10-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد دهم – تایپ – قسمت اول

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد دهم – قسمت اول

 (درس سي و دوم ــ يك‏شنبه 17 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

1بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.

به مناسبتي كه اهل دليل حكمت و اهل دليل موعظه و اهل مجادله را عرض كنم سخن كشيد به اينجاها كه ديديد. اهل دليل حكمت را عرض كردم، دليل حكمت نوعش اين است كه شخص مؤثر را در اثر مشاهده كند. اگر زيد را در مقام قيام از خود قيام ظاهرتر مي‏بيني اين دليل حكمت است و اين خيلي از لوازم براش هست سرجاش به كار مي‏آيد اين نوع دليل حكمت است كه از اثر پي به مؤثر مي‏برند يا از مؤثر پي به اثر. هردو را با هم دليل حكمت مي‏گويند. دليل «اِنّ» و «لِمّ» يكجا جمع مي‏شود. مؤثر بي‏اثر كوسه ريش‏پهن است، ماءالشعير گندمي است. مؤثر يعني ما له الاثر و اثر آن چيزي است كه صادر از مؤثر باشد چون اثر از عالم خود مؤثر است پس خود مؤثر بايد همراه اثرش باشد و اين همه جا جاري است. در جميع مواضع فعل آن چيزي است كه فاعل آن را صادر كند، اگر صادرش بكند هست صادرش نكند نيست. حالا عقل بخواهد تمييزات عقليه بدهد به هر مشعري. فعل قطع نظر از فاعل خودش از حيث خودش بدون اينكه ببندي آن را به فاعل، هيچ محض است. فعل حقيقتش تحققش تحصلش در هر عالمي به فاعل است همين كه فاعل صادر مي‏كند او را، همين كه صادر مي‏شود هست. فاعل فعلش را صادر مي‏كند مي‏خواهد شديدش مي‏كند مي‏خواهد ضعيفش مي‏كند پس فعل، مخالف فاعل نمي‏شود باشد. بهتر كه نگاه كنيد چون از غير عالم فاعل كه نيامده، جايي كه نگذاشته بود چون خودش صادر كرده از عالم خودش است چون از عالم خودش است هر طوري خودش است فعلش هم همان‏طور است. اگر بصير است فعلش هم بصير است، كور است فعلش هم كور است. صفت ذاتيه هر مؤثري در پيش آثار خودش تمام آنچه را دارد در تمام آثارش ظاهر است و هويدا و اين را اگر سخت بگيريد و تعمق در آن كنيد ديگر خيلي از آثار را نسبت به خيلي مؤثرات نخواهيد داد. اثر قدرت از پيش قدير آمده، ديگر آن قدير عليم هم هست، نمي‏شود قدرتش بيايد جايي علم همراهش نباشد. اگر فاعل آن قدرت حكيم هم باشد نمي‏شود كه اين حكيم نباشد. ديگر اگر در اين حرفها با بصيرت فكر كنيد خواهيد يافت صانع همان‏جوري است كه در اخبار فرمايش كرده‏اند كه ذات خدا به كلش قدير است به كلش عليم است به كلش سميع است به كلش بصير است، اين‏جورها فرمايش مي‏كنند. اينجاها حالا شايد اسماء عديده شنيده باشيد و هنوز راهش دستتان نيست كه چطور شده اسماء عديده شده، بايد بيان شود.

پس صانع آن صفات ذاتيه‏اي كه هرگز از او مسلوب نيست نمي‏شود در آثارش ظاهر نباشد. هميشه عالم بوده هميشه قادر بوده لكن علمش توي قدرتش است قدرتش همراه علمش است، قدرت همراهش نباشد عاجز است. همين‏طور در عالم خلق چه بسيار علما كه چيزها مي‏دانند لكن نمي‏توانند به كارش ببرند. انسان مي‏داند مرغ چطور مي‏پرد، چون اسبابش را ندارد نمي‏تواند خودش بپرد. علم بدون قدرت نمي‏تواند خلق كند، كسي علم داشته باشد قدرت نداشته باشد نمي‏تواند خلق كند. اينها را داشته باشد حكمت نداشته باشد نمي‏تواند خلق كند. علم او قدرت او، حكمت جميع اسماء را دارد به كلش سميع به كلش بصير است به كلش عليم است به كلش قدير است تمام اسماء جمع مي‏شود در تحت يك اسم مكنون مخزوني كه آن اسم نزد خود او است و خلق از آن خبر ندارند، آن اسم پيش خودش مكنون و مخزون است.

به همين قاعده كسي بخواهد به دليل حكمت خدا را بشناسد تا در محدب خلق واقع نباشد نمي‏تواند به دليل حكمت پي به صانع ببرد. پس اينهايي كه در توي مخلوقات خلقتشان شده اينها بخواهند رو به مبدأ بروند اينها به دليل حكمت نمي‏توانند رو به مبدأ بروند و مبدأ را بشناسند اينها لابد و ناچارند كه به دليل عقل او را بشناسند، لابدند مقدمات بچينند كه او هادي هست قادر هست عالم هست، دليل تسديد روش بيارند تا مطالبشان را يقيني كنند آن كسي كه به دليل حكمت خدا را ببيند با خدا تكلم كند خدا با او تكلم كند، اين تا در محدب خلق واقع نشده باشد نمي‏تواند اين‏طورها باشد اين است كه اهل حكمت صرف صرف همانهايي هستند كه پيغمبر دعوتشان كرده، خدا او را امر كرد كه و انذر عشيرتك الاقربين دعوت پيغمبر9 اول به ائمه تعلق گرفته و آنها در محدب خلق واقعند پس پيغمبر تعليمشان مي‏كند دليل حكمت و آنها به دليل حكمت خدا را مي‏شناسند. و چون مي‏خواستم نوع دليل حكمت و موعظه و مجادله را بيان كنم و سخن در دليل حكمت بود به اين واسطه همين‏جور بيانات آمد تا اينكه سخن افتاد در فاعل و تصرف كردن او در كومه‏ها و ابتداي تصرفش. و اينها مسائلي است خيلي صعب خيلي از ذهنها دور است چرا كه مردم هيچ مرتاض به اين‏جور علوم نيستند و هيچ در فكرش نبوده و نيستند به اين جهت صعب است بر اذهان.

خلاصه سخن افتاد در اينكه آيا صانع چطور صنعت مي‏كند. پس در اينجا كه اين ملك صانعي دارد و اين مخلوقاتي كه مي‏بيني خدا نيستند چشم بهم مگذار. آدم چشم را كه واكرد راستي راستي مي‏فهمد صانعي هست كه صدق بر اين مخلوقات نمي‏كند و اين مخلوقات هيچ كدام او نيستند و جور مطلق و مقيد هم نيست، مطلقي هست و مقيدي باشد مطلق هرجايي هست صفت ذاتيه آن در تمام مقيداتش ساري و جاري است. اگر مطلقي است عاجز تمام ظهوراتش عاجزينند اگر مطلقي است قادر تمام ظهوراتش قادرينند. همين جوري كه به دليل حكمت عرض كردم و ان‏شاءاللّه يافتيد در عالم خلق كه دليل حكمت راه مي‏بريد در عالم خلق كه مي‏فهميد اين را هر مؤثري را شما به آثارش مي‏شناسيد. پس اگر ديده‏اي آتش را و حكم كرده‏اي گرم است، يا در چراغ ديده‏اي يا در تنور ديده‏اي يا در ذغال سرخ‏شده ديده‏اي. آب را ديده‏اي تر است در ظهوراتش ديده‏اي كه آب تر است، از تري آب در كاسه و در كوزه و در حوض و نهر و دريا ــ و فرق نمي‏كند ــ از تري آب در اينجاها خبردار شده‏اي. پس بدان نمونه همه‏جا يك جور است. پس صفت ذاتيه مؤثر محفوظ است در ضمن تمام آثارش پس اينهايي كه در مملكت مي‏بينيد بله آب در موجها ساري و جاري است، مداد در تمام حروف ساري و جاري است، اگر رنگ مداد آبي است در تمام حروف رنگ آبي ساري و جاري است اگر مداد سياه است رنگ سياهي در تمام حروف ساري و جاري است، اگر از طلا بنويسند طلا در همه ساري و جاري است.

پس ملتفت باشيد كه اگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه و درست بگيريد يقين مي‏كنيد و رأي‏العين مي‏بينيد كه ديگر هيچ شبهه براتان نمي‏ماند كه اين خلق اگر ظهور خدا بودند صفات ذاتيه خدا در اين خلق بايد باشد. حالا فكر كن ببين كدامشان، كدام يك از خلق عالمند بكل شي‏ء؟ از خودت كه خبر داري ببين عالم بكل شي‏ء هستي؟ مي‏بيني نيستي. همچنين خدا است قادر علي كل شي‏ء، خلقت آسمان و زمين و غيب و شهاده همه را مي‏تواند بكند. تو ببين مي‏تواني خلقت يك پشه‏اي بكني؟ مي‏بيني نمي‏تواني. او حكيم است تمام كارها را از روي حكمت مي‏كند به طوري كه تو هزار يك حكمت او را نمي‏تواني به دست بياري. پس خدا بر مصنوع صدق نمي‏كند. وقتي خودت را ديدي كه همه كار نمي‏تواني بكني، همه چيز نمي‏داني مي‏بيني بچه‏ات سرش درد مي‏آيد نمي‏تواني چاره كني، جانت را از حلقت مي‏كشند بيرون مي‏بيني چاره‏اي نداري و كاري از دستت نمي‏آيد پس بدان ظهور اللّه نيستي و هيچ يك از مخلوقات ظهور اللّه نيستند و فرق نمي‏كند كه من بگويم پشه ظهور اللّه نيست و خدا خلقش كرده يا فيلي را بگويم ظهور اللّه نيست و خدا خلقش كرده. پس فيل نيست ظهور اللّه با آن همه زوري كه دارد كه خيلي كارها مي‏تواند بكند پشه هم با اين ضعف كه يك‏پاره كارها مي‏تواند بكند يك‏پاره كارها از او نمي‏آيد ظهور اللّه نيست. خدا همچو نيست كه يك‏پاره كارها از او بيايد يك‏پاره كارها از او نيايد، خلق يك‏پاره كارها مي‏توانند بكنند يك‏پاره كارها نمي‏توانند بكنند از اين است كه اسمشان محتاج شده است، خلق شده، آن كارهايي را هم كه مي‏توانند بكنند باز تا صانع نخواهد و حول و قوه ندهد نمي‏توانند بكنند. روحش را بايد به بدنش چسباند و صانع قدرت به او بدهد تا كاري بكند باز تا او نخواهد نمي‏تواند چشمش را بخواهد بهم بزند بايد او بخواهد تا بشود. ماشاء اللّه كان اگر او بخواهد مي‏شود، او لم‏يشأ لم‏يكن نجاري چيزي بخواهد بسازد بايد او قدرتش بدهد علمش بدهد بعد هم اگر او بخواهد مي‏تواند نخواهد نمي‏تواند. در خلق كه انسان تعمق كند و فكر كند مي‏بيند همه اين آحادي كه هستند، انسان اشرف از همه جمادات و نباتات و حيوانات است در احسن تقويم خلق شده مع‏ذلك اين انسانها هيچ يك عالم بكل شي‏ء نيستند. هيچ يكشان قادر علي كل شي‏ء نيستند اينها صدق نمي‏كند بر اينها. حالا كه چنين شد مي‏تواند بفهمد آبائش همچنين است ابنائش‏است. به اين‏جور كه بياييد و فكر كنيد مي‏فهميد هرچه ماديت دارد و يك چيزي در آن نيست و يك چيزي ديگر در وقتي ديگر در مكاني ديگر در آن پيدا مي‏شود، گرم مي‏شود سرد مي‏شود تاريك مي‏شود روشن مي‏شود اين را يك كسي ديگر آورده روي اين گذارده. اين است كه تمام قرآن اين لغت است «أفرأيتم» فلان را چه كردم فلان را چه كردم. شب را چه كار كردم مقدار معيني قرار دادم، روز را چه كردم مقدار معيني قرار دادم براي شما شب مي‏آورد كه در آن ساكن شويد. پس اين شب از لوازم جسم نيست يك كاريش مي‏كنند شب مي‏شود اين روز از لوازم جسم نيست يك كاريش مي‏كنند روز مي‏شود ايني كه تاريك مي‏شود و روشن مي‏شود يك كسي ديگر مي‏آرد اين تاريكي و روشني را. اين تاريكي و روشني اگر از لوازم جسم بود هميشه همراه جسم بود. حالا ديگر ان‏شاءاللّه به اين روش كه آمديد در تمام اين كومه‏ها ماديت همه را هم به اين اصطلاح مي‏فهميد در عالم خيال همين كه مي‏بيني در خيالت چيزي نيست يك‏دفعه وارد شد از عالمي ديگر آمده، در چشمت چيزي نيست و يك‏دفعه پيدا شد اين رنگ از ذي‏لون آمده، در گوشت صدايي نيست يك‏دفعه صدايي پيدا مي‏شود اين از عالم صدا آمده به همين‏طور در عالم نفس هيچ چيز نيست يك‏دفعه مي‏بيني ايماني مي‏آيد يك‏دفعه نعوذ باللّه شك پيدا مي‏شود اينها از عالمي ديگر آمده. عقل به همين‏طور يقين نداشت يك‏دفعه يقين پيدا كرد اين يقيني كه پيدا شد از جايي ديگر آمده. پس تمام اين كومه‏هاي خلقي مواد هستند و هيچ كدام از پيش صانع نيامده‏اند هيچ كدام اسم اللّه و وصف اللّه نيستند هيچ صانع صدق نمي‏كند بر اينها بلكه اينها در دست صانع مثل فخار است در دست فاخور كه آنها را مي‏سازد. پس صانع قبض مي‏كند آن ابتدايي كه قبض مي‏كند، از ابتداء كه مي‏گويم بگيريد ملتفت باشيد كه اينهايي كه مي‏گويم محض ادعا نيست وضع حكمت غير از اين نيست. اول وهله هر صانعي كائناً ماكان دست مي‏كند چيزي را مي‏گيرد پس اول مي‏گيرند آبي را خاكي را و اينها را داخل هم مي‏كنند و چيزي مي‏سازند. پس اول صنعت صانع قبض ماده است. مي‏گيرد ماده را و به آن اصطلاح كه من عرض مي‏كنم اگر بياييد به منتهي‏اليه حكمت مي‏رسيد و حالا ديگر راهش را من واكردم شما برويد. پس اول قبض مي‏كند صانع و صانع را چنان‏كه در جسم مي‏دانيد جسماني نيست، صانع مثل پوست پيازي روي عرش ننشسته است پس صانع جسم نيست چرا كه جسم اينجا هست و جسم صنعت نمي‏تواند بكند پس جسم صانع نيست و صانع از وراء جسم جسم را مي‏گيرد و صنعتها مي‏كند. پس خلق الانسان من صلصال كالفخار آبي برداشته خاكي برداشته اينها را گل كرده يك تكه‏اش را زيد ساخته يك تكه‏اش را عمرو ساخته، آن چيزي و آن كسي كه در خارج وجود شي‏ء است بايد باشد و بسازد اين را.

دقت كنيد و مسامحه نكنيد كه اگر پاي انسان اينجا لغزيد خيلي جاها مي‏لغزد اينجا سركلاف است اگر سر كلاف گم شد هي يك وجب مي‏پيچي و پاره مي‏شود تا آخر كلاف تكه تكه مي‏شود آن آخرش ريسمان به دست نمي‏آيد. حالا انسان مقدمات را سخت بگيرد نتيجه را به آساني مي‏توان گرفت و نتيجه حالا هم گرفته نشده اگر سخت بگيريد مقدمه را يك وقتي نتيجه گرفته خواهد شد. اين بود كه آقاي مرحوم اصرار مي‏فرمودند و خيلي‏هاتان هم بايد شنيده باشيد، مي‏فرمودند سعي كنيد ببينيد چه مي‏گويم هيچ بند اين نباشيد كه حالا بيرون مي‏روم مي‏بينيم چيزي نمي‏دانم و براي اين مثل مي‏زدند كه در قم حضرت امام رضا كه تشريف بردند تعليم اهل قم فرمودند براي اينكه در تابستان آبهاشان خنك باشد فرمودند چاهي كندند و در فصل زمستان برف و يخ در آن بريزند. مي‏فرمودند هرچه مي‏ريزند زمستان در اين چاه اين يخها گم مي‏شود و معلوم نيست كجا رفت، در تابستان هرچه مي‏كشند آبها سرد است. مي‏فرمودند حالت شما هم همين‏جور است آنچه مي‏گويم گوش بدهيد ياد بگيريد حالا اگر ديدي گم شد مترس وقتي بنا شد به كشيدن، مي‏آيد بيرون. پس مترسيد كه نتايج دست نيامد، ببينيد مي‏خواهم چه بگويم، تو مقدمات را قايم بگير مترس كه نتيجه نيامد بسا وقت كشيدن كه شد خودت مي‏كشي و مي‏آيد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه صانع كه در جسم تصرف مي‏كند از وراء جسم تصرف مي‏كند پس اگر آهني ديدي گرم شد و گرم نبود اگر عاقلي يقين مي‏كني آتشي آفتابي چيز گرم كننده‏اي بيرون وجود اين بوده كه اين را گرم كرده. اگر اين گرمي از اجواف اين بيرون آمده بود يك ذره گرمي اگر در اندرون اين بود هميشه اين بايد گرم باشد، همين كه گرم نبود و گرم شد يقين مي‏كني آفتابي آتشي هواي گرمي چيزي خارج از وجود اين اين را گرم كرده نه كه چيزي از اندرون اين بيرون آمده باشد. همين كه سرد شد يقين مي‏كني چيزي از خارج اين روي اين آمده اين را سرد كرده يا آب يخ كرده‏اي روش ريختند يا هواي سردي به اين خورد اين را سرد كرد و مي‏بينيد اينها را اصرار مي‏كنم اينجاهاش را مي‏دانم خيلي واضح است شما فكر كنيد و در تمام كومه جاريش كنيد. ديگر چرا در تمام كومه چيزهاي متعدد پيدا مي‏شود، شما برويد سرش را پيدا كنيد. آن چيزي كه سر سر است آن مبدء المبادي است در اين عالم آن سر سر قبض حكيم است پس مي‏گيرد از وراي اين جسم و اين جسم در توي چنگ او مي‏آيد از جميع اطراف و اين قبضش قبض واسعي است كه وقتي مي‏گيرد اين جسم را مي‏فشارد و از جميع اطراف زور مي‏آورد به اين از روي همين گرده كه فكر مي‏كنيد وقتي درست فهميديد مي‏دانيد زمين نبايد بگردد، زمين بايد ساكن باشد اينها را توي همين حرفها بايد به چنگ بياريد به جهت اين است كه هر ماده‏اي را كه مي‏گيري قبض مي‏كني آن شي‏ء مقبوض محدبش مماس است با دست تو. پس تو كه زور مي‏زني محدب زور مي‏آرد از همه طرف آن چيز درست نظر را بدوزيد در چيز جز يي بعد در همه جا جاريش كنيد. ماده‏اي را كه مي‏گيري از جميع اطراف زور مي‏آرد رو به آن ماده آن نقطه وسط كأنه از جاي خود نمي‏جنبد. آن نقطه وسط كه مركز زمين است از جاش به جاي ديگر نمي‏رود اگرچه رو به آن هم مي‏رود اجزاش درهم كوبيده مي‏شود لكن آن نقطه وسط نمي‏تواند از جايي به جايي برود اين است كه حركت از محدب مي‏آيد مبدء حركت آن محدب است منتهي‏اليهش آن نقطه وسط مواد است. پس نقطه وسط زمين از جاش حركت نمي‏كند اگر همه‏اش را مي‏گرفتند بالا مي‏بردند نمي‏شد پس وقتي دستي آمد از جميع اطراف اين كومه را گرفت از جميع اطراف فشرد آن را. زورها از محدب مي‏آيد به طبقه‏اي كه زير آن محدب است از آن مي‏آيد به طبقه زير آن، به همين‏طور طبقه طبقه مي‏آيد تا به آن نقطه وسط مي‏رسد. ديگر آن نقطه وسط جاي ديگر نمي‏رود جايي ندارد كه برود محال است برود. پس آن قبضي كه تسكين اسمش است و آن سكوني كه بايد بيايد در عالم جسم و از تسكين صانع است با سكون خود جسم شبيهند بهم آن‏قدر شبيهند كه هنوز كسي تميز نداده اين است معني قبض آنجايي كه از جاش نمي‏جنبد مبدئش آنجا شد منتهي‏اليه حركت به آنجا تعلق مي‏گيرد پس سكون تسكيني آنجا واقع مي‏شود و چون آنجا سكون واقع مي‏شود اين است كه تميزش را نداده‏اند.

شما دقت كنيد ان‏شاءاللّه هر حركتي را كه ببينيد اقتضاش حرارت است يك‏پاره چيزها را انسان از وسط حكمت مي‏گيرد چون واضح است شما ببريدش در مبدء. عرض مي‏كنم در وسط حكمت اين مسلم است كه سكون اقتضاي برودت مي‏كند تسكين اقتضاي برودت مي‏كند اقتضاي سختي و صلبي مي‏كند. هر چيز عفصي صلبي را بدانيد بارد است طبيب يك‏پاره دواها را مزاجش را بخواهد به دست بيارد به اين قاعده‏ها به دست مي‏آرد. هر حركتي اقتضاي انبساط مي‏كند اقتضاي گرمي مي‏كند حتي اگر چوب را حركت بدهي كم‏كم نرم مي‏شود اگر شمشير را حركت ندهي و يك‏دفعه به جايي بزني بسا بشكند از اول هي حركت مي‏دهند شمشير را، هي بازي مي‏كنند، هي حركت مي‏دهند شمشير را تا في الجمله نرم مي‏شود اگر حركت ندهند گرم نمي‏شود و چون گرم نمي‏شود نرم نمي‏شود بسا بشكند.

باري پس حركت اقتضاش حرارت است چنان‏كه سكون اقتضاش برودت است پس اول چيزي كه پا گذارد در عالم يك حركت است از صانع اين حركت از محدب آمده رفته تا تخوم ارضين و يك سكوني آمده غير از آن‏جور سكون كه كومه جسم دارد، همين‏طور اين خرمن از جسم روي هم ريخته بود و سرجاي خود بود هر جزييش هم بعينه جزيي ديگر بود و ممتاز بودند حالا كاريش كرده‏اند كه هر جزئيش غير جزيي شده، كثيفش غير لطيفش شده لطيفش غير كثيفش شده پس ساخته‏اندش كه همچو شده. آن اول اين جسم كومه‏اي يك‏دست و متشاكل‏الاجزايي است پس فرض چنين كنيد كه آني را كه در تخوم ارضين واقع شده فرضاً ببرندش به محدب عرش، هيچ زور نمي‏زند بيايد پايين و آن جزيي كه در محدب عرش است فرضاً اگر آن را ببرند در تخوم ارضين هيچ زور نمي‏زند بيايد بالا لكن وقتي قبض مي‏كند صانع ملك را حركت از خارج اين ماده داخل مي‏شود. در خودتان فكر كنيد هر چيزي را قبض مي‏كنيد محدب آن به مقعر دست شما مماس است همين‏جا را فكر كنيد لازم هم نيست جلدي شعورتان را ببريد در عالم تجرد فكر كنيد. در ملك خدا خليي نيست و برازخ همه جا در ملك هست پس قبض حكيم از محدب و از اعلي مي‏آيد در هر عالمي و فرو مي‏رود در آن عالم و آن منتهي‏اليه حركتش تعلق مي‏گيرد به آن نقطه وسط آن عالم كه كأنه اسفل سافلين آنجا است. همين طوري كه اين بالاي زمين مردم پاهاشان روي زمين است اهل ينگي دنيا هم كه آن طرف زمين هستند پاهاشان رو به ما است و سرشان رو به آسمان است و رو به بالا است، مشرق و مغربشان هم به حسب خود آنجا است مثل آن مورچه‏اي كه دور هندوانه بگردد پس پايين‏تر جميع جاها در مملكت آن وسط مملكت است نه اين است كه وسط جاي خوبي باشد. پس اگر بشنويد كه آن وسط مركز است خيال نكنيد كه حالا چيز خوبي شد كه آن وسط واقع شد، خير، بلكه اسفل سافلين آن وسط است. پس منتهي‏اليه حركت به آنجا تعلق گرفت حركت هرچه رو به محرك مي‏رود شدت پيدا مي‏كند چون به جبر و قهر و غلبه نيست درجه به درجه هرچه پايين مي‏رود كم مي‏شود آن ما يلي دست صانع چون تازه قوت از آنجا بيرون آمده يخ نكرده سرد نشده هنوز به صرافت خود است نهايت شدت را دارد پس اعلي الاعالي بايد حركتش از تمام كرات بيشتر باشد و سريعتر باشد اين است كه چون از خارج وجود مواد خداي صانع تصرف مي‏كند در مواد نه از اندرون مواد حركت بيرون مي‏آيد. اگر بنا بود از اندرون حركت بيرون آيد اول زمين را حركت مي‏داد آن پر را مي‏گرداند آن پر آن پر را مي‏گرداند محور پيدا مي‏شود اين است كه حركت قبضي پيدا مي‏شود در صنعت ملك واجب است اين قبض و بسط. هر ماده‏اي مي‏گيري قبض مي‏كني آن نقطه وسطش به واسطه آن دايره متصل به او كه بالاتر است خبر شده كه غيبي هست اما از جاي خود حركتي نكرده پس حركت قبضي از پايين بايد برود بالا حركت بسطي از بالا مي‏آيد پايين.

باز نمونه‏اش را بخواهيد همين سر است كه وقتي درست يادش گرفتيد در حيوانات حركت نبض پيدا مي‏شود كه گاهي همچو مي‏شود گاهي همچو مي‏شود از همان پستا است و خدا مي‏داند به همين‏جور و به همين پستا كه عرض مي‏كنم اگرچه به آن صرفي نيست وقتي فكر كنيد خواهيد دانست همين قبض و بسط همين‏جور در توي نبات پيدا مي‏شود. نبات جاذب است و ماسك است، جذبش مثل بسط است و امساكش مثل قبض است. پس آن هم جاذبه دارد ماسكه دارد دافعه دارد هاضمه دارد، اينها نباشد نمي‏روند بالا. نمونه‏اش را در جمادات بخواهيد، هميني كه مي‏بينيد مغناطيس جذب مي‏كند آهن را، يك‏پاره چيزها هست كه فرنگي‏ها آنها را به دست آورده‏اند سرش همين است كه هر چيزي قوه جذب و دفعي دارد اين جذب و دفع سريان كرده در جميع موجودات ساري و جاري شده و اين جذب و دفع اين قبض است و بسط. اول چيزي كه آمد حركت فاعل بود حركت چون از خارج آمده به محدب هر عالمي تعلق گرفته از آن محدب سرازير مي‏شود مي‏آيد به اسفل سافلين كه آن نقطه وسط است اين است كه مبدء تمام اشياء قهقري كه برش مي‏گرداني تحريك فاعل است و اول تحريك قبضي است آنجا كه منتهي‏اليه است قبض در آنجا واقع مي‏شود كأنه بسط در آن نيست. در اين ميانه از براي رسم تعليم كسي بخواهد نقشي بكشد به دو مثلث متداخل تعبير مي‏آرند. مي‏گويند قاعده سكون در وسط زمين نشسته و رأس مخروطش رفته تا محدب عرش. حركت قاعده‏اش آنجا است رأس مخروطش رفته تا وسط زمين، يا مثل مي‏زنند مثل دو چيز كه داخل هم كنند مثل سركه و شيره‏اي كه داخل هم شده لطائفش تمام آمده بالا كثائفش تمام آمده پايين. خلاصه مبدء تمام اينها همان قبض و بسط است و اينها اول بايد پيدا شوند بعد آن حرفها زده شود اين است اول امري كه در هر عالمي كه بايد پيدا شود، اول امر يك برودتي است و يك حرارتي. پس قوه فاعله حرارت و برودت دارد چنان‏كه قوه منفعله رطوبت است و يبوست. اول چيزي كه پيدا مي‏شود حركت است حركت مبدء و منتهايي دارد از مبدئش حرارت پيدا مي‏شود و مي‏آيد از منتهايش برودت پيدا مي‏شود. برودت به هرجا تعلق گرفت درهم مي‏كوبد آنجا را، حرارت به هرجا تعلق گرفت حجمش را زياد مي‏كند. هر ماده‏اي كه گرم شد انشراحي و وسعتي پيدا مي‏كند. هرجا قبض كردند انسان را سينه‏اش تنگ مي‏شود اين است كه كفار در قبرشان مثل ميخي كه در ديوار بكوبند جاشان تنگ مي‏شود مؤمن قبرش به قدر مدّ نظرش وسيع مي‏شود. در روز قيامت كفار مثل ميخ كوبيده شده‏اند در سرجاي خودشان مؤمنين سير مي‏كنند در زير سايه عرش از همين تعبيرات است. پس رو به مبدء كه مي‏روي اول چيزي كه پيدا مي‏شود برودت است و حرارت، برودت اقتضاش درهم كوبيدن است و قبض، حرارت به هرجا تعلق گرفت انبساط براش حاصل مي‏شود از هم جدا مي‏شود. باز همين برودت و حرارت را به دو مثلث متداخل تعبير آورده‏اند رأس مخروط برودت رفته تا محدب ماده قاعده‏اش در آن وسط است، رأس مخروط حرارت آمده تا تخوم ارضين قاعده‏اش رفته تا محدب عرش و هنوز عرش پيدا نشده هنوز توي اين بيانات بايد بفهميد كه چطور عرش پيدا شده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي و سوم ــ دوشنبه 18 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

2بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم الي آخر.

از طورهايي كه ديروز عرض كردم ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد ابتداي صنعت چه پيش خدا چه پيش خلق بدانيد ابتداي صنعت اين است كه فاعل دست دراز مي‏كند كاري كند داخل بديهيات است وقتي حكما مي‏گويند ابتداي صنعت حركت فاعل است كه تعلق به اشياء مي‏گيرد و اين هيچ دخلي به مطلق و مقيد و آن حرفها ندارد. پس اول چيزي كه صادر مي‏شود از هر فاعلي حركت است. ببينيد آيا اين‏جور نيست شكي شبهه‏اي در اين مي‏رود؟ و اين حركت تعلق مي‏گيرد به اشياء و قبض مي‏كند اشياء را و عرض كردم ان‏شاءاللّه وقتي بنا شد كه صانع تمام آن ماده را كه مي‏خواهد صنعت كند به دست بگيرد، يك سمتش را بگيرد سمتي ديگر را نگيرد مي‏شود لكن وقتي احاطه كرد و قبضش وسيع است تمام اين را مي‏گيرد و آن وقت حركت صانع سرازير مي‏شود رو به نقطه وسط كره و تمام دايره دورش مماس است با يد فاعل اين است كه در تمام اين كره حركتي كه از محدب مي‏آيد سرازير مي‏آيد تا نقطه مركز در مركز كه آمد كأنه حركت اينجا مي‏ايستد ديگر جايي نيست برود پس در اينجا حركت قبضي پيدا مي‏شود. حركتهايي كه سرابالا مي‏رود حركت بسطي است.

پس ابتداي صنعت كه ديگر اين پيش ندارد ابتداي صنعت هر صانعي نزد فعل او است پيشترش چه چيز است؟ پيش ندارد. فكر كنيد ان‏شاءاللّه اگر از اينجا گرفتيد ديگر هيچ انتظار نداشته باشيد كه پيش نيست، پيش ندارد. پس ابتدا چيزي كه در اين كومه‏ها پيدا مي‏شود خصوص در جسم و در جسم كه فهميديد همه جا همين‏طور است، أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون پس ابتدا چيزي كه پيدا مي‏شود حركت است اول حركت تعلق مي‏گيرد به جسم و از بالا رو به پايين مي‏آيد و حركت قبضي از وسط دارد رو به بالا مي‏رود پس از پايين كه نقطه وسط باشد بيايد رو به بالا يا از بالا بيايد رو به پايين. پس هر حركتي كه از بالا مي‏آيد سكون در آن كمتر است و هرچه نزديكتر به آن مركز باشد سكون در آن غلبه دارد حركت در آن كمتر است و اثر اين حركت حرارت است چنان‏كه اثر آن قبض برودت است پس دو ولدي كه متولد مي‏شود از اين حركت بسطي و حركت قبضي دو مصنوع است يكي حرارت يكي برودت. حالا ديگر آسان آسان فكر مي‏آيد هر جايي حرارت تعلق گرفت به جسم حجمش را زياد مي‏كند وسيع مي‏كند حتي در آهن كه حرارت مستولي شد باد مي‏كند حرارت كه مستولي بر جسم شد كائناً ماكان آن جسم مي‏خواهد هوا باشد يا چيز ديگر، اما هنوز مي‏خواهيم هوا بسازيم حالا از كمرهاي حكمت مي‏گويم اصلش به دستتان بيايد. پس حرارت كه مستولي بر آن شد حجم جسم را زياد مي‏كند برودت كه مستولي بر جسم شد حجم جسم را كم مي‏كند. آبي كه در ظرف يخ مي‏كند حجم آب كم مي‏شود دور او خالي مي‏شود همان يخ وقتي آب شد كاسه را پر مي‏كند اينها را حتي فرنگي‏ها هم فهميده‏اند. هوا وقتي گرم شد جاي وسيعي اقتضاء مي‏كند در اطاق را ببندي اگر منقلي پر از آتش ميان اطاق باشد و هواي خارج داخل نشود هواي اطاق را گرم كند هوا گرم كه شد جاي وسيعتري را اقتضاء مي‏كند مي‏خواهد برود بيرون اگر منفذي نداشته باشد راهي نداشته باشد بسا كاغذي شيشه‏اي اگر داشته باشد بپراند شيشه را بدراند كاغذ را خيلي شدت اگر بكند ديوار را هم سوراخ مي‏كند ديگر يكي از رمزهايي است كه مي‏گويند آتش كردند اطاق را بخار گرفت. ملتفت باشيد يك بخار بخار ظاهري است كه همين كه گرم شد آبها بخار مي‏كند وقتي انسان نفس مي‏كشد توي بخار كأنه توي آب دارد نفس مي‏كشد مثل ماهي كه توي آب نفس مي‏كشد و انساني كه خلقتش توي هوا شده نمي‏تواند در آب نفس بكشد، در آب دوتا نفس مي‏كشد خفه مي‏شود. پس اينكه يك‏پاره را بخار مي‏گيرد اين‏جور مي‏شود البته مي‏گيرد بسا قي مي‏كند غش مي‏كند مي‏افتد و اين را مردم مي‏فهمند اين يك قسمش است كه بخار مي‏گيرد. و يك قسمي ديگرش دخلي به بخار ندارد حالت حالت بخار است همان‏جوري كه انسان توي بخار قي مي‏كند غش مي‏كند سرش درد مي‏گيرد هيچ بخار هم نيست و همه سببش اين است كه وقتي در فضايي آتش كردي و اطراف آن گرفته باشد هوا گرم مي‏شود هوا كه گرم شد حجم هوا زياد مي‏شود جاش تنگ مي‏شود ندارد سوراخي كه بيرون برود فضواتي كه انسان دارد مثل سوراخ بيني و گوش و چشم و دهان هوا مي‏چپد توي آن فضوات مي‏رود توي جوف انسان هوا وقتي طپيد توي بدن جا بر روح بخاري تنگ مي‏كند همان‏جوري كه هواي پر از بخار كه مي‏طپيد جاي روح بخاري را تنگ مي‏كرد جاش كه تنگ شد ديگر نمي‏تواند تصرف در بدن كند حالت قي مي‏آيد سردرد مي‏گيرد به جهت آنكه توي رگهاي سر آن هوا مي‏پيچد سر باد مي‏كند و درد مي‏گيرد. باري حالا از پي اينها بخصوص نمي‏خواهم بروم مطلبي كه دست هست آن را ملتفت باشيد و به دست بياريد، آن مطلب كه درست شد و تمام شد اينها از لوازمش است.

خلاصه اول چيزي كه تعلق مي‏گيرد فعل صانع است تعلق مي‏گيرد فعل صانع به جسم و هر ماده‏اي كه تعلق گرفت چون از خارج وجود او تعلق مي‏گيرد از محدب آن ماده مي‏آيد پس صانع از محدب مواد مي‏گيرد چنان‏كه خودتان اول از محدب مي‏گيريد از مغزش نمي‏گيريد اين است كه فعل از محدب جسم سرازير مي‏آيد مي‏رود تا تخوم جسم آن منتهي‏اليه اين حركت سكوني مي‏شود مقابل اين حركت و اين حركت قبضي مي‏شود و اين حركت قبضي برودت اقتضاء مي‏كند و اين حركت بسطي حرارت اقتضاء مي‏كند. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همين كه حرارت بر جسم مستولي شد جسم حجمش زياد مي‏شود ديگر مي‏خواهد فلك باشد مي‏خواهد آن دايره زير فلك باشد مي‏خواهد هوا باشد مي‏خواهد كره آب باشد مي‏خواهد خاك باشد بر آب همين كه حرارت مستولي شد آب بخار مي‏كند حجمش زياد مي‏شود به آن بخار هم كه حرارت مستولي شد حجمش زياد مي‏شود هوا مي‏شود همچنين بر هوا هم كه حرارت مستولي شد همان هوا آتش مي‏شود آتش دايره وسيع‏تري اقتضاء مي‏كند از اين جهت هم هست صعود مي‏كند به جهتي كه حجمش زيادتر شد در طبقه اعلي مي‏خواهد بايستد در آن طبقه اعلي دور مي‏زند دور اين طبقه زيري را مي‏گيرد آتش شكلش هم همه‏جا شكل كره مي‏شود.

خلاصه اين مطلب واضح است همين‏كه حرارت مستولي شد بر جسم حجم جسم را كائناً ماكان زياد مي‏كند. حالا اگر اتفاق جايي هم ديدي چيزي گرم شد و حجمش كم شد نقض اين مطلب را نكند. ان‏شاءاللّه فكر كنيد دقت كنيد دليلهاي نقضي هرجا بيايد مقابل دليل يقيني نقض يقيني را نمي‏كند نبايد شخص دست از يقين خود بردارد، راه نقض را بايد پيدا كرد. اين هم يكي از كليات علم است كه هرجا دليل يقيني اقامه شده اين ديگر يقيني است نبايد آن را ول كرد مثل اينكه حرارت بر جسم كه مستولي شد حجم جسم را زياد مي‏كند حتي آهن گرم كه شد حجمش زياد مي‏شود، وقتي سرد شد يك خورده خود را بهم مي‏كشد. ديده‏ايد در زمستانها كه خيلي هوا سرد شد بسا آنكه ميخها از در بيرون مي‏آيد اينجاها مشاهده شده كه ميخ بيرون مي‏آيد سببش اين است كه آهن درهم كوبيده مي‏شود باريك مي‏شود لق مي‏شود و خود چوب چون هوا در خلل و فرجش هست درهم كوبيده نمي‏شود آن هم راهش اين است كه هر جسم متلززتر و سخت‏تر است هم گرمي را بيشتر حبس مي‏كند در خود هم سردي را بيشتر حبس مي‏كند در خود. در همين آهن فكر كنيد چون صلب است ببينيد آن‏قدر سرد مي‏شود كه از ميان چوب بيرون مي‏آيد اما چوب اين‏قدر سرد نمي‏شود. باري باز از پي جزئياتش بخواهم بروم از آن مطلبي كه در دست داريم بايد منصرف شويم.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حرارت كه مستولي شد بر جسم جسم لطيف باشد يا كثيف حجمش زياد مي‏شود كثيف باشد مثل آهن مثل سنگ وقتي گرم مي‏شود اگر درست ميزانش را بگيري سنگ وقتي گرم باشد ريسمان بگيري وقتي هم سرد مي‏شود ريسمان بگيري تفاوت مي‏كند به همين مساحتهاي ظاهري مي‏خواهم عرض كنم اگر آن سنگ را بگذاري سرد شود و با آن ريسمان اندازه بگيري البته وقتي گرم است ريسمان بيشتر مي‏خواهد وقتي سرد است ريسمان كمتر مي‏خواهد. گرم كه باشد ريسمان زياد مي‏برد.

باري پس حرارت كه مستولي بر جسم شد جسم لامحاله حجمش زياد مي‏شود حالا اگر دليل نقضي يك‏جايي اتفاقاً به نظرت آمد راه نقض را بگرد پيدا كن. اين دليل يقيني است و محكم است راه نقض را پيدا كن. پس مثلاً اگر جايي ببيني چيزي وقتي گرم شد حجمش كم شد پس استدلال كن كه با وجود اينكه ما آن قاعده را داشتيم و اين حجمش كم شده معلوم است اين شي‏ء رطوبت در اجوافش بوده رطوبت گرم شد و بخار شده بيرون رفته و هي بخار بيرون مي‏رود از آن و حجمش كم مي‏شود. معلوم است وقتي رخت تر است بيشتر كش مي‏آرد هرچه خشك شد كش بر نمي‏دارد. حالا اين را كه ديدي نقض دليل نمي‏كند رطوباتي كه در اين بوده بيرون رفته حجمش را كم كرده.

پس خوب ملتفت باشيد كه قاعده قاعده‏اي است مسلم كه اين حكماي ظاهري هم برخورده‏اند حتي فرنگي‏ها هم كه خيلي الاغند اين را برخورده‏اند كه حرارت كه مستولي شد بر جسم حجم جسم را زياد مي‏كند، برودت كه مستولي شد كم مي‏كند حجم جسم را و بر همين نظم ميزانهاي هوا را درست كرده‏اند ميزان سرما و گرما ساخته‏اند. حلقه‏اي از برنج ساخته‏اند اين وقتي هوا سرد مي‏شود سخت مي‏شود، رو به پيش مي‏رود گرم شد رو به تو مي‏رود وقتي سرد شد عقربك آن از آن راه مي‏گردد وقتي كه گرم شد از اين راه مي‏گردد. پس برودت هميشه حجم جسم را كم مي‏كند درهم مي‏كوبد و حرارت حجم جسم را زياد مي‏كند. حالا اين حرارت و اين برودتي را كه عرض مي‏كنم كه حجم جسم را يكي زياد مي‏كند يكي كم و فعلشان ضد يكديگر است و هر دوي اينها همراه دست فاعل مي‏آيد خودتان هم دست مي‏كنيد چيزي را برمي‏داريد يك جاييش گرم مي‏شود يك جاييش سرد مي‏شود وقتي دقت مي‏كنيد مي‏يابيد حركت احداث حرارت مي‏كند سكون احداث برودت مي‏كند. قبض از سكون است و اثرش است لامحاله و ضد اين سكون حركت است و اثرش بسط است و حركت احداث مي‏كند حرارت را حتي چيزي را دست بگيري حركت دهي گرم مي‏شود، تركه‏اي را دست بگيري هي بجنباني لمس‏تر مي‏شود اول از درخت مي‏بري بسا مستقيم است وقتي حركتش مي‏دهي لمس مي‏شود ملايم مي‏شود. چوب خشك هم اگر كم‏كم حركت بدهي نرم مي‏شود هر چيزي را به همين حركتهاي ظاهري حركت بدهي لامحاله نرم مي‏شود علامتش اين است كه حرارت در آن پيدا شده كه اين را نرم كرده.

حالا ديگر فكر كنيد و بدانيد حرارت مزاجش يبوست نيست اين را هم از روي تحقيق بيابيد كأنه محل اتفاق تمام حكما و تمام طبيعيين و تمام اطبا است كه همه آتش را مي‏گويند خشك است آن‏قدر هم گفته شده كه من حالا مي‏ترسم بگويم آتش رطوبت دارد. واقعاً بگويي هم مي‏خندند به آدم استهزاء مي‏كنند. شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و وقتي هم كه مي‏گويم از آن راهي كه مي‏گويم مي‏بينيد همان‏طور است. پس آتش رطوبتش از هوا بيشتر است چنان‏كه رطوبت هوا از آب بيشتر است چنان‏كه رطوبت آب از خاك بيشتر است. پس آتش در نهايت رطوبت است از اين است كه اگر جايي داخل شد آتش آنجا را تر مي‏كند. وقتي چوب خشك را روي آتش مي‏گذاري قدري نرم مي‏شود بلكه آهن سخت را كه در آتش گذاردي وقتي گرم مي‏شود و داغ مي‏شود نرمتر مي‏شود معلوم است شل‏تر شده نرم‏تر شده سست‏تر شده، پس تر شده واقعاً كه نرم‏تر شده پس آتش تر است از اين جهت داخل چيزي كه شد آن را تر مي‏كند مثل اينكه همين آبهاي ظاهري تر مي‏كند پس رطوبت از پيش آتش مي‏آيد نه يبوست. باز دقت كنيد دليل اين يقيني است و بعد عرض مي‏كنم حالا فتواءً عرض مي‏كنم داشته باشيدش.

باري پس رطوبت همراه دست فاعل مي‏آيد و همراه حرارت رطوبت مي‏آيد هرچه رو به بالا مي‏رود شي‏ء رطوبت بيشتر پيدا مي‏كند اين است كه برودت يبوست همراهش است حرارت رطوبت همراهش مي‏آيد. دقت كنيد هر جايي حرارت بيشتر است رطوبت در آنجا بيشتر است پس آهني كه در نهايت گرمي است نهايت رقت را دارد روغني كه در نهايت داغي شد نهايت ذوب را پيدا مي‏كند يك‏خورده گرميش كم شد همان‏قدر سفت مي‏شود يك‏خورده سردتر شد سفت‏تر مي‏شود يك‏خورده گرميش زيادتر شد پاش را از زمين برمي‏دارد. آب خيلي كه گرم شد پاش را از زمين برمي‏دارد، بخار مي‏شود همين بخار را سردش كني دوباره آب مي‏شود مي‏چكد. ببين يك آب است گرمش مي‏كني مي‏بيني پاش را از زمين برمي‏دارد و مي‏رود به سقف سرپوش همان سرپوش را سرد كن بخارها كه سرد شد دوباره آب مي‏شود متقاطر مي‏شود و توي ديگ مي‏چكد. بر اين آب حرارت مستولي شود يك‏خورده حرارتش كه زياد شد بخار مي‏شود برودتش زياد شد حجمش كم مي‏شود يخ مي‏شود خود آب هم كه يخ نكرده باشد آبي كه خيلي داغ مي‏شود حجمش زياد مي‏شود و همين آب وقتي سرد شد حجمش كمتر مي‏شود ديگر سبكي و سنگيني آب گرم و سرد توي همين بيانهاي ظاهر هم محسوس مي‏شود. آب سرد را توي همين ظروف كه دستتان است بكني و بكشي زيادتر است از آب گرمي كه توي همين ظرف بكني و بكشي. آب گرم سبكتر است از آب سرد سببش همين است آب سرد چون اجزاش درهم كوبيده است خيلي توي كاسه مي‏گيرد آبي كه گرم شد متخلخل مي‏شود از اطراف كاسه مي‏ريزد به جهتي كه حجمش بيشتر شده جاي بزرگتر مي‏خواهد بسا اگر سردتر بشود ديگر نريزد لكن آب داغ مي‏ريزد از اطراف كاسه آب سرد از اطراف كاسه نمي‏ريزد بلكه حبابي مي‏ايستد ظرف آب سرد بيشتر مي‏گيرد آب گرم كمتر مي‏گيرد.

باري پس اين آب متعارفي هم يك قدري حرارت داخل دارد كه اين آب است اگر به تدبيري حرارت از آن گرفته شد برودت كه غلبه كرد بر آن سخت‏تر مي‏شود اگر بيشتر غلبه كرد يخ مي‏كند بلكه اگر همين يخش بيشتر يخ كرد يخش سخت‏تر مي‏شود و اگر به همين نظمها فكر كنيد خواهيد يافت كه برودت كه مستولي شد بر جسمي كائناً ماكان خواه آن جسم خاك باشد خواه آب باشد خواه زمين باشد خواه آسمان باشد، بر هر جايي كه مستولي شد همين كه برودت مستولي شد درهم مي‏كوبد جسم را فضاي كم طلب مي‏كند فضاي جسم را كم مي‏كند حرارت كه مستولي شد بر جسم جسم را از هم وامي‏كند. حالا فكر كنيد كه اين حرارت چيست كه داخل جايي كه مي‏شود حجم آنجا را زياد مي‏كند.

ملتفت باشيد اين نكته‏اش را مي‏خواستم عرض كنم حرارت چه چيز است كه داخل جسم كه شد حجمش را زياد مي‏كند. حالا اين در كمر حكمت است، باشد راست است كمرش هست مسلمّاً فرنگي‏ها هم اين را ملتفت شده‏اند، ديگر چرا مي‏گويند يك‏پاره چيزها را؟ آنها را نفهميده‏اند.

باري مسلمّاً جسمي تا داخل جسمي نشود نمي‏شود حجم جسم را زياد كند. پس آن حرارت جوهري را كه گاه‏گاهي از مشايخ خودمان شنيده باشي حرارت جوهري گفته‏اند، حكماي ديگر كه هيچ از اينها خبر نداشته‏اند. بله جسته جسته در ميان كلمات گبرها پيدا مي‏شود شايد آن حكماشان از انبيا گرفته‏اند و مانده آخشيجان اصلي در كلماتشان هست، مشايخ خودمان حرارت جوهري مي‏گويند.

باري پس اين حرارت عرض صرف صرفي مثل طول روي عصا نيست يك‏جور جوهريتي دارد. بلكه عرض مي‏كنم اين حرارت منتهي‏اليه عالم غيب است و متصل است به عالم شهاده كه كأنه داخل جسم است اما آن دليلهاي پيشتر يادتان نرود كه ذاتيت شي‏ء همه جا با شي‏ء هست. جسم اگر ذاتيتش گرمي بود همه جاش گرم بود مثل اينكه ذاتيت جسم اين است كه اين سمت را كه طول است داشته باشد همه جا اين سمت را دارد اين سمت را كه پهنا است داشته باشد همه جا اين سمت را دارد اين سمت را كه گودي است داشته باشد همه جا اين سمت را دارد. ذاتيت جسم گرمي نيست از اين جهت بعضي جاها گرم است بعضي جاها سرد است ذاتيت جسم سردي هم نيست از اين جهت بعضي جاها سرد است بعضي جاها گرم است. پس استدلال مي‏كني كه گرمي و سردي از خارج آمده حق است لكن ببينيد از منتهي‏اليه عالم غيب آمده پس كأنه عنصريت دارد كأنه داخل جسم شمرده مي‏شود اگر عرض صرف صرف بود، عرض صرف صرف هيچ قابل انتقال نيست چيزي كه از جايي به جايي پا برمي‏دارد جسمانيت دارد حتي مار هم كه پايي ندارد و پا برنمي‏دارد لكن قابل انتقال هست از جايي به جايي مي‏رود آب جاري مي‏شود جسمانيت دارد لكن طول صرف صرف، رنگ صرف صرف عرض صرف اين‏جور چيزها قابل انتقال نيست. حالا كه قابل انتقال نيست طول را نمي‏شود از عصا بكني ببري جاي ديگر بچسباني لكن حرارت سير مي‏كند واقعاً پس سر آهن را كه گذاشتي در كوره اول آن درجه‏اي كه پهلوي آتش است گرم مي‏شود بعد درجه پهلوش گرم مي‏شود بعد درجه پهلوش به تدريج سير مي‏كند مي‏آيد تا آن سر آهن پس سر حرارت در توي آهن است و هر چيزي كه گرم مي‏شود سر دارد و كأنه سرش جسماني است و واقعاً عرض مي‏كنم ادني درجات عالم غيب است و ادني درجات روح است جسم كأنه به روح متصل است اين جهت سرش وقتي به جسم تعلق گرفت كأنه جسماني است و تدريجي است از اين جهت وقتي آتش گرفت به تدريج مي‏آيد حرارت، صداها همين‏طور از اين سر اطاق تا آن سر اطاق كه مي‏رود يك‏خورده طول مي‏كشد تا مي‏رسد.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد از اين جهت پر ابا و امتناع نبايد كرد از اين حرف از اين جهت نور هم في الجمله سيري دارد از پيش چراغ تا منتهي‏اليهش. پس ملتفت باشيد و لو اينكه نور به تدبير از حرارت بيايد لكن ملتفتش باشيد حرارت همين جوري كه مي‏آيد آدم كه نگاه مي‏كند كأنه حرارت عرض نيست جوهريت دارد و حرارت جوهري را عمداً جوهري اسمش گذارده‏اند تا بداني ماديت دارد كأنه جسمانيت دارد قدم به قدم مي‏رود اما به تدبير از اين جسم گرفته مي‏شود از بس لطيف است.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه فكر كنيد دقت كنيد از روي بصيرت مي‏بينيد آفتاب تا طالع شد روشنايي آفتاب هرجا حجاب نداشته باشد مي‏رود و بدان همراه اين روشنايي آن مزاج شمس هم مي‏آيد هر مزاجي شمس دارد همان وقت مي‏آيد اگر درست دقت كنيد مي‏بينيد مي‏آيد. مگو آفتاب آمد گرميش بعد بايد بيايد، گرمي آفتاب با روشنايي آفتاب همراه مي‏آيند لكن اين روشنايي تا هرجا رفته آن گرمي هم رفته نه چنين نيست بلكه تازه نورش پيش آمده و گرمي ديگر بعد از آن مي‏آيد لكن حالا احساس نمي‏كني گرمي را به جهت اين است كه مدتها شب بوده و چيزها يخ كرده حالا تا اين حرارت بيايد يخ را بردارد طول مي‏كشد از اين جهت احساس گرمي آن را تا نورش را انداخت نمي‏كني آن گرمي آفتاب توي اين هوايي كه از شب سرد شده كه آمد جلدي گرمش نمي‏كند آن هواي سرد شده محيط است به بدن بدن را سرد مي‏كند آن نور تازه آمده و هنوز گرم نكرده هوا را از اين جهت احساس حرارت نمي‏كني و الاّ حرارت هم همراه نور مي‏آيد. پس پُر زياد وحشت نبايد كرد از اين حرف خيلي از اين طبيعيين خودمان به واسطه اين حرف فرنگي‏ها مي‏خندند به فرنگي‏ها كه گفته‏اند آيا سير نور آفتاب به چه سرعت است اين چه حرفي است؟ هرجا آفتاب طالع شد نورش في الفور همانجا مي‏آيد. شما ملتفت باشيد فرق نمي‏كند خود قرص را كسي بگويد يا پرتوش را بگويي مسأله يكي است. پس محسوساً مي‏بينيد حرارت سير مي‏كند از سر آهن، اين سر آهن دست تو است و نمي‏فهمي گرميش را و آن سرش بسا سرخ شده باشد خورده خورده توي آتش كه ماند اين سرش هم گرم مي‏شود. پس خورده خورده حرارت مي‏آيد به طور جسم حركت مي‏كند نهايت اين حرارت با آن روشنايي در يك حيز نايستاده در حيزي كه خيلي سرد است و مقابل ايستاده. بسا اول كه دست بزني احساس نكني حرارت آمده و روشنايي بسا آمده سيرش لامحاله تدريجي است. پس سير نور جاهاي بسيار بعيد را فرنگي‏ها اندازه گرفته‏اند گفته‏اند چند درجه چند دقيقه طول مي‏كشد، وحشتي توش نيست واقعاً.

پس بدانيد تمام اينها چه نور و چه ظلمت، چه حرارت چه برودت حالتشان حالت تدريجي است به جهتي كه اينها اجسام لطيفه هستند نه اين‏جور جسم اين‏جور جسمي كه لطيف است مي‏آيد توي جسم فرو مي‏رود خرق و التيام نمي‏شود، زياد نمي‏شود هيچ بر سمت اين نمي‏افزايد اگرچه گاهي هم بيفزايد آن نقض نمي‏كند اين حرف را گرم بشود جسمي جسمانيت او را زياد نمي‏كند سرد بشود جسمانيتش كم نمي‏شود اما حجمش را كم مي‏كند و زياد مي‏كند. اما حجم زياد شد باز تا جسمي طوري داخل جسمي نشود معقول نيست زياد شود يا نرم كند اين را مي‏بينيد كه چيزي داخل چيزي كه شد و آن چيز گرم شد معلوم است آب رقيقي داخل آن شده. به همين‏طور تمام كيفيات حتي حرارت الوان اشكال طعوم آنچه توارد مي‏كند تمامش جسم لطيفي هستند در وراء اين جسم كه اگر همچو دست بگذاري به او نمي‏خورد و بسا تعبير غير از اين هم انسان مي‏آورد كه آن جسم لطيف از عالم غيب آمده. پس ناريت آن عالم همراه حركت مي‏آيد توي اين عالم.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اصل سررشته كه به دستتان آمد هيچ اين كلمات را داخل اغراقات خيال نمي‏كنيد همين كه مي‏جنباني چيزي را از غيب چيزي به شهاده مي‏آيد. نمي‏بيني وقتي جنبش زياد شد يك‏دفعه درمي‏گيرد چوب صرف صرف را خراط برمي‏دارد سرش را نازك مي‏كند و پهلوي هم مي‏گذارد تند تند مي‏گرداند اول مي‏بيني دود مي‏كند يك‏بار مي‏بيني درمي‏گيرد. بچه‏ها بازي مي‏كنند سر چوب را نازك مي‏كنند دو تا تخته مي‏آرند آن چوب را توي تخته‏هاش مي‏گذارند تند تند مي‏كشند دود مي‏كند يك‏دفعه در مي‏گيرد. پس حركت نار را مي‏آرد توي اين عالم، سكون نار را برمي‏دارد يعني حركت قبضي ملتفت باشيد و هنوز توي اين بيان بايد پيدا كنيد زمين ساخته شد و نبود و حالا عجالةً مصادره‏اي است به طور مصادره داشته باشيد . اين زمين نبود تازه پيدا شد زمين را به همين صنعت ساخته‏اندش و اينجا گذاشته‏اندش اين هوا هم نبود ساختندش با وجوي كه كومه بود و هر جزئش غير جزء ديگرش بود. حالا ملتفت باشيد فكر كنيد كومه‏اي كه هنوز غلايظش يكجا جمع نشده همچو حالتي نداشت كه هواش جايي باشد زمنيش جايي باشد. زمين هباء منثور بود تا فلك چنان‏كه فلكش هباء منثور بود اين‏جور آب هيچ نبود بلكه رشحات آب پاشيده بود از تخوم ارضينش تا محدب عرشش وقتي داخل هم شدند آب پيدا شد. همچو هواي صافي به اين‏طور نبود چنان‏كه يك غرفه آب نبود يك قبضه خاك نبود. پس وقتي حرارت تعلق گرفت و حرارت همراه دست فاعل آمد همين كه حركت دادي جسم را لامحاله حرارت همراهش مي‏آيد تا حركت آمد مي‏كشد چيزي را از جايي به جايي مي‏آرد چون سرش بهم بند شد متصل مي‏شود آنچه در اين دنيا است همين‏طورها پيدا شده. پس حرارت سرش بسته است به اين جسم اين است كه مي‏گويند در حس مشترك جاش است و از همين بيان حقيقت حس مشترك به دستتان بيايد نهايت اين حس مشترك در خودتان بالفعل شده نقطه‏اي از آتش را كه مي‏گردانند آن نقطع را شعله جواله مي‏بينند چشمي توي اين چشم نشسته وقتي اين را تند مي‏گرداني دايره آتشي مي‏بيند. اگر اين چشم مي‏ديد اين چشم يك نقطه هميشه توش پيدا است آن حس مشترك است كه دايره مي‏بيند و همين حس مشترك سرش بسته به اين نقطه، اين نقطه را بزني توي آب آن دايره تمام مي‏شود. پس حس مشترك عالمي است ماده‏اي دارد صورتي دارد، سرش هم بسته است به اين جسم اين جسم را تا حركت مي‏دهي او مي‏آيد نهايت اگر حركت سريع شد حركت تند شد مثل برق مثل سنگ و چخماق حرارت را مي‏آرد خود برق هم حركتش چون سريع است پيدا مي‏شود. وقتي تكه ابري به تكه ابري ديگر خورد يا هوا حبس شد ميان دو تا تكه ابر، وقتي مي‏خواهد بيرون بيايد يك‏دفعه برق مي‏جهد.

خلاصه منظور اين است كه جواهر اصليه در وراء اين جواهر عرضيه نشسته‏اند آن جوهر به محض حركت نارش مي‏آيد و به محض سكون همان برودتش مي‏آيد. ديگر اين را نمي‏دانم چه چيز اسمش بگذارم حرارت و برودت بهترين تعبيرات است لكن ذهنها منصبغ است همين كه نار مي‏شنوند اين شعله را خيال مي‏كنند، آب كه مي‏شنوند همين آبها را خيال مي‏كنند لكن رطوبت آمده به جسمي تعلق گرفته نار پيدا شده، يبوست به جسمي تعلق گرفته زمين پيدا شده. حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حرارت و برودت دو جسم لطيفند ملتفت باشيد جسمند اما جسم اصلي و جسمي هستند از عالم حس مشترك و از عالم غيب اينجا ديده نمي‏شود. سر اين جسم را اگر تكانش بدهي نارش مي‏آيد بيرون، اگر سخت بگيري نگاهش داري سكونش مي‏آيد. اين را هم ملتفت باشيد كه وقتي به واسطه حركت هم نارش مي‏آيد از محدب عرشش تا تخوم ارضش مي‏آيد تمام اين را گرم مي‏كند چنان‏كه برودت از اين راه رفته و هرجا مي‏رود سرد مي‏كند. حالا ديگر كرات پيدا مي‏شود در آن مايَلي مركز برودت غالب است يك خورده از آن بالاتر برودت كمتر است به همين‏طور حرارت از آن راه كه سرازير مي‏آيد درجه به درجه كم مي‏شود. دقت كنيد ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم آتش تر است وقتي آن را داخل چيزي كردي فضاي واسعي را طلب مي‏كند كره بالاتر قرار مي‏گيرد.

پس ملتفت باشيد ميان حركتي كه از دست فاعل صادر مي‏شود و مي‏آيد توي جسم و خود جسم برزخ است و باز اين دست فاعل نيست. باز ملتفت باشيد كه مشتبه نشود وقتي درهم مي‏كوبد تمام كومه‏ها را صانع آن وقت دستش در محدب خلق، آن طرف فؤاد واقع است وقتي همه را درهم كوبيد همه درهم فشرده مي‏شوند. فؤاد درجاتش درهم كوبيده مي‏شود مي‏رود داخل عقل مي‏شود، عقل درجاتش درهم كوبيده مي‏شود مي‏رود داخل روح مي‏شود و همچنين روح و نفس و طبيعت و ماده درهم كوبيده مي‏شوند داخل مثال مي‏شوند، او درهم كوبيده مي‏شود داخل عرش مي‏شود به همين‏طور تا مي‏آيد داخل اين خاك مي‏شود او كه درهم مي‏كوبد از غيب چيزي را مي‏آرد به شهاده و سببش همين حرّ و برد است و مابين اين حرّ و برد فعل و انفعال مي‏شود و اينها مايه اين چهار عنصر مايه اين آخشيجان مايه چهار عنصر ظاهري همين حرّ و برد است. اين حرّ و برد به مقدار معيني كه داخل جسم شد خاك پيدا مي‏شود، حرارتش زيادتر شد و رطوبتش آب پيدا مي‏شود، حرارت و رطوبت بيشتر شد هوا پيدا مي‏شود و در حقيقت هوا رطوبتش بيشتر است از آب حرارتش هم بيشتر است آب هم حرارتش كمتر است و هم رطوبتش كمتر است و اين حرارت و اين رطوبت همه جا هست حتي در اجواف خاك توي سنگها هم اين حرارت هست اين رطوبت هست. اجزاي اين سنگ را بهم چسبانده نهايت رطوبت غروي است آتش مي‏كني در مي‏رود اين است كه وقتي آتش مستولي شد بر سنگي بر چيزي ظاهرش را مي‏بيني خشك شد. خيلي از عوام اين را نمي‏دانند خيال مي‏كنند از خشكي آتش است و حال آنكه رطوبت در مغز سنگ هست و رطوبت اجزاش را بهم چسبانده و بسا خيلي از حكما كه اين را براشان بگويي خنده مي‏كنند استهزاء مي‏كنند، واللّه يستهزء بهم. مي‏گويد سنگ را بشكني آن مغزش هم مثل ظاهرش است با چشم مي‏بينيم خشك است اين رطوبتش كجا بود. سنگ را بگذار توي آتش آهك مي‏شود و همه سنگها آهك مي‏شود اين سنگهاي آهك متعارفي آهكيتش زياد است يعني رطوبتش زودتر از بدنش بيرون مي‏رود ولكن تمام سنگها را علي ما ينبغي بگذاري توي آتش تمام سنگها آهك مي‏شوند، مكلس مي‏شوند پس توي سنگ رطوبت هست اما رطوبت يخ كرده يخ كأنه آب نيست مثل صمغهاي توي درختها كه اول آب است بيرون مي‏آيد از درخت هوا كه مي‏زند بر آن مي‏بندد. پس در توي سنگ آب بسته شده هست نهايت وقتي آن را بگذاري در آتش آبهاش بخار مي‏شود نهايت آتشش را بايد سخت بكني كه اَلو كند آتشش را كه سخت كردي از اجوافش دود سرخ و سبز و زرد بالا مي‏رود و خورده خورده رطوبتهاش بخار مي‏شود و بالا مي‏رود يك‏دفعه مي‏بيني مكلّس مي‏شود. همين‏طور رطوبتها هست حرارتها هست.

ملتفت باشيد سر ريسمان را گم نكنيد سركلاف اين است كه تمام مبدء حركت صانع است اين حركت كه تعلق مي‏گيرد از خارج اين ماده تعلق مي‏گيرد. پس اول البته اطرافش را مي‏گيرد محدبش را مي‏گيرد خورده خورده مي‏آيد تا تخومش آنجا ساكن مي‏شود. سكون برودت اقتضاء مي‏كند و اجزاء را درهم مي‏كوبد. پس اول دفعه آن جوف زمين آن نقطه وسط زمين اول خودش بهم جمع مي‏شود بعد يك دايره پشت سرش را جمع مي‏كند پس زمينها را ببين تازه ساخته شده كسي آنها را ساخته و گذارده در همين طبقات زمين و همين چاههاي ظاهري كه نگاه كنيد مي‏بينيد يك جاييش خاك نرم است يك جاييش ريگ است يك جاييش ماسه است طبقه به طبقه هر جاييش جوري است. جاييش كه گرم بوده خاكش سياه شده جاييش سرد بوده خاكش سفيدتر شده. در كوهها كسي نگاه كند مي‏بيند طبقه به طبقه مثل خشت مي‏بيند روي هم چيده شده. كسي نگاه كند در خلل و فرج كوهها خاك بهم مي‏رسد چيزي برزخ ميان خاك و سنگ بهم مي‏رسد كه نرميش به قدر خاك نيست و سختيش به قدر سنگ نيست مثل گلي است نرم. اينها همه از اين تدريجات است. درست دقت كنيد اول جمع مي‏شود ريزريزهاش آن برودت كه داخل شد در جسمي آن را درهم مي‏كوبد بعد دايره دورش برودتش كمتر است چيزهايي كه بهم كوبيده شدند جاي كمتري مي‏خواهند. البته چون خلأ محال است فضاي آن واسع مي‏شود، لطيف مي‏شود، حيز بالاتري اقتضاء مي‏كند در همين كه رسوب مي‏كند غلايظ فكر كنيد همين غلايظي كه حالا مي‏بينيد اين را غليظ ساخته‏اندش و رسوب كرده پيشتر غلايظ نبود لطايفي كه حالا لطايف است ساخته‏اند و صعود كرده پيشتر لطايف نبود و حالا كه ساخته‏اندش يك سمتي مي‏رود آن يك سمتي اين حركت ثانيه‏اي است مي‏رود روي اين تأثيرٌ مائي در اين مي‏كند همچنين سكونش وقتي غيب به شهاده تعلق گرفت و حالا با هم كاري مي‏كنند زود زود كار مي‏كنند وقتي هنوز غيب پا نگذارده خيلي طول بايد بكشد تا چيزي پيدا شود، دورها بايد بزند فلك تا چيزي پيدا شود قمري پيدا شود شمسي پيدا شود كوكبي پيدا شود و اگر ملتفت درجات حرارت درست نباشيد ملتفت درجات برودت درست نباشيد مطلب را علي ما ينبغي به طور حكمت نخواهيد يافت.

ملتفت شويد دقت كنيد اين مومي كه في الجمله نرم مي‏شود اين نرم شدنش به جهت اين است كه يك خورده آتش داخل آن شده هر قدر سخت است برودت سختش كرده، آن قدري كه نرم است همان‏قدر آتش داخل آن شده نزديكتر به آتش مي‏گيري نرمتر مي‏شود يا آتش همانجا كه هست فعلش را مكرر روي اين موم مي‏آورد نرمتر مي‏شود پس آتش بيشتر داخلش شده كأنه جسمي است داخل اين جسم شده اما جسمي غيبي داخل جسمي شهادي شده. باز پيشتر ببري و نزديكتر شود به آتش يا فعل آتش مكرر شود نرمتر مي‏شود و آتش بيشتر داخلش مي‏شود به همين‏طور تا به شدتي مي‏رسد كه يك‏دفعه مي‏بيني جاري شد. باز نزديكتر شد يا بيشتر مكرر شد فعل آتش به شدتي مي‏رسد كه همين جاري پاش را مي‏بيني از زمين برداشت بخار شد، باز توارد كند حرارت يا بيشتر برسد به آن همين بخار دود مي‏شود. باز حرارت توارد كند يا بيشتر برسد همين دود مي‏بيني مشتعل مي‏شود. پس ببينيد كه محدب آتش پيش شعله است سرازير شده رأس مخروطش رفته تا پيش موم نرم شده، چنان‏كه برودت قاعده‏اش پيش اين موم است رأس مخروطش رفته تا پيش آن شعله.

ملتفت باشيد كه اينهايي كه عرض مي‏كنم هيچ اغراق توش نيست همه‏اش حكمت است عرض مي‏كنم. پس به همين نسق دوره كه درست مي‏شود كره كه درست مي‏شود آتش از بالا دارد سرازير مي‏آيد پايين همين آتشهاي ظاهري هم از بالا پايين مي‏آيد اين است كه آتش هرچه بالاتر است زورش زيادتر است اين است كه سر شعله داغ‏تر است پايين شعله حرارتش كمتر است به جهتي كه بخار است تازه آتش گرفته لامحاله برودت دارد پس گرميش كمتر است از سر شعله پس خبر مي‏شود از حركت دست فاعل و بسط از حرارت و قبض پيدا مي‏شود و از قبضش يعني از قبض فاعل و از امساك دست فاعل برودت پيدا مي‏شود. ديگر تا به چه اندازه حركت كند دست فاعل و به چه اندازه امساك كند به كمي و زيادي آنها اين درجات حرّ و برد پيدا مي‏شود و هي او سرازير مي‏آيد هي اين سرابالا مي‏رود. پس اينها آيا چند هزار سال گشته تا اين زمين پيدا شده خدا مي‏داند. پس به اين نسق كرات پيدا شد ديگر قدري هم درهم پيچيدم مطلب را.

خلاصه كرات كه پيدا شد حالا اين كرات در يكديگر اثر مي‏كنند اين آتشش كه پيدا شد آن آبش كه پيدا شد اين آتش اثر در آن آب مي‏كند، آن آبش اثر در اين آتشش مي‏كند پس اثر مضاعف شد، بسا يك بر صد شد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

3بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس اولسه‏شنبه 19 ذي القعدة الحرام 1299

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: «و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف.» الي آخر العبارة.

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه سركلاف دستتان آمد كه اول چيزي كه صادر مي‏شود از هر فاعلي فعل اوست، اين داخل بديهيات است و نتايجش ببينيد چقدر است. اول چيزي هم كه صادر شده از خداوند عالم فعل او است اين فعل تعلق گرفته به اشياء و اشياء را از عدم به وجود آورده. حالا اين فعل قبض مي‏كند در هر جايي مواد را آنچه سرش به دست او است تحريك اسمش است پيش اينها تحرك اسمش است. پس يك قبضي و يك بسطي در همان يك قبض پيدا مي‏شود در هر عالمي همين‏جور استدلال را بكنيد، در هر ماده‏اي كه مي‏بينيد به صورتي نيست وقتي به آن صورت در آمد مثلا گرم نيست گرم شد، سرد نيست سرد شد عالم نيست علمي تحصيل كرد، يقيني نداشت يقين به دست آورد، مي‏بيني محبتي نداري اين محبت پيدا شد، تمام اينها از يك باب است. آنچه را دارا نيستي و بعد دارا مي‏شوي اين يك جايي بوده آمده، آنچه را دارا نيستي و بعد دارا مي‏شوي اين پيش خودتان اگر بود دارا بوديد. نتيجه اين سخن اين است كه در تمام كومه‏ها در تمام جواهري كه بدء ندارند ختم ندارند، و لو بدء و ختمشان را به نظر مطلق و مقيد كه نظر كني يك طوري ديگر بشود پيدا كني كه همه ظهورات يك وجود هستند و آن وجود اصل است اينها فرع او هستند. حالا آن مطلب منظور نيست منظور اين است كه ما مي‏بينيم به طور بداهت يك كسي دارد اينها را زير و رو مي‏كند او را مي‏خواهيم بشناسيم.

ان‏شاءاللّه يك خورده دقت بكنيد، آن كسي كه همه ظهور او هستند همه پيش او علي السوي هستند. آني كه همه پيش او علي السوي هستند اختصاص به جايي دون جايي ندارد هر چيزي كه به غير از او است ظهور او است. نظر كثرتي در وحدت و وحدتي در كثرت همه كس مي‏تواند بكند مشكل هم نيست حرفهاش هم همه بادي است كه صوفيه بادش كرده‏اند. مطلبي نيست همه حيوانات عالم اين را مي‏توانند بفهمند، همه حيوانات وحدت در كثرت را مي‏بينند و مي‏فهمند و عملشان بر اين است همه انسانها اين وحدت در كثرت را مي‏بينند و مي‏فهمند و عملشان بر اين است. حيوان يك جا آب مي‏بيند ديگر همه جا آب مي‏بيند مي‏شناسد آب را. يك وقت علفش مي‏دهند هر جا علف ديد مي‏شناسد. منظور اين است كه اين چيزي نيست مشكل باشد. همه بچه‏ها مادرهاشان را مي‏شناسند پدرهاشان را مي‏شناسند بچه‏ها يك چيزي را مي‏بينند هر وقت چيزي از جنس آن چيز نشانشان بدهي مي‏شناسند. يك مرتبه نان مي‏بيند، هر وقت نان مي‏بيند مي‏شناسد. يك دفعه آب مي‏بيند هر جا آب مي‏بيند مي‏شناسد، هر آجيلي مي‏بيند هر جا آن را ديد مي‏شناسد معلوم است وحدت در كثرت را فهميده. اينها را بدانيد عمل نيست واللّه علم نيست، واللّه چيزي گفتند و بادش كردند و واللّه باد است باد اينها همه چيزهايي بود كه مردم مي‏دانستند مردمان رند چيزي از خود مردم دزديدند و اسمي سرش گذاردند اصطلاح كردند. مردم چون آن اصطلاح را نمي‏دانستند حيران ماندند. تمام منطق اصطلاحات مردم است كه حرف مي‏زنند. يكي را صغري اسمش مي‏گذارند يكي را كبري، صغري يعني چه؟ نمي‏داند. كبري يعني چه؟ نمي‏داند نتيجه يعني چه؟ نمي‏داند. اين طورها مردم را متحير كردند حالا بايد بروند منطق درس بخوانند وقتي درس خواندند درست ياد گرفتند آن وقت مثل باقي مردم حرف مي‏زنند اگر درست حرف بزنند، اگر كج و واجش كرده‏اند كه آن وقت اين را هم خرابش كرده‏اند. همين‏جور است واللّه نحو، صرف، خيلي از علوم همه قاعده‏هاي مردم است. عرب چطور حرف مي‏زند؟ مي‏گويد ضرب زيد، در زيدٌ اين «دٌ» بايد مرفوع باشد يعني دو تا پيش داشته باشد. صرف همين‏طور، قال اصلش قول بود واو متحرك ماقبل مفتوح را قلب به الف كرديم. اين را اصطلاح كردند همه را از مردم دزديده‏اند. اينها باد توش نيست به هيچ وجه من الوجوه خودشان زور زده‏اند بادش كرده‏اند يك‏پاره احمقها هم مغرور شده‏اند كه آنها را ياد گرفته‏اند.

خلاصه جميع اين كومه‏ها وجود برايشان صادق است راست است همه به هستي هستند راست است هستي به خود هستي هست، اين هم راست است اينها كه بادي ندارد البته هر چيزي به چربي چرب است چربي به خودش چرب است، هر چيزي به گرمي گرم است گرمي به خودش گرم است، هر چيزي به وجود وجود دارد وجود خودش به خودش قائم است. اشياء ديگر چه چيزند؟ اشياء هر چه هستند به آن وجود بسته‏اند. همه مقيدات به مطلقات بسته‏اند همه واحدات يك كثرتي دارند همه كثرات يك وحدتي دارند اينها هيچ دليل توحيد نيست و آنها بادش كرده‏اند و هيچ باد ندارد اينها هيچ نيست.

باري منظور اين است كه انسان عاقل نگاه مي‏كند مي‏بيند خودش هست و امثال خودش هست و موجود است و مي‏بيند كه خودش خودش را نساخته و امثال خودش هم كه او را نساخته‏اند سر را اينجا گذارده چشم را اينجا گذارده دست اينجا پا اينجا احصا نمي‏توان كرد حكمت بدن انسان را بلكه بدن يك پشه را واللّه انسان هر چه عاقل باشد هر قدر عالم باشد هر قدر بيكار باشد و هر قدر كارش عبرت گرفتن باشد و دائما شب و روز بنشيند نظر كند و عبرت بگيرد حكمت بدن يك پشه را فكر كند كه چطور مي‏شود كه تا اراده مي‏كند بالش به هم مي‏خورد تا مي‏خواهد وامي‏شود تا مي‏خواهد برداشته مي‏شود تا مي‏خواهد گذاشته مي‏شود نمي‏تواند از عهده برآيد توي پاي پشه به اين باريكي كه از مو باريكتر است تا يك عضله‏اي نباشد توي اين پا ببينيد چقدر بايد آن ماهيچه باريك باشد. تا عصبي نباشد كه خود را به هم بكشد جمع شود خود را سست كند تا واشود چطور مي‏شود كه به محض اراده اين واشود و به محض اراده جمع شود آن بالي كه مي‏زند چطور مي‏شود بال مي‏زند؟ والله تمام حكما اگر بنشينند عقلشان را سر هم كنند نمي‏توانند حكمتش را به دست بيارند. منظور اين است كه انسان عاقل مي‏بيند يك پشه را نمي‏تواند بسازد بلكه حالا كه ساخته‏اند و اين قدر حكمت به كار برده‏اند بخواهد حكمت يك پاش را بفهمد كه چطور مي‏شود خم و راست مي‏شود نمي‏تواند. پشه مي‏بيند چطور مي‏بيند؟ اگر روح مي‏بيند روح بدن را نداشته باشد نمي‏بيند حالا كه بدن دارد چطور شده كه مي‏بيند، عقل حيران مي‏شود در جايي كه عقل حكما حيران باشد در اين صنعت خصوص صنعت حيوان كه خيلي ظاهر است و بين است و آشكار. باقي ديگر چگونه مي‏توانند پي ببرند حالا كه ساخته‏اند و زياد هم ساخته‏اند و شب و روز توش هستي باز هر چه فكر مي‏كني نمي‏داني چه كارش كرده‏اند كه همچو شده و فعل هر صانعي را فكر كه توش مي‏كني صنعتش كم‏كم به دست مي‏آيد. اسبابي را ساعتي را كسي نديده باشد انسان تازه كه وارد مي‏شود در ابتدا حيران مي‏شود بعد كه قدري فكر كرد به دستش مي‏آيد فنري مي‏بيند كه اين همه چرخهايي كه به چشم مي‏آيد و نمي‏آيد همه را او مي‏گرداند دقت كنيد فنر كه مي‏گرداند آن چرخ اولي را مي‏گرداند چرخ اولي مي‏گرداند چرخ دومي را، دومي سومي را حركت مي‏دهد و هكذا.

خلاصه در صنع هر صانعي كه فكر مي‏كنيد در كار مصنوعات كه فكر مي‏كنيد هر ساعت دقيقي هر فعل دقيقي هر عمل دقيقي كسي داشته باشد، انسان وقتي شعور داشته باشد اوقاتي صرف بكند در آن فكر كند فكر كه كرد خورده خورده سرش و تهش به دستش مي‏آيد، راهش را پيدا مي‏كند نهايت نمي‏تواند بسازد علمش به دستش مي‏آيد. فكر كه مي‏كند مي‏داند چطور مي‏نويسند مي‏فهمد خط خوب چطور است‏خودش خوسنويس نباشد مي‏فهمد كه دايره‏هاي جيمها اگر همه مساوي باشند، اگر الفها همه مساوي باشند خوشگلتر است. پس صنعت علمش اقلا مي‏شود به دست آدم عاقل بيايد آدم زيرك خورده خورده مشق كند خودش خطاط مي‏شود. منظور اين است كه علمش را مي‏شود به دست آورد لكن صنعت اين صانع است كه انسان از علمش هم عاجز است چه جاي قدرتش. هر چه فكر كند انسان نمي‏داند كه چطور كرده پشه پشه شده نهايت مي‏گويد در اندرونش روح بخاري هست كه از صوافي غذاها پيدا شده حيات در آن در گرفته چطور شده كه حيات در آن در گرفته چرا هر جا روح بخاري هست حيات درش در نمي‏گيرد؟ در بدن پشه حيات از غيب مي‏آيد اين از عالم شهود است چطور شده حيات در آن در گرفته؟ انسان از فكرش هم عاجز مي‏شود وقتي انسان مي‏بيند مصنوعات را كه اينها هستند مي‏فهمد كه اينها پيشتر هم نبوده‏اند يقينا اينها وقتي نبودند خودشان خودشان نشده‏اند يقين دارد شكي شبهه‏اي ريبي براش نمي‏آيد. اگر عاقل باشد شعور داشته باشد تناسخي نباشد ماليخوليا نداشته باشد مجنون نباشد اين را مي‏فهمد كه خودش خود را نساخته حالايي كه ساخته‏اندش خودش خودش را بخواهد حفظ كند كه ناخوش نشود نمي‏تواند بخواهد گرسنه نشود نمي‏تواند بخواهد گرسنه شود نمي‏تواند كأنه مجبور به نظر مي‏آيد اما ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم لكن بدانيد اين جوري كه ترائي مي‏كند كه خلق مختار هستند اين اختياراتي كه اهل تفويض مي‏خواهند اثبات كنند تفويض هزار مرتبه از جبر قباحتش بيشتر است اينها را مردم ملتفت نيستند بسا كسي خيال كند كه من خودم مي‏توانم راه بروم تو را اگر حول ندهند قوت ندهند تو را نبرند نمي‏تواني راه بروي. صانع وقتي مي‏خواهد تو را ببرد به مكه اينجا تو را به خيال مي‏اندازد فلان را هم به دلش مي‏اندازد كه پولش را بدهد، به خيال چاروادار مي‏اندازد مال كرايه بدهد اسباب و اوضاعش را جمع مي‏كند وقت رفتن مي‏آيد خبرت مي‏كند مي‏برندت به مكه. اما تو خودت بخواهي بروي نمي‏تواني پس اين تمام افعال و تمام آنچه هست اگر ان‏شاءاللّه كان اگر خدا خواست مي‏شود ان لم‏يشأ لم‏يكن، نخواسته باشد نمي‏شود همين جور ان‏شاءاللّه افعل هم بايد گفت اين دو جور معني دارد. ملتفت باشيد ماشاءاللّه كان و ما لم‏يشأ لم‏يكن اين مقامي است از مقامات و فوق مقام ان‏شاءاللّه مقام صانع است. صانع صانعي است كه آنچه را هست او خواسته آنچه را او خواسته هست، آنچه را او نخواهد ديگر مي‏خواهد اول خلق باشد مي‏خواهد آخر خلق باشد اگر نخواهد اينها نيستند. هيچ حول و قوه‏اش به انسان مفوض نيست انسان كأنه شبيه به حيوان است. سعي كنيد تفويضش را برداريد كه تفويض قباحتش بيش از جبر است آن وقت كم‏كم جبرش را هم برداريد. وقتي فهميديد اين سر را كه هر فاعلي فعلش را خودش بايد صادر كند و هر فعلي بايد از فاعل خودش صادر شود آن وقت مي‏داني فعل عبد فعل رب نيست فعل رب فعل عبد نيست، فعل رب صادر از رب است فعل عبد صادر از عبد است و به قاعده‏هاي حكمي دانسته‏اي كه محال است فعل از فاعل كنده شود و به جايي ديگر چسبيده شود. اگر اين را فكر كردي و فهميدي ديگر جبر بالمره برداشته مي‏شود تفويض برداشته مي‏شود.

بدء اين فعل از فاعلش بايد باشد عودش به سوي فاعلش بايد باشد. اين فاعل فعلش مال خودش است نه به جبر نه به التماس به هيچ وجه من الوجوه نمي‏شود فعل كسي را به كسي چسباند هر كه ديده خودش ديده هر كه خورده خودش خورده خودش سير شده، هر كه تحصيل كرده خودش عالم شده علم كسي به كسي نمي‏چسبد قدرت كسي به كسي مي‏چسبد نمي‏شود نه به زور نه به التماس به كسي واگذارد. پيش صانع هم كه رفتي آنجا هم فعل صانع هيچ جورش به خلق نمي‏چسبد. اينها را سرسري نگيريد كه بگوييد معلوم است اينها همه راست است حالا از تصدق سر انبيا و اوليا از ضرب شمشيرشان كه آمده‏اند اينها را گذاشته‏اند به گردن مردم معلوم شده يك‏پاره حرفها مسلمي شده كه همه بگويند و خودشان نفهمند چه مي‏گويند. تعمق كه مي‏كني مي‏بيني نمي‏فهمند. انبياء نيامدند واللّه مگر حاق حكمت را بيان كنند خيلي از حكما حقيقةً سفها هستند كه مي‏گويند ما دليل عقلي داريم حرفهاي انبيا دليل نقلي است. شما ملتفت باشيد عرض مي‏كنم كه تمام انبيا مبعوثند كه حاق حكمت شي‏ء را از براي مردم بيان كنند. بعث في الاميين رسولاً منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة. انبيا براي اين آمده‏اند كه حاق آنچه خدا صنعت كرده بيان كنند بگويند فلان چيز ضرر دارد مخور، بگويند فلان چيز نفع دارد بخور بگويند هر عملي چه تأثير دارد كدام كار را بكن كدام كار را مكن هر رنگي چه تأثير دارد هر سمتي چه تأثير دارد اينها را داشته باشيد مي‏دانيد غير از انبيا كسي نمي‏تواند حلال كند و حرام كند. فكر كنيد انبيا اگر تأثير اشياء را ندانند تحليل و تحريم نمي‏توانند بكنند، چيزي را واجب و مستحب و مكروه نمي‏توانند بكنند از اين جهت واللّه تمام خلق يك چيز را بخواهند حلال كنند يعني بفهمند حتي طبيب حاذق مجربي هزار مرتبه از افلاطون بالاتر بخواهد به عقل خود بفهمد اين عسل در هر درجه چه تأثير دارد تمام درجاتش چه تأثير دارد، در يك نفس در يك سر زورش نمي‏رسد. پس اين به طور مطلق از روي اطمينان بگويد به كسي كه اين عسل را بخور حلال است بسا خورد و فردا مطبقه[1] كرد. به طور مطلق به اطمينان بخواهد حرامش كند نمي‏تواند بسا اين دواش باشد نمي‏تواند حكم كند. بخواهد مكروهش كند نمي‏تواند همچنين مستحبش نمي‏تواند بكند. ارخاء عنان نمي‏تواند بكند مباح نمي‏تواند بكند. فكر كنيد ان‏شاءاللّه، احكام مال كسي است كه خالق كل اشياء است و اشياء را خلق كرده و اگر نمي‏دانست هر شيئي را كجا گذارده هر كدام چه خاصيت دارند نمي‏توانست حلال كند حرام كند نمي‏توانست خلق كند. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير اين است كه تمام حلالها را خدا بايد حلال كند تمام حرامها را خدا بايد حرام كند، له الخلق و الامر اينها همه استدلال است. واللّه چنان‏كه خلق كردن مخصوص خداست امر هم مخصوص خدا است چرا امر با خدا است، چرا اذن با خدا است؟ به جهتي كه او خلق مي‏كند له الخلق و الامر پس هوالذي خلقكم ثم رزقكم اينها دليل و برهان عقلي است. او كه خلق مي‏كند مي‏داند براي چه خلق كرده مي‏داند مدد تو به آن رزق است آن را به تو مي‏رساند تو اگر خودت بخواهي رزق براي خودت درست كني نمي‏تواني. رزقي كه او قرار داده بايد مدد تو شود اين مدد را هميشه او بايد برساند پس هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم او مي‏خواهد مي‏ميراند مي‏خواهد در عالمي ديگر زنده مي‏كند هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء ببينيد اين استدلال عقلي نيست؟ حالا فلان مرشد ادعاي خدايي مي‏كند، بيايد همت كند كه خودش نميرد همت كند بچه‏اش نميرد همت كه پشه‏اي بسازد، خير پفي كند و مرغ عيسايي درست كند، عاجز است واللّه اين است كه تمام خلق عاجزند از تحليل و تحريم وامر و نهي. پس خلق با آن كسي كه هست امر هم با همان كس است و كساني كه خلق نمي‏توانند بكنند طلبي از كسي ندارند امر نمي‏توانند بكنند نهي نمي‏توانند بكنند خودشان هم عقلشان نمي‏رسد پس تمام اينها با خدا است. اين خلقي كه هستند به همين قاعده كه هر چيزي كه در جايي نيست در جايي هست، يا در وقتي نيست در وقتي هست يك كسي آورده اين را بلاشك چرا كه اگر اين از خودش است و خودش آمده بود چرا پيشتر نيامده بود؟ اگر اين جاذب او است چرا پيشتر جذب نمي‏كرد ماده‏اش را؟ بله مي‏شود گفت كه هميشه بود اما اين صورتها كه اينجا نبود از عالم امتناع نمي‏آيد هست و مي‏آيد و كسي مي‏آرد اين است دليل صنعت صانع. وقتي مي‏بيني صنعت هست پي مي‏بري لامحاله صانع هست حالا نمي‏بيني او را، راست است طوري هست كه نبايد ببينيش. او را در آثار بايد ببيني. جسم است كه مي‏تواند گرم بشود مي‏تواند سرد شود اما خودش نمي‏تواند گرم بشود و سرد شود. تا گرمش نكني گرم نمي‏شود. خود جسم به جسمانيتش بخواهد خودش سر بشود نمي‏تواند. خودش طول و عرض و عمقي كه دارد دارد يك كسي ديگر بايد گرمش كند و سردش كند و آن كس همچنان كسي است كه همه گرميها را او كرده همه سرديها را او كرده. نمونه‏اي است به دستت داده‏اند چيزي را بر مي‏داري گاهي گرم مي‏كني گاهي سرد مي‏كني اين‏قدر قدرت را به تو داده‏اند تا نمونه دستت باشد پس حالا نگاه كه مي‏كنيد مي‏بينيد مصنوعات هستند و خودشان در وقتي كه نيستند معقول نيست خود را ساخته باشند وقتي هم هستند معقول نيست كه حافظ خود بتوانند باشند. هر چه زور بزنند نمي‏توانند هر چه طبيب تدبيرهاش را به كار ببرد شخص عاقل هر چه بخواهد پاش را جايي بگذارد كه نلغزد باز يك مرتبه مي‏بيني لغزيد وقتي خواست بلغزاند شخص هر چه زور بزند نمي‏تواند نلغزد، خلق از هر جا بيشتر احتراز مي‏كنند بيشتر مبتلا مي‏شوند وقتي صانع خواست بلغزاند از همان خيال احتراز مي‏لغزاند يك وقتي در كوهستان كرمان اتفاق افتاده بود زني بچه‏اي داشت اين را شب كه مي‏شد مي‏برد روي بام، تابستان بود روي بام مي‏خوابيدند. يك وقتي فكر كرد گفت اين پله‏ها بد پله‏هايي است از پله‏ها كه بچه را مي‏بريم بالا مبادا بلغزيم بچه از دست ما بيفتد، يا خودم با بچه بيفتم، خودمان بميريم بچه هم بميرد پس چه كنيم تدبيري كنيم. فكر كرد گفت خوب است اين بچه را توي سبدي بگذاريم دو گوشه سبد را ريسماني ببندم و آن وقت خودم بروم روي بام و ريسمان را به آهستگي بكشم، بچه را اين‏طور بكشم بالا اگر از پله‏ها با بچه بخواهم بروم بالا مبادا از پله‏ها بيفتم. اين به خيالش رسيد و همين‏طور كرد در سبدش نشاند و خودش رفت روي بام و سر ريسمان را گرفت و كشيد بالا، سبد را كه كشيد بالا ريسمان حركت مي‏كرد آخرش كه بالا آمد سبد رفت زير آن آجري كه قدري پيش مي‏گذارند، سبد زير آنجا گير كرد بچه برگشت و افتاد از آن بالا پايين و خورد شد.

منظور اين است كه صانع وقتي بناش شد بكشد خيال را خلق مي‏كند طوري كه اسباب موت فراهم آيد. و اينها عبرت باشد براي شما كه هيچ خيال نكنيد كه فلان حيله را مي‏كنيم خوب مي‏شود. هر حيله‏اي هر تدبيري مي‏خواهي بكني هر چه به خرج هر كه مي‏خواهي بدهي به خرج خدا بدهي بهتر است اين است كه رو به او بايد رفت اميد به او بايد داشت اميد به ماسواي او نبايد داشت. بله مالي يك جايي داريم به آن اميد داريم، اگر او نخواهد داشته باشيم سيلاب مي‏آيد برمي‏دارد مي‏برد گله را برمي‏دارد مي‏برد. حالا كسي وعده كرده سلطان با وفاي عالم عادلي وعده كرده كه به تو پول مي‏دهم خاطرجمع مباش چرا كه صانع اگر رأيش قرار نگرفته باشد بدهد خيالات برمي‏گردد نمي‏دهد يا خير يك دفعه او مي‏افتد مي‏ميرد و آنچه وعده كرده به تو نمي‏رسد پس بايد به صانع خاطرجمع بود اين است كه تمام كتاب و سنت و تمام ارسال رسل براي اين است كه بداني انبيا از يك جايي آمده‏اند كه باقي خلق از آنجا نيامده‏اند. تمام انبيا مي‏آيند از يك‏پاره چيزها خبر مي‏دهند كه ما به شما پيغام آورده‏ايم كه بگوييم پيغام داريم از صانع چيزهايي را كه آنها را اگر خودتان مي‏دانستيد احتياج به اين نبود كه ما بياييم پيش شما. پس ما يك‏پاره چيز مي‏دانيم كه شما نمي‏دانيد ما از جايي آمده‏ايم كه شما نيامده‏ايد از آنجا. ديگر حالا به دليل حكمت اين را بياب كه هرچه بيرون وجود تو است تو از آن خبر نداري به جهت آنكه تو محدودي و آنچه بيرون وجود تو است تو آن را نداري و هر چه را نداري به آن محتاجي خودت اين را مي‏فهمي كه هر چه را به او محتاجي آن غير از تو است و محدودي است بيرون از تو. ديگر يا بيرون جسماني است يا بيرون غير از بيرون جسماني است.

باري پس از آنجايي كه انبيا آمده‏اند شما نيامده‏ايد اين حرف شوخي نيست اين را قايم نگاهش داريد. ديگر حالا چشم وحدت‏بين در كثرت و وحدت در كثرت اينها گم مي‏شود وحدت كجا كثرت كجا، اينها چه دخلي به توحيد خدا دارد؟ ببينيد خدا كسي است كه عالم است بكل شي‏ء، قادر است علي كل شي‏ء، حكيم است علي الاطلاق جمله ماسوي را او بايد درست كرده باشد، تمام آسمان و زمين توي چنگ او باشد و نگاهشان دارد. ان اللّه يمسك السموات و الارض ان‏تزولا و لئن زالتا اگر آسمان و زمين را ولش كند خراب مي‏شود. پس اين پير و اين مرشد، اين گاو آن روح اين جسم اينها نمي‏شود صانع باشند.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس معرفت اين صانع است كه ارسال رسل شده براي آن و فايده دارد و اين صانع خودش خود را وصف كرده، الحمد للّه رب العالمين خدا آن كسي است كه پرورنده تمام عالمين است چنين كسي خدا است اما هيچ نگفته كه وحدت در كثرت خدا است، زيد در ظهوراتش زيد است زيد در توي قيام و قعود و ركوع و سجود در همه زيد است اين وحدت در كثرات همه جا جاري است همان نفس وحدت است در اين كثرات اين وحدت و كثرت دو شي‏ء متباين نيستند پس هر چه را وحدت دارد كثرت آن را دارد. هر چه را زيد دارد قائم هم دارد آن را ماشي هم دارد مسرع هم دارد آن را مترتبا هر چه برود زيد آنجا يافت مي‏شود پس هر جايي چشم وحدت‏بين در كثرت كسي مي‏خواهد پيدا كند بدانيد چشمش چشم گمراهي است اين راهش راه خدا نيست. به طور طبيعت بخواهي جاري شود در ملك هر جا آب مي‏بيني آب است هر جا گياه مي‏بيني گياه است هر جا حيوان مي‏بيني حيوان است هر جا انسان مي‏بيني انسان است يك چيزي است مابه‏الاشتراك بر همه اينها كه آن هستي است، مابه‏الامتياز اينها هر كدام مخصوص خودشان است اينها طبيعي مخلوقات است درس نمي‏خواهد تعليم و تعلمي ضرور ندارد صانع را بايد شناخت بايد به مقتضاي اين راه رفت ديگر علم به صانع كه پيدا شد به اقتضاءاتش بايد راه رفت بايد به او اميد داشت به غير او به كسي اميد نداشت. هي امنيه و هي آرزوهاي بيجا هي به خلق اميد پيدا مي‏كنيم غافلي يك دفعه مي‏افتي مي‏ميري و هيچ نداري آن وقت بد مي‏شود اما اميدت كه به خداست ديگر از هيچ كس باك نداري از هيچ چيز نمي‏ترسي مثل اينكه كسي را گرفته باشند لب چاهي معلق كرده باشند كه بيندازندش توي چاه اين بچسبد دامن خدا را بگيرد و به آن شخص با يقين هر چه تمامتر بگويد اگر خدا مي‏خواهد من در چاه بيفتم تو مرا ول مي‏كني اگر خدا نمي‏خواهد تو نمي‏تواني مرا در چاه بيندازي. ان‏شاءاللّه مشق كنيد در همين دنيا دست بزنيد به دامن خدا اگر مؤمني، خدا مي‏فرمايد عليه فليتوكل المؤمنون اگر مي‏بيني اعتنات به خدا به قدر خلق نيست به بزرگي يا به پدري اعتنات بيشتر است از خدا، بدان ايمانت ضعيف است. يك‏پاره بلاها است است كه لابد بر سر آدم مي‏آيد انسان تا زنده است بايد چاره‏اش را بكند لكن امنيه‏ها آدم را گول مي‏زند تا وقت احتضار در وقت مردن ديگر نه طبيب مي‏تواند چاره كند نه آن پدر نه آن مادر. مادر هر چه گيسهاش را بكند هر چه پستانش را بكند چاره نمي‏تواند بكند، آن برادر هر چه توي سرش مي‏زند چاره ندارد هي دوست مي‏آيد هي آشنا مي‏آيد هي زور مي‏زنند تدبير مي‏كنند هر چه زور بزنند چاره اين را نمي‏توانند بكنند تو لابد و ناچاري كه كاري بكني كه دست بزني به دامن آن صانعي كه چاره همه كارها پيش او است. هيچ چشم نبايد دوخت به اين كثرات كه محبين بسيارند اقارب بسيارند اوضاع بسيارند اسباب بسيارند بله اما هر چه را خداي من مي‏خواهد پيش من مي‏آيد هر چه را خدا نمي‏خواهد نمي‏آيد، مي‏روم پيش خدا مي‏گويم خدايا تو خودت اذن داده‏اي كه من به اين عنق منكسر تو را بخوانم جرأت هم نمي‏كنم از تو سؤال كنم تو اذن داده‏اي كه سؤال كن، تو با آن جلال و عظمت رسولت را پيش من گردن شكسته فرستاده‏اي من خيلي بايد فخر كنم كه مرا اذن داده‏اي از تو سؤال كنم. چيزهايي كه رسم شده است و باب است ميان مردم از همان باب داخل شويد. ببينيد اگر سلطاني، شخص معظم محترمي فقيري را گدايي را بگويد بيا من تو را خواسته‏ام او فخرها مي‏كند كه مرا سلطان خواسته وقتي مؤمن قرآن را وامي‏كند مي‏خواند فخرها مي‏كند كه خدا با من حرف زده و اين در طبع مردم مجبول است كه رو به كسي كنند لكن منافقين به خلق مي‏پردازند مؤمن مي‏رود پيش خدا. خدا قرآن فرستاده قرآن نازل كرده تو را دعوت مي‏كند كه بيا پيش من انسان اگر مؤمن باشد فخرها مي‏كند كه خدا مرا خوانده ديگر گردن‏كشي نمي‏كند چرا كه اين خدا خدايي است كه همه خيرات دست او است مي‏تواند پيش من بياورد همه شرور دست او است مي‏تواند از من دور كند پس اميد به او بايد داشت از او بايد ترسيد ايمان همين است لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم همه خيرات را بايد به او اميد داشت چرا كه اقتضاي ايمان است اتكال به خلق بد است اگر به طبيعت حيواني اتكال به خلق پيدا كني بايد از نفس پناه به خدا ببري از اين اعتنايي كه اين حيوان من به آن حيوان ديگر كرده به فلان خرمن اتكال كرده به فلان قبيله و فلان اعوان و انصار اميدوار شده در جايي كه متعلق است و اعتنا داري اگر به علم نظر كني و غفلت نداشته باشي مي‏داني بيجا است. حالا مي‏بيني غفلت را نمي‏تواني برداري از خود برو پيش خدا استغاثه كن بگو خدايا من خودم را مي‏سپارم به تو در هر حال پس توكل به او بايد كرد. آن طبيبي كه تمام ناخوشيها را علاج مي‏كند آن خدا است، طبيبها همچو نيستند كسالت داري التماس كن اقبال نداري التماس كن خدا همچو خدايي است كه جميع ناخوشيها را رفع مي‏كند. توجه نداري التماس كن كه حالت توجه به من بده، كسالت داري التماس كن خدايا كسالت را از من بردار. زبانت هم نمي‏گردد خيالت را كاري كن اگر در اينها فكر كنيد اينها حركت مي‏دهد انسان را. ببينيد او اگر اعتنا نداشت ارسال رسل نمي‏كرد اين همه اصرار اين همه ابرام نمي‏كرد كه حد مي‏زنيم مي‏كشيم، اين همه تخويف نمي‏كرد اين همه تطميع نمي‏كرد. پس خيلي اصرار دارد خيلي ابرام دارد در هدايت مردم در نجات مردم. اين را توي خيال خودت فكر كن و مشق كن كسالتها زود چاره‏اش مي‏شود محض توجه به صانع محض اينكه تو دلت خواست مي‏بيني نشاط برايت آمد مي‏بيني قلبت قوت گرفت مي‏بيني توفيقات پي در پي رسيد، يك چيزي كه اسباب نشاط تو باشد پيش مي‏آرد چائيت مي‏دهد كه نشاط پيدا كني، توفيق مي‏دهد كسالت را بر مي‏دارد.

ملتفت باشيد منظور اين است كه تمام خيراتي را كه خودش مي‏داند خير است براي تو آن خيرات را بايد از خدا خواست و تمام شروري را كه خودش مي‏داند شر است براي تو از آنها بايد پناه به خدا برد. خدايا شر را به من مرسان من طاقت ندارم بله اين شر كه به تو برسد خير كسي ديگر در آن است حالا اين شر خير او است من نمي‏دانم خدايا تو يك كاري كن طوري شود خير او به او برسد و اين شر هم به من نرسد تو قادري مي‏تواني همچو فراهم آوري و حالا كه جرأت مي‏كنم و از تو سؤال مي‏كنم كه تو خيرات را به من بده به جهت اين است كه مي‏دانم تو از من خواسته‏اي كه از تو سؤال كنم. جرأتم از اين است كه مي‏دانم اين سؤال كردن را و اين خواستن از تو را به اين جور محبوب تو است من هم به همين جهت سؤال مي‏كنم از تو. اين است كه مؤمن هميشه بايد در حالات توجهش در حالات عباداتش متذكر اين باشد كه خدا اين را از من خواسته و پيغمبر فرستاده پيش من و گفته بيا از من بخواه از من طلب كن. پس همين كه شنيدي بزرگ تو را خواسته زود راه بيفت برو. حالا شخص بلغمي هم هستي و در نهايت كسالت افتاده‏اي همين كه به گوشت خورد كه فلان پادشاه يا فلان حاكم تو را خواسته ديگر آن وقت انسان بلغم يادش مي‏رود، خواب از سرش در مي‏رود مي‏گويد شخص بزرگي مرا خواسته از پي من فرستاده بي‏اختيار بر مي‏خيزد راه مي‏افتد. پس همان ساعتي كه كسلي و افتاده‏اي و از شدت كسالت نمي‏تواني برخيزي مي‏پرسي كه چه كار كنم كه بتوانم برخيزم و اين كسالت رفع شود، فكر كن همان وقت اگر كسي بيايد همواري سر به گوشت بگذارد كه برخيز اين يك قران را بگير چطور زود بلند مي‏شوي از جا مي‏جهي و بر مي‏خيزي. بلكه يك قران نمي‏خواهد ده شاهي هم بگويند برمي‏خيزي، صد دينار هم بگويند بر مي‏خيزي حالا فلان بزرگ كه انسان اميد زياد به او دارد بفرستد سراغ تو آيا از جاي خود برنمي‏خيزي البته بر مي‏خيزي حالا كه چنين است پس همان خدا خواسته برخيزي عبادت كني او را و رو به او بروي انبيا و اوليا را پيش تو فرستاده كه بروي پيش او ياد خدا كه افتادي لامحاله همه چيز يادت مي‏رود كسالت از سر مي‏پرد برمي‏خيزد مشغول بندگي مي‏شود. ياد خدا كه نيستي با خود مي‏گويي برمي‏خيزم توي اين سرما چه كنم طاقت سرما ندارم و هي كسالت مي‏كني شيطان هم پوستينش را دوشت مي‏دهد وقتي يادت مي‏آيد خداوند عالم شيطان و پوستينش را همه را مي‏اندازي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

قدس‏سرهمقدس‏سرهم

4بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس دوم چهارشنبه 20 ذي القعدة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

فرق ميان صانع و مصنوع را ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد كه مصنوع آن كسي است كه هيچ چيزش را خودش فراهم نياورده باشد براي خودش و او را ساخته باشند به خلاف صانع كه آنچه دارد غير بايد به او نداده باشد و خيلي لري است و ظاهر الفاظش مأنوس است اگر از پي‏اش برويد. اينها همه اصولي است و قواعدي كه انبيا و اوليا يك پاره‏اش را به زور يك پاره‏اش را به پول يك پاره‏اش را به بيانات به گردن مردم گذاشته‏اند مصنوع به صانع چيزي نمي‏تواند بدهد، مصنوع چيزي به صانع نمي‏تواند تعليم كند صانع هيچ احتياجي به مصنوعش ندارد و مصنوع در وجود خودش محتاج است به صانع و چه چيزهايي كه بايد به او داد هيچ ندارد مگر هر چه را تمليكش كنند. اول بايد او را بسازند، بدنش را سرش را دستش را پايش را روح در بدنش بدمند، حولش بدهند قوتش بدهند آن وقت آنچه احتياج دارد به او بدهند.

ملتفت باشيد از روي بصيرت صانع به هيچ وجه من الوجوه صدق بر مصنوع نمي‏كند ديگر هر جوري مي‏خواهيد فكر كنيد در نهايت دقت بايد ايستاد و فكر كرد و غير از اين‏جور نظر نظري كه حكما دارند نظري كه صوفيه دارند نظري كه گبرها دارند كه مي‏گويند نظر وحدت در كثرت است آدم را هلاك مي‏كند چقدر باد دارد و هيچ نيست مثل سراب است. ببينيد مطلق هر چه پايه‏اش بالا برود يك جوري صدق بر مقيد مي‏كند. زيد هر قدر محيط باشد و قائمش هر قدر محاط باشد يك جوري صدق مي‏كند زيد بر قائم و يك جوري قائم صدق مي‏كند بر زيد. قائم زيد است به جهتي كه اين قائم عمرو نيست بكر نيست خالد نيست وليد نيست آب نيست خاك نيست قائم كيست؟ آني كه ايستاده. آن كيست؟ آن زيد است و همچنين بر عكس زيد قائم است زيد قائم مي‏شود گفت قائم زيد هم مي‏شود گفت هر دو را حمل مي‏شود كرد بر يكديگر. اين عصا جسم است، جسم اين عصا است. اين عصا وجود است، وجود اين عصا است. پس اين‏جور نظرها را هي سعي كنيد ان‏شاءاللّه بي‏اعتنا باشيد. مرتبه بساطت و اطلاق از اين قبيل است و از اين نظر است و در مملكت همچو جور نظري هست هر چه بالاش ببري و لو به آنجايي ببري كه تعبير بيارند حكما كه شي‏ء ماسوي نداشته باشد و واقعا معما است كه ماسوي ندارد. ببينيد هر چه باشد كه شي‏ء يك جور صدقي مي‏كند بر او مثل اينكه وجود صرف صرف خلاف او عدم صرف صرف است و آن عدم صرف صرف شي‏ء نيست پس اينها دو نيستند به جز اينكه براي مكنسه اوهام مي‏گويند كه ماسواي وجود عدم صرف است، اين تعبيري است مي‏آرند مصداق ندارد. عدم هيچ صرف است امتناع محض است وجود ندارد پس او غيري نمي‏تواند واقع شود پس به غير از وجود هيچ نيست در عالم وجود پس اين وجودات چه چيزند؟ همه وجودند، وجود صدق مي‏كند بر همه، همه هستند. همه وجودند، موجودند حتي آن ذاتي كه منزه است از جميع قيود و از جميع تركيبات يك جوري صدق مي‏كند پس آن بي‏نهايت صرف صرف و بي‏نهايت صرف صرف آن چيزي است كه ماسوي نداشته باشد. هر چيزي كه ماسوي دارد رفته تا پيش سواش و آن طرف نرفته. بي‏نهايت صرف نيست، نمي‏شود باشد. بي‏نهايت صرف هم لفظي ديگر است به جاي آن وجود گذارده‏اند. پس بي‏نهايت صرف صرف هم ماسوي ندارد اگر داشته باشد ماسواي او بايد چيز مقيدي باشد، پس بايد نهايت داشته باشد و آن چيزي كه نهايت دارد اگر فرض كني بيرون از وجود چيزي باشد كه اين متناهي به او شود پس اين بي‏نهايت نمي‏شود. اگر چه آن را چيز كوچكي خيالش كني به قدر ارزني و كوچكتر باز آن ارزن نهايت مي‏شود براي اين. پس بي‏نهايت آن است كه ماسوي نداشته باشد. حالا اين بي‏نهايت صرف كه ماسوي ندارد در همه جا هست در باطن در ظاهر در نسب در اشارات در تعبيرات در نور در ظلمت در ايمان در كفر در اسلام در هر چيزي كه اسمش هست، بي‏نهايت صرف در آنجا هست. حالا در همه جا اين بي‏نهايت هست باشد از اين چه شد، حالا اين توحيد شد؟

ملتفت باشيد اينها هر چه باد داشته باشد، هر چه بادش كنند هيچ ايمان توش نيست. بي‏نهايت توي اين عصا هست يا نه؟ بله هست. به همين جورها هم هست وحدت در كثرت. بي‏نهايت اگر بيرون اين عصا واقع شده باشد بعينه مثل اين نمد مي‏شود كه توي عصا نيست. پس بي‏نهايت داخل اين عصا شده، داخل نمد شده است داخل زمين شده است، داخل ديوار شده، داخل در شده. پس هيچ چيز نزديكتر به او نيست با همه چيز مساوي است در نسبت، پس صدق بر همه مي‏كند. يا بگو هيچ نيست غير از او و همه چيز ظهور او و جلوه او است، داخل در همه جا هست خارج از همه جا هست و اينهايي كه عرض مي‏كنم آن آخرش كه خوب فهميده شد و درست تحقيق شد واللّه شكار خوك است. آن مغزش را آن دقيقش را زحمتي كشيديم به دست آورديم حالا چه شد؟ شكار خوك بود به كار نمي‏آيد. لكن فكر كنيد ان‏شاءاللّه در اشياء كه نظر مي‏كنيد هيچ يك از اشياء قادر علي باقي الاشياء نيستند. پس زيد قادر علي ان‏يخلق بشرا نيست، پس زمين خالق آسمان نيست، آسمان خالق زمين نيست. مي‏خواهم در تمام مخلوقات فكر كنيد، مخلوقات جميعشان حقيقت مخلوقيت را ملتفت باشيد عنواني كه كردم يادتان نرود. حقيقت مخلوقيت اين است كه تمام آنچه را دارد صانعي خالقي به او داده باشد و آنها را به هم تركيب كرده باشد به هم چسبانيده باشد، قادر بر كاري كرده باشد تأثيري در اين گذارده باشد. حقيقت مخلوقيت را اگر از خالقش قطع‏نظر كني هيچ صرف مي‏شود. مخلوق اگر خالق نداشته باشد اصلش ظواهرش هم به عمل نمي‏آيد. پس مخلوق خالق مي‏خواهد و مخلوق ميمش و خاش و لامش و واوش و قافش و روحش و بدنش و نسبش و اختيارش[2] و حولش و قوه‏اش همه را بايد ساخته باشند، بايد داده باشند تا داشته باشد. حالا چيزي را كه غير مي‏سازد و مي‏گذارد و موجود مي‏شود، بر اين صدق مي‏كند وجود، صدق بكند. ملتفت باشيد واجب است و حتم است كه خدا صدق نكند بر خلق خود و صدق هم نمي‏كند. خدا آن كسي است كه عالم بكل شي‏ء است، قادر علي كل شي‏ء است، حكيم علي الاطلاق است. تمام اسماء حسني را بخوان، تمام اسماء حسني مال اوست تمام اسماء سوء مال او نيست. او عالم است جاهل نيست، جاهل از اسماء سوء است و مال او نيست او قادر است و عاجز نيست عاجز از اسماء سوء است و مال او نيست. او عادل است و ظالم نيست، پس اسماء سوء را ندارد همه‏اش اسماء حسني را دارد. مي‏خواهم عرض كنم كه صانع تمام آنچه دارد تمامش را خلق ندارند و تمام آنچه خلق دارند خالق نبايد داشته باشد اينها دليل عقلي است خيال نكنيد دليل نقلي است چرا كه اينهايي كه اينها را بيان كرده‏اند تمامشان حكيم بوده‏اند. مي‏فرمايند هر چيزي كه در مخلوق جايز است آن در خالق نبايد باشد و هر چيزي در خالق واجب است خلق نبايد آن را داشته باشند. آنچه صفات اين خالق دارد هيچ چيزش را نبايد خلق داشته باشند حتي خلق در عالم خلق بصير هست و خدا هم بصير است حالا كه چنين است كسي خيال نكند كسي از خلق شريك است با خدا در اين صفت.

دقت كنيد ملتفت باشيد كه اينها را كه عرض مي‏كنم خيلي از حكما هم نمي‏دانند. آنهايي كه اهل ظاهرند كه هيچ اينها را نمي‏دانند، آنها بروند پيزر ببافند. حرف سر حكما است آني كه حكيم هم هست مي‏گويد من اين رنگ زردي را كه مي‏دانم زرد است، حالا آن قدري كه مي‏دانم آن دانايي كه من دارم و لو مطابق خارج نباشد آن قدري كه مي‏دانم آن دانايي كه من دارم كه دانايي است پس حالا اين دانايي را من مي‏دانم اين دانايي را خدا هم مي‏داند. حالا كه چنين است پس من و خدا در حيث دانايي مثل هم مي‏شويم. خدا مي‏شنود من هم مي‏شنوم، حالا در صفت شنيدن آيا من و خدا شريك مي‏شويم؟ درست كه دقت كنيد خدا عالم است و خلق عالم، اما خدا خلق را ساخته و علمش را ساخته به او داده. خلق قادرند در آن كارهايي كه مي‏كنند خدا هم قادر است، حالا آيا خيال مي‏كني ما با خدا در اين صفت شريك هستيم؟ نهايت او بيشتر كار مي‏كند ما كمتر، او اقدر قادرين است. و تعجب اين است كه اين لفظها هم هست، اعلم عالمين، اقدر قادرين. شما فكر كنيد ببينيد به اين معني خدا افعل تفضيل برمي‏دارد يا نه؟ شما دقت كنيد و بيابيد كه خدا افعل تفضيل به اين‏جور معني برنمي‏دارد. فعلي هست من قادرم خدا هم قادر است نهايت اقدر قادرين است، من عالمم خدا هم عالم است نهايت خدا اعلم است من بينا هستم خدا هم بينا است نهايت خدا بيناتر است، خدا ابصر الناظرين است اسمع السامعين است اينها را آن آخرش كه مي‏شكافي بي‏معني مي‏شود. پس ملتفت باشيد هرجا افعل تفضيل آمد لامحاله شراكت مي‏آيد. در افعل تفضيل گفته مي‏شود زيد از عمرو اطول است معلوم مي‏شود در يك حدي همسرند نهايت او يك سر و گردن بالاتر از اين است. در مابه‏الاشتراك مساويند در مابه‏الامتياز زيد بيشتر دارد لكن ميان خالق و مخلوق افعل تفضيل به اين معني معقول نيست. خدا عالم است خلق هم به علم خلقي عالمند خودشان حادثند علمشان هم حادث است پس آن خالق خلقكم و ماتعملون و ما تفعلون آثار مخلوقات را خدا ساخته مثل اينكه خود مخلوقات را خدا ساخته قل اللّه خالق كل شي‏ء مخلوقات اگر علمي دارند علمي است در عالم خلق، صورتي است روي جايي افتاده عكسي از شاخص خارجي در آئينه من افتاده حالا كه در من آن صورت هست گفته مي‏شود علم دارم. علومي كه خلق دارند اين‏جور علوم است كه صورتي از جايي بيايد منطبع شود در نفس. ديگر صورت ظاهري مي‏خواهي فكر كن مي‏خواهي صورتي ديگر همه اقسامش را كه فكر كني آخرش يك نوع مي‏شود.

دقت كنيد ببينيد انسان خودش شخصي است و علم فعل اوست و صادر از اوست، اين صادر از او مصنوع خالق است چنان‏كه خودش را صادر مي‏كند فعل او را هم صادر مي‏كند و اين فعل قلب اوست مثل باقي افعال او. فعل قلب نسبت به قلب، مثل فعل جسد است نسبت به جسد. ببينيد اين بدن مي‏ايستد ابتداي اين ايستادن انتهاي اين ايستادن تمام آنچه اين ايستادن مي‏خواهد اين بدن بايد به او بدهد لكن اين ايستادن مخلوق خداست چنان‏كه آني كه ايستاده مخلوق خداست. اين بدن را اگر خدا قادر نمي‏كرد بر ايستادن نمي‏توانست بايستد. حالا هم كه قادرش كرده و ايستاده باز همان قدري كه صانع خواسته ايستاده يك سر مو از آن قدري كه صانع خواسته تخلف نمي‏تواند بكند، لاراد لقضائه و لامانع لحكمه حالا ببينيد فعل شما صدورش از شما است لكن به حول اللّه و قوته صادر مي‏شود از شما. شرط دارد اين صدورش از شما اگر آن شرط به عمل آمد صادر مي‏شود. ان‏شاءاللّه افعل كذا اعلم كذا تمام افعال خواه افعال قلوب خواه افعال جوارح ديگر استثنا ندارد چرا كه خلق تمام آنچه را دارا هستند تمامش بسته به ان‏شاءاللّه است، به استثناء است و آنچه صانع دارد هيچ يكش بسته به استثنا نيست كه اگر كسي خواست بشود نخواست نشود.

باز ملتفت باشيد حرفها توي هم نرود. خدا گفته قل ما يعبؤبكم ربي لولا دعاؤكم اگر دعا نكنيد من چيزي به شما نمي‏دهم اعتنايي به شما ندارم بنابراين ان فعلت كذا فعلت كذا گفته اوفوا بعهدي اوف بعهدكم، اذكروني اذكركم ان‏شاءاللّه فكر كن بدان باز امر از آن طرف مي‏آيد اول صانع مي‏سازد تو را حول مي‏دهد قوه مي‏دهد اذن مي‏دهد به تو كه سؤال كن، مطابق اذن او تو سؤال مي‏كني باز آن آخرش را كه مي‏شكافي اين مي‏شود كه كل نعمك ابتداء همه از پيش صانع آمد هيچ مفوض به تو نشده پس چيزي ترائي نكند كه دليل نقضي آمد براي مطلبي كه گفتي. انسان اگر حكيم شد اگر چيزي ترائي كرد بايد بگردد راه نقضش را پيدا كند و بعد حلش كند دليل حلي را پيدا كند. پس خلق آنچه را دارند خالق به آنها داده و خالق آنچه را دارد غير به او نداده. غذايي به او نداده‏اند كه قوت بگيرد زير بازوي او را كسي نگرفته كمك او كند پس ان تنصروا اللّه ينصركم را اگر به طور ظاهر خيال كنيد باطل است. كسي كمك خدا نمي‏كند خدا هرگز جاهل نبوده كه عالم شود، خدا هرگز عاجز نبوده كه بعد قادر شود، خدا تا بود ـ و تا ندارد خدا عمر ندارد عمرها را خدا مي‏دهد به هر كه عمر دارد ـ هميشه خدا عالم بوده و هميشه بكله عليم بوده بكله قدير بوده بكله حكيم بوده بكله رؤف بوده بكله رحيم بوده بكله سميع بوده بكله بصير بوده. اين خلق به كلش نه عليم است نه قدير است نه حكيم است نه سميع است نه بصير، هيچ‏كاره است پس كأنه ضديت دارد و حال آنكه ضديت هم ندارد، خلق ضد خدا نمي‏توانند باشند آتشي است خدا گذارده گرم آبي است خدا گذارده سرد اين ضد اوست او ضد اين است، اين وارد بر او شد او را ضعيف مي‏كند او وارد بر اين شد اين را ضعيف مي‏كند. خلق جوري نيستند ضد خالق باشند يا بروند داخل خالق شوند او را ضعيف كنند نعوذ باللّه. هيچ خلقي داخل خالق[3] نمي‏شوند كه خالق را ضعيف كنند چنان‏كه خالق داخل خلق نمي‏شود كه خلق قدري از خدا داخل آن باشد.

باري پس صانع آنچه را كه مصنوع او است او خلق كرده از اين جهت است فكر كنيد توي همين بيانات خودم يك‏پاره چيزها ترائي مي‏كند، ملتفتم كه ترائي مي‏كند مبادا آنها را مصداق الفاظش را بگيريد. عرض مي‏كنم هيچ خدا صدق نمي‏كند بر خلق پس نه زيد خدا است نه عمرو خدا است نه بكر خداست نه پير و نه پيغمبر. حتي انبياي بزرگ حتي پيغمبري كه ديگر بزرگتر از آن پيغمبري نيست محمد بن عبداللّه9اينها هيچ كدام خدا نيستند. حتي انبيا بخواهند جرأت كنند بگويند ما خداييم اگر كسي چنين چيزي بگويد، و من يقل منهم اني اله من دونه فذلك نجزيه جهنم خدا چنان متشخص است كه هر خلقي كه ديگر اعظم از آن نباشد تا خواست ادعاي الوهيت بكند او را جلدي به جهنم مي‏برد. نصاري گفتند عيسي خيلي متشخص است راست است، مادرش هم خيلي متشخص است راست است، لكن اينها را پيش خدا كه بردي خدا عيسي و مادرش را مي‏كشد خدا خودش گفته بخواهم هلاك مي‏كنم مسيح و مادرش را.

خلاصه خدا هيچ خلقي نيست هيچ خلقي ادعاي الوهيت و خالق بودن نمي‏تواند بكنند خدا هيچ صدق بر خلق نمي‏كند او ضد اينها نيست حالا كه ضد اينها نيست آيا خلق ضد او هستند؟ حاشا و عرض كردم توي اين بيانات ترائي مي‏كند كه خلق ضد خدا هستند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه آتش هيچ آب نيست آب هيچ آتش نيست. ببينيد اين ضديت در عرض همند آتش را مي‏شود به تدبيري مخلوط كرد با آب، آبش را هم مي‏توان به تدبيري بخار كرد بخار را كاري مي‏كنند دود مي‏شود دود را كاري مي‏كنند آتش در آن در مي‏گيرد. پس ضد با ضد حكمش اين است كه ضد ممكن است مستحيل به ضد خودش بشود. تري مي‏شود خشكي بشود خشكي مي‏شود تري بشود. هر ضدي مي‏شود ضد خودش بشود، خدا صنعت كرده جوري كه اضداد را همه را از يكديگر استخراج بتوان كرد ديگر اين خلق حقيقتشان احتياج الي الخالق است خلق تركيبشان كه خيلي واضح است هر كارشان كني احتياج دارند به خالق نمي‏شود استحاله به خالق شوند همچنين خدا را هركارش بكنند استحاله به خلق نمي‏شود، خدا هر چه زور بزند جاهل بشود نخواهد شد، هر چه زور بزند عاجز شود نخواهد شد. پس خدا بود و تا بود علم او بود پيش او، قدرت او بود پيش او، حكمت او بود پيش او. تمام اسمائش همراه او بودند و به اين لحاظ كه تا بود اينها بودند، اينها نبود ندارند بسا كسي گمان كند كه اينها نبودند و بود شدند، اگر كسي چنين گماني كند ذلك هو الكفر الصراح چنان‏كه حضرت صادق در حديث مفضل فرمايش مي‏كنند كه اينها نبود ندارند اگر كسي گمان كند بود و نبود براي اينها اين كفر صراح است. گمان كرده كه خدا بود وقتي و جاهل بود و بعد از آن علم تحصيل كرد براي خود و عالم شد. يا وقتي عاجز بود و بعد از آن قدرت براي خود درست كرد اين حرف معني ندارد. پس او تا بود به كلش عليم بود به كلش سميع بود به كلش بصير بود به كلش قدير بود و هكذا اسماء حسناي خودش را دارا بود به كلش. لكن هر يك از اين اسماء غير ديگري بودند حالا علم، آن حقيقت علم دخلي به قدرت ندارد حقيقت سمع دخلي به بصر ندارد اگر اينها عين يكديگر بودند ارسال رسل انزال كتب براي امري نمي‏كنند كه نزاع لفظي باشد و در واقع اختلافي نباشد بلكه اگر فكر كنيد خواهيد يافت كه در تمام دينهاي آسماني هست همه جا خدا قدير است همه جا خدا عليم است همه جا سميع است همه جا بصير است و هكذا اگر اينها عين يكديگر باشند چه ضرور الفاظ را قطار كني يكيش را كه اعتقاد كردي ديگر باقيش را لازم نيست اعتقاد كردن. علمش كه عين قدرتش است من جميع الوجوه اين را كه ياد گرفتيم چه ضرور كرده كه لفظ را بگردانند؟ مگر همين لفظ را كه گردانيدند خدا خوشش مي‏آيد؟ خدا مثل مردمان احمق نيست كه همين كه لفظ قطار كردي براشان و مسجع و مقفا مي‏گويي و شعر مي‏سازي براشان خوششان مي‏آيد. علم واقعا فعلي است از خدا لكن اين صفت علم غير از قدرت است، قدرت را از روي اين علم جاري مي‏كند. حكمت ديگر يك صفتي است فوق علم و قدرت. از روي حكمت علمي را تعلق مي‏دهد به قدرت و قدرت را جاري مي‏كند پس اينها همه غير يكديگرند و عين يكديگرند غير يكديگرند به معنيي و عين يكديگرند به معني ديگر. پس هر جا علم خدا آمد با قدرت خدا آمد نمي‏شود جايي قدرت خدا ظاهر شود و علم خدا همراهش نباشد. نمي‏شود جايي علم خدا ظاهر باشد و حكمت نداشته باشد كه اگر بپرسي چرا چنين كردي دليل نداشته باشد. پس حكمت همراهش هست پس همه همراه هستند اما نه هر چيزي همراه چيزي شد عين چيزي مي‏شود. ملتفت باشيد بلاتشبيه مثل طول مثل عرض مثل عمق نسبت به جسم. عرض كردم بلاتشبيه اينها نسبت به جسم ببينيد چه جور است؟ هر جا جسم هست اين سمت هست اين سمت هست اين سمت هست هرجا اين سمت هست اين سمت هم همراهش هست هرجا اين سمت هست اين سمت هم همراهش است. اين اطراف ثلاث هر يك هر جا هستند آن باقيش هم هست محال است طول بي‏عرض و عمق جايي باشد. محال است هر يك آنها باشند طول نباشد و هكذا ماده نباشد و اينها باشند محال است اينها باشند و جسم نباشد آنجا محال است نمي‏شود طول و عرض و عمق باشد و روي جايي نباشد بلي به تحليل عقلي جسم تعليمي اثبات مي‏شود آن مطلبي ديگر است. پس اين سمت البته غير اين سمت است و لو اينها را به طور نسبت تغيير بدهي الفاظش را پس اسماء غير هم هستند. ببينيد روح بخاري به كلش سميع است به كلش بصير است به كلش شام است به كلش ذائق است به كلش لامس است اين آيتي است از آيات خدا براي خودت در خودت ظاهر كرده است براي اينكه مطلب را بفهمي و مي‏فرمايد و في انفسكم أفلاتبصرون لكن اين روح سمع بالفعلش توي گوش است، ديدن بالفعلش توي چشم است شم بالفعلش توي شامه است، ذوق بالفعلش توي ذائقه است، لمسش توي لامسه است و ببينيد چقدر هم مفصل شده‏اند. حقيقت بصر وقتي توي خيال هم مي‏رود انسان وقتي خيال مي‏كند الوان را مي‏خواهد خيال كند آن خيال غير خيال اصوات است بايد منصرف شود از خيال الوان تا خيال اصوات كند باز وقتي مي‏خواهد تصوير طعوم را بكند بايد منصرف شود ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه خيال بخواهد در حال واحد هم تصوير صوت كند هم تصوير طعم هم تصوير لون محال است مگر سرعت سيري داشته باشد كه مشتبه شود بر كسي كه در حال واحد تصوير كرده سيرش مي‏شود سريع باشد اما ماده ماده واحده است توي هر خمي زدي به آن رنگ در مي‏آيد. توي خم نيلش زدي آبي مي‏شود توي بغمش زدي سرخ مي‏شود به همين‏طور خيال را بردي توي تصور لون لون احاطه مي‏كند به خيال، اگر خيال را بردي توي تصور طعم طعم احاطه مي‏كند به خيال. خيال را بردي توي شهوت از اين جهت است انسان به هيجان مي‏آيد از خيال شهوت باز اين يكي از اسرار بزرگ عظيم عظيم عبادات است كه چرا بايد دعا كرد. خدا كه مي‏داند من منم. مي‏داند چه چيزها ندارم، مي‏داند من محتاجم خودش رفع احتياج مرا بكند چرا بايد من دعا بكنم؟ فكر كنيد ان‏شاءاللّه از روي بصيرت و دقت، عرض مي‏كنم خدا خواسته به تو بدهد گفته دعا كن و عرض كرده‏ام مكرر كه تا كاري را تو نكني و از تو صادر نشود مملوك تو نمي‏شود آن چيز. حالا خدا خواسته يك‏پاره چيزها مملوك تو بشود گفته آن كارها را بكن تا آنها را داشته باشي و غير از اين نمي‏شود به تو داد چيزي را كه مملوك تو شود، محال است تو را بايد توي خم الوان مختلف فرو برند تا رنگ شوي نفسي خدا خلق كرده كه بر آن چيزها وارد مي‏شود و ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه دائما اضداد بر اين وارد مي‏شود تا توي اين ضدي توي ضدي ديگر نمي‏تواني باشي. ببينيد انسان تا تصور شهوت مي‏كند نعوظ مي‏كند، حركت براي او پيدا مي‏شود در صدد برمي‏آيد و مالها خرج مي‏كند كه آني را كه خيال كرده به دست بياورد لكن وقتي غافل است خيالي نكرده است به طلب هم نمي‏آيد. همين‏جور بسا مشغول مطالعه علمي، مشغول كسبي كاري باشي و هيچ يادت نباشد كه گرسنه‏اي هيچ معده دغدغه نمي‏كند و به طلب غذا نيستي بسا يك‏دفعه يادت مي‏آيد كه صبح تا حالا غذا نخورده‏ايم آن وقت گرسنه مي‏شوي و دست از آن كار مي‏كشي و در طلب غذا مي‏روي. بسا مشغول كاري هستي و فرو رفته‏اي در آن كار يادت نيست كه آب خورده‏اي يا نه تشنه‏ات هم نيست وقتي ملتفت شوي كه آب نخورده‏ام همان وقت بسا چنان عطش غلبه كند كه مي‏خواهد آتش بزند آدم را. همين‏طور عرض مي‏كنم تمام ايمان تمام كفر همين جوري است كه عرض مي‏كنم. وقتي غافلي و نشسته‏اي و دعا نمي‏خواني هيچ يادت هم نيست كه بايد طلب كرد از خدا استغاثه كرد پيش خدا. وقتي بنا مي‏كني دعا خواندن يادت مي‏آيد كه اين همه بلاها توي دنيا بود و ما غافل بوديم. خداوندا ما را حفظ كن از شر آسمان شر زمين شر اين خلق شر جن شر انس شر مار شر عقرب، جانوران، توي چاه افتادن، سقف بر سر انسان خراب شدن، بلاها بسيار است مي‏بيني اين همه بلا توي دنيا هست به هيجان مي‏آيي آن وقت بنا مي‏كني دعا كردن و از خدا طلب مي‏كني كه خدايا شر اينها را از من دور كن و پناه به خدا مي‏بري وقتي نمي‏خواني دعايي را و ملتفت اين بلاها نيستي نمي‏تواني پناه ببري به خدا و نمي‏ترسي. وقتي انسان بنا گذارد فكر كردن در آسمان در زمين در اين چيزها فكر هر چه را كرد نفسش متهيأ به آن هيئت مي‏شود. متهيأ كه شد آن وقت خدا عقل به او عطا كرده در صدد بر مي‏آيد آن صورتها را از خود دور مي‏كند و مادامي كه كسل است و خواب است اين صورتها را از خود نمي‏تواند دور كند.

خلاصه منظور اين بود كه خداوند عالم عطا نكرده به كسي مگر فعل او را به غير از فعل شيئي كائناً ماكان تمليك شيئي نمي‏توان كرد. پس وقتي خدا مي‏خواهد رنگ به تو بنماياند لامحاله چشم به تو مي‏دهد مي‏گويد حالا ببين، تو مي‏بيني آن وقت خدا به تو نموده. همچنين وقتي خدا مي‏خواهد انعام كند صوت را به تو گوشي مي‏دهد آن وقت به تو مي‏گويد گوش بده به صوت و بشنو صداها را تا من انعام كنم صوت را به تو. ديگر اگر كسي آن‏قدر احمق بشود كه خدا چشمي به من داده، گوشي به من داده، قدرتي هم به من داده كه مي‏توانم چشمم را باز كنم ببينم، مي‏توانم گوشم را باز كنم بشنوم، مي‏دانم خدا هم گفته كه چشمت را باز كن، گوشت را باز كن مع‏ذلك باز لج مي‏كنم كه خدا خودش بدهد به من نورها را، خودش به من بدهد صداها را، خودش به من بدهد، اين تمناي بيجا است، امنيه است. امنيه‏هاي خلقي خيليهاش داخل محالات است. توقع مي‏كني خدا محال بكند و خدا محال نمي‏كند توقع كني كه من عمل نكرده خدا به من انعام بكند محال است وقتي خدا مي‏خواهد حلوا به تو بدهد حلوا را توي دستت بگذارد و تو نخوري به تو نداده، روي شكمت بگذارد به تو نداده، توي ديگ حلوات بيندازد و تو نخوري خدا به تو انعام نكرده مگر ذائقه بدهد به تو و تو حلوا را برداري روي زبانت بگذاري و بخوري آن وقت خدا به تو انعام كرده و تو خورده‏اي و به تو خورانده. حالا كه تو چشيده‏اي خدا چشانيده، تو ذقت خدا هم اذاقك. زاغوا به معني ميل به باطل هم همين‏طور است فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم وقتي تو لمس كردي گرمي را يا سردي را خدا گرمت كرده يا سردت كرده. همچنين وقتي بوييدي خدا بو به تو انعام كرده است. حكم است و حتم است و واجب است كه عمل هر كسي مال او و مملوك او باشد. عمل كسي را به كسي ديگر بدهد محال است نمي‏شود داد. خيلي هم دلش بخواهد بدهد غني است و دلش هم مي‏خواهد بدهد هي داد مي‏كند كه بيا بگير تو گوش نمي‏دهي نمي‏روي بگيري غناي او هيچ به درد تو نمي‏خورد. اين است كه با وجودي كه صانع هيچ احتياج به عبادت بندگان خود ندارد آنها را امر كرده به عبادت ببينيد از اينها سر عبادت به دستتان مي‏آيد كه چرا امر كرده‏اند به عبادت. حكمت است و حكمت را هر گوشه‏ايش را كه انسان ياد گرفت انسان را بابصيرت مي‏كند، در ساير جاها هم آن را مي‏تواند جاري كند.

پس با وجودي كه مي‏دانيم صانع هيچ احتياجي ندارد به سجده من كه بگويد من متشخص شدم از اينكه او پيش من به خاك افتاد، خدا اگر تمام خلقي كه كرده همه كافر شوند از خدايي خدا يك سر مويي كم نمي‏شود. تمام خلق هم تمامشان معصومين بشوند و هيچ خلافي نكنند با او، او هيچ زورش زياد نمي‏شود، هيچ هم احتياج ندارد به خلق. مع‏ذلك ببينيد چقدر اصرار دارد كه بياييد ياد بگيريد هي مي‏گويد عمل كنيد آن كسي كه جاهل است و جعلق است مي‏گويد اگر احتياج ندارد پس اين همه اصرار چرا كه عمل كنيد؟ اگر احتياج دارد پس ديگر استغناء به خرج دادن چرا؟ اگر احتياج نداري چرا از بندگانت قرض مي‏خواهي و مي‏گويي ان تقرضوا اللّه قرضا حسنا يضاعف، يا من ذا الذي يقرض اللّه قرضا حسنا اگر احتياج نداري چرا از خلق قرض مي‏خواهي اگر احتياج داري چرا استغناء به خرج مي‏دهي كه من احتياج ندارم؟

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد دقت كنيد اينها هست راهش را هم بايد به دست آورد. پس عمدا مي‏آيد قرض مي‏كند كه مضاعف كند از براي تو كه تو يك كاري كرده باشي كه مضاعف كند اجر تو را. تو يكي كه مي‏كني او در عوض ده مقابل مي‏دهد اما تو يكي را نكرده باشي نمي‏شود ده تا به تو بدهد. تا سرش بند به تو نباشد چيزي به تو نمي‏رسد، تا چيزي تا فعلي از افعال عباد از خود عباد سرنزند محال است تمليك كردن آن را براي عباد. آن دستي كه لمس ندارد فالج است صدهزار من سنگ توي دستش بگذاري نمي‏فهمد سنگين شد، توي آتشش بيندازي نمي‏فهمد مي‏سوزد و خاكستر مي‏شود و هيچ احساس درد و سوزش نمي‏كند تا تمامش خاكستر مي‏شود. لامسه كه دارد يك مثقال چيزي كه در دستش بگذاري مي‏فهمد، آتش را نزديك دستش ببري مي‏فهمد و خدا لمس را به او انعام كرده. حالا ديگر فرق نمي‏كند بگويي خدا ده مقابل مي‏دهد يا صد مقابل يا هفتصد مقابل مي‏دهد يا به غير حساب مي‏دهد. همين كه سرش به تو بند است تو يك صبري بكن يك جايي او بي‏حساب مي‏دهد. انما يوفي الصابرون اجرهم بغير حساب عمل ديگر بكن او هفتصد مقابل عوض مي‏دهد، عملي ديگر بكن صد مقابل مي‏دهد، ده مقابل مي‏دهد، تو هيچ عمل نكرده توقع مكن چيزي به تو بدهند. مگو خدايي كه بي‏حساب مي‏دهد كو كه همين‏طور عمل نكرده بدهد؟ اين محال است، تمناي بيجا است. خدا خيلي چيزها توي ملكش ريخته همه عالم هم حلوا است حالا تو هرچه مي‏چشي خدا آن را به تو داده، آن باقي ديگر را كه تو نچشيده‏اي به تو نرسيده، دخلي به تو ندارد خدا هم بي‏حساب دارد غني است، تو سرش را به خودت بند كن تا بي‏حساب بيايد پيش تو. اين است كه حتم و حكم و واجب است تمام خلق عمل كنند، تمام خلق بايد تحصيل علم كنند از اين جهت است كه صانع امر مي‏كند به عمل. اين جور امنيه‏ها و طلبها بدانيد خيلي خيلي خيليش طلب محال است از خدا مي‏كني و خودت ملتفت نيستي طلب محال مي‏كني. خدا هم قرار نداده محال را بكند و نمي‏كند، تو بسا مأيوس هم مي‏شوي از خدا بسا ادعا كني كه خدايا مال فلان كس را نصيب من كن، چرانصيب تو بشود او خودش هم بنده خدا است بسا او هم دعا مي‏كند كه خدايا مال من تلف نشود. بسا دعا مي‏كني مأيوس مي‏شوي كه خدايا سالها دعا كردم كه زن مردم زن من بشود، او بميرد زنش نصيب من بشود. براي چه؟ خودش هم بنده خداست و بسا دعا مي‏كند كه خدايا زن مرا مگير، مرا عمر بده. پس بدانيد خيلي دعاها خلاف شرع است، خيليهاش خلاف حكمت است، خيليها از محالات است كاري كه مي‏كني آن كار را داري من يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره باز اگر خيال كني كه اگر چنين است پس كرم خدا يعني چه؟ عفو خدا يعني چه؟ گفته‏اند توبه را بكن تا تو را بيامرزيم سرش همينها است. مطلب از دستتان نرود از معصيت زياد مگر آدم بايد از خدا مأيوس شود، معصيت زياد هم داري مأيوس مشو، تا مأيوس مي‏خواهي بشوي كه پس اين همه معصيتها كه من كرده‏ام چه مي‏شود، يك توبه‏اي بكن تمام آنها آمرزيده مي‏شود.

منظور اين است كه باز عمل بايد كرد، عملهاي بسيار بد كرده‏اي يك كفاره بده خدا مي‏آمرزد، يك گريه بر سيدالشهدا بكن. سم بسياري خورده‏ايم الان ما را مي‏كشد، يك جدواري بخور دفع ضرر جميع سموم را از تو مي‏كند. خدا چنين قرار داده افعال از فواعل جاري شوند تمنايي كه مي‏كني اين باشد كه خودت را موفق كند بر عمل خودت بكني عملي را كه مال خودت مي‏شود نمي‏شود پس گرفت از تو تو بخواهي به زور كار خودت را كسي ديگر بكند، نمي‏كند. ديدني كه تو بايد ببيني چشمت را هم بگذاري نمي‏بيني، زور بياري به كسي كه بياتو ببين كه ديده باشم نمي‏شود جبر كرد به كسي كه تو ببين كه من ديده باشم. يك كسي را بيارند بزنند كه تو بخور من سير شوم نمي‏شود. خودت بايد بخوري كه سير شوي، كار خودت را خودت بايد بكني اگر يك كسي ديگر اماله كند تو ثقلت نمي‏جهد اگر تو مي‏خواهي ثقلت رفع شود خودت بايد اماله بكني. نمي‏شود كار تو را ديگري بكند به التماس هم نمي‏شود به كسي واگذارد هي التماس و گريه و زاري بكن پيش كسي كه تو ببين كه من ديده باشم نمي‏شود. تو بخور كه من خورده باشم نمي‏شود هر كه ديد خودش ديده، هر كه خورد خودش خورده جبر نمي‏شود كرد به كسي، تفويض نمي‏شود كرد و محال است حالا كه محال است پس انسان خودش بايد كار خودش را بكند همين جوري كه كار كسي از كسي ديگر بر نمي‏آيد كار خدا هم از خلق نمي‏آيد نه زور مي‏كند خدا و نه پير و نه پيغمبر كه بيا كار مرا بكن نه به زور نه به التماس و موعظه و نصيحت كه شما بياييد كارهاي مرا بكنيد، خودش هم نه به زور كارهايش را به گردن كسي مي‏گذارد نه به التماس و موعظه و نصيحت به كسي وامي‏گذارد شما هم كار او را نبايد بكنيد و نمي‏توانيد بكنيد كار خودتان را بايد بكنيد حالا اگر او توفيق ندهد نمي‏توانيد بكنيد، بلي او بايد موفق كند او توفيق بدهد تو هم عملي بكني جزايش را ببيني اين عمل را به غير نمي‏تواني واگذاري نه به زور نه به التماس. پس تو هم نه جبري مي‏تواني بكني نه تفويضي مي‏تواني بكني.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

5بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس سوم شنبه 23 ذي القعدة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

سخن به مناسبتي كشيد به آنجايي كه صانع چطور تصرف مي‏كند در مصنوعات خودش. پس عرض كردم هر صانعي ماده را كه دست مي‏گيرد بسازد اول اطراف آن به چنگش مي‏آيد از خارج آن مي‏گيرد مي‏فشارد. هر ماده‏اي كه چيزي درش نيست و تازه پيدا مي‏شود در آن اين از خارج آن آمده و اين خارج لفظي است كه بايد فهميد از اندرونش هم آمده از خارج آمده و جزء او نيست. هر چيزي جزء چيزي شد همراه او است پس اجزاء جسم يكي ماده است يكي صورت. صورتش هم اجزاء دارد بعضيش طول است بعضيش عرض است بعضيش عمق است بعضيش مكان است بعضيش زمان كه اينها را حدود ماهيت اسمش مي‏گذارند. پس جسم مركب است از ماده و صورت ماده يك جزء جسم است صورت يك جزء جسم است. اين ماده و صورت نبود يك وقتي كه صورتش يك جايي افتاده باشد و به ماده نچسبيده باشد و ماده‏اش هم جايي افتاده باشد و صورت نداشته باشد چرا كه حقيقت ماده اين است كه صورت داشته باشد و اطرافش را گرفته باشد اطراف خودش بي‏ماده زيست نمي‏توانند بكنند. هرچه هست لامحاله ماده‏اي دارد و صورتي دارد. ماده جسم تا جايي كه رفته صورت هم آنجا رفته، صورت هرجا هست ماده آنجا هست نمي‏شود عالمي باشد ماده داشته باشد و صورت نداشته باشد يا صورت داشته باشد و ماده نداشته باشد. عامي مي‏شنود فلان معجون اجزاء دارد مي‏بيند فلفل جايي است دارچيني جايي است زيره‏اش جايي اجزاش منفصلاً مي‏توانند زيست كنند در جاهاي خود بعد مي‏گيرند آنها را و تركيب مي‏كنند معجون را مي‏سازند خيال مي‏كنند ماده و صورت هم كه تركيب شده‏اند مي‏شود ماده و صورت پيش از تركيب هر كدام جايي باشند. شما ملتفت باشيد مي‏فرمايند هر چيزي كه مركب از اشياء است عودش به سوي اشياء است پس خراب مي‏شود و اين يكي از قاعده‏هاي بزرگ حكمت است و چه عرض كنم كه اين قاعده چقدر كلي است و چه عرض كنم كه چقدر انسان را با بصيرت مي‏كند در مسأله معاد، در مسأله معراج، در خيلي جاها. قاعده اين است كه هر چيزي از هر جايي آمده وطنش آنجا است باز بر مي‏گردد به همان جا. كما بدءكم تعودون. برداشتيم آرد برنج و آرد گندم و خميري ساختيم اينها را از هم جدا مي‏توان كرد در آب ريختيم برنجها سنگين‏تر است ته‏نشين مي‏كند و جدا مي‏شود از آرد گندم خمير ما خراب مي‏شود. هر چه از اين قبيل است آب جدايي داخل آرد جدايي كرديم خمير ما نبود تازه پيدا شد همين‏طور فاني مي‏شود لامحاله مي‏گذاري خشك مي‏شود آبها از اجواف آنها بيرون مي‏آيد همان آرد مي‏ماند. پس هر چيزي مركب از اشياء است بدئش از عالم فنا است عودش هم به همان‏جا است فاني خواهد شد. دنيا را شنيده‏ايد دار فنا است به جهتي كه وضعش همين است كه آبي داخل خاكي مي‏شود گل مي‏شود كلوخ ساخته مي‏شود آجر به همين‏طور، فرق نمي‏كند كلوخ با آجر نهايت آجر عمرش درازتر است فاني مي‏شود به همين‏طور سنگ هم فاني مي‏شود.

باري ديگر اينها را نمي‏خواستم عرض كنم اشيايي كه هستند به طور حصر عقل يا مركبند از اشياء هر چه مركب است از اشياء عودش به سوي اشياء است، مجلسشان اجتماعشان خراب خواهد شد. هر شخصي از محله‏اي آمده از خانه خودش آمده و در اين مجلس جمع شده و اين مجلس اسم اين جمعيت شده بعد فاني خواهد شد مي‏روند به خانه‏هاي خود، وقتي كه به خانه‏هاي خود رفتند ديگر مجلس اسمش نيست مجمع خراب شده. پس بدانيد هر چه وضعش اين است كه چيزي در جايي مستقل است و مي‏آيد به جايي يك وقتي از آنجا برمي‏گردد مي‏رود به منزل خود. اين است عالم دنيا عالم فنا اسمش است. پس اين شب نيست، مي‏آيد، باز مي‏رود. روز نيست مي‏آيد باز مي‏رود. اين يك تركيب است و يك تركيب هست كه تركيب از اجزاء است اجزاي او همراه او بايد موجود باشد. اجزاي شي‏ء آن چيزي است كه آنها با هم كه جمع شدند آن شي‏ء موجود مي‏شود نمي‏شود اينها منفصل منفصل باشند و بعد تركيب شوند. خود شي‏ء با اجزاء همراه موجود مي‏شوند چنين كه شد خراب‏شدني نيست مثل جسم، جسم تركيب اول اولش اين است كه مركب است از ماده و صورتي پس يك ماديتي دارد و يك چيزي هم اطرافش را گرفته كه صورت او باشد. اين صورت بايد واقع شود بر ماده و هيچ وقت كنده نمي‏شود از روي آن جسم تا بوده اطراف داشته نمي‏شود جسم بي‏طرف. همچنين طرف بي‏ماده نمي‏شود. پس اين ماده و صورت هميشه همراه هستند لامحاله ديگر صورتش جهات عديده دارد حدود ماهيت دارد اين سمت غير آن سمت است، آن سمت غير اين سمت است، آن سمت هم غير آن سمت است همه اينها غير آن فضايي هستند كه واقع در آن فضا شده‏اند، اينها غير آن وقتي است كه در آن وقت واقع شده، اينها غير از آن وضعي است كه بر آن وضع شده، اينها حدود ماهيت است. شي‏ء كه مركب از اجزاء است نمي‏شود جزء او يك وقتي همراه او نباشد اين را به مسامحه نگيريد بلكه كاري كنيد كه جزء خودتان شود. جسم و ساير كومه‏ها در بودن خودشان، خودشان چيزي باقي ندارند اگر فرض كني چيزي باقي داشتند خودشان خودشان نبودند. جسم جسم باشد و اين سمت و اين سمت و اين سمت را نداشته باشد محال است، آن سمتش را نداشته باشد محال است و همچنين آن سمتش و همچنين وقتش و همچنين فضاش و وضعش. پس هر جزئي از اجزاء را نسبتش را كه به جسم بدهي مي‏گويي با جسم بود اين اجزاء هميشه محفوظ بود اين كومه‏ها همه حالتشان اين است هيچ كومه‏اي نبوده ماده بي‏صورتي يا صورت بي‏ماده‏اي داشته باشد، وجود بي‏ماهيتي يا ماهيت بي‏وجودي معقول نيست. فرق نمي‏كند يك‏جا مي‏گويي كه ماده بي‏صورتي و صورت بي‏ماده‏اي نمي‏شود و يك‏جا مي‏گويي وجود بي‏ماهيت ماهيت بي‏وجود نمي‏شود. ان اللّه سبحانه لم‏يخلق شيئا فردا قائما بذاته للذي اراد من الدلالة خود خدا ماده ندارد و صورت ندارد آنچه خلق كرده موادند و صور و لو صور فرع موادند و مواد اصل صورند و تحقق صور به مواد است چنان‏كه ظهور مواد به صور است، مواد نمي‏شود موجود باشند بدون صور و صور نمي‏شود موجود شود بدون ماده. باز اينها را نمي‏خواهم عرض كنم مطلب از دستتان نرود آنچه مطلب است اين است كه هر چه در اين كومه‏ها نيست و پيدا مي‏شود اينها لامحاله از خارج اين كومه‏ها آمده نه از جزء اين كومه‏ها آمده نه از ماده اينها نه از صورت اينها آمده ماده جسماني بود هميشه صورتش هميشه بود همين كه چيزي تازه پيدا مي‏شود اين را از اجزاء اين جسم نياورده‏اند از طولش نياورده‏اند از عرضش نياورده‏اند از عمقش نياورده‏اند، پس از خارج اين عالم آورده‏اند پس گاهي شب مي‏شود گاهي روز مي‏شود، اين شب و روز از خارج اين عالم آمده‏اند در اين عالم. گاهي گرم مي‏شود گاهي سرد مي‏شود اين گرمي و سردي از اين دنيا نمي‏شود باشد از جايي ديگر آمده و من اينها را هي اصرار مي‏كنم باز گاهي مي‏بينم يك كسي يك چيزي مي‏گويد كه كأنه هيچ اينجا نبوده هي اصرار مي‏كنم و كسي ضبطش نمي‏كند. من دلم به ملاجعفر خوش است كه اينها را ضبط مي‏كند و مي‏نويسد. حرفها جزء هوا نمي‏شود.

باري وقتي دقت مي‏كني يقين مي‏كني همين كه آهن گرم نبود و گرم شد يقين مي‏كني كه آفتابي بر اين تابيده يا در هواي گرمي بوده يا آتشي نزديك او بوده، يقين مي‏كني از خارج وجود اين آهن آتشي بر اين تابيده گرمش كرده و لو آتشش را نبينيد كسي باز شك نمي‏كند همين كه مي‏بيند گرم نبود و گرم شد مي‏گويد حرارت لامحاله از خارج اين آمده گرم كرده اين آهن را، حرارت از خود اين نيست.

باري به همين طوري كه مي‏بيني آهن گرم نيست وقتي گرم شد و لو شما آتشش را نبينيد اتفاق شب باشد آتشش را نبينيد يا آفتابش را نبينيد، مبدء گرمي را نبيني همين كه ديدي آهن گرم شد استدلال مي‏كني از گرمي اين آهن بر اينكه آتشي آفتابي گرمي در خارج و غيب اين آهن بوده كه آن آتش خارجي كه آمده اين آهن را گرم كرده وقتي سرد باشد استدلال مي‏كني كه سردي در خارج بوده آمده اين را سرد كرده و لو سرماي خارجي را نفهميم، ندانيم، يخ خارج را نديده باشيم. پس همين كه آهن سرد شد تو يقين مي‏كني اگر عاقل باشي كه سردي از خارج وجود اين بوده. آمده و به اين هوا خورده هوا را سرد كرده. هواي سرد كه متصل شده به اين آهن و اين را سرد كرده اگر سردي از خود اين آهن بود و نيامده بود از جايي آهن سرد نمي‏شد. اينها مسائل حكمت است آخرش منتهي مي‏شود به ضروريات و بديهيات. پس هر چيزي در عالمي نيست و تازه پيدا مي‏شود اين يك جايي بوده در عالمي بوده تو بسا نداني هم گرمي هست يا نيست، استدلال از همين مي‏كني كه اينجا نبود و تازه پيدا شد، يك جايي بود كه آمد اينجا و همچنين سردي يك جايي بود آمده به اينجا رسيده رسيدنش را هم يقين مي‏كني. حالا به همين‏طور مي‏بيني روز نيست و پيدا مي‏شود اين روز جايي بوده و آن را از يك جايي آورده‏اند، مي‏بيني شب نيست و پيدا مي‏شود اين شب از جايي آمده جايي بوده كه آمده. حالا بر همين نسق كه بناي فكر را گذاردي درست تحقيقش كه شد انسان به حاق حكمت واقع مي‏شود ان‏شاءاللّه. عرض كردم در اين كومه‏ها اول چيزي كه واقع مي‏شود ندارد اولي، اين كومه‏ها به جز اينكه فعل يك فاعل روي آنها مي‏آيد اول چيزي كه واقع مي‏شود اين است كه فاعل قبض مي‏كند، مي‏گيرد اين ماده را در قبضه خود وقتي مي‏گيرد حركتي واقع مي‏شد كه آن حركت از خارج اين ماده هم آمده كه تعبير مي‏آورد حكيم از اين حالت و مي‏گويد از محدب اين ماده آمده چرا كه فعل هميشه در هر عالمي از محدب مفاعيل مي‏آيد داخل مفاعيل مي‏شود. چون اين محدب و مقعر در عالم جسم تفصيلش بيشتر است آسانتر مي‏شود بيانش يعني براي اهل اجسام لكن كسي كه مرتاض به حكمت است مرتاض به علم باشد اين را مي‏يابد و مي‏فهمد كه حركت كه بنا است از خارج وجود ماده بيايد از محدب ماده از جميع اطراف مي‏آيد تا اينكه منتهي مي‏شود به آن نقطه وسط كره پس هر چه رو به دست فاعل و رو به قدرت فاعل مي‏رود رو به تحريك مي‏رود هر چه رو به آنجا مي‏رود بالا هي حركت غالب است آن نقطه وسطي كه در وسط همه است فعل فاعل از اطراف كه زور مي‏آورد به قابل تمام قدرتها منتهي مي‏شود به آن نقطه مركز آنجا كأنه ديگر ساكن است. پس اين حركت دو سر پيدا مي‏كند يك سرش حركت بسطي است و يك سرش حركت قبضي كه وقتي بيان مي‏كنم ان‏شاءاللّه خوب رأي العين مي‏يابيد كه يك سري است اين حركت قبض و بسط كه وقتي به دست آمد آن وقت خواهيد يافت كه نبض چطور مي‏شود كه مي‏زند. از همينها كه عرض مي‏كنم بسا پي ببريد چرا كواكب چشمك مي‏زنند. هي بسط دارند خود را وامي‏كنند، قبض دارند خود را جمع مي‏كنند. همه جا اين قبض و بسط هست، در ذره‏اي از ذرات اين جسم نيست كه قبض و بسط نباشد، در جماداتش هم هست. فكر كنيد درست دقت كنيد وقتي بنا شد فعل فاعل را ان‏شاءاللّه ملاحظه كنيد پس وقتي فعل فاعل تعلق گرفت به جسم و لو در وراء جسم تعلق گرفته باشد و حركت كأنه سراپائين مي‏آيد. پس ملتفت باشيد همراه اين حركت دست فاعل حرارت مي‏آيد و پي ببريد از اينجا كه چرا حرارت لازم حركت افتاده. يك‏خورده دقت كنيد ان‏شاءاللّه تمام حركاتي كه هست بدانيد گرمي توش هست، تمام سكونهايي كه هست برودت توش خوابيده. ديگر حالا جايي احساس نشود اين حرارت و برودت اين نقض نكند مطلب را. پس حركت به اندازه گرمي لامحاله همراهش هست.

همچنين سكون به هر اندازه‏اي كه هست برودت لامحاله همراهش هست و از لوازمش است. دلم مي‏خواهد لوازم را به دست بياريد، اگر كسي بگويد آيا اين حركت لازم حرارت است، كسي برگردد و بگويد چه عيب دارد حرارت لازمش حركت باشد اين لازم آن نيست آن لازم اين باشد آن وقت آدم مي‏ماند حركت لازمش افتاده حرارت؟ فكر كنيد چرا، راهش را به دست بياريد. ملتفت باشيد نار جسمي است كه از اين عناصري كه مي‏بينيد لطيفتر است و اين را به اندك نظري به دست مي‏تواني بياري بالاي همه عناصر است توي خاك بند نمي‏شود مي‏آيد بالاي خاك توي آب هم بند نمي‏شود مي‏آيد بالاي آب، توي هوا هم بند نمي‏شود مي‏آيد بالاي هوا، بسا هوا را هم برمي‏دارد مي‏كشد بالا مي‏رود بالاي كرات عناصر مي‏ايستد. پس آتش جسمي است بسيار لطيف آتش همين كه داخل جايي شد آنجا را لطيف مي‏كند نرم مي‏كند آتش خيلي رقيق است داخل هر جا شد آنجا را نرم مي‏كند و اين برخلاف قول بيشتر از اين مردم است. شما ملتفت باشيد آتش از بس تر است و رطوبت زياد دارد به آب هم كه تعلق مي‏گيرد آب تر تر مي‏شود، لطيفتر مي‏شود. آتش به هوا هم تعلق بگيرد هوا را تر مي‏كند، به آهن هم تعلق بگيرد نرم مي‏كند. به چوب تعلق مي‏گيرد خم مي‏آرد كش مي‏آرد نرم مي‏شود. بعينه مثل همين اوضاع ظاهر ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هر جايي چيزي رطب در چيز يابس كه مي‏ريزي آن چيز يابس را رقيق مي‏كند همين طوري كه آبي داخل خاك مي‏كني گل مي‏شود، زياد مي‏كني شل مي‏شود آب داخل ماست مي‏كني شل‏تر مي‏شود همين‏طور آتش داخل جايي كه شد آنجا را نرم مي‏كند، موم را در دست مي‏گيري گرمي دست داخل موم مي‏شود نرم مي‏شود بيشتر دست بگيري بيشتر نرم مي‏شود، به آتش گرمش بكني بيشتر نرم مي‏شود، بيشتر گرمش بكني آب مي‏شود جاري مي‏شود، بيشتر گرمش بكني از اين راه بالا مي‏رود بخار مي‏شود مي‏رود بالا. يك‏خورده آتش بيشتر كردي دود مي‏شود دود كه داغتر شد شعله مي‏شود.

خلاصه پس آتش چون جسمي است رقيق و در جسم غليظ كه داخل شد رقيق مي‏كند آن را و ببينيد مبدئش هم از كجا آمده، همراه دست فاعل مي‏آيد توي جسم حرارت مال اين عالم نيست جزء اين عالم نيست چنان‏كه برودت مال اين عالم و جزء اين عالم نيست وقتي فاعل بنا شد از وراي اين جسم دست كند تحريك كند لامحاله مابين دست او و مابين اين جسم فاصله‏ها هست پس نار در وراء اين جسم نشسته است چنان‏كه رطوبت در وراء اين جسم است. حالا يكيش را بگيريد و فكر كنيد مرتاض مي‏شويد به حكمت. پس ناري كه در وراء جسم است وقتي فاعل مي‏خواهد تصرفي در اين عالم بكند از وراء اين عالم دست مي‏كند و نار را توي دستش مي‏گيرد و از دست ناري تصرف مي‏كند و اين نار چون لطيف است، ملتفت باشيد نار چون لطيف است همين كه چيزي مخلوط به آن نار شد چيز يابس سرد كه باشد مخالف طبيعت نار باشد جلو آن ريخته شد اجزاش منفصل از هم مي‏شود زورش نمي‏رسد بيرون بيايد همين كه چيزي به سرعت حركت كرد چيزي جلوش را نمي‏گيرد بيرون مي‏آيد. دقت كنيد اينها هذيان نيست اينها حكمت است، دقت كه نكردي بسا از نظر برود تا چرت زدي از دستت مي‏رود.

پس عرض مي‏كنم اگر به طور سرعت جسم را حركت دادي در آن اخدودي كه داري حركت مي‏دهي در آنجا نار جمع مي‏شود و اين غلايظ نار يا هوا يا آب، جلوي نار را نمي‏گيرد و ريزريزهاي آتش به هم متصل مي‏شود. اگر ريزريزهاي نار به هم متصل شد نار قوت مي‏گيرد بيرون مي‏آيد. به تأني بخواهي حركت بدهي اين دو را اين سنگ و چخماق را تا مي‏رود نار بيرون بيايد يا خاك جلوش را مي‏گيرد يا آب جلوش را مي‏گيرد يا هوا، نمي‏گذارد بيرون آيد از اين جهت در حركت بطيئه، نار ظاهر نمي‏شود حركت سريع كه شد تا مي‏رود هوا بيايد در آن اخدود يا آب بيايد يا خاك بريزد ريزهاي نار دست به هم داده متصل مي‏شود و قوت مي‏گيرد بيرون مي‏آيد. چيزي را سخت به هم بزني سخت حركت مي‏دهي آتش از آن در مي‏آيد در مي‏گيرد خراطها چوبي را به چوبي سخت كه مي‏كشند يك دفعه مي‏بيني آتشش در مي‏گيرد اين است كه عرض كردم همراه تحريك هر محركي لامحاله نار هست و ظاهر مي‏شود اين نار چون جسمي است لطيف و جسمي است غيبي، جوهري است دخلي به جوهر عنصري اين دنيا ندارد چون لطيف است همراه دست فاعل مي‏آيد. پس درست شد كه حرارت لازمه تحريك افتاده نه حركت لازمه حرارت، حالا كه چنين شد پس حرارت همراه دست فاعل مي‏آيد و مي‏رود تا منتهي‏اليه كه نقطه وسط باشد چنان‏كه برودت همراه دست قبضي مي‏آيد برودت قاعده‏اش در جوف زمين است بايد سرابالا برود چنان‏كه حركت بايد سرازير بيايد. پس قاعده حرارت در محدب است سرازير مي‏آيد همين آتشهاي ظاهري را هم دقت بكنيد مي‏يابيد از بالا مي‏آيد ظاهرا كه نگاه مي‏كني به آتش بسا گول بزند به چشم مي‏بيني پيه بود آب شد و بخار شد و بالا رفت وقتي هم دود شد و درگرفت بالا مي‏رود خيال مي‏كند انسان كه از اين راه مي‏رود بالا و حال آنكه آتش سرازير آمده بود به دود تعلق گرفته از دود به بخار تعلق گرفته از بخار سرازير آمده به پيه آب شده تعلق گرفته از آن سرازير شده به پيه تعلق گرفته. پس آتش سرازير مي‏آيد و زور مي‏زند اصل منزل آتش بالاست وقتي تعلق مي‏گيرد مي‏آيد پائين نه اين است كه از پائين مي‏رود بالا. اين كه مي‏رود بالا آدم را گول مي‏زند.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد به شرطي كه حدود كلام را فراموش نكنيد گوش بدهيد ان‏شاءاللّه، آتش از بس رطوبت دارد و از بس لطيف است اين آتش را جايي كه انسان نترسد بگويد، مي‏گويد تر است از آب رطوبتش بيشتر است. بگويد لطيف است از بس رطوبت دارد وقايه او رطوبت است اين است كه آتش در جاي يابس زيست نمي‏كند نمي‏تواند بكند. در خاكستر مكلس نار بند نمي‏شود به جهتي كه رطوبت در جوف خاكستر نيست پس خاكستر را باز مي‏خواهم عرض كنم كه اگر در جوف اين خاكستر يك‏پاره هواهاي خارجي عارضي نبود هيچ گرم نمي‏شد، روي آتش هم كه مي‏ريختي گرم هم نمي‏شد. حبس نمي‏تواند بكند حرارت را، امساك نمي‏تواند بكند حرارت را، يبوست است كأنه ضديت دارد. پس اشياء مكلسه يابس صرفند اينها مباينت تامه دارند همه منزلشان همه طبعشان از يكديگر جدا است.

قاعده كليه كه به دست باشد انسان فكر كند مطلب را ببيند به دست مي‏آيد. پس خاك هي زور مي‏زند رو به پايين مي‏رود آتش هم زور مي‏زند رو به بالا مي‏رود، آتش را هم روي خاكستر بريزي خاكستر گرم نمي‏شود اين است كه خاكستر نبايد گرم شود. اين‏قدر هم كه مي‏بيني گرم مي‏شود به جهت اين است كه قدري هوا داخل دارد و هوا رطوبت دارد آن رطوبت گرم مي‏شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس ببينيد منزل آتش آب است واقعا پس مبدء آتش آب است آبي بايد باشد كه آن آب يك‏خورده گرم شود بخار شود همين بخار آب لطيفي است كه پايش را از زمين برداشته. فرق بخار با آب اين است كه آب از اين راه جاري مي‏شود بخار از اين راه بالا مي‏رود از بس لطيف شده ميل به بالا مي‏كند، آبها را گرمش كني همه سرابالا مي‏روند همراه آتش مي‏روند بالا. اين بخار همان آب است بالا رفته به جهت غلبه آتش. باورت نمي‏شود آتشش را بيرون بياور و سردش كن، بخار همين كه سرد شد متقاطر مي‏شود عرق مي‏شود و مي‏آيد پايين مثل ساير آبها وقتي آتش غلبه كرد بر آب آن وقت سير آب را و جريانش را از اين راه مي‏دهد و رو به بالا مي‏برد بخار مي‏شود. آتش بيشتر غلبه كرد همين بخار مي‏بيني دود مي‏شود، آتش بيشتر غلبه كرد دود درمي‏گيرد و مشتعل مي‏شود پس انسان عاقل از اينها خوب مي‏تواند استدلال كند كه هر جايي كه في الجمله لينت و نرمي و رطوبت در آنجا پيدا مي‏شود، و لو نرميش مثل نرمي موم باشد، هر جا نرمي پيدا شد لامحاله ناريت در آن هست و از بسط است. و هر جا صلابت دارد صلابت از ضد نار است آمده، از قبض آمده. اين است كه در مابين يد فاعل و مابين اين جسمي كه فاعل دستش را مي‏آرد توي اين همراه حركتش نار لابد مي‏آيد چنان‏كه حركت را بطي‏ء هم بكني باز چون حركت است يك خورده آتش در آن هست همان قدري كه نرم است همان قدر آتش در آن هست.

ديگر ملتفت باشيد بسا تعبيرات حكماي بالغ داشته باشند و مردم نفهمند اگر راهش به دستتان باشد مي‏دانيد اغراق نخواسته‏اند بگويند. پس آتش حقيقة در موم هست به قدري كه نرم است. چشم نمي‏بيند، بلي دست كه مي‏زني مي‏بيني گرم است گرمي بيشتر شد جاري مي‏شود، به همين استدلال كن كه اين آبها كه جاري است آتش توش هست. اگر بيشتر گرم شد سيرش را همراه آتش مي‏كند سرابالا مي‏رود بيشتر گرم شد دود مي‏شود. پس هم در توي دود آتش هست هم توي بخار آتش هست، هم توي مذاب، هم توي منجمد در همه اين درجات آتش هست.

آن آخر كار كه آتش شدت كرد در دود درمي‏گيرد آتش هميشه مي‏آيد توي اين شعله مي‏نشيند، جاش و عرش استوايش آن دخان است ثم استوي الي السماء و هي دخان به همين نسق ان‏شاءاللّه فكر كنيد حركت همراه دست فاعل مي‏آيد و هر حركتي حرارتي احداث مي‏كند حركت اگر سريع است نار شديد احداث مي‏كند، حركت بطي‏ء شد نارش هم كم قوت مي‏شود. فكر كنيد ان‏شاءاللّه جزء خودتان بشود. پس عرض مي‏كنم همراه حركت بطيئه نار مي‏آيد لكن چون بطؤ دارد هوا مي‏آيد پهلوش به آن واسطه حرارتش معلوم نمي‏شود. آب مي‏آيد، خاك مي‏آيد جلوي حرارت را مي‏گيرد نمي‏گذارد معلوم شود. سرعتش را طوري كني كه چيزي جلوي حركت را نگيرد آن اخدود را آن ممر را صاف كني و چنان به سرعت ببري كه تا مي‏آيد هوا داخل بشود گذشته باشد سرعت دارد مي‏گذرد و هوا هم سرعت دارد لكن سرعت او چون بيشتر است از هوا در اخدودش مادامي كه هوايي آبي خاكي داخل نشده ظاهر مي‏تواند بشود اين نهر آتش يك دفعه پيدا مي‏شود همين كه حرارت قدري بطؤ دارد هوا داخل مي‏شود هوا كه داخل شد مخلوط مي‏شود با حرارت هوا يا آب يا خاك هر كدام داخل شوند سردي دارند سردي اينها مخلوط با گرمي آن مي‏شود پس آتش گرميش محسوس نمي‏شود.

خلاصه در اينها كه فكر كنيد مي‏دانيد كه همراه هر حركتي آتش ضعيفي هست حالا پيدا نيست با چشم ديده نمي‏شود آتشي كه در موم هست و موم را نرم كرده اينها محل انكار نيست روغن وقتي آب هم شد داغتر مي‏شود ولكن باز آتشش با چشم ديده نمي‏شود اما لمس مي‏فهمد حرارت را دست نمي‏توان به آن زد. پس آتش داخل جسم مي‏شود و حالتش چنين است چون رقيق است و داخل جسم غليظ شده اجزاي جسم غليظ را متفرق مي‏كند از هم مي‏پاشد كأنه مي‏خواهد ببرد به منزل خودش منزل خودش منزل وسيعي است پس به اين جهت حجم جسم را زياد مي‏كند. پس آتش كه مستولي بر جسم شد لامحاله حجم جسم را زياد مي‏كند مبدء اين حرارت حركت است ولو چشم تميز ندهد حركت را.

همچنين ان‏شاءاللّه فكر كنيد و بدانيد سكون بر ضد اين است، سكون هم سكون قبضي كه از تسكين حاصل مي‏شود اين سكون بر خلاف حركت است، اين سكون احداث مي‏كند برودت را و برودت اثر سكون است نه سكون طبيعي كومه‏ها. آن سكون نه برودت مي‏آورد نه حرارت پس قبض آن امساكش آن اثرش برودت است تحريك اثرش حرارت است آن ابتدايي كه فاعل دست مي‏كند در هر ماده‏اي كه در آن تصرف كند لامحاله حركتي احداث مي‏شود و لامحاله از او حرارت احداث مي‏شود، سكوني احداث مي‏شود از او برودت احداث مي‏شود از اين حرارت احداث مي‏شود از او برودت، برودت از پايين رو به بالا مي‏رود حرارت از بالا رو به پايين مي‏آيد به همين نسق درجه به درجه كثرات پيدا مي‏شوند در هر درجه‏اي يك درجه پيدا مي‏شود قدري از حركت داخل او هست قدري از سكون، قدري حرارت دارد قدري برودت دارد، طبع خاصي دارد طبقه بالاترش باز قدري حرارت بيشتر دارد برودت كمتر دارد پس حركتش بيشتر است سكونش كمتر است طبقه بالاتر همين‏طور حرارت بيشتر و برودت كمتر. به همين نسق كه ان‏شاءاللّه فكر كنيد ملتفت مي‏شويد هميشه در بين تحريك دست فاعل و تحرك قابل ميان اين دو، لامحاله يك حركت فعلي و يك حركت انفعالي پيدا مي‏شود. فعل متعدي و فعل لازمي پيدا مي‏شود. پس فعل لازمي بدانيد بي‏فعل متعدي خدا خلق نكرده. چيزي خودش بسوزد و آتش نباشد نمي‏شود، پس بايد آتشي باشد و چوبي هم بگذاري در آتش در جوف چوب هم رطوبات متعلكه مثل صمغها باشد كه ريزريز ريخته شده باشد در تمام اجواف چوب پس آن رطوبات ريزريز كه صمغ متصل به هم هست حرارت كه به آن مي‏رسد خورده خورده نرم مي‏شود خورده خورده آب مي‏شود خورده خورده بخار مي‏شود خورده خورده دود مي‏شود خورده خورده در مي‏گيرد. سنگش همين‏طور است آهنش هم همين‏طور است در اين ميانه چيزي كه خيلي ضرور است ضبطش و كم ضبط شده و گمان نمي‏كنم كسي ديده باشد من خودم كه در كلمات حكما و اطبا نديده‏ام و خيلي ضرور است حفظش را كردن و حل مي‏كند مسائل مشكله را و رفته از نظر حكما اين است كه اين قبض و بسطي كه در اشياء هست حتي در عالم نفس هم كه رفته است كه تعبير آورده مي‏شود از آن كه مي‏فرمايد ديدم جوهره‏اي را كه يتلألؤ بخفق كه آن جوهر مي‏درخشيد از همين باب است ستاره‏هاي ظاهر چشمك مي‏زنند به چه قاعده ملتفت باشيد راهش را به دست بياريد. راهش راه محسوسي است اما بگيريد و از پي آن برويد نگوييد اين بديهي است و اعتنا نبايد كرد. هميشه همه جا قاعده اهل حق و استادان ماهر اين است كه مسائل ضروريه را مسائل بديهيه را مي‏گيرند و مسائل نظريه را استخراج مي‏كنند و مشكلات را حل مي‏كنند. آسان را مي‏گيرند مشكل را از توي آسان بيرون مي‏آورند و اين بابي است از علم كه دست همه كس نيست تا چيزي سرش بند نباشد پيش متعلم هر شاگردي كه مي‏خواهد تعلم كند تا چيزي را نداند و بديهيش نباشد هيچ نمي‏شود تعليمش كرد. پس انبيا كه مي‏آيند امت بايد يك‏پاره معلومات داشته باشند كه بايد آن معلومات را بگيرند از آنها تحويل خودشان كنند.

خلاصه ملتفت باشيد همين قبض و بسطي كه همه جا پيش چشمتان است در آن فكر كنيد و آن قبض و بسط را راهش را به دست بياريد. يك قلوه ذغالي را كه چشمتان مي‏بيند پيشش بنشينيد فكر كنيد، بنشيني پيش منقل آتش و تماشا كني در يك قلوه ذغال سرخ شده مي‏بيني يك دفعه همين‏طور روشن مي‏شود مي‏گيرد يك دفعه خاموش مي‏شود و تاريك مي‏شود، هي قبض مي‏شود هي بسط مي‏شود. فكر كنيد ان‏شاءاللّه در همين و راهش اين است كه آتش وقتي درگرفت در اين ذغال مادامي كه رطوبتي دارد و لو رطوبتش صمغ شده باشد، آب يخ كرده شده باشد مادامي كه صموغ هست در اجواف اين ذغال، بسا صمغش چنان سخت است كه اول وهله آب نمي‏شود و صمغها درجات دارند مثل روغنها. روغني هست كه به همين هوا نمي‏بندد، روغني هست مي‏بندد به همين هوا. صموغ هم بعضي هستند زودتر آب مي‏شوند بعضي به آن زودي آب نمي‏شوند بيشتر بايد دميد. پس در اجواف اين ذغال مادامي كه صمغي كه هست كه آن صمغ نرم شود آب شود هي بخار مي‏كند و دود مي‏شود و آتش در آن در مي‏گيرد وقتي آن صمغ بالمره برداشته شد ديگر آتش در كدام صمغ اثر كند كه آب شود كه آن بخار شود كه آن دود شود كه آتش در آن دربگيرد. اين است كه مكلس صرف ديگر روشن نمي‏شود تا مكلس نشده چون در اطراف اين و اجواف اين صموغ هست آتش هي تأثير مي‏كند در اين و هي صموغي كه در اين هست هي بخار مي‏شود و دود مي‏شود شعله مي‏شود و از جوف اين ذغال بيرون مي‏آيد يك دفعه مي‏بيني سطح روي ذغال خاكستر بست از اين طبقه مي‏رود به طبقه ديگر از روي اين طبقه كه گذشتي تمام اجزاي صمغيه قابل براي ميعان بود و آب مي‏شد بيرون مي‏آمد حالا ديگر نيست در جوفش صمغي كه آب شود و بخار شود و دود شود و شعله شود اين است كه مي‏بيني آتش كم شد. حالا در همين بينها كه خاكستري تازه بخواهد جمع شود روي آتش در اين بينها گاهي خيال مي‏كني مي‏جنبد اين آتش كأنه حركت مي‏كند. خود خاكستر مي‏بيني يك دفعه روشن مي‏شود يك دفعه خاموش مي‏شود آتش كه خيلي شد آن وقت روشن مي‏شود وقتي خاكستر مي‏جنبد روي آن خاموش مي‏شود خاكستر كه تازه روي ذغال سرخ شده مي‏نشيند مادام كه كم نشده رطوبات صمغيه از خلل و فرج اين ذغال آن دودهايي كه مي‏آيد بيرون ناريت هم همراه اين دود مي‏آيد بيرون اين رفت بالا خاكستر صرف مي‏ماند باز پشت سر اين از جوف ذغال رطوبات آب مي‏شود باز بخار مي‏كند و دود مي‏شود و در مي‏گيرد و آتش پيدا مي‏شود. باز رطوبتي ديگر از جوف اين بيرون مي‏آيد هي بخار مي‏شود و دود مي‏شود و هي شعله مي‏شود تا دود است تاريك است وقتي در گرفت روشن مي‏شود. ملتفت باشيد در دود هم رطوبت هست در جاهاي واضح كه عرض مي‏كنم به جاهاي مخفي پي خواهيد برد. اگر شك داشته باشيد در رطوبت دود، اين دودهاي ظاهري كه محسوس است كه تر است و چرب است. بسا دودي كه به دست كه رسيد مي‏بيني تر شد دست اگر چه هر دودي دست را تر نمي‏كند لكن دود تر هست.  حتي اينكه مي‏خواهم عرض كنم اگر ملتفت باشيد در توي شكم شعله تري هست دليلش را مي‏خواهي فكر كن همين كه از جوف اين ذغال آتش بيرون مي‏آيد بدان همراه آب بيرون مي‏آيد. آبي است بخار شده و در گرفته و روشن و آن به جوف خاكسترهايي كه روي ذغال است مي‏رسد آنها را روشن مي‏كند مي‏بيني خاكستر هم روشن شد آن شعله كه بيرون رفت چون خاكستر خودش از جوف في نفسه ندارد روشنايي خاموش مي‏شود، باز شعله ديگر بيرون مي‏آيد در بين اين دو حالت خفقان پيدا مي‏شود قبض و بسط پيدا مي‏شود. اگر اين راهش به دستتان آمد معني جذب و دفع را خواهيد دانست يعني چه، يعني دفع مي‏كند نار از خودش خاكها و خاكسترها را بيرون مي‏كند چرا كه به كارش نمي‏آيد. آتش به كارش مي‏آيد آبي كه بخار شود، بخاري كه دود شود در خاك هيچ تأثير نمي‏تواند بكند. پس خاكها و دودها و اجزاي يابسه مكلس را از خود البته بايد دور كرد اين لازمه طبيعتش افتاده كه همين كه چيز نامناسب توش پيدا مي‏شود نمي‏گذارد آنجا بماند مي‏زند آن را از خود دور مي‏كند اين است كه همراه هر جذبي دفع افتاده. پس اجزاي يابسه هست كه به كار نار نمي‏آيد آنها را هي دفعش مي‏كند و در خارج عالم خود آنها را مي‏ريزد آنچه به كارش نمي‏آيد هي دفع مي‏كند از خود و هي جذب مي‏كند رطوبتي را چون رطوبت پائين‏تر است اول آن را آب مي‏كند و بخار مي‏كند و دود مي‏كند و دفع مي‏كند مادام كه در جوف چوبها در ذغالها در آبها در هر جايي مادامي كه رطوبت هست رطوبت قابل است كه بخار شود و بخار دود شود و در دود آتش در بگيرد پس با رطوبت آتش مي‏تواند زيست كند در آن وقتي كه رطوبات بالمره تمام شد مكلس مي‏شود و خاكستر صرف مي‏ماند، آنها است كه دافعه دفعش كرده است. پس همراه هر جذبي دفعي است همراه هر دفعي جذبي است اين است كه هر ناريتي كه غالب مي‏شود بر جايي بر چيزي كأنه آنجا را نار دارد مي‏جنباند و حركتي پيدا مي‏كند در آنجا.

خلاصه حالا ديگر خسته شده‏ام، عرض مي‏كنم همين سر است كه وقتي حيات در گرفت در روح بخاري هي خفقان پيدا مي‏كند. همين سر است كه بايد نفس كشيد حيوان بايد لامحاله نفس بكشد و سبب اينكه سوراخ بيني بايد به هم نباشد و باز باشد براي همين است كه از آنجا نفس بكشد حيوان بايد نفس بكشد. بعضي حيوانات در آب بايد نفس بكشند مثل ماهي. خلاصه همين كه نفس بيرون مي‏آيد اجزاي يابسه مكلسه كه توي آن خون بود و قابل از براي اذابه شدن و بخار شدن نيست مي‏زند از راه نفس بيرونش مي‏كند خود آن خون خون معطري است. اصل نفس كه بيرون مي‏آيد خوشبو است لكن خونش كه گنديده بيرون مي‏آيد متعفن مي‏شود، نفس باد خارجي نيست، اين نفس كه مي‏رود در جوف اجزاي يابسه‏اي كه به كار نمي‏آيد و قابل براي روح نيست اينها را روح مي‏زند دفعش مي‏كند. مثل همين آتش كه خاكستر را دفع مي‏كند اين است كه خاكسترها هي روي ذغال را مي‏گيرد مغزش خاكستر نمي‏گيرد مغزش آتش است به جهت آنكه مغزش رطوبات هست هي بخار مي‏شود از اطراف بيرون مي‏آيد. اين است كه خاكستر از اطراف دورش را مي‏گيرد به همين‏طور روح بخاري در جوف بدن خودش در گرفته به آتش غيبي و همين آتشها هم از غيب آمده حالا كه از عالم غيب آمده آن حياتي هم كه در آن درمي‏گيرد از غيب آمده اجزاي يابسه‏اي كه در اين بخار هست هي از اطرافش خاكستر مي‏شود و مي‏ريزد حالا آنها جايي مي‏خواهد بريزد پس صانع تدبير كرده كه آنها همراه نفس بيرون آيد كه به بدن نريزد كه بدن را ناخوش كند.

خلاصه مطلب اين بود كه همين كه غيبي به شهاده تعلق گرفت هي غيب از خارج طرف ماده سرازير مي‏شود ماده هم سرابالا مي‏رود رو به غيب. دو حركت پيدا مي‏شود. يك حركت از مبدء مي‏آيد يك حركت از منتهي. حركت مبدئيش بسط است حركت منتهائيش قبض است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

6بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس چهارم يكشنبه 24 ذي القعدة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

از طورهايي كه سخن كشيد ان‏شاءاللّه ملتفت شديد اگر فراموش نكنيد سركلاف را تا آخر كلاف دستتان مي‏آيد، بدء را انسان گم نكند مي‏رود تا عود. كسي بخواهد حكيم شود سر كلاف به دست بيارد محال است سركلاف به دست نيايد و چيزي به دست بيايد، هيچ چيز معلوم نمي‏شود. سر كلاف آن كلياتي است كه فرموده‏اند خصوص كسي كه توي كار باشد و حكيم هم تصريح كند كه اين كلي است. ابتدايش مصادرات هم به نظر مي‏آيد بيايد كم‏كم معلوم مي‏شود.

پس عرض مي‏كنم اول كاري كه هر صانعي مي‏كند اين است كه فعلش را تعلق مي‏دهد به قابل و اين نسبت ميانه فاعل و قابل افتاده، همين قاعده كليه است كه جايي كه كثرتي نيست يك وجود است و ماسواش هيچ نيست، ديگر فاعل و قابل و اسمهاي عديده نيست، عقايد نيست، اعمال نيست، اختلاف نيست، ايتلاف نيست، هيچ نيست. پس صانع اول كاري كه مي‏كند اين است كه فعل خود را تعلق مي‏دهد به قابلي.

ملتفت باشيد كه اين سر كلاف است دست مي‏دهم و همين كه بنا شد صانعي در تمام اين كومه‏ها تصرف كند و از خارج اين كومه‏ها تصرف كند در محدب خلق دست مي‏كند و تمام خلق توي چنگش مي‏آيد. وقتي فشار مي‏دهد آنجايي كه متصل به دست است متصل به فعل هست فشار را اول آنجاش مي‏دهد بعد به طبقه ديگر كه زير آن محدب است، بعد به طبقه زيري و بعد زيرتري تا مي‏آيد به منتهي‏اليه بسطش به اين ترتيب مي‏شود كه بعضي از بعضي جاها خبر دارند بعضي خبر ندارند. بعضي از مبدء آمده‏اند بعضي از مبدء نيامده‏اند، اين حرف جاش اينجا است. پس عالم غيبي كه هست همراه فشار او زور مي‏زند بيايد به شهاده و درجه‏اي كه متصل است به شهاده او زودتر مي‏آيد، اول آن مي‏آيد بعد آني كه يك درجه دورتر است از شهاده و بالاتر است مي‏آيد. پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است از اين بيانات پيش پا افتاده معلوم مي‏شود هر چيزي نزديكتر به جايي است وقتي بنا شد بيرون آيد اول او بيرون مي‏آيد. پس اول چيزي كه اينجا پيدا مي‏شود يك گرمي و يك سردي و تري و خشكي است، بعد اين گرمي و سردي و تري و خشكي در هم فعل و انفعال مي‏كنند چيزي ساخته مي‏شود مثل آجري سنگي جمادات ساخته مي‏شوند. ديگر بعد اينها فعلي مي‏كنند انفعالي مي‏كنند در يكديگر. پس بعد از جمادات گياه سبز مي‏شود معلوم مي‏شود گياه آن عقب‏ترها نشسته كه بعد مي‏آيد. مي‏بينيد اطفال در شكم مادرها اول نباتيت دارند ريشه دارند سري دارند شاخي دارند، تعجب است جميع اعضا و جوارحي كه بعد به كار مي‏آيد تمامش در شكم ساخته مي‏شود و هنوز هيچ روحي نيست و بعد روح مي‏آيد تعلق مي‏گيرد. پس اين روح پس‏تر اينها نشسته بود كه بعد بيرون آمد. و همچنين باز اين حيات مي‏آيد و شخص زنده است مثل حيوانات و كرمها اما اين كرم خيالي داشته باشد، ماضي و مستقبل بداند، معاني سرش بشود نمي‏شود، اين چيزها را ندارد اينها را سرش نمي‏شود. اين چشم و گوش دارد اما ديگر از اين ديدن و شنيدن استنباطات نمي‏تواند بكند، الاغ نمي‏تواند از چشم و گوش استنباطات كند، پس حيوانيت پيش مي‏آيد اما حيوانات معاني سرشان نمي‏شود، محبت نمي‏فهمند يعني چه، عداوت نمي‏فهمند يعني چه مگر محبتها و عداوتهاي طبيعي كه از روي شعور نيست. پس حيات مي‏آيد و مدتي مديد براي اين شخصي كه حي است كأنه خيال نيست بعد خيال مي‏آيد ديگر مدتي مديد خيال مي‏آيد و واهمه كأنه نيست تا بعد از مدتي مديد واهمه مي‏آيد. خيالات آن است كه تصور مي‏كنند آن سرخ است آن زرد است آن كوتاه است آن بلند است آن شيرين است آن تلخ است، اينها را خيال مي‏تواند بفهمد. بچه خيال اينها را مي‏تواند بكند و بسا اين بچه ترس نمي‏فهمد يعني چه، بسا محبت نداند يعني چه، تا مدتها نمي‏فهمد اينها را تا خورده خورده كم‏كم دست به سرش كه مي‏كشي مي‏فهمد اين حركت حركت الفتي است، خورده خورده اگر دست را تند زدي مي‏فهمد اعراض است. مدتها طفل را چه بزني چه نازش كني مثل هم است، يك وقتي كه ترقي كرد آن وقت دست را به ناز بمالي محبت مي‏فهمد دست را تند بر سرش و صورتش زدي مي‏فهمد غضب به او كرده‏اي ولكن غضب سرخ نيست زرد نيست تلخ نيست شيرين[4] نيست كه خيال بفهمد و همچنين است نتايج گرفتن‏ها. ان‏شاءاللّه درست كه فكر كنيد مي‏دانيد بسياري از مردم اين‏جور اكتسابات را مي‏توانند بكنند. اين‏جور تصورات را مي‏توانند بكنند لكن نتايج نمي‏توانند بگيرند و عرض مي‏كنم اين هم پستايي است از علم كه در هر علمي مقدمات در پيش تمام طوايف هست وقتي مي‏خواهند اتمام حجت كنند اول مشعر مي‏دهند به واسطه مشعر يك‏پاره چيزها خودشان مي‏فهمند آن وقت انبيا و اوليا و معلمين كه مي‏آيند آني كه در دست مردم است همان را به آنها مي‏گويند مي‏نشانند آنها را و مي‏گويند ايني كه در دستت است و مسلمي خودت است اين كليت دارد اين را ياد مي‏گيرد اين جزئيت دارد اين را ياد مي‏گيرد، اين صغري است اين كبري است اينها را كه با هم ضم مي‏كني نتيجه مي‏گيري نتيجه‏اش اين مي‏شود. باز اين نتيجه كه پيشش بديهي شد مي‏گويي اين كلي است جزئي ديگر به اينها ضم مي‏كني نتيجه ديگري مي‏گيري از ميانه اين نتيجه و اين صغري و كبري و هكذا.

خلاصه مي‏بينيد الفاظ عموم دارد بيست و هشت حرف پيش همه كس هست اما همه كس عالم نمي‏تواند بشود. مقدمات پيش همه كس هست اما همه كس حكيم نمي‏توانند بشوند، نتايج را به طور دقت نمي‏توانند بگيرند. به همين نسق ان‏شاءاللّه دقت كنيد عرض مي‏كنم علم نتيجه‏گيري بالاي خيالات نشسته. پس عالم خيالات عالمي است كه انسان قدري كه ترقي كرد تصور مي‏كند يك‏پاره چيزها را يادش مي‏آيد ديروز چه شد پريروز كي چه گفت، چه كرد، اما اينها را به هم بزني و يك معني‏اي يك نتيجه‏اي بگيري بسا مدتها بگذرد و نتواني. اين قوه فكريه كه تصديق مي‏كند اگر نفي مي‏كني مي‏فهمد اثبات مي‏كني مي‏فهمد. اين قوه توي درازي و پهني و سرخي و زردي نيست. پس انسان صورت گوسفندي را تصور مي‏كند مي‏بيند پيش مي‏رود و تصور مي‏كند گرگي را كه از عقب آن مي‏دود، اين قوه توي درازي و پهني و سرخي و زردي نيست. پس انسان صورت گوسفندي را تصور مي‏كند مي‏بيند مي‏رود و تصور مي‏كند گرگي را كه از عقب آن مي‏دود، صورت گرگ طول و عرض و عمق دارد صورت گوسفند هم طول و عرض و عمق دارد اما اين حريص است در گرفتن گوسفند و گوسفند ترس دارد از اين، اين را خيال نمي‏تواند تصور كند چرا كه حرص دراز نيست حرص طول و عرض و عمق نيست كه خيال بفهمد عالم خيال عالم اين‏جور صورتها است و عالم فكر و عالم واهمه اصلش از مريخ است قوه فكريه كه تصديق مي‏كند نفي و اثبات را، قوه واهمه قوه‏اي است كه بعد از خيال بايد پيدا شود عالمش بالاتر است از خيال و همچنين انسان كتاب برمي‏دارد مطالعه مي‏كند نحو مي‏فهمد نحو نه هيئتش مثل گرمي است نه مثل سردي نه مثل سرخي نه مثل زردي يك جوري است كه علم نحو را مي‏فهمد انسان چه جور علمي است؟ اين ديگر مقامي است بالاتر از اين خيالات. خيالات صورتها را تصوير مي‏كرد بالاتر از خيال واهمه است بالاتر از واهمه قوه‏اي است نتيجه مي‏گيرد، اين قوه‏اي است كه علمها را از هم تميز مي‏دهد. علم نحو چه جور است، علم صرف چه جور است، علم حكمت چه جور است، علم فقه چه جور است، اين قوه بالاتر نشسته از قوه واهمه بعد از واهمه آمد مترتبا واقع شده‏اند.

باري اينها را نمي‏خواستم شرح كنم محض نمونه عرض مي‏كنم. انسان نوعا مي‏تواند تميز بدهد وقتي سر كلاف دستش آمد مي‏فهمد هر چه پيشتر آمده پايين بوده هر چه بعد آمده بالاتر بوده خودش هم اهل كار است مي‏فهمد كه هر چه را پيشتر راه برده وجودش پايين‏تر بوده هر چه بعد فهميده پيش بوده وجودش. پس مرتبه‏اش بالاتر بوده.

باري شرح اينها را نمي‏خواهم بكنم مگر محض نمونه سر كلاف را سعي مي‏كنم كه دستتان بيايد. پس عرض مي‏كنم سر كلاف ابتداي ابتداش حركت فاعل است و ببينيد كه فاعل مي‏گويد، نمي‏گويم چيزي كه غير ندارد وقتي افتادم توي آن حرفها كه وجود در همه جا هست مي‏گويم وجود غير ندارد، حال مي‏گويم فاعل، مي‏گويم اشياء صانعي دارند قادر علي كل شي‏ء ان لم‏يقدر علي كل شي‏ء پس يعجز صانعي است عالم بكل شي‏ء و هيچ جهل براش نيست ابدا اين صانع حكيم است يكسر مويي بايد خلاف حكمت نكند. چيزي جايي باشد خودش بهتر از همه مي‏داند چنان حكمت به كار برده و هر چيزي را سرجاي خود گذارده كه هنوز واللّه حكمتش را درست تصور نمي‏توانند بكنند كه چقدر حكيم است از حوصله بشر بيرون است، از حوصله عقلا بيرون است هر چه عاقلترند واللّه متحيرترند. فكر كنيد مثل پيغمبري عرض مي‏كند رب زدني فيك تحيرا خوب تحيري است انسان هي سعي مي‏كند مي‏فهمد چيزي را كه خدا جاي خوبي را براش قرار داده چشم را قرار داده جاش بالا باشد، بالاي آن ابرو باشد، اينجا طاق داشته باشد كه تاريك شود، مژگان براش قرار داده كه روشنايي چشم را نزند. هي فكر مي‏كني و حكمتها مي‏فهمي مي‏داني خيلي خوب سرجاش واقع شده باز خورده خورده فكر مي‏كني مي‏بيني اينها هيچ نبود حكمتهاي ديگر مي‏فهمي صانعي كه كل اشياء را ساخته اين را مي‏فهمي كه اشياء خودشان موجد خودشان نيستند اين چيزي نيست كه انسان بگويد نمي‏فهمم، آدم عاقل مي‏فهمد كه اين اطفال خودشان خودشان را نساخته‏اند پدرشان هم آنها را نساخته مادرشان هم آنها را نساخته. خيلي پدرها آرزو مي‏كنند كه اولاد داشته باشند نمي‏توانند، بچه سرش درد مي‏گيرد نه پدرش مي‏تواند علاج كند نه مادرش مي‏تواند علاج كند نه طبيب، معلوم است داخل بديهيات است اينها خودشان خودشان را نساخته‏اند حالا كه ساخته شده‏اند پس يك كسي اينها را ساخته پس صانعي دارند اگر چه صانع را نمي‏بينيم و ديده نشود و بايد صانع را نديد. وقتي انسان عاقل باشد مي‏داند اين گل نمي‏تواند خودش به صورت كاسه و كوزه در بيايد و حالا هم كه مي‏بيند كاسه و كوزه‏ها ساخته شده خصوص كاسه‏اي كه خيلي كارها از او بيايد كوزه‏اي كه خيلي كارها از او بيايد مي‏فهمد با علم و تدبير ساخته شده. وقتي كاسه و كوزه را انسان ديد و فاخورش را نديد انسان عاقل شك نمي‏كند كه اين كاسه و كوزه‏ها را فاخوري ساخته. ديگر آن فاخور يا جن بوده يا ملك بوده يا جايي رفته يا سفر كرده يا همين جا است و من نمي‏بينمش. در ايني كه اينها خودشان خود را نساخته‏اند الان هم هستند شكي نيست. همين دليل واضحي است كه اينها صانعي دارند كه اينها را ساخته. حالا اينها را دليل موعظه مي‏گويند كه خود صانع را نمي‏بيني صنعت او را كه مي‏بيني شك نمي‏كني كه اين صنعت لامحاله صانعي دارد و همه انبيا همه اوليا همين‏جور استدلال براي امت خود و براي تابعين خود مي‏كرده‏اند. آن شخص طبيب هليله‏اي به دستش بود و حضرت صادق با او صحبت مي‏داشتند فرمودند لعبه‏اي را ديده‏اي كه افتاده باشد جايي چوبي مغزش باشد قدري كهنه و سريش بر آن ماليده باشند دورش پيچيده باشند ريسمانها بر آن بسته شده باشد، عرض كرد بلي. فرمودند همچو لعبه‏اي را ببيني گوشه‏اي افتاده آيا شك مي‏كني كه چوبها خودش رفته توي اين و اين كهنه‏ها دور چوب خودش پيچيده شده اين ريسمانها دور آنها پيچيده شده؟ يا مي‏گويي يك كسي برداشته اين را ساخته؟ يك دختري زني بچه‏اي اين را ساخته؟ گفت بلاشك همچو چيزي ببينم و صانعش را نبينم شك نمي‏كنم كه اين صانعي داشته. فرمودند پس چرا غافل مي‏شوي از خودت؟ اين بدن خودت مغزش چوبها دارد كه آن استخوانهاي محكم باشد فرمودند مي‏بيني روش گوشتها پيچيده مثل آن كهنه‏ها، ريسمان اعصاب دور آنها پيچيده شده، آيا اينها خودش همچو شده، صانعي ندارد؟ مردكه قدري فكر كرد گفت راست مي‏گويي و از همين ديگر بنا كرد فكر كردن و ايمان آورد. اينها دليل موعظه است و هنوز درست به دستتان نيامده مگر توي همينها كه عرض مي‏كنم اگر فكر كنيد به دستتان مي‏آيد.

دليلهاي موعظه را كه ذكر مي‏كنند مي‏گويند آن راهي كه يقين است بگير آن راهي كه نمي‏داني فعل و ترك آن كدام ترجيح دارد آن را ترك كن. و بدانيد اينها پوست كنده‏اش نيست، همين كه انسان چيزي را خودش را بعينه ملاحظه و مشاهده نمي‏كند، خود او را نمي‏بيند كارش را مي‏بيند، خطي را مي‏بيند استدلال مي‏كند كه اين كاتب دستش و سليقه‏اش مستقيم بوده كه نوشته اما مؤمن بوده يا كافر، دراز بوده يا كوتاه، خوشگل بوده يا بدگل، اينهاش را نمي‏شود فهميد به خلاف دليل حكمت كه تمام آنچه او دارد از رنگش شكلش كوتاهيش بلنديش سفيديش سياهيش همه را مي‏نماياند مثل اين‏كه قيام زيد نماينده زيد است اسم او است صفت او است نبي اوست ظهور اوست. انسان وقتي نگاه مي‏كند به قائم اگر رنگش سياه است مي‏گويد رنگ زيد سياه است اگر رنگش سفيد است مي‏گويد رنگ زيد سفيد است اگر چيزفهم است، زيد چيزفهم است، كندفهم است، زيد كندفهم است قدش قد او است چشمش چشم او است، فعينك عيناها و جيدك جيدها. حكمت اين است پس قائم مي‏ايستد مي‏گويد هر كه مي‏خواهد زيد را ببيند منم ظهور زيد، آمده‏ام پيش شما اگر شنيده‏ايد زيد چشم دارد اين چشم مرا ببين چشم زيد را ديده‏اي، اگر زيد قدي دارد اين قد مرا ببين قد زيد را ديده‏اي، زيد نشستني دارد همين‏طور كه من مي‏نشينم مي‏نشيند بعينه، كأنه هم نيست همان نشستن او اين است. پس اثر مشابه صفت مؤثر است مي‏نماياند مؤثر را و تمام صفات ذاتيه مؤثر محفوظ است در اثر هيچ چيزش را در جايي نمي‏گذارد كه در اثرش نگذارد به خلاف اينكه كسي نوشته خطي را و خطش به دستتان آمده بلي از خطش مي‏توان استدلال كرد كه خطاط خوبي يا بدي بوده مي‏فهميد، لكن قدش چطور بوده شكلش چطور بوده، نمي‏توانم از خط پي ببرم اگر خودش را ديدم مي‏دانم چطور است از خط بخواهم بدانم رنگش چطور است نمي‏دانم به جهتي كه يك پهلوش را داده كه همان خط او باشد و اينها نمونه است و هنوز نمي‏دانيد نتيجه اينها را از اينجا ديگر ملتفت باشيد كه هر عالمي كه يك جور تصرفش در عالمي ديگر آمده و باقي تصرفاتش در آن عالم نيامده اين عالم با آن عالم اثر و مؤثر نيستند. پس اگر كسي چيزي نوشته خطش پيدا است و مي‏تواني بفهمي خوش‏خط بوده يا بدخط، ديگر خودش را بخواهي پيدا كني بايد بروي منزل خودش اين است كه عرض مي‏كنم تعدد را ـ همين تعددهاي ظاهري آثار ـ منافي وحدت مؤثر نيست. خود زيد آن كسي است كه مي‏نشيند حالا اين نشسته غير از ايستاده است ايستاده غير از نشسته است و زيد زيد است و زيد به كلش قائم است چنان‏كه به كلش قاعد است. وقتي قائم است هيچ غير از زيد جاي ديگري نيست ايستاده وقتي هم مي‏نشيند غير از زيد ننشسته او به عكس قائم است به كلش قاعد است اگر چنين است پس قائم چرا غير از قاعد است؟ و حال آنكه زيد خودش غير خودش نيست و حال آنكه زيد به كلش قائم است قائم غير از قاعد است و زيد غير خودش نيست. آن آخرش هم مي‏بيني داخل بديهيات شد. پس زيدي كه مي‏نشيند و برمي‏خيزد در غيب نشسته و مردم غافلند از اينكه در غيب نشسته اين بدن را راست نگاه مي‏دارد اين بدن ظاهري عصايي است در دست زيد. پس هم مي‏نشيند هم مي‏ايستد اين را راست نگاه مي‏دارد مي‏گويند ايستاد به اين شكل مي‏كنند مي‏گويند نشست. حالا وقتي ايستاده اجزاي بدن را بر هيئت خاصي روي هم روي هم گذارده وقتي نشسته اجزاي اين بدن را بر هيئتي ديگر روي هم روي هم گذارده از اين جهت قيام و قعود منفصل از يكديگرند و تا عالمي نباشد كه مراياي مختلفه درست نكند در زير شاخص واحد صورتها متعدد نمي‏شود و هكذا اسماء اللّه پيش خدا كه هستند تمامشان مثل تمامند. پيش خدا كه رفتي خداوند عالم به كلش عليم است به كلش قدير است به كلش حكيم است و هكذا باقي صفات ذاتي يا صفت فعل را هم بياريد بگوييد به كلش خالق است به كلش رازق است و هكذا لكن وقتي تنزل مي‏كند يك جايي بسا قدرتش پيدا نيست علمش پيدا است. پيش فيل كه رفتي اينجا قدرتش پيدا شده علمش پيدا نشده پيش آدم بسيار ضعيفي كه بروي كه عالم باشد اينجا قدرتش پيدا نشده علمش پيدا شده، يك پهلوش را به آن داده يك پهلوش را به اين داده به جهتي كه عالمي ديگر بسا پيدا مي‏شود علمش زيادتر است از اين، هر كه را به قدر قابليت و به قدري كه مستحق است مي‏دهد. يكي را فقر داده يكي را غنا داده، او به كلش غني است او به كلش عالم است او به كلش قادر است.

دقت كنيد با بصيرت باشيد ان‏شاءاللّه من از بس صدمه خورده‏ام از حرفهاي فقاهتي در حكمت اين همه اصرار دارم الفاظ حكمتي را گرفتند كساني كه خلقتشان خلقت فقهي بود و خيال كردند حكيم شده‏اند. الفاظ را گفتند و خيال كردند حكمت است چيزي كه براشان ثمر كرد همان كفر و زندقه بود. شما ان‏شاءاللّه فكر كنيد ببينيد اين صانع كه به كلش عليم است آثار او به كلش عليم است صانع كه به كلش قدير است آثار او به كلش قدير است. هر مؤثري صفات ذاتيه‏اش محفوظ در ضمن جميع آثارش بايد باشد و اسماء خودش در پيش خودش متعدد هم نيستند. پس علم با قدرت مزاحمت ندارد كه بخواهد جدا بنشيند، حكمت با اين دو مزاحمت ندارد، پس حكمت با علم و قدرت همه با هم سازگاري دارند مثل اينكه رنگ با جسم مزاحمت ندارد كه او كه بيايد اين بايد برود. بلي جسمي با جسمي مزاحمت دارد اگر جسمي باشد كه جسمي ديگر بيايد، اين بايد برخيزد تا او بيايد اما جسمي باشد و رنگي بيايد روي آن جسم، رنگ مزاحمت ندارد با جسم. همچنين مي‏شود رنگ را برداشت و جاي جسم وسيعتر نشود، همين‏طور طعم مزاحمت با جسم ندارد در جميع اعماق جسم فرو رفته هم طعم هم رنگ هم وزن هم بو، مي‏بيني در يك جسم اشياء عديده فرو مي‏رود به طوري كه هيچ يك نه مزاحم يكديگر مي‏شوند نه مزاحم جسم وقتي هم بر مي‏خيزد جاي جسم وسيع نمي‏شود اين است كه مي‏گويم از عالم ديگر آمده‏اند عالم جسم همه‏اش عالم تزاحم است اما جسمي و لو هر چه لطيف باشد و جسمي ديگر هر چه كثيف باشد جسمي را روي جسمي بريزي زياد مي‏شود. يك ارزن بر كوهي بگذاري به قدر يك ارزن زياد مي‏شود، يك قطره آب را در درياي محيط بريزي به قدر يك قطره زياد مي‏شود، يك قطره را برداري به قدر سر سوزني بزني و ببري و بياري همان‏قدر كم مي‏شود نهايت چشمت نبيند كه كم شده لكن عقلت حكم مي‏كند كه به قدر يك سر سوزن كم شد. اجزاي اين جسم تمامش مزاحم با تمام هستند چرا كه همه اينها صاحب طول و عرض و عمقند و همه در فضايي واقعند. معلوم است فضا را كه يكي گرفت آن يكي ديگر را از آن فضا بيرون مي‏كند، برادرش را جا نمي‏دهد وقتي برخاست برادرش مي‏نشيند لكن عالم غيب با شهاده[5] اين‏جور نيستند غيب مي‏آيد فرو مي‏رود در جسم و هيچ جاش تنگ نمي‏شود وقتي هم بنا شد بيرون روند جسم هيچ جاش وسيع نمي‏شود.

خلاصه ملتفت باشيد ابتداي صنعت كه صانع مي‏كند آن صانعي كه غير از او صانعي نيست، صانعي كه عالم بكل شي‏ء دانا به جمله اشياء و لايجهل شي‏ء، توي اين ملك مي‏خواهي خدا پيدا كني پيدا نمي‏شود يك كسي را پيدا كن كه هر چه را بپرسي هيچ مجهول نداشته باشد مثلاً بپرس فلان سنگ كه در سر فلان كوه گذارده چه وزن دارد، نمي‏تواني پيدا كني كسي را كه بداند به جز خداي صانع كه مي‏داند كه هر سنگي در سر هر كوهي رنگش چيست شكلش چيست وزنش چقدر است بزرگيش كوچكيش چطور است وسطش چطور است، تمام را مي‏داند. لكن در ميان خلق يك كسي را بخواهي پيدا كني كه همه را بداند و هيچ چيز مجهولش نباشد محال است، در خلق همچو كسي محال است چرا كه اوست كه عالم بكل شي‏ء است و قادر علي كل شي‏ء است اوست حكيم علي الاطلاق اوست كه هر چه مي‏خواهد مي‏داني شده اوست كه هر چه نخواسته مي‏داني نشده پس اوست قادر بر هر چيزي و قدرتش بي‏نهايت است و عالم بر هر چيزي است حكيم است نهايت حكمتش را حكما مي‏يابند. يك‏پاره جاهاش را مي‏فهميم كه سر خوب جايي گذارده شده اگر از اينجا پائين‏تر گذارده شده بود پا روش مي‏گذاردند دهانش خورد مي‏شد. مي‏فهميم پا خوب جايي گذارده شده پس اين خداي صانع عالم بكل شي‏ء است قادر علي كل شي‏ء است حكيم علي الاطلاق است و هكذا تمام اسماء آنجا كه مي‏رود تمام اسماء پيشش حاضرند و هيچ بار هيچ وقت يك اسم كوچكي نبوده كه نداشته باشد آن را و بعد اكتساب كند و اين است آن اسم مكنون مخزون، ديگر فكر كنيد كه اينها به كار عالمتان هم مي‏آيد به كار عوامتان هم مي‏آيد اين است آن اسم مكنون مخزوني كه لايجاوزهن بر و لافاجر همه جا هست بعضي خيال مي‏كنند اسم مكنون مخزون بايد اينجا باشد چنين نيست. او از بس فرو رفته در اشياء جايي نيست كه او نباشد و مزاحم چيزي هم نيست. ديگر عدم مزاحمتش را هم فكر كنيد بعضي مثلها مي‏زنند حكما در آنها فكر كنيد پس او هيچ مزاحمت با خلق ندارد. او پهلوي خلق مي‏آيد مي‏نشيند جاي خلق را تنگ نمي‏كند اگر اعراض كند از خلق جاي خلق وسيع نمي‏شود و اعراض مي‏كند و مي‏گرداند روش را از خلق و گاهي خذلان مي‏كند و مي‏گويد حالا كه اصرار كردم و بيان كردم و شرح كردم حالا ديگر نمي‏گيري باكم نيست در هر وادي كه هلاك شوي. پس تا دارد موعظه مي‏كند نصيحت مي‏كند. ضرب مي‏زند مي‏خواهد بكشد ببرد پيش خودش وقتي مأيوس شد ولت مي‏كند مي‏گويد هر دركي مي‏خواهي برو پس اعراض مي‏كند. همان طوري كه تو توجه به او مي‏كني او توجه به تو مي‏كند هر وقت تو اعراض از او مي‏كني او هم توجه به تو ندارد، هر وقت رو به خدا مي‏روي اگر ملتفت بشوي خواهي يافت كه خدا رو به تو كرده كه تو رو به او كرده‏اي، اگر او اعراض داشت از تو تو را چنان كسل مي‏كرد كه نمي‏توانستي تو رو به خدا كني. اينها را داشته باشي مي‏داني يك‏پاره فقرات دعاها مراد چه چيز است. عرض مي‏كني كه خدايا هر چه مهيا مي‏شوم براي عبادت القيت علي نعاسا و كسالت مرا مي‏گيرد همين حالتها است ملتفت باشيد مادام كه ياد خدا مي‏كني بدان خدا اول ياد كرده كه تو ياد او كرده‏اي وقتي گريه مي‏كني پيش او بدان اول خدا تو را خاضع كرده پس بر خضوعت خشوعت توجهت مي‏افزايد، وقتي مي‏بيني هي بر خضوعت مي‏افزايد باز برو پيش خدا بگو به اسم تو تو را مي‏خوانم بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه رب العالمين به اسم تو تو را مي‏خوانم وقتي دقت مي‏كني هر چه هست همه را او داده پس به او كار مي‏كني بي او نمي‏كني، به او مي‏خوري، به او مي‏آشامي اين است كه مي‏فرمايد هر كار مي‏كني بسم اللّه بگو كل امر ذي بال لم‏يبدء ببسم اللّه فهو ابتر هر گوشتي را مي‏خواهي حلال باشد به اسم خدا بايد سرش را ببري اگر به اسم خدا سرش را ببري حلال مي‏شود بلكه در شكار اگر سگ سرش را بكند وقتي سگ مي‏رود بسم اللّه بگويي حلال مي‏شود اگر بسم اللّه نگويي حرام مي‏شود. باري برويم بر سر مطلب و اصل مطلب اين بود كه صانع اول دستي كه مي‏كند فكر كنيد صانع غير مصنوع است، صانع صدق بر مصنوع نمي‏كند پس آن خرافاتي كه پيشترها خيال مي‏كردي كه وجود صدق بر همه مي‏كند. بدان خرافات است محض همين كه چيزي بر چيزي صدق كرد آن را صانع اسمش مگذار غلط است حكمت را از اهل حكمت ياد بگيريد مي‏فرمايند الخبز اسم للمأكول حكمت مي‏خواهند فرمايش كنند، مي‏فرمايند نان آن است كه مي‏خوري همچنين مي‏فرمايند كه الماء اسم للمشروب آني كه مي‏آشامي رفع تشنگي مي‏كند اين آب است. ثوب اسم است براي آن چيزي كه مي‏پوشي و از سرما تو را حفظ مي‏كند و هكذا طويل اسم للطويل[6] عريض اسم للعريض[7] رنگ اسم است براي چيزي كه رنگ دارد. به همين نسق عاجز يعني چه؟ يعني عاجز. قادر يعني چه؟ يعني قادر. حتي اينها در علم خود علم خودشان مال خودشان نيست مملوك خودشان نيست هر قدر او خواسته دارند هر قدر نخواسته ندارند لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بماشاء اينها جهالند اوست عالم، اينها عاجزند اوست قادر، اينها سفهايند اوست حكيم، اوست همه كاره اينها هيچ كاره‏اند. فكر كنيد به دليل حكمت قهقري كه برمي‏گردي خواهي يافت كه اينها لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و لاهيچ چيز و لاحول و لاقوة الا باللّه هيچ حولي و هيچ قوه‏اي براي احدي نيست آني كه همه حول و همه قوه و همه چيز دارد او غني مطلق است و غير او هر چه هست همه محتاج. حالا غني و محتاج آيا مثل همند؟ آيا صدق بر يكديگر مي‏كنند؟ مي‏بيني نمي‏كنند پس العاجز را اسم بگذار براي مخلوقات القادر را اسم بگذار براي خدا. الخبز اسم للمأكول جور استدلال است كه تعليم مي‏كنند به هشام پس گرم گرم است سرد سرد است و هكذا طوري است كه وقتي بيانش مي‏كني داخل بديهيات مي‏شود لكن يك‏پاره مردم گفته‏اند كه علم بديهي چه مصرف دارد علم نظري خوب است. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه ببينيد صانع هميشه هي بديهيات را مي‏آرد براي مردم و استدلال مي‏كند، مي‏فرمايد هل يستوي الظلمات و النور خيلي از حكما گفته‏اند سخن بديهي كسي بگويد فايده ندارد گفتن آن، مي‏خواهم عرض مي‏كنم تمام فايده‏ها در بديهيات است مي‏گويند كسي بگويد حرفي را كه بديهي باشد مثل اينكه بگويد هر چه در جوي مي‏رود آب است، آنچه در چشم مي‏رود خواب است اين فايده ندارد. شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه استادان اينها را پيش مي‏اندازند كه نتيجه بگيرند. بديهيات بايد بديهي شاگرد باشد كه هي معلم آن بديهيات را پيش بيندازد و هي از آنها نتيجه بگيرد و تحويل خودت كند آن نتيجه را پس هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور واينها بديهي است كه خودت مي‏فهمي اما ظلمات، ظلمات است يعني چه؟ يعني هيچ نور در آن نيست اسم «الظلمة» را ببين كجا است ظلمت بگو، اسم نور را ببين كجاست نور بگو. پس اگر اسم نور را برداري روي ظلمت بگذاري دروغ است كذب است غلط است باطل است. پس الثوب اسم للملبوس آخرش فرمايش حضرت صادق مي‏شود حضرت هم از روي قرآن برمي‏دارد حرف مي‏زند هل يستوي الاحياء و الاموات احياء با اموات آيا فرق ندارند، زنده‏ها و مرده‏ها آيا مثل همند؟ بديهي است كه مثل هم نيستند آخر از اين بديهي نتيجه مي‏گيرد و دستت مي‏دهد كه آن كسي كه مي‏داند آيا مثل آن كسي است كه جاهل است؟ نه، عالم مثل جاهل نيست. حالا كه چنين است آيا عالم صدق بر جاهل مي‏كند؟ نمي‏كند. پس اين خلق تمامشان جهالند هيچ كدام خدا نيستند، اين خلق تمامشان عاجزينند هيچ كدام خدا نيستند، اين خلق تمامشان سفها هستند هيچ كدام خدا نيستند. خدا آن كسي است كه به كلش عليم است به كلش قدير است به كلش حكيم است به كلش سميع است به كلش قدير است به كلش بصير است غير از خلق خودش است صدق بر اينها نمي‏كند اينها نه سميعند نه بصيرند اينها جوري هستند كه سمعشان از جاي بخصوصي است از جاي بخصوصي مي‏شنوند از همه اعضا نمي‏توانند بشنوند، ديدنشان همين‏طور از جاي بخصوصي است خدا چنين نيست خدا سميع است بي‏عضو بخصوصي، خدا قادر است بي‏عضو بخصوصي، خدا عالم است بي‏اينكه علمي در سرش باشد، خدا قادر است و متصرف بي‏اينكه عصا بردارد دست بگيرد با آن عصا كاري كند مثل اينكه تو دست خودت را دراز مي‏كني كاري مي‏كني. خلاصه اين صانع است كه غير دارد غيرش خلقش هستند، اين است غني و الناس كلهم تمام خلق فقرايند الي اللّه وحده لاشريك له. پس اين صدق نمي‏كند به هيچ نظري به هيچ طوري بر هيچ خلق حتي خلق اول صدق نمي‏كند. بلي بعضي را صفاتي است بعضي را صفاتي ديگر به طور حكمت بعضي را فقير خلق كرده بعضي را غني، بعضي را سلطان بعضي را رعيت، بعضي را آسمان بعضي را زمين، بعضي را غيب بعضي را شهاده و تا در ميان اشياء مابه‏الامتيازي قرار نمي‏داد اشياء اشياء نبودند زيد زيد نبود عمرو عمرو نبود همين‏طور غيب غيب نبود. شهاده شهاده نبود، شهاده واجد غيب نبود غيب واجد شهاده نبود و شهاده واجب است غيب نباشد. غيب واجب است شهاده نباشد حتما بايد غيب شهاده نباشد شهاده بايد غيب نباشد و اگر چنين بود تمام حكمت بر هم مي‏خورد اشياء ممتاز از هم نمي‏شدند و اگر ممتاز نمي‏شدند خلقتشان لغو و بي‏مصرف بود و لغو از صانع حكيم سر نمي‏زند.

خلاصه اين خدا اول كاري كه مي‏كند ــ و حالا خسته شدم و اينها همه همان مطلب اول است كه عرض مي‏كردم و هي شاخ و برگ پيدا مي‏كند. اصل مطلب اين است كه ــ اول صنعتي كه صانع مي‏كند حركتي است از خارج از اطراف وجود او دست مي‏زند، فعل او از محدب خلق مي‏آيد سرازير مي‏آيد تا آن نقطه وسط كه ديگر آن طرف‏ترش هيچ ندارد آن طرفش اگر چيزي بود باز فعل مي‏رفت آنجا. فعل هم اندازه بخصوصي ندارد كه تا كجا بايد برود انتهايش و منتهايش آنجايي است كه ماده آنجا رفته باز حرفها شاخ و برگ پيدا مي‏كند و اين شاخ و برگها را اگر ضبطش هم نتوانستيد بكنيد آن مطلب اصل اگر در دست باشد اينها توش هست خودتان پيداش خواهيد كرد پس همه جا بدانيد فعليت اندازه‏گير نيست، اندازه‏گير هميشه قابليت است. پس جسم تا جايي هست تصرف صانع مي‏آيد توش جايي كه جسم نيست تصرف صانع هم نمي‏رود صانع آنجا چه مي‏كند از محدب عرش كه گذشتي تصرف آنجا چه مي‏كند؟ آنجا هيچ نيست، آنجا لاخلأ و لاملأ جايي نيست جايي كه جسم نيست در آن محدب عرش تصرف صانع در آنجا چه مي‏كند؟ آنجا ديگر هيچ نيست، آنجا جايي نيست، آنجا ماده‏اي نيست كه كسي تصرفي كند در آن. فكر كنيد در خودتان، قوت شما به ماده‏اي كه تعلق مي‏گيرد و تصرف در آن مي‏كند سر عصا تا آنجا كه رفته شما كه عصا را حركت مي‏دهيد عصا مقدر كرده فعل شما را اگر عصا درازتر مي‏شد تا آنجا هم مي‏رفت اگر درازتر از آن هم مي‏شد تا آنجا هم مي‏رفت اندازه را هميشه بدانيد مواد مي‏گيرند. پس صانع تصرف مي‏كند از محدب خلق دست مي‏كند فعلش از آن راه بايد بيايد در خلق در محدب خلق و منتهي‏اليه خلق كه آن طرفش صانع است و بدانيد خلق هيچ خدا نيستند از آنجا دست مي‏كند پس از محدب خلق دست كرده و تصرف كرده. پس آنهايي كه در اعماق اين كومه است فعل اللّه به آنها تعلق مي‏گيرد تا برسد به آن نقطه وسط كه آن مركز باشد منتهي‏اليه حركت مي‏رود تا آنجا اينجا سكوني واقع مي‏شود از تسكين فاعل كه قبض فاعل باشد آنجا كه گرفته بود بسط بود اينجا قبض است. پس يك سكوني كه ضد حركت است، يك حركتي كه ضد سكون است از تأثير فاعل پيدا مي‏شود و حرارت را از حركت به وجود مي‏آورد، حالا آورده و حالا عرض مي‏كنم آورده به جهتي كه ديده‏ام آورده مي‏گويم نكته‏اي بعد از وقوع است و حكيم كارش همين است ديگر اين از نكات بعد از وقوع است و استهزاء كنند مردم به جهت آن است كه غافلند. تمام حكمت نكات بعد الوقوع است حكمت اين است كه نگاه كن ببين صانع چه كرده تو هم بگو اين‏طور كرده. پس هرجا حركتي پيدا شد بدان گرمي همراه آن است از اينجا برداشته‏اي اين مطلب را. حالا اين گرمي اول آمده به جهت اينكه نزديك اين جسم بوده و خيلي متصل بوده به اين جسم در حركت قبضي هم فكر كنيد كه از وسط بايد رو به اعلي برود پس اول گرمي آمده بعد سردي آمده اول تا دست نزند قبض نكند هيچ تأثيري پيدا نمي‏شود پس بسط از آن راه مي‏آيد قبض از اين راه مي‏رود. پس اول حركت مي‏آيد گرمي مي‏آرد بعد سكون مي‏آيد سردي مي‏آرد گرمي از سرابالا مي‏آيد سردي از پايين مي‏رود سرابالا به آن قاعده‏اي كه مكرر عرض كرده‏ام كه سردي كه مي‏آيد جسم را در هم مي‏كوبد هي اين جسم حالتش از گرمي و سردي تغيير مي‏كند پس در درجه خاصي رطوبت پيدا مي‏شود رطوبتي كه به كار مي‏آيد و الاّ رطوبت در همه جا هست، در درجه خاصي يبوست پيدا مي‏شود. رطوبت از نار است و نار از عرش تا تخوم ارضين رفته، يبوست از خاك است و از سكون و سكون از اين راه بالا رفته مبدئش زمين است و تا محدب عرش رفته در عمق زمين بايد سخت‏تر چيزها باشد، به عمق زمين كسي برود آنجا خيلي صلب و سخت است. پس سكون از اينجا دارد سرابالا مي‏رود. پس اين رطوبتي كه به كار مي‏آيد اثر حرارت است و حرارت اثر حركت است، يبوستي كه به كار مي‏آيد اثر برودت است و برودت اثر سكون است و لابد است از اين حرارت و برودت و از اين رطوبت و يبوست در صنعت چهار چيز به كار مي‏آيد: دو يد فاعل و دو يد قابل. فعل صانع يك حري است يك بردي، اين حرش و بردش مي‏گيرد رطوبتي و يبوستي را و در آن تصرف مي‏كند. اينها بيان واضحش در كتاب و سنت همانهايي است كه مي‏فرمايد آب و گل بود، آب برداشتند و خاك برداشتند طينت فلان را ساختند. طينت گل است يعني گل او را ساختند. هيچ جا نمي‏گويند از حرارت چيزي ساختند يا از برودت چيزي ساختند لفظهاي حكماي الهي اين‏جورها است اينهايي كه پر بصيرت ندارند وقتي مي‏خواهند تعبير بياورند مي‏گويند مركبند از حرارتي و برودتي لكن آنهايي كه حكيمند مي‏گويند مركبند از رطوبت و يبوستي. حرارت كه مي‏آيد تراب يابس را حل مي‏كند در آن آب، برودت كه مي‏آيد رطوبت يخ مي‏كند رطوبت را عقد مي‏كند در يبوست. حرارت و برودت دو يد فاعلند حرارت يد حلاله است براي فاعل برودت يد عقاده است براي او. برودت جسم را عقد مي‏كند عقد رطوبت مي‏كند حرارت چه چيز را حل مي‏كند؟ يبوست را. اين رطوبت و اين يبوست اثر آن دو تا است رطوبت اصلش از نار است و از حرارت يبوست اصلش از زمين است و از برودت از دو يد فاعل دو چيز قابل پيدا مي‏شود. پس آن رطوبتي كه مي‏گيرد صنعت در آن مي‏كند از اثر نار است و آن يبوست از اثر سكون است و از اثر برودت است پيدا شده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

7بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس پنجم دوشنبه 25 ذي‏القعدة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

بعد از آني كه ملتفت شديد ان‏شاءاللّه كه همراه هر حركتي حرارتي مي‏آيد آتش مي‏آيد و همراه هر سكوني برودتي مي‏آيد. پس برودت اثر سكون است و حرارت اثر حركت است، نه حركت اثر حرارت. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، حركت كه آمد از جايي چيزي را انتقال مي‏دهد به جايي و همچنين سكوني كه حاصل شد برودت مي‏آرد و بعد از آني كه نظر كنيد ان‏شاءاللّه كه در بين اين حركتي كه از سمتي مي‏آيد و اين سكوني كه از سمت مقابلش مي‏آيد، حركت از آن سمت مي‏آيد رأس مخروطش مي‏آيد تا اسفل درجات آن سمت سكون از آن سمت مي‏رود و رأس مخروطش مي‏رود تا اعلي درجات آن. پس تمام آنچه در مابين اين مبدء و منتهي است به اين حركت و اين سكون است نهايت مايلي اعلي حركت در آن غالب است مايلي اسفل سكون در آن غالب است. اين نظر را داشته باشيد ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه همين حرارت از آن آتش است، حرارت را عرض هم كه خيال كنيد باز جستجو كنيد آتشش پيدا شود. عرض يعني قائم به غير. جوهر نار است نهايت توي اين دنيا نيست جاي ديگر هست و او را به همين سرعتي كه در حركت هست تدبير مي‏كنند مي‏آورند اينجا حتي سرعت نباشد و حركت بطي‏ء باشد حرارت بطيئه مي‏آيد. پس آتش وقتي درگرفت در چيزي كه در همان چيز هم باز يك حرارت سابقي بوده يك برودت سابقي بوده، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در نفس همين شعله هم همين‏طور است. عرض كردم نظر اهل حكمت نظر وسيعي بايد باشد بي‏اغراق در توي نظرشان تمام ملك را بايد حاضر كنند تمام ملك اگر پيش نظر حاضر شد مي‏داني هر جايي چطور شد. اگر توي اين دريا گير كرد نمي‏تواند جان در ببرد. مي‏فرمايند در جبر و تفويض فكر نكنيد فرو نرويد بحر عميق فلاتلجه طريق مظلم فلاتسلكه در حديثي ديگر مي‏فرمايند بحر كثير الحيات و الحيتان يعلو مرة و يسفل اخري حالا در همچو دريايي بخواهي فرو بروي غرق مي‏شوي خودت را گم مي‏كني خيالت را گم مي‏كني به اين جهت گفته‏اند در اين دريا فرو مرو آن كنار بايست. كسي بخواهد درست اين مسأله را بفهمد بايد برود پيش خدا از آن بالا كه نگاه مي‏كند نمي‏ترسد مي‏تواند راهش را پيدا كند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس در تمام درجات حركت هست، در تمام درجات اين سكون هست مثل دو مثلث متداخل يا مثل دو ماده متداخل، سركه و شيره را داخل كنند لطايفش بيايد بالا كثايفش برود پايين. پس آتش وقتي غلبه كرده به چيز ساكني و او را متحرك كرد و مذاب كرد بعد بخار مي‏شود بعد دود مي‏شود چطور مي‏شود كه شعله مي‏شود؟ اين‏طور كه آتش وقتي درگرفت در اين دود باز آن دودهاي لطيفي كه در جوف اين دودهاي متعارفي هست مي‏آرد رو به خودش و در آن درمي‏گيرد يعني آن رطوباتي كه متصل است اجزاش به هم. ملتفت باشيد بخواهيد بدانيد شعله چطور شعله مي‏شود توي همين بيانات بايد بفهميد و اگر اينجا فهميديد آن وقت مي‏فهميد اتصال روح هم چه جور است.

پس وقتي يك رطوبتي كه جميع اجزاش به جميع اجزاء متصل است پيدا شد و هر چيز رطبي حالتش اين است كه اجزاش به هم متصل است و چيز يابس اين جزئش به آن جزئش نمي‏شود متصل شود چيز تري مي‏خواهد كه اجزاش به هم بچسبد حتي اين نظر را دقيق كنيد در همان چيزهاي خيلي خشك مثل كلوخ هم كه نظر كنيد، كلوخ تا به هم چسبيده اجزاش بدانيد رطوبتي در اين كلوخ هست آفتاب اگر به شدت بر اين تابيد مكلس مي‏شود مثل آهك مي‏شود، بيشتر تابيد خاكستر مي‏شود. پس هر چيزي كه به چيزي اتصال دارد كائناً ماكان بالغا مابلغ بدانيد رطوبت دارد. باز فراموش نكنيد هر جايي رطوبت هست آتش آنجا هست اگر نار نبود رطوبت نبود اين رطوبات سفليه تمام مبدئش نار است. پس هر جايي اتصالي به هم يافته رطوبت است اتصالي دارد از اين جهت آن دودي كه رطوبت دارد چربي دارد دسومت دارد و تو بگو رطوبت دارد، به جهت اتصال اجزاش به يكديگر ناري كه طبيعتش اتصال اجزاء است به يكديگر در آن درمي‏گيرد و شعله ساخته مي‏شود و از اطراف اين دود هي اجزاي يابسه مي‏ريزد آن رطوبتي كه همراه نار رفت توي شعله و بخار شد و دود شد آن اجزاي يابسه پيشش‏يبسش خ‏ل‏ اتصال اجزاء ندارد چون اتصال اجزاء ندارد باز آنجا مكث نمي‏تواند بكند نار فرار مي‏كند از اين جهت است كه از دوده‏اي كه از سر شعله دارد بالا مي‏رود در توي دوده اتصال اجزاي درستي نيست و لو چشم اتصال ببيند در واقع اتصال ميانشان نيست چشم خيلي تندي هم باشد بسا ببيند اتصال نيست ميانشان مثل اينكه بخار از جايي كه متصاعد شد اين چشمها غالبا كه نگاه مي‏كند چيز متصلي مي‏بيند دارد بالا مي‏رود چشم اگر دقيق شد بسا ببيند اينها ريزريزهاي آبند متصل به هم نيستند. شيشه‏اي را نصف آب كني توي آفتاب روي آتش بگذاري بنا كند بخار كردن بخار كه متصاعد شد نگاه كه مي‏كني توي شيشه ريزريزهاي آب مثل ذره ذره‏هايي كه از روزن مي‏افتد در وقت تابيدن آفتاب در بادي نظر يك تكه به نظر مي‏آيد دقت كه مي‏كني مي‏بيني همين بخار ريزريزهاي آب است كه به هم متصل نيست. به همين‏طور دودهايي كه آتش در آن درنگرفته چون اجزاش در واقع به هم متصل نيست ناري كه تمامش اتصال است به اين شي‏ء تعلق نمي‏گيرد مگر چيزي باشد اجزاش به هم متصل باشد به آن تعلق بگيرد. پس آن دودي كه رطوبتش كم شده به جهتي كه همين آتش توش افتاده همين‏طور است در بادي نظر روغنها را متصل و متشاكل‏الاجزاء مي‏بيني و چنين نيست متصل نيست، باز ريزريزهاي خاك و تراب توي اين روغنها هست اگر نداشت غليظ نمي‏شد روغني نمي‏شد. پس وقتي نار در گرفت در روغني در زيتي وقتي اين را بخار كرد و دودش كرد، آن دود كه اتصال اجزاء دارد در آن درمي‏گيرد و آن دودي كه رطوبت و اتصال اجزاش كم شد نار نمي‏تواند در آن دربگيرد از اين جهت دود از سر شعله درمي‏رود بلكه از تمام اطراف اين شعله سر هم دوده مي‏ريزد. هر اطاقي كه چراغ زياد روشن شود مدتها چراغ در آن بسوزد سفيد باشد كم‏كم سياه مي‏شود.

باز دقت كنيد ان‏شاءاللّه، نار چون از بالا مي‏آيد پايين نه از پايين مي‏رود بالا آتش از بالا سرازير مي‏شود، پس هر چه بالاتر باشد زورش بيشتر است هر چه پايين‏تر است حرارتش كمتر مي‏شود. پايين شعله دست بزني دست را كمتر مي‏سوزاند اما سر شعله را دست بزني تا دست زدي زود مي‏سوزاند. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چون آتش از بالا رو به پايين مي‏آيد حرارتش هر چه بالاي شعله است بيشتر است هر چه پايين شعله است حرارتش كمتر است. در پائين شعله بخاريت زيادتر است در بالاي شعله دخانيت زيادتر است از اين سبب است نار و شعلات مخروطي شده‏اند نه اين است كه شكل آتش مخروطي باشد شكل آتش يك‏دست و متشاكل‏الاجزاء و شكل كره است وقتي آتش درگرفت در دودي اسافلش بخاريت دارد اعاليش دخانيت دارد البته در بالاي اين شعله زور اين بيشتر است پس آنجا رطوبات بخاريه را زودتر فاني مي‏كند. پس سر شعله باريك مي‏شود در پايين شعله بخار زود فاني نمي‏شود يكي به جهت اينكه زور آتش كمتر است يكي به جهت اينكه بخار بيشتر است. پس اينجا سردتر است پس كلفت‏تر است از اين جهت مخروطي مي‏شود. پس دائما از جميع اطراف اين شعله‏اي كه مي‏سوزد دوده مي‏ريزد، از پايينها كمتر مي‏ريزد هر چه رو به بالا مي‏رود دوده بيشتر مي‏ريزد آن سر شعله جايي است كه رطوبت آنجا جمع شده تا جايي كه شعله رفته رطوبات متصله آنجا هست جايي كه شعله منقطع مي‏شود آن وقت وقتي است كه دود اتصال اجزاء ندارد آنجا دوده‏ها مي‏رود به هوا. پس دائما جذب و دفع هست، دفع ماينافر النار مي‏كند آنچه آتش مي‏بيند منافر طبع خودش است و آن اجزاي يابسه ترابيه است كه اتصال اجزاء ندارند آنها را مي‏زند از خود دفع مي‏كند و آن رطوباتي را كه اتصال اجزاء دارد و مناسبتي با خودش دارد جذب مي‏كند به خود.

ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد و خيلي صعب است و مشكل است دقت كردنش. پس هر جذبي هر جايي هست بدانيد دفع لازم او افتاده جذب مي‏كند مناسبات خود را و تمام آنچه جذب مي‏كند يك‏دست نيست و منافرات لامحاله توش هست به جهتي كه حركت از سمتي مي‏آيد سكون از سمتي پس چون شي‏ء بسيط يك‏دستي نيست حتي اين آبها يك‏دست نيستند هر چه بالا ايستاده لطيفتر است هر چه پايين‏تر است غليظتر است. آبي كه ته حوض است خيلي غليظتر است از آب بالاي حوض، احساس مي‏شود غليظ بودنش اين است كه رجنها آنجا پيدا مي‏شود مي‏بندد متحجر مي‏شود، آبهاي بالاي حوض لطيفتر است. هر جا ديديد حركت آمد سكون لامحاله داخل آن حركت هست پس حركت صرف صرف اندازه ندارد كه چقدر سريع بايد باشد پس اين سرعتهاي متعارفي سكون داخل دارد يا اين بطؤهاي متعارفي حركت داخل دارد. فلان سريع است يعني سكون كمتر دارد. بطي‏ء است يعني حركت كمتر دارد. پس از اين‏جور حركات كه به نظرتان هست هر قدر سريع خيالش كنيد اسرع مايمكن خيالش كنيد باز يك‏خورده سكون داخلش هست. پس حركت صرف صرف آن حركت هيچ سكون داخلش نيست. حركت صرف اندازه ندارد كه چقدر سريع بايد باشد به يك لمحه از شرق و غرب و از آسمان و زمين مي‏گذرد و طول نمي‏كشد به جهت آنكه سبب طول حركت كه مي‏بيني يك حركت تند آمد يكي تندتر يكي كند آمد يكي كندتر آمد بدانيد هر جايي كه افعل تفضيل مي‏آيد و مقام مقام تشكيك است، صرف صرف نيست. باز اين قاعده كليه باشد همه جا جاريش كنيد تشكيك اصطلاح است و هر جا افعل تفضيل مي‏آيد، سفيدي و سفيدتري مي‏آيد معلوم است آن سفيد قدري سياهي و كدورت داخل دارد و الاّ معني نداشت برف سفيدتر باشد از شكر مثلا. سفيدتر معنيش اين است كه كدورت كمتر دارد سفيدي شكر كه به آن سفيدي نيست كدورت بيشتر داخل دارد. پس هر جا مقام مقام تشكيك شد و افعل تفضيل آمد سريع و بطي‏ء پيدا شد بدانيد دو ضد داخل همند الاّ اينكه ضدي غلبه دارد يكي مغلوب است. غلبه‏اش هم يا در درجه اول غلبه دارد يا در درجه ثاني يا در درجه ثالث و هكذا. پس هر حركتي آمد به اندازه او حرارت همراهش است و هر حرارتي جسم را رقيق مي‏كند رو به خود مي‏كشد بالا به اندازه‏اي كه هست. ببينيد حرارت يك نسق از آفتاب مي‏آيد پايين آبها را بخار مي‏كند برمي‏دارد خاكها و سنگها را مي‏برد به همراه خود ديگر اگر زورش زيادتر شد يك وقتي كوه را مي‏كند چنان‏كه ديده شده.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس در هر حركتي يك جذبي است يعني حركت نار توش است و نار كه غالب شد بر اين جسم، جسم را سبك مي‏كند و رو به خودش مي‏كشد و آن را مي‏برد بالا و همچنين هر سكوني كه تعلق به اين جسم گرفت سكون جسم را سنگين مي‏كند به اندازه‏اي هم كه آمده سنگين كرده تا آن‏قدر سنگينش مي‏كند كه مي‏بردش به آن مركز زمين. باز اين مكونات در جوف را فكر كنيد، از اينجا بخارات مي‏روند تا جاي بخصوصي و ديگر از آنجا بالا نمي‏رود. فكر كنيد كه چرا نمي‏رود، اين اگر طبعش بالا رفتن است چرا بالاتر نمي‏رود؟ اين بخارات قدري از اجزاي ترابيه همراهشان هست قدري از اجزاء مائيه همراهشان هست پس هم رطوبت دارند هم يبوست و وقتي حرارت شمس بر اينها تابيد اينها را بر مي‏دارد رو به بالا مي‏برد و هر سمتي كه گرمتر است بخار رو به آن سمت مي‏رود. بدانيد اين را و اين نمونه‏اي باشد براتان كه در آن فكر كنيد. حتم نيست كه بخار رو به بالا برود و اينها نكاتي است كه از نظرها خيلي محو شده. بايد دانست باز نه اين است كه لازم است كه آتش راست سرابالا برود يا دود را ولش كنند اگر بادي نزند راست برود سرابالا، يا بخار لازم است سرابالا برود. بدانيد همچنين نيست، باز هر سمتي كه گرمتر است آتش مي‏رود آنجا دود مي‏رود آنجا بخار مي‏رود آنجا و آن سمت گرم بالا اسمش است چرا كه آن سمت گرم نار در آن هست و چون نار دارد و مستولي شده بر هر سمتي كه خيال كنيد آنجا را گرم كرده آن جسم را تلطيف كرده و دايره آنجا را وسيع كرده حجمش را زياد كرده. حالا در نزديكي آنجا اگر آتشي روشن شود بخار رو به آتش مي‏رود دود رو به آنجا مي‏رود آتش رو به آنجا مي‏رود. فكر كنيد و لو دقيق[8] باشد نمونه‏هاش در ملك بسيار است. وقتي هوا خيلي سرد شد دود از مطبخ بيرون نمي‏رود و هر چه هوا گرم باشد مي‏بيني دود لوله شد از روزنه بيرون رفت، اين سببش چيست؟ مادامي كه هواي آن مطبخ سردتر باشد از هواي بيرون و بيرون گرمتر باشد اين دود از اينجا مي‏كشد مي‏رود بيرون هواي مطبخ گرمتر شد از بيرون اين دود در مطبخ مي‏پيچد و بيرون نمي‏رود مگر دود زيادي روي هم جمع شود زور بزند برود بيرون آن هم باز ملتفت باشيد حكمتش را. دودها كه پيچيد توي مطبخ توي روزنه بدانيد اين دود گرم مي‏شود گرم كه شد اين يك خورده پاش را مي‏تواند بردارد بالا بگذارد و بيرون برود.

باري ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، همين كه نار مستولي شد بر اين جسمي كه مي‏بيني، آن را لطيف مي‏كند اين لطافت و كثافت هم از خودش نيست اين چشم قطع نظر از صنعت صانع هيچ ندارد و اين تحريكي كه آمد از لازمه جسم نيست، سكون از لازمه جسم نيست پس از خارج آمده، اين حركت كه آمد لطيف پيدا شد آن سكون كه آمد كثيف پيدا شد. آن لطافت از آن محدب آمد تا تخوم ارضينش و آن سكون رأس مخروطش رفت تا محدب. پس در هر جايي اين حركت هست اين سكون هست در هر جايي اين حرارت هست اين برودت هست، در هر جايي اين رطوبت هست اين يبوست هست. اجزاي رطبيه به كار نار مي‏آيد نه اجزاي يابسه آنچه به كارش نمي‏آيد مي‏زند بيرون مي‏كند و در اين ميانه همان شعله كه دارد مي‏سوزد قبضي دارد و بسطي اگر چه به چشم نيايد و خيلي جاها به چشم هم مي‏آيد. اين آتش و لو باد خارجي هم نيايد آتشي باشد كه هيچ حركت نكند باز اين قبض و بسط را دارد. در شعله خوب واضح است نگاه كنيد ببينيد اين شعله بخار است سرابالا مي‏رود مثل نهر جاري دائما پيه‏هاي آب شده مي‏آيد توي فتيله و دائما بخار مي‏شود و دود مي‏شود و آتش مي‏شود دائما دارد مي‏جنبد و لو جنبشش به چشم در نيايد. واقعا حقيقةً مثل اين است كه انسان نگاه كند به يك آب جاريي كه موج نزند راه برود و تند هم برود همچو آبي را بسا انسان نفهمد كه متحرك است به جهتي كه چشم تميز نمي‏دهد مگر قياس كند چيزي را به چيزي آن وقت مي‏فهمد اين آب راه مي‏رود.

باري، خلاصه منظور اين بود و ان‏شاءاللّه داشته باشيد و فراموش نكنيد اين را كه نار وقتي مستولي شد بر دود و مشتعل شد لامحاله هي دوده از اطراف اين مي‏ريزد و اين به حكم عقل است چشم تميز ندهد ندهد پس دافعه همراه اين است چنان‏كه جاذبه هست و جذب مي‏كند روغن را. هي بخار رو به اين مي‏آيد از اين طرف هم روغن آب شده طبعش اين است رو به بخار بيايد هي روغن مي‏رود و هي بخار مي‏شود و بخار طبعش اين است كه پايش را از روي زمين بردارد. از اين جهت است توي شكم شعله داغتر است از آن بخاري كه تازه احداث مي‏شود. پس بخار يك پرده مي‏رود بالا در درجه اول كه واقع شد داغ مي‏شود، در درجه بالاش داغتر مي‏شود در درجه بالاش داغتر است تا برود از سر شعله بيرون. پس اين شعله دائما مثل نهر جاري است و دائما الي ابدالابد چنين شعلات دائم التحليلند و دايم بدل مايتحلل بايد به آن برسد. اگر يك آن روغن نباشد بي‏اغراق شعله را خيال نكنيد مي‏تواند مكث كند، يك آني نه در فتيله روغن باشد نه در بخار نه در دود، اين شعله تمام مي‏شود. پس دائما محتاج است بدل مايتحلل به اين برسد تا اين شعله اين شعله باشد و دائما تحليل مي‏رود اگر تحليل نرود محال است. محال است يك لمحه اين چراغ از آن تحليل نرود آنچه دارد داشته باشد. چراغها نيستند مثل سنگهاي دنيا كه جايي كه افتاده هميشه آنجا افتاده باشد پس اين شعله دايم التجدد است و دايم الفنا است، دايم الحدوث و دايم الفنا است، سر هم مي‏ميرد سر هم زنده مي‏شود.

يك‏خورده فكر كنيد همين يك مجلس فكر كنيد و داشته باشيد تمام عمر دنيا را مي‏فهميد. مي‏فرمايد مثل الحيوة الدنيا و ببينيد دليل حكمت است تمامش دليل عقل است خدا گفته مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض يك ساعت ديگر كه مي‏شود يا يك ماه ديگرش كه مي‏شود فاصبح هشيما تذروه الرياح آب مي‏آيد از آسمان دائما بايد برود توي درخت و اين آب دائما بايد از سر درخت بيرون برود دائما بايد بچكد از اطراف درخت پس نباتات دائم الفنا است و دائما متجدد است تا بخواهند باشند آبشان مي‏دهند وقتي نمي‏خواهند باشند ديگر آبشان نمي‏دهند آنها هم فاني مي‏شوند و اين آب نمي‏ماند آنجا كه باشد. آنجا اين آب از ريشه‏اش مي‏آيد در شاخه‏هاش در برگش مي‏آيد مثل شاخ حجامتي كه گذارده باشند جاذبه افلاك از جميع اطرافش رطوبات را جذب مي‏كند مي‏آرد در هوا آنجا بخارش مي‏كند دائما رطوبات بيرون مي‏رود دائما بدل مايتحلل مي‏خواهد. يك آني يك جاييش آب نداشته باشد همان ساعت مي‏خشكد. همچنين است همين حيات دنيا دائما اين غذا بايد خون شود دائما خون بايد بخار شود دائما در اين بخار حيات در بگيرد. يك سرش آتش درمي‏گيرد يك سرش آن دود است كه درمي‏گيرد به آن آتش همراه اين نفسي كه انسان مي‏كشد كه اگر حبس بشود انسان مي‏ميرد بخار بيرون مي‏آيد از جميع مسامات مثل شاخ حجامت كه بگذارند و بكشند همان‏طور كه از مسامات عرق بيرون مي‏آيد بخار بهتر بيرون مي‏آيد. پس اين حياتي كه الان توي بدن تمام حيها هست به واسطه آن بخار است و دائما آن بخاري كه ماسك اين حيات است بيرون مي‏آيد از جميع اطراف اين بدن خصوصا از راه نفس. بيرون كه آمد چون اجزاش به هم متصل نيستند دائما فاني مي‏شود و دائما آن چيزي آن بخاري كه متصل است اجزاش به هم در يك جاي بدن درست مي‏شود دائما شعله حيات در يك موضع بدن درمي‏گيرد بعينه مثل چراغ مي‏ماند كه از سر شعله بخارات بيرون مي‏رود از فضوات بدن بيرون مي‏رود و باز بخار به جايش مي‏آيد. كأنه دائما شما را مي‏ميرانند در اين دنيا و دائما زنده مي‏كنند شما را. پس آن ثانيتان را نه خيال كنيد آن اول است اگر بابصيرت باشي و فكر كني شكر مي‏كني، الحمد للّه كه مرا داري زنده مي‏كني. تمام امدادي كه امسال به شما مي‏رسد امسال بيرون مي‏رود سال ديگر تازه باران مي‏خواهند تازه گندم مي‏خواهند بل هم في لبس من خلق جديد. پس هميشه صانع دائم الامداد است دائم مدد مي‏كند و خلق مي‏كند و كل يوم كل آن هو في شأن. فكر كنيد خدا اگر يك آن دست بكشد از ملكش مگر مي‏شود ملكش به جا بماند. تا محرك دست كشيد از حركت، متحرك حركتش تمام مي‏شود. پس ملتفت باشيد همراه حركت حرارت مي‏آيد همراه سكون برودت مي‏آيد. از حرارت جسم لطيف مي‏شود و جذبي پيدا مي‏شود از برودت جسم كثيف مي‏شود و دفعي پيدا مي‏شود و در هر درجه دفع مي‏كند و در هر درجه جذب مي‏كند. پس مقابل هر جذبي دفعي است مقابل هر دفعي جذبي است وقتي درست نگاه كني خواهي يافت كه اين قوه‏اي كه فرنگيها حالا قوه‏اش مي‏گويند همين جذب و دفع است هر جا اين قوه هم نيست ظاهرا نيست قوه حكمي در همه جا هست به جهت آنكه وقتي حركت آمد در چيزي كه اجزاي مركبه دارد لامحاله جذب و دفع همراه آن پيدا مي‏شود و آن همان قوه است و وقتي حركت آمد در چيزي كه اجزاي مركبه دارد مركب القوي است واقعا و ديگر اطبا گفته‏اند بعضي ادويه مركب القوي هستند و باقي نيستند مثل اينكه گفته‏اند چغندر مركب القوي است شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه چغندر واضح است مركب القوي بودنش لكن من عرض مي‏كنم تمام دواها مركب القوي است دوايي نيست مركب القوي نباشد. ببينيد بسا دوايي را حالا مي‏خوري گرمي مي‏كند ساعتي ديگر مي‏خوري تبريد مي‏كند اينها را نفهميده‏اند فرنگيها كه منكر شده‏اند اين را كه فلان دوا گرم است يا سرد است گفته‏اند طبيعت اين دوا گرم است يا سرد، اين حرفي است ما تجربه كرده‏ايم گنه‏گنه را در وقت معيني به مقدار معيني مي‏دهيم گرمي مي‏كند وقتي ديگر مقدار معيني ديگر مي‏دهيم سردي مي‏كند. عرض مي‏كنم شما ملتفت باشيد تمام دواها تمام مركبات اين دنيا مركب القوي هستند. يك درجه آنها گرم است يك درجه‏شان سرد است. ظاهر زيبق سرد است باطنش آتش است زبان را زخم مي‏كند، ظاهر نقره سرد است مزاجش سرد است ورق نقره مي‏خورند تبريد مي‏كند همين نقره را يك‏خورده مكلسش مي‏كنند همين سنگ جهنمي مي‏شود كه روي هر جا كه بگذاري از آتش بيشتر مي‏سوزاند. يك كاريش كردند حالتي ديگر برابش پيدا مي‏شود.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، اين جذب و دفع همراه اين حركت افتاده و اين جذب و دفع در هر جايي يك جور اقتضايي مي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه حالا اين جذب و دفع را در يك قبضه بخصوصي كه خيالش مي‏كني مثل شعله، بله اين دائما به طور خفقان حركت مي‏كند يا در نبض كه فكر مي‏كني يك دفعه مي‏بيني واشد از هم يك دفعه مي‏بيني جمع شد، هي واكرد هي جمع كرد. فكر كنيد و نوعش را از دست ندهيد.

نوع بسط و قبض را در موجي كه در دريا پيدا مي‏شود فكر كن. سنگي را بيندازي در دريا و موج بزند آن موج از پيش سنگ راه مي‏افتد مي‏رود تا جايي كه آب هست تا كناره دريا جاييش را با چشم ببيني مي‏رود و خفقان نمي‏كند.

پس ملتفت باشيد در بسط و قبض، بسط در جايي است كه آن ماده‏اي كه اين قبض و بسط در آنجا پيدا مي‏شود ماده كوچكي است كه بسطش تا جايي است قبضش هم پشت سرش مي‏آيد همان جا نگاهش مي‏دارد اين است كه خفقان پيدا مي‏شود. حالا كه قبض و بسط در تمام اين كومه باشد چه مي‏شود يك دفعه كه باد مي‏كند تمام اين كومه باد مي‏كند يك دفعه كه خود را جمع مي‏كند تمام كومه خود را جمع مي‏كند. در حركت نبض همان ساعتي كه قلب قبض براش پيدا مي‏شود همان ساعت بسط پيدا مي‏شود بعينه مثل تلگراف كه تا اينجا مي‏زند آنجا خبر مي‏شود. نه اين است كه آنجا كه قلب دهنش را واكند از قلب بسط به تدريج مي‏آيد در عروق و خورده خورده به اطراف بدن مي‏رسد و دو سه دقيقه بعد قبض مي‏آيد، چنين نيست بلكه در وقت بسط تمام اين شريانات منبسطند وقت قبضشان هم تمام آنها منقبضند به جهتي كه اتصال اجزاء دارند كأنه يك شي‏ء است اين يك شي‏ء وقتي منقبض مي‏شود تمام اجزاش منقبض مي‏شود وقتي منبسط مي‏شود تمام اجزاش منبسط مي‏شود از سر انگشت قبض و بسط احساس مي‏شود اين بعينه مثل قبض و بسطي است كه در قلب به هم رسيد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين قبض و بسط وقتي در جسم شد كه جسم بزرگ است قبض و بسطش هم بزرگ است پس حركت مبدء در افلاك كه آمد افلاك موج مي‏زند در تمام آنها يك دفعه موجش بعينه مثل موج نبض است و موج نبض مثل دريا نيست، موج دريا اول موج اينجا هست و اينجا نيست بعد مي‏آيد موج اينجا حالا ديگر اينجا هست اينجا نيست لكن اين موج نبض موجي است كه آن آبي كه در لجه دريا است با آن آبي كه در كنار دريا است يك دفعه موج مي‏زند. آن قلب دريا آنجا كه موج مي‏زند اين كنار هم موج مي‏زند آنجا قبض مي‏شود اينجا هم قبض مي‏شود، آنجا بسط مي‏شود اينجا هم بسط مي‏شود بعينه مثل تلگراف. پس اين قبض و بسط و اين حركت و سكون در افلاك هست نهايت در افلاك حركتشان غالب است و بسط غلبه دارد در زمين قبض و سكون غلبه دارد آنجا كه اين قبض و بسط شد تمام اجزاي فلك هي منبسط مي‏شود به جهتي كه حيات در آنها درگرفته به جهت آنكه آن قلبي كه حيات در آن درگرفته هي خودش را جمع مي‏كند و هي ول مي‏كند حتي آنكه كسي سر بگذارد روي جاي قلب صداي دنگ دنگ مي‏شنود مثل اينكه مي‏كوبند چيزي را.

پس ملتفت باشيد سر هم دارد واقعا اين افلاك مثل قلب مي‏زند به جهت آنكه روح از بالا آمده تعلق گرفته به آن سهل است همين حرارت است، تمام بيان را يك روز نمي‏شود كرد و نبايد كرد. نه ضبط مي‏شود كرد، نه من يادم مي‏ماند، نه من از عهده برمي‏آيم كه همه را بگويم. حالا در افلاك غير از حركت و غير از حرارت چيز ديگر هم هست، مثل اين‏كه در اين بدن زنده غير از حرارت و حركت، غير از اين بخاري كه روح بخاري باشد چيزي ديگر هم هست اين بخارات كه قابل نيست كه حيات در آن دربگيرد و اين بخارات قابل نيست به اين سرحد قابل نيست حيات در آن درگيرد. بايد طوري كرد آن بخار را كه اولاً اتصال اجزاء را پيدا كند بعد لطافت زياد نداشته باشد لطافتش مثل لطافت هوا نباشد مثل لطافت آتش نباشد حيات به آتش درنمي‏گيرد. پس اين عناصر خودشان در يكديگر درمي‏گيرند در ابتدا يك ناري است بسيط و يك هوايي است بسيط و يك آبي و يك خاكي بسيط. يعني حرارتي و برودتي و رطوبتي و يبوستي اينها داخل هم كه شدند يك لطيفي پيدا شده و يك كثيفي در اين درجات هر جا رطوبتش زياد بوده آتش شده هر جا رطوبتش كمتر بوده آب شده يبوست هم از اين سر همان‏جور بيان را دارد. بعد از اين دور كه تمام شد كه اين عناصر ساخته شد در اين دور خدا مي‏داند چقدر فلك گشته چقدر دور زده تا اين عناصر پيدا شده، آن وقت همين آب با همين خاك تركيب مي‏شود چيز ديگري پيدا مي‏شود، همين هوا با همين آب با همين آتش تركيب مي‏شود چيز ديگري پيدا مي‏شود، به همين‏طور باز همين آب با همين هوا با همين خاك تركيب مي‏شود چيز ديگر پيدا مي‏شود، به همين‏طور هي نتيجه‏اي پس از نتيجه‏اي، هي ولدي پس از ولدي هي توليد مي‏كند. پس فكر كنيد نه هر خلط و مزجي قابل هر روحي است پس خلط و مزجي است كه حرارتي و برودتي تعلق به جسمي گرفت اين روح همين‏قدر است كه جسم خفقان پيدا مي‏كند وقتي حرارت آمد يك‏خورده بزرگ مي‏شود وقتي برودت آمد يك‏خورده كوچك مي‏شود. حالا اين روح كه آمد جلدي زنده نمي‏كند جسم را، اين روح كه آمد جلدي گياه نمي‏رويد پس گياه شدن دوره ديگر بايد باشد كه دخلي به دوره جماد ندارد. قهقري كه برگرديد دوره بسايط كه تمام شد مي‏رسد به دوره جماد آن وقت اين آبي كه پيشتر درست شده بود با اين خاكي كه پيشتر درست شده بود داخل هم مي‏كنند گل مي‏كنند مي‏گذارند آفتاب خشك مي‏شود خشت مي‏شود، آتشش را تندتر مي‏كنند آجر مي‏شود سنگ مي‏شود، به اين گردشها نباتات پيدا نمي‏شود. دوره جمادات كه تمام شد همه ساخته شدند در وسط اين جمادات هم كه فعل و انفعال در يكديگر مي‏كنند تأثير در يكديگر مي‏كنند چرا كه عالم عالمي است كه بخاري مي‏گيرند دخاني مي‏گيرند اينها را در رحم زمين پرورش مي‏دهند در شبها گرمش مي‏كنند در روزها سردش مي‏كنند، در زمستان گرمش مي‏كنند در تابستان سردش مي‏كنند وقتي روي زمين گرم است جوف زمين سرد است وقتي روي زمين سرد است جوف زمين بخارات را گرم مي‏كند وقتي اين‏جور كارها را كردند گرم كه شد منتشر مي‏شود باد مي‏كند سرد كه شد در هم كوبيده مي‏شود به همين نظم و نسق از ابتدايي كه شروع مي‏كند در ساختن تا حالا تا اينجا تا روز قيامت ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اين را مخض مي‏كنند در هم مي‏ريزند اجزاي يابسه حل مي‏شود و در هر قبضي اجزاي رطبه عقد مي‏شود هي حل مي‏شود و هي عقد مي‏شود تا متشاكل‏الاجزاء و يك‏دست مي‏شود تا به جايي كه به اصطلاح اهل اكسير حجر ساخته مي‏شود به اصطلاح خودمان نطفه ساخته شود تخم ساخته شود. وقتي حجر امرش به انجام رسيد و ساختن تخم تمام شد، و ببينيد كي تمام مي‏شود تخم؟ حجر كي تمام مي‏شود؟ آن وقتي كه خميره مي‏شود تخم كارش به انجام رسيده مادامي كه خميره نيست و آب كه به آن دادي و آب كه به اين مي‏رسد اين را از هم مي‏پاشد اين خميره نيست مثل اينكه آب را كه توي ماست مي‏ريزي شل مي‏شود علامت اينكه اين ماست خميره است اين است كه وقتي شير مي‏ريزي مي‏بندد نه اينكه شير ماست را رقيق كند مادامي كه شير مي‏ريزي و ماست شل مي‏شود بدان ماست ماست نيست ماست وقتي ماست است كه شير بريزي ماست ببندد آن وقت خميره شده. پنيرمايه همين‏طور اگر شير بريزي شل شود مايه نيست بي‏مصرف است وقتي مايه پنير است كه او اثر كند در شير و شير را پنير كند بلكه تخمهاي گياهها يك وقتي به يك تخمي يك‏جور آبي مي‏دهي شل مي‏شود و وقتي بخار به آن مي‏رسد بخار را به شكل خود مي‏كند حالا خميرمايه شده، پس اول خميرمايه نيست. پس حجر البته مصنوع است نمي‏شود حجر توي دنيا باشد حجر را خدا تازه مي‏سازد حجر را از بازار نمي‏گيرند اگر آبهاي بازاري را بگيرند بيارند نمي‏شود حجر بايد مصنوع باشد.

تخم را بايد ساخت از يك آب و خاكي از يك بخار و دخاني بايد ساخت نظرهاي قاصر بسا خيال كند اين تخم بايد هميشه باشد اگر نباشد گياهها نخواهد بود. پس هر تخمي گياهي از آن پيدا مي‏شود هر گياهي تخمي دارد به همين‏طور و اينها سر ندارند؟ خير اينها سر دارند و اينها از نظر بسياري از حكما رفته و نتوانسته‏اند به عمقش برسند ملتفت نشده‏اند مي‏گويند حالا عجالةً مي‏بينيم هر گندمي را بكاري سنبله مي‏كند هر سنبله‏اي مي‏رويد گندم دارد، باز گندم را مي‏كاري سنبله مي‏آرد سنبله باز گندم مي‏دهد راست است، همين‏طور است لكن روز اول يك وقتي هم بود كه اصلش دانه نبود دانه را ساختند همين‏جور دانه‏هاي حالا را هم فكر كني چه جور مي‏شود ساخته مي‏شود حالا هم باز اين آب است اين خاك است مي‏دهي به اين سنبله و توي شكم اين سنبله هي گرم مي‏شود هي سرد مي‏شود رياح لواقح به قول خدا مي‏وزد بر آنها در گرما باد مي‏كند مي‏آيد بالا. به همين‏طور در سرما جمع مي‏شود مي‏رود پايين در فضايي و مستمر واقع شده پوستي روي آن اگر پوست نداشت تمامش بخار مي‏شد مي‏رفت بالا اين است كه هر طفلي بايد در مشيمه باشد ديگر اگر در مشيمه نباشد فاسد مي‏شود. پس لامحاله هر تخمي[9] را كه بخواهند تربيت كنند پوستي بايد روش داشته باشد كه هر وقت آن بخاري كه بايد حرارت به آن تعلق بگيرد آن بخار بيرون نرود توي هوا فاسد شود پس پوستي ضرور است روي آن پس مشيمه‏اي ضرور است كه وقتي باد مي‏كند آن مشيمه را پر مي‏كند هر وقت بادش تمام مي‏شود يك گوشه خودش را جمع مي‏كند بسا مشيمه هم جوري باشد كه خود را جمع كند و به آن بچسبد پس همين دانه‏هاي متعارفي از اين آب و از اين خاك تازه پيدا شده نهايت از اين ساق و شاخ و برگ رفته بالا همين‏جور دانه را در جوف زمين ساخته‏اند آب است و خاك است داخل هم مي‏كنند وقتي گرم مي‏شود باد مي‏كند وقتي سرد مي‏شود كوچك مي‏شود پوست زمين دورش را گرفته كه از هم نپاشد به همين‏طور او را مخض مي‏كنند در هم مي‏ريزند حل مي‏كنند عقد مي‏كنند تا دانه ساخته مي‏شود. دانه كه ساخته شد اسمش حجر است و اين دانه وقتي ساخته شده كه وقتي آب به او برسد آب را به صورت خودش كند اگر آب در آن اثر كرد ضايع است ديگر خميره نيست حجر نيست. وقتي حجر شد به اين سرحد مي‏رسد كه هر چه به آن مي‏رسد آن را جزء خودش مي‏كند وقتي بخارات به آن مي‏رسد بخارات مستحيل به خود آن مي‏شود اول ريشه مي‏گذارد و هي حرص مي‏زند پايين مي‏رود و حالا حرص مي‏زند براي اينكه از اول دفعه اين حرص را مي‏زد و اهل دنيا حريصند به جهت آنكه طبعشان حرص است از توي حرص بيرون آمده‏اند اين دانه اگر ريشه نگذارده حريص نباشد از اول رو به مبدئش فرو برود نمي‏تواند جذب كند بخار را. پس در هر قبضي يك مصلحتي هست چنان‏كه در هر بسطي مصلحتي ديگر هست كه خدا مي‏داند آن مصلحتها را و هر كس را كه خدا حاليش كرده باشد. وقتي دانه تمام شد و لو اين پوست رو را نداشته باشد در وقتي زراعت مي‏شود اين پوست مي‏بيني همان جا مي‏ماند بي‏مصرف مي‏شود. بسيار ديده شده پوست تخم خربزه بيرون نمي‏آيد پوست گندم بيرون مي‏آيد اصل مايه آن مغز است آن است خميره كه همان ريشه مي‏گذارد فرو مي‏رود همان شاخ و برگ مي‏كند سرش بيرون مي‏آيد از آن پوست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

درس ششم سه شنبه 26 ذي القعدة الحرام 1299

8بسم اللّه الرحمن الرحيم

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه فكر كنيد كه خوب مسجل شود در ذهنتان كه همين كه ماده واحده‏اي دو شي‏ء ضد در آن پيدا مي‏شود مثل حركتي و سكوني، مثل سردي و گرمي فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس ماده واحده، ديگر يك‏پاره چيزها هم هست ترائي مي‏كند بكند گوش بدهيد ببينيد من چه عرض مي‏كنم. ببينيد حرارت درجات دارد درجه اعلايي دارد درجه زيرتري دارد و زيرتري تا مي‏رسد به جايي كه مي‏شود دست گرفت. درجات گرمي و سردي داخلش شده كه درجه پيدا كرده، سردي هم گرمي داخلش شده كه درجه پيدا كرده. خود گرمي درجه دارد بدون سردي، داخل محالات است. هر چيزي كه درجات و مقامات تشكيكيه توش پيدا مي‏شود لامحاله دو ضد پيدا شده در يك ماده. يك كرباس است رنگ آبي و رنگ زردي داخل هم مي‏كنند سبز مي‏شود. پس دو فعل متضاد مي‏شود بر ماده واحده‏اي وارد شوند. پس چيزي كه در نهايت گرمي نيست و مي‏شود دست بگيري به آن يك قدري سردي داخل دارد. ديگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه در الوان و طعوم در غيب و شهاده همه جا اين قاعده جاري است و يكي از قاعده‏هاي كلي خيلي بزرگ حكمت است داخل بديهياتتان هم هست. فكر كنيد ان‏شاءاللّه وقتي در ماده واحده هم گرمي هست كه اقتضاي آن اين است كه حجم جسم زياد شود و هم سردي است كه اقتضاي آن اين است كه در هم كوبيده شود پس لامحاله گرمي اثر مي‏كند و حجمش را زياد مي‏كند سردي اثر مي‏كند حجمش را كم مي‏كند پس در اين ميانه خفقان پيدا مي‏شود گاهي مثل ستاره خود را همچو مي‏كند چشمك مي‏زند يعني خود را وامي‏كند گاهي همچو مي‏كند يعني خود را در هم مي‏كشد. و اين طبع آدم است. به همين نسق فكر كنيد در مابين غيب و شهاده هم پس وقتي روح حيات تعلق گرفت به روح بخاري ديگر لازمه‏اش افتاده كه حالا كه به هم تعلق گرفته‏اند حركت انتقالي پيدا مي‏شود حرارت تعلق نگيرد به جسم سرجاي خود ساكن است. حياتي تعلق نگيرد به بدني بدن نمي‏تواند از سرجاي خود بجنبد واقعا همين‏طورها هم هست آتش تعلق نگيرد به جايي حركت پيدا نمي‏شود همچنين برودت تعلق نگيرد به جسمي آن را در هم نكوبد سكون پيدا نمي‏شود. راست است نمي‏شود چيزي هم بجنبد هم نجنبد خفقان داشته باشد لكن وقتي حرارت و برودت به جسمي تعلق گرفت برودتش در هم مي‏كوبد حرارتش آن جسم را از هم وامي‏كند. پس جسم به تنهايي كه حر و برد بر او وارد نشود قبض و بسط ندارد يعني حركت ندارد. برودت تنها هم در عالم خودش سكون ندارد، حرارت تنها هم در عالم خودش حركت ندارد وقتي اينها را ضم به هم كردي در اين ميانه نتيجه حاصل مي‏شود اين است علم ضم و استنتاج و اصل سرش و نقطه‏اش. پس مي‏شود چيزي در عالم خودش حالتي داشته باشد چيزي ديگر در عالم خودش حالتي ديگر، اينها را كه به هم مي‏چسباني در اين ميانه چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود به همين نسق فكر كنيد وقتي جسمي طوري شد كه نبات در آن بگيرد و نبات بالاي الوان و اشكال و گرمي و سردي نشسته، وقتي نبات آمد پيش جذب و دفع اينها پيدا مي‏شود حالا حر و برد چون خيلي نزديكند به جسم اينها پيشتر پيدا مي‏شوند چيزي كه اول پيدا مي‏شود آن حر و برد است كه از اثر آن حركت و آن سكون است و پشت سر اين حر و بردي كه آمده‏اند درست فكر كنيد كه علم بسيار منبسطي است و خيلي چيزها در اين مي‏شود نوشت. توي اين حر و برد طعوم پيدا مي‏شود چه كارش مي‏كنند كه شيرين مي‏شود، چه كار مي‏كنند تلخ مي‏شود همچنين علم الوان را از اين حر و برد بايد بيرون آورد كه چه كار مي‏كنند چه رنگي پيدا مي‏شود علم الوان و اشكال مايه‏اش همين حر و برد است آنچه پيدا شده اثر اين حرارت است و اين برودت است جميع مولدات اثر اين حر و بردند هر گوشه‏اش را انسان بخواهد فكر كند يا بنويسد بي‏نهايت مي‏شود نوشت و تصنيف كرد علوم بسياري از همين تركيب است.

باري بعد از آني كه انوار پيدا شد ظلمات پيدا شد و آثار اينها در يكديگر فعل و انفعال كردند بعد از همه اينها كه همه را درهم بكوبي فعل و انفعالات زياد مي‏شود بعد از همه اينها آن وقت حيات تعلق مي‏گيرد به جهتي كه حيات خيلي بالا نشسته پس حيات به طور صرافت صرف صرفش تعلق به آب تنها نمي‏گيرد، آب نمي‏شود زنده شود و لو نمونه‏اي از حس مشترك توش هست. در هر جاي عالم بخواهيد فكر كنيد مشيت صرف صرف باشند نيست همچو جايي اينها هميشه زيردست فاعل بوده‏اند و فاعل در آن تصرف مي‏كرده پس هميشه زنده بوده‏اند. نص قرآن است ان من شي‏ء الاّ يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم سرجاي خودش بوده آب هم زنده است به آن زندگي. حضرت صادق مي‏گذشتند از كنار دجله فرمودند اين آب چه مي‏گويد، پس آب حرف مي‏زند، آتش حرف مي‏زند، هوا حرف مي‏زند. با هوا حرف مي‏زدند، سليمان امر مي‏كرد به باد بيا، مي‏آمد اين بساط را بردار، برمي‏داشت. برو مي‏رفت. ملايم برو تند برو، مي‏فهميد. يك‏پاره حرفها را مي‏فهميد كه با يكديگر منافات ندارد لكن آن حيات صرف صرف را حيوانات دارند باقي ندارند آب همچو نمي‏شود باشد، خاك تنها نمي‏شود باشد، خاك و آب تنها ربط ندارد اجزاش به هم نمي‏چسبد نمي‏شود حيات تعلق بگيرد به آن اينها را بايد درهم كرد اين آب را با اين خاك و اين هوا و نار داخل هم بايد كرد اينها را بايد درهم كوبيد همه فعل و انفعال در يكديگر كنند كه ماده‏اي حاصل شود. باز نه اين است كه چون عالم غيب عالم لطيفي است در اين عالم هم چيزي كه خيلي لطيف است شبيه به او است به آن تعلق مي‏گيرد پس هوا در اين عالم چون خيلي لطيف است بايد زنده باشد آتش لطيفتر از هوا است بايد زنده باشد و حال آنكه چنين نيست. اين آب و اين هوا و اين خاك و اين نار مولود تام نيستند جميع افلاك و عناصر جميع بسايط را بايد در هم كوبيد و مخلوط و ممزوج كرد تا اينكه ميانه اينها مزاجي حاصل شود، طبيعت خارجه‏اي پيدا شود آن وقت روح غيبي به آن تعلق گيرد و از اين نمونه‏هاي ظاهرش را عرض كنم براي اينكه رياضت بدهيد نفس خود را. مي‏بينيد در عالم ظاهر تأثيرات ظاهر هم همين‏طور كارها مي‏كند نور شمس مي‏تابد به زمين و هوا را برنمي‏دارد ببرد بالا اما بخار را مي‏برد بالا به جهت اينكه بخارات في الجمله غلظتي دارد و يك‏پاره اجزاء يابسه ترابي توي اين هوا هست چنان‏كه اجزاي مائي هست اجزاي ترابي همراه آب است و همانها است كه آب را كه مي‏گذاري ته‏نشين مي‏كند پس در اين بخاري كه اجزاي رطبه و يابسه هست و في الجمله امساك مي‏تواند بكند حرارت شمس را، نور شمس مي‏تابد گرمتر مي‏شود و چون گرمتر مي‏شود دستش را مي‏گيرد بالا مي‏كشد لكن هوا چون لطيف است حبس حرارت نمي‏كند گرم نمي‏شود بالاش نمي‏برد در توي ترازو بگذاري قبضه‏اي از هوا را و قبضه‏اي از بخار را، قبضه بخار سنگين‏تر است از قبضه هوا با وجودي كه لطيف‏تر است. بله چيزهايي هستند و لو قبض و حبس كنند حرارت شمس را مثل سنگها و آئينه‏ها و چيزهاي صيقلي لكن از بس سختند نمي‏توانند پاشان را بردارند از زمين لكن بخاري كه مي‏تواند پاش را بردارد از زمين هم گرم مي‏شود هم مطاوعه مي‏كند هم بالا مي‏آيد.

به همين نسق فكر كنيد ان‏شاءاللّه خواهيد يافت سر اين امر را كه افلاك آنجايي كه هستند قابل شده‏اند براي دوران نه از شدت لطافت ظاهريشان است همين بخاراتي كه در بدن هست كه آدم آروغ مي‏زند بالا مي‏آيد يا در معده است و دفع مي‏شود اينها لطيفتر است از آن خوني كه در قلب مي‏رود و مشتعل مي‏شود به حيات. آن خون به حسب ظاهر ثخانتش بيشتر است اين بخار معده به چشم نمي‏آيد و او به چشم در مي‏آيد. افلاك هم لطافت ظاهريشان آن قدرها نيست. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه يك جسمي كه جميع اجسام كأنه درهم شده باشند و فعل و انفعال در يكديگر كرده باشند اين نزديكتر است به عالم غيب تا جسم يك جهتي و لو لطافت جسم يك جهتي بيشتر باشد از اين جهت واقعا حقيقةً جسم فلك حاجب ماوراء است و اين هوا حاجب ماوراء نيست پس او بيشتر درهم كوبيده شده ديده مي‏شود باقي اجزاء ديده نشود نشود خود كوكب حاجب ماوراء است اين است كه وقتي قمر مي‏آيد روي قرص را مي‏گيرد مي‏گويي آفتاب را گرفته اين نيست مگر اينكه قمر آمده مقابل آفتاب را گرفته و او رنگش سياه است و حاجب ماوراء است مي‏آيد حاجب شمس مي‏شود تو مي‏گويي آفتاب گرفت. پس اجزاي فلك اگر چه به سنگيني زمين نيست كه بيايد پايين به لطافت هوا هم نيست كه قبول تشكل نكند مثل آتش نيست كه به چشم در نيايد. كره نار زير فلك هست روشن هم هست و دايم مي‏سوزد و به چشم هم در نمي‏آيد اتفاق از اينجا بخاري كه في الجمله غلظتي دارد و كبريتي دارد از اينجا كه مي‏رود و سرش به آن كره مي‏رسد درمي‏گيرد و اين كواكب ذوذنب مي‏شود، اين كواكب ذوذنب دارند مي‏سوزند آدم خيال مي‏كند ستاره است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه از آن حركتي كه آمد كه عرض كردم نار را از غيب آوردند توي اين عالم و از آن تسكيني كه عرض كردم قبض شد و برودت را آوردند در اين عالم افلاك حرارت در ايشان حبس شد حرارت را برداشت برد بالا خاكها را برودت قبض كرد از آنجا آورد پايين همين جايي كه حالا هست قرارش داد و اين خاك پيشتر نبود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه وقتي حرارت آمد حجم جسم را زياد مي‏كند برودت كه آمد حجم جسم را كم مي‏كند و لامحاله جسم هي بسط مي‏كند هي قبض مي‏كند و لامحاله اين كواكب قبض و بسط دارند ولكن حالا فكر كنيد حياتي كه از بالاي اين افلاك مي‏آيد پس او به جسم كه تعلق مي‏گيرد خيلي اين جسم را مي‏خواهد از هم واكند گشادتر كند او كه آمد جسم به اقتضاي خودش مي‏خواهد قبض كند آن را درهم بكوبد و حبس كند او هم مي‏خواهد به اقتضاي خودش بسط كند مي‏خواهد جسم را از هم واكند اين است كه وقتي روح بخاري تعلق گرفت اين قبض و بسط پيدا مي‏شود. حالا حيات تعلق بگيرد به بدني و بدن نجنبد كلام اهل حكمت نيست، حرارت تعلق بگيرد به جسمي و حجم جسم را زياد نكند هيچ حكيم چنين حكمي نمي‏كند. بله فقيه مي‏گويد اين حرف را، پناه بر خدا از كسي كه همين‏قدر ضرب ضربوا ياد گرفته باشد ديگر پيرامونش نمي‏شود گشت، همين كه دو كلمه عربي ياد گرفت خيال مي‏كند همين كه من ياد گرفته‏ام كه ضرب اصلش الضرب بود حالا ديگر علم ماكان و مايكون را من دارم چرا كه ياد گرفته‏ام ضمه بر واو ثقيل بود چه كرديم يا واو ماقبلش چه بود قلب به الف كرديم محض همين چهار كلمه ياد گرفتن كه جلدي علم ماكان و مايكون به تو تعلق نمي‏گيرد لكن اين مردم خر مي‏شوند و از خر خرتر مي‏شوند مغرور مي‏شوند به چهار كلمه علم ناقص به اين قناعت مي‏كنند به جهت اينكه همتشان اين است كه ناني به دست بياورند از كسب نشده آمده‏اند از ملايي نان پيدا كنند. حالا اگر اقرار كنند من نمي‏دانم نان كم مي‏شود، پس ادعاي علم ماكان و مايكون را مي‏كند تصرف در همه جا مي‏كند حرف هم مي‏زند محل اعتنا هم بايد باشد اهل حكمت اين‏جور آدمها را كه مي‏بينند به جز سكوت واللّه هيچ چاره‏اي ندارند. حضرت امير مي‏فرمايد عالم پيش جاهل عاجز است راست است چه كند؟ هيچ نفس نمي‏تواند بكشد بخصوص كه اگر جهلش جهل مركب باشد. باز جاهلهاي بسيط جهلشان جهل مركب نيست و مي‏دانند كه نمي‏دانند. كسي كه نمي‏داند و نمي‏داند كه نمي‏داند نمي‏شود حاليش كرد كه تو نمي‏داني چون نمي‏داند كه نمي‏داند آدم عاجز مي‏شود لكن كسي كه مي‏داند كه نمي‏داند پس جاهل نيست پس طلب مي‏كند به او مي‏دهند. پيش چنين كسي آدم عاجز نيست به او مي‏گويد مي‏داني اين طور است؟ مي‏گويد بله اين‏طور است مي‏گويد بله هي ضروريات و بديهيات خودش را مي‏گيرد و تحويل خودش مي‏كند. آن جاهلي كه انسان را عاجز مي‏كند آن جاهلي است كه نمي‏داند و نمي‏داند هم كه نمي‏داند، خيلي خر شده و خر اندر خر شده، اين جهلش مركب است جهل مركب كم اتفاق مي‏افتد چاره‏پذير باشد مگر توي آن جهل مركبش يك جاهايي انصاف بدهد و الاّ همين طور مي‏دانم و حاليش هم نشود كه نمي‏داند اين چاره‏پذير نيست.

پس عرض مي‏كنم شما هم بخصوص ضبط كنيد و داشته باشيد اين را كه آن كسي كه باد دارد و عمامه دارد و خيال مي‏كند علم ماكان و مايكون دارد با او مباحثه نكنيد هيچ با او تكلم نبايد كرد. جواب ابلهان به جز خاموشي چيزي نيست جوري هم هست كه هر چه هم سؤال كني و بخواهي از ضروريات و بديهيات كه در دست خودش است به چيزي اقرار كند كه آدم نتيجه بگيرد و حاليش كند كه نمي‏داني چون جهلش مركب است اقرار نمي‏كند اين است كه آدم عاجز مي‏شود در نزد چنين كسي و هكذا اهل دنيا هم يك پاره‏شان اين طبايع را دارند سلاطين و حكام همين طبيعت را دارند. مردكه مي‏بينيد شاهزاده است به همين كه شاهزاده است خيال مي‏كند تمام چيزهايي كه در دنيا است مي‏داند، حرفش هم بزني بي‏ادبي است، شاهزاده است هر چه مي‏گويد بايد بگويي بله، بله همين‏طور است مگر مي‏شود شاهزاده چيزي نفهمد، آدم به اين گندگي مي‏شود نفهمد؟ باري پيش شاهزادگان و پيش كساني كه مستبدند به رأي خود و خود را دانا مي‏دانند. پيش آنها اظهار علم هيچ نكنيد چرا كه به جز اينكه كينه و حسدي زياد كنند ديگر فايده‏اي ندارد. اين آخوندهايي كه هستند هيچ قابل هدايت نيستند پس بايد رفت پيش كسي كه نمي‏داند و مي‏داند كه نمي‏داند اين را زود مي‏شود توي راه آورد ديگر يك دفعه يا دو دفعه هم گفتي و نفهميد يك دفعه ديگر بگو باز نفهميد دفعه ديگر بگو بايد آدم شوق بكند و بگويد. آني كه حكيم است بخصوص از جانب خدا آمده اگر صدهزار دفعه چيزي را گفت و كسي گفت باز نفهميدم، باز به شرطي كه بداند لجاج نمي‏خواهد بكند مي‏خواهد بفهمد باز هم جواب خواهد گفت.

باري پس ملتفت باشيد حرفها برود سر جاي خودش. وقتي كه حيات بايد تعلق بگيرد در جسمي بايد آن جسم همه چيزش معتدل باشد، خفت و ثقلش هم معتدل باشد اين لطافتهاي ظاهري با اين كثافتهاي ظاهري بايد يك‏دست شده باشد و متشاكل‏الاجزاء شده باشد. پس مي‏بيني اين بخاري كه آروغ مي‏زني و بيرون مي‏آيد اين قابل حيات نيست لكن خوني كه بعينه مثل روغني است بلافرق مجسم است و چشم مي‏بيند كه آن خون مي‏ريزد توي قلب و بخار مي‏كند بخار اين روغن به حيات درمي‏گيرد و اين بخار درگرفته از اينجا منتشر مي‏شود در جميع عروق ضوارب كه عروق شرايين باشد و اين‏قدري كه فرنگيها گفته‏اند خون دوران دارد باز شاهد قول ماست وقتي خون درگرفت به حيات لامحاله قبض و بسطش زياد مي‏شود آنچه از جسمانيت دارد هي قبض مي‏كند و آنچه آن حيات است هي بسط مي‏كند اين دائماً در قبض و بسط است در هر بسطي رو به اطراف مي‏رود و در هر قبضي خود را جمع مي‏كند. ادني درجات حيات قبض است و بسط اگر اين نباشد اين حيات ظاهري ديگر نيست بله اعلي درجات اين حيات ديدن و شنيدن است اول قبض و بسط است بعد بايد ديدن و شنيدن پيدا شود بعد پيدا مي‏شود. پس اول درجه‏اي كه حيوان بايد در اين دنيا مخلوق شود روح غيبي به بدن اين شهادي بايد تعلق بگيرد اول چيزي كه پيدا مي‏شود حركت انتقالي است كه پيدا مي‏شود حتي اينكه روح اگر تعلق به بدن بگيرد و ساكن شود در يك موضع به حكمت اگر فكر كني مي‏يابي داخل محالات است الاّ اينكه بدني باشد ظاهري داشته باشد باطني داشته باشد اعضا و جوارحي زياد داشته باشد فضول زيادي داشته باشد. جايي فضول باشد جايي اصول باشد آن وقت گاهي روح تعلق بگيرد به باطن بدن و بدن بيفتد خواب برود در خواب حيات توي بدن است و در خواب همان قبض و بسط باقي است در بدن و از مطلب حل خيلي مشكلات مي‏شود. پس حيات ادني درجاتي دارد اعلي درجاتي دارد همين حيات حيواني ادني درجات آن قبض و بسط است اين گرم بايد بجنبد اگر نجنبد اصلاً كه حيوان نشده حالا چشم ندارد گوش ندارد ذائقه ندارد لامسه ندارد بسا لامسه‏اش كم باشد لكن اين قبض و بسط را دارد. پس ادني درجات حيوان قبض و بسط است و حسي كه ابتداي ابتدا پيدا شد لمس است بسا قبض و بسط بيايد و هنوز لمس پيدا نشده باشد.

پس در ابتداي خلقت حيوان را اگر داغش كنند بسا نفهمد همان قبض دارد و بسط دارد هي وامي‏شود و هي جمع مي‏شود. به همين حال مدتي زيست مي‏كند تا قرار مي‏گيرد آن وقت فعل اولي كه در حيوان پيدا مي‏شود لمس است، دستش بزني مي‏فهمد مي‏فهمد هوا گرم شد مي‏فهمد سرد شد. بسا شم ندارد بسا ذوق ندارد بسا چسم ندارد بسا گوش ندارد، بسا بعد ذوق در آن پيدا مي‏شود. ترتيبش هم همين‏جور است بعد از لمس، اول ذوق پيدا مي‏شود. ديگر اين ذوق يا از دهن است يا از جميع بدنش مثل كرم معده كه از جميع بدن جذب مي‏كند. پس ملتفت باشيد تعريف حيوان را هم حكما كرده‏اند و مسلم شده كه حيوان چيزي است كه متحرك بالاراده باشد. بله وقتي قوت گرفت متحرك بالاراده و تعلق به انسان گرفت انسان از ساير حيوانات بالاتر مي‏رود. حيوان در جميع حالات متحرك بالاراده نيست بله حركت ارادي هم دارد سكون ارادي هم دارد. حيوانات چهار پا هم گاهي كه مي‏خواهند راه بروند به اراده دستش را برمي‏دارد و باز مي‏گذارد يا همين طوري هم كه ايستاده متحرك است. پس خون در بدنش دوران داشته باشد هيچ بعيد نيست كه حركت ارادي داشته باشد خيلي نزديك به حكمت است لكن اگر خدا حيواني خلق كند به شكل مار كه هيچ سر نداشته باشد مثل حلقه سرش به هم چسبيده باشد. اين دائم دور مي‏زند دور خودش مي‏گردد اقتضاي حيوانيت اين است كه سر دارد حالا كه سر دارد و دم دارد از راهي كه مي‏رود از همان راه مي‏رود از دمش گاهي مي‏رود از همان راه مي‏رود همين را هم اگر سرش و دمش را به هم بدوزي، سرش بگردد دمش همراه سرش مي‏گردد دمش بگردد سرش همراه دمش مي‏گردد. پس اين است كه افلاك حتما بايد دوار باشند حرارت دارند به جهتي كه دست فاعل اول به آنجا خورده و لو جسمشان الان خيلي غليظتر است از اين هوا و اين آتش نهايت صوافي شده از اينجا ساخته شده بالا ايستاده و چون اجزاش متراكم است بعضي تعبيرات در اخبار هست فرمايش كرده‏اند جسم افلاك مثل ياقوت صلب است به جهت آنكه ياقوت هر چه بر سرش بيارند تغيير نمي‏كند. باز شما ملتفت باشيد صلابتي كه در افلاك هست مثل ياقوتهاي ظاهري نيست كه تا زور بياري شكسته شود نيست بلكه مثل پي مي‏ماند و صلابت پي بيشتر است از ياقوت. پي جوري است كه هر چه مي‏كشي كش مي‏آرد، دستش مي‏گذاري بسا نرم است اما وقتي آن را بخواهي بشكافي بخواهي خرق و التيام كني نمي‏شود. پس جسم فلك بسيار صلب است و حاجب ماوراء. آنچه صافي[10] بوده و سبك بوده بالاتر ايستاده مثل اينكه روغن حاجب ماوراء است و آب حاجب نيست و روغن روي آب مي‏ايستد به جهت آنكه روغن اجزايش متلززتر است از آب پس اجزاي روغن اتصالش به يكديگر بيشتر است براي اينكه بالاتر بايستد و لو آب حاجب ماوراء نباشد و روغن حاجب است به جهت اتصال اجزاش اين هوا كأنه اتصال اجزاش كم است لكن ابرها اتصالشان از هوا بيشتر است افلاك اتصال اجزاء دارند و تا چيزي اتصال اجزاء نداشته باشد درست قابل حيات نمي‏شود. كرم وقتي اتصال اجزاء پيدا مي‏كند حيات در بدنش درمي‏گيرد به سرش دست مي‏زني تا آن دمش خبر مي‏شود و اگر ملتفت باشيد مثل كلوخ يا مثل هوا اجزاش اتصال تام نداشته باشد كه تا دست بزني اجزاش از هم منفصل شود يا مثل آب اجزاش اتصال تام ندارد كه تا دست بزني اجزاش منفصل از هم شود اين نمي‏شود تا اتصال اجزاء نداشته باشد روح نمي‏تواند نافذ در تمام آن بشود به طوري كه سر و دمش را بگيرد. پس لامحاله آنچه قابل حيات است يك عصبانيتي و اتصال اجزايي بايد داشته باشد اين است كه حيات در افلاك پيدا شده است و افلاك دوار شده اگر فرض كني خدا ماري خلق كند سر و دمش را به هم بچسباند حلقه باشد اين حلقه دائم دور خودش مي‏گردد اگر از اين راه فكر كرديد خواهيد يافت كه افلاك حتما بايد بگردند اگر زنده‏اند كه دائم مي‏گردند و بدانيد افلاك زنده‏اند و متحرك و بايد بگردند. يك سبب گردششان همان قبض و بسطي است كه از حر و برد پيدا شده بله حيات هم كه به آنها تعلق گرفت چون خونش دوران دارد مي‏گردد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اين سر جذب و دفع است عرض مي‏كنم وقتي تعلق گرفت غيبي به شهاده‏اي آن غيب هي جذب مي‏كند و شهاده هي دفع مي‏كند يا بگو او دفع مي‏كند و اين جذب مي‏كند اين است كه افلاك بايد لامحاله دوار باشند حالا ديگر فكر كنيد يك فلك از اين طرف مي‏گردد يك فلك از آن طرف. ديگر اينها بايد بعد ان‏شاءاللّه معلوم بشود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

9بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس هفتم چهارشنبه 27 ذي القعدة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

از جمله مسائلي كه خيلي واضح است و فكر كنيد ان‏شاءاللّه كه نتايج زياد دارد اين است كه خداوند عالم چيزي را كه مي‏خواهد خلق كند بايد تحريك كند داخل بديهيات است تا حركت ندهد چيزي از جايي به جايي نمي‏آيد منتقل نمي‏شود پس تا مخض نشود تركيب حاصل نمي‏شود.

ملتفت باشيد از بدء بگيريد تا ختم و جميع جاهايي كه بيان اين چيزها شده لفظش هم لفظ مخض است. مي‏فرمايند مثل مخض سقا خدا مي‏زند و تركيب مي‏شوند ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خداوند عالم هر چيزي را كه از جنس اين كومه‏ها هست اين كومه‏هايي كه عرض شد خودشان خودشانند و در خودي خودشان هيچ باقي ندارند و عجالةً جسم را كه مي‏بينيد خودش خودش هست در جسمانيت هيچ چيز باقي ندارد تمام اين كومه به قدر ارزني بخواهيد بزرگتر شود نخواهد شد به قدر سر سوزني بخواهيد كوچكتر شود نخواهد شد. جسم را مي‏شود كاريش كرد دراز شود پهن شود نازك شود كلفت شود لكن بخواهي كاري كني سر سوزني از اين فاني شود داخل محالات است. محال است سر سوزني جسمي را فاني كرد و اينها را حكما هم درست فكرش را نكرده‏اند. خدا قدرت دارد اما كار بيجا نمي‏كند قادر هست ظلم كند اما نمي‏كند، قادر است دروغ بگويد اما نمي‏گويد، قادر است اين اطاق را طلا كند اما نمي‏كند، اين كوه را طلا كند اما نمي‏كند كارهايش را از نظم حكمت مي‏كند و از حكمت نيست محال را ايجاد كند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه جسم را به طور ظاهر تصرف مي‏كني نازك مي‏شود درهم مي‏كوبي ثخين[11] مي‏شود و كلفت مي‏شود. آب را آتش مي‏كني بخار مي‏شود بيشتر آتش مي‏كني دود مي‏شود. همچنين هوا را سرد مي‏كني متقاطر مي‏شود. آب را سرد كني يخ مي‏كند، يخ را سردتر مي‏كني مثل خاك مي‏شود از هم مي‏پاشد. تمام اين حرفها توي همان حرف اولي افتاده بود. ان‏شاءاللّه از روي بصيرت بدون تقليد خودتان فكر كنيد ببينيد همين كه گرمي مستولي شد بر جسمي حجم آن جسم را زياد مي‏كند سردي كه مستولي شد بر جسمي به اندازه خودش آن جسم را درهم مي‏كوبد ثخنش را كم مي‏كند. آن حركت اول كه آمد تمام اين جسم حجمش زياد شد. پس ملتفت باشيد چطور زياد شد اگر قبض مقابلش نبود به اين وضعي كه حالا هست نبود اين قبض و اين بسط مساوقند در وجود اگر چه دست رويي محدب واقع باشد پس هر قدري از جسم بزرگ شد همان‏قدر هم از طرف مقابل كوچكتر مي‏شود. پس جمله جسم بزرگتر نشد چرا كه آن طرف عرش جايي نيست كه جسم برود آنجا اگر چه كم كسي تصور اين را كرده باشد. چه بسيار كم است كسي اين مسأله را بفهمد اگر فؤاد و اعلاي عقل تميز داد داد و الاّ مشاعر خياليه نمي‏تواند تصور كند چيزي باشد و آن طرف نداشته باشد، اين كتاب منتهي‏اليهش تا آنجا است آن طرف كه رفتي كتاب تمام مي‏شود اما هوا هست. عرش آن طرف دارد و اين طرف دارد اما آن طرفش هم مثل اين طرف است؟ نه بلكه تا پا مي‏خواهي برداري آن طرف عرش ديگر هيچ نيست، آن طرف لاخلأ و لاملأ جايي نيست آن طرف عرش كه جسم برود آنجا بزرگتر بشود آن طرف عرش هيچ نيست حالا براي اين مطلب اگر چه برهانهاي حسي حكما آورده‏اند اما تصورش و تعقلش را كم كسي مي‏تواند بكند. برهان حسي اينكه هر چيزي كه يك جزئش دست تو است، فرض كن زنجيري يك سرش دست تو باشد يا كمر زنجير از اين زنجير وقتي يك دانه مي‏شماري از آن راه كم مي‏شود بر اين راه مي‏افزايد باز دانه ديگر مي‏شماري دانه ديگر كه شمردي يك دانه از آن راه كم مي‏شود يك دانه ديگر بر اين راه مي‏افزايد و چيزي كه قابل زياده و نقصان است و شمرده مي‏شود اگر روش بگذاري زياد مي‏شود از روش برداري كم مي‏شود اين لامحاله سردارد طرف دارد و به اين اصطلاح است كه حكما گفته‏اند جسم اگر چه محدبي دارد و آن طرف جسم ديگر لاخلأ و لاملأ لكن ديگر شب و روز را نتوانسته‏اند جاري كنند اين را كه ابتدا دارد و حضرت پيغمبر9مي‏فرمايد ابتدا دارد. بعضي گفتند عالم قديم است حضرت فرمودند محض ادعا است يا دليل و برهان داريد؟ تا اينكه خودشان فرمودند من دليل و برهان دارم بر اينكه اين عالم حادث است. از حالا تا زمان نوح و از حالا تا زمان آدم كدام بيشتر است، كدام زيادتر است؟ انصاف دادند و گفتند از حالا تا زمان آدم بيشتر است، از زمان نوح تا زمان آدم البته كمتر است. اگر چيزي بر مابقي بيفزاييم زياد مي‏شود همچنين كمش هم اگر بكنند هي كم مي‏شود پس لامحاله چيزي كه شمرده شد البته زياد مي‏شود كم مي‏شود پس لامحاله ليل و نهار ابتدا دارد. آنها اين را شنيدند اذعان كردند بعضي هم ايمان آوردند.

باري خلاصه منظور اين است ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، پس اين جسم هيچ چيز بر آن نمي‏توان افزود. جسمي را روي جسمي كه مي‏ريزي زياد مي‏شود، هر هم‏جنسي را روي هم‏جنسي كه مي‏ريزي زياد مي‏شود لكن هم‏جنس باشد نه ناجنس. ناجنس بريزي زياد نمي‏شود و به غير از جسم هر چه روي جسم بريزي زياد نمي‏شود. باز اين هم يكي از كليات حكمت است، هر چيزي وارد شد بر جسم و بر جسمانيت جسم نيفزود جسم نيست. پس غير جسم است. رنگ مي‏آيد روي كرباس وزنش را زياد نمي‏كند جسميتش را زياد نمي‏كند پس رنگ جسم نيست، جسم را گرمش مي‏كني گرمي مي‏آيد روي جسم سردش مي‏كني سردي مي‏آيد روي جسم، پس گرمي و سردي هيچ كدام بر جسم نمي‏افزايند از جسم كم نمي‏كنند چيزي را و لو گرمي اقتضاش اين باشد كه حجم جسم را زياد كند و لو سردي اقتضاش اين باشد كه حجم جسم را كم كند درهم بكوبد جسم را حجمش را كم كند اما به جسمانيت جسم چيزي نمي‏افزايد نمي‏شود به جسم چيزي افزود چرا كه جسمي در جايي ديگر نيست بردارند روي اين بريزند زياد شود و نمي‏شود كاست، جسم جسم است، هر جاش هم ببري جسم است هر كاريش كني جسم است جسم را در عالم عقل نمي‏شود برد، عقل را در صندوق بكني حبس نمي‏شود صندوق را هم در عقل ببري حبس نمي‏شود. اين جسم چون هم‏جنس صندوق است مي‏شود توي صندوق حبسش كرد و در صندوق را بست جميع اطراف اين بدن جسماني را صندوق مي‏گيرد، حالا عقل توي اين صندوق حبس نيست هر جا مي‏خواست مي‏رفت و فكر مي‏كرد بدون تفاوت صندوق را هم نمي‏شود توي عقل برد اينها متزاحم نيستند. هر چيزي كه مي‏آيد توي جسم و بعد از آمدنش واقعا نيامده بدانيد از لوازم جسم نيست لكن مراتب برزخيه را در اين بيان گم نكنيد اگرچه گرمي از لوازم جسم نيست مي‏آيد در اعماق اين جسم فرو مي‏رود و چيزي بر جسم نمي‏افزايد چنان‏كه برودت مي‏آيد در اعماق اين جسم فرو مي‏رود چيزي بر اين جسم نمي‏افزايد چنان‏كه از آن نمي‏كاهد به واسطه اين برودت لكن كأنه مثل چيزي مي‏ماند داخل چيزي شده كأنه برزخ است حيات مي‏آيد به جسمي تعلق مي‏گيرد گرمي هم مي‏آيد تعلق مي‏گيرد حيات از غير جسم و از غيب جسم آمده گرمي هم از غيب جسم آمده اما فرق است ميان اين گرمي و حيات. آن گرمي به لمس درمي‏آيد اما حيات بسا به لمس درنيايد، گرمي وقتي آمد بسا اقتضا كند اين رنگش سرخ باشد طعمش شيرين باشد حيات كه آمد جوري ديگرش كند. پس غيوبي كه نزديك اين جسم هستند كأنه مي‏خواهند مخلوط شوند با اين جسم لكن خلطشان مثل خلط جسمي و جسمي نيست اما شبيه است به خلط جسمي و جسمي هر چه مقامشان بالاتر است وقتي مي‏آيند كأنه نيامده‏اند. وقتي عقل مي‏آيد در اين سر و هست كأنه نيامده فرقش اين است كه وقتي عقل اينجا است اين بدن درست تكلم مي‏كند وقتي نيست بنا مي‏كند هذيان گفتن. وقتي علم اينجا هست اين بدن درست به استدلال حرف مي‏زند علم كه نيست بنا مي‏كند به جهل تكلم كردن. اينها را به استدلال بايد به دست آورد به لامسه به دست نمي‏آيد، به حواس ظاهره به دست نمي‏آيد. پس اول چيزي كه مي‏آيد كه باز نزديكتر است از حرارت به جسم، آن غيبي كه از جميع چيزهاي غيبي نزديكتر است به اين جسم حركت است و چيزي كه ضد اين است اين است كه سكون باشد كه از تسكين باشد نه سكون طبيعي خود كومه‏ها. چيزي كه نزديكتر به اين عالم است حركت است كه نزديكترين جميع غيوب است به اين عالم و همراه حركتش حرارت مي‏آيد همراه آن سكونش برودت مي‏آيد و حرارت و برودت دو شي‏ء متولد از حركت و سكونند. اين حرارت را خيال كنيد مثل ساير حكما چيز عرضي است قائم بر جسم. باز دقت كنيد مسامحه نكنيد اينها مسامحه‏بردار نيست، عرض آن طرف شي‏ء است طرف شي‏ء را اگر خيال كني از شي‏ء بكني آن عرض ديگر باقي نمي‏ماند كه برود به جايي بچسبد و اعراض را اين حكمايي كه حرف زده‏اند و كتاب نوشته‏اند به جز اين‏جور نفهميده‏اند.

پس مي‏گويم طول و عرض و عمق نهايت كم متصل و كيف و ساير اعراض اينها همه‏شان از عالم اعراضند و عرض آن است كه قائم به غير باشد، جوهر آن است كه قائم به نفس باشد. طول، روي اين نشسته طول را بخواهي برداري ببري جايي ديگر فاني خواهد شد رنگ را بخواهي برداري ببري جايي ديگر رنگ فاني خواهد شد به خلاف حرارت و برودت. سر آهن را كه مي‏گذاري در آتش مي‏بيني كم‏كم حرارت نشر مي‏كند از سر آن آهن خورده خورده مي‏رود تا دمش، آهن را در يخ بگذاري برودت خورده خورده مي‏رود از سرش تا دمش. پس معلوم مي‏شود اين هم چيزي است ساري كأنه جريان دارد. پس اينها هم كأنه مي‏خواهند مثل جسم باشند و همين است آن حرفي كه از مشايخ خودمان شنيده شده اين‏جور عبارات خيلي شنيده‏ايد كه مي‏فرمايند نار جوهري و ماء جوهري عناصر اصليه و عرضيه اينها را ايشان خيلي فرمايش كرده‏اند و معنيش معلوم نشده و توي همين بيانات كه عرض مي‏كنم خيلي از عبارات شيخ مرحوم حل مي‏شود و اگر اينها را نداشته باشيد خدا مي‏داند كه شما هم آن وقت مثل ساير مردم نمي‏دانيد چه گفته‏اند. نهايت چون تسليم ايشان را داريد آن تسليم خوب است لكن حكيم نشده‏ايد و ندانسته‏ايد چه گفته‏اند.

باري يك جايي مي‏فرمايند اين عناصري كه تحت فلك قمر است محشور نمي‏شود و همين شيخ گفته كه همين بدن محسوس ملموس محشور مي‏شود. كسي كه توي كار نيست مي‏گويد اينكه ضد هم است آنچه در تحت فلك قمر است از عناصر آفتاب تأثير مي‏كند در آن، كواكب تأثير مي‏كنند در آن تمام اين عناصر در تحت فلك قمرند. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه نكته عجيب غريبي است در تحت فلك قمر كه مي‏فرمايند يعني در تحت تصرف فلك قمر آنچه هست محشور نمي‏شود و بخصوصه فلك قمر را فرمايش كرده‏اند نه باقي افلاك را به جهتي كه تمام افلاك در وراء فلك قمر هستند و تمام تصرفاتشان مي‏آيد در شكم قمر. تمام عرش و كرسي و افلاك هر تصرفي كه دارند همه تصرفاتشان مي‏آيد در قمر و قمر تصرف مي‏كند در مادون خودش پس هر چيزي كه تحت تصرف فلك قمر است اين از عناصر اين دنيا است يعني در اين دنيا موجود مي‏شود در اين دنيا هم فاني مي‏شود به عالمي ديگر پا نخواهد گذارد پس اين گرميها و اين سرديها مال اين دنيا است در آخرت هيچ از اين گرميها نيست. آتشهاي دنيا را خدا مي‏داند كه چقدر سوزندگيش كمتر است از آتش آخرت. آتش جهنم را در هفتاد دريا فرو برده‏اند، خاموشش كرده‏اند تا اينكه يك ذره‏اي از آتش جهنم آمده اينجا آتش اينجا شده و آن نار جوهري كه شنيده‏ايد آن نار آخرت است.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هر چيزي تحت تصرف فلك قمر باشد آن لامحاله جاش توي اين دنيا است، بدئش از اين دنيا شده ابتداش از اين دنيا شده انتهاش هم از اين دنيا است. گرميش سرديش نورش ظلمتش تمام حوادثي كه در اين دنيا هست تمامش تمام مي‏شود دار فنا است دنيا براي همين است لكن يك چيزي هست در همين جا كه تحت تصرف فلك قمر نيست مثل جسمانيت خود جسم كه فاني نمي‏شود همين قبضه را فلك قمر بخواهد فاني كند به تصرف او نداده‏اند قمر تسلط ندارد فاني كند اين قبضه را كه الان در مشت تو است كه صاحب طول و عرض و عمق است. پس اين در تحت تصرف فلك قمر نيست پس اين به واسطه فلك قمر ساخته نشده، فلك قمر هم تصرفي در آن ندارد آنچه را فلك قمر تصرف در آن دارد مي‏ماند در دنيا خود جوهرش مي‏رود به آنجا كه از آنجا آمده.

خلاصه فكر كه كرديد مي‏يابيد نار جوهري هست غير از اين نار و آن نار ناري است كه اگر تعلق به ذغالي گرفت آتشي اينجا پيدا مي‏شود كبريتي كشيدي آتشي پيدا مي‏شود اگر كبريتي نكشيدي نار جوهري سرجاي خودش هست تا بيرون نيامده نه روشن مي‏كند جايي را نه گرم مي‏كند چيزي را و همچنين خاك جوهري هست آب جوهري هست هواي جوهري هست و همچنين فلك جوهري هست. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و به آن بياني كه عرض مي‏كردم كه رطوبت وقتي تعلق گرفت به جسمي و جسم را ذائب كرد اسمش مي‏شود آب. پس آن رطوبت از يك جايي آمده، از عالم امتناع نيامده، از عالم هستي آمده. رطوبت، عرض صرف صرف نيست چرا كه اگر عرض صرف بود وقتي از عالم خودش پا برمي‏داشت بايستي فاني شود مي‏بينيد در اين عالم گرمي نيست پيدا مي‏شود سردي نيست پيدا مي‏شود پس از يك جايي آمده. پس اول چيزي كه مي‏آيد در اين دنيا حركت است و در مقابلش سكوني است كه از مركز رفته رو به مبدء حركت از مبدء مي‏آيد رو به منتهي سكون از منتهي مي‏آيد رو به مبدء. هم آن حركت و هم آن سكون از دست فاعل است بعد آن حركت و آن سكون حرارتي و برودتي احداث مي‏كنند هر چه تعلق گرفت حرارت به آن ثخنش را زياد مي‏كند حرارت بيشتر تعلق گرفت ثخنش بيشتر مي‏شود. اول كه موم گرم شد مي‏بيني يك خورده نرم شد همين‏قدر كه گرم شد و نرم شد معلوم است يك خورده آتش توش هست همان موم را بيشتر گداختي نرم‏تر مي‏شود بخار[12] مي‏شود حجمش باز بيشتر مي‏شود بسا يك قبضه موم بيشتر نيست و بسا يك اطاق را وقتي گداخته شد پر از بخار كند، حرارت بيشتر شد بخار بيشتر منتشر مي‏شود بسا اطاق را پر از بخار كند همين‏طور تا دود بشود و تا نار در او دربگيرد نار كه شد خيلي جاها را مي‏تواند گرم كند. پس بعد از اين حرارت و بعد از آن برودت كه لازم سكون افتاده، بعد از اين حرارتي كه لازم حركت افتاده كه آن برودت در هم كوبيد اين جسم را و آن حرارت منبسط كرد جسم را در ميانه اينها درجات پيدا شد چرا كه آن حركت سرازير آمده بود تا منتهي‏اليه و آن برودت سرابالا رفته تا مبدء پس از عرش هر چه پايين مي‏آيد جسم در هم كوبيده‏تر مي‏شود هرچه بالا مي‏رود جسم لطيفتر مي‏شود، بعد رطوبت و يبوست پيدا مي‏شود. پس يبوست اثر برودت است يبوست كه آمد و تعلق گرفت به آن مركز اول آن مركز پيدا شد و از اينجا بيابيد كه اين زمين به تدريج پيدا شده. ديگر توي همين سر كلاف كه به دست مي‏دهم اگر گمش نكني خواهي دانست اينكه اين زمين زياد شود هيچ امتناع ندارد يا اگر اقتضاي ديگر پيدا شود كوچك شود زمين همچنين به عكس مي‏شود براي هوا اقتضايي پيدا شود كه آب شود و از بالا بيايد در زمين مي‏شود آبها متحجر شود چنان‏كه آبها مي‏بندد سنگ مرمر مي‏شود و زاجات آب است و چشمه دارد مي‏جوشد بيرون كه آمد مي‏بندد پس اين زمين مي‏شود كوچكتر بشود و بزرگتر هم بشود همچنين هوا مي‏شود كم و زياد بشود، مي‏شود كره نار بزرگتر از اين و كوچكتر از اين بشود و از همين قبيل كه فكر كنيد ان‏شاءاللّه خواهيد فهميد كه نه اين است كه آبهايي كه اينجا بود برداشتند سمتي ديگر ريختند، نه اين است كه وقتي تمام روي زمين را آب گرفت آب دريا را برداشتند بردند بالا از آن بالا آوردند اينجا خالي كردند، درياها اين‏قدر آب نداشت بلكه نوح تصرفي مي‏كند در هوا كه تمام هواها آب مي‏شود و مي‏آيد پايين، زمين آب مي‏شود و مي‏آيد بالا اين است كه از زمين آب مي‏جوشد بالا مي‏ايد از هوا هي آب مي‏ريزد كوهها را مي‏گيرد از سر كوهها آب در مي‏رود. پس هواها را بر مي‏دارند آب مي‏كنند، خاكها را بر مي‏دارند آب مي‏كنند و ممكن است. نهايت تمام جسم را بخواهي برداري محال است اما بعض مستحيل به بعض مي‏شوند پس اين چيزهايي كه مستحيل مي‏شوند بعض به بعض هر اسمي بر سرش مي‏گذاري عاريه است ذاتي نيست عرضي است. پس آب اين دنيا بالعرض است چرا كه آب آن است كه رطوبتش از خودش باشد اين آب را اگر جوشاندي رطوبتهاش بخار مي‏شود مي‏رود به هوا و همچنين از آن طرف چيزي كه متحجر است مثل آهن وقتي آتش بر آن مسلط شد آن را اذابه مي‏كند آب مي‏كند آن هم آب است آب داغي است. پس حركت بر جسم كه مستولي شد حرارت احداث مي‏كند حرارت كه مستولي شد رقت اقتضا مي‏كند، رقت كه آمد متدرجا از عالي به داني داني هم رقيق مي‏شود متدرجا و غلظتي هم كه براي بعضي اجسام هست درجه به درجه پيدا مي‏شود. اين را كه يافتي پس بدان عناصر اين دنيا تازه پيدا شده بلكه مي‏خواهم عرض كنم توي اين تدرجات پيدا شده هم عناصر هم افلاك. پس هم افلاكش تازه پيدا شده هم عناصرش بعينه بدون تفاوت افلاك و عناصر مثل مواليدي كه تازه پيدا شده‏اند آنها هم تازه پيدا شده‏اند. نمونه را از دست ندهيد فكر كنيد پس چنان‏چه مواليد نبودي دارند بعد متولد مي‏شوند اول از بسايط مي‏گيرند آنها را و بعد مي‏سازندشان همين‏جور اين افلاك و اين عناصر بود و نبودي دارند. وقتي نبودند حالا بود دارند بعد هم نخواهند بود. ببينيد كه اينها بدون تأويل است عرض مي‏كنم آن حرفهاي حكما كه بعضي تأويلات مي‏كنند اصطلاحي است كه كرده‏اند براي خودشان. پس بود وقتي كه جسم بود واللّه آنچه مي‏بينيد نبود. نه اين آب بود نه اين خاك بود نه اين هوا بود نه اين گرمي بود نه اين سردي بود نه اين روشنايي بود نه اين تاريكي نه اين افلاك بود نه اين عناصر، تمام اينها به واسطه اين حركت كه ابتدا پيدا شد و به واسطه سكون مقابلش پيدا شد. ابتدا حركت پيدا شد و سكون، بعد حري آمد و بردي آمد و اين حر و برد مثل دو مثلث متداخل از محدب اين جسم تا مغز اين جسم فرو رفته‏اند يا بگو مثل دو كره متداخل در همه جاي جسم رفته‏اند. پس از اين طرف اول درجه زمين ساخته مي‏شود بعد درجه دوم آب ساخته مي‏شود، آب قدري حرارتش بيشتر است از زمين، زمين برودتش بيشتر است يك كدام كه غالب شد ديگر او او نيست اگر برودت را بر آب بيفزايي ديگر آب آب نيست بر حرارتش مي‏افزايي آب بخار مي‏شود بر برودتش مي‏افزايي يخ مي‏كند. باز اين هوا مقداري از حرارت دارد و مقداري از برودت دارد اگر بر اين هوا حرارت زياد كني آتش مي‏شود اگر برودت زياد كني آب مي‏شود مثل زمان نوح طوفان مي‏شود عالم غرق مي‏شود و كشتيها بايد ساخت و در آن قرار گرفت. باز آن كره نارش مقداري از حرارت دارد خيلي كم از برودت داخل دارد حرارتش را زيادتر كني يعني اگر خدا بخواهد فلك خواهد شد برودت را زياد كند همان فلك عنصر خواهد شد. همين‏طور افلاكش را هم فكر كنيد، پس يك وقتي اينها نبودند و ساخته‏اند اينها را و تمام زمين مثل مواليدش تازه پيدا شده اين بسايط عمري دارند مثل عمر مواليد بسايط هم عمرشان كه سر آمد از هم مي‏پاشند و مي‏ريزند آن وقت است كه اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت و اذا الجبال سيرت و اذا السماء انفطرت و اذا الكواكب انتثرت و هكذا اذا السماء انشقت و اذا الارض مدت تمام اينها تمام مي‏شود چنان‏كه فرموده يوم نطوي السماء كطي السجل للكتب. كما بدأنا اول خلق نعيده. باز استدلال مي‏كند خدا ابتداء را هر جور كرده عود هم همان‏جور خواهد شد. بدء اين زمين و آسمان توي اين كومه شده عودش هم توي همين كومه خواهد شد اينها را از اينجا برنمي‏دارند ببرند جاي ديگر چرا كه جاهاي ديگر هم كومه‏هايي است كه آسمانها دارند زمينها دارند هر كدام به حسب خود احكامي دارند. ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد پس ابتدايي كه فاعل تصرف مي‏كند در ملك و از جميع اطراف اين كومه دست مي‏كند در هم مي‏كوبد اين كومه را حركتي مي‏دهد اين كومه را فشاري مي‏دهد آنچه در غيب هست از ناريت غيبيه كه متصل به اين زمين و اين دنيا است و از عقب حركت نشسته همراه حركت مي‏ريزد در اين دنيا و حرارت پيدا مي‏شود در تمام اين كومه پس نار پيدا مي‏شود اما چطور ناري؟ نار صرفي است يا همين نيراني است كه به علاجات بيرون مي‏آيد. فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس نار همراه حركت ريخته مي‏شود در اين عالم و در همه جاي اين عالم ريخته شده اما به معالجات بايد بيرونش آورد. سنگي به چخماقي بزني، سنگي را به سنگي بزني، چوبي را به چوبي بكشي آتش بيرون آيد حتي توي آب هم هست آتش، آتش توي اين خاك هم هست توي هوا هست. پس آن آتش ريزريز شده مدفون شده در همه اين كومه پس بگو آتش در عالم خودش زنده بود خدا او را در آن عالم ميرانيد و در زمين عالم جسم دفنش كرد. و اينها را عمدا به اين لفظ عرض مي‏كنم كه چيز ديگري ياد بگيريد. پس آتش در عالم خودش بود مدتها زندگاني مي‏كرد در عالم خودش تسبيحي داشت تهليلي داشت تا عمر او به سر آمد و خدا او را ميرانيد و دفن كرد در زمين عالم مادون اجزاي آن دفن شد و پوسيد ريزه ريزه شد و در عالم مادون مدفون شد. جميع چيزها همين‏طور آب هم كه بود ميرانيد آن را و در اين عالم دفن شد، همچنين نار ريزه ريزه شد و اجزاي نار در اين عالم منتشر شد، خاك هم همين‏طور، هوا هم همين‏طور. پس حالا اين عالم جمع شده از ريزه ريزه‏هاي تمام چهار عنصر. افلاك هم ريخته شده توي اين عناصر ديگر فلان برنج سرد است، فلان گندم گرم است، فلان مايي است، فلان هوايي است همين هوا است رفته آنجا همين آب است رفته آنجا پس به همين‏طور در هم ريخته شده و در اين درهم ريختگي باز بدانيد فلك ساخته نشده. پستاي حكمت اگر به دست آمد هم در اين بياني كه عرض مي‏كنم اوضاع عالم را مي‏فهميد هم مي‏دانيد وقتي محشور مي‏شويد چطور مي‏شود زنده مي‏شويد و حال آنكه اجزاي بدن پوسيده شده و خيلي معروف است و چون تميز نداده‏ايد مابين شيئي كه در هم ريخته شده و پوسيده شده و شيئي كه فاني مي‏شود و معدوم مي‏شود و در بادي نظر اين دو يك جور به نظر مي‏آيد و اين حكما كه ماشاء اللّه از حكمت به جز همان حاء و كاف و ميم و تا هيچ ندارند اين حكما خيال كرده‏اند كه هر چه از نظر رفت بايد اين معدوم بشود و اعاده معدوم محال است پس معاد جسماني را منكر شده‏اند كه ما رأي العين مي‏بينيم بدن پوسيد، آبش داخل آبها شد خاكش داخل خاكها شد هواش جزء هواها شد نارش جزء نارها شد ديگر اعاده اين محال است. فرض كني از آبي بگيري از آبي و خاكي برداري خشتي بزني بعد اين آبها را يا از زير يا از بالاي سر بگيري و دو مرتبه خشتي ديگر بزني آيا نه اين است كه اين خشت تازه ساخته مي‏شود يا اگر خشتي را بشكني و دوباره گل كني و دوباره خشت كني اين فرق نمي‏كند با اينكه از اول خشتي بزني اين مثل خشتي است كه ابتداء ساخته شود اعاده آن خشتي كه شكستي نشده، تا اينجا راست است حكما نظرشان به همين افتاده كه خشتي شكسته آن را گل كرده از اين گل خشت زدي خشت اولي برنگشته نهايت خشت تازه زده شده. حالا كه خدا محشور مي‏كند خلق را و مي‏آيند روز قيامت، اجسام تازه را اگر خلق مي‏كند بگو لكن همين عود مي‏كند كه حالا محسوس است ما دليل عقلي نداريم در شرع همچو هست ما نمي‏فهميم. فكر كنيد ببينيد كه خداوند عالم چه كرده عقل حكم مي‏كند كه اين خشت معدوم است و محال است اعاده معدوم. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بله اعاده معدوم داخل محالات است شكي نيست شبهه‏اي نيست خشتي را شكستي دوباره توي قالب گذاردي آن خشت اولي هم برنگشته اين خشت ابتدايي است مثل اين است كه اصلش خشتي نشكسته از اول خشتي ساخته‏اي لكن مي‏گوييم اصلش آن مطلب دست شما نيست ما نمي‏گوييم خدا اعاده معدوم مي‏كند ما مي‏گوييم خدا مرده زنده مي‏كند، مرده معدوم نيست.

مرده آن است كه اجزاش از هم پاشيده شده باشد. روغني كه در شير است معدوم نيست روغن مرده است در اين شير ريزريز شده و در زمين اين شير مدفون شده. يا بگو روغن در اين درياي شير غرق شده اينجا مدفون شده تا وقتي كه مخض كني و در اين زدن و تحريك خورده خورده آن اجزاي ريزريز روغن جمع مي‏شود به شرطي كه برودتي به آن برسد كه عقد شوند و به هم بچسبند وقتي چسبيدند آن وقت مسكه‏ها جدا مي‏شود از دوغها و پيشتر چربي داشته كه حالا جمع شده در گوشه‏اي. چيزي اگر چرب نباشد و تو هي بزني آن را نمي‏شود مسكه پيدا شود.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه به همين‏طور آتش اگر نباشد در جوف تمام اين اجزاء توي چوب توي سنگ هيچ وقت آتش از آن بيرون نمي‏آيد اين را اگر مي‏زني و به طور شدت حركت مي‏دهي آتش بيرون مي‏آيد پس حركت سريعه شديده نار را از عدم به وجود نمي‏آرد. شيري كه چرب نيست هزار سال بزني روغن از او بيرون نمي‏آيد چطور شد از شير بي‏چربي روغن بيرون نمي‏آيد از سنگ و چخماق و چوب و اينها كه آتش در آن نباشد آتش بيرون آيد؟ شير بي‏چربي معقول نيست روغن بدهد بايد روغن در زمين شير مدفون شده باشد همين‏طور آتش در جيمع اين اشياء مدفون شده پس جميع عنصري كه هست جميع چيزهايي كه هست همه ريزريز شده پس ابتداي ابتدايي كه هنوز ناري نبود هوايي نبود آبي نبود خاكي نبود فلكي نبود همراه دست فاعل فلك ريزريز شده در تمام اين كومه بود آتش ريزريز شده در تمام اين كومه بود و هنوز هم هست، هواي ريزريز شده در تمام اين كومه بود همچنين آب ريزريز شده در تمام اين كومه بود اما همچو آب متعارفي نبود همچنين خاك ريزريز شده در تمام كومه بود اما همچو ترابي نبود وقتي باز اين حركت را هي مكرر كردند، مخض معنيش اين است كه هي بالا برود هي پايين بيايد، مشرق برود مغرب برود در اين حركت دادن و مكرر كردن اين خورد خورده اجزاي متناسبه به يكديگر مي‏چسبند در بين اين تحريك‏ها اجزاشان به هم چسبيدند اجزاشان كه به هم چسبيدند جثه‏شان بزرگ شد، جثه‏شان كه بزرگ شد قوه‏شان زيادتر شد از غير خود جدا شدند ممتاز شدند اين است كه به تدريج درست شده اين عناصر و اين افلاك. حالا ديگر دورها پيدا مي‏شود زمينش وقتي كه پيدا شد حالا ديگر ساكن است آتش كه حالا ساخته شد در نهايت قوت هست و ممتاز شده از زمينش. پس اجزاي زميني كه قوت گرفت ته‏نشين مي‏كند و اينجا مي‏ايستد هكذا هواش. حالا ديگر ريزريز نيست و منفصل شده از آب به زور هم زير درياش ببري از آنجا زور مي‏زند بالا مي‏آيد. همچنين نارش حالا منفصل شده از هوا و از آب و خاك ديگر حالا ريزريز نيست بالاي همه ايستاده و از اين‏جور بيان ان‏شاءاللّه خواهيد يافت كه هنوز عالم اناسي تمام ساخته نشده است سهل است تو تا زنده‏اي و در دنيا هستي بدان تمام ساخته نشده به همين‏طور در توي قبر در برزخ در رجعت دارند تو را مي‏سازند بسا يك جايي چشمت را مي‏گشايند، يك جايي عقلت را كامل مي‏كنند، وقتي بدن تمام ساخته شد آن وقت وقتي است كه خاك از سرش ريخته و از خاك سر بيرون مي‏آورد از قبر خود و حالا مقبور است و مدفون است الان محبوس است در اين دنيا نه وقتي از اينجا رفت در قبر مدفون است و محبوس است برزخ هم مدفون است و محبوس وقتي كه از زمين قيامت سر بيرون آورد تمام اين خاكها آن وقت از سرش مي‏ريزد ديگر آنجا خودش خودش است از خودش خودش بودن يك مثقال كم ندارد. لاينكر نفسه آن آبهايي و فضولي كه دخلي به اصول انسان ندارد همه مي‏ريزد مثل همين چيزهايي است كه اينجا مي‏ريزد چركهاي بدنت كه مي‏ريزد اينجا آيا يك تكه‏تان كم مي‏شود؟ موي سرت را كه مي‏تراشي، آب دهنت را مي‏اندازي اينها از خود تو نيست آنجا هم كه سر از خاك بيرون مي‏آري از قبور اصليه آخرتي خاكها از سرت مي‏ريزد وقتي اناسي خلقتشان تمام شد ارواحشان تعلق به بدنهاشان مي‏گيرد اما حالا بسا سقط هم مي‏شود چه بسيار پيرمردها كه سقط مي‏شوند. مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذروه الرياح. پس اعتباري به حيات دنيايي نيست اينها اينجا داخل در ساقطات هستند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

10بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس هشتم شنبه 30 ذي القعدة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

چون اين بياناتي كه عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه ملتفت كه شديد بعد خواهيد دانست شرح اين عبارات است اينها كيفيت ترتيب و كيفيت ابلاغ و ايصال است. مردم اينها را همين‏طور مي‏گويند خيال هم مي‏كنند فهميده‏اند، وقتي پي‏اش بروي مي‏بيني نفهميده‏اند. پس از جمله مقدمات كه اين مطالب همه‏اش فهميده شود اين است كه فعل از فاعل معقول نيست كنده شود حالا اين را پيش هر كس هم كه بگويي مي‏گويد راست است اما شما دقت كنيد كه از روي حقيقت بيابيد. هر فعلي نسبت به فاعلش، فعل آن چيزي است كه فاعل خود او را به خود او احداث كرده باشد پيش خدا هم كه مي‏روي همين‏جور است شما هم همين‏جور هستيد. قيام به خودش احداث مي‏شود، قعود به خودش احداث مي‏شود، ضرب ضربا ضربوا به ضرب احداث مي‏شوند. دقت كنيد فعل غير از فاعل است و فاعل آن فعل را به خود او احداث مي‏كند نه به فعلي ديگر. كسي علي العميا خيال كند كه فاعل فعلش را به فعلي ديگر احداث كرده، مي‏گويم آن فعلش را به چه احداث كرده؟ اگر به فعلي ديگر است آن را به چه احداث كرده؟ همين‏طور مي‏گويد تا خسته شود تا آنجايي كه منجر شود كه به خودش احداث مي‏شود. نمونه‏اش كه خيلي واضح است نيت است، آدم تمام افعال خود را به قصد مي‏كند و قصد خودش پيدا مي‏شود. قصد را ديگر به قصدي ديگر نمي‏شود كرد. فعل در تمام عوالم به اصدار فاعل صادر مي‏شود لامحاله هم به نفس خودش صادر مي‏شود حتم است و واجب است و غير از اين هم نمي‏شود. اينها را خوب مسجل در ذهن خود كنيد. پس فعل كائناً ماكان بالغاً مابلغ خواه افعال قلوب باشد يا جوارح، افعال غيبي باشد يا شهادي، فعل صادر است از فاعل و اين صدورش از فاعل نفس خودش است، ذات فاعل منقلب نشده فعل خودش بشود و چون صادر است از فاعل و خودش به خودش موجود شده از اين جهت در اخبار مي‏گويند بلاكيف و بلااشارة . پس هر فعلي به فاعل برپا است فاعل احداث مي‏كند لامن شي‏ء، من شي‏ء محال است چيزي ديگر را بگيري اسمش را بگذاري فعل دروغ است دروغ در حكمت نيست. چيزي را بگيري و اسمش را بگذاري كه اين عمل من است دروغ است. فعل آن چيزي است كه ماده‏اش صورتش شدتش ضعفش كل آنچه را فعل دارا است بايد فاعل داده باشد و اصدار كرده باشد و اين فعل هم همه جا به خودش بايد صادر باشد. فعل شهادي شهادي است، فعل غيبي غيبي.

خلاصه پس حقيقت فعل هر فاعلي اين است كه تا آن فاعل روش هست آن فعل فعل است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، فاعل در فعل پيداست همه نتيجه اين يك كلمه است ديگر از آن بابي كه اين فعل از غير عرصه فاعل چون نيامده پس فاعل در فعل خودش از فعل خودش ظاهرتر است اگر فاعلي فعلي نكند فعل نيست اين فعل صادر از خودش را به كسي وانمي‏گذارد چنان‏كه من مي‏بينم خيلي مشكل است و الفاظش بديهي است به هر كس هم بگويي زود قبول مي‏كند شما فكر كنيد دقيقه‏اش از نظرتان نرود. فعل هيچ فاعل را نه به جبر مي‏توان به كسي واگذارد نه به التماس، فلاجبر في الملك نه پيش خدا نه پيش خلق و لاتفويض في الملك نه پيش خدا نه پيش خلق. شما كه مي‏بينيد شما ديده‏ايد شما مي‏شنويد شما شنيده‏ايد، هر كس بشنود خودش شنيده هر كه ببيند خودش ديده همين‏طور كه شما به غير نمي‏توانيد كارتان را واگذاريد غير هم نمي‏تواند كارش را به شما واگذارد شما به زور نمي‏توانيد به گردن مردم بگذاريد كارتان را باقي هم نمي‏توانند به زور واگذارند كارشان را به غير، شما به التماس فعلتان را به غير نمي‏توانيد واگذاريد غيرها هم نمي‏توانند فعلشان رابه التماس به كسي واگذارند. پس فعل واجب است در حكمت كه صادر از فاعل باشد و چون صادر از فاعل است اگر كنده شود از فاعل فاني مي‏شود و لو فرضش را كني و لو، لو امتناعي است اگر بكنيش فاني است تمام افعال نسبتشان به خودشان من حيث انهم هم يعني بسته به فواعل باشند اين ربط را قطع نظر كني در تمييزات عقلي و فؤادي و نچسباني به فواعلشان نيست صرفند.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه يك‏پاره الفاظ نمونه‏هاش در كلمات حكما يافت شده آنجاهاييش كه حق بوده مشايخ هم تصديق كرده‏اند. حقيقت افعال نفس اضافه به فاعلند تا از اين ربط بخواهي قطع نظر كني نيست صرفند پس به نفس اضافه افعال برپا هستند هر فعلي نسبت به فاعلش چون از عرصه آن فاعل آمده به جهت آنكه از عرصه امتناع كه معقول نيست آمده باشد از جاي ديگر هم آمده باشد از هر جا بيايد دخلي به اين ندارد از امتناع هم كه معقول نيست به قصر نظر دقت نكرده خيال نكرده عرصه امتناع را خيال كني فضايي و خيال كني فعل از آن عرصه آمده كه اگر چنين خيال كردي باز شي‏ء مباين است. آبي است از خارج آمده در حوض، زير آبش را مي‏كشي بيرون مي‏رود دخلي به حوض ندارد.

باري پس فعل از فاعل كه سر مي‏زند از خودش است پس اسم فاعل اگر زا و يا و دال است نمي‏شود توي فعلش زا و يا و دال نباشد. زيد اگر ايستاده زيد است ايستاده، زيد اگر نشسته زيد است نشسته در هر حالتي هست بايد زا و يا و دال باشد نهايت قاعدش غير قائم است. دقت كنيد اينهاش حالا منظور نيست اگر چه اينها هم عمده است لكن بدانيد براي جاي ديگر به كار مي‏آيد آنچه عجالة منظور است نفس خود اين بيان منظورم نيست خيلي از اين بيان را هم خيليتان راه مي‏بريد لكن ملتفت باشيد نتيجه‏اي را كه گرفته مي‏شود. فعل از فاعل كه كنده نمي‏شود و هميشه به فاعل بسته است حالا كه چنين است پس چيزي از غيب مي‏آيد به شهود يعني چه؟ چيزي از شهود مي‏رود به غيب يعني چه؟ همچنين خدا كاري كرده همچو شده، چه كار كرده چطور شده؟ اينها يعني چه؟ پس اين مطلب را فراموش نكنيد در اين شك و شبهه‏اي به خود راه ندهيد. فعل نسبت به خدا يا نسبت به خلق فرق نمي‏كند، فعل خدا فعل خدا است فعل خلقي فعل خلق است خلق به التماس نمي‏توانند كارشان را به خدا واگذارند زوري هم بر خدا ندارند خلق چنين كاري نمي‏كنند خدا هم نمي‏كند. خدا نمي‏آيد به زور وادارد خلقش را كار او را بكنند پيش خلقش به التماس نمي‏گويد كار مرا بكنيد نه مي‏كند نه مي‏شود كرد و محال است كه بشود كرد. پس فعل بايد از فاعل صادر شود اين حتم و حكم است و غير از اين هم محال است و از همه محالها محالتر است. حالا كه چنين است ديگر شكي و شبهه و ريبي نبايد به خود راه داد كه حالا كه چيزي از جايي مي‏آيد به جايي فعل عالي كنده نمي‏شود بيايد به جاي ديگر بچسبد پس تحريكات غيب نسبت به شهاده شهاده را بر هم زده نه كه چيزي از غيب آمده توي شهاده. حالا از نتايج اين حرف است كه غيب منفصل از شهاده كه خيلي تجرد دارد و لطيف است و آن بالا ايستاده و شهاده كه خيلي كثيف است و مادي و پايين ايستاده او نمي‏شود مخلوط و ممزوج شود با اين. پس اين است چيزي كه مي‏آيد و كأنه مخلوط مي‏شود با شهاده باعث تعين اجزاي شهاده هم غيوب شده‏اند به طورهايي كه اشاره كرده‏ام. خدا خلق متكثري راتا منفصل نكند از يكديگر خلق متكثر نيافريده. زيد بايد دارا باشد چيزي را كه عمرو دارا نيست. بايد واجد باشد چيزي را كه عمرو واجد نيست اگر آنچه را زيد دارد عمرو داشته باشد كه دو تا نيستند يكي هستند و نمونه اين حرفها را حكما زده‏اند و گفته‏اند خدا مثلين نيافريده و نمي‏آفريند راست است مثلين از همه جهت يكي است ممتاز از هم نيست، صنعت صانع تعلق مي‏گيرد كثرات را بيافريند زيد عمرو بكر خالد آسمان زمين دنيا آخرت، بايد آخرت غير دنيا باشد دنيا غير آخرت است آسمان غير زمين است زمين غير آسمان است زيد غير عمرو است افعال آنها هر كدام غير يكديگرند پس امتيازاتي كه خدا مي‏دهد مابين اشياء امتيازاتي است كه واقعا ممتازند و و نيست مثل اين امتيازاتي كه اين عصا را تكه تكه كني يا براده كني اين براده‏ها به اصطلاح عقلا ممتاز از هم نيستند. اين چوب عود هر مزاجي و خاصيتي دارد هر جزئش هر خاصيتي دارد همان خاصيت را هم جزء ديگري دارد. طبيب اگر به چوب عود مداوا كرده باشد با هر جزئش مداوا كني مداوا مي‏شود. اگر گفته بنفشه به ناخوش بده از فلان جاش بده از فلان جاش مده، نمي‏شود، همه جاش مثل هم است. اگر گفت گلاب بده، گلاب همه جاش مثل هم است، اگر گفت از براده عود بده از هر جاش براده كردي به ناخوش دادي قطعه قطعه كردي مگر قطعه قطعه كه كردي معالجه نمي‏شود؟ چرا مي‏شود. در شريعت كه مي‏آيي فلان چيز فلان است فلان چيز فلان پس تمام امتيازات اينجاست و بايد از غير بيايد پس اشيايي كه صانع خلق مي‏كند تعيناتشان غير از تعينات ظاهري است تعينات ظاهري كساني كه في الجمله حكمتي دارند مي‏دانند اين امتيازات امتياز هم نيست بديهي هم هست امتياز ظاهري امتياز نيست چرا كه يك چيزند يك حقيقتند يك جنسند پس اينها متشاكل‏الاجزاء هستند امتياز از يكديگر ندارند و هر بحر متشاكل‏الاجزايي كه از حكما بشنوي منظورشان همين است. آب تنها را خيال مكن متشاكل‏الاجزاء است ديگر حالا خاكها امتياز دارند بعضي گوگردند بعضي زيبق‏اند بعضي نمكند. پس تعيناتي كه خدا قرار داده اين است كه اثر خاصي از چيز خاصي ظاهر شود تعينات حكميه اين‏جور است پس آتش را جوري كرده گرم شود آب را كاري كرده تر شود خاك را كاري كرده خشك شود، بايد اين بر او صدق نكند او بر اين صدق نكند به خلاف خرمن روي هم ريخته هر دانه‏اي كاري كند دانه‏هاي ديگر هم همان كار را مي‏كنند پس در كومه‏ها امتيازات پيدا شد نفس خود كومه و امتياز اين به نظر اهل حكمت كوسه ريش‏پهن است پس از نفس خود كومه يك مشتي برداري از جايي جاي ديگر بريزي حالتش دگرگون نشده، مشت آردي برداري كم كني يا زياد كني تفاوت نمي‏كند. اينها را خيلي خيلي كم ملتفتند اين است كه در عالم جسم بخواهي خود جسم را تكه‏اي از او بكني جداش كني نمي‏شود منفصل باشند و لو روي هم بريزي روي هم هم كه ريختي كومه مي‏شود هر كاريش كني هر جوري هست هست خرمن هم همان‏جور است محال است در عالم جسم تكه جسمي را از بالاش بكني از پايينش از شرقش از غربش از اعماقش جدا كني و ممتازش كني از جنس ديگر آنها را در هم بزني امتياز مابين اجزاي جسم محال است پيدا شود و خدا خلقت محال هرگز نكرده هر جايي امتياز دارد صانع درست مي‏كند لامحاله از غير آن عالم چيزي بايد بيارد مخلوط كند جاييش را بيشتر مخلوط مي‏كند جايي را كمتر آن وقت امتيازات ميانه اشياء پيدا مي‏شود.

ان‏شاءاللّه دقت كنيد از پي اين حرف كه برويد خواهيد يافت كه خيلي از متبادرات آن‏طورها نيست كه متبادر است متبادر به اذهان خيلي حتي خيلي از حكما همين‏طورها است به جز حالا كه من يك پاره‏اي را مي‏بينم ملتفت مي‏شوند و باقي ديگر ملتفت نشده‏اند و نمي‏دانند كه ملتفت نشده‏اند. مي‏گويد چه عيب دارد جسمي را به جسمي بزني طوري بشود مي‏شود بادي را مسلط بكند خدا بر آب و آب موج بيايد، خدا شعاعي بر تكه‏اي از هوا مسلط مي‏كند باد مي‏آيد. خشتهاي متعدد را چيديم سرهاشان را به هم متصل كرده‏ايم يكيش را كه بيندازيم همه سرهاشان به هم مي‏خورد و مي‏افتد. شما ملتفت باشيد محال است از غيب چيزي به شهاده نيايد و چيزي حركت كند تا يكي از اين خشتها را نيندازند باقي خشتها نمي‏افتد اينها را درست فكر كنيد و مردم درست فكر نمي‏كنند تعمق نمي‏كنند. مي‏گويند آسمان است و هي مي‏گردد ديگر آسمان را كي گرداند؟ اين حركتها از جسم است يا از غيب است؟ ملتفت باشيد هر جايي كه چيزي تازه پيدا شد از خود آنجا كه نيست اين را از آن مقدمات برداريد كه عرض كردم يك جنس را روي هم بريزي، از روي هم ريختنش چيز تازه‏اي پيدا نمي‏شود احداث نمي‏شود ضم و استنتاج نمي‏شود. آتش را با ذغال تا تركيب نكني روشنايي و حرارت بيرون نمي‏آيد پس تا از غيبي چيزي به شهاده نيايد شهاده تكه تكه حكمي نمي‏شود كه يكيش متحرك باشد يكيش ساكن، يكيش آتش اسمش بشود يكيش آب بشود يكيش خاك يكيش آسمان يكيش زمين. ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد كه مسامحه‏بردار نيست اينها. هر جايي ببينيد امتيازي هست گندمي پيدا شده و برنجي جدا از گندم پيدا شده، نوري هست و ظلمتي، اين‏جور امتيازات بلاشك از جايي ديگر آمده هل يستوي الظلمات و النور والظل و الحرور اينها امتياز حكمي دارند در ظلمت نمي‏شود جايي را تميز داد در روشنايي مي‏شود تميز داد. نور ممتاز است از ظلمت ظلمت ممتاز است از نور و مي‏بيني كه ممتاز است در عالم شهاده هم هست اين امتيازات واقع شده اين امتياز و تعين از عالم جسم نيست. جسم را هر چه روي هم بريزي نه آتش مي‏شود نه آب ، هر چه روي هم بريزي نه آسمان مي‏شود نه زمين لكن حالا كه مي‏بيني صانع يكي را متحرك كرده يكي را ساكن يكي را لطيف كرده يكي را كثيف تمامش كار دست اين صانع است و بدانيد كه تا اين حكمت را نداشته باشيد حكمتتان مغز ندارد علمتان علم آتشي است كه بالطبع مي‏سوزاند ديگر حكمتي ندارد، از روي بصيرت و يقين نيست و آن‏جور علوم علومي است كه وامي‏دارد شخص را كارش به جايي مي‏رسد كه قائل به اين مي‏شود كه طبيعت خدا است و طبيعت است كه كارها را مي‏كند. همين كه در وسط ايستاده و به مبدء نمي‏رود درست تعمق نمي‏كند خيال مي‏كند اينها روي هم ريخته شده اين امتيازات پيدا شده خيال مي‏كند خلق را در هم بريزيم آسمان پيدا مي‏شود زمين پيدا مي‏شود بسايط و مواليد پيدا مي‏شود و همين حرفها را زده‏اند مردم از حكما هم هست اين حرفها را زده. شما ملتفت باشيد تا غيب نيايد تعلق به شهاده نگيرد ضم نمي‏شود استنتاج نمي‏شود تركيب نمي‏شود عوالم ساخته نمي‏شود از هم جدا نمي‏شود. ان‏شاءاللّه اين را داشته باشيد با دقت هر چه تمامتر بعد از دقت حالا مي‏بينيد گرمي پيدا شده در عالم جسم پس بگوييد گرمي از جايي ديگر آمده به يك تكه‏اش تعلق گرفته و به همه جاش تعلق نگرفته چرا كه در همه جاي جسم نيست اگر بود مثل طول بود مثل عرض بود مثل عمق بود مثل وقت بود مثل فضا بود مثل وضع بود، از باب كمهاي ظاهري بود آن وقت مي‏شد مناقشه كني كه شايد طبيعت اين جسم بوده كه گرمي پيدا شده و در اين نظري كه عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه اگر خدا نصيبت كرد فرو بروي و آن مغزش را به دست بياري آن وقت مي‏فهمي كه اين صانع طبيعيات را آفريده طبيعت كليه را آفريده، طبع نان را طبع آب را طبع هوا را طبع نار را طبع خاك را تمام طبيعيات را ساخته و خلقت اين طبيعيات هم داخل تصرفات عجيب و غريب اين صانع است. باز در وسط كلام به اشاره محض اينكه ملتفت شويد اين را عرض مي‏كنم صانع جميع اينها را نسبت به خود مي‏دهد يك خورده در آيات قرآن تدبر كن ببين هي مي‏فرمايد أفلاينظرون الي الابل كيف خلقت و الي السماء كيف رفعت و الي الارض كيف سطحت آيا نمي‏بيني كوهها را چنين نصب كردم؟ نمي‏بيني زمين را چنين پهن كردم، آسمان را اين‏طور بلند كردم؟ طير را در ميانه هوا مسخر قرار دادم كشتيها را روي آب جاري مي‏كنم؟ اگر بخواهم نروند همان جا ساكن مي‏كنم آنها را، در هر جا بايد حفظتان كنم مي‏كنم در هر جا بايد غرقتان كنم مي‏كنم از اين قبيل آيات بسيار است. تمام آنچه مي‏بيني و نمي‏بيني تمامش كار دست صانع است كه از روي عمد و اختيار ساخته و گذارده صانع تمام كارهاش تعمدي است پس بدان اين به حسب اتفاق نيست اتفاق نيفتاده كه چوبها سبكتر است از آب و روي آب مي‏ايستد و كشتي جاري مي‏شود آن وقت بگويي اين نقلي نيست طبيعت چوب اين است كه روي آب بايستد بلكه اين كار دست صانعي است كه ساخته چوب را و ساخته طبيعت چوب را به اين‏جور كه سبكتر باشد، آب را ساخته و طبيعت آب را ساخته، هوا را ساخته و مرغ را ساخته حالايي كه ساخته و حالا كه پرهاي زيادي به مرغ داده حالا اين مرغي كه آنجا ايستاده سبكتر است از هواي زيرش بدان صنعت كرده‏اند كه همچو شده و تبارك آن صانعي كه صنعت را از ابتداء كه مي‏كند اين‏طور مي‏كند كه اين‏جور مي‏شود نسبت به صانع فرق نمي‏كند هو الذي جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة و جعلنا لكم سمعا و ابصارا و افئدة ببينيد چقدر صنعت دارد صانعي است كشتي را قرار مي‏دهد بر روي آب، آب را زير قرار مي‏دهد، طبيعيات را خلق مي‏كند. طبايع را خلق مي‏كند، طبيعت كليه را خلق مي‏كند، طبيعتهاي جزئيه را خلق مي‏كند و همه را از روي تدبير و حكمت خلق مي‏كند. حالا اين صانع اين‏جور كاري كه مي‏بينيد كرده باز به همان مقدمه‏اي كه عرض مي‏كردم اگر داشته باشيد مي‏دانيد كه فعل خودش را كه احداث مي‏كند از خودش چيزي نمي‏كند مخلوط با اينها بكند نمي‏شود كند به جهتي كه اگر فاعل فعل خود را بكند از خود فعل اگر از فاعل كنده شود نيست مي‏شود نمي‏ماند چيزي ديگر. ان‏شاءاللّه دقت كنيد اين را خوب مي‏فهميد وقتي كه فعل را نمي‏شود از جايي كند و به جايي چسباند نه به جبر و زور نه به التماس البته ذات را خيلي بهتر مي‏فهميد ديگر ذات خدا مخلوط شود و اين تعينات پيدا بشود قباحتش بهتر و زودتر فهميده مي‏شود. ذات خدا چطور مخلوط با خلق مي‏شود؟ ذات خدا بيايد و خلق بشود و عاجز بشود؟ ذات عالم بيايد جاهل بشود، ذات غني بيايد محتاج بشود؟ داخل بديهيات است كه محال است فكر كنيد كه ان‏شاءاللّه حكمتش به دستتان بيايد. فعل كسي كنده نمي‏شود از فاعل بچسبد به كسي ديگر نه به جبر نه به التماس و همچنين هيچ فاعلي نمي‏شود فاعلي ديگر بشود يا مخلوط به هم شوند. زيد هم مخلوط به عمرو نمي‏شود. پس صانع نمي‏آيد[13] مخلوط با اشياء شود همچنين نمي‏شود كنده شود فعلش و با اشياء مخلوط شود اشياء نمي‏شود افعالشان مخلوط به يكديگر شود و حالا عجالةً و لو در كمرهاي حكمت است هم واقع باشيد فكر كنيد تا به مبدء برسيد. حالا عجالةً اين عقل انساني را خدا از جايي آورده اين عقل مي‏تواند مسلط شود بر اشياء و احاطه كند بر اشياء اگر از آن راهي كه عرض مي‏كردم برويد و سركلاف دستتان بيايد كليات حكمت به دستتان خواهد آمد ان‏شاءاللّه.

پس هر جا صانع امتياز حكمي داده سبب امتياز اين است كه از عالمي ديگر چيزي رفته باشد به عالمي ديگر و كارهاش كلاً امتياز حكمي است امتيازات ظاهري نيست همه‏اش راست است دروغ هيچ توش نيست كارهاش جدي جدي است لهو نيست لغو نيست.

خلاصه صانع هر جا ممتاز كرده چيزي را از چيزي اين دو ممتاز امتيازشان از غير اين عالم خودشان است در همه جا مگر اين امتيازات ظاهري. خاك را مي‏بيني خيلي روي هم ريخته هر قبضه‏اي از اين خاك غير از قبضه ديگر نيست اما اين قبضه مثل قبضه ديگر او است آن قبضه هم مثل اين قبضه است. گندم هم همين‏طور تا اينكه به همين‏طور تمام كومه جسم را فكر كنيد، كومه فكر و خيال را، كومه نفس را، كومه عقل را اينها روي هم ريخته بودند يك‏دست بودند متشاكل‏الاجزاء بودند امتيازي ميانشان نبود و به يك اصطلاحي همين كومه‏ها بحر عدم و عالم امكان اسمشان است، معدومات اسمشان است. اشياء نبودند و از كتم عدم به عرصه وجود مي‏آرند اشياء را اينها كتم عدمند از اينها به وجود مي‏آرند اشياء را، كتم عدم عالم امتناع نيست، عالم امتناع را خدا امتناع قرار داده و امتناع امتناع دارد پس هر جا امتياز داده از غير آن عالم چيزي آورده داخل آن عالم كرده يا چيزي ديگر داخل چيزي كرده يا همان يك جنس را جايي بيشتر داخل كرده جايي كمتر. در اين نظر كه نظر كرديد اعالي وجود به اسافل وجود به طور طفره داخل هم شوند محال است هر جور تدبيري كنند كه عقل بيايد توي جسم محال است بيايد، محال است نمي‏شود بيايد همين جوري كه عقل را توي صندوقش نمي‏شود كرد حبس نمي‏شود كرد او را همين‏جور عقل زير آسمان هم محبوس نيست چنان چه توي صندوقش نمي‏شود كرد روي صندوق هم نمي‏شود گذارد در محدب عرش هم نمي‏شود گذارد. پس عقل بيايد مخلوط شود به اين خاك محال است ديگر آن حرفها را كه عقل در عالم خود بود و خدا او را مي‏رانيد از آنجا آورد در عالم مادون و دفنش كرد و پوسيد و با خاك آن عالم مخلوط شد باز به واسطه خطاب ادبر نزول كرد، اگر توي اين بيانات مي‏فهميد آن حرفها را فهميده‏ايد و اگر توي اين بيانات نمي‏فهميد همان لفظي است كه مي‏شنويد حكيم گفته و درست هم گفته لكن حرف سر اين است كه تو هم درست فهميده‏اي يا نه. پس عقل را مي‏فرمايند در عالم خود مرد آمد در عالم روح مدفون شد در آنجا اجزاش از هم ريخته شد و پوسيد باز در عالم روح، عقل با خود روح هر دو مردند و در عالم نفس مدفون شدند و هيچ تعيني براشان نماند آنجا هم اجزاشان متفتت شد به همين‏طور آمدند در عالم طبع به همين نسق عالم به عالم نزولش مي‏دهند تا مي‏آرندش در اين خاك. پس الان در اين خاك اعضا و جوارح عقل و روح و نفس و جميع عوالم عاليه نزول كرده عالم به عالم آمده و در اينجا مرده و پوسيده و اجزاش ريزريز شده و خداوند عالم در قوس صعود آنها را خورده خورده زنده مي‏كند، همه را در اين بيانات بايد ملتفت شويد كه چه مي‏خواهند فرمايش كنند.

پس عرض مي‏كنم كه اعلي درجات وجود با اسفل درجات وجود داخل هم شده‏اند و مابين اينها خلأ محال است خلأ نيست پس لامحاله برازخ هست ميانه اشياء و هميشه واسطه بوده، پس هر داني نسبت به هر عالي شهاده است هر عالي نسبت به هر داني غيب است اينها سر جاش بايد باشد و اين جسم را منتهي‏اليه عوالم خدا قرار داده اين غيوب مي‏آيند متدرجا تا جايي كه منتهي‏اليه است و تمام غيوب كأنه روي جسم آمده‏اند نشسته‏اند هر كدام اينجا اول سر بيرون مي‏آورند چون نهايت پستي بوده اول بيرون آمده چون در نهايت پستي بوده كأنه ممزوج شده با اين جسم. اينها را از روي حكمت بيابيد و ملتفت باشيد ديگر اگر بگويي فعل غيب است آمده غيب خودش نمي‏آيد چنين نيست، هر جا فعل آمد خود فاعل لامحاله آنجا آمده فعل را نمي‏شود ول كند فاعل پس بدانيد اينها ترائي است شما سعي كنيد هميشه راه ترائي را پيدا كنيد. بله مي‏شود كسي سنگي را بيندازد و سنگ در هوا مي‏رود و خود فاعل همراهش نيست همراهش نمي‏رود شما دقت كنيد و بدانيد فعل نمي‏شود از فاعل كنده شود. حالا چيزي ترائي كرد سبب آن را پيدا كن بدان هنوز نفهميده‏اي، اغلب اغلب اغلب از بديهيات هنوز معلوم نيست اين رنگ را من مي‏بينم راست مي‏گويي مي‏بيني اما چطور مي‏بيني ديگر نمي‏داند. الاغ هم مي‏بيند اما چطور مي‏بيند نمي‏داند. بديهيات بديهي است لكن بديهي نيست بلكه به نظر اهل حكمت نهايت اشكال را دارد و باز اينها كمر حكمت است. بديهيات بعد از صنعت صانع بديهي مي‏شود حالا گوش مي‏شنود چطور مي‏شنود، نمي‏داند. راست مي‏گويي بفهم چه جور مي‏شود كه مي‏شنود و الاّ مي‏بيني الاغ هم مي‏شنود اما نمي‏داند چطور مي‏شنود. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه تمام بديهيات وقتي توش رفتي فكر كردي نظريات عجيب غريب مشكل به دستت مي‏آيد اينها را پيش انداخته‏اند بديهي كرده‏اند كه تو انس بگيري تا اينكه چيزي در غيب اينها باشد نتيجه‏اي بگيرند تحويل خودت كنند وقتي گرفتي آنها را و بديهي كردي باز آنها را پيش مي‏اندازند و مقدمه قرار مي‏دهند تا انس بگيري باز نتيجه ديگر بگيرند تحويل تو كنند.

باري ملتفت باشيد آن مطلب از دست نرود ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد. پس برازخ در ميانه عوالم حتما بايد باشد چنان‏كه هست و واقع است پس چيزي كه مي‏آيد و كأنه مي‏بينيد داخل آن عالم شده پس حرارت كأنه داخل عالم جسم شده كأنه به تدريج بيرون مي‏رود چنان‏كه آب از كوزه به تدريج بيرون مي‏آيد، پس عرض صرف هم نيست پس چيزي كه قابل است براي انتقال از جايي به جايي چنين چيزي جسمانيت دارد. پس نار جوهري كه گفته مي‏شود جسم است لكن جسم غيبي است كه به چشم ديده نمي‏شود و اين نيران ظاهري هم كه ديده مي‏شود جسم است كه ديده مي‏شود و تأثيرها همه از اين آتش است آن آتش آش ما را نمي‏پزد اين آتش است كه آش را مي‏پزد و اين يكي از كليات بزرگ حكمت است و بخواهم عرض كنم چقدر بزرگ است نمي‏توانم عرض كنم. پس گرم كننده پزنده روشن كننده همين آتش عرضي اين دنيا است و نار جوهري هست و آن در غيب است گرم نمي‏كند آب جوهري هست رفع عطش نمي‏كند اينها كه نزديك جسمند كار جسم از ايشان نمي‏آيد جسمند و قدم به قدم پا به اين عالم مي‏گذارند با وجود اين كفايت نمي‏كند اهل شهاده را نار غيبي كفايت نمي‏كند. اهل شهاده نار شهادي مي‏خواهند حرف شهادي مي‏خواهند و الاّ صوت در عالم جنها هست حالا صوت جنها را من كه نمي‏شنوم چه خاك بر سرم كنم؟ همين‏طور ملائكه از برق تندتر مي‏آيند اينجا و مي‏روند چه فايده براي من كرد؟ همچنين رجال الغيب خيلي جاها هستند، باشند چه فايده، من كه آنها را نمي‏بينم صداشان را نمي‏شنوم و كارشان را هم مي‏كنند. ديگر هنوزها نتيجه اين فعلش را نمي‏توانم بگويم اين قدرهاش را هم نمي‏خواستم بگويم طردا للباب اينها را گفتم.

باري آنچه منظور بود اين بود كه عجالةً يادش بگيريد كه چيزي كه كأنه مخلوط و ممزوج است با جسم اول اينجا مي‏آيد حركت كأنه مخلوط مي‏شود هر جا حركت هست اين متحرك مي‏جنبد تا بيرون رفت ساكن مي‏شود، گرمي كأنه كار جسم است[14] مي‏آيد داخل جسم كأنه پا بر مي‏دارد و بيرون مي‏رود اين است كه متصل به مبدء گرم است خورده خورده دورترش گرم مي‏شود صوت همين‏طور به تدريج مي‏آيد تا جاهاي ديگر يك دقيقه دو دقيقه بسا صداي تفنگ طول مي‏كشد تا به گوش مي‏رسد پس اصوات حقايقي هستند جسمانيه غير از اين جسم ظاهر و از جايي به جايي انتقال مي‏شود انوار همين‏طور انتقالات دارند حرارتها برودتها انتقالات دارند. پس در وراي اين جسم مترس و بگو جسمي هست همان حس مشترك است، آن جسم كه فرورفته در تمام اين جسم آن هم عالم جسم است اين هم عالم جسم است، آن جسم لطيف است اين جسم كثيف است. آن جسمي كه لطيف است قدري داخل اين مي‏شود چيزي درست مي‏شود قدري بيشتر داخل مي‏شود چيزي ديگر درست مي‏شود. نمونه اين را كه عرض مي‏كنم ملتفت خواهيد شد، پس ابتدايي كه مي‏خواهد صانع قبض كند اول دست مي‏كند تحريك مي‏كند فؤاد را او تحريك مي‏كند عقل را او تحريك مي‏كند روح را او تحريك مي‏كند نفس را او تحريك مي‏كند طبع را به همين‏طور تا جسم را مراتبش را برازخش را همين‏طور فكر كنيد تا مي‏آيد به اين عالم. پس دست صانع و قبض او متصل مي‏شود به عالم جسم و هر جا هم مي‏آيد دستش، دستكش دستش است هيچ جا بي‏دستكش نمي‏آيد. پس صانع تمام جسم را قبض مي‏كند، و السموات مطويات بيمينه پس روز قيامت آسمان و زمين در كف قدرت خدا است، قيامتي نمي‏خواهد الان هم هست مگر دنيا در كف قدرت خدا نيست؟ يك قبض مي‏كند و تمام ملك در چنگ او مي‏آيد توي هر قبضي لامحاله در هم كوبيدني پيدا مي‏شود. بسطي پيدا مي‏شود الاّ اينكه اين بسط و قبض در آن واحد صادر از جسم مي‏شود ديگر به لحاظي قبض پيش است به لحاظي بسط پيش است، گمش نكنيد. پس به لحاظي مي‏گويند سبقت رحمته غضبه پس بسط پيشتر است به لحاظي پس بخارات از زمين بايد بالا برود پس از اينجا بايد صعود كند برود بالا و دود پيدا شود بعد آسمان پيدا مي‏شود لكن وقتي درست فكر كردي خواهي يافت همه همراه مي‏آيند تا قبض مي‏كني پيش[15] هم در هم كوفته مي‏شود هم توي دست صانع از هم باز مي‏شود. حرارت هم همين‏طور توي همه اينها پيدا مي‏شود، برودت توي همه اينها پيدا مي‏شود تا مخلي به طبعش كني حرارتها رو به بالا مي‏رود تا مخلي به طبعش كني در هم كوبيده‏ها رو به پايين مي‏روند در يك چنگ به هم زدن هم قبض پيدا مي‏شود هم بسط. قبض كه مي‏آيد مي‏بردش تا تخوم ارضين بسط توي اين دست نشسته مي‏آيد و مي‏بردش تا محدب عرش. همراه هر بسطي حركتي مي‏آيد و حرارت مي‏آيد، همراه هر قبضي سكون مي‏آيد و برودت مي‏آيد. از اين حرارت و اين برودت اين چيزها كه مي‏بينيد پيدا مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

11بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس نهم يكشنبه غره شهر ذي‏الحجة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

از طورهايي كه عرض كردم اميد است كه براي انسان عاقل شك نماند كه در هر كومه‏اي در هر ماده‏اي، و ببينيد كه داخل بديهيات مي‏شود آن وقت ببينيد چقدر نتيجه مي‏دهد و مردم غافلند، هر ماده‏اي را بخواهيم امتياز بدهيم بعض اجزاش را از بعض يك چيز را تكه‏تكه بكنيم ممتاز نمي‏شود مگر امتياز ظاهري پيش عوام. پس وقتي يك خمير را يا يك ماده را يا يك جسم را فرق نمي‏كند بخواهي تكه‏اش را جوري كني كه تكه ديگرش آن‏جور نباشد لامحاله بايد در تكه‏اش چيزي داخل كرد در تكه ديگرش چيز ديگر، در يك تكه‏ايش شيره داخل كنند در تكه ديگرش روغن داخل كنند تا اينها ممتاز شوند. حالا ما اگر نداشته باشيم به جز خمير اين را هر كار بكنيم امتياز ندارد و لو تكه‏تكه‏اش كنيم. گندمها هر دانه‏اي غير از دانه ديگرند اما اين دانه‏ها را حكيم نمي‏گويد ممتازند از يكديگر، همه يك مزاج و يك طبع و يك خاصيت دارند يك حكم دارند. پس به طور قاعده كليه ان‏شاءاللّه بيابيد كه هر چيزي كه ممتاز است از چيزي معنيش اين است كه مابه‏الامتياز داشته باشد از غير يك تكه شيره داشته باشد يك تكه روغن آن وقت آن تكه كه روغن دارد بگويد من مابه‏الامتياز دارم مابه‏الامتياز من روغن است تو نداري، آن يكي هم بگويد من مابه‏الامتياز دارم مابه‏الامتياز من شيره است. مابه‏الامتيازات در هر جايي كه واقع شوند آن چيزي است كه در جايي ديگر يافت نشود آن چيز. ملتفت بشويد ان‏شاءاللّه كه مابه‏الاشتراك شايع است انسان چه چيز است؟ حيوان ناطق، زيد عمرو بكر همه حيوان ناطقند اين مابه‏الاشتراك است. اين زيد را زيد نكرده، عمرو را عمرو نكرده، زيد زيديتش هيچ پيش عمرو نيست، عمرو هم عمريتش هيچ پيش زيد نيست. بخواهي زيديت پيدا كني در مابه‏الاشتراك مشكل است چرا مي‏بيني اين چشم دارد آن چشم دارد اين گوش دارد آن گوش دارد اين زبان دارد آن زبان دارد اين مي‏خورد آن مي‏خورد اينها همه مابه‏الاشتراك است اما مابه‏الامتياز آن است كه آنچه را زيد دارا است آن چيزي است كه خودش آن را واجد است و عمرو آن را واجد نيست و بايد آن را تفحص كند و پيدا كند و عمرو مابه‏الامتيازي كه دارد آن را زيد واجد نيست بايد پيدا كند. پس مابه‏الامتياز همه جا مابه‏الامتياز بين اشياء، آن جوري كه من عرض مي‏كنم به طور حكمت آن مخصوصاتي است كه به افراد تعلق گرفته نوعي را از نوعي تميز داده جنسي را از جنسي تميز داده غيبي را از غيبي شهاده‏اي را از شهاده‏اي. پس مابه‏الامتيازات ظاهري به جز فريب دادن كسي كه مي‏خواهد عض نواجذ بكند ديگر حاصلي ندارد. انسان در بادي نظر مي‏گويد فرق نمي‏كند اين سنگ ممتاز است از آن سنگ اين يك جور امتياز است آتش هم از آب ممتاز است اين هم يك جور امتياز است و اين خيلي فرق دارد با آن امتياز سنگي از سنگي. امتياز سنگ از سنگ امتياز ظاهري است به خلاف آب و آتش كه امتيازشان امتياز حكمي است به جهت آنكه سنگها همه يك مزاج دارند يك طبيعت دارند به اين اصطلاح كه نظر كرديد رأي العين مي‏بيند انسان به طور حقيقت واقع كه اين حرف (كه اين طبيعت كليه است كه تصرف در ملك مي‏كند)، هذيان است. مي‏فهمد در عالم جسم صانعي مي‏خواهد كه جسم را يك تكه‏اش را فلك كند يك تكه‏اش را زمين بسازد تا مخلوط نكند جزيي را به جزيي از خارج عالم جسم زمين نمي‏شود و تا لطافتي را از خارج عالم جسم نيارند داخل جسم نكنند فلك نمي‏شود ساخت و در عالم جسم لطافت شرط نيست مثل كثافت كه شرط جسم نيست پس هيچ كدام از عالم جسم نيستند مثل گرمي و سردي و روشنايي و تاريكي و هر چه از اين قبيل باشد. حالا ديگر داشته باشيد اين را كه هر چيزي كه در عالمي يك تكه او حكمي مي‏كند تكه ديگرش حكمي ديگر اينجا اشخاص پيدا مي‏شوند انواع پيدا مي‏شوند از هم ممتازند اينها كه ممتاز مي‏شوند از يك عالم نيست از دو عالم بايد تركيب شوند تا ممتاز شوند. سرش[16] را عرض كنم يك خمير را تكه‏تكه كني اين ممتاز نمي‏شود وقتي يك تكه‏اش را چرب كني يك تكه‏اش را شيرين آن وقت ممتاز است و اين چربي و اين شيريني از خارج بايد بيايد كه اين تكه را از آن تكه جدا كند. حالا همين‏جور است دقت كنيد در هر عالمي كه يك تكه او غير از تكه ديگر است امتيازش امتياز حكمي است پس از غير آن عالم از غيب آن عالم چيزي داخلش شده كه ممتاز شده. حالا به اين اصطلاح بگو چيزها كامنند در جسم يا در ماده، بايد فاعل تصرف كند و از كمون اين، از غيب اين به ظهور آورد چيزهايي را كه كامنند لكن اين كمون آيا ترش است؟ آيا شيرين است؟ كمونش كجاست؟ ما اين را ورق ورق مي‏كنيم تا تمام اين ورق ورق مي‏شود مي‏بينيم چيزي نيست. پس اين شيريني در كجاي آب هست؟ شيريني كجا است كه يك دفعه از كمون آب انگور بيرون آمد؟ ترشي كجا است كه يك دفعه از كمون آب بيرون آمد؟ هر چيزي كه در عالمي وارد شد و يك تكه عالم را ممتاز كرد از تكه ديگر در يك زماني يا در يك مكاني مي‏فهميد اين چيز از خارج اين عالم آمده داخل اين عالم شده و آنچه از خارج عالم آمده حالا تركيب پيدا شده. پيشتر سركه در عالم خودش بود شيره در عالم خودش بود تا اينها را جفت نكرده‏ايم سكنجبين نبايد گفت. سكنجبين اسم است براي آن خورده از سركه و آن خوره از شيره. ديگر عالم تركيب را هم حالا بدانيد جاش كجا است در توي يك خمير تركيب نيست. باز ملاحظه كنيد كه آبي را با آردي تركيب كرديم خمير درست شد اين راست است اما آبي را با آبي ممزوج كنند اين را تركيب نمي‏گويند. پس اين است كه در كومه‏ها تركيب نبود. باز ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه پس كومه‏ها بودند و هر كدام بحري بودند متشاكل الاجزاء. يك خورده دقت كنيد ان‏شاءاللّه، بحر ماده بحري است كه كناره ندارد ماده پيشترش نبود نداشته بعد هم نبود نخواهد داشت و نمي‏شود اين جسم يك وقتي خالي باشد خلأ باشد. خدا ملائكه را بگويد جسم را بار كنند بيارند اينجا بريزند جاي ديگر جسمي نيست كه بيارند و من ديده‏ام اين‏جور چيزها را گفته‏اند حتي از كساني كه خيلي بزرگ بوده‏اند و تعجب است خدا مي‏داند ملاصدراي به آن بزرگي كه كسي اگر بگويد حكيم نبوده بي‏انصافي كرده، همين ملاصدرا در سر خلقت اشياء كه آمده حرف زده مثل عوام ندانسته چه بگويد. جسم را مي‏گويد ابتدا دارد تدريجي الحصول است. در اين مي‏بينيد قياس كرده مثل فقها كه قياس مي‏كنند و قياس حكمت نيست. ببينيد ماده جسماني آن چيزي كه صاحب طول و عرض و عمق است هر كاريش بكني فاني بشود نمي‏شود لكن لطيفش لطيف‏تر مي‏شود كثيفش لطيف مي‏شود، لطيفش كثيف مي‏شود، بر آبش سردي غلبه كرد يخ مي‏كند بر همان آب گرمي غلبه كرد بخار مي‏شود مي‏رود بالا همين‏جور بخارها مي‏رود بالا ابر مي‏شود، سرما توي كله‏اش مي‏زند مي‏چكد پايين مي‏آيد اما ديگر جسم را بخواهند كاري كنند فاني شود داخل محالات است. پس بر جسم گرمي غلبه كند مي‏رود بالا وقتي سردي غلبه كند مي‏آيد پايين. اين مطلب را خيلي از اهل ظاهر حتي فرنگيها فهميده‏اند، حرارت بر جسمي مستولي شد بر ضخامت جسم مي‏افزايد برودت زياد مستولي شد در هم كوفته مي‏شود خود را جمع مي‏كند حتي آهن حتي سنگ، اگر خود را جمع نمي‏كرد نمي‏تركيد وقتي يخ مي‏كرد حرارت غلبه نمي‏كرد در آتش مي‏گذاشتي اين را نمي‏شكست.

خلاصه منظور اين است كه هر چيزي كه ممتاز شده از چيزي ديگر از عالمي ديگر آمده داخل اين عالم شده از خود اين عالم نيست ممكن نيست چيزي را داخل عالمي كنند و چيزي ممتاز نشود لكن اين مطلب از نظر رفته است براي اينكه خلق در وسط عالم واقع شده‏اند و تجربه‏هاشان در اين وسط است اين وسط گولشان مي‏زند مي‏بيند شيره را بر مي‏دارد داخل سركه مي‏كند مي‏گويد از جسمي برداشتيم داخل جسمي كرديم اين شيره صاحب طول است و عرض و عمق و مكان و زمان، پس جسم است. سركه‏اش هم صاحب طول است و عرض و عمق و مكان و زمان، پس جسم است پس جسمي را داخل جسمي كرديم و پيدا شد جسمي ديگر كه نه مثل اين جسم است نه مثل آن جسم پس اين سكنجبين نه سركه است نه شيره است پس ما مي‏توانيم جسمي را داخل جسمي كنيم جسم تازه‏اي متولد شود ميانه اين دو چيز ثالثي پيدا مي‏شود مزاج خارجي پيدا مي‏شود كه دخلي به اجزاء نداشته باشد اينجاها گولشان زده به اين نظري كه من عرض مي‏كنم اگر پي ببريد وقتي شيره را ساختند شيره ساخته شد شيره يعني حلاوتي كه دخلي به عالم جسم نداشت از عالمي آوردند روي تكه جسمي گذاردند به همين‏طور وقتي قهقري برگردانيد فعليات را مي‏رسيد كم‏كم به آن حرارتي كه پيش از همه چيز پا به اين عالم مي‏گذارد حركتي اولا احداث مي‏كند اول حركت مي‏آيد همراه آن حركت حرارت مي‏آيد و اين حركت همان نار جوهري است كه گفته مي‏شود نار جوهري از عالم ديگر مي‏آيد داخل اين عالم مي‏شود و همان قبضي كه مي‏كند صانع آن قبضش كأنه اجزا را در هم مي‏كوبد. پس برودت همراه تسكين مي‏آيد پس اين حر و برد كه كأنه مساوقند و كأنه وارد بر جسم شده‏اند الاّ اينكه يك سمت مي‏روي آن غالب است آن سمتش آن غالب است اين است كه زمين پيشتر آفريده شده و تمام دريا بود و آن دريا كف كرد و از كف آن دريا خدا زمين را آفريد بعد از آن كف بخاري بالا رفت دودي پيدا شد از آن دود آسمانها را بعد آفريد توي آن دود آسمانها ساخته شد و بدانيد اينها تعبير حكيم است حكيم هر جا را پيش مي‏اندازد آن پيش است بخواهد آن را پيش بيندازد مي‏اندازد بخواهد آن ديگر را اندازد مي‏اندازد. پس گاهي هم مي‏گويد آسمان را پيش ساخته‏اند تعبيرات حكما مختلف مي‏شود به جهتي كه بيان ندارد مطالب حكمت مگر همين‏جور. به آن نظر كه انسان تا نيايد توي اين دنيا در هيچ عالمي متعين نيست مي‏گويي اول بايد پايين ساخته شود بعد بالا. هيچ جا تا پايين ساخته نشود بالا ساخته نمي‏شود اينجا كه ساخته شد تمام مراتب بالا متعين مي‏شوند. يك وقتي از آن راه مي‏گيرد مي‏آيد مي‏گويند عالم ذر بود و انسان را ساختند آنجا انبيا آمدند دعوت كردند ديگر مؤمن شد هر كه مؤمن شد و كافر شد هر كه كافر شد، سعيد شد هر كه سعيد شد شقي شد هر كه شقي شد، هر كه فقير شد آنجا فقير شده هر كه غني شد آنجا غني شده هر طوري اينجا مي‏شود همه آنجا شده اول آنجا خلقشان كرد بعد مردند و مدفون شدند در زمين برزخ دفعه ديگر از آنجا مردند و مدفون شدند در زمين دنيا از زمين دنيا سر بيرون آوردند اين طورها مي‏گويند. پس گاهي عالم ذر را از آن راه مي‏خواهند پيش اندازند پيش مي‏اندازند و گاهي هم از اين راه پيش مي‏اندازند. واقعا تا بچه اينجا متولد نشود روحش هم معين نيست بچه همان ساعتي كه تولد شد، نفس همان ساعت تعلق مي‏گيرد به بچه بدانيد اينها همه تعبيرات حكمت است.

خلاصه آن مطلب از دستتان نرود حالا عجالةً آنچه عرض مي‏كنم به طور مصادره بگيريدش بعد فكر كنيد ببينيد راست بوده يا نه. پس هر ماده‏اي كه مي‏خواهند يك تكه‏اش را ممتاز كنند و فعليتش جوري باشد كه يك تكه‏اش گرم باشد يك تكه‏اش سرد باش دو فعل داشته باشد دو تأثير داشته باشد دو جهت داشته باشد تا از خارج ماده چيزي داخل آن نكني آن تكه ممتاز از آن تكه نمي‏شود يك تكه روشن نمي‏شود يك تكه تاريك نمي‏شود. حالا هميشه روز نيست پس روز را بدان از يك جايي مي‏آرند مي‏بيني هميشه شب نيست پس بدان شب را از يك جايي مي‏آرند. نظر را بيندازيد پيش از شمس، اين روشنايي را از يك جايي آورده‏اند به اين شمس داده‏اند نهايت شمس را آفريدند با نورش يك دفعه آفريده شدند حالا كه چراغ آفتاب روشن شده اين نور همراه آفتاب است و از او جدا نمي‏شود پس اين جسم بود و لاسماء مبنيه و لاارض مدحيه و لاشمس مضيئة و لاقمر منير و لافلان و لافلان و حال آنكه نمي‏شود در ملك خدا وقتي باشد كه جسم سرجاي خود نباشد يك دفعه تولد كند خدا از شكم خود چيزي بيرون آرد همان جوري كه وحدت‏وجوديها مي‏گويند پس ملك خدا هميشه ملك بوده نهايت يك وقتي خراب بود يك وقتي آبادش كردند. پس وقتي بود كه لاسماء مبنية و لاارض مدحية و لاشمس مضيئة و لاقمر منير هيچ اين تعينات نبود لكن كومه جسم كومه جسم بود و اين فضا خالي نبود، كومه‏اي بود بحري بود متشاكل الاجزاء يك‏دست كه هر چه در اين بحر فرو بروي نمي‏يابي كه يك جاييش لطيفتر باشد يك جاييش غليظتر باشد. و ايني كه عرض مي‏كنم محض ادعا نيست بلكه دليل دارد برهان دارد. مخلوط و ممزوج بود جميع اجزاي اين جسم با جميع اجزاي اين جسم و همه يك‏دست بودند و يك‏جور بودند پس همچو هوايي نبود همچو آبي هم نبود همچو خاكي هم نبود همچو آتشي هم نبود وقتي داخل هم شد به صنعت صانع و تصرف در آن شد اينها پيدا شدند پيش از تصرف صانع نه آبي جدا از خاك بود نه آتشي از آب جدا بود نه هوايي ممتاز از اينها بود. وقتي قبض مي‏كند حكيم دست خود را فرو مي‏برد در كومه معلوم است با دست غيبي تصرف مي‏كند در جسم و باز معلوم است كه دست صانع اول روي جسم نمي‏آيد بلكه دست مي‏كند صانعي كه در وراء خلق نشسته جاش در وراء خلق است و صدق بر خلق نمي‏كند البته در محدب خلق دست مي‏كند و اين مراتب بالا همه دستهاي او است و هر دست بالايي كم است براي دست بالاتر يا بگوييد دستش را توي دستكش كرده. پس وقتي قبض مي‏كند حكيم يكي از عوالم را فكر كنيد از بابي كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت لكن از بابي كه مسأله كلي است نه قياس باشد. باز ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه مسأله كلي را كه مردم مي‏شنوند همه جا بايد جاري كرد خيلي خيال مي‏كنند يعني بايد قياس كرد جاها را به جايي. خدا هم كه مي‏فرمايد افرأيتم النشأة الاولي فلولاتذكرون نشأه اولي را كه اينجا باشد، دنيا را كه ديده‏ايد چرا متذكر نمي‏شويد؟ مي‏فرمايد چرا متذكر نمي‏شويد، نمي‏گويد چرا قياس نمي‏كنيد به جهتي كه قياس را خودش حرام كرده نمي‏آيد مردم را امر به قياس كند مي‏گويد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت يعني اينها اينجا نبود صانع آمد ساخت. اينجا هر طوري هست آنجا هم همان‏طور است اينجا مي‏بينيد اينها نبود و ساخت آنجا هم نبود و ساخت تمامش كار دست صانع و فاعل است چرا كه فاعل كلي است فاعل ملك فاعل جن فاعل انسان فاعل جماد و نبات و حيوان همه او است همه همين طورند تا مشيت. پس نسبت فعل را كه مي‏خواهي به قابل بدهي هيچ فعلي فعل نيست مگر فاعلش توش باشد. فعل وقتي چسبيده است به فاعل آن وقت فعل فعل است. وقتي شما مشغوليد به راه رفتن راه رفتن موجود است تا بخواهي بايستي ديگر راه رفتن براي خودش راه نمي‏رود، تو تا ساكن مي‏شوي اين سكون فعل تو است و تا توي اين سكون نباشي سكون سكون نيست و اين فعل فعل تو نخواهد بود. پس فاعل بايد همراه فعل خودش باشد تا خيال كني فاعل بيرون رفت فعل معدوم مي‏شود نابود مي‏شود هباء منثور مي‏شود هيچ باقي نمي‏ماند سرابي است كه مي‏ماند و اين مثلها را خدا مي‏زند براي اينكه مردم فكر كنند ببينند محال بود توفيق بدهد كه از خدا ياد بگيرند. مي‏فرمايد حرفهاي مردمي كه از غير من مي‏خواهند ياد بگيرند و از من نمي‏شنوند بعينه حالت تشنگاني است كه از سراب مي‏روند بگيرند. از دور نگاه مي‏كنند جايي را مي‏بينند مثل دريا موج و برق مي‏زند چون تشنه است مي‏دود رو به آنجا و خود را به تعب مي‏اندازد، مي‏دوند و مي‏روند وقتي مي‏رسد مي‏بيند آب نبود هيچ نبود مي‏فرمايد والذين كفروا اعمالهم كساني كه كافرند عملهاي ايشان كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماء حتي اذا جاء لم‏يجده شيـًٔ اين‏جور مثل را خدا خيلي زده بسا جايي باشد دست هم بزند به خيال آب يا چشم ضعيف باشد خيال كند آب است تا بعد كه معلوم مي‏شود هيچ نبوده بسا همين جايي كه نشسته‏اي سراب پيش پات هم هست بسا انسان در خيال خود مي‏بيند لب حوض نشسته و آب ببيند و در واقع نه آب است نه حوض آب و هي دست مي‏زند كه ببرد زير آب ليبلغ فاه و ما هو ببالغه ولكن آب نيست باز دست مي‏برد آب بردارد مي‏بيند هيچ نبود دستش خالي بر مي‏گردد عرض مي‏كنم تمام باطل، هر چه باطل است و ديگر استثنا نمي‏خواهد كه بگويم الاّ فلان، همين‏طور تمام باطل خيال است. خيال مي‏كند دليل دارد خيال مي‏كند حيله مي‏كند، خيال مي‏كند غلبه كرده بر خدا، خيال مي‏كند ظلم مي‏تواند بكند، لكن هر چه بيشتر مي‏رود نادارتر مي‏شود هر چه بيشتر ظلم مي‏كند ظلم به خودش بيشتر كرده. هر چه بيشتر دست مي‏برد بيشتر دستش خالي بر مي‏گردد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين وسطها گم نشويد اين وسطها همه سراب است تعمق كنيد كه مبديي به دست بياوريد. پس عرض مي‏كنم مبدء از حركت فاعل است از حركت فاعل پيشتر چيزي نيست صانعي است و مخلوقات صانع اگر قوت و قدرت نداشته باشد صانع معني ندارد كوسه ريش پهن است صانعي كه علم نداشته باشد چنين كسي اسمش صانع نيست پس صانعي بود عالم صانعي بود قادر، صانعي بود حكيم و هنوز خلق را خلق نكرده بود قبض مي‏كند صانع چنگ مي‏زند صانع مي‏گيرد تمام سماوات و ارضين را و مي‏آيد توي چنگش و السموات مطويات بيمينه و اين قبض مي‏كند تمام را و در اين قبضش هر چيزي بالا است مي‏آيد پايين يعني هر چيزي در غيب است مي‏آيد به شهاده. اول بايد به طور نزول باشد بعد از آني كه پيدا شد حالا صعودا هم چيزي مي‏رود بالا. بايد يك روحي تعلق بگيرد به بدني و از بالا يك چيزي بيايد بدني را زنده بكند آن وقت كه روح آمد و بدن زنده شد حالا ديگر چشمش را باز كند روشنايي ديگر از اينجا بايد برود پيش روح چشم باز نكند و روشنايي نبيند روشنايي به روح نخواهد رسيد. باز روح بيايد توي بدن بنشيند آن بدن گوش داشته باشد صدا به روح مي‏رسد و اگر گوش باز نباشد و صدايي به آن نرسد صدايي به روح نمي‏رسد حالا صدا را از اين گوش بايد شنيد اگر گوش نداشت نمي‏دانست صدايي هست در ملك يا نه. باز آن روح بيايد توي بدن و اين بدن ذائقه داشته باشد حالا تميز مي‏دهد حلوا شيرين است ترياك تلخ است، و بدانيد عقل همين‏جور تميز داده اشياء را نفس همين‏جور تميز داده بايد نزول كند به بدن تعلق بگيرد آن وقت بويي بكشد لمسي بكند گرمي و سردي از اينجا برود پس اول لامحاله حتما بايد نزول كند بعد صعود كند صعود بي‏نزول داخل محالات است اين است كه و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه حالا تو اينجا را مي‏بيني خزائنش را نمي‏بيني اگر به آن خدا اعتقاد داري مي‏داني كه اول نزول كرده‏اند بعد صعود. ملتفت باشيد تمام متكلمين كه سخن گفته‏اند همه مي‏گويند خدا احتياجي ندارد به اينكه دروغ بگويد مخلوقات، بله شايد غرضي و مرضي داشته باشند احتياجي داشته باشند دروغ بگويند شايد لكن صانع احتياجي ندارد كه دروغ بگويد دروغ نمي‏گويد و اگر بناي دروغ را بگذارد ديگر ارسال رسلي انزال كتبي ضرور نبود حق و باطلي قرار نمي‏داد. حالا اين صانع كه مي‏داني دروغ نمي‏گويد چيزي كه مي‏گويد اول بايد تسليمش را كرد تسلميش كه كردي قلب ساكن مي‏شود حالا كلامش را اول قبول كن تسليم كن بعد فكر كن بفهم. در اول بسا نفهميديم بسا دفعه دوم فكر كرديم فهميديم، بسا دفعه سوم فهميديم اين است كه هي بايد قرآن خواند و مطالعه كرد اگر اين‏جور قرآن مي‏خواني كه هر چه بيشتر مي‏خواني مطالب بهتر به دستت مي‏آيد، امسال كه مي‏خواني مي‏بيني لطايفي چند و حكمتها به دستت آمد سال ديگر حكمتي ديگر به دستت آمد قرآن را با مطالعه خوانده‏اي. باز سال ديگر قرآن مي‏خواني حكمتي ديگر به دست مي‏آري هر چه مكرر مي‏خواني قرآن را مي‏بيني چيزي تازه به دستت آمد سال ديگر مي‏خواني مي‏بيني آنها كه فهميده بودي در وسط راه بود حالا چيز ديگر به دستت آمد پس و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم به طور عموم فرمايش مي‏كنند. مي‏بيني اينجا بادي است مي‏خورد به كشتي كشتي را حركت مي‏دهد باقيش را نمي‏بيني. بادي را و كشتي را مي‏بيني ديگر حالا اين باد سرش به كجا بند بود از كجا برانگيخته مي‏شود چطور شد باد شد، امر را قهقري بر مي‏گرداني از بخار بود از حرارت شمس بود و هكذا آن آخرش مي‏رسد به آنجا كه آن كسي كه دستش روي تمام خلق گذارده شده حالا مي‏خواهد كشتي را حركت بدهد به جايي ببرد دستش را جوري مي‏كند حركت مي‏دهد پس به اندازه‏اي كه مي‏خواهد كشتي را حركت دهد مي‏دهد. پس باد يك سر سوزن بي‏اذن او بخواهد ببرد نمي‏تواند. بلكه آن طوري كه او خواسته اين يك سر سوزن به غير از آن‏طور زورش نمي‏رسد پس ماتشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه، لاحول و لاقوة الاّ باللّه پس هر چه او خواسته حتما خواهد شد و خدا اجل از اين است كه بخواهد چيزي بشود و آن چيز بتواند تخلف كند و نشود. صانع معنيش اين است صانع اگر مثل ما بود اگر مثل مصنوع بود ما خيلي چيزها مي‏خواهيم و نمي‏شود او هم خيلي چيزها مي‏خواست و نمي‏شد صانعي كه تمام تصرف با او است هيچ مانعي جلو قدرت او را نمي‏تواند بگيرد، ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه قدرتش پايان ندارد نمي‏شود كه سنگي بيايد و جلوش را بگيرد پس محال است همين جوري كه به آساني هر چه تمامتر پر كاهي را حركت مي‏دهد به پف مورچه‏اي يا به باد زنبوري حركتش مي‏دهد و آن پر كاه را جابه‏جا مي‏كند اين قدرت همان‏جور اگر مشيتش قرار بگيرد كه كوه را جابه‏جا كند مي‏كند. چنين قدرتي دارد كه همين كاه كه به يك بال زدن مگسي حركت مي‏كند اين كاه را وقتي مي‏خواهد جابه‏جاش كند از آن جايي كه هست تدبيرات را به كار مي‏برد و از آنجا مي‏آرد تا توي بال مگس مگس بنا مي‏كند بال زدن. خود مگس نمي‏داند براي چه بال مي‏زند بسا خودش خيال كند براي اين بال مي‏زند كه بپرد برود فلان جا لكن صانع كار خودش را مي‏كند اين به خيال خودش حركتها مي‏كند صانع كار خودش را مي‏كند اين است كه صانع دست مي‏كند در ملك و آنچه هست واقعا خزاين دارد در نزد خدا لكن همه خزينه‏ها مثل خزينه ديگر باشد لازم نيست مگر در نوع كه بگويي همه در تحت تصرف يك فاعل افتاده‏اند و نسبتشان به فاعل يك جور است و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت در نوع كه نظر مي‏كني همه‏اش يك نوع است از اين جهت عرض مي‏كنم كليه يك علمي را انسان درست به دست بيارد جزئيات الي غيرالنهايه از آن بيرون مي‏آيد لكن لوازم هر رتبه مثل لوازم هر رتبه‏اي باشد، اگر چنين بود بايد هر چه اينجا هست قيامت هم بايد همين جورها باشد. اينجا همه‏اش ظلم و ستم است و راحتي توش نيست اين راحتهايي را كه راحت مي‏گويند يك قدري كه زحمت كمتر مي‏شود راحت اسمش مي‏شود لكن در آخرت چنين نيست از براي مؤمنين و مصدقين انبيا و اوليا در آخرت تمامش راحت است و در آنجا هيچ كافري هيچ ظالمي راحت نيستند اگر افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون را خيال مي‏كني يعني قياس بايد كرد آن را به اينجا درست خيال نكرده‏اي هيچ قياس نبايد كرد لكن نوع يكي است اما لازمه رتبه همه‏اش صدمه است اينجا را مي‏سازند براي خراب كردن آنجا براي باقي بودن است. از وقتي اينجا اول تولد داد براي مردن بود از اول كه تولد مي‏كنيم مي‏خواهيم بميريم لدوا للموت بزاييد براي مردن وابنوا للخراب بسازيد براي خراب شدن تو بنات خرابي نيست لكن تو مثل همان مگس خيال مي‏كني كه مي‏خواهي بپري بروي فلان جا ولكن صانع كار خود را مي‏كند. پس دنيا را از براي فنا بخصوص تعمد كرده ساخته براي فنا لكن بناي آخرت اين نيست در آخرت هر چه مي‏سازند براي اين است كه مي‏خواهند دوامش بدهند دار بقا است و دار عقبي است نبايد خرابش كرد.

باري اصل مطلب را از دست ندهيد ان‏شاءاللّه، پس صانع وقتي چيزي را از عالمي ديگر داخل در عالمي ديگر كرد آن وقت مركب مي‏سازد خلق مي‏كند خلق يعني مركب و ملتفت باشيد كه اينها همه نكات مطلب است عرض مي‏كنم. يك‏پاره چيزها هست كه تصريح نمي‏كنم چرا كه يك‏پاره نامربوطها پيشتر گفته‏اند با اينها شبيه به هم است لكن بدانيد هر نامربوطي هر كس گفته گوش و پوز حق بوده. آنچه گفته شده از انبيا است ابتداي همه علوم و همه حرفها از انبيا آمده است مردم درست نگرفته‏اند يكي اين تكه‏اش را گرفته يكي آن تكه‏اش را همه‏اش را مؤمنين گرفتند لكن و من الناس من يعبد اللّه علي حرف يكي اين حرفش را گرفت يكي آن حرفش را گرفت و باقي را ول كردند و اهل حق اين‏طور نيستند تمام را مي‏گيرند.

باري ملتفت باشيد مطلب جوري است كه باز پوست كنده نمي‏شود گفت. خلاصه عالم خلق يعني عالم تركيب، زيد را ساختند يعني روحش را آوردند توي بدنش گذاردند روحش آنجا باشد زيد نيست، روحي است مثل بدنش كه اينجا باشد و روح دميده نشده باشد زيد نيست. اين بدن زيد نيست، آبي را هم كه هنوز نساخته‏اند ماده آب نيست ماده آب آن است كه صورت آب روش باشد.

پس ملتفت باشيد عالم تركيب را خدا بنا مي‏كند ساختن. حالا كه تركيب مي‏كند اشياء را و داخل هم مي‏كند يا از عالم امتناع چيزي مي‏آورد داخل اين مي‏كند يا ذات خودش را داخل اين مي‏كند. ذات كه داخل اشياء نمي‏شود همچنين فعل ذات هم داخل اشياء نمي‏شود تو هم خودت را محال است داخل جايي بكني محال است كارت را به زور يا به التماس به غير واگذاري پس تو اگر مي‏بيني تو ديده‏اي، ديدن خودت را به غير نمي‏تواني واگذاري كه او ببيند كه تو ديده باشي حتي كسي اگر بيايد به تو خبر بدهد كه من ديدم رنگ قرمز را باز تو بايد بشنوي خبرش را. ديگر من گوشم را مي‏گيرم مردم بروند بشنوند، خودشان شنيده‏اند. من بخواهم مردم تحصيل علم كنند خودشان عالم مي‏شوند، مردم اماله كنند ثقل خودشان مي‏جهد باز تو ناخوشي و ثقل تو باقي است. خودت اگر اماله مي‏كني ثقلت رفع مي‏شود. انسان خودش مي‏خورد سير مي‏شود خودش نمي‏خورد گرسنه است، تمام عالم سير شوند يك نفر نخورد باز اين گرسنه است. اگر تمام عالم ديگ حلوا باشد و تو را فرو برند مغز ديگ حلوا و تو دهانت را روي هم بگذاري باز حلوا نخورده‏اي و دهانت شيرين نشده تو كه مي‏خوري حلوا خورده‏اي حالا مردم ديگر مي‏خورند تو نخورده‏اي دخلي به تو ندارد اين است كه ماتجزون الاّ ما كنتم تعملون، ليس للانسان الاّ ما سعي از براي انسان سعي خودش همراهش است كار نكرده را تمنا كني كه مردم كار بكنند به من بدهند، كار مردم را چرا بگيرند به تو بدهند؟ و نمي‏شود داد. نه اين است كه مي‏شود داد و نمي‏دهند مسامحه كه مي‏كني خيال مي‏كني مي‏شود داد لكن نمي‏دهند نمي‏شود چيز كسي ديگر را به كسي ديگر داد. فكر كن ان‏شاءاللّه عمل تو صادر از تو است ابتداش از تو است عودش به سوي تو است هر چه تو ساخته‏اي همان سعي تو مال تو است مال تو را به غير نمي‏دهند مال غير را هم به تو نمي‏دهند اين است كه جبر محال است در ملك خدا و نمي‏شود جبر كرد مثل تفويض كه كسي كارش را به التماس واگذارد به كسي محال است. حالا كه جبر محال است در ملك و تو نمي‏كني و نمي‏تواني بكني خدا هم نمي‏كند اگر هم بتواند بكند ترك اولي نمي‏كند و نكرده است. همين جور ان‏شاءاللّه بيابيد كه فعل خدا نمي‏شود فعل خلق را بكند خلق هم نمي‏شود فعل خدا را بكنند. فعل خلق فعل خلق است فعل خدا چه چيز است؟ هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي؟ اين شركاء كه شما اسمش را مي‏گذاريد خدا، هيچ كدام همچو كارها را مي‏توانند بكنند؟ البته نمي‏توانند. خدا آن كسي است كه خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي؟ اين شركاء كه شما خدا اسمش گذارديد و مي‏پرستيد يا آفتاب را مي‏پرستيد يا ماه را يا گاو را يا بت را يا درخت را يا آدم را، اينها را نبايد سجده كرد سجده براي اينها نبايد كرد آن كسي كه اينها را ساخته او را بايد سجده كرد، پيش او بايد خاضع شد او فعلش را به تو وانمي‏گذارد چنان‏كه تو فعلت را به كسي وانمي‏گذاري فعل محتاج هميشه محتاج است فعل غني هميشه غني است خدا فعل خودش را مخلوط با خلق نمي‏كند پس خودش قبض مي‏كند لكن دست خودش مخلوط نمي‏شود لكن اعالي اشيا مي‏آيند در اسافل فرو مي‏روند اين‏جور تعبيرات دارند كه خداوند عقل را خلق كرد اول خلق كرد عقل را ثم قال له ادبر فادبر به او گفت برو، گفت تا كجا بروم؟ گفت تا جايي كه راه هست و مي‏شود رفت برو. عقل راه افتاد از مقام خودش جايي كه بود عالم به عالم مرور كرد آمد تا منتهي‏اليه اين تراب آمد دفن شد و اين عالم عالم نزول است. بعد قال له اقبل حالا ديگر بايد سرابالا مرور كني بر خلق، چرا كه شعور داري، تو عقلي اين پايين بدجايي است حالا ديگر برگرد بيا بالا، عقل هم پاش را بر مي‏دارد بر مي‏گردد. پس اول در عالم جماد مي‏آيد بعد در عالم نبات مي‏آيد بعد در عالم حيوان مي‏آيد بعد در عالم انسان مي‏آيد به همين‏طور تا مي‏آيد به عالم خودش در هر عالمي كه مي‏آيد پي كاري مي‏آيد. پس در عالم ذر بود، ذر اول عالم عقل است واقعا، ذر دوم عالم نفوس است تا آمد به اينجا، اينجا كه آمد متعين شد ديگر حالا آنجا عقل متعين بود و متشخص بود ممتاز بود هر چه مي‏خواست به او دادند ديگر پايين آوردنش و نزولش فايده نداشت. خدا وقتي مي‏آرد پايين چيزي را براي فايده مي‏آرد وقتي مي‏برد بالا براي فايده مي‏برد بالا چرا كه لغوكار نيست براي فايده مي‏كند. يك دانه گندم مي‏كارد اين يك دانه گندم بسا صد شاخ كند آن وقت هر شاخي هم يك سنبله كند، هر سنبله‏اي صد دانه داشته باشد. حالا اين را در گندم نديده‏ايد در چيزهايي كه شاخ زياد دارد كه ديده‏ايد. چون گندم متبادر به اذهان است كه خوشه مي‏كند مثل به آن مي‏زنم و الاّ چيزها هست كه شاخ زياد مي‏كند. يك دانه ارزن مي‏كاري اين يك دانه ارزن را ببين چقدر شاخ مي‏كند هر شاخيش را ديگر ببين چقدر خوشه مي‏كند، هر خوشه‏اي چقدر ارزن دارد. پس يك دانه كشته شده صدهزار هزار برداشته همچنين مي‏بيني يك دانه بادام كشته شد يك دانه گردو كشته شد، يك باره مي‏بيني درختي سبز شد اين يك درخت امسال هزار گردو داد اين درخت سال ديگر چند هزار گردو مي‏دهد و هكذا همه از آن يك دانه است آن دانه را نكاري اين درخت پيدا نيست اين دانه‏ها در عالم امكان مي‏مانند وقتي كشتي آن يك دانه را درختي شد سال اول چقدر گردو مي‏دهد سال دوم چقدر مي‏دهد، ديگر چوبش به كار كجا مي‏آيد، شاخش به كار كجا آمد، برگش به كار كجا آمد. در يك درخت[17] ببين چندين هزار فايده بود اين گردو را مغزش را بخوري چه فايده دارد پوستش را براي رنگ كردن مي‏بري، چوبش را براي كاري ديگر، از برگش از شاخش از پوستش از مغزش از پوسيده‏اش از هر كدام فايده مي‏بيني و همه در اين يك دانه بود. پس آن يك دانه اين همه كثرات توش بود اين همه فايده بر آن مترتب بود. حالا همين‏طور اگر عقل، زراعت نشود در عالمهاي مادون و سرجاي خودش باشد مثل گردويي كه جايي باشد اين يك گردو مصرفش چه چيز است؟ حالا عقل هم سرجاي خود باشد و نزول نكند مثل كلوخي آنجا افتاده بي‏مصرف فايده ندارد. پس خدا عقل را نزولش مي‏دهد مي‏آيد در اينجا در هر عالمي تجارت مي‏كند اكتسابات مي‏كند از چشمش چقدر علوم اكتساب مي‏كند، از گوشش چقدر اكتساب مي‏كند. ملتفت باشيد تمام ارسال رسل تمام علم علما همه از گوش است منفعتهاي گوشي ببينيد چقدر است همچنين در هر عالمي به حسب خودش اكتسابات دارد خيالات كه جولان مي‏زند عقل چقدر اكتسابات مي‏كند هر حقي را انسان در خيالات به دست مي‏آرد هر باطلي را انسان در خيالات مي‏فهمد باطل است. پس صانع چنگ كه مي‏زند اشياء را داخل هم مي‏ريزد عقل را مي‏آرد در عالم جسم جسم را مي‏برد به عالم عقل. عقل را اگر در عالم جسم نياورده بود متشخص‏متخلص خ‏ل‏ و متعين و ممتاز نبود آني كه در عالم عقل نشسته عقل تنها نيست چنان‏كه آني كه در عالم جسم نشسته جسم تنها نيست. اگر عقل را نچسبانده بودند به جسم، عقل عقل نبود چنان‏كه اگر جسم را به عقل نچسبانده بودند جسم جسم نبود. اگر نمي‏آوردند و اين جسم را به پاش نمي‏بستند كلوخي بود بي‏فايده خلقتش لغو بود عبث بود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

12بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس دهم دوشنبه 2 ذي‏الحجة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

از طورهايي كه عرض شد ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه تا چيزي را از خارج ماده داخل ماده نكني حالت آن ماده تغيير نمي‏كند و اگر در تمام مراتب اينها را اگر اين‏جور ظاهر نفهميده‏اي بدان حاقش به دستت نيامده مسامحه كرده‏اي. و جور و طور ظاهر اين است كه اگر چيزي گرم نيست و يك دفعه ديدي گرم شد يقين مي‏كني گرما بوده يا زيرش آتش شده يا روش آتش شده يا هوا گرم بوده، گرمي‏اي از خارج وجود اين بوده كه به اين رسيده اين را گرم كرده و لو تو نبيني آتش را. ديگر اين را به هم زديم گرم شد، مسامحه است. حركت احداث حرارت مي‏كند چرا بايد بكند؟ درست هم هست لكن كمر حكمت است چون كمرش است ابتداش را آدم نمي‏داند سركلافش گم است. پس هر جايي دقت كنيد تمام حكمت را بيابيد، پس چيزي تا موجود نباشد چيزي ديگر را نمي‏تواند تغيير بدهد بالامكان. امكانات نمي‏توانند تغيير بدهند. ملتفت باشيد خيلي جاها گول مي‏زنند اينها محض تنبيه عرض مي‏كنم اينها را كه شبهات بسا بيايد انسان بسا در كمر حكمت واقع است يا از حكيمي مي‏شنود چيزي يا از قول حكيمي كسي روايت مي‏كند كه حكيمي گفته در آب نظر مي‏كني نه گلي هست نه لاله‏اي نه طعم بخصوصي در خاك هم كه نظر مي‏كني باز نه گلي هست نه لاله‏اي هست نه طعم، نه طعم بخصوصي، اين آب را روي اين خاك مي‏ريزي وقتي اين آب و خاك مي‏آيد در جايي يك دفعه مي‏بيني گلي پيدا شد به رنگهاي مختلف و طعمهاي مختلف. حالا بسا در كمر حكمت كسي بايستد و اين حرفها را هم بزند راست هم هست، شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اين را گم نكنيد. در آبي كه هيچ رنگ نيست نمي‏شود رنگ گل از آنجا آمده باشد در خاكي هم كه هيچ رنگ نيست نمي‏شود رنگ گل از آنجا آمده باشد بوش هم همين‏طور طعمش هم همين‏طور پس بدانيد امكان سبب تعين هيچ چيز نمي‏شود. پس كومه‏ها خودشان امكانند مثل اينكه جسم امكاني است براي اينكه گرم بشود سرد بشود لطيف بشود كثيف بشود و جسم آن است كه به اين صورتها بيرون آمده ممكن است همه اينها را خراب كني و همان جسم باقي بماند يك ذره‏اش هم كه باقي بماند كم و زيادش نمي‏شود كرد. پس خود جسم كم نمي‏شود زياد نمي‏شود لكن اين صورتها برداشته مي‏شود و خراب مي‏شود آن امكان جسم همان كومه است. در عالم روح هم يك امكاني است مي‏شود اين روح به شكل زيد باشد يا به شكل عمرو باشد به شكل بكر باشد به شكل انسان باشد به شكل حيوان باشد و هكذا در عالم نفس هم بعينه همين‏جور است نفس كليه امكان دارد به جميع اناسي ظاهر شود، عقل كل امكان دارد به جميع عقول جلوه كند، فؤاد كلي امكان دارد به جميع افئده جلوه كند نهايتش اينكه يك‏پاره لوازم رتب هست كه آنها بعد بايد فهميده شود. بسا در عالم عقول بسايط با مواليد همراه ساخته شده باشند اينجا در اين دنيا همچو نيست.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه وقتي چيزي در خارج هست و داخل چيزي مي‏كنند كه آن هم در خارج هست يك شي‏ء موجود ثالثي كه نه مثل آن است نه مثل اين است شي‏ء ثالثي است پيدا مي‏شود. انگبيني كه هست و سركه‏اي كه هست داخل هم كه كردند چيز ثالثي پيدا مي‏شود كه نه مثل انگبين است نه مثل سركه. بسا صانع ساخته يك ميوه‏اي را كه طعم او طعم سكنجبين باشد. خيلي از ميوه‏ها هست كه ترش و شيرين است، انار مزه‏اش ترش و شيرين است مزاجش هم ترش و شيرين است. منظور اين است كه ابتداءً خدا مي‏تواند بسازد چيزي مثل سكنجبين مزه‏اش ترش و شيرين باشد. باز تا انگبين جدايي نباشد ترشي جدايي نباشد اين سكنجبين هم ساخته نمي‏شود.

خلاصه پس هر فعليتي در هر عالمي كه ظاهر شد و تازه پيدا شد يك جايي بوده آمده اينجا ديگر چشمت را به هم مگذار بگو اين را لامن شي‏ء ساخته‏اند، نمي‏شود ساخت. خلقت لامن شي‏ء اصل آن است كه خداوند عالم، حق سبحانه و تعالي بود و اشياء نبودند چنان‏چه حالا هم نيستند و اشياء را به خود اشياء ساخت نه از ذات قديمه خود كه تكه‏اي از ذات خود بكند و اشياء را بسازد. اگر فكر كني و بداني محال است چيزي از ذات كنده شود، مي‏داني اشياء را از ذات خود نساخته، شما هم فعل خودتان را به نفس فعلتان مي‏سازيد نه به اينكه چيزي از خارج بگيريد و بسازيد. اين فعل اگر موجود است خودش به خودش ساخته شده. اگر از خارج ساخته شده باشد فعل انسان نمي‏شود. مثل اينكه تو عصا را حركت بدهي اين فعل تو نيست چرا كه انسان مي‏رود عصا مي‏ماند. فعل را فاعل به خود فعل احداث مي‏كند نه به چيزي ديگر. قيام را به خود قيام احداث مي‏كند نه به قعود، قعود را به خود قعود احداث مي‏كند نه به قيام. شما هم اين كار خود را نمي‏گيريد از چيزي خارج يا از ذات خودتان بسازيد يا كارتان را نمي‏سازيد يك گوشه‏اي بگذاريد بعد خودتان موجود شويد، اين محال است و ممتنع. اگر اين فعل شما را شما احداث نكنيد در هيچ جا در هيچ مملكت در هيچ وقت نيست و هيچ جا نبود كه كار شما باشد و شما خودتان نباشيد. حالا مي‏بيني حديث بر خلاف اين هست بايد فهميد. حديث است كه خداوند عالم جميع خيرات را دو هزار سال پيش از تمام خلق خلق كرد و تمام شرور را دو هزار سال پيش از تمام صاحبان شر خلق كرد آن وقت آن خيرات را توي دست هر كه دلش مي‏خواهد مي‏گذارد و آن وقت مي‏گويد طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و آن شر را به دست هر كه مي‏خواهد جاري مي‏كند و آن وقت مي‏گويد ويل لمن اجريت علي يديه الشر. فكر كنيد ببينيد كدام جبر كدام ظلم كدام ستم از اين بدتر مي‏شود، يعني آن جوري كه مردم مي‏فهمند و تعالي اللّه عن ذلك علوا كبيرا پس بر فرضي كه حديث هم داشته باشد شما ملتفت باشيد مطلب را گم نكنيد. اصل مطلب اينكه هر فعلي را بخصوص همان فاعلش بايد جاري كند و غير از آن فاعل تمام فواعلي كه هستند اگر همه جمع شوند و پشت به پشت يكديگر بگذارند كه فعل فلان كس را موجود كنند بي‏فعل كردن خود صاحب فعل نمي‏شود موجود شود. و اگر درست تحقيق اين مسأله را نكنيد مسأله جبر و تفويض را نخواهيد فهميد و اگر ان‏شاءاللّه فهميديد نتيجه‏هاي زياد زياد الي غيرالنهايه دارد. پس فعل را لامحاله بايد فاعل خودش احداث كند احداث كه مي‏كند به خود آن فعل آن فعل موجود مي‏شود اگر خودش نكند هيچ كس نمي‏تواند بكند صانع هم احداث نمي‏كند محال است كه احداث كند و خدا محال را نكرده و نمي‏كند. راست است خدا خدايي است كه قادر علي الاطلاق است و بي‏نهايت قدرت هم دارد اما اين خدايي كه قدرتش چنين است بخواهي قيام زيد را پيشتر از خود زيد كه تولد كند بيارد در دنيا، نمي‏آورد و نمي‏كند چنين كاري را چرا كه محال است و محال محال است و ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب فرضا احمقي هم پيدا شد دهنش را باز كرد و همچو حرفي هم زد جواب ندارد. و لا للّه في معناه تعظيم تعظيمي در معناي آن براي خدا نشده بلكه هيچ معني هم ندارد حرفش.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه پس خدا خدايي است دانا، خدا خدايي است حكيم، خدايي است قادر. خدايي است مدبّر كار هر كسي را توي چنگ خود او مي‏گذارد. پس تو بايد خودت نماز بكني روزه‏ات را خودت بايد بگيري و هكذا خودت بايد مؤمن من شوي كسي ديگر نماز كند نماز كسي ديگر به تو چه؟ كسي ديگر روزه بگيرد به تو چه؟ كسي ديگر ايمان بياورد به تو چه؟ ديگر يك‏پاره چيزها هم ترائي بكند بكند ترائيات پاتان را نبندد شما بگرديد راهش را پيدا كنيد، آن يقين خودتان را دست برنداريد. بله يك كسي مي‏رود به عوض كسي حج مي‏كند آن وقت آن شخص حج دارد، اين راهي ديگر دارد. كسي عوض كسي نماز مي‏كند او خودش نماز نكرده لكن ثواب نمازش مي‏دهند. عرض كردم اينها راهتان را نگيرد بگرديد راهش را پيدا كنيد.

پس اين مسأله حتم است و حكم است و غير از اين هم محال است، فاعل كسي ديگر باشد عمل او را به كسي ديگر بچسبانند، عمل هر كسي مال خودش است تا بخواهي بكني آن را به ديگري بچسباني فاني مي‏شود ديگر آن وقت فاني است فاني را نمي‏شود چسبانيد، واقعش اين است ديگر حالا كسي زير بازوي كسي را بگيرد و آن شخص خودش راهي برود، بله مي‏شود. بناي تمام ملك بر اين است كسي را تو كمك مي‏تواني بكني، تو بشوي عصاي زير بغلش لكن باز خودش راه رفته و تو عصا شده‏اي. حالا نماز استيجار هم اين جورها است كسي نايب الزياره مي‏شود اين جورها مي‏شود. پس فلان كس كه مي‏رود مكه قوت نفس او طوري است كه كارش از خودش زياد مي‏آيد آن زيادي را مي‏آرند به اين مي‏دهند ملتفت باشيد كه ان‏شاءاللّه مغز مغز سخن به دستتان بيايد. خدا محتاج به اعمال نيست و خدا هر كسي هر نيتي كه دارد اگر نيت خير باشد خدا جزاي خير مي‏دهد. نيت شر باشد جزاي شر مي‏دهد اگر چه آن نيت از بدن غير جاري شود يا آن نيت شر از دست غير جاري شود. كسي نيت دارد جهاد بكند حج برود نماز بكند روزه بگيرد زيارت ائمه : برود لكن پول ندارد برود به مكه برود به زيارت، اعمال خير را بكند، اين را خدا وقتي مبعوث مي‏كند اسمش را نمي‏گذارد تارك الصلوة تارك الحج تارك الجهاد چرا كه نيتش را داشته شمشيرش را نداشته وقت جهادي نبوده. همچنين به عكسش هم آن كسي كه منافق است آن كسي كه كافر است با او به نيتش معامله مي‏كند جميع آنچه اقتضاي كفر و زندقه است نيت دارد به عمل بياورد معين ندارد ياور ندارد از بي‏يار و ياوري نيتهاش را نتوانسته به عمل بياورد مثل دزدي كه نيتش دزدي است نيتش اين است كه دايم دزدي كند گرفته باشند او را و توي زنجيرش و زندانش كرده باشند هيچ كار نمي‏تواند بكند دزدي نمي‏كند حالا اين را مردم دزدش نگويند نگويند لكن بدانيد اين را خدا دزدش مي‏گويد. پس و لو از اول عمر تا آخر عمرش در زنجير باشد و ديناري دزدي نكرده باشد وقتي در روز قيامت او را مي‏آرند به قدري كه قصد دزدي داشته عذاب دزدي به او مي‏كنند. عملهاي خير هم همين‏طور است اين است كه اكثر اهل الجنة البُله بيشتر اهل جنت مي‏فرمايند بُله هستند و آنها كساني هستند كه عمل نداشته‏اند عقلشان نمي‏رسد كه چه جور كارها بكنند لكن نيت داشته‏اند عمل خير كنند. بسا مؤمني از اول تولد تا آخر مردنش به زنجيرش كشيده باشند فالج باشد لقوه باشد نتوانسته كاري كند و اين را روز قيامت مي‏برند به بهشت مي‏گويند از اول عمرش مصلي بوده مزكي بوده حاج بوده صائم بوده اينها را نوشته‏اند آنجا دستش مي‏دهند مي‏گويند اينها اعمال تو است به جهت آنكه نيتش را داشته چون نيتش را داشته خدا به او مي‏دهد.

خلاصه برويم بر سر مطلب. مطلب اين بود كه ليس للانسان الاّ ما سعي و اين دليل عقلي است كه خدا در قرآن بيان كرده، حتم است و حكم كه لاتزر وازرة وزر اخري گناه هيچ كس را پاي هيچ كس نمي‏نويسد خدا. اين مطلب حكم است به  جهت آن‏كه پيش اين صانعي كه هيچ جبر نمي‏كند چرا كه احتياجي به جبر ندارد ليس للانسان الاّ ما سعي ليس لكل فاعل الاّ فعله هر چه مي‏كند كارش است مال خودش است كسي ديگر مستحق آن نيست، پس هر كس پا توي بهشت گذاشت ان‏شاءاللّه اگر نصيبت بشود بهشت همان جايي است كه خودش ساخته به عمل خود ديگر بسا اول عمر نساخته آخر عمر مي‏سازد بسا توي دنيا نساخته بسا در قبر مي‏سازد بسا در برزخ مي‏سازد لامحاله خودش بايد بسازد. طفلي كه مستضعف است تا متولد شد نفس به آن تعلق مي‏گيرد و حكم است و حتم است كه هر كس به اين صورت متولد شد نفس به او تعلق بگيرد. بچه انسان معلوم است به شكل انسانست ديگر فريق في الجنة و فريق في السعير يعني چه و ظاهر همچو ترائي مي‏كند كه اين نه عمل دوزخي از او سر زده است نه عمل بهشتي و حال آنكه دوزخ بردن بي‏اتمام حجت، بي‏جحود انبيا و اوليا ظلم است. انكار نكرده كسي را ببرند به جهنم ظلم است و خدا ظالم نيست. حالا جنت را مفت مفت به كسي بدهند معني ندارد. ليس للانسان الاّ ما سعي اينكه نماز نكرده روزه نگرفته عملي نكرده اين را چطور مي‏برند به بهشت يا جهنم و حال آنكه بايد سعي كرده باشد خودش حالا در دنيا ندارد اين را بسا در قبر مثل كلوخ افتاده در برزخ هم مثل كلوخ افتاده در رجعت زنده‏اش مي‏كنند. بسا در رجعت هم زنده نمي‏شود در نفخ صور زنده‏اش مي‏كنند. ديگر آتشي روشن مي‏كنند و مي‏گويند برويد در اين آتش بعضي مي‏روند براي آنها برد و سلام مي‏شود بعضي نمي‏روند و كافر مي‏شوند.

باري ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كليات حكمت كه محكم شد شما هم يقين بگيريدش ديگر هر چه ترائي كند بايد گشت راهش را پيدا كرد. اين يقينيات را از دست نبايد داد. فكر كنيد ان‏شاءاللّه بلاتشبيه مثل آيات قرآن كه مي‏فرمايد منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات محكمات اصل دين است اصل مذهب است. محكمات آنهايي است كه ارسال رسل شده براي آنها بعضيش هم متشابهات است مي‏خواهي از پي‏اش هم بروي كاريت ندارند اگر متشابه را مي‏گيري براي اينكه زياد هست و محكم را نمي‏گيري براي اينكه كم هست بدان كه باخته‏اي. يا متشابه را مي‏گيري براي اينكه كار خودت بگذرد، آجيلي گيرت بيايد و به اين جهتها مسامحه مي‏كني در محكمات بدان همين كه متشابه را گرفتي متشابهي ديگر خلاف او است آن متشابه را گرفتي متشابهي ديگر خلاف آن است اصل يقينيت از دست رفته. ملتفت باشيد حرفها اگر چه توي هم ريخته باشد لكن توي همين توي هم ريخته‏ها خيلي چيزها به دست مي‏آيد. منظور اين است كه تمام اهل حق از ابتدا تا انتها هميشه دأبشان عادتشان اين بوده و هست كه محكمات را بگيرند و متشابهات را نگيرند اگر اتفاق متشابهات را بتوانند كاريش كنند كه مطابق با محكمات شود مي‏كنند نتوانند مي‏گذارند باشد مي‏گويند ما نمي‏فهميم. اهل باطل كائنا ماكان تمام اهل باطل عادتشان دأبشان طورشان طرزشان از اول آدم تا خاتم اين است كه هميشه اعتنا نمي‏كنند به محكمات، متشابهات را مي‏گيرند و علم متشابهات را عمدا خدا مستور كرده از عامه مردم محض همين كه خواسته اهل غرض و مرض را به جهنم ببرد اين آيات را او نازل كرده و علم آنها را مخصوص ائمه و پيغمبر و هر كسي را كه آنها تعليمشان كنند قرار داده اين است كه لايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم و هر كسي خيال كند از خدا ياد نگرفته باشد علم متشابهات را و بداند دروغ گفته. خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه متشابه را بايد از خدا بگيري مثل اينكه محكم را بايد بگيري آيه محكمي بايد باشد آن محكم را پيغمبر بايد بگويد آيه محكم مثل اقم الصلوة يعني همچو كاري بكنيد وقتي تصريح مي‏كند پيغمبر كه اين اقم الصلوة محكم است متشابه هم مثل متشابهات قرآن پس آيات متشابهات را از خدا اگر مي‏گيري درست رفته‏اي. ملتفت باش چه عرض مي‏كنم تمام نظريات اگر راجع است به ضروريات آن وقت آن نظريات هم ضروري مي‏شود آنها را هم گرفته‏اي اين دين خدا است. اگر تمام متشابهاتي كه راجع شود به محكمات گرفتي تو محكم گرفته‏اي نه متشابه لكن علم اين متشابه را هر قدر علم كسي داشته باشد كه نمي‏تواند داشته باشد و لو به قدر محيي‏الدين علم داشته باشد و در ميانه اين ملاهاي معروف مثل محيي‏الدين كسي علم نداشت ملحد غريبي بود خيلي نقل داشت. منظور اين است كه هر جور تأويلي معني هر كه بكند كسي كه از خدا نگرفته باشد از پيغمبر و امام نگرفته باشد دروغ است اين معنيش نيست حالا از خدا بگيرد يعني چه؟ آيه قرآني مي‏خواند حالا قول محكم و متشابه دارد، محكم آن است كه وقتي كه پيغمبر تصريح كرده است كه محكم است و آن به حد ضرورت رسيده از پيغمبر بگيرد يعني حديث از پيغمبر داشته باشد مطابق ضرورت اسلام. ديگر اگر شيعه باشد بخواهد تأويل كند بايد امام گفته باشد و به حد ضرورت شيعه رسيده باشد حديثش اين است و بخواند حديث را به طوري كه همه شيعه قبول كنند همه شيعه بفهمند معني حديث اين است و اگر چنين شد متشابه آن وقت متشابه باقي نمانده محكم شده به دست آمده و هر تأويلي كه كائناً ماكان بالغا مابلغ كه همچو حديثي همچو آيه‏اي ندارد و همچو جور اعمالي است كه به اين سرحد نرسيده مثل اينكه وضو را همچو بايد گرفت نماز را همچو بايد كرد روزه را همچو بايد گرفت. هر معنيي كه به اين سرحد نرسد به ضرورت يقين نشده و چيزي كه يقين نشد همين كه يقين نمي‏شود مظنون و مشكوك است و ماذا بعد الحق الاّ الضلال و شك است و شبهه. چيزي كه احتمال برود كه از خدا نباشد دين خدا نيست.

باري ديگر اينها همين‏طور آمد هيچ منظور اينها نبود. مطلب اصلي اين بود كه فعل بايد از دست فاعل جاري شود خدا همين‏طور خلقت كرده غير از اين‏طور نبايد خلقت كرد بلكه كارهاي خلقي هم همين‏طور است. پس هر فعلي بايد از فاعل خودش صادر باشد چيزهاي ديگر نمي‏توانند فعلش را صادر كنند مگر فعل خودشان را. ملتفت باشيد اگر يك جايي ديديد فعلي آمد و مي‏بينيد فعل تعلق گرفت به جايي ديگر اين نتيجه را برگردانيد از آن راه بگوييد معلوم است فاعلش توي آن فعل بوده كه آمده و الاّ فعل بيايد جايي و فاعل نيايد و فعل كنده شود از فاعل و باقي بماند كه به جايي ديگر بچسبد معقول نيست و ترائي نكند كه من سنگ را انداختم و مي‏رود پس فعل من دارد مي‏رود و من همراه او نرفته‏ام، چرا كه آني كه مي‏رود دخلي به تو ندارد.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه هر جايي فعل فاعلي رفت، فاعل همراهش هست هر جا نور منيري رفت آن منير همراه نورش هست و لو تو نبيني آن فاعل را آن منير را. اينها را هي عرض كرده‏ام و پوست كنده‏اش را نگفته‏ام حالا سخن كشيد و آمد حالا ملتفت باشيد عرض مي‏كنم اگر مي‏بيني موم نرم شد اين نرمي از حرارت است حرارت آمده اين را نرم كرده پس در اين موم حالا آتش هست و لو حالا غلبه با موم است و آتش مغلوب است. آتش مغلوب معلوم است كاري از او نمي‏آيد و همين كار از او مي‏آيد كه نرم كند بعد آتش كه گرميش زياد مي‏شود اين را آب مي‏كند باز آتش اينجا آمده كه اين را آب كرده نه اين است كه آتش سرجاي خود مانده و حرارتش آمده اگر حرارت كنده شود از آتش فاني مي‏شود نمي‏شود كنده شود لامحاله خود نار پيشتر آمد و بر موم غلبه كرد كه مذاب شد حالا ديگر دست را هم مي‏سوزاند اگر باز بيشتر آمد بخار مي‏كند اما هنوز آتش پيدا نيست آتش اگر بيشتر آمد دود مي‏شود باز آتشش پيدا نيست اگر آتشش يك درجه ديگر بيايد غلبه كند پيدا مي‏شود و تمام اين روغن و تمام روغن مذاب و تمام بخار و تمام دود و تمام اينها آتش در ايشان آمده لكن غلبه نكرده تمام اين مملكت را اگر گرفت آتش و مستولي شد آن وقت ديده مي‏شود ثم استوي الي السماء و هي دخان آن وقت خودش پيدا است مغلوبين پيدا نيستند آتشش را در نياري باز همان دود است. اگر تدبيري كني دود را بخار كني تدبيري كني بخار را برگرداني همان روغن مذاب مي‏ماند سردي بر آن غلبه كند پيه مي‏شود پس هر جا فعلي آمد لامحاله فاعلش همراهش است حالا بسا فعلش را تو مي‏فهمي فاعلش را نمي‏بيني لكن بفهم اين را مي‏فهمي كه هر جا فعلي از كسي آمده فاعل لامحاله توش هست و هر جا اسمش را بگذاري فعل آمده و فاعلش را خيال كني آنجا نيامده و مي‏گويي اين فعل مال او است بدان نفهميده مي‏گويي. بسا فعل مال كسي ديگر است تو به ريش كسي ديگر مي‏چسباني و نسبت به ديگري مي‏دهي به حقيقت نرسيده‏اي.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه وقتي سركه‏اي خودش داخل شيره بشود شيرينيش هم اينجا هست سركه داخل شيره بشود ترشيش هم آمده اينجا ديگر ترشيش آمده سركه‏اش بيرون ايستاده، چنين نيست. پس به همين نظرها ان‏شاءاللّه دقت كنيد ملتفت باشيد حالا به آن قاعده‏هايي كه عرض مي‏كنم مكرر كه چيزي كه در عالمي نيست و مي‏بينيد در گوشه‏ايش پيدا مي‏شود و يا در زماني نيست در زماني پيدا مي‏شود آن از غير آن عالم آمده. آن غير عالم غيب اسمش است از خارج آمده و موجود بوده آن چيز شي‏ء موجودي بوده در عالم خودش آمده اينجا تركيب شده و چيزي موجود شده مثل اينكه اين ماده اينجا بود و حركتي نداشت، حركتي از فعل صانع شد و هر حركتي از غيب آمده به شهود آتش آورده در اين عالم. اين آتش خودش سرابالا مي‏رود سراپايين نمي‏آيد حالا چطور شده آمده؟ آتش را بالقسر بايد آورد اينجا مثل اينكه هوا را بالقسر در خيك مي‏كني در خيك را مي‏بندي و آن را در زير آب مي‏بري اين بالقسر مي‏رود زير آب. همين‏طور ظرفي را در كره آتش ببري آتش كني آن را مي‏تواني زير دريا ببري لكن خود او نمي‏رود تا ولش كني مي‏رود بالا. هوا همين‏طور از اين راه رو به بالا صعود مي‏كند حتي آبهايي كه بالاي دريا است خودشان زور نمي‏زنند بروند ته دريا به جهت آن كه لطيفترند لكن مي‏شود خيكي را از اين آب پر كني و در آن را ببندي و سنگي به پاش ببندي ببري ته دريا سنگ را واكني خيك مي‏آيد بالا روي آب، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، غيب هميشه اقتضاي طبع خودش غيب بودن است، فكر كنيد نه اين است كه اين كومه‏ها تا بوده‏اند ملاصق يكديگر بوده‏اند برازخ هم داشته‏اند. كومه جسم سرجاي خودش كومه مثال سرجاي خودش و هكذا هميشه مقترن بودند پس هميشه در يكديگر اثر كرده‏اند، نه، چنين هم نيست، بلكه كومه‏ها با هم كه هستند لامحاله قاسري تا نباشد محال است بالطبع داخل هم شوند. در همين جا فكر كن ببين آتش لامحاله سرابالا مي‏رود مثل آب كه سراپايين مي‏آيد. اينجا را اگر درست فهميدي آنجا را هم مي‏فهمي، اگر اينجا و آنجا را ديدي و مثل هم ديدي معلوم مي‏شود فهميده‏اي.

كسي بحث كرده اگر كره آتشي باشد، كره اثيري باشد كه آن كره گرداگرد زمين را گرفته باشد، نار آنجا البته خيلي شديد خواهد بود. همچو كره‏اي باشد و اطراف اين هوا را هم گرفته باشد بايد اين هوا از حرارت آن گداخته شده باشد زمين گداخته شده باشد فرنگيها همچو شبهه‏اي كرده‏اند جوابش را من دادم و نوشتم جوابي كه حالا عرض مي‏كنم جوابي است به طور اختصار و آن اين است كه آتش از اطراف هي زور مي‏زند رو به آسمان بالا برود، زور نمي‏زند اينجا را بسوزاند. آتش را روي ذغال بگذاري اگر هواي مجاوري نباشد كه ملاصق با اين هواي بالاي آتش باشد تا در خلل و فرج آن ذغال هوايي نباشد كه حيز آن هوا با آن آتش نزديك هم نباشد اين ذغال روشن نمي‏شود هواي زيرش هم هر جا متصل شد حار شد زور مي‏زند سرابالا مي‏رود به قدري كه گرم مي‏شود هواهايي كه در اجواف ذغال بود گرم شد. گرم كه شد پاش را بر مي‏دارد از آنجا به جهتي كه خلأ محال است اين است كه هواي زيرش مي‏بيني گرم شد همين‏طور به تدريج هواها گرم مي‏شود و ذغال روشن مي‏شود و الاّ آتش فعل خودش رو به بالا رفتن است، رو به پايين زور نمي‏زند بيايد محال است و همچنين هوا خودش را ولش كني اينجايي كه ايستاده مي‏ايستد هيچ زور نمي‏زند مگر خلأي پيدا شود بالقسر آن را مي‏برد آنجا اين است كه غيب هميشه اقتضاي فعل خودش غيبوبت است شهاده هم اقتضاي او اين است كه هميشه مشهود باشد اين است كه عقل زور نمي‏زند كه بيايد توي جسم مثل اينكه جسم كوچكتر از همه است پس كومه عقل هميشه سرجاي خودش بود كومه نفس هميشه سرجاي خودش بود همين‏طور تا اينكه جسم سرجاي خودش بود و اقتضاي اختلاط و امتزاج و تركيب توش نيست لكن قاسري است صانع و آن صانع مي‏داند چيزي را كه اينها خودشان نمي‏دانند. اين عقل اگر پايين آمد و بالا رفت چيزها اكتساب مي‏كند و آن صانع مي‏داند اينها سرجاي خود بودند كسي بالا نرود يا زير زمين نرود خلقت اين لغو است و بي‏حاصل اگر چه صد هزار سال هم بگذرد كه به غير از خود واجد نيستند آن هم نه به وجدان شعوري عقلي. اين است كه آن صانع مي‏آرد چيزها را پايين بالقسر مي‏كشد مي‏آرد پايين و اين قسر دخلي به جبر ندارد. ملتفت باشيد صانعي كه بداند آب را چقدر كه داخل خمير مي‏كند اين زود پخته مي‏شود و حرارت به مغزش مي‏رود خورده خورده همان‏قدر آب داخل مي‏كند جبر هم نمي‏شود. اينها ظلم نيست به جهتي كه هر چيزي در ملك خدا براي كاري و فايده‏اي ساخته شده فايده گندم اين است مأكول باشد يا حيوان بخورد يا انسان. اگر حيوان و انساني هم نبود كه اين گندم رزق اينها باشد واللّه اين صانع يك دانه گندم خلق نمي‏كرد. اگر جو خوري نبود در دنيا واللّه يك دانه جو خلق نمي‏كرد، اگر نفس‏كشي نبود خدا هيچ هوا خلق نمي‏كرد، اگر تشنه‏اي نبود در دنيا هرگز آب خلق نمي‏كرد. كسي كه محتاج به زمين باشد نبود واللّه زمين را خلق نمي‏كرد، همين‏طور اگر كسي نبود منتفع شود از آن عرش از آن كرسي از آن افلاك از اين عناصر از آفتابش گرم شود از سايه‏اش خنك شود، از باقي چيزهاش منتفع شود. اگر در روي زمين در وسط زمبن نبود كسي كه منتفع شود از اين زمين، واللّه خلقتش نمي‏كرد، لغو و بي‏حاصل بود. اين است كه عرض مي‏كنم ان‏شاءاللّه با بصيرت فكر كنيد عرض مي‏كنم حجتي كه از جانب خدا باشد ـ و منظور از اين حجت اصل است ـ همچو حجتي در روي زمين باشد، اينها وصف فضائلي نيست كه اگر شنيدي ثوابت بدهند نشنيدي گناهي نداشته باشي، اينها ايمان است عرض مي‏كنم اگر نداشته باشي اينها را داخل تشيع نشده‏اي. اول[18] ما يقنع اين است كه بايد اعتقاد كرد اولا كه يك شخصي بايد در روي زمين باشد كه آن طوري كه خدا خواسته عمل كند يك سر مو نه پيش برود نه پس برود، معصوم كلي باشد منتفع شود از زمين از آب از هوا از آتش از آسمان از ماه از آفتاب و همه اينها براي او است كه اين، گاه باشد در مدت عمرش شصت من جوش را نخورد آبش را كم مي‏خورد آن باقيش را مبذول كند. واللّه دنيا را مي‏دهند به كفار و منافقين و واللّه آنچه كفار و منافقين دارند آنچه دارند از تصدق سر اولياء و انبياء دارند، از تصدق سر آن شخص دارند مع‏ذلك مي‏خواهند او را از ميان برش دارند و عقلشان نمي‏رسد. شيطان عقلش بيشتر است از آنها چنان‏كه در حديث است كه وقتي عالمي تولد مي‏كند شيطان مي‏رود روي تل بسيار بلندي و بنا مي‏كند داد زدن فرياد كردن، ابالسه دورش جمع مي‏شوند كه تو را چه مي‏شود؟ مي‏گويد طفلي متولد شده كه اين ضرر دارد براي كار ما. آنها خيلي تعجب مي‏كنند كه اين نقلي نيست تو اذن بده ما مي‏رويم مي‏كشيمش، همين حالا خفه‏اش مي‏كنيم، مي‏گويد هيهات شما غافليد ايني كه متولد شد اگر نبود ما را مهلت نمي‏دادند او بايد باشد تا ما شيطنت[19] خود را بتوانيم بكنيم پس نمي‏شود او را كشت. او بايد باشد. لكن حالا كه هست هر جا ما مي‏رويم رخنه‏اي كنيم او مي‏گيرد تا سوراخش كرديم جلدي آجري بر مي‏دارد در آن سوراخ را مي‏گيرد آن وقت شياطين مي‏نشينند به عزا گرفتن، منظور اين است كه باز آن شيطان اين‏قدر عقلش مي‏رسد كه خدا به واسطه آن شخص شياطين را مهلت مي‏دهد لكن اين خبيثهاي منافقين انساني به قدر او هم ملاحظه نمي‏كنند معلوم مي‏شود او شعورش و نكراش و شيطنتش بيش از اينها است اين كار را نمي‏كند و اينها هي مي‏خواهند آن بچه را خفه كنند بكشند.

باري منظور اين است كه اگر نباشد يك بقيه‏اللّهي در روي اين زمين كه علت ايجاد همه همين باشد خدا زمين را خسف مي‏كند. خدا همه اين زمين و آسمان را براي بقيه خودش مي‏گرداند و بقيه آن است كه معقول نباشد يك سر مو از خدا پيش بيفتد يك سر مو از خدا پس بيفتد. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون نه خيالشان نه بدنشان يك سر مو پيشي نمي‏گيرد بر خدا، اگر پيشي بگيرد تقصير برمي‏گردد به خدا. پس يك معصومي لامحاله روي زمين بايد باشد چون او هست نفعش به مورچه‏ها مي‏رسد به مارها مي‏رسد به عقربها مي‏رسد به منافقين مي‏رسد به كفار مي‏رسد همچو معصومي اگر يك آني نباشد روي زمين بي‏مصرف مي‏شود. خالق آسمان و زمين يك آن مهلت نمي‏دهد، همه را خراب مي‏كند اين است كه فرمايش مي‏فرمايند امام اگر روي زمين نباشد زمين خسف مي‏شود، اهلش را فرو مي‏برد. پس ملتفت باشيد و بقيه‏اللّه را ببينيد چطور چيزي بايد باشد.

باري برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه قاسر دستش را كه آنجا مي‏آرد قبض كند از محدب مي‏آرد وقتي مي‏خواهد اين وسطها چيزي بگذارد واسطه مي‏خواهد بقيه‏اي در اين وسط مي‏خواهد بقيه‏اي مي‏گذارد تا تمام اين حركات براي او پيدا شود تا از حركت حرارتي پيدا شود. براي چه؟ بسايطي پيدا شود، مواليدي پيدا شود براي همين كه گاوها خوار كنند، خرها عرعر كنند؟ خير. براي حيوانات نيست، حيوانات را براي انسان آفريده. اما انسان نه اين دوپاها، آن حيوانات كه خيلي به از اين دوپاها هستند به جهت آنكه اگر خر عرعر مي‏كند ديگر توي عرعرش كفر و زندقه نيست لكن وقتي اين انسان دوپا عرعر مي‏كند، چه عرعري كه انكر اصوات است و انكر الاصوات حقيقةً صوت اين مردم است، اين دوپاها داد مي‏زنند كه ما كافريم داد مي‏زنند كه خدايي نيست پيري نيست پيغمبري نيست، به عملشان مي‏گويند به قولشان مي‏گويند از جميع جهات كفر و زندقه دارند. آيا اين اوضاع براي اينها است؟ اين آسمان و اين زمين و اين مخلوقات را براي اينها ساخته‏اند؟ نمي‏شود براي اينها باشد. اينها را براي حيوانات خلق كرده بود خيلي اولي بود تا براي اينها خلق كند كه اين همه كفر و زندقه بگويند و كفر بورزند. اينها را خلق كنند براي اينكه حيوانات از اينها منتفع شوند و حيوانات اينها را بدرند و بخورند و شكم سباع از گوشت جباران پر شود اولي است. اينها را براي درندگان اولي است بيافريند نه درندگان را براي اينها بيافرينند. اين است كه اين زمين و آسمان نمي‏گردد مگر براي حق و اهل حق. يك وقتي هم خواهد شد كه جميع ممالك را مي‏گيرند اهل حق. حالا يكي دو تا سه تايي گوشه كنارها پيدا مي‏شوند نمي‏توانيم دور هم جمع شويم از عهده كار خود بر نمي‏آييم. حالا حمام نداريم دلاك نداريم نانوا نداريم قصاب نداريم، حالا دلاكمان منافق است حمامي منافق نانوا منافق قصاب منافق و هكذا تا جمع نشوند مؤمنين به قدري كه بتوانند خود را امساك كنند حدادش خبازش قصابش كارها تمامش اگر از خودشان ساخته شود آن وقت مي‏آيند خود را ظاهر مي‏كنند. اگر بتوانند در يك شهري تمام حاجاتشان را خودشان از عهده برآيند محتاج به منافق نباشند آن وقت داد مي‏زنند كه ما ماييم آن وقت بسا شمشير مي‏كشند لكن مادامي كه دولت دولت باطل است لابد است آدم مسامحه كند بايد همچو وقتي گفت همه مردم خوبند همه مؤمنند همه برادران ايماني هستند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

13بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس يازدهم سه‏شنبه 3 ذي‏الحجه‏الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

عبارات مشايخ را من هر چه توش فرو مي‏روم مي‏بينم بعينه مثل قرآن است. هرچه آدم توش فكر مي‏كند مي‏بيند مطلبي ديگر بيرون مي‏آيد. شالوده ريز بوده‏اند.

باري سخن در اين بود كه فعل معقول نيست از فاعل صادر شود و به غير آن فاعل تعلق بگيرد. پس فعل هر فاعلي، فاعلش توش بايد باشد اين را خيلي محكم بايد كرد و بسا يك‏پاره جاهاش را كه نگاه كنيد و ببينيد خيلي واضح است تعجب هم كنيد كه چرا من اين همه اصرار دارم و اگر محكمش نكنيد خيلي جاها آدم مي‏لغزد. پس هر فعلي فاعلش اگر توش هست هست اگر فاعلش توش نيست نيست، چرا كه فعل حقيقتش ما صدر من الفاعل است پيش از اصدار او اين صدوري ندارد، همراه اصدار او اين صدور دارد، همراه ابقاي او اين باقي مي‏ماند. فاعل تا دست بكشد هيچ چيزش نمي‏ماند مثل كرسي نيست وقتي بشكني چوبش بماند. آن جاهاييش كه واضح است فكر كنيد. نوعا بدانيد خدا عمدا واضحات را پيش مي‏آرد به طوري كه حرفهاش بديهي است، بديهيات را قرار داده براي نظريات. نظريات كه بديهيات شد آن وقت آن بديهيات را تحويل تو مي‏كنند، آن وقت مطلب خودش معلوم مي‏شود. زيد قام، كي قام و فرق نمي‏كند يا عمرو قام، يا حيوان تحرك يا جدار قام فرق نمي‏كند مي‏خواهد جماد باشد مي‏خواهد نبات باشد مي‏خواهد حيوان باشد يا اللّه فعل كذا يفعل كذا همه‏اش يك باب است. نسبت فعل به فاعل را ياد بگيريد همين‏جور تعبيرات را داريد از آن شالوده ريزهاي بزرگ شيخ مرحوم مي‏فرمايد هر كس معني زيد قائم را درست بداند تمام توحيد به دستش آمده. اين شالوده است، و آقاي مرحوم مي‏فرمايند من عرف زيد قام قياما عرف اسرار الموجودات و اين تفصيل همان است كه من عرض مي‏كنم، اگر يك مفعولي و يك فعلي و يك فاعلي را حقيقتش را بفهميد حقيقت همه چيز را خواهيد يافت.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها بعينه بلاتشبيه مثل مسائل كليه نحو است. مثل مسائل كليه صرف است. يك جايي كه گفتند زيد قائم همه جا مبتدا و خبر را بايد بشناسي. يا ضرب زيد گفتند، ضرب زيد را كه ياد گرفتي، ضرب عمرو را هم ياد گرفتي، مشي فلان، قعد فلان، پيش خدا مي‏بري اين را مي‏گويي اللّه خلق فلان‏ پيش خلق جعل كذا. فرض كني در تحليلات عقلي كه فعل را مي‏كنيم از فاعل، تا كندي هيچ چيزش نمي‏ماند فعليتش هم نمي‏ماند. فعل تا فاعلش توش است فعل است خودش حيث حقيقتش و تحقق و موجود بودنش محض اضافه و ربط به فاعلش است. از اين حيث اضافه‏اش اگر چشم مي‏پوشي و خودش را بخواهي ببيني خودش هيچ نيست. فاعل وقتي ايستاد ايستادن پيدا مي‏شود، وقتي نشست نشستن پيدا مي‏شود، وقتي راه رفت راه رفتن پيدا مي‏شود از اين جهت اين كارش را به غير نمي‏تواند واگذارد. به زور هم وانمي‏گذارد و نمي‏شود واگذارد پس جبر نيست تفويض نيست، فعلش را خودش بايد بكند، كسي ديگر نمي‏تواند بكند.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه اينها شئون و شعب همان مطلب است كه هي اشاره مي‏كنم براي همين است كه شما ملتفت باشيد، محض اخلاص به شما است كه شما ملتفت شويد شئون و شعب مطلب را.

ببينيد تمام ملائكه تمام انبيا و اوليا دائم مشغولند و استغفار مي‏كنند براي مؤمنين و مؤمنات و هي از خدا مسألت مي‏كنند كه صدمه بر اينها وارد نيايد و همه معصوم هم هستند و مستجاب‏الدعوة هم هستند، همه هم استغفار مي‏كنند. عرض مي‏كنم كه تمام انبيا كه يكيش پيغمبر آخرالزمان است كه از فضائل او يكيش همين است كه اقلا مستجاب‏الدعوة هست و كسي نمي‏تواند اين فضيلت را از او انكار كند و اين پيغمبر آخرالزمان9 استغفار مي‏كند براي مؤمنين و مؤمنات چنان‏كه بخصوص حديث دارد كه پيغمبر در هر مجلسي كه مي‏نشستند در آن مجلس بيست و پنج مرتبه طلب مغفرت مي‏كردند براي مؤمنين و مؤمنات. معلوم است براي شفاعت آمده‏اند و مأمورند استغفار كنند. تمام انبيا همين‏طور استغفار مي‏كنند براي مؤمنين و مؤمنات، تمام اوصياء همين‏طور استغفار مي‏كنند تمام مؤمنين و مؤمنات را امر مي‏كنند كه استغفار كنند براي مؤمنين و مؤمنات و با وجود همه اينها كه عرض مي‏كنم باز عرض مي‏كنم شخص بايد خودش عمل كند خودش عمل نكند شفاعت شامل حالش نمي‏شود. و اينها نمونه است قرار داده‏اند براي اينكه تو كارهات را خودت بكني.

مكرر مثلي حكيمانه عرض كرده‏ام، تمام عالم ديگ حلوا باشد و تو را در ديگ حلوا فرو ببرند، تو اگر ذائقه نداشته باشي و نچشي، حلوا نخورده‏اي. كسي را بپيچند توي پلاسي، كسي را توي صندوق بكنند و دور صندوق را پوست بگيرند چيزي بپيچند روزنه‏هاش را سد كنند و اين را ببرند در باغي، عوام بي‏فهم بي‏شعور مي‏گويند فلان كس را بردند در باغ اما خدا و پير و پيغمبر و آن كساني كه عقل و شعوري دارند همه مي‏گويند اين بيچاره هيچ به باغ نرفته به جهت آنكه رنگ باغ را كه نديده بوي باغ كه به مشامش نرسيده طعم ميوه‏هاي باغ را نچشيده گوشش صداي بلبلهاي باغ را نشنيده هواي باغ هم كه به بدنش نخورده. پس نه از لامسه‏اش حظي برده از باغ، نه از شامه‏اش حظي برده از باغ نه از ذائقه‏اش نه از سامعه‏اش نه از باصره‏اش. پس اين به باغ نرفته. پس يك كاري بايد كرد كه توي باغ رفت. اول بايد تخم كشته شود ديگر صانع تربيت مي‏كند تخم را، يكي بر ده يكي بر صد يكي بر هفتصد يكي بر هزار مي‏شود اين است كه مي‏فرمايد ليس للانسان الاّ ما سعي و ان سعيه سوف يري اين حتم است اين حكم است، غير از اين محال است. سعي نكرده را بدهند نمي‏شود داد. لامسه داشته باشي چيزي توي دستت بگذارند مي‏فهمي، وقتي چيزي نگذاشته‏اند نداري و اينها به كله عوام فرو نمي‏رود اين است كه هر چيزي لامحاله خودش بايد عمل كند. باز اينها شئون و شعب آن مطلب است، مطلب آن است كه فعل بسته به فاعل است و بايد بسته باشد. فعل جايي رفت فاعل توش است. توي اينها خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد، خيلي نتايج دارد. حالا هر رأس از رؤوس مشيتي كه تعلق بگيرد مورچه را خلق كند، بعد از آني كه ملتفت باشيد و غافل نباشيد و مثل مردم خواب نباشيد كه وقتي بميريد بيدار شويد. مي‏خواهم بگويم فرق مؤمن و غير مؤمن همين است كه مؤمن توي همين دنيا زنده مي‏شود اما آنها تمامش را خوابند توي قبر زنده‏شان مي‏كنند زنده كه شد مي‏گويند اي واي ما چه كارها مي‏كرديم. بعينه مثل اينكه در خواب انسان گاهي خواب مي‏بنيد شراب خورد زنا كرد، وقتي بيدار مي‏شود تعجب مي‏كند وحشتي براش مي‏آيد كه يعني چه چطور شده كه من اين كارها كردم؟ حالا همين‏طور است واللّه تا اينجا است خواب است يك دفعه توي قبر از خواب بيدار مي‏شوي مي‏بيني كارها كرده‏اي كه انسان تعجب مي‏كند كه اينها چه كاري بود كردم آن وقت است كه تعبير اين خوابها ظاهر مي‏شود. بعنيه مثل اينكه اينجا كسي خواب ببيند كه در خواب با مادر خود زنا مي‏كند، بيدار كه مي‏شود تعجب مي‏كند كه اين چه خوابي بود، اين بايد تعبير شود. ديگر بسا تعبيرش اين باشد كه به مكه مي‏رود.

خلاصه هر چه هست انسان بابصيرت توي اين دنيا بايد زنده شود و واللّه اگر نمي‏خواستند توي اين دنيا زنده باشي اصلا ارسال رسل نمي‏كردند، همين طورها به همين جهلي كه داري مي‏مردي. پس ارسال رسل و انزال كتب از براي همين است كه مي‏خواهند توي اين دنيا زنده كنند آدم را. بعد از آني كه شما ملتفت شديد اين معني را كه آنچه مي‏شود كار صانعي است اينها را كه مي‏بينيد ساخته شده‏اند اينها كار يك كسي است، مي‏بيني كار خودت كه نيست، كار آن برادرت كه نيست، كار اقربا[20] نيست. اينهايي كه چشمت مي‏بيند هيچ كدامشان حيوانش انسانش جمادش نباتش فلكش زمينش خالق نمي‏توانند باشند خالق آن است كه همه اينها را مي‏سازد. خالقي كه بايد اعتنا به او كرد، رو به او رفت، از او سؤال كرد، حالا اين به هر جا تعلق گرفت فعلش، خودش توي فعلش است. ديگر داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء را معنيش را اگر اين جورها مي‏فهمي درست فهميده‏اي. معلوم است خدا يك جايي نباشد تصرف در آنجا نمي‏تواند بكند. پس هر جا فعلش رفته خودش توي فعلش است. ديگر حالا روشن نمي‏بينم، بله بايد فكر كرد پس خيلي دقت كنيد، فعل نمي‏شود كنده شود از صانع آن وقت بچسبد به مصنوع و مخلوط شود با مصنوع، آن وقت شما صانع را نبينيد و مصنوع را ببينيد. حالا هم اگر نمي‏بيني به جهت اين است كه در وسط راه هستي، درست توي راه نيفتاده‏اي خورده خورده بايد توي راه بيفتي، دعا كن ان‏شاءاللّه نصيبت كند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، فعل از فاعل تخلف نمي‏كند، تخلف كه نكرد نمي‏شود بچسبد به چيزي ديگر و آن چيز متحرك شود و فاعل جايي ديگر باشد، براي خودش جايي ديگر فاعل نشسته باشد و خيلي جاها خيلي خيلي گول مي‏زند انسان را. سنگي را تو مي‏اندازي و خودت نشسته‏اي ساكني و آن سنگ مي‏رود و بسا انسان في الفور مي‏ميرد آن وقت بسا خيال كني كه فاعل مرده است فعلش توي سنگ هست حركتش توي سنگ هست از اين قبيل چيزها خيلي جاها يافت مي‏شود. چه بسيار تأثيرات در طعم اشياء است، ملتفت باشيد چه بسيار تأثيرات در لمس اشياء است، چه بسيار تأثيرات در بوي اشياء است محض همين كه مردي كنار زني بخوابد ـ و من به حكمت مي‏فهمم اين را، شما هم اگر فكر بكنيد مي‏فهميد ـ به محض اينكه مردي كنار زني بخوابد و اتفاق شهوت آن زن حركت كرده باشد، اگر چه مقاربت اتفاق نيفتاده باشد، بسا آن زن حامله شود بي دخول. شهوت او حركت كند مني بريزد در رحم و آنجا نطفه شود و زن حامله شود. بسا دختر رفته است توي حمام اتفاق آن جايي كه نشسته در آنجا مردي پيش از آن انزال كرده و مني آن مرد در آن مكان ريخته اين دختر كه آنجا نشسته بوي مني رفت و به آنجا رسيد مني ريخت در رحم نطفه بچه منعقد شد و كسي هم نزديك او نرفته و مردم تعجب كنند ديگر حلش را حضرت امير مي‏كند كه چطور شده. چه بسيار اهل صنعت ديده‏اند كه به بوي جيوه چيزي سفت‏تر مي‏شود سست‏تر مي‏شود، عمل بوبند عملي است به بوي سرب جيوه مي‏بندد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همين‏طور هست واقعا حقيقةً، همچنين بسا رنگي اقتضاي گرمي كند بسا گرمي كه اقتضاي رنگي كند. گرمي اقتضاش اين است كه به هر جا تعلق گرفت رنگش سرخ مي‏شود يا زرد شود، بسا رنگي كه اقتضاي گرمي مي‏كند اقتضاي سردي مي‏كند اينها را كساني كه در بند بوده‏اند و تجربه كرده‏اند ملتفت شده‏اند. لباس سفيد در وقت سرما نبايد پوشيد آدم را گرم نمي‏كند، لباس سياه و رنگين در وقت سرما آدم را گرمتر مي‏كند. بسا يك پارچه است همان يك پارچه رنگش سياه باشد گرم مي‏كند سفيد باشد خنك مي‏كند. پس در تابستان بايد سفيد پوشيد در زمستان رنگهاي تيره بايد پوشيد. در زمستان در توي تاريكي كه انسان نشست كأنه آرام است توي روشنايي وحشت دارد ميل به سفيدي نمي‏كند ميل به روشنايي نمي‏كند، به جاي تاريكي ميل مي‏كند. ديگر يك‏پاره جاها ترائيات بيايد كه در وقت سرما ميل به آفتاب مي‏كنيم مي‏رويم آفتاب مي‏نشينيم، اينها را ملتفت هستم، شما سعي كنيد اصل مطلب از دستتان نرود، آنجا را ملتفت باشيد در ايني كه الوان گرم دارند سرد دارند، رنگ زرد يك جوري گرم مي‏كند كه رنگ سفيد آن‏جور گرم نمي‏كند، رنگ سرخ همين‏طور، در نوع اين سخن شك نيست. ديگر يك جاي او را راه نبريد راهش را بايد پيدا كرد. از الوان فعلي ديگر صادر مي‏شود از حرارت فعلي ديگر در يكديگر اثر مي‏كنند اقتضاي ديگري پيدا مي‏شود. همين‏طور حرارت در طعم تأثير مي‏كند، هر گرمي بايد تلخ باشد و هكذا هر تلخي نوعا بدن را گرم مي‏كند در نوع اين حرف شكي نيست و ببينيد از دو مقوله هم هستند رنگ دخلي به طعم ندارد لكن بسا اين يكي آن يكي را احداث مي‏كند سبب يكديگر مي‏شوند همين‏طور لمسها تأثيرات دارند چيز نرم باعث انس مي‏شود چيز زبر انسان منافرت مي‏كند از آن. نرمي خيلي كه ليز شد آن هم مخالف طبيعت است، توي ذهن مي‏زند آدم خوشش نمي‏آيد. در همه اينها باز گرمي هست سردي هست. پس تمام مبصراتي كه مي‏بينيد و به اين قياس كنيد، نه قياس مذموم، قياسي كه خدا قرار داده يعني ميزان قرار داده كه در دست باشد هر چيزي از جهات عديده پس رنگي كه دخلي به عالم طعم ندارد ـ و باز دخلي ندارد را ملتفت باشيد ـ طعم دخلي به عالم وزن ندارد، وزن دخلي به عالم طول ندارد، به عالم عرض ندارد، اينها همه هست و مي‏بينيد طول و عرض وارد مي‏شود بر جسمي نبايد برخيزد طول و عرض كه رنگ بيايد، رنگ نبايد برخيزد كه آنها بيايند. پس اينها متداخل مي‏شوند همچنين رنگ نبايد برخيزد كه طعم بيايد اينها مزاحمت ندارند با يكديگر. يك جسم هم طويل است هم عريض است هم وزين است هم صاحب بو است. اينها همه با هم جمع مي‏شوند لكن چه بسيار حرارت كه احداث مي‏كند طعمي را، چه بسيار طعوم كه احداث مي‏كند حرارت را. اينها را بخصوص عرض مي‏كنم تا بداني چيزي هم كه بو بند شد چيزي كه اگر به بو بسته شد نگويي آنجا فاعل توش نيست. سنگ دارد توي هوا مي‏رود مگو فاعل توش نيست. نباشد، فعل بي‏فاعل نمي‏شود. اين را تحقيق كنيد كه اين‏جور ترائيات كه سنگ مي‏رود خودش اين چه دخلي به فاعل دارد، اينها گول نزند، بو بندها گول مي‏زند. ملتفت باشيد چه بسيار تأثيرات در بوي اشياء است و بو بي‏صاحب بو نمي‏تواند باشد. در توي صندوقي بگذاري مشكي را يك روز بسا يك ساعت بگذاري بسا سالهاي دراز بسا ده سال بيست سال آن صندوق بوي مشك مي‏دهد. حالا بوش باقي مانده و مشك را بيرون برده‏اند، اينها ترائيات است كه مي‏آيد. بو فعليتي است و صاحب بو صاحب آن فعليت است، گرمي فعليتي است كه حار احداث اين را كرده، برودت فعليتي است شي‏ء بارد برودت فعل او است. در كارهاي خيلي روشن فكر كنيد، علم فعليتي است عالم كه هست علم فعل او است كار او است، ابصار فعليتي است مبصر فاعل است بصر فعليتي است و باصر فاعل بصر است، شنيدن فعليتي است سامع فاعل آن است. همه جا بر يك نسق خواهيد يافت خيلي جاها در بادي نظر آدم گول مي‏خورد شما گول نخوريد. پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه بسا فعلي صادر شود از دست يك منظري كه منظر يكي است لكن قوابل فواعل عديده داشته باشد فعلهاي عديده وارد بيايد بر يك شي‏ء و تو غافل باشي پس فواعل عديده فعلهاي عديده داشته باشند و تو همه را بچسباني به يك نفر و گول بخوري آن وقت حيران بماني خيلي جاها خيال كني كه فعل منفصل شده از فاعل و فاعل همراه آن نيست. تعجب اين است كه اين سنگ در هوا مسافتها[21] طي مي‏كند و خود اين فاعل نمي‏تواند در هوا برود، عجب شاگردي است از استاد متشخص‏تر. فكر كنيد اگر آن قاعده را محكمش كرديد اينجا درست مي‏فهميد و در نمي‏مانيد. فعل بي‏فاعل كوسه ريش‏پهن است. فعل و بي‏فاعل؟ آيا اين مي‏شود؟ ممكن نيست. هر فعلي را بايد فاعل احداث كند تا موجود شود پس فعل بي‏فاعل محال است پس هر جا بويي هست. بوي صندوقي كه يك وقتي مشك در آن بوده از اين است كه چوبها صاحب بو شده‏اند فاعل اين فعل حالا چوبها هستند. سنگ توي هوا كه مي‏رود يك فعلي همراه اين هست پس قاعده به هم نخورد. فعل را بايد فاعل احداث كند و اين فعل خودش بدون فاعل موجود شود در دنيا داخل محالات است و فكر كنيد كه خودتان بفهميد داخل محالاتست. قيام مرا من بايد احداث كنم. ديدن خودم را خودم بايد احداث كنم. هر كه ببيند من نديده‏ام كار من نيست. شنيدن خودم را همين‏طور هر كه شنيد كار من نيست شنيدن او كار او است ليس للانسان و لكل فاعل الاّ ما فعل و آن مملوك واقعي شخص كه تمليك او كرده صانع، اين مملوك واقعي كه خدا تمليك عباد كرده افعال خودشان است و به غير از افعال خودشان هر چه ترائي كند تمليكشان كرده، نه. تمليكشان نشده سراب است. بسا چيزي ديده خيالي كرده مطمئن هم شده لكن همه‏اش سراب است مغز ندارد.

ان‏شاءاللّه دقت كنيد خيلي چيزها را خيلي كسان مالك نيستند در خيلي از دعاها اين‏جور چيزها هست خصوص يك‏پاره جاها خيلي تضرع و زاري بايد كرد و مي‏خواني يا اسمع السامعين يا ابصر الناظرين خداوندا اگر تمام چيزها را به من بدهي و آن ايمان را به من ندهي هيچ به من نداده‏اي. خداوندا چيزي را از تو تمنا مي‏كنم كه اگر هيچ نداده باشي به من و آن چيز را داده باشي من ديگر باكم نيست و آن ايمانست. خداوندا منع مكن از من آن چيز را كه اگر تمام چيزها را به من داده باشي و آن را به من نداده باشي هيچ به من نداده‏اي و آن ايمان و آن جنت است، آن ايمني از عذاب جهنم است.

ان‏شاءاللّه فكر كنيد حالا من دارم خانه‏هاي عديده و هيچ تصرف در آن نكرده‏ام در واقع اينها سراب است خيال مي‏كني مال تو است خدا عالم است كه براي كيست تو را حافظ قرار داده‏اند كه يك وقتي آنها تصرف كنند. بعينه بدون تفاوت مثل چاروادار كه بار مي‏كند طلا را پول را مي‏برد از ولايتي به ولايتي ديگر اينها در تصرفش هست ظاهرا اما تصرف در حقيقت براي تاجري است كه اين چاروادار بارش را آنجا خالي مي‏كند. آن تاجر باز تصرف مي‏كند نه براي خودش براي اينكه فلان رزق به تو برسد. آن دارچيني را از چين بار مي‏كنند مي‏آرند اينجا كه رزق تو بشود، كشتي مي‏خواهد كشتيبان مي‏خواهد نجار مي‏خواهد آهنگر مي‏خواهد، بعد ديگر حيوان مي‏خواهد چاروادار مي‏خواهد تاجر مي‏خواهد تا بيايد به تو برسد. اينها همه عمله بودند اكره بودند مالك نبودند. آني كه چشيد و به ذائقه‏اش رسيد به او عطا كرده‏اند و تمليك او كرده‏اند. پس دارچيني مال تاجر نبود مال مكاري نبود مال كشتيبان نبود مال هيچ كس نبود. مال آن كسي بود كه چشيد. ديگر ديدنهاتان همين‏طور شنيدنهاتان همين‏طور و هكذا تمام مايملك خود را فكر كنيد آنهايي كه تصرف نداريد در آن به دروغ اسمش را مال خود نگذاريد. تعجب است خدا مي‏داند طبيعت اين خلق به سراب قانع شده و مطمئن است، وقتي مي‏چشاني به او عظمش تمام مي‏شود. تمام خيالات انسان همين‏جور است، هي معشوقه خود را خيال مي‏كند كي به وصلش مي‏رسم و در خيال خود حظ مي‏كند وقتي به او رسيد مي‏بيند طوري نشد، اين همه اضطراب و وحشت در خيال بود مادامي كه به او نرسيده هي در تلاش و تقلا است همين كه رسيد يك جماعي كرد تمام آن خيالها و عشقها تمام شد. شما اين‏طور نباشيد و بر خلاف اين باشيد، طبيعتتان اين‏جور نباشد. ببينيد مردم به هيچ مطمئن شده‏اند مي‏بيني هيچ دستشان نيست و به آن هيچ مطمئنند قانعند همين كه چيزي دستشان مي‏دهي از بس بخيلند با خود بخل مي‏كنند نمي‏چشند و اغلب طبعها لئامت توش هست. مي‏بيني مردكه قلمتراش خيلي خوبي دارد به قلم نمي‏زند حيفش مي‏آيد لكن اگر فكر كند يادش بيايد كه اين چاقو خيلي خوب است، براي كي خوبست؟ براي اين خوبست كه بردارم قلم بتراشم با آن، مي‏گذاري براي كي؟ براي پسرت مي‏گذاري؟ اگر خوبست براي خودت خوبست. يك وقتي آقاي مرحوم مي‏فرمودند كه من يك وقتي قلمتراش خوبي داشتم خيلي عزيزش مي‏داشتم به قلم نمي‏زدم و يك جايي برده بودم قايمش كرده بودم و خيلي حرمتش را مي‏داشتم. يك وقتي ملتفت شدم كه چاقو خوب است، براي كه خوبست؟ براي خودت خوبست، آن وقت برداشتم به آن قلم تراشيدم. حالا همين‏طور است چه بسيار از لئيمها و بخيلها پول دارند مي‏خواهند پول آنجا توي صندوق بماند. چه فرق مي‏كند آنجا باشد و در زير زمين دفنش كنند يا در صندوق باشد. اين خوب است براي اينكه تو خرجش كني خيال مي‏كنم هي خانه داشته باشم اموال داشته باشم اسباب داشته باشم مطمئن هم هستم خوشحال هم هستم. جوري است طبع اين مردم حتي اينكه اين در طبع بزرگان هست يك چيزي يك دفعه وارد مي‏آيد لكن خود را مي‏گيرند. براي انبيا اين طبع بود لكن خود را مي‏گرفتند. هر كه نشست در اين بدن حيواني آن طبايع در بدنش هست گاهي غفلةً از دستش در مي‏رود بايد جلوش را بگيرد. طبع اين حيوان اين است كه به هيچ ساخته به سراب مطمئن است و ساكن است. تا پول داريم توي مجري گذارده ساكنيم تا تمام شد مضطرب مي‏شويم همه كس هم اين‏طور است لكن بايد جلوش را كشيد مشقش داد، بايد مشق كرد بايد تمنا كرد كه خدايا به من بده كه به من برسد، خانه بگيرم توش بنشينم، زن بگيرم كه زنم باشد، بچه‏ام بده از او حظ كنم، كاري كن به من برسد. پس انسان عاقل هميشه چيزي را كه تمنا مي‏كند از خدا چيزي است كه به من برسد. پس انسان عاقل هميشه چيزي را كه تمنا مي‏كند از خدا چيزي است كه به او برسد. خدايا به من بده، يعني من بكنم كه من داشته باشم. تا تو نكني كاري را نداري مملوك تو نيست كائنا ماكان بالغا مابلغ در هر عالمي اين است حكمش هر چه را كه ترائي كند كه بهشتي كجا است جهنمي كجا است عوالم عاليه اسمش را شنيده خيال كني برويم آنجاها را تماشان كنيم هر جا نروي خودت نرفته‏اي، هر جا را نبيني خودت نديده‏اي، هر چه را نچشي خودت نچشيده‏اي و لو در ملك خدا خيلي چيزها هست، خيلي چيزها هست باشد دخلي به تو ندارد. بادها در مجراي خود مي‏روند آبها در مجراي خود مي‏روند دخلي هم به تو ندارد. پس بايد كرد تا درويد، تخم نكشته مي‏دروم اُمنيه است و ليس بامانيكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوء يجز به، ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها، ماتجزون الا ما كنتم تعملون. پس تمليكات صانع را ان‏شاءاللّه فكر كنيد. تمليكات اين صانع در تمام مراتب نسبت به تمام موجودات كه هستند تمليكاتش افعال آن مخلوقاتي است كه صادر شده از ايشان. اينها تمليك است و چون كريم بوده مفت مفت داده. پيش از آنكه خلق كند كسي نبود كه سؤال كند، هر فاعلي پيش از خلقتش نبود كه دعا كند كه مرا موجود كن وقتي خودش نبود ديگر انسان دعوتش كجا بود كه سؤال كند؟ كي دعا كرد؟ فكر كنيد اين صانع كل نعمش ابتدايي است همه‏اش كرم است همه‏اش فضل است سرريز كرده از او تعلق گرفته است به اشياء و صانع مشيتش قرار گرفته كه كريم باشد فاضل باشد سرريز كند از او افعال متعدي داشته باشد.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه، فعل بسته است به فاعل و نمي‏شود از آنجا كنده شود و به جاي ديگرش ببرد و بر فرض دروغي كه كندي آن جاهايي كه كندي ديگر فعلي نمي‏ماند. فعل فاني مي‏شود. پس سنگ فاعل همراهش است كه در هوا مي‏رود. بعضي جاها كه بعضي فرمايشات مي‏كنند مردم خيال مي‏كنند، به زبان شرع عرض مي‏كنم فرمايش كرده‏اند آنها را يعني حكمت درش هست اگر چه خيال كنند عقل و حكمت درش نيست لكن همه‏اش حكمت است. مي‏فرمايد شيخ مرحوم و تعجب است خدا مي‏داند كه اين مرد چقدر و چطور شالوده ريزي بوده مي‏فرمايد سنگي كه مي‏اندازي به هوا و مي‏رود خيال مكن خودش مي‏رود، روحي توش هست كه آن روح آن را مي‏برد، آن روح اسمش ملك است. وقتي بالا مي‏اندازي آن را و بالا مي‏رود ملكي همراهش است كه آن را بالا مي‏برد. از آنجا كه بر مي‏گردد ملكي ديگر يا خود آن ملك آن را بر مي‏دارد مي‏آورد پايين، روحي ديگر است دافعه‏اي است از فلك آن روح مي‏آيد تعلق مي‏گيرد به سنگ. مثل جن كه مي‏رود توي سنگ و سنگ مي‏آيد مي‏خورد به پنجره. حالا جن نباشد ملك باشد. اين جورها فرمايش مي‏فرمايند شيخ مرحوم. نوعش همين جورها است كه فرموده‏اند.

حالا ملتفت باشيد و هيچ واللّه اغراق توش نيست. خدا مي‏داند بعد از تحقيق اين مطلب هيچ اغراق نپنداريد اينكه همراه هر دانه‏اي نازل مي‏شود يك ملكي. باز بدانيد ملك دخلي به صورت شي‏ء[22][23] ندارد واقعا حقيقةً ملك است بر مي‏دارد و در آن جايي كه از جانب صانع مأمور است مي‏گذارد. باز هم اين را بخواهند ببرندش بالا، باز ملكي مي‏آرند در بخار مي‏نشيند و روح بخار مي‏شود و بخار را بالا مي‏برد، پس چه نزولش ملك مي‏خواهد چه صعودش واقعا فاعل بايد همراه او باشد. اگر آن قاعده را كه عرض كردم مسامحه نكرديد مي‏دانيد وقتي مي‏برند بالا ملك مي‏برد به جهت آنكه جني است رفته توي اين اين را زنده كرده برده بالا پايينش آورده به شرقش ببرند به غربش ببرند لامحرك في الوجود الا اللّه ديگر رؤوسي دارد فعل او و هر رأسش رأسي دارد، هر رأسي وجهي دارد ديگر جزئيش رأس جزيي كليش رأس كلي اينها سرجاي خود درست است.

خلاصه برويم سر مطلب پس جاهاي بو بند ماده‏اي هست كه تعلق مي‏گيرد فعليتي به آن ماده و لو ايني كه توي اين ماده رفته بود اول نرفته آنجا. پس فكر كنيد خيلي چيزها را نمي‏بيني الان همين بدني كه داري و حرف مي‏زند به واسطه آن روح است و روحش را نمي‏بيني. حالا همين‏جور سنگي كه مي‏رود در هوا روح توش است كه مي‏رود با آن روح آن روح كه بيرون رفت ديگر نمي‏تواند برود.

و صلي اللّه علي محمد وآله الطاهرين.

14بسم اللّه الرحمن الرحيم

درس دوازدهم چهارشنبه 4 ذي‏الحجة الحرام 1299

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: ” و اما سر لبثه بعد النبوة ثلثا و عشيرين الا شهرا او اقل فانه9 رسول الي جميع الناس كافة و هم نوعا ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره‏سبحانه و بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.”

مسأله‏اي كه باز بايد دقت كنيد ان‏شاءاللّه و ملتفت شويد اين است كه امر[24] از عالي كه مي‏آيد به طور ابهام مي‏آيد و از داني كه بر مي‏گردد به طور تعين بر مي‏گردد. اين را هم درست دقت كنيد، تعقلش كنيد، همه‏اش همين دو كلمه است و همه جا جاري است. كلمات حكما مشكل شده به جهتي كه سركلاف دستشان به هيچ وجه نيست، بسا يك كلمه را بخواهي شرح كني يكي دو ماه طول بكشد. بسا مدتي من حرف مي‏زنم و از بس مكرر مي‏كنم و اصرار مي‏كنم خجالت مي‏كشم و باز مي‏بينم مطلب معلوم نمي‏شود. حالا همين حرف كه پيغمبر9 رسول است بر كافه ناس، بخواهي شرح كني خدا مي‏داند چقدر طول مي‏كشد و حال آنكه صريح قرآن است و فهم اين مسأله كار مشكلي است.

حالا منظور اين است كه هر چه از عالي مي‏آيد به داني به طور ابهام مي‏آيد، هر چه از داني مي‏رود به طور تفصيل مي‏رود و اين وضع خلقت و صنعت و طبيعت مملكت است و اين از پيش مبدء آمده تا اينجا و همه جا جاري است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، همه جا بر يك نسق است و اين حرفي كه هر چه از عالي مي‏آيد به طور اجمال مي‏آيد هر چه از داني مي‏رود به طور تفصيل، فراموش نكنيد كه هيچ دخلي به مطلق و مقيد ندارد. حالا يك وقتي يك جاييش را بشود چسباند آنجا عاريه كرده‏ايم برده‏ايم آنجا. اين قبيل سخنها تمامش ميانه مبديي و منتهايي آسماني است زميني است غيبي است شهاده‏اي از آنجا چيزي بيايد اينجا از اينجا سر بيرون بيارد برود بالا، شما سعي كنيد يك جاييش را درست بگيريد باقي جاهاش درست هست، چرا كه نوع صنعت يك‏جور است. اگر روحي نيايد به بدن تعقل نگيرد به هيچ وجه اين بدن نه مي‏بيند نه مي‏شنود، اينها خيلي واضح است. پس اگر روحي از عالم غيب نيايد به بدن تعلق بگيرد اين بدن نه بو مي‏فهمد نه طعم مي‏فهمد نه گرمي نه سردي مي‏فهمد نه صدا مي‏فهمد. پس زراعت مي‏شود روح در زمين بدن و وقتي زرعش كردند، ملتفت باشيد، به طور ذر مي‏آيد پايين يعني ريزريز شده مي‏آيد پايين. خورد خورد شده مدفون شده در زمين اعضا و جوارحش كأنه ريزريز شده. باز دقت كنيد از روي بصيرت، وقتي بنا شد روح تعلق بگيرد به بدني، اولا بدانيد روحي كه خيلي بالا است به يك بدني كه خيلي جاش پايين است تعلق هم نمي‏گيرد. هر جا گفته شد روحي به بدني تعلق مي‏گيرد بدانيد روحش يك درجه لطيفتر است از بدن اگر از اين لطيفتر باشد تعلق نمي‏گيرد.

عبرت بگيريد ببينيد اين هواي متعارفي را با اين آب متعارفي تركيب نمي‏توان كرد اين را نمي‏شود روحش كرد در بدن آب دميد. روحي كه در بدن آب قرار مي‏گيرد بخاري است كه از جوف آب بيرون آيد، آن را طوري مي‏شود يك سرش را بست به آب يك سرش را بالا برد. اين بخار ادني درجه‏اش مثل آب است اعلي درجه‏اش بخار است به خلاف اين هوا روي آب هم بالقسر ايستاده و به هيچ وجه داخل آب نمي‏شود به زور هم ببريش زير مي‏آيد بالا. پس روح بخاري بعينه مثل جسم است. باز بخاري مي‏گويند روح بخاري را شما ملتفت باشيد بخارات متعارفي نظرتان نيايد. اين بخارات متعارفي توي بدن بند نمي‏شود. پس بدانيد كه مراد از روح بخاري آن خوني است كه في الجمله از ساير خونها لطيفتر شده. چنين چيزي اسمش روح بخاري است و الاّ بخار معده، روح به آن تعلق نمي‏گيرد، آروغ مي‏شود بالا مي‏آيد يا خير از آن راه دفع مي‏شود. اين زنده نمي‏شود لكن خوني كه يك درجه لطيفتر است آن است فاعل كه روح مي‏شود و زنده مي‏شود و اين خون چون هم‏جنس خوني ديگر است دور مي‏زند در عروق و زنده مي‏شود و مي‏آيد عروق را زنده مي‏كند. ديگر عروق آن اعصاب را زنده مي‏كند.

باري بعد از آني كه هر عالي متعلق به داني شد بايد مجانسه‏مايي با داني داشته باشد و الاّ تركيب نمي‏شود اين است كه در ميانه عوالم، برازخ اثبات مي‏كنند، اين است كه تمام آنچه ضرور است در صنعت بايد ايجادش كرد به قاعده صنعت و آن وقت در آن عمل كرد. پس ماده‏مان شيئي مصنوع است بايد گرفت اسمش را حجر گذاشت، حجرهاي توي بيابان به كارمان نمي‏آيد. زيبق مي‏خواهيم كبريت مي‏خواهيم، زيبق بازاري به كارمان نمي‏آيد از بازار هم بگيريم همه جا هم هست حتي در همه مزابل هست لكن مي‏گيرند و مي‏سازند، جمعيش را بايد ساخت.

خلاصه هر مرتبه‏اي كه تركيب پيدا مي‏كند با مرتبه‏اي، اين دو مرتبه بايد نزديك هم باشند مگر اينكه في الجمله بايد عالي بالا باشد داني زيرپاش تا متصل شوند و مثل آب و هوا منفصلند و لو ملاصقند. آب و خاك همين طور. لكن اگر خاك را گرفتي كاري كردي كه از مغز خودش آب بيرون آيد و آبي كه از مغز خاك بيرون آيد آب غليظي است آب خاكي است همين‏طور از مغز همين خاك بايد هوا بيرون آيد، آن هوا باز خاكيت دارد، نارش هم از مغز همين خاك بيرون آيد و آن نار ناري است خاكي اين‏طور كه شد آن وقت جميع در حيز واحد مي‏ايستند مفارقت نمي‏كنند از يكديگر.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اصل وضع تركيب اين است كه بايد صنعت كرد چيزي را ساخت و آن ساخته را داخل هم كرد و از اشياء عبيطه نمي‏شود اين هوا را بگيري با آن آب داخل هم كني. هوا مي‏آيد بالا آب زير مي‏ماند، يا نار داخل كني باز آتشش مي‏رود سر جاي خودش هواش هم مي‏رود جاي خودش. خاكها ته نشين مي‏كند آبها مي‏آيد بالا تركيب از هم مي‏پاشد لكن اگر اين عبايط نباشند نمي‏شود آنها را ساخت. اگر اجزاء تركيب نباشند نمي‏شود چيزي را لا من شي‏ء ساخت يعني من لا شي‏ء نمي‏شود ساخت اين است كه هر درجه تركيب به قاعده كلي درجه‏شان نزديك بايد باشند. پس اول صنعتي كه صانع مي‏كند اين است كه عبايط را مي‏سازد. باز نظر كنيد و توي هور و مور نيفتيد، ذهنهاتان پتو نشود. باز خود بسايط مثل مواليدند نظر را پيشتر از بسايط بيندازيد پيش از بسايط عالمي ديگر است.

عالم ذري است، ذرات ريزريز پهلوي همند آنچه غيوب هست ذره ذره در تمام شهادات ريخته شده اينها هم ذره ذره‏اش در تمام غيوب رفته. بعد از آني كه صانع دست مي‏كند به ملك خود فعل او مثل روحي تعلق مي‏گيرد به بدني و چون ادناي روح است يعني روح بخاري، اين روح بخاري چون ادناي اوست كانه متقطع هم مي‏شود ريزريز مي‏شود كأنه پهلوي جسم مي‏نشيند ديگر بخصوص كه ادناي او به اعلاي شهاده بايد تعلق بگيرد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، پس روح حيات بايد به روح بخاري تعلق بگيرد چرا كه روح بخاري الطف اجزاي اين بدن است آن خون را آن برزخ را از ميان برداري روح حيات از بدن فرار مي‏كند. آن روح نمي‏شود تعلق به اين بدن بگيرد استخوانها را حركت بدهد الاّ به واسطه برزخ كه آن روح بخاري است در ميان باشد به آن روح بخاري تعلق بگيرد و زنده شود. پس ادناي عالم اعلي با اعلاي عالم ادني كأنه يك حيز اقتضاء كرده‏اند اما ديگر فراموش نكنيد خيال كنيد منتهي‏اليه عالم ادني همان عالم اعلي است، اين اشتباه است. برازخ هست ميان هر عالي و داني، يعني اداني عالم اعلي متصل است به عالم اعلي نه اينكه نفس اعلاي عالم ادني همان برزخ است. در بدن خودتان فكر كنيد ببينيد هر چه بكني بر سر اين بدن كه معتدل شود و اجزاش داخل هم شود حيات از توش بيرون نمي‏آيد نهايت خون يك‏دست متشاكل‏الاجزاي چربي درست مي‏شود. اين خون كه لطيف است و حدش حد اعتدال است اين كأنه در محدب اين بدن واقع شده و لو حالا خيال كنيد در مقعر واقع است. اين محدب و مقعر را فكر كنيد به طور حقيقت به دستتان بيايد. محدب و مقعر نه همين بالا و پايين ظاهري مراد است. هر جا لطيفتر است آنجا بالا است و محدب است. پس اعلاي اين بدن كه از آنجا بالاتر ندارد همين خوني است كه توي نبض است و اين محدب اين بدن است و منتهي‏اليه اوست و حيات به آن محدب تعلق گرفته و اين زنده شده و سراپايين آمده روي اين بدن. ديگر هر جزء از اجزاء بدن كه باز شباهتي به چنين خوني دارد او اول زنده مي‏شود اين ريشه‏اش توي قلب است هر كدام سخت و صلبند ديرتر خبر مي‏شوند. اول قلب زنده مي‏شود از قلب به تدريج مي‏آيد در اعضا و آنها را زنده مي‏كند. يك‏پاره اعضا و جوارح هستند كه آخر كار هم زنده نمي‏شوند مثل استخوان و مو و ساير چيزها كه حيات توشان نيست.

ان‏شاءاللّه فراموش نكنيد چون اين استخوان اتصال دارد به آن گوشتها همچنين اين موها چون متصل است به گوشتها گرده‏اي از حيات توشان باشد مضايقه نكنيد از اين است كه استخوان صرف واقعا درد مي‏گيرد. دندان انسان استخوان است و مي‏بيني درد مي‏گيرد نه اين است كه عصب است چنان‏كه خيلي از اطبا خيال كرده‏اند كه وقتي دندان درد مي‏گيرد عصبي است آن درد مي‏گيرد و چون متصل است به دندان انسان خيال مي‏كند كه دندان درد مي‏گيرد و در واقع عصب است درد مي‏گيرد. شما ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد اگر چه به نظر خيلي اطبا و حكما درست نيايد تعمق كه بكنيد مي‏يابيد كه آنها خبط كرده‏اند. اين دندان اگر خودش درد نكند وقتي آن را مي‏كشي چرا آدم آرام مي‏گيرد، ديگر درد نمي‏كند و حالا كه نكشيده‏اي احساس مي‏كند درد را. اگر تمام دردها از عصب بود و خود دندان هيچ حيات نداشت وقتي مي‏كشيدي آرام نمي‏گرفت پس گرده‏اي از حيات در دندان هم هست كه درد مي‏گيرد. اعصاب دردش جدا است وقتي خودش جدا درد كند و استخوان درد نكند محسوس مي‏شود. استخوان هر جا خودش دردي بگيرد آن را جدا كني يك جور دردي ديگر دارد كه عصب آن‏جور درد ندارد، عصب دردش جدا است استخوان دردش جدا است.

خلاصه اينها را هم نمي‏خواستم عرض كنم، منظور اين بود كه ملتفت شويد ان‏شاءاللّه كه حيات تعلق مي‏گيرد به آن روح بخاري كه همان خوني است كه در قلب است. روح بخاري در واقع خون است و اندكي لطيفتر از خون وريدي است و في الجمله حرارتي بر آن خون لطيف كه در قلب است مستولي مي‏شود همان خون بخار مي‏شود و همان بخار روح بخاري است و آن خون خوني است كه در شريانات است و آن خون زردرنگ است به خلاف خون وريدي كه آن سياه‏رنگ است. پس اول حيات به آن خون تعلق مي‏گيرد و بعد به بخار و بعد به مغز سر بعد به مغز حرام بعد به اعصاب ليّنه بعد به اعصاب سخت بعد به ماهيچه‏ها بعد به گوشتها همين‏طور سرازير مي‏آيد مي‏رود تا توي استخوان و همه را زنده مي‏كند. لكن حيات استخوان كجا و حيات روح بخاري كجا. حيات استخوان اين‏جور است كه اگر استخوان را ببريش بريده مي‏شود و مي‏شود طاقت آورد ولكن انسان نمي‏تواند بنشيند دستش را ببرند يك رگ را ببرند پي را ببرند.

باري خلاصه آنچه منظور است اين است كه ادناي عالي كه به اعلاي داني تعلق مي‏گيرد اينها كأنه هم‏جنسند در يك حيزند از يك عالمند اما باز توي همش نكنيد كه اعلاي اين را ادناي او بگيريد يا ادناي آن را نفس اعلاي اين بگيريد به خلاف اين نمد و قالي كه منتهي‏اليه اين به آن مي‏رسد منتهي‏اليه آن به اين مي‏رسد در همه جا روح عالمي دارد جدا، عالمش عالم غيب است بدن عالمي دارد جدا عالمش عالم شهاده است. اعلاي اين متصل است به ادناي آن و ادناي آن متصل است به اعلاي اين. حالا كه متصلند به يكديگر حالا مخلوط و ممزوج مي‏شوند، حالا كه مخلوط و ممزوج شدند دو شي‏ء مايع را يا غير مايع را كه مخلوط به يكديگر مي‏كني يك‏پاره اجزاي ريزريز اين پهلوي اجزاي ريزريز آن واقع مي‏شود. پس اعضا و جوارح هر دو منفصل از يكديگر مي‏شوند اعراض مي‏آيد داخل آنها مي‏شود. پس روح متشاكل‏الاجزاي يك‏دستي مي‏شود مثل آبي را كه با آبي داخل هم كني سركه‏اي را انگبين داخل كني سركه تمام اجزاش به همديگر متصل است شيره هم تمام اجزاش متصل است وقتي آنها را داخل هم مي‏كني به هم مي‏زني سركه شيره مي‏سازي تمام اعضاي سركه از هم ريخته مي‏شود به جهتي كه پهلوي هر سر سوزن سركه يك سر سوزن شيره است پهلوي هر سر سوزن شيره يك سر سوزن سركه است كانه متشاكل‏الاجزاء هستند اين است كه در اول تصرف مخلوط مي‏كنند اشياء را به يكديگر اشياء را مخلوط نكرده كسر سورت يكديگر را نكرده محال است كه سركه آنجا گذارده شيره آنجا گذارده سكنجبين درست بشود تا داخل هم نشود سكنجبين حاصل نمي‏شود. پس اول خلط است و مزج، خلط كه شد فعل و انفعال مي‏كنند كسر سورت يكديگر را مي‏كنند سركه از كمون شيره بيرون مي‏آرد سركه‏اي و سركه بيرون آمده از شيره معلوم است قدري شيرين خواهد بود و همچنين شيره از اندرون سركه شيره بيرون مي‏آورد و شيره‏اي كه از اندرون سركه بيرون آيد شيره ترشي خواهد بود. پس يك سركه تازه‏اي و يك شيره تازه‏اي ساختيم و اين سركه تازه ساخته شده را با اين شيره تازه ساخته شده كه شيره‏اش ترش است و سركه‏اش شيرين است اينها را داخل هم مي‏كني سكنجبين درست مي‏شود. سكنجبين بازاري سكنجبين نيست، توي قرع بگذاري سركه‏هاش مي‏رود بالا شيره‏هاش مي‏ماند ته قرع.

همه جا ملتفت باشيد كه ادناي هر عالم عالي چون حيزش با اعلاي عالم ادني نزديك هم هست داخل هم كه شد ريزريز مي‏شود. پس اعضا و جوارح عالم اعلي از هم پاشيده مي‏شود و در زمين عالم ادني مخلوط مي‏شود اگر چه اين‏جور تعبيرات باز در نفخ صور هست، وقتي روح را مي‏كشند از بدن بدن خراب مي‏شود طبيعت را مي‏كشند از ماده ماده خراب مي‏شود و در هم مي‏ريزد، نفس را مي‏كشند از طبيعت طبيعت خراب مي‏شود و در هم ريخته مي‏شود، روح ملكوتي را مي‏كشند از نفس، نفس خراب مي‏شود و در هم مي‏ريزد، عقل را مي‏كشند از روح روح خراب مي‏شود. فؤاد را مي‏كشند از بدن عقل بيرون، جميع عقول در هم مي‏ريزند هرج و مرج مي‏شود مردم نمي‏دانند عمامه را به سر ببندند يا به پا لقمه را نمي‏فهمند در دهان بگذارند يا به چشم و گوش. نه حاسي هست نه محسوسي آن وقت ديگر هيچ كس هيچ نمي‏فهمد بهت صرف و سكر صرف است. و ان‏شاءاللّه اگر دقت كنيد توي همين بيان ملتفت خواهيد شد كه فرق است ميان معدوم شدن چيزي و ميانه مرده، مرده‏اي كه زنده كنند آن را با معدومي كه نيست شده فرق بسيار دارد، اعاده معدوم محال است باشد براي خودش حكيم دقت كرد خشتي را كه شكستي دوباره كه خشت زدي خشت اولي برنگشته خشت دومي بعينه مثل خشتي است كه آن را تازه ساخته‏اند خشت اولي معدوم شده و اعاده معدوم محال است بلاشك همين‏طور است لكن خدا نگفته من معدوم را اين‏جور مي‏كنم اعاده معدوم نمي‏كند خدا مرده زنده مي‏كند. مرده زنده كردن اعاده معدوم نيست بلكه از اين باب است ذرات ريزريز سركه با ذرات ريزريز شيره مخلوط به هم شده هر جزئش را برداري سركه انگبين است هر جزئش شيريني همراه آن هست ترشي همراه آن هست. پس اعضاء و جوارح سركه در هم ريخته شد مدفون شد در زمين شيره و شيره در هم ريخته شد در زمين سركه و حالا مخلوطند و ممزوج، نه سركه كار خودش را مي‏تواند بكند نه شيره كار خودش را مي‏تواند بكند. شيره ما مرد اعضا و جوارحش از هم ريخت. معني مرده را ملتفت باشيد، مرده يعني اعضا و جوارحش از هم بايد بريزد و از هم متفرق شود اين را زنده مي‏كنند، معدومش اگر بكنند دوباره بسازند چيز تازه‏اي ساخته‏اند و اين آن چيز نيست و خدا نمي‏كند همچو كاري را. پس ميت را خدا زنده مي‏كند. ان‏شاءاللّه حالا كه توي كار آمدي ببينيد ابتداي صنعتتان هم شما مرده بوديد زنده‏تان كرده‏اند اين است كه مي‏فرمايد و اذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم يادتان بيايد وقتي كه مرده بوديد. اگر فكر كني مي‏فهمي اين را كه تمام ارواح قبل از آنكه به صورت شخصيه بيرون آيند، تمام ارواح ريزريز شده در تمام عوالم شهادي آن ريزريز شده ارواح در هم ريخته شده. پس تمام كشكها در اين شير ريخته شده مثل اينكه تمام دوغها در اين شير ريخته شده، لكن حالا نه ترشي قارا معلوم است نه ترشي كشك حالا اگر بخواهي اين شير را بدهي به ناخوشي كه كشك براش خوب است كشك به او نداده‏اي چرا كه اين كشك كشك صرف نيست، پس كشك صرف بايد ساخت و استخراج بايد كرد از شير آن وقت آن كشك را داد به ناخوش. اين است كه عرض مي‏كنم يك‏جا را تعمق كنيد فكر كنيد به دست بياريد.

پس عرض مي‏كنم هر غيبي به هر شهاده‏اي كه تعلق مي‏گيرد آن موضع تعلق خيلي نزديك است به شهاده چون نزديكند مخلوط مي‏شوند ممزوج مي‏شوند از اين جهت است كه رنگ را انسان مي‏بيند مخلوط با كرباس شده، واقعا مخلوط شده حرارت مي‏آيد توي جسم مخلوط مي‏شود با جسم از سر جسم تا دم آن را فرا مي‏گيرد خيال مي‏كني راه مي‏رود و مي‏آيد برودت همين‏طور و اينها همه از عالم غيب آمده‏اند و نيستند مال عالم شهاده و عالم جسم تمام آنچه مي‏بينيد ولدي است درست شده غيبي آمده به شهاده تعلق گرفته ولدي پيدا شده خودت هم ولدي هستي يكي از آن اولاد هستي. اداني غيب كأنه ممزوج مي‏شود با شهاده اما ملتفت باشيد مزج رنگ در كرباس معنيش اين نيست كه بر جسمانيت كرباس چيزي بيفزايد جسمانيتش همان قدري كه هست هست بسا ترائي مي‏كند كه رنگ مي‏افزايد بر جسمانيت جسم، لكن ملتفت باشيد در سركه فكر كنيد، ترشي آمد تعلق گرفت به آب انگور ترش شده دوايي بزني به اين آب انگور ترشيش تمام مي‏شود و آب باقي مي‏ماند سركه را به نارنج مي‏زني نارج شيرين مي‏شود و هيچ كم و زياد نشده. پس مي‏شود آب سرجاي خودش باشد در خم و كاري بكني ترشيش تمام شود و هيچ نكاهد از آن چنان‏كه هيچ نمي‏افزايد بر آن با وجودي كه ترشي وقتي آمد تعلق به اين آب گرفت از محدب اين آب تا تخوم اين آب همه جاش ترش است پس كأنه مخلوط شده با اين همچنين روحي هم كه به اين بدن تعلق مي‏گيرد كأنه روح متقطعي است و اين قدري هم كه حالا عجالة مي‏بيني سرش را مي‏بري زود مي‏ميرد به جهت اين است كه از موضع خاصي روح منتشر مي‏شود در بدن از قلب اين چراغ روشن شده به نور حيات روشنايي منتشر مي‏شود اين حياتي كه در بدن است روشناييش است كه به در و ديوار بدن تابيده چون منبعش اينجا است اگر كاري بكني كه ديگر نتواند جاري شود در بدن اين منبع را تا درش را واكني خونش سرد شود و جاري نشود بادي بخورد به چراغ و خاموش شود تاريك مي‏شود به اين جهت اگر سر را ببري زود مي‏ميرد و الاّ حيواناتي كه قلب ندارند مثل مورچه و مار و مگس و ماهي سرشان را بزني باز باقي بدنشان زنده است اين‏جور حيوانات علامتش هم همين است كه خون جهنده ندارند و مرده‏شان پاك است. اينها تمام آن روح بخاري در تمام بدنشان هست، روح بخاريشان ديگر منبعي ندارد و تمام اين روح بخاري منتشر است در تمام بدن اين نار و حيات تعلق گرفته به همه آن روح بخاري كه در بدن او است از اين است كه دمش را مي‏زني سرش مي‏جنبد سرش را مي‏زني دمش مي‏جنبد تا وقتي سرد شود ديگر آن وقت نمي‏جنبد.

خلاصه آن حرفي كه در دست بود از ميان نرود اينها همه شئون و شعب همان مطلب است. حالا ملتفت باشيد اعلاي هر داني با ادناي هر عالي چنان اتصال دارند كه كأنه مي‏خواهند يك چيز باشند از اين جهت مخلوط و ممزوج مي‏شوند وقتي مخلوط و ممزوج شدند به يكديگر جميع اعضا و جوارح آن عالي رميم شده در اجزاي داني ريخته شده اين را هم خرابش كرده‏اند ريزريزهاي اين هم پهلوي ريزريزهاي عالي است. سركه و شيره را يكي را روح اصطلاح كن يكي را بدن و هر روحي و بدني تا اين‏جور مناسبت نداشته باشند داخل هم نمي‏شوند چنان‏كه همين طورها حديث هم دارد مي‏فرمايند روح، جسدي است لطيف و جسد، روحي است غليظ. واقعا اگر غير ازاين‏طور باشد آن روح مال اين جسد نيست اين جسد مال آن روح نيست.

ديگر ان‏شاءاللّه از همين بيانات بيابيد كه صاحبان اين بيانات چقدر دقيق بوده‏اند چقدر حكيم بوده‏اند شالوده‏هاي عجيب و غريب ريخته‏اند. ببينيد همه جا شيره را وقتي داخل سركه كردي، شيره مرد و مدفون شد در زمين سركه، سركه هم مرد و اعضا و جوارحش از هم ريخت و مرد و مدفون شد در زمين شيره. پس در توي سركه و شيره نه شيره زنده است نه سركه، هر دو مرده‏اند. حالا به همين جور والله بدون تغيير فهم تمام مراتب غيبي كه تعلق گرفته‏اند به اين دنيا ريزريز شده‏اند توي اين دنيا ريخته شده‏اند. پس همه جا عقل هست همه جا نفس هست همه جا فؤاد هست همه جا روح هست همه جا طبيعت هست همه جا ماده هست همه جا مثال هست، همه اينها آمده‏اند تعلق گرفته‏اند به جسم. نهايت يك‏پاره جاها عقلش ظاهرتر است يك‏پاره جاها روحش ظاهرتر است. پس در زحلش عاقله ظاهرتر است در مشتريش عالمه ظاهر شده است در مريخش واهمه ظاهر شده در فلك شمس ماده ثانيه‏اش ظاهر شده در زهره‏اش خيال ظاهر شده در عطاردش فكر ظاهر شده تا اينكه در فلك قمرش حيات ظاهر شده و حال آنكه همه توي همند لكن بايد بيانش كرد كه چطور شده بعضي جاها بعضيش ظاهرتر است بعضي جاهاش بعضي مخفي‏تر. اگر فكر كنيد مي‏يابيد كه همين سركه و شيره را داخل هم مي‏كنند و تمام سركه داخل شيره كه شد مي‏ميرد و الان مدفون است در زمين شيره و تمام شيره مي‏ميرد و الان مدفون است در زمين سركه و اين دو مرده‏اند و معدوم نيستند. حالا كه مرده‏اند مي‏خواهي احيا كني سركه را در قرع مي‏گذاري آتش زيرش مي‏كني مي‏آيد بالا سركه ترش خوبي و شيره مي‏ماند. خدا هم همين‏جور تفصيلها وارد مي‏آورد همين‏جور مخلوط مي‏كند طينت مؤمن را با طينت كافر، مؤمن مخلوط شده با كافر كافر مخلوط شده با مؤمن، آن آخر كار كه شد در وقت تفصيل، مؤمن را مي‏آرد بالا و كافر در آن پايين مي‏ماند. همه‏اش اوضاع قرع و انبيق است و وقتي فكر كنيد مي‏فهميد تمام غلايظ سركه و تمام غلايظ شيره ته كاسه است و آنچه بالاي كاسه ايستاده لطايف سركه و لطايف شيره است وقتي آتش زيرش كردي سركه‏هاي رو اول بخار مي‏شود مي‏رود بالا بعد سركه‏هاي زير آن بخار مي‏شود چرا كه لطافت اين سركه‏ها كمتر است از آن سركه‏هاي رو و هكذا به اين نظر كه نظر مي‏كنيد هر جهت اعلايي نسبت به ادني مرده يعني مخلوط شده اعضاش پس هر جهتي كه يك درجه بالا است با جهتي كه يك درجه زير اوست وقتي قبض مي‏كند صانع حكيم و چنگ مي‏زند همه آن را داخل اين مي‏كند همه اين را داخل آن مي‏كند و تمام ملك را قبض مي‏كند و قبض او فرا مي‏گيرد جاي منفصلي نمي‏ماند. عقل منفصلي بي‏روح كه عقل باشد و روح نباشد ديگر باقي نمي‏ماند. اول وهله كه قبض مي‏كند حكيم از محدب تمام خلق قبض مي‏كند ديگر نمانده فؤادي بي‏عقل. پس فؤاد مرد و در قبر عقل مدفون شد. ديگر بسا شنيده باشيد فؤاد نمي‏ميرد چرا كه وجه اللّه است، بدانيد مراد از آن مشيتي است روحي است كه تعلق گرفته به فؤاد آن وجه اللّه است بخواهند آنجاش را فؤاد بگويند مي‏گويند و الاّ خلق تمام بايد بميرند و اين حتم است و حكم در حكمت طبيعت ملك طبيعت حكمت اين است كه واجب است تماما بميرند واجب است تماما زنده شوند. پس آن اعلي درجات در قبض صانع كه آمد يك درجه‏اش از پايين مي‏رود بالا يك درجه ديگري است كه از بالا آن يك درجه مي‏آيد پايين. پس اعضا و جوارح خلق از هم مي‏ريزد پس نه حاسي مي‏ماند نه محسوسي مي‏ماند اين است جميع آن تعبيراتي كه اسرافيل مي‏دمد در صور نفسش را پس مي‏كشد همه آسمان و زمين مي‏ميرند وقتي دوباره مي‏دمد همه زنده مي‏شوند، آنها را توي اين بيانات اگر فهميدي آن حرفها معني پيدا مي‏كند و الاّ ياسين بود و خواندند و ما نفهميديم.

به همين نسق عرض مي‏كنم تمام مراتب مردند و اذكروا اذ كنتم امواتا فاحياكم پس اگر فؤاد داري خدا مي‏گويد ياد كنيد آن وقتي را كه مرده بوديد پس احياكم زنده كرد شما را. پس اگر فؤاد داري پيش از آني كه فؤادي براي تو معين شد فؤاد پيشتر بود لكن آن پيشتر مال خودت نبود كأنه مرده بود. همچنين عقل تو مرده بود ريزريزش در روح ريخته شده بود، روحت مرده بود ريزريزش در نفست ريخته شده بود، نفست مرده بود ريزريزش در طبيعت ريخته شده بود، طبيعت مرده بود ريزريزش در ماده ريخته شده بود، ماده در مثال ريخته شده بود، تمام آن مراتب مي‏آيند تا توي اين خاك، تمام عرش و كرسي و افلاك و عناصر توي اين خاك ريخته پس وقتي خدا به عقل گفت ادبر نزول كن، عقل ادبار كرد و آمد تا توي اين خاك مرد و مخلوط شد و ممزوج شد با خاك. اما يادتان نرود، خودم هم يادم هست عرض كرده‏ام عقل را نمي‏شود توي صندوق كرد، حالا مي‏گويم آمد تا توي خاك، ملتفت باشيد كه اين چه عقلي است كه مي‏آيد تا توي خاك. وقتي اين خاك داشته باشد لطيفه‏اي و همچنين باقي عناصر لطيفه‏اي داشته باشند كه تو تدبيري كني از خاكش آب بيرون آيد، تدبيري كني از آبش هوا بيرون آيد. آبي را كسي مي‏شود بخورد و برود توي سر انسان فلك اول درست شود فلك دوم درست شود و هكذا تا به عرش و كرسي. پس توي بدن انسان خدا آسمانها خلق كرده زمينها خلق كرده اگر اينها در تو نبود تو نمي‏توانستي بفهمي و تكليف نداشتي لايكلف اللّه نفسا الاّ ما آتاها و في انفسكم أفلاتبصرون همچو كرده كه بر تو حجتش را تمام كند و كرده. پس وقتي مي‏گويم عرش توي خاك آمده نه آن عرش كه هيچ پايين نمي‏آيد آن حالا مخض شده بعد از آني كه اينها تماما مرده بودند كه اعضا و جوارح ملك در هم ريخته شده بود و در مملكت خدا ديگر هيچ نفس‏كشي نبوده زنده نبوده مخض مي‏كند ملك را اجزايي كه هم‏جنس اجزايي هستند به هم مي‏چسبند. همين جوري كه شما ماست را مي‏كنيد در خيك و خيك دوغ را مخض مي‏كنيد مخض كه مي‏كنيد جميع روغنها ريزريزهاش به هم مي‏چسبند باز مخض مي‏كنند دفعه ديگر اينها هم باز مي‏چسبند چهار مقابل مي‏شوند و هكذا يك مرتبه مي‏بيني يك گندله روغن يك گوشه جمع شد حالا ديگر مخض شده روغن جدا ايستاده دوغ جدا ايستاده. مخضي ديگر مي‏كنند در آن مخض كشكها جدا مي‏شود، باز مخضي ديگر مي‏كنند قاراهاش جدا مي‏شود، مخضهاي جور به جور مي‏كنند. توي اين بيانات ملتفت باشيد عمدا عرض مي‏كنم كه شقوقش را ملتفت بشويد. يك مخضي است مخض ظاهري است اين‏جور حركت كه خيك را حركت مي‏دهند، يك مخضي است لطيفتر مثل اينكه شير را مي‏گذاري يك مرتبه مي‏بيني سرشير مي‏بندد واقعا مي‏جنباند خدا اين شير را حرارتي مستولي مي‏كند بر آن حركت مي‏دهد روغنها را مي‏آرد بالا، برودتي مستولي مي‏كند روغنها را مي‏آرد بالا آن ريزريزهاي روغن به هم مي‏چسبند و جمع مي‏شوند سرشيرش جدا مي‏شود اين هم يك‏جور تحريكي است. همين‏جور يك‏پاره مخضها را با يد حرارت مي‏كنند مي‏كشندش بالا، يك‏پاره مخضها را با يد برودت مي‏كنند مي‏كشندش پايين. يك جايي بايد آتش كرد كشك درست شود يك جايي بايد تبريدش كنند سردش كنند مخضهاي مختلف بايد بكنند.

باري پس ملتفت باشيد اول قبض حكيم نبود عرشي نبود كرسي، آسماني نبود زميني نبود لاسماء مبنيه و لاارض مدحيه و لاشمس مضيئة و لاقمر منير دنيا و آخرت جنت و نار هيچ نبود لكن نبود معدومي نيستند يعني همه مرده بودند اعضا و جوارح اهل جنت و نار و اعضا و جوارح خود جنت و نار همه در هم ريخته بود. دنيا مرده بود آخرت مرده بود پس و اذكروا اذ كنتم امواتا حالا خداوند بنا مي‏كند مخض كردن و زدن، هي مي‏زند و هي مخض مي‏كند، هر هم‏جنسي را با هم‏جنس جمع مي‏كند. باز مي‏زند باز هم‏جنسها جمع مي‏شوند جمع كه شدند آن اسمش مي‏شود مسكه آن اسمش مي‏شود دوغ آن اسمش مي‏شود روغن و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

[1]  تب دائم كه شبانه‏روز قطع نگردد.

[2]  امتيازش. خ‏ل

[3]   خدا. خ‏ل

[4]  شور. خ‏ل

[5]  غير. خ‏ل

[6]  للطول. خ‏ل

[7]  للعرض. خ‏ل

[8]  رقيق. خ‏ل

[9]  بخاري. خ‏ل

[10]  طافي. خ‏ل

[11]  سمين. خ‏ل

[12]  آب. خ‏ل

[13] پس صانع صنعتش نمي‏آيد. خ‏ل

[14]  گرمي كأنه جسم است. خ‏ل

[15]  شيئي. خ‏ل

[16]  تركيبش. خ‏ل

[17]  زراعت. خ‏ل

[18]  اقل. خ‏ل

[19]  سلطنت. خ‏ل

[20]  اقويا. خ‏ل

[21]  مساحتها. خ‏ل

[22]

[23]  نوعي. خ‏ل

[24]  اثر. خ‏ل