(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد دهم – قسمت اول
(درس سي و دوم ــ يكشنبه 17 ذيالقعدة الحرام 1299)
1بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.
به مناسبتي كه اهل دليل حكمت و اهل دليل موعظه و اهل مجادله را عرض كنم سخن كشيد به اينجاها كه ديديد. اهل دليل حكمت را عرض كردم، دليل حكمت نوعش اين است كه شخص مؤثر را در اثر مشاهده كند. اگر زيد را در مقام قيام از خود قيام ظاهرتر ميبيني اين دليل حكمت است و اين خيلي از لوازم براش هست سرجاش به كار ميآيد اين نوع دليل حكمت است كه از اثر پي به مؤثر ميبرند يا از مؤثر پي به اثر. هردو را با هم دليل حكمت ميگويند. دليل «اِنّ» و «لِمّ» يكجا جمع ميشود. مؤثر بياثر كوسه ريشپهن است، ماءالشعير گندمي است. مؤثر يعني ما له الاثر و اثر آن چيزي است كه صادر از مؤثر باشد چون اثر از عالم خود مؤثر است پس خود مؤثر بايد همراه اثرش باشد و اين همه جا جاري است. در جميع مواضع فعل آن چيزي است كه فاعل آن را صادر كند، اگر صادرش بكند هست صادرش نكند نيست. حالا عقل بخواهد تمييزات عقليه بدهد به هر مشعري. فعل قطع نظر از فاعل خودش از حيث خودش بدون اينكه ببندي آن را به فاعل، هيچ محض است. فعل حقيقتش تحققش تحصلش در هر عالمي به فاعل است همين كه فاعل صادر ميكند او را، همين كه صادر ميشود هست. فاعل فعلش را صادر ميكند ميخواهد شديدش ميكند ميخواهد ضعيفش ميكند پس فعل، مخالف فاعل نميشود باشد. بهتر كه نگاه كنيد چون از غير عالم فاعل كه نيامده، جايي كه نگذاشته بود چون خودش صادر كرده از عالم خودش است چون از عالم خودش است هر طوري خودش است فعلش هم همانطور است. اگر بصير است فعلش هم بصير است، كور است فعلش هم كور است. صفت ذاتيه هر مؤثري در پيش آثار خودش تمام آنچه را دارد در تمام آثارش ظاهر است و هويدا و اين را اگر سخت بگيريد و تعمق در آن كنيد ديگر خيلي از آثار را نسبت به خيلي مؤثرات نخواهيد داد. اثر قدرت از پيش قدير آمده، ديگر آن قدير عليم هم هست، نميشود قدرتش بيايد جايي علم همراهش نباشد. اگر فاعل آن قدرت حكيم هم باشد نميشود كه اين حكيم نباشد. ديگر اگر در اين حرفها با بصيرت فكر كنيد خواهيد يافت صانع همانجوري است كه در اخبار فرمايش كردهاند كه ذات خدا به كلش قدير است به كلش عليم است به كلش سميع است به كلش بصير است، اينجورها فرمايش ميكنند. اينجاها حالا شايد اسماء عديده شنيده باشيد و هنوز راهش دستتان نيست كه چطور شده اسماء عديده شده، بايد بيان شود.
پس صانع آن صفات ذاتيهاي كه هرگز از او مسلوب نيست نميشود در آثارش ظاهر نباشد. هميشه عالم بوده هميشه قادر بوده لكن علمش توي قدرتش است قدرتش همراه علمش است، قدرت همراهش نباشد عاجز است. همينطور در عالم خلق چه بسيار علما كه چيزها ميدانند لكن نميتوانند به كارش ببرند. انسان ميداند مرغ چطور ميپرد، چون اسبابش را ندارد نميتواند خودش بپرد. علم بدون قدرت نميتواند خلق كند، كسي علم داشته باشد قدرت نداشته باشد نميتواند خلق كند. اينها را داشته باشد حكمت نداشته باشد نميتواند خلق كند. علم او قدرت او، حكمت جميع اسماء را دارد به كلش سميع به كلش بصير است به كلش عليم است به كلش قدير است تمام اسماء جمع ميشود در تحت يك اسم مكنون مخزوني كه آن اسم نزد خود او است و خلق از آن خبر ندارند، آن اسم پيش خودش مكنون و مخزون است.
به همين قاعده كسي بخواهد به دليل حكمت خدا را بشناسد تا در محدب خلق واقع نباشد نميتواند به دليل حكمت پي به صانع ببرد. پس اينهايي كه در توي مخلوقات خلقتشان شده اينها بخواهند رو به مبدأ بروند اينها به دليل حكمت نميتوانند رو به مبدأ بروند و مبدأ را بشناسند اينها لابد و ناچارند كه به دليل عقل او را بشناسند، لابدند مقدمات بچينند كه او هادي هست قادر هست عالم هست، دليل تسديد روش بيارند تا مطالبشان را يقيني كنند آن كسي كه به دليل حكمت خدا را ببيند با خدا تكلم كند خدا با او تكلم كند، اين تا در محدب خلق واقع نشده باشد نميتواند اينطورها باشد اين است كه اهل حكمت صرف صرف همانهايي هستند كه پيغمبر دعوتشان كرده، خدا او را امر كرد كه و انذر عشيرتك الاقربين دعوت پيغمبر9 اول به ائمه تعلق گرفته و آنها در محدب خلق واقعند پس پيغمبر تعليمشان ميكند دليل حكمت و آنها به دليل حكمت خدا را ميشناسند. و چون ميخواستم نوع دليل حكمت و موعظه و مجادله را بيان كنم و سخن در دليل حكمت بود به اين واسطه همينجور بيانات آمد تا اينكه سخن افتاد در فاعل و تصرف كردن او در كومهها و ابتداي تصرفش. و اينها مسائلي است خيلي صعب خيلي از ذهنها دور است چرا كه مردم هيچ مرتاض به اينجور علوم نيستند و هيچ در فكرش نبوده و نيستند به اين جهت صعب است بر اذهان.
خلاصه سخن افتاد در اينكه آيا صانع چطور صنعت ميكند. پس در اينجا كه اين ملك صانعي دارد و اين مخلوقاتي كه ميبيني خدا نيستند چشم بهم مگذار. آدم چشم را كه واكرد راستي راستي ميفهمد صانعي هست كه صدق بر اين مخلوقات نميكند و اين مخلوقات هيچ كدام او نيستند و جور مطلق و مقيد هم نيست، مطلقي هست و مقيدي باشد مطلق هرجايي هست صفت ذاتيه آن در تمام مقيداتش ساري و جاري است. اگر مطلقي است عاجز تمام ظهوراتش عاجزينند اگر مطلقي است قادر تمام ظهوراتش قادرينند. همين جوري كه به دليل حكمت عرض كردم و انشاءاللّه يافتيد در عالم خلق كه دليل حكمت راه ميبريد در عالم خلق كه ميفهميد اين را هر مؤثري را شما به آثارش ميشناسيد. پس اگر ديدهاي آتش را و حكم كردهاي گرم است، يا در چراغ ديدهاي يا در تنور ديدهاي يا در ذغال سرخشده ديدهاي. آب را ديدهاي تر است در ظهوراتش ديدهاي كه آب تر است، از تري آب در كاسه و در كوزه و در حوض و نهر و دريا ــ و فرق نميكند ــ از تري آب در اينجاها خبردار شدهاي. پس بدان نمونه همهجا يك جور است. پس صفت ذاتيه مؤثر محفوظ است در ضمن تمام آثارش پس اينهايي كه در مملكت ميبينيد بله آب در موجها ساري و جاري است، مداد در تمام حروف ساري و جاري است، اگر رنگ مداد آبي است در تمام حروف رنگ آبي ساري و جاري است اگر مداد سياه است رنگ سياهي در تمام حروف ساري و جاري است، اگر از طلا بنويسند طلا در همه ساري و جاري است.
پس ملتفت باشيد كه اگر فكر كنيد انشاءاللّه و درست بگيريد يقين ميكنيد و رأيالعين ميبينيد كه ديگر هيچ شبهه براتان نميماند كه اين خلق اگر ظهور خدا بودند صفات ذاتيه خدا در اين خلق بايد باشد. حالا فكر كن ببين كدامشان، كدام يك از خلق عالمند بكل شيء؟ از خودت كه خبر داري ببين عالم بكل شيء هستي؟ ميبيني نيستي. همچنين خدا است قادر علي كل شيء، خلقت آسمان و زمين و غيب و شهاده همه را ميتواند بكند. تو ببين ميتواني خلقت يك پشهاي بكني؟ ميبيني نميتواني. او حكيم است تمام كارها را از روي حكمت ميكند به طوري كه تو هزار يك حكمت او را نميتواني به دست بياري. پس خدا بر مصنوع صدق نميكند. وقتي خودت را ديدي كه همه كار نميتواني بكني، همه چيز نميداني ميبيني بچهات سرش درد ميآيد نميتواني چاره كني، جانت را از حلقت ميكشند بيرون ميبيني چارهاي نداري و كاري از دستت نميآيد پس بدان ظهور اللّه نيستي و هيچ يك از مخلوقات ظهور اللّه نيستند و فرق نميكند كه من بگويم پشه ظهور اللّه نيست و خدا خلقش كرده يا فيلي را بگويم ظهور اللّه نيست و خدا خلقش كرده. پس فيل نيست ظهور اللّه با آن همه زوري كه دارد كه خيلي كارها ميتواند بكند پشه هم با اين ضعف كه يكپاره كارها ميتواند بكند يكپاره كارها از او نميآيد ظهور اللّه نيست. خدا همچو نيست كه يكپاره كارها از او بيايد يكپاره كارها از او نيايد، خلق يكپاره كارها ميتوانند بكنند يكپاره كارها نميتوانند بكنند از اين است كه اسمشان محتاج شده است، خلق شده، آن كارهايي را هم كه ميتوانند بكنند باز تا صانع نخواهد و حول و قوه ندهد نميتوانند بكنند. روحش را بايد به بدنش چسباند و صانع قدرت به او بدهد تا كاري بكند باز تا او نخواهد نميتواند چشمش را بخواهد بهم بزند بايد او بخواهد تا بشود. ماشاء اللّه كان اگر او بخواهد ميشود، او لميشأ لميكن نجاري چيزي بخواهد بسازد بايد او قدرتش بدهد علمش بدهد بعد هم اگر او بخواهد ميتواند نخواهد نميتواند. در خلق كه انسان تعمق كند و فكر كند ميبيند همه اين آحادي كه هستند، انسان اشرف از همه جمادات و نباتات و حيوانات است در احسن تقويم خلق شده معذلك اين انسانها هيچ يك عالم بكل شيء نيستند. هيچ يكشان قادر علي كل شيء نيستند اينها صدق نميكند بر اينها. حالا كه چنين شد ميتواند بفهمد آبائش همچنين است ابنائشاست. به اينجور كه بياييد و فكر كنيد ميفهميد هرچه ماديت دارد و يك چيزي در آن نيست و يك چيزي ديگر در وقتي ديگر در مكاني ديگر در آن پيدا ميشود، گرم ميشود سرد ميشود تاريك ميشود روشن ميشود اين را يك كسي ديگر آورده روي اين گذارده. اين است كه تمام قرآن اين لغت است «أفرأيتم» فلان را چه كردم فلان را چه كردم. شب را چه كار كردم مقدار معيني قرار دادم، روز را چه كردم مقدار معيني قرار دادم براي شما شب ميآورد كه در آن ساكن شويد. پس اين شب از لوازم جسم نيست يك كاريش ميكنند شب ميشود اين روز از لوازم جسم نيست يك كاريش ميكنند روز ميشود ايني كه تاريك ميشود و روشن ميشود يك كسي ديگر ميآرد اين تاريكي و روشني را. اين تاريكي و روشني اگر از لوازم جسم بود هميشه همراه جسم بود. حالا ديگر انشاءاللّه به اين روش كه آمديد در تمام اين كومهها ماديت همه را هم به اين اصطلاح ميفهميد در عالم خيال همين كه ميبيني در خيالت چيزي نيست يكدفعه وارد شد از عالمي ديگر آمده، در چشمت چيزي نيست و يكدفعه پيدا شد اين رنگ از ذيلون آمده، در گوشت صدايي نيست يكدفعه صدايي پيدا ميشود اين از عالم صدا آمده به همينطور در عالم نفس هيچ چيز نيست يكدفعه ميبيني ايماني ميآيد يكدفعه نعوذ باللّه شك پيدا ميشود اينها از عالمي ديگر آمده. عقل به همينطور يقين نداشت يكدفعه يقين پيدا كرد اين يقيني كه پيدا شد از جايي ديگر آمده. پس تمام اين كومههاي خلقي مواد هستند و هيچ كدام از پيش صانع نيامدهاند هيچ كدام اسم اللّه و وصف اللّه نيستند هيچ صانع صدق نميكند بر اينها بلكه اينها در دست صانع مثل فخار است در دست فاخور كه آنها را ميسازد. پس صانع قبض ميكند آن ابتدايي كه قبض ميكند، از ابتداء كه ميگويم بگيريد ملتفت باشيد كه اينهايي كه ميگويم محض ادعا نيست وضع حكمت غير از اين نيست. اول وهله هر صانعي كائناً ماكان دست ميكند چيزي را ميگيرد پس اول ميگيرند آبي را خاكي را و اينها را داخل هم ميكنند و چيزي ميسازند. پس اول صنعت صانع قبض ماده است. ميگيرد ماده را و به آن اصطلاح كه من عرض ميكنم اگر بياييد به منتهياليه حكمت ميرسيد و حالا ديگر راهش را من واكردم شما برويد. پس اول قبض ميكند صانع و صانع را چنانكه در جسم ميدانيد جسماني نيست، صانع مثل پوست پيازي روي عرش ننشسته است پس صانع جسم نيست چرا كه جسم اينجا هست و جسم صنعت نميتواند بكند پس جسم صانع نيست و صانع از وراء جسم جسم را ميگيرد و صنعتها ميكند. پس خلق الانسان من صلصال كالفخار آبي برداشته خاكي برداشته اينها را گل كرده يك تكهاش را زيد ساخته يك تكهاش را عمرو ساخته، آن چيزي و آن كسي كه در خارج وجود شيء است بايد باشد و بسازد اين را.
دقت كنيد و مسامحه نكنيد كه اگر پاي انسان اينجا لغزيد خيلي جاها ميلغزد اينجا سركلاف است اگر سر كلاف گم شد هي يك وجب ميپيچي و پاره ميشود تا آخر كلاف تكه تكه ميشود آن آخرش ريسمان به دست نميآيد. حالا انسان مقدمات را سخت بگيرد نتيجه را به آساني ميتوان گرفت و نتيجه حالا هم گرفته نشده اگر سخت بگيريد مقدمه را يك وقتي نتيجه گرفته خواهد شد. اين بود كه آقاي مرحوم اصرار ميفرمودند و خيليهاتان هم بايد شنيده باشيد، ميفرمودند سعي كنيد ببينيد چه ميگويم هيچ بند اين نباشيد كه حالا بيرون ميروم ميبينيم چيزي نميدانم و براي اين مثل ميزدند كه در قم حضرت امام رضا كه تشريف بردند تعليم اهل قم فرمودند براي اينكه در تابستان آبهاشان خنك باشد فرمودند چاهي كندند و در فصل زمستان برف و يخ در آن بريزند. ميفرمودند هرچه ميريزند زمستان در اين چاه اين يخها گم ميشود و معلوم نيست كجا رفت، در تابستان هرچه ميكشند آبها سرد است. ميفرمودند حالت شما هم همينجور است آنچه ميگويم گوش بدهيد ياد بگيريد حالا اگر ديدي گم شد مترس وقتي بنا شد به كشيدن، ميآيد بيرون. پس مترسيد كه نتايج دست نيامد، ببينيد ميخواهم چه بگويم، تو مقدمات را قايم بگير مترس كه نتيجه نيامد بسا وقت كشيدن كه شد خودت ميكشي و ميآيد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه صانع كه در جسم تصرف ميكند از وراء جسم تصرف ميكند پس اگر آهني ديدي گرم شد و گرم نبود اگر عاقلي يقين ميكني آتشي آفتابي چيز گرم كنندهاي بيرون وجود اين بوده كه اين را گرم كرده. اگر اين گرمي از اجواف اين بيرون آمده بود يك ذره گرمي اگر در اندرون اين بود هميشه اين بايد گرم باشد، همين كه گرم نبود و گرم شد يقين ميكني آفتابي آتشي هواي گرمي چيزي خارج از وجود اين اين را گرم كرده نه كه چيزي از اندرون اين بيرون آمده باشد. همين كه سرد شد يقين ميكني چيزي از خارج اين روي اين آمده اين را سرد كرده يا آب يخ كردهاي روش ريختند يا هواي سردي به اين خورد اين را سرد كرد و ميبينيد اينها را اصرار ميكنم اينجاهاش را ميدانم خيلي واضح است شما فكر كنيد و در تمام كومه جاريش كنيد. ديگر چرا در تمام كومه چيزهاي متعدد پيدا ميشود، شما برويد سرش را پيدا كنيد. آن چيزي كه سر سر است آن مبدء المبادي است در اين عالم آن سر سر قبض حكيم است پس ميگيرد از وراي اين جسم و اين جسم در توي چنگ او ميآيد از جميع اطراف و اين قبضش قبض واسعي است كه وقتي ميگيرد اين جسم را ميفشارد و از جميع اطراف زور ميآورد به اين از روي همين گرده كه فكر ميكنيد وقتي درست فهميديد ميدانيد زمين نبايد بگردد، زمين بايد ساكن باشد اينها را توي همين حرفها بايد به چنگ بياريد به جهت اين است كه هر مادهاي را كه ميگيري قبض ميكني آن شيء مقبوض محدبش مماس است با دست تو. پس تو كه زور ميزني محدب زور ميآرد از همه طرف آن چيز درست نظر را بدوزيد در چيز جز يي بعد در همه جا جاريش كنيد. مادهاي را كه ميگيري از جميع اطراف زور ميآرد رو به آن ماده آن نقطه وسط كأنه از جاي خود نميجنبد. آن نقطه وسط كه مركز زمين است از جاش به جاي ديگر نميرود اگرچه رو به آن هم ميرود اجزاش درهم كوبيده ميشود لكن آن نقطه وسط نميتواند از جايي به جايي برود اين است كه حركت از محدب ميآيد مبدء حركت آن محدب است منتهياليهش آن نقطه وسط مواد است. پس نقطه وسط زمين از جاش حركت نميكند اگر همهاش را ميگرفتند بالا ميبردند نميشد پس وقتي دستي آمد از جميع اطراف اين كومه را گرفت از جميع اطراف فشرد آن را. زورها از محدب ميآيد به طبقهاي كه زير آن محدب است از آن ميآيد به طبقه زير آن، به همينطور طبقه طبقه ميآيد تا به آن نقطه وسط ميرسد. ديگر آن نقطه وسط جاي ديگر نميرود جايي ندارد كه برود محال است برود. پس آن قبضي كه تسكين اسمش است و آن سكوني كه بايد بيايد در عالم جسم و از تسكين صانع است با سكون خود جسم شبيهند بهم آنقدر شبيهند كه هنوز كسي تميز نداده اين است معني قبض آنجايي كه از جاش نميجنبد مبدئش آنجا شد منتهياليه حركت به آنجا تعلق ميگيرد پس سكون تسكيني آنجا واقع ميشود و چون آنجا سكون واقع ميشود اين است كه تميزش را ندادهاند.
شما دقت كنيد انشاءاللّه هر حركتي را كه ببينيد اقتضاش حرارت است يكپاره چيزها را انسان از وسط حكمت ميگيرد چون واضح است شما ببريدش در مبدء. عرض ميكنم در وسط حكمت اين مسلم است كه سكون اقتضاي برودت ميكند تسكين اقتضاي برودت ميكند اقتضاي سختي و صلبي ميكند. هر چيز عفصي صلبي را بدانيد بارد است طبيب يكپاره دواها را مزاجش را بخواهد به دست بيارد به اين قاعدهها به دست ميآرد. هر حركتي اقتضاي انبساط ميكند اقتضاي گرمي ميكند حتي اگر چوب را حركت بدهي كمكم نرم ميشود اگر شمشير را حركت ندهي و يكدفعه به جايي بزني بسا بشكند از اول هي حركت ميدهند شمشير را، هي بازي ميكنند، هي حركت ميدهند شمشير را تا في الجمله نرم ميشود اگر حركت ندهند گرم نميشود و چون گرم نميشود نرم نميشود بسا بشكند.
باري پس حركت اقتضاش حرارت است چنانكه سكون اقتضاش برودت است پس اول چيزي كه پا گذارد در عالم يك حركت است از صانع اين حركت از محدب آمده رفته تا تخوم ارضين و يك سكوني آمده غير از آنجور سكون كه كومه جسم دارد، همينطور اين خرمن از جسم روي هم ريخته بود و سرجاي خود بود هر جزييش هم بعينه جزيي ديگر بود و ممتاز بودند حالا كاريش كردهاند كه هر جزئيش غير جزيي شده، كثيفش غير لطيفش شده لطيفش غير كثيفش شده پس ساختهاندش كه همچو شده. آن اول اين جسم كومهاي يكدست و متشاكلالاجزايي است پس فرض چنين كنيد كه آني را كه در تخوم ارضين واقع شده فرضاً ببرندش به محدب عرش، هيچ زور نميزند بيايد پايين و آن جزيي كه در محدب عرش است فرضاً اگر آن را ببرند در تخوم ارضين هيچ زور نميزند بيايد بالا لكن وقتي قبض ميكند صانع ملك را حركت از خارج اين ماده داخل ميشود. در خودتان فكر كنيد هر چيزي را قبض ميكنيد محدب آن به مقعر دست شما مماس است همينجا را فكر كنيد لازم هم نيست جلدي شعورتان را ببريد در عالم تجرد فكر كنيد. در ملك خدا خليي نيست و برازخ همه جا در ملك هست پس قبض حكيم از محدب و از اعلي ميآيد در هر عالمي و فرو ميرود در آن عالم و آن منتهياليه حركتش تعلق ميگيرد به آن نقطه وسط آن عالم كه كأنه اسفل سافلين آنجا است. همين طوري كه اين بالاي زمين مردم پاهاشان روي زمين است اهل ينگي دنيا هم كه آن طرف زمين هستند پاهاشان رو به ما است و سرشان رو به آسمان است و رو به بالا است، مشرق و مغربشان هم به حسب خود آنجا است مثل آن مورچهاي كه دور هندوانه بگردد پس پايينتر جميع جاها در مملكت آن وسط مملكت است نه اين است كه وسط جاي خوبي باشد. پس اگر بشنويد كه آن وسط مركز است خيال نكنيد كه حالا چيز خوبي شد كه آن وسط واقع شد، خير، بلكه اسفل سافلين آن وسط است. پس منتهياليه حركت به آنجا تعلق گرفت حركت هرچه رو به محرك ميرود شدت پيدا ميكند چون به جبر و قهر و غلبه نيست درجه به درجه هرچه پايين ميرود كم ميشود آن ما يلي دست صانع چون تازه قوت از آنجا بيرون آمده يخ نكرده سرد نشده هنوز به صرافت خود است نهايت شدت را دارد پس اعلي الاعالي بايد حركتش از تمام كرات بيشتر باشد و سريعتر باشد اين است كه چون از خارج وجود مواد خداي صانع تصرف ميكند در مواد نه از اندرون مواد حركت بيرون ميآيد. اگر بنا بود از اندرون حركت بيرون آيد اول زمين را حركت ميداد آن پر را ميگرداند آن پر آن پر را ميگرداند محور پيدا ميشود اين است كه حركت قبضي پيدا ميشود در صنعت ملك واجب است اين قبض و بسط. هر مادهاي ميگيري قبض ميكني آن نقطه وسطش به واسطه آن دايره متصل به او كه بالاتر است خبر شده كه غيبي هست اما از جاي خود حركتي نكرده پس حركت قبضي از پايين بايد برود بالا حركت بسطي از بالا ميآيد پايين.
باز نمونهاش را بخواهيد همين سر است كه وقتي درست يادش گرفتيد در حيوانات حركت نبض پيدا ميشود كه گاهي همچو ميشود گاهي همچو ميشود از همان پستا است و خدا ميداند به همينجور و به همين پستا كه عرض ميكنم اگرچه به آن صرفي نيست وقتي فكر كنيد خواهيد دانست همين قبض و بسط همينجور در توي نبات پيدا ميشود. نبات جاذب است و ماسك است، جذبش مثل بسط است و امساكش مثل قبض است. پس آن هم جاذبه دارد ماسكه دارد دافعه دارد هاضمه دارد، اينها نباشد نميروند بالا. نمونهاش را در جمادات بخواهيد، هميني كه ميبينيد مغناطيس جذب ميكند آهن را، يكپاره چيزها هست كه فرنگيها آنها را به دست آوردهاند سرش همين است كه هر چيزي قوه جذب و دفعي دارد اين جذب و دفع سريان كرده در جميع موجودات ساري و جاري شده و اين جذب و دفع اين قبض است و بسط. اول چيزي كه آمد حركت فاعل بود حركت چون از خارج آمده به محدب هر عالمي تعلق گرفته از آن محدب سرازير ميشود ميآيد به اسفل سافلين كه آن نقطه وسط است اين است كه مبدء تمام اشياء قهقري كه برش ميگرداني تحريك فاعل است و اول تحريك قبضي است آنجا كه منتهياليه است قبض در آنجا واقع ميشود كأنه بسط در آن نيست. در اين ميانه از براي رسم تعليم كسي بخواهد نقشي بكشد به دو مثلث متداخل تعبير ميآرند. ميگويند قاعده سكون در وسط زمين نشسته و رأس مخروطش رفته تا محدب عرش. حركت قاعدهاش آنجا است رأس مخروطش رفته تا وسط زمين، يا مثل ميزنند مثل دو چيز كه داخل هم كنند مثل سركه و شيرهاي كه داخل هم شده لطائفش تمام آمده بالا كثائفش تمام آمده پايين. خلاصه مبدء تمام اينها همان قبض و بسط است و اينها اول بايد پيدا شوند بعد آن حرفها زده شود اين است اول امري كه در هر عالمي كه بايد پيدا شود، اول امر يك برودتي است و يك حرارتي. پس قوه فاعله حرارت و برودت دارد چنانكه قوه منفعله رطوبت است و يبوست. اول چيزي كه پيدا ميشود حركت است حركت مبدء و منتهايي دارد از مبدئش حرارت پيدا ميشود و ميآيد از منتهايش برودت پيدا ميشود. برودت به هرجا تعلق گرفت درهم ميكوبد آنجا را، حرارت به هرجا تعلق گرفت حجمش را زياد ميكند. هر مادهاي كه گرم شد انشراحي و وسعتي پيدا ميكند. هرجا قبض كردند انسان را سينهاش تنگ ميشود اين است كه كفار در قبرشان مثل ميخي كه در ديوار بكوبند جاشان تنگ ميشود مؤمن قبرش به قدر مدّ نظرش وسيع ميشود. در روز قيامت كفار مثل ميخ كوبيده شدهاند در سرجاي خودشان مؤمنين سير ميكنند در زير سايه عرش از همين تعبيرات است. پس رو به مبدء كه ميروي اول چيزي كه پيدا ميشود برودت است و حرارت، برودت اقتضاش درهم كوبيدن است و قبض، حرارت به هرجا تعلق گرفت انبساط براش حاصل ميشود از هم جدا ميشود. باز همين برودت و حرارت را به دو مثلث متداخل تعبير آوردهاند رأس مخروط برودت رفته تا محدب ماده قاعدهاش در آن وسط است، رأس مخروط حرارت آمده تا تخوم ارضين قاعدهاش رفته تا محدب عرش و هنوز عرش پيدا نشده هنوز توي اين بيانات بايد بفهميد كه چطور عرش پيدا شده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سي و سوم ــ دوشنبه 18 ذيالقعدة الحرام 1299)
2بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم الي آخر.
از طورهايي كه ديروز عرض كردم انشاءاللّه ملتفت باشيد ابتداي صنعت چه پيش خدا چه پيش خلق بدانيد ابتداي صنعت اين است كه فاعل دست دراز ميكند كاري كند داخل بديهيات است وقتي حكما ميگويند ابتداي صنعت حركت فاعل است كه تعلق به اشياء ميگيرد و اين هيچ دخلي به مطلق و مقيد و آن حرفها ندارد. پس اول چيزي كه صادر ميشود از هر فاعلي حركت است. ببينيد آيا اينجور نيست شكي شبههاي در اين ميرود؟ و اين حركت تعلق ميگيرد به اشياء و قبض ميكند اشياء را و عرض كردم انشاءاللّه وقتي بنا شد كه صانع تمام آن ماده را كه ميخواهد صنعت كند به دست بگيرد، يك سمتش را بگيرد سمتي ديگر را نگيرد ميشود لكن وقتي احاطه كرد و قبضش وسيع است تمام اين را ميگيرد و آن وقت حركت صانع سرازير ميشود رو به نقطه وسط كره و تمام دايره دورش مماس است با يد فاعل اين است كه در تمام اين كره حركتي كه از محدب ميآيد سرازير ميآيد تا نقطه مركز در مركز كه آمد كأنه حركت اينجا ميايستد ديگر جايي نيست برود پس در اينجا حركت قبضي پيدا ميشود. حركتهايي كه سرابالا ميرود حركت بسطي است.
پس ابتداي صنعت كه ديگر اين پيش ندارد ابتداي صنعت هر صانعي نزد فعل او است پيشترش چه چيز است؟ پيش ندارد. فكر كنيد انشاءاللّه اگر از اينجا گرفتيد ديگر هيچ انتظار نداشته باشيد كه پيش نيست، پيش ندارد. پس ابتدا چيزي كه در اين كومهها پيدا ميشود خصوص در جسم و در جسم كه فهميديد همه جا همينطور است، أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون پس ابتدا چيزي كه پيدا ميشود حركت است اول حركت تعلق ميگيرد به جسم و از بالا رو به پايين ميآيد و حركت قبضي از وسط دارد رو به بالا ميرود پس از پايين كه نقطه وسط باشد بيايد رو به بالا يا از بالا بيايد رو به پايين. پس هر حركتي كه از بالا ميآيد سكون در آن كمتر است و هرچه نزديكتر به آن مركز باشد سكون در آن غلبه دارد حركت در آن كمتر است و اثر اين حركت حرارت است چنانكه اثر آن قبض برودت است پس دو ولدي كه متولد ميشود از اين حركت بسطي و حركت قبضي دو مصنوع است يكي حرارت يكي برودت. حالا ديگر آسان آسان فكر ميآيد هر جايي حرارت تعلق گرفت به جسم حجمش را زياد ميكند وسيع ميكند حتي در آهن كه حرارت مستولي شد باد ميكند حرارت كه مستولي بر جسم شد كائناً ماكان آن جسم ميخواهد هوا باشد يا چيز ديگر، اما هنوز ميخواهيم هوا بسازيم حالا از كمرهاي حكمت ميگويم اصلش به دستتان بيايد. پس حرارت كه مستولي بر آن شد حجم جسم را زياد ميكند برودت كه مستولي بر جسم شد حجم جسم را كم ميكند. آبي كه در ظرف يخ ميكند حجم آب كم ميشود دور او خالي ميشود همان يخ وقتي آب شد كاسه را پر ميكند اينها را حتي فرنگيها هم فهميدهاند. هوا وقتي گرم شد جاي وسيعي اقتضاء ميكند در اطاق را ببندي اگر منقلي پر از آتش ميان اطاق باشد و هواي خارج داخل نشود هواي اطاق را گرم كند هوا گرم كه شد جاي وسيعتري را اقتضاء ميكند ميخواهد برود بيرون اگر منفذي نداشته باشد راهي نداشته باشد بسا كاغذي شيشهاي اگر داشته باشد بپراند شيشه را بدراند كاغذ را خيلي شدت اگر بكند ديوار را هم سوراخ ميكند ديگر يكي از رمزهايي است كه ميگويند آتش كردند اطاق را بخار گرفت. ملتفت باشيد يك بخار بخار ظاهري است كه همين كه گرم شد آبها بخار ميكند وقتي انسان نفس ميكشد توي بخار كأنه توي آب دارد نفس ميكشد مثل ماهي كه توي آب نفس ميكشد و انساني كه خلقتش توي هوا شده نميتواند در آب نفس بكشد، در آب دوتا نفس ميكشد خفه ميشود. پس اينكه يكپاره را بخار ميگيرد اينجور ميشود البته ميگيرد بسا قي ميكند غش ميكند ميافتد و اين را مردم ميفهمند اين يك قسمش است كه بخار ميگيرد. و يك قسمي ديگرش دخلي به بخار ندارد حالت حالت بخار است همانجوري كه انسان توي بخار قي ميكند غش ميكند سرش درد ميگيرد هيچ بخار هم نيست و همه سببش اين است كه وقتي در فضايي آتش كردي و اطراف آن گرفته باشد هوا گرم ميشود هوا كه گرم شد حجم هوا زياد ميشود جاش تنگ ميشود ندارد سوراخي كه بيرون برود فضواتي كه انسان دارد مثل سوراخ بيني و گوش و چشم و دهان هوا ميچپد توي آن فضوات ميرود توي جوف انسان هوا وقتي طپيد توي بدن جا بر روح بخاري تنگ ميكند همانجوري كه هواي پر از بخار كه ميطپيد جاي روح بخاري را تنگ ميكرد جاش كه تنگ شد ديگر نميتواند تصرف در بدن كند حالت قي ميآيد سردرد ميگيرد به جهت آنكه توي رگهاي سر آن هوا ميپيچد سر باد ميكند و درد ميگيرد. باري حالا از پي اينها بخصوص نميخواهم بروم مطلبي كه دست هست آن را ملتفت باشيد و به دست بياريد، آن مطلب كه درست شد و تمام شد اينها از لوازمش است.
خلاصه اول چيزي كه تعلق ميگيرد فعل صانع است تعلق ميگيرد فعل صانع به جسم و هر مادهاي كه تعلق گرفت چون از خارج وجود او تعلق ميگيرد از محدب آن ماده ميآيد پس صانع از محدب مواد ميگيرد چنانكه خودتان اول از محدب ميگيريد از مغزش نميگيريد اين است كه فعل از محدب جسم سرازير ميآيد ميرود تا تخوم جسم آن منتهياليه اين حركت سكوني ميشود مقابل اين حركت و اين حركت قبضي ميشود و اين حركت قبضي برودت اقتضاء ميكند و اين حركت بسطي حرارت اقتضاء ميكند. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه همين كه حرارت بر جسم مستولي شد جسم حجمش زياد ميشود ديگر ميخواهد فلك باشد ميخواهد آن دايره زير فلك باشد ميخواهد هوا باشد ميخواهد كره آب باشد ميخواهد خاك باشد بر آب همين كه حرارت مستولي شد آب بخار ميكند حجمش زياد ميشود به آن بخار هم كه حرارت مستولي شد حجمش زياد ميشود هوا ميشود همچنين بر هوا هم كه حرارت مستولي شد همان هوا آتش ميشود آتش دايره وسيعتري اقتضاء ميكند از اين جهت هم هست صعود ميكند به جهتي كه حجمش زيادتر شد در طبقه اعلي ميخواهد بايستد در آن طبقه اعلي دور ميزند دور اين طبقه زيري را ميگيرد آتش شكلش هم همهجا شكل كره ميشود.
خلاصه اين مطلب واضح است همينكه حرارت مستولي شد بر جسم حجم جسم را كائناً ماكان زياد ميكند. حالا اگر اتفاق جايي هم ديدي چيزي گرم شد و حجمش كم شد نقض اين مطلب را نكند. انشاءاللّه فكر كنيد دقت كنيد دليلهاي نقضي هرجا بيايد مقابل دليل يقيني نقض يقيني را نميكند نبايد شخص دست از يقين خود بردارد، راه نقض را بايد پيدا كرد. اين هم يكي از كليات علم است كه هرجا دليل يقيني اقامه شده اين ديگر يقيني است نبايد آن را ول كرد مثل اينكه حرارت بر جسم كه مستولي شد حجم جسم را زياد ميكند حتي آهن گرم كه شد حجمش زياد ميشود، وقتي سرد شد يك خورده خود را بهم ميكشد. ديدهايد در زمستانها كه خيلي هوا سرد شد بسا آنكه ميخها از در بيرون ميآيد اينجاها مشاهده شده كه ميخ بيرون ميآيد سببش اين است كه آهن درهم كوبيده ميشود باريك ميشود لق ميشود و خود چوب چون هوا در خلل و فرجش هست درهم كوبيده نميشود آن هم راهش اين است كه هر جسم متلززتر و سختتر است هم گرمي را بيشتر حبس ميكند در خود هم سردي را بيشتر حبس ميكند در خود. در همين آهن فكر كنيد چون صلب است ببينيد آنقدر سرد ميشود كه از ميان چوب بيرون ميآيد اما چوب اينقدر سرد نميشود. باري باز از پي جزئياتش بخواهم بروم از آن مطلبي كه در دست داريم بايد منصرف شويم.
حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه حرارت كه مستولي شد بر جسم جسم لطيف باشد يا كثيف حجمش زياد ميشود كثيف باشد مثل آهن مثل سنگ وقتي گرم ميشود اگر درست ميزانش را بگيري سنگ وقتي گرم باشد ريسمان بگيري وقتي هم سرد ميشود ريسمان بگيري تفاوت ميكند به همين مساحتهاي ظاهري ميخواهم عرض كنم اگر آن سنگ را بگذاري سرد شود و با آن ريسمان اندازه بگيري البته وقتي گرم است ريسمان بيشتر ميخواهد وقتي سرد است ريسمان كمتر ميخواهد. گرم كه باشد ريسمان زياد ميبرد.
باري پس حرارت كه مستولي بر جسم شد جسم لامحاله حجمش زياد ميشود حالا اگر دليل نقضي يكجايي اتفاقاً به نظرت آمد راه نقض را بگرد پيدا كن. اين دليل يقيني است و محكم است راه نقض را پيدا كن. پس مثلاً اگر جايي ببيني چيزي وقتي گرم شد حجمش كم شد پس استدلال كن كه با وجود اينكه ما آن قاعده را داشتيم و اين حجمش كم شده معلوم است اين شيء رطوبت در اجوافش بوده رطوبت گرم شد و بخار شده بيرون رفته و هي بخار بيرون ميرود از آن و حجمش كم ميشود. معلوم است وقتي رخت تر است بيشتر كش ميآرد هرچه خشك شد كش بر نميدارد. حالا اين را كه ديدي نقض دليل نميكند رطوباتي كه در اين بوده بيرون رفته حجمش را كم كرده.
پس خوب ملتفت باشيد كه قاعده قاعدهاي است مسلم كه اين حكماي ظاهري هم برخوردهاند حتي فرنگيها هم كه خيلي الاغند اين را برخوردهاند كه حرارت كه مستولي شد بر جسم حجم جسم را زياد ميكند، برودت كه مستولي شد كم ميكند حجم جسم را و بر همين نظم ميزانهاي هوا را درست كردهاند ميزان سرما و گرما ساختهاند. حلقهاي از برنج ساختهاند اين وقتي هوا سرد ميشود سخت ميشود، رو به پيش ميرود گرم شد رو به تو ميرود وقتي سرد شد عقربك آن از آن راه ميگردد وقتي كه گرم شد از اين راه ميگردد. پس برودت هميشه حجم جسم را كم ميكند درهم ميكوبد و حرارت حجم جسم را زياد ميكند. حالا اين حرارت و اين برودتي را كه عرض ميكنم كه حجم جسم را يكي زياد ميكند يكي كم و فعلشان ضد يكديگر است و هر دوي اينها همراه دست فاعل ميآيد خودتان هم دست ميكنيد چيزي را برميداريد يك جاييش گرم ميشود يك جاييش سرد ميشود وقتي دقت ميكنيد مييابيد حركت احداث حرارت ميكند سكون احداث برودت ميكند. قبض از سكون است و اثرش است لامحاله و ضد اين سكون حركت است و اثرش بسط است و حركت احداث ميكند حرارت را حتي چيزي را دست بگيري حركت دهي گرم ميشود، تركهاي را دست بگيري هي بجنباني لمستر ميشود اول از درخت ميبري بسا مستقيم است وقتي حركتش ميدهي لمس ميشود ملايم ميشود. چوب خشك هم اگر كمكم حركت بدهي نرم ميشود هر چيزي را به همين حركتهاي ظاهري حركت بدهي لامحاله نرم ميشود علامتش اين است كه حرارت در آن پيدا شده كه اين را نرم كرده.
حالا ديگر فكر كنيد و بدانيد حرارت مزاجش يبوست نيست اين را هم از روي تحقيق بيابيد كأنه محل اتفاق تمام حكما و تمام طبيعيين و تمام اطبا است كه همه آتش را ميگويند خشك است آنقدر هم گفته شده كه من حالا ميترسم بگويم آتش رطوبت دارد. واقعاً بگويي هم ميخندند به آدم استهزاء ميكنند. شما انشاءاللّه ملتفت باشيد و وقتي هم كه ميگويم از آن راهي كه ميگويم ميبينيد همانطور است. پس آتش رطوبتش از هوا بيشتر است چنانكه رطوبت هوا از آب بيشتر است چنانكه رطوبت آب از خاك بيشتر است. پس آتش در نهايت رطوبت است از اين است كه اگر جايي داخل شد آتش آنجا را تر ميكند. وقتي چوب خشك را روي آتش ميگذاري قدري نرم ميشود بلكه آهن سخت را كه در آتش گذاردي وقتي گرم ميشود و داغ ميشود نرمتر ميشود معلوم است شلتر شده نرمتر شده سستتر شده، پس تر شده واقعاً كه نرمتر شده پس آتش تر است از اين جهت داخل چيزي كه شد آن را تر ميكند مثل اينكه همين آبهاي ظاهري تر ميكند پس رطوبت از پيش آتش ميآيد نه يبوست. باز دقت كنيد دليل اين يقيني است و بعد عرض ميكنم حالا فتواءً عرض ميكنم داشته باشيدش.
باري پس رطوبت همراه دست فاعل ميآيد و همراه حرارت رطوبت ميآيد هرچه رو به بالا ميرود شيء رطوبت بيشتر پيدا ميكند اين است كه برودت يبوست همراهش است حرارت رطوبت همراهش ميآيد. دقت كنيد هر جايي حرارت بيشتر است رطوبت در آنجا بيشتر است پس آهني كه در نهايت گرمي است نهايت رقت را دارد روغني كه در نهايت داغي شد نهايت ذوب را پيدا ميكند يكخورده گرميش كم شد همانقدر سفت ميشود يكخورده سردتر شد سفتتر ميشود يكخورده گرميش زيادتر شد پاش را از زمين برميدارد. آب خيلي كه گرم شد پاش را از زمين برميدارد، بخار ميشود همين بخار را سردش كني دوباره آب ميشود ميچكد. ببين يك آب است گرمش ميكني ميبيني پاش را از زمين برميدارد و ميرود به سقف سرپوش همان سرپوش را سرد كن بخارها كه سرد شد دوباره آب ميشود متقاطر ميشود و توي ديگ ميچكد. بر اين آب حرارت مستولي شود يكخورده حرارتش كه زياد شد بخار ميشود برودتش زياد شد حجمش كم ميشود يخ ميشود خود آب هم كه يخ نكرده باشد آبي كه خيلي داغ ميشود حجمش زياد ميشود و همين آب وقتي سرد شد حجمش كمتر ميشود ديگر سبكي و سنگيني آب گرم و سرد توي همين بيانهاي ظاهر هم محسوس ميشود. آب سرد را توي همين ظروف كه دستتان است بكني و بكشي زيادتر است از آب گرمي كه توي همين ظرف بكني و بكشي. آب گرم سبكتر است از آب سرد سببش همين است آب سرد چون اجزاش درهم كوبيده است خيلي توي كاسه ميگيرد آبي كه گرم شد متخلخل ميشود از اطراف كاسه ميريزد به جهتي كه حجمش بيشتر شده جاي بزرگتر ميخواهد بسا اگر سردتر بشود ديگر نريزد لكن آب داغ ميريزد از اطراف كاسه آب سرد از اطراف كاسه نميريزد بلكه حبابي ميايستد ظرف آب سرد بيشتر ميگيرد آب گرم كمتر ميگيرد.
باري پس اين آب متعارفي هم يك قدري حرارت داخل دارد كه اين آب است اگر به تدبيري حرارت از آن گرفته شد برودت كه غلبه كرد بر آن سختتر ميشود اگر بيشتر غلبه كرد يخ ميكند بلكه اگر همين يخش بيشتر يخ كرد يخش سختتر ميشود و اگر به همين نظمها فكر كنيد خواهيد يافت كه برودت كه مستولي شد بر جسمي كائناً ماكان خواه آن جسم خاك باشد خواه آب باشد خواه زمين باشد خواه آسمان باشد، بر هر جايي كه مستولي شد همين كه برودت مستولي شد درهم ميكوبد جسم را فضاي كم طلب ميكند فضاي جسم را كم ميكند حرارت كه مستولي شد بر جسم جسم را از هم واميكند. حالا فكر كنيد كه اين حرارت چيست كه داخل جايي كه ميشود حجم آنجا را زياد ميكند.
ملتفت باشيد اين نكتهاش را ميخواستم عرض كنم حرارت چه چيز است كه داخل جسم كه شد حجمش را زياد ميكند. حالا اين در كمر حكمت است، باشد راست است كمرش هست مسلمّاً فرنگيها هم اين را ملتفت شدهاند، ديگر چرا ميگويند يكپاره چيزها را؟ آنها را نفهميدهاند.
باري مسلمّاً جسمي تا داخل جسمي نشود نميشود حجم جسم را زياد كند. پس آن حرارت جوهري را كه گاهگاهي از مشايخ خودمان شنيده باشي حرارت جوهري گفتهاند، حكماي ديگر كه هيچ از اينها خبر نداشتهاند. بله جسته جسته در ميان كلمات گبرها پيدا ميشود شايد آن حكماشان از انبيا گرفتهاند و مانده آخشيجان اصلي در كلماتشان هست، مشايخ خودمان حرارت جوهري ميگويند.
باري پس اين حرارت عرض صرف صرفي مثل طول روي عصا نيست يكجور جوهريتي دارد. بلكه عرض ميكنم اين حرارت منتهياليه عالم غيب است و متصل است به عالم شهاده كه كأنه داخل جسم است اما آن دليلهاي پيشتر يادتان نرود كه ذاتيت شيء همه جا با شيء هست. جسم اگر ذاتيتش گرمي بود همه جاش گرم بود مثل اينكه ذاتيت جسم اين است كه اين سمت را كه طول است داشته باشد همه جا اين سمت را دارد اين سمت را كه پهنا است داشته باشد همه جا اين سمت را دارد اين سمت را كه گودي است داشته باشد همه جا اين سمت را دارد. ذاتيت جسم گرمي نيست از اين جهت بعضي جاها گرم است بعضي جاها سرد است ذاتيت جسم سردي هم نيست از اين جهت بعضي جاها سرد است بعضي جاها گرم است. پس استدلال ميكني كه گرمي و سردي از خارج آمده حق است لكن ببينيد از منتهياليه عالم غيب آمده پس كأنه عنصريت دارد كأنه داخل جسم شمرده ميشود اگر عرض صرف صرف بود، عرض صرف صرف هيچ قابل انتقال نيست چيزي كه از جايي به جايي پا برميدارد جسمانيت دارد حتي مار هم كه پايي ندارد و پا برنميدارد لكن قابل انتقال هست از جايي به جايي ميرود آب جاري ميشود جسمانيت دارد لكن طول صرف صرف، رنگ صرف صرف عرض صرف اينجور چيزها قابل انتقال نيست. حالا كه قابل انتقال نيست طول را نميشود از عصا بكني ببري جاي ديگر بچسباني لكن حرارت سير ميكند واقعاً پس سر آهن را كه گذاشتي در كوره اول آن درجهاي كه پهلوي آتش است گرم ميشود بعد درجه پهلوش گرم ميشود بعد درجه پهلوش به تدريج سير ميكند ميآيد تا آن سر آهن پس سر حرارت در توي آهن است و هر چيزي كه گرم ميشود سر دارد و كأنه سرش جسماني است و واقعاً عرض ميكنم ادني درجات عالم غيب است و ادني درجات روح است جسم كأنه به روح متصل است اين جهت سرش وقتي به جسم تعلق گرفت كأنه جسماني است و تدريجي است از اين جهت وقتي آتش گرفت به تدريج ميآيد حرارت، صداها همينطور از اين سر اطاق تا آن سر اطاق كه ميرود يكخورده طول ميكشد تا ميرسد.
انشاءاللّه ملتفت باشيد از اين جهت پر ابا و امتناع نبايد كرد از اين حرف از اين جهت نور هم في الجمله سيري دارد از پيش چراغ تا منتهياليهش. پس ملتفت باشيد و لو اينكه نور به تدبير از حرارت بيايد لكن ملتفتش باشيد حرارت همين جوري كه ميآيد آدم كه نگاه ميكند كأنه حرارت عرض نيست جوهريت دارد و حرارت جوهري را عمداً جوهري اسمش گذاردهاند تا بداني ماديت دارد كأنه جسمانيت دارد قدم به قدم ميرود اما به تدبير از اين جسم گرفته ميشود از بس لطيف است.
فكر كنيد انشاءاللّه فكر كنيد دقت كنيد از روي بصيرت ميبينيد آفتاب تا طالع شد روشنايي آفتاب هرجا حجاب نداشته باشد ميرود و بدان همراه اين روشنايي آن مزاج شمس هم ميآيد هر مزاجي شمس دارد همان وقت ميآيد اگر درست دقت كنيد ميبينيد ميآيد. مگو آفتاب آمد گرميش بعد بايد بيايد، گرمي آفتاب با روشنايي آفتاب همراه ميآيند لكن اين روشنايي تا هرجا رفته آن گرمي هم رفته نه چنين نيست بلكه تازه نورش پيش آمده و گرمي ديگر بعد از آن ميآيد لكن حالا احساس نميكني گرمي را به جهت اين است كه مدتها شب بوده و چيزها يخ كرده حالا تا اين حرارت بيايد يخ را بردارد طول ميكشد از اين جهت احساس گرمي آن را تا نورش را انداخت نميكني آن گرمي آفتاب توي اين هوايي كه از شب سرد شده كه آمد جلدي گرمش نميكند آن هواي سرد شده محيط است به بدن بدن را سرد ميكند آن نور تازه آمده و هنوز گرم نكرده هوا را از اين جهت احساس حرارت نميكني و الاّ حرارت هم همراه نور ميآيد. پس پُر زياد وحشت نبايد كرد از اين حرف خيلي از اين طبيعيين خودمان به واسطه اين حرف فرنگيها ميخندند به فرنگيها كه گفتهاند آيا سير نور آفتاب به چه سرعت است اين چه حرفي است؟ هرجا آفتاب طالع شد نورش في الفور همانجا ميآيد. شما ملتفت باشيد فرق نميكند خود قرص را كسي بگويد يا پرتوش را بگويي مسأله يكي است. پس محسوساً ميبينيد حرارت سير ميكند از سر آهن، اين سر آهن دست تو است و نميفهمي گرميش را و آن سرش بسا سرخ شده باشد خورده خورده توي آتش كه ماند اين سرش هم گرم ميشود. پس خورده خورده حرارت ميآيد به طور جسم حركت ميكند نهايت اين حرارت با آن روشنايي در يك حيز نايستاده در حيزي كه خيلي سرد است و مقابل ايستاده. بسا اول كه دست بزني احساس نكني حرارت آمده و روشنايي بسا آمده سيرش لامحاله تدريجي است. پس سير نور جاهاي بسيار بعيد را فرنگيها اندازه گرفتهاند گفتهاند چند درجه چند دقيقه طول ميكشد، وحشتي توش نيست واقعاً.
پس بدانيد تمام اينها چه نور و چه ظلمت، چه حرارت چه برودت حالتشان حالت تدريجي است به جهتي كه اينها اجسام لطيفه هستند نه اينجور جسم اينجور جسمي كه لطيف است ميآيد توي جسم فرو ميرود خرق و التيام نميشود، زياد نميشود هيچ بر سمت اين نميافزايد اگرچه گاهي هم بيفزايد آن نقض نميكند اين حرف را گرم بشود جسمي جسمانيت او را زياد نميكند سرد بشود جسمانيتش كم نميشود اما حجمش را كم ميكند و زياد ميكند. اما حجم زياد شد باز تا جسمي طوري داخل جسمي نشود معقول نيست زياد شود يا نرم كند اين را ميبينيد كه چيزي داخل چيزي كه شد و آن چيز گرم شد معلوم است آب رقيقي داخل آن شده. به همينطور تمام كيفيات حتي حرارت الوان اشكال طعوم آنچه توارد ميكند تمامش جسم لطيفي هستند در وراء اين جسم كه اگر همچو دست بگذاري به او نميخورد و بسا تعبير غير از اين هم انسان ميآورد كه آن جسم لطيف از عالم غيب آمده. پس ناريت آن عالم همراه حركت ميآيد توي اين عالم.
ملتفت باشيد انشاءاللّه، اصل سررشته كه به دستتان آمد هيچ اين كلمات را داخل اغراقات خيال نميكنيد همين كه ميجنباني چيزي را از غيب چيزي به شهاده ميآيد. نميبيني وقتي جنبش زياد شد يكدفعه درميگيرد چوب صرف صرف را خراط برميدارد سرش را نازك ميكند و پهلوي هم ميگذارد تند تند ميگرداند اول ميبيني دود ميكند يكبار ميبيني درميگيرد. بچهها بازي ميكنند سر چوب را نازك ميكنند دو تا تخته ميآرند آن چوب را توي تختههاش ميگذارند تند تند ميكشند دود ميكند يكدفعه در ميگيرد. پس حركت نار را ميآرد توي اين عالم، سكون نار را برميدارد يعني حركت قبضي ملتفت باشيد و هنوز توي اين بيان بايد پيدا كنيد زمين ساخته شد و نبود و حالا عجالةً مصادرهاي است به طور مصادره داشته باشيد . اين زمين نبود تازه پيدا شد زمين را به همين صنعت ساختهاندش و اينجا گذاشتهاندش اين هوا هم نبود ساختندش با وجوي كه كومه بود و هر جزئش غير جزء ديگرش بود. حالا ملتفت باشيد فكر كنيد كومهاي كه هنوز غلايظش يكجا جمع نشده همچو حالتي نداشت كه هواش جايي باشد زمنيش جايي باشد. زمين هباء منثور بود تا فلك چنانكه فلكش هباء منثور بود اينجور آب هيچ نبود بلكه رشحات آب پاشيده بود از تخوم ارضينش تا محدب عرشش وقتي داخل هم شدند آب پيدا شد. همچو هواي صافي به اينطور نبود چنانكه يك غرفه آب نبود يك قبضه خاك نبود. پس وقتي حرارت تعلق گرفت و حرارت همراه دست فاعل آمد همين كه حركت دادي جسم را لامحاله حرارت همراهش ميآيد تا حركت آمد ميكشد چيزي را از جايي به جايي ميآرد چون سرش بهم بند شد متصل ميشود آنچه در اين دنيا است همينطورها پيدا شده. پس حرارت سرش بسته است به اين جسم اين است كه ميگويند در حس مشترك جاش است و از همين بيان حقيقت حس مشترك به دستتان بيايد نهايت اين حس مشترك در خودتان بالفعل شده نقطهاي از آتش را كه ميگردانند آن نقطع را شعله جواله ميبينند چشمي توي اين چشم نشسته وقتي اين را تند ميگرداني دايره آتشي ميبيند. اگر اين چشم ميديد اين چشم يك نقطه هميشه توش پيدا است آن حس مشترك است كه دايره ميبيند و همين حس مشترك سرش بسته به اين نقطه، اين نقطه را بزني توي آب آن دايره تمام ميشود. پس حس مشترك عالمي است مادهاي دارد صورتي دارد، سرش هم بسته است به اين جسم اين جسم را تا حركت ميدهي او ميآيد نهايت اگر حركت سريع شد حركت تند شد مثل برق مثل سنگ و چخماق حرارت را ميآرد خود برق هم حركتش چون سريع است پيدا ميشود. وقتي تكه ابري به تكه ابري ديگر خورد يا هوا حبس شد ميان دو تا تكه ابر، وقتي ميخواهد بيرون بيايد يكدفعه برق ميجهد.
خلاصه منظور اين است كه جواهر اصليه در وراء اين جواهر عرضيه نشستهاند آن جوهر به محض حركت نارش ميآيد و به محض سكون همان برودتش ميآيد. ديگر اين را نميدانم چه چيز اسمش بگذارم حرارت و برودت بهترين تعبيرات است لكن ذهنها منصبغ است همين كه نار ميشنوند اين شعله را خيال ميكنند، آب كه ميشنوند همين آبها را خيال ميكنند لكن رطوبت آمده به جسمي تعلق گرفته نار پيدا شده، يبوست به جسمي تعلق گرفته زمين پيدا شده. حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه، حرارت و برودت دو جسم لطيفند ملتفت باشيد جسمند اما جسم اصلي و جسمي هستند از عالم حس مشترك و از عالم غيب اينجا ديده نميشود. سر اين جسم را اگر تكانش بدهي نارش ميآيد بيرون، اگر سخت بگيري نگاهش داري سكونش ميآيد. اين را هم ملتفت باشيد كه وقتي به واسطه حركت هم نارش ميآيد از محدب عرشش تا تخوم ارضش ميآيد تمام اين را گرم ميكند چنانكه برودت از اين راه رفته و هرجا ميرود سرد ميكند. حالا ديگر كرات پيدا ميشود در آن مايَلي مركز برودت غالب است يك خورده از آن بالاتر برودت كمتر است به همينطور حرارت از آن راه كه سرازير ميآيد درجه به درجه كم ميشود. دقت كنيد انشاءاللّه عرض ميكنم آتش تر است وقتي آن را داخل چيزي كردي فضاي واسعي را طلب ميكند كره بالاتر قرار ميگيرد.
پس ملتفت باشيد ميان حركتي كه از دست فاعل صادر ميشود و ميآيد توي جسم و خود جسم برزخ است و باز اين دست فاعل نيست. باز ملتفت باشيد كه مشتبه نشود وقتي درهم ميكوبد تمام كومهها را صانع آن وقت دستش در محدب خلق، آن طرف فؤاد واقع است وقتي همه را درهم كوبيد همه درهم فشرده ميشوند. فؤاد درجاتش درهم كوبيده ميشود ميرود داخل عقل ميشود، عقل درجاتش درهم كوبيده ميشود ميرود داخل روح ميشود و همچنين روح و نفس و طبيعت و ماده درهم كوبيده ميشوند داخل مثال ميشوند، او درهم كوبيده ميشود داخل عرش ميشود به همينطور تا ميآيد داخل اين خاك ميشود او كه درهم ميكوبد از غيب چيزي را ميآرد به شهاده و سببش همين حرّ و برد است و مابين اين حرّ و برد فعل و انفعال ميشود و اينها مايه اين چهار عنصر مايه اين آخشيجان مايه چهار عنصر ظاهري همين حرّ و برد است. اين حرّ و برد به مقدار معيني كه داخل جسم شد خاك پيدا ميشود، حرارتش زيادتر شد و رطوبتش آب پيدا ميشود، حرارت و رطوبت بيشتر شد هوا پيدا ميشود و در حقيقت هوا رطوبتش بيشتر است از آب حرارتش هم بيشتر است آب هم حرارتش كمتر است و هم رطوبتش كمتر است و اين حرارت و اين رطوبت همه جا هست حتي در اجواف خاك توي سنگها هم اين حرارت هست اين رطوبت هست. اجزاي اين سنگ را بهم چسبانده نهايت رطوبت غروي است آتش ميكني در ميرود اين است كه وقتي آتش مستولي شد بر سنگي بر چيزي ظاهرش را ميبيني خشك شد. خيلي از عوام اين را نميدانند خيال ميكنند از خشكي آتش است و حال آنكه رطوبت در مغز سنگ هست و رطوبت اجزاش را بهم چسبانده و بسا خيلي از حكما كه اين را براشان بگويي خنده ميكنند استهزاء ميكنند، واللّه يستهزء بهم. ميگويد سنگ را بشكني آن مغزش هم مثل ظاهرش است با چشم ميبينيم خشك است اين رطوبتش كجا بود. سنگ را بگذار توي آتش آهك ميشود و همه سنگها آهك ميشود اين سنگهاي آهك متعارفي آهكيتش زياد است يعني رطوبتش زودتر از بدنش بيرون ميرود ولكن تمام سنگها را علي ما ينبغي بگذاري توي آتش تمام سنگها آهك ميشوند، مكلس ميشوند پس توي سنگ رطوبت هست اما رطوبت يخ كرده يخ كأنه آب نيست مثل صمغهاي توي درختها كه اول آب است بيرون ميآيد از درخت هوا كه ميزند بر آن ميبندد. پس در توي سنگ آب بسته شده هست نهايت وقتي آن را بگذاري در آتش آبهاش بخار ميشود نهايت آتشش را بايد سخت بكني كه اَلو كند آتشش را كه سخت كردي از اجوافش دود سرخ و سبز و زرد بالا ميرود و خورده خورده رطوبتهاش بخار ميشود و بالا ميرود يكدفعه ميبيني مكلّس ميشود. همينطور رطوبتها هست حرارتها هست.
ملتفت باشيد سر ريسمان را گم نكنيد سركلاف اين است كه تمام مبدء حركت صانع است اين حركت كه تعلق ميگيرد از خارج اين ماده تعلق ميگيرد. پس اول البته اطرافش را ميگيرد محدبش را ميگيرد خورده خورده ميآيد تا تخومش آنجا ساكن ميشود. سكون برودت اقتضاء ميكند و اجزاء را درهم ميكوبد. پس اول دفعه آن جوف زمين آن نقطه وسط زمين اول خودش بهم جمع ميشود بعد يك دايره پشت سرش را جمع ميكند پس زمينها را ببين تازه ساخته شده كسي آنها را ساخته و گذارده در همين طبقات زمين و همين چاههاي ظاهري كه نگاه كنيد ميبينيد يك جاييش خاك نرم است يك جاييش ريگ است يك جاييش ماسه است طبقه به طبقه هر جاييش جوري است. جاييش كه گرم بوده خاكش سياه شده جاييش سرد بوده خاكش سفيدتر شده. در كوهها كسي نگاه كند ميبيند طبقه به طبقه مثل خشت ميبيند روي هم چيده شده. كسي نگاه كند در خلل و فرج كوهها خاك بهم ميرسد چيزي برزخ ميان خاك و سنگ بهم ميرسد كه نرميش به قدر خاك نيست و سختيش به قدر سنگ نيست مثل گلي است نرم. اينها همه از اين تدريجات است. درست دقت كنيد اول جمع ميشود ريزريزهاش آن برودت كه داخل شد در جسمي آن را درهم ميكوبد بعد دايره دورش برودتش كمتر است چيزهايي كه بهم كوبيده شدند جاي كمتري ميخواهند. البته چون خلأ محال است فضاي آن واسع ميشود، لطيف ميشود، حيز بالاتري اقتضاء ميكند در همين كه رسوب ميكند غلايظ فكر كنيد همين غلايظي كه حالا ميبينيد اين را غليظ ساختهاندش و رسوب كرده پيشتر غلايظ نبود لطايفي كه حالا لطايف است ساختهاند و صعود كرده پيشتر لطايف نبود و حالا كه ساختهاندش يك سمتي ميرود آن يك سمتي اين حركت ثانيهاي است ميرود روي اين تأثيرٌ مائي در اين ميكند همچنين سكونش وقتي غيب به شهاده تعلق گرفت و حالا با هم كاري ميكنند زود زود كار ميكنند وقتي هنوز غيب پا نگذارده خيلي طول بايد بكشد تا چيزي پيدا شود، دورها بايد بزند فلك تا چيزي پيدا شود قمري پيدا شود شمسي پيدا شود كوكبي پيدا شود و اگر ملتفت درجات حرارت درست نباشيد ملتفت درجات برودت درست نباشيد مطلب را علي ما ينبغي به طور حكمت نخواهيد يافت.
ملتفت شويد دقت كنيد اين مومي كه في الجمله نرم ميشود اين نرم شدنش به جهت اين است كه يك خورده آتش داخل آن شده هر قدر سخت است برودت سختش كرده، آن قدري كه نرم است همانقدر آتش داخل آن شده نزديكتر به آتش ميگيري نرمتر ميشود يا آتش همانجا كه هست فعلش را مكرر روي اين موم ميآورد نرمتر ميشود پس آتش بيشتر داخلش شده كأنه جسمي است داخل اين جسم شده اما جسمي غيبي داخل جسمي شهادي شده. باز پيشتر ببري و نزديكتر شود به آتش يا فعل آتش مكرر شود نرمتر ميشود و آتش بيشتر داخلش ميشود به همينطور تا به شدتي ميرسد كه يكدفعه ميبيني جاري شد. باز نزديكتر شد يا بيشتر مكرر شد فعل آتش به شدتي ميرسد كه همين جاري پاش را ميبيني از زمين برداشت بخار شد، باز توارد كند حرارت يا بيشتر برسد به آن همين بخار دود ميشود. باز حرارت توارد كند يا بيشتر برسد همين دود ميبيني مشتعل ميشود. پس ببينيد كه محدب آتش پيش شعله است سرازير شده رأس مخروطش رفته تا پيش موم نرم شده، چنانكه برودت قاعدهاش پيش اين موم است رأس مخروطش رفته تا پيش آن شعله.
ملتفت باشيد كه اينهايي كه عرض ميكنم هيچ اغراق توش نيست همهاش حكمت است عرض ميكنم. پس به همين نسق دوره كه درست ميشود كره كه درست ميشود آتش از بالا دارد سرازير ميآيد پايين همين آتشهاي ظاهري هم از بالا پايين ميآيد اين است كه آتش هرچه بالاتر است زورش زيادتر است اين است كه سر شعله داغتر است پايين شعله حرارتش كمتر است به جهتي كه بخار است تازه آتش گرفته لامحاله برودت دارد پس گرميش كمتر است از سر شعله پس خبر ميشود از حركت دست فاعل و بسط از حرارت و قبض پيدا ميشود و از قبضش يعني از قبض فاعل و از امساك دست فاعل برودت پيدا ميشود. ديگر تا به چه اندازه حركت كند دست فاعل و به چه اندازه امساك كند به كمي و زيادي آنها اين درجات حرّ و برد پيدا ميشود و هي او سرازير ميآيد هي اين سرابالا ميرود. پس اينها آيا چند هزار سال گشته تا اين زمين پيدا شده خدا ميداند. پس به اين نسق كرات پيدا شد ديگر قدري هم درهم پيچيدم مطلب را.
خلاصه كرات كه پيدا شد حالا اين كرات در يكديگر اثر ميكنند اين آتشش كه پيدا شد آن آبش كه پيدا شد اين آتش اثر در آن آب ميكند، آن آبش اثر در اين آتشش ميكند پس اثر مضاعف شد، بسا يك بر صد شد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
3بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس اولسهشنبه 19 ذي القعدة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف.» الي آخر العبارة.
از طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه سركلاف دستتان آمد كه اول چيزي كه صادر ميشود از هر فاعلي فعل اوست، اين داخل بديهيات است و نتايجش ببينيد چقدر است. اول چيزي هم كه صادر شده از خداوند عالم فعل او است اين فعل تعلق گرفته به اشياء و اشياء را از عدم به وجود آورده. حالا اين فعل قبض ميكند در هر جايي مواد را آنچه سرش به دست او است تحريك اسمش است پيش اينها تحرك اسمش است. پس يك قبضي و يك بسطي در همان يك قبض پيدا ميشود در هر عالمي همينجور استدلال را بكنيد، در هر مادهاي كه ميبينيد به صورتي نيست وقتي به آن صورت در آمد مثلا گرم نيست گرم شد، سرد نيست سرد شد عالم نيست علمي تحصيل كرد، يقيني نداشت يقين به دست آورد، ميبيني محبتي نداري اين محبت پيدا شد، تمام اينها از يك باب است. آنچه را دارا نيستي و بعد دارا ميشوي اين يك جايي بوده آمده، آنچه را دارا نيستي و بعد دارا ميشوي اين پيش خودتان اگر بود دارا بوديد. نتيجه اين سخن اين است كه در تمام كومهها در تمام جواهري كه بدء ندارند ختم ندارند، و لو بدء و ختمشان را به نظر مطلق و مقيد كه نظر كني يك طوري ديگر بشود پيدا كني كه همه ظهورات يك وجود هستند و آن وجود اصل است اينها فرع او هستند. حالا آن مطلب منظور نيست منظور اين است كه ما ميبينيم به طور بداهت يك كسي دارد اينها را زير و رو ميكند او را ميخواهيم بشناسيم.
انشاءاللّه يك خورده دقت بكنيد، آن كسي كه همه ظهور او هستند همه پيش او علي السوي هستند. آني كه همه پيش او علي السوي هستند اختصاص به جايي دون جايي ندارد هر چيزي كه به غير از او است ظهور او است. نظر كثرتي در وحدت و وحدتي در كثرت همه كس ميتواند بكند مشكل هم نيست حرفهاش هم همه بادي است كه صوفيه بادش كردهاند. مطلبي نيست همه حيوانات عالم اين را ميتوانند بفهمند، همه حيوانات وحدت در كثرت را ميبينند و ميفهمند و عملشان بر اين است همه انسانها اين وحدت در كثرت را ميبينند و ميفهمند و عملشان بر اين است. حيوان يك جا آب ميبيند ديگر همه جا آب ميبيند ميشناسد آب را. يك وقت علفش ميدهند هر جا علف ديد ميشناسد. منظور اين است كه اين چيزي نيست مشكل باشد. همه بچهها مادرهاشان را ميشناسند پدرهاشان را ميشناسند بچهها يك چيزي را ميبينند هر وقت چيزي از جنس آن چيز نشانشان بدهي ميشناسند. يك مرتبه نان ميبيند، هر وقت نان ميبيند ميشناسد. يك دفعه آب ميبيند هر جا آب ميبيند ميشناسد، هر آجيلي ميبيند هر جا آن را ديد ميشناسد معلوم است وحدت در كثرت را فهميده. اينها را بدانيد عمل نيست واللّه علم نيست، واللّه چيزي گفتند و بادش كردند و واللّه باد است باد اينها همه چيزهايي بود كه مردم ميدانستند مردمان رند چيزي از خود مردم دزديدند و اسمي سرش گذاردند اصطلاح كردند. مردم چون آن اصطلاح را نميدانستند حيران ماندند. تمام منطق اصطلاحات مردم است كه حرف ميزنند. يكي را صغري اسمش ميگذارند يكي را كبري، صغري يعني چه؟ نميداند. كبري يعني چه؟ نميداند نتيجه يعني چه؟ نميداند. اين طورها مردم را متحير كردند حالا بايد بروند منطق درس بخوانند وقتي درس خواندند درست ياد گرفتند آن وقت مثل باقي مردم حرف ميزنند اگر درست حرف بزنند، اگر كج و واجش كردهاند كه آن وقت اين را هم خرابش كردهاند. همينجور است واللّه نحو، صرف، خيلي از علوم همه قاعدههاي مردم است. عرب چطور حرف ميزند؟ ميگويد ضرب زيد، در زيدٌ اين «دٌ» بايد مرفوع باشد يعني دو تا پيش داشته باشد. صرف همينطور، قال اصلش قول بود واو متحرك ماقبل مفتوح را قلب به الف كرديم. اين را اصطلاح كردند همه را از مردم دزديدهاند. اينها باد توش نيست به هيچ وجه من الوجوه خودشان زور زدهاند بادش كردهاند يكپاره احمقها هم مغرور شدهاند كه آنها را ياد گرفتهاند.
خلاصه جميع اين كومهها وجود برايشان صادق است راست است همه به هستي هستند راست است هستي به خود هستي هست، اين هم راست است اينها كه بادي ندارد البته هر چيزي به چربي چرب است چربي به خودش چرب است، هر چيزي به گرمي گرم است گرمي به خودش گرم است، هر چيزي به وجود وجود دارد وجود خودش به خودش قائم است. اشياء ديگر چه چيزند؟ اشياء هر چه هستند به آن وجود بستهاند. همه مقيدات به مطلقات بستهاند همه واحدات يك كثرتي دارند همه كثرات يك وحدتي دارند اينها هيچ دليل توحيد نيست و آنها بادش كردهاند و هيچ باد ندارد اينها هيچ نيست.
باري منظور اين است كه انسان عاقل نگاه ميكند ميبيند خودش هست و امثال خودش هست و موجود است و ميبيند كه خودش خودش را نساخته و امثال خودش هم كه او را نساختهاند سر را اينجا گذارده چشم را اينجا گذارده دست اينجا پا اينجا احصا نميتوان كرد حكمت بدن انسان را بلكه بدن يك پشه را واللّه انسان هر چه عاقل باشد هر قدر عالم باشد هر قدر بيكار باشد و هر قدر كارش عبرت گرفتن باشد و دائما شب و روز بنشيند نظر كند و عبرت بگيرد حكمت بدن يك پشه را فكر كند كه چطور ميشود كه تا اراده ميكند بالش به هم ميخورد تا ميخواهد واميشود تا ميخواهد برداشته ميشود تا ميخواهد گذاشته ميشود نميتواند از عهده برآيد توي پاي پشه به اين باريكي كه از مو باريكتر است تا يك عضلهاي نباشد توي اين پا ببينيد چقدر بايد آن ماهيچه باريك باشد. تا عصبي نباشد كه خود را به هم بكشد جمع شود خود را سست كند تا واشود چطور ميشود كه به محض اراده اين واشود و به محض اراده جمع شود آن بالي كه ميزند چطور ميشود بال ميزند؟ والله تمام حكما اگر بنشينند عقلشان را سر هم كنند نميتوانند حكمتش را به دست بيارند. منظور اين است كه انسان عاقل ميبيند يك پشه را نميتواند بسازد بلكه حالا كه ساختهاند و اين قدر حكمت به كار بردهاند بخواهد حكمت يك پاش را بفهمد كه چطور ميشود خم و راست ميشود نميتواند. پشه ميبيند چطور ميبيند؟ اگر روح ميبيند روح بدن را نداشته باشد نميبيند حالا كه بدن دارد چطور شده كه ميبيند، عقل حيران ميشود در جايي كه عقل حكما حيران باشد در اين صنعت خصوص صنعت حيوان كه خيلي ظاهر است و بين است و آشكار. باقي ديگر چگونه ميتوانند پي ببرند حالا كه ساختهاند و زياد هم ساختهاند و شب و روز توش هستي باز هر چه فكر ميكني نميداني چه كارش كردهاند كه همچو شده و فعل هر صانعي را فكر كه توش ميكني صنعتش كمكم به دست ميآيد. اسبابي را ساعتي را كسي نديده باشد انسان تازه كه وارد ميشود در ابتدا حيران ميشود بعد كه قدري فكر كرد به دستش ميآيد فنري ميبيند كه اين همه چرخهايي كه به چشم ميآيد و نميآيد همه را او ميگرداند دقت كنيد فنر كه ميگرداند آن چرخ اولي را ميگرداند چرخ اولي ميگرداند چرخ دومي را، دومي سومي را حركت ميدهد و هكذا.
خلاصه در صنع هر صانعي كه فكر ميكنيد در كار مصنوعات كه فكر ميكنيد هر ساعت دقيقي هر فعل دقيقي هر عمل دقيقي كسي داشته باشد، انسان وقتي شعور داشته باشد اوقاتي صرف بكند در آن فكر كند فكر كه كرد خورده خورده سرش و تهش به دستش ميآيد، راهش را پيدا ميكند نهايت نميتواند بسازد علمش به دستش ميآيد. فكر كه ميكند ميداند چطور مينويسند ميفهمد خط خوب چطور استخودش خوسنويس نباشد ميفهمد كه دايرههاي جيمها اگر همه مساوي باشند، اگر الفها همه مساوي باشند خوشگلتر است. پس صنعت علمش اقلا ميشود به دست آدم عاقل بيايد آدم زيرك خورده خورده مشق كند خودش خطاط ميشود. منظور اين است كه علمش را ميشود به دست آورد لكن صنعت اين صانع است كه انسان از علمش هم عاجز است چه جاي قدرتش. هر چه فكر كند انسان نميداند كه چطور كرده پشه پشه شده نهايت ميگويد در اندرونش روح بخاري هست كه از صوافي غذاها پيدا شده حيات در آن در گرفته چطور شده كه حيات در آن در گرفته چرا هر جا روح بخاري هست حيات درش در نميگيرد؟ در بدن پشه حيات از غيب ميآيد اين از عالم شهود است چطور شده حيات در آن در گرفته؟ انسان از فكرش هم عاجز ميشود وقتي انسان ميبيند مصنوعات را كه اينها هستند ميفهمد كه اينها پيشتر هم نبودهاند يقينا اينها وقتي نبودند خودشان خودشان نشدهاند يقين دارد شكي شبههاي ريبي براش نميآيد. اگر عاقل باشد شعور داشته باشد تناسخي نباشد ماليخوليا نداشته باشد مجنون نباشد اين را ميفهمد كه خودش خود را نساخته حالايي كه ساختهاندش خودش خودش را بخواهد حفظ كند كه ناخوش نشود نميتواند بخواهد گرسنه نشود نميتواند بخواهد گرسنه شود نميتواند كأنه مجبور به نظر ميآيد اما ملتفت باشيد چه عرض ميكنم لكن بدانيد اين جوري كه ترائي ميكند كه خلق مختار هستند اين اختياراتي كه اهل تفويض ميخواهند اثبات كنند تفويض هزار مرتبه از جبر قباحتش بيشتر است اينها را مردم ملتفت نيستند بسا كسي خيال كند كه من خودم ميتوانم راه بروم تو را اگر حول ندهند قوت ندهند تو را نبرند نميتواني راه بروي. صانع وقتي ميخواهد تو را ببرد به مكه اينجا تو را به خيال مياندازد فلان را هم به دلش مياندازد كه پولش را بدهد، به خيال چاروادار مياندازد مال كرايه بدهد اسباب و اوضاعش را جمع ميكند وقت رفتن ميآيد خبرت ميكند ميبرندت به مكه. اما تو خودت بخواهي بروي نميتواني پس اين تمام افعال و تمام آنچه هست اگر انشاءاللّه كان اگر خدا خواست ميشود ان لميشأ لميكن، نخواسته باشد نميشود همين جور انشاءاللّه افعل هم بايد گفت اين دو جور معني دارد. ملتفت باشيد ماشاءاللّه كان و ما لميشأ لميكن اين مقامي است از مقامات و فوق مقام انشاءاللّه مقام صانع است. صانع صانعي است كه آنچه را هست او خواسته آنچه را او خواسته هست، آنچه را او نخواهد ديگر ميخواهد اول خلق باشد ميخواهد آخر خلق باشد اگر نخواهد اينها نيستند. هيچ حول و قوهاش به انسان مفوض نيست انسان كأنه شبيه به حيوان است. سعي كنيد تفويضش را برداريد كه تفويض قباحتش بيش از جبر است آن وقت كمكم جبرش را هم برداريد. وقتي فهميديد اين سر را كه هر فاعلي فعلش را خودش بايد صادر كند و هر فعلي بايد از فاعل خودش صادر شود آن وقت ميداني فعل عبد فعل رب نيست فعل رب فعل عبد نيست، فعل رب صادر از رب است فعل عبد صادر از عبد است و به قاعدههاي حكمي دانستهاي كه محال است فعل از فاعل كنده شود و به جايي ديگر چسبيده شود. اگر اين را فكر كردي و فهميدي ديگر جبر بالمره برداشته ميشود تفويض برداشته ميشود.
بدء اين فعل از فاعلش بايد باشد عودش به سوي فاعلش بايد باشد. اين فاعل فعلش مال خودش است نه به جبر نه به التماس به هيچ وجه من الوجوه نميشود فعل كسي را به كسي چسباند هر كه ديده خودش ديده هر كه خورده خودش خورده خودش سير شده، هر كه تحصيل كرده خودش عالم شده علم كسي به كسي نميچسبد قدرت كسي به كسي ميچسبد نميشود نه به زور نه به التماس به كسي واگذارد. پيش صانع هم كه رفتي آنجا هم فعل صانع هيچ جورش به خلق نميچسبد. اينها را سرسري نگيريد كه بگوييد معلوم است اينها همه راست است حالا از تصدق سر انبيا و اوليا از ضرب شمشيرشان كه آمدهاند اينها را گذاشتهاند به گردن مردم معلوم شده يكپاره حرفها مسلمي شده كه همه بگويند و خودشان نفهمند چه ميگويند. تعمق كه ميكني ميبيني نميفهمند. انبياء نيامدند واللّه مگر حاق حكمت را بيان كنند خيلي از حكما حقيقةً سفها هستند كه ميگويند ما دليل عقلي داريم حرفهاي انبيا دليل نقلي است. شما ملتفت باشيد عرض ميكنم كه تمام انبيا مبعوثند كه حاق حكمت شيء را از براي مردم بيان كنند. بعث في الاميين رسولاً منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة. انبيا براي اين آمدهاند كه حاق آنچه خدا صنعت كرده بيان كنند بگويند فلان چيز ضرر دارد مخور، بگويند فلان چيز نفع دارد بخور بگويند هر عملي چه تأثير دارد كدام كار را بكن كدام كار را مكن هر رنگي چه تأثير دارد هر سمتي چه تأثير دارد اينها را داشته باشيد ميدانيد غير از انبيا كسي نميتواند حلال كند و حرام كند. فكر كنيد انبيا اگر تأثير اشياء را ندانند تحليل و تحريم نميتوانند بكنند، چيزي را واجب و مستحب و مكروه نميتوانند بكنند از اين جهت واللّه تمام خلق يك چيز را بخواهند حلال كنند يعني بفهمند حتي طبيب حاذق مجربي هزار مرتبه از افلاطون بالاتر بخواهد به عقل خود بفهمد اين عسل در هر درجه چه تأثير دارد تمام درجاتش چه تأثير دارد، در يك نفس در يك سر زورش نميرسد. پس اين به طور مطلق از روي اطمينان بگويد به كسي كه اين عسل را بخور حلال است بسا خورد و فردا مطبقه[1] كرد. به طور مطلق به اطمينان بخواهد حرامش كند نميتواند بسا اين دواش باشد نميتواند حكم كند. بخواهد مكروهش كند نميتواند همچنين مستحبش نميتواند بكند. ارخاء عنان نميتواند بكند مباح نميتواند بكند. فكر كنيد انشاءاللّه، احكام مال كسي است كه خالق كل اشياء است و اشياء را خلق كرده و اگر نميدانست هر شيئي را كجا گذارده هر كدام چه خاصيت دارند نميتوانست حلال كند حرام كند نميتوانست خلق كند. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اين است كه تمام حلالها را خدا بايد حلال كند تمام حرامها را خدا بايد حرام كند، له الخلق و الامر اينها همه استدلال است. واللّه چنانكه خلق كردن مخصوص خداست امر هم مخصوص خدا است چرا امر با خدا است، چرا اذن با خدا است؟ به جهتي كه او خلق ميكند له الخلق و الامر پس هوالذي خلقكم ثم رزقكم اينها دليل و برهان عقلي است. او كه خلق ميكند ميداند براي چه خلق كرده ميداند مدد تو به آن رزق است آن را به تو ميرساند تو اگر خودت بخواهي رزق براي خودت درست كني نميتواني. رزقي كه او قرار داده بايد مدد تو شود اين مدد را هميشه او بايد برساند پس هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم او ميخواهد ميميراند ميخواهد در عالمي ديگر زنده ميكند هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء ببينيد اين استدلال عقلي نيست؟ حالا فلان مرشد ادعاي خدايي ميكند، بيايد همت كند كه خودش نميرد همت كند بچهاش نميرد همت كه پشهاي بسازد، خير پفي كند و مرغ عيسايي درست كند، عاجز است واللّه اين است كه تمام خلق عاجزند از تحليل و تحريم وامر و نهي. پس خلق با آن كسي كه هست امر هم با همان كس است و كساني كه خلق نميتوانند بكنند طلبي از كسي ندارند امر نميتوانند بكنند نهي نميتوانند بكنند خودشان هم عقلشان نميرسد پس تمام اينها با خدا است. اين خلقي كه هستند به همين قاعده كه هر چيزي كه در جايي نيست در جايي هست، يا در وقتي نيست در وقتي هست يك كسي آورده اين را بلاشك چرا كه اگر اين از خودش است و خودش آمده بود چرا پيشتر نيامده بود؟ اگر اين جاذب او است چرا پيشتر جذب نميكرد مادهاش را؟ بله ميشود گفت كه هميشه بود اما اين صورتها كه اينجا نبود از عالم امتناع نميآيد هست و ميآيد و كسي ميآرد اين است دليل صنعت صانع. وقتي ميبيني صنعت هست پي ميبري لامحاله صانع هست حالا نميبيني او را، راست است طوري هست كه نبايد ببينيش. او را در آثار بايد ببيني. جسم است كه ميتواند گرم بشود ميتواند سرد شود اما خودش نميتواند گرم بشود و سرد شود. تا گرمش نكني گرم نميشود. خود جسم به جسمانيتش بخواهد خودش سر بشود نميتواند. خودش طول و عرض و عمقي كه دارد دارد يك كسي ديگر بايد گرمش كند و سردش كند و آن كس همچنان كسي است كه همه گرميها را او كرده همه سرديها را او كرده. نمونهاي است به دستت دادهاند چيزي را بر ميداري گاهي گرم ميكني گاهي سرد ميكني اينقدر قدرت را به تو دادهاند تا نمونه دستت باشد پس حالا نگاه كه ميكنيد ميبينيد مصنوعات هستند و خودشان در وقتي كه نيستند معقول نيست خود را ساخته باشند وقتي هم هستند معقول نيست كه حافظ خود بتوانند باشند. هر چه زور بزنند نميتوانند هر چه طبيب تدبيرهاش را به كار ببرد شخص عاقل هر چه بخواهد پاش را جايي بگذارد كه نلغزد باز يك مرتبه ميبيني لغزيد وقتي خواست بلغزاند شخص هر چه زور بزند نميتواند نلغزد، خلق از هر جا بيشتر احتراز ميكنند بيشتر مبتلا ميشوند وقتي صانع خواست بلغزاند از همان خيال احتراز ميلغزاند يك وقتي در كوهستان كرمان اتفاق افتاده بود زني بچهاي داشت اين را شب كه ميشد ميبرد روي بام، تابستان بود روي بام ميخوابيدند. يك وقتي فكر كرد گفت اين پلهها بد پلههايي است از پلهها كه بچه را ميبريم بالا مبادا بلغزيم بچه از دست ما بيفتد، يا خودم با بچه بيفتم، خودمان بميريم بچه هم بميرد پس چه كنيم تدبيري كنيم. فكر كرد گفت خوب است اين بچه را توي سبدي بگذاريم دو گوشه سبد را ريسماني ببندم و آن وقت خودم بروم روي بام و ريسمان را به آهستگي بكشم، بچه را اينطور بكشم بالا اگر از پلهها با بچه بخواهم بروم بالا مبادا از پلهها بيفتم. اين به خيالش رسيد و همينطور كرد در سبدش نشاند و خودش رفت روي بام و سر ريسمان را گرفت و كشيد بالا، سبد را كه كشيد بالا ريسمان حركت ميكرد آخرش كه بالا آمد سبد رفت زير آن آجري كه قدري پيش ميگذارند، سبد زير آنجا گير كرد بچه برگشت و افتاد از آن بالا پايين و خورد شد.
منظور اين است كه صانع وقتي بناش شد بكشد خيال را خلق ميكند طوري كه اسباب موت فراهم آيد. و اينها عبرت باشد براي شما كه هيچ خيال نكنيد كه فلان حيله را ميكنيم خوب ميشود. هر حيلهاي هر تدبيري ميخواهي بكني هر چه به خرج هر كه ميخواهي بدهي به خرج خدا بدهي بهتر است اين است كه رو به او بايد رفت اميد به او بايد داشت اميد به ماسواي او نبايد داشت. بله مالي يك جايي داريم به آن اميد داريم، اگر او نخواهد داشته باشيم سيلاب ميآيد برميدارد ميبرد گله را برميدارد ميبرد. حالا كسي وعده كرده سلطان با وفاي عالم عادلي وعده كرده كه به تو پول ميدهم خاطرجمع مباش چرا كه صانع اگر رأيش قرار نگرفته باشد بدهد خيالات برميگردد نميدهد يا خير يك دفعه او ميافتد ميميرد و آنچه وعده كرده به تو نميرسد پس بايد به صانع خاطرجمع بود اين است كه تمام كتاب و سنت و تمام ارسال رسل براي اين است كه بداني انبيا از يك جايي آمدهاند كه باقي خلق از آنجا نيامدهاند. تمام انبيا ميآيند از يكپاره چيزها خبر ميدهند كه ما به شما پيغام آوردهايم كه بگوييم پيغام داريم از صانع چيزهايي را كه آنها را اگر خودتان ميدانستيد احتياج به اين نبود كه ما بياييم پيش شما. پس ما يكپاره چيز ميدانيم كه شما نميدانيد ما از جايي آمدهايم كه شما نيامدهايد از آنجا. ديگر حالا به دليل حكمت اين را بياب كه هرچه بيرون وجود تو است تو از آن خبر نداري به جهت آنكه تو محدودي و آنچه بيرون وجود تو است تو آن را نداري و هر چه را نداري به آن محتاجي خودت اين را ميفهمي كه هر چه را به او محتاجي آن غير از تو است و محدودي است بيرون از تو. ديگر يا بيرون جسماني است يا بيرون غير از بيرون جسماني است.
باري پس از آنجايي كه انبيا آمدهاند شما نيامدهايد اين حرف شوخي نيست اين را قايم نگاهش داريد. ديگر حالا چشم وحدتبين در كثرت و وحدت در كثرت اينها گم ميشود وحدت كجا كثرت كجا، اينها چه دخلي به توحيد خدا دارد؟ ببينيد خدا كسي است كه عالم است بكل شيء، قادر است علي كل شيء، حكيم است علي الاطلاق جمله ماسوي را او بايد درست كرده باشد، تمام آسمان و زمين توي چنگ او باشد و نگاهشان دارد. ان اللّه يمسك السموات و الارض انتزولا و لئن زالتا اگر آسمان و زمين را ولش كند خراب ميشود. پس اين پير و اين مرشد، اين گاو آن روح اين جسم اينها نميشود صانع باشند.
فكر كنيد انشاءاللّه پس معرفت اين صانع است كه ارسال رسل شده براي آن و فايده دارد و اين صانع خودش خود را وصف كرده، الحمد للّه رب العالمين خدا آن كسي است كه پرورنده تمام عالمين است چنين كسي خدا است اما هيچ نگفته كه وحدت در كثرت خدا است، زيد در ظهوراتش زيد است زيد در توي قيام و قعود و ركوع و سجود در همه زيد است اين وحدت در كثرات همه جا جاري است همان نفس وحدت است در اين كثرات اين وحدت و كثرت دو شيء متباين نيستند پس هر چه را وحدت دارد كثرت آن را دارد. هر چه را زيد دارد قائم هم دارد آن را ماشي هم دارد مسرع هم دارد آن را مترتبا هر چه برود زيد آنجا يافت ميشود پس هر جايي چشم وحدتبين در كثرت كسي ميخواهد پيدا كند بدانيد چشمش چشم گمراهي است اين راهش راه خدا نيست. به طور طبيعت بخواهي جاري شود در ملك هر جا آب ميبيني آب است هر جا گياه ميبيني گياه است هر جا حيوان ميبيني حيوان است هر جا انسان ميبيني انسان است يك چيزي است مابهالاشتراك بر همه اينها كه آن هستي است، مابهالامتياز اينها هر كدام مخصوص خودشان است اينها طبيعي مخلوقات است درس نميخواهد تعليم و تعلمي ضرور ندارد صانع را بايد شناخت بايد به مقتضاي اين راه رفت ديگر علم به صانع كه پيدا شد به اقتضاءاتش بايد راه رفت بايد به او اميد داشت به غير او به كسي اميد نداشت. هي امنيه و هي آرزوهاي بيجا هي به خلق اميد پيدا ميكنيم غافلي يك دفعه ميافتي ميميري و هيچ نداري آن وقت بد ميشود اما اميدت كه به خداست ديگر از هيچ كس باك نداري از هيچ چيز نميترسي مثل اينكه كسي را گرفته باشند لب چاهي معلق كرده باشند كه بيندازندش توي چاه اين بچسبد دامن خدا را بگيرد و به آن شخص با يقين هر چه تمامتر بگويد اگر خدا ميخواهد من در چاه بيفتم تو مرا ول ميكني اگر خدا نميخواهد تو نميتواني مرا در چاه بيندازي. انشاءاللّه مشق كنيد در همين دنيا دست بزنيد به دامن خدا اگر مؤمني، خدا ميفرمايد عليه فليتوكل المؤمنون اگر ميبيني اعتنات به خدا به قدر خلق نيست به بزرگي يا به پدري اعتنات بيشتر است از خدا، بدان ايمانت ضعيف است. يكپاره بلاها است است كه لابد بر سر آدم ميآيد انسان تا زنده است بايد چارهاش را بكند لكن امنيهها آدم را گول ميزند تا وقت احتضار در وقت مردن ديگر نه طبيب ميتواند چاره كند نه آن پدر نه آن مادر. مادر هر چه گيسهاش را بكند هر چه پستانش را بكند چاره نميتواند بكند، آن برادر هر چه توي سرش ميزند چاره ندارد هي دوست ميآيد هي آشنا ميآيد هي زور ميزنند تدبير ميكنند هر چه زور بزنند چاره اين را نميتوانند بكنند تو لابد و ناچاري كه كاري بكني كه دست بزني به دامن آن صانعي كه چاره همه كارها پيش او است. هيچ چشم نبايد دوخت به اين كثرات كه محبين بسيارند اقارب بسيارند اوضاع بسيارند اسباب بسيارند بله اما هر چه را خداي من ميخواهد پيش من ميآيد هر چه را خدا نميخواهد نميآيد، ميروم پيش خدا ميگويم خدايا تو خودت اذن دادهاي كه من به اين عنق منكسر تو را بخوانم جرأت هم نميكنم از تو سؤال كنم تو اذن دادهاي كه سؤال كن، تو با آن جلال و عظمت رسولت را پيش من گردن شكسته فرستادهاي من خيلي بايد فخر كنم كه مرا اذن دادهاي از تو سؤال كنم. چيزهايي كه رسم شده است و باب است ميان مردم از همان باب داخل شويد. ببينيد اگر سلطاني، شخص معظم محترمي فقيري را گدايي را بگويد بيا من تو را خواستهام او فخرها ميكند كه مرا سلطان خواسته وقتي مؤمن قرآن را واميكند ميخواند فخرها ميكند كه خدا با من حرف زده و اين در طبع مردم مجبول است كه رو به كسي كنند لكن منافقين به خلق ميپردازند مؤمن ميرود پيش خدا. خدا قرآن فرستاده قرآن نازل كرده تو را دعوت ميكند كه بيا پيش من انسان اگر مؤمن باشد فخرها ميكند كه خدا مرا خوانده ديگر گردنكشي نميكند چرا كه اين خدا خدايي است كه همه خيرات دست او است ميتواند پيش من بياورد همه شرور دست او است ميتواند از من دور كند پس اميد به او بايد داشت از او بايد ترسيد ايمان همين است لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم همه خيرات را بايد به او اميد داشت چرا كه اقتضاي ايمان است اتكال به خلق بد است اگر به طبيعت حيواني اتكال به خلق پيدا كني بايد از نفس پناه به خدا ببري از اين اعتنايي كه اين حيوان من به آن حيوان ديگر كرده به فلان خرمن اتكال كرده به فلان قبيله و فلان اعوان و انصار اميدوار شده در جايي كه متعلق است و اعتنا داري اگر به علم نظر كني و غفلت نداشته باشي ميداني بيجا است. حالا ميبيني غفلت را نميتواني برداري از خود برو پيش خدا استغاثه كن بگو خدايا من خودم را ميسپارم به تو در هر حال پس توكل به او بايد كرد. آن طبيبي كه تمام ناخوشيها را علاج ميكند آن خدا است، طبيبها همچو نيستند كسالت داري التماس كن اقبال نداري التماس كن خدا همچو خدايي است كه جميع ناخوشيها را رفع ميكند. توجه نداري التماس كن كه حالت توجه به من بده، كسالت داري التماس كن خدايا كسالت را از من بردار. زبانت هم نميگردد خيالت را كاري كن اگر در اينها فكر كنيد اينها حركت ميدهد انسان را. ببينيد او اگر اعتنا نداشت ارسال رسل نميكرد اين همه اصرار اين همه ابرام نميكرد كه حد ميزنيم ميكشيم، اين همه تخويف نميكرد اين همه تطميع نميكرد. پس خيلي اصرار دارد خيلي ابرام دارد در هدايت مردم در نجات مردم. اين را توي خيال خودت فكر كن و مشق كن كسالتها زود چارهاش ميشود محض توجه به صانع محض اينكه تو دلت خواست ميبيني نشاط برايت آمد ميبيني قلبت قوت گرفت ميبيني توفيقات پي در پي رسيد، يك چيزي كه اسباب نشاط تو باشد پيش ميآرد چائيت ميدهد كه نشاط پيدا كني، توفيق ميدهد كسالت را بر ميدارد.
ملتفت باشيد منظور اين است كه تمام خيراتي را كه خودش ميداند خير است براي تو آن خيرات را بايد از خدا خواست و تمام شروري را كه خودش ميداند شر است براي تو از آنها بايد پناه به خدا برد. خدايا شر را به من مرسان من طاقت ندارم بله اين شر كه به تو برسد خير كسي ديگر در آن است حالا اين شر خير او است من نميدانم خدايا تو يك كاري كن طوري شود خير او به او برسد و اين شر هم به من نرسد تو قادري ميتواني همچو فراهم آوري و حالا كه جرأت ميكنم و از تو سؤال ميكنم كه تو خيرات را به من بده به جهت اين است كه ميدانم تو از من خواستهاي كه از تو سؤال كنم. جرأتم از اين است كه ميدانم اين سؤال كردن را و اين خواستن از تو را به اين جور محبوب تو است من هم به همين جهت سؤال ميكنم از تو. اين است كه مؤمن هميشه بايد در حالات توجهش در حالات عباداتش متذكر اين باشد كه خدا اين را از من خواسته و پيغمبر فرستاده پيش من و گفته بيا از من بخواه از من طلب كن. پس همين كه شنيدي بزرگ تو را خواسته زود راه بيفت برو. حالا شخص بلغمي هم هستي و در نهايت كسالت افتادهاي همين كه به گوشت خورد كه فلان پادشاه يا فلان حاكم تو را خواسته ديگر آن وقت انسان بلغم يادش ميرود، خواب از سرش در ميرود ميگويد شخص بزرگي مرا خواسته از پي من فرستاده بياختيار بر ميخيزد راه ميافتد. پس همان ساعتي كه كسلي و افتادهاي و از شدت كسالت نميتواني برخيزي ميپرسي كه چه كار كنم كه بتوانم برخيزم و اين كسالت رفع شود، فكر كن همان وقت اگر كسي بيايد همواري سر به گوشت بگذارد كه برخيز اين يك قران را بگير چطور زود بلند ميشوي از جا ميجهي و بر ميخيزي. بلكه يك قران نميخواهد ده شاهي هم بگويند برميخيزي، صد دينار هم بگويند بر ميخيزي حالا فلان بزرگ كه انسان اميد زياد به او دارد بفرستد سراغ تو آيا از جاي خود برنميخيزي البته بر ميخيزي حالا كه چنين است پس همان خدا خواسته برخيزي عبادت كني او را و رو به او بروي انبيا و اوليا را پيش تو فرستاده كه بروي پيش او ياد خدا كه افتادي لامحاله همه چيز يادت ميرود كسالت از سر ميپرد برميخيزد مشغول بندگي ميشود. ياد خدا كه نيستي با خود ميگويي برميخيزم توي اين سرما چه كنم طاقت سرما ندارم و هي كسالت ميكني شيطان هم پوستينش را دوشت ميدهد وقتي يادت ميآيد خداوند عالم شيطان و پوستينش را همه را مياندازي.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
قدسسرهمقدسسرهم
4بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس دوم چهارشنبه 20 ذي القعدة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
فرق ميان صانع و مصنوع را انشاءاللّه درست دقت كنيد كه مصنوع آن كسي است كه هيچ چيزش را خودش فراهم نياورده باشد براي خودش و او را ساخته باشند به خلاف صانع كه آنچه دارد غير بايد به او نداده باشد و خيلي لري است و ظاهر الفاظش مأنوس است اگر از پياش برويد. اينها همه اصولي است و قواعدي كه انبيا و اوليا يك پارهاش را به زور يك پارهاش را به پول يك پارهاش را به بيانات به گردن مردم گذاشتهاند مصنوع به صانع چيزي نميتواند بدهد، مصنوع چيزي به صانع نميتواند تعليم كند صانع هيچ احتياجي به مصنوعش ندارد و مصنوع در وجود خودش محتاج است به صانع و چه چيزهايي كه بايد به او داد هيچ ندارد مگر هر چه را تمليكش كنند. اول بايد او را بسازند، بدنش را سرش را دستش را پايش را روح در بدنش بدمند، حولش بدهند قوتش بدهند آن وقت آنچه احتياج دارد به او بدهند.
ملتفت باشيد از روي بصيرت صانع به هيچ وجه من الوجوه صدق بر مصنوع نميكند ديگر هر جوري ميخواهيد فكر كنيد در نهايت دقت بايد ايستاد و فكر كرد و غير از اينجور نظر نظري كه حكما دارند نظري كه صوفيه دارند نظري كه گبرها دارند كه ميگويند نظر وحدت در كثرت است آدم را هلاك ميكند چقدر باد دارد و هيچ نيست مثل سراب است. ببينيد مطلق هر چه پايهاش بالا برود يك جوري صدق بر مقيد ميكند. زيد هر قدر محيط باشد و قائمش هر قدر محاط باشد يك جوري صدق ميكند زيد بر قائم و يك جوري قائم صدق ميكند بر زيد. قائم زيد است به جهتي كه اين قائم عمرو نيست بكر نيست خالد نيست وليد نيست آب نيست خاك نيست قائم كيست؟ آني كه ايستاده. آن كيست؟ آن زيد است و همچنين بر عكس زيد قائم است زيد قائم ميشود گفت قائم زيد هم ميشود گفت هر دو را حمل ميشود كرد بر يكديگر. اين عصا جسم است، جسم اين عصا است. اين عصا وجود است، وجود اين عصا است. پس اينجور نظرها را هي سعي كنيد انشاءاللّه بياعتنا باشيد. مرتبه بساطت و اطلاق از اين قبيل است و از اين نظر است و در مملكت همچو جور نظري هست هر چه بالاش ببري و لو به آنجايي ببري كه تعبير بيارند حكما كه شيء ماسوي نداشته باشد و واقعا معما است كه ماسوي ندارد. ببينيد هر چه باشد كه شيء يك جور صدقي ميكند بر او مثل اينكه وجود صرف صرف خلاف او عدم صرف صرف است و آن عدم صرف صرف شيء نيست پس اينها دو نيستند به جز اينكه براي مكنسه اوهام ميگويند كه ماسواي وجود عدم صرف است، اين تعبيري است ميآرند مصداق ندارد. عدم هيچ صرف است امتناع محض است وجود ندارد پس او غيري نميتواند واقع شود پس به غير از وجود هيچ نيست در عالم وجود پس اين وجودات چه چيزند؟ همه وجودند، وجود صدق ميكند بر همه، همه هستند. همه وجودند، موجودند حتي آن ذاتي كه منزه است از جميع قيود و از جميع تركيبات يك جوري صدق ميكند پس آن بينهايت صرف صرف و بينهايت صرف صرف آن چيزي است كه ماسوي نداشته باشد. هر چيزي كه ماسوي دارد رفته تا پيش سواش و آن طرف نرفته. بينهايت صرف نيست، نميشود باشد. بينهايت صرف هم لفظي ديگر است به جاي آن وجود گذاردهاند. پس بينهايت صرف صرف هم ماسوي ندارد اگر داشته باشد ماسواي او بايد چيز مقيدي باشد، پس بايد نهايت داشته باشد و آن چيزي كه نهايت دارد اگر فرض كني بيرون از وجود چيزي باشد كه اين متناهي به او شود پس اين بينهايت نميشود. اگر چه آن را چيز كوچكي خيالش كني به قدر ارزني و كوچكتر باز آن ارزن نهايت ميشود براي اين. پس بينهايت آن است كه ماسوي نداشته باشد. حالا اين بينهايت صرف كه ماسوي ندارد در همه جا هست در باطن در ظاهر در نسب در اشارات در تعبيرات در نور در ظلمت در ايمان در كفر در اسلام در هر چيزي كه اسمش هست، بينهايت صرف در آنجا هست. حالا در همه جا اين بينهايت هست باشد از اين چه شد، حالا اين توحيد شد؟
ملتفت باشيد اينها هر چه باد داشته باشد، هر چه بادش كنند هيچ ايمان توش نيست. بينهايت توي اين عصا هست يا نه؟ بله هست. به همين جورها هم هست وحدت در كثرت. بينهايت اگر بيرون اين عصا واقع شده باشد بعينه مثل اين نمد ميشود كه توي عصا نيست. پس بينهايت داخل اين عصا شده، داخل نمد شده است داخل زمين شده است، داخل ديوار شده، داخل در شده. پس هيچ چيز نزديكتر به او نيست با همه چيز مساوي است در نسبت، پس صدق بر همه ميكند. يا بگو هيچ نيست غير از او و همه چيز ظهور او و جلوه او است، داخل در همه جا هست خارج از همه جا هست و اينهايي كه عرض ميكنم آن آخرش كه خوب فهميده شد و درست تحقيق شد واللّه شكار خوك است. آن مغزش را آن دقيقش را زحمتي كشيديم به دست آورديم حالا چه شد؟ شكار خوك بود به كار نميآيد. لكن فكر كنيد انشاءاللّه در اشياء كه نظر ميكنيد هيچ يك از اشياء قادر علي باقي الاشياء نيستند. پس زيد قادر علي انيخلق بشرا نيست، پس زمين خالق آسمان نيست، آسمان خالق زمين نيست. ميخواهم در تمام مخلوقات فكر كنيد، مخلوقات جميعشان حقيقت مخلوقيت را ملتفت باشيد عنواني كه كردم يادتان نرود. حقيقت مخلوقيت اين است كه تمام آنچه را دارد صانعي خالقي به او داده باشد و آنها را به هم تركيب كرده باشد به هم چسبانيده باشد، قادر بر كاري كرده باشد تأثيري در اين گذارده باشد. حقيقت مخلوقيت را اگر از خالقش قطعنظر كني هيچ صرف ميشود. مخلوق اگر خالق نداشته باشد اصلش ظواهرش هم به عمل نميآيد. پس مخلوق خالق ميخواهد و مخلوق ميمش و خاش و لامش و واوش و قافش و روحش و بدنش و نسبش و اختيارش[2] و حولش و قوهاش همه را بايد ساخته باشند، بايد داده باشند تا داشته باشد. حالا چيزي را كه غير ميسازد و ميگذارد و موجود ميشود، بر اين صدق ميكند وجود، صدق بكند. ملتفت باشيد واجب است و حتم است كه خدا صدق نكند بر خلق خود و صدق هم نميكند. خدا آن كسي است كه عالم بكل شيء است، قادر علي كل شيء است، حكيم علي الاطلاق است. تمام اسماء حسني را بخوان، تمام اسماء حسني مال اوست تمام اسماء سوء مال او نيست. او عالم است جاهل نيست، جاهل از اسماء سوء است و مال او نيست او قادر است و عاجز نيست عاجز از اسماء سوء است و مال او نيست. او عادل است و ظالم نيست، پس اسماء سوء را ندارد همهاش اسماء حسني را دارد. ميخواهم عرض كنم كه صانع تمام آنچه دارد تمامش را خلق ندارند و تمام آنچه خلق دارند خالق نبايد داشته باشد اينها دليل عقلي است خيال نكنيد دليل نقلي است چرا كه اينهايي كه اينها را بيان كردهاند تمامشان حكيم بودهاند. ميفرمايند هر چيزي كه در مخلوق جايز است آن در خالق نبايد باشد و هر چيزي در خالق واجب است خلق نبايد آن را داشته باشند. آنچه صفات اين خالق دارد هيچ چيزش را نبايد خلق داشته باشند حتي خلق در عالم خلق بصير هست و خدا هم بصير است حالا كه چنين است كسي خيال نكند كسي از خلق شريك است با خدا در اين صفت.
دقت كنيد ملتفت باشيد كه اينها را كه عرض ميكنم خيلي از حكما هم نميدانند. آنهايي كه اهل ظاهرند كه هيچ اينها را نميدانند، آنها بروند پيزر ببافند. حرف سر حكما است آني كه حكيم هم هست ميگويد من اين رنگ زردي را كه ميدانم زرد است، حالا آن قدري كه ميدانم آن دانايي كه من دارم و لو مطابق خارج نباشد آن قدري كه ميدانم آن دانايي كه من دارم كه دانايي است پس حالا اين دانايي را من ميدانم اين دانايي را خدا هم ميداند. حالا كه چنين است پس من و خدا در حيث دانايي مثل هم ميشويم. خدا ميشنود من هم ميشنوم، حالا در صفت شنيدن آيا من و خدا شريك ميشويم؟ درست كه دقت كنيد خدا عالم است و خلق عالم، اما خدا خلق را ساخته و علمش را ساخته به او داده. خلق قادرند در آن كارهايي كه ميكنند خدا هم قادر است، حالا آيا خيال ميكني ما با خدا در اين صفت شريك هستيم؟ نهايت او بيشتر كار ميكند ما كمتر، او اقدر قادرين است. و تعجب اين است كه اين لفظها هم هست، اعلم عالمين، اقدر قادرين. شما فكر كنيد ببينيد به اين معني خدا افعل تفضيل برميدارد يا نه؟ شما دقت كنيد و بيابيد كه خدا افعل تفضيل به اينجور معني برنميدارد. فعلي هست من قادرم خدا هم قادر است نهايت اقدر قادرين است، من عالمم خدا هم عالم است نهايت خدا اعلم است من بينا هستم خدا هم بينا است نهايت خدا بيناتر است، خدا ابصر الناظرين است اسمع السامعين است اينها را آن آخرش كه ميشكافي بيمعني ميشود. پس ملتفت باشيد هرجا افعل تفضيل آمد لامحاله شراكت ميآيد. در افعل تفضيل گفته ميشود زيد از عمرو اطول است معلوم ميشود در يك حدي همسرند نهايت او يك سر و گردن بالاتر از اين است. در مابهالاشتراك مساويند در مابهالامتياز زيد بيشتر دارد لكن ميان خالق و مخلوق افعل تفضيل به اين معني معقول نيست. خدا عالم است خلق هم به علم خلقي عالمند خودشان حادثند علمشان هم حادث است پس آن خالق خلقكم و ماتعملون و ما تفعلون آثار مخلوقات را خدا ساخته مثل اينكه خود مخلوقات را خدا ساخته قل اللّه خالق كل شيء مخلوقات اگر علمي دارند علمي است در عالم خلق، صورتي است روي جايي افتاده عكسي از شاخص خارجي در آئينه من افتاده حالا كه در من آن صورت هست گفته ميشود علم دارم. علومي كه خلق دارند اينجور علوم است كه صورتي از جايي بيايد منطبع شود در نفس. ديگر صورت ظاهري ميخواهي فكر كن ميخواهي صورتي ديگر همه اقسامش را كه فكر كني آخرش يك نوع ميشود.
دقت كنيد ببينيد انسان خودش شخصي است و علم فعل اوست و صادر از اوست، اين صادر از او مصنوع خالق است چنانكه خودش را صادر ميكند فعل او را هم صادر ميكند و اين فعل قلب اوست مثل باقي افعال او. فعل قلب نسبت به قلب، مثل فعل جسد است نسبت به جسد. ببينيد اين بدن ميايستد ابتداي اين ايستادن انتهاي اين ايستادن تمام آنچه اين ايستادن ميخواهد اين بدن بايد به او بدهد لكن اين ايستادن مخلوق خداست چنانكه آني كه ايستاده مخلوق خداست. اين بدن را اگر خدا قادر نميكرد بر ايستادن نميتوانست بايستد. حالا هم كه قادرش كرده و ايستاده باز همان قدري كه صانع خواسته ايستاده يك سر مو از آن قدري كه صانع خواسته تخلف نميتواند بكند، لاراد لقضائه و لامانع لحكمه حالا ببينيد فعل شما صدورش از شما است لكن به حول اللّه و قوته صادر ميشود از شما. شرط دارد اين صدورش از شما اگر آن شرط به عمل آمد صادر ميشود. انشاءاللّه افعل كذا اعلم كذا تمام افعال خواه افعال قلوب خواه افعال جوارح ديگر استثنا ندارد چرا كه خلق تمام آنچه را دارا هستند تمامش بسته به انشاءاللّه است، به استثناء است و آنچه صانع دارد هيچ يكش بسته به استثنا نيست كه اگر كسي خواست بشود نخواست نشود.
باز ملتفت باشيد حرفها توي هم نرود. خدا گفته قل ما يعبؤبكم ربي لولا دعاؤكم اگر دعا نكنيد من چيزي به شما نميدهم اعتنايي به شما ندارم بنابراين ان فعلت كذا فعلت كذا گفته اوفوا بعهدي اوف بعهدكم، اذكروني اذكركم انشاءاللّه فكر كن بدان باز امر از آن طرف ميآيد اول صانع ميسازد تو را حول ميدهد قوه ميدهد اذن ميدهد به تو كه سؤال كن، مطابق اذن او تو سؤال ميكني باز آن آخرش را كه ميشكافي اين ميشود كه كل نعمك ابتداء همه از پيش صانع آمد هيچ مفوض به تو نشده پس چيزي ترائي نكند كه دليل نقضي آمد براي مطلبي كه گفتي. انسان اگر حكيم شد اگر چيزي ترائي كرد بايد بگردد راه نقضش را پيدا كند و بعد حلش كند دليل حلي را پيدا كند. پس خلق آنچه را دارند خالق به آنها داده و خالق آنچه را دارد غير به او نداده. غذايي به او ندادهاند كه قوت بگيرد زير بازوي او را كسي نگرفته كمك او كند پس ان تنصروا اللّه ينصركم را اگر به طور ظاهر خيال كنيد باطل است. كسي كمك خدا نميكند خدا هرگز جاهل نبوده كه عالم شود، خدا هرگز عاجز نبوده كه بعد قادر شود، خدا تا بود ـ و تا ندارد خدا عمر ندارد عمرها را خدا ميدهد به هر كه عمر دارد ـ هميشه خدا عالم بوده و هميشه بكله عليم بوده بكله قدير بوده بكله حكيم بوده بكله رؤف بوده بكله رحيم بوده بكله سميع بوده بكله بصير بوده. اين خلق به كلش نه عليم است نه قدير است نه حكيم است نه سميع است نه بصير، هيچكاره است پس كأنه ضديت دارد و حال آنكه ضديت هم ندارد، خلق ضد خدا نميتوانند باشند آتشي است خدا گذارده گرم آبي است خدا گذارده سرد اين ضد اوست او ضد اين است، اين وارد بر او شد او را ضعيف ميكند او وارد بر اين شد اين را ضعيف ميكند. خلق جوري نيستند ضد خالق باشند يا بروند داخل خالق شوند او را ضعيف كنند نعوذ باللّه. هيچ خلقي داخل خالق[3] نميشوند كه خالق را ضعيف كنند چنانكه خالق داخل خلق نميشود كه خلق قدري از خدا داخل آن باشد.
باري پس صانع آنچه را كه مصنوع او است او خلق كرده از اين جهت است فكر كنيد توي همين بيانات خودم يكپاره چيزها ترائي ميكند، ملتفتم كه ترائي ميكند مبادا آنها را مصداق الفاظش را بگيريد. عرض ميكنم هيچ خدا صدق نميكند بر خلق پس نه زيد خدا است نه عمرو خدا است نه بكر خداست نه پير و نه پيغمبر. حتي انبياي بزرگ حتي پيغمبري كه ديگر بزرگتر از آن پيغمبري نيست محمد بن عبداللّه9اينها هيچ كدام خدا نيستند. حتي انبيا بخواهند جرأت كنند بگويند ما خداييم اگر كسي چنين چيزي بگويد، و من يقل منهم اني اله من دونه فذلك نجزيه جهنم خدا چنان متشخص است كه هر خلقي كه ديگر اعظم از آن نباشد تا خواست ادعاي الوهيت بكند او را جلدي به جهنم ميبرد. نصاري گفتند عيسي خيلي متشخص است راست است، مادرش هم خيلي متشخص است راست است، لكن اينها را پيش خدا كه بردي خدا عيسي و مادرش را ميكشد خدا خودش گفته بخواهم هلاك ميكنم مسيح و مادرش را.
خلاصه خدا هيچ خلقي نيست هيچ خلقي ادعاي الوهيت و خالق بودن نميتواند بكنند خدا هيچ صدق بر خلق نميكند او ضد اينها نيست حالا كه ضد اينها نيست آيا خلق ضد او هستند؟ حاشا و عرض كردم توي اين بيانات ترائي ميكند كه خلق ضد خدا هستند. ملتفت باشيد انشاءاللّه آتش هيچ آب نيست آب هيچ آتش نيست. ببينيد اين ضديت در عرض همند آتش را ميشود به تدبيري مخلوط كرد با آب، آبش را هم ميتوان به تدبيري بخار كرد بخار را كاري ميكنند دود ميشود دود را كاري ميكنند آتش در آن در ميگيرد. پس ضد با ضد حكمش اين است كه ضد ممكن است مستحيل به ضد خودش بشود. تري ميشود خشكي بشود خشكي ميشود تري بشود. هر ضدي ميشود ضد خودش بشود، خدا صنعت كرده جوري كه اضداد را همه را از يكديگر استخراج بتوان كرد ديگر اين خلق حقيقتشان احتياج الي الخالق است خلق تركيبشان كه خيلي واضح است هر كارشان كني احتياج دارند به خالق نميشود استحاله به خالق شوند همچنين خدا را هركارش بكنند استحاله به خلق نميشود، خدا هر چه زور بزند جاهل بشود نخواهد شد، هر چه زور بزند عاجز شود نخواهد شد. پس خدا بود و تا بود علم او بود پيش او، قدرت او بود پيش او، حكمت او بود پيش او. تمام اسمائش همراه او بودند و به اين لحاظ كه تا بود اينها بودند، اينها نبود ندارند بسا كسي گمان كند كه اينها نبودند و بود شدند، اگر كسي چنين گماني كند ذلك هو الكفر الصراح چنانكه حضرت صادق در حديث مفضل فرمايش ميكنند كه اينها نبود ندارند اگر كسي گمان كند بود و نبود براي اينها اين كفر صراح است. گمان كرده كه خدا بود وقتي و جاهل بود و بعد از آن علم تحصيل كرد براي خود و عالم شد. يا وقتي عاجز بود و بعد از آن قدرت براي خود درست كرد اين حرف معني ندارد. پس او تا بود به كلش عليم بود به كلش سميع بود به كلش بصير بود به كلش قدير بود و هكذا اسماء حسناي خودش را دارا بود به كلش. لكن هر يك از اين اسماء غير ديگري بودند حالا علم، آن حقيقت علم دخلي به قدرت ندارد حقيقت سمع دخلي به بصر ندارد اگر اينها عين يكديگر بودند ارسال رسل انزال كتب براي امري نميكنند كه نزاع لفظي باشد و در واقع اختلافي نباشد بلكه اگر فكر كنيد خواهيد يافت كه در تمام دينهاي آسماني هست همه جا خدا قدير است همه جا خدا عليم است همه جا سميع است همه جا بصير است و هكذا اگر اينها عين يكديگر باشند چه ضرور الفاظ را قطار كني يكيش را كه اعتقاد كردي ديگر باقيش را لازم نيست اعتقاد كردن. علمش كه عين قدرتش است من جميع الوجوه اين را كه ياد گرفتيم چه ضرور كرده كه لفظ را بگردانند؟ مگر همين لفظ را كه گردانيدند خدا خوشش ميآيد؟ خدا مثل مردمان احمق نيست كه همين كه لفظ قطار كردي براشان و مسجع و مقفا ميگويي و شعر ميسازي براشان خوششان ميآيد. علم واقعا فعلي است از خدا لكن اين صفت علم غير از قدرت است، قدرت را از روي اين علم جاري ميكند. حكمت ديگر يك صفتي است فوق علم و قدرت. از روي حكمت علمي را تعلق ميدهد به قدرت و قدرت را جاري ميكند پس اينها همه غير يكديگرند و عين يكديگرند غير يكديگرند به معنيي و عين يكديگرند به معني ديگر. پس هر جا علم خدا آمد با قدرت خدا آمد نميشود جايي قدرت خدا ظاهر شود و علم خدا همراهش نباشد. نميشود جايي علم خدا ظاهر باشد و حكمت نداشته باشد كه اگر بپرسي چرا چنين كردي دليل نداشته باشد. پس حكمت همراهش هست پس همه همراه هستند اما نه هر چيزي همراه چيزي شد عين چيزي ميشود. ملتفت باشيد بلاتشبيه مثل طول مثل عرض مثل عمق نسبت به جسم. عرض كردم بلاتشبيه اينها نسبت به جسم ببينيد چه جور است؟ هر جا جسم هست اين سمت هست اين سمت هست اين سمت هست هرجا اين سمت هست اين سمت هم همراهش هست هرجا اين سمت هست اين سمت هم همراهش است. اين اطراف ثلاث هر يك هر جا هستند آن باقيش هم هست محال است طول بيعرض و عمق جايي باشد. محال است هر يك آنها باشند طول نباشد و هكذا ماده نباشد و اينها باشند محال است اينها باشند و جسم نباشد آنجا محال است نميشود طول و عرض و عمق باشد و روي جايي نباشد بلي به تحليل عقلي جسم تعليمي اثبات ميشود آن مطلبي ديگر است. پس اين سمت البته غير اين سمت است و لو اينها را به طور نسبت تغيير بدهي الفاظش را پس اسماء غير هم هستند. ببينيد روح بخاري به كلش سميع است به كلش بصير است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است اين آيتي است از آيات خدا براي خودت در خودت ظاهر كرده است براي اينكه مطلب را بفهمي و ميفرمايد و في انفسكم أفلاتبصرون لكن اين روح سمع بالفعلش توي گوش است، ديدن بالفعلش توي چشم است شم بالفعلش توي شامه است، ذوق بالفعلش توي ذائقه است، لمسش توي لامسه است و ببينيد چقدر هم مفصل شدهاند. حقيقت بصر وقتي توي خيال هم ميرود انسان وقتي خيال ميكند الوان را ميخواهد خيال كند آن خيال غير خيال اصوات است بايد منصرف شود از خيال الوان تا خيال اصوات كند باز وقتي ميخواهد تصوير طعوم را بكند بايد منصرف شود ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه خيال بخواهد در حال واحد هم تصوير صوت كند هم تصوير طعم هم تصوير لون محال است مگر سرعت سيري داشته باشد كه مشتبه شود بر كسي كه در حال واحد تصوير كرده سيرش ميشود سريع باشد اما ماده ماده واحده است توي هر خمي زدي به آن رنگ در ميآيد. توي خم نيلش زدي آبي ميشود توي بغمش زدي سرخ ميشود به همينطور خيال را بردي توي تصور لون لون احاطه ميكند به خيال، اگر خيال را بردي توي تصور طعم طعم احاطه ميكند به خيال. خيال را بردي توي شهوت از اين جهت است انسان به هيجان ميآيد از خيال شهوت باز اين يكي از اسرار بزرگ عظيم عظيم عبادات است كه چرا بايد دعا كرد. خدا كه ميداند من منم. ميداند چه چيزها ندارم، ميداند من محتاجم خودش رفع احتياج مرا بكند چرا بايد من دعا بكنم؟ فكر كنيد انشاءاللّه از روي بصيرت و دقت، عرض ميكنم خدا خواسته به تو بدهد گفته دعا كن و عرض كردهام مكرر كه تا كاري را تو نكني و از تو صادر نشود مملوك تو نميشود آن چيز. حالا خدا خواسته يكپاره چيزها مملوك تو بشود گفته آن كارها را بكن تا آنها را داشته باشي و غير از اين نميشود به تو داد چيزي را كه مملوك تو شود، محال است تو را بايد توي خم الوان مختلف فرو برند تا رنگ شوي نفسي خدا خلق كرده كه بر آن چيزها وارد ميشود و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه دائما اضداد بر اين وارد ميشود تا توي اين ضدي توي ضدي ديگر نميتواني باشي. ببينيد انسان تا تصور شهوت ميكند نعوظ ميكند، حركت براي او پيدا ميشود در صدد برميآيد و مالها خرج ميكند كه آني را كه خيال كرده به دست بياورد لكن وقتي غافل است خيالي نكرده است به طلب هم نميآيد. همينجور بسا مشغول مطالعه علمي، مشغول كسبي كاري باشي و هيچ يادت نباشد كه گرسنهاي هيچ معده دغدغه نميكند و به طلب غذا نيستي بسا يكدفعه يادت ميآيد كه صبح تا حالا غذا نخوردهايم آن وقت گرسنه ميشوي و دست از آن كار ميكشي و در طلب غذا ميروي. بسا مشغول كاري هستي و فرو رفتهاي در آن كار يادت نيست كه آب خوردهاي يا نه تشنهات هم نيست وقتي ملتفت شوي كه آب نخوردهام همان وقت بسا چنان عطش غلبه كند كه ميخواهد آتش بزند آدم را. همينطور عرض ميكنم تمام ايمان تمام كفر همين جوري است كه عرض ميكنم. وقتي غافلي و نشستهاي و دعا نميخواني هيچ يادت هم نيست كه بايد طلب كرد از خدا استغاثه كرد پيش خدا. وقتي بنا ميكني دعا خواندن يادت ميآيد كه اين همه بلاها توي دنيا بود و ما غافل بوديم. خداوندا ما را حفظ كن از شر آسمان شر زمين شر اين خلق شر جن شر انس شر مار شر عقرب، جانوران، توي چاه افتادن، سقف بر سر انسان خراب شدن، بلاها بسيار است ميبيني اين همه بلا توي دنيا هست به هيجان ميآيي آن وقت بنا ميكني دعا كردن و از خدا طلب ميكني كه خدايا شر اينها را از من دور كن و پناه به خدا ميبري وقتي نميخواني دعايي را و ملتفت اين بلاها نيستي نميتواني پناه ببري به خدا و نميترسي. وقتي انسان بنا گذارد فكر كردن در آسمان در زمين در اين چيزها فكر هر چه را كرد نفسش متهيأ به آن هيئت ميشود. متهيأ كه شد آن وقت خدا عقل به او عطا كرده در صدد بر ميآيد آن صورتها را از خود دور ميكند و مادامي كه كسل است و خواب است اين صورتها را از خود نميتواند دور كند.
خلاصه منظور اين بود كه خداوند عالم عطا نكرده به كسي مگر فعل او را به غير از فعل شيئي كائناً ماكان تمليك شيئي نميتوان كرد. پس وقتي خدا ميخواهد رنگ به تو بنماياند لامحاله چشم به تو ميدهد ميگويد حالا ببين، تو ميبيني آن وقت خدا به تو نموده. همچنين وقتي خدا ميخواهد انعام كند صوت را به تو گوشي ميدهد آن وقت به تو ميگويد گوش بده به صوت و بشنو صداها را تا من انعام كنم صوت را به تو. ديگر اگر كسي آنقدر احمق بشود كه خدا چشمي به من داده، گوشي به من داده، قدرتي هم به من داده كه ميتوانم چشمم را باز كنم ببينم، ميتوانم گوشم را باز كنم بشنوم، ميدانم خدا هم گفته كه چشمت را باز كن، گوشت را باز كن معذلك باز لج ميكنم كه خدا خودش بدهد به من نورها را، خودش به من بدهد صداها را، خودش به من بدهد، اين تمناي بيجا است، امنيه است. امنيههاي خلقي خيليهاش داخل محالات است. توقع ميكني خدا محال بكند و خدا محال نميكند توقع كني كه من عمل نكرده خدا به من انعام بكند محال است وقتي خدا ميخواهد حلوا به تو بدهد حلوا را توي دستت بگذارد و تو نخوري به تو نداده، روي شكمت بگذارد به تو نداده، توي ديگ حلوات بيندازد و تو نخوري خدا به تو انعام نكرده مگر ذائقه بدهد به تو و تو حلوا را برداري روي زبانت بگذاري و بخوري آن وقت خدا به تو انعام كرده و تو خوردهاي و به تو خورانده. حالا كه تو چشيدهاي خدا چشانيده، تو ذقت خدا هم اذاقك. زاغوا به معني ميل به باطل هم همينطور است فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم وقتي تو لمس كردي گرمي را يا سردي را خدا گرمت كرده يا سردت كرده. همچنين وقتي بوييدي خدا بو به تو انعام كرده است. حكم است و حتم است و واجب است كه عمل هر كسي مال او و مملوك او باشد. عمل كسي را به كسي ديگر بدهد محال است نميشود داد. خيلي هم دلش بخواهد بدهد غني است و دلش هم ميخواهد بدهد هي داد ميكند كه بيا بگير تو گوش نميدهي نميروي بگيري غناي او هيچ به درد تو نميخورد. اين است كه با وجودي كه صانع هيچ احتياج به عبادت بندگان خود ندارد آنها را امر كرده به عبادت ببينيد از اينها سر عبادت به دستتان ميآيد كه چرا امر كردهاند به عبادت. حكمت است و حكمت را هر گوشهايش را كه انسان ياد گرفت انسان را بابصيرت ميكند، در ساير جاها هم آن را ميتواند جاري كند.
پس با وجودي كه ميدانيم صانع هيچ احتياجي ندارد به سجده من كه بگويد من متشخص شدم از اينكه او پيش من به خاك افتاد، خدا اگر تمام خلقي كه كرده همه كافر شوند از خدايي خدا يك سر مويي كم نميشود. تمام خلق هم تمامشان معصومين بشوند و هيچ خلافي نكنند با او، او هيچ زورش زياد نميشود، هيچ هم احتياج ندارد به خلق. معذلك ببينيد چقدر اصرار دارد كه بياييد ياد بگيريد هي ميگويد عمل كنيد آن كسي كه جاهل است و جعلق است ميگويد اگر احتياج ندارد پس اين همه اصرار چرا كه عمل كنيد؟ اگر احتياج دارد پس ديگر استغناء به خرج دادن چرا؟ اگر احتياج نداري چرا از بندگانت قرض ميخواهي و ميگويي ان تقرضوا اللّه قرضا حسنا يضاعف، يا من ذا الذي يقرض اللّه قرضا حسنا اگر احتياج نداري چرا از خلق قرض ميخواهي اگر احتياج داري چرا استغناء به خرج ميدهي كه من احتياج ندارم؟
انشاءاللّه ملتفت باشيد دقت كنيد اينها هست راهش را هم بايد به دست آورد. پس عمدا ميآيد قرض ميكند كه مضاعف كند از براي تو كه تو يك كاري كرده باشي كه مضاعف كند اجر تو را. تو يكي كه ميكني او در عوض ده مقابل ميدهد اما تو يكي را نكرده باشي نميشود ده تا به تو بدهد. تا سرش بند به تو نباشد چيزي به تو نميرسد، تا چيزي تا فعلي از افعال عباد از خود عباد سرنزند محال است تمليك كردن آن را براي عباد. آن دستي كه لمس ندارد فالج است صدهزار من سنگ توي دستش بگذاري نميفهمد سنگين شد، توي آتشش بيندازي نميفهمد ميسوزد و خاكستر ميشود و هيچ احساس درد و سوزش نميكند تا تمامش خاكستر ميشود. لامسه كه دارد يك مثقال چيزي كه در دستش بگذاري ميفهمد، آتش را نزديك دستش ببري ميفهمد و خدا لمس را به او انعام كرده. حالا ديگر فرق نميكند بگويي خدا ده مقابل ميدهد يا صد مقابل يا هفتصد مقابل ميدهد يا به غير حساب ميدهد. همين كه سرش به تو بند است تو يك صبري بكن يك جايي او بيحساب ميدهد. انما يوفي الصابرون اجرهم بغير حساب عمل ديگر بكن او هفتصد مقابل عوض ميدهد، عملي ديگر بكن صد مقابل ميدهد، ده مقابل ميدهد، تو هيچ عمل نكرده توقع مكن چيزي به تو بدهند. مگو خدايي كه بيحساب ميدهد كو كه همينطور عمل نكرده بدهد؟ اين محال است، تمناي بيجا است. خدا خيلي چيزها توي ملكش ريخته همه عالم هم حلوا است حالا تو هرچه ميچشي خدا آن را به تو داده، آن باقي ديگر را كه تو نچشيدهاي به تو نرسيده، دخلي به تو ندارد خدا هم بيحساب دارد غني است، تو سرش را به خودت بند كن تا بيحساب بيايد پيش تو. اين است كه حتم و حكم و واجب است تمام خلق عمل كنند، تمام خلق بايد تحصيل علم كنند از اين جهت است كه صانع امر ميكند به عمل. اين جور امنيهها و طلبها بدانيد خيلي خيلي خيليش طلب محال است از خدا ميكني و خودت ملتفت نيستي طلب محال ميكني. خدا هم قرار نداده محال را بكند و نميكند، تو بسا مأيوس هم ميشوي از خدا بسا ادعا كني كه خدايا مال فلان كس را نصيب من كن، چرانصيب تو بشود او خودش هم بنده خدا است بسا او هم دعا ميكند كه خدايا مال من تلف نشود. بسا دعا ميكني مأيوس ميشوي كه خدايا سالها دعا كردم كه زن مردم زن من بشود، او بميرد زنش نصيب من بشود. براي چه؟ خودش هم بنده خداست و بسا دعا ميكند كه خدايا زن مرا مگير، مرا عمر بده. پس بدانيد خيلي دعاها خلاف شرع است، خيليهاش خلاف حكمت است، خيليها از محالات است كاري كه ميكني آن كار را داري من يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره باز اگر خيال كني كه اگر چنين است پس كرم خدا يعني چه؟ عفو خدا يعني چه؟ گفتهاند توبه را بكن تا تو را بيامرزيم سرش همينها است. مطلب از دستتان نرود از معصيت زياد مگر آدم بايد از خدا مأيوس شود، معصيت زياد هم داري مأيوس مشو، تا مأيوس ميخواهي بشوي كه پس اين همه معصيتها كه من كردهام چه ميشود، يك توبهاي بكن تمام آنها آمرزيده ميشود.
منظور اين است كه باز عمل بايد كرد، عملهاي بسيار بد كردهاي يك كفاره بده خدا ميآمرزد، يك گريه بر سيدالشهدا بكن. سم بسياري خوردهايم الان ما را ميكشد، يك جدواري بخور دفع ضرر جميع سموم را از تو ميكند. خدا چنين قرار داده افعال از فواعل جاري شوند تمنايي كه ميكني اين باشد كه خودت را موفق كند بر عمل خودت بكني عملي را كه مال خودت ميشود نميشود پس گرفت از تو تو بخواهي به زور كار خودت را كسي ديگر بكند، نميكند. ديدني كه تو بايد ببيني چشمت را هم بگذاري نميبيني، زور بياري به كسي كه بياتو ببين كه ديده باشم نميشود جبر كرد به كسي كه تو ببين كه من ديده باشم. يك كسي را بيارند بزنند كه تو بخور من سير شوم نميشود. خودت بايد بخوري كه سير شوي، كار خودت را خودت بايد بكني اگر يك كسي ديگر اماله كند تو ثقلت نميجهد اگر تو ميخواهي ثقلت رفع شود خودت بايد اماله بكني. نميشود كار تو را ديگري بكند به التماس هم نميشود به كسي واگذارد هي التماس و گريه و زاري بكن پيش كسي كه تو ببين كه من ديده باشم نميشود. تو بخور كه من خورده باشم نميشود هر كه ديد خودش ديده، هر كه خورد خودش خورده جبر نميشود كرد به كسي، تفويض نميشود كرد و محال است حالا كه محال است پس انسان خودش بايد كار خودش را بكند همين جوري كه كار كسي از كسي ديگر بر نميآيد كار خدا هم از خلق نميآيد نه زور ميكند خدا و نه پير و نه پيغمبر كه بيا كار مرا بكن نه به زور نه به التماس و موعظه و نصيحت كه شما بياييد كارهاي مرا بكنيد، خودش هم نه به زور كارهايش را به گردن كسي ميگذارد نه به التماس و موعظه و نصيحت به كسي واميگذارد شما هم كار او را نبايد بكنيد و نميتوانيد بكنيد كار خودتان را بايد بكنيد حالا اگر او توفيق ندهد نميتوانيد بكنيد، بلي او بايد موفق كند او توفيق بدهد تو هم عملي بكني جزايش را ببيني اين عمل را به غير نميتواني واگذاري نه به زور نه به التماس. پس تو هم نه جبري ميتواني بكني نه تفويضي ميتواني بكني.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
5بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس سوم شنبه 23 ذي القعدة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
سخن به مناسبتي كشيد به آنجايي كه صانع چطور تصرف ميكند در مصنوعات خودش. پس عرض كردم هر صانعي ماده را كه دست ميگيرد بسازد اول اطراف آن به چنگش ميآيد از خارج آن ميگيرد ميفشارد. هر مادهاي كه چيزي درش نيست و تازه پيدا ميشود در آن اين از خارج آن آمده و اين خارج لفظي است كه بايد فهميد از اندرونش هم آمده از خارج آمده و جزء او نيست. هر چيزي جزء چيزي شد همراه او است پس اجزاء جسم يكي ماده است يكي صورت. صورتش هم اجزاء دارد بعضيش طول است بعضيش عرض است بعضيش عمق است بعضيش مكان است بعضيش زمان كه اينها را حدود ماهيت اسمش ميگذارند. پس جسم مركب است از ماده و صورت ماده يك جزء جسم است صورت يك جزء جسم است. اين ماده و صورت نبود يك وقتي كه صورتش يك جايي افتاده باشد و به ماده نچسبيده باشد و مادهاش هم جايي افتاده باشد و صورت نداشته باشد چرا كه حقيقت ماده اين است كه صورت داشته باشد و اطرافش را گرفته باشد اطراف خودش بيماده زيست نميتوانند بكنند. هرچه هست لامحاله مادهاي دارد و صورتي دارد. ماده جسم تا جايي كه رفته صورت هم آنجا رفته، صورت هرجا هست ماده آنجا هست نميشود عالمي باشد ماده داشته باشد و صورت نداشته باشد يا صورت داشته باشد و ماده نداشته باشد. عامي ميشنود فلان معجون اجزاء دارد ميبيند فلفل جايي است دارچيني جايي است زيرهاش جايي اجزاش منفصلاً ميتوانند زيست كنند در جاهاي خود بعد ميگيرند آنها را و تركيب ميكنند معجون را ميسازند خيال ميكنند ماده و صورت هم كه تركيب شدهاند ميشود ماده و صورت پيش از تركيب هر كدام جايي باشند. شما ملتفت باشيد ميفرمايند هر چيزي كه مركب از اشياء است عودش به سوي اشياء است پس خراب ميشود و اين يكي از قاعدههاي بزرگ حكمت است و چه عرض كنم كه اين قاعده چقدر كلي است و چه عرض كنم كه چقدر انسان را با بصيرت ميكند در مسأله معاد، در مسأله معراج، در خيلي جاها. قاعده اين است كه هر چيزي از هر جايي آمده وطنش آنجا است باز بر ميگردد به همان جا. كما بدءكم تعودون. برداشتيم آرد برنج و آرد گندم و خميري ساختيم اينها را از هم جدا ميتوان كرد در آب ريختيم برنجها سنگينتر است تهنشين ميكند و جدا ميشود از آرد گندم خمير ما خراب ميشود. هر چه از اين قبيل است آب جدايي داخل آرد جدايي كرديم خمير ما نبود تازه پيدا شد همينطور فاني ميشود لامحاله ميگذاري خشك ميشود آبها از اجواف آنها بيرون ميآيد همان آرد ميماند. پس هر چيزي مركب از اشياء است بدئش از عالم فنا است عودش هم به همانجا است فاني خواهد شد. دنيا را شنيدهايد دار فنا است به جهتي كه وضعش همين است كه آبي داخل خاكي ميشود گل ميشود كلوخ ساخته ميشود آجر به همينطور، فرق نميكند كلوخ با آجر نهايت آجر عمرش درازتر است فاني ميشود به همينطور سنگ هم فاني ميشود.
باري ديگر اينها را نميخواستم عرض كنم اشيايي كه هستند به طور حصر عقل يا مركبند از اشياء هر چه مركب است از اشياء عودش به سوي اشياء است، مجلسشان اجتماعشان خراب خواهد شد. هر شخصي از محلهاي آمده از خانه خودش آمده و در اين مجلس جمع شده و اين مجلس اسم اين جمعيت شده بعد فاني خواهد شد ميروند به خانههاي خود، وقتي كه به خانههاي خود رفتند ديگر مجلس اسمش نيست مجمع خراب شده. پس بدانيد هر چه وضعش اين است كه چيزي در جايي مستقل است و ميآيد به جايي يك وقتي از آنجا برميگردد ميرود به منزل خود. اين است عالم دنيا عالم فنا اسمش است. پس اين شب نيست، ميآيد، باز ميرود. روز نيست ميآيد باز ميرود. اين يك تركيب است و يك تركيب هست كه تركيب از اجزاء است اجزاي او همراه او بايد موجود باشد. اجزاي شيء آن چيزي است كه آنها با هم كه جمع شدند آن شيء موجود ميشود نميشود اينها منفصل منفصل باشند و بعد تركيب شوند. خود شيء با اجزاء همراه موجود ميشوند چنين كه شد خرابشدني نيست مثل جسم، جسم تركيب اول اولش اين است كه مركب است از ماده و صورتي پس يك ماديتي دارد و يك چيزي هم اطرافش را گرفته كه صورت او باشد. اين صورت بايد واقع شود بر ماده و هيچ وقت كنده نميشود از روي آن جسم تا بوده اطراف داشته نميشود جسم بيطرف. همچنين طرف بيماده نميشود. پس اين ماده و صورت هميشه همراه هستند لامحاله ديگر صورتش جهات عديده دارد حدود ماهيت دارد اين سمت غير آن سمت است، آن سمت غير اين سمت است، آن سمت هم غير آن سمت است همه اينها غير آن فضايي هستند كه واقع در آن فضا شدهاند، اينها غير آن وقتي است كه در آن وقت واقع شده، اينها غير از آن وضعي است كه بر آن وضع شده، اينها حدود ماهيت است. شيء كه مركب از اجزاء است نميشود جزء او يك وقتي همراه او نباشد اين را به مسامحه نگيريد بلكه كاري كنيد كه جزء خودتان شود. جسم و ساير كومهها در بودن خودشان، خودشان چيزي باقي ندارند اگر فرض كني چيزي باقي داشتند خودشان خودشان نبودند. جسم جسم باشد و اين سمت و اين سمت و اين سمت را نداشته باشد محال است، آن سمتش را نداشته باشد محال است و همچنين آن سمتش و همچنين وقتش و همچنين فضاش و وضعش. پس هر جزئي از اجزاء را نسبتش را كه به جسم بدهي ميگويي با جسم بود اين اجزاء هميشه محفوظ بود اين كومهها همه حالتشان اين است هيچ كومهاي نبوده ماده بيصورتي يا صورت بيمادهاي داشته باشد، وجود بيماهيتي يا ماهيت بيوجودي معقول نيست. فرق نميكند يكجا ميگويي كه ماده بيصورتي و صورت بيمادهاي نميشود و يكجا ميگويي وجود بيماهيت ماهيت بيوجود نميشود. ان اللّه سبحانه لميخلق شيئا فردا قائما بذاته للذي اراد من الدلالة خود خدا ماده ندارد و صورت ندارد آنچه خلق كرده موادند و صور و لو صور فرع موادند و مواد اصل صورند و تحقق صور به مواد است چنانكه ظهور مواد به صور است، مواد نميشود موجود باشند بدون صور و صور نميشود موجود شود بدون ماده. باز اينها را نميخواهم عرض كنم مطلب از دستتان نرود آنچه مطلب است اين است كه هر چه در اين كومهها نيست و پيدا ميشود اينها لامحاله از خارج اين كومهها آمده نه از جزء اين كومهها آمده نه از ماده اينها نه از صورت اينها آمده ماده جسماني بود هميشه صورتش هميشه بود همين كه چيزي تازه پيدا ميشود اين را از اجزاء اين جسم نياوردهاند از طولش نياوردهاند از عرضش نياوردهاند از عمقش نياوردهاند، پس از خارج اين عالم آوردهاند پس گاهي شب ميشود گاهي روز ميشود، اين شب و روز از خارج اين عالم آمدهاند در اين عالم. گاهي گرم ميشود گاهي سرد ميشود اين گرمي و سردي از اين دنيا نميشود باشد از جايي ديگر آمده و من اينها را هي اصرار ميكنم باز گاهي ميبينم يك كسي يك چيزي ميگويد كه كأنه هيچ اينجا نبوده هي اصرار ميكنم و كسي ضبطش نميكند. من دلم به ملاجعفر خوش است كه اينها را ضبط ميكند و مينويسد. حرفها جزء هوا نميشود.
باري وقتي دقت ميكني يقين ميكني همين كه آهن گرم نبود و گرم شد يقين ميكني كه آفتابي بر اين تابيده يا در هواي گرمي بوده يا آتشي نزديك او بوده، يقين ميكني از خارج وجود اين آهن آتشي بر اين تابيده گرمش كرده و لو آتشش را نبينيد كسي باز شك نميكند همين كه ميبيند گرم نبود و گرم شد ميگويد حرارت لامحاله از خارج اين آمده گرم كرده اين آهن را، حرارت از خود اين نيست.
باري به همين طوري كه ميبيني آهن گرم نيست وقتي گرم شد و لو شما آتشش را نبينيد اتفاق شب باشد آتشش را نبينيد يا آفتابش را نبينيد، مبدء گرمي را نبيني همين كه ديدي آهن گرم شد استدلال ميكني از گرمي اين آهن بر اينكه آتشي آفتابي گرمي در خارج و غيب اين آهن بوده كه آن آتش خارجي كه آمده اين آهن را گرم كرده وقتي سرد باشد استدلال ميكني كه سردي در خارج بوده آمده اين را سرد كرده و لو سرماي خارجي را نفهميم، ندانيم، يخ خارج را نديده باشيم. پس همين كه آهن سرد شد تو يقين ميكني اگر عاقل باشي كه سردي از خارج وجود اين بوده. آمده و به اين هوا خورده هوا را سرد كرده. هواي سرد كه متصل شده به اين آهن و اين را سرد كرده اگر سردي از خود اين آهن بود و نيامده بود از جايي آهن سرد نميشد. اينها مسائل حكمت است آخرش منتهي ميشود به ضروريات و بديهيات. پس هر چيزي در عالمي نيست و تازه پيدا ميشود اين يك جايي بوده در عالمي بوده تو بسا نداني هم گرمي هست يا نيست، استدلال از همين ميكني كه اينجا نبود و تازه پيدا شد، يك جايي بود كه آمد اينجا و همچنين سردي يك جايي بود آمده به اينجا رسيده رسيدنش را هم يقين ميكني. حالا به همينطور ميبيني روز نيست و پيدا ميشود اين روز جايي بوده و آن را از يك جايي آوردهاند، ميبيني شب نيست و پيدا ميشود اين شب از جايي آمده جايي بوده كه آمده. حالا بر همين نسق كه بناي فكر را گذاردي درست تحقيقش كه شد انسان به حاق حكمت واقع ميشود انشاءاللّه. عرض كردم در اين كومهها اول چيزي كه واقع ميشود ندارد اولي، اين كومهها به جز اينكه فعل يك فاعل روي آنها ميآيد اول چيزي كه واقع ميشود اين است كه فاعل قبض ميكند، ميگيرد اين ماده را در قبضه خود وقتي ميگيرد حركتي واقع ميشد كه آن حركت از خارج اين ماده هم آمده كه تعبير ميآورد حكيم از اين حالت و ميگويد از محدب اين ماده آمده چرا كه فعل هميشه در هر عالمي از محدب مفاعيل ميآيد داخل مفاعيل ميشود. چون اين محدب و مقعر در عالم جسم تفصيلش بيشتر است آسانتر ميشود بيانش يعني براي اهل اجسام لكن كسي كه مرتاض به حكمت است مرتاض به علم باشد اين را مييابد و ميفهمد كه حركت كه بنا است از خارج وجود ماده بيايد از محدب ماده از جميع اطراف ميآيد تا اينكه منتهي ميشود به آن نقطه وسط كره پس هر چه رو به دست فاعل و رو به قدرت فاعل ميرود رو به تحريك ميرود هر چه رو به آنجا ميرود بالا هي حركت غالب است آن نقطه وسطي كه در وسط همه است فعل فاعل از اطراف كه زور ميآورد به قابل تمام قدرتها منتهي ميشود به آن نقطه مركز آنجا كأنه ديگر ساكن است. پس اين حركت دو سر پيدا ميكند يك سرش حركت بسطي است و يك سرش حركت قبضي كه وقتي بيان ميكنم انشاءاللّه خوب رأي العين مييابيد كه يك سري است اين حركت قبض و بسط كه وقتي به دست آمد آن وقت خواهيد يافت كه نبض چطور ميشود كه ميزند. از همينها كه عرض ميكنم بسا پي ببريد چرا كواكب چشمك ميزنند. هي بسط دارند خود را واميكنند، قبض دارند خود را جمع ميكنند. همه جا اين قبض و بسط هست، در ذرهاي از ذرات اين جسم نيست كه قبض و بسط نباشد، در جماداتش هم هست. فكر كنيد درست دقت كنيد وقتي بنا شد فعل فاعل را انشاءاللّه ملاحظه كنيد پس وقتي فعل فاعل تعلق گرفت به جسم و لو در وراء جسم تعلق گرفته باشد و حركت كأنه سراپائين ميآيد. پس ملتفت باشيد همراه اين حركت دست فاعل حرارت ميآيد و پي ببريد از اينجا كه چرا حرارت لازم حركت افتاده. يكخورده دقت كنيد انشاءاللّه تمام حركاتي كه هست بدانيد گرمي توش هست، تمام سكونهايي كه هست برودت توش خوابيده. ديگر حالا جايي احساس نشود اين حرارت و برودت اين نقض نكند مطلب را. پس حركت به اندازه گرمي لامحاله همراهش هست.
همچنين سكون به هر اندازهاي كه هست برودت لامحاله همراهش هست و از لوازمش است. دلم ميخواهد لوازم را به دست بياريد، اگر كسي بگويد آيا اين حركت لازم حرارت است، كسي برگردد و بگويد چه عيب دارد حرارت لازمش حركت باشد اين لازم آن نيست آن لازم اين باشد آن وقت آدم ميماند حركت لازمش افتاده حرارت؟ فكر كنيد چرا، راهش را به دست بياريد. ملتفت باشيد نار جسمي است كه از اين عناصري كه ميبينيد لطيفتر است و اين را به اندك نظري به دست ميتواني بياري بالاي همه عناصر است توي خاك بند نميشود ميآيد بالاي خاك توي آب هم بند نميشود ميآيد بالاي آب، توي هوا هم بند نميشود ميآيد بالاي هوا، بسا هوا را هم برميدارد ميكشد بالا ميرود بالاي كرات عناصر ميايستد. پس آتش جسمي است بسيار لطيف آتش همين كه داخل جايي شد آنجا را لطيف ميكند نرم ميكند آتش خيلي رقيق است داخل هر جا شد آنجا را نرم ميكند و اين برخلاف قول بيشتر از اين مردم است. شما ملتفت باشيد آتش از بس تر است و رطوبت زياد دارد به آب هم كه تعلق ميگيرد آب تر تر ميشود، لطيفتر ميشود. آتش به هوا هم تعلق بگيرد هوا را تر ميكند، به آهن هم تعلق بگيرد نرم ميكند. به چوب تعلق ميگيرد خم ميآرد كش ميآرد نرم ميشود. بعينه مثل همين اوضاع ظاهر ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هر جايي چيزي رطب در چيز يابس كه ميريزي آن چيز يابس را رقيق ميكند همين طوري كه آبي داخل خاك ميكني گل ميشود، زياد ميكني شل ميشود آب داخل ماست ميكني شلتر ميشود همينطور آتش داخل جايي كه شد آنجا را نرم ميكند، موم را در دست ميگيري گرمي دست داخل موم ميشود نرم ميشود بيشتر دست بگيري بيشتر نرم ميشود، به آتش گرمش بكني بيشتر نرم ميشود، بيشتر گرمش بكني آب ميشود جاري ميشود، بيشتر گرمش بكني از اين راه بالا ميرود بخار ميشود ميرود بالا. يكخورده آتش بيشتر كردي دود ميشود دود كه داغتر شد شعله ميشود.
خلاصه پس آتش چون جسمي است رقيق و در جسم غليظ كه داخل شد رقيق ميكند آن را و ببينيد مبدئش هم از كجا آمده، همراه دست فاعل ميآيد توي جسم حرارت مال اين عالم نيست جزء اين عالم نيست چنانكه برودت مال اين عالم و جزء اين عالم نيست وقتي فاعل بنا شد از وراي اين جسم دست كند تحريك كند لامحاله مابين دست او و مابين اين جسم فاصلهها هست پس نار در وراء اين جسم نشسته است چنانكه رطوبت در وراء اين جسم است. حالا يكيش را بگيريد و فكر كنيد مرتاض ميشويد به حكمت. پس ناري كه در وراء جسم است وقتي فاعل ميخواهد تصرفي در اين عالم بكند از وراء اين عالم دست ميكند و نار را توي دستش ميگيرد و از دست ناري تصرف ميكند و اين نار چون لطيف است، ملتفت باشيد نار چون لطيف است همين كه چيزي مخلوط به آن نار شد چيز يابس سرد كه باشد مخالف طبيعت نار باشد جلو آن ريخته شد اجزاش منفصل از هم ميشود زورش نميرسد بيرون بيايد همين كه چيزي به سرعت حركت كرد چيزي جلوش را نميگيرد بيرون ميآيد. دقت كنيد اينها هذيان نيست اينها حكمت است، دقت كه نكردي بسا از نظر برود تا چرت زدي از دستت ميرود.
پس عرض ميكنم اگر به طور سرعت جسم را حركت دادي در آن اخدودي كه داري حركت ميدهي در آنجا نار جمع ميشود و اين غلايظ نار يا هوا يا آب، جلوي نار را نميگيرد و ريزريزهاي آتش به هم متصل ميشود. اگر ريزريزهاي نار به هم متصل شد نار قوت ميگيرد بيرون ميآيد. به تأني بخواهي حركت بدهي اين دو را اين سنگ و چخماق را تا ميرود نار بيرون بيايد يا خاك جلوش را ميگيرد يا آب جلوش را ميگيرد يا هوا، نميگذارد بيرون آيد از اين جهت در حركت بطيئه، نار ظاهر نميشود حركت سريع كه شد تا ميرود هوا بيايد در آن اخدود يا آب بيايد يا خاك بريزد ريزهاي نار دست به هم داده متصل ميشود و قوت ميگيرد بيرون ميآيد. چيزي را سخت به هم بزني سخت حركت ميدهي آتش از آن در ميآيد در ميگيرد خراطها چوبي را به چوبي سخت كه ميكشند يك دفعه ميبيني آتشش در ميگيرد اين است كه عرض كردم همراه تحريك هر محركي لامحاله نار هست و ظاهر ميشود اين نار چون جسمي است لطيف و جسمي است غيبي، جوهري است دخلي به جوهر عنصري اين دنيا ندارد چون لطيف است همراه دست فاعل ميآيد. پس درست شد كه حرارت لازمه تحريك افتاده نه حركت لازمه حرارت، حالا كه چنين شد پس حرارت همراه دست فاعل ميآيد و ميرود تا منتهياليه كه نقطه وسط باشد چنانكه برودت همراه دست قبضي ميآيد برودت قاعدهاش در جوف زمين است بايد سرابالا برود چنانكه حركت بايد سرازير بيايد. پس قاعده حرارت در محدب است سرازير ميآيد همين آتشهاي ظاهري را هم دقت بكنيد مييابيد از بالا ميآيد ظاهرا كه نگاه ميكني به آتش بسا گول بزند به چشم ميبيني پيه بود آب شد و بخار شد و بالا رفت وقتي هم دود شد و درگرفت بالا ميرود خيال ميكند انسان كه از اين راه ميرود بالا و حال آنكه آتش سرازير آمده بود به دود تعلق گرفته از دود به بخار تعلق گرفته از بخار سرازير آمده به پيه آب شده تعلق گرفته از آن سرازير شده به پيه تعلق گرفته. پس آتش سرازير ميآيد و زور ميزند اصل منزل آتش بالاست وقتي تعلق ميگيرد ميآيد پائين نه اين است كه از پائين ميرود بالا. اين كه ميرود بالا آدم را گول ميزند.
انشاءاللّه فكر كنيد به شرطي كه حدود كلام را فراموش نكنيد گوش بدهيد انشاءاللّه، آتش از بس رطوبت دارد و از بس لطيف است اين آتش را جايي كه انسان نترسد بگويد، ميگويد تر است از آب رطوبتش بيشتر است. بگويد لطيف است از بس رطوبت دارد وقايه او رطوبت است اين است كه آتش در جاي يابس زيست نميكند نميتواند بكند. در خاكستر مكلس نار بند نميشود به جهتي كه رطوبت در جوف خاكستر نيست پس خاكستر را باز ميخواهم عرض كنم كه اگر در جوف اين خاكستر يكپاره هواهاي خارجي عارضي نبود هيچ گرم نميشد، روي آتش هم كه ميريختي گرم هم نميشد. حبس نميتواند بكند حرارت را، امساك نميتواند بكند حرارت را، يبوست است كأنه ضديت دارد. پس اشياء مكلسه يابس صرفند اينها مباينت تامه دارند همه منزلشان همه طبعشان از يكديگر جدا است.
قاعده كليه كه به دست باشد انسان فكر كند مطلب را ببيند به دست ميآيد. پس خاك هي زور ميزند رو به پايين ميرود آتش هم زور ميزند رو به بالا ميرود، آتش را هم روي خاكستر بريزي خاكستر گرم نميشود اين است كه خاكستر نبايد گرم شود. اينقدر هم كه ميبيني گرم ميشود به جهت اين است كه قدري هوا داخل دارد و هوا رطوبت دارد آن رطوبت گرم ميشود.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس ببينيد منزل آتش آب است واقعا پس مبدء آتش آب است آبي بايد باشد كه آن آب يكخورده گرم شود بخار شود همين بخار آب لطيفي است كه پايش را از زمين برداشته. فرق بخار با آب اين است كه آب از اين راه جاري ميشود بخار از اين راه بالا ميرود از بس لطيف شده ميل به بالا ميكند، آبها را گرمش كني همه سرابالا ميروند همراه آتش ميروند بالا. اين بخار همان آب است بالا رفته به جهت غلبه آتش. باورت نميشود آتشش را بيرون بياور و سردش كن، بخار همين كه سرد شد متقاطر ميشود عرق ميشود و ميآيد پايين مثل ساير آبها وقتي آتش غلبه كرد بر آب آن وقت سير آب را و جريانش را از اين راه ميدهد و رو به بالا ميبرد بخار ميشود. آتش بيشتر غلبه كرد همين بخار ميبيني دود ميشود، آتش بيشتر غلبه كرد دود درميگيرد و مشتعل ميشود پس انسان عاقل از اينها خوب ميتواند استدلال كند كه هر جايي كه في الجمله لينت و نرمي و رطوبت در آنجا پيدا ميشود، و لو نرميش مثل نرمي موم باشد، هر جا نرمي پيدا شد لامحاله ناريت در آن هست و از بسط است. و هر جا صلابت دارد صلابت از ضد نار است آمده، از قبض آمده. اين است كه در مابين يد فاعل و مابين اين جسمي كه فاعل دستش را ميآرد توي اين همراه حركتش نار لابد ميآيد چنانكه حركت را بطيء هم بكني باز چون حركت است يك خورده آتش در آن هست همان قدري كه نرم است همان قدر آتش در آن هست.
ديگر ملتفت باشيد بسا تعبيرات حكماي بالغ داشته باشند و مردم نفهمند اگر راهش به دستتان باشد ميدانيد اغراق نخواستهاند بگويند. پس آتش حقيقة در موم هست به قدري كه نرم است. چشم نميبيند، بلي دست كه ميزني ميبيني گرم است گرمي بيشتر شد جاري ميشود، به همين استدلال كن كه اين آبها كه جاري است آتش توش هست. اگر بيشتر گرم شد سيرش را همراه آتش ميكند سرابالا ميرود بيشتر گرم شد دود ميشود. پس هم در توي دود آتش هست هم توي بخار آتش هست، هم توي مذاب، هم توي منجمد در همه اين درجات آتش هست.
آن آخر كار كه آتش شدت كرد در دود درميگيرد آتش هميشه ميآيد توي اين شعله مينشيند، جاش و عرش استوايش آن دخان است ثم استوي الي السماء و هي دخان به همين نسق انشاءاللّه فكر كنيد حركت همراه دست فاعل ميآيد و هر حركتي حرارتي احداث ميكند حركت اگر سريع است نار شديد احداث ميكند، حركت بطيء شد نارش هم كم قوت ميشود. فكر كنيد انشاءاللّه جزء خودتان بشود. پس عرض ميكنم همراه حركت بطيئه نار ميآيد لكن چون بطؤ دارد هوا ميآيد پهلوش به آن واسطه حرارتش معلوم نميشود. آب ميآيد، خاك ميآيد جلوي حرارت را ميگيرد نميگذارد معلوم شود. سرعتش را طوري كني كه چيزي جلوي حركت را نگيرد آن اخدود را آن ممر را صاف كني و چنان به سرعت ببري كه تا ميآيد هوا داخل بشود گذشته باشد سرعت دارد ميگذرد و هوا هم سرعت دارد لكن سرعت او چون بيشتر است از هوا در اخدودش مادامي كه هوايي آبي خاكي داخل نشده ظاهر ميتواند بشود اين نهر آتش يك دفعه پيدا ميشود همين كه حرارت قدري بطؤ دارد هوا داخل ميشود هوا كه داخل شد مخلوط ميشود با حرارت هوا يا آب يا خاك هر كدام داخل شوند سردي دارند سردي اينها مخلوط با گرمي آن ميشود پس آتش گرميش محسوس نميشود.
خلاصه در اينها كه فكر كنيد ميدانيد كه همراه هر حركتي آتش ضعيفي هست حالا پيدا نيست با چشم ديده نميشود آتشي كه در موم هست و موم را نرم كرده اينها محل انكار نيست روغن وقتي آب هم شد داغتر ميشود ولكن باز آتشش با چشم ديده نميشود اما لمس ميفهمد حرارت را دست نميتوان به آن زد. پس آتش داخل جسم ميشود و حالتش چنين است چون رقيق است و داخل جسم غليظ شده اجزاي جسم غليظ را متفرق ميكند از هم ميپاشد كأنه ميخواهد ببرد به منزل خودش منزل خودش منزل وسيعي است پس به اين جهت حجم جسم را زياد ميكند. پس آتش كه مستولي بر جسم شد لامحاله حجم جسم را زياد ميكند مبدء اين حرارت حركت است ولو چشم تميز ندهد حركت را.
همچنين انشاءاللّه فكر كنيد و بدانيد سكون بر ضد اين است، سكون هم سكون قبضي كه از تسكين حاصل ميشود اين سكون بر خلاف حركت است، اين سكون احداث ميكند برودت را و برودت اثر سكون است نه سكون طبيعي كومهها. آن سكون نه برودت ميآورد نه حرارت پس قبض آن امساكش آن اثرش برودت است تحريك اثرش حرارت است آن ابتدايي كه فاعل دست ميكند در هر مادهاي كه در آن تصرف كند لامحاله حركتي احداث ميشود و لامحاله از او حرارت احداث ميشود، سكوني احداث ميشود از او برودت احداث ميشود از اين حرارت احداث ميشود از او برودت، برودت از پايين رو به بالا ميرود حرارت از بالا رو به پايين ميآيد به همين نسق درجه به درجه كثرات پيدا ميشوند در هر درجهاي يك درجه پيدا ميشود قدري از حركت داخل او هست قدري از سكون، قدري حرارت دارد قدري برودت دارد، طبع خاصي دارد طبقه بالاترش باز قدري حرارت بيشتر دارد برودت كمتر دارد پس حركتش بيشتر است سكونش كمتر است طبقه بالاتر همينطور حرارت بيشتر و برودت كمتر. به همين نسق كه انشاءاللّه فكر كنيد ملتفت ميشويد هميشه در بين تحريك دست فاعل و تحرك قابل ميان اين دو، لامحاله يك حركت فعلي و يك حركت انفعالي پيدا ميشود. فعل متعدي و فعل لازمي پيدا ميشود. پس فعل لازمي بدانيد بيفعل متعدي خدا خلق نكرده. چيزي خودش بسوزد و آتش نباشد نميشود، پس بايد آتشي باشد و چوبي هم بگذاري در آتش در جوف چوب هم رطوبات متعلكه مثل صمغها باشد كه ريزريز ريخته شده باشد در تمام اجواف چوب پس آن رطوبات ريزريز كه صمغ متصل به هم هست حرارت كه به آن ميرسد خورده خورده نرم ميشود خورده خورده آب ميشود خورده خورده بخار ميشود خورده خورده دود ميشود خورده خورده در ميگيرد. سنگش همينطور است آهنش هم همينطور است در اين ميانه چيزي كه خيلي ضرور است ضبطش و كم ضبط شده و گمان نميكنم كسي ديده باشد من خودم كه در كلمات حكما و اطبا نديدهام و خيلي ضرور است حفظش را كردن و حل ميكند مسائل مشكله را و رفته از نظر حكما اين است كه اين قبض و بسطي كه در اشياء هست حتي در عالم نفس هم كه رفته است كه تعبير آورده ميشود از آن كه ميفرمايد ديدم جوهرهاي را كه يتلألؤ بخفق كه آن جوهر ميدرخشيد از همين باب است ستارههاي ظاهر چشمك ميزنند به چه قاعده ملتفت باشيد راهش را به دست بياريد. راهش راه محسوسي است اما بگيريد و از پي آن برويد نگوييد اين بديهي است و اعتنا نبايد كرد. هميشه همه جا قاعده اهل حق و استادان ماهر اين است كه مسائل ضروريه را مسائل بديهيه را ميگيرند و مسائل نظريه را استخراج ميكنند و مشكلات را حل ميكنند. آسان را ميگيرند مشكل را از توي آسان بيرون ميآورند و اين بابي است از علم كه دست همه كس نيست تا چيزي سرش بند نباشد پيش متعلم هر شاگردي كه ميخواهد تعلم كند تا چيزي را نداند و بديهيش نباشد هيچ نميشود تعليمش كرد. پس انبيا كه ميآيند امت بايد يكپاره معلومات داشته باشند كه بايد آن معلومات را بگيرند از آنها تحويل خودشان كنند.
خلاصه ملتفت باشيد همين قبض و بسطي كه همه جا پيش چشمتان است در آن فكر كنيد و آن قبض و بسط را راهش را به دست بياريد. يك قلوه ذغالي را كه چشمتان ميبيند پيشش بنشينيد فكر كنيد، بنشيني پيش منقل آتش و تماشا كني در يك قلوه ذغال سرخ شده ميبيني يك دفعه همينطور روشن ميشود ميگيرد يك دفعه خاموش ميشود و تاريك ميشود، هي قبض ميشود هي بسط ميشود. فكر كنيد انشاءاللّه در همين و راهش اين است كه آتش وقتي درگرفت در اين ذغال مادامي كه رطوبتي دارد و لو رطوبتش صمغ شده باشد، آب يخ كرده شده باشد مادامي كه صموغ هست در اجواف اين ذغال، بسا صمغش چنان سخت است كه اول وهله آب نميشود و صمغها درجات دارند مثل روغنها. روغني هست كه به همين هوا نميبندد، روغني هست ميبندد به همين هوا. صموغ هم بعضي هستند زودتر آب ميشوند بعضي به آن زودي آب نميشوند بيشتر بايد دميد. پس در اجواف اين ذغال مادامي كه صمغي كه هست كه آن صمغ نرم شود آب شود هي بخار ميكند و دود ميشود و آتش در آن در ميگيرد وقتي آن صمغ بالمره برداشته شد ديگر آتش در كدام صمغ اثر كند كه آب شود كه آن بخار شود كه آن دود شود كه آتش در آن دربگيرد. اين است كه مكلس صرف ديگر روشن نميشود تا مكلس نشده چون در اطراف اين و اجواف اين صموغ هست آتش هي تأثير ميكند در اين و هي صموغي كه در اين هست هي بخار ميشود و دود ميشود شعله ميشود و از جوف اين ذغال بيرون ميآيد يك دفعه ميبيني سطح روي ذغال خاكستر بست از اين طبقه ميرود به طبقه ديگر از روي اين طبقه كه گذشتي تمام اجزاي صمغيه قابل براي ميعان بود و آب ميشد بيرون ميآمد حالا ديگر نيست در جوفش صمغي كه آب شود و بخار شود و دود شود و شعله شود اين است كه ميبيني آتش كم شد. حالا در همين بينها كه خاكستري تازه بخواهد جمع شود روي آتش در اين بينها گاهي خيال ميكني ميجنبد اين آتش كأنه حركت ميكند. خود خاكستر ميبيني يك دفعه روشن ميشود يك دفعه خاموش ميشود آتش كه خيلي شد آن وقت روشن ميشود وقتي خاكستر ميجنبد روي آن خاموش ميشود خاكستر كه تازه روي ذغال سرخ شده مينشيند مادام كه كم نشده رطوبات صمغيه از خلل و فرج اين ذغال آن دودهايي كه ميآيد بيرون ناريت هم همراه اين دود ميآيد بيرون اين رفت بالا خاكستر صرف ميماند باز پشت سر اين از جوف ذغال رطوبات آب ميشود باز بخار ميكند و دود ميشود و در ميگيرد و آتش پيدا ميشود. باز رطوبتي ديگر از جوف اين بيرون ميآيد هي بخار ميشود و دود ميشود و هي شعله ميشود تا دود است تاريك است وقتي در گرفت روشن ميشود. ملتفت باشيد در دود هم رطوبت هست در جاهاي واضح كه عرض ميكنم به جاهاي مخفي پي خواهيد برد. اگر شك داشته باشيد در رطوبت دود، اين دودهاي ظاهري كه محسوس است كه تر است و چرب است. بسا دودي كه به دست كه رسيد ميبيني تر شد دست اگر چه هر دودي دست را تر نميكند لكن دود تر هست. حتي اينكه ميخواهم عرض كنم اگر ملتفت باشيد در توي شكم شعله تري هست دليلش را ميخواهي فكر كن همين كه از جوف اين ذغال آتش بيرون ميآيد بدان همراه آب بيرون ميآيد. آبي است بخار شده و در گرفته و روشن و آن به جوف خاكسترهايي كه روي ذغال است ميرسد آنها را روشن ميكند ميبيني خاكستر هم روشن شد آن شعله كه بيرون رفت چون خاكستر خودش از جوف في نفسه ندارد روشنايي خاموش ميشود، باز شعله ديگر بيرون ميآيد در بين اين دو حالت خفقان پيدا ميشود قبض و بسط پيدا ميشود. اگر اين راهش به دستتان آمد معني جذب و دفع را خواهيد دانست يعني چه، يعني دفع ميكند نار از خودش خاكها و خاكسترها را بيرون ميكند چرا كه به كارش نميآيد. آتش به كارش ميآيد آبي كه بخار شود، بخاري كه دود شود در خاك هيچ تأثير نميتواند بكند. پس خاكها و دودها و اجزاي يابسه مكلس را از خود البته بايد دور كرد اين لازمه طبيعتش افتاده كه همين كه چيز نامناسب توش پيدا ميشود نميگذارد آنجا بماند ميزند آن را از خود دور ميكند اين است كه همراه هر جذبي دفع افتاده. پس اجزاي يابسه هست كه به كار نار نميآيد آنها را هي دفعش ميكند و در خارج عالم خود آنها را ميريزد آنچه به كارش نميآيد هي دفع ميكند از خود و هي جذب ميكند رطوبتي را چون رطوبت پائينتر است اول آن را آب ميكند و بخار ميكند و دود ميكند و دفع ميكند مادام كه در جوف چوبها در ذغالها در آبها در هر جايي مادامي كه رطوبت هست رطوبت قابل است كه بخار شود و بخار دود شود و در دود آتش در بگيرد پس با رطوبت آتش ميتواند زيست كند در آن وقتي كه رطوبات بالمره تمام شد مكلس ميشود و خاكستر صرف ميماند، آنها است كه دافعه دفعش كرده است. پس همراه هر جذبي دفعي است همراه هر دفعي جذبي است اين است كه هر ناريتي كه غالب ميشود بر جايي بر چيزي كأنه آنجا را نار دارد ميجنباند و حركتي پيدا ميكند در آنجا.
خلاصه حالا ديگر خسته شدهام، عرض ميكنم همين سر است كه وقتي حيات در گرفت در روح بخاري هي خفقان پيدا ميكند. همين سر است كه بايد نفس كشيد حيوان بايد لامحاله نفس بكشد و سبب اينكه سوراخ بيني بايد به هم نباشد و باز باشد براي همين است كه از آنجا نفس بكشد حيوان بايد نفس بكشد. بعضي حيوانات در آب بايد نفس بكشند مثل ماهي. خلاصه همين كه نفس بيرون ميآيد اجزاي يابسه مكلسه كه توي آن خون بود و قابل از براي اذابه شدن و بخار شدن نيست ميزند از راه نفس بيرونش ميكند خود آن خون خون معطري است. اصل نفس كه بيرون ميآيد خوشبو است لكن خونش كه گنديده بيرون ميآيد متعفن ميشود، نفس باد خارجي نيست، اين نفس كه ميرود در جوف اجزاي يابسهاي كه به كار نميآيد و قابل براي روح نيست اينها را روح ميزند دفعش ميكند. مثل همين آتش كه خاكستر را دفع ميكند اين است كه خاكسترها هي روي ذغال را ميگيرد مغزش خاكستر نميگيرد مغزش آتش است به جهت آنكه مغزش رطوبات هست هي بخار ميشود از اطراف بيرون ميآيد. اين است كه خاكستر از اطراف دورش را ميگيرد به همينطور روح بخاري در جوف بدن خودش در گرفته به آتش غيبي و همين آتشها هم از غيب آمده حالا كه از عالم غيب آمده آن حياتي هم كه در آن درميگيرد از غيب آمده اجزاي يابسهاي كه در اين بخار هست هي از اطرافش خاكستر ميشود و ميريزد حالا آنها جايي ميخواهد بريزد پس صانع تدبير كرده كه آنها همراه نفس بيرون آيد كه به بدن نريزد كه بدن را ناخوش كند.
خلاصه مطلب اين بود كه همين كه غيبي به شهاده تعلق گرفت هي غيب از خارج طرف ماده سرازير ميشود ماده هم سرابالا ميرود رو به غيب. دو حركت پيدا ميشود. يك حركت از مبدء ميآيد يك حركت از منتهي. حركت مبدئيش بسط است حركت منتهائيش قبض است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
6بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس چهارم يكشنبه 24 ذي القعدة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
از طورهايي كه سخن كشيد انشاءاللّه ملتفت شديد اگر فراموش نكنيد سركلاف را تا آخر كلاف دستتان ميآيد، بدء را انسان گم نكند ميرود تا عود. كسي بخواهد حكيم شود سر كلاف به دست بيارد محال است سركلاف به دست نيايد و چيزي به دست بيايد، هيچ چيز معلوم نميشود. سر كلاف آن كلياتي است كه فرمودهاند خصوص كسي كه توي كار باشد و حكيم هم تصريح كند كه اين كلي است. ابتدايش مصادرات هم به نظر ميآيد بيايد كمكم معلوم ميشود.
پس عرض ميكنم اول كاري كه هر صانعي ميكند اين است كه فعلش را تعلق ميدهد به قابل و اين نسبت ميانه فاعل و قابل افتاده، همين قاعده كليه است كه جايي كه كثرتي نيست يك وجود است و ماسواش هيچ نيست، ديگر فاعل و قابل و اسمهاي عديده نيست، عقايد نيست، اعمال نيست، اختلاف نيست، ايتلاف نيست، هيچ نيست. پس صانع اول كاري كه ميكند اين است كه فعل خود را تعلق ميدهد به قابلي.
ملتفت باشيد كه اين سر كلاف است دست ميدهم و همين كه بنا شد صانعي در تمام اين كومهها تصرف كند و از خارج اين كومهها تصرف كند در محدب خلق دست ميكند و تمام خلق توي چنگش ميآيد. وقتي فشار ميدهد آنجايي كه متصل به دست است متصل به فعل هست فشار را اول آنجاش ميدهد بعد به طبقه ديگر كه زير آن محدب است، بعد به طبقه زيري و بعد زيرتري تا ميآيد به منتهياليه بسطش به اين ترتيب ميشود كه بعضي از بعضي جاها خبر دارند بعضي خبر ندارند. بعضي از مبدء آمدهاند بعضي از مبدء نيامدهاند، اين حرف جاش اينجا است. پس عالم غيبي كه هست همراه فشار او زور ميزند بيايد به شهاده و درجهاي كه متصل است به شهاده او زودتر ميآيد، اول آن ميآيد بعد آني كه يك درجه دورتر است از شهاده و بالاتر است ميآيد. پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است از اين بيانات پيش پا افتاده معلوم ميشود هر چيزي نزديكتر به جايي است وقتي بنا شد بيرون آيد اول او بيرون ميآيد. پس اول چيزي كه اينجا پيدا ميشود يك گرمي و يك سردي و تري و خشكي است، بعد اين گرمي و سردي و تري و خشكي در هم فعل و انفعال ميكنند چيزي ساخته ميشود مثل آجري سنگي جمادات ساخته ميشوند. ديگر بعد اينها فعلي ميكنند انفعالي ميكنند در يكديگر. پس بعد از جمادات گياه سبز ميشود معلوم ميشود گياه آن عقبترها نشسته كه بعد ميآيد. ميبينيد اطفال در شكم مادرها اول نباتيت دارند ريشه دارند سري دارند شاخي دارند، تعجب است جميع اعضا و جوارحي كه بعد به كار ميآيد تمامش در شكم ساخته ميشود و هنوز هيچ روحي نيست و بعد روح ميآيد تعلق ميگيرد. پس اين روح پستر اينها نشسته بود كه بعد بيرون آمد. و همچنين باز اين حيات ميآيد و شخص زنده است مثل حيوانات و كرمها اما اين كرم خيالي داشته باشد، ماضي و مستقبل بداند، معاني سرش بشود نميشود، اين چيزها را ندارد اينها را سرش نميشود. اين چشم و گوش دارد اما ديگر از اين ديدن و شنيدن استنباطات نميتواند بكند، الاغ نميتواند از چشم و گوش استنباطات كند، پس حيوانيت پيش ميآيد اما حيوانات معاني سرشان نميشود، محبت نميفهمند يعني چه، عداوت نميفهمند يعني چه مگر محبتها و عداوتهاي طبيعي كه از روي شعور نيست. پس حيات ميآيد و مدتي مديد براي اين شخصي كه حي است كأنه خيال نيست بعد خيال ميآيد ديگر مدتي مديد خيال ميآيد و واهمه كأنه نيست تا بعد از مدتي مديد واهمه ميآيد. خيالات آن است كه تصور ميكنند آن سرخ است آن زرد است آن كوتاه است آن بلند است آن شيرين است آن تلخ است، اينها را خيال ميتواند بفهمد. بچه خيال اينها را ميتواند بكند و بسا اين بچه ترس نميفهمد يعني چه، بسا محبت نداند يعني چه، تا مدتها نميفهمد اينها را تا خورده خورده كمكم دست به سرش كه ميكشي ميفهمد اين حركت حركت الفتي است، خورده خورده اگر دست را تند زدي ميفهمد اعراض است. مدتها طفل را چه بزني چه نازش كني مثل هم است، يك وقتي كه ترقي كرد آن وقت دست را به ناز بمالي محبت ميفهمد دست را تند بر سرش و صورتش زدي ميفهمد غضب به او كردهاي ولكن غضب سرخ نيست زرد نيست تلخ نيست شيرين[4] نيست كه خيال بفهمد و همچنين است نتايج گرفتنها. انشاءاللّه درست كه فكر كنيد ميدانيد بسياري از مردم اينجور اكتسابات را ميتوانند بكنند. اينجور تصورات را ميتوانند بكنند لكن نتايج نميتوانند بگيرند و عرض ميكنم اين هم پستايي است از علم كه در هر علمي مقدمات در پيش تمام طوايف هست وقتي ميخواهند اتمام حجت كنند اول مشعر ميدهند به واسطه مشعر يكپاره چيزها خودشان ميفهمند آن وقت انبيا و اوليا و معلمين كه ميآيند آني كه در دست مردم است همان را به آنها ميگويند مينشانند آنها را و ميگويند ايني كه در دستت است و مسلمي خودت است اين كليت دارد اين را ياد ميگيرد اين جزئيت دارد اين را ياد ميگيرد، اين صغري است اين كبري است اينها را كه با هم ضم ميكني نتيجه ميگيري نتيجهاش اين ميشود. باز اين نتيجه كه پيشش بديهي شد ميگويي اين كلي است جزئي ديگر به اينها ضم ميكني نتيجه ديگري ميگيري از ميانه اين نتيجه و اين صغري و كبري و هكذا.
خلاصه ميبينيد الفاظ عموم دارد بيست و هشت حرف پيش همه كس هست اما همه كس عالم نميتواند بشود. مقدمات پيش همه كس هست اما همه كس حكيم نميتوانند بشوند، نتايج را به طور دقت نميتوانند بگيرند. به همين نسق انشاءاللّه دقت كنيد عرض ميكنم علم نتيجهگيري بالاي خيالات نشسته. پس عالم خيالات عالمي است كه انسان قدري كه ترقي كرد تصور ميكند يكپاره چيزها را يادش ميآيد ديروز چه شد پريروز كي چه گفت، چه كرد، اما اينها را به هم بزني و يك معنياي يك نتيجهاي بگيري بسا مدتها بگذرد و نتواني. اين قوه فكريه كه تصديق ميكند اگر نفي ميكني ميفهمد اثبات ميكني ميفهمد. اين قوه توي درازي و پهني و سرخي و زردي نيست. پس انسان صورت گوسفندي را تصور ميكند ميبيند پيش ميرود و تصور ميكند گرگي را كه از عقب آن ميدود، اين قوه توي درازي و پهني و سرخي و زردي نيست. پس انسان صورت گوسفندي را تصور ميكند ميبيند ميرود و تصور ميكند گرگي را كه از عقب آن ميدود، صورت گرگ طول و عرض و عمق دارد صورت گوسفند هم طول و عرض و عمق دارد اما اين حريص است در گرفتن گوسفند و گوسفند ترس دارد از اين، اين را خيال نميتواند تصور كند چرا كه حرص دراز نيست حرص طول و عرض و عمق نيست كه خيال بفهمد عالم خيال عالم اينجور صورتها است و عالم فكر و عالم واهمه اصلش از مريخ است قوه فكريه كه تصديق ميكند نفي و اثبات را، قوه واهمه قوهاي است كه بعد از خيال بايد پيدا شود عالمش بالاتر است از خيال و همچنين انسان كتاب برميدارد مطالعه ميكند نحو ميفهمد نحو نه هيئتش مثل گرمي است نه مثل سردي نه مثل سرخي نه مثل زردي يك جوري است كه علم نحو را ميفهمد انسان چه جور علمي است؟ اين ديگر مقامي است بالاتر از اين خيالات. خيالات صورتها را تصوير ميكرد بالاتر از خيال واهمه است بالاتر از واهمه قوهاي است نتيجه ميگيرد، اين قوهاي است كه علمها را از هم تميز ميدهد. علم نحو چه جور است، علم صرف چه جور است، علم حكمت چه جور است، علم فقه چه جور است، اين قوه بالاتر نشسته از قوه واهمه بعد از واهمه آمد مترتبا واقع شدهاند.
باري اينها را نميخواستم شرح كنم محض نمونه عرض ميكنم. انسان نوعا ميتواند تميز بدهد وقتي سر كلاف دستش آمد ميفهمد هر چه پيشتر آمده پايين بوده هر چه بعد آمده بالاتر بوده خودش هم اهل كار است ميفهمد كه هر چه را پيشتر راه برده وجودش پايينتر بوده هر چه بعد فهميده پيش بوده وجودش. پس مرتبهاش بالاتر بوده.
باري شرح اينها را نميخواهم بكنم مگر محض نمونه سر كلاف را سعي ميكنم كه دستتان بيايد. پس عرض ميكنم سر كلاف ابتداي ابتداش حركت فاعل است و ببينيد كه فاعل ميگويد، نميگويم چيزي كه غير ندارد وقتي افتادم توي آن حرفها كه وجود در همه جا هست ميگويم وجود غير ندارد، حال ميگويم فاعل، ميگويم اشياء صانعي دارند قادر علي كل شيء ان لميقدر علي كل شيء پس يعجز صانعي است عالم بكل شيء و هيچ جهل براش نيست ابدا اين صانع حكيم است يكسر مويي بايد خلاف حكمت نكند. چيزي جايي باشد خودش بهتر از همه ميداند چنان حكمت به كار برده و هر چيزي را سرجاي خود گذارده كه هنوز واللّه حكمتش را درست تصور نميتوانند بكنند كه چقدر حكيم است از حوصله بشر بيرون است، از حوصله عقلا بيرون است هر چه عاقلترند واللّه متحيرترند. فكر كنيد مثل پيغمبري عرض ميكند رب زدني فيك تحيرا خوب تحيري است انسان هي سعي ميكند ميفهمد چيزي را كه خدا جاي خوبي را براش قرار داده چشم را قرار داده جاش بالا باشد، بالاي آن ابرو باشد، اينجا طاق داشته باشد كه تاريك شود، مژگان براش قرار داده كه روشنايي چشم را نزند. هي فكر ميكني و حكمتها ميفهمي ميداني خيلي خوب سرجاش واقع شده باز خورده خورده فكر ميكني ميبيني اينها هيچ نبود حكمتهاي ديگر ميفهمي صانعي كه كل اشياء را ساخته اين را ميفهمي كه اشياء خودشان موجد خودشان نيستند اين چيزي نيست كه انسان بگويد نميفهمم، آدم عاقل ميفهمد كه اين اطفال خودشان خودشان را نساختهاند پدرشان هم آنها را نساخته مادرشان هم آنها را نساخته. خيلي پدرها آرزو ميكنند كه اولاد داشته باشند نميتوانند، بچه سرش درد ميگيرد نه پدرش ميتواند علاج كند نه مادرش ميتواند علاج كند نه طبيب، معلوم است داخل بديهيات است اينها خودشان خودشان را نساختهاند حالا كه ساخته شدهاند پس يك كسي اينها را ساخته پس صانعي دارند اگر چه صانع را نميبينيم و ديده نشود و بايد صانع را نديد. وقتي انسان عاقل باشد ميداند اين گل نميتواند خودش به صورت كاسه و كوزه در بيايد و حالا هم كه ميبيند كاسه و كوزهها ساخته شده خصوص كاسهاي كه خيلي كارها از او بيايد كوزهاي كه خيلي كارها از او بيايد ميفهمد با علم و تدبير ساخته شده. وقتي كاسه و كوزه را انسان ديد و فاخورش را نديد انسان عاقل شك نميكند كه اين كاسه و كوزهها را فاخوري ساخته. ديگر آن فاخور يا جن بوده يا ملك بوده يا جايي رفته يا سفر كرده يا همين جا است و من نميبينمش. در ايني كه اينها خودشان خود را نساختهاند الان هم هستند شكي نيست. همين دليل واضحي است كه اينها صانعي دارند كه اينها را ساخته. حالا اينها را دليل موعظه ميگويند كه خود صانع را نميبيني صنعت او را كه ميبيني شك نميكني كه اين صنعت لامحاله صانعي دارد و همه انبيا همه اوليا همينجور استدلال براي امت خود و براي تابعين خود ميكردهاند. آن شخص طبيب هليلهاي به دستش بود و حضرت صادق با او صحبت ميداشتند فرمودند لعبهاي را ديدهاي كه افتاده باشد جايي چوبي مغزش باشد قدري كهنه و سريش بر آن ماليده باشند دورش پيچيده باشند ريسمانها بر آن بسته شده باشد، عرض كرد بلي. فرمودند همچو لعبهاي را ببيني گوشهاي افتاده آيا شك ميكني كه چوبها خودش رفته توي اين و اين كهنهها دور چوب خودش پيچيده شده اين ريسمانها دور آنها پيچيده شده؟ يا ميگويي يك كسي برداشته اين را ساخته؟ يك دختري زني بچهاي اين را ساخته؟ گفت بلاشك همچو چيزي ببينم و صانعش را نبينم شك نميكنم كه اين صانعي داشته. فرمودند پس چرا غافل ميشوي از خودت؟ اين بدن خودت مغزش چوبها دارد كه آن استخوانهاي محكم باشد فرمودند ميبيني روش گوشتها پيچيده مثل آن كهنهها، ريسمان اعصاب دور آنها پيچيده شده، آيا اينها خودش همچو شده، صانعي ندارد؟ مردكه قدري فكر كرد گفت راست ميگويي و از همين ديگر بنا كرد فكر كردن و ايمان آورد. اينها دليل موعظه است و هنوز درست به دستتان نيامده مگر توي همينها كه عرض ميكنم اگر فكر كنيد به دستتان ميآيد.
دليلهاي موعظه را كه ذكر ميكنند ميگويند آن راهي كه يقين است بگير آن راهي كه نميداني فعل و ترك آن كدام ترجيح دارد آن را ترك كن. و بدانيد اينها پوست كندهاش نيست، همين كه انسان چيزي را خودش را بعينه ملاحظه و مشاهده نميكند، خود او را نميبيند كارش را ميبيند، خطي را ميبيند استدلال ميكند كه اين كاتب دستش و سليقهاش مستقيم بوده كه نوشته اما مؤمن بوده يا كافر، دراز بوده يا كوتاه، خوشگل بوده يا بدگل، اينهاش را نميشود فهميد به خلاف دليل حكمت كه تمام آنچه او دارد از رنگش شكلش كوتاهيش بلنديش سفيديش سياهيش همه را مينماياند مثل اينكه قيام زيد نماينده زيد است اسم او است صفت او است نبي اوست ظهور اوست. انسان وقتي نگاه ميكند به قائم اگر رنگش سياه است ميگويد رنگ زيد سياه است اگر رنگش سفيد است ميگويد رنگ زيد سفيد است اگر چيزفهم است، زيد چيزفهم است، كندفهم است، زيد كندفهم است قدش قد او است چشمش چشم او است، فعينك عيناها و جيدك جيدها. حكمت اين است پس قائم ميايستد ميگويد هر كه ميخواهد زيد را ببيند منم ظهور زيد، آمدهام پيش شما اگر شنيدهايد زيد چشم دارد اين چشم مرا ببين چشم زيد را ديدهاي، اگر زيد قدي دارد اين قد مرا ببين قد زيد را ديدهاي، زيد نشستني دارد همينطور كه من مينشينم مينشيند بعينه، كأنه هم نيست همان نشستن او اين است. پس اثر مشابه صفت مؤثر است مينماياند مؤثر را و تمام صفات ذاتيه مؤثر محفوظ است در اثر هيچ چيزش را در جايي نميگذارد كه در اثرش نگذارد به خلاف اينكه كسي نوشته خطي را و خطش به دستتان آمده بلي از خطش ميتوان استدلال كرد كه خطاط خوبي يا بدي بوده ميفهميد، لكن قدش چطور بوده شكلش چطور بوده، نميتوانم از خط پي ببرم اگر خودش را ديدم ميدانم چطور است از خط بخواهم بدانم رنگش چطور است نميدانم به جهتي كه يك پهلوش را داده كه همان خط او باشد و اينها نمونه است و هنوز نميدانيد نتيجه اينها را از اينجا ديگر ملتفت باشيد كه هر عالمي كه يك جور تصرفش در عالمي ديگر آمده و باقي تصرفاتش در آن عالم نيامده اين عالم با آن عالم اثر و مؤثر نيستند. پس اگر كسي چيزي نوشته خطش پيدا است و ميتواني بفهمي خوشخط بوده يا بدخط، ديگر خودش را بخواهي پيدا كني بايد بروي منزل خودش اين است كه عرض ميكنم تعدد را ـ همين تعددهاي ظاهري آثار ـ منافي وحدت مؤثر نيست. خود زيد آن كسي است كه مينشيند حالا اين نشسته غير از ايستاده است ايستاده غير از نشسته است و زيد زيد است و زيد به كلش قائم است چنانكه به كلش قاعد است. وقتي قائم است هيچ غير از زيد جاي ديگري نيست ايستاده وقتي هم مينشيند غير از زيد ننشسته او به عكس قائم است به كلش قاعد است اگر چنين است پس قائم چرا غير از قاعد است؟ و حال آنكه زيد خودش غير خودش نيست و حال آنكه زيد به كلش قائم است قائم غير از قاعد است و زيد غير خودش نيست. آن آخرش هم ميبيني داخل بديهيات شد. پس زيدي كه مينشيند و برميخيزد در غيب نشسته و مردم غافلند از اينكه در غيب نشسته اين بدن را راست نگاه ميدارد اين بدن ظاهري عصايي است در دست زيد. پس هم مينشيند هم ميايستد اين را راست نگاه ميدارد ميگويند ايستاد به اين شكل ميكنند ميگويند نشست. حالا وقتي ايستاده اجزاي بدن را بر هيئت خاصي روي هم روي هم گذارده وقتي نشسته اجزاي اين بدن را بر هيئتي ديگر روي هم روي هم گذارده از اين جهت قيام و قعود منفصل از يكديگرند و تا عالمي نباشد كه مراياي مختلفه درست نكند در زير شاخص واحد صورتها متعدد نميشود و هكذا اسماء اللّه پيش خدا كه هستند تمامشان مثل تمامند. پيش خدا كه رفتي خداوند عالم به كلش عليم است به كلش قدير است به كلش حكيم است و هكذا باقي صفات ذاتي يا صفت فعل را هم بياريد بگوييد به كلش خالق است به كلش رازق است و هكذا لكن وقتي تنزل ميكند يك جايي بسا قدرتش پيدا نيست علمش پيدا است. پيش فيل كه رفتي اينجا قدرتش پيدا شده علمش پيدا نشده پيش آدم بسيار ضعيفي كه بروي كه عالم باشد اينجا قدرتش پيدا نشده علمش پيدا شده، يك پهلوش را به آن داده يك پهلوش را به اين داده به جهتي كه عالمي ديگر بسا پيدا ميشود علمش زيادتر است از اين، هر كه را به قدر قابليت و به قدري كه مستحق است ميدهد. يكي را فقر داده يكي را غنا داده، او به كلش غني است او به كلش عالم است او به كلش قادر است.
دقت كنيد با بصيرت باشيد انشاءاللّه من از بس صدمه خوردهام از حرفهاي فقاهتي در حكمت اين همه اصرار دارم الفاظ حكمتي را گرفتند كساني كه خلقتشان خلقت فقهي بود و خيال كردند حكيم شدهاند. الفاظ را گفتند و خيال كردند حكمت است چيزي كه براشان ثمر كرد همان كفر و زندقه بود. شما انشاءاللّه فكر كنيد ببينيد اين صانع كه به كلش عليم است آثار او به كلش عليم است صانع كه به كلش قدير است آثار او به كلش قدير است. هر مؤثري صفات ذاتيهاش محفوظ در ضمن جميع آثارش بايد باشد و اسماء خودش در پيش خودش متعدد هم نيستند. پس علم با قدرت مزاحمت ندارد كه بخواهد جدا بنشيند، حكمت با اين دو مزاحمت ندارد، پس حكمت با علم و قدرت همه با هم سازگاري دارند مثل اينكه رنگ با جسم مزاحمت ندارد كه او كه بيايد اين بايد برود. بلي جسمي با جسمي مزاحمت دارد اگر جسمي باشد كه جسمي ديگر بيايد، اين بايد برخيزد تا او بيايد اما جسمي باشد و رنگي بيايد روي آن جسم، رنگ مزاحمت ندارد با جسم. همچنين ميشود رنگ را برداشت و جاي جسم وسيعتر نشود، همينطور طعم مزاحمت با جسم ندارد در جميع اعماق جسم فرو رفته هم طعم هم رنگ هم وزن هم بو، ميبيني در يك جسم اشياء عديده فرو ميرود به طوري كه هيچ يك نه مزاحم يكديگر ميشوند نه مزاحم جسم وقتي هم بر ميخيزد جاي جسم وسيع نميشود اين است كه ميگويم از عالم ديگر آمدهاند عالم جسم همهاش عالم تزاحم است اما جسمي و لو هر چه لطيف باشد و جسمي ديگر هر چه كثيف باشد جسمي را روي جسمي بريزي زياد ميشود. يك ارزن بر كوهي بگذاري به قدر يك ارزن زياد ميشود، يك قطره آب را در درياي محيط بريزي به قدر يك قطره زياد ميشود، يك قطره را برداري به قدر سر سوزني بزني و ببري و بياري همانقدر كم ميشود نهايت چشمت نبيند كه كم شده لكن عقلت حكم ميكند كه به قدر يك سر سوزن كم شد. اجزاي اين جسم تمامش مزاحم با تمام هستند چرا كه همه اينها صاحب طول و عرض و عمقند و همه در فضايي واقعند. معلوم است فضا را كه يكي گرفت آن يكي ديگر را از آن فضا بيرون ميكند، برادرش را جا نميدهد وقتي برخاست برادرش مينشيند لكن عالم غيب با شهاده[5] اينجور نيستند غيب ميآيد فرو ميرود در جسم و هيچ جاش تنگ نميشود وقتي هم بنا شد بيرون روند جسم هيچ جاش وسيع نميشود.
خلاصه ملتفت باشيد ابتداي صنعت كه صانع ميكند آن صانعي كه غير از او صانعي نيست، صانعي كه عالم بكل شيء دانا به جمله اشياء و لايجهل شيء، توي اين ملك ميخواهي خدا پيدا كني پيدا نميشود يك كسي را پيدا كن كه هر چه را بپرسي هيچ مجهول نداشته باشد مثلاً بپرس فلان سنگ كه در سر فلان كوه گذارده چه وزن دارد، نميتواني پيدا كني كسي را كه بداند به جز خداي صانع كه ميداند كه هر سنگي در سر هر كوهي رنگش چيست شكلش چيست وزنش چقدر است بزرگيش كوچكيش چطور است وسطش چطور است، تمام را ميداند. لكن در ميان خلق يك كسي را بخواهي پيدا كني كه همه را بداند و هيچ چيز مجهولش نباشد محال است، در خلق همچو كسي محال است چرا كه اوست كه عالم بكل شيء است و قادر علي كل شيء است اوست حكيم علي الاطلاق اوست كه هر چه ميخواهد ميداني شده اوست كه هر چه نخواسته ميداني نشده پس اوست قادر بر هر چيزي و قدرتش بينهايت است و عالم بر هر چيزي است حكيم است نهايت حكمتش را حكما مييابند. يكپاره جاهاش را ميفهميم كه سر خوب جايي گذارده شده اگر از اينجا پائينتر گذارده شده بود پا روش ميگذاردند دهانش خورد ميشد. ميفهميم پا خوب جايي گذارده شده پس اين خداي صانع عالم بكل شيء است قادر علي كل شيء است حكيم علي الاطلاق است و هكذا تمام اسماء آنجا كه ميرود تمام اسماء پيشش حاضرند و هيچ بار هيچ وقت يك اسم كوچكي نبوده كه نداشته باشد آن را و بعد اكتساب كند و اين است آن اسم مكنون مخزون، ديگر فكر كنيد كه اينها به كار عالمتان هم ميآيد به كار عوامتان هم ميآيد اين است آن اسم مكنون مخزوني كه لايجاوزهن بر و لافاجر همه جا هست بعضي خيال ميكنند اسم مكنون مخزون بايد اينجا باشد چنين نيست. او از بس فرو رفته در اشياء جايي نيست كه او نباشد و مزاحم چيزي هم نيست. ديگر عدم مزاحمتش را هم فكر كنيد بعضي مثلها ميزنند حكما در آنها فكر كنيد پس او هيچ مزاحمت با خلق ندارد. او پهلوي خلق ميآيد مينشيند جاي خلق را تنگ نميكند اگر اعراض كند از خلق جاي خلق وسيع نميشود و اعراض ميكند و ميگرداند روش را از خلق و گاهي خذلان ميكند و ميگويد حالا كه اصرار كردم و بيان كردم و شرح كردم حالا ديگر نميگيري باكم نيست در هر وادي كه هلاك شوي. پس تا دارد موعظه ميكند نصيحت ميكند. ضرب ميزند ميخواهد بكشد ببرد پيش خودش وقتي مأيوس شد ولت ميكند ميگويد هر دركي ميخواهي برو پس اعراض ميكند. همان طوري كه تو توجه به او ميكني او توجه به تو ميكند هر وقت تو اعراض از او ميكني او هم توجه به تو ندارد، هر وقت رو به خدا ميروي اگر ملتفت بشوي خواهي يافت كه خدا رو به تو كرده كه تو رو به او كردهاي، اگر او اعراض داشت از تو تو را چنان كسل ميكرد كه نميتوانستي تو رو به خدا كني. اينها را داشته باشي ميداني يكپاره فقرات دعاها مراد چه چيز است. عرض ميكني كه خدايا هر چه مهيا ميشوم براي عبادت القيت علي نعاسا و كسالت مرا ميگيرد همين حالتها است ملتفت باشيد مادام كه ياد خدا ميكني بدان خدا اول ياد كرده كه تو ياد او كردهاي وقتي گريه ميكني پيش او بدان اول خدا تو را خاضع كرده پس بر خضوعت خشوعت توجهت ميافزايد، وقتي ميبيني هي بر خضوعت ميافزايد باز برو پيش خدا بگو به اسم تو تو را ميخوانم بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه رب العالمين به اسم تو تو را ميخوانم وقتي دقت ميكني هر چه هست همه را او داده پس به او كار ميكني بي او نميكني، به او ميخوري، به او ميآشامي اين است كه ميفرمايد هر كار ميكني بسم اللّه بگو كل امر ذي بال لميبدء ببسم اللّه فهو ابتر هر گوشتي را ميخواهي حلال باشد به اسم خدا بايد سرش را ببري اگر به اسم خدا سرش را ببري حلال ميشود بلكه در شكار اگر سگ سرش را بكند وقتي سگ ميرود بسم اللّه بگويي حلال ميشود اگر بسم اللّه نگويي حرام ميشود. باري برويم بر سر مطلب و اصل مطلب اين بود كه صانع اول دستي كه ميكند فكر كنيد صانع غير مصنوع است، صانع صدق بر مصنوع نميكند پس آن خرافاتي كه پيشترها خيال ميكردي كه وجود صدق بر همه ميكند. بدان خرافات است محض همين كه چيزي بر چيزي صدق كرد آن را صانع اسمش مگذار غلط است حكمت را از اهل حكمت ياد بگيريد ميفرمايند الخبز اسم للمأكول حكمت ميخواهند فرمايش كنند، ميفرمايند نان آن است كه ميخوري همچنين ميفرمايند كه الماء اسم للمشروب آني كه ميآشامي رفع تشنگي ميكند اين آب است. ثوب اسم است براي آن چيزي كه ميپوشي و از سرما تو را حفظ ميكند و هكذا طويل اسم للطويل[6] عريض اسم للعريض[7] رنگ اسم است براي چيزي كه رنگ دارد. به همين نسق عاجز يعني چه؟ يعني عاجز. قادر يعني چه؟ يعني قادر. حتي اينها در علم خود علم خودشان مال خودشان نيست مملوك خودشان نيست هر قدر او خواسته دارند هر قدر نخواسته ندارند لايحيطون بشيء من علمه الاّ بماشاء اينها جهالند اوست عالم، اينها عاجزند اوست قادر، اينها سفهايند اوست حكيم، اوست همه كاره اينها هيچ كارهاند. فكر كنيد به دليل حكمت قهقري كه برميگردي خواهي يافت كه اينها لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاهيچ چيز و لاحول و لاقوة الا باللّه هيچ حولي و هيچ قوهاي براي احدي نيست آني كه همه حول و همه قوه و همه چيز دارد او غني مطلق است و غير او هر چه هست همه محتاج. حالا غني و محتاج آيا مثل همند؟ آيا صدق بر يكديگر ميكنند؟ ميبيني نميكنند پس العاجز را اسم بگذار براي مخلوقات القادر را اسم بگذار براي خدا. الخبز اسم للمأكول جور استدلال است كه تعليم ميكنند به هشام پس گرم گرم است سرد سرد است و هكذا طوري است كه وقتي بيانش ميكني داخل بديهيات ميشود لكن يكپاره مردم گفتهاند كه علم بديهي چه مصرف دارد علم نظري خوب است. ملتفت باشيد انشاءاللّه ببينيد صانع هميشه هي بديهيات را ميآرد براي مردم و استدلال ميكند، ميفرمايد هل يستوي الظلمات و النور خيلي از حكما گفتهاند سخن بديهي كسي بگويد فايده ندارد گفتن آن، ميخواهم عرض ميكنم تمام فايدهها در بديهيات است ميگويند كسي بگويد حرفي را كه بديهي باشد مثل اينكه بگويد هر چه در جوي ميرود آب است، آنچه در چشم ميرود خواب است اين فايده ندارد. شما انشاءاللّه ملتفت باشيد كه استادان اينها را پيش مياندازند كه نتيجه بگيرند. بديهيات بايد بديهي شاگرد باشد كه هي معلم آن بديهيات را پيش بيندازد و هي از آنها نتيجه بگيرد و تحويل خودت كند آن نتيجه را پس هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور واينها بديهي است كه خودت ميفهمي اما ظلمات، ظلمات است يعني چه؟ يعني هيچ نور در آن نيست اسم «الظلمة» را ببين كجا است ظلمت بگو، اسم نور را ببين كجاست نور بگو. پس اگر اسم نور را برداري روي ظلمت بگذاري دروغ است كذب است غلط است باطل است. پس الثوب اسم للملبوس آخرش فرمايش حضرت صادق ميشود حضرت هم از روي قرآن برميدارد حرف ميزند هل يستوي الاحياء و الاموات احياء با اموات آيا فرق ندارند، زندهها و مردهها آيا مثل همند؟ بديهي است كه مثل هم نيستند آخر از اين بديهي نتيجه ميگيرد و دستت ميدهد كه آن كسي كه ميداند آيا مثل آن كسي است كه جاهل است؟ نه، عالم مثل جاهل نيست. حالا كه چنين است آيا عالم صدق بر جاهل ميكند؟ نميكند. پس اين خلق تمامشان جهالند هيچ كدام خدا نيستند، اين خلق تمامشان عاجزينند هيچ كدام خدا نيستند، اين خلق تمامشان سفها هستند هيچ كدام خدا نيستند. خدا آن كسي است كه به كلش عليم است به كلش قدير است به كلش حكيم است به كلش سميع است به كلش قدير است به كلش بصير است غير از خلق خودش است صدق بر اينها نميكند اينها نه سميعند نه بصيرند اينها جوري هستند كه سمعشان از جاي بخصوصي است از جاي بخصوصي ميشنوند از همه اعضا نميتوانند بشنوند، ديدنشان همينطور از جاي بخصوصي است خدا چنين نيست خدا سميع است بيعضو بخصوصي، خدا قادر است بيعضو بخصوصي، خدا عالم است بياينكه علمي در سرش باشد، خدا قادر است و متصرف بياينكه عصا بردارد دست بگيرد با آن عصا كاري كند مثل اينكه تو دست خودت را دراز ميكني كاري ميكني. خلاصه اين صانع است كه غير دارد غيرش خلقش هستند، اين است غني و الناس كلهم تمام خلق فقرايند الي اللّه وحده لاشريك له. پس اين صدق نميكند به هيچ نظري به هيچ طوري بر هيچ خلق حتي خلق اول صدق نميكند. بلي بعضي را صفاتي است بعضي را صفاتي ديگر به طور حكمت بعضي را فقير خلق كرده بعضي را غني، بعضي را سلطان بعضي را رعيت، بعضي را آسمان بعضي را زمين، بعضي را غيب بعضي را شهاده و تا در ميان اشياء مابهالامتيازي قرار نميداد اشياء اشياء نبودند زيد زيد نبود عمرو عمرو نبود همينطور غيب غيب نبود. شهاده شهاده نبود، شهاده واجد غيب نبود غيب واجد شهاده نبود و شهاده واجب است غيب نباشد. غيب واجب است شهاده نباشد حتما بايد غيب شهاده نباشد شهاده بايد غيب نباشد و اگر چنين بود تمام حكمت بر هم ميخورد اشياء ممتاز از هم نميشدند و اگر ممتاز نميشدند خلقتشان لغو و بيمصرف بود و لغو از صانع حكيم سر نميزند.
خلاصه اين خدا اول كاري كه ميكند ــ و حالا خسته شدم و اينها همه همان مطلب اول است كه عرض ميكردم و هي شاخ و برگ پيدا ميكند. اصل مطلب اين است كه ــ اول صنعتي كه صانع ميكند حركتي است از خارج از اطراف وجود او دست ميزند، فعل او از محدب خلق ميآيد سرازير ميآيد تا آن نقطه وسط كه ديگر آن طرفترش هيچ ندارد آن طرفش اگر چيزي بود باز فعل ميرفت آنجا. فعل هم اندازه بخصوصي ندارد كه تا كجا بايد برود انتهايش و منتهايش آنجايي است كه ماده آنجا رفته باز حرفها شاخ و برگ پيدا ميكند و اين شاخ و برگها را اگر ضبطش هم نتوانستيد بكنيد آن مطلب اصل اگر در دست باشد اينها توش هست خودتان پيداش خواهيد كرد پس همه جا بدانيد فعليت اندازهگير نيست، اندازهگير هميشه قابليت است. پس جسم تا جايي هست تصرف صانع ميآيد توش جايي كه جسم نيست تصرف صانع هم نميرود صانع آنجا چه ميكند از محدب عرش كه گذشتي تصرف آنجا چه ميكند؟ آنجا هيچ نيست، آنجا لاخلأ و لاملأ جايي نيست جايي كه جسم نيست در آن محدب عرش تصرف صانع در آنجا چه ميكند؟ آنجا ديگر هيچ نيست، آنجا جايي نيست، آنجا مادهاي نيست كه كسي تصرفي كند در آن. فكر كنيد در خودتان، قوت شما به مادهاي كه تعلق ميگيرد و تصرف در آن ميكند سر عصا تا آنجا كه رفته شما كه عصا را حركت ميدهيد عصا مقدر كرده فعل شما را اگر عصا درازتر ميشد تا آنجا هم ميرفت اگر درازتر از آن هم ميشد تا آنجا هم ميرفت اندازه را هميشه بدانيد مواد ميگيرند. پس صانع تصرف ميكند از محدب خلق دست ميكند فعلش از آن راه بايد بيايد در خلق در محدب خلق و منتهياليه خلق كه آن طرفش صانع است و بدانيد خلق هيچ خدا نيستند از آنجا دست ميكند پس از محدب خلق دست كرده و تصرف كرده. پس آنهايي كه در اعماق اين كومه است فعل اللّه به آنها تعلق ميگيرد تا برسد به آن نقطه وسط كه آن مركز باشد منتهياليه حركت ميرود تا آنجا اينجا سكوني واقع ميشود از تسكين فاعل كه قبض فاعل باشد آنجا كه گرفته بود بسط بود اينجا قبض است. پس يك سكوني كه ضد حركت است، يك حركتي كه ضد سكون است از تأثير فاعل پيدا ميشود و حرارت را از حركت به وجود ميآورد، حالا آورده و حالا عرض ميكنم آورده به جهتي كه ديدهام آورده ميگويم نكتهاي بعد از وقوع است و حكيم كارش همين است ديگر اين از نكات بعد از وقوع است و استهزاء كنند مردم به جهت آن است كه غافلند. تمام حكمت نكات بعد الوقوع است حكمت اين است كه نگاه كن ببين صانع چه كرده تو هم بگو اينطور كرده. پس هرجا حركتي پيدا شد بدان گرمي همراه آن است از اينجا برداشتهاي اين مطلب را. حالا اين گرمي اول آمده به جهت اينكه نزديك اين جسم بوده و خيلي متصل بوده به اين جسم در حركت قبضي هم فكر كنيد كه از وسط بايد رو به اعلي برود پس اول گرمي آمده بعد سردي آمده اول تا دست نزند قبض نكند هيچ تأثيري پيدا نميشود پس بسط از آن راه ميآيد قبض از اين راه ميرود. پس اول حركت ميآيد گرمي ميآرد بعد سكون ميآيد سردي ميآرد گرمي از سرابالا ميآيد سردي از پايين ميرود سرابالا به آن قاعدهاي كه مكرر عرض كردهام كه سردي كه ميآيد جسم را در هم ميكوبد هي اين جسم حالتش از گرمي و سردي تغيير ميكند پس در درجه خاصي رطوبت پيدا ميشود رطوبتي كه به كار ميآيد و الاّ رطوبت در همه جا هست، در درجه خاصي يبوست پيدا ميشود. رطوبت از نار است و نار از عرش تا تخوم ارضين رفته، يبوست از خاك است و از سكون و سكون از اين راه بالا رفته مبدئش زمين است و تا محدب عرش رفته در عمق زمين بايد سختتر چيزها باشد، به عمق زمين كسي برود آنجا خيلي صلب و سخت است. پس سكون از اينجا دارد سرابالا ميرود. پس اين رطوبتي كه به كار ميآيد اثر حرارت است و حرارت اثر حركت است، يبوستي كه به كار ميآيد اثر برودت است و برودت اثر سكون است و لابد است از اين حرارت و برودت و از اين رطوبت و يبوست در صنعت چهار چيز به كار ميآيد: دو يد فاعل و دو يد قابل. فعل صانع يك حري است يك بردي، اين حرش و بردش ميگيرد رطوبتي و يبوستي را و در آن تصرف ميكند. اينها بيان واضحش در كتاب و سنت همانهايي است كه ميفرمايد آب و گل بود، آب برداشتند و خاك برداشتند طينت فلان را ساختند. طينت گل است يعني گل او را ساختند. هيچ جا نميگويند از حرارت چيزي ساختند يا از برودت چيزي ساختند لفظهاي حكماي الهي اينجورها است اينهايي كه پر بصيرت ندارند وقتي ميخواهند تعبير بياورند ميگويند مركبند از حرارتي و برودتي لكن آنهايي كه حكيمند ميگويند مركبند از رطوبت و يبوستي. حرارت كه ميآيد تراب يابس را حل ميكند در آن آب، برودت كه ميآيد رطوبت يخ ميكند رطوبت را عقد ميكند در يبوست. حرارت و برودت دو يد فاعلند حرارت يد حلاله است براي فاعل برودت يد عقاده است براي او. برودت جسم را عقد ميكند عقد رطوبت ميكند حرارت چه چيز را حل ميكند؟ يبوست را. اين رطوبت و اين يبوست اثر آن دو تا است رطوبت اصلش از نار است و از حرارت يبوست اصلش از زمين است و از برودت از دو يد فاعل دو چيز قابل پيدا ميشود. پس آن رطوبتي كه ميگيرد صنعت در آن ميكند از اثر نار است و آن يبوست از اثر سكون است و از اثر برودت است پيدا شده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
7بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس پنجم دوشنبه 25 ذيالقعدة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
بعد از آني كه ملتفت شديد انشاءاللّه كه همراه هر حركتي حرارتي ميآيد آتش ميآيد و همراه هر سكوني برودتي ميآيد. پس برودت اثر سكون است و حرارت اثر حركت است، نه حركت اثر حرارت. ملتفت باشيد انشاءاللّه، حركت كه آمد از جايي چيزي را انتقال ميدهد به جايي و همچنين سكوني كه حاصل شد برودت ميآرد و بعد از آني كه نظر كنيد انشاءاللّه كه در بين اين حركتي كه از سمتي ميآيد و اين سكوني كه از سمت مقابلش ميآيد، حركت از آن سمت ميآيد رأس مخروطش ميآيد تا اسفل درجات آن سمت سكون از آن سمت ميرود و رأس مخروطش ميرود تا اعلي درجات آن. پس تمام آنچه در مابين اين مبدء و منتهي است به اين حركت و اين سكون است نهايت مايلي اعلي حركت در آن غالب است مايلي اسفل سكون در آن غالب است. اين نظر را داشته باشيد ملتفت باشيد انشاءاللّه كه همين حرارت از آن آتش است، حرارت را عرض هم كه خيال كنيد باز جستجو كنيد آتشش پيدا شود. عرض يعني قائم به غير. جوهر نار است نهايت توي اين دنيا نيست جاي ديگر هست و او را به همين سرعتي كه در حركت هست تدبير ميكنند ميآورند اينجا حتي سرعت نباشد و حركت بطيء باشد حرارت بطيئه ميآيد. پس آتش وقتي درگرفت در چيزي كه در همان چيز هم باز يك حرارت سابقي بوده يك برودت سابقي بوده، ملتفت باشيد انشاءاللّه در نفس همين شعله هم همينطور است. عرض كردم نظر اهل حكمت نظر وسيعي بايد باشد بياغراق در توي نظرشان تمام ملك را بايد حاضر كنند تمام ملك اگر پيش نظر حاضر شد ميداني هر جايي چطور شد. اگر توي اين دريا گير كرد نميتواند جان در ببرد. ميفرمايند در جبر و تفويض فكر نكنيد فرو نرويد بحر عميق فلاتلجه طريق مظلم فلاتسلكه در حديثي ديگر ميفرمايند بحر كثير الحيات و الحيتان يعلو مرة و يسفل اخري حالا در همچو دريايي بخواهي فرو بروي غرق ميشوي خودت را گم ميكني خيالت را گم ميكني به اين جهت گفتهاند در اين دريا فرو مرو آن كنار بايست. كسي بخواهد درست اين مسأله را بفهمد بايد برود پيش خدا از آن بالا كه نگاه ميكند نميترسد ميتواند راهش را پيدا كند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس در تمام درجات حركت هست، در تمام درجات اين سكون هست مثل دو مثلث متداخل يا مثل دو ماده متداخل، سركه و شيره را داخل كنند لطايفش بيايد بالا كثايفش برود پايين. پس آتش وقتي غلبه كرده به چيز ساكني و او را متحرك كرد و مذاب كرد بعد بخار ميشود بعد دود ميشود چطور ميشود كه شعله ميشود؟ اينطور كه آتش وقتي درگرفت در اين دود باز آن دودهاي لطيفي كه در جوف اين دودهاي متعارفي هست ميآرد رو به خودش و در آن درميگيرد يعني آن رطوباتي كه متصل است اجزاش به هم. ملتفت باشيد بخواهيد بدانيد شعله چطور شعله ميشود توي همين بيانات بايد بفهميد و اگر اينجا فهميديد آن وقت ميفهميد اتصال روح هم چه جور است.
پس وقتي يك رطوبتي كه جميع اجزاش به جميع اجزاء متصل است پيدا شد و هر چيز رطبي حالتش اين است كه اجزاش به هم متصل است و چيز يابس اين جزئش به آن جزئش نميشود متصل شود چيز تري ميخواهد كه اجزاش به هم بچسبد حتي اين نظر را دقيق كنيد در همان چيزهاي خيلي خشك مثل كلوخ هم كه نظر كنيد، كلوخ تا به هم چسبيده اجزاش بدانيد رطوبتي در اين كلوخ هست آفتاب اگر به شدت بر اين تابيد مكلس ميشود مثل آهك ميشود، بيشتر تابيد خاكستر ميشود. پس هر چيزي كه به چيزي اتصال دارد كائناً ماكان بالغا مابلغ بدانيد رطوبت دارد. باز فراموش نكنيد هر جايي رطوبت هست آتش آنجا هست اگر نار نبود رطوبت نبود اين رطوبات سفليه تمام مبدئش نار است. پس هر جايي اتصالي به هم يافته رطوبت است اتصالي دارد از اين جهت آن دودي كه رطوبت دارد چربي دارد دسومت دارد و تو بگو رطوبت دارد، به جهت اتصال اجزاش به يكديگر ناري كه طبيعتش اتصال اجزاء است به يكديگر در آن درميگيرد و شعله ساخته ميشود و از اطراف اين دود هي اجزاي يابسه ميريزد آن رطوبتي كه همراه نار رفت توي شعله و بخار شد و دود شد آن اجزاي يابسه پيششيبسش خل اتصال اجزاء ندارد چون اتصال اجزاء ندارد باز آنجا مكث نميتواند بكند نار فرار ميكند از اين جهت است كه از دودهاي كه از سر شعله دارد بالا ميرود در توي دوده اتصال اجزاي درستي نيست و لو چشم اتصال ببيند در واقع اتصال ميانشان نيست چشم خيلي تندي هم باشد بسا ببيند اتصال نيست ميانشان مثل اينكه بخار از جايي كه متصاعد شد اين چشمها غالبا كه نگاه ميكند چيز متصلي ميبيند دارد بالا ميرود چشم اگر دقيق شد بسا ببيند اينها ريزريزهاي آبند متصل به هم نيستند. شيشهاي را نصف آب كني توي آفتاب روي آتش بگذاري بنا كند بخار كردن بخار كه متصاعد شد نگاه كه ميكني توي شيشه ريزريزهاي آب مثل ذره ذرههايي كه از روزن ميافتد در وقت تابيدن آفتاب در بادي نظر يك تكه به نظر ميآيد دقت كه ميكني ميبيني همين بخار ريزريزهاي آب است كه به هم متصل نيست. به همينطور دودهايي كه آتش در آن درنگرفته چون اجزاش در واقع به هم متصل نيست ناري كه تمامش اتصال است به اين شيء تعلق نميگيرد مگر چيزي باشد اجزاش به هم متصل باشد به آن تعلق بگيرد. پس آن دودي كه رطوبتش كم شده به جهتي كه همين آتش توش افتاده همينطور است در بادي نظر روغنها را متصل و متشاكلالاجزاء ميبيني و چنين نيست متصل نيست، باز ريزريزهاي خاك و تراب توي اين روغنها هست اگر نداشت غليظ نميشد روغني نميشد. پس وقتي نار در گرفت در روغني در زيتي وقتي اين را بخار كرد و دودش كرد، آن دود كه اتصال اجزاء دارد در آن درميگيرد و آن دودي كه رطوبت و اتصال اجزاش كم شد نار نميتواند در آن دربگيرد از اين جهت دود از سر شعله درميرود بلكه از تمام اطراف اين شعله سر هم دوده ميريزد. هر اطاقي كه چراغ زياد روشن شود مدتها چراغ در آن بسوزد سفيد باشد كمكم سياه ميشود.
باز دقت كنيد انشاءاللّه، نار چون از بالا ميآيد پايين نه از پايين ميرود بالا آتش از بالا سرازير ميشود، پس هر چه بالاتر باشد زورش بيشتر است هر چه پايينتر است حرارتش كمتر ميشود. پايين شعله دست بزني دست را كمتر ميسوزاند اما سر شعله را دست بزني تا دست زدي زود ميسوزاند. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه چون آتش از بالا رو به پايين ميآيد حرارتش هر چه بالاي شعله است بيشتر است هر چه پايين شعله است حرارتش كمتر است. در پائين شعله بخاريت زيادتر است در بالاي شعله دخانيت زيادتر است از اين سبب است نار و شعلات مخروطي شدهاند نه اين است كه شكل آتش مخروطي باشد شكل آتش يكدست و متشاكلالاجزاء و شكل كره است وقتي آتش درگرفت در دودي اسافلش بخاريت دارد اعاليش دخانيت دارد البته در بالاي اين شعله زور اين بيشتر است پس آنجا رطوبات بخاريه را زودتر فاني ميكند. پس سر شعله باريك ميشود در پايين شعله بخار زود فاني نميشود يكي به جهت اينكه زور آتش كمتر است يكي به جهت اينكه بخار بيشتر است. پس اينجا سردتر است پس كلفتتر است از اين جهت مخروطي ميشود. پس دائما از جميع اطراف اين شعلهاي كه ميسوزد دوده ميريزد، از پايينها كمتر ميريزد هر چه رو به بالا ميرود دوده بيشتر ميريزد آن سر شعله جايي است كه رطوبت آنجا جمع شده تا جايي كه شعله رفته رطوبات متصله آنجا هست جايي كه شعله منقطع ميشود آن وقت وقتي است كه دود اتصال اجزاء ندارد آنجا دودهها ميرود به هوا. پس دائما جذب و دفع هست، دفع ماينافر النار ميكند آنچه آتش ميبيند منافر طبع خودش است و آن اجزاي يابسه ترابيه است كه اتصال اجزاء ندارند آنها را ميزند از خود دفع ميكند و آن رطوباتي را كه اتصال اجزاء دارد و مناسبتي با خودش دارد جذب ميكند به خود.
انشاءاللّه درست دقت كنيد و خيلي صعب است و مشكل است دقت كردنش. پس هر جذبي هر جايي هست بدانيد دفع لازم او افتاده جذب ميكند مناسبات خود را و تمام آنچه جذب ميكند يكدست نيست و منافرات لامحاله توش هست به جهتي كه حركت از سمتي ميآيد سكون از سمتي پس چون شيء بسيط يكدستي نيست حتي اين آبها يكدست نيستند هر چه بالا ايستاده لطيفتر است هر چه پايينتر است غليظتر است. آبي كه ته حوض است خيلي غليظتر است از آب بالاي حوض، احساس ميشود غليظ بودنش اين است كه رجنها آنجا پيدا ميشود ميبندد متحجر ميشود، آبهاي بالاي حوض لطيفتر است. هر جا ديديد حركت آمد سكون لامحاله داخل آن حركت هست پس حركت صرف صرف اندازه ندارد كه چقدر سريع بايد باشد پس اين سرعتهاي متعارفي سكون داخل دارد يا اين بطؤهاي متعارفي حركت داخل دارد. فلان سريع است يعني سكون كمتر دارد. بطيء است يعني حركت كمتر دارد. پس از اينجور حركات كه به نظرتان هست هر قدر سريع خيالش كنيد اسرع مايمكن خيالش كنيد باز يكخورده سكون داخلش هست. پس حركت صرف صرف آن حركت هيچ سكون داخلش نيست. حركت صرف اندازه ندارد كه چقدر سريع بايد باشد به يك لمحه از شرق و غرب و از آسمان و زمين ميگذرد و طول نميكشد به جهت آنكه سبب طول حركت كه ميبيني يك حركت تند آمد يكي تندتر يكي كند آمد يكي كندتر آمد بدانيد هر جايي كه افعل تفضيل ميآيد و مقام مقام تشكيك است، صرف صرف نيست. باز اين قاعده كليه باشد همه جا جاريش كنيد تشكيك اصطلاح است و هر جا افعل تفضيل ميآيد، سفيدي و سفيدتري ميآيد معلوم است آن سفيد قدري سياهي و كدورت داخل دارد و الاّ معني نداشت برف سفيدتر باشد از شكر مثلا. سفيدتر معنيش اين است كه كدورت كمتر دارد سفيدي شكر كه به آن سفيدي نيست كدورت بيشتر داخل دارد. پس هر جا مقام مقام تشكيك شد و افعل تفضيل آمد سريع و بطيء پيدا شد بدانيد دو ضد داخل همند الاّ اينكه ضدي غلبه دارد يكي مغلوب است. غلبهاش هم يا در درجه اول غلبه دارد يا در درجه ثاني يا در درجه ثالث و هكذا. پس هر حركتي آمد به اندازه او حرارت همراهش است و هر حرارتي جسم را رقيق ميكند رو به خود ميكشد بالا به اندازهاي كه هست. ببينيد حرارت يك نسق از آفتاب ميآيد پايين آبها را بخار ميكند برميدارد خاكها و سنگها را ميبرد به همراه خود ديگر اگر زورش زيادتر شد يك وقتي كوه را ميكند چنانكه ديده شده.
خلاصه ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس در هر حركتي يك جذبي است يعني حركت نار توش است و نار كه غالب شد بر اين جسم، جسم را سبك ميكند و رو به خودش ميكشد و آن را ميبرد بالا و همچنين هر سكوني كه تعلق به اين جسم گرفت سكون جسم را سنگين ميكند به اندازهاي هم كه آمده سنگين كرده تا آنقدر سنگينش ميكند كه ميبردش به آن مركز زمين. باز اين مكونات در جوف را فكر كنيد، از اينجا بخارات ميروند تا جاي بخصوصي و ديگر از آنجا بالا نميرود. فكر كنيد كه چرا نميرود، اين اگر طبعش بالا رفتن است چرا بالاتر نميرود؟ اين بخارات قدري از اجزاي ترابيه همراهشان هست قدري از اجزاء مائيه همراهشان هست پس هم رطوبت دارند هم يبوست و وقتي حرارت شمس بر اينها تابيد اينها را بر ميدارد رو به بالا ميبرد و هر سمتي كه گرمتر است بخار رو به آن سمت ميرود. بدانيد اين را و اين نمونهاي باشد براتان كه در آن فكر كنيد. حتم نيست كه بخار رو به بالا برود و اينها نكاتي است كه از نظرها خيلي محو شده. بايد دانست باز نه اين است كه لازم است كه آتش راست سرابالا برود يا دود را ولش كنند اگر بادي نزند راست برود سرابالا، يا بخار لازم است سرابالا برود. بدانيد همچنين نيست، باز هر سمتي كه گرمتر است آتش ميرود آنجا دود ميرود آنجا بخار ميرود آنجا و آن سمت گرم بالا اسمش است چرا كه آن سمت گرم نار در آن هست و چون نار دارد و مستولي شده بر هر سمتي كه خيال كنيد آنجا را گرم كرده آن جسم را تلطيف كرده و دايره آنجا را وسيع كرده حجمش را زياد كرده. حالا در نزديكي آنجا اگر آتشي روشن شود بخار رو به آتش ميرود دود رو به آنجا ميرود آتش رو به آنجا ميرود. فكر كنيد و لو دقيق[8] باشد نمونههاش در ملك بسيار است. وقتي هوا خيلي سرد شد دود از مطبخ بيرون نميرود و هر چه هوا گرم باشد ميبيني دود لوله شد از روزنه بيرون رفت، اين سببش چيست؟ مادامي كه هواي آن مطبخ سردتر باشد از هواي بيرون و بيرون گرمتر باشد اين دود از اينجا ميكشد ميرود بيرون هواي مطبخ گرمتر شد از بيرون اين دود در مطبخ ميپيچد و بيرون نميرود مگر دود زيادي روي هم جمع شود زور بزند برود بيرون آن هم باز ملتفت باشيد حكمتش را. دودها كه پيچيد توي مطبخ توي روزنه بدانيد اين دود گرم ميشود گرم كه شد اين يك خورده پاش را ميتواند بردارد بالا بگذارد و بيرون برود.
باري ملتفت باشيد انشاءاللّه، همين كه نار مستولي شد بر اين جسمي كه ميبيني، آن را لطيف ميكند اين لطافت و كثافت هم از خودش نيست اين چشم قطع نظر از صنعت صانع هيچ ندارد و اين تحريكي كه آمد از لازمه جسم نيست، سكون از لازمه جسم نيست پس از خارج آمده، اين حركت كه آمد لطيف پيدا شد آن سكون كه آمد كثيف پيدا شد. آن لطافت از آن محدب آمد تا تخوم ارضينش و آن سكون رأس مخروطش رفت تا محدب. پس در هر جايي اين حركت هست اين سكون هست در هر جايي اين حرارت هست اين برودت هست، در هر جايي اين رطوبت هست اين يبوست هست. اجزاي رطبيه به كار نار ميآيد نه اجزاي يابسه آنچه به كارش نميآيد ميزند بيرون ميكند و در اين ميانه همان شعله كه دارد ميسوزد قبضي دارد و بسطي اگر چه به چشم نيايد و خيلي جاها به چشم هم ميآيد. اين آتش و لو باد خارجي هم نيايد آتشي باشد كه هيچ حركت نكند باز اين قبض و بسط را دارد. در شعله خوب واضح است نگاه كنيد ببينيد اين شعله بخار است سرابالا ميرود مثل نهر جاري دائما پيههاي آب شده ميآيد توي فتيله و دائما بخار ميشود و دود ميشود و آتش ميشود دائما دارد ميجنبد و لو جنبشش به چشم در نيايد. واقعا حقيقةً مثل اين است كه انسان نگاه كند به يك آب جاريي كه موج نزند راه برود و تند هم برود همچو آبي را بسا انسان نفهمد كه متحرك است به جهتي كه چشم تميز نميدهد مگر قياس كند چيزي را به چيزي آن وقت ميفهمد اين آب راه ميرود.
باري، خلاصه منظور اين بود و انشاءاللّه داشته باشيد و فراموش نكنيد اين را كه نار وقتي مستولي شد بر دود و مشتعل شد لامحاله هي دوده از اطراف اين ميريزد و اين به حكم عقل است چشم تميز ندهد ندهد پس دافعه همراه اين است چنانكه جاذبه هست و جذب ميكند روغن را. هي بخار رو به اين ميآيد از اين طرف هم روغن آب شده طبعش اين است رو به بخار بيايد هي روغن ميرود و هي بخار ميشود و بخار طبعش اين است كه پايش را از روي زمين بردارد. از اين جهت است توي شكم شعله داغتر است از آن بخاري كه تازه احداث ميشود. پس بخار يك پرده ميرود بالا در درجه اول كه واقع شد داغ ميشود، در درجه بالاش داغتر ميشود در درجه بالاش داغتر است تا برود از سر شعله بيرون. پس اين شعله دائما مثل نهر جاري است و دائما الي ابدالابد چنين شعلات دائم التحليلند و دايم بدل مايتحلل بايد به آن برسد. اگر يك آن روغن نباشد بياغراق شعله را خيال نكنيد ميتواند مكث كند، يك آني نه در فتيله روغن باشد نه در بخار نه در دود، اين شعله تمام ميشود. پس دائما محتاج است بدل مايتحلل به اين برسد تا اين شعله اين شعله باشد و دائما تحليل ميرود اگر تحليل نرود محال است. محال است يك لمحه اين چراغ از آن تحليل نرود آنچه دارد داشته باشد. چراغها نيستند مثل سنگهاي دنيا كه جايي كه افتاده هميشه آنجا افتاده باشد پس اين شعله دايم التجدد است و دايم الفنا است، دايم الحدوث و دايم الفنا است، سر هم ميميرد سر هم زنده ميشود.
يكخورده فكر كنيد همين يك مجلس فكر كنيد و داشته باشيد تمام عمر دنيا را ميفهميد. ميفرمايد مثل الحيوة الدنيا و ببينيد دليل حكمت است تمامش دليل عقل است خدا گفته مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض يك ساعت ديگر كه ميشود يا يك ماه ديگرش كه ميشود فاصبح هشيما تذروه الرياح آب ميآيد از آسمان دائما بايد برود توي درخت و اين آب دائما بايد از سر درخت بيرون برود دائما بايد بچكد از اطراف درخت پس نباتات دائم الفنا است و دائما متجدد است تا بخواهند باشند آبشان ميدهند وقتي نميخواهند باشند ديگر آبشان نميدهند آنها هم فاني ميشوند و اين آب نميماند آنجا كه باشد. آنجا اين آب از ريشهاش ميآيد در شاخههاش در برگش ميآيد مثل شاخ حجامتي كه گذارده باشند جاذبه افلاك از جميع اطرافش رطوبات را جذب ميكند ميآرد در هوا آنجا بخارش ميكند دائما رطوبات بيرون ميرود دائما بدل مايتحلل ميخواهد. يك آني يك جاييش آب نداشته باشد همان ساعت ميخشكد. همچنين است همين حيات دنيا دائما اين غذا بايد خون شود دائما خون بايد بخار شود دائما در اين بخار حيات در بگيرد. يك سرش آتش درميگيرد يك سرش آن دود است كه درميگيرد به آن آتش همراه اين نفسي كه انسان ميكشد كه اگر حبس بشود انسان ميميرد بخار بيرون ميآيد از جميع مسامات مثل شاخ حجامت كه بگذارند و بكشند همانطور كه از مسامات عرق بيرون ميآيد بخار بهتر بيرون ميآيد. پس اين حياتي كه الان توي بدن تمام حيها هست به واسطه آن بخار است و دائما آن بخاري كه ماسك اين حيات است بيرون ميآيد از جميع اطراف اين بدن خصوصا از راه نفس. بيرون كه آمد چون اجزاش به هم متصل نيستند دائما فاني ميشود و دائما آن چيزي آن بخاري كه متصل است اجزاش به هم در يك جاي بدن درست ميشود دائما شعله حيات در يك موضع بدن درميگيرد بعينه مثل چراغ ميماند كه از سر شعله بخارات بيرون ميرود از فضوات بدن بيرون ميرود و باز بخار به جايش ميآيد. كأنه دائما شما را ميميرانند در اين دنيا و دائما زنده ميكنند شما را. پس آن ثانيتان را نه خيال كنيد آن اول است اگر بابصيرت باشي و فكر كني شكر ميكني، الحمد للّه كه مرا داري زنده ميكني. تمام امدادي كه امسال به شما ميرسد امسال بيرون ميرود سال ديگر تازه باران ميخواهند تازه گندم ميخواهند بل هم في لبس من خلق جديد. پس هميشه صانع دائم الامداد است دائم مدد ميكند و خلق ميكند و كل يوم كل آن هو في شأن. فكر كنيد خدا اگر يك آن دست بكشد از ملكش مگر ميشود ملكش به جا بماند. تا محرك دست كشيد از حركت، متحرك حركتش تمام ميشود. پس ملتفت باشيد همراه حركت حرارت ميآيد همراه سكون برودت ميآيد. از حرارت جسم لطيف ميشود و جذبي پيدا ميشود از برودت جسم كثيف ميشود و دفعي پيدا ميشود و در هر درجه دفع ميكند و در هر درجه جذب ميكند. پس مقابل هر جذبي دفعي است مقابل هر دفعي جذبي است وقتي درست نگاه كني خواهي يافت كه اين قوهاي كه فرنگيها حالا قوهاش ميگويند همين جذب و دفع است هر جا اين قوه هم نيست ظاهرا نيست قوه حكمي در همه جا هست به جهت آنكه وقتي حركت آمد در چيزي كه اجزاي مركبه دارد لامحاله جذب و دفع همراه آن پيدا ميشود و آن همان قوه است و وقتي حركت آمد در چيزي كه اجزاي مركبه دارد مركب القوي است واقعا و ديگر اطبا گفتهاند بعضي ادويه مركب القوي هستند و باقي نيستند مثل اينكه گفتهاند چغندر مركب القوي است شما ملتفت باشيد انشاءاللّه چغندر واضح است مركب القوي بودنش لكن من عرض ميكنم تمام دواها مركب القوي است دوايي نيست مركب القوي نباشد. ببينيد بسا دوايي را حالا ميخوري گرمي ميكند ساعتي ديگر ميخوري تبريد ميكند اينها را نفهميدهاند فرنگيها كه منكر شدهاند اين را كه فلان دوا گرم است يا سرد است گفتهاند طبيعت اين دوا گرم است يا سرد، اين حرفي است ما تجربه كردهايم گنهگنه را در وقت معيني به مقدار معيني ميدهيم گرمي ميكند وقتي ديگر مقدار معيني ديگر ميدهيم سردي ميكند. عرض ميكنم شما ملتفت باشيد تمام دواها تمام مركبات اين دنيا مركب القوي هستند. يك درجه آنها گرم است يك درجهشان سرد است. ظاهر زيبق سرد است باطنش آتش است زبان را زخم ميكند، ظاهر نقره سرد است مزاجش سرد است ورق نقره ميخورند تبريد ميكند همين نقره را يكخورده مكلسش ميكنند همين سنگ جهنمي ميشود كه روي هر جا كه بگذاري از آتش بيشتر ميسوزاند. يك كاريش كردند حالتي ديگر برابش پيدا ميشود.
باري پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، اين جذب و دفع همراه اين حركت افتاده و اين جذب و دفع در هر جايي يك جور اقتضايي ميكند. ملتفت باشيد انشاءاللّه حالا اين جذب و دفع را در يك قبضه بخصوصي كه خيالش ميكني مثل شعله، بله اين دائما به طور خفقان حركت ميكند يا در نبض كه فكر ميكني يك دفعه ميبيني واشد از هم يك دفعه ميبيني جمع شد، هي واكرد هي جمع كرد. فكر كنيد و نوعش را از دست ندهيد.
نوع بسط و قبض را در موجي كه در دريا پيدا ميشود فكر كن. سنگي را بيندازي در دريا و موج بزند آن موج از پيش سنگ راه ميافتد ميرود تا جايي كه آب هست تا كناره دريا جاييش را با چشم ببيني ميرود و خفقان نميكند.
پس ملتفت باشيد در بسط و قبض، بسط در جايي است كه آن مادهاي كه اين قبض و بسط در آنجا پيدا ميشود ماده كوچكي است كه بسطش تا جايي است قبضش هم پشت سرش ميآيد همان جا نگاهش ميدارد اين است كه خفقان پيدا ميشود. حالا كه قبض و بسط در تمام اين كومه باشد چه ميشود يك دفعه كه باد ميكند تمام اين كومه باد ميكند يك دفعه كه خود را جمع ميكند تمام كومه خود را جمع ميكند. در حركت نبض همان ساعتي كه قلب قبض براش پيدا ميشود همان ساعت بسط پيدا ميشود بعينه مثل تلگراف كه تا اينجا ميزند آنجا خبر ميشود. نه اين است كه آنجا كه قلب دهنش را واكند از قلب بسط به تدريج ميآيد در عروق و خورده خورده به اطراف بدن ميرسد و دو سه دقيقه بعد قبض ميآيد، چنين نيست بلكه در وقت بسط تمام اين شريانات منبسطند وقت قبضشان هم تمام آنها منقبضند به جهتي كه اتصال اجزاء دارند كأنه يك شيء است اين يك شيء وقتي منقبض ميشود تمام اجزاش منقبض ميشود وقتي منبسط ميشود تمام اجزاش منبسط ميشود از سر انگشت قبض و بسط احساس ميشود اين بعينه مثل قبض و بسطي است كه در قلب به هم رسيد. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اين قبض و بسط وقتي در جسم شد كه جسم بزرگ است قبض و بسطش هم بزرگ است پس حركت مبدء در افلاك كه آمد افلاك موج ميزند در تمام آنها يك دفعه موجش بعينه مثل موج نبض است و موج نبض مثل دريا نيست، موج دريا اول موج اينجا هست و اينجا نيست بعد ميآيد موج اينجا حالا ديگر اينجا هست اينجا نيست لكن اين موج نبض موجي است كه آن آبي كه در لجه دريا است با آن آبي كه در كنار دريا است يك دفعه موج ميزند. آن قلب دريا آنجا كه موج ميزند اين كنار هم موج ميزند آنجا قبض ميشود اينجا هم قبض ميشود، آنجا بسط ميشود اينجا هم بسط ميشود بعينه مثل تلگراف. پس اين قبض و بسط و اين حركت و سكون در افلاك هست نهايت در افلاك حركتشان غالب است و بسط غلبه دارد در زمين قبض و سكون غلبه دارد آنجا كه اين قبض و بسط شد تمام اجزاي فلك هي منبسط ميشود به جهتي كه حيات در آنها درگرفته به جهت آنكه آن قلبي كه حيات در آن درگرفته هي خودش را جمع ميكند و هي ول ميكند حتي آنكه كسي سر بگذارد روي جاي قلب صداي دنگ دنگ ميشنود مثل اينكه ميكوبند چيزي را.
پس ملتفت باشيد سر هم دارد واقعا اين افلاك مثل قلب ميزند به جهت آنكه روح از بالا آمده تعلق گرفته به آن سهل است همين حرارت است، تمام بيان را يك روز نميشود كرد و نبايد كرد. نه ضبط ميشود كرد، نه من يادم ميماند، نه من از عهده برميآيم كه همه را بگويم. حالا در افلاك غير از حركت و غير از حرارت چيز ديگر هم هست، مثل اينكه در اين بدن زنده غير از حرارت و حركت، غير از اين بخاري كه روح بخاري باشد چيزي ديگر هم هست اين بخارات كه قابل نيست كه حيات در آن دربگيرد و اين بخارات قابل نيست به اين سرحد قابل نيست حيات در آن درگيرد. بايد طوري كرد آن بخار را كه اولاً اتصال اجزاء را پيدا كند بعد لطافت زياد نداشته باشد لطافتش مثل لطافت هوا نباشد مثل لطافت آتش نباشد حيات به آتش درنميگيرد. پس اين عناصر خودشان در يكديگر درميگيرند در ابتدا يك ناري است بسيط و يك هوايي است بسيط و يك آبي و يك خاكي بسيط. يعني حرارتي و برودتي و رطوبتي و يبوستي اينها داخل هم كه شدند يك لطيفي پيدا شده و يك كثيفي در اين درجات هر جا رطوبتش زياد بوده آتش شده هر جا رطوبتش كمتر بوده آب شده يبوست هم از اين سر همانجور بيان را دارد. بعد از اين دور كه تمام شد كه اين عناصر ساخته شد در اين دور خدا ميداند چقدر فلك گشته چقدر دور زده تا اين عناصر پيدا شده، آن وقت همين آب با همين خاك تركيب ميشود چيز ديگري پيدا ميشود، همين هوا با همين آب با همين آتش تركيب ميشود چيز ديگري پيدا ميشود، به همينطور باز همين آب با همين هوا با همين خاك تركيب ميشود چيز ديگر پيدا ميشود، به همينطور هي نتيجهاي پس از نتيجهاي، هي ولدي پس از ولدي هي توليد ميكند. پس فكر كنيد نه هر خلط و مزجي قابل هر روحي است پس خلط و مزجي است كه حرارتي و برودتي تعلق به جسمي گرفت اين روح همينقدر است كه جسم خفقان پيدا ميكند وقتي حرارت آمد يكخورده بزرگ ميشود وقتي برودت آمد يكخورده كوچك ميشود. حالا اين روح كه آمد جلدي زنده نميكند جسم را، اين روح كه آمد جلدي گياه نميرويد پس گياه شدن دوره ديگر بايد باشد كه دخلي به دوره جماد ندارد. قهقري كه برگرديد دوره بسايط كه تمام شد ميرسد به دوره جماد آن وقت اين آبي كه پيشتر درست شده بود با اين خاكي كه پيشتر درست شده بود داخل هم ميكنند گل ميكنند ميگذارند آفتاب خشك ميشود خشت ميشود، آتشش را تندتر ميكنند آجر ميشود سنگ ميشود، به اين گردشها نباتات پيدا نميشود. دوره جمادات كه تمام شد همه ساخته شدند در وسط اين جمادات هم كه فعل و انفعال در يكديگر ميكنند تأثير در يكديگر ميكنند چرا كه عالم عالمي است كه بخاري ميگيرند دخاني ميگيرند اينها را در رحم زمين پرورش ميدهند در شبها گرمش ميكنند در روزها سردش ميكنند، در زمستان گرمش ميكنند در تابستان سردش ميكنند وقتي روي زمين گرم است جوف زمين سرد است وقتي روي زمين سرد است جوف زمين بخارات را گرم ميكند وقتي اينجور كارها را كردند گرم كه شد منتشر ميشود باد ميكند سرد كه شد در هم كوبيده ميشود به همين نظم و نسق از ابتدايي كه شروع ميكند در ساختن تا حالا تا اينجا تا روز قيامت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اين را مخض ميكنند در هم ميريزند اجزاي يابسه حل ميشود و در هر قبضي اجزاي رطبه عقد ميشود هي حل ميشود و هي عقد ميشود تا متشاكلالاجزاء و يكدست ميشود تا به جايي كه به اصطلاح اهل اكسير حجر ساخته ميشود به اصطلاح خودمان نطفه ساخته شود تخم ساخته شود. وقتي حجر امرش به انجام رسيد و ساختن تخم تمام شد، و ببينيد كي تمام ميشود تخم؟ حجر كي تمام ميشود؟ آن وقتي كه خميره ميشود تخم كارش به انجام رسيده مادامي كه خميره نيست و آب كه به آن دادي و آب كه به اين ميرسد اين را از هم ميپاشد اين خميره نيست مثل اينكه آب را كه توي ماست ميريزي شل ميشود علامت اينكه اين ماست خميره است اين است كه وقتي شير ميريزي ميبندد نه اينكه شير ماست را رقيق كند مادامي كه شير ميريزي و ماست شل ميشود بدان ماست ماست نيست ماست وقتي ماست است كه شير بريزي ماست ببندد آن وقت خميره شده. پنيرمايه همينطور اگر شير بريزي شل شود مايه نيست بيمصرف است وقتي مايه پنير است كه او اثر كند در شير و شير را پنير كند بلكه تخمهاي گياهها يك وقتي به يك تخمي يكجور آبي ميدهي شل ميشود و وقتي بخار به آن ميرسد بخار را به شكل خود ميكند حالا خميرمايه شده، پس اول خميرمايه نيست. پس حجر البته مصنوع است نميشود حجر توي دنيا باشد حجر را خدا تازه ميسازد حجر را از بازار نميگيرند اگر آبهاي بازاري را بگيرند بيارند نميشود حجر بايد مصنوع باشد.
تخم را بايد ساخت از يك آب و خاكي از يك بخار و دخاني بايد ساخت نظرهاي قاصر بسا خيال كند اين تخم بايد هميشه باشد اگر نباشد گياهها نخواهد بود. پس هر تخمي گياهي از آن پيدا ميشود هر گياهي تخمي دارد به همينطور و اينها سر ندارند؟ خير اينها سر دارند و اينها از نظر بسياري از حكما رفته و نتوانستهاند به عمقش برسند ملتفت نشدهاند ميگويند حالا عجالةً ميبينيم هر گندمي را بكاري سنبله ميكند هر سنبلهاي ميرويد گندم دارد، باز گندم را ميكاري سنبله ميآرد سنبله باز گندم ميدهد راست است، همينطور است لكن روز اول يك وقتي هم بود كه اصلش دانه نبود دانه را ساختند همينجور دانههاي حالا را هم فكر كني چه جور ميشود ساخته ميشود حالا هم باز اين آب است اين خاك است ميدهي به اين سنبله و توي شكم اين سنبله هي گرم ميشود هي سرد ميشود رياح لواقح به قول خدا ميوزد بر آنها در گرما باد ميكند ميآيد بالا. به همينطور در سرما جمع ميشود ميرود پايين در فضايي و مستمر واقع شده پوستي روي آن اگر پوست نداشت تمامش بخار ميشد ميرفت بالا اين است كه هر طفلي بايد در مشيمه باشد ديگر اگر در مشيمه نباشد فاسد ميشود. پس لامحاله هر تخمي[9] را كه بخواهند تربيت كنند پوستي بايد روش داشته باشد كه هر وقت آن بخاري كه بايد حرارت به آن تعلق بگيرد آن بخار بيرون نرود توي هوا فاسد شود پس پوستي ضرور است روي آن پس مشيمهاي ضرور است كه وقتي باد ميكند آن مشيمه را پر ميكند هر وقت بادش تمام ميشود يك گوشه خودش را جمع ميكند بسا مشيمه هم جوري باشد كه خود را جمع كند و به آن بچسبد پس همين دانههاي متعارفي از اين آب و از اين خاك تازه پيدا شده نهايت از اين ساق و شاخ و برگ رفته بالا همينجور دانه را در جوف زمين ساختهاند آب است و خاك است داخل هم ميكنند وقتي گرم ميشود باد ميكند وقتي سرد ميشود كوچك ميشود پوست زمين دورش را گرفته كه از هم نپاشد به همينطور او را مخض ميكنند در هم ميريزند حل ميكنند عقد ميكنند تا دانه ساخته ميشود. دانه كه ساخته شد اسمش حجر است و اين دانه وقتي ساخته شده كه وقتي آب به او برسد آب را به صورت خودش كند اگر آب در آن اثر كرد ضايع است ديگر خميره نيست حجر نيست. وقتي حجر شد به اين سرحد ميرسد كه هر چه به آن ميرسد آن را جزء خودش ميكند وقتي بخارات به آن ميرسد بخارات مستحيل به خود آن ميشود اول ريشه ميگذارد و هي حرص ميزند پايين ميرود و حالا حرص ميزند براي اينكه از اول دفعه اين حرص را ميزد و اهل دنيا حريصند به جهت آنكه طبعشان حرص است از توي حرص بيرون آمدهاند اين دانه اگر ريشه نگذارده حريص نباشد از اول رو به مبدئش فرو برود نميتواند جذب كند بخار را. پس در هر قبضي يك مصلحتي هست چنانكه در هر بسطي مصلحتي ديگر هست كه خدا ميداند آن مصلحتها را و هر كس را كه خدا حاليش كرده باشد. وقتي دانه تمام شد و لو اين پوست رو را نداشته باشد در وقتي زراعت ميشود اين پوست ميبيني همان جا ميماند بيمصرف ميشود. بسيار ديده شده پوست تخم خربزه بيرون نميآيد پوست گندم بيرون ميآيد اصل مايه آن مغز است آن است خميره كه همان ريشه ميگذارد فرو ميرود همان شاخ و برگ ميكند سرش بيرون ميآيد از آن پوست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
درس ششم سه شنبه 26 ذي القعدة الحرام 1299
8بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
از طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه فكر كنيد كه خوب مسجل شود در ذهنتان كه همين كه ماده واحدهاي دو شيء ضد در آن پيدا ميشود مثل حركتي و سكوني، مثل سردي و گرمي فكر كنيد انشاءاللّه پس ماده واحده، ديگر يكپاره چيزها هم هست ترائي ميكند بكند گوش بدهيد ببينيد من چه عرض ميكنم. ببينيد حرارت درجات دارد درجه اعلايي دارد درجه زيرتري دارد و زيرتري تا ميرسد به جايي كه ميشود دست گرفت. درجات گرمي و سردي داخلش شده كه درجه پيدا كرده، سردي هم گرمي داخلش شده كه درجه پيدا كرده. خود گرمي درجه دارد بدون سردي، داخل محالات است. هر چيزي كه درجات و مقامات تشكيكيه توش پيدا ميشود لامحاله دو ضد پيدا شده در يك ماده. يك كرباس است رنگ آبي و رنگ زردي داخل هم ميكنند سبز ميشود. پس دو فعل متضاد ميشود بر ماده واحدهاي وارد شوند. پس چيزي كه در نهايت گرمي نيست و ميشود دست بگيري به آن يك قدري سردي داخل دارد. ديگر دقت كنيد انشاءاللّه در الوان و طعوم در غيب و شهاده همه جا اين قاعده جاري است و يكي از قاعدههاي كلي خيلي بزرگ حكمت است داخل بديهياتتان هم هست. فكر كنيد انشاءاللّه وقتي در ماده واحده هم گرمي هست كه اقتضاي آن اين است كه حجم جسم زياد شود و هم سردي است كه اقتضاي آن اين است كه در هم كوبيده شود پس لامحاله گرمي اثر ميكند و حجمش را زياد ميكند سردي اثر ميكند حجمش را كم ميكند پس در اين ميانه خفقان پيدا ميشود گاهي مثل ستاره خود را همچو ميكند چشمك ميزند يعني خود را واميكند گاهي همچو ميكند يعني خود را در هم ميكشد. و اين طبع آدم است. به همين نسق فكر كنيد در مابين غيب و شهاده هم پس وقتي روح حيات تعلق گرفت به روح بخاري ديگر لازمهاش افتاده كه حالا كه به هم تعلق گرفتهاند حركت انتقالي پيدا ميشود حرارت تعلق نگيرد به جسم سرجاي خود ساكن است. حياتي تعلق نگيرد به بدني بدن نميتواند از سرجاي خود بجنبد واقعا همينطورها هم هست آتش تعلق نگيرد به جايي حركت پيدا نميشود همچنين برودت تعلق نگيرد به جسمي آن را در هم نكوبد سكون پيدا نميشود. راست است نميشود چيزي هم بجنبد هم نجنبد خفقان داشته باشد لكن وقتي حرارت و برودت به جسمي تعلق گرفت برودتش در هم ميكوبد حرارتش آن جسم را از هم واميكند. پس جسم به تنهايي كه حر و برد بر او وارد نشود قبض و بسط ندارد يعني حركت ندارد. برودت تنها هم در عالم خودش سكون ندارد، حرارت تنها هم در عالم خودش حركت ندارد وقتي اينها را ضم به هم كردي در اين ميانه نتيجه حاصل ميشود اين است علم ضم و استنتاج و اصل سرش و نقطهاش. پس ميشود چيزي در عالم خودش حالتي داشته باشد چيزي ديگر در عالم خودش حالتي ديگر، اينها را كه به هم ميچسباني در اين ميانه چيز تازهاي پيدا ميشود به همين نسق فكر كنيد وقتي جسمي طوري شد كه نبات در آن بگيرد و نبات بالاي الوان و اشكال و گرمي و سردي نشسته، وقتي نبات آمد پيش جذب و دفع اينها پيدا ميشود حالا حر و برد چون خيلي نزديكند به جسم اينها پيشتر پيدا ميشوند چيزي كه اول پيدا ميشود آن حر و برد است كه از اثر آن حركت و آن سكون است و پشت سر اين حر و بردي كه آمدهاند درست فكر كنيد كه علم بسيار منبسطي است و خيلي چيزها در اين ميشود نوشت. توي اين حر و برد طعوم پيدا ميشود چه كارش ميكنند كه شيرين ميشود، چه كار ميكنند تلخ ميشود همچنين علم الوان را از اين حر و برد بايد بيرون آورد كه چه كار ميكنند چه رنگي پيدا ميشود علم الوان و اشكال مايهاش همين حر و برد است آنچه پيدا شده اثر اين حرارت است و اين برودت است جميع مولدات اثر اين حر و بردند هر گوشهاش را انسان بخواهد فكر كند يا بنويسد بينهايت ميشود نوشت و تصنيف كرد علوم بسياري از همين تركيب است.
باري بعد از آني كه انوار پيدا شد ظلمات پيدا شد و آثار اينها در يكديگر فعل و انفعال كردند بعد از همه اينها كه همه را درهم بكوبي فعل و انفعالات زياد ميشود بعد از همه اينها آن وقت حيات تعلق ميگيرد به جهتي كه حيات خيلي بالا نشسته پس حيات به طور صرافت صرف صرفش تعلق به آب تنها نميگيرد، آب نميشود زنده شود و لو نمونهاي از حس مشترك توش هست. در هر جاي عالم بخواهيد فكر كنيد مشيت صرف صرف باشند نيست همچو جايي اينها هميشه زيردست فاعل بودهاند و فاعل در آن تصرف ميكرده پس هميشه زنده بودهاند. نص قرآن است ان من شيء الاّ يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم سرجاي خودش بوده آب هم زنده است به آن زندگي. حضرت صادق ميگذشتند از كنار دجله فرمودند اين آب چه ميگويد، پس آب حرف ميزند، آتش حرف ميزند، هوا حرف ميزند. با هوا حرف ميزدند، سليمان امر ميكرد به باد بيا، ميآمد اين بساط را بردار، برميداشت. برو ميرفت. ملايم برو تند برو، ميفهميد. يكپاره حرفها را ميفهميد كه با يكديگر منافات ندارد لكن آن حيات صرف صرف را حيوانات دارند باقي ندارند آب همچو نميشود باشد، خاك تنها نميشود باشد، خاك و آب تنها ربط ندارد اجزاش به هم نميچسبد نميشود حيات تعلق بگيرد به آن اينها را بايد درهم كرد اين آب را با اين خاك و اين هوا و نار داخل هم بايد كرد اينها را بايد درهم كوبيد همه فعل و انفعال در يكديگر كنند كه مادهاي حاصل شود. باز نه اين است كه چون عالم غيب عالم لطيفي است در اين عالم هم چيزي كه خيلي لطيف است شبيه به او است به آن تعلق ميگيرد پس هوا در اين عالم چون خيلي لطيف است بايد زنده باشد آتش لطيفتر از هوا است بايد زنده باشد و حال آنكه چنين نيست. اين آب و اين هوا و اين خاك و اين نار مولود تام نيستند جميع افلاك و عناصر جميع بسايط را بايد در هم كوبيد و مخلوط و ممزوج كرد تا اينكه ميانه اينها مزاجي حاصل شود، طبيعت خارجهاي پيدا شود آن وقت روح غيبي به آن تعلق گيرد و از اين نمونههاي ظاهرش را عرض كنم براي اينكه رياضت بدهيد نفس خود را. ميبينيد در عالم ظاهر تأثيرات ظاهر هم همينطور كارها ميكند نور شمس ميتابد به زمين و هوا را برنميدارد ببرد بالا اما بخار را ميبرد بالا به جهت اينكه بخارات في الجمله غلظتي دارد و يكپاره اجزاء يابسه ترابي توي اين هوا هست چنانكه اجزاي مائي هست اجزاي ترابي همراه آب است و همانها است كه آب را كه ميگذاري تهنشين ميكند پس در اين بخاري كه اجزاي رطبه و يابسه هست و في الجمله امساك ميتواند بكند حرارت شمس را، نور شمس ميتابد گرمتر ميشود و چون گرمتر ميشود دستش را ميگيرد بالا ميكشد لكن هوا چون لطيف است حبس حرارت نميكند گرم نميشود بالاش نميبرد در توي ترازو بگذاري قبضهاي از هوا را و قبضهاي از بخار را، قبضه بخار سنگينتر است از قبضه هوا با وجودي كه لطيفتر است. بله چيزهايي هستند و لو قبض و حبس كنند حرارت شمس را مثل سنگها و آئينهها و چيزهاي صيقلي لكن از بس سختند نميتوانند پاشان را بردارند از زمين لكن بخاري كه ميتواند پاش را بردارد از زمين هم گرم ميشود هم مطاوعه ميكند هم بالا ميآيد.
به همين نسق فكر كنيد انشاءاللّه خواهيد يافت سر اين امر را كه افلاك آنجايي كه هستند قابل شدهاند براي دوران نه از شدت لطافت ظاهريشان است همين بخاراتي كه در بدن هست كه آدم آروغ ميزند بالا ميآيد يا در معده است و دفع ميشود اينها لطيفتر است از آن خوني كه در قلب ميرود و مشتعل ميشود به حيات. آن خون به حسب ظاهر ثخانتش بيشتر است اين بخار معده به چشم نميآيد و او به چشم در ميآيد. افلاك هم لطافت ظاهريشان آن قدرها نيست. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه يك جسمي كه جميع اجسام كأنه درهم شده باشند و فعل و انفعال در يكديگر كرده باشند اين نزديكتر است به عالم غيب تا جسم يك جهتي و لو لطافت جسم يك جهتي بيشتر باشد از اين جهت واقعا حقيقةً جسم فلك حاجب ماوراء است و اين هوا حاجب ماوراء نيست پس او بيشتر درهم كوبيده شده ديده ميشود باقي اجزاء ديده نشود نشود خود كوكب حاجب ماوراء است اين است كه وقتي قمر ميآيد روي قرص را ميگيرد ميگويي آفتاب را گرفته اين نيست مگر اينكه قمر آمده مقابل آفتاب را گرفته و او رنگش سياه است و حاجب ماوراء است ميآيد حاجب شمس ميشود تو ميگويي آفتاب گرفت. پس اجزاي فلك اگر چه به سنگيني زمين نيست كه بيايد پايين به لطافت هوا هم نيست كه قبول تشكل نكند مثل آتش نيست كه به چشم در نيايد. كره نار زير فلك هست روشن هم هست و دايم ميسوزد و به چشم هم در نميآيد اتفاق از اينجا بخاري كه في الجمله غلظتي دارد و كبريتي دارد از اينجا كه ميرود و سرش به آن كره ميرسد درميگيرد و اين كواكب ذوذنب ميشود، اين كواكب ذوذنب دارند ميسوزند آدم خيال ميكند ستاره است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه از آن حركتي كه آمد كه عرض كردم نار را از غيب آوردند توي اين عالم و از آن تسكيني كه عرض كردم قبض شد و برودت را آوردند در اين عالم افلاك حرارت در ايشان حبس شد حرارت را برداشت برد بالا خاكها را برودت قبض كرد از آنجا آورد پايين همين جايي كه حالا هست قرارش داد و اين خاك پيشتر نبود.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه وقتي حرارت آمد حجم جسم را زياد ميكند برودت كه آمد حجم جسم را كم ميكند و لامحاله جسم هي بسط ميكند هي قبض ميكند و لامحاله اين كواكب قبض و بسط دارند ولكن حالا فكر كنيد حياتي كه از بالاي اين افلاك ميآيد پس او به جسم كه تعلق ميگيرد خيلي اين جسم را ميخواهد از هم واكند گشادتر كند او كه آمد جسم به اقتضاي خودش ميخواهد قبض كند آن را درهم بكوبد و حبس كند او هم ميخواهد به اقتضاي خودش بسط كند ميخواهد جسم را از هم واكند اين است كه وقتي روح بخاري تعلق گرفت اين قبض و بسط پيدا ميشود. حالا حيات تعلق بگيرد به بدني و بدن نجنبد كلام اهل حكمت نيست، حرارت تعلق بگيرد به جسمي و حجم جسم را زياد نكند هيچ حكيم چنين حكمي نميكند. بله فقيه ميگويد اين حرف را، پناه بر خدا از كسي كه همينقدر ضرب ضربوا ياد گرفته باشد ديگر پيرامونش نميشود گشت، همين كه دو كلمه عربي ياد گرفت خيال ميكند همين كه من ياد گرفتهام كه ضرب اصلش الضرب بود حالا ديگر علم ماكان و مايكون را من دارم چرا كه ياد گرفتهام ضمه بر واو ثقيل بود چه كرديم يا واو ماقبلش چه بود قلب به الف كرديم محض همين چهار كلمه ياد گرفتن كه جلدي علم ماكان و مايكون به تو تعلق نميگيرد لكن اين مردم خر ميشوند و از خر خرتر ميشوند مغرور ميشوند به چهار كلمه علم ناقص به اين قناعت ميكنند به جهت اينكه همتشان اين است كه ناني به دست بياورند از كسب نشده آمدهاند از ملايي نان پيدا كنند. حالا اگر اقرار كنند من نميدانم نان كم ميشود، پس ادعاي علم ماكان و مايكون را ميكند تصرف در همه جا ميكند حرف هم ميزند محل اعتنا هم بايد باشد اهل حكمت اينجور آدمها را كه ميبينند به جز سكوت واللّه هيچ چارهاي ندارند. حضرت امير ميفرمايد عالم پيش جاهل عاجز است راست است چه كند؟ هيچ نفس نميتواند بكشد بخصوص كه اگر جهلش جهل مركب باشد. باز جاهلهاي بسيط جهلشان جهل مركب نيست و ميدانند كه نميدانند. كسي كه نميداند و نميداند كه نميداند نميشود حاليش كرد كه تو نميداني چون نميداند كه نميداند آدم عاجز ميشود لكن كسي كه ميداند كه نميداند پس جاهل نيست پس طلب ميكند به او ميدهند. پيش چنين كسي آدم عاجز نيست به او ميگويد ميداني اين طور است؟ ميگويد بله اينطور است ميگويد بله هي ضروريات و بديهيات خودش را ميگيرد و تحويل خودش ميكند. آن جاهلي كه انسان را عاجز ميكند آن جاهلي است كه نميداند و نميداند هم كه نميداند، خيلي خر شده و خر اندر خر شده، اين جهلش مركب است جهل مركب كم اتفاق ميافتد چارهپذير باشد مگر توي آن جهل مركبش يك جاهايي انصاف بدهد و الاّ همين طور ميدانم و حاليش هم نشود كه نميداند اين چارهپذير نيست.
پس عرض ميكنم شما هم بخصوص ضبط كنيد و داشته باشيد اين را كه آن كسي كه باد دارد و عمامه دارد و خيال ميكند علم ماكان و مايكون دارد با او مباحثه نكنيد هيچ با او تكلم نبايد كرد. جواب ابلهان به جز خاموشي چيزي نيست جوري هم هست كه هر چه هم سؤال كني و بخواهي از ضروريات و بديهيات كه در دست خودش است به چيزي اقرار كند كه آدم نتيجه بگيرد و حاليش كند كه نميداني چون جهلش مركب است اقرار نميكند اين است كه آدم عاجز ميشود در نزد چنين كسي و هكذا اهل دنيا هم يك پارهشان اين طبايع را دارند سلاطين و حكام همين طبيعت را دارند. مردكه ميبينيد شاهزاده است به همين كه شاهزاده است خيال ميكند تمام چيزهايي كه در دنيا است ميداند، حرفش هم بزني بيادبي است، شاهزاده است هر چه ميگويد بايد بگويي بله، بله همينطور است مگر ميشود شاهزاده چيزي نفهمد، آدم به اين گندگي ميشود نفهمد؟ باري پيش شاهزادگان و پيش كساني كه مستبدند به رأي خود و خود را دانا ميدانند. پيش آنها اظهار علم هيچ نكنيد چرا كه به جز اينكه كينه و حسدي زياد كنند ديگر فايدهاي ندارد. اين آخوندهايي كه هستند هيچ قابل هدايت نيستند پس بايد رفت پيش كسي كه نميداند و ميداند كه نميداند اين را زود ميشود توي راه آورد ديگر يك دفعه يا دو دفعه هم گفتي و نفهميد يك دفعه ديگر بگو باز نفهميد دفعه ديگر بگو بايد آدم شوق بكند و بگويد. آني كه حكيم است بخصوص از جانب خدا آمده اگر صدهزار دفعه چيزي را گفت و كسي گفت باز نفهميدم، باز به شرطي كه بداند لجاج نميخواهد بكند ميخواهد بفهمد باز هم جواب خواهد گفت.
باري پس ملتفت باشيد حرفها برود سر جاي خودش. وقتي كه حيات بايد تعلق بگيرد در جسمي بايد آن جسم همه چيزش معتدل باشد، خفت و ثقلش هم معتدل باشد اين لطافتهاي ظاهري با اين كثافتهاي ظاهري بايد يكدست شده باشد و متشاكلالاجزاء شده باشد. پس ميبيني اين بخاري كه آروغ ميزني و بيرون ميآيد اين قابل حيات نيست لكن خوني كه بعينه مثل روغني است بلافرق مجسم است و چشم ميبيند كه آن خون ميريزد توي قلب و بخار ميكند بخار اين روغن به حيات درميگيرد و اين بخار درگرفته از اينجا منتشر ميشود در جميع عروق ضوارب كه عروق شرايين باشد و اينقدري كه فرنگيها گفتهاند خون دوران دارد باز شاهد قول ماست وقتي خون درگرفت به حيات لامحاله قبض و بسطش زياد ميشود آنچه از جسمانيت دارد هي قبض ميكند و آنچه آن حيات است هي بسط ميكند اين دائماً در قبض و بسط است در هر بسطي رو به اطراف ميرود و در هر قبضي خود را جمع ميكند. ادني درجات حيات قبض است و بسط اگر اين نباشد اين حيات ظاهري ديگر نيست بله اعلي درجات اين حيات ديدن و شنيدن است اول قبض و بسط است بعد بايد ديدن و شنيدن پيدا شود بعد پيدا ميشود. پس اول درجهاي كه حيوان بايد در اين دنيا مخلوق شود روح غيبي به بدن اين شهادي بايد تعلق بگيرد اول چيزي كه پيدا ميشود حركت انتقالي است كه پيدا ميشود حتي اينكه روح اگر تعلق به بدن بگيرد و ساكن شود در يك موضع به حكمت اگر فكر كني مييابي داخل محالات است الاّ اينكه بدني باشد ظاهري داشته باشد باطني داشته باشد اعضا و جوارحي زياد داشته باشد فضول زيادي داشته باشد. جايي فضول باشد جايي اصول باشد آن وقت گاهي روح تعلق بگيرد به باطن بدن و بدن بيفتد خواب برود در خواب حيات توي بدن است و در خواب همان قبض و بسط باقي است در بدن و از مطلب حل خيلي مشكلات ميشود. پس حيات ادني درجاتي دارد اعلي درجاتي دارد همين حيات حيواني ادني درجات آن قبض و بسط است اين گرم بايد بجنبد اگر نجنبد اصلاً كه حيوان نشده حالا چشم ندارد گوش ندارد ذائقه ندارد لامسه ندارد بسا لامسهاش كم باشد لكن اين قبض و بسط را دارد. پس ادني درجات حيوان قبض و بسط است و حسي كه ابتداي ابتدا پيدا شد لمس است بسا قبض و بسط بيايد و هنوز لمس پيدا نشده باشد.
پس در ابتداي خلقت حيوان را اگر داغش كنند بسا نفهمد همان قبض دارد و بسط دارد هي واميشود و هي جمع ميشود. به همين حال مدتي زيست ميكند تا قرار ميگيرد آن وقت فعل اولي كه در حيوان پيدا ميشود لمس است، دستش بزني ميفهمد ميفهمد هوا گرم شد ميفهمد سرد شد. بسا شم ندارد بسا ذوق ندارد بسا چسم ندارد بسا گوش ندارد، بسا بعد ذوق در آن پيدا ميشود. ترتيبش هم همينجور است بعد از لمس، اول ذوق پيدا ميشود. ديگر اين ذوق يا از دهن است يا از جميع بدنش مثل كرم معده كه از جميع بدن جذب ميكند. پس ملتفت باشيد تعريف حيوان را هم حكما كردهاند و مسلم شده كه حيوان چيزي است كه متحرك بالاراده باشد. بله وقتي قوت گرفت متحرك بالاراده و تعلق به انسان گرفت انسان از ساير حيوانات بالاتر ميرود. حيوان در جميع حالات متحرك بالاراده نيست بله حركت ارادي هم دارد سكون ارادي هم دارد. حيوانات چهار پا هم گاهي كه ميخواهند راه بروند به اراده دستش را برميدارد و باز ميگذارد يا همين طوري هم كه ايستاده متحرك است. پس خون در بدنش دوران داشته باشد هيچ بعيد نيست كه حركت ارادي داشته باشد خيلي نزديك به حكمت است لكن اگر خدا حيواني خلق كند به شكل مار كه هيچ سر نداشته باشد مثل حلقه سرش به هم چسبيده باشد. اين دائم دور ميزند دور خودش ميگردد اقتضاي حيوانيت اين است كه سر دارد حالا كه سر دارد و دم دارد از راهي كه ميرود از همان راه ميرود از دمش گاهي ميرود از همان راه ميرود همين را هم اگر سرش و دمش را به هم بدوزي، سرش بگردد دمش همراه سرش ميگردد دمش بگردد سرش همراه دمش ميگردد. پس اين است كه افلاك حتما بايد دوار باشند حرارت دارند به جهتي كه دست فاعل اول به آنجا خورده و لو جسمشان الان خيلي غليظتر است از اين هوا و اين آتش نهايت صوافي شده از اينجا ساخته شده بالا ايستاده و چون اجزاش متراكم است بعضي تعبيرات در اخبار هست فرمايش كردهاند جسم افلاك مثل ياقوت صلب است به جهت آنكه ياقوت هر چه بر سرش بيارند تغيير نميكند. باز شما ملتفت باشيد صلابتي كه در افلاك هست مثل ياقوتهاي ظاهري نيست كه تا زور بياري شكسته شود نيست بلكه مثل پي ميماند و صلابت پي بيشتر است از ياقوت. پي جوري است كه هر چه ميكشي كش ميآرد، دستش ميگذاري بسا نرم است اما وقتي آن را بخواهي بشكافي بخواهي خرق و التيام كني نميشود. پس جسم فلك بسيار صلب است و حاجب ماوراء. آنچه صافي[10] بوده و سبك بوده بالاتر ايستاده مثل اينكه روغن حاجب ماوراء است و آب حاجب نيست و روغن روي آب ميايستد به جهت آنكه روغن اجزايش متلززتر است از آب پس اجزاي روغن اتصالش به يكديگر بيشتر است براي اينكه بالاتر بايستد و لو آب حاجب ماوراء نباشد و روغن حاجب است به جهت اتصال اجزاش اين هوا كأنه اتصال اجزاش كم است لكن ابرها اتصالشان از هوا بيشتر است افلاك اتصال اجزاء دارند و تا چيزي اتصال اجزاء نداشته باشد درست قابل حيات نميشود. كرم وقتي اتصال اجزاء پيدا ميكند حيات در بدنش درميگيرد به سرش دست ميزني تا آن دمش خبر ميشود و اگر ملتفت باشيد مثل كلوخ يا مثل هوا اجزاش اتصال تام نداشته باشد كه تا دست بزني اجزاش از هم منفصل شود يا مثل آب اجزاش اتصال تام ندارد كه تا دست بزني اجزاش منفصل از هم شود اين نميشود تا اتصال اجزاء نداشته باشد روح نميتواند نافذ در تمام آن بشود به طوري كه سر و دمش را بگيرد. پس لامحاله آنچه قابل حيات است يك عصبانيتي و اتصال اجزايي بايد داشته باشد اين است كه حيات در افلاك پيدا شده است و افلاك دوار شده اگر فرض كني خدا ماري خلق كند سر و دمش را به هم بچسباند حلقه باشد اين حلقه دائم دور خودش ميگردد اگر از اين راه فكر كرديد خواهيد يافت كه افلاك حتما بايد بگردند اگر زندهاند كه دائم ميگردند و بدانيد افلاك زندهاند و متحرك و بايد بگردند. يك سبب گردششان همان قبض و بسطي است كه از حر و برد پيدا شده بله حيات هم كه به آنها تعلق گرفت چون خونش دوران دارد ميگردد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اين سر جذب و دفع است عرض ميكنم وقتي تعلق گرفت غيبي به شهادهاي آن غيب هي جذب ميكند و شهاده هي دفع ميكند يا بگو او دفع ميكند و اين جذب ميكند اين است كه افلاك بايد لامحاله دوار باشند حالا ديگر فكر كنيد يك فلك از اين طرف ميگردد يك فلك از آن طرف. ديگر اينها بايد بعد انشاءاللّه معلوم بشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
9بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس هفتم چهارشنبه 27 ذي القعدة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
از جمله مسائلي كه خيلي واضح است و فكر كنيد انشاءاللّه كه نتايج زياد دارد اين است كه خداوند عالم چيزي را كه ميخواهد خلق كند بايد تحريك كند داخل بديهيات است تا حركت ندهد چيزي از جايي به جايي نميآيد منتقل نميشود پس تا مخض نشود تركيب حاصل نميشود.
ملتفت باشيد از بدء بگيريد تا ختم و جميع جاهايي كه بيان اين چيزها شده لفظش هم لفظ مخض است. ميفرمايند مثل مخض سقا خدا ميزند و تركيب ميشوند ملتفت باشيد انشاءاللّه خداوند عالم هر چيزي را كه از جنس اين كومهها هست اين كومههايي كه عرض شد خودشان خودشانند و در خودي خودشان هيچ باقي ندارند و عجالةً جسم را كه ميبينيد خودش خودش هست در جسمانيت هيچ چيز باقي ندارد تمام اين كومه به قدر ارزني بخواهيد بزرگتر شود نخواهد شد به قدر سر سوزني بخواهيد كوچكتر شود نخواهد شد. جسم را ميشود كاريش كرد دراز شود پهن شود نازك شود كلفت شود لكن بخواهي كاري كني سر سوزني از اين فاني شود داخل محالات است. محال است سر سوزني جسمي را فاني كرد و اينها را حكما هم درست فكرش را نكردهاند. خدا قدرت دارد اما كار بيجا نميكند قادر هست ظلم كند اما نميكند، قادر است دروغ بگويد اما نميگويد، قادر است اين اطاق را طلا كند اما نميكند، اين كوه را طلا كند اما نميكند كارهايش را از نظم حكمت ميكند و از حكمت نيست محال را ايجاد كند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه جسم را به طور ظاهر تصرف ميكني نازك ميشود درهم ميكوبي ثخين[11] ميشود و كلفت ميشود. آب را آتش ميكني بخار ميشود بيشتر آتش ميكني دود ميشود. همچنين هوا را سرد ميكني متقاطر ميشود. آب را سرد كني يخ ميكند، يخ را سردتر ميكني مثل خاك ميشود از هم ميپاشد. تمام اين حرفها توي همان حرف اولي افتاده بود. انشاءاللّه از روي بصيرت بدون تقليد خودتان فكر كنيد ببينيد همين كه گرمي مستولي شد بر جسمي حجم آن جسم را زياد ميكند سردي كه مستولي شد بر جسمي به اندازه خودش آن جسم را درهم ميكوبد ثخنش را كم ميكند. آن حركت اول كه آمد تمام اين جسم حجمش زياد شد. پس ملتفت باشيد چطور زياد شد اگر قبض مقابلش نبود به اين وضعي كه حالا هست نبود اين قبض و اين بسط مساوقند در وجود اگر چه دست رويي محدب واقع باشد پس هر قدري از جسم بزرگ شد همانقدر هم از طرف مقابل كوچكتر ميشود. پس جمله جسم بزرگتر نشد چرا كه آن طرف عرش جايي نيست كه جسم برود آنجا اگر چه كم كسي تصور اين را كرده باشد. چه بسيار كم است كسي اين مسأله را بفهمد اگر فؤاد و اعلاي عقل تميز داد داد و الاّ مشاعر خياليه نميتواند تصور كند چيزي باشد و آن طرف نداشته باشد، اين كتاب منتهياليهش تا آنجا است آن طرف كه رفتي كتاب تمام ميشود اما هوا هست. عرش آن طرف دارد و اين طرف دارد اما آن طرفش هم مثل اين طرف است؟ نه بلكه تا پا ميخواهي برداري آن طرف عرش ديگر هيچ نيست، آن طرف لاخلأ و لاملأ جايي نيست آن طرف عرش كه جسم برود آنجا بزرگتر بشود آن طرف عرش هيچ نيست حالا براي اين مطلب اگر چه برهانهاي حسي حكما آوردهاند اما تصورش و تعقلش را كم كسي ميتواند بكند. برهان حسي اينكه هر چيزي كه يك جزئش دست تو است، فرض كن زنجيري يك سرش دست تو باشد يا كمر زنجير از اين زنجير وقتي يك دانه ميشماري از آن راه كم ميشود بر اين راه ميافزايد باز دانه ديگر ميشماري دانه ديگر كه شمردي يك دانه از آن راه كم ميشود يك دانه ديگر بر اين راه ميافزايد و چيزي كه قابل زياده و نقصان است و شمرده ميشود اگر روش بگذاري زياد ميشود از روش برداري كم ميشود اين لامحاله سردارد طرف دارد و به اين اصطلاح است كه حكما گفتهاند جسم اگر چه محدبي دارد و آن طرف جسم ديگر لاخلأ و لاملأ لكن ديگر شب و روز را نتوانستهاند جاري كنند اين را كه ابتدا دارد و حضرت پيغمبر9ميفرمايد ابتدا دارد. بعضي گفتند عالم قديم است حضرت فرمودند محض ادعا است يا دليل و برهان داريد؟ تا اينكه خودشان فرمودند من دليل و برهان دارم بر اينكه اين عالم حادث است. از حالا تا زمان نوح و از حالا تا زمان آدم كدام بيشتر است، كدام زيادتر است؟ انصاف دادند و گفتند از حالا تا زمان آدم بيشتر است، از زمان نوح تا زمان آدم البته كمتر است. اگر چيزي بر مابقي بيفزاييم زياد ميشود همچنين كمش هم اگر بكنند هي كم ميشود پس لامحاله چيزي كه شمرده شد البته زياد ميشود كم ميشود پس لامحاله ليل و نهار ابتدا دارد. آنها اين را شنيدند اذعان كردند بعضي هم ايمان آوردند.
باري خلاصه منظور اين است ملتفت باشيد انشاءاللّه، پس اين جسم هيچ چيز بر آن نميتوان افزود. جسمي را روي جسمي كه ميريزي زياد ميشود، هر همجنسي را روي همجنسي كه ميريزي زياد ميشود لكن همجنس باشد نه ناجنس. ناجنس بريزي زياد نميشود و به غير از جسم هر چه روي جسم بريزي زياد نميشود. باز اين هم يكي از كليات حكمت است، هر چيزي وارد شد بر جسم و بر جسمانيت جسم نيفزود جسم نيست. پس غير جسم است. رنگ ميآيد روي كرباس وزنش را زياد نميكند جسميتش را زياد نميكند پس رنگ جسم نيست، جسم را گرمش ميكني گرمي ميآيد روي جسم سردش ميكني سردي ميآيد روي جسم، پس گرمي و سردي هيچ كدام بر جسم نميافزايند از جسم كم نميكنند چيزي را و لو گرمي اقتضاش اين باشد كه حجم جسم را زياد كند و لو سردي اقتضاش اين باشد كه حجم جسم را كم كند درهم بكوبد جسم را حجمش را كم كند اما به جسمانيت جسم چيزي نميافزايد نميشود به جسم چيزي افزود چرا كه جسمي در جايي ديگر نيست بردارند روي اين بريزند زياد شود و نميشود كاست، جسم جسم است، هر جاش هم ببري جسم است هر كاريش كني جسم است جسم را در عالم عقل نميشود برد، عقل را در صندوق بكني حبس نميشود صندوق را هم در عقل ببري حبس نميشود. اين جسم چون همجنس صندوق است ميشود توي صندوق حبسش كرد و در صندوق را بست جميع اطراف اين بدن جسماني را صندوق ميگيرد، حالا عقل توي اين صندوق حبس نيست هر جا ميخواست ميرفت و فكر ميكرد بدون تفاوت صندوق را هم نميشود توي عقل برد اينها متزاحم نيستند. هر چيزي كه ميآيد توي جسم و بعد از آمدنش واقعا نيامده بدانيد از لوازم جسم نيست لكن مراتب برزخيه را در اين بيان گم نكنيد اگرچه گرمي از لوازم جسم نيست ميآيد در اعماق اين جسم فرو ميرود و چيزي بر جسم نميافزايد چنانكه برودت ميآيد در اعماق اين جسم فرو ميرود چيزي بر اين جسم نميافزايد چنانكه از آن نميكاهد به واسطه اين برودت لكن كأنه مثل چيزي ميماند داخل چيزي شده كأنه برزخ است حيات ميآيد به جسمي تعلق ميگيرد گرمي هم ميآيد تعلق ميگيرد حيات از غير جسم و از غيب جسم آمده گرمي هم از غيب جسم آمده اما فرق است ميان اين گرمي و حيات. آن گرمي به لمس درميآيد اما حيات بسا به لمس درنيايد، گرمي وقتي آمد بسا اقتضا كند اين رنگش سرخ باشد طعمش شيرين باشد حيات كه آمد جوري ديگرش كند. پس غيوبي كه نزديك اين جسم هستند كأنه ميخواهند مخلوط شوند با اين جسم لكن خلطشان مثل خلط جسمي و جسمي نيست اما شبيه است به خلط جسمي و جسمي هر چه مقامشان بالاتر است وقتي ميآيند كأنه نيامدهاند. وقتي عقل ميآيد در اين سر و هست كأنه نيامده فرقش اين است كه وقتي عقل اينجا است اين بدن درست تكلم ميكند وقتي نيست بنا ميكند هذيان گفتن. وقتي علم اينجا هست اين بدن درست به استدلال حرف ميزند علم كه نيست بنا ميكند به جهل تكلم كردن. اينها را به استدلال بايد به دست آورد به لامسه به دست نميآيد، به حواس ظاهره به دست نميآيد. پس اول چيزي كه ميآيد كه باز نزديكتر است از حرارت به جسم، آن غيبي كه از جميع چيزهاي غيبي نزديكتر است به اين جسم حركت است و چيزي كه ضد اين است اين است كه سكون باشد كه از تسكين باشد نه سكون طبيعي خود كومهها. چيزي كه نزديكتر به اين عالم است حركت است كه نزديكترين جميع غيوب است به اين عالم و همراه حركتش حرارت ميآيد همراه آن سكونش برودت ميآيد و حرارت و برودت دو شيء متولد از حركت و سكونند. اين حرارت را خيال كنيد مثل ساير حكما چيز عرضي است قائم بر جسم. باز دقت كنيد مسامحه نكنيد اينها مسامحهبردار نيست، عرض آن طرف شيء است طرف شيء را اگر خيال كني از شيء بكني آن عرض ديگر باقي نميماند كه برود به جايي بچسبد و اعراض را اين حكمايي كه حرف زدهاند و كتاب نوشتهاند به جز اينجور نفهميدهاند.
پس ميگويم طول و عرض و عمق نهايت كم متصل و كيف و ساير اعراض اينها همهشان از عالم اعراضند و عرض آن است كه قائم به غير باشد، جوهر آن است كه قائم به نفس باشد. طول، روي اين نشسته طول را بخواهي برداري ببري جايي ديگر فاني خواهد شد رنگ را بخواهي برداري ببري جايي ديگر رنگ فاني خواهد شد به خلاف حرارت و برودت. سر آهن را كه ميگذاري در آتش ميبيني كمكم حرارت نشر ميكند از سر آن آهن خورده خورده ميرود تا دمش، آهن را در يخ بگذاري برودت خورده خورده ميرود از سرش تا دمش. پس معلوم ميشود اين هم چيزي است ساري كأنه جريان دارد. پس اينها هم كأنه ميخواهند مثل جسم باشند و همين است آن حرفي كه از مشايخ خودمان شنيده شده اينجور عبارات خيلي شنيدهايد كه ميفرمايند نار جوهري و ماء جوهري عناصر اصليه و عرضيه اينها را ايشان خيلي فرمايش كردهاند و معنيش معلوم نشده و توي همين بيانات كه عرض ميكنم خيلي از عبارات شيخ مرحوم حل ميشود و اگر اينها را نداشته باشيد خدا ميداند كه شما هم آن وقت مثل ساير مردم نميدانيد چه گفتهاند. نهايت چون تسليم ايشان را داريد آن تسليم خوب است لكن حكيم نشدهايد و ندانستهايد چه گفتهاند.
باري يك جايي ميفرمايند اين عناصري كه تحت فلك قمر است محشور نميشود و همين شيخ گفته كه همين بدن محسوس ملموس محشور ميشود. كسي كه توي كار نيست ميگويد اينكه ضد هم است آنچه در تحت فلك قمر است از عناصر آفتاب تأثير ميكند در آن، كواكب تأثير ميكنند در آن تمام اين عناصر در تحت فلك قمرند. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه نكته عجيب غريبي است در تحت فلك قمر كه ميفرمايند يعني در تحت تصرف فلك قمر آنچه هست محشور نميشود و بخصوصه فلك قمر را فرمايش كردهاند نه باقي افلاك را به جهتي كه تمام افلاك در وراء فلك قمر هستند و تمام تصرفاتشان ميآيد در شكم قمر. تمام عرش و كرسي و افلاك هر تصرفي كه دارند همه تصرفاتشان ميآيد در قمر و قمر تصرف ميكند در مادون خودش پس هر چيزي كه تحت تصرف فلك قمر است اين از عناصر اين دنيا است يعني در اين دنيا موجود ميشود در اين دنيا هم فاني ميشود به عالمي ديگر پا نخواهد گذارد پس اين گرميها و اين سرديها مال اين دنيا است در آخرت هيچ از اين گرميها نيست. آتشهاي دنيا را خدا ميداند كه چقدر سوزندگيش كمتر است از آتش آخرت. آتش جهنم را در هفتاد دريا فرو بردهاند، خاموشش كردهاند تا اينكه يك ذرهاي از آتش جهنم آمده اينجا آتش اينجا شده و آن نار جوهري كه شنيدهايد آن نار آخرت است.
ملتفت باشيد انشاءاللّه هر چيزي تحت تصرف فلك قمر باشد آن لامحاله جاش توي اين دنيا است، بدئش از اين دنيا شده ابتداش از اين دنيا شده انتهاش هم از اين دنيا است. گرميش سرديش نورش ظلمتش تمام حوادثي كه در اين دنيا هست تمامش تمام ميشود دار فنا است دنيا براي همين است لكن يك چيزي هست در همين جا كه تحت تصرف فلك قمر نيست مثل جسمانيت خود جسم كه فاني نميشود همين قبضه را فلك قمر بخواهد فاني كند به تصرف او ندادهاند قمر تسلط ندارد فاني كند اين قبضه را كه الان در مشت تو است كه صاحب طول و عرض و عمق است. پس اين در تحت تصرف فلك قمر نيست پس اين به واسطه فلك قمر ساخته نشده، فلك قمر هم تصرفي در آن ندارد آنچه را فلك قمر تصرف در آن دارد ميماند در دنيا خود جوهرش ميرود به آنجا كه از آنجا آمده.
خلاصه فكر كه كرديد مييابيد نار جوهري هست غير از اين نار و آن نار ناري است كه اگر تعلق به ذغالي گرفت آتشي اينجا پيدا ميشود كبريتي كشيدي آتشي پيدا ميشود اگر كبريتي نكشيدي نار جوهري سرجاي خودش هست تا بيرون نيامده نه روشن ميكند جايي را نه گرم ميكند چيزي را و همچنين خاك جوهري هست آب جوهري هست هواي جوهري هست و همچنين فلك جوهري هست. ملتفت باشيد انشاءاللّه و به آن بياني كه عرض ميكردم كه رطوبت وقتي تعلق گرفت به جسمي و جسم را ذائب كرد اسمش ميشود آب. پس آن رطوبت از يك جايي آمده، از عالم امتناع نيامده، از عالم هستي آمده. رطوبت، عرض صرف صرف نيست چرا كه اگر عرض صرف بود وقتي از عالم خودش پا برميداشت بايستي فاني شود ميبينيد در اين عالم گرمي نيست پيدا ميشود سردي نيست پيدا ميشود پس از يك جايي آمده. پس اول چيزي كه ميآيد در اين دنيا حركت است و در مقابلش سكوني است كه از مركز رفته رو به مبدء حركت از مبدء ميآيد رو به منتهي سكون از منتهي ميآيد رو به مبدء. هم آن حركت و هم آن سكون از دست فاعل است بعد آن حركت و آن سكون حرارتي و برودتي احداث ميكنند هر چه تعلق گرفت حرارت به آن ثخنش را زياد ميكند حرارت بيشتر تعلق گرفت ثخنش بيشتر ميشود. اول كه موم گرم شد ميبيني يك خورده نرم شد همينقدر كه گرم شد و نرم شد معلوم است يك خورده آتش توش هست همان موم را بيشتر گداختي نرمتر ميشود بخار[12] ميشود حجمش باز بيشتر ميشود بسا يك قبضه موم بيشتر نيست و بسا يك اطاق را وقتي گداخته شد پر از بخار كند، حرارت بيشتر شد بخار بيشتر منتشر ميشود بسا اطاق را پر از بخار كند همينطور تا دود بشود و تا نار در او دربگيرد نار كه شد خيلي جاها را ميتواند گرم كند. پس بعد از اين حرارت و بعد از آن برودت كه لازم سكون افتاده، بعد از اين حرارتي كه لازم حركت افتاده كه آن برودت در هم كوبيد اين جسم را و آن حرارت منبسط كرد جسم را در ميانه اينها درجات پيدا شد چرا كه آن حركت سرازير آمده بود تا منتهياليه و آن برودت سرابالا رفته تا مبدء پس از عرش هر چه پايين ميآيد جسم در هم كوبيدهتر ميشود هرچه بالا ميرود جسم لطيفتر ميشود، بعد رطوبت و يبوست پيدا ميشود. پس يبوست اثر برودت است يبوست كه آمد و تعلق گرفت به آن مركز اول آن مركز پيدا شد و از اينجا بيابيد كه اين زمين به تدريج پيدا شده. ديگر توي همين سر كلاف كه به دست ميدهم اگر گمش نكني خواهي دانست اينكه اين زمين زياد شود هيچ امتناع ندارد يا اگر اقتضاي ديگر پيدا شود كوچك شود زمين همچنين به عكس ميشود براي هوا اقتضايي پيدا شود كه آب شود و از بالا بيايد در زمين ميشود آبها متحجر شود چنانكه آبها ميبندد سنگ مرمر ميشود و زاجات آب است و چشمه دارد ميجوشد بيرون كه آمد ميبندد پس اين زمين ميشود كوچكتر بشود و بزرگتر هم بشود همچنين هوا ميشود كم و زياد بشود، ميشود كره نار بزرگتر از اين و كوچكتر از اين بشود و از همين قبيل كه فكر كنيد انشاءاللّه خواهيد فهميد كه نه اين است كه آبهايي كه اينجا بود برداشتند سمتي ديگر ريختند، نه اين است كه وقتي تمام روي زمين را آب گرفت آب دريا را برداشتند بردند بالا از آن بالا آوردند اينجا خالي كردند، درياها اينقدر آب نداشت بلكه نوح تصرفي ميكند در هوا كه تمام هواها آب ميشود و ميآيد پايين، زمين آب ميشود و ميآيد بالا اين است كه از زمين آب ميجوشد بالا ميايد از هوا هي آب ميريزد كوهها را ميگيرد از سر كوهها آب در ميرود. پس هواها را بر ميدارند آب ميكنند، خاكها را بر ميدارند آب ميكنند و ممكن است. نهايت تمام جسم را بخواهي برداري محال است اما بعض مستحيل به بعض ميشوند پس اين چيزهايي كه مستحيل ميشوند بعض به بعض هر اسمي بر سرش ميگذاري عاريه است ذاتي نيست عرضي است. پس آب اين دنيا بالعرض است چرا كه آب آن است كه رطوبتش از خودش باشد اين آب را اگر جوشاندي رطوبتهاش بخار ميشود ميرود به هوا و همچنين از آن طرف چيزي كه متحجر است مثل آهن وقتي آتش بر آن مسلط شد آن را اذابه ميكند آب ميكند آن هم آب است آب داغي است. پس حركت بر جسم كه مستولي شد حرارت احداث ميكند حرارت كه مستولي شد رقت اقتضا ميكند، رقت كه آمد متدرجا از عالي به داني داني هم رقيق ميشود متدرجا و غلظتي هم كه براي بعضي اجسام هست درجه به درجه پيدا ميشود. اين را كه يافتي پس بدان عناصر اين دنيا تازه پيدا شده بلكه ميخواهم عرض كنم توي اين تدرجات پيدا شده هم عناصر هم افلاك. پس هم افلاكش تازه پيدا شده هم عناصرش بعينه بدون تفاوت افلاك و عناصر مثل مواليدي كه تازه پيدا شدهاند آنها هم تازه پيدا شدهاند. نمونه را از دست ندهيد فكر كنيد پس چنانچه مواليد نبودي دارند بعد متولد ميشوند اول از بسايط ميگيرند آنها را و بعد ميسازندشان همينجور اين افلاك و اين عناصر بود و نبودي دارند. وقتي نبودند حالا بود دارند بعد هم نخواهند بود. ببينيد كه اينها بدون تأويل است عرض ميكنم آن حرفهاي حكما كه بعضي تأويلات ميكنند اصطلاحي است كه كردهاند براي خودشان. پس بود وقتي كه جسم بود واللّه آنچه ميبينيد نبود. نه اين آب بود نه اين خاك بود نه اين هوا بود نه اين گرمي بود نه اين سردي بود نه اين روشنايي بود نه اين تاريكي نه اين افلاك بود نه اين عناصر، تمام اينها به واسطه اين حركت كه ابتدا پيدا شد و به واسطه سكون مقابلش پيدا شد. ابتدا حركت پيدا شد و سكون، بعد حري آمد و بردي آمد و اين حر و برد مثل دو مثلث متداخل از محدب اين جسم تا مغز اين جسم فرو رفتهاند يا بگو مثل دو كره متداخل در همه جاي جسم رفتهاند. پس از اين طرف اول درجه زمين ساخته ميشود بعد درجه دوم آب ساخته ميشود، آب قدري حرارتش بيشتر است از زمين، زمين برودتش بيشتر است يك كدام كه غالب شد ديگر او او نيست اگر برودت را بر آب بيفزايي ديگر آب آب نيست بر حرارتش ميافزايي آب بخار ميشود بر برودتش ميافزايي يخ ميكند. باز اين هوا مقداري از حرارت دارد و مقداري از برودت دارد اگر بر اين هوا حرارت زياد كني آتش ميشود اگر برودت زياد كني آب ميشود مثل زمان نوح طوفان ميشود عالم غرق ميشود و كشتيها بايد ساخت و در آن قرار گرفت. باز آن كره نارش مقداري از حرارت دارد خيلي كم از برودت داخل دارد حرارتش را زيادتر كني يعني اگر خدا بخواهد فلك خواهد شد برودت را زياد كند همان فلك عنصر خواهد شد. همينطور افلاكش را هم فكر كنيد، پس يك وقتي اينها نبودند و ساختهاند اينها را و تمام زمين مثل مواليدش تازه پيدا شده اين بسايط عمري دارند مثل عمر مواليد بسايط هم عمرشان كه سر آمد از هم ميپاشند و ميريزند آن وقت است كه اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت و اذا الجبال سيرت و اذا السماء انفطرت و اذا الكواكب انتثرت و هكذا اذا السماء انشقت و اذا الارض مدت تمام اينها تمام ميشود چنانكه فرموده يوم نطوي السماء كطي السجل للكتب. كما بدأنا اول خلق نعيده. باز استدلال ميكند خدا ابتداء را هر جور كرده عود هم همانجور خواهد شد. بدء اين زمين و آسمان توي اين كومه شده عودش هم توي همين كومه خواهد شد اينها را از اينجا برنميدارند ببرند جاي ديگر چرا كه جاهاي ديگر هم كومههايي است كه آسمانها دارند زمينها دارند هر كدام به حسب خود احكامي دارند. انشاءاللّه فراموش نكنيد پس ابتدايي كه فاعل تصرف ميكند در ملك و از جميع اطراف اين كومه دست ميكند در هم ميكوبد اين كومه را حركتي ميدهد اين كومه را فشاري ميدهد آنچه در غيب هست از ناريت غيبيه كه متصل به اين زمين و اين دنيا است و از عقب حركت نشسته همراه حركت ميريزد در اين دنيا و حرارت پيدا ميشود در تمام اين كومه پس نار پيدا ميشود اما چطور ناري؟ نار صرفي است يا همين نيراني است كه به علاجات بيرون ميآيد. فكر كنيد انشاءاللّه پس نار همراه حركت ريخته ميشود در اين عالم و در همه جاي اين عالم ريخته شده اما به معالجات بايد بيرونش آورد. سنگي به چخماقي بزني، سنگي را به سنگي بزني، چوبي را به چوبي بكشي آتش بيرون آيد حتي توي آب هم هست آتش، آتش توي اين خاك هم هست توي هوا هست. پس آن آتش ريزريز شده مدفون شده در همه اين كومه پس بگو آتش در عالم خودش زنده بود خدا او را در آن عالم ميرانيد و در زمين عالم جسم دفنش كرد. و اينها را عمدا به اين لفظ عرض ميكنم كه چيز ديگري ياد بگيريد. پس آتش در عالم خودش بود مدتها زندگاني ميكرد در عالم خودش تسبيحي داشت تهليلي داشت تا عمر او به سر آمد و خدا او را ميرانيد و دفن كرد در زمين عالم مادون اجزاي آن دفن شد و پوسيد ريزه ريزه شد و در عالم مادون مدفون شد. جميع چيزها همينطور آب هم كه بود ميرانيد آن را و در اين عالم دفن شد، همچنين نار ريزه ريزه شد و اجزاي نار در اين عالم منتشر شد، خاك هم همينطور، هوا هم همينطور. پس حالا اين عالم جمع شده از ريزه ريزههاي تمام چهار عنصر. افلاك هم ريخته شده توي اين عناصر ديگر فلان برنج سرد است، فلان گندم گرم است، فلان مايي است، فلان هوايي است همين هوا است رفته آنجا همين آب است رفته آنجا پس به همينطور در هم ريخته شده و در اين درهم ريختگي باز بدانيد فلك ساخته نشده. پستاي حكمت اگر به دست آمد هم در اين بياني كه عرض ميكنم اوضاع عالم را ميفهميد هم ميدانيد وقتي محشور ميشويد چطور ميشود زنده ميشويد و حال آنكه اجزاي بدن پوسيده شده و خيلي معروف است و چون تميز ندادهايد مابين شيئي كه در هم ريخته شده و پوسيده شده و شيئي كه فاني ميشود و معدوم ميشود و در بادي نظر اين دو يك جور به نظر ميآيد و اين حكما كه ماشاء اللّه از حكمت به جز همان حاء و كاف و ميم و تا هيچ ندارند اين حكما خيال كردهاند كه هر چه از نظر رفت بايد اين معدوم بشود و اعاده معدوم محال است پس معاد جسماني را منكر شدهاند كه ما رأي العين ميبينيم بدن پوسيد، آبش داخل آبها شد خاكش داخل خاكها شد هواش جزء هواها شد نارش جزء نارها شد ديگر اعاده اين محال است. فرض كني از آبي بگيري از آبي و خاكي برداري خشتي بزني بعد اين آبها را يا از زير يا از بالاي سر بگيري و دو مرتبه خشتي ديگر بزني آيا نه اين است كه اين خشت تازه ساخته ميشود يا اگر خشتي را بشكني و دوباره گل كني و دوباره خشت كني اين فرق نميكند با اينكه از اول خشتي بزني اين مثل خشتي است كه ابتداء ساخته شود اعاده آن خشتي كه شكستي نشده، تا اينجا راست است حكما نظرشان به همين افتاده كه خشتي شكسته آن را گل كرده از اين گل خشت زدي خشت اولي برنگشته نهايت خشت تازه زده شده. حالا كه خدا محشور ميكند خلق را و ميآيند روز قيامت، اجسام تازه را اگر خلق ميكند بگو لكن همين عود ميكند كه حالا محسوس است ما دليل عقلي نداريم در شرع همچو هست ما نميفهميم. فكر كنيد ببينيد كه خداوند عالم چه كرده عقل حكم ميكند كه اين خشت معدوم است و محال است اعاده معدوم. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه بله اعاده معدوم داخل محالات است شكي نيست شبههاي نيست خشتي را شكستي دوباره توي قالب گذاردي آن خشت اولي هم برنگشته اين خشت ابتدايي است مثل اين است كه اصلش خشتي نشكسته از اول خشتي ساختهاي لكن ميگوييم اصلش آن مطلب دست شما نيست ما نميگوييم خدا اعاده معدوم ميكند ما ميگوييم خدا مرده زنده ميكند، مرده معدوم نيست.
مرده آن است كه اجزاش از هم پاشيده شده باشد. روغني كه در شير است معدوم نيست روغن مرده است در اين شير ريزريز شده و در زمين اين شير مدفون شده. يا بگو روغن در اين درياي شير غرق شده اينجا مدفون شده تا وقتي كه مخض كني و در اين زدن و تحريك خورده خورده آن اجزاي ريزريز روغن جمع ميشود به شرطي كه برودتي به آن برسد كه عقد شوند و به هم بچسبند وقتي چسبيدند آن وقت مسكهها جدا ميشود از دوغها و پيشتر چربي داشته كه حالا جمع شده در گوشهاي. چيزي اگر چرب نباشد و تو هي بزني آن را نميشود مسكه پيدا شود.
حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه به همينطور آتش اگر نباشد در جوف تمام اين اجزاء توي چوب توي سنگ هيچ وقت آتش از آن بيرون نميآيد اين را اگر ميزني و به طور شدت حركت ميدهي آتش بيرون ميآيد پس حركت سريعه شديده نار را از عدم به وجود نميآرد. شيري كه چرب نيست هزار سال بزني روغن از او بيرون نميآيد چطور شد از شير بيچربي روغن بيرون نميآيد از سنگ و چخماق و چوب و اينها كه آتش در آن نباشد آتش بيرون آيد؟ شير بيچربي معقول نيست روغن بدهد بايد روغن در زمين شير مدفون شده باشد همينطور آتش در جيمع اين اشياء مدفون شده پس جميع عنصري كه هست جميع چيزهايي كه هست همه ريزريز شده پس ابتداي ابتدايي كه هنوز ناري نبود هوايي نبود آبي نبود خاكي نبود فلكي نبود همراه دست فاعل فلك ريزريز شده در تمام اين كومه بود آتش ريزريز شده در تمام اين كومه بود و هنوز هم هست، هواي ريزريز شده در تمام اين كومه بود همچنين آب ريزريز شده در تمام اين كومه بود اما همچو آب متعارفي نبود همچنين خاك ريزريز شده در تمام كومه بود اما همچو ترابي نبود وقتي باز اين حركت را هي مكرر كردند، مخض معنيش اين است كه هي بالا برود هي پايين بيايد، مشرق برود مغرب برود در اين حركت دادن و مكرر كردن اين خورد خورده اجزاي متناسبه به يكديگر ميچسبند در بين اين تحريكها اجزاشان به هم چسبيدند اجزاشان كه به هم چسبيدند جثهشان بزرگ شد، جثهشان كه بزرگ شد قوهشان زيادتر شد از غير خود جدا شدند ممتاز شدند اين است كه به تدريج درست شده اين عناصر و اين افلاك. حالا ديگر دورها پيدا ميشود زمينش وقتي كه پيدا شد حالا ديگر ساكن است آتش كه حالا ساخته شد در نهايت قوت هست و ممتاز شده از زمينش. پس اجزاي زميني كه قوت گرفت تهنشين ميكند و اينجا ميايستد هكذا هواش. حالا ديگر ريزريز نيست و منفصل شده از آب به زور هم زير درياش ببري از آنجا زور ميزند بالا ميآيد. همچنين نارش حالا منفصل شده از هوا و از آب و خاك ديگر حالا ريزريز نيست بالاي همه ايستاده و از اينجور بيان انشاءاللّه خواهيد يافت كه هنوز عالم اناسي تمام ساخته نشده است سهل است تو تا زندهاي و در دنيا هستي بدان تمام ساخته نشده به همينطور در توي قبر در برزخ در رجعت دارند تو را ميسازند بسا يك جايي چشمت را ميگشايند، يك جايي عقلت را كامل ميكنند، وقتي بدن تمام ساخته شد آن وقت وقتي است كه خاك از سرش ريخته و از خاك سر بيرون ميآورد از قبر خود و حالا مقبور است و مدفون است الان محبوس است در اين دنيا نه وقتي از اينجا رفت در قبر مدفون است و محبوس است برزخ هم مدفون است و محبوس وقتي كه از زمين قيامت سر بيرون آورد تمام اين خاكها آن وقت از سرش ميريزد ديگر آنجا خودش خودش است از خودش خودش بودن يك مثقال كم ندارد. لاينكر نفسه آن آبهايي و فضولي كه دخلي به اصول انسان ندارد همه ميريزد مثل همين چيزهايي است كه اينجا ميريزد چركهاي بدنت كه ميريزد اينجا آيا يك تكهتان كم ميشود؟ موي سرت را كه ميتراشي، آب دهنت را مياندازي اينها از خود تو نيست آنجا هم كه سر از خاك بيرون ميآري از قبور اصليه آخرتي خاكها از سرت ميريزد وقتي اناسي خلقتشان تمام شد ارواحشان تعلق به بدنهاشان ميگيرد اما حالا بسا سقط هم ميشود چه بسيار پيرمردها كه سقط ميشوند. مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذروه الرياح. پس اعتباري به حيات دنيايي نيست اينها اينجا داخل در ساقطات هستند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
10بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس هشتم شنبه 30 ذي القعدة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
چون اين بياناتي كه عرض ميكنم انشاءاللّه ملتفت كه شديد بعد خواهيد دانست شرح اين عبارات است اينها كيفيت ترتيب و كيفيت ابلاغ و ايصال است. مردم اينها را همينطور ميگويند خيال هم ميكنند فهميدهاند، وقتي پياش بروي ميبيني نفهميدهاند. پس از جمله مقدمات كه اين مطالب همهاش فهميده شود اين است كه فعل از فاعل معقول نيست كنده شود حالا اين را پيش هر كس هم كه بگويي ميگويد راست است اما شما دقت كنيد كه از روي حقيقت بيابيد. هر فعلي نسبت به فاعلش، فعل آن چيزي است كه فاعل خود او را به خود او احداث كرده باشد پيش خدا هم كه ميروي همينجور است شما هم همينجور هستيد. قيام به خودش احداث ميشود، قعود به خودش احداث ميشود، ضرب ضربا ضربوا به ضرب احداث ميشوند. دقت كنيد فعل غير از فاعل است و فاعل آن فعل را به خود او احداث ميكند نه به فعلي ديگر. كسي علي العميا خيال كند كه فاعل فعلش را به فعلي ديگر احداث كرده، ميگويم آن فعلش را به چه احداث كرده؟ اگر به فعلي ديگر است آن را به چه احداث كرده؟ همينطور ميگويد تا خسته شود تا آنجايي كه منجر شود كه به خودش احداث ميشود. نمونهاش كه خيلي واضح است نيت است، آدم تمام افعال خود را به قصد ميكند و قصد خودش پيدا ميشود. قصد را ديگر به قصدي ديگر نميشود كرد. فعل در تمام عوالم به اصدار فاعل صادر ميشود لامحاله هم به نفس خودش صادر ميشود حتم است و واجب است و غير از اين هم نميشود. اينها را خوب مسجل در ذهن خود كنيد. پس فعل كائناً ماكان بالغاً مابلغ خواه افعال قلوب باشد يا جوارح، افعال غيبي باشد يا شهادي، فعل صادر است از فاعل و اين صدورش از فاعل نفس خودش است، ذات فاعل منقلب نشده فعل خودش بشود و چون صادر است از فاعل و خودش به خودش موجود شده از اين جهت در اخبار ميگويند بلاكيف و بلااشارة . پس هر فعلي به فاعل برپا است فاعل احداث ميكند لامن شيء، من شيء محال است چيزي ديگر را بگيري اسمش را بگذاري فعل دروغ است دروغ در حكمت نيست. چيزي را بگيري و اسمش را بگذاري كه اين عمل من است دروغ است. فعل آن چيزي است كه مادهاش صورتش شدتش ضعفش كل آنچه را فعل دارا است بايد فاعل داده باشد و اصدار كرده باشد و اين فعل هم همه جا به خودش بايد صادر باشد. فعل شهادي شهادي است، فعل غيبي غيبي.
خلاصه پس حقيقت فعل هر فاعلي اين است كه تا آن فاعل روش هست آن فعل فعل است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، فاعل در فعل پيداست همه نتيجه اين يك كلمه است ديگر از آن بابي كه اين فعل از غير عرصه فاعل چون نيامده پس فاعل در فعل خودش از فعل خودش ظاهرتر است اگر فاعلي فعلي نكند فعل نيست اين فعل صادر از خودش را به كسي وانميگذارد چنانكه من ميبينم خيلي مشكل است و الفاظش بديهي است به هر كس هم بگويي زود قبول ميكند شما فكر كنيد دقيقهاش از نظرتان نرود. فعل هيچ فاعل را نه به جبر ميتوان به كسي واگذارد نه به التماس، فلاجبر في الملك نه پيش خدا نه پيش خلق و لاتفويض في الملك نه پيش خدا نه پيش خلق. شما كه ميبينيد شما ديدهايد شما ميشنويد شما شنيدهايد، هر كس بشنود خودش شنيده هر كه ببيند خودش ديده همينطور كه شما به غير نميتوانيد كارتان را واگذاريد غير هم نميتواند كارش را به شما واگذارد شما به زور نميتوانيد به گردن مردم بگذاريد كارتان را باقي هم نميتوانند به زور واگذارند كارشان را به غير، شما به التماس فعلتان را به غير نميتوانيد واگذاريد غيرها هم نميتوانند فعلشان رابه التماس به كسي واگذارند. پس فعل واجب است در حكمت كه صادر از فاعل باشد و چون صادر از فاعل است اگر كنده شود از فاعل فاني ميشود و لو فرضش را كني و لو، لو امتناعي است اگر بكنيش فاني است تمام افعال نسبتشان به خودشان من حيث انهم هم يعني بسته به فواعل باشند اين ربط را قطع نظر كني در تمييزات عقلي و فؤادي و نچسباني به فواعلشان نيست صرفند.
فكر كنيد انشاءاللّه يكپاره الفاظ نمونههاش در كلمات حكما يافت شده آنجاهاييش كه حق بوده مشايخ هم تصديق كردهاند. حقيقت افعال نفس اضافه به فاعلند تا از اين ربط بخواهي قطع نظر كني نيست صرفند پس به نفس اضافه افعال برپا هستند هر فعلي نسبت به فاعلش چون از عرصه آن فاعل آمده به جهت آنكه از عرصه امتناع كه معقول نيست آمده باشد از جاي ديگر هم آمده باشد از هر جا بيايد دخلي به اين ندارد از امتناع هم كه معقول نيست به قصر نظر دقت نكرده خيال نكرده عرصه امتناع را خيال كني فضايي و خيال كني فعل از آن عرصه آمده كه اگر چنين خيال كردي باز شيء مباين است. آبي است از خارج آمده در حوض، زير آبش را ميكشي بيرون ميرود دخلي به حوض ندارد.
باري پس فعل از فاعل كه سر ميزند از خودش است پس اسم فاعل اگر زا و يا و دال است نميشود توي فعلش زا و يا و دال نباشد. زيد اگر ايستاده زيد است ايستاده، زيد اگر نشسته زيد است نشسته در هر حالتي هست بايد زا و يا و دال باشد نهايت قاعدش غير قائم است. دقت كنيد اينهاش حالا منظور نيست اگر چه اينها هم عمده است لكن بدانيد براي جاي ديگر به كار ميآيد آنچه عجالة منظور است نفس خود اين بيان منظورم نيست خيلي از اين بيان را هم خيليتان راه ميبريد لكن ملتفت باشيد نتيجهاي را كه گرفته ميشود. فعل از فاعل كه كنده نميشود و هميشه به فاعل بسته است حالا كه چنين است پس چيزي از غيب ميآيد به شهود يعني چه؟ چيزي از شهود ميرود به غيب يعني چه؟ همچنين خدا كاري كرده همچو شده، چه كار كرده چطور شده؟ اينها يعني چه؟ پس اين مطلب را فراموش نكنيد در اين شك و شبههاي به خود راه ندهيد. فعل نسبت به خدا يا نسبت به خلق فرق نميكند، فعل خدا فعل خدا است فعل خلقي فعل خلق است خلق به التماس نميتوانند كارشان را به خدا واگذارند زوري هم بر خدا ندارند خلق چنين كاري نميكنند خدا هم نميكند. خدا نميآيد به زور وادارد خلقش را كار او را بكنند پيش خلقش به التماس نميگويد كار مرا بكنيد نه ميكند نه ميشود كرد و محال است كه بشود كرد. پس فعل بايد از فاعل صادر شود اين حتم و حكم است و غير از اين هم محال است و از همه محالها محالتر است. حالا كه چنين است ديگر شكي و شبهه و ريبي نبايد به خود راه داد كه حالا كه چيزي از جايي ميآيد به جايي فعل عالي كنده نميشود بيايد به جاي ديگر بچسبد پس تحريكات غيب نسبت به شهاده شهاده را بر هم زده نه كه چيزي از غيب آمده توي شهاده. حالا از نتايج اين حرف است كه غيب منفصل از شهاده كه خيلي تجرد دارد و لطيف است و آن بالا ايستاده و شهاده كه خيلي كثيف است و مادي و پايين ايستاده او نميشود مخلوط و ممزوج شود با اين. پس اين است چيزي كه ميآيد و كأنه مخلوط ميشود با شهاده باعث تعين اجزاي شهاده هم غيوب شدهاند به طورهايي كه اشاره كردهام. خدا خلق متكثري راتا منفصل نكند از يكديگر خلق متكثر نيافريده. زيد بايد دارا باشد چيزي را كه عمرو دارا نيست. بايد واجد باشد چيزي را كه عمرو واجد نيست اگر آنچه را زيد دارد عمرو داشته باشد كه دو تا نيستند يكي هستند و نمونه اين حرفها را حكما زدهاند و گفتهاند خدا مثلين نيافريده و نميآفريند راست است مثلين از همه جهت يكي است ممتاز از هم نيست، صنعت صانع تعلق ميگيرد كثرات را بيافريند زيد عمرو بكر خالد آسمان زمين دنيا آخرت، بايد آخرت غير دنيا باشد دنيا غير آخرت است آسمان غير زمين است زمين غير آسمان است زيد غير عمرو است افعال آنها هر كدام غير يكديگرند پس امتيازاتي كه خدا ميدهد مابين اشياء امتيازاتي است كه واقعا ممتازند و و نيست مثل اين امتيازاتي كه اين عصا را تكه تكه كني يا براده كني اين برادهها به اصطلاح عقلا ممتاز از هم نيستند. اين چوب عود هر مزاجي و خاصيتي دارد هر جزئش هر خاصيتي دارد همان خاصيت را هم جزء ديگري دارد. طبيب اگر به چوب عود مداوا كرده باشد با هر جزئش مداوا كني مداوا ميشود. اگر گفته بنفشه به ناخوش بده از فلان جاش بده از فلان جاش مده، نميشود، همه جاش مثل هم است. اگر گفت گلاب بده، گلاب همه جاش مثل هم است، اگر گفت از براده عود بده از هر جاش براده كردي به ناخوش دادي قطعه قطعه كردي مگر قطعه قطعه كه كردي معالجه نميشود؟ چرا ميشود. در شريعت كه ميآيي فلان چيز فلان است فلان چيز فلان پس تمام امتيازات اينجاست و بايد از غير بيايد پس اشيايي كه صانع خلق ميكند تعيناتشان غير از تعينات ظاهري است تعينات ظاهري كساني كه في الجمله حكمتي دارند ميدانند اين امتيازات امتياز هم نيست بديهي هم هست امتياز ظاهري امتياز نيست چرا كه يك چيزند يك حقيقتند يك جنسند پس اينها متشاكلالاجزاء هستند امتياز از يكديگر ندارند و هر بحر متشاكلالاجزايي كه از حكما بشنوي منظورشان همين است. آب تنها را خيال مكن متشاكلالاجزاء است ديگر حالا خاكها امتياز دارند بعضي گوگردند بعضي زيبقاند بعضي نمكند. پس تعيناتي كه خدا قرار داده اين است كه اثر خاصي از چيز خاصي ظاهر شود تعينات حكميه اينجور است پس آتش را جوري كرده گرم شود آب را كاري كرده تر شود خاك را كاري كرده خشك شود، بايد اين بر او صدق نكند او بر اين صدق نكند به خلاف خرمن روي هم ريخته هر دانهاي كاري كند دانههاي ديگر هم همان كار را ميكنند پس در كومهها امتيازات پيدا شد نفس خود كومه و امتياز اين به نظر اهل حكمت كوسه ريشپهن است پس از نفس خود كومه يك مشتي برداري از جايي جاي ديگر بريزي حالتش دگرگون نشده، مشت آردي برداري كم كني يا زياد كني تفاوت نميكند. اينها را خيلي خيلي كم ملتفتند اين است كه در عالم جسم بخواهي خود جسم را تكهاي از او بكني جداش كني نميشود منفصل باشند و لو روي هم بريزي روي هم هم كه ريختي كومه ميشود هر كاريش كني هر جوري هست هست خرمن هم همانجور است محال است در عالم جسم تكه جسمي را از بالاش بكني از پايينش از شرقش از غربش از اعماقش جدا كني و ممتازش كني از جنس ديگر آنها را در هم بزني امتياز مابين اجزاي جسم محال است پيدا شود و خدا خلقت محال هرگز نكرده هر جايي امتياز دارد صانع درست ميكند لامحاله از غير آن عالم چيزي بايد بيارد مخلوط كند جاييش را بيشتر مخلوط ميكند جايي را كمتر آن وقت امتيازات ميانه اشياء پيدا ميشود.
انشاءاللّه دقت كنيد از پي اين حرف كه برويد خواهيد يافت كه خيلي از متبادرات آنطورها نيست كه متبادر است متبادر به اذهان خيلي حتي خيلي از حكما همينطورها است به جز حالا كه من يك پارهاي را ميبينم ملتفت ميشوند و باقي ديگر ملتفت نشدهاند و نميدانند كه ملتفت نشدهاند. ميگويد چه عيب دارد جسمي را به جسمي بزني طوري بشود ميشود بادي را مسلط بكند خدا بر آب و آب موج بيايد، خدا شعاعي بر تكهاي از هوا مسلط ميكند باد ميآيد. خشتهاي متعدد را چيديم سرهاشان را به هم متصل كردهايم يكيش را كه بيندازيم همه سرهاشان به هم ميخورد و ميافتد. شما ملتفت باشيد محال است از غيب چيزي به شهاده نيايد و چيزي حركت كند تا يكي از اين خشتها را نيندازند باقي خشتها نميافتد اينها را درست فكر كنيد و مردم درست فكر نميكنند تعمق نميكنند. ميگويند آسمان است و هي ميگردد ديگر آسمان را كي گرداند؟ اين حركتها از جسم است يا از غيب است؟ ملتفت باشيد هر جايي كه چيزي تازه پيدا شد از خود آنجا كه نيست اين را از آن مقدمات برداريد كه عرض كردم يك جنس را روي هم بريزي، از روي هم ريختنش چيز تازهاي پيدا نميشود احداث نميشود ضم و استنتاج نميشود. آتش را با ذغال تا تركيب نكني روشنايي و حرارت بيرون نميآيد پس تا از غيبي چيزي به شهاده نيايد شهاده تكه تكه حكمي نميشود كه يكيش متحرك باشد يكيش ساكن، يكيش آتش اسمش بشود يكيش آب بشود يكيش خاك يكيش آسمان يكيش زمين. انشاءاللّه درست دقت كنيد كه مسامحهبردار نيست اينها. هر جايي ببينيد امتيازي هست گندمي پيدا شده و برنجي جدا از گندم پيدا شده، نوري هست و ظلمتي، اينجور امتيازات بلاشك از جايي ديگر آمده هل يستوي الظلمات و النور والظل و الحرور اينها امتياز حكمي دارند در ظلمت نميشود جايي را تميز داد در روشنايي ميشود تميز داد. نور ممتاز است از ظلمت ظلمت ممتاز است از نور و ميبيني كه ممتاز است در عالم شهاده هم هست اين امتيازات واقع شده اين امتياز و تعين از عالم جسم نيست. جسم را هر چه روي هم بريزي نه آتش ميشود نه آب ، هر چه روي هم بريزي نه آسمان ميشود نه زمين لكن حالا كه ميبيني صانع يكي را متحرك كرده يكي را ساكن يكي را لطيف كرده يكي را كثيف تمامش كار دست اين صانع است و بدانيد كه تا اين حكمت را نداشته باشيد حكمتتان مغز ندارد علمتان علم آتشي است كه بالطبع ميسوزاند ديگر حكمتي ندارد، از روي بصيرت و يقين نيست و آنجور علوم علومي است كه واميدارد شخص را كارش به جايي ميرسد كه قائل به اين ميشود كه طبيعت خدا است و طبيعت است كه كارها را ميكند. همين كه در وسط ايستاده و به مبدء نميرود درست تعمق نميكند خيال ميكند اينها روي هم ريخته شده اين امتيازات پيدا شده خيال ميكند خلق را در هم بريزيم آسمان پيدا ميشود زمين پيدا ميشود بسايط و مواليد پيدا ميشود و همين حرفها را زدهاند مردم از حكما هم هست اين حرفها را زده. شما ملتفت باشيد تا غيب نيايد تعلق به شهاده نگيرد ضم نميشود استنتاج نميشود تركيب نميشود عوالم ساخته نميشود از هم جدا نميشود. انشاءاللّه اين را داشته باشيد با دقت هر چه تمامتر بعد از دقت حالا ميبينيد گرمي پيدا شده در عالم جسم پس بگوييد گرمي از جايي ديگر آمده به يك تكهاش تعلق گرفته و به همه جاش تعلق نگرفته چرا كه در همه جاي جسم نيست اگر بود مثل طول بود مثل عرض بود مثل عمق بود مثل وقت بود مثل فضا بود مثل وضع بود، از باب كمهاي ظاهري بود آن وقت ميشد مناقشه كني كه شايد طبيعت اين جسم بوده كه گرمي پيدا شده و در اين نظري كه عرض ميكنم انشاءاللّه اگر خدا نصيبت كرد فرو بروي و آن مغزش را به دست بياري آن وقت ميفهمي كه اين صانع طبيعيات را آفريده طبيعت كليه را آفريده، طبع نان را طبع آب را طبع هوا را طبع نار را طبع خاك را تمام طبيعيات را ساخته و خلقت اين طبيعيات هم داخل تصرفات عجيب و غريب اين صانع است. باز در وسط كلام به اشاره محض اينكه ملتفت شويد اين را عرض ميكنم صانع جميع اينها را نسبت به خود ميدهد يك خورده در آيات قرآن تدبر كن ببين هي ميفرمايد أفلاينظرون الي الابل كيف خلقت و الي السماء كيف رفعت و الي الارض كيف سطحت آيا نميبيني كوهها را چنين نصب كردم؟ نميبيني زمين را چنين پهن كردم، آسمان را اينطور بلند كردم؟ طير را در ميانه هوا مسخر قرار دادم كشتيها را روي آب جاري ميكنم؟ اگر بخواهم نروند همان جا ساكن ميكنم آنها را، در هر جا بايد حفظتان كنم ميكنم در هر جا بايد غرقتان كنم ميكنم از اين قبيل آيات بسيار است. تمام آنچه ميبيني و نميبيني تمامش كار دست صانع است كه از روي عمد و اختيار ساخته و گذارده صانع تمام كارهاش تعمدي است پس بدان اين به حسب اتفاق نيست اتفاق نيفتاده كه چوبها سبكتر است از آب و روي آب ميايستد و كشتي جاري ميشود آن وقت بگويي اين نقلي نيست طبيعت چوب اين است كه روي آب بايستد بلكه اين كار دست صانعي است كه ساخته چوب را و ساخته طبيعت چوب را به اينجور كه سبكتر باشد، آب را ساخته و طبيعت آب را ساخته، هوا را ساخته و مرغ را ساخته حالايي كه ساخته و حالا كه پرهاي زيادي به مرغ داده حالا اين مرغي كه آنجا ايستاده سبكتر است از هواي زيرش بدان صنعت كردهاند كه همچو شده و تبارك آن صانعي كه صنعت را از ابتداء كه ميكند اينطور ميكند كه اينجور ميشود نسبت به صانع فرق نميكند هو الذي جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة و جعلنا لكم سمعا و ابصارا و افئدة ببينيد چقدر صنعت دارد صانعي است كشتي را قرار ميدهد بر روي آب، آب را زير قرار ميدهد، طبيعيات را خلق ميكند. طبايع را خلق ميكند، طبيعت كليه را خلق ميكند، طبيعتهاي جزئيه را خلق ميكند و همه را از روي تدبير و حكمت خلق ميكند. حالا اين صانع اينجور كاري كه ميبينيد كرده باز به همان مقدمهاي كه عرض ميكردم اگر داشته باشيد ميدانيد كه فعل خودش را كه احداث ميكند از خودش چيزي نميكند مخلوط با اينها بكند نميشود كند به جهتي كه اگر فاعل فعل خود را بكند از خود فعل اگر از فاعل كنده شود نيست ميشود نميماند چيزي ديگر. انشاءاللّه دقت كنيد اين را خوب ميفهميد وقتي كه فعل را نميشود از جايي كند و به جايي چسباند نه به جبر و زور نه به التماس البته ذات را خيلي بهتر ميفهميد ديگر ذات خدا مخلوط شود و اين تعينات پيدا بشود قباحتش بهتر و زودتر فهميده ميشود. ذات خدا چطور مخلوط با خلق ميشود؟ ذات خدا بيايد و خلق بشود و عاجز بشود؟ ذات عالم بيايد جاهل بشود، ذات غني بيايد محتاج بشود؟ داخل بديهيات است كه محال است فكر كنيد كه انشاءاللّه حكمتش به دستتان بيايد. فعل كسي كنده نميشود از فاعل بچسبد به كسي ديگر نه به جبر نه به التماس و همچنين هيچ فاعلي نميشود فاعلي ديگر بشود يا مخلوط به هم شوند. زيد هم مخلوط به عمرو نميشود. پس صانع نميآيد[13] مخلوط با اشياء شود همچنين نميشود كنده شود فعلش و با اشياء مخلوط شود اشياء نميشود افعالشان مخلوط به يكديگر شود و حالا عجالةً و لو در كمرهاي حكمت است هم واقع باشيد فكر كنيد تا به مبدء برسيد. حالا عجالةً اين عقل انساني را خدا از جايي آورده اين عقل ميتواند مسلط شود بر اشياء و احاطه كند بر اشياء اگر از آن راهي كه عرض ميكردم برويد و سركلاف دستتان بيايد كليات حكمت به دستتان خواهد آمد انشاءاللّه.
پس هر جا صانع امتياز حكمي داده سبب امتياز اين است كه از عالمي ديگر چيزي رفته باشد به عالمي ديگر و كارهاش كلاً امتياز حكمي است امتيازات ظاهري نيست همهاش راست است دروغ هيچ توش نيست كارهاش جدي جدي است لهو نيست لغو نيست.
خلاصه صانع هر جا ممتاز كرده چيزي را از چيزي اين دو ممتاز امتيازشان از غير اين عالم خودشان است در همه جا مگر اين امتيازات ظاهري. خاك را ميبيني خيلي روي هم ريخته هر قبضهاي از اين خاك غير از قبضه ديگر نيست اما اين قبضه مثل قبضه ديگر او است آن قبضه هم مثل اين قبضه است. گندم هم همينطور تا اينكه به همينطور تمام كومه جسم را فكر كنيد، كومه فكر و خيال را، كومه نفس را، كومه عقل را اينها روي هم ريخته بودند يكدست بودند متشاكلالاجزاء بودند امتيازي ميانشان نبود و به يك اصطلاحي همين كومهها بحر عدم و عالم امكان اسمشان است، معدومات اسمشان است. اشياء نبودند و از كتم عدم به عرصه وجود ميآرند اشياء را اينها كتم عدمند از اينها به وجود ميآرند اشياء را، كتم عدم عالم امتناع نيست، عالم امتناع را خدا امتناع قرار داده و امتناع امتناع دارد پس هر جا امتياز داده از غير آن عالم چيزي آورده داخل آن عالم كرده يا چيزي ديگر داخل چيزي كرده يا همان يك جنس را جايي بيشتر داخل كرده جايي كمتر. در اين نظر كه نظر كرديد اعالي وجود به اسافل وجود به طور طفره داخل هم شوند محال است هر جور تدبيري كنند كه عقل بيايد توي جسم محال است بيايد، محال است نميشود بيايد همين جوري كه عقل را توي صندوقش نميشود كرد حبس نميشود كرد او را همينجور عقل زير آسمان هم محبوس نيست چنان چه توي صندوقش نميشود كرد روي صندوق هم نميشود گذارد در محدب عرش هم نميشود گذارد. پس عقل بيايد مخلوط شود به اين خاك محال است ديگر آن حرفها را كه عقل در عالم خود بود و خدا او را ميرانيد از آنجا آورد در عالم مادون و دفنش كرد و پوسيد و با خاك آن عالم مخلوط شد باز به واسطه خطاب ادبر نزول كرد، اگر توي اين بيانات ميفهميد آن حرفها را فهميدهايد و اگر توي اين بيانات نميفهميد همان لفظي است كه ميشنويد حكيم گفته و درست هم گفته لكن حرف سر اين است كه تو هم درست فهميدهاي يا نه. پس عقل را ميفرمايند در عالم خود مرد آمد در عالم روح مدفون شد در آنجا اجزاش از هم ريخته شد و پوسيد باز در عالم روح، عقل با خود روح هر دو مردند و در عالم نفس مدفون شدند و هيچ تعيني براشان نماند آنجا هم اجزاشان متفتت شد به همينطور آمدند در عالم طبع به همين نسق عالم به عالم نزولش ميدهند تا ميآرندش در اين خاك. پس الان در اين خاك اعضا و جوارح عقل و روح و نفس و جميع عوالم عاليه نزول كرده عالم به عالم آمده و در اينجا مرده و پوسيده و اجزاش ريزريز شده و خداوند عالم در قوس صعود آنها را خورده خورده زنده ميكند، همه را در اين بيانات بايد ملتفت شويد كه چه ميخواهند فرمايش كنند.
پس عرض ميكنم كه اعلي درجات وجود با اسفل درجات وجود داخل هم شدهاند و مابين اينها خلأ محال است خلأ نيست پس لامحاله برازخ هست ميانه اشياء و هميشه واسطه بوده، پس هر داني نسبت به هر عالي شهاده است هر عالي نسبت به هر داني غيب است اينها سر جاش بايد باشد و اين جسم را منتهياليه عوالم خدا قرار داده اين غيوب ميآيند متدرجا تا جايي كه منتهياليه است و تمام غيوب كأنه روي جسم آمدهاند نشستهاند هر كدام اينجا اول سر بيرون ميآورند چون نهايت پستي بوده اول بيرون آمده چون در نهايت پستي بوده كأنه ممزوج شده با اين جسم. اينها را از روي حكمت بيابيد و ملتفت باشيد ديگر اگر بگويي فعل غيب است آمده غيب خودش نميآيد چنين نيست، هر جا فعل آمد خود فاعل لامحاله آنجا آمده فعل را نميشود ول كند فاعل پس بدانيد اينها ترائي است شما سعي كنيد هميشه راه ترائي را پيدا كنيد. بله ميشود كسي سنگي را بيندازد و سنگ در هوا ميرود و خود فاعل همراهش نيست همراهش نميرود شما دقت كنيد و بدانيد فعل نميشود از فاعل كنده شود. حالا چيزي ترائي كرد سبب آن را پيدا كن بدان هنوز نفهميدهاي، اغلب اغلب اغلب از بديهيات هنوز معلوم نيست اين رنگ را من ميبينم راست ميگويي ميبيني اما چطور ميبيني ديگر نميداند. الاغ هم ميبيند اما چطور ميبيند نميداند. بديهيات بديهي است لكن بديهي نيست بلكه به نظر اهل حكمت نهايت اشكال را دارد و باز اينها كمر حكمت است. بديهيات بعد از صنعت صانع بديهي ميشود حالا گوش ميشنود چطور ميشنود، نميداند. راست ميگويي بفهم چه جور ميشود كه ميشنود و الاّ ميبيني الاغ هم ميشنود اما نميداند چطور ميشنود. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه تمام بديهيات وقتي توش رفتي فكر كردي نظريات عجيب غريب مشكل به دستت ميآيد اينها را پيش انداختهاند بديهي كردهاند كه تو انس بگيري تا اينكه چيزي در غيب اينها باشد نتيجهاي بگيرند تحويل خودت كنند وقتي گرفتي آنها را و بديهي كردي باز آنها را پيش مياندازند و مقدمه قرار ميدهند تا انس بگيري باز نتيجه ديگر بگيرند تحويل تو كنند.
باري ملتفت باشيد آن مطلب از دست نرود انشاءاللّه فراموش نكنيد. پس برازخ در ميانه عوالم حتما بايد باشد چنانكه هست و واقع است پس چيزي كه ميآيد و كأنه ميبينيد داخل آن عالم شده پس حرارت كأنه داخل عالم جسم شده كأنه به تدريج بيرون ميرود چنانكه آب از كوزه به تدريج بيرون ميآيد، پس عرض صرف هم نيست پس چيزي كه قابل است براي انتقال از جايي به جايي چنين چيزي جسمانيت دارد. پس نار جوهري كه گفته ميشود جسم است لكن جسم غيبي است كه به چشم ديده نميشود و اين نيران ظاهري هم كه ديده ميشود جسم است كه ديده ميشود و تأثيرها همه از اين آتش است آن آتش آش ما را نميپزد اين آتش است كه آش را ميپزد و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است و بخواهم عرض كنم چقدر بزرگ است نميتوانم عرض كنم. پس گرم كننده پزنده روشن كننده همين آتش عرضي اين دنيا است و نار جوهري هست و آن در غيب است گرم نميكند آب جوهري هست رفع عطش نميكند اينها كه نزديك جسمند كار جسم از ايشان نميآيد جسمند و قدم به قدم پا به اين عالم ميگذارند با وجود اين كفايت نميكند اهل شهاده را نار غيبي كفايت نميكند. اهل شهاده نار شهادي ميخواهند حرف شهادي ميخواهند و الاّ صوت در عالم جنها هست حالا صوت جنها را من كه نميشنوم چه خاك بر سرم كنم؟ همينطور ملائكه از برق تندتر ميآيند اينجا و ميروند چه فايده براي من كرد؟ همچنين رجال الغيب خيلي جاها هستند، باشند چه فايده، من كه آنها را نميبينم صداشان را نميشنوم و كارشان را هم ميكنند. ديگر هنوزها نتيجه اين فعلش را نميتوانم بگويم اين قدرهاش را هم نميخواستم بگويم طردا للباب اينها را گفتم.
باري آنچه منظور بود اين بود كه عجالةً يادش بگيريد كه چيزي كه كأنه مخلوط و ممزوج است با جسم اول اينجا ميآيد حركت كأنه مخلوط ميشود هر جا حركت هست اين متحرك ميجنبد تا بيرون رفت ساكن ميشود، گرمي كأنه كار جسم است[14] ميآيد داخل جسم كأنه پا بر ميدارد و بيرون ميرود اين است كه متصل به مبدء گرم است خورده خورده دورترش گرم ميشود صوت همينطور به تدريج ميآيد تا جاهاي ديگر يك دقيقه دو دقيقه بسا صداي تفنگ طول ميكشد تا به گوش ميرسد پس اصوات حقايقي هستند جسمانيه غير از اين جسم ظاهر و از جايي به جايي انتقال ميشود انوار همينطور انتقالات دارند حرارتها برودتها انتقالات دارند. پس در وراي اين جسم مترس و بگو جسمي هست همان حس مشترك است، آن جسم كه فرورفته در تمام اين جسم آن هم عالم جسم است اين هم عالم جسم است، آن جسم لطيف است اين جسم كثيف است. آن جسمي كه لطيف است قدري داخل اين ميشود چيزي درست ميشود قدري بيشتر داخل ميشود چيزي ديگر درست ميشود. نمونه اين را كه عرض ميكنم ملتفت خواهيد شد، پس ابتدايي كه ميخواهد صانع قبض كند اول دست ميكند تحريك ميكند فؤاد را او تحريك ميكند عقل را او تحريك ميكند روح را او تحريك ميكند نفس را او تحريك ميكند طبع را به همينطور تا جسم را مراتبش را برازخش را همينطور فكر كنيد تا ميآيد به اين عالم. پس دست صانع و قبض او متصل ميشود به عالم جسم و هر جا هم ميآيد دستش، دستكش دستش است هيچ جا بيدستكش نميآيد. پس صانع تمام جسم را قبض ميكند، و السموات مطويات بيمينه پس روز قيامت آسمان و زمين در كف قدرت خدا است، قيامتي نميخواهد الان هم هست مگر دنيا در كف قدرت خدا نيست؟ يك قبض ميكند و تمام ملك در چنگ او ميآيد توي هر قبضي لامحاله در هم كوبيدني پيدا ميشود. بسطي پيدا ميشود الاّ اينكه اين بسط و قبض در آن واحد صادر از جسم ميشود ديگر به لحاظي قبض پيش است به لحاظي بسط پيش است، گمش نكنيد. پس به لحاظي ميگويند سبقت رحمته غضبه پس بسط پيشتر است به لحاظي پس بخارات از زمين بايد بالا برود پس از اينجا بايد صعود كند برود بالا و دود پيدا شود بعد آسمان پيدا ميشود لكن وقتي درست فكر كردي خواهي يافت همه همراه ميآيند تا قبض ميكني پيش[15] هم در هم كوفته ميشود هم توي دست صانع از هم باز ميشود. حرارت هم همينطور توي همه اينها پيدا ميشود، برودت توي همه اينها پيدا ميشود تا مخلي به طبعش كني حرارتها رو به بالا ميرود تا مخلي به طبعش كني در هم كوبيدهها رو به پايين ميروند در يك چنگ به هم زدن هم قبض پيدا ميشود هم بسط. قبض كه ميآيد ميبردش تا تخوم ارضين بسط توي اين دست نشسته ميآيد و ميبردش تا محدب عرش. همراه هر بسطي حركتي ميآيد و حرارت ميآيد، همراه هر قبضي سكون ميآيد و برودت ميآيد. از اين حرارت و اين برودت اين چيزها كه ميبينيد پيدا ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
11بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس نهم يكشنبه غره شهر ذيالحجة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
از طورهايي كه عرض كردم اميد است كه براي انسان عاقل شك نماند كه در هر كومهاي در هر مادهاي، و ببينيد كه داخل بديهيات ميشود آن وقت ببينيد چقدر نتيجه ميدهد و مردم غافلند، هر مادهاي را بخواهيم امتياز بدهيم بعض اجزاش را از بعض يك چيز را تكهتكه بكنيم ممتاز نميشود مگر امتياز ظاهري پيش عوام. پس وقتي يك خمير را يا يك ماده را يا يك جسم را فرق نميكند بخواهي تكهاش را جوري كني كه تكه ديگرش آنجور نباشد لامحاله بايد در تكهاش چيزي داخل كرد در تكه ديگرش چيز ديگر، در يك تكهايش شيره داخل كنند در تكه ديگرش روغن داخل كنند تا اينها ممتاز شوند. حالا ما اگر نداشته باشيم به جز خمير اين را هر كار بكنيم امتياز ندارد و لو تكهتكهاش كنيم. گندمها هر دانهاي غير از دانه ديگرند اما اين دانهها را حكيم نميگويد ممتازند از يكديگر، همه يك مزاج و يك طبع و يك خاصيت دارند يك حكم دارند. پس به طور قاعده كليه انشاءاللّه بيابيد كه هر چيزي كه ممتاز است از چيزي معنيش اين است كه مابهالامتياز داشته باشد از غير يك تكه شيره داشته باشد يك تكه روغن آن وقت آن تكه كه روغن دارد بگويد من مابهالامتياز دارم مابهالامتياز من روغن است تو نداري، آن يكي هم بگويد من مابهالامتياز دارم مابهالامتياز من شيره است. مابهالامتيازات در هر جايي كه واقع شوند آن چيزي است كه در جايي ديگر يافت نشود آن چيز. ملتفت بشويد انشاءاللّه كه مابهالاشتراك شايع است انسان چه چيز است؟ حيوان ناطق، زيد عمرو بكر همه حيوان ناطقند اين مابهالاشتراك است. اين زيد را زيد نكرده، عمرو را عمرو نكرده، زيد زيديتش هيچ پيش عمرو نيست، عمرو هم عمريتش هيچ پيش زيد نيست. بخواهي زيديت پيدا كني در مابهالاشتراك مشكل است چرا ميبيني اين چشم دارد آن چشم دارد اين گوش دارد آن گوش دارد اين زبان دارد آن زبان دارد اين ميخورد آن ميخورد اينها همه مابهالاشتراك است اما مابهالامتياز آن است كه آنچه را زيد دارا است آن چيزي است كه خودش آن را واجد است و عمرو آن را واجد نيست و بايد آن را تفحص كند و پيدا كند و عمرو مابهالامتيازي كه دارد آن را زيد واجد نيست بايد پيدا كند. پس مابهالامتياز همه جا مابهالامتياز بين اشياء، آن جوري كه من عرض ميكنم به طور حكمت آن مخصوصاتي است كه به افراد تعلق گرفته نوعي را از نوعي تميز داده جنسي را از جنسي تميز داده غيبي را از غيبي شهادهاي را از شهادهاي. پس مابهالامتيازات ظاهري به جز فريب دادن كسي كه ميخواهد عض نواجذ بكند ديگر حاصلي ندارد. انسان در بادي نظر ميگويد فرق نميكند اين سنگ ممتاز است از آن سنگ اين يك جور امتياز است آتش هم از آب ممتاز است اين هم يك جور امتياز است و اين خيلي فرق دارد با آن امتياز سنگي از سنگي. امتياز سنگ از سنگ امتياز ظاهري است به خلاف آب و آتش كه امتيازشان امتياز حكمي است به جهت آنكه سنگها همه يك مزاج دارند يك طبيعت دارند به اين اصطلاح كه نظر كرديد رأي العين ميبيند انسان به طور حقيقت واقع كه اين حرف (كه اين طبيعت كليه است كه تصرف در ملك ميكند)، هذيان است. ميفهمد در عالم جسم صانعي ميخواهد كه جسم را يك تكهاش را فلك كند يك تكهاش را زمين بسازد تا مخلوط نكند جزيي را به جزيي از خارج عالم جسم زمين نميشود و تا لطافتي را از خارج عالم جسم نيارند داخل جسم نكنند فلك نميشود ساخت و در عالم جسم لطافت شرط نيست مثل كثافت كه شرط جسم نيست پس هيچ كدام از عالم جسم نيستند مثل گرمي و سردي و روشنايي و تاريكي و هر چه از اين قبيل باشد. حالا ديگر داشته باشيد اين را كه هر چيزي كه در عالمي يك تكه او حكمي ميكند تكه ديگرش حكمي ديگر اينجا اشخاص پيدا ميشوند انواع پيدا ميشوند از هم ممتازند اينها كه ممتاز ميشوند از يك عالم نيست از دو عالم بايد تركيب شوند تا ممتاز شوند. سرش[16] را عرض كنم يك خمير را تكهتكه كني اين ممتاز نميشود وقتي يك تكهاش را چرب كني يك تكهاش را شيرين آن وقت ممتاز است و اين چربي و اين شيريني از خارج بايد بيايد كه اين تكه را از آن تكه جدا كند. حالا همينجور است دقت كنيد در هر عالمي كه يك تكه او غير از تكه ديگر است امتيازش امتياز حكمي است پس از غير آن عالم از غيب آن عالم چيزي داخلش شده كه ممتاز شده. حالا به اين اصطلاح بگو چيزها كامنند در جسم يا در ماده، بايد فاعل تصرف كند و از كمون اين، از غيب اين به ظهور آورد چيزهايي را كه كامنند لكن اين كمون آيا ترش است؟ آيا شيرين است؟ كمونش كجاست؟ ما اين را ورق ورق ميكنيم تا تمام اين ورق ورق ميشود ميبينيم چيزي نيست. پس اين شيريني در كجاي آب هست؟ شيريني كجا است كه يك دفعه از كمون آب انگور بيرون آمد؟ ترشي كجا است كه يك دفعه از كمون آب بيرون آمد؟ هر چيزي كه در عالمي وارد شد و يك تكه عالم را ممتاز كرد از تكه ديگر در يك زماني يا در يك مكاني ميفهميد اين چيز از خارج اين عالم آمده داخل اين عالم شده و آنچه از خارج عالم آمده حالا تركيب پيدا شده. پيشتر سركه در عالم خودش بود شيره در عالم خودش بود تا اينها را جفت نكردهايم سكنجبين نبايد گفت. سكنجبين اسم است براي آن خورده از سركه و آن خوره از شيره. ديگر عالم تركيب را هم حالا بدانيد جاش كجا است در توي يك خمير تركيب نيست. باز ملاحظه كنيد كه آبي را با آردي تركيب كرديم خمير درست شد اين راست است اما آبي را با آبي ممزوج كنند اين را تركيب نميگويند. پس اين است كه در كومهها تركيب نبود. باز ملتفت باشيد انشاءاللّه پس كومهها بودند و هر كدام بحري بودند متشاكل الاجزاء. يك خورده دقت كنيد انشاءاللّه، بحر ماده بحري است كه كناره ندارد ماده پيشترش نبود نداشته بعد هم نبود نخواهد داشت و نميشود اين جسم يك وقتي خالي باشد خلأ باشد. خدا ملائكه را بگويد جسم را بار كنند بيارند اينجا بريزند جاي ديگر جسمي نيست كه بيارند و من ديدهام اينجور چيزها را گفتهاند حتي از كساني كه خيلي بزرگ بودهاند و تعجب است خدا ميداند ملاصدراي به آن بزرگي كه كسي اگر بگويد حكيم نبوده بيانصافي كرده، همين ملاصدرا در سر خلقت اشياء كه آمده حرف زده مثل عوام ندانسته چه بگويد. جسم را ميگويد ابتدا دارد تدريجي الحصول است. در اين ميبينيد قياس كرده مثل فقها كه قياس ميكنند و قياس حكمت نيست. ببينيد ماده جسماني آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است هر كاريش بكني فاني بشود نميشود لكن لطيفش لطيفتر ميشود كثيفش لطيف ميشود، لطيفش كثيف ميشود، بر آبش سردي غلبه كرد يخ ميكند بر همان آب گرمي غلبه كرد بخار ميشود ميرود بالا همينجور بخارها ميرود بالا ابر ميشود، سرما توي كلهاش ميزند ميچكد پايين ميآيد اما ديگر جسم را بخواهند كاري كنند فاني شود داخل محالات است. پس بر جسم گرمي غلبه كند ميرود بالا وقتي سردي غلبه كند ميآيد پايين. اين مطلب را خيلي از اهل ظاهر حتي فرنگيها فهميدهاند، حرارت بر جسمي مستولي شد بر ضخامت جسم ميافزايد برودت زياد مستولي شد در هم كوفته ميشود خود را جمع ميكند حتي آهن حتي سنگ، اگر خود را جمع نميكرد نميتركيد وقتي يخ ميكرد حرارت غلبه نميكرد در آتش ميگذاشتي اين را نميشكست.
خلاصه منظور اين است كه هر چيزي كه ممتاز شده از چيزي ديگر از عالمي ديگر آمده داخل اين عالم شده از خود اين عالم نيست ممكن نيست چيزي را داخل عالمي كنند و چيزي ممتاز نشود لكن اين مطلب از نظر رفته است براي اينكه خلق در وسط عالم واقع شدهاند و تجربههاشان در اين وسط است اين وسط گولشان ميزند ميبيند شيره را بر ميدارد داخل سركه ميكند ميگويد از جسمي برداشتيم داخل جسمي كرديم اين شيره صاحب طول است و عرض و عمق و مكان و زمان، پس جسم است. سركهاش هم صاحب طول است و عرض و عمق و مكان و زمان، پس جسم است پس جسمي را داخل جسمي كرديم و پيدا شد جسمي ديگر كه نه مثل اين جسم است نه مثل آن جسم پس اين سكنجبين نه سركه است نه شيره است پس ما ميتوانيم جسمي را داخل جسمي كنيم جسم تازهاي متولد شود ميانه اين دو چيز ثالثي پيدا ميشود مزاج خارجي پيدا ميشود كه دخلي به اجزاء نداشته باشد اينجاها گولشان زده به اين نظري كه من عرض ميكنم اگر پي ببريد وقتي شيره را ساختند شيره ساخته شد شيره يعني حلاوتي كه دخلي به عالم جسم نداشت از عالمي آوردند روي تكه جسمي گذاردند به همينطور وقتي قهقري برگردانيد فعليات را ميرسيد كمكم به آن حرارتي كه پيش از همه چيز پا به اين عالم ميگذارد حركتي اولا احداث ميكند اول حركت ميآيد همراه آن حركت حرارت ميآيد و اين حركت همان نار جوهري است كه گفته ميشود نار جوهري از عالم ديگر ميآيد داخل اين عالم ميشود و همان قبضي كه ميكند صانع آن قبضش كأنه اجزا را در هم ميكوبد. پس برودت همراه تسكين ميآيد پس اين حر و برد كه كأنه مساوقند و كأنه وارد بر جسم شدهاند الاّ اينكه يك سمت ميروي آن غالب است آن سمتش آن غالب است اين است كه زمين پيشتر آفريده شده و تمام دريا بود و آن دريا كف كرد و از كف آن دريا خدا زمين را آفريد بعد از آن كف بخاري بالا رفت دودي پيدا شد از آن دود آسمانها را بعد آفريد توي آن دود آسمانها ساخته شد و بدانيد اينها تعبير حكيم است حكيم هر جا را پيش مياندازد آن پيش است بخواهد آن را پيش بيندازد مياندازد بخواهد آن ديگر را اندازد مياندازد. پس گاهي هم ميگويد آسمان را پيش ساختهاند تعبيرات حكما مختلف ميشود به جهتي كه بيان ندارد مطالب حكمت مگر همينجور. به آن نظر كه انسان تا نيايد توي اين دنيا در هيچ عالمي متعين نيست ميگويي اول بايد پايين ساخته شود بعد بالا. هيچ جا تا پايين ساخته نشود بالا ساخته نميشود اينجا كه ساخته شد تمام مراتب بالا متعين ميشوند. يك وقتي از آن راه ميگيرد ميآيد ميگويند عالم ذر بود و انسان را ساختند آنجا انبيا آمدند دعوت كردند ديگر مؤمن شد هر كه مؤمن شد و كافر شد هر كه كافر شد، سعيد شد هر كه سعيد شد شقي شد هر كه شقي شد، هر كه فقير شد آنجا فقير شده هر كه غني شد آنجا غني شده هر طوري اينجا ميشود همه آنجا شده اول آنجا خلقشان كرد بعد مردند و مدفون شدند در زمين برزخ دفعه ديگر از آنجا مردند و مدفون شدند در زمين دنيا از زمين دنيا سر بيرون آوردند اين طورها ميگويند. پس گاهي عالم ذر را از آن راه ميخواهند پيش اندازند پيش مياندازند و گاهي هم از اين راه پيش مياندازند. واقعا تا بچه اينجا متولد نشود روحش هم معين نيست بچه همان ساعتي كه تولد شد، نفس همان ساعت تعلق ميگيرد به بچه بدانيد اينها همه تعبيرات حكمت است.
خلاصه آن مطلب از دستتان نرود حالا عجالةً آنچه عرض ميكنم به طور مصادره بگيريدش بعد فكر كنيد ببينيد راست بوده يا نه. پس هر مادهاي كه ميخواهند يك تكهاش را ممتاز كنند و فعليتش جوري باشد كه يك تكهاش گرم باشد يك تكهاش سرد باش دو فعل داشته باشد دو تأثير داشته باشد دو جهت داشته باشد تا از خارج ماده چيزي داخل آن نكني آن تكه ممتاز از آن تكه نميشود يك تكه روشن نميشود يك تكه تاريك نميشود. حالا هميشه روز نيست پس روز را بدان از يك جايي ميآرند ميبيني هميشه شب نيست پس بدان شب را از يك جايي ميآرند. نظر را بيندازيد پيش از شمس، اين روشنايي را از يك جايي آوردهاند به اين شمس دادهاند نهايت شمس را آفريدند با نورش يك دفعه آفريده شدند حالا كه چراغ آفتاب روشن شده اين نور همراه آفتاب است و از او جدا نميشود پس اين جسم بود و لاسماء مبنيه و لاارض مدحيه و لاشمس مضيئة و لاقمر منير و لافلان و لافلان و حال آنكه نميشود در ملك خدا وقتي باشد كه جسم سرجاي خود نباشد يك دفعه تولد كند خدا از شكم خود چيزي بيرون آرد همان جوري كه وحدتوجوديها ميگويند پس ملك خدا هميشه ملك بوده نهايت يك وقتي خراب بود يك وقتي آبادش كردند. پس وقتي بود كه لاسماء مبنية و لاارض مدحية و لاشمس مضيئة و لاقمر منير هيچ اين تعينات نبود لكن كومه جسم كومه جسم بود و اين فضا خالي نبود، كومهاي بود بحري بود متشاكل الاجزاء يكدست كه هر چه در اين بحر فرو بروي نمييابي كه يك جاييش لطيفتر باشد يك جاييش غليظتر باشد. و ايني كه عرض ميكنم محض ادعا نيست بلكه دليل دارد برهان دارد. مخلوط و ممزوج بود جميع اجزاي اين جسم با جميع اجزاي اين جسم و همه يكدست بودند و يكجور بودند پس همچو هوايي نبود همچو آبي هم نبود همچو خاكي هم نبود همچو آتشي هم نبود وقتي داخل هم شد به صنعت صانع و تصرف در آن شد اينها پيدا شدند پيش از تصرف صانع نه آبي جدا از خاك بود نه آتشي از آب جدا بود نه هوايي ممتاز از اينها بود. وقتي قبض ميكند حكيم دست خود را فرو ميبرد در كومه معلوم است با دست غيبي تصرف ميكند در جسم و باز معلوم است كه دست صانع اول روي جسم نميآيد بلكه دست ميكند صانعي كه در وراء خلق نشسته جاش در وراء خلق است و صدق بر خلق نميكند البته در محدب خلق دست ميكند و اين مراتب بالا همه دستهاي او است و هر دست بالايي كم است براي دست بالاتر يا بگوييد دستش را توي دستكش كرده. پس وقتي قبض ميكند حكيم يكي از عوالم را فكر كنيد از بابي كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت لكن از بابي كه مسأله كلي است نه قياس باشد. باز ملتفت باشيد انشاءاللّه مسأله كلي را كه مردم ميشنوند همه جا بايد جاري كرد خيلي خيال ميكنند يعني بايد قياس كرد جاها را به جايي. خدا هم كه ميفرمايد افرأيتم النشأة الاولي فلولاتذكرون نشأه اولي را كه اينجا باشد، دنيا را كه ديدهايد چرا متذكر نميشويد؟ ميفرمايد چرا متذكر نميشويد، نميگويد چرا قياس نميكنيد به جهتي كه قياس را خودش حرام كرده نميآيد مردم را امر به قياس كند ميگويد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت يعني اينها اينجا نبود صانع آمد ساخت. اينجا هر طوري هست آنجا هم همانطور است اينجا ميبينيد اينها نبود و ساخت آنجا هم نبود و ساخت تمامش كار دست صانع و فاعل است چرا كه فاعل كلي است فاعل ملك فاعل جن فاعل انسان فاعل جماد و نبات و حيوان همه او است همه همين طورند تا مشيت. پس نسبت فعل را كه ميخواهي به قابل بدهي هيچ فعلي فعل نيست مگر فاعلش توش باشد. فعل وقتي چسبيده است به فاعل آن وقت فعل فعل است. وقتي شما مشغوليد به راه رفتن راه رفتن موجود است تا بخواهي بايستي ديگر راه رفتن براي خودش راه نميرود، تو تا ساكن ميشوي اين سكون فعل تو است و تا توي اين سكون نباشي سكون سكون نيست و اين فعل فعل تو نخواهد بود. پس فاعل بايد همراه فعل خودش باشد تا خيال كني فاعل بيرون رفت فعل معدوم ميشود نابود ميشود هباء منثور ميشود هيچ باقي نميماند سرابي است كه ميماند و اين مثلها را خدا ميزند براي اينكه مردم فكر كنند ببينند محال بود توفيق بدهد كه از خدا ياد بگيرند. ميفرمايد حرفهاي مردمي كه از غير من ميخواهند ياد بگيرند و از من نميشنوند بعينه حالت تشنگاني است كه از سراب ميروند بگيرند. از دور نگاه ميكنند جايي را ميبينند مثل دريا موج و برق ميزند چون تشنه است ميدود رو به آنجا و خود را به تعب مياندازد، ميدوند و ميروند وقتي ميرسد ميبيند آب نبود هيچ نبود ميفرمايد والذين كفروا اعمالهم كساني كه كافرند عملهاي ايشان كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماء حتي اذا جاء لميجده شيـًٔ اينجور مثل را خدا خيلي زده بسا جايي باشد دست هم بزند به خيال آب يا چشم ضعيف باشد خيال كند آب است تا بعد كه معلوم ميشود هيچ نبوده بسا همين جايي كه نشستهاي سراب پيش پات هم هست بسا انسان در خيال خود ميبيند لب حوض نشسته و آب ببيند و در واقع نه آب است نه حوض آب و هي دست ميزند كه ببرد زير آب ليبلغ فاه و ما هو ببالغه ولكن آب نيست باز دست ميبرد آب بردارد ميبيند هيچ نبود دستش خالي بر ميگردد عرض ميكنم تمام باطل، هر چه باطل است و ديگر استثنا نميخواهد كه بگويم الاّ فلان، همينطور تمام باطل خيال است. خيال ميكند دليل دارد خيال ميكند حيله ميكند، خيال ميكند غلبه كرده بر خدا، خيال ميكند ظلم ميتواند بكند، لكن هر چه بيشتر ميرود نادارتر ميشود هر چه بيشتر ظلم ميكند ظلم به خودش بيشتر كرده. هر چه بيشتر دست ميبرد بيشتر دستش خالي بر ميگردد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه اين وسطها گم نشويد اين وسطها همه سراب است تعمق كنيد كه مبديي به دست بياوريد. پس عرض ميكنم مبدء از حركت فاعل است از حركت فاعل پيشتر چيزي نيست صانعي است و مخلوقات صانع اگر قوت و قدرت نداشته باشد صانع معني ندارد كوسه ريش پهن است صانعي كه علم نداشته باشد چنين كسي اسمش صانع نيست پس صانعي بود عالم صانعي بود قادر، صانعي بود حكيم و هنوز خلق را خلق نكرده بود قبض ميكند صانع چنگ ميزند صانع ميگيرد تمام سماوات و ارضين را و ميآيد توي چنگش و السموات مطويات بيمينه و اين قبض ميكند تمام را و در اين قبضش هر چيزي بالا است ميآيد پايين يعني هر چيزي در غيب است ميآيد به شهاده. اول بايد به طور نزول باشد بعد از آني كه پيدا شد حالا صعودا هم چيزي ميرود بالا. بايد يك روحي تعلق بگيرد به بدني و از بالا يك چيزي بيايد بدني را زنده بكند آن وقت كه روح آمد و بدن زنده شد حالا ديگر چشمش را باز كند روشنايي ديگر از اينجا بايد برود پيش روح چشم باز نكند و روشنايي نبيند روشنايي به روح نخواهد رسيد. باز روح بيايد توي بدن بنشيند آن بدن گوش داشته باشد صدا به روح ميرسد و اگر گوش باز نباشد و صدايي به آن نرسد صدايي به روح نميرسد حالا صدا را از اين گوش بايد شنيد اگر گوش نداشت نميدانست صدايي هست در ملك يا نه. باز آن روح بيايد توي بدن و اين بدن ذائقه داشته باشد حالا تميز ميدهد حلوا شيرين است ترياك تلخ است، و بدانيد عقل همينجور تميز داده اشياء را نفس همينجور تميز داده بايد نزول كند به بدن تعلق بگيرد آن وقت بويي بكشد لمسي بكند گرمي و سردي از اينجا برود پس اول لامحاله حتما بايد نزول كند بعد صعود كند صعود بينزول داخل محالات است اين است كه و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه حالا تو اينجا را ميبيني خزائنش را نميبيني اگر به آن خدا اعتقاد داري ميداني كه اول نزول كردهاند بعد صعود. ملتفت باشيد تمام متكلمين كه سخن گفتهاند همه ميگويند خدا احتياجي ندارد به اينكه دروغ بگويد مخلوقات، بله شايد غرضي و مرضي داشته باشند احتياجي داشته باشند دروغ بگويند شايد لكن صانع احتياجي ندارد كه دروغ بگويد دروغ نميگويد و اگر بناي دروغ را بگذارد ديگر ارسال رسلي انزال كتبي ضرور نبود حق و باطلي قرار نميداد. حالا اين صانع كه ميداني دروغ نميگويد چيزي كه ميگويد اول بايد تسليمش را كرد تسلميش كه كردي قلب ساكن ميشود حالا كلامش را اول قبول كن تسليم كن بعد فكر كن بفهم. در اول بسا نفهميديم بسا دفعه دوم فكر كرديم فهميديم، بسا دفعه سوم فهميديم اين است كه هي بايد قرآن خواند و مطالعه كرد اگر اينجور قرآن ميخواني كه هر چه بيشتر ميخواني مطالب بهتر به دستت ميآيد، امسال كه ميخواني ميبيني لطايفي چند و حكمتها به دستت آمد سال ديگر حكمتي ديگر به دستت آمد قرآن را با مطالعه خواندهاي. باز سال ديگر قرآن ميخواني حكمتي ديگر به دست ميآري هر چه مكرر ميخواني قرآن را ميبيني چيزي تازه به دستت آمد سال ديگر ميخواني ميبيني آنها كه فهميده بودي در وسط راه بود حالا چيز ديگر به دستت آمد پس و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم به طور عموم فرمايش ميكنند. ميبيني اينجا بادي است ميخورد به كشتي كشتي را حركت ميدهد باقيش را نميبيني. بادي را و كشتي را ميبيني ديگر حالا اين باد سرش به كجا بند بود از كجا برانگيخته ميشود چطور شد باد شد، امر را قهقري بر ميگرداني از بخار بود از حرارت شمس بود و هكذا آن آخرش ميرسد به آنجا كه آن كسي كه دستش روي تمام خلق گذارده شده حالا ميخواهد كشتي را حركت بدهد به جايي ببرد دستش را جوري ميكند حركت ميدهد پس به اندازهاي كه ميخواهد كشتي را حركت دهد ميدهد. پس باد يك سر سوزن بياذن او بخواهد ببرد نميتواند. بلكه آن طوري كه او خواسته اين يك سر سوزن به غير از آنطور زورش نميرسد پس ماتشاءون الاّ انيشاء اللّه، لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس هر چه او خواسته حتما خواهد شد و خدا اجل از اين است كه بخواهد چيزي بشود و آن چيز بتواند تخلف كند و نشود. صانع معنيش اين است صانع اگر مثل ما بود اگر مثل مصنوع بود ما خيلي چيزها ميخواهيم و نميشود او هم خيلي چيزها ميخواست و نميشد صانعي كه تمام تصرف با او است هيچ مانعي جلو قدرت او را نميتواند بگيرد، ملتفت باشيد انشاءاللّه قدرتش پايان ندارد نميشود كه سنگي بيايد و جلوش را بگيرد پس محال است همين جوري كه به آساني هر چه تمامتر پر كاهي را حركت ميدهد به پف مورچهاي يا به باد زنبوري حركتش ميدهد و آن پر كاه را جابهجا ميكند اين قدرت همانجور اگر مشيتش قرار بگيرد كه كوه را جابهجا كند ميكند. چنين قدرتي دارد كه همين كاه كه به يك بال زدن مگسي حركت ميكند اين كاه را وقتي ميخواهد جابهجاش كند از آن جايي كه هست تدبيرات را به كار ميبرد و از آنجا ميآرد تا توي بال مگس مگس بنا ميكند بال زدن. خود مگس نميداند براي چه بال ميزند بسا خودش خيال كند براي اين بال ميزند كه بپرد برود فلان جا لكن صانع كار خودش را ميكند اين به خيال خودش حركتها ميكند صانع كار خودش را ميكند اين است كه صانع دست ميكند در ملك و آنچه هست واقعا خزاين دارد در نزد خدا لكن همه خزينهها مثل خزينه ديگر باشد لازم نيست مگر در نوع كه بگويي همه در تحت تصرف يك فاعل افتادهاند و نسبتشان به فاعل يك جور است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت در نوع كه نظر ميكني همهاش يك نوع است از اين جهت عرض ميكنم كليه يك علمي را انسان درست به دست بيارد جزئيات الي غيرالنهايه از آن بيرون ميآيد لكن لوازم هر رتبه مثل لوازم هر رتبهاي باشد، اگر چنين بود بايد هر چه اينجا هست قيامت هم بايد همين جورها باشد. اينجا همهاش ظلم و ستم است و راحتي توش نيست اين راحتهايي را كه راحت ميگويند يك قدري كه زحمت كمتر ميشود راحت اسمش ميشود لكن در آخرت چنين نيست از براي مؤمنين و مصدقين انبيا و اوليا در آخرت تمامش راحت است و در آنجا هيچ كافري هيچ ظالمي راحت نيستند اگر افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون را خيال ميكني يعني قياس بايد كرد آن را به اينجا درست خيال نكردهاي هيچ قياس نبايد كرد لكن نوع يكي است اما لازمه رتبه همهاش صدمه است اينجا را ميسازند براي خراب كردن آنجا براي باقي بودن است. از وقتي اينجا اول تولد داد براي مردن بود از اول كه تولد ميكنيم ميخواهيم بميريم لدوا للموت بزاييد براي مردن وابنوا للخراب بسازيد براي خراب شدن تو بنات خرابي نيست لكن تو مثل همان مگس خيال ميكني كه ميخواهي بپري بروي فلان جا ولكن صانع كار خود را ميكند. پس دنيا را از براي فنا بخصوص تعمد كرده ساخته براي فنا لكن بناي آخرت اين نيست در آخرت هر چه ميسازند براي اين است كه ميخواهند دوامش بدهند دار بقا است و دار عقبي است نبايد خرابش كرد.
باري اصل مطلب را از دست ندهيد انشاءاللّه، پس صانع وقتي چيزي را از عالمي ديگر داخل در عالمي ديگر كرد آن وقت مركب ميسازد خلق ميكند خلق يعني مركب و ملتفت باشيد كه اينها همه نكات مطلب است عرض ميكنم. يكپاره چيزها هست كه تصريح نميكنم چرا كه يكپاره نامربوطها پيشتر گفتهاند با اينها شبيه به هم است لكن بدانيد هر نامربوطي هر كس گفته گوش و پوز حق بوده. آنچه گفته شده از انبيا است ابتداي همه علوم و همه حرفها از انبيا آمده است مردم درست نگرفتهاند يكي اين تكهاش را گرفته يكي آن تكهاش را همهاش را مؤمنين گرفتند لكن و من الناس من يعبد اللّه علي حرف يكي اين حرفش را گرفت يكي آن حرفش را گرفت و باقي را ول كردند و اهل حق اينطور نيستند تمام را ميگيرند.
باري ملتفت باشيد مطلب جوري است كه باز پوست كنده نميشود گفت. خلاصه عالم خلق يعني عالم تركيب، زيد را ساختند يعني روحش را آوردند توي بدنش گذاردند روحش آنجا باشد زيد نيست، روحي است مثل بدنش كه اينجا باشد و روح دميده نشده باشد زيد نيست. اين بدن زيد نيست، آبي را هم كه هنوز نساختهاند ماده آب نيست ماده آب آن است كه صورت آب روش باشد.
پس ملتفت باشيد عالم تركيب را خدا بنا ميكند ساختن. حالا كه تركيب ميكند اشياء را و داخل هم ميكند يا از عالم امتناع چيزي ميآورد داخل اين ميكند يا ذات خودش را داخل اين ميكند. ذات كه داخل اشياء نميشود همچنين فعل ذات هم داخل اشياء نميشود تو هم خودت را محال است داخل جايي بكني محال است كارت را به زور يا به التماس به غير واگذاري پس تو اگر ميبيني تو ديدهاي، ديدن خودت را به غير نميتواني واگذاري كه او ببيند كه تو ديده باشي حتي كسي اگر بيايد به تو خبر بدهد كه من ديدم رنگ قرمز را باز تو بايد بشنوي خبرش را. ديگر من گوشم را ميگيرم مردم بروند بشنوند، خودشان شنيدهاند. من بخواهم مردم تحصيل علم كنند خودشان عالم ميشوند، مردم اماله كنند ثقل خودشان ميجهد باز تو ناخوشي و ثقل تو باقي است. خودت اگر اماله ميكني ثقلت رفع ميشود. انسان خودش ميخورد سير ميشود خودش نميخورد گرسنه است، تمام عالم سير شوند يك نفر نخورد باز اين گرسنه است. اگر تمام عالم ديگ حلوا باشد و تو را فرو برند مغز ديگ حلوا و تو دهانت را روي هم بگذاري باز حلوا نخوردهاي و دهانت شيرين نشده تو كه ميخوري حلوا خوردهاي حالا مردم ديگر ميخورند تو نخوردهاي دخلي به تو ندارد اين است كه ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون، ليس للانسان الاّ ما سعي از براي انسان سعي خودش همراهش است كار نكرده را تمنا كني كه مردم كار بكنند به من بدهند، كار مردم را چرا بگيرند به تو بدهند؟ و نميشود داد. نه اين است كه ميشود داد و نميدهند مسامحه كه ميكني خيال ميكني ميشود داد لكن نميدهند نميشود چيز كسي ديگر را به كسي ديگر داد. فكر كن انشاءاللّه عمل تو صادر از تو است ابتداش از تو است عودش به سوي تو است هر چه تو ساختهاي همان سعي تو مال تو است مال تو را به غير نميدهند مال غير را هم به تو نميدهند اين است كه جبر محال است در ملك خدا و نميشود جبر كرد مثل تفويض كه كسي كارش را به التماس واگذارد به كسي محال است. حالا كه جبر محال است در ملك و تو نميكني و نميتواني بكني خدا هم نميكند اگر هم بتواند بكند ترك اولي نميكند و نكرده است. همين جور انشاءاللّه بيابيد كه فعل خدا نميشود فعل خلق را بكند خلق هم نميشود فعل خدا را بكنند. فعل خلق فعل خلق است فعل خدا چه چيز است؟ هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي؟ اين شركاء كه شما اسمش را ميگذاريد خدا، هيچ كدام همچو كارها را ميتوانند بكنند؟ البته نميتوانند. خدا آن كسي است كه خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي؟ اين شركاء كه شما خدا اسمش گذارديد و ميپرستيد يا آفتاب را ميپرستيد يا ماه را يا گاو را يا بت را يا درخت را يا آدم را، اينها را نبايد سجده كرد سجده براي اينها نبايد كرد آن كسي كه اينها را ساخته او را بايد سجده كرد، پيش او بايد خاضع شد او فعلش را به تو وانميگذارد چنانكه تو فعلت را به كسي وانميگذاري فعل محتاج هميشه محتاج است فعل غني هميشه غني است خدا فعل خودش را مخلوط با خلق نميكند پس خودش قبض ميكند لكن دست خودش مخلوط نميشود لكن اعالي اشيا ميآيند در اسافل فرو ميروند اينجور تعبيرات دارند كه خداوند عقل را خلق كرد اول خلق كرد عقل را ثم قال له ادبر فادبر به او گفت برو، گفت تا كجا بروم؟ گفت تا جايي كه راه هست و ميشود رفت برو. عقل راه افتاد از مقام خودش جايي كه بود عالم به عالم مرور كرد آمد تا منتهياليه اين تراب آمد دفن شد و اين عالم عالم نزول است. بعد قال له اقبل حالا ديگر بايد سرابالا مرور كني بر خلق، چرا كه شعور داري، تو عقلي اين پايين بدجايي است حالا ديگر برگرد بيا بالا، عقل هم پاش را بر ميدارد بر ميگردد. پس اول در عالم جماد ميآيد بعد در عالم نبات ميآيد بعد در عالم حيوان ميآيد بعد در عالم انسان ميآيد به همينطور تا ميآيد به عالم خودش در هر عالمي كه ميآيد پي كاري ميآيد. پس در عالم ذر بود، ذر اول عالم عقل است واقعا، ذر دوم عالم نفوس است تا آمد به اينجا، اينجا كه آمد متعين شد ديگر حالا آنجا عقل متعين بود و متشخص بود ممتاز بود هر چه ميخواست به او دادند ديگر پايين آوردنش و نزولش فايده نداشت. خدا وقتي ميآرد پايين چيزي را براي فايده ميآرد وقتي ميبرد بالا براي فايده ميبرد بالا چرا كه لغوكار نيست براي فايده ميكند. يك دانه گندم ميكارد اين يك دانه گندم بسا صد شاخ كند آن وقت هر شاخي هم يك سنبله كند، هر سنبلهاي صد دانه داشته باشد. حالا اين را در گندم نديدهايد در چيزهايي كه شاخ زياد دارد كه ديدهايد. چون گندم متبادر به اذهان است كه خوشه ميكند مثل به آن ميزنم و الاّ چيزها هست كه شاخ زياد ميكند. يك دانه ارزن ميكاري اين يك دانه ارزن را ببين چقدر شاخ ميكند هر شاخيش را ديگر ببين چقدر خوشه ميكند، هر خوشهاي چقدر ارزن دارد. پس يك دانه كشته شده صدهزار هزار برداشته همچنين ميبيني يك دانه بادام كشته شد يك دانه گردو كشته شد، يك باره ميبيني درختي سبز شد اين يك درخت امسال هزار گردو داد اين درخت سال ديگر چند هزار گردو ميدهد و هكذا همه از آن يك دانه است آن دانه را نكاري اين درخت پيدا نيست اين دانهها در عالم امكان ميمانند وقتي كشتي آن يك دانه را درختي شد سال اول چقدر گردو ميدهد سال دوم چقدر ميدهد، ديگر چوبش به كار كجا ميآيد، شاخش به كار كجا آمد، برگش به كار كجا آمد. در يك درخت[17] ببين چندين هزار فايده بود اين گردو را مغزش را بخوري چه فايده دارد پوستش را براي رنگ كردن ميبري، چوبش را براي كاري ديگر، از برگش از شاخش از پوستش از مغزش از پوسيدهاش از هر كدام فايده ميبيني و همه در اين يك دانه بود. پس آن يك دانه اين همه كثرات توش بود اين همه فايده بر آن مترتب بود. حالا همينطور اگر عقل، زراعت نشود در عالمهاي مادون و سرجاي خودش باشد مثل گردويي كه جايي باشد اين يك گردو مصرفش چه چيز است؟ حالا عقل هم سرجاي خود باشد و نزول نكند مثل كلوخي آنجا افتاده بيمصرف فايده ندارد. پس خدا عقل را نزولش ميدهد ميآيد در اينجا در هر عالمي تجارت ميكند اكتسابات ميكند از چشمش چقدر علوم اكتساب ميكند، از گوشش چقدر اكتساب ميكند. ملتفت باشيد تمام ارسال رسل تمام علم علما همه از گوش است منفعتهاي گوشي ببينيد چقدر است همچنين در هر عالمي به حسب خودش اكتسابات دارد خيالات كه جولان ميزند عقل چقدر اكتسابات ميكند هر حقي را انسان در خيالات به دست ميآرد هر باطلي را انسان در خيالات ميفهمد باطل است. پس صانع چنگ كه ميزند اشياء را داخل هم ميريزد عقل را ميآرد در عالم جسم جسم را ميبرد به عالم عقل. عقل را اگر در عالم جسم نياورده بود متشخصمتخلص خل و متعين و ممتاز نبود آني كه در عالم عقل نشسته عقل تنها نيست چنانكه آني كه در عالم جسم نشسته جسم تنها نيست. اگر عقل را نچسبانده بودند به جسم، عقل عقل نبود چنانكه اگر جسم را به عقل نچسبانده بودند جسم جسم نبود. اگر نميآوردند و اين جسم را به پاش نميبستند كلوخي بود بيفايده خلقتش لغو بود عبث بود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
12بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس دهم دوشنبه 2 ذيالحجة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
از طورهايي كه عرض شد انشاءاللّه ملتفت باشيد كه تا چيزي را از خارج ماده داخل ماده نكني حالت آن ماده تغيير نميكند و اگر در تمام مراتب اينها را اگر اينجور ظاهر نفهميدهاي بدان حاقش به دستت نيامده مسامحه كردهاي. و جور و طور ظاهر اين است كه اگر چيزي گرم نيست و يك دفعه ديدي گرم شد يقين ميكني گرما بوده يا زيرش آتش شده يا روش آتش شده يا هوا گرم بوده، گرمياي از خارج وجود اين بوده كه به اين رسيده اين را گرم كرده و لو تو نبيني آتش را. ديگر اين را به هم زديم گرم شد، مسامحه است. حركت احداث حرارت ميكند چرا بايد بكند؟ درست هم هست لكن كمر حكمت است چون كمرش است ابتداش را آدم نميداند سركلافش گم است. پس هر جايي دقت كنيد تمام حكمت را بيابيد، پس چيزي تا موجود نباشد چيزي ديگر را نميتواند تغيير بدهد بالامكان. امكانات نميتوانند تغيير بدهند. ملتفت باشيد خيلي جاها گول ميزنند اينها محض تنبيه عرض ميكنم اينها را كه شبهات بسا بيايد انسان بسا در كمر حكمت واقع است يا از حكيمي ميشنود چيزي يا از قول حكيمي كسي روايت ميكند كه حكيمي گفته در آب نظر ميكني نه گلي هست نه لالهاي نه طعم بخصوصي در خاك هم كه نظر ميكني باز نه گلي هست نه لالهاي هست نه طعم، نه طعم بخصوصي، اين آب را روي اين خاك ميريزي وقتي اين آب و خاك ميآيد در جايي يك دفعه ميبيني گلي پيدا شد به رنگهاي مختلف و طعمهاي مختلف. حالا بسا در كمر حكمت كسي بايستد و اين حرفها را هم بزند راست هم هست، شما ملتفت باشيد انشاءاللّه اين را گم نكنيد. در آبي كه هيچ رنگ نيست نميشود رنگ گل از آنجا آمده باشد در خاكي هم كه هيچ رنگ نيست نميشود رنگ گل از آنجا آمده باشد بوش هم همينطور طعمش هم همينطور پس بدانيد امكان سبب تعين هيچ چيز نميشود. پس كومهها خودشان امكانند مثل اينكه جسم امكاني است براي اينكه گرم بشود سرد بشود لطيف بشود كثيف بشود و جسم آن است كه به اين صورتها بيرون آمده ممكن است همه اينها را خراب كني و همان جسم باقي بماند يك ذرهاش هم كه باقي بماند كم و زيادش نميشود كرد. پس خود جسم كم نميشود زياد نميشود لكن اين صورتها برداشته ميشود و خراب ميشود آن امكان جسم همان كومه است. در عالم روح هم يك امكاني است ميشود اين روح به شكل زيد باشد يا به شكل عمرو باشد به شكل بكر باشد به شكل انسان باشد به شكل حيوان باشد و هكذا در عالم نفس هم بعينه همينجور است نفس كليه امكان دارد به جميع اناسي ظاهر شود، عقل كل امكان دارد به جميع عقول جلوه كند، فؤاد كلي امكان دارد به جميع افئده جلوه كند نهايتش اينكه يكپاره لوازم رتب هست كه آنها بعد بايد فهميده شود. بسا در عالم عقول بسايط با مواليد همراه ساخته شده باشند اينجا در اين دنيا همچو نيست.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه وقتي چيزي در خارج هست و داخل چيزي ميكنند كه آن هم در خارج هست يك شيء موجود ثالثي كه نه مثل آن است نه مثل اين است شيء ثالثي است پيدا ميشود. انگبيني كه هست و سركهاي كه هست داخل هم كه كردند چيز ثالثي پيدا ميشود كه نه مثل انگبين است نه مثل سركه. بسا صانع ساخته يك ميوهاي را كه طعم او طعم سكنجبين باشد. خيلي از ميوهها هست كه ترش و شيرين است، انار مزهاش ترش و شيرين است مزاجش هم ترش و شيرين است. منظور اين است كه ابتداءً خدا ميتواند بسازد چيزي مثل سكنجبين مزهاش ترش و شيرين باشد. باز تا انگبين جدايي نباشد ترشي جدايي نباشد اين سكنجبين هم ساخته نميشود.
خلاصه پس هر فعليتي در هر عالمي كه ظاهر شد و تازه پيدا شد يك جايي بوده آمده اينجا ديگر چشمت را به هم مگذار بگو اين را لامن شيء ساختهاند، نميشود ساخت. خلقت لامن شيء اصل آن است كه خداوند عالم، حق سبحانه و تعالي بود و اشياء نبودند چنانچه حالا هم نيستند و اشياء را به خود اشياء ساخت نه از ذات قديمه خود كه تكهاي از ذات خود بكند و اشياء را بسازد. اگر فكر كني و بداني محال است چيزي از ذات كنده شود، ميداني اشياء را از ذات خود نساخته، شما هم فعل خودتان را به نفس فعلتان ميسازيد نه به اينكه چيزي از خارج بگيريد و بسازيد. اين فعل اگر موجود است خودش به خودش ساخته شده. اگر از خارج ساخته شده باشد فعل انسان نميشود. مثل اينكه تو عصا را حركت بدهي اين فعل تو نيست چرا كه انسان ميرود عصا ميماند. فعل را فاعل به خود فعل احداث ميكند نه به چيزي ديگر. قيام را به خود قيام احداث ميكند نه به قعود، قعود را به خود قعود احداث ميكند نه به قيام. شما هم اين كار خود را نميگيريد از چيزي خارج يا از ذات خودتان بسازيد يا كارتان را نميسازيد يك گوشهاي بگذاريد بعد خودتان موجود شويد، اين محال است و ممتنع. اگر اين فعل شما را شما احداث نكنيد در هيچ جا در هيچ مملكت در هيچ وقت نيست و هيچ جا نبود كه كار شما باشد و شما خودتان نباشيد. حالا ميبيني حديث بر خلاف اين هست بايد فهميد. حديث است كه خداوند عالم جميع خيرات را دو هزار سال پيش از تمام خلق خلق كرد و تمام شرور را دو هزار سال پيش از تمام صاحبان شر خلق كرد آن وقت آن خيرات را توي دست هر كه دلش ميخواهد ميگذارد و آن وقت ميگويد طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و آن شر را به دست هر كه ميخواهد جاري ميكند و آن وقت ميگويد ويل لمن اجريت علي يديه الشر. فكر كنيد ببينيد كدام جبر كدام ظلم كدام ستم از اين بدتر ميشود، يعني آن جوري كه مردم ميفهمند و تعالي اللّه عن ذلك علوا كبيرا پس بر فرضي كه حديث هم داشته باشد شما ملتفت باشيد مطلب را گم نكنيد. اصل مطلب اينكه هر فعلي را بخصوص همان فاعلش بايد جاري كند و غير از آن فاعل تمام فواعلي كه هستند اگر همه جمع شوند و پشت به پشت يكديگر بگذارند كه فعل فلان كس را موجود كنند بيفعل كردن خود صاحب فعل نميشود موجود شود. و اگر درست تحقيق اين مسأله را نكنيد مسأله جبر و تفويض را نخواهيد فهميد و اگر انشاءاللّه فهميديد نتيجههاي زياد زياد الي غيرالنهايه دارد. پس فعل را لامحاله بايد فاعل خودش احداث كند احداث كه ميكند به خود آن فعل آن فعل موجود ميشود اگر خودش نكند هيچ كس نميتواند بكند صانع هم احداث نميكند محال است كه احداث كند و خدا محال را نكرده و نميكند. راست است خدا خدايي است كه قادر علي الاطلاق است و بينهايت قدرت هم دارد اما اين خدايي كه قدرتش چنين است بخواهي قيام زيد را پيشتر از خود زيد كه تولد كند بيارد در دنيا، نميآورد و نميكند چنين كاري را چرا كه محال است و محال محال است و ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب فرضا احمقي هم پيدا شد دهنش را باز كرد و همچو حرفي هم زد جواب ندارد. و لا للّه في معناه تعظيم تعظيمي در معناي آن براي خدا نشده بلكه هيچ معني هم ندارد حرفش.
فكر كنيد انشاءاللّه پس خدا خدايي است دانا، خدا خدايي است حكيم، خدايي است قادر. خدايي است مدبّر كار هر كسي را توي چنگ خود او ميگذارد. پس تو بايد خودت نماز بكني روزهات را خودت بايد بگيري و هكذا خودت بايد مؤمن من شوي كسي ديگر نماز كند نماز كسي ديگر به تو چه؟ كسي ديگر روزه بگيرد به تو چه؟ كسي ديگر ايمان بياورد به تو چه؟ ديگر يكپاره چيزها هم ترائي بكند بكند ترائيات پاتان را نبندد شما بگرديد راهش را پيدا كنيد، آن يقين خودتان را دست برنداريد. بله يك كسي ميرود به عوض كسي حج ميكند آن وقت آن شخص حج دارد، اين راهي ديگر دارد. كسي عوض كسي نماز ميكند او خودش نماز نكرده لكن ثواب نمازش ميدهند. عرض كردم اينها راهتان را نگيرد بگرديد راهش را پيدا كنيد.
پس اين مسأله حتم است و حكم است و غير از اين هم محال است، فاعل كسي ديگر باشد عمل او را به كسي ديگر بچسبانند، عمل هر كسي مال خودش است تا بخواهي بكني آن را به ديگري بچسباني فاني ميشود ديگر آن وقت فاني است فاني را نميشود چسبانيد، واقعش اين است ديگر حالا كسي زير بازوي كسي را بگيرد و آن شخص خودش راهي برود، بله ميشود. بناي تمام ملك بر اين است كسي را تو كمك ميتواني بكني، تو بشوي عصاي زير بغلش لكن باز خودش راه رفته و تو عصا شدهاي. حالا نماز استيجار هم اين جورها است كسي نايب الزياره ميشود اين جورها ميشود. پس فلان كس كه ميرود مكه قوت نفس او طوري است كه كارش از خودش زياد ميآيد آن زيادي را ميآرند به اين ميدهند ملتفت باشيد كه انشاءاللّه مغز مغز سخن به دستتان بيايد. خدا محتاج به اعمال نيست و خدا هر كسي هر نيتي كه دارد اگر نيت خير باشد خدا جزاي خير ميدهد. نيت شر باشد جزاي شر ميدهد اگر چه آن نيت از بدن غير جاري شود يا آن نيت شر از دست غير جاري شود. كسي نيت دارد جهاد بكند حج برود نماز بكند روزه بگيرد زيارت ائمه : برود لكن پول ندارد برود به مكه برود به زيارت، اعمال خير را بكند، اين را خدا وقتي مبعوث ميكند اسمش را نميگذارد تارك الصلوة تارك الحج تارك الجهاد چرا كه نيتش را داشته شمشيرش را نداشته وقت جهادي نبوده. همچنين به عكسش هم آن كسي كه منافق است آن كسي كه كافر است با او به نيتش معامله ميكند جميع آنچه اقتضاي كفر و زندقه است نيت دارد به عمل بياورد معين ندارد ياور ندارد از بييار و ياوري نيتهاش را نتوانسته به عمل بياورد مثل دزدي كه نيتش دزدي است نيتش اين است كه دايم دزدي كند گرفته باشند او را و توي زنجيرش و زندانش كرده باشند هيچ كار نميتواند بكند دزدي نميكند حالا اين را مردم دزدش نگويند نگويند لكن بدانيد اين را خدا دزدش ميگويد. پس و لو از اول عمر تا آخر عمرش در زنجير باشد و ديناري دزدي نكرده باشد وقتي در روز قيامت او را ميآرند به قدري كه قصد دزدي داشته عذاب دزدي به او ميكنند. عملهاي خير هم همينطور است اين است كه اكثر اهل الجنة البُله بيشتر اهل جنت ميفرمايند بُله هستند و آنها كساني هستند كه عمل نداشتهاند عقلشان نميرسد كه چه جور كارها بكنند لكن نيت داشتهاند عمل خير كنند. بسا مؤمني از اول تولد تا آخر مردنش به زنجيرش كشيده باشند فالج باشد لقوه باشد نتوانسته كاري كند و اين را روز قيامت ميبرند به بهشت ميگويند از اول عمرش مصلي بوده مزكي بوده حاج بوده صائم بوده اينها را نوشتهاند آنجا دستش ميدهند ميگويند اينها اعمال تو است به جهت آنكه نيتش را داشته چون نيتش را داشته خدا به او ميدهد.
خلاصه برويم بر سر مطلب. مطلب اين بود كه ليس للانسان الاّ ما سعي و اين دليل عقلي است كه خدا در قرآن بيان كرده، حتم است و حكم كه لاتزر وازرة وزر اخري گناه هيچ كس را پاي هيچ كس نمينويسد خدا. اين مطلب حكم است به جهت آنكه پيش اين صانعي كه هيچ جبر نميكند چرا كه احتياجي به جبر ندارد ليس للانسان الاّ ما سعي ليس لكل فاعل الاّ فعله هر چه ميكند كارش است مال خودش است كسي ديگر مستحق آن نيست، پس هر كس پا توي بهشت گذاشت انشاءاللّه اگر نصيبت بشود بهشت همان جايي است كه خودش ساخته به عمل خود ديگر بسا اول عمر نساخته آخر عمر ميسازد بسا توي دنيا نساخته بسا در قبر ميسازد بسا در برزخ ميسازد لامحاله خودش بايد بسازد. طفلي كه مستضعف است تا متولد شد نفس به آن تعلق ميگيرد و حكم است و حتم است كه هر كس به اين صورت متولد شد نفس به او تعلق بگيرد. بچه انسان معلوم است به شكل انسانست ديگر فريق في الجنة و فريق في السعير يعني چه و ظاهر همچو ترائي ميكند كه اين نه عمل دوزخي از او سر زده است نه عمل بهشتي و حال آنكه دوزخ بردن بياتمام حجت، بيجحود انبيا و اوليا ظلم است. انكار نكرده كسي را ببرند به جهنم ظلم است و خدا ظالم نيست. حالا جنت را مفت مفت به كسي بدهند معني ندارد. ليس للانسان الاّ ما سعي اينكه نماز نكرده روزه نگرفته عملي نكرده اين را چطور ميبرند به بهشت يا جهنم و حال آنكه بايد سعي كرده باشد خودش حالا در دنيا ندارد اين را بسا در قبر مثل كلوخ افتاده در برزخ هم مثل كلوخ افتاده در رجعت زندهاش ميكنند. بسا در رجعت هم زنده نميشود در نفخ صور زندهاش ميكنند. ديگر آتشي روشن ميكنند و ميگويند برويد در اين آتش بعضي ميروند براي آنها برد و سلام ميشود بعضي نميروند و كافر ميشوند.
باري انشاءاللّه ملتفت باشيد كليات حكمت كه محكم شد شما هم يقين بگيريدش ديگر هر چه ترائي كند بايد گشت راهش را پيدا كرد. اين يقينيات را از دست نبايد داد. فكر كنيد انشاءاللّه بلاتشبيه مثل آيات قرآن كه ميفرمايد منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات محكمات اصل دين است اصل مذهب است. محكمات آنهايي است كه ارسال رسل شده براي آنها بعضيش هم متشابهات است ميخواهي از پياش هم بروي كاريت ندارند اگر متشابه را ميگيري براي اينكه زياد هست و محكم را نميگيري براي اينكه كم هست بدان كه باختهاي. يا متشابه را ميگيري براي اينكه كار خودت بگذرد، آجيلي گيرت بيايد و به اين جهتها مسامحه ميكني در محكمات بدان همين كه متشابه را گرفتي متشابهي ديگر خلاف او است آن متشابه را گرفتي متشابهي ديگر خلاف آن است اصل يقينيت از دست رفته. ملتفت باشيد حرفها اگر چه توي هم ريخته باشد لكن توي همين توي هم ريختهها خيلي چيزها به دست ميآيد. منظور اين است كه تمام اهل حق از ابتدا تا انتها هميشه دأبشان عادتشان اين بوده و هست كه محكمات را بگيرند و متشابهات را نگيرند اگر اتفاق متشابهات را بتوانند كاريش كنند كه مطابق با محكمات شود ميكنند نتوانند ميگذارند باشد ميگويند ما نميفهميم. اهل باطل كائنا ماكان تمام اهل باطل عادتشان دأبشان طورشان طرزشان از اول آدم تا خاتم اين است كه هميشه اعتنا نميكنند به محكمات، متشابهات را ميگيرند و علم متشابهات را عمدا خدا مستور كرده از عامه مردم محض همين كه خواسته اهل غرض و مرض را به جهنم ببرد اين آيات را او نازل كرده و علم آنها را مخصوص ائمه و پيغمبر و هر كسي را كه آنها تعليمشان كنند قرار داده اين است كه لايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم و هر كسي خيال كند از خدا ياد نگرفته باشد علم متشابهات را و بداند دروغ گفته. خوب دقت كنيد انشاءاللّه متشابه را بايد از خدا بگيري مثل اينكه محكم را بايد بگيري آيه محكمي بايد باشد آن محكم را پيغمبر بايد بگويد آيه محكم مثل اقم الصلوة يعني همچو كاري بكنيد وقتي تصريح ميكند پيغمبر كه اين اقم الصلوة محكم است متشابه هم مثل متشابهات قرآن پس آيات متشابهات را از خدا اگر ميگيري درست رفتهاي. ملتفت باش چه عرض ميكنم تمام نظريات اگر راجع است به ضروريات آن وقت آن نظريات هم ضروري ميشود آنها را هم گرفتهاي اين دين خدا است. اگر تمام متشابهاتي كه راجع شود به محكمات گرفتي تو محكم گرفتهاي نه متشابه لكن علم اين متشابه را هر قدر علم كسي داشته باشد كه نميتواند داشته باشد و لو به قدر محييالدين علم داشته باشد و در ميانه اين ملاهاي معروف مثل محييالدين كسي علم نداشت ملحد غريبي بود خيلي نقل داشت. منظور اين است كه هر جور تأويلي معني هر كه بكند كسي كه از خدا نگرفته باشد از پيغمبر و امام نگرفته باشد دروغ است اين معنيش نيست حالا از خدا بگيرد يعني چه؟ آيه قرآني ميخواند حالا قول محكم و متشابه دارد، محكم آن است كه وقتي كه پيغمبر تصريح كرده است كه محكم است و آن به حد ضرورت رسيده از پيغمبر بگيرد يعني حديث از پيغمبر داشته باشد مطابق ضرورت اسلام. ديگر اگر شيعه باشد بخواهد تأويل كند بايد امام گفته باشد و به حد ضرورت شيعه رسيده باشد حديثش اين است و بخواند حديث را به طوري كه همه شيعه قبول كنند همه شيعه بفهمند معني حديث اين است و اگر چنين شد متشابه آن وقت متشابه باقي نمانده محكم شده به دست آمده و هر تأويلي كه كائناً ماكان بالغا مابلغ كه همچو حديثي همچو آيهاي ندارد و همچو جور اعمالي است كه به اين سرحد نرسيده مثل اينكه وضو را همچو بايد گرفت نماز را همچو بايد كرد روزه را همچو بايد گرفت. هر معنيي كه به اين سرحد نرسد به ضرورت يقين نشده و چيزي كه يقين نشد همين كه يقين نميشود مظنون و مشكوك است و ماذا بعد الحق الاّ الضلال و شك است و شبهه. چيزي كه احتمال برود كه از خدا نباشد دين خدا نيست.
باري ديگر اينها همينطور آمد هيچ منظور اينها نبود. مطلب اصلي اين بود كه فعل بايد از دست فاعل جاري شود خدا همينطور خلقت كرده غير از اينطور نبايد خلقت كرد بلكه كارهاي خلقي هم همينطور است. پس هر فعلي بايد از فاعل خودش صادر باشد چيزهاي ديگر نميتوانند فعلش را صادر كنند مگر فعل خودشان را. ملتفت باشيد اگر يك جايي ديديد فعلي آمد و ميبينيد فعل تعلق گرفت به جايي ديگر اين نتيجه را برگردانيد از آن راه بگوييد معلوم است فاعلش توي آن فعل بوده كه آمده و الاّ فعل بيايد جايي و فاعل نيايد و فعل كنده شود از فاعل و باقي بماند كه به جايي ديگر بچسبد معقول نيست و ترائي نكند كه من سنگ را انداختم و ميرود پس فعل من دارد ميرود و من همراه او نرفتهام، چرا كه آني كه ميرود دخلي به تو ندارد.
حالا ملتفت باشيد انشاءاللّه هر جايي فعل فاعلي رفت، فاعل همراهش هست هر جا نور منيري رفت آن منير همراه نورش هست و لو تو نبيني آن فاعل را آن منير را. اينها را هي عرض كردهام و پوست كندهاش را نگفتهام حالا سخن كشيد و آمد حالا ملتفت باشيد عرض ميكنم اگر ميبيني موم نرم شد اين نرمي از حرارت است حرارت آمده اين را نرم كرده پس در اين موم حالا آتش هست و لو حالا غلبه با موم است و آتش مغلوب است. آتش مغلوب معلوم است كاري از او نميآيد و همين كار از او ميآيد كه نرم كند بعد آتش كه گرميش زياد ميشود اين را آب ميكند باز آتش اينجا آمده كه اين را آب كرده نه اين است كه آتش سرجاي خود مانده و حرارتش آمده اگر حرارت كنده شود از آتش فاني ميشود نميشود كنده شود لامحاله خود نار پيشتر آمد و بر موم غلبه كرد كه مذاب شد حالا ديگر دست را هم ميسوزاند اگر باز بيشتر آمد بخار ميكند اما هنوز آتش پيدا نيست آتش اگر بيشتر آمد دود ميشود باز آتشش پيدا نيست اگر آتشش يك درجه ديگر بيايد غلبه كند پيدا ميشود و تمام اين روغن و تمام روغن مذاب و تمام بخار و تمام دود و تمام اينها آتش در ايشان آمده لكن غلبه نكرده تمام اين مملكت را اگر گرفت آتش و مستولي شد آن وقت ديده ميشود ثم استوي الي السماء و هي دخان آن وقت خودش پيدا است مغلوبين پيدا نيستند آتشش را در نياري باز همان دود است. اگر تدبيري كني دود را بخار كني تدبيري كني بخار را برگرداني همان روغن مذاب ميماند سردي بر آن غلبه كند پيه ميشود پس هر جا فعلي آمد لامحاله فاعلش همراهش است حالا بسا فعلش را تو ميفهمي فاعلش را نميبيني لكن بفهم اين را ميفهمي كه هر جا فعلي از كسي آمده فاعل لامحاله توش هست و هر جا اسمش را بگذاري فعل آمده و فاعلش را خيال كني آنجا نيامده و ميگويي اين فعل مال او است بدان نفهميده ميگويي. بسا فعل مال كسي ديگر است تو به ريش كسي ديگر ميچسباني و نسبت به ديگري ميدهي به حقيقت نرسيدهاي.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه وقتي سركهاي خودش داخل شيره بشود شيرينيش هم اينجا هست سركه داخل شيره بشود ترشيش هم آمده اينجا ديگر ترشيش آمده سركهاش بيرون ايستاده، چنين نيست. پس به همين نظرها انشاءاللّه دقت كنيد ملتفت باشيد حالا به آن قاعدههايي كه عرض ميكنم مكرر كه چيزي كه در عالمي نيست و ميبينيد در گوشهايش پيدا ميشود و يا در زماني نيست در زماني پيدا ميشود آن از غير آن عالم آمده. آن غير عالم غيب اسمش است از خارج آمده و موجود بوده آن چيز شيء موجودي بوده در عالم خودش آمده اينجا تركيب شده و چيزي موجود شده مثل اينكه اين ماده اينجا بود و حركتي نداشت، حركتي از فعل صانع شد و هر حركتي از غيب آمده به شهود آتش آورده در اين عالم. اين آتش خودش سرابالا ميرود سراپايين نميآيد حالا چطور شده آمده؟ آتش را بالقسر بايد آورد اينجا مثل اينكه هوا را بالقسر در خيك ميكني در خيك را ميبندي و آن را در زير آب ميبري اين بالقسر ميرود زير آب. همينطور ظرفي را در كره آتش ببري آتش كني آن را ميتواني زير دريا ببري لكن خود او نميرود تا ولش كني ميرود بالا. هوا همينطور از اين راه رو به بالا صعود ميكند حتي آبهايي كه بالاي دريا است خودشان زور نميزنند بروند ته دريا به جهت آن كه لطيفترند لكن ميشود خيكي را از اين آب پر كني و در آن را ببندي و سنگي به پاش ببندي ببري ته دريا سنگ را واكني خيك ميآيد بالا روي آب، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، غيب هميشه اقتضاي طبع خودش غيب بودن است، فكر كنيد نه اين است كه اين كومهها تا بودهاند ملاصق يكديگر بودهاند برازخ هم داشتهاند. كومه جسم سرجاي خودش كومه مثال سرجاي خودش و هكذا هميشه مقترن بودند پس هميشه در يكديگر اثر كردهاند، نه، چنين هم نيست، بلكه كومهها با هم كه هستند لامحاله قاسري تا نباشد محال است بالطبع داخل هم شوند. در همين جا فكر كن ببين آتش لامحاله سرابالا ميرود مثل آب كه سراپايين ميآيد. اينجا را اگر درست فهميدي آنجا را هم ميفهمي، اگر اينجا و آنجا را ديدي و مثل هم ديدي معلوم ميشود فهميدهاي.
كسي بحث كرده اگر كره آتشي باشد، كره اثيري باشد كه آن كره گرداگرد زمين را گرفته باشد، نار آنجا البته خيلي شديد خواهد بود. همچو كرهاي باشد و اطراف اين هوا را هم گرفته باشد بايد اين هوا از حرارت آن گداخته شده باشد زمين گداخته شده باشد فرنگيها همچو شبههاي كردهاند جوابش را من دادم و نوشتم جوابي كه حالا عرض ميكنم جوابي است به طور اختصار و آن اين است كه آتش از اطراف هي زور ميزند رو به آسمان بالا برود، زور نميزند اينجا را بسوزاند. آتش را روي ذغال بگذاري اگر هواي مجاوري نباشد كه ملاصق با اين هواي بالاي آتش باشد تا در خلل و فرج آن ذغال هوايي نباشد كه حيز آن هوا با آن آتش نزديك هم نباشد اين ذغال روشن نميشود هواي زيرش هم هر جا متصل شد حار شد زور ميزند سرابالا ميرود به قدري كه گرم ميشود هواهايي كه در اجواف ذغال بود گرم شد. گرم كه شد پاش را بر ميدارد از آنجا به جهتي كه خلأ محال است اين است كه هواي زيرش ميبيني گرم شد همينطور به تدريج هواها گرم ميشود و ذغال روشن ميشود و الاّ آتش فعل خودش رو به بالا رفتن است، رو به پايين زور نميزند بيايد محال است و همچنين هوا خودش را ولش كني اينجايي كه ايستاده ميايستد هيچ زور نميزند مگر خلأي پيدا شود بالقسر آن را ميبرد آنجا اين است كه غيب هميشه اقتضاي فعل خودش غيبوبت است شهاده هم اقتضاي او اين است كه هميشه مشهود باشد اين است كه عقل زور نميزند كه بيايد توي جسم مثل اينكه جسم كوچكتر از همه است پس كومه عقل هميشه سرجاي خودش بود كومه نفس هميشه سرجاي خودش بود همينطور تا اينكه جسم سرجاي خودش بود و اقتضاي اختلاط و امتزاج و تركيب توش نيست لكن قاسري است صانع و آن صانع ميداند چيزي را كه اينها خودشان نميدانند. اين عقل اگر پايين آمد و بالا رفت چيزها اكتساب ميكند و آن صانع ميداند اينها سرجاي خود بودند كسي بالا نرود يا زير زمين نرود خلقت اين لغو است و بيحاصل اگر چه صد هزار سال هم بگذرد كه به غير از خود واجد نيستند آن هم نه به وجدان شعوري عقلي. اين است كه آن صانع ميآرد چيزها را پايين بالقسر ميكشد ميآرد پايين و اين قسر دخلي به جبر ندارد. ملتفت باشيد صانعي كه بداند آب را چقدر كه داخل خمير ميكند اين زود پخته ميشود و حرارت به مغزش ميرود خورده خورده همانقدر آب داخل ميكند جبر هم نميشود. اينها ظلم نيست به جهتي كه هر چيزي در ملك خدا براي كاري و فايدهاي ساخته شده فايده گندم اين است مأكول باشد يا حيوان بخورد يا انسان. اگر حيوان و انساني هم نبود كه اين گندم رزق اينها باشد واللّه اين صانع يك دانه گندم خلق نميكرد. اگر جو خوري نبود در دنيا واللّه يك دانه جو خلق نميكرد، اگر نفسكشي نبود خدا هيچ هوا خلق نميكرد، اگر تشنهاي نبود در دنيا هرگز آب خلق نميكرد. كسي كه محتاج به زمين باشد نبود واللّه زمين را خلق نميكرد، همينطور اگر كسي نبود منتفع شود از آن عرش از آن كرسي از آن افلاك از اين عناصر از آفتابش گرم شود از سايهاش خنك شود، از باقي چيزهاش منتفع شود. اگر در روي زمين در وسط زمبن نبود كسي كه منتفع شود از اين زمين، واللّه خلقتش نميكرد، لغو و بيحاصل بود. اين است كه عرض ميكنم انشاءاللّه با بصيرت فكر كنيد عرض ميكنم حجتي كه از جانب خدا باشد ـ و منظور از اين حجت اصل است ـ همچو حجتي در روي زمين باشد، اينها وصف فضائلي نيست كه اگر شنيدي ثوابت بدهند نشنيدي گناهي نداشته باشي، اينها ايمان است عرض ميكنم اگر نداشته باشي اينها را داخل تشيع نشدهاي. اول[18] ما يقنع اين است كه بايد اعتقاد كرد اولا كه يك شخصي بايد در روي زمين باشد كه آن طوري كه خدا خواسته عمل كند يك سر مو نه پيش برود نه پس برود، معصوم كلي باشد منتفع شود از زمين از آب از هوا از آتش از آسمان از ماه از آفتاب و همه اينها براي او است كه اين، گاه باشد در مدت عمرش شصت من جوش را نخورد آبش را كم ميخورد آن باقيش را مبذول كند. واللّه دنيا را ميدهند به كفار و منافقين و واللّه آنچه كفار و منافقين دارند آنچه دارند از تصدق سر اولياء و انبياء دارند، از تصدق سر آن شخص دارند معذلك ميخواهند او را از ميان برش دارند و عقلشان نميرسد. شيطان عقلش بيشتر است از آنها چنانكه در حديث است كه وقتي عالمي تولد ميكند شيطان ميرود روي تل بسيار بلندي و بنا ميكند داد زدن فرياد كردن، ابالسه دورش جمع ميشوند كه تو را چه ميشود؟ ميگويد طفلي متولد شده كه اين ضرر دارد براي كار ما. آنها خيلي تعجب ميكنند كه اين نقلي نيست تو اذن بده ما ميرويم ميكشيمش، همين حالا خفهاش ميكنيم، ميگويد هيهات شما غافليد ايني كه متولد شد اگر نبود ما را مهلت نميدادند او بايد باشد تا ما شيطنت[19] خود را بتوانيم بكنيم پس نميشود او را كشت. او بايد باشد. لكن حالا كه هست هر جا ما ميرويم رخنهاي كنيم او ميگيرد تا سوراخش كرديم جلدي آجري بر ميدارد در آن سوراخ را ميگيرد آن وقت شياطين مينشينند به عزا گرفتن، منظور اين است كه باز آن شيطان اينقدر عقلش ميرسد كه خدا به واسطه آن شخص شياطين را مهلت ميدهد لكن اين خبيثهاي منافقين انساني به قدر او هم ملاحظه نميكنند معلوم ميشود او شعورش و نكراش و شيطنتش بيش از اينها است اين كار را نميكند و اينها هي ميخواهند آن بچه را خفه كنند بكشند.
باري منظور اين است كه اگر نباشد يك بقيهاللّهي در روي اين زمين كه علت ايجاد همه همين باشد خدا زمين را خسف ميكند. خدا همه اين زمين و آسمان را براي بقيه خودش ميگرداند و بقيه آن است كه معقول نباشد يك سر مو از خدا پيش بيفتد يك سر مو از خدا پس بيفتد. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون نه خيالشان نه بدنشان يك سر مو پيشي نميگيرد بر خدا، اگر پيشي بگيرد تقصير برميگردد به خدا. پس يك معصومي لامحاله روي زمين بايد باشد چون او هست نفعش به مورچهها ميرسد به مارها ميرسد به عقربها ميرسد به منافقين ميرسد به كفار ميرسد همچو معصومي اگر يك آني نباشد روي زمين بيمصرف ميشود. خالق آسمان و زمين يك آن مهلت نميدهد، همه را خراب ميكند اين است كه فرمايش ميفرمايند امام اگر روي زمين نباشد زمين خسف ميشود، اهلش را فرو ميبرد. پس ملتفت باشيد و بقيهاللّه را ببينيد چطور چيزي بايد باشد.
باري برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه قاسر دستش را كه آنجا ميآرد قبض كند از محدب ميآرد وقتي ميخواهد اين وسطها چيزي بگذارد واسطه ميخواهد بقيهاي در اين وسط ميخواهد بقيهاي ميگذارد تا تمام اين حركات براي او پيدا شود تا از حركت حرارتي پيدا شود. براي چه؟ بسايطي پيدا شود، مواليدي پيدا شود براي همين كه گاوها خوار كنند، خرها عرعر كنند؟ خير. براي حيوانات نيست، حيوانات را براي انسان آفريده. اما انسان نه اين دوپاها، آن حيوانات كه خيلي به از اين دوپاها هستند به جهت آنكه اگر خر عرعر ميكند ديگر توي عرعرش كفر و زندقه نيست لكن وقتي اين انسان دوپا عرعر ميكند، چه عرعري كه انكر اصوات است و انكر الاصوات حقيقةً صوت اين مردم است، اين دوپاها داد ميزنند كه ما كافريم داد ميزنند كه خدايي نيست پيري نيست پيغمبري نيست، به عملشان ميگويند به قولشان ميگويند از جميع جهات كفر و زندقه دارند. آيا اين اوضاع براي اينها است؟ اين آسمان و اين زمين و اين مخلوقات را براي اينها ساختهاند؟ نميشود براي اينها باشد. اينها را براي حيوانات خلق كرده بود خيلي اولي بود تا براي اينها خلق كند كه اين همه كفر و زندقه بگويند و كفر بورزند. اينها را خلق كنند براي اينكه حيوانات از اينها منتفع شوند و حيوانات اينها را بدرند و بخورند و شكم سباع از گوشت جباران پر شود اولي است. اينها را براي درندگان اولي است بيافريند نه درندگان را براي اينها بيافرينند. اين است كه اين زمين و آسمان نميگردد مگر براي حق و اهل حق. يك وقتي هم خواهد شد كه جميع ممالك را ميگيرند اهل حق. حالا يكي دو تا سه تايي گوشه كنارها پيدا ميشوند نميتوانيم دور هم جمع شويم از عهده كار خود بر نميآييم. حالا حمام نداريم دلاك نداريم نانوا نداريم قصاب نداريم، حالا دلاكمان منافق است حمامي منافق نانوا منافق قصاب منافق و هكذا تا جمع نشوند مؤمنين به قدري كه بتوانند خود را امساك كنند حدادش خبازش قصابش كارها تمامش اگر از خودشان ساخته شود آن وقت ميآيند خود را ظاهر ميكنند. اگر بتوانند در يك شهري تمام حاجاتشان را خودشان از عهده برآيند محتاج به منافق نباشند آن وقت داد ميزنند كه ما ماييم آن وقت بسا شمشير ميكشند لكن مادامي كه دولت دولت باطل است لابد است آدم مسامحه كند بايد همچو وقتي گفت همه مردم خوبند همه مؤمنند همه برادران ايماني هستند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
13بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس يازدهم سهشنبه 3 ذيالحجهالحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
عبارات مشايخ را من هر چه توش فرو ميروم ميبينم بعينه مثل قرآن است. هرچه آدم توش فكر ميكند ميبيند مطلبي ديگر بيرون ميآيد. شالوده ريز بودهاند.
باري سخن در اين بود كه فعل معقول نيست از فاعل صادر شود و به غير آن فاعل تعلق بگيرد. پس فعل هر فاعلي، فاعلش توش بايد باشد اين را خيلي محكم بايد كرد و بسا يكپاره جاهاش را كه نگاه كنيد و ببينيد خيلي واضح است تعجب هم كنيد كه چرا من اين همه اصرار دارم و اگر محكمش نكنيد خيلي جاها آدم ميلغزد. پس هر فعلي فاعلش اگر توش هست هست اگر فاعلش توش نيست نيست، چرا كه فعل حقيقتش ما صدر من الفاعل است پيش از اصدار او اين صدوري ندارد، همراه اصدار او اين صدور دارد، همراه ابقاي او اين باقي ميماند. فاعل تا دست بكشد هيچ چيزش نميماند مثل كرسي نيست وقتي بشكني چوبش بماند. آن جاهاييش كه واضح است فكر كنيد. نوعا بدانيد خدا عمدا واضحات را پيش ميآرد به طوري كه حرفهاش بديهي است، بديهيات را قرار داده براي نظريات. نظريات كه بديهيات شد آن وقت آن بديهيات را تحويل تو ميكنند، آن وقت مطلب خودش معلوم ميشود. زيد قام، كي قام و فرق نميكند يا عمرو قام، يا حيوان تحرك يا جدار قام فرق نميكند ميخواهد جماد باشد ميخواهد نبات باشد ميخواهد حيوان باشد يا اللّه فعل كذا يفعل كذا همهاش يك باب است. نسبت فعل به فاعل را ياد بگيريد همينجور تعبيرات را داريد از آن شالوده ريزهاي بزرگ شيخ مرحوم ميفرمايد هر كس معني زيد قائم را درست بداند تمام توحيد به دستش آمده. اين شالوده است، و آقاي مرحوم ميفرمايند من عرف زيد قام قياما عرف اسرار الموجودات و اين تفصيل همان است كه من عرض ميكنم، اگر يك مفعولي و يك فعلي و يك فاعلي را حقيقتش را بفهميد حقيقت همه چيز را خواهيد يافت.
ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها بعينه بلاتشبيه مثل مسائل كليه نحو است. مثل مسائل كليه صرف است. يك جايي كه گفتند زيد قائم همه جا مبتدا و خبر را بايد بشناسي. يا ضرب زيد گفتند، ضرب زيد را كه ياد گرفتي، ضرب عمرو را هم ياد گرفتي، مشي فلان، قعد فلان، پيش خدا ميبري اين را ميگويي اللّه خلق فلان پيش خلق جعل كذا. فرض كني در تحليلات عقلي كه فعل را ميكنيم از فاعل، تا كندي هيچ چيزش نميماند فعليتش هم نميماند. فعل تا فاعلش توش است فعل است خودش حيث حقيقتش و تحقق و موجود بودنش محض اضافه و ربط به فاعلش است. از اين حيث اضافهاش اگر چشم ميپوشي و خودش را بخواهي ببيني خودش هيچ نيست. فاعل وقتي ايستاد ايستادن پيدا ميشود، وقتي نشست نشستن پيدا ميشود، وقتي راه رفت راه رفتن پيدا ميشود از اين جهت اين كارش را به غير نميتواند واگذارد. به زور هم وانميگذارد و نميشود واگذارد پس جبر نيست تفويض نيست، فعلش را خودش بايد بكند، كسي ديگر نميتواند بكند.
دقت كنيد انشاءاللّه اينها شئون و شعب همان مطلب است كه هي اشاره ميكنم براي همين است كه شما ملتفت باشيد، محض اخلاص به شما است كه شما ملتفت شويد شئون و شعب مطلب را.
ببينيد تمام ملائكه تمام انبيا و اوليا دائم مشغولند و استغفار ميكنند براي مؤمنين و مؤمنات و هي از خدا مسألت ميكنند كه صدمه بر اينها وارد نيايد و همه معصوم هم هستند و مستجابالدعوة هم هستند، همه هم استغفار ميكنند. عرض ميكنم كه تمام انبيا كه يكيش پيغمبر آخرالزمان است كه از فضائل او يكيش همين است كه اقلا مستجابالدعوة هست و كسي نميتواند اين فضيلت را از او انكار كند و اين پيغمبر آخرالزمان9 استغفار ميكند براي مؤمنين و مؤمنات چنانكه بخصوص حديث دارد كه پيغمبر در هر مجلسي كه مينشستند در آن مجلس بيست و پنج مرتبه طلب مغفرت ميكردند براي مؤمنين و مؤمنات. معلوم است براي شفاعت آمدهاند و مأمورند استغفار كنند. تمام انبيا همينطور استغفار ميكنند براي مؤمنين و مؤمنات، تمام اوصياء همينطور استغفار ميكنند تمام مؤمنين و مؤمنات را امر ميكنند كه استغفار كنند براي مؤمنين و مؤمنات و با وجود همه اينها كه عرض ميكنم باز عرض ميكنم شخص بايد خودش عمل كند خودش عمل نكند شفاعت شامل حالش نميشود. و اينها نمونه است قرار دادهاند براي اينكه تو كارهات را خودت بكني.
مكرر مثلي حكيمانه عرض كردهام، تمام عالم ديگ حلوا باشد و تو را در ديگ حلوا فرو ببرند، تو اگر ذائقه نداشته باشي و نچشي، حلوا نخوردهاي. كسي را بپيچند توي پلاسي، كسي را توي صندوق بكنند و دور صندوق را پوست بگيرند چيزي بپيچند روزنههاش را سد كنند و اين را ببرند در باغي، عوام بيفهم بيشعور ميگويند فلان كس را بردند در باغ اما خدا و پير و پيغمبر و آن كساني كه عقل و شعوري دارند همه ميگويند اين بيچاره هيچ به باغ نرفته به جهت آنكه رنگ باغ را كه نديده بوي باغ كه به مشامش نرسيده طعم ميوههاي باغ را نچشيده گوشش صداي بلبلهاي باغ را نشنيده هواي باغ هم كه به بدنش نخورده. پس نه از لامسهاش حظي برده از باغ، نه از شامهاش حظي برده از باغ نه از ذائقهاش نه از سامعهاش نه از باصرهاش. پس اين به باغ نرفته. پس يك كاري بايد كرد كه توي باغ رفت. اول بايد تخم كشته شود ديگر صانع تربيت ميكند تخم را، يكي بر ده يكي بر صد يكي بر هفتصد يكي بر هزار ميشود اين است كه ميفرمايد ليس للانسان الاّ ما سعي و ان سعيه سوف يري اين حتم است اين حكم است، غير از اين محال است. سعي نكرده را بدهند نميشود داد. لامسه داشته باشي چيزي توي دستت بگذارند ميفهمي، وقتي چيزي نگذاشتهاند نداري و اينها به كله عوام فرو نميرود اين است كه هر چيزي لامحاله خودش بايد عمل كند. باز اينها شئون و شعب آن مطلب است، مطلب آن است كه فعل بسته به فاعل است و بايد بسته باشد. فعل جايي رفت فاعل توش است. توي اينها خيلي چيزها به دستتان ميآيد، خيلي نتايج دارد. حالا هر رأس از رؤوس مشيتي كه تعلق بگيرد مورچه را خلق كند، بعد از آني كه ملتفت باشيد و غافل نباشيد و مثل مردم خواب نباشيد كه وقتي بميريد بيدار شويد. ميخواهم بگويم فرق مؤمن و غير مؤمن همين است كه مؤمن توي همين دنيا زنده ميشود اما آنها تمامش را خوابند توي قبر زندهشان ميكنند زنده كه شد ميگويند اي واي ما چه كارها ميكرديم. بعينه مثل اينكه در خواب انسان گاهي خواب ميبنيد شراب خورد زنا كرد، وقتي بيدار ميشود تعجب ميكند وحشتي براش ميآيد كه يعني چه چطور شده كه من اين كارها كردم؟ حالا همينطور است واللّه تا اينجا است خواب است يك دفعه توي قبر از خواب بيدار ميشوي ميبيني كارها كردهاي كه انسان تعجب ميكند كه اينها چه كاري بود كردم آن وقت است كه تعبير اين خوابها ظاهر ميشود. بعنيه مثل اينكه اينجا كسي خواب ببيند كه در خواب با مادر خود زنا ميكند، بيدار كه ميشود تعجب ميكند كه اين چه خوابي بود، اين بايد تعبير شود. ديگر بسا تعبيرش اين باشد كه به مكه ميرود.
خلاصه هر چه هست انسان بابصيرت توي اين دنيا بايد زنده شود و واللّه اگر نميخواستند توي اين دنيا زنده باشي اصلا ارسال رسل نميكردند، همين طورها به همين جهلي كه داري ميمردي. پس ارسال رسل و انزال كتب از براي همين است كه ميخواهند توي اين دنيا زنده كنند آدم را. بعد از آني كه شما ملتفت شديد اين معني را كه آنچه ميشود كار صانعي است اينها را كه ميبينيد ساخته شدهاند اينها كار يك كسي است، ميبيني كار خودت كه نيست، كار آن برادرت كه نيست، كار اقربا[20] نيست. اينهايي كه چشمت ميبيند هيچ كدامشان حيوانش انسانش جمادش نباتش فلكش زمينش خالق نميتوانند باشند خالق آن است كه همه اينها را ميسازد. خالقي كه بايد اعتنا به او كرد، رو به او رفت، از او سؤال كرد، حالا اين به هر جا تعلق گرفت فعلش، خودش توي فعلش است. ديگر داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء را معنيش را اگر اين جورها ميفهمي درست فهميدهاي. معلوم است خدا يك جايي نباشد تصرف در آنجا نميتواند بكند. پس هر جا فعلش رفته خودش توي فعلش است. ديگر حالا روشن نميبينم، بله بايد فكر كرد پس خيلي دقت كنيد، فعل نميشود كنده شود از صانع آن وقت بچسبد به مصنوع و مخلوط شود با مصنوع، آن وقت شما صانع را نبينيد و مصنوع را ببينيد. حالا هم اگر نميبيني به جهت اين است كه در وسط راه هستي، درست توي راه نيفتادهاي خورده خورده بايد توي راه بيفتي، دعا كن انشاءاللّه نصيبت كند.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، فعل از فاعل تخلف نميكند، تخلف كه نكرد نميشود بچسبد به چيزي ديگر و آن چيز متحرك شود و فاعل جايي ديگر باشد، براي خودش جايي ديگر فاعل نشسته باشد و خيلي جاها خيلي خيلي گول ميزند انسان را. سنگي را تو مياندازي و خودت نشستهاي ساكني و آن سنگ ميرود و بسا انسان في الفور ميميرد آن وقت بسا خيال كني كه فاعل مرده است فعلش توي سنگ هست حركتش توي سنگ هست از اين قبيل چيزها خيلي جاها يافت ميشود. چه بسيار تأثيرات در طعم اشياء است، ملتفت باشيد چه بسيار تأثيرات در لمس اشياء است، چه بسيار تأثيرات در بوي اشياء است محض همين كه مردي كنار زني بخوابد ـ و من به حكمت ميفهمم اين را، شما هم اگر فكر بكنيد ميفهميد ـ به محض اينكه مردي كنار زني بخوابد و اتفاق شهوت آن زن حركت كرده باشد، اگر چه مقاربت اتفاق نيفتاده باشد، بسا آن زن حامله شود بي دخول. شهوت او حركت كند مني بريزد در رحم و آنجا نطفه شود و زن حامله شود. بسا دختر رفته است توي حمام اتفاق آن جايي كه نشسته در آنجا مردي پيش از آن انزال كرده و مني آن مرد در آن مكان ريخته اين دختر كه آنجا نشسته بوي مني رفت و به آنجا رسيد مني ريخت در رحم نطفه بچه منعقد شد و كسي هم نزديك او نرفته و مردم تعجب كنند ديگر حلش را حضرت امير ميكند كه چطور شده. چه بسيار اهل صنعت ديدهاند كه به بوي جيوه چيزي سفتتر ميشود سستتر ميشود، عمل بوبند عملي است به بوي سرب جيوه ميبندد.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه همينطور هست واقعا حقيقةً، همچنين بسا رنگي اقتضاي گرمي كند بسا گرمي كه اقتضاي رنگي كند. گرمي اقتضاش اين است كه به هر جا تعلق گرفت رنگش سرخ ميشود يا زرد شود، بسا رنگي كه اقتضاي گرمي ميكند اقتضاي سردي ميكند اينها را كساني كه در بند بودهاند و تجربه كردهاند ملتفت شدهاند. لباس سفيد در وقت سرما نبايد پوشيد آدم را گرم نميكند، لباس سياه و رنگين در وقت سرما آدم را گرمتر ميكند. بسا يك پارچه است همان يك پارچه رنگش سياه باشد گرم ميكند سفيد باشد خنك ميكند. پس در تابستان بايد سفيد پوشيد در زمستان رنگهاي تيره بايد پوشيد. در زمستان در توي تاريكي كه انسان نشست كأنه آرام است توي روشنايي وحشت دارد ميل به سفيدي نميكند ميل به روشنايي نميكند، به جاي تاريكي ميل ميكند. ديگر يكپاره جاها ترائيات بيايد كه در وقت سرما ميل به آفتاب ميكنيم ميرويم آفتاب مينشينيم، اينها را ملتفت هستم، شما سعي كنيد اصل مطلب از دستتان نرود، آنجا را ملتفت باشيد در ايني كه الوان گرم دارند سرد دارند، رنگ زرد يك جوري گرم ميكند كه رنگ سفيد آنجور گرم نميكند، رنگ سرخ همينطور، در نوع اين سخن شك نيست. ديگر يك جاي او را راه نبريد راهش را بايد پيدا كرد. از الوان فعلي ديگر صادر ميشود از حرارت فعلي ديگر در يكديگر اثر ميكنند اقتضاي ديگري پيدا ميشود. همينطور حرارت در طعم تأثير ميكند، هر گرمي بايد تلخ باشد و هكذا هر تلخي نوعا بدن را گرم ميكند در نوع اين حرف شكي نيست و ببينيد از دو مقوله هم هستند رنگ دخلي به طعم ندارد لكن بسا اين يكي آن يكي را احداث ميكند سبب يكديگر ميشوند همينطور لمسها تأثيرات دارند چيز نرم باعث انس ميشود چيز زبر انسان منافرت ميكند از آن. نرمي خيلي كه ليز شد آن هم مخالف طبيعت است، توي ذهن ميزند آدم خوشش نميآيد. در همه اينها باز گرمي هست سردي هست. پس تمام مبصراتي كه ميبينيد و به اين قياس كنيد، نه قياس مذموم، قياسي كه خدا قرار داده يعني ميزان قرار داده كه در دست باشد هر چيزي از جهات عديده پس رنگي كه دخلي به عالم طعم ندارد ـ و باز دخلي ندارد را ملتفت باشيد ـ طعم دخلي به عالم وزن ندارد، وزن دخلي به عالم طول ندارد، به عالم عرض ندارد، اينها همه هست و ميبينيد طول و عرض وارد ميشود بر جسمي نبايد برخيزد طول و عرض كه رنگ بيايد، رنگ نبايد برخيزد كه آنها بيايند. پس اينها متداخل ميشوند همچنين رنگ نبايد برخيزد كه طعم بيايد اينها مزاحمت ندارند با يكديگر. يك جسم هم طويل است هم عريض است هم وزين است هم صاحب بو است. اينها همه با هم جمع ميشوند لكن چه بسيار حرارت كه احداث ميكند طعمي را، چه بسيار طعوم كه احداث ميكند حرارت را. اينها را بخصوص عرض ميكنم تا بداني چيزي هم كه بو بند شد چيزي كه اگر به بو بسته شد نگويي آنجا فاعل توش نيست. سنگ دارد توي هوا ميرود مگو فاعل توش نيست. نباشد، فعل بيفاعل نميشود. اين را تحقيق كنيد كه اينجور ترائيات كه سنگ ميرود خودش اين چه دخلي به فاعل دارد، اينها گول نزند، بو بندها گول ميزند. ملتفت باشيد چه بسيار تأثيرات در بوي اشياء است و بو بيصاحب بو نميتواند باشد. در توي صندوقي بگذاري مشكي را يك روز بسا يك ساعت بگذاري بسا سالهاي دراز بسا ده سال بيست سال آن صندوق بوي مشك ميدهد. حالا بوش باقي مانده و مشك را بيرون بردهاند، اينها ترائيات است كه ميآيد. بو فعليتي است و صاحب بو صاحب آن فعليت است، گرمي فعليتي است كه حار احداث اين را كرده، برودت فعليتي است شيء بارد برودت فعل او است. در كارهاي خيلي روشن فكر كنيد، علم فعليتي است عالم كه هست علم فعل او است كار او است، ابصار فعليتي است مبصر فاعل است بصر فعليتي است و باصر فاعل بصر است، شنيدن فعليتي است سامع فاعل آن است. همه جا بر يك نسق خواهيد يافت خيلي جاها در بادي نظر آدم گول ميخورد شما گول نخوريد. پس ملتفت باشيد انشاءاللّه بسا فعلي صادر شود از دست يك منظري كه منظر يكي است لكن قوابل فواعل عديده داشته باشد فعلهاي عديده وارد بيايد بر يك شيء و تو غافل باشي پس فواعل عديده فعلهاي عديده داشته باشند و تو همه را بچسباني به يك نفر و گول بخوري آن وقت حيران بماني خيلي جاها خيال كني كه فعل منفصل شده از فاعل و فاعل همراه آن نيست. تعجب اين است كه اين سنگ در هوا مسافتها[21] طي ميكند و خود اين فاعل نميتواند در هوا برود، عجب شاگردي است از استاد متشخصتر. فكر كنيد اگر آن قاعده را محكمش كرديد اينجا درست ميفهميد و در نميمانيد. فعل بيفاعل كوسه ريشپهن است. فعل و بيفاعل؟ آيا اين ميشود؟ ممكن نيست. هر فعلي را بايد فاعل احداث كند تا موجود شود پس فعل بيفاعل محال است پس هر جا بويي هست. بوي صندوقي كه يك وقتي مشك در آن بوده از اين است كه چوبها صاحب بو شدهاند فاعل اين فعل حالا چوبها هستند. سنگ توي هوا كه ميرود يك فعلي همراه اين هست پس قاعده به هم نخورد. فعل را بايد فاعل احداث كند و اين فعل خودش بدون فاعل موجود شود در دنيا داخل محالات است و فكر كنيد كه خودتان بفهميد داخل محالاتست. قيام مرا من بايد احداث كنم. ديدن خودم را خودم بايد احداث كنم. هر كه ببيند من نديدهام كار من نيست. شنيدن خودم را همينطور هر كه شنيد كار من نيست شنيدن او كار او است ليس للانسان و لكل فاعل الاّ ما فعل و آن مملوك واقعي شخص كه تمليك او كرده صانع، اين مملوك واقعي كه خدا تمليك عباد كرده افعال خودشان است و به غير از افعال خودشان هر چه ترائي كند تمليكشان كرده، نه. تمليكشان نشده سراب است. بسا چيزي ديده خيالي كرده مطمئن هم شده لكن همهاش سراب است مغز ندارد.
انشاءاللّه دقت كنيد خيلي چيزها را خيلي كسان مالك نيستند در خيلي از دعاها اينجور چيزها هست خصوص يكپاره جاها خيلي تضرع و زاري بايد كرد و ميخواني يا اسمع السامعين يا ابصر الناظرين خداوندا اگر تمام چيزها را به من بدهي و آن ايمان را به من ندهي هيچ به من ندادهاي. خداوندا چيزي را از تو تمنا ميكنم كه اگر هيچ نداده باشي به من و آن چيز را داده باشي من ديگر باكم نيست و آن ايمانست. خداوندا منع مكن از من آن چيز را كه اگر تمام چيزها را به من داده باشي و آن را به من نداده باشي هيچ به من ندادهاي و آن ايمان و آن جنت است، آن ايمني از عذاب جهنم است.
انشاءاللّه فكر كنيد حالا من دارم خانههاي عديده و هيچ تصرف در آن نكردهام در واقع اينها سراب است خيال ميكني مال تو است خدا عالم است كه براي كيست تو را حافظ قرار دادهاند كه يك وقتي آنها تصرف كنند. بعينه بدون تفاوت مثل چاروادار كه بار ميكند طلا را پول را ميبرد از ولايتي به ولايتي ديگر اينها در تصرفش هست ظاهرا اما تصرف در حقيقت براي تاجري است كه اين چاروادار بارش را آنجا خالي ميكند. آن تاجر باز تصرف ميكند نه براي خودش براي اينكه فلان رزق به تو برسد. آن دارچيني را از چين بار ميكنند ميآرند اينجا كه رزق تو بشود، كشتي ميخواهد كشتيبان ميخواهد نجار ميخواهد آهنگر ميخواهد، بعد ديگر حيوان ميخواهد چاروادار ميخواهد تاجر ميخواهد تا بيايد به تو برسد. اينها همه عمله بودند اكره بودند مالك نبودند. آني كه چشيد و به ذائقهاش رسيد به او عطا كردهاند و تمليك او كردهاند. پس دارچيني مال تاجر نبود مال مكاري نبود مال كشتيبان نبود مال هيچ كس نبود. مال آن كسي بود كه چشيد. ديگر ديدنهاتان همينطور شنيدنهاتان همينطور و هكذا تمام مايملك خود را فكر كنيد آنهايي كه تصرف نداريد در آن به دروغ اسمش را مال خود نگذاريد. تعجب است خدا ميداند طبيعت اين خلق به سراب قانع شده و مطمئن است، وقتي ميچشاني به او عظمش تمام ميشود. تمام خيالات انسان همينجور است، هي معشوقه خود را خيال ميكند كي به وصلش ميرسم و در خيال خود حظ ميكند وقتي به او رسيد ميبيند طوري نشد، اين همه اضطراب و وحشت در خيال بود مادامي كه به او نرسيده هي در تلاش و تقلا است همين كه رسيد يك جماعي كرد تمام آن خيالها و عشقها تمام شد. شما اينطور نباشيد و بر خلاف اين باشيد، طبيعتتان اينجور نباشد. ببينيد مردم به هيچ مطمئن شدهاند ميبيني هيچ دستشان نيست و به آن هيچ مطمئنند قانعند همين كه چيزي دستشان ميدهي از بس بخيلند با خود بخل ميكنند نميچشند و اغلب طبعها لئامت توش هست. ميبيني مردكه قلمتراش خيلي خوبي دارد به قلم نميزند حيفش ميآيد لكن اگر فكر كند يادش بيايد كه اين چاقو خيلي خوب است، براي كي خوبست؟ براي اين خوبست كه بردارم قلم بتراشم با آن، ميگذاري براي كي؟ براي پسرت ميگذاري؟ اگر خوبست براي خودت خوبست. يك وقتي آقاي مرحوم ميفرمودند كه من يك وقتي قلمتراش خوبي داشتم خيلي عزيزش ميداشتم به قلم نميزدم و يك جايي برده بودم قايمش كرده بودم و خيلي حرمتش را ميداشتم. يك وقتي ملتفت شدم كه چاقو خوب است، براي كه خوبست؟ براي خودت خوبست، آن وقت برداشتم به آن قلم تراشيدم. حالا همينطور است چه بسيار از لئيمها و بخيلها پول دارند ميخواهند پول آنجا توي صندوق بماند. چه فرق ميكند آنجا باشد و در زير زمين دفنش كنند يا در صندوق باشد. اين خوب است براي اينكه تو خرجش كني خيال ميكنم هي خانه داشته باشم اموال داشته باشم اسباب داشته باشم مطمئن هم هستم خوشحال هم هستم. جوري است طبع اين مردم حتي اينكه اين در طبع بزرگان هست يك چيزي يك دفعه وارد ميآيد لكن خود را ميگيرند. براي انبيا اين طبع بود لكن خود را ميگرفتند. هر كه نشست در اين بدن حيواني آن طبايع در بدنش هست گاهي غفلةً از دستش در ميرود بايد جلوش را بگيرد. طبع اين حيوان اين است كه به هيچ ساخته به سراب مطمئن است و ساكن است. تا پول داريم توي مجري گذارده ساكنيم تا تمام شد مضطرب ميشويم همه كس هم اينطور است لكن بايد جلوش را كشيد مشقش داد، بايد مشق كرد بايد تمنا كرد كه خدايا به من بده كه به من برسد، خانه بگيرم توش بنشينم، زن بگيرم كه زنم باشد، بچهام بده از او حظ كنم، كاري كن به من برسد. پس انسان عاقل هميشه چيزي را كه تمنا ميكند از خدا چيزي است كه به من برسد. پس انسان عاقل هميشه چيزي را كه تمنا ميكند از خدا چيزي است كه به او برسد. خدايا به من بده، يعني من بكنم كه من داشته باشم. تا تو نكني كاري را نداري مملوك تو نيست كائنا ماكان بالغا مابلغ در هر عالمي اين است حكمش هر چه را كه ترائي كند كه بهشتي كجا است جهنمي كجا است عوالم عاليه اسمش را شنيده خيال كني برويم آنجاها را تماشان كنيم هر جا نروي خودت نرفتهاي، هر جا را نبيني خودت نديدهاي، هر چه را نچشي خودت نچشيدهاي و لو در ملك خدا خيلي چيزها هست، خيلي چيزها هست باشد دخلي به تو ندارد. بادها در مجراي خود ميروند آبها در مجراي خود ميروند دخلي هم به تو ندارد. پس بايد كرد تا درويد، تخم نكشته ميدروم اُمنيه است و ليس بامانيكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوء يجز به، ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها، ماتجزون الا ما كنتم تعملون. پس تمليكات صانع را انشاءاللّه فكر كنيد. تمليكات اين صانع در تمام مراتب نسبت به تمام موجودات كه هستند تمليكاتش افعال آن مخلوقاتي است كه صادر شده از ايشان. اينها تمليك است و چون كريم بوده مفت مفت داده. پيش از آنكه خلق كند كسي نبود كه سؤال كند، هر فاعلي پيش از خلقتش نبود كه دعا كند كه مرا موجود كن وقتي خودش نبود ديگر انسان دعوتش كجا بود كه سؤال كند؟ كي دعا كرد؟ فكر كنيد اين صانع كل نعمش ابتدايي است همهاش كرم است همهاش فضل است سرريز كرده از او تعلق گرفته است به اشياء و صانع مشيتش قرار گرفته كه كريم باشد فاضل باشد سرريز كند از او افعال متعدي داشته باشد.
باري پس ملتفت باشيد انشاءاللّه، فعل بسته است به فاعل و نميشود از آنجا كنده شود و به جاي ديگرش ببرد و بر فرض دروغي كه كندي آن جاهايي كه كندي ديگر فعلي نميماند. فعل فاني ميشود. پس سنگ فاعل همراهش است كه در هوا ميرود. بعضي جاها كه بعضي فرمايشات ميكنند مردم خيال ميكنند، به زبان شرع عرض ميكنم فرمايش كردهاند آنها را يعني حكمت درش هست اگر چه خيال كنند عقل و حكمت درش نيست لكن همهاش حكمت است. ميفرمايد شيخ مرحوم و تعجب است خدا ميداند كه اين مرد چقدر و چطور شالوده ريزي بوده ميفرمايد سنگي كه مياندازي به هوا و ميرود خيال مكن خودش ميرود، روحي توش هست كه آن روح آن را ميبرد، آن روح اسمش ملك است. وقتي بالا مياندازي آن را و بالا ميرود ملكي همراهش است كه آن را بالا ميبرد. از آنجا كه بر ميگردد ملكي ديگر يا خود آن ملك آن را بر ميدارد ميآورد پايين، روحي ديگر است دافعهاي است از فلك آن روح ميآيد تعلق ميگيرد به سنگ. مثل جن كه ميرود توي سنگ و سنگ ميآيد ميخورد به پنجره. حالا جن نباشد ملك باشد. اين جورها فرمايش ميفرمايند شيخ مرحوم. نوعش همين جورها است كه فرمودهاند.
حالا ملتفت باشيد و هيچ واللّه اغراق توش نيست. خدا ميداند بعد از تحقيق اين مطلب هيچ اغراق نپنداريد اينكه همراه هر دانهاي نازل ميشود يك ملكي. باز بدانيد ملك دخلي به صورت شيء[22][23] ندارد واقعا حقيقةً ملك است بر ميدارد و در آن جايي كه از جانب صانع مأمور است ميگذارد. باز هم اين را بخواهند ببرندش بالا، باز ملكي ميآرند در بخار مينشيند و روح بخار ميشود و بخار را بالا ميبرد، پس چه نزولش ملك ميخواهد چه صعودش واقعا فاعل بايد همراه او باشد. اگر آن قاعده را كه عرض كردم مسامحه نكرديد ميدانيد وقتي ميبرند بالا ملك ميبرد به جهت آنكه جني است رفته توي اين اين را زنده كرده برده بالا پايينش آورده به شرقش ببرند به غربش ببرند لامحرك في الوجود الا اللّه ديگر رؤوسي دارد فعل او و هر رأسش رأسي دارد، هر رأسي وجهي دارد ديگر جزئيش رأس جزيي كليش رأس كلي اينها سرجاي خود درست است.
خلاصه برويم سر مطلب پس جاهاي بو بند مادهاي هست كه تعلق ميگيرد فعليتي به آن ماده و لو ايني كه توي اين ماده رفته بود اول نرفته آنجا. پس فكر كنيد خيلي چيزها را نميبيني الان همين بدني كه داري و حرف ميزند به واسطه آن روح است و روحش را نميبيني. حالا همينجور سنگي كه ميرود در هوا روح توش است كه ميرود با آن روح آن روح كه بيرون رفت ديگر نميتواند برود.
و صلي اللّه علي محمد وآله الطاهرين.
14بسم اللّه الرحمن الرحيم
درس دوازدهم چهارشنبه 4 ذيالحجة الحرام 1299
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امرهسبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”
مسألهاي كه باز بايد دقت كنيد انشاءاللّه و ملتفت شويد اين است كه امر[24] از عالي كه ميآيد به طور ابهام ميآيد و از داني كه بر ميگردد به طور تعين بر ميگردد. اين را هم درست دقت كنيد، تعقلش كنيد، همهاش همين دو كلمه است و همه جا جاري است. كلمات حكما مشكل شده به جهتي كه سركلاف دستشان به هيچ وجه نيست، بسا يك كلمه را بخواهي شرح كني يكي دو ماه طول بكشد. بسا مدتي من حرف ميزنم و از بس مكرر ميكنم و اصرار ميكنم خجالت ميكشم و باز ميبينم مطلب معلوم نميشود. حالا همين حرف كه پيغمبر9 رسول است بر كافه ناس، بخواهي شرح كني خدا ميداند چقدر طول ميكشد و حال آنكه صريح قرآن است و فهم اين مسأله كار مشكلي است.
حالا منظور اين است كه هر چه از عالي ميآيد به داني به طور ابهام ميآيد، هر چه از داني ميرود به طور تفصيل ميرود و اين وضع خلقت و صنعت و طبيعت مملكت است و اين از پيش مبدء آمده تا اينجا و همه جا جاري است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، همه جا بر يك نسق است و اين حرفي كه هر چه از عالي ميآيد به طور اجمال ميآيد هر چه از داني ميرود به طور تفصيل، فراموش نكنيد كه هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد. حالا يك وقتي يك جاييش را بشود چسباند آنجا عاريه كردهايم بردهايم آنجا. اين قبيل سخنها تمامش ميانه مبديي و منتهايي آسماني است زميني است غيبي است شهادهاي از آنجا چيزي بيايد اينجا از اينجا سر بيرون بيارد برود بالا، شما سعي كنيد يك جاييش را درست بگيريد باقي جاهاش درست هست، چرا كه نوع صنعت يكجور است. اگر روحي نيايد به بدن تعقل نگيرد به هيچ وجه اين بدن نه ميبيند نه ميشنود، اينها خيلي واضح است. پس اگر روحي از عالم غيب نيايد به بدن تعلق بگيرد اين بدن نه بو ميفهمد نه طعم ميفهمد نه گرمي نه سردي ميفهمد نه صدا ميفهمد. پس زراعت ميشود روح در زمين بدن و وقتي زرعش كردند، ملتفت باشيد، به طور ذر ميآيد پايين يعني ريزريز شده ميآيد پايين. خورد خورد شده مدفون شده در زمين اعضا و جوارحش كأنه ريزريز شده. باز دقت كنيد از روي بصيرت، وقتي بنا شد روح تعلق بگيرد به بدني، اولا بدانيد روحي كه خيلي بالا است به يك بدني كه خيلي جاش پايين است تعلق هم نميگيرد. هر جا گفته شد روحي به بدني تعلق ميگيرد بدانيد روحش يك درجه لطيفتر است از بدن اگر از اين لطيفتر باشد تعلق نميگيرد.
عبرت بگيريد ببينيد اين هواي متعارفي را با اين آب متعارفي تركيب نميتوان كرد اين را نميشود روحش كرد در بدن آب دميد. روحي كه در بدن آب قرار ميگيرد بخاري است كه از جوف آب بيرون آيد، آن را طوري ميشود يك سرش را بست به آب يك سرش را بالا برد. اين بخار ادني درجهاش مثل آب است اعلي درجهاش بخار است به خلاف اين هوا روي آب هم بالقسر ايستاده و به هيچ وجه داخل آب نميشود به زور هم ببريش زير ميآيد بالا. پس روح بخاري بعينه مثل جسم است. باز بخاري ميگويند روح بخاري را شما ملتفت باشيد بخارات متعارفي نظرتان نيايد. اين بخارات متعارفي توي بدن بند نميشود. پس بدانيد كه مراد از روح بخاري آن خوني است كه في الجمله از ساير خونها لطيفتر شده. چنين چيزي اسمش روح بخاري است و الاّ بخار معده، روح به آن تعلق نميگيرد، آروغ ميشود بالا ميآيد يا خير از آن راه دفع ميشود. اين زنده نميشود لكن خوني كه يك درجه لطيفتر است آن است فاعل كه روح ميشود و زنده ميشود و اين خون چون همجنس خوني ديگر است دور ميزند در عروق و زنده ميشود و ميآيد عروق را زنده ميكند. ديگر عروق آن اعصاب را زنده ميكند.
باري بعد از آني كه هر عالي متعلق به داني شد بايد مجانسهمايي با داني داشته باشد و الاّ تركيب نميشود اين است كه در ميانه عوالم، برازخ اثبات ميكنند، اين است كه تمام آنچه ضرور است در صنعت بايد ايجادش كرد به قاعده صنعت و آن وقت در آن عمل كرد. پس مادهمان شيئي مصنوع است بايد گرفت اسمش را حجر گذاشت، حجرهاي توي بيابان به كارمان نميآيد. زيبق ميخواهيم كبريت ميخواهيم، زيبق بازاري به كارمان نميآيد از بازار هم بگيريم همه جا هم هست حتي در همه مزابل هست لكن ميگيرند و ميسازند، جمعيش را بايد ساخت.
خلاصه هر مرتبهاي كه تركيب پيدا ميكند با مرتبهاي، اين دو مرتبه بايد نزديك هم باشند مگر اينكه في الجمله بايد عالي بالا باشد داني زيرپاش تا متصل شوند و مثل آب و هوا منفصلند و لو ملاصقند. آب و خاك همين طور. لكن اگر خاك را گرفتي كاري كردي كه از مغز خودش آب بيرون آيد و آبي كه از مغز خاك بيرون آيد آب غليظي است آب خاكي است همينطور از مغز همين خاك بايد هوا بيرون آيد، آن هوا باز خاكيت دارد، نارش هم از مغز همين خاك بيرون آيد و آن نار ناري است خاكي اينطور كه شد آن وقت جميع در حيز واحد ميايستند مفارقت نميكنند از يكديگر.
انشاءاللّه ملتفت باشيد اصل وضع تركيب اين است كه بايد صنعت كرد چيزي را ساخت و آن ساخته را داخل هم كرد و از اشياء عبيطه نميشود اين هوا را بگيري با آن آب داخل هم كني. هوا ميآيد بالا آب زير ميماند، يا نار داخل كني باز آتشش ميرود سر جاي خودش هواش هم ميرود جاي خودش. خاكها ته نشين ميكند آبها ميآيد بالا تركيب از هم ميپاشد لكن اگر اين عبايط نباشند نميشود آنها را ساخت. اگر اجزاء تركيب نباشند نميشود چيزي را لا من شيء ساخت يعني من لا شيء نميشود ساخت اين است كه هر درجه تركيب به قاعده كلي درجهشان نزديك بايد باشند. پس اول صنعتي كه صانع ميكند اين است كه عبايط را ميسازد. باز نظر كنيد و توي هور و مور نيفتيد، ذهنهاتان پتو نشود. باز خود بسايط مثل مواليدند نظر را پيشتر از بسايط بيندازيد پيش از بسايط عالمي ديگر است.
عالم ذري است، ذرات ريزريز پهلوي همند آنچه غيوب هست ذره ذره در تمام شهادات ريخته شده اينها هم ذره ذرهاش در تمام غيوب رفته. بعد از آني كه صانع دست ميكند به ملك خود فعل او مثل روحي تعلق ميگيرد به بدني و چون ادناي روح است يعني روح بخاري، اين روح بخاري چون ادناي اوست كانه متقطع هم ميشود ريزريز ميشود كأنه پهلوي جسم مينشيند ديگر بخصوص كه ادناي او به اعلاي شهاده بايد تعلق بگيرد.
دقت كنيد انشاءاللّه، پس روح حيات بايد به روح بخاري تعلق بگيرد چرا كه روح بخاري الطف اجزاي اين بدن است آن خون را آن برزخ را از ميان برداري روح حيات از بدن فرار ميكند. آن روح نميشود تعلق به اين بدن بگيرد استخوانها را حركت بدهد الاّ به واسطه برزخ كه آن روح بخاري است در ميان باشد به آن روح بخاري تعلق بگيرد و زنده شود. پس ادناي عالم اعلي با اعلاي عالم ادني كأنه يك حيز اقتضاء كردهاند اما ديگر فراموش نكنيد خيال كنيد منتهياليه عالم ادني همان عالم اعلي است، اين اشتباه است. برازخ هست ميان هر عالي و داني، يعني اداني عالم اعلي متصل است به عالم اعلي نه اينكه نفس اعلاي عالم ادني همان برزخ است. در بدن خودتان فكر كنيد ببينيد هر چه بكني بر سر اين بدن كه معتدل شود و اجزاش داخل هم شود حيات از توش بيرون نميآيد نهايت خون يكدست متشاكلالاجزاي چربي درست ميشود. اين خون كه لطيف است و حدش حد اعتدال است اين كأنه در محدب اين بدن واقع شده و لو حالا خيال كنيد در مقعر واقع است. اين محدب و مقعر را فكر كنيد به طور حقيقت به دستتان بيايد. محدب و مقعر نه همين بالا و پايين ظاهري مراد است. هر جا لطيفتر است آنجا بالا است و محدب است. پس اعلاي اين بدن كه از آنجا بالاتر ندارد همين خوني است كه توي نبض است و اين محدب اين بدن است و منتهياليه اوست و حيات به آن محدب تعلق گرفته و اين زنده شده و سراپايين آمده روي اين بدن. ديگر هر جزء از اجزاء بدن كه باز شباهتي به چنين خوني دارد او اول زنده ميشود اين ريشهاش توي قلب است هر كدام سخت و صلبند ديرتر خبر ميشوند. اول قلب زنده ميشود از قلب به تدريج ميآيد در اعضا و آنها را زنده ميكند. يكپاره اعضا و جوارح هستند كه آخر كار هم زنده نميشوند مثل استخوان و مو و ساير چيزها كه حيات توشان نيست.
انشاءاللّه فراموش نكنيد چون اين استخوان اتصال دارد به آن گوشتها همچنين اين موها چون متصل است به گوشتها گردهاي از حيات توشان باشد مضايقه نكنيد از اين است كه استخوان صرف واقعا درد ميگيرد. دندان انسان استخوان است و ميبيني درد ميگيرد نه اين است كه عصب است چنانكه خيلي از اطبا خيال كردهاند كه وقتي دندان درد ميگيرد عصبي است آن درد ميگيرد و چون متصل است به دندان انسان خيال ميكند كه دندان درد ميگيرد و در واقع عصب است درد ميگيرد. شما انشاءاللّه درست دقت كنيد اگر چه به نظر خيلي اطبا و حكما درست نيايد تعمق كه بكنيد مييابيد كه آنها خبط كردهاند. اين دندان اگر خودش درد نكند وقتي آن را ميكشي چرا آدم آرام ميگيرد، ديگر درد نميكند و حالا كه نكشيدهاي احساس ميكند درد را. اگر تمام دردها از عصب بود و خود دندان هيچ حيات نداشت وقتي ميكشيدي آرام نميگرفت پس گردهاي از حيات در دندان هم هست كه درد ميگيرد. اعصاب دردش جدا است وقتي خودش جدا درد كند و استخوان درد نكند محسوس ميشود. استخوان هر جا خودش دردي بگيرد آن را جدا كني يك جور دردي ديگر دارد كه عصب آنجور درد ندارد، عصب دردش جدا است استخوان دردش جدا است.
خلاصه اينها را هم نميخواستم عرض كنم، منظور اين بود كه ملتفت شويد انشاءاللّه كه حيات تعلق ميگيرد به آن روح بخاري كه همان خوني است كه در قلب است. روح بخاري در واقع خون است و اندكي لطيفتر از خون وريدي است و في الجمله حرارتي بر آن خون لطيف كه در قلب است مستولي ميشود همان خون بخار ميشود و همان بخار روح بخاري است و آن خون خوني است كه در شريانات است و آن خون زردرنگ است به خلاف خون وريدي كه آن سياهرنگ است. پس اول حيات به آن خون تعلق ميگيرد و بعد به بخار و بعد به مغز سر بعد به مغز حرام بعد به اعصاب ليّنه بعد به اعصاب سخت بعد به ماهيچهها بعد به گوشتها همينطور سرازير ميآيد ميرود تا توي استخوان و همه را زنده ميكند. لكن حيات استخوان كجا و حيات روح بخاري كجا. حيات استخوان اينجور است كه اگر استخوان را ببريش بريده ميشود و ميشود طاقت آورد ولكن انسان نميتواند بنشيند دستش را ببرند يك رگ را ببرند پي را ببرند.
باري خلاصه آنچه منظور است اين است كه ادناي عالي كه به اعلاي داني تعلق ميگيرد اينها كأنه همجنسند در يك حيزند از يك عالمند اما باز توي همش نكنيد كه اعلاي اين را ادناي او بگيريد يا ادناي آن را نفس اعلاي اين بگيريد به خلاف اين نمد و قالي كه منتهياليه اين به آن ميرسد منتهياليه آن به اين ميرسد در همه جا روح عالمي دارد جدا، عالمش عالم غيب است بدن عالمي دارد جدا عالمش عالم شهاده است. اعلاي اين متصل است به ادناي آن و ادناي آن متصل است به اعلاي اين. حالا كه متصلند به يكديگر حالا مخلوط و ممزوج ميشوند، حالا كه مخلوط و ممزوج شدند دو شيء مايع را يا غير مايع را كه مخلوط به يكديگر ميكني يكپاره اجزاي ريزريز اين پهلوي اجزاي ريزريز آن واقع ميشود. پس اعضا و جوارح هر دو منفصل از يكديگر ميشوند اعراض ميآيد داخل آنها ميشود. پس روح متشاكلالاجزاي يكدستي ميشود مثل آبي را كه با آبي داخل هم كني سركهاي را انگبين داخل كني سركه تمام اجزاش به همديگر متصل است شيره هم تمام اجزاش متصل است وقتي آنها را داخل هم ميكني به هم ميزني سركه شيره ميسازي تمام اعضاي سركه از هم ريخته ميشود به جهتي كه پهلوي هر سر سوزن سركه يك سر سوزن شيره است پهلوي هر سر سوزن شيره يك سر سوزن سركه است كانه متشاكلالاجزاء هستند اين است كه در اول تصرف مخلوط ميكنند اشياء را به يكديگر اشياء را مخلوط نكرده كسر سورت يكديگر را نكرده محال است كه سركه آنجا گذارده شيره آنجا گذارده سكنجبين درست بشود تا داخل هم نشود سكنجبين حاصل نميشود. پس اول خلط است و مزج، خلط كه شد فعل و انفعال ميكنند كسر سورت يكديگر را ميكنند سركه از كمون شيره بيرون ميآرد سركهاي و سركه بيرون آمده از شيره معلوم است قدري شيرين خواهد بود و همچنين شيره از اندرون سركه شيره بيرون ميآورد و شيرهاي كه از اندرون سركه بيرون آيد شيره ترشي خواهد بود. پس يك سركه تازهاي و يك شيره تازهاي ساختيم و اين سركه تازه ساخته شده را با اين شيره تازه ساخته شده كه شيرهاش ترش است و سركهاش شيرين است اينها را داخل هم ميكني سكنجبين درست ميشود. سكنجبين بازاري سكنجبين نيست، توي قرع بگذاري سركههاش ميرود بالا شيرههاش ميماند ته قرع.
همه جا ملتفت باشيد كه ادناي هر عالم عالي چون حيزش با اعلاي عالم ادني نزديك هم هست داخل هم كه شد ريزريز ميشود. پس اعضا و جوارح عالم اعلي از هم پاشيده ميشود و در زمين عالم ادني مخلوط ميشود اگر چه اينجور تعبيرات باز در نفخ صور هست، وقتي روح را ميكشند از بدن بدن خراب ميشود طبيعت را ميكشند از ماده ماده خراب ميشود و در هم ميريزد، نفس را ميكشند از طبيعت طبيعت خراب ميشود و در هم ريخته ميشود، روح ملكوتي را ميكشند از نفس، نفس خراب ميشود و در هم ميريزد، عقل را ميكشند از روح روح خراب ميشود. فؤاد را ميكشند از بدن عقل بيرون، جميع عقول در هم ميريزند هرج و مرج ميشود مردم نميدانند عمامه را به سر ببندند يا به پا لقمه را نميفهمند در دهان بگذارند يا به چشم و گوش. نه حاسي هست نه محسوسي آن وقت ديگر هيچ كس هيچ نميفهمد بهت صرف و سكر صرف است. و انشاءاللّه اگر دقت كنيد توي همين بيان ملتفت خواهيد شد كه فرق است ميان معدوم شدن چيزي و ميانه مرده، مردهاي كه زنده كنند آن را با معدومي كه نيست شده فرق بسيار دارد، اعاده معدوم محال است باشد براي خودش حكيم دقت كرد خشتي را كه شكستي دوباره كه خشت زدي خشت اولي برنگشته خشت دومي بعينه مثل خشتي است كه آن را تازه ساختهاند خشت اولي معدوم شده و اعاده معدوم محال است بلاشك همينطور است لكن خدا نگفته من معدوم را اينجور ميكنم اعاده معدوم نميكند خدا مرده زنده ميكند. مرده زنده كردن اعاده معدوم نيست بلكه از اين باب است ذرات ريزريز سركه با ذرات ريزريز شيره مخلوط به هم شده هر جزئش را برداري سركه انگبين است هر جزئش شيريني همراه آن هست ترشي همراه آن هست. پس اعضاء و جوارح سركه در هم ريخته شد مدفون شد در زمين شيره و شيره در هم ريخته شد در زمين سركه و حالا مخلوطند و ممزوج، نه سركه كار خودش را ميتواند بكند نه شيره كار خودش را ميتواند بكند. شيره ما مرد اعضا و جوارحش از هم ريخت. معني مرده را ملتفت باشيد، مرده يعني اعضا و جوارحش از هم بايد بريزد و از هم متفرق شود اين را زنده ميكنند، معدومش اگر بكنند دوباره بسازند چيز تازهاي ساختهاند و اين آن چيز نيست و خدا نميكند همچو كاري را. پس ميت را خدا زنده ميكند. انشاءاللّه حالا كه توي كار آمدي ببينيد ابتداي صنعتتان هم شما مرده بوديد زندهتان كردهاند اين است كه ميفرمايد و اذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم يادتان بيايد وقتي كه مرده بوديد. اگر فكر كني ميفهمي اين را كه تمام ارواح قبل از آنكه به صورت شخصيه بيرون آيند، تمام ارواح ريزريز شده در تمام عوالم شهادي آن ريزريز شده ارواح در هم ريخته شده. پس تمام كشكها در اين شير ريخته شده مثل اينكه تمام دوغها در اين شير ريخته شده، لكن حالا نه ترشي قارا معلوم است نه ترشي كشك حالا اگر بخواهي اين شير را بدهي به ناخوشي كه كشك براش خوب است كشك به او ندادهاي چرا كه اين كشك كشك صرف نيست، پس كشك صرف بايد ساخت و استخراج بايد كرد از شير آن وقت آن كشك را داد به ناخوش. اين است كه عرض ميكنم يكجا را تعمق كنيد فكر كنيد به دست بياريد.
پس عرض ميكنم هر غيبي به هر شهادهاي كه تعلق ميگيرد آن موضع تعلق خيلي نزديك است به شهاده چون نزديكند مخلوط ميشوند ممزوج ميشوند از اين جهت است كه رنگ را انسان ميبيند مخلوط با كرباس شده، واقعا مخلوط شده حرارت ميآيد توي جسم مخلوط ميشود با جسم از سر جسم تا دم آن را فرا ميگيرد خيال ميكني راه ميرود و ميآيد برودت همينطور و اينها همه از عالم غيب آمدهاند و نيستند مال عالم شهاده و عالم جسم تمام آنچه ميبينيد ولدي است درست شده غيبي آمده به شهاده تعلق گرفته ولدي پيدا شده خودت هم ولدي هستي يكي از آن اولاد هستي. اداني غيب كأنه ممزوج ميشود با شهاده اما ملتفت باشيد مزج رنگ در كرباس معنيش اين نيست كه بر جسمانيت كرباس چيزي بيفزايد جسمانيتش همان قدري كه هست هست بسا ترائي ميكند كه رنگ ميافزايد بر جسمانيت جسم، لكن ملتفت باشيد در سركه فكر كنيد، ترشي آمد تعلق گرفت به آب انگور ترش شده دوايي بزني به اين آب انگور ترشيش تمام ميشود و آب باقي ميماند سركه را به نارنج ميزني نارج شيرين ميشود و هيچ كم و زياد نشده. پس ميشود آب سرجاي خودش باشد در خم و كاري بكني ترشيش تمام شود و هيچ نكاهد از آن چنانكه هيچ نميافزايد بر آن با وجودي كه ترشي وقتي آمد تعلق به اين آب گرفت از محدب اين آب تا تخوم اين آب همه جاش ترش است پس كأنه مخلوط شده با اين همچنين روحي هم كه به اين بدن تعلق ميگيرد كأنه روح متقطعي است و اين قدري هم كه حالا عجالة ميبيني سرش را ميبري زود ميميرد به جهت اين است كه از موضع خاصي روح منتشر ميشود در بدن از قلب اين چراغ روشن شده به نور حيات روشنايي منتشر ميشود اين حياتي كه در بدن است روشناييش است كه به در و ديوار بدن تابيده چون منبعش اينجا است اگر كاري بكني كه ديگر نتواند جاري شود در بدن اين منبع را تا درش را واكني خونش سرد شود و جاري نشود بادي بخورد به چراغ و خاموش شود تاريك ميشود به اين جهت اگر سر را ببري زود ميميرد و الاّ حيواناتي كه قلب ندارند مثل مورچه و مار و مگس و ماهي سرشان را بزني باز باقي بدنشان زنده است اينجور حيوانات علامتش هم همين است كه خون جهنده ندارند و مردهشان پاك است. اينها تمام آن روح بخاري در تمام بدنشان هست، روح بخاريشان ديگر منبعي ندارد و تمام اين روح بخاري منتشر است در تمام بدن اين نار و حيات تعلق گرفته به همه آن روح بخاري كه در بدن او است از اين است كه دمش را ميزني سرش ميجنبد سرش را ميزني دمش ميجنبد تا وقتي سرد شود ديگر آن وقت نميجنبد.
خلاصه آن حرفي كه در دست بود از ميان نرود اينها همه شئون و شعب همان مطلب است. حالا ملتفت باشيد اعلاي هر داني با ادناي هر عالي چنان اتصال دارند كه كأنه ميخواهند يك چيز باشند از اين جهت مخلوط و ممزوج ميشوند وقتي مخلوط و ممزوج شدند به يكديگر جميع اعضا و جوارح آن عالي رميم شده در اجزاي داني ريخته شده اين را هم خرابش كردهاند ريزريزهاي اين هم پهلوي ريزريزهاي عالي است. سركه و شيره را يكي را روح اصطلاح كن يكي را بدن و هر روحي و بدني تا اينجور مناسبت نداشته باشند داخل هم نميشوند چنانكه همين طورها حديث هم دارد ميفرمايند روح، جسدي است لطيف و جسد، روحي است غليظ. واقعا اگر غير ازاينطور باشد آن روح مال اين جسد نيست اين جسد مال آن روح نيست.
ديگر انشاءاللّه از همين بيانات بيابيد كه صاحبان اين بيانات چقدر دقيق بودهاند چقدر حكيم بودهاند شالودههاي عجيب و غريب ريختهاند. ببينيد همه جا شيره را وقتي داخل سركه كردي، شيره مرد و مدفون شد در زمين سركه، سركه هم مرد و اعضا و جوارحش از هم ريخت و مرد و مدفون شد در زمين شيره. پس در توي سركه و شيره نه شيره زنده است نه سركه، هر دو مردهاند. حالا به همين جور والله بدون تغيير فهم تمام مراتب غيبي كه تعلق گرفتهاند به اين دنيا ريزريز شدهاند توي اين دنيا ريخته شدهاند. پس همه جا عقل هست همه جا نفس هست همه جا فؤاد هست همه جا روح هست همه جا طبيعت هست همه جا ماده هست همه جا مثال هست، همه اينها آمدهاند تعلق گرفتهاند به جسم. نهايت يكپاره جاها عقلش ظاهرتر است يكپاره جاها روحش ظاهرتر است. پس در زحلش عاقله ظاهرتر است در مشتريش عالمه ظاهر شده است در مريخش واهمه ظاهر شده در فلك شمس ماده ثانيهاش ظاهر شده در زهرهاش خيال ظاهر شده در عطاردش فكر ظاهر شده تا اينكه در فلك قمرش حيات ظاهر شده و حال آنكه همه توي همند لكن بايد بيانش كرد كه چطور شده بعضي جاها بعضيش ظاهرتر است بعضي جاهاش بعضي مخفيتر. اگر فكر كنيد مييابيد كه همين سركه و شيره را داخل هم ميكنند و تمام سركه داخل شيره كه شد ميميرد و الان مدفون است در زمين شيره و تمام شيره ميميرد و الان مدفون است در زمين سركه و اين دو مردهاند و معدوم نيستند. حالا كه مردهاند ميخواهي احيا كني سركه را در قرع ميگذاري آتش زيرش ميكني ميآيد بالا سركه ترش خوبي و شيره ميماند. خدا هم همينجور تفصيلها وارد ميآورد همينجور مخلوط ميكند طينت مؤمن را با طينت كافر، مؤمن مخلوط شده با كافر كافر مخلوط شده با مؤمن، آن آخر كار كه شد در وقت تفصيل، مؤمن را ميآرد بالا و كافر در آن پايين ميماند. همهاش اوضاع قرع و انبيق است و وقتي فكر كنيد ميفهميد تمام غلايظ سركه و تمام غلايظ شيره ته كاسه است و آنچه بالاي كاسه ايستاده لطايف سركه و لطايف شيره است وقتي آتش زيرش كردي سركههاي رو اول بخار ميشود ميرود بالا بعد سركههاي زير آن بخار ميشود چرا كه لطافت اين سركهها كمتر است از آن سركههاي رو و هكذا به اين نظر كه نظر ميكنيد هر جهت اعلايي نسبت به ادني مرده يعني مخلوط شده اعضاش پس هر جهتي كه يك درجه بالا است با جهتي كه يك درجه زير اوست وقتي قبض ميكند صانع حكيم و چنگ ميزند همه آن را داخل اين ميكند همه اين را داخل آن ميكند و تمام ملك را قبض ميكند و قبض او فرا ميگيرد جاي منفصلي نميماند. عقل منفصلي بيروح كه عقل باشد و روح نباشد ديگر باقي نميماند. اول وهله كه قبض ميكند حكيم از محدب تمام خلق قبض ميكند ديگر نمانده فؤادي بيعقل. پس فؤاد مرد و در قبر عقل مدفون شد. ديگر بسا شنيده باشيد فؤاد نميميرد چرا كه وجه اللّه است، بدانيد مراد از آن مشيتي است روحي است كه تعلق گرفته به فؤاد آن وجه اللّه است بخواهند آنجاش را فؤاد بگويند ميگويند و الاّ خلق تمام بايد بميرند و اين حتم است و حكم در حكمت طبيعت ملك طبيعت حكمت اين است كه واجب است تماما بميرند واجب است تماما زنده شوند. پس آن اعلي درجات در قبض صانع كه آمد يك درجهاش از پايين ميرود بالا يك درجه ديگري است كه از بالا آن يك درجه ميآيد پايين. پس اعضا و جوارح خلق از هم ميريزد پس نه حاسي ميماند نه محسوسي ميماند اين است جميع آن تعبيراتي كه اسرافيل ميدمد در صور نفسش را پس ميكشد همه آسمان و زمين ميميرند وقتي دوباره ميدمد همه زنده ميشوند، آنها را توي اين بيانات اگر فهميدي آن حرفها معني پيدا ميكند و الاّ ياسين بود و خواندند و ما نفهميديم.
به همين نسق عرض ميكنم تمام مراتب مردند و اذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم پس اگر فؤاد داري خدا ميگويد ياد كنيد آن وقتي را كه مرده بوديد پس احياكم زنده كرد شما را. پس اگر فؤاد داري پيش از آني كه فؤادي براي تو معين شد فؤاد پيشتر بود لكن آن پيشتر مال خودت نبود كأنه مرده بود. همچنين عقل تو مرده بود ريزريزش در روح ريخته شده بود، روحت مرده بود ريزريزش در نفست ريخته شده بود، نفست مرده بود ريزريزش در طبيعت ريخته شده بود، طبيعت مرده بود ريزريزش در ماده ريخته شده بود، ماده در مثال ريخته شده بود، تمام آن مراتب ميآيند تا توي اين خاك، تمام عرش و كرسي و افلاك و عناصر توي اين خاك ريخته پس وقتي خدا به عقل گفت ادبر نزول كن، عقل ادبار كرد و آمد تا توي اين خاك مرد و مخلوط شد و ممزوج شد با خاك. اما يادتان نرود، خودم هم يادم هست عرض كردهام عقل را نميشود توي صندوق كرد، حالا ميگويم آمد تا توي خاك، ملتفت باشيد كه اين چه عقلي است كه ميآيد تا توي خاك. وقتي اين خاك داشته باشد لطيفهاي و همچنين باقي عناصر لطيفهاي داشته باشند كه تو تدبيري كني از خاكش آب بيرون آيد، تدبيري كني از آبش هوا بيرون آيد. آبي را كسي ميشود بخورد و برود توي سر انسان فلك اول درست شود فلك دوم درست شود و هكذا تا به عرش و كرسي. پس توي بدن انسان خدا آسمانها خلق كرده زمينها خلق كرده اگر اينها در تو نبود تو نميتوانستي بفهمي و تكليف نداشتي لايكلف اللّه نفسا الاّ ما آتاها و في انفسكم أفلاتبصرون همچو كرده كه بر تو حجتش را تمام كند و كرده. پس وقتي ميگويم عرش توي خاك آمده نه آن عرش كه هيچ پايين نميآيد آن حالا مخض شده بعد از آني كه اينها تماما مرده بودند كه اعضا و جوارح ملك در هم ريخته شده بود و در مملكت خدا ديگر هيچ نفسكشي نبوده زنده نبوده مخض ميكند ملك را اجزايي كه همجنس اجزايي هستند به هم ميچسبند. همين جوري كه شما ماست را ميكنيد در خيك و خيك دوغ را مخض ميكنيد مخض كه ميكنيد جميع روغنها ريزريزهاش به هم ميچسبند باز مخض ميكنند دفعه ديگر اينها هم باز ميچسبند چهار مقابل ميشوند و هكذا يك مرتبه ميبيني يك گندله روغن يك گوشه جمع شد حالا ديگر مخض شده روغن جدا ايستاده دوغ جدا ايستاده. مخضي ديگر ميكنند در آن مخض كشكها جدا ميشود، باز مخضي ديگر ميكنند قاراهاش جدا ميشود، مخضهاي جور به جور ميكنند. توي اين بيانات ملتفت باشيد عمدا عرض ميكنم كه شقوقش را ملتفت بشويد. يك مخضي است مخض ظاهري است اينجور حركت كه خيك را حركت ميدهند، يك مخضي است لطيفتر مثل اينكه شير را ميگذاري يك مرتبه ميبيني سرشير ميبندد واقعا ميجنباند خدا اين شير را حرارتي مستولي ميكند بر آن حركت ميدهد روغنها را ميآرد بالا، برودتي مستولي ميكند روغنها را ميآرد بالا آن ريزريزهاي روغن به هم ميچسبند و جمع ميشوند سرشيرش جدا ميشود اين هم يكجور تحريكي است. همينجور يكپاره مخضها را با يد حرارت ميكنند ميكشندش بالا، يكپاره مخضها را با يد برودت ميكنند ميكشندش پايين. يك جايي بايد آتش كرد كشك درست شود يك جايي بايد تبريدش كنند سردش كنند مخضهاي مختلف بايد بكنند.
باري پس ملتفت باشيد اول قبض حكيم نبود عرشي نبود كرسي، آسماني نبود زميني نبود لاسماء مبنيه و لاارض مدحيه و لاشمس مضيئة و لاقمر منير دنيا و آخرت جنت و نار هيچ نبود لكن نبود معدومي نيستند يعني همه مرده بودند اعضا و جوارح اهل جنت و نار و اعضا و جوارح خود جنت و نار همه در هم ريخته بود. دنيا مرده بود آخرت مرده بود پس و اذكروا اذ كنتم امواتا حالا خداوند بنا ميكند مخض كردن و زدن، هي ميزند و هي مخض ميكند، هر همجنسي را با همجنس جمع ميكند. باز ميزند باز همجنسها جمع ميشوند جمع كه شدند آن اسمش ميشود مسكه آن اسمش ميشود دوغ آن اسمش ميشود روغن و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
[1] تب دائم كه شبانهروز قطع نگردد.
[2] امتيازش. خل
[3] خدا. خل
[4] شور. خل
[5] غير. خل
[6] للطول. خل
[7] للعرض. خل
[8] رقيق. خل
[9] بخاري. خل
[10] طافي. خل
[11] سمين. خل
[12] آب. خل
[13] پس صانع صنعتش نميآيد. خل
[14] گرمي كأنه جسم است. خل
[15] شيئي. خل
[16] تركيبش. خل
[17] زراعت. خل
[18] اقل. خل
[19] سلطنت. خل
[20] اقويا. خل
[21] مساحتها. خل
[23] نوعي. خل
[24] اثر. خل