10-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد دهم – تایپ – قسمت دوم

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد دهم – قسمت دوم

 

15بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس سيزدهم شنبه 7 ذي‏الحجة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

به طورهايي كه مكرر عرض كرده‏ام كه هر چه در هر عالمي كه ببينيد در يك گوشه‏اي از آن عالم هست و در جايي ديگر آن‏جور چيز نيست، يا در زمانش فكر كنيد چه مكانش چه زمانش، چيزي در زماني در يك عالمي يافت شود و در زماني ديگر آن‏جور چيز يافت نشود چنين چيزي معلوم است از لوازم آن عالم نيست. ببينيد شكي شبهه‏اي ريبي در اين نمي‏شود پيدا كرد. پس از لوازم جسم است كه اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد، اطراف داشته باشد، صاحب طول و عرض و عمق باشد. و از جمله لوازم جسم است كه هر جا واقع شد آن فضا را پر كند پس مكان دارند يك وضعي دارند يمين دارند يسار دارند بالا دارند پايين دارند. و براي هر كومه‏اي اين وضع هست. و همچنين در يك وقتي هست از لوازم جسم هست از لوازم كومه‏ها هست، اين‏جور چيزها كه از لوازم است لوازم تخلف نمي‏كند. گرمي از آتش تخلف نمي‏كند، باز آتش را ملتفت باشيد حار، ما له الحرارة است خواه آتش باشد خواه ستاره خواه چيزي ديگر. درست دقت كنيد ان‏شاءاللّه. پس لازمه شي‏ء از شي‏ء تخلف نمي‏كند و آنهايي كه تخلف مي‏كند آنها از لوازم نيستند اگر كسي هم به غلط اسم بگذارد كه از لوازم است اسمي به غلط گذارده.

پس از لوازم جسم بودن جسم اين نيست كه گرم باشد، از لوازم جسم سردي هم نيست نور هم نيست ظلمت هم نيست سنگيني نيست سبكي نيست. از همين راه فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. ان‏شاءاللّه بناي فكر را كه بگذاريد نتيجه مي‏توانيد بگيريد از اين‏جور نظرها.

پس هر چه در هر عالمي در يك جاييش نيست و جاي ديگرش هست از عالمي غير اين عالم آمده و هر چه در عالمي در يك زماني نيست و بعد از زماني پيدا شد اين از عالمي غير از عالم جسم آمده، و ان‏شاءاللّه در همه كومه‏ها اين نظر را داشته باشيد و اگر از اين راه نرفتيد به هر راهي كه خيال كنيد اگر برويد مي‏شود توحيد به دستتان بيايد بدانيد راهها مسدود است. اگر بدانيد چه مي‏گويم خواهيد دانست كه راه به سوي خدا تمام راهها سد است به جهت آنكه صانع هيچ چيز از جنس خلق با او نيست. هيچ از جنس خلق نيست همين جوري كه خدا رنگ نيست كه او را ببينيم همين‏جور صورت خيالي هم نيست كه با خيال تصور او را بتوانيم بكنيم. همين‏جور صور علميه نيست كه با نفس بفهميم بدون تفاوت، همين‏جور صور عقليه نيست. خدا يقين نيست كه با عقل بشود آن را درك كرد. پس به همان دليلي كه خدا را نمي‏شود چشيد و خورد به همان دليل نمي‏شود او را ديد، رنگ نيست كه ديده شود صدا نيست كه با گوش درك شود مراتب غيبيه هم بعينه همين‏طور و تمام راهها سد است و به اين خدا از هيچ راه نمي‏توان رسيد چرا كه هيچ جا مثل خلق نيست. پس لاتدركه الابصار جميع بصيرتهاي خلق از درك صانع كور است و راهي به صانع ندارد مگر همين راهي كه خودش گشوده از اين راه مي‏توان او را شناخت و آن راهي كه خودش گشوده اين است كه مي‏بيني چيزي نيست و تازه پيدا مي‏شود مي‏فهمي اين را كسي آورده اينجا خودش پيدا نشده. وقتي تعمق مي‏كني مي‏فهمي كه اگر خودش خودش را آورده بود و مي‏توانست اين پيشتر هم كه بود چرا پيشتر نيامده؟ اگر خودش آمده بود اقلا خودش را مي‏توانست حفظ كند و مي‏بيني الان كه ساخته‏اندش نمي‏تواند خود را حفظ كند پس پي مي‏بريد اين است صفة استدلال لاصفة تكشف عنه. هر كه در عالم خلق واقع است و توي دايره خلق است تمامشان ديگر استدلال مي‏كنند ما مي‏بينيم يك كسي يك چيزي را يك جايي آورد و اين خودش هم نيامد دليل اينكه خودش خودش را نياورده خودش خودش را نساخته و حالا هم كه آمده اينجا پس يك كسي ساخته و آورده اينجا اين اطاق خودش ساخته نشده پس يك كسي اين اطاق را ساخته، ديگر حالا جن است انس است، نمي‏دانم. ديگر جاش كجا است؟ نمي‏دانم. واقعا حقيقة مي‏خواهم عرض كنم به غير از آن كسي كه در محدب خلق واقع شده و آن انوار و آن تعلقات رؤوس مشيت به او تعلق گرفته كسي ديگر نمي‏تواند به دليل حكمت خدا را بشناسد. او مي‏تواند مشاهده كند قدرت خدا را، مشاهده كند جمال خدا را، جلال خدا را، او مي‏تواند به دليل حكمت خدا را بشناسد و ماسواي او ديگر تمام خلق استدلالشان يا از روي دليل موعظه است يا از روي دليل مجادله است و دليل حكمت اين است كه مؤثر را در توي اثر ببيني. و نمونه حكمت را در عالم خلق عرض مي‏كنم تا آنجا به دستتان بيايد كه چه جور است.

نمونه حكمت توي خلق اين است كه هر مؤثري توي اثرش پيدا است، پس زيد توي قيامش پيدا است توي قعودش پيدا است. فاعل توي فعلش از خود فعلش ظاهرتر است. هر فاعلي فعلش بايد احداث بشود از خود او، فاعل از غير كه چيزي نمي‏آرد به خود بچسباند آن وقت بگويد اين فعل من است، فعل غير را نمي‏شود به زور كند و گرفت از دستش و به خود چسباند كه من كرده‏ام اين كار را. پس ديدن غير را از دست غير نمي‏شود گرفت و به خود چسباند كه اين ديدن من است، شنيدن غير را مي‏شود[1] از او بگيريم آن وقت بگوييم خودمان شنيديم، اين شنيدن ما نمي‏شود. گوش او را تا مي‏كني ديگر نمي‏شنود، نيست كه بشنود پس نمي‏شود برد آن را به جايي چسباند. پس فعل غير را نه به التماس نه به زور نمي‏شود به جايي ديگر چسباند. لكن فكر كنيد كه فاعل فعلش را بايد اختراع كند اختراعش را هم از عالم نيستي و امتناع نمي‏كند از امتناع چيزي را ساختن داخل محالات است حكيم ابدا چنين چيزي نمي‏گويد. پس فاعل فعلي را احداث كه مي‏كند از غير كه معقول نيست گرفته باشد نه به زور نه به التماس، از عالم امتناع هم كه معقول نيست بردارد چيزي به خود بچسباند بگويد اين فعل من، پس لامحاله فعل از عرصه فاعل است. فاعل از عرصه خودش فعل را مي‏آرد نهايت عرصه‏اش را مي‏گوييم عرصه ذاتش نيست، و ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه اين قاعده كليه است هيچ جا تخلف نمي‏كند هر جا تخلف ديدي كرد يعني ترائي كرد كه تخلف كرده بدان مغز حكمت به دستت نيامده است. پس هرگز فعلي را كه بايد آن را غير احداث كند خودش نمي‏تواند بي‏فاعل باشد پس فاعل همه جا توي فعل خود هست فعل همه جا مضاف است به فاعل، بسته به فاعل است حقيقتش مضاف به فاعل است. اين است كه عرض مي‏كنم هر فاعلي در فعل خودش ظاهر است اسم خودش را مي‏دهد رسم خودش را مي‏دهد تمامش را به فعل خودش عطا مي‏كند بعينه بدون تفاوت وقتي كه زيد مي‏ايستد اين ايستاده اسمش زيد است حالا كه زيد ايستاده اگر آن زيد مؤمن است ايني كه ايستاده مؤمن است، اگر آن زيد عالم است ايني كه ايستاده عالم است. اگر زيد مي‏ديد ايني كه ايستاده مي‏بيند، اگر زيد مي‏شنيد ايني كه ايستاده مي‏شنود. زيد هيچ چيزش را قايم نمي‏كند كه بخل كند و ندهد به اين ايستاده ممكن نيست چيزي را ذخيره كند جايي نگاه دارد براي اينكه به قائم ندهد قائم نيست چيزي كه از جايي ديگر غير از زيد آمده باشد و تمام اين قائم از زيد آمده پس زا و يا و دال زيد توي قاف و واو و ميم اين قائم است و چقدر شبيه است اين قاعده صرف به اين قاعده حكمت و لو در افعال متعدده ضرب مي‏گويي و نصر مي‏گويي اما نصر كه مي‏گويي نونش فاءالفعل است صادش عين‏الفعل است راش لام‏الفعل است، اين فا و عين و لام توي كسر هم هست، توي قعد هم هست، توي قام هم هست، پس زا و يا و دال توي قائمش هست توي قاعدش هست توي راكعش ساجدش مشيش اراده‏اش هست. نمي‏شود زيد يك پهلوش را بدهد به قائم يك پهلوش را نگاه بدارد، پهلو بردار نيست. ان‏شاءاللّه اگر درست دقت كنيد اين را بفهميد آن وقت در دين و مذهب با بصيرت خواهيد شد و خواهيد دانست كه كساني كه از جانب صانع مي‏آيند اين‏جور حالتها را با صانع دارند. آن درجه اعلاي كساني كه از جانب صانع مي‏آيند اين است كه قائمند مقام صانع يا خليفه‏اند و جانشين از براي صانع. مي‏خواهي خليفه را به جاي قعود خيال كن قائم مقام را به جاي قيام خيال كن آن اعلي درجاتشان هيچ فرقي ميانه آنها با صانع به هيچ وجه من الوجوه نيست. بخواهي تعمد كني چيزي را به ايشان بچسباني بگويي چيزي از غير صانع دارد نمي‏تواني. نمي‏شود داشته باشد. به همين‏طور در توي قعود زيد تعمد كن چيزي غير از زيد پيدا كن ببين هست يا نيست؟ غير از زيد عمرو است بكر است خالد است وليد است آسمان است زمين است خاك است باد است آب است آتش است، آنهايي كه خارج از دايره اين زيد هستند آنچه از دايره زيد خارج است به قائم نچسبيده كه قائم را قائم كند پس قائم از عرصه زيد آمده پس اين فرقي با زيد هيچ ندارد الاّ اينكه زيد اين را احداث كرده و قعد ثم صار قاعدا اين زيد را زيد نكرده بلكه زيد فاعل است به فعلي كه خودش در آن ساري و جاري است و اين قائم را احداث كرده پس قام. پس وقتي خدا مي‏خواست بايستد ايستاد وقتي مي‏خواست بنشيند نشست و اين آن مغز سخن است و نتيجه است كه عرض مي‏كنم و اين علم علمي است كه هنوز پوست كنده‏اش را نمي‏توان گفت بلكه بسا هزار سال ديگر براي كساني كه خارج هستند نشود گفت. حرف اين است كه خدا خودش ابلاغ مي‏كند خودش مي‏رساند آنچه را از خلق خواسته و اراده كرده، معيني وزيري كمكي چيزي ضرور ندارد خودش مي‏رساند لكن اين هم همه‏اش معما مي‏شود. آن اعلي درجات نبوت را فكر كنيد خصوص كساني كه در محدب خلق واقعند آنها بودند و نبود وقتي كه نباشند با خدا هميشه بوده‏اند و هميشه بسته به خدا بوده‏اند اما اين خلق تمامشان نبودند و تمامشان را ساخته‏اند و نيستند هنوز و هنوز دارند مي‏سازند آنها را. پس آن جماعت بالاي محدب اين كومه[2] خلق نشسته‏اند. پس خلق اسمشان نيست و اگر خلق اسمشان بگذاري خيال كن ايشان را مثل ساير خلق و قياسشان كني به خلق و بگويي مصنوعند ذلك هو الكفر الصراح پس آنجاها هيچ خلق اسمش نيست. خدا آنچه علم دارد و در همه حالات علم دارد بلكه حالات ندارد همچنين خدا قادر علي كل شي‏ء است عالم بكل شي‏ء است حكيم علي الاطلاق است تمام اسماء مال آنجا است و تمام اسمايي كه دارد مال آنجا است و اسماء او نود و نه تا است يا هزار و يك اسم است يا بيست و هشت تا است، هر جايي يك جوري گفته مي‏شود و اين اسماء بالاي تمام مخلوقات است و مخلوقات هر يكي به واسطه اسمي پيدا شده‏اند. حالا ديگر مخلوقات پهلو دارند يك پهلوشان حكايت از اسمي مي‏كند.

خلاصه منظور اين است كه آن قاعده كه در دست بود از دست ندهيد، ملتفت باشيد كه اينها همه نتايج سخن است كه گاهگاهي اشاره مي‏كنم و باز از سر مي‏گيرم و بر مي‏گردم. منظور اين است كه آنهايي كه در محدب خلق واقع شده‏اند حالتشان را قياس به خلق نمي‏توان كرد خودشان فرمودند ما قياس به خلق نمي‏شويم، در احاديث بخصوص رسيده است آنها حالاتي دارند خلق حالاتي دارند، خلق مسبباتند آنها اسبابند، خلقت اسباب غير از خلقت مسببات است. اسباب حالاتي دارند مسببات حالاتي دارند غير از آن حالات اينها را قياس به يكديگر نمي‏توان كرد آنها حالاتي دارند با خداي خود خداي آنها حالاتي دارد با آنها. حالت آنها حالت قيام است نسبت به زيد اين هيچ ندارد از خودش شرك نمي‏تواند بورزد. قيام زيد تمامش مال زيد است حلال‏زاده صرف است هيچ شرك شيطان داخل قيام زيد نمي‏شود داخل محالات است كه بشود قيام زيد منسوب به زيد است از اين است كه زيد هر كاره هست در قيامش هم آن كارها را مي‏كند در قعودش هم همان كارها را مي‏كند در مشيش هم همان كارها را مي‏كند. فرق ميان اين قائم و زيد، ميان فعل خدا و خدا همان فرقي است كه خودشان فرموده‏اند لافرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك همان فرقي است كه خداشان خبر داده كه ان الذين يريدون ان‏يفرقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان‏يتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقا به جهت آنكه اينها از روي قاعده‏اي كه خدا دستورالعمل داده جاري نشده‏اند و تفريق كرده‏اند ميان خدا و رسولان او.

باري ملتفت باشيد كه اين مقام مقامي است كه مقام دليل حكمت است. مي‏خواهم بگويم دليل حكمت اصل اصلش مال كساني است كه در محدب خلق واقعند آنها را خلق هم اگر بگويي اين‏جور خلق نيستند، پس اگرچه خلقند لكن صادر از صانعند پس افعال اللّهند پس مشية اللّهند حالا ديگر اين صانع هميشه قادر بوده هميشه قدرت داشته هميشه عالم بوده هميشه علم داشته هميشه حكيم بوده هميشه حكمت داشته و هكذا تمام اسماء ديگر. دقت كنيد ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اين است هر كه با هر كه مساوقتي داشته باشند يعني نمونه مساوقتي داشته باشند جلدي اين هم قديم مستقل نمي‏شود كه كسي بگويد تعدد قدما شد. ملتفت باشيد تعدد قدما يك‏پاره جاها كه اصلش معني ندارد يك‏پاره جاها كه معني دارد و واقعا تعدد قدما باطل است اين حرف از پيش انبيا آمده. فكر كنيد ان‏شاءاللّه فاعل كه احداث مي‏كند قيام را اين قيام هرگز همدوش صاحبش نمي‏شود، فكر كنيد ان‏شاءاللّه هميشه اگر احداث مي‏كنند او را اين محدث است اگر احداثش نكنند نيست، اين بسته به غير است اين غير آن كسي است كه اين را درست مي‏كند سرجاش مي‏گذارد. ممكن است فاعلي باشد كه فعل بر او صدق كند اثر فعلش هم همراهش باشد اثر فعلش ظاهر باشد مثل چراغ. اين چراغ در آن وقتي اسمش راست است كه چراغ است وقتي است كه روشن شده باشد پيش از آني كه چراغ را روشن كنند اسمش چراغ نيست. يك‏پاره مجازات يك‏پاره جاها هست آنها مجاز است يعني دروغ است، چراغي كه هنوز روشن نشده، آن پيه است، فتيله است، اسمش چراغ نيست. سراج يعني آن چيزي كه روشن باشد. پس چراغ همان اول وهله كه روشن شد، همان اول اول همان آن بدون تأمل و تدريج روشن مي‏كند اطاق را. پس اين نور همراه آن چراغ است آن چراغ همراه اين نور است ولكن آيا اين نور محتاج نيست به چراغ چنان‏كه چراغ محتاج به نور نيست؟ احمقهاي دنيا چه مضايقه چنين فكري بكنند لكن صاحبان شعور اين را مي‏فهمند كه تا چراغ چراغ است نور چراغ محتاج به چراغ و بسته به چراغ است. معلوم است تا فاعل فاعل است فعلش زيرپاش است نمي‏شود فاعل باشد و فعل نداشته باشد فاعل باشد و فعلش زيرپاش نباشد فاعل فاعل نيست فاعل به فعلش فاعل است، ماشي به فعلش مشي مي‏كند آن كسي كه مي‏بيند با ديدن مي‏بيند آن كسي كه مي‏شنود با شنيدن مي‏شنود آن پيشترش اسمش ديدن نيست اسمش شنيدن نيست و هكذا. پس مي‏شود فعلي همراه صانع باشد كه يك‏جور مساوقه‏اي به نظر بيايد كه با صانع دارد و قديم هم نباشد و مستقل نباشد اگر چه مساوق هم نيستند در واقع به جهتي كه اين را هم صانع ساخته حالا مساوقند با صانع ترائي مي‏كند بكند. چراغ وقتي روشن شد اسمش چراغ است و تا چراغ بود روشن بود. پس به نظر مي‏آيد مساوقه دارد. پس فعل همه جا همراه فاعل بايد باشد فاعل همه جا همراه فعل بايد باشد هيچ جا نمي‏شود تخلف از يكديگر بكنند حالا آن جايي كه خدا است صانع البته مشيت او فعل او است، اما ذات او نيست مثل اينكه فعل تو كه فعل تو است ذات تو نيست اما خودتي كه اينجا نشسته‏اي، هميني كه اينجا نشسته خودش است كه اينجا نشسته هميني كه اينجا حرف مي‏زند خودش است حرف مي‏زند اينكه ريشش به دست آمده مي‏گويد من قائمم در مقام زيد من خليفه و جانشين زيدم، شما انسانيت را مي‏خواهيد انسانيت در عالم ملكوت است ادعاي من اين است كه من شخصي هستم عالم علم به چشم ديده نمي‏شود علم صدا نيست بو نيست رنگ نيست طعم نيست شما نمي‏توانيد به حواس ظاهره آن را احساس كنيد من قائم مقام آن نفس ملكوتي هستم. راست هم مي‏گويد دليل اينكه اين است قائم مقام او اينكه علمهاي او از اين سوراخ بيرون مي‏آيد اين قائم مقام اوست خليفه اوست جانشين اوست. پس در نزد كساني كه بي غرضند و باشعور تقيه هم نمي‏كنند مي‏گويند البته من خودمم اينجا نشسته‏ام حرف مي‏زنم زبان من هيچ كاره است هيچ زبان من وكيل من نيست شريك من نيست وزير من نيست كه حرف بزند براي من من خودم حرف مي‏زنم. به همين‏طور تمام افعالي كه از بدن صادر مي‏شود خواه ديدن خواه شنيدن خواه طعم و بو و گرمي و سردي، فكر كنيد تمامش را آن روح دارد مي‏كند وحده لاشريك له بي‏شريك و بي‏معين. بله آن روح هر فعليش از يك جايي ظاهر مي‏شود يكيش را از دستش جاري مي‏كند يكيش را از چشمش جاري مي‏كند يكيش را از گوشش يكيش را از زبانش پس من دارم حرف مي‏زنم نه زبان من، اگر توي ني هم حرف بزنم باز من حرف مي‏زنم ني نمي‏فهمد من چه گفتم زبان هم نمي‏فهمد من چه مي‏گويم. اين است كه صانع هم چه در آن ظهورات خودش كه در محدب خلق واقعند چه در ظهوراتش كه در توي خلق واقعند كارهاي خود را مي‏كند آنهايي كه در توي خلق واقعند يك انيتي دودي، ماده‏اي از خود دارند و در گرفته‏اند به نور غيب و غيب غالب شده بر آن دود خودشان مغلوب شده‏اند خودشان پيدا نيستند صانع پيدا است مثل وجود انبيا مثل وجود اوليا. پس اينهايي كه در توي خلق واقعند حالتشان حالت نايي است و ني اينها ناييشان خدا است اينها بسا خودشان نمي‏فهمند كه زير يعني چه بم يعني چه، ني نمي‏فهمد زير و بم كدام است نايي گاهي صداي زير مي‏كند گاهي صداي بم. پس اينهايي كه در خدا[3] واقعند و در گرفته‏اند به غيب زور آن غيب از آتش كمتر نيست و همچنين قابليت آنهايي كه در محدب خلق واقعند و در گرفته‏اند قابليت آنها از قابليت اين آتش كمتر نيست. اين دود كه به اين آتش در گرفت نه رنگش پيدا است نه طبعش پيدا است نه مزاجش پيدا است مزاج خودش هيچ پيدا نيست. دود وقتي كه در مي‏گيرد اسمش دود نيست، دوده وقتي دوده است كه جدا شود از آتش وقتي دوده منفصل شد آتش از او آتش در او نباشد آن وقت دوده رو به پايين مي‏رود سرد مي‏كند مزاجش مزاجي ديگر است لكن دوده وقتي كه آتش در او در گرفته آن وقت كسي دودش بگويد غلط است. بله به علم مي‏فهمي كه توي شعله دودي هست در گرفته دودي كه در گرفته به آتش دود اسمش نيست، دود اگر آتش نداشته باشد سرد است دليلش اينكه از بالاش مي‏اندازي پايين مي‏آيد آتش داشته باشد روبه بالا مي‏رود حتي همين دودها كه بالا مي‏روند آتش دارند آتش توشان هست وقتي سرد شد بالا نمي‏تواند برود. وقتي هوا سرد است دود از توي اطاق كه گرم باشد نمي‏رود بيرون مگر هواي بيرون از توي اطاق گرمتر باشد اين دود آن وقت زود مي‏رود بيرون. اگر از خود بالمره حرارت را بيندازد خاك است روي زمين مي‏ماند دود نيست مگر همين خاكهاي ميده نرم وقتي حرارت هست در آنها آنها را بر مي‏دارد به همراه خود بالا مي‏برد به واسطه حرارت است بالا مي‏آيد حتي همين گردهاي ظاهري كه بالا مي‏رود خاك بسيار نرم ميده‏اي است تا حركتش مي‏دهي و هوا گرم است مي‏آيد بالا هوا سرد باشد بلند نمي‏شود. دودها و بخارها همين‏طور تا حرارت درشان هست بالا مي‏روند وقتي حرارت نداشته باشند مي‏نشينند پايين. حالا بر اين نسق داشته باشيد ان‏شاءاللّه، پس وقتي حرارت مستولي شد بر دود كه دود در گرفت و شعله شد حالا ديگر دود پيدا نيست اسم خود را آتش به او داده اسم دود را حالا ديگر ببري دروغ است و كفر است به آتش و اگر بگويي آنچه اطاق را روشن كرده نصفش دود است نصفش آتش است اين شرك است و كفر است و اينها را عمدا عرض مي‏كنم بخصوصه كه آن كساني كه توي كار هستند به بعضي احاديث كه برمي‏خورند ملتفت باشند مي‏فرمايد من عبدالاسم دون المسمي فقد كفر و من عبد الاسم و المعني يا مسمي (و هر دو جورش هست) فقد اشرك و من عبد المعني يا مسمي بايقاع الاسماء عليه فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقا ديگر نمي‏دانم اين اولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقا اينجا چه جاي اين است؟ كسي كه اهل عقل و شعور باشد ملتفت باشد خواهد گفت خب چه ربطي دارد اين حرفها به اميرالمؤمنين مي‏خواست اولئك المؤمنين بگويد و همين‏جور عبارت هم بخصوص هست كه مي‏فرمايد من عبد الاسم دون المعني فقد كفر و من عبد الاسم و المعني فقد اشرك و من عبد المعني بايقاع الاسماء عليه فاولئك هم المؤمنون حقا اين جورش هم هست شما ملتفت باشيد اين اولئك اصحاب اميرالمؤمنين در آن حديث چه دخلي داشت به اينجا؟ سرش را ملتفت باشيد كساني كه مؤمنينند مؤمنند به مبادي ايمان اصحاب اميرالمؤمنين فرموده به جهتي كه مؤمن آن است كه مبدء را مي‏شناسد و مؤمن شده اگر اولئك هم المؤمنون تنها گفته بود اينها هم مثل همين حرفهاي مردم مي‏شد كه اصل را ندارند به فرع تنها چسبيده‏اند. اگر نماز مي‏كني به اين قصد كه پيغمبر گفته بسيار خوب، روزه مي‏گيري به جهتي كه پيغمبر گفته بسيار خوب، اما نماز مي‏كني لاعن شعور ديگر پيغمبر گفته يا نگفته يا ملتفت هستيم يا نيستيم، مي‏پرسي پيغمبرت چه كاره است مي‏گويد نمي‏دانم مي‏پرسي امامت چه كاره است مي‏گويد نمي‏دانم بدانيد اين‏جور اعمال روح ندارد اين‏جور اعمال به آخرت نمي‏آيد اينجا بسا خيلي هم باشد باشد خيلي هم كه شد وقت مردن تا جانش بالا آمد مي‏فرمايد و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا اين همه اعمالي كه چشم مردم را پر كرده بود ديدي اين همه گريه كرده بود اين همه نماز كرده بود اين همه حج كرده بود اين همه اعمال و كارها كرده بود مي‏فرمايد او اين همه كارها كرده بود ما هم يك كاري مي‏كنيم. چه مي‏كنيم؟ يك امري مي‏آريم پيش كه فجعلناه هباء منثورا و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا اين مثل باد صرصر است كه به خاكستر نرمي بوزد خودش گفته است كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف تمام خاكسترها را به باد مي‏دهد نمي‏ماند چيزي براي صاحبش چيزي كه مغز دارد اين است اگر نماز مي‏كني كه خداي من گفته آن خدايي كه به زبان محمد بن عبداللّه9 با من حرف زده با زبان اوصياي او با من حرف زده و اينها همه شرط است پس آدم با من حرف نزده هيچ خدا شرعش را به من نرسانده مي‏دانم پيغمبر بود ابوالبشر بود اما هيچ نمازي چيزي تعليم من نكرده آيا نماز مي‏كنم كه زردشت گفته؟ نه. زردشت پيغمبر من نبوده. نماز مي‏كنم كه فلان نبي گفته نماز كنيد؟ آن نبي پيغمبر من نبوده. پس نماز مي‏كنم براي اينكه محمد بن عبداللّه9 گفته.

ديگر اينها را داشته باشيد خيلي جاها به كارتان مي‏آيد، يك‏پاره صوفيه روزه متصل مي‏گيرند به جهت آنكه در شرع عيسي بوده يا زكريا سه روز متصل روزه گرفت اين دخلي ندارد به تو. اگر زكريا پيغمبر تو بود و به تو گفته بود اين روزه را بگير مي‏گرفتي خوب بود. خلاصه منظور اين است كه اگر مي‏خواهيد روح پيدا كند اعمالتان نماز كه مي‏كني بگو به جهتي كه خدا گفته نماز مي‏كنم و به زبان محمد بن عبداللّه9 گفته. محمد9 به زبان اميرالمؤمنين گفته اميرالمؤمنين به زبان امام حسن گفته همين‏طور تمام ائمه گفته‏اند مي‏كنم. اگر همچو خدايي مي‏پرستي كه خلفاي او و قائم مقامان او اين دوازه‏اند بدان خدا مي‏پرستي. اما اگر خدايي مي‏پرستي كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر داشت اما او اين دوازده امام را نفرستاده بدان خدا نمي‏پرستي به جهت آنكه آني كه صانع ملك است آن است كه همچو پيغمبري در آخرالزمان بفرستد آن است كه دوازده امام را اوصياي اين پيغمبر قرار بدهد خداي ملك اين است و چنين خدايي را بايد پرستيد حتي پيغمبران سلف وقتي خاصانشان را دعوت مي‏كردند به آنها تعليم مي‏كردند كه خدا را به پيغمبر آخرالزمان بخوانند به اوصياي او بخوانند اين است كه عمل وقتي روح پيدا مي‏كند كه آنها را بشناسي آنها را واسطه بداني معرفت آنها اصل توحيد است وقتي اصول پيدا شد اصول روحي مي‏شود در بدن اعمال، نمازي كه مي‏كني زنده مي‏شود روزه كه مي‏گيري زنده مي‏شود به قيامت مي‏آيد به كارت مي‏خورد و اگر اين قصد نباشد همراه تو، لااراها منجية لي هيچ عملي باعث نجات شخص نيست. در دعاي اعتقاديه است كه بايد خواند و اعتقاد كرد، يكي از تعقيبات نماز است كه بعد از نماز بخوانند، در آن دعا است كه خدايا حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه كسي است كه لااري اعمال و افعالم را و لو همان جوري كه گفته‏اي كرده باشم خلاف هم نكنم همان طوري كه گفته‏اي وضو بگيرم نمازم را همان جوري كه گفته‏اي بكنم. اعمال اگر چه زكي هم باشد يا اميرالمؤمنين ولي ولايت تو تا توش نباشد مي‏دانم آن اعمال نجات دهنده من نيست به اين اعتقاد اگر باشم نجات دهنده هست من لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها اينها همه اگر با هم هست عمل من باعث نجات من هست اگر نيست آن بادي كه فرموده كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف هر جا باشد آن باد خواهد آمد توي قبر و آن طرف‏تر يك جايي مي‏آيد آن باد و اين عملها را هباء منثور مي‏كند.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. من عبد الاسم والمعني با هم، كسي بگويد اين روشني كه در توي اطاق است يك قدريش مال دود است يك قدريش مال آتش است اين مشرك است به آتش. ملتفت باشيد اين دود كاري كه از آن مي‏آيد و مي‏كند اين است كه جايي برسد آنجا را تاريك كند مزاج خودش اين است كه جايي باشد آنجا را سرد كند. يادتان نرود ان‏شاءاللّه مادامي كه بالا مي‏رود گرمي توش است كه بالا مي‏رود خودش من حيث نفس خودش خاك است ريزريزهاي تراب است مزاج خودش سرد است اطاق گرم‏كن نيست. پس آني كه اطاق را گرم كرد آتش بود وحده لاشريك له آني كه اطاق را روشن كرده آتش بود وحده لاشريك له، اين دود وكيل او نبود شريك او نبود وزير او نبود معين او نبود بلكه دود آن فعلي هم كه خودش داشت در چنگ آتش از دست داد، پس سرديش گم شد توي آن گرمي تاريكيش گم شد توي آن روشنايي پس دود آنچه خودش داشت از دست داد و از اين جهت محل آتش شد پس آتش خودش كار مي‏كند وحده لاشريك له. پس اگر نسبت فعل را به آتش و دود هر دو دادي هر كس داد فقد اشرك نسبت فعل را همه‏اش را اگر به دود بدهي هركس داد معلوم است فقد كفر لكن اگر كسي بگويد همه اين كارها را آتش كرد، آتش گاهي توي ذغال مي‏نشيند گاهي روي دود مي‏نشيند در همه جا آتش است كاركن. اگر ايقاع اسماء را بر آتش كرد آن وقت اولئك هم المؤمنون يا اولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقا اين است كه فعل وقتي كه صادر شد از فاعل بايد بداني كه نفس فعل مضاف به فاعل است پس زيد در توي قيام قائم است قيام شريك او نيست وكيل او نيست وزير او نيست حتي اينكه يك‏پاره جاها مسامحه شده شما مسامحه نكنيد حتي قائم مقام كه گفته مي‏شود وقتي درست ببينيد و مسامحات را كنار بگذاريد مي‏دانيد يك‏پاره الفاظ هست كفر هم نيست گفتنش. عرض مي‏كنم انبيا و اوليا قائم مقام هستند خليفه هستند جانشين هستند اسماء هستند، اينها گفته مي‏شود لكن شما آن مغزش را مي‏خواهيد اين است كه اين قائمي كه ايستاده است كيست به غير از زيد؟ تمام كلمات مشتقه است. فكر كنيد ان‏شاءاللّه مي‏خواهي قائم اسمش بگذار مي‏خواهي قاعد اسمش بگذار مي‏خواهي خباز اسمش بگذار مي‏خواهي بقال اسمش بگذار، فلان بقال وقتي چيزي مي‏فروشد اسمش بقال است وقتي توي خانه‏اش است آن وقت اسمش بقال نيست، خباز وقتي نان مي‏فروشد حالا اشتقاق اين اسم براش درست است اما وقتي توي خانه‏اش است اسم خباز كذب است بر او. پس اسماء هر يك موضعي و موقعي دارد موقع اسم خباز پيش خباز است موقع اسم بقال پيش بقال است. اينها را اگر داشته باشيد توي همين سلوكهاي ظاهري خيلي به كارتان مي‏آيد. رفع كننده حاجات خدا است وحده لاشريك له هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خدا روز قيامت مي‏آيد مي‏گويد من خودم آمدم با شما حرف زدم نصيحت كردم موعظه كردم كار خودم را من كوتاهي نكردم، هيچ كس نيست خالق ما باشد نه پدر ما خالق ما است نه مادر ما نه سلاطين، حالا كه ساخته شده‏ايم اينها نمي‏توانند حفظ كنند ما را پس خالق ما نيستند اما اگر نانوا نباشد آدم از گرسنگي مي‏ميرد حداد نباشد آدم معطل مي‏ماند چراغ نباشد اطاق ما تاريك مي‏ماند، اينها همه موقع اسماء هستند هر يك دودي هستند در گرفته‏اند به چيزي. تمام خلق ابواب فيض هستند لكن هر يكي باب تمام فيوض نيستند به جهتي كه در عالم خلق واقعند خلق يك پهلوشان را به خلق مي‏دهند تمام را نمي‏توانند بدهند. آنهايي كه خبازي مي‏توانند بكنند حدادي نمي‏توانند بكنند، حدادها خبازي نمي‏توانند بكنند پس ابواب جزئيه هستند در ملك. از خباز نان مي‏خري مي‏خوري خدا را حمد بايد بكني، از هر كه هر چه بگيري حمد خدا را بايد بكني حتي از دست كساني كه ابواب كلي هستند تو اگر از دست آنها چيزي بگيري و بشناسي آنها را و حمد كني خودشان را نهي مي‏كنند از اين. گويا حضرت صادق بودند انگور ميل مي‏فرمودند سائلي آمد به او دادند گفت الحمدلله حمد خدا را كه كرد باز دادند و همچنين هي مي‏دادند و هي الحمدللّه مي‏گفت و باز به او مي‏دادند تا اينكه آن شخص خجالت كشيد و تعارفي با خودشان خواست بكند مثلا گفت سايه شما كم نشود، تعارف كه با خود حضرت كرد و حمد خود ايشان را كرد حضرت ديگر ندادند به او چيزي. اصحاب عرض كردند اين شخص در اول هي سؤال كرد و هي شما داديد تا آن وقت كه تعارف با خود شما كرد ديگر به او هيچ نداديد و حال آنكه قاعده چنين بود كه وقتي تعارف با خود شما كرد بيشترش بدهيد. فرمودند تا حمد خدا را مي‏كرد من مي‏دادم وقتي كه تعريف خودم را كرد ديدم من خودم هيچ كاره‏ام. من خودم دارنده نيستم دارنده خدا است از اين جهت ديگر ندادم.

باري ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس عرض مي‏كنم حالت آنهايي كه در محدب خلق واقعند آن حالات حالات قيام زيد است به جاي زيد، قيام زيد به جاي زيد قائم است يا بگو زيد در جاي قيام قائم است و تو اگر به طور مسامحه بگويي كه زيد نشسته ايستاده است در اول اين حرف مجاز است و دروغ است آنچه صدق است و حقيقت اين است كه زيد آن جايي كه ايستاده ايستاده آن جايي كه نشسته نشسته، پس زيد در مقام ايستاده ايستاده و در مقام نشسته نشسته. پس در مقام تكلم هم حرف مي‏زند در مقام امر كردن هم امر مي‏كند. فكر كنيد ببينيد امري كه در عالم پيدا مي‏شود لامحاله از زبان انبيا بايد آمده باشد قرآن از زبان پيغمبر بيرون آمده، خدا است متكلم لكن اين كلام خدا در درجه‏اي از زبان جبرئيل بيرون مي‏آيد نازل مي‏شود مي‏خواند بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه رب العالمين آن وقت جبرئيل لسان اللّه است خدا اين را گفته اين كلام خودش است. بلكه مي‏خواهم عرض كنم خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه، اين قرآن كلام خدا است اين قرآن را تمامش را جبرئيل آورده براي پيغمبر ممكن هست از اين كلام نفهمد چيزي را؟ بسا جبرئيل خوابش را نديده تا عمرش هست اگر جبرئيل سير كند آنچه را كه پيغمبر از آن مي‏فهمد نمي‏تواند بفهمد رب حامل فقه الي من هو افقه پس مي‏شود كلام را به كسي گفت پيغام داد كه برو به رفيق من چنين حرفي بزن اين هم نمي‏فهمد به او چه گفته‏اند و پيغام را هم ببرد ولي آن رفيق مي‏داند چه چيز است معني كلامش. همين‏طور جبرئيل لسان اللّه است كلام خدا را مي‏گيرد مي‏آرد پيغمبر خودش كه مي‏خواند مي‏داند حبيبش چه فرستاده براي او. قرآن قول خدا است صادر شده از خدا آن كلام را داده‏اند در لوح محفوظ نوشته اول به ميكائيل گفتند بخوان و تعليم كن به اسرافيل آن وقت گفتند به اسرافيل كه اين را تعليم كن به جبرئيل آن وقت به جبرئيل گفتند تو براي پيغمبر ببر. پس لوح محفوظ واسطه است ميان خدا و ميكائيل و ميكائيل واسطه است ميان لوح محفوظ و اسرافيل و اسرافيل واسطه وحي است ميانه ميكائيل و جبرئيل، تمام اينها كلام اللّه را مي‏گيرند حامل كلام اللّه هستند و آن چيزي را كه پيغمبر9مي‏فهمد هيچ كدام از اينها نمي‏فهمند خوابش را هم نديده‏اند. همين جوري كه جبرئيل همان‏طور كه خدا گفته بود مي‏آورد و يك خورده جبرئيل پيش و پس نمي‏كرد يك زير و زبري كم و زياد نمي‏كرد و اگر خيال كني كه اين حرف را از كجا مي‏گويي شايد كم و زياد كرده باشد، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم آيا آن صانعي كه مي‏دهد امرش را به دست جبرئيلي كه مي‏داند نمي‏رساند، چرا مي‏دهد؟ اگر مي‏داند نمي‏رساند پس نمي‏دهد، امرش را به جبرئيلي مي‏دهد كه برساند و ملتفت باشيد كه اينها را هم عمدا عرض مي‏كنم خيلي شئون و شعب دارد خيلي نتيجه دارد در علم اصول و در اينكه مظنه حجت نيست از همين قواعد به دست مي‏آيد.

معروف است در ميان يهود كه گفتند با جبرئيل بد هستند چرا كه جبرئيل يك‏پاره كارها كه ضرر به ما دارد كرده، معروف است در ميان سنيها كه خدا جبرئيل را فرستاد كه برو وحي را ببر براي ابوبكر جبرئيل آمد روي زمين ابابكر را نديد ديد محمد آنجا است وحي را داد به محمد. برگشت خدا به او گفت رساندي؟ گفت بله. گفت وحي را به كي دادي؟ گفت به محمد. گفت من گفته بودم به ابوبكر بده، گفت ندانستم كجا بود پيداش نكردم ندانستم كدام خلا افتاده كدام طويله افتاده. خدا هم متغير شد گفت چرا چنين كاري كردي؟ گفت نمي‏خواهي مي‏روم پس مي‏گيرم، گفت خب حالا كه داده‏اي باشد. ببينيد اينها همه بازي است. همچنين يك طايفه‏اي از علي اللهي‏ها مي‏گويند خدا وحي را داد به جبرئيل كه ببر براي حضرت امير، جبرئيل آمد حضرت را نديد نبوت را به محمد داد به اين جهت هم با پيغمبر بدند و دشمن پيغمبرند، شيطان را خوب مي‏دانند كسي فحش به شيطان بدهد بدش مي‏دانند. ملتفت باشيد محض خرافت و خرافت محض است اينها و همين نمونه‏ها[4] تا پيش پاتان آمده تا همين نزديكيها آمده. خيلي از قواعد هست كه مي‏گويند آيا آنچه از معصوم صادر شده همان به ما رسيده يا كج شده هزار سال پيشتر حرفي زده‏اند حالا خبرش به من رسيده، من چه مي‏دانم اين همان است يا تغيير كرده؟ اگر اين حرفها آمد بدانيد به همين بيانات رفع مي‏شود آن شبهات در روز قيامت يوم يكشف عن ساق آن روز تمام كفار به تمام كفار مي‏خندند و لعن مي‏كنند، روز قيامت همه به هم مي‏خندند الاّ المؤمنون. مؤمن مي‏رود با دليل و برهان. فكر كنيد ان‏شاءاللّه خدا كه مي‏فرستد جبرئيل را آيا مي‏خواهد امري را برساند يا نمي‏خواهد؟ اگر نمي‏خواهد آن امر برسد روي زمين نمي‏فرستد جبرئيل را اگر مي‏خواهد برساند و مي‏داند او كج و واجش مي‏كند او را نمي‏فرستد ملكي ديگر مي‏فرستد. پس جبرئيل لسان اللّه است بي‏كم و زياد همان‏طوري كه خدا گفته مي‏رساند يك سر مويي نبايد سست كند و نمي‏كند شديدش را ضعيفش را همان هيئت گفته خدا را به همان‏طوري كه گفته به همان شدت يا به همان ضعف حكايت مي‏كند و واقعا هيئت گفتن خيلي دخيل است در مطلب. چه بسيار جور كلمات لفظش با لفظ ديگر يكي است در هيئت گفتن تفاوت مي‏كند. به قاعده رزم بگويي همان را تا به قاعده بزم بگويي خيلي تفاوت مي‏كند، نرم بگويي مايه دوستي مي‏شود درشت بگويي عداوت مي‏آورد خيلي از حرفها ميانه را به هم مي‏زند هيئتش را تغيير داده‏اند همان لفظ را به هيئتي گفته‏اند كه از آن گفتن يك فساد گنده‏اي به هم مي‏رسد. حالا عرض مي‏كنم جبرئيل آن هيئتش را هم كم و زياد نمي‏كند، خدا غضب اگر داشته و گفته جبرئيل غضبناك مي‏آيد همان‏جوري كه خدا غضب داشته مي‏گويد. همين‏جور پيغمبر وقتي شنيد آن آيه را و مي‏خواهد بخواند خودش هم غضب مي‏كند و همان قدري كه خدا مي‏خواهد غضب مي‏كند همان‏جوري كه اگر خودش مي‏آمد حرف بزند همان‏طور حرف مي‏زد. جبرئيل اگر با مدارا براي پيغمبر مي‏گفت پيغمبر هم وقتي براي تو مي‏گويد با مدارا مي‏گويد پس شما دست زده‏ايد مثلا به دامن پيغمبر و گوش مي‏دهيد به سخن او او گوش مي‏دهد به سخن جبرئيل او گوش مي‏دهد به سخن اسرافيل او گوش مي‏دهد به سخن ميكائيل او گوش مي‏دهد به سخن لوح محفوظ او گوش مي‏دهد به سخن خدا. ديگر اينها را هنوز طورهاش را هم نمي‏دانيم چه جور گوش مي‏دهند اگر اين آوازها از اين سمت درست به ما نرسيده پس هيچ امري از صانع به ما نرسيده.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه صانع كه مطلع است كه امري دارد و نهيي دارد و مطلع است كه از تو هم خواسته و مطلع است كه بايد خودش به تو برساند و مطلع است كه اگر نرساند تو نمي‏تواني خودت به آن برسي، پس لامحاله صانع امرش را نهيش را به تو رسانيده به جهت آنكه صانعي كه دينش را نمي‏رساند صانع نيست، صانعي كه شرع قرار نمي‏دهد صانع نيست صانعي كه پيغمبر ندارد صانع نيست صانعي كه جبرئيل ندارد كه وحي براي پيغمبران او بياورد صانع نيست و لو براهمه بگويند كه خدا احتياج ندارد كه پيغمبري بفرستد و پيغمبري و جبرئيلي قائل نباشند اسمي از خدا ببرند چنين خدايي كه پيغمبري نداشته باشد خدا نيست، پس خدا هست و اين خدا در عوالمي كه احتمالات تغييرات در آن عوالم هست آن عدم تغييرش را خودش متكفل است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و هر چه را كه خلق محتاجند كه به آن برسند و نمي‏توانند برسند و از عهده بر نمي‏آيند خودشان و ضرور هم دارند خودش متكفل است و مي‏رساند تو نبايد زورش را بزني. ببين تو محتاجي به آفتاب، خودت نمي‏تواني فلك را بگرداني اين پاي خود خداست. محتاجي به زمين خودت نمي‏تواني درست كني او درست كرده، محتاجي به آب خودت نمي‏تواني آب درست كني براي خودت او درست كرده، محتاجي به هوا او درست كرده. حالا همين‏طور عرض مي‏كنم بدون تفاوت تو محتاجي به رسول او رسول خلق مي‏كند تو نبايد رسول براي خودت خلق كني نمي‏تواني خلق كني تو محتاجي كه خدا دينش را به تو برساند تو نبايد بروي دست و پا كني و زور بزني كه دينش به تو برسد خدا خودش به تو مي‏رساند و اينها چشم مردم را گرفته كه افتاده‏اند توي يك‏پاره حرفها مي‏گويند بله هزار سال پيش از اين حضرت امير يك حرفي زده يك فرمايشي كرده حالا اين حديث را از او روايت كرده‏اند روات تا دست به دست به ما رسيده من چه مي‏دانم درست روايت كرده‏اند اين روات راست گفته‏اند يا دروغ گفته‏اند، چه مي‏دانم تغيير در آن داده‏اند يا نه از كجا مي‏توانم علم حاصل كنم كه اين حديث همان فرمايشي است كه هزار سال پيش حضرت امير كرده؟ احتمال مي‏رود هزار جا تغيير كرده باشد، من از كجا علم پيدا كنم كه اين احاديث صحيح است و از معصوم است و تغيير نكرده؟ مردكه، تو را نگفته‏اند بروي به غيب مطلع شوي كسي كه تعدي مي‏كند از فرمان خدا همچو خيالها مي‏كند كه حرفي را كه تو خودت نشنيده‏اي و در سنواتي كه خودت نبوده‏اي و نمي‏داني مردم راست مي‏گويند يا دروغ اين را يقين كن كه راست است و علم داشته باش كه صحيح است. البته همچو علمي را هيچ كس نمي‏خواهد هيچ كس تكليف نمي‏كند همچو چيزي تكليف مالايطاق است. فكر كن ببين اين مكلف‏به تو است يا اينكه اينها را بايد خدا حفظ كند كه راستش به تو برسد و دروغش به تو نرسد. مي‏فرمايد انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون حفظ اينها با خدا است با تو نيست، تو چه كاره‏اي از آن اول خدا جبرئيل را مي‏فرستد و او را نگاه مي‏دارد از اينكه سهو كند اشتباه كند، جبرئيل امرش را درست مي‏آرد مي‏رساند. خدا مي‏فرستد پيغمبري را و او را معصوم خلق مي‏كند او را عاصي و ساهي و ناسي خلقش نمي‏كند تا آنچه خدا به او گفته برسان برساند و امر خدا را درست تبليغ كند و الان كرده همچنين تا خدا دينش را نيارد به تو نرساند به تو تكليف نمي‏كند كه اين را يقين كن و بدان. پس ديگر نمي‏تواني بنشيني بگويي اين همه خلق كه اين همه دروغ مي‏گويند من از كجا علم حاصل كنم، حالا خلق دروغگو هستند باشند مگر آن كسي كه از تو دين خواسته نمي‏داند اين همه دروغگو در دنيا هستند؟ مگر نمي‏تواند دين خودش را از فساد همه اين دروغگويان حفظ كند؟ مگر نمي‏تواند آنهايي كه دروغ گفته‏اند و دروغ بسته‏اند دروغشان را ظاهر كند؟ دين خود را و دروغ دروغگويان را ظاهر مي‏كند آن دروغشان را كه توي دين پيغمبر داخل كرده‏اند نگذارد مخلوط و ممزوج شود در دين پيغمبر. همين‏طور كه شياطيني هستند جن هستند دروغ هم مي‏گويند و جنها دروغ هم خيلي مي‏گويند و چنان‏كه در ميان اناسي مؤمن كم است و ناياب در ميان جن هم مؤمن ناياب‏تر است پس در ميانه آنها هم دروغگو پيدا مي‏شود آنها طبعشان بازي و دروغگويي است پس همين‏طور كه جبرئيل را مي‏فرستد و او را حفظ مي‏كند و نمي‏گذارد دروغ آن شياطين مخلوط و ممزوج شود با آنچه جبرئيل مي‏آورد همين‏جور روي زمين دروغگو بسيار است، بله بسيار است اما نمي‏گذارد دروغ دروغگويان داخل دين خدا شود مي‏فرمايد انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون بر خدا است ابلاغ حجت بر خدا است كه حجت را تمام كند واضح كند ظاهر كند تو هيچ نبايد زور بزني كه حجت خدا تمام شود خدا حجتش را تمام كرده چنان‏كه هيچ زور نبايد بزني كه نبي درست كني خدا نبي درست كرده و فرستاده تو نبايد زور بزني آيه قرآن نازل كني آيه قرآن نازل كرده. تو آدم خوبي هستي آنچه پيش تو آورده‏اند به تو رسانيده‏اند آن را بگير. وقتي ديدي آمدند و راست گفتند و جوري گفتند كه خودت ديدي و فهميدي راست گفتند تو بگو راست است، وقتي ديدي روشن است بگو روشن است، وقتي ديدي تاريك است بگو تاريك است. روشن را بگو روشن تاريك را بگو تاريك، سياه را بگو سياه سفيد را بگو سفيد. حق را مثل روز روشن و از روز روشن‏تر قرار داده تو هم بگو حق است و از روز روشن‏تر است. باطل را مثل شب تار و تاريك قرار داده بلكه تارتر و تاريكتر تو هم بگو باطل است و از شب تار تاريكتر است. حق را گفته از پي آن برو توي روشنايي برو باطل را گفته مرو از پي آن توي تاريكي مرو، شايد چاهي ماري جانوري باشد. اين است كه مكرر عرض كرده‏ام والله بي غراق اين حق و باطل مثل روز و شب است و والله روزتر و والله شب‏تر است بلكه همان جوري كه مي‏بينيد اكتفا نمي‏كند كه بگويد مثل روز است مي‏فرمايد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح مشكوة روز است اين قرص آفتاب مشكوة است. گفته مثل دين من مثل مشكوتي است كه روشن است مثل روز روشن است، در مغز اين چراغي است آن هم باز چراغي است مثل روز روشن است بر روي آن چراغ شيشه‏اي است آن شيشه هم كأنه كوكب دري است و روشن است چراغدانش هم مثل روز روشن است، هي نورها بر روي هم بر روي هم سوار شده‏اند نور علي نور است. وقتي چنين شد پس هزار مرتبه حق از اين روز روشنتر است اگر چه به نظر كساني كه هيچ داخل حق نشده‏اند اين حرف غريب بيايد بيايد. و همچنين باطل مثل شب است ظلمت دارد از اين شب تارتر است، خدا به همين اكتفا نكرده مي‏گويد او كظلمات في بحر لجي ظلماتي باشد در وسط دريا، وسط دريا كه خيلي آب روي هم است خيلي تاريك مي‏شود آنجا هم ببين دريا موج هم بزند ديگر تاريكتر مي‏شود و موجها سايه در يكديگر مي‏اندازد البته تاريكتر مي‏شود. روي اين موجها هم ديگر ابر سياهي هم بيايد چقدر تاريك خواهد شد اين است كه مي‏فرمايد او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج موجي ديگر هم بالاي آن موج باشد من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض حالا باطل به اين سياهي و به اين تاريكي و به اين ظلمت آيا مي‏شود كسي نفهمد اين باطل است؟ آيا شب به اين تاريكي را مي‏شود كسي نفهمد شب است؟ آيا حق به اين وضوح و به اين آشكاري را به اين روشني را مي‏شود كسي نفهمد حق است؟ آيا روز به اين وضوح و به اين آشكاري را به اين روشني را مي‏شود كسي نفهمد روز است؟ حالا من مي‏خواهم عرض كنم هل يستوي الظلمات و النور؟ همچو ظلماتي كه عرض كردم و همچو نوري كه عرض كردم شمايي كه اين روز و اين شب برايتان مشتبه نيست. اين روز و اين شب هل يستوي الظلمات و النور؟ اينجا مشتبه نيست، چطور مي‏شود پيش دين خدا كه مي‏روي مي‏گويي من چه مي‏دانم كي راست است كي دروغ مي‏گويد، همه حرف مي‏زنند چه مي‏دانند كي راست مي‏گويد كي دروغ مي‏گويد چطور مي‏شود كه مشتبه شود؟ آيا هنوز عقلت نمي‏رسد كه هذيان با علم دو تا است؟ آيا هنوز نفهميده‏اي حكمت با سفاهت دو تا است؟ اين است كه عرض مي‏كنم اتمام حجت بر جميع مكلفين شده به غير از مستضعفين هر كه به حدي رسيده كه خدا از او ايمان خواسته خدا حجت را بر او تمام كرده ممكن نيست حق را نبيند و نفهمد. پس تمام اهل باطل مي‏دانند باطلند، تمام اهل باطل حق را مي‏دانند كدام است لكن اگر گمان كنند برايشان مشتبه شده في الجمله حركتي كه مي‏كنند به حق مي‏رسند و تميز مي‏دهند. بايد اتمام حجت بشود لامحاله خدا بايد دينش را واضح كند معقول نيست و محال است خدا دينش را واضح نكرده باشد روشن نكرده باشد. حقش را از باطلش جدا نكرده باشد. سركه شيره درست كرده باشد و شيره خالص خواسته باشد يا سركه خالص خواسته باشد چنين چيزي هيچ معقول نيست. حق را هيچ باطل داخلش نمي‏كند باطل را هيچ حق داخلش نمي‏كند، حق را واضح مي‏كند ظاهر مي‏كند آن وقت مي‏گويد بگير، باطل را واضح مي‏كند كه باطل است و حاليت مي‏كند كه باطل است آن وقت مي‏گويد از آن دوري كن. حالا كه حق را واضح مي‏كند كه حق است باطل را واضح مي‏كند كه باطل است دست و پات را نمي‏بندد كه نتواني حق را بگيري يا نتواني از باطل اجتناب كني فكر كنيد ان‏شاءاللّه ببينيد اگر خدا پستاش اين بود كه دست و پا را ببندد كه انسان از هر راهي مي‏خواهد نتواند برود، نتواند از راه حق برود يا نتواند از راه باطل اجتناب كند، اگر پستاش اين بود از زمان آدم تا حالا در هر عصري حق و باطل بوده چنين كاري مي‏كرد حالا حتم نمي‏كند كه توي تاريكي مرو، مي‏خواهي بروي برو لااكراه في الدين حق را مي‏گيري بگير نوش جانت من هم خواهشم اين است كه تو ايمان داشته باشي و دوست مي‏دارم كه تو ايمان داشته باشي. پس خدا ايمان را دوست مي‏دارد و كفر را دوست نمي‏دارد ولكن حبب اليكم الايمان و زينه في قلوبكم ايمان را دوست مي‏دارد. باري

و صلي اللّه علي محمد وآله الطاهرين.

16بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس چهاردهم يكشنبه يوم ترويه 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

سخنها ديگر چون همين‏طور قهقري كشيد مسائل بسيار مشكل بسيار دقيقي پيش آمد كه هيچ عنوانش هم در هيچ كتابي نشده است و نيست، و ديگر شد. و واقع هم اين است كه اصل است در مطلب فكر كنيد ان‏شاءاللّه. تا انسان صانع را درست نشناسد علي الحقيقة آن جوري كه هست خدا تا خدا را آن جوري كه هست نشناسي رسول درست شناخته نمي‏شود، تا رسول را آن‏جور نشناسي حجت درست شناخته نمي‏شود، تا حجت را درست نشناسي شرايع درست به دست نمي‏آيد. اين است كه در زمان غيبت بايد خواند: اللهم عرفني نفسك فانك ان لم‏تعرفني نفسك لم‏اعرف رسولك اللهم عرفني رسولك فانك ان لم‏تعرفني رسولك لم‏اعرف حجتك اللّهم عرفني حجتك فانك ان لم‏تعرفني حجتك ظللت عن ديني. همه اين قال و قيلها و اين اغتشاشاتي كه هست تمامش براي اين است كه مردم توحيد ندارند از اين جهت رسولش را نمي‏شناسند حجتش را نمي‏شناسند شرعش را نمي‏دانند پس گمراه شده‏اند شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد صانع غير از مصنوع است، صانع اگر عين مصنوع است خودتان فكر كنيد و ملتفت باشيد، ديگر حالا فلان كس گفته عين مصنوع است خيلي متشخص است خيلي كتاب نوشته و حكيم بوده اين حرف را زده حالا ما هم وحشت نكرديم گفتيم عين مصنوع است. اما فكر كنيد حالا كه عين مصنوع است آيا خودش با خودش جنگ دارد كه بعضي را مخلد مي‏كند در جهنم بعضي را عذاب مي‏كند؟ فكر كنيد هر چه هست كه شخص با خودش نزاع ندارد، خودش توي كله خودش نمي‏زند اين خدا چرا توي كله خودش مي‏زند؟

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كنم صانع غير از مصنوع است، مصنوع مخلوق است مخلوق هيچ چيز را مالك نيست حتي آنكه مالك جان خود نيست مالك دست خود نيست مالك چشم خود نيست، نگاه كردنش بايد به اذن مالكش باشد به جهتي كه ساخته صانع او را، اين مصنوع و اين مخلوق مال اوست حالا گفته نگاه از اين طرف بكن نگاه از آن طرف مكن مالك تو او است او ساخته تو نمي‏تواني بدن خودت را زخم كني اگر مال خودت بودي اختيارش را داشتي. نمي‏تواني بگويي بدن خودم است خودم مي‏دانم، بدن مال خودت نيست. بعينه مثل معاملات خارجي فلان شخص مصنوع تو نيست تو نمي‏تواني زخمش بزني به خودت هم نمي‏تواني زخم بزني، نمي‏تواني مال غير را تلف كني مال خودت را هم نمي‏تواني تلف كني. بدن هم همين‏طور چشم همين‏طور گوش همين‏طور دست پا اعضا جوارح زن بچه اوضاع هر چه هست همه مال خدا است حالا كه مال اوست همان‏طور كه گفته بايد سلوك كني.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه صانع مالك خلق است خلق مملوك اويند مملكتي دارد مملوكها را روي مملكت خود نشانيده و يك‏پاره چيزها را تمليكشان كرده و آنچه هم تمليكشان كرده از جميع حيوث تمليكشان نكرده. گفته بخور ولكن حلال بخور، زياد نخور. تمليك نكرده كه زياد بخوري، مخور آن قدري كه بميري تمليك نكرده اين را اسراف كني مال خودت را بسوزاني.

ملتفت باشيد صانع است مالك ملك و صانع غير مصنوع است و مصنوع تمام آنچه را تمليكش كرده‏اند در حين تمليك مالك نيست، فهو المالك لما ملكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه و خلق تمامشان ناداري است حتي در حين دارايي نادارند الان نور چشم را بگيرد آدم نمي‏بيند، الان فهم را بگيرد آدم ديگر هيچ نمي‏فهمد الان گوش را بگيرد ديگر هيچ نمي‏شنود. پس الان در حين تمليك باز او مالك است. پس اين صانع را علي ماينبغي شناختن كار اوحدي ناس است كار مؤمن ممتحن است ديگر شرطش هم نيست كه ضرب ضربوا بخصوص بايد دانسته باشد، دين خدا را دانستن بدانيد عربي دانستن و عربي خواندن شرطش نيست. فارسي است فارسي مي‏فهمد عرب است عربي مي‏فهمد ترك است تركي مي‏فهمد اين را همه مي‏فهمند كه خدايي داريم كه آنچه ما داريم او داده و آنچه را هم داده تكه‏اي از ذاتش را نكنده به ما بدهد. پس خلق غير از خدا است خدا غير از خلق است. خلق همه‏شان احتياج است او همه‏اش غني است او معقول نيست احتياج داشته باشد مصنوع معقول نيست غني شود بلكه در حيني كه غني است غني نيست.

حالا در فعل اين صانع كه فكر مي‏كنيد در خيلي جاهاش شبهه وارد آمده وقتي شبهه وارد آمد بسا از كمرهاي حكمت حكيمي جوابي داده درست هم جواب داده ديگر آنهايي كه حكيم نبوده‏اند و جواب داده‏اند كه هيچ نفهميده‏اند. حالا من عرض مي‏كنم حكمايي كه اهل حق بوده‏اند از كمر حكمت جواب داده‏اند از شبهاتي كه وارد آمده بسا رفع هم نشده شبهه‏اي كه وارد آمده لكن سرب ريخته شده در گلوي شبهه كننده. از جوابها پي برده مي‏شود كه به آنهايي كه از كمر حكمت به آنها جواب داده‏اند معلوم مي‏شود كه آنهايي كه سؤال كرده‏اند طالب حق واقع نيستند، در بين مجلس سرش گرم شده حرفي زده سؤالي كرده و آنها هم جوابي داده‏اند و اگر كسي از حاق مطلب سؤال كند معقول نيست كه حاقش را جواب نگويند لكن در بندش نيستند تفنني مي‏خواهند بكنند حرفي زده باشند جوابي هم از كمرهاي حكمت به آنها داده‏اند حالا از جمله كمرهاي حكمت كه جواب مي‏گويند اين است كه اين اختلافاتي كه در خلق هست از جانب صانع نيست. قوابل اشياء مختلف است مثل هم مي‏زنند كه يك آفتاب است مي‏تابد به جايي خار سبز مي‏شود به يك جايي مي‏تابد گل سبز مي‏شود به مردار و نجاسات مي‏تابد گندش زيادتر مي‏شود به جايي ديگر مي‏تابد عطرش زيادتر مي‏شود و هكذا همين آفتاب اشراقش از شكم ماه سر بيرون مي‏آرد سردي مي‏كند از شكم مريخ سر بيرون مي‏آرد گرمي مي‏كند، اختلاف از قوابل بوده. اين‏طور جواب داده‏اند درست هم هست لكن كمر حكمت است. فكر كنيد كه مردار را كه مردار كرد؟ پس ملتفت باشيد بعد از آني كه قوابل عديده پيدا شد در ملك و حالا فعل فاعل واحدي وارد بر اين شد اختلاف قوابل پيدا شد اين حق است و صدق، لكن روز اول هم آيا همين‏طور بوده كه قوابل عديده بود و اين آثار كه سبب اختلاف است براي آنها بود يا قوابل را هم ساختند؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه سر حكمت آن است كه از آن ابتدا بگيرند و بيايند، پس آن پيش را بگير و بيا اگر بخواهي پيش از اين بگيري اگر حكيمي مي‏فهمي كه پيش از فعل صانع هيچ نيست فعل صانع وقتي تعلق گرفت به اشياء آنجا اول سخن است پيش از آن سخني نيست چرا كه پيش از فعل صانع هيچ نيست هر كاري بكني پيش از فعل صانع چيزي به دست بياري چيزي به دست نمي‏آيد. پس ابتداي حكمت، آن ابتداي ابتدا اين است كه صانع دست مي‏زند به مصنوع و از اينجا بود مطلب سخن كشيد تا اينجاها. بخواهيد حاق مطلب[5] به دستتان بيايد از آن ابتدا بگيريد. پس وقتي صانع قبض مي‏كند تمام كومه‏ها را و به آن قاعده كه خدا هر چه مي‏سازد در مملكتش مي‏سازد و از ماده‏اي كه توي مملكت است مي‏سازد، هيچ كدامشان را تكه‏اي از خودش نمي‏كند بيارد به جايي بچسباند اسمش را بگذارد مصنوع، باز به دليل حكمت فكر كنيد و بيابيد نه همين كه بگوييد اين معلوم است كه تكه‏اي از خدا كنده نمي‏شود به جايي بچسبد و خلقي ساخته شود، اين معلوم است تسليمي است و خوب هم هست لكن معلوم است اگر تحقيقش هم شد و از روي حكمت شد آن وقت خوب است. حالا فكر كنيد و از روي حكمت بيابيد كه معقول نيست كه تكه‏اي از ذات خدا يا از فعل او تكه‏اي كنده شود بيايد به جايي بچسبد نه به زور نه به التماس پس لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين محال است كه شما ببينيد كه من ديده باشم شما شخص عالمي باشيد و من هم تحصيل نكرده عالم شده باشم، محال است چنين چيزي. پس فعل هيچ فاعلي فعل فاعل ديگر نخواهد شد، پس فعل صانع هيچ نمي‏آيد جزء مصنوعات شود، مشيه‏اللّه نمي‏آيد مشاءات بشود، مشيت لايأكل و لايشرب. و سابق بر اين بودند قومي ضرار و اصحاب ضرار كه آنها مي‏گفتند مشيت است تكه تكه شده و به اين صورتها درآمده وحشتي هم ندارد. وحدت‏وجوديها گفتند همه خداست به اين شكلها در آمده. آنها پايين‏تر آمدند از ذات خدا گفتند اينها همه مشيه‏الله است. حضرت صادق فرمودند اگر اين‏طور باشد پس مشيت يأكل و يشرب و يزني و ينكح، خوب اگر اين‏طور است خودش با خودش چرا عداوت مي‏كند خودش توي كله خودش چرا مي‏زند؟ ديگر يا خدا يا مشيت خدا فرق نمي‏كند در مسأله. مي‏بينيم كفار با مؤمنين بدند، كفار را گرفتند زدند بستند كشتند، آيا خودشان را مي‏زنند خودشان را مي‏گيرند خودشان را مي‏كشند خودشان را اسير مي‏كنند؟

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، فعل هيچ صانعي ممكن نيست از دست غير جاري شود و لو مثل اين فعل از دست ديگري هم جاري شود. بله نور اين چراغ مثل نور آن چراغ است باشد، قيام زيد مثل قيام عمرو است لكن اين قيامش مال خودش است آن هم قيامش مال خودش است. پس فعل صانع ممكن نيست بچسبد به جايي و جزو چيزي بشود، پس مشيت لايأكل و لايشرب و لايزني و لاينكح لكن تعلق مي‏گيرد صنعت مي‏كند و اين فعل وقتي قبض مي‏كند اشياء را در هم مي‏كوبد واقعا به هم مي‏افشارد در هر عالمي به حسب خودش. پس قبض مي‏كند تمام ملك را و همه را به هم مي‏افشارد چيزي را با چيزي تركيب مي‏كند معجوني مي‏سازد. بسايطش بايد باشد در ملك آنها را بردارند اقتران دهند به يكديگر مولودي بسازند اسمش را معجون بگذارند شما اسمش را مركب بگذاريد. حالا اين معجون آيا فلفلش از عرصه امتناع آمده؟ عرصه امتناع كه امتناع است، در عرصه امتناع نه فلفل هست نه زنجبيل هست نه دارچيني نه چيزي ديگر. آيا ذات خدا است كنده شده آمده به چيزي چسبيده معجون ساخته شده؟ اين هم كه معقول نيست. پس خدا ذاتش را نمي‏كند به كسي بدهد و نه از عرصه امتناعي كه نيست چيزي مي‏آورند چيزي بسازند. پس هر چه هست از اين مملكتش بر مي‏دارد به جايي مي‏برد، غيبي را به شهاده‏اي مي‏چسباند شهاده‏اي را به غيبي مي‏چسباند غيبي را به غيبي مي‏چسباند مركبات را مي‏سازد. اين است كه اول قبضي كه مي‏كند صانع كه پيش از آن حرفي نيست وقتي قبض مي‏كند اشياء را در هم مي‏كوبد اشياء را و قرار نظم اشياء و حكمت بر اين شده كه در مابين اشياء خلأ نيست كه فضاي فارغي را خلأ اسم بگذارند. كسي بگويد فضاي فارغي هست و بگويد محال نيست خلأ، نفهميده چه گفته. خلأ يعني نيست هيچ نيست را كه كسي كاري ندارد، عرصه مملكت خالي نيست وسطهاشان به هم چسبيده هيچ جاي خالي نيست در مملكت. وقتي قبض مي‏كند صانع تمام مملكت به هم فشرده مي‏شود حالا كه فشرده شد آن چيزي كه نزديك عالمي است زود مي‏آيد توي آن عالم پايين و آن چيز بالاتري كه هست بعد از آن مي‏آيد اين است كه هر چه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است.

ملتفت باشيد و از اينها قدري عظم مشايخ به نظرتان زياد شود. معلوم است تا كسي اين چيزها را نداند نمي‏تواند بگويد هر چه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، حاق اشياء را ديده و بر خورده كه گفته هر چه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. حالا كه گفته هر جا را هم نگاه كني اين مطلب را مي‏بيني در همه جا جاري است.

ملتفت باشيد پس وقتي قبض مي‏كند صانع چيزها در هم ريخته مي‏شود و عالم عالم نزول مي‏كند، نزول مي‏كنند اشياء از درجات عاليه، اول خلق تا تخوم ارضين تمامشان در هم فشرده مي‏شوند يك درجه پايين مي‏آيد پايين‏تري را هم فشار مي‏دهد يك درجه ديگر پايين مي‏آيد پايين‏تري را هم فشار مي‏دهد تا آخر مراتب تمامش كه فشرده شد چيزهايي كه نزديك اين عالم است كه به طور استدلال مي‏تواني پيداش كني. اول پا به اين عالم مي‏گذارد نگاه كن ببين چيست كه پيش از همه چيز پيدا مي‏شود. وقتي جمادي مي‏خواهيم بسازيم گرمي مي‏خواهد سردي مي‏خواهد آبي را با خاكي ممزوج كني گلي درست كني در قالب بريزي خشك كه شد خشت مي‏شود ديگر اين آتش مي‏خواهد آتش بخورد تا آجر شود. سنگها هم همين‏طور است. حالا آن چيزي كه وجودش ضرور است اول آن چه چيز است؟ اين جماد كه به واسطه آنها پيدا شده پس اينها نبودند و اينها را ساختند. اول چيزي كه پيدا شده در اين عالم همان قبضي كه مي‏كند حكيم از غيب چيزي مي‏آورد به شهود اول چيزي كه مي‏آيد حركت است و همراه اين حركت و لازمه اين حركت افتاده است حرارت يعني نار و ناريت، پس اول قبضي كه مي‏كند حركت پيدا مي‏شود و حركت احداث مي‏كند حرارت را. باز ملتفت باشيد اين احداث مي‏كند حرارت را نه اين است كه علي العميا گرمي پيدا شد و به حسب اتفاق پيدا شد. نه، فكر كنيد چطور مي‏شود كه اين را كه همچو مي‏كني و حركت مي‏دهي به اندازه حركتش گرم مي‏شود. يك‏پاره جاهاش كه واضح است فكر كنيد حركت تند را كه به چيزي مي‏دهي گرم مي‏شود، خراطها چوب را دم چرخ مي‏دهند از حركت تندي كه چرخ مي‏كند در مي‏گيرد چوبها و مشتعل مي‏شود. در حركت تند آسان مي‏شود فهميد عقل حكم مي‏كند حركات بطيئه هم قدري حرارت داخلش هست حالا كه چنين است پس اول چيزي كه مي‏آيد در دنيا حركت است كه مي‏آيد و آن جسم بسيار رقيقي كه از تمام اين كومه‏هاي ظاهري رقيق‏تر است بالاتر از همه اجسام ايستاده. باز نه اين ظاهر را عرض مي‏كنم يعني آن ماده‏اي كه آن اجسام لطيفه آمده‏اند توي آن فرو رفته‏اند خود جسم غليظ بالا نداشت يعني لطيف نداشت لكن معلوم است كومه هر چه[6] باشد روي هم كه ريخته شد نمي‏شود تمامش در يك نقطه واقع باشد. پس آن‏جور بالا و پايين را داشت لكن لطيفي كه ولش كني مخلي بالطبع كه شد بيايد بالا بايستد همچو چيزي نبود. مدتها بود كه همچو چيزي نبود كه اگر سنگي را ول كني بالطبع بيايد پايين نبود همچو چيزي كه اشياء لطيفه را ول كني بالطبع برود بالا. ملتفت باشيد كه غايت حكمت اهل طبيعت كه حرف زده‏اند تا اينجا مي‏آيد كه وقتي سنگ را ولش مي‏كني بالطبع مي‏آيد پايين ديگر چيزي ديگر ندانسته‏اند. بله سنگ را كه ساخته‏اند و سختي و صلبي در آن گذارده‏اند بله حالا كه ولش مي‏كني از بالا مي‏آيد پايين. انسان را كه ساختند طبيعت انسان اين است كه نطق داشته باشد و هكذا، اينكه حكمت نيست مطلبي نشد. حكمت آن است كه بداني جسم را چطور ساخته‏اند چه جور صنعت به كار برده‏اند آن وقت كه آن را دانستي بداني چطور شده سنگ سنگين شده كه وقتي ولش مي‏كني مي‏آيد پايين بفهمي چطور شده كه وقتي آتش را ول مي‏كني سرابالا مي‏رود آن وقت حكيم مي‏شوي و اهل طبيعت مي‏شوي مردم ديگر طبيعت سرشان نمي‏شود. وقتي كه فعل صانع تعلق مي‏گيرد اول تعلق مي‏گيرد به آن اجسام لطيفه‏اي كه در وراي اين جسم هستند به جهت لطافتي كه دارند وقتي قبض را كرد فشرده مي‏شوند توي اين عالم اگر به طور تأني بيايد ريزريزهاي عالمي يك جزيي كه مي‏آيد بيايد جزيي ديگر پهلوي آن هست و صرف و خالص آن يك جا جمع نمي‏شود و ظاهر نمي‏شود اگر به طور سرعت بيايد اجزاي عالمي ديگر همراه آن نمي‏آيد. مثل جوي آب كه در خاك نرم كنده شود آب كه به تأني در آن جاري شود خاكها همراه آن مي‏آيد و جوي آب پر مي‏شود به سرعت كه بيايد آب خالص مي‏آيد. همين‏طور ريزريزهاي آتش اگر به سرعت بيايند همه خالص با هم جمع مي‏شوند يك دفعه مي‏بيني درگرفت. پس هر قبضي هم در هم مي‏كوبد جسم را و قبض مي‏كند و هم از غيب آورده به شهود، از آن در هم كوبيدنش برودت احداث مي‏كند از آني كه آمده از غيب به شهود انبساط احداث مي‏كند حرارت احداث مي‏كند. اول چيزي كه احداث مي‏شود حركت است و اثر حركت حرارت است و اثر آن در هم كوفتگي و تسكين برودت است. پس حرارت و برودت اثر حركت و سكون است نه بر عكس. بله حالا كه در كمرش واقع شده‏اي مي‏بيني هر برودتي تعلق به جسم گرفت جسم را ساكن مي‏كند برودت تعلق به آب گرفت يخ مي‏كند هوا يخ مي‏كند وقتي جمع شد متقاطر مي‏شود برودت به روغن تعلق گرفت روغن مي‏بندد، آهن وقتي سرد شد ديگر خم نمي‏آرد، اگر سنگي سرد شد ملايمتش تمام مي‏شود.

ديگر ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حالا كه برودتي پيدا شد و از اين تسكين آن برودت حاصل شد حالا تعلق كه مي‏گيرد به جسمي اثر خود و كار خود را مي‏كند حرارت كه از اثر حركت پيدا شد حالا تعلق كه مي‏گيرد به جسمي اثر خود را و كار خود را مي‏كند پس هم حرارت تحريك مي‏كند هم تحريك حرارت مي‏آرد اين دو لازم و ملزومند همه جا اين حكم جاري است. لازم آن چيزي است كه هيچ از ملزوم تخلف نكند، لازم فعل ملزوم است پس تا آن توش است اين هست ملزوم نباشد لازم نيست، نمي‏شود فعل بماند فاعلش برود. يك‏پاره چيزها را لازم و ملزوم اسم گذارده‏اند و در حقيقت لازم و ملزوم نيستند. دود و نار را مثل مي‏زنند لكن اين در واقع لزوم ندارد و لو توي دود نار هست و دود بي‏نار نيست به اين جهت گفته‏اند دود و نار لازم و ملزومند اينها گفته شده لكن شما بدانيد حاقش به دست نيامده. ملتفت باشيد لازم شي‏ء مثل فعل شي‏ء است مثل انيت و صورت شي‏ء است كه نمي‏شود تخلف از شي‏ء بكند فعل جسم چه چيز است؟ فعل جسم اين است كه اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته باشد، بايد طال باشد تا طويل پيدا شود. الجسم طال فصار طويلا، عرض فصار عريضا عمق فصار عميقا اينها فعل است و ناشي از فاعل است. اين عصا طويل است تا طال نباشد طويل پيدا نمي‏شود و همچنين عريض است و عميق.

ملتفت باشيد آنچه از لوازم جسم است طال و عَرَضَ و عَمَقَ است، طول و عرض و عمق است جسم در فضايي نشسته نمي‏شود مكان نداشته باشد، وقت دارد نمي‏شود وقت نداشته باشد، وضع دارد نمي‏شود در وضعي نباشد، جسم جهت دارد نمي‏شود جهت نداشته باشد اينها ذاتيات جسم است نمي‏شود نداشته باشد اينها را. لكن اين جسم گرم است مي‏شود گرم نباشد، سرد است مي‏شود سرد نباشد، سكون است مي‏شود ساكن نباشد اينهايي كه از لوازم جسم نيست تمام اينها از غير عالم جسم و از غيب عالم جسم وارد جسم شده‏اند و آن چيزي كه ابتداء وارد شده يك تحريكي است و يك تسكيني كه هر دوي اينها توي يك قبض پيدا شده و از آن تحريكش حرارت پيدا شده از آن تسكينش برودت پيدا شده. اين برودت از هر سمتي كه حرارت آمده از سمت مخالفش برودت آمده وقتي تعلق گرفته به اين كومه درجات پيدا كرد يك درجه حرارتش بيشتر است يك درجه برودتش بيشتر است اينها همه توي همان يك قبض است كه پيدا شده. حالا كه چنين شد و درجات پيدا شد حالا اگر قبض كني از يك درجه‏اي خيكي پر كني و در درجه پايينش ببري و ولش كني از آنجا مي‏آيد بالا از آن پايين پر كني بالاش ببري مي‏آيد پايين. پس حالا طبيعت را ببينيد ساخته‏اند و ابتداي ساختنش از اين نظم است كه عرض كردم. پس بدانيد قوابل نبوده‏اند و آنها را ساخته‏اند، اول چيزي كه پيدا شد بسايط است. باز فكر كنيد حالت بسايط را هر يك را بخواهي به دست بياري مثل جسم روز اول قطع نظر از فاعل كه بكني و حالا هم همين‏طور است، قطع نظر از تعلق فعل فاعل به اين جسم، اين جسم هيچ جاش لطيفتر نيست هيچ جاش هم كثيف‏تر نيست. حالا كه چنين است يك بحر متشاكل‏الاجزاي يك دستي است حالا كه يك بحر متشاكل‏الاجزاي يك دستي است از اين نمي‏شود يك تكه‏اش را بگيرند عرش بسازند يك تكه‏اش را بگيرند زمين بسازند. پس زمين را بايد سنگينش كرد و ساخت عرش را بايد سبكش كرد و ساخت و بعد از آني كه قبض مي‏كند صانع آن وقت لطافت از پيش دست صانع تا تخوم ارضين سراپايين مي‏آيد و كثافت از تخوم ارضين سرابالا مي‏رود تا محدب پس آن وقت حرارت پيدا مي‏شود برودت پيدا مي‏شود مراتب بسايط پيدا مي‏شود بسايط كه پيدا شد باز در هر مرتبه‏اي در هر كره دايره‏اي پيدا مي‏شود. در هر كره باز مخضها بايد كرد تا قوابل پيدا شود. پس در اول خاك خلق مي‏شود اما خاكش بسيط است يك جاييش گل سرخ نيست يك جاييش گل ارمني نيست يك جاييش كبريت نيست يك جاييش زيبق نيست اين اختلافات كه در اين خاكها و در اين قوابل هست اينها را بايد بسازند. زيبق را خدا مي‏سازد همان جوري كه تو زيبق را مي‏سازي كبريت را مي‏سازد همان جوري كه تو كبريت را مي‏سازي اين خاكها را مي‏سازند آب و خاك هم نبودند آنها را ساختند آوردند اينجا گذاردند اينها همه از عالم غيوبند اينها اهل غيبند آمده‏اند تعلق به شهاده گرفته‏اند در تعلق اين غيوب به شهاديات چيزها توليد مي‏كنند. پس اين حرارت و برودت آبائند نسبت به كساني كه بعد واقع مي‏شوند و اين آباء را ملتفت باشيد وقتي بنا شد از آباء بگيري چيزي بسازي هي كثرت زياد مي‏شود و هي زيادتر مي‏شود از يك حرارت و يك برودتي مراتب ملك پيدا شد و هي درجات پيدا شد كه نمي‏شود احصا كرد ورق به ورق طبقه به طبقه درجات پيدا شد كه به قدر يك[7] ورق كاغذ از آن محدب حرارتش از همه جا زيادتر است ورق زيريش لامحاله برودتش بيش از آن ورق بالايي است حرارتش كمتر است اين بالطبع اينجا مي‏ايستد آن بالطبع آنجا مي‏ايستد. پيشتر طبع هم نبود پيشتر همان كومه بود آن كومه روي هم ريخته شده بود اگر از بالاش چيزي مي‏گرفتند پايين مي‏آوردند همان جا مي‏ايستاد ديگر نمي‏رفت بالا، از پايينش چيزي را بالا مي‏بردند همان جا مي‏ايستاد ديگر پايين نمي‏رفت اما بعد از تصرف فاعل كه تصرف كرد در آن يك‏پاره جاهاش لطيف شد يك‏پاره جاهاش كثيف شد. حالا هوا را مي‏بري زير آب مي‏آيد بالا آب را مي‏بري بالا در هوا مي‏آيد پايين. غيوب آمده‏اند در عالم شهاده و تصرف كرده‏اند حالا ديگر اثرشان بيشتر مي‏شود زيادتر كار مي‏كنند و غيب تا در عالم خودش هست و نيامده در شهاده و به شهاده تعلق نگرفته او خودش زور مي‏زند بماند در جاي خودش، شهاده تا غيب به آن تعلق نگرفته زور مي‏زند در جاي خودش بماند. صانع بايد اينها را دستشان را بگيرد و به دست هم بدهد تا در يكديگر تأثير كنند. وقتي دستشان را به هم داد اينجا خميره ساخته مي‏شود و اين ساختن خميره سري است وقتي خميره ساخته شد ديگر كارها زود زود به انجام مي‏رسد. آبي را با آردي داخل هم كني و خمير كني و بگذاري كه خودش بترشد اقلاً يك شبانه روز بايد بماند تا بترشد اما خميرمايه[8] كه باشد يك چونه‏اش را در سي من خمير بگذاري به ربع ساعت همه را ترش مي‏كند. بخواهي اين شير را بگذاري خودش سفت شود هي بايد هوا بخورد و گرما و سرما بخورد تا به حد ماست برسد، بايد پنج شش روز بگذرد خيلي بايد طول بكشد لكن يك قاشق ماست بريز در ميان شير به اندك زماني مي‏بندد ماست مي‏شود. بخواهيم پنيري بسازيم بي‏پنيرمايه شير را يك ماه بايد گذارد تا پنير شود لكن يك خورده پنيرمايه بزن به شير و بگذار مي‏بيني به ربع ساعت بست و پنير شد.

پس غيوب كه مي‏آيند به عالم شهاده جميع عالم شهاده عالم امساك است قبض مي‏كند لطيف را حبس مي‏كند و لطيف پيش از آنكه حبس شود تأثير در مادون نمي‏تواند بكند هي زور مي‏زند برود رو به عالم خودش اين آتش اصل آتش اگر چه حرارت دارد لكن نمي‏سوزاند وقتي حبس شد در جايي اثرش از اين زيادتر مي‏شود نار را مخلي بطبع كني كه حبس نباشد در ذغالي در دودي روي دست بگذاري نبايد بسوزاند باروت خيلي خوبي را در كف دست بريزي و آتش بزني خودش مي‏سوزد و دست را نمي‏سوزاند همين‏طور هم هست واقعا اين آتشي كه مي‏بيني مي‏سوزاند قهقري كه بر مي‏گرداني و صرف مي‏كني چيزي از آن منفعل نمي‏شود گرم هم نمي‏كند. حالا كه گرم مي‏كند به جهت اين است كه در اين فضا بخارات هست هوا هست بخار گرم كه شد متصل است به نار هوا را گرم مي‏كند. آتش روي كله ذغال كه هست مي‏سوزاند قهقري كه بر مي‏گرداني ذغال سياهي مي‏ماند و خود آتش اينجا نمي‏ايستد كه بسوزاند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه غيب همين كه مي‏آيد به عالم شهاده قوتش خيلي زيادتر مي‏شود نمي‏شود گفت چقدر زياد مي‏شود. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اگر صانع بخواهد حيواني درست كند، حيوان قويي مثل اسب خلق كند پيش از آنكه مادياني و نرياني با هم جفت شوند آسمان و زمين چندين هزار هزار سال بايد دور بزند سالها دور يك بقعه‏اي بگردد و تربيت كند آنجا را تا آنكه نطفه اسب ماده‏اي و نطفه اسب نري ساخته شود و آن نطفه تا مدتها در يك سوراخي در فجوه‏اي بماند هي گرمش كنند هي سردش كنند چندين هزار سال و هي بايد گفت هزار سال دور بزند هي دور بزند فلك تا اين‏كه پيدا شود يك ماديان و نرياني. اما حالا كه ساخته شدند آن نريان و ماديان كه جفت شدند مي‏بيني به ربع ساعت اسبي ساخته مي‏شود. انساني اگر نبود اصلا دور اين فلك را نمي‏گرداندند، كي تا حالا است كه اين افلاك مي‏گردند از حساب بيرون مي‏رود افلاك اين همه دورات زده تا آدم و حوا ساخته شد. اگر انسان روي زمين نبود نه حيوانات بودند نه نباتات، جميع اين اوضاع را براي اين مي‏گرداند كه اين دو تا را بسازد. پس حيوان را براي خودش نمي‏سازد. خدا آهو مي‏خواهد چه كند. خدا نبات مي‏خواهد چه كند، جماد مي‏خواهد چه كند؟ همه را براي انسان مي‏سازد. انسان حيوان مي‏خواهد سوار شود بار بارش كند، حيوان پيشتر از انسان خلق شده همه جا هرچه را براي هر جا مقدر مي‏كند پيشتر مهيا مي‏كند. شير را در پستان مادر پيش از تولد طفل آماده مي‏كند كه طفل براي رزقش معطلي نداشته باشد، نگذارده بيرون بيايد بعد رزقش را درست كند. ارزاق مقدر مي‏شود پيشتر فكر كنيد ان‏شاءاللّه اگر از روي حكمت مي‏گيريد اينها را والله رفع اضطراب از همين حرفها خواهد شد اگر نمي‏گيريد بدانيد مطلب به دستتان نيامده اگر چه در خارج درست هست لكن شما توي مطلب نيامده‏ايد. پس بدانيد ارزاق واللّه بعينه مثل همين كه عرض كردم طفل تا منعقد شد همان ساعت انعقاد نطفه زن اگر ملتفت شود مي‏بيند زير پستانش درد گرفت. يعني زنهايي كه شعور دارند، يك‏پاره كه بي‏شعورند نمي‏فهمند به جهت اين است كه همان ساعت خون شير مي‏شود و روز به روز پستان بزرگ مي‏شود و لو با چشم ديده نشود، تا اين نطفه منعقد شد آنجا بناي رزق ساختن مي‏شود و اين رزق پستاني دخلي به توي شكم ندارد اين براي بعد از بيرون آمدن است از شكم مادر. پس اين شيرها هي مهيا مي‏شود براي بعد از بيرون آمدن از شكم در ضمن اين نه ماه خدا هي شير مي‏سازد چنان‏كه مي‏بينيد اگر شير را بسازند بي اين بچه لغو است و بي‏حاصل همين‏طور بچه را بسازند و رزق براش نسازند خلقتش لغو است و بي‏حاصل. بچه را كه مي‏سازند و رزقش را كه همراهش مي‏سازند لغو نشده و به حكمت واقع شده. پس بدان تو را تا زنده مي‏دارد رزقت والله از شرق و غرب و آسمان و زمين مي‏دود و رو به تو مي‏آيد چنان‏كه تو هم طلب او را مي‏كني و در بند او هستي و رو به او مي‏روي او هم در بند تو است طلب تو را مي‏كند و رو به تو مي‏آيد و خيلي سرعت دارد كه بيايد پيش تو. بسا او خودش هم نداند كه چرا سرعت مي‏كند و مي‏آيد آنهايي كه در دستشان است و مي‏فهمند آنها او را مي‏فرستند به زودي مي‏آرند. اگر حكمت آمد چنين حالتي را مشاهده مي‏كني و حكمت را خدا منت مي‏گذارد به هر كه مي‏خواهد مي‏دهد، من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا خير دنيا و آخرت در اين است كه شخص از روي اطمينان ساكن باشد كه خدايي دارم و خدا است صانع من آنچه مي‏شود كائنا ما كان مي‏دانم تعمد مي‏كند پس ديگر من چرا بترسم. از اين بايد بترسم كه يك دفعه خلاف رأي او را بكنم و مرا بگيرد. حالا ديگر از مار و عقرب بترسم، مار و عقرب يكي نيست دو تا نيست از كدام بگريزم، كجا بگريزم؟ از همان راهي كه مي‏گريزم بسا مار و عقرب باشد بسا چاه باشد بسا زلزله شد زمين خسف شد. آن كسي كه حكمت دارد مي‏داند كه ملك در دست صانع است از روي عمد زمين را فشارش مي‏دهد گاهي سستش مي‏كند هر چه هم مي‏خواهد مي‏كند. صانع نيست نقاشيش مثل نقاشي خلق، خلق چيزها در هم مي‏كنند به طور تجربه علمي به دست مي‏آرند. بله فلان دوا را با فلان دوا داخل هم كرديم داديم به مرغ خورد مرد فلان دوا را داديم چاق شد راه افتاد. خدا تجربه نمي‏كند از اول نقشه مي‏ريزد آنچه مي‏كند عمد است از روي نقشه نيست نقشه‏اش را هم خودش ريخته نه آنكه نقشه ريخته شده و بعد از ريختن اتفاق اين نقشه بيرون آمد. بله اين اتفاقيات خلق به جهتي است كه علم به عواقب امور ندارند و جهالند آنچه به دست مي‏آرند به تجربه است لكن صانع جاهل باشد نمي‏شود، تجربه نمي‏كند كه علمي به دست بيارد بي تجربه مي‏داند. وقتي كه ايمان به چنين خدايي داري اطمينان داري شوخي نيست الا بذكر اللّه تطمئن القلوب ملتفت باشيد عرض مي‏كنم مسائل دو جور است: احكام اوليه و احكام ثانويه.

احكام ثانويه اين است كه تو معاشرت با غير كه مي‏كني چه جور[9] كه مي‏كني مي‏تواني زيست كني. يك‏پاره چيزها عقايد است اعتقاد را مي‏خواهند از هر فرد فرد تو هم مكلف هستي آن ديگري هم مكلف است. تو هم مكلف نيستي كه بداني آن فرد اعتقادش چه جور است، تو مكلفي كه اعتقاد كني صانع عالم است خداي جاهل اقرار كني صانع مي‏گويد من جاهل نبودم چرا گفتي من جاهلم؟ اگر گفتي خدا عاجز است مي‏گويد من عاجز نبودم توي كله‏ات مي‏زند، پس بايد اقرار كني كه خدا عالمي است كه هيچ جهل در او نيست، خدا قادري است كه هيچ عجزي در او نيست، عامدي است كه هيچ غفلت در هيچ كاري در طرفه‏العيني براي او نيست. حالا كه چنين است و ساخته مخلوقات را تا مي‏خواهد زنده‏ات مي‏دارد و نگاه مي‏دارد وقتي نمي‏خواهد ديگر زنده باشي مي‏ميراند. كفي بالاجل حارسا براي هر كسي اجلي است او اجلي را مقدر كرده است حكما در وقتش مي‏رسد و تا مي‏خواهد در دنيا باشي او است حافظ و حارس شخص. پس تا خدا مي‏خواهد زنده باشد روزيش را در طبقها مي‏گذارد به دست ملائكه مي‏دهد به دست جاروادار مي‏دهد به دست تجار مي‏دهد تا مي‏آرند توي حلقت مي‏كنند، مي‏خواهد هم ندهد چيزي را از توي دهنت مي‏كشد مي‏آرد بيرون. پس صانع اگر مي‏خواهد بدهد از هر جا باشد عمدا مي‏آرد مي‏دهد مي‏خواهي راه بروي مي‏خواهي نروي مي‏خواهي التماس بكني مي‏خواهي نكني وقتي مي‏خواهد ندهد در دهان هم بگذاري مي‏بيني لقمه رااز دهانت بيرون مي‏آرد، التماس هم بكني فايده ندارد. حسن كار اين است كه خودش اذن داده گفته دعوت بكن سهل است اگر دعوت نكني و بخواهي انانيت بكني گفته انتقام مي‏كشم مي‏گيرم مي‏بندم. پس خيلي رؤف است رحيم است كه اولا اذن مي‏دهد كه دعوت كن نكني خوشش نمي‏آيد بعد مستجاب مي‏كند تا خذلان نكرده و مأيوس نشده از كسي با او مداراها مي‏كند تأديبات مي‏كند مي‏كشدش مي‏بردش رو به خود، تا وقتي ببيند خيري در اين نيست آن وقت ولش مي‏كند نعوذباللّه وقتي مي‏بيند نيست متاعش پيش كسي ولش مي‏كند در هر وادي كه هلاك شدي باكيم نيست اما اگر خيري باشد در كسي تأديب مي‏كند مي‏گيرد معاذاللّه ان‏نأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده يوسف برادرش را نگاه مي‏دارد متاعش در نزد اوست و او را همراه خود مي‏برد، خدا هم متاعش پيش هر كس هست او را مي‏برد پيش خود. همه انبيا سعي و اصراري كه دارند اين است كه امتعه خودشان پيش هر كه هست آنها را به چنگ بيارند، حالا چون نبي شايد همچو علم و همچو احاطه نداشته باشد به اين جهت تجربه‏شان مي‏كند امرشان مي‏كند نهيشان مي‏كند به ناخوشيها و بلاها مبتلاشان مي‏كند تا معلوم كند اين اسمش مي‏شود ابتلا و امتحان، اين است كه فرموده الم احسب الناس ان‏يتركوا ان‏يقولوا آمنا و هم لايفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن اللّه الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين. ام حسبتم ان‏تتركوا و لما يعلم اللّه الذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين؟ آيا گمان كرديد خدا شما را واگذارده و هنوز خدا نمي‏داند، يعني رسول نمي‏داند كي مجاهد است كي نيست ابتدا كسي مي‏آيد امتحان مي‏كند مردم را تا يقين مي‏كند صادق است اين كسي كه ادعاي ايمان كرده يا خير مي‏فهمد منافق است مأيوس مي‏شود ولش مي‏كند، همچو خدايي را بايد پرستيد همچو خدايي است كه لاتأخذه سنة و لانوم نه غفلتي دارد نه نسياني هميشه رقيب تو است تو يادت مي‏رود از او او يادش نمي‏رود از تو. جوري هم خلقت نكرده كه دائم مراقب او باشي و ياد او باشي، خير گاهي هم برو بازي كن براي خود بگرد اما شبانه روزي پنج وقتش را گفته نماز كن، صانعي كه كل مايحتاجت از پيش او بايد بيايد، همان بازي كردنت را هم او اذن داده يك وقتي هم نمي‏رود پيشش او هم ول كرد اين محل گله نباشد پس اين صانع است كه كارهاش تعمد است.

باري ملتفت باش اگر از آنجايي كه گرفتم پيش بيايي مي‏داني قوابل ساخته شده. پس وقتي گل سرخ را ساختند حالا ديگر گل سرخ است زميني كه قابل باشد علفي برويد از آن يا علف خوشبويي توش سبز شود آن را ساخته‏اند آن زميني هم كه شوره‏زار[10] است آن را هم ساخته‏اند. پس اين قوابل هم مثل مواليدند و همه ساخته شدند. چطور شدند ساخته شدند درجه به درجه همان طوري كه عرض كردم بياييد تا به دست بيايد. پس اول از غيب به شهود آمد خميره و خود خميره پيش از آمدن طولها بايد بكشد كه بيايد دورها بايد بزند فلك تا خميره ساخته شود. بعد از آمدن خميره ديگر كار آسان مي‏شود آتش پيش از آنكه از سنگ بيرون آيد طولها بايد بكشد تااز سنگ بيرون آيد، وقتي بيرون آمد حالا ديگر آتشها زود زود به آساني پيدا مي‏شود. حالا كه اين‏طور شد اين كرات بعض از بعض متأثر مي‏شوند بعض در بعض اثر مي‏كنند حرارت بر حرارت مي‏افزايد برودت بر برودت و هكذا رطوبت و يبوست به همين ترتيب افلاك را مي‏سازند، افلاك را كه مي‏سازند خيلي بايد طول بكشد تا ساخته شود وقتي افلاك ساخته شدند و صاحب كواكب شدند و از مخض افلاك كواكب ظاهر شدند والله همين‏طور به طور ظاهر افلاك را مخض كردند مخض كردند يك دفعه يك گندله‏اي پيدا شد كوكبي شد. باز مخض كردند گندله ديگر پيدا شد همين‏طور كوكبي ديگر تا جميع كواكب پيدا شدند هر چه تركيبات زياد پيدا شد در كواكب فعاليت زيادتر مي‏شود براي آنها اينها خميره‏ها هستند كه ساخته شده‏اند و اينها گردش نداشتند پيشتر و نمي‏گشتند حالا كه بناي مرور را گذاشتند هر كوكبي هم ممري دارد و آثارش زير ممر خودش است پس به اين جهت روي زمين هم به عدد اين كواكب كثرات پيدا مي‏شود در هر دوري[11] هم چيزي پيدا مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

17بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس پانزدهم دوشنبه يوم عرفه 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

سخنهايي كه مغز دارد حرفهايي است كه نسبت غيب است به شهاده. اينها حرفهاي مغزدار است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در مطلق و مقيد و نوع حيوان صدق مي‏كند بر جميع افراد حيوانات هر كسي اين را مي‏فهمد چشم وحدت‏بين در كثرت را حيوانات هم دارند. همه گاوهاي دنيا هم‏جنس خود را مي‏شناسند، همه الاغهاي دنيا هم‏جنس خود را مي‏شناسند، اينها چيزهايي است كه اهل حيله حيله مي‏كنند و مشكلش مي‏كنند يا از روي عمد اگر شيطانشان استاد باشد و الاّ آن استادشان استاد است و مي‏بيند آسان است همين‏طور راستش را مي‏گويد. مي‏گويد هر كس چشم وحدت‏بين در كثرت داشته باشد خدا را مي‏تواند ببيند.

 

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا

به راه خويش نشسته در انتظار خود است

 

شما دقت كنيد ان‏شاءاللّه اين چشم را همه حيوانات دارند، همه حيوانات هم‏جنس خودشان را از ساير اجناس تميز مي‏دهند با جفت خودش انس مي‏گيرد. گاوها هم‏جنس خودشان را مي‏شناسند، الاغها هم‏جنس خودشان را مي‏شناسند، گربه‏ها هم‏جنس خودشان را مي‏شناسند. مارها همين‏طور، مورچه‏ها همين‏طور. حيواني خدا ضعيف‏تر از كرم و مورچه خلق نكرده قلب براي آنها نيست اين‏قدر ضعيفند كه مرده و زنده‏شان مثل هم است و مي‏بينيد كه باز مورچه‏ها پيش هم جمع مي‏شوند مارها پيش هم جمع مي‏شوند عقربها يك‏جا جمع مي‏شوند تميز مي‏دهند هم‏جنس خود را از ساير حيوانات. اين چشم وحدت‏بين در كثرت را همه حيوانات دارند. حالا اين را بادش مي‏كنند و مي‏گويند. عوام نمي‏فهمند خيال مي‏كنند چيزي است وقتي مغزش را مي‏شكافي هيچ نيست لكن تمام حرفهاي انبيا همه در نسبت غيب و شهاده است از اول ادعاشان اين بود كه ما از غيب آمده‏ايم از جايي آمده‏ايم كه شما از آنجا نيامده‏ايد به دليل اينكه شما خبر از آنجا نداريد. ما از شهري از دياري آمده‏ايم كه شما از آنجا نيامده‏ايد و ما از آنجايي كه آمده‏ايم آنجا خبر داريم كه بر سر شما چه خواهد آمد بعد از اين و شما هيچ كدام خبر نداريد. مغز اين حرفها را كه درست بيرون مي‏آريد علم قرآن را درست به دست مي‏آريد. پيغمبر آمد كتابي آورد گفت مثلش را نمي‏شود بياري.

ملتفت باشيد اغلب اغلب مردم اين را كه مي‏شنوند اين جورها خيال مي‏كنند توي ذهنشان مي‏آيد كه چون قرآن كلام بليغي است كلام فصيحي است عربي است و جوري هم هست كه عربها انكار نمي‏توانند بكنند فصاحت و بلاغت آن را و واقعا فصيح هم هست بليغ هم هست لكن همچو بليغ و فصيح است كه احدي مثلش را نمي‏تواند بيارد و آن حرف را همه‏اش را توي همين فصاحت و بلاغت مي‏خواهند درست كنند و درست نمي‏آيد. و شما بدانيد اين مغز سخن نيست، مغز سخن اين است كه پيغمبر مي‏آيد مي‏گويد من آمده‏ام از پيش كسي كه تمام گذشته‏ها را او مي‏داند او صانع شما است و تمام آينده‏ها را او خبر دارد و در مملكت او مخلوقي از مخلوقات به تمام گذشته‏هاي خود و به تمام آينده‏هاي خود مطلع نيست. هر موجودي در هر جايي كه هست خودش از خودش خبر دارد هر چه بيرون وجود او است البته اين خودش آن بيرون نيست چون آن بيرون نيست پس خبر از آنجا ندارد. پس مي‏آيند انبيا و دعوت مي‏كنند خصوص دعوتهاي قرآن. مي‏گويند صانع شما از جميع كليات امور شما و جميع جزئيات امور شما خبر دارد او اين كليات را كلي كرده و سرجاش گذارده. او جزئيات را جزئي كرده و سرجاش گذارده الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير من از پيش او آمده‏ام و اينها را كه مي‏گويم او از زبان من حرف مي‏زند. او از گذشته‏ها خبر دارد به دليل اينكه شما مرا كه مي‏بينيد مي‏دانيد توي مكه متولد شده‏ام، عمر مرا هم از وقتي كه متولد شده‏ام تا حالا شما مي‏دانيد چقدر است و مي‏دانيد هيچ جا هم نرفته‏ام درس بخوانم قصه‏هاي گذشته را ياد بگيرم شاهدم هم همين خويش و قومهاي خودم و دشمنهاي خودم. دشمنهاي خودش را هم شاهد مي‏گرفت. توي دامن ابولهب و زنش بزرگ شده بود از حال او خوب خبر داشتند. گفت شما كه مي‏دانيد من هيچ جا مكتب نرفته‏ام هيچ جا درس نخواندم هيچ جا پيش قصه‏گويي نرفتم قصه‏هاي گذشته را ياد بگيرم مع‏ذلك وحي شده به من و به شما خبر مي‏دهم از گذشته‏ها. آدم چه كرد خبر مي‏دهم به شما. دليل اينكه اين حرف راست است اينكه برويد توي كتابهاي پيش[12] ببينيد همين‏طور است كه من خبر داده‏ام اين هم باز سري است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. بخصوص وقتي مي‏گفت برويد توي تورات ببينيد همين‏طور هست يا نه، نمي‏آمد نشان بدهد كه كجاي تورات است، درس نخوانده بود خط ننوشته بود و هر خطي را مي‏توانست بخواند و مي‏خواند و مع‏ذلك نمي‏گفت در فلان جاي تورات فلان حكايت است براي اينكه مي‏خواست برساند كه من اين درسهاي متعارفي را نخوانده‏ام مي‏گويم آدم را چطور از بهشت بيرونش كردند، حوا با آدم چه گفت آدم با حوا چه گفت هر كدام چه كردند اين جوري كه من مي‏گويم اينها را از كسي هم ياد نگرفته‏ام پس كسي تعليم من نكرده است مگر آن صانعي كه همه را ساخته. دليل راستي اين حرف من همين كه توي كتابهاي پيشترتان بگرديد، توي توراتتان توي انجيلتان بگرديد در تواريختان بگرديد ببينيد همين‏طور هست يا نه. خبر مي‏دهم كه نوح چه كرد و شما مي‏دانيد من آنجا نبودم مي‏بينيد پيش كسي هم ياد نگرفتم خدا هم همينها را به او گفته مي‏گويد ماكنت ثاويا في اهل مدين تو آنجا ننشسته بودي در اهل مدين وقتي آن كارها را مي‏كردند. من آنجا نبودم و خبر مي‏دهم حالا من مي‏گويم چه مي‏كردند شما برويد توي كتابهاتان ببينيد كه همان‏طور است. ماكنت بجانب الغربي همين‏طور من آنجا نبودم خدا با موسي چطور حرف مي‏زد و چه مي‏گفت و چه شد حالا من مي‏گويم چنين شد دليل صدقش همين كه توي تورات همان‏جور است. كسي برخيزد درس نخواند حكايات ماضيه را از آباء و اجداد نشنود يك دفعه جمع كند همه آن حكايات را و بگويد مثل اينكه آنجا بوده، معلوم است آن كسي كه آنجا بوده به اين خبر داده و آن صانع خبر داشته كه خبر داده.

ملتفت باشيد و دليل تقرير و تسديد را روش بگذاريد اين حرفها محكم مي‏شود. اينها به نظر مردم سست مي‏آيد شما سعي كنيد تمام طريقه‏تان را از تمام طريقه‏هاي اهل باطل تميز بدهيد. وقتي مردم مي‏بينند درس نخوانده و مي‏آيد خبر مي‏دهد از هزار سال پيش تا حالا، ديگر كسي بگويد من چه مي‏دانم درس نخوانده شايد يك جايي درس خوانده عموش نفهميده ديگر خصوص كسي كه چهل سال عمر كند و آن وقت مبعوث شود و بيايد ادعاي پيغمبري كند راه شبهه هست راههاي شيطنتي براي انسان مي‏آيد. شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اين خدا است و احقاق حق مي‏كند و بر خداست احقاق حق و بر خداست ابطال باطل. حالها را او مي‏داند ماضيها را او مي‏داند مستقبلها را او مي‏داند او كسي را كه مي‏فرستد از اين ماضيها و مستقبلها و حالها او را خبر مي‏كند او كسي را كه خود را به او مي‏بندد و دروغ مي‏گويد مي‏شناسد كه از جانب او نيامده. لكن مردم اطلاع بر غيوب ندارند و نمي‏شناسند مردم را اين است كه هر چه را مردم ضرور دارند و علمش را ندارند خودش متكفل مي‏شود. مثل اينكه مردم آسمان ضرور دارند و قدرتش را ندارند كه براي خود آسمان بسازند او برايشان مي‏سازد آسمان مي‏خواهند او مي‏سازد زمين مي‏خواهند او مي‏سازد مواليد ضرور دارند مي‏سازد.

پس ملتفت باشيد و از روي بصيرت و شعور فكر كنيد، اين خدا اگر پستاش اين بود كه هر كه هر جوري بخواهد براي خودش مهيا كند، يا هر كه هر چه بخواهد خدا براي او مهيا كند، يكي گرما مي‏خواست يكي سرما مي‏خواست، يكي اين بلد را اختيار كند يكي مكه را، اگر پستاي اين صانع اين بود هر كس آن پسندي كه دارد آن خلق و آن خويي كه دارد طريقه خودش ممضي باشد براي خودش و همان‏طور كه مي‏گويند موسي به دين خود عيسي به دين خود، هر كدام اختيارات خودشان افعال خودشان پسند خودشان ممضي باشد، اگر اين‏طور خلقشان كرده بود از اول ارسال رسلي نمي‏خواست انزال كتبي نمي‏خواست.

ملتفت باشيد شبهات زياد است و تا قاعده به دستتان نيايد نمي‏توانيد كله شبهات را بكوبيد، تا توي شبهه آدم راه مي‏رود نمي‏تواند رفعش را بكند گم مي‏شود توي شبهه. بسا رجوع كه مي‏كند به اين قرآن مي‏بيند پيغمبر به اين بزرگي فرموده لكم دينكم و لي دين شما به دين خود من به دين خودم. خيلي از يهوديها به همين حجت مي‏كنند بر اهل اسلام. مي‏گويند پيغمبر شما با ما صلح كرده كه ما دين خودمان را داشته باشيم شما دين خودتان را. پس مي‏گويند چنان‏كه پيغمبر ما مبعوث بود بر بني‏اسرائيل پيغمبر شما مبعوث بود بر خويش و قومهاي خودش و انذر عشيرتك الاقربين بر او نازل شد مبعوث بر مكه و اطراف مكه بود لتنذر ام القري و من حولها تو بايد اهل مكه و اطراف آن را انذار كني. پيغمبر شما مبعوث بر عرب بود مبعوث بر ما نيست.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه اگر خدا اراده او نسبت به خلق چنين بود كه هر كس در آن كيشي كه دارد در آن رسمي كه دارد در آن اعتقاداتي كه دارد در آن عملي كه دارد براي خودش براي طايفه خودش ممضي باشد و همان صلاح او باشد، اگر اراده خدا نسبت به خلق چنين بود ديگر ارسال رسل نمي‏كرد انزال كتب نمي‏كرد يا رسلي كه مي‏فرستاد بر خلاف يكديگر مي‏فرستاد اگر در بند اين نبود كه رسولان را جوري فرستاده باشد كه همه تصديق يكديگر را بكنند همين‏طوري كه حالا كوچكشان تصديق بزرگشان را دارد بزرگشان تصديق كوچكشان را دارد، اگر در بند اين نبود و تصديق يكديگر را نمي‏خواست داشته باشند اصلاً ارسال نمي‏كرد. پس ارسال رسل و انزال كتب دليل اين است كه مردم خودشان مالك خود نيستند و ماكان لهم الخيرة من امرهم به شرطي كه اينها را دليل نقل نگيري دليل نقل است همراه عقل فكر كنيد ان‏شاءاللّه صانع است خلق كرده انسان را كه به هر سمتي مي‏تواند برود اگر همين جوري كه خلقش كرده كه به هر سمتي مي‏تواند برود اگر راضي هم بود كه به همه اين سمتهايي كه مي‏تواند برود ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد رو به هر سمتي كه رفته بودند مجري بود ممضي بود. چشمي خلق كرده براي انسان كه هر رنگي را و هر هيئتي را و هر شكلي را ببيند و مي‏تواند ببيند لكن اگر راضي بود كه هر رنگ و هيئت و شكلي كه پيش چشمش مي‏آيد نگاه بكند و ببيند ارسال رسل و انزال كتب نمي‏خواست. لكن مي‏گويد بخصوص كه زن مردم را من راضي نيستم نگاه كني زن خودت را نگاه كن كه من راضي هستم. همچنين اين گوش را طوري آفريده كه هر صدايي به او برسد بشنود حالا اگر راضي بود كه هر صدايي را بشنود همه صداها را راضي بود بشنود ارسال رسل و انزال كتب نمي‏خواست هر كس دلش مي‏خواست برود پيش ساز و سرنا و تنبك به آنها گوش بدهد از او مجري و ممضي بود هر كس دلش مي‏خواست كلمه حكمت بشنود براي او مجري بود. ديگر دقت كنيد شرع و كون را توي همين حرفها بايد تميزش داد پس كون را جوري خلقت نمي‏كند خدا كه طبعش طبع شرع باشد خدا كون را جوري خلق مي‏كند كه ارخاء العنان باشد. چشم را در كون چنين خلق كرده كه نگاه كند جميع رنگها را ببيند جميع شكلها را ببيند ديگر مي‏خواهد خوب باشد مي‏خواهد بد باشد مي‏خواهد محرم باشد مي‏خواهم نامحرم باشد در كون اين‏جور است. حالا در شرعش كه مي‏آري اگر داخل هم بود كه هر كس هر چه پيش چشم او بيايد ببيند پيغمبر نمي‏فرستاد آيه نازل نمي‏كرد قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم شرع را در كون مي‏آرد انسان را جوري خلقش كرده كه وقتي خيال زن بكند نعوظ كند. هر زني مي‏خواهد باشد حالا اگر در شرع هم راضي بود كه اين به هر ماده‏اي بجهد ارسال رسلي نمي‏كرد مثل الاغها به هر ماده‏اي مي‏رسيدند مي‏جستند به آن. پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد ببينيد ارسال رسل كجا شده و كون كجا واقع شده. كون اين حرفها سرش نمي‏شود به هر ماده‏اي كه رسيد مي‏جهد به آن بلكه به نرها مي‏جهند لكن خدا مي‏فرمايد به نرها ميل نكنيد شهر لوط را سرنگون مي‏كند براي اين عمل، قيدي به پاشان مي‏گذارد. فكر كنيد ديگر حالا مردكه صوفي نگاهي به سقف مي‏كند و آهي مي‏كشد و به گمان خود سري مي‏داند و آن سر اينكه آدم بايد لاقيد باشد، قيد يعني چه؟ القيد كفر و لو بالله اينها حرفهايي است كه همه‏اش بر خلاف طريقه خدا و رسول خدا و ائمه هدي است صلوات اللّه عليهم. فكر كنيد ببينيد اگر هرج و مرج باشد اين طورها كه خيال مي‏كنند كارهاي خود خلق فاسد مي‏شود هر نري به هر نري بجهد. هر نري به هر ماده‏اي بجهد ديگر بچه‏ها معلوم نمي‏شوند از كيستند امر ارث مغشوش مي‏شود چه فسادها كه واقع مي‏شود. پدر و مادرها معلوم نمي‏شوند حتي اينكه اين قاعده در ميان حيوانات هم رسم هست اين رسم ميانشان نباشد از پا در مي‏آيند يكديگر را مي‏درند. درست فكر كنيد راه ضايع شدنش را به دست بياريد. در حيوانات چون اين هرج و مرج بد بود كه هر نري به هر ماده‏اي بجهد براي هر نري ماده‏اي قرار دادند. ببينيد آهو هر نري ماده‏اي دارد، كبوتر هر كبوتري جفتي دارد، گنجشك جفت دارد اين پيش او نمي‏رود او پيش اين نمي‏آيد نظمي دارد كه از آن تخلف نمي‏كنند همچو نباشند تخم خودشان را حفظ نمي‏توانند بكنند تا همچو نباشند و تخم خودشان را حفظ نكنند از تخم بچه در نمي‏آيد اين‏طور كه شد نوع آنها باقي نمي‏ماند نظم بر هم مي‏خورد چون نظم حيوانات بر اين است حتي اين حيوانات اهلي اگر چه حيوانات اهلي به جهت نزديك شدنشان به انسان خورده خورده تعليمات از انسان گرفته‏اند و حيوانات يك‏پاره تعليمات را زود ياد مي‏گيرند. مي‏بينيد گربه را دو مرتبه پيشت مي‏كني مي‏راني مي‏رود دو مرتبه پيش پيش مي‏كني مي‏آيد چون زود تعليم مي‏گيرند به جهت همين اين حيوانات اهليه آن خلاف اعتدالي كه در مزاجشان مي‏بينيد پيدا شده. هر خر نري به هر ماده خري كه رسيد مي‏جهد از گناه انسان حيوانات اهلي كه بيشتر پيش انسانند آنها هم گناهكار شده‏اند، حيوانات وحشي اين‏جور نيستند. گرگها شغالها مورچه‏ها مارها گنجشكها هر نري ماده‏اي دارد نظمي دارند همچنين آهوها هيچ زياد نمي‏خورند با وجودي كه مبذول است براشان جميع گياههايي كه موافق طبعشان است باز زياد نمي‏خورند و چون زياد نمي‏خورند دلشان درد نمي‏گيرد پس طبيب نمي‏خواهند معالج نمي‏خواهند آب زياد نمي‏خورند با وجودي كه آب مبذول است براشان همچنين بيابانها مبذول است مكانها مبذول است حيوان شرعش همراه كونش است همراه هم آفريده شده شرعش توي كونش است چنان‏كه كونش بر روي شرعش است همراهند از براي اينكه اصل تكوين خلق تكوين مراد اصلي صانع نيست و خلق انسان براي اين است كه برود به آخرت بداند بهشتي هست و جهنمي هست. خلق انسان براي اين دنيا نيست كون حيوان براي همين است كه شما كه انسان هستيد از آنها منتفع شويد منها ركوبهم و منها تأكلون پوستش را بگيرند لباس بكنند و به كار ديگر بزنند گوشتش را بخورند استخوانش را از آن منفعتها حاصل كنند براي مايحتاج ايشان خوب است. كونشان براي اين است كه اين نوع باشد در دنيا هميشه اگر بايد باشد لامحاله بايد توليد مثل كنند پس آن شهوت بايد در ايشان باشد تا اينكه سالي يك دفعه دو دفعه نكاح مي‏كنند. اغلب اغلب حيوانات سالي يك دفعه به هيجان مي‏آيند مگر اين اهليها كه گول خورده‏اند پس آن حيواناتي كه اهلي نشده‏اند به اندازه جماع مي‏كنند به اندازه مي‏خورند به اندازه مي‏خوابند به اندازه حركت مي‏كنند هيچ تقلب ندارند پس هيچ داروغه نمي‏خواهند دزد ندارند پس اصل وجودشان براي منفعت خلقي ديگر است كه انسان باشد اگر هميشه نكاح مي‏كردند باعث فناي ايشان مي‏شد و بايد وجود نوع باقي باشد توليد مثل بايد بكنند اين است كه شهوت نكاح در ايشان سالي يك دفعه حركت مي‏كند باقي اوقات همراه هم هستند مثل خواهر و برادر با هم كاري ندارند به قدر رفع احتياج اين شهوت به حركت مي‏آيد رفع كه كردند ديگر نيست شهوتي. هر وقت گرسنه مي‏شود علفش را به قدري كه مي‏خواهد مي‏خورد وقتي سير شد ديگر زور نمي‏زند زياد بخورد پس چون حيوانات براي اينند كه نوعشان باقي باشد پس منافعشان و مضارشان توي كونشان روي خلقتشان است لباسشان روي تنشان است خودشان هم نمي‏فهمند از سمتي كه مي‏روند چطور مي‏شود بلكه طبعش به هر بياباني ميل كند مي‏رود اگر بايد به گرمسير برود مي‏رود اگر بايد به سردسير برود مي‏رود هر مكاني را اختيار كند مصلحتش همان است از هر مكاني اعراض كند آن مكان مصلحتش نبوده. منافعشان و مضارشان در توي اعمالشان است در طبعشان گذارده شده لكن اگر انسان را براي همين ساخته بودند كه آنچه بخواهد بكند ممضي باشد براي او ديگر ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد صانع. فلان آهو آنچه كه ميل مي‏كند و مي‏كند از جانب صانع آن كارش و اختيارش براي خودش ممضي است همين كه گرسنه شد و خورد اين ممضي است اين شرعش است نفعش است و شرع يعني منافع و مضار. يعني حرام و حلال و واجب و مستحب و مكروه و مباح و احكامي كه براي بندگان است. پس اختيارات حيوانات مجري و ممضي است خلاف اعتدالشان را هم نسبت به انسان بسنجي باز كأنه معتدل آنها است و اين از نظر حكما رفته و ندانسته‏اند معني اعتدال را. اگر اعتدال اين است كه انسان به اندازه بخورد و بياشامد آنها بهتر به اندازه مي‏خورند و مي‏آشامند و مي‏خوابند و بر مي‏خيزند تا اجل مقدرشان عيش مي‏كنند بي‏همّ و غم بي‏جنگ و جدال بي‏نزاع به آسودگي و انسان را خدا طبعش را به قدر آهويي قرار نداده و تعمد مي‏كند خدا كه اين آهو هر غذايي كه مي‏خورد مناسب باشد براي او و انسان بسا به غذايي ميل دارد و جانش هم در مي‏رود براي اينكه آن را به دست بياورد و بسا اينكه سم قاتل باشد براي او و اين را نمي‏داند بايد تعليمش كنند كه اين سم است انسان كه معروف است معتدل است و واقعا هم معتدل است اما ملتفت باشيد معتدل‏تر از حيوانات است اما به شرطي كه آن‏جور كه دستورالعمل به او داده‏اند همان‏جور اكتساب بكند آن وقت معتدل‏تر است، اما حالايي كه علمي اكتساب نكرده دستورالعملي ندارد حالا هم هر چه ميل كند ممضي است؟ نه، خدا اين را رد كرده، اين اعتدال نيست چنان‏كه آهوهاي دنيا هر يك هر علفي كه خوردند حلال است براشان يعني نفع دارد براشان هر علفي را كه ميل نكردند و نخوردند ضرر دارد براشان، حلالها يعني آنچه نافع است همه حلالهاي دنيا نافع است همه حرامهاي دنيا مضر است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ديگر اختلاف كرده‏اند كه حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي، اهل تحقيقشان گفته‏اند معني ندارد در چيزي حسني نباشد يا قبحي نباشد و همين‏طور يك چيزي را بگويند حلال يك چيزي را بگويند حرام و يك گوشه‏اي از مطلب همين‏طور است كه گفته‏اند ملتفت باشيد اتفاق شيعه بر اين است و در احاديث هم هست كه چون خدا مي‏داند خوردن شراب ضرر دارد مست مي‏كند انسان را و در حال مستي انسان نمي‏فهمد چه مي‏كند، مست كه شدي فحش مي‏دهي مردم را مي‏زني مردم دشمنت مي‏شوند با تو دشمني مي‏كنند پس براي تو ضرر داشته هم ظاهرا هم باطنا مايه بي‏اعتباريت مي‏شود، ديگر كسي اعتنا به تو نمي‏كند نخوري مرد معقولي هستي مرد معتبري هستي مردم اعتنا به تو دارند. پس شراب چون ضرر داشته هم از براي عقلت هم از براي جسدت خدا گفته مخور من اين را حرام كردم. همچنين گوشت خنزير چون ضرر داشته حرام كرده مي‏دانسته اين گوشت يك ضرري دارد كه حرام كرده، هر چه ضرر داشته به جهت ضررهاش حرامش كرده. خون را حرام كرده ضرر داشته پس هر چه را اذن داده بخور به جهت آنكه منفعت تو در آن بوده هر چه را اذن نداده به جهتي كه ضرر تو در آن بوده چشمت اگر مخلي به طبع بود به هر جا مي‏توانست نگاه كند لكن ردش كرده گفته به زن مردم نگاه مكن، به زن مردم كه نگاه كني دلت مي‏مالد و خيلي فسادها بر اين مترتب مي‏شود. همين كه كسي چشم ندوخت به زن مردم يادش هم نمي‏آيد زني هست پس فرموده به همه جا نگاه مكن به زن مردم نگاه مكن حتي به چادر زن مردم نگاه مكن و عرض مي‏كنم اصرار مي‏فرموده‏اند كه به چادر زنهاي يكديگر نگاه نكنيد به پشت سر زنها نگاه نكنيد به جهتي كه انسان حالتش تغيير مي‏كند. انبيا قاعده‏شان اين بود كه هيچ بار وقتي زني راه مي‏رفت پشت سرش نگاه نمي‏كردند وقتي دختر شعيب نگاه كرد و موسي را مرد قوي امين يافت و خواست موسي را ببرد پيش شعيب موسي گفت تو پشت سر من بيا به همراه من هر جا كج رفتم تو اطلاع بده و تو از من پيش نيفت به جهت اينكه نحن معاشر الانبيا از پشت سر زنها نگاه نمي‏كنيم. ببينيد شدت عصمت نبي خدا را كه چگونه به كار مي‏برد معلوم است معصوم خدا خلقش كرده مطهر است معصوم است محفوظ است به حفظ اللّه. حضرت موسي چيزيش نمي‏شد اگر نگاه مي‏كرد مع‏ذلك نگاه نمي‏كرد. ملتفت حكمتش باشيد ان‏شاءاللّه چه بسيار مردمي كه خيال مي‏كنند كه انبيا معصوم هستند متشخص هستند چه عيب دارد نگاه بكنند به نامحرم و شهوتشان هم به حركت نيايد و ممكن است و مي‏شود همان جوري كه به آن جاهايي كه محرم هستند نگاه مي‏كنند و شهوتشان به حركت نمي‏آيد يا اگر مي‏آيد جلوش را مي‏گيرند. شما ملتفت باشيد حتي اين كه چه عرض كنم در زهد حضرت امير و بزرگي او قوت نفسش را من تعريف نمي‏توانم بكنم، نمي‏شود تعريف كرد كه چقدر غيرت داشت همچو كسي فرمايش مي‏كند كه من وقتي در خانه داخل مي‏شوم و زنها هستند عمدا سلام نمي‏كنم تا جواب ندهند كه مبادا صداشان به گوشم برسد و خيالي كنم. ديگر اينها يك‏پاره اسرار دارد در گوشه و كنار اينها گذاشته شده در كون همين‏جور است لكن جلو اين كون را بايد بست پس نگاه مكن به زن مردم كه مبادا خلجان كند در دلت چيزي به اين نصيحتها اگر دل بدهيد و فرا بگيريد و فراموش نكنيد خيلي جاها به كار مي‏خورد. هر جايي جمعي را بداني مالي دارند چشم به آنها نداشته باش چرا كه در بازار در دكان تاجر هم مال بسيار است دخلي به تو ندارد. كسي خانه خوبي دارد يك چيز تحفه خوبي دارد مي‏ترسي اگر نگاه كني دلت آن را بخواهد اگر متقي هستي تو بايد آنجا نگاه نكني. همچنين اگر ببيني لباس كسي را چشم بدوزي بسا خيال كني كه كاش مال من بود بسا حسدي بر او ببري نگاه مكن. غذاي خوبي كسي دارد تو نگاهش مكن تا دلت نخواهد غذاي آن براي خودش باشد تو غذاي خودت را بخور او غذاي خودش را بخورد. تو زن خودت را بخواه او زن خودش را. اين است كه حدود الهي مخصوص جن و انس شده به جهتي كه عقل دارند شعور دارند، ماضيها را تعليمشان كني مي‏توانند بفهمند مستقبلها را تعليمشان كني مي‏توانند بفهمند. خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در ميان اين‏جور جماعت انبيا مبعوث مي‏شوند و مي‏گويند شما عمل خودتان براي خودتان از جانب صانع ممضي نيست هر چه را ما مي‏گوييم همان را بايد بكنيم، چشمتان هر چه ما مي‏گوييم بايد نگاه كند و لو كونا بتوانيد به هر جا مي‏خواهيد نگاه كنيد. خدا اگر به كون تنها راضي بود ما نمي‏آمديم پيش شما ما را نمي‏فرستاد پيش شما. شما هم مثل حيوانات به هر چه نگاه مي‏كرديد كاريتان نداشت، همچنين گوشتان هر صدايي را راضي نيست بشنود بعضي صداها را بايد گوش ندهيد پس مي‏فرمايد ماكان لهم الخيرة من امرهم ملتفت باشيد درست معني آيه را برخوريد في امرهم فرموده، في امر خودشان نه امر غير. امر غير كه مسلم است اختيار مردم را ندارند بلكه خودت در امر خودت در خواهشهاي خودت هيچ خيرة نداري آن كسي كه ساخته خلق را كون با او است شرع با او است خلق با او است امر و نهي با او است. له الخلق و الامر هم خلق هم امر و نهي با او است خدايي كه امر و نهي با اوست اين خدا حق را خواسته به اتفاق تمام عقول و به اتفاق تمام عقول باطل را نخواسته و به اتفاق تمام كساني كه ديني به خود مي‏بندند اين خدا حق را مي‏خواهد باطل را نمي‏خواهد.

باز دقت كنيد ان‏شاءاللّه خدايي كه امر مي‏كند مي‏گويد حق را هر جا مي‏فهمي ابراز بده باطل را هر جا مي‏فهمي باطل است بگو باطل است، و اين باب بزرگي است شئون و شعبش به اطراف رفته. ملتفت باشيد اينكه گفته‏اند شهادات را كتمان نكنيد از همين باب است حالا خدايي كه امر مي‏كند به خلق كه حق بگوييد و حق بكنيد و باطل نگوييد و باطل نكنيد باعث باطل نشويد باعث ستر حق نشويد تمكين نكنيد از باطل گوش به باطل ندهيد، فكر كنيد ان‏شاءاللّه چنين خدايي خودش احقاق حق كه بكند بهتر است و اولي است. خدايي كه امر مي‏كند كه بد نكنيد بد نمي‏كند. خدايي كه امر مي‏كند احقاق حق كنيد خودش البته احقاق حق مي‏كند اولي است. خدايي كه امر مي‏كند به احسان خودش احسان مي‏كند حق را واضح مي‏كند. خيلي دعاها هست به اين مضمونها است كه خدايا تو مي‏گويي اما السائل فلاتنهر و مرا امر كرده‏اي كه سائل را رد نكنم حالا من آمده‏ام پيش تو، تو كريمي تو غنيي تو داري هر چه هم بدهي كم نمي‏شود از خزانه‏ات من بهانه دارم كه اگر سائل را محروم نكنم شايد چيزي كم بشود از آنچه دارم تو وقتي مي‏دهي كم نمي‏شود از خزانه‏ات حالا آمده‏ام سؤال مي‏كنم از تو فلاتنهر پس مرا محروم مكن. وقتي اين‏جور دعا كني مستجاب مي‏كند زود هم مي‏دهد هر جا رفتي سؤال كردي و ديدي نداد هميني كه نداده دليل اين است كه يا خواهش بي‏جايي كرده‏اي يا نبايد دعا بكني. بسا همان دعايي كه كرده‏اي خدا توي كله‏ات مي‏زند كه چرا دعا كردي. مثلا دعا كردي كه خدايا مال مردم را به من بده، نمي‏دهد مي‏گويد او خودش هم بنده من است مال مي‏خواهد بگو بده به خودم. يا دعا كني كه زن مردم نصيب من شود، براي چه؟ آنها خودشان هم بنده خدايند آنها هم البته اميد دارند، چرا بدهد به تو؟ البته مستجاب نمي‏شود اين دعا، همين دعايي هم كه كردي توي كله‏ات مي‏زند كه چرا دعا كردي. لكن دعا كن زن خوب نصيبت من شود، مال حلال نصيب من شود او ديگر از هر دستي كه خودش مي‏خواهد مي‏دهد. پس اغلب دعاها مستجاب نيست به جهت آنكه اماني[13] است آرزوهاي بيجا است اگر بنا باشد خدا تابع هواي خلق شود بايد همه ملكش را به هم بزند چرا كه يكي مي‏خواهد گرم باشد يكي مي‏خواهد سرد باشد، يكي مي‏خواهد گندم گران باشد جنسهاش را گران بفروشد يكي مي‏خواهد ارزان باشد كه نان ارزان بخورد يكي چيزي ديگر. حالا تابع كدام شود خدا؟ پس بسياري از خواهشها چون بيجا است و از روي حكمت نيست خدا اگر مستجاب بكند از روي حكمت نيست ولكن آن جاهايي كه انصاف پيشه كني و نخواهي كه خدا ملكش را به هم بزند به جهت هيچ و پوچ، معلوم است تا سؤال مي‏كني مي‏دهد و كم هم نمي‏شود هر چه بدهد.

خلاصه حرف خيلي متفرق شد، منظور اين بود كه ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه اين صانع احقاق حق مي‏كند ابطال باطل مي‏كند به طوري كه هنوز به خيال كسي نرسيده كه اين‏قدر هم مي‏شود احقاق حق كرد همچنين ابطال باطل مي‏كند به طوري كه به خيال كسي خطور نكرده من كه هوش از سرم مي‏رود حق را از هر گوشه‏ايش نگاه مي‏كني مي‏بيني محكم است از گوشه ديگرش باز نگاه مي‏كني مي‏بيني باز محكم است از هر گوشه‏اش نگاه مي‏كني مي‏بيني محكم است از آن طرف باطل هر گوشه‏اش بالا مي‏آيد مي‏بيني باطل است مثل خار خسك از هر طرفش بالا آيد خار است، مثل مار است از هر طرفي راه مي‏رود زهر دارد، مثل نجاست است از هر طرفش گند مي‏كند، مثل آتش است از هر سمتش مي‏سوزاند احقاق حق را مي‏كند به طوري كه هيچ راه شبهه باقي نمي‏ماند جن و انس جمع شوند نمي‏توانند در آن شبهه كنند فراموش نكنيد قرآن را مي‏بينيد كه اگر جن و انس جمع شوند و پشت به پشت يكديگر بگذارند شب و روز اجماع كنند و سعي كنند اين يك كلمه بگويد آن يك كلمه بگويد هي اين يك كلمه بگويد آن يك كلمه بگويد اينها را به هم بچسبانند و هي جرح و تعديل كنند كه آيه‏اي يا سوره‏اي مثل قرآن بياورند و عمر اينها وفا نكرد طبقه ديگر بيايند و آنها هم همين‏طور هر كدام كلمه‏اي بگويند و به هم بچسبانند و آنها را جرح و تعديل كنند و همچنين طبقه ديگر تا روز قيامت كه جن و انس جمع شوند و پشت به پشت يكديگر بگذارند كه مثل آيه يا سوره‏اي از قرآن بيارند نمي‏توانند بياورند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه به همين‏طور چون احقاق حق با صانع است و مقابلي با صانع كسي نمي‏تواند بكند جميع ملك توي چنگ صانع است خيالاتشان چون توي چنگ او است و از قدرت او بيرون نيست هيچ قدرتي براي احدي نمي‏ماند. پس احقاق حق را جوري مي‏كند كه اگر جن و انس جمع شوند زور بزنند تعمد كنند كه در آن شبهه بيندازند نمي‏توانند به شرطي كه كسي بخواهد حق را بفهمد و هكذا در طرف مقابل واللّه ابطال باطل مي‏كند به طوري كه اگر جن و انس جمع شوند و پشت به پشت يكديگر گذارند زورشان نمي‏رسد آن‏جور ابطال باطل كنند باز به شرطي كه خود تو هم بخواهي اهل باطل نباشي اين است كه فرموده لااكراه في الدين خدا اگر بناش اين باشد مردم را به طور قهر همه را مؤمن كند از روز اول جوري خلقشان مي‏كرد كه تا انبيا آمدند دعوت كردند جلدي ايمان بيارند و قبول كنند همين‏جوري كه حالا يك‏پاره مردم اقرار به انبيا كرده‏اند تمام خلق اقرار مي‏كردند به انبيا. پس اكراهي در دين قرار نداده خودش مي‏فرمايد من اگر مي‏خواستم كه هر كس ايمان نيارد به من جلدي در همين دنيا او را بگيرم آيتي ظاهر مي‏كردم چنين و چنان مي‏كردم كه فلان‏طور شوند. خدا خيلي كارها مي‏تواند بكند مثلا منار آتشي نشان مردم مي‏دهد كه هر كس قبول نكند جلدي بيفتد در خانه‏اش، جانور عظيمي مثل يك‏پاره كوهي مسلط مي‏كند كه هر كه ايمان نياورد او را بدرد بخورد بسوزاند. حالا مي‏بيني كه همچو نكرده پس نخواسته است به جهتي كه خودش محتاج به ايمان اين مخلوق نيست هيچ منفعتي نمي‏برد از ايمان اين خلق. حالا كه منفعتي نمي‏برد به اينها مي‏گويد منفعت شما اين است كه حرف مرا بشنويد حالا نمي‏شنويد جهنم. پس اكراه نمي‏كند عباد را در دنيا بيان حق را مي‏كند و آنها را قادر بر تخلف هم كرده بيان حق را مي‏كند و حالي مي‏كند و شك و شبهه را بر مي‏دارد آن وقت ولش مي‏كند. اگر بنده از روي ميل و خواهش و اختيار قبول كرد ان احسنتم احسنتم لانفسكم اگر تخلف كرد و ان اسأتم فلها پس ببينيد همين كه بناي اين صانع به ارسال رسل و انزال كتب شده به همين اختيار را از تمام مردم گرفته. باز ملتفت باشيد نه آن اختياري را مي‏گويم كه مقابل جبر است، خدا نه جبر مي‏كند نه تفويض نه دوست مي‏دارد جبر را. خدا اعدل عادلين است ارحم راحمين است لكن مصلحت رعيت بي‏شعور جاهل كه هيچ منافع خود را نمي‏داند هيچ مضار خود را نمي‏داند به اينها مي‏گويد پس واجب است بر اينها كه اطاعت كنند كسي را كه همه منافعشان را مي‏داند همه مضارشان را مي‏داند تا آن شخص هر جا منفعت ايشان است به ايشان برساند و هر جا ضرر ايشان است از ايشان دور كند. مثل همين ظاهر فكر كنيد ان‏شاءاللّه ظاهرا كسي كه شعور داشته باشد مي‏داند كه آبها و غذاهايي كه مي‏خورد نفع و ضرر دارد لامحاله طبيب حاذقي ضرور داريم همراه ما باشد كه حالي ما كند. پس ما نفع و ضرر خود را نمي‏دانيم تا آن طبيبان بيايند و خودشان سبقت كنند و مي‏كنند و مي‏گويند نافع كدام است ضار كدام است. پس مصلحت جاهل كه نمي‏داند چيست مضار، اين است كه طبيب همراهش باشد، طبيب كه هست اين جاهل تا برود دست دراز كند او منعش مي‏كند از خوردن آن غذا يا مقرر بدارند آن را دليل تقرير بيارد.

باري پس انبيا طبيب نفوسند دقت كنيد ان‏شاءاللّه ببينيد آنها چقدر اطبا هستند اين طبيبهاي ظاهري علم به اطراف ضار و نافع چيزها ندارند كه تمام نفعهاش را بفهمند حتي يك دوا را تمام ضررهاش را بدانند تمام نفعهاش را بدانند در قوه‏شان نيست. حتي افلاطون نمي‏تواند پدر افلاطون هم نمي‏تواند تمام ضررهاي يك دوا را به چنگ بيارد و انبيا تمام آنچه را كه حلال مي‏كنند منافع بندگان است تمام آنچه را كه حرام مي‏كنند مضار آنها است تمام ضررهاش را دانسته‏اند كه آنها را حرام كرده‏اند همچنين تمام منافع را دانسته‏اند كه حلال كرده‏اند. اين طبيبها اگر اشتباه كنند معافند تقصيري ندارند و آنها ديگر معاف هم نيستند و اشتباه نمي‏كنند و اين طبيبها مي‏شود اشتباه كنند.

شما دقت كنيد ملتفت باشيد خدا ارسال رسل را همچو نكرده كه بيايد پيغمبري و اشتباه كند دعوت كند به شيطان. پس معالجيني چند هستند كه عالمند به جميع منافع و عالمند به جميع مضار تو را هم خوب مي‏شناسند كه نه منافع خودت را مي‏داني چه چيز است نه مضار خودت را مي‏داني چه چيز است و خيلي خوب مي‏شناسند تو را الان اين منافع و مضاري كه مي‏داني به قدري كه مي‏داني حالايي كه مي‏داني فلان چيز ضار است مع‏ذلك دلت ضعف مي‏كند و مي‏كني آن كار را و غير از معصومين معصيت از ايشان صادر مي‏شود لامحاله، حالا چنين خلقي كه نمي‏دانند منافع و مضار خود را بلكه مضاري را هم كه مي‏دانند گاهگاهي آنها را به كار مي‏برند، مردكه مي‏داند فحش دادن بد است مع‏ذلك فحش مي‏دهد پس گاهگاهي تا فحش را ندهد آرام نمي‏گيرد اين است كه آن كساني كه از پيش خدا آمده‏اند اين خلق را كه مي‏شناسند كه علم ندارند آن جايي هم كه علم دارند خلاف مي‏كنند در يك‏پاره چيزها اين است كه افسارشان را روي خودشان نمي‏اندازند مي‏گويند مصلحت تو اين است كه نسبت به غير آن‏جور سلوك كني نسبت به زنت آن‏جور سلوك كني نسبت به اهل معامله آن‏جور سلوك كني تمام دستورالعمل بايد از نزد صانع باشد چرا كه تمام جزئيات علم پيش صانع است آن را به هيچ كس نمي‏دهد مگر به پيغمبران وحي كند، بعد از پيغمبران به هيچ كس نمي‏دهند مگر به اوصياء، بعد از آنها نمي‏دهند مگر به روات. پس نيست حقي مگر پيش روات و پيش اوصيا و پيش انبيا و پيش خدا، و احقاق حق با خداست آن راهي را كه مي‏خواهد مي‏نماياند و واضح مي‏كند بايد از آن راه بروند ديگر همين كه توي راه باشيد شبهه‏اي بيايد از شبهه نترسيد بسا شبهاتي كه خيال مي‏كنند چاره‏پذير نيست از همين راه رفع مي‏شود اگر توي راه باشي و انكار نكرده باشي پيغمبر را پيغمبرت را قبول داشته باشي و بداني آنچه آورده از جانب خدا راست است و درست وصي پيغمبرت را قبول داشته باشي و بداني آنچه مي‏گويد از جانب خدا و رسول مي‏گويد اين دستورالعملي كه وصي داده از روي آن راه بروي فلان آيات گفته محكم است بگيرش فلان آيات متشابه است بگذار باشد. آنچه اتفاقيات است محكمات است آنچه اتفاقي نيست محل نظر است.

باز ملتفت باشيد عرض مي‏كنم مردم نمي‏توانند اتفاق كنند كسي را پيغمبر قرار بدهند يا حجت خدا قرار بدهند همچو چيزي نمي‏شود. باز ملتفت باشيد دقت كنيد حرفها توي هم ريخته مي‏شود و لابد مي‏شوم توي هم مي‏ريزم. مي‏خواهم بگويم مردم اتفاق كنند كه فلان پيغمبر ما باشد يا فلان حجت ما باشد همچو چيزي نمي‏شود اگر تمام روي زمين جمع شوند كه فلان كس پيغمبر ما است يا خليفه پيغمبر است او پيغمبر نمي‏شود خليفه پيغمبر نمي‏شود و ضروريات بسا به اين چيزها مشتبه شود و همين ملحدين تازه همين حرفها را مي‏زنند كه مي‏خواهند ضروريات را انكار كنند. شما ملتفت باشيد تمام خلق اتفاق مي‏كردند كه ابابكر خليفه رسول خدا باشد، حالا به اين اتفاق آيا اين شخص عالم هم مي‏شود؟ حكيم هم مي‏شود؟ يا همان پيره‏خري كه بود بود. پس بدانيد كه اتفاق مردم نه كمشان نه زيادشان حجت نيست بلكه اتفاق اهل حق حجت است و اتفاق اهل حق معنيش اين است كه از جانب خدا پيغمبران كه آمدند امر و نهي‏هايي از جانب خدا آوردند بعضي چيزها را محل اتفاق كل كرده‏اند آن‏جور چيزها را همه كس مي‏داند مثل اينكه نماز ظهر چهار ركعت است، اين را سنيها مي‏دانند شيعه مي‏داند، عصمت انبيا محل اتفاق شيعه است تمام شيعه مي‏داند اين را. اين است محل اتفاقهايي كه حجت است. پس هر چيزي را شارع محل اتفاق كل قرار داده كه اين از جانب خدا و از جانب رسول خدا است و از جانب وصي رسول خدا است، اين‏جور محل اتفاق حجت است. حالا اگر كسي خلاف اين را كرد خارج است از اين دايره اگر هم مي‏چسباند خودش را نفاقي است كرده. اين‏جور آيات در قرآن هست كه ليعلمن اللّه الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين امتحان مي‏كنيم كه بدانيم كيست صادق كيست كاذب، كاذب آن كسي است كه ادعاي ايمان مي‏كند و ايمان نيست در قلب او، پس نه هر كسي ادعاي ايمان كرد بايد گفت تو مؤمني اگر چه نمي‏شود هم گفت تو مؤمن نيستي. لاتقولوا لمن القي اليكم السلام لست مؤمنا نمي‏شود گفت لكن عندالله هم مؤمن است؟ نه. مؤمن آن كسي است كه خلاف ضروريات نكرده به هيچ وجه و خدا تصديقش مي‏كند مؤمنين تصديقش مي‏كنند. يؤمن باللّه و يؤمن للمؤمنين . ملتفت باشيد يؤمن باللّه يعني ايمان بياريد به خدا به رسول اما خدا گاهي كه تصديق مي‏كند گفته مي‏شود يؤمن له، پيغمبر تصديق مي‏كند گفته مي‏شود يؤمن له. پس خدا يؤمن للمؤمنين تصديق مي‏كند مؤمنين را اينجا را با لام مي‏گويند آنجا را با باء مي‏گويند و اهل الحاد اينها را نمي‏فهمند و الحاد مي‏كنند. پس هر جا مقام تصديق است لام مي‏آرند مي‏گويند يؤمن له. يا فلان دعوت كرد و ما ايمان آورديم به او اينجا را يؤمن به مي‏گويند. يؤمن به يعني ايمان آورديم به آنكه دعوت كرده.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد تمام آياتي كه در آنها هست كه هي امتحان مي‏كنيم ببينيم كي راست مي‏گويد كي دروغ مي‏گويد تماما توي دايره اين حرفها را مي‏زنند آني كه بيرون ايستاده كه امتحان نمي‏خواهد. هيچ بار يهودي را خدا امتحان نمي‏كند اما آن يهودي كه مي‏آيد مي‏گويد من مسلمانم و دروغ مي‏گويد و گاهي هم مي‏رود پيش يهوديها و نماز نمي‏كند و خلاف ضرورت مي‏كند، ديگر اين باب را ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد اينهايي را كه بايد خدا بداند البته كه صادقند يا البته كاذبند همه توي دايره‏اند و بعضي ادعاشان صدق است و خدا مي‏داند صادق است و بعضي ادعاشان كذب است و خدا مي‏داند كذب است خدا هم پيش خودشان مي‏داند كذب است يا صدق باز ملتفت باشيد فراموش نكنيد خدا در پيش خودش امتحان نمي‏كند كه كي راست مي‏گويد كي دروغ مي‏گويد، هر كه راستگو است او نگفته مي‏داند هر كه دروغگو است او نگفته مي‏داند. پس راستگو را واللّه براي مردم ظاهر مي‏كند كه فلان طايفه راستگويند اگر ظاهر نكند به فلان طايفه نمي‏گويد كه كونوا مع الصادقين همين‏جور كاذبين را كه گفته لاتطع المكذبين لاتطع كل حلاف مهين هماز مشاء بنميم مناع للخير معتد اثيم لاتطع منهم اثما او كفورا، لاتطعهاي توي قرآن را اگر ما نشناسيم چطور مي‏دانيم كيان هستند كه تكذيبشان كنيم پس صادقين بايد معلوم شوند كاذبين بايد معلوم شوند، ليعلمن گفته نون تأكيد ثقيله آورده، لام آورده مي‏شناساند به مردم كيست راستگو مي‏شناساند به مردم كيست دروغگو حالا آنهايي كه خارج از دين و دايره شده‏اند بعضي محل اتفاق را وازده‏اند خودشان مي‏خواهند با كاذبين باشند با صادقين نباشند خودشان مي‏روند توي آن دسته فريق في الجنة و فريق في السعير همچو ظاهر واضح روشن علانيه مي‏روند به جهنم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

18بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس شانزدهم چهارشنبه 11 ذي‏الحجة الحرام 1299

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

از طورهايي كه عرض شد ان‏شاءاللّه ملتفت شديد كه آن چيزي كه مغز دارد، توحيدي كه مغز دارد و نبوتي كه مغز دارد و معني دارد امامتي كه معني دارد توي اين راه است كه خدايي داريم غيب الغيوب كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير و از پيش اين خدا هيچ كس پيش ما نيامده مگر انبيا. درست همچو با بصيرت هر چه تمامتر دقت كنيد كه اينها هيچ دخلي ندارد به آن قاعده‏هاي مردم. ملتفت باشيد، بله يك وجودي هست در عالم كه نسبتش به جميع اشياء علي السوي است، بله هست اما آن كسي كه گفته اين وجود خداست كيست؟ خدا آن است كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده دينش را پيش رسولهاش گذاشته پيش كسي ديگر نگذاشته، از راه رسل آمده پيش مردم مردم از راه رسل بايد بروند پيش او. لكن يك وجود عامي هست كه همه جا پيدا است، پيدا باشد، چه شد؟ باز دردها سر جاش فقرها سرجاش غناها سرجاش. صدق مي‏كند يك وجود بر درد و بر فقر و بر غنا و كوفت و خوره و آتشك هم صدق مي‏كند. پس ما خدايي داريم كه آن خدا غيب‏الغيوب است و هيچ خبري از رضا و غضب او در حق خودمان نداريم، بخواهيم ببينيم راضي هست كه ما چشممان را هم بگذاريم يا باز كنيم، راه برويم يا ساكن باشيم، گرسنه‏مان كه شد چه چيز بخوريم چه چيز نخوريم ما نمي‏دانيم در قوه‏مان نيست صانعي داريم كه هيچ رضاي او را در حق خودمان نمي‏دانيم چيست و هيچ غضب او را در حق خودمان نمي‏دانيم چيست نه در كليات امور نه در جزئيات امور، نه در اعتقادات نه در اعمال، جاهل محضيم و اين خداست كه ارسال رسل كرده راضي به جهل ما نبوده كه در جهالت باشيم.

باز ملتفت باشيد به دليل عقل فكر كنيد و به دست بياريد اين خدايي كه چشمي به ما داده معلوم است اگر خيال كني كه نخواسته ما ببينيم، اگر نمي‏خواست ببينيم از اول نمي‏داد پس حالا كه داده معلوم است خواسته ما نگاه بكنيم. همچنين بخواهي استدلال كني كه خدايي كه گوش به ما داده لغو كه نداده پس گوش را داده كه حرف بشنويم.[14] باز فكر كنيد اگر هيچ ارسال رسل نكرده بود هيچ انزال كتب نكرده بود هيچ بخصوص امرها را نياورده بود استدلالي مي‏كردي استدلالت درست بود، لكن فكر كنيد، بله چشم مي‏بيند همه جا را هم مي‏بيند حالا كجا مراد خدا هست كجا نيست نمي‏توانيم بدانيم اگر نيامده بودند جمعي از جانب خدا و نگفته بودند كه فلان جا را نگاه مكن فلان جا را نگاه بكن، يا فلان صوت را گوش بده فلان صوت را گوش مده، يا فلان سمت برو فلان سمت مرو، بله اگر انبيا نيامده بودند ما را در اختيارات خودمان امضا داشته بودند ممضي بود تمام اختيارات خلق، پس هيچ يك در نزد صانع عاصي نبودند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، تمام احقاق حق با صانع است. صانع اگر پستاش چنين بود كه هر كس هر طبيعتي داشته باشد براي او مجري باشد، بلغم را براي بلغمي كه داشت مجري كرده بود صفرا را براي صفراوي دم را براي دموي سودا را براي سوداوي، اگر اقتضاءات اينها را امضا كرده بود ارسال رسل نمي‏كرد حالا كه مي‏بينيد كرده باز از همين راهي كه عرض مي‏كنم پابيفشاريد و مسامحه نكنيد در اينكه آمدند جماعتي و گفتند ما رسوليم از جانب صانع و خبرها داريم كه شما نداريد و ما همان خبرها را آورده‏ايم در اينكه شكي نيست كه آمدند چنين جماعتي و هيچ عاقلي نمي‏تواند شك كند كه نيامدند همچو كسان. حالا ديگر كسي هم بخواهد شك بكند در اين شك مي‏كند كه از كجا بدانيم حق بوده‏اند يا باطل. محمد9 از جانب خداست يا نه، موسي حق بود يا باطل، نوح حق بوده يا باطل در اينها شك مي‏كند. اينها را تمامش را عرض مي‏كنم اگر از راهش برآيي تمامش را سير مي‏كني و مي‏روي همه جا بي‏خاشاك بي‏شك بي‏شبهه مي‏شود. اگر در يك جايي شك داري بدان شك همه جا هست و از يك جاييش محض عادت ساكن باشي يك جاييش تازه وارد آمده توي دلت نق نقي داري و الاّ توي دين و مذهب هر گوشه‏ايش شبهه وارد آمد سرايت مي‏كند در كل دين و مذهب مگر راه رفع شبهه دستت باشد و راه رفع شبهه منحصر است در دليل تسديد.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه، عرض مي‏كردم دليل كشف و دليل حكمت مخصوص كسي است كه مشاهده مي‏كند نفس قدره‏اللّه را، دليل حكمت آن است كه انسان زيد را ببيند قيام را هم ببيند آن وقت بگويد زيد است توي قيام ديگر زيد نديده توي قيام را بشناس هيچ‏كس همچو چيزي نگفته. پس جايي كه كسي بتواند صانع را ببيند آن وقت مي‏تواند فعلش را ببيند. دقت كنيد كه اين يكي از كليات بزرگ حكمت است و از اين غافلند تمام مردم مگر شما. عرض مي‏كنم به طور حكمت هيچ اثري را نمي‏توان ديد مگر وقتي مؤثر توش باشد و اول مؤثر ديده مي‏شود و هيچ مؤثر را نمي‏توان ديد مگر توي اثر. ملتفت باشيد همه‏اش دو كلمه است و همين دو كلمه از كليات بزرگ حكمت است. پس زيد را تا تو ديده‏اي يا متحرك بوده يا ساكن، وقتي زيد را ديدم نه متحرك بود نه ساكن محال است چنين چيزي نمي‏شود. حتي سنگي اگر باشد هر وقت آن سنگ را ديدي يا متحرك بوده يا ساكن. ديگر سنگي را بخواهي مشاهده كني يا بتواني مشاهده كني كه آن سنگ نه متحرك باشد نه ساكن داخل محالات است در تمام عوالم. حالا كه چنين است پس سنگ دائما توي فعل خودش است فعلش هم يا متحرك است يا ساكن. زيد را كه ديده‏اي يا متحرك ديده‏اي يا ساكن يا نشسته ديده‏اي يا ايستاده يا متكلم ديده‏اي يا ساكت، سكوت فعل آن شخص است چنان‏كه گفتار فعل آن شخص است. پس هر جا اثر چيزي پيدا شد ذات آن چيز توي آن اثر هست. حالا آثار اللّه يعني اسماء اللّه، اگر كسي اسماء اللّه را ببيند خدا را هم آنجا مي‏تواند ببيند و همه كس خدا را نمي‏تواند ببيند از اين است كه از خدا غافل شده‏اند. حالا خلقي كه درجه‏شان اين است و خود خدا خبر داده كه لاتدركه الابصار او را نمي‏بيند چشمها، چشمهاي عالم مثالتان هم نمي‏تواند او را ببيند، نفستان هم نمي‏تواند او را بفهمد، عقلتان هم نمي‏تواند خدا را ادراك كند. حالا آيا ما توحيد نبايد داشته باشيم و نمي‏توانيم اقرار به صانع كنيم و هيچ از صانع نمي‏فهميم يا مي‏توانيم بفهميم؟ ان‏شاءاللّه دقت كه كرديد مي‏يابيد كه ماها مي‏توانيم بفهميم و دليل اينكه مي‏توانيم بفهميم همين كه تكليفمان كرده. اگر مي‏دانست صانع كه شما نمي‏توانيد بشناسيدش اصلش تكليف به آن نمي‏كرد و اگر تكليف مي‏كرد فعل بي‏حاصلي بود، امري كنند كه صورت‏پذير نباشد خيلي لغو است باز لغوهاي در عالم خلق لغو صرف صرف نيست، حتي بازيهاي بچه‏ها كه بازي مي‏كنند و اسمش بازي و لهو و لعب است لهو و لعب صرف صرف نيست چرا كه در همين بازي بزرگ مي‏شوند نشو و نما مي‏كنند. بازيهايي كه در مي‏آرند در سر بازارها و همه عقلا استنكاف دارند از آنها خيلي لغو است ساز است و رقص است و ساير كارها، مي‏خواهم بگويم اين‏جور كارها هم باز لغو صرف نيست چرا كه مردكه توي همين بازيها نان در مي‏آورد، پس باز لغو صرف نيست. حالا صانع بداند تو كاري نمي‏تواني بكني و امر بكند، اين خيلي لغو است چرا كه امري كرده و چيزي خواسته و ظلم كرده و جبر كرده كه چنين امري كرده و آن آخرش هم به عمل نيامده. باز اگر مي‏شد و زور بود همان ظلم كرده بود دقت كنيد عرض مي‏كنم يك خورده ظلم اگر در خدا راهبر باشد نعوذباللّه چقدر مفسده‏ها مي‏شود، خدا اگر بنا باشد نعوذباللّه به قدر سر سوزني ظلم كند اظلم خواهد بود از تمام ظلمه و ظلام للعبيد خواهد بود از اين است كه خودش هم كه مي‏خواهد نفي كند ظلم را از خود مي‏گويد و ماربك بظلام للعبيد ظلمه ظلم مي‏كنند و غرض خودشان در اين ظلم به عمل آمده. از مردم پول گرفته عمارتي ساخته رياستي كرده هواش به عمل آمده پس در ضمن ظلمش حكمتي و فايده‏اي ديده. حالا فكر كنيد ان‏شاءاللّه صانع را اگر نشناخته‏اي اين‏طور قدري دقت كن فكر كن كه مطلب يقين مي‏شود و شكي و شبهه‏اي باقي نمي‏ماند. فكر كنيد آيا صانع براي چه ظلم كند، آيا مي‏خواهد چيزي بخورد؟ اولا صانع چيزي بخواهد بخورد معني ندارد، حالا گيرم مسامحه كنيد و بگوييد مي‏خواهد چيزي بخورد، آيا مي‏تواند غذايي درست كند بخورد يا نمي‏تواند؟ اگر نمي‏تواند كه صانع نيست اگر مي‏تواند درست كند بخورد چرا ريش مردم را مي‏گيرد و به مردم ظلم[15] مي‏كند؟ اگر ظلم مي‏كند كه پول بگيرد از مردم، آيا خودش مي‏تواند اشرفي درست كند يا نمي‏تواند؟ آيا طلاها و نقره‏ها و معدنها را مي‏تواند بسازد يا نمي‏تواند بسازد؟ اگر نمي‏تواند بسازد كه چه صانعي است حالا كه مي‏تواند بر فرضي كه بخواهد طلا بسازد معادن براي خودش مي‏سازد. پس ملتفت باشيد صانع آن كسي است كه معادن را مي‏سازد حالا كه مي‏سازد مالش است مگر الان كه توي دست مردم است مالش نيست؟ ديگر چرا توي كله مردم بزند از مردم بگيرد؟ پس صانع نه اكل مي‏خواهد بكند كه ريش مردم را بگيرد و به آنها ظلم كند نه شرب مي‏خواهد بكند كه ريش مردم را بگيرد نه لباس مي‏خواهد بپوشد كه عباي مردم را از دوش مردم بردارد نه علمي از اين خلق مي‏خواهد تحصيل كند نه تجربه مي‏خواهد به دست بيارد. پس اين خدا هيچ احتياجي به اين خلق ندارد به هيچ وجه و سرتاپاي خلق معنيش اين است كه محتاج باشند به آن صانع. حالا صانع چنين هست يا نيست؟ اول فكرش را بكن.

عرض مي‏كنم اديان مردم چون از روي بصيرت نيست محض عادت است. بت‏پرست ديد پدر و مادرش بت مي‏پرستند بزرگ كه شد بنا كرد بت پرستيدن ديگر فكر نكرد كه اين بت را بايد پرستيد يا نه، همچنين گبر ديد پدر و مادرش كيش گبري دارند خودش هم كه بزرگ شد گبر شد. همچنين يهوديش همين‏طور نصاراش همين‏طور مسلمانش همين‏طور سنيش همين‏طور شيعه‏اش همينطور همچنين تمام اديان. شما بدايند اينها دين خدا نيست ارسال رسل نشده كه عاديات خود را ضبط كنيد عاديات مضبوط هست لكن ارسال رسل شده و انزال كتب شده از جانب خدايي كه هيچ احتياجي به كسي ندارد، هيچ از مردم نمي‏خواهد حتي از انبيا حتي اين كرنشها و ركوع و سجودها را هم كه خواسته آنچه خواسته هيچ او احتياج ندارد به جهت احتياج شماها بوده تمام خلقي كه خلق كرده اگر همه كفار شوند هيچ او قدرتش علمش حكمتش كم نمي‏شود و تمام خلق جمع شوند فرضا همه مثل پيغمبر آخرالزمان شوند باز بر جلال او بر علم او بر قدرت او چيزي نمي‏افزايد. همچو صانعي داريد. حالا اين صانع كه مي‏بينيد صنعت كرده او را كه مشاهده نمي‏توانيد بكنيد آيا آثار او را هم مشاهده نمي‏توانيد بكنيد؟ آني كه در محدب خلق واقع شده او مشاهده مي‏كند خيلي چيزها را و هرچه هم مي‏بيند درست مي‏بيند ماكذب الفؤاد ما رأي لكن ماها كه توي اين كومه افتاده‏ايم راه به سوي صانع اين است كه ما خودمان خودمان را بشناسيم در خودمان فكر كنيم كه به اين نظم و به اين حكمت ما را ساخته‏اند. وقتي مي‏بيني خودت را كه نبودي و خودت كه نبودي نمي‏توانستي كاري كني و مي‏بيني موجود شدي و الان هستي لامحاله خودت كه نبودي خودت را بسازي پس يك كسي اين را ساخته حالا آن كسي كه ساخته آيا آن كس مثل ما نافهم بوده عاجز بوده؟ فكر كن اگر مثل ما بود مثل ما عاجز بود اگر مثل ما بود نمي‏توانست ما را بسازد. معني ليس كمثله شي‏ء را فكر كن توي همين بيانات ملتفت باش ببين كسي كه مثل من است و مثل خلق است و تمام خلق اين است كه حالتشان با حكمت بگيريد ان‏شاءاللّه، تمام مخلوقات حقيقتشان اين است كه اگر بسازندشان باشند نسازندشان نيستند. اول خلق همين‏جور است مثل تو مثل آن آفتاب مثل آن شبح مثل آن نور مثل آن ظلمت تمامشان مخلوقند و حالتشان اين است كه تا نسازندشان نباشند، حالا ايني كه از ساختن خودش عاجز است از ساختن غيرش هم عاجز است، ايني كه تا نسازندش نيست معقول نيست چيزي بتواند بسازد وقتي ساختند او را يك كاري از او ساخته است تمام مخلوقات اين طورند تمام آنچه خلق كرده و مي‏كند بعد از اين همه يك كاري از ايشان مي‏آيد مؤثر بي‏اثر معقول نيست اقلاً يا متحرك است يا ساكن يا غيبي است اين هم فعلي است يا شهادي است اين هم فعلي است. پس صانع ليس كمثله شي‏ء است يعني او را كسي نساخته پس او ساخته كسي نيست و تمام مخلوقات حتي انبيا، تمام ماسواي او صنعت او است. دليلش اين است كه ما خودمان را اگر نسازند آيا هستيم؟ نه نيستيم آن يكي هم همين‏طور اگر نسازندش نيست، تمام خلق اين است حالتشان تا نسازندشان نيستند ديگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه، بعد از ساختن اينها آيا اينها بايد فعلي نداشته باشند تا صانع صانع باشد؟ فكر كنيد مردم اشتباه كرده‏اند شما ملتفت باشيد آتش يعني بسوزاند يعني فعل داشته باشد، آفتاب يعني روشن بكند ديگر از همين‏ها فضائل را پي ببريد. حالا كه ساخته‏اند افعال دارد افعالش خلق خداست خودش مخلوق است فاعل و فعل فاعل هم مخلوق است. هر فاعلي فعلي دارد شرك هم نيست كفر هم نيست. حالا كه چنين شد پس مي‏توانيم پي ببريم كه يك كسي هست ما را بر اين نظم حكمت ساخته حالا كه ساخته بعد از آني كه عقل و شعور داده حاليمان كرده خوب مي‏توانيم بفهميم كه سر، خوب جايي واقع شده چشم خوب جايي واقع شده دندانها براي خورد كردن است چقدر آسان خورد مي‏كند معده براي آن كاري كه هست خوب واقع شده روده‏ها سرجاي خود خوب واقع شده و هكذا. پس اين صانع ساخته ما را و ما خودمان سازنده خود نيستيم، صانع را كسي نساخته او هميشه بوده هيچ بار محتاج به اين مخلوقات نيست و مخلوقات چه ذاتشان چه صفاتشان چه موادشان چه صورشان را او بايد بهم بچسباند به اندازه‏اي هم كه او خواسته همان‏طور شده‏اند يك سر مويي پيش و پس نمي‏توانند بشوند. پس صانعي داريم يقينا، فكر كنيد حالا اين صانع كه به اين حكمت هست اولا قدرتش را پيش بيندازيد ما را كه ساخته اگر نمي‏توانست نساخته بود حالا كه ساخته پس توانسته كه ساخته. حالا هر چيزي را مي‏فهمي از روي علم ساخته از روي حكمت ساخته پس عالم هم هست بر حال ما الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس آن صانعي كه مطلع است بر احوال ما و ما را ساخته در ميان ما بعضي از هم‏جنسها برخاستند ادعا كردند كه ما از جانب صانع آمده‏ايم اينها اگر دروغگو بودند و مي‏خواستند كه رياستي كنند منفعتي براي خود تحصيل كنند صانع كه مي‏دانست، نهايت ما از قلب آنها خبر نداريم به جهتي كه ما را از قلوب يكديگر مطلع نكرده پس نفاقها را نمي‏فهميم حالا كه چنين شد اگر برخاست شخصي ميان ما از جنس ما و گفت من از جانب صانع آمده‏ام احتمال صدق و كذب هر دو در سخن او مي‏رود اگر كسي انصاف داشته باشد مي‏داند اين حرف حرفي است و راست مي‏گويد اين حرفي كه مي‏زني احتمال دارد راست بگويي احتمال دارد كه مي‏خواهي رياست كني نان ما را ببري غرض تو را واداشته كه اين ادعا را بكني مي‏گوييم آن خدايي كه دانا است و ما را آفريده مي‏داند اين شخص غرض دارد يا نه؟ اين شخص را او خلق كرده اين هم مخلوقي است مثل ما. حالا اين دعوتي كه مي‏كند كه من از جانب سازنده و همان خالق آمده‏ام پيش شما اينها راست است يا دروغ است؟ اگر دروغ است ما نمي‏دانيم و اگر راست است ما نمي‏دانيم حالا راستش را از دروغش چطور تميز بدهيم؟ حالا اگر برخاست و ادعا كرد و از جانب صانع نيست غرضي دارد مرضي دارد آيا آن صانع مطلع هست كه اين غرضي دارد يا مطلع نيست؟ صانعي كه مطلع نيست صانع نيست، صانعي كه غيوب را نداند صانع نيست، صانع ما باطن را مثل ظاهر مي‏داند و ظاهر را مي‏داند مثل باطن، نور را مثل ظلمت مي‏داند ظلمت را مثل نور مي‏داند. مطلع است بر غيوب بر قلوب خبر به انبياش مي‏دهد كه فلان طايفه مرض دارند في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا پس آن صانع مي‏داند اين راستگو است يا دروغگو است از دست عباد بر نمي‏آيد صدق و كذب شخص داعي را مشخص كنند پس پاي خود اوست كه مشخص كند.

باز اين هم قاعده كليه باشد به دستتان، پس هر امري در عالم كه تصديق او يا تكذيب او از جمله لوازم باشد يا وجودش ضرور باشد براي عباد و عباد خودشان نتوانند براي خودشان آنچه ضرور دارند درست كنند مهيا كنند اين پاي صانع است او درست مي‏كند پس به فكرش هم نبايد بود. پس آسمان را به فكرش هم مباش كه شايد خراب شود دعا هم نمي‏خواهد كه نگاهش دارد او خودش نگاه داشته دانسته ما ضرور داريم، همچنين ما زمين مي‏خواهيم روش راه برويم اين زمين را ساخته دعا هم نمي‏خواهد تو آدم خوبي هستي شكر كن كه خدا زمين را براي تو ساخته، آبها همين‏طور آتشها همين‏طور هواها همين‏طور نرها همين‏طور ماده‏ها همين‏طور مايحتاج ما را خلق كرده. حالا از جمله مايحتاج ما كه بايد يا تصديق كنيم يا تكذيب كنيم اگر مفتري از جانب شيطاني بيايد ما بايد تكذيب كنيم او را و آن كساني كه از جانب صانع مي‏آيند بايد تصديقشان كنيم اين تصديق و تكذيب مايحتاج ماست منفعت خودمان است به جهتي كه داعي حق مي‏آيد چيزي به ما بدهد نيامده‏اند چيزي از ما بكنند آمده‏اند به ما بدهند التماس هم مي‏كنند كه بياييد بگيريد لكن اين مردم از بس بي‏خبرند و بي‏شعور خيال مي‏كنند اينها آمده‏اند بگيرند از مردم. نه خير. آمده‏اند بدهند و دروغگويان آمده‏اند بگيرند پس دروغگويان را بايد تكذيب كرد و راستگويان را بايد تصديق كرد بخصوص كه راستگويان هم به آدم بگويند كه دروغگويان را تكذيب كنيد. پس احقاق حق همه جا با صانع است و تكذيب اهل باطل همه جا با صانع است به طوري كه ما بفهميم. پس او حق را بايد براي ما ظاهر كند نه اينكه حق پيش خودش واضح است و ظاهر و ما خبر نداريم. حقي كه خدا پيش خودش هست و نياورده پيش تو و به تو نرسيده آن را نخواسته بيارد پيش تو آنجا معجزي ضرور نيست بيان كني پس حق را بايد براي ما ظاهر كند خدا مي‏داند كي غرض دارد و كي مرض دارد و دروغ مي‏گويد آني كه خدا مي‏داند غرض دارد مرض دارد و تو نمي‏داني و مطلع نيستي اين را كه نگفته‏اند به تو كه اگر چيزي گفت تو تكذيب او كن كاري به آن اصلا نداري.

ملتفت باشيد خيلي غرض و مرضها هست مردم دارند كه انسان تكذيب هم نبايد بكند، مطلب اين است كه آن حقي كه به تو مي‏رسد و مي‏رسانند و مي‏فهمانند به تو كه حق است همان را تصديقش را خواسته‏اند بلكه عملش را خواسته‏اند و هر باطلي را كه به تو مي‏رسانند كه باطل است حاليت مي‏كنند به طور يقين مي‏فهمي باطل است تكذيبش را خواسته‏اند ديگر خودت مي‏گيريش خدا حتم نكرده كه نگذارد هر كه بخواهد به راه باطل برود نگذارد. از آدم تا خاتم هيچ پستاش اين نبوده اگر پستاش اين بود كه حق را بيارد ميان مردم و باطل را بيارد و حالي كند و كاري كند كه نتوانند پي باطل بروند هيچ وقت پستاش اين نبوده. پس حق را ظاهر مي‏كند ولي حتم قرار نمي‏دهد كه لابد باشند در گرفتن حق و قبول كردن آن، بلكه قرار داده آنها بگيرند به اختيار خود. اختيار را در خودتان گذارده كه از روي ميل و رضا و رغبت بخواهيد بگيريد نخواهيد هم نگيريد مختارتان كرده اختيار را توي دست خودتان گذارده. پس وقتي كسي ايستاد در حضور او و دروغگو است بر او است كه دروغش را براي من مكشوف كند باز به شرطي كه ملتفت باشيد خيلي جاها شيطان فريبتان مي‏دهد نلغزيد سر كلاف از دست نرود سر كلاف تا گم شد باخته‏ايد، سر كلاف كه از دست نرفت تمام كلاف به دست مي‏آيد همين كه سرش گم شد هر جاي ديگر كه غير از سر باشد سر نيست مي‏پيچي به دست يك وجب كه آمد بايد پاره كني از جاي ديگر بگيري باز يك وجب بپيچي باز پاره كني و هكذا تا آخر كلاف هيچ به دستت نمي‏آيد مگر قدري نخهاي پاره پاره كه به هيچ كاري نمي‏آيد. و عرض مي‏كنم كه تمام اهل باطل تكه تكه‏هاي نخ اهل حق را دارند نيست باطلي كه تكه‏اي از حق نداشته باشد لكن اينها حق نيست طرف است تكه است طرف حق است حق مجموعش با هم مثل اين كلافي كه متصل شد به هم اين اسمش حق است سرش را بگير و بپيچ تمامش توي چنگ مي‏آيد. تمام ضروريات را بايد گرفت يكيش را ول كني مثل اين است كه تمامش را ول كني.

باري پس احقاق حق با صانع است كسي ديگر را بدانيد احقاق حق نمي‏تواند بكند اينهايي كه مي‏آيند ميانه ما هم‏جنسهاي ما بايد باشند بلكه خيلي دقت كنيد پا بيفشاريد بر فرضي كه هم‏جنسي هم نيامد باز لابد مي‏شوي به خدا بچسبي. فرض كني ملكي آمد جبرئيلي هاتفي صدا داد كه خدا مي‏گويد چنين و چنان كن، خب حالا باز من چه مي‏دانم اين جبرئيل است آمد يا آن جن پينه دوز است آمد؟ من كه از غيب خبر ندارم يا اينكه هاتفي ندا داد كه اين ملك است، باز من چه مي‏دانم اين ندا از جانب خدا است يا از جانب شيطان؟ و اين نداها داده مي‏شود در عالم. نزديك ظهور هاتفي وقت صبح ندا مي‏كند كه حق با علي است و شيعيانش و آن ندا كننده جبرئيل است در وقت عصر هم ندا كننده‏اي ندا مي‏كند كه حق با عثمان و تابعان عثمان است و آن نداي شيطان است. مقصود اين است شيطان هم مي‏تواند ندايي بكند و چيزي بگويد حالا هاتفي هم از جانب آسمان ندا داد من چه مي‏دانم اين شيطان است يا جبرئيل؟ ان‏شاءاللّه تو سعي كن قاعده به دست بيار كه شيطان را از جبرئيل تميز بدهي مدعي حق را از هر مدعي باطلي تميز بدهي راهش را به دست بياري و راهش راهي است آسان يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر هيچ احتياجي نيست خدا معما بگويد كه مردم نتوانند بفهمند نخواسته مردم را معطل كند. يك عالم با غرضي كتابي بنويسد و مشكل بنويسد عمدا مي‏نويسد كه مردم را معطل كند خدا نخواسته كه مردم را معطل كند خدا خدايي است رؤف و مهربان خداي صانع احقاق حق با او است ابطال باطل با او است نه اينكه كسي بگويد خدا ابطالي كرده من از كجا فهميده‏ام؟ حقي را ظاهر كرده من از كجا فهميده‏ام؟ شايد من اشتباه كرده باشم من كه معصوم نيستم. فكر كن اگر همچو باشد براي تو ظاهر نكرده عرض مي‏كنم اين مردم همين كه به حد تكليف رسيدند همين قدري كه اختلاف را بفهمند همين‏قدر شعور داشته باشند تكليفشان مي‏كند چرا كه حالا مي‏فهمند حتي اين حد بلوغ كه گفته‏اند پانزده سالگي است اين از اصل شرع اولي نيست اين از شرع ثاني است به جهت حكمتي اين وقت را قرار داده‏اند با علت قرار داده‏اند اين را آن حكم واقعي كه عند اللّه است اين است كه همين كه چيزي را به كسي بگويند و بفهمد اين به حد بلوغ رسيده مكلف است حالا گاه است بچه‏اي است مي‏بيني حرفش مي‏زني مي‏فهمد حضرت امير بچه است و چيزي مي‏شنود مي‏فهمد و در همان طفوليت امام مي‏شود، يحيي به حد بلوغ نرسيده مبعوث به پيغمبري مي‏شود. پس ممكن است پيش از پانزده سال هم طفل به حد بلوغ برسد. پس ملتفت باشيد چه بسيار پيرهاي هفتاد ساله كه خرف شده‏اند و مكلف نيستند و چه بسيار بچه‏هايي كه در شرع اولي با شعور كه شدند مكلفند در همان طفوليت اگر كار خوب بكنند خدا ثواب ايشان را مي‏دهد چرا كه شعور دارند و اگر كار بد بكنند حدود بايد بر آنها جاري شود. بچه كه بدي مي‏كند بايد سيليش زد، بزرگ بايد حد بخورد.

خلاصه برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه احقاق حق با خداست به طوري كه تو كه عامي هستي بفهمي، عالم به طور خودش بفهمد، حكيم به طور خودش بفهمد. پس صانع وقتي مي‏خواهد امر و نهيش را به كسي برساند اگر صدايي بايد بيايد كه نماز كنيد روزه بگيريد آخر اين صدا از يك جايي بايد بيايد كه نماز كنيد روزه بگيريد يك خورده فكر كنيد اين صدا يا از آسمان بايد بيايد يا از زمين بيايد يا از نخل طور بيايد، از يك جايي بايد صدا بيايد كه برو نماز بكن يا روزه بگير يا فلان كار را بكن. حالا اين صدا را ما از كجا تميز بدهيم كه از جانب صانع است و اين كارها را صانع خواسته يا شيطان خواسته بازي كند به آساني به دست مي‏آيد كار شيطان و اتباعش تمامش كارهاي بازي است شيطان و اتباعش خوششان مي‏آيد از هرزگي از همين كه كسي را سرگردان كنند و بايستند بر او بخندند و مسخره كنند كسي را. خيلي كساني را كه به معصيت مي‏اندازند محض همين است كه بخندند خيلي از اوقات مؤمنين را به خواب مي‏اندازند به غفلتي مي‏اندازند براي اينكه استهزايي بكنند بخندند راضي مي‏شوند به همين كه بخواب برود مؤمن و به او بخندند.

باري پس ملتفت باشيد كارهاي شيطاني را خدا بايد واضح كند اين صدا مي‏خواهد از هم‏جنس بيرون آمده باشد از رسولي بشر از هم‏جنس خودشان بيايد بگويد من از جانب صانع آمده‏ام پيش شما كه صانع گفته به من به شما بگويم شما نماز كنيد يا جني بيايد يا ملكي بيايد يا از آسمان صدا بيايد يا از نخل صدايي بيايد يا از سنگ صدا بيايد. از هر جا صدا بيايد احتمال مي‏رود شيطان اين صدا را داده باشد احتمال دارد اين صدا را صانع داده باشد، از اينجا سر كلاف به دست مي‏آيد. حالا ملتفت باشيد سر كلاف را ول مكن تا عرض كنم. پس عرض مي‏كنم هر يكي از اين صداها كه آمد كه پشت سرش ردي ردعي نيامد مي‏داني از جانب صانع است. صدايي از آسمان آمد كه نماز كنيد اگر پشت سرش ردي ردعي نيامد همين كه صدايي آمد مي‏خواهد از دهن انسان باشد مي‏خواهد از نخل طور باشد مي‏خواهد از آسمان باشد يا از توي چاهي باشد كه يا عباد من فلان كار را بكنيد، اگر ردي ردعي پشت سر اين نيامد يقينا صانع اين صدا را به گوش ما رسانيده كسي ديگر بوده در اينجا و صدا داده يقينا صانع مي‏داند اگر از جانب صانع اين صدا را داده پس مجراش كرده پس همين كه صدايي آمد ردي ردعي ابطالي از جايي پشت سرش نيامد يقينا از جانب صانع است.

ملتفت باشيد اينها را كه عرض مي‏كنم محض ادعا نيست. اين صدا خلقتش كه با صانع است اينكه يقيني است به گوش من خورد كه خورد اگر مرضي او نبود مي‏خواست نگذارد حالا كه گذاشت و خورد به گوش من راضي هم نبود، آيا ردي ردعي نمي‏توانست بكند كه اين صدا از جانب او نيست؟ يقينا مي‏توانست. حالا كه ردش نكرده پس راضي بوده پس خواسته به من برسد. ان‏شاءاللّه فكر كنيد خيلي چيزها هست كه شبيه به هم است و يكيش حق است و يكيش باطل است. آن شق حقش مخصوص شما است آن شق باطلش مبذول است در ميان تمام جماعتي كه غير شما هستند. همه جا بول با آب يك رنگ است و شما تسديد خدا را روي آب مي‏گذاريد و آب مي‏خوريد غير شما روي بول مي‏گذارند بول را هم مي‏خورند. مردم به سراب محض مشغولند و خيال مي‏كنند آب است مي‏روند تا آنجايي كه خيال مي‏كنند رسيده‏اند به آب بسا دستشان را هم مي‏برند كه آب بردارند بخورند كباسط كفيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه دستش خالي بر مي‏گردد و خيال مي‏كند آب خورد بسا توي دهنش هم كه مي‏برد خيال مي‏كند آب است، بسا وقتي هم خورد خيال كند رفع تشنگيش هم شد. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد سحر تا اينجاها هم مي‏آيد شيطان تا اينجاها هم دست دارد. چشم‏بندي در دنيا هست علوم غريبه در دنيا هست، شعبده‏ها و بازيها در دنيا هست، علامت حق آن است كه خدا تقرير مي‏كند تصديق مي‏كند تسديد مي‏كند هيچ راه فسادي از هيچ جهت براش باقي نمي‏گذارد آن وقت مي‏داني حق است و هر باطلي كه برخاست باطلش مي‏كند هيچ راه حقي براش نمي‏گذارد به هيچ وجه از جميع اطراف بطلان او را ظاهر مي‏كند. انبيا آمدند، موسي آمد عصاش را انداخت. حالا اين عصا را كسي مي‏داند سحر است يا از جانب خدا است؟ غير از خدا كسي نمي‏داند حالي كرد كه غير از خدا كي خالق است؟ هيچ كس. پس خدا خواسته كه من اين عصا را بيندازم اژدها شود كه شما بدانيد اين دست و اين عصا همراه است بدانيد سحر نمي‏كنم بازي نمي‏كنم. اينها همه براي چه؟ براي اينكه بدانيد اين حرفهايي كه مي‏زنم راست است، اين را مقدمه قرار مي‏دهم براي آنها. حالا كه چنين است اگر اين عصا را من سحر كرده‏ام خالق من و شما نگذارد بجنبد، يا خالق من كسي ديگر را بفرستد عصاي ديگر بيندازد اژدهاي بزرگتري شود عصاي مرا هم ببلعد و عصاي موسي عصاي غريبي بود وقتي انداخت اژدهايي شد عظيم آن‏قدر بزرگ بود كه دهنش را كه باز مي‏كرد قصر فرعون تمام عمارت فرعون محاذي دهن او بود. لب بالاش محاذي بالاي آن قلعه و آن قصر بود لب پايينش زير قصر و سحر سحره را بلعيد. معلوم است خدا وقتي عصا مي‏اندازد همچو مي‏اندازد. موسي حرفش اين بود كه اين را كه مي‏اندازم چوب خشك است اژدها مي‏شود دهنش را وا مي‏كند قصر فرعون را مي‏بلعد من مي‏گويم اين اگر از جانب صانع عالم نيست يك كسي ديگر بفرستد صانع عصاي ديگري بيندازد اژدهايي شود كه اين را ببلعد تا معلوم شود من دروغگويم به دليل اينكه من عصا مي‏اندازم اژدها مي‏شود و مي‏بلعد سحر ساحران را آنها از روي سحر عصاهاشان را انداختند مار شد، ريسمانهاشان را انداختند مار مي‏شد و مي‏جنبيد. حالا آنها سحر است به دليل اينكه اين عصا بلعيد آنها را بعدش هم باز مي‏انداخت اژدها مي‏شد حالا كه هيچ كس پيدا نشد آن عصا را ببلعد پس من از جانب صانع آمده‏ام و ساحر نيستم.

دقت كنيد حالا اگر اين موسي هم به قول فرعون بزرگ سحره بود آن خدايي كه وامي‏دارد عصا را كه سحر سحره را ببلعد اگر اين عصا هم سحر بزرگي باشد خدا بيشتر بايد اعتنا كند و كله اين را بكوبد، ابراهيمي را بفرستد به عوض عصا تبري بيندازد اژدهايي صد مقابل بزرگتر از اين بشود تا اين عصا و اين موسي همه را ببلعد. پس نظم خدايي به دستتان باشد فرق مابين سحر و معجزه همين دو كلمه است ان‏شاءاللّه گمش نكنيد و آن اين است كه چاره معجز را احدي نمي‏تواند بكند كسي نمي‏تواند آن را رفع كند و بردارد به جهتي كه از پيش صانع آمده تمام خلق جمع شوند با صانع نمي‏توانند مقابلي كنند او غالب مي‏شود بر تمام خلق سحر و جلددستي و حيله از پيش خلق آمده جاي ديگر پيدا نمي‏شود. پس سحرها را مي‏شود باطل السحر نوشت و باطل كرد كه اثر نكند اما معجز را نمي‏توان باطل المعجز نوشت كه معجز باطل شود و اثر نكند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فرق ميانه سحر و معجزه همين است كه كارهاي خلق را مي‏شود مثلش را آورد يا كاري كرد بالا دست آن كار و كار خدا را نمي‏شود مثلش را كرد يا بالا دستش را آورد. يك خوشنويس استادي پيدا مي‏شود، خوشنويس ديگر ممكن است پيدا شود كه از او بهتر بنويسد لكن آن كسي كه از پيش صانع آمده هيچ كس نمي‏تواند چاره‏اش را بكند اگر جن وانس جمع شوند كه چاره عصاي موسي را بكنند نمي‏توانند چاره بكنند. همين‏جور قرآن از پيش خدا آمده جن و انس جمع شوند مثل آن را بياورند نمي‏توانند مثل معجزات تمام انبيا.

به همين نسق تمام حق كه از پيش خدا آمده‏اند جن و انس جمع شوند تدبيرات كنند حيله‏ها كنند آن را باطل كنند نمي‏شود باطلش كرد. هر كاريش كنند باطل نمي‏شود بسا سر كسي را كه اهل حق است مي‏برند همين‏طوري كه سر يحيي را بريدند زكريا را اره بر سرش گذاردند دو نيمش كردند اما حرف زكريا را نمي‏شود باطلش كرد پس دليل و برهان همه جا براي اهل حق است و طوري واضح و بين و آشكار مي‏كنند حق را كه تمام حيله‏هاي تمام شياطين را با كيدها و مكرهايي كه دارند روي هم بريزي مقابلي با اين نمي‏تواند بكند تمام آنها سراب مي‏شود و چيزي بي‏اصل. ايني كه حق است ثابت مي‏ماند و لو به قهر و غلبه سرش را ببرند زبانش را ببرند دستش را ببرند خانه‏اش را خراب كنند و اين كارها را مي‏كنند اهل باطل لكن حرف اهل حق را نمي‏توانند باطل كنند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در ايني كه احقاق حق با خداست اصرار مي‏كنند لكن احقاق حق كردن موقوف بر اين است كه ابطال باطل بكند تا احقاق حق بشود اگر ابطال باطل نكند احقاق حق نشده. پس همه جا خدا باطل را رسوا مي‏كند حتماً و حق را تسديد مي‏كند تأييد مي‏كند حتماً. اين با خداست به شرطي كه سر كلاف دستت باشد سر كلاف را كه به دست بياري يك‏پاره جاها مي‏بيني كسي ادعاي طلبي از كسي مي‏كند و تو مي‏داني هم كه طلب دارد و آن يكي حاشا مي‏كند و مي‏بيني خدا اين را رسواش نكرد اين مطلب دخلي به آن مطلب ندارد. چه بسيار ادعاهاي بيجا شد و ثابت شد و در واقع عنداللّه همچو نبود از اين چيزها خيلي مي‏شود و خدا احقاق حق نمي‏كند ابطال باطل نمي‏كند به جهت اين است كه در توي شرع اين حكم برداشته شده فكر كنيد خدا اگر قرار مي‏داد كفر هر كافري را واضح كند كافري نمي‏ماند. اگر بنا بود دزدي هر دزدي را واضح كند ديگر هيچ كس دزدي نمي‏كرد و اگر كسي دزدي نمي‏كرد شرعي ضرور نبود كه السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما هر كس دزدي مي‏كرد همه مي‏دانستند او دزدي كرده. اگر بنا بود هر زانيي كه زنا مي‏كرد همه كس بشناسندش ديگر آن احكام كه در شرع قرار داده‏اند كه چهار تا شاهد بايد بيايند شهادت بدهند ضرور نبود. پس حق مي‏آيد در روي زمين از براي سارق حكمي قرار مي‏دهد ديگر سارق قسم دروغ هم مي‏خورد جلدي هم نمي‏ميرد، زاني زنا مي‏كند و كسي نديده و تو ديدي مرخص نيستي بيايي بگويي و حال آنكه در واقع هم زنا كرده قسم هم مي‏خورد كه زنا نكرده‏ام و بايد تصديقش را كرد مادامي كه چهار شاهد كالميل في المكحلة به يك‏طور ببينند بايد نگويند و شهادت ندهند. يك نفر ببيند و بيايد بگويد بايد حد بخورد چشمش هم اگر ديد نبايد بگويد. پس بعد از آني كه شارع آمد شرعي آورد حالا ديگر از روي شرع بايد راه رفت. در همچو جاها احقاق حق اگر با خدا بود ديگر هيچ دزدي نمي‏ماند و اگر مي‏خواست هيچ دزدي نشود باز ديگر ارسال رسل ضرور نبود انزال كتب ضرور نبود. پس بايد سعي كرد سرجاي حرف را بايد پيدا كرد. پس احقاق حق با خداست يعني در مبدء حق پس آن كسي كه حق را تازه مي‏آورد و آمد و آورد و خدا تصديقش كرد ردش نكرد او را احقاق كرده و حق است و يك كسي هم برخاست و ادعايي كرد و ديديم خدا فردا دروغش را ظاهر كرد بلكه همان آن دروغش را واضح كرد ابطالش كرده و ردش كرده. پس خدا ابطال باطل مي‏كند در مبدء احقاق حق مي‏كند در مبدء. بله بعد از آني كه در مبدء احقاق حق شد حالا آيا هر كس مي‏گويد حق حق است آيا حق نيست؟ واضح است كه حق است. هر كس مي‏گويد باطل باطل نيست آيا باطل نيست؟ واضح است كه باطل است. اين بود كه در دور و بر آنجاها كه ما بوديم يك‏پاره بزرگان بعضي فرمايشات مي‏كردند خيلي عرفا بودند آنجاها خيال مي‏كردند بزرگان از زرنگي و تردستي است و مي‏خواهند طفره بروند لكن حقيقت واقع بود كه فرمايش مي‏كردند. مي‏فرمودند مردم از من معجزه مي‏خواهند معجزه من شق‏القمر پيغمبر آخرالزمان است9. معني اين حرف اين بود كه من مي‏گويم كه پيغمبر آخرالزمان پيغمبر بود، مي‏گويي به چه دليل به دليلي كه شق‏القمر كرد. من مي‏گويم اين نماز را بكن، به چه دليل؟ به دليلي كه آن پيغمبر گفته، روزه بگيريد به دليلي كه آن پيغمبر گفته. پس من معجز مي‏خواهم چه كنم؟ معجز براي امري است كه معلوم نباشد حق است يا باطل. همچو جايي معجز بايد آورد معجزش را پيغمبر من آورده و حالا من مي‏گويم آن پيغمبر راستگو است راستگوييش را به همان شق‏القمري كه كرد بفهم. من مي‏گويم ائمه طاهرين بر حقند احاديث ايشان بر حق است، اين معجز نمي‏خواهد كه براي آن كسي معجز بياورد جلددستي نمي‏خواهد و اگر كسي خواست خارق عادتي براي خود اثبات كند صاحبان بصيرت پي مي‏برند كه جلددستي خواسته بكند و چنين كسي از اهل حق نيست و اين حرف متداول است در ميان مردم. بله فلان صوفي ادعاش اين است كه از دل من خبر مي‏دهد. خير هيچ لازم نيست از دل من خبر بدهد بروند حلالشان را ياد بگيرند حرامشان را ياد بگيرند استنجاشان را ياد بگيرند. اي احمق تو كه حلال و حرامت را نمي‏داني و اين‏قدر تفرعن داري كه عارت مي‏شود بروي بپرسي ياد بگيري آيا محتاج نيستي بروي مسائل دينت را ياد بگيري؟ آيا تغوط هم نمي‏كني؟ اگر تو آن‏قدر جلال داشتي كه تغوط نمي‏كردي آن وقت احتياج نبود مسائل استنجا را بداني لكن حالا كه تغوط مي‏كند و مسائل استنجا را نمي‏داند همين كه اين را نمي‏داند و از دل من خبر مي‏دهد مي‏دانم اينها جلددستي است حيله است.

پس بعد از آني كه پيغمبر بر حقي امام بر حقي اقوال بر حقي آورد يك كسي مي‏آيد همانها را مي‏گويد بايد گرفت يك كسي مي‏آيد خارق عادتي مي‏آورد بازي است بله از دل من خبر داد اتفاق يك لوليي بود فالي گرفت و خيلي چيزها گفت در ميان آن حرفهايي كه حدس مي‏زد و مي‏گفت. گفت آدم بلندي با تو بد است اتفاق هم شخص بلندي با اين بد است بسيار اتفاق مي‏افتد اين‏جور فالها توي لوليها[16] هم كه بسيار است آيا اينها دليل و برهان است؟ امروزه دليل اهل حق خارق عادت نيست خارق عادت كار آنهايي است كه كردند و دليل و برهان گذاشتند براي ما. حالا ديگر هر كس بيايد كاري كند كه يقين كني اين خارق عادت است آن وقت بگويد نماز ظهر پنج ركعت است يا سه ركعت است، اگر تو بابصيرت هستي آن خارق عادت هيچ به نظرت بزرگ نيايد اگر بزرگ آمد نظرت را پيش ببر ببين پيغمبر آخرالزمان9 چقدر خارق عادت آورد و پيغمبري خود را ثابت كرد حالا اين پيغمبر تو گفته اينها حيله و بازي است و شرع من برداشته نمي‏شود از عالم. حالا كسي آمد كه من از دل تو خبر مي‏دهم نقلي نيست بروي شراب بخوري ،نه اين نشد. پيغمبر فرموده اين بازي است. فرموده شرع من برداشته نمي‏شود پس مي‏دانيم اين حيله مي‏خواهد بكند.

پس بعد از آني كه شارع آمد و شرع را قرار داد و شارع مي‏آيد كه شرع قرار بدهد و قرار داد حالا ديگر در توي شرع قل كفي باللّه شهيدا بيني و بينكم را نمي‏شنود از كسي اما پيغمبر كه مي‏گويد قل كفي باللّه شهيدا بيني و بينكم مسموع است لكن حالا من مي‏آيم ادعا مي‏كنم و مي‏گويم خدا شاهد است كه من صد تومان از فلان طلب دارم اين را نمي‏شنوند از آدم بلكه شاهد ظاهري مي‏خواهند. پس شارع شرع وضع كرده براي همين كارها و بايد هر طوري شرع قرار داده از آن قرار راه رفت به خلاف مبدء كه چاره نيست به جز اينكه قل كفي باللّه شهيدا را بگويي آنجا خارق عادت را بر دستش جاري مي‏كند اينجا اگر خارق عادتي هم آورد تو مي‏گويي خدا جاري نكرده شيطان جاري كرده خارق عادتي اينجا لازم نيست آن خدا كه زورش مي‏رسد به دليل و برهان حالي من كند و مي‏كند همه جا صانع احقاق حق مي‏كند ابطال باطل مي‏كند بعد از آني كه كرد آنهايي كه طالب باشند بايد تابع حق بشوند همراه حق مي‏روند بدون خارق عادت و هركس از راه باطل مي‏رود خواه خارق عادت ببيند يا نبيند خارق عادت داشته باشد يا نداشته باشد اهل باطل است و از براي اهل بصيرت بطلانش مخفي نيست و واللّه هيچ باكيش نيست از دجال هيچ نمي‏ترسد با آن همه خارق عادتي كه مي‏آورد كه پيشتر هيچ كس نياورده همچو خارق عادتي هيچ نبيي به آن‏قدر خارق عادت نيامده در دنيا كه يك الاغ داشته باشد آن‏قدر بزرگ باشد كه سه قدم بردارد يك فرسخ راه را طي كند طي الارض هم داشته باشد آن‏قدر خرش بزرگ باشد كه ميان دو چشم يا دو گوشش يك ميل راه باشد. خر به اين بزرگي را هشت ماه بگرداند در تمام روي زمين و همه جا را مي‏گردد مگر مكه و مدينه، همچو خارق عادتي مي‏آيد در دنيا و انسان با بصيرت واللّه باكيش نيست و از پي او نمي‏رود اما آن كسي كه بصيرت ندارد مي‏گويد كسي كه همچو خارق عادتي بياورد مگر مي‏شود نرفت از پي او و مي‏رود و بسا آنكه لعن هم بكند پيغمبر آخرالزمان را و نعوذباللّه چنان‏كه بابيه واللّه به قدر فال يك فالگيري حدس صائب نداشتند و مع‏ذلك انكار شريعت را كردند و واللّه حالا توشان پيدا مي‏شود كساني كه لعن مي‏كنند پيغمبر را9، پيغمبر و اميرالمؤمنين را لعن مي‏كنند استهزاها به امام حسن و امام حسين مي‏كنند نعوذباللّه قرآن پيغمبر را گفتند مثل ابجد مي‏ماند نسبت به كتاب باب مع‏ذلك رفتند و تابعشان شدند اين مردم تا يك كسي بنا كرد وق وق كردن مي‏آيند تابع مي‏شوند لكن انسان بابصيرت فكر مي‏كند كه اگر فلان شخص آمد فلان كار عجيبي كرد مي‏گويد انصاف اين است كه كار خيلي بزرگي كرده كه اگر بزرگ است مگو بزرگ نيست بگو بزرگ است لكن اين را بچسبان به آن كاري كه نوح كرد آن وقت ببين بزرگي براي اين كار مي‏ماند؟ ببين ابراهيم چه كرد، ببين هيچ بزرگي براي اين كار مي‏ماند؟ ببين پيغمبر آخرالزمان9 تمام خارق عادتي كه از دست تمام پيغمبران سر زد بر دست او جاري شد با معجزاتي كه كرد علاوه بر آنها كه از جمله آنها اين قرآن است كه معجزي به اين بزرگي كسي نياورده و احدي از انبيا نتوانست همچو معجزي را بياورد همچو قرآني را بياورد و بگويد مثلش را نمي‏توان آورد و نشد بياورند اگر مي‏توانستند مي‏آوردند نشد و نتوانستند بياورند از آن سال تا به حال كه هزار سال و بيشتر گذشته با وجودي كه اين همه دشمن دارد تمام طوايف غير از اسلام بودند در دنيا همه هم دشمن او بودند همه هم مي‏توانستند عربي بنويسند فصيح بنويسند شاعرمَنشي كنند همه هم مي‏خواهند باطلش كنند چنان‏كه مي‏بينيد هي ايرادات وارد مي‏آورند مي‏خواهند باطلش كنند و نتوانستند و نمي‏توانند پس قرآني بياورد و خبر بدهد كه تا روز قيامت نمي‏توان مثلش را آورد و حالا هم مي‏بيني همين‏طور شده و نتوانسته‏اند بياورند مثلش را اين خارق عادت خارق عادتي است كه همه كفار و منافقين دوست و دشمن با چشم مي‏بينند هست تا حالا كه همين‏طور شده و نتوانسته‏اند مثل قرآن را بياورند به شرطي كه سر كلاف را گم نكني و تقرير و تسديد خدا يادت نرود. پس بگو اگر دروغ بود اين حرف همان وقت كه مي‏گفت فأتوا بسورة من مثله همان وقت خدا يك كسي را مي‏فرستاد يك سوره‏اي بياورد حالا كه نفرستاد پس اين راست گفته و از جانب خدا است.

پس خداوند عالم مبدء حق را كه مبدء باشد همان آني كه دعوت مي‏كند او را ثابت مي‏دارد تا روز قيامت و آن كسي كه باطل است همان آني كه ادعاي باطل مي‏كند خدا همان آن بطلان او را ظاهر مي‏كند معقول نيست يك آن مهلت بدهد باطل را اگر يك آن جايز باشد مهلت بدهد يك ماه هم جايز است. اگر يك ماه جايز است معقول است يك سال هم جايز باشد اگر يك سال جايز شد ده سال هم جايز است صد سال هم جايز است هزار سال هم جايز است. حالا آيا جايز است آدم باطل باشد و از عصر آدم تا حالا معلوم نشده يا اعتقادتان بايد اين باشد كه آدم بر حق بوده؟ حالا يك كسي دليل بياورد برهان بياورد كه آدم باطل بوده اين نمي‏شود خدا آدم را آورده و احقاق حق كرده و حالا كه احقاق كرده اين حق يقيني را اگر كسي بخواهد قبول نكند خدا هم ولش مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

درس هفدهم شنبه 14 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1299

19بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

يكي ديگر از كليات[17] حكمت كه خيلي ضرور است در خيلي جاها اين است كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه عالي كه تعلق به داني مي‏گيرد هر غيبي به شهاده كه تعلق مي‏گيرد به واسطه آن روابطي كه ميانه هر دوشان هست تعلق مي‏گيرد و حالت اين غيب كه به شهاده تعلق مي‏گيرد يك حالتش اين است كه به بسايط تعلق مي‏گيرد و يك حالتش اين است كه به مواليد تعلق مي‏گيرد و لو به واسطه وسايط (بسايط ظ) باشد و حالتش با مواليد غير از حالتش با بسايط است و در اينجاها اسراري چند هست، اسرار خيلي غريب عجيبي توي همين قاعده افتاده است. ملتفت باشيد پس ببينيد غيب يك دفعه تعلق مي‏گيرد به شهاده به بسايط تعلق مي‏گيرد بسايط بايد پيشتر باشند آن وقت از هر تكه‏اي بگيري داخل تكه ديگر بكني تركيب كني مولود بسازي مولود بعد پيدا مي‏شود. پس حالت غيب به شهاده به بسايط كه تعلق مي‏گيرد يك جور اقتضايي مي‏كند به مواليد كه تعلق مي‏گيرد اقتضايي ديگر مي‏كند. اينها را درست از روي بصيرت و شعور بنا كنيد فكر كردن خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد.

يك دفعه غيب تعلق مي‏گيرد به بسايط هر عالمي اين هم ديگر تخلف ندارد بسايط هر عالمي بدانيد پيش از مواليد آن عالم است، اين هم چيزي نيست كه شك و شبهه‏اي داخلش بشود. پس بسايط را بايد گرفت، آبي را با خاكي تركيب كرد گل ساخت. در هيچ عالمي نيست بسايطش مقدم بر مواليدش نباشد پس بسايط كونا مقدمند بر مواليد و مواليد را از آن خصوص بسايط گرفته‏اند و ساخته‏اند. پس صانع اول كه دست مي‏كند معلوم است دستش به بسايط مي‏خورد تصرف در بسايط مي‏كند.

ملتفت باشيد كه اين حرفها خيلي كم گفته شده آنجاهايي هم كه گفته‏اند محض فتوايي گفته‏اند بيانش را نكرده‏اند. ديگر يا اين است مردم قابليتش را نداشته‏اند يا طوري ديگر بوده آنجاهايي هم كه به طور فتوي گفته شده كم است. پس عرض مي‏كنم بسايط ابتدا هستند ابتدا يد فاعل به بسايط تعلق مي‏گيرد و به واسطه بسايط آن غيب مي‏آيد تعلق به مواليد مي‏گيرد و وقتي تعلق گرفت به مواليد مواليد اول محتاج بودند به بسايط وقتي غيب تعلق گرفته به آنها كيسه وارو مي‏شود ـ آقاي مرحوم مي‏فرمودند كيسه وارو مي‏شود ـ مي‏بيني مولود اشرف از والدين خودش و بسائط خودش شد و اينها را تا به دقت برنخوريد نه معني ملك را نه معني نزول ملك را مي‏فهميد يعني چه. ملتفت باشيد تا اين قاعده درست نشود خيلي چيزها را كه انسان مي‏شنود و پي دليل و برهانش نرفته و دليلش را به دست نياورده لامحاله يا به طرف افراط خواهد افتاد يا به طرف تفريط. در هر جايي در هر دين و مذهبي پيغمبران تمامشان اشرفند از تمام ملائكه اشرفند خصوص پيش شما اين مسأله خيلي واضح بايد باشد. تمام پيغمبران از تمام ملائكه اشرفند تمام پيغمبران محتاجند كلشان كه ملائكه بيايند خبر بياورند براشان، بايد ملك بيايد خبر بياورد تا خبر شوند حالا چطور شده اشرف هستند از ملائكه، وقتي تحقيق مسأله نشود لامحاله كسي كه الفاظ را مي‏گيرد يا به آن طرف مي‏افتد يا به اين طرف مي‏افتد. يا مي‏گويد كه نمي‏شود پيغمبر اشرف از ملائكه باشد يا به اين طرف مي‏افتد و مي‏گويد احتياج به ملك ندارد پس عرض مي‏كنم ملك اقربند به حسب كون، ملائكه اقربند به مبدء به جهتي كه ملائكه همان بسايطي هستند كه اول فعل فاعل لامحاله به آن بسايط بايد تعلق بگيرد و تا به آن بسايط تعلق نگيرد و تكه‏اي از اين بسيط برندارند با تكه ديگر تركيب نكنند مولود نمي‏شود بسازي، پس آنها كونا اقربند به مبدء. دست فاعل اول به آنها خورده پس آنها اقربند آنها بايد بيايند مواليد را تحريك كنند. حالا كه آنها واسطه فيضند اول آنها متحرك شده‏اند بعد مواليد به واسطه آنها متحرك شده‏اند مواليد هميشه محتاجند به آنها آنها هم دائما مفيضند به اينها مع‏ذلك يك‏پاره مواليد يك‏پاره كارها مي‏كنند كه از بسايط معقول نيست آن كارها برآيد.

دقت كنيد با تأمل بسيار و هيچ مسامحه نكنيد كه هيچ جاي مسامحه نيست تا مسامحه كردي مي‏لغزي. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس عرض مي‏كنم اول روح تعلق مي‏گيرد به روح بخاري، روح بخاري كه در بدن هست بدن زنده مي‏شود و اينها همه باز تقرير بيانش[18] است كه عرض مي‏كنم تا اول ذهنها مرتاض شود به علم مرتاض بشويد به اين حرفها و بدانيد كه اين حرفها مجملات آنها در احاديث و كلمات بزرگان هست لكن تفصيلاتش تازه است و كسي تا حالا نگفته نهايت شالوده‏اش را ريخته‏اند من مي‏دانم كجا ريخته شده عبارتش را هم مي‏توانم براي شما پيدا كنم لكن اين تفصيلات هيچ جا نيست.

باري پس عرض مي‏كنم روح بخاري نسبت به اين بدن كانه ملك است. پس روح بخاري ملكي است كه الطف اعضاي بدن است اين را طبيب هم تصديق مي‏كند. پس روح بخاري واسطه است كه حيات اول تعلق مي‏گيرد به آن و اول خودش زنده مي‏شود و او چون ريشه خودش فرو رفته در بدن هر جا ريشه‏اش رفته آنجا را زنده مي‏كند. اگر از اين بدن اين روح بخاري را بيرون ببري بدن مي‏ميرد. پس هر جايي از بدن كه اين روح بخاري مي‏رود زنده است آنجايي هم كه مجاور است مجاور خودش را هم زنده مي‏كند. نمونه اين را بخواهيد يا نمونه بر عكس باشد كه اين نمونه آن باشد عرض مي‏كنم خضر را خضر مي‏گويند براي اينكه هر جا مي‏نشيند سبز مي‏شود. حالتش اين است و حالت هر مبدئي چنين است. روح بخاري كأنه خضر است اين خضر است كه آب حيات خورده آب زندگاني را خورده واسطه است ميان حياتي كه به او داده شده و اين بدن چون واسطه است هر جا مي‏رود هر جا مي‏نشيند بنا مي‏كند زنده شدن و سبز شدن و به همين‏طور حيوانات درست مي‏شوند. پس روح بخاري واسطه فيض است اول حيات به او تعلق مي‏گيرد آن وقت هر چه زيادتي نفس خودش است سرريز مي‏كند مي‏رسد به ساير اعضا و آنها را زنده مي‏كند. پس اين بدن هميشه محتاج است به روح بخاري اگر بخواهد اظهار حياتي بكند. اگر از غيب بخواهد چيزي بطلبد اين بدن بايد روي خودش را به روح بخاري كند به او عرض كند تو حيات را بگير به خود آن وقت بده به من، من نمي‏توانم بي‏واسطه تو زنده شوم تو زنده بشو تو كه زنده شدي ريشه تو در من فرو رفته هر چه از تو زياد مي‏آيد به من مي‏رسد بعينه مثل اينكه وقتي نطفه در شكم مادر ريخته مي‏شود جاذبه‏اي كه در شكم مادر هست همراه خون حيض مي‏آيد پيش اين نطفه بناي جذب را مي‏گذارد اگر نطفه را بريزند در فضاي زمين، در فضاي زمين روح جاذبه و دافعه نيست جاذبه و دافعه موجودي آنجا نيست بايد سالها آسمان بگردد و مدتهاي مديد گرماها سرماها بر آن وارد بيايد دورها بزند افلاك بسا هزار سال نطفه طول بكشد تا نبات بشود. بعد هزار سال طول بكشد حيوان درست شود لكن در توي رحم مادر كه اتفاق افتاد اين نطفه آنجا جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه مادر بالفعل هست بالفعل مشغول كاري هست مثل اينكه حيات بالفعل براي مادر هست و مشغول كار خود است. نطفه تا آنجا قرار گرفته في الفور جاذبه تعلق مي‏گيرد دافعه تعلق مي‏گيرد پس اين زود زود درست مي‏شود طفل نه ماهه كه شد تمام است بلكه اصولش در چهار ماهه تمام است يعني در انسان اين‏طور است ديگر مرغ در بيست روز درست مي‏شود حيوانات ديگر هم هر كدام مدتي دارند.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد بعد از آني كه يك شي‏ء موجود بالفعلي در عالم موجود شد آن بالفعل موجود واسطه مي‏شود آن وقت مي‏دانيد چطور از غيب مي‏آيد به شهاده به طوري كه به بسايط تعلق نگرفته. اينها را درست فكر كنيد، ابتداء در بند دليل و برهانش نباشيد گوش بدهيد فتواش را حفظ كنيد آن وقت دليلش هم مي‏آيد برهانش هم مي‏آيد. پس غيب به شهاده تعلق مي‏گيرد و به واسطه لطائف هم تعلق مي‏گيرد و لطائف واسطه فيض هستند اول براي خود مي‏گيرند بعد از خودشان هر چه زياد آمد يرشح عليك ما يطفح مني هر چه سرريز كرد به آنها مي‏رسد آنها هم زنده مي‏شوند لكن بسيار جاها هست رب حامل فقه الي من هو افقه و باز عرض مي‏كنم تا اصل سر كلاف علي التحقيق به دستتان نيايد نه اين طرفش را مي‏توانيد ملتفت شويد نه آن طرفش را. پس غيب به شهاده حالتش اين است اول كه تعلق گرفت به لطايف تعلق مي‏گيرد و بعد از لطايف تعلق مي‏گيرد به كثايف.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد در بادي نظر بدون فكر بخواهيد وارد اين مطلب شويد گم مي‏شويد مگر تمام اطراف مطلب را به دست بياوريد تا آن وقت بدانيد چه عرض مي‏كنم آن وقت بي‏شبهه مي‏توانيد راه رويد. نمونه اين حكايت را باز عرض كنم براي رياضت نفس براي اينكه به مسأله نزديك شويد آفتاب هر جايي هست نور از آنجا مي‏آيد تا روي زمين البته اين نور از پيش آن قرص آمده درجه به درجه تنزل كرده تا روي زمين مي‏رسد، تمام اين درجات همه وسائطند اين نور از اين وسايط مي‏آيد پايين تا مي‏آيد روي زمين لكن با وجودي كه وسايط در ميان هست لكه ابري بيايد جلو آفتاب يا ماهي بيايد جلو آفتاب را بگيرد نورها تمام مي‏شود. پس تمام اين مراتب واسطه فيض هستند كه اين نور روي زمين بيايد لكن لازم نكرده حالا كه واسطه هستند هر چه رو به بالا بروي گرمتر باشد يا روشنتر باشد، نه لازم نيست. پس بسا از شدت لطافتي كه آن بالا هست هيچ نور آن بالا نباشد آن بالاها ظلمت صرف است به جهت آنكه از شدت لطافت حبس نور نمي‏تواند بكند. بله اگر آينه مقابلش بگيري چون كثافت دارد حبس نور مي‏كند و در آينه پيدا مي‏شود. همچنين گرمي از بالا مي‏آيد پايين و هر چه رو به مبدء مي‏روي البته شدتش بايد بيشتر باشد و خيلي جاها هم از كمرهاي حكمت كسي نظر كند و سر كلاف دستش نباشد همين‏جور چيزها بشنود براي او چيزي گفته باشند و براي او مشتبه شود. توي همين‏جور بيانات ديگر بسا اشتباهات عظيم عظيم پيدا شود كه سبب گمراهيهاي عظيم عظيم خواهد شد. نور از پيش منير است البته هر چه نزديكتر است به منير البته روشنتر است يك‏پاره جاها همين‏طور است. اين چراغ در اطاق گذارده و نور هم دارد هر چه دور از اين چراغ است روشناييش كمتر است هر چه نزديكترش مي‏شوي گرمتر است و روشنتر است دورتر كه مي‏روي هواي سردي مخلوط با آن هواي گرم مي‏شود گرميش كمتر مي‏شود يك‏پاره جاها همين‏طور است و مي‏بينيد حالا همين قاعده را بخواهيد همه جا جاري كنيد مي‏لغزيد فكر كنيد ببينيد آفتاب از آن بالا دارد پايين مي‏آيد و  هر چه بالا مي‏روي گرمتر نمي‏شود از پايين بلكه آنجاهايي كه ابر است سردتر است كه بخار مي‏بندد بله كسي كه طبيعتي داشته باشد بلكه كسي كه اندك شعوري داشته باشد شك نمي‏كند. ببينيد اين بخارات در اينجاها كه ما هستيم قاعده‏اش اين است كه تا جايي كه بالا مي‏رود و اين بخار و اين دود هر درجه‏اي كه بالا مي‏رود آن درجه از درجه زيرش گرمتر است بخار هميشه رو به گرمي مي‏رود اگر در روي زمين صنعت كنند دو اطاق پهلوي هم باشد يكي گرمتر باشد يكي سردتر، توي اطاق سرد دود نمي‏رود دودها مي‏رود توي اطاق گرم، هميشه دود و بخار رو به گرمي مي‏روند. اگر اينجاي هوا گرمتر است مي‏آيد اينجا درجه بالاش گرمتر باشد اينجا زيست نمي‏كند مي‏رود بالاتر درجه بالاترش گرمتر باشد مي‏رود بالاتر نه كه دخلي به هوا نداشته باشد. انسان مي‏بيند سنگ را كه از بالا مي‏اندازي سرد است خوب است گرم است خوب است پايين مي‏آيد چون تعمقش را نكرده‏ايد حالا بسا گولتان بزند كه آتش روشن مي‏كنند هوا گرم باشد يا سرد كه لامحاله آتش سرابالا مي‏رود و آتش بالطبع سرابالا مي‏رود و اينها هم گولتان زده، ترائيات است فكر نكرده‏ايد مي‏خواهم عرض كنم همين شعله چراغ و همين شعله آتش كه مي‏بينيد توي هواي گرم روشنش كن شعله‏اش درازتر است توي هواي سردي باشد توي كله‏اش مي‏زند هواي سرد كوچكش مي‏كند مگر طوري باشد كه اين شعله هواهاي محاذي خود را گرم كند آن وقت باز اگر درجه بالاترش گرم است مي‏رود بالا. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همان سنگي را هم كه خيال مي‏كنيد از بالا مي‏آيد پايين وقتي مي‏اندازند سنگ را از بالا و پايين مي‏آيد در هواي سرد زودتر مي‏آيد پايين خيلي زودتر به زمين مي‏رسد در هواي گرم ديرتر مي‏رسد نهايت اينها را حكما نگفته‏اند به فكرش نيفتاده‏اند به جهت آنكه دقت نكرده‏اند در هواي گرم لامحاله در اندرون هوا گرمي هست گرمي همراهش است گرمي رو به بالا مي‏رود به اندازه گرمي نگاه مي‏دارد سنگ را سردي پايينش مي‏آورد لامحاله در بين اين گرمي و سردي كه گرمي غالب باشد سيرش رو به پايين البته كمتر خواهد بود سردي غالب باشد سيرش رو به پايين زيادتر خواهد بود. همچنين آتش در هواي گرم زودتر مي‏رود بالا در هواي سرد كمتر رو به بالا مي‏رود. اينها از نظرتان نرود سر كلاف را گم نكنيد سر كلاف كه دستتان باشد ديگر اينها همه در چنگتان خواهد آمد. پس اين بخار كه سرابالا مي‏رود تا جايي كه هواي آن درجه گرمتر است بالا مي‏رود پس مي‏رود تا به جايي برسد كه آن طبقه هواش سردتر است از طبقه زيرتر آنجا مي‏ايستد ديگر نمي‏رود بالا آنجا كه ماند باز بخاري ديگر مي‏رود تا آنجا و متصل مي‏شود به آن باز بخاري ديگر و بخاري ديگر، متراكم شد اينها كه به هم كوبيده مي‏شود ابر مي‏شود باز سردي هوا مي‏زند به اين ابر عرق مي‏كند و مي‏چكد پايين اسمش باران مي‏شود. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه با وجودي كه گرمي از پيش شمس از بالا آمده روي زمين لكن زمين چون غليظ بوده كثيف بوده نور شمس را در خود حبس كرده همين‏طوري كه دير گرم مي‏شود همين‏طور هم دير سرد مي‏شود. هوا چون زود گرم مي‏شود زود هم گرمي را از دست مي‏دهد هواهاي بالا از بس لطيفند حبس گرمي را نتوانسته‏اند بكنند اگر چه گرمي از بالا مي‏آيد.

مكرر عرض كرده‏ام آتش هميشه سرازير پايين مي‏آيد اصل طبعش بالا رفتن نيست بخواهيد تجربه كنيد چراغي را خاموش كنيد فتيله تا دود مي‏كند چراغي بالاي آن دود بگير مي‏بيني آتش قهقري برگشت از بالا به پايين و فتيله را روشن كرد. ايني كه مي‏بينيد شعله سرابالا مي‏رود اينها گول مي‏زند در بادي نظر انسان خيال مي‏كند اول روغني بود روغن گرم كه شد مذاب شد پس روغن رفت و مذاب شد وقتي گرمتر شد بخار شد پاش را از زمين برداشت بخار گرمتر كه شد دود شد از اينجا پاش را بالا گذاشت بالاتر رفت شعله شد در گرفت به اين نظر كه نگاه مي‏كني خيال مي‏كني كه آتش از اينجا راه افتاده بالا رفته. ملتفت باشيد شما ان‏شاءاللّه آتش از آن راه بر مي‏گردد سرازير مي‏آيد تا توي روغن پس گرمي هميشه از بالا سرازير مي‏آيد تا توي روغن، پس گرمي هميشه از بالا سرازير مي‏آيد اگر بيايد و تدبيري بايد كرد كه بيايد چون جسم زمين غليظ است حبس مي‏كند نور شمس را زمين حبس مي‏كند گرمي شمس را از اين جهت باقي مي‏ماند اين است كه چوب كه گرم شد تا توي آب مي‏زني سرد مي‏شود لكن آهني كه سرخ شده باشد به محض توي آب زدن سرد نمي‏شود. ذغال چوب را توي آبش بيندازي خاموش مي‏شود و زود سرد مي‏شود به جهتي كه رخو است حرارت در اندرونش محبوس نبود آب هم زود در اندرونش داخل شد زود سرد شد به خلاف آهن سرخ شده آن را توي آب مي‏زني بالا مي‏آري به همان سرخي خودش باقي است مدتها بايد در آب بماند و قل قل كند تا گرمي خودش از اندرون آهن بيرون آيد از اين راه كه بياييد خوب كه دقت كنيد ان‏شاءاللّه مي‏بينيد تمام درجات اين هوايي كه اينجا هست تا آنجاهايي كه متصل به شمس است اين درجات همه وسائطند و واقعا علي التحقيق نور از آن راه آمده تا به اينجا رسيده. پس هر درجه بالايي واسطه فيض درجه پاييني است اما حالا كه آمد روي زمين و زمين امساك حرارت را كرد حالا يك حرارت ثانيه‏اي از زمين دارد رو به بالا مي‏رود و ايني كه بالا مي‏رود تا آنجايي كه ابر درست مي‏شود بيشتر نتوانسته برود اما آن نوري كه از بالا مي‏آيد آن نور از پيش شمس آمده تا اينجا و صعود كرده و بالا رفته و تمام اين فضا را آن نور كه از بالا مي‏آيد فرا گرفته لكن اين حرارت محبوسه در جوف زمين زور زده سرابالا رفته طبعش اين است كه سرابالا برود تا آنجايي كه ابر هست زورش رسيده و رفته پس تا آنجاها امساك كرده نور شمس را حرارتش را.

همين‏طور فكر كنيد به همين نسق كه ان‏شاءاللّه فكر كنيد سر كلاف به دست مي‏آيد خواهيد يافت نه هر لطيفي كه واسطه فيض است فيض را علي ماينبغي مي‏تواند حفظ كند بلكه چنان‏كه لطيف بوده و زود قبول كرده فيض را همان‏طور مي‏توان به زودي از دستش گرفت و لو نگيرند. حالا ملائكه را جوري آفريده‏اند كه اگر بنا شد شيطاني را بر ملكي مسلط كنند ملك زودتر از انسان گول مي‏خورد چنان‏كه لطيف است و امر الهي را زودتر قبول مي‏كند وقتي بناي گول خوردن شد چون رقيق است از اين طرف هم زودتر گول مي‏خورد متشكل به اشكال مختلفه مي‏شود لكن حالا بناي خدا نيست كه شياطين بر ملائكه مسلط شوند در طرف مقابل هم افتاده‏اند به اسبابي كه بايد عرض كنم. همچنين باز شياطين را زودتر مي‏شود رماند از اناسي تا خود اناسي را انسان شيطان را هزار دليل بياري هزار برهان بياري هزار تخويف كني او را باز يك نفاقي توي دلش مي‏كند تا يك جايي آبي ديد باز بنا مي‏كند شنا كردن. جن اين‏طور نيست تا تخويف كردي او را زهره‏اش مي‏رود. براي جن يك عزيمه مي‏خواني فرار مي‏كند انسان را هزار بار عزيمه بخواني تخويف كني نمي‏ترسد. دست برنمي‏دارد و اينها همه سرّش به اين قاعده بند است كه عرض مي‏كنم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حفظ كنيد فراموش نكنيد كه مسأله‏اي است بسيار عمده بسياري از اطراف حكمت از لطايف حكمت از اسرار حكمت هست كه تا اين قاعده را ندانيد، بدانيد از نظرتان خواهد رفت و قاعده اين است كه غيب به شهاده تعلق مي‏گيرد و در بسايط علي ماينبغي نمي‏تواند تعلق بگيرد چرا كه بسايط خيال مي‏كنند مقدم بودند به جهت رقتي كه داشتند و قبول فعل فاعل را زودتر كردند، بله زودتر قبول كردند لكن اگر فاعل دست خود را كشيد بخواهند بگيرند زود مي‏گيرند امساك نمي‏توانند بكنند نور را پس در بسايط يك طبيعت بيشتر نيست. كره هوا و لو اختلاف درجات داشته باشد يك‏پاره هواها في الجمله كثيفتر است يك‏پاره هواها لطيفتر است، كره آب باز نوعش يكي است و لو آبهاي رو لطيفترند آبهاي زير كثيف‏ترند، آبش همين‏طور فلكش همين‏طور. پس بسايط و مواد اوليه زودتر قبول صنع صانع را كرده‏اند و زودتر متكيف شده‏اند لكن علي ماينبغي افعال مختلفه را از دست هر يكي خدا بخواهد به زور بدهد بروز نمي‏كند. باز اينها تقريبات است كه عرض مي‏كنم مثلا عرش قبول فعل فاعل را كرده لكن اقتضاي عرش و لو بالاهاش لطيف‏تر باشد محدبش از مقعرش لطيفتر باشد اما تمام اجزاش همين حركت به يك سمت را اقتضا مي‏كند چيزي بخواهي بسازي كه حركت عكسي بدهي توي حصص عرش پيدا نمي‏شود عرش هميشه جميع تكه‏هاش اين‏طورند مثل اين كه آب يك جور مزاج دارد مزاجش اين است كه رطب است و سيال است و بارد است. جميع اجزاي آب همين حكم را دارد همين‏جوري كه شبانه روزي تمام عرش يك دور مي‏زند تمام قبضه‏هاش همين‏طورند يك قبضه‏اش به قدر كوكبي باشد آن را هم مخلي به طبعش كه كردي در بيست و چهار ساعت يك دور مي‏گردد، هر سمتي كه تمام عرش مي‏گردد تمام اجزاش همان سمت مي‏گردد. حالا از چنين قبضه‏اي بخواهند حركت از غربي به شرقي بيرون بيارند نمي‏شود حكيم هم نمي‏آيد چنين كاري بكند جبر نمي‏كند. همچنين حركت از مغرب به مشرق در زحل هست و در تمام فلكش هم هست بخواهي برگردد از مشرق به مغرب بر نمي‏گردد. بخواهي مولودي بسازي كه هم از اين سمت بگوييش برو برود بگوييش برگرد بتواند برگردد نمي‏شود معقول نيست به عرش بگويند برگرد از اين راه اگر همچو تكليفي به او كنند اين يك نوع جبري و ظلمي است. ديگر سرش را بخواهيد بدانيد عرض مي‏كنم اقتضاي اين طرف بگرد يا آن طرف بگرد در صانع كه نبوده چطور شده اين اقتضا در عرش پيدا شده؟ صانع نمي‏گيرد عرش را جبرا قهرا از اين راه بگرداند. مغز سخن اين است كه محال است همچو حرفي به اين بزند فعلي كه بسته است به فاعلي معقول نيست آن را از دست آن فاعل بگيرد صانعي است حكيم فعل هر فاعلي را توي چنگ او گذارده جاي ديگر مبدئش نيست جاي ديگر جاش نيست كه بشود بگرداني رو به آنجا يا بگيري كار فاعل را از او. همچنين وقت ديگر ندارد غير از همان وقتي كه فاعل به او داده محال است گرفتن فعل از فاعل اين است كه هميشه اجزاي عرش با عرش هميشه يك سمت مي‏گردند اجزاي افلاك با افلاك هميشه از سمتي ديگر مي‏گردند بر فرضي كه عرش را يك تكه‏اش را بگيرند بيارندش روي زمين بگويند راه برو، اين از مشرق رو به مغرب مي‏رود. اگر از افلاك گرفتند آورند به او بگويند راه برو، از مغرب رو به مشرق مي‏رود. حالا اگر صانع رأي مباركش قرار بگيرد چيزي درست كند كه به هر سمتي بگويد برو برود لامحاله قبضه عرشي بايد داشته باشد قبضه كرسي بايد داشته باشد قبضه فلك زحلي بايد داشته باشد قبضه فلك مريخي قبضه فلك زهره‏اي قبضه فلك عطاردي قبضه فلك قمري، ديگر از هر عنصري قبضه‏اي داشته باشد، اين قبضات را توي هم كه مي‏ريزند آن وقت مي‏گويند به هر سمتي كه مي‏خواهند برود برو مي‏رود. وقتي چيزي را تركيب كردي هم از آب هم از خاك هم از هوا هم از نار، از عناصر اربعي كه معروف است چيزي را تركيب كردي و مولودي ساختي آن وقت فعل ترابي را مي‏خواهند از اين نمي‏گويد من ندارم، فعل مائي را بخواهند نمي‏گويد من ندارم فعل گرمي و سردي هر يك را بخواهند نمي‏گويد من ندارم چرا كه مركب از همه قبضات است. هواي صرف باشد فعل نار را ندارد، نار صرف باشد فعل هوا را ندارد.

باري پس بسايط حالتشان اين است كه عرش كار خود را مي‏كند كار كرسي از او نمي‏آيد. جبرئيل كار خودش را مي‏كند كار ميكائيل از او نمي‏آيد كار ميكائيل را نمي‏تواند بكند واقعا حقيقةً، همين‏طور ميكائيل كار جبرئيل را نمي‏تواند بكند هر فلكي كار خودش را مي‏كند كار فلكي ديگر را نمي‏كند. همچنين عناصر هر يك كار خود را مي‏كنند كار ديگري از ايشان نمي‏آيد و هكذا ارواح متعلقه به اين بسايط همين‏جور كار خودشان را مي‏كنند و ارواحشان تعبير است از ملك، ملائكه يعني ارواح دميده شده در اين بسايط هر روحي در هر طبقه‏اي دميده شد آن روح دائم آن كار را مي‏كند كار ديگري از او نمي‏آيد. اين است كه وقتي خدا مي‏خواست آدم را خلق كند آنها اعتراض كردند گفتند تو خلق مي‏كني كسي را كه به ما گفته‏اي، و پيشترها گفته بود به آنها كه خلق مي‏كنم آدمي را و براي او نسلي است و چه كارها مي‏كنند، مي‏دانستند به آن وحي الهي ولي هنوز حكمتش را نمي‏دانستند چه خيال دارد نمي‏دانستند همين‏قدر مي‏دانستند خلقي را خلق مي‏كند انسان خلق مي‏كند و آنها فسادها مي‏كنند خونها مي‏ريزند خلاف رضاي خدا مي‏كنند كفرها مي‏ورزند خرابيها مي‏كنند، اينها همه را آن ملائكه مي‏دانستند عرض كردند ما كه مطيعيم منقاديم به هر سمت كه تو بگويي مي‏رويم تسبيح مي‏كنيم تو را تقديس مي‏كنيم براي تو، چه ضرور خلق كني خلقي را كه رزق تو را بخورند و دايم عصيان بكنند؟ أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك وحي شد كه من مي‏دانم چيزي را كه شما نمي‏دانيد. ملائكه متحير ماندند تا آدم پيدا شد خدا به ملائكه امر فرمود كه اسجدوا لادم فسجدوا الاّ ابليس ابي و استكبر ملائكه مي‏خواستند بگويند ما چرا سجده كنيم، اين هم به اغواي شيطاني كه در ميان آنها بود اين بود كه حتم شد كه ملائكه سجده كنند و ملائكه لابد شدند و سجده كردند. و علم آدم الاسماء كلها باز اين علم آدم الاسماء را ملتفت باشيد ببينيد كسي تا چشم نداشته باشد مسأله رنگ را به او نمي‏توان آموخت، تا كسي گوش نداشته باشد مسائل صوتي را هيچ حالي او نمي‏توان كرد و لو چشم تنها چيزي باشد گوش تنها چيزي. از چشم بپرسي مسائل گوش را نه خبر دارد نه مي‏داند نمي‏تواند بداند، از گوش بپرسي مسائل چشمي را نه خبر دارد نه مي‏داند. پس از ملائكه آنچه را كه داشتند مي‏پرسيدند مي‏گفتند آنچه نداشتند نمي‏دانستند حالا علم آدم الاسماء كلها تمام اسماء تعليم ملائكه نشده بود و نمي‏دانستند لكن آدم مي‏دانست و فرمود به آنها اينها خيلي تعجب كردند و شما تعجب نكنيد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مملكت‏ يك قبضه‏اي است يك گوشه‏اي نشسته خبر از قبضه ديگر ندارد چطور شده همچنين آنهاي ديگر خبر از اين ندارند هر كدام هم اسمهاي خودشان را مي‏دانند اسمهاي ملائكه ديگر را نمي‏دانند اينها سر حكمتش به دستتان باشد. ملك مانند چشم مي‏ماند به چشم مي‏گويند ببين اين ديگر طعم بداند يعني چه طعمي توي دنيا هست يا نيست خبر ندارد. همچنين آني كه توي گوش نشسته صدا را مي‏فهمد يعني چه اما رنگ يعني چه نمي‏داند خبر ندارد لكن انسان مركب از اين اجزا مي‏فهمد طعم يعني چه رنگ يعني چه بو يعني چه. مي‏فهمد اين طعم چه چيز است اين شور است آن شيرين است آن تلخ است و هكذا يك ذائقه هم بيشتر به او نداده‏اند تمام اينها را طول نكشيده تعليمش كرده، يك جوهري خلق مي‏كند خدا يك قدرتش مي‏دهد كه هر رنگ پيشش مي‏آري مي‏بيند مي‏فهمد سياه سياه است سفيد سفيد است سرخ سرخ است زرد زرد است برازخ در اين ميان را فهميده معاني را فهميده همه را مي‏داند همه را خدا تعليم چشم كرده و ملك يك چيز را بيشتر نمي‏داند يك ذائقه مي‏فهمد شوري را و لو نتواند رنگ را بفهمد، مي‏فهمد معني شوري غير از شيريني است معني تلخي غير از شوري است تمام طعوم را وقتي خدا يك ذائقه خلق مي‏كند علم تمام طعوم را به آن شخص مي‏دهد صاحب ذائقه‏اش كرده. همچنين يك لامسه درست مي‏كند براي شخص علم تمام ملموسات را به اين داده، ديگر خورده خورده نبايد بدهد. همين‏طور نبي را كه خلق كردند وقتي خلقش كردند خلقتش كه تمام شد حالا ديگر نبي است ديگر حالا هي نبي بايد ملك نازل بشود بر او و همان علمي را كه دفعه اول تعليمش كرده به عرصه بروز مي‏آورد.

پس بر همين نسق ان‏شاءاللّه داشته باشيد بسايط تمامشان اطرافند تمامشان حروفند تمامشان بسايطند و از هر بسيطي فعل خاصي سر مي‏زند. از چشم ديدن از گوش شنيدن از شامه بوييدن از ذائقه چشيدن از لامسه كيفيات فهميدن. همين‏طور خيال كارهاي خودش را مي‏كند ديگر اين كارها را نمي‏داند، همين‏طور نفس كارهاي خودش را مي‏كند اينها بايد زيرپاش باشند اكتسابات نفساني از اينها بكند كار اينها از او نمي‏آيد به همين‏طور كارهاي عقلاني از نفس بر نمي‏آيد كار خودش را مي‏كند كارهاي نفس از عقل بر نمي‏آيد كار خودش را مي‏كند، فؤاد همين‏طور كارهاي خودش را مي‏كند با وجودي كه تمام اين مراتب اگر سرجاي خود نباشند شما سرجاي خود نيستيد و تمام اينها واسطه وجود شما هستند لكن همه اطراف وجودند. پس اصل شخص مولود كمالش بيش از بسايط است يك شخص مولود همه بسايط پيشش جمع است فرموده‏اند:

 

أتزعم انك جرم صغير

و فيك انطوي العالم الاكبر

 

و عالم اكبر كمالش به قدر تو نيست يعني مولود جامع نه تو، تو خيلي چيزها را نداري عالم اكبر عرشش مخلوط به كرسي نيست آن كار خودش را مي‏كند كرسيش كار خودش را هر فلكي[19] كار خودش را مي‏كند همه طبقات مشغول كار خودشان هستند و اينها جميعا وسايطند و از آن كاري كه دارند تخلف نمي‏كنند ملكيت دارند در آن كاري كه دارند تخلف نمي‏كنند ملكيت دارند لكن مولود كه پيدا شد حصه‏اي از عرش دارد كار عرشي از آن حصه مي‏آيد مي‏تواند آن حصه كار عرشي را بكند اين است كه طي‏الارض براي او هست، حصه‏اي از كرسي دارد كار كرسي بخواهد بكند از آن حصه‏اي كه از كرسي دارد مي‏كند به همان جوري كه عرض كردم هر كاري را كه كل مي‏كند بعض آن كار را مي‏كند نهايت كل كارش بزرگتر است جزء كارش كوچكتر است. قطره جسمي است سيال بارد و رطب رافع عطش، حوض هم جسمي است سيال بارد و رطب رافع عطش. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كل ملك روي هم ريخته را نگاه كنيد بدون مواليد همه كار از همه چيز بر نمي‏آيد تمام كارهاي صانع را كأنه مي‏خواهم عرض كنم از همين قبيل است اگر چه اختيار سلب نشده از اين معذلك مي‏بينيد آتش همين رو به بالا مي‏رود بگويي رو به پايين هم برو عذر مي‏آورد. خاك رو به پايين مي‏آيد بگويي رو به بالا هم برو عذر مي‏آورد رو به بالا نمي‏رود آتش خودش رو به پايين نمي‏آيد بايد آوردش اين است كه عالم كبير و لو واسطه فيض عالم صغير است لكن عالم صغير چون جميع چيزها در خودش هست و بالفعل موجود شده همه هم مرتبط به يكديگرند، آتش متصل به خاكش شده هواش متصل به آبش شده نارش به هواش افلاكش به عناصرش همه قلاب به هم انداخته‏اند به طوري كه از مغز آبش آتش بيرون مي‏آرند در مولود ملتفت باشيد از اين عبيطات خدا نمي‏گيرد مولود بسازد و اينها پيش اهل صنعت خيلي حرف مقبول متيني است. اين هوا را با اين آب هر چه بزني داخل هم نمي‏شود. هوا زير آب هم برود قل مي‏زند از آن زير مي‏آيد بالا، اين آب را با اين خاك نمي‏شود تركيب كرد، گيرم داخل هم شد تا به هم مي‏خورد باز مي‏شود يك اشتباه كاري كرد تا ولش كردي مي‏بيني خاكهاش ته‏نشين مي‏كند آبها مي‏آيند بالا افلاك و عناصر تركيب نمي‏شوند به زور بياري تكه‏اي از آنها را به هم بچسباني باز تا ولش كني فلك مي‏رود بالا عناصر مي‏آيد پايين لكن صنعت اين صانع اين است كه تدبير مي‏كند به واسطه اين كلي در جزئي پس از اندرون هوا آب بيرون مي‏آرد از اندرون خاك آب بيرون مي‏آرد. آبي كه از خاك بيرون بيايد خاك همراهش هست آبي كه از اندرون هوا بيرون بيايد هوائيت دارد. آتشي از توي هوا استخراج كنند هوائيت دارد پس عبيط نيست، نار نمرودي نيست ناري است ملايم. پس اين آتش هوا همراهش است، اين آتش و اين هوا آب همراهشان است ديگر اينها خاك همراهشان است همه كأنه يك حيز دارند و همچنين افلاك را از توي اين عناصر استخراج مي‏كنند باز اينها كأنه ماده اوليه‏شان يكي بوده يك ماده برداشته‏ايم از آن گرفته‏ايم كبريتمان را ملحمان را زيبقمان را ساخته‏ايم روحمان را نفسمان را جسدمان را ساخته‏ايم هر كدام از اينها را به هر جا ببري همه‏شان يك جا اقتضا مي‏كنند به جهتي كه حالا تركيبشان تركيبي است كه منفصل نمي‏شود اجزاء از هم، پس كار همه از همه مي‏آيد. پس كسي كه از تمام قبضات ملك دارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و كاملين همين‏طورند يعني انبيا و اوليا، آنهايي كه بزرگند و شأني دارند كساني هستند كه از تمام قبضات ملك خدا قبضه‏اي دارند نمونه‏اي دارند چون قبضات هم استخراج شده از يكديگر كمال اتصال به يكديگر را دارند از اين جهت به آن مولود افعال مختلفه را بگويي بكن مي‏كند، عضب كن حلم كن مسرور باش محزون باش، يك جايي غضب كن يك جايي حلم كن، مي‏كند. پس اشداء علي الكفار رحماء بينهم در صفت مؤمنين فرموده كفار نمي‏توانند همچو كاري بكنند، ناقصين نمي‏توانند همچو كاري كنند يك جايي مي‏گويند بده آنچه داري يك جايي مي‏گويند مده ديناري. طبع سخي را بگويي بخل كن نمي‏تواند بخل كند، به بخيل بگويي سخاوت به كار ببر نمي‏تواند. به شخص شجاع بگويي بترس نمي‏تواند بترسد به شخص جبان بگويي مترس نمي‏تواند نترسد. به شخصي كه نمي‏ترسد بگويي بايد ترسيد نمي‏تواند بترسد، ساكن هست ظاهرا و مي‏گويد مي‏ترسم ولي هيچ نمي‏ترسد به شخص ترسو هم بگويي توي اين تاريكي چاهي نيست ماري نيست چيزي نيست تو مترس خودش هم مي‏داند حرفها راست است مي‏خواهد هم نترسد لكن تا مي‏رود شجاعت به كار ببرد يك مرتبه مي‏بيني ترسيد. پس به ترسو نمي‏توان گفت مترس به شجاع نمي‏توان گفت بترس بگويي هم بي‏حاصل است. همچنين به جواد نمي‏شود گفت بخيل باش به بخيل نمي‏شود بگويي جواد باش. هي نصيحت كني كه بخل بد است به گوشش نمي‏رود تدبيرات بايد كرد تا عمل طبيعت به دست بيايد عمل طبيعت اين است كه سودا را مي‏گذارند در بدني نار را هم مي‏گذارند در بدني. نار شجاع است سودا جبان است. وقتي بخواهد آتش به كار ببرد جنگ كند جهاد كند صفرا را وامي‏دارد كه كار خودش را بكند تا بخواهد بگويد جنگ مكن جلدي سودا را وامي‏دارد به كار يك جايي مي‏گويد بذل كن و بده سر آب را وامي‏كند يك جايي مي‏گويد بالا بنشين سر هوا را يا سر آتش را باز مي‏كند. پس در مولود افعال مختلفه مي‏شود جاري كرد لكن از بسايط افعال مختلفه جاري نمي‏شود از حكمت نيست جاري كردنش چنان كه به شجاع نمي‏شود گفت بترس به جبان نمي‏شود گفت مترس. همين‏جور به بسايط بگويي كار مولود بكن سرش نمي‏شود كار مولود يعني چه اين است كه خلقت بسايط از براي مواليد است. دقت كنيد اگر مولودي منظور صانع نبود اين آسمان را خلق نمي‏كرد اين زمين را خلق نمي‏كرد. هيچ كار نمي‏كرد پس تا بسايط را مي‏گرداند مي‏خواهد مواليد درست كند و فكر كنيد كه مغز سخن به دستتان بيايد. تا افلاك مي‏گردد و زمين برقرار است يك كس خوبي يك مولود تامي در روي زمين بايد باشد يك آدم خوبي در روي زمين هست لامحاله. اگر كسي نباشد كه تمام مرادات الهي را به عمل آورد كه از هر سمتي بگويند برو برود. اگر چنين معصوم مطهري در روي زمين نباشد يك لمحه خدا اين آسمان را نمي‏گرداند يك لمحه اين زمين را باقي نمي‏گذارد اين است كه حجت خدا اگر در روي زمين نباشد اين زمين خسف مي‏شود. اگر خدا داري معني اين حرفها آسان مي‏شود اگر شدي مثل مردمي ديگر و گفتي از كجا خدايي باشد از كجا پيغمبري باشد، باز همراهت مي‏آيم. فكر كن ان‏شاءاللّه در ايني كه خدايي هست شعور زيادي نمي‏خواهد تمام مكلفين مي‏توانند اين را بفهمند. مي‏توانم بفهمم كه خودم خودم را نساخته‏ام در اين شك نيست. كدام دهري مي‏تواند در اين شك كند؟ كدام هميني كه ساخته‏اندش بخواهد سرش درد نيايد نمي‏تواند، بخواهد گرسنه نشود نمي‏تواند. بخواهد گرسنه بشود نمي‏تواند، خواب نرود نمي‏تواند خواب برود نمي‏تواند هيچ تصرف در بدن خود نمي‏تواند بكند. حالا كه چنين است و خودمان خود را نساخته‏ايم پس صانعي هست كه ساخته و حالا كه ساخته پس توانسته كه ساخته پس يقينا قادر بوده چون ساخته دانسته كه ساخته و حالا كه ساخته عالم بوده يقينا چون هر چيزي را سرجاي خود گذارده پس يقينا حكيم بوده اين خداي حكيم كار لغو بيحاصل نمي‏كند كه هي آسمان را بگرداند بر گرد زمين و تصرف در زمين كند و گياهها سبز شود و هي بخشكد، اين حاصلش چه چيز است؟ هي حيوانات توليد كنند و زيست كنند و بميرند و خاك شوند مثل اول، فايده اين كار چه شد؟ ديگر آن رأس رؤوسشان كه انسان است كه فرموده لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم هي انسان درست كند وقتي درست شدند از الاغ بدتر شوند از آن سگ بيچاره بدتر شوند سگ بيچاره خيلي كارهاش به از اين انسانها و اين دوپاهاست و ده صفت در سگ هست كه بايد انسان آن را كسب كند. پس اين انسان فسادش از تمام جن و تمام حيوان و تمام نبات بيشتر است و از صنعت صانع حكيم نيست كه چيزي درست كند و كسي دايم خراب كند كارهاي او را. خلقي خلق كند و حكمتها در خلقت او به كار ببرد و اينكه ساخته شد اين هي بنا كند به خراب كردن ملك و مردم همه مشغول اين كارند. اين است كه تا اين زمين برقرار است همين دليل اين است كه بقيه‏اللّه روي زمين بايد باشد بقيه‏اللّه خير لكم ان كنتم مؤمنين اين مخصوص شيعه اثني‏عشري است هر كس چنين بقيه‏اللهي دارد اوست مؤمن و آن كساني كه ندارند بقيه‏اي در واقع وقتي مي‏شكافي قلوبشان را خدا ندارند يا خداشان حكيم نيست لغو كار است يا ظالم است يا كارهاي بي‏معني مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

20بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس هجدهم يك‏شنبه 15 شهر ذي‏الحجه‏الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

سخن در اين بود كه هر غيبي به هر شهاده‏اي كه تعلق مي‏گيرد دو جور تعلق دارد و اين دو جور تعلق را ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد، يك جور تعلقي است در نهايت ابهام و عدم تعين، يك تعلقي است معين و مشخص و اينها خيلي تفاوت ميانشان هست و مردم كه برنخورده‏اند يعني مردم به اين خيالات هم نيستند كه برخورند. ان‏شاءاللّه شما درست دقت كنيد هر غيبي را نسبت به هر شهاده‏اي كه بخواهيد بسنجيدش آن غيب مزاحم به شهاده نيست. اين مسأله بزرگي است و بايد به دستش آورد ملتفت شويد اهل شهاده همه مزاحم همند يعني يكيشان يك جايي كه نشسته او را تا برنداري از آنجا چيزي ديگر نمي‏شود جاش نشاند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين است كه شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است. پس اين عصا تا اينجا است اين فضا را پر كرده بخواهي در اين فضا چيزي ديگر بگذاري بايد اين را برداشت آن را جاش گذاشت. ملتفت باشيد اصطلاحي دارد ملتفتش باشيد، پس اهل هر عالمي اين حالت را دارند پس هر عالمي اشخاص آن عالم مزاحم يكديگرند ولكن غيب با شهاده مزاحمت ندارد. شهاده را ان‏شاءاللّه فكر كنيد وقتي اين خرمن شهاده را روي هم مي‏ريزي معلوم است بعض اجزاء فوق بعض واقع مي‏شود همين‏طور مي‏رود تا محدب جسم آن منتهي مي‏شود. ديگر عالم حيات عالم مثال مزاحمت داشته باشد يعني مثل عرش آن طرف عرش خيال كنيد آن طرف عرش همچو نيست و وقتي تعبير مي‏خواهي بياري چاره نيست به غير از اين‏جور تعبيرات در احاديث هم همين‏جور تعبيرات هست كه در فوق عرش سرادقاتي چند هست حجبي چند هست مراد همينها است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس عالم شهاده بعضشان مزاحم بعض هستند، پس در هر فضايي چيزي كه واقع هست آن را بايد برداشت چيزي ديگر جاش گذاشت اگر او همان جا باشد چيزي ديگر را بخواهي آنجا بگذاري مزاحمند با يكديگر و نمي‏شود بعض بعض را منع مي‏كنند. لكن غيب و شهاده چنين نيست كه شهاده مزاحم با غيب باشد يا غيب مزاحم با شهاده باشد، اين‏جور نيست. پس حيات را ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حيات را يك جسم رقيقي خيالش نكنيد آن طرف عرش كه زور مي‏زند بيايد در شكم عرش. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، نمونه‏اش را گاهگاهي عرض كرده‏ام براي نزديك شدن به مطلب. اين الوان و اشكال و حرارات و برودات و روشناييها و تاريكيها و بوها و طعمها و هكذا تمامشان مال عالم غيب است آمده‏اند به شهاده و مي‏بينيد جسم هست يك دفعه رنگ مي‏شود رنگ مي‏پرد باز جسم سرجاش هست، طعم ندارد طعمي مي‏آيد از محدبش تا مقعرش فرو مي‏رود هيچ جا را بر اين جسم تنگ نمي‏كند هيچ مزاحمت ندارد با اين جسم. همچنين طعم رنگ حرارت برودت، حرارت مي‏آيد فرو مي‏رود در جسم همه جاش را مي‏گيرد. برودت مي‏آيد فرو مي‏رود در جسم همه جاي آن را مي‏گيرد و اين جسم سرجاي خود باقي است اگر چه وقتي غيبي مي‏آيد تعلق مي‏گيرد آن غيب اثر خاصي مي‏كند آن سرجاش باشد. پس غيب با شهاده مزاحمت ندارند حالا كه مزاحمت ندارند پس حيات از محدب اين عرش گرفته تا تخوم ارضين فرو رفته همه اينها زنده‏اند مثل روحي است در اين بدن و مثل نمي‏خواهد حقيقةً روح اين بدن است. حيات را نسبت به بدن كه بسنجي همه كس روح و بدن كه مي‏گويد متبادر به اذهان همين روح و بدن است حتي بگويي جمادات روحي براي خود دارند نمي‏فهمند اينها را به زور بايد حالي مردم كرد و الاّ روحي كه مي‏گويند همه مردم حيات توي ذهنشان همين روح و بدن است. حالا همين روح را فكر كنيد روح جسمي نيست كه همچو نعامتي داشته باشد لطافتي داشته باشد و بيايد توي جسم غليظي فرو رود. باز ببينيد چه مي‏گويم ملتفت باشيد من اطراف مسأله را خيلي جاهاش را نگاه مي‏كنم و مي‏گويم و ملتفت هستم چه مي‏گويم، اينها را خودم راه مي‏برم كه هر روحي نسبت به جسمي كه دارد جسمي است لطيف. خودم متذكرم حديثش را هم مي‏دانم كه جسم روحي است غليظ قالب كثيفي پوشيده و روح جسمي است لطيف لكن حالا در اين مقام اينها را نمي‏خواهم عرض كنم. هر چيزي به حسب خودش جسم ذاتي دارد روح ذاتي دارد روحش يك درجه از جسمش لطيفتر است به طوري كه آن روح را تغليظ كني جسم مي‏شود، جسم را يك درجه تلطيف كني روح مي‏شود عرض كردم اين را خودم مي‏دانم راه مي‏برم ملتفت هستم لكن مراتب تنزليه كه حالا در صدد هستم بيان كنم بدانيد اين‏جور نسبت را ندارد. پس حيات يك جسمي دارد خودش مناسب خودش و آن جسمي است كه خواب مي‏بيني آدم در خواب مي‏بيند جسمي دارد راه مي‏رود بر مي‏خيزد مي‏نشيند مي‏بيند مي‏شنود اين بدن يك جايي افتاده نه چشمش مي‏بيند نه گوشش مي‏شنود نه حركتي دارد و آن جسمي كه در خواب مي‏بيني چشم دارد مي‏بيند گوش دارد مي‏شنود مراد اين است كه نسبت غيب و شهاده را ملتفت شويد تمام عالم حيات را حالا روح اسم بگذاريد با وجودي كه جسم دارد و هيچ مزاحمت با اين جسم ندارد و مي‏آيد عاريه به اينجا و برمي‏گردد و هيچ چيز اين عالم را بر نمي‏دارد ببرد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مردم از بس نمي‏دانند بزرگان چه گفته‏اند و پرتند از مطلب شبهه‏اش هم به نظرشان نيامده يك‏پاره جاها مي‏گويند روح را تغليظ كني بدن مي‏شود بدن را تلطيف كني روح مي‏شود روح جسمي است لطيف، بدن روحي است غليظ از يك عالم هم هستند و اينها مستحيل به يكديگر مي‏شوند تأثير در يكديگر مي‏كنند. پس روح جسد را مي‏تواند بكشد ببرد بالا جسد مي‏تواند روح را بيارد پايين اينها را فرمايش مي‏كنند اما جاي ديگر هم فرمايش مي‏كنند جسم را بخواهي كاريش كني كه مثال شود داخل محالات است مثال را بخواهي كاريش كني كه نفس شود داخل محالات است نفس را رياضت بدهي كه نبي شود روح ملكوتي شود داخل محالات است همچنين روح ملكوتي را رياضيت بدهي عقلش كني روح ملكوتي به سير و سلوك و زيادتي عبادت بخواهي عقل شود داخل محالات است. عقل فؤاد شود داخل محالات است و اين نظر است كه حالا مي‏خواهم عرض كنم و در اين نظر هر غيبي نسبت به هر شهاده‏اي مزاحمت ندارند اما به همين لحاظ كه حالا عرض مي‏كنم بسا مطلبي ديگر وقتي ديگر نه مطلبي كه منافات با اين داشته باشد بخواهم بگويم و بگويم مزاحمت دارند و حالا مي‏گويم مزاحمت ندارند منافات با ايني كه حالا مي‏گويم ندارد. اگر جسمي خيال كني بالاي محدب عرش پس محدب او است و او است منتهي‏اليه جسم. اجزاي جسمانيه را هر چه ببري بالا و بياري پايين آن چيزي است كه صاحب اوصاف[20] ثلث است و فضايي دارد حالا اين دخلي به هيچ وجه من الوجوه به حيات ندارد به جهتي كه حيات مي‏آيد توي اين فرو مي‏رود ديگر چه توي بعضش مي‏آيد مي‏نشيند و فرو مي‏رود چه توي كلش مي‏آيد در اين فرو مي‏رود بر مي‏گردد به عالم خودش و اين بر حال خود باقي است محال است جسم روح بشود نمي‏شود. پس روح مزاحمت با جسم ندارد. خوب ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. پس روح نه اين است كه در آسمان نشسته و از آسمان بايد بيايد به زمين و نه اين است كه در زمين است و سرابالا بايد برود به آسمان و طور و طرز عدم تزاحمش را بخواهيد فكر كنيد آنچه حالا موجود است از عالم غيب است آمده‏اند به شهاده و مي‏روند به عالم خود و الان مشغول رفتند و مشغول آمدند الان چيزي طعم ندارد طعم پيدا مي‏كند. الان چيزي صاحب طعمي بي‏طعم مي‏شود هي در صعود و نزولند. طعم چيزي طعم سركه بود و ترش بود تلخ شد يا بي‏مزه شد آب بود و ترش نبود تدبيري كردند توي درختش بردند سيرش دادند ترش شد غوره ساختند تدبيري ديگر كردند ترشي رفت[21] شيرين شد تدبيري ديگر كردند شيريني رفت باز ترش شد و هكذا دائما از غيب چيزي مي‏آيد به شهاده بل هم في لبس من خلق جديد و عرض مي‏كنم تا اين نظر هم برايتان نباشد خدا مي‏داند درست صانع‏شناس نيستيد. پس عرض مي‏كنم دائم خدا از غيب چيزي مي‏آرد به شهود و دائما از شهود چيزي مي‏برد به غيب و همه را هم خدا مي‏كند هيچ بار خدا بي‏كار نيست كه دستش را روي هم گذارده باشد دايم مي‏آرد و دايم مي‏برد.

نمونه اين حكايت چراغي كه دارد مي‏سوزد اين چراغ دايم التجدد است و دايم الفنا است. انسان همين كه از روي غفلت نگاه مي‏كند خيال مي‏كند اين في الجمله مكثي اينجا دارد اين هيچ مكث ندارد آن مكثي كه به نظرت است ندارد تازه پيدا شده تا مي‏روي نگاه كني دود مي‏شود و از سر شعله در مي‏رود بعينه مثل نباتات و حيوانات مستمرا متصلاً هي روغن بايد آب شود و هي آب بايد بخار شود و هي بخار دود شود سر هم دود شود و آتش در آن در گيرد همين‏جوري كه به سرعت روغن آب مي‏شود همان‏جور روغن بخار مي‏شود همان‏جور روغن دود مي‏شود و در مي‏گيرد به همين سرعت دائما اين دود از سر اين شعله دائما مي‏رود توي هوا منتشر مي‏شود. دود كه منتشر شد هي آن ناري كه در آن بود مي‏رود به عالم خودش پس دايم تحليل مي‏رود دائم بدل مايتحلل مي‏خواهد. نباتات همين‏طور حتي جمادات اين است حالتشان و شعلات داخل جماداتند هنوز جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و صفات نباتي توشان پيدا نشده و مي‏بينيد حالت شعله اين است كه دائما هي تحليل مي‏رود قواي او و دائما مدد مي‏رسد به او و بدل مي‏شود طرفه عيني روغن نرود توي بخار و بخار نرود توي دود و دود در نگيرد نمي‏شود چراغ بسوزد آن دود پيشتري كه منتشر شد در هوا و متفرق شد اينجا هم كه چيزي نيامد پس شعله خاموش شد و چراغ ما فاني شد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بر همين نسق يك آبي يك رطوبتي در جوف اين زمين نباشد نمي‏شود درخت درخت باشد و موجود باشد. بدنش چه مضايقه مثل كلوخ خشكي بماند نباتيت تمام شد آن هم اگر قهقري برگردي و مطلبش را فهميده باشي مي‏داني آن هم فاني مي‏شود لكن حالا عجالةً چوب يك مكثي دارد كه حالا از آن به تحليل نمي‏رود به آن سرعتي كه در درخت ديده مي‏شد جذب نمي‏كند رطوبات را بدل مايتحلل به آن سرعت نمي‏رسد. پس به همان حالتي كه اول بوده به نظر مي‏آيد آدم خيال مي‏كند چوب سرجاي خود مي‏ماند. شما درست فكر كنيد ان‏شاءاللّه اين چوب هم هي خورده خورده كه ماند چرا بايد يك وقتي بپوسد؟ پس پوسيدن چوب سري دارد سرش همين كه تحليل مي‏رود يك وقتي خاك مي‏شود خاكها حالتشان تغيير مي‏كند گچها مي‏ميرند چيزي ديگر مي‏شوند معتدل مي‏شوند اين حالت در ايشان هست وقتي قهقري برگردي و درست فكر كردي و اين را مسلم نينگاري كه تغيير نمي‏كند سنگي هزار سال پيشتر خلق شده باشد بسا خيال كني چيزي از اين تحليل نمي‏رود پس بدل مايتحلل هم نمي‏خواهد. اين‏طورها بسا ترائي كند براي بعضي. درست دقت كنيد مي‏خواهد جماد باشد مي‏خواهد سنگ باشد مي‏خواهد نبات باشد درخت باشد هر قدر طويل العمر باشد درختي كه هزار سال پيش از اين كِشته‏اند اين درخت دائما هي رطوبات بايد جذب كند و هي تحليل رود و باز جذب كند تا اين درخت درخت باشد چوبش هم خيلي سال است باقيست باشد اگر عقل داري مي‏فهمي اين آخر خواهد پوسيد آن رطوبات در اجوافش خورده خورده به تحليل مي‏رود هوا و حرارت آفتاب جذب مي‏كند آنها را مي‏آيد در هوا رطوبات كه بيرون رفت آن وقت آن اجزاء يبوسيه اين رماد مي‏شود اسمش مي‏شود پوسيده رماد شد رميم شد از هم ريخت. فكر كنيد پس آنچه را مي‏بينيد حالتشان اين است بل هم في لبس من خلق جديد پس آن سنگ را تا خدا مصلحت دانسته و مي‏داند اين سنگ در ملك ضرور است مي‏گذاردش در دنيا وقتي ديد ضرور نيست و حالا ديگر بي‏مصرف شد همان ساعت فانيش مي‏كند آهكش مي‏كند پس دائما تجديد مي‏شود اين عالم و دائما هم فاني مي‏شود وضع اين عالم چون از براي فنا است دائما مدد مي‏گيرد و دائما هم فاني مي‏شود. در جمادات و نباتات و حيوانات فكر كنيد و همين‏جور دستورالعمل خدا به شما داده، مي‏فرمايد مثل الحيوة الدنيا هر چه توي دنيا است توي دنيا موجود است مثل آن را فرموده مي‏فرمايد مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض يك وقتي آب توي اين است يك وقتي پايين اين گياه است يك وقتي بالاي اين درخت است يك وقتي توي ريشه درخت است و مخلوط مي‏شود با اجزاي اين درخت اين آب از شكم درخت كه سر بيرون آورد مي‏بيني طعمها رنگها و بوها و چيزهاي مختلف بيرون آمد مي‏بيني فصلي ديگر آمد خزان شد فاصبح هشيما تذروه الرياح اين فاني شد بايد تازه احداثش كرد موجودش كرد علفهاي پارسال را امسال بز نمي‏خورد علفهاي پارسالي را گوسفندها خوردند تمام شد انسانها خوردند تمام شد امسال علفي تازه بايد احداث كرد آن كسي كه عامي است و سينه‏اش تنگ است نگاه مي‏كند به آب دريا مي‏گويد چه عيب دارد اين آب از هزار سال پيشتر باقي مانده باشد شما ملتفت باشيد يك قدريش از پارسال است باشد لكن تازه به تازه بايد روش بيايد و هي خورده خورده بايد تحليل رود. دريا هر چه بزرگ باشد خورده خورده فاني خواهد شد تمام خواهد شد مثل نبات كه اگر رطوبت نباشد در درخت خورده خورده خواهد خشكيد و خورده خورده تمام مي‏شود.

خلاصه آنچه در صدد بودم ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد فكر كنيد اينها همه بسته به آن اصل است شما سعي كنيد اصل را هميشه محكم كنيد اصل اگر محكم شد قواعد كليه كه به دست آمد اقلا لفظش را ضبط كرديد يك وقتي فكر مي‏كنيد جزئيات را كم‏كم مي‏فهميد ان‏شاءاللّه. پس عالم غيب جسمي روي جسمي نيست اين است كه آن طرف محدب عرش خلأ نيست ملأ نيست هيچ مخلوقي آنجا نيست و لو تعبير آورده شود سرادقات بالاي عرش هست، تو معنيش را ملتفت باش آن سرادقات مزاحم نيستند پس آنجا نه خلأيي است نه ملأيي نه روحي است نه عقلي هست نه فؤادي نه مشيتي آنجا هست نه خدايي آنجا هست نه مكاني كه خدا آنجا نشسته باشد هيچ آنجا نيست. پس آنچه مي‏شنويد بدانيد كه در اندرون اين جسم است مزاحم اين جسم كه نيست. پس اگر چيزي در اندرونش داخل شد باد نمي‏كند بزرگ نمي‏شود بيرون هم برود چيزي كم نمي‏شود. تمام آنچه شنيده‏ايد كه از براي خدا هزار هزار عالم هست هزار هزار آدم هست آنها همه اينجا است آنچه هست همه اينجا است آن طرف عرش نيست چيزي. آن طرف عرصه امتناع است عرصه امتناع باز لفظي است هيچ چيز نيست عرصه هم نيست، پس آنچه شنيده‏اي از غيوب همه همين جاها هستند اما اينجا كه هستند مزاحم اين جسم نيستند حالا كه مزاحم نيستند پس حيات نه اين است كه در افلاك است و از آنجا مي‏آيد به زمين، از آنجا نمي‏آيد به زمين نه اين است خيال كني در زمين است و از زمين به آنجا مي‏رود نه از زمين هم به آسمان نمي‏رود بلكه زمينها زنده‏اند آسمانها زنده‏اند و لو حيات زمين ضعيف‏تر است حيات آسمان قوي‏تر است پس كأنه زمين الان مرده است كأنه آسمان زنده است. ملتفت باشيد باز نه اين است كه روح آنجا اقتضا كند بيشتر باشد در زمين كمتر باشد ملتفت باشيد ببينيد چه مي‏گويم همه جاش را خودم ملتفتم. در ايني كه الان جسم آسمانها آن جسم غليظشان كه منتهي‏اليه فلكيات باشد از اعلي درجات اين نباتات هزار هزار مرتبه لطيفتر است جسم فلك همه‏شان نبات شده و چه نباتي كه قابل حيات شده و اين نباتات به آن سرحد لطافت نيستند پس زنده آسمان است و مرده زمين است كأنه اين حالا بي روح است اما نه اينكه آسمان به روح حيات نزديكتر است از زمين عرش نزديكتر است به حيات از زمين و زمين دورتر است از حيات. نه، چنين نيست اگر حيات در محدب واقع شده بود آن وقت عرش باز نزديكتر بود از زمين اما مي‏داني حالا ديگر ان‏شاءاللّه كه حيات مزاحم نيست با جسم حالا كه مزاحم نيست پس بدانيد همين حس مشترك و همين حياتي كه در خودتان هست در همه جا هست در تخوم ارضين هم هست توي كتاب اين‏جور چيزها هست توي سنت[22] اين‏جور چيزها هست. پس گفته مي‏شود حيات در همه جا هست پس همه حيات دارند و لو خلافش هم هست و گفته مي‏شود اينها جمادند اينها گوش ندارند چشم ندارند حيات ندارند وقتي گوش به اينها دادند چشم به اينها دادند همه را سرجاي خود گذاشتند آن وقت مي‏بيند و مي‏شنود ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس همين زمين بخصوص يك حيات زميني دارد و آن تعبير است از آن يبوست مخصوصه زمين بلكه واقعا زندگي دارد لكن زندگيش به قدر زندگي نبات است؟ نه، زندگي نبات دافع است جاذب است هاضم است ماسك است اين زندگي نبات است. ديگر زندگي زمين اين‏جور نيست لكن نبات آنچه دارد از كجا آورده است از زمين آورده ريزريز اين رنگها اين طعمها بوها الوانش اشكالش خاصيتهاش تماما منتشر است در زمين در اين آب و خاك. اگر در اين آب و خاك نبود وقتي مي‏زدند مخض نمي‏شد بيايد در شكم درخت و سر بيرون بيارد. از عالم امتناع نمي‏آيد چيزي طعم شود از ذات خدا چيزي نمي‏آيد ديگر حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود مي‏آورد درست است لكن اين حرف به اين اجمال به كار حكيم نمي‏آيد حكيم حكمتش را مي‏فهمد و از روي حكمت حرف مي‏زند پس آنچه در توي اين درختها هست از رنگش طعمش بوش جذبش دفعش هضمش امساكش ريزريزهاش منتشر است در آب و خاك و اين درخت دائما جذب مي‏كند دائما رطوبات از سر درخت بيرون مي‏رود دائما تحليل مي‏رود دائما بدل مايتحلل به او مي‏رسد بدل مايتحلل توي اين زمين است بعضيش توي آبها ريخته شده بعضيش توي خاكها ريخته شده مادامي كه توي زمين بود اعراض زياد همراهش است هر ريز سبزي ريز سياهي پهلوي آن هست ريز سفيدي پهلوي آن است ريز سرخي پهلوي آن است معلوم است الوان وقتي ريزريز شده در هم ريخته شده رنگ هيچ كدام پيدا نيست نمونه رنگش همين رنگ خاكي است كه پيدا است يك جايي از زمين مي‏بيني گل سرخ شد يك جايي مي‏بيني گل سفيد شد به جهت اين است كه مخض شده تمام اينها مبدئش همين جمادات است مي‏رود پيش نباتات لكن بدانيد جمادات روح نداشته باشند نمي‏شود. پس رياح علي الحقيقة زنده‏اند بادها روح دارند زباني هم دارند حالا ما نمي‏فهميم سهل است زبان تركي را هم ما نمي‏فهميم زبان هندي را هم ما نمي‏فهميم زبان باد را هم ما نمي‏فهميم زبان آب را هم ما نمي‏فهميم، آنها هم زبان ما را نمي‏فهمند. پس آبها زبان دارند خاكها زبان دارند تسبيح مي‏كنند خدا را و ما نمي‏فهميم و ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم آبها واقعا حقيقةً زبان دارند زور بزنيد بفهميد. خيلي از مردمان احمق در بادي نظر كه نظر مي‏كنند اينها را بي‏روح خيال مي‏كنند، وقتي بشنوند كه روح دارند پيغمبري گفته اينها روح دارند خيال مي‏كنند مي‏خواسته‏اند گول كنند عوام را سفها را مسخر كنند و خدا مي‏داند كه روح دارند و انبيا مي‏فهمند كه روح دارند فهميده‏اند كه مي‏گويند و آنها كه گفته‏اند روح ندارند سفها هستند الا انهم هم السفهاء آن‏قدر هم سفيهند كه نمي‏دانند سفيهند و آن‏قدر خرند كه نمي‏دانند خرند صاحبان جهل مركب نجاتشان خيلي صعب است به جهت آنكه صاحب جهل مركب هرگز در طلب نيست كه چيزي بفهمد و نمي‏فهمد كه نمي‏فهمد اين است كه مي‏گويد خير آتش چه روحي دارد آنهايي كه گفته‏اند روح دارد خواسته‏اند مردم را گول بزنند. باد چه روحي دارد آنهايي كه گفته‏اند نفهميده‏اند. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه زمين روحي دارد اما نگفتم روحش مثل روح انسان يا حيوان است، آنها روح دارند گاهي انبيا با آب حرف مي‏زدند و آبها جواب مي‏دادند. سليمان اغلب اوقات با باد حرف مي‏زد و مي‏گفت بيا مي‏آمد به همان اندازه‏اي كه مي‏گفت بيا، همان‏جور مي‏آمد، تند كند. مي‏فرمود اين تخت را بردار ببر فلان جا بر مي‏داشت مي‏برد، برو به جايي كه مي‏خواهم ببر در همان سمت مي‏برد تخت را به زمين بگذار مي‏گذارد. تسخير كرد خدا براي سليمان باد را سخرنا له الريح تجري بامره رخاء حيث اصاب آفتاب همين‏طور بسا آب را مسخر يك كسي مي‏كند وقتي آدم آمد روي زمين خدا تمام زمين و آب و هوا و آتش و آسمان و ستارگان را مسخر آدم قرار داد همه اطاعت براي او مي‏كردند اگر چه مرتبه نبوتش آن مرتبه اعلي نيست. پيغمبران اولوالعزم متشخص‏ترند از آدم لكن آدم با همان مرتبه‏اي كه داشت همه آنها مسخرش بودند كوه را اگر مي‏خواست از جا مي‏كند به باد مي‏آمد مي‏گفت برو مي‏رفت. به آب مي‏گفت برو مي‏رفت بيا مي‏آمد قنات درست مي‏شد و جاري مي‏شد و اين كارها را به دست آدم جاري مي‏كردند براي اينكه مبدء بود در خلقت و جمعيت هم كم بود خودش بود و سه چهار تا بچه‏هاش به اين جهت علوم غريبه زياد به او دادند اينها را مسخر او كردند هر جا مي‏خواست چيزي درست كند مثلا آب لازمش مي‏شد لبي مي‏جنباند اسم اعظمي مي‏خواند قناتها جاري مي‏شد اينها همه مسخر آدم بودند و امام7 همين‏طور استدلال مي‏كنند كه آدم كه آمد حيازت كرد و آدم داد به شيث به همه اولاد نداد ارثهاي ظاهري را به آنها داد آنها را به شيث داد همين‏طور خورده خورده آمد تا به نوح رسيد و آمده آن ارث پيش ما حالا به ما رسيده اين است كه در زيارت حضرت سيدالشهدا7 مي‏خواني السلام عليك يا وارث آدم صفوة اللّه يا وارث نوح نبي اللّه، ابراهيم خليل الله، موسي عيسي جميع پيغمبران. آنچه پيش آدم بود آمده پيش امام حسين و پيش همه ائمه است و به همه ارث رسيده.

باري منظور اين است كه يك حياتي هست چون مزاحمت با اين عالم ندارد بالا نايستاده كه پايين نباشد، پايين نايستاده كه بالا نباشد. پس جميع اينهايي كه مي‏بينيد زنده هستند اما زندگي هر چيزي يك جوري است. البته چيزي كه هنوز تركيب نشده زندگيش به قدر چيزي كه تركيب شده نيست. نمونه‏اش را در معاجين فكر كنيد اگر چه فلفل به زندگي خودش زنده است دارچيني به زندگي خودش زنده است هر جزئي به زندگي خودش زنده است وقتي اينها را مخلوط يكديگر كردند آيا نه اين است كه ارواح عديده و ابدان عديده پيش هم جمع شده‏اند با هم تعانق كرده‏اند فعل و انفعال در يكديگر كرده‏اند؟ پس يك روح وحداني در اين معجون هست كه در فلفل نيست در دارچيني نيست پس اين معجون فاقد فلفل نيست اما فلفل فاقد معجون هست معجون فاقد دارچيني نيست به جهتي كه جزئش است، مولود جامع فاقد هيچ جزئي نيست لكن آن دارچين داراي معجون نيست همان دارچينيت خود را دارد. بر همين نسق ان‏شاءاللّه فكر كه بكنيد خواهيد يافت كه بسايط همه صاحب ارواح هستند پس آبها زنده‏اند خاكها زنده‏اند آتشها زنده‏اند خطاب به ايشان مي‏شود، اينها اغراقات و مجازات نيست. والله به آتش گفتند كوني بردا و سلاما علي ابراهيم گفتند مسوزان و نسوزاند چمني شد و آب جاري شد. به همين‏طور به آب بگويند تر مكن تر نمي‏كند. حضرت صادق سلام اللّه عليه از كنار شط مي‏گذشتند آب به قدر كوهي بلند شد ريخت بر سر حضرت، مردم ديدند حضرت ايستاده‏اند لباسشان هم تر نشد. فرمودند موجي بود كاري داشت با من آمد عرضش را كرد و رفت و تر هم نكرد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس روحي به بسايط تعلق گرفته و اينهايي كه به تناسخ قائل شده‏اند از همين راه است و حدس من اين است كه اين‏جور بيانات را از انبياي سلف شنيده‏اند كه فرموده‏اند همه چيز زنده است خورده خورده ديگر مذهبشان كج شده كم‏كم به تناسخ افتاده‏اند و دور نيست همين‏طورها هم بوده. پس اين ارواحي كه در بسايطند مخصوص بسايطند مثل خودشان ضعيفند. بسايط در واقع اجزاشان تمام اتصال ندارند هوا اجزاش اتصال تمام ندارد قبول تشكل نمي‏كند، همچنين آب جميعش ذرات است و كراتي[23] است ريزريز تا دست مي‏زني منفصل مي‏شوند اين است كه روحش هم جدا مي‏شود بسايط همه‏شان اين حالت را دارند چون اجزاش اتصال تام ندارند اتصال تام در حيوانات است ببينيد اعصاب را چه جور ربط به هم مي‏دهند كه هر چه مي‏كشي آنها را مي‏آيد و پاره نمي‏شود. صمغها كه در نباتات است چوب به هم متصل شده‏اند و در واقع هر چه به هم متصل شد صمغي است آبي است لزج به هم چسبيده كه اجزاش متصل است به هم در خلل و فرج اين هر چه اجزاي ترابيه بوده آنها را مثل گلي كه خوب ورزيده باشند به هم چسبانده و اين رطوبت در هر چيزي هست در توي آهن هم اين رطوبت متعلكه هست مثل علك مثل صمغ مثل سريشم، چيز كشناكي هست اجزاش متصل به هم شده اين است كه آتش مي‏كني زير آن خورده خورده نرم مي‏شود خورده خورده آب مي‏شود خورده خورده دود مي‏شود علو مي‏شود اين است كه از شكم آهن مي‏بيني رنگهاي سبز و سرخ و زرد بالا مي‏رود همه اين علوها يعني آن رطوبتها. رطوبتها كه بيرون رفت آهن به آن سختي مي‏شود مثل خاكستر و تمام مي‏شود.

خلاصه وقتي ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد مي‏يابيد اين را كه آن روح جايي تعلق مي‏گيرد كه اتصال اجزايي پيدا شده باشد وقتي اتصال اجزاء به حد يبوست رسيد روح نمي‏تواند سير كند در آهن بعضي رطوبات هست كه اتصال اجزاش به اين شدت نيست اين است كه روح داخلش نشده اما روح آهني را دارد و چيزي نيست كه روح عام را نداشته باشد. حس مشترك نزديكتر به انسان نيست كه از آهن دورتر باشد اما اجزاش ريزريز شده توي آهن ريخته شده توي آب ريخته شده توي خاك ريخته شده وقتي جايي صنعتي كنند كه اجزاي اين روح به هم بچسبد همين كه متصل به هم شد آن وقت مخض شده جدا شده پس و اذكروا اذ كنتم امواتا بدون اغراق اموات بوديد فاحياكم بدون اغراق تمام انسانهايي كه خدا بايد خلق كند تمام حيواناتي كه خدا بايد خلق كند تمام نباتاتي كه خدا بايد خلق كند جميع اينها هستند نهايت مرده‏اند توي خاك معدوم نيستند معدوم را نمي‏شود موجود كرد مي‏فرمايد بياد بياوريد وقتي را كه مرده بوديد زنده نبوديد شما را زنده كردند پس از آن ميرانيدند باز زنده‏تان مي‏كنند همين‏جوري كه پيشتر مرده بوديد حالا زنده‏تان كرده حالا زنده شده‏اي باز مي‏ميري و باز مي‏شوي مثل صورت اول باز جايي ديگر عالمي ديگر زنده‏ات مي‏كنند، باري اينها همه‏اش توي يك كلمه است، درست فكر كنيد آن يك كلمه هم همين است كه غيب نسبت به شهاده مزاحم نيست وقتي مي‏خواهد بيايد توي شهاده وقتي تعلق مي‏گيرد به تمام شهاده تعلق مي‏گيرد اما اعضا و جوارح عالم شهاده بعضي جاهاش رطوباتش متصل است مثل پي مثل عصب مثل صمغ صمغها را بكشي كش مي‏آرند. كسي كه ملتفت باشد بعضي جاها مثل اين بخارات پس بدانيد آسمانها با اين لطافت كه دارند كش مي‏آرند و اين چيزهايي كه عناصرند به آن‏طور كش نمي‏آرند اگر چه روح دارند. پس روح اينجا مثل روح آنجا نيست اين را هم ساخته‏اند آن را هم ساخته‏اند قبضي[24] كه عرض كرده‏ام اگر فراموش نكرده‏ايد ملتفت هستيد افلاك چون كشناكند حالا عجالةً حيات آنها دخلي به حيات عناصر ندارد معلوم است انسان حياتش دخلي به حيات زمين ندارد دخلي به حيات اشجار ندارد دخلي به حيات نباتات ندارد افلاك همين‏طور عاقلند شاعرند عالمند ديگر يك‏پاره اعضا و جوارح بدانيد ناقصند بسايط نسبت به مواليدي كه پيدا مي‏شوند ناقصند و آنچه در زمين پيدا مي‏شود وقتي از جميع قبضات حصه‏اي داشته باشد تمام است.

درست دقت كنيد بخواهيد خوب ملتفت باشيد قياس كنيد حالت اجزاي معجون را با معجون. پس معجون مركب از جميع دواها جميع دواها آنجا هست ولي در پيش هر يك از اجزاي معجون بروي هيچ معجون آنجا نيست. پس كاري كه از معجون مي‏آيد از اجزاء بر نمي‏آيد با وجودي كه آنها محل فيضند پس بايد آنها را جمع كرد با هم سرشت تا اين معجون ساخته شود اگر آنها نبودند معجون ساخته نمي‏شد حالايي كه ساخته شده امر برگشت ديگر حالا اثر با معجون است بسا اثري از پيش معجون قهقري برگردد برود پيش آنها.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

21بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس نوزدهم دوشنبه 16 ذي‏الحجه‏الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

كيفيت تعلق هر غيبي را به هر شهاده‏اي سعي كنيد نوعش را ياد بگيريد ان‏شاءاللّه اين كيفيت اگر درست به دست آمد خيلي از شكوك و شبهات را كه انسان واقعا مي‏بيند درش گير است رفع مي‏شود. اگر اين مطلب به دست نيامد هر چه زور بزند بيرون آيد از شبهه نمي‏تواند مگر خسته شود و واگذارد. شكوك و شبهات به اختيار نمي‏آيد كه به اختيار برش دارد انسان ديگر بسا خيال كند فلان ذكر را فلان دعا را بخوانم كه شك رفع شود. فكر كنيد ان‏شاءاللّه يك چيزي اگر به اختيار آدم پيش آدم بيايد و به اختيار بتواند از خودش دور كند اين را مي‏توان كاريش كرد چه علم چه يقين چه مظنه چه شك و شبهه چه جهل چه غفلت. اينها هيچ كدام به اختيار آدم نمي‏آيد پيش آدم و به اختيار نمي‏شود برش داشت. پس انسان عاقل ترديدي كه در عقل و خيالش هست بخواهد بردارد بايد اسبابي مهيا كند كه خودش برداشته شود خودش نمي‏تواند بردارد. انسان جاهل است جهل را نمي‏تواند بردارد از خودش، عالم است علم را نمي‏تواند بردارد از خود، مي‏بيند بخواهد نبيند نمي‏تواند مگر چشمش را هم بگذارد چشم به هم گذاردن اسباب نديدن است لكن چشم باز باشد و صحيح باشد و نبيند مختار نيست نمي‏تواند همچو كاري كند چنان‏كه باز اسباب ديدن چشم گشودن است مي‏تواني چشمت را بگشايي بگشا تا ببيني، باز چشمت را هم بگذاري بگويي مي‏خواهم ببينم به اختيار تو نيست نمي‏تواني ببيني. و ايني كه عرض مي‏كنم بابي است از علم براي اينكه كارهاتان را آسان بتوانيد بكنيد.

ملتفت باشيد هر جا بخواهيد تغيير حالتي به خود بدهيد بخواهيد علمي تحصيل كنيد بخواهيد ترديدي از نفس برداريد شكي برداريد، بگرديد اسبابش را پيدا كنيد و الاّ هر چه زور بزنيد باز شكش شك است جهلش جهل است علمش علم است ظنش ظن است وهمش وهم است. پس از براي ديدن اسبابي است چشم گشودن اين را تمليك تو كرده‏اند چشم ساختن كار تو نيست كار خدا است خدا ساخت به تو داد و حركت دادن پلك چشم را به اختيار تو گذارد مي‏خواهي ببيني بگشا اين است اسباب ديدن. مي‏خواهي نبيني چشمت را هم بگذار به اختيار تو نيست كه هم نگذاري و بخواهي نبيني. اين نمي‏شود. باز گوش را خلق كرده كه صدا را بشنود ساختن گوش كار تو نيست كار صانع است او خلق مي‏كند گوش را لكن اين‏قدر تو را متصرف كرده اين‏قدر تصرف به تو داده بخواهي نشنوي پنبه بگذار بخواهي بشنوي گوش بده مي‏شنوي. همچنين خلق كردن شامه كار خداست ميسور هم قرار داده حالا اختيار بوييدن و نبوييدن دست شما است بخواهي نفهمي بويي را بينيت را بگير. به همين‏طور خلقت ذائقه با خدا است شما نمي‏توانيد ذائقه خلق كنيد لكن خدا ذائقه خلق مي‏كند تو طعم چيزي را بخواهي بچشي آن را بردار روي زبانت بگذار في الفور مي‏فهمي به جهتي كه اينها اسبابش است ديگر حلوا روي زبان باشد و من نفهمم شيرين است نمي‏شود، ترياك روي زبان بگذارم و نفهمم تلخي آن را نمي‏شود. به همين نسق خيالات همين‏جور است اسباش كه جمع شد يك‏پاره خيالات مي‏آيد يك‏پاره تصورات مي‏آيد اسبابش جمع نشد نمي‏آيد. به همين‏طور اسباب علم كه موجود شد علم قهرا مي‏آيد اسبابش موجود نباشد هر چه زور بزني علم نخواهد آمد. بر همين نسق كه اين را يافتيد فكر كه مي‏كنيد خدا عقل را آفريده مدرك كليات لكن اسباب براش قرار داده آن اسباب كه فراهم آمد عقل مي‏آيد براي خود آن اسباب را مي‏چيند دليل مي‏آرد برهان مي‏آرد نتيجه مي‏گيرد يقين قهرا مي‏آيد. آن اسباب را نچيند هر چه زور بزند يقين نمي‏آيد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هميشه سعي كنيد اگر زيرك و داناييد كه اسباب را به چنگ بياريد كه اسباب كاركن است. شخصي كه وسواس دارد اين بخواهد دلش چركين نباشد در كارهاي خودش اگر عاقل است جلدي مي‏رود مسهل مي‏خورد آن خلط سودا را از بدن بيرون مي‏كند. بيرون كه رفت ديگر وسواس نمي‏كند. تا اين سودا در بدن هست هي مي‏رود زير آب باز خيال مي‏كند يقين نكردم سرم زير آب رفته باشد پس دو تا شاهد وامي‏دارد مي‏آيند آنجا مي‏ايستند شهادت مي‏دهند كه من سرم زير آب رفت باز خيال مي‏كند كه شايد اينها هم دروغ بگويند همچنين باز شاهدها سه تا باشند يا زيادتر و شهادت بدهند باز خيال مي‏كند كه شايد سرم زير آب نرفته باشد غسلم درست نباشد، هزار نفر هم شهادت بدهند مي‏گويد شايد در آن هزار تا يك نفر نباشد راست بگويد خيال مي‏كند بلكه همه خواسته‏اند سربه‏سرم بگذارند شوخي با من بكنند مي‏دانند من وسواس دارم اين‏طور مي‏گويند.

باري مي‏خواهم عرض كنم فكر كنيد كه راهش به دستتان بيايد. مي‏خواهم عرض كنم شخص وسواسي هزار دفعه برود در اعماق آب در زير دريا پاش به ته دريا برسد باز مي‏گويد شايد خيال مي‏كنم زير آب رفته‏ام و چاره‏اش نمي‏شود. اين وقتي رفعش مي‏شود كه خلط سودا از بدنش بيرون رود حالا اين شايد ده دفعه كه رفت ديگر بس كند و بگويد حالا غسل شد لكن باز دلش چركين هست خسته شده از خستگي وامي‏گذارد همين‏جور فكر كنيد واللّه اين مردمي كه من مي‏بينم اگر وقتي حركتي هم بكنند خلطي حركتشان داده آن خلط كه مي‏نشيند مي‏بيني نشسته‏اند يك خلطي حركتشان مي‏دهد ده دفعه پي آن كار مي‏روند ديگر ملالتشان مي‏گيرد خسته مي‏شوند ول مي‏كنند شما همچو مباشيد فكر كنيد ببينيد دين و مذهب را از جوانان نخواسته‏اند كه هوسناكند حالا كه پير شدي بگويي ما حالا ديگر پير شديم ما چه كار داريم به خدا و پير و پيغمبر پير شده‏ايم دماغ نداريم، بدانيد اين طورها نيست. دين را از جوان مي‏خواهند از پير مي‏خواهند از نافهم مي‏خواهند از فهم‏دار مي‏خواهند دليل دارد برهان دارد. خسته شدم بر نمي‏دارد تا زنده‏اي بايد تحصيل كني حتم است و حكم بايد دين داشته باشي ديگر دماغ سوخته شده بر نمي‏دارد پس در دماغ سوختگي آدم بايد دين داشته باشد در دماغ چاقي[25] دين مي‏خواهي و همچنين در جواني دين مي‏خواهي در پيري دين مي‏خواهي. پس مباشيد مثل ساير مردم كه يك هوايي حركت مي‏آيد ده دفعه مي‏رود زير آب يك وقتي هوايي حركتش مي‏دهد مي‏آيد چيزي مسأله‏اي مطلبي مي‏پرسد مي‏بيني نفهميدند مي‏روند پي كارشان چون اسباب فهميدن را نچيده مي‏خواهد بفهمد ده دفعه مي‏پرسد نمي‏فهمد خسته مي‏شود ول مي‏كند. اهل دنيا در هر جا كارشان اين است كانه امر آخرت را با امر دنيا هيچ تميز نداده‏اند. اين مردمي كه مي‏بينيد ده دفعه پي يك كاري كه رفتند همين كه ديد مداخلش كم بود دماغش مي‏سوزد اولي كه هيچ مداخل نداريم فكر اين هستيم يك كاري بكنيم كه روزي يك قران پيدا كنيم اينكه پيدا شد به اين فكر مي‏افتيم كه روزي ده قران پيدا كنيم از اين كار ملول مي‏شود. مي‏بيني مي‏خواهد كاري ديگر بچسبد و هكذا اين است كه انسان ملالتش مي‏گيرد از كارهاي دنيا. شما فكر كنيد طبعتان اين‏جور نباشد در امر آخرت. حكم آخرت نيست مثل حكم اين دنيا امر دنيا را همين‏جور ملالات را بخصوص از روي حكمت قرار داده‏اند تا اينكه كسي در يك جا زيست نكند و به چيزي ديگر بچسبد و امر آخرت امري است كه هر قدمي كه مي‏روي و اينها همه فتواش است كه عرض مي‏كنم، فكر كنيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم امر آخرت امري است كه يك قدم كه بر مي‏داري قدم دوم تندتر خواهد شد مي‏خواهي پير باش مي‏خواهي جوان باش خسته نمي‏شود آدم در امر آخرت. بعينه مثلش براي تقريب ذهن اين است كه انسان برود به ولايت غربت و بعد از انجام كارش رو به ولايت خودش كه مي‏خواهد برود هي شب و روز مي‏خواهد برود هي مي‏خواهد تند برود هر چه مالش[26] را هي كند باز بيشتر مي‏خواهد هي كند حيوانش مانده شده مال تندروتري پيدا مي‏كند هر چه نزديكتر به ولايتش مي‏شود تعجيل و اصرارش زيادتر مي‏شود كه كي بشود به خانه خودمان برسيم و تعجيل مي‏كند. اين است كه اهل آخرت هيچ ملالت دامنگيرشان نيست و اهل دنيا ملالت دامنگيرشان مي‏شود. بخواهيد بدانيد كدام كارهامان كار آخرتي است، كار آخرتي آن است كه هيچ ملالت در آن معقول نباشد يك كار آخرتي كه كردي نشاط برايت پيدا مي‏شود مي‏خواهي يك كار ديگر بكني. دو ركعت نافله كه كردي ميل مي‏كني دو ركعت ديگر هم بكني. هر چه بيشتر مي‏كني بيشتر ميل مي‏كني و اينها محض مثل است عرض مي‏كنم. ملتفت باشيد بسا بدن خسته مي‏شود خسته كه شد مي‏رود مي‏خوابد خوابش را كه كرد باز بر مي‏خيزد مشغول عبادتش مي‏شود. پس در امر آخرت كسالت نيست و لو خستگي باشد. اينها را توي هم نكنيد. انسان عبادت مي‏كند خسته مي‏شود معلوم است اين بدن زياد عبادت كه كرد اين بدن خسته مي‏شود. خسته كه شد برود بخوابد. نه اين است كه اهل آخرت بايد سر هم سر هم عبادت كنند خسته كه شد مي‏خوابد اما شوق و ذوقش هست مثل حريصي كه دائما حرص مي‏زند در جمع دنيا در امر دنيا چون خودمان حرص را داريم خوب مي‏فهميم مسأله‏اش را. اين است كه فرمودند منهومان لايشبعان دو حريصند كه سير نمي‏شوند حريص به آخرت و حريص به دنيا. حريص به آخرت را اگر نمي‏داني چطور است حرص دنيا را كه مي‏فهمي، حريص به دنيا هي حرص مي‏زند مالي به دست بيارد آن مال كه به دست آمد باز حرص مي‏زند مالي به دست بيارد آن مال كه به دست آمد باز حرص مي‏زند تا جان[27] دارد مي‏رود تا وقتي خسته شد مي‏نشيند اما بدنش نشسته حرصش ننشسته بلكه حرص در تزايد است وقتي نشست باز انتظار مي‏كشد كه كي اين بدن خستگيش تمام شود برخيزم بروم آن مال را تحصيل كنم. كانه حرص دستپاچه است آرام ندارد هنوز درست خستگيش رفع نشده مي‏خواهد زودتر برخيزد مي‏بيند خسته است كسالتش مي‏گيرد كه چرا بدنم خسته شده همين‏جور اهل آخرت بدنشان خسته مي‏شود مأمور هم هستند گاهي بخوابند گاهي بنشينند تا خستگيشان تمام شود باز برخيزند مشغول كارشان باشند حرص دنيا گاهي مي‏نشيند اما آن حرص آخرت و نشاط آخرت هرگز نمي‏نشيند و تمام نمي‏شود اين است حالت اهل آخرت.

باري اصل مطلب هم اينها نبود اينها طردا للباب آمد. اصل مطلب اين بود كه هر چه را بخواهيد از روي بصيرت و دانايي بيابيد كه ديگر شك و شبهه در آن نداشته باشيد اول اسبابش را سعي[28] كنيد به دست بياريد. اسبابش كه به دست آمد شكوك و شبهات خودش برداشته مي‏شود اين است كه نسبت غيب را به شهاده بفهمي مثلا نسبت غيب را به شهاده كه بخواهي بسنجي و كيفيت تعلق غيب به شهاده را بخواهي بفهمي اين اسبابي دارد اسبابش اين است كه فكر كني در روحي و بدني. پس وقتي روحي از غيب مي‏آيد به بدني شهادي تعلق مي‏گيرد اين بدن بايست يك جوري باشد كه تمام آنچه را كه روح دارد بايد بتواند كه بنماياند اگر اين‏طور شد آن وقت درست مي‏تواند تعلق بگيرد و اينها را هيچ مسامحه درش نبايد كرد، تا مسامحه كردي حاق مطلب گم مي‏شود.

پس روح بيننده است لكن اگر بدني نباشد كه چنين چشمي داشته باشد آن وقت روح به چنين بدني كه چشم ندارد و نمي‏تواند ابصارش را ابراز دهد تعلق زيادي نمي‏گيرد. حالا ديگر قياسش نبايد كرد حالا بسا شبهه بيايد كه بسا انسان چشم دارد گوش دارد لكن علاقه به اصوات دارد پس اين روحش درست توي بدنش ننشسته فكر كنيد تمام سخن را بيابيد. عرض مي‏كنم روح چنان جوهري است كه اگر عينكي پيش چشمش بگذاري مي‏بيند و خود اين چشم بدني عينكي است براي روح گذارده شده تا رنگها و شكلها از اين روزنه داخل شود. حالا اگر همچو چشمي نداشته باشد علاقه زيادي به اين موضع ندارد. همچنين اگر گوشي نداشته باشد علاقه زيادي به آن موضع ندارد. چيزي عرض كنم كه به آن خيلي مسائل حل مي‏شود خيلي حكمتهاي خدا به دستتان مي‏آيد. گوش اگر نداشته باشد روح كه از آن گوش اصوات را تميز بدهد علاقه زيادي نمي‏تواند پيدا كند به آن موضع. تا شامه نداشته باشد كه از آن شامه بفهمد بوها را علاقه زياد به آن موضع نمي‏تواند داشته باشد، تا ذائقه نداشته باشد كه به آن بفهمد طعمها را علاقه زيادي نمي‏تواند به آن موضع داشته باشد. وقتي اين‏جور است روح خوشش نمي‏آيد از افعال خودش و در عالم خودش نمي‏تواند اينها را به كار ببرد مي‏آيد در عالمي ديگر مي‏نشيند و عينكها مي‏گيرد روزنه‏ها براي خود درست مي‏كند. از آن روزنه‏ها ملك خدا را تماشا مي‏كند.

باز ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، خدا قادر است تمام اين ادراكات را از يك موضع بروز بدهد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس مي‏شود در چشم چشم را يك جوريش كنند سوراخي هم در آن قرار بدهند اين مقله را كاري كنند كه بشنود، خدا قادر است لكن مي‏بيني گوش را جدا قرار داده چشم را جدا. همچنين مي‏تواند يك جوري كند كه تخلخلي در بعض اجزاي اين مقله باشد كه بو هم بفهمد، مي‏تواند جوريش كند كه طعم را هم بفهمد و هكذا به همين‏طور لامسه را مي‏تواند در آنجا قرار بدهد. الان جميع اعضا لمس دارند از باب اينكه خواسته بدانيد در ملك او انواع ادراكات هست لكن اگر تمام را از يك موضع ابراز مي‏داد بسا انسان آن وقت خيال مي‏كرد كه رنگ فهميدن مثل طعم فهميدن است خدا چون مي‏خواهد بفهماند به تو كه نعمتهاي گوناگون براي تو فرستاده براي تو مشاعر گوناگون قرار داده. قرار داده كه از چشم همين رنگها را ببيني ديگر چشم صدا نمي‏شنود، چشم قرار داده تا بفهمي رنگها را رنگها دخلي به اصوات ندارد، گوش قرار داده صوت را بشنوي صوت دخلي به رنگ ندارد. همچنين بو را از مشعري ديگر قرار داده بفهمي، طعم را از مشعري ديگر قرار داده بفهمي و هكذا مشاعر باطنه همين‏طور بعينه مثل مشاعر ظاهره است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين قدري كه تو في الجمله حالا نمي‏بيني خيالش كجا نشسته واهمه كجا نشسته، عالمي بايد بيايد تعليم تو كند كه خيال غير از عالمه غير از واهمه است، اينها را بايد حاليت كرد تا نوعش را به دست بدهند اينها را خدا عمدا آفريده مشاعر مختلفه را عمدا در هر درجه‏اي از درجات ملكش آفريده هر مشعري چيزي را ادراك مي‏كند و آن مشعر را يك جاييش را بايد تمليك تو كرده باشد تا تكليف بشود كرد.

ملتفت باشيد كه چه عرض مي‏كنم كه چقدر نتيجه دارد اين حرفها چه فايده مردم غافلند. حكمت را اگر بداني چه باب وسيعي است دست از آن بر نمي‏داريد ابدا، كسي اگر شيريني حلوا را فهميد ديگر دست بر نمي‏دارد، مردم چون ذائقه ندارند و نچشيده‏اند هيچ در قيدش نيستند و والله من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا كسي را كه حكمت دادند خير كثير به او داده‏اند، هر كه را هر چه داده‏اند سراب بوده واقعا حقيقةً مگر حكمتي را كه به اهل حكمت داده‏اند كه مغز دارد خيال نيست سراب نيست.

باري پس ملتفت باشيد مشاعر مختلفه را خدا قرار داده تا بداني اين صانع به چه كمالات متصف است. اين صانع اگر چشم را نمي‏دانست چه جور بايد آفريد نمي‏توانست خلق كند، اگر نمي‏دانست گوش را چه جور بايد آفريد نمي‏توانست بيافريند، قدرت را اگر فاقد بود نمي‏توانست به تو بدهد، اگر ضعف داشت نمي‏توانست ضعف را از تو بردارد. سعي كنيد بابش به دستتان بيايد. بابش اين است كه وقتي تعلق مي‏گيرد غيبي به شهاده‏اي وقتي تعلق گرفت به بسايط، فكر كنيد وقتي تعلق گرفته به بسايط يك جاييش چشم نيست يك جاييش گوش باشد يك جاييش شامه نيست يك جاييش ذائقه نيست يك جاييش لامسه نيست كه به واسطه آنها اين كمالات منفصل شود در آن. پس ببينيد تعلق گرفتن روح به بسايط مانند بادي است توي خيك اگر چه تعلق گرفته و بسايط هم زنده‏اند لكن زندگي آنها را به دست بياريد كه چه جور است، توي اين بدن الان روح ساكن است شك هم نداري. روح است مي‏بيند روح است مي‏شنود روح است بو مي‏فهمد روح است طعم مي‏فهمد روح است گرمي و سردي مي‏فهمد تا بيرون رفت مي‏بيني اين بدن هيچ اينها سرش نمي‏شود. حالا همين روحي كه توي اين بدن هست چشمش را اگر هم بگذارد ديگر نمي‏بيند، گوشش را پنبه بگذارد ديگر صدايي نمي‏شنود. بينيش را بگيرد ديگر بويي نمي‏فهمد، زبانش عيبي كند ديگر طعم نمي‏فهمد، همچنين لامسه‏اش را هم فرض كنيد لقوه شده ديگر سردي و گرمي نمي‏فهمد. همچو وقتي روح مثل بادي است در خيك كه هيچ تعيني ندارد با وجودي كه تعين ظاهري دارد. باد در خيك كه بكني تعين في الجمله ظاهري هست براي او اگر اتفاق خيك دستكي هم داشته باشد هوا آنجا هم مي‏رود هوا به شكل اين خيك در آمده معذلك تعين درستي[29] براي هوا نيست. فرض كنيد روح تعلق بگيرد به بدن كه اين بدن از اول چشم نداشته باشد كور مادرزاد باشد. از اول كر مادر زاد باشد وقتي تولد مي‏كند از مادر نه شامه نه ذائقه نه لامسه هيچ نداشته باشد كانه هيچ نيامده توي اين دنيا به جهتي كه تعلق علي ماينبغي نگرفته. حالا كه چنين شد پس بدانيد همه غيوب كه به شهاده مي‏خواهند بيايند تا توي مواليد نيايند بسايط تنها كفايتشان را نمي‏كند و مقصود غيوب از بسايط به عمل نمي‏آيد. ان‏شاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد تا يك مولودي نباشد كه اولا يك روح بخاري در اندرون آن نباشد كه آن روح يك‏دست و متشاكل‏الاجزاء باشد روح تعلق نمي‏گيرد. پس بايد بخاري باشد يك‏دست و متشاكل‏الاجزاء آبش صرف نباشد آتشش صرف نباشد به جهتي كه آتش صرف اگر بود روح نمي‏توانست به آن تعلق بگيرد اگر چه پرتو روح در آتش هست و والله آتش زنده است و خطاب مي‏كنند خدا و پير و پيغمبر با آتش و به آتش حكم مي‏كنند مسوز نمي‏سوزاند مي‏گويند بسوز مي‏سوزاند به آتش خطاب مي‏كنند كه كوني بردا و سلاما علي ابراهيم آن هم اطاعت مي‏كند. همچنين به آب مي‏گويند غرق مكن به زبان خودش حاليش مي‏شود غرق نمي‏كند. پس مي‏بيني كه روي آب راه مي‏رود و توي آب فرو نمي‏رود. اين هواها واقعا مي‏فهمند لغت دارند روح دارند بگويي بيا برو، سرش مي‏شود اما كه بگويد به آن؟ صانع مي‏تواند بگويد. پس افلاك تمامشان حيند و زنده‏اند لكن ببينيد به چه زندگاني زنده‏اند. ملتفت باشيد پس با وجودي كه تمام عناصر زنده‏اند و ملائكه ارواح آن عناصر زنده‏اند و هر ملكي واقعا به عنصر خاصي تعلق مي‏گيرد. و اينها چيزهايي است كه كم شنيده‏ايد اينها را عرض مي‏كنم جبرئيل به آتش تعلق مي‏گيرد آتش مفرق مختلفات است. ملك الموت قبض ارواح مي‏كند تعلق به خاك مي‏گيرد هر جايي ترابيت و يبوستش زياد است عزرائيل بايد به آنجا تعلق بگيرد. به تفريق مجتمعات تعلق مي‏گيرد. بعضي هستند به هوا تعلق مي‏گيرند. بعضي هستند به آب تعلق مي‏گيرند. بلاتشبيه شياطين در مقابل ملائكه اين طورند بعضي شياطين هستند ناري هستند توي تونهاي حمامها منزل مي‏كنند، بعضي شياطين هستند به آب تعلق مي‏گيرند توي هوا منزل دارند يك پاره‏اي هم جماديت دارند توي خاك منزل دارند، اينها را نمي‏خواهم عرض كنم و بسط بدهم مطلب چيزي ديگر است و هي مي‏پرم شاخ به شاخ و از هر جا مطلبي در ميان مي‏آيد مي‏بيني ربط هم دارد حالا خودت نمي‏تواني ربط بدهي آن اصل اگر به دستتان آمده باشد خورده خورده خودتان مي‏توانيد ربط بدهيد. پس ببينيد روح غيبي تعلق مي‏گيرد به بدن شهادي اما بدني مي‏خواهد كه آنچه مقصود روح است به عمل بيارد. حالا كه چنين است پس بگو روح بدون آنكه تعلق بگيرد به بدن خودش واجد خودش هم نيست پيش از تعلق به بدن چنان كودن است كه مثل كلوخي است افتاده كه خودش واجد خودش هم نيست. وقتي مي‏آيد تعلق به بدن مي‏گيرد از چشم بدن مي‏بيند از گوش بدن مي‏شنود اينها باعث تعين روح مي‏شود. اول تعلقي كه مي‏گيرد از حس، لمس[30] است همين‏قدر احساس مي‏كند گرمي و سردي را نرمي و زبري را خورده خورده مي‏فهمد چشمش غير از گوشش است گوشش غير از ذائقه‏اش است اينها غير از شامه‏اش است آن وقت به هوش مي‏آيد كأنه آن وقت بيدار مي‏شود.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد پس ببينيد روح در عالم خودش نمي‏داند خودش خودش است چنان‏كه بدن در عالم خودش اگر روح به آن تعلق نگيرد نمي‏داند خودش خودش است باز در اين بينها ان‏شاءاللّه فكر كنيد و عرض مي‏كنم تمام مراتب همين حالت را دارند پيش از تعلقشان و علاقه‏شان به مادون و از مادون مشاعر گرفتن خودشان واجد خود نيستند. پس روح چه مي‏داند چنين بدني مي‏خواهد كه چشم داشته باشد گوش داشته باشد و هكذا ديگر چطور چشم داشته باشد چطور گوش و هكذا. روح نمي‏داند اين چيزها را. صانع مي‏داند روح حيواني را اگر چشم براش درست كني مي‏بيند اگر گوش درست كني براش مي‏شنود شامه براش درست كني بو مي‏فهمد ذائقه درست كني طعم مي‏فهمد لامسه درست كني كيفيات مي‏فهمد. باز امر بر مي‏گردد به صانع. پس اين كومه‏ها خودشان عقلشان اول نمي‏رسيد كه بايد رفت به جاي ديگر و جاي ديگر نمي‏دانند هست كه به هيجان بيايند كه بروند آنجا. ديگر فكر كنيد اگر هم به هيجان بيايند بعد از هيجان آمدن نمي‏توانند بروند به جايي. از جاي خودشان نمي‏توانند حركت كنند تبارك آن صانعي كه مي‏داند هر يك از اين طبقات چه جور مشعر مناسب او است و مي‏داند از آن مشعر مي‏تواند اكتسابات كند، مي‏داند كمالاتش را بايد از چه جور آلات بروز بدهد آن آلات را براش درست مي‏كند. خدا مي‏داند و صانع مي‏داند كه روح حيواني به كلش سميع است به كلش بصير است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است آن وقت بدني درست مي‏كند كه سامعه‏اش يك جايي باشد باصره‏اش يك جايي ديگر باشد شامه‏اش يك جايي ديگر باشد و ذائقه يك جايي ديگر لامسه‏اش يك جايي ديگر از هر يك از اينها حظي ببرد اكتسابي بكند پيش از آني كه تعلق بگيرد به بدن سرجاش بود لكن هيچ تعين نداشت حالا كه آمده تعين پيدا كرده ديگر وقتي از اينجا ببريش تعينش تمام نمي‏شود آنجا كه بود نمي‏دانست ملكي ديگر هست، نه بالاي سرش را نه زيرپاش را حالا كه آمد خبردار شد كه خودش از بالا آمده اين عالم زيرپاي آن عالم است. پس ملتفت باشيد تعلق روح را به بدن، بدن اگر بسيط باشد تمام جهات روح را نمي‏تواند كفايت نمايد. پس بسايط همه‏شان يك پهلوشان به سمت روح است روح هم يك پهلوش را به اينها داده از هر پهلويي يك كمالش را از اينها ظاهر مي‏كند تمام كمالاتش را ظاهر نمي‏كند. پس قدرت صانع تعلق مي‏گيرد به بسايط براي اينكه مواليد بسازد اگر مواليد نمي‏ساخت و به بسايط قناعت كرده بود حكمتش ناقص بود و ناتمام فايده تمام براي صنعت او نبود اگر چه آن جوري كه مي‏خواست مي‏كرد اگر بخواهد بخصوص كمالي را از يك جايي بروز بدهد اين مطاوعه نمي‏كند. پس بايد مولودي بگيرد كه از جميع قبضات حصه‏اي داشته باشد از هر فلكي از هر عنصري حصه‏اي داشته باشد با يكديگر مخلوط و ممزوج كنند آنها را و تمام حصصش هم از يك ماده بيرون آيد به اصطلاح اهل صنعت جواني باشد براني نباشد، براني تلوين است جواني تكوين است. آن عملي كه مغز دارد عملي است كه تدبيري كنند از اندرون خود خاك آبي بيرون آورند و آبي كه از اندرون خاك بيرون آيد آب غليظي خواهد بود. همچنين هوايي از توي آب بيرون آورند و معلوم است آن هوا هواي غليظي خواهد بود. ناري از توي هوا بيرون آورند باز آن نار هوائيت خواهد داشت، اينها قلابهاشان به يكديگر بند شده ريشه‏هاشان در يكديگر فرو رفته يك حيز اقتضا مي‏كند. چون يك حيز اقتضا مي‏كند آتشش نمي‏رود به كره اثير خاكش نمي‏آيد به زمين آبش نمي‏آيد يك درجه بالاتر از خاكش بايستد هواش نمي‏رود يك درجه زير كره نار. به همين‏طور از كمون اينها بايد فلكيت را استخراج كرد فلك اول را فلك دوم را و همچنين باقي افلاك را بسايط خارجيه واسطه فيضند اگر اين بسايط نبودند اين نطفه را نمي‏شد تربيت كني گاهي گرمش كني گاهي سردش كني. گرمي خارجي كه بود سردي خارجي كه بود با آن گرمي و سردي اين نطفه را بايد گرمش كني حالتي پيدا كند سردش كني حالتي پيدا كند و اگر از روز اول اجزاء سوقيه نباشد و آنها را نگيرند تدبير در آنها نكنند هيچ كار نمي‏توان كرد و بايد ملتفت بود اگر اهل صنعت هزار رمز كنند كه عمل ما در سوق است بدانيد رمز است چگونه عمل در بازار است و مي‏بينيد كه از بازار جيوه مي‏گيري جيوه را روي آتش مي‏گذاري تمام مي‏شود مي‏رود پي كارش اسباب سوقي هم به هم مي‏خورد پس اسباب سوقي را همين‏جوري كه هستند بخواهي به كار ببري از آن حالت خودشان هم خواهند افتاد از اين است كه مشاقها هي از بازار چيزي مي‏گيرند و مي‏آرند و آتش مي‏زنند تمام مي‏كنند همان حالت بازاريش هم تمام مي‏شود به باد مي‏رود و اين نكته را بايد ملتفت شد، لكن اسباب سوقي را بايد گرفت و استخراج بايد كرد از آن اجزاي مولود را ديگر از مو مي‏گيري خوب است از زرده تخم‏مرغ مي‏گيري خوب است از اندرون اين استخراج كن آبي را خاكي را هوايي را ناري را. پس نارش را حائله كن ارضش را سائله كن يك كاري كن خاكش آب شود خاكش مثل آب باشد مائش را جامد كن كاري كن آبش مثل خاك باشد. هواش را راكد كن يك كاري كن هواش مثل آب باشد به اين‏طور كه كردي و اينها را تركيب كه كردي مولودي به عمل مي‏آيد كه جميع جاهاش به هم ربط دارد. ديگر اينها را بخواهم شرح كنم طول مي‏كشد خسته هم هستم بايد اشاره كنم و بگذرم براي همين كه پي ببري كه خيلي از جواهر را خدا آفريده محض اينكه يك مولودي را از آنها استخراج كند، خدا خواسته آن مولود را بيافريند تا خود را بنماياند لكن بسا در يك لباسي است كه آن لباس يك جوره لباسي است كه بسا چشم مردم به آن لباس بيفتد خيال كنند كه غير از اين لباس چيزي نيست ولكن حكما كه حقايق را مي‏بينند مي‏دانند چه مي‏گويند. و حكما در لباس تكلم مي‏كنند لكن منظورشان چيزي ديگر است.

فكر كنيد ببينيد اين بدن دنيايي كه توي دنيا عاريه به شما داده‏اند چيست؟ آني كه بدن خودتان هست و خودتان در آن مسكن داريد همان روح بخاري است و بس بعد اين روح بخاري را توي هوا ول كنند آني نمي‏گذرد كه اعضا و جوارحش از هم مي‏پاشد خودش نمي‏تواند ساكن باشد تدبيري كرده‏اند كه آن روحي كه در جايي هست و مي‏خواهد در بدني آن را قرار بدهد كه اعضا و جوارحش از هم نپاشد و خيلي زود از هم مي‏پاشد خدا مي‏داند بدون اغراق وقتي نفس مي‏كشي نفس تا توي دهن است زنده است تا بيرون آمد روح از بدنش مفارقت مي‏كند، روح بخاري را هم تا توي بدني نگذارند باقي نمي‏ماند از هم مي‏پاشد. چيز لطيفي كسي داشته باشد جايي براش مي‏سازد پس صندوقي درست مي‏كنند با استخوانها دور آن را محكم مي‏كنند رخنه‏ها را مي‏گيرند سريش مي‏مالند پوست مي‏چسبانند. خدا هم همين‏طور كرده در بدن اصلي دنياييتان آن روح بخاري است لكن اين روح را بايد توي اطاقي منزل دهند كه هوا داخل آن اطاق نشود كه سردش كند يا گرمش كند. اگر سردش كند فاسد مي‏شود زياد گرمش كند مي‏گدازد فاسد مي‏شود. اين است كه صندوقي براش قرار مي‏دهد استخوان دور اين صندوق قرار مي‏دهد تا هواي خارج به آن نخورد و سرد نشود كه فسرده بشود. ديگر خلل و فرج اينها را از گوشت قرار داده باز به جهت آنكه گوشتها رخو است بسا هوا داخلش شود، پوستي روش كشيده كه هواي خارجي به آن نخورد. پس بدن دنيايي كه عاريت به شما داده‏اند حالا همين روح بخاري است اگر اين روح بخاري در توي بدن نباشد محال است اين بدن زنده بشود. پس چون آن روح بخاري درگرفته و در تمام عروق و در تمام اعصاب جاري شده بدن را هم بالتبع زنده كرده، حالا اگر بدني باشد چنين و روحي در آن نباشد محال است زنده باشد و لو به زندگي بسايط زنده باشد. آب زندگي دارد، آتش زندگي دارد، باد زندگي دارد، خاك زندگي دارد، اين زندگاني زندگاني بسايط است. اين زندگاني زندگاني ملائكه است ملك است و تعلق دارند به بسايط حركت هم مي‏دهند بسايط را لكن انسان نخواهد شد حيوان نخواهد شد. پس روح كمال تعلق را نخواهد گرفت مگر در جايي كه روح بخاري در آنجا حبس باشد. جايي باشد كه گرمش نكند زياد و سردش نكند زياد، ترش نكند زياد خشكش نكند زياد، صفراش غلبه نكند سوداش غلبه نكند دمش غلبه نكند بلغمش غلبه نكند، روح در چنين بدني مي‏ايستد. حالا ببينيد در هيچ جاي صنعت اين صانع فضول صرف نيست حالا اين بدن وقايه است براي روح اما هيچ كار ديگر هم غير از وقايه‏بودن از اين بدن نيايد، اين‏طور نيست. فكر كنيد ان‏شاءاللّه همين بدن غليظ است كه اين چشم را دارد و روح از پشت آن مي‏بيند پس از غلايظ هم حكمت به كار مي‏برند. همين‏جور گوش بايد باشد همين روح بخاري بيايد پشت آن بشنود. مي‏خواهم عرض كنم در صنعت صانع اگر درست فرو رويد خواهيد يافت كه چيز بي‏مصرفي كه بايد خارج عالم ريخت ندارد اين صانع. ماها چون احتياج به تمام چيزها نداريم و نمي‏توانيم حكمتي در همه چيز به كار ببريم وقتي چيزي هست كه به كارمان نمي‏آيد دورش مي‏ريزيم لكن اين صانع هيچ چيز در صنعت خود خارج عالم نمي‏ريزد چيزي را كه دافعه زده بيرون كرده از آن هم يك چيزي درست كرده كه به كار مي‏آيد، پس اين صانع مقصود بالذات او كومه‏ها نبود مقصودي كه داشت از وضع اين كومه‏ها از آسمانش از زمينش از گرداندن اينها از تحريكات از تسكينات همه همين بود كه مولودي در اين وسط پيدا شود. آن مولود چون از جميع قبضات قبضه‏اي حصه‏اي دارد حيوث و اعتبارات دارد و اين حيوث و اعتبارات را كه فارسي و لريش مي‏كني مي‏گويي پهلوها دارد. پس اين مولود پهلوها دارد از هر پهلويي كمالي ظاهر مي‏كند در تمام كومه‏ها اگر چنين مولودي نمي‏بود غرض صانع هيچ به عمل نمي‏آمد، بالغ امره نمي‏شد. خدا وقتي بالغ امره است يا بالغ امره است يعني مي‏رسد امرش يا بالغ امره است يعني خدا مي‏رسد به مطلبش نمي‏شود نرسد خدا به مطلبش انما امره اذا اراد شيئا ان‏يقول له كن فيكون هر چه مشيتش قرار بگيرد مي‏كند آن كار را و رأيش قرار مي‏گيرد كه خودش را بشناساند به بندگان.

ملتفت باشيد حالا همين بشناساند كه همين عالم است ديگر قدرت ندارد يا قادر است؟ ديگر حكمت ندارد يا عادل نيست يا عادل هست؟ غني است يا محتاج است؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه، تمام اسماء حسني نود و نه اسم يا هزار و يك اسم در اسماء حسني كه فكر كنيد از براي خدا به عدد اسماء حسني كمالات هست و همه اين كمالات را خواسته از شما، همه انبيا از رعيتشان خواسته‏اند. خدايي كه نمي‏بيند خدا نيست، خدايي كه نمي‏شنود خدا نيست. به همه صفاتش اقرار كني و يك كمالش را وازني قبول نمي‏كند از تو، همه صفاتش را قبول داشته باشي همين‏قدر بگويي صانع نمي‏بيند اين بس است در كفر تو و كافر مي‏شوي. پس صانع است كامل و صفات كمال او آنها است كه خودش به خودش گرفته و صفات نقص تمامش مال خلق است خلق تمامشان ناداري است و احتياج بايد بدهند و نگاه دارند رفع تمام احتياجها را صانع بايد بكند فينش را هم خودت بكن. واقعا او بايد بخواهد كه اين بتواند فين كند. بايد پيش خدا همين‏جور برويد بگوييد من از براي خودم هيچ كار نمي‏توانم بكنم هيچ نيستم حتي اينكه آن‏قدر هم نيستم كه اگر توي دستم بگذاري من داخل آدم باشم بگيرم، تو اگر توفيقم مي‏دهي كه بگيرم فينش را خودت مي‏كني اگر دادي مي‏گيرم آن را هم كه دادي اگر تو نگاه نداري آن را من نمي‏توانم براي خود نگاه دارم لاحول و لاقوة الا باللّه، فكر كه مي‏كنيد ان‏شاءاللّه مي‏يابيد كه تمام مملكت تمام عوالمي كه شنيده‏اي تمام كومه‏ها خودشان من حيث انفسها لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا وقتي به هوش آمدند آن وقت عقلشان مي‏رسد كه بگويند لاحول و لاقوة الا باللّه پيش از هوش آمدن اين را هم نمي‏توانند بگويند. پس خلق تمامشان نادار تمامشان جاهل تمامشان عاجز محض‏اند و آن صانع تمامش دارايي است. پس اينها از خود هيچ ندارند مگر آنچه او به اينها بدهد، آنچه هم كه مي‏دهد به اينها تكه‏اي از خودش نمي‏كند بدهد به اينها به دليلهايي كه مكرر عرض كرده‏ام كه فعل از فاعل كنده نمي‏شود و معقول نيست خدا خودش كارهاي خودش را خودش مي‏كند خواسته شما هم كارهاي خودتان را خودتان بكنيد. نماز كسي براي كسي ديگر به كار نمي‏آيد و نمي‏شود نماز كسي را كسي ديگر بكند. ليس للانسان الاّ ماسعي و ان سعيه سوف يري سعيش را هم به كسي ديگر نمي‏تواند واگذارد كه تو سعي كن. ثم يجزيه الجزاء الاوفي خدا همان‏طوري كه بايد بكند مي‏كند. مال هر كسي را به صاحب خودش مي‏دهد طمع در مال كسي ندارد مال كسي را ضايع نمي‏كند چنان‏چه فرموده ان اللّه لايضيع اجر المحسنين، ماكان اللّه ليضيع ايمانكم ايمان و آن چيزي كه در قلب ساكن است ضايع نمي‏كند و معلوم است دليل كه آمد برهان كه آمد البته قلب ساكن مي‏شود ايمان كه در قلب نشست و نقش شد ديگر گرفته نخواهد شد. هيچ عملي از هيچ صانعي گرفته نخواهد شد و اصراري كه دارند كه عمل كنيد سعي كنيد براي اين است كه از خودتان چيزي ناشي شود. اين ديدنها و شنيدنها همه از حيوان است حيوان را كه سرش را بريدند اين ديدنهاش و شنيدنهاش همه‏اش فاني مي‏شود اما انسان را نمي‏شود خورد كرد انسان را نمي‏شود سرش را بريد انسان اصلي را نمي‏شود سعيهاي او را از او گرفت. آن انساني كه اصلي است چيزي بر آن نقش شود آن انسان اگر نقش برداشت ديگر آن نقش را پس نمي‏گيرند هيچ كس پس نمي‏گيرد معقول نيست پس بگيرند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

22بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس بيستم سه‏شنبه 17 ذي‏الحجه‏الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

غيب همين كه تعلق مي‏گيرد به شهاده دو جور تعلق دارد: يكي اينكه تعلق مي‏گيرد به مواليد، يكي اينكه تعلق مي‏گيرد به بسايط. نوعش را شما دقت كنيد به دست بياريد آن وقت هر غيبي را نسبت به هر شهاده‏اي مي‏فهميد چطور مي‏شود. پس هميشه تعلق غيب به شهاده كه در آن شهاده دو رتبه هست. ملتفت باشيد يكي تعلقش به بسايط يكي به مواليد در هر عالمي همين‏طور است. تعلق غيب به بسايط بيشتر است از تعلقش به مواليد معذلك آن جوري كه به مواليد تعلق مي‏گيرد آن‏جور به طور صرف به بسايط نمي‏شود تعلق بگيرد با وجودي كه اينها پيش هستند ابتدا هستند و ابتداء كه صانع شروع كرده به صنعت او را گرفته معذلك در مواليد آثار غيب بيشتر ظاهر مي‏شود. توي همين بيان فكر كنيد ان‏شاءاللّه نمونه است. وقتي نطفه مي‏ريزد در رحم، و فكر كنيد از همين راه كه فكر كنيد هر جا برويد فكر همراهتان مي‏آيد نطفه مي‏ريزد در رحم و آن نطفه سري ندارد دستي ندارد پا ندارد اعضاء ندارد، جوارح ندارد اين را كه مي‏فهمي. اينها را به هر لري بگويي مي‏فهمد. مغز اين نطفه قلبي نيست كبدي نيست اعضاء و جوارح منفصل از يكديگر نيستند. اين شيئي است مركب از چهار عنصر ساخته شده است اين نطفه از همين غذاهاي سوقي است كه خورديم قدريش جزء نطفه شده آنها را خورديم رفت جزو نطفه شد اينها مركبند از عناصر. نطفه درست شده ريخته شده در رحم و اين نطفه هنوز عروق و شرياني توش نيست كه بجنبد و جذب كند. عصبي در آن نيست عظامي در آن نيست اعضا و جوارح منفصل از يكديگر نيستند پس اين نطفه مانند تخمي است و مانند هم نمي‏خواهد واقعا تخمي است زراعت شده در زمين رحم. پس اين نطفه مي‏ريزد و هنوز اعضا و جوارح ندارد. ببينيد از جميع اجزاش آن خوني كه خون حيض است و از خارج عالم خودش مي‏آيد و مي‏ريزد از جميع اطراف مي‏مكد اين خون را به خودش و وقتي مولود شد از جاي مخصوصي استمداد مي‏كند. اينها اسرار حكمت و لطيفه حكمت است[31] كه وقتي پيش مي‏روي داخل بديهيات است وقتي فكر نمي‏كني در اينها خيلي چيزها از دست در مي‏رود و تعجب است خدا مي‏داند مولود بعد از ساختن نمي‏تواند بخورد مگر از دهنش و از جميع اطراف به خود نمي‏تواند بكشد. توي ديگ حلواش بيندازند تا دهن نداشته باشد و ذائقه نداشته باشد هيچ طعم حلوا را نمي‏فهمد و نخواهد فهميد و آن نطفه چنين نبود وقتي ريخته شد در رحم بعينه مثل گندمي كه زير خاكش مي‏كني آبش مي‏دهي همه جاش بنا مي‏كند خيسيدن و مكيدن. به همين‏طور از جميع اطراف خون حيض مي‏ريزد بر آن نطفه و از تمام جهاتش جذب مي‏كند خون را به خودش و چون خود اين نطفه مقام حجريت به اصطلاح كيميا پيدا كرده يعني خميره شده و اكسيريت پيدا كرد اين خون كه مي‏رود آنجا قدري طبع آن را پيدا مي‏كند قدري رنگ نطفه ميل به سرخي مي‏زند همين‏جور رنگ خون ميل به سفيدي مي‏رود. چيز بين بيني پيدا مي‏شود و اين از اين است كه آن نطفه خميره مي‏شود و وقتي چيزي به او رسيد آن چيز را خورده خورده كأنه جزو خودش مي‏كند و به رنگ خودش مي‏كند. باز عجالةً اگر مي‏بينيد اين نطفه خون‏آلود شده هنوز عملش تمام نشده عمل وقتي تمام شد و هر فاعلي چيزي كه خميره شد قدري اكسيريت پيدا كرد فاعل در غير شد به تدريج اثر مي‏كند نمونه‏اش همه جا هست. يك مثقال شيره را بريزي توي يك مثقال سركه البته سركه در شيره اثر مي‏كند شيره در سركه اثر نمي‏كند. حالا يك مثقال كه مي‏ريزي آن حالتي كه مي‏ريزي سركه را در شيره همان وقت شيره سركه نمي‏شود سركه شيره نمي‏شود اما قدري كه مكث كرد خورده خورده اجزاي ريزريز سركه تأثير مي‏كند در اجزاي ريزريز شيره‏اي كه پهلوي آن واقع است. به نيم ساعت تمام اين شيره سركه شد. يك مثقال ديگر شيره مي‏ريزي اجزاي ريزريز سركه در اجزاي ريزريز آن شيره اثر مي‏كند آن شيره اثر مي‏كند آن شيره هم سركه مي‏شود. به همين‏طور مي‏شود به يك مثقال سركه كه كم‏كم بريزي شيره را در آن يك خم سركه به عمل بياوري هي شيره خوردش مي‏دهي هي برمي‏گردد شيره مستحيل مي‏شود به سركه. پس به تدريج كار مي‏كند اين است كه نطفه هم كه در رحم ريخته شد نسبت به خون حيض همين‏طور است. خون حيض به جاي شيره است واقعا طعمش هم شيرين است و آن نطفه به منزله سركه، واقعا اين منفعل است از فاعل. او مثل خميرمايه مي‏شود اين مثل خمير، او مثل شير مي‏شود اين مثل مايه پنير، مثل پنيرمايه و شير، مثل خميرمايه و خمير شيرين است. پس وقتي نطفه ريخت و خون هم ريخت في الفور رنگ خون سفيد نمي‏شود قدري كه ماند قدري رنگ خون برمي‏گردد قدري رنگ نطفه ميل به سرخي مي‏كند.

خلاصه از پي اين جزئياتش حالا عجالةً در بند نيستم بروم. حالا منظور اين است كه تمام اين نطفه از تمام جهاتش اين خون را به خود مي‏مكد كأنه خيس بر مي‏دارد توي اين خون و آن خونهايي كه رفت در جوف اين نطفه تأثير مي‏كند در اين از صرافت خوني مي‏اندازدش خورده خورده بدل خودش مي‏كند به شكل خودش مي‏كند. اين است كه آن فآن بزرگ مي‏شود اول دفعه كه ريخته شد اين جاذب است وقتي ريخته نشده آن جذب را تو نمي‏بيني وقتي در رحم ريخته شد جاذب است و لو جذبش را تو نبيني. بخواهيد اين را خوب بيابيد فكر كنيد در حبوب ظاهري. دانه گندم را بخواهي با چشم ببيني كه جاذب است ماسك است هاضم است دافع است نمي‏بيني لكن همين دانه گندم را وقتي مي‏كاري مي‏بيني جذب مي‏كند همين‏طور كه هست جذبش پيدا نيست لكن انسان عاقل مي‏فهمد كه اين دانه جاذب است اما به شرطي آبش بدهي تربيتش بكني. پس اين دانه اول بايد بمكد آب خارجي را به خود جذب كند خيس بردارد آن وقت كه خيسيد آن آب را خورده خورده سخت كند پنيرمايه درست شود. پنيرمايه كه درست شد پنيرمايه را مي‏زند به آن شير هي در شير اثر مي‏كند و آن را به شكل خود مي‏كند. پس خورده خورده هر گندمي دائما جذب مي‏كند هي دائما زياد مي‏شود. پس اين دانه‏ها جاذبند بالفعل ماسكند بالفعل دافعند بالفعل جميع صفات نبات توي همين دانه گندم هست. اما حالا ظاهرا كه نگاهش مي‏كني بعينه مثل كلوخ است هيچ اينها را ندارد. فكر كه مي‏كني آخرش اين سخنها منتهي به بديهيات مي‏شود وقتي دقت نكرده‏اي اين دانه گندم با آن ريگ فرقش چه چيز است، نه اين جذبي دارد نه آن جذبي دارد، نه اين شاخه مي‏كند نه آن شاخه مي‏كند و اين محل اشتباه جهال شده. پس انسان عاقل مي‏داند اين دانه جاذب بالفعل است ماسك بالفعل است هاضم بالفعل است دافع بالفعل است هر چه در آن درخت سبز مي‏گويي در اين بگو اين يقينا جذب مي‏كند آبش مي‏دهي به خود مي‏كشد يقينا دافع است دفع مي‏كند فضول را از خود، پوست را از خود دفع مي‏كند صمغ را از خود دفع مي‏كند آنچه به كار مغز نمي‏آيد دفع مي‏كند آبي را كه به خود مكيد هضمش مي‏كند خورده خورده به صورت خودش مي‏كند به صورت ميوه پس آن درخت را مي‏گويي جاذب است يقينا ماسك است يقينا انسان عاقل همه اينها را در دانه گندم هم مي‏گويد اما آن درخت وقتي جاذب بود كه آب بدهي به آن درخت اگر آبش هم نمي‏دادي آيا مي‏مكيد؟ نه، هيچ خاك خشك را جذب نمي‏كرد. اين دانه هم وقتي روي خاك خشك باشد جذب نمي‏كند وقتي زير خاكش كردي و آبش دادي آب را جذب مي‏كند مثل اينكه درخت آب را جذب مي‏كند. باز ملتفت باشيد تمام اينها شاخ و برگ مطلب است، اصل مطلب از دستتان نرود. اصل مطلب اينكه اين نطفه الان بالفعل نبات است و لو شاخ و برگش را تو نمي‏بيني مثل اينكه شاخ و برگ نطفه را نمي‏بيني لكن تا اين آب خون حيض را روي اين ريختي اين نطفه از جميع اطراف اين آب را مي‏مكد و مي‏رود در جميع جاهاي اين نطفه اين نطفه جميعش را هضم مي‏كند و بدل مايتحلل خودش مي‏كند فضولش را مي‏زند دفع مي‏كند مثل نباتات خارجي كه يك‏پاره چيزها را دفع مي‏كند از خود در خارج عالم خود مي‏ريزد اين‏جور دفع در اول وهله نمي‏كرد. خوب دقت كنيد كه ان‏شاءاللّه حكمتهاي اينها را برخوريد. نمي‏شود در اول وهله دفع كند مثل بول چيزي را از خود همين‏قدر في الجمله تصرفي در آن خون مي‏كند آن خون را شبيه به خود مي‏كند و كم‏كم چاق‏تر مي‏شود لكن اصول هست در مغز خودش و اصول را در اندرون خودش نگاه مي‏دارد، اندرون نه به معني شكم است، هنوز شكم پيدا نكرده آنچه فضول است از اطرافش دفع مي‏كند به همين ترتيب مي‏رسد كارش به جايي كه اين پوست روش از آن منفصل شود مدتي كه گذشت اين پوست رو چون محل دفع بوده و آن مدفوعات چون غذايي كه مناسب اندرون باشد نيست خورده خورده در اندرون آن بچه خود را جمع مي‏كند آن فضول در گوشه‏اي آن آخر كار كه اعضا و جوارحش درست شد و درست دفع شد آن فضول اين بچه بول مي‏كند توي شكم مادر و تا حال فضله‏اش همين بول است آن فضله حالا مصلحت نيست داشته باشد از اين جهت ندارد آن فضله را غذاي آن خون است تا غذاش خون است اين خون را كه خورد يك‏پاره رطوباتي را كه به كارش نمي‏خورد دفع مي‏كند فضله ندارد آنجا بول دارد بول را كه دفع مي‏كند مي‏ريزد در توي آن كيسه‏اي كه در آن است دائما آن كيسه پر از آب است آن بچه خودش در وسط آن آب شناور است.

خلاصه در اول وهله كه مي‏خواهند صنعت كنند مولودي بسازند آن نطفه و آن تخم از جميع اطراف استمداد مي‏كند كأنه همه جاش سوراخ است و دهن است و جذب مي‏كند و مي‏مكد خون را به خود مثل اينكه دانه گندم در جاي نمناك نم را از جميع اطراف جذب مي‏كند خورد آن مي‏رود همين كه جذبها را كرد و مدتي ماند خورده خورده معده پيدا مي‏كند و خون مي‏رود توي آن معده جمع مي‏شود بعد از آن خورده خورده قلب درست مي‏شود. اول كبد درست مي‏شود بعد از مدتهايي كه مي‏ماند قلب درست مي‏شود. وقتي اينها همه درست شد سري پيدا شد و قلبي پيدا شد و كبدي پيدا شد و روده‏ها پيدا شد حالا ديگر اين خون وقتي وارد شد از آن جفتي كه دارد و از آن خصمي كه دارد بر آن بچه همه‏اش مي‏رود توي شكمش باقي اطراف جذب نمي‏كند آن وقت منحصر مي‏شود راه مكيدن خون به ناف. اين حيوان در اولي كه ناف نداشت نمي‏شد به ناف بگويند بمك. از اول غرق بود آن نطفه توي خون و از همه جاش مي‏مكيد حتي اين جفت هم همراه بچه درست مي‏شود نه اين است كه پيشتر درست مي‏شود خورده خورده اين نطفه غرق شد در اين خون و از اطراف خود خون مكيد خورده خورده از اطراف اين دستي پيدا مي‏شود خورده خورده سري پيدا مي‏شود پايي پيدا مي‏شود اعضا و جوارح درست مي‏شود. از جمله اعضا و جوارح آن خصمي است كه از ناف اين بچه دراز شده يك سرش بند است به رحم مادر كه از آنجا خون مي‏رود در آن خصم و به آن بچه مي‏رسد و غذاي او مي‏شود بعد از آني كه اعضا و جوارح طفل درست شد حالا ديگر راه فيضيابي و فيض دادن منحصر مي‏شود به ناف. اينها را به هر كس بگويي مي‏فهمد و داخل بديهيات مي‏شود براي او.

پس حالت اول دوره اول است و آن دوره با اين دوره كه حالا عرض مي‏كنم خيلي تفاوت دارد اگر به حالت اول باقي بود اين ساخته نشده بود حالايي كه ساخته شده ديگر خون به اطراف اين طفل كه مي‏رسد از هيچ جا نمي‏مكد مگر از همان جايي كه سر آن جفت آنجا است بايد خون از آنجا بيايد برود توي ناف و از آنجا به طفل برسد. اينها راه حكمت است از حكمت است كه از اين راه برساند اگر چه باز هم احتياج به آن خون دارد احتياج به آن رحم دارد اما نه اين است كه تمام آن دهن باشد يك دهن دارد. اين است كه ابتداي صنعت تمام اعضا و جوارح استمداد مي‏كنند از هر سمتي مدد مي‏رسد وقتي حجر ساخته شد ديگر آن وقت راه فيض‏يابيش منحصر مي‏شود به يك سمت ديگر حالا نمي‏تواند از همه طرف استمداد كند از راه مخصوص استمداد مي‏كند.

حالا ملتفت باشيد عرض مي‏كنم به همين نسق و همين‏جور است اين صنعت بزرگ. پس پيش از آني كه حضرت آدمي بيايد روي زمين اين اوضاع دنيا مي‏گشت و هيچ نقلي نبود و مدد مي‏رسيد پيش از آني كه اعضا و جوارحش درست شود از تمام جاهاش فيضيابي مي‏كرد از هر گوشه آن منع مي‏كردند از سمتي ديگر مي‏كرد، مثل اينكه دانه گندم يك پهلوش توي نم باشد يك پهلوش توي خاكستر. آن نم از اين پهلو خورده خورده مي‏رود تا به آن پهلو مي‏رسد لكن وقتي ريشه گذاشت آن وقت ديگر از باقي جهات جذب نمي‏كند حالا ديگر از ريشه بايد جذب بكند مثل اينكه طفل بايد از راه نافش جذب كند. همين‏طور است تمام مواليد. پس بسايط واسطه هستند، نطفه واسطه است اگر نطفه نبود طفل پيدا نمي‏شد پس او را بايد بگيرند سر از آن بسازند قلب از آن بسازند كبد از آن بسازند اعضا و جوارح بسازند. مايه آن است خميرمايه آن است اما بعد از آني كه ساختند اين را و ممر استمداد از يك جهت شد حالا ديگر آن را توي خون هم غرق كني و جميع اطرافش را توي خون بگرداني مگر دهن اين را توي خون نگذاري مي‏ميرد و اول نمي‏ميرد. همين است واللّه صنعت حكيم در تمام ملك تمام مبادي را ابتدا مي‏سازند اجزاي مبدء را از اطراف جمعش مي‏كنند تا مبدء ساخته مي‏شود مبدأ كه ساخته شد حالا ديگر تمام خلق كه مبدء نيستند بايد از آنجا بگيرند. اگر ماها كارمان مي‏گذشت به آسمان و زمين پيش از مولود آنها كه بودند از همه جا مي‏توانستند جذب كنند ديگر هر حيواني را هم مي‏توانيد از اين بيان ملتفت شويد. هر حيواني قوتش بيشتر است در حيوانيتش حيات بيشتر دارد. شدت حيات در كسي است كه قلبش جدا باشد كبدش جدا باشد استمدادش از يك سمت باشد و حيوانات همه‏شان چنين نيستند مثل اوايل نطفه‏اند كه از همه جا جذب مي‏كند مثل كرم معده‏اي كه دهن نداشته باشد از همه طرف استمداد مي‏كند و استمداد خيلي از كرمها و خراطين شايد از همه طرف باشد و اين از نقص آنها است نه از كمال آنها. مار را كه تكه تكه‏اش مي‏كني و هر تكه‏اش حركت مي‏كند و همه جاش مي‏جنبد اين از قوت حيوانيت مار نيست از غلظت روح مار است، روحش تكه‏تكه مي‏شود كانه جميع اعضاش قلب است از هر جزيي كه استمداد كند محتاج به جزيي ديگر نيست استمدادش از يك راه نيست از يك جزء نيست و آن حيوانهايي كه قوي هستند و در حيوانيت قوت دارند استمدادشان از يك راه است.

حالا ديگر درست دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس مادامي كه فيض از جميع اطراف مي‏رسد به نطفه اين نطفه قابل ديدن نيست قابل شنيدن نيست قابل بوييدن نيست و حال از اطرافش همه جذب مي‏كند. بلي قابل است يك سمتش طعمي ديگر پيدا كند يك سمتش طعمي ديگر پيدا كند، يك سمتش رنگي شود يك سمتش رنگي ديگر لكن مدتي بايد بماند تا اعضا و جوارحش منفصل از يكديگر بشود در اندرون اين بخصوص كبد خون بخصوصي بريزد از راه مخصوصي هم بريزد از يك رگ بايد بريزد در كبد و از آنجا برود به قلب، آنجا قدري گرمتر شود و بخار كند غلايظش بماند لطايفش بخار شود و دود شود. خوني كه آنجا مي‏رود بايد چرب باشد خون چرب نرود آنجا قابل اشتعال نيست پس بايد خون چرب باشد تا حيات در آن دربگيرد پس حيات منبعش يكجا شده در تمام بدن و از آنجا سرريز كرده در ساير اعضا و جوارح پيش از آني كه قلب درست شود همه بدن نباتيتش درست بود بلكه پيش از آني كه كبد درست شود نباتيت داشت نهايت ريشه نداشت.

بسياري از فرنگيها حالا اين قواعد يوناني و حكماي سابق را وا مي‏زنند و اين قاعده را قبول ندارند. شما ملتفت باشيد و بدانيد خدا مي‏داند حكماي سابق دخلي به اين فرنگيها نداشته‏اند عقلشان و شعورشان خيلي بيش از اينها بوده بيشتر رياضت مي‏كشيده‏اند بيشتر تحقيق مي‏كرده‏اند لكن اين فرنگيها اينها عقلشان به چشمشان است چشمشان هر چه را ديد مي‏گويند چنين است و خودشان اقرار هم بسا مي‏كنند كه ما به غير از آنچه مي‏بينيم نمي‏توانيم بفهميم. آنها و همه حكماي سابق و اطباي سابق گفته‏اند خوني كه از كبد نشر مي‏كند خوني است كه تغذيه مي‏كند تمام بدن را. فرنگيها نقض مي‏كنند كه ما حيواني را به جهت تجربه كبدش را بيرون آورديم و تا سه روز زنده ماند و نمرد و از اين طرف هم تجربه كرده‏ايم قلب را بيرون بياري همان ساعت حيوان مي‏ميرد. حالا كه اين‏طور است كبد هم اگر منبع خون بود و از آنجا خون به بدن مي‏رفت بايد همان ساعت كه كبد را بيرون مي‏آورند بميرد. فكر كنيد ببينيد روح بخاري خيلي لطيف است دائما از راه نفس بيرون مي‏رود و دائما بدل مايتحلل به او مي‏رسد مثل چراغ كه دائم به تحليل مي‏رود چون لطيف است سريع السريان و دائم التجدد است تجددش مكث ندارد تا يك سرش پيدا شد سر ديگرش تمام مي‏شود به خلاف خون غليظ كه از كبد رفت در عروق قدري مكث مي‏كند از اين جهت تا وقتي كبد را برداشتي جلدي همه خونها تمام نمي‏شود قدري در عروق هست به خلاف اين بخاري كه در قلب است. قلب را تا بيرون مي‏آوري چون مبدء ندارد بخار و باقي جاها بخار ندارد اين است كه مي‏افتد و زود مي‏ميرد و ايني هم كه قلب را تا بيرون آوردي في الفور آدم نمي‏ميرد باز به جهت اين است كه تا بخارها توي سوراخها پيچيده قدري حيوان دست و پايي مي‏زند و بعد مي‏ميرد.

باري منظور را ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اصل حكمت را از دست ندهيد سعي كنيد راه حكمت كليه‏اش را به دست بياريد. همه كليه اين است كه وقتي بسايط را مي‏گيرند و بسايط را محل فيض قرار مي‏دهند بسايطي كه محل فيضند آنها هستند حتي آن كه محل فيض حيوان كه مي‏خواهند ببيند بشنود ببويد حركت ارادي داشته باشد محل فيض اين نبات هم هست بلكه محل فيض اين جماد هم هست اينها همه محل فيض هستند. خدا وقتي مي‏خواهد تقويت كند چشم انسان را به واسطه فلان غذا مي‏كند معلوم است اين غذا واسطه فيض است بايست به چشم برسد و خودش فيض‏اللّه است معذلك در خود آن غذا ديدن نيست با وجودي كه واسطه فيض است تا وقتي اعضا و جوارح مولودي ساخته شد حالا ديگر چشمش مي‏بيند، چشم كه ساخته شد حالا ديگر خون كه مي‏آيد و فيض مي‏رساند به چشم خون خودش نمي‏بيند چشم مي‏بيند در وقت نگاه كردن اعضا و جوارح كه درست شد حالا باز اين خون مي‏آيد توي دست و به شكل دست مي‏شود مي‏آيد توي پا به شكل پا مي‏شود مي‏آيد توي سر به شكل سر مي‏شود مي‏آيد توي استخوان به شكل استخوان مي‏شود مي‏آيد در پي، پي مي‏شود مي‏آيد در رگ، رگ مي‏شود. اين خون فيضي است از جانب خدا كه مي‏رسد به جميع اعضا و جوارح و در خودش في نفسه ديدن نيست شنيدن نيست بوييدن نيست چشيدن نيست لمس كردن نيست. پس لمسش وقتي پيدا مي‏شود كه بيايد به حد عصب برسد تا عصب نشده اين خون لامسه‏اي در اين ظاهر نيست، اين خون بايد بيايد توليد كند چشمي را و چشم مولود خون است وقتي توليد كرد حالا ديگر چشم مي‏بيند چشم عينك حيات شده و خود خون واسطه هم بود تا وجود اين برقرار باشد يك آن هم نيايد كور مي‏شود روغن دائما بايد پشتش باشد معذلك چشم مي‏بيند و خون پشتش نمي‏بيند همان نزديك بايد ببيند گوشش را هم همين‏طور فكر كنيد، شامه‏اش را هم همين‏طور فكر كنيد ذائقه‏اش را هم همين‏طور لامسه‏اش را هم همين‏طور فكر كنيد. مولود وقتي ساخته شد از هر عضوي فعل بين ظاهري مي‏كند پيش از آني كه مولود ساخته شود هيچ از اين فعلهاش را پيشتر نداشت و اين كارها را نمي‏توانست بكند الاني كه مولود بر جا هست و بدل مايتحلل ضرور دارد و دائما اين روح مثل شعله همراه نَفَس مي‏آيد بيرون واقعا انسان بنشيند و تعمدا هي بنا كند نفس كشيدن خسته مي‏شود از اين جهت آدم حرف زياد كه بزند خسته مي‏شود. معروف است گفته‏اند آدم هزار كلمه حرف بزند مي‏ميرد، اين يك چيزي هست همچو بي‏اصل نيست. ملتفت باشيد حرف زياد كه آدم مي‏زند چرا خسته مي‏شود، از دويدن چرا آدم خسته مي‏شود؟ به جهت اين است كه وقتي راه مي‏رود گرم مي‏شود و سوراخهاي بدنش باز مي‏شود بخارات توي بدن بيرون مي‏آيد حياتها همراه بخارات بيرون مي‏آيد بدني مي‏ماند و روح كمي، روح زورش نمي‏رسد بدن را حركت بدهد اين است كه مي‏خواهد بنشيند و ساكن باشد. همين‏جور وقتي حرف زياد هم مي‏زند زياد نفس زده مي‏شود روح بخاري همراه نفس بيرون مي‏آيد جزو هوا مي‏شود روح كم مي‏شود در بدن بدن سنگيني مي‏كند مي‏خواهد قرار بگيرد ساكن بشود قدري آرام بگيرد تا خورده خورده بخار بپيچد توي بدن وقتي پر شد خيك از اين بخار حيات هم همراه بخار است حركت مي‏دهد بدن را.

همچنين چرا انسان وقتي عرق كند خسته مي‏شود؟ توي حمام انسان خسته مي‏شود. راه مي‏رود لامحاله خسته مي‏شود، حرف مي‏زند خسته مي‏شود. راهش همين است كه عرض كردم.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ببينيد خود مولود هم درست شد مولود اكرم است از ابوين از مبادي خويش اكرم است، مبادي محل جريان فيض هستند. راه آمدن فيض هستند و شكرانه همه را بايد كرد كه خدا براي من خلق كرده لكن اينها همه براي مولود است مقدمات وجود مولود است، مولود اصل است آنها فرعند نطفه را ساخته‏اند كه انسان يا حيوان بسازند اگر آن حيوان را نمي‏خواستند بسازند اصلش نطفه را نمي‏ساختند، الاني هم كه مولود درست شده الان هم در فيضيابي باز محتاج است به همان اغذيه سابق آن نوع را مي‏خواهد ديگر شخصهاش تفاوت مي‏كند مي‏خواهد خوني را بدل مايتحلل كند مثل اينكه روز اول مي‏كرد لكن اين خون از غذا است انسان غذا مي‏خورد و كيلوس و كيموس مي‏شود آن وقت خون مي‏شود مي‏رود در كبد از كبد مي‏آيد توي عروق آن عروق رقاق از آنجا منتشر مي‏شود در بدن. نوع استمداد يك جور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت از هر عالمي كه رزقت را قرار داده‏اند از همان عالم است رزقت در هر عالمي هم رزق مي‏رسد فرقش اين است كه اشخاص متبدل شده‏اند، يك وقتي نان مي‏خورد يك وقتي برنج مي‏خورد پس غذاها سخت مي‏شود نرم مي‏شود لكن تمامش از عناصر است تمامش از زمين است كه مي‏رويد يا از آسمان بايد بيايد سرش از زمين بايد بيرون بيايد، ارزاق از يك عالم است كه مي‏آيد اما كمالات توي مواليد پيدا مي‏شود وقتي مولود منفصل شد جذبش منفصل مي‏شود دفعش منفصل مي‏شود هضمش امساكش نموش همين‏طور ذبولش همين‏طور بعد ديگر فكر كنيد به مرتبه حيوانيت كه مي‏رسد اين روح توي اين قلب قابل اين است كه روشن بشود به نور حيات و حيات توي قلب هست و بالفعل و موجود است مثل اين نطفه و آن دانه كه بالفعل و موجود بود و اين حيات به كلش بصير است به كلش سميع است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است لكن در غير جاهايي كه بايد اين كارها را بكند هيچ چيز در آن ظاهر نيست. مثل آنكه دانه گندم را آبش ندهي چه را جذب كند؟ چيزي نيست كه جذب كند وقتي جذب نكرد چه را طبخ كند؟ هيچ چيز. وقتي چيزي را طبخ نكرد چه را نگاه دارد؟ وقتي هيچ چيز نيست چه را دفع كند؟ وقتي چيزي ندارد چطور نمو كند؟ همين‏طور روح حيات سميع است به كلش بصير است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش. اما به شرط اينكه عينكها از براش بسازند در عالم نبات بلكه در عالم جماد. ببينيد جمادي با نباتي تركيب شده چشم درست شده به همين‏طور گوش درست شده به طور خاصي و هكذا باقي مشاعر. آن روح كه توي اين چشم آمد حالا ديگر ديدنش معلوم مي‏شود شنيدنش معلوم مي‏شود و هكذا.

باز ايني كه مي‏آيد اينجا خيال نكنيد هميشه اينجا نشسته مثل همان نَفَس كه دائم بيرون مي‏رود و دائما خون پشت اين هست و مي‏آيد بخار مي‏شود و هي همراه نفس بيرون مي‏رود. پس اين چشم دائما تحليل مي‏رود اين گوش دائما تحليل مي‏رود شامه و ذائقه تحليل مي‏رود دائما از جميع اين بدن تحليل مي‏رود يا عرق مي‏شود يا چرك مي‏شود يا مو مي‏شود و هي تحليل مي‏رود. از اين است كه دائما محتاج است به مدد و غذا بايد به او برسد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه چگونه غيب مي‏آيد به شهاده تعلق مي‏گيرد. پس روح نباتي اول وهله كه به نطفه تعلق گرفت از غيب است كه مي‏آيد و تعلق مي‏گيرد، پس آن روح نباتي هم كه تعلق مي‏گيرد از غيب است كه مي‏آيد اما كار آن غيب به شهاده آمدن مجمل است ، آن اول در نهايت اجمال است اما تفصيلات در توي مولود ساخته شده صنايعش خيلي واضح است بين است و آشكار.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

23بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس بيست و يكم شنبه 21 ذي‏الحجه‏الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

هر مسأله‏اي را كه بخواهيد به طور حكمت فهميده شود و تقليد نباشد بايد از مبدء گرفت آمد تا منتهي. يك مبديي وقتي ثابت و محقق شد آن وقت ديگر حالا اين مبدء چيزها گفته است و تصديقش مي‏كنيم آن حرفي ديگر است. ملتفت باشيد حالا ببينيد كه امري كه عرض كردم، ملتفت باشيد با بصيرت هر چه تمامتر و هيچ مسامحه نكنيد كه در تمام اين مسامحات اين چيزهايي است كه مي‏بينيد رو شده و در ايني كه حق با يك طايفه است اين محل اتفاق كل اديان است. يهوديها همين را مي‏گويند كه حق با ما است ديگران باطند، نصاري هم مي‏گويند كه حق با ما است ديگران باطلند. اهل اسلام هم همين‏طور مي‏گويند حق با ماست ديگران باطلند، گبرها هم همين را مي‏گويند. اين حرف محل اتفاق كل اديان و كل عقول است كه حقي روي اين زمين هست و حق هم با يك طايفه است، نمي‏شود دو طايفه يكديگر را وازنند، اين او را رد كند او اين را رد كند و هر دوشان هم حق باشند، اين را هيچ طايفه‏اي نمي‏گويند مگر صوفيها كه صلح كل دارند. پس حقي در روي زمين هست به اتفاق تمام مردم و به اتفاق عقولشان، در اين شكي شبهه‏اي ريبي احدي ندارد به اتفاق عقول. و در ايني كه حق با يك طايفه است باز اين اتفاق كل عقول و كل اديان است. پس جميع اديان باطل است مگر يك دين. حالا تمام اينهايي كه باطلند و تا آخر عمرشان به راه باطل مي‏روند سببش همه همين است كه مسامحه مي‏كنند. در بند شكافتن نيستند به مسامحه كارشان مي‏گذرد، از اول تولد تا وقتي كه به درك واصل شوند. و بدانيد تحقيق و دليل و برهان مخصوص اهل حق است باقي ديگر نه دليل دارند نه برهان دارند نه دلشان مي‏خواهد حق بفهمند، همان عادتي دارند. فلان اطفال ميان فلان طايفه متولد شدند بزرگ شدند هر ديني آباء و اجدادشان داشتند همان را دارند، فلان طايفه ديگر جاي ديگر بزرگ شدند هر ديني آباء و اجدادشان دارند دارند و هر يكي هم از روي عادت به هر ديني چسبيدند در عادات خودشان مضطرب هم نيستند وحشت ندارند و راه مي‏روند با اطمينان، مثل اينكه شما در عاديات خودتان مضطرب نيستيد و راه مي‏رويد به اطمينان وسوسه هم نمي‏كنيد يهوديها هم در عادات خود مضطرب نيستند وسوسه هم نمي‏كنند كه شايد دين ما حق نباشد، نصاري هم در عاديات خود مطمئنند، سنيها هم در عاديات خود اضطرابي ندارند شك و شبهه‏اي هم براشان نمي‏آيد.

شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد بدانيد دين خدا عادت نيست، دين خدا از روي دليل است و برهان و دليل و برهان هم مخصوص است به اهل حق. خدا اعتنا به عادات ندارد. عادت اين ولايت در ولايت ديگر قبيح است عادت آن ولايت در اينجا قبيح است اينها دخلي به دين ندارد. پس دليل و برهان از جانب خدا هميشه مي‏آيد پشت سر اين دليل و برهان معجزات صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و صد و بيست و چهار هزار وصي هم اقلا داشته‏اند همه هم صاحب خارق عادت بوده‏اند. همه را آوردند كه دليل و برهان بگذارند ميان مردم. منظور اين نبود كه بيفتند توي اين مردم، همين است كه چشمتان مي‏بيند دليل هيچ ندارند برهان ندارند دليلشان همه همين كه انا وجدنا آباءنا علي امة و انا علي آثارهم مقتدون آيا مي‏شود پدران ما نفهميده باشند؟ اجداد ما نفهميده باشند؟ توي يهوديها هم بروي مي‏بيني آنها هم همين‏طور مي‏گويند آيا پدران ما عالم نبودند؟ آنها هم علمي داشتند كتابها ديده بودند از همه جا باخبر بودند، آيا مي‏شود اينها اشتباه كرده باشند؟ توي نصاري بروي مي‏بيني آنها هم همين‏طورها مي‏گويند، توي سنيها بروي همين‏طور مي‏گويند آيا اين علماي ما اين بزرگان ما كه اين همه علم داشته‏اند اين همه تفسير نوشته‏اند شرح كشاف نوشته‏اند اينها عالم نبوده‏اند؟ اينها همه علما بوده‏اند، حكيم بوده‏اند. مثل محيي‏الدين حكيمي آيا مي‏شود باطل باشد؟ مثل سعدي شاعري مي‏شود نامربوط گفته باشد؟

شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اگر خدا دليل و برهان را همين قرار داده بود كه چون طايفه‏اي از اين راه رفته‏اند و آنها صاحبان عبا و عمامه بوده‏اند و كتاب نوشته‏اند ما هم مي‏رويم، پس از جانب خدا ديني نيست. در هر طايفه‏اي بروي كتاب هست ملا هست صاحب عبا و عمامه و عصا هستند و جمعي هم مريد دارند و از راهي مي‏روند، اينها كه دين خدا نيست. ان‏شاءاللّه سر كلاف كه به دست آمد، سر كلاف را به دست عامي هم بدهي مي‏پيچد جميع ريسمانهاش مي‏آيد توي دستش اما كسي كه سر كلاف دستش نيست حكيم هم باشد هي مي‏پيچد و پاره مي‏شود، باز مي‏پيچد و پاره مي‏شود تا آخر همه كلاف پاره مي‏شود و هيچ به دستش نمي‏ماند. پس بدانيد اهل باطل واللّه سر كلاف به دستشان نيست اين است كه در عادات خودشان مضطرب هم نيستند وسواس نمي‏كنند ساكن هم هستند. وقت اضطرابشان وقتي است كه بميرند وقتي حسابشان را بايد بكشند خدا گردنشان مي‏گذارد آنجا معلوم مي‏شود كه هيچ نداشته‏اند.

باري، هر مسأله را بخواهيد تحقيق كنيد از مبدئش اگر بگيريد دليل عقل دليل كتاب و سنت همراهش مي‏آيد شكي شبهه‏اي ريبي ديگر باقي نخواهد ماند به احتمال هم نمي‏شود گفت شايد چنين نباشد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا از جمله مسائلي كه خيلي ان‏شاءاللّه شماها بايد اصرار داشته باشيد فكر كنيد ببينيد در ايني كه اين اسبابي كه مي‏بينيد و ببينيد شكي شبهه‏اي ريبي مي‏رود اينهايي كه مي‏بينيم چه خودمان چه غير خودمان چه انسان چه حيوان چه نباتات چه جمادات، اينها خدا نيستند. فكر كنيد ببينيد شكي شبهه‏اي ريبي در اين مي‏رود؟ خدا آن كسي است كه هر كاري بخواهد بكند بتواند و ما مي‏بينيم كه هر كاري را ما نمي‏توانيم بكنيم، آن برادرمان هم نمي‏تواند بكند، آن سلطان هم نمي‏تواند بكند و هكذا. خدا كسي است كه همه چيز بداند هيچ چيز نباشد كه نداند. بروي پيش خدا بپرسي فلان ذره كجا واقع است مي‏گويد در فلان كوه واقع است، بپرسي فلان قطره در فلان دريا واقع است او كسي است كه مي‏داند و مي‏گويد، دليل دارد برهان دارد. پس اينهايي كه مي‏بينيد هيچ كدامشان قادر علي كل شي‏ء نيستند عالم بكل شي‏ء نيستند حتي انبيا خيلي هاشان عاجز از خيلي كارها بودند. خيليشان جاهل بودند به خيلي چيزها. وقتي سليمان نداند چيزي را كه مورچه دانست معلوم است عالم بكل شي‏ء نيستند اينها صريح دين و مذهبتان است. توي يهوديها هم بروي آنها هم نمي‏گويند موسي عالم بكل شي‏ء بوده. پس در صورتي كه انبيايي كه اشرف خلقند به اتفاق تمام اينهايي كه ديني به خود مي‏بندند و مي‏گويند دين ما حق است. به اتفاق كل اينها انبيا رؤساي خلقند حكام خلقند اقرب ناسند الي اللّه با وجود اين انبيا هر يك هر يكشان قادر بر تمام آنچه هست نيستند، هيچ كدام ادعاش را هم نكردند، هر يكشان عالم به كل چيزها نيستند پس خيلي چيزها را نمي‏دانند. و خدا كسي است كه همه چيز بداند و همه كار بتواند بكند.

به همين‏جور فكر كنيد در تمام اسمهاي خدا، هي اسمهاي خدا را بخوان كه يكي از اسمهاي او حكيمي است كه سر مويي چيزي را بر خلاف حكمت وضع نمي‏كند و هكذا اين خدا نود و نه اسم دارد هر يكيش را بخواهيد بخوانيد بخوانيد ببينيد خدا بايد چطور باشد در آن اسمها به دست بياريد. پس اينها كه مي‏بينيم كه خدا نيستند و هر دليلي كه جايي اقامه كنيم كه فلان چيز خدا نيست همه جا جاري است. فلان پركاه خدا نيست چرا؟ به جهت آنكه آن پركاه شيئي است محدود عاجز است، باد آن را هر جا مي‏خواهد مي‏اندازد و هيچ نمي‏داند و هيچ كار نمي‏تواند بكند. ديديم اين دليل اينجا آمد. آن علف هم خدا نيست آن گياه ديگر هم خدا نيست آن درخت هم خدا نيست و هكذا. همين‏طور كه اين محدود است خدا نيست آن يكي هم محدود است خدا نيست. به همين‏طور كه فكر مي‏كني مي‏يابي كه تمام خلق محدودند پس هيچ كدام خدا نيستند پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين چيزها صانع نيستند هيچ كدام آنها تمامشان مانند گلي هستند در دست فاخور همين‏طور كه خود آن خدا خبر داده به شما به واسطه پيغمبران فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخار صلصال را بر مي‏دارند فخار را بر مي‏دارند ـ و فخار اسم كوزه است نه اسم آن شخص كه كوزه مي‏سازد، آن شخص، اسمش فاخور است ـ فاخور بر مي‏دارد گل را صلصال را و كوزه مي‏سازد. انسان[32] را هم خدا همين‏طور ساخته است چنان‏كه كوزه‏ها را همه را فاخور ساخته انسانها را هم خدا ساخته پس خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار. پس خدا كسي است كه از گل اين خلق مي‏گيرد خلق را مي‏سازد نهايت اينها گل اسمشان است آنها فخار اسمشان است، آنها مخلوقات اسمشان است كوزه اسمشان است.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين جواهر را صانع در دست مي‏گيرد و تصرف در آن مي‏كند اول دستي كه مي‏زند صانع دستش حتما بايد بخورد به بسائط ملتفت باشيد كه در چرت نباشيد اينها چيزي نيست كه آدم بگويد نفهميدم. هر صانعي، چه شما خودتان صانع باشيد چه بخواهيد پيش خدا برويد، فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد يك جور است. شما بخواهيد كوزه بسازيد اول گلش را مي‏سازيد، آيا معقول است اول كوزه بسازند بعد گلش را بسازند؟ اول گل را مي‏سازند بعد گل را به شكل كوزه در مي‏آورند. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خداوند عالم خالق كل شي‏ء است اين دست مي‏كند گلي بر مي‏دارد زيد مي‏سازد عمرو مي‏سازد، بعد به اين زيد مي‏گويد بايست بنشين نماز كن روزه بگير و هكذا. جميع اينها هم ملتفت باشيد عرض مي‏كنم جايي نيست كه شيطان بتواند وسوسه كند. حكمت را خدا به هر كه داد هر چه من اغراق كنم چه جور علمي است نمي‏توانم تعريف كنم. حكمت مخصوص خدا است و مخصوص آن جماعتي است كه به آنها داده است و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا اين را درباره اموال نگفته درباره هيچ چيز نگفته من يؤت الجنة فقد اوتي خيرا كثيرا نگفته اما من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا گفته به هر كه حكمت داده تمام خيرها را كانه به او داده. هر كس حكمت دارد كانه تمام خيرها را دارد هر كس حكمت ندارد كانه هيچ ندارد به او هيچ نداده‏اند. حكمت علمي است كه مي‏خواهم عرض كنم واللّه شيطان در پيش حكيم كه مي‏آيد چنان مأيوس است كه از دور كه ببيند حكيم را فرار مي‏كند، نمي‏تواند نزديك حكيم بيايد سببش هم همين است يك علمي دارد كه هيچ راه شبهه در آن نيست اصلا و شيطان كارش شبهه انداختن است. جايي بتواند خاكي توي آب كند گل‏آلود مي‏كند جايي كه نمي‏تواند زور بيجا نمي‏زند چرا كه مأيوس است. خود خدا خبر داده كه شيطان گفت لاغوينهم اجمعين تمامشان را گمراه مي‏كنم الاّ عبادك منهم المخلصين دسته تو مال تو، كاري به آنها نمي‏تواني بكني.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها دليل حكمت است، فكر كنيد ان‏شاءاللّه صانع مي‏خواهد خدا باشد مي‏خواهد خلق باشد و كل صانع يصنع كذا يصنع، اول صانع دست مي‏زند به بسائط گلي را مي‏گيرد از بسايط مواليد را مي‏سازد اين خيلي نتايج دارد و هنوز نمي‏دانيد. پس اگر چه خدا خالق شخص و خالق عمل اشخاص است و خالق بسايط است و خالق مواليد لكن همين‏جوري كه اول شخص را مي‏سازد و حالا فعل شخص را از دست شخص جاري مي‏كند چنان‏كه فرموده خلقكم و ما تعملون خدا خالق است لكن نه اين است كه معني اينكه خدا خالق است اين باشد كه پيش از آني كه مرا بسازد فعل مرا ساخته و گذاشته. اين حرف معني ندارد. فعل مرا من بايد اختراعش كنم درستش كنم موجودش كنم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه. فعل فاعل را فاعل بايد اصدار كند تا او صادر شود. فارسيش اين است كه او ايجادش كند او موجودش كند، فاعل اگر فعل خود را نكرده باشد نيست بلكه اگر خيال كني خدا است قادر علي كل شي‏ء خدا موجودش كند، راست است خدا موجود مي‏كند فعل را از دست فاعل. ديگر اگر مردم بگويند خدا قادر است فعل را پيش از فاعل خلق كند هذيان است ليس في محال القول حجة و لا في المسأله عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم چنان‏كه حضرت امام رضا اينها را فرمايش مي‏فرمايند. پس خدا فعل هر فاعلي را از دست آن فاعل جاري مي‏كند پس شخص را خلق مي‏كند، حالا مي‏ايستد حالا ايستاده خدا خالق آن شخص هست خالق ايستاده هم هست. اما ايستادن فعل فاعل است. زيد را خلق مي‏كند و مي‏گويد راه برو، زيد را خلق مي‏كند مي‏گويد ببين، ديگر ديدن من پيش از من خلق شده باشد معني ندارد.

دقت كنيد مسامحه نكنيد و اگر مسامحه شد در مسامحات شواهد هم پيدا مي‏شود. عبرت بگيريد همين كه انسان بصير نشد در علم و دقت نكرد و رأيش قرار گرفت هذيان بگويد آن وقت رأيش قرار بگيرد دليلي براي هذيان خودش بياورد اين‏جور ادله بسيار است. توي كتاب و سنت بسيار است. اين بود كه هميشه آقاي مرحوم نصيحت مي‏كردند، شايد بعضي‏تان شنيده باشيد كه مي‏فرمودند حالتتان نباشد مثل حالت آن طلبه‏اي كه مطالعه مي‏كرد، گربه صدا مي‏كرد خطاب كرد به گربه گفت برو و صدا مكن و الاّ كتاب را پيش مي‏كشم گوشتت را حلال مي‏كنم و مي‏تواني بكني به جهت آنكه همين كه ميل كردي گوشت گربه را حلال كني دليل پيدا مي‏شود. خدا حرام كرده است لكن حالا تو يك دفعه رأيت قرار مي‏گيرد كه حلال كني. بسا آيات پيدا شود احاديث پيدا شود دليل عقل پيدا شود مثلا گوشت گربه براي فلان ناخوشي خوب است و آن ناخوشي علاجش نمي‏شود و منحصر است علاجش به خوردن گوشت گربه پس حلال مي‏شود. همين‏جور استدلال بر حليت شراب مي‏شود كرد. منظور اين است كه مي‏شود اين كارها را كرد چيزي را خواستي كه زوركي درستش كني دليل و برهان براش بتراشي مي‏شود درست آورد. حتي همين مسأله كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد عرض مي‏كنم معقول نيست چنان‏كه منقول نيست. تمام عقول متفقند بر اين، تمام كتابهاي آسماني و نقلها اتفاق دارند بر اينكه هر فعلي از دست فاعل خودش بايد جاري شود. نور آفتاب مال ماه نيست بايد آفتاب بيرون بيايد تا نورش هم پيدا شود. پرتو ماه مال ماه است. نور هر ستاره‏اي مال خودش است، نور هر چراغي مال آن چراغ است، فعل هر فاعلي مال آن فاعل است، نماز هر كسي مال همان كس است كه نماز كرده، ديدن تو مال خودت است خودت بايد ببيني تا ديده باشي و هكذا شنيدن و بوييدن و باقي كارها ليس للانسان الاّ ما سعي و ان سعيه سوف يري هر كس سعي خودش را بايد بكند و به آن مي‏رسد، خوب كرده مال خودش است بد كرده مال خودش است. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها، و لاتزر وازرة وزر اخري اينها دليل كتابش. دليل سنت هم دارد، دليل عقل هم دارد. پس فعل حتما بايد از دست فاعل جاري شود. حالايي كه فعل من از دست من جاري شد حالا مرا خلق كرده و مرا قادر بر فعل خودم كرده، كار خودم را خودم بايد بكنم اگر خوب كردم مي‏گويد بارك‏اللّه خوب كردي و تعريفم را مي‏كند نعمتم مي‏دهد، بد كردم مي‏گويد بد كردي و توي كله‏ام مي‏زند. حالا بخواهي همين مطلب به اين واضحي و بيني را از روي بي فهمي بخواهي درستش بياري مي‏گويي خدا مي‏تواند كار مرا از دست غير من جاري كند پيش از خود من خلق كند، مي‏تواند انه علي كل شي‏ء قدير اين آيه‏اش. مي‏روي توي حديث حديث هم پيدا مي‏شود. حديث دارد خدا تمام خيرات را به دو هزار سال پيش از تمام مخلوقات آفريد و بعد مخلوقات را دو هزار سال پيش از تمام مخلوقات خيرات را آفريد، بعد از دو هزار سال مخلوقات را آفريد آن وقت آن خيرات هر كدام را خواست به دست هر كس خواست جاري كرد آن وقت گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير همچنين باز شرور را تمامش را، اين فحشها را زناها را لواطها را دزديها را دو هزار سال پيش از تمام مخلوقات آفريد بعد مخلوقات را آفريد. بعد هر يك از آن زناها و لواطها و دزديها كه آنها را خلق كرده بود پيشتر، آنها را برداشت و گذاشت در دست يك بيچاره‏اي و گفت ويل لمن اجريت علي يديه الشر. فكر كنيد همين‏طورها اگر باشد به اين طوري كه مردم مي‏فهمند و خيال مي‏كنند آيا اينها كفر نيست، زندقه نيست؟ حديث هم هست. پس ببينيد كه مي‏شود كفر هم گفت زندقه هم گفت و آيه خواند و حديث خواند. همين بابيها براي همين كفرها كه مي‏گويند آيه مي‏خوانند حديث مي‏خوانند. توي يهوديها هم بروي اگر يهودي باشد كه قرآن خوانده باشد براي مطلب خود آيه قرآن مي‏خواند. همچنين نصاري قرآن ياد گرفته باشند استدلال به آيه قرآن مي‏كنند. پس عرض مي‏كنم در اين مطلب در ايني كه عرض مي‏كنم شك نكنيد اگر خلافش حديثي يا آيه‏اي هست به هر معني معنيش را نداني باشد سرجاش فذروه في سنبله در اين شك نكنيد كه خدا قادر است هر كار بخواهد بكند مي‏تواند قادر هست اما حكيم هم هست محال را نمي‏كند، آنچه مي‏كند از امكان مي‏كند از محال نمي‏كند محال را اصلش نيافريده و نخواهد آفريد. آنچه مي‏آفريند در عالم امكان مي‏آفريند حالا در عالم امكان كه مي‏آفريند قرار داده فعل بايد از دست فاعل جاري شود حركت من از دست من بايد جاري شود، من بايد بكنم حركت خودم را، كسي ديگر همچو جور حركتي بكند اين حركت او است حركت من نيست. ديگر شاهد اين مطلب هم آيات و اخبار متعدده است، عقول هم اتفاق دارند و همين كه عقل با نقل مطابق شد اين اصلي از اصول است ديگر هر عقلي هر نقلي خلاف اين جايي پيدا شود معنيش اين نيست كه اين مطلب درست نبوده. پس اگر آن مطلب از آدم بزرگي صادر شده و ما نمي‏فهميم متشابه است و آن را عطف مي‏كنيم به باقي مجهولات خودمان، اگر از آدم بي‏معني است كه بي‏معني است.

باري پس فراموش نمي‏كنيد ان‏شاءاللّه اين مطلب را. خدا همين‏جوري كه او[33] زيد را خلق مي‏كند همين‏جور نماز زيد را هم او خلق مي‏كند، اما خلق مي‏كند در آن وقتي كه زيد نماز مي‏كند نه پيشتر نه بعدتر همه كارها همين‏طور است آن وقتي كه زيد نماز مي‏كند خدا نماز زيد را همان وقت خلق مي‏كند. خود زيد را چطور خلق مي‏كند؟ همان وقتي كه پدرش با مادرش جمع شد نطفه‏اش ريخته شد آن وقت شروع كرد در خلق كردن زيد. همين‏طور وقتي زيد ايستاد بنا كرد نماز كردن خدا همان وقت اين را فعل زيد قرار داد و بر دست اين جاري كرد نماز را. همين‏طور زيد در وقت زنا كردن زيد، زنا را خلق مي‏كند و بر دست زيد جاري مي‏كند. همين‏جور ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چنان‏كه اول خدا اشخاص را خلق مي‏كند افعال اين اشخاص را خلق مي‏كند توي دست آن اشخاص و توي بصر آن اشخاص و بعد از آن از دست آنها جاري مي‏كند همين‏جور بدون تفاوت بدون تغيير نظر بدون اشكال هر جايي هم خدا مي‏خواهد بگيرد خلقي از آب و خاك. اول آبش را خلق مي‏كند خاكش را خلق مي‏كند آبش را داخل خاك مي‏كند گل مي‏كند آدم مي‏سازد حوا مي‏سازد. اول دست مي‏زند به آن جايي كه بايد زد و غير از اين محال است گلي كه نيست خانه گلي نمي‏توان ساخت خدا هم نمي‏سازد به جهتي كه خدا خلق نمي‏كند محال را. هر جا خانه چوبي ساختند اول چوبها را خلق مي‏كنند بعد خانه را با آن چوب مي‏سازند. پس خداوند حتم است و حكم در حكمت خود كه وقتي مي‏خواهد صنعتي بكند اول بنا مي‏كند تصرف در ماء و طين كردن، بايد اول دست به بسايط بزند بعد از آن بسايط را بگيرد مواليد را بسازد. اول دستي كه مي‏زند به بسايط، فكر كنيد دقت كنيد از اين نظر كه بياييد نمي‏ماند شبهه‏اي برايتان كه شبهه كنيد كه آيا پيشترش چه كرد رفته‏ايد به پيش چسبيده‏ايد؟ هر صانعي كه مي‏گيرد ماده‏اي را كه تصرف مي‏خواهد بكند اول مي‏گيرد قبض مي‏كند ماده را در تحت تصرف خودش درش مي‏آورد و تصرف درش مي‏كند قبض كه كرد آن وقت فكر مي‏كند كه كجاش را نازك كنيم كجاش را كلفت كنيم چطور بسازيم كاري بكنيم اين را كه مثلا كرسي بسازيم. همين‏طور خداوند عالم اول دفعه قبض مي‏كند بسايط را و محال است اول دفعه قبض كند مواليد را قبل از بسايط داخل محالات است. حالا كه چنين شد پس آن چه در بسايط هست بايد بيايد در مواليد. نمونه‏اي از نتيجه‏اش را عرض كنم خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، آن جاهايي كه يك حد مشتركي است يك گلي خدا بر مي‏دارد، ملتفت باشيد خيلي لري است عرض مي‏كنم و خيلي نتيجه توش هست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، هر جا صانع گلي بردارد كه از آن بسازد كوزه‏هايي چند را اين كوزه‏ها در گل بودن بسا هيچ كدامشان مفاخرت بعض به بعض ندارند كه يكي از اين كوزه‏ها بگويد من آقا هستم يكي بگويد من نوكرم. معقول نيست چنين چيزي خيلي لري است و خيلي واضح است با وجودي كه اين آن‏قدر مشكل شده كه خدا مي‏داند غير از طايفه حقه نمي‏دانند اين را. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، از مداد بخصوصي برداري و هي نقش بكشي خط بنويسي اين خطوطي را كه نوشته‏اي در آنچه از جانب مداد آورده‏اند مفاخرت بر يكديگر ندارند پس الف مي‏گويد من سياهم، باء هم مي‏گويد من سياهم او مي‏گويد من زاج و مازو هستم اين هم مي‏گويد من زاج و مازو هستم. پس تمام حروف مكتوبه از يك ماده كه مداد باشد يا چند چيز كه از گل ساخته شده باشد يا از چوب باشد همين كه از يك جا آمدند اينها يكيشان پادشاه باشد يكي رعيت، چرا من رعيت تو باشم؟ اگر دليلت اين است كه از پيش چوب آمده‏اي من هم كه از پيش چوب آمده‏ام ديگر ملتفت باشيد نتيجه را بگيريد. سلطان مفاخرت مي‏كند بر رعيت كه من سلطانم دليل هم مي‏آورد كه من زور دارم تو زور نداري، من مي‏دانم سلطنت را چه جور بايد كرد تو عقلت نمي‏رسد چه جور سلطنت بايد كرد. من قشون دارم سپاه دارم خزانه دارم تدبير دارم تو نداري. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس بدانيد آن مابه‏الاشتراك كه مشترك است ميان افراد به جهت وجود مابه‏الاشتراك افراد مفاخرتي بر يكديگر ندارند به جهت اينكه در خودشان موجود است چه مفاخرتي بر يكديگر مي‏كنند؟ يكيش نبي نيست يكيش رعيت باشد، معقول نيست. فكر كنيد اين قاعده‏ها را، يكي از قواعد را حفظ كنيد در تحتش افتاده قواعد بسيار، اغلب عرضهاي من كليات است، كلي آن است كه در تحتش بخواهي ببيني افراد چقدر ريخته احصا نمي‏توان كرد. هي تو فكر كني و هي علوم استخراج كني باز مطلب ديگر به دست مي‏آيد. درست دقت كنيد چيزهايي را كه مي‏سازي از چوب بخصوصي مثلا همه را از چوب چنار، اگر يكيشان گفت من چوب چنارم پس آقاي شماهاي ديگر هستم آنهاي ديگر مي‏گويند ما هم از چوب چناريم به چه دليل تو آقاي ما باشي؟ اگر بي‏دليل بايد قبول كرد، ما آقاي تو باشيم تو نوكر ما، چرا تو آقاي ما باشي؟ اگر يكي گفت من حاكمم بر شماها آنها هم سر بر مي‏دارند مي‏گويند ما حاكميم بر تو وقتي مصالحه مي‏كنند مي‏گويند نه ما آقا باشيم نه تو همه از يك جا آمده‏ايم اينها خيلي لري است كه عرض مي‏كنم اما مغزش خيلي است.

فكر كنيد نبي مي‏آيد درميان مردم مي‏گويد به مردم انا بشر مثلكم مردم مي‏توانند بگويند حالا كه بشري هستي مثل ما براي خودت برو بگرد به ما چه كار داري چه فرق با ما داري؟ جواب خواهد گفت يوحي الي انما الهكم اله واحد من فرمان دارم از جانب خدا از جانب صانع كه حاكم باشم بر شما، فرمانش را هم خودم آورده‏ام دليل دارم برهان دارم خارق عادت دارم. فكر كنيد با شعور هر چه تمامتر و از بادهايي كه توي علوم دستي دميده‏اند پيش رو نخوريد. بله چشم وحدت‏بين در كثرت بايد پيدا كرد. اين چشم وحدت‏بين در كثرت را همه تاجرها دارند، يك و يك دو، دو و دو چهار. به همين‏طور ده ما بر يك، صد ما بر ده، ده ما بر يك، ده ده تا صد ما بر يك، اين را همه كس مي‏فهمد. حالا وجود همه جا هست باشد، اين چه بادي دارد؟ باد است والله و هيچ توش نيست. دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس فراموشتان نشود ان‏شاءاللّه آن چيزي كه مابه‏الاشتراك است اول صانع دست مي‏زند به مواد، به بسايط دست مي‏زند و يك تصرفي در بسايط مي‏كند. آن بود كه عرض كردم و اصرار كردم. وقتي بنا شد عوالم روي هم ريخته باشند و صانع دست كند از محدب اينها قبض كند قبض كه كرد لامحاله به هم فشرده مي‏شود. دقت كنيد نظر كنيد به حكمت. و عوالم روي هم هستند برازخشان هم هست همه سرجاي خود هستند و نيست ندارند جوهر نمي‏شود نيست داشته باشد و جوهر نه مرادم اين جوهرهاي اينجا است جوهري كه هست چيزي است كه نبود نداشته باشد و نبود پيدا نخواهد كرد. جوهر را نمي‏شود خرابش كرد خراب شدني نيست. پس دست مي‏زند خدا به اين جواهر و از اين جواهر مي‏گيرد اعراض را مي‏سازد مواليد را مي‏سازد فخارها مي‏سازد پس دست مي‏زند اول به اين كومه‏ها و اين كومه‏ها شيئا علي شي‏ء روي هم ريخته‏اند و دخلي به هم ندارند لامحاله قبض كه مي‏كند صانع مي‏افشارد و برازخ هم در ميان هست البته عالم عالم نزول خواهد شد. حالا ديگر معني آيه معلوم مي‏شود كه و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم هر چه اينجا پيدا شده خزائني چند دارد كه از آن خزائن نازل شده آمده تا اينجا اسمش عصا شده پس وقتي صانع چنگ زد و قبض كرد در هم مي‏افشارد لامحاله از بالا چيزي مي‏آيد پايين. بالاهاي ظاهري به طور ظاهر پايينها به طور پايين برازخ هم در ميانه هست، ميانه جسم و مثال برازخ هست. الوان داخل برازخند زور كه مي‏آرد لون بيرون مي‏آيد نوعش را عرض كرده‏ام شما كم ضبط كرده‏ايد. چشمت را باز كن خواب نباشي، اول كاري بكن كه بيدار شوي چايي بخور كه چرت نزني، خيلي واضح است.

پس وقتي كه مي‏بيني روشن است بگو خدا خواسته روز باشد، مي‏بيني تاريك است بگو خدا خواسته شب باشد. حالا اول تصرفي كه مي‏كند صانع اين است كه حركت مي‏دهد اشياء را مخض مي‏كند به هم مي‏زند اشياء را اول حركت مي‏دهد بعد همراه اين حركت گرم مي‏كند و حركت كه آمد حرارت مي‏آيد لامحاله و لو محسوس هم نشود شما دقت كنيد همين كه مي‏بيني چيزي را ده دفعه كوبيدي گرم شد ديدي داغ شد بدان اگر پنج دفعه كوبيدي يك خورده گرم مي‏شود كمتر كوبيدي كمتر گرم مي‏شود ديگر هر چه بيشتر بكوبي بيشتر گرم مي‏شود. چيزي را كه تحريك مي‏كنند به يك جايي مي‏رسد كارش كه آتش مي‏گيرد، چوبها را خراطها دم چرخ مي‏دهند مي‏گردانند مشتعل مي‏شود آهن را زياد بكوبي خودش داغ مي‏شود. پس استدلال مي‏شود كرد كه دفعه اول هم يك خورده گرم شده خورده خورده به اين سر حد رسيده. پس هر قدر تحريك كنند همان‏قدر حرارت مي‏آيد پس اول حركت است پشت سرش حرارت مي‏آيد حالا اين حرارت هم اقتضايي دارد اثري دارد بسا اقتضاي حرارتي وقتي بيايد در طعم اقتضاش تلخي باشد اين تلخي بعد از حرارت بيرون آمده بسا حرارتي اقتضاش اين باشد كه شيرين باشد اين شيريني بعد از حرارت مي‏آيد. اول خدا تحريك مي‏كند همراه تحريكش حرارت مي‏آيد. پس حرارت اثر حركت است نه حركت اثر حرارت. خيلي قال و قيل در اين كرده‏اند كه آيا حرارت اثر حركت است يا حركت اثر حرارت است هر دو هم با هم جمع مي‏شود. يك‏پاره جاها آن‏جور مي‏نمايد يك‏پاره جاها اين‏جور آتش هر جا مي‏كني آتش تحريك مي‏كند چيزها را حركت هم كه مي‏دهي چيزي را بنا مي‏كند گرم شدن حالا كدام اثرند كدام مؤثر؟ بعضي اين‏طور قائل شده‏اند بعضي آن‏طور قال قال زياد كرده‏اند. شما فكر كنيد ان‏شاءاللّه صانعي كه خودش گرم نيست معلوم است خدا آتش نيست در كارهاي خودتان فكر كنيد نمونه تمام صنعت را خدا در خودت گذارده كه اتمام حجت كند. خدا خودش آتش نيست لكن مي‏شود كسي خودش آتش نباشد اما دست مي‏كند آتش بر مي‏دارد روي چيزي مي‏گذارد. پس لامحاله صانع تحريك مي‏كند دست مي‏كند چيزي را از جايي بر مي‏دارد جايي ديگر مي‏گذارد. از عالم غيب بر مي‏دارد به عالم شهود مي‏آرد. آتش از عالم غيب است بر مي‏دارد مي‏آرد به عالم اجسام. پس اول حركت است حرارت اثر حركت است يعني از آنجا برداشته شده شما هم اگر چيزي را حركت بدهيد آن چيز گرم مي‏شود. شمشيري را خورده خورده حركت بدهي في الجمله نرم مي‏شود جوري مي‏شود كه تا بزني به جايي نشكند حركتش ندهند يك دفعه بزنند بسا بشكند، چوبي را تركه‏اي را كه خشك باشد هي حركت بدهي از حركت يك خورده نرم مي‏شود هر چيزي را تحريك كني لامحاله نرمي گرمي پيدا مي‏كند هر آهني را هر سنگي را كه مي‏كوبي خورده خورده گرم مي‏شود اينها خيلي هاش به تجربه رسيده.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اول تحريك مي‏كند صانع بعد حرارت همراه آن حركت لامحاله مي‏آيد حركت از پيش صانع مي‏آيد به حرارت تعلق مي‏گيرد ديگر حرارت در هر عالمي به حسب خودش است. ديگر و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه مطلبي است خيلي مشكل اين چه جور است راهش را بايد به دست آورد قواعدي دارد سر كلافي دارد بايد به دست آورد.

خلاصه پس خداوند عالم اول تحريك مي‏كند بسايط را چه مضايقه اولي كه دست مي‏كند مرادش تحريك خود[34] بسايط نبوده اگر مراد همان بسايط بود بسا دست هم نمي‏زد واقعا همين‏طور است حقيقة خودش خبر داده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس اين صانع هيچ جن و انس را خلق نكرده مگر براي عبادت مراد خدا عبادت بوده و اين كار كار مواليد بود اين كار از دست بسايط نمي‏آمد. بسايط چه كنند؟ حالا گل را چنگ زدند قبضه قبضه كردند ديگر حالا معرفت پيدا شد؟ نه. (حكيم باشد؟ نه، خ‏ل) عبادت خدا كرده شد؟ نه، اين كارها از گل بر نمي‏آمد از گل صورت كوزه بيرون مي‏آيد صورت كاسه بيرون مي‏آيد ديگر اينها را اگر دانسته باشيد ربنا ماخلقت هذا باطلا را به اندك فكري كه بكنيد راهش به دستتان مي‏آيد. فكر كنيد آيا اين آسمان اين زمين اين باد اين هوا اين آب اين خاك اين آتش اين زمستان اين تابستان اين اوضاع آيا براي همين درست شده كه آبها در دريا آب باشند براي چه؟ براي همين كه ماهيها بخورند براي چه؟ ماهيها براي چه خوبند؟ اين نباتات اين گياهها هي برويد و سبز شود و باز وقت زمستان بخشكد اين ثمرش چه چيز شد؟ هي گياه برويد و آخرش غثاء احوي بشود اين چه ثمر دارد؟ براي اين است كه حيوانات بخورند؟ حيوانات براي چه؟ پس بدانيد اگر حق منظور و مراد خدا نبود والله اين زمين برقرار نبود و اين آسمان هيچ نمي‏گشت و هيچ كدام از اين بسايط نبودند بلكه اشخاص را خلق نمي‏كرد. از همين راه فكر كنيد مي‏يابيد كه به آنهايي كه گفته‏اند لولاك لماخلقت الافلاك فضيلت بي‏معني نيست واقعا حقيقةً خدا اگر محمد بن عبداللّه9 را نمي‏خواست بياورد در دنيا هيچ دنيا را درست نمي‏كرد، درست كرد جميع اين اوضاع را براي اينكه يك وقتي محمد بن عبداللّه9 بيرون بيايد. اما سر كلاف را گم نكنيد. فاخور اگر شخص حكيم عالمي باشد آب را بر نمي‏دارد توي خاك بريزد براي همين كه گل بسازد. گل بسازد براي چه؟ براي همين كه گل گل باشد؟ گل باشد مصرفش چه چيز است؟ اگر بازيگر نباشد مي‏گويد گل را مي‏سازم براي اينكه كاسه بسازم كوزه بسازم غرضي بايد داشته باشد اگر غرضي نداشته باشد اين عمل لغو مي‏شود. حالا به همين‏طور صانع دست بزند به بسايط و مواليد را هيچ خلق نكند كار صانع لغو مي‏شود. حالا دست هم زد و اينها به هم خورد و مخض هم شد و چيزي كه پيدا نشد مصرفش چه چيز است؟ پس صانع دست مي‏زند و اول چنگش تعلق مي‏گيرد به بسايط به شرطي كه فكر كنيد تا ان‏شاءاللّه پي ببريد و توي اين چنگش بسايط خلق مي‏كند چرا كه بسايط معنيش اين است كه در هر عالمي چيزي پايين باشد چيزي بالاتر باشد چيزي از آن بالاتر باشد به همين‏طور تا برود به عرش در هر عالمي به حسب خودش. پس يك وقتي بود كه اين زمين نبود اين كومه‏ها نبودند به همين‏طور يك وقتي بود والله آسمانها نبود آفتاب و ماه و ستاره نبود لاشمس مضيئة و لاقمر منير و لاسماء مبنية و لاارض مدحية هيچ اينها نبود و خداوند عالم چنگ مي‏زند و اول چنگ يك‏پاره چيزها از غيب مي‏آيد به شهود، آن برازخ مي‏آيند به شهود ريزريز مي‏آيد پهلوي هم و عالم ذر همين است اول ريزريز مي‏شود و در آن چنگ زدن اول هم جلدي آسمان ساخته نمي‏شود جلدي زمين ساخته نمي‏شود بعينه بدون تفاوت همان‏طوري كه مواليد را خلق كرده بسايط را خلق كرده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور تو درست نگاه كن ببين هيچ تفاوت نيست، باز بصر را رجوع بده بعد از آن دفعه اول يك بار دوبار سه بار هي دقت كن هي نگاه كن مطالعه كه مي‏كني باز حكمت صانع را بيشتر مي‏فهمي. باز نگاه كن بصر را رجوع بده در اين كتاب ملك مطالعه كن آخر كار مي‏فهمي چه نوشته شده، باز بصر را جولان بده و هي مكرر كن رجوع بده بصر را فكر زياد بكن وقتي فكر زياد كردي به حاقش واقع خواهي شد و خواهي يافت كه غير از آنچه فهميده‏اي نيست، به حاق حكمت مي‏رسي و هيچ فطوري نقصي در حكمت نخواهي يافت.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه صانع دست مي‏زند در كومه‏ها اول چيزي كه مي‏گيرد و مي‏سازد بسايط است اما طور ساختن او بسايط را مثل طور ساختن اوست مواليد را، اما اول آنها را مي‏سازد و بعد مواليد را مي‏سازد. مثل اينكه اول زيد را مي‏سازد بعد افعال زيد را مي‏سازد همان جوري كه زيد را خلق مي‏كند همان‏جور قادر است و افعال زيد را خلق مي‏كند لكن اول زيد را خلق مي‏كند بعد نماز زيد را خلق مي‏كند. در اينجاها كه بناي صنعت را مي‏گذارد اول اجزاي چيزها را مي‏سازد، و هي در ضمن بيان اشاره مي‏كنم و مي‏گذرم، عرض مي‏كنم صنعت صانع صنعتي است حكيمانه نه صنعتي است بي‏مغز اگر چه ترائي كند كه مثل اين صنعتها است. اگر خدا خواست خلقي خلق كند از آب و خاك مي‏گيرد آب و خاك را. اين را كم ملتفتند حالا ملتفتتان مي‏كنم. اگر خدا خواست خلقي خلق كند از آب و خاك و اين دو را تركيب كند آب عبيط نمي‏گيرد با خاك عبيط داخل هم كند،يعني خاكهاي سوقي را با آب جوي بر نمي‏دارد داخل هم كند چرا كه اين آب را كه روي خاك مي‏ريزي معلوم است گل مي‏شود راست است اما گلي است كه به كار ما مي‏آيد خشت مي‏زنيم و روي هم مي‏گذاريم و آن خشت روش زودتر هم مي‏خشكد. اين گل يك ساعت ديگر آفتاب روش مي‏تابد آبهاي مغزش بخار مي‏شود بيرون مي‏رود باقي مي‏ماند كلوخ خشك آن خشت مخلوق از آب و خاك نيست مخلوق از خاك است. اين نمونه باشد. پس هر جايي مي‏خواهد مخلوقي بسازد از آب و خاك چنان تصرفي مي‏كند در خاك كه از مغز آن خاك آب بيرون مي‏آرد به طوري كه مفارقت از يكديگر نمي‏كنند. آن جايي كه آبش از خاكش فرار مي‏كند تركيبهاي ملاطي است بي‏مغز است تركيبي است كه به دست شما داده شما مي‏توانيد اين‏جور تركيب كنيد. آبي توي خاكي مي‏ريزيد و گل درست مي‏كنيد. اين تركيب ملاطي است و بي‏مغز، لكن صانع از آب و خاك كه مي‏خواهد بسازد چيزي را از چهار عنصر بخواهد چيزي بسازد، جوري تركيب مي‏كند چهار عنصر را كه اگر ولش كني وقتي آتشش برود بالا سه عنصر ديگر هم بالا مي‏رود. وقتي خاكش بيايد پايين سه عنصر ديگر پايين مي‏آيد و همچنين هر جا آبش برود باقي مي‏روند هر جا هواش برود باقي مي‏روند. همچو تركيب نمي‏كند كه اگر گذاردي آبهاش برود پايين خاكهاش ته نشين كند آتشش برود بالا هواش ميل به بالا كند جميع اوضاع مولود به هم مي‏خورد اين‏جور صنعت نمي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس هر جا مي‏خواهد صنعت كند اين صانع صنعت حكيمي[35] مي‏كند استخراج مي‏كند از اندرون خاك آب بيرون مي‏آورد و آب بيرون آمده از خاك قدري غليظ است ترابيت دارد مثل صمغها و همچنين از اندرون آب خاك بيرون مي‏آرد و خاكي كه از آب بيرون آمده مائيت دارد مثل آب است. سوداي بدن انسان جاري مي‏شود مثل خون سيلان دارد. پس آب اگر از خاك استخراج شد آب غليظي خواهد شد و اگر خاكي از آب استخراج شد مائيت پيدا مي‏كند خاك سائلي خواهد شد ارض سائله خواهد شد. باز هوا از توي آب بيرون مي‏آرد و هوايي كه از توي آب بيرون آمده همچو جور هوايي است كه شبيه به بخار است، باز آتش را از اندرون هوا بيرون مي‏آورد و آتشي كه از اندرون هوا بيرون آمده مناسب است طبعش با طبع هوا. نه اين است كه آتش صرف است. نارش نار نمرودي نيست كه به هر چه برسد بسوزاند. آن آتش پهلوي هوا مي‏آيد و نمي‏سوزاند هوا را، مي‏آيد پهلوي آب و نمي‏خشكاند آب را، مي‏آيد پهلوي خاك و نمي‏گدازد خاك را مثل صفراي بدن است كه جريان دارد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اصل صنعت اين صانع اين است كه اگر چيزي بخواهد بسازد كه حصه‏اي از افلاك داشته باشد حصه‏اي از عناصر داشته باشد. اول ماده‏اي مي‏گيرد عناصر را از آن ماده استخراج مي‏كند افلاك را از اندرون آن عناصر بيرون مي‏آرد آن وقت اينها را تركيب مي‏كند و حالا چون از يك ماده اين مولود ساخته شده يك جا بند مي‏شوند ديگر حالا آتشش فرار نمي‏كند بالا برود. اين را همه جا داشته باشيد كه خدا هر چه را بخواهد بسازد از عناصر اربع عناصر اربعي كه توي بازار است توي بيابان است نمي‏گيرد، از اين عناصر اربع بگيرد اين آبش را روي خاكش بريزد آبش بخار مي‏شود مي‏رود بالا خاكها مي‏ماند، اين هوا را بگيرد داخل آب كند كف مي‏شود وقتي كف ايستاد حبابها مي‏شود حبابها همه مي‏تركند هواها بيرون مي‏آيد مولود درست نمي‏شود. همچنين آتشي بياري با آب داخل كني تا آب توش رفت آتش خاموش مي‏شود آتش فرار مي‏كند پس مولودي ساخته نمي‏شود.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، صانع صنعت مي‏كند مواليد را مي‏سازد عناصرش را هم مي‏سازد و نسق ساختنش هم يك نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس اول قبضي كه مي‏كند حكيم، عالم نزول پيدا مي‏شود در ملك و عالم نزول معنيش اين است كه چيزي كه نزديك به جسم است پا مي‏گذارد در عالم جسم. پس همراه تحريك آتش مي‏آيد، تو هم چيزي را كه مي‏جنباني چيزي را توي دست حركت مي‏دهي گرم مي‏شود نمي‏داني چطور هم مي‏شود كه گرم مي‏شود. آتش جسمي است رقيق در همه جا هم هست در غيب اين اجسام. وقتي بخواهند بيارندش در عالم شهود كاري مي‏كنند اخدودي براش درست مي‏كنند راهي براش باز مي‏كنند كه بيايد. ديگر يا اخدود از اين راه است يا از اين راه، يا از يمين به يسار است يا از يسار به يمين است، يا از بالا به پايين يا از پايين به بالا است. ديگر اينكه اخدودهاي جنت از بالا سرازير مي‏آيد توي همين بيانات پيدا خواهد شد.

پس وقتي نار را بخواهند بيارند پايين فرق نمي‏كند از اين راه بجنبانند يا از آن راه بجنبانند. اين حركت هي خاكها را پس مي‏كند هوا را پس مي‏كند اينها كه پس رفتند به جاي اين چيز لطيفي مي‏آيد مي‏گويند اين آتش است اين است كه اگر حركت را تند تند نكند در اين اخدود نار خاك مي‏آيد جاش را مي‏گيرد مثل اينكه جايي بخواهي آب جاري كني كاري مي‏كني نهري مي‏كني كه آب به تندي جاري شود، اگر كند بيايد خاكها در نهر ريخته مي‏شود آب جاري نمي‏شود، همين‏طور تو يك تدبيري بايد بكني اخدودي بايد بكني به سوي نار، و نار جسمي است لطيف در اندرون هوا هست در اندرون سنگ هست در اندرون چخماق هست توي چوب هست در جميع آسمان و زمين هست ريزريزهاي آتش هست لكن پهلوي هر ريزي از آتش ريزه‏اي از آب هم هست ذره‏اي از خاك هم هست از اين جهت اثر آتش پيدا نيست، بايد بيايد توي دنيا تا اثرش پيدا شود تو كاري بكن مخضش كن مثل اينكه مسكه در مخض پيدا مي‏شود به هم كه چسبيدند ريزريزهاي روغن گندله‏اي پيدا مي‏شود. به همين‏طور مخض بكن آتش را تا ريزهاي آتش به هم بچسبد به هم كه چسبيد فورا آتش مشتعل مي‏شود آتش كه آمد توي اين دنيا مي‏زند هوا را پس مي‏كند خاك را پس مي‏كند تا نيامده نمي‏تواند پس كند آنها را.

پس اول كه چنگ مي‏زند صانع حرارت مي‏آيد بيرون و چون چنگ مي‏زند مي‏فشارد اعضاي ملك را چنان مي‏نمايد كه تسكين مي‏كند و اين چيز غريبي است واقعا انسان تعجب مي‏كند. يك‏پاره چيزها هست شبيه است به سكون، انسان جاهل خيال مي‏كند ايستاده و در واقع سكون نيست حركت قبضي است كه اين روزها مكرر عرض كرده‏ام. تعجب است اين فقره توي كتاب فرنگيها هم هست، آنها هم ملتفت شده‏اند اين مطلب را به لفظ خوبي هم مي‏گويند.[36] مي‏گويند فرق است ميان سكون و ميان فعل، آن وقت مثل مي‏زنند و مثل پخته‏اي است مي‏زنند. طبع سنگ اين است كه از بالا مي‏آيد فعلش اين است بيايد پايين و اگر يك چيزي زير اين سنگ نگاه دارند كه بيايد روي ميزي قرار بگيرد اين را مي‏گويي ساكن است. اين را بسا تو ساكن اسم مي‏گذاري ما متحرك اسم مي‏گذاريم. اين ساكن نيست. آيا نمي‏بيني زيرش را سوراخ كني مي‏رود پايين؟ فعل خودش زور زدن رو به پايين است. اين فعل هميشه همراهش است وقتي روي ميز بند شد هبوط كه فعل سنگ است از سنگ گرفته نشده مانع پيدا شده از فعل سنگ شبيه شده به سكون. سكون فعلش نيست اين است كه اگر سوراخ مي‏كني مي‏رود پايين. اين‏طور گفته‏اند و حرف مربوطي است گفته‏اند.

خلاصه صانع وقتي چنگ مي‏زند يك‏پاره افعالش افعالي است شبيه به سكون يك‏جور فعلي است كه كانه خيال مي‏كني نمي‏جنبد و فعلي ندارد ولكن اين صاحب فعل هست پس چنگ مي‏زند صانع. چنگ صانع وقتي گرفت چيزي را و قبض كرد يك تسكيني توي اين چنگ پيدا مي‏شود ديگر فرنگيها اينها عقلشان نمي‏رسد. پس يك تحريكي توي آن چيز مي‏رود همراه اين حرارت مي‏رود توي آن چيز حرارت هم لازم نيست توي دستش باشد حركت در محدب چيزي واقع كه شد حرارت لازمه حركت است زور مي‏زند همراه حركت مي‏رود پايين. پس حرارت از بالا مي‏آيد پايين مبدئش از آن راه است و در آن قبضيش كه مي‏كند و مي‏خواهد چيزي بسازد چيزي شبيه به سكون پيدا مي‏شود يعني تسكين پيدا مي‏شود و همراه آن تسكين است برودت چنان‏كه همراه حركت حرارت مي‏آيد به قول اعم هر دو فعل است چرا كه بسط فعل است قبض فعل است انبسط و انقبض هر دو فعل است. پس فعل صانع از جهت اعلي حرارت مي‏آرد پايين تا تخوم ارضين، برودت از تخوم ارضين مي‏رود بالا تا اعلي درجات تا محدب عرش. پس هي درجات پيدا مي‏شود پس آنچه مايلي منتهي است سرد است واقعا در تخوم ارضين برودت غلبه دارد هر چه مايلي آن است سرد مي‏شود از آن طرف هر چه وارد مي‏شود گرم است. باز يك چيزي موجود باشد تو احساسش نكني نقض دليل عقلي را نمي‏كند. حالا يك جايي به جهت لطافت چيزي پيدا نيست معلوم است گرميش هم پيدا نيست مانعي آمده پيدا نيست. پس حرارت از آن راه سرازير مي‏آيد برودت از اين راه سرابالا مي‏رود و اين دو مثل دو مثلث متداخل است. مثل سركه شيره يا مثل دو كره متداخل، باز پشت سر اين قبض قبض ديگري مي‏كند در اين قبض باز حرارتي ديگر و برودتي ديگر احداث مي‏شود و مكرر عرض كرده‏ام، دست هم نمي‏كشد صانع نمي‏شود دست بكشد از كار و خسته شود مثل قول يهود كه گفته‏اند مي‏شود دست بكشد و راحت كند خدا هرگز زحمت نمي‏كشد كه وقتي بخواهد راحت كند خسته نمي‏شود حتي ملائكه اين خدا خسته نمي‏شوند. پس صانع دائم كل يوم هو في شأن كل آن هو في شأن نبوده وقتي كه صانع دست نكند در ملك، صانع بي‏ملك كوسه ريش‏پهن است، صانع بي‏صنعت صانع نيست، صانعش نبايد گفت تا بود هي صنعت مي‏كرد ابتدا هم ندارد پس دائما صنعت مي‏كند پس دائما دارد هي مي‏جنباند بدون اغراق مثل اينكه مخض مي‏كنند چنان‏كه در احاديث هست كه زمين را مخض مي‏كنند قبل از قيامت مخض سقاء حتي در ظهور در رجعت هست اول باران زيادي مي‏آيد زمين را گل مي‏كند بدن مرده‏ها هم كه خاك شده مي‏خيسند رطوبت بر مي‏دارند ريزريزهاي اجزاي بدن مرده‏ها اجزاش به هم مي‏چسبند يك‏پاره اجزاء بالا باشند يك‏پاره پايين باشند يكيش در مشرق باشد يكيش در مغرب باشد اينها را مي‏زنند به هم همه اجزاء به هم مي‏چسبند و يك دفعه همه اينها زنده مي‏شوند. اينها هم تعبيري است حكمي اينجا را كه يافتيد آنها را هم مي‏فهميد ان‏شاءاللّه چنان‏چه فرموده افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون. پس هي صانع دائم مخض مي‏كند هر چه همراه دست او آمد پايين هي درجات به هم متصل مي‏شوند پس در ضمن مخضهايي كه مي‏شود لطيفترين اجزاء يك‏جا جمع مي‏شود اينها كه جمع شد اسمش را مي‏گذارند عرش پس عرش مانند سرشيري مي‏ماند كه اول از شير جدا نبود اين روغن ريزريز بود و مخلوط و ممزوج بود با آن دوغها كشكها پنيرها. پس آثارش پيدا نبود اجزاش منفصل نشده بود پس شير را گذارديم حرارت بر آن وارد آورديم ريزريز روغن آب شد. چون برودت بر آنها وارد آمد هي به هم چسبيد ريزريزها و هر چه چسبيد زورش زياد شد درجه به درجه آمد بالا تا اينكه بالاتر از همه اجزاء ايستاد آن بالا كه آمد ايستاد پشت اين شير پوست پيدا شد اين پرده روش آن سرشير مي‏شود. ديگر شير را در هر ظرفي به هر شكلش در آوردند سطح محدبش آن سرشير مي‏شود.

حالا همين‏طور است اين جسم نهايت كره جسم كروي است همين‏طور پوست روش مي‏شود عرش. پس بعد از آني كه مخض كرد صانع صوافي جسم عرش شد، پس اين عرش از تحريك دست فاعل پيدا شده پيشترها نبوده بالبداهة، پس عرش درست شد اين عرش كه درست شد و بالفعل شد زيرش هم كرسي پيدا شد به همين نسق فلكي پس از فلكي واقعا حقيقةً فلك نبود بعد موجود شد عناصر بعينه بدون تفاوت نبودند بعد مخض شدند ريزريزهاي آتش به هم چسبيدند كره نار پيدا شد، ريزريزهاي هوا به هم چسبيد كه منفصل بود ريزريزهاي هوا كه مفصل بود به هم چسبيد هوا درست شد. ريزريزهاي آب به هم پيوسته شد درياها ساخته شد، ريزريزهاي خاك به هم متصل شد زمين ساخته شد. اينها هم بعينه مثل عملهاي مولودي.

خلاصه اول صانع چنگ مي‏زند مواد را مي‏سازد بعد صورتها را مي‏سازد بعد از آن كه صورتي را بر ماده‏اي نصب كرد مولودي پيدا مي‏شود آن وقت ثمر كرد خلقت، فلان كار را بكن نتيجه پيدا و حاصل مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

24بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس بيست و دوم يك‏شنبه 22 ذي‏الحجه‏الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

عرض كردم كه هر چيزي را ان‏شاءاللّه بنا بگذاريد از روي فهم، همين كه چيزي را انسان فهميد و از روي فهم است ديگر فهم را خدا نمي‏گيرد بعد از فهميدن ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه خدا حتم قرار داده براي خودش كه ماكان اللّه ليضيع ايمانكم شما سعي كنيد سرش و حكمتش را ملتفت باشيد. حكمتش اين است كه عرض مي‏كنم، باز محض نصيحت عرض مي‏كنم و اين دخلي به درس ندارد. كانه ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اين همه انبيا آمدند و اين همه معجزات آوردند كه وقتي بخواهيد حساب كنيد خارق عادات از حساب بيرون مي‏رود گاهي هم مي‏گويند هزار و يك معجزه از پيغمبر آخرالزمان9 سرزده و وقتي فكر كنيد مي‏بينيد كسي كه راه مي‏رود سر هم سايه ندارد، كسي كه هر وقت راه مي‏رود يك سر و گردن بلندتر از ساير مردم است، توي جمعيتي كه مي‏نشيند يك سر و گردن از ساير مردم بلندتر بود، وقتي درست نگاه مي‏كني مي‏بيني مستوي الخلقة است نه بلند است نه كوتاه، نمي‏شود شمرد هزار و يك معجزه بگويي داشته باشد. منظورم اين است كه انبياي ديگر هم چيزهايي داشتند كه مستمر همراهشان بود اين‏قدر معجزات را نمي‏شود احصا كرد. اين خارق عادات را آوردند. باز خوب دقت كنيد اين خارق عادات چيزهايي نيست كه بايد به خواب ديد چيزهايي نيست كه مخصوص حكما باشد مخصوص علما باشد. خارق عادات را مي‏آورند كه همه مردم ببينند حجت بر همه تمام باشد آن وقت ديگر هر كس مي‏خواهد ايمان بياورد نمي‏خواهد به جهنم. معذلك هر نبيي رفت از ميان مردم اهل بصيرت خيلي كم بود در امتش با وجودي كه همه معجزات را ديده بودند. اين معجزاتي كه از پيغمبر صادر شده بود تمام كفار و منافقين قوي و ضعيف و زن و مرد و بچه و بزرگ ديدند آنها را چه مضايقه در يك مجلسي كه يك معجزي مي‏كردند همه آنجا حاضر نبودند لكن به يكديگر خبر مي‏دادند. منظور اين است كه دقيقه از نظرتان نرود. بدانيد نه اين است كه پيغمبران مثل اهل حيله حيله مي‏خواستند بكنند كه بگويند شما برويد خواب ببينيد بلكه امرشان را و ادعاشان را علانيه واضح و روشن مي‏كردند به طوري كه بچه هم كه نگاه مي‏كرد مي‏ديد مخصوص صاحبان فهم تنها نبود بلكه هر كه چشم داشت مي‏ديد هر كس گوش داشت مي‏شنيد و با اين حالت كه عرض مي‏كنم حالت اهل حيله معلوم مي‏شود. حالت اهل حيله كه مي‏خواهند مردم را مسخر كنند براي ناني براي چايي حالتشان اين است كه چاپشان را مي‏زنند نخورد نخورد، جايي ديگر هم خورد خورد. پس مي‏گويد تو برو خواب ببين من حقم و از قضا هزار تا يكي هم خواب نمي‏بينند اتفاق يك احمقي هم مي‏رود و خواب مي‏بيند و مي‏گويد آقا بر حق است به دليل اينكه خواب ديدم و مي‏گويد آقا غيب مي‏داند. احمقي پيدا مي‏شود و لوليي پيدا شد فالي گرفت كوهي را به مويي زد گفت كسي دشمن تو است قد بلندي دارد مثلا اين يكي ايمان مي‏آرد، اين پستاشان است. و انبيا اين نيست بناشان هيچ حيله نمي‏خواهند بكنند به احدي و احتياج به احدي از اين مردم ندارند احتياجي به نان اين مردم ندارند به پول اين مردم ندارند.

مكرر عرض كرده‏ام صانعي كه فرستاد قاصدي ميان مردم خرجيش را به شما محول نمي‏كند. ملتفت باشيد خيلي از مردم بي دين احمقي كه از روي نفاق اظهار ديني مي‏كنند خيال مي‏كنند انبيا مثل ساير جلددستها مثل ساير حيله بازها آمده‏اند خمسي قرار بدهند براي اولاد خود زكوتي قرار بدهند براي منفعت خود. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اينها را تا درست نفهميد شما هم همان جورهايي كه مردم رفته‏اند خواهيد رفت مي‏بيني آدم يك دفعه رفت.

فكر كنيد سلطاني قاصدي جايي مي‏فرستد، هر تاجري قاصدي جايي مي‏فرستد خرجيش مي‏دهد به قدري كه به سر برسد. آيا مي‏شود صانع ملك كسي را جايي بفرستد مايحتاجش را ندهد؟ پس خدا محتاج به اين خلق نيست. همچنين رسل او محتاج به اين خلق نيستند بلكه از اول هم محتاج نبوده و مي‏دانست تو نفعي داري ضرري داري نفعش را هم خودش آفريده نخواست ولت كند كه ضايع شوي دليل اينكه اعتنا دارد به تو همين كه خلقت كرده پس صانع اعتنا به مخلوقات خود دارد و راضي به نبودشان نيست اگر راضي بود نمي‏ساختشان. دليل اينكه مي‏خواهدشان دليل اينكه صلاحشان را مي‏خواهد فسادشان را نمي‏خواهد فكر كنيد ببينيد شكي شبهه‏اي ريبي در اين حرف مي‏رود؟ پس دليل اينكه تو را مي‏خواهد همين كه تو را ساخته همين اسمش مي‏شود كه تو را دوست مي‏دارد. تو كه نبودي كه التماس كني و دعوت كني كه تو را بسازد پس كل نعمه ابتداء با ايني كه احتياج ندارد دوست مي‏دارد تو را كه تو احتياج به او داشته باشي سد فاقه تو را يك طوري بكند كه رفع حاجت تو بشود. دليلش همين كه خلقت كرده. پس اين صانعي كه محتاج نيست انبيا مي‏فرستد، باز آنها محتاج نيستند شما ايمان به ايشان بياوريد بلكه چون خدا خبر دارد آنها مردمان خوبي هستند و اگر شما ايمان به ايشان بياوريد نفع خود شما است خودشان هم مي‏دانند كه خدا مي‏تواند رفع حاجت ايشان را بكند. اين انبيا اگر ندانند خدا قادر است آيا مي‏شود پيغمبر خدا باشند؟ و مي‏شود پيغمبران ندانند خدا هر چه رأيش قرار بگيرد مي‏تواند بكند؟ هيچ كس غير از صانع نزديك نمي‏تواند بكند دورها را و دور نمي‏تواند بكند نزديكها را. آيا نمي‏دانند تمام اميد را بايد به خدا داشت، تمام طمع را بايد به خدا داشت، تمام توكل را بايد به خدا كرد؟ پس راه مي‏برند اينها را، ما از آنها ياد گرفته‏ايم اينها را. پس انبيا محتاج به مردم نيستند اگر چه زكوة گفته‏اند بدهيد لكن زكوة را قرار داده براي گدايان شما، اگر چه خمس قرار داده براي اولاد خود چرا كه زكوة از چرك مال بود كه اولادش از آن چرك نخواستند بخورند از آن صفوه بخورند، براي خودش خمس نمي‏خواست و اگر ترائي كند كه چرا خودش خمس مي‏گرفت خودش خمس مي‏گرفت كه خرج شماها بكند. اگر كسي بود كه مي‏خواست خودش ببلعد محتاج نمي‏شد كه سنگ به شكمش ببندد، اميرالمؤمنين سه روز سه روز چيزي نمي‏خورد، بچه‏هاشان سه روز سه روز گرسنگي نمي‏كشيدند؟! پس اينها را مي‏گرفتند به مردم مي‏دادند اين همه كه گرفتند براي خودشان نبود خودشان لباسشان معلوم بود خانه‏شان معلوم بود خوراكشان معلوم بود. پس پيغمبر اگر چيزي قرار داده خواسته سد فاقه خلق را به واسطه خلق كند. رفع فقر فقرا را به واسطه اغنيا كند، اغنيا را به آن چيزهايي كه قرار داده بكنند حفظ كند. پس يك‏پاره را خرج جهاد كند باز جهاد براي اين است كه مال آنها را حفظ كند اگر جهاد نكند خرج قشون نكنند اسبها را نبندند حربه‏ها نخرند جنگ نكنند دشمن مي‏آيد خانه همين تاجرها را بر مي‏چيند. پس از براي حفظ همين تاجرها قرار داده جهاد كنند.

باري پس ملتفت باشيد اين معني را كه خدا محتاج نيست و قاصدي را كه مي‏فرستد مي‏داند اين نان مي‏خواهد نانش مي‏دهد، مي‏داند رخت مي‏خواهد رختش مي‏دهد، مايحتاج ضرور دارد مايحتاجش را به او مي‏دهد. آيا خدا به قدر يك تاجري عقلش نمي‏رسد قاصدي كه جايي مي‏فرستد پاتوه[37] مي‏خواهد خرجي مي‏خواهد لباس مي‏خواهد نان مي‏خواهد؟ مي‏داند. پس اينها را خودش براش مهيا مي‏كند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خدايي كه محتاج به عبادت اين خلق نيست محتاج به ايمان اين مؤمنين نيست، خدايي كه تمام عالم از غيب و شهاده اگر همه كافر شوند از قوت او از علم او از قدرت او از حكمت او هيچ كم نمي‏شود، تمام خلق ظاهر و باطن همه جا مؤمن شوند هيچ بر جلالش هم نمي‏افزايد و اين خدا قاصد فرستاده ميان مردم به جهتي كه مردم محتاجند به آنها سد فاقه اين مردم را خواسته بكند. هر چه را مي‏خواهد بسازد پيشتر اسبابش را كوك مي‏كند و لو مصنوع خودش نداند. طفل در شكم مادر نمي‏داند غذا را از كجا بخورد صانع مي‏داند سوراخ نافي براش قرار مي‏دهد، طفل نمي‏داند از كجا بايد مكيد خصمي جفتي براش قرار مي‏دهد آن سوراخ ناف را سرش را بند مي‏كند به آن بچه خودش عقلش نمي‏رسد كه بايد مكيد جاذبه قرار مي‏دهد كه جذب كند. اين بچه خودش نمي‏داند وقتي بيرون مي‏آيد بايد راه برود پا مي‏خواهد، پاش بند مي‏خواهد جوري بايد باشد كه خم و راست شود تا بتواند راه برود پا براش درست مي‏كند. بچه عقلش به اين چيزها نمي‏رسد نمي‏داند وقتي كه بيرون مي‏آيد تاريكي و روشنايي در بيرون هست تاريكي و روشني را بايد تميز داد چشم ضرور دارد، عقلش به اينها نمي‏رسيد لكن صانع مي‏داند چشم ضرور دارد چشم براش درست مي‏كند بچه عقلش نمي‏رسد در شكم كه صداها هست در بيرون بايد آن صداها را شنيد بايد معنيها را فهميد گوشي ضرور است. هنوز آدمهايي كه اينجا هم آمده‏اند نمي‏دانند چه جور مي‏شود بايد درسشان داد تا بفهمند آن صانع مي‏داند كه در بيرون صداها هست بايد شنيد معنيها مي‏فهمند از آن صداها طوري ساخته بايد بشود كه صداها را بشنود پس گوش را آنجا براشان درست مي‏كند. مي‏داند بيرون كه مي‏آيند شامه مي‏خواهند ذائقه مي‏خواهند مايحتاجشان را اگر نداشته باشند كارشان نمي‏گذرد خودشان عقلشان هم نمي‏رسيد كه مايحتاجشان مايحتاجشان است براشان درست مي‏كند. حالا كه صانع درست مي‏كند مي‏داند چشم نداشته باشيم كارهامان لنگ است گوش نداشته باشيم كارهامان لنگ است شامه نداشته باشيم كارهامان لنگ است ذائقه نداشته باشيم نمي‏دانيم كدام غذا نفع دارد كدام ضرر دارد لامسه نداشته باشيم گرمي و سردي نمي‏فهميم يك دفعه يخ مي‏كنيم يا در آتش مي‏رويم مي‏سوزيم هلاك مي‏شويم حالا كه لامسه داريم مي‏فهميم اينها را.

پس ملتفت باشيد كه صانع مي‏داند مصنوعي كه مي‏خواهد بسازد چه چيزها ضرور دارد جميع مايحتاجش را ضرورياتش را مي‏سازد خودش نمي‏تواند براي خود بسازد نمي‏داند چه چيز ضرور دارد. محتاج است به زمين پس در حكمت صانع لازم است زمين درست كند. باز عرض مي‏كنم لازم است. ملتفت باشيد نه كه بر او چيزي واجب است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه اينها نكاتي است كه مشايخ خودمان برخورده‏اند مردم ديگر ملتفت نشده‏اند. گفته‏اند از اقتضاي صانع لطف است شما ملتفت باشيد دقت كنيد هيچ بر او واجب و لازم نيست اگر اصلا نخواهد به كسي چيزي بدهد كسي طلبي از او ندارد، نمي‏دهد. مي‏خواهد مي‏دهد. اگر مي‏خواهد من روي زمين راه بروم مي‏داند من زمين ضرور دارم من محتاجم به زمين پس زمين درست مي‏كند. من اگر بايد توي دنيا باشم غذا بايد بخورم او بايد غذا خلق كند گندم خلق كند برنج خلق كند. اگر من محتاج باشم به آب آب را او بايد خلق كند خودم نمي‏توانم آب براي خودم درست كنم هر جايي هم ضرور باشد اين آب را به من مي‏رساند. ديگر اگر داشته باشيد اينها را والله در كار دنياتان هم به كار مي‏آيد در آخرت هم همه‏اش همين اوضاع است اوضاع آنجا نيست جور اين خيالاتي كه در اين دنيا داريم تمام اين خيالات آنجا كه مي‏رود و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا اين چيزهايي كه الان درش هستيم والله به محض دخول قبر يك مرتبه مي‏بيني بادي آمد و جميع اين خيالات و جميع اين اوضاع را تمامش را بر مي‏دارد مي‏برد. كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف همه‏اش به هوا خواهد رفت تمام خواهد شد هيچ چيزش به كارت نخواهد خورد آن وقت خودت تعجب مي‏كني كه ما را چه شده بود كه اين همه اوضاع چيده بوديم خواب بوديم چرا اين‏قدر احمق بوديم؟[38] والله مردم خوابند الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا در بين خواب و بيداري هستي خواب از چشمت بيرون نرفته تا مي‏روي بيدار شوي در چرتي در سنه‏اي. انسان وقتي مرد و رفت از اينجا آن وقت كه بيدار مي‏شوي از خواب چشمت را وا مي‏كني مي‏گويي آه ما اينجا مي‏آمديم، مي‏بيند دولتش ثروتش عزتش حظهاش غصه‏هاش گرماش سرماش هيچ از اين اوضاع نيست همه تمام شد اوضاع آنجا اوضاع ديگر است.

و ان‏شاءاللّه اگر اين قواعد را ضبط كنيد به كار دنياتان هم مي‏آيد در دنيا هم صرفه‏تان اين است كه كارتان را واگذاريد به صانع اگر هم وانگذاريد خودش واگذاشته خواهد شد يك وقتي لكن حالا سعي كنيد مشق كنيد كه مرتاض شود نفستان به اتكال به صانع و تا در اينجاييد اين مشق را بكنيد. حالا مي‏توانيد بگوييد فلان آمد از فلان جا برويم پيش او ديدنش كنيم التماس كنيم كه چيزي به ما بدهد لكن اين عاقبت ندارد يك بار ديدي صانع نگذاشت بدهد خيال او را برگردانيد يك كاري كرد كه نداد پس صرفه‏تان اين است كه كار را واگذاريد به صانع چرا كه آخرش واگذاشته مي‏شود و الا الي الله تصير الامور حالا غافلي خيال مي‏كني آن طبيعت كار مي‏كند خيال مي‏كني رفيق كار مي‏كند غافل مي‏شوي از خدا كه به اينها مي‏پردازي. پس اگر تو مؤمن باشي يك خورده وات مي‏گذارد تا سرت به سنگ بيايد بلكه بيدار شوي و هر وقت باشد اين حالت به سر آدم مي‏آيد. وقتي كه محتضر مي‏شوي بيدار مي‏شوي. ابتداي امر آخرت در وقتي است كه انسان محتضر مي‏شود آن وقت مي‏بيني همه طبيبها جمع شده‏اند هيچ چاره هم نمي‏توانند بكنند، همه دوستان جمع شده‏اند پول هم خرج مي‏كنند كه چاره‏اي شود مادر و پدر به سر مي‏زنند گريه مي‏كنند، دختر و پسر به سر مي‏زنند اگر تمام مردم جمع شوند كه چاق شود نمي‏توانند پس كي مي‏تواند چاق كند؟ هيچ كس، صانع مي‏تواند. پس لامحاله ما را خواهند برد، كجامان مي‏برند؟ نمي‏دانيم. حالا كه مي‏رويم مي‏برندمان به جهنم، نمي‏دانيم. به بهشتمان مي‏برند، نمي‏دانيم. پس لابدي چنگ بزني به صانع و به او واگذاري. باز او منت گذاشته كه حالي كرده اينها را به تو پس مشق بايد كرد بايد مشقت اين باشد كه واگذاري كارهات را به خدا در دنيا هم كارت را واگذاري به خدا خودت راحت مي‏شوي. كار جد آن است كه خدا مي‏كند كارهاي خلقي تمامش بازي و كارهاي بي‏معني است بسا چيزي ترائي كند وقتي مي‏روي توش مي‏بيني عمق ندارد اصل ندارد.

خلاصه اينها را نمي‏خواستم بگويم مي‏خواستم سر درس را رو كنم كه مطلبي كه در دست بود عرض كنم اينها همه شاخ و برگ او بود و شاخ و برگش زياد شد تا به اينجا رسيد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مباشيد مثل آن مردمي كه خيال مي‏كنند در زمان هر حجتي حجت الهي را مثل فلان صوفي مثل فلان كوفي مثل فلان بابي مثل فلان گاوي[39] حجتهاي الهي را خيال كنيد مثل اين‏جور آدمها كه آمده‏اند گول بزنند مردم را نان گيرشان بيايد تشخص پيدا كنند. چنين نيست والله. اين حجج الهي والله حجتهاشان از روز روشنتر بود به طوري كه هيچ چشم بندي نبود كه كسي بتواند احتمال بدهد كه آيا چشم‏بندي بود، آيا بازي بود اگر اين جورها بود كاري مي‏كرد صانع كه شكي براي كسي باقي نماند و مادامي كه شكي در دل كسي هست كه آيا فلان شخص از جانب خدا است يا از جانب شيطان حجت خدا تمام نيست. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، عرض مي‏كنم شخص نبي وقتي مي‏آيد مي‏گويد من پيغمبرم و از جانب خدا آمده‏ام مردم احتمال مي‏دهند راست مي‏گويد و از جانب خدا باشد و احتمال هم مي‏دهند كه از جانب شيطان باشد و به هواي نفس آمده باشد كه رياست كند مادامي كه اين شك و شبهه در دل شما هست بدانيد حجت خدا تمام نيست بر شما. تا نمي‏دانيد چه كاره‏ايد و شك داريد حجت خدا بر شما تمام نيست. پس خدا بايد كاري كند كه شما را از شك و شبهه بيرون آورد و آن كار را مي‏كند ديگر هر كس مي‏خواهد قبول مي‏كند هر كس نمي‏خواهد قبول نمي‏كند. خدا خدايي است قادر، خدا خدايي است عالم، خدايي است حكيم، خدايي است كه محتاج به تزويرات خلق نيست كل نعمش ابتدايي است. از جمله نعمتهاي ابتدايي اين است كه حالي شما كرده كه آخرتي است و بايد برويد حال كه بايد آنجا برويد آنجا خانه مي‏خواهيد زن مي‏خواهيد الي ابدالابد بايد آنجا باشيد و زندگي داشته باشيد اينجا هر طوري باشد مي‏گذرد لكن آنجا ديگر كار نمي‏گذرد. اين است كه محض رأفت و رحمت ارسال رسل مي‏كند انزال كتب مي‏كند امرش را واضح مي‏كند حجتش را بالغ مي‏كند لله الحجة البالغة حجت بالغه آن است كه رسيده باشد حتي به آن عامي صرفي كه هيچ درس نخوانده رسانيده باشد هر كس به قدر تكليفش حجت خدا و امر خدا به او رسيده. پس هر كس را شارع تكليف كرده كه بيا ايمان بيار بداند اين مي‏تواند ايمان بياورد و لو به يك بچه‏اي بگويد چنان‏كه پيشترها مي‏گفتند و در امتهاي پيش كسي كه شعورش بجا بود و لو بچه بود تكليف ايمانش مي‏كردند آنها هم يا ايمان مي‏آوردند يا نمي‏آوردند و كافر مي‏شدند. از اين نمونه‏ها ملتفت باشيد كه طفلي را اگر بدانند مؤمن نيست و رأيشان قرار بگيرد كه بكشند او را به امر خدا مي‏كشند چه بسيار احمقهاي ظاهر كه بحث كنند بسا بحث هم به خضر مي‏كنند كه طفل بي‏گناه را كه كسي چيزي به او نگفته حجتي بر او تمام نشده، طفل بي‏گناه را چرا مي‏گيرد خفه مي‏كند خدا كه مي‏داند چه كاره است، خدا وحي به خضر مي‏كند كه چه كاره است حالا هم اذن داده كه بكشش مثل اينكه كفار را گفته بكش به جهتي كه خدا مي‏داند كافر است همچنين اطفالي باشند خيلي زيرك دانا بسا آنكه پانزده سال هم نداشته باشند به اينها مي‏گويند ايمان بياور اگر ايمان نياورد بسا گردنش را هم مي‏زنند و همين‏جور بود كه خضر آن طفل را خفه كرد. از همين باب است كه يحيي در حال طفوليت در صغر سن پيغمبر مي‏شود و در صغر سن مكلف مي‏شود كه پيغمبري كند. از همين باب است كه حضرت امير پيش از تكليفش ايمان به پيغمبر مي‏آورد و ايمان او را مي‏پسندند و مي‏گويند پيش از همه كس ايمان آورد. ديگر حالا فلان سني گفته آن وقت حضرت امير به حد تكليف نرسيده بود پس ايمان او اعتباري ندارد، سني ديگر جوابش را داده. باري اينها را نمي‏خواهم از پي‏اش بروم، منظور اين است كه شما فكر كنيد و ملتفت باشيد كه امر خدا نمي‏شود امر مغشوشي باشد. ان‏شاءاللّه دقت كنيد فكر كنيد شما را اگر صانع خلق مي‏كند و مي‏داند تو بي‏زمين كارت نمي‏گذرد زمينش را خلق مي‏كند تو هيچ زور نبايد بزني زمين خلق كني. آب مي‏خواهي آب را خدا ساخته براي تو خدا قرعش و انبيقش را گذارده و دايم عرق كشي مي‏كند و آب مي‏سازد براي تو. همچنين مي‏داند تو غذا مي‏خواهي غذاي تو را براي تو آماده كرده. در نعمتهاي دنيا فكر كن هر چه ضرور داشته‏اي براي تو مهيا كرده. دنيا را براي رفتن به آخرت خلق كرده و هيچ دنيا مقصود بالذات نيست بناش نيست هيچ كس را بگذارد در اين دنيا باقي باشد حتي خضر هم آن آخر مي‏ميرد و مي‏رود به آخرت، اصلش دنيا جاي ماندن نيست. پس اوضاع دنيا محل اعتناي حقيقي صانع نيست. بعضي از اينها را در اخبارتان بخصوص فرمايش فرموده‏اند كه دنيا اگر به قدر بال مگسي عظم داشت پيش خدا آب اين دنيا را منافقين و كفار نمي‏خوردند پس چون چندان محل اعتنا نيست منافقين و كفار را نعمت و دولت مي‏دهد. پس نعمتهاي آخرت را ما بيشتر ضرور داريم از نعمتهاي دنيا، نعمتهاي دنيا را خدا ساخته چون تو ضرور داشتي. آسماني او ساخت ضرور داشتي زميني او برايت ساخت همچنين آفتابش ماهش زمستانش تابستانش هر ميوه‏اي در فصلش جميع آنچه ضرور داشتي خدا ساخته و حال آنكه چندان محل اعتنا نيست مگر بالتبع. بالتبع كه روش آمد خيلي محل اعتنا مي‏شود در يك‏پاره اخبار هست كه اين دنيا اگر به قدر بال مگسي در پيش  خدا عظم داشت يك قطره آبش را به كفار نمي‏خورانيد راست است حق است و در اخبار ديگر هست عكس اين، مثل اينكه يك‏پاره جاها هست كه مثلا اگر يك ديناري به فقيري بدهي در اين دنيا چندين برابر در آخرت عوض مي‏دهند. خوب اگر اين دنيا عظم ندارد بايد صدقات هم عظم نداشته باشد. يك وقتي بلايي مقدر شده باشد به كسي برسد يك گوسفندي بكشد صدقه بدهد يك تصدقي به گداي سائل بدهد به همان رفع بلا مي‏شود پس صدقه رفع بلا مي‏كند و لو ابرم ابراما دعا رفع بلا مي‏كند و لو ابرم ابراما اگر عظم ندارد بايد اينها هم عظم نداشته باشد. پس اينها يعني چه؟ اين اخبار مختلف را بخواهيد جمعش كنيد به همين بيانات جمع مي‏شود. دنيا اگر براي اين خوب است كه راه عبور آخرت است و پل است و بايد از اين پل رفت خوب است پس اين پل را اعتنا بايد كرد بايد محكم كرد براي رفتن به آخرت اگر جاييش خراب شد بايد بسازيم كه بتوانيم از آن عبور كنيم برويم به آخرت. پس آنجا خانه مي‏خواهيم زن مي‏خواهيم فرزند مي‏خواهيم پس اگر براي آخرت باشد براي خدا باشد عظم دارد و لو دينارش باشد و لو حبه‏اش باشد بسا كسي مستوجب جهنم باشد يك مؤمني را يك جرعه آب مي‏دهد به همان يك جرعه آب دادن مستحق بهشت مي‏شود ولكن دنيا خودش في نفسه براي خودش هيچ عظم ندارد. ببينيد هزار سال تمام اين مملكت را واگذاشت به ضحاك و هزار سال ده ناخوشي مزمن متصل داشت كه به همين جهت ده آك اسمش بود اين ده آك را عربيش كرده‏اند گفته‏اند ضحاك. اين ده ناخوشي را داشت و هزار سال هم چاق نشد تا وقتي به درك واصل شد و هزار سال همچو ناخوشي مزمني را مسلط مي‏كند بر او و او را مسلط مي‏كند بر سر اين مردم اين ملك را به دستش مي‏دهد پس معلوم است عظم ندارد كه مي‏دهد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چنين صانعي را بدانيد كه اعتناي او به آخرت خيلي بيش از اعتناي اوست به دنيا به قدري كه دوام آخرت بيش از دنياست اعتناي او به آخرت بيش از اين است همين مضمونها را در اخبار فرمايش كرده‏اند. در اخبار خاصه مي‏فرمايند رحمت خدا هفتاد جزء است يك جزئش را آورده در دنيا و آن يك جزئش را در تمام دنيا از اول دنيا تا آخر دنيا قسمت كرده بر پدرها بر مادرها بر اجداد بر جدات بر رفيقها بر تمام كساني كه رحم دارند قسمت كرده بر تمام اين خلق همه از آن يك جزء است كه حالا مي‏بيني مادر چقدر مهربان است پدر چقدر مهربان است همه از همان يك جزء است از هفتاد جزء. باقي اجزاء را گذارده براي آخرت و واقعا حقيقةً همين‏طور است. پس اينجا هر چه ضرور داريد او بايد بسازد و ساخته آنجا هم هر چه ضرور داريد او بايد بسازد و ساخته. اينجا نبايد دعا كرد كه زمين خلق كند خلق كرده ساخته و نگاه داشته و سرنگونش نمي‏كند نبايد دعا كرد كه آسمان خلق كند خلق كرده و ساخته و نگاهش داشته كه خراب نشود دعا هم كسي بكند كه خلق نكند نمي‏شنود از خلق چنان‏كه فرموده و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض دعاي بي‏معني است آنجا هم هر چه ضرور داشته‏اي خلق كرده. باز اينها پر و بال شد شاخ به شاخ شدم، باز اينها منظورم نبود. منظور اين بود كه اين صانعي كه اعتنا دارد به آخرت هفتاد مرتبه بيش از دنيا مي‏خواهم عرض كنم والله هفتادش را گفته‏اند محض همين است كه خواسته‏اند بگويند زيادتر چنان‏كه متداول است مي‏گويند هزار بار گفتم، صد هزار بار گفتم و مراد زيادتي است نه همين هزار و صد هزار بار مخصوص همچنين اين هفتاد هم همين هفتاد تنها مقصود نيست مراد اين است كه اعتناي خدا به آخرت بي‏نهايت بيش از اين دنيا است.

باري ملتفت باشيد كه مقصود بالذات از آوردن خلق اين بود كه عبورشان بدهند ببرند به آخرت اگر آخرتي نبود اصلا اين دنيا را هيچ خلق نمي‏كرد وقتي آخرتي نباشد گو نباتات خلق نشوند سبز نشوند هي سبز شوند و بخشكند ثمرش چه چيز است گو حيوانات تولد نكنند و نميرند و نگندند. پس اين نباتات بايد باشند اين آبها و خاكها بايد باشند براي اينكه نباتات برويند، نباتات بايد باشند براي حيوانات حيوانات بايد باشند براي اينكه انساني بيايد و برود به آخرت پس خلقتم للبقاء لاللفناء و انما تنتقلون من دار الي دار ديگر راهي دارد آخرت از آن راه بايد رفت بايد از برزخ رفت به آخرت، اينها قناطر است پلها است راهها است. راهها را قرار داده‏اند براي عبور و مرور خود راه مقصود بالذات نيست. پس اصل اعتناي صانع به آن آخرت است حالا اعتناي به آنجا چون بيشتر شد امر آنجا را بهتر محكم مي‏كند از امر دنيا امر دنيا را چه جور مي‏كند؟ در دنيا قرار داده روز باشد روشن باشد چشمشان ببيند چيزها را، قرار داده شب باشد تاريك باشد كسي جايي را نبيند. از حكمت اين جور قرار داده به جهت اينكه هميشه اگر روشن بود مردم از حرصي كه داشتند بسا خواب نمي‏كردند و بدنشان به اين واسطه عليل و ناخوش مي‏شد و هلاك مي‏شدند. پس عمدا شب مي‏كند كه لابد شوند آرام بگيرند خواب كنند بدنشان قوت گيرد زنده بمانند گاهي روز مي‏كند كه به كار خود برسند چنان‏كه همين‏جورها در كتابش خبر داده. و جعلنا النهار معاشا پس امر دنيا را اين‏جور محكم مي‏كند امر آخرت را بيش از اين محكم مي‏كند و تمام دنيا را هم خدا براي آخرت آفريده پس اعتناي اين صانع را به آخرت نمي‏شود سنجيد كه چقدر بيش از اعتناي او است به دنيا. پس تمام مقصود خدا و مراد خدا همه آخرت است حالا كه چنين شد فكر كنيد كه آيا امر آخرتي از غير انبيا آمده به شما رسيده يا بايد از اين پيغمبران بيايد به شما برسد؟ ديگر قسم ثالثي نمي‏توان پيدا كرد. يا بايد خودمان خبر داشته باشيم كه چه بايد بكنيم يا كسي بگويد به ما كه چه بايد كرد خودمان طبيب نيستيم نمي‏دانيم چه چيز نافع است چه چيز ضار است نافعها را نمي‏دانيم ضارها را نمي‏دانيم. چشممان نافع و ضار دارد. گوشمان نافع و ضار دارد حركاتمان سكناتمان هر كدام نافع دارند ضار دارند نافع و ضار اينها به حصر بيرون نمي‏آيد اينها اقتضاءاتش هم همراهش هست حالا اينها را بايد من خودم بدانم يا كسي بايد باشد كه بيايد اينها را براي من بگويد. خودم كه نمي‏دانم پس يقينا او بايد غير من باشد آن غيري كه مردم اين چيزها را از او ياد گرفتند آنها پيغمبران هستند به اتفاق تمام اهل اديان هر جا متصل به انبيا است راه خدا آنجا است هر جا متصل به انبيا نيست هيچ آنجا راه خدا نيست. هيچ راه به سوي خدا به عدد انفاس خلايق نيست پس راه منحصر است به پيغمبران و اين پيغمبران محض ادعا آمده‏اند و ادعاهاشان ثابت نشد و معلوم نشد از جانب خدا هستند يا نيستند و اين مردم علي العميا تصديقشان كردند؟ وقتي فكر مي‏كنيد مي‏يابيد كه اين‏جور نيست بلكه امر اين صانع امري است واضح ظاهر بين هيچ شكي و شبهه‏اي در آن راهبر نيست حجت خدا بالغ است يعني واضح است در تفسير لله الحجة البالغة در تفسير بالغة مي‏فرمايند يعني واضحة يعني محل شك و شبهه قرار نمي‏دهد. پس بر جميع كفار در جميع قرون در جميع اعصار خدا حجت خود را تمام كرده و عذري براي احدي نگذارده. حالا ديگر فلان يهودي ادعا كند كه من حقيت اسلام را نمي‏دانم و حالي من نشده دروغ مي‏گويد پدر سوخته خدا هم مي‏گويد من آيا مرادم را براي مردم بيان نكردم؟ آيا حجتم را تمام نكردم؟ آيا واضح نكردم؟ چرا نفهميدي؟ اگر كسي نفهمد چيزي را و نفهميده از راهي برود خداي عادل از او مؤاخذه نمي‏كند كه چرا از آن راه رفتي همين سلاطين ظاهري نمي‏كنند چنين كاري حتي سلطان ظالم مثل ضحاك با آن ظلم مثل فرعون به آن ملعنت و شقاوت، هر ظالمي هر جابري هر قدر ظلم بكند اين‏جور ظلم را نمي‏كند هر چه ظلم بخواهد بكند اقلا مرادش رااول مي‏گويد و بعد ظلمش را مي‏كند. حالا خدا مراد خودش را نگفته هي توي كله مردم بزند كه من مرادم را نگفته‏ام به شما و مي‏دانم هم نگفته‏ام و حالا كه نگفته‏ام شما چرا نفهميديد؟ پس حالا توي كله‏تان مي‏زنم. نمي‏شود خدا همچو باشد و همچو ظلمي بكند اين است كه امر خدا واضح و ظاهر و بين است و هر نبيي امرش محل شك و شبهه نبوده واضح بود ظاهر بود ديگر حالا امر واضح را كسي نخواهد بگيرد نمي‏گيرد وقتي نگرفت ضرر خودش است كسي بخواهد بگيرد مي‏گيرد و منت خدا را هم مي‏كشد منتي هم بر خدا نمي‏گذارد بل اللّه يمن عليكم ان هداكم للايمان[40] مؤمنين منت خدا را هم مي‏كشند كه خدا امرش را واضح و ظاهر و بين و آشكار كرده براي آنها و شك و شبهه براشان نگذارده و كفار و منافقين منت مي‏گذارند بر خدا اين است كه عرض مي‏كنم كساني كه در عصر هر نبيي واقع بوده‏اند از آدم گرفته تا خاتم و بعد از آن چرا كه مطلب كلي است و تخلف ندارد امر خدا هميشه واضح بوده ظاهر بوده هيچ محل شك و شبهه نبوده. هر كس در هر عصر انكار كرده امر واضحي را انكار كرده. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين است كه معجزات انبيا را تمام عوام و علما و حكما و تمام كفار و منافقين همه مي‏ديدند يك جور و يك طور و امرشان واضح مي‏شد و همه مي‏فهميدند اما مؤمن منت خدا را داشت ممنون خدا بود كه خدا ايمان به او داده آن كافري كه يك غرضي داشت مرضي داشت تعصب ايلي طايفه‏اي. حسدي هم‏چشمي داشت مي‏گفت قبول ندارم اين را همه كفار مي‏گفتند. پس هر نبيي همين كه معجز ظاهر مي‏كرد جمعي دورش جمع مي‏شدند بعضي هم به واسطه حسدها و تعصب ايلي و طايفه‏اي مي‏گفتند از طايفه فلان نبي مبعوث شده ما ايمان نمي‏آوريم بايد از خودمان نبي مبعوث كني تا ايمان بياوريم، فلان يتيم نباشد، چرا ما برويم پيش يك بچه يتيم بي‏چيزي گردن كج كنيم؟ فلان كس كه خيلي دولت و ثروت دارد و آدم متشخصي است چرا نرويم پيش او گردن كج كنيم؟ لولا نزل هذا القرآن علي رجل من القريتين عظيم بعضي هم مي‏ديدند معجز است و راست مي‏گويد ايمان مي‏آوردند ديگر توي اين ايمان آوردن مي‏ديدند آجيلي هم پيدا شد كم‏كم ديديم جمعيتي پيدا شد رفتيم جنگيديم با دشمن غارت كرديم آورديم خورده خورده جمعيت زياد مي‏شود خورده خورده عزت پيدا مي‏كنند خورده خورده حرمت پيدا مي‏كنند اهل شور پيغمبر مي‏شوند ديگر اينهايي هم كه مي‏آيند هر كدام ايلي دارند قبيله‏اي دارند به اين‏طور دايره وسيع مي‏شود دايره كه وسيع شد اينها را امتحان مي‏كند خدا و اين را از ميان مي‏برد وصيي جاش مي‏گذارد. چون در اول پيغمبر كه آمد مي‏آيند اكابر و اعاظم و ايمان مي‏آورند آنها عارشان مي‏شود كه تمكين از آن وصي كنند و پيغمبر9 هم به طور ظاهر خيلي حرمت مي‏كردند از آنها ابابكر را حرمت مي‏كردند عمر گاهي خشونت با پيغمبر مي‏كرد مثلا مي‏فرمودند فلان جا بايد بروند نمي‏گذاشت مي‏فرمودند عمر مصلحت ندانسته گاهي هم اطاعت مي‏كرد به طور نفاق و همراهي مي‏كرد لكن بسيار مي‏شد كه امري مي‏فرمودند و عمر داد و بيدادي داشت مي‏فرمودند حالا عمر مصلحت نمي‏داند نكنيد خيلي فضولي مي‏كرد عمر.

خلاصه مقرب بودند اينها كه همچو سلوك مي‏كردند همچو آدمها جمع مي‏شدند همه صاحب تشخص بودند همه صاحب عبا همه صاحب عمامه همه سبيل‏چيده اين‏جور آدمها مي‏گفتند مصلحت نيست اميرالمؤمنين خليفه باشد به جهتي كه اين خيلي از عرب را كشته و عرب همه دشمنش هستند اگر او خليفه بشود تا بشنوند عرب كه علي خليفه شده همه سر بر مي‏دارند ديگر اسلام برجا نمي‏ماند. شور كردند مصلحت را در اين ديدند كه ابابكر خليفه باشد يك مرتبه مي‏بيني تمام مردم مي‏روند آن سمت اميرالمؤمنين همان خودش است و حوضش علي مي‏ماند و حوضش كه سلمان و اباذر و مقداد و عمار باشند. حالا اميرالمؤمنين چه كند شمشير بكشد همه را بكشد كه اين كار را نمي‏كند چرا كه بايد دنيا را آباد كند.

خلاصه ملتفت باشيد مطلب از دستتان نرود وقتي انسان فهميد از روي بصيرت آمد و فهميد چه مقصود است از معجز و چطور شده كه معجزه مي‏آرند و چرا بايد معجزه را از جانب خدا دانست راهش و طرزش را و طورش را به دست آورد انسان دليل تسديد را به دست آورد ديگر شك و شبهه براش نمي‏آيد مثل سلمان و اباذر و مقداد و عمار كه تمام عالم اگر بروند پيش ابابكر آنها نمي‏روند. ديگر آنها مصلحت چنين است سرشان نمي‏شود مي‏گويند ما مصلحت نمي‏فهميم يعني چه. خدايي داريم پيغمبري داريم اين خدا به پيغمبر ما گفته پيغمبر براي ما گفته كه اميرالمؤمنين خليفه او است اين اميرالمؤمنين خانه بنشيند ما خانه مي‏نشينيم جنگ كند ما جنگ مي‏كنيم ما اطاعت امر او را مي‏كنيم. از اين راه كه فكر مي‏كني مي‏بيني چهار نفر مسلمان مي‏مانند باقي كفارند منافقند مرتدند از اول مسلمان نبودند راهش هم همه همين كه معجزات را همه مي‏ديدند لكن خيال مي‏كردند بازي بود مثل همين بازيها كه در مي‏آورند كسي تخم‏مرغي زيرپاش مي‏گذارد بر مي‏خيزد راه مي‏افتد جوجه‏ها از تخم بيرون مي‏آيند پشت سر او راه مي‏افتند معجزات را هم خيال مي‏كردند مثل اينها آنها هم بازي بوده پس اگر ملتفت شديد مي‏دانيد امر خدا بازي نيست دليل تقرير و تسديد كه مي‏آيد محكم مي‏كند كسي كه گرفت ديگر گمراهي براش نخواهد بود ماكان اللّه ليضيع ايمانكم ان اللّه بالناس لرؤف رحيم خدا قسم خورده حتم كرده در حكمت خود كه ايمان را ضايع نمي‏كنم خداي رؤف رحيم ايمان ضايع‏كن نيست. والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا كسي بخواهد رو به ما بيايد و حال آنكه ما خواسته‏ايم از مردم رو به ما بيايند و حال آنكه اين همه جنگ و جدال و نزاع پيغمبران اين همه معجزات و خارق عادات پيغمبران براي اين است كه رو به ما بياييد حالا يك كسي هم خواست بيايد مطابق همان كه خدا خواسته ديگر اين را نمي‏آريم توش نيست البته مي‏آرد. پس والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا لام لنهدينهم لام قسم است، نهدين مؤكد به نون تأكيد ثقيله است پس حتم و حكم است و قسم خورده و آلي علي نفسه كه نگيرد ايمان مؤمن را ايمان را ضايع نمي‏كند ديگر حالا از همين جا بيابيد كه آنهايي كه منافق شدند از روز اول ايمان نداشتند و بروز نمي‏دادند بازي خيال مي‏كردند معجزات را مي‏ديدند قمر از آسمان آمد بالاي كوه ابوقبيس و دو نصف شد ديدند سوسمار حرف زد شهادت بر پيغمبري او داد تنه درخت را ديدند حرف زد حركت كرد جابه جا شد ديدند پيغمبر وقتي راه مي‏رفت ميان مردم و مي‏نشست ميان مردم يك سر و گردن از باقي مردم بلندتر بود با وجودي كه بلند قد نبود و مستوي الخلقه بود خيال كردند اينها براي تماشا است براي تماشا اين كارها را كردند ديگر در بين تماشا آجيلي هم پيدا شد دعوايي كردند مالي هم آوردند غنيمت آوردند اسير آوردند اينها را غلامان و كنيزان قرار دادند اينها هم كه توش بود. پس منافقين به اين طورها جمع شدند دور پيغمبر. حالا آني كه از روي بصيرت آمده بود اگر تمام عالم خراب مي‏شد او سرجاي خود ساكن بود هيچ شكي براش نمي‏آمد المؤمن كالجبل لاتحركه العواصف و لاتزيله القواصف هر چه سيلاب بيايد به كوه كه رسيد آب بر مي‏گردد نه كوه مي‏جنبد تمام بادها بيايند بخورند به كوه بادها بر مي‏گردد نه كوه. حالا چنان‏كه كوه حركت نمي‏كند از آبها و بادها همين‏طور مؤمن از شكوك و شبهات نمي‏لغزد و حركت نمي‏كند هر چه شكوك و شبهات باشد پيش او كه مي‏روند بر مي‏گردند اين به جهت اين است كه راه شك و شبهه را مي‏بندند صانع عالم آن صانعي كه تمام چيزها در يد قدرت او است راهي را كه او مي‏بندد كسي نمي‏تواند واكند شيطان نمي‏تواند شبهه كند شيطان چه مي‏كند انما يدعو حزبه شيطان دعوت مي‏كند حزب خود را وقي مي‏كند سگها و هم‏جنسها مي‏روند پيشش ديگر كاري از او نمي‏آيد لكن حالا بتواند مشتبه كند حق را به باطل، فكر كنيد اگر خدا شيطان را مقابل حقي قرار بدهد كه از مردم خواسته شك در آن نداشته باشند كه اين شيطان بيايد مشتبه كند امر را و مردم معطل بمانند اين اتمام حجت نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين است كه والله آن شيطان اعظم آن شيطان بزرگ تا شيطان كوچك و كوچكتر هيچ كدام مقابلي با خدا نمي‏توانند بكنند هر چه حيله‏بازتر و مكارتر باشند و بيشتر مكر كنند و مكروا مكرهم و عند الله مكرهم حيله‏هاش توي چنگ خدا است توي قبض خداست خدا چيزي را كه واضح كند اگر كسي بخواهد اشتباه كاري كند مشتبه كند جلوش را مي‏گيرد نمي‏گذارد حيله را بيارند. پس آني كه با بصيرت مي‏آيد خدا هم او را حفظ مي‏كند از حيله‏هاي شيطان چرا كه شيطان و حيله‏هاي او در چنگ خدا است. ان‏شاءاللّه فكر كن چنگ خدا را گم مكن سركلاف كه به دستت آمد ديگر شيطان اعظم مي‏گريزد شيطان حزب خودش را دعوت مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

25بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس بيست و سوم دوشنبه 23 ذي الحجة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

ادله‏اي كه خداوند عالم خبر داده سه قسم است و هر قسمش مال يك نوعي از انواع خلق است به طور حقيقت. ديگر هر سه قسمش در هر درجه هم به طور اضافه يافت شود آن مطلبي ديگر است و اينها را اگر ضبط كنيد خيلي از اشكالات تعبيرات مشايخ و ساير حكماي اهل حق و خيلي از اشكالاتي كه در احاديث و اخبار و آيات هست به اينها رفع اشكال و تنافي مي‏شود.

پس دليل حكمت به طوري كه اضافه توش نباشد مال يك طايفه است و همچنين دليل عقل به طوري كه اضافه نباشد مال يك طايفه است مال انبيا مال ائمه است. و دليل مجادله مال ساير رعيت است. چه مضايقه به طور اضافه در هر جايي به حسب خودش دليل حكمت به حسب خودمان ما هم داشته باشيم، داريم. دليل موعظه به حسب خودمان ما هم داشته باشيم، داريم.

پس عرض مي‏كنم دليل حكمت آن دليلي است كه فوق تمام ادله‏اي است كه خدا خلق كرده چنان‏كه خودش خبر داده و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا دليل حكمت به طور اضافه و نمونه‏اي كه در ما باشد آن دليلي است كه عين مدلول است كأنه از جميع جهات دليل و مدلول عين يكديگر باشند به شرطي كه دقت كنيد. خب دليل اگر عين مدلول است كه مدلول است و اگر غير او است يك جور غيريتي بايد داشته باشند پس عين همند و غير هم. عين همند به جهتي كه دليل اگر مطابق با مدلول نباشد دلالت بر آن نمي‏كند، پس يك جاييش بايد اتحاد داشته باشد. پس جهت اتحادي بايد داشته باشد حتي در حرف زدن و عرض مي‏كنم كه اين قاعده قاعده‏اي است كه در آنچه بخواهيد جاريش كنيد جاري مي‏شود. پس هر جا انسان حرف راستي زد جهت مطابقه‏اش بوده كه راست شده هر جاييش كه يك خورده مجاز توش آمده همان يك خورده‏اش دروغ است. پس خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه دليل حكمت دليلي است كه هر كه به چنگ آورد تمام توحيد را به چنگ آورده. فرمايش مي‏كنند شيخ مرحوم من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره مرادشان اين دليل است، پس ميانه هر مبتدايي و خبري ببينيد چه جور است، يك زيد و قائمي را درست تحقيق كنيد. پس يك زيدي هست و اين زيد خودش مي‏ايستد و اين ايستاده دليل زيد است و زيد مدلول اين دليل است و اين مدلول در مقام اين دليل از خود اين دليل بهتر ايستاده واضحتر است ظاهرتر است پس كانه اين ايستاده خودش زيد است و واقعا زيد است ك‏أنه ندارد. وقتي ان‏شاءاللّه فكر كرديد و طرحش كرديد به اين‏طور كه اين زيدي كه ايستاده عمرو كه نيست بكر كه نيست زمين نيست آسمان نيست بسايط نيست مواليد نيست جميع ماسواي زيد را مي‏توانيد طرح كنيد. پس كيست ايستاده؟ زيد است و اين ايستاده خبر زيد است خبر مي‏دهد از زيد، مي‏گويد هر كس زيد را نديده مرا ببيند، قد من قد زيد است، سر من سر او است، دست من دست او است، پاي من پاي او است من رآني فقد رأي زيدا و اين احاديث من رآني فقد رأي الحق هم معنيش همين‏طورها است و مكرر عرض كرده‏ام تمام اخبار و تمام آيات و تمام كلمات حكماي اهل حق مشتق است و لفظ جامد مي‏خواهم عرض كنم هيچ ندارند در علم خودشان. ديگر حالا مردم اين‏طور نباشند حرف ديگر است. فلان رحيم است يعني رحم داشته باشد، فلان ايستاده است يعني ايستاده باشد، فلان نشسته است يعني نشسته باشد. همچنين خدا قادر است يعني قدرت داشته باشد نه اينكه عاجز باشد و اسم او قادر باشد. پس در حكمت همه كلمات كلمات مشتقه است. وقتي مشتق شد پس اين قائم مشتق است و قيام بايد در او باشد تا راست باشد و قضيه كاذبه نباشد و زيد بايد قائم باشد تا راست باشد زيد قائم. پس قائم عين زيد است و هيچ فرقي مابين قائم و زيد نيست نه در عمل نه در علم نه در خلق نه در خُلق، استثناء ندارد. هيچ جا هيچ فرقي مابين قائم و زيد نيست الاّ اينكه زيد اين قائم را احداث كرده و اين قائم زيد را احداث نكرده. پس اين تابع او و او متبوع و او تابع اين نيست. او اصل است اين فرع. مبتدا با خبر فرقشان اين است كه خبر را مبتدا احداث كرده كانه و خبر كانه فعلي است از او سر زده پس فرقي ديگر ندارد پس يكي هستند مگر آن الاّش كه مي‏فرمايند لافرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك پس اين نوع دليل حكمت است. پس در عالم خودمان دليل حكمت به حسب خودمان به طور اضافه اين است كه زيد را كه مي‏بينيد ايستاده، اين ايستاده اسمي است مشتق از اسماء زيد. اين زيد است ايستاده غير زيد كسي نايستاده پس عين زيد است ايستاده الاّ اينكه مي‏فهميم اين ايستاده يا اين هيئت قيام اگر روي ذات زيد پوشيده شده بود لازم مي‏آمد اين قائم ذات زيد باشد آن وقت بايد در حال قعود هم قائم باشد و مي‏بينيد بالبداهة چنين نيست. مثل اينكه صورت سواد كه روي مداد پوشيده شده در ضمن الف و باء و جيم و دال و جميع حروف جاري است. پس اگر هيئت قيام هم روي ذات زيد بچسبد زيد در حال قعود هم بايد قائم باشد. پس اين هيئت قيام روي ذات زيد نچسبيده لكن آن ظهوري از زيد كه توي قيام است اين توي آن ظهور پوشيده شده و زيد ظاهر در آن ظهور است.

و قاعده‏اي هم كه شيخ مرحوم دارند هر ظاهري در ظهورش اظهر از نفس ظهور است. اين قاعده را من شرحش كرده‏ام. ظهور هر ظاهري يعني فعل هر فاعلي از فرع عالم آن فاعل بايد بيايد چرا كه فعل فاعل را به طور بينونت نمي‏توان برداشت و چسباند به فاعل. پس شما كاري كه مي‏كنيد لامن شي‏ء آن كار را احداث مي‏كنيد نه اين است كه از خارج بگيريد آبي خاكي آسماني زميني آن را احداث كنيد. پس فعل هر فاعلي اثر آن فاعل است و از او صادر شده بدئش از آن فاعل است عودش به سوي آن فاعل است از عالم مباين از اويي نيامده معقول هم نيست از عالم مبايني بيايد بلكه واجب است و حتم است و حكم كه از عالم مباين نيايد حالا كه چنين شد پس فاعل در فعل خودش هميشه ظاهر است و از فعلش بهتر ظاهر است از نفس فعلش ظاهرتر است به طوري ظاهر است كه وقتي دقت مي‏كني در خلال ديارش تجسس كني غير از فاعل پيدا نيست به طوري كه اگر تعمد هم بكني كه در توي فعل غير از فاعل را بخواهيد پيدا كنيد تعمد هم بكنيد مي‏بينيد عمرو نيست بكر نيست در توي فعل فاعل است در توي قائم كي هست؟ زيد است. پس زيد است در اين قائم. پس مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است اما آن جايي كه از جهتي بايد مخالفت داشته باشد دقت كنيد اگر اين خبر احاطه كرده بود برگرد آن مبتدا خبر نبود يعني ذات آن مبتدا خبر بود. باز مبتدا را از حيث مبتدائيتش خيال كني غير خبر است از هر حيثي كه غير خبر باشد از آن حيث دروغ مي‏شود قضيه بايد صادقه باشد. زيد قائم زيد هر حيثش كه قائم نباشد از آن حيث قائم را بايد بيرون برد از خبر زيد بودن. پس آن مبتدا هم اسمش نمي‏شود باشد پس اگر گاهي گفته مي‏شود مبتدا از حيثي غير خبر است يعني ذات مبتدا ذات زيد نيست اين غير هيئت قيام است. حالا اين هيئت خبر اين هيئت قيام اگر روي ذات زيد پوشيده شده بود زيد بايد در جميع ظهوراتش قائم باشد، در حين قعود هم بايد قائم باشد و چنين چيزي معقول نيست.

خلاصه اينها را هم حالا نمي‏خواهم تفصيل بدهم منظور اين است كه دليل حكمت در عالم خودمان اين است كه هر خبري را نسبت به هر مبتدايي بسنجي اين خبر دليل است مبتداش مدلول است اين خبر اسم است آن مبتدا مسمي است اين يكيش صفت است ديگر الف لام سرش در مي‏آرند زيد القائم مي‏گويي. آن يكيش موصوف است هر چه مي‏خواهي بگو، زيد است خودش وحده لاشريك له و اين قائم صفت اوست ديگر چه صفت بگويي و زيد را موصوف چه اسم بگويي و زيد را مسمي چه خبر بگويي و زيد را مبتدا به غير زيد كسي ديگر ايستاده نيست پس اين دليل چنان نزديك مي‏كند شنونده را به زيد كه نزديكترين چيزها است به زيد و از او نزديكتر چيزي نيست بلكه زيد نزديكتر است به ايستاده از سواد چشم به بياض چشم. ديگر نحن اقرب اليه من حبل الوريد را ملتفت باشيد و اسم اعظم نزديكتر است به بسم اللّه الرحمن الرحيم از سياهي چشم به سفيدي چشم اگر ملتفت باشيد مي‏دانيد كه اين معنيها را دارد كه عرض مي‏كنم. اين است نوع دليل حكمت كه عرض مي‏كنم شيخ مرحوم همينها را در شرح فوايد تصريح مي‏فرمايند و اين نوع دليل حكمت است. حالا بخواهي بسنجي كيست كه خدا را اين‏طور مي‏تواند مشاهده كند و اسماء اللّه را مي‏تواند مشاهده كند عرض مي‏كنم تا كسي در محدب خلق واقع نشده باشد و آنجا نبيند اسم القادر خدا را نمي‏تواند اين‏طور خدا را بشناسد مثل اينكه اينجا تو مي‏بيني اسم القائم زيد را آن وقت مي‏گويي زيد است. همين‏طور يك كسي بايد باشد اسم القادر خدا باشد كه هر كس او را آنجا ببيند به خدا بگويد لافرق بينك و بين القادر الاّ اينكه قادر صفت تو است. قادر ذات ثبت لها القدرة است و غير از خدا كسي را در آن اسم نبيند. پس في الحقيقة غير از خلق اول كسي ديگر اهل دليل حكمت نيستند و آنها كه اهل دليل حكمتند طايفه واحده هستند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة ايشانند كه نسبت ايشان به خدا مثل نسبت قائم است به زيد. نوعش را كه شما تصديق بتوانيد بكنيد در عالم خودتان نسبت به خودتان. فكر كنيد هر ظهوري نسبت به هر ظاهري چه جور است، هر فعلي نسبت به هر فاعلي چه جور است، هر صفت مشبهه‏اي باشد اشتقاق داشته زيد خباز است، زيد اب فلان است، ابن فلان است، شوهر فلان است تمام اينها صفات زيد است و زيد تمامش در هر يك از اين صفات هست ايني كه اب فلان است تمامش اب فلان است اما آن جهت زيد كه اب فلان باشد ارثي كه مي‏برد از جهتي ديگر كه ابن فلان است نمي‏برد، آن ارث به جهتي ديگر كه خويش فلان است نمي‏برد، ارث هم اشتقاق دارند. ببينيد كه اينها همه ظهورات زيدند هر ظهوري هم غير از ظهوري ديگر است احكام شرعش احكام كونش همه جاش را فكر كنيد. جهت خاليت يك جور ارثي ديگر مي‏برد، جهت عميت ارثي ديگر مي‏برد، ابوت يك جور حكمي دارد بنوت يك جور حكمي دارد غير از آن. خلاصه پس اينها همه اسماء مشتقه هستند و اين است دليل حكمت كه ظاهر را در ظهور اظهر از نفس ظهور مي‏بينند و در عالم خودتان خيلي آسان هم هست مشكل نيست. مشكلش آنجاها است كه نمي‏توانيد آنجا برويد. پس اين نوع دليل حكمت است براي اهل حكمت. پس آنجاهايي كه بايد با دليل حكمت خدا را بشناسند همچو جايي است اين جورها است كه بايد بشناسد. پس بدانيد به غير از ائمه پيغمبر كسي را دعوت نكرده به اين دليل. و حالا ديگر خيلي از آيات حل مي‏شود به اين بيان. و انذر عشيرتك الاقربين و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين عشيره اقربين را بايد انذار كرد به دليل حكمت، براي مؤمنين جوري ديگر بايد بكند آني كه بخصوص مبعوث براي آنها شده كه براي آنها قرآن را بخواند حق تلاوتش آنها عشيره اقربين هستند آن باقي ديگر اقربين نيستند بعد دارند آن عدم امتثالشان آنها را دور كرده، قربها هم قرب ظاهري نيست. پس براي پيغمبر عمها بودند بيرون رفتند از اين آيه، ابن عمها بيرون رفتند، حضرت اميرش ماند همچنين اولاد حضرت امير بسيار بودند همان امام حسن باقي ماند و امام حسين. پس عشيره اقربين كه در اين آيه است مخصوص ائمه طاهرين است صلوات اللّه عليهم آنها را بايد به دليل حكمت دعوت كند اما باقي مؤمنين را واخفض جناحك للمؤمنين بايد پايين‏تر بيايد و به دليلي ديگر دعوت كند.

باري اينها را هم نمي‏خواهم شرح كنم. همه مقصود اين بود كه دليل حكمت مخصوص آن طايفه است.

پشت سر اين دليل دليل موعظه است كه مال عقل است. صاحب عقل به طور مشاهده نمي‏بيند لكن استدلال مي‏كند و به استدلال يقين مي‏كند. پس خدا را به دليل حكمت كسي كه شناخت ديگر اين‏جور نمي‏كند بلكه او را به حقيقت ايمان مي‏شناسد چرا كه لم تره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان اما عقل يقين به صانع مي‏تواند بكند و نمي‏تواند هم ببيند صانع را، صداش را نمي‏تواند بشنود، به هيچ حاسه‏اي احساس صانع نمي‏تواند بكند و مع‏ذلك نمي‏رود در محدب خلق كه خدا را بشناسد همين جايي كه هست در سرجاي خود مي‏تواند بفهمد صانعي دارد. پس عقل استدلال مي‏كند و استدلالش هم بايد به طور يقين باشد آنجاهايي كه در شك است هنوز استدلال عقل محكم نشده لكن دليل حكمت ديگر استدلال نيست. زيد خودش ايستاده است و غير از زيد كسي نايستاده اين دليل كشف است دليل عيان است دليل استدلالي نيست لكن اين اطاق را يك بنايي ساخته بلاشك يقيني است. حالا بنا كي بوده؟ انسان بوده، جن بوده، مرد بوده، زن بوده، گبر بوده، يهودي بوده، مسلمان بوده نمي‏شود دانست. همين‏قدر انسان يقين مي‏كند كه بنايي بوده ساخته. پس عقل استدلال مي‏كند و وقتي به مطلب رسيد يقين مي‏كند و احتمال خطايي احتمال خلافي عقل نمي‏دهد در آن قدري كه يقين كرده. و اگر ملتفتش باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم اين استدلال است كه پس از استدلال به دليل حكمت، پس از دليل حكمت ديگر دليلي بالاتر از دليل عقل خدا خلق نكرده به جهتي كه عقل در مطالب يقين مي‏كند جاي يقين در عقل است يقين جاي ديگر نيست و احتمال اينكه خطا كرده باشم سهو كرده باشم فراموش كرده باشم نمي‏رود در اين دليل و اين دليل مخصوص اهل عقل است و اين دليل است كه اقل ما قسم بين العباد است چنان‏كه همين‏جور حديث دارد و همين‏جور شيخ مرحوم فرمايش كرده‏اند. مردم ديگر يك‏پاره چيزهاي ديگر را دليل عقل مي‏گيرند مثلاً ايني كه حالا روز است مي‏گويد اين را عقل من حكم مي‏كند اين را دليل عقل مي‏گويند. پس به اينكه حالا روز است تو علم داري حالا روز است اضطراب هم نداري هر كس هم كه گفت حالا شب است به او مي‏خندي حرف او را بسا حمل به ماليخوليا مي‏كني كه روز به اين روشني را كسي شك كرده شب است؟ پس مجنون شده‏اي، بسا همچو هم بگويي. لكن شما ملتفت باشيد اين حالا روز است يقيني نيست و اين اطمينان كار نفس است. پس در جايي كه بايد جدا كرد مراتب علم را مرتبه اول مرتبه فؤاد است كه بيان حكمتي است كه مقام كشف است و عيان. به اين دليل علانيه مي‏بيني هر فاعلي را در فعل خودش ظاهرتر است از فعل. هر ظاهري در ظهورش اظهر از نفس ظهور است ولكن دليل عقل نه ظاهر كسي را مي‏بيند نه ظهورش را لكن استدلال بر وجود فاعل مي‏كند وقتي مي‏بيند همچو بنايي را يقين مي‏كند بنايي هست كه اين بنا از صنع او است اما ديگر بناش كيست؟ حكيم بوده سفيه بوده، اين چيزهاش را بسا نداند. پس عقل استدلال مي‏كند و عقل دليلش وقتي تمام شد احتمال خلافي خطايي در خودش نمي‏دهد و علمش مطابق خارج است يعني مطابق وضع الهي است. به خلاف علوم نفساني كه بسا آنكه مطابق با خارج نباشد پس علمي هست نفساني، يقيني هست نفساني. مردم توي اين علوم دارند راه مي‏روند حالا علم نفساني مثل علم به اينكه حالا روز است چيزي روشن‏تر از اين روز نيست روشنتر از آفتاب في رابعة النهار مثلشان است و هر چيزي كه منتهي به بديهيات شد اين را مي‏گويند بديهي است. مي‏گويند بديهي آن چيزي است كه وقتي انسان احساس كند آن را ديگر فكر ضرور نداشته باشد. انسان وقتي احساس كند چيزي را يا از راه چشم يا از راه گوش يا از راه شامه يا از راه ذائقه يا از راه لامسه همين كه احساس كرد ديگر دليل و برهاني نخواهد اگر به چيزي دست گذاشتي گرم بود مي‏گويي گرم بود، به چه دليل گرم بود؟ مي‏گويي دست گذاشتم گرم بود. فلان جا روشن بود، به چه دليل؟ نگاه كردم ديدم روشن بود ديگر اين فكري نمي‏خواهد. چشمش را كه وا مي‏كند مي‏بيند، اين بديهي اسمش مي‏شود. پس هر چيزي منتهي به رؤيت شد يا محسوس حواس خمس شد اين را مي‏گويند بديهي. اين است كه صغري و كبري مي‏چينند نتيجه مي‏گيرند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حالا شما ان‏شاءاللّه فكر كنيد و بدانيد اينها يقين نيست بعد از آني كه انسان به عقل خودش مي‏يابد چيزي را اين ديگر يقيني مي‏شود فكر كنيد ببينيد چه بسيار از اوقات شده كه انسان خيالي كرده و در حيني كه فلان خيال را مي‏كرد براش ترديدي نبود ترديدي براش نيامده بود بعد يك مرتبه ترديد پيدا شد. انسان عاقل وقتي خواب است و خواب مي‏بيند در حين خواب هيچ ترديد ندارد كه خواب است خود را بيدار مي‏پندارد. خيلي كم اتفاق مي‏افتد كه بداند خواب مي‏بيند بسا خواب مي‏بيند انسان روز است و روشن است و در مجلس نشسته‏ايم و صحبت مي‏داريم. فلان مطلب بخصوص هم گفتگو مي‏شود و هيچ ترديدي هم نداريم كه شايد خواب باشيم. وقتي بيدار مي‏شويم مي‏بينيم شب بوده و در رختخواب خوابيده بوديم هيچ كس هم نبوده درسي هم نگفته و حال آنكه بسا مطلبش را هم يادمان باشد كلمات و حروفش هم يادمان باشد. پس عقل وقتي مي‏آيد در محسوسات مي‏گويد شايد اين مجلس ما هم كه حالا مي‏بينيم خواب باشد فلان كس فلان چيز را به فلان داد مي‏گويد شاهد باش كه دادم. عقل نمي‏تواند شهادت بدهد بلكه احتمال مي‏دهد كه شايد به نظر من همچو آمده. شايد او طلب داشته اين را از آن باب داده به او. گيرم يك كسي يك چيزي به كسي داد، گفت تو از من طلب داشتي طلبت را بگير احتمال مي‏دهد كه شايد همين را هم توريه كرده باشد بلكه در واقع قرض داده تو خبر نداشته باشي. پس اينها يقين اسمش نيست.

ملتفت باشيد حالا تكليف قرار داده شارع به جهتي كه غير از اين نمي‏شود روي اين زمين راه رفت هيچ حكمي نمي‏شود كرد، هيچ جنگي نمي‏شود كرد، هيچ صلحي نمي‏شود كرد. در اين عرصه احكامي قرار داده كه همين كه مي‏بيني كسي چيزي به كسي داد و يقين داري لاتنقضوا اليقين الاّ بيقين مثله در اخبار هم يقين اسمش شده. من وضويي ساختم و يقين دارم وضو ساخته‏ام. يقين هست اما يقين عادي است. ملتفت باشيد عقل مي‏گويد شايد خواب ديده باشي، شايد حدثي صادر شده ملتفت نشده‏اي، شايد باطل شده تو نمي‏داني اين يقين اسمش است يعني يقين نفساني و علم نفساني و علم عادي مادامي كه يقين نكرده‏اي حدث صادر شده حالا لاتنقض اليقين بالشك يقين را به آن شك ابدا نبايد دست برداشت لاتنقض اليقين بالشك ابدا و شك به ظن هم استعمال مي‏شود. اگر يقينا وضو ساخته بودي گمان نزديك به علمي برات آمد كه حدثي صادر شده بخواهي وضو بگيري براي آن گمان بدعت است جايز نيست مگر بشكني وضويت را و از سر بگيري. پس لاتنقض اليقين الاّ بيقين مثله همين‏طور كه واضح و روشن مي‏داني وضو گرفته‏اي اگر به همان واضحي بداني حدثي صادر شده بايد بروي وضو بگيري حالا به يقين عقلي نمي‏تواني استدلال كني كه من وضو ساخته‏ام شايد خيال كرده‏اي شايد خواب ديده‏اي شايد حدثي صادر شده ملتفت نشدي كه صادر شد يا ملتفت شدي و يادت رفته. نسيان كه برات هست حالا چه مي‏داني صادر شده يا نشده؟ ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها را بازي نينگاريد سخت كه گرفتيد خيلي جاها راهتان وسيع مي‏شود يقين آن چيزي است كه همان جوري كه يافته‏اي حكم كني كه صنعت صانع چنين است در خارج كه من يافته‏ام نه يقين آن چيزي است كه من يقين دارم شايد كسي ديگر طوري ديگر بداند يقين دارم كه صانع هست، آيا احتمال مي‏رود به دليل عقل تو شايد صانعي نباشد و من اشتباه كرده باشم؟ اگر يقين كردي كه صانع هست اگر جميع خلق جمع شوند كه صانعي نيست تو تكذيب مي‏كني تمام آنها را مي‏داني صانعي هست و خارجيت دارد. ملتفت باشيد وجود صانع نه اين است كه محض خيال من و مفهوم من، من چنين فهميده‏ام شايد تو جور ديگر فهميده باشي، اين جورها نيست. به خلاف وضوها كه حالا من به زعم خودم وضو دارم شايد كسي ديگر يادش باشد كه حدثي از من صادر شده من خودم يادم نيست.

خلاصه پس يقين آن چيزي است كه احتمال خلاف، احتمال خطا احتمال سهو و نسيان درش نرود يقين عقلي اين‏جور است اما در علوم عاديه در اغلب مواضع احتمال خطا احتمال خلاف احتمال سهو و نسيان در همه جاش مي‏رود همه جا از شارع هم حكمي آمده روش و حكمي دارد. پس دليل عقل اقامه مي‏كني اگر اقامه شد صانعي هست به دليلي كه من خودم خودم را نمي‏توانم بسازم و حالايي كه صانع مرا ساخته خودم حفظ خودم را نمي‏توانم بكنم كسي هم كه مثل من است آن برادرم آن پدرم آن مادرم مرا نساخته‏اند امثال و اقران من هم مرا نساخته‏اند من هم امثال و اقران خود را نساخته‏ام حتي يك شپشي كه توي بدن من موجود مي‏شود خودم نمي‏توانم بسازم يك دست[41] او را نمي‏توانم بسازم با وجودي كه از عرق خودم به عمل آمده درست شده نمي‏دانم دستش را چطور مي‏سازند پايش را چطور مي‏سازند احتمالي كه من خطا كرده باشم نمي‏رود در عقل هم احتمال خطا و خلاف و سهو و نسيان نمي‏رود پس يقينا من صانع دارم و احتمال خلاف نمي‏رود و به همين‏جور يقين بايد يقين كني كه آن ديني كه از آن شخصي كه آمد و گفت من از جانب خدا و از جانب اين صانع آمده‏ام، دين براي تو آورده‏ام حالا اين ديني كه براي تو آورده‏ام اين است عرض مي‏كنم قول او را به چنين يقيني بايد يقين داشته باشي چنان‏كه اين يقينا از جانب صانع آمده و اين يقينا از جانب شيطان نيست از هواي نفس نيست براي رياست نيست براي غرض و مرضي نيست يقينا از جانب صانع آمده و قاصد آن صانع است به همان جوري كه همان نبي يقين مي‏كند كه جبرئيل است پيشش آمده جن نيست شيطاني نيست. وقتي جبرئيل مي‏آيد پيش نبي نبي مي‏شناسد كه جبرئيل است احتمال ضعيفي هم نمي‏دهد كه شايد شيطاني باشد آمده او را اغوا كند جني نيست. تو هم بايد به همين‏جور بداني آن نبي كه مي‏آيد پيش تو و لسان اللّه در عالم تو است كه اوامر را برساند نواهي را برساند تو بايد يقين داشته باشي از جانب صانع است و هيچ سهوي و نسياني خطايي براي او نيست. ديگر فكر كنيد عرض مي‏كنم خيلي چيزها توي دستتان است و خبر از جاهاي ديگر نداريد. نبي در حين اداء و در وقت ابلاغ به اتفاق تمام عقول به اتفاق تمام طوائف كه ديني اختيار كرده‏اند. به اتفاق يهود و نصاري و گبرها، به اتفاق همه در وقت ابلاغ بايد معصوم باشد و هيچ سهوي نسياني خطايي براي او نباشد حتي سنيها كه گفته‏اند لازم نيست حجت معصوم باشد و اين را در خلفا[42] مي‏گويند در پيغمبر هم در امورات عاديه‏اش مي‏گويند كه لازم نيست معصوم باشد. عرض مي‏كنم به اتفاق تمامشان پيغمبر در وقت اداي رسالت در وقت تبليغ كه مي‏گويد خدا گفته برويد نماز كنيد يا روزه بگيريد در آن وقت بايد معصوم باشد بايد سهو هم نكند بايد خطا هم نداشته باشد بايد هيچ خطا و لغزش و سهو و نسيان براي او در آن وقت نباشد تا آنچه را مي‏گويد ما يقين كنيم از جانب خداست و راست مي‏گويد اگر احتمال بدهيم كه اين شايد از جانب جن آمده يا از جانب شيطان آمده يا به هواي نفس و غرضي و مرضي آمده اينها را مي‏گويد اگر اين احتمال را بدهيم كه او هم آدمي است مثل ما طلبي از ما ندارد كه ما اطاعت او را بكنيم چرا بكنيم البته نبايد اطاعتش كنيم پس بايد يقين كني كه فلان نبي بخصوص از جانب صانع يقيني آمده و علم من مطابق است با خارج. و عرض كردم اين علم بسا دخلي به آن علمي كه من وضو دارم ندارد. آن علم علم عادي است، من مأمورم ظهر كه بشود نماز كنم ظهر هم علامت دارد علامتي براش قرار داده‏اند حالا من نگاه مي‏كنم به آفتاب و همچو مي‏فهمم كه حالا ظهر است احتمال مي‏رود كه شايد اشتباه كرده باشم همچنين مأموري وقتي سفيده صبح را ببيني طالع شد نمازت را بكني با وجودي كه احتمال مي‏رود كه شايد ابر سفيدي بوده به نظر تو سفيده صبح آمده. شايد خيالي كرده‏اي، شايد صبح نباشد اشتباه كرده باشم، هزار احتمالات مي‏رود هر احتمالي برود حكمش از شارع روش هست عرض مي‏كنم اينها يقين نيست كه احتمال خلاف در آن مي‏رود از تو هم نخواسته‏اند سد باب احتمالش را بكني لكن در توحيد سد باب احتمالات بايد باشد پس بايد يقين داشته باشي كه خدايي دارم واحد احتمال ندارد كه اين خدا دو تا باشد احتمال ندارد جاهل باشد احتمال ندارد عاجز باشد احتمال ندارد حكيم نباشد و هكذا همچنين نبي مي‏آيد يقين دارم آن نبي بخصوص كه مي‏شناسمش اين نبي يك سر مويي زياده از آنچه آن صانع گفته يك سر مو زيادتر نمي‏گويد يك سر مويي هم كمش نمي‏كند و يقين دارم اين را چرا كه اگر اين يك سر مو زياد كند يا كم كند مي‏پرسم كه آن خدا مي‏داند كم كرده يا زياد كرده يا نمي‏داند؟ اگر نمي‏داند باز صانعي كه نمي‏داند صانع نيست اگر مي‏داند و نمي‏خواهد زياد و كم شود چرا اين را مي‏گذارد كه زياد و كم كند. هر احتمالي بدهي نقص بر مي‏گردد به صفات اللّه. پس نبيي كه ما داريم نبي بخصوصي است نبي شخصي است بايد دليل و برهان عقلي اقامه كرد بر نبوت او، بايد در خارج واقع بدانيم و يقين داشته باشيم كه شخص محمد بن عبداللّه9 نبي است و از جانب خداست و اين نبي يك سر مو زياد نكرده از آنچه خدا به او گفته برسان يك سر مو كم نكرده از آن پس معصوم است از سهو و نسيان و خطا و لغزش در وقت تبليغ. ديگر امور عاديه‏اش را هم اگر فكر كنيد مي‏يابيد كه در آنها هم معصوم است و حالا در صدد بيان آن نيستم.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه، همچنين اين نبي كه رفت از دنيا قائم مقامي درست كرده گذارده براي خود يقينا ديگر احتمال دارد اين قائم مقام ابابكر باشد احتمال دارد عمر باشد احتمال هم هست حضرت امير باشد اين جورها نبايد باشد. اين دين خدا نيست هيچ اين احتمالات را نبايد بدهي بلكه به همان دليلي كه يقين داري كه ابوجهل نبي نيست مسيلمه نبي نيست و احتمال نمي‏دهي كه نبي باشد و علم داري كه نبي نيست و علمت بايد مطابق خارج باشد به همين‏طور به همان دليل بايد يقين داشته باشي كه اين نبي امام بايد تعيين كند و يقين داشته باشي كه تعيين كرده و احتمال ندهي كه حضرت امير شايد خليفه نباشد. بايد علم داشته باشي كه خليفه رسول خدا بعد از آن حضرت حضرت امير است جانشين پيغمبر و قائم مقام او و وصي او حضرت امير است. آمر و ناهي اوست و بايد علمت هم مطابق خارج باشد.

بعد از آني كه ملتفت اين مطلب شديد به همين پستا كه پيش آمديد ان‏شاءاللّه مي‏يابيد معني قول آن بزرگي را كه مي‏نويسد من از حيث تابعيت احتمال ندارد خطا در كلماتم راه بيابد و اين فرمايش شيخ مرحوم است كه مي‏فرمايد لايتطرق في كلماتي الخطاء و اين حرف در نظر مردمي كه سررشته ندارند خيلي غريب مي‏آيد خيال مي‏كنند شيخ قورتي زده حرفي است زده ثابت نيست. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم اين حرف را تمام مكلفين اگر بصيرت در دين و مذهبشان دارند بايد بگويند من بايد اعتقادم اين باشد كه احتمال ندارد ديني غير از دين شيعه بر حق باشد، بايد در پيش عقل من من اعتقادم اين باشد كه احتمال نرود كه من خطا كرده باشم سهو كرده باشم اشتباهي كرده باشم هيچ از اين قبيل احتمالات نرود. بلكه هر كسي در دين خودش اين حرف را بايد بزند، هر كسي در دين خودش بگويد احتمال مي‏رود دين غير من بر حق باشد پس اين دين دارد. هر كس هر ديني دارد بايد دين خودش را حق بداند. يهوديها هم اگر نگويند اين حرف را در دين خود بر شكند يهودي اگر بگويد احتمال دارد كه ديني غير از دين يهود بر حق باشد، اگر اين احتمال را بدهد دين يقيني ندارد و همچنين اهل هر ديني در دين خودشان و اگر كسي بحث كند يقين اقل ما قسم بين العباد است اين استدلال عقلي است و يقين است و همه كس ندارد و يقين اقل ما قسم بين العباد است مي‏گويم راست است و حق است و يقين اقل ما قسم بين العباد و آن عبادي هم كه از روي بصيرت دين تحصيل مي‏كنند اقل از جميع خلقند. مؤمناني هستند كه اقل من الكبريت الاحمر هستند. جميع دين را بايد من اين‏طور اعتقاد داشته باشم حتي ايني را كه اين نماز است كه صانع از براي من قرار داده از زبان آن پيغمبر به ابلاغ اميرالمؤمنين و اولادش به من رسيده و احتمال ندارد اين نماز من مثل زنا باشد احتمال ندارد كه مرضي خدا نباشد احتمال ندارد كه مسخوط خدا باشد مثل زنا و هكذا روزه و جميع اعمال پس من حيث التابعيه آنچه را كه مي‏كني احتمال سهو و نسيان و خطا و خلاف درش نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اينكه درست شد حالا ملتفت باشيد آن وقت مي‏آيي توي شرع تو نگاه مي‏كنم به افق مي‏گويم حالا صبح است به دليل اينكه مي‏بينم سفيده طالع شده اگر چه دليل عقل ندارم لكن همين كه مي‏بينيم صبح است. تكليفم همين است همين كه مي‏بينم صبح است بگويم صبح است و نماز كنم، در خارج هر چه هست باشد تكليف من اين است حيواني را ديدم لق زد در ظرفي اگر همچو دانستم كه آن سگ بوده آبش را مي‏ريزم و آن ظرف را مي‏شويم اگر در خارج واقع گربه هم بوده من به تكليف خودم بايد عمل كنم. دانستم گربه بوده اجتناب از آن آب نمي‏كنم براي من پاك است شايد كسي ديگر ديد كه سگ بوده او بايد بريزد من نبايد بريزم چرا كه من علم مطابق خارج نمي‏خواهم علم عادي كفايت مي‏كند مرا و بيش از آن تكليف ندارم. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، ديگر فلان را فرض كنيم يقين دارد، نه اينها يقين نيست. يقين بايد از روي دليل و برهان عقل اقامه شود، يقينهاي مردم سكون است يعني عادت است به چيزي كه سكون دارند عادت كرده‏اند وحشت از خلاف آن داشته باشند. بله راست است اين سكون در تمام طوايف هست اين عدم اضطراب و ترديد، سكون در عاديات و وحشت از غير آنچه عادت دارند اين در تمام طوائف هست حتي در امور كونيه به عاديات راه مي‏روند. قاعده ما اين است كه دست از عبا در آورند پيش بزرگ اگر دست درنياري مي‏گويند بي‏ادبي است. جاي ديگر قاعده ديگر دارند. پس سكونهاي عادي را به اصطلاح يقين اسم نگذاريد. سكون عادي و علم عادي آن است كه احتمال خلاف هم در آن راهبر باشد و لو عجالة شخص ساكن باشد و اطمينان داشته باشد. حالا خدا هم ممضي داشته باشد يا نه. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه دقت كنيد ان‏شاءاللّه، كسي كه در عاديات سكون دارد آيا معذور است در نزد صانع كه من در عادت خودم در فلان مطلب سكوني داشتم اضطرابي نداشتم به اين جهت از پي آن نرفتم و نفهميدم من سكوني داشتم تو ديگر نمي‏تواني از من مؤاخذه كني؟ و به همين‏طور سگ‏سني هم مي‏تواند استدلال كند كه من در تسنن خودم يقين دارم اضطرابي ندارم خدا هم نبايد از من مؤاخذه كند. اين سكون سكون عادي است ملتفت باشيد كار به ملاهاشان ندارم غير ملاهاشان هر سني مي‏تواند استدلال كند به اين‏طورها مگر مستضعفين كه آنها مستثني هستند، غير از مستضعفين هر كس كه خلاف را بفهمد ديگر در عادت خودش سكون دارد و وحشت ندارد اضطراب ندارد اين حالت و اين حرف را ببينيم از او مسموع است يا نه؟

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد اگر خداوند عالم عاديات هر قومي را كه در آن سكون دارند و وحشت از غير آن دارند مجري و ممضي كرده بود كه ديگر ارسال رسل كردن نمي‏خواست انزال كتب كردن نمي‏خواست همه بايد معذور باشند. پس ان‏شاءاللّه بدانيد كه مردم در عاديات و سكونهاي عادي خود معذور نيستند. ساكن هستند و از خلافش وحشت دارند و مأمورند دين را با دليل و برهان ياد بگيرند و هر مكلفي دينش را بايد از روي دليل و برهان اخذ كند چنان‏كه خداوند عالم مي‏فرمايد قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين و هر كه برهان ندارد به اصطلاح خدا كاذب است و لو سكون عادي داشته باشد.

ملتفت باشيد عرض مي‏كنم استدلال عقلي آن چيزي است، دليل عقلي آن است كه حكم كني كه ايني كه من فهميده‏ام در خارج همچنين است و با دليل و برهان هم اين حرف را بزني كه در واقع نفس‏الامر غير از اين نيست كه اسلام دين خداست واقعا حقيقةً در خارج رسول اين خدا محمد بن عبداللّه است9 و ناشرين احكام او آن اولواالامري هستند كه خدا امر كرده به اطاعت آنها و آن اولواالامر اين دوازده تا هستند با دليل و برهان. اگر شخص دليل و برهان دارد راستگو است دليل و برهان ندارد دروغگو است و دينش عاريه است. ديگر يك‏پاره دروغها يك‏پاره جاها اصطلاح مي‏شود كرد مثل اينكه اگر كسي در دايره حق واقع شد براي اهل حق يك‏پاره وعده‏ها و نويدها داده‏اند كه مايه چشم روشني اهل حق است حالا كسي هم عاريه‏اي داخل اهل حق شده اين نويدها به آنها هم مي‏رسد معذلك حتم نيست بر خدا كه آنهايي كه عاريه‏اي واقعند اينها را هم حتما نجات دهد بسا تفضلاً اينها را نجاتشان بدهند چنان‏كه در اطفال وعده داده خدا كه الحقنا بهم ذريتهم و ماالتناهم من عملهم من شي‏ء بسا خويشها قومها همسايه‏ها كه مستضعف هم هستند همين كه توي دايره شيعه‏اند و با وجودي كه دليل و برهان راه نمي‏برند اهل نجاتند و اينهايي كه وعده شده عرض مي‏كنم حتم نيست كه آن وعده‏اي باشد كه بتوان خاطرجمع شد شايد خدا يك دفعه رأيش قرار گرفت نجات نداد چرا كه اين وعده‏ها وعده‏هاي عاريتي است ايمان مستعار است و پيش كسي كه توي قلبش وارد نشده ايمان ايمان عاريه است پيش او همين طوري كه سكون دارد داشته باشد تسليم دارد خيلي خوب است لكن خدا مي‏فرمايد قالت الاعراب امنا قل لم‏تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا آمدند اعراب گفتند ايمان آورديم و نه اين بود كه دروغ مي‏گفتند، خير واقعا تسليم داشتند براي پيغمبر. هر حكمي پيغمبر مي‏كرد مجري مي‏داشتند ممضي مي‏داشتند. آمدند گفتند ايمان آورديم وحي شد به پيغمبر كه قل لم‏تؤمنوا بگو به اينها شما ايمان نداريد ولكن قولوا اسملنا بگوييد تسليم داريم اسلام آورده‏ايم به جهت آنكه لمايدخل الايمان في قلوبكم هنوز به دليل و برهان ايمان در قلب شما ننشسته يا از زور شمشير مسلمانان بوده يا از روي طمع بوده يا پدرت مسلمان شده تو هم پيش پدرت بودي چندي سلوك با او كرده‏اي عادت كرده‏اي مثل او باشي. پس اسلام اختيار كرده‏اي ترديد هم نداري وحشتي و اضطرابي نداري خيال هم مي‏كني كه يقين داري لكن وقتي مي‏شكافي مي‏بيني يقين نيست اينها عاريه است و همان عاريه اگر چه حتم نيست پس گرفتن آن پيش خدا حتم هم نيست واگذاردن آن. مي‏شود پس بگيرد ايمان همين كه در قلب نقش نشد حتم نيست گرفتن آن چنان‏كه حتم نيست باقي گذاردن آن، اگر خدا خواست مي‏گيرد خواست نگاهش مي‏دارد. دعاي عديله را براي همين مي‏خوانند كه ايماني كه از عاريه‏ها است عديله آن را نبرد لكن ايمان منقوش را خدا نمي‏گيرد و خدا حتم كرده كه نگيرد ماكان اللّه ليضيع ايمانكم خدا اجل و اكرم از اين است كه از بنده ايمان و يقين طلب كند و او هم ايمان بياورد و آن ايمان را محو كند از آن مؤمن، محال است، چنين چيزي نخواهد شد. آن چيزهايي كه محوپذير است بدانيد يقين نشده اطمينانها هست ديگر آن اطمينانها بعضي جاها ممضي است بعضي جاها ممضي نيست. غير مستضعفين را ول نمي‏كنند بله كسي كه به سر حد استضعاف است كسي كه لايستطيعون حيلة و لايهتدون سبيلا خدا تكليفي به او نمي‏كند خدا اجل و اكرم از اين است كه به الاغ بگويد چرا ياسين نمي‏فهمي اگر اينها را داشته باشيد معني آنجاهايي كه باز توبيخات در آيات هست اكثرهم لايعلمون، اكثرهم لايعقلون و هكذا از اين قبيل آيات خواهيد يافت كه آنها كساني هستند كه اگر بروند از پي‏اش ياد مي‏گيرند و مي‏فهمند و نمي‏روند ياد بگيرند و بفهمند اينهايند لايعقلون نه الاغها. هر جاهلي در جهل خودش كه نمي‏تواند كاري كند نمي‏تواند چيزي بداند كاريش ندارند تكليف ندارد. آنهايي كه مي‏توانند كاري كنند كه بفهمند لكن شغل دارند كار دارند دنياشان خراب مي‏شود نمي‏آيند ياد بگيرند اكثرهم لايعقلون، اكثرهم لايعلمون مال آنها است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

26بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس بيست و چهارم سه‏شنبه 24 ذي‏الحجه‏الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

مطلبي كه پريروز در دست بود ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه سبك سخن از دست نرود و آن اين بود كه هر فاعلي كه مي‏خواهد تصرف كند چيزي را از چيزي بسازد آن چيز اول را معلوم است اول مي‏سازد آن چيز دوم را كه از او بايد بگيرد بسازد دوم مي‏سازد داخل بديهيات مي‏شود مطلب. پس هر صانعي، مي‏خواهد اين صانع مخلوق باشد مي‏خواهد خالق، وقتي كه بخواهد از گل چيزي بسازد اول گلش را مي‏سازد بعد كوزه‏ها را از آن مي‏سازد. ببينيد معقول نيست كوزه بسازند و بعد گل بسازند و كوزه گلي ساخته شده باشد داخل محالات است و معقول نيست. پس هر صانعي بسايط را مي‏گيرد آن بسايط را مخلوط و ممزوج مي‏كند فخاري بيرون مي‏آرد به همين نظم چه در شرع چه در كون چه در كارهاي مخلوقي چه در كارهاي صانع. پس اول صانع بسايط را مي‏سازد بعد مواليد را از آن بسايط مي‏سازد به غير از اين نمي‏شود كرد. پس اول آب و خاك و هوا و آتش و آسمان و زمين و اينها را مي‏سازد بعد يك قدري از اين آب داخل آن خاك مي‏كند قدري هوا داخلش مي‏كند اسمش مي‏شود نبات. حيوان همين‏طور ساخته مي‏شود.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد از روي بصيرت قبض حكيم اول مي‏گيرد در اين كومه‏ها در عالم امكان جايز پس اول قبض واقع مي‏شود براي صنعت مطلقات و بسايط. ديگر حرفها را توي هم نريزيد، ديگر اين‏جور بسايط جمع مي‏بنديم و نسبت مي‏دهيم يعني آب و خاك را نار و هوا را اينها را مي‏گوييم بسيط است يعني مركب نيست. نه كه هيچ تركيبي توش نباشد. پس آب بسيط حقيقي نيست، بسيط حقيقي خدا است آب صرف جسمي است بارد است رطب است سيال است تمام تركيبات او درش موجود است لكن نسبت به كوزه كه مي‏خواهد بسازد اين يك جزئش است خاك هم يك جزئش است. پس بسايط اسمشان شده. پس خداوند اول بسايط را مي‏سازد بعد مواليد را و در اين بيان مرادي داشتم و آن مرادم اين بود كه هر جا ببينيد كلي ظاهر شده به افرادي چند يا گلي را برداشته كوزه‏هاي چند ساخته در چنين مقامي و لو اينكه مقام گل و خميره و ماده‏اش نسبت به اين صورتهاي متعدده متباينه او وحدتي دارد و اينها كثرت دارند لكن وحدتي كه دارند و اين كثرتي كه كثرات دارند در اين مقام احدي از آنها در وحدت آن واحدي كه ظاهر شده به هر دوشان مفاخرت ندارند بر ديگري امري ندارند حكمي ندارند رياستي ندارند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه آخرش داخل بديهيات مي‏شود و مغزش همه حكمت است پس اگر از چوبي گرفتي از چوب چنار وقتي در و پنچره از چوب چنار ساختي و هر مايصنع من الخشبي غير مايصنع من الخشب چوب ديگر است اينها در آن خشب واحدي كه حكمش مثل آن فرد ديگر است براي دوا از چوب عود طبيب گفته باشد بخور كنند يا بخورند هر خاصيتي را كه فردي دارد همين خاصيت را فرد ديگر دارد.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس اينها كه ظاهرند از يك حقيقت در هر جايي آن حقيقت را به حسب خودش جاري كنيد قاعده خيلي عظيم بي‏شك و شبهه‏اي به دستتان خواهد آمد پس هر جا متعدداتي هستند كه به اصطلاح مي‏گويي اينها مابه‏الاشتراك كسي نمي‏تواند او را تمسك كند كه من مابه‏الاشتراك دارم چون آن را دارا هستم، پس من رئيسم بر تويي كه آن مابه‏الاشتراك را تو هم دارا هستي. پس هر ادعايي اين مي‏كند بعينه همان ادعا را آن يكي مي‏تواند بكند پس مابه‏الاشتراك سبب اينكه يكي نبي شود يكي رعيت نخواهد شد. هر جايي كه امري مابه‏الاشتراك است از جانب مابه‏الاشتراك يا بگوييد هيچ كس نيامده دعوت كند كسي را يا بگوييد همه اقرار كرده‏اند به او در انسانيت همان طوري كه آن شخص حكيم بالغ انسان است آن تون‏تاب هم انسان است در اينكه مفاخرت ندارند. مفاخرت در اين است كه حكيم بگويد من حكمت دارم شماها حكمت نداريد. پس مابه‏الاشتراك ارسال رسل نمي‏خواهد انزال كتب نمي‏خواهد معقول نيست بكند آنجايي كه ارسال رسل شده و انزال كتب شده ان‏شاءاللّه فكر كنيد پس رسل از آنجا خبر دادند ديگران از آنجا نيامده‏اند مي‏خواهي حقيقت اسمش بگذاريد مي‏خواهي لاهوت و ماهوت اسمش بگذار. پس انبيا آمده‏اند از جايي كه باقي مردم نيامده‏اند از آنجا. پس مابه‏الاشتراك كه انبيا با مردم دارند كه به آن هم‏زبان مردمند بايد باشد كه زبان ايشان را مردم بفهمند وقتي با مردم حرف مي‏زنند اينها را هم حجت نمي‏كنند كه چون مابه‏الاشتراك پيش ما و شما هر دو هست پس به واسطه اين شما ايمان بياوريد. اين را دليل قرار نمي‏دهند. ان‏شاءاللّه اگر داشته باشيد اين مطلب را و سر كلافش را داشته باشيد خودتان مي‏توانيد در خيلي جاها جاريش كنيد. پس هر امري كه از پيش كلي مي‏آيد پيش افراد مثل نطقي كه از پيش حيوان ناطق آمده پيش زيد و عمرو و بكر امر كلي اختصاص به جايي دون جايي ندارد تمام افراد علي السوي هستند پيش او نسبتش مساوي است اقرب به جايي دون جايي نيست ديگر اين كلي مي‏خواهد نوع باشد نسبت به افراد. مي‏خواهد جنس باشد نسبت به انواع. مي‏خواهد جنس الاجناس باشد نسبت به اجناس آن جنس اعم اعمي كه شامل باشد تمام اجناس را كه هيچ چيز نماند مگر در تحت او افتاده باشد همچو جنسي هم اختصاص به جايي دون جايي ندارد. چيزي اقرب به او نيست چيزي ابعد از او نيست همه نسبتشان به او علي السوي است. او اگر بايد قاصد بفرستد همه اينها قاصد اويند. دقت كنيد بابصيرت هر چه تمامتر، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه از روي حكمت بيابيد. اگر خداوند عالم اشخاص انبيا را خلق نمي‏كرد و اكتفا مي‏كرد به انواع و آن انواع در همه افراد بود و آن وقت اشخاص انبيا برنخاسته بودند با احدي تكلم نكرده بودند امر و نهي نكرده بودند يا برعكس بگوييد همه را نبي خود كرده بود همه را محل وحي خود قرار داده بود به جهتي كه مابه‏الاشتراك در همه هست پس كائنا ماكان بالغا مابلغ هر جا پاي كلي يا مطلق در ميان آمد و لو به اصطلاح خودمان باشد لكن مردم ديگر گفته‏اند كليات وجود خارجي ندارد و در ذهن جاشان است. ما اگر بگوييم اثبات مي‏كنيم وجود خارجي براي كلي شما بدانيد خواه آنچه در ذهن باشد خواه آنچه مشايخ اثبات مي‏كنند در جايي كه اثبات مي‏كنند مطلب را ملتفت باشيد چيزي كه از مابه‏الاشتراك مي‏آيد اختصاصي به چيزي دون چيزي ندارد مابه‏الاشتراك اگر زيديت داشت اگر زيديت زيد از پيش مابه‏الاشتراك آمده بود بايستي زيديت زيد پيش عمرو باشد پيش بكر هم باشد لريش را كه عرض مي‏كنم در آن مثلي كه عرض مي‏كنم ملتفت خواهيد شد مغز حكمت هم در همين مثلها است هر چه دقت زياد شد مي‏بينيد كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين‏جوري كه رنگ سواد همين كه روي مداد را گرفت ما از كجا مي‏دانيم مداد ما اسود بوده از آنجا كه در ضمن جميع حروف سواد مي‏بينيد اين سواد از مابه‏الاشتراك آمده در همه هست. پس مابه‏الاختصاص زيد كه زيد به آن از عمرو جدا شده اگر اين از پيش مابه‏الاشتراك آمده باشد كه مابه‏الاشتراك پيش عمرو هم هست. پس زيد بايد عمرو باشد عمرو بايد بكر باشد. بالبداهة مي‏بينيد چنين نيست اگر چنين بود عمرو بايد زيد باشد. زيد بايد عمرو باشد، عمرو بايد بكر باشد، بكر بايد زيد باشد. پس آنچه بالاشتراك آمده پيش زيد و عمرو و بكر و خالد منافات با زيديت و عمريت ندارد امرش را به تمام رسانيده است. پس انبيا در چنين مواضعي نيامده‏اند و خيلي از اهل عرفان كه خودم با ايشان تكلم كرده‏ام و حرف زده‏ام از همين شيخيها غايت علم مشايخ را همين فهميده‏اند كسي كه مي‏ايد از مطلقي دم مي‏زند همين كه مي‏گويند آن مطلق همه جا هست اسمش را پيغمبر و امام مي‏گذارند و شما بدانيد كه اين حرف خيلي نامربوط است. بله انسان نوعي هم در مشرق است هم در مغرب است اين را همه كس مي‏فهمد مرادت را حالي لرها هم بكني لرها هم مي‏فهمند آنهايي كه در مشرقند انسانند آنهايي كه در مغربند انسانند آنهايي كه پيش بوده‏اند انسانند آنهايي كه هم بعد مي‏آيند انسانند. پس آن نوع انسان هم در مشرق هست هم در مغرب هست هم در زمان ماضي بوده هم در زمان مستقبل بوده، همه جا حاضر است همه جا ناظر است از چشم همه كس مي‏بيند از گوش همه كس مي‏شنود. ملتفت باشيد مي‏خواهم عرض كنم اينها فضائل نيست كه مغز داشته باشد فضيلت هست اما فضيلت پوك بي‏مغزي است بلكه وقتي مي‏شكافي مي‏بيني هيچ نيست، اينكه ارسال رسلي نمي‏خواهد انزال كتبي نمي‏خواهد آن آخرش شكار خوك است. رفتيم زحمتي كشيديم اين را يافتيم كه نوع انسان حيوان ناطق است. اين حيوان ناطق در هر فرد فرد اناسي هستند همه ناطقند خواه ديده باشيم همه ناطقند خواه نديده باشيم همه ناطقند بله آن مابه‏الاشتراك از همه چشمها مي‏بيند راست است حق است صدق است، از همه گوشها مي‏شنود راست است حق است اينها فضيلت ائمه چه كار مي‏كند؟ مردم هم به همين‏ها مغرور شده‏اند اينها را فضيلت خيال كرده‏اند وقتي شكافتي مطلب را مي‏بيني چندان تفاوتي با وحدت‏وجود نمي‏كند نهايت وحدت موجودي مي‏شود، وحدت موجوديها هم همين‏جور حرفها را مي‏زنند كه جنس الاجناس هست كه در همه اجناس و انواع و افراد ساري و جاري است آن جنس الاجناس از همه چشمها مي‏بيند از همه گوشها مي‏شنود، هو الفاعل باحدي يديه و القابل بالاخري دقت كنيد فكر كنيد اينها اختصاصي به انبيا دارد به اوليا ندارد؟ هر چه را براي هر كه مي‏گويي و اثبات مي‏كني همان براي يك كسي ديگر گفته مي‏شود همه اينها وجودند راست است چه هست كه وجود نداشته باشد آنچه ندارد وجود كه اسمي هم ندارد نيست آنچه پا به دايره وجود گذارده وجود دارد آنچه پا به دايره وجود نگذارده كه وجود ندارد ديگر وجود شدت و ضعف بر نمي‏دارد كه وجود جاييش شدت داشته باشد جاييش ضعف، جاييش ضعيفتر باشد كه مقامات تشكيكيه پيدا شود. اينها داخل محالات است، اينهايي كه گفته‏اند لاعن شعور گفته‏اند هر چيزي كه مقام تشكيك بر مي‏دارد ضدي تا داخل ضدي نشود محال است تشكيك‏بردار باشد. آب صرف صرف صرف قطع نظر از خاكي كه داخل آن شود اين را بگويي جاييش لطيفتر است جاييش غليظتر معقول نيست. اين را داشته باشيد خيلي جاها به كار مي‏آيد، حكما خيلي جاها را همچو فهميده‏اند نور و ظلمت را مثل ملكه و عدم مي‏گويند وجود به اصطلاح خودشان هر چه وجود دارد كه وجود است عدمش ديگر شي‏ء موجودي نيست مگر همين عدم اين چيز پس گرمي چيزي هست وجود دارد لكن سردي عدم گرمي است ديگر چيزي نيست كه وجود داشته باشد. شما ببينيد مردكه الاغ مي‏شود چون گرمي را به آنجايي كه تعلق گرفته مي‏بيند كه داغ مي‏كند آنجا را مي‏گويد وجود دارد. سردي را مي‏گويد عدم اين گرمي است. وقتي نبود گرمي، سردي است، همين كه نبود نور، ظلمت است ديگر ظلمت خودش هم چيزي است مي‏گويد چيزي نيست اين عدم نور است. نور موجود است ظلمت هيچ نيست، ببينيد چقدر نامربوط است؟ عرض مي‏كنم توي فرنگيها هم اين حرفها پيدا شده شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در شي‏ء صرف صرف جاييش نازكتر باشد جاييش كلفتتر همچو چيزي معقول نيست ان‏شاءاللّه فكر كنيد و از اين باب است كه اگر اصلش را ياد بگيريد در فروعاتش همه جا مي‏توانيد جاريش كنيد پس در وجود صرف چيزي غير از وجود معقول نيست ماسواي هستي نيستي صرف است، نيستي كه چيزي نيست كه داخل جايي شود و با چيزي تركيب شود. شي‏ء مركب مركب از هست و نيست شود همچو چيزي معقول نيست پس آنچه هست هست و ماسواش نيست صرف و هيچ چيز پس داخل جايي هم نمي‏تواند بشود پس وجود صرف اعلايي داشته باشد و اسفلي رقيقي داشته باشد و غليظي محال است و داخل محالات است، آنجايي كه غليظي پيدا مي‏شود و رقيقي، آنجايي كه رقيق شده و غليظ شده به جهت اين است كه چيز رقيقي بوده داخل جايي شده بالغلبه رقيقش كرده چيز غليظي داخل جايي شده بالغلبه غليظش كرده چون اين‏طور بوده پس زمين غليظ شده آسمان رقيق شده. ان‏شاءاللّه دقت كنيد مسامحه نكنيد كه كساني كه اين‏جور حرفها را زده‏اند حكيم بوده‏اند و لغزيده‏اند. شما ملتفت باشيد تا سفيدي نباشد و سياهي نباشد، تا سفيدابي نباشد و ذغالي نباشد اين سفيداب و آن ذغال را داخل هم نكني رنگ فيلي محال است پيدا شود چرا كه رنگ فيلي نيست مگر سفيدي و سياهي كه داخل هم شده باشد. حالا وقتي سفيدي را زيادتر مي‏كني سياهي كم مي‏شود تارتر مي‏كني سفيدي كم مي‏شود سياهي را بيشتر مي‏كني تاريكتر مي‏شود مقامات تشكيكيه همه از اين باب است كه چيزي داخل چيزي مي‏شود. وقتي گرمي صرف هست گرمي صرف ديگر گرمتر بردار نيست وقتي گرمي صرفي هست و سردي صرفي هم هست غير از آن اين گرمي و اين سردي هر دو وارد جسمي شوند. آن وقت اين جسم از هر دوي اين دو كيفيت متكيف شود آن وقت غلبه با گرمي است ملمسش گرم به نظر مي‏آيد اگر غلبه با سردي است ملمسش سرد مي‏شود مكافي باشد آب نيم گرمي مي‏شود به اصطلاح ملول به نظر مي‏آيد دست كه به آن مي‏زني نه سردي احساس مي‏كني نه گرمي احساس مي‏كني. ديگر حالا سردي هيچ نيست حرف نامربوطي بي‏اصلي است نهايت گرمي درجات دارد و آن منتهي‏اليه گرمي را ما سردي اسم گذارده‏ايم. ببينيد چه جور حرف مزخرفي است.

پس ملتفت باشيد گرمي هست سردي هست اين دو را داخل هم مي‏كني از تركيب اين دو شي‏ء بين بيني پيدا مي‏شود كه نه زياد گرم است نه زياد سرد است. زاج و مازو را تركيب مي‏كني مركب پيدا مي‏شود همچنين نور و ظلمت. ظلمت از سمتي مي‏آيد نور از سمتي چراغ رو به آن سمت مي‏رود هي درجه به درجه نور كم مي‏شود تا آن دورها نورش خيلي كم است به جهتي كه ظلمتش زيادتر است، آن پيشهاي چراغ نورش زيادتر است ظلمتش كمتر است پس آن سايه ديوار با اين نور چراغ داخل هم كه شده اين نور در فضا پيدا شده پس مايَلي چراغ نوراني‏تر است از ساير جاها و هر چه دورتر است نورش كمتر است و ظلمت زيادتر مي‏شود. ملتفت باشيد ديگر سايه هيچ نيست مگر عدم نور، شما خودتان فكر كنيد ببينيد سايه يعني عدم نور؟ آيا سايه شي‏ء موجودي صادر از ديوار نيست؟ سعي كنيد خودتان بفهميد و ردش كنيد. پس سايه شيئي است موجود و خدا خلقش كرده و جعل مي‏خواهد جعل الظلمات و النور و الظل و الحرور ظلمت شيئي است موجود و تأثيري دارد چنان‏كه نور شيئي است موجود و تأثيري دارد. بله هر يك عدم ديگري است راست است، پس نور عدم ظلمت است ظلمت عدم نور است همين نسبت را كه تو به ظلمت مي‏دهي كه به غير از عدم نور هيچ چيز ديگر نيست همين‏جور نسبت بده به نور. هر دو دو شي‏ء موجودند هيچ يك معدوم نيستند پس عدمي كه خدا خلق نكرده داخل چيزي نمي‏شود امتناع، شي‏ء موجودي نيست كه داخل وجود شود كه يك قدري كه از آن داخل وجود شد قدري از وجود را غليظ كند جايي كه كمتر داخل شد وجود را لطيف كند و شدت داشته باشند تا اين‏كه ديگر آن طرفش وجود صرف باشد. فكر كنيد ان‏شاءاللّه چون از ماسواي وجود چيزي معقول نيست داخل وجود شود پس وجود يك جاييش غليظ نيست يك جاييش لطيف، پس مراتب تشكيكيه معقول نيست براي وجود حالا آن مطلب خودمان كه در دست بود ملتفتش باشيد و آن اين بود كه هر جايي مطلبش مطلب عموم شد دقت كن از روي بصيرت كه نوشته شود در قلبت و آن را بچشي و بفهمي. هر امري كه از پيش امر عام آمده پيش امر خاص اين اختصاصي به اين يكي ندارد. حيوانات در حيات مفاخرت با يكديگر ندارند، نطق از پيش انسان كلي آمده پيش همه افراد انسان اختصاص به جايي ندارد و فخري و فضيلتي در آن نيست. ديگر انسان كلي را چون ما فهميده‏ايم و از همه چشمها مي‏بيند از همه گوشها مي‏شنود او كلي است از همه دستها مي‏دهد از همه دستها مي‏گيرد اغلب مردمي كه مي‏بينيد وقتي اين چيزها را مي‏شنوند اينها را فضيلت ائمه خيال مي‏كنند، شما بدانيد اينها نيست مگر فريب. آن شخصي كه يك جايي نشسته و نگاه مي‏كند و چيزها مي‏بيند به آن لحاظي كه چشم از پيش نوع آمده پيش او پيش هر فردي رفته اين چرا اختصاصي به اميرالمؤمنين داشته باشد، اميرالمؤمنين به آن لحاظ همه جا حاضر است من هم به آن لحاظ همه جا حاضرم اين فضيلتي نشد براي آن حضرت. و عرض مي‏كنم واللّه حيله مي‏كنند مرشدهاي دنيا به اين‏جور حرفها كه بله من ظهور نوع هستم و نوع در همه جا هست پس من در مشرق هستم در مغرب هستم در آسمان هستم در زمين هستم، محض فريب مردم است. مريد زرنگي اگر باشد مي‏گويد من هم، هم در مشرق هستم هم در مغرب هم در زمين هم در آسمان تو به آن لحاظي كه نوع همه جا هست شخص هستي و اين حيله را كرده‏اي همه اشخاص مي‏توانند اين حرف را بزنند پس ملتفت باشيد دقت كنيد آنچه از پيش نوع مي‏آيد پيش همه افراد هست اختصاصي ندارد ديگر چه از پيش نوع بيايد چه از پيش جنس بيايد آن كلي كه خارجيت دارد نه آن مفهوم ذهني كه مصداق ندارد، ديگر مفهوم همه جا غير از مصداق است. بابصيرت باشيد خصوص آنهايي كه از شما كه منطقي ديده‏ايد فرق نمي‏كند مفهوم كلي با مفهوم جزئي مفهوم آن است كه در فهم من آمده باشد و آن چيزي است كه پيش من حاضر است و شما نمي‏بينيد آن را خودم خبر از آن دارم و كسي خبر از آن ندارد. اين است مفهوم من اين مفهوم كلي باشد يا جزئي جاش توي ذهن من است، مفهوم شما هم جاش توي ذهن شما است خواه كلي باشد خواه جزئي و اين دخلي به مصداق ندارد لكن چنان‏كه زيد خارجي وجود خارجي دارد كه مصداق آن چيزي كه مفهوم تو است آن هم وجود خارجي دارد يك همچنين چيزي هم در خارج هست كه در تمام افراد آن مصداق هست از آن مصداق تو برداشته شده عالم ذهن غير از عالم خارج است كلي بفهمد يا جزيي فرق نمي‏كند مفهومات غير از چيزهايي است كه در خارجند و آنچه در خارجند مطابق با آن عرضي‏اند ذهن عرض برداشته برده بالا و جوهريت از آن مي‏فهمد جزئي است جزئي مي‏فهمد كلي است كلي مي‏فهمد.

خلاصه منظور اينها نبود آن منظور همه همين بود كه تقليد نكنيد از مردم آنچه از پيش امر عامي آمده خواه كلي باشد آن عام و خواه مطلق و خواه بسيط باشد هر چه از آنجا آمده پيش كسي و پيش كسي ديگر هم رفته وجود است همه جا رفته ماده است همه جا رفته صورت است همه جا رفته پس از اينجا به طور علم و بصيرت آن نتيجه اصل را به دست بياريد تا اقلاً داخل دايره اهل حق باشيد آن وقت فكرها كنيد. پس آنچه را آورده‏اند هر شخصي كه امري و نهيي آورده از امر عام نيست انبيا آمده‏اند از جايي نه از پيش امر عام مردم آن امر عام را خدا اسم گذارده و گفته‏اند آن وجود حق است كه همه جا ظاهر است. خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، ديگر گاهي اين كلي را اسمش را علي مي‏گذارند مي‏گويند علي همه جا هست، مرتضي علي همه جا حاضر است اين كلي و جزئي گفتن براي حضرت امير اين تعريف اميرالمؤمنين نيست واللّه لكن ببينيد رسل آمده‏اند و نيامده‏اند رسل مگر براي اينكه آن چيزهايي كه شما نداريد به شما بدهند نه آن چيزهايي كه داريد. آيا آمده‏اند تحصيل حاصلي را تعليم شما كنند؟ ملتفت باشيد آنچه بيرون وجود تو است و داخل وجود تو نشده از خارج وجود تو آمده تو محدودي آنچه هم از خارج وجود تو است آنها هم محدود است نهايت هواهاي بيرون حجم زيادي دارد آن خارج هم مركب است نهايت بزرگ است من هم مركب هستم نهايت كوچك. سر سوزن هم جسم صاحب طول و عرض و عمق است اين كومه بزرگ هم جسم صاحب طول و عرض و عمق است. پس ان‏شاءاللّه دقت كنيد هر چه از پيش امر عامي مي‏آيد پيش امر خاصي اينجا بدانيد واللّه هيچ محل گفتگوي انبيا و اوليا نيست هيچ فضيلت نيست، انبيا و اوليا هيچ حيله نخواسته بكنند اهل حيله مي‏خواهند كه راه حيله‏شان راه وسيعي باشد از اين راه مي‏آيند اتفاق اگر محيلي ديگر پيدا شد او هم گفت من از اين راه مي‏آيم كه چون آن كلي در من هم هست و چون حرف مي‏زنم آن حرف زده اين حرف را همه افراد مي‏توانند بزنند من كه حرف مي‏زنم انسان حرف زده شما هم كه گوش داديد انسان گوش داده، حالا چه شد؟ پس خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، خب حالا چه شد؟ انسان نه ليلي است نه مجنون نه وامق نه عذراست، هم ليلي است هم مجنون است هم وامق و هم عذرا، در مجنون مجنون است در ليلي ليلي است در وامق وامق است در عذرا عذرا. آن آخرش هم كه تحقيق كردند و درست شد يعني امر عام كسي كه از پيش امر عام مي‏آيد پيش همه خاصها مي‏آيد لكن انبيا آمدند بگويند ما آمده‏ايم كه چيزي را كه شما نمي‏دانيد ياد شما بدهيم آمده‏اند ببرند شما را جايي كه شما خودتان نمي‏توانيد برويد، آمده‏اند هدايت كنند شما را به چيزي كه خودتان نمي‏دانيد هدايت بيابيد و امور عامه هيچ اين‏جور نيست. جسم كل آمده در شما شما نبايد تحصيل كنيد، خيال كل آمده در شما پيش همه آمده نبايد تحصيل كنيد، نفس همين‏طور عقل همين‏طور به همين نسق امر را ببريد تا وجود و ماده و امر عام وجود و ماهيت در همه جا هست.

فكر كنيد پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه انبيا آمدند از جايي كه اختصاص به انبيا داشت و ماسوي از آنجا نيامده بودند و خدا مي‏خواهد ملتفت شويد اينها را ديگر ائمه آمده‏اند از جايي كه انبيا هم از آنجا نمي‏توانند بيايند بلكه نمي‏توانند به آنجا برسند. آنجا جايي است كه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق از ابتداء آمده‏اند پايين و درجه به درجه نزول كرده‏اند آنجا هيچ كس نيست مگر خودشان اينهايي هم كه از پايين رو به بالا مي‏روند مي‏روند تا جايي مي‏ايستند هر كه از هر جا آمده به همان جا مي‏رود كما بدءكم تعودون چيزي كه از اوساط نازل شده زور كه مي‏زند مي‏رود تا آنجا ديگر بالاتر نمي‏رود. چيزي هم كه از ابتدا آمده از پايين كه مي‏رود بالا مي‏رود به منزل خودش.

حضرت باقر مي‏فرمايند سؤال مي‏كند راوي گويا از حضرت باقر است صلوات الله و سلامه عليه، جبرئيل در شب معراج جايي ايستاد و عرض كرد تقدم يا محمد كه گام زدي به جايي كه در چنين جايي نه كسي پيش از تو قدم زده نه كسي بعد از اين قدم خواهد زد چون تنها ماندند براي آن حضرت صورت وحشتي دست داد فرمودند در چنين جايي مرا وا مي‏گذاري، چرا به همراه من نمي‏آيي؟ عرض كرد نمي‏توانم بيايم جاي من اينجا است من اگر انمله‏اي سرانگشتي بالاتر بيايم تا بيايم مي‏سوزم جاي من همين جا است. راوي مي‏پرسد از حضرت باقر چطور بود كه پيغمبر رفت به جايي كه جبرئيل نتوانست برود؟ فرمودند هر كه از هر جا آمده مي‏تواند برود به آنجا پيغمبر از بالا آمده بود روحش و نفسش از آنجا آمده بود وقتي هم رفت تا همان جا رفت.

باري ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس آن وقتي كه صانع بناي تصرف را مي‏گذارد در اين فكر كنيد از روي بصيرت و يقين و لو استدلال تمام مخلوقات بر فعل اللّه تمامش استدلال عقلي است به جهتي كه همه اين مخلوقات و اشخاص جزئيه در خلق واقع هستند تصرفي كه از صانع مي‏آيد پيششان خبردار مي‏شوند از آن، اگر پيششان نيايد خبردار نمي‏شوند اينجا كه هستند مي‏فهمند خودشان خالق خود نيستند مالك خود نيستند اين را هم كه مي‏بينند حالا هم كه هستند پس به همين دليل كه مخلوقات سرجاي خود هستند و خودشان خود را نساخته‏اند چنان‏كه حضرت صادق فرمايش مي‏فرمايند به آن شخص طبيبي كه زنديق بود و از همان دليل آوردنش معلوم مي‏شود كه خيلي نافهم بود كافر بود. اولا زنديقي بود و هيچ خدايي قائل نبود حضرت خورده خورده به بيانات مختلفه نزديكش كردند فرمودند تو ببيني لعبه‏اي را اين عروسكها را كه سنيها مي‏سازند دخترها مي‏سازند تو ببيني چوبها به هم نصب است يك‏پاره كهنه‏ها دورش پيچيده‏اند ميانه اينها سريش ماليده‏اند ريسمان دورش پيچيده‏اند يك جاييش را سر درست كرده‏اند يك جاييش را دست درست كرده‏اند يك جاييش را پا درست كرده‏اند، همچو لعبه‏اي ببيني جايي افتاده و نبيني صانعش را نداني كدام دختر اينها را درست كرده آيا شك مي‏كني كه اين را كسي ساخته يا خودش همچو شده؟ قدري فكر كرد انصاف داد گفت نه شك نمي‏كنم اگر چه سازنده آنها را نبينم شك نمي‏كنم كه شايد خودش اين‏طور شده باشد. مي‏فهمم يك كسي اينها را ساخته مي‏فهمم چوبهاش دخلي به آن كسي كه آنها را ساخته ندارد. كهنه‏هاش دخلي به او ندارد. سريشهاش و ريسمانهاش دخلي به او ندارد مي‏فهمي كه اينها را يك كسي تركيب كرده و اين لعبه را ساخته. فكر كن ببين شكي شبهه‏اي ريبي داري؟ فكر كرد گفت نه هيچ شكي ندارم يقينا يك كسي ساخته. فرمودند چرا بيدار نمي‏شوي؟ پس بدن خودت را چرا فكر نمي‏كني استخوانهاي بدن تو را كه مثل چوب است برداشته پهلوي هم گذاشته اين گوشتها و پوستها را مثل آن كهنه‏ها دور آن استخوان پيچيده لابه‏لاي اينها آن چيزهاي نرم را مثل سريش ماليده دورش آن نخها را پيچيده آن اعصاب را دور اين استخوانها و گوشتها پيچيده مي‏بيني يك جايي از آن سر است ديگر آن سر را مي‏بيني چشمي دارد. مي‏بيني گوشي دارد مي‏چشي چيزي را طعمي دارد دستت فلان طور است پايت فلان طور است و ابعاض اينها را هم همين‏طور، فكر كرد آن مردكه زنديق و ايمان آورد و شهادت داد كه تو حجت خدايي.

حالا به همين‏طور هدايت مي‏كنند كساني كه في الجمله شعور دارند و نمي‏خواهند گمراه شوند بدانيد خدا دستي احدي را گمراه نكرده. باز دقت كنيد ان‏شاءاللّه خدا اگر در بند هدايت اين خلق نباشد و اعتنا به خلق نداشته باشد فكر كنيد ببينيد اين صانع اگر در بند همين مردمي كه مي‏بينيد غافلند و جاهلند و خودسر در ملك مي‏خورند و مي‏خوابند اگر در بند اين‏جور مردم نبود اين همه ارسال رسل اين همه انزال كتب اين همه طرق و طروق و اين همه معجزات و كرامات انبيا بيارند اين همه زور بزنند اين همه جنگ بكنند بزنند بكشند اسير كنند خراب كنند اينها را نمي‏كرد. پس اين صانع اگر در بند اينها نيست چرا اينها را مي‏فرستد با اين اوضاع؟ حالا كه فرستاده پس بدانيد در بند است حالا خدايي كه اين همه اصرار دارد در هدايت خلق هيچ نمي‏خواهد خلق گمراه باشند چه جاي اينكه دستي بيايد كسي را گمراه كند، دستي يك كسي را بخصوص توي كلوخها بيندازد گمراهش كند صانع نمي‏كند چنين كاري. بله شيطان مي‏افتد ميان مردم رفيقهاي خودش را پيدا مي‏كند آنها را صدا مي‏كند و مي‏برد و ما انا بمصرخكم كه مي‏گويد آن آخر كار خواهد شد.

باري پس صانع اصرار زيادي دارد در هدايت خلق اصرارش را مي‏خواهيد بدانيد چقدر است اصرار پيغمبرهاش را ببين. مي‏خواهي بداني التماس چقدر است در كارها اول به معجزات، بعد به معجزات تنها اكتفا نمي‏كنند مي‏گويند حالا كه فهميدي من از جانب خدا هستم لامحاله بايد بيايي و به زور مي‏برند ديگر زور نمي‏زنند عرض مي‏كنم جبر كدام جابر و زور كدام سلطان از اين بيشتر، اين سختيهاي سلاطين كه به اين‏طور مي‏بينيد نمونه‏اي است از سختي آنها اگر اينها بنا باشد سخت بگيرند والله خيلي از اين سلاطين سخت‏تر مي‏گيرند وقتي بيايد و بگويد و اثبات بكند كه آنچه دست تو است مال خودت نيست حتي خودت مال خودت نيستي، تو خودت و آنچه داري همه مال آن كسي است كه تو را ساخته، پس ماكان لهم الخيرة من امرهم مِن امر خودشان پس تو اختيار زنت و بچه‏ات را نداري اختيار دستت چشمت گوشت اعضا و جوارحت و بدنت و روحت را نداري چرا كه همه مال خداست هر جا گفته خرج كن تو هم همان جا خرج كن آنجا خرج نمي‏كني آن حد است آن شمشير است آن تازيانه است حدود جاري مي‏كند پس انبيا آمدند از جايي كه ساير مردم از آنجا خبر ندارند و از آن جا نيامده بودند اگر باقي مردم هم از آنجا آمده بودند همه انبيا بودند همه عالم بودند به حلال و حرام و منافع و مضار اشياء. به همين‏طور ائمه آمدند از جايي كه انبيا هم از آنجا نيامده بودند و خبر از آنجا نداشتند چنان‏كه شما مي‏بينيد خودتان عاجزيد كه نبي بشويد هرچه نماز كنيد هرچه روزه بگيريد هرچه رياضت بكشيد عالم نمي‏شويد بلكه بايد درس خواند و ياد گرفت نفع و ضرر و خير و شر يك عسلي را يك دوايي در كسي بخواهد به چنگ بياورد تمام منافعش را تمام مضارش را بخواهد بداند الي ابدالابد زحمت و رياضت بكشد كه علمي بتواند پيدا كند كه آن آخر كار بفهمد فلان عسل در فلان وقت حلال است، خودش بفهمد خمر حرام است خودش نمي‏تواند اما نبي خدا علمي به او داده كه به آن علم به دست مي‏آرد كه عسل حلال است مي‏فهمد خمر حرام است، ملك نازل مي‏شود براي او و به او خبر مي‏دهد ملك پيش او مي‏آيد و پيش تو نمي‏آيد.

منظور اين است كه همين‏جوري كه تو عاجزي نبي شوي و حالتت حالت انبيا شود همين‏جوري كه عاجزي خودت بتواني حلال كني و حرام كني چيزي را، همين‏جور واللّه تمام انبيا پيش ائمه كه بروند والله همين‏طور عاجزند هر چه رياضت بكشند زحمت بكشند كه يكي از كارهاي جزئي اميرالمؤمنين را بكنند زورشان نمي‏رسد و نمي‏توانند عاجز صرفند. اما توي هم مكنيد، بله نبي در عالم ماها آمد بعضي كارهاي مثل ما مي‏كند مثل ما مي‏خورد مي‏آشامد انا بشر مثلكم مي‏گويد اينكه كار مخصوص به خودش نيست. او راه مي‏رود تو هم راه مي‏روي،او مي‏نشيند تو هم مي‏نشيني مابه‏الاشتراك را تو مي‏كني او هم مي‏كند بلكه بسا چشم تو بيناتر است او پير شده است و چشمش نمي‏بيند. يعقوبش كه كور مي‏شود اينها مابه‏الاشتراك است اينها دخلي به نبي ندارد آنچه مخصوص نبي است معنيش اين است كه چيزهايي بداند كه اگر تو الي ابدلابد رياضت بكشي و درس بخواني و تحصيل كني جزئيش را نمي‏تواني تحصيل كني او خيلي چيزها مي‏داند همين‏جور والله هر مرتبه‏اي نسبت به هر مرتبه‏اي همين حالت را دارد. نبات هي جاذب باشد هي دافع باشد هي هاضم باشد هي ماسك باشد هي برگهاي با طراوت بدهد هي گلهاي خوب بدهد هي ميوه‏هاي خوب بدهد. بله نبات اين كارها را مي‏تواند بكند ولي خدا عمر بدهد به اين نبات الي ابدالابد اين ميوه مي‏دهد و اين كارها از او مي‏آيد ديگر اين ببيند و بشنود و حيات داشته باشد، هرچه رياضت بكشد نمي‏تواند. اما مي‏بينيد مورچه‏اي پيدا مي‏شود به اين ضعيفي هم مي‏بيند هم مي‏شنود بو مي‏فهمد. مورچه به طور سهولت و ميسور بو مي‏فهمد طعم مي‏فهمد گرما و سرما مي‏فهمد نبات آن‏جور كارها را به آساني مي‏كند. همين‏جور عرض مي‏كنم اين‏جور خيالاتي كه براي انسان دو پا هست هر چه آن حيوانات چهارپا زور بزنند و لو به قدر فيل قوت داشته باشد هي رياضت بكشد و زحمت بكشد كه اين‏جور خيال داشته باشد خيالش را هم نمي‏تواند بكند اين‏جور خيال مال حيوان نيست. ديگر در عالم نفس فكر كنيد ان‏شاءاللّه به همين نسق تمام رعيت در نزد مرتبه نبوت هر چه زحمت بكشند و رياضت بكشند عاجزند از اينكه نبوت را در خود جا بدهند و نمي‏توانند نبي شوند پس كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه كه فرمايش كرده‏اند قاعده كليه است و از شالوده‏هاي شيخ مرحوم است كه ريخته، بروزش از شيخ مرحوم است. هر كه از هر درجه‏اي مي‏آيد پايين بالا كه مي‏رود تا همان درجه مي‏تواند بالا برود. پس كسي كه از محدب تمام خلق آمده پايين تا ادني درجات، بر هم كه مي‏گردد تا آنجا مي‏تواند برود. پس آن اولي كه اول اضافي نيست و لامحاله هر كس هر جا باشد و فكر كند اين را مي‏فهمد در عوالمي كه اول اضافي است در اولهاي اضافي منتهي خواهد شد امر به آن اولي كه ديگر اوليتش اضافي نباشد حقيقي باشد. ملتفت باشيد عرض مي‏كنم ابتداي شماره را مي‏شود از آنجايي گرفت و شمرد يك دو سه چهار تا برسد امر در عالمي كه ابتداها و اوايل اضافيه يافت نشود و جميع ابتداها باز ابتدايي دارند البته حتما منتهي مي‏شود به جايي كه سر زنجيري باشد كه همه منتهي شود به او، هر يك از اين دانه‏ها مي‏شود اول باشد نسبت به زيرش مي‏شود ثاني باشد نسبت به آن دانه كه اول قرارش داده‏اي به خلاف اين سر زنجير و آن سر زنجير كه ديگر زنجير منتهي مي‏شود به آن دانه اول اول حقيقي ديگر دانه‏اي بالاش نيست كه اين نسبت به او ثاني باشد و لامحاله در هر عالمي يك اول حقيقي يافت خواهد شد و اين حتم است و حكم و وضع صنعت غير از اين محال است، به همين‏طور است امر تا برسد به آن اول عوالم، براي آن عالم هم اول حقيقي هست كه سر زنجير است. پس آن اول حقيقي ملك اگر پايين آمد مي‏تواند برگردد و ادعاش را بكند كه من از اول خلق آمده‏ام. ديگر يك كسي آمد و همچو حرفي هم زد، حالا من چه مي‏دانم اين راست گفته يا دروغ، چرا كه نبوت رنگي نبود كه با چشم ديده شود بويي نبود كه با شامه ادراك شود با حواس ظاهره نمي‏شد معلوم شود پس آمد و خارق عادت كرد تو يقين كردي كه راستگو است به همين خارق عادت و به همين دليل گفت من از آنجا آمده‏ام، و اگر توي راه باشيد ان‏شاءاللّه زود باورتان مي‏شود و آمدند جمعي و گفتند ما از آنجا آمده‏ايم باقي ديگر ادعاش را هم نكردند مگر يك‏پاره از اين ملحدين تازه كه در اين زمان پيدا شده‏اند.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اول اول آن كسي است كه مشاهده مي‏كند جميع آن فعلي را كه مس او را كرده، پس علي ممسوس في فعل اللّه. ممسوس في اللّه، اين مس لغت عرب است لو لم‏تمسسه نار ببينيد دود را چطور مس مي‏كند نار هر چه بيشتر او را مس مي‏كند سياهيش كم مي‏شود سرديش كم مي‏شود. همين‏طور اين خلقي كه در محدب مخلوقات واقع است آنها بلاواسطه مس مي‏كنند فعل اللّه را. دانه دوم زنجير هم مس مي‏كند دانه دوم را اما فعلي كه از دانه اول زياد آمده او ديگر ممسوس باللّه است. اين است كه تمام خلق به واسطه اول مخلوقات احساس فعل اللّه را مي‏كنند تمام خلق توحيد را به واسطه او دارند آنچه دارند به واسطه اول دارند اما اول به واسطه كسي ديگر نبايد توحيد كند. اول اول است او بلاواسطه مس مي‏كند فعل اللّه را، فعل خدا مثل روحي در بدن اين است كه محل مشيت واقع مي‏شود صندوق علم مي‏شود چرا كه او در محدب خلق واقع است ديگر آن طرفش علم اللّه است پس چيزي تعلق بگيرد به خلق نيامده مگر از آنجا آنچه ارسال رسل شده از آنجا شده جميع افعالي كه آمده از آنجا آمده تماما به واسطه دانه اولي آمده. پس چيزهايي كه از آنجا مي‏آيد آن چيزها اختصاص دارد به محدب، امر عام نيست كه هر كس بتواند ادعا كند آن مقام را. انبيا نكردند آن ادعا را، آدم هوسي كرد كه من كاش علم خير و شر را داشتم، بعضي از علم آل محمد را تمنا كرد داشته باشد كه آن علم خير و شر بعضي جاها دانه گندم اسمش شده، هر چيزي در عالم تجرد تعبيري دارد.

منظور اين است آنهايي كه اهل درجه اعلي هستند امور عامه نيستند بلكه درجه‏اي است بالا كه بسا هيچ نيامده پايين مثل اينكه نفس شما چيزي است مرئي نيست محسوس نيست ملموس نيست نفس همه اناسي اين طورند نفس انسان آن كسي كه مي‏فهمد اراده مي‏كند از روي شعور مرئي نيست محسوس نيست ملموس نيست لكن همچو بدني مي‏گيرد كه بدنش ديده مي‏شود همچو پايي مي‏خواهد همچو دستي مي‏خواهد همچو زباني مي‏خواهد هوا را حرف كند صوتي درست كند به گوش ما برسد. انسان در عالم خودش هر چه داد كند كسي نمي‏شنود صداي او را مثل اينكه جن در عالم خودش دادها مي‏زند بسا اينكه الان در اين اطاق در ميان شما هستند و دادها مي‏زنند و شما نمي‏شنويد صداي آنها را، بسا ملائكه اينجا هستند و داد مي‏زنند همچنين ارواح غيبيه بسا بسيار حرفها مي‏زنند شما نمي‏شنويد صداي آنها را همين‏جور روح انساني و نفس انساني مراتب غيبيه همه سرجاي خود هستند محسوس و ملموس هم نيستند بدن شما از آنها خبر ندارد. عالم جن عالمي نيست كه آمده باشد نفوذ كرده باشد در عالم جمادات و جمادات افراد نبات باشند پس افراد جمادات مطلقشان و كليشان مابه‏الاجتماعشان جماد مطلق است، افراد نبات مطلقشان و كليشان امر عامي است ديدني است شنيدني است چشيدن و بوييدني است عام، در اناسي همه همين‏جور آن مطلقشان هميني است كه دارند پيش همه هم هست لكن بالاي آن مرتبه مرتبه نبوت است ديگر اينها آنجا جرأت ندارند بله آنها از آنجا پايين كه مي‏آيند در عالم انسان كه آمدند لباسي از انسان مي‏پوشند چنان‏كه در هر عالمي كه مي‏آيند لباس آن عالم را مي‏پوشند چنان‏كه لباس جمادي هم پوشيده‏اند. باري پس مراتب غيبيه مراتب عمومي نيست كه به همه كس رسيده باشد مراتبي است كه مخصوص بعضي از عالم نفس و انساني است مخصوص به اين دو پاها است چهار پاها نمي‏توانند تحصيل آن كنند. بله ديدن و شنيدن مخصوص حيوانات است نباتات آن مقام را ندارند. جذب و دفع و امساك و هضم مخصوص نباتات است جمادات ندارند آنها را مثل اينكه جماديت هم مخصوص جمادات است بسايط آن را ندارند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

27بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس بيست و پنجم چهارشنبه 25 ذي‏الحجه‏الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

عرض كردم كه هر امري كه از پيش امر عام مي‏آيد اين اختصاصي به فردي دون فردي ندارد. ببينيد وقتي مي‏شكافي اين حرف را داخل بديهيات مي‏شود. فكر كنيد خيلي واضح مي‏شود. از پيش زيد مي‏گيريد مي‏بريدش بالا تا اعلي درجات زيد نسبت به قائم و قاعد و راكع و ساجد عمومي حالا امري كه از اين زيد مي‏آيد پيش قائم همين‏طور رفته پيش قاعد همين‏طور رفته پيش راكع همين‏طور رفته پيش ساجد بدون تفاوت و اين‏جور چيزها در زواياي كلمات مشايختان زياد هم يافت مي‏شود. ديگر حالا پوست كنده‏اش را نگفته‏ام كه خوب واضح شود ديگر يا زمان مقتضي نبوده يا مردم نمي‏فهميده‏اند، هر چه بوده شالوده‏هاش ريخته شده.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، كلياتي كه خارجيت دارند نه مفهومات كلياتي كه خارجيت دارند و تحقق دارند جزئياتي هم كه خارجيت دارند و در تحت آن كلي افتاده‏اند آن را عام مي‏گويند او را خاص پس هر عامي در خاص هست ولكن خاص در عام نمي‏تواند داخل باشد. پس زيد انسان است بكر انسان است افراد هر نوعي همين‏طور. فلان فرد فرد فلان نوع است فلان الاغ فرع نوع الاغ است و هكذا اينها بديهيات تمام مردم است. پس زيد عموم دارد نسبت به قائم و قاعد و راكع و ساجد. پس قائمي كه زيد احداث كرده اين قائم زيد است اين زيد قائم است، اين قاعد زيد است اين زيد قاعد است. با وجودي كه قائم غير قاعد است لكن قائم غير زيد نيست و زيد غير قائم نيست. پس وحدت زيد وحدت قائمي نيست زيد واحد است و غير از قائم است، قائم هم واحد است و غير از قاعد است اما آن واحديت زيد با واحديت قائم زيد يك جور نيست بلكه وحدت زيد وحدتي است كه اين كثرات را در هم مي‏پيچد منطوي هستند اين كثرات در نزد وحدت زيد. پس اينها كه متعددند آن واحد نيستند اما حالا آيا غير آن واحدند؟ نه، گاهي نفيش مي‏كنيد گاهي اثباتش مي‏كنيد پس اينها متعددند يقينا او واحد است يقينا. هيچ واحدي متعدد نيست يقينا و هيچ متعددي واحد نيست يقينا، پس يقينا غير اينها است. اما حالا اينها غير از اويند؟ مي‏بيني كه غير از او نيستند. اينها معما است گفته شده حكما به اصطلاح خودشان حرف زده‏اند پس وحدت زيد وحدت اين كثرات نيست و غير اينها است. غيوره تحديد لما سواه غيريتش مثل غيريت قائم و قاعد نيست. باري مطلب از دست نرود، مطلب اين است كه چيزي كه از پيش زيد عام مي‏آيد پيش قائم خاصي يا پيش قاعد خاص يك جور مي‏آيد. زيد اگر عالم است ايستاده‏اش هم عالم است نشسته‏اش هم عالم است، اگر جاهل است ايستاده‏اش هم جاهل است نشسته‏اش هم جاهل است، مؤمن است همين‏طور كافر است همين‏طور كه وقتي بشكافيدش اين مي‏شود كه هر مؤثري با حفظ آن ماينبغي خودش در ضمن اثرش، ديگر شما مي‏خواهيد اثر بگوييد. صورت مي‏خواهيد اسمش بگذاريد، صفت مي‏خواهيد اسمش بگذاريد. يك جايي وحشتي دارد مي‏گوييد صفت، يك جايي ديگر صورت مي‏گوييد، يك جايي ديگر اثر مي‏گوييد. علي اي حال پس حدود ذاتي هر مؤثري در ضمن هر يك از آثار آن مؤثر محفوظ است. پس نار حار يابس در توي اين چراغ حار است و يابس در توي آن چراغ هم حار است و يابس در آن شعله در آن جمره در آن منقل در آن تنور هر جا نار پيدا شد حار است و يابس. همچنين آب كه بارد و رطب است توي قطره بارد و رطب است توي كاسه بارد و رطب است توي حوض بارد و رطب است توي دريا بارد و رطب است و هكذا آب بارد و رطب در درجه سوم مثلا توي قطره محفوظ است توي كاسه محفوظ است توي دريا هم محفوظ است اين‏جور نظر را كه داشته باشيد خواهيد يافت كه هر كلي اين كليات متداوله كه خارجيت دارند و ظاهر مي‏شوند به افرادي چند اختصاصي به فردي دون فردي ندارند بدون تفاوت بعينه مثل زيد در همان وقتي كه قائم را احداث كرده همان وقت همچنان كليتي براي زيد هست كه اختصاصي به قيام ندارد مي‏تواند قعود را هم احداث كند اختصاصي به قعود ندارد به يك نسبت به يك‏جور پيش قائم و قاعد مي‏آيد. آن انساني كه حيوان ناطق است به يك‏جور پيش زيد مي‏آيد پيش عمرو مي‏آيد و بكر و ساير افراد اناسي حيوان نابح به يك‏جور پيش كلاب رفته حيوان ناهق اختصاصي به حماري دون حماري ندارد، پيش همه حمارها و الاغهاي دنيا رفته و هكذا به همين نسق اگر داشته باشيد خواهيد دانست كه امري كه از پيش كليات مي‏آيد تا پيش افراد اختصاصي به فردي دون فردي ندارد. معقول نيست، پس هر جا اختصاصي پيدا كرد اين از جايي ديگر آمده مال آن عام نيست. عرض مي‏كنم غافل مباشيد مثل مردم ديگر مباشيد اگر ديديد نسبت به يك وليي امامي نبيي يك‏پاره چيزها گفته مي‏شود نسبت عام و خاص را نياريد در آنها كه بي‏معني مي‏شود. پس اگر بشنويد حضرت امير هم در مشرق است هم در مغرب است هم در آسمانست هم در زمين، يك شب در چهل جا مهمان بوده بدانيد اينها مثل اين نيست كه انسان هم در مشرق است هم در مغرب هم در اين شهر است هم شهر ديگر، در هر فرد فرد انسانها هست معنيش اين نيست اگر معنيش اين باشد پس اين را چرا به حضرت امير مي‏چسباني، به حضرت عباسش بچسبان. بلكه عرض مي‏كنم اگر معنيش اين باشد اين را چرا به خوبان مي‏چسباني به بدان بچسبان پس به عمر هم مي‏شود چسبانيد. پس بدانيد اينها علم نيست.

پس ملتفت باشيد آنچه را كائنا ما كان بالغا مابلغ آنچه را كه تمام انبيا آورده‏اند پايين تمام آنها از جايي است كه مردم خبر ندارند از آن. امر عامي نيست كه از مطلق انسان آورده باشند، بدانيد انبيا اين خدعه‏ها را نمي‏خواسته‏اند بكنند همه جا شخصيت منظورشان بوده ديگر بسا در كلمات مشايختان هم يافت شود مقام كلي ائمه يك اقتضايي دارد شخصيتشان يك جور اقتضايي دارد، ديگر باز بسا كليشان را آن‏جور خيال كنيد كه كلي و افراد است در هر مقامي چه كليشان[43] چه جزئياتشان شخصي هستند. خوب دقت كنيد كه خيلي لغزيده‏اند. بخواهيد ببينيد چقدر لغزيده‏اند ماشاءاللّه پا بيرون بگذاريد ببينيد چقدر لغزيده‏اند. غير از اين مجلس هيچ جاي ديگر اين حرفها نيست، آنچه رسول خدا9 در تمام عوالم آورد تمامشان از شخص بروز كرد هيچ از كلي به آن معني بروز نكرده پس رسول خدا9 در تمام عوالم آورد تمامش از شخص بروز كرد هيچ از كلي به آن معني بروز نكرده پس رسول خدا9 رسول است بر جميع ماسواي خودش چنان‏كه خداي اين رسول خداي جميع ماسواي خود او است حتي خداي اين رسول تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا همين‏جوري كه ظاهر مي‏بينيد بدانيد باطن هم همين‏طور است. در ظاهر اگر اين قرآن از زبان اين پيغمبري كه اسمش محمد بن عبداللّه9 بود و الان در مدينه مدفونست اين قرآن مخصوص به او است و معجز او است به طوري كه تمام انبيا عاجزند از آوردن مثل آن، در تمام عوالمي كه اسمش رسول است همه جا قرآني دارد كه كسي ديگر نمي‏تواند مثل آن را بياورد. حالا قرآن اگر از پيش امر عامي بايد بيايد اگر كلام ناشي از كلي شده بود قرآن پيش من هم آمده بود پيش همه ناطقين آمده بود. كلام كلي از پيش جاي كلي آمده توي تورات هم رفته توي انجيل هم رفته آنها غير از قرآن است، قرآن مهيمن بر آنها است آنچه در آنها است از حكمتهاي الهي و مواعظ و حلالها و حرامها قرآن مستولي بر آنها است آنها را دارد با علاوه. پس چنان‏كه قرآن كتابي است غير از ساير كتب پس شخص است همين‏جور پيغمبر9 شخصي است غير از ساير پيغمبران، پيغمبر آخرالزمان است9 شخص است همين‏طور كه اينجا شخص است در عالم برزخ شخص است و فرديت دارد آنجا نوعي نمي‏آيد بگويد من پيغمبرم آنجا هم فردي است همين‏طور در عالم نفس كه بروي نفس كلي خطاب مي‏كند به نفوس جزئيه كه من در همه شما ظاهرم و شما همه ظهور من هستيد اين ديگر قيامت نمي‏خواهد اينجا هم نفس كلي در همه نفوس ظاهر است. عقل كلي همين‏طور اين عقول الان در دنيا در تحت آن عقل كلي افتاده حالا در يك جا يك خورده پا بيفشاريد ببينيد آيا معقول است هيچ مؤثر به اين معني كه بخصوص تصريح مي‏كنم كه مثل زيد و قائم باشد مثل انسان و زيد باشد هر نوعي با جنس هر جنسي با جنس الاجناس معقول نيست اينها يكي نبي باشد يكي رعيت. اين نسبت را ملاحظه كن همان‏جور دستورالعمل مشايخ كه تو يك مبتدا و خبري را حالتش را به دست بيار، يك زيد قائم را اگر فهميدي فرق نمي‏كند عمرو قائم بكر قائم فرق نمي‏كند الانسان حيوان اين مبتدا و خبر آنجا هم نيست، موضوع و محمول آنجا هم نيست. الجسم فلان اينجا مي‏گويي آنجا هم بگو اللّه رحيم آنجا هم مي‏رود.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه يك جا ان‏شاءاللّه مطلب را به دست بياوريد كه غافلند و خيلي لغزيده‏اند واللّه من مي‏بينم از حكماشان در كتابهاشان و در استدلالاتشان كه نگاه مي‏كنم اين‏قدر غافلند كه خيال نمي‏كنند غافلند احتمال نمي‏دهند و علمشان والله شده جهل مركب و جهل بسيط خيلي عنايت خيلي بزرگي است. هر كه جهلش بسيط است چون مي‏داند جاهل است يك وقتي به فكر مي‏افتد از اين غرقاب بيرونش مي‏آرند اما جهل مركب اين‏جور نيست مطلبي را مي‏گويد و بت مي‏كند كه اين‏جور است و نمي‏داند كه نمي‏داند، جهل مركب عادةً چاره‏پذير نيست ديگر خدا طوري كند عنايتي كند كه در آيد از اين ورطه مي‏شود شايد.

باري حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اثر و مؤثر به اين معني را فكر كنيد تمام اثر و مؤثر اين معني مي‏شود به اين معني كه زيد احداث مي‏كند قيام را از جايي بر نمي‏دارد بچسباند به جايي. احداث مي‏كند لامن شي‏ء به خود آن قيام، قعود را بر نمي‏دارد قيام كند. نور عالم لاهوت و ماهوت هم چيزي نيست بردارد به جايي بچسباند در عالم امتناع هم چيزي نيست بردارد به جايي بچسباند، قيامي را به خود قيام احداث مي‏كند چرا كه اين قيام از احداث زيد است نه از عمرو و بكر و خالد و غير اينها. پس زيد است مصدر قيام زيد و اين صادر از زيد است و صادر از هيچ چيز ديگر در ملك خدا نيست. آن مراتبي كه فوق رتبه زيد است اثرش اين قيام مخصوص نيست. انسان اثرش زيد است و عمرو است و بكر است. عمل افراد عمل فرد است نمي‏رود بالا همچنين آنهايي كه در تحت زيدند واضح است فعل زيد را نمي‏توانند بكنند آنهايي هم كه فوق زيدند كه عمل ديگري دارند عمل صادر از زيد را زيد بايد صادرش كند. پس ببينيد زيد قيام را احداث مي‏كند حالا فكر كنيد درست دقت كنيد يك جايي را كه پافشردي تمام نسبتهايي كه در تمام عالم هر فاعلي به فعل خود دارد ربع ساعت به دست مي‏آيد مثل اين‏كه كل فاعل مرفوع يك قاعده است يك مجلس ياد مي‏گيري اين را كه ياد گرفتي ديگر هر جا فاعلي مي‏بينيد رفعش مي‏دهيد حالا ببينيد هيچ معقول هست زيد به قائم خودش خطاب كند و بگويد رو به من بيا و تخلف از امر من مكن و اگر آمدي پيش من و اطاعت مرا كردي فلان باغ را به تو مي‏دهم نيامدي مي‏زنم مي‏بندم توي زنداني حبس مي‏كنم؟ چنين چيزي معقول نيست دقت كنيد ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه نسبت ميانه مبتدا و خبر ميانه صفت و موصوف، ميانه اسم و مسمي، ميانه ظاهر و ظهور را مي‏يابيد كه ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور. پس مي‏شود زيدي كه احداث كرده قيام را بالقوة يا به ضعف يا به استقامت يا به انحنا يا خوب است اين قيام يا بد است، زيد با اين قيام بحث ندارد قيام هم با زيد بحث ندارد. زيد اگر ايستاد خودش بحث نمي‏كند به قيام كه تو چرا قيام شدي و اگر تعبيري كسي بياورد كه بحث كند قيام هم در آن تعبير جواب مي‏دهد و مي‏گويد من خودم پيشتر نبودم مرا تو احداث كردي اگر خوبم تو احداثم كرده‏اي اگر بدم تو احداثم كرده‏اي و حال آنكه بحث نيست در مقام اثر و مؤثر بحث معقول نيست باشد. اين را كه محكم بگيريد خيلي زود انسان به توحيد مي‏رسد نحن اقرب اليه من حبل الوريد را آن وقت خواهيد فهميد و هنوز نمي‏دانيد چه مطلب است آن مطلب كائنا ما كان هر كه به هر چه نادار است و محتاج آن شيئي كه مايحتاج اليه است به هرچه محتاجي آن شي‏ء بيرون وجود تو است كه تو به آن محتاجي حتي اگر احتياج به علمي داشته باشي آن علم را دارا نيستي و الان جاهلي آن را از خارج بايد به چنگ بياري به طور تباين بايد به چنگش بياري اگر خلق محتاج به هدايتند و ندارند هدايت را الان ضالند و محتاج هستند كه كسي اينها را هدايت كند خودشان محتاج به خودشان هستند كه حرف نامربوطي است تحصيل حاصل نمي‏خواهند ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس خلق كائناً ماكان آنچه را مأمورند از جانب صانع اين است كه چيزهايي را كه نداشته باشند مأمورند تحصيل كنند چيزهايي را كه ندارند آنها را هر كه دارد تحصيل كنند و اين نيست نسبت اثر و مؤثر و ميانه اين مردم اين را دليل نگويي بسا وحشت هم بكنند نق نق هم بكنند. فكر كنيد مؤثر اگر مثل زيد است و اثر مثل قيام است، ديگر كسي بگويد قيام زيد اثر زيد نيست ريشش را زود بگير كه قعودش اثرش هست ركوعش سجودش مشيش تكلمش اينها همه را دارد، پس اثر به چه معني است؟ پس قيام اثر زيد است اين مگر به احداث زيد موجود نيست؟ اينكه به احداث زيد موجود شد اگر خوب است مردمي كه در خارج هستند به زيد خواهند گفت كه خوب ايستادي اگر اتفاق بد است باز مردم به ايستاده بحث نمي‏كنند كه چرا بدي، به زيد بحث مي‏كنند كه تو چرا بد ايستادي ببينيد همين‏جور اوامر و نواهي توبيخات و تعريفات از خدا نسبت به خلق آيا غير از اين است؟ فكر كنيد كسي نماز خوب كرد خدا مي‏پسندد كه درست نماز كردي، رسول مي‏پسندد كه درست نماز كردي، امام مي‏پسندد مؤمنين مي‏پسندند اگر كسي بد كرد لاتقربوا الصلوة و انتم سكاري حتي تعلموا ما تقولون نماز مي‏كني و التفات نداري توجه نداري كانه نماز نكردي مثل آدم سكران مثل آدم مست نماز كردي، خدا و پير و پيغمبر تو را ملامت مي‏كنند.

باري ديگر دقت كنيد ببينيد مطلب چه چيز است، مطلب اين است اثر و مؤثري كه مثل زيد است و قيام در همچو جايي زيد يقينا به قيام خودش بحث نمي‏كند بر او كه تو چرا خوبي يا چرا بدي به جهتي كه خودش است ايستاده به جهتي كه ظاهر كه زيد باشد در ظهوري كه قائم است از نفس ايستاده ظاهرتر است. اين هم كلمات مشايختان است فرمايش كرده‏اند، حالا كه چنين است اين قائم به غير زيد هيچ چيز ديگر نيست آن جهتيش كه مي‏گويي قائم خبر زيد است از جهت اين است كه زيد قاعد هم هست راكع هم هست ساجد هم هست پس غيريتش غيريت عزلت نيست بينونتشان بينونت صفت است. بينونت صفت يعني زيد موصوف است اين قيام يا اين قائم صفت او است. در علم نحو تا الف لام آمد سرش صفت مي‏شود، يا مي‏گويي او مبتدا است اين خبر او فرقي ميان مبتدا و خبر كه هست اين است كه مبتدا بايد احداث كند خبر را احداث كه كرد اين فعل را حمل مي‏شود بر او اگر حمل نشود قضيه كاذبه است هم كه كذب است حكمت نيست. پس زيد قائم است حق است صدق است اين قضيه صادقه است وقتي قاعد هم شد بايد قعود حمل شود بر زيد حالا اين زيد اگر قائم است يا قاعد است قائمش خوب است يا بد قاعدش خوب است يا بد شخص مباين از زيدي به زيد مي‏گويد خوب نشستي يا بد نشستي، به طور بي‏ادبي نشستي خوب ايستادي يا بد، شخص مباين از زيد به زيد مي‏گويد خوب ايستادي يا بد، نماز را خوب كردي خدا و پير و پيغمبر همه مي‏گويند خوب نماز كردي و همه غير توأند و مباين از تو، نماز را بد كردي همين‏طور اثر و مؤثر اين‏جور حرفها را به هم نمي‏زنند. ان‏شاءاللّه خوب دقت كنيد پابيفشاريد چرا كه كرور كرور خلق از آن سمت رفته‏اند اول توي وحدت وجود رفته‏اند كه خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، اگر خود است پس چرا با هم جنگ دارند نزاع دارند؟ به راه خويش نشسته در انتظار خود است اگر همه خود اوست پس اين همه جنگها و نزاعها و جدالها براي چه؟ اين همه موسي و فرعون جنگ دارند براي چه؟ اين همه تنجيس و تكفير كه هر كه ايمان نياورد مخلد در آتش جهنم مي‏شود خراب مي‏كنند اسير مي‏كنند مي‏كشند آيا اينها همه محض همين است كه

 

چون كه بيرنگي اسير رنگ شد

موسييي با موسييي در جنگ شد

 

چون به بيرنگي رسي كان داشتي

موسي و فرعون دارند آشتي

 

يك جاي ديگري هم كه انبيا از آن اسمي مي‏برند كه آخرتي هست بهشت و جهنمي هست اينها دروغ است، آيا اينها همه بازي بوده؟ ظاهرا اين كارها را مي‏كرده‏اند و همه جنگ زرگري بوده؟ وقتي به عالم حقيقت مي‏روند همه خدا مي‏شوند؟ انا لله و انا اليه راجعون. فكر كنيد ان‏شاءاللّه بدانيد كه از همين اشتباهات است كه رفته‏اند و من حالا دارم پوستش را مي‏كنم و ببينيد چقدر شايع شده اين حرف. حتي برويد توي رفقاتان يعني يك‏پاره شيخيها اين حرفها باز هست چرا كه مي‏بينيد در كلمات مشايخ هم اين شعر را مي‏خوانند.

 

ما في الديار سواه لابس مغفر

و هو الحمي والحي والفلوات

 

خيال مي‏كنند كه اين همان مطلب است نهايت اين شعرش اين‏جور است آن شعرش آن‏جور است. آنها مي‏گويند خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا اينها مي‏گويند مافي الديار سواه لابس مغفر اينها چه فرق دارد؟ شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين شعرها را مردم يك پستا خيال مي‏كنند و اگر پستا شد و شما هم پستاتان جور پستاي وحدت‏وجود شد پس جنگ با مردم نداشته باشيد نهايت شما مي‏گوييد ما همه اشياء را خدا نمي‏دانيم ما وحدت‏وجودي نيستيم وحدت‏وجودي نباشيد نهايت وحدت‏موجود قائل شده‏ايد. بله پيغمبر كليت دارد چون كلي است پس در همه عوالم هست در همه عقول هست در همه نفوس هست در همه اناسي هست پس ارواحكم في الارواح اجسادكم في الاجساد انفسكم في النفوس يك‏پاره مزخرفات مي‏بافند و اينها را شاهد مي‏آرند. شما ان‏شاءاللّه دقت كه مي‏كنيد مي‏بينيد اينها كفر صرف است. حالا ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، ظاهر اول كيست؟ معلوم است محمد بن عبداللّه9 بود ظاهر اول باقي اشياء ظهور اويند. حالا كه ظاهر اول او است ظاهر در ظهورات خود اظهر از خود ظهورات است، پس او است زيد اوست عمرو او است زمين اوست آسمان اوست غيب اوست شهاده و هكذا باقي اشياء تماما ظهورات آن ظاهر اولند. شما فكر كنيد دقت كنيد ببينيد اگر همچنين است شما هم همين‏طور بگوييد اگر خودش رسول است خودش امت است با كه جنگ مي‏كند. با كه نزاع مي‏كند؟ در زيد و قيام زيد فكر كنيد ببينيد قيام امت زيد است؟ فكر كنيد و در يك جا نسبت را به دست بياوريد همه جا بر يك نسق است. پس زيد به قيام خودش هيچ بحث نمي‏كند كه تو چرا چنين شدي قيام هم هيچ جا بحث نمي‏كند به زيد كه تو مرا چرا چنين كردي ولكن شخص خارجي بسا اين قيام به كارش مي‏آيد مي‏گويد خوب شد چون اين قيام را ميل دارد مي‏گويد خوب شد. پس شخص مباين تعريف مي‏كند چنان كه شخص مباين مذمت مي‏كند. اگر اين قيام منحني است آيا حالا بايد بنشيني اين قيام را ملامت كني كه چرا منحني هستي؟ نه، معقول نيست. شخص مبايني كه ميل ندارد ملامت مي‏كند.

باري پس همان يك كليه را فراموش نكنيد يك زيد و قائمي هر فعل و فاعلي هر صفت و موصوفي هر مسمي و اسمي هر چه از اين قبيل باشد وقتي درش فكر كنيد خواهيد يافت همه يك جورند الاّ اينكه اندكي تفاوت دارند داشته باشند. نظر حكمتش يك‏جور نظر است. پس شي‏ء صادر از شي‏ء كه اثر او است به آن كسي كه اصدار مي‏كند به آن فاعل فعل خود را مردم مباين مدح مي‏كنند يا مذمت و شخص خودش به اثر خودش بحث ندارد حكمةً و اگر كسي از روي غير حكمت حرف بزند از روي هذيان حرف بزند بگويد چه عيب دارد زيد به قيام خودش بحث كند كه چرا رو به من نيامدي اين هيچ معني ندارد مگر مي‏تواند برود؟ قيامي كه زيد در نفس قيام از خود قيام بهتر ايستاده و به طوري بهتر ايستاده كه افعل التفضيلش را علي التحقيق بايد برداشت چرا كه غير زيد در قيام زيد هيچ كس نايستاده حالا اين قيام كي رو به زيد نرفته كه زيد به او بگويد چرا نرفتي، يا كي مي‏تواند برود؟ به لحاظي هيچ نرفته رو به زيد كي اين فعل مي‏تواند ذات زيد شود فعلي را كه اگر زيد صادرش كند هست اگر موجودش نكند نيست صرف است حالا چنين فعلي دقت كنيد آيا مي‏شود ذات زيد باشد كه آن فعل صادر كننده است؟ ملتفتش كه شديد مي‏بينيد داخل محالات است. زيد به قيام خودش بگويد بيا من بشو اين تكليف را نمي‏كند كه تو رو به من بيا يعني ظهور من باش تا من در تو باشم. اگر قيام هست ظهور زيد است هر جوري هم كه زيد خواسته همان‏جور شده اگر منحني شده زيد خواسته منحني باشد اگر خوب شده زيد خواسته خوب باشد زيد با اين بحث ندارد اين با زيد بحث ندارد به هيچ وجه. همين‏جور بعينه والله فكر كنيد در يك جا مبتدا و خبرش را گم نكنيد و حكمش را به دست بياوريد يك جا كه به دست آمد ديگر هر جا هر چه اين نسبت را دارد اين حكم همراهش هست. هيچ جا خدا به اسم القادر خودش بحث نمي‏كند كه چرا العالم نشدي مي‏خواستي تجلي به العالم بكني هر حرفي در زيد و قائم گفته مي‏شود آنجا جاري است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ميانه اثر و مؤثر گفتگويي بيايي بروي كه يكي تابع باشد يكي متبوع. اين چيزها نيست از حيثي كه عين يكديگرند اين مبتدا عين خبر است به جهت آنكه اين از غير عرصه زيد نيامده از بيرون دايره زيد نيامده داخل دايره بشود، از خارج عرصه زيد بيايد كه شي‏ء مباين زيد باشد و زيد هر چه امر مبايني را بردارد پيش خود ببرد آن امر مباين صادر از زيد نشده. پس اگر چوبي را پيش خود ببرد آن چوب نشده ظهور زيد، اگر آهني را پيش خود ببرد آن آهن ظهور زيد نشده لكن آنچه را اين ظهور زيد دارد و ظاهر است زيد در اين و زيد اين را ظاهر خود كرده يعني احداث كرده آن را از غير دايره خود نياورده. پس از حيثي كه افعال از غير دايره فاعل و از غير عرصه فاعل نيامده پس از اين جهت از آنجا هستند پس زيد قائم زيد است عمرو نيست بكر نيست آسمان و زمين نيست پس كيست؟ زا و يا و دال است توي قاف و واو و ميم. پس از حيثي عين زيد است از حيثي هم غير زيد است اما نه غير مباين مثل اينكه عمرو غير زيد است. زيد است كه صادر از زيد است و صادر از زيد فعل زيد است و فعل زيد غير ذات زيد است ذات زيد توي قاعد هم هست. پس از جهتي عين او است و از جهتي غير او است حالا از جهتي كه عين او است زيد عين قيام يا عين قائم، حالا زيد آيا با قائم بحث دارد از آن حيث اتحاد؟ حالا از حيث غير او شايد بحثي داشته باشد، باز فكر كن آن حيث آيا حيث مباين از زيد است كه اثر ديگري را اثر مؤثري ديگر را خواسته به خود بچسباند؟ فكر كه مي‏كنيد مي‏يابيد اين هم كه نيست پس از حيثي هم كه غير از زيد است يعني اين ظهور غير آن ظهور است و آن ظهور غير آن ظهور و هر ظهوري غير از ظهوري ديگر است از اين جهت هم حالا اينها باز آيا بر خلاف مشيت زيد هستند؟ آيا از خلاف فعل او سر زده‏اند؟ اينكه معقول نيست. شاء زيد ان‏يقوم فصار قائما و همچنين شاء ان‏يمشي پس بنا كرد مشي كردن و هكذا. پس اين افعال همه به مشيت زيد به خواهش زيد به محبت زيد به ميل زيد پيدا شده، خوب است مال زيد است بد است مال زيد است. زيد به اينها بحث ندارد چنان‏كه اينها با زيد بحث ندارند. بله شخص مباين خارج اگر اين كارها موافق طبع او است مي‏گويد خوب شده اگر موافق طبع او نيست مي‏گويد خوب نشده. اما آيا عالمي هست كه شما با خدا يكي شويد و خدا با شما جنگ نداشته باشد؟ آيا جايي هست كه شما با رسول خدا يكي شويد يا با اميرالمؤمنين يكي شويد؟ فكر كنيد حتي اگر جايي كليي پيدا كرديد امر عامي پيدا كرديد كه خودتان خاص او باشيد آن عام به شما بحث ندارد به جهت اينكه شما خودتان يد فاعل هستيد در احداث خود شما، شما مشاء او هستيد مرضي او هستيد مطبوع او هستيد محبوب او هستيد. فكر كنيد انشاءالله پس ملتفت باشيد كه اين نسبت در امر و نهي و در جاي بيا و برو و بكن و مكن نيست جايي كه مي‏گويد اگر نيامدي مي‏زنم به جهنم مي‏برم عذاب مي‏كنم، دخلي به اين مقامات ندارد. مي‏گويد اگر آمدي خلعت مي‏دهم باغ مي‏دهم جنت مي‏دهم حورالعين مي‏دهم، خدا حرفهاش معني بايد داشته باشد ما حرفهامان همين كه به خدا مي‏رسد بايد بي‏معني باشد. قاعده اين مردم اين است كه از هر چه بي‏معني شد خوششان مي‏آيد، شيطان خوب محل لغزش را مي‏داند زود انسان را غافل مي‏كند شما ان‏شاءاللّه فكر كنيد بدانيد حرفها معني درست همان پيش خدا دارد و بي‏معني‏ها و مجازها پيش خود ما است و آنها دروغ است و آنجا هيچ دروغ پسنديده نيست، هر چه مي‏گويي بي‏معني مي‏شود. حالا آيا خدا صادق بر خلق است؟ كدام كلي است كه صدق نمي‏كند بر افرادش؟ حالا فكر كنيد كدام انسانست كه صدق نكند بر زيد بر عمرو بر بكر بر تون‏تاب؟ كدام زيد است كدام عمرو است كه انسان نيست حيوان ناطق نيست و كلي بر آن صدق نمي‏كند؟ پس هر جايي كه مبتدا و خبري جايز باشد گفتن جاش همان‏جور جاها است هر جايي كه موضوع و محمولي فرض شود جاش همچو جاها است كه عرض مي‏كنم آنجايي كه موضوعي است و محمولي موضوع بحث با محمول خود ندارد. مبتدا بحث با خبر خود ندارد فاعل بحث به فعل خود ندارد اگر فعل خوب شد فاعل هم خوب مي‏شود نسبت به شخصي كه بيرون از وجود او است نه مؤثر او خوب مي‏شود نسبت به آن شخص خارج اگر فعل بد شد اگر زنايي پيدا شد و اين بد است اين زنا زاني را هم بد مي‏كند و زاني هم بد است نسبت به مردم نسبت به پيغمبر گفته بد است پيغمبر زنا نمي‏كند نماز مي‏كند مي‏گويد نماز همچو كنيد كه من مي‏كنم صلوا كما رأيتموني اصلي يك قدري ان‏شاءاللّه دقت كنيد اينها شعور زياد واللّه هيچ نمي‏خواهد همين‏قدر از غفلت آدم بيرون بيايد مي‏بيند شاخ و برگ پيدا شد. پس مي‏خواهم عرض كنم معامله كائنا ما كان بالغا ما بلغ معامله اگر با خدا است خدا يك جايي است غير از تو است تو غير از اويي نه آن امر عام آني را كه اسمش را گذاشتي خدا و خودت را اثر او خيال كردي او هيچ بحث به تو نمي‏كند او غير تو نيست تو غير او نيستي خدا مي‏خواهي بداني يعني چه فكر كن بگو من كه نبودم يك كسي مرا ساخته وقتي ساخت اين سرم اين دستم اين پايم اين اعضا و جوارحم به يكديگر متصل نبود اينها را يك كسي آمد متصلش كرد آن كسي كه اين كارها را كرده خدا است. حالا باز فكر كن كه اين خدا با تو چه بحثي دارد، آيا مي‏گويد چرا چنين شدي؟ جواب مي‏گويي آن طوري كه تو خواسته‏اي شده‏ام آن طوري كه تو نخواسته‏اي نشده‏ام و حتما نمي‏شود پس چه بحثي داري بر من؟ پس جاي معامله آنجا نيست و انبيا تمامشان مي‏آيند كه معامله كنند ان اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة هر كس پيغمبر با او معامله كرده خدا با او معامله كرده ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه كساني كه با تو مبايعه مي‏كنند دست به دست تو مي‏دهند صيغه مي‏خوانند عقد مبايعه با تو مي‏بندند با تو بيعت مي‏كنند با خدا بيعت كرده‏اند. پس با پيغمبر معامله مي‏كني خود را به پيغمبر مي‏فروشي جنت به تو مي‏دهد جنت نداري از پيغمبر مي‏خري به شرطي ايمان بياري.

پس بدانيد ارسال رسل در هيچ عالمي از عوالم معقول نيست مگر در عالمي كه متعددين باشند درست با فكر با شعور دقت كنيد محض فتوي نباشد وقتي محض فتوي مي‏گيري فتواي كسي ديگر غير از اين است فتواي جميع وحدت‏وجودي و جميع وحدت‏موجودي را كه مي‏گيري يا تمام مردم خدا مي‏شوند يا تمام آن وجود منبسطي مي‏شود كه انبساط دارد و تمام مردم خدا مي‏شوند يا تمام آن وجود منبسطي مي‏شود كه انبساط دارد و تمام را در بردارد. اينها فتواي آنها است، لكن من اينكه مي‏گويم محض فتوي نيست با دليل و برهان عرض مي‏كنم آن وحدت خدا را يا آن وحدت وجود همه جا توي اين دنيا مثل آخرت هر جا مي‏خواهيد فكر كنيد هر جايي افراد هست آن كلي روش است حالا كه چنين است آن خدايي كه مي‏گويي به ماها همه ظاهر شده اين خدا آنچه خواسته شده ما شده‏ايم حالا كه چنين است پس ارسال رسل و انزال كتب براي چه لازم نيست يا هرچه هست همه در تحت وجود منبسط افتاده ما هيچ بحثي با وجود منبسط نداريم هيچ جنگي نداريم هيچ موسييي با موسي جنگ نمي‏كند كه بخوانند موسييي با موسييي در جنگ شد، بدانيد اينها به جز الحاد و خرافت چيزي نيست. آيا معقول است كسي بگويد زيد قائم با زيد قاعد عداوت دارد؟ اينها چه عداوتي با هم دارند چه جنگي با هم دارند؟ اين را بكشي او هم كشته مي‏شود، غير هم نيستند.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اگر خدايي است كه در همه جا ظاهر است در پيش بدان هم كه ظاهر است پس بدان چرا بد شده‏اند و حال آنكه اين از پيش انبيا و اوليا جوري آمده كه بدان را بد بدان كارهاشان را مكن خوبان را خوب بدان كارهاي خوب بكن. پس در تمام عوالم بدون استثناء يعني چيزهاييش كه حالا حوصله‏تان وفا كند مي‏گويم و اينها حالا شالوده است مي‏ريزم شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد در عالم دنيا شخصي بود محمد اسم او بود9 و اين هرگز به طور كليت نيامده پيش مردم به طور جزئيت آمد و در يك جا هم منزلش بود هر كه به اين ايمان آورد او را راه داد هر كه به او ايمان نياورد همين شخص شمشير كشيد و جنگ كرد و گرفت و بست و كشت. موسي همين‏طور آمد، عيسي همين‏طور آمد و حضرت امير همين‏طور آمد و جنگ كرد، آيا ظهورات خودش را مي‏كشت، آيا خوارج ظهور حضرت اميرند؟ هيچ عاقلي چنين حرفي مي‏زند؟ همين‏جور كه در عالم ظاهر شخص بودند و فرد و هر كس سر به قدم ايشان گذارد مؤمن شد و هر كه تمكين از ايشان نكرد كافر شد در عالم مثال والله همين‏طور است در عالم نفس والله همين‏طور است در عالم عقل والله همين‏طور است تا جايي كه تو هستي همين قاعده جاري است. پس نزاعها جنگ زرگري نيست. يا خير، از حيثي جنگ داريم از حيثي نداريم، موسي و فرعون هم از حيثي موسي جنگ دارد از حيثي جنگشان زرگري بود و هركس خلاف با كسي كرد جنگ با كسي كرد جنگ زرگري است، بدانيد اينها همه حيله است براي فريب مردم است دقت كنيد وقتي موسي و فرعون از يك جا آمده باشند مثل اينكه زيد و عمرو و بكر همه از پيش حيوان ناطق آمده‏اند. حالا حيوان ناطق آنها را به جنگ نينداخته، حيوان ناطق ارسال رسل نكرده انزال كتب نكرده اين كارها را صانع كرده. صانع عالمي است كه عالم است به كل چيزها هيچ چيز علمش از خودش نيست مگر او كه علم خدا از جايي اكتساب نشده و علم تمام مخلوقات حتي انبيا حتي خلق اول از خدا علمشان را بايد اكتساب كنند. قدرت همين‏طور معجون نخورده و كباب نخورده قوت پيدا كند قوت او از خودش است اكتساب از جايي نكرده. شماها بايد كباب بخوريد اكتساب قوت كنيد زير بازوتان را بگيرند او قوتي كه داده دارند همين قوتي كه الان داري مالكش نيستي اگر بخواهد مي‏گيرد. تمام صفات صانع مال خودش است از جايي قرض نگرفته عاريه نگرفته لكن تمام مخلوقات صفاتشان عاريه است خواه كونشان خواه شرعشان تمام آنچه را دارا هستند به ايجاد اللّه واجدند و خدا آنچه را دارا است به ايجاد ديگري واجد نيست، صدق بر خلقش نمي‏كند هيچ جا هم اللّه زيد اللّه عمرو نمي‏شود گفت و صادق نيست. وحدت‏وجودي نمي‏شويم وحدت‏موجودي هم نمي‏شويم بلكه خدا خداست و در تمام عوالم رسول او رسول است و مشخص[44] هم هست و هر كس از فرمايش رسول تخلف كرد خدا عذابش مي‏كند لكن مي‏بينيم يك‏پاره مقامات هم هست براي اين همين شخصي كه آمده گاهي از اين حرفها مي‏زد مي‏گفت من به مشرق عالم مطلعم به مغرب عالم مطلعم بر زمين بر آسمان بر همه جا مطلعم از اين قبيل صحبتها مي‏داشتند. خدا اجل و اكرم از اين است كسي را حجت كند بر تمام اهل آسمان و زمين و چيزي از علم آسمان و زمين را از او مخفي كند، ندهد به او. پس همه چيز را ما مي‏دانيم در اخبار اينها هم هست و اين حرف دخلي به آن كفر و زندقه‏ها ندارد و از حرفهاي بي‏معني اهل حيله نيست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد درست دقت كنيد هر غيبي نسبت به شهاده نسبت روح به بدني را يك جايي به دست بياريد سركلاف كه به دست آمد ديگر آسان است. هر غيبي نسبت به شهاده وقتش وسيعتر است همين‏طور كه وقتش وسيع است دايره مكانش هم وسيع است. ملتفت باشيد اينها را محض اشاره عرض مي‏كنم، ملتفت باشيد خيال شما شخصي است كه خودتان از آن خبر داريد و ديگران خبر ندارند و خيالات ديگران هم اشخاصند شما از خيالات ديگران خبر نداريد، پس آنها محدودند تو هم محدودي و از آنها خبر نداري آنها هم از خيالات تو خبر ندارند. پس اين خيالي كه شخصي است مانند بدني كه شخصي است اين بدن محدود است حدود دورش را گرفته خيال هم حدود خودش دورش را دارد ديگر بسا كسي كه متحمل بوده از فضائل نيست حدود خياليه را مثل حدود جسمانيه خيال كنند آن وقت يك‏پاره چيزها را از فضائل بنا كنند انكار كردن خيال را هم مثل اين بدن گمان كند كه چنان‏كه بدن شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است باشد خيال را هم همچو گمان كند اين بدن الان زير اين سقف است روي اين زمين است يمين دارد يسار دارد اما خيال اين‏جور نيست حالا يك خورده دقت كنيد خيال شما الان زير اين آسمان نيست همين جا خيال را ول كني مي‏رود تا محدب عرش و هيچ خرق هم نمي‏كند جايي را. سر راهش كوه باشد كمر باشد هيچ مانع نيست وقتي مي‏خواهد برود به سمتي بي‏چشم و با چشم براش فرق نمي‏كند خيال از اينجا مي‏رود تا محدب عرش و هيچ طي مسافت نمي‏كند. جسم اگر بخواهد برود بايد درجه به درجه بالا برود تدريج بردار است لكن اين خيال به محضي كه خيال محدب را مي‏كند همان جا است كانه طفره زده و رفته توي هوا دراز نمي‏شود برود اگر دراز شده بود و مي‏رفت طول مي‏كشيد بلكه به محض تصور محدب آنجا حاضر است به محض خيال مكه همان آن به خانه ملتفت مي‏شود، به محض خيال كربلا همان آن كربلا را مي‏بيند راه نبايد برود كه برسد به كربلا.

ملتفت باشيد حالت خيال را دقت كنيد، خيال چيز بي‏مغزي هم نيست ماده است و صورت دارد، ماده‏اي است اين ماده را مي‏فرستيش به مكه صورت مكه را اكتساب مي‏كند مي‏فرستيش مدينه صورت مدينه را اكتساب مي‏كند كربلاش بفرستي صورت كربلا را اكتساب مي‏كند صورت خوبي را يا بدي را پيش از آني كه مصور با آن صورت شود ماده‏اي است جوهريت دارد و هر لحظه هم آن ماده به اشكال مختلفه در مي‏آيد پس در زير اين سقف نيست روي اين زمين نيست در مشرق نيست در مغرب نيست اما بخواهد هر جا ظاهر شود به لمحه‏اي مي‏تواند آنجا ظاهر شود. حالا يك كسي كه همان جوري كه خيالت را مي‏بري او به طور بين و واضح همان‏طور در آن واحد مي‏رود آنجا مثل اينكه تا تو بخواهي خيال مكه كني خيال مي‏رود مكه بسا حالا مكه را خراب كرده باشند و فرض تو نمي‏بيني خيال مي‏كني آباد است. در خيال تو محدب عرش را كه خيال مي‏كني يك جوري خيال مي‏كني اعم از اينكه مطابق خارج باشد يا نباشد بعضي از نفوس و نفوس تمام متخلصين كه خيالشان تخلص دارد و حجت شده‏اند و طي الارض مي‏توانند بكنند چنان‏كه به يك چشم زدن از مكه مي‏توانند بروند به همين‏طور به يك چشم به هم زدن از زمين به آسمان مي‏روند و مي‏آيند و هنوز چفت در مي‏جنبد. ملتفت باشيد هيچ اينها حرفهاي كلي و جزئي نيست همان شخص جزئي است بالا مي‏رود اگر آن خيال چنان بگيرد اين بدن را و بناي قوت داشته باشد چنان‏كه همين خيال است اين بدن را حركت مي‏دهد بدن قوت پيدا مي‏كند و مي‏دواندش، خيال كه قوت گرفت مي‏شود سريعتر بلكه وقتي خيال خيلي قوي شد بسا آنكه به يك چشم به هم زدن برش مي‏دارد مي‏بردش به شهري ديگر اين طي‏الارض مي‏كند وقتي رأيش قرار گرفت بسا به طرفه‏العيني ببردش به آسمان اول به همين‏طور به عرشش مي‏برد.

منظور اين است كه در تمام مواقع شخصيت سرجاش است، محمد بن عبداللّه9 كه معراج مي‏رود شخص رفته به عرش نه اينكه كلي بود رفت كلي هميشه رفته بود كلي رفتني ندارد اينها ريشخند است در واقع، شما مباشيد مثل اين مردم اين مردم پا به بخت خود مي‏زنند خود را خراب مي‏كنند كلي جسم هميشه در عرش عرش است هميشه در افلاك افلاك است هميشه در زمين زمين است آن وقت كلي جسم را بچسباني به پيغمبر و بگويي پيغمبر در عرش عرش است در افلاك افلاك است در عناصر عناصر، چنان‏كه جسم مطلق در عرش عرش است در فرش فرش. پس پيغمبر مقام اطلاق را دارد پس هميشه آنجا بود. خب اگر هميشه آنجا بود كه پيش از اين هم آنجا بود چطور شد معراج مخصوص پيغمبر شد، چرا مخصوص تو نيست؟ ملتفت باشيد كه ريشخند نيست.

پس پيغمبر مقامش مقام اطلاق است به جهتي كه كلي است پس هميشه در عرش است و هميشه در معراج است، خير چنين نيست بعضي وقتها مي‏رود بعضي وقتها نمي‏رود شخص هم هست بعضي جاها هست بعضي جاها نيست همين‏جوري كه شخص بود و يك وقتي توي دنيا نبود و وقتي آمد در دنيا وقتي در عوالم غيب بود و به اين عالم ظاهر نيامده بود و آمد و يك وقتي هم رفت پس شخص است. خلاصه اين‏جور مطالب كه فرمايش كرده‏اند كه در آن واحد من در مشرقم در مغربم در زمينم در آسمانم همه حق است و صدق به شرطي كه بفهمي چه مي‏گويي. مرتبه خيال مرتبه‏اي است كه در آن واحد تمام مرتبه جسم را فرا بگيرد مي‏تواند راست است و هيچ اغراق نيست. فرض كن اين بدن چاق بشود بزرگ بشود به قدر فيلي بشود همين نفس او را حركت مي‏دهد به قدر ده فيل صد فيل هزار فيل شد به قدر كوهي شد يا بگو به قدر آسمان شد باز همين كه الان در اين بدن كوچك است تا اراده كرد اين بدن به اين بزرگي را حركت مي‏دهد آن وقتي كه كوچك بود همان نفس حركت مي‏داد او را وقتي كه بزرگ شد به قدر كوهي هم شد به قدر آسمان شد باز همان نفس او را حركت مي‏دهد در آن واحد حركتش مي‏دهد چرا كه نفس واحده در حال واحد وقتي بنا است زورش برسد به اين جسم كلي معلوم است در آن واحد مشرق را حركت مي‏دهد مغرب را حركت مي‏دهد زمين را ساكن مي‏كند آسمان را مي‏گرداند. پس اين مي‏تواند شق كند قمرش را مي‏تواند رد كند شمسش را مي‏تواند تصرف در كواكبش بكند. روح كه قوي شد در عالم پايين هم در مشرق است هم در مغرب هم در بالاش هست هم در پايين حالا اين حرف غير از آن حرف است كه كلي چون در همه ظهورات و افراد خود ظاهر است پس هم در مشرق است هم در مغرب به جهت آنكه وقتي روح هم در مشرق است هم در مغرب است شخصيتش به هم نمي‏خورد كه جزء و جزئي بشود به خلاف كلي كه در مشرق و در مغرب و در آسمان و در زمين، در تمام اشخاص به يك نسق است. علي السوي است و هر ادعايي كه يكي از افراد كرد آن يكي ديگر مي‏كند و مي‏تواند بكند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

[1]  نمي‏شود. خ‏ل

[2]  كره. خ‏ل

[3]  خلق. خ‏ل

[4]  حرفها. خ‏ل

[5]  حكمت. خ‏ل

[6]  هرجا. خ‏ل

[7]  قدري كه. خ‏ل

[8]  خمير ترش. خ‏ل

[9] يك جوري. خ‏ل

[10]  كوير. خ‏ل

[11]  روزي. خ‏ل

[12]  كتابهاتان. خ‏ل

[13]  آمال. خ‏ل

[14]  پس هر صدايي دلمان مي‏خواهد مي‏شنويم. خ‏ل

[15]  حكم. خ‏ل

[16]  كوليها. خ‏ل

[17]  ضروريات. خ‏ل

[18]  تقريباتش. خ‏ل

[19]  عنصري. خ‏ل

[20]  اطراف. خ‏ل

[21]  سيرش دادند. خ‏ل

[22]  سنگ. خ‏ل

[23]  كسراتي. خ‏ل

[24]  فيضي. خ‏ل

[25]  داري. خ‏ل

[26]  حيوانش. خ‏ل

[27]  حال. خ‏ل

[28]  فكر. خ‏ل

[29]  دستي. خ‏ل

[30]  حس و لمس. خ‏ل

[31]  اين اسرار حكمت نطفه است. خ‏ل

[32]  آسمان. خ‏ل

[33]  اول. خ‏ل

[34]  اشخاص. خ‏ل

[35]  حِكَمي. خ‏ل

[36]  نمي‏گويند. خ‏ل

[37]  پاتاوه. خ‏ل

[38]  تعجب مي‏كني كه ما را چه شده بود كه اين همه خر بوديم اين‏قدر احمق بوديم. خ‏ل

[39]  ملحد. خ‏ل

[40]  بل اللّه يمن عليه ان هداه للايمان. خ‏ل

[41]  پا. خ‏ل

[42]  ائمه. خ‏ل

[43]  كليتشان. خ‏ل

[44]  شخص. خ‏ل