(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد دهم – قسمت دوم
15بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس سيزدهم شنبه 7 ذيالحجة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
به طورهايي كه مكرر عرض كردهام كه هر چه در هر عالمي كه ببينيد در يك گوشهاي از آن عالم هست و در جايي ديگر آنجور چيز نيست، يا در زمانش فكر كنيد چه مكانش چه زمانش، چيزي در زماني در يك عالمي يافت شود و در زماني ديگر آنجور چيز يافت نشود چنين چيزي معلوم است از لوازم آن عالم نيست. ببينيد شكي شبههاي ريبي در اين نميشود پيدا كرد. پس از لوازم جسم است كه اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد اين سمت را داشته باشد، اطراف داشته باشد، صاحب طول و عرض و عمق باشد. و از جمله لوازم جسم است كه هر جا واقع شد آن فضا را پر كند پس مكان دارند يك وضعي دارند يمين دارند يسار دارند بالا دارند پايين دارند. و براي هر كومهاي اين وضع هست. و همچنين در يك وقتي هست از لوازم جسم هست از لوازم كومهها هست، اينجور چيزها كه از لوازم است لوازم تخلف نميكند. گرمي از آتش تخلف نميكند، باز آتش را ملتفت باشيد حار، ما له الحرارة است خواه آتش باشد خواه ستاره خواه چيزي ديگر. درست دقت كنيد انشاءاللّه. پس لازمه شيء از شيء تخلف نميكند و آنهايي كه تخلف ميكند آنها از لوازم نيستند اگر كسي هم به غلط اسم بگذارد كه از لوازم است اسمي به غلط گذارده.
پس از لوازم جسم بودن جسم اين نيست كه گرم باشد، از لوازم جسم سردي هم نيست نور هم نيست ظلمت هم نيست سنگيني نيست سبكي نيست. از همين راه فكر كنيد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. انشاءاللّه بناي فكر را كه بگذاريد نتيجه ميتوانيد بگيريد از اينجور نظرها.
پس هر چه در هر عالمي در يك جاييش نيست و جاي ديگرش هست از عالمي غير اين عالم آمده و هر چه در عالمي در يك زماني نيست و بعد از زماني پيدا شد اين از عالمي غير از عالم جسم آمده، و انشاءاللّه در همه كومهها اين نظر را داشته باشيد و اگر از اين راه نرفتيد به هر راهي كه خيال كنيد اگر برويد ميشود توحيد به دستتان بيايد بدانيد راهها مسدود است. اگر بدانيد چه ميگويم خواهيد دانست كه راه به سوي خدا تمام راهها سد است به جهت آنكه صانع هيچ چيز از جنس خلق با او نيست. هيچ از جنس خلق نيست همين جوري كه خدا رنگ نيست كه او را ببينيم همينجور صورت خيالي هم نيست كه با خيال تصور او را بتوانيم بكنيم. همينجور صور علميه نيست كه با نفس بفهميم بدون تفاوت، همينجور صور عقليه نيست. خدا يقين نيست كه با عقل بشود آن را درك كرد. پس به همان دليلي كه خدا را نميشود چشيد و خورد به همان دليل نميشود او را ديد، رنگ نيست كه ديده شود صدا نيست كه با گوش درك شود مراتب غيبيه هم بعينه همينطور و تمام راهها سد است و به اين خدا از هيچ راه نميتوان رسيد چرا كه هيچ جا مثل خلق نيست. پس لاتدركه الابصار جميع بصيرتهاي خلق از درك صانع كور است و راهي به صانع ندارد مگر همين راهي كه خودش گشوده از اين راه ميتوان او را شناخت و آن راهي كه خودش گشوده اين است كه ميبيني چيزي نيست و تازه پيدا ميشود ميفهمي اين را كسي آورده اينجا خودش پيدا نشده. وقتي تعمق ميكني ميفهمي كه اگر خودش خودش را آورده بود و ميتوانست اين پيشتر هم كه بود چرا پيشتر نيامده؟ اگر خودش آمده بود اقلا خودش را ميتوانست حفظ كند و ميبيني الان كه ساختهاندش نميتواند خود را حفظ كند پس پي ميبريد اين است صفة استدلال لاصفة تكشف عنه. هر كه در عالم خلق واقع است و توي دايره خلق است تمامشان ديگر استدلال ميكنند ما ميبينيم يك كسي يك چيزي را يك جايي آورد و اين خودش هم نيامد دليل اينكه خودش خودش را نياورده خودش خودش را نساخته و حالا هم كه آمده اينجا پس يك كسي ساخته و آورده اينجا اين اطاق خودش ساخته نشده پس يك كسي اين اطاق را ساخته، ديگر حالا جن است انس است، نميدانم. ديگر جاش كجا است؟ نميدانم. واقعا حقيقة ميخواهم عرض كنم به غير از آن كسي كه در محدب خلق واقع شده و آن انوار و آن تعلقات رؤوس مشيت به او تعلق گرفته كسي ديگر نميتواند به دليل حكمت خدا را بشناسد. او ميتواند مشاهده كند قدرت خدا را، مشاهده كند جمال خدا را، جلال خدا را، او ميتواند به دليل حكمت خدا را بشناسد و ماسواي او ديگر تمام خلق استدلالشان يا از روي دليل موعظه است يا از روي دليل مجادله است و دليل حكمت اين است كه مؤثر را در توي اثر ببيني. و نمونه حكمت را در عالم خلق عرض ميكنم تا آنجا به دستتان بيايد كه چه جور است.
نمونه حكمت توي خلق اين است كه هر مؤثري توي اثرش پيدا است، پس زيد توي قيامش پيدا است توي قعودش پيدا است. فاعل توي فعلش از خود فعلش ظاهرتر است. هر فاعلي فعلش بايد احداث بشود از خود او، فاعل از غير كه چيزي نميآرد به خود بچسباند آن وقت بگويد اين فعل من است، فعل غير را نميشود به زور كند و گرفت از دستش و به خود چسباند كه من كردهام اين كار را. پس ديدن غير را از دست غير نميشود گرفت و به خود چسباند كه اين ديدن من است، شنيدن غير را ميشود[1] از او بگيريم آن وقت بگوييم خودمان شنيديم، اين شنيدن ما نميشود. گوش او را تا ميكني ديگر نميشنود، نيست كه بشنود پس نميشود برد آن را به جايي چسباند. پس فعل غير را نه به التماس نه به زور نميشود به جايي ديگر چسباند. لكن فكر كنيد كه فاعل فعلش را بايد اختراع كند اختراعش را هم از عالم نيستي و امتناع نميكند از امتناع چيزي را ساختن داخل محالات است حكيم ابدا چنين چيزي نميگويد. پس فاعل فعلي را احداث كه ميكند از غير كه معقول نيست گرفته باشد نه به زور نه به التماس، از عالم امتناع هم كه معقول نيست بردارد چيزي به خود بچسباند بگويد اين فعل من، پس لامحاله فعل از عرصه فاعل است. فاعل از عرصه خودش فعل را ميآرد نهايت عرصهاش را ميگوييم عرصه ذاتش نيست، و انشاءاللّه دقت كنيد كه اين قاعده كليه است هيچ جا تخلف نميكند هر جا تخلف ديدي كرد يعني ترائي كرد كه تخلف كرده بدان مغز حكمت به دستت نيامده است. پس هرگز فعلي را كه بايد آن را غير احداث كند خودش نميتواند بيفاعل باشد پس فاعل همه جا توي فعل خود هست فعل همه جا مضاف است به فاعل، بسته به فاعل است حقيقتش مضاف به فاعل است. اين است كه عرض ميكنم هر فاعلي در فعل خودش ظاهر است اسم خودش را ميدهد رسم خودش را ميدهد تمامش را به فعل خودش عطا ميكند بعينه بدون تفاوت وقتي كه زيد ميايستد اين ايستاده اسمش زيد است حالا كه زيد ايستاده اگر آن زيد مؤمن است ايني كه ايستاده مؤمن است، اگر آن زيد عالم است ايني كه ايستاده عالم است. اگر زيد ميديد ايني كه ايستاده ميبيند، اگر زيد ميشنيد ايني كه ايستاده ميشنود. زيد هيچ چيزش را قايم نميكند كه بخل كند و ندهد به اين ايستاده ممكن نيست چيزي را ذخيره كند جايي نگاه دارد براي اينكه به قائم ندهد قائم نيست چيزي كه از جايي ديگر غير از زيد آمده باشد و تمام اين قائم از زيد آمده پس زا و يا و دال زيد توي قاف و واو و ميم اين قائم است و چقدر شبيه است اين قاعده صرف به اين قاعده حكمت و لو در افعال متعدده ضرب ميگويي و نصر ميگويي اما نصر كه ميگويي نونش فاءالفعل است صادش عينالفعل است راش لامالفعل است، اين فا و عين و لام توي كسر هم هست، توي قعد هم هست، توي قام هم هست، پس زا و يا و دال توي قائمش هست توي قاعدش هست توي راكعش ساجدش مشيش ارادهاش هست. نميشود زيد يك پهلوش را بدهد به قائم يك پهلوش را نگاه بدارد، پهلو بردار نيست. انشاءاللّه اگر درست دقت كنيد اين را بفهميد آن وقت در دين و مذهب با بصيرت خواهيد شد و خواهيد دانست كه كساني كه از جانب صانع ميآيند اينجور حالتها را با صانع دارند. آن درجه اعلاي كساني كه از جانب صانع ميآيند اين است كه قائمند مقام صانع يا خليفهاند و جانشين از براي صانع. ميخواهي خليفه را به جاي قعود خيال كن قائم مقام را به جاي قيام خيال كن آن اعلي درجاتشان هيچ فرقي ميانه آنها با صانع به هيچ وجه من الوجوه نيست. بخواهي تعمد كني چيزي را به ايشان بچسباني بگويي چيزي از غير صانع دارد نميتواني. نميشود داشته باشد. به همينطور در توي قعود زيد تعمد كن چيزي غير از زيد پيدا كن ببين هست يا نيست؟ غير از زيد عمرو است بكر است خالد است وليد است آسمان است زمين است خاك است باد است آب است آتش است، آنهايي كه خارج از دايره اين زيد هستند آنچه از دايره زيد خارج است به قائم نچسبيده كه قائم را قائم كند پس قائم از عرصه زيد آمده پس اين فرقي با زيد هيچ ندارد الاّ اينكه زيد اين را احداث كرده و قعد ثم صار قاعدا اين زيد را زيد نكرده بلكه زيد فاعل است به فعلي كه خودش در آن ساري و جاري است و اين قائم را احداث كرده پس قام. پس وقتي خدا ميخواست بايستد ايستاد وقتي ميخواست بنشيند نشست و اين آن مغز سخن است و نتيجه است كه عرض ميكنم و اين علم علمي است كه هنوز پوست كندهاش را نميتوان گفت بلكه بسا هزار سال ديگر براي كساني كه خارج هستند نشود گفت. حرف اين است كه خدا خودش ابلاغ ميكند خودش ميرساند آنچه را از خلق خواسته و اراده كرده، معيني وزيري كمكي چيزي ضرور ندارد خودش ميرساند لكن اين هم همهاش معما ميشود. آن اعلي درجات نبوت را فكر كنيد خصوص كساني كه در محدب خلق واقعند آنها بودند و نبود وقتي كه نباشند با خدا هميشه بودهاند و هميشه بسته به خدا بودهاند اما اين خلق تمامشان نبودند و تمامشان را ساختهاند و نيستند هنوز و هنوز دارند ميسازند آنها را. پس آن جماعت بالاي محدب اين كومه[2] خلق نشستهاند. پس خلق اسمشان نيست و اگر خلق اسمشان بگذاري خيال كن ايشان را مثل ساير خلق و قياسشان كني به خلق و بگويي مصنوعند ذلك هو الكفر الصراح پس آنجاها هيچ خلق اسمش نيست. خدا آنچه علم دارد و در همه حالات علم دارد بلكه حالات ندارد همچنين خدا قادر علي كل شيء است عالم بكل شيء است حكيم علي الاطلاق است تمام اسماء مال آنجا است و تمام اسمايي كه دارد مال آنجا است و اسماء او نود و نه تا است يا هزار و يك اسم است يا بيست و هشت تا است، هر جايي يك جوري گفته ميشود و اين اسماء بالاي تمام مخلوقات است و مخلوقات هر يكي به واسطه اسمي پيدا شدهاند. حالا ديگر مخلوقات پهلو دارند يك پهلوشان حكايت از اسمي ميكند.
خلاصه منظور اين است كه آن قاعده كه در دست بود از دست ندهيد، ملتفت باشيد كه اينها همه نتايج سخن است كه گاهگاهي اشاره ميكنم و باز از سر ميگيرم و بر ميگردم. منظور اين است كه آنهايي كه در محدب خلق واقع شدهاند حالتشان را قياس به خلق نميتوان كرد خودشان فرمودند ما قياس به خلق نميشويم، در احاديث بخصوص رسيده است آنها حالاتي دارند خلق حالاتي دارند، خلق مسبباتند آنها اسبابند، خلقت اسباب غير از خلقت مسببات است. اسباب حالاتي دارند مسببات حالاتي دارند غير از آن حالات اينها را قياس به يكديگر نميتوان كرد آنها حالاتي دارند با خداي خود خداي آنها حالاتي دارد با آنها. حالت آنها حالت قيام است نسبت به زيد اين هيچ ندارد از خودش شرك نميتواند بورزد. قيام زيد تمامش مال زيد است حلالزاده صرف است هيچ شرك شيطان داخل قيام زيد نميشود داخل محالات است كه بشود قيام زيد منسوب به زيد است از اين است كه زيد هر كاره هست در قيامش هم آن كارها را ميكند در قعودش هم همان كارها را ميكند در مشيش هم همان كارها را ميكند. فرق ميان اين قائم و زيد، ميان فعل خدا و خدا همان فرقي است كه خودشان فرمودهاند لافرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك همان فرقي است كه خداشان خبر داده كه ان الذين يريدون انيفرقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون انيتخذوا بين ذلك سبيلا اولئك هم الكافرون حقا به جهت آنكه اينها از روي قاعدهاي كه خدا دستورالعمل داده جاري نشدهاند و تفريق كردهاند ميان خدا و رسولان او.
باري ملتفت باشيد كه اين مقام مقامي است كه مقام دليل حكمت است. ميخواهم بگويم دليل حكمت اصل اصلش مال كساني است كه در محدب خلق واقعند آنها را خلق هم اگر بگويي اينجور خلق نيستند، پس اگرچه خلقند لكن صادر از صانعند پس افعال اللّهند پس مشية اللّهند حالا ديگر اين صانع هميشه قادر بوده هميشه قدرت داشته هميشه عالم بوده هميشه علم داشته هميشه حكيم بوده هميشه حكمت داشته و هكذا تمام اسماء ديگر. دقت كنيد انشاءاللّه ملتفت باشيد اين است هر كه با هر كه مساوقتي داشته باشند يعني نمونه مساوقتي داشته باشند جلدي اين هم قديم مستقل نميشود كه كسي بگويد تعدد قدما شد. ملتفت باشيد تعدد قدما يكپاره جاها كه اصلش معني ندارد يكپاره جاها كه معني دارد و واقعا تعدد قدما باطل است اين حرف از پيش انبيا آمده. فكر كنيد انشاءاللّه فاعل كه احداث ميكند قيام را اين قيام هرگز همدوش صاحبش نميشود، فكر كنيد انشاءاللّه هميشه اگر احداث ميكنند او را اين محدث است اگر احداثش نكنند نيست، اين بسته به غير است اين غير آن كسي است كه اين را درست ميكند سرجاش ميگذارد. ممكن است فاعلي باشد كه فعل بر او صدق كند اثر فعلش هم همراهش باشد اثر فعلش ظاهر باشد مثل چراغ. اين چراغ در آن وقتي اسمش راست است كه چراغ است وقتي است كه روشن شده باشد پيش از آني كه چراغ را روشن كنند اسمش چراغ نيست. يكپاره مجازات يكپاره جاها هست آنها مجاز است يعني دروغ است، چراغي كه هنوز روشن نشده، آن پيه است، فتيله است، اسمش چراغ نيست. سراج يعني آن چيزي كه روشن باشد. پس چراغ همان اول وهله كه روشن شد، همان اول اول همان آن بدون تأمل و تدريج روشن ميكند اطاق را. پس اين نور همراه آن چراغ است آن چراغ همراه اين نور است ولكن آيا اين نور محتاج نيست به چراغ چنانكه چراغ محتاج به نور نيست؟ احمقهاي دنيا چه مضايقه چنين فكري بكنند لكن صاحبان شعور اين را ميفهمند كه تا چراغ چراغ است نور چراغ محتاج به چراغ و بسته به چراغ است. معلوم است تا فاعل فاعل است فعلش زيرپاش است نميشود فاعل باشد و فعل نداشته باشد فاعل باشد و فعلش زيرپاش نباشد فاعل فاعل نيست فاعل به فعلش فاعل است، ماشي به فعلش مشي ميكند آن كسي كه ميبيند با ديدن ميبيند آن كسي كه ميشنود با شنيدن ميشنود آن پيشترش اسمش ديدن نيست اسمش شنيدن نيست و هكذا. پس ميشود فعلي همراه صانع باشد كه يكجور مساوقهاي به نظر بيايد كه با صانع دارد و قديم هم نباشد و مستقل نباشد اگر چه مساوق هم نيستند در واقع به جهتي كه اين را هم صانع ساخته حالا مساوقند با صانع ترائي ميكند بكند. چراغ وقتي روشن شد اسمش چراغ است و تا چراغ بود روشن بود. پس به نظر ميآيد مساوقه دارد. پس فعل همه جا همراه فاعل بايد باشد فاعل همه جا همراه فعل بايد باشد هيچ جا نميشود تخلف از يكديگر بكنند حالا آن جايي كه خدا است صانع البته مشيت او فعل او است، اما ذات او نيست مثل اينكه فعل تو كه فعل تو است ذات تو نيست اما خودتي كه اينجا نشستهاي، هميني كه اينجا نشسته خودش است كه اينجا نشسته هميني كه اينجا حرف ميزند خودش است حرف ميزند اينكه ريشش به دست آمده ميگويد من قائمم در مقام زيد من خليفه و جانشين زيدم، شما انسانيت را ميخواهيد انسانيت در عالم ملكوت است ادعاي من اين است كه من شخصي هستم عالم علم به چشم ديده نميشود علم صدا نيست بو نيست رنگ نيست طعم نيست شما نميتوانيد به حواس ظاهره آن را احساس كنيد من قائم مقام آن نفس ملكوتي هستم. راست هم ميگويد دليل اينكه اين است قائم مقام او اينكه علمهاي او از اين سوراخ بيرون ميآيد اين قائم مقام اوست خليفه اوست جانشين اوست. پس در نزد كساني كه بي غرضند و باشعور تقيه هم نميكنند ميگويند البته من خودمم اينجا نشستهام حرف ميزنم زبان من هيچ كاره است هيچ زبان من وكيل من نيست شريك من نيست وزير من نيست كه حرف بزند براي من من خودم حرف ميزنم. به همينطور تمام افعالي كه از بدن صادر ميشود خواه ديدن خواه شنيدن خواه طعم و بو و گرمي و سردي، فكر كنيد تمامش را آن روح دارد ميكند وحده لاشريك له بيشريك و بيمعين. بله آن روح هر فعليش از يك جايي ظاهر ميشود يكيش را از دستش جاري ميكند يكيش را از چشمش جاري ميكند يكيش را از گوشش يكيش را از زبانش پس من دارم حرف ميزنم نه زبان من، اگر توي ني هم حرف بزنم باز من حرف ميزنم ني نميفهمد من چه گفتم زبان هم نميفهمد من چه ميگويم. اين است كه صانع هم چه در آن ظهورات خودش كه در محدب خلق واقعند چه در ظهوراتش كه در توي خلق واقعند كارهاي خود را ميكند آنهايي كه در توي خلق واقعند يك انيتي دودي، مادهاي از خود دارند و در گرفتهاند به نور غيب و غيب غالب شده بر آن دود خودشان مغلوب شدهاند خودشان پيدا نيستند صانع پيدا است مثل وجود انبيا مثل وجود اوليا. پس اينهايي كه در توي خلق واقعند حالتشان حالت نايي است و ني اينها ناييشان خدا است اينها بسا خودشان نميفهمند كه زير يعني چه بم يعني چه، ني نميفهمد زير و بم كدام است نايي گاهي صداي زير ميكند گاهي صداي بم. پس اينهايي كه در خدا[3] واقعند و در گرفتهاند به غيب زور آن غيب از آتش كمتر نيست و همچنين قابليت آنهايي كه در محدب خلق واقعند و در گرفتهاند قابليت آنها از قابليت اين آتش كمتر نيست. اين دود كه به اين آتش در گرفت نه رنگش پيدا است نه طبعش پيدا است نه مزاجش پيدا است مزاج خودش هيچ پيدا نيست. دود وقتي كه در ميگيرد اسمش دود نيست، دوده وقتي دوده است كه جدا شود از آتش وقتي دوده منفصل شد آتش از او آتش در او نباشد آن وقت دوده رو به پايين ميرود سرد ميكند مزاجش مزاجي ديگر است لكن دوده وقتي كه آتش در او در گرفته آن وقت كسي دودش بگويد غلط است. بله به علم ميفهمي كه توي شعله دودي هست در گرفته دودي كه در گرفته به آتش دود اسمش نيست، دود اگر آتش نداشته باشد سرد است دليلش اينكه از بالاش مياندازي پايين ميآيد آتش داشته باشد روبه بالا ميرود حتي همين دودها كه بالا ميروند آتش دارند آتش توشان هست وقتي سرد شد بالا نميتواند برود. وقتي هوا سرد است دود از توي اطاق كه گرم باشد نميرود بيرون مگر هواي بيرون از توي اطاق گرمتر باشد اين دود آن وقت زود ميرود بيرون. اگر از خود بالمره حرارت را بيندازد خاك است روي زمين ميماند دود نيست مگر همين خاكهاي ميده نرم وقتي حرارت هست در آنها آنها را بر ميدارد به همراه خود بالا ميبرد به واسطه حرارت است بالا ميآيد حتي همين گردهاي ظاهري كه بالا ميرود خاك بسيار نرم ميدهاي است تا حركتش ميدهي و هوا گرم است ميآيد بالا هوا سرد باشد بلند نميشود. دودها و بخارها همينطور تا حرارت درشان هست بالا ميروند وقتي حرارت نداشته باشند مينشينند پايين. حالا بر اين نسق داشته باشيد انشاءاللّه، پس وقتي حرارت مستولي شد بر دود كه دود در گرفت و شعله شد حالا ديگر دود پيدا نيست اسم خود را آتش به او داده اسم دود را حالا ديگر ببري دروغ است و كفر است به آتش و اگر بگويي آنچه اطاق را روشن كرده نصفش دود است نصفش آتش است اين شرك است و كفر است و اينها را عمدا عرض ميكنم بخصوصه كه آن كساني كه توي كار هستند به بعضي احاديث كه برميخورند ملتفت باشند ميفرمايد من عبدالاسم دون المسمي فقد كفر و من عبد الاسم و المعني يا مسمي (و هر دو جورش هست) فقد اشرك و من عبد المعني يا مسمي بايقاع الاسماء عليه فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقا ديگر نميدانم اين اولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقا اينجا چه جاي اين است؟ كسي كه اهل عقل و شعور باشد ملتفت باشد خواهد گفت خب چه ربطي دارد اين حرفها به اميرالمؤمنين ميخواست اولئك المؤمنين بگويد و همينجور عبارت هم بخصوص هست كه ميفرمايد من عبد الاسم دون المعني فقد كفر و من عبد الاسم و المعني فقد اشرك و من عبد المعني بايقاع الاسماء عليه فاولئك هم المؤمنون حقا اين جورش هم هست شما ملتفت باشيد اين اولئك اصحاب اميرالمؤمنين در آن حديث چه دخلي داشت به اينجا؟ سرش را ملتفت باشيد كساني كه مؤمنينند مؤمنند به مبادي ايمان اصحاب اميرالمؤمنين فرموده به جهتي كه مؤمن آن است كه مبدء را ميشناسد و مؤمن شده اگر اولئك هم المؤمنون تنها گفته بود اينها هم مثل همين حرفهاي مردم ميشد كه اصل را ندارند به فرع تنها چسبيدهاند. اگر نماز ميكني به اين قصد كه پيغمبر گفته بسيار خوب، روزه ميگيري به جهتي كه پيغمبر گفته بسيار خوب، اما نماز ميكني لاعن شعور ديگر پيغمبر گفته يا نگفته يا ملتفت هستيم يا نيستيم، ميپرسي پيغمبرت چه كاره است ميگويد نميدانم ميپرسي امامت چه كاره است ميگويد نميدانم بدانيد اينجور اعمال روح ندارد اينجور اعمال به آخرت نميآيد اينجا بسا خيلي هم باشد باشد خيلي هم كه شد وقت مردن تا جانش بالا آمد ميفرمايد و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا اين همه اعمالي كه چشم مردم را پر كرده بود ديدي اين همه گريه كرده بود اين همه نماز كرده بود اين همه حج كرده بود اين همه اعمال و كارها كرده بود ميفرمايد او اين همه كارها كرده بود ما هم يك كاري ميكنيم. چه ميكنيم؟ يك امري ميآريم پيش كه فجعلناه هباء منثورا و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا اين مثل باد صرصر است كه به خاكستر نرمي بوزد خودش گفته است كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف تمام خاكسترها را به باد ميدهد نميماند چيزي براي صاحبش چيزي كه مغز دارد اين است اگر نماز ميكني كه خداي من گفته آن خدايي كه به زبان محمد بن عبداللّه9 با من حرف زده با زبان اوصياي او با من حرف زده و اينها همه شرط است پس آدم با من حرف نزده هيچ خدا شرعش را به من نرسانده ميدانم پيغمبر بود ابوالبشر بود اما هيچ نمازي چيزي تعليم من نكرده آيا نماز ميكنم كه زردشت گفته؟ نه. زردشت پيغمبر من نبوده. نماز ميكنم كه فلان نبي گفته نماز كنيد؟ آن نبي پيغمبر من نبوده. پس نماز ميكنم براي اينكه محمد بن عبداللّه9 گفته.
ديگر اينها را داشته باشيد خيلي جاها به كارتان ميآيد، يكپاره صوفيه روزه متصل ميگيرند به جهت آنكه در شرع عيسي بوده يا زكريا سه روز متصل روزه گرفت اين دخلي ندارد به تو. اگر زكريا پيغمبر تو بود و به تو گفته بود اين روزه را بگير ميگرفتي خوب بود. خلاصه منظور اين است كه اگر ميخواهيد روح پيدا كند اعمالتان نماز كه ميكني بگو به جهتي كه خدا گفته نماز ميكنم و به زبان محمد بن عبداللّه9 گفته. محمد9 به زبان اميرالمؤمنين گفته اميرالمؤمنين به زبان امام حسن گفته همينطور تمام ائمه گفتهاند ميكنم. اگر همچو خدايي ميپرستي كه خلفاي او و قائم مقامان او اين دوازهاند بدان خدا ميپرستي. اما اگر خدايي ميپرستي كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر داشت اما او اين دوازده امام را نفرستاده بدان خدا نميپرستي به جهت آنكه آني كه صانع ملك است آن است كه همچو پيغمبري در آخرالزمان بفرستد آن است كه دوازده امام را اوصياي اين پيغمبر قرار بدهد خداي ملك اين است و چنين خدايي را بايد پرستيد حتي پيغمبران سلف وقتي خاصانشان را دعوت ميكردند به آنها تعليم ميكردند كه خدا را به پيغمبر آخرالزمان بخوانند به اوصياي او بخوانند اين است كه عمل وقتي روح پيدا ميكند كه آنها را بشناسي آنها را واسطه بداني معرفت آنها اصل توحيد است وقتي اصول پيدا شد اصول روحي ميشود در بدن اعمال، نمازي كه ميكني زنده ميشود روزه كه ميگيري زنده ميشود به قيامت ميآيد به كارت ميخورد و اگر اين قصد نباشد همراه تو، لااراها منجية لي هيچ عملي باعث نجات شخص نيست. در دعاي اعتقاديه است كه بايد خواند و اعتقاد كرد، يكي از تعقيبات نماز است كه بعد از نماز بخوانند، در آن دعا است كه خدايا حضرت امير صلوات اللّه و سلامه عليه كسي است كه لااري اعمال و افعالم را و لو همان جوري كه گفتهاي كرده باشم خلاف هم نكنم همان طوري كه گفتهاي وضو بگيرم نمازم را همان جوري كه گفتهاي بكنم. اعمال اگر چه زكي هم باشد يا اميرالمؤمنين ولي ولايت تو تا توش نباشد ميدانم آن اعمال نجات دهنده من نيست به اين اعتقاد اگر باشم نجات دهنده هست من لااثق بالاعمال و ان زكت و لااراها منجية لي و ان صلحت الاّ بولايته و الايتمام به و الاقرار بفضائله و القبول من حملتها و التسليم لرواتها اينها همه اگر با هم هست عمل من باعث نجات من هست اگر نيست آن بادي كه فرموده كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف هر جا باشد آن باد خواهد آمد توي قبر و آن طرفتر يك جايي ميآيد آن باد و اين عملها را هباء منثور ميكند.
باري پس ملتفت باشيد انشاءاللّه. من عبد الاسم والمعني با هم، كسي بگويد اين روشني كه در توي اطاق است يك قدريش مال دود است يك قدريش مال آتش است اين مشرك است به آتش. ملتفت باشيد اين دود كاري كه از آن ميآيد و ميكند اين است كه جايي برسد آنجا را تاريك كند مزاج خودش اين است كه جايي باشد آنجا را سرد كند. يادتان نرود انشاءاللّه مادامي كه بالا ميرود گرمي توش است كه بالا ميرود خودش من حيث نفس خودش خاك است ريزريزهاي تراب است مزاج خودش سرد است اطاق گرمكن نيست. پس آني كه اطاق را گرم كرد آتش بود وحده لاشريك له آني كه اطاق را روشن كرده آتش بود وحده لاشريك له، اين دود وكيل او نبود شريك او نبود وزير او نبود معين او نبود بلكه دود آن فعلي هم كه خودش داشت در چنگ آتش از دست داد، پس سرديش گم شد توي آن گرمي تاريكيش گم شد توي آن روشنايي پس دود آنچه خودش داشت از دست داد و از اين جهت محل آتش شد پس آتش خودش كار ميكند وحده لاشريك له. پس اگر نسبت فعل را به آتش و دود هر دو دادي هر كس داد فقد اشرك نسبت فعل را همهاش را اگر به دود بدهي هركس داد معلوم است فقد كفر لكن اگر كسي بگويد همه اين كارها را آتش كرد، آتش گاهي توي ذغال مينشيند گاهي روي دود مينشيند در همه جا آتش است كاركن. اگر ايقاع اسماء را بر آتش كرد آن وقت اولئك هم المؤمنون يا اولئك اصحاب اميرالمؤمنين حقا اين است كه فعل وقتي كه صادر شد از فاعل بايد بداني كه نفس فعل مضاف به فاعل است پس زيد در توي قيام قائم است قيام شريك او نيست وكيل او نيست وزير او نيست حتي اينكه يكپاره جاها مسامحه شده شما مسامحه نكنيد حتي قائم مقام كه گفته ميشود وقتي درست ببينيد و مسامحات را كنار بگذاريد ميدانيد يكپاره الفاظ هست كفر هم نيست گفتنش. عرض ميكنم انبيا و اوليا قائم مقام هستند خليفه هستند جانشين هستند اسماء هستند، اينها گفته ميشود لكن شما آن مغزش را ميخواهيد اين است كه اين قائمي كه ايستاده است كيست به غير از زيد؟ تمام كلمات مشتقه است. فكر كنيد انشاءاللّه ميخواهي قائم اسمش بگذار ميخواهي قاعد اسمش بگذار ميخواهي خباز اسمش بگذار ميخواهي بقال اسمش بگذار، فلان بقال وقتي چيزي ميفروشد اسمش بقال است وقتي توي خانهاش است آن وقت اسمش بقال نيست، خباز وقتي نان ميفروشد حالا اشتقاق اين اسم براش درست است اما وقتي توي خانهاش است اسم خباز كذب است بر او. پس اسماء هر يك موضعي و موقعي دارد موقع اسم خباز پيش خباز است موقع اسم بقال پيش بقال است. اينها را اگر داشته باشيد توي همين سلوكهاي ظاهري خيلي به كارتان ميآيد. رفع كننده حاجات خدا است وحده لاشريك له هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خدا روز قيامت ميآيد ميگويد من خودم آمدم با شما حرف زدم نصيحت كردم موعظه كردم كار خودم را من كوتاهي نكردم، هيچ كس نيست خالق ما باشد نه پدر ما خالق ما است نه مادر ما نه سلاطين، حالا كه ساخته شدهايم اينها نميتوانند حفظ كنند ما را پس خالق ما نيستند اما اگر نانوا نباشد آدم از گرسنگي ميميرد حداد نباشد آدم معطل ميماند چراغ نباشد اطاق ما تاريك ميماند، اينها همه موقع اسماء هستند هر يك دودي هستند در گرفتهاند به چيزي. تمام خلق ابواب فيض هستند لكن هر يكي باب تمام فيوض نيستند به جهتي كه در عالم خلق واقعند خلق يك پهلوشان را به خلق ميدهند تمام را نميتوانند بدهند. آنهايي كه خبازي ميتوانند بكنند حدادي نميتوانند بكنند، حدادها خبازي نميتوانند بكنند پس ابواب جزئيه هستند در ملك. از خباز نان ميخري ميخوري خدا را حمد بايد بكني، از هر كه هر چه بگيري حمد خدا را بايد بكني حتي از دست كساني كه ابواب كلي هستند تو اگر از دست آنها چيزي بگيري و بشناسي آنها را و حمد كني خودشان را نهي ميكنند از اين. گويا حضرت صادق بودند انگور ميل ميفرمودند سائلي آمد به او دادند گفت الحمدلله حمد خدا را كه كرد باز دادند و همچنين هي ميدادند و هي الحمدللّه ميگفت و باز به او ميدادند تا اينكه آن شخص خجالت كشيد و تعارفي با خودشان خواست بكند مثلا گفت سايه شما كم نشود، تعارف كه با خود حضرت كرد و حمد خود ايشان را كرد حضرت ديگر ندادند به او چيزي. اصحاب عرض كردند اين شخص در اول هي سؤال كرد و هي شما داديد تا آن وقت كه تعارف با خود شما كرد ديگر به او هيچ نداديد و حال آنكه قاعده چنين بود كه وقتي تعارف با خود شما كرد بيشترش بدهيد. فرمودند تا حمد خدا را ميكرد من ميدادم وقتي كه تعريف خودم را كرد ديدم من خودم هيچ كارهام. من خودم دارنده نيستم دارنده خدا است از اين جهت ديگر ندادم.
باري ملتفت باشيد انشاءاللّه پس عرض ميكنم حالت آنهايي كه در محدب خلق واقعند آن حالات حالات قيام زيد است به جاي زيد، قيام زيد به جاي زيد قائم است يا بگو زيد در جاي قيام قائم است و تو اگر به طور مسامحه بگويي كه زيد نشسته ايستاده است در اول اين حرف مجاز است و دروغ است آنچه صدق است و حقيقت اين است كه زيد آن جايي كه ايستاده ايستاده آن جايي كه نشسته نشسته، پس زيد در مقام ايستاده ايستاده و در مقام نشسته نشسته. پس در مقام تكلم هم حرف ميزند در مقام امر كردن هم امر ميكند. فكر كنيد ببينيد امري كه در عالم پيدا ميشود لامحاله از زبان انبيا بايد آمده باشد قرآن از زبان پيغمبر بيرون آمده، خدا است متكلم لكن اين كلام خدا در درجهاي از زبان جبرئيل بيرون ميآيد نازل ميشود ميخواند بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه رب العالمين آن وقت جبرئيل لسان اللّه است خدا اين را گفته اين كلام خودش است. بلكه ميخواهم عرض كنم خوب دقت كنيد انشاءاللّه، اين قرآن كلام خدا است اين قرآن را تمامش را جبرئيل آورده براي پيغمبر ممكن هست از اين كلام نفهمد چيزي را؟ بسا جبرئيل خوابش را نديده تا عمرش هست اگر جبرئيل سير كند آنچه را كه پيغمبر از آن ميفهمد نميتواند بفهمد رب حامل فقه الي من هو افقه پس ميشود كلام را به كسي گفت پيغام داد كه برو به رفيق من چنين حرفي بزن اين هم نميفهمد به او چه گفتهاند و پيغام را هم ببرد ولي آن رفيق ميداند چه چيز است معني كلامش. همينطور جبرئيل لسان اللّه است كلام خدا را ميگيرد ميآرد پيغمبر خودش كه ميخواند ميداند حبيبش چه فرستاده براي او. قرآن قول خدا است صادر شده از خدا آن كلام را دادهاند در لوح محفوظ نوشته اول به ميكائيل گفتند بخوان و تعليم كن به اسرافيل آن وقت گفتند به اسرافيل كه اين را تعليم كن به جبرئيل آن وقت به جبرئيل گفتند تو براي پيغمبر ببر. پس لوح محفوظ واسطه است ميان خدا و ميكائيل و ميكائيل واسطه است ميان لوح محفوظ و اسرافيل و اسرافيل واسطه وحي است ميانه ميكائيل و جبرئيل، تمام اينها كلام اللّه را ميگيرند حامل كلام اللّه هستند و آن چيزي را كه پيغمبر9ميفهمد هيچ كدام از اينها نميفهمند خوابش را هم نديدهاند. همين جوري كه جبرئيل همانطور كه خدا گفته بود ميآورد و يك خورده جبرئيل پيش و پس نميكرد يك زير و زبري كم و زياد نميكرد و اگر خيال كني كه اين حرف را از كجا ميگويي شايد كم و زياد كرده باشد، ملتفت باشيد انشاءاللّه عرض ميكنم آيا آن صانعي كه ميدهد امرش را به دست جبرئيلي كه ميداند نميرساند، چرا ميدهد؟ اگر ميداند نميرساند پس نميدهد، امرش را به جبرئيلي ميدهد كه برساند و ملتفت باشيد كه اينها را هم عمدا عرض ميكنم خيلي شئون و شعب دارد خيلي نتيجه دارد در علم اصول و در اينكه مظنه حجت نيست از همين قواعد به دست ميآيد.
معروف است در ميان يهود كه گفتند با جبرئيل بد هستند چرا كه جبرئيل يكپاره كارها كه ضرر به ما دارد كرده، معروف است در ميان سنيها كه خدا جبرئيل را فرستاد كه برو وحي را ببر براي ابوبكر جبرئيل آمد روي زمين ابابكر را نديد ديد محمد آنجا است وحي را داد به محمد. برگشت خدا به او گفت رساندي؟ گفت بله. گفت وحي را به كي دادي؟ گفت به محمد. گفت من گفته بودم به ابوبكر بده، گفت ندانستم كجا بود پيداش نكردم ندانستم كدام خلا افتاده كدام طويله افتاده. خدا هم متغير شد گفت چرا چنين كاري كردي؟ گفت نميخواهي ميروم پس ميگيرم، گفت خب حالا كه دادهاي باشد. ببينيد اينها همه بازي است. همچنين يك طايفهاي از علي اللهيها ميگويند خدا وحي را داد به جبرئيل كه ببر براي حضرت امير، جبرئيل آمد حضرت را نديد نبوت را به محمد داد به اين جهت هم با پيغمبر بدند و دشمن پيغمبرند، شيطان را خوب ميدانند كسي فحش به شيطان بدهد بدش ميدانند. ملتفت باشيد محض خرافت و خرافت محض است اينها و همين نمونهها[4] تا پيش پاتان آمده تا همين نزديكيها آمده. خيلي از قواعد هست كه ميگويند آيا آنچه از معصوم صادر شده همان به ما رسيده يا كج شده هزار سال پيشتر حرفي زدهاند حالا خبرش به من رسيده، من چه ميدانم اين همان است يا تغيير كرده؟ اگر اين حرفها آمد بدانيد به همين بيانات رفع ميشود آن شبهات در روز قيامت يوم يكشف عن ساق آن روز تمام كفار به تمام كفار ميخندند و لعن ميكنند، روز قيامت همه به هم ميخندند الاّ المؤمنون. مؤمن ميرود با دليل و برهان. فكر كنيد انشاءاللّه خدا كه ميفرستد جبرئيل را آيا ميخواهد امري را برساند يا نميخواهد؟ اگر نميخواهد آن امر برسد روي زمين نميفرستد جبرئيل را اگر ميخواهد برساند و ميداند او كج و واجش ميكند او را نميفرستد ملكي ديگر ميفرستد. پس جبرئيل لسان اللّه است بيكم و زياد همانطوري كه خدا گفته ميرساند يك سر مويي نبايد سست كند و نميكند شديدش را ضعيفش را همان هيئت گفته خدا را به همانطوري كه گفته به همان شدت يا به همان ضعف حكايت ميكند و واقعا هيئت گفتن خيلي دخيل است در مطلب. چه بسيار جور كلمات لفظش با لفظ ديگر يكي است در هيئت گفتن تفاوت ميكند. به قاعده رزم بگويي همان را تا به قاعده بزم بگويي خيلي تفاوت ميكند، نرم بگويي مايه دوستي ميشود درشت بگويي عداوت ميآورد خيلي از حرفها ميانه را به هم ميزند هيئتش را تغيير دادهاند همان لفظ را به هيئتي گفتهاند كه از آن گفتن يك فساد گندهاي به هم ميرسد. حالا عرض ميكنم جبرئيل آن هيئتش را هم كم و زياد نميكند، خدا غضب اگر داشته و گفته جبرئيل غضبناك ميآيد همانجوري كه خدا غضب داشته ميگويد. همينجور پيغمبر وقتي شنيد آن آيه را و ميخواهد بخواند خودش هم غضب ميكند و همان قدري كه خدا ميخواهد غضب ميكند همانجوري كه اگر خودش ميآمد حرف بزند همانطور حرف ميزد. جبرئيل اگر با مدارا براي پيغمبر ميگفت پيغمبر هم وقتي براي تو ميگويد با مدارا ميگويد پس شما دست زدهايد مثلا به دامن پيغمبر و گوش ميدهيد به سخن او او گوش ميدهد به سخن جبرئيل او گوش ميدهد به سخن اسرافيل او گوش ميدهد به سخن ميكائيل او گوش ميدهد به سخن لوح محفوظ او گوش ميدهد به سخن خدا. ديگر اينها را هنوز طورهاش را هم نميدانيم چه جور گوش ميدهند اگر اين آوازها از اين سمت درست به ما نرسيده پس هيچ امري از صانع به ما نرسيده.
فكر كنيد انشاءاللّه صانع كه مطلع است كه امري دارد و نهيي دارد و مطلع است كه از تو هم خواسته و مطلع است كه بايد خودش به تو برساند و مطلع است كه اگر نرساند تو نميتواني خودت به آن برسي، پس لامحاله صانع امرش را نهيش را به تو رسانيده به جهت آنكه صانعي كه دينش را نميرساند صانع نيست، صانعي كه شرع قرار نميدهد صانع نيست صانعي كه پيغمبر ندارد صانع نيست صانعي كه جبرئيل ندارد كه وحي براي پيغمبران او بياورد صانع نيست و لو براهمه بگويند كه خدا احتياج ندارد كه پيغمبري بفرستد و پيغمبري و جبرئيلي قائل نباشند اسمي از خدا ببرند چنين خدايي كه پيغمبري نداشته باشد خدا نيست، پس خدا هست و اين خدا در عوالمي كه احتمالات تغييرات در آن عوالم هست آن عدم تغييرش را خودش متكفل است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه و هر چه را كه خلق محتاجند كه به آن برسند و نميتوانند برسند و از عهده بر نميآيند خودشان و ضرور هم دارند خودش متكفل است و ميرساند تو نبايد زورش را بزني. ببين تو محتاجي به آفتاب، خودت نميتواني فلك را بگرداني اين پاي خود خداست. محتاجي به زمين خودت نميتواني درست كني او درست كرده، محتاجي به آب خودت نميتواني آب درست كني براي خودت او درست كرده، محتاجي به هوا او درست كرده. حالا همينطور عرض ميكنم بدون تفاوت تو محتاجي به رسول او رسول خلق ميكند تو نبايد رسول براي خودت خلق كني نميتواني خلق كني تو محتاجي كه خدا دينش را به تو برساند تو نبايد بروي دست و پا كني و زور بزني كه دينش به تو برسد خدا خودش به تو ميرساند و اينها چشم مردم را گرفته كه افتادهاند توي يكپاره حرفها ميگويند بله هزار سال پيش از اين حضرت امير يك حرفي زده يك فرمايشي كرده حالا اين حديث را از او روايت كردهاند روات تا دست به دست به ما رسيده من چه ميدانم درست روايت كردهاند اين روات راست گفتهاند يا دروغ گفتهاند، چه ميدانم تغيير در آن دادهاند يا نه از كجا ميتوانم علم حاصل كنم كه اين حديث همان فرمايشي است كه هزار سال پيش حضرت امير كرده؟ احتمال ميرود هزار جا تغيير كرده باشد، من از كجا علم پيدا كنم كه اين احاديث صحيح است و از معصوم است و تغيير نكرده؟ مردكه، تو را نگفتهاند بروي به غيب مطلع شوي كسي كه تعدي ميكند از فرمان خدا همچو خيالها ميكند كه حرفي را كه تو خودت نشنيدهاي و در سنواتي كه خودت نبودهاي و نميداني مردم راست ميگويند يا دروغ اين را يقين كن كه راست است و علم داشته باش كه صحيح است. البته همچو علمي را هيچ كس نميخواهد هيچ كس تكليف نميكند همچو چيزي تكليف مالايطاق است. فكر كن ببين اين مكلفبه تو است يا اينكه اينها را بايد خدا حفظ كند كه راستش به تو برسد و دروغش به تو نرسد. ميفرمايد انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون حفظ اينها با خدا است با تو نيست، تو چه كارهاي از آن اول خدا جبرئيل را ميفرستد و او را نگاه ميدارد از اينكه سهو كند اشتباه كند، جبرئيل امرش را درست ميآرد ميرساند. خدا ميفرستد پيغمبري را و او را معصوم خلق ميكند او را عاصي و ساهي و ناسي خلقش نميكند تا آنچه خدا به او گفته برسان برساند و امر خدا را درست تبليغ كند و الان كرده همچنين تا خدا دينش را نيارد به تو نرساند به تو تكليف نميكند كه اين را يقين كن و بدان. پس ديگر نميتواني بنشيني بگويي اين همه خلق كه اين همه دروغ ميگويند من از كجا علم حاصل كنم، حالا خلق دروغگو هستند باشند مگر آن كسي كه از تو دين خواسته نميداند اين همه دروغگو در دنيا هستند؟ مگر نميتواند دين خودش را از فساد همه اين دروغگويان حفظ كند؟ مگر نميتواند آنهايي كه دروغ گفتهاند و دروغ بستهاند دروغشان را ظاهر كند؟ دين خود را و دروغ دروغگويان را ظاهر ميكند آن دروغشان را كه توي دين پيغمبر داخل كردهاند نگذارد مخلوط و ممزوج شود در دين پيغمبر. همينطور كه شياطيني هستند جن هستند دروغ هم ميگويند و جنها دروغ هم خيلي ميگويند و چنانكه در ميان اناسي مؤمن كم است و ناياب در ميان جن هم مؤمن نايابتر است پس در ميانه آنها هم دروغگو پيدا ميشود آنها طبعشان بازي و دروغگويي است پس همينطور كه جبرئيل را ميفرستد و او را حفظ ميكند و نميگذارد دروغ آن شياطين مخلوط و ممزوج شود با آنچه جبرئيل ميآورد همينجور روي زمين دروغگو بسيار است، بله بسيار است اما نميگذارد دروغ دروغگويان داخل دين خدا شود ميفرمايد انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون بر خدا است ابلاغ حجت بر خدا است كه حجت را تمام كند واضح كند ظاهر كند تو هيچ نبايد زور بزني كه حجت خدا تمام شود خدا حجتش را تمام كرده چنانكه هيچ زور نبايد بزني كه نبي درست كني خدا نبي درست كرده و فرستاده تو نبايد زور بزني آيه قرآن نازل كني آيه قرآن نازل كرده. تو آدم خوبي هستي آنچه پيش تو آوردهاند به تو رسانيدهاند آن را بگير. وقتي ديدي آمدند و راست گفتند و جوري گفتند كه خودت ديدي و فهميدي راست گفتند تو بگو راست است، وقتي ديدي روشن است بگو روشن است، وقتي ديدي تاريك است بگو تاريك است. روشن را بگو روشن تاريك را بگو تاريك، سياه را بگو سياه سفيد را بگو سفيد. حق را مثل روز روشن و از روز روشنتر قرار داده تو هم بگو حق است و از روز روشنتر است. باطل را مثل شب تار و تاريك قرار داده بلكه تارتر و تاريكتر تو هم بگو باطل است و از شب تار تاريكتر است. حق را گفته از پي آن برو توي روشنايي برو باطل را گفته مرو از پي آن توي تاريكي مرو، شايد چاهي ماري جانوري باشد. اين است كه مكرر عرض كردهام والله بي غراق اين حق و باطل مثل روز و شب است و والله روزتر و والله شبتر است بلكه همان جوري كه ميبينيد اكتفا نميكند كه بگويد مثل روز است ميفرمايد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح مشكوة روز است اين قرص آفتاب مشكوة است. گفته مثل دين من مثل مشكوتي است كه روشن است مثل روز روشن است، در مغز اين چراغي است آن هم باز چراغي است مثل روز روشن است بر روي آن چراغ شيشهاي است آن شيشه هم كأنه كوكب دري است و روشن است چراغدانش هم مثل روز روشن است، هي نورها بر روي هم بر روي هم سوار شدهاند نور علي نور است. وقتي چنين شد پس هزار مرتبه حق از اين روز روشنتر است اگر چه به نظر كساني كه هيچ داخل حق نشدهاند اين حرف غريب بيايد بيايد. و همچنين باطل مثل شب است ظلمت دارد از اين شب تارتر است، خدا به همين اكتفا نكرده ميگويد او كظلمات في بحر لجي ظلماتي باشد در وسط دريا، وسط دريا كه خيلي آب روي هم است خيلي تاريك ميشود آنجا هم ببين دريا موج هم بزند ديگر تاريكتر ميشود و موجها سايه در يكديگر مياندازد البته تاريكتر ميشود. روي اين موجها هم ديگر ابر سياهي هم بيايد چقدر تاريك خواهد شد اين است كه ميفرمايد او كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج موجي ديگر هم بالاي آن موج باشد من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض حالا باطل به اين سياهي و به اين تاريكي و به اين ظلمت آيا ميشود كسي نفهمد اين باطل است؟ آيا شب به اين تاريكي را ميشود كسي نفهمد شب است؟ آيا حق به اين وضوح و به اين آشكاري را به اين روشني را ميشود كسي نفهمد حق است؟ آيا روز به اين وضوح و به اين آشكاري را به اين روشني را ميشود كسي نفهمد روز است؟ حالا من ميخواهم عرض كنم هل يستوي الظلمات و النور؟ همچو ظلماتي كه عرض كردم و همچو نوري كه عرض كردم شمايي كه اين روز و اين شب برايتان مشتبه نيست. اين روز و اين شب هل يستوي الظلمات و النور؟ اينجا مشتبه نيست، چطور ميشود پيش دين خدا كه ميروي ميگويي من چه ميدانم كي راست است كي دروغ ميگويد، همه حرف ميزنند چه ميدانند كي راست ميگويد كي دروغ ميگويد چطور ميشود كه مشتبه شود؟ آيا هنوز عقلت نميرسد كه هذيان با علم دو تا است؟ آيا هنوز نفهميدهاي حكمت با سفاهت دو تا است؟ اين است كه عرض ميكنم اتمام حجت بر جميع مكلفين شده به غير از مستضعفين هر كه به حدي رسيده كه خدا از او ايمان خواسته خدا حجت را بر او تمام كرده ممكن نيست حق را نبيند و نفهمد. پس تمام اهل باطل ميدانند باطلند، تمام اهل باطل حق را ميدانند كدام است لكن اگر گمان كنند برايشان مشتبه شده في الجمله حركتي كه ميكنند به حق ميرسند و تميز ميدهند. بايد اتمام حجت بشود لامحاله خدا بايد دينش را واضح كند معقول نيست و محال است خدا دينش را واضح نكرده باشد روشن نكرده باشد. حقش را از باطلش جدا نكرده باشد. سركه شيره درست كرده باشد و شيره خالص خواسته باشد يا سركه خالص خواسته باشد چنين چيزي هيچ معقول نيست. حق را هيچ باطل داخلش نميكند باطل را هيچ حق داخلش نميكند، حق را واضح ميكند ظاهر ميكند آن وقت ميگويد بگير، باطل را واضح ميكند كه باطل است و حاليت ميكند كه باطل است آن وقت ميگويد از آن دوري كن. حالا كه حق را واضح ميكند كه حق است باطل را واضح ميكند كه باطل است دست و پات را نميبندد كه نتواني حق را بگيري يا نتواني از باطل اجتناب كني فكر كنيد انشاءاللّه ببينيد اگر خدا پستاش اين بود كه دست و پا را ببندد كه انسان از هر راهي ميخواهد نتواند برود، نتواند از راه حق برود يا نتواند از راه باطل اجتناب كند، اگر پستاش اين بود از زمان آدم تا حالا در هر عصري حق و باطل بوده چنين كاري ميكرد حالا حتم نميكند كه توي تاريكي مرو، ميخواهي بروي برو لااكراه في الدين حق را ميگيري بگير نوش جانت من هم خواهشم اين است كه تو ايمان داشته باشي و دوست ميدارم كه تو ايمان داشته باشي. پس خدا ايمان را دوست ميدارد و كفر را دوست نميدارد ولكن حبب اليكم الايمان و زينه في قلوبكم ايمان را دوست ميدارد. باري
و صلي اللّه علي محمد وآله الطاهرين.
16بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس چهاردهم يكشنبه يوم ترويه 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
سخنها ديگر چون همينطور قهقري كشيد مسائل بسيار مشكل بسيار دقيقي پيش آمد كه هيچ عنوانش هم در هيچ كتابي نشده است و نيست، و ديگر شد. و واقع هم اين است كه اصل است در مطلب فكر كنيد انشاءاللّه. تا انسان صانع را درست نشناسد علي الحقيقة آن جوري كه هست خدا تا خدا را آن جوري كه هست نشناسي رسول درست شناخته نميشود، تا رسول را آنجور نشناسي حجت درست شناخته نميشود، تا حجت را درست نشناسي شرايع درست به دست نميآيد. اين است كه در زمان غيبت بايد خواند: اللهم عرفني نفسك فانك ان لمتعرفني نفسك لماعرف رسولك اللهم عرفني رسولك فانك ان لمتعرفني رسولك لماعرف حجتك اللّهم عرفني حجتك فانك ان لمتعرفني حجتك ظللت عن ديني. همه اين قال و قيلها و اين اغتشاشاتي كه هست تمامش براي اين است كه مردم توحيد ندارند از اين جهت رسولش را نميشناسند حجتش را نميشناسند شرعش را نميدانند پس گمراه شدهاند شما ملتفت باشيد انشاءاللّه و بدانيد صانع غير از مصنوع است، صانع اگر عين مصنوع است خودتان فكر كنيد و ملتفت باشيد، ديگر حالا فلان كس گفته عين مصنوع است خيلي متشخص است خيلي كتاب نوشته و حكيم بوده اين حرف را زده حالا ما هم وحشت نكرديم گفتيم عين مصنوع است. اما فكر كنيد حالا كه عين مصنوع است آيا خودش با خودش جنگ دارد كه بعضي را مخلد ميكند در جهنم بعضي را عذاب ميكند؟ فكر كنيد هر چه هست كه شخص با خودش نزاع ندارد، خودش توي كله خودش نميزند اين خدا چرا توي كله خودش ميزند؟
ملتفت باشيد انشاءاللّه، عرض ميكنم صانع غير از مصنوع است، مصنوع مخلوق است مخلوق هيچ چيز را مالك نيست حتي آنكه مالك جان خود نيست مالك دست خود نيست مالك چشم خود نيست، نگاه كردنش بايد به اذن مالكش باشد به جهتي كه ساخته صانع او را، اين مصنوع و اين مخلوق مال اوست حالا گفته نگاه از اين طرف بكن نگاه از آن طرف مكن مالك تو او است او ساخته تو نميتواني بدن خودت را زخم كني اگر مال خودت بودي اختيارش را داشتي. نميتواني بگويي بدن خودم است خودم ميدانم، بدن مال خودت نيست. بعينه مثل معاملات خارجي فلان شخص مصنوع تو نيست تو نميتواني زخمش بزني به خودت هم نميتواني زخم بزني، نميتواني مال غير را تلف كني مال خودت را هم نميتواني تلف كني. بدن هم همينطور چشم همينطور گوش همينطور دست پا اعضا جوارح زن بچه اوضاع هر چه هست همه مال خدا است حالا كه مال اوست همانطور كه گفته بايد سلوك كني.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه صانع مالك خلق است خلق مملوك اويند مملكتي دارد مملوكها را روي مملكت خود نشانيده و يكپاره چيزها را تمليكشان كرده و آنچه هم تمليكشان كرده از جميع حيوث تمليكشان نكرده. گفته بخور ولكن حلال بخور، زياد نخور. تمليك نكرده كه زياد بخوري، مخور آن قدري كه بميري تمليك نكرده اين را اسراف كني مال خودت را بسوزاني.
ملتفت باشيد صانع است مالك ملك و صانع غير مصنوع است و مصنوع تمام آنچه را تمليكش كردهاند در حين تمليك مالك نيست، فهو المالك لما ملكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه و خلق تمامشان ناداري است حتي در حين دارايي نادارند الان نور چشم را بگيرد آدم نميبيند، الان فهم را بگيرد آدم ديگر هيچ نميفهمد الان گوش را بگيرد ديگر هيچ نميشنود. پس الان در حين تمليك باز او مالك است. پس اين صانع را علي ماينبغي شناختن كار اوحدي ناس است كار مؤمن ممتحن است ديگر شرطش هم نيست كه ضرب ضربوا بخصوص بايد دانسته باشد، دين خدا را دانستن بدانيد عربي دانستن و عربي خواندن شرطش نيست. فارسي است فارسي ميفهمد عرب است عربي ميفهمد ترك است تركي ميفهمد اين را همه ميفهمند كه خدايي داريم كه آنچه ما داريم او داده و آنچه را هم داده تكهاي از ذاتش را نكنده به ما بدهد. پس خلق غير از خدا است خدا غير از خلق است. خلق همهشان احتياج است او همهاش غني است او معقول نيست احتياج داشته باشد مصنوع معقول نيست غني شود بلكه در حيني كه غني است غني نيست.
حالا در فعل اين صانع كه فكر ميكنيد در خيلي جاهاش شبهه وارد آمده وقتي شبهه وارد آمد بسا از كمرهاي حكمت حكيمي جوابي داده درست هم جواب داده ديگر آنهايي كه حكيم نبودهاند و جواب دادهاند كه هيچ نفهميدهاند. حالا من عرض ميكنم حكمايي كه اهل حق بودهاند از كمر حكمت جواب دادهاند از شبهاتي كه وارد آمده بسا رفع هم نشده شبههاي كه وارد آمده لكن سرب ريخته شده در گلوي شبهه كننده. از جوابها پي برده ميشود كه به آنهايي كه از كمر حكمت به آنها جواب دادهاند معلوم ميشود كه آنهايي كه سؤال كردهاند طالب حق واقع نيستند، در بين مجلس سرش گرم شده حرفي زده سؤالي كرده و آنها هم جوابي دادهاند و اگر كسي از حاق مطلب سؤال كند معقول نيست كه حاقش را جواب نگويند لكن در بندش نيستند تفنني ميخواهند بكنند حرفي زده باشند جوابي هم از كمرهاي حكمت به آنها دادهاند حالا از جمله كمرهاي حكمت كه جواب ميگويند اين است كه اين اختلافاتي كه در خلق هست از جانب صانع نيست. قوابل اشياء مختلف است مثل هم ميزنند كه يك آفتاب است ميتابد به جايي خار سبز ميشود به يك جايي ميتابد گل سبز ميشود به مردار و نجاسات ميتابد گندش زيادتر ميشود به جايي ديگر ميتابد عطرش زيادتر ميشود و هكذا همين آفتاب اشراقش از شكم ماه سر بيرون ميآرد سردي ميكند از شكم مريخ سر بيرون ميآرد گرمي ميكند، اختلاف از قوابل بوده. اينطور جواب دادهاند درست هم هست لكن كمر حكمت است. فكر كنيد كه مردار را كه مردار كرد؟ پس ملتفت باشيد بعد از آني كه قوابل عديده پيدا شد در ملك و حالا فعل فاعل واحدي وارد بر اين شد اختلاف قوابل پيدا شد اين حق است و صدق، لكن روز اول هم آيا همينطور بوده كه قوابل عديده بود و اين آثار كه سبب اختلاف است براي آنها بود يا قوابل را هم ساختند؟ فكر كنيد انشاءاللّه سر حكمت آن است كه از آن ابتدا بگيرند و بيايند، پس آن پيش را بگير و بيا اگر بخواهي پيش از اين بگيري اگر حكيمي ميفهمي كه پيش از فعل صانع هيچ نيست فعل صانع وقتي تعلق گرفت به اشياء آنجا اول سخن است پيش از آن سخني نيست چرا كه پيش از فعل صانع هيچ نيست هر كاري بكني پيش از فعل صانع چيزي به دست بياري چيزي به دست نميآيد. پس ابتداي حكمت، آن ابتداي ابتدا اين است كه صانع دست ميزند به مصنوع و از اينجا بود مطلب سخن كشيد تا اينجاها. بخواهيد حاق مطلب[5] به دستتان بيايد از آن ابتدا بگيريد. پس وقتي صانع قبض ميكند تمام كومهها را و به آن قاعده كه خدا هر چه ميسازد در مملكتش ميسازد و از مادهاي كه توي مملكت است ميسازد، هيچ كدامشان را تكهاي از خودش نميكند بيارد به جايي بچسباند اسمش را بگذارد مصنوع، باز به دليل حكمت فكر كنيد و بيابيد نه همين كه بگوييد اين معلوم است كه تكهاي از خدا كنده نميشود به جايي بچسبد و خلقي ساخته شود، اين معلوم است تسليمي است و خوب هم هست لكن معلوم است اگر تحقيقش هم شد و از روي حكمت شد آن وقت خوب است. حالا فكر كنيد و از روي حكمت بيابيد كه معقول نيست كه تكهاي از ذات خدا يا از فعل او تكهاي كنده شود بيايد به جايي بچسبد نه به زور نه به التماس پس لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين محال است كه شما ببينيد كه من ديده باشم شما شخص عالمي باشيد و من هم تحصيل نكرده عالم شده باشم، محال است چنين چيزي. پس فعل هيچ فاعلي فعل فاعل ديگر نخواهد شد، پس فعل صانع هيچ نميآيد جزء مصنوعات شود، مشيهاللّه نميآيد مشاءات بشود، مشيت لايأكل و لايشرب. و سابق بر اين بودند قومي ضرار و اصحاب ضرار كه آنها ميگفتند مشيت است تكه تكه شده و به اين صورتها درآمده وحشتي هم ندارد. وحدتوجوديها گفتند همه خداست به اين شكلها در آمده. آنها پايينتر آمدند از ذات خدا گفتند اينها همه مشيهالله است. حضرت صادق فرمودند اگر اينطور باشد پس مشيت يأكل و يشرب و يزني و ينكح، خوب اگر اينطور است خودش با خودش چرا عداوت ميكند خودش توي كله خودش چرا ميزند؟ ديگر يا خدا يا مشيت خدا فرق نميكند در مسأله. ميبينيم كفار با مؤمنين بدند، كفار را گرفتند زدند بستند كشتند، آيا خودشان را ميزنند خودشان را ميگيرند خودشان را ميكشند خودشان را اسير ميكنند؟
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، فعل هيچ صانعي ممكن نيست از دست غير جاري شود و لو مثل اين فعل از دست ديگري هم جاري شود. بله نور اين چراغ مثل نور آن چراغ است باشد، قيام زيد مثل قيام عمرو است لكن اين قيامش مال خودش است آن هم قيامش مال خودش است. پس فعل صانع ممكن نيست بچسبد به جايي و جزو چيزي بشود، پس مشيت لايأكل و لايشرب و لايزني و لاينكح لكن تعلق ميگيرد صنعت ميكند و اين فعل وقتي قبض ميكند اشياء را در هم ميكوبد واقعا به هم ميافشارد در هر عالمي به حسب خودش. پس قبض ميكند تمام ملك را و همه را به هم ميافشارد چيزي را با چيزي تركيب ميكند معجوني ميسازد. بسايطش بايد باشد در ملك آنها را بردارند اقتران دهند به يكديگر مولودي بسازند اسمش را معجون بگذارند شما اسمش را مركب بگذاريد. حالا اين معجون آيا فلفلش از عرصه امتناع آمده؟ عرصه امتناع كه امتناع است، در عرصه امتناع نه فلفل هست نه زنجبيل هست نه دارچيني نه چيزي ديگر. آيا ذات خدا است كنده شده آمده به چيزي چسبيده معجون ساخته شده؟ اين هم كه معقول نيست. پس خدا ذاتش را نميكند به كسي بدهد و نه از عرصه امتناعي كه نيست چيزي ميآورند چيزي بسازند. پس هر چه هست از اين مملكتش بر ميدارد به جايي ميبرد، غيبي را به شهادهاي ميچسباند شهادهاي را به غيبي ميچسباند غيبي را به غيبي ميچسباند مركبات را ميسازد. اين است كه اول قبضي كه ميكند صانع كه پيش از آن حرفي نيست وقتي قبض ميكند اشياء را در هم ميكوبد اشياء را و قرار نظم اشياء و حكمت بر اين شده كه در مابين اشياء خلأ نيست كه فضاي فارغي را خلأ اسم بگذارند. كسي بگويد فضاي فارغي هست و بگويد محال نيست خلأ، نفهميده چه گفته. خلأ يعني نيست هيچ نيست را كه كسي كاري ندارد، عرصه مملكت خالي نيست وسطهاشان به هم چسبيده هيچ جاي خالي نيست در مملكت. وقتي قبض ميكند صانع تمام مملكت به هم فشرده ميشود حالا كه فشرده شد آن چيزي كه نزديك عالمي است زود ميآيد توي آن عالم پايين و آن چيز بالاتري كه هست بعد از آن ميآيد اين است كه هر چه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است.
ملتفت باشيد و از اينها قدري عظم مشايخ به نظرتان زياد شود. معلوم است تا كسي اين چيزها را نداند نميتواند بگويد هر چه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، حاق اشياء را ديده و بر خورده كه گفته هر چه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. حالا كه گفته هر جا را هم نگاه كني اين مطلب را ميبيني در همه جا جاري است.
ملتفت باشيد پس وقتي قبض ميكند صانع چيزها در هم ريخته ميشود و عالم عالم نزول ميكند، نزول ميكنند اشياء از درجات عاليه، اول خلق تا تخوم ارضين تمامشان در هم فشرده ميشوند يك درجه پايين ميآيد پايينتري را هم فشار ميدهد يك درجه ديگر پايين ميآيد پايينتري را هم فشار ميدهد تا آخر مراتب تمامش كه فشرده شد چيزهايي كه نزديك اين عالم است كه به طور استدلال ميتواني پيداش كني. اول پا به اين عالم ميگذارد نگاه كن ببين چيست كه پيش از همه چيز پيدا ميشود. وقتي جمادي ميخواهيم بسازيم گرمي ميخواهد سردي ميخواهد آبي را با خاكي ممزوج كني گلي درست كني در قالب بريزي خشك كه شد خشت ميشود ديگر اين آتش ميخواهد آتش بخورد تا آجر شود. سنگها هم همينطور است. حالا آن چيزي كه وجودش ضرور است اول آن چه چيز است؟ اين جماد كه به واسطه آنها پيدا شده پس اينها نبودند و اينها را ساختند. اول چيزي كه پيدا شده در اين عالم همان قبضي كه ميكند حكيم از غيب چيزي ميآورد به شهود اول چيزي كه ميآيد حركت است و همراه اين حركت و لازمه اين حركت افتاده است حرارت يعني نار و ناريت، پس اول قبضي كه ميكند حركت پيدا ميشود و حركت احداث ميكند حرارت را. باز ملتفت باشيد اين احداث ميكند حرارت را نه اين است كه علي العميا گرمي پيدا شد و به حسب اتفاق پيدا شد. نه، فكر كنيد چطور ميشود كه اين را كه همچو ميكني و حركت ميدهي به اندازه حركتش گرم ميشود. يكپاره جاهاش كه واضح است فكر كنيد حركت تند را كه به چيزي ميدهي گرم ميشود، خراطها چوب را دم چرخ ميدهند از حركت تندي كه چرخ ميكند در ميگيرد چوبها و مشتعل ميشود. در حركت تند آسان ميشود فهميد عقل حكم ميكند حركات بطيئه هم قدري حرارت داخلش هست حالا كه چنين است پس اول چيزي كه ميآيد در دنيا حركت است كه ميآيد و آن جسم بسيار رقيقي كه از تمام اين كومههاي ظاهري رقيقتر است بالاتر از همه اجسام ايستاده. باز نه اين ظاهر را عرض ميكنم يعني آن مادهاي كه آن اجسام لطيفه آمدهاند توي آن فرو رفتهاند خود جسم غليظ بالا نداشت يعني لطيف نداشت لكن معلوم است كومه هر چه[6] باشد روي هم كه ريخته شد نميشود تمامش در يك نقطه واقع باشد. پس آنجور بالا و پايين را داشت لكن لطيفي كه ولش كني مخلي بالطبع كه شد بيايد بالا بايستد همچو چيزي نبود. مدتها بود كه همچو چيزي نبود كه اگر سنگي را ول كني بالطبع بيايد پايين نبود همچو چيزي كه اشياء لطيفه را ول كني بالطبع برود بالا. ملتفت باشيد كه غايت حكمت اهل طبيعت كه حرف زدهاند تا اينجا ميآيد كه وقتي سنگ را ولش ميكني بالطبع ميآيد پايين ديگر چيزي ديگر ندانستهاند. بله سنگ را كه ساختهاند و سختي و صلبي در آن گذاردهاند بله حالا كه ولش ميكني از بالا ميآيد پايين. انسان را كه ساختند طبيعت انسان اين است كه نطق داشته باشد و هكذا، اينكه حكمت نيست مطلبي نشد. حكمت آن است كه بداني جسم را چطور ساختهاند چه جور صنعت به كار بردهاند آن وقت كه آن را دانستي بداني چطور شده سنگ سنگين شده كه وقتي ولش ميكني ميآيد پايين بفهمي چطور شده كه وقتي آتش را ول ميكني سرابالا ميرود آن وقت حكيم ميشوي و اهل طبيعت ميشوي مردم ديگر طبيعت سرشان نميشود. وقتي كه فعل صانع تعلق ميگيرد اول تعلق ميگيرد به آن اجسام لطيفهاي كه در وراي اين جسم هستند به جهت لطافتي كه دارند وقتي قبض را كرد فشرده ميشوند توي اين عالم اگر به طور تأني بيايد ريزريزهاي عالمي يك جزيي كه ميآيد بيايد جزيي ديگر پهلوي آن هست و صرف و خالص آن يك جا جمع نميشود و ظاهر نميشود اگر به طور سرعت بيايد اجزاي عالمي ديگر همراه آن نميآيد. مثل جوي آب كه در خاك نرم كنده شود آب كه به تأني در آن جاري شود خاكها همراه آن ميآيد و جوي آب پر ميشود به سرعت كه بيايد آب خالص ميآيد. همينطور ريزريزهاي آتش اگر به سرعت بيايند همه خالص با هم جمع ميشوند يك دفعه ميبيني درگرفت. پس هر قبضي هم در هم ميكوبد جسم را و قبض ميكند و هم از غيب آورده به شهود، از آن در هم كوبيدنش برودت احداث ميكند از آني كه آمده از غيب به شهود انبساط احداث ميكند حرارت احداث ميكند. اول چيزي كه احداث ميشود حركت است و اثر حركت حرارت است و اثر آن در هم كوفتگي و تسكين برودت است. پس حرارت و برودت اثر حركت و سكون است نه بر عكس. بله حالا كه در كمرش واقع شدهاي ميبيني هر برودتي تعلق به جسم گرفت جسم را ساكن ميكند برودت تعلق به آب گرفت يخ ميكند هوا يخ ميكند وقتي جمع شد متقاطر ميشود برودت به روغن تعلق گرفت روغن ميبندد، آهن وقتي سرد شد ديگر خم نميآرد، اگر سنگي سرد شد ملايمتش تمام ميشود.
ديگر ملتفت باشيد انشاءاللّه حالا كه برودتي پيدا شد و از اين تسكين آن برودت حاصل شد حالا تعلق كه ميگيرد به جسمي اثر خود و كار خود را ميكند حرارت كه از اثر حركت پيدا شد حالا تعلق كه ميگيرد به جسمي اثر خود را و كار خود را ميكند پس هم حرارت تحريك ميكند هم تحريك حرارت ميآرد اين دو لازم و ملزومند همه جا اين حكم جاري است. لازم آن چيزي است كه هيچ از ملزوم تخلف نكند، لازم فعل ملزوم است پس تا آن توش است اين هست ملزوم نباشد لازم نيست، نميشود فعل بماند فاعلش برود. يكپاره چيزها را لازم و ملزوم اسم گذاردهاند و در حقيقت لازم و ملزوم نيستند. دود و نار را مثل ميزنند لكن اين در واقع لزوم ندارد و لو توي دود نار هست و دود بينار نيست به اين جهت گفتهاند دود و نار لازم و ملزومند اينها گفته شده لكن شما بدانيد حاقش به دست نيامده. ملتفت باشيد لازم شيء مثل فعل شيء است مثل انيت و صورت شيء است كه نميشود تخلف از شيء بكند فعل جسم چه چيز است؟ فعل جسم اين است كه اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته باشد، بايد طال باشد تا طويل پيدا شود. الجسم طال فصار طويلا، عرض فصار عريضا عمق فصار عميقا اينها فعل است و ناشي از فاعل است. اين عصا طويل است تا طال نباشد طويل پيدا نميشود و همچنين عريض است و عميق.
ملتفت باشيد آنچه از لوازم جسم است طال و عَرَضَ و عَمَقَ است، طول و عرض و عمق است جسم در فضايي نشسته نميشود مكان نداشته باشد، وقت دارد نميشود وقت نداشته باشد، وضع دارد نميشود در وضعي نباشد، جسم جهت دارد نميشود جهت نداشته باشد اينها ذاتيات جسم است نميشود نداشته باشد اينها را. لكن اين جسم گرم است ميشود گرم نباشد، سرد است ميشود سرد نباشد، سكون است ميشود ساكن نباشد اينهايي كه از لوازم جسم نيست تمام اينها از غير عالم جسم و از غيب عالم جسم وارد جسم شدهاند و آن چيزي كه ابتداء وارد شده يك تحريكي است و يك تسكيني كه هر دوي اينها توي يك قبض پيدا شده و از آن تحريكش حرارت پيدا شده از آن تسكينش برودت پيدا شده. اين برودت از هر سمتي كه حرارت آمده از سمت مخالفش برودت آمده وقتي تعلق گرفته به اين كومه درجات پيدا كرد يك درجه حرارتش بيشتر است يك درجه برودتش بيشتر است اينها همه توي همان يك قبض است كه پيدا شده. حالا كه چنين شد و درجات پيدا شد حالا اگر قبض كني از يك درجهاي خيكي پر كني و در درجه پايينش ببري و ولش كني از آنجا ميآيد بالا از آن پايين پر كني بالاش ببري ميآيد پايين. پس حالا طبيعت را ببينيد ساختهاند و ابتداي ساختنش از اين نظم است كه عرض كردم. پس بدانيد قوابل نبودهاند و آنها را ساختهاند، اول چيزي كه پيدا شد بسايط است. باز فكر كنيد حالت بسايط را هر يك را بخواهي به دست بياري مثل جسم روز اول قطع نظر از فاعل كه بكني و حالا هم همينطور است، قطع نظر از تعلق فعل فاعل به اين جسم، اين جسم هيچ جاش لطيفتر نيست هيچ جاش هم كثيفتر نيست. حالا كه چنين است يك بحر متشاكلالاجزاي يك دستي است حالا كه يك بحر متشاكلالاجزاي يك دستي است از اين نميشود يك تكهاش را بگيرند عرش بسازند يك تكهاش را بگيرند زمين بسازند. پس زمين را بايد سنگينش كرد و ساخت عرش را بايد سبكش كرد و ساخت و بعد از آني كه قبض ميكند صانع آن وقت لطافت از پيش دست صانع تا تخوم ارضين سراپايين ميآيد و كثافت از تخوم ارضين سرابالا ميرود تا محدب پس آن وقت حرارت پيدا ميشود برودت پيدا ميشود مراتب بسايط پيدا ميشود بسايط كه پيدا شد باز در هر مرتبهاي در هر كره دايرهاي پيدا ميشود. در هر كره باز مخضها بايد كرد تا قوابل پيدا شود. پس در اول خاك خلق ميشود اما خاكش بسيط است يك جاييش گل سرخ نيست يك جاييش گل ارمني نيست يك جاييش كبريت نيست يك جاييش زيبق نيست اين اختلافات كه در اين خاكها و در اين قوابل هست اينها را بايد بسازند. زيبق را خدا ميسازد همان جوري كه تو زيبق را ميسازي كبريت را ميسازد همان جوري كه تو كبريت را ميسازي اين خاكها را ميسازند آب و خاك هم نبودند آنها را ساختند آوردند اينجا گذاردند اينها همه از عالم غيوبند اينها اهل غيبند آمدهاند تعلق به شهاده گرفتهاند در تعلق اين غيوب به شهاديات چيزها توليد ميكنند. پس اين حرارت و برودت آبائند نسبت به كساني كه بعد واقع ميشوند و اين آباء را ملتفت باشيد وقتي بنا شد از آباء بگيري چيزي بسازي هي كثرت زياد ميشود و هي زيادتر ميشود از يك حرارت و يك برودتي مراتب ملك پيدا شد و هي درجات پيدا شد كه نميشود احصا كرد ورق به ورق طبقه به طبقه درجات پيدا شد كه به قدر يك[7] ورق كاغذ از آن محدب حرارتش از همه جا زيادتر است ورق زيريش لامحاله برودتش بيش از آن ورق بالايي است حرارتش كمتر است اين بالطبع اينجا ميايستد آن بالطبع آنجا ميايستد. پيشتر طبع هم نبود پيشتر همان كومه بود آن كومه روي هم ريخته شده بود اگر از بالاش چيزي ميگرفتند پايين ميآوردند همان جا ميايستاد ديگر نميرفت بالا، از پايينش چيزي را بالا ميبردند همان جا ميايستاد ديگر پايين نميرفت اما بعد از تصرف فاعل كه تصرف كرد در آن يكپاره جاهاش لطيف شد يكپاره جاهاش كثيف شد. حالا هوا را ميبري زير آب ميآيد بالا آب را ميبري بالا در هوا ميآيد پايين. غيوب آمدهاند در عالم شهاده و تصرف كردهاند حالا ديگر اثرشان بيشتر ميشود زيادتر كار ميكنند و غيب تا در عالم خودش هست و نيامده در شهاده و به شهاده تعلق نگرفته او خودش زور ميزند بماند در جاي خودش، شهاده تا غيب به آن تعلق نگرفته زور ميزند در جاي خودش بماند. صانع بايد اينها را دستشان را بگيرد و به دست هم بدهد تا در يكديگر تأثير كنند. وقتي دستشان را به هم داد اينجا خميره ساخته ميشود و اين ساختن خميره سري است وقتي خميره ساخته شد ديگر كارها زود زود به انجام ميرسد. آبي را با آردي داخل هم كني و خمير كني و بگذاري كه خودش بترشد اقلاً يك شبانه روز بايد بماند تا بترشد اما خميرمايه[8] كه باشد يك چونهاش را در سي من خمير بگذاري به ربع ساعت همه را ترش ميكند. بخواهي اين شير را بگذاري خودش سفت شود هي بايد هوا بخورد و گرما و سرما بخورد تا به حد ماست برسد، بايد پنج شش روز بگذرد خيلي بايد طول بكشد لكن يك قاشق ماست بريز در ميان شير به اندك زماني ميبندد ماست ميشود. بخواهيم پنيري بسازيم بيپنيرمايه شير را يك ماه بايد گذارد تا پنير شود لكن يك خورده پنيرمايه بزن به شير و بگذار ميبيني به ربع ساعت بست و پنير شد.
پس غيوب كه ميآيند به عالم شهاده جميع عالم شهاده عالم امساك است قبض ميكند لطيف را حبس ميكند و لطيف پيش از آنكه حبس شود تأثير در مادون نميتواند بكند هي زور ميزند برود رو به عالم خودش اين آتش اصل آتش اگر چه حرارت دارد لكن نميسوزاند وقتي حبس شد در جايي اثرش از اين زيادتر ميشود نار را مخلي بطبع كني كه حبس نباشد در ذغالي در دودي روي دست بگذاري نبايد بسوزاند باروت خيلي خوبي را در كف دست بريزي و آتش بزني خودش ميسوزد و دست را نميسوزاند همينطور هم هست واقعا اين آتشي كه ميبيني ميسوزاند قهقري كه بر ميگرداني و صرف ميكني چيزي از آن منفعل نميشود گرم هم نميكند. حالا كه گرم ميكند به جهت اين است كه در اين فضا بخارات هست هوا هست بخار گرم كه شد متصل است به نار هوا را گرم ميكند. آتش روي كله ذغال كه هست ميسوزاند قهقري كه بر ميگرداني ذغال سياهي ميماند و خود آتش اينجا نميايستد كه بسوزاند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه غيب همين كه ميآيد به عالم شهاده قوتش خيلي زيادتر ميشود نميشود گفت چقدر زياد ميشود. ملتفت باشيد انشاءاللّه اگر صانع بخواهد حيواني درست كند، حيوان قويي مثل اسب خلق كند پيش از آنكه مادياني و نرياني با هم جفت شوند آسمان و زمين چندين هزار هزار سال بايد دور بزند سالها دور يك بقعهاي بگردد و تربيت كند آنجا را تا آنكه نطفه اسب مادهاي و نطفه اسب نري ساخته شود و آن نطفه تا مدتها در يك سوراخي در فجوهاي بماند هي گرمش كنند هي سردش كنند چندين هزار سال و هي بايد گفت هزار سال دور بزند هي دور بزند فلك تا اينكه پيدا شود يك ماديان و نرياني. اما حالا كه ساخته شدند آن نريان و ماديان كه جفت شدند ميبيني به ربع ساعت اسبي ساخته ميشود. انساني اگر نبود اصلا دور اين فلك را نميگرداندند، كي تا حالا است كه اين افلاك ميگردند از حساب بيرون ميرود افلاك اين همه دورات زده تا آدم و حوا ساخته شد. اگر انسان روي زمين نبود نه حيوانات بودند نه نباتات، جميع اين اوضاع را براي اين ميگرداند كه اين دو تا را بسازد. پس حيوان را براي خودش نميسازد. خدا آهو ميخواهد چه كند. خدا نبات ميخواهد چه كند، جماد ميخواهد چه كند؟ همه را براي انسان ميسازد. انسان حيوان ميخواهد سوار شود بار بارش كند، حيوان پيشتر از انسان خلق شده همه جا هرچه را براي هر جا مقدر ميكند پيشتر مهيا ميكند. شير را در پستان مادر پيش از تولد طفل آماده ميكند كه طفل براي رزقش معطلي نداشته باشد، نگذارده بيرون بيايد بعد رزقش را درست كند. ارزاق مقدر ميشود پيشتر فكر كنيد انشاءاللّه اگر از روي حكمت ميگيريد اينها را والله رفع اضطراب از همين حرفها خواهد شد اگر نميگيريد بدانيد مطلب به دستتان نيامده اگر چه در خارج درست هست لكن شما توي مطلب نيامدهايد. پس بدانيد ارزاق واللّه بعينه مثل همين كه عرض كردم طفل تا منعقد شد همان ساعت انعقاد نطفه زن اگر ملتفت شود ميبيند زير پستانش درد گرفت. يعني زنهايي كه شعور دارند، يكپاره كه بيشعورند نميفهمند به جهت اين است كه همان ساعت خون شير ميشود و روز به روز پستان بزرگ ميشود و لو با چشم ديده نشود، تا اين نطفه منعقد شد آنجا بناي رزق ساختن ميشود و اين رزق پستاني دخلي به توي شكم ندارد اين براي بعد از بيرون آمدن است از شكم مادر. پس اين شيرها هي مهيا ميشود براي بعد از بيرون آمدن از شكم در ضمن اين نه ماه خدا هي شير ميسازد چنانكه ميبينيد اگر شير را بسازند بي اين بچه لغو است و بيحاصل همينطور بچه را بسازند و رزق براش نسازند خلقتش لغو است و بيحاصل. بچه را كه ميسازند و رزقش را كه همراهش ميسازند لغو نشده و به حكمت واقع شده. پس بدان تو را تا زنده ميدارد رزقت والله از شرق و غرب و آسمان و زمين ميدود و رو به تو ميآيد چنانكه تو هم طلب او را ميكني و در بند او هستي و رو به او ميروي او هم در بند تو است طلب تو را ميكند و رو به تو ميآيد و خيلي سرعت دارد كه بيايد پيش تو. بسا او خودش هم نداند كه چرا سرعت ميكند و ميآيد آنهايي كه در دستشان است و ميفهمند آنها او را ميفرستند به زودي ميآرند. اگر حكمت آمد چنين حالتي را مشاهده ميكني و حكمت را خدا منت ميگذارد به هر كه ميخواهد ميدهد، من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا خير دنيا و آخرت در اين است كه شخص از روي اطمينان ساكن باشد كه خدايي دارم و خدا است صانع من آنچه ميشود كائنا ما كان ميدانم تعمد ميكند پس ديگر من چرا بترسم. از اين بايد بترسم كه يك دفعه خلاف رأي او را بكنم و مرا بگيرد. حالا ديگر از مار و عقرب بترسم، مار و عقرب يكي نيست دو تا نيست از كدام بگريزم، كجا بگريزم؟ از همان راهي كه ميگريزم بسا مار و عقرب باشد بسا چاه باشد بسا زلزله شد زمين خسف شد. آن كسي كه حكمت دارد ميداند كه ملك در دست صانع است از روي عمد زمين را فشارش ميدهد گاهي سستش ميكند هر چه هم ميخواهد ميكند. صانع نيست نقاشيش مثل نقاشي خلق، خلق چيزها در هم ميكنند به طور تجربه علمي به دست ميآرند. بله فلان دوا را با فلان دوا داخل هم كرديم داديم به مرغ خورد مرد فلان دوا را داديم چاق شد راه افتاد. خدا تجربه نميكند از اول نقشه ميريزد آنچه ميكند عمد است از روي نقشه نيست نقشهاش را هم خودش ريخته نه آنكه نقشه ريخته شده و بعد از ريختن اتفاق اين نقشه بيرون آمد. بله اين اتفاقيات خلق به جهتي است كه علم به عواقب امور ندارند و جهالند آنچه به دست ميآرند به تجربه است لكن صانع جاهل باشد نميشود، تجربه نميكند كه علمي به دست بيارد بي تجربه ميداند. وقتي كه ايمان به چنين خدايي داري اطمينان داري شوخي نيست الا بذكر اللّه تطمئن القلوب ملتفت باشيد عرض ميكنم مسائل دو جور است: احكام اوليه و احكام ثانويه.
احكام ثانويه اين است كه تو معاشرت با غير كه ميكني چه جور[9] كه ميكني ميتواني زيست كني. يكپاره چيزها عقايد است اعتقاد را ميخواهند از هر فرد فرد تو هم مكلف هستي آن ديگري هم مكلف است. تو هم مكلف نيستي كه بداني آن فرد اعتقادش چه جور است، تو مكلفي كه اعتقاد كني صانع عالم است خداي جاهل اقرار كني صانع ميگويد من جاهل نبودم چرا گفتي من جاهلم؟ اگر گفتي خدا عاجز است ميگويد من عاجز نبودم توي كلهات ميزند، پس بايد اقرار كني كه خدا عالمي است كه هيچ جهل در او نيست، خدا قادري است كه هيچ عجزي در او نيست، عامدي است كه هيچ غفلت در هيچ كاري در طرفهالعيني براي او نيست. حالا كه چنين است و ساخته مخلوقات را تا ميخواهد زندهات ميدارد و نگاه ميدارد وقتي نميخواهد ديگر زنده باشي ميميراند. كفي بالاجل حارسا براي هر كسي اجلي است او اجلي را مقدر كرده است حكما در وقتش ميرسد و تا ميخواهد در دنيا باشي او است حافظ و حارس شخص. پس تا خدا ميخواهد زنده باشد روزيش را در طبقها ميگذارد به دست ملائكه ميدهد به دست جاروادار ميدهد به دست تجار ميدهد تا ميآرند توي حلقت ميكنند، ميخواهد هم ندهد چيزي را از توي دهنت ميكشد ميآرد بيرون. پس صانع اگر ميخواهد بدهد از هر جا باشد عمدا ميآرد ميدهد ميخواهي راه بروي ميخواهي نروي ميخواهي التماس بكني ميخواهي نكني وقتي ميخواهد ندهد در دهان هم بگذاري ميبيني لقمه رااز دهانت بيرون ميآرد، التماس هم بكني فايده ندارد. حسن كار اين است كه خودش اذن داده گفته دعوت بكن سهل است اگر دعوت نكني و بخواهي انانيت بكني گفته انتقام ميكشم ميگيرم ميبندم. پس خيلي رؤف است رحيم است كه اولا اذن ميدهد كه دعوت كن نكني خوشش نميآيد بعد مستجاب ميكند تا خذلان نكرده و مأيوس نشده از كسي با او مداراها ميكند تأديبات ميكند ميكشدش ميبردش رو به خود، تا وقتي ببيند خيري در اين نيست آن وقت ولش ميكند نعوذباللّه وقتي ميبيند نيست متاعش پيش كسي ولش ميكند در هر وادي كه هلاك شدي باكيم نيست اما اگر خيري باشد در كسي تأديب ميكند ميگيرد معاذاللّه اننأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده يوسف برادرش را نگاه ميدارد متاعش در نزد اوست و او را همراه خود ميبرد، خدا هم متاعش پيش هر كس هست او را ميبرد پيش خود. همه انبيا سعي و اصراري كه دارند اين است كه امتعه خودشان پيش هر كه هست آنها را به چنگ بيارند، حالا چون نبي شايد همچو علم و همچو احاطه نداشته باشد به اين جهت تجربهشان ميكند امرشان ميكند نهيشان ميكند به ناخوشيها و بلاها مبتلاشان ميكند تا معلوم كند اين اسمش ميشود ابتلا و امتحان، اين است كه فرموده الم احسب الناس انيتركوا انيقولوا آمنا و هم لايفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن اللّه الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين. ام حسبتم انتتركوا و لما يعلم اللّه الذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين؟ آيا گمان كرديد خدا شما را واگذارده و هنوز خدا نميداند، يعني رسول نميداند كي مجاهد است كي نيست ابتدا كسي ميآيد امتحان ميكند مردم را تا يقين ميكند صادق است اين كسي كه ادعاي ايمان كرده يا خير ميفهمد منافق است مأيوس ميشود ولش ميكند، همچو خدايي را بايد پرستيد همچو خدايي است كه لاتأخذه سنة و لانوم نه غفلتي دارد نه نسياني هميشه رقيب تو است تو يادت ميرود از او او يادش نميرود از تو. جوري هم خلقت نكرده كه دائم مراقب او باشي و ياد او باشي، خير گاهي هم برو بازي كن براي خود بگرد اما شبانه روزي پنج وقتش را گفته نماز كن، صانعي كه كل مايحتاجت از پيش او بايد بيايد، همان بازي كردنت را هم او اذن داده يك وقتي هم نميرود پيشش او هم ول كرد اين محل گله نباشد پس اين صانع است كه كارهاش تعمد است.
باري ملتفت باش اگر از آنجايي كه گرفتم پيش بيايي ميداني قوابل ساخته شده. پس وقتي گل سرخ را ساختند حالا ديگر گل سرخ است زميني كه قابل باشد علفي برويد از آن يا علف خوشبويي توش سبز شود آن را ساختهاند آن زميني هم كه شورهزار[10] است آن را هم ساختهاند. پس اين قوابل هم مثل مواليدند و همه ساخته شدند. چطور شدند ساخته شدند درجه به درجه همان طوري كه عرض كردم بياييد تا به دست بيايد. پس اول از غيب به شهود آمد خميره و خود خميره پيش از آمدن طولها بايد بكشد كه بيايد دورها بايد بزند فلك تا خميره ساخته شود. بعد از آمدن خميره ديگر كار آسان ميشود آتش پيش از آنكه از سنگ بيرون آيد طولها بايد بكشد تااز سنگ بيرون آيد، وقتي بيرون آمد حالا ديگر آتشها زود زود به آساني پيدا ميشود. حالا كه اينطور شد اين كرات بعض از بعض متأثر ميشوند بعض در بعض اثر ميكنند حرارت بر حرارت ميافزايد برودت بر برودت و هكذا رطوبت و يبوست به همين ترتيب افلاك را ميسازند، افلاك را كه ميسازند خيلي بايد طول بكشد تا ساخته شود وقتي افلاك ساخته شدند و صاحب كواكب شدند و از مخض افلاك كواكب ظاهر شدند والله همينطور به طور ظاهر افلاك را مخض كردند مخض كردند يك دفعه يك گندلهاي پيدا شد كوكبي شد. باز مخض كردند گندله ديگر پيدا شد همينطور كوكبي ديگر تا جميع كواكب پيدا شدند هر چه تركيبات زياد پيدا شد در كواكب فعاليت زيادتر ميشود براي آنها اينها خميرهها هستند كه ساخته شدهاند و اينها گردش نداشتند پيشتر و نميگشتند حالا كه بناي مرور را گذاشتند هر كوكبي هم ممري دارد و آثارش زير ممر خودش است پس به اين جهت روي زمين هم به عدد اين كواكب كثرات پيدا ميشود در هر دوري[11] هم چيزي پيدا ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
17بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس پانزدهم دوشنبه يوم عرفه 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
سخنهايي كه مغز دارد حرفهايي است كه نسبت غيب است به شهاده. اينها حرفهاي مغزدار است. ملتفت باشيد انشاءاللّه در مطلق و مقيد و نوع حيوان صدق ميكند بر جميع افراد حيوانات هر كسي اين را ميفهمد چشم وحدتبين در كثرت را حيوانات هم دارند. همه گاوهاي دنيا همجنس خود را ميشناسند، همه الاغهاي دنيا همجنس خود را ميشناسند، اينها چيزهايي است كه اهل حيله حيله ميكنند و مشكلش ميكنند يا از روي عمد اگر شيطانشان استاد باشد و الاّ آن استادشان استاد است و ميبيند آسان است همينطور راستش را ميگويد. ميگويد هر كس چشم وحدتبين در كثرت داشته باشد خدا را ميتواند ببيند.
خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا
به راه خويش نشسته در انتظار خود است
شما دقت كنيد انشاءاللّه اين چشم را همه حيوانات دارند، همه حيوانات همجنس خودشان را از ساير اجناس تميز ميدهند با جفت خودش انس ميگيرد. گاوها همجنس خودشان را ميشناسند، الاغها همجنس خودشان را ميشناسند، گربهها همجنس خودشان را ميشناسند. مارها همينطور، مورچهها همينطور. حيواني خدا ضعيفتر از كرم و مورچه خلق نكرده قلب براي آنها نيست اينقدر ضعيفند كه مرده و زندهشان مثل هم است و ميبينيد كه باز مورچهها پيش هم جمع ميشوند مارها پيش هم جمع ميشوند عقربها يكجا جمع ميشوند تميز ميدهند همجنس خود را از ساير حيوانات. اين چشم وحدتبين در كثرت را همه حيوانات دارند. حالا اين را بادش ميكنند و ميگويند. عوام نميفهمند خيال ميكنند چيزي است وقتي مغزش را ميشكافي هيچ نيست لكن تمام حرفهاي انبيا همه در نسبت غيب و شهاده است از اول ادعاشان اين بود كه ما از غيب آمدهايم از جايي آمدهايم كه شما از آنجا نيامدهايد به دليل اينكه شما خبر از آنجا نداريد. ما از شهري از دياري آمدهايم كه شما از آنجا نيامدهايد و ما از آنجايي كه آمدهايم آنجا خبر داريم كه بر سر شما چه خواهد آمد بعد از اين و شما هيچ كدام خبر نداريد. مغز اين حرفها را كه درست بيرون ميآريد علم قرآن را درست به دست ميآريد. پيغمبر آمد كتابي آورد گفت مثلش را نميشود بياري.
ملتفت باشيد اغلب اغلب مردم اين را كه ميشنوند اين جورها خيال ميكنند توي ذهنشان ميآيد كه چون قرآن كلام بليغي است كلام فصيحي است عربي است و جوري هم هست كه عربها انكار نميتوانند بكنند فصاحت و بلاغت آن را و واقعا فصيح هم هست بليغ هم هست لكن همچو بليغ و فصيح است كه احدي مثلش را نميتواند بيارد و آن حرف را همهاش را توي همين فصاحت و بلاغت ميخواهند درست كنند و درست نميآيد. و شما بدانيد اين مغز سخن نيست، مغز سخن اين است كه پيغمبر ميآيد ميگويد من آمدهام از پيش كسي كه تمام گذشتهها را او ميداند او صانع شما است و تمام آيندهها را او خبر دارد و در مملكت او مخلوقي از مخلوقات به تمام گذشتههاي خود و به تمام آيندههاي خود مطلع نيست. هر موجودي در هر جايي كه هست خودش از خودش خبر دارد هر چه بيرون وجود او است البته اين خودش آن بيرون نيست چون آن بيرون نيست پس خبر از آنجا ندارد. پس ميآيند انبيا و دعوت ميكنند خصوص دعوتهاي قرآن. ميگويند صانع شما از جميع كليات امور شما و جميع جزئيات امور شما خبر دارد او اين كليات را كلي كرده و سرجاش گذارده. او جزئيات را جزئي كرده و سرجاش گذارده الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير من از پيش او آمدهام و اينها را كه ميگويم او از زبان من حرف ميزند. او از گذشتهها خبر دارد به دليل اينكه شما مرا كه ميبينيد ميدانيد توي مكه متولد شدهام، عمر مرا هم از وقتي كه متولد شدهام تا حالا شما ميدانيد چقدر است و ميدانيد هيچ جا هم نرفتهام درس بخوانم قصههاي گذشته را ياد بگيرم شاهدم هم همين خويش و قومهاي خودم و دشمنهاي خودم. دشمنهاي خودش را هم شاهد ميگرفت. توي دامن ابولهب و زنش بزرگ شده بود از حال او خوب خبر داشتند. گفت شما كه ميدانيد من هيچ جا مكتب نرفتهام هيچ جا درس نخواندم هيچ جا پيش قصهگويي نرفتم قصههاي گذشته را ياد بگيرم معذلك وحي شده به من و به شما خبر ميدهم از گذشتهها. آدم چه كرد خبر ميدهم به شما. دليل اينكه اين حرف راست است اينكه برويد توي كتابهاي پيش[12] ببينيد همينطور است كه من خبر دادهام اين هم باز سري است ملتفت باشيد انشاءاللّه. بخصوص وقتي ميگفت برويد توي تورات ببينيد همينطور هست يا نه، نميآمد نشان بدهد كه كجاي تورات است، درس نخوانده بود خط ننوشته بود و هر خطي را ميتوانست بخواند و ميخواند و معذلك نميگفت در فلان جاي تورات فلان حكايت است براي اينكه ميخواست برساند كه من اين درسهاي متعارفي را نخواندهام ميگويم آدم را چطور از بهشت بيرونش كردند، حوا با آدم چه گفت آدم با حوا چه گفت هر كدام چه كردند اين جوري كه من ميگويم اينها را از كسي هم ياد نگرفتهام پس كسي تعليم من نكرده است مگر آن صانعي كه همه را ساخته. دليل راستي اين حرف من همين كه توي كتابهاي پيشترتان بگرديد، توي توراتتان توي انجيلتان بگرديد در تواريختان بگرديد ببينيد همينطور هست يا نه. خبر ميدهم كه نوح چه كرد و شما ميدانيد من آنجا نبودم ميبينيد پيش كسي هم ياد نگرفتم خدا هم همينها را به او گفته ميگويد ماكنت ثاويا في اهل مدين تو آنجا ننشسته بودي در اهل مدين وقتي آن كارها را ميكردند. من آنجا نبودم و خبر ميدهم حالا من ميگويم چه ميكردند شما برويد توي كتابهاتان ببينيد كه همانطور است. ماكنت بجانب الغربي همينطور من آنجا نبودم خدا با موسي چطور حرف ميزد و چه ميگفت و چه شد حالا من ميگويم چنين شد دليل صدقش همين كه توي تورات همانجور است. كسي برخيزد درس نخواند حكايات ماضيه را از آباء و اجداد نشنود يك دفعه جمع كند همه آن حكايات را و بگويد مثل اينكه آنجا بوده، معلوم است آن كسي كه آنجا بوده به اين خبر داده و آن صانع خبر داشته كه خبر داده.
ملتفت باشيد و دليل تقرير و تسديد را روش بگذاريد اين حرفها محكم ميشود. اينها به نظر مردم سست ميآيد شما سعي كنيد تمام طريقهتان را از تمام طريقههاي اهل باطل تميز بدهيد. وقتي مردم ميبينند درس نخوانده و ميآيد خبر ميدهد از هزار سال پيش تا حالا، ديگر كسي بگويد من چه ميدانم درس نخوانده شايد يك جايي درس خوانده عموش نفهميده ديگر خصوص كسي كه چهل سال عمر كند و آن وقت مبعوث شود و بيايد ادعاي پيغمبري كند راه شبهه هست راههاي شيطنتي براي انسان ميآيد. شما انشاءاللّه ملتفت باشيد اين خدا است و احقاق حق ميكند و بر خداست احقاق حق و بر خداست ابطال باطل. حالها را او ميداند ماضيها را او ميداند مستقبلها را او ميداند او كسي را كه ميفرستد از اين ماضيها و مستقبلها و حالها او را خبر ميكند او كسي را كه خود را به او ميبندد و دروغ ميگويد ميشناسد كه از جانب او نيامده. لكن مردم اطلاع بر غيوب ندارند و نميشناسند مردم را اين است كه هر چه را مردم ضرور دارند و علمش را ندارند خودش متكفل ميشود. مثل اينكه مردم آسمان ضرور دارند و قدرتش را ندارند كه براي خود آسمان بسازند او برايشان ميسازد آسمان ميخواهند او ميسازد زمين ميخواهند او ميسازد مواليد ضرور دارند ميسازد.
پس ملتفت باشيد و از روي بصيرت و شعور فكر كنيد، اين خدا اگر پستاش اين بود كه هر كه هر جوري بخواهد براي خودش مهيا كند، يا هر كه هر چه بخواهد خدا براي او مهيا كند، يكي گرما ميخواست يكي سرما ميخواست، يكي اين بلد را اختيار كند يكي مكه را، اگر پستاي اين صانع اين بود هر كس آن پسندي كه دارد آن خلق و آن خويي كه دارد طريقه خودش ممضي باشد براي خودش و همانطور كه ميگويند موسي به دين خود عيسي به دين خود، هر كدام اختيارات خودشان افعال خودشان پسند خودشان ممضي باشد، اگر اينطور خلقشان كرده بود از اول ارسال رسلي نميخواست انزال كتبي نميخواست.
ملتفت باشيد شبهات زياد است و تا قاعده به دستتان نيايد نميتوانيد كله شبهات را بكوبيد، تا توي شبهه آدم راه ميرود نميتواند رفعش را بكند گم ميشود توي شبهه. بسا رجوع كه ميكند به اين قرآن ميبيند پيغمبر به اين بزرگي فرموده لكم دينكم و لي دين شما به دين خود من به دين خودم. خيلي از يهوديها به همين حجت ميكنند بر اهل اسلام. ميگويند پيغمبر شما با ما صلح كرده كه ما دين خودمان را داشته باشيم شما دين خودتان را. پس ميگويند چنانكه پيغمبر ما مبعوث بود بر بنياسرائيل پيغمبر شما مبعوث بود بر خويش و قومهاي خودش و انذر عشيرتك الاقربين بر او نازل شد مبعوث بر مكه و اطراف مكه بود لتنذر ام القري و من حولها تو بايد اهل مكه و اطراف آن را انذار كني. پيغمبر شما مبعوث بر عرب بود مبعوث بر ما نيست.
فكر كنيد انشاءاللّه اگر خدا اراده او نسبت به خلق چنين بود كه هر كس در آن كيشي كه دارد در آن رسمي كه دارد در آن اعتقاداتي كه دارد در آن عملي كه دارد براي خودش براي طايفه خودش ممضي باشد و همان صلاح او باشد، اگر اراده خدا نسبت به خلق چنين بود ديگر ارسال رسل نميكرد انزال كتب نميكرد يا رسلي كه ميفرستاد بر خلاف يكديگر ميفرستاد اگر در بند اين نبود كه رسولان را جوري فرستاده باشد كه همه تصديق يكديگر را بكنند همينطوري كه حالا كوچكشان تصديق بزرگشان را دارد بزرگشان تصديق كوچكشان را دارد، اگر در بند اين نبود و تصديق يكديگر را نميخواست داشته باشند اصلاً ارسال نميكرد. پس ارسال رسل و انزال كتب دليل اين است كه مردم خودشان مالك خود نيستند و ماكان لهم الخيرة من امرهم به شرطي كه اينها را دليل نقل نگيري دليل نقل است همراه عقل فكر كنيد انشاءاللّه صانع است خلق كرده انسان را كه به هر سمتي ميتواند برود اگر همين جوري كه خلقش كرده كه به هر سمتي ميتواند برود اگر راضي هم بود كه به همه اين سمتهايي كه ميتواند برود ارسال رسل و انزال كتب نميكرد رو به هر سمتي كه رفته بودند مجري بود ممضي بود. چشمي خلق كرده براي انسان كه هر رنگي را و هر هيئتي را و هر شكلي را ببيند و ميتواند ببيند لكن اگر راضي بود كه هر رنگ و هيئت و شكلي كه پيش چشمش ميآيد نگاه بكند و ببيند ارسال رسل و انزال كتب نميخواست. لكن ميگويد بخصوص كه زن مردم را من راضي نيستم نگاه كني زن خودت را نگاه كن كه من راضي هستم. همچنين اين گوش را طوري آفريده كه هر صدايي به او برسد بشنود حالا اگر راضي بود كه هر صدايي را بشنود همه صداها را راضي بود بشنود ارسال رسل و انزال كتب نميخواست هر كس دلش ميخواست برود پيش ساز و سرنا و تنبك به آنها گوش بدهد از او مجري و ممضي بود هر كس دلش ميخواست كلمه حكمت بشنود براي او مجري بود. ديگر دقت كنيد شرع و كون را توي همين حرفها بايد تميزش داد پس كون را جوري خلقت نميكند خدا كه طبعش طبع شرع باشد خدا كون را جوري خلق ميكند كه ارخاء العنان باشد. چشم را در كون چنين خلق كرده كه نگاه كند جميع رنگها را ببيند جميع شكلها را ببيند ديگر ميخواهد خوب باشد ميخواهد بد باشد ميخواهد محرم باشد ميخواهم نامحرم باشد در كون اينجور است. حالا در شرعش كه ميآري اگر داخل هم بود كه هر كس هر چه پيش چشم او بيايد ببيند پيغمبر نميفرستاد آيه نازل نميكرد قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم شرع را در كون ميآرد انسان را جوري خلقش كرده كه وقتي خيال زن بكند نعوظ كند. هر زني ميخواهد باشد حالا اگر در شرع هم راضي بود كه اين به هر مادهاي بجهد ارسال رسلي نميكرد مثل الاغها به هر مادهاي ميرسيدند ميجستند به آن. پس دقت كنيد انشاءاللّه فكر كنيد ببينيد ارسال رسل كجا شده و كون كجا واقع شده. كون اين حرفها سرش نميشود به هر مادهاي كه رسيد ميجهد به آن بلكه به نرها ميجهند لكن خدا ميفرمايد به نرها ميل نكنيد شهر لوط را سرنگون ميكند براي اين عمل، قيدي به پاشان ميگذارد. فكر كنيد ديگر حالا مردكه صوفي نگاهي به سقف ميكند و آهي ميكشد و به گمان خود سري ميداند و آن سر اينكه آدم بايد لاقيد باشد، قيد يعني چه؟ القيد كفر و لو بالله اينها حرفهايي است كه همهاش بر خلاف طريقه خدا و رسول خدا و ائمه هدي است صلوات اللّه عليهم. فكر كنيد ببينيد اگر هرج و مرج باشد اين طورها كه خيال ميكنند كارهاي خود خلق فاسد ميشود هر نري به هر نري بجهد. هر نري به هر مادهاي بجهد ديگر بچهها معلوم نميشوند از كيستند امر ارث مغشوش ميشود چه فسادها كه واقع ميشود. پدر و مادرها معلوم نميشوند حتي اينكه اين قاعده در ميان حيوانات هم رسم هست اين رسم ميانشان نباشد از پا در ميآيند يكديگر را ميدرند. درست فكر كنيد راه ضايع شدنش را به دست بياريد. در حيوانات چون اين هرج و مرج بد بود كه هر نري به هر مادهاي بجهد براي هر نري مادهاي قرار دادند. ببينيد آهو هر نري مادهاي دارد، كبوتر هر كبوتري جفتي دارد، گنجشك جفت دارد اين پيش او نميرود او پيش اين نميآيد نظمي دارد كه از آن تخلف نميكنند همچو نباشند تخم خودشان را حفظ نميتوانند بكنند تا همچو نباشند و تخم خودشان را حفظ نكنند از تخم بچه در نميآيد اينطور كه شد نوع آنها باقي نميماند نظم بر هم ميخورد چون نظم حيوانات بر اين است حتي اين حيوانات اهلي اگر چه حيوانات اهلي به جهت نزديك شدنشان به انسان خورده خورده تعليمات از انسان گرفتهاند و حيوانات يكپاره تعليمات را زود ياد ميگيرند. ميبينيد گربه را دو مرتبه پيشت ميكني ميراني ميرود دو مرتبه پيش پيش ميكني ميآيد چون زود تعليم ميگيرند به جهت همين اين حيوانات اهليه آن خلاف اعتدالي كه در مزاجشان ميبينيد پيدا شده. هر خر نري به هر ماده خري كه رسيد ميجهد از گناه انسان حيوانات اهلي كه بيشتر پيش انسانند آنها هم گناهكار شدهاند، حيوانات وحشي اينجور نيستند. گرگها شغالها مورچهها مارها گنجشكها هر نري مادهاي دارد نظمي دارند همچنين آهوها هيچ زياد نميخورند با وجودي كه مبذول است براشان جميع گياههايي كه موافق طبعشان است باز زياد نميخورند و چون زياد نميخورند دلشان درد نميگيرد پس طبيب نميخواهند معالج نميخواهند آب زياد نميخورند با وجودي كه آب مبذول است براشان همچنين بيابانها مبذول است مكانها مبذول است حيوان شرعش همراه كونش است همراه هم آفريده شده شرعش توي كونش است چنانكه كونش بر روي شرعش است همراهند از براي اينكه اصل تكوين خلق تكوين مراد اصلي صانع نيست و خلق انسان براي اين است كه برود به آخرت بداند بهشتي هست و جهنمي هست. خلق انسان براي اين دنيا نيست كون حيوان براي همين است كه شما كه انسان هستيد از آنها منتفع شويد منها ركوبهم و منها تأكلون پوستش را بگيرند لباس بكنند و به كار ديگر بزنند گوشتش را بخورند استخوانش را از آن منفعتها حاصل كنند براي مايحتاج ايشان خوب است. كونشان براي اين است كه اين نوع باشد در دنيا هميشه اگر بايد باشد لامحاله بايد توليد مثل كنند پس آن شهوت بايد در ايشان باشد تا اينكه سالي يك دفعه دو دفعه نكاح ميكنند. اغلب اغلب حيوانات سالي يك دفعه به هيجان ميآيند مگر اين اهليها كه گول خوردهاند پس آن حيواناتي كه اهلي نشدهاند به اندازه جماع ميكنند به اندازه ميخورند به اندازه ميخوابند به اندازه حركت ميكنند هيچ تقلب ندارند پس هيچ داروغه نميخواهند دزد ندارند پس اصل وجودشان براي منفعت خلقي ديگر است كه انسان باشد اگر هميشه نكاح ميكردند باعث فناي ايشان ميشد و بايد وجود نوع باقي باشد توليد مثل بايد بكنند اين است كه شهوت نكاح در ايشان سالي يك دفعه حركت ميكند باقي اوقات همراه هم هستند مثل خواهر و برادر با هم كاري ندارند به قدر رفع احتياج اين شهوت به حركت ميآيد رفع كه كردند ديگر نيست شهوتي. هر وقت گرسنه ميشود علفش را به قدري كه ميخواهد ميخورد وقتي سير شد ديگر زور نميزند زياد بخورد پس چون حيوانات براي اينند كه نوعشان باقي باشد پس منافعشان و مضارشان توي كونشان روي خلقتشان است لباسشان روي تنشان است خودشان هم نميفهمند از سمتي كه ميروند چطور ميشود بلكه طبعش به هر بياباني ميل كند ميرود اگر بايد به گرمسير برود ميرود اگر بايد به سردسير برود ميرود هر مكاني را اختيار كند مصلحتش همان است از هر مكاني اعراض كند آن مكان مصلحتش نبوده. منافعشان و مضارشان در توي اعمالشان است در طبعشان گذارده شده لكن اگر انسان را براي همين ساخته بودند كه آنچه بخواهد بكند ممضي باشد براي او ديگر ارسال رسل و انزال كتب نميكرد صانع. فلان آهو آنچه كه ميل ميكند و ميكند از جانب صانع آن كارش و اختيارش براي خودش ممضي است همين كه گرسنه شد و خورد اين ممضي است اين شرعش است نفعش است و شرع يعني منافع و مضار. يعني حرام و حلال و واجب و مستحب و مكروه و مباح و احكامي كه براي بندگان است. پس اختيارات حيوانات مجري و ممضي است خلاف اعتدالشان را هم نسبت به انسان بسنجي باز كأنه معتدل آنها است و اين از نظر حكما رفته و ندانستهاند معني اعتدال را. اگر اعتدال اين است كه انسان به اندازه بخورد و بياشامد آنها بهتر به اندازه ميخورند و ميآشامند و ميخوابند و بر ميخيزند تا اجل مقدرشان عيش ميكنند بيهمّ و غم بيجنگ و جدال بينزاع به آسودگي و انسان را خدا طبعش را به قدر آهويي قرار نداده و تعمد ميكند خدا كه اين آهو هر غذايي كه ميخورد مناسب باشد براي او و انسان بسا به غذايي ميل دارد و جانش هم در ميرود براي اينكه آن را به دست بياورد و بسا اينكه سم قاتل باشد براي او و اين را نميداند بايد تعليمش كنند كه اين سم است انسان كه معروف است معتدل است و واقعا هم معتدل است اما ملتفت باشيد معتدلتر از حيوانات است اما به شرطي كه آنجور كه دستورالعمل به او دادهاند همانجور اكتساب بكند آن وقت معتدلتر است، اما حالايي كه علمي اكتساب نكرده دستورالعملي ندارد حالا هم هر چه ميل كند ممضي است؟ نه، خدا اين را رد كرده، اين اعتدال نيست چنانكه آهوهاي دنيا هر يك هر علفي كه خوردند حلال است براشان يعني نفع دارد براشان هر علفي را كه ميل نكردند و نخوردند ضرر دارد براشان، حلالها يعني آنچه نافع است همه حلالهاي دنيا نافع است همه حرامهاي دنيا مضر است. ملتفت باشيد انشاءاللّه ديگر اختلاف كردهاند كه حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي، اهل تحقيقشان گفتهاند معني ندارد در چيزي حسني نباشد يا قبحي نباشد و همينطور يك چيزي را بگويند حلال يك چيزي را بگويند حرام و يك گوشهاي از مطلب همينطور است كه گفتهاند ملتفت باشيد اتفاق شيعه بر اين است و در احاديث هم هست كه چون خدا ميداند خوردن شراب ضرر دارد مست ميكند انسان را و در حال مستي انسان نميفهمد چه ميكند، مست كه شدي فحش ميدهي مردم را ميزني مردم دشمنت ميشوند با تو دشمني ميكنند پس براي تو ضرر داشته هم ظاهرا هم باطنا مايه بياعتباريت ميشود، ديگر كسي اعتنا به تو نميكند نخوري مرد معقولي هستي مرد معتبري هستي مردم اعتنا به تو دارند. پس شراب چون ضرر داشته هم از براي عقلت هم از براي جسدت خدا گفته مخور من اين را حرام كردم. همچنين گوشت خنزير چون ضرر داشته حرام كرده ميدانسته اين گوشت يك ضرري دارد كه حرام كرده، هر چه ضرر داشته به جهت ضررهاش حرامش كرده. خون را حرام كرده ضرر داشته پس هر چه را اذن داده بخور به جهت آنكه منفعت تو در آن بوده هر چه را اذن نداده به جهتي كه ضرر تو در آن بوده چشمت اگر مخلي به طبع بود به هر جا ميتوانست نگاه كند لكن ردش كرده گفته به زن مردم نگاه مكن، به زن مردم كه نگاه كني دلت ميمالد و خيلي فسادها بر اين مترتب ميشود. همين كه كسي چشم ندوخت به زن مردم يادش هم نميآيد زني هست پس فرموده به همه جا نگاه مكن به زن مردم نگاه مكن حتي به چادر زن مردم نگاه مكن و عرض ميكنم اصرار ميفرمودهاند كه به چادر زنهاي يكديگر نگاه نكنيد به پشت سر زنها نگاه نكنيد به جهتي كه انسان حالتش تغيير ميكند. انبيا قاعدهشان اين بود كه هيچ بار وقتي زني راه ميرفت پشت سرش نگاه نميكردند وقتي دختر شعيب نگاه كرد و موسي را مرد قوي امين يافت و خواست موسي را ببرد پيش شعيب موسي گفت تو پشت سر من بيا به همراه من هر جا كج رفتم تو اطلاع بده و تو از من پيش نيفت به جهت اينكه نحن معاشر الانبيا از پشت سر زنها نگاه نميكنيم. ببينيد شدت عصمت نبي خدا را كه چگونه به كار ميبرد معلوم است معصوم خدا خلقش كرده مطهر است معصوم است محفوظ است به حفظ اللّه. حضرت موسي چيزيش نميشد اگر نگاه ميكرد معذلك نگاه نميكرد. ملتفت حكمتش باشيد انشاءاللّه چه بسيار مردمي كه خيال ميكنند كه انبيا معصوم هستند متشخص هستند چه عيب دارد نگاه بكنند به نامحرم و شهوتشان هم به حركت نيايد و ممكن است و ميشود همان جوري كه به آن جاهايي كه محرم هستند نگاه ميكنند و شهوتشان به حركت نميآيد يا اگر ميآيد جلوش را ميگيرند. شما ملتفت باشيد حتي اين كه چه عرض كنم در زهد حضرت امير و بزرگي او قوت نفسش را من تعريف نميتوانم بكنم، نميشود تعريف كرد كه چقدر غيرت داشت همچو كسي فرمايش ميكند كه من وقتي در خانه داخل ميشوم و زنها هستند عمدا سلام نميكنم تا جواب ندهند كه مبادا صداشان به گوشم برسد و خيالي كنم. ديگر اينها يكپاره اسرار دارد در گوشه و كنار اينها گذاشته شده در كون همينجور است لكن جلو اين كون را بايد بست پس نگاه مكن به زن مردم كه مبادا خلجان كند در دلت چيزي به اين نصيحتها اگر دل بدهيد و فرا بگيريد و فراموش نكنيد خيلي جاها به كار ميخورد. هر جايي جمعي را بداني مالي دارند چشم به آنها نداشته باش چرا كه در بازار در دكان تاجر هم مال بسيار است دخلي به تو ندارد. كسي خانه خوبي دارد يك چيز تحفه خوبي دارد ميترسي اگر نگاه كني دلت آن را بخواهد اگر متقي هستي تو بايد آنجا نگاه نكني. همچنين اگر ببيني لباس كسي را چشم بدوزي بسا خيال كني كه كاش مال من بود بسا حسدي بر او ببري نگاه مكن. غذاي خوبي كسي دارد تو نگاهش مكن تا دلت نخواهد غذاي آن براي خودش باشد تو غذاي خودت را بخور او غذاي خودش را بخورد. تو زن خودت را بخواه او زن خودش را. اين است كه حدود الهي مخصوص جن و انس شده به جهتي كه عقل دارند شعور دارند، ماضيها را تعليمشان كني ميتوانند بفهمند مستقبلها را تعليمشان كني ميتوانند بفهمند. خلاصه ملتفت باشيد انشاءاللّه در ميان اينجور جماعت انبيا مبعوث ميشوند و ميگويند شما عمل خودتان براي خودتان از جانب صانع ممضي نيست هر چه را ما ميگوييم همان را بايد بكنيم، چشمتان هر چه ما ميگوييم بايد نگاه كند و لو كونا بتوانيد به هر جا ميخواهيد نگاه كنيد. خدا اگر به كون تنها راضي بود ما نميآمديم پيش شما ما را نميفرستاد پيش شما. شما هم مثل حيوانات به هر چه نگاه ميكرديد كاريتان نداشت، همچنين گوشتان هر صدايي را راضي نيست بشنود بعضي صداها را بايد گوش ندهيد پس ميفرمايد ماكان لهم الخيرة من امرهم ملتفت باشيد درست معني آيه را برخوريد في امرهم فرموده، في امر خودشان نه امر غير. امر غير كه مسلم است اختيار مردم را ندارند بلكه خودت در امر خودت در خواهشهاي خودت هيچ خيرة نداري آن كسي كه ساخته خلق را كون با او است شرع با او است خلق با او است امر و نهي با او است. له الخلق و الامر هم خلق هم امر و نهي با او است خدايي كه امر و نهي با اوست اين خدا حق را خواسته به اتفاق تمام عقول و به اتفاق تمام عقول باطل را نخواسته و به اتفاق تمام كساني كه ديني به خود ميبندند اين خدا حق را ميخواهد باطل را نميخواهد.
باز دقت كنيد انشاءاللّه خدايي كه امر ميكند ميگويد حق را هر جا ميفهمي ابراز بده باطل را هر جا ميفهمي باطل است بگو باطل است، و اين باب بزرگي است شئون و شعبش به اطراف رفته. ملتفت باشيد اينكه گفتهاند شهادات را كتمان نكنيد از همين باب است حالا خدايي كه امر ميكند به خلق كه حق بگوييد و حق بكنيد و باطل نگوييد و باطل نكنيد باعث باطل نشويد باعث ستر حق نشويد تمكين نكنيد از باطل گوش به باطل ندهيد، فكر كنيد انشاءاللّه چنين خدايي خودش احقاق حق كه بكند بهتر است و اولي است. خدايي كه امر ميكند كه بد نكنيد بد نميكند. خدايي كه امر ميكند احقاق حق كنيد خودش البته احقاق حق ميكند اولي است. خدايي كه امر ميكند به احسان خودش احسان ميكند حق را واضح ميكند. خيلي دعاها هست به اين مضمونها است كه خدايا تو ميگويي اما السائل فلاتنهر و مرا امر كردهاي كه سائل را رد نكنم حالا من آمدهام پيش تو، تو كريمي تو غنيي تو داري هر چه هم بدهي كم نميشود از خزانهات من بهانه دارم كه اگر سائل را محروم نكنم شايد چيزي كم بشود از آنچه دارم تو وقتي ميدهي كم نميشود از خزانهات حالا آمدهام سؤال ميكنم از تو فلاتنهر پس مرا محروم مكن. وقتي اينجور دعا كني مستجاب ميكند زود هم ميدهد هر جا رفتي سؤال كردي و ديدي نداد هميني كه نداده دليل اين است كه يا خواهش بيجايي كردهاي يا نبايد دعا بكني. بسا همان دعايي كه كردهاي خدا توي كلهات ميزند كه چرا دعا كردي. مثلا دعا كردي كه خدايا مال مردم را به من بده، نميدهد ميگويد او خودش هم بنده من است مال ميخواهد بگو بده به خودم. يا دعا كني كه زن مردم نصيب من شود، براي چه؟ آنها خودشان هم بنده خدايند آنها هم البته اميد دارند، چرا بدهد به تو؟ البته مستجاب نميشود اين دعا، همين دعايي هم كه كردي توي كلهات ميزند كه چرا دعا كردي. لكن دعا كن زن خوب نصيبت من شود، مال حلال نصيب من شود او ديگر از هر دستي كه خودش ميخواهد ميدهد. پس اغلب دعاها مستجاب نيست به جهت آنكه اماني[13] است آرزوهاي بيجا است اگر بنا باشد خدا تابع هواي خلق شود بايد همه ملكش را به هم بزند چرا كه يكي ميخواهد گرم باشد يكي ميخواهد سرد باشد، يكي ميخواهد گندم گران باشد جنسهاش را گران بفروشد يكي ميخواهد ارزان باشد كه نان ارزان بخورد يكي چيزي ديگر. حالا تابع كدام شود خدا؟ پس بسياري از خواهشها چون بيجا است و از روي حكمت نيست خدا اگر مستجاب بكند از روي حكمت نيست ولكن آن جاهايي كه انصاف پيشه كني و نخواهي كه خدا ملكش را به هم بزند به جهت هيچ و پوچ، معلوم است تا سؤال ميكني ميدهد و كم هم نميشود هر چه بدهد.
خلاصه حرف خيلي متفرق شد، منظور اين بود كه انشاءاللّه ملتفت باشيد كه اين صانع احقاق حق ميكند ابطال باطل ميكند به طوري كه هنوز به خيال كسي نرسيده كه اينقدر هم ميشود احقاق حق كرد همچنين ابطال باطل ميكند به طوري كه به خيال كسي خطور نكرده من كه هوش از سرم ميرود حق را از هر گوشهايش نگاه ميكني ميبيني محكم است از گوشه ديگرش باز نگاه ميكني ميبيني باز محكم است از هر گوشهاش نگاه ميكني ميبيني محكم است از آن طرف باطل هر گوشهاش بالا ميآيد ميبيني باطل است مثل خار خسك از هر طرفش بالا آيد خار است، مثل مار است از هر طرفي راه ميرود زهر دارد، مثل نجاست است از هر طرفش گند ميكند، مثل آتش است از هر سمتش ميسوزاند احقاق حق را ميكند به طوري كه هيچ راه شبهه باقي نميماند جن و انس جمع شوند نميتوانند در آن شبهه كنند فراموش نكنيد قرآن را ميبينيد كه اگر جن و انس جمع شوند و پشت به پشت يكديگر بگذارند شب و روز اجماع كنند و سعي كنند اين يك كلمه بگويد آن يك كلمه بگويد هي اين يك كلمه بگويد آن يك كلمه بگويد اينها را به هم بچسبانند و هي جرح و تعديل كنند كه آيهاي يا سورهاي مثل قرآن بياورند و عمر اينها وفا نكرد طبقه ديگر بيايند و آنها هم همينطور هر كدام كلمهاي بگويند و به هم بچسبانند و آنها را جرح و تعديل كنند و همچنين طبقه ديگر تا روز قيامت كه جن و انس جمع شوند و پشت به پشت يكديگر بگذارند كه مثل آيه يا سورهاي از قرآن بيارند نميتوانند بياورند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه به همينطور چون احقاق حق با صانع است و مقابلي با صانع كسي نميتواند بكند جميع ملك توي چنگ صانع است خيالاتشان چون توي چنگ او است و از قدرت او بيرون نيست هيچ قدرتي براي احدي نميماند. پس احقاق حق را جوري ميكند كه اگر جن و انس جمع شوند زور بزنند تعمد كنند كه در آن شبهه بيندازند نميتوانند به شرطي كه كسي بخواهد حق را بفهمد و هكذا در طرف مقابل واللّه ابطال باطل ميكند به طوري كه اگر جن و انس جمع شوند و پشت به پشت يكديگر گذارند زورشان نميرسد آنجور ابطال باطل كنند باز به شرطي كه خود تو هم بخواهي اهل باطل نباشي اين است كه فرموده لااكراه في الدين خدا اگر بناش اين باشد مردم را به طور قهر همه را مؤمن كند از روز اول جوري خلقشان ميكرد كه تا انبيا آمدند دعوت كردند جلدي ايمان بيارند و قبول كنند همينجوري كه حالا يكپاره مردم اقرار به انبيا كردهاند تمام خلق اقرار ميكردند به انبيا. پس اكراهي در دين قرار نداده خودش ميفرمايد من اگر ميخواستم كه هر كس ايمان نيارد به من جلدي در همين دنيا او را بگيرم آيتي ظاهر ميكردم چنين و چنان ميكردم كه فلانطور شوند. خدا خيلي كارها ميتواند بكند مثلا منار آتشي نشان مردم ميدهد كه هر كس قبول نكند جلدي بيفتد در خانهاش، جانور عظيمي مثل يكپاره كوهي مسلط ميكند كه هر كه ايمان نياورد او را بدرد بخورد بسوزاند. حالا ميبيني كه همچو نكرده پس نخواسته است به جهتي كه خودش محتاج به ايمان اين مخلوق نيست هيچ منفعتي نميبرد از ايمان اين خلق. حالا كه منفعتي نميبرد به اينها ميگويد منفعت شما اين است كه حرف مرا بشنويد حالا نميشنويد جهنم. پس اكراه نميكند عباد را در دنيا بيان حق را ميكند و آنها را قادر بر تخلف هم كرده بيان حق را ميكند و حالي ميكند و شك و شبهه را بر ميدارد آن وقت ولش ميكند. اگر بنده از روي ميل و خواهش و اختيار قبول كرد ان احسنتم احسنتم لانفسكم اگر تخلف كرد و ان اسأتم فلها پس ببينيد همين كه بناي اين صانع به ارسال رسل و انزال كتب شده به همين اختيار را از تمام مردم گرفته. باز ملتفت باشيد نه آن اختياري را ميگويم كه مقابل جبر است، خدا نه جبر ميكند نه تفويض نه دوست ميدارد جبر را. خدا اعدل عادلين است ارحم راحمين است لكن مصلحت رعيت بيشعور جاهل كه هيچ منافع خود را نميداند هيچ مضار خود را نميداند به اينها ميگويد پس واجب است بر اينها كه اطاعت كنند كسي را كه همه منافعشان را ميداند همه مضارشان را ميداند تا آن شخص هر جا منفعت ايشان است به ايشان برساند و هر جا ضرر ايشان است از ايشان دور كند. مثل همين ظاهر فكر كنيد انشاءاللّه ظاهرا كسي كه شعور داشته باشد ميداند كه آبها و غذاهايي كه ميخورد نفع و ضرر دارد لامحاله طبيب حاذقي ضرور داريم همراه ما باشد كه حالي ما كند. پس ما نفع و ضرر خود را نميدانيم تا آن طبيبان بيايند و خودشان سبقت كنند و ميكنند و ميگويند نافع كدام است ضار كدام است. پس مصلحت جاهل كه نميداند چيست مضار، اين است كه طبيب همراهش باشد، طبيب كه هست اين جاهل تا برود دست دراز كند او منعش ميكند از خوردن آن غذا يا مقرر بدارند آن را دليل تقرير بيارد.
باري پس انبيا طبيب نفوسند دقت كنيد انشاءاللّه ببينيد آنها چقدر اطبا هستند اين طبيبهاي ظاهري علم به اطراف ضار و نافع چيزها ندارند كه تمام نفعهاش را بفهمند حتي يك دوا را تمام ضررهاش را بدانند تمام نفعهاش را بدانند در قوهشان نيست. حتي افلاطون نميتواند پدر افلاطون هم نميتواند تمام ضررهاي يك دوا را به چنگ بيارد و انبيا تمام آنچه را كه حلال ميكنند منافع بندگان است تمام آنچه را كه حرام ميكنند مضار آنها است تمام ضررهاش را دانستهاند كه آنها را حرام كردهاند همچنين تمام منافع را دانستهاند كه حلال كردهاند. اين طبيبها اگر اشتباه كنند معافند تقصيري ندارند و آنها ديگر معاف هم نيستند و اشتباه نميكنند و اين طبيبها ميشود اشتباه كنند.
شما دقت كنيد ملتفت باشيد خدا ارسال رسل را همچو نكرده كه بيايد پيغمبري و اشتباه كند دعوت كند به شيطان. پس معالجيني چند هستند كه عالمند به جميع منافع و عالمند به جميع مضار تو را هم خوب ميشناسند كه نه منافع خودت را ميداني چه چيز است نه مضار خودت را ميداني چه چيز است و خيلي خوب ميشناسند تو را الان اين منافع و مضاري كه ميداني به قدري كه ميداني حالايي كه ميداني فلان چيز ضار است معذلك دلت ضعف ميكند و ميكني آن كار را و غير از معصومين معصيت از ايشان صادر ميشود لامحاله، حالا چنين خلقي كه نميدانند منافع و مضار خود را بلكه مضاري را هم كه ميدانند گاهگاهي آنها را به كار ميبرند، مردكه ميداند فحش دادن بد است معذلك فحش ميدهد پس گاهگاهي تا فحش را ندهد آرام نميگيرد اين است كه آن كساني كه از پيش خدا آمدهاند اين خلق را كه ميشناسند كه علم ندارند آن جايي هم كه علم دارند خلاف ميكنند در يكپاره چيزها اين است كه افسارشان را روي خودشان نمياندازند ميگويند مصلحت تو اين است كه نسبت به غير آنجور سلوك كني نسبت به زنت آنجور سلوك كني نسبت به اهل معامله آنجور سلوك كني تمام دستورالعمل بايد از نزد صانع باشد چرا كه تمام جزئيات علم پيش صانع است آن را به هيچ كس نميدهد مگر به پيغمبران وحي كند، بعد از پيغمبران به هيچ كس نميدهند مگر به اوصياء، بعد از آنها نميدهند مگر به روات. پس نيست حقي مگر پيش روات و پيش اوصيا و پيش انبيا و پيش خدا، و احقاق حق با خداست آن راهي را كه ميخواهد مينماياند و واضح ميكند بايد از آن راه بروند ديگر همين كه توي راه باشيد شبههاي بيايد از شبهه نترسيد بسا شبهاتي كه خيال ميكنند چارهپذير نيست از همين راه رفع ميشود اگر توي راه باشي و انكار نكرده باشي پيغمبر را پيغمبرت را قبول داشته باشي و بداني آنچه آورده از جانب خدا راست است و درست وصي پيغمبرت را قبول داشته باشي و بداني آنچه ميگويد از جانب خدا و رسول ميگويد اين دستورالعملي كه وصي داده از روي آن راه بروي فلان آيات گفته محكم است بگيرش فلان آيات متشابه است بگذار باشد. آنچه اتفاقيات است محكمات است آنچه اتفاقي نيست محل نظر است.
باز ملتفت باشيد عرض ميكنم مردم نميتوانند اتفاق كنند كسي را پيغمبر قرار بدهند يا حجت خدا قرار بدهند همچو چيزي نميشود. باز ملتفت باشيد دقت كنيد حرفها توي هم ريخته ميشود و لابد ميشوم توي هم ميريزم. ميخواهم بگويم مردم اتفاق كنند كه فلان پيغمبر ما باشد يا فلان حجت ما باشد همچو چيزي نميشود اگر تمام روي زمين جمع شوند كه فلان كس پيغمبر ما است يا خليفه پيغمبر است او پيغمبر نميشود خليفه پيغمبر نميشود و ضروريات بسا به اين چيزها مشتبه شود و همين ملحدين تازه همين حرفها را ميزنند كه ميخواهند ضروريات را انكار كنند. شما ملتفت باشيد تمام خلق اتفاق ميكردند كه ابابكر خليفه رسول خدا باشد، حالا به اين اتفاق آيا اين شخص عالم هم ميشود؟ حكيم هم ميشود؟ يا همان پيرهخري كه بود بود. پس بدانيد كه اتفاق مردم نه كمشان نه زيادشان حجت نيست بلكه اتفاق اهل حق حجت است و اتفاق اهل حق معنيش اين است كه از جانب خدا پيغمبران كه آمدند امر و نهيهايي از جانب خدا آوردند بعضي چيزها را محل اتفاق كل كردهاند آنجور چيزها را همه كس ميداند مثل اينكه نماز ظهر چهار ركعت است، اين را سنيها ميدانند شيعه ميداند، عصمت انبيا محل اتفاق شيعه است تمام شيعه ميداند اين را. اين است محل اتفاقهايي كه حجت است. پس هر چيزي را شارع محل اتفاق كل قرار داده كه اين از جانب خدا و از جانب رسول خدا است و از جانب وصي رسول خدا است، اينجور محل اتفاق حجت است. حالا اگر كسي خلاف اين را كرد خارج است از اين دايره اگر هم ميچسباند خودش را نفاقي است كرده. اينجور آيات در قرآن هست كه ليعلمن اللّه الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين امتحان ميكنيم كه بدانيم كيست صادق كيست كاذب، كاذب آن كسي است كه ادعاي ايمان ميكند و ايمان نيست در قلب او، پس نه هر كسي ادعاي ايمان كرد بايد گفت تو مؤمني اگر چه نميشود هم گفت تو مؤمن نيستي. لاتقولوا لمن القي اليكم السلام لست مؤمنا نميشود گفت لكن عندالله هم مؤمن است؟ نه. مؤمن آن كسي است كه خلاف ضروريات نكرده به هيچ وجه و خدا تصديقش ميكند مؤمنين تصديقش ميكنند. يؤمن باللّه و يؤمن للمؤمنين . ملتفت باشيد يؤمن باللّه يعني ايمان بياريد به خدا به رسول اما خدا گاهي كه تصديق ميكند گفته ميشود يؤمن له، پيغمبر تصديق ميكند گفته ميشود يؤمن له. پس خدا يؤمن للمؤمنين تصديق ميكند مؤمنين را اينجا را با لام ميگويند آنجا را با باء ميگويند و اهل الحاد اينها را نميفهمند و الحاد ميكنند. پس هر جا مقام تصديق است لام ميآرند ميگويند يؤمن له. يا فلان دعوت كرد و ما ايمان آورديم به او اينجا را يؤمن به ميگويند. يؤمن به يعني ايمان آورديم به آنكه دعوت كرده.
انشاءاللّه ملتفت باشيد تمام آياتي كه در آنها هست كه هي امتحان ميكنيم ببينيم كي راست ميگويد كي دروغ ميگويد تماما توي دايره اين حرفها را ميزنند آني كه بيرون ايستاده كه امتحان نميخواهد. هيچ بار يهودي را خدا امتحان نميكند اما آن يهودي كه ميآيد ميگويد من مسلمانم و دروغ ميگويد و گاهي هم ميرود پيش يهوديها و نماز نميكند و خلاف ضرورت ميكند، ديگر اين باب را انشاءاللّه فراموش نكنيد اينهايي را كه بايد خدا بداند البته كه صادقند يا البته كاذبند همه توي دايرهاند و بعضي ادعاشان صدق است و خدا ميداند صادق است و بعضي ادعاشان كذب است و خدا ميداند كذب است خدا هم پيش خودشان ميداند كذب است يا صدق باز ملتفت باشيد فراموش نكنيد خدا در پيش خودش امتحان نميكند كه كي راست ميگويد كي دروغ ميگويد، هر كه راستگو است او نگفته ميداند هر كه دروغگو است او نگفته ميداند. پس راستگو را واللّه براي مردم ظاهر ميكند كه فلان طايفه راستگويند اگر ظاهر نكند به فلان طايفه نميگويد كه كونوا مع الصادقين همينجور كاذبين را كه گفته لاتطع المكذبين لاتطع كل حلاف مهين هماز مشاء بنميم مناع للخير معتد اثيم لاتطع منهم اثما او كفورا، لاتطعهاي توي قرآن را اگر ما نشناسيم چطور ميدانيم كيان هستند كه تكذيبشان كنيم پس صادقين بايد معلوم شوند كاذبين بايد معلوم شوند، ليعلمن گفته نون تأكيد ثقيله آورده، لام آورده ميشناساند به مردم كيست راستگو ميشناساند به مردم كيست دروغگو حالا آنهايي كه خارج از دين و دايره شدهاند بعضي محل اتفاق را وازدهاند خودشان ميخواهند با كاذبين باشند با صادقين نباشند خودشان ميروند توي آن دسته فريق في الجنة و فريق في السعير همچو ظاهر واضح روشن علانيه ميروند به جهنم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
18بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس شانزدهم چهارشنبه 11 ذيالحجة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
از طورهايي كه عرض شد انشاءاللّه ملتفت شديد كه آن چيزي كه مغز دارد، توحيدي كه مغز دارد و نبوتي كه مغز دارد و معني دارد امامتي كه معني دارد توي اين راه است كه خدايي داريم غيب الغيوب كه لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير و از پيش اين خدا هيچ كس پيش ما نيامده مگر انبيا. درست همچو با بصيرت هر چه تمامتر دقت كنيد كه اينها هيچ دخلي ندارد به آن قاعدههاي مردم. ملتفت باشيد، بله يك وجودي هست در عالم كه نسبتش به جميع اشياء علي السوي است، بله هست اما آن كسي كه گفته اين وجود خداست كيست؟ خدا آن است كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده دينش را پيش رسولهاش گذاشته پيش كسي ديگر نگذاشته، از راه رسل آمده پيش مردم مردم از راه رسل بايد بروند پيش او. لكن يك وجود عامي هست كه همه جا پيدا است، پيدا باشد، چه شد؟ باز دردها سر جاش فقرها سرجاش غناها سرجاش. صدق ميكند يك وجود بر درد و بر فقر و بر غنا و كوفت و خوره و آتشك هم صدق ميكند. پس ما خدايي داريم كه آن خدا غيبالغيوب است و هيچ خبري از رضا و غضب او در حق خودمان نداريم، بخواهيم ببينيم راضي هست كه ما چشممان را هم بگذاريم يا باز كنيم، راه برويم يا ساكن باشيم، گرسنهمان كه شد چه چيز بخوريم چه چيز نخوريم ما نميدانيم در قوهمان نيست صانعي داريم كه هيچ رضاي او را در حق خودمان نميدانيم چيست و هيچ غضب او را در حق خودمان نميدانيم چيست نه در كليات امور نه در جزئيات امور، نه در اعتقادات نه در اعمال، جاهل محضيم و اين خداست كه ارسال رسل كرده راضي به جهل ما نبوده كه در جهالت باشيم.
باز ملتفت باشيد به دليل عقل فكر كنيد و به دست بياريد اين خدايي كه چشمي به ما داده معلوم است اگر خيال كني كه نخواسته ما ببينيم، اگر نميخواست ببينيم از اول نميداد پس حالا كه داده معلوم است خواسته ما نگاه بكنيم. همچنين بخواهي استدلال كني كه خدايي كه گوش به ما داده لغو كه نداده پس گوش را داده كه حرف بشنويم.[14] باز فكر كنيد اگر هيچ ارسال رسل نكرده بود هيچ انزال كتب نكرده بود هيچ بخصوص امرها را نياورده بود استدلالي ميكردي استدلالت درست بود، لكن فكر كنيد، بله چشم ميبيند همه جا را هم ميبيند حالا كجا مراد خدا هست كجا نيست نميتوانيم بدانيم اگر نيامده بودند جمعي از جانب خدا و نگفته بودند كه فلان جا را نگاه مكن فلان جا را نگاه بكن، يا فلان صوت را گوش بده فلان صوت را گوش مده، يا فلان سمت برو فلان سمت مرو، بله اگر انبيا نيامده بودند ما را در اختيارات خودمان امضا داشته بودند ممضي بود تمام اختيارات خلق، پس هيچ يك در نزد صانع عاصي نبودند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، تمام احقاق حق با صانع است. صانع اگر پستاش چنين بود كه هر كس هر طبيعتي داشته باشد براي او مجري باشد، بلغم را براي بلغمي كه داشت مجري كرده بود صفرا را براي صفراوي دم را براي دموي سودا را براي سوداوي، اگر اقتضاءات اينها را امضا كرده بود ارسال رسل نميكرد حالا كه ميبينيد كرده باز از همين راهي كه عرض ميكنم پابيفشاريد و مسامحه نكنيد در اينكه آمدند جماعتي و گفتند ما رسوليم از جانب صانع و خبرها داريم كه شما نداريد و ما همان خبرها را آوردهايم در اينكه شكي نيست كه آمدند چنين جماعتي و هيچ عاقلي نميتواند شك كند كه نيامدند همچو كسان. حالا ديگر كسي هم بخواهد شك بكند در اين شك ميكند كه از كجا بدانيم حق بودهاند يا باطل. محمد9 از جانب خداست يا نه، موسي حق بود يا باطل، نوح حق بوده يا باطل در اينها شك ميكند. اينها را تمامش را عرض ميكنم اگر از راهش برآيي تمامش را سير ميكني و ميروي همه جا بيخاشاك بيشك بيشبهه ميشود. اگر در يك جايي شك داري بدان شك همه جا هست و از يك جاييش محض عادت ساكن باشي يك جاييش تازه وارد آمده توي دلت نق نقي داري و الاّ توي دين و مذهب هر گوشهايش شبهه وارد آمد سرايت ميكند در كل دين و مذهب مگر راه رفع شبهه دستت باشد و راه رفع شبهه منحصر است در دليل تسديد.
فكر كنيد انشاءاللّه، عرض ميكردم دليل كشف و دليل حكمت مخصوص كسي است كه مشاهده ميكند نفس قدرهاللّه را، دليل حكمت آن است كه انسان زيد را ببيند قيام را هم ببيند آن وقت بگويد زيد است توي قيام ديگر زيد نديده توي قيام را بشناس هيچكس همچو چيزي نگفته. پس جايي كه كسي بتواند صانع را ببيند آن وقت ميتواند فعلش را ببيند. دقت كنيد كه اين يكي از كليات بزرگ حكمت است و از اين غافلند تمام مردم مگر شما. عرض ميكنم به طور حكمت هيچ اثري را نميتوان ديد مگر وقتي مؤثر توش باشد و اول مؤثر ديده ميشود و هيچ مؤثر را نميتوان ديد مگر توي اثر. ملتفت باشيد همهاش دو كلمه است و همين دو كلمه از كليات بزرگ حكمت است. پس زيد را تا تو ديدهاي يا متحرك بوده يا ساكن، وقتي زيد را ديدم نه متحرك بود نه ساكن محال است چنين چيزي نميشود. حتي سنگي اگر باشد هر وقت آن سنگ را ديدي يا متحرك بوده يا ساكن. ديگر سنگي را بخواهي مشاهده كني يا بتواني مشاهده كني كه آن سنگ نه متحرك باشد نه ساكن داخل محالات است در تمام عوالم. حالا كه چنين است پس سنگ دائما توي فعل خودش است فعلش هم يا متحرك است يا ساكن. زيد را كه ديدهاي يا متحرك ديدهاي يا ساكن يا نشسته ديدهاي يا ايستاده يا متكلم ديدهاي يا ساكت، سكوت فعل آن شخص است چنانكه گفتار فعل آن شخص است. پس هر جا اثر چيزي پيدا شد ذات آن چيز توي آن اثر هست. حالا آثار اللّه يعني اسماء اللّه، اگر كسي اسماء اللّه را ببيند خدا را هم آنجا ميتواند ببيند و همه كس خدا را نميتواند ببيند از اين است كه از خدا غافل شدهاند. حالا خلقي كه درجهشان اين است و خود خدا خبر داده كه لاتدركه الابصار او را نميبيند چشمها، چشمهاي عالم مثالتان هم نميتواند او را ببيند، نفستان هم نميتواند او را بفهمد، عقلتان هم نميتواند خدا را ادراك كند. حالا آيا ما توحيد نبايد داشته باشيم و نميتوانيم اقرار به صانع كنيم و هيچ از صانع نميفهميم يا ميتوانيم بفهميم؟ انشاءاللّه دقت كه كرديد مييابيد كه ماها ميتوانيم بفهميم و دليل اينكه ميتوانيم بفهميم همين كه تكليفمان كرده. اگر ميدانست صانع كه شما نميتوانيد بشناسيدش اصلش تكليف به آن نميكرد و اگر تكليف ميكرد فعل بيحاصلي بود، امري كنند كه صورتپذير نباشد خيلي لغو است باز لغوهاي در عالم خلق لغو صرف صرف نيست، حتي بازيهاي بچهها كه بازي ميكنند و اسمش بازي و لهو و لعب است لهو و لعب صرف صرف نيست چرا كه در همين بازي بزرگ ميشوند نشو و نما ميكنند. بازيهايي كه در ميآرند در سر بازارها و همه عقلا استنكاف دارند از آنها خيلي لغو است ساز است و رقص است و ساير كارها، ميخواهم بگويم اينجور كارها هم باز لغو صرف نيست چرا كه مردكه توي همين بازيها نان در ميآورد، پس باز لغو صرف نيست. حالا صانع بداند تو كاري نميتواني بكني و امر بكند، اين خيلي لغو است چرا كه امري كرده و چيزي خواسته و ظلم كرده و جبر كرده كه چنين امري كرده و آن آخرش هم به عمل نيامده. باز اگر ميشد و زور بود همان ظلم كرده بود دقت كنيد عرض ميكنم يك خورده ظلم اگر در خدا راهبر باشد نعوذباللّه چقدر مفسدهها ميشود، خدا اگر بنا باشد نعوذباللّه به قدر سر سوزني ظلم كند اظلم خواهد بود از تمام ظلمه و ظلام للعبيد خواهد بود از اين است كه خودش هم كه ميخواهد نفي كند ظلم را از خود ميگويد و ماربك بظلام للعبيد ظلمه ظلم ميكنند و غرض خودشان در اين ظلم به عمل آمده. از مردم پول گرفته عمارتي ساخته رياستي كرده هواش به عمل آمده پس در ضمن ظلمش حكمتي و فايدهاي ديده. حالا فكر كنيد انشاءاللّه صانع را اگر نشناختهاي اينطور قدري دقت كن فكر كن كه مطلب يقين ميشود و شكي و شبههاي باقي نميماند. فكر كنيد آيا صانع براي چه ظلم كند، آيا ميخواهد چيزي بخورد؟ اولا صانع چيزي بخواهد بخورد معني ندارد، حالا گيرم مسامحه كنيد و بگوييد ميخواهد چيزي بخورد، آيا ميتواند غذايي درست كند بخورد يا نميتواند؟ اگر نميتواند كه صانع نيست اگر ميتواند درست كند بخورد چرا ريش مردم را ميگيرد و به مردم ظلم[15] ميكند؟ اگر ظلم ميكند كه پول بگيرد از مردم، آيا خودش ميتواند اشرفي درست كند يا نميتواند؟ آيا طلاها و نقرهها و معدنها را ميتواند بسازد يا نميتواند بسازد؟ اگر نميتواند بسازد كه چه صانعي است حالا كه ميتواند بر فرضي كه بخواهد طلا بسازد معادن براي خودش ميسازد. پس ملتفت باشيد صانع آن كسي است كه معادن را ميسازد حالا كه ميسازد مالش است مگر الان كه توي دست مردم است مالش نيست؟ ديگر چرا توي كله مردم بزند از مردم بگيرد؟ پس صانع نه اكل ميخواهد بكند كه ريش مردم را بگيرد و به آنها ظلم كند نه شرب ميخواهد بكند كه ريش مردم را بگيرد نه لباس ميخواهد بپوشد كه عباي مردم را از دوش مردم بردارد نه علمي از اين خلق ميخواهد تحصيل كند نه تجربه ميخواهد به دست بيارد. پس اين خدا هيچ احتياجي به اين خلق ندارد به هيچ وجه و سرتاپاي خلق معنيش اين است كه محتاج باشند به آن صانع. حالا صانع چنين هست يا نيست؟ اول فكرش را بكن.
عرض ميكنم اديان مردم چون از روي بصيرت نيست محض عادت است. بتپرست ديد پدر و مادرش بت ميپرستند بزرگ كه شد بنا كرد بت پرستيدن ديگر فكر نكرد كه اين بت را بايد پرستيد يا نه، همچنين گبر ديد پدر و مادرش كيش گبري دارند خودش هم كه بزرگ شد گبر شد. همچنين يهوديش همينطور نصاراش همينطور مسلمانش همينطور سنيش همينطور شيعهاش همينطور همچنين تمام اديان. شما بدايند اينها دين خدا نيست ارسال رسل نشده كه عاديات خود را ضبط كنيد عاديات مضبوط هست لكن ارسال رسل شده و انزال كتب شده از جانب خدايي كه هيچ احتياجي به كسي ندارد، هيچ از مردم نميخواهد حتي از انبيا حتي اين كرنشها و ركوع و سجودها را هم كه خواسته آنچه خواسته هيچ او احتياج ندارد به جهت احتياج شماها بوده تمام خلقي كه خلق كرده اگر همه كفار شوند هيچ او قدرتش علمش حكمتش كم نميشود و تمام خلق جمع شوند فرضا همه مثل پيغمبر آخرالزمان شوند باز بر جلال او بر علم او بر قدرت او چيزي نميافزايد. همچو صانعي داريد. حالا اين صانع كه ميبينيد صنعت كرده او را كه مشاهده نميتوانيد بكنيد آيا آثار او را هم مشاهده نميتوانيد بكنيد؟ آني كه در محدب خلق واقع شده او مشاهده ميكند خيلي چيزها را و هرچه هم ميبيند درست ميبيند ماكذب الفؤاد ما رأي لكن ماها كه توي اين كومه افتادهايم راه به سوي صانع اين است كه ما خودمان خودمان را بشناسيم در خودمان فكر كنيم كه به اين نظم و به اين حكمت ما را ساختهاند. وقتي ميبيني خودت را كه نبودي و خودت كه نبودي نميتوانستي كاري كني و ميبيني موجود شدي و الان هستي لامحاله خودت كه نبودي خودت را بسازي پس يك كسي اين را ساخته حالا آن كسي كه ساخته آيا آن كس مثل ما نافهم بوده عاجز بوده؟ فكر كن اگر مثل ما بود مثل ما عاجز بود اگر مثل ما بود نميتوانست ما را بسازد. معني ليس كمثله شيء را فكر كن توي همين بيانات ملتفت باش ببين كسي كه مثل من است و مثل خلق است و تمام خلق اين است كه حالتشان با حكمت بگيريد انشاءاللّه، تمام مخلوقات حقيقتشان اين است كه اگر بسازندشان باشند نسازندشان نيستند. اول خلق همينجور است مثل تو مثل آن آفتاب مثل آن شبح مثل آن نور مثل آن ظلمت تمامشان مخلوقند و حالتشان اين است كه تا نسازندشان نباشند، حالا ايني كه از ساختن خودش عاجز است از ساختن غيرش هم عاجز است، ايني كه تا نسازندش نيست معقول نيست چيزي بتواند بسازد وقتي ساختند او را يك كاري از او ساخته است تمام مخلوقات اين طورند تمام آنچه خلق كرده و ميكند بعد از اين همه يك كاري از ايشان ميآيد مؤثر بياثر معقول نيست اقلاً يا متحرك است يا ساكن يا غيبي است اين هم فعلي است يا شهادي است اين هم فعلي است. پس صانع ليس كمثله شيء است يعني او را كسي نساخته پس او ساخته كسي نيست و تمام مخلوقات حتي انبيا، تمام ماسواي او صنعت او است. دليلش اين است كه ما خودمان را اگر نسازند آيا هستيم؟ نه نيستيم آن يكي هم همينطور اگر نسازندش نيست، تمام خلق اين است حالتشان تا نسازندشان نيستند ديگر فكر كنيد انشاءاللّه، بعد از ساختن اينها آيا اينها بايد فعلي نداشته باشند تا صانع صانع باشد؟ فكر كنيد مردم اشتباه كردهاند شما ملتفت باشيد آتش يعني بسوزاند يعني فعل داشته باشد، آفتاب يعني روشن بكند ديگر از همينها فضائل را پي ببريد. حالا كه ساختهاند افعال دارد افعالش خلق خداست خودش مخلوق است فاعل و فعل فاعل هم مخلوق است. هر فاعلي فعلي دارد شرك هم نيست كفر هم نيست. حالا كه چنين شد پس ميتوانيم پي ببريم كه يك كسي هست ما را بر اين نظم حكمت ساخته حالا كه ساخته بعد از آني كه عقل و شعور داده حاليمان كرده خوب ميتوانيم بفهميم كه سر، خوب جايي واقع شده چشم خوب جايي واقع شده دندانها براي خورد كردن است چقدر آسان خورد ميكند معده براي آن كاري كه هست خوب واقع شده رودهها سرجاي خود خوب واقع شده و هكذا. پس اين صانع ساخته ما را و ما خودمان سازنده خود نيستيم، صانع را كسي نساخته او هميشه بوده هيچ بار محتاج به اين مخلوقات نيست و مخلوقات چه ذاتشان چه صفاتشان چه موادشان چه صورشان را او بايد بهم بچسباند به اندازهاي هم كه او خواسته همانطور شدهاند يك سر مويي پيش و پس نميتوانند بشوند. پس صانعي داريم يقينا، فكر كنيد حالا اين صانع كه به اين حكمت هست اولا قدرتش را پيش بيندازيد ما را كه ساخته اگر نميتوانست نساخته بود حالا كه ساخته پس توانسته كه ساخته. حالا هر چيزي را ميفهمي از روي علم ساخته از روي حكمت ساخته پس عالم هم هست بر حال ما الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس آن صانعي كه مطلع است بر احوال ما و ما را ساخته در ميان ما بعضي از همجنسها برخاستند ادعا كردند كه ما از جانب صانع آمدهايم اينها اگر دروغگو بودند و ميخواستند كه رياستي كنند منفعتي براي خود تحصيل كنند صانع كه ميدانست، نهايت ما از قلب آنها خبر نداريم به جهتي كه ما را از قلوب يكديگر مطلع نكرده پس نفاقها را نميفهميم حالا كه چنين شد اگر برخاست شخصي ميان ما از جنس ما و گفت من از جانب صانع آمدهام احتمال صدق و كذب هر دو در سخن او ميرود اگر كسي انصاف داشته باشد ميداند اين حرف حرفي است و راست ميگويد اين حرفي كه ميزني احتمال دارد راست بگويي احتمال دارد كه ميخواهي رياست كني نان ما را ببري غرض تو را واداشته كه اين ادعا را بكني ميگوييم آن خدايي كه دانا است و ما را آفريده ميداند اين شخص غرض دارد يا نه؟ اين شخص را او خلق كرده اين هم مخلوقي است مثل ما. حالا اين دعوتي كه ميكند كه من از جانب سازنده و همان خالق آمدهام پيش شما اينها راست است يا دروغ است؟ اگر دروغ است ما نميدانيم و اگر راست است ما نميدانيم حالا راستش را از دروغش چطور تميز بدهيم؟ حالا اگر برخاست و ادعا كرد و از جانب صانع نيست غرضي دارد مرضي دارد آيا آن صانع مطلع هست كه اين غرضي دارد يا مطلع نيست؟ صانعي كه مطلع نيست صانع نيست، صانعي كه غيوب را نداند صانع نيست، صانع ما باطن را مثل ظاهر ميداند و ظاهر را ميداند مثل باطن، نور را مثل ظلمت ميداند ظلمت را مثل نور ميداند. مطلع است بر غيوب بر قلوب خبر به انبياش ميدهد كه فلان طايفه مرض دارند في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا پس آن صانع ميداند اين راستگو است يا دروغگو است از دست عباد بر نميآيد صدق و كذب شخص داعي را مشخص كنند پس پاي خود اوست كه مشخص كند.
باز اين هم قاعده كليه باشد به دستتان، پس هر امري در عالم كه تصديق او يا تكذيب او از جمله لوازم باشد يا وجودش ضرور باشد براي عباد و عباد خودشان نتوانند براي خودشان آنچه ضرور دارند درست كنند مهيا كنند اين پاي صانع است او درست ميكند پس به فكرش هم نبايد بود. پس آسمان را به فكرش هم مباش كه شايد خراب شود دعا هم نميخواهد كه نگاهش دارد او خودش نگاه داشته دانسته ما ضرور داريم، همچنين ما زمين ميخواهيم روش راه برويم اين زمين را ساخته دعا هم نميخواهد تو آدم خوبي هستي شكر كن كه خدا زمين را براي تو ساخته، آبها همينطور آتشها همينطور هواها همينطور نرها همينطور مادهها همينطور مايحتاج ما را خلق كرده. حالا از جمله مايحتاج ما كه بايد يا تصديق كنيم يا تكذيب كنيم اگر مفتري از جانب شيطاني بيايد ما بايد تكذيب كنيم او را و آن كساني كه از جانب صانع ميآيند بايد تصديقشان كنيم اين تصديق و تكذيب مايحتاج ماست منفعت خودمان است به جهتي كه داعي حق ميآيد چيزي به ما بدهد نيامدهاند چيزي از ما بكنند آمدهاند به ما بدهند التماس هم ميكنند كه بياييد بگيريد لكن اين مردم از بس بيخبرند و بيشعور خيال ميكنند اينها آمدهاند بگيرند از مردم. نه خير. آمدهاند بدهند و دروغگويان آمدهاند بگيرند پس دروغگويان را بايد تكذيب كرد و راستگويان را بايد تصديق كرد بخصوص كه راستگويان هم به آدم بگويند كه دروغگويان را تكذيب كنيد. پس احقاق حق همه جا با صانع است و تكذيب اهل باطل همه جا با صانع است به طوري كه ما بفهميم. پس او حق را بايد براي ما ظاهر كند نه اينكه حق پيش خودش واضح است و ظاهر و ما خبر نداريم. حقي كه خدا پيش خودش هست و نياورده پيش تو و به تو نرسيده آن را نخواسته بيارد پيش تو آنجا معجزي ضرور نيست بيان كني پس حق را بايد براي ما ظاهر كند خدا ميداند كي غرض دارد و كي مرض دارد و دروغ ميگويد آني كه خدا ميداند غرض دارد مرض دارد و تو نميداني و مطلع نيستي اين را كه نگفتهاند به تو كه اگر چيزي گفت تو تكذيب او كن كاري به آن اصلا نداري.
ملتفت باشيد خيلي غرض و مرضها هست مردم دارند كه انسان تكذيب هم نبايد بكند، مطلب اين است كه آن حقي كه به تو ميرسد و ميرسانند و ميفهمانند به تو كه حق است همان را تصديقش را خواستهاند بلكه عملش را خواستهاند و هر باطلي را كه به تو ميرسانند كه باطل است حاليت ميكنند به طور يقين ميفهمي باطل است تكذيبش را خواستهاند ديگر خودت ميگيريش خدا حتم نكرده كه نگذارد هر كه بخواهد به راه باطل برود نگذارد. از آدم تا خاتم هيچ پستاش اين نبوده اگر پستاش اين بود كه حق را بيارد ميان مردم و باطل را بيارد و حالي كند و كاري كند كه نتوانند پي باطل بروند هيچ وقت پستاش اين نبوده. پس حق را ظاهر ميكند ولي حتم قرار نميدهد كه لابد باشند در گرفتن حق و قبول كردن آن، بلكه قرار داده آنها بگيرند به اختيار خود. اختيار را در خودتان گذارده كه از روي ميل و رضا و رغبت بخواهيد بگيريد نخواهيد هم نگيريد مختارتان كرده اختيار را توي دست خودتان گذارده. پس وقتي كسي ايستاد در حضور او و دروغگو است بر او است كه دروغش را براي من مكشوف كند باز به شرطي كه ملتفت باشيد خيلي جاها شيطان فريبتان ميدهد نلغزيد سر كلاف از دست نرود سر كلاف تا گم شد باختهايد، سر كلاف كه از دست نرفت تمام كلاف به دست ميآيد همين كه سرش گم شد هر جاي ديگر كه غير از سر باشد سر نيست ميپيچي به دست يك وجب كه آمد بايد پاره كني از جاي ديگر بگيري باز يك وجب بپيچي باز پاره كني و هكذا تا آخر كلاف هيچ به دستت نميآيد مگر قدري نخهاي پاره پاره كه به هيچ كاري نميآيد. و عرض ميكنم كه تمام اهل باطل تكه تكههاي نخ اهل حق را دارند نيست باطلي كه تكهاي از حق نداشته باشد لكن اينها حق نيست طرف است تكه است طرف حق است حق مجموعش با هم مثل اين كلافي كه متصل شد به هم اين اسمش حق است سرش را بگير و بپيچ تمامش توي چنگ ميآيد. تمام ضروريات را بايد گرفت يكيش را ول كني مثل اين است كه تمامش را ول كني.
باري پس احقاق حق با صانع است كسي ديگر را بدانيد احقاق حق نميتواند بكند اينهايي كه ميآيند ميانه ما همجنسهاي ما بايد باشند بلكه خيلي دقت كنيد پا بيفشاريد بر فرضي كه همجنسي هم نيامد باز لابد ميشوي به خدا بچسبي. فرض كني ملكي آمد جبرئيلي هاتفي صدا داد كه خدا ميگويد چنين و چنان كن، خب حالا باز من چه ميدانم اين جبرئيل است آمد يا آن جن پينه دوز است آمد؟ من كه از غيب خبر ندارم يا اينكه هاتفي ندا داد كه اين ملك است، باز من چه ميدانم اين ندا از جانب خدا است يا از جانب شيطان؟ و اين نداها داده ميشود در عالم. نزديك ظهور هاتفي وقت صبح ندا ميكند كه حق با علي است و شيعيانش و آن ندا كننده جبرئيل است در وقت عصر هم ندا كنندهاي ندا ميكند كه حق با عثمان و تابعان عثمان است و آن نداي شيطان است. مقصود اين است شيطان هم ميتواند ندايي بكند و چيزي بگويد حالا هاتفي هم از جانب آسمان ندا داد من چه ميدانم اين شيطان است يا جبرئيل؟ انشاءاللّه تو سعي كن قاعده به دست بيار كه شيطان را از جبرئيل تميز بدهي مدعي حق را از هر مدعي باطلي تميز بدهي راهش را به دست بياري و راهش راهي است آسان يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر هيچ احتياجي نيست خدا معما بگويد كه مردم نتوانند بفهمند نخواسته مردم را معطل كند. يك عالم با غرضي كتابي بنويسد و مشكل بنويسد عمدا مينويسد كه مردم را معطل كند خدا نخواسته كه مردم را معطل كند خدا خدايي است رؤف و مهربان خداي صانع احقاق حق با او است ابطال باطل با او است نه اينكه كسي بگويد خدا ابطالي كرده من از كجا فهميدهام؟ حقي را ظاهر كرده من از كجا فهميدهام؟ شايد من اشتباه كرده باشم من كه معصوم نيستم. فكر كن اگر همچو باشد براي تو ظاهر نكرده عرض ميكنم اين مردم همين كه به حد تكليف رسيدند همين قدري كه اختلاف را بفهمند همينقدر شعور داشته باشند تكليفشان ميكند چرا كه حالا ميفهمند حتي اين حد بلوغ كه گفتهاند پانزده سالگي است اين از اصل شرع اولي نيست اين از شرع ثاني است به جهت حكمتي اين وقت را قرار دادهاند با علت قرار دادهاند اين را آن حكم واقعي كه عند اللّه است اين است كه همين كه چيزي را به كسي بگويند و بفهمد اين به حد بلوغ رسيده مكلف است حالا گاه است بچهاي است ميبيني حرفش ميزني ميفهمد حضرت امير بچه است و چيزي ميشنود ميفهمد و در همان طفوليت امام ميشود، يحيي به حد بلوغ نرسيده مبعوث به پيغمبري ميشود. پس ممكن است پيش از پانزده سال هم طفل به حد بلوغ برسد. پس ملتفت باشيد چه بسيار پيرهاي هفتاد ساله كه خرف شدهاند و مكلف نيستند و چه بسيار بچههايي كه در شرع اولي با شعور كه شدند مكلفند در همان طفوليت اگر كار خوب بكنند خدا ثواب ايشان را ميدهد چرا كه شعور دارند و اگر كار بد بكنند حدود بايد بر آنها جاري شود. بچه كه بدي ميكند بايد سيليش زد، بزرگ بايد حد بخورد.
خلاصه برويم بر سر مطلب، مطلب اين بود كه احقاق حق با خداست به طوري كه تو كه عامي هستي بفهمي، عالم به طور خودش بفهمد، حكيم به طور خودش بفهمد. پس صانع وقتي ميخواهد امر و نهيش را به كسي برساند اگر صدايي بايد بيايد كه نماز كنيد روزه بگيريد آخر اين صدا از يك جايي بايد بيايد كه نماز كنيد روزه بگيريد يك خورده فكر كنيد اين صدا يا از آسمان بايد بيايد يا از زمين بيايد يا از نخل طور بيايد، از يك جايي بايد صدا بيايد كه برو نماز بكن يا روزه بگير يا فلان كار را بكن. حالا اين صدا را ما از كجا تميز بدهيم كه از جانب صانع است و اين كارها را صانع خواسته يا شيطان خواسته بازي كند به آساني به دست ميآيد كار شيطان و اتباعش تمامش كارهاي بازي است شيطان و اتباعش خوششان ميآيد از هرزگي از همين كه كسي را سرگردان كنند و بايستند بر او بخندند و مسخره كنند كسي را. خيلي كساني را كه به معصيت مياندازند محض همين است كه بخندند خيلي از اوقات مؤمنين را به خواب مياندازند به غفلتي مياندازند براي اينكه استهزايي بكنند بخندند راضي ميشوند به همين كه بخواب برود مؤمن و به او بخندند.
باري پس ملتفت باشيد كارهاي شيطاني را خدا بايد واضح كند اين صدا ميخواهد از همجنس بيرون آمده باشد از رسولي بشر از همجنس خودشان بيايد بگويد من از جانب صانع آمدهام پيش شما كه صانع گفته به من به شما بگويم شما نماز كنيد يا جني بيايد يا ملكي بيايد يا از آسمان صدا بيايد يا از نخل صدايي بيايد يا از سنگ صدا بيايد. از هر جا صدا بيايد احتمال ميرود شيطان اين صدا را داده باشد احتمال دارد اين صدا را صانع داده باشد، از اينجا سر كلاف به دست ميآيد. حالا ملتفت باشيد سر كلاف را ول مكن تا عرض كنم. پس عرض ميكنم هر يكي از اين صداها كه آمد كه پشت سرش ردي ردعي نيامد ميداني از جانب صانع است. صدايي از آسمان آمد كه نماز كنيد اگر پشت سرش ردي ردعي نيامد همين كه صدايي آمد ميخواهد از دهن انسان باشد ميخواهد از نخل طور باشد ميخواهد از آسمان باشد يا از توي چاهي باشد كه يا عباد من فلان كار را بكنيد، اگر ردي ردعي پشت سر اين نيامد يقينا صانع اين صدا را به گوش ما رسانيده كسي ديگر بوده در اينجا و صدا داده يقينا صانع ميداند اگر از جانب صانع اين صدا را داده پس مجراش كرده پس همين كه صدايي آمد ردي ردعي ابطالي از جايي پشت سرش نيامد يقينا از جانب صانع است.
ملتفت باشيد اينها را كه عرض ميكنم محض ادعا نيست. اين صدا خلقتش كه با صانع است اينكه يقيني است به گوش من خورد كه خورد اگر مرضي او نبود ميخواست نگذارد حالا كه گذاشت و خورد به گوش من راضي هم نبود، آيا ردي ردعي نميتوانست بكند كه اين صدا از جانب او نيست؟ يقينا ميتوانست. حالا كه ردش نكرده پس راضي بوده پس خواسته به من برسد. انشاءاللّه فكر كنيد خيلي چيزها هست كه شبيه به هم است و يكيش حق است و يكيش باطل است. آن شق حقش مخصوص شما است آن شق باطلش مبذول است در ميان تمام جماعتي كه غير شما هستند. همه جا بول با آب يك رنگ است و شما تسديد خدا را روي آب ميگذاريد و آب ميخوريد غير شما روي بول ميگذارند بول را هم ميخورند. مردم به سراب محض مشغولند و خيال ميكنند آب است ميروند تا آنجايي كه خيال ميكنند رسيدهاند به آب بسا دستشان را هم ميبرند كه آب بردارند بخورند كباسط كفيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه دستش خالي بر ميگردد و خيال ميكند آب خورد بسا توي دهنش هم كه ميبرد خيال ميكند آب است، بسا وقتي هم خورد خيال كند رفع تشنگيش هم شد. انشاءاللّه ملتفت باشيد سحر تا اينجاها هم ميآيد شيطان تا اينجاها هم دست دارد. چشمبندي در دنيا هست علوم غريبه در دنيا هست، شعبدهها و بازيها در دنيا هست، علامت حق آن است كه خدا تقرير ميكند تصديق ميكند تسديد ميكند هيچ راه فسادي از هيچ جهت براش باقي نميگذارد آن وقت ميداني حق است و هر باطلي كه برخاست باطلش ميكند هيچ راه حقي براش نميگذارد به هيچ وجه از جميع اطراف بطلان او را ظاهر ميكند. انبيا آمدند، موسي آمد عصاش را انداخت. حالا اين عصا را كسي ميداند سحر است يا از جانب خدا است؟ غير از خدا كسي نميداند حالي كرد كه غير از خدا كي خالق است؟ هيچ كس. پس خدا خواسته كه من اين عصا را بيندازم اژدها شود كه شما بدانيد اين دست و اين عصا همراه است بدانيد سحر نميكنم بازي نميكنم. اينها همه براي چه؟ براي اينكه بدانيد اين حرفهايي كه ميزنم راست است، اين را مقدمه قرار ميدهم براي آنها. حالا كه چنين است اگر اين عصا را من سحر كردهام خالق من و شما نگذارد بجنبد، يا خالق من كسي ديگر را بفرستد عصاي ديگر بيندازد اژدهاي بزرگتري شود عصاي مرا هم ببلعد و عصاي موسي عصاي غريبي بود وقتي انداخت اژدهايي شد عظيم آنقدر بزرگ بود كه دهنش را كه باز ميكرد قصر فرعون تمام عمارت فرعون محاذي دهن او بود. لب بالاش محاذي بالاي آن قلعه و آن قصر بود لب پايينش زير قصر و سحر سحره را بلعيد. معلوم است خدا وقتي عصا مياندازد همچو مياندازد. موسي حرفش اين بود كه اين را كه مياندازم چوب خشك است اژدها ميشود دهنش را وا ميكند قصر فرعون را ميبلعد من ميگويم اين اگر از جانب صانع عالم نيست يك كسي ديگر بفرستد صانع عصاي ديگري بيندازد اژدهايي شود كه اين را ببلعد تا معلوم شود من دروغگويم به دليل اينكه من عصا مياندازم اژدها ميشود و ميبلعد سحر ساحران را آنها از روي سحر عصاهاشان را انداختند مار شد، ريسمانهاشان را انداختند مار ميشد و ميجنبيد. حالا آنها سحر است به دليل اينكه اين عصا بلعيد آنها را بعدش هم باز ميانداخت اژدها ميشد حالا كه هيچ كس پيدا نشد آن عصا را ببلعد پس من از جانب صانع آمدهام و ساحر نيستم.
دقت كنيد حالا اگر اين موسي هم به قول فرعون بزرگ سحره بود آن خدايي كه واميدارد عصا را كه سحر سحره را ببلعد اگر اين عصا هم سحر بزرگي باشد خدا بيشتر بايد اعتنا كند و كله اين را بكوبد، ابراهيمي را بفرستد به عوض عصا تبري بيندازد اژدهايي صد مقابل بزرگتر از اين بشود تا اين عصا و اين موسي همه را ببلعد. پس نظم خدايي به دستتان باشد فرق مابين سحر و معجزه همين دو كلمه است انشاءاللّه گمش نكنيد و آن اين است كه چاره معجز را احدي نميتواند بكند كسي نميتواند آن را رفع كند و بردارد به جهتي كه از پيش صانع آمده تمام خلق جمع شوند با صانع نميتوانند مقابلي كنند او غالب ميشود بر تمام خلق سحر و جلددستي و حيله از پيش خلق آمده جاي ديگر پيدا نميشود. پس سحرها را ميشود باطل السحر نوشت و باطل كرد كه اثر نكند اما معجز را نميتوان باطل المعجز نوشت كه معجز باطل شود و اثر نكند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه فرق ميانه سحر و معجزه همين است كه كارهاي خلق را ميشود مثلش را آورد يا كاري كرد بالا دست آن كار و كار خدا را نميشود مثلش را كرد يا بالا دستش را آورد. يك خوشنويس استادي پيدا ميشود، خوشنويس ديگر ممكن است پيدا شود كه از او بهتر بنويسد لكن آن كسي كه از پيش صانع آمده هيچ كس نميتواند چارهاش را بكند اگر جن وانس جمع شوند كه چاره عصاي موسي را بكنند نميتوانند چاره بكنند. همينجور قرآن از پيش خدا آمده جن و انس جمع شوند مثل آن را بياورند نميتوانند مثل معجزات تمام انبيا.
به همين نسق تمام حق كه از پيش خدا آمدهاند جن و انس جمع شوند تدبيرات كنند حيلهها كنند آن را باطل كنند نميشود باطلش كرد. هر كاريش كنند باطل نميشود بسا سر كسي را كه اهل حق است ميبرند همينطوري كه سر يحيي را بريدند زكريا را اره بر سرش گذاردند دو نيمش كردند اما حرف زكريا را نميشود باطلش كرد پس دليل و برهان همه جا براي اهل حق است و طوري واضح و بين و آشكار ميكنند حق را كه تمام حيلههاي تمام شياطين را با كيدها و مكرهايي كه دارند روي هم بريزي مقابلي با اين نميتواند بكند تمام آنها سراب ميشود و چيزي بياصل. ايني كه حق است ثابت ميماند و لو به قهر و غلبه سرش را ببرند زبانش را ببرند دستش را ببرند خانهاش را خراب كنند و اين كارها را ميكنند اهل باطل لكن حرف اهل حق را نميتوانند باطل كنند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه در ايني كه احقاق حق با خداست اصرار ميكنند لكن احقاق حق كردن موقوف بر اين است كه ابطال باطل بكند تا احقاق حق بشود اگر ابطال باطل نكند احقاق حق نشده. پس همه جا خدا باطل را رسوا ميكند حتماً و حق را تسديد ميكند تأييد ميكند حتماً. اين با خداست به شرطي كه سر كلاف دستت باشد سر كلاف را كه به دست بياري يكپاره جاها ميبيني كسي ادعاي طلبي از كسي ميكند و تو ميداني هم كه طلب دارد و آن يكي حاشا ميكند و ميبيني خدا اين را رسواش نكرد اين مطلب دخلي به آن مطلب ندارد. چه بسيار ادعاهاي بيجا شد و ثابت شد و در واقع عنداللّه همچو نبود از اين چيزها خيلي ميشود و خدا احقاق حق نميكند ابطال باطل نميكند به جهت اين است كه در توي شرع اين حكم برداشته شده فكر كنيد خدا اگر قرار ميداد كفر هر كافري را واضح كند كافري نميماند. اگر بنا بود دزدي هر دزدي را واضح كند ديگر هيچ كس دزدي نميكرد و اگر كسي دزدي نميكرد شرعي ضرور نبود كه السارق و السارقة فاقطعوا ايديهما هر كس دزدي ميكرد همه ميدانستند او دزدي كرده. اگر بنا بود هر زانيي كه زنا ميكرد همه كس بشناسندش ديگر آن احكام كه در شرع قرار دادهاند كه چهار تا شاهد بايد بيايند شهادت بدهند ضرور نبود. پس حق ميآيد در روي زمين از براي سارق حكمي قرار ميدهد ديگر سارق قسم دروغ هم ميخورد جلدي هم نميميرد، زاني زنا ميكند و كسي نديده و تو ديدي مرخص نيستي بيايي بگويي و حال آنكه در واقع هم زنا كرده قسم هم ميخورد كه زنا نكردهام و بايد تصديقش را كرد مادامي كه چهار شاهد كالميل في المكحلة به يكطور ببينند بايد نگويند و شهادت ندهند. يك نفر ببيند و بيايد بگويد بايد حد بخورد چشمش هم اگر ديد نبايد بگويد. پس بعد از آني كه شارع آمد شرعي آورد حالا ديگر از روي شرع بايد راه رفت. در همچو جاها احقاق حق اگر با خدا بود ديگر هيچ دزدي نميماند و اگر ميخواست هيچ دزدي نشود باز ديگر ارسال رسل ضرور نبود انزال كتب ضرور نبود. پس بايد سعي كرد سرجاي حرف را بايد پيدا كرد. پس احقاق حق با خداست يعني در مبدء حق پس آن كسي كه حق را تازه ميآورد و آمد و آورد و خدا تصديقش كرد ردش نكرد او را احقاق كرده و حق است و يك كسي هم برخاست و ادعايي كرد و ديديم خدا فردا دروغش را ظاهر كرد بلكه همان آن دروغش را واضح كرد ابطالش كرده و ردش كرده. پس خدا ابطال باطل ميكند در مبدء احقاق حق ميكند در مبدء. بله بعد از آني كه در مبدء احقاق حق شد حالا آيا هر كس ميگويد حق حق است آيا حق نيست؟ واضح است كه حق است. هر كس ميگويد باطل باطل نيست آيا باطل نيست؟ واضح است كه باطل است. اين بود كه در دور و بر آنجاها كه ما بوديم يكپاره بزرگان بعضي فرمايشات ميكردند خيلي عرفا بودند آنجاها خيال ميكردند بزرگان از زرنگي و تردستي است و ميخواهند طفره بروند لكن حقيقت واقع بود كه فرمايش ميكردند. ميفرمودند مردم از من معجزه ميخواهند معجزه من شقالقمر پيغمبر آخرالزمان است9. معني اين حرف اين بود كه من ميگويم كه پيغمبر آخرالزمان پيغمبر بود، ميگويي به چه دليل به دليلي كه شقالقمر كرد. من ميگويم اين نماز را بكن، به چه دليل؟ به دليلي كه آن پيغمبر گفته، روزه بگيريد به دليلي كه آن پيغمبر گفته. پس من معجز ميخواهم چه كنم؟ معجز براي امري است كه معلوم نباشد حق است يا باطل. همچو جايي معجز بايد آورد معجزش را پيغمبر من آورده و حالا من ميگويم آن پيغمبر راستگو است راستگوييش را به همان شقالقمري كه كرد بفهم. من ميگويم ائمه طاهرين بر حقند احاديث ايشان بر حق است، اين معجز نميخواهد كه براي آن كسي معجز بياورد جلددستي نميخواهد و اگر كسي خواست خارق عادتي براي خود اثبات كند صاحبان بصيرت پي ميبرند كه جلددستي خواسته بكند و چنين كسي از اهل حق نيست و اين حرف متداول است در ميان مردم. بله فلان صوفي ادعاش اين است كه از دل من خبر ميدهد. خير هيچ لازم نيست از دل من خبر بدهد بروند حلالشان را ياد بگيرند حرامشان را ياد بگيرند استنجاشان را ياد بگيرند. اي احمق تو كه حلال و حرامت را نميداني و اينقدر تفرعن داري كه عارت ميشود بروي بپرسي ياد بگيري آيا محتاج نيستي بروي مسائل دينت را ياد بگيري؟ آيا تغوط هم نميكني؟ اگر تو آنقدر جلال داشتي كه تغوط نميكردي آن وقت احتياج نبود مسائل استنجا را بداني لكن حالا كه تغوط ميكند و مسائل استنجا را نميداند همين كه اين را نميداند و از دل من خبر ميدهد ميدانم اينها جلددستي است حيله است.
پس بعد از آني كه پيغمبر بر حقي امام بر حقي اقوال بر حقي آورد يك كسي ميآيد همانها را ميگويد بايد گرفت يك كسي ميآيد خارق عادتي ميآورد بازي است بله از دل من خبر داد اتفاق يك لوليي بود فالي گرفت و خيلي چيزها گفت در ميان آن حرفهايي كه حدس ميزد و ميگفت. گفت آدم بلندي با تو بد است اتفاق هم شخص بلندي با اين بد است بسيار اتفاق ميافتد اينجور فالها توي لوليها[16] هم كه بسيار است آيا اينها دليل و برهان است؟ امروزه دليل اهل حق خارق عادت نيست خارق عادت كار آنهايي است كه كردند و دليل و برهان گذاشتند براي ما. حالا ديگر هر كس بيايد كاري كند كه يقين كني اين خارق عادت است آن وقت بگويد نماز ظهر پنج ركعت است يا سه ركعت است، اگر تو بابصيرت هستي آن خارق عادت هيچ به نظرت بزرگ نيايد اگر بزرگ آمد نظرت را پيش ببر ببين پيغمبر آخرالزمان9 چقدر خارق عادت آورد و پيغمبري خود را ثابت كرد حالا اين پيغمبر تو گفته اينها حيله و بازي است و شرع من برداشته نميشود از عالم. حالا كسي آمد كه من از دل تو خبر ميدهم نقلي نيست بروي شراب بخوري ،نه اين نشد. پيغمبر فرموده اين بازي است. فرموده شرع من برداشته نميشود پس ميدانيم اين حيله ميخواهد بكند.
پس بعد از آني كه شارع آمد و شرع را قرار داد و شارع ميآيد كه شرع قرار بدهد و قرار داد حالا ديگر در توي شرع قل كفي باللّه شهيدا بيني و بينكم را نميشنود از كسي اما پيغمبر كه ميگويد قل كفي باللّه شهيدا بيني و بينكم مسموع است لكن حالا من ميآيم ادعا ميكنم و ميگويم خدا شاهد است كه من صد تومان از فلان طلب دارم اين را نميشنوند از آدم بلكه شاهد ظاهري ميخواهند. پس شارع شرع وضع كرده براي همين كارها و بايد هر طوري شرع قرار داده از آن قرار راه رفت به خلاف مبدء كه چاره نيست به جز اينكه قل كفي باللّه شهيدا را بگويي آنجا خارق عادت را بر دستش جاري ميكند اينجا اگر خارق عادتي هم آورد تو ميگويي خدا جاري نكرده شيطان جاري كرده خارق عادتي اينجا لازم نيست آن خدا كه زورش ميرسد به دليل و برهان حالي من كند و ميكند همه جا صانع احقاق حق ميكند ابطال باطل ميكند بعد از آني كه كرد آنهايي كه طالب باشند بايد تابع حق بشوند همراه حق ميروند بدون خارق عادت و هركس از راه باطل ميرود خواه خارق عادت ببيند يا نبيند خارق عادت داشته باشد يا نداشته باشد اهل باطل است و از براي اهل بصيرت بطلانش مخفي نيست و واللّه هيچ باكيش نيست از دجال هيچ نميترسد با آن همه خارق عادتي كه ميآورد كه پيشتر هيچ كس نياورده همچو خارق عادتي هيچ نبيي به آنقدر خارق عادت نيامده در دنيا كه يك الاغ داشته باشد آنقدر بزرگ باشد كه سه قدم بردارد يك فرسخ راه را طي كند طي الارض هم داشته باشد آنقدر خرش بزرگ باشد كه ميان دو چشم يا دو گوشش يك ميل راه باشد. خر به اين بزرگي را هشت ماه بگرداند در تمام روي زمين و همه جا را ميگردد مگر مكه و مدينه، همچو خارق عادتي ميآيد در دنيا و انسان با بصيرت واللّه باكيش نيست و از پي او نميرود اما آن كسي كه بصيرت ندارد ميگويد كسي كه همچو خارق عادتي بياورد مگر ميشود نرفت از پي او و ميرود و بسا آنكه لعن هم بكند پيغمبر آخرالزمان را و نعوذباللّه چنانكه بابيه واللّه به قدر فال يك فالگيري حدس صائب نداشتند و معذلك انكار شريعت را كردند و واللّه حالا توشان پيدا ميشود كساني كه لعن ميكنند پيغمبر را9، پيغمبر و اميرالمؤمنين را لعن ميكنند استهزاها به امام حسن و امام حسين ميكنند نعوذباللّه قرآن پيغمبر را گفتند مثل ابجد ميماند نسبت به كتاب باب معذلك رفتند و تابعشان شدند اين مردم تا يك كسي بنا كرد وق وق كردن ميآيند تابع ميشوند لكن انسان بابصيرت فكر ميكند كه اگر فلان شخص آمد فلان كار عجيبي كرد ميگويد انصاف اين است كه كار خيلي بزرگي كرده كه اگر بزرگ است مگو بزرگ نيست بگو بزرگ است لكن اين را بچسبان به آن كاري كه نوح كرد آن وقت ببين بزرگي براي اين كار ميماند؟ ببين ابراهيم چه كرد، ببين هيچ بزرگي براي اين كار ميماند؟ ببين پيغمبر آخرالزمان9 تمام خارق عادتي كه از دست تمام پيغمبران سر زد بر دست او جاري شد با معجزاتي كه كرد علاوه بر آنها كه از جمله آنها اين قرآن است كه معجزي به اين بزرگي كسي نياورده و احدي از انبيا نتوانست همچو معجزي را بياورد همچو قرآني را بياورد و بگويد مثلش را نميتوان آورد و نشد بياورند اگر ميتوانستند ميآوردند نشد و نتوانستند بياورند از آن سال تا به حال كه هزار سال و بيشتر گذشته با وجودي كه اين همه دشمن دارد تمام طوايف غير از اسلام بودند در دنيا همه هم دشمن او بودند همه هم ميتوانستند عربي بنويسند فصيح بنويسند شاعرمَنشي كنند همه هم ميخواهند باطلش كنند چنانكه ميبينيد هي ايرادات وارد ميآورند ميخواهند باطلش كنند و نتوانستند و نميتوانند پس قرآني بياورد و خبر بدهد كه تا روز قيامت نميتوان مثلش را آورد و حالا هم ميبيني همينطور شده و نتوانستهاند بياورند مثلش را اين خارق عادت خارق عادتي است كه همه كفار و منافقين دوست و دشمن با چشم ميبينند هست تا حالا كه همينطور شده و نتوانستهاند مثل قرآن را بياورند به شرطي كه سر كلاف را گم نكني و تقرير و تسديد خدا يادت نرود. پس بگو اگر دروغ بود اين حرف همان وقت كه ميگفت فأتوا بسورة من مثله همان وقت خدا يك كسي را ميفرستاد يك سورهاي بياورد حالا كه نفرستاد پس اين راست گفته و از جانب خدا است.
پس خداوند عالم مبدء حق را كه مبدء باشد همان آني كه دعوت ميكند او را ثابت ميدارد تا روز قيامت و آن كسي كه باطل است همان آني كه ادعاي باطل ميكند خدا همان آن بطلان او را ظاهر ميكند معقول نيست يك آن مهلت بدهد باطل را اگر يك آن جايز باشد مهلت بدهد يك ماه هم جايز است. اگر يك ماه جايز است معقول است يك سال هم جايز باشد اگر يك سال جايز شد ده سال هم جايز است صد سال هم جايز است هزار سال هم جايز است. حالا آيا جايز است آدم باطل باشد و از عصر آدم تا حالا معلوم نشده يا اعتقادتان بايد اين باشد كه آدم بر حق بوده؟ حالا يك كسي دليل بياورد برهان بياورد كه آدم باطل بوده اين نميشود خدا آدم را آورده و احقاق حق كرده و حالا كه احقاق كرده اين حق يقيني را اگر كسي بخواهد قبول نكند خدا هم ولش ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
درس هفدهم شنبه 14 شهر ذيالحجهالحرام 1299
19بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
يكي ديگر از كليات[17] حكمت كه خيلي ضرور است در خيلي جاها اين است كه عرض ميكنم ملتفت باشيد انشاءاللّه كه عالي كه تعلق به داني ميگيرد هر غيبي به شهاده كه تعلق ميگيرد به واسطه آن روابطي كه ميانه هر دوشان هست تعلق ميگيرد و حالت اين غيب كه به شهاده تعلق ميگيرد يك حالتش اين است كه به بسايط تعلق ميگيرد و يك حالتش اين است كه به مواليد تعلق ميگيرد و لو به واسطه وسايط (بسايط ظ) باشد و حالتش با مواليد غير از حالتش با بسايط است و در اينجاها اسراري چند هست، اسرار خيلي غريب عجيبي توي همين قاعده افتاده است. ملتفت باشيد پس ببينيد غيب يك دفعه تعلق ميگيرد به شهاده به بسايط تعلق ميگيرد بسايط بايد پيشتر باشند آن وقت از هر تكهاي بگيري داخل تكه ديگر بكني تركيب كني مولود بسازي مولود بعد پيدا ميشود. پس حالت غيب به شهاده به بسايط كه تعلق ميگيرد يك جور اقتضايي ميكند به مواليد كه تعلق ميگيرد اقتضايي ديگر ميكند. اينها را درست از روي بصيرت و شعور بنا كنيد فكر كردن خيلي چيزها به دستتان ميآيد.
يك دفعه غيب تعلق ميگيرد به بسايط هر عالمي اين هم ديگر تخلف ندارد بسايط هر عالمي بدانيد پيش از مواليد آن عالم است، اين هم چيزي نيست كه شك و شبههاي داخلش بشود. پس بسايط را بايد گرفت، آبي را با خاكي تركيب كرد گل ساخت. در هيچ عالمي نيست بسايطش مقدم بر مواليدش نباشد پس بسايط كونا مقدمند بر مواليد و مواليد را از آن خصوص بسايط گرفتهاند و ساختهاند. پس صانع اول كه دست ميكند معلوم است دستش به بسايط ميخورد تصرف در بسايط ميكند.
ملتفت باشيد كه اين حرفها خيلي كم گفته شده آنجاهايي هم كه گفتهاند محض فتوايي گفتهاند بيانش را نكردهاند. ديگر يا اين است مردم قابليتش را نداشتهاند يا طوري ديگر بوده آنجاهايي هم كه به طور فتوي گفته شده كم است. پس عرض ميكنم بسايط ابتدا هستند ابتدا يد فاعل به بسايط تعلق ميگيرد و به واسطه بسايط آن غيب ميآيد تعلق به مواليد ميگيرد و وقتي تعلق گرفت به مواليد مواليد اول محتاج بودند به بسايط وقتي غيب تعلق گرفته به آنها كيسه وارو ميشود ـ آقاي مرحوم ميفرمودند كيسه وارو ميشود ـ ميبيني مولود اشرف از والدين خودش و بسائط خودش شد و اينها را تا به دقت برنخوريد نه معني ملك را نه معني نزول ملك را ميفهميد يعني چه. ملتفت باشيد تا اين قاعده درست نشود خيلي چيزها را كه انسان ميشنود و پي دليل و برهانش نرفته و دليلش را به دست نياورده لامحاله يا به طرف افراط خواهد افتاد يا به طرف تفريط. در هر جايي در هر دين و مذهبي پيغمبران تمامشان اشرفند از تمام ملائكه اشرفند خصوص پيش شما اين مسأله خيلي واضح بايد باشد. تمام پيغمبران از تمام ملائكه اشرفند تمام پيغمبران محتاجند كلشان كه ملائكه بيايند خبر بياورند براشان، بايد ملك بيايد خبر بياورد تا خبر شوند حالا چطور شده اشرف هستند از ملائكه، وقتي تحقيق مسأله نشود لامحاله كسي كه الفاظ را ميگيرد يا به آن طرف ميافتد يا به اين طرف ميافتد. يا ميگويد كه نميشود پيغمبر اشرف از ملائكه باشد يا به اين طرف ميافتد و ميگويد احتياج به ملك ندارد پس عرض ميكنم ملك اقربند به حسب كون، ملائكه اقربند به مبدء به جهتي كه ملائكه همان بسايطي هستند كه اول فعل فاعل لامحاله به آن بسايط بايد تعلق بگيرد و تا به آن بسايط تعلق نگيرد و تكهاي از اين بسيط برندارند با تكه ديگر تركيب نكنند مولود نميشود بسازي، پس آنها كونا اقربند به مبدء. دست فاعل اول به آنها خورده پس آنها اقربند آنها بايد بيايند مواليد را تحريك كنند. حالا كه آنها واسطه فيضند اول آنها متحرك شدهاند بعد مواليد به واسطه آنها متحرك شدهاند مواليد هميشه محتاجند به آنها آنها هم دائما مفيضند به اينها معذلك يكپاره مواليد يكپاره كارها ميكنند كه از بسايط معقول نيست آن كارها برآيد.
دقت كنيد با تأمل بسيار و هيچ مسامحه نكنيد كه هيچ جاي مسامحه نيست تا مسامحه كردي ميلغزي. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس عرض ميكنم اول روح تعلق ميگيرد به روح بخاري، روح بخاري كه در بدن هست بدن زنده ميشود و اينها همه باز تقرير بيانش[18] است كه عرض ميكنم تا اول ذهنها مرتاض شود به علم مرتاض بشويد به اين حرفها و بدانيد كه اين حرفها مجملات آنها در احاديث و كلمات بزرگان هست لكن تفصيلاتش تازه است و كسي تا حالا نگفته نهايت شالودهاش را ريختهاند من ميدانم كجا ريخته شده عبارتش را هم ميتوانم براي شما پيدا كنم لكن اين تفصيلات هيچ جا نيست.
باري پس عرض ميكنم روح بخاري نسبت به اين بدن كانه ملك است. پس روح بخاري ملكي است كه الطف اعضاي بدن است اين را طبيب هم تصديق ميكند. پس روح بخاري واسطه است كه حيات اول تعلق ميگيرد به آن و اول خودش زنده ميشود و او چون ريشه خودش فرو رفته در بدن هر جا ريشهاش رفته آنجا را زنده ميكند. اگر از اين بدن اين روح بخاري را بيرون ببري بدن ميميرد. پس هر جايي از بدن كه اين روح بخاري ميرود زنده است آنجايي هم كه مجاور است مجاور خودش را هم زنده ميكند. نمونه اين را بخواهيد يا نمونه بر عكس باشد كه اين نمونه آن باشد عرض ميكنم خضر را خضر ميگويند براي اينكه هر جا مينشيند سبز ميشود. حالتش اين است و حالت هر مبدئي چنين است. روح بخاري كأنه خضر است اين خضر است كه آب حيات خورده آب زندگاني را خورده واسطه است ميان حياتي كه به او داده شده و اين بدن چون واسطه است هر جا ميرود هر جا مينشيند بنا ميكند زنده شدن و سبز شدن و به همينطور حيوانات درست ميشوند. پس روح بخاري واسطه فيض است اول حيات به او تعلق ميگيرد آن وقت هر چه زيادتي نفس خودش است سرريز ميكند ميرسد به ساير اعضا و آنها را زنده ميكند. پس اين بدن هميشه محتاج است به روح بخاري اگر بخواهد اظهار حياتي بكند. اگر از غيب بخواهد چيزي بطلبد اين بدن بايد روي خودش را به روح بخاري كند به او عرض كند تو حيات را بگير به خود آن وقت بده به من، من نميتوانم بيواسطه تو زنده شوم تو زنده بشو تو كه زنده شدي ريشه تو در من فرو رفته هر چه از تو زياد ميآيد به من ميرسد بعينه مثل اينكه وقتي نطفه در شكم مادر ريخته ميشود جاذبهاي كه در شكم مادر هست همراه خون حيض ميآيد پيش اين نطفه بناي جذب را ميگذارد اگر نطفه را بريزند در فضاي زمين، در فضاي زمين روح جاذبه و دافعه نيست جاذبه و دافعه موجودي آنجا نيست بايد سالها آسمان بگردد و مدتهاي مديد گرماها سرماها بر آن وارد بيايد دورها بزند افلاك بسا هزار سال نطفه طول بكشد تا نبات بشود. بعد هزار سال طول بكشد حيوان درست شود لكن در توي رحم مادر كه اتفاق افتاد اين نطفه آنجا جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه مادر بالفعل هست بالفعل مشغول كاري هست مثل اينكه حيات بالفعل براي مادر هست و مشغول كار خود است. نطفه تا آنجا قرار گرفته في الفور جاذبه تعلق ميگيرد دافعه تعلق ميگيرد پس اين زود زود درست ميشود طفل نه ماهه كه شد تمام است بلكه اصولش در چهار ماهه تمام است يعني در انسان اينطور است ديگر مرغ در بيست روز درست ميشود حيوانات ديگر هم هر كدام مدتي دارند.
انشاءاللّه ملتفت باشيد بعد از آني كه يك شيء موجود بالفعلي در عالم موجود شد آن بالفعل موجود واسطه ميشود آن وقت ميدانيد چطور از غيب ميآيد به شهاده به طوري كه به بسايط تعلق نگرفته. اينها را درست فكر كنيد، ابتداء در بند دليل و برهانش نباشيد گوش بدهيد فتواش را حفظ كنيد آن وقت دليلش هم ميآيد برهانش هم ميآيد. پس غيب به شهاده تعلق ميگيرد و به واسطه لطائف هم تعلق ميگيرد و لطائف واسطه فيض هستند اول براي خود ميگيرند بعد از خودشان هر چه زياد آمد يرشح عليك ما يطفح مني هر چه سرريز كرد به آنها ميرسد آنها هم زنده ميشوند لكن بسيار جاها هست رب حامل فقه الي من هو افقه و باز عرض ميكنم تا اصل سر كلاف علي التحقيق به دستتان نيايد نه اين طرفش را ميتوانيد ملتفت شويد نه آن طرفش را. پس غيب به شهاده حالتش اين است اول كه تعلق گرفت به لطايف تعلق ميگيرد و بعد از لطايف تعلق ميگيرد به كثايف.
انشاءاللّه فكر كنيد در بادي نظر بدون فكر بخواهيد وارد اين مطلب شويد گم ميشويد مگر تمام اطراف مطلب را به دست بياوريد تا آن وقت بدانيد چه عرض ميكنم آن وقت بيشبهه ميتوانيد راه رويد. نمونه اين حكايت را باز عرض كنم براي رياضت نفس براي اينكه به مسأله نزديك شويد آفتاب هر جايي هست نور از آنجا ميآيد تا روي زمين البته اين نور از پيش آن قرص آمده درجه به درجه تنزل كرده تا روي زمين ميرسد، تمام اين درجات همه وسائطند اين نور از اين وسايط ميآيد پايين تا ميآيد روي زمين لكن با وجودي كه وسايط در ميان هست لكه ابري بيايد جلو آفتاب يا ماهي بيايد جلو آفتاب را بگيرد نورها تمام ميشود. پس تمام اين مراتب واسطه فيض هستند كه اين نور روي زمين بيايد لكن لازم نكرده حالا كه واسطه هستند هر چه رو به بالا بروي گرمتر باشد يا روشنتر باشد، نه لازم نيست. پس بسا از شدت لطافتي كه آن بالا هست هيچ نور آن بالا نباشد آن بالاها ظلمت صرف است به جهت آنكه از شدت لطافت حبس نور نميتواند بكند. بله اگر آينه مقابلش بگيري چون كثافت دارد حبس نور ميكند و در آينه پيدا ميشود. همچنين گرمي از بالا ميآيد پايين و هر چه رو به مبدء ميروي البته شدتش بايد بيشتر باشد و خيلي جاها هم از كمرهاي حكمت كسي نظر كند و سر كلاف دستش نباشد همينجور چيزها بشنود براي او چيزي گفته باشند و براي او مشتبه شود. توي همينجور بيانات ديگر بسا اشتباهات عظيم عظيم پيدا شود كه سبب گمراهيهاي عظيم عظيم خواهد شد. نور از پيش منير است البته هر چه نزديكتر است به منير البته روشنتر است يكپاره جاها همينطور است. اين چراغ در اطاق گذارده و نور هم دارد هر چه دور از اين چراغ است روشناييش كمتر است هر چه نزديكترش ميشوي گرمتر است و روشنتر است دورتر كه ميروي هواي سردي مخلوط با آن هواي گرم ميشود گرميش كمتر ميشود يكپاره جاها همينطور است و ميبينيد حالا همين قاعده را بخواهيد همه جا جاري كنيد ميلغزيد فكر كنيد ببينيد آفتاب از آن بالا دارد پايين ميآيد و هر چه بالا ميروي گرمتر نميشود از پايين بلكه آنجاهايي كه ابر است سردتر است كه بخار ميبندد بله كسي كه طبيعتي داشته باشد بلكه كسي كه اندك شعوري داشته باشد شك نميكند. ببينيد اين بخارات در اينجاها كه ما هستيم قاعدهاش اين است كه تا جايي كه بالا ميرود و اين بخار و اين دود هر درجهاي كه بالا ميرود آن درجه از درجه زيرش گرمتر است بخار هميشه رو به گرمي ميرود اگر در روي زمين صنعت كنند دو اطاق پهلوي هم باشد يكي گرمتر باشد يكي سردتر، توي اطاق سرد دود نميرود دودها ميرود توي اطاق گرم، هميشه دود و بخار رو به گرمي ميروند. اگر اينجاي هوا گرمتر است ميآيد اينجا درجه بالاش گرمتر باشد اينجا زيست نميكند ميرود بالاتر درجه بالاترش گرمتر باشد ميرود بالاتر نه كه دخلي به هوا نداشته باشد. انسان ميبيند سنگ را كه از بالا مياندازي سرد است خوب است گرم است خوب است پايين ميآيد چون تعمقش را نكردهايد حالا بسا گولتان بزند كه آتش روشن ميكنند هوا گرم باشد يا سرد كه لامحاله آتش سرابالا ميرود و آتش بالطبع سرابالا ميرود و اينها هم گولتان زده، ترائيات است فكر نكردهايد ميخواهم عرض كنم همين شعله چراغ و همين شعله آتش كه ميبينيد توي هواي گرم روشنش كن شعلهاش درازتر است توي هواي سردي باشد توي كلهاش ميزند هواي سرد كوچكش ميكند مگر طوري باشد كه اين شعله هواهاي محاذي خود را گرم كند آن وقت باز اگر درجه بالاترش گرم است ميرود بالا. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه همان سنگي را هم كه خيال ميكنيد از بالا ميآيد پايين وقتي مياندازند سنگ را از بالا و پايين ميآيد در هواي سرد زودتر ميآيد پايين خيلي زودتر به زمين ميرسد در هواي گرم ديرتر ميرسد نهايت اينها را حكما نگفتهاند به فكرش نيفتادهاند به جهت آنكه دقت نكردهاند در هواي گرم لامحاله در اندرون هوا گرمي هست گرمي همراهش است گرمي رو به بالا ميرود به اندازه گرمي نگاه ميدارد سنگ را سردي پايينش ميآورد لامحاله در بين اين گرمي و سردي كه گرمي غالب باشد سيرش رو به پايين البته كمتر خواهد بود سردي غالب باشد سيرش رو به پايين زيادتر خواهد بود. همچنين آتش در هواي گرم زودتر ميرود بالا در هواي سرد كمتر رو به بالا ميرود. اينها از نظرتان نرود سر كلاف را گم نكنيد سر كلاف كه دستتان باشد ديگر اينها همه در چنگتان خواهد آمد. پس اين بخار كه سرابالا ميرود تا جايي كه هواي آن درجه گرمتر است بالا ميرود پس ميرود تا به جايي برسد كه آن طبقه هواش سردتر است از طبقه زيرتر آنجا ميايستد ديگر نميرود بالا آنجا كه ماند باز بخاري ديگر ميرود تا آنجا و متصل ميشود به آن باز بخاري ديگر و بخاري ديگر، متراكم شد اينها كه به هم كوبيده ميشود ابر ميشود باز سردي هوا ميزند به اين ابر عرق ميكند و ميچكد پايين اسمش باران ميشود. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه با وجودي كه گرمي از پيش شمس از بالا آمده روي زمين لكن زمين چون غليظ بوده كثيف بوده نور شمس را در خود حبس كرده همينطوري كه دير گرم ميشود همينطور هم دير سرد ميشود. هوا چون زود گرم ميشود زود هم گرمي را از دست ميدهد هواهاي بالا از بس لطيفند حبس گرمي را نتوانستهاند بكنند اگر چه گرمي از بالا ميآيد.
مكرر عرض كردهام آتش هميشه سرازير پايين ميآيد اصل طبعش بالا رفتن نيست بخواهيد تجربه كنيد چراغي را خاموش كنيد فتيله تا دود ميكند چراغي بالاي آن دود بگير ميبيني آتش قهقري برگشت از بالا به پايين و فتيله را روشن كرد. ايني كه ميبينيد شعله سرابالا ميرود اينها گول ميزند در بادي نظر انسان خيال ميكند اول روغني بود روغن گرم كه شد مذاب شد پس روغن رفت و مذاب شد وقتي گرمتر شد بخار شد پاش را از زمين برداشت بخار گرمتر كه شد دود شد از اينجا پاش را بالا گذاشت بالاتر رفت شعله شد در گرفت به اين نظر كه نگاه ميكني خيال ميكني كه آتش از اينجا راه افتاده بالا رفته. ملتفت باشيد شما انشاءاللّه آتش از آن راه بر ميگردد سرازير ميآيد تا توي روغن پس گرمي هميشه از بالا سرازير ميآيد تا توي روغن، پس گرمي هميشه از بالا سرازير ميآيد اگر بيايد و تدبيري بايد كرد كه بيايد چون جسم زمين غليظ است حبس ميكند نور شمس را زمين حبس ميكند گرمي شمس را از اين جهت باقي ميماند اين است كه چوب كه گرم شد تا توي آب ميزني سرد ميشود لكن آهني كه سرخ شده باشد به محض توي آب زدن سرد نميشود. ذغال چوب را توي آبش بيندازي خاموش ميشود و زود سرد ميشود به جهتي كه رخو است حرارت در اندرونش محبوس نبود آب هم زود در اندرونش داخل شد زود سرد شد به خلاف آهن سرخ شده آن را توي آب ميزني بالا ميآري به همان سرخي خودش باقي است مدتها بايد در آب بماند و قل قل كند تا گرمي خودش از اندرون آهن بيرون آيد از اين راه كه بياييد خوب كه دقت كنيد انشاءاللّه ميبينيد تمام درجات اين هوايي كه اينجا هست تا آنجاهايي كه متصل به شمس است اين درجات همه وسائطند و واقعا علي التحقيق نور از آن راه آمده تا به اينجا رسيده. پس هر درجه بالايي واسطه فيض درجه پاييني است اما حالا كه آمد روي زمين و زمين امساك حرارت را كرد حالا يك حرارت ثانيهاي از زمين دارد رو به بالا ميرود و ايني كه بالا ميرود تا آنجايي كه ابر درست ميشود بيشتر نتوانسته برود اما آن نوري كه از بالا ميآيد آن نور از پيش شمس آمده تا اينجا و صعود كرده و بالا رفته و تمام اين فضا را آن نور كه از بالا ميآيد فرا گرفته لكن اين حرارت محبوسه در جوف زمين زور زده سرابالا رفته طبعش اين است كه سرابالا برود تا آنجايي كه ابر هست زورش رسيده و رفته پس تا آنجاها امساك كرده نور شمس را حرارتش را.
همينطور فكر كنيد به همين نسق كه انشاءاللّه فكر كنيد سر كلاف به دست ميآيد خواهيد يافت نه هر لطيفي كه واسطه فيض است فيض را علي ماينبغي ميتواند حفظ كند بلكه چنانكه لطيف بوده و زود قبول كرده فيض را همانطور ميتوان به زودي از دستش گرفت و لو نگيرند. حالا ملائكه را جوري آفريدهاند كه اگر بنا شد شيطاني را بر ملكي مسلط كنند ملك زودتر از انسان گول ميخورد چنانكه لطيف است و امر الهي را زودتر قبول ميكند وقتي بناي گول خوردن شد چون رقيق است از اين طرف هم زودتر گول ميخورد متشكل به اشكال مختلفه ميشود لكن حالا بناي خدا نيست كه شياطين بر ملائكه مسلط شوند در طرف مقابل هم افتادهاند به اسبابي كه بايد عرض كنم. همچنين باز شياطين را زودتر ميشود رماند از اناسي تا خود اناسي را انسان شيطان را هزار دليل بياري هزار برهان بياري هزار تخويف كني او را باز يك نفاقي توي دلش ميكند تا يك جايي آبي ديد باز بنا ميكند شنا كردن. جن اينطور نيست تا تخويف كردي او را زهرهاش ميرود. براي جن يك عزيمه ميخواني فرار ميكند انسان را هزار بار عزيمه بخواني تخويف كني نميترسد. دست برنميدارد و اينها همه سرّش به اين قاعده بند است كه عرض ميكنم. ملتفت باشيد انشاءاللّه حفظ كنيد فراموش نكنيد كه مسألهاي است بسيار عمده بسياري از اطراف حكمت از لطايف حكمت از اسرار حكمت هست كه تا اين قاعده را ندانيد، بدانيد از نظرتان خواهد رفت و قاعده اين است كه غيب به شهاده تعلق ميگيرد و در بسايط علي ماينبغي نميتواند تعلق بگيرد چرا كه بسايط خيال ميكنند مقدم بودند به جهت رقتي كه داشتند و قبول فعل فاعل را زودتر كردند، بله زودتر قبول كردند لكن اگر فاعل دست خود را كشيد بخواهند بگيرند زود ميگيرند امساك نميتوانند بكنند نور را پس در بسايط يك طبيعت بيشتر نيست. كره هوا و لو اختلاف درجات داشته باشد يكپاره هواها في الجمله كثيفتر است يكپاره هواها لطيفتر است، كره آب باز نوعش يكي است و لو آبهاي رو لطيفترند آبهاي زير كثيفترند، آبش همينطور فلكش همينطور. پس بسايط و مواد اوليه زودتر قبول صنع صانع را كردهاند و زودتر متكيف شدهاند لكن علي ماينبغي افعال مختلفه را از دست هر يكي خدا بخواهد به زور بدهد بروز نميكند. باز اينها تقريبات است كه عرض ميكنم مثلا عرش قبول فعل فاعل را كرده لكن اقتضاي عرش و لو بالاهاش لطيفتر باشد محدبش از مقعرش لطيفتر باشد اما تمام اجزاش همين حركت به يك سمت را اقتضا ميكند چيزي بخواهي بسازي كه حركت عكسي بدهي توي حصص عرش پيدا نميشود عرش هميشه جميع تكههاش اينطورند مثل اين كه آب يك جور مزاج دارد مزاجش اين است كه رطب است و سيال است و بارد است. جميع اجزاي آب همين حكم را دارد همينجوري كه شبانه روزي تمام عرش يك دور ميزند تمام قبضههاش همينطورند يك قبضهاش به قدر كوكبي باشد آن را هم مخلي به طبعش كه كردي در بيست و چهار ساعت يك دور ميگردد، هر سمتي كه تمام عرش ميگردد تمام اجزاش همان سمت ميگردد. حالا از چنين قبضهاي بخواهند حركت از غربي به شرقي بيرون بيارند نميشود حكيم هم نميآيد چنين كاري بكند جبر نميكند. همچنين حركت از مغرب به مشرق در زحل هست و در تمام فلكش هم هست بخواهي برگردد از مشرق به مغرب بر نميگردد. بخواهي مولودي بسازي كه هم از اين سمت بگوييش برو برود بگوييش برگرد بتواند برگردد نميشود معقول نيست به عرش بگويند برگرد از اين راه اگر همچو تكليفي به او كنند اين يك نوع جبري و ظلمي است. ديگر سرش را بخواهيد بدانيد عرض ميكنم اقتضاي اين طرف بگرد يا آن طرف بگرد در صانع كه نبوده چطور شده اين اقتضا در عرش پيدا شده؟ صانع نميگيرد عرش را جبرا قهرا از اين راه بگرداند. مغز سخن اين است كه محال است همچو حرفي به اين بزند فعلي كه بسته است به فاعلي معقول نيست آن را از دست آن فاعل بگيرد صانعي است حكيم فعل هر فاعلي را توي چنگ او گذارده جاي ديگر مبدئش نيست جاي ديگر جاش نيست كه بشود بگرداني رو به آنجا يا بگيري كار فاعل را از او. همچنين وقت ديگر ندارد غير از همان وقتي كه فاعل به او داده محال است گرفتن فعل از فاعل اين است كه هميشه اجزاي عرش با عرش هميشه يك سمت ميگردند اجزاي افلاك با افلاك هميشه از سمتي ديگر ميگردند بر فرضي كه عرش را يك تكهاش را بگيرند بيارندش روي زمين بگويند راه برو، اين از مشرق رو به مغرب ميرود. اگر از افلاك گرفتند آورند به او بگويند راه برو، از مغرب رو به مشرق ميرود. حالا اگر صانع رأي مباركش قرار بگيرد چيزي درست كند كه به هر سمتي بگويد برو برود لامحاله قبضه عرشي بايد داشته باشد قبضه كرسي بايد داشته باشد قبضه فلك زحلي بايد داشته باشد قبضه فلك مريخي قبضه فلك زهرهاي قبضه فلك عطاردي قبضه فلك قمري، ديگر از هر عنصري قبضهاي داشته باشد، اين قبضات را توي هم كه ميريزند آن وقت ميگويند به هر سمتي كه ميخواهند برود برو ميرود. وقتي چيزي را تركيب كردي هم از آب هم از خاك هم از هوا هم از نار، از عناصر اربعي كه معروف است چيزي را تركيب كردي و مولودي ساختي آن وقت فعل ترابي را ميخواهند از اين نميگويد من ندارم، فعل مائي را بخواهند نميگويد من ندارم فعل گرمي و سردي هر يك را بخواهند نميگويد من ندارم چرا كه مركب از همه قبضات است. هواي صرف باشد فعل نار را ندارد، نار صرف باشد فعل هوا را ندارد.
باري پس بسايط حالتشان اين است كه عرش كار خود را ميكند كار كرسي از او نميآيد. جبرئيل كار خودش را ميكند كار ميكائيل از او نميآيد كار ميكائيل را نميتواند بكند واقعا حقيقةً، همينطور ميكائيل كار جبرئيل را نميتواند بكند هر فلكي كار خودش را ميكند كار فلكي ديگر را نميكند. همچنين عناصر هر يك كار خود را ميكنند كار ديگري از ايشان نميآيد و هكذا ارواح متعلقه به اين بسايط همينجور كار خودشان را ميكنند و ارواحشان تعبير است از ملك، ملائكه يعني ارواح دميده شده در اين بسايط هر روحي در هر طبقهاي دميده شد آن روح دائم آن كار را ميكند كار ديگري از او نميآيد. اين است كه وقتي خدا ميخواست آدم را خلق كند آنها اعتراض كردند گفتند تو خلق ميكني كسي را كه به ما گفتهاي، و پيشترها گفته بود به آنها كه خلق ميكنم آدمي را و براي او نسلي است و چه كارها ميكنند، ميدانستند به آن وحي الهي ولي هنوز حكمتش را نميدانستند چه خيال دارد نميدانستند همينقدر ميدانستند خلقي را خلق ميكند انسان خلق ميكند و آنها فسادها ميكنند خونها ميريزند خلاف رضاي خدا ميكنند كفرها ميورزند خرابيها ميكنند، اينها همه را آن ملائكه ميدانستند عرض كردند ما كه مطيعيم منقاديم به هر سمت كه تو بگويي ميرويم تسبيح ميكنيم تو را تقديس ميكنيم براي تو، چه ضرور خلق كني خلقي را كه رزق تو را بخورند و دايم عصيان بكنند؟ أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك وحي شد كه من ميدانم چيزي را كه شما نميدانيد. ملائكه متحير ماندند تا آدم پيدا شد خدا به ملائكه امر فرمود كه اسجدوا لادم فسجدوا الاّ ابليس ابي و استكبر ملائكه ميخواستند بگويند ما چرا سجده كنيم، اين هم به اغواي شيطاني كه در ميان آنها بود اين بود كه حتم شد كه ملائكه سجده كنند و ملائكه لابد شدند و سجده كردند. و علم آدم الاسماء كلها باز اين علم آدم الاسماء را ملتفت باشيد ببينيد كسي تا چشم نداشته باشد مسأله رنگ را به او نميتوان آموخت، تا كسي گوش نداشته باشد مسائل صوتي را هيچ حالي او نميتوان كرد و لو چشم تنها چيزي باشد گوش تنها چيزي. از چشم بپرسي مسائل گوش را نه خبر دارد نه ميداند نميتواند بداند، از گوش بپرسي مسائل چشمي را نه خبر دارد نه ميداند. پس از ملائكه آنچه را كه داشتند ميپرسيدند ميگفتند آنچه نداشتند نميدانستند حالا علم آدم الاسماء كلها تمام اسماء تعليم ملائكه نشده بود و نميدانستند لكن آدم ميدانست و فرمود به آنها اينها خيلي تعجب كردند و شما تعجب نكنيد ملتفت باشيد انشاءاللّه مملكت يك قبضهاي است يك گوشهاي نشسته خبر از قبضه ديگر ندارد چطور شده همچنين آنهاي ديگر خبر از اين ندارند هر كدام هم اسمهاي خودشان را ميدانند اسمهاي ملائكه ديگر را نميدانند اينها سر حكمتش به دستتان باشد. ملك مانند چشم ميماند به چشم ميگويند ببين اين ديگر طعم بداند يعني چه طعمي توي دنيا هست يا نيست خبر ندارد. همچنين آني كه توي گوش نشسته صدا را ميفهمد يعني چه اما رنگ يعني چه نميداند خبر ندارد لكن انسان مركب از اين اجزا ميفهمد طعم يعني چه رنگ يعني چه بو يعني چه. ميفهمد اين طعم چه چيز است اين شور است آن شيرين است آن تلخ است و هكذا يك ذائقه هم بيشتر به او ندادهاند تمام اينها را طول نكشيده تعليمش كرده، يك جوهري خلق ميكند خدا يك قدرتش ميدهد كه هر رنگ پيشش ميآري ميبيند ميفهمد سياه سياه است سفيد سفيد است سرخ سرخ است زرد زرد است برازخ در اين ميان را فهميده معاني را فهميده همه را ميداند همه را خدا تعليم چشم كرده و ملك يك چيز را بيشتر نميداند يك ذائقه ميفهمد شوري را و لو نتواند رنگ را بفهمد، ميفهمد معني شوري غير از شيريني است معني تلخي غير از شوري است تمام طعوم را وقتي خدا يك ذائقه خلق ميكند علم تمام طعوم را به آن شخص ميدهد صاحب ذائقهاش كرده. همچنين يك لامسه درست ميكند براي شخص علم تمام ملموسات را به اين داده، ديگر خورده خورده نبايد بدهد. همينطور نبي را كه خلق كردند وقتي خلقش كردند خلقتش كه تمام شد حالا ديگر نبي است ديگر حالا هي نبي بايد ملك نازل بشود بر او و همان علمي را كه دفعه اول تعليمش كرده به عرصه بروز ميآورد.
پس بر همين نسق انشاءاللّه داشته باشيد بسايط تمامشان اطرافند تمامشان حروفند تمامشان بسايطند و از هر بسيطي فعل خاصي سر ميزند. از چشم ديدن از گوش شنيدن از شامه بوييدن از ذائقه چشيدن از لامسه كيفيات فهميدن. همينطور خيال كارهاي خودش را ميكند ديگر اين كارها را نميداند، همينطور نفس كارهاي خودش را ميكند اينها بايد زيرپاش باشند اكتسابات نفساني از اينها بكند كار اينها از او نميآيد به همينطور كارهاي عقلاني از نفس بر نميآيد كار خودش را ميكند كارهاي نفس از عقل بر نميآيد كار خودش را ميكند، فؤاد همينطور كارهاي خودش را ميكند با وجودي كه تمام اين مراتب اگر سرجاي خود نباشند شما سرجاي خود نيستيد و تمام اينها واسطه وجود شما هستند لكن همه اطراف وجودند. پس اصل شخص مولود كمالش بيش از بسايط است يك شخص مولود همه بسايط پيشش جمع است فرمودهاند:
أتزعم انك جرم صغير
و فيك انطوي العالم الاكبر
و عالم اكبر كمالش به قدر تو نيست يعني مولود جامع نه تو، تو خيلي چيزها را نداري عالم اكبر عرشش مخلوط به كرسي نيست آن كار خودش را ميكند كرسيش كار خودش را هر فلكي[19] كار خودش را ميكند همه طبقات مشغول كار خودشان هستند و اينها جميعا وسايطند و از آن كاري كه دارند تخلف نميكنند ملكيت دارند در آن كاري كه دارند تخلف نميكنند ملكيت دارند لكن مولود كه پيدا شد حصهاي از عرش دارد كار عرشي از آن حصه ميآيد ميتواند آن حصه كار عرشي را بكند اين است كه طيالارض براي او هست، حصهاي از كرسي دارد كار كرسي بخواهد بكند از آن حصهاي كه از كرسي دارد ميكند به همان جوري كه عرض كردم هر كاري را كه كل ميكند بعض آن كار را ميكند نهايت كل كارش بزرگتر است جزء كارش كوچكتر است. قطره جسمي است سيال بارد و رطب رافع عطش، حوض هم جسمي است سيال بارد و رطب رافع عطش. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كل ملك روي هم ريخته را نگاه كنيد بدون مواليد همه كار از همه چيز بر نميآيد تمام كارهاي صانع را كأنه ميخواهم عرض كنم از همين قبيل است اگر چه اختيار سلب نشده از اين معذلك ميبينيد آتش همين رو به بالا ميرود بگويي رو به پايين هم برو عذر ميآورد. خاك رو به پايين ميآيد بگويي رو به بالا هم برو عذر ميآورد رو به بالا نميرود آتش خودش رو به پايين نميآيد بايد آوردش اين است كه عالم كبير و لو واسطه فيض عالم صغير است لكن عالم صغير چون جميع چيزها در خودش هست و بالفعل موجود شده همه هم مرتبط به يكديگرند، آتش متصل به خاكش شده هواش متصل به آبش شده نارش به هواش افلاكش به عناصرش همه قلاب به هم انداختهاند به طوري كه از مغز آبش آتش بيرون ميآرند در مولود ملتفت باشيد از اين عبيطات خدا نميگيرد مولود بسازد و اينها پيش اهل صنعت خيلي حرف مقبول متيني است. اين هوا را با اين آب هر چه بزني داخل هم نميشود. هوا زير آب هم برود قل ميزند از آن زير ميآيد بالا، اين آب را با اين خاك نميشود تركيب كرد، گيرم داخل هم شد تا به هم ميخورد باز ميشود يك اشتباه كاري كرد تا ولش كردي ميبيني خاكهاش تهنشين ميكند آبها ميآيند بالا افلاك و عناصر تركيب نميشوند به زور بياري تكهاي از آنها را به هم بچسباني باز تا ولش كني فلك ميرود بالا عناصر ميآيد پايين لكن صنعت اين صانع اين است كه تدبير ميكند به واسطه اين كلي در جزئي پس از اندرون هوا آب بيرون ميآرد از اندرون خاك آب بيرون ميآرد. آبي كه از خاك بيرون بيايد خاك همراهش هست آبي كه از اندرون هوا بيرون بيايد هوائيت دارد. آتشي از توي هوا استخراج كنند هوائيت دارد پس عبيط نيست، نار نمرودي نيست ناري است ملايم. پس اين آتش هوا همراهش است، اين آتش و اين هوا آب همراهشان است ديگر اينها خاك همراهشان است همه كأنه يك حيز دارند و همچنين افلاك را از توي اين عناصر استخراج ميكنند باز اينها كأنه ماده اوليهشان يكي بوده يك ماده برداشتهايم از آن گرفتهايم كبريتمان را ملحمان را زيبقمان را ساختهايم روحمان را نفسمان را جسدمان را ساختهايم هر كدام از اينها را به هر جا ببري همهشان يك جا اقتضا ميكنند به جهتي كه حالا تركيبشان تركيبي است كه منفصل نميشود اجزاء از هم، پس كار همه از همه ميآيد. پس كسي كه از تمام قبضات ملك دارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه و كاملين همينطورند يعني انبيا و اوليا، آنهايي كه بزرگند و شأني دارند كساني هستند كه از تمام قبضات ملك خدا قبضهاي دارند نمونهاي دارند چون قبضات هم استخراج شده از يكديگر كمال اتصال به يكديگر را دارند از اين جهت به آن مولود افعال مختلفه را بگويي بكن ميكند، عضب كن حلم كن مسرور باش محزون باش، يك جايي غضب كن يك جايي حلم كن، ميكند. پس اشداء علي الكفار رحماء بينهم در صفت مؤمنين فرموده كفار نميتوانند همچو كاري بكنند، ناقصين نميتوانند همچو كاري كنند يك جايي ميگويند بده آنچه داري يك جايي ميگويند مده ديناري. طبع سخي را بگويي بخل كن نميتواند بخل كند، به بخيل بگويي سخاوت به كار ببر نميتواند. به شخص شجاع بگويي بترس نميتواند بترسد به شخص جبان بگويي مترس نميتواند نترسد. به شخصي كه نميترسد بگويي بايد ترسيد نميتواند بترسد، ساكن هست ظاهرا و ميگويد ميترسم ولي هيچ نميترسد به شخص ترسو هم بگويي توي اين تاريكي چاهي نيست ماري نيست چيزي نيست تو مترس خودش هم ميداند حرفها راست است ميخواهد هم نترسد لكن تا ميرود شجاعت به كار ببرد يك مرتبه ميبيني ترسيد. پس به ترسو نميتوان گفت مترس به شجاع نميتوان گفت بترس بگويي هم بيحاصل است. همچنين به جواد نميشود گفت بخيل باش به بخيل نميشود بگويي جواد باش. هي نصيحت كني كه بخل بد است به گوشش نميرود تدبيرات بايد كرد تا عمل طبيعت به دست بيايد عمل طبيعت اين است كه سودا را ميگذارند در بدني نار را هم ميگذارند در بدني. نار شجاع است سودا جبان است. وقتي بخواهد آتش به كار ببرد جنگ كند جهاد كند صفرا را واميدارد كه كار خودش را بكند تا بخواهد بگويد جنگ مكن جلدي سودا را واميدارد به كار يك جايي ميگويد بذل كن و بده سر آب را واميكند يك جايي ميگويد بالا بنشين سر هوا را يا سر آتش را باز ميكند. پس در مولود افعال مختلفه ميشود جاري كرد لكن از بسايط افعال مختلفه جاري نميشود از حكمت نيست جاري كردنش چنان كه به شجاع نميشود گفت بترس به جبان نميشود گفت مترس. همينجور به بسايط بگويي كار مولود بكن سرش نميشود كار مولود يعني چه اين است كه خلقت بسايط از براي مواليد است. دقت كنيد اگر مولودي منظور صانع نبود اين آسمان را خلق نميكرد اين زمين را خلق نميكرد. هيچ كار نميكرد پس تا بسايط را ميگرداند ميخواهد مواليد درست كند و فكر كنيد كه مغز سخن به دستتان بيايد. تا افلاك ميگردد و زمين برقرار است يك كس خوبي يك مولود تامي در روي زمين بايد باشد يك آدم خوبي در روي زمين هست لامحاله. اگر كسي نباشد كه تمام مرادات الهي را به عمل آورد كه از هر سمتي بگويند برو برود. اگر چنين معصوم مطهري در روي زمين نباشد يك لمحه خدا اين آسمان را نميگرداند يك لمحه اين زمين را باقي نميگذارد اين است كه حجت خدا اگر در روي زمين نباشد اين زمين خسف ميشود. اگر خدا داري معني اين حرفها آسان ميشود اگر شدي مثل مردمي ديگر و گفتي از كجا خدايي باشد از كجا پيغمبري باشد، باز همراهت ميآيم. فكر كن انشاءاللّه در ايني كه خدايي هست شعور زيادي نميخواهد تمام مكلفين ميتوانند اين را بفهمند. ميتوانم بفهمم كه خودم خودم را نساختهام در اين شك نيست. كدام دهري ميتواند در اين شك كند؟ كدام هميني كه ساختهاندش بخواهد سرش درد نيايد نميتواند، بخواهد گرسنه نشود نميتواند. بخواهد گرسنه بشود نميتواند، خواب نرود نميتواند خواب برود نميتواند هيچ تصرف در بدن خود نميتواند بكند. حالا كه چنين است و خودمان خود را نساختهايم پس صانعي هست كه ساخته و حالا كه ساخته پس توانسته كه ساخته پس يقينا قادر بوده چون ساخته دانسته كه ساخته و حالا كه ساخته عالم بوده يقينا چون هر چيزي را سرجاي خود گذارده پس يقينا حكيم بوده اين خداي حكيم كار لغو بيحاصل نميكند كه هي آسمان را بگرداند بر گرد زمين و تصرف در زمين كند و گياهها سبز شود و هي بخشكد، اين حاصلش چه چيز است؟ هي حيوانات توليد كنند و زيست كنند و بميرند و خاك شوند مثل اول، فايده اين كار چه شد؟ ديگر آن رأس رؤوسشان كه انسان است كه فرموده لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم هي انسان درست كند وقتي درست شدند از الاغ بدتر شوند از آن سگ بيچاره بدتر شوند سگ بيچاره خيلي كارهاش به از اين انسانها و اين دوپاهاست و ده صفت در سگ هست كه بايد انسان آن را كسب كند. پس اين انسان فسادش از تمام جن و تمام حيوان و تمام نبات بيشتر است و از صنعت صانع حكيم نيست كه چيزي درست كند و كسي دايم خراب كند كارهاي او را. خلقي خلق كند و حكمتها در خلقت او به كار ببرد و اينكه ساخته شد اين هي بنا كند به خراب كردن ملك و مردم همه مشغول اين كارند. اين است كه تا اين زمين برقرار است همين دليل اين است كه بقيهاللّه روي زمين بايد باشد بقيهاللّه خير لكم ان كنتم مؤمنين اين مخصوص شيعه اثنيعشري است هر كس چنين بقيهاللهي دارد اوست مؤمن و آن كساني كه ندارند بقيهاي در واقع وقتي ميشكافي قلوبشان را خدا ندارند يا خداشان حكيم نيست لغو كار است يا ظالم است يا كارهاي بيمعني ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
20بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس هجدهم يكشنبه 15 شهر ذيالحجهالحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
سخن در اين بود كه هر غيبي به هر شهادهاي كه تعلق ميگيرد دو جور تعلق دارد و اين دو جور تعلق را انشاءاللّه ملتفت باشيد، يك جور تعلقي است در نهايت ابهام و عدم تعين، يك تعلقي است معين و مشخص و اينها خيلي تفاوت ميانشان هست و مردم كه برنخوردهاند يعني مردم به اين خيالات هم نيستند كه برخورند. انشاءاللّه شما درست دقت كنيد هر غيبي را نسبت به هر شهادهاي كه بخواهيد بسنجيدش آن غيب مزاحم به شهاده نيست. اين مسأله بزرگي است و بايد به دستش آورد ملتفت شويد اهل شهاده همه مزاحم همند يعني يكيشان يك جايي كه نشسته او را تا برنداري از آنجا چيزي ديگر نميشود جاش نشاند. ملتفت باشيد انشاءاللّه اين است كه شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است. پس اين عصا تا اينجا است اين فضا را پر كرده بخواهي در اين فضا چيزي ديگر بگذاري بايد اين را برداشت آن را جاش گذاشت. ملتفت باشيد اصطلاحي دارد ملتفتش باشيد، پس اهل هر عالمي اين حالت را دارند پس هر عالمي اشخاص آن عالم مزاحم يكديگرند ولكن غيب با شهاده مزاحمت ندارد. شهاده را انشاءاللّه فكر كنيد وقتي اين خرمن شهاده را روي هم ميريزي معلوم است بعض اجزاء فوق بعض واقع ميشود همينطور ميرود تا محدب جسم آن منتهي ميشود. ديگر عالم حيات عالم مثال مزاحمت داشته باشد يعني مثل عرش آن طرف عرش خيال كنيد آن طرف عرش همچو نيست و وقتي تعبير ميخواهي بياري چاره نيست به غير از اينجور تعبيرات در احاديث هم همينجور تعبيرات هست كه در فوق عرش سرادقاتي چند هست حجبي چند هست مراد همينها است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس عالم شهاده بعضشان مزاحم بعض هستند، پس در هر فضايي چيزي كه واقع هست آن را بايد برداشت چيزي ديگر جاش گذاشت اگر او همان جا باشد چيزي ديگر را بخواهي آنجا بگذاري مزاحمند با يكديگر و نميشود بعض بعض را منع ميكنند. لكن غيب و شهاده چنين نيست كه شهاده مزاحم با غيب باشد يا غيب مزاحم با شهاده باشد، اينجور نيست. پس حيات را ملتفت باشيد انشاءاللّه، حيات را يك جسم رقيقي خيالش نكنيد آن طرف عرش كه زور ميزند بيايد در شكم عرش. ملتفت باشيد انشاءاللّه، نمونهاش را گاهگاهي عرض كردهام براي نزديك شدن به مطلب. اين الوان و اشكال و حرارات و برودات و روشناييها و تاريكيها و بوها و طعمها و هكذا تمامشان مال عالم غيب است آمدهاند به شهاده و ميبينيد جسم هست يك دفعه رنگ ميشود رنگ ميپرد باز جسم سرجاش هست، طعم ندارد طعمي ميآيد از محدبش تا مقعرش فرو ميرود هيچ جا را بر اين جسم تنگ نميكند هيچ مزاحمت ندارد با اين جسم. همچنين طعم رنگ حرارت برودت، حرارت ميآيد فرو ميرود در جسم همه جاش را ميگيرد. برودت ميآيد فرو ميرود در جسم همه جاي آن را ميگيرد و اين جسم سرجاي خود باقي است اگر چه وقتي غيبي ميآيد تعلق ميگيرد آن غيب اثر خاصي ميكند آن سرجاش باشد. پس غيب با شهاده مزاحمت ندارند حالا كه مزاحمت ندارند پس حيات از محدب اين عرش گرفته تا تخوم ارضين فرو رفته همه اينها زندهاند مثل روحي است در اين بدن و مثل نميخواهد حقيقةً روح اين بدن است. حيات را نسبت به بدن كه بسنجي همه كس روح و بدن كه ميگويد متبادر به اذهان همين روح و بدن است حتي بگويي جمادات روحي براي خود دارند نميفهمند اينها را به زور بايد حالي مردم كرد و الاّ روحي كه ميگويند همه مردم حيات توي ذهنشان همين روح و بدن است. حالا همين روح را فكر كنيد روح جسمي نيست كه همچو نعامتي داشته باشد لطافتي داشته باشد و بيايد توي جسم غليظي فرو رود. باز ببينيد چه ميگويم ملتفت باشيد من اطراف مسأله را خيلي جاهاش را نگاه ميكنم و ميگويم و ملتفت هستم چه ميگويم، اينها را خودم راه ميبرم كه هر روحي نسبت به جسمي كه دارد جسمي است لطيف. خودم متذكرم حديثش را هم ميدانم كه جسم روحي است غليظ قالب كثيفي پوشيده و روح جسمي است لطيف لكن حالا در اين مقام اينها را نميخواهم عرض كنم. هر چيزي به حسب خودش جسم ذاتي دارد روح ذاتي دارد روحش يك درجه از جسمش لطيفتر است به طوري كه آن روح را تغليظ كني جسم ميشود، جسم را يك درجه تلطيف كني روح ميشود عرض كردم اين را خودم ميدانم راه ميبرم ملتفت هستم لكن مراتب تنزليه كه حالا در صدد هستم بيان كنم بدانيد اينجور نسبت را ندارد. پس حيات يك جسمي دارد خودش مناسب خودش و آن جسمي است كه خواب ميبيني آدم در خواب ميبيند جسمي دارد راه ميرود بر ميخيزد مينشيند ميبيند ميشنود اين بدن يك جايي افتاده نه چشمش ميبيند نه گوشش ميشنود نه حركتي دارد و آن جسمي كه در خواب ميبيني چشم دارد ميبيند گوش دارد ميشنود مراد اين است كه نسبت غيب و شهاده را ملتفت شويد تمام عالم حيات را حالا روح اسم بگذاريد با وجودي كه جسم دارد و هيچ مزاحمت با اين جسم ندارد و ميآيد عاريه به اينجا و برميگردد و هيچ چيز اين عالم را بر نميدارد ببرد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه مردم از بس نميدانند بزرگان چه گفتهاند و پرتند از مطلب شبههاش هم به نظرشان نيامده يكپاره جاها ميگويند روح را تغليظ كني بدن ميشود بدن را تلطيف كني روح ميشود روح جسمي است لطيف، بدن روحي است غليظ از يك عالم هم هستند و اينها مستحيل به يكديگر ميشوند تأثير در يكديگر ميكنند. پس روح جسد را ميتواند بكشد ببرد بالا جسد ميتواند روح را بيارد پايين اينها را فرمايش ميكنند اما جاي ديگر هم فرمايش ميكنند جسم را بخواهي كاريش كني كه مثال شود داخل محالات است مثال را بخواهي كاريش كني كه نفس شود داخل محالات است نفس را رياضت بدهي كه نبي شود روح ملكوتي شود داخل محالات است همچنين روح ملكوتي را رياضيت بدهي عقلش كني روح ملكوتي به سير و سلوك و زيادتي عبادت بخواهي عقل شود داخل محالات است. عقل فؤاد شود داخل محالات است و اين نظر است كه حالا ميخواهم عرض كنم و در اين نظر هر غيبي نسبت به هر شهادهاي مزاحمت ندارند اما به همين لحاظ كه حالا عرض ميكنم بسا مطلبي ديگر وقتي ديگر نه مطلبي كه منافات با اين داشته باشد بخواهم بگويم و بگويم مزاحمت دارند و حالا ميگويم مزاحمت ندارند منافات با ايني كه حالا ميگويم ندارد. اگر جسمي خيال كني بالاي محدب عرش پس محدب او است و او است منتهياليه جسم. اجزاي جسمانيه را هر چه ببري بالا و بياري پايين آن چيزي است كه صاحب اوصاف[20] ثلث است و فضايي دارد حالا اين دخلي به هيچ وجه من الوجوه به حيات ندارد به جهتي كه حيات ميآيد توي اين فرو ميرود ديگر چه توي بعضش ميآيد مينشيند و فرو ميرود چه توي كلش ميآيد در اين فرو ميرود بر ميگردد به عالم خودش و اين بر حال خود باقي است محال است جسم روح بشود نميشود. پس روح مزاحمت با جسم ندارد. خوب ملتفت باشيد انشاءاللّه. پس روح نه اين است كه در آسمان نشسته و از آسمان بايد بيايد به زمين و نه اين است كه در زمين است و سرابالا بايد برود به آسمان و طور و طرز عدم تزاحمش را بخواهيد فكر كنيد آنچه حالا موجود است از عالم غيب است آمدهاند به شهاده و ميروند به عالم خود و الان مشغول رفتند و مشغول آمدند الان چيزي طعم ندارد طعم پيدا ميكند. الان چيزي صاحب طعمي بيطعم ميشود هي در صعود و نزولند. طعم چيزي طعم سركه بود و ترش بود تلخ شد يا بيمزه شد آب بود و ترش نبود تدبيري كردند توي درختش بردند سيرش دادند ترش شد غوره ساختند تدبيري ديگر كردند ترشي رفت[21] شيرين شد تدبيري ديگر كردند شيريني رفت باز ترش شد و هكذا دائما از غيب چيزي ميآيد به شهاده بل هم في لبس من خلق جديد و عرض ميكنم تا اين نظر هم برايتان نباشد خدا ميداند درست صانعشناس نيستيد. پس عرض ميكنم دائم خدا از غيب چيزي ميآرد به شهود و دائما از شهود چيزي ميبرد به غيب و همه را هم خدا ميكند هيچ بار خدا بيكار نيست كه دستش را روي هم گذارده باشد دايم ميآرد و دايم ميبرد.
نمونه اين حكايت چراغي كه دارد ميسوزد اين چراغ دايم التجدد است و دايم الفنا است. انسان همين كه از روي غفلت نگاه ميكند خيال ميكند اين في الجمله مكثي اينجا دارد اين هيچ مكث ندارد آن مكثي كه به نظرت است ندارد تازه پيدا شده تا ميروي نگاه كني دود ميشود و از سر شعله در ميرود بعينه مثل نباتات و حيوانات مستمرا متصلاً هي روغن بايد آب شود و هي آب بايد بخار شود و هي بخار دود شود سر هم دود شود و آتش در آن در گيرد همينجوري كه به سرعت روغن آب ميشود همانجور روغن بخار ميشود همانجور روغن دود ميشود و در ميگيرد به همين سرعت دائما اين دود از سر اين شعله دائما ميرود توي هوا منتشر ميشود. دود كه منتشر شد هي آن ناري كه در آن بود ميرود به عالم خودش پس دايم تحليل ميرود دائم بدل مايتحلل ميخواهد. نباتات همينطور حتي جمادات اين است حالتشان و شعلات داخل جماداتند هنوز جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و صفات نباتي توشان پيدا نشده و ميبينيد حالت شعله اين است كه دائما هي تحليل ميرود قواي او و دائما مدد ميرسد به او و بدل ميشود طرفه عيني روغن نرود توي بخار و بخار نرود توي دود و دود در نگيرد نميشود چراغ بسوزد آن دود پيشتري كه منتشر شد در هوا و متفرق شد اينجا هم كه چيزي نيامد پس شعله خاموش شد و چراغ ما فاني شد. ملتفت باشيد انشاءاللّه بر همين نسق يك آبي يك رطوبتي در جوف اين زمين نباشد نميشود درخت درخت باشد و موجود باشد. بدنش چه مضايقه مثل كلوخ خشكي بماند نباتيت تمام شد آن هم اگر قهقري برگردي و مطلبش را فهميده باشي ميداني آن هم فاني ميشود لكن حالا عجالةً چوب يك مكثي دارد كه حالا از آن به تحليل نميرود به آن سرعتي كه در درخت ديده ميشد جذب نميكند رطوبات را بدل مايتحلل به آن سرعت نميرسد. پس به همان حالتي كه اول بوده به نظر ميآيد آدم خيال ميكند چوب سرجاي خود ميماند. شما درست فكر كنيد انشاءاللّه اين چوب هم هي خورده خورده كه ماند چرا بايد يك وقتي بپوسد؟ پس پوسيدن چوب سري دارد سرش همين كه تحليل ميرود يك وقتي خاك ميشود خاكها حالتشان تغيير ميكند گچها ميميرند چيزي ديگر ميشوند معتدل ميشوند اين حالت در ايشان هست وقتي قهقري برگردي و درست فكر كردي و اين را مسلم نينگاري كه تغيير نميكند سنگي هزار سال پيشتر خلق شده باشد بسا خيال كني چيزي از اين تحليل نميرود پس بدل مايتحلل هم نميخواهد. اينطورها بسا ترائي كند براي بعضي. درست دقت كنيد ميخواهد جماد باشد ميخواهد سنگ باشد ميخواهد نبات باشد درخت باشد هر قدر طويل العمر باشد درختي كه هزار سال پيش از اين كِشتهاند اين درخت دائما هي رطوبات بايد جذب كند و هي تحليل رود و باز جذب كند تا اين درخت درخت باشد چوبش هم خيلي سال است باقيست باشد اگر عقل داري ميفهمي اين آخر خواهد پوسيد آن رطوبات در اجوافش خورده خورده به تحليل ميرود هوا و حرارت آفتاب جذب ميكند آنها را ميآيد در هوا رطوبات كه بيرون رفت آن وقت آن اجزاء يبوسيه اين رماد ميشود اسمش ميشود پوسيده رماد شد رميم شد از هم ريخت. فكر كنيد پس آنچه را ميبينيد حالتشان اين است بل هم في لبس من خلق جديد پس آن سنگ را تا خدا مصلحت دانسته و ميداند اين سنگ در ملك ضرور است ميگذاردش در دنيا وقتي ديد ضرور نيست و حالا ديگر بيمصرف شد همان ساعت فانيش ميكند آهكش ميكند پس دائما تجديد ميشود اين عالم و دائما هم فاني ميشود وضع اين عالم چون از براي فنا است دائما مدد ميگيرد و دائما هم فاني ميشود. در جمادات و نباتات و حيوانات فكر كنيد و همينجور دستورالعمل خدا به شما داده، ميفرمايد مثل الحيوة الدنيا هر چه توي دنيا است توي دنيا موجود است مثل آن را فرموده ميفرمايد مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض يك وقتي آب توي اين است يك وقتي پايين اين گياه است يك وقتي بالاي اين درخت است يك وقتي توي ريشه درخت است و مخلوط ميشود با اجزاي اين درخت اين آب از شكم درخت كه سر بيرون آورد ميبيني طعمها رنگها و بوها و چيزهاي مختلف بيرون آمد ميبيني فصلي ديگر آمد خزان شد فاصبح هشيما تذروه الرياح اين فاني شد بايد تازه احداثش كرد موجودش كرد علفهاي پارسال را امسال بز نميخورد علفهاي پارسالي را گوسفندها خوردند تمام شد انسانها خوردند تمام شد امسال علفي تازه بايد احداث كرد آن كسي كه عامي است و سينهاش تنگ است نگاه ميكند به آب دريا ميگويد چه عيب دارد اين آب از هزار سال پيشتر باقي مانده باشد شما ملتفت باشيد يك قدريش از پارسال است باشد لكن تازه به تازه بايد روش بيايد و هي خورده خورده بايد تحليل رود. دريا هر چه بزرگ باشد خورده خورده فاني خواهد شد تمام خواهد شد مثل نبات كه اگر رطوبت نباشد در درخت خورده خورده خواهد خشكيد و خورده خورده تمام ميشود.
خلاصه آنچه در صدد بودم انشاءاللّه ملتفت باشيد فكر كنيد اينها همه بسته به آن اصل است شما سعي كنيد اصل را هميشه محكم كنيد اصل اگر محكم شد قواعد كليه كه به دست آمد اقلا لفظش را ضبط كرديد يك وقتي فكر ميكنيد جزئيات را كمكم ميفهميد انشاءاللّه. پس عالم غيب جسمي روي جسمي نيست اين است كه آن طرف محدب عرش خلأ نيست ملأ نيست هيچ مخلوقي آنجا نيست و لو تعبير آورده شود سرادقات بالاي عرش هست، تو معنيش را ملتفت باش آن سرادقات مزاحم نيستند پس آنجا نه خلأيي است نه ملأيي نه روحي است نه عقلي هست نه فؤادي نه مشيتي آنجا هست نه خدايي آنجا هست نه مكاني كه خدا آنجا نشسته باشد هيچ آنجا نيست. پس آنچه ميشنويد بدانيد كه در اندرون اين جسم است مزاحم اين جسم كه نيست. پس اگر چيزي در اندرونش داخل شد باد نميكند بزرگ نميشود بيرون هم برود چيزي كم نميشود. تمام آنچه شنيدهايد كه از براي خدا هزار هزار عالم هست هزار هزار آدم هست آنها همه اينجا است آنچه هست همه اينجا است آن طرف عرش نيست چيزي. آن طرف عرصه امتناع است عرصه امتناع باز لفظي است هيچ چيز نيست عرصه هم نيست، پس آنچه شنيدهاي از غيوب همه همين جاها هستند اما اينجا كه هستند مزاحم اين جسم نيستند حالا كه مزاحم نيستند پس حيات نه اين است كه در افلاك است و از آنجا ميآيد به زمين، از آنجا نميآيد به زمين نه اين است خيال كني در زمين است و از زمين به آنجا ميرود نه از زمين هم به آسمان نميرود بلكه زمينها زندهاند آسمانها زندهاند و لو حيات زمين ضعيفتر است حيات آسمان قويتر است پس كأنه زمين الان مرده است كأنه آسمان زنده است. ملتفت باشيد باز نه اين است كه روح آنجا اقتضا كند بيشتر باشد در زمين كمتر باشد ملتفت باشيد ببينيد چه ميگويم همه جاش را خودم ملتفتم. در ايني كه الان جسم آسمانها آن جسم غليظشان كه منتهياليه فلكيات باشد از اعلي درجات اين نباتات هزار هزار مرتبه لطيفتر است جسم فلك همهشان نبات شده و چه نباتي كه قابل حيات شده و اين نباتات به آن سرحد لطافت نيستند پس زنده آسمان است و مرده زمين است كأنه اين حالا بي روح است اما نه اينكه آسمان به روح حيات نزديكتر است از زمين عرش نزديكتر است به حيات از زمين و زمين دورتر است از حيات. نه، چنين نيست اگر حيات در محدب واقع شده بود آن وقت عرش باز نزديكتر بود از زمين اما ميداني حالا ديگر انشاءاللّه كه حيات مزاحم نيست با جسم حالا كه مزاحم نيست پس بدانيد همين حس مشترك و همين حياتي كه در خودتان هست در همه جا هست در تخوم ارضين هم هست توي كتاب اينجور چيزها هست توي سنت[22] اينجور چيزها هست. پس گفته ميشود حيات در همه جا هست پس همه حيات دارند و لو خلافش هم هست و گفته ميشود اينها جمادند اينها گوش ندارند چشم ندارند حيات ندارند وقتي گوش به اينها دادند چشم به اينها دادند همه را سرجاي خود گذاشتند آن وقت ميبيند و ميشنود ملتفت باشيد انشاءاللّه پس همين زمين بخصوص يك حيات زميني دارد و آن تعبير است از آن يبوست مخصوصه زمين بلكه واقعا زندگي دارد لكن زندگيش به قدر زندگي نبات است؟ نه، زندگي نبات دافع است جاذب است هاضم است ماسك است اين زندگي نبات است. ديگر زندگي زمين اينجور نيست لكن نبات آنچه دارد از كجا آورده است از زمين آورده ريزريز اين رنگها اين طعمها بوها الوانش اشكالش خاصيتهاش تماما منتشر است در زمين در اين آب و خاك. اگر در اين آب و خاك نبود وقتي ميزدند مخض نميشد بيايد در شكم درخت و سر بيرون بيارد. از عالم امتناع نميآيد چيزي طعم شود از ذات خدا چيزي نميآيد ديگر حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود ميآورد درست است لكن اين حرف به اين اجمال به كار حكيم نميآيد حكيم حكمتش را ميفهمد و از روي حكمت حرف ميزند پس آنچه در توي اين درختها هست از رنگش طعمش بوش جذبش دفعش هضمش امساكش ريزريزهاش منتشر است در آب و خاك و اين درخت دائما جذب ميكند دائما رطوبات از سر درخت بيرون ميرود دائما تحليل ميرود دائما بدل مايتحلل به او ميرسد بدل مايتحلل توي اين زمين است بعضيش توي آبها ريخته شده بعضيش توي خاكها ريخته شده مادامي كه توي زمين بود اعراض زياد همراهش است هر ريز سبزي ريز سياهي پهلوي آن هست ريز سفيدي پهلوي آن است ريز سرخي پهلوي آن است معلوم است الوان وقتي ريزريز شده در هم ريخته شده رنگ هيچ كدام پيدا نيست نمونه رنگش همين رنگ خاكي است كه پيدا است يك جايي از زمين ميبيني گل سرخ شد يك جايي ميبيني گل سفيد شد به جهت اين است كه مخض شده تمام اينها مبدئش همين جمادات است ميرود پيش نباتات لكن بدانيد جمادات روح نداشته باشند نميشود. پس رياح علي الحقيقة زندهاند بادها روح دارند زباني هم دارند حالا ما نميفهميم سهل است زبان تركي را هم ما نميفهميم زبان هندي را هم ما نميفهميم زبان باد را هم ما نميفهميم زبان آب را هم ما نميفهميم، آنها هم زبان ما را نميفهمند. پس آبها زبان دارند خاكها زبان دارند تسبيح ميكنند خدا را و ما نميفهميم و ان من شيء الاّ يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم آبها واقعا حقيقةً زبان دارند زور بزنيد بفهميد. خيلي از مردمان احمق در بادي نظر كه نظر ميكنند اينها را بيروح خيال ميكنند، وقتي بشنوند كه روح دارند پيغمبري گفته اينها روح دارند خيال ميكنند ميخواستهاند گول كنند عوام را سفها را مسخر كنند و خدا ميداند كه روح دارند و انبيا ميفهمند كه روح دارند فهميدهاند كه ميگويند و آنها كه گفتهاند روح ندارند سفها هستند الا انهم هم السفهاء آنقدر هم سفيهند كه نميدانند سفيهند و آنقدر خرند كه نميدانند خرند صاحبان جهل مركب نجاتشان خيلي صعب است به جهت آنكه صاحب جهل مركب هرگز در طلب نيست كه چيزي بفهمد و نميفهمد كه نميفهمد اين است كه ميگويد خير آتش چه روحي دارد آنهايي كه گفتهاند روح دارد خواستهاند مردم را گول بزنند. باد چه روحي دارد آنهايي كه گفتهاند نفهميدهاند. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه زمين روحي دارد اما نگفتم روحش مثل روح انسان يا حيوان است، آنها روح دارند گاهي انبيا با آب حرف ميزدند و آبها جواب ميدادند. سليمان اغلب اوقات با باد حرف ميزد و ميگفت بيا ميآمد به همان اندازهاي كه ميگفت بيا، همانجور ميآمد، تند كند. ميفرمود اين تخت را بردار ببر فلان جا بر ميداشت ميبرد، برو به جايي كه ميخواهم ببر در همان سمت ميبرد تخت را به زمين بگذار ميگذارد. تسخير كرد خدا براي سليمان باد را سخرنا له الريح تجري بامره رخاء حيث اصاب آفتاب همينطور بسا آب را مسخر يك كسي ميكند وقتي آدم آمد روي زمين خدا تمام زمين و آب و هوا و آتش و آسمان و ستارگان را مسخر آدم قرار داد همه اطاعت براي او ميكردند اگر چه مرتبه نبوتش آن مرتبه اعلي نيست. پيغمبران اولوالعزم متشخصترند از آدم لكن آدم با همان مرتبهاي كه داشت همه آنها مسخرش بودند كوه را اگر ميخواست از جا ميكند به باد ميآمد ميگفت برو ميرفت. به آب ميگفت برو ميرفت بيا ميآمد قنات درست ميشد و جاري ميشد و اين كارها را به دست آدم جاري ميكردند براي اينكه مبدء بود در خلقت و جمعيت هم كم بود خودش بود و سه چهار تا بچههاش به اين جهت علوم غريبه زياد به او دادند اينها را مسخر او كردند هر جا ميخواست چيزي درست كند مثلا آب لازمش ميشد لبي ميجنباند اسم اعظمي ميخواند قناتها جاري ميشد اينها همه مسخر آدم بودند و امام7 همينطور استدلال ميكنند كه آدم كه آمد حيازت كرد و آدم داد به شيث به همه اولاد نداد ارثهاي ظاهري را به آنها داد آنها را به شيث داد همينطور خورده خورده آمد تا به نوح رسيد و آمده آن ارث پيش ما حالا به ما رسيده اين است كه در زيارت حضرت سيدالشهدا7 ميخواني السلام عليك يا وارث آدم صفوة اللّه يا وارث نوح نبي اللّه، ابراهيم خليل الله، موسي عيسي جميع پيغمبران. آنچه پيش آدم بود آمده پيش امام حسين و پيش همه ائمه است و به همه ارث رسيده.
باري منظور اين است كه يك حياتي هست چون مزاحمت با اين عالم ندارد بالا نايستاده كه پايين نباشد، پايين نايستاده كه بالا نباشد. پس جميع اينهايي كه ميبينيد زنده هستند اما زندگي هر چيزي يك جوري است. البته چيزي كه هنوز تركيب نشده زندگيش به قدر چيزي كه تركيب شده نيست. نمونهاش را در معاجين فكر كنيد اگر چه فلفل به زندگي خودش زنده است دارچيني به زندگي خودش زنده است هر جزئي به زندگي خودش زنده است وقتي اينها را مخلوط يكديگر كردند آيا نه اين است كه ارواح عديده و ابدان عديده پيش هم جمع شدهاند با هم تعانق كردهاند فعل و انفعال در يكديگر كردهاند؟ پس يك روح وحداني در اين معجون هست كه در فلفل نيست در دارچيني نيست پس اين معجون فاقد فلفل نيست اما فلفل فاقد معجون هست معجون فاقد دارچيني نيست به جهتي كه جزئش است، مولود جامع فاقد هيچ جزئي نيست لكن آن دارچين داراي معجون نيست همان دارچينيت خود را دارد. بر همين نسق انشاءاللّه فكر كه بكنيد خواهيد يافت كه بسايط همه صاحب ارواح هستند پس آبها زندهاند خاكها زندهاند آتشها زندهاند خطاب به ايشان ميشود، اينها اغراقات و مجازات نيست. والله به آتش گفتند كوني بردا و سلاما علي ابراهيم گفتند مسوزان و نسوزاند چمني شد و آب جاري شد. به همينطور به آب بگويند تر مكن تر نميكند. حضرت صادق سلام اللّه عليه از كنار شط ميگذشتند آب به قدر كوهي بلند شد ريخت بر سر حضرت، مردم ديدند حضرت ايستادهاند لباسشان هم تر نشد. فرمودند موجي بود كاري داشت با من آمد عرضش را كرد و رفت و تر هم نكرد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس روحي به بسايط تعلق گرفته و اينهايي كه به تناسخ قائل شدهاند از همين راه است و حدس من اين است كه اينجور بيانات را از انبياي سلف شنيدهاند كه فرمودهاند همه چيز زنده است خورده خورده ديگر مذهبشان كج شده كمكم به تناسخ افتادهاند و دور نيست همينطورها هم بوده. پس اين ارواحي كه در بسايطند مخصوص بسايطند مثل خودشان ضعيفند. بسايط در واقع اجزاشان تمام اتصال ندارند هوا اجزاش اتصال تمام ندارد قبول تشكل نميكند، همچنين آب جميعش ذرات است و كراتي[23] است ريزريز تا دست ميزني منفصل ميشوند اين است كه روحش هم جدا ميشود بسايط همهشان اين حالت را دارند چون اجزاش اتصال تام ندارند اتصال تام در حيوانات است ببينيد اعصاب را چه جور ربط به هم ميدهند كه هر چه ميكشي آنها را ميآيد و پاره نميشود. صمغها كه در نباتات است چوب به هم متصل شدهاند و در واقع هر چه به هم متصل شد صمغي است آبي است لزج به هم چسبيده كه اجزاش متصل است به هم در خلل و فرج اين هر چه اجزاي ترابيه بوده آنها را مثل گلي كه خوب ورزيده باشند به هم چسبانده و اين رطوبت در هر چيزي هست در توي آهن هم اين رطوبت متعلكه هست مثل علك مثل صمغ مثل سريشم، چيز كشناكي هست اجزاش متصل به هم شده اين است كه آتش ميكني زير آن خورده خورده نرم ميشود خورده خورده آب ميشود خورده خورده دود ميشود علو ميشود اين است كه از شكم آهن ميبيني رنگهاي سبز و سرخ و زرد بالا ميرود همه اين علوها يعني آن رطوبتها. رطوبتها كه بيرون رفت آهن به آن سختي ميشود مثل خاكستر و تمام ميشود.
خلاصه وقتي انشاءاللّه درست دقت كنيد مييابيد اين را كه آن روح جايي تعلق ميگيرد كه اتصال اجزايي پيدا شده باشد وقتي اتصال اجزاء به حد يبوست رسيد روح نميتواند سير كند در آهن بعضي رطوبات هست كه اتصال اجزاش به اين شدت نيست اين است كه روح داخلش نشده اما روح آهني را دارد و چيزي نيست كه روح عام را نداشته باشد. حس مشترك نزديكتر به انسان نيست كه از آهن دورتر باشد اما اجزاش ريزريز شده توي آهن ريخته شده توي آب ريخته شده توي خاك ريخته شده وقتي جايي صنعتي كنند كه اجزاي اين روح به هم بچسبد همين كه متصل به هم شد آن وقت مخض شده جدا شده پس و اذكروا اذ كنتم امواتا بدون اغراق اموات بوديد فاحياكم بدون اغراق تمام انسانهايي كه خدا بايد خلق كند تمام حيواناتي كه خدا بايد خلق كند تمام نباتاتي كه خدا بايد خلق كند جميع اينها هستند نهايت مردهاند توي خاك معدوم نيستند معدوم را نميشود موجود كرد ميفرمايد بياد بياوريد وقتي را كه مرده بوديد زنده نبوديد شما را زنده كردند پس از آن ميرانيدند باز زندهتان ميكنند همينجوري كه پيشتر مرده بوديد حالا زندهتان كرده حالا زنده شدهاي باز ميميري و باز ميشوي مثل صورت اول باز جايي ديگر عالمي ديگر زندهات ميكنند، باري اينها همهاش توي يك كلمه است، درست فكر كنيد آن يك كلمه هم همين است كه غيب نسبت به شهاده مزاحم نيست وقتي ميخواهد بيايد توي شهاده وقتي تعلق ميگيرد به تمام شهاده تعلق ميگيرد اما اعضا و جوارح عالم شهاده بعضي جاهاش رطوباتش متصل است مثل پي مثل عصب مثل صمغ صمغها را بكشي كش ميآرند. كسي كه ملتفت باشد بعضي جاها مثل اين بخارات پس بدانيد آسمانها با اين لطافت كه دارند كش ميآرند و اين چيزهايي كه عناصرند به آنطور كش نميآرند اگر چه روح دارند. پس روح اينجا مثل روح آنجا نيست اين را هم ساختهاند آن را هم ساختهاند قبضي[24] كه عرض كردهام اگر فراموش نكردهايد ملتفت هستيد افلاك چون كشناكند حالا عجالةً حيات آنها دخلي به حيات عناصر ندارد معلوم است انسان حياتش دخلي به حيات زمين ندارد دخلي به حيات اشجار ندارد دخلي به حيات نباتات ندارد افلاك همينطور عاقلند شاعرند عالمند ديگر يكپاره اعضا و جوارح بدانيد ناقصند بسايط نسبت به مواليدي كه پيدا ميشوند ناقصند و آنچه در زمين پيدا ميشود وقتي از جميع قبضات حصهاي داشته باشد تمام است.
درست دقت كنيد بخواهيد خوب ملتفت باشيد قياس كنيد حالت اجزاي معجون را با معجون. پس معجون مركب از جميع دواها جميع دواها آنجا هست ولي در پيش هر يك از اجزاي معجون بروي هيچ معجون آنجا نيست. پس كاري كه از معجون ميآيد از اجزاء بر نميآيد با وجودي كه آنها محل فيضند پس بايد آنها را جمع كرد با هم سرشت تا اين معجون ساخته شود اگر آنها نبودند معجون ساخته نميشد حالايي كه ساخته شده امر برگشت ديگر حالا اثر با معجون است بسا اثري از پيش معجون قهقري برگردد برود پيش آنها.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
21بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس نوزدهم دوشنبه 16 ذيالحجهالحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
كيفيت تعلق هر غيبي را به هر شهادهاي سعي كنيد نوعش را ياد بگيريد انشاءاللّه اين كيفيت اگر درست به دست آمد خيلي از شكوك و شبهات را كه انسان واقعا ميبيند درش گير است رفع ميشود. اگر اين مطلب به دست نيامد هر چه زور بزند بيرون آيد از شبهه نميتواند مگر خسته شود و واگذارد. شكوك و شبهات به اختيار نميآيد كه به اختيار برش دارد انسان ديگر بسا خيال كند فلان ذكر را فلان دعا را بخوانم كه شك رفع شود. فكر كنيد انشاءاللّه يك چيزي اگر به اختيار آدم پيش آدم بيايد و به اختيار بتواند از خودش دور كند اين را ميتوان كاريش كرد چه علم چه يقين چه مظنه چه شك و شبهه چه جهل چه غفلت. اينها هيچ كدام به اختيار آدم نميآيد پيش آدم و به اختيار نميشود برش داشت. پس انسان عاقل ترديدي كه در عقل و خيالش هست بخواهد بردارد بايد اسبابي مهيا كند كه خودش برداشته شود خودش نميتواند بردارد. انسان جاهل است جهل را نميتواند بردارد از خودش، عالم است علم را نميتواند بردارد از خود، ميبيند بخواهد نبيند نميتواند مگر چشمش را هم بگذارد چشم به هم گذاردن اسباب نديدن است لكن چشم باز باشد و صحيح باشد و نبيند مختار نيست نميتواند همچو كاري كند چنانكه باز اسباب ديدن چشم گشودن است ميتواني چشمت را بگشايي بگشا تا ببيني، باز چشمت را هم بگذاري بگويي ميخواهم ببينم به اختيار تو نيست نميتواني ببيني. و ايني كه عرض ميكنم بابي است از علم براي اينكه كارهاتان را آسان بتوانيد بكنيد.
ملتفت باشيد هر جا بخواهيد تغيير حالتي به خود بدهيد بخواهيد علمي تحصيل كنيد بخواهيد ترديدي از نفس برداريد شكي برداريد، بگرديد اسبابش را پيدا كنيد و الاّ هر چه زور بزنيد باز شكش شك است جهلش جهل است علمش علم است ظنش ظن است وهمش وهم است. پس از براي ديدن اسبابي است چشم گشودن اين را تمليك تو كردهاند چشم ساختن كار تو نيست كار خدا است خدا ساخت به تو داد و حركت دادن پلك چشم را به اختيار تو گذارد ميخواهي ببيني بگشا اين است اسباب ديدن. ميخواهي نبيني چشمت را هم بگذار به اختيار تو نيست كه هم نگذاري و بخواهي نبيني. اين نميشود. باز گوش را خلق كرده كه صدا را بشنود ساختن گوش كار تو نيست كار صانع است او خلق ميكند گوش را لكن اينقدر تو را متصرف كرده اينقدر تصرف به تو داده بخواهي نشنوي پنبه بگذار بخواهي بشنوي گوش بده ميشنوي. همچنين خلق كردن شامه كار خداست ميسور هم قرار داده حالا اختيار بوييدن و نبوييدن دست شما است بخواهي نفهمي بويي را بينيت را بگير. به همينطور خلقت ذائقه با خدا است شما نميتوانيد ذائقه خلق كنيد لكن خدا ذائقه خلق ميكند تو طعم چيزي را بخواهي بچشي آن را بردار روي زبانت بگذار في الفور ميفهمي به جهتي كه اينها اسبابش است ديگر حلوا روي زبان باشد و من نفهمم شيرين است نميشود، ترياك روي زبان بگذارم و نفهمم تلخي آن را نميشود. به همين نسق خيالات همينجور است اسباش كه جمع شد يكپاره خيالات ميآيد يكپاره تصورات ميآيد اسبابش جمع نشد نميآيد. به همينطور اسباب علم كه موجود شد علم قهرا ميآيد اسبابش موجود نباشد هر چه زور بزني علم نخواهد آمد. بر همين نسق كه اين را يافتيد فكر كه ميكنيد خدا عقل را آفريده مدرك كليات لكن اسباب براش قرار داده آن اسباب كه فراهم آمد عقل ميآيد براي خود آن اسباب را ميچيند دليل ميآرد برهان ميآرد نتيجه ميگيرد يقين قهرا ميآيد. آن اسباب را نچيند هر چه زور بزند يقين نميآيد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه هميشه سعي كنيد اگر زيرك و داناييد كه اسباب را به چنگ بياريد كه اسباب كاركن است. شخصي كه وسواس دارد اين بخواهد دلش چركين نباشد در كارهاي خودش اگر عاقل است جلدي ميرود مسهل ميخورد آن خلط سودا را از بدن بيرون ميكند. بيرون كه رفت ديگر وسواس نميكند. تا اين سودا در بدن هست هي ميرود زير آب باز خيال ميكند يقين نكردم سرم زير آب رفته باشد پس دو تا شاهد واميدارد ميآيند آنجا ميايستند شهادت ميدهند كه من سرم زير آب رفت باز خيال ميكند كه شايد اينها هم دروغ بگويند همچنين باز شاهدها سه تا باشند يا زيادتر و شهادت بدهند باز خيال ميكند كه شايد سرم زير آب نرفته باشد غسلم درست نباشد، هزار نفر هم شهادت بدهند ميگويد شايد در آن هزار تا يك نفر نباشد راست بگويد خيال ميكند بلكه همه خواستهاند سربهسرم بگذارند شوخي با من بكنند ميدانند من وسواس دارم اينطور ميگويند.
باري ميخواهم عرض كنم فكر كنيد كه راهش به دستتان بيايد. ميخواهم عرض كنم شخص وسواسي هزار دفعه برود در اعماق آب در زير دريا پاش به ته دريا برسد باز ميگويد شايد خيال ميكنم زير آب رفتهام و چارهاش نميشود. اين وقتي رفعش ميشود كه خلط سودا از بدنش بيرون رود حالا اين شايد ده دفعه كه رفت ديگر بس كند و بگويد حالا غسل شد لكن باز دلش چركين هست خسته شده از خستگي واميگذارد همينجور فكر كنيد واللّه اين مردمي كه من ميبينم اگر وقتي حركتي هم بكنند خلطي حركتشان داده آن خلط كه مينشيند ميبيني نشستهاند يك خلطي حركتشان ميدهد ده دفعه پي آن كار ميروند ديگر ملالتشان ميگيرد خسته ميشوند ول ميكنند شما همچو مباشيد فكر كنيد ببينيد دين و مذهب را از جوانان نخواستهاند كه هوسناكند حالا كه پير شدي بگويي ما حالا ديگر پير شديم ما چه كار داريم به خدا و پير و پيغمبر پير شدهايم دماغ نداريم، بدانيد اين طورها نيست. دين را از جوان ميخواهند از پير ميخواهند از نافهم ميخواهند از فهمدار ميخواهند دليل دارد برهان دارد. خسته شدم بر نميدارد تا زندهاي بايد تحصيل كني حتم است و حكم بايد دين داشته باشي ديگر دماغ سوخته شده بر نميدارد پس در دماغ سوختگي آدم بايد دين داشته باشد در دماغ چاقي[25] دين ميخواهي و همچنين در جواني دين ميخواهي در پيري دين ميخواهي. پس مباشيد مثل ساير مردم كه يك هوايي حركت ميآيد ده دفعه ميرود زير آب يك وقتي هوايي حركتش ميدهد ميآيد چيزي مسألهاي مطلبي ميپرسد ميبيني نفهميدند ميروند پي كارشان چون اسباب فهميدن را نچيده ميخواهد بفهمد ده دفعه ميپرسد نميفهمد خسته ميشود ول ميكند. اهل دنيا در هر جا كارشان اين است كانه امر آخرت را با امر دنيا هيچ تميز ندادهاند. اين مردمي كه ميبينيد ده دفعه پي يك كاري كه رفتند همين كه ديد مداخلش كم بود دماغش ميسوزد اولي كه هيچ مداخل نداريم فكر اين هستيم يك كاري بكنيم كه روزي يك قران پيدا كنيم اينكه پيدا شد به اين فكر ميافتيم كه روزي ده قران پيدا كنيم از اين كار ملول ميشود. ميبيني ميخواهد كاري ديگر بچسبد و هكذا اين است كه انسان ملالتش ميگيرد از كارهاي دنيا. شما فكر كنيد طبعتان اينجور نباشد در امر آخرت. حكم آخرت نيست مثل حكم اين دنيا امر دنيا را همينجور ملالات را بخصوص از روي حكمت قرار دادهاند تا اينكه كسي در يك جا زيست نكند و به چيزي ديگر بچسبد و امر آخرت امري است كه هر قدمي كه ميروي و اينها همه فتواش است كه عرض ميكنم، فكر كنيد انشاءاللّه عرض ميكنم امر آخرت امري است كه يك قدم كه بر ميداري قدم دوم تندتر خواهد شد ميخواهي پير باش ميخواهي جوان باش خسته نميشود آدم در امر آخرت. بعينه مثلش براي تقريب ذهن اين است كه انسان برود به ولايت غربت و بعد از انجام كارش رو به ولايت خودش كه ميخواهد برود هي شب و روز ميخواهد برود هي ميخواهد تند برود هر چه مالش[26] را هي كند باز بيشتر ميخواهد هي كند حيوانش مانده شده مال تندروتري پيدا ميكند هر چه نزديكتر به ولايتش ميشود تعجيل و اصرارش زيادتر ميشود كه كي بشود به خانه خودمان برسيم و تعجيل ميكند. اين است كه اهل آخرت هيچ ملالت دامنگيرشان نيست و اهل دنيا ملالت دامنگيرشان ميشود. بخواهيد بدانيد كدام كارهامان كار آخرتي است، كار آخرتي آن است كه هيچ ملالت در آن معقول نباشد يك كار آخرتي كه كردي نشاط برايت پيدا ميشود ميخواهي يك كار ديگر بكني. دو ركعت نافله كه كردي ميل ميكني دو ركعت ديگر هم بكني. هر چه بيشتر ميكني بيشتر ميل ميكني و اينها محض مثل است عرض ميكنم. ملتفت باشيد بسا بدن خسته ميشود خسته كه شد ميرود ميخوابد خوابش را كه كرد باز بر ميخيزد مشغول عبادتش ميشود. پس در امر آخرت كسالت نيست و لو خستگي باشد. اينها را توي هم نكنيد. انسان عبادت ميكند خسته ميشود معلوم است اين بدن زياد عبادت كه كرد اين بدن خسته ميشود. خسته كه شد برود بخوابد. نه اين است كه اهل آخرت بايد سر هم سر هم عبادت كنند خسته كه شد ميخوابد اما شوق و ذوقش هست مثل حريصي كه دائما حرص ميزند در جمع دنيا در امر دنيا چون خودمان حرص را داريم خوب ميفهميم مسألهاش را. اين است كه فرمودند منهومان لايشبعان دو حريصند كه سير نميشوند حريص به آخرت و حريص به دنيا. حريص به آخرت را اگر نميداني چطور است حرص دنيا را كه ميفهمي، حريص به دنيا هي حرص ميزند مالي به دست بيارد آن مال كه به دست آمد باز حرص ميزند مالي به دست بيارد آن مال كه به دست آمد باز حرص ميزند تا جان[27] دارد ميرود تا وقتي خسته شد مينشيند اما بدنش نشسته حرصش ننشسته بلكه حرص در تزايد است وقتي نشست باز انتظار ميكشد كه كي اين بدن خستگيش تمام شود برخيزم بروم آن مال را تحصيل كنم. كانه حرص دستپاچه است آرام ندارد هنوز درست خستگيش رفع نشده ميخواهد زودتر برخيزد ميبيند خسته است كسالتش ميگيرد كه چرا بدنم خسته شده همينجور اهل آخرت بدنشان خسته ميشود مأمور هم هستند گاهي بخوابند گاهي بنشينند تا خستگيشان تمام شود باز برخيزند مشغول كارشان باشند حرص دنيا گاهي مينشيند اما آن حرص آخرت و نشاط آخرت هرگز نمينشيند و تمام نميشود اين است حالت اهل آخرت.
باري اصل مطلب هم اينها نبود اينها طردا للباب آمد. اصل مطلب اين بود كه هر چه را بخواهيد از روي بصيرت و دانايي بيابيد كه ديگر شك و شبهه در آن نداشته باشيد اول اسبابش را سعي[28] كنيد به دست بياريد. اسبابش كه به دست آمد شكوك و شبهات خودش برداشته ميشود اين است كه نسبت غيب را به شهاده بفهمي مثلا نسبت غيب را به شهاده كه بخواهي بسنجي و كيفيت تعلق غيب به شهاده را بخواهي بفهمي اين اسبابي دارد اسبابش اين است كه فكر كني در روحي و بدني. پس وقتي روحي از غيب ميآيد به بدني شهادي تعلق ميگيرد اين بدن بايست يك جوري باشد كه تمام آنچه را كه روح دارد بايد بتواند كه بنماياند اگر اينطور شد آن وقت درست ميتواند تعلق بگيرد و اينها را هيچ مسامحه درش نبايد كرد، تا مسامحه كردي حاق مطلب گم ميشود.
پس روح بيننده است لكن اگر بدني نباشد كه چنين چشمي داشته باشد آن وقت روح به چنين بدني كه چشم ندارد و نميتواند ابصارش را ابراز دهد تعلق زيادي نميگيرد. حالا ديگر قياسش نبايد كرد حالا بسا شبهه بيايد كه بسا انسان چشم دارد گوش دارد لكن علاقه به اصوات دارد پس اين روحش درست توي بدنش ننشسته فكر كنيد تمام سخن را بيابيد. عرض ميكنم روح چنان جوهري است كه اگر عينكي پيش چشمش بگذاري ميبيند و خود اين چشم بدني عينكي است براي روح گذارده شده تا رنگها و شكلها از اين روزنه داخل شود. حالا اگر همچو چشمي نداشته باشد علاقه زيادي به اين موضع ندارد. همچنين اگر گوشي نداشته باشد علاقه زيادي به آن موضع ندارد. چيزي عرض كنم كه به آن خيلي مسائل حل ميشود خيلي حكمتهاي خدا به دستتان ميآيد. گوش اگر نداشته باشد روح كه از آن گوش اصوات را تميز بدهد علاقه زيادي نميتواند پيدا كند به آن موضع. تا شامه نداشته باشد كه از آن شامه بفهمد بوها را علاقه زياد به آن موضع نميتواند داشته باشد، تا ذائقه نداشته باشد كه به آن بفهمد طعمها را علاقه زيادي نميتواند به آن موضع داشته باشد. وقتي اينجور است روح خوشش نميآيد از افعال خودش و در عالم خودش نميتواند اينها را به كار ببرد ميآيد در عالمي ديگر مينشيند و عينكها ميگيرد روزنهها براي خود درست ميكند. از آن روزنهها ملك خدا را تماشا ميكند.
باز ملتفت باشيد انشاءاللّه، خدا قادر است تمام اين ادراكات را از يك موضع بروز بدهد. ملتفت باشيد انشاءاللّه پس ميشود در چشم چشم را يك جوريش كنند سوراخي هم در آن قرار بدهند اين مقله را كاري كنند كه بشنود، خدا قادر است لكن ميبيني گوش را جدا قرار داده چشم را جدا. همچنين ميتواند يك جوري كند كه تخلخلي در بعض اجزاي اين مقله باشد كه بو هم بفهمد، ميتواند جوريش كند كه طعم را هم بفهمد و هكذا به همينطور لامسه را ميتواند در آنجا قرار بدهد. الان جميع اعضا لمس دارند از باب اينكه خواسته بدانيد در ملك او انواع ادراكات هست لكن اگر تمام را از يك موضع ابراز ميداد بسا انسان آن وقت خيال ميكرد كه رنگ فهميدن مثل طعم فهميدن است خدا چون ميخواهد بفهماند به تو كه نعمتهاي گوناگون براي تو فرستاده براي تو مشاعر گوناگون قرار داده. قرار داده كه از چشم همين رنگها را ببيني ديگر چشم صدا نميشنود، چشم قرار داده تا بفهمي رنگها را رنگها دخلي به اصوات ندارد، گوش قرار داده صوت را بشنوي صوت دخلي به رنگ ندارد. همچنين بو را از مشعري ديگر قرار داده بفهمي، طعم را از مشعري ديگر قرار داده بفهمي و هكذا مشاعر باطنه همينطور بعينه مثل مشاعر ظاهره است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين قدري كه تو في الجمله حالا نميبيني خيالش كجا نشسته واهمه كجا نشسته، عالمي بايد بيايد تعليم تو كند كه خيال غير از عالمه غير از واهمه است، اينها را بايد حاليت كرد تا نوعش را به دست بدهند اينها را خدا عمدا آفريده مشاعر مختلفه را عمدا در هر درجهاي از درجات ملكش آفريده هر مشعري چيزي را ادراك ميكند و آن مشعر را يك جاييش را بايد تمليك تو كرده باشد تا تكليف بشود كرد.
ملتفت باشيد كه چه عرض ميكنم كه چقدر نتيجه دارد اين حرفها چه فايده مردم غافلند. حكمت را اگر بداني چه باب وسيعي است دست از آن بر نميداريد ابدا، كسي اگر شيريني حلوا را فهميد ديگر دست بر نميدارد، مردم چون ذائقه ندارند و نچشيدهاند هيچ در قيدش نيستند و والله من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا كسي را كه حكمت دادند خير كثير به او دادهاند، هر كه را هر چه دادهاند سراب بوده واقعا حقيقةً مگر حكمتي را كه به اهل حكمت دادهاند كه مغز دارد خيال نيست سراب نيست.
باري پس ملتفت باشيد مشاعر مختلفه را خدا قرار داده تا بداني اين صانع به چه كمالات متصف است. اين صانع اگر چشم را نميدانست چه جور بايد آفريد نميتوانست خلق كند، اگر نميدانست گوش را چه جور بايد آفريد نميتوانست بيافريند، قدرت را اگر فاقد بود نميتوانست به تو بدهد، اگر ضعف داشت نميتوانست ضعف را از تو بردارد. سعي كنيد بابش به دستتان بيايد. بابش اين است كه وقتي تعلق ميگيرد غيبي به شهادهاي وقتي تعلق گرفت به بسايط، فكر كنيد وقتي تعلق گرفته به بسايط يك جاييش چشم نيست يك جاييش گوش باشد يك جاييش شامه نيست يك جاييش ذائقه نيست يك جاييش لامسه نيست كه به واسطه آنها اين كمالات منفصل شود در آن. پس ببينيد تعلق گرفتن روح به بسايط مانند بادي است توي خيك اگر چه تعلق گرفته و بسايط هم زندهاند لكن زندگي آنها را به دست بياريد كه چه جور است، توي اين بدن الان روح ساكن است شك هم نداري. روح است ميبيند روح است ميشنود روح است بو ميفهمد روح است طعم ميفهمد روح است گرمي و سردي ميفهمد تا بيرون رفت ميبيني اين بدن هيچ اينها سرش نميشود. حالا همين روحي كه توي اين بدن هست چشمش را اگر هم بگذارد ديگر نميبيند، گوشش را پنبه بگذارد ديگر صدايي نميشنود. بينيش را بگيرد ديگر بويي نميفهمد، زبانش عيبي كند ديگر طعم نميفهمد، همچنين لامسهاش را هم فرض كنيد لقوه شده ديگر سردي و گرمي نميفهمد. همچو وقتي روح مثل بادي است در خيك كه هيچ تعيني ندارد با وجودي كه تعين ظاهري دارد. باد در خيك كه بكني تعين في الجمله ظاهري هست براي او اگر اتفاق خيك دستكي هم داشته باشد هوا آنجا هم ميرود هوا به شكل اين خيك در آمده معذلك تعين درستي[29] براي هوا نيست. فرض كنيد روح تعلق بگيرد به بدن كه اين بدن از اول چشم نداشته باشد كور مادرزاد باشد. از اول كر مادر زاد باشد وقتي تولد ميكند از مادر نه شامه نه ذائقه نه لامسه هيچ نداشته باشد كانه هيچ نيامده توي اين دنيا به جهتي كه تعلق علي ماينبغي نگرفته. حالا كه چنين شد پس بدانيد همه غيوب كه به شهاده ميخواهند بيايند تا توي مواليد نيايند بسايط تنها كفايتشان را نميكند و مقصود غيوب از بسايط به عمل نميآيد. انشاءاللّه از روي بصيرت فكر كنيد تا يك مولودي نباشد كه اولا يك روح بخاري در اندرون آن نباشد كه آن روح يكدست و متشاكلالاجزاء باشد روح تعلق نميگيرد. پس بايد بخاري باشد يكدست و متشاكلالاجزاء آبش صرف نباشد آتشش صرف نباشد به جهتي كه آتش صرف اگر بود روح نميتوانست به آن تعلق بگيرد اگر چه پرتو روح در آتش هست و والله آتش زنده است و خطاب ميكنند خدا و پير و پيغمبر با آتش و به آتش حكم ميكنند مسوز نميسوزاند ميگويند بسوز ميسوزاند به آتش خطاب ميكنند كه كوني بردا و سلاما علي ابراهيم آن هم اطاعت ميكند. همچنين به آب ميگويند غرق مكن به زبان خودش حاليش ميشود غرق نميكند. پس ميبيني كه روي آب راه ميرود و توي آب فرو نميرود. اين هواها واقعا ميفهمند لغت دارند روح دارند بگويي بيا برو، سرش ميشود اما كه بگويد به آن؟ صانع ميتواند بگويد. پس افلاك تمامشان حيند و زندهاند لكن ببينيد به چه زندگاني زندهاند. ملتفت باشيد پس با وجودي كه تمام عناصر زندهاند و ملائكه ارواح آن عناصر زندهاند و هر ملكي واقعا به عنصر خاصي تعلق ميگيرد. و اينها چيزهايي است كه كم شنيدهايد اينها را عرض ميكنم جبرئيل به آتش تعلق ميگيرد آتش مفرق مختلفات است. ملك الموت قبض ارواح ميكند تعلق به خاك ميگيرد هر جايي ترابيت و يبوستش زياد است عزرائيل بايد به آنجا تعلق بگيرد. به تفريق مجتمعات تعلق ميگيرد. بعضي هستند به هوا تعلق ميگيرند. بعضي هستند به آب تعلق ميگيرند. بلاتشبيه شياطين در مقابل ملائكه اين طورند بعضي شياطين هستند ناري هستند توي تونهاي حمامها منزل ميكنند، بعضي شياطين هستند به آب تعلق ميگيرند توي هوا منزل دارند يك پارهاي هم جماديت دارند توي خاك منزل دارند، اينها را نميخواهم عرض كنم و بسط بدهم مطلب چيزي ديگر است و هي ميپرم شاخ به شاخ و از هر جا مطلبي در ميان ميآيد ميبيني ربط هم دارد حالا خودت نميتواني ربط بدهي آن اصل اگر به دستتان آمده باشد خورده خورده خودتان ميتوانيد ربط بدهيد. پس ببينيد روح غيبي تعلق ميگيرد به بدن شهادي اما بدني ميخواهد كه آنچه مقصود روح است به عمل بيارد. حالا كه چنين است پس بگو روح بدون آنكه تعلق بگيرد به بدن خودش واجد خودش هم نيست پيش از تعلق به بدن چنان كودن است كه مثل كلوخي است افتاده كه خودش واجد خودش هم نيست. وقتي ميآيد تعلق به بدن ميگيرد از چشم بدن ميبيند از گوش بدن ميشنود اينها باعث تعين روح ميشود. اول تعلقي كه ميگيرد از حس، لمس[30] است همينقدر احساس ميكند گرمي و سردي را نرمي و زبري را خورده خورده ميفهمد چشمش غير از گوشش است گوشش غير از ذائقهاش است اينها غير از شامهاش است آن وقت به هوش ميآيد كأنه آن وقت بيدار ميشود.
انشاءاللّه ملتفت باشيد پس ببينيد روح در عالم خودش نميداند خودش خودش است چنانكه بدن در عالم خودش اگر روح به آن تعلق نگيرد نميداند خودش خودش است باز در اين بينها انشاءاللّه فكر كنيد و عرض ميكنم تمام مراتب همين حالت را دارند پيش از تعلقشان و علاقهشان به مادون و از مادون مشاعر گرفتن خودشان واجد خود نيستند. پس روح چه ميداند چنين بدني ميخواهد كه چشم داشته باشد گوش داشته باشد و هكذا ديگر چطور چشم داشته باشد چطور گوش و هكذا. روح نميداند اين چيزها را. صانع ميداند روح حيواني را اگر چشم براش درست كني ميبيند اگر گوش درست كني براش ميشنود شامه براش درست كني بو ميفهمد ذائقه درست كني طعم ميفهمد لامسه درست كني كيفيات ميفهمد. باز امر بر ميگردد به صانع. پس اين كومهها خودشان عقلشان اول نميرسيد كه بايد رفت به جاي ديگر و جاي ديگر نميدانند هست كه به هيجان بيايند كه بروند آنجا. ديگر فكر كنيد اگر هم به هيجان بيايند بعد از هيجان آمدن نميتوانند بروند به جايي. از جاي خودشان نميتوانند حركت كنند تبارك آن صانعي كه ميداند هر يك از اين طبقات چه جور مشعر مناسب او است و ميداند از آن مشعر ميتواند اكتسابات كند، ميداند كمالاتش را بايد از چه جور آلات بروز بدهد آن آلات را براش درست ميكند. خدا ميداند و صانع ميداند كه روح حيواني به كلش سميع است به كلش بصير است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است آن وقت بدني درست ميكند كه سامعهاش يك جايي باشد باصرهاش يك جايي ديگر باشد شامهاش يك جايي ديگر باشد و ذائقه يك جايي ديگر لامسهاش يك جايي ديگر از هر يك از اينها حظي ببرد اكتسابي بكند پيش از آني كه تعلق بگيرد به بدن سرجاش بود لكن هيچ تعين نداشت حالا كه آمده تعين پيدا كرده ديگر وقتي از اينجا ببريش تعينش تمام نميشود آنجا كه بود نميدانست ملكي ديگر هست، نه بالاي سرش را نه زيرپاش را حالا كه آمد خبردار شد كه خودش از بالا آمده اين عالم زيرپاي آن عالم است. پس ملتفت باشيد تعلق روح را به بدن، بدن اگر بسيط باشد تمام جهات روح را نميتواند كفايت نمايد. پس بسايط همهشان يك پهلوشان به سمت روح است روح هم يك پهلوش را به اينها داده از هر پهلويي يك كمالش را از اينها ظاهر ميكند تمام كمالاتش را ظاهر نميكند. پس قدرت صانع تعلق ميگيرد به بسايط براي اينكه مواليد بسازد اگر مواليد نميساخت و به بسايط قناعت كرده بود حكمتش ناقص بود و ناتمام فايده تمام براي صنعت او نبود اگر چه آن جوري كه ميخواست ميكرد اگر بخواهد بخصوص كمالي را از يك جايي بروز بدهد اين مطاوعه نميكند. پس بايد مولودي بگيرد كه از جميع قبضات حصهاي داشته باشد از هر فلكي از هر عنصري حصهاي داشته باشد با يكديگر مخلوط و ممزوج كنند آنها را و تمام حصصش هم از يك ماده بيرون آيد به اصطلاح اهل صنعت جواني باشد براني نباشد، براني تلوين است جواني تكوين است. آن عملي كه مغز دارد عملي است كه تدبيري كنند از اندرون خود خاك آبي بيرون آورند و آبي كه از اندرون خاك بيرون آيد آب غليظي خواهد بود. همچنين هوايي از توي آب بيرون آورند و معلوم است آن هوا هواي غليظي خواهد بود. ناري از توي هوا بيرون آورند باز آن نار هوائيت خواهد داشت، اينها قلابهاشان به يكديگر بند شده ريشههاشان در يكديگر فرو رفته يك حيز اقتضا ميكند. چون يك حيز اقتضا ميكند آتشش نميرود به كره اثير خاكش نميآيد به زمين آبش نميآيد يك درجه بالاتر از خاكش بايستد هواش نميرود يك درجه زير كره نار. به همينطور از كمون اينها بايد فلكيت را استخراج كرد فلك اول را فلك دوم را و همچنين باقي افلاك را بسايط خارجيه واسطه فيضند اگر اين بسايط نبودند اين نطفه را نميشد تربيت كني گاهي گرمش كني گاهي سردش كني. گرمي خارجي كه بود سردي خارجي كه بود با آن گرمي و سردي اين نطفه را بايد گرمش كني حالتي پيدا كند سردش كني حالتي پيدا كند و اگر از روز اول اجزاء سوقيه نباشد و آنها را نگيرند تدبير در آنها نكنند هيچ كار نميتوان كرد و بايد ملتفت بود اگر اهل صنعت هزار رمز كنند كه عمل ما در سوق است بدانيد رمز است چگونه عمل در بازار است و ميبينيد كه از بازار جيوه ميگيري جيوه را روي آتش ميگذاري تمام ميشود ميرود پي كارش اسباب سوقي هم به هم ميخورد پس اسباب سوقي را همينجوري كه هستند بخواهي به كار ببري از آن حالت خودشان هم خواهند افتاد از اين است كه مشاقها هي از بازار چيزي ميگيرند و ميآرند و آتش ميزنند تمام ميكنند همان حالت بازاريش هم تمام ميشود به باد ميرود و اين نكته را بايد ملتفت شد، لكن اسباب سوقي را بايد گرفت و استخراج بايد كرد از آن اجزاي مولود را ديگر از مو ميگيري خوب است از زرده تخممرغ ميگيري خوب است از اندرون اين استخراج كن آبي را خاكي را هوايي را ناري را. پس نارش را حائله كن ارضش را سائله كن يك كاري كن خاكش آب شود خاكش مثل آب باشد مائش را جامد كن كاري كن آبش مثل خاك باشد. هواش را راكد كن يك كاري كن هواش مثل آب باشد به اينطور كه كردي و اينها را تركيب كه كردي مولودي به عمل ميآيد كه جميع جاهاش به هم ربط دارد. ديگر اينها را بخواهم شرح كنم طول ميكشد خسته هم هستم بايد اشاره كنم و بگذرم براي همين كه پي ببري كه خيلي از جواهر را خدا آفريده محض اينكه يك مولودي را از آنها استخراج كند، خدا خواسته آن مولود را بيافريند تا خود را بنماياند لكن بسا در يك لباسي است كه آن لباس يك جوره لباسي است كه بسا چشم مردم به آن لباس بيفتد خيال كنند كه غير از اين لباس چيزي نيست ولكن حكما كه حقايق را ميبينند ميدانند چه ميگويند. و حكما در لباس تكلم ميكنند لكن منظورشان چيزي ديگر است.
فكر كنيد ببينيد اين بدن دنيايي كه توي دنيا عاريه به شما دادهاند چيست؟ آني كه بدن خودتان هست و خودتان در آن مسكن داريد همان روح بخاري است و بس بعد اين روح بخاري را توي هوا ول كنند آني نميگذرد كه اعضا و جوارحش از هم ميپاشد خودش نميتواند ساكن باشد تدبيري كردهاند كه آن روحي كه در جايي هست و ميخواهد در بدني آن را قرار بدهد كه اعضا و جوارحش از هم نپاشد و خيلي زود از هم ميپاشد خدا ميداند بدون اغراق وقتي نفس ميكشي نفس تا توي دهن است زنده است تا بيرون آمد روح از بدنش مفارقت ميكند، روح بخاري را هم تا توي بدني نگذارند باقي نميماند از هم ميپاشد. چيز لطيفي كسي داشته باشد جايي براش ميسازد پس صندوقي درست ميكنند با استخوانها دور آن را محكم ميكنند رخنهها را ميگيرند سريش ميمالند پوست ميچسبانند. خدا هم همينطور كرده در بدن اصلي دنياييتان آن روح بخاري است لكن اين روح را بايد توي اطاقي منزل دهند كه هوا داخل آن اطاق نشود كه سردش كند يا گرمش كند. اگر سردش كند فاسد ميشود زياد گرمش كند ميگدازد فاسد ميشود. اين است كه صندوقي براش قرار ميدهد استخوان دور اين صندوق قرار ميدهد تا هواي خارج به آن نخورد و سرد نشود كه فسرده بشود. ديگر خلل و فرج اينها را از گوشت قرار داده باز به جهت آنكه گوشتها رخو است بسا هوا داخلش شود، پوستي روش كشيده كه هواي خارجي به آن نخورد. پس بدن دنيايي كه عاريت به شما دادهاند حالا همين روح بخاري است اگر اين روح بخاري در توي بدن نباشد محال است اين بدن زنده بشود. پس چون آن روح بخاري درگرفته و در تمام عروق و در تمام اعصاب جاري شده بدن را هم بالتبع زنده كرده، حالا اگر بدني باشد چنين و روحي در آن نباشد محال است زنده باشد و لو به زندگي بسايط زنده باشد. آب زندگي دارد، آتش زندگي دارد، باد زندگي دارد، خاك زندگي دارد، اين زندگاني زندگاني بسايط است. اين زندگاني زندگاني ملائكه است ملك است و تعلق دارند به بسايط حركت هم ميدهند بسايط را لكن انسان نخواهد شد حيوان نخواهد شد. پس روح كمال تعلق را نخواهد گرفت مگر در جايي كه روح بخاري در آنجا حبس باشد. جايي باشد كه گرمش نكند زياد و سردش نكند زياد، ترش نكند زياد خشكش نكند زياد، صفراش غلبه نكند سوداش غلبه نكند دمش غلبه نكند بلغمش غلبه نكند، روح در چنين بدني ميايستد. حالا ببينيد در هيچ جاي صنعت اين صانع فضول صرف نيست حالا اين بدن وقايه است براي روح اما هيچ كار ديگر هم غير از وقايهبودن از اين بدن نيايد، اينطور نيست. فكر كنيد انشاءاللّه همين بدن غليظ است كه اين چشم را دارد و روح از پشت آن ميبيند پس از غلايظ هم حكمت به كار ميبرند. همينجور گوش بايد باشد همين روح بخاري بيايد پشت آن بشنود. ميخواهم عرض كنم در صنعت صانع اگر درست فرو رويد خواهيد يافت كه چيز بيمصرفي كه بايد خارج عالم ريخت ندارد اين صانع. ماها چون احتياج به تمام چيزها نداريم و نميتوانيم حكمتي در همه چيز به كار ببريم وقتي چيزي هست كه به كارمان نميآيد دورش ميريزيم لكن اين صانع هيچ چيز در صنعت خود خارج عالم نميريزد چيزي را كه دافعه زده بيرون كرده از آن هم يك چيزي درست كرده كه به كار ميآيد، پس اين صانع مقصود بالذات او كومهها نبود مقصودي كه داشت از وضع اين كومهها از آسمانش از زمينش از گرداندن اينها از تحريكات از تسكينات همه همين بود كه مولودي در اين وسط پيدا شود. آن مولود چون از جميع قبضات قبضهاي حصهاي دارد حيوث و اعتبارات دارد و اين حيوث و اعتبارات را كه فارسي و لريش ميكني ميگويي پهلوها دارد. پس اين مولود پهلوها دارد از هر پهلويي كمالي ظاهر ميكند در تمام كومهها اگر چنين مولودي نميبود غرض صانع هيچ به عمل نميآمد، بالغ امره نميشد. خدا وقتي بالغ امره است يا بالغ امره است يعني ميرسد امرش يا بالغ امره است يعني خدا ميرسد به مطلبش نميشود نرسد خدا به مطلبش انما امره اذا اراد شيئا انيقول له كن فيكون هر چه مشيتش قرار بگيرد ميكند آن كار را و رأيش قرار ميگيرد كه خودش را بشناساند به بندگان.
ملتفت باشيد حالا همين بشناساند كه همين عالم است ديگر قدرت ندارد يا قادر است؟ ديگر حكمت ندارد يا عادل نيست يا عادل هست؟ غني است يا محتاج است؟ فكر كنيد انشاءاللّه، تمام اسماء حسني نود و نه اسم يا هزار و يك اسم در اسماء حسني كه فكر كنيد از براي خدا به عدد اسماء حسني كمالات هست و همه اين كمالات را خواسته از شما، همه انبيا از رعيتشان خواستهاند. خدايي كه نميبيند خدا نيست، خدايي كه نميشنود خدا نيست. به همه صفاتش اقرار كني و يك كمالش را وازني قبول نميكند از تو، همه صفاتش را قبول داشته باشي همينقدر بگويي صانع نميبيند اين بس است در كفر تو و كافر ميشوي. پس صانع است كامل و صفات كمال او آنها است كه خودش به خودش گرفته و صفات نقص تمامش مال خلق است خلق تمامشان ناداري است و احتياج بايد بدهند و نگاه دارند رفع تمام احتياجها را صانع بايد بكند فينش را هم خودت بكن. واقعا او بايد بخواهد كه اين بتواند فين كند. بايد پيش خدا همينجور برويد بگوييد من از براي خودم هيچ كار نميتوانم بكنم هيچ نيستم حتي اينكه آنقدر هم نيستم كه اگر توي دستم بگذاري من داخل آدم باشم بگيرم، تو اگر توفيقم ميدهي كه بگيرم فينش را خودت ميكني اگر دادي ميگيرم آن را هم كه دادي اگر تو نگاه نداري آن را من نميتوانم براي خود نگاه دارم لاحول و لاقوة الا باللّه، فكر كه ميكنيد انشاءاللّه مييابيد كه تمام مملكت تمام عوالمي كه شنيدهاي تمام كومهها خودشان من حيث انفسها لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا وقتي به هوش آمدند آن وقت عقلشان ميرسد كه بگويند لاحول و لاقوة الا باللّه پيش از هوش آمدن اين را هم نميتوانند بگويند. پس خلق تمامشان نادار تمامشان جاهل تمامشان عاجز محضاند و آن صانع تمامش دارايي است. پس اينها از خود هيچ ندارند مگر آنچه او به اينها بدهد، آنچه هم كه ميدهد به اينها تكهاي از خودش نميكند بدهد به اينها به دليلهايي كه مكرر عرض كردهام كه فعل از فاعل كنده نميشود و معقول نيست خدا خودش كارهاي خودش را خودش ميكند خواسته شما هم كارهاي خودتان را خودتان بكنيد. نماز كسي براي كسي ديگر به كار نميآيد و نميشود نماز كسي را كسي ديگر بكند. ليس للانسان الاّ ماسعي و ان سعيه سوف يري سعيش را هم به كسي ديگر نميتواند واگذارد كه تو سعي كن. ثم يجزيه الجزاء الاوفي خدا همانطوري كه بايد بكند ميكند. مال هر كسي را به صاحب خودش ميدهد طمع در مال كسي ندارد مال كسي را ضايع نميكند چنانچه فرموده ان اللّه لايضيع اجر المحسنين، ماكان اللّه ليضيع ايمانكم ايمان و آن چيزي كه در قلب ساكن است ضايع نميكند و معلوم است دليل كه آمد برهان كه آمد البته قلب ساكن ميشود ايمان كه در قلب نشست و نقش شد ديگر گرفته نخواهد شد. هيچ عملي از هيچ صانعي گرفته نخواهد شد و اصراري كه دارند كه عمل كنيد سعي كنيد براي اين است كه از خودتان چيزي ناشي شود. اين ديدنها و شنيدنها همه از حيوان است حيوان را كه سرش را بريدند اين ديدنهاش و شنيدنهاش همهاش فاني ميشود اما انسان را نميشود خورد كرد انسان را نميشود سرش را بريد انسان اصلي را نميشود سعيهاي او را از او گرفت. آن انساني كه اصلي است چيزي بر آن نقش شود آن انسان اگر نقش برداشت ديگر آن نقش را پس نميگيرند هيچ كس پس نميگيرد معقول نيست پس بگيرند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
22بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس بيستم سهشنبه 17 ذيالحجهالحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
غيب همين كه تعلق ميگيرد به شهاده دو جور تعلق دارد: يكي اينكه تعلق ميگيرد به مواليد، يكي اينكه تعلق ميگيرد به بسايط. نوعش را شما دقت كنيد به دست بياريد آن وقت هر غيبي را نسبت به هر شهادهاي ميفهميد چطور ميشود. پس هميشه تعلق غيب به شهاده كه در آن شهاده دو رتبه هست. ملتفت باشيد يكي تعلقش به بسايط يكي به مواليد در هر عالمي همينطور است. تعلق غيب به بسايط بيشتر است از تعلقش به مواليد معذلك آن جوري كه به مواليد تعلق ميگيرد آنجور به طور صرف به بسايط نميشود تعلق بگيرد با وجودي كه اينها پيش هستند ابتدا هستند و ابتداء كه صانع شروع كرده به صنعت او را گرفته معذلك در مواليد آثار غيب بيشتر ظاهر ميشود. توي همين بيان فكر كنيد انشاءاللّه نمونه است. وقتي نطفه ميريزد در رحم، و فكر كنيد از همين راه كه فكر كنيد هر جا برويد فكر همراهتان ميآيد نطفه ميريزد در رحم و آن نطفه سري ندارد دستي ندارد پا ندارد اعضاء ندارد، جوارح ندارد اين را كه ميفهمي. اينها را به هر لري بگويي ميفهمد. مغز اين نطفه قلبي نيست كبدي نيست اعضاء و جوارح منفصل از يكديگر نيستند. اين شيئي است مركب از چهار عنصر ساخته شده است اين نطفه از همين غذاهاي سوقي است كه خورديم قدريش جزء نطفه شده آنها را خورديم رفت جزو نطفه شد اينها مركبند از عناصر. نطفه درست شده ريخته شده در رحم و اين نطفه هنوز عروق و شرياني توش نيست كه بجنبد و جذب كند. عصبي در آن نيست عظامي در آن نيست اعضا و جوارح منفصل از يكديگر نيستند پس اين نطفه مانند تخمي است و مانند هم نميخواهد واقعا تخمي است زراعت شده در زمين رحم. پس اين نطفه ميريزد و هنوز اعضا و جوارح ندارد. ببينيد از جميع اجزاش آن خوني كه خون حيض است و از خارج عالم خودش ميآيد و ميريزد از جميع اطراف ميمكد اين خون را به خودش و وقتي مولود شد از جاي مخصوصي استمداد ميكند. اينها اسرار حكمت و لطيفه حكمت است[31] كه وقتي پيش ميروي داخل بديهيات است وقتي فكر نميكني در اينها خيلي چيزها از دست در ميرود و تعجب است خدا ميداند مولود بعد از ساختن نميتواند بخورد مگر از دهنش و از جميع اطراف به خود نميتواند بكشد. توي ديگ حلواش بيندازند تا دهن نداشته باشد و ذائقه نداشته باشد هيچ طعم حلوا را نميفهمد و نخواهد فهميد و آن نطفه چنين نبود وقتي ريخته شد در رحم بعينه مثل گندمي كه زير خاكش ميكني آبش ميدهي همه جاش بنا ميكند خيسيدن و مكيدن. به همينطور از جميع اطراف خون حيض ميريزد بر آن نطفه و از تمام جهاتش جذب ميكند خون را به خودش و چون خود اين نطفه مقام حجريت به اصطلاح كيميا پيدا كرده يعني خميره شده و اكسيريت پيدا كرد اين خون كه ميرود آنجا قدري طبع آن را پيدا ميكند قدري رنگ نطفه ميل به سرخي ميزند همينجور رنگ خون ميل به سفيدي ميرود. چيز بين بيني پيدا ميشود و اين از اين است كه آن نطفه خميره ميشود و وقتي چيزي به او رسيد آن چيز را خورده خورده كأنه جزو خودش ميكند و به رنگ خودش ميكند. باز عجالةً اگر ميبينيد اين نطفه خونآلود شده هنوز عملش تمام نشده عمل وقتي تمام شد و هر فاعلي چيزي كه خميره شد قدري اكسيريت پيدا كرد فاعل در غير شد به تدريج اثر ميكند نمونهاش همه جا هست. يك مثقال شيره را بريزي توي يك مثقال سركه البته سركه در شيره اثر ميكند شيره در سركه اثر نميكند. حالا يك مثقال كه ميريزي آن حالتي كه ميريزي سركه را در شيره همان وقت شيره سركه نميشود سركه شيره نميشود اما قدري كه مكث كرد خورده خورده اجزاي ريزريز سركه تأثير ميكند در اجزاي ريزريز شيرهاي كه پهلوي آن واقع است. به نيم ساعت تمام اين شيره سركه شد. يك مثقال ديگر شيره ميريزي اجزاي ريزريز سركه در اجزاي ريزريز آن شيره اثر ميكند آن شيره اثر ميكند آن شيره هم سركه ميشود. به همينطور ميشود به يك مثقال سركه كه كمكم بريزي شيره را در آن يك خم سركه به عمل بياوري هي شيره خوردش ميدهي هي برميگردد شيره مستحيل ميشود به سركه. پس به تدريج كار ميكند اين است كه نطفه هم كه در رحم ريخته شد نسبت به خون حيض همينطور است. خون حيض به جاي شيره است واقعا طعمش هم شيرين است و آن نطفه به منزله سركه، واقعا اين منفعل است از فاعل. او مثل خميرمايه ميشود اين مثل خمير، او مثل شير ميشود اين مثل مايه پنير، مثل پنيرمايه و شير، مثل خميرمايه و خمير شيرين است. پس وقتي نطفه ريخت و خون هم ريخت في الفور رنگ خون سفيد نميشود قدري كه ماند قدري رنگ خون برميگردد قدري رنگ نطفه ميل به سرخي ميكند.
خلاصه از پي اين جزئياتش حالا عجالةً در بند نيستم بروم. حالا منظور اين است كه تمام اين نطفه از تمام جهاتش اين خون را به خود ميمكد كأنه خيس بر ميدارد توي اين خون و آن خونهايي كه رفت در جوف اين نطفه تأثير ميكند در اين از صرافت خوني مياندازدش خورده خورده بدل خودش ميكند به شكل خودش ميكند. اين است كه آن فآن بزرگ ميشود اول دفعه كه ريخته شد اين جاذب است وقتي ريخته نشده آن جذب را تو نميبيني وقتي در رحم ريخته شد جاذب است و لو جذبش را تو نبيني. بخواهيد اين را خوب بيابيد فكر كنيد در حبوب ظاهري. دانه گندم را بخواهي با چشم ببيني كه جاذب است ماسك است هاضم است دافع است نميبيني لكن همين دانه گندم را وقتي ميكاري ميبيني جذب ميكند همينطور كه هست جذبش پيدا نيست لكن انسان عاقل ميفهمد كه اين دانه جاذب است اما به شرطي آبش بدهي تربيتش بكني. پس اين دانه اول بايد بمكد آب خارجي را به خود جذب كند خيس بردارد آن وقت كه خيسيد آن آب را خورده خورده سخت كند پنيرمايه درست شود. پنيرمايه كه درست شد پنيرمايه را ميزند به آن شير هي در شير اثر ميكند و آن را به شكل خود ميكند. پس خورده خورده هر گندمي دائما جذب ميكند هي دائما زياد ميشود. پس اين دانهها جاذبند بالفعل ماسكند بالفعل دافعند بالفعل جميع صفات نبات توي همين دانه گندم هست. اما حالا ظاهرا كه نگاهش ميكني بعينه مثل كلوخ است هيچ اينها را ندارد. فكر كه ميكني آخرش اين سخنها منتهي به بديهيات ميشود وقتي دقت نكردهاي اين دانه گندم با آن ريگ فرقش چه چيز است، نه اين جذبي دارد نه آن جذبي دارد، نه اين شاخه ميكند نه آن شاخه ميكند و اين محل اشتباه جهال شده. پس انسان عاقل ميداند اين دانه جاذب بالفعل است ماسك بالفعل است هاضم بالفعل است دافع بالفعل است هر چه در آن درخت سبز ميگويي در اين بگو اين يقينا جذب ميكند آبش ميدهي به خود ميكشد يقينا دافع است دفع ميكند فضول را از خود، پوست را از خود دفع ميكند صمغ را از خود دفع ميكند آنچه به كار مغز نميآيد دفع ميكند آبي را كه به خود مكيد هضمش ميكند خورده خورده به صورت خودش ميكند به صورت ميوه پس آن درخت را ميگويي جاذب است يقينا ماسك است يقينا انسان عاقل همه اينها را در دانه گندم هم ميگويد اما آن درخت وقتي جاذب بود كه آب بدهي به آن درخت اگر آبش هم نميدادي آيا ميمكيد؟ نه، هيچ خاك خشك را جذب نميكرد. اين دانه هم وقتي روي خاك خشك باشد جذب نميكند وقتي زير خاكش كردي و آبش دادي آب را جذب ميكند مثل اينكه درخت آب را جذب ميكند. باز ملتفت باشيد تمام اينها شاخ و برگ مطلب است، اصل مطلب از دستتان نرود. اصل مطلب اينكه اين نطفه الان بالفعل نبات است و لو شاخ و برگش را تو نميبيني مثل اينكه شاخ و برگ نطفه را نميبيني لكن تا اين آب خون حيض را روي اين ريختي اين نطفه از جميع اطراف اين آب را ميمكد و ميرود در جميع جاهاي اين نطفه اين نطفه جميعش را هضم ميكند و بدل مايتحلل خودش ميكند فضولش را ميزند دفع ميكند مثل نباتات خارجي كه يكپاره چيزها را دفع ميكند از خود در خارج عالم خود ميريزد اينجور دفع در اول وهله نميكرد. خوب دقت كنيد كه انشاءاللّه حكمتهاي اينها را برخوريد. نميشود در اول وهله دفع كند مثل بول چيزي را از خود همينقدر في الجمله تصرفي در آن خون ميكند آن خون را شبيه به خود ميكند و كمكم چاقتر ميشود لكن اصول هست در مغز خودش و اصول را در اندرون خودش نگاه ميدارد، اندرون نه به معني شكم است، هنوز شكم پيدا نكرده آنچه فضول است از اطرافش دفع ميكند به همين ترتيب ميرسد كارش به جايي كه اين پوست روش از آن منفصل شود مدتي كه گذشت اين پوست رو چون محل دفع بوده و آن مدفوعات چون غذايي كه مناسب اندرون باشد نيست خورده خورده در اندرون آن بچه خود را جمع ميكند آن فضول در گوشهاي آن آخر كار كه اعضا و جوارحش درست شد و درست دفع شد آن فضول اين بچه بول ميكند توي شكم مادر و تا حال فضلهاش همين بول است آن فضله حالا مصلحت نيست داشته باشد از اين جهت ندارد آن فضله را غذاي آن خون است تا غذاش خون است اين خون را كه خورد يكپاره رطوباتي را كه به كارش نميخورد دفع ميكند فضله ندارد آنجا بول دارد بول را كه دفع ميكند ميريزد در توي آن كيسهاي كه در آن است دائما آن كيسه پر از آب است آن بچه خودش در وسط آن آب شناور است.
خلاصه در اول وهله كه ميخواهند صنعت كنند مولودي بسازند آن نطفه و آن تخم از جميع اطراف استمداد ميكند كأنه همه جاش سوراخ است و دهن است و جذب ميكند و ميمكد خون را به خود مثل اينكه دانه گندم در جاي نمناك نم را از جميع اطراف جذب ميكند خورد آن ميرود همين كه جذبها را كرد و مدتي ماند خورده خورده معده پيدا ميكند و خون ميرود توي آن معده جمع ميشود بعد از آن خورده خورده قلب درست ميشود. اول كبد درست ميشود بعد از مدتهايي كه ميماند قلب درست ميشود. وقتي اينها همه درست شد سري پيدا شد و قلبي پيدا شد و كبدي پيدا شد و رودهها پيدا شد حالا ديگر اين خون وقتي وارد شد از آن جفتي كه دارد و از آن خصمي كه دارد بر آن بچه همهاش ميرود توي شكمش باقي اطراف جذب نميكند آن وقت منحصر ميشود راه مكيدن خون به ناف. اين حيوان در اولي كه ناف نداشت نميشد به ناف بگويند بمك. از اول غرق بود آن نطفه توي خون و از همه جاش ميمكيد حتي اين جفت هم همراه بچه درست ميشود نه اين است كه پيشتر درست ميشود خورده خورده اين نطفه غرق شد در اين خون و از اطراف خود خون مكيد خورده خورده از اطراف اين دستي پيدا ميشود خورده خورده سري پيدا ميشود پايي پيدا ميشود اعضا و جوارح درست ميشود. از جمله اعضا و جوارح آن خصمي است كه از ناف اين بچه دراز شده يك سرش بند است به رحم مادر كه از آنجا خون ميرود در آن خصم و به آن بچه ميرسد و غذاي او ميشود بعد از آني كه اعضا و جوارح طفل درست شد حالا ديگر راه فيضيابي و فيض دادن منحصر ميشود به ناف. اينها را به هر كس بگويي ميفهمد و داخل بديهيات ميشود براي او.
پس حالت اول دوره اول است و آن دوره با اين دوره كه حالا عرض ميكنم خيلي تفاوت دارد اگر به حالت اول باقي بود اين ساخته نشده بود حالايي كه ساخته شده ديگر خون به اطراف اين طفل كه ميرسد از هيچ جا نميمكد مگر از همان جايي كه سر آن جفت آنجا است بايد خون از آنجا بيايد برود توي ناف و از آنجا به طفل برسد. اينها راه حكمت است از حكمت است كه از اين راه برساند اگر چه باز هم احتياج به آن خون دارد احتياج به آن رحم دارد اما نه اين است كه تمام آن دهن باشد يك دهن دارد. اين است كه ابتداي صنعت تمام اعضا و جوارح استمداد ميكنند از هر سمتي مدد ميرسد وقتي حجر ساخته شد ديگر آن وقت راه فيضيابيش منحصر ميشود به يك سمت ديگر حالا نميتواند از همه طرف استمداد كند از راه مخصوص استمداد ميكند.
حالا ملتفت باشيد عرض ميكنم به همين نسق و همينجور است اين صنعت بزرگ. پس پيش از آني كه حضرت آدمي بيايد روي زمين اين اوضاع دنيا ميگشت و هيچ نقلي نبود و مدد ميرسيد پيش از آني كه اعضا و جوارحش درست شود از تمام جاهاش فيضيابي ميكرد از هر گوشه آن منع ميكردند از سمتي ديگر ميكرد، مثل اينكه دانه گندم يك پهلوش توي نم باشد يك پهلوش توي خاكستر. آن نم از اين پهلو خورده خورده ميرود تا به آن پهلو ميرسد لكن وقتي ريشه گذاشت آن وقت ديگر از باقي جهات جذب نميكند حالا ديگر از ريشه بايد جذب بكند مثل اينكه طفل بايد از راه نافش جذب كند. همينطور است تمام مواليد. پس بسايط واسطه هستند، نطفه واسطه است اگر نطفه نبود طفل پيدا نميشد پس او را بايد بگيرند سر از آن بسازند قلب از آن بسازند كبد از آن بسازند اعضا و جوارح بسازند. مايه آن است خميرمايه آن است اما بعد از آني كه ساختند اين را و ممر استمداد از يك جهت شد حالا ديگر آن را توي خون هم غرق كني و جميع اطرافش را توي خون بگرداني مگر دهن اين را توي خون نگذاري ميميرد و اول نميميرد. همين است واللّه صنعت حكيم در تمام ملك تمام مبادي را ابتدا ميسازند اجزاي مبدء را از اطراف جمعش ميكنند تا مبدء ساخته ميشود مبدأ كه ساخته شد حالا ديگر تمام خلق كه مبدء نيستند بايد از آنجا بگيرند. اگر ماها كارمان ميگذشت به آسمان و زمين پيش از مولود آنها كه بودند از همه جا ميتوانستند جذب كنند ديگر هر حيواني را هم ميتوانيد از اين بيان ملتفت شويد. هر حيواني قوتش بيشتر است در حيوانيتش حيات بيشتر دارد. شدت حيات در كسي است كه قلبش جدا باشد كبدش جدا باشد استمدادش از يك سمت باشد و حيوانات همهشان چنين نيستند مثل اوايل نطفهاند كه از همه جا جذب ميكند مثل كرم معدهاي كه دهن نداشته باشد از همه طرف استمداد ميكند و استمداد خيلي از كرمها و خراطين شايد از همه طرف باشد و اين از نقص آنها است نه از كمال آنها. مار را كه تكه تكهاش ميكني و هر تكهاش حركت ميكند و همه جاش ميجنبد اين از قوت حيوانيت مار نيست از غلظت روح مار است، روحش تكهتكه ميشود كانه جميع اعضاش قلب است از هر جزيي كه استمداد كند محتاج به جزيي ديگر نيست استمدادش از يك راه نيست از يك جزء نيست و آن حيوانهايي كه قوي هستند و در حيوانيت قوت دارند استمدادشان از يك راه است.
حالا ديگر درست دقت كنيد انشاءاللّه، پس مادامي كه فيض از جميع اطراف ميرسد به نطفه اين نطفه قابل ديدن نيست قابل شنيدن نيست قابل بوييدن نيست و حال از اطرافش همه جذب ميكند. بلي قابل است يك سمتش طعمي ديگر پيدا كند يك سمتش طعمي ديگر پيدا كند، يك سمتش رنگي شود يك سمتش رنگي ديگر لكن مدتي بايد بماند تا اعضا و جوارحش منفصل از يكديگر بشود در اندرون اين بخصوص كبد خون بخصوصي بريزد از راه مخصوصي هم بريزد از يك رگ بايد بريزد در كبد و از آنجا برود به قلب، آنجا قدري گرمتر شود و بخار كند غلايظش بماند لطايفش بخار شود و دود شود. خوني كه آنجا ميرود بايد چرب باشد خون چرب نرود آنجا قابل اشتعال نيست پس بايد خون چرب باشد تا حيات در آن دربگيرد پس حيات منبعش يكجا شده در تمام بدن و از آنجا سرريز كرده در ساير اعضا و جوارح پيش از آني كه قلب درست شود همه بدن نباتيتش درست بود بلكه پيش از آني كه كبد درست شود نباتيت داشت نهايت ريشه نداشت.
بسياري از فرنگيها حالا اين قواعد يوناني و حكماي سابق را وا ميزنند و اين قاعده را قبول ندارند. شما ملتفت باشيد و بدانيد خدا ميداند حكماي سابق دخلي به اين فرنگيها نداشتهاند عقلشان و شعورشان خيلي بيش از اينها بوده بيشتر رياضت ميكشيدهاند بيشتر تحقيق ميكردهاند لكن اين فرنگيها اينها عقلشان به چشمشان است چشمشان هر چه را ديد ميگويند چنين است و خودشان اقرار هم بسا ميكنند كه ما به غير از آنچه ميبينيم نميتوانيم بفهميم. آنها و همه حكماي سابق و اطباي سابق گفتهاند خوني كه از كبد نشر ميكند خوني است كه تغذيه ميكند تمام بدن را. فرنگيها نقض ميكنند كه ما حيواني را به جهت تجربه كبدش را بيرون آورديم و تا سه روز زنده ماند و نمرد و از اين طرف هم تجربه كردهايم قلب را بيرون بياري همان ساعت حيوان ميميرد. حالا كه اينطور است كبد هم اگر منبع خون بود و از آنجا خون به بدن ميرفت بايد همان ساعت كه كبد را بيرون ميآورند بميرد. فكر كنيد ببينيد روح بخاري خيلي لطيف است دائما از راه نفس بيرون ميرود و دائما بدل مايتحلل به او ميرسد مثل چراغ كه دائم به تحليل ميرود چون لطيف است سريع السريان و دائم التجدد است تجددش مكث ندارد تا يك سرش پيدا شد سر ديگرش تمام ميشود به خلاف خون غليظ كه از كبد رفت در عروق قدري مكث ميكند از اين جهت تا وقتي كبد را برداشتي جلدي همه خونها تمام نميشود قدري در عروق هست به خلاف اين بخاري كه در قلب است. قلب را تا بيرون ميآوري چون مبدء ندارد بخار و باقي جاها بخار ندارد اين است كه ميافتد و زود ميميرد و ايني هم كه قلب را تا بيرون آوردي في الفور آدم نميميرد باز به جهت اين است كه تا بخارها توي سوراخها پيچيده قدري حيوان دست و پايي ميزند و بعد ميميرد.
باري منظور را ملتفت باشيد انشاءاللّه، اصل حكمت را از دست ندهيد سعي كنيد راه حكمت كليهاش را به دست بياريد. همه كليه اين است كه وقتي بسايط را ميگيرند و بسايط را محل فيض قرار ميدهند بسايطي كه محل فيضند آنها هستند حتي آن كه محل فيض حيوان كه ميخواهند ببيند بشنود ببويد حركت ارادي داشته باشد محل فيض اين نبات هم هست بلكه محل فيض اين جماد هم هست اينها همه محل فيض هستند. خدا وقتي ميخواهد تقويت كند چشم انسان را به واسطه فلان غذا ميكند معلوم است اين غذا واسطه فيض است بايست به چشم برسد و خودش فيضاللّه است معذلك در خود آن غذا ديدن نيست با وجودي كه واسطه فيض است تا وقتي اعضا و جوارح مولودي ساخته شد حالا ديگر چشمش ميبيند، چشم كه ساخته شد حالا ديگر خون كه ميآيد و فيض ميرساند به چشم خون خودش نميبيند چشم ميبيند در وقت نگاه كردن اعضا و جوارح كه درست شد حالا باز اين خون ميآيد توي دست و به شكل دست ميشود ميآيد توي پا به شكل پا ميشود ميآيد توي سر به شكل سر ميشود ميآيد توي استخوان به شكل استخوان ميشود ميآيد در پي، پي ميشود ميآيد در رگ، رگ ميشود. اين خون فيضي است از جانب خدا كه ميرسد به جميع اعضا و جوارح و در خودش في نفسه ديدن نيست شنيدن نيست بوييدن نيست چشيدن نيست لمس كردن نيست. پس لمسش وقتي پيدا ميشود كه بيايد به حد عصب برسد تا عصب نشده اين خون لامسهاي در اين ظاهر نيست، اين خون بايد بيايد توليد كند چشمي را و چشم مولود خون است وقتي توليد كرد حالا ديگر چشم ميبيند چشم عينك حيات شده و خود خون واسطه هم بود تا وجود اين برقرار باشد يك آن هم نيايد كور ميشود روغن دائما بايد پشتش باشد معذلك چشم ميبيند و خون پشتش نميبيند همان نزديك بايد ببيند گوشش را هم همينطور فكر كنيد، شامهاش را هم همينطور فكر كنيد ذائقهاش را هم همينطور لامسهاش را هم همينطور فكر كنيد. مولود وقتي ساخته شد از هر عضوي فعل بين ظاهري ميكند پيش از آني كه مولود ساخته شود هيچ از اين فعلهاش را پيشتر نداشت و اين كارها را نميتوانست بكند الاني كه مولود بر جا هست و بدل مايتحلل ضرور دارد و دائما اين روح مثل شعله همراه نَفَس ميآيد بيرون واقعا انسان بنشيند و تعمدا هي بنا كند نفس كشيدن خسته ميشود از اين جهت آدم حرف زياد كه بزند خسته ميشود. معروف است گفتهاند آدم هزار كلمه حرف بزند ميميرد، اين يك چيزي هست همچو بياصل نيست. ملتفت باشيد حرف زياد كه آدم ميزند چرا خسته ميشود، از دويدن چرا آدم خسته ميشود؟ به جهت اين است كه وقتي راه ميرود گرم ميشود و سوراخهاي بدنش باز ميشود بخارات توي بدن بيرون ميآيد حياتها همراه بخارات بيرون ميآيد بدني ميماند و روح كمي، روح زورش نميرسد بدن را حركت بدهد اين است كه ميخواهد بنشيند و ساكن باشد. همينجور وقتي حرف زياد هم ميزند زياد نفس زده ميشود روح بخاري همراه نفس بيرون ميآيد جزو هوا ميشود روح كم ميشود در بدن بدن سنگيني ميكند ميخواهد قرار بگيرد ساكن بشود قدري آرام بگيرد تا خورده خورده بخار بپيچد توي بدن وقتي پر شد خيك از اين بخار حيات هم همراه بخار است حركت ميدهد بدن را.
همچنين چرا انسان وقتي عرق كند خسته ميشود؟ توي حمام انسان خسته ميشود. راه ميرود لامحاله خسته ميشود، حرف ميزند خسته ميشود. راهش همين است كه عرض كردم.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه ببينيد خود مولود هم درست شد مولود اكرم است از ابوين از مبادي خويش اكرم است، مبادي محل جريان فيض هستند. راه آمدن فيض هستند و شكرانه همه را بايد كرد كه خدا براي من خلق كرده لكن اينها همه براي مولود است مقدمات وجود مولود است، مولود اصل است آنها فرعند نطفه را ساختهاند كه انسان يا حيوان بسازند اگر آن حيوان را نميخواستند بسازند اصلش نطفه را نميساختند، الاني هم كه مولود درست شده الان هم در فيضيابي باز محتاج است به همان اغذيه سابق آن نوع را ميخواهد ديگر شخصهاش تفاوت ميكند ميخواهد خوني را بدل مايتحلل كند مثل اينكه روز اول ميكرد لكن اين خون از غذا است انسان غذا ميخورد و كيلوس و كيموس ميشود آن وقت خون ميشود ميرود در كبد از كبد ميآيد توي عروق آن عروق رقاق از آنجا منتشر ميشود در بدن. نوع استمداد يك جور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت از هر عالمي كه رزقت را قرار دادهاند از همان عالم است رزقت در هر عالمي هم رزق ميرسد فرقش اين است كه اشخاص متبدل شدهاند، يك وقتي نان ميخورد يك وقتي برنج ميخورد پس غذاها سخت ميشود نرم ميشود لكن تمامش از عناصر است تمامش از زمين است كه ميرويد يا از آسمان بايد بيايد سرش از زمين بايد بيرون بيايد، ارزاق از يك عالم است كه ميآيد اما كمالات توي مواليد پيدا ميشود وقتي مولود منفصل شد جذبش منفصل ميشود دفعش منفصل ميشود هضمش امساكش نموش همينطور ذبولش همينطور بعد ديگر فكر كنيد به مرتبه حيوانيت كه ميرسد اين روح توي اين قلب قابل اين است كه روشن بشود به نور حيات و حيات توي قلب هست و بالفعل و موجود است مثل اين نطفه و آن دانه كه بالفعل و موجود بود و اين حيات به كلش بصير است به كلش سميع است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است لكن در غير جاهايي كه بايد اين كارها را بكند هيچ چيز در آن ظاهر نيست. مثل آنكه دانه گندم را آبش ندهي چه را جذب كند؟ چيزي نيست كه جذب كند وقتي جذب نكرد چه را طبخ كند؟ هيچ چيز. وقتي چيزي را طبخ نكرد چه را نگاه دارد؟ وقتي هيچ چيز نيست چه را دفع كند؟ وقتي چيزي ندارد چطور نمو كند؟ همينطور روح حيات سميع است به كلش بصير است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش. اما به شرط اينكه عينكها از براش بسازند در عالم نبات بلكه در عالم جماد. ببينيد جمادي با نباتي تركيب شده چشم درست شده به همينطور گوش درست شده به طور خاصي و هكذا باقي مشاعر. آن روح كه توي اين چشم آمد حالا ديگر ديدنش معلوم ميشود شنيدنش معلوم ميشود و هكذا.
باز ايني كه ميآيد اينجا خيال نكنيد هميشه اينجا نشسته مثل همان نَفَس كه دائم بيرون ميرود و دائما خون پشت اين هست و ميآيد بخار ميشود و هي همراه نفس بيرون ميرود. پس اين چشم دائما تحليل ميرود اين گوش دائما تحليل ميرود شامه و ذائقه تحليل ميرود دائما از جميع اين بدن تحليل ميرود يا عرق ميشود يا چرك ميشود يا مو ميشود و هي تحليل ميرود. از اين است كه دائما محتاج است به مدد و غذا بايد به او برسد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه چگونه غيب ميآيد به شهاده تعلق ميگيرد. پس روح نباتي اول وهله كه به نطفه تعلق گرفت از غيب است كه ميآيد و تعلق ميگيرد، پس آن روح نباتي هم كه تعلق ميگيرد از غيب است كه ميآيد اما كار آن غيب به شهاده آمدن مجمل است ، آن اول در نهايت اجمال است اما تفصيلات در توي مولود ساخته شده صنايعش خيلي واضح است بين است و آشكار.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
23بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس بيست و يكم شنبه 21 ذيالحجهالحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
هر مسألهاي را كه بخواهيد به طور حكمت فهميده شود و تقليد نباشد بايد از مبدء گرفت آمد تا منتهي. يك مبديي وقتي ثابت و محقق شد آن وقت ديگر حالا اين مبدء چيزها گفته است و تصديقش ميكنيم آن حرفي ديگر است. ملتفت باشيد حالا ببينيد كه امري كه عرض كردم، ملتفت باشيد با بصيرت هر چه تمامتر و هيچ مسامحه نكنيد كه در تمام اين مسامحات اين چيزهايي است كه ميبينيد رو شده و در ايني كه حق با يك طايفه است اين محل اتفاق كل اديان است. يهوديها همين را ميگويند كه حق با ما است ديگران باطند، نصاري هم ميگويند كه حق با ما است ديگران باطلند. اهل اسلام هم همينطور ميگويند حق با ماست ديگران باطلند، گبرها هم همين را ميگويند. اين حرف محل اتفاق كل اديان و كل عقول است كه حقي روي اين زمين هست و حق هم با يك طايفه است، نميشود دو طايفه يكديگر را وازنند، اين او را رد كند او اين را رد كند و هر دوشان هم حق باشند، اين را هيچ طايفهاي نميگويند مگر صوفيها كه صلح كل دارند. پس حقي در روي زمين هست به اتفاق تمام مردم و به اتفاق عقولشان، در اين شكي شبههاي ريبي احدي ندارد به اتفاق عقول. و در ايني كه حق با يك طايفه است باز اين اتفاق كل عقول و كل اديان است. پس جميع اديان باطل است مگر يك دين. حالا تمام اينهايي كه باطلند و تا آخر عمرشان به راه باطل ميروند سببش همه همين است كه مسامحه ميكنند. در بند شكافتن نيستند به مسامحه كارشان ميگذرد، از اول تولد تا وقتي كه به درك واصل شوند. و بدانيد تحقيق و دليل و برهان مخصوص اهل حق است باقي ديگر نه دليل دارند نه برهان دارند نه دلشان ميخواهد حق بفهمند، همان عادتي دارند. فلان اطفال ميان فلان طايفه متولد شدند بزرگ شدند هر ديني آباء و اجدادشان داشتند همان را دارند، فلان طايفه ديگر جاي ديگر بزرگ شدند هر ديني آباء و اجدادشان دارند دارند و هر يكي هم از روي عادت به هر ديني چسبيدند در عادات خودشان مضطرب هم نيستند وحشت ندارند و راه ميروند با اطمينان، مثل اينكه شما در عاديات خودتان مضطرب نيستيد و راه ميرويد به اطمينان وسوسه هم نميكنيد يهوديها هم در عادات خود مضطرب نيستند وسوسه هم نميكنند كه شايد دين ما حق نباشد، نصاري هم در عاديات خود مطمئنند، سنيها هم در عاديات خود اضطرابي ندارند شك و شبههاي هم براشان نميآيد.
شما انشاءاللّه ملتفت باشيد بدانيد دين خدا عادت نيست، دين خدا از روي دليل است و برهان و دليل و برهان هم مخصوص است به اهل حق. خدا اعتنا به عادات ندارد. عادت اين ولايت در ولايت ديگر قبيح است عادت آن ولايت در اينجا قبيح است اينها دخلي به دين ندارد. پس دليل و برهان از جانب خدا هميشه ميآيد پشت سر اين دليل و برهان معجزات صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و صد و بيست و چهار هزار وصي هم اقلا داشتهاند همه هم صاحب خارق عادت بودهاند. همه را آوردند كه دليل و برهان بگذارند ميان مردم. منظور اين نبود كه بيفتند توي اين مردم، همين است كه چشمتان ميبيند دليل هيچ ندارند برهان ندارند دليلشان همه همين كه انا وجدنا آباءنا علي امة و انا علي آثارهم مقتدون آيا ميشود پدران ما نفهميده باشند؟ اجداد ما نفهميده باشند؟ توي يهوديها هم بروي ميبيني آنها هم همينطور ميگويند آيا پدران ما عالم نبودند؟ آنها هم علمي داشتند كتابها ديده بودند از همه جا باخبر بودند، آيا ميشود اينها اشتباه كرده باشند؟ توي نصاري بروي ميبيني آنها هم همينطورها ميگويند، توي سنيها بروي همينطور ميگويند آيا اين علماي ما اين بزرگان ما كه اين همه علم داشتهاند اين همه تفسير نوشتهاند شرح كشاف نوشتهاند اينها عالم نبودهاند؟ اينها همه علما بودهاند، حكيم بودهاند. مثل محييالدين حكيمي آيا ميشود باطل باشد؟ مثل سعدي شاعري ميشود نامربوط گفته باشد؟
شما ملتفت باشيد انشاءاللّه، اگر خدا دليل و برهان را همين قرار داده بود كه چون طايفهاي از اين راه رفتهاند و آنها صاحبان عبا و عمامه بودهاند و كتاب نوشتهاند ما هم ميرويم، پس از جانب خدا ديني نيست. در هر طايفهاي بروي كتاب هست ملا هست صاحب عبا و عمامه و عصا هستند و جمعي هم مريد دارند و از راهي ميروند، اينها كه دين خدا نيست. انشاءاللّه سر كلاف كه به دست آمد، سر كلاف را به دست عامي هم بدهي ميپيچد جميع ريسمانهاش ميآيد توي دستش اما كسي كه سر كلاف دستش نيست حكيم هم باشد هي ميپيچد و پاره ميشود، باز ميپيچد و پاره ميشود تا آخر همه كلاف پاره ميشود و هيچ به دستش نميماند. پس بدانيد اهل باطل واللّه سر كلاف به دستشان نيست اين است كه در عادات خودشان مضطرب هم نيستند وسواس نميكنند ساكن هم هستند. وقت اضطرابشان وقتي است كه بميرند وقتي حسابشان را بايد بكشند خدا گردنشان ميگذارد آنجا معلوم ميشود كه هيچ نداشتهاند.
باري، هر مسأله را بخواهيد تحقيق كنيد از مبدئش اگر بگيريد دليل عقل دليل كتاب و سنت همراهش ميآيد شكي شبههاي ريبي ديگر باقي نخواهد ماند به احتمال هم نميشود گفت شايد چنين نباشد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا از جمله مسائلي كه خيلي انشاءاللّه شماها بايد اصرار داشته باشيد فكر كنيد ببينيد در ايني كه اين اسبابي كه ميبينيد و ببينيد شكي شبههاي ريبي ميرود اينهايي كه ميبينيم چه خودمان چه غير خودمان چه انسان چه حيوان چه نباتات چه جمادات، اينها خدا نيستند. فكر كنيد ببينيد شكي شبههاي ريبي در اين ميرود؟ خدا آن كسي است كه هر كاري بخواهد بكند بتواند و ما ميبينيم كه هر كاري را ما نميتوانيم بكنيم، آن برادرمان هم نميتواند بكند، آن سلطان هم نميتواند بكند و هكذا. خدا كسي است كه همه چيز بداند هيچ چيز نباشد كه نداند. بروي پيش خدا بپرسي فلان ذره كجا واقع است ميگويد در فلان كوه واقع است، بپرسي فلان قطره در فلان دريا واقع است او كسي است كه ميداند و ميگويد، دليل دارد برهان دارد. پس اينهايي كه ميبينيد هيچ كدامشان قادر علي كل شيء نيستند عالم بكل شيء نيستند حتي انبيا خيلي هاشان عاجز از خيلي كارها بودند. خيليشان جاهل بودند به خيلي چيزها. وقتي سليمان نداند چيزي را كه مورچه دانست معلوم است عالم بكل شيء نيستند اينها صريح دين و مذهبتان است. توي يهوديها هم بروي آنها هم نميگويند موسي عالم بكل شيء بوده. پس در صورتي كه انبيايي كه اشرف خلقند به اتفاق تمام اينهايي كه ديني به خود ميبندند و ميگويند دين ما حق است. به اتفاق كل اينها انبيا رؤساي خلقند حكام خلقند اقرب ناسند الي اللّه با وجود اين انبيا هر يك هر يكشان قادر بر تمام آنچه هست نيستند، هيچ كدام ادعاش را هم نكردند، هر يكشان عالم به كل چيزها نيستند پس خيلي چيزها را نميدانند. و خدا كسي است كه همه چيز بداند و همه كار بتواند بكند.
به همينجور فكر كنيد در تمام اسمهاي خدا، هي اسمهاي خدا را بخوان كه يكي از اسمهاي او حكيمي است كه سر مويي چيزي را بر خلاف حكمت وضع نميكند و هكذا اين خدا نود و نه اسم دارد هر يكيش را بخواهيد بخوانيد بخوانيد ببينيد خدا بايد چطور باشد در آن اسمها به دست بياريد. پس اينها كه ميبينيم كه خدا نيستند و هر دليلي كه جايي اقامه كنيم كه فلان چيز خدا نيست همه جا جاري است. فلان پركاه خدا نيست چرا؟ به جهت آنكه آن پركاه شيئي است محدود عاجز است، باد آن را هر جا ميخواهد مياندازد و هيچ نميداند و هيچ كار نميتواند بكند. ديديم اين دليل اينجا آمد. آن علف هم خدا نيست آن گياه ديگر هم خدا نيست آن درخت هم خدا نيست و هكذا. همينطور كه اين محدود است خدا نيست آن يكي هم محدود است خدا نيست. به همينطور كه فكر ميكني مييابي كه تمام خلق محدودند پس هيچ كدام خدا نيستند پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اين چيزها صانع نيستند هيچ كدام آنها تمامشان مانند گلي هستند در دست فاخور همينطور كه خود آن خدا خبر داده به شما به واسطه پيغمبران فرموده خلق الانسان من صلصال كالفخار صلصال را بر ميدارند فخار را بر ميدارند ـ و فخار اسم كوزه است نه اسم آن شخص كه كوزه ميسازد، آن شخص، اسمش فاخور است ـ فاخور بر ميدارد گل را صلصال را و كوزه ميسازد. انسان[32] را هم خدا همينطور ساخته است چنانكه كوزهها را همه را فاخور ساخته انسانها را هم خدا ساخته پس خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار. پس خدا كسي است كه از گل اين خلق ميگيرد خلق را ميسازد نهايت اينها گل اسمشان است آنها فخار اسمشان است، آنها مخلوقات اسمشان است كوزه اسمشان است.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اين جواهر را صانع در دست ميگيرد و تصرف در آن ميكند اول دستي كه ميزند صانع دستش حتما بايد بخورد به بسائط ملتفت باشيد كه در چرت نباشيد اينها چيزي نيست كه آدم بگويد نفهميدم. هر صانعي، چه شما خودتان صانع باشيد چه بخواهيد پيش خدا برويد، فكر كه ميكنيد ميبينيد يك جور است. شما بخواهيد كوزه بسازيد اول گلش را ميسازيد، آيا معقول است اول كوزه بسازند بعد گلش را بسازند؟ اول گل را ميسازند بعد گل را به شكل كوزه در ميآورند. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه خداوند عالم خالق كل شيء است اين دست ميكند گلي بر ميدارد زيد ميسازد عمرو ميسازد، بعد به اين زيد ميگويد بايست بنشين نماز كن روزه بگير و هكذا. جميع اينها هم ملتفت باشيد عرض ميكنم جايي نيست كه شيطان بتواند وسوسه كند. حكمت را خدا به هر كه داد هر چه من اغراق كنم چه جور علمي است نميتوانم تعريف كنم. حكمت مخصوص خدا است و مخصوص آن جماعتي است كه به آنها داده است و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا اين را درباره اموال نگفته درباره هيچ چيز نگفته من يؤت الجنة فقد اوتي خيرا كثيرا نگفته اما من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا گفته به هر كه حكمت داده تمام خيرها را كانه به او داده. هر كس حكمت دارد كانه تمام خيرها را دارد هر كس حكمت ندارد كانه هيچ ندارد به او هيچ ندادهاند. حكمت علمي است كه ميخواهم عرض كنم واللّه شيطان در پيش حكيم كه ميآيد چنان مأيوس است كه از دور كه ببيند حكيم را فرار ميكند، نميتواند نزديك حكيم بيايد سببش هم همين است يك علمي دارد كه هيچ راه شبهه در آن نيست اصلا و شيطان كارش شبهه انداختن است. جايي بتواند خاكي توي آب كند گلآلود ميكند جايي كه نميتواند زور بيجا نميزند چرا كه مأيوس است. خود خدا خبر داده كه شيطان گفت لاغوينهم اجمعين تمامشان را گمراه ميكنم الاّ عبادك منهم المخلصين دسته تو مال تو، كاري به آنها نميتواني بكني.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها دليل حكمت است، فكر كنيد انشاءاللّه صانع ميخواهد خدا باشد ميخواهد خلق باشد و كل صانع يصنع كذا يصنع، اول صانع دست ميزند به بسائط گلي را ميگيرد از بسايط مواليد را ميسازد اين خيلي نتايج دارد و هنوز نميدانيد. پس اگر چه خدا خالق شخص و خالق عمل اشخاص است و خالق بسايط است و خالق مواليد لكن همينجوري كه اول شخص را ميسازد و حالا فعل شخص را از دست شخص جاري ميكند چنانكه فرموده خلقكم و ما تعملون خدا خالق است لكن نه اين است كه معني اينكه خدا خالق است اين باشد كه پيش از آني كه مرا بسازد فعل مرا ساخته و گذاشته. اين حرف معني ندارد. فعل مرا من بايد اختراعش كنم درستش كنم موجودش كنم. ملتفت باشيد انشاءاللّه. فعل فاعل را فاعل بايد اصدار كند تا او صادر شود. فارسيش اين است كه او ايجادش كند او موجودش كند، فاعل اگر فعل خود را نكرده باشد نيست بلكه اگر خيال كني خدا است قادر علي كل شيء خدا موجودش كند، راست است خدا موجود ميكند فعل را از دست فاعل. ديگر اگر مردم بگويند خدا قادر است فعل را پيش از فاعل خلق كند هذيان است ليس في محال القول حجة و لا في المسأله عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم چنانكه حضرت امام رضا اينها را فرمايش ميفرمايند. پس خدا فعل هر فاعلي را از دست آن فاعل جاري ميكند پس شخص را خلق ميكند، حالا ميايستد حالا ايستاده خدا خالق آن شخص هست خالق ايستاده هم هست. اما ايستادن فعل فاعل است. زيد را خلق ميكند و ميگويد راه برو، زيد را خلق ميكند ميگويد ببين، ديگر ديدن من پيش از من خلق شده باشد معني ندارد.
دقت كنيد مسامحه نكنيد و اگر مسامحه شد در مسامحات شواهد هم پيدا ميشود. عبرت بگيريد همين كه انسان بصير نشد در علم و دقت نكرد و رأيش قرار گرفت هذيان بگويد آن وقت رأيش قرار بگيرد دليلي براي هذيان خودش بياورد اينجور ادله بسيار است. توي كتاب و سنت بسيار است. اين بود كه هميشه آقاي مرحوم نصيحت ميكردند، شايد بعضيتان شنيده باشيد كه ميفرمودند حالتتان نباشد مثل حالت آن طلبهاي كه مطالعه ميكرد، گربه صدا ميكرد خطاب كرد به گربه گفت برو و صدا مكن و الاّ كتاب را پيش ميكشم گوشتت را حلال ميكنم و ميتواني بكني به جهت آنكه همين كه ميل كردي گوشت گربه را حلال كني دليل پيدا ميشود. خدا حرام كرده است لكن حالا تو يك دفعه رأيت قرار ميگيرد كه حلال كني. بسا آيات پيدا شود احاديث پيدا شود دليل عقل پيدا شود مثلا گوشت گربه براي فلان ناخوشي خوب است و آن ناخوشي علاجش نميشود و منحصر است علاجش به خوردن گوشت گربه پس حلال ميشود. همينجور استدلال بر حليت شراب ميشود كرد. منظور اين است كه ميشود اين كارها را كرد چيزي را خواستي كه زوركي درستش كني دليل و برهان براش بتراشي ميشود درست آورد. حتي همين مسأله كه عرض ميكنم ملتفت باشيد عرض ميكنم معقول نيست چنانكه منقول نيست. تمام عقول متفقند بر اين، تمام كتابهاي آسماني و نقلها اتفاق دارند بر اينكه هر فعلي از دست فاعل خودش بايد جاري شود. نور آفتاب مال ماه نيست بايد آفتاب بيرون بيايد تا نورش هم پيدا شود. پرتو ماه مال ماه است. نور هر ستارهاي مال خودش است، نور هر چراغي مال آن چراغ است، فعل هر فاعلي مال آن فاعل است، نماز هر كسي مال همان كس است كه نماز كرده، ديدن تو مال خودت است خودت بايد ببيني تا ديده باشي و هكذا شنيدن و بوييدن و باقي كارها ليس للانسان الاّ ما سعي و ان سعيه سوف يري هر كس سعي خودش را بايد بكند و به آن ميرسد، خوب كرده مال خودش است بد كرده مال خودش است. ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها، و لاتزر وازرة وزر اخري اينها دليل كتابش. دليل سنت هم دارد، دليل عقل هم دارد. پس فعل حتما بايد از دست فاعل جاري شود. حالايي كه فعل من از دست من جاري شد حالا مرا خلق كرده و مرا قادر بر فعل خودم كرده، كار خودم را خودم بايد بكنم اگر خوب كردم ميگويد باركاللّه خوب كردي و تعريفم را ميكند نعمتم ميدهد، بد كردم ميگويد بد كردي و توي كلهام ميزند. حالا بخواهي همين مطلب به اين واضحي و بيني را از روي بي فهمي بخواهي درستش بياري ميگويي خدا ميتواند كار مرا از دست غير من جاري كند پيش از خود من خلق كند، ميتواند انه علي كل شيء قدير اين آيهاش. ميروي توي حديث حديث هم پيدا ميشود. حديث دارد خدا تمام خيرات را به دو هزار سال پيش از تمام مخلوقات آفريد و بعد مخلوقات را دو هزار سال پيش از تمام مخلوقات خيرات را آفريد، بعد از دو هزار سال مخلوقات را آفريد آن وقت آن خيرات هر كدام را خواست به دست هر كس خواست جاري كرد آن وقت گفت طوبي لمن اجريت علي يديه الخير همچنين باز شرور را تمامش را، اين فحشها را زناها را لواطها را دزديها را دو هزار سال پيش از تمام مخلوقات آفريد بعد مخلوقات را آفريد. بعد هر يك از آن زناها و لواطها و دزديها كه آنها را خلق كرده بود پيشتر، آنها را برداشت و گذاشت در دست يك بيچارهاي و گفت ويل لمن اجريت علي يديه الشر. فكر كنيد همينطورها اگر باشد به اين طوري كه مردم ميفهمند و خيال ميكنند آيا اينها كفر نيست، زندقه نيست؟ حديث هم هست. پس ببينيد كه ميشود كفر هم گفت زندقه هم گفت و آيه خواند و حديث خواند. همين بابيها براي همين كفرها كه ميگويند آيه ميخوانند حديث ميخوانند. توي يهوديها هم بروي اگر يهودي باشد كه قرآن خوانده باشد براي مطلب خود آيه قرآن ميخواند. همچنين نصاري قرآن ياد گرفته باشند استدلال به آيه قرآن ميكنند. پس عرض ميكنم در اين مطلب در ايني كه عرض ميكنم شك نكنيد اگر خلافش حديثي يا آيهاي هست به هر معني معنيش را نداني باشد سرجاش فذروه في سنبله در اين شك نكنيد كه خدا قادر است هر كار بخواهد بكند ميتواند قادر هست اما حكيم هم هست محال را نميكند، آنچه ميكند از امكان ميكند از محال نميكند محال را اصلش نيافريده و نخواهد آفريد. آنچه ميآفريند در عالم امكان ميآفريند حالا در عالم امكان كه ميآفريند قرار داده فعل بايد از دست فاعل جاري شود حركت من از دست من بايد جاري شود، من بايد بكنم حركت خودم را، كسي ديگر همچو جور حركتي بكند اين حركت او است حركت من نيست. ديگر شاهد اين مطلب هم آيات و اخبار متعدده است، عقول هم اتفاق دارند و همين كه عقل با نقل مطابق شد اين اصلي از اصول است ديگر هر عقلي هر نقلي خلاف اين جايي پيدا شود معنيش اين نيست كه اين مطلب درست نبوده. پس اگر آن مطلب از آدم بزرگي صادر شده و ما نميفهميم متشابه است و آن را عطف ميكنيم به باقي مجهولات خودمان، اگر از آدم بيمعني است كه بيمعني است.
باري پس فراموش نميكنيد انشاءاللّه اين مطلب را. خدا همينجوري كه او[33] زيد را خلق ميكند همينجور نماز زيد را هم او خلق ميكند، اما خلق ميكند در آن وقتي كه زيد نماز ميكند نه پيشتر نه بعدتر همه كارها همينطور است آن وقتي كه زيد نماز ميكند خدا نماز زيد را همان وقت خلق ميكند. خود زيد را چطور خلق ميكند؟ همان وقتي كه پدرش با مادرش جمع شد نطفهاش ريخته شد آن وقت شروع كرد در خلق كردن زيد. همينطور وقتي زيد ايستاد بنا كرد نماز كردن خدا همان وقت اين را فعل زيد قرار داد و بر دست اين جاري كرد نماز را. همينطور زيد در وقت زنا كردن زيد، زنا را خلق ميكند و بر دست زيد جاري ميكند. همينجور ملتفت باشيد انشاءاللّه چنانكه اول خدا اشخاص را خلق ميكند افعال اين اشخاص را خلق ميكند توي دست آن اشخاص و توي بصر آن اشخاص و بعد از آن از دست آنها جاري ميكند همينجور بدون تفاوت بدون تغيير نظر بدون اشكال هر جايي هم خدا ميخواهد بگيرد خلقي از آب و خاك. اول آبش را خلق ميكند خاكش را خلق ميكند آبش را داخل خاك ميكند گل ميكند آدم ميسازد حوا ميسازد. اول دست ميزند به آن جايي كه بايد زد و غير از اين محال است گلي كه نيست خانه گلي نميتوان ساخت خدا هم نميسازد به جهتي كه خدا خلق نميكند محال را. هر جا خانه چوبي ساختند اول چوبها را خلق ميكنند بعد خانه را با آن چوب ميسازند. پس خداوند حتم است و حكم در حكمت خود كه وقتي ميخواهد صنعتي بكند اول بنا ميكند تصرف در ماء و طين كردن، بايد اول دست به بسايط بزند بعد از آن بسايط را بگيرد مواليد را بسازد. اول دستي كه ميزند به بسايط، فكر كنيد دقت كنيد از اين نظر كه بياييد نميماند شبههاي برايتان كه شبهه كنيد كه آيا پيشترش چه كرد رفتهايد به پيش چسبيدهايد؟ هر صانعي كه ميگيرد مادهاي را كه تصرف ميخواهد بكند اول ميگيرد قبض ميكند ماده را در تحت تصرف خودش درش ميآورد و تصرف درش ميكند قبض كه كرد آن وقت فكر ميكند كه كجاش را نازك كنيم كجاش را كلفت كنيم چطور بسازيم كاري بكنيم اين را كه مثلا كرسي بسازيم. همينطور خداوند عالم اول دفعه قبض ميكند بسايط را و محال است اول دفعه قبض كند مواليد را قبل از بسايط داخل محالات است. حالا كه چنين شد پس آن چه در بسايط هست بايد بيايد در مواليد. نمونهاي از نتيجهاش را عرض كنم خيلي چيزها به دستتان ميآيد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، آن جاهايي كه يك حد مشتركي است يك گلي خدا بر ميدارد، ملتفت باشيد خيلي لري است عرض ميكنم و خيلي نتيجه توش هست. ملتفت باشيد انشاءاللّه، هر جا صانع گلي بردارد كه از آن بسازد كوزههايي چند را اين كوزهها در گل بودن بسا هيچ كدامشان مفاخرت بعض به بعض ندارند كه يكي از اين كوزهها بگويد من آقا هستم يكي بگويد من نوكرم. معقول نيست چنين چيزي خيلي لري است و خيلي واضح است با وجودي كه اين آنقدر مشكل شده كه خدا ميداند غير از طايفه حقه نميدانند اين را. ملتفت باشيد انشاءاللّه، از مداد بخصوصي برداري و هي نقش بكشي خط بنويسي اين خطوطي را كه نوشتهاي در آنچه از جانب مداد آوردهاند مفاخرت بر يكديگر ندارند پس الف ميگويد من سياهم، باء هم ميگويد من سياهم او ميگويد من زاج و مازو هستم اين هم ميگويد من زاج و مازو هستم. پس تمام حروف مكتوبه از يك ماده كه مداد باشد يا چند چيز كه از گل ساخته شده باشد يا از چوب باشد همين كه از يك جا آمدند اينها يكيشان پادشاه باشد يكي رعيت، چرا من رعيت تو باشم؟ اگر دليلت اين است كه از پيش چوب آمدهاي من هم كه از پيش چوب آمدهام ديگر ملتفت باشيد نتيجه را بگيريد. سلطان مفاخرت ميكند بر رعيت كه من سلطانم دليل هم ميآورد كه من زور دارم تو زور نداري، من ميدانم سلطنت را چه جور بايد كرد تو عقلت نميرسد چه جور سلطنت بايد كرد. من قشون دارم سپاه دارم خزانه دارم تدبير دارم تو نداري. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس بدانيد آن مابهالاشتراك كه مشترك است ميان افراد به جهت وجود مابهالاشتراك افراد مفاخرتي بر يكديگر ندارند به جهت اينكه در خودشان موجود است چه مفاخرتي بر يكديگر ميكنند؟ يكيش نبي نيست يكيش رعيت باشد، معقول نيست. فكر كنيد اين قاعدهها را، يكي از قواعد را حفظ كنيد در تحتش افتاده قواعد بسيار، اغلب عرضهاي من كليات است، كلي آن است كه در تحتش بخواهي ببيني افراد چقدر ريخته احصا نميتوان كرد. هي تو فكر كني و هي علوم استخراج كني باز مطلب ديگر به دست ميآيد. درست دقت كنيد چيزهايي را كه ميسازي از چوب بخصوصي مثلا همه را از چوب چنار، اگر يكيشان گفت من چوب چنارم پس آقاي شماهاي ديگر هستم آنهاي ديگر ميگويند ما هم از چوب چناريم به چه دليل تو آقاي ما باشي؟ اگر بيدليل بايد قبول كرد، ما آقاي تو باشيم تو نوكر ما، چرا تو آقاي ما باشي؟ اگر يكي گفت من حاكمم بر شماها آنها هم سر بر ميدارند ميگويند ما حاكميم بر تو وقتي مصالحه ميكنند ميگويند نه ما آقا باشيم نه تو همه از يك جا آمدهايم اينها خيلي لري است كه عرض ميكنم اما مغزش خيلي است.
فكر كنيد نبي ميآيد درميان مردم ميگويد به مردم انا بشر مثلكم مردم ميتوانند بگويند حالا كه بشري هستي مثل ما براي خودت برو بگرد به ما چه كار داري چه فرق با ما داري؟ جواب خواهد گفت يوحي الي انما الهكم اله واحد من فرمان دارم از جانب خدا از جانب صانع كه حاكم باشم بر شما، فرمانش را هم خودم آوردهام دليل دارم برهان دارم خارق عادت دارم. فكر كنيد با شعور هر چه تمامتر و از بادهايي كه توي علوم دستي دميدهاند پيش رو نخوريد. بله چشم وحدتبين در كثرت بايد پيدا كرد. اين چشم وحدتبين در كثرت را همه تاجرها دارند، يك و يك دو، دو و دو چهار. به همينطور ده ما بر يك، صد ما بر ده، ده ما بر يك، ده ده تا صد ما بر يك، اين را همه كس ميفهمد. حالا وجود همه جا هست باشد، اين چه بادي دارد؟ باد است والله و هيچ توش نيست. دقت كنيد انشاءاللّه پس فراموشتان نشود انشاءاللّه آن چيزي كه مابهالاشتراك است اول صانع دست ميزند به مواد، به بسايط دست ميزند و يك تصرفي در بسايط ميكند. آن بود كه عرض كردم و اصرار كردم. وقتي بنا شد عوالم روي هم ريخته باشند و صانع دست كند از محدب اينها قبض كند قبض كه كرد لامحاله به هم فشرده ميشود. دقت كنيد نظر كنيد به حكمت. و عوالم روي هم هستند برازخشان هم هست همه سرجاي خود هستند و نيست ندارند جوهر نميشود نيست داشته باشد و جوهر نه مرادم اين جوهرهاي اينجا است جوهري كه هست چيزي است كه نبود نداشته باشد و نبود پيدا نخواهد كرد. جوهر را نميشود خرابش كرد خراب شدني نيست. پس دست ميزند خدا به اين جواهر و از اين جواهر ميگيرد اعراض را ميسازد مواليد را ميسازد فخارها ميسازد پس دست ميزند اول به اين كومهها و اين كومهها شيئا علي شيء روي هم ريختهاند و دخلي به هم ندارند لامحاله قبض كه ميكند صانع ميافشارد و برازخ هم در ميان هست البته عالم عالم نزول خواهد شد. حالا ديگر معني آيه معلوم ميشود كه و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم هر چه اينجا پيدا شده خزائني چند دارد كه از آن خزائن نازل شده آمده تا اينجا اسمش عصا شده پس وقتي صانع چنگ زد و قبض كرد در هم ميافشارد لامحاله از بالا چيزي ميآيد پايين. بالاهاي ظاهري به طور ظاهر پايينها به طور پايين برازخ هم در ميانه هست، ميانه جسم و مثال برازخ هست. الوان داخل برازخند زور كه ميآرد لون بيرون ميآيد نوعش را عرض كردهام شما كم ضبط كردهايد. چشمت را باز كن خواب نباشي، اول كاري بكن كه بيدار شوي چايي بخور كه چرت نزني، خيلي واضح است.
پس وقتي كه ميبيني روشن است بگو خدا خواسته روز باشد، ميبيني تاريك است بگو خدا خواسته شب باشد. حالا اول تصرفي كه ميكند صانع اين است كه حركت ميدهد اشياء را مخض ميكند به هم ميزند اشياء را اول حركت ميدهد بعد همراه اين حركت گرم ميكند و حركت كه آمد حرارت ميآيد لامحاله و لو محسوس هم نشود شما دقت كنيد همين كه ميبيني چيزي را ده دفعه كوبيدي گرم شد ديدي داغ شد بدان اگر پنج دفعه كوبيدي يك خورده گرم ميشود كمتر كوبيدي كمتر گرم ميشود ديگر هر چه بيشتر بكوبي بيشتر گرم ميشود. چيزي را كه تحريك ميكنند به يك جايي ميرسد كارش كه آتش ميگيرد، چوبها را خراطها دم چرخ ميدهند ميگردانند مشتعل ميشود آهن را زياد بكوبي خودش داغ ميشود. پس استدلال ميشود كرد كه دفعه اول هم يك خورده گرم شده خورده خورده به اين سر حد رسيده. پس هر قدر تحريك كنند همانقدر حرارت ميآيد پس اول حركت است پشت سرش حرارت ميآيد حالا اين حرارت هم اقتضايي دارد اثري دارد بسا اقتضاي حرارتي وقتي بيايد در طعم اقتضاش تلخي باشد اين تلخي بعد از حرارت بيرون آمده بسا حرارتي اقتضاش اين باشد كه شيرين باشد اين شيريني بعد از حرارت ميآيد. اول خدا تحريك ميكند همراه تحريكش حرارت ميآيد. پس حرارت اثر حركت است نه حركت اثر حرارت. خيلي قال و قيل در اين كردهاند كه آيا حرارت اثر حركت است يا حركت اثر حرارت است هر دو هم با هم جمع ميشود. يكپاره جاها آنجور مينمايد يكپاره جاها اينجور آتش هر جا ميكني آتش تحريك ميكند چيزها را حركت هم كه ميدهي چيزي را بنا ميكند گرم شدن حالا كدام اثرند كدام مؤثر؟ بعضي اينطور قائل شدهاند بعضي آنطور قال قال زياد كردهاند. شما فكر كنيد انشاءاللّه صانعي كه خودش گرم نيست معلوم است خدا آتش نيست در كارهاي خودتان فكر كنيد نمونه تمام صنعت را خدا در خودت گذارده كه اتمام حجت كند. خدا خودش آتش نيست لكن ميشود كسي خودش آتش نباشد اما دست ميكند آتش بر ميدارد روي چيزي ميگذارد. پس لامحاله صانع تحريك ميكند دست ميكند چيزي را از جايي بر ميدارد جايي ديگر ميگذارد. از عالم غيب بر ميدارد به عالم شهود ميآرد. آتش از عالم غيب است بر ميدارد ميآرد به عالم اجسام. پس اول حركت است حرارت اثر حركت است يعني از آنجا برداشته شده شما هم اگر چيزي را حركت بدهيد آن چيز گرم ميشود. شمشيري را خورده خورده حركت بدهي في الجمله نرم ميشود جوري ميشود كه تا بزني به جايي نشكند حركتش ندهند يك دفعه بزنند بسا بشكند، چوبي را تركهاي را كه خشك باشد هي حركت بدهي از حركت يك خورده نرم ميشود هر چيزي را تحريك كني لامحاله نرمي گرمي پيدا ميكند هر آهني را هر سنگي را كه ميكوبي خورده خورده گرم ميشود اينها خيلي هاش به تجربه رسيده.
باري پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اول تحريك ميكند صانع بعد حرارت همراه آن حركت لامحاله ميآيد حركت از پيش صانع ميآيد به حرارت تعلق ميگيرد ديگر حرارت در هر عالمي به حسب خودش است. ديگر و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه مطلبي است خيلي مشكل اين چه جور است راهش را بايد به دست آورد قواعدي دارد سر كلافي دارد بايد به دست آورد.
خلاصه پس خداوند عالم اول تحريك ميكند بسايط را چه مضايقه اولي كه دست ميكند مرادش تحريك خود[34] بسايط نبوده اگر مراد همان بسايط بود بسا دست هم نميزد واقعا همينطور است حقيقة خودش خبر داده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون پس اين صانع هيچ جن و انس را خلق نكرده مگر براي عبادت مراد خدا عبادت بوده و اين كار كار مواليد بود اين كار از دست بسايط نميآمد. بسايط چه كنند؟ حالا گل را چنگ زدند قبضه قبضه كردند ديگر حالا معرفت پيدا شد؟ نه. (حكيم باشد؟ نه، خل) عبادت خدا كرده شد؟ نه، اين كارها از گل بر نميآمد از گل صورت كوزه بيرون ميآيد صورت كاسه بيرون ميآيد ديگر اينها را اگر دانسته باشيد ربنا ماخلقت هذا باطلا را به اندك فكري كه بكنيد راهش به دستتان ميآيد. فكر كنيد آيا اين آسمان اين زمين اين باد اين هوا اين آب اين خاك اين آتش اين زمستان اين تابستان اين اوضاع آيا براي همين درست شده كه آبها در دريا آب باشند براي چه؟ براي همين كه ماهيها بخورند براي چه؟ ماهيها براي چه خوبند؟ اين نباتات اين گياهها هي برويد و سبز شود و باز وقت زمستان بخشكد اين ثمرش چه چيز شد؟ هي گياه برويد و آخرش غثاء احوي بشود اين چه ثمر دارد؟ براي اين است كه حيوانات بخورند؟ حيوانات براي چه؟ پس بدانيد اگر حق منظور و مراد خدا نبود والله اين زمين برقرار نبود و اين آسمان هيچ نميگشت و هيچ كدام از اين بسايط نبودند بلكه اشخاص را خلق نميكرد. از همين راه فكر كنيد مييابيد كه به آنهايي كه گفتهاند لولاك لماخلقت الافلاك فضيلت بيمعني نيست واقعا حقيقةً خدا اگر محمد بن عبداللّه9 را نميخواست بياورد در دنيا هيچ دنيا را درست نميكرد، درست كرد جميع اين اوضاع را براي اينكه يك وقتي محمد بن عبداللّه9 بيرون بيايد. اما سر كلاف را گم نكنيد. فاخور اگر شخص حكيم عالمي باشد آب را بر نميدارد توي خاك بريزد براي همين كه گل بسازد. گل بسازد براي چه؟ براي همين كه گل گل باشد؟ گل باشد مصرفش چه چيز است؟ اگر بازيگر نباشد ميگويد گل را ميسازم براي اينكه كاسه بسازم كوزه بسازم غرضي بايد داشته باشد اگر غرضي نداشته باشد اين عمل لغو ميشود. حالا به همينطور صانع دست بزند به بسايط و مواليد را هيچ خلق نكند كار صانع لغو ميشود. حالا دست هم زد و اينها به هم خورد و مخض هم شد و چيزي كه پيدا نشد مصرفش چه چيز است؟ پس صانع دست ميزند و اول چنگش تعلق ميگيرد به بسايط به شرطي كه فكر كنيد تا انشاءاللّه پي ببريد و توي اين چنگش بسايط خلق ميكند چرا كه بسايط معنيش اين است كه در هر عالمي چيزي پايين باشد چيزي بالاتر باشد چيزي از آن بالاتر باشد به همينطور تا برود به عرش در هر عالمي به حسب خودش. پس يك وقتي بود كه اين زمين نبود اين كومهها نبودند به همينطور يك وقتي بود والله آسمانها نبود آفتاب و ماه و ستاره نبود لاشمس مضيئة و لاقمر منير و لاسماء مبنية و لاارض مدحية هيچ اينها نبود و خداوند عالم چنگ ميزند و اول چنگ يكپاره چيزها از غيب ميآيد به شهود، آن برازخ ميآيند به شهود ريزريز ميآيد پهلوي هم و عالم ذر همين است اول ريزريز ميشود و در آن چنگ زدن اول هم جلدي آسمان ساخته نميشود جلدي زمين ساخته نميشود بعينه بدون تفاوت همانطوري كه مواليد را خلق كرده بسايط را خلق كرده ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور تو درست نگاه كن ببين هيچ تفاوت نيست، باز بصر را رجوع بده بعد از آن دفعه اول يك بار دوبار سه بار هي دقت كن هي نگاه كن مطالعه كه ميكني باز حكمت صانع را بيشتر ميفهمي. باز نگاه كن بصر را رجوع بده در اين كتاب ملك مطالعه كن آخر كار ميفهمي چه نوشته شده، باز بصر را جولان بده و هي مكرر كن رجوع بده بصر را فكر زياد بكن وقتي فكر زياد كردي به حاقش واقع خواهي شد و خواهي يافت كه غير از آنچه فهميدهاي نيست، به حاق حكمت ميرسي و هيچ فطوري نقصي در حكمت نخواهي يافت.
باري پس ملتفت باشيد انشاءاللّه صانع دست ميزند در كومهها اول چيزي كه ميگيرد و ميسازد بسايط است اما طور ساختن او بسايط را مثل طور ساختن اوست مواليد را، اما اول آنها را ميسازد و بعد مواليد را ميسازد. مثل اينكه اول زيد را ميسازد بعد افعال زيد را ميسازد همان جوري كه زيد را خلق ميكند همانجور قادر است و افعال زيد را خلق ميكند لكن اول زيد را خلق ميكند بعد نماز زيد را خلق ميكند. در اينجاها كه بناي صنعت را ميگذارد اول اجزاي چيزها را ميسازد، و هي در ضمن بيان اشاره ميكنم و ميگذرم، عرض ميكنم صنعت صانع صنعتي است حكيمانه نه صنعتي است بيمغز اگر چه ترائي كند كه مثل اين صنعتها است. اگر خدا خواست خلقي خلق كند از آب و خاك ميگيرد آب و خاك را. اين را كم ملتفتند حالا ملتفتتان ميكنم. اگر خدا خواست خلقي خلق كند از آب و خاك و اين دو را تركيب كند آب عبيط نميگيرد با خاك عبيط داخل هم كند،يعني خاكهاي سوقي را با آب جوي بر نميدارد داخل هم كند چرا كه اين آب را كه روي خاك ميريزي معلوم است گل ميشود راست است اما گلي است كه به كار ما ميآيد خشت ميزنيم و روي هم ميگذاريم و آن خشت روش زودتر هم ميخشكد. اين گل يك ساعت ديگر آفتاب روش ميتابد آبهاي مغزش بخار ميشود بيرون ميرود باقي ميماند كلوخ خشك آن خشت مخلوق از آب و خاك نيست مخلوق از خاك است. اين نمونه باشد. پس هر جايي ميخواهد مخلوقي بسازد از آب و خاك چنان تصرفي ميكند در خاك كه از مغز آن خاك آب بيرون ميآرد به طوري كه مفارقت از يكديگر نميكنند. آن جايي كه آبش از خاكش فرار ميكند تركيبهاي ملاطي است بيمغز است تركيبي است كه به دست شما داده شما ميتوانيد اينجور تركيب كنيد. آبي توي خاكي ميريزيد و گل درست ميكنيد. اين تركيب ملاطي است و بيمغز، لكن صانع از آب و خاك كه ميخواهد بسازد چيزي را از چهار عنصر بخواهد چيزي بسازد، جوري تركيب ميكند چهار عنصر را كه اگر ولش كني وقتي آتشش برود بالا سه عنصر ديگر هم بالا ميرود. وقتي خاكش بيايد پايين سه عنصر ديگر پايين ميآيد و همچنين هر جا آبش برود باقي ميروند هر جا هواش برود باقي ميروند. همچو تركيب نميكند كه اگر گذاردي آبهاش برود پايين خاكهاش ته نشين كند آتشش برود بالا هواش ميل به بالا كند جميع اوضاع مولود به هم ميخورد اينجور صنعت نميكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس هر جا ميخواهد صنعت كند اين صانع صنعت حكيمي[35] ميكند استخراج ميكند از اندرون خاك آب بيرون ميآورد و آب بيرون آمده از خاك قدري غليظ است ترابيت دارد مثل صمغها و همچنين از اندرون آب خاك بيرون ميآرد و خاكي كه از آب بيرون آمده مائيت دارد مثل آب است. سوداي بدن انسان جاري ميشود مثل خون سيلان دارد. پس آب اگر از خاك استخراج شد آب غليظي خواهد شد و اگر خاكي از آب استخراج شد مائيت پيدا ميكند خاك سائلي خواهد شد ارض سائله خواهد شد. باز هوا از توي آب بيرون ميآرد و هوايي كه از توي آب بيرون آمده همچو جور هوايي است كه شبيه به بخار است، باز آتش را از اندرون هوا بيرون ميآورد و آتشي كه از اندرون هوا بيرون آمده مناسب است طبعش با طبع هوا. نه اين است كه آتش صرف است. نارش نار نمرودي نيست كه به هر چه برسد بسوزاند. آن آتش پهلوي هوا ميآيد و نميسوزاند هوا را، ميآيد پهلوي آب و نميخشكاند آب را، ميآيد پهلوي خاك و نميگدازد خاك را مثل صفراي بدن است كه جريان دارد. ملتفت باشيد انشاءاللّه، اصل صنعت اين صانع اين است كه اگر چيزي بخواهد بسازد كه حصهاي از افلاك داشته باشد حصهاي از عناصر داشته باشد. اول مادهاي ميگيرد عناصر را از آن ماده استخراج ميكند افلاك را از اندرون آن عناصر بيرون ميآرد آن وقت اينها را تركيب ميكند و حالا چون از يك ماده اين مولود ساخته شده يك جا بند ميشوند ديگر حالا آتشش فرار نميكند بالا برود. اين را همه جا داشته باشيد كه خدا هر چه را بخواهد بسازد از عناصر اربع عناصر اربعي كه توي بازار است توي بيابان است نميگيرد، از اين عناصر اربع بگيرد اين آبش را روي خاكش بريزد آبش بخار ميشود ميرود بالا خاكها ميماند، اين هوا را بگيرد داخل آب كند كف ميشود وقتي كف ايستاد حبابها ميشود حبابها همه ميتركند هواها بيرون ميآيد مولود درست نميشود. همچنين آتشي بياري با آب داخل كني تا آب توش رفت آتش خاموش ميشود آتش فرار ميكند پس مولودي ساخته نميشود.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، صانع صنعت ميكند مواليد را ميسازد عناصرش را هم ميسازد و نسق ساختنش هم يك نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس اول قبضي كه ميكند حكيم، عالم نزول پيدا ميشود در ملك و عالم نزول معنيش اين است كه چيزي كه نزديك به جسم است پا ميگذارد در عالم جسم. پس همراه تحريك آتش ميآيد، تو هم چيزي را كه ميجنباني چيزي را توي دست حركت ميدهي گرم ميشود نميداني چطور هم ميشود كه گرم ميشود. آتش جسمي است رقيق در همه جا هم هست در غيب اين اجسام. وقتي بخواهند بيارندش در عالم شهود كاري ميكنند اخدودي براش درست ميكنند راهي براش باز ميكنند كه بيايد. ديگر يا اخدود از اين راه است يا از اين راه، يا از يمين به يسار است يا از يسار به يمين است، يا از بالا به پايين يا از پايين به بالا است. ديگر اينكه اخدودهاي جنت از بالا سرازير ميآيد توي همين بيانات پيدا خواهد شد.
پس وقتي نار را بخواهند بيارند پايين فرق نميكند از اين راه بجنبانند يا از آن راه بجنبانند. اين حركت هي خاكها را پس ميكند هوا را پس ميكند اينها كه پس رفتند به جاي اين چيز لطيفي ميآيد ميگويند اين آتش است اين است كه اگر حركت را تند تند نكند در اين اخدود نار خاك ميآيد جاش را ميگيرد مثل اينكه جايي بخواهي آب جاري كني كاري ميكني نهري ميكني كه آب به تندي جاري شود، اگر كند بيايد خاكها در نهر ريخته ميشود آب جاري نميشود، همينطور تو يك تدبيري بايد بكني اخدودي بايد بكني به سوي نار، و نار جسمي است لطيف در اندرون هوا هست در اندرون سنگ هست در اندرون چخماق هست توي چوب هست در جميع آسمان و زمين هست ريزريزهاي آتش هست لكن پهلوي هر ريزي از آتش ريزهاي از آب هم هست ذرهاي از خاك هم هست از اين جهت اثر آتش پيدا نيست، بايد بيايد توي دنيا تا اثرش پيدا شود تو كاري بكن مخضش كن مثل اينكه مسكه در مخض پيدا ميشود به هم كه چسبيدند ريزريزهاي روغن گندلهاي پيدا ميشود. به همينطور مخض بكن آتش را تا ريزهاي آتش به هم بچسبد به هم كه چسبيد فورا آتش مشتعل ميشود آتش كه آمد توي اين دنيا ميزند هوا را پس ميكند خاك را پس ميكند تا نيامده نميتواند پس كند آنها را.
پس اول كه چنگ ميزند صانع حرارت ميآيد بيرون و چون چنگ ميزند ميفشارد اعضاي ملك را چنان مينمايد كه تسكين ميكند و اين چيز غريبي است واقعا انسان تعجب ميكند. يكپاره چيزها هست شبيه است به سكون، انسان جاهل خيال ميكند ايستاده و در واقع سكون نيست حركت قبضي است كه اين روزها مكرر عرض كردهام. تعجب است اين فقره توي كتاب فرنگيها هم هست، آنها هم ملتفت شدهاند اين مطلب را به لفظ خوبي هم ميگويند.[36] ميگويند فرق است ميان سكون و ميان فعل، آن وقت مثل ميزنند و مثل پختهاي است ميزنند. طبع سنگ اين است كه از بالا ميآيد فعلش اين است بيايد پايين و اگر يك چيزي زير اين سنگ نگاه دارند كه بيايد روي ميزي قرار بگيرد اين را ميگويي ساكن است. اين را بسا تو ساكن اسم ميگذاري ما متحرك اسم ميگذاريم. اين ساكن نيست. آيا نميبيني زيرش را سوراخ كني ميرود پايين؟ فعل خودش زور زدن رو به پايين است. اين فعل هميشه همراهش است وقتي روي ميز بند شد هبوط كه فعل سنگ است از سنگ گرفته نشده مانع پيدا شده از فعل سنگ شبيه شده به سكون. سكون فعلش نيست اين است كه اگر سوراخ ميكني ميرود پايين. اينطور گفتهاند و حرف مربوطي است گفتهاند.
خلاصه صانع وقتي چنگ ميزند يكپاره افعالش افعالي است شبيه به سكون يكجور فعلي است كه كانه خيال ميكني نميجنبد و فعلي ندارد ولكن اين صاحب فعل هست پس چنگ ميزند صانع. چنگ صانع وقتي گرفت چيزي را و قبض كرد يك تسكيني توي اين چنگ پيدا ميشود ديگر فرنگيها اينها عقلشان نميرسد. پس يك تحريكي توي آن چيز ميرود همراه اين حرارت ميرود توي آن چيز حرارت هم لازم نيست توي دستش باشد حركت در محدب چيزي واقع كه شد حرارت لازمه حركت است زور ميزند همراه حركت ميرود پايين. پس حرارت از بالا ميآيد پايين مبدئش از آن راه است و در آن قبضيش كه ميكند و ميخواهد چيزي بسازد چيزي شبيه به سكون پيدا ميشود يعني تسكين پيدا ميشود و همراه آن تسكين است برودت چنانكه همراه حركت حرارت ميآيد به قول اعم هر دو فعل است چرا كه بسط فعل است قبض فعل است انبسط و انقبض هر دو فعل است. پس فعل صانع از جهت اعلي حرارت ميآرد پايين تا تخوم ارضين، برودت از تخوم ارضين ميرود بالا تا اعلي درجات تا محدب عرش. پس هي درجات پيدا ميشود پس آنچه مايلي منتهي است سرد است واقعا در تخوم ارضين برودت غلبه دارد هر چه مايلي آن است سرد ميشود از آن طرف هر چه وارد ميشود گرم است. باز يك چيزي موجود باشد تو احساسش نكني نقض دليل عقلي را نميكند. حالا يك جايي به جهت لطافت چيزي پيدا نيست معلوم است گرميش هم پيدا نيست مانعي آمده پيدا نيست. پس حرارت از آن راه سرازير ميآيد برودت از اين راه سرابالا ميرود و اين دو مثل دو مثلث متداخل است. مثل سركه شيره يا مثل دو كره متداخل، باز پشت سر اين قبض قبض ديگري ميكند در اين قبض باز حرارتي ديگر و برودتي ديگر احداث ميشود و مكرر عرض كردهام، دست هم نميكشد صانع نميشود دست بكشد از كار و خسته شود مثل قول يهود كه گفتهاند ميشود دست بكشد و راحت كند خدا هرگز زحمت نميكشد كه وقتي بخواهد راحت كند خسته نميشود حتي ملائكه اين خدا خسته نميشوند. پس صانع دائم كل يوم هو في شأن كل آن هو في شأن نبوده وقتي كه صانع دست نكند در ملك، صانع بيملك كوسه ريشپهن است، صانع بيصنعت صانع نيست، صانعش نبايد گفت تا بود هي صنعت ميكرد ابتدا هم ندارد پس دائما صنعت ميكند پس دائما دارد هي ميجنباند بدون اغراق مثل اينكه مخض ميكنند چنانكه در احاديث هست كه زمين را مخض ميكنند قبل از قيامت مخض سقاء حتي در ظهور در رجعت هست اول باران زيادي ميآيد زمين را گل ميكند بدن مردهها هم كه خاك شده ميخيسند رطوبت بر ميدارند ريزريزهاي اجزاي بدن مردهها اجزاش به هم ميچسبند يكپاره اجزاء بالا باشند يكپاره پايين باشند يكيش در مشرق باشد يكيش در مغرب باشد اينها را ميزنند به هم همه اجزاء به هم ميچسبند و يك دفعه همه اينها زنده ميشوند. اينها هم تعبيري است حكمي اينجا را كه يافتيد آنها را هم ميفهميد انشاءاللّه چنانچه فرموده افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون. پس هي صانع دائم مخض ميكند هر چه همراه دست او آمد پايين هي درجات به هم متصل ميشوند پس در ضمن مخضهايي كه ميشود لطيفترين اجزاء يكجا جمع ميشود اينها كه جمع شد اسمش را ميگذارند عرش پس عرش مانند سرشيري ميماند كه اول از شير جدا نبود اين روغن ريزريز بود و مخلوط و ممزوج بود با آن دوغها كشكها پنيرها. پس آثارش پيدا نبود اجزاش منفصل نشده بود پس شير را گذارديم حرارت بر آن وارد آورديم ريزريز روغن آب شد. چون برودت بر آنها وارد آمد هي به هم چسبيد ريزريزها و هر چه چسبيد زورش زياد شد درجه به درجه آمد بالا تا اينكه بالاتر از همه اجزاء ايستاد آن بالا كه آمد ايستاد پشت اين شير پوست پيدا شد اين پرده روش آن سرشير ميشود. ديگر شير را در هر ظرفي به هر شكلش در آوردند سطح محدبش آن سرشير ميشود.
حالا همينطور است اين جسم نهايت كره جسم كروي است همينطور پوست روش ميشود عرش. پس بعد از آني كه مخض كرد صانع صوافي جسم عرش شد، پس اين عرش از تحريك دست فاعل پيدا شده پيشترها نبوده بالبداهة، پس عرش درست شد اين عرش كه درست شد و بالفعل شد زيرش هم كرسي پيدا شد به همين نسق فلكي پس از فلكي واقعا حقيقةً فلك نبود بعد موجود شد عناصر بعينه بدون تفاوت نبودند بعد مخض شدند ريزريزهاي آتش به هم چسبيدند كره نار پيدا شد، ريزريزهاي هوا به هم چسبيد كه منفصل بود ريزريزهاي هوا كه مفصل بود به هم چسبيد هوا درست شد. ريزريزهاي آب به هم پيوسته شد درياها ساخته شد، ريزريزهاي خاك به هم متصل شد زمين ساخته شد. اينها هم بعينه مثل عملهاي مولودي.
خلاصه اول صانع چنگ ميزند مواد را ميسازد بعد صورتها را ميسازد بعد از آن كه صورتي را بر مادهاي نصب كرد مولودي پيدا ميشود آن وقت ثمر كرد خلقت، فلان كار را بكن نتيجه پيدا و حاصل ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
24بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس بيست و دوم يكشنبه 22 ذيالحجهالحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
عرض كردم كه هر چيزي را انشاءاللّه بنا بگذاريد از روي فهم، همين كه چيزي را انسان فهميد و از روي فهم است ديگر فهم را خدا نميگيرد بعد از فهميدن ملتفت باشيد انشاءاللّه كه خدا حتم قرار داده براي خودش كه ماكان اللّه ليضيع ايمانكم شما سعي كنيد سرش و حكمتش را ملتفت باشيد. حكمتش اين است كه عرض ميكنم، باز محض نصيحت عرض ميكنم و اين دخلي به درس ندارد. كانه انشاءاللّه ملتفت باشيد اين همه انبيا آمدند و اين همه معجزات آوردند كه وقتي بخواهيد حساب كنيد خارق عادات از حساب بيرون ميرود گاهي هم ميگويند هزار و يك معجزه از پيغمبر آخرالزمان9 سرزده و وقتي فكر كنيد ميبينيد كسي كه راه ميرود سر هم سايه ندارد، كسي كه هر وقت راه ميرود يك سر و گردن بلندتر از ساير مردم است، توي جمعيتي كه مينشيند يك سر و گردن از ساير مردم بلندتر بود، وقتي درست نگاه ميكني ميبيني مستوي الخلقة است نه بلند است نه كوتاه، نميشود شمرد هزار و يك معجزه بگويي داشته باشد. منظورم اين است كه انبياي ديگر هم چيزهايي داشتند كه مستمر همراهشان بود اينقدر معجزات را نميشود احصا كرد. اين خارق عادات را آوردند. باز خوب دقت كنيد اين خارق عادات چيزهايي نيست كه بايد به خواب ديد چيزهايي نيست كه مخصوص حكما باشد مخصوص علما باشد. خارق عادات را ميآورند كه همه مردم ببينند حجت بر همه تمام باشد آن وقت ديگر هر كس ميخواهد ايمان بياورد نميخواهد به جهنم. معذلك هر نبيي رفت از ميان مردم اهل بصيرت خيلي كم بود در امتش با وجودي كه همه معجزات را ديده بودند. اين معجزاتي كه از پيغمبر صادر شده بود تمام كفار و منافقين قوي و ضعيف و زن و مرد و بچه و بزرگ ديدند آنها را چه مضايقه در يك مجلسي كه يك معجزي ميكردند همه آنجا حاضر نبودند لكن به يكديگر خبر ميدادند. منظور اين است كه دقيقه از نظرتان نرود. بدانيد نه اين است كه پيغمبران مثل اهل حيله حيله ميخواستند بكنند كه بگويند شما برويد خواب ببينيد بلكه امرشان را و ادعاشان را علانيه واضح و روشن ميكردند به طوري كه بچه هم كه نگاه ميكرد ميديد مخصوص صاحبان فهم تنها نبود بلكه هر كه چشم داشت ميديد هر كس گوش داشت ميشنيد و با اين حالت كه عرض ميكنم حالت اهل حيله معلوم ميشود. حالت اهل حيله كه ميخواهند مردم را مسخر كنند براي ناني براي چايي حالتشان اين است كه چاپشان را ميزنند نخورد نخورد، جايي ديگر هم خورد خورد. پس ميگويد تو برو خواب ببين من حقم و از قضا هزار تا يكي هم خواب نميبينند اتفاق يك احمقي هم ميرود و خواب ميبيند و ميگويد آقا بر حق است به دليل اينكه خواب ديدم و ميگويد آقا غيب ميداند. احمقي پيدا ميشود و لوليي پيدا شد فالي گرفت كوهي را به مويي زد گفت كسي دشمن تو است قد بلندي دارد مثلا اين يكي ايمان ميآرد، اين پستاشان است. و انبيا اين نيست بناشان هيچ حيله نميخواهند بكنند به احدي و احتياج به احدي از اين مردم ندارند احتياجي به نان اين مردم ندارند به پول اين مردم ندارند.
مكرر عرض كردهام صانعي كه فرستاد قاصدي ميان مردم خرجيش را به شما محول نميكند. ملتفت باشيد خيلي از مردم بي دين احمقي كه از روي نفاق اظهار ديني ميكنند خيال ميكنند انبيا مثل ساير جلددستها مثل ساير حيله بازها آمدهاند خمسي قرار بدهند براي اولاد خود زكوتي قرار بدهند براي منفعت خود. انشاءاللّه ملتفت باشيد اينها را تا درست نفهميد شما هم همان جورهايي كه مردم رفتهاند خواهيد رفت ميبيني آدم يك دفعه رفت.
فكر كنيد سلطاني قاصدي جايي ميفرستد، هر تاجري قاصدي جايي ميفرستد خرجيش ميدهد به قدري كه به سر برسد. آيا ميشود صانع ملك كسي را جايي بفرستد مايحتاجش را ندهد؟ پس خدا محتاج به اين خلق نيست. همچنين رسل او محتاج به اين خلق نيستند بلكه از اول هم محتاج نبوده و ميدانست تو نفعي داري ضرري داري نفعش را هم خودش آفريده نخواست ولت كند كه ضايع شوي دليل اينكه اعتنا دارد به تو همين كه خلقت كرده پس صانع اعتنا به مخلوقات خود دارد و راضي به نبودشان نيست اگر راضي بود نميساختشان. دليل اينكه ميخواهدشان دليل اينكه صلاحشان را ميخواهد فسادشان را نميخواهد فكر كنيد ببينيد شكي شبههاي ريبي در اين حرف ميرود؟ پس دليل اينكه تو را ميخواهد همين كه تو را ساخته همين اسمش ميشود كه تو را دوست ميدارد. تو كه نبودي كه التماس كني و دعوت كني كه تو را بسازد پس كل نعمه ابتداء با ايني كه احتياج ندارد دوست ميدارد تو را كه تو احتياج به او داشته باشي سد فاقه تو را يك طوري بكند كه رفع حاجت تو بشود. دليلش همين كه خلقت كرده. پس اين صانعي كه محتاج نيست انبيا ميفرستد، باز آنها محتاج نيستند شما ايمان به ايشان بياوريد بلكه چون خدا خبر دارد آنها مردمان خوبي هستند و اگر شما ايمان به ايشان بياوريد نفع خود شما است خودشان هم ميدانند كه خدا ميتواند رفع حاجت ايشان را بكند. اين انبيا اگر ندانند خدا قادر است آيا ميشود پيغمبر خدا باشند؟ و ميشود پيغمبران ندانند خدا هر چه رأيش قرار بگيرد ميتواند بكند؟ هيچ كس غير از صانع نزديك نميتواند بكند دورها را و دور نميتواند بكند نزديكها را. آيا نميدانند تمام اميد را بايد به خدا داشت، تمام طمع را بايد به خدا داشت، تمام توكل را بايد به خدا كرد؟ پس راه ميبرند اينها را، ما از آنها ياد گرفتهايم اينها را. پس انبيا محتاج به مردم نيستند اگر چه زكوة گفتهاند بدهيد لكن زكوة را قرار داده براي گدايان شما، اگر چه خمس قرار داده براي اولاد خود چرا كه زكوة از چرك مال بود كه اولادش از آن چرك نخواستند بخورند از آن صفوه بخورند، براي خودش خمس نميخواست و اگر ترائي كند كه چرا خودش خمس ميگرفت خودش خمس ميگرفت كه خرج شماها بكند. اگر كسي بود كه ميخواست خودش ببلعد محتاج نميشد كه سنگ به شكمش ببندد، اميرالمؤمنين سه روز سه روز چيزي نميخورد، بچههاشان سه روز سه روز گرسنگي نميكشيدند؟! پس اينها را ميگرفتند به مردم ميدادند اين همه كه گرفتند براي خودشان نبود خودشان لباسشان معلوم بود خانهشان معلوم بود خوراكشان معلوم بود. پس پيغمبر اگر چيزي قرار داده خواسته سد فاقه خلق را به واسطه خلق كند. رفع فقر فقرا را به واسطه اغنيا كند، اغنيا را به آن چيزهايي كه قرار داده بكنند حفظ كند. پس يكپاره را خرج جهاد كند باز جهاد براي اين است كه مال آنها را حفظ كند اگر جهاد نكند خرج قشون نكنند اسبها را نبندند حربهها نخرند جنگ نكنند دشمن ميآيد خانه همين تاجرها را بر ميچيند. پس از براي حفظ همين تاجرها قرار داده جهاد كنند.
باري پس ملتفت باشيد اين معني را كه خدا محتاج نيست و قاصدي را كه ميفرستد ميداند اين نان ميخواهد نانش ميدهد، ميداند رخت ميخواهد رختش ميدهد، مايحتاج ضرور دارد مايحتاجش را به او ميدهد. آيا خدا به قدر يك تاجري عقلش نميرسد قاصدي كه جايي ميفرستد پاتوه[37] ميخواهد خرجي ميخواهد لباس ميخواهد نان ميخواهد؟ ميداند. پس اينها را خودش براش مهيا ميكند. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه خدايي كه محتاج به عبادت اين خلق نيست محتاج به ايمان اين مؤمنين نيست، خدايي كه تمام عالم از غيب و شهاده اگر همه كافر شوند از قوت او از علم او از قدرت او از حكمت او هيچ كم نميشود، تمام خلق ظاهر و باطن همه جا مؤمن شوند هيچ بر جلالش هم نميافزايد و اين خدا قاصد فرستاده ميان مردم به جهتي كه مردم محتاجند به آنها سد فاقه اين مردم را خواسته بكند. هر چه را ميخواهد بسازد پيشتر اسبابش را كوك ميكند و لو مصنوع خودش نداند. طفل در شكم مادر نميداند غذا را از كجا بخورد صانع ميداند سوراخ نافي براش قرار ميدهد، طفل نميداند از كجا بايد مكيد خصمي جفتي براش قرار ميدهد آن سوراخ ناف را سرش را بند ميكند به آن بچه خودش عقلش نميرسد كه بايد مكيد جاذبه قرار ميدهد كه جذب كند. اين بچه خودش نميداند وقتي بيرون ميآيد بايد راه برود پا ميخواهد، پاش بند ميخواهد جوري بايد باشد كه خم و راست شود تا بتواند راه برود پا براش درست ميكند. بچه عقلش به اين چيزها نميرسد نميداند وقتي كه بيرون ميآيد تاريكي و روشنايي در بيرون هست تاريكي و روشني را بايد تميز داد چشم ضرور دارد، عقلش به اينها نميرسيد لكن صانع ميداند چشم ضرور دارد چشم براش درست ميكند بچه عقلش نميرسد در شكم كه صداها هست در بيرون بايد آن صداها را شنيد بايد معنيها را فهميد گوشي ضرور است. هنوز آدمهايي كه اينجا هم آمدهاند نميدانند چه جور ميشود بايد درسشان داد تا بفهمند آن صانع ميداند كه در بيرون صداها هست بايد شنيد معنيها ميفهمند از آن صداها طوري ساخته بايد بشود كه صداها را بشنود پس گوش را آنجا براشان درست ميكند. ميداند بيرون كه ميآيند شامه ميخواهند ذائقه ميخواهند مايحتاجشان را اگر نداشته باشند كارشان نميگذرد خودشان عقلشان هم نميرسيد كه مايحتاجشان مايحتاجشان است براشان درست ميكند. حالا كه صانع درست ميكند ميداند چشم نداشته باشيم كارهامان لنگ است گوش نداشته باشيم كارهامان لنگ است شامه نداشته باشيم كارهامان لنگ است ذائقه نداشته باشيم نميدانيم كدام غذا نفع دارد كدام ضرر دارد لامسه نداشته باشيم گرمي و سردي نميفهميم يك دفعه يخ ميكنيم يا در آتش ميرويم ميسوزيم هلاك ميشويم حالا كه لامسه داريم ميفهميم اينها را.
پس ملتفت باشيد كه صانع ميداند مصنوعي كه ميخواهد بسازد چه چيزها ضرور دارد جميع مايحتاجش را ضرورياتش را ميسازد خودش نميتواند براي خود بسازد نميداند چه چيز ضرور دارد. محتاج است به زمين پس در حكمت صانع لازم است زمين درست كند. باز عرض ميكنم لازم است. ملتفت باشيد نه كه بر او چيزي واجب است. ملتفت باشيد انشاءاللّه دقت كنيد كه اينها نكاتي است كه مشايخ خودمان برخوردهاند مردم ديگر ملتفت نشدهاند. گفتهاند از اقتضاي صانع لطف است شما ملتفت باشيد دقت كنيد هيچ بر او واجب و لازم نيست اگر اصلا نخواهد به كسي چيزي بدهد كسي طلبي از او ندارد، نميدهد. ميخواهد ميدهد. اگر ميخواهد من روي زمين راه بروم ميداند من زمين ضرور دارم من محتاجم به زمين پس زمين درست ميكند. من اگر بايد توي دنيا باشم غذا بايد بخورم او بايد غذا خلق كند گندم خلق كند برنج خلق كند. اگر من محتاج باشم به آب آب را او بايد خلق كند خودم نميتوانم آب براي خودم درست كنم هر جايي هم ضرور باشد اين آب را به من ميرساند. ديگر اگر داشته باشيد اينها را والله در كار دنياتان هم به كار ميآيد در آخرت هم همهاش همين اوضاع است اوضاع آنجا نيست جور اين خيالاتي كه در اين دنيا داريم تمام اين خيالات آنجا كه ميرود و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا اين چيزهايي كه الان درش هستيم والله به محض دخول قبر يك مرتبه ميبيني بادي آمد و جميع اين خيالات و جميع اين اوضاع را تمامش را بر ميدارد ميبرد. كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف همهاش به هوا خواهد رفت تمام خواهد شد هيچ چيزش به كارت نخواهد خورد آن وقت خودت تعجب ميكني كه ما را چه شده بود كه اين همه اوضاع چيده بوديم خواب بوديم چرا اينقدر احمق بوديم؟[38] والله مردم خوابند الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا در بين خواب و بيداري هستي خواب از چشمت بيرون نرفته تا ميروي بيدار شوي در چرتي در سنهاي. انسان وقتي مرد و رفت از اينجا آن وقت كه بيدار ميشوي از خواب چشمت را وا ميكني ميگويي آه ما اينجا ميآمديم، ميبيند دولتش ثروتش عزتش حظهاش غصههاش گرماش سرماش هيچ از اين اوضاع نيست همه تمام شد اوضاع آنجا اوضاع ديگر است.
و انشاءاللّه اگر اين قواعد را ضبط كنيد به كار دنياتان هم ميآيد در دنيا هم صرفهتان اين است كه كارتان را واگذاريد به صانع اگر هم وانگذاريد خودش واگذاشته خواهد شد يك وقتي لكن حالا سعي كنيد مشق كنيد كه مرتاض شود نفستان به اتكال به صانع و تا در اينجاييد اين مشق را بكنيد. حالا ميتوانيد بگوييد فلان آمد از فلان جا برويم پيش او ديدنش كنيم التماس كنيم كه چيزي به ما بدهد لكن اين عاقبت ندارد يك بار ديدي صانع نگذاشت بدهد خيال او را برگردانيد يك كاري كرد كه نداد پس صرفهتان اين است كه كار را واگذاريد به صانع چرا كه آخرش واگذاشته ميشود و الا الي الله تصير الامور حالا غافلي خيال ميكني آن طبيعت كار ميكند خيال ميكني رفيق كار ميكند غافل ميشوي از خدا كه به اينها ميپردازي. پس اگر تو مؤمن باشي يك خورده وات ميگذارد تا سرت به سنگ بيايد بلكه بيدار شوي و هر وقت باشد اين حالت به سر آدم ميآيد. وقتي كه محتضر ميشوي بيدار ميشوي. ابتداي امر آخرت در وقتي است كه انسان محتضر ميشود آن وقت ميبيني همه طبيبها جمع شدهاند هيچ چاره هم نميتوانند بكنند، همه دوستان جمع شدهاند پول هم خرج ميكنند كه چارهاي شود مادر و پدر به سر ميزنند گريه ميكنند، دختر و پسر به سر ميزنند اگر تمام مردم جمع شوند كه چاق شود نميتوانند پس كي ميتواند چاق كند؟ هيچ كس، صانع ميتواند. پس لامحاله ما را خواهند برد، كجامان ميبرند؟ نميدانيم. حالا كه ميرويم ميبرندمان به جهنم، نميدانيم. به بهشتمان ميبرند، نميدانيم. پس لابدي چنگ بزني به صانع و به او واگذاري. باز او منت گذاشته كه حالي كرده اينها را به تو پس مشق بايد كرد بايد مشقت اين باشد كه واگذاري كارهات را به خدا در دنيا هم كارت را واگذاري به خدا خودت راحت ميشوي. كار جد آن است كه خدا ميكند كارهاي خلقي تمامش بازي و كارهاي بيمعني است بسا چيزي ترائي كند وقتي ميروي توش ميبيني عمق ندارد اصل ندارد.
خلاصه اينها را نميخواستم بگويم ميخواستم سر درس را رو كنم كه مطلبي كه در دست بود عرض كنم اينها همه شاخ و برگ او بود و شاخ و برگش زياد شد تا به اينجا رسيد. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه مباشيد مثل آن مردمي كه خيال ميكنند در زمان هر حجتي حجت الهي را مثل فلان صوفي مثل فلان كوفي مثل فلان بابي مثل فلان گاوي[39] حجتهاي الهي را خيال كنيد مثل اينجور آدمها كه آمدهاند گول بزنند مردم را نان گيرشان بيايد تشخص پيدا كنند. چنين نيست والله. اين حجج الهي والله حجتهاشان از روز روشنتر بود به طوري كه هيچ چشم بندي نبود كه كسي بتواند احتمال بدهد كه آيا چشمبندي بود، آيا بازي بود اگر اين جورها بود كاري ميكرد صانع كه شكي براي كسي باقي نماند و مادامي كه شكي در دل كسي هست كه آيا فلان شخص از جانب خدا است يا از جانب شيطان حجت خدا تمام نيست. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، عرض ميكنم شخص نبي وقتي ميآيد ميگويد من پيغمبرم و از جانب خدا آمدهام مردم احتمال ميدهند راست ميگويد و از جانب خدا باشد و احتمال هم ميدهند كه از جانب شيطان باشد و به هواي نفس آمده باشد كه رياست كند مادامي كه اين شك و شبهه در دل شما هست بدانيد حجت خدا تمام نيست بر شما. تا نميدانيد چه كارهايد و شك داريد حجت خدا بر شما تمام نيست. پس خدا بايد كاري كند كه شما را از شك و شبهه بيرون آورد و آن كار را ميكند ديگر هر كس ميخواهد قبول ميكند هر كس نميخواهد قبول نميكند. خدا خدايي است قادر، خدا خدايي است عالم، خدايي است حكيم، خدايي است كه محتاج به تزويرات خلق نيست كل نعمش ابتدايي است. از جمله نعمتهاي ابتدايي اين است كه حالي شما كرده كه آخرتي است و بايد برويد حال كه بايد آنجا برويد آنجا خانه ميخواهيد زن ميخواهيد الي ابدالابد بايد آنجا باشيد و زندگي داشته باشيد اينجا هر طوري باشد ميگذرد لكن آنجا ديگر كار نميگذرد. اين است كه محض رأفت و رحمت ارسال رسل ميكند انزال كتب ميكند امرش را واضح ميكند حجتش را بالغ ميكند لله الحجة البالغة حجت بالغه آن است كه رسيده باشد حتي به آن عامي صرفي كه هيچ درس نخوانده رسانيده باشد هر كس به قدر تكليفش حجت خدا و امر خدا به او رسيده. پس هر كس را شارع تكليف كرده كه بيا ايمان بيار بداند اين ميتواند ايمان بياورد و لو به يك بچهاي بگويد چنانكه پيشترها ميگفتند و در امتهاي پيش كسي كه شعورش بجا بود و لو بچه بود تكليف ايمانش ميكردند آنها هم يا ايمان ميآوردند يا نميآوردند و كافر ميشدند. از اين نمونهها ملتفت باشيد كه طفلي را اگر بدانند مؤمن نيست و رأيشان قرار بگيرد كه بكشند او را به امر خدا ميكشند چه بسيار احمقهاي ظاهر كه بحث كنند بسا بحث هم به خضر ميكنند كه طفل بيگناه را كه كسي چيزي به او نگفته حجتي بر او تمام نشده، طفل بيگناه را چرا ميگيرد خفه ميكند خدا كه ميداند چه كاره است، خدا وحي به خضر ميكند كه چه كاره است حالا هم اذن داده كه بكشش مثل اينكه كفار را گفته بكش به جهتي كه خدا ميداند كافر است همچنين اطفالي باشند خيلي زيرك دانا بسا آنكه پانزده سال هم نداشته باشند به اينها ميگويند ايمان بياور اگر ايمان نياورد بسا گردنش را هم ميزنند و همينجور بود كه خضر آن طفل را خفه كرد. از همين باب است كه يحيي در حال طفوليت در صغر سن پيغمبر ميشود و در صغر سن مكلف ميشود كه پيغمبري كند. از همين باب است كه حضرت امير پيش از تكليفش ايمان به پيغمبر ميآورد و ايمان او را ميپسندند و ميگويند پيش از همه كس ايمان آورد. ديگر حالا فلان سني گفته آن وقت حضرت امير به حد تكليف نرسيده بود پس ايمان او اعتباري ندارد، سني ديگر جوابش را داده. باري اينها را نميخواهم از پياش بروم، منظور اين است كه شما فكر كنيد و ملتفت باشيد كه امر خدا نميشود امر مغشوشي باشد. انشاءاللّه دقت كنيد فكر كنيد شما را اگر صانع خلق ميكند و ميداند تو بيزمين كارت نميگذرد زمينش را خلق ميكند تو هيچ زور نبايد بزني زمين خلق كني. آب ميخواهي آب را خدا ساخته براي تو خدا قرعش و انبيقش را گذارده و دايم عرق كشي ميكند و آب ميسازد براي تو. همچنين ميداند تو غذا ميخواهي غذاي تو را براي تو آماده كرده. در نعمتهاي دنيا فكر كن هر چه ضرور داشتهاي براي تو مهيا كرده. دنيا را براي رفتن به آخرت خلق كرده و هيچ دنيا مقصود بالذات نيست بناش نيست هيچ كس را بگذارد در اين دنيا باقي باشد حتي خضر هم آن آخر ميميرد و ميرود به آخرت، اصلش دنيا جاي ماندن نيست. پس اوضاع دنيا محل اعتناي حقيقي صانع نيست. بعضي از اينها را در اخبارتان بخصوص فرمايش فرمودهاند كه دنيا اگر به قدر بال مگسي عظم داشت پيش خدا آب اين دنيا را منافقين و كفار نميخوردند پس چون چندان محل اعتنا نيست منافقين و كفار را نعمت و دولت ميدهد. پس نعمتهاي آخرت را ما بيشتر ضرور داريم از نعمتهاي دنيا، نعمتهاي دنيا را خدا ساخته چون تو ضرور داشتي. آسماني او ساخت ضرور داشتي زميني او برايت ساخت همچنين آفتابش ماهش زمستانش تابستانش هر ميوهاي در فصلش جميع آنچه ضرور داشتي خدا ساخته و حال آنكه چندان محل اعتنا نيست مگر بالتبع. بالتبع كه روش آمد خيلي محل اعتنا ميشود در يكپاره اخبار هست كه اين دنيا اگر به قدر بال مگسي در پيش خدا عظم داشت يك قطره آبش را به كفار نميخورانيد راست است حق است و در اخبار ديگر هست عكس اين، مثل اينكه يكپاره جاها هست كه مثلا اگر يك ديناري به فقيري بدهي در اين دنيا چندين برابر در آخرت عوض ميدهند. خوب اگر اين دنيا عظم ندارد بايد صدقات هم عظم نداشته باشد. يك وقتي بلايي مقدر شده باشد به كسي برسد يك گوسفندي بكشد صدقه بدهد يك تصدقي به گداي سائل بدهد به همان رفع بلا ميشود پس صدقه رفع بلا ميكند و لو ابرم ابراما دعا رفع بلا ميكند و لو ابرم ابراما اگر عظم ندارد بايد اينها هم عظم نداشته باشد. پس اينها يعني چه؟ اين اخبار مختلف را بخواهيد جمعش كنيد به همين بيانات جمع ميشود. دنيا اگر براي اين خوب است كه راه عبور آخرت است و پل است و بايد از اين پل رفت خوب است پس اين پل را اعتنا بايد كرد بايد محكم كرد براي رفتن به آخرت اگر جاييش خراب شد بايد بسازيم كه بتوانيم از آن عبور كنيم برويم به آخرت. پس آنجا خانه ميخواهيم زن ميخواهيم فرزند ميخواهيم پس اگر براي آخرت باشد براي خدا باشد عظم دارد و لو دينارش باشد و لو حبهاش باشد بسا كسي مستوجب جهنم باشد يك مؤمني را يك جرعه آب ميدهد به همان يك جرعه آب دادن مستحق بهشت ميشود ولكن دنيا خودش في نفسه براي خودش هيچ عظم ندارد. ببينيد هزار سال تمام اين مملكت را واگذاشت به ضحاك و هزار سال ده ناخوشي مزمن متصل داشت كه به همين جهت ده آك اسمش بود اين ده آك را عربيش كردهاند گفتهاند ضحاك. اين ده ناخوشي را داشت و هزار سال هم چاق نشد تا وقتي به درك واصل شد و هزار سال همچو ناخوشي مزمني را مسلط ميكند بر او و او را مسلط ميكند بر سر اين مردم اين ملك را به دستش ميدهد پس معلوم است عظم ندارد كه ميدهد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه چنين صانعي را بدانيد كه اعتناي او به آخرت خيلي بيش از اعتناي اوست به دنيا به قدري كه دوام آخرت بيش از دنياست اعتناي او به آخرت بيش از اين است همين مضمونها را در اخبار فرمايش كردهاند. در اخبار خاصه ميفرمايند رحمت خدا هفتاد جزء است يك جزئش را آورده در دنيا و آن يك جزئش را در تمام دنيا از اول دنيا تا آخر دنيا قسمت كرده بر پدرها بر مادرها بر اجداد بر جدات بر رفيقها بر تمام كساني كه رحم دارند قسمت كرده بر تمام اين خلق همه از آن يك جزء است كه حالا ميبيني مادر چقدر مهربان است پدر چقدر مهربان است همه از همان يك جزء است از هفتاد جزء. باقي اجزاء را گذارده براي آخرت و واقعا حقيقةً همينطور است. پس اينجا هر چه ضرور داريد او بايد بسازد و ساخته آنجا هم هر چه ضرور داريد او بايد بسازد و ساخته. اينجا نبايد دعا كرد كه زمين خلق كند خلق كرده ساخته و نگاه داشته و سرنگونش نميكند نبايد دعا كرد كه آسمان خلق كند خلق كرده و ساخته و نگاهش داشته كه خراب نشود دعا هم كسي بكند كه خلق نكند نميشنود از خلق چنانكه فرموده و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض دعاي بيمعني است آنجا هم هر چه ضرور داشتهاي خلق كرده. باز اينها پر و بال شد شاخ به شاخ شدم، باز اينها منظورم نبود. منظور اين بود كه اين صانعي كه اعتنا دارد به آخرت هفتاد مرتبه بيش از دنيا ميخواهم عرض كنم والله هفتادش را گفتهاند محض همين است كه خواستهاند بگويند زيادتر چنانكه متداول است ميگويند هزار بار گفتم، صد هزار بار گفتم و مراد زيادتي است نه همين هزار و صد هزار بار مخصوص همچنين اين هفتاد هم همين هفتاد تنها مقصود نيست مراد اين است كه اعتناي خدا به آخرت بينهايت بيش از اين دنيا است.
باري ملتفت باشيد كه مقصود بالذات از آوردن خلق اين بود كه عبورشان بدهند ببرند به آخرت اگر آخرتي نبود اصلا اين دنيا را هيچ خلق نميكرد وقتي آخرتي نباشد گو نباتات خلق نشوند سبز نشوند هي سبز شوند و بخشكند ثمرش چه چيز است گو حيوانات تولد نكنند و نميرند و نگندند. پس اين نباتات بايد باشند اين آبها و خاكها بايد باشند براي اينكه نباتات برويند، نباتات بايد باشند براي حيوانات حيوانات بايد باشند براي اينكه انساني بيايد و برود به آخرت پس خلقتم للبقاء لاللفناء و انما تنتقلون من دار الي دار ديگر راهي دارد آخرت از آن راه بايد رفت بايد از برزخ رفت به آخرت، اينها قناطر است پلها است راهها است. راهها را قرار دادهاند براي عبور و مرور خود راه مقصود بالذات نيست. پس اصل اعتناي صانع به آن آخرت است حالا اعتناي به آنجا چون بيشتر شد امر آنجا را بهتر محكم ميكند از امر دنيا امر دنيا را چه جور ميكند؟ در دنيا قرار داده روز باشد روشن باشد چشمشان ببيند چيزها را، قرار داده شب باشد تاريك باشد كسي جايي را نبيند. از حكمت اين جور قرار داده به جهت اينكه هميشه اگر روشن بود مردم از حرصي كه داشتند بسا خواب نميكردند و بدنشان به اين واسطه عليل و ناخوش ميشد و هلاك ميشدند. پس عمدا شب ميكند كه لابد شوند آرام بگيرند خواب كنند بدنشان قوت گيرد زنده بمانند گاهي روز ميكند كه به كار خود برسند چنانكه همينجورها در كتابش خبر داده. و جعلنا النهار معاشا پس امر دنيا را اينجور محكم ميكند امر آخرت را بيش از اين محكم ميكند و تمام دنيا را هم خدا براي آخرت آفريده پس اعتناي اين صانع را به آخرت نميشود سنجيد كه چقدر بيش از اعتناي او است به دنيا. پس تمام مقصود خدا و مراد خدا همه آخرت است حالا كه چنين شد فكر كنيد كه آيا امر آخرتي از غير انبيا آمده به شما رسيده يا بايد از اين پيغمبران بيايد به شما برسد؟ ديگر قسم ثالثي نميتوان پيدا كرد. يا بايد خودمان خبر داشته باشيم كه چه بايد بكنيم يا كسي بگويد به ما كه چه بايد كرد خودمان طبيب نيستيم نميدانيم چه چيز نافع است چه چيز ضار است نافعها را نميدانيم ضارها را نميدانيم. چشممان نافع و ضار دارد. گوشمان نافع و ضار دارد حركاتمان سكناتمان هر كدام نافع دارند ضار دارند نافع و ضار اينها به حصر بيرون نميآيد اينها اقتضاءاتش هم همراهش هست حالا اينها را بايد من خودم بدانم يا كسي بايد باشد كه بيايد اينها را براي من بگويد. خودم كه نميدانم پس يقينا او بايد غير من باشد آن غيري كه مردم اين چيزها را از او ياد گرفتند آنها پيغمبران هستند به اتفاق تمام اهل اديان هر جا متصل به انبيا است راه خدا آنجا است هر جا متصل به انبيا نيست هيچ آنجا راه خدا نيست. هيچ راه به سوي خدا به عدد انفاس خلايق نيست پس راه منحصر است به پيغمبران و اين پيغمبران محض ادعا آمدهاند و ادعاهاشان ثابت نشد و معلوم نشد از جانب خدا هستند يا نيستند و اين مردم علي العميا تصديقشان كردند؟ وقتي فكر ميكنيد مييابيد كه اينجور نيست بلكه امر اين صانع امري است واضح ظاهر بين هيچ شكي و شبههاي در آن راهبر نيست حجت خدا بالغ است يعني واضح است در تفسير لله الحجة البالغة در تفسير بالغة ميفرمايند يعني واضحة يعني محل شك و شبهه قرار نميدهد. پس بر جميع كفار در جميع قرون در جميع اعصار خدا حجت خود را تمام كرده و عذري براي احدي نگذارده. حالا ديگر فلان يهودي ادعا كند كه من حقيت اسلام را نميدانم و حالي من نشده دروغ ميگويد پدر سوخته خدا هم ميگويد من آيا مرادم را براي مردم بيان نكردم؟ آيا حجتم را تمام نكردم؟ آيا واضح نكردم؟ چرا نفهميدي؟ اگر كسي نفهمد چيزي را و نفهميده از راهي برود خداي عادل از او مؤاخذه نميكند كه چرا از آن راه رفتي همين سلاطين ظاهري نميكنند چنين كاري حتي سلطان ظالم مثل ضحاك با آن ظلم مثل فرعون به آن ملعنت و شقاوت، هر ظالمي هر جابري هر قدر ظلم بكند اينجور ظلم را نميكند هر چه ظلم بخواهد بكند اقلا مرادش رااول ميگويد و بعد ظلمش را ميكند. حالا خدا مراد خودش را نگفته هي توي كله مردم بزند كه من مرادم را نگفتهام به شما و ميدانم هم نگفتهام و حالا كه نگفتهام شما چرا نفهميديد؟ پس حالا توي كلهتان ميزنم. نميشود خدا همچو باشد و همچو ظلمي بكند اين است كه امر خدا واضح و ظاهر و بين است و هر نبيي امرش محل شك و شبهه نبوده واضح بود ظاهر بود ديگر حالا امر واضح را كسي نخواهد بگيرد نميگيرد وقتي نگرفت ضرر خودش است كسي بخواهد بگيرد ميگيرد و منت خدا را هم ميكشد منتي هم بر خدا نميگذارد بل اللّه يمن عليكم ان هداكم للايمان[40] مؤمنين منت خدا را هم ميكشند كه خدا امرش را واضح و ظاهر و بين و آشكار كرده براي آنها و شك و شبهه براشان نگذارده و كفار و منافقين منت ميگذارند بر خدا اين است كه عرض ميكنم كساني كه در عصر هر نبيي واقع بودهاند از آدم گرفته تا خاتم و بعد از آن چرا كه مطلب كلي است و تخلف ندارد امر خدا هميشه واضح بوده ظاهر بوده هيچ محل شك و شبهه نبوده. هر كس در هر عصر انكار كرده امر واضحي را انكار كرده. ملتفت باشيد انشاءاللّه اين است كه معجزات انبيا را تمام عوام و علما و حكما و تمام كفار و منافقين همه ميديدند يك جور و يك طور و امرشان واضح ميشد و همه ميفهميدند اما مؤمن منت خدا را داشت ممنون خدا بود كه خدا ايمان به او داده آن كافري كه يك غرضي داشت مرضي داشت تعصب ايلي طايفهاي. حسدي همچشمي داشت ميگفت قبول ندارم اين را همه كفار ميگفتند. پس هر نبيي همين كه معجز ظاهر ميكرد جمعي دورش جمع ميشدند بعضي هم به واسطه حسدها و تعصب ايلي و طايفهاي ميگفتند از طايفه فلان نبي مبعوث شده ما ايمان نميآوريم بايد از خودمان نبي مبعوث كني تا ايمان بياوريم، فلان يتيم نباشد، چرا ما برويم پيش يك بچه يتيم بيچيزي گردن كج كنيم؟ فلان كس كه خيلي دولت و ثروت دارد و آدم متشخصي است چرا نرويم پيش او گردن كج كنيم؟ لولا نزل هذا القرآن علي رجل من القريتين عظيم بعضي هم ميديدند معجز است و راست ميگويد ايمان ميآوردند ديگر توي اين ايمان آوردن ميديدند آجيلي هم پيدا شد كمكم ديديم جمعيتي پيدا شد رفتيم جنگيديم با دشمن غارت كرديم آورديم خورده خورده جمعيت زياد ميشود خورده خورده عزت پيدا ميكنند خورده خورده حرمت پيدا ميكنند اهل شور پيغمبر ميشوند ديگر اينهايي هم كه ميآيند هر كدام ايلي دارند قبيلهاي دارند به اينطور دايره وسيع ميشود دايره كه وسيع شد اينها را امتحان ميكند خدا و اين را از ميان ميبرد وصيي جاش ميگذارد. چون در اول پيغمبر كه آمد ميآيند اكابر و اعاظم و ايمان ميآورند آنها عارشان ميشود كه تمكين از آن وصي كنند و پيغمبر9 هم به طور ظاهر خيلي حرمت ميكردند از آنها ابابكر را حرمت ميكردند عمر گاهي خشونت با پيغمبر ميكرد مثلا ميفرمودند فلان جا بايد بروند نميگذاشت ميفرمودند عمر مصلحت ندانسته گاهي هم اطاعت ميكرد به طور نفاق و همراهي ميكرد لكن بسيار ميشد كه امري ميفرمودند و عمر داد و بيدادي داشت ميفرمودند حالا عمر مصلحت نميداند نكنيد خيلي فضولي ميكرد عمر.
خلاصه مقرب بودند اينها كه همچو سلوك ميكردند همچو آدمها جمع ميشدند همه صاحب تشخص بودند همه صاحب عبا همه صاحب عمامه همه سبيلچيده اينجور آدمها ميگفتند مصلحت نيست اميرالمؤمنين خليفه باشد به جهتي كه اين خيلي از عرب را كشته و عرب همه دشمنش هستند اگر او خليفه بشود تا بشنوند عرب كه علي خليفه شده همه سر بر ميدارند ديگر اسلام برجا نميماند. شور كردند مصلحت را در اين ديدند كه ابابكر خليفه باشد يك مرتبه ميبيني تمام مردم ميروند آن سمت اميرالمؤمنين همان خودش است و حوضش علي ميماند و حوضش كه سلمان و اباذر و مقداد و عمار باشند. حالا اميرالمؤمنين چه كند شمشير بكشد همه را بكشد كه اين كار را نميكند چرا كه بايد دنيا را آباد كند.
خلاصه ملتفت باشيد مطلب از دستتان نرود وقتي انسان فهميد از روي بصيرت آمد و فهميد چه مقصود است از معجز و چطور شده كه معجزه ميآرند و چرا بايد معجزه را از جانب خدا دانست راهش و طرزش را و طورش را به دست آورد انسان دليل تسديد را به دست آورد ديگر شك و شبهه براش نميآيد مثل سلمان و اباذر و مقداد و عمار كه تمام عالم اگر بروند پيش ابابكر آنها نميروند. ديگر آنها مصلحت چنين است سرشان نميشود ميگويند ما مصلحت نميفهميم يعني چه. خدايي داريم پيغمبري داريم اين خدا به پيغمبر ما گفته پيغمبر براي ما گفته كه اميرالمؤمنين خليفه او است اين اميرالمؤمنين خانه بنشيند ما خانه مينشينيم جنگ كند ما جنگ ميكنيم ما اطاعت امر او را ميكنيم. از اين راه كه فكر ميكني ميبيني چهار نفر مسلمان ميمانند باقي كفارند منافقند مرتدند از اول مسلمان نبودند راهش هم همه همين كه معجزات را همه ميديدند لكن خيال ميكردند بازي بود مثل همين بازيها كه در ميآورند كسي تخممرغي زيرپاش ميگذارد بر ميخيزد راه ميافتد جوجهها از تخم بيرون ميآيند پشت سر او راه ميافتند معجزات را هم خيال ميكردند مثل اينها آنها هم بازي بوده پس اگر ملتفت شديد ميدانيد امر خدا بازي نيست دليل تقرير و تسديد كه ميآيد محكم ميكند كسي كه گرفت ديگر گمراهي براش نخواهد بود ماكان اللّه ليضيع ايمانكم ان اللّه بالناس لرؤف رحيم خدا قسم خورده حتم كرده در حكمت خود كه ايمان را ضايع نميكنم خداي رؤف رحيم ايمان ضايعكن نيست. والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا كسي بخواهد رو به ما بيايد و حال آنكه ما خواستهايم از مردم رو به ما بيايند و حال آنكه اين همه جنگ و جدال و نزاع پيغمبران اين همه معجزات و خارق عادات پيغمبران براي اين است كه رو به ما بياييد حالا يك كسي هم خواست بيايد مطابق همان كه خدا خواسته ديگر اين را نميآريم توش نيست البته ميآرد. پس والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا لام لنهدينهم لام قسم است، نهدين مؤكد به نون تأكيد ثقيله است پس حتم و حكم است و قسم خورده و آلي علي نفسه كه نگيرد ايمان مؤمن را ايمان را ضايع نميكند ديگر حالا از همين جا بيابيد كه آنهايي كه منافق شدند از روز اول ايمان نداشتند و بروز نميدادند بازي خيال ميكردند معجزات را ميديدند قمر از آسمان آمد بالاي كوه ابوقبيس و دو نصف شد ديدند سوسمار حرف زد شهادت بر پيغمبري او داد تنه درخت را ديدند حرف زد حركت كرد جابه جا شد ديدند پيغمبر وقتي راه ميرفت ميان مردم و مينشست ميان مردم يك سر و گردن از باقي مردم بلندتر بود با وجودي كه بلند قد نبود و مستوي الخلقه بود خيال كردند اينها براي تماشا است براي تماشا اين كارها را كردند ديگر در بين تماشا آجيلي هم پيدا شد دعوايي كردند مالي هم آوردند غنيمت آوردند اسير آوردند اينها را غلامان و كنيزان قرار دادند اينها هم كه توش بود. پس منافقين به اين طورها جمع شدند دور پيغمبر. حالا آني كه از روي بصيرت آمده بود اگر تمام عالم خراب ميشد او سرجاي خود ساكن بود هيچ شكي براش نميآمد المؤمن كالجبل لاتحركه العواصف و لاتزيله القواصف هر چه سيلاب بيايد به كوه كه رسيد آب بر ميگردد نه كوه ميجنبد تمام بادها بيايند بخورند به كوه بادها بر ميگردد نه كوه. حالا چنانكه كوه حركت نميكند از آبها و بادها همينطور مؤمن از شكوك و شبهات نميلغزد و حركت نميكند هر چه شكوك و شبهات باشد پيش او كه ميروند بر ميگردند اين به جهت اين است كه راه شك و شبهه را ميبندند صانع عالم آن صانعي كه تمام چيزها در يد قدرت او است راهي را كه او ميبندد كسي نميتواند واكند شيطان نميتواند شبهه كند شيطان چه ميكند انما يدعو حزبه شيطان دعوت ميكند حزب خود را وقي ميكند سگها و همجنسها ميروند پيشش ديگر كاري از او نميآيد لكن حالا بتواند مشتبه كند حق را به باطل، فكر كنيد اگر خدا شيطان را مقابل حقي قرار بدهد كه از مردم خواسته شك در آن نداشته باشند كه اين شيطان بيايد مشتبه كند امر را و مردم معطل بمانند اين اتمام حجت نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه اين است كه والله آن شيطان اعظم آن شيطان بزرگ تا شيطان كوچك و كوچكتر هيچ كدام مقابلي با خدا نميتوانند بكنند هر چه حيلهبازتر و مكارتر باشند و بيشتر مكر كنند و مكروا مكرهم و عند الله مكرهم حيلههاش توي چنگ خدا است توي قبض خداست خدا چيزي را كه واضح كند اگر كسي بخواهد اشتباه كاري كند مشتبه كند جلوش را ميگيرد نميگذارد حيله را بيارند. پس آني كه با بصيرت ميآيد خدا هم او را حفظ ميكند از حيلههاي شيطان چرا كه شيطان و حيلههاي او در چنگ خدا است. انشاءاللّه فكر كن چنگ خدا را گم مكن سركلاف كه به دستت آمد ديگر شيطان اعظم ميگريزد شيطان حزب خودش را دعوت ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
25بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس بيست و سوم دوشنبه 23 ذي الحجة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
ادلهاي كه خداوند عالم خبر داده سه قسم است و هر قسمش مال يك نوعي از انواع خلق است به طور حقيقت. ديگر هر سه قسمش در هر درجه هم به طور اضافه يافت شود آن مطلبي ديگر است و اينها را اگر ضبط كنيد خيلي از اشكالات تعبيرات مشايخ و ساير حكماي اهل حق و خيلي از اشكالاتي كه در احاديث و اخبار و آيات هست به اينها رفع اشكال و تنافي ميشود.
پس دليل حكمت به طوري كه اضافه توش نباشد مال يك طايفه است و همچنين دليل عقل به طوري كه اضافه نباشد مال يك طايفه است مال انبيا مال ائمه است. و دليل مجادله مال ساير رعيت است. چه مضايقه به طور اضافه در هر جايي به حسب خودش دليل حكمت به حسب خودمان ما هم داشته باشيم، داريم. دليل موعظه به حسب خودمان ما هم داشته باشيم، داريم.
پس عرض ميكنم دليل حكمت آن دليلي است كه فوق تمام ادلهاي است كه خدا خلق كرده چنانكه خودش خبر داده و من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا دليل حكمت به طور اضافه و نمونهاي كه در ما باشد آن دليلي است كه عين مدلول است كأنه از جميع جهات دليل و مدلول عين يكديگر باشند به شرطي كه دقت كنيد. خب دليل اگر عين مدلول است كه مدلول است و اگر غير او است يك جور غيريتي بايد داشته باشند پس عين همند و غير هم. عين همند به جهتي كه دليل اگر مطابق با مدلول نباشد دلالت بر آن نميكند، پس يك جاييش بايد اتحاد داشته باشد. پس جهت اتحادي بايد داشته باشد حتي در حرف زدن و عرض ميكنم كه اين قاعده قاعدهاي است كه در آنچه بخواهيد جاريش كنيد جاري ميشود. پس هر جا انسان حرف راستي زد جهت مطابقهاش بوده كه راست شده هر جاييش كه يك خورده مجاز توش آمده همان يك خوردهاش دروغ است. پس خوب دقت كنيد انشاءاللّه دليل حكمت دليلي است كه هر كه به چنگ آورد تمام توحيد را به چنگ آورده. فرمايش ميكنند شيخ مرحوم من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره مرادشان اين دليل است، پس ميانه هر مبتدايي و خبري ببينيد چه جور است، يك زيد و قائمي را درست تحقيق كنيد. پس يك زيدي هست و اين زيد خودش ميايستد و اين ايستاده دليل زيد است و زيد مدلول اين دليل است و اين مدلول در مقام اين دليل از خود اين دليل بهتر ايستاده واضحتر است ظاهرتر است پس كانه اين ايستاده خودش زيد است و واقعا زيد است كأنه ندارد. وقتي انشاءاللّه فكر كرديد و طرحش كرديد به اينطور كه اين زيدي كه ايستاده عمرو كه نيست بكر كه نيست زمين نيست آسمان نيست بسايط نيست مواليد نيست جميع ماسواي زيد را ميتوانيد طرح كنيد. پس كيست ايستاده؟ زيد است و اين ايستاده خبر زيد است خبر ميدهد از زيد، ميگويد هر كس زيد را نديده مرا ببيند، قد من قد زيد است، سر من سر او است، دست من دست او است، پاي من پاي او است من رآني فقد رأي زيدا و اين احاديث من رآني فقد رأي الحق هم معنيش همينطورها است و مكرر عرض كردهام تمام اخبار و تمام آيات و تمام كلمات حكماي اهل حق مشتق است و لفظ جامد ميخواهم عرض كنم هيچ ندارند در علم خودشان. ديگر حالا مردم اينطور نباشند حرف ديگر است. فلان رحيم است يعني رحم داشته باشد، فلان ايستاده است يعني ايستاده باشد، فلان نشسته است يعني نشسته باشد. همچنين خدا قادر است يعني قدرت داشته باشد نه اينكه عاجز باشد و اسم او قادر باشد. پس در حكمت همه كلمات كلمات مشتقه است. وقتي مشتق شد پس اين قائم مشتق است و قيام بايد در او باشد تا راست باشد و قضيه كاذبه نباشد و زيد بايد قائم باشد تا راست باشد زيد قائم. پس قائم عين زيد است و هيچ فرقي مابين قائم و زيد نيست نه در عمل نه در علم نه در خلق نه در خُلق، استثناء ندارد. هيچ جا هيچ فرقي مابين قائم و زيد نيست الاّ اينكه زيد اين قائم را احداث كرده و اين قائم زيد را احداث نكرده. پس اين تابع او و او متبوع و او تابع اين نيست. او اصل است اين فرع. مبتدا با خبر فرقشان اين است كه خبر را مبتدا احداث كرده كانه و خبر كانه فعلي است از او سر زده پس فرقي ديگر ندارد پس يكي هستند مگر آن الاّش كه ميفرمايند لافرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك پس اين نوع دليل حكمت است. پس در عالم خودمان دليل حكمت به حسب خودمان به طور اضافه اين است كه زيد را كه ميبينيد ايستاده، اين ايستاده اسمي است مشتق از اسماء زيد. اين زيد است ايستاده غير زيد كسي نايستاده پس عين زيد است ايستاده الاّ اينكه ميفهميم اين ايستاده يا اين هيئت قيام اگر روي ذات زيد پوشيده شده بود لازم ميآمد اين قائم ذات زيد باشد آن وقت بايد در حال قعود هم قائم باشد و ميبينيد بالبداهة چنين نيست. مثل اينكه صورت سواد كه روي مداد پوشيده شده در ضمن الف و باء و جيم و دال و جميع حروف جاري است. پس اگر هيئت قيام هم روي ذات زيد بچسبد زيد در حال قعود هم بايد قائم باشد. پس اين هيئت قيام روي ذات زيد نچسبيده لكن آن ظهوري از زيد كه توي قيام است اين توي آن ظهور پوشيده شده و زيد ظاهر در آن ظهور است.
و قاعدهاي هم كه شيخ مرحوم دارند هر ظاهري در ظهورش اظهر از نفس ظهور است. اين قاعده را من شرحش كردهام. ظهور هر ظاهري يعني فعل هر فاعلي از فرع عالم آن فاعل بايد بيايد چرا كه فعل فاعل را به طور بينونت نميتوان برداشت و چسباند به فاعل. پس شما كاري كه ميكنيد لامن شيء آن كار را احداث ميكنيد نه اين است كه از خارج بگيريد آبي خاكي آسماني زميني آن را احداث كنيد. پس فعل هر فاعلي اثر آن فاعل است و از او صادر شده بدئش از آن فاعل است عودش به سوي آن فاعل است از عالم مباين از اويي نيامده معقول هم نيست از عالم مبايني بيايد بلكه واجب است و حتم است و حكم كه از عالم مباين نيايد حالا كه چنين شد پس فاعل در فعل خودش هميشه ظاهر است و از فعلش بهتر ظاهر است از نفس فعلش ظاهرتر است به طوري ظاهر است كه وقتي دقت ميكني در خلال ديارش تجسس كني غير از فاعل پيدا نيست به طوري كه اگر تعمد هم بكني كه در توي فعل غير از فاعل را بخواهيد پيدا كنيد تعمد هم بكنيد ميبينيد عمرو نيست بكر نيست در توي فعل فاعل است در توي قائم كي هست؟ زيد است. پس زيد است در اين قائم. پس مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است اما آن جايي كه از جهتي بايد مخالفت داشته باشد دقت كنيد اگر اين خبر احاطه كرده بود برگرد آن مبتدا خبر نبود يعني ذات آن مبتدا خبر بود. باز مبتدا را از حيث مبتدائيتش خيال كني غير خبر است از هر حيثي كه غير خبر باشد از آن حيث دروغ ميشود قضيه بايد صادقه باشد. زيد قائم زيد هر حيثش كه قائم نباشد از آن حيث قائم را بايد بيرون برد از خبر زيد بودن. پس آن مبتدا هم اسمش نميشود باشد پس اگر گاهي گفته ميشود مبتدا از حيثي غير خبر است يعني ذات مبتدا ذات زيد نيست اين غير هيئت قيام است. حالا اين هيئت خبر اين هيئت قيام اگر روي ذات زيد پوشيده شده بود زيد بايد در جميع ظهوراتش قائم باشد، در حين قعود هم بايد قائم باشد و چنين چيزي معقول نيست.
خلاصه اينها را هم حالا نميخواهم تفصيل بدهم منظور اين است كه دليل حكمت در عالم خودمان اين است كه هر خبري را نسبت به هر مبتدايي بسنجي اين خبر دليل است مبتداش مدلول است اين خبر اسم است آن مبتدا مسمي است اين يكيش صفت است ديگر الف لام سرش در ميآرند زيد القائم ميگويي. آن يكيش موصوف است هر چه ميخواهي بگو، زيد است خودش وحده لاشريك له و اين قائم صفت اوست ديگر چه صفت بگويي و زيد را موصوف چه اسم بگويي و زيد را مسمي چه خبر بگويي و زيد را مبتدا به غير زيد كسي ديگر ايستاده نيست پس اين دليل چنان نزديك ميكند شنونده را به زيد كه نزديكترين چيزها است به زيد و از او نزديكتر چيزي نيست بلكه زيد نزديكتر است به ايستاده از سواد چشم به بياض چشم. ديگر نحن اقرب اليه من حبل الوريد را ملتفت باشيد و اسم اعظم نزديكتر است به بسم اللّه الرحمن الرحيم از سياهي چشم به سفيدي چشم اگر ملتفت باشيد ميدانيد كه اين معنيها را دارد كه عرض ميكنم. اين است نوع دليل حكمت كه عرض ميكنم شيخ مرحوم همينها را در شرح فوايد تصريح ميفرمايند و اين نوع دليل حكمت است. حالا بخواهي بسنجي كيست كه خدا را اينطور ميتواند مشاهده كند و اسماء اللّه را ميتواند مشاهده كند عرض ميكنم تا كسي در محدب خلق واقع نشده باشد و آنجا نبيند اسم القادر خدا را نميتواند اينطور خدا را بشناسد مثل اينكه اينجا تو ميبيني اسم القائم زيد را آن وقت ميگويي زيد است. همينطور يك كسي بايد باشد اسم القادر خدا باشد كه هر كس او را آنجا ببيند به خدا بگويد لافرق بينك و بين القادر الاّ اينكه قادر صفت تو است. قادر ذات ثبت لها القدرة است و غير از خدا كسي را در آن اسم نبيند. پس في الحقيقة غير از خلق اول كسي ديگر اهل دليل حكمت نيستند و آنها كه اهل دليل حكمتند طايفه واحده هستند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة ايشانند كه نسبت ايشان به خدا مثل نسبت قائم است به زيد. نوعش را كه شما تصديق بتوانيد بكنيد در عالم خودتان نسبت به خودتان. فكر كنيد هر ظهوري نسبت به هر ظاهري چه جور است، هر فعلي نسبت به هر فاعلي چه جور است، هر صفت مشبههاي باشد اشتقاق داشته زيد خباز است، زيد اب فلان است، ابن فلان است، شوهر فلان است تمام اينها صفات زيد است و زيد تمامش در هر يك از اين صفات هست ايني كه اب فلان است تمامش اب فلان است اما آن جهت زيد كه اب فلان باشد ارثي كه ميبرد از جهتي ديگر كه ابن فلان است نميبرد، آن ارث به جهتي ديگر كه خويش فلان است نميبرد، ارث هم اشتقاق دارند. ببينيد كه اينها همه ظهورات زيدند هر ظهوري هم غير از ظهوري ديگر است احكام شرعش احكام كونش همه جاش را فكر كنيد. جهت خاليت يك جور ارثي ديگر ميبرد، جهت عميت ارثي ديگر ميبرد، ابوت يك جور حكمي دارد بنوت يك جور حكمي دارد غير از آن. خلاصه پس اينها همه اسماء مشتقه هستند و اين است دليل حكمت كه ظاهر را در ظهور اظهر از نفس ظهور ميبينند و در عالم خودتان خيلي آسان هم هست مشكل نيست. مشكلش آنجاها است كه نميتوانيد آنجا برويد. پس اين نوع دليل حكمت است براي اهل حكمت. پس آنجاهايي كه بايد با دليل حكمت خدا را بشناسند همچو جايي است اين جورها است كه بايد بشناسد. پس بدانيد به غير از ائمه پيغمبر كسي را دعوت نكرده به اين دليل. و حالا ديگر خيلي از آيات حل ميشود به اين بيان. و انذر عشيرتك الاقربين و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين عشيره اقربين را بايد انذار كرد به دليل حكمت، براي مؤمنين جوري ديگر بايد بكند آني كه بخصوص مبعوث براي آنها شده كه براي آنها قرآن را بخواند حق تلاوتش آنها عشيره اقربين هستند آن باقي ديگر اقربين نيستند بعد دارند آن عدم امتثالشان آنها را دور كرده، قربها هم قرب ظاهري نيست. پس براي پيغمبر عمها بودند بيرون رفتند از اين آيه، ابن عمها بيرون رفتند، حضرت اميرش ماند همچنين اولاد حضرت امير بسيار بودند همان امام حسن باقي ماند و امام حسين. پس عشيره اقربين كه در اين آيه است مخصوص ائمه طاهرين است صلوات اللّه عليهم آنها را بايد به دليل حكمت دعوت كند اما باقي مؤمنين را واخفض جناحك للمؤمنين بايد پايينتر بيايد و به دليلي ديگر دعوت كند.
باري اينها را هم نميخواهم شرح كنم. همه مقصود اين بود كه دليل حكمت مخصوص آن طايفه است.
پشت سر اين دليل دليل موعظه است كه مال عقل است. صاحب عقل به طور مشاهده نميبيند لكن استدلال ميكند و به استدلال يقين ميكند. پس خدا را به دليل حكمت كسي كه شناخت ديگر اينجور نميكند بلكه او را به حقيقت ايمان ميشناسد چرا كه لم تره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان اما عقل يقين به صانع ميتواند بكند و نميتواند هم ببيند صانع را، صداش را نميتواند بشنود، به هيچ حاسهاي احساس صانع نميتواند بكند و معذلك نميرود در محدب خلق كه خدا را بشناسد همين جايي كه هست در سرجاي خود ميتواند بفهمد صانعي دارد. پس عقل استدلال ميكند و استدلالش هم بايد به طور يقين باشد آنجاهايي كه در شك است هنوز استدلال عقل محكم نشده لكن دليل حكمت ديگر استدلال نيست. زيد خودش ايستاده است و غير از زيد كسي نايستاده اين دليل كشف است دليل عيان است دليل استدلالي نيست لكن اين اطاق را يك بنايي ساخته بلاشك يقيني است. حالا بنا كي بوده؟ انسان بوده، جن بوده، مرد بوده، زن بوده، گبر بوده، يهودي بوده، مسلمان بوده نميشود دانست. همينقدر انسان يقين ميكند كه بنايي بوده ساخته. پس عقل استدلال ميكند و وقتي به مطلب رسيد يقين ميكند و احتمال خطايي احتمال خلافي عقل نميدهد در آن قدري كه يقين كرده. و اگر ملتفتش باشيد انشاءاللّه عرض ميكنم اين استدلال است كه پس از استدلال به دليل حكمت، پس از دليل حكمت ديگر دليلي بالاتر از دليل عقل خدا خلق نكرده به جهتي كه عقل در مطالب يقين ميكند جاي يقين در عقل است يقين جاي ديگر نيست و احتمال اينكه خطا كرده باشم سهو كرده باشم فراموش كرده باشم نميرود در اين دليل و اين دليل مخصوص اهل عقل است و اين دليل است كه اقل ما قسم بين العباد است چنانكه همينجور حديث دارد و همينجور شيخ مرحوم فرمايش كردهاند. مردم ديگر يكپاره چيزهاي ديگر را دليل عقل ميگيرند مثلاً ايني كه حالا روز است ميگويد اين را عقل من حكم ميكند اين را دليل عقل ميگويند. پس به اينكه حالا روز است تو علم داري حالا روز است اضطراب هم نداري هر كس هم كه گفت حالا شب است به او ميخندي حرف او را بسا حمل به ماليخوليا ميكني كه روز به اين روشني را كسي شك كرده شب است؟ پس مجنون شدهاي، بسا همچو هم بگويي. لكن شما ملتفت باشيد اين حالا روز است يقيني نيست و اين اطمينان كار نفس است. پس در جايي كه بايد جدا كرد مراتب علم را مرتبه اول مرتبه فؤاد است كه بيان حكمتي است كه مقام كشف است و عيان. به اين دليل علانيه ميبيني هر فاعلي را در فعل خودش ظاهرتر است از فعل. هر ظاهري در ظهورش اظهر از نفس ظهور است ولكن دليل عقل نه ظاهر كسي را ميبيند نه ظهورش را لكن استدلال بر وجود فاعل ميكند وقتي ميبيند همچو بنايي را يقين ميكند بنايي هست كه اين بنا از صنع او است اما ديگر بناش كيست؟ حكيم بوده سفيه بوده، اين چيزهاش را بسا نداند. پس عقل استدلال ميكند و عقل دليلش وقتي تمام شد احتمال خلافي خطايي در خودش نميدهد و علمش مطابق خارج است يعني مطابق وضع الهي است. به خلاف علوم نفساني كه بسا آنكه مطابق با خارج نباشد پس علمي هست نفساني، يقيني هست نفساني. مردم توي اين علوم دارند راه ميروند حالا علم نفساني مثل علم به اينكه حالا روز است چيزي روشنتر از اين روز نيست روشنتر از آفتاب في رابعة النهار مثلشان است و هر چيزي كه منتهي به بديهيات شد اين را ميگويند بديهي است. ميگويند بديهي آن چيزي است كه وقتي انسان احساس كند آن را ديگر فكر ضرور نداشته باشد. انسان وقتي احساس كند چيزي را يا از راه چشم يا از راه گوش يا از راه شامه يا از راه ذائقه يا از راه لامسه همين كه احساس كرد ديگر دليل و برهاني نخواهد اگر به چيزي دست گذاشتي گرم بود ميگويي گرم بود، به چه دليل گرم بود؟ ميگويي دست گذاشتم گرم بود. فلان جا روشن بود، به چه دليل؟ نگاه كردم ديدم روشن بود ديگر اين فكري نميخواهد. چشمش را كه وا ميكند ميبيند، اين بديهي اسمش ميشود. پس هر چيزي منتهي به رؤيت شد يا محسوس حواس خمس شد اين را ميگويند بديهي. اين است كه صغري و كبري ميچينند نتيجه ميگيرند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، حالا شما انشاءاللّه فكر كنيد و بدانيد اينها يقين نيست بعد از آني كه انسان به عقل خودش مييابد چيزي را اين ديگر يقيني ميشود فكر كنيد ببينيد چه بسيار از اوقات شده كه انسان خيالي كرده و در حيني كه فلان خيال را ميكرد براش ترديدي نبود ترديدي براش نيامده بود بعد يك مرتبه ترديد پيدا شد. انسان عاقل وقتي خواب است و خواب ميبيند در حين خواب هيچ ترديد ندارد كه خواب است خود را بيدار ميپندارد. خيلي كم اتفاق ميافتد كه بداند خواب ميبيند بسا خواب ميبيند انسان روز است و روشن است و در مجلس نشستهايم و صحبت ميداريم. فلان مطلب بخصوص هم گفتگو ميشود و هيچ ترديدي هم نداريم كه شايد خواب باشيم. وقتي بيدار ميشويم ميبينيم شب بوده و در رختخواب خوابيده بوديم هيچ كس هم نبوده درسي هم نگفته و حال آنكه بسا مطلبش را هم يادمان باشد كلمات و حروفش هم يادمان باشد. پس عقل وقتي ميآيد در محسوسات ميگويد شايد اين مجلس ما هم كه حالا ميبينيم خواب باشد فلان كس فلان چيز را به فلان داد ميگويد شاهد باش كه دادم. عقل نميتواند شهادت بدهد بلكه احتمال ميدهد كه شايد به نظر من همچو آمده. شايد او طلب داشته اين را از آن باب داده به او. گيرم يك كسي يك چيزي به كسي داد، گفت تو از من طلب داشتي طلبت را بگير احتمال ميدهد كه شايد همين را هم توريه كرده باشد بلكه در واقع قرض داده تو خبر نداشته باشي. پس اينها يقين اسمش نيست.
ملتفت باشيد حالا تكليف قرار داده شارع به جهتي كه غير از اين نميشود روي اين زمين راه رفت هيچ حكمي نميشود كرد، هيچ جنگي نميشود كرد، هيچ صلحي نميشود كرد. در اين عرصه احكامي قرار داده كه همين كه ميبيني كسي چيزي به كسي داد و يقين داري لاتنقضوا اليقين الاّ بيقين مثله در اخبار هم يقين اسمش شده. من وضويي ساختم و يقين دارم وضو ساختهام. يقين هست اما يقين عادي است. ملتفت باشيد عقل ميگويد شايد خواب ديده باشي، شايد حدثي صادر شده ملتفت نشدهاي، شايد باطل شده تو نميداني اين يقين اسمش است يعني يقين نفساني و علم نفساني و علم عادي مادامي كه يقين نكردهاي حدث صادر شده حالا لاتنقض اليقين بالشك يقين را به آن شك ابدا نبايد دست برداشت لاتنقض اليقين بالشك ابدا و شك به ظن هم استعمال ميشود. اگر يقينا وضو ساخته بودي گمان نزديك به علمي برات آمد كه حدثي صادر شده بخواهي وضو بگيري براي آن گمان بدعت است جايز نيست مگر بشكني وضويت را و از سر بگيري. پس لاتنقض اليقين الاّ بيقين مثله همينطور كه واضح و روشن ميداني وضو گرفتهاي اگر به همان واضحي بداني حدثي صادر شده بايد بروي وضو بگيري حالا به يقين عقلي نميتواني استدلال كني كه من وضو ساختهام شايد خيال كردهاي شايد خواب ديدهاي شايد حدثي صادر شده ملتفت نشدي كه صادر شد يا ملتفت شدي و يادت رفته. نسيان كه برات هست حالا چه ميداني صادر شده يا نشده؟ ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها را بازي نينگاريد سخت كه گرفتيد خيلي جاها راهتان وسيع ميشود يقين آن چيزي است كه همان جوري كه يافتهاي حكم كني كه صنعت صانع چنين است در خارج كه من يافتهام نه يقين آن چيزي است كه من يقين دارم شايد كسي ديگر طوري ديگر بداند يقين دارم كه صانع هست، آيا احتمال ميرود به دليل عقل تو شايد صانعي نباشد و من اشتباه كرده باشم؟ اگر يقين كردي كه صانع هست اگر جميع خلق جمع شوند كه صانعي نيست تو تكذيب ميكني تمام آنها را ميداني صانعي هست و خارجيت دارد. ملتفت باشيد وجود صانع نه اين است كه محض خيال من و مفهوم من، من چنين فهميدهام شايد تو جور ديگر فهميده باشي، اين جورها نيست. به خلاف وضوها كه حالا من به زعم خودم وضو دارم شايد كسي ديگر يادش باشد كه حدثي از من صادر شده من خودم يادم نيست.
خلاصه پس يقين آن چيزي است كه احتمال خلاف، احتمال خطا احتمال سهو و نسيان درش نرود يقين عقلي اينجور است اما در علوم عاديه در اغلب مواضع احتمال خطا احتمال خلاف احتمال سهو و نسيان در همه جاش ميرود همه جا از شارع هم حكمي آمده روش و حكمي دارد. پس دليل عقل اقامه ميكني اگر اقامه شد صانعي هست به دليلي كه من خودم خودم را نميتوانم بسازم و حالايي كه صانع مرا ساخته خودم حفظ خودم را نميتوانم بكنم كسي هم كه مثل من است آن برادرم آن پدرم آن مادرم مرا نساختهاند امثال و اقران من هم مرا نساختهاند من هم امثال و اقران خود را نساختهام حتي يك شپشي كه توي بدن من موجود ميشود خودم نميتوانم بسازم يك دست[41] او را نميتوانم بسازم با وجودي كه از عرق خودم به عمل آمده درست شده نميدانم دستش را چطور ميسازند پايش را چطور ميسازند احتمالي كه من خطا كرده باشم نميرود در عقل هم احتمال خطا و خلاف و سهو و نسيان نميرود پس يقينا من صانع دارم و احتمال خلاف نميرود و به همينجور يقين بايد يقين كني كه آن ديني كه از آن شخصي كه آمد و گفت من از جانب خدا و از جانب اين صانع آمدهام، دين براي تو آوردهام حالا اين ديني كه براي تو آوردهام اين است عرض ميكنم قول او را به چنين يقيني بايد يقين داشته باشي چنانكه اين يقينا از جانب صانع آمده و اين يقينا از جانب شيطان نيست از هواي نفس نيست براي رياست نيست براي غرض و مرضي نيست يقينا از جانب صانع آمده و قاصد آن صانع است به همان جوري كه همان نبي يقين ميكند كه جبرئيل است پيشش آمده جن نيست شيطاني نيست. وقتي جبرئيل ميآيد پيش نبي نبي ميشناسد كه جبرئيل است احتمال ضعيفي هم نميدهد كه شايد شيطاني باشد آمده او را اغوا كند جني نيست. تو هم بايد به همينجور بداني آن نبي كه ميآيد پيش تو و لسان اللّه در عالم تو است كه اوامر را برساند نواهي را برساند تو بايد يقين داشته باشي از جانب صانع است و هيچ سهوي و نسياني خطايي براي او نيست. ديگر فكر كنيد عرض ميكنم خيلي چيزها توي دستتان است و خبر از جاهاي ديگر نداريد. نبي در حين اداء و در وقت ابلاغ به اتفاق تمام عقول به اتفاق تمام طوائف كه ديني اختيار كردهاند. به اتفاق يهود و نصاري و گبرها، به اتفاق همه در وقت ابلاغ بايد معصوم باشد و هيچ سهوي نسياني خطايي براي او نباشد حتي سنيها كه گفتهاند لازم نيست حجت معصوم باشد و اين را در خلفا[42] ميگويند در پيغمبر هم در امورات عاديهاش ميگويند كه لازم نيست معصوم باشد. عرض ميكنم به اتفاق تمامشان پيغمبر در وقت اداي رسالت در وقت تبليغ كه ميگويد خدا گفته برويد نماز كنيد يا روزه بگيريد در آن وقت بايد معصوم باشد بايد سهو هم نكند بايد خطا هم نداشته باشد بايد هيچ خطا و لغزش و سهو و نسيان براي او در آن وقت نباشد تا آنچه را ميگويد ما يقين كنيم از جانب خداست و راست ميگويد اگر احتمال بدهيم كه اين شايد از جانب جن آمده يا از جانب شيطان آمده يا به هواي نفس و غرضي و مرضي آمده اينها را ميگويد اگر اين احتمال را بدهيم كه او هم آدمي است مثل ما طلبي از ما ندارد كه ما اطاعت او را بكنيم چرا بكنيم البته نبايد اطاعتش كنيم پس بايد يقين كني كه فلان نبي بخصوص از جانب صانع يقيني آمده و علم من مطابق است با خارج. و عرض كردم اين علم بسا دخلي به آن علمي كه من وضو دارم ندارد. آن علم علم عادي است، من مأمورم ظهر كه بشود نماز كنم ظهر هم علامت دارد علامتي براش قرار دادهاند حالا من نگاه ميكنم به آفتاب و همچو ميفهمم كه حالا ظهر است احتمال ميرود كه شايد اشتباه كرده باشم همچنين مأموري وقتي سفيده صبح را ببيني طالع شد نمازت را بكني با وجودي كه احتمال ميرود كه شايد ابر سفيدي بوده به نظر تو سفيده صبح آمده. شايد خيالي كردهاي، شايد صبح نباشد اشتباه كرده باشم، هزار احتمالات ميرود هر احتمالي برود حكمش از شارع روش هست عرض ميكنم اينها يقين نيست كه احتمال خلاف در آن ميرود از تو هم نخواستهاند سد باب احتمالش را بكني لكن در توحيد سد باب احتمالات بايد باشد پس بايد يقين داشته باشي كه خدايي دارم واحد احتمال ندارد كه اين خدا دو تا باشد احتمال ندارد جاهل باشد احتمال ندارد عاجز باشد احتمال ندارد حكيم نباشد و هكذا همچنين نبي ميآيد يقين دارم آن نبي بخصوص كه ميشناسمش اين نبي يك سر مويي زياده از آنچه آن صانع گفته يك سر مو زيادتر نميگويد يك سر مويي هم كمش نميكند و يقين دارم اين را چرا كه اگر اين يك سر مو زياد كند يا كم كند ميپرسم كه آن خدا ميداند كم كرده يا زياد كرده يا نميداند؟ اگر نميداند باز صانعي كه نميداند صانع نيست اگر ميداند و نميخواهد زياد و كم شود چرا اين را ميگذارد كه زياد و كم كند. هر احتمالي بدهي نقص بر ميگردد به صفات اللّه. پس نبيي كه ما داريم نبي بخصوصي است نبي شخصي است بايد دليل و برهان عقلي اقامه كرد بر نبوت او، بايد در خارج واقع بدانيم و يقين داشته باشيم كه شخص محمد بن عبداللّه9 نبي است و از جانب خداست و اين نبي يك سر مو زياد نكرده از آنچه خدا به او گفته برسان يك سر مو كم نكرده از آن پس معصوم است از سهو و نسيان و خطا و لغزش در وقت تبليغ. ديگر امور عاديهاش را هم اگر فكر كنيد مييابيد كه در آنها هم معصوم است و حالا در صدد بيان آن نيستم.
فكر كنيد انشاءاللّه، همچنين اين نبي كه رفت از دنيا قائم مقامي درست كرده گذارده براي خود يقينا ديگر احتمال دارد اين قائم مقام ابابكر باشد احتمال دارد عمر باشد احتمال هم هست حضرت امير باشد اين جورها نبايد باشد. اين دين خدا نيست هيچ اين احتمالات را نبايد بدهي بلكه به همان دليلي كه يقين داري كه ابوجهل نبي نيست مسيلمه نبي نيست و احتمال نميدهي كه نبي باشد و علم داري كه نبي نيست و علمت بايد مطابق خارج باشد به همينطور به همان دليل بايد يقين داشته باشي كه اين نبي امام بايد تعيين كند و يقين داشته باشي كه تعيين كرده و احتمال ندهي كه حضرت امير شايد خليفه نباشد. بايد علم داشته باشي كه خليفه رسول خدا بعد از آن حضرت حضرت امير است جانشين پيغمبر و قائم مقام او و وصي او حضرت امير است. آمر و ناهي اوست و بايد علمت هم مطابق خارج باشد.
بعد از آني كه ملتفت اين مطلب شديد به همين پستا كه پيش آمديد انشاءاللّه مييابيد معني قول آن بزرگي را كه مينويسد من از حيث تابعيت احتمال ندارد خطا در كلماتم راه بيابد و اين فرمايش شيخ مرحوم است كه ميفرمايد لايتطرق في كلماتي الخطاء و اين حرف در نظر مردمي كه سررشته ندارند خيلي غريب ميآيد خيال ميكنند شيخ قورتي زده حرفي است زده ثابت نيست. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه عرض ميكنم اين حرف را تمام مكلفين اگر بصيرت در دين و مذهبشان دارند بايد بگويند من بايد اعتقادم اين باشد كه احتمال ندارد ديني غير از دين شيعه بر حق باشد، بايد در پيش عقل من من اعتقادم اين باشد كه احتمال نرود كه من خطا كرده باشم سهو كرده باشم اشتباهي كرده باشم هيچ از اين قبيل احتمالات نرود. بلكه هر كسي در دين خودش اين حرف را بايد بزند، هر كسي در دين خودش بگويد احتمال ميرود دين غير من بر حق باشد پس اين دين دارد. هر كس هر ديني دارد بايد دين خودش را حق بداند. يهوديها هم اگر نگويند اين حرف را در دين خود بر شكند يهودي اگر بگويد احتمال دارد كه ديني غير از دين يهود بر حق باشد، اگر اين احتمال را بدهد دين يقيني ندارد و همچنين اهل هر ديني در دين خودشان و اگر كسي بحث كند يقين اقل ما قسم بين العباد است اين استدلال عقلي است و يقين است و همه كس ندارد و يقين اقل ما قسم بين العباد است ميگويم راست است و حق است و يقين اقل ما قسم بين العباد و آن عبادي هم كه از روي بصيرت دين تحصيل ميكنند اقل از جميع خلقند. مؤمناني هستند كه اقل من الكبريت الاحمر هستند. جميع دين را بايد من اينطور اعتقاد داشته باشم حتي ايني را كه اين نماز است كه صانع از براي من قرار داده از زبان آن پيغمبر به ابلاغ اميرالمؤمنين و اولادش به من رسيده و احتمال ندارد اين نماز من مثل زنا باشد احتمال ندارد كه مرضي خدا نباشد احتمال ندارد كه مسخوط خدا باشد مثل زنا و هكذا روزه و جميع اعمال پس من حيث التابعيه آنچه را كه ميكني احتمال سهو و نسيان و خطا و خلاف درش نيست.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، اينكه درست شد حالا ملتفت باشيد آن وقت ميآيي توي شرع تو نگاه ميكنم به افق ميگويم حالا صبح است به دليل اينكه ميبينم سفيده طالع شده اگر چه دليل عقل ندارم لكن همين كه ميبينيم صبح است. تكليفم همين است همين كه ميبينم صبح است بگويم صبح است و نماز كنم، در خارج هر چه هست باشد تكليف من اين است حيواني را ديدم لق زد در ظرفي اگر همچو دانستم كه آن سگ بوده آبش را ميريزم و آن ظرف را ميشويم اگر در خارج واقع گربه هم بوده من به تكليف خودم بايد عمل كنم. دانستم گربه بوده اجتناب از آن آب نميكنم براي من پاك است شايد كسي ديگر ديد كه سگ بوده او بايد بريزد من نبايد بريزم چرا كه من علم مطابق خارج نميخواهم علم عادي كفايت ميكند مرا و بيش از آن تكليف ندارم. ملتفت باشيد انشاءاللّه، ديگر فلان را فرض كنيم يقين دارد، نه اينها يقين نيست. يقين بايد از روي دليل و برهان عقل اقامه شود، يقينهاي مردم سكون است يعني عادت است به چيزي كه سكون دارند عادت كردهاند وحشت از خلاف آن داشته باشند. بله راست است اين سكون در تمام طوايف هست اين عدم اضطراب و ترديد، سكون در عاديات و وحشت از غير آنچه عادت دارند اين در تمام طوائف هست حتي در امور كونيه به عاديات راه ميروند. قاعده ما اين است كه دست از عبا در آورند پيش بزرگ اگر دست درنياري ميگويند بيادبي است. جاي ديگر قاعده ديگر دارند. پس سكونهاي عادي را به اصطلاح يقين اسم نگذاريد. سكون عادي و علم عادي آن است كه احتمال خلاف هم در آن راهبر باشد و لو عجالة شخص ساكن باشد و اطمينان داشته باشد. حالا خدا هم ممضي داشته باشد يا نه. ملتفت باشيد انشاءاللّه دقت كنيد انشاءاللّه، كسي كه در عاديات سكون دارد آيا معذور است در نزد صانع كه من در عادت خودم در فلان مطلب سكوني داشتم اضطرابي نداشتم به اين جهت از پي آن نرفتم و نفهميدم من سكوني داشتم تو ديگر نميتواني از من مؤاخذه كني؟ و به همينطور سگسني هم ميتواند استدلال كند كه من در تسنن خودم يقين دارم اضطرابي ندارم خدا هم نبايد از من مؤاخذه كند. اين سكون سكون عادي است ملتفت باشيد كار به ملاهاشان ندارم غير ملاهاشان هر سني ميتواند استدلال كند به اينطورها مگر مستضعفين كه آنها مستثني هستند، غير از مستضعفين هر كس كه خلاف را بفهمد ديگر در عادت خودش سكون دارد و وحشت ندارد اضطراب ندارد اين حالت و اين حرف را ببينيم از او مسموع است يا نه؟
ملتفت باشيد انشاءاللّه فكر كنيد اگر خداوند عالم عاديات هر قومي را كه در آن سكون دارند و وحشت از غير آن دارند مجري و ممضي كرده بود كه ديگر ارسال رسل كردن نميخواست انزال كتب كردن نميخواست همه بايد معذور باشند. پس انشاءاللّه بدانيد كه مردم در عاديات و سكونهاي عادي خود معذور نيستند. ساكن هستند و از خلافش وحشت دارند و مأمورند دين را با دليل و برهان ياد بگيرند و هر مكلفي دينش را بايد از روي دليل و برهان اخذ كند چنانكه خداوند عالم ميفرمايد قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين و هر كه برهان ندارد به اصطلاح خدا كاذب است و لو سكون عادي داشته باشد.
ملتفت باشيد عرض ميكنم استدلال عقلي آن چيزي است، دليل عقلي آن است كه حكم كني كه ايني كه من فهميدهام در خارج همچنين است و با دليل و برهان هم اين حرف را بزني كه در واقع نفسالامر غير از اين نيست كه اسلام دين خداست واقعا حقيقةً در خارج رسول اين خدا محمد بن عبداللّه است9 و ناشرين احكام او آن اولواالامري هستند كه خدا امر كرده به اطاعت آنها و آن اولواالامر اين دوازده تا هستند با دليل و برهان. اگر شخص دليل و برهان دارد راستگو است دليل و برهان ندارد دروغگو است و دينش عاريه است. ديگر يكپاره دروغها يكپاره جاها اصطلاح ميشود كرد مثل اينكه اگر كسي در دايره حق واقع شد براي اهل حق يكپاره وعدهها و نويدها دادهاند كه مايه چشم روشني اهل حق است حالا كسي هم عاريهاي داخل اهل حق شده اين نويدها به آنها هم ميرسد معذلك حتم نيست بر خدا كه آنهايي كه عاريهاي واقعند اينها را هم حتما نجات دهد بسا تفضلاً اينها را نجاتشان بدهند چنانكه در اطفال وعده داده خدا كه الحقنا بهم ذريتهم و ماالتناهم من عملهم من شيء بسا خويشها قومها همسايهها كه مستضعف هم هستند همين كه توي دايره شيعهاند و با وجودي كه دليل و برهان راه نميبرند اهل نجاتند و اينهايي كه وعده شده عرض ميكنم حتم نيست كه آن وعدهاي باشد كه بتوان خاطرجمع شد شايد خدا يك دفعه رأيش قرار گرفت نجات نداد چرا كه اين وعدهها وعدههاي عاريتي است ايمان مستعار است و پيش كسي كه توي قلبش وارد نشده ايمان ايمان عاريه است پيش او همين طوري كه سكون دارد داشته باشد تسليم دارد خيلي خوب است لكن خدا ميفرمايد قالت الاعراب امنا قل لمتؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا آمدند اعراب گفتند ايمان آورديم و نه اين بود كه دروغ ميگفتند، خير واقعا تسليم داشتند براي پيغمبر. هر حكمي پيغمبر ميكرد مجري ميداشتند ممضي ميداشتند. آمدند گفتند ايمان آورديم وحي شد به پيغمبر كه قل لمتؤمنوا بگو به اينها شما ايمان نداريد ولكن قولوا اسملنا بگوييد تسليم داريم اسلام آوردهايم به جهت آنكه لمايدخل الايمان في قلوبكم هنوز به دليل و برهان ايمان در قلب شما ننشسته يا از زور شمشير مسلمانان بوده يا از روي طمع بوده يا پدرت مسلمان شده تو هم پيش پدرت بودي چندي سلوك با او كردهاي عادت كردهاي مثل او باشي. پس اسلام اختيار كردهاي ترديد هم نداري وحشتي و اضطرابي نداري خيال هم ميكني كه يقين داري لكن وقتي ميشكافي ميبيني يقين نيست اينها عاريه است و همان عاريه اگر چه حتم نيست پس گرفتن آن پيش خدا حتم هم نيست واگذاردن آن. ميشود پس بگيرد ايمان همين كه در قلب نقش نشد حتم نيست گرفتن آن چنانكه حتم نيست باقي گذاردن آن، اگر خدا خواست ميگيرد خواست نگاهش ميدارد. دعاي عديله را براي همين ميخوانند كه ايماني كه از عاريهها است عديله آن را نبرد لكن ايمان منقوش را خدا نميگيرد و خدا حتم كرده كه نگيرد ماكان اللّه ليضيع ايمانكم خدا اجل و اكرم از اين است كه از بنده ايمان و يقين طلب كند و او هم ايمان بياورد و آن ايمان را محو كند از آن مؤمن، محال است، چنين چيزي نخواهد شد. آن چيزهايي كه محوپذير است بدانيد يقين نشده اطمينانها هست ديگر آن اطمينانها بعضي جاها ممضي است بعضي جاها ممضي نيست. غير مستضعفين را ول نميكنند بله كسي كه به سر حد استضعاف است كسي كه لايستطيعون حيلة و لايهتدون سبيلا خدا تكليفي به او نميكند خدا اجل و اكرم از اين است كه به الاغ بگويد چرا ياسين نميفهمي اگر اينها را داشته باشيد معني آنجاهايي كه باز توبيخات در آيات هست اكثرهم لايعلمون، اكثرهم لايعقلون و هكذا از اين قبيل آيات خواهيد يافت كه آنها كساني هستند كه اگر بروند از پياش ياد ميگيرند و ميفهمند و نميروند ياد بگيرند و بفهمند اينهايند لايعقلون نه الاغها. هر جاهلي در جهل خودش كه نميتواند كاري كند نميتواند چيزي بداند كاريش ندارند تكليف ندارد. آنهايي كه ميتوانند كاري كنند كه بفهمند لكن شغل دارند كار دارند دنياشان خراب ميشود نميآيند ياد بگيرند اكثرهم لايعقلون، اكثرهم لايعلمون مال آنها است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
26بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس بيست و چهارم سهشنبه 24 ذيالحجهالحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
مطلبي كه پريروز در دست بود انشاءاللّه ملتفت باشيد كه سبك سخن از دست نرود و آن اين بود كه هر فاعلي كه ميخواهد تصرف كند چيزي را از چيزي بسازد آن چيز اول را معلوم است اول ميسازد آن چيز دوم را كه از او بايد بگيرد بسازد دوم ميسازد داخل بديهيات ميشود مطلب. پس هر صانعي، ميخواهد اين صانع مخلوق باشد ميخواهد خالق، وقتي كه بخواهد از گل چيزي بسازد اول گلش را ميسازد بعد كوزهها را از آن ميسازد. ببينيد معقول نيست كوزه بسازند و بعد گل بسازند و كوزه گلي ساخته شده باشد داخل محالات است و معقول نيست. پس هر صانعي بسايط را ميگيرد آن بسايط را مخلوط و ممزوج ميكند فخاري بيرون ميآرد به همين نظم چه در شرع چه در كون چه در كارهاي مخلوقي چه در كارهاي صانع. پس اول صانع بسايط را ميسازد بعد مواليد را از آن بسايط ميسازد به غير از اين نميشود كرد. پس اول آب و خاك و هوا و آتش و آسمان و زمين و اينها را ميسازد بعد يك قدري از اين آب داخل آن خاك ميكند قدري هوا داخلش ميكند اسمش ميشود نبات. حيوان همينطور ساخته ميشود.
انشاءاللّه ملتفت باشيد از روي بصيرت قبض حكيم اول ميگيرد در اين كومهها در عالم امكان جايز پس اول قبض واقع ميشود براي صنعت مطلقات و بسايط. ديگر حرفها را توي هم نريزيد، ديگر اينجور بسايط جمع ميبنديم و نسبت ميدهيم يعني آب و خاك را نار و هوا را اينها را ميگوييم بسيط است يعني مركب نيست. نه كه هيچ تركيبي توش نباشد. پس آب بسيط حقيقي نيست، بسيط حقيقي خدا است آب صرف جسمي است بارد است رطب است سيال است تمام تركيبات او درش موجود است لكن نسبت به كوزه كه ميخواهد بسازد اين يك جزئش است خاك هم يك جزئش است. پس بسايط اسمشان شده. پس خداوند اول بسايط را ميسازد بعد مواليد را و در اين بيان مرادي داشتم و آن مرادم اين بود كه هر جا ببينيد كلي ظاهر شده به افرادي چند يا گلي را برداشته كوزههاي چند ساخته در چنين مقامي و لو اينكه مقام گل و خميره و مادهاش نسبت به اين صورتهاي متعدده متباينه او وحدتي دارد و اينها كثرت دارند لكن وحدتي كه دارند و اين كثرتي كه كثرات دارند در اين مقام احدي از آنها در وحدت آن واحدي كه ظاهر شده به هر دوشان مفاخرت ندارند بر ديگري امري ندارند حكمي ندارند رياستي ندارند. ملتفت باشيد انشاءاللّه كه آخرش داخل بديهيات ميشود و مغزش همه حكمت است پس اگر از چوبي گرفتي از چوب چنار وقتي در و پنچره از چوب چنار ساختي و هر مايصنع من الخشبي غير مايصنع من الخشب چوب ديگر است اينها در آن خشب واحدي كه حكمش مثل آن فرد ديگر است براي دوا از چوب عود طبيب گفته باشد بخور كنند يا بخورند هر خاصيتي را كه فردي دارد همين خاصيت را فرد ديگر دارد.
ملتفت باشيد انشاءاللّه پس اينها كه ظاهرند از يك حقيقت در هر جايي آن حقيقت را به حسب خودش جاري كنيد قاعده خيلي عظيم بيشك و شبههاي به دستتان خواهد آمد پس هر جا متعدداتي هستند كه به اصطلاح ميگويي اينها مابهالاشتراك كسي نميتواند او را تمسك كند كه من مابهالاشتراك دارم چون آن را دارا هستم، پس من رئيسم بر تويي كه آن مابهالاشتراك را تو هم دارا هستي. پس هر ادعايي اين ميكند بعينه همان ادعا را آن يكي ميتواند بكند پس مابهالاشتراك سبب اينكه يكي نبي شود يكي رعيت نخواهد شد. هر جايي كه امري مابهالاشتراك است از جانب مابهالاشتراك يا بگوييد هيچ كس نيامده دعوت كند كسي را يا بگوييد همه اقرار كردهاند به او در انسانيت همان طوري كه آن شخص حكيم بالغ انسان است آن تونتاب هم انسان است در اينكه مفاخرت ندارند. مفاخرت در اين است كه حكيم بگويد من حكمت دارم شماها حكمت نداريد. پس مابهالاشتراك ارسال رسل نميخواهد انزال كتب نميخواهد معقول نيست بكند آنجايي كه ارسال رسل شده و انزال كتب شده انشاءاللّه فكر كنيد پس رسل از آنجا خبر دادند ديگران از آنجا نيامدهاند ميخواهي حقيقت اسمش بگذاريد ميخواهي لاهوت و ماهوت اسمش بگذار. پس انبيا آمدهاند از جايي كه باقي مردم نيامدهاند از آنجا. پس مابهالاشتراك كه انبيا با مردم دارند كه به آن همزبان مردمند بايد باشد كه زبان ايشان را مردم بفهمند وقتي با مردم حرف ميزنند اينها را هم حجت نميكنند كه چون مابهالاشتراك پيش ما و شما هر دو هست پس به واسطه اين شما ايمان بياوريد. اين را دليل قرار نميدهند. انشاءاللّه اگر داشته باشيد اين مطلب را و سر كلافش را داشته باشيد خودتان ميتوانيد در خيلي جاها جاريش كنيد. پس هر امري كه از پيش كلي ميآيد پيش افراد مثل نطقي كه از پيش حيوان ناطق آمده پيش زيد و عمرو و بكر امر كلي اختصاص به جايي دون جايي ندارد تمام افراد علي السوي هستند پيش او نسبتش مساوي است اقرب به جايي دون جايي نيست ديگر اين كلي ميخواهد نوع باشد نسبت به افراد. ميخواهد جنس باشد نسبت به انواع. ميخواهد جنس الاجناس باشد نسبت به اجناس آن جنس اعم اعمي كه شامل باشد تمام اجناس را كه هيچ چيز نماند مگر در تحت او افتاده باشد همچو جنسي هم اختصاص به جايي دون جايي ندارد. چيزي اقرب به او نيست چيزي ابعد از او نيست همه نسبتشان به او علي السوي است. او اگر بايد قاصد بفرستد همه اينها قاصد اويند. دقت كنيد بابصيرت هر چه تمامتر، ملتفت باشيد انشاءاللّه از روي حكمت بيابيد. اگر خداوند عالم اشخاص انبيا را خلق نميكرد و اكتفا ميكرد به انواع و آن انواع در همه افراد بود و آن وقت اشخاص انبيا برنخاسته بودند با احدي تكلم نكرده بودند امر و نهي نكرده بودند يا برعكس بگوييد همه را نبي خود كرده بود همه را محل وحي خود قرار داده بود به جهتي كه مابهالاشتراك در همه هست پس كائنا ماكان بالغا مابلغ هر جا پاي كلي يا مطلق در ميان آمد و لو به اصطلاح خودمان باشد لكن مردم ديگر گفتهاند كليات وجود خارجي ندارد و در ذهن جاشان است. ما اگر بگوييم اثبات ميكنيم وجود خارجي براي كلي شما بدانيد خواه آنچه در ذهن باشد خواه آنچه مشايخ اثبات ميكنند در جايي كه اثبات ميكنند مطلب را ملتفت باشيد چيزي كه از مابهالاشتراك ميآيد اختصاصي به چيزي دون چيزي ندارد مابهالاشتراك اگر زيديت داشت اگر زيديت زيد از پيش مابهالاشتراك آمده بود بايستي زيديت زيد پيش عمرو باشد پيش بكر هم باشد لريش را كه عرض ميكنم در آن مثلي كه عرض ميكنم ملتفت خواهيد شد مغز حكمت هم در همين مثلها است هر چه دقت زياد شد ميبينيد كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همينجوري كه رنگ سواد همين كه روي مداد را گرفت ما از كجا ميدانيم مداد ما اسود بوده از آنجا كه در ضمن جميع حروف سواد ميبينيد اين سواد از مابهالاشتراك آمده در همه هست. پس مابهالاختصاص زيد كه زيد به آن از عمرو جدا شده اگر اين از پيش مابهالاشتراك آمده باشد كه مابهالاشتراك پيش عمرو هم هست. پس زيد بايد عمرو باشد عمرو بايد بكر باشد. بالبداهة ميبينيد چنين نيست اگر چنين بود عمرو بايد زيد باشد. زيد بايد عمرو باشد، عمرو بايد بكر باشد، بكر بايد زيد باشد. پس آنچه بالاشتراك آمده پيش زيد و عمرو و بكر و خالد منافات با زيديت و عمريت ندارد امرش را به تمام رسانيده است. پس انبيا در چنين مواضعي نيامدهاند و خيلي از اهل عرفان كه خودم با ايشان تكلم كردهام و حرف زدهام از همين شيخيها غايت علم مشايخ را همين فهميدهاند كسي كه ميايد از مطلقي دم ميزند همين كه ميگويند آن مطلق همه جا هست اسمش را پيغمبر و امام ميگذارند و شما بدانيد كه اين حرف خيلي نامربوط است. بله انسان نوعي هم در مشرق است هم در مغرب است اين را همه كس ميفهمد مرادت را حالي لرها هم بكني لرها هم ميفهمند آنهايي كه در مشرقند انسانند آنهايي كه در مغربند انسانند آنهايي كه پيش بودهاند انسانند آنهايي كه هم بعد ميآيند انسانند. پس آن نوع انسان هم در مشرق هست هم در مغرب هست هم در زمان ماضي بوده هم در زمان مستقبل بوده، همه جا حاضر است همه جا ناظر است از چشم همه كس ميبيند از گوش همه كس ميشنود. ملتفت باشيد ميخواهم عرض كنم اينها فضائل نيست كه مغز داشته باشد فضيلت هست اما فضيلت پوك بيمغزي است بلكه وقتي ميشكافي ميبيني هيچ نيست، اينكه ارسال رسلي نميخواهد انزال كتبي نميخواهد آن آخرش شكار خوك است. رفتيم زحمتي كشيديم اين را يافتيم كه نوع انسان حيوان ناطق است. اين حيوان ناطق در هر فرد فرد اناسي هستند همه ناطقند خواه ديده باشيم همه ناطقند خواه نديده باشيم همه ناطقند بله آن مابهالاشتراك از همه چشمها ميبيند راست است حق است صدق است، از همه گوشها ميشنود راست است حق است اينها فضيلت ائمه چه كار ميكند؟ مردم هم به همينها مغرور شدهاند اينها را فضيلت خيال كردهاند وقتي شكافتي مطلب را ميبيني چندان تفاوتي با وحدتوجود نميكند نهايت وحدت موجودي ميشود، وحدت موجوديها هم همينجور حرفها را ميزنند كه جنس الاجناس هست كه در همه اجناس و انواع و افراد ساري و جاري است آن جنس الاجناس از همه چشمها ميبيند از همه گوشها ميشنود، هو الفاعل باحدي يديه و القابل بالاخري دقت كنيد فكر كنيد اينها اختصاصي به انبيا دارد به اوليا ندارد؟ هر چه را براي هر كه ميگويي و اثبات ميكني همان براي يك كسي ديگر گفته ميشود همه اينها وجودند راست است چه هست كه وجود نداشته باشد آنچه ندارد وجود كه اسمي هم ندارد نيست آنچه پا به دايره وجود گذارده وجود دارد آنچه پا به دايره وجود نگذارده كه وجود ندارد ديگر وجود شدت و ضعف بر نميدارد كه وجود جاييش شدت داشته باشد جاييش ضعف، جاييش ضعيفتر باشد كه مقامات تشكيكيه پيدا شود. اينها داخل محالات است، اينهايي كه گفتهاند لاعن شعور گفتهاند هر چيزي كه مقام تشكيك بر ميدارد ضدي تا داخل ضدي نشود محال است تشكيكبردار باشد. آب صرف صرف صرف قطع نظر از خاكي كه داخل آن شود اين را بگويي جاييش لطيفتر است جاييش غليظتر معقول نيست. اين را داشته باشيد خيلي جاها به كار ميآيد، حكما خيلي جاها را همچو فهميدهاند نور و ظلمت را مثل ملكه و عدم ميگويند وجود به اصطلاح خودشان هر چه وجود دارد كه وجود است عدمش ديگر شيء موجودي نيست مگر همين عدم اين چيز پس گرمي چيزي هست وجود دارد لكن سردي عدم گرمي است ديگر چيزي نيست كه وجود داشته باشد. شما ببينيد مردكه الاغ ميشود چون گرمي را به آنجايي كه تعلق گرفته ميبيند كه داغ ميكند آنجا را ميگويد وجود دارد. سردي را ميگويد عدم اين گرمي است. وقتي نبود گرمي، سردي است، همين كه نبود نور، ظلمت است ديگر ظلمت خودش هم چيزي است ميگويد چيزي نيست اين عدم نور است. نور موجود است ظلمت هيچ نيست، ببينيد چقدر نامربوط است؟ عرض ميكنم توي فرنگيها هم اين حرفها پيدا شده شما ملتفت باشيد انشاءاللّه در شيء صرف صرف جاييش نازكتر باشد جاييش كلفتتر همچو چيزي معقول نيست انشاءاللّه فكر كنيد و از اين باب است كه اگر اصلش را ياد بگيريد در فروعاتش همه جا ميتوانيد جاريش كنيد پس در وجود صرف چيزي غير از وجود معقول نيست ماسواي هستي نيستي صرف است، نيستي كه چيزي نيست كه داخل جايي شود و با چيزي تركيب شود. شيء مركب مركب از هست و نيست شود همچو چيزي معقول نيست پس آنچه هست هست و ماسواش نيست صرف و هيچ چيز پس داخل جايي هم نميتواند بشود پس وجود صرف اعلايي داشته باشد و اسفلي رقيقي داشته باشد و غليظي محال است و داخل محالات است، آنجايي كه غليظي پيدا ميشود و رقيقي، آنجايي كه رقيق شده و غليظ شده به جهت اين است كه چيز رقيقي بوده داخل جايي شده بالغلبه رقيقش كرده چيز غليظي داخل جايي شده بالغلبه غليظش كرده چون اينطور بوده پس زمين غليظ شده آسمان رقيق شده. انشاءاللّه دقت كنيد مسامحه نكنيد كه كساني كه اينجور حرفها را زدهاند حكيم بودهاند و لغزيدهاند. شما ملتفت باشيد تا سفيدي نباشد و سياهي نباشد، تا سفيدابي نباشد و ذغالي نباشد اين سفيداب و آن ذغال را داخل هم نكني رنگ فيلي محال است پيدا شود چرا كه رنگ فيلي نيست مگر سفيدي و سياهي كه داخل هم شده باشد. حالا وقتي سفيدي را زيادتر ميكني سياهي كم ميشود تارتر ميكني سفيدي كم ميشود سياهي را بيشتر ميكني تاريكتر ميشود مقامات تشكيكيه همه از اين باب است كه چيزي داخل چيزي ميشود. وقتي گرمي صرف هست گرمي صرف ديگر گرمتر بردار نيست وقتي گرمي صرفي هست و سردي صرفي هم هست غير از آن اين گرمي و اين سردي هر دو وارد جسمي شوند. آن وقت اين جسم از هر دوي اين دو كيفيت متكيف شود آن وقت غلبه با گرمي است ملمسش گرم به نظر ميآيد اگر غلبه با سردي است ملمسش سرد ميشود مكافي باشد آب نيم گرمي ميشود به اصطلاح ملول به نظر ميآيد دست كه به آن ميزني نه سردي احساس ميكني نه گرمي احساس ميكني. ديگر حالا سردي هيچ نيست حرف نامربوطي بياصلي است نهايت گرمي درجات دارد و آن منتهياليه گرمي را ما سردي اسم گذاردهايم. ببينيد چه جور حرف مزخرفي است.
پس ملتفت باشيد گرمي هست سردي هست اين دو را داخل هم ميكني از تركيب اين دو شيء بين بيني پيدا ميشود كه نه زياد گرم است نه زياد سرد است. زاج و مازو را تركيب ميكني مركب پيدا ميشود همچنين نور و ظلمت. ظلمت از سمتي ميآيد نور از سمتي چراغ رو به آن سمت ميرود هي درجه به درجه نور كم ميشود تا آن دورها نورش خيلي كم است به جهتي كه ظلمتش زيادتر است، آن پيشهاي چراغ نورش زيادتر است ظلمتش كمتر است پس آن سايه ديوار با اين نور چراغ داخل هم كه شده اين نور در فضا پيدا شده پس مايَلي چراغ نورانيتر است از ساير جاها و هر چه دورتر است نورش كمتر است و ظلمت زيادتر ميشود. ملتفت باشيد ديگر سايه هيچ نيست مگر عدم نور، شما خودتان فكر كنيد ببينيد سايه يعني عدم نور؟ آيا سايه شيء موجودي صادر از ديوار نيست؟ سعي كنيد خودتان بفهميد و ردش كنيد. پس سايه شيئي است موجود و خدا خلقش كرده و جعل ميخواهد جعل الظلمات و النور و الظل و الحرور ظلمت شيئي است موجود و تأثيري دارد چنانكه نور شيئي است موجود و تأثيري دارد. بله هر يك عدم ديگري است راست است، پس نور عدم ظلمت است ظلمت عدم نور است همين نسبت را كه تو به ظلمت ميدهي كه به غير از عدم نور هيچ چيز ديگر نيست همينجور نسبت بده به نور. هر دو دو شيء موجودند هيچ يك معدوم نيستند پس عدمي كه خدا خلق نكرده داخل چيزي نميشود امتناع، شيء موجودي نيست كه داخل وجود شود كه يك قدري كه از آن داخل وجود شد قدري از وجود را غليظ كند جايي كه كمتر داخل شد وجود را لطيف كند و شدت داشته باشند تا اينكه ديگر آن طرفش وجود صرف باشد. فكر كنيد انشاءاللّه چون از ماسواي وجود چيزي معقول نيست داخل وجود شود پس وجود يك جاييش غليظ نيست يك جاييش لطيف، پس مراتب تشكيكيه معقول نيست براي وجود حالا آن مطلب خودمان كه در دست بود ملتفتش باشيد و آن اين بود كه هر جايي مطلبش مطلب عموم شد دقت كن از روي بصيرت كه نوشته شود در قلبت و آن را بچشي و بفهمي. هر امري كه از پيش امر عام آمده پيش امر خاص اين اختصاصي به اين يكي ندارد. حيوانات در حيات مفاخرت با يكديگر ندارند، نطق از پيش انسان كلي آمده پيش همه افراد انسان اختصاص به جايي ندارد و فخري و فضيلتي در آن نيست. ديگر انسان كلي را چون ما فهميدهايم و از همه چشمها ميبيند از همه گوشها ميشنود او كلي است از همه دستها ميدهد از همه دستها ميگيرد اغلب مردمي كه ميبينيد وقتي اين چيزها را ميشنوند اينها را فضيلت ائمه خيال ميكنند، شما بدانيد اينها نيست مگر فريب. آن شخصي كه يك جايي نشسته و نگاه ميكند و چيزها ميبيند به آن لحاظي كه چشم از پيش نوع آمده پيش او پيش هر فردي رفته اين چرا اختصاصي به اميرالمؤمنين داشته باشد، اميرالمؤمنين به آن لحاظ همه جا حاضر است من هم به آن لحاظ همه جا حاضرم اين فضيلتي نشد براي آن حضرت. و عرض ميكنم واللّه حيله ميكنند مرشدهاي دنيا به اينجور حرفها كه بله من ظهور نوع هستم و نوع در همه جا هست پس من در مشرق هستم در مغرب هستم در آسمان هستم در زمين هستم، محض فريب مردم است. مريد زرنگي اگر باشد ميگويد من هم، هم در مشرق هستم هم در مغرب هم در زمين هم در آسمان تو به آن لحاظي كه نوع همه جا هست شخص هستي و اين حيله را كردهاي همه اشخاص ميتوانند اين حرف را بزنند پس ملتفت باشيد دقت كنيد آنچه از پيش نوع ميآيد پيش همه افراد هست اختصاصي ندارد ديگر چه از پيش نوع بيايد چه از پيش جنس بيايد آن كلي كه خارجيت دارد نه آن مفهوم ذهني كه مصداق ندارد، ديگر مفهوم همه جا غير از مصداق است. بابصيرت باشيد خصوص آنهايي كه از شما كه منطقي ديدهايد فرق نميكند مفهوم كلي با مفهوم جزئي مفهوم آن است كه در فهم من آمده باشد و آن چيزي است كه پيش من حاضر است و شما نميبينيد آن را خودم خبر از آن دارم و كسي خبر از آن ندارد. اين است مفهوم من اين مفهوم كلي باشد يا جزئي جاش توي ذهن من است، مفهوم شما هم جاش توي ذهن شما است خواه كلي باشد خواه جزئي و اين دخلي به مصداق ندارد لكن چنانكه زيد خارجي وجود خارجي دارد كه مصداق آن چيزي كه مفهوم تو است آن هم وجود خارجي دارد يك همچنين چيزي هم در خارج هست كه در تمام افراد آن مصداق هست از آن مصداق تو برداشته شده عالم ذهن غير از عالم خارج است كلي بفهمد يا جزيي فرق نميكند مفهومات غير از چيزهايي است كه در خارجند و آنچه در خارجند مطابق با آن عرضياند ذهن عرض برداشته برده بالا و جوهريت از آن ميفهمد جزئي است جزئي ميفهمد كلي است كلي ميفهمد.
خلاصه منظور اينها نبود آن منظور همه همين بود كه تقليد نكنيد از مردم آنچه از پيش امر عامي آمده خواه كلي باشد آن عام و خواه مطلق و خواه بسيط باشد هر چه از آنجا آمده پيش كسي و پيش كسي ديگر هم رفته وجود است همه جا رفته ماده است همه جا رفته صورت است همه جا رفته پس از اينجا به طور علم و بصيرت آن نتيجه اصل را به دست بياريد تا اقلاً داخل دايره اهل حق باشيد آن وقت فكرها كنيد. پس آنچه را آوردهاند هر شخصي كه امري و نهيي آورده از امر عام نيست انبيا آمدهاند از جايي نه از پيش امر عام مردم آن امر عام را خدا اسم گذارده و گفتهاند آن وجود حق است كه همه جا ظاهر است. خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، ديگر گاهي اين كلي را اسمش را علي ميگذارند ميگويند علي همه جا هست، مرتضي علي همه جا حاضر است اين كلي و جزئي گفتن براي حضرت امير اين تعريف اميرالمؤمنين نيست واللّه لكن ببينيد رسل آمدهاند و نيامدهاند رسل مگر براي اينكه آن چيزهايي كه شما نداريد به شما بدهند نه آن چيزهايي كه داريد. آيا آمدهاند تحصيل حاصلي را تعليم شما كنند؟ ملتفت باشيد آنچه بيرون وجود تو است و داخل وجود تو نشده از خارج وجود تو آمده تو محدودي آنچه هم از خارج وجود تو است آنها هم محدود است نهايت هواهاي بيرون حجم زيادي دارد آن خارج هم مركب است نهايت بزرگ است من هم مركب هستم نهايت كوچك. سر سوزن هم جسم صاحب طول و عرض و عمق است اين كومه بزرگ هم جسم صاحب طول و عرض و عمق است. پس انشاءاللّه دقت كنيد هر چه از پيش امر عامي ميآيد پيش امر خاصي اينجا بدانيد واللّه هيچ محل گفتگوي انبيا و اوليا نيست هيچ فضيلت نيست، انبيا و اوليا هيچ حيله نخواسته بكنند اهل حيله ميخواهند كه راه حيلهشان راه وسيعي باشد از اين راه ميآيند اتفاق اگر محيلي ديگر پيدا شد او هم گفت من از اين راه ميآيم كه چون آن كلي در من هم هست و چون حرف ميزنم آن حرف زده اين حرف را همه افراد ميتوانند بزنند من كه حرف ميزنم انسان حرف زده شما هم كه گوش داديد انسان گوش داده، حالا چه شد؟ پس خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، خب حالا چه شد؟ انسان نه ليلي است نه مجنون نه وامق نه عذراست، هم ليلي است هم مجنون است هم وامق و هم عذرا، در مجنون مجنون است در ليلي ليلي است در وامق وامق است در عذرا عذرا. آن آخرش هم كه تحقيق كردند و درست شد يعني امر عام كسي كه از پيش امر عام ميآيد پيش همه خاصها ميآيد لكن انبيا آمدند بگويند ما آمدهايم كه چيزي را كه شما نميدانيد ياد شما بدهيم آمدهاند ببرند شما را جايي كه شما خودتان نميتوانيد برويد، آمدهاند هدايت كنند شما را به چيزي كه خودتان نميدانيد هدايت بيابيد و امور عامه هيچ اينجور نيست. جسم كل آمده در شما شما نبايد تحصيل كنيد، خيال كل آمده در شما پيش همه آمده نبايد تحصيل كنيد، نفس همينطور عقل همينطور به همين نسق امر را ببريد تا وجود و ماده و امر عام وجود و ماهيت در همه جا هست.
فكر كنيد پس ملتفت باشيد انشاءاللّه انبيا آمدند از جايي كه اختصاص به انبيا داشت و ماسوي از آنجا نيامده بودند و خدا ميخواهد ملتفت شويد اينها را ديگر ائمه آمدهاند از جايي كه انبيا هم از آنجا نميتوانند بيايند بلكه نميتوانند به آنجا برسند. آنجا جايي است كه لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق از ابتداء آمدهاند پايين و درجه به درجه نزول كردهاند آنجا هيچ كس نيست مگر خودشان اينهايي هم كه از پايين رو به بالا ميروند ميروند تا جايي ميايستند هر كه از هر جا آمده به همان جا ميرود كما بدءكم تعودون چيزي كه از اوساط نازل شده زور كه ميزند ميرود تا آنجا ديگر بالاتر نميرود. چيزي هم كه از ابتدا آمده از پايين كه ميرود بالا ميرود به منزل خودش.
حضرت باقر ميفرمايند سؤال ميكند راوي گويا از حضرت باقر است صلوات الله و سلامه عليه، جبرئيل در شب معراج جايي ايستاد و عرض كرد تقدم يا محمد كه گام زدي به جايي كه در چنين جايي نه كسي پيش از تو قدم زده نه كسي بعد از اين قدم خواهد زد چون تنها ماندند براي آن حضرت صورت وحشتي دست داد فرمودند در چنين جايي مرا وا ميگذاري، چرا به همراه من نميآيي؟ عرض كرد نميتوانم بيايم جاي من اينجا است من اگر انملهاي سرانگشتي بالاتر بيايم تا بيايم ميسوزم جاي من همين جا است. راوي ميپرسد از حضرت باقر چطور بود كه پيغمبر رفت به جايي كه جبرئيل نتوانست برود؟ فرمودند هر كه از هر جا آمده ميتواند برود به آنجا پيغمبر از بالا آمده بود روحش و نفسش از آنجا آمده بود وقتي هم رفت تا همان جا رفت.
باري ملتفت باشيد انشاءاللّه پس آن وقتي كه صانع بناي تصرف را ميگذارد در اين فكر كنيد از روي بصيرت و يقين و لو استدلال تمام مخلوقات بر فعل اللّه تمامش استدلال عقلي است به جهتي كه همه اين مخلوقات و اشخاص جزئيه در خلق واقع هستند تصرفي كه از صانع ميآيد پيششان خبردار ميشوند از آن، اگر پيششان نيايد خبردار نميشوند اينجا كه هستند ميفهمند خودشان خالق خود نيستند مالك خود نيستند اين را هم كه ميبينند حالا هم كه هستند پس به همين دليل كه مخلوقات سرجاي خود هستند و خودشان خود را نساختهاند چنانكه حضرت صادق فرمايش ميفرمايند به آن شخص طبيبي كه زنديق بود و از همان دليل آوردنش معلوم ميشود كه خيلي نافهم بود كافر بود. اولا زنديقي بود و هيچ خدايي قائل نبود حضرت خورده خورده به بيانات مختلفه نزديكش كردند فرمودند تو ببيني لعبهاي را اين عروسكها را كه سنيها ميسازند دخترها ميسازند تو ببيني چوبها به هم نصب است يكپاره كهنهها دورش پيچيدهاند ميانه اينها سريش ماليدهاند ريسمان دورش پيچيدهاند يك جاييش را سر درست كردهاند يك جاييش را دست درست كردهاند يك جاييش را پا درست كردهاند، همچو لعبهاي ببيني جايي افتاده و نبيني صانعش را نداني كدام دختر اينها را درست كرده آيا شك ميكني كه اين را كسي ساخته يا خودش همچو شده؟ قدري فكر كرد انصاف داد گفت نه شك نميكنم اگر چه سازنده آنها را نبينم شك نميكنم كه شايد خودش اينطور شده باشد. ميفهمم يك كسي اينها را ساخته ميفهمم چوبهاش دخلي به آن كسي كه آنها را ساخته ندارد. كهنههاش دخلي به او ندارد. سريشهاش و ريسمانهاش دخلي به او ندارد ميفهمي كه اينها را يك كسي تركيب كرده و اين لعبه را ساخته. فكر كن ببين شكي شبههاي ريبي داري؟ فكر كرد گفت نه هيچ شكي ندارم يقينا يك كسي ساخته. فرمودند چرا بيدار نميشوي؟ پس بدن خودت را چرا فكر نميكني استخوانهاي بدن تو را كه مثل چوب است برداشته پهلوي هم گذاشته اين گوشتها و پوستها را مثل آن كهنهها دور آن استخوان پيچيده لابهلاي اينها آن چيزهاي نرم را مثل سريش ماليده دورش آن نخها را پيچيده آن اعصاب را دور اين استخوانها و گوشتها پيچيده ميبيني يك جايي از آن سر است ديگر آن سر را ميبيني چشمي دارد. ميبيني گوشي دارد ميچشي چيزي را طعمي دارد دستت فلان طور است پايت فلان طور است و ابعاض اينها را هم همينطور، فكر كرد آن مردكه زنديق و ايمان آورد و شهادت داد كه تو حجت خدايي.
حالا به همينطور هدايت ميكنند كساني كه في الجمله شعور دارند و نميخواهند گمراه شوند بدانيد خدا دستي احدي را گمراه نكرده. باز دقت كنيد انشاءاللّه خدا اگر در بند هدايت اين خلق نباشد و اعتنا به خلق نداشته باشد فكر كنيد ببينيد اين صانع اگر در بند همين مردمي كه ميبينيد غافلند و جاهلند و خودسر در ملك ميخورند و ميخوابند اگر در بند اينجور مردم نبود اين همه ارسال رسل اين همه انزال كتب اين همه طرق و طروق و اين همه معجزات و كرامات انبيا بيارند اين همه زور بزنند اين همه جنگ بكنند بزنند بكشند اسير كنند خراب كنند اينها را نميكرد. پس اين صانع اگر در بند اينها نيست چرا اينها را ميفرستد با اين اوضاع؟ حالا كه فرستاده پس بدانيد در بند است حالا خدايي كه اين همه اصرار دارد در هدايت خلق هيچ نميخواهد خلق گمراه باشند چه جاي اينكه دستي بيايد كسي را گمراه كند، دستي يك كسي را بخصوص توي كلوخها بيندازد گمراهش كند صانع نميكند چنين كاري. بله شيطان ميافتد ميان مردم رفيقهاي خودش را پيدا ميكند آنها را صدا ميكند و ميبرد و ما انا بمصرخكم كه ميگويد آن آخر كار خواهد شد.
باري پس صانع اصرار زيادي دارد در هدايت خلق اصرارش را ميخواهيد بدانيد چقدر است اصرار پيغمبرهاش را ببين. ميخواهي بداني التماس چقدر است در كارها اول به معجزات، بعد به معجزات تنها اكتفا نميكنند ميگويند حالا كه فهميدي من از جانب خدا هستم لامحاله بايد بيايي و به زور ميبرند ديگر زور نميزنند عرض ميكنم جبر كدام جابر و زور كدام سلطان از اين بيشتر، اين سختيهاي سلاطين كه به اينطور ميبينيد نمونهاي است از سختي آنها اگر اينها بنا باشد سخت بگيرند والله خيلي از اين سلاطين سختتر ميگيرند وقتي بيايد و بگويد و اثبات بكند كه آنچه دست تو است مال خودت نيست حتي خودت مال خودت نيستي، تو خودت و آنچه داري همه مال آن كسي است كه تو را ساخته، پس ماكان لهم الخيرة من امرهم مِن امر خودشان پس تو اختيار زنت و بچهات را نداري اختيار دستت چشمت گوشت اعضا و جوارحت و بدنت و روحت را نداري چرا كه همه مال خداست هر جا گفته خرج كن تو هم همان جا خرج كن آنجا خرج نميكني آن حد است آن شمشير است آن تازيانه است حدود جاري ميكند پس انبيا آمدند از جايي كه ساير مردم از آنجا خبر ندارند و از آن جا نيامده بودند اگر باقي مردم هم از آنجا آمده بودند همه انبيا بودند همه عالم بودند به حلال و حرام و منافع و مضار اشياء. به همينطور ائمه آمدند از جايي كه انبيا هم از آنجا نيامده بودند و خبر از آنجا نداشتند چنانكه شما ميبينيد خودتان عاجزيد كه نبي بشويد هرچه نماز كنيد هرچه روزه بگيريد هرچه رياضت بكشيد عالم نميشويد بلكه بايد درس خواند و ياد گرفت نفع و ضرر و خير و شر يك عسلي را يك دوايي در كسي بخواهد به چنگ بياورد تمام منافعش را تمام مضارش را بخواهد بداند الي ابدالابد زحمت و رياضت بكشد كه علمي بتواند پيدا كند كه آن آخر كار بفهمد فلان عسل در فلان وقت حلال است، خودش بفهمد خمر حرام است خودش نميتواند اما نبي خدا علمي به او داده كه به آن علم به دست ميآرد كه عسل حلال است ميفهمد خمر حرام است، ملك نازل ميشود براي او و به او خبر ميدهد ملك پيش او ميآيد و پيش تو نميآيد.
منظور اين است كه همينجوري كه تو عاجزي نبي شوي و حالتت حالت انبيا شود همينجوري كه عاجزي خودت بتواني حلال كني و حرام كني چيزي را، همينجور واللّه تمام انبيا پيش ائمه كه بروند والله همينطور عاجزند هر چه رياضت بكشند زحمت بكشند كه يكي از كارهاي جزئي اميرالمؤمنين را بكنند زورشان نميرسد و نميتوانند عاجز صرفند. اما توي هم مكنيد، بله نبي در عالم ماها آمد بعضي كارهاي مثل ما ميكند مثل ما ميخورد ميآشامد انا بشر مثلكم ميگويد اينكه كار مخصوص به خودش نيست. او راه ميرود تو هم راه ميروي،او مينشيند تو هم مينشيني مابهالاشتراك را تو ميكني او هم ميكند بلكه بسا چشم تو بيناتر است او پير شده است و چشمش نميبيند. يعقوبش كه كور ميشود اينها مابهالاشتراك است اينها دخلي به نبي ندارد آنچه مخصوص نبي است معنيش اين است كه چيزهايي بداند كه اگر تو الي ابدلابد رياضت بكشي و درس بخواني و تحصيل كني جزئيش را نميتواني تحصيل كني او خيلي چيزها ميداند همينجور والله هر مرتبهاي نسبت به هر مرتبهاي همين حالت را دارد. نبات هي جاذب باشد هي دافع باشد هي هاضم باشد هي ماسك باشد هي برگهاي با طراوت بدهد هي گلهاي خوب بدهد هي ميوههاي خوب بدهد. بله نبات اين كارها را ميتواند بكند ولي خدا عمر بدهد به اين نبات الي ابدالابد اين ميوه ميدهد و اين كارها از او ميآيد ديگر اين ببيند و بشنود و حيات داشته باشد، هرچه رياضت بكشد نميتواند. اما ميبينيد مورچهاي پيدا ميشود به اين ضعيفي هم ميبيند هم ميشنود بو ميفهمد. مورچه به طور سهولت و ميسور بو ميفهمد طعم ميفهمد گرما و سرما ميفهمد نبات آنجور كارها را به آساني ميكند. همينجور عرض ميكنم اينجور خيالاتي كه براي انسان دو پا هست هر چه آن حيوانات چهارپا زور بزنند و لو به قدر فيل قوت داشته باشد هي رياضت بكشد و زحمت بكشد كه اينجور خيال داشته باشد خيالش را هم نميتواند بكند اينجور خيال مال حيوان نيست. ديگر در عالم نفس فكر كنيد انشاءاللّه به همين نسق تمام رعيت در نزد مرتبه نبوت هر چه زحمت بكشند و رياضت بكشند عاجزند از اينكه نبوت را در خود جا بدهند و نميتوانند نبي شوند پس كل شيء لايتجاوز ماوراء مبدئه كه فرمايش كردهاند قاعده كليه است و از شالودههاي شيخ مرحوم است كه ريخته، بروزش از شيخ مرحوم است. هر كه از هر درجهاي ميآيد پايين بالا كه ميرود تا همان درجه ميتواند بالا برود. پس كسي كه از محدب تمام خلق آمده پايين تا ادني درجات، بر هم كه ميگردد تا آنجا ميتواند برود. پس آن اولي كه اول اضافي نيست و لامحاله هر كس هر جا باشد و فكر كند اين را ميفهمد در عوالمي كه اول اضافي است در اولهاي اضافي منتهي خواهد شد امر به آن اولي كه ديگر اوليتش اضافي نباشد حقيقي باشد. ملتفت باشيد عرض ميكنم ابتداي شماره را ميشود از آنجايي گرفت و شمرد يك دو سه چهار تا برسد امر در عالمي كه ابتداها و اوايل اضافيه يافت نشود و جميع ابتداها باز ابتدايي دارند البته حتما منتهي ميشود به جايي كه سر زنجيري باشد كه همه منتهي شود به او، هر يك از اين دانهها ميشود اول باشد نسبت به زيرش ميشود ثاني باشد نسبت به آن دانه كه اول قرارش دادهاي به خلاف اين سر زنجير و آن سر زنجير كه ديگر زنجير منتهي ميشود به آن دانه اول اول حقيقي ديگر دانهاي بالاش نيست كه اين نسبت به او ثاني باشد و لامحاله در هر عالمي يك اول حقيقي يافت خواهد شد و اين حتم است و حكم و وضع صنعت غير از اين محال است، به همينطور است امر تا برسد به آن اول عوالم، براي آن عالم هم اول حقيقي هست كه سر زنجير است. پس آن اول حقيقي ملك اگر پايين آمد ميتواند برگردد و ادعاش را بكند كه من از اول خلق آمدهام. ديگر يك كسي آمد و همچو حرفي هم زد، حالا من چه ميدانم اين راست گفته يا دروغ، چرا كه نبوت رنگي نبود كه با چشم ديده شود بويي نبود كه با شامه ادراك شود با حواس ظاهره نميشد معلوم شود پس آمد و خارق عادت كرد تو يقين كردي كه راستگو است به همين خارق عادت و به همين دليل گفت من از آنجا آمدهام، و اگر توي راه باشيد انشاءاللّه زود باورتان ميشود و آمدند جمعي و گفتند ما از آنجا آمدهايم باقي ديگر ادعاش را هم نكردند مگر يكپاره از اين ملحدين تازه كه در اين زمان پيدا شدهاند.
باري پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، اول اول آن كسي است كه مشاهده ميكند جميع آن فعلي را كه مس او را كرده، پس علي ممسوس في فعل اللّه. ممسوس في اللّه، اين مس لغت عرب است لو لمتمسسه نار ببينيد دود را چطور مس ميكند نار هر چه بيشتر او را مس ميكند سياهيش كم ميشود سرديش كم ميشود. همينطور اين خلقي كه در محدب مخلوقات واقع است آنها بلاواسطه مس ميكنند فعل اللّه را. دانه دوم زنجير هم مس ميكند دانه دوم را اما فعلي كه از دانه اول زياد آمده او ديگر ممسوس باللّه است. اين است كه تمام خلق به واسطه اول مخلوقات احساس فعل اللّه را ميكنند تمام خلق توحيد را به واسطه او دارند آنچه دارند به واسطه اول دارند اما اول به واسطه كسي ديگر نبايد توحيد كند. اول اول است او بلاواسطه مس ميكند فعل اللّه را، فعل خدا مثل روحي در بدن اين است كه محل مشيت واقع ميشود صندوق علم ميشود چرا كه او در محدب خلق واقع است ديگر آن طرفش علم اللّه است پس چيزي تعلق بگيرد به خلق نيامده مگر از آنجا آنچه ارسال رسل شده از آنجا شده جميع افعالي كه آمده از آنجا آمده تماما به واسطه دانه اولي آمده. پس چيزهايي كه از آنجا ميآيد آن چيزها اختصاص دارد به محدب، امر عام نيست كه هر كس بتواند ادعا كند آن مقام را. انبيا نكردند آن ادعا را، آدم هوسي كرد كه من كاش علم خير و شر را داشتم، بعضي از علم آل محمد را تمنا كرد داشته باشد كه آن علم خير و شر بعضي جاها دانه گندم اسمش شده، هر چيزي در عالم تجرد تعبيري دارد.
منظور اين است آنهايي كه اهل درجه اعلي هستند امور عامه نيستند بلكه درجهاي است بالا كه بسا هيچ نيامده پايين مثل اينكه نفس شما چيزي است مرئي نيست محسوس نيست ملموس نيست نفس همه اناسي اين طورند نفس انسان آن كسي كه ميفهمد اراده ميكند از روي شعور مرئي نيست محسوس نيست ملموس نيست لكن همچو بدني ميگيرد كه بدنش ديده ميشود همچو پايي ميخواهد همچو دستي ميخواهد همچو زباني ميخواهد هوا را حرف كند صوتي درست كند به گوش ما برسد. انسان در عالم خودش هر چه داد كند كسي نميشنود صداي او را مثل اينكه جن در عالم خودش دادها ميزند بسا اينكه الان در اين اطاق در ميان شما هستند و دادها ميزنند و شما نميشنويد صداي آنها را، بسا ملائكه اينجا هستند و داد ميزنند همچنين ارواح غيبيه بسا بسيار حرفها ميزنند شما نميشنويد صداي آنها را همينجور روح انساني و نفس انساني مراتب غيبيه همه سرجاي خود هستند محسوس و ملموس هم نيستند بدن شما از آنها خبر ندارد. عالم جن عالمي نيست كه آمده باشد نفوذ كرده باشد در عالم جمادات و جمادات افراد نبات باشند پس افراد جمادات مطلقشان و كليشان مابهالاجتماعشان جماد مطلق است، افراد نبات مطلقشان و كليشان امر عامي است ديدني است شنيدني است چشيدن و بوييدني است عام، در اناسي همه همينجور آن مطلقشان هميني است كه دارند پيش همه هم هست لكن بالاي آن مرتبه مرتبه نبوت است ديگر اينها آنجا جرأت ندارند بله آنها از آنجا پايين كه ميآيند در عالم انسان كه آمدند لباسي از انسان ميپوشند چنانكه در هر عالمي كه ميآيند لباس آن عالم را ميپوشند چنانكه لباس جمادي هم پوشيدهاند. باري پس مراتب غيبيه مراتب عمومي نيست كه به همه كس رسيده باشد مراتبي است كه مخصوص بعضي از عالم نفس و انساني است مخصوص به اين دو پاها است چهار پاها نميتوانند تحصيل آن كنند. بله ديدن و شنيدن مخصوص حيوانات است نباتات آن مقام را ندارند. جذب و دفع و امساك و هضم مخصوص نباتات است جمادات ندارند آنها را مثل اينكه جماديت هم مخصوص جمادات است بسايط آن را ندارند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
27بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس بيست و پنجم چهارشنبه 25 ذيالحجهالحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
عرض كردم كه هر امري كه از پيش امر عام ميآيد اين اختصاصي به فردي دون فردي ندارد. ببينيد وقتي ميشكافي اين حرف را داخل بديهيات ميشود. فكر كنيد خيلي واضح ميشود. از پيش زيد ميگيريد ميبريدش بالا تا اعلي درجات زيد نسبت به قائم و قاعد و راكع و ساجد عمومي حالا امري كه از اين زيد ميآيد پيش قائم همينطور رفته پيش قاعد همينطور رفته پيش راكع همينطور رفته پيش ساجد بدون تفاوت و اينجور چيزها در زواياي كلمات مشايختان زياد هم يافت ميشود. ديگر حالا پوست كندهاش را نگفتهام كه خوب واضح شود ديگر يا زمان مقتضي نبوده يا مردم نميفهميدهاند، هر چه بوده شالودههاش ريخته شده.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، كلياتي كه خارجيت دارند نه مفهومات كلياتي كه خارجيت دارند و تحقق دارند جزئياتي هم كه خارجيت دارند و در تحت آن كلي افتادهاند آن را عام ميگويند او را خاص پس هر عامي در خاص هست ولكن خاص در عام نميتواند داخل باشد. پس زيد انسان است بكر انسان است افراد هر نوعي همينطور. فلان فرد فرد فلان نوع است فلان الاغ فرع نوع الاغ است و هكذا اينها بديهيات تمام مردم است. پس زيد عموم دارد نسبت به قائم و قاعد و راكع و ساجد. پس قائمي كه زيد احداث كرده اين قائم زيد است اين زيد قائم است، اين قاعد زيد است اين زيد قاعد است. با وجودي كه قائم غير قاعد است لكن قائم غير زيد نيست و زيد غير قائم نيست. پس وحدت زيد وحدت قائمي نيست زيد واحد است و غير از قائم است، قائم هم واحد است و غير از قاعد است اما آن واحديت زيد با واحديت قائم زيد يك جور نيست بلكه وحدت زيد وحدتي است كه اين كثرات را در هم ميپيچد منطوي هستند اين كثرات در نزد وحدت زيد. پس اينها كه متعددند آن واحد نيستند اما حالا آيا غير آن واحدند؟ نه، گاهي نفيش ميكنيد گاهي اثباتش ميكنيد پس اينها متعددند يقينا او واحد است يقينا. هيچ واحدي متعدد نيست يقينا و هيچ متعددي واحد نيست يقينا، پس يقينا غير اينها است. اما حالا اينها غير از اويند؟ ميبيني كه غير از او نيستند. اينها معما است گفته شده حكما به اصطلاح خودشان حرف زدهاند پس وحدت زيد وحدت اين كثرات نيست و غير اينها است. غيوره تحديد لما سواه غيريتش مثل غيريت قائم و قاعد نيست. باري مطلب از دست نرود، مطلب اين است كه چيزي كه از پيش زيد عام ميآيد پيش قائم خاصي يا پيش قاعد خاص يك جور ميآيد. زيد اگر عالم است ايستادهاش هم عالم است نشستهاش هم عالم است، اگر جاهل است ايستادهاش هم جاهل است نشستهاش هم جاهل است، مؤمن است همينطور كافر است همينطور كه وقتي بشكافيدش اين ميشود كه هر مؤثري با حفظ آن ماينبغي خودش در ضمن اثرش، ديگر شما ميخواهيد اثر بگوييد. صورت ميخواهيد اسمش بگذاريد، صفت ميخواهيد اسمش بگذاريد. يك جايي وحشتي دارد ميگوييد صفت، يك جايي ديگر صورت ميگوييد، يك جايي ديگر اثر ميگوييد. علي اي حال پس حدود ذاتي هر مؤثري در ضمن هر يك از آثار آن مؤثر محفوظ است. پس نار حار يابس در توي اين چراغ حار است و يابس در توي آن چراغ هم حار است و يابس در آن شعله در آن جمره در آن منقل در آن تنور هر جا نار پيدا شد حار است و يابس. همچنين آب كه بارد و رطب است توي قطره بارد و رطب است توي كاسه بارد و رطب است توي حوض بارد و رطب است توي دريا بارد و رطب است و هكذا آب بارد و رطب در درجه سوم مثلا توي قطره محفوظ است توي كاسه محفوظ است توي دريا هم محفوظ است اينجور نظر را كه داشته باشيد خواهيد يافت كه هر كلي اين كليات متداوله كه خارجيت دارند و ظاهر ميشوند به افرادي چند اختصاصي به فردي دون فردي ندارند بدون تفاوت بعينه مثل زيد در همان وقتي كه قائم را احداث كرده همان وقت همچنان كليتي براي زيد هست كه اختصاصي به قيام ندارد ميتواند قعود را هم احداث كند اختصاصي به قعود ندارد به يك نسبت به يكجور پيش قائم و قاعد ميآيد. آن انساني كه حيوان ناطق است به يكجور پيش زيد ميآيد پيش عمرو ميآيد و بكر و ساير افراد اناسي حيوان نابح به يكجور پيش كلاب رفته حيوان ناهق اختصاصي به حماري دون حماري ندارد، پيش همه حمارها و الاغهاي دنيا رفته و هكذا به همين نسق اگر داشته باشيد خواهيد دانست كه امري كه از پيش كليات ميآيد تا پيش افراد اختصاصي به فردي دون فردي ندارد. معقول نيست، پس هر جا اختصاصي پيدا كرد اين از جايي ديگر آمده مال آن عام نيست. عرض ميكنم غافل مباشيد مثل مردم ديگر مباشيد اگر ديديد نسبت به يك وليي امامي نبيي يكپاره چيزها گفته ميشود نسبت عام و خاص را نياريد در آنها كه بيمعني ميشود. پس اگر بشنويد حضرت امير هم در مشرق است هم در مغرب است هم در آسمانست هم در زمين، يك شب در چهل جا مهمان بوده بدانيد اينها مثل اين نيست كه انسان هم در مشرق است هم در مغرب هم در اين شهر است هم شهر ديگر، در هر فرد فرد انسانها هست معنيش اين نيست اگر معنيش اين باشد پس اين را چرا به حضرت امير ميچسباني، به حضرت عباسش بچسبان. بلكه عرض ميكنم اگر معنيش اين باشد اين را چرا به خوبان ميچسباني به بدان بچسبان پس به عمر هم ميشود چسبانيد. پس بدانيد اينها علم نيست.
پس ملتفت باشيد آنچه را كائنا ما كان بالغا مابلغ آنچه را كه تمام انبيا آوردهاند پايين تمام آنها از جايي است كه مردم خبر ندارند از آن. امر عامي نيست كه از مطلق انسان آورده باشند، بدانيد انبيا اين خدعهها را نميخواستهاند بكنند همه جا شخصيت منظورشان بوده ديگر بسا در كلمات مشايختان هم يافت شود مقام كلي ائمه يك اقتضايي دارد شخصيتشان يك جور اقتضايي دارد، ديگر باز بسا كليشان را آنجور خيال كنيد كه كلي و افراد است در هر مقامي چه كليشان[43] چه جزئياتشان شخصي هستند. خوب دقت كنيد كه خيلي لغزيدهاند. بخواهيد ببينيد چقدر لغزيدهاند ماشاءاللّه پا بيرون بگذاريد ببينيد چقدر لغزيدهاند. غير از اين مجلس هيچ جاي ديگر اين حرفها نيست، آنچه رسول خدا9 در تمام عوالم آورد تمامشان از شخص بروز كرد هيچ از كلي به آن معني بروز نكرده پس رسول خدا9 در تمام عوالم آورد تمامش از شخص بروز كرد هيچ از كلي به آن معني بروز نكرده پس رسول خدا9 رسول است بر جميع ماسواي خودش چنانكه خداي اين رسول خداي جميع ماسواي خود او است حتي خداي اين رسول تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا همينجوري كه ظاهر ميبينيد بدانيد باطن هم همينطور است. در ظاهر اگر اين قرآن از زبان اين پيغمبري كه اسمش محمد بن عبداللّه9 بود و الان در مدينه مدفونست اين قرآن مخصوص به او است و معجز او است به طوري كه تمام انبيا عاجزند از آوردن مثل آن، در تمام عوالمي كه اسمش رسول است همه جا قرآني دارد كه كسي ديگر نميتواند مثل آن را بياورد. حالا قرآن اگر از پيش امر عامي بايد بيايد اگر كلام ناشي از كلي شده بود قرآن پيش من هم آمده بود پيش همه ناطقين آمده بود. كلام كلي از پيش جاي كلي آمده توي تورات هم رفته توي انجيل هم رفته آنها غير از قرآن است، قرآن مهيمن بر آنها است آنچه در آنها است از حكمتهاي الهي و مواعظ و حلالها و حرامها قرآن مستولي بر آنها است آنها را دارد با علاوه. پس چنانكه قرآن كتابي است غير از ساير كتب پس شخص است همينجور پيغمبر9 شخصي است غير از ساير پيغمبران، پيغمبر آخرالزمان است9 شخص است همينطور كه اينجا شخص است در عالم برزخ شخص است و فرديت دارد آنجا نوعي نميآيد بگويد من پيغمبرم آنجا هم فردي است همينطور در عالم نفس كه بروي نفس كلي خطاب ميكند به نفوس جزئيه كه من در همه شما ظاهرم و شما همه ظهور من هستيد اين ديگر قيامت نميخواهد اينجا هم نفس كلي در همه نفوس ظاهر است. عقل كلي همينطور اين عقول الان در دنيا در تحت آن عقل كلي افتاده حالا در يك جا يك خورده پا بيفشاريد ببينيد آيا معقول است هيچ مؤثر به اين معني كه بخصوص تصريح ميكنم كه مثل زيد و قائم باشد مثل انسان و زيد باشد هر نوعي با جنس هر جنسي با جنس الاجناس معقول نيست اينها يكي نبي باشد يكي رعيت. اين نسبت را ملاحظه كن همانجور دستورالعمل مشايخ كه تو يك مبتدا و خبري را حالتش را به دست بيار، يك زيد قائم را اگر فهميدي فرق نميكند عمرو قائم بكر قائم فرق نميكند الانسان حيوان اين مبتدا و خبر آنجا هم نيست، موضوع و محمول آنجا هم نيست. الجسم فلان اينجا ميگويي آنجا هم بگو اللّه رحيم آنجا هم ميرود.
ملتفت باشيد انشاءاللّه يك جا انشاءاللّه مطلب را به دست بياوريد كه غافلند و خيلي لغزيدهاند واللّه من ميبينم از حكماشان در كتابهاشان و در استدلالاتشان كه نگاه ميكنم اينقدر غافلند كه خيال نميكنند غافلند احتمال نميدهند و علمشان والله شده جهل مركب و جهل بسيط خيلي عنايت خيلي بزرگي است. هر كه جهلش بسيط است چون ميداند جاهل است يك وقتي به فكر ميافتد از اين غرقاب بيرونش ميآرند اما جهل مركب اينجور نيست مطلبي را ميگويد و بت ميكند كه اينجور است و نميداند كه نميداند، جهل مركب عادةً چارهپذير نيست ديگر خدا طوري كند عنايتي كند كه در آيد از اين ورطه ميشود شايد.
باري حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه اثر و مؤثر به اين معني را فكر كنيد تمام اثر و مؤثر اين معني ميشود به اين معني كه زيد احداث ميكند قيام را از جايي بر نميدارد بچسباند به جايي. احداث ميكند لامن شيء به خود آن قيام، قعود را بر نميدارد قيام كند. نور عالم لاهوت و ماهوت هم چيزي نيست بردارد به جايي بچسباند در عالم امتناع هم چيزي نيست بردارد به جايي بچسباند، قيامي را به خود قيام احداث ميكند چرا كه اين قيام از احداث زيد است نه از عمرو و بكر و خالد و غير اينها. پس زيد است مصدر قيام زيد و اين صادر از زيد است و صادر از هيچ چيز ديگر در ملك خدا نيست. آن مراتبي كه فوق رتبه زيد است اثرش اين قيام مخصوص نيست. انسان اثرش زيد است و عمرو است و بكر است. عمل افراد عمل فرد است نميرود بالا همچنين آنهايي كه در تحت زيدند واضح است فعل زيد را نميتوانند بكنند آنهايي هم كه فوق زيدند كه عمل ديگري دارند عمل صادر از زيد را زيد بايد صادرش كند. پس ببينيد زيد قيام را احداث ميكند حالا فكر كنيد درست دقت كنيد يك جايي را كه پافشردي تمام نسبتهايي كه در تمام عالم هر فاعلي به فعل خود دارد ربع ساعت به دست ميآيد مثل اينكه كل فاعل مرفوع يك قاعده است يك مجلس ياد ميگيري اين را كه ياد گرفتي ديگر هر جا فاعلي ميبينيد رفعش ميدهيد حالا ببينيد هيچ معقول هست زيد به قائم خودش خطاب كند و بگويد رو به من بيا و تخلف از امر من مكن و اگر آمدي پيش من و اطاعت مرا كردي فلان باغ را به تو ميدهم نيامدي ميزنم ميبندم توي زنداني حبس ميكنم؟ چنين چيزي معقول نيست دقت كنيد انشاءاللّه ملتفت باشيد كه نسبت ميانه مبتدا و خبر ميانه صفت و موصوف، ميانه اسم و مسمي، ميانه ظاهر و ظهور را مييابيد كه ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور. پس ميشود زيدي كه احداث كرده قيام را بالقوة يا به ضعف يا به استقامت يا به انحنا يا خوب است اين قيام يا بد است، زيد با اين قيام بحث ندارد قيام هم با زيد بحث ندارد. زيد اگر ايستاد خودش بحث نميكند به قيام كه تو چرا قيام شدي و اگر تعبيري كسي بياورد كه بحث كند قيام هم در آن تعبير جواب ميدهد و ميگويد من خودم پيشتر نبودم مرا تو احداث كردي اگر خوبم تو احداثم كردهاي اگر بدم تو احداثم كردهاي و حال آنكه بحث نيست در مقام اثر و مؤثر بحث معقول نيست باشد. اين را كه محكم بگيريد خيلي زود انسان به توحيد ميرسد نحن اقرب اليه من حبل الوريد را آن وقت خواهيد فهميد و هنوز نميدانيد چه مطلب است آن مطلب كائنا ما كان هر كه به هر چه نادار است و محتاج آن شيئي كه مايحتاج اليه است به هرچه محتاجي آن شيء بيرون وجود تو است كه تو به آن محتاجي حتي اگر احتياج به علمي داشته باشي آن علم را دارا نيستي و الان جاهلي آن را از خارج بايد به چنگ بياري به طور تباين بايد به چنگش بياري اگر خلق محتاج به هدايتند و ندارند هدايت را الان ضالند و محتاج هستند كه كسي اينها را هدايت كند خودشان محتاج به خودشان هستند كه حرف نامربوطي است تحصيل حاصل نميخواهند ملتفت باشيد انشاءاللّه پس خلق كائناً ماكان آنچه را مأمورند از جانب صانع اين است كه چيزهايي را كه نداشته باشند مأمورند تحصيل كنند چيزهايي را كه ندارند آنها را هر كه دارد تحصيل كنند و اين نيست نسبت اثر و مؤثر و ميانه اين مردم اين را دليل نگويي بسا وحشت هم بكنند نق نق هم بكنند. فكر كنيد مؤثر اگر مثل زيد است و اثر مثل قيام است، ديگر كسي بگويد قيام زيد اثر زيد نيست ريشش را زود بگير كه قعودش اثرش هست ركوعش سجودش مشيش تكلمش اينها همه را دارد، پس اثر به چه معني است؟ پس قيام اثر زيد است اين مگر به احداث زيد موجود نيست؟ اينكه به احداث زيد موجود شد اگر خوب است مردمي كه در خارج هستند به زيد خواهند گفت كه خوب ايستادي اگر اتفاق بد است باز مردم به ايستاده بحث نميكنند كه چرا بدي، به زيد بحث ميكنند كه تو چرا بد ايستادي ببينيد همينجور اوامر و نواهي توبيخات و تعريفات از خدا نسبت به خلق آيا غير از اين است؟ فكر كنيد كسي نماز خوب كرد خدا ميپسندد كه درست نماز كردي، رسول ميپسندد كه درست نماز كردي، امام ميپسندد مؤمنين ميپسندند اگر كسي بد كرد لاتقربوا الصلوة و انتم سكاري حتي تعلموا ما تقولون نماز ميكني و التفات نداري توجه نداري كانه نماز نكردي مثل آدم سكران مثل آدم مست نماز كردي، خدا و پير و پيغمبر تو را ملامت ميكنند.
باري ديگر دقت كنيد ببينيد مطلب چه چيز است، مطلب اين است اثر و مؤثري كه مثل زيد است و قيام در همچو جايي زيد يقينا به قيام خودش بحث نميكند بر او كه تو چرا خوبي يا چرا بدي به جهتي كه خودش است ايستاده به جهتي كه ظاهر كه زيد باشد در ظهوري كه قائم است از نفس ايستاده ظاهرتر است. اين هم كلمات مشايختان است فرمايش كردهاند، حالا كه چنين است اين قائم به غير زيد هيچ چيز ديگر نيست آن جهتيش كه ميگويي قائم خبر زيد است از جهت اين است كه زيد قاعد هم هست راكع هم هست ساجد هم هست پس غيريتش غيريت عزلت نيست بينونتشان بينونت صفت است. بينونت صفت يعني زيد موصوف است اين قيام يا اين قائم صفت او است. در علم نحو تا الف لام آمد سرش صفت ميشود، يا ميگويي او مبتدا است اين خبر او فرقي ميان مبتدا و خبر كه هست اين است كه مبتدا بايد احداث كند خبر را احداث كه كرد اين فعل را حمل ميشود بر او اگر حمل نشود قضيه كاذبه است هم كه كذب است حكمت نيست. پس زيد قائم است حق است صدق است اين قضيه صادقه است وقتي قاعد هم شد بايد قعود حمل شود بر زيد حالا اين زيد اگر قائم است يا قاعد است قائمش خوب است يا بد قاعدش خوب است يا بد شخص مباين از زيدي به زيد ميگويد خوب نشستي يا بد نشستي، به طور بيادبي نشستي خوب ايستادي يا بد، شخص مباين از زيد به زيد ميگويد خوب ايستادي يا بد، نماز را خوب كردي خدا و پير و پيغمبر همه ميگويند خوب نماز كردي و همه غير توأند و مباين از تو، نماز را بد كردي همينطور اثر و مؤثر اينجور حرفها را به هم نميزنند. انشاءاللّه خوب دقت كنيد پابيفشاريد چرا كه كرور كرور خلق از آن سمت رفتهاند اول توي وحدت وجود رفتهاند كه خود او است ليلي و مجنون و وامق و عذرا، اگر خود است پس چرا با هم جنگ دارند نزاع دارند؟ به راه خويش نشسته در انتظار خود است اگر همه خود اوست پس اين همه جنگها و نزاعها و جدالها براي چه؟ اين همه موسي و فرعون جنگ دارند براي چه؟ اين همه تنجيس و تكفير كه هر كه ايمان نياورد مخلد در آتش جهنم ميشود خراب ميكنند اسير ميكنند ميكشند آيا اينها همه محض همين است كه
چون كه بيرنگي اسير رنگ شد
موسييي با موسييي در جنگ شد
چون به بيرنگي رسي كان داشتي
موسي و فرعون دارند آشتي
يك جاي ديگري هم كه انبيا از آن اسمي ميبرند كه آخرتي هست بهشت و جهنمي هست اينها دروغ است، آيا اينها همه بازي بوده؟ ظاهرا اين كارها را ميكردهاند و همه جنگ زرگري بوده؟ وقتي به عالم حقيقت ميروند همه خدا ميشوند؟ انا لله و انا اليه راجعون. فكر كنيد انشاءاللّه بدانيد كه از همين اشتباهات است كه رفتهاند و من حالا دارم پوستش را ميكنم و ببينيد چقدر شايع شده اين حرف. حتي برويد توي رفقاتان يعني يكپاره شيخيها اين حرفها باز هست چرا كه ميبينيد در كلمات مشايخ هم اين شعر را ميخوانند.
ما في الديار سواه لابس مغفر
و هو الحمي والحي والفلوات
خيال ميكنند كه اين همان مطلب است نهايت اين شعرش اينجور است آن شعرش آنجور است. آنها ميگويند خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا اينها ميگويند مافي الديار سواه لابس مغفر اينها چه فرق دارد؟ شما ملتفت باشيد انشاءاللّه اين شعرها را مردم يك پستا خيال ميكنند و اگر پستا شد و شما هم پستاتان جور پستاي وحدتوجود شد پس جنگ با مردم نداشته باشيد نهايت شما ميگوييد ما همه اشياء را خدا نميدانيم ما وحدتوجودي نيستيم وحدتوجودي نباشيد نهايت وحدتموجود قائل شدهايد. بله پيغمبر كليت دارد چون كلي است پس در همه عوالم هست در همه عقول هست در همه نفوس هست در همه اناسي هست پس ارواحكم في الارواح اجسادكم في الاجساد انفسكم في النفوس يكپاره مزخرفات ميبافند و اينها را شاهد ميآرند. شما انشاءاللّه دقت كه ميكنيد ميبينيد اينها كفر صرف است. حالا ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، ظاهر اول كيست؟ معلوم است محمد بن عبداللّه9 بود ظاهر اول باقي اشياء ظهور اويند. حالا كه ظاهر اول او است ظاهر در ظهورات خود اظهر از خود ظهورات است، پس او است زيد اوست عمرو او است زمين اوست آسمان اوست غيب اوست شهاده و هكذا باقي اشياء تماما ظهورات آن ظاهر اولند. شما فكر كنيد دقت كنيد ببينيد اگر همچنين است شما هم همينطور بگوييد اگر خودش رسول است خودش امت است با كه جنگ ميكند. با كه نزاع ميكند؟ در زيد و قيام زيد فكر كنيد ببينيد قيام امت زيد است؟ فكر كنيد و در يك جا نسبت را به دست بياوريد همه جا بر يك نسق است. پس زيد به قيام خودش هيچ بحث نميكند كه تو چرا چنين شدي قيام هم هيچ جا بحث نميكند به زيد كه تو مرا چرا چنين كردي ولكن شخص خارجي بسا اين قيام به كارش ميآيد ميگويد خوب شد چون اين قيام را ميل دارد ميگويد خوب شد. پس شخص مباين تعريف ميكند چنان كه شخص مباين مذمت ميكند. اگر اين قيام منحني است آيا حالا بايد بنشيني اين قيام را ملامت كني كه چرا منحني هستي؟ نه، معقول نيست. شخص مبايني كه ميل ندارد ملامت ميكند.
باري پس همان يك كليه را فراموش نكنيد يك زيد و قائمي هر فعل و فاعلي هر صفت و موصوفي هر مسمي و اسمي هر چه از اين قبيل باشد وقتي درش فكر كنيد خواهيد يافت همه يك جورند الاّ اينكه اندكي تفاوت دارند داشته باشند. نظر حكمتش يكجور نظر است. پس شيء صادر از شيء كه اثر او است به آن كسي كه اصدار ميكند به آن فاعل فعل خود را مردم مباين مدح ميكنند يا مذمت و شخص خودش به اثر خودش بحث ندارد حكمةً و اگر كسي از روي غير حكمت حرف بزند از روي هذيان حرف بزند بگويد چه عيب دارد زيد به قيام خودش بحث كند كه چرا رو به من نيامدي اين هيچ معني ندارد مگر ميتواند برود؟ قيامي كه زيد در نفس قيام از خود قيام بهتر ايستاده و به طوري بهتر ايستاده كه افعل التفضيلش را علي التحقيق بايد برداشت چرا كه غير زيد در قيام زيد هيچ كس نايستاده حالا اين قيام كي رو به زيد نرفته كه زيد به او بگويد چرا نرفتي، يا كي ميتواند برود؟ به لحاظي هيچ نرفته رو به زيد كي اين فعل ميتواند ذات زيد شود فعلي را كه اگر زيد صادرش كند هست اگر موجودش نكند نيست صرف است حالا چنين فعلي دقت كنيد آيا ميشود ذات زيد باشد كه آن فعل صادر كننده است؟ ملتفتش كه شديد ميبينيد داخل محالات است. زيد به قيام خودش بگويد بيا من بشو اين تكليف را نميكند كه تو رو به من بيا يعني ظهور من باش تا من در تو باشم. اگر قيام هست ظهور زيد است هر جوري هم كه زيد خواسته همانجور شده اگر منحني شده زيد خواسته منحني باشد اگر خوب شده زيد خواسته خوب باشد زيد با اين بحث ندارد اين با زيد بحث ندارد به هيچ وجه. همينجور بعينه والله فكر كنيد در يك جا مبتدا و خبرش را گم نكنيد و حكمش را به دست بياوريد يك جا كه به دست آمد ديگر هر جا هر چه اين نسبت را دارد اين حكم همراهش هست. هيچ جا خدا به اسم القادر خودش بحث نميكند كه چرا العالم نشدي ميخواستي تجلي به العالم بكني هر حرفي در زيد و قائم گفته ميشود آنجا جاري است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه ميانه اثر و مؤثر گفتگويي بيايي بروي كه يكي تابع باشد يكي متبوع. اين چيزها نيست از حيثي كه عين يكديگرند اين مبتدا عين خبر است به جهت آنكه اين از غير عرصه زيد نيامده از بيرون دايره زيد نيامده داخل دايره بشود، از خارج عرصه زيد بيايد كه شيء مباين زيد باشد و زيد هر چه امر مبايني را بردارد پيش خود ببرد آن امر مباين صادر از زيد نشده. پس اگر چوبي را پيش خود ببرد آن چوب نشده ظهور زيد، اگر آهني را پيش خود ببرد آن آهن ظهور زيد نشده لكن آنچه را اين ظهور زيد دارد و ظاهر است زيد در اين و زيد اين را ظاهر خود كرده يعني احداث كرده آن را از غير دايره خود نياورده. پس از حيثي كه افعال از غير دايره فاعل و از غير عرصه فاعل نيامده پس از اين جهت از آنجا هستند پس زيد قائم زيد است عمرو نيست بكر نيست آسمان و زمين نيست پس كيست؟ زا و يا و دال است توي قاف و واو و ميم. پس از حيثي عين زيد است از حيثي هم غير زيد است اما نه غير مباين مثل اينكه عمرو غير زيد است. زيد است كه صادر از زيد است و صادر از زيد فعل زيد است و فعل زيد غير ذات زيد است ذات زيد توي قاعد هم هست. پس از جهتي عين او است و از جهتي غير او است حالا از جهتي كه عين او است زيد عين قيام يا عين قائم، حالا زيد آيا با قائم بحث دارد از آن حيث اتحاد؟ حالا از حيث غير او شايد بحثي داشته باشد، باز فكر كن آن حيث آيا حيث مباين از زيد است كه اثر ديگري را اثر مؤثري ديگر را خواسته به خود بچسباند؟ فكر كه ميكنيد مييابيد اين هم كه نيست پس از حيثي هم كه غير از زيد است يعني اين ظهور غير آن ظهور است و آن ظهور غير آن ظهور و هر ظهوري غير از ظهوري ديگر است از اين جهت هم حالا اينها باز آيا بر خلاف مشيت زيد هستند؟ آيا از خلاف فعل او سر زدهاند؟ اينكه معقول نيست. شاء زيد انيقوم فصار قائما و همچنين شاء انيمشي پس بنا كرد مشي كردن و هكذا. پس اين افعال همه به مشيت زيد به خواهش زيد به محبت زيد به ميل زيد پيدا شده، خوب است مال زيد است بد است مال زيد است. زيد به اينها بحث ندارد چنانكه اينها با زيد بحث ندارند. بله شخص مباين خارج اگر اين كارها موافق طبع او است ميگويد خوب شده اگر موافق طبع او نيست ميگويد خوب نشده. اما آيا عالمي هست كه شما با خدا يكي شويد و خدا با شما جنگ نداشته باشد؟ آيا جايي هست كه شما با رسول خدا يكي شويد يا با اميرالمؤمنين يكي شويد؟ فكر كنيد حتي اگر جايي كليي پيدا كرديد امر عامي پيدا كرديد كه خودتان خاص او باشيد آن عام به شما بحث ندارد به جهت اينكه شما خودتان يد فاعل هستيد در احداث خود شما، شما مشاء او هستيد مرضي او هستيد مطبوع او هستيد محبوب او هستيد. فكر كنيد انشاءالله پس ملتفت باشيد كه اين نسبت در امر و نهي و در جاي بيا و برو و بكن و مكن نيست جايي كه ميگويد اگر نيامدي ميزنم به جهنم ميبرم عذاب ميكنم، دخلي به اين مقامات ندارد. ميگويد اگر آمدي خلعت ميدهم باغ ميدهم جنت ميدهم حورالعين ميدهم، خدا حرفهاش معني بايد داشته باشد ما حرفهامان همين كه به خدا ميرسد بايد بيمعني باشد. قاعده اين مردم اين است كه از هر چه بيمعني شد خوششان ميآيد، شيطان خوب محل لغزش را ميداند زود انسان را غافل ميكند شما انشاءاللّه فكر كنيد بدانيد حرفها معني درست همان پيش خدا دارد و بيمعنيها و مجازها پيش خود ما است و آنها دروغ است و آنجا هيچ دروغ پسنديده نيست، هر چه ميگويي بيمعني ميشود. حالا آيا خدا صادق بر خلق است؟ كدام كلي است كه صدق نميكند بر افرادش؟ حالا فكر كنيد كدام انسانست كه صدق نكند بر زيد بر عمرو بر بكر بر تونتاب؟ كدام زيد است كدام عمرو است كه انسان نيست حيوان ناطق نيست و كلي بر آن صدق نميكند؟ پس هر جايي كه مبتدا و خبري جايز باشد گفتن جاش همانجور جاها است هر جايي كه موضوع و محمولي فرض شود جاش همچو جاها است كه عرض ميكنم آنجايي كه موضوعي است و محمولي موضوع بحث با محمول خود ندارد. مبتدا بحث با خبر خود ندارد فاعل بحث به فعل خود ندارد اگر فعل خوب شد فاعل هم خوب ميشود نسبت به شخصي كه بيرون از وجود او است نه مؤثر او خوب ميشود نسبت به آن شخص خارج اگر فعل بد شد اگر زنايي پيدا شد و اين بد است اين زنا زاني را هم بد ميكند و زاني هم بد است نسبت به مردم نسبت به پيغمبر گفته بد است پيغمبر زنا نميكند نماز ميكند ميگويد نماز همچو كنيد كه من ميكنم صلوا كما رأيتموني اصلي يك قدري انشاءاللّه دقت كنيد اينها شعور زياد واللّه هيچ نميخواهد همينقدر از غفلت آدم بيرون بيايد ميبيند شاخ و برگ پيدا شد. پس ميخواهم عرض كنم معامله كائنا ما كان بالغا ما بلغ معامله اگر با خدا است خدا يك جايي است غير از تو است تو غير از اويي نه آن امر عام آني را كه اسمش را گذاشتي خدا و خودت را اثر او خيال كردي او هيچ بحث به تو نميكند او غير تو نيست تو غير او نيستي خدا ميخواهي بداني يعني چه فكر كن بگو من كه نبودم يك كسي مرا ساخته وقتي ساخت اين سرم اين دستم اين پايم اين اعضا و جوارحم به يكديگر متصل نبود اينها را يك كسي آمد متصلش كرد آن كسي كه اين كارها را كرده خدا است. حالا باز فكر كن كه اين خدا با تو چه بحثي دارد، آيا ميگويد چرا چنين شدي؟ جواب ميگويي آن طوري كه تو خواستهاي شدهام آن طوري كه تو نخواستهاي نشدهام و حتما نميشود پس چه بحثي داري بر من؟ پس جاي معامله آنجا نيست و انبيا تمامشان ميآيند كه معامله كنند ان اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة هر كس پيغمبر با او معامله كرده خدا با او معامله كرده ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه كساني كه با تو مبايعه ميكنند دست به دست تو ميدهند صيغه ميخوانند عقد مبايعه با تو ميبندند با تو بيعت ميكنند با خدا بيعت كردهاند. پس با پيغمبر معامله ميكني خود را به پيغمبر ميفروشي جنت به تو ميدهد جنت نداري از پيغمبر ميخري به شرطي ايمان بياري.
پس بدانيد ارسال رسل در هيچ عالمي از عوالم معقول نيست مگر در عالمي كه متعددين باشند درست با فكر با شعور دقت كنيد محض فتوي نباشد وقتي محض فتوي ميگيري فتواي كسي ديگر غير از اين است فتواي جميع وحدتوجودي و جميع وحدتموجودي را كه ميگيري يا تمام مردم خدا ميشوند يا تمام آن وجود منبسطي ميشود كه انبساط دارد و تمام مردم خدا ميشوند يا تمام آن وجود منبسطي ميشود كه انبساط دارد و تمام را در بردارد. اينها فتواي آنها است، لكن من اينكه ميگويم محض فتوي نيست با دليل و برهان عرض ميكنم آن وحدت خدا را يا آن وحدت وجود همه جا توي اين دنيا مثل آخرت هر جا ميخواهيد فكر كنيد هر جايي افراد هست آن كلي روش است حالا كه چنين است آن خدايي كه ميگويي به ماها همه ظاهر شده اين خدا آنچه خواسته شده ما شدهايم حالا كه چنين است پس ارسال رسل و انزال كتب براي چه لازم نيست يا هرچه هست همه در تحت وجود منبسط افتاده ما هيچ بحثي با وجود منبسط نداريم هيچ جنگي نداريم هيچ موسييي با موسي جنگ نميكند كه بخوانند موسييي با موسييي در جنگ شد، بدانيد اينها به جز الحاد و خرافت چيزي نيست. آيا معقول است كسي بگويد زيد قائم با زيد قاعد عداوت دارد؟ اينها چه عداوتي با هم دارند چه جنگي با هم دارند؟ اين را بكشي او هم كشته ميشود، غير هم نيستند.
ملتفت باشيد انشاءاللّه اگر خدايي است كه در همه جا ظاهر است در پيش بدان هم كه ظاهر است پس بدان چرا بد شدهاند و حال آنكه اين از پيش انبيا و اوليا جوري آمده كه بدان را بد بدان كارهاشان را مكن خوبان را خوب بدان كارهاي خوب بكن. پس در تمام عوالم بدون استثناء يعني چيزهاييش كه حالا حوصلهتان وفا كند ميگويم و اينها حالا شالوده است ميريزم شما انشاءاللّه ملتفت باشيد در عالم دنيا شخصي بود محمد اسم او بود9 و اين هرگز به طور كليت نيامده پيش مردم به طور جزئيت آمد و در يك جا هم منزلش بود هر كه به اين ايمان آورد او را راه داد هر كه به او ايمان نياورد همين شخص شمشير كشيد و جنگ كرد و گرفت و بست و كشت. موسي همينطور آمد، عيسي همينطور آمد و حضرت امير همينطور آمد و جنگ كرد، آيا ظهورات خودش را ميكشت، آيا خوارج ظهور حضرت اميرند؟ هيچ عاقلي چنين حرفي ميزند؟ همينجور كه در عالم ظاهر شخص بودند و فرد و هر كس سر به قدم ايشان گذارد مؤمن شد و هر كه تمكين از ايشان نكرد كافر شد در عالم مثال والله همينطور است در عالم نفس والله همينطور است در عالم عقل والله همينطور است تا جايي كه تو هستي همين قاعده جاري است. پس نزاعها جنگ زرگري نيست. يا خير، از حيثي جنگ داريم از حيثي نداريم، موسي و فرعون هم از حيثي موسي جنگ دارد از حيثي جنگشان زرگري بود و هركس خلاف با كسي كرد جنگ با كسي كرد جنگ زرگري است، بدانيد اينها همه حيله است براي فريب مردم است دقت كنيد وقتي موسي و فرعون از يك جا آمده باشند مثل اينكه زيد و عمرو و بكر همه از پيش حيوان ناطق آمدهاند. حالا حيوان ناطق آنها را به جنگ نينداخته، حيوان ناطق ارسال رسل نكرده انزال كتب نكرده اين كارها را صانع كرده. صانع عالمي است كه عالم است به كل چيزها هيچ چيز علمش از خودش نيست مگر او كه علم خدا از جايي اكتساب نشده و علم تمام مخلوقات حتي انبيا حتي خلق اول از خدا علمشان را بايد اكتساب كنند. قدرت همينطور معجون نخورده و كباب نخورده قوت پيدا كند قوت او از خودش است اكتساب از جايي نكرده. شماها بايد كباب بخوريد اكتساب قوت كنيد زير بازوتان را بگيرند او قوتي كه داده دارند همين قوتي كه الان داري مالكش نيستي اگر بخواهد ميگيرد. تمام صفات صانع مال خودش است از جايي قرض نگرفته عاريه نگرفته لكن تمام مخلوقات صفاتشان عاريه است خواه كونشان خواه شرعشان تمام آنچه را دارا هستند به ايجاد اللّه واجدند و خدا آنچه را دارا است به ايجاد ديگري واجد نيست، صدق بر خلقش نميكند هيچ جا هم اللّه زيد اللّه عمرو نميشود گفت و صادق نيست. وحدتوجودي نميشويم وحدتموجودي هم نميشويم بلكه خدا خداست و در تمام عوالم رسول او رسول است و مشخص[44] هم هست و هر كس از فرمايش رسول تخلف كرد خدا عذابش ميكند لكن ميبينيم يكپاره مقامات هم هست براي اين همين شخصي كه آمده گاهي از اين حرفها ميزد ميگفت من به مشرق عالم مطلعم به مغرب عالم مطلعم بر زمين بر آسمان بر همه جا مطلعم از اين قبيل صحبتها ميداشتند. خدا اجل و اكرم از اين است كسي را حجت كند بر تمام اهل آسمان و زمين و چيزي از علم آسمان و زمين را از او مخفي كند، ندهد به او. پس همه چيز را ما ميدانيم در اخبار اينها هم هست و اين حرف دخلي به آن كفر و زندقهها ندارد و از حرفهاي بيمعني اهل حيله نيست. ملتفت باشيد انشاءاللّه فكر كنيد درست دقت كنيد هر غيبي نسبت به شهاده نسبت روح به بدني را يك جايي به دست بياريد سركلاف كه به دست آمد ديگر آسان است. هر غيبي نسبت به شهاده وقتش وسيعتر است همينطور كه وقتش وسيع است دايره مكانش هم وسيع است. ملتفت باشيد اينها را محض اشاره عرض ميكنم، ملتفت باشيد خيال شما شخصي است كه خودتان از آن خبر داريد و ديگران خبر ندارند و خيالات ديگران هم اشخاصند شما از خيالات ديگران خبر نداريد، پس آنها محدودند تو هم محدودي و از آنها خبر نداري آنها هم از خيالات تو خبر ندارند. پس اين خيالي كه شخصي است مانند بدني كه شخصي است اين بدن محدود است حدود دورش را گرفته خيال هم حدود خودش دورش را دارد ديگر بسا كسي كه متحمل بوده از فضائل نيست حدود خياليه را مثل حدود جسمانيه خيال كنند آن وقت يكپاره چيزها را از فضائل بنا كنند انكار كردن خيال را هم مثل اين بدن گمان كند كه چنانكه بدن شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است باشد خيال را هم همچو گمان كند اين بدن الان زير اين سقف است روي اين زمين است يمين دارد يسار دارد اما خيال اينجور نيست حالا يك خورده دقت كنيد خيال شما الان زير اين آسمان نيست همين جا خيال را ول كني ميرود تا محدب عرش و هيچ خرق هم نميكند جايي را. سر راهش كوه باشد كمر باشد هيچ مانع نيست وقتي ميخواهد برود به سمتي بيچشم و با چشم براش فرق نميكند خيال از اينجا ميرود تا محدب عرش و هيچ طي مسافت نميكند. جسم اگر بخواهد برود بايد درجه به درجه بالا برود تدريج بردار است لكن اين خيال به محضي كه خيال محدب را ميكند همان جا است كانه طفره زده و رفته توي هوا دراز نميشود برود اگر دراز شده بود و ميرفت طول ميكشيد بلكه به محض تصور محدب آنجا حاضر است به محض خيال مكه همان آن به خانه ملتفت ميشود، به محض خيال كربلا همان آن كربلا را ميبيند راه نبايد برود كه برسد به كربلا.
ملتفت باشيد حالت خيال را دقت كنيد، خيال چيز بيمغزي هم نيست ماده است و صورت دارد، مادهاي است اين ماده را ميفرستيش به مكه صورت مكه را اكتساب ميكند ميفرستيش مدينه صورت مدينه را اكتساب ميكند كربلاش بفرستي صورت كربلا را اكتساب ميكند صورت خوبي را يا بدي را پيش از آني كه مصور با آن صورت شود مادهاي است جوهريت دارد و هر لحظه هم آن ماده به اشكال مختلفه در ميآيد پس در زير اين سقف نيست روي اين زمين نيست در مشرق نيست در مغرب نيست اما بخواهد هر جا ظاهر شود به لمحهاي ميتواند آنجا ظاهر شود. حالا يك كسي كه همان جوري كه خيالت را ميبري او به طور بين و واضح همانطور در آن واحد ميرود آنجا مثل اينكه تا تو بخواهي خيال مكه كني خيال ميرود مكه بسا حالا مكه را خراب كرده باشند و فرض تو نميبيني خيال ميكني آباد است. در خيال تو محدب عرش را كه خيال ميكني يك جوري خيال ميكني اعم از اينكه مطابق خارج باشد يا نباشد بعضي از نفوس و نفوس تمام متخلصين كه خيالشان تخلص دارد و حجت شدهاند و طي الارض ميتوانند بكنند چنانكه به يك چشم زدن از مكه ميتوانند بروند به همينطور به يك چشم به هم زدن از زمين به آسمان ميروند و ميآيند و هنوز چفت در ميجنبد. ملتفت باشيد هيچ اينها حرفهاي كلي و جزئي نيست همان شخص جزئي است بالا ميرود اگر آن خيال چنان بگيرد اين بدن را و بناي قوت داشته باشد چنانكه همين خيال است اين بدن را حركت ميدهد بدن قوت پيدا ميكند و ميدواندش، خيال كه قوت گرفت ميشود سريعتر بلكه وقتي خيال خيلي قوي شد بسا آنكه به يك چشم به هم زدن برش ميدارد ميبردش به شهري ديگر اين طيالارض ميكند وقتي رأيش قرار گرفت بسا به طرفهالعيني ببردش به آسمان اول به همينطور به عرشش ميبرد.
منظور اين است كه در تمام مواقع شخصيت سرجاش است، محمد بن عبداللّه9 كه معراج ميرود شخص رفته به عرش نه اينكه كلي بود رفت كلي هميشه رفته بود كلي رفتني ندارد اينها ريشخند است در واقع، شما مباشيد مثل اين مردم اين مردم پا به بخت خود ميزنند خود را خراب ميكنند كلي جسم هميشه در عرش عرش است هميشه در افلاك افلاك است هميشه در زمين زمين است آن وقت كلي جسم را بچسباني به پيغمبر و بگويي پيغمبر در عرش عرش است در افلاك افلاك است در عناصر عناصر، چنانكه جسم مطلق در عرش عرش است در فرش فرش. پس پيغمبر مقام اطلاق را دارد پس هميشه آنجا بود. خب اگر هميشه آنجا بود كه پيش از اين هم آنجا بود چطور شد معراج مخصوص پيغمبر شد، چرا مخصوص تو نيست؟ ملتفت باشيد كه ريشخند نيست.
پس پيغمبر مقامش مقام اطلاق است به جهتي كه كلي است پس هميشه در عرش است و هميشه در معراج است، خير چنين نيست بعضي وقتها ميرود بعضي وقتها نميرود شخص هم هست بعضي جاها هست بعضي جاها نيست همينجوري كه شخص بود و يك وقتي توي دنيا نبود و وقتي آمد در دنيا وقتي در عوالم غيب بود و به اين عالم ظاهر نيامده بود و آمد و يك وقتي هم رفت پس شخص است. خلاصه اينجور مطالب كه فرمايش كردهاند كه در آن واحد من در مشرقم در مغربم در زمينم در آسمانم همه حق است و صدق به شرطي كه بفهمي چه ميگويي. مرتبه خيال مرتبهاي است كه در آن واحد تمام مرتبه جسم را فرا بگيرد ميتواند راست است و هيچ اغراق نيست. فرض كن اين بدن چاق بشود بزرگ بشود به قدر فيلي بشود همين نفس او را حركت ميدهد به قدر ده فيل صد فيل هزار فيل شد به قدر كوهي شد يا بگو به قدر آسمان شد باز همين كه الان در اين بدن كوچك است تا اراده كرد اين بدن به اين بزرگي را حركت ميدهد آن وقتي كه كوچك بود همان نفس حركت ميداد او را وقتي كه بزرگ شد به قدر كوهي هم شد به قدر آسمان شد باز همان نفس او را حركت ميدهد در آن واحد حركتش ميدهد چرا كه نفس واحده در حال واحد وقتي بنا است زورش برسد به اين جسم كلي معلوم است در آن واحد مشرق را حركت ميدهد مغرب را حركت ميدهد زمين را ساكن ميكند آسمان را ميگرداند. پس اين ميتواند شق كند قمرش را ميتواند رد كند شمسش را ميتواند تصرف در كواكبش بكند. روح كه قوي شد در عالم پايين هم در مشرق است هم در مغرب هم در بالاش هست هم در پايين حالا اين حرف غير از آن حرف است كه كلي چون در همه ظهورات و افراد خود ظاهر است پس هم در مشرق است هم در مغرب به جهت آنكه وقتي روح هم در مشرق است هم در مغرب است شخصيتش به هم نميخورد كه جزء و جزئي بشود به خلاف كلي كه در مشرق و در مغرب و در آسمان و در زمين، در تمام اشخاص به يك نسق است. علي السوي است و هر ادعايي كه يكي از افراد كرد آن يكي ديگر ميكند و ميتواند بكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
[1] نميشود. خل
[2] كره. خل
[3] خلق. خل
[4] حرفها. خل
[5] حكمت. خل
[6] هرجا. خل
[7] قدري كه. خل
[8] خمير ترش. خل
[9] يك جوري. خل
[10] كوير. خل
[11] روزي. خل
[12] كتابهاتان. خل
[13] آمال. خل
[14] پس هر صدايي دلمان ميخواهد ميشنويم. خل
[15] حكم. خل
[16] كوليها. خل
[17] ضروريات. خل
[18] تقريباتش. خل
[19] عنصري. خل
[20] اطراف. خل
[21] سيرش دادند. خل
[22] سنگ. خل
[23] كسراتي. خل
[24] فيضي. خل
[25] داري. خل
[26] حيوانش. خل
[27] حال. خل
[28] فكر. خل
[29] دستي. خل
[30] حس و لمس. خل
[31] اين اسرار حكمت نطفه است. خل
[32] آسمان. خل
[33] اول. خل
[34] اشخاص. خل
[35] حِكَمي. خل
[36] نميگويند. خل
[37] پاتاوه. خل
[38] تعجب ميكني كه ما را چه شده بود كه اين همه خر بوديم اينقدر احمق بوديم. خل
[39] ملحد. خل
[40] بل اللّه يمن عليه ان هداه للايمان. خل
[41] پا. خل
[42] ائمه. خل
[43] كليتشان. خل
[44] شخص. خل