09-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد نهم – تایپ – قسمت دوم

 

(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)

دروس

 

از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم‌آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

/

 

مجلد نهم – قسمت دوم

(درس هفدهم ــ يك‏شنبه 26 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل الي آخر.

دليل حكمت را عرض كردم آن است كه انسان هر حقيقتي را كه طالب هست آن حقيقت را در ظهورات آن حقيقت بشناسد. حالا اين نمونه‏اش اينجا به دست مي‏آيد كه چه جور دليلي است، بعد خواهيد يافت كه كساني كه اسماء اللّه مي‏بينند كجا بايد بروند كه ببينند همه جا نمي‏شود ديد اسماء اللّه را.

پس دليل حكمت اين است كه مؤثر را در اثرش ببينيد، اين تمام حكمت است و اين چشم را از براي ايمان و اذعان در يك‏پاره جاها نموده‏اند به انسان. پس ببينيد قيام اثر زيد است و اين ديگر خيلي هم واضح است، چون گاهي قاعد است گاهي قائم همه تسليم مي‏كنند كه اين قيام كار زيد است زيد اين را احداث كرده به عمل آورده. حالا كه كار زيد است چون از غير عرصه خودش زيد چيزي بيرون نياورده قيامش را بسازد بلكه لامن شي‏ء به خود قيام براي قيام ظاهر شده و هر فاعلي اين‏جور كار مي‏كند، هر فاعلي كائناً ماكان فعلش بايد صادر از او باشد، از خارج بگيري كرسي بسازي بسا انسان مي‏ميرد و كرسي باقي مي‏ماند، بناها مي‏ميرند عمارت باقي مي‏ماند. اين‏جورها اثر و مؤثر و علت و معلول و فاعل و مفعول نيست ممكن نيست زيد بميرد قيامش توي دنيا باشد، فعل هميشه بسته است به فاعل اگر فاعل رفت فعل البته بلاشك بلاريب بايد برود. زيد اگر مرد البته ظهوراتش بايد بميرد. پس زيد احداث كرده قيام را و از خارج وجود خودش هم نگرفته، هيچ‏كس را هم وكيل خود نكرده كه تو بايست تا من ايستاده باشم تفويض محال است به زور وانداشته كسي را كه تو بايست تا من ايستاده باشم و محال است. پس به طور جبر نمي‏تواند فاعل كارش را به غير واگذارد، ديدنش را خودش بايد ببيند، شنيدنش را خودش بايد بشنود، بوييدنش را خودش بايد ببويد، چشيدنش را خودش بايد بچشد، لمس كردنش را خودش بايد لمس كند، علم را خودش بايد تحصيل كند، ايمان را خودش بايد تحصيل كند و هكذا. پس نه به زور مي‏تواند شخص كارش را به غير واگذارد نه به التماس. اين است كه نه جبر مي‏شود كرد نه تفويض، نه خدا كرده اين كار را نه خلق كرده. حالا چون فعل را از غير نمي‏گيرند معقول نيست زيد به غير بگويد تو عوض من بايست، هركس بايستد براي خودش ايستاده. حالا اين غير اعم است از اينكه به انساني بگويد بايست يا به جمادي يا به نباتي يا به حيواني يا به چيزي ديگر. حالا كه چنين است نسبت فعل به فاعل و علت به معلول را مي‏يابيد كه فعل به تعبيري از تعبيرات از عرصه فاعل مي‏آيد جاي ديگر هم جاش نيست و لو اينكه در تعبيرات ديگر اين را وامي‏زنم ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس به يك تعبيري مي‏گويم فعل از عرصه فاعل مي‏آيد به جهتي كه فعل در نزد فاعل امتناع صرف دارد و نيست آنجا، تعبير ديگرش اين است كه از غير آنجا نمي‏آيد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس ببينيد فعل از عرصه‏اي غير عرصه فاعل و صانع نمي‏آيد اگر بيايد بايد چيز مبايني بيرون از وجود فاعل را فاعل بگيرد فعل خود قرار دهد و آن چيز مباين فعل شود و اثر شود و اين داخل محالات است. پس فاعل فعل را از خودش احداث مي‏كند و از ماده خارجي نمي‏گيرد احداث كند، اين است كه لامن شي‏ء احداث مي‏كند او را و از عالم امتناع هم احداث نمي‏كند عالم امتناع نيست از عالم متباينات هم احداث نمي‏شود پس از عرصه خود اوست. حالا اگر گفتيم فعل از عرصه فاعل نيست يك مرادي داريم اگر هم گفتيم از عرصه فاعل است مرادي داريم، هر دواش هم درست است.

اگر گفتيم از عرصه فاعل نيست مطلبي است صحيح، ما مي‏بينيم رأي العين اگر فعل قيام از عرصه زيد بود و فعل توي قعود هم بود، بايد قعود قيام باشد و ما مي‏بينيم چنين نيست پس معلوم است از عرصه فاعل نيامده و به آن لحاظ كه فعل از پيش غيري نيامده از عالم نيستي هم نيامده پس از عرصه فاعل آمده. پس به اين لحاظ هر مؤثري به هر رنگي به هر شكلي هست در ضمن جميع ظهوراتش آن رنگ و آن شكل محفوظ است. اين هم يكي از مسائل بزرگ حكمت است. آتش گرم است توي همه شعله‏ها گرم است، روشن است توي همه شعله‏ها روشن است. فلفل گرم است هركس هرجا فلفل بخورد گرمي مي‏كند و هكذا در همه جا. حالا بر همين نسق ان‏شاء اللّه فكر كنيد ملتفت باشيد، مي‏گويم اگر صورت قيام رفته بود در عرصه زيد و زيد محل اشتقاق قاف و واو و ميم بود، اگر چنين بود اين قاف و واو و ميم توي قعود هم بايد آمده باشد مثل اينكه زيد كه فاعل مطلق هست فاء و عين و لامش توي قيام رفته، توي قعود هم رفته نهايت قافش فاء الفعل واوش عين الفعل ميمش لام الفعل است. پس قيام از عرصه زيد نيست يعني كل او نيست. پس ظهورات جزئيه كل زيد نيست، پس لافرق بينه و بينها، هيچ فرقي ميانه زيد و ظهورات زيد نيست، الاّ اينكه اين تمام ظهورات نيست و زيد در تمام ظهورات ظاهر است. قيام از عرصه زيد نيامده يعني قيام در تمام ظهورات ظاهر نيست و زيد در تمام ظهوراتش ظاهر است. معلوم است آن كسي كه شامل كل است با آن كسي كه شامل نيست دوتايند. به آن لحاظي كه من عرض مي‏كنم قائم از عرصه زيد است چرا كه از عرصه امتناع كه نيست، از خارج وجود خودش هم از آبي خاكي از جمادي نباتي از خارج وجود خودش هم كه متباينات هستند فعل جاري نمي‏شود، فعل بايد صادر از خود فاعل باشد و فعل فرع فاعل بايد باشد پس از آنجاها هم نيستند، از متباينات هم نيستند. حالا هم كه پيدا شد از كجا آورد؟ از خودش اين است كه هركس هرچه بكند از خودش است مال خودش است. چون قيام از عرصه زيد آمده، زاء و ياء و دال زيد را در اينجا بخواهي پيدا كني، زاش فرو رفته در قاف قائم ياش فرو رفته در عين الفعل اينكه واو باشد. در اين «واو» هرچه بگردي غير از ياء هيچ نيست، ميمش را هرچه بشكافي به غير از دال هيچ نيست عين الفعلش را هرچه تجسس كني به جز ياي زيد هيچ نيست، قافش را هرچه تجسس كني به جز زاي زيد هيچ نيست.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اين است كه ظاهر عين ظهور است، ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. اين است كه هر حقيقتي كائناً ماكان مي‏خواهد زيد و قائم باشد يا ساير حقايق همه را در ظهوراتش مي‏شناسند. پس اين است دليل حكمت و اينكه هر ظهوري به نفس خود احداث شده لامن مادة و لاعلي احتذاء صورة به جهتي كه اين ظهور خاص كه قيام باشد از ساير ظهورات نيست. قام را از قعد نمي‏سازند پس لامحاله قام را از قاف و واو و ميم مي‏سازند، قعد را از قاف و عين و دال مي‏سازند. پس اين ظهورات هريك به ظهوري ديگر ساخته نشده‏اند از خارج ساخته نشده‏اند از عرصه امتناع هم ساخته نشده‏اند پس قائم به خودش قائم است، پس مبتدا عين خبر است. از اين‏جور فرمايشات زياد در كلمات مشايخ هست لكن مردم نفهميدند. مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است آنجايي كه زيد نايستاده هيچ ايستاده آنجا نيست، زيد تا نزند زننده نيست پس مي‏گويي زيد الضارب، زيد هو الضارب و ا لضارب هو الزيد فرقي ميان مبتدا و خبر نيست، مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است. ديگر چرا مبتدا را مبتدا گفتند خبر را خبر؟ آن راهي ديگر دارد. مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است، مسمي عين اسم است اسم عين مسمي، به همين‏طور هرچه از اين قبيل باشد صفت عين موصوف است موصوف عين صفت است. اين هم پستايي است از حكمت به پستاهاي ظاهري هم درست نمي‏آيد اگر كسي ياد گرفت همه جاش درست مي‏آيد. معروف است ميان منطقيين كه مي‏گويند قضيه بايد صادقه باشد، ديوار اگر راست است و تو مي‏گويي راست است قضيه صادقه است، اگر راست نيست و تو مي‏گويي راست است دروغ است. زيد اگر ايستاده و تو مي‏گويي ايستاده است قضيه صادقه است اگر نشسته و مي‏گويي ايستاده قدري دروغ داخل دارد. پس زيد ايستاده ايستاده است نه زيد نايستاده ايستاده و همچنين است قاعد، پس قاعد زيد نايستاده است اما زيد ايستاده آني است كه ايستاده. اين است كه اين ايستاده را از نشسته سلب مي‏كني نشسته را از ايستاده سلب مي‏كني و زيد در جميع اين ظهورات از خود اين ظهورات بهتر ايستاده. به همين‏طور آنجايي كه راه مي‏رفت ماشي اثر زيد است لكن زيد راه مي‏رفت اگر خوب راه مي‏رفت زيد خوب راه رفته اگر بد راه رفته زيد بد راه رفته. اثر همه جا بر طبق صفت مؤثر است، فعل همه‏جا صادر از فاعل است.

فكر كنيد ان‏شاء اللّه اين است سر تمام شريعت كه يك كسي كه نمونه حكمت به دستش باشد نمونه همين زيد و قائم، مي‏داند كار نكرده را هيچ طمع نبايد كرد كه كرده باشيم. كار نكرده مال تو نيست تو احداثش نكرده‏اي پس مملوك تو نيست، بر فرض كه بيارند توي انبار هم بريزند باز هم تو كه نخورده‏اي مال تو نيست، مال تو نشده حالا آرام مي‏گيري كه در انبار است، در انبار باشد به تو نرسيده. وقتي به تو رسيده كه تو بچشي اين را وقتي چشيدي تو چشيدي مالت است مملوكت است. مادامي كه طعام را نچشيده‏اي طعام به تو نرسيده مال تو نيست و لو شكم تو را پاره كنند و پر از حلوا كنند كه به تو نرسيده. پس تا فاعل فعل نكند محال است كه فعلي داشته باشد. پس خدا هر وقت مي‏خواهد بدهد به خودت مي‏گويد بكن موفقت مي‏كند وقتي كردي آن كار را آن وقت به تو داده. خدايي است كريم از كرمي كه دارد ابتدا كرده تعليمت كرده، ابتداي تعليم اين است كه اشياء را فواعل قرار داده به انسان مي‏گويد كار كن ليس للانسان الاّ ما سعي ديگر بي‏سعي مفت به من بده، تو كريمي. او كرم دارد تو بگير تا مفت بدهد. همين كه مبصرات را ديدي آن وقت خدا داده اين مبصرات را، همين كه مسموعات را شنيدي خدا بلبلها را خلق كرده و به آنها صدا داده آن وقت انعام صوت به تو كرده و همه ترقيات كه براي انسان حاصل مي‏شود واقعاً در شنيدن است. مي‏خواهم عرض كنم اگر كسي گنگ باشد و كور باشد و شامه نداشته باشد لامسه نداشته باشد همين گوش را داشته باشد خيلي چيزها مي‏شود حاليش كرد. از راه چشم نفس خيلي كم اكتساب مي‏كند، اغلب دعوت انبياء همه‏اش گفتن بوده و شنيدن مي‏خواهد. ببينيد چقدر اكتسابات از گوش مي‏شود اينها تمامش از صوت است. آمدند گفتند و مردم شنيدند و هدايت يافتند و اينها انعاماتي است كه خدا كرده. پس گوش شنوايي داده صوتي خلق كرده و تو گوش داده‏اي و شنيده‏اي اين ترقيات پيدا شده اينها ارزاق شده. مادامي كه انسان خودش نشنود اگر دنيا پر از انبياء باشد و تمامشان صوت داوودي داشته باشند و همه بخوانند اين هيچ نمي‏فهمد.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، نوع دليل حكمت اين است كه مؤثر را در توي اثر از خود اثر بهتر ببيني ايستاده. پس ببين زيد در مقام ايستاده يا نشسته ــ و فرق نمي‏كند ــ زيد اوجد است در مقام قائم از خود قائم و تحصل او بيش از اين قائم است. اگر او نبود اين هيچ نبود اگر ظاهر نبود هيچ نبود اگر ايستاده نبود هيچ نبود حالا كه هست او اوجد است در مكان اين از اين و زيد در آن مكان ايستاده عذري براي كسي نيست كه كسي بگويد من زيد را نديده‏ام ظهورش را ديده‏ام بلكه اگر سعي كنيد و غافل نشوي از زيد و قيام زيد را ببيني احدي در قوه‏اش نيست چنين كاري بكند چرا كه اين قيام هيچ نيست مگر زيد. زيد هر جوري هست قائم همان‏جور است هيچ فرقي ميان زيد و قائم نيست مگر همان فرقهاي تعددي كه در واقع آن هم فرق نيست. هر فاعلي در فعل خودش از نفس فعل تحصل و تحققي كه دارد بيشتر است اين است نوع دليل حكمت. در دليل حكمت نبايد استدلالش كرد كه زيد را پيدا كني همين كه قائم را ديدي به خود زيد رسيدي بدون استدلال. پس ممكن نيست توجه كني به ظهور كسي و به خودش توجه نشده باشد يا اعراض كني از ظهور كسي و اعراض از خودش نشده باشد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس اين ديگر استدلال نيست آن استدلالهايي كه از شهود به غيب استدلال مي‏كنند فكر كنيد ببينيد اين‏جور نيست. پس اين است مقام كشف اهل حق. اهل حق با اهل باطل فرقشان همه همين است كه باطل آنچه مي‏بيند همه سراب است نه اين است كه نمي‏بيند چيزي ديده و دروغ نمي‏گويد كه مي‏گويد ديدم، بسا وقتي تعبير هم مي‏آرد همان‏جوري كه اهل حق استدلال مي‏كنند استدلال مي‏كند و تعبير مي‏آرد. وقتي بنا مي‏كند گفتن خيال مي‏كني چيزي راه مي‏برد به جهتي كه الفاظش را درست ياد گرفته الاّ اينكه آنهايي كه اهل باطلند از دور چيزي مي‏بينند آن را آب خيال مي‏كنند وقتي مي‏روند آب را بردارند هرچه دست مي‏كنند مي‏بينند هيچ نيست سراب محض است. كباسط كفيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه مي‏بيند آب نبود لكن اهل حق مي‏روند به آب مي‏رسند برمي‏دارند مي‏خورند رفع تشنگيشان را مي‏كنند. پس دليل حكمت دليل ذوقي و كشفي است اين‏جور دليل است دليل حكمت، اين دليل دخلي به دليل عقل ندارد كه دليل عقلي اقامه كن. دليل عقلي اين‏جور است كه بسا اثري را در شهود مي‏بيند انسان استدلال مي‏كند يقين هم مي‏كند دليل حكمت اين‏جور نيست. غيب در شهاده نشسته مثل زيد در قائم و اينها را هم از هم جدا كنيد كه تا جدا نكنيد فرق ميان دليل حكمت و دليل موعظه و دليل مجادله را نمي‏توانيد به دست بياريد. پس زيد ظاهري را كه مي‏بيني با آن چشم و قيام ظاهر شده كه مي‏بيني با اين چشم اين بدن ظاهرش رنگ دارد شكل دارد، اين بدن گاهي مي‏ايستد ايستاده‏اش را مي‏بيني گاهي مي‏نشيند، نشسته‏اش را مي‏بيني اين است دليل حكمت، يك‏دفعه هست در مقام باطن مي‏خواهي بداني زيد در باطن روحش سخي است يا بخيل زيد عالم است يا جاهل استدلال مي‏كني از افعالي كه از بدن او ظاهر مي‏شود بر روح او، حالا اين افعالي كه از بدن زيد ظاهر مي‏شود باز به طور بت و جزم نمي‏شود يقين كرد كه اين صفت در روح او هست چرا كه از روي نفاق مي‏شود صفتي را اظهار كرد. چه بسيار تعارفات كسي با كسي مي‏كند و دروغ است مي‏گويد هيچ در دلش نيست. پس در اين نظر مي‏شود دروغي پيدا شود لكن به طور حكمت كه نظر كني توي اين لفظ اين دروغ نبود. زيد اگر ايستاده ايستاده، اگر نشسته نشسته ديگر به طور ريا ايستاده ندارد ريا برنمي‏دارد اما اين ايستاده در عالم نفس كسي از كسي بسا بترسد و ايستاده كسي از كسي بسا طمعي دارد و ايستاده براي ريايي ايستاده مي‏شود پس از غيب به شهود اغلب چيزها كه مي‏آيد ظني مي‏شود، يقين نمي‏شود حاصل كرد مگر كسي از راهش برآيد و خيلي مشكل هم هست.

پس دليل حكمت براي اهل حكمت آسانترين دليلها و بي‏شبهه‏ترين دليلها است بي‏شك بي‏شبهه بي‏ريب داخل بديهات است براي آنها. پس باطن باطن باطن مثل ظاهر ظاهر ظاهر است چقدر آسان شد لكن استدلال كنيم كه فلان در نفسش با من دوست است يا با من دشمن است استدلال زياد مي‏خواهد اين است كه از غيب به شهود يا از شهود به غيب بخواهي استدلال كني بسيار جاها تخلف مي‏كند. ديده‏ايم شخصي را چه بسيار خوشگل هزارجا تخلف مي‏كند اين است علم قيافه را برداشته‏اند از مردم و واقعاً انسان نمي‏تواند حكم كند به علم قيافه. چه بسيار خوشگلي است كه يهودي است و كافر است چه بسيار بدگلي است مثل لقمان كه حكيم بود سياه‏چهره است بسا آبله هم دارد لكن باطنش چقدر خوشگل است نمي‏شود به بدن ظاهر حكم بر باطن كرد، همه كس علم توسم نمي‏شود داشته باشد مخصوص بعض خلق است اين علم. اين است كه از شهود به غيب استدلال كردن بسيار كار مشكلي است از غيب به شهود هم استدلال كردن مشكل است.

پس بدانيد اهل حكمت آنهايي هستند كه از اثر پي به مؤثر مي‏برند، از مؤثر پي به اثر مي‏برند. اگر او در غيب باشد و هيچ اظهار هم نكند نمي‏توان فهميد از غيب به شهودش هم بايد از خود شهود باشد.

حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس نوع دليل حكمت را فراموش نكنيد كه آن‏جور بود و نوع دليل عقلي اين بود كه كسي در غيب كاري مي‏كند آثار آن غيب را در عالم شهود مي‏بيني و استدلال بر آن غيب مي‏كني. اگر نبيني نمي‏تواني استدلال كني كه نفس در عالم نفس هست، نفسي كه هيچ بدن نگرفته اين نفس هست يا نيست، يا خوب است يا بد؟ آدم چه مي‏داند؟ وقتي مي‏آيد جسمي مي‏گيرد بدني مي‏گيرد در آن بدن يك‏پاره كارها مي‏كند حالا چه كاره است؟ تو استدلال مي‏كني از بدنش بر روحش مي‏بيني بدنش مثل ساير بدنها طول و عرض و عمق دارد لكن يك‏پاره كارها مي‏كند كه ساير بدنها نمي‏كند آن وقت حكم مي‏كند كه اين زنده است، تجربه هم شده، هل يستوي الاحياء و الاموات؟ وقتي فكر مي‏كنيد مي‏فهميد كه بدن غير از جان است جان غير از بدن است. پس اگر بدن ظاهرش نگاه كرد استدلال مي‏كني كه نفسش اراده نگاه كردن كرده، وقتي بدن راه رفت تو استدلال مي‏كني كه روحش اراده كرده كه بدن راه رود. حالا يك‏پاره جاها مي‏داني اراده او همراه ريا است، ريا مي‏كند سمعه مي‏كند، بله همچو جاها محل اشتباه مي‏شود. پس استدلال عقلي را از آثاري كه از غيب به شهاده مي‏آيد بايد كرد اين است كه كارشان سخت است هميشه بدانيد كه كارهاي خاصان البته آسانتر است هرچه كار سخت مي‏شود بدانيد مقام پست‏تر شده. خر و گاو را خيلي بارشان مي‏كنند زحمت خيلي بايد بكشند و چيزي هم ندارند اما انسان بسا نشسته و قلمي گاهي مي‏گرداند يك‏دفعه مي‏بيني سالي ده‏هزار تومانش مي‏دهند.

خلاصه در شهاده بخواهي حكم كني كه غيب اين چطور است اين دليل عقلي اسمش است و اين دليل يك‏پاره جاهاش محل شك است. يقينش هم راهي دارد آن راه كه به دست آمد ممكن است و الاّ محال است يقين حاصل شود. بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه انسان استدلال عقلي مي‏كند و به طور جزم و صريح حكم مي‏كند و حال آنكه در اين استدلال ظاهري در ظهور اظهر از نفس ظهور نمي‏بينيم، بايد از شهاده به غيب استدلال كنيم نمي‏دانيم از ترس بوده از غرض بوده از مرض بوده، پس به هيچ اين افعال خواه مطابقه داشته باشند با غيب خواه غرض و مرض باشد و مطابقه نداشته باشد شخص خارجي استدلال بخواهد بكند و بت به طرفي بكند نمي‏تواند اين است كه هميشه بر شكند لكن راهي براي آنجاهايي كه بايد يقين حاصل كرد خدا نموده و آن راهش اين است كه قل كفي باللّه شهيدا، دليل تسديد را بايد كاري كرد به دست آورد. دليل تسديد اين است كه همين كه صانع را شناختي هست و لو از غيب و شهود باشد، همين كه فهميدي صانع هست و اين صانع قادر هست عالم هست حكيم هست مغري باطل نيست احقاق حق مي‏كند، وقتي شناختي كه چنين صانعي هست، بر اوست كه امر خودش را برساند به مردم. ما نمي‏توانيم تحصيل كنيم، خدا اراده‏اي كه دارد درباره من، من نمي‏دانم. حالا كه نمي‏دانم او چه اراده كرده، اراده‏اش را او بايد به من برساند. پس او بايد قاصد بفرستد پيغمبر بفرستد از براي پيغمبرش او جبرئيل بفرستد. جبرئيل ابتدا مي‏آيد پيش نبي كه خدا مرا فرستاده پيش تو، نبي پيش از طلب خودش جبرئيل مي‏آيد پيشش. هميشه خدا سابق بوده و پيش مي‏آيد، پيش تو هم چنين نبي را پيش از طلب تو پيش تو مي‏فرستد، غير از اين معقول نيست. پس هميشه خدا ملائكه را مي‏فرستد پيش انبياء بسا انبياء خواب هستند ملك مي‏آيد بيدارش مي‏كند و وحي خدا را براي او مي‏آرد. پس هميشه خدا سابق است، او ملك مي‏فرستد پيش نبي از ابتدا، و اگر دقت كنيد و ملتفت باشيد همه را تصديق خواهيد كرد چرا كه اين علمي است به طور واقع مي‏خواهم عرض كنم نه جلددستي است. بدانيد هر جلددستي پيش كسي كه بي‏غرض است مشتش باز است. عرض مي‏كنم طالب حق را خدا ضامن است كه به حق برساند، آدم حيله‏باز هرقدر زرنگ باشد و جلددستي داشته باشد از تحت قدرت خدا نمي‏تواند بيرون رود اين است كه رسواش مي‏كند. پس انبياء پيش از آني كه مبعوث شوند بر نبوت و ملك بر ايشان نازل شود نمي‏دانند نبي هستند، پس غافلند. حالا خدا مي‏داند يوزاسف را نبي خواهد كرد لكن يوزاسف تا تولد شده اين خودش نمي‏داند نبي خواهد شد. نبيي كه در شكم مادر بداند نبي است تا وحي نشود به او نمي‏داند پس ابتدا مي‏كند خدا و مي‏فرستد ملك را پيش او كه تو نبيي و بسا اول دفعه هم باورشان نشود كه اين ملك است. اين بود كه امتحان مي‏كردند انبياء، به زكريا گفتند خدا اولادي به تو خواهد داد، گفت دليل اينكه شما راست مي‏گوييد چه چيز است؟ گفتند اينكه سه روز گنگت مي‏كنند با كسي حرف نمي‏زني. پس اول احتمال مي‏دهد جن باشد ملك نباشد، امتحانش را كه كرد و يقين كرد كه ملك است خاطرجمع مي‏شود و يقين مي‏كند پيغمبر كه اين جبرئيل است. پس ابتدا مي‏كند خدا به انزال ملك، ملك مي‏آيد به نبي مي‏گويد تو نبيي آن وقت مي‏فهمد ملك است. نبي همين‏طور مي‏آيد ميان رعيت مي‏گويد من از جانب خدا آمده‏ام، دليل صدق من فلان خارق عادت، باز آيت اظهار مي‏كند همه جا كار خدا سبقت دارد، يا مردم غافل هستند يا جاهل، مردم خودشان نبايد طلب كنند و بسياري از طلبهاي اين مردم واللّه هواست و هوس و خيال. مثل اينكه خيال مي‏كنند حق اگر به دست ما آمد علم اكسير به دست ما مي‏آيد جلدي ناخوشيهامان چاق مي‏شود، مي‏تواند مال به ما برساند. به اين‏جورهاست طلبها و بسياري از طلبهاي صوفيه از همين است، مي‏گويند مرشد مي‏خواهيم كه مالمان بدهد اكسيرمان بدهد ترقيمان بدهد. صنعت اين صانع اين است كه هميشه پيش مي‏افتد، پس ملائكه مي‏آيند بر هر كه نازل مي‏شوند آن كس پيش از آني كه ملك بر او نازل شود خبر ندارد كه نبي است. همچنين انبياء مي‏آيند ميان مردم، مردم غافلند كه نبي مي‏خواهند، وقتي هم نبي مي‏آيد ابتداش هم محل تشكيك است و شك مي‏آيد لكن نبايد وازد احتمال صدق هم دارد. بعد از آني كه آيات ظاهر كرد و ما يقين كرديم كه اين پيغمبر است ديگر حالا مي‏گويد چنين و چنان كنيد، ما يقين مي‏كنيم كه راست مي‏گويد. همچنين به همين پستا تمام تكليفات تو را خدا به تو مي‏گويد و حالا كه گفت ديگر حالا شك مكن شبهه نيايد برات.

باري اصل مطلب از دستتان نرود، عرض كردم دليل، يا دليل حكمت است يا دليل موعظه يا دليل مجادله به طوري در قرآن است: ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن. دليل حكمت و دليل موعظه را نوعش را عرض كردم اما دليل مجادله اموراتي است كه انسان در هر عالمي هست در همان عالم بايد فهميد. مثلاً يك كسي مي‏آيد مي‏گويد فلان، فلان حرف را زد، اين ديگر استدلال از شهود به غيب نيست. مي‏خواهيم ببينيم نبي چه گفته، امام چه گفته، اين چيزهايي كه در عالم شهود است و تو اتفاقاً در مكانش نيستي كه آن امر واقع شده يا در زمانش نيستي و استدلال مي‏كنند تا تو بفهمي، اين‏جور حرفها اسمش مجادله است. آنچه را از غيب بايد فهميد و تصديق كرد دليل موعظه است. دليل عقلي راهش دليل موعظه است و دليل حكمت و دليل فؤاد آن است كه زيد ايستاده از ايستاده پي به زيد ببري. پس از اين جهت حالا عرض مي‏كنم حالا نسبت به خداي صانع آنجا كسي بخواهد خدا را به دليل مشاهده ببيند بايد آثار را ببيند، ببينيد كجا بايد بشناسيد خدا را به دليل حكمت و وقتي ملتفت اين مطلب شديد ان‏شاء اللّه خواهيد يافت كه اهل عالم اجسام مشاهده خدا را نمي‏توانند بكنند چرا كه خدا لاتدركه الابصار است. خيالات، هرچه خيال كنند يا طول است خيال مي‏كنند يا عرض است يا عمق يا رنگ يا شكل يا صدا يا بو يا طعم يا گرمي است يا سردي است، اينها كه هيچ كدامش خدا نيست. پس نمي‏شود خدا را ديد با عقل هم نمي‏شود فهميد، خدا را نمي‏شود خيال كرد خدا را به علم نمي‏شود فهميد خدا را به هيچ يك از مدارك نمي‏توان شناخت. چرا؟ ملتفت باشيد به جهت اينكه صانع در عالم عقل ننشسته كه عقل او را ادراك كند، در عالم نفس ننشسته كه نفس او را ادراك كند و همچنين باقي مراتب لكن ماكذب الفؤاد ما رأي أفتمارونه علي ما يري فؤاد مي‏تواند ببيند.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اما باز مي‏تواند ببينيد، ملتفت باشيد بيرون نرويد بگوييد فلاني مي‏گويد كه خدا را مي‏شود ديد. با چشم نمي‏شود خدا را ديد با عقل هم نمي‏شود فهميد، اين ماكذب الفؤاد ما رأي در قرآن هست و ببينيد رأي هم گفته، فَهِمَ نگفته. ملتفت باشيد كه دليل كشف و عيان است خدا آورده، آثار مشيت را ببينيد كجا است، بايد جايي باشد كساني باشند كه مشيت به ايشان تعلق بگيرد و مشية اللّه نسبت به اللّه مثل قيام تو است نسبت به تو. چنانكه تو فعلي داري اللّه فعلي دارد، مشيت فعل اللّه است. در ميم و شين و ياء و تاي مشيت، الف و لام و الف و هاء پيداست. كسي كه آن مشيت را ديد خدا را ديده، حالا كه خدا را ديده خدا با چشم ديده نشده. لم‏تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان قلوب به حقايق ايمان مي‏توانند بيارند. آن قلبي كه همچو جوري مي‏تواند ادراك كند فؤاد است. پس اهل قلوب و كساني كه متذكر شوند آن نور را بتوانند در خود بالفعل كنند مي‏توانند خدا را در آثارش مشاهده كنند. آن خلق اول و مرتبه اول ملك كه صنعت صانع اول به آنجا تعلق گرفته و او چيزها را حركت مي‏دهد مثل اينكه تو بخواهي به واسطه عصا تحريك كني چيزي را عصا خيلي است در دست تو يا وسيله‏اي است يا آلتي است كه هر طوري خواسته‏اي حركت داده‏اي آن را، آن سر متصلش به تو دست تو است، دست كسي ديگر نيست، آن است سبب اول. پس صانع سبب اول را به دست مي‏گيرد و كارها مي‏كند. سبب اول است كه مشاهده مسبب را مي‏تواند بكند و مسبب ظهور خداست ظاهر خداست فعل خداست به جهت آنكه توي حروف اصولش الف هست لام هست الف هست هاء هست. اين است كه اهل حكمت همين جوري كه حالا عرض مي‏كنم به جز آل‏محمد: كسي ديگر نمي‏تواند باشد، آن كسي كه از پيش خدا آمده و خبر از خدا دارد به جز محمد و آل‏محمد: هيچ كس ممكن نيست. اين است كه تمام انبياء كه آمدند و عهد از امتشان مي‏گرفتند، آنهايي از امتشان كه اهل حق بودند مي‏سپردند به آنها كه هر وقت پيش خدا مي‏خواهيد برويد دعا مي‏خواهيد بكنيد بايد رو به محمد و آل‏محمد بكنيد، توجه به خدا كه مي‏خواهي بكني، اني اتوجه اليك بمحمد و آل‏محمد و اقدمهم بين يدي طلبتي و حوائجي و ارادتي في جميع اموري في الدنيا و الاخرة.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس هجدهم ــ دوشنبه 27 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافّة الي آخر.

نوع ادله سه جور است، با بصيرت باشيد كه محض اينكه قرآن خوانده‏اند نباشد، معني قرآن را هم آدم بايد بداند و ياد بگيرد. دليل، يا دليل حكمت است يا دليل موعظه حسنه است يا دليل مجادله بالتي هي احسن و مردم هيچ تفريق اين ادله را نكرده‏اند در هيچ كتابي، همه هم قرآن خوانده‏اند لكن در كتاب يكي از مفسرين و حكما بخواهيد پيدا كنيد فرق ميان دليل حكمت و موعظه و مجادله را عنوانش هم نيست. اين است كه وقتي مي‏خواهند بيان كنند دليل موعظه و مجادله را همين جدالهاي ظاهري را مجادله خيال مي‏كنند كه صدامان را بلند كنيم. حكمت كه هيچ حرفش در ميان نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، نوعاً يا نسبت خلق را به خدا مي‏دهي و معامله با خدا دارند ادراك خدا مي‏خواهند بكنند، حرف با خدا مي‏خواهند بزنند و ببينيد كه به حصر عقل است اين نسبتها كليات‏كلمات خ‏ل‏ حكمت همه‏جاش با همه‏جا موزون است. پس يك‏جور نسبتي خلق دارند به صانع، يك‏جور نسبتي هم در عالم خلق نسبت غيب است به شهود نسبت شهود است به غيب، استدلال مي‏كنيم از آخرت به دنيا از دنيا به آخرت، يك‏پاره هم نسبت بعض اشخاص است به بعض ديگر بخواهيد قسم چهارمي پيدا كنيد نمي‏شود پيدا كرد.

پس يك نسبتي است زيدي است و عمروي است، اشخاصي در يك عالمند اينها باهم گفتگو دارند اينها يك‏جور ادله دارند و يك‏جور نسبتي نسبتشان نسبت ميانه غيب و شهاده است كه جور ديگر است، يك‏پاره ادله ديگر هست كه نسبت خلق است به صانعشان اين نسبت ادله ديگر مي‏خواهد. پس معاملاتي كه خلق دارند با صانع آن مغزش را بخواهيد با دليل حكمت بايد به دست بياريد و اين دليل حكمت را آن كسي كه اصلش و مغزش را دارد به جز آن كسي كه متصل است به فعل فاعل، ديگر كسي ديگر نمي‏تواند اصلش را داشته باشد. پس به اين لحاظي كه عرض مي‏كنم دقت كنيد بخصوص به اين نظر اگر نظر كنيد وقتي دليل حكمت اين شد كه از اثر پي به مؤثر ببري يا از مؤثر پي به اثر ببري ديگر دليل «اِنّ» باشد يا دليل «لِمّ» فرق نمي‏كند. يا زيد را نسبت به اثرش مي‏سنجي يا اثرش را نسبت به زيد مي‏سنجي، از اثر پي به مؤثر ببري يا از مؤثر پي به اثر، اين دو خيلي شبيه بهم است هر دواش هم حق است. تو مي‏خواهي زيد را بشناسي، زيد را كه شناختي آن وقت مي‏بيني ايستاده و حرف مي‏زند آن وقت از مؤثر پي برده‏اي به اثر مي‏خواهي قيام را بشناسي آن وقت از اين قيام پي به زيد ببر، آن وقت از اثر پي به مؤثر برده‏اي. استدلال از علت به معلول، از مؤثر به اثر اين‏جور را دليل حكمت مي‏گويند. اما دليل غيب به شهود شهود به غيب دخلي به اين حرفها ندارد. باز اينها را حكما تفصيل نداده‏اند به جهتي كه درست توي كار نبوده‏اند. گفته‏اند دليل لِمّ آن است كه از مؤثر پي به آثار ببري، مؤثر  بسا در غيب نشسته و آثارش در عالم شهاده است، عقلشان نرسيده كه جدا كنند اينها را از هم. پس دليلي كه از غيب به شهاده دلالت كند يا از شهاده به غيب، اينها علت و معلول نيستند. بدن را روح نساخته چنانكه روح را بدن نساخته به هيچ وجه حتي همين مكملات ظاهر را فكر كنيد، برمي‏دارد نجار چوبي را و كرسي مي‏سازد. اين كرسي را خلقش نكرده اين را تكميلش كرده، به همين‏طور روح نمي‏تواند بدن را خلق كند الاني كه ساخته‏اند بدن را روح نمي‏داند چطور ساخته‏اند، نجار مي‏داند چطور نجاري كند اره را كجا بايد به كار برد تيشه را كجا مته را كجا، هر آلتي را در سرجاي خود مي‏داند كجا بايد به كار ببرد تا نداند نمي‏تواند نجاري كند. همين‏طور روح هيچ كاره است نسبت به جسم هيچ نمي‏تواند جسم بسازد حتي عقل نمي‏تواند جسم بسازد عقل تمام حكما واللّه عاجز است از اينكه هنوز سر حكمت اين را برخورند كه چطور شده كه اين عقل را توي اين سر گذاشته‏اند. پس عقل هيچ نمي‏تواند بدن بسازد چنانكه بدن نمي‏تواند عقل بسازد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين را كه ادله‏اي كه از شهود به غيب بايد استدلال كرد يا از غيب به شهود بايد استدلال كرد ادله ميانه علت و معلول اسمش نيست دليل حكمت نيست. يادتان باشد فراموش نكنيد كه دليل حكمت آنست كه مؤثري را ببيني و بشناسي آن وقت اثرش را هم ببيني و بفهمي كه اين را هم داشته يا اثري ببيني و مؤثر را بفهمي. هرجا اثري را ديدي لامحاله بدان مؤثرش را ديده‏اي. اين حكم بتّي‏اش است، اگر در اثر تعمد هم بكني كه غافل باشي از مؤثر، زور هم بزني كه مؤثر را نبيني نمي‏تواني داخل محالات است كه قائم را ببيني و زيد را ديده نشود، داخل محالات است جسم را ببيني و جسم مطلق ديده نشود. هرجايي اثر ديده شد مؤثر لامحاله ديده مي‏شود و اين غير از ادله غيب و شهود است. ادله غيب و شهود اين‏جور است كه بسا شهودش را مي‏بينيم غيبش را نمي‏دانيم چه جور است، شخصي را مي‏بينيم بدنش در نهايت استقامت است روحش را نمي‏دانيم مستقيم هست يا نه، بدن شخصي را ببينيم كثيف است نمي‏توانيم حكم كنيم كه روحش هم كثيف است. پس روح لايري است و با اين چشم ديده نمي‏شود، بدن مرئي است و ديده مي‏شود روح در غيب است آثارش هم غيبي است. آثار روحاني هميشه در غيب است هيچ بار ديده نمي‏شود. پس روح در عالم غيب است آثارش هم در غيب است پس مترسيد اگر مؤثر در غيب نشسته بگوييد تمام آثارش در غيب نشسته، اگر مؤثر در شهاده نشسته است تمام آثارش هم در عالم شهاده نشسته است. پس مؤثر با اثر يكجا نشسته‏اند منظرشان يكي است مخبرشان دوتاست. پس زيد را مي‏بيني با چشم قيامش را هم با چشم مي‏بيني، با يك مشعر هم ديده مي‏شوند، يك‏پاره نكات در كلمات مشايخ هست كه كم برخورده‏اند بسا كسي از آنچه حالا عرض كردم به شك و شبهه بيفتد كه چه بسيار معروف است يعني در كلمات مشايخ كه مؤثر با اثر به يك چشم و يك مشعر ديده نمي‏شود، به اين لفظ هم فرموده‏اند شما دقت كنيد ان‏شاء اللّه از روي بصيرت بدون تقليد ببينيد اين هيئت قائم با همين چشم ديده مي‏شود زيد را هم با همين چشم مي‏بيني و آن زيد را با آن قائم تميز مي‏دهي. حالا فكر كن چطور با يك چشم ديده نمي‏شوند، پس معلوم است كه معني كلام مشايخ هنوز معلوم نشده است كه مي‏خواهند چه فرمايش كنند. عرض مي‏كنم هر جايي كه اثر چيزي ديده شد آن چيز تا توي آن اثر نباشد، اثر آنجا نايستاده كه تو ببيني اثر را و مؤثرش را نبيني و مؤثر در نفس اثر از خود اثر بهتر ايستاده، بلكه يك خورده تحقيق كه بخواهي بكني افعل تفضيل مي‏رود پي كار خودش. پس اين حرف كه زيد در توي قائم از خود قائم بهتر ايستاده، زيد در توي قاعد از خود قاعد بهتر نشسته، اين حرفي است كه هنوز به منزل نرسيده‏ايم از بيان وقتي خوب تحقيقش مي‏كني مي‏گويي در قائم به غير از زيد هيچ كس نايستاده. پس ديگر بهتر ايستاده، اين بهتر ايستاده مي‏رود پي كار خودش. و از اينجا بيابيد سر اين را كه در قرآن هو السميع هو الحي هو البصير هو الفلان هو الفلان فرموده و افعل تفضيل نفرموده در همين جا نگاه كن در زيد و ظهوراتش، زيد است بدون افعل تفضيل قائم، زيد است بدون افعل تفضيل قاعد، قائم اوست قاعد اوست ماشي اوست مسرع او است جميع نسبتهايي كه به زيد مي‏دهي تمامش خودش است و از خارج وجود خودش غباري به دامان او ننشسته كه اسمش را بردارد تعبيري بيارد بگويد قائم پس زيد است وحده لاشريك له در آثار اين است كه به قول كلي ممكن نيست اثري ديده شود مگر اينكه مؤثر ديده شود. و ممكن نيست مؤثر ديده شود مگر در اثر اينها را سرسري نگيريد و خوب ضبطش كنيد كه همه جا به كارتان مي‏آيد. توي دنيا حرف مربوط بخواهي بزني به كارت مي‏آيد، توي قبر به كارت مي‏آيد توي آخرت همين حرفها را مي‏طلبند از آدم. اثر را هرجا ديدي نمي‏شود مؤثر توش نباشد مؤثر را هرجا ديدي نمي‏شود اثر را نبيني. مؤثر بي‏اثر مؤثر نيست نه خلق شده در عالم نه از خلق هم كه گذشتي مؤثري بي‏اثر هست، خدا را هم بخواهي بي‏فعلش ببيني داخل محالات است، مؤثر بي‏اثر كوسه ريش‏پهن است، اين لفظ ظاهرش است عرض مي‏كنم. هر سنگي را خيال كني خلق شده همان روز اولي كه اين سنگ موجود شد يا ساكن بود يا متحرك، اگر ساكن است سكون فعل سنگ است اگر متحرك است تحرك فعل سنگ است. سنگي كه نه ساكن باشد نه متحرك خدا خلق نكرده. حالا اگر شنيدي سنگ در ذات خودش نه ساكن است نه متحرك بدان همين سنگ را مي‏خواهند بگويند كه گاهي ساكن است گاهي متحرك است، حركت ذات او نيست. چرا كه گاهي ساكن است سكون ذات او نيست چرا كه متحرك است ذات سنگ نه متحرك است نه ساكن، هم متحرك است هم ساكن اگرچه در حال سكون حركتش فاني مي‏شود در حال حركت سكونش فاني مي‏شود. سنگي كه نه متحرك باشد و نه ساكن، نيست و براي اينكه اين لفظ در حكمت گفته شده ذات سنگ نه متحرك است نه ساكن هركه اين مطالب را نداند نمي‏داند چه گفته‏اند خيال مي‏كند لفظي است گفته‏اند.

خلاصه حركت عام هر چيزي كه در جايي از ملك خدا يافت شد لامحاله يا متحرك است به حركتي كه مناسب آن مقام است يا ساكن است به حركتي ديگر كه حركت قبضي باشد. حتي آنكه اين مطلب مي‏رود تا پيش صانع. صانع تا بود قدرت داشت و قدرتش غير ذاتش است تا بود علم داشت و علمش غير ذاتش است هرچه هست هر حقيقتي خواه خلق خواه حق، هر حقيقتي را بخواهي ببيني در مظاهرش بايد ببيني، همه مظاهر را در حقيقتش بايد ديد اين دستورالعملي باشد براي شما نگاهش داريد، هرجايي كائناً ماكان چيزي ديدي و اسم گذاردي به آن چيز كه اين اثر است و آن وقت هي مي‏گردي كه پي به مؤثرش ببري و پي نمي‏بري. پس هرجا چيزي ديدي و مؤثر آن را نمي‏بيني ديگر آنجا معطل مشو از پي مؤثر نگرد بدان اثر را نديده‏اي گول خورده‏اي، بدان چيزي بوده در غيب و مخفي از تو بوده هم اثرش هم مؤثرش و به غلط اسمي بر سرش گذارده‏اي گفته‏اي اين اثر فلان است، اصلش نفهميده‏اي اثر و مؤثر يعني چه.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس بدانيد اثر اگر از عالم شهود است مؤثرش لامحاله شهادي است. خشب از عالم شهود است لامحاله اثرش هم شهودي است جميع مايصنع من الخشب شهادي است. عناصر در اينجاها است مايصنع من العنصر اينجاها است، حديد اينجا است با چشم تميزش مي‏دهيد مي‏بينيد غير از ساير فلزات است مايصنع من الحديد هم اينجا است آن در شهاده نشسته اين هم در شهاده نشسته، مس را در اينجا مي‏بيني با همين چشم مي‏بيني مايصنع منه هم همين‏جا است و با همين چشم تميز مي‏دهي. پس ديدي كه اثر و مؤثر با يك چشم ديده مي‏شود اما آن فرمايش كه مؤثر با اثر با يك مشعر ديده نمي‏شوند با يك چشم ديده نمي‏شوند معمايي است، اصطلاحي است، اصطلاحش را بايد ياد گرفت. منظور از اين حرف اين است كه آثار حديد يعني مايصنع من الحديد پهلوي حديد ننشسته‏اند كه شمرده شوند با حديد. حديد در توي مايصنع منه اظهر است از خود آنها، اظهريتش را هم وقتي پاپي بشوي از ميان برداشته مي‏شود. وقتي دقت مي‏كني توي انبر غير از حديد هيچ نيست، توي سيخ و ميخ و بيل و ميل غير از آهن هيچ چيز نيست، آهن اوجد است در امكنه وجوديه اينها از خود اينها، او يك حقيقتي است كه معدود با اينها نمي‏شود. آهن مثل يك سيخ نيست مثل يك ميخ نيست اينها اسماء حديد هستند صفات حديد هستند، شمرده مي‏شوند و معدودند و آهن نه همه اينها است نه بعض اينها است، همه اينها است بعض اينها است. فكر كنيد آن مشعري كه يك حقيقت واحده را در تمام مظاهر مي‏بيند و او را متعدد نمي‏بيند غير از آن مشعري است كه متعددات را مي‏بيند اين نظر غير از آن نظر است. پس چشم وحدت‏بين، چشم كثرت نيست چشم كثرت‏بين چشم وحدت نيست. پس ديدن اثر و مؤثر با يك چشم است و يك مشعر لكن آن چشمي كه مابه‏الاشتراك را مي‏بيند غير از چشمي است كه مابه‏الامتياز را مي‏بيند. مابه‏الامتياز اشياء به شماره درمي‏آيند كم مي‏شوند زياد مي‏شوند لكن مابه‏الاشتراك كم نمي‏شود زياد نمي‏شود اينها دو چشم است.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مؤثر اگر جوهر است آثارش تماماً جواهرند اگر عرض است تمام آثارش اعراضند، مؤثر اگر رنگ است تمام آثارش الوانند، رنگ مطلق مابه‏الاشتراك ميان سفيد و سياه و سرخ و زرد است شامل كل اينها است. مابه‏الامتيازات غير يكديگرند سرخ غير از زرد است زرد غير از سياه است مؤثر لون است و آثارشان الوان و الوان هريك غير ديگري هستند. مؤثر نسبت اشياء است آثارش نسبتها است، مؤثر در غيب باشد آثارش در غيب است، مؤثر عقلاني است آثارش عقول است، مؤثر نفساني است آثارش نفساني است، مؤثر خيالي است آثارش خيالات است، مؤثر جسم است آثارش جسماني است. اجسام عديده هستند هر جايي كائناً ماكان اثر ديده شد نمي‏شود مؤثر ديده نشود. حالا ديگر خيال مكن كه اينها را كه مي‏بيني آثار خدا هستند و حالا كه آثار خدا هستند پس خدا را مي‏بينيم، چنين نيست. اگر اينها آثار خدا بودند يعني اين آثاري كه مي‏بيني و مشاهده مي‏كني آثار مي‏بودند براي خدا، بايد همه اينها خدا باشند. اينها مظاهر خدا نيستند چرا مي‏بيني اين آسمان اين زمين هيچ كدام خالق آسمان و زمين نيستند و آثار خدا هرجا ظاهر است خالق آسمان و زمين مي‏تواند باشد. قدرة اللّه به هرجا تعلق گرفت هركار بخواهد بكند مي‏تواند الي غير النهاية مي‏تواند كارها بكند، اينها قادر به كل اشياء نيستند، عالم به كل اشياء نيستند. اينها مظاهر خدا از كجا شدند كه بنشيني براشان بخواني در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم. پس سيماي چه مي‏بينم؟ سيماي جسم مي‏بينم، سيماي ماده مخلوقه مي‏بينم. حالا اين ماده را خدا اسم گذارده‏اند خدا عذابشان هم مي‏كند كه چرا اسم اينها را خدا گذارديد، اين را دين خود قرار داديد و به اين دين ورزيديد.

باري پس ملتفت باشيد و بدانيد هرجا اثر ديده شد مؤثر توش است. اين قائم است به مؤثر مثل قيام قائم به زيد. شما فعل را به طور كلي فكر كنيد قائم باشد قاعد باشد هر فعلي باشد، فعل همه جا بسته است به فاعل به احداث او هست او هميشه بايد دستش روي كله فعلش باشد يك سر سوزن دستش را از اين بردارد معدوم مي‏شود. فعل موجودي را ببيني كه فاعل توش نيست اين را فعل اسمش مگذار چيزي ديگر ديده‏اي. بل هم في لبس من خلق جديد. چراغي كه دارد مي‏سوزد تا صبح، مباش مثل عامي كه بگويي اين همان چراغي است كه اول شب ما روشن كرديم بلكه دايم اين پيه آب شد دايم آن پيه آب شده بخار شد دايم آن بخار دود شد و درگرفت. همين‏جوري كه به تدريج مي‏رود دود مي‏شود همين‏طور به تدريج دايم دود فاني مي‏شود هي اجزاء يابسه از سر شعله ريخت و دودها تمام شد، باز دود تازه‏اي از بخار تازه‏اي از روغنهاي آب شده تازه‏اي از روغن منجمد تازه‏اي حاصل شد رفت آنجا تا آنجا هم رسيد باز پاش را برمي‏دارد و فاني مي‏شود. پس اين چراغ ما را از اول شب تا آخر شب بخواهي حساب كني چندتاست، عدد آن را نمي‏شود حساب كرد چند هزار چراغ از اول شب تا حالا روشن شده، حسابش را نمي‏توان كرد. پس بگو در هر آني چراغي روشن كرد صانع پشت سر همين آن اين چراغ را خاموش كرد پشت سرش چراغي ديگر روشن كرد اين چراغ را خاموش كرد و هكذا. دليلش اينكه هر آني كه اينجا روغن نباشد كه آب شود روغن مذاب هم نيست. روغن مذاب كه نيست بخار نيست بخار كه نيست دود نيست دود كه نيست چراغي هم نيست. نباتات را نگاه كنيد بعينه همين‏طور مي‏بينيد، حيوانات را نگاه كنيد بعينه همين‏طور مي‏بينيد، خودتان همين‏طور.

باري، اين است كه صانع دستش بايد روي صنعش باشد و هست و دائماً مشغول است، كل يوم هو في شأن، هر آني بايد دستش روش باشد، تا دست بردارد تمام مي‏شود. نه اين است كه اين بنا را كرد و رفت از پي كار خود. پس صانع همچو نيست مثل بنايي بيايد بسازد اين بنا را و خودش برود بميرد. خدا را يك‏پاره همين‏جورها خيال كرده‏اند. حكما و متكلمين گفته‏اند خلق آيا علت مبقيه مي‏خواهند يا همان علت موجده كفايت مي‏كند؟ خلق در دست صانع بدون تفاوت مثل چراغي است كه در دست كسي باشد كه آن را بگرداند. اگر مي‏گرداند اين چراغ را يك خورده حركت مي‏دهد او هم يك خورده حركت مي‏كند بدون تفاوت اگر جنباننده نگرداند اين چراغ‏چرخ خ‏ل‏را نمي‏شود خودش بگردد.

باري، فاعل هميشه همراه فعلش هست ديگر دليل حكمت همين است كه هر مؤثري در توي اثرش هست، هر اثري همراه مؤثرش هست. اگر اثر ديدني است مؤثرش هم ديدني است، مؤثرِ مؤثرش هم ديدني است، مؤثرِ مؤثرِ مؤثرش هم ديدني است تا صدهزار مؤثر بالاي هم ببيني همه يك حكم دارند. توي اين حديد مي‏بيني يك مؤثر هست براي او در همين اثر معدن را هم مي‏بيني، يك مرتبه بالاتر مي‏روي از معدن عناصر را هم اينجا مي‏بيني، بالاتر مي‏روي جسم را هم اينجا مي‏بيني، ماده را هم اينجا مي‏بيني، صورت را هم اينجا مي‏بيني. مؤثر الي غير النهاية را اگر بتواني بشماري بشمار، همه را توي همين اثر بشمار، همه مؤثراتش هم ديده مي‏شود لكن اين انبر از عالم شهود است و ديدني است اما عقل لايري است عقل رنگ ندارد كه با چشم ديده شود، مزه ندارد عقل كه با ذائقه فهميده شود، بو ندارد كه با شامه فهميده شود. تمام مؤثرات انبر تا هرجا كه بالاش ببري بدانيد كه از جسم نمي‏گذرد در عالم شهود نشسته تمامش توي انبر پيداست و با چشم ديده مي‏شود هم اثر و هم مؤثر و لو اثر و مؤثر به يك مشعر فهميده نشود، اين حرف راست است لكن باز مؤثر پاييني اثر مؤثر بالا است. پس عناصر آثار جسمند معدن مطلق آثار عناصر است، معدن منطرق اثر معدن مطلق است، حديد اثر معدن منطرق است، انبر اثر اين حديد است، اثر انبر مطلق است.

خلاصه منظور اين است كه هرجايي اثر ديده شد مؤثر لامحاله ديده خواهد شد، هرجا مؤثر ديده نشد اثرش هم ديده نخواهد شد. از اين نكته است كه آن كسي كه قدرة اللّه را خودش مشاهده مي‏كند كسي است كه قدرة اللّه به خودش تعلق گرفته نه از وراء حجاب.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، يك‏دفعه عصايي را كسي دست مي‏گيرد چيزي را حركت مي‏دهد به واسطه سر عصا و آن چيز به واسطه اين عصا حركت مي‏كند. فعل زيد تعلق گرفته به آن سر عصا آن سر عصا اين سر عصا را حركت داده اين عصا از بالا تا پايينش واسطه فعل است فعل به آن سر كه تعلق گرفته تا اين سر عصا را حركت داده و اين حركت كرده و اين غير از آن سر عصا است كه توي دست فاعل است. حالا ديگر ملتفت باشيد اگرچه تمام اين زير و روها را خدا مي‏كند لكن ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها. عرش را مي‏گرداند به آن واسطه كرسي هم مي‏گردد فلك زحل را مي‏گرداند او فلك زيرش را تا اينكه اينجا بادها مي‏آيد آبها را به موج مي‏آرد آبها مي‏خورد به خاكها خاكها را گل مي‏كند گرمش مي‏كند سردش مي‏كند بالاش مي‏برد پايينش مي‏آرد جماد پيدا مي‏شود نبات پيدا مي‏شود حيوان پيدا مي‏شود انسان پيدا مي‏شود، اينها همه به اين وسايط پيدا مي‏شوند. صانع وقتي مي‏خواهد كاري كند و حكمت به كار ببرد دستش را حركت مي‏دهد آلات و اسباب را جوري به كار مي‏برد كه چيزي پيدا مي‏شود لكن آلات و اسباب بسا خودشان ندانند چرا حركت كرده‏اند و براي چه حركت كرده‏اند. اينها حركتشان دست خودشان نيست كه اگر بخواهند حركت نكنند بتوانند، به طوري كه بسا كسي خيال كند اينها مجبورند و شما بدانيد كه اين حرف هيچ دخلي به جبر ندارد و حرفهاي مردم همه‏اش مزخرف است و بي‏معني است. اگر مردم خودشان بتوانند بجنبند پس جنبش مفوض است به آنها و تفويض هزار مرتبه از جبر بدتر است. واللّه خودشان نمي‏توانند ساكن شوند اگر بتوانند ساكن شوند پس مفوض شده امر سكون به خودشان نعوذ باللّه اگر چنين است به عدد ذرات سواكن شريك دارد خدا نعوذ باللّه چنين نيست و خدا شريك ندارد پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لاحركةً و لاسكوناً و لاارادةً، اينها هرچه دارند صانع به ايشان داده. لاحول و لاقوة الاّ باللّه چنين كه هست جبر نيست چرا كه هر فعلي را از دست فاعل خودش جاري كرده خودش فعلش را به جبر جاري نكرده و نمي‏كند، فعلش را وانگذاشته به كسي ديگر كه كسي ديگر كار او را بكند، ديگران تمامشان عاجزينند غير از قادر هركه هست عاجز است عاجز نمي‏تواند كسي را قادر كند بر كاري پس جبر نيست يعني فعل كسي را به گردن كسي به زور نمي‏توان گذارد. تفويض نيست، كار كسي را به التماس هم نمي‏شود به كسي واگذارد پس لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين. مخلوق آنچه دارد خالق به او عطا كرده معلوم است هرچه مخلوق دارد تمامش را خالق به او داده مخلوقات چه دارند از خود هيچ ندارند از خودشان نيست صرفند آن قدري كه خدا به آنها عطا كرده واجدند و دارند، هرچه به ايشان عطا نكرده و نداده ندارند. اين جبر اسمش نيست، اين عين اختيار است. اختيار را به تفويض معني مكن جوريش كن كه تفويض نشود كه بدون حول و قوه او خيال كني كاري كرده‏اي. هر فعلي از دست فاعل خودش جاري مي‏شود و فاعل مختار است و مي‏تواند فعل خودش را بكند مي‏تواند ترك كند اما قادر است به اقدار اللّه، مالك است بتميلك اللّه، مختار است به اينكه خداوند عالم به او اختيار عطا كرده اگر نمي‏خواست عطا نمي‏كرد.

باري اينها هم منظور نبود، اينها شاخ و برگ آن مطلب بود، شما منظور را از دست ندهيد. منظور اين است كه هرجا فاعل ديده شد اثرش و فعلش ديده مي‏شود. هرجا صانعش را نمي‏بيني بدان اثرش را هم نمي‏تواني ببيني و اگر چيزي مي‏بيني مي‏جنبد جنبشهاي واسطه را ديده‏اي به غلط اسمي گذارده‏اي گفته‏اي اين جنبش اوست اين است كه آن محدب خلق آنجايي كه خلق متناهي مي‏شود مقطع خلق است كه ديگر آن طرفش خلق نيست. باز فراموش نكنيد ان‏شاء اللّه هرجايي را كه مي‏تواني بشماريش اين منتهي مي‏شود و مقطع دارد. جسم را مي‏بيني زمينش اينجا است آبش اينجا هواش اينجا نارش اينجا افلاكش اينجا تا عرش برود و مي‏بيني مي‏شماريش ديگر آن طرفش جايي است كه جسم نيست چرا كه كل معدود متنقص هرچه شمرده مي‏شود حد دارد و هرچه حد دارد منتهي مي‏شود. پس آن طرف عرش ديگر هيچ نيست از عرش فمادون هم هرچه جسم هست شمرده مي‏شوند و هر معدودي متنقص است همين‏جور اين خاك را ذره ذره خاك را وقتي كه بشماري شمرده مي‏شوند حالا خيلي باشند و ما نتوانيم بشماريم دخلي ندارد به اينكه شمرده نشوند، صانع مي‏تواند بشمارد پس معدودند پس محدودند. ببينيد شما مي‏شماريد جسم است مثال است ماده است طبيعت است نفس است روح است عقل است فؤاد است ماده است صورت است امر است خلق است، مي‏شماري. حالا كه شمرده مي‏شوند پس اينها محدب دارند منتهي دارند مقطع دارند. حالا وقتي صانع مي‏خواهد فعلي تعلق بدهد به خلق صانع فعلش اول تعلق به آن محدب مي‏گيرد، به اول خلق تعلق مي‏گيرد، محدب خلق آنجاست كه مماس است با فعل اللّه. ديگر فعل اللّه به طور صرافت خودش مماس با هيچ يك از اينها نيست مس نكرده اينها را الاّ به واسطه خلق اول و خلق ثاني و خلق ثالث و هكذا. اين است كه اين مطلب را اگر درست ياد گرفتيد، وقتي ياد گرفتيد مي‏دانيد به غير از خلق اول و غير از محدب، هرچه هست مقعر است، بله مقعرات بعض نسبت به بعض محدبند آن محدب حقيقي حقيقي را بخواهي آن طرف عرش ديگر زير جايي نيست، آن خلق اول حقيقي كه مجاز توش نيست و حقيقت اول است و آن ديگر مقعر جايي نيست و لامحاله در عالم كثرت يك وحدت حقيقي يافت مي‏شود مثل دانه اول زنجير، دانه‏هاي هر زنجيري را بشماري اين دانه فوق آن دانه است فوقش دانه ديگري است آن دانه فوق هم زير دانه ديگر است. چيزي كه اين‏طور شد لامحاله سرش مي‏رسد به جايي آن دانه‏ايش كه فوق آن دانه‏اي نيست آن سرش است. هر چيزي كه تكه تكه شود و جزء جزء شود سر دارد لكن چون دانه زنجير مثلي واضح بود اين مثل را آورده‏اند. پس هرچه صاحب جزء جزء است منتهي‏اليه دارد طرف دارد آن دانه آخر ديگر زير دانه ديگر نيست پس اوست اول حقيقي كه اولي غير از او نيست. آن دانه‏اي كه زير پاي اول است دوم است نسبت به آن اول و اول است نسبت به دانه زير پاي خودش دانه سوم اول است نسبت به زيرش، سوم است نسبت به اول، دانه چهارم اول است نسبت به زيرش چهارم است نسبت به اول. پس در هر عالم كثرتي يك دانه اول واقعي حقيقي بايد باشد و محال است كه نباشد. حالا آن دانه اول واقعاً آن كسي است كه ادعاش را كرده، آن كيست؟ نوح ادعا نكرد ابراهيم ادعا نكرد كه منم هيچ پيغمبري ادعا نكرد كه منم غير از پيغمبر ما9 كه او اين ادعا را كرد و همان‏جور كه نبوتش را تصديق مي‏كني سر دانه بودنش را هم بايد تصديق كني. همين كه گفت من اول ماخلق اللّهم بايد تصديق كرد چرا كه اين امري است غيبي چنانكه نبوتش هم امري است غيبي. هرجور تصديق كردي كه گفت من پيغمبر خدا هستم و تو قبول كردي همان‏جور اول ماخلق اللّه بودنش را بايد تصديق كني. پس ايشانند صلوات اللّه عليهم اول دانه ملك كه آن سر سر ملك واقع هستند ايشانند كه مشاهده مي‏كنند اسماء اللّه و صفات اللّه را كه به ايشان تعلق گرفته ايشانند مشية اللّه ايشان محل مشيت هستند ديگران هم مشيت به ايشان تعلق گرفته مشيت به تو هم تعلق گرفته لكن مراتب غيبيه را تمام طي كرده آمده در عرش و كرسي و عناصر تا اينكه از خاك سر بيرون آورده طبقه به طبقه آمده تا آن طبقه صدهزارمي از خاك سر بيرون آورده به تو تعلق گرفته. پس تو محل مشيت نيستي تو نيستي آن محل مشيت اولي كه بايد تصديق كرد كه آن سر زنجير است. پس ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم در مقادير امور آنچه زيرپاش است تهبط اليكم و به غير از آن نمي‏شود تعلق بگيرد غير از اين هم محال است اين است كه تمام تحريكات از ايشان است. اول خودشان را حركت مي‏دهند بعد به آنهايي كه زيرپاشان است نهايت خودشان شاعرند و به طور شعور حركت مي‏دهند و آنها نمي‏دانند چطور حركت مي‏كنند. مثل چوب كه تو حركت مي‏دهي و آن سر چوب هم حركت مي‏كند اين است كه سؤال مي‏كند از صانع خود كه چه بكنم و خدا مي‏گويد چه بكن اين است كه قلم اول حرف مي‏زند پس شاعر است ناطق است ابتدا هم هست بالاش هم ديگر مخلوقي نيست بالاش به تعبيري فعل اللّه است. فعل اللّه روح اين خلق اول است خلق اول بدن آن فعل اللّه است تمام آن روح در اين بدن دميده شده تمام اين بدن حامل آن روح شده است اين است كه شاعر است و تمام حرفهاش را از روي اراده مي‏زند تمام كارهاش را از روي اراده مي‏كند و از روي حكمت مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

 

(درس نوزدهم ــ سه‏شنبه 28 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس الي آخر.

قاعده‏اي را كه مكرر اشاره كرده‏ام و عرض كرده‏ام ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد كه هرچه پا به عالم وجود مي‏گذارد از عالم نيست صرف بدانيد نيامده و يك جايي بوده از آنجا آورده‏اندش به جايي ديگر، انما تنتقلون من دار الي دار و اين جورهايي كه مردم خيال مي‏كنند در صنعت و در خلقت، خيالي است خودشان مي‏بافند دخلي به كاري كه خدا كرده ندارد اين است كه اغلب اغلب حتي حكما مي‏گويند اين چيزها را خدا خلق كرده. ديگر يك‏پاره‏شان وحدت وجودي‏هايند كه مي‏گويند اينها ذات خداست به اين شكلها درآمده و يك‏پاره كه جرأت زياد نداشته‏اند گفته‏اند نمي‏دانيم چطور شده خدا خلق كرده از عدم به وجود آورده و اغلب آنهايي كه اهل ظاهرند وقتي مي‏خوانند انما امره اذا اراد شيـًٔ ان‏يقول له كن فيكون خدا را شخصي خيال كرده‏اند جايي نشسته مثل آدمي مي‏گويد كُن، آسمان و زمين و اين چيزهايي كه در مابين اينها است پيدا شد. لكن شما خوب دقت كنيد ان‏شاء اللّه از عالم نيست صرف خدا چيزي خلق نكرده به جهت آنكه هرچه غير هست است نيست است و نيست هيچ چيز نيست و اين نيست را نمي‏توان هست كرد، معقول نيست هست شود بله خدا مي‏تواند بكند ولي خدا نمي‏كند محالي كه نبايد كرد خدا نمي‏كند همچو كاري را. پس نيست صرف است اين نيست صرف تعبيري است نه چيزي است و اسمش نيست است. هيچ نيست و سواي هست صرف امتناع صرف و محال صرف است نيست صرف را نمي‏شود چيزي گرفت و از آن چيزي ساخت اين آنجا نيست گفته مي‏شود محض مكنسه اوهام است و الاّ نيست نيست. پس هرچه را ببينيد تازه پيدا شده اين لامحاله مباديش بوده در ملك، حالا كه بوده لازم نكرده در مكان خاصي باشد در امكنه عديده بوده جمعش كرده‏اند پيدا شده معجوني نيست در دنيا اما فلفلش هست دارچينش هست زيره هست عسلي هست تركيب كه شد اسمش مي‏شود معجون، پيشتر هم نبود معجون اما دارچينيش بود فلفلش بود زيره‏اش بود اقتران اجزاء بهم كه شد معجون ساخته شد. باز مي‏بيني انساني نيست يا بگوييد حيواني نيست يا بگوييد نباتي نيست يا بگوييد جمادي نيست، خدا مي‏فرمايد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور پس جمادي نيست اين اول درجه صعود است. فكر كنيد ان‏شاء اللّه اين جمادي كه نيست اگر آبش هم نباشد خاكش هم نباشد هواش هم نباشد آتشش هم نباشد نمي‏شود سنگ ساخت نمي‏شود آجر ساخت. پس آجر اگر پيدا شد انسان عاقل مي‏فهمد آبي بوده خاكي بوده هوايي بوده آتشي بوده اينها تركيب شده جمادي ساخته شده. پس بسايط لامحاله پيش هستند، عناصر هستند مي‏گيرند آنها را به مقدار معيني به كيفيت معيني تركيبش مي‏كنند حري بردي را تركيب مي‏كنند سنگي آجري معدني ساخته مي‏شود. همچنين درست دقت كنيد در نباتات فكر كنيد عالمي كه هيچ آب نباشد هيچ درخت هم نيست همين درختهاي موجود را آب ندهي مي‏خشكد پس معلوم است آبي پيشتر بوده خاكي پيشتر بوده بخاري و دخاني پيشتر بوده رطوبتهاش در يبوستهاش عقد شده يبوستهاش در رطوبتهاش حل شده هي مخض كرده‏اند و كيفيت صنعت همه جا مخض است پس دائم صعود مي‏دهند اين را نزول مي‏دهند اين را هر وقت گرم مي‏شود اين رو به بالا مي‏رود هر وقت سرد مي‏شود رو به پايين مي‏رود پس دائماً اين ماده را مي‏گيرند و اين ماده در دست فاعل است و حرارت و برودت بر او وارد مي‏آورد مخضش مي‏كند اين را بالايي مي‏گيرد بالاش مي‏كشد پاييني پايينش مي‏كشد خورده خورده بخار غليظ مي‏شود هي رطوبات زائده فاني مي‏شود هي يبوستها عقد مي‏شود. اولش بخاري است در نهايت لطافت آخر كار ماده لزجه غليظه درست مي‏شود بدون تشبيه مثل مني. مغز حبوب وقتي مي‏چسبد مثل مني مي‏شود، آب لزجي مثل صمغي در جوف زمين ساخته مي‏شود لازم هم نكرده است تا درست شد پوست داشته باشد بلكه پوست از جاي ديگر درست مي‏شود. اگر همين پوست ظاهري را بايد داشته باشد وقتي كه بُته سبز شد و خوشه كرد آن حب آن نطفه كه ساخته شد آن وقت آفتاب اين عالم كه به پشت آن خورد پوست گندم درست مي‏شود در مغز زمين ديگر پوست هم ندارد.

خلاصه منظورم كيفيت خلقت نباتات نيست، منظورم اشاره به اين است كه نبات را بي‏آب و بي‏خاك و بي‏گرمي و بي‏سردي نمي‏شود ساخت. اگر مي‏خواهد خلق كند نبات را اول آب خلق مي‏كند خاك خلق مي‏كند گرمي خلق مي‏كند سردي خلق مي‏كند آفتاب خلق مي‏كند ماه خلق مي‏كند اينها فعل و انفعال مي‏كنند در يكديگر يدِ فاعله در يدِ قابله تصرف مي‏كند همچو ماده قابله در جوف زمين درست مي‏شود ديگر تا چه مقدار رطوبت داشته باشد چه مقدار يبوست داشته باشد چقدر گرمش كنند چقدر سردش كنند ديگر اختلافش را در اختلاف اشجار مي‏بينيد. زياد و كمي مقدار حرارت و مقدار يبوست كيفيت حرارت و رطوبت تفاوت مي‏كند به اين‏طورها حبوبشان درست مي‏شود در مغز زمين و سر بيرون مي‏آورند سبز مي‏شوند. و هكذا در حيوان بعينه مثل نبات همين جوري كه مي‏بينيد جمادي است مثل نطفه و روح ندارد و نطفه‏اي كه از هر حيواني جدا مي‏شود همين آب غليظي است از جايي به جايي مي‏ريزد روز اول هم كه حيوان مي‏خواهند خلق كنند پدري نيست مادري نيست نري نيست ماده‏اي نيست رطوبتي مي‏گيرد يبوستي مي‏گيرد در روز حري وارد مي‏آورد در شب بردي وارد مي‏آورد صعود و نزولش مي‏دهد ماده لزجي درست مي‏شود مثل مني اين را جايي قرارش مي‏دهد مثل توي رحم مادر تا چهار ماه مي‏ماند يا نُه ماه مي‏ماند يا يك سال مي‏ماند همين‏طور كه مي‏بيني پشه درست مي‏شود. خيلي چيزها ابتدا درست مي‏شود تخم‏مرغ واقعاً جماد است روح ندارد لكن همين ماده است و نطفه است مرغ كه روش مي‏نشيند به مقدار معيني جوجه درست مي‏شود، حرارت را زيادترش كني تخم‏مرغ مي‏پزد كمترش كني سرد است، به مقدار گرمي زير بال مرغ كه باشد جوجه درست مي‏شود. لازم هم نيست زير بال مرغ باشد، هرجا گرمي به اين اندازه شد جوجه مي‏شود. در مصر معروف است كه تخم‏مرغها را قرار مي‏دهند روي زمين بر روي كاه برنج، هواي اطاق را به يك اندازه گرم مي‏گيرند كه به گرمي زير بال مرغ باشد، بسا ده هزار تخم مرغ مي‏چينند يك دفعه مي‏بيني ده‏هزار جوجه بيرون مي‏آيد. باري اينها نوع خلقت است عرض مي‏كنم ديگر هيچ لازم نكرده پدري و مادري به اين‏جور داشته باشد.

عرض مي‏كنم اگر ياد گرفتيد اينها را كم‏كم رفتيد توي علوم و توي احوال مردم مسلط مي‏شويد بر رد كردن خيلي مذاهب باطله. خيلي گبرها اعتقاد كرده‏اند كه انواع، ابتدا ندارند مردم همين‏طور پدري داشته‏اند و مادري، ديگر يك جايي برسد كه امر منحصر شود به يك پدر و يك مادر و جايي برسد كه پدر و مادر هم نباشند و از آب و خاك آدمي درست شود، مي‏گويند محال است. رأي العين اگر انسان عاقل باشد مي‏بيند همين پدرهاي ظاهري هم نوع خلقتشان همان نوع است. به جهت آنكه نطفه كه از بدن جدا مي‏شود جمادي است از جمادات، چه فرق مي‏كند از صلب بيرون آيد يا از جوف زمين بيرون آيد؟ در رحم مادر هم كه مي‏رود رحم مادر خالق كه نيست رحم مادر در جايي است گرم، در آنجا مي‏ريزند. جوف زمين را اگر به آن مقدار گرم كنند بچه مي‏شود. حالا يك‏پاره چيزها هست اسباب و اوضاعش را عمداً خدا دست انسان نداده، يك‏پاره تصرفات را اين خلق شرور اگر بتوانند بكنند فساد در ملك مي‏كنند، خدا هم آن تصرفات را عمداً گرفته لكن مي‏بيني اين را كه تخم‏مرغ هيچ لازم نكرده زيرپاي مرغ جوجه شود. تخم كِرم لازم نكرده همان جاي مخصوص باشد كه كِرم شود، هرجا گرم باشد به همان اندازه كِرم مي‏شود همين‏طور الان هم كه خلقت مي‏كنند پستاي نوع خلقت را بهم نزده‏اند. آن ماده غليظه را در جايي مي‏ريزند كه به يك اندازه آن نطفه گرمي دارد هواي خارج كه به او نرسيد درست مي‏شود بدون تفاوت مثل حب گندمي است كه مي‏پاشند و خاك روي آن را مي‏گيرد در جوف زمين كه مي‏رود آنجا مي‏ماند اگر رطوبتي باشد مي‏خيسد. پس لامحاله در رحم ــ خواه رحم زمين باشد يا رحم مادرها ــ رطوبتي بايد باشد. ديگر آن رطوبتش خون حيض است يا رطوبتي ديگر، هرچه مي‏خواهد باشد. تا اين حب را زرع كردند ابتدا كه صانع شروع مي‏كند به فعل، اين حب مي‏خيسد، پس تر مي‏شود، رطوبت به اعماقش فرو مي‏رود وقتي خيسيد و تر شد جاش گشادتر مي‏شود زور مي‏زند پوست روش را مي‏تركاند دائماً در خيس است دائماً رطوبات بايد اطرافش باشد كه اين خيسيده هي رطوبات را جذب كند مشكل به شكل خودش كند. در جاهاي واضح كه فكر كنيد در جاهاي مخفي به دستتان مي‏آيد. خمير ترش يك چونه بيشتر نيست، اين را در تقاري كه سي من خمير شيرين دارد مي‏گذارند خورده خورده اجزاي اين خمير ترش كه ممزوج هستند دايره به دايره اطراف اين ريزريزهاي ترش كه ملاصقند با آن خميرهاي شيرين كه دور آنها هستند آنچه دور هر ريزه‏اي است ترش مي‏كند، آنها دور خود را ترش مي‏كنند به اين‏طور هي اين خميرها ترش مي‏شود. يك ساعت مي‏گذرد مي‏بيني سي من خمير همه ترش مي‏شود، سي من خمير شيرين از يك چارك خمير ترش ترش مي‏شود. لكن تكميل مي‏كند از اندرون خود آن خميرهاي شيرين ترشي را بيرون مي‏آورد، آن چيزهاي شيرين را به شكل خودش مي‏كند. و اين علم خميرمايه علم عجيب غريبي است، مغزش علم اكسير است. علم خميرمايه را كسي به دست بيارد، اين اكسيرهاي ظاهري يكي از شئون و شعب اين علم است.

پس ببينيد كه خداوند عالم تمام صنايعي كه مي‏كند اين است كه هي خميرمايه مي‏گيرد هي ماده به دستش مي‏دهد. تمام مواد خارجي كه مي‏آيند پيش اين به شكل اين مي‏شوند به رنگ اين مي‏شوند، بعينه مثل پنيرمايه كه يك خورده شير كه به او رسيد پنير مي‏شود، باز يك خورده ديگر كه به آن رسيد آن هم پنير مي‏شود و هكذا تا ديگر قوتش چقدر باشد. ديگر بعضي معيوب شده قوت ندارد، آن امري است خارج از اين مطلب.

پس بدن انسان را، بدن حيوان را وقتي خلق مي‏كند اول خميرمايه مي‏سازد اول تدبير اين است كه تمام اين بدن را خميرمايه مي‏كند، بعد ديگر هرچه به اين بدن مي‏رسد آن هم خميرمايه مي‏شود. تبارك صانعي كه چنين صنعتي كرده. واللّه انسان عاقل اين صنعت را مي‏بيند هوش از سرش مي‏برد كه چقدر حكمت به كار برده. يك آب است، يك خاك است، يك جور حرارت بر اين وارد مي‏آيد، يك جور برودت بر اين وارد مي‏آيد و اين‏طور اشكال مختلفه درست مي‏شود. مي‏بيني يك جاييش سفيد است يك جاييش سرخ است يك جاييش سياه است يك جاييش نرم است يك جاييش سخت است، انسان حيران مي‏شود كه چطور شده از آب و خاك اين همه اشكال و الوان مختلفه پيدا شده.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اول صنعتي كه مي‏كند صانع در بدن نبات و حيوان هر كدام مي‏خواهي فكر كن، در حيوان واضح‏تر است اگر فكر كني اول صنعت اين است كه صانع حجري بسازد به اصطلاح اهل فلسفه و حجر مصنوع است حجر مي‏سازد اما نه يك حجر، نه اين است كه اين نطفه كه ريخته شد در رحم همه‏جاش مثل هم باشد، خير يك جاييش سخت مي‏شود يك جاييش نرم مي‏شود يك جاييش گِرد مي‏شود. پس اول خميرمايه مي‏سازد آن نطفه اولي نه سرش پيداست نه دستش نه پاش نه استخوانش نه گوشتش نه پوستش. ماده متشاكل الاجزاء يك دستي است لكن بعد از آني كه در رحم ريخته شد يك‏پاره اجزاش به اين شكل مي‏شود يك پاره اجزاش به اين شكل مخض مي‏كنند اين را هر وقت گرم مي‏شود اين بالا مي‏رود هر وقت اين سرد مي‏شود نزول مي‏كند و دائماً در حركت است. اين بچه آنجا مثل بخار در جوف زمين دائماً گرما مي‏خورد بالا مي‏رود سرما مي‏خورد پايين مي‏رود، دائم در مخض است در حركت است و خاصيت اين مخض اين است كه همين كه اشياء هي رو به پايين مي‏آيند هي رو به بالا مي‏روند و حركت مي‏كنند از جاي خود به جاي ديگر مي‏روند. در بين اين سفر و اين حركت متجانسات بهم مي‏چسبند مختلفات دور مي‏روند، آنها هم آنجايي كه جاشان است بهم مي‏چسبند و آنجا جمع مي‏شوند در يك مخض اجزايي كه مناسب‏تر است يك گوشه مي‏ايستد و جمع مي‏شود چون طبعشان و مزاجشان يك‏جور است پس سر درست مي‏شود اجزايي كه مناسب پا است يكجا جمع مي‏شود. پس پايينيها يك‏جا جمع مي‏شود به پا تعلق مي‏گيرد، وسطها به وسط تعلق مي‏گيرد اجزاي سر كه متصل بهم شد قوتش زياد مي‏شود يك بر صد مي‏شود يك بر هزار مي‏شود اولي كه اجزاي سر مخلوط بود به اجزاي پا و هر جزئي از خاك پهلوش جزئي از آب بود، گرمي كه آمد سردي كه آمد هيچ كدام نمي‏توانند به صرافت كار خود را بكنند اجزاء جمع كه شد آن وقت كار خود را مي‏توانند بكنند. مثل قلوه‏هاي آتش كه جمع شدند دوامش يك بر صد مي‏شود، اگر متفرق باشد هواي سرد در اطراف او هي به اين مي‏خورد كم‏كم تمامش مي‏كند. وقتي اينها را جمع كردي در يك‏جا قوت پيدا مي‏كند دوامش زيادتر مي‏شود. همه جا بر يك نسق است صنعت صانع، ان‏شاء اللّه فكر كنيد در همين جا أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون يعني آن چيزهايي كه بديهي است اين جاهايي را كه با چشم مي‏بيني امرش را مي‏تواني فكر كني فكر بكن بفهم آن وقت آنجاهايي كه نازك كاري بايد كرد و خيال مي‏كني نمي‏فهمي بدان پيش رو بود خورده بودي. انسان وقتي فكر نكرده خصوص در علم حكمت خيال مي‏كند نمي‏فهمد انساني كه چراغي دستش است و عالم را ظلمت گرفته، اگر ملتفت چراغ باشد كه چراغ دستم است و اگر يك قدم پيشتر بروم چراغ همراهم است، نمي‏ترسد خورده خورده به اين‏طور فرسخها تمام مي‏شود و با همين چراغ مي‏رود و اگر پيش رو تاريكي‏ها را خورد كه چطور مي‏شود ميانه اين همه تاريكي چطور بروم، نمي‏دانم چاهش كجا است مارش كجا است جنش كجا است، انسان دستپاچه مي‏شود نمي‏تواند راه برود. پس اين است كه در جميع عالم بدون اغراق كليات حكمت چراغي است به دستتان تو اگر پيش رو تاريكيها را نخوردي همه جا را خواهي گشت، قطعه قطعه زمين را بي‏اغراق مي‏گردي، از جميع بلنديها و پستيهاي زمين خبردار مي‏شوي چراغ كه در دست داري چراغ كوچكي هم هست لكن هرجا مي‏روي چون چراغ دستت است هيچ جا گم نمي‏شوي اما پيش رو ظلمت را بخوري نمي‏داني كجا چه خبر است دستپاچه مي‏شوي و مي‏ماني. انسان همين جا كه هست اگر چراغ از دستش بيفتد و خاموش شود ديگر سير نمي‏تواند بكند، راه نمي‏تواند برود.

باري خلاصه ملتفت اين معني باشيد ان‏شاء اللّه، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، هميشه خدا خميره مي‏سازد خاصيت خميره را تو به دست بيار خاصيت خميره اين است كه چيزي كه به او مي‏رسد آن را به شكل خودش مي‏كند اين است اين نبات كه پيدا شد ريشه‏اش يك‏جور خميره‏اي است ساقش يك‏جور خميره‏اي است برگش يك‏جور خميره‏اي است گلش يك‏جور خميره‏اي است كه پيشتر نيست. خميره سابقي ساختند تا اينها پيدا شد آب يك‏دست متشاكل الاجزاء توي برگ كه مي‏رود مستحيل به برگ مي‏شود، توي ساق كه مي‏رود مستحيل به ساق مي‏شود، توي ريشه مي‏رود مستحيل به ريشه مي‏شود، سر شاخ مي‏رود مستحيل به سر شاخ مي‏شود، توي ميوه‏اش مستحيل به ميوه مي‏شود، ديگر ميوه پوست دارد مغز دارد. پس خميره مي‏سازند از براي اينكه خميره جاذب مناسبات است و توي اين آب يك‏دست كه به نظر مي‏آيد نظري است كه گول مي‏زند غافلين را. آب يك‏دست نيست مانند شيري است كه گول مي‏زند غافل را، عقلا مي‏دانستند كه يك‏دست نيست يك‏پاره آبها دارد ترش است مثل قارا كه پيدا مي‏شود، يك‏پاره آبهاش ترشيش كمتر است كشك مي‏شود، يك‏پاره آبهاش يك جوري است كه پنير مي‏شود و همچنين يك‏پاره‏ايش هم روغن مي‏شود. پس اين شير، كشك داشت پنير داشت روغن داشت قارا داشت لكن ريزريز اين روغن پهلوي ريزريز پنيرش بود، هر دوي اينها پهلوي ريزريز كشكش بودند اينها همه پهلوي ريز ريزهاي قاراش بودند، اين ريزريزه همه پهلوي هم بودند مخلوط به يكديگر بودند. نه ترشي قارا پيدا بود نه پنيرش نه روغنش، وقتي هوايي به اين وارد آورديم كه عاقد چربيها باشد و عاقد آبش نباشد چنين هوايي كه عقد نكند مياه را ولكن عقد كند دسومات را بر اين وارد آوردي، چربيها در اول خورده خورده مي‏بندد محض اينكه بسته شد يك‏خورده قوتش زياد مي‏شود وقتي قوتش زياد شد آنجا كه حيزش است رو به آن حيز مي‏رود اگر سنگين‏تر است آبش ته‏نشين مي‏شود. اين‏جور روغن كه مي‏بينيد بالا مي‏ايستد اين است كه سر شير مي‏بندد به اين‏طور سر شيرش جدا مي‏شود، باز آن آبش را بايد يك كاري كرد عقد شود آبش با آتش بايد عقد شود بايد جوشانيد روغنش را هرچه بيشتر مي‏جوشاني روان‏تر مي‏شود به خلاف آبش كه هرچه مي‏جوشاني عقد مي‏شود پس در اجواف اين شير يك آب تازه احداث شده. اينها را هم داشته باشيد همه جا مي‏توانيد جاري بكنيد، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. آب بازاري به كار شير نمي‏خورد آبي بخصوص بايد ساخت و آن آب آبي است كه به آتش عقد مي‏شود، آب بازاري را بجوشاني مي‏پرد پس زيبقي در عمل به كار است كه وقتي آتشش كني عقد شود نه آنكه آتش كه به آن برسد فرار كند. اما زيبق بازار اگر نبود اين زيبق از كجا مي‏آمد؟ بايد باشد زيبق بازار. پس اولاً اگر آب نبود آب كشك هم نبود آب قارا هم نبود بخصوص صنعتي كرده صانع آب تازه در شير احداث كرده آبهاي تازه كه پيدا شد يك‏جور آبش به اندازه آتشي مي‏بندد پنير مي‏شود زيادتر بكني كشك مي‏شود به همين‏طور قاراي آن آتش زيادتر مي‏خواهد. پس آبي احداث شده در جوف شير كه غير از آب بازار ما است، آب بازار صعود مي‏كرد به آتش و آتش اجزايش را كه متصل بود منفصل مي‏كند و سبب اينكه عقد مي‏شود اين است كه در اجواف شير آبهاي بازاري دارد و به آتش آن آبها بخار مي‏شود و آنچه آب ذاتي شير است و عرضي نيست منعقد مي‏شود در هر مولودي آب بازاري هست و آن آب اعراضش است و بيرون مي‏رود اخلاط غريبه كه به بدن مي‏رسد بايد بيرون برود. ان‏شاء اللّه فكر كنيد ببينيد همين كه بلغم زياد جمع شد، در بدن بلغم غريب اگر باشد آدم را فالج مي‏كند، بلغم اصلي آدم را ناخوش نمي‏كند همچنين صفراي اصلي اگر زياد بشود انسان قوتش زياد مي‏شود آتش خيلي قوت دارد لكن يك آتش عبيطي باشد كه غريبه باشد بازاري باشد زياد شد انسان ناخوش مي‏شود سرسام مي‏شود. اين خوني كه يك ركن اعظم بدن است اگر اين زياد شد در بدن آدم خونش زياد كه شد چاق‏تر مي‏شود شعورش زيادتر مي‏شود مزاج سالمتر مي‏شود لكن يك خون بازاري باشد يك خون غريبه باشد آدم را ناخوش مي‏كند. دم غريب را بايد فصد كرد از بدن خارج كرد. سوداش را هم همين‏طور فكر كنيد. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه صنعت صانع اين است اجزايي هست در خارج آن اجزاء را مي‏گيرد صنعت مي‏كند همين كه مي‏خواهد مولودي بسازد كائناً ماكان لامحاله اجزاء بسيطه بايد داشته باشد انسان مي‏خواهد بسازد نطفه مي‏خواهد نطفه آب سوقي مي‏خواهد خاك سوقي مي‏خواهد آب و خاك سوقي نباشد نمي‏شود. پس آب از سوق بايد بيايد سردي از سوق بايد بيايد خاك از سوق بايد بيايد گرمي از سوق بايد بيايد اينها كه در سوق هست و تو هم مرد عالمي باشي بداني چطور بايد بگيري چقدر بگيري به چه كيفيت درهم كني، به اختلاف اينها مواليد مختلف مي‏شود. يكي طلا مي‏سازد يكي نقره مي‏سازد يكي مس مي‏سازد مثل شير كه يكي پنير مي‏شود يكي كشك مي‏شود يكي قارا مي‏شود يكي هم روغن مي‏شود. همه‏اش يك علم است نوع علم يكي است الاّ اينكه مردم دنيا چون طماعند پول دوست مي‏دارند به اين جهت علم اكسير را مي‏شنوند دلشان ضعف مي‏كند. شما ملتفت باشيد بدانيد واللّه علم اكسير بعينه علم ماست‏بندي است اگر مشكل است همين‏جا هم مشكل است. توي همين شير فكر كن اسرارش را بخواهي به دست بياري به دست مي‏آيد. اگر اينجا مشكل است آنجا مشكل است اما اينجا آسان به دست مي‏آيد آنجا هم آسان به دست مي‏آيد. مثل اينكه تا پنيرمايه را زدي به شير مي‏بندد اينجا هم تا آن پنيرمايه را زدي به مس، ده من مس را نقره مي‏كند، طلا همين‏طور علمش يك علم است تفاوت نمي‏كند. پس خداوند عالم در هر عالمي هر مولودي كه مي‏سازد بسايطي كه پيش خلق كرده، كل نعمك ابتداء پس پيشتر نعمتها را خلق كرده براي تو و تو غافلي خواسته‏اند تو را حفظ كنند اينها را فكر كنيد براي سير و سلوك و براي شكر خيلي خوب است. شكر پيش خدا و پيش خلق همه ممدوح است كفران همه جا بد است. يك جايي كه احسانت كنند تو فحششان بدهي آنها اگر كريم باشند احسانت نمي‏كنند اگر بد باشند آنها هم فحشت مي‏دهند كله‏ات را خورد مي‏كنند. اين شكر از جمله عبادات عظيمه بزرگ بزرگ خداست حالا ببينيد كه چقدر نعمتها است واللّه راه افتاده از هزار سال پيشتر راه مي‏افتد مي‏آيد طي منازل مي‏كند تا مي‏آيد به تو مي‏رسد. آن هزار سال آن روز ملائكه مي‏دانستند و خدا مي‏دانست كه اين براي كسي است كه هزار سال بعد مي‏آيد بسا غذايي را در چين خلق مي‏كند براي تو، هيچ زارعش خبر ندارد هيچ تاجرش خبر ندارد بار مي‏كنند از آنجا دست به دست مي‏آورد بسا به دست دزد بايد برسد كه به آن واسطه به دست تو برسد. اين را آنجا خلق كرده كه غذاي تو بشود، بسا رزقي است حواله كرده‏اند به دست اهل يمن و اين بايد به تو برسد و چاروادارهاايرانيان‏ مي‏روند اين را از آنجا بيارند آن را بار مي‏كنند يك جايي مي‏برند دزد مي‏زند، بايد به دست دزد برسد كم‏كم به دست آن شخص يمني مي‏رسد تا به تو برساند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين است كه مقدمات وجود را بخواهي بشماري چه چيزهاست واللّه بي‏اغراق نمي‏تواني بشماري و اينها نوعهاست كه عرض مي‏كنم مگر جزئياتش را مي‏شود احصا كرد؟ و ان تعدوا نعمة اللّه لاتحصوها با وجود اين يك ساعت كه گرسنه مي‏ماني مي‏خواهي زمين و آسمان را بهم بزني. فكر كن ببين چقدر نعمت براي تو چندين سال قبل مهيا كرده خدا، يك ساعت گرسنه ماندي خفه شو صبر كن و بدان اين را كه اگر اين را خدا مي‏خواهد به تو برسد از چين بار مي‏كنند براي تو مي‏آورند تو خبر نداري حاملين خبر ندارند براي چه بار مي‏كنند، تو هم خبر نداري توي دهنت كه آمد آن وقت معلوم مي‏شود كه اين روزي تو بوده و اگر مي‏خواهد به تو نرسد به حلق بكشي خود را در هر كاري بكني زورت نمي‏رسد كه به چنگ بياري حالا كه زورت نمي‏رسد چه مي‏كني؟ با خدا جنگ مي‏كني؟ با خدا جنگ كني پيش نمي‏رود.

باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه مطلب را از دست ندهيد اينها شاخ و برگ مطلب است. مطلب اين است كه هر مولودي در هر عالمي بسايطي دارد از بسايط مي‏گيرند و مي‏سازند. هرچه هرجا پيدا شد از بسايط ساخته‏اند دليل بودن بسايط وجود اين تركيبات است. همين كه ديدي جايي جمادي است بدان عناصري بوده از آن عناصر گرفته‏اند اين جماد را ساخته‏اند. گيرم آب را نديده باشي خاك را نديده باشي، بايد يك چيزي گرفته باشند اين سنگ را ساخته باشند نمي‏شود چيزي نباشد و اين سنگ ساخته شده باشد. پس هرچه موجود مي‏شود در ملك كائناً ماكان بدانيد بسايطش يك جايي است و در اينها كه فكر كنيد خيلي چيزها از علم باطن و از علم باطن باطن و علم غيب و شهاده به دستتان مي‏آيد. روشنايي در اين دنيا نيست يك دفعه پيدا مي‏شود تاريكي در اين دنيا نيست يك‏دفعه پيدا مي‏شود گرمي در اين دنيا نيست يك دفعه پيدا مي‏شود سردي در اين دنيا نيست يك دفعه پيدا مي‏شود اينها را از يك جايي آورده‏اند از عالم نيستي نمي‏آورند. نيستي نيست چيزي كه روشنايي را از آنجا بياورند در تاريكي كه روشنايي نيست روشنايي نيست كه بردارند ببرند جايي در روشنايي هم كه تاريكي نيست. پس در عالم جسم كه تاريكي آمد اين جايي بوده ريزريزه‏هاش جايي بوده با هم تركيب كرده‏اند قرص آفتاب را ساخته‏اند. آفتاب كه ساخته شد حالا ديگر پرتوي دارد و اين روشنايي را دارد. ديگر دقت كنيد ان‏شاء اللّه بدانيد اولاً در هر عالمي به حسب خودش اول خدا خلقت بسايط مي‏كند و مواليد را از بسايط مي‏سازد و غير از اين‏جور صنعت ندارد خدا و نمي‏كند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين نمي‏كند را اگر كسي پاپي شود خواهد يافت كه نمي‏شود كه نمي‏كند. ببينيد آب نبوده مولود آبدار نمي‏شود ساخت خاك خلق نشده مولود خاكي بخواهي بسازي معقول نيست محال است. آب را بايد ساخت خاك را بايد ساخت گل كرد آن وقت سر و پا و دست و اعضا و جوارح اين مولود را ساخت اين است كه تمام مواليد را از جسم تا فؤاد خدا اول خلقت بسايط مي‏كند بعد از آن بسايط مي‏گيرند تركيبات مي‏كنند، بعد مواليد را در هر درجه مي‏سازند ديگر مواليد بعضي از يك عالم است تركيباتش بعضي تركيب او بيشتر است از عالم بالا مي‏گيرند و با عالم پايين تركيب مي‏كنند. بسا مولودي از يك عالم تركيب شده مثل جمادات كه همه‏شان مردم اين عالمند مثل اينكه نباتات همه‏شان مردم اين عالمند الاّ اينكه نباتات قدري از عالم صفا داخل دارند و يك مولودي است مثل حيوان كه از بسيطه حيات گرفته‏اند ساخته‏اند وقتي تركيب كرده‏اند اجزاي لطيفه نباتي را با آن بسيطه حياتي ريشه‏شان فرو رفته در اين جماد و اينها مركبند اينها را تركيب كرده‏اند از سه چيز، هم جماد دارند هم نبات دارند هم حيوان دارند، از سه عالم خلقت شده‏اند تشكيل كرده‏اند ريشه‏شان بهم بند است. ديگر انسان را از چهار عالم و پنج عالم ساخته‏اند بسيطه خيال را تركيب كرده‏اند با بسيطه حيات و بسيطه نبات و با اين جماد و انسان ساخته شده از عالم نفس هم گرفته‏اند پايين آورده‏اند باز با خيال و مادون خيال گرفته‏اند و ساخته‏اند تركيب كرده‏اند خيال را با حيات و نبات و جماد به همين‏طور اهل عقل از عقل مي‏آيند پايين از نفوس لباس مي‏گيرند و از عالم خيال و از عالم حيات و نبات و جماد، اهل فؤاد به همين‏طور مي‏آيند از عالم عقل لباس مي‏گيرند و از مراتب مادون تركيب مي‏شوند و از اينجا ظاهر مي‏شوند. منظور اين است كه تمام مواليد همه بايد از بسايط ساخته شوند و اين بسايط ساخت خاصي دارند ساخت بسايط اين است كه چون همه اقتران باهم دارند و محال است چيزي پا به عرصه وجود بگذارد و يك نسبتي به چيزي ديگر نداشته باشد. باز ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، غير از اين داخل محالات است لامحاله هركه توي اين اطاق آمد نسبتي با اهل اين اطاق پيدا مي‏كند اين بسايط كه هستند هريك نسبتي به ديگري دارند به همين‏جور فعل و انفعال در يكديگر مي‏كنند چون فعل و انفعال در يكديگر مي‏كنند پس عالم ذري در ابتداي خلقت پيدا شد عالم نزولي پيدا شد و عالم ذر و عالم نزول عالمي است كه اشياء در آن عالم به صرافت خود نيستند. آبش مخلوط با خاكش است آتشش مخلوط با هواش است آسمانش مخلوط با زمينش است، اين‏جور كه شد نه آسمانش اين‏جور است نه زمينش اين‏جور است. پس در اول صنعت صانع يك جور تحريكي مي‏كند به واسطه آن تحريك مسكه‏هاش بيايد يك جايي بايستد طبقه‏هاي بالاش بشود آسمان طبقه زيرش بشود زمين بعينه مثل شير كه مخض مي‏شود، زيرتري قارا بشود آن بالاترش كشك بشود بالاتر پنير بشود آن بالاي همه روغن بايستد. اين است صنعت كه بسايط هميشه مقدمند بر مركبات و اين را عنوان كردم براي اينكه ملائكه را مي‏خواستم حاليتان كنم چطور خلقي هستند. پس آن ملائكه خلقشان سابق است بر مواليد و اين ملائكه پيشتر بودند و هنوز انسان نبود. پس وحي مي‏شود به ملائكه كه آنها را بردارند آبي بردارند خاكي بردارند خلقي بسازند اينها هم ابا و امتناع داشتند بحث هم كردند كه اين خلقتي كه تو بنا داري خلقتي است كه فساد در زمين مي‏كنند خونها مي‏ريزند. خدا جواب داد آنها را كه شما عقلتان نمي‏رسد، آن فسادهايي كه شما خيال مي‏كنيد هست من باكم نيست. يك‏پاره چيزها منظور من است كه شما نمي‏دانيد آنها را من اعلمم از شما و علم من اولي است به تصديق، شما برويد و خاك را برداريد بياوريد. جبرئيلش جرأت نكرد يكي ديگرش جرأت نكرد عزرائيل جلو افتاد كه من مي‏روم و رفت خاك برداشت هرچه التماس كرد زمين از او نشنيد. زمين حرف زد با عزرائيل گفت از من برندار از من برمي‏داري خلقتهاي غريب عجيب ساخته مي‏شود، چه مي‏كنند و چه مي‏كنند. ببينيد عقلش مي‏رسد همان جوري كه او نزول مي‏كند شعور توش هست. پس عزرائيل برمي‏دارد از روي شعور زمين هم شعور دارد اين هم حرف مي‏زند. پس اين هم ملك است شعور دارد لكن ملك اسمش هست هنوز مولود نيست. عزرائيلش هم ملك است پدر ندارد مادر ندارد. بسايط از جايي زاييده نشده‏اند. پس بسايط مي‏زايند و توليد مي‏كنند اما پدر و مادر ندارند خودشان، پس جسم ديگر پدر و مادري ندارد كه آن پدر و مادر بزايد و جسم را از خود توليد كند لكن جسم مي‏زايد، اول عناصر را توليد مي‏كند بيرون مي‏اندازد پس «يَلِد» مي‏زايد عناصر را. بعد ديگر عناصر توليد مي‏كند مواليد را مبادي صرف صرف مبدء ديگر ندارد مبدء ديگر نبايد داشته باشد و نمي‏خواهد اين جسم به جسمي ديگر برپا باشد معقول نيست جسم خودش به خودش برپاست. آسمان به جسم برپاست زمين به جسم برپاست عناصر افلاك همه به جسم برپا هستند جسم به خودش برپاست و حتماً بايد چنين باشد و نمونه اين اينكه هر كاري شما مي‏خواهيد بكنيد اول خيالي مي‏كنيد قصدي مي‏كنيد بعد از روي قصد از روي نيت آن كار را مي‏كنيد و آن قصد ديگر پيشترش قصد نمي‏خواهد، قصد نمي‏كنيد كه قصد كنيد و مي‏بينيد كه قصد نبوده پيدا هم شد خودش به خودش لكن كربلا رفتن را به اين قصد مي‏روند نماز را به اين قصد مي‏كنند و هكذا هرجا بروي قصد همراه آن هست ديگر قربة الي اللّه است آن قصد شرعي است، براي غرضي ديگر است شرعي نيست. انسان كار بي‏قصد نمي‏كند و قصد خودش به خودش برپاست و افعال را با قصد انسان به عمل مي‏آورد و اگر فكر كني و درست بيابي كه چه مي‏گويم مطلب را بهتر مي‏فهمي. پس جسم خودش به خودش برپاست و چيزي كه به خودش برپاست و به جسمي ديگر برپاش نبايد كرد اين نبود ندارد. اگر خودش به خودش برپاست اين چيز اگر لمحه‏اي خيال كني نباشد محال است موجود شود. پس همين كه هست هميشه بوده و هميشه خواهد بود. اين است كه عرض مي‏كنم جواهر نبود نداشته‏اند و نبود پيدا نخواهند كرد به شرط آنكه بسايط را از آب و خاك خيال نكنيد. آب نبوده خاك هم نبوده لكن جسم را نمي‏شود بگويي نبوده، جسم نبود نداشته همين‏طور ان‏شاء اللّه در جميع مراتب فكر كنيد آن بسايط اوليه اوليه نبود نداشته‏اند خودشان به خودشان برپا هستد، مثل اينكه نيت خودش به خودش برپاست. حالا آيا معني اين سخن آن است كه اين نيت فعل تو و كار تو نيست؟ و نيت اگر خوب است تو را مدح نبايد كرد و نيت اگر بد است تو را مذمت نبايد كرد، يا نيت خوب آثار بر آن مترتب است يا نيت بد آثار بر آن مترتب است؟ پس نيت هرچه هست فعل انسان است و از انسان است و اين نيت نبود و پيدا شد لكن حالا كه پيدا شد خودش به خودش برپاست و حالا كه غير شخص است آيا اين غير محتاج نيست به آن شخص يا محتاج هست؟ بلكه اگر او نباشد قصد خودش پيدا نمي‏شود همين‏جور بسايط هم اگر موجدي نداشته باشند موجود نمي‏شوند لكن خدا جسم را جسم كرده عقل نكرده، عقل را عقل كرده جسم نكرده. پس خدا بسايط را در جاي خود مقدم داشت و اينها نبود نداشته، حالا از اين قبيل است خلقت ملائكه پيش از مواليد است لكن با وجود آنكه پيش هستند و مواليد از آنها توليد مي‏كنند مولود اشرف است يا بسايط، با وجودي كه مولود محتاج است به بسايط، آن مسأله ديگري است كه بايد بعد عرض كنم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيستم ــ چهارشنبه 29 شوال المكرم 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل الي آخر.

نوع دليل حكمت را عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت شديد كه نوع دليل حكمت اين است كه هر ظاهري در ظهور خودش اظهر است از نفس آن ظهور، و اينها را هم شيخ مرحوم خيلي جاها تصريح كرده‏اند كه هر ظاهري در ظهور خودش اظهر است از نفس ظهور و اوجد است در مكان وجود آن ظهور از خود آن ظهور. اين دليل حكمت است، هر اثري مطابق صفت مؤثر است، اين دليل حكمت اسمش است. هر مؤثري كه احداث مي‏كند فعل را، پس آن فعل موجود مي‏شود اگر احداث نكند فعل هيچ نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، يك‏پاره جاهاش را خوب راه مي‏برند نمي‏گويم راه نمي‏برند اما يك‏پاره نكاتش از نظر رفته، زود از نظر مي‏رود. ببينيد فعل از فاعل از كل فاعلين، فعل هر فاعلي فعل آن چيزي است كه اگر فاعل احداثش مي‏كند هست احداثش نمي‏كند هيچ نيست و خيلي چيزها توي همين كلمه حرف است. مثلاً كرسي را هنوز نجار نساخته چوبهاش هست، چوب را خدا خلق نكرده آب و خاكش هستند و فعل و فاعل اين‏جور نيست. پس فعل را وقتي فاعل احداث نكرده آب و خاكش هم نيست، موادش هم نيست و فعل به احداث فاعل فعل مي‏شود از اين جهت افعال شما هم لامن شي‏ء است يعني ماده سابقه معقول نيست داشته باشد. آني كه ماده سابقه دارد، ماده صادر از فاعل نيست مثل خشب كه نجار آن را برمي‏دارد و اثر او نيست و صورت كرسي و در و پنجره روش مي‏پوشاند. فعل از تمام فاعلين بدون استثنا لامن شي‏ء احداث مي‏شود. حالا اين فعلي كه لامن شي‏ء احداث شده اين فعل از عالم امتناع و از عالم نيستي كه معقول نيست آمده باشد، از يك جايي هم بوده كه آمده اگر از پيش غير فاعل آمده بود، از غير فاعل اگر بيايد از غير آمده فاعلش كسي ديگر است. پس فعل ناشي مي‏شود از فاعل. فعل خودمان هم از خودمان ناشي مي‏شود لكن ما غافليم. پس فعل مي‏بايد از فاعل جاري شود از عرصه نيستي و امتناع نمي‏شود بيايد و به غير از هستي عالم نيستي است و از نيستي چيزي نمي‏آيد چرا كه نيست از غير فاعل هم معقول نيست سربزند. پس فعل لامحاله از فاعل خودش صادر مي‏شود پس چون از عرصه فاعل آمده، ملتفت باشيد اين است كه هر فاعلي در فعلش هر جوري كه آن فاعل هست در ذات خودش محفوظ است جميع آنچه را دارا است آن فاعل جميعش را توي فعلش هم دارا است. نمي‏شود چيزي را جايي قايم كند و يك پهلوش را بيارد روي فعلش بگذارد اين است كه زيد اگر عالم است اگر جاهل است هرچه هست همين كه ايستاد همه چيزهاش مي‏آيد در اين ايستاده اين است كه صفات ذاتيه هر موثري محفوظ است در ضمن آثار، و ما آثار را آثار گفتيم و گفتيم اينها مؤثري دارند به جهت اين بود كه همه را اين‏جور يافتيم اگر اين‏جور نبود آدم نمي‏دانست مؤثري هست و اثري دارد. هرجا انسان يك مابه‏الاشتراكي و مابه‏الامتيازي يافت مي‏داند كه مابه‏الاشتراك جوري ديگر هست و شمول و عمومي دارد كه مابه‏الامتياز ندارد آن شمول و عموم را، خصوصيتي دارد. پس انسان پيش همه افراد اناسي هست اما زيد بخصوص پيش همه افراد اناسي نيست. به همين پستا زيد پيش قائم و قاعد و راكع و ساجد هست اما قائم قاعد نيست قاعد قائم نيست. همه جارا بر يك نسق فكر كنيد و بيابيد، حالا به اين نظر كه فكر كنيد محال و ممتنع است كسي اثري را ببيند و مؤثر را بتواند نبيند، تعمد هم كه بكند نبيند نمي‏شود. پس زيد را يا انسان را كه مي‏خواهيد فكر كنيد، هر مطلقي مقيداتش در عالم خودش هستند نوعاً پس مطلق اگر در غيب است مقيداتش و آثارش همه در غيبند اگر در شهاده است مقيداتش و آثارش در عالم شهاده‏اند ديگر كسي منزلش و مشعرش در عالم شهاده باشد و اين آثار غيبي را بتواند ببيند داخل محالات است. چنانكه خود غيب را نمي‏تواند ببيند آثارش را هم نمي‏تواند ببيند اين است كه وقتي درست دقت مي‏كنيد مي‏بينيد بيانات مشايخ را شالوده است ريخته‏اند، يعني كليات حكمت را تمامش را گفته‏اند لكن ديگر كي ضبط كند، هركه ضبط كند اين است كه مي‏گويند مشيت به عدد ذرات موجودات رؤوس دارد. اگر شي‏ء كلي است مشيتش كلي است كه به او تعلق مي‏گيرد اگر جزئي است مشيتش جزئي است. حتي آن رأسي از رؤوس كه به خنصر تعلق گرفته مخصوص خنصر است دخلي به بنصر ندارد. ديگر اين قاعده را در بندهاش در اجزاش جاري كنيد، به هر جزئي مشيت تعلق گرفته آن را ساخته معني‏مثل خ‏ل ص52 اين‏جور فرمايشات توي همين بيانات به دست مي‏آيد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس مؤثرات عديده در ملك هستند اينها هم همه منتهي مي‏شوند به يك مؤثري لكن حرفها را توي هم نكنيد. يك‏جور مؤثري است كه شعور ضرور ندارد و قدرتي كه تو مي‏فهمي ضرور ندارد مثل اينكه آهن در ما يصنع من الحديد ساري و جاري است. اين ما يصنع من الحديد شعور ندارد عاجز است بلكه صانعش هم شعور ندارد عاجز است بلكه صانع گفتن به اين غلط است مؤثرش هم كه حديد است عاجز است. المطلقِ عاجز آثارش عاجزينند المطلق مؤمن آثارش مؤمنينند المطلق جاهل آثارش جاهلينند المطلق كافر آثارش كافرينند همين‏طور المطلق قادر آثارش همه قادرند و آنچه را كه آن القادر دارد در ضمن القادرهاي كوچك محفوظ هست و هيچ چيزش را هم قايم نمي‏كند كه يك پهلوش را بيارند بچسبانند به آنها. پس اين قول مسلمتان باشد كه صفت ذاتيه مؤثر همه جا در ضمن جميع آثارش محفوظ است و به همين كه او در همه جا هست و آثار هر يكي جاي ديگر نيستند ما تميز داديم مابه‏الاشتراكي هست و مابه‏الامتيازي هست، مرتبه شاملي هست و مرتبه مشمولاتي هست، مرتبه عامي هست و مرتبه خاصهايي هست قادر بر عاجز صدق نمي‏كند چنانكه عالم بر جاهل صدق نمي‏كند. پس جهال، آثار عالم نيستند و خيلي مي‏ترسم اين حرفها را بزنم چرا كه منافات دارد با آنچه فهميده‏ايد. عرض مي‏كنم جهال آثار الجهلند، آثار الجهل مطلقند و نه آن جهل مطلق و نه آن جاهلين هيچ كدام آثار العالم مطلق نيستند. همچنين عاجز مطلق آثار او عاجزينند نه آن عاجز مطلق و نه عاجزين آثار القادر مطلق نيستند. اين پستا را اگر از دست ندهيد آن وقت مي‏دانيد كه انبياء آمده‏اند چه مي‏خواهند بگويند، چه حرف دارند با مردم. آمده‏اند مي‏گويند شما خبر نداريد از آنجا كه ما آمده‏ايم، آنجا يك پاره چيزها هست شما خبر نداريد از آنها ما خبر داريم آمده‏ايم تعليمتان كنيم.

باري پس تمام آنچه هست به يك نظري از انظار همه هستند و يك هست مطلقي هست كه همه اين هستها آثار آن هست هستند. شك نيست ريب نيست به همين‏طور هم هست اما حالايي كه همه اين هستها آثار آن هست هستند به طوري كه آن هست صدق مي‏كند بر همه و به همه مي‏گويي هست هست هست، حالا كه چنين است آيا بعضي از اين هستها هم بايد به بعض صدق كند به بعض ديگر صدق نكند؟ كجا چنين قاعده بوده كه مطلقي بر بعض افراد صدق كند و بر بعض صدق نكند. انسان بر تمام اناسي صدق مي‏كند بر زيد صدق مي‏كند حالا بر عمرو هم صدق نكند محال است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و ببينيد چه را بايد طالب باشد انسان. هست مطلقي در ملك خدا هست ديگر من اسمش را ملك مي‏گذارم شما هرچه مي‏خواهيد فكر كنيد و هست مطلقي هست عقل هست روح هست نفس هست مثال هست جسم هست، هست بر همه صدق مي‏كند و همه صفت ذاتي هست تمامش بر اين و بر اين صدق مي‏كند چرا كه هست صرف است و هرچه صرف نيست چيزي داخلش شده. پس هر رنگ شكري لامحاله سياهي داخلش شده رنگ سفيدي كه هيچ كدورتي داخلش نشده باشد صرف است. پس هستي كه نيست معقول نيست داخلش شده باشد به جهتي كه نيست نيست و اين نيست تعبيري هم هست از او. چيزي نيست كه داخل چيزي شود مثل ظلمتي كه داخل نور شود. پس نيست كه نيست، پس هست البته صرافت دارد هيچ اغراق خدا مي‏داند در اين نيست. هست صرافتش از تمام چيزها بيشتر است از اين جهت هم هست بي‏نهايت شده. پس آنچه هست كه نيست داخلش نيست و چون نيست داخلش نيست در هيچ جاش نيست داخل نيست. بالاش پايينش هيچ جاش نيست داخلش نيست، پس ديگر امر در اين وجود به طور تشكيك نمي‏آيد پس بدانيد حكما اشتباه كرده‏اند كه وجود اشد و اضعف قائل شده‏اند، ضعف هم توي اين وجود هست. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس تمام اشياء آثارند براي يك هستي، باشند. تو اگر فرض كني كسي نبود كه آسماني درست كند زميني درست كند پيغمبري بفرستد تو را دعوت كند و تو فرضاً مثل سنگ افتاده بودي شعور هم نداشتي اقرار به صانع هم نداشتي، باز هست هست بود اينها هم اينها بودند. پس اشياء نسبتها به يكديگر دارند بعضي عامند بعضي خاصند بعضي صدق بر يكديگر مي‏كنند بعضي صدق بر يكديگر نمي‏كنند اينها همه سرجاي خود هستند لكن اگر بايد گرفت يكي از اين مطلقات را و كاري برسرش آورد، كسي بايد در خارج ايستاده باشد كه اين كارها را بر سرش بياورد. پس اگرچه آهني باشد و آهن را هم بايد ساخت، حالا فرض اين است كه ساخته شده آهني باشد تكه‏تكه‏هاش باشد و كسي كاري بر سر آنها نياورد اين مطلق با اين مقيدي كه هست نه كارد است نه شمشير، خودش نه كارد مي‏شود نه شمشير. اين دستي را مي‏خواهد كسي را مي‏خواهد فكري شعوري تدبيري داشته باشد كه فكر كند اگر از اين ماده شمشيري بسازيم خوب آلتي خواهد شد براي جنگ و جدال. شمشير را از اين ماده بايد گرفت كه زود برنگردد فاسد نشود ديگر خود اين حديد مطلق و اين هست مطلق عقلش نمي‏رسد كه شمشيري ضرور است در ملك و آن شمشير بايد دَمش تيز باشد بايد پشتش خم باشد هيچ اينها را نمي‏داند و عقلش نمي‏رسد. مردم وقتي بناشان شد توي راه حق نباشند خدا مي‏داند از تمام حيوانات بدتر مي‏شوند حتي از جمادات بدتر مي‏شوند، خلقنا الانسان في احسن تقويم خلقت انسان خيلي خلقت عجيب غريبي است، انسان را در وسط هم خلق كرده‏اند انسان را جوري خلق كرده‏اند سرابالا مي‏تواند برود الي غير النهاية سراپايين مي‏تواند برود الي غير النهاية. اگر از اين طرف برود منتهي ندارد به جايي نمي‏رسد از اين طرف هم برود منتهي ندارد به جايي نمي‏رسد. لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين از جمادات پست‏ترش مي‏كند، مردكه صوفي مي‏شود حكيم مي‏شود مرتاض مي‏شود وقتي به حد كمال مي‏رسد مي‏گويد همه اينها خدايند، چه خدايي شد خداي هيچ كاره چه خدايي شد آقا مرشد تو كه حالا خدا شده‏اي خيلي چيزها دلت مي‏خواهد و نداري، چرا پول نداري چرا دشمن داري؟ پس خلق تماماً مي‏يابند اين را كه عاجزند از اينكه خودشان را بسازند. حالايي كه صانعي آمده و درست كرده از اين مواد و خلقت كرده خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار حالايي كه ساخته تو هم فكر مي‏كني و شعورت را به كار مي‏بري هنوز راه حكمت را نمي‏داني و نمي‏داني چه كار كرده اينها بهم متصل شده. هرچه فكر كنيد روح چطور داخل بدن مي‏شود نمي‏توانيد بفهميد، فكر كه مي‏كني مي‏بيني هنوز راه اين را خدا مي‏داند، طبيبهايي كه در نهايت علم و حكمت هستند بخواهند بدانند اين را چطور مي‏شود كه به محض اراده تا حيوان بخواهد دستش را بجنباند، به محضي كه اراده مي‏كند مي‏جنبد. بگويي اراده در قلب است قلب چطور مي‏شود اراده مي‏كند تا اراده مي‏كند قلب خودش را جمع مي‏كند و جمع هم نمي‏كند مگر به آن اراده. يك حركت چشم را انسان عاقل بخواهد راهش را به دست بياورد كه چطور شده كه بهم مي‏خورد نمي‏تواند بفهمد. بله عضله خود را جمع مي‏كند وقتي جمع مي‏كند بهم مي‏خورد وقتي وامي‏شود چشم وامي‏شود خوب عضل چطور مي‏شود كه يك مرتبه خود را جمع مي‏كند يك مرتبه وامي‏شود. به محض اراده تو جمع مي‏شود و وامي‏شود. خدا مي‏داند اين خلق كوچكترند از اينكه بدانند چه كرده صانع، بعد از كردن هم نمي‏دانند. خيلي از مردم مي‏بينند نجار چوب را برداشت و قطعه قطعه كرد و تراشيد و جفت كرد و كرسي ساخت ولكن خودشان نمي‏توانند بكنند، حالا صانع كرده اينها را آيا خودمان هم بتوانيم علمش را داريم آيا مي‏توانيم بكنيم. مرغ مي‏پرد آدم مي‏داند چطور مي‏شود مي‏پرد اما خودش نمي‏تواند آسمان آنجاست آدم مي‏داند لكن خودش نمي‏تواند برود آنجا، باز اينجاها مي‏شود كسي علمش را داشته باشد اما خودش نتواند بكند لكن صنعت اين صانع را آدم نمي‏داند چه كار كرده چه صنعتي به كار برده با وجودي كه علم خيلي مبذولتر است از قدرت، علم آن‏قدر مبذول است كه مي‏بيني انسان اينجا نشسته و مي‏داند آسمان آن بالا است و مي‏بيند و اگر كسي دقتي كند در همين جا حاقش به دست مي‏آيد واقعاً حقيقةً لكن قدرتش را ندارند. اغلب اين است كه انسان علم دارد به يك‏پاره چيزها صد هزار يك علمش قدرتش را به او نداده‏اند غالباً اين‏طورهاست حالا صنعت صانعي را كه راه صنعتش را بخواهي بفهمي نمي‏تواني و هرچه فكر مي‏كني تحيرت زياد مي‏شود اين بود كه پيغمبر مي‏گفت رب زدني فيك تحيرا انسان مي‏بيند هي در صنعتي فكر كرد و فهميد راهش را يك دفعه مي‏بيند ورق برگشت بايد از راه ديگر رفت. باز فكر مي‏كند و حكمتي مي‏فهمد باز يك دفعه مي‏بيند ورق برگشت باز متحير مي‏شود.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس اين خلق عالم و دانا به صنعت اين صانع و كيفيت صنعت او نيستند و حالايي كه آثار او مبذول است نمي‏توانند بدانند آن وقتي ديگر قدرتش را ببينيد كجا مي‏افتد اين معلوم است كه انسان انساني نمي‏تواند بسازد همچنين است حيواني نمي‏تواند بسازد درختي نمي‏تواند بسازد، آبش كه هست خاكش كه هست گرميش هست سرديش هست اينها همه كه موجود است تو زور بزن اينها را داخل هم كن و قصد كن درخت بادام بسازي نمي‏تواني نه اين است كه اتفاقاً در يك كوهي درخت بادامي سبز مي‏شود اين هميشه مي‏شود آن كار تو نيست پس انسان عاجز است گياهي را درست كند سهل است عاجز است جمادي را درست كند با وجودي كه جميع اسبابش حاضر است. حالا كه انسان مي‏بيند اين را به اين تنقيح ساخته‏اند پس يك كسي ساخته، علم آهنگري غير از علم به حديد و مايصنع من الحديد است. من همه همم اين است شما بيفتيد توي آن پستا كه علم آهنگري است، بله ما علم مطلق و مقيد داريم اين علم مصرفش چه چيز است؟ حالا دانستي حديدي هست تو ببين شمشيرش را كه ساخته اين آهن خودش نه علم داشته نه قدرت داشته نه شعور داشته نه به طور خوبي نه به طور بدي حكمتي به كار نبرده بازي هم نخواسته بكند هيچ كار نمي‏تواند بكند آهن مطلق و مايصنع منه مقيدات او آهن و مايصنع منهش در دست حداد است اگر خوب ساخت مي‏گوييم خوب ساخته حكمت به كار برده مي‏گوييم حكيم است اگر بد ساخت مي‏گوييم بد ساخته. همه جا سعي كنيد از روي بصيرت فكر كنيد مسأله را بيابيد. گلها هستند خشتها هم هستند گلها توي خشتها است و آن حد مشترك ميان جميع خشتها مشترك است مابه‏الامتياز هم ميان خودشان هست، اين را وقتي فارسيش مي‏كني مي‏بيني همه لُرها مي‏فهمند حيوانات تميز مي‏دهند اين را، اينها دخلي به صانع ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس صانع در هيچ جاي ملك صدق بر ملكش نمي‏كند، صانع صانع است صدق بر مملكت نمي‏كند. باز اين را از روي بصيرت فكر كنيد تمام مملكت يك قابليتي است تمام مثل اينكه جوهر جسم قابل است رطوبتي به يك تكه‏اش بچسبانند آب درست كنند به يك تكه‏اش يبوستي بچسبانند خاك درست كنند اينها كار ديگري است كه آتش درست كند افلاك درست كند آفتاب و ماه و ستاره درست كند همه را تصرف كرده‏اند و ساخته‏اند ولكن قابليت جسم كه قابل است براي گرمي و سردي و تري و خشكي و نرمي و زبري و حركت و سكون، نه متحرك است نه ساكن نه گرم است نه سرد نه تر است نه خشك و هكذا لكن قابل است آتشي خارجي بياوري به اين بچسباني آن وقت گرم مي‏شود. باز آتش خارجيش را مسامحه نكنيد ببينيد آهني اگر گرم شد، اگر كسي مسامحه نكند مي‏فهمد اين گرمي اگر در مغز آهن بوده كه پيشتر هم بوده، پس پيشتر چرا بيرون نيامده؟ پس يا هوا گرم شده يا آتشي يا آفتابي به اين رسيده يا آدمي دست گرفته و به حرارت دست او گرم شده. پس حرارت خارجي به اين آهن تابيده اين آهن گرم شده از مغز خودش حرارت بيرون نيامده كه بگويي حرارت در كمونش بوده در مغزش بوده، همچو چيزها نيست اين آهن سرد هم شد سردي از مغزش بيرون نيامده. بي‏اغراق اگر همين‏جور رفتيد از پي‏اش به توحيد خواهيد رسيد. حالا جسم را مي‏بينيد ماده جسماني قابل است براي حركت، قابل است براي سكون حالا حركت آمده در اين جسم از جايي آورده‏اند اين را، سكون آمده در اين جسم اين سكون از جايي آمده خود عالم جسم نه حركت مما به الجسم جسم است نه سكون ممابه الجسم جسم است. حركت مي‏آيد سكون هم مي‏آيد و بر جسمانيت جسم هيچ نمي‏افزايد و مي‏رود و از جسمانيت جسم هيچ نمي‏كاهد. در غير عالم جسم جسمي نيست كه ذره‏ايش را بردارند بيارند روي اين جسم بريزند بزرگ شود. جسم نه بزرگ مي‏شود نه كوچك مي‏شود مي‏بينيد حركت مي‏آيد بر جسمانيت جسم نيفزوده سكون مي‏آيد همين‏طور حرش بردش روشناييش تاريكيش همه از جايي آمده از عالم امتناع هم كه نمي‏آيد از يك جايي آمده از غير عالم جسم آمده‏اند، تمام مواد اين ملك حتي ماده خياليه بعينه همين‏طور است ماده انساني ماده نفساني همين‏طور تا عقل تا فؤاد تمام اينها امكانات هستند آثارشان را هم بايد فاعل بكند همه عاجزينند همه نادار همه جاهل همه ناقص. حالا صانع صدق بر اينها بكند، حاشا معقول نيست. اينها هيچ يك نه اسم اويند نه رسم اويند نه صدق بر او مي‏كنند نه او صدق بر اينها مي‏كند. بله اينها مسخر او هستند او مسخر اينهاست، بالاييش را مي‏آرد پايين پايينش را مي‏برد بالا اينها را مخلوط مي‏نمايد ممزوج مي‏كند به كيفيت خاصه و مخلوقات را مي‏سازد. اين است كه خالق صدق نمي‏كند بر مخلوق اين است كه مخلوق هيچ نمي‏توانند ببينند صانع را لاتدركه الابصار. صانع ننشسته در عرصه جسمانيات كه اهل عالم جسم بتوانند او را مشاهده كنند در عالم روح ننشسته كه اهل عالم روح بتوانند او را ببينند همين‏طور تا عقل تا فؤاد، چون چنين است آثار آن صانع را با خود صانع بايد ببيني مثل همان‏جوري است كه عرض مي‏كنم صانع در ضمن آثار خودش پيداست حالا آثارش را اسماء اسم بگذاري للّه الاسماء الحسني او در ضمن اسمائش است اسمائش هم يقيناً عديده‏اند اگر عديده نبودند به يكي كه اقرار مي‏كردي، از اين اسماء ديگر لازم نبود به باقي اقرار كني و مي‏بيني به يكي از آنها كه اقرار نمي‏كني اهل اديان جميعاً تو را خارج از آن دين مي‏دانند. بگويي عالم هست قادر نيست از دايره خود خارج مي‏نمايند تو را. پس از براي اين صانع بيست و هشت اسم است يا نود و نه اسم است يا هزار و يك اسم است، اسمها متعددند و صانع واحد در ضمن اسمهاش لافرق بينك و بينها هيچ فرقي ميانه او و اسم او نيست، الاّ انهم اسمك اينها توي خلق نمي‏آيند. خيلي از مردم خيال مي‏كنند همين كه مطلق و مقيد فهميده‏اند ديگر حالا توحيد دارند و خدا مي‏داند وحدت وجود صرف را اسمش را توحيد گذارده‏اند. اگر اين نسبت مي‏آيد كه اينها هستند و آن هست مطلق بي‏نهايت در همه هستي‏ها هست كه اين وحدت وجود صرف صرف است همين حرف است وحدت وجودي‏ها هم مي‏زنند هر كدام اين‏جور بگوييد درست وحدت وجود را فهميده‏ايد حالا وجود دخلي به صانع ندارد كه وحدت داشته باشد يا كثرت كه بگويي چشم وحدت‏بين در كثرت دارم و بادش كني. خدا هيچ خلق نيست به جميع معنيها. ان‏شاء اللّه دقت كنيد هيچ مسامحه نكنيد ببينيد هيچ صدق نمي‏كند بر اين عصا قادر علي كل شي‏ء عالم بكل شي‏ء حكيم علي الاطلاق رؤف رحيم غني كريم، اين عصا را هم نگويي شخص را بگويي آن شخص هم عالم بكل شي‏ء نيست قادر علي كل شي‏ء نيست اين اسمها بر آن شخص صدق نمي‏كند. شخص بزرگتري خيال كن آسمان را بگو عرش را بگو عقل را بگو فؤاد را بگو تمام عالم تمام خلق عالم امكان هر كدامش را خيال كني اگر علمش بدهند دارد ندهند ندارد، همچنين قدرتش بدهند دارد ندهند ندارد بعينه مثل اين است كه اگر گرمش كنند گرم است گرمش نكنند گرم نيست، اگر سردش كنند سرد است سردش نكنند سرد نيست اين است كه تمام اين كومه‏هاي جواهر كه معروف است هشت كومه است اسم صانع بر هيچ يك از آنها صدق نمي‏كند هرچه صانع به آنها عطا مي‏كند دارند عطا نكند ندارند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، صانع هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم ببينيد كه احتجاج مي‏كند به طور عقل كه هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء؟ اگر آن مرشد را ديدي خلقكم مي‏كند، رزقكم مي‏كند، يميتكم و يحييكم خداش بگو. حالا كه نمي‏تواند اين كارها را بكند براي خودش هم نمي‏تواند كاري كند آيا گرسنه نمي‏شود اين مرشد؟ اگر گرسنه نمي‏شود كاريت نداريم بگو ولكن مي‏بيني گرسنه مي‏شود و نمي‏تواند رفع گرسنگي خود را بكند.

خلاصه اينهايي كه هست كه ساخته‏اند يك كسي هم ساخته اينها را شك نيست آني هم كه ساخته زبانش را باز كرده گفته من ساخته‏ام. حالا آيا فلان بت ساخته؟ فلان سنگ ساخته؟ فلان مرشد ساخته؟ فلان ستاره ساخته؟ فكر كن ببين آيا اينها خدايند چرا همه كار نمي‏توانند بكنند؟ آفتاب خداست كار ماه بكند، ماه خداست كار آفتاب را بكند؟ مي‏بيني نمي‏توانند، خدا كار همه را مي‏كند. به همين‏طور صانع احتجاج مي‏كند صانع بي‏شريك است و بي‏نظير است و يگانه اگرچه اسماء را بايد متعدد بدانيد.

بايد شرح كنم كه چطور شده كه اسماء متعدد شده‏اند پس او اسماء دارد حالا علي العجاله شرح نشده لكن او در ضمن صفات خودش ذاتيتش محفوظ است. عالم بكل شيئش محفوظ است قادر علي كل شيئش محفوظ است جميع صفات ثبوتيه‏اش محفوظ است و واقعاً حقيقةً اسماء ثبوتيه دارد اسماء سلبيه دارد. اگر ديده‏ايد كه گاهي مشايخ يك‏پاره جاها طعن مي‏زنند كه مردم صفات ثبوتيه و سلبيه مي‏گويند و طعن مي‏زنند ضايعش مي‏كنند، شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه خدا صفات ثبوتيه دارد اما صفات ثبوتيه‏اش نه منحصر است به اين هشت تا يا اين نه تا يا اين ده تا، صفات سلبيه دارد خدا، تمام دانه دانه مخلوقات همه غير خدا هستند و صفات سلبيه خدا هستند. صفات ثبوتيه دارد، تمام صفات كمالي كه در ملك هست همه صفات ثبوتيه خداست. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه صانع متصف به صفات كمال است و صفات ذاتيه دارد صانع محفوظ است در ضمن جميع اسمائش پس اسمائش يك جور نسبتي دارند به او و مخلوقاتش يك جور نسبت ديگر و آني كه مي‏تواند مشاهده كند خدا را به جز آن اسماء هيچ كس ديگر نمي‏تواند مشاهده كند هرچه را تو مي‏بيني مؤثرش را توش مي‏بيني اگر مؤثر در غيب نشسته مثل روح نه روح را كه مؤثر است مي‏تواني ببيني نه اثرش را. دليل حكمت آن است كه اثر را ببيني و مؤثر را در جاي اثر از خود اثر بهتر ببيني و اوجد در مكان اثر از خود اثر ببيني. اگر چنين است كه جايي كه اثر هست لامحاله مؤثر هست جايي كه اثر را نبيني مؤثر را لامحاله نمي‏بيني. حالا تا كسي اسم اللّه نشده باشد اللّه را نمي‏تواند به دليل حكمت بيابد اين است كه كسي چشم حكمتش باز است كه اسم اللّه شده باشد و اسم اللّه خود مقام فؤاد است و كومه‏هاي زير مقام فؤاد مقام خلق است.

پس از براي خداوند عالم به حسب تعبير دوجور كار است، دوجور كار كرده: خلق اسبابي كرده و خلقي كه با اين اسباب چيزهاي ديگر را خلق كرده. پس خلق اسباب جداست و خلق مسببات جداست و اين مخلوق از جسم گرفته تا عقل خلقتشان خلقت مسببات است همه مسبب‏اند همه مخلوقند و اسماء اللّه آن اسبابند اين است كه بعضي اوقات گفته مي‏شود كه اسماء مخلوق نيستند بعضي اوقات گفته مي‏شود چون متعددند و متعدد غير واحد است مي‏گويند اسماء مخلوقند پس خلقت اسماء غير از خلقت مسببات و مخلوقات است خلقت آنها خلقتي است كه نبود ندارد صانع نبوده وقتي كه عالم نباشد نبوده وقتي كه قادر نباشد كسي كه عاجز است چگونه مي‏تواند خلق كند قدرت را براي خود؟ اگر خلق مي‏تواند بكند كه قادر است پس صانع باشد و قادر نباشد نمي‏شود اين‏جور حرف را آنجا تكلم كرد حكيمي كه نمي‏تواند تكلمش بكند پس صانع هميشه عالم بوده هميشه قادر بوده هميشه حكيم بوده. اين اسماء اللّه ابتدا ندارند اين است كه نمي‏شود به آنها گفت مصنوع، من زعم ان الميم مصنوع ذلك هو الكفر الصراح. پس اگر بگويي اينها تازه پيدا شده‏اند خلقشان كرده‏اند اين كفر صراح است لكن همينها كه وجودشان بسته به صانع است گفته مي‏شود مخلوقند در آن حديث هم فرمايش مي‏كنند ان اللّه تعالي خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالتشبيه غير مجسد تا آخر حديث و در اين حديث كيفيت خلقت اينها را بيان كرده‏اند. پس به آن لحاظي كه هر فاعل لامحاله احداث مي‏كند فعل را، قدرت فعل صانع است مثل اينكه علم فعل عالم است پس افعال تماماً صادرند از فاعل خواه افعال قلوب خواه افعال ظاهره يعني در خلق نسبت به صانع كه ديگر اينها هم توش نيست. پس افعالي كه دارد خدا قدرتي كه دارد چسبيده به يك جوهري همچنين علمي دارد چسبيده به يك جوهري همچنين حكمتي دارد چسبيده به جايي اينها معاني مصدريه نيست، اينها كه هستند لامحاله صادرند از فاعل كل فاعلين فعلشان صادر است از آنها. پس فعل صادر است از فاعل پس حادث است لكن نه به اين معني كه نبوده و تازه پيدا شده. پس اسماء اللّه حوادثند لكن اسبابند و پيش از آنچه مي‏بيني آسمان و زمين و غيب و شهاده، پيش از تمام اينها آنها بودند هيچ نقصاني هم هيچ بار نداشته هميشه هم صادر از صانع بودند نمي‏شود صانع باشد و صنعتي نداشته باشد فعلي نداشته باشد. مكرر مثل عرض كرده‏ام يك چيزي را بخواهي پيدا كني در يك جايي كه اين فعلي نداشته باشد داخل محالات است حتي سنگي را فكر كنيد هر حقيقتي فعلي دارد. پس كل اشياء فواعلند معني فعليت اين نيست كه مدتي فاعل ساكن باشد بعد متحرك شود، فعلي لامحاله بايد داشته باشد ديگر يا متحرك بايد باشد يا ساكن، يا بجنبد يا نجنبد چيزي بخواهي پيدا كني فعل نداشته باشد محال است. اين كار لازم هر فاعلي است اين است كه صانع تا بود، و تا ندارد صانع هميشه هست و سر ندارد. اين تا بود عالم بود تا بود قادر بود تا بود اين آثار را داشت تا بود اين اسماء را داشت و هنوز مردم خلق نشده بودند خبر هم نداشتند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و يكم ــ شنبه 2 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافة الي آخر العبارة.

تركيبات اشياء را ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه خداوند عالم و هر صانعي كه تركيب مي‏كند، پس خداوند عالم تركيب مي‏كند خلق را و معني خالق به غير از اين نيست كه چند چيز را بهم بچسباند يك چيزي درست كند و تركيب مي‏كند خداوند عالم بين اشياء، اينها را به دقت نظر كنيد و به مسامحه نگذرانيد. آنچه را خداوند عالم خلق كرده است تمامش اين است كه چيزي را به چيزي چسبانيده و هيچ جا هيچ عالم به هيچ نحو از خودش مخلوط نكرده كه اشياء را بسازد. اينها را از روي بصيرت و عقل و شعور فكر كنيد چنانچه نمونه‏اش اينجا پيش پاي خودتان هست خالق خودش نمي‏شود مخلوط به خلق بشود حكم هر فاعلي اين است. اين كلي است اگر اينجا را مي‏فهمي آنجا را خوب مي‏فهمي. فاعل فعلش را نمي‏توان مخلوط كرد با چيزي ديگر، خيلي جاها روشن است به طوري كه انسان اگراندك عاقل باشد و فكر كند مسأله‏اش يقيني مي‏شود و اقل ما قسّم بين العباد گيرش مي‏آيد. فاعل فعلش صادر است از خودش اين حرف نتيجه‏ها دارد اين كليه حكمت است يكي از نتيجه‏هاش اين است كه چون صادر از خودش است بر شكل خودش است بر طبع خودش است. گرم گرمي مي‏كند سرد سردي مي‏كند قادر قدرت به كار مي‏برد و همچنين ساير افعال و همچنين از نتايج اين كلمه است كه ظهورات هر ظاهري بر شكل ظاهر است پس آن ظاهر در ظهور خود اوجد است از نفس ظهور. حالا دربند اينها نيستم، ببينيد فاعل فعلش را مخلوط به جايي نمي‏كند چرا كه معقول نيست نه به زور نه به التماس فعل كسي فعل كسي ديگر بشود، نمي‏شود. پس هر فاعلي فعلش چون خودش نيست اين فعل به آن فاعل برپاست تا آن فاعل توش هست آن فعل فعل است و تا بخواهي فرضش كني به فرض دروغي اين فعل را بكنيم به جايي بچسبانيم اين دروغ مي‏شود. فعل به فاعل فعل است بسته به اوست وقتي كنديش، كنديش بگويي حرف حكيمانه نيست كسي كه حكيم نيست بسا بگويد چه عيب دارد طول اين عصا را بكنند روي چيزي ديگر بچسبانند، احمقي اگر چنين گفت به محضي كه كنديش فاني مي‏شود و ديگر نيست كه به جايي ديگر بشود آن را چسباند. نمي‏شود فعل فاعلي را گرفت به فاعلي ديگر داد چرا كه آن فاعل در اين فعل است هميشه و فعل متفرع بر وجود اوست از عرصه او بايد بيايد و اين فعل مثل خود فاعل است كه مخلوط به چيزي نمي‏شود و اگر دقت كنيد ان‏شاء اللّه خواهيد يافت به طوري كه ايمان شود و نقش قلبتان شود. صانع نمي‏آيد مخلوط با خلق خود شود صانع همه‏جا خلق را خلق كرده خودش را نمي‏آرد داخل خلق خود كند. شما نمي‏آييد فعلتان را ممزوج كنيد با چوبي و كرسي بسازيد و برويد و فعلتان اينجا باشد. وقتي شما رفتيد فعل شما هم همراه شما مي‏رود و لو اينكه اگر شما اين را نمي‏گرفتيد و اين كار را بر سرش نمي‏آورديد كرسي كرسي نبود. پس به همين نظر كه فكر كنيد خلق نوعاً دوجور درهم ريخته شده‏اند اگر در همين فكر كنيد حكيم مي‏شويد ان‏شاء اللّه، علم به حقايق اشياء پيدا مي‏كنيد ان‏شاء اللّه. حالا اولاً فتواش را ياد بگيريد يادتان نرود اشياء دوجور درهم ريخته شده خدا دو جور اينها را مخلوط و ممزوج كرده. يك جورش اين است كه از يك عالم آبي از عالم دنيا مي‏گيرد خاكي از عالم دنيا مي‏گيرد حري بردي از دنيا گرفته جماد ساخته تركيب كرده خدا در يك عالم از شرقش به غربش از غربش به شرقش، اين يك جور خلطي است مزجي است كه صانع كرده و يك‏جور اين است كه از دو عالم مخلوط كرده روحي را از عالم غيب گرفته بدني را از عالم شهاده اينها را سر بهمشان همه يك جوري كرده كه اينها را تركيب كرده، اين را بخواهي حركتش بدهي به حركت او متحرك مي‏شود به تسكين او ساكن مي‏شود. اين هم يك جور تركيبي است كه كرده. حالا اين جورش كه ظاهر است و مردم مي‏بينند اين است كه آبي داخل خاكي شده خاكي داخل آبي شده از اينها كاسه و كوزه ساخته‏اند. اين يك‏جور تركيب است هرجايي را كه خوب مي‏فهميد اول آنجا را فكر كنيد حكما هم از اين دو تركيب اين علم را برداشته‏اند آن قسم ديگري را پيرامونش هم نگشته‏اند. اين‏جور خلط و مزجي است كه در يك عالم است علم مشكلي نيست و بيانش آسان و تعقلش هم آسان و بسا آنهايي كه حكما هستند و خبر از عوالمي چند كه تركيب با يكديگر شده دارند به اين‏جور لفظ بيان مي‏كنند پس حكيم بسا به اين‏جور بيان مي‏كند و تكلم مي‏كند، توي كتابش هم مي‏نويسد حالا من متنبه‏تان مي‏كنم كه آن‏جور را ياد بگيريد تا بروي آنچه متبادر به اذهان عوام است از ذهنشان بيرون كني خيلي طول مي‏كشد، اين است كه متشابهات در كلام حكما پيدا مي‏شود وقتي مبتلا مي‏شوند به قومي كه اصطلاحي پيش خودشان دارند و مي‏خواهند متبادرات آنها را از آنها بگيرند به اين جهت مطالبشان را به الفاظي كه آنها مي‏گويند بيان مي‏كنند و اينها واقعاً پيش آنها متشابه است تا كم‏كم اينها به هوش بيايند و به غير از اين‏طور نمي‏شود فهميد و اگر به هوش نيايند در همان جهل مركب كه دارند مي‏مانند اگر خيلي فهيم باشند اشكال براشان مي‏آيد مي‏گويند متشابه است. اين است كه اغلب اغلب تعبيرات عالم غيب به شهود تا از عالم غيب خبري داده‏اند گفته‏اند كه جنت مثلاً نهرش چطور است قصرش چطور است درختش چطور است مردم خيال مي‏كنند همين‏جور است كه در اين دنيا ديده‏اند و تعجب اينكه آخرش هم كه تحقيق مي‏كني مي‏بيني همين‏جور است ولكن بايد فهميد و گفت. من مي‏گويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ» براي اهلش حكمت مي‏شود براي غير اهلش كه گفته مي‏شود يا جهل مركب دارد و نمي‏خواهد بفهمد يا اگر صاحب فهم باشند اشكال براشان مي‏آيد.

پس حالا نوع غيب و شهاده را فكر كنيد ان‏شاء اللّه، صانع كه مي‏خواهد تركيب كند روحي را تا بدني اين را درش فكر كنيد نوع علم را به دست بياريد. نه هر آبي داخل خاكي شد و گلي درست شد و جمادي درست شد جلدي حيات به آن تعلق مي‏گيرد باز خيلي گلش را ورزيدند و ريگهاش را بيرون آوردند و صافش كردند اين‏جور تربيت بكني گل را اين‏جور تركيب غير از تركيب غيب و شهاده است. شهاده را بايد يك جوريش كرد كه يك‏جور غيبيتي پيدا كند كه آن غيب در شهاده اثر كند. فكر كنيد تا تركيبي است كه از همين‏جور تركيبات ظاهري است درهم اثر نمي‏كند، تا تركيبي نباشد كه يك حد اعتدالي براي هريك پيدا بشود كه او شباهت به غيب داشته باشد، روح غيبي نمي‏شود تعلق به آن بگيرد و اين پستا خود پستاش هم خيلي مشكل است.

پس ملتفت باشيد به محض اينكه لطيفه جدا شود از او، ان‏شاء اللّه اگر درست فكر كرديد و به دستتان آمد، بطلان خيلي از چيزها را مي‏فهميد مثلاً تناسخ براتان واضح مي‏شود. تناسخ در مذهب فرنگي‏ها خيلي شايع است حالا هم به اقوال حكما رجوع مي‏كنيد مي‏بينيد غالباً به تناسخ قائل شده‏اند، رفع اينها توي اين‏جور بيانات بايد باشد. پس ببينيد به محض اينكه باز ماده نطفه را يك‏طور مخض كنيم و تربيت كنيم كه يك‏پاره لطيفهاش سمت مائي بايستد يك پاره غليظهاش سمت ترابي بايستد منفصل از يكديگرشان بكنيم لطيفهاش را ريشه‏اش را فرو بريم در غليظهاش غليظهاش را ريشه‏اش را فرو بريم در لطيفهاش، به محض همين، باز اين‏جور صفت‏صنعت خ‏ل‏ حيات نمي‏شود تعلق بگيرد بلكه فلك خيلي دور مي‏زند تا درختي ساخته مي‏شود.

ملتفت باشيد باز آن حرف سرجاي خودش هست. ان‏شاء اللّه فكر كنيد فعل فاعل را نمي‏شود به جاي ديگر چسباند، نمي‏شود اينها مخلوط شوند و مخلوط نشده هم كه چيزي تعلق نمي‏گيرد. باز آن حرف سرجاي خود درست است حتي اينكه آن كليه كه مكرر عرض كرده‏ام سرجاش باشد كه هرچه در هر عالمي يك جايي مي‏شود آن چيز نباشد يا در وقتي مي‏شود آن چيز نباشد چنين چيزي مال آن عالم نيست، از غيب بايد بيايد، از غير آن عالم بايد بيايد داخل آن عالم شود اينها همه تركيبات غيب است به شهاده. ديگر اين هم مراتب دارد، يك غيبي به شهاده آمده بسائط درست كرده يك غيبي به شهاده آمده مواليد درست كرده بايد با چند مرتبه تعلق بگيرد و هي غيبي بيايد تعلق بگيرد با اين حالات چند پرده كه روي هم آمد آن وقت مي‏شود مولودي ساخته شود كه مركب از غيب و شهاده باشد. اينها را تا درست فكر نكنيد آن علومي كه در دست داشتيد و آنها را خيال كرده بوديد علم است نخواهيد دانست علم نبوده، سراب بوده. پس ملتفت باشيد اول دوري كه مي‏زند عالم، ملتفت باشيد فاعل وقتي مي‏گيرد ماده را در دفعه اول اين ماده را به آن سرحد تامي كه خيال مي‏كنيد نمي‏شود برساند يك خورده حركت مي‏دهد آن ماده را كه بارد است و حالتي و گرمي در آن پيدا مي‏شود و بعد حركتي ديگر مي‏دهد به آن ماده در اين حال دو حركت آمده حالتي ديگر پيدا مي‏شود. بدون تشبيه آهن را كه توي آتش مي‏گذاري و لو آهن يك‏جور آهن است آتش هم يك جور حرارت دارد اما در دفعه اول گرم نمي‏شود آن‏قدرها حرارتي ديگر كه ثانياً آمد به همان مقدار دولا گرم مي‏شود دفعه ديگر همان‏قدر حرارت كه وارد شد سه‏لا گرم مي‏شود باز مي‏گذاري در همان آتش بيشتر گرم مي‏شود تا آن آخر مكلس مي‏شود به كلي توفال مي‏شود و تمام مي‏شود و لو فعل فاعل يك فعل باشد و هيچ زياد و كمي در آن نباشد. و به اين لفظ عرض مي‏كنم عمداً به جهت آنكه من مي‏دانم اگر اين محكم شود تمام مسائل محكم مي‏شود. ببينيد قدرت الهي يك قدرت است قابل زياد و كم هم نيست، قدرت يك قدرتي است كه هيچ قابل زياد و نقصان نيست صانع بي‏نهايت قدرت دارد اين قدرت بي‏نهايتي كه دارد اول كه تعلق مي‏گيرد به مملكت مي‏جنباند آن را، دوام كه پيدا كرد دو جنبش پيدا مي‏شود مثل آن آهني كه عرض كردم، كل يوم هو في شأن، سرهم اين ملك را حركت مي‏دهد، حركت كه داد تأثيري پيدا مي‏شود حركتي ديگر كه داد تأثيري ديگر. هي فعلي بر فعلي مي‏آيد روي اين هيچ زياد هم نشده همان فعل است كه بود. پس اول وهله كه محض تحريك است و خبر مي‏شود كومه‏هاي مواد از فعل فاعل بسا بسايط هم ساخته نشده‏اند بلكه بسا هم آنجا نيست اين بسا گفتنها هم براي مدارا است ان‏شاء اللّه دقت كنيد و بسايط را مانند مركبات خيال كنيد كه خيالش يقيني بشود و مطلبي نباشد سرابي كه الفاظش و ظواهرش درست باشد و باطنش جهل مركب باشد. اگر اين قاعده را به دست بگيريد پي مي‏بريد ان‏شاء اللّه. اول سعي كنيد خودتان ياد بگيريد نقش قلبتان بشود.

پس عرض مي‏كنم هرچه در هر عالمي در هر ماده در هر جوهري، واجب نيست در همه جاي آن ماده باشد يا در همه وقت آن ماده به آن‏جور باشد و مي‏شود جوري ديگرش كرد، ايني كه حالا هست و روش آمده از جايي ديگر آمده از عالمي ديگر آمده آني كه احتمال مي‏دهي مي‏شود سرد هم باشد بالا رود پايين برود اينها از عالم غيب آمده از عالم غير آمده مخلوط و ممزوجش كرده‏اند. ديگر مخلوط و ممزوجش را هم فكر كنيد يك‏پاره جاهاش واقعاً مخلوط و ممزوج مي‏شود. اداني هر غيبي با اعالي شهاده كأنه يك چيز هستند، واقعاً اعالي هر شهاده لامحاله مي‏خواهد رو به غيب برود و اداني هر غيبي لامحاله مي‏خواهد رو به شهاده برود پس ميان غيب و شهاده برزخ لامحاله هست پس همين جوري كه مي‏گويي ادويه مفرده هستند در دنيا و هنوز معجون نساخته‏ايم گفته مي‏شود ادويه مفرده را مي‏گيريم مي‏كوبيم داخل هم مي‏كنيم چيز ديگر پيدا مي‏شود پس داخل هم مي‏كنيم و چيزي مي‏سازيم لفظ درست گفته مي‏شود گرمش را داخل مي‏كنيم تا دفع سردي سردش را بكند سردش دفع گرمي گرمش را بكند اين‏جور حرفهاش درست گفته شده است لكن بدانيد متشابه است. روز اول كه انبيا گفته‏اند درست گفته‏اند بعد از آنها حالا طبيب هم مي‏گويد درست مي‏گويد لكن خود طبيب نفهميده چه مي‏گويد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه ببينيد اين مزاجي كه در اين دوا پيدا مي‏شود نبود پيش از تركيب بعد از تركيب پيدا مي‏شود اين مزاج نه پيش فلفل بود نه پيش زنجبيل نه پيش دارچيني، به نظر ظاهر چنين است كه همان مزاج همان دارچيني است رفته پيش فلفل همان فلفل است رفته پيش دارچيني باز اينها از جاي ديگر آمده از غير اينها آمده از غيب اينها آمده مزاج به اينها تعلق گرفته. پس نوعاً اجزاي مركب بايد باشند تا تركيب كنند آنها را با يكديگر پس اجزاء سابقند بر اين مولود، اجزاء را بايد گرفت و تركيب كرد تا كيفيت خارجه پيدا شود تا از غير اينها از غيب اينها بيايد مزاج خاصي‏خامسي خ‏ل‏ به اين تعلق بگيرد پس به اين نظم ان‏شاء اللّه فكر كنيد و طورش را مكررها عرض كردم تمام صنعت صانعين كه باهوش و ادراك صنعتي مي‏كنند و باز ملتفت باشيد كه اين كاري هم كه مي‏كنند محض حرص و عجله نيست. تمام صانعين باشعور جميع مايحتاج خودشان را اولاً تكوين بايد بكنند و لو اسبابش در بازار است و بايد بروند اسبابش را از بازار بيارند لكن اجزاء مركب را خودشان بايد تكوين كنند اهل اكسير آن ابتداي ابتدا كاري كه مي‏كنند اين است و اين اكسير بدانيد از انبياء بوده چرا كه اين مردم نمي‏توانند بنشينند فكر كنند اين علم را از پيش خود اختراع كنند اين است كه اهل اكسير خيلي از الفاظشان درست واقع است اگرچه تقليداً بگويند. پس تمام مايحتاج را بايد تكوين كرد نه اينكه از بازار گرفت و مخلوط كرد و مولود را ساخت لكن اگر بازار نباشد نمي‏توان تكوين كرد آنها را اين است كه تصريح مي‏كنند كه آني كه ما مي‏گوييم در هر چيزي هست و در هر مرتبه‏مزبله‏اي خ‏ل‏ افتاده از هرجا مي‏خواهيم مي‏گيريم بعد تدبير در آن مي‏كنيم و بعضي كه اين را مي‏شنوند خيال مي‏كنند كه خواسته‏اند گول بزنند لكن گول نيست بلكه همين‏طور است واقعاً تكوين بايد بشود. پس بر هر مولودي يك جور حري و بردي بايد مستولي كرد بايد از آن حر و برد تكوين بشود، آبي در اينجا و لو از آبهاي سوقي هم باشد اينها مخلوط كه شد ممزوج كه شد آن حر و آن برد كه وارد مي‏شود آب تازه‏اي بايد ساخته شود و همچنين خاكي در اينجا ساخته شود پس بايد آب و خاكي اينجا تكوين شود نه اين آب و خاك آب و خاك خارجي مي‏خواهد آب و خاك خارجي را دقت كنيد ان‏شاء اللّه يك‏پاره آبها هست كه آتش كه مي‏كني زيرش و مي‏جوشاني مي‏رود بالا و هيچ نمي‏ماند ته ديگ و يك‏پاره آبها هست كه آب است لكن وقتي مي‏جوشاني غليظ مي‏شود مثل شيره است ته ديگ مي‏ماند. آب انگور غير آب قراح است كه وضو با آن مي‏توان گرفت آب قراح را مي‏جوشاني تمامش مي‏رود بالا آب انگور آب است آب قراح هم آب است اما آن آب آب تكويني است كه خدا تكوين كرده اگرچه از اين آب خدا آن را به عمل آورده علامتش هم اين است كه آن آب را كه مي‏جوشاني سفت مي‏شود شيره مي‏شود و اين آب تمامش بخار مي‏شود و بالا مي‏رود. پس زيبق سوقي را تو بردار و كاريش كن كه زيبق خودت را درست كني از آن كاري كن كه اين آب غليظ شود زيبق خودت درست شود اجزاي ديگرش هم همين‏طور است.

پس ملتفت باش و آن قول را فراموش مكن در هر ماده‏اي كه نيست چيزي و بعد پيدا مي‏شود از غيب آمده تعلق به اين گرفته. حالا ملتفت باشيد نوعاً فكر كنيد ان‏شاء اللّه فتواش را از دست ندهيد. پس صانع اول دستي كه مي‏كند و اجزاي ملك را مخلوط مي‏كند از آن حركت اول دستش محض خلط ظاهري است. حالا آيا خدا ابتدا نمي‏تواند انسان خلق كند؟ چرا مي‏تواند خلقت تمام خلق پيشش يكسان است لكن به نظم حكمت به نظمي كه مي‏شود و محال نيست خلق مي‏كند. ملتفت باشيد به اين نظم كه عرض مي‏كنم بگيريد نوع خلقت ملائكه خلقت جن خلقت انس خلقت حيوان خلقت نبات خلقت جماد همه به دست مي‏آيد. خلقت نوعش اين است و قبول مي‏توان كرد كه خلقت بسايط بعينه مثل خلقت مواليد است. اول در خلقت مواليد فكر كنيد، تا يك آبي نباشد موجود و خاكي نباشد موجود داخل هم نكني و حل و عقدش نكني مولودي نمي‏شود ساخت همين جوري كه تا فلفل و دارچيني و زنجبيل را داخل هم نكني و تا اين اجزاء نباشد مثلاً فلان معجون را نمي‏شود ساخت و نمي‏شود تكوين كرد عرض مي‏كنم بسايط را خدا همين جور خلق كرده و اين توي كله هيچ كس نرفته بخصوصه اينهايي كه ما ديده‏ايم و خيلي هم باد دارند، اينها همين كه مي‏شنوند مطلقي و مقيدي و مي‏شنوند اين جسم هميشه اين جسم بوده، اين كومه نبود نداشته نبود هم ندارد هر چيزي سرجاي خودش ثابت است، ماضي‏ها ماضي استقبالهاش استقبال حالش حال خيلي اعتنا مي‏كنند همه حكمتهاشان اين است بله جسم مطلق كدام است؟ آن است كه جاري و ساري در همه اينهاست. خيلي خوب جسم مقيد كدام است؟ آن است كه در همه ساري و جاري نيست. هميشه اين مقيدات زيرپاي آن مطلق هستند هميشه مطلقات بالاي مقيدات واقعند اينها ابتدا ندارند انتها ندارند راست است اينها عدم نيستند آني كه بوده و هميشه هست آن ماده عمل است بله آن بوده و هميشه هست و آن زيردست فاعل افتاده و آن از ظهورات فاعل نيست اگرچه ظهور جاي ديگر باشد، باشد از ظهورات هست است، ظهور هست باشد اينها همه هست بر ايشان صدق مي‏كند راست است. ان‏شاء اللّه فكر كنيد به شرطي كه شما بعد از يادگرفتن حفظ الفاظتان را بكنيد، آدم خام بسا يك لفظي مي‏گويد زبانش تق تق مي‏كند و اما خودش نمي‏فهمد. ببينيد فاعل قادري است كه لايعجزه شي‏ء و در ملك كه نظر مي‏كنيد چه در كومه‏ها و چه در مايصنع از آن كومه‏ها هيچ كدامشان بر هيچ چيز قادر نيستند الاّ اقدر القادرين كه او بر همه چيز قادر است آن طوري كه خواسته شده‏اند، پس او دست مي‏كند در اين كومه‏ها و در اول حالتي براي اينها پيدا مي‏شود و اول حالتش آن حالت است كه فعل به او تعلق مي‏گيرد پس معلوم است ابتدايي داشته و همچنين ثانيش ثاني است ثالثش ثالث رابعش رابع و هكذا به همين نظم كه ان‏شاء اللّه فكر كنيد خواهيد دانست كه اول چيزي كه براي مواليد درست مي‏شود به قولي كه براي حفظ خوب است، بسيط است اما فراموش نكنيد هر چيزي بسيطه‏اي دارد بسايطي كه من مي‏گويم بايد خيلي قهقري برگشت تا به آن رسيد. پس وقتي كه ميگويند معجون كموني بسايطي دارد بسايطش زنجبيل است و دارچيني و فلفل و زيره و عسل آنها را كه برمي‏داري بسايطي دارد بسايطش آبي و خاكي و ستاره و ماهي و آفتابي است، اينها هم بسايطي دارند وقتي توي آن ستاره‏اش هم مي‏روي فكر مي‏كني مي‏بيني داخل مواليد است چه بسيار مركباتي كه نسبت به مركب آينده مي‏بيني بسيطه هستند بسايط اضافي هستند چنانكه مركبات اضافي هستند فلفل و دارچيني و زيره و باقي اجزاء اينها بسايط معجون هستند ديگر اينها خودشان هم بسايطي دارند كه آب و خاك باشد. شما ببريد همين‏طور تا ابتدا، اول چيزي كه مي‏سازد صانع كه تمام غير آن را داخل مواليد بايد بدانيد حتي اين آب را كه به اين صورت مي‏بيني آن را ساخته‏اند و مولودي است. نمي‏بيني گرمش مي‏كني روان مي‏شود، گرمترش مي‏كني بخار مي‏شود، بيشتر گرمش مي‏كني دود مي‏شود معلوم مي‏شود بسيطه بود كه طوري ديگر شد. همان را كار ديگرش كني شعله مي‏شود معلوم است بسيطه بوده كه طوري ديگر شد پس بسايط را اول مي‏سازند، اول يدي كه صانع مي‏آورد روي اين كومه‏ها اين كومه‏ها بنا مي‏كنند جنبيدن گرم مي‏شوند، پس اول تركيبي كه مي‏شود در ملك آن اول كه تحريك مي‏كند مواد را تحريك كه كرد بعد تركيب مي‏كند و تركيب غيب و شهاده چنين نيست كه جلدي از اينجا بردارند مولودي بسازند تا اين آب را در اين خاك ريختند و تركيب كردند جلدي زنده نمي‏شود تا نبات هم شد جلدي زنده نمي‏شود وقتي خيلي ماند و حل و عقد شد و اين نبات قابل شد حيات مي‏آيد در آن تعلق مي‏گيرد. پس اول وهله كه صانع تحريك مي‏كند و مخض مي‏كند اين ملك را مخضي است كه اين ملك تكه‏ايش به تكه‏اي مي‏خورد و همچنين در عالمي ديگر هم تكه‏اي از آن عالم به تكه ديگر مي‏خورد و هكذا در تمام كومه‏ها همين‏طور فكر كنيد. ملتفت باشيد اينها جلدي تركيب شهاده به غيب و غيب به شهاده نمي‏شوند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه عرض مي‏كنم اين‏جور تركيبي كه صنعت كرده صانع و بسايط ساخته و تكوين كرده آنها را و لو از بازار كومه‏ها گرفته و ساخته اين تكوين بسايط است و نسبت به صانع كه فكر مي‏كنيد بسايط و مركبات همه مصنوع اويند، اما بسايط اولند و مركبات ثاني، از بسايط برمي‏دارند تركيب مي‏كنند تا آن مولود را مي‏سازند حالا آنچه بسايط مي‏سازند در عوالم در وقتي كه عوالم داخل يكديگر نشده است بسايط ساختن وجود املاك است كه آنها را ساخته‏اند واقعاً تركيب هم دارند واقعاً تركيبشان مثل اين تركيبات هم نيست اين تركيب آب كه در اينجاست اين‏طور است كه برودتي و رطوبتي از عالم غيب مي‏آيد به تكه‏اي از اين جسم تعلق مي‏گيرد آب ساخته مي‏شود همين جوري كه اين مواليد را از اين آب و خاك مي‏سازند كاسه و كوزه را از اين آب و خاك مي‏سازند همچنين رطوبت يك جايي بوده، يبوست يك جايي بوده اينها را از آنجا آورده اينجا سر بهم داده اينها را ساخته. پس تركيب مبادي اشياء را فكر كنيد تركيب اول اول آن تركيبي است كه از هر عالمي بسايط بسازند اين بسايط تركيبشان تركيبي است كه قبل از همه مركبات است و اينها را بسا اسمي مخصوص بگذارند چنانكه گذارده‏اند و گفته‏اند اينها ملائكه‏اند. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد باز به قاعده‏اي كه هي مكرر عرض كرده‏ام و اصرار كرده‏ام كه ابتدايي كه بسايط مي‏سازد صانع و از يك عالم هم هست و باز مي‏گويم از غيب و شهاده هم نيست و باز مي‏گويم هست، شما ملتفت باشيد آن قاعده را كه عرض كردم كه بهم نمي‏خورد كه هر جايي نيست و مي‏آيد وقتي نيست و مي‏آيد در غيب بوده و از غيب آمده پس لامحاله برازخ هست چرا كه خلأ محال است، خلأ محال است يعني جاي خالي بي‏خلقي خدا نيافريده ديگر سر خلأمحال است اين است، ملتفت باشيد حالا كه خلأ محال است پس كومه‏ها نمي‏شود برازخ نداشته باشند روي هم روي هم گذارده نباشند و لو مثل جسمي بالاي جسمي نباشند. جسم روي جسمي اين‏طور مي‏ايستد روح اين‏جور نيست روح نمي‏آيد اين‏جور بنشيند. پس برازخ را داشته باشيد كه در هر درجه‏اي هست. اول چيزي كه از غيب مي‏آيد به شهود حركت است، حركت را همين حركتهاي ظاهري هم خيال كنيد عيب ندارد. ديگر لازمه آن حركت افتاده حرارت تو بعد ان‏شاء اللّه فكر كه مي‏كني آن را هم مي‏فهمي. پس حركت اقرب اشياء است به عالمي كه بالا است يعني برزخ است. پس حركت اول پا مي‏گذارد در هر عالمي و اين حركت از غيب هم مي‏آيد بيايد لكن منتهي‏اليه غيبي كه كأنه مثل شهاده است انتقال از جايي به جايي نبود در اين كومه يك دفعه ديدي از اينجا كه نشسته بود بالا رفت از جايي به جايي شد. اين است كه صنعت به كار برده‏اند از بازار گرفته‏اند چيزي و آن را چيزي ساخته‏اند، اول چيزي كه پيدا شد حركت است بعد از اين حركت حرارت پيدا مي‏شود. بعد باز حركت مي‏آيد تا حركت مي‏آيد گرم مي‏شود پس آني كه در بسايط پيدا مي‏شود خلقت بسايط يعني بسايط بسيطه نه اضافيه، آنها صنعتشان بيش از مركبات است آنها نسبت به اينها تركيب ندارند. پس اين يك‏جور صنعت است و ابتداي خلقت اين‏جور صنعت مي‏كنند و خداوند ملائكه را پيش از آدم خلق كرد به آنها گفت مي‏خواهم آدم خلق كنم خليفه قرار دهم در روي زمين، بحث كردند بر خدا. بدانيد اينها تعميه نيست، اينها خارجيت دارد، همين‏طوري كه الان شما را خلق كرده مثلاً به تو مي‏گويد برو فلان را بكش تو هم عقلت را كه به كار مي‏بري عذري مي‏آري مي‏گويي اگر بروم او را بكشم مرا مي‏كشند و عذر مي‏آوري و جوابت مي‏دهند كه ما حفظ مي‏كنيم تو را، آدم خاطرجمع مي‏شود. همين‏جور وقتي به ملائكه مي‏گويند آب برداريد خاك برداريد مي‏خواهم خلقي خلق كنم جانشين من باشد مي‏گويند اين بد است، بد مي‏شود، خونها مي‏ريزند فسادها مي‏كنند. معلوم مي‏شود مي‏دانسته‏اند آن روز. و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك گفت من مي‏دانم چيزي را كه شما نمي‏دانيد، ديگر ملائكه جرأت نكردند چيزي بگويند.

عرض مي‏كنم ظاهر بر طبق باطن است ظاهر را كه فهميدي آن وقت كه جستجو كردي مي‏بيني باطن هم مطابق همين ظاهر است، ظاهر را جستجو نكرده باطن هيچ نيست، باطن را جستجو نكرده ظاهر هيچ نيست سراب محض است جميعش كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءا خيال كرده بود چيزي داشت، باد خدا كه آمد مي‏بيند هيچ چيز نماند، كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف وقتي به عالم حقايق رفت مي‏بيند سراب بود پيشتر خيال مي‏كرد علمي داشت و كتابي نوشته بود، وقتي كه آنجا رفت مي‏بيند هيچ ندارد و حرفهاش و كتابهاش معني نداشت.

خلاصه ملتفت باشيد ظاهر بي‏باطن هيچ نيست، باطن بي‏ظاهر هيچ نيست ظاهر تمامش ظاهر آن باطن است، باطن تمامش باطن اين ظاهر است همين جوري كه امر مي‏آيد براي پيغمبر مي‏آيد براي موسي كه برو فرعون را دعوت كن، موسي گفت چطور من گداي بي‏چيز پيش آن سلطان مقتدر به آن‏طور بروم، من چطور بروم بگويم آقاي تو باشم من جرأت نمي‏كنم. گفت برادرت هارون را همراه ببر گفت ما دوتا گدا برويم پيش فرعون چه اعتنايي به ما مي‏كند؟ خدا فرمود نترسيد من همراهتان هستم آنجا هرچه بايد گفت من خودم مي‏گويم هرچه بايد شنيد من خودم مي‏شنوم، اني معكما اسمع و اري. به پيغمبر هم وحي شد كه علي را نصب كن عرض كرد من مي‏ترسم اين عمر اين ابابكر اينهايي كه مي‏دانم همشان جلب منفعت دنيا است و با علي بدند من چطور نصب كنم علي را؟ به اين جهت مسامحه كرد و نصب نكرد تا وقتي كه مي‏خواست ببردش وحي شد كه بلغ ما انزل اليك من ربك گفت مي‏ترسم، گفت واللّه يعصمك من الناس. منظور اين است كه همين‏جور بحثها همه جا شده.

ملتفت باشيد، خلاصه بسايط وجودشان خلق شده، شاعرند، خلقند و شاعرند حرف مي‏زنند خدا امرشان مي‏كند فلان را با فلان تركيب كنند، آنها هم عقلشان مي‏رسد مي‏گويد چيزي كه عقلت مي‏رسد مكن آن را عذري داري نمي‏تواني بكني بگو. خلاصه تركيب بسايطي كه ساخته خدا آنها ملائكه اسمشان است هنوز پيش از آني كه نزول كنند و صعود كنند در هر جايي كه هستند همانجا ايستاده‏اند تسبيح مي‏كنند، خودشان گفتند نحن نسبح بحمدك و نقدس لك در سرجاي خود مشغول به كار خود هستند اين نظم را كه دست مي‏گيريد ان‏شاء اللّه مي‏بينيد در هر عالمي لامحاله بسايطي چند هستند و اين بسايط همه جا ملائكه‏اند و اين ملائكه ميانه هر عالم غيبي و شهاده‏اي، ميانه اعالي و اداني بسايط لامحاله نزديكترند به غيب. فكر كنيد كه از روي شعور باشد وقتي آن قاعده مسجل شد در ذهنتان كه آنچه در عالمي نيست و پيدا شد وقتي در يك زمانيش يا در يك مكانيش پيدا شد آن وقت مي‏دانيد لامحاله بسايط نزديكترند به غيب از مواليد به جهتي كه بسايط را گرفته‏اند مخلوط كرده‏اند با يكديگر. آب كأنه قديمتر است به غيب از مواليد، آب پيشتر بوده عمرش زيادتر بوده قبل از مواليد بوده در حين مواليد هم بوده با مواليد هم بوده بعد هم با مواليد خواهد بود. آن پيش كه نبود مواليد هم نبودند الان هم كه نباشد مواليد هم نيستند. وجود بسايط قبل از مواليد و بعد از مواليد و حين مواليد بايد باشند و آنها اقربند به غيب و ادومند ولكن چون كه پيشتر پا گذاشته‏اند در عالم شهاده، چون پيشتر پيدا شدند از اعالي وجود غيب نيامده‏اند از نزديكتر متصل آمده‏اند، ملائكه همه جا از اعلي عليين نيامده‏اند. پس چون اول صنعت خلقت بساطيند تمام بسايط از اعلي درجات نيامده‏اند و لو اقربند به غيوب در هر رتبه‏اي باشند. ديگر فكر كنيد ان‏شاء اللّه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است سرجاش به كار بريد. اينها شالوده است ريخته شده، بسايط علميه است وقتي كه بخواهي تركيب كني اينها را و به دست مردم بدهي مي‏بيني فرار مي‏كنند اين مردم هيچ دستشان نيست از اين جهت ياد نمي‏گيرند اين همتها كه من مي‏بينم نمي‏خواهد ياد بگيرد زور مي‏زني التماس مي‏كني بيا تعليمت كنم نمي‏آيد بعينه بدون تفاوت مثل اينكه مادر به بچه گفت قربان چشم باداميت بروم، گفت ننه من بادام مي‏خواهم، وقتي بادام شنيد كه گفت قربان چشم باداميت بروم، مي‏رود توي خيال بادام. اين مردمي كه مي‏بينيد كه تا مي‏گويي اكسير جلدي به خيال اين مي‏افتد كه اكسير خوب چيزي است پول گيرمان مي‏آيد، تا مي‏گويي دعا، مي‏گويد برويم دعا كنيم نان گيرمان بيايد. همه‏اش فكر نان است، اين نمي‏شود اهل حكمت شود محال است حكمت به اين بدهند. ببين مي‏خواهي نجاري كني ياد بگيري تا شب و روز به فكر اره و تيشه نجاري نباشي و تا تمام خود را ندهي به نجاري نجاري بعض خودش را به تو نمي‏دهد آخرش هم استاد نجار نمي‏شوي. وقتي تمام خود را به نجاري دادي بعض شئون نجاري پيش تو خواهد آمد. همچنين اگر تو تمام خودت را به خبازي ندهي بخواهي خباز خيلي خوبي بشوي تا شب و روز فكر خبازي نباشي، هي گرما نخوري هي سرما نخوري، ضايع نكني خميرها را ياد نمي‏گيري خبازي را. اول وهله كه رفتي دكان نانوايي نمي‏تواني جلدي سنگكي بيرون بياري. همين‏طور است خدا مي‏داند علم، علم اعز شياء است در نزد خدا يقين اعز اشياء است اقل ما قسم بين العباد است، چيزي مغزدارتر از يقين نيست، به غير از يقين هيچ چيز با مغز نيست كائناً ماكان بدانيد هرچه غير از يقين است مستعار است. باز حتم و حكم نمي‏شود كرد كه هركه مستعار است آن كس به جهنم مي‏رود از آنجايي كه قادر است. خداي قادري را مي‏شناسيم كه هر كاري را كه بخواهد مي‏كند اين است كه حكم نمي‏توان كرد كه هركس ايمانش مستعار باشد لامحاله به جهنم مي‏رود، هركس ايمانش مستعار است در تحت مشيت افتاده ديگر اگر ترحمش بكنند دستش را بگيرند ببرندش جايي، برده‏اند.

حالا منظور را ملتفت باشيد عرض مي‏كنم مادامي‏كه يقين نداري به آنچه مي‏گويي كه آن دين است و مذهب، بدان آنچه داري مستعار است. تمام ارسال رسل و انزال كتب كه به گوش شنيده‏اي يا در جايي ديده‏اي همه براي اين است كه يقين كني كه راست مي‏گويند و هرجايي كه يقين نيست بدان آن مسأله به دست نيامده و بدان در تحت مشيت افتاده‏اي. اگر جايي بخواهند ترحمت مي‏كنند نخواهند نمي‏كنند. يقين واللّه اقل ماقسم بين العباد است تعجب اين است كه هنوز معني همين لفظ را هم مردم نفهميده‏اند. يقين را مردم خيلي جاها خيال مي‏كنند نقلي نيست، همه كس مي‏داند روز روز است شب شب است اين يقين است. شما ملتفت باشيد خيال مي‏كنند آيا ما روز نمي‏دانيم چه چيز است، آيا نمي‏دانيم شب چه چيز است، مرده شدن چطور است، زنده شدن چطور است، دنيا چطور است، آخرت چطور است؟ اينها را مي‏دانيم يقين داريم. شما ملتفت باشيد مردم سرابها مي‏بينند و اسمش را يقين مي‏گذارند. در خيالات غرقند وقتي پاي حق در ميان آمد تمام آنچه دارند همان‏طوري مي‏شود كه خدا گفته، كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف وقتي بناي آن باد شد هيچ باقي نمي‏گذارد و بناي آن باد شده و همه را به باد داده. پس يقين واللّه اقل ماقسم بين العباد است هيچ طلايي هيچ نقره‏اي هيچ اكسيري اقل ماقسم بين العباد نيست. اكسير باز گير آحادي از خلق مي‏آيد هر علم نجومي هر علم طلسماتي هر علم رملي جفري هر فني هر صنعتي هر ساعت‏سازي كه كم باشد باز توي آحاد هست، بعضي استادش كم است بعضي استادش زياد است آن چيزي كه كمتر از تمام چيزها است يقين است حتي از آن مؤمن كه المؤمن اقل من الكبريت الاحمر است باز چون اين كبريت احمر به نظر اين مردم عظيم بوده و خيلي از طلا خوششان مي‏آمده مي‏فرمايند مؤمن از كبريت احمر كمتر است، و عرض مي‏كنم باز اين كبريت احمر و اين اكسير خيلي مبذول است. اين اكسير را كفار هم دارند سنيها هم دارند منيها هم دارند لكن‏نفس خ‏ل‏ مؤمن را مي‏فرمايند از اين كبريت احمر كمتر است و يقين از مؤمن هم كمتر است. خيلي از مؤمنين يك‏جور اعتقادي دارند يك‏پاره اعمالي دارند اهل نجات هم هستند لكن يقين ندارند. يقين بابي دارد آن باب كه مفتوح شد زود مي‏توان فهميد، زود مي‏توان داخل دستگاه يقين شد وقتي داخل شد انسان مي‏بيند مشكل نبود آسان هم بود، ما كجا بوديم و خيال مي‏كرديم يقين داريم. پس بدانيد يقين اسبابي دارد اسبابش كه كوك شد و رو شد و انسان به كار برد يقين قهراً وارد مي‏شود. وقتي نمي‏آيد آن اسباب آن اسباب نيايد اسبابش نباشد تو هي زور بزن يقين بيايد نمي‏آيد. واللّه همين‏طور فكر كنيد باشعور اقلاً اين حرفهاش را ياد بگيريد، واللّه همين جوري كه اسباب ديدن روشني است و گشودن چشم، اينها اسباب ديدن است. اين چشم اگر باكيش نيست و پرده‏اي حجابي چيزي پيشش نيست و هوا روشن است و نگاه بكني لامحاله مي‏بيني بخواهي هم نبيني نمي‏تواني حكماً مي‏بيني قهراً مي‏آيد علم ديدن مگر روي هم بگذاري توي خيال خودت هي خيال كني سرخ مي‏بينم نخواهي ديد محال است علم ديدن براي تو بيايد. علم اسباب دارد اسبابش كه كوك شد مي‏آيد اسبابش هم كوك نشود هرچه زور بزني نمي‏آيد. يقين هم همين‏طور بله من يقين دارم پيغمبر9 حق است، دروغ مي‏گويي يقين نداري. قسم مي‏خوري كه يقين دارم قسمت هم دروغ است. اغلب اغلب اين خلق آن آخر خسته مي‏شوند از تفحص اگر خيلي مردمان طالبي باشند مي‏گويند زورهاي خود را زديم اين طرف رفتيم آن طرف رفتيم ملاها را ديديم خيلي كسان را ديديم تا آن آخر كه خسته شديم حالا ديگر فلان آقا را تقليد مي‏كنيم. بعينه حالت اهل وسواس است حالت مردم، ده دفعه زير آب مي‏رود باز خود را پاك نمي‏داند. ده دفعه رفته حالا خسته شده ول كرده ديگر دل پاك باشد نه، آن دفعه آخرش هم مثل اول دلش پاك نيست. سودا كه از مزاجش بيرون نرفته. پس طلبات اين مردم هم كه به نظرتان است بي‏حاصل است از اين طلبها واللّه هرگز به يقين نمي‏رسند به جهتي كه راهش واللّه هيچ به دستشان نيست. قدري كه طلب كرد و خسته شد ساكن مي‏شود آن طالبين بي‏غرضشان آن آخر سلوكشان خسته مي‏شوند دست از طلب مي‏كشند لكن بدانيد يقين راهي دارد از راهش كه برآيي يقين قهراً مي‏آيد بلكه بخواهي يقين نداشته باشي آدم زورش نمي‏رسد. علم راهي دارد بابي دارد، از بابش كه داخل شدي علم به دست مي‏آيد مثل اينكه كل فاعل مرفوع را وقتي ياد گرفتي ديگر اين را در همه جا مي‏داني. بخواهم ندانم نمي‏شود. گوش اگر صحيح باشد و صدا در خارج باشد و مانعي نباشد قهراً صدا شنيده مي‏شود بخواهي نشنوي نمي‏شود. هر چيزي اسبابي دارد وقتي اسباب علم اسباب شك اسباب ظن اسباب جهل اسباب وهم موجود شد قهراً مي‏آيند نمي‏شود اسبابش بيايد و خودش موجود نشود اسباب جهل اين است كه چشمت را بهم بگذاري مثلاً حالا كه بهم گذاردي چشم جاهل است به رنگها سببش هم بهم گذاردن چشم است. بله اگر چشم را بگشايي هوا هم روشن باشد نگاه هم بكني اسباب علم آورده‏اي. همچنين صدا همين‏طور اسباب شنيدن است اسباب شامه همين‏طور وجود بوها است در خارج و هكذا طعمها ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و از اسباب يقين همين‏جور حرفها است كه عرض مي‏كنم و اينها سر كلاف است كه به دست مي‏دهم. چيزي كه در عالمي نيست يك وقتي پس از لوازم آن عالم نيست. حالا مي‏آيد يك وقتي پس از جايي ديگر آمده. اين را فكر كنيد سر كلاف به دستتان مي‏آيد آيا اين يقين نيست؟ انسان شك نمي‏كند كه چنين است پس آنچه در اين كومه‏ها از لوازم كومه‏ها نيست اين را از جايي ديگر آورده‏اند اينجا. در بدن خودت فكر كن ببين لازم نيست گرم باشد لازم نيست سرد باشد. گرمي بايد از خارج بيايد هميشه سردي بايد از خارج بيايد هميشه نمي‏بيني گاهي بدنت گرم است گاهي سرد است. تاريكي و روشنايي از خارج بايد بيايد گاهي تاريك است گاهي روشن است. صدا گاهي هست گاهي نيست پس از خارج بايد بيايد. بوها همين‏طور طعمها همين‏طور. به همين نسق در خيالات گاهي خيال مي‏آيد گاهي مي‏رود پس خيال لازم نيست هميشه در اينجا باشد پس از خارج آمده.

از اين راه كه دقت كنيد ان‏شاء اللّه تمام كومه‏ها به دستتان مي‏آيد اسم اين كومه‏ها را اين مردم مي‏برند مي‏گويند فؤاد است و عقل و روح و نفس و طبيعت و ماده و مثال و جسم، پشت سرهم لفظهاش را مي‏گويند لكن معني لفظها را تعقل كرده باشند نه ندارند، معني پيششان نيست و آنچه را هم ندارند كسي نمي‏گويد داشته باشند. شما ان‏شاء اللّه فكر كنيد ببينيد خيال يك جوهري است واقعاً مثل همين جوهر جسم. اين جسم را مي‏بينيد گاهي گرم است گاهي سرد است آن خيال هم جوهري است كه توي آتش اگر فرو برود نمي‏سوزد توي آب برود تر نمي‏شود به خلاف اين بدن كه توي آتش برود مي‏سوزد توي آب سرد مي‏شود جوهر خيال گرم نمي‏شود سرد نمي‏شود اما گرمي را مي‏فهمد سردي را مي‏فهمد. خيال دراز نيست گرد نيست اما درازي و گردي را مي‏فهمد تصور مي‏كند. خيال نه رنگ دارد نه بي‏رنگ است، نه سياه است نه سفيد است، نه بالا است نه پايين است، نه شرقي است نه غربي است اما همه اينها را مي‏فهمد خودش طول و عرض و عمق دارد هرچه عرضش زيادتر است خيال يعني جولان در علوم و صنايع بيشتر مي‏كند مي‏گويند اين خيال عرضش خيلي است تعمق در اشياء اگر زياد كرد مي‏گويند خيال اين عمق دارد عمقش خيلي است. همچنين طول دارد خيال يعني رسا است مثل اينكه مي‏گويند عقل فلان رسا است يعني مي‏رسد همين كه عقلش به چيزي نمي‏تواند برسد مي‏گويند عقلش گرد است. همين‏جور است جوهر نفس، نفس حالا آيا چيزي است گرد؟ نه، گرد نبايد باشد. دراز است؟ نه، دراز اين عصا است. وقتي عصا را همچنين مي‏كني كمان مي‏شود خيال شما مثل اين عصا نيست خيال شما يك درجه صعود كرده از اين عالم، خيال را الان مي‏بيني شي‏ء موجودي است تمام تحريكات بدن به اين خيال است اگر خيال نبود نمي‏توانست بدن حركتي داشته باشد پس هست و اين بدن به تحريك او متحرك است پس هست. حالا كه هست تصور كدام شكلها را مي‏تواند بكند؟ الي غير النهايه مي‏تواند تصور كند اشكال را تصور كند گرمي را تصور كند سردي را تصور كند الوان را اشكال را بوها را طعمها را تصور كند همين‏جور نفس خودتان را فكر كنيد وقتي گفته مي‏شود فلان به عالم نفس رسيده اين را مردم خيلي زور كه مي‏زنند همان خيال را مي‏فهمند بخواهي خودش را به خودش بشناساني بايد خيلي زور زد نفس را پيجويي بخواهي بكني كه چه چيز است فكر كن خودت لامحاله نفس داري خودت را داري اين نفس را همه دارند اولي كه پا به دنيا مي‏گذارند نفس هست حالا اين نفس را كه ادراك كرده؟ هيچ كس آن‏قدر گم شده كه هركس خود را كدو خيال كرده و خود را گم كرده. احمقي بود اسمش ابن‏هبنقه بود كدو به پاش بسته بود كه نشانه‏اش باشد كه گم نشود يك وقتي خوابيده بود يك كسي آمد كدو را از پاش واكرد اين بيدار شد ديد كدو نيست، بنا كرد داد و بيداد كردن كه من گم شده‏ام من نشان داشتم حالا نشان من نيست. حالا اين مردم هم گم شده‏اند، ابن‏هبنقه شده‏اند تمامشان و هي مي‏گردند خود را پيدا كنند تا مي‏روي كدو را از پاشان واكني داد و بيداد دارند كه اين كدو نشان ما است، اگر اين ما نيست پس ما كو؟ اي مردكه احمق قد عصا قد تو نيست، تو نه عصا هستي نه كدو هستي. خيالات شما هست مثل اين عالم همه‏اش هم از اين عالم برداشته شده اين را آدم مي‏فهمد كه خيال بالا هم هست پايين هم هست همه جا هست. ادراك اين را مي‏شود كرد طوري هم وحداني است اين خيال كه هر جاييش ببري همانجا مي‏رود ديگر هيچ جاي ديگر نيست. و اين يكي از كليات حكمت است اگر داشته باشيد در سير و سلوك به كارتان مي‏آيد. خيال تا آمد پيش سفيدي ديگر پيش هيچ رنگي نيست، تا آمد پيش تاريكي پيش سياهي ديگر پيش هيچ رنگي نيست تا پيش رنگي ديگر آمد هيچ رنگ غير از آن نيست به جهت اينكه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه. اين قلب در عالم خيال نشسته بالاتر از اين خيال نيست اين قلب در خيال قلبي است كه خدا آن را قرار داده در وسط انسان چنانكه اين قلب در وسط بدن است همين‏طور آن قلبي كه بايد خيال كند در وسط نشسته به جهت آنكه عالم خيال در وسط است از عالم نفس پايين آمده به عالم طبيعت و عالم ماده عالم خيال آنجا است از آنجا هم بايد حس مشترك را طي كند و بيايد به عالم دنيا پس در وسط نشسته است و هميشه اين قلب در يك خيال است. پس هر وقت در هر جايي هست همانجا است جاي ديگر نيست كأنه نرفته مخلوط شود و ممزوج شود با جايي. فكر كنيد عرض مي‏كنم اين خيال هم باز از اندرون خودش به واسطه اداني چيزي بيرون آمده باز از غير آمده از غيب آمده چيزي و مي‏رود پس اين خيال هميشه در يكجا است در جاهاي متعدده نيست. اين خيال بعينه مثل اين بدن است باز اين بعينه‏اش را هم كه مي‏گوييم مثل اين بدن است ملتفت باشيد، من مي‏گويم «لِ» تو مگو «لِ» يعني چنانكه اين بدن وقتي متحرك است ساكن نيست وقتي ساكن است متحرك نيست پس شي‏ء واحد درحال واحد در امكنه عديده محال است خيال هم همين‏طور است. خيال واحد در امكنه عديده محال است. پس در يك حال دو لباس نمي‏پوشد در دو فعليت ظاهر نمي‏شود. وقتي به خيال گرما است صورت حرارت روش را دارد، وقتي به خيال سرما است صورت برودت روش را دارد هرچه را خيال كرد به آن صورت درآمده. آن صورت را نخواهد مي‏اندازد پس خيال ماضي دارد مستقبل دارد لكن عالم نفس بدانيد اين‏جور نيست كه ماضي و مستقبل داشته باشد. آنجا وجدوا ما عملوا حاضرا آنجا هر صورتي را كه اكتساب كرده به او چسبيده ديگر اگر نمي‏خواهد آن را بيندازد نيست، نمي‏تواند بيندازد. كسي كه كافر شد آنجا كه رفت ديگر هرچه زور بزند كافر نباشد نمي‏تواند. تا اينجاها هستي و كاري مي‏كني آنجا صورت نگرفته مي‏شود انداخت حتي عصيان اگر آنجا رفت ديگر بخواهي نرفته باشد نمي‏شود، همين كه رفت آنجا ديگر شفعا هم شفاعت نمي‏كنند، شفاعت هم بكنند ثمري ندارد. تو همين جا كه هستي كاري كن شفعا شفاعت كنند كه معصيتهاي تو به آنجا نرود اينجا عصيان حُبّش برود در قلب نقطه قلب سياه مي‏شود و لو يك لحظه برود ديگر قلب سياه شده است نمي‏شود سياه نشده باشد. ملتفت باشيد بسيار جاها فرموده‏اند عمل را تا يكسال انسان مداومت كه كرد تأثير در نفس انسان مي‏كند، آنها حرفهاي ديگر است دخلي به اين حرفهاي حالا كه عرض مي‏كنم ندارد. عرض مي‏كنم به يك ايمان، نفس مصور به صورت ايمان مي‏شود. تا نبي دعوت كرد، تا كسي از جانب خدا آمد و دعوت كرد و او گفت راست مي‏گويي همان آن نفسش مؤمن شد حالا ديگر اگر بميرد واللّه مؤمن است همان دقيقه كسي بگويد دروغ مي‏گويي كافر مي‏شود مخلد در جهنم مي‏شود. تا ايمان آورد مؤمن است، پس نفس زود صورت مي‏گيرد هيچ يكسال دوام نمي‏خواهد كه صورت بگيرد آن يكسال دوام از حرفهاي سلوكي است يعني وقتي عقايدت قايم شد آن وقت عملي بخواهي بكني يكسال بكن تا تأثير آن خوب بنشيند در تو، خوب كه نشست اينجا تأثيرش ظاهر مي‏شود. بر فرضي اينجا هم نشد بلكه در قبر ظاهر شد در برزخ ظاهر شد آنجا بسا تا هست نيتش را داشته و خوب تأثيرش ظاهر نشده بسا از اينجا بايد گذاشت و رفت و اين را از آنجا گرفت. در بين راه صدمات هست مي‏گويند برو به كربلا آنجا خرما به آدم مي‏دهند، اگر خرما مي‏خواهي به چنگ بياري كاري كن خرما از آنجا راه بيفتد زودتر بيايد پيش تو پس يكسال عمل كن براي اينكه از آنجا راه بيفتد بيايد اينجا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و دوم ــ يك‏شنبه 3 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه صلي اللّه عليه و آله رسول الي جميع الناس كافة الي آخر العبارة.

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت شديد كه اول صنعت، خدا بسايط را درست مي‏كند و بعد از آن بسايط مي‏گيرد مواليد مي‏سازد ديگر باز از مولودي مولودي ديگر و از مولودي مولودي ديگر اينها پيش پا افتاده است، شما آن نوع را از دست ندهيد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد پس در اين جواهر و در مواد امكانات خلقيه ببينيد آنچه تازه پيدا مي‏شود از جايي ديگر آمده، فكر كنيد و همه جا بر يك نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت در عالم جسم مي‏بيني چيزي كه نيست و تازه پيدا مي‏شود از يك جايي آمده هرجايي هم چيزي باشد و جايي ديگر نباشد و پيدا شود از جايي ديگر آمده. باز اين قاعده را فراموش نكنيد. پس هر چيزي كه از لوازم آن رتبه نيست مثل طول و عرضي عمقي مكاني زماني وضعي اينها از لوازم جسم است، جسم نمي‏شود طول نداشته باشد عرض نداشته باشد عمق نداشته باشد اين فضا را اين وقت را اين وضع را هميشه داشته لكن بعد از همه اينها خدا خواست امتياز بدهد مابين اشياء و هنوز اشياء امتياز نداشتند و اشياء اشياء نبودند به شرط آنكه دل بدهيد امتياز مابين اشياء، امتياز حكمي امتياز است امتيازات ظاهري پيش حكيم امتياز نيست. خرمن هر جنسي از خلق را، خرمن گندمي روي هم ريخته، اين دانه از آن دانه ممتاز نيست اگرچه ظاهراً ممتاز است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، امتياز آنست كه دانه‏اي خاصيتي داشته باشد كه دانه ديگر آن خاصيت را آن طبع را فاقد باشد. پس دانه برنج از دانه گندم جداست، خرمن اين از خرمن آن ممتاز است به جهتي كه اين خاصيتي دارد آن خاصيتي ديگر اما اين گندم و اين گندم ممتاز نيستند. حالا به همين‏طور فكر كنيد كومه‏ها ممتاز نيستند، در توي كومه‏ها يك جاييش گرم باشد يك جاييش سرد، يك جاييش آب باشد يك جاييش خاك ابتداءً همچو نيستند. پس خرمن جسم روي هم ريخته هيچ بار بزرگتر هم نمي‏شود كوچكتر هم نمي‏شود. خرمن هر كومه مثل خرمن جسم است جاي ديگر جسم نيست كه از آنجا جسمي بار كنند بيارند روي اين كومه بريزند يا از اينجا چيزي را بار كنند ببرند آنجا روي آن جسم بريزند. بلكه اين خرمن هميشه به اين بزرگي بوده اما مع‏ذلك اين هواش هميشه چنين نبود اين آبش چنين نبود اين خاكش چنين نبود اين آسمانش اين ماهش اين آفتابش اين ستاره‏اش نبود. پس اين خرمن جسم هميشه روي هم ريخته بود و امتيازات ظاهري را هميشه داشته باشيد كه امتياز نيست، هميشه غير هم بوده‏اند لكن اينها روي هم ريخته است و ممتاز نيست مثل اينكه اين عصا اين سرش با آن سرش ممتاز نيست. اگر طبيبي گفت براده كن چوب عودعصا خ‏ل‏ را براي فلان خاصيت و اين عصا چوب عود باشد، اين سرش و آن سرش يك خاصيت دارد و يك‏جوراست. امتياز آن است كه سرش جوري ديگر باشد و مزاجي ديگر داشته باشد وسطش جوري ديگر باشد مزاجي ديگر داشته باشد اين سرش جوري ديگر و مزاجي ديگر.

حالا ملتفت باشيد به قاعده كلي داشته باشيد در همه كومه‏ها بدون تكلف، و يكي از كليات بزرگ بزرگ حكمت همين است كه در جميع كومه‏ها آن چيزي كه مايحتاج اين كومه‏ها است كه به واسطه آن بايد خودشان خودشان باشند معقول نيست نداشته باشند اين را تمام لوازمشان را دارند آنچه ماينبغي له است دارند مكاني مي‏خواهند دارند، وقتي مي‏خواهند دارند، طول و عرض و عمق مي‏خواهند دارند. در همه جاي كومه هم آن لوازم كومه را دارند. ببين در زمين طول و عرض و عمق هست، در آسمان طول و عرض و عمق هست، در محدب هست در مقعر هست اينها هستند و ممتاز نيستند. نيست چيزي در عالم جسم كه طول داشته باشد و چيزي ديگر طول نداشته باشد. اين طويل است آن هم طويل است، اين عريض است آن هم عريض است، اين عميق است آن هم عميق است، اين ندارد آن هم ندارد. پس در تمام كومه‏ها امتيازي نبود يك وقتي بود كه امتيازي نبود، به طور قهقري برش گردانيد به طور زمان ظاهري هم بخواهيد برگردانيد در زمان به طور زمان در دهر به طور دهر. اينجا مي‏بينيد يك وقتي كسي نبود و نطفه‏اش منعقد شد، مي‏بينيد يك وقتي سرما نبود و هوا سرد شد، يك وقتي گرم نبود گرم شد، بر همين نسق يك مولودي يك درختي نيست امسال تخمش را مي‏كاريم سبز مي‏شود، به همين نسق مي‏دانيم آن درخت ديگر را هم پارسال كشته‏اند سبز شده چنانكه امروز حبي را مي‏كاريم سبز مي‏شود و درختي مي‏شود همين‏طور بدانيم شجره اين حب هم يك وقتي نبوده كشته‏اند حب اين را و سبز شده و درخت شده.

شما نباشيد منجمد كه چون من هر تخمي را مي‏بينم مي‏دانم شجري دارد هر شجري را مي‏بينم مي‏دانم تخمي دارد، هر مرغي تخم مي‏كند هر تخمي مرغي دارد به همين‏طور مي‏رود، پس اين سر ندارد. اينها از انجماد فهم آنها بوده كه گفته‏اند و خيلي اين حرفها را زده‏اند. گبرها خيلي از اين‏جور چيزها گفته‏اند خيلي از حكماي اسلام هم تابع آنها شده‏اند، گفته‏اند بله هر تخمي ممكن است جوجه شود هر مرغي ممكن است تخم بگذارد به همين‏طور مي‏رود. كي بوده تخمي نبوده؟ پس هميشه تخم بوده كه جوجه بيرون آيد و هميشه مرغ بوده كه تخم كند پس نمي‏شود يك وقتي باشد يك مرغ نباشد، نمي‏شود يك وقتي باشد تخمي نباشد. اين شبهات را كرده‏اند و گفته‏اند انواع قديمند. پس هميشه آدم بوده ديگر ابتداي بني‏آدم همين آدم معروف ماست، مي‏گويند ابتدا ندارد، اين آدم هم پدري داشته مادري داشته اسمش را مي‏برند و مي‏گويند پيشترش هم همين‏طور و اين نوع، سر ندارد الي غير النهايه مي‏رود. چرا كه ما مي‏بينيم هر تخمي شجري مي‏شود هر شجري تخمي مي‏دهد، اين دليلشان است.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، شما برعكس مردم باشيد، بر وضع الهي نگاه كنيد منجمد نباشيد. پس ولو هر پسري پدري بايد داشته باشد آن پدر هم پدري بايد داشته باشد، آن هم جدي بايد داشته باشد، اينها هست، لكن به يك جايي مي‏رسد كه منتهي مي‏شود. پس همين طوري كه مي‏بينيد الان آبي هست و غذايي هست و اين آب و غذا هنوز نطفه نيست. اين آب و نان را مي‏خوري در توي بدن تو خون درست مي‏شود، باز مدتي خون هست مني نيست اصلاً در بدن، مثل وقتي كه بچه است و به حد بلوغ نرسيده مني در بدنش نيست بعد كه انثيين درست شد اوعيه‏اش درست شد پيدا مي‏شود. پس پانزده سال طول مي‏كشد تا مني پيدا مي‏شود.

باري پس خون بود مني نبود مني پيدا شد، باز مدتها مني هست و نطفه نشده. مدتي هست توي رحم ريخته نشده اينها را كه نمي‏شود انكار كرد مگر كسي احمق باشد، آن جورِ گبرها كه انكار كند. مدتي مني هست هنوز علقه نشده مدتي علقه هست و هنوز مضغه نشده مدتي مضغه هست و هنوز استخوان توش پيدا نشده و مدتي استخوان هست و گوشت بر روش روييده نشده تا اينكه همه‏اش درست مي‏شود سرش درست مي‏شود پاش درست مي‏شود، نگاهش مي‏كني مي‏بيني به شكل آدم است ولكن هنوز روح توش دميده نشده مانند درختي است اين درخت سر دارد دست دارد پا دارد سرپا ايستاده لكن زنده نيست. نبات است پس مدتي نبات هست اما حيات در آن درنگرفته و زنده نشده. تا حيات در آن دربگيرد باز مدتي هست و زنده است ولكن انسان نيست تا وقتي تولد شود و روح انساني به او تعلق بگيرد هر مولودي به حسب خودش، پس نيست حيوان حيوان تازه پيدا مي‏شود، روحش به يك جايي تعلق مي‏گيرد و زنده مي‏شود.

ملتفت باشيد من توي نوع لري عرض مي‏كنم شما مغزهاش را برخوريد. اگر ديديم اينجا چراغي روشن است بايد در خارج گرمي باشد آتشي باشد و اينجا هم روغني باشد و فتيله‏اي باشد تا روشن شود و اين چراغ اينجا روشن شود. ديگر آن آتش خارجي يا همين چراغهاي ظاهري ما از عدم نيامده‏اند، از عدم صرف هيچ چيز به وجود نمي‏آيد. پس بر همين نسق كه فكر كنيد ان‏شاء اللّه خواهيد يافت. پس مي‏بيني چيزي نيست واقعاً حقيقةً و چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود اين از جايي آمده، بل هم في لبس من خلق جديد پس واجب نيست هر مضغه‏اي جايي پيدا شد مضغه‏اي ديگر پيش از آن باشد، واجب نيست هر نطفه‏اي پيشش نطفه‏اي باشد، هر علقه‏اي پيشش علقه‏اي باشد، هر مضغه‏اي پيشش مضغه‏اي باشد پس اين حرف كه اينها ابتدا ندارد حرفي است نامربوط.

ملتفت باشيد نظم خلقت اين است كه واقعاً مولود نيست و اين مولود ابتداش از نطفه پيدا مي‏شود. يك حبي دارد تخمي دارد كه آن از حبي ديگر به عمل نيامده و از اين غافل شده‏اند به جهت آنكه حكمت از دستشان دررفته. همين كه مي‏بيني حيي از حيي تولد مي‏كند، اين حي از ميت تولد كرده نه از حي نهايت در رحم مادر كه بود رحم مادر قبرش بود، در توي بدن پدر كه بود در پشت پدر مرده است دستش بزني نمي‏فهمد. نطفه چه در پشت پدرِ حي باشد چه در رحم مادر حي باشد كه همه امواتند نهايت احياء قبور اموات شده‏اند. پس لامحاله هر نوعي ابتدا داشته ديگر اين حرف كه هيچ نوعي نمي‏شود ابتدا داشته باشد، اين نمي‏شود يعني چه؟ الان خدا مشغول همين كارها است الان خدا انسان را از آب و گل خلق مي‏كند بدون تفاوت. بله تفاوتي كه دارد اين است كه آب و خاكي كه آدم را از آن ساختند در روي زمين ساختند ماها را توي رحم مادر مي‏سازند. اصلمان همين آب است همين خاك. اين آب و خاك به صرافت نمي‏شود انسان شود بايد بجوند اين را نضجش دهند طبخش كنند اين اعراض را بايد از اين بگيرند تا حبي شود تخمي درست بشود نطفه ساخته شود. آدم را همين‏طورها ساخته‏اند نهايت اين است كه آب و خاك را گرفته‏اند در جوف زمين اين كارها را كرده‏اند تا كم‏كم قوه جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسكه در آن پيدا شده روح نباتي در آن پيدا شده و اين جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه هيچ كار به حيوان ندارد و تمام اينها در نباتات بايد به عمل آيد اينها هيچ كدام زنده نيستند همين‏جور كه دافعه‏هاي ظاهري چيزهاي زيادتي را بيرون مي‏كنند و چيزي درست مي‏شود، همين‏جور نطفه را هم در جوف زمين ساخته‏اند آبي خاكي گرفتند حري بردي بر آن وارد آوردند تا كم‏كم اين نطفه نباتي شد بر شكل انسان. اگر اين نطفه يك‏پاره چيزها به كارش نمي‏خورد آنها را مي‏زند دفع مي‏كند هرچه مناسبش نيست مي‏زند دفع مي‏كند پس دافعه در نبات هست مي‏زند دفع مي‏كند هرچه به كارش نمي‏آيد. جاذبه در نبات هست جذب مي‏كند آنچه به كارش مي‏آيد. وقتي آبي كه به كار بدن مي‏خورد قدري نمكي داخل دارد قدري شور و تلخ است آن نمك بسا به كار اين بدن نمي‏آيد جاذبه وقتي جذب مي‏كند آن آب را با نمك جذب مي‏كند و نمك مضر است براش و حالا جاذبه جذب كرده پس دافعه مي‏خواهد بزند بيرونش كند. اين مطلب آن اصل بيانش اين است كه تمام اشياء ريزريزهاش درهم ريخته‏اند ايني كه جذب مي‏كند آبي غير مناسب هم جذب مي‏شود پس دافعه بايد دفع كند آن غير مناسب را پس همين طوري كه از نباتات دفع مي‏كند از آن مولودي كه مي‏خواهد بسازد دفع مي‏كند نامناسبات را آنچه بايد جذب كند جاذبه جذب مي‏كند، آنچه بايد دافعه دفع كند دفع مي‏كند، آنچه بايد نگاه دارد نگاه مي‏دارد.

خلاصه ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه همين جوري كه الان حالا مي‏بيني از تكه سر زنده نمي‏گيرند از آن تكه سر بچه درست كنند، دست زنده را نمي‏گيرند دست بچه درست كنند پس بچه را الان هم ببينيد از آبي است و خاكي. غذاش به جاي خاك است آبش به جاي آب است كه مي‏خورد از اين دو گرفته‏اند و اين دو را از جايي ديگر آورده‏اند تركيب كرده‏اند و بچه را ساخته‏اند. همين بچه را الان از خاك ساخته‏اند نه كه آدم زنده را گرفته‏اند بچه ساخته‏اند. فكر كه نمي‏كني مي‏گويي هر بچه‏اي پدري مي‏خواهد هر پدري بچه‏اي دارد، پس بچه هر حيواني كل حيوانات ابتداشان از آب است و خاك ديگر اين آب و خاك كه مي‏خواهند فلان حيوان را از آن بسازند يا توي بدن انسان قرارش مي‏دهند يا در جوف زمين ممكن است گرمي سردي به بخاري و دخاني تعلق بگيرد و حيوان از اين ساخته شود. پس حيوان را خدا خلق مي‏كند و ابتداي تمام حيوانات نظم حكمتش كه از آب است و خاك. ديگر وعاء اين آب و خاك گاهي وقايه و ظرف اين همين جماد است گاهي تركيب شده و آن تركيب شده گاهي در جوف زمين است گاهي در اصلاب است گاهي در حيوانات است از هرجا بخواهند درمي‏آرند. در پشه فكر كنيد اين پشه ابتداش آب و خاك است جاذبه درخت جذب مي‏كند آنها را مي‏آرد در درخت در آنجا پشه درست مي‏شود پس ابتداي هر حيواني از آب و خاك است و همين حيوانات ظاهري را از تكه حيواني نگرفته‏اند نمي‏آيند تكه‏اي از حيواني بگيرند بتراشند بچه درست كنند، حيوان بچه‏اش از آب و خاك است پس لامحاله اين متعددات يك رأس مخروطي دارند به يك پدري و مادري منتهي مي‏شوند كه پيششان پدر و مادري نبود آن پيشترش در جوف زمين تركيب شد و نطفه درست شد نطفه آدم در سرانديب درست شد حوا در جده درست شد، الان چيز تازه‏اي نيست و پيشتر هم نبوده مي‏بيني به عمل مي‏آيد از تركيب شده چيز تازه همين‏جور حوادث ديروز هم پريروز نبودند پيدا شدند حوادث پريروز هم نبودند روز پيشش، پيدا شدند بر همين نسق كه برويد مي‏رسيد به آن منتهي‏اليه سلسله مواليد كه منقطع شد مي‏روند سر بسايط و واقعاً همين‏جور ديروز و پريروز كه برويد اين اوقات زمانيه مي‏رسد به جايي كه هيچ مواليد نبودند حتي جمادات، كوه نبود سنگ نبود خاك نبود قهقري كه برگردي به زمان ماضي واقعاً هيچ اينها نبودند هيچ مواليدي نبود پيش از آنها بسايط را ساختند بر همين نظم كه من مي‏گويم فكر كني پي مي‏بري كه كدام بسيط اول پيدا شد. سالها آسمان مي‏گشت و آتش نبود سالها آسمان گشت تا آتش پيدا شد، سالها گشت تا هوا پيدا شد، سالها گشت تا آب پيدا شد، سالها گشت خاك پيدا شد و هكذا. پس بدانيد ان‏شاء اللّه هر مولودي كه مشخص شد و ممتاز شد از ديگري وقتي ممتاز شده كه داراي مزاجي طبعي خاصيتي اثري باشد كه آن يكي ديگر دارا نباشد، اين يكي طوري باشد كه آن يكي ديگر اين‏طور نباشد آن وقت ممتازند از يكديگر. پس مابه‏الامتياز هر كومه‏اي از جاي ديگر آمده‏اند، اينها را فراموش نكنيد در هر كومه‏اي در هر جوهري كه مي‏خواهيد فكر كنيد،  يكيش جسم است يكيش كومه حيات است يكيش عالم خيال است يكي ديگرش عالم انسان است يكي ديگرش عالم انبيا است و هكذا در تمام اينها بر يك نسق جاري شويد و فكر كنيد. وقتي فكر كنيد خواهيد يافت كه اين كومه كومه‏اي بود اين جزئش مثل آن جزئش بود در هر عالمي در وقت هر عالمي به حسب خودش هي مي‏روي پيشتر تا مي‏رسي به جايي كه نبود بسايطي در آن عالم نه آسمانش بود نه زمينش بود، لاشمس مضيئة و لاقمر منير و لاليل داج و لاسماء ذات ابراج، هيچ اينها نبودند با وجودي كه اجزاي كومه‏ها روي هم ريخته بودند بعضي زير بودند بعضي رو، بعضي بالاي آنها لكن ممتاز نبودند. پس امتياز را فراموش نكنيد ان‏شاء اللّه همين كلمه را فراموش نكنيد، پس امتياز هر عالمي از غير آن عالم آمده كه ممتاز كرده اجزاي آن عالم را. پس حرارت از غير عالم جسم آمده هيچ دخلي به حقيقت جسم ندارد حرارت از غير عالم جسم كه غيب آن عالم باشد آمده به جسم تعلق گرفته آتش پيدا شده، همچنين برودت از غير عالم جسم آمده دخلي به حقيقت جسم ندارد از غيب عالم جسم آمده به تكه‏اي از جسم تعلق گرفته سردي پيدا شده. بله حالا آب از خاك ممتاز شده آتش از خاك ممتاز شده، پس آتش ممتاز شد از خاك چرا كه آتش اثرش حرارت است خاك اثرش برودت است. خاك اگر بخواهد گرم شود بايد برود پيش آتش، پيش آتش بايد باشد چندي تا گرم شود به همين نسق هوا نبود مقداري از حرارت مقداري از رطوبت كه آن رطوبت پيش آب بايد باشد تعلق بگيرد به جسم، اين دو كه تعلق مي‏گيرند به ماده‏اي كه نه حرارتش از عالم جسم است نه رطوبتش، اينها كه به جايي تعلق مي‏گيرد هوا مي‏شود. همچنين آب بگو مقداري از برودت ــ چنانكه معروف است ــ و مقداري از رطوبت ــ چنانكه معروف است ــ و مي‏تواني بگويي مقداري از حرارت و مقداري از رطوبت و واقعاً اين آبهاي متعارفي كه جاري مي‏شود حرارت داخل دارد نهايت از هوا حرارتش كمتر است. اين برودت و رطوبت با آن حرارت و رطوبت با هم كه جمع شدند آب درست مي‏شود. به همين‏طور آتش، به همين نسق ببريدش بالا تا اينكه بگوييد افلاك نبودند عرش نبود كرسي نبود كواكب نبودند آسمانها نبودند مع‏ذلك كومه جسم بود و اينها ممتاز نبودند. آنچه باعث امتياز شده كه حالا يك تكه‏اش مي‏جنبد يك تكه‏اش نمي‏جنبد، زمينش نمي‏جنبد آسمانش مي‏جنبد و امتياز پيدا كرده‏اند اين سرد است آن گرم است، اينها از جاي ديگر آمده. پس اين بسايط هم نبودند تا از عالم ديگر آمد چيزي به آنها تعلق گرفت ساخته شدند پس امتياز در عالم جسم از غير عالم جسم پاگذارده. بله حالايي كه امتيازات پيدا شده در اين عالم بخواهيم چيز ديگر بسازيم اين بسايطي را كه خدا خلق كرده مي‏گيريم و چيزي مي‏سازيم. همين آتش آماده را كه خدا خلق كرده برمي‏داريم و كاري مي‏كنيم بسا كبريتي نداشته باشيم سنگ و چخماقي بهم مي‏زنيم آتش بيرون مي‏آريم.

ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد حكمت يك كلمه است آنچه در جايي است و در جايي نيست اين مابه الامتياز است و آنچه در زماني است و در زماني نيست اين است مابه‏الامتياز. جماد باشد نبات باشد حيوان باشد انسان باشد نبي باشد مابه‏الامتياز از جايي ديگر آمده. پس در نفس كومه جسم امتياز از خود جسم نيست، خود جسم مكمل جسم نمي‏تواند بشود، بعضش مكمل بعض نمي‏تواند بشود چنانكه ترائي مي‏كند كه چه عيب دارد بعضش مكمل بعض شود. آسمان يك تكه جسم است زمين يك تكه جسم، آفتاب مي‏تابد گرمي مي‏كند لكن غافليد از اينكه آسمان را ساخته‏اند آسمان بابي از ابواب غيب است فعليتي است از عالم ديگر آمده روي اين تكه جسم نشسته. خود كومه جسم كه يك تكه‏اش گرم نبود يك تكه‏اش سرد نبود يك تكه‏اش سنگين نبود يك تكه‏اش سبك نبود و لو روي هم ريخته بود تكه تكه‏ها اينها مكمل هم باشند معني ندارد. اينكه همه اشياء در يكديگر تأثير مي‏كنند به جهت اين است كه امكان است پس وقتي در تكه‏اش چيزي پيدا شد در تكه‏اش چيزي ديگر پيدا شد از جاي ديگر چيزي آمده به آن تعلق گرفته. درست كه تعمق مي‏كني مي‏رسي به آنجا كه چطور شد حركت و سكون تعلق گرفت چرا حركت غيبي به آسمان چسبيده چرا سكون غيبي به زمين چسبيده، همين‏طور پله به پله كه مي‏روي راه آن هم به دست مي‏آيد. حكمت پله به پله است مثل نردبان، بر بالاي نردبان كه مي‏خواهي بروي يك مرتبه بجهي بالا نمي‏شود. همين‏طور حكمت پله به پله است، از پله اولي كه بالا رفتي و بالا آمدي حالا شدي مساوي پله اولي. يك پله بالاتر رفته‏اي و همه را زير پاي خود مي‏بيني پس پله دومي را بالا مي‏روي آنجا كه رفتي بعينه اهل اين طبقه مي‏شوي اهل پله اول را زير پاي خود مي‏بيني. باز پله سوم نسبتش به پله دوم همان نسبت پله دوم است به پله اول. خورده خورده پله به پله كه مي‏روي به اين سر برمي‏خوري كه چطور شده آسمان حركت مي‏كند حالا كه نمي‏فهمي به جهت اين است كه سر كلاف گم است، سر كلاف را به دست بيار تو خورده خورده فكر كن پله به پله برو بالا، پله‏اي كه رفتي شك مكن همانجا محكم بايست، مترس مضطرب مباش اينجا كه پات را محكم كردي پات را بردار پله ديگر برو باز آنجا را محكم كن همين‏طور برو برو تا پله آخري هم كه رفتي آنجا هم وحشت مكن آنجا هم زيرپات قايم است چنانكه پايين‏تري هم قايم بود و وحشتي نداشت. همين‏طور است صعودها هم درجات عند اللّه همين‏طور خلق صعودها مي‏كنند علماً و عملاً درجه به درجه بالا مي‏روند بسا وقتي بالا رفتند نگاه زيرپاشان كه بكنند غافل شوند و پرت شوند به جهت آنكه درجه پيشتري را محكم نكرده بودند محكم كه نكرد پاش را قايم نگذاشت غافل مي‏شود و مي‏افتد. در هر درجه‏اي براي اهل آن درجه اگر صعود نبود هلاك نبود كساني كه روي زمين منزلشان است اگر هيچ پا روي نردبان نگذارد هيچ نمي‏افتند اما يك پله كه پا گذاردي اگر از يك پله افتادي پات مي‏شكند پنجه‏ات عيب مي‏كند پله دوم رفتي و افتادي بيشتر پات عيب مي‏كند تا اگر از آن پله بالايي بيفتي خورد مي‏شوي بدون اغراق هرچه آمدي همراه حق و حق را ول كردي خراب‏تر مي‏شود كارت. پس از اينجا بدان كه در قيامت گبرها عذابشان كمتر است از يهودي‏ها، يهودي‏ها عذابشان كمتر است از نصاري، نصاري عذابشان كمتر است از سني‏ها با وجودي كه به حسب ظاهر سني‏ها نزديكترند به خودمان. اللّهم صل علي النبي مي‏گويند اگرچه آل را نگويند. سني‏ها ظاهراً به اهل حق نزديكترند لكن در واقع دورترند. باز اين مني‏ها بالاتر آمده‏اند و افتاده‏اند سني‏ها از نصاري و يهودي‏ها و گبرها بالاتر آمده‏اند و افتاده‏اند. اين است كه سني‏ها در آن طبقه زيري جهنم منزلشان است ديگر آن مني‏هاي بد، آن خبيثها از اين سني‏ها بالاتر آمده‏اند و افتاده‏اند جاشان در جهنم از سني‏ها هم پايين‏تر است با وجودي كه نزديكترند به حق. بسا ظاهراً هم اينها يك‏پاره الفاظ بگويند كه شبيه به الفاظ اهل حق باشد لكن جاشان در درك اسفل است. هرچه پيشتر آدم آمد داخل اهل حق شد و آن وقت ول كرد بدتر مي‏شود عذابش سخت‏تر مي‏شود. اگر رفته‏اي در اعلي درجات آن پله آخري نردبان وقتي پات را برمي‏داري و روي پله‏اي كه بايد بگذاري نمي‏گذاري يا محكم نمي‏كني مي‏افتي خورد مي‏شوي به طوري كه هيچ چيزت نمي‏ماند. هرچه پايين‏تر است و نزديكتر است و مي‏افتد انسان كمتر است عذابش اين است كه فرموده ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و كفار را هيچ به آن پاييني نمي‏برند منافقين كارهاشان هم شبيه است به انسان بلكه عقايدشان درست است منافقين بسا در توي خلوت نماز هم مي‏كنند گريه هم مي‏كنند بني‏اميه در خلوت گريه مي‏كردند و باز عذاب بني‏عباس از آنها بيشتر است به جهت آنكه بني‏عباس ظاهراً نزديكترند خويشند قومند باطنش از بني‏اميه بدترند. اغلبشان عُباد بودند زهاد بودند همين مأمون و همين هارون نمازها مي‏كردند روزه‏ها مي‏گرفتند چقدر گريه‏ها چقدر زاري‏ها مي‏كردند، اخلاص به اميرالمؤمنين7داشتند، واقعاً اميرالمؤمنين را دوست مي‏داشتند مي‏گفتند ما اخلاص داريم، چنين و چنين هستيم اما چه كنم ملك عقيم است، نگيرم موسي بن جعفر را ملك از دستم درمي‏رود دوستش هم مي‏دارم قربانش هم مي‏روم سرش را هم مي‏برم زهرش هم مي‏دهم، اينجور كه كرد آدم پدر آدم را درمي‏آرند.

منظور اين است كه هرچه صعود كرد انسان و افتاد دركش پست‏تر مي‏شود، همين كه يكي از ضروريات را ول كردي از آن پله‏اي كه هستي پات را برداشتي بدان پرت شده افتاده‏اي و پله‏ها هم سرجاي خودش است و در آن پله‏ها هستي باشد. فماتغني الايات هيچ فايده نكرد آيات و پله‏ها و النذر كه آن درجات و آن پله‏ها باشد هيچ فايده نكرد آن انذاري كه انبيا كردند. فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون چه كارشان كنند؟ به دست كسي هم نيست كه نگذارد. بگويي پيغمبر مي‏تواند نگذارد اينها گمراه شوند، چرا نكرد؟ بلكه خدا به او فرمود انك لاتهدي من احببت ولكن اللّه يهدي من يشاء تو حريص بر اين هستي كه آنها را هدايت كني، چرا كه براي همين مبعوث شده‏اي و واقعاً هر چيزي در طبع خودش هركسي در كار خودش مشغول به كار خود است و حريص بر آن است اما مي‏داند شخص عاقل هركه هرجا بايد برود خواهد رفت هيچ قوي النفسي نمي‏تواند نگذارد حتي اميرالمؤمنين هم با آن قوت نفس كذائي به زور هيچ همت نمي‏گمارد كه كسي را هدايت كند و حال آنكه اگر رأيشان قرار مي‏گرفت كه تمام اهل زمين و آسمان مؤمن باشند مگر مي‏توانستند تخلف كنند از اراده ايشان؟ مثل اينكه خدا اراده مي‏كرد تمام خلق مؤمن باشند مگر كسي مي‏توانست خيال تخلف كند از اراده خدا؟ محال است كسي بتواند از اراده خدا و مشيت او تخلف ورزد لكن خدا ارخاء عنان كرد هر كسي را در درجه خودش قرار داد و گفت مي‏خواهي ايمان بيار نمي‏خواهي ولت مي‏كنم پيغمبر همين‏جور دعوت مي‏كند هيچ به قوت نفس كفار را نمي‏آرد مسلمان كند هيچ به قوت نفس منافق را نمي‏آرد مؤمن كند بلكه منافق را منافق‏تر مي‏كند چنانكه ايمان مؤمنين زياد مي‏شود ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم همين‏طور منافق را منافق‏تر مي‏كند.

باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، منظور اين است كه بسايط يك وقتي نبوده‏اند مثل مواليد و پيدا شده‏اند و اين مواليد هميشه بوده‏اند از قصر نظر است همين كه چشمشان مي‏بيند توليد مي‏كنند بني‏آدم از پدري و مادري تا مي‏رسد به آدم و حوا خيال مي‏كنند كه پس آدم هم بايد پدري داشته باشد حوا هم بايد مادري داشته باشد. شما ان‏شاء اللّه برعكس مردم ديگر فكر كنيد ان‏شاء اللّه، مواليد از خاك به عمل آمده‏اند سهل است كه خود خاك را هم ساخته‏اند يك وقتي اين خاك نبوده اين آب را هم ساخته‏اند اگرچه و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي لكن يك وقتي بود آبش هم نبود اگرچه كومه جسم بود، همچنين آتش را، خلق الجان من مارج من نار يك وقتي نارش هم نبود، نارش را هم خلق كرده‏اند.

خلاصه بدانيد مابه الامتياز تمام كومه‏ها از غير عالم خودشان آمده ديگر يك وقتي از زير پا بايد صعود كند بيايد بالا يك وقتي از بالا بايد نزول كند بيايد پايين، يك وقتي در وسط هم از بالا هم از پايين از هر دو ارث دارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و سوم ــ دوشنبه 4 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه صلي اللّه عليه و آله رسول الي جميع الناس كافة الي آخر العبارة.

بعد از آني كه ان‏شاء اللّه فكر كرديد از روي شعور مي‏بينيد هر مولودي مسبوق است به بسايطي و اين مواليد را از آن بسايط مي‏گيرند تركيب مي‏كنند مولود مي‏سازند. آن بسيطش را هم فكر كنيد قهقري برگردانيد به اين نظر خواهيد يافت در تمام جواهر در تمام امكان جايز در عالم امكان جايز مثلاً عقل بود يك ماده‏اي كه عقل هم مثلاً اسمش نيست، ديگر اينها بعد اسم پيدا كردند يك جايي از جاها بود كومه‏اي بود اسمش روح نبود بعد صورت روح پيدا كرد به همين طور تا كومه جسم بود آن وقت اسمش جسم نبود و اين كومه‏ها روي هم ريخته بود هيچ كدامش هيچ زياد نمي‏شود هيچ كم نمي‏شود لكن صانعي هست ــ يعني فاعل منظورم است ــ ان‏شاء اللّه فكر كنيد ديگر اين هشت كومه يا بيشتر، اين ده ما بريك همه جا هست آنها همه‏شان از يك امكان است منافات ندارد همه اين كومه‏ها را نوعاً روي هم بريزند يك ماده‏اي دارند و يك صورتي، ماده ذاتي و صورت ذاتي كه اكتسابي نيست مثل اينكه در اين مقام سمتهاي ثلاث صور ذاتيه اين ماده است، اين ماده هرگز بي‏اين سمتها و بي‏فضا و بي‏زمان نبوده هرگز بي‏وضع نبوده بي‏جهت نبوده، حدود سته در همه جا جاري است. پس اين كومه‏ها صورت ذاتيه دارند كه به آن از يكديگر ممتازند نه صورتشان اكتسابي است از جايي نه ماده‏شان، ماده و صورتشان ماده و صورت ذاتي است. همين‏ها را فكر كنيد مي‏يابيد صفت ذاتيه هست، حالا جايي حكيم پاپي شود كه صفت ذاتي ماء الشعير گندمي است مطلبي ديگر منظورش است. پس صفات ذاتي همه جا هست براي خدا هم هست. پس طول و عرض و عمق يعني منتهي‏اليه همراه جسم هست، جسم بي‏نهايتي خدا نيافريده همين‏طور مثال بي‏نهايتي خدا نيافريده، نفس بي‏نهايتي خدا نيافريده همين‏طور روح بي‏نهايتي خدا نيافريده عقل بي‏نهايتي خدا نيافريده فؤاد بي‏نهايتي خدا نيافريده اينها همه داخل متناهيات است. گفته مي‏شود خدا قادر است و بي‏نهايت هم مي‏تواند بيافريند فكر كنيد جاي بي‏نهايتي كه سر ندارد ته ندارد آن بحر مواد است. يك تكه موم بي‏نهايت است از آن سرش همه متناهيند. ان اللّه سبحانه لم‏يخلق شيـًٔ فرداً قائماً بذاته للذي اراد من الدلالة عليه.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه به اين نظرها كه به طور تجارت جمع مي‏بندند كسي نظر كند بادي ندارد. اين جمعهاي تجارتي هيچ باد ندارد مگر كسي جاهل باشد مغرور به اين باد شود كه ما هشت تا را جمع مي‏كنيم يك‏جا، وقتي هشت تا را بنا شد يك عقد بگيري جمعش مي‏شود كرد، هر كثرتي يك وحدتي روش هست، ديگر اين يك مي‏شود يك صد باشد مي‏شود يك هزار باشد مي‏شود يك لك باشد مي‏شود يك كرور باشد، يك هست در همه. اين نظر هست و اين نظر نظر ايماني باشد كه مغزي دارد و علمي هست خيال كني، خير چندان علمي نيست بادي هم ندارد تمام اين كومه‏هاي ثمانيه را كه جمع مي‏كني يك هشت مي‏شود. توي جسم مي‏آيي براي جسم يك ماده و صورتي است ذاتي، عالم مثال مثال هم جوهري است ماده و صورتي دارد ذاتي، عالم نفس هم ماده و صورتي دارد ذاتي عقل ماده و صورتي دارد ذاتي تا فؤاد به همين‏طور پس وقتي بخواهي اين هشت را جمع كني مي‏گويي ماده‏اي ديدم و صورتي، نه كه ماده جسم ماده مثال است بله ماده مثال مثالي است پس همه جمع مي‏شوند جمع كه شدند دوچيز مي‏بينيم يا يك چيز مي‏بينيم، يك امكان جايز مي‏بينيم يك چيز مي‏بينيم مي‏شود جمعش كرد و يك چيز ديد. همچنين اين ماده و صورت را به لحاظي يكيش مي‏كنيم آن ماده آيا غير از هستي است؟ نه هستي است. پس بگو يك جسم است، پس بگو يك چيز است، هست همه جا ساري است و جاري. داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء. واللّه اين الفاظ جميعاً از توحيد دزديده شده و در اينجا بي‏معني گفته شده.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه در اينجا كه اين ثمانيه را به حساب تجارتي مي‏توان جمع كرد در دو دو را حساب تجارتي مي‏توان جمع كرد در يك تا برسد به يك بي‏نهايت واقعي كه ماسوا ندارد اين هم خيلي آسان است هيچ باد ندارد واللّه فكر كنيد به غير از هست حقيقي نيست حقيقي است به حصر عقل و آن نيست نيست پس يك چيزي نيست كه جفت اين هست واقع شود كه آن را جاي ديگر بنشانيم بگوييم اين نيست آن را جاي ديگر بنشانيم بگوييم هست. پس نيست نيست پس جفت هست واقع نمي‏شود، به غير از هست هيچ نيست حالا كه به غير از هست هيچ نيست و نيست داخل هست نشده و هيچ در مراتب وجود مراتبي نيست پس تشكيكي در وجود نيست. وجود يك جاييش استقلال زيادتر ندارد يك جاييش كمتر، يك هست است اين هيچ از هستي باقي ندارد و هيچ جاييش نيست داخل نشده كه قدري هستيش كم شده باشد نيستي داخلش شده باشد، تشكيك بردار شده باشد. هرجا مقامات تشكيكيه آمد جايي است كه دو شي‏ء باشند سفيدابي باشد و ذغالي باشد اينها كه داخل يكديگر شدند رنگ فيلي پيدا مي‏شود اما جايي كه ديگر آن طرفش نيست پس هست هست. نيست هيچ نيست حالا كه هيچ نيست هيچ داخل هست نمي‏شود پس هست تمام جاهاش مثل هم مي‏ماند يك جاييش كلفت‏تر نيست كه يك جاييش نازك‏تر باشد، يك حقيقت است همه جا يك طور است در هستي نقصاني براش معقول نيست به جهتي كه نقصان هم هست پس نور هست ظلمت هست غيب هست شهاده هست اين هست صدق مي‏كند بر تمام هستيها علي الحقيقة اظهر من كل شي‏ء اوجد من كل شي‏ء في امكنة وجوده، بلكه اظهر و اوجد نمي‏توان گفت خودش خودش است غير ندارد پس همچو وجودي هست و هيچ بادي هم ندارد آن وقت چشم وحدت‏بين در كثرت ديگر بادي ندارد و آهي نمي‏خواهد الحادي نمي‏خواهد اشكالي ندارد. جمع زده‏ايم ده قرانمان را بر يك تومان حالا تو چشم داري اين تومان را در اينها ببيني نگاه كن ببين اين پيش پاي همه مردم افتاده است.

عرض مي‏كنم واللّه جميع علوم اهل باطل سراب است، ببينيد سراب را چه جور الحاد كرده‏اند گرفته‏اند از خود مردم و اسمي روش گذارده‏اند و اين مردم بيچاره خبر ندارند نمي‏داند از خودش گرفته اسمي سرش گذارده آن اسم را چون نمي‏داند او هم آن باد را توي آن اسم مي‏كند. بعينه مثل علم منطق، وقتي عامي است منطق مي‏شنود مي‏گويد آيا اين چه علمي است كه ما راه نمي‏بريم؟ بله در علم منطق صغرايي هست، مردكه مي‏گويد اين صغري را بايد رفت ياد گرفت. كبرايي هست بايد ياد گرفت، نتيجه‏اي هست بايد ياد گرفت و اينها همه را دزديده‏اند از اين بازاري‏ها و لرها هركس حرف مي‏زند همين‏جور حرف مي‏زند، فلان جا برو فلان جا مرو، كجا مي‏روي چه كردي چه مي‏كني. ميرسيد شريف درس مي‏داد به شاگردهاش وقتي مي‏خواست ببيند اينها فهميده‏اند يا نه مي‏گفت برو توي بازار ببين مردم چه مي‏گويند. رفت وقتي آمد پرسيد اهل بازار، چه مي‏گفتند؟ اينهايي كه مي‏گفتند كاري به علم تو داشت؟ گفت نه. گفت هنوز نفهميده‏اي. باز درسش داد تا وقتي باز گفت برو توي بازار، وقتي برگشت گفت چه مي‏گفتند اهل بازار؟ گفت همه صغري دارند همه كبري دارند همه نتيجه مي‏گيرند گفت حالا فهميدي. به همين‏طور كسي وحدت وجود را مي‏فهمد كه برود توي بازار ببيند همه مردم چشم وحدت‏بين در كثرت را دارند حتي حيوانات. يك ظرف آب به حيوان مي‏دهي ديگر بعدش هرجا آب مي‏بيند مي‏شناسد در هر ظرفي كه باشد جو مخصوصي را به او مي‏دهند هرجا جو مي‏بيند مي‏شناسد. يك‏دفعه كاه به او مي‏دهي هرجا كاه مي‏بيند مي‏شناسد. پس اينها بدانيد هيچ توش نيست. ان‏شاء اللّه از پي بالا بياييد نه آنكه سرسري بگيريد ببينيد اين هستي كه نه شدت در آن معقول است نه ضعف، به جهتي كه نيست چيزي خارج از وجود هستي كه داخل هستي شود هستي را زياد كند يا خارج شود هستي را كم كند پس اين هست نسبتش به جميع هستي‏ها علي السوي است پس واسطه هم نمي‏خواهد. اين هست به واسطه پيغمبر آخرالزمان به من نرسيده اين هست بي‏واسطه به همه كس رسيده هرچه هست به هست رسيده به هستي هست شده ديگر اين پيغمبري نمي‏خواهد جبرئيلي ضرور ندارد وحيي نمي‏خواهد واسطه و وسيله نمي‏خواهد چرا كه كسي جهلي به اين ندارد كسي فاقد اين نيست همه كس واجدش است. پس اين هست را وقتي فهميدي هم فخريه ندارد جميع كساني كه محتاجند محتاجند به چيزي كه ندارند. جميع ارسال رسل و انزال كتب جميع اين وسائط آمده‏اند از جايي كه تو دستت به آنجا نمي‏رسد او خودش پيشتر مي‏دانست تو محتاجي به آنها او پيش مي‏افتد و رفع حاجت تو را مي‏نمايد. پس يك مبدئي هست او تو را ساخته و او خيلي بهتر از خودت تو را مي‏شناسد و او مي‏داند كه تا تعليمت نكند تو او را نمي‏شناسي. همچنين او مي‏داند تا ريسماني آويزان نكند چنگت را بند نكند نمي‏تواني بروي بالا، مي‏داند واسطه ضرور داري پس او سبقت مي‏كند و چون مي‏داند تو نمي‏داني انبيا را مي‏فرستد پيشت تعليم مي‏نمايند تو را، ريسماني آويزان مي‏كند حبل متين و عروة الوثقي درست مي‏كند و درست كرده مي‏بيند تو بي‏واسطه نمي‏تواني از او بگيري رسول قرار مي‏دهد كتاب نازل مي‏كند.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه منظور اين است سخن در اين است كه نسبت خلق را با ايني كه قاصد فرستاده واسطه‏ها قرار داده بفهميم به خودش احياناً بگوييم قائلم لكن پيغمبرهات را ديگر قبول ندارم اين نمي‏شود، بلكه انكار قاصدش را مثل انكار خودش قرار داده حرف سر كارهاي اين است كه اين چه جور كار مي‏كند. وقتي جمع مي‏زني و مي‏گويي ده ما بريك بگو باكيم نيست، بله هست بله قادر هم هست عاجز هم هست مؤمن هم هست كافر هم هست همه در بحر هستي غرقند دامنه‏اش آمده تا عاجزين را گرفته مگر تعريف دارد كسي دامنه‏اش عاجزين باشند دامه‏اش كافرين باشند دامنه‏اش شيطان را گرفته ظلمت را گرفته. پس مي‏خواهيم بدانيم صانع فاعل در بحر مواد چطور دست كرده و تصرف كرده، به وسائط تصرف مي‏كند. و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها آن بي‏نهايت ديگر اسباب نمي‏خواهد به جهتي كه غير ندارد كه با سببي كاري كند، او نسبتش به فعل و فاعل و مفعول يكسان است و من طوي الفاضل و المفضولاالمفصول و الموصولا خ‏ل‏و الفعل و الفاعل و المفعولا كه گفته كسي كار به اين داشته باشد؟ كسي غير او نيست خودش با خودش چه گفته خودش از خودش چه خواسته؟ ايمان به خودش چطور بياورد كافر به خودش چطور شود؟ پس هيچ جوهري هيچ عرضي خودش مطيع خودش نمي‏تواند بشود داخل حرفهاي بي‏معني است خودش مخالف خودش بشود معني ندارد، خودش قاصد نيست خودش مقصود خودش نيست همچو حرفي را هيچ الاغي نگفته و اين الاغها گفتند اين حرف را و بادش هم كردند. قاصد خودم براي خودم فرستادم خودم مي‏دانستم و خودم نمي‏دانستم چقدر حرف احمقانه‏اي است. فكر كنيد ان‏شاء اللّه مبدئي هست و او تا خودش را تعريف نكند خلق نمي‏شناسند او را، تا مرادات خود را نگويد به خلق خلق مرادات او را نمي‏دانند و اين يا تمام خلق را بايد محل وحي خود قرار دهد پس همه بايد پيغمبر باشند و حالا مي‏بيني كه اين كار را نكرده، يا بعضي را پيغمبر و واسطه قرار داده و ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها. حالا فكر كنيد از روي بصيرت دقت كنيد ان‏شاء اللّه ببينيد اين صانع اگر احياناً بخواهد در عالم جسم تصرف كند تا در عالم بالا تصرف نكند در عالم جسم تصرف نمي‏كند اين اگر مي‏خواهد حركت بدهد جسم را روحي را جايي ديگر مي‏جنباند از جنبش او جسم خبر مي‏شود، بخواهد بجنباند دريا را بادي احداث مي‏كند باد بيايد بزند به آن آب آن را بجنباند. بي‏واسطه مي‏تواند خيلي كارها را بكند و نكرده و نمي‏كند ديگر آيا خدا قادر است بي‏واسطه عقل بي‏واسطه روح كسي را زنده كند، مثل اين است كه كسي بگويد آيا خدا قادر است كوسه ريش‏پهن خلق كند، زنده بي‏روح چرا زنده اسمش مي‏گذاري اسمش را مگذار زنده. بله بي‏باد مي‏تواند بجنباند اما نكرده. خيلي كارها را توانسته و نكرده، آيا اين صانع مي‏تواند اين ديوار را الان طلا كند؟ بله مي‏تواند چنانچه قاصدهاش توانستند و كردند او هم مي‏تواند لكن نكرده. حالا ديگر فكر كنيد ان‏شاء اللّه از روي بصيرت كه از آنجا سرمشق بگيريد و پايين بياييد نه از اينجا بحثها را برداريد ببريد آنجا، از اينجا كه بحث برداري ببري آنجا اولاد شيطان مي‏شوي چنانكه شيطان بحث كرد. از آن طرف كه مي‏آيي اولاد انبيا مي‏شوي، از اين طرف همه‏اش ضلالت توش است از آن طرف مي‏آيي هدايت است و نجات به جهت آنكه اين صانع علمش از همه كس بيشتر است تمام كساني كه علمي دارند او داده به آنها، قدرتش از همه كس بيشتر است احكم از كل حكما است حكمتش از تمام حكما بيشتر است البته از خلق خودش حكيمتر است قادرتر است باقي اسمائش همين‏طور. پس چنين كسي كاري كه مي‏بيني كرد ديگر معقول نيست كسي كه عقل داشته باشد يعني پا روي عقل خود نگذارد اگر عقل نداشته باشد كه خدا كاريش ندارد، الاغ را كاريش ندارد خدا عقل را مي‏دهد ديگر كسي كافر ماجرايي كند مي‏گويند چرا پا روي عقل خود گذاردي كسي عقل داشته باشد مي‏داند اين صانع هرچه را مي‏كند همان بهتر بوده كه كرده و آنچه را كه مي‏تواند و نكرده اگر آن كار را مي‏كرد بد بود پس عاقل بر مبدء اعتراض نمي‏تواند بكند، معقول نيست. خدا آدم را خلق كرده شيطان را هم خلق كرده، آن را خودش گفته از آتش خلق كردم اين را خودش گفته از خاك خلق كردم. حالا بر فرض كه ندانيم آدم حقيقتي دارد بالاتر از شيطان خبر نداشته باشيم وقتي مي‏بينيم اين صانع به شيطان مي‏گويد كه به آدم سجده كن مي‏دانيم كه بايد سجده كند، بهتر همين است، همين جوري كه امر كرده رو به مكه كنيد و خانه كعبه را سجده كنيد و خانه كعبه نباتيت هم ندارد بايد كور شوي رو به خانه كعبه سجده كني ديگر چرا گفته سجده كنيد؟ خودش بهتر مي‏داند.

خلاصه منظور اين است كه عاقل هيچ بحثي به صانع نمي‏كند آن كسي كه بحث كرده لامحاله از جهلي است كه دارد از حماقتها و فضوليهاي شيطان است كه گفت خلقتني من نار و خلقته من طين مرا از آتش خلق كردي او را از خاك و مي‏گويي من سجده به او كنم؟ پس تو عقلت نمي‏رسد كه همچو حكمي كرده‏اي، عقل من بيشتر مي‏رسد. ملتفت باشيد اين صانع نمي‏شود كار بي‏فايده كند تا اعتراض كردي مي‏شوي اولاد شيطان. پس چنين صانعي كه علمش بي‏پايان است قدرت و حكمتش بي‏پايان است فكر كن ببين چه كرده با اين بحر امكان اين صانع دست كرده در اين آنچه را ديده بهتر است بيرون آورده. مي‏داند بهتر كدام است بد كدام است پس هرچه كرده واقعاً حقيقةً بي‏عصبيت جاهلانه همان بهتر بوده حالا كه علمش از همه بيشتر است پس هر كاري كرد معلوم است واقعاً حقيقةً خيلي خوب بوده نه اينكه از آن بابي كه جرأت ندارم بگويم بد كردم مي‏گويم خوب كرده، خير، واقعاً حقيقةً خوب كرده اين صانع جبر نمي‏كند خلاف اولي نمي‏كند، فعلش را به كسي وانمي‏گذارد، تو هم فعلت را به غير نمي‏تواني واگذاري به زور نمي‏تواني واگذاري به التماس هم نمي‏تواني واگذاري، معقول نيست محال قرار داده. پس صانع خودش كاركن است عالم است قادر است صفات ذاتيه دارد حقيقةً قدرت صفت ذاتي اوست. نبود وقتي كه اين قدرت را نداشته باشد همچنين علم صفت ذاتي اوست، نبود وقتي كه علم نداشته باشد. حكمت صفت ذاتيه اوست هرگز مسلوب نيست از او. همين مطلب را كليني از وكلا پرسيد صفات ذاتي را جواب گرفتند از حضرت كه هر اسمي كه سلب نمي‏شود از صانع اسم ذاتي خدا و صفت ذاتي خداست آن هرگز از خدا سلب نمي‏شود، هرچه سلب مي‏شود صفت فعلش است. پس صفت ذاتي دارد صفت فعلي دارد اين صانع چه كرده با كومه‏ها؟ به همين قاعده بدون مجاز بدانيد اين فعلش را هيچ به غير خودش نمي‏دهد قدرت بي‏نهايتش را نمي‏شود از خود بكند به اينها بدهد معقول نيست نمي‏شود علم بي‏پايان خود را سلب كند بدهد به اينها معقول نيست محال است اين است كه او ديگر جزء خلقش نمي‏شود. فكر كنيد او خودش هيچ جزء خلق خودش نمي‏شود خلق را از عالم خلق خلق كرده پس خلق را برهم مي‏زند كومه‏ها را داخل هم مي‏كند چيزي مي‏سازد و اين كومه‏ها نسبت به او حالاتشان مختلف است پس آن كومه كه فوق تمام كومه‏هاست، به اين معني ملتفت باشيد هريك ماده دارند صورت دارند غير هم هستند مثل آجر كه روي همش بچينند مثل پوست پياز روي هم روي هم خيالش نكنيد بلكه هر عالم بالايي مزاحم عالم پايين نيست. عالم بالا بيايد جاي اينها را تنگ نمي‏كند، برود از اينها بيرون وسيع نمي‏شود جاي اينها به خلاف اينكه جسمي روي جسمي بيايد مزاحم است با آن جسم، و الضرورة قضت ببطلان الطفرة و التداخل جسمي را روي جسمي بريزي زياد مي‏شود بردارند كم مي‏شود لكن حيات مي‏آيد داخل جسم مي‏شود هيچ بر جسمانيت جسم نمي‏افزايد وقتي بيرون مي‏رود هيچ جسم را برنمي‏دارد همراه خود ببرد مقام عالي مزاحم با داني نيست و اين نمونه‏اي است از عدم مزاحمت صانع پيشت آورده هيچ خلقي آيت خدا درست نمي‏توانند واقع شوند. ليس كمثله شي‏ء از فؤادش گرفته تا جسمش هيچ يك مثل او نمي‏توانند باشند آن استدلالي كه اينها حكايت كنند تمام صانع را ندارند اينها در دست يك صانعي مسخرند و او هي زير و روشان مي‏كند همه جاشان را راه مي‏برد هو اقرب اليك من حبل الوريد داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء را اين‏جور استدلال مي‏توان كرد آيه استدلالي مي‏شود باشد. ملتفت باشيد پس بدانيد ان‏شاء اللّه كه اول صانع دست مي‏كند در الطف مراتب خلق، آن الطف مراتب خلق را خود خدا اسمش را فؤاد گذارده. فؤاد آن محدب خلق است كه آن طرفش ديگر خلق نيست چنانكه جسم آن طرفش جسم نيست. اين كرات تماماً متداخلند در يكديگر بدون تزاحم مثل اينكه روح تو داخل جسم تو است و هيچ جاي جسمت را تنگ نكرده وقتي بيرون هم مي‏رود جاي جسم وسيع نمي‏شود. عقل آمده توي سر تو و هيچ سرت بزرگ نمي‏شود اگر بيرون هم برود هيچ كوچك نمي‏شود. همين‏طور فؤاد هم بيايد توي اين بدن هيچ بدن بزرگ نمي‏شود برود كوچك نمي‏شود. نوع استدلال همه جا بر يك نسق است خدا همه جا هست صداها را مي‏شنود و هيچ جا هم بزرگتر نمي‏شود.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه آنجايي كه ليس كمثله شي‏ء است بايد حتماً به دست بياريد و الاّ قياس مي‏شود. و خدا را مثل خلق خيالش كرده‏اند ببينيد مي‏خواهم چه عرض كنم. مي‏خواهم عرض كنم در عالم خلق تا اشياء از عالم اعلي نزول نكنند و به درجات سافله نيايند و لو جاشان بالاست  و لو مزاحم پايين نيستند علم به مادون ندارند. ملتفت باشيد از روي بصيرت در اينكه عالم حيات فوق اين بدن است شك نيست و همه كارهاي بدن را او مي‏كند. روح وقتي مي‏آيد اين بدن مسخر او مي‏شود پس زورش هم بيشتر مي‏شود و قوتش بيشتر است تأصلش بيشتر است احكام با اوست سلطنت دارد اين محل استقرار و استواي اوست اين بدن خودش داخل آدم نيست كارها همه كار اوست لكن مع‏ذلك روح اگر نيامده بود در چنين بدني چشمي نداشت آنجا كه ببيند و لو بكله بصير بود اگر نيامده بود در چنين بدني آنجا گوشي نداشت كه بشنود و لو بكله سميع بود. مي‏فهميم او به كلش بصير است و دليلش اينكه هم در اين چشم مي‏بيند هم در اين چشم مي‏بيند اينجا را هم اگر چشم درست كنند اينجا را هم مي‏بيند. اين مگس‏گيرها كه ديده‏ايد شش چشم دارند اين است كه مگس از هر طرفي كه مي‏جنبد او شكار مي‏كند. اگر صيادها از اين ياد بگيرند صيد كردن را صيدشان كامل مي‏شود.

باري خدا اگر در اين بدن چشمي درست كند به كف پا از آنجا هم مي‏بيند، به فرق سر درست كند مي‏بيند، تمامش را چشم درست كند مي‏بيند. همين‏طور كه با دو گوش مي‏شنوي سه تا هم درست كند با سه تا مي‏شنوي، شامه‏اش همين‏طور است بعينه ذائقه همين‏طور است لامسه همين‏طور. پس او به كلش سميع است به كلش بصير است به كلش شامّ است، به كلش ذائق است، به كلش لامس است ولكن اگر اين اعصاب درست نباشد فالج مي‏شود لقوه مي‏شود ديگر لمس ندارد. چشم را هم مي‏گذاري ديگر نمي‏بيند اگر نداشته باشد نمي‏بيند اگر همچو گوشي نداشته باشد نمي‏شنود معني صوت نمي‏فهمد چه چيز است. شم همين‏طور ذوق همين‏طور لمس همين‏طور. پس وقتي دقت كني تمام مراتب خلقيه را همين‏طور خواهي يافت فؤاد اگر نزول نكند نيايد در اينجا آن فؤادي كه آيه كبراي خداست كه ماكذب الفؤاد ما رأي، آن فؤاد اگر نيايد اينجا و صعود نكند و معراج نرود و نيايد و خبر نياورد مردم هيچ نمي‏فهمند كه ماكذب الفؤاد مارأي يعني چه ديگر در همين تعريفات كه كرده‏اند حكما از روي بصيرت كه فكر كنيد مي‏فهميد كه تعريف حكما ناقص است. حكما يك‏پاره الفاظ كه گفته‏اند واللّه گدايي است كه از گبرها كرده‏اند. مردكه خود را حكيم مي‏داند نوشته در كتابش كه عقل تعريفش اين است كه جوهري است در تصرفش محتاج به بدن نيست و تعريف نفس اين است كه نفس در تصرفش محتاج به بدن هست. شما ملتفت باشيد نفس تا نيايد توي اين بدن، نفس، نفس نيست. نفسي است شايع صورت ندارد تعين شخصي ندارد هيچ نمي‏فهمد شعور ندارد، مثل كلوخ افتاده. همچنين واللّه تا عقل نيايد توي بدن جزئي تعقل نمي‏تواند بكند نه فكري دارد نه صنعتي مي‏تواند بكند. همين عقل بود كه قلم شد و به او گفتند بنويس و عرض كرد چه بنويسم؟ وحي شد ماكان و مايكون را، تا نيايد توي بدن ننشيند نمي‏تواند تعقل كند. ديگر عقل محتاج به آلت نيست و نفس هست خير، فؤاد هم محتاج به آلت است. عقل تا نزول نكرده نفس تا نزول نكرده هريك در حدود خود محبوسند در حد خود كه محبوسند نزول نكرده‏اند چه خبر دارند از بيرون حد خود. پس به اين جهت نزول مي‏دهد صانع آنها را تا بدانند غير خودشان جاي ديگر هم هست، يا صعود مي‏دهد آنها را كه بدانند غير خودشان جايي هست لكن خود صانع آنجايي است كه ليس كمثله شي‏ء و بايد فرق گذارد صانع بي‏گوش مي‏شنود انسان بي‏گوش نمي‏شنود. فؤاد هم بي‏بدن و بي‏تعين نخواهد فهميد، بخواهد بفهمد نمي‏تواند وقتي مي‏آيد توي بدن پيغمبر آخرالزمان مي‏نشيند آنجا مي‏گويد انا اول ماخلق اللّه، صانع چنين نيست حكمش، بي‏گوش مي‏شنود بي‏چشم مي‏بيند بي‏ذائقه و شامه طعم و بو مي‏فهمد بي‏فكر اين معاني و مطالب را مي‏داند، چرا؟ فكر كنيد و ببينيد بايد همين‏طور باشد محض تقليد نباشد. جاهل به صنعت صنعت نمي‏تواند بكند، كسي كه حكمت ندارد هر چيزي را سرجاي خود نمي‏تواند بگذارد، كسي كه جاهل است به آينده‏ها الان چيزي براي آينده نمي‏تواند درست كند. وقتي شما بدانيد آينده‏ها را و بخواهيد كاري كنيد مثلاً يك ماه ديگر مي‏خواهيم برويم به كربلا فكر مي‏كنيم كه چند منزل است، در راه چه ضرور داريم اينجا حالا حيواني آذوقه‏اي اسبابي مي‏خواهيم، پولي را پيش مهيا مي‏كني براي اينكه بعد به كار بزني حالا مهياش مي‏كني وقتي كه نداني چند منزل است نمي‏تواني بروي، نداني كدام سمت است نمي‏تواني بروي، نداني به چه كار مي‏خورد نمي‏تواني مهيا كني و مي‏بيني صانع را كه صانعي است كه همين بچه‏ها را مي‏سازد. فكر كنيد ببينيد آيا اين بچه را پدر ساخته؟ چرا سرش كه درد مي‏آيد نمي‏تواند چاره كند؟ مادر ساخته؟ چرا او نمي‏تواند چاره كند؟ خويش ساخته، قوم ساخته؟ هيچ كدام نساخته‏اند. پس يك كسي ساخته آن كسي كه ساخته چشمش داده مي‏دانسته اين بيرون كه مي‏آيد چشم مي‏خواهد توي آنجا هيچ چشمي لازم ندارد، براي بيرون چشم درست مي‏كند. اين گوش را قرار داده براي اينكه بعد مي‏دانست در بيرون صداها هست بيرون كه آمد مي‏خواهد بشنود آن وقت گوش مي‏خواهد گوش براش درست مي‏كند توي شكم اصلاً نفس نمي‏كشد پس آنجا سوراخ بيني نمي‏خواهد لكن صانع مي‏داند وقتي بيرون آمد اين طفل به محض اينكه سرش بيرون آمد نفس نكشد خفه مي‏شود پس سوراخ بيني را آنجا درست مي‏كند كه براي اينجا به كار بيايد. توي شكم از راه دهن نمي‏خورد پس دهن نمي‏خواهد آنجا حلقوم نمي‏خواهد آنجا روده‏ها ضرور نيست مخرج بول و مخرج غايط آنجا لازم ندارد و اينها را توي شكم درست مي‏كند براي اينكه بعد كه به دنيا مي‏آيد به كارش مي‏آيد و ان تعدوا نعمة اللّه لاتحصوها هيچ اغراق ندارد احصا نمي‏توان كرد اينها از صدهزار يك نمونه‏هاست فكر كه بيايد هوش از سر آدم مي‏رود چقدر صنعت به كار برده. همان قدري كه طفل بيرون آمد از شكم و محتاج است به مكيدن شيري بايد شير بخورد دندان مانع است از كمال مكيدن دندان براش درست نمي‏كند كه شير را به طور كمال بتواند بخورد تا خورده خورده عادت كند غذايي غير شير بتواند بخورد خورده خورده دندانهاش بيرون مي‏آيد. هميشه بخواهيد طبيعت را از غير طبيعت تميز بدهيد طبيعت علم به آينده ندارد به جهتي كه خودش در آينده واقع نيست. آتش الان آنچه هست حالا هست چوبي را كه هنوز نسوزانده‏اي نسوخته است آتش الان در امروز است در فردا نيست و هكذا. پس تمام طبايع و تمام طبيعت مطلقه عالم هميشه در حال نشسته در ماضي نيست و فاني شده و در استقبال نيست بايد ساختش حالا را ساخته‏اند اينجا گذارده‏اند استقبال را هنوز نساخته‏اند طبيعت در آينده نيست نمي‏داند آينده چه بايد ساخت. كسي كه آينده را مي‏داند برچه وضع خواهد ساخت چه به كار آينده خواهد خورد او مي‏تواند بچه بسازد او مي‏داند بچه براي آينده كه بيرون مي‏آيد شير مي‏خواهد پس پيشتر شير مي‏سازد، مي‏داند پا مي‏خواهد اعضاء مي‏خواهد جوارح مي‏خواهد اعصاب مي‏خواهد بندها مي‏خواهد صانع اگر نداند آينده‏هاي خلق چيست خودش آينده ندارد هركس خودش آينده ندارد از آينده بي‏خبر است چرا كه در آينده نيست چشمش هم آنجا نيست گوشش هم آنجا نيست فكرش هم آنجا نيست عقلش هم آنجا نيست تصرفش هم آنجا نيست. نمي‏تواند در آينده تصرف كند و چيزي بسازد. لكن صانع قدرتش در آينده هست، علمش در آينده هست علم آينده‏اش اين است در هر ذره ذره حوادث مي‏داند چكارش كه مي‏كند به چه شكل مي‏شود چكار كه كرد چه خواهد شد. مي‏داند ذره ذره عقل را با چه چيز كه مخلوط كني چه پيدا خواهد شد، ذرات نفس همين‏طور، ذرات اشياء هر كدام كه مخلوط با چيزي شدند چيزي پيدا مي‏شود. ببينيد يك قدري سفيداب را داخل ذغال مي‏كني چه رنگي پيدا مي‏شود، بيشتر داخل مي‏كني چه رنگي پيدا مي‏شود، برعكس كمتر داخل مي‏كني چه رنگ پيدا مي‏شود. ضرير را با نيل داخل مي‏كني سبز پيدا مي‏شود بيشتر داخل مي‏كني رنگش سبزتر مي‏شود و هكذا. همچنين سركه را مي‏دانيم ترش است شيره را مي‏دانيم شيرين است چقدرش را با چقدر داخل كردي چه طعم پيدا مي‏شود برازخش را فكر كنيد چقدر درجات پيدا مي‏شود تمام درجات هر چيزي را بخواهيد به دست بياوريد حسابش را نمي‏توانيم بنماييم. اين سركه كه داريم يك مثقالش را توي يك من شيره بريزيم چطور مي‏شود، دو مثقال بريزيم چطور مي‏شود، تمام درجات اين دو چيز را هر محاسبي هرچه حسابگر باشد نمي‏تواند حساب كند و شما ببينيد اين همه ذرات خلق روي هم ريخته است هر جزئش روي هر جزئي ديگر كه آمد آن جزئش داخل ذرات عالم بالا شد هر جزئي از آن هم داخل ذرات عالم بالاتر ببينيد چقدر علم مي‏خواهد كه بداند اين چه مي‏شود و چه تأثيري دارد. علم صانع علمي است كه تمام اينها را مي‏داند و تأثير اينها را و نفع و ضرر اينها را مي‏داند. حالا چنين علمي را بخواهد اكتساب كند از مادون خودش نداشته باشد نمي‏شود از كسي ديگر اكتساب كند آنهايي كه ندارند و اكتساب مي‏كنند كه خودشان نمي‏دانند چگونه مي‏شود به كسي ديگر تعليم كنند. اين صانع صنعتش اين است كه روح را مي‏آورد توي بدن مي‏گذارد چشم براش درست مي‏كند، علم ابصار را تعليمش مي‏كند آن وقت مي‏بيند. خود روح نمي‏تواند ببيند پس صانعي كه قادر نباشد نمي‏تواند صنعت كند، عالم نباشد نمي‏تواند صنعت كند، حكيم نباشد نمي‏تواند صنعت كند همين‏طور تمام اسماء اللّه را بدانيد همين‏طور اسماء اللّه را آن گبر به فارسي مي‏گويد براي خدا، عرب به عربي مي‏گويد، ترك به تركي مي‏گويد، هندي به زبان خودش همه مي‏گويند صانع تمام اين اسمها را بايد دارا باشد. پس صانع ديگر به هيچ وجه گوش احتياج ندارد كه با آن گوش بشنود، بي اين گوش خدا مي‏داند هركس چه گفته، با همچو ذائقه‏اي نبايد طعمها را ادراك كند، با همچو شامه‏اي نبايد بوها را بفهمد، با همچو لامسه‏اي نبايد كيفها را ادراك كند احتياج به اينها ندارد و بي اينها مي‏تواند ادراك كند و مي‏كند. ديگر سري داشته باشد و خيالي در آن باشد احتياج ندارد تصور را توي سر بكند مي‏داند تصورات چطور است. علم نفوس را دارد عقليات را مي‏داند چطور است، علم فؤاد را مي‏داند چطور است. پس اين صانع شروع كرده است به صنعت و دارد صنعت مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و چهارم ــ سه‏شنبه 5 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور الي آخر العبارة.

دليل حكمت اين است كه انسان مؤثر را در اثر ببيند و اين نمونه‏اش در همه مراتب هست. دليل حكمت آن است كه زيد را ببيني در آثارش پيدا است و به غير زيد در آثارش نيست چيزي و تمام زيد در هريك هريك از ظهورات او خواه آن ظهوراتش همدوش باشند مثل قائم و قاعد خواه مترتب مثل قائم و ماشي و مسرع در تمام اينها از روي بصيرت فكر كنيد همه زيد در تمام اين آثار تمامش ظاهر است و هيچ يك از اين آثار غير او نيستند چنانكه هيچ يك عين او نيستند و اينها متعدداتند و زيد واحد است و در تمام اينها ظاهر است و چون غير زيدي در اينها ظاهر نيست هركس هريك از اينها را ببيند زيد را ديده اين مطلبي است در سنگها ظاهر است در درختها ظاهر است، اين نوع دليل حكمت است.

و يك دليلي ديگر هست كه حكمت نيست لكن دليل عقلي است، دليل موعظه است و آن دليلي است كه از شهاده‏اي به غيبي استدلال كنند يا برعكس. مثل اينكه از براي زيد چون مي‏دانيم عقلي هست نفسي هست روحي هست و بدني هم هست حالا اگر بدنش رفت پي كاري، مي‏دانيم عقلش و روحش واش داشته‏اند، پس به حركت خود آنها مطلع مي‏شويم از حركت بدن حركت روحش را مي‏دانيم و مي‏فهميم. پس اين‏جور استدلالات همه هست كه از شهاده به غيب استدلال كنند. پس همين كه بدني صاحب روح شد اگر بدن ساكن شد مي‏فهميم روحش خواسته ساكن شود و اين فعل تمامش هم به لحاظي تمام فعل از روحانيت است اگرچه به لحاظي ديگر گفته شود روح است مي‏بيند لكن با عينك چشم چون حالا از جاي ديگر نمي‏بيند بسا بگوييم چشم مي‏بيند، اگر اين بدن نگاه كرد به جايي استدلال مي‏كنيم كه آن روحي كه توي اينجاست خواسته نگاه كند، اگر چشم را هم گذارد استدلال مي‏كنيم كه آن روح خواسته نگاه نكند. چيزي شنيد مي‏فهميم آن روح خواسته بشنود، پنبه به گوش گذارد مي‏فهميم روح نخواست بشنود. پس استدلال مي‏كني از شهاده به غيب، از بدن به روح. آنهايي كه صاحبان ارواحند ديدنشان را شنيدنشان را بوييدنشان را چشيدنشان را لمسشان را تمامش را استدلال مي‏كنيم كه روحشان خواسته ببيند بشنود بچشد ببويد لمس كند. پس از شهاده به غيب استدلال مي‏كنيم در حالتي كه غيب را هيچ نمي‏بينيم. نه صداش اين‏جور صداها است كه بشنويم، نه رنگي دارد نه شكلي كه با چشم او را ببينيم. پس يك‏جور استدلالي است كه از ظاهر و شهاده استدلال مي‏كنيم به باطن و غيب و يك كسي را مي‏بينيم بسا كارها مي‏كند از كارهاي او پي مي‏بريم به عقل او كه چطور است، اين هم يك‏جور استدلالي است.

مي‏خواهيد با بصيرت باشيد كلي را به چنگ بياوريد فكر كنيد يك دفعه مي‏بينيد در تمام ملك اين مطلب جاري است. زيد را ما در ظهوراتش مي‏بينيم جسم را در ظهوراتش مي‏بينيم، سنگ را يا در حركت يا در سكون مي‏بينيم، نمي‏شود چيزي فعلي نداشته باشد اين يك‏جور استدلالي است. يك‏جور استدلال هم اين است كه از شهاده به غيب پي مي‏بريم. پس ديگر سنگ چون روح ندارد اينجا ما نمي‏خواهيم از سكون او پي ببريم به روح او، يا از حركت او پي ببريم به روح او كه روح چه خواسته لكن كسي كه روحي دارد و از روح او بي‏خبريم ما و نمي‏توانيم او را ببينيم و صداي او را بشنويم روح گرم نيست واقعاً سرد نيست واقعاً كه او را لمس كنيم مگر بدني داشته باشد بدنش را لمس كنيم آن وقت بفهميم گرم است يا سرد و تعجب اين است كه باز روح مي‏فهمد. همچنين روح طعمي ندارد كه به چشم آن را ببينيم چه مزه دارد لكن بدن عرقش طعمي دارد يا خلقش خوش‏تلخ است او بويي ندارد كه شامه بفهمد وقتي مي‏آيد توي بدني آن بدن اقتضاء مي‏كند بويي را انسان مي‏فهمد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه از شهاده پي به غيب مي‏توان برد، از غيب پي به شهاده مي‏توان آورد لكن حتم نيست اين پي بردن مطابقه هم داشته باشد. پس بسا روحي از روي تقيه از روي نفاق از روي مصلحتي كاري مي‏كند مي‏گويد فلان را دوست مي‏دارم بسا دوست هم ندارد، همه جا پي نمي‏توان برد اين دروغ را روح خواسته بگويد ما نمي‏دانيم دروغ است يا دروغ نيست. صدق را روح خواسته است بگويد ما نمي‏دانيم صدق است يا صدق نيست اين است كه استدلال از غيب به شهاده از شهاده به غيب محل اشكال خيلي‏ها شده و در هر عالمي اين‏جور است به حسب خودش هر عالمي كه روح لايرائي لايدركي از عالم بالا آمده باشد به آن تعلق گرفته باشد حتي در عالم مثال، خواب مي‏بيند روحي آمده توي بدنش و به بدنش تعلق گرفته آنجا هم از شهاده پي به غيب مي‏توان برد كه آن روح چه حالتي دارد لكن حتم نيست كه آنچه مي‏فهمد مطابق واقع هم باشد به جهتي كه اغراض و امراض و مصالح زياد است حتم نيست كه هركس تا اظهار كرد كه من مخلص شمايم اين راست باشد يا تا گفت من با شما بدم اين راست باشد يا دروغ باشد حتم نيست.

پس اين‏جور استدلال مشكل‏ترين راههاست. آن دليل حكمي آسانترين ادله و وسيعترين ادله است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، اثر را در مؤثر در جاي مؤثر از خود موثر ديدن، براي همه كس آسان است براي همه كس ميسور است ديدنش. فكر كنيد ان‏شاء اللّه اين از شهاده پي مي‏بريم به غيب كه كدام افعال شهادي است كه با غيب مطابق است و كدام مطابق نيست و يقين كنيم هستيش را و نيستيش را بسيار مشكل است اين است كه عرض مي‏كنم در اين‏جور استدلال از شهاده به غيب و از غيب به شهاده اگر انسان به صانعي قائل نباشد متصرف در كل اشياء و عالم به كل اشياء و قادر بر هر چيز به طوري كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه اگر چنين كسي را نداشته باشد و اطمينان به چنين صانعي نداشته باشد محال است يقين كند به امري از امور غيبيه كه در شهاده واقع مي‏شود. مي‏بينيم كسي مي‏آيد چيزي ادعا مي‏كند شايد راست بگويد شايد دروغ بگويد هردو طرفش احتمال صرف است بلكه شك صرف است. مي‏بينيم كسي مي‏آيد تصرفي مي‏كند كاري مي‏كند من هم نمي‏دانم راست است يا دروغ، خيلي كارها هست من نمي‏دانم راست و دروغش را، مي‏گويي خيلي كارها مي‏كنم كه تو راه نمي‏بري، نقلي نيست. نجاري را، حدادي را، خيليها راه مي‏برند خيلي هم راه نمي‏برند پس اين معجزه نيست نهايت تو نمي‏تواني اين كار را بكني مي‏گويم خيلي كارها هست آحاد ناس مي‏توانند آن كارها را بكنند ديگران نمي‏توانند آن كار را بكنند. خطي مثل خط مير كسي ننوشته پس خارق عادت است كسي هم نتوانسته آن‏جور بنويسد، خواستند بنويسند هي زور زدند ديدند نمي‏توانند بنويسند، استادي بوده بي‏نظير در عصر خودش، يكي هم بوده باقي مردم هم عاجز بودند مثل او بنويسند. هكذا شعري به رواني شعر سعدي هنوز شاعري نگفته، حالا اين خارق عادت است؟ چه مي‏شود كه آحاد استادها در صنايع بعضي صنعتها داشته باشند كه كسي نداشته باشد. ماني آمد به همين مغلطه ادعاي نبوت كرد، با دستش دايره مي‏كشيد مثل اينكه با پرگار مي‏كشند و به همين ادعاي نبوت كرد جمعي هم به او ايمان آوردند. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه گيرم يك نفر هم كاري كرد ديگران هم نتوانستند آن كار را بكنند، حالا عقل هم حكم مي‏كند كه چون اين يك نفر توانسته كاري بكند كه مردم ديگر نتوانند، پس راست مي‏گويد. كسي در هوا مي‏پرد و به آسمان بالا مي‏رود و مي‏گويد اين خارق عادت ما است حالا آيا جلدي بايد به او ايمان آورد؟ البته كسي كه طناب‏باز است از روي آن طناب به آن باريكي مي‏گذرد و راه مي‏رود و ما مي‏بينيم جايي كه به قدر يك آجر پهناش باشد نمي‏توانيم راه برويم ديگر بخصوص كه ديگ سرت بگذاري پات را هم صابون بمالي چطور مي‏تواني روي ريسمان راه روي؟ آدم مي‏گويد خارق عادت است. پس مشق است به مشق خيلي كارها مي‏شود كرد و مردم مي‏كنند اين كارها را به مشق. پس عقل بخواهد حكم كند ادعاي هر مدعي را به ديدن خارق عادت كه راست است يا دروغ، اگر صانعي نباشد هيچ نمي‏شود يقين حاصل كرد تمامش شك است و ظن است. ملتفت باشيد باز به حاق يك‏پاره واقعاتي كه رو داده و خبر داده‏اند اتفاقاً به آنها برمي‏خوريد و مي‏بينيد شبهه مي‏آيد به اين عرضها رفع آنها مي‏شود بسيار جاهاست كه مي‏فرمايند كفار هي معجزات از انبيا ديدند و گفتند سحر مستمر است نه اين است كه به زبان چيزي مي‏گفتند و توي دلشان چيزي نبود، خير توي دلشان هم بود و مي‏گفتند، چون نداشتند چنين صانعي كه خود را ببندند به او كه او احقاق حق مي‏كند و شك و شبهه واقعاً براشان مي‏آيد احتمال مي‏دادند به جهت آنكه خدا تسديد مي‏كند حتي در باطل باطل را ابطال مي‏كند چنانچه حق را برپا مي‏دارد اثبات مي‏كند دليل مي‏آورد برهان مي‏آورد دليل اهل حق را دليل و برهان قرار داده دليل باطل را بي‏برهاني، حالا يك كسي عصايي زد به دريا و دريا شق شد خيال براش مي‏آيد كه شايد در عصا تأثيري بود كه به دريا كه رسيد شق شد، فرنگي‏ها مي‏گويند شما مي‏گوييد پيغمبر ما شق‏القمر كرده و اين را دليل نبوت او قرار مي‏دهيد، ما در صنايع خود چيزهاي غريب و عجيب تجربه كرده‏ايم حالا چه مي‏شود در انگشت پيغمبر شما يك‏جور مزاجي يك‏جور طبعي بوده كه تأثيرش اين بوده كه وقتي اشاره به ماه كند ماه شق شود؟ پس اين خارق عادت نيست تأثر طبيعي است. ما از كجا بدانيم معجزه است و خارق عادت است؟ اين شبهه را كرده‏اند و نوشته‏اند. بله اگر كسي اعتنايي به صانع ندارد تمام معجزات انبيا را ببيند باز براش شبهه مي‏آيد احتمال مي‏دهد كه اين از تأثير طبيعي است تأثير دوايي است. پس معجزات انبيا و لو فلق بحر باشد كه عصا را اشاره كند به دريا و دريا شكافته شود اگرچه مكرر هم ببيند باز احتمال مي‏دهد كه شايد يك‏جور دوايي داخل هم كرده‏اند آن را به شكل عصا ساخته‏اند تأثير آن دواها اين است كه تا اشاره به دريا كنند دريا شكافته شود تأثير دواها اين است كه تا كله‏اش به زمين آمد به شكل مار شود پس سحر است شعبده است معجزه نيست، مشتبه مي‏شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه وقتي نمونه كاري به دست عقل آمد هرچه از اين‏جور ببيند باز احتمال مي‏دهد كه همان‏جور باشد. وقتي ديد يك ريسماني بنا كرد به جنبيدن، يك چوب كوچكي بنا كرد مثل مار حركت كردن، اين را كه عقل ديد، وقتي چوب بزرگتر هم بنا كرد جنبيدن يا مار بزرگتري ديد درست شده آن را هم مي‏گويند سحر است همان جوري كه فرعون گفت انه لكبيركم الذي علمكم السحر شما از هم خبر داشتيد توطئه با هم كرده بوديد با هم رفيق بوديد با هم ساختيد و عمداً عصا را انداختيد و مار شد آن هم عمداً عصا را انداخت كه مردم ببينند و گول بخورند و همراه شما بيايند. شما مي‏خواهيد سلطنت مرا بهم زنيد فساد كنيد. ملتفت باشيد واقعاً اين‏جور شبهات و احتمالات مي‏آيد اگر صانعي پاش در ميان نيست و امر را داده است به دست محليهاي دنيا و قدرتشان هم داده كه سحر كنند، علم حروف در ميان باشد و تأثير بكند علم سحر باشد و تأثير بكند كارهاي خلاف واقع باشد و به چشم طوري ديگر بيايد و صانع هم نيست كه سحر را بردارد و باطل كند و مشتبه نگذارداگر واقعاً چنين صانعي نيست يحتمل كه آن معجزات هم سحر مستمر باشد و جلددستي و شعبده باشد، احتمال مي‏آيد. اين است كه كفار شك را واقعاً در دل خود مي‏يابند خود را واقعاً مردد مي‏بينند. اين است كه اين‏جور استدلال از غيب به شهاده و از شهاده به غيب استدلالي است كه يقين به آن نمي‏توان حاصل كرد تمامش شك است الاّ آن استدلالي كه از صانع بيايد روش بنشيند. اين است كه تمام ادله عقليه را كه مغزش را بشكافي شك محض است، مگر دليل تسديد بيايد روش بنشيند. اگر تسديد آمد خدايي داريم خبير به همه جا مطلع و اين خدا ديني مي‏خواهد و هرچه مي‏خواهد مي‏تواند بياورد و اين خدا احقاق حق مي‏خواهد بكند ابطال باطل مي‏خواهد بكند من از غيب خبر ندارم تصرفي نمي‏توانم بكنم او تصرف دارد هر تصرفي مي‏خواهد بكند حالا اگر كسي به دروغ خود را ببندد به او و دليل و برهان هم داشته باشد و براي من هم ترائي كند كه ادله است و يكي از دليلهاش هم خارق عادت باشد از معجز گرفته تا كارهاش و حرفهاش و صانع اين را مهلت بدهد و ابطال نكند ضايع نكند كذبش را واضح نكند خارق عادتي كه وعده كرده بگذارد بر دستش جاري شود، اين اگر در حضور صانع كاري كرد و هيچ ردي ردعي از صانع نيايد پيش اين، ما به خاطرجمعي صانع مي‏فهميم راست مي‏گويد نه به ادعاي خودش نه به خارق عادت خودش مي‏شود فهميد. پس انسان با بصيرت يك ميزاني به دست بايد داشته باشد كه به آن ميزان تميز بدهد ميان سحر و معجزه و آن اين است كه سحر چون از پيش خدا نيامده خدا آن را باطل مي‏كند اما معجز چون از پيش خدا آمده جميع جن و انس جمع شوند كه آن را باطل كنند نمي‏توانند. پس عصاي موسي را چون خدا انداخت هيچ كس ديگر نتوانست باطل كند آن را اما آنها عصاشان را چون خودشان انداختند عصاي موسي آمد آنها را بلعيد. قرآن چون از پيش خدا آمد جن و انس جمع شوند كه مثل آن را بياورند نمي‏توانند، حرفهاي ديگر چون از پيش خلق است مي‏شود مثل آن را آورد اين قرآن مي‏آيد آنها را باطل مي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، الا بذكر اللّه تطمئن القلوب عقل را خدا جوري خلق كرده است، و ملتفت باشيد طبيعت عقل اين‏جور خلق شده عمداً به جهت امتحان و ابتلا خدا جوري طبيعتش را خلق كرده كه مطمئن به غير خدا به هيچ جا نمي‏شود نه نفي درستي مي‏كند به طور جزم و يقين نه اثبات درستي مي‏كند به طور جزم و يقين. اين عقل جوري خلق شده كه اگر متصلش كني به صانع، اين صانع خيلي چيزها را مي‏تواند ابطال كند و حكم به دروغي آن كند و خيلي چيزها را مي‏تواند اثبات كند حقيتش را و اگر متصلش نكني به صانع هيچ نمي‏تواند نفي كند يا اثبات كند. پس در اين‏جور استدلال آنچه لغزيده‏اند لغزيده‏اند حتي اينكه اديان مختلفه در دنيا پيدا شده از اين‏جور استدلال است. نبيي آمد خارق عادت آورد، طايفه‏اي نخواستند ايمان بياورند گفتند سحر است، طايفه‏اي خواستند ايمان بياورند گفتند معجز است و ايمان آوردند آنهايي كه ايمان آوردند اگر به همين خارق عادت ايمان آوردند ثابت نماندند و منافقين تمامشان اين معجزات پيغمبر را با چشم ديده بودند چه شق القمرش را چه غذا دادن مهمان بسيار را به يك غذاي جزئي چه ساير معجزات را. هميشه پيغمبر معجز از همه جاش مي‏باريد. آن معجزات را هم كفار مي‏ديدند و منافقين مي‏ديدند معجزي كه متصل باشد وقتي راه مي‏رفت يك سر و گردن از تمام مردم بلندتر بود همين كه مي‏نشست انساني بود مستوي الخلقه، به همين‏طور در تمام مجالس كه مي‏نشست يك سر و گردن از تمام اهل مجلس بلندتر بود وقتي به خودش نگاه مي‏كردي انسان مستوي الخلقه بود مستمراً هرجا راه مي‏رفت سايه نداشت طوري نبود كه گاهي رأيش قرار بگيرد بدنش سايه نداشته باشد. منافقين يقيناً اينها را مي‏ديدند، ديگر آن معجزاتي كه گاهي بعضي ديدند بعضي به بعضي خبر مي‏دادند و آن معجزاتي كه گاهي مي‏كردند گاهي نمي‏كردند بسيار است و كسي كه اعتناش به اين خارق عادات بود بي‏اعتبار بود ايمانش چرا كه اين لغزيد بعدش به جهتي كه ايني كه حالا چشمش به خارق عادت است يك وقتي مي‏بيند اين گرسنه است و از گرسنگي سنگي به شكمش مي‏بندد مي‏گويد اين اگر كاري از او مي‏آمد اقلاً نان جوي تحصيل مي‏كرد كه بخورد، مي‏بيند بچه‏هاش همه گرسنه‏اند همه تشنه‏اند مي‏گويد اگر اين تصرف داشت چرا اينها بايد گرسنه باشند يك چيزي براي بچه‏هاش مهيا مي‏كرد، مي‏بيند بچه‏اش روي دامنش جان مي‏دهد و اشكش بي‏اختيار مي‏ريزد مي‏گويد خوب تو كه دوستش مي‏داري مي‏تواني هم چاقش كني چرا نمي‏كني؟ اگر طبيبي را كسي بداند طبيبي است حاذق كه مي‏تواند هر ناخوشي را چاق كند و بداند اين طبيب كسي را خيلي دوست مي‏دارد و ديد دوستش را چاق نكرد بچه‏اش را چاق نكرد يقين مي‏كند كه اين عقلش به اين كار نمي‏رسد و الاّ حالا بچه‏اش توي دامنش جان مي‏دهد و مي‏بيند مي‏ميرد اگر اين تصرف داشت اقلاً نمي‏گذاشت بچه‏اش بميرد، مي‏گويد پس آنجايي كه آن تصرفات را كرده حيله‏اي توانسته به كار ببرد اينجايي كه ندانسته عاجز است پس شك مي‏آيد شبهه مي‏آيد چنانكه همين‏طورها شد. زني گرفتند پيغمبر همان وقتهايي كه ابراهيم ناخوش بود، اگرچه تصرفش نكردند آن زن را عقد كردند و در آن وقتها ابراهيم ناخوش بود حضرت مشغول به پرستاري ابراهيم بودند نپرداختند به او. حضرت گريه مي‏كردند آن زن قسم خورد گفت اگر اين چاق شد اين پيغمبر است و راست مي‏گويد، اگر مرد اين پيغمبر نيست و من هم مي‏روم از خانه او بيرون تا ابراهيم مرد آن زن هم رفت. منظور اين است كه اين‏جور چيزها هم واقع مي‏شود پس از براي عقول مردم اين‏جور ترديدات مي‏آيد شما همچنين نباشيد سعي كنيد دليل به دست بياريد، يك دليلي چنگ بزن به دست بيار كه اين ترديدات برايت نيايد. واللّه خدا آورده پيشت دليلي تو چنگ بزن به دست بيار نگاه‏دار كه خارق عادت را از سحر تميز بدهي كه وقتي دجال مي‏آيد آن همه خارق عادت مي‏آرد كه هيچ نبيي به آن دوام خارق عادات او معجز نياورده از سحر آن ملعون گول نخوريد فكر كنيد ان‏شاء اللّه ببينيد اگر هيچ دليل نيست و همه يحتمل يحتمل است و عقل انساني مفطور است بر اينكه هرچه را ببيند بگويد يحتمل راست باشد يحتمل دروغ باشد، اگر همه‏اش يحتمل است انبياء چرا دعوت كردند؟ نهايت خارق عادت آوردند آورده باشند خارق عادتشان يحتمل سحر است يحتمل علم حروف است يحتمل جفر مي‏داند و به علم جفر خبري داده يحتمل چشم‏بندي است جلددستي كرده شعبده كرده. پس آن دليلي كه خدا قرار داده ادل ادله است تمام اين كارها را بايد خدا حالي كند و آن تسديد خداست تقرير خداست.

ان‏شاء اللّه فكر كنيد پس خدايي داريم مسلط بر تمام اين مملكت و بر ظاهر و باطن اين خلق مطلع و متصرف در ظاهر و باطن اين خلق، حالا اگر كسي در حضور چنين خدايي ادعايي كرد و اين خدا او را مهلت داد مثلاً حرفي زد ديديم حرفش راست شد، ادعايي كرد و بر طبق ادعاش خارق عادتي آورد و ديديم خارق عادتش را خدا برنداشت و مهلتش داد و به هيچ وجه راه بطلاني براي ما واضح نكرد يقين مي‏كنيم كه اين از جانب صانع آمده و راست مي‏گويد. طورش را هم مكرر عرض كرده‏ام خيلي آسان است لكن مردم چون در بند نبوده‏اند نگرفته‏اند. ببينيد اين‏جور دليل تسديد و تقرير پستاي ملاها نبوده كه استدلال كنند. اگر مي‏گفتي دليل نمي‏دانستند، الان هم كه شما اينها را مي‏گوييد اينها سخنهاي سست به نظرشان مي‏آيد. مي‏گويند اين قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم چه دليلي شد؟ كسي بگويد خدا شاهد است من از جانب او آمده‏ام من حكم كنم كه اين راست مي‏گويد پس هركس از كسي طلبي داشته باشد بينه‏اش همين باشد كه بگويد خدا شاهد است طلب دارم، آن يكي هم بگويد خدا شاهد است دروغ مي‏گويد، اين چه دليلي شد؟ به نظر مردم خيلي دليل سستي است. شما بابصيرت باشيد ان‏شاء اللّه، فكر كنيد پيغمبر مي‏آيد مي‏گويد خدا شاهد است من از جانب خدا آمده‏ام، من پيغمبرم راست مي‏گويم. ابوجهل هم مي‏گويد خدا شاهد است دروغ مي‏گويد، پس عرض مي‏كنم كه اگر دليل تسديد و تقرير مغزش به دستت آمد آن وقت مي‏فهمي پيغمبر راست مي‏گويد، ابوجهل دروغ گفته آن وقت مي‏فهمي تمام معجزات انبياء از جانب او بوده مقرر بوده مسدد بوده. جن و انس اگر جمع شوند كه آن را بردارند و لو چيز كوچكي باشد، يك دفعه عصايي مي‏اندازد اژدها مي‏شود، يك دفعه خبر مي‏دهند راست مي‏شود، يك دفعه قرآني مي‏آورند كسي مثلش را نمي‏تواند بيارد و اينها همه راهش اين است كه چيزي كه از پيش صانع مي‏آيد جن و انس اگر جمع شوند تمام خلق جمع شوند كه نمي‏توانند برش دارند. چون مردم دليل تقرير و تسديد را ملتفت نبوده‏اند و خيلي خيلي خيلي از اين مردم غافل بوده‏اند الاّ مؤمن كه آن مؤمن اقل من الكبريت الاحمر است كه آنها ملتفت هستند باقي مردم ديگر غافلند. خدا مي‏داند اين دليل در نزد مؤمنين است و بس و باقي مردم چون اين دليل در دستشان نبود اين بود كه تمام، منافق شدند برگشتند قهقري به جاهليت اولي. آنهايي كه دليل تقرير و تسديد را داشتند وقتي مي‏ديدند قل كفي اللّه شهيداً بيني و بينكم را فهميدند از جميع معجزات و خارق عادات اين حرف بالاتر است. اين دليل معجزات را ثابت مي‏كند، معجزات اين را ثابت نمي‏كند هركس به خدا خاطرجمع شد حق گيرش مي‏آيد هركس به خدا خاطرجمع نشد هر ديني را اختيار كند، للّه فيه المشية اگر خواست او را سرمي‏رساند اگر نخواست آن ديني كه دارد عاريه است. عديله كه مسلط مي‏شود آن را از دستش مي‏گيرد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس دليل يا اين است از شهاده به غيب است يا از غيب است به شهاده يا از شهاده به شهاده است. پس دليلي كه از شهاده به شهاده است اين هم همه جا هست، اين دليل مجادله است. پس اينجا چرا روشن است؟ دليل مي‏آرد مي‏گويد دليلش اين است كه آفتاب طالع شده. از لازم پي به ملزوم مي‏بريم. وقتي آتش گرم است حالا هرجا آتش ديديم مي‏دانيم گرم است، هرجا ديديم گرم است مي‏فهميم آتش هست كه گرم كرده. هرجا ديديم دودي هست استدلال مي‏كنيم كه آتش اينجا هست كه اين دود از آنست. آتش هم ببينيم دودش را نبينيم از اين مي‏دانيم دودي دارد مغزش. پس استدلال از شهاده به شهاده، از لازمات پي به ملزومات بردن و از ملزومات به لوازم پي بردن است. آب سرد است آتش گرم است، هرجا رطوبتي ديديم استدلال مي‏كنيم كه آب اينجا بوده، هرجا گرمي ديديم استدلال مي‏كنيم آتشي اينجا بوده. پس استدلال از شهاده به شهاده كردن اين مغز دليل مجادله است و مردم اين دليل را با وجودي كه پيش پا افتاده است در دست ندارند مشايخ ما هم پوست كنده‏اش را نفرموده‏اند به جهت آنكه سليقه‏هاي مردم و عقل مردم جوري بود كه نمي‏شد پوستش را بكنند.

خلاصه دليل مجادله از شهاده به شهاده پي بردن است و اگر از اين دليل توحيدي چيزي بايد اثبات كرد راه توحيدي به دست نمي‏آيد. همچنين از غيب به شهاده بخواهي استدلال كني، يا از شهاده به شهاده از اين راه هم توحيد به دست نمي‏آيد. ملتفت باشيد كه راه توحيد نيست مگر اينكه فوق اينها دليل تسديدي بيايد دليل تقريري روش گذارده شود. خيلي جاها هست كه انسان چيزي مي‏بيند و اثبات و نفي مي‏تواند بكند به غير از اين دليل تسديد و اتصال به صانع بدانيد ديگر هيچ چيز مورث يقين نيست نه صدقش نه كذبش نه حقش نه باطلش يقيني نمي‏شود و ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه دليل حكمت آن است كه انسان مؤثر را در اثر ببيند اثر را در موثر ببيند و از اين استدلال به آن كند و از آن استدلال به اين كند. پس آني كه انسان را درست مي‏آرد به مطلب مي‏رساند و حكما اعتنا كرده‏اند به آن، آن دليل حكمت است. حالا كه چنين است بدانيد اهل حكمت چطور آدمها بايد باشند. كسي اگر احياناً زير فلك قمر نشسته باشد و استدلال مي‏كند عرشي هست، اين دليل حكمت نيست به جهتي كه عرش را نمي‏بيني اگر عرش را ديدي و ظهورات عرش را و عرش را در ظهوراتش ديدي، آن وقت مي‏گويي از اثر پي به مؤثر برده‏ام. ايني كه چون سير قمر در يك ماه است و مي‏بينيم يك چيزي اين را در يك شبانه‏روز حركت داد پس استدلال مي‏كنيم كه عرشي هست كه اين را حركت داده، در اين استدلال تو عرش را نديده‏اي و مؤثر را در اثر بايد ديد و اين استدلال از غيب به شهاده است.

پس ملتفت باشيد كه آنهايي كه دليل حكمت را مغزش را بخواهند به دست بيارند تا آن كسي كه متصل است به فعل صانع نباشد نمي‏تواند به دليل حكمت خدا را بشناسد دقت كنيد ان‏شاء اللّه اين صانعي كه ما داريم تاكنون كه همين‏جور كرده كه ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها چيزي را تحريك مي‏كند به واسطه تحريك آن چيزي ديگر را حركت مي‏دهد. پيغمبري را مي‏فرستد امتي را دعوت مي‏كند روحي را مي‏آرد در بدني مي‏نشاند آفتابي را مي‏آرد عالم را روشن مي‏كند. اين صانع اسباب دست مي‏گيرد و كار مي‏كند حالا كه چنين است پس ابتداي خلق را اول تحريك مي‏دهد بعد خلق دوم را به واسطه آن تحريك مي‏كند، بعد خلق سوم را به واسطه خلق دوم تحريك مي‏كند و اگر اينها درست نشود و تحصيل‏تحقيق خ‏ل‏ نشود سلسله طوليه را كه شيخ مرحوم گفته به دست نمي‏آيد، حرف شيخ مغزش اينها است. ببينيد تا عالم غيب را تحريك نكنند جسم در سرجاي خودش نبايد بجنبد، جسم سرجاي خودش كومه‏اي است روي هم ريخته دستي مي‏خواهد كه آن را بجنباند، اگر عصا را هزار سال كسي كارش نداشته باشد و آن را نجنباند نمي‏جنبد. يا دست ظاهري يا دست غيبي بايد بيايد و غير اين عصا اين عصا را حركت بدهد، تا غير اين اين را نجنباند نمي‏جنبد. حالا اگر خواست اين عصا بجنبد به طور ظاهر ظاهر مي‏بنيم اول به خيال انساني مي‏آيد به خيال كه آمد تو دست خود را دراز مي‏كني عصا را مي‏جنباني اول عقلش مي‏رسد بعد نفسش مي‏فهمد بعد خيال مي‏كند بعد حيات مي‏فهمد بعد روح بخاري مي‏فهمد بعد نخاع مي‏فهمد بعد عصب مي‏فهمد بعد عضله مي‏فهمد بعد استخوان، طولي هم نكشيد اين عصا را حركت داد. تعالي آن صانعي كه تا انسان اراده مي‏كند اين دست همچو مي‏شود خودمان هم نمي‏دانيم چطور مي‏شود كه به محض اراده اين دست همچو مي‏شود.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اين صانع با اسباب صنعت صنعت مي‏كند اگر خواست عصا را حركت بدهد غير اين عصا بايد عصا را حركت بدهد يا بادي حركتش مي‏دهد يا انساني به خيال مي‏افتد يا حيواني يا جني. پس كارهاي اين صانع كارهايي است سببي. با سببي كاري مي‏كند آن سببش بسا سببي ديگر دارد تا مي‏رسد به سبب اول، او را اول خدا ساخته و او مسبب الاسباب است واقعاً حقيقةً خدا مسبب الاسباب است من غير سبب. ملتفت باشيد اين كوسه ريش‏پهن نيست، خدا مسبب الاسباب من غير سبب است و تمام اسباب را درست مي‏كند و لو سببي را به سببي درست كند. حالا ديگر من غير سبب كار مي‏كند به جهتي كه كل نعمه ابتداء مصنوعش اين‏جور است پيش از آني كه پشه را درست كند، پشه‏اي نيست كه دعا كند كه بيا مرا درست كند قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم بخواني پس ديگر سبب اول سببي نمي‏خواهد و تمام خلق نبوده‏اند واقعاً حقيقةً تمام اين آسمان و زمين سابق نبوده‏اند هيچ مخلوقي نبود واقعاً حيقةً نبودند اينها صانع ابتدا كرده و اول سبب را ساخته ديگر آن سبب سبب شده براي ساختن اين مخلوقات و اين مخلوقات را ساخته لكن صانع او مسبب اسباب است چيزي نيست او را تحريك كند همه را او تحريك مي‏كند. اوست مسبب الاسباب سبب اولي را ساخته سبب دومي سبب سومي تا صدهزار سبب همه را او ساخته و آنچه مي‏بيند فعل او را و تحريك او را و خبر مي‏شود از تحريك صانع آن عقل اول است كه به تعبيري فؤاد اسمش است به تعبيري عقل اول است سبب اول است. خودشان فرمودند نحن سبب خلق الخلق فكر كنيد كه اينها علم حكمت است عرض مي‏كنم. پس آنچه مس مي‏كند فعل فاعل را ببينيد كجا بايد باشد تا ممسوس باشد و علي ممسوس في ذات اللّه مردم ديگر نمي‏توانند ممسوس باشند انبيا نمي‏توانند ممسوس في اللّه باشند بله كرسي مس عرش مي‏تواند بكند پس محدب كرسي با مقعر عرش مماس است او مشاهده مي‏كند اثر را لكن فلك زحل عرش را نمي‏تواند مشاهده كند كرسي را مي‏تواند مشاهده كند. هر فعلي كه از غيب كرسي از عرش روش آمده آن را مشاهده كند از اثر عرش هيچ خبر ندارد. به همين نسق بيابيد ان‏شاء اللّه سبب اول است كه مس مي‏كند فعل اللّه را و فعل اللّه مس او را مي‏كند و او ممسوس است بفعل اللّه كسي كه زير درجه او است مس اين را مي‏كند اين است كه مي‏گويد انا مرسل الرسل انا منزل الكتب ببينيد اين كجا نشسته است كه اين حرفها را مي‏زند اين است كه عرض مي‏كنم دليل حكمت صرف صرف در آنجايي كه بايد رفت به خدا توجه كرد به غير از ائمه طاهرين هيچ كس ديگر نمي‏تواند داشته باشد تو كه مي‏خواهي به خدا توجه كني به واسطه ايشان بايد توجه به خدا كني اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آل‏محمد در نمازت كه به خدا توجه مي‏خواهي بكني بايد به واسطه محمد و آل‏محمد توجه بكني غير از اين‏طور نمي‏شود رفت پيش خدا، و مقدمكم يعني هميشه من شما را مقدم مي‏دارم امام طلبتي امام خود مي‏دارم، بين يدي طلبتي پيش از هر كاري هر نمازي هر روزه‏اي هر وضويي، مقدمكم بين يدي طلبتي و حوائجي چه اينجا چه جاي ديگر، في الدنيا و الاخرة در تمام جاها از انبياء گرفته تا خودمان رو به خدا كه مي‏خواهيم برويم تا ايشان را مقدم ندارند نمي‏توانند رو به خدا بروند. از اينجا بخواهي نگاه كني به عرش در اين پايين وسائط هستند طفره در اين پايين‏مابين خ‏ل‏ محال است پس مس را خلق اول مي‏كند و دليل حكمت صرف صرف نسبت به خدا پيش آنها است و لو ما هم دليل حكمت داريم زيد را در ظهوراتش مي‏بينيم پيغمبر را كه مي‏بينيم در ظهوراتش مي‏بينيم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و پنجم ــ چهارشنبه 6 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً الي آخر العبارة.

در هر ماده‏اي كه ان‏شاء اللّه فكر كنيد نسبت به هر چيزي كه يك فاعليتي داشته باشد تمام حكمت اين است كه انسان درست نگاه كند ببيند صانع چه كار كرده، نه اينكه خيالي بكند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس ماده و لو يك ماده باشد و هيچ جزئيش ترجيح نداشته باشد بر جزئي ديگر، ملتفت باشيد و اين را توي همه كومه‏ها ببريد ببينيد موم يك موم باشد، گل يك گل باشد هر جزئيش صالح باشد براي هر صورتي هر جزئيش را كه كاري بر سرش بيارند هر جزئيش صالح است براي مثلث مربع مخمس و هكذا، دست فاعل را هم در فعليت فكر كنيد او هم مي‏تواند اين را مثلث كند مربع كند مخمس كند و هكذا او در طرف فاعليت قادر است اين را بي‏نهايت به صورتها بيرون بيارد. اين در طرف قابليت بي‏نهايت قابل است، حالا در چنين موضعي يكي از اين صورتها را بيرون بيارند باقي را بيرون نيارند باز قابل قابل است. مي‏خواهيم از نظم حكمت از روي شعور مطلبي را بيرون بياريم. پس فاعل همچو ابتدا كند يك مثلثي را بيرون بيارد باقي را بيرون نيارد معلوم مي‏شود خودش مثلثي ندارد. پس عرض مي‏كنم ملتفت باشيد در همين فاعل و قابل هم اقتضاء نه از جانب فاعل است نه از جانب قابل ولكن ملتفت باشيد همين كه فاعل شروع مي‏كند در فعل و قابل شروع مي‏كند در انفعال، در هر مرتبه‏اي از مراتب در هر ماده‏اي در هر درجه‏اي، درجه اولش غير از درجه دوم است. باز اين يكي از مسائل بزرگ حكمت است و غافلند مردم از اين و آسان هم هست و مشكل نيست. مي‏بينيد آهن يك آهن است، اين قابل است براي گرم شدن آتش هم همان‏قدر كه گرم است همان‏قدر قابل است براي سرد شدن. گرمي آتش حدي ندارد كه تا كجا گرم بكند آهن هم حدي ندارد كه تا كجا گرم بشود اما دفعه اول كه گذاردي در درجه اول گرم مي‏شود، دفعه دوم در درجه دوم و هكذا. پس فعل فاعل در درجات و تكرار است در درجه اول گرم مي‏شود در درجه دوم كه وارد شد در اين درجه كأنه بر فعل خودش و بر آن قابليت گرم شده وارد مي‏شود پس كأنه مضاعف كار مي‏كند. در درجه اولي انسان مطالعه مي‏كند اصل مطلب به دست نمي‏آيد يك چيزي به دست مي‏آيد ايني كه به دست مي‏آيد يك‏پاره چيزهاي ديگر مي‏فهمد مكرر مي‏كند علم تازه‏اي روي آن مطلب به دست مي‏آيد به همين‏طور مي‏تواني تعمق كني چيزي به دست بياري. مشق مشاقين علم عالمين فعل هر فاعلي تجربه صاحب تجارب از پيش پاتان تا پيش صانع هرجا برويد فعل در درجه اول كه وارد شد بر قابل اين را بي‏نهايت تا آن آخر كار به كار نمي‏دارد، معقول نيست. پس درجه اول گرمش مي‏كند مثلاً كرباس را كه مي‏زنند توي خم نيل آن آخر كار چنان نيلي مي‏شود كه كأنه سياه مي‏شود از همين نيل لكن درجه اولش يك خورده كدورت پيدا مي‏كند درجه ديگر بيشتر كدورت پيدا مي‏كند درجه سوم رنگش سيرتر مي‏شود تا آن آخر آن نيلي سير مي‏شود. پس ببينيد در كرباس اقتضايي نيست كه تا كجا انفعال داشته باشد در نيل هم اندازه بخصوصي نيست كه تا كجا رنگ كند لكن در تكرارات عمل چيزها پيدا مي‏شود در هر جايي در طعوم در اشكال در الوان در كسبها در كارها همه جا ببينيد. پس فعل فاعل كه وارد شد بر قابل در درجه اول يك كاري مي‏كند در درجه دوم كه وارد شد فعلي ديگر مي‏كند اين است كه عالم در ترقي است اينها اسرارش است كه عرض مي‏كنم. در نظرات حوادثات عالم هي تغييرات مي‏كند از همين باب است. تمام نظرات پارسال كه رو داد حوادثي به آن واسطه پيدا شد امسال نظر تازه‏اي روش مي‏آيد فرض كنيد پارسال تثليثش و تربيعش و تسديسش بعينه هم مثل امسال واقع بشود باز حادثات امسال مثل حادثات پارسال محال است بشود به جهتي كه او هست اينها هم روش مي‏آيد، اينها كه امسال آمده تازه است آمده سال ديگر تازه‏هاي ديگر روش خواهد آمد، سالي ديگر تازه‏هاي ديگر تازه‏هاي ديگر و هكذا اگرچه نظر را مطابق فرض كنيد ديگر آن مختلفات كه بيايد در نظرات كه چيزهاي تازه بيشتر پيدا مي‏شود خيلي اختلاف پيدا مي‏شود. حالا از همين راه است و همين نظر كه عالم در ترقي است اين سرش است. پس وقتي آبي را ريختيم در خاكي اين اسمش گل است لكن اين را ورزش داديم در درجه اول اجزاش متشاكل شد، باز ورزش بدهيم متشاكل الاجزاءتر خواهد شد به همين‏طور باز ورزش داديم اين را حالت اين تغيير خواهد كرد. به همين نسق كه فكر كنيد خيلي حكمتها به دست مي‏آيد اين است كه صانع در درجه اول كه كاري مي‏كند يك طوري مي‏شود كه اينها گرم مي‏شوند سرد مي‏شوند، بگو متحرك مي‏شوند به حركت فاعل منفعل مي‏شوند به فعل قابل، اين انفعال حدي ندارد كه به سر برسد. ملتفت باشيد كه انفعال مواد انتها ندارد، پس اين آهن چقدر بايد گرم شود انفعال منفعل اگر شمرده مي‏شود از روي بصيرت فكر كنيد، جوهر يا بگوييد ماده اگر صور كامنه در اين شمرده مي‏شود كه بگويي هزار تا، نصفش را كه بيرون مي‏آوردي نصف ديگرش بايد بيشتر نباشد لكن الي غير النهايه قابل است، صد هزار هزار صورت ديگر هم بيرون بياري با يك صورت مساوي است اين است كه معقول نيست در درجه اول تمام آنچه درش هست بيرون آيد. باز ملتفت باشيد كه هميني كه مي‏گويم كمر حكمت است باز كامن است صور در اين صور كجاش خوابيده، فكر كنيد باز ملتفت باشيد چيزي در عالمي هست چيزي در عالمي ديگر هست از عالم بالايي مي‏آيد پايين از عالم پاييني مي‏رود بالا چند دفعه مي‏تواند بيايد و برود؟ نهايت ندارد، چيزي كه قابل است براي حركت بي‏نهايت قابل است يعني اگر از جايي ديگر تحريكش بكنند اين متحرك شود هر جوهري قابل است كه هي منفعل شود از فعل فاعل و فعل فاعل فعليتي است كه دامنه ندارد و طور قابل بودنشان شبيه بهم هست. پس در دست كاتب هست قوه‏اي كه به صورتهاي مختلف بيرون بياورد مداد را، مداد هم قابل است كه به صورتهاي مختلف بيرون آيد اما اين بايد بيرونش بياورد و ببينيد محال هم هست كه آن چيزهايي كه در قوه است تمامش بيرون بيايد، داخل محالات است بخواهيد رفع غرايب بشود فكر كنيد فاعل كه بي‏نهايت قادر است اين هم كه اجزاش مساوي است چرا همه‏اش را بيرون نمي‏آورد؟ عرض مي‏كنم نمي‏شود همه‏اش را يك دفعه بيرون آورد هرچه بيرون آورد بيرون مي‏آيد و باز الي غير النهايه قابل است از اين است كه فعل حتمي است كه تدريجي باشد و قبول قابل حتمي است تدريجي باشد و محال است غير از اين باشد پس از اين جهت در درجه اولي كه فعل وارد مي‏شود حالتي پيدا مي‏كند، در درجه دوم حالتي ديگر پيدا مي‏كند، درجه سومي طوري ديگر مي‏شود و اين را هم ملتفت باشيد وقتي فعل فاعل وارد شد و تغيير داد حالت قابل را حالا اين شي‏ء ثالث حادثي است از مجموع من حيث المجموع غير از فاعل و غير از قابل ولدي است متولد ارثي از فاعل دارد ارثي از قابل دارد از كمون آن نتيجه بخواهي بگيري چيزي بيرون آيد ولد ولد خواهد شد نتيجه نتيجه خواهد شد، ولد ولد غير از ولد است حالا كه غير از ولد است آنچه والدين داشتند دارد بلكه چيزي دارد كه والدين نداشتند پس اشرف از والدين است به نظم حكمت. ان‏شاء اللّه فكر كنيد دقت كنيد ببينيد چيزي كه حاصل از چيزي است و فعلي ديگر بر آن وارد مي‏شود آن چيزي را كه سابق بود دارا است آن را دارد مع شي‏ء زايد از آن اين است كه در درجه دوم فعل كه وارد آمد درجه اول را دارا هست درجه دوم را هم دارا مي‏شود، درجه سوم يك چيزي است علاوه بر آنچه اول و دوم دارا بود، درجه چهارمش يك چيزي ديگر زياد مي‏شود پنجمش چيزي ديگر و هكذا به همين ترتيب فكر كنيد. حالا بر اين نظم كه شد دقت كنيد پس فعل فاعل يك سرش به فاعل بسته يك سرش به قابل هرجايي به حسب خودش. پس آن سمتيش كه به فاعل بسته است آن سمت سمت تحريكش است سمت فعليتش است، آن سمتي كه مي‏آيد پيش قابل منتهي‏اليه فعل فاعل است نه آن جهت بالا است و عمداً اين‏جور تقرير مي‏كنم چرا كه خيلي چيزها از اين‏جور بيان به دست مي‏آيد. پس فعل سرش بسته است به فاعل چنان‏كه سرش بسته است به قابل پس آن منتهي‏اليه فعل فاعل تعلق به قابل مي‏گيرد آن سرش كه دست فاعل است سر فعليت و سر تحريكش است آن سرش كه منتهي‏اليهش است سر سكون و وقوعش است حالا اين سر و آن سر عرض مي‏كنم وسطش چطور است؟ هي مايَلي فاعل حركت است هي مايَلي قابل سكون است وقتي بخواهي تمثيل بياري مي‏گويي مثل دو مثلث متداخل هستند اين است كه در هر سكوني كأنه يك حركتي هست كه به آن بالا مي‏رود درجه به درجه و در هر حركتي كأنه درجه به درجه سكون حركتي هست كه سرازير مي‏آيد اين است كه منتهي‏اليه هر حركتي سكون است هر حركتي سكون داخلش است نمي‏شود منتهي شود حركت را مي‏شود سريعترش كرد معلوم است حركت اولي سكون داشته بطي‏ء بوده باز چقدر مي‏شود كه اين حركت سريع شود؟ سر ندارد بي‏نهايت مي‏تواند از اين طرف چقدر مي‏تواند سكون پيدا شود و بطي‏ء شود؟ سر ندارد، بي‏نهايت است پس حركتي مي‏كنيم اين را بطي‏ء اسمش مي‏گذاريم، حركت سريعي پشت سرش آن وقت مي‏فهميم چيزي غير حركت داخل آن بوده كه بطي‏ء شده. حركت دوم كه سريعتر است مي‏فهميم سكون كمتر داخل اين كرده‏اند حركت را بيشتر داخل كرده‏اند اين سرعت و بطؤ را نهايت اگر مي‏توانيد براش فكر كنيد براي آن حركت و آن سكون هم نهايتي خواهد بود. آن حركت صرفه و سكون صرف را نمي‏توانيد به دست بياريد و نيست در ملك همچو چيزي پس سكون صرف صرف صرف هيچ نيست حركت صرفه صرفه صرفه در ملك هيچ نيست بلكه سكون حاصل از حركت است و حركت در جميع درجاتش سكون داخلش هست هي سريعش مي‏كني و سكون كم مي‏شود حركت چقدر داخل سكون مي‏تواند بشود؟ بي‏نهايت سينه‏هاي تنگ حوصله ندارند انسان بسا كمرهاي حكمت را بشنود از حكما كه مي‏گويند چيزي كه شمرده شد اين البته سر دارد اما فكر كن ان‏شاء اللّه آن امكاني كه از آن فعليات بيرون مي‏آيد آنهايي كه بيرون آمد آنها شمرده مي‏شود لكن آنهايي كه باقي مانده و قابل است بيرون آيد نمي‏شود شمرد نهايت ندارد مثل عدد، چقدر مي‏توان شمرد؟ بشمار يك دو سه چهار پنج شش برو تا ده بيست سي تا صد هزار تا لك و بالاي لك هي بشمار چقدر مي‏شود شمرد؟ بي‏نهايت ديگر سر ندارد هرچه بشماري نزديك به آخرش نمي‏شود بي‏نهايت مي‏رود عدد نهايت ندارد شمردنش به خلاف آن اعدادي كه شمردي آني كه نشمرده‏اي بي‏نهايت مي‏شود شمرد هي بشمار اين همه لكها را روي هم روي هم بگذار بشمار، شمرده مي‏شود تا آني كه قابل است شمرده شود مثل يك دانه مي‏شود كه بالاي دانه‏ها بگذاري.

پس بر همين نسق كه فكر كنيد خواهيد يافت هر جوهري را هم در سير و سلوك خودش هي فعليت ديگر مي‏آيد روي فعليتي از اين بيان بيابيد درجات آخرت را كه سر و ته ندارد، از همين دليل حكمت به دست مي‏آيد كه بي‏نهايت مي‏توان سير كرد هي عبادت مي‏كنند هي پيش مي‏روند و هرچه مي‏روند به خدا نمي‏رسند. در جسم فكر كنيد هي اين جسم را بكوب هرچه مي‏كوبي نرمتر مي‏شود هي بكوب باز هم اگر بسايي ميده‏تر مي‏شود به همين‏طور جسم هي ترقي كند ترقي جسم اين است كه هي نرم و ناعم مي‏شود و هر جوري مي‏خواهي خيالش كن، آيا از توي اين كومه‏ها مي‏تواند بيرون برود؟ نه. پس جسم الي غير النهايه هي فعليت از غيب مي‏آيد توي اين هي سرخ مي‏شود هي سفيد مي‏شود هي زرد مي‏شود هي شور مي‏شود هي شيرين مي‏شود هي تلخ مي‏شود، فاعل هي مي‏آيد توش هي مي‏رود بيرون چقدر قابل است بيرون آيد؟ بي‏نهايت.

پس بر همين نسق كه درست تعقل كنيد مي‏يابيد كه تمام جواهر همين‏طور بي‏نهايت است و مع‏ذلك از سرجاي خودشان يك سر مويي بالا نمي‏روند و نمي‏توانند بالا روند. كل شي‏ء لايتجاوز ماوراء مبدئه معنيش اين‏جور چيزهاست. جسم هي ترقي كند مثال نمي‏شود، پس چطور خلق، خدا مي‏شود؟ البته نخواهد شد. جسم هميشه در حال واقع است در ماضي و مستقبل نيست. تمام كومه‏اش توي اين فضا است اين جنس جابجا مي‏شود لكن خودش جابجا نمي‏شود، كجا برود؟ به خلاف خيال، وقتي كه مي‏خواهد برود به كربلا نبايد راه برود برود به كربلا و جاهايي كه رفته از شكم ديوار مرور كند اما جسم اين‏جور نيست بايد بشكافد و لو هوا باشد. پس مراتب غيبيه مزاحمت با مراتب شهاديه ندارد هر غيبي با هر شهاده‏اي حكمش اين است كه مزاحمت ندارد، پس در ماضيش هستند حال دورش را نگرفته در مستقبل هستند حال دورش را نگرفته به جهت آنكه وقت اين عالم وقتي ديگر است مكانش مكاني ديگر است، وقت خيال وقتي ديگر است مكانش مكاني ديگر. يك سر سوزن مكان آنجا بدون اغراق يك قبضه از آنجا تمام ماضي و مستقبل اينجا را مي‏تواند احاطه كند و لو حالا پيش خودت نكند به جهتي كه منهمك است در حال لكن قابل است يك فردي كه در عالم مثال است فرد باشد و مشخص از ساير افراد همين يك فرد مي‏تواند محيط شود به ماضي اين دنيا و مستقبل اين دنيا. اين را كه يادش گرفتيد بدون وحشت خواهيد يافت كه علم ماكان و مايكون را ائمه دارند، همچو شده كه دارند تمام را زيرپاشان بيندازي آنها را بالا محمدش همين‏طور است، عليش همين‏طور است، حسنش همين‏طور است، حسينش همين‏طور است شخص هم هستند فرد هم هستند. اين است كه نوع مرتبه اعلي با نوع مرتبه ادني مزاحمت ندارند هرجا تزاحم آمد بدانيد آن دوتاي متزاحم يا هر دو جسمند يا هر دو مثال. تزاحم مابين دو متجانس است. فكر كنيد حالا كه چنين شد پس عوالم غيبيه و لو متعددات باشند و لو هر يكي غير ديگري هستند اما هيچ عالي با دانيش مزاحمت ندارد. تمام غيوب فرو رفته‏اند در اين جسم از محدب جسم كه بالاتر بروي ديگر آنجا لاخلأ و لاملأ، خدا هم نرفته آنجا. آن طرف عرش هيچ چيز آنجا خلق نكرده نه عقلي است آنجا نه روحي نه فؤادي آنجاست نه خدا آنجا است. خدا كه مكان ندارد و تمام آنچه هست توي ملك است خدا هم لايخلو من ملكك و لاملكه خلوّ من ملكك. ذات خدا داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء اما تمام مشيتش توي اين عالم است يعني توي اين كومه تمام فؤاد همين‏جا است، تمام عقل اينجا است، تمام روح اينجا است، تمام نفس اينجا است تا اينكه تمام مثال اينجا است و حال اينكه هيچ چيز به غير جسم اينجا نيست و اينها متناقض به نظر مي‏آيد و متناقض نيست. در مابين اين نفي و اثبات مطلب بايد فهميده شود اين مطلب را كه دانستيد ملتفت خواهيد شد. همين‏طور دقت كنيد بر اين نسق هيچ جاي از مخلوقات و از مملكت خالي از مخلوق معقول نيست از اين جهت چنين نيست كه در آن بالاها عقل يك جايي باشد وسطش خالي باشد و اين پايين اينجا جسم باشد بلكه عقل هر جايي هست لامحاله بسته است به جسم، ديگر واسطه‏اش نفس است چنان‏كه روح هرجا هست بسته است به جسم روح بخاري واسطه است. خودتان نمونه هستيد از تمام مملكت اين است كه فرموده‏اند:

 

أتزعم انك جرم صغير

و فيك انطوي العالم الاكبر

 

اين قبضه را كه مي‏گيري هرچه در اعماقش هست در چنگت آمده. حالا ببينيد همين‏جا معقول نيست چيزي گرم شود مگر رطوبت داشته باشد. ابتداي حكمت را يعني نزديك به ابتداش را مي‏خواهيد بگيريد معقول نيست چيزي گرم شود تا رطوبت نداشته باشد، خاكستر محض محض گرم نمي‏شود. بر همين نسق عرض مي‏كنم اگر حرف اولي يادت باشد اينجا را خوب مي‏فهمي، سرد هم معقول نيست بشود چيزي مگر رطوبت داشته باشد. پس فعل فاعل همين كه ميل مي‏كند آن ميلش رطوبت است بي‏اغراق به علم طبيعي فكر كنيد رطوبت تا نيايد توي اين دنيا حرارت نمي‏آيد همين كه چيزي تر است و رطوبت دارد نار داخل دارد. مبدء تمام نيران رطوبت است. روغني بايد آب شود و بخار شود و دود شود تا آتش بيايد در آن دربگيرد. نفتي مي‏خواهد آبي مي‏خواهد چرب تا روشن شود. پس اگر رطوبت نباشد معقول نيست حرارت بيايد. فكر كنيد اگر صانع بخواهد بسازد شعله را معقول نيست بي‏دود بسازد، اگر دود مي‏سازد دود بي‏بخار معقول نيست. پس اول بخار ساخته بعد دود ساخته بعد شعله. پس خلقت واجب است متدرج باشد پس درجه اول بايد رطوبت پيدا شود آبي بايد باشد حالا اگر آب نباشد آيا خدا قادر نيست بخار خلق كند؟ بخار را ابتداءً خلق كند؟ ابتداءً هم خلق كند همين كه بخار خلق كند باز آب توش هست چرا كه بخار نيست مگر رشحه رشحه بسيار ناعم كه پاش را از روي زمين برداشته اگر آب نبود نمي‏شد بخار بسازند. خدا قادر است اما به حكمت كار مي‏كند زيدي كه هنوز خلقش نكرده نماز زيد را خلق كند قادر هست اما كار محال نمي‏كند زيد را خلق مي‏كند تدريج دارد خلقتش همچنين نمازش را خلق مي‏كند بعد از او تعقيب نمازش را خلق مي‏كند بعد از نمازش، چرا كه تعقيب آنست كه عقب نماز خوانده شود. پس زيد خلق مي‏كند بعد با آن زيد نماز زيد را خلق مي‏كند، بعد مي‏سازد تعقيب نماز زيد را. پس ترتيب حكمي را از دست ندهيد كه در همه جا جاري است. پس خدا اگر مشيتش بر اين قرار گرفته باشد مقدر كرده باشد شعله بسازد پيش خودش مي‏داند كه شعله مي‏خواهد بسازد اول آبش را درست مي‏كند بعد بخارش مي‏كند و لامحاله حرارتش را زياد مي‏كند بخارش را زياد مي‏كند بعد اين بخار را درش تصرف مي‏كند مكرر مي‏كند فعلش را اين بخار را مي‏گيرد فعل را بر اين وارد مي‏آورد دودش مي‏كند بعد يك تكه‏اي از آن دود را مي‏گيرد شعله مي‏سازد. حالا ببينيد در امكان شمع همه اينها بود وقتي بيرون نيامده بودند همه مساوي بودند ممكن بود اين شمع مذاب شود ممكن بود بخار شود. بعد از آني كه مذاب بود بعد از آني كه بخار بود ممكن بود دود شود بعد از آني كه مذاب بود و بخار بود و دود بود ممكن بود شعله شود اما ممكن بود آيا چطور ممكن بود؟ به اين‏طور كه اول آب شود بعد بخار بعد دود بعد شعله، همه‏جا همين‏طور است. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حالا هر وقت گفتند خدا دود صنعت كرده و ساخته بدانيد كه بخارش و مذابش و شمعش را خلق كرده ديگر اينها نيست و او هست، محال است. حالا ديگر فكر كنيد ان‏شاء اللّه رطوبتش از كجا آمد؟ آبش را هم ساختند مثل همين شعله‏اش و مومش اما به تكرار عمل مي‏سازند. باز ان‏شاء اللّه درست دقت كنيد حكمت را ضايع نكنيد به كارش ببريد ببينيد تا يك شي‏ء رقيقي مخلوط با شي‏ء غليظي نشود مايعش نمي‏كند. همين آبهاي متعارفي كه سرد مي‏شود يخ مي‏شود مثل سنگ مي‏شود، سنگها هم يك‏جوري شده‏اند كه يخ كرده‏اند، سنگ شده‏اند. آيا نه اين است كه همين يخ كه گرمي به آن مي‏رسد آب مي‏شود؟ گرمي بيشتر به آن مي‏رسد بخار مي‏شود، گرمي بيشتر به آن مي‏رسد دود مي‏شود. درجات نار را ملتفت باشيد جميع مياه، نيران در ايشان هست علي الحقيقة كسي كاري كند تدبيري كند همين آبهاي متعارفي را مي‏شود آتش از توش درآورد يك جور حركتي به اين آبها بدهند آتش از آن درمي‏آيد. سنگي را به سنگي سخت بزنند آتش از آن بيرون مي‏آيد، آهني را به آهني بزنند، چوبي را به چوبي، خراطها چوب را به چوب مي‏كشند يك‏دفعه دود مي‏كند و درمي‏گيرد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه باز همين‏طور در غيب اين عالم آتش در همه جا هست لكن بدانيد فكر كنيد ان‏شاء اللّه از روي شعور ابتداءً كسي كه حكيم بوده و خاطرجمع از حكمتش هستيد نقلي نيست لفظش را مصادره هم بگيريد چرا كه خاطرجمعيد كه فهميده و مي‏گويد حالا كه مصادره شد توي مصادرات حكميه كه از اشخاص حكيم گرفته‏ايد هي فكر كنيد به جهت آنكه حكيم اگر خاطر جمعيد كه حكيم است و دروغ نمي‏گويد هي فرو مي‏روي در اعماق بيانش انسان چيزها مي‏فهمد حالا هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، اين كلمه كلام حكيم است يكي از قاعده‏هاي بزرگ حكمت است و مي‏خواهم عرض كنم كه هنوز احدي نفهميده معني اين كلام را و اين حرف پيش شما غرابتي هم ندارد. پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، پس هرچه در ظهور مقدم است اين وجودش آن پسها افتاده. اين را مغزش را بخواهيد فكر كنيد پس نگاه كنيد ببينيد در عالم چه چيز اولش پيدا مي‏شود اين معلوم است اين پايين‏تر از همه بوده تا يك چيزي ديگر پشت سر اين مي‏بيني مي‏آيد اين يك درجه بالاتر از آن اولي بوده. پس اذابه و انجماد را فكر كنيد، ريشه مذاب فرو رفته در منجمد چنانكه منجمد رأس مخروطش آمده تا توي مذاب از اين جهت درجه اول منجمد مذاب است. حالا ريشه بخار هم فرو رفته در همه جا اما فرو رفته در مذاب كه آن فرو رفته در منجمد. پس مذاب نزديكتر است به منجمد تا بخار و بخار يك‏درجه بالاتر است از مذاب و درجه دود ديگر بالاتر از درجه بخار است باز بعد از بخار دود است درجه شعله بالاتر است از دود شعله بايد بعد از همه اينها پيدا شود و آنها بايد پيش از اين پيدا شده باشند اين است كه ابتداي صنعت نقصانها درش هست و حتم است نقصان داشته باشد، هي تكرار عمل كه شد هي چيز تازه پيدا شده و چيز اولي هم باز سرجاي خودش مانده. ديگر حالا خسته شده‏ام.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و ششم ــ شنبه 9 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً الي آخر العبارة.

فاعل همين كه تصرف مي‏خواهد بكند در جايي، ان‏شاء اللّه به طور كلي بيابيدش كه همه‏جا ببينيد جاري است، دقت كنيد ان‏شاء اللّه همين‏ها را كه عرض مي‏كنم بسا ترائي كند كه دخلي به عبارت ندارد وقتي درست فهميديد مي‏دانيد رسول كجا بوده كي آمده، مي‏يابيد پيغمبر رسول است بر جميع خلق، بعضي جاها ناس مي‏گويند محض مداراي با مردم است. مي‏فرمايد تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا ديگر انس و جن و غير اينها همه توي عالمين افتاده آنچه را خدا خلق كرده واسطه مي‏خواهد اسباب مي‏خواهد رسول است پيغمبر بر جميع خلق مايري و مالايري زمين آسمان غيب شهاده، اين است كه وقتي دقت كنيد خواهيد يافت كه رسول از كجا بايد آمده باشد.

باري آن كومه‏هاي معروفي كه هست آنچه زياد ذكرش كرده‏اند همين هشت كومه است هرجا بخواهيد كومه‏ها را پيدا كنيد هرجا ببينيد چيزي هست و بر يك حالي و بر يك طوري نيست و بعد ببينيد يك‏جايي آمد و يك‏طوري شد، شب بود روز شد، روز بود شب شد، گرم بود سرد شد سرد بود گرم شد، همين‏كه جوهري طوري نيست و طوري بر سرش آمد ديگر يا تو كاري بر سرش آوردي يا كسي ديگر و چيزي ديگر معلوم است آن جوهر دخلي به آن كاري كه بر سرش آمده ندارد از جاي ديگر آمده. هرچه گرم نيست يك‏دفعه گرم شد، هرچه سرد نيست و يك دفعه سرد شد چيزي در خيالش نيست و مي‏آيد در خيالش، عقل چيزي را نفهميده و بعد مي‏فهمد آنچه نبوده و مي‏آيد از جاي ديگر آمده و آنچه هست همه اينها كومه‏اند و جوهر. تمام مشاعر حتي فؤاد مشعرش حقيقت مي‏بيند بدون فكر هم مي‏بيند عقل به فكر مي‏بيند هي صغري و كبري مي‏چيند و نتيجه مي‏گيرد لكن فؤاد بدون فكر و رويه چيزها را ادراك مي‏كند. حقيقت شي‏ء را فؤاد ادراك مي‏كند، حالا عجالةً همين قدرش را داشته باشيد فؤاد هم حالات دارد پس يك دفعه چيزي را ادراك نكرده است يك دفعه ادراك مي‏كند پس خودش جوهري است كه هم در آن حال هم در آن حال قابل است ادراك كند. همين‏طور كه حيات گاهي مي‏بيند گاهي نمي‏بيند حيات كه توي بدن نيامده بود هيچ نمي‏فهميد نه مي‏ديد، نه مي‏شنيد، نه بو و طعم و كيفيات مي‏فهميد. توي بدن كه آمد مي‏بيند مي‏شنود طعم و بو و كيفيات مي‏فهمد. از همين گرده كه فكر مي‏كنيد ان‏شاء اللّه نوع مطلب به دستتان مي‏آيد كه هرچه جايي نيست و بعد پيدا مي‏شود از جاي ديگر آمده، مي‏خواهيد از غيب بياوريد به شهود مي‏خواهيد از شهود ببريد به غيب. الوان هست در دنيا اشكال هست گرمي هست سردي هست روحي كه عصب نداشته باشد نه گرمي مي‏فهمد نه سردي مي‏فهمد. بدن شخص فالج ظاهرش مثل ساير ابدان است توي دستش بسا آتش بگذاري فالج‏يا يخ خ‏ل‏ هيچ نمي‏فهمد. پس روح در عالم خودش هست و جوهريت دارد واقعاً و وقتي اسباب دستش دادي و عينك پيش چشمش گذاشتي آن وقت روشنايي و تاريكي را تميز مي‏دهد، پيش از آني كه اين عينك يا اين بدن اينجا درست شود هيچ تميز نمي‏داد. بود روح در عالم خودش و نمي‏پنداشت به غير از خودش چيزي هست و اين باز از استنطاق است به طوري بود كه نمي‏دانست خودش هم خودش است اين‏قدر كلوخ بود لكن همچو جوهري است كه وقتي عينك پيش چشمش گذاردي اول خودش را فهميد بعد روشنايي‏ها را و تاريكي‏ها را دانست هست در دنيا. پس و لو اشكال و الوان و اصوات و طعوم و روايح و كيفيات در عالم پايين مي‏آيد به انسان مي‏رسد لكن مطلب ثابت مي‏شود كه هرچه يك وقتي جايي نيست و بعد پيدا مي‏شود از غير آنجا آمده، از عالم امتناع نيامده چنانكه مي‏بينيد در اين بدن روح بالا نشسته از بالا مي‏آيد پايين و زنده مي‏كند بدن را و تمام تحريكات بدن چه ديدنش چه شنيدنش چه چشيدنش چه گرمي و سردي فهميدنش همه از روح است و آمده پايين، تمام اينها مال روح است دليلش اينكه آنكه بيرون رفت اين بدن نه مي‏بيند نه مي‏شنود هيچ اينها را ندارد حتي انبياء هم كه روح از بدنشان بيرون رفت ديگر از اين بدن ادراك نمي‏كنند. حالا اينكه آمد پايين و رفت آيا ولكي بود و بي‏حاصل؟ يا آمد گدا و دست تهي بود و با دست پر رفت؟ ديگر در اينها سر نزول و صعود را و اينكه چرا عالم ذري بايد باشد و چرا آمدند اينجا و رفتند به دست مي‏آيد. در آنجا كه بودند بودند مع‏ذلك هيچ نداشتند گداي محض بودند اينها را براي تجارت و اكتساب فرستادند كه اينها بدانند جاي ديگر هم هست چيزهاي ديگر هست در ملك و آنها را تمليك مي‏كند مي‏دهد به هركه بخواهد. باز نوع مطلبي را كه مي‏خواستم عرض كنم اينها نبود، مطلب نوعش اين بود كه تمام كومه‏ها هرجا همچو چيزي ببينند كه چيزي نيست و بعد واردش مي‏شود، اين جوهر است و آن عرضي است آمده پيشش. عرض را قبول كرده و عرض از خارج وجود خودش هم هست. اگر لازمه وجود خودش بود عرض نبود و زايل نمي‏شد. چيزي كه لازمه وجود چيزي شد هرگز زايل نمي‏شود. ببينيد جسم تا بود اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته لكن خيال اين‏جور سمت هيچ ندارد. پس كومه‏ها و جواهر بودند و تمام جوهر را بخواهيد پيدا كنيد و با عرض تميز بدهيد، جوهر آن است كه بدء ندارد چنانكه ختم ندارد، جوهر را فاني نمي‏شود كرد صانع فانيش نمي‏كند ديگران هم نمي‏توانند فانيش كنند، ابتدا ندارد كه خيال كني يك وقتي در اين فضا نباشد از انباري جسم بردارند بياورند در اين فضا بريزند جايي ديگر غير از اين عالم جسم جسم نيست از هرجا خيال كني جسم بيارند همانجا جسم باشد.

باري پس اين كومه‏ها هميشه اينجا ريخته بود هي پيشها را خيال كن آن پيشها هم ريخته بود، پيش ندارد هميشه سرجاش بوده بعدها هم اينها را بار نمي‏كنند ببرند جايي ديگر، جاي ديگر نيست. جسم را بار مي‏كني از مشرق به مغرب مي‏بري از مغرب به مشرق مي‏آري، آتش بر آن مسلط مي‏كني بخار مي‏شود مي‏رود بالا دود مي‏شود آتش مي‏شود، يا خير بگو فلك مي‏شود لكن از توي اين فضا نمي‏تواند بيرون برود. اين قاعده كلي دستتان باشد هرجا مي‏خواهيد جوهر پيدا كنيد جوهر آن چيزي است كه بدء ندارد چيزهايي كه نبود و بودي دارند اعراضند نهايت اين اعراض بعضي جاها زود مي‏نشينند و زود برمي‏خيزند بعضي جاها هست كه اگر نشستند ديگر برنمي‏خيزند همين كه چيزي به دهريت و به عالم انسان رسيد به انسان اگر چيزي رسيد ديگر ولش نمي‏كند. عرض است و تازه هم داده‏اندش لكن آنجا لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها ديگر ولش كن نمي‏شود هرچه زور بزند نمي‏شود.

باز اينها را نمي‏خواستم عرض كنم ملتفت اصل مطلب باشيد منظور اين بود كه جوهر آن چيزي است كه بدء ندارد عود ندارد و لو اينكه اينها را نسبت به جايي بسنجيد همين كومه‏ها را فرع بگيريد آنجا را اصل مي‏شود با وجودي كه مي‏گويم بدء ندارد و قديم هم نيست چه بسيار چيزها كه بدء ندارد و قديم هم نمي‏شود. ديگر مي‏گويند تعدد قدما مي‏شود، ما نمي‏ترسيم از اين حرفها. همچو قديمي كه بدء ندارد و هميشه بوده هميشه هم عاجز بوده الان هم عاجز است، هميشه نادار بوده الان هم نادار است الان هرچه دارد كسي ديگر به او داده است بعد هم اگر اين آسمان و زمين را خراب كنند و اينها را از او بگيرند ديگر هيچ ندارد همچو عاجزي هميشه بوده، بوده باشد چه مصرف دارد اين هميشه بوده ولو اينكه نسبت بدهي كه اين فرع وجود ديگري است. پس وقتي فكر مي‏كني در تمام اين كومه‏ها يك ماده‏اي مي‏بيني در تمام اينها صورتي مي‏بيني مثل طول و عرض و عمق، بعد مي‏بيني روي جسم مي‏آيد مي‏نشيند قوه جذب و دفع و هضم و امساك و لو قوه‏اش باشد چنانكه داريد توي نبات مي‏بينيد اينها را، بعد ديگر ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن و لمس كردن را مي‏بينيد روي آنها مي‏آيد مي‏نشيند و لو در آلات و اسباب اينها را داشته باشد، به همين‏طور از حس مشترك گرفته تا ما فوقه همين‏جور فكر كنيد در هرجا جوهري هست يك‏پاره كارها را مي‏بينيد مي‏كند با اين اسباب كارها مي‏كند در عالم ظاهر اگر چشم را بگيري ديگر چشم نمي‏بيند، روح سرجاي خود هست، همين‏طور اگر صدمه‏اي به سر برسد محل خيال عيب كند ديگر خيال نمي‏تواند خيال كند فكر كند توهمي بكند اختلاف ميان مردم واقع شده براي همين است كه هركس يك جور مشعري دارد يك‏جور فهمي دارد. پس يك جوهري است در عالم مثال كه مي‏تواند خيال كند بعد مي‏تواند فكر كند بعد مي‏تواند واهمه كند و هكذا عالمه و عاقله همه هم در يك عالم نشسته‏اند. پس خيال با عالمه نوعشان در يك عالم است. يك چيزي هست در انسان كه تصور مي‏كند طول و عرض و عمق را گرمي و سردي را طعمها و بوها را لكن طولش همين‏جور طول است عرضش همين‏جور عرض است گرمي كه خيال مي‏كند همين‏جور گرمي است لكن در ميان اينها نتيجه حاصل مي‏شود. آن شخص مثالي كه خيال باشد نمي‏تواند نتيجه بگيرد اگر كسي در دلش خيال كند كسي كه بيرون نشسته نمي‏داند اين چه خيالي كرده مي‏شود اين فكر هم داشته باشد مي‏شود نداشته باشد نتيجه آيا مي‏تواند بگيريد يا نمي‏تواند اطفال اغلبشان نتيجه‏گير نيستند عوام اغلبشان، بچه‏ها اغلبشان نتيجه نمي‏توانند بگيرند اما خيال را همه دارند. وقتي بچه گريه مي‏كند معلوم است خيال پستان كرده يا خيال نان كرده، وقتي آرام مي‏گيرد آن صورتي كه در خيالش است به دستش مي‏آيد. چه بسيار مردم خيال دارند و فكر نمي‏توانند بكنند ديگر اين فكر گاهي صورتي با صورتي را بهم مي‏چسباند مي‏بيني صغرايي چيد كبرايي چيد يعني صورتها را پيش هم كه آورد يكبار مي‏بيني نتيجه گرفت از اين ميانه بسا صورتي را با معني بهم بچسباند سركه و شيره داخل هم نشده شيريني را تصور مي‏كند، ترشي را تصور مي‏كند اين معني را مي‏فهمد كه اينها را توي هم بريزيم چه طعمي پيدا مي‏كند كه نه ترشيش به قدر ترشي سركه است نه شيرينيش به قدر شيريني شيره است. بسا كسي باشد هنوز نچشيده باشد سركه شيره را باز ترشي ظاهر است شيريني ظاهر است درهم ريختنش را هم مي‏فهميم درهم كه ريختيم نتيجه گرفته مي‏شود وقتي اينها ممزوج شدند ترشيها مي‏رود توي شيره شيريني‏ها مي‏رود توي سركه در اين ميان طعمش بين بين خواهد شد، پس نتيجه را برزخ مابين ترشي و شيريني خواهي يافت. چه بسيار بسيار مردم كه اين‏قدر شعور هم نداشته‏اند و خيلي از طباخها اين علم را دارند كه غذاهاي خوب درست مي‏كنند. مي‏داند شوري را كه مي‏زني به غذا خوشمزه مي‏شود، مي‏داند چقدر چاشني مي‏زني به آب گوشت خوشمزه مي‏شود چقدر كه شد چاشني ديگر ذائقه خوشش نمي‏آيد. اينها اين تصويرات را مي‏توانند بكنند. چه بسياري كه طباخي هم نمي‏توانند بكنند و اينها را مي‏دانند ديگر از اين قطع نظر كني چه بسياري كه معني نمي‏فهمند معني، طعم نيست بو نيست رنگ نيست صوت نيست گرمي نيست سردي نيست. كسي گرگي را ببيند از عقب گوسفندي مي‏دود معلوم است اين گرگ حرص دارد در گرفتن گوسفند. بله اين طول دارد عرض دارد عمق دارد اين را مي‏بيند، آن هم طول و عرض و عمق دارد مي‏بيند، انتقالات هم دارد مي‏بيند، مسافت مابين اين دو را هم مي‏بيند، خيال اين تصورات را مي‏تواند بكند، اما معني حرص را نمي‏تواند بفهمد. حرص آيا گرم است؟ نه. سرد است؟ نه. دراز است؟ نه. كوتاه است؟ نه. يا اين معني كه اين دشمن او است، دشمني چه رنگ است؟ رنگ نيست. دشمني، معني است و معني رنگ نيست. چه مضايقه دارد در تعبير حكما گفته شود رنگ عداوت سياه است، اين سياه دخلي به اين سياه‏ها ندارد. يا گوسفند بچه‏اش را مي‏بويد و مي‏ليسد، اين معني فهميده مي‏شود كه ميل و محبت با بچه‏اش دارد. حالا ميل و محبت بو نيست طعم نيست رنگ نيست، اين را انسان مي‏فهمد كه اين گوسفند محبت با بچه‏اش دارد حالا محبت رنگش سرخ است؟ نه. به جهت آنكه محبت رنگ ندارد مگر كسي تعبير حكمي از اين بياورد آن وقت با هزار دليل و برهان مي‏شود يك چيزي فهميد.

خلاصه پس ديگر معني نه طول است نه عرض است نه عمق است نه سنگيني است نه سبكي نه روشنايي است نه تاريكي است. پس آن مشعري كه معني مي‏فهمد دخلي به آن مشعري كه خيال مي‏كرد ندارد، خيال مي‏كرد ترشي را به تجربه شيريني را خيال مي‏كرد به تجربه‏اي كه كرده بود تصورش را مي‏كرد اما آن مشعري كه معني مي‏فهمد دخلي به اين مشعر ندارد از دو مشعرند نهايت هردو غيبند و جسماني نيستند مادي نيستند. حالا يك چيزي هست كه آن خيال را مي‏كند كه پيشتر نكرده بود، يك چيزي هست كه نگاه مي‏كند به اين صور و معني استخراج مي‏كند از اين، آن جوهر است پس باز خيال جوهر است مثل همين كومه جسم به جهتي كه اسباب كه به دستش دادي عينكها پيش چشمش زدي آن وقت عاقله دارد عالمه دارد واهمه دارد متفكره دارد متخيله دارد اگر هيچ هم به دستش ندهي مثل كلوخ افتاده است هيچ اينها را ندارد بلكه نمي‏داند كه خودش هم هست يا نيست يك كسي ديگر بايد استنطاق و استنتاج كند اين را كه معلوم كند هست و قابل است براي اينها.

باري بر همين نسق كه ان‏شاء اللّه فكر كنيد خواهيد يافت در عالم نفس هم ذكري هست فكري هست علمي هست حلمي هست نباهتي هست وقتي همچو بدن خيالي كه همه مشاعر خود را دارد آن را بنشاني در عالم حيات آن را هم بنشاني روي روح بخاري و آن روح بخاري را بنشاني توي همچو بدني نفس متعين مي‏شود و زيد از عمرو ممتاز مي‏شود، اينها را از او بگيري او هيچ ندارد. باز نفس به آن عظمت مثل كلوخ افتاده نمي‏داند هست يا نيست. به همين‏طور عقل را فكر كنيد جداش كنيد از عالم عقل، در عالم خودتان عقلي هست اگر اين مراتب مادون نباشد خودتان واجد عقل خودتان نيستيد آن وقت نعوذباللّه انسان عقلش با گهش داخل هم است و خيلي مردم عقل و گهشان داخل هم شده. اينهايي كه مخلوط شده مشاعرشان به يكديگر مرتاض به علم نيستند اينها هرجا پا مي‏گذارند بهتر اين است كه پا نگذارند. باز نرفته است بهتر است وقتي كه نرفته است ساده است مسخر است مطاوع است گوشش را مي‏گيرند مي‏برند يك جايي واش مي‏دارند، ساده‏لوح است مي‏شود بيارندش جايي اما كسي كه يك‏جايي علي العميا رفته است و خيال كرده كه همين‏جا بايد رفت، اين را اگر بخواهي برش گرداني جاي خودش اينجا است كه جان آدم به لب مي‏آيد تا برش گرداند. اين است كه هزار تا يكي از آنها برمي‏گردد باقي گمراه مي‏شوند. باز يقين صورتي است مبهم تا از عالم نفس چيزي پيشش نرود واجد خودش نيست، خودش ميت است بايد چيزي دستش داد تا يقين حاصل كند. از همين گرده كه فكر كنيد ان‏شاء اللّه نوع حكمت دستتان مي‏آيد. واذكروا، حالايي كه زنده شده‏ايد، واذكروا اذ كنتم امواتا ياد كنيد وقتي مرده بوديد فاحياكم. و اين واذكروا را خدا به زبان پيغمبر براي هر طبقه‏اي مي‏گويد، همه ميتند، همه را بايد زنده كرد. پس وقتي عقل را هم اسباب و آلات دستش ندهي كلوخ است و يقين به چيزي حاصل نمي‏شود براش، واجد خودش هم نيست هيچ نمي‏داند خدا چه چيز است، پير چه چيز است، پيغمبر چه چيز است، ماسوي چه چيز است. خودش واجد خودش هم نيست حالا ساخته‏اندتان و وجدان به شما داده‏اند مي‏فهميد چيزها را. عقل كومه‏اش هيچ نمي‏فهمد پس عقل را با نفس تميز بدهيد به اين‏طور كه نفس آن مشعري است كه به عاديات كه نظر مي‏كند يقين مي‏كند در عالم خودش، نفس اين عاديات را كه مي‏بيند شك در اين عاديات ندارد مثل اينكه وقتي ديد جايي روشن است مي‏داند روشن است ديگر به خيالش خطور نمي‏كند كه شايد شب باشد همين‏طور شب هم كه شد به خيالش خطور نمي‏كند كه شايد روز باشد، اين كار نفس است. و باز عامه مردم اين را دارند و شيطان وسوسه كن براشان كم مي‏آيد. آنهايي كه چرسي كشيده‏اند، بنگي خورده‏اند به اينها خراب كرده‏اند نفس را مي‏گويد آيا شب خواب نديده‏ام روز است؟ بسيار شده يقين داشتم روز است در خواب قسم هم مي‏خوردم روز است هيچ شك هم نمي‏كردم مع‏ذلك باز مي‏گويم اين روز است و قسم هم مي‏خورم كه روز است كساني كه مجنون نيستند و ماليخوليا ندارند نفس را ضايع نكرده‏اند، چرس و بنگ نكشيده‏اند به عاديات خاطر جمعند و هركس از عاديات خود خاطرجمع نيست ديوانه است. سردمان شد يقين داريم كه سرد است، زير كرسي مي‏رويم گرم مي‏شويم ديگر شايد سرما باشد، من همچو خيال كرده‏ام گرم است يا شايد سرد باشد من همچو خيال كرده‏ام سرد است اينها مجانينند ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس نفس به عاديات يقين مي‏كند به يقين خودش يقين عادي يعني اضطراب و ترديد درش نيست، ساكن است روز روز است شب شب است، اگر گرم است مي‏گويد گرم است اگر سرد است مي‏گويد سرد است، فلان قافله آمد فلان جنس دارد مي‏خريم مي‏فروشيم معاملات با مردم داريم اينها يقيني است و هيچ ترديدي براي نفس در اينها نيست. حالا همه اينها را بده به دست عقل، عقل هيچ يقين نمي‏تواند بكند. مي‏شنوي قافله آمده شايد قافله نيامده باشد تو خيال كرده‏اي ديگر فلان چيز را مي‏خواهم مي‏گويم شايد خيال كرده‏اي مي‏خواهي، شايد به خواب مي‏بيني فلان را عقد كرده‏ام براي خود، مي‏گويد شايد خيال كرده‏اي كه عقد كرده‏اي، شايد جني است خواب ديده‏اي حالا خيال مي‏كني زن خودت بوده. آيا خواب نديده‏اي كه جماع مي‏كني وقتي بيدار شده‏اي ديده‏اي خواب بوده‏اي. پس آن مشعر مشعري است كه هست لكن بايد ديوانه‏اش نكرد مشعري است خدا خلقش كرده براي كاري، بايد به همان كار واش داشت، در آن كاري كه براي آن خلق شده استاد است و كامل است. پس استدلال مي‏كند بر خدا و يقين هم ندارد. بهتر از همه مشاعر مثالي و خيالي استدلال مي‏كند به طور جزم و بت و يقين به طوري كه احتمال نمي‏دهد كه شايد خطا كرده باشم. سد مي‏كند تمام احتمالات نفس را، نفس تمام دليل و برهانش اين است كه من ساكنم مثل يك‏پاره احمقها يك‏پاره احمقها عقل را مجنون مي‏كنند مي‏آرند در بدني كه چرس و بنگ كشيده و خورده پس هيچ يقين ندارد كه شب شب است يا روز روز است. همين‏طور سري حركت مي‏دهد و مي‏خواند كل ما في الكون وهم او خيال، چشمها را روي هم مي‏گذارد چرس مي‏بردش، مجنون شده است خدا مي‏داند اين‏جور مردم هستند و بسيارند. يك‏پاره مردم ديگر به عكس اين افتاده‏اند از آن طرف. ملتفت باشيد توي صوفيه هردو طايفه هستند. يك طايفه‏شان مي‏گويند ما چكار داريم به اين حرفها ما هرجا قلبمان ساكن شد فلان كس حق است مي‏دانيم حق است، فلان كامل است چرا كه قلب مرا ساكن كرد. اي مردكه احمق آخر معلوم است هركه براي هركه مريد است قلبش آنجا ساكن است اينكه ارسال رسل و انزال كتب نمي‏خواهد. اگر چنين بود آنهايي هم كه از جانب خدا آمده بودند مي‏بايست قلب مردم را مطمئن كنند تا ايمان بيارند. ابوجهل بيايد بگويد به پيغمبر كه تو چنين و چنان كن تا من بدانم راست مي‏گويي و قلب مرا مطمئن كن، كفار و منافقين همين‏جور چيزها را هم مي‏گفتند، مي‏گفتند تو قلب ما را ساكن كن تا ما ايمان بياوريم و پيغمبر چنين كاري نكرد. پس تقصيرات برمي‏گردد مي‏رود پيش پيغمبر، مي‏گويند چرا قلب ما را ساكن نكردي؟ بلكه تقصير برمي‏گردد مي‏رود پيش خدا كه چرا قلب ما را ساكن نكردي؟ پس اينها همه‏اش واللّه مزخرف است سراب است، قلب من ساكن شد يعني چه؟ البته طبيعت حيوان در عادات خود ساكن است شبي كه جايي خوابيد به همانجا عادت مي‏كند و ساكن است. شبي ديگر ببرندش جايي ديگر آنجا كه بخواهد بخوابد ديگر ساكن نيست. مي‏بينيد هستند يك‏پاره مردم رختخوابش عوض مي‏شود خوابش نمي‏برد، جاي ديگر اطاقي ديگر بخوابد خوابش نمي‏برد اين طبيعت حيواني است گوسفند از آنجايي كه دارد جاي ديگر ببرندش تا صبح صدا مي‏كند به جهت اين است كه جاش عوض شده اين طبيعت حيوان است. حالا در طايفه‏اي طبيعت بلغمي بوده آن مرشدش هم يا صفراوي بوده يا طبيعت ديگر داشته چون اين طبيعت تو بلغمي بوده اطمينان به آنجا پيدا كرده‏اي ديگر يا پولت داده يا تعارفت كرده حالا مريد شده‏اي دليلت هم همين است كه آن قلب مرا گرفته اگر اين تصرف مي‏تواند بكند پس قلب مرا چرا تصرف نكرده و نمي‏تواند بكند؟ اينها را بدانيد اين اطمينانها بدانيد از طبع حيواني است نفس اطمينان استدلالي ندارد، مي‏گويي حالا روز است؟ مي‏گويد بله. به چه دليل خواب نيستي و خواب نمي‏بيني؟ برهان ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه لكن عرض مي‏كنم فكر كنيد عقل تمامش دليل و برهان است بر خلاف نفس است كأنه اين را هرچه پيش چشمش مي‏داري مي‏گويد مي‏بينم اضطراب هم ندارد و اين از پستي رتبه‏اش است به شرطي باز ديوانه‏اش نكنيد توي مزخرفاتش نيندازيد لكن عقل تمامش دليل و برهان است پاش را به يكجا مي‏گذارد و مي‏ايستد و مي‏گويد آنچه من مي‏گويم درست است آنچه خلاف من است باطل است و نه خيال كنيد كه آحاد ناس بايد چنين باشند و اين تكليف انبياء است كه بايد چنين باشند. انبيا چون معصومند و مطهرند، مؤيد و مسددند مي‏توانند اين‏طور باشند و در قوه كسي ديگر نيست. عرض مي‏كنم تمام كساني كه مكلفند تمامشان را خدا به اين تكليف تكليفشان كرده اگر بيايند و گوش بدهند راهش كه به دستشان آمد آسان است برايشان و اگر اعتنا نكنند بسا كافر هم بشوند و اقلش اين است كه فاسق خواهند شد. پس به همين دليل مكلفين بايد تمامشان دين داشته باشند همان جوري كه پيغمبر9مي‏داند كه ايني كه پيشش آمده جبرئيل است شيطان نيست با وجودي كه جبرئيل و شيطان هر دو از غيب مي‏آيند و پيغمبر تميز مي‏دهد كه اين ملك است آمده و شيطان نيست و مي‏داند جبرئيل از پيش خدا آمده يقيناً جزماً قطعاً احتمال نمي‏دهد كه شيطان باشد همين‏جور بعينه شما كه مي‏رويد پيش آن كسي كه جبرئيل آمده پيش او بايد به طور بت و يقين باشد كه اين شخص را يقيناً جزماً قطعاً خدا فرستاده و احتمال نمي‏دهيد كه دروغگو باشد، اگر اين‏جور هستيد دست به دامن او زده‏ايد اگر اين‏جور نيستيد بدانيد كه تابع او نشده‏ايد داخل دايره او نشده‏ايد. پس ملائكه مي‏آيند پيش اين بدن ظاهري بشري نبي. اين نبي به خيالش به عقلش به جميع مراتبش يقين مي‏كند جزم مي‏كند قطع مي‏كند كه اين از جانب صانع آمده چرا كه مي‏داند او است يعني آن صانع است كه احقاق حق مي‏كند ابطال باطل مي‏كند مغري باطل نيست همين‏طور به ادله تسديد يقين حاصل مي‏كند و اگر اين تسديد را به دستش آورديد شما هم يقين مي‏توانيد بكنيد به دست اگر نيامد و چنگ نزديد و اين حبل المتين را به دست نگرفتيد نمي‏توانيد يقين حاصل كنيد. اين دليل تسديد يك سرش بند است به دست خدا يك سرش پيش پيغمبر است كه مي‏داند اين جبرئيل است كه مي‏آيد پيش او، يك سرش دست جميع مكلفين است به عدد هر مكلفي سري دارد. پس همان جوري كه او احتمال نمي‏دهد كه شياطين آمده باشند پيش او و اينها را گفته باشند و يقين دارد همه ملائكه‏اند مي‏آيند و شك ندارد همين‏جور تمام مكلفين اگر رفتند پيش اين بدن ظاهري نبي آنچه كه اين نبي تعبير مي‏آورد كه جبرئيل چه گفت ميكائيل چه گفت روح القدس چه گفت، بايد بگويند راست مي‏گويي هر مكلفي بايد بگويد كه من يقين دارم تو راست مي‏گويي چاپ نمي‏زني گول نمي‏خواهي بزني مرا. همان جوري كه جبرئيل مي‏آمد و هيچ احتمال نمي‏داد پيغمبر كه شايد شيطان باشد، اين شخص مكلف بايد هيچ احتمال ندهد كه شايد اين دروغگو باشد.

فكر كنيد ان‏شاء اللّه راهش كه به دست آمد آسان هم مي‏شود راهش كه به دست نيامده هرچه انسان بنشيند فكر كند هيچ نمي‏فهمد. پيشترها همين‏طور فكر مي‏كردند و سؤال مي‏كردند كه نبي چطور مي‏داند جبرئيل است و وحي خدا است آورده؟ مگر شيطان نمي‏تواند به آن شكل درآيد؟ چرا مي‏تواند. پس نبي از كجا يقين كند اين جبرئيل است؟ مي‏فرمايند در جواب كه خدا يك سكينه در دل آن نبي قرار مي‏دهد كه به آن مي‏فهمد شيطان نيست. حالا شما فكر كنيد بلكه شيطان سكينه هم آورد، پس ملتفت باشيد اين سكينه كه مي‏فرمايند ببينيد از كجا بايد بيايد؟ الا بذكر اللّه تطمئن القلوب سكينه اطمينان به خدا است خدايي كه صانع ملك است ديگر اين خلق همه‏شان هرچه جمع شوند ما خاطرجمع به هيچ كس نيستيم خدا بايد بفرستد پيش من و مراداتش را به من بگويد وقتي قاصدش را فرستاده پيش من كه پيغام او را براي من بياورد او بايد نگذارد دروغ بر او ببندد چنانكه جبرئيل كه مي‏آمد پيش پيغمبر اگر شيطان خودش را بسازد به شكل جبرئيل و بيايد او بايد نگذارد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه دليل تسديد و تقرير را كه داشته باشيد مي‏يابيد ان‏شاء اللّه كه تمام مكلفين مأمورند كه دست بزنند به دامن شخص پيغمبر شخص نبوت كليه چه دردي دوا مي‏كند و ببينيد چقدر معروف شده ميان مردم اين حرف بي‏معني كه استدلال بر شخص را عقل نمي‏تواند بكند، بر نوع مي‏تواند استدلال كند پس شخص نبي را عقل نمي‏تواند اثبات كند. نوعاً مي‏تواند اثبات كند و خود نبي نوعاً يا شخص نبي را نمي‏تواند، اي احمقها اين چه حرف است آدم بگويد چرا عقل نمي‏تواند استدلال كند؟ عقل استدلال مي‏تواند بكند كه من نبي نيستم. البته استدلال نمي‏تواند بكند عقل استدلال كه مي‏كند بر وجود نبي مي‏گويد چه جور نبي مي‏خواهيم، مي‏گويد شخصي بايد باشد كه ببينندش مردم صداش را بشنوند حرفهاش را بفهمند از او چيز بپرسند او جواب بگويد چيزهايي كه نمي‏دانند تعليمشان كند اينها را عقل حكم مي‏كند. پس عقل شخص اثبات مي‏كند نهايت شخص لاعلي التعيين اول اثبات مي‏كند. پس عقل شخص نوعي را كه اثبات مي‏كند پس استدلال عقل همه اين است كه ما شخصي را مي‏خواهيم كه صوتش را بشنويم وقتي دليل و برهان مي‏آورد بتوانيم بفهميم راست مي‏گويد. خوب حالا كه چنين شد چنين كسي را عقل اثبات مي‏كند كه شخصي بايد باشد كه زبانش را بفهمي صداش را بشنوي دليل و برهان جوري اقامه كند كه آنچه مطلبش است بفهمي راست مي‏گويد و آنچه را مي‏گويد باطل است با دليل و برهان جوري بگويد كه بفهمي آن باطل باطل است. پس چنين كسي آيا فلان شخص است كه جاهل است؟ اين را كه اثبات نكرد عقل آيا فلان شخص است كه هيچ دليل راه نمي‏برد؟ اين را كه اثبات نكرد. أفمن يهدي الي الحق احق ان‏يتبع امّن لايهدي الاّ ان‏يهدي به همين‏طور هي بشمار مردم را طرح كن اول ببين خودتي؟ اين را مي‏بيني كه خودت نيستي. آن يكي است؟ مي‏بيني آن نيست. بناي عقل اين است كه شخص اثبات كند اما شخص متصف به صفاتش را اثبات مي‏كند نه شخصي اثبات مي‏كند كه رنگش قرمز است. پيغمبر مثلاً بايد دراز باشد يا كوتاه، عقل گفت شخص بايد باشد ديگر اين شخص خواه دراز باشد خواه كوتاه باشد اين دليل و برهان اقامه مي‏كند بر مطلب خودش به طوري كه تو بفهمي دليل و برهان او را. همچنين دليل و برهان اقامه مي‏كند بر بطلان خلاف آنچه خودش مي‏گويد به طوري كه تو بفهمي. آني كه نمي‏تواند دليل و برهان اقامه كند بيرونش مي‏كند عقل مي‏گويد چنين شخصي نيست اين است كه شيخ مرحوم كلمه‏اي گفته كه آنهايي كه تسليم ندارند براي شيخ مي‏گويند شيخ كلمات متضاده دارد نمي‏شود فهميد، يا قورتي است رفته يا چاپ زده. آنهايي هم كه تسليم دارند خيال مي‏كنند از عالم لاهوت و ماهوت حرفي زده، ادعايي بزرگ است كرده. ملتفت باشيد مي‏فرمايد من از حيث تابعيت احتمال نمي‏رود خطا در كلامم. شما فكر كنيد ببينيد كه اين حرف حرفي است كه تمام مكلفين بايد اين حرف را بزنند تعليمي است كرده شالوده‏اي است ريخته اگر مي‏گيري خودت هم مي‏شوي آن‏طور اگر نمي‏گيري و خيال مي‏كني از عالم لاهوت و ماهوت چيزي گفته، نفهميده‏اي شيخ چه گفته. دقت كنيد ان‏شاء اللّه ببينيد هركه در هر ديني هست مي‏گويد دين من حق است، خيلي خوب حالا دين تو يقيناً بر حق است، دليلش كو؟ برهانش كو؟ اگر دليل نداري برهان نداري حق نيستي. اگر كسي بگويد يحتمل كسي ديگر حق باشد همه كس مي‏گويد پس تو يقين نداري در دين خود، ديني و قراري كه از آسمان آمده اين‏طور نيست به جهت اينكه پيغمبر بايد معصوم باشد چرا؟ به جهت اينكه قولش را تو خاطرجمع باشي كه قول اللّه است. اقلاً در اين قدرش كه هيچ گبري يهودي نصارايي سنيي حرفي ندارد كه در وقت ابلاغ پيغمبر بايد معصوم باشد، اين‏قدرش خطا برنمي‏دارد كه كسي بگويد شايد خطا كرده باشي اين را مي‏گويي، اين‏قدرش محل اتفاق كل عقول و محل اتفاق كل صاحبان اديان است كه نبي آني كه مأمور است بگويد يادش نمي‏رود سهو نمي‏كند اين را همه مي‏گويند نهايت در غير وقت ابلاغ را سني‏ها مي‏گويند آفتابه برمي‏دارد برود خلا راه خلا را گم مي‏كند لكن در وقت ابلاغ را همه اتفاق دارند كه سهو نمي‏كند يادش نمي‏رود مسامحه نمي‏كند در آنچه مأمور است اشتباه نمي‏كند همان كه مأمور است برساند مي‏رساند. پس نبي در وقت ابلاغ بايد سهو نكند نسيان نداشته باشد فراموش نكند جهل كه پيش پا افتاده كه بايد نداشته باشد بايد عالم باشد سهو نداشته باشد چرا؟ براي اينكه من كه قبول مي‏كنم قول او را خاطرجمع باشم كه راست مي‏گويد احتمال ندهم كه دروغ مي‏گويد احتمال ندهم كه اگر اطاعت او كند مرا هلاك مي‏كند احتمال ندهم شيطان است يا از جانب شيطان است. پس اگر تمام مكلفين شعور دارند و بصيرتي دارند من حيث التابعية للمعصوم معصومند احتمال نمي‏دهند خطا كرده باشند بايد احتمال ندهند كه شايد من كه شيعه شده‏ام خطا كرده باشم شايد سني‏ها راست بگويند. اين‏جور استدلال را كه عرض مي‏كنم اگر كسي به دست بگيرد اين‏جور احتمالات براي او نمي‏آيد اين است كه اين پستا را تمام مكلفين صاحب بصيرت بايد داشته باشند به اين سرحد يقين بايد داشته باشند از حيثي كه من تصديق مي‏كنم آني را كه خدا فرستاده يقين دارم خداي من همين دين را خواسته غير از اين را نخواسته غير اين را باطل دانسته چرا كه ماذا بعد الحق الاّ الضلال پس اين سهوي درش نيست نسياني درش نيست خطايي در آن نيست يقيناً اين دين خدا است و همين را از من خواسته.

حالا ان‏شاء اللّه اين را بگيريد پيشش بياوريد تا همه جا حتي در مسأله شك ميان دو و سه چه بايد كرد، هر حكمي دارد اين دليل مي‏آيد روش مي‏نشيند، در همان مسأله انسان بر يقين مي‏شود به اين دليل. خدا مي‏داند چقدر حسنها در اين بيان هست. اول دليل اين را برهان اين را ياد بگيريد بعد مشقش را كه كرديد انسان در سير و سلوك و در عقائد به كارش مي‏آيد، در وسوسه‏هاي شيطان به كارش مي‏آيد. شيطان هرچه كلاه توي دست و پا بيندازد اگر انسان اين دليل را داشته باشد هيچ نمي‏ترسد از شيطان.

باري مطلب از دستتان نرود ان‏شاء اللّه، مطلب اين است كه انسان بايد بر يقين باشد در اصول و فروع. اين نماز كه مي‏خواني تا تكبير مي‏گويي بگو من اين را از پيش خود نگفتم اين را رسولي از جانب خدا آمده و به من رسانده. اگر اين تكبير را خدا نگفته بود و از جانب خدا نبود بايد به من نرساند. اللّه اكبر كه مي‏گويي همين‏طور بايد بگويي اين را خدا گفته و نبي به من رسانده. بسم اللّه كه مي‏گويي همين‏طور، اين بسم اللّه باش و سينش و ميمش تا آخرش تمامش قول خدا است. الحمد للّه رب العالمين همين‏طور، الرحمن الرحيم همين‏طور قول خدا است دستم را برمي‏دارم براي تكبير، خدا گفته بردار. تمامش تسديد و تقرير خدا روش مي‏آيد و لو شخص عامي باشد مكلف است همين‏طور يقين داشته باشد و احتمال ندهد كه خطا كرده است. ديگر حالا ندارند مردم، به جهت اين است كه در بند دين نيستند بي‏دينند و الاّ،

 

علم المحجة واضح لمريده

و اري القلوب عن المحجة في عمي

 

همه قلوب را مي‏فرمايد كورند و كرند،

 

و لقد عجبت لهالك و نجاته

موجودة . . . . . .

 

اسباب نجات موجود است به جهت اينكه خدا كه كوتاهي نكرده است ارسال رسل كرده انزال كتب كرده رسولان او آمده‏اند اين همه جنگ و جدال و نزاع و خرابيها و حرفها و دليل و برهانها آورده‏اند از هر جهتي از جهات صانع كوتاهي نكرده هرجا هم خيال كني كه خدا كوتاهي نكرده لكن پيغمبر نعوذباللّه كوتاهي كرده، خيال كني نبي خوابش برد آن امر را نرساند، هرجا همچو خيالي آمد تقصير نبي نيست تقصير برمي‏گردد مي‏رود پيش خدا كه چرا همچو پيغمبري فرستادي كه خوابش مي‏برد و پيغام تو را درست به سر نرساند يا بگويي پيغمبر كوتاهي نكرده لكن احتمال بدهي كه وصي اين پيغمبر خوابش برده چيزي را نگفته باز تقصير برمي‏گردد پيش خدا كه چرا همچو كسي را وصي پيغمبر قرار دادي؟ به همين‏طور بيا تا ايني كه پيش پات است اگر غير از اين حقي نيست فكر كن ببين اين خدا است قادر بر هرچه بخواهد اگر غير از اين ديني از من خواسته بود حقي غير از اين خواسته بود قادر كه بود، مي‏خواست آن را بيارد. حالا به واسطه روات اين را پيش من آورده پس يقيناً اين حق است آنچه نياورده پيشت و آنچه غير از اين است دين نيست پس همين است دين خدا يقيناً همين است و غير از اين احتمال نمي‏رود باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و هفتم ــ يك‏شنبه 10 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً الي آخر.

يك‏پاره قواعدي است كه مي‏بينيد خيلي آسان است و خيلي نتايج دارد، از بس آسان است بسا خيال كنند هيچ نيست و اعتنا به آنها نبايد كرد و صنعت صانع همين‏جور است كه چيزهاي آسان را مي‏آورد كه حجت را تمام كند و در آسانها خيلي چيزها خوابيده، هي در ضروريات نظريات خوابيده هي در مقدمات نتيجه‏ها خوابيده. مثل ظاهرش اين سنگي كه حركت درش نيست بعد حركت كرد، انسان كه شعور داشته باشد مي‏داند اين را كسي چيزي خارج از وجود اين اين را حركت داده يا بادي آمده اين را حركت داده يا آبي آمده حركتش داده، آتشي انساني جني حيواني ملكي يك چيزي خارج از وجود اين اين را حركت داده. ببينيد در اين مطلب شكي شبهه‏اي ريبي مي‏رود؟ هيچ شكي شبهه‏اي ريبي نمي‏آيد كه حركت در مغز اين سنگ نبوده. فكر كنيد اگر حركت در مغزش خوابيده چرا خودش بيرون نمي‏آيد؟ چرا كسي ديگر بايد بجنباندش؟ جميع امكانات همه‏اش از همين قبيل است. امكانات كه مي‏شنويد چيزي نيستند در اندرون اشياء خوابيده باشند اگرچه لفظش را حكما گفته‏اند ديگر بسا حكمايي كه چيزي گفته‏اند و خودشان هم نفهميده‏اند چه گفته‏اند تقليداً چيزي گفته‏اند آنها را كه اعتنا نداريد شما ولكن حكماي بزرگ گفته‏اند. گفته‏اند در اندرون اين سنگ حركت است. چيز كوچكي مثل مگس كه در جايي حبس باشد شما فكر كنيد اگر در اندرون اين سنگ حركت است هميشه اين مگس در اندرون اين سنگ بايد باشد چرا زور نمي‏زند بيرون بيايد؟ پس چرا هميشه سنگ متحرك نيست؟ امكانات در غيوب اشياء هستند يعني در بيرون اشياء عوالم غيب روي هم روي هم هست برازخ هم هست اين بايد كاري كند كه چيزي از عالمي به عالم ديگر برود و چيز تازه پيدا شود. پس هرچه در امكان است خودش به كون نمي‏آيد چرا كه امكان در غيب است و ان‏شاء اللّه فكر كنيد باز به لفظهاي ظاهري كه باز هميني كه عرض مي‏كنم عين مطلب است نه اين است كه مثل باشد اگرچه به نظرتان مثل هم مي‏آيد بيايد. ان‏شاء اللّه فكر كنيد و بدانيد اصل مطلب است. عرض مي‏كنم اشياء اگر از خارج در آنها تصرف نشود هيچ داخل يكديگر نمي‏شوند. مي‏بينيد آب داخل خاك نشود آبها هميشه زير خاك مي‏روند خاكها هميشه روي آب مي‏آيند چرا بايد داخل هم نشوند هوا هيچ بار داخل آب و خاك نمي‏شود آتش هيچ داخل اينها نمي‏شود. فكر كنيد اينها چرا بايد داخل هم نشوند، ملتفت باشيد كه بعينه مطلب است عرض مي‏كنم و لو ترائي كند كه مثل است مي‏زنم و لو اينكه اينها كمرهاي حكمت است حالا مي‏گويم عمداً از اين كمرها مي‏گويم مي‏خواهم ببرم شما را داخل مطلبتان كنم.

آتش زور مي‏زند از شكم هوا بيرون مي‏رود آن بالا مي‏ايستد، هوا هم زور مي‏زند مي‏آيد زير آتش نه اين زور مي‏زند برود توي آتش نه آتش زور مي‏زند برود توي هوا همين‏جور افلاك داخل عناصر نمي‏شوند عناصر داخل افلاك نمي‏شوند اگرچه اينها را ساخته‏اند و در امكان و غيب جواهر گذارده‏اند اگرچه جوهر را هرقدر بشكافي پرده به پرده تا آن آخرش به آن غيب كه در امكان آنست نمي‏رسي. پس امكانات در اندرون جواهر نيستند هيچ جا، لكن امكانات در غيوب جواهر افتاده‏اند يعني در بيرون عالم جواهر ايستاده‏اند از عالمي بايد به عالمي بروند. حالا اگر صانعي نباشد روي اين عوالم اگر يك كسي از خارج نگيرد بالقسر بالا را نياورد پايين پايين را نبرد بالا اينها محال است داخل يكديگر شوند. پس هميشه اين كومه‏هاي ثمانيه روي هم روي هم هستند غيب و غيب غيب و غيب غيب غيب مع‏ذلك يك سر مو از عقل داخل جسم نمي‏شود يك سر مو از جسم داخل عقل نمي‏شود، آن سرجاي خود ايستاده اين سرجاي خود ايستاده بالقسر هم بياري آن را پايين اينجا نگاهش داري باز تا مخلي به طبعش مي‏كني به قول حكما، تا مخلي به طبع شد عقل مي‏رود بالا جسمش ته‏نشين مي‏شود.

پس عرض مي‏كنم كومه‏ها بر فرضي هم كه روي هم بودند و لو اگر حياتي را داخل جسمي كرديد جسمي را حركت داد خودش نمي‏تواند توي جسمي بيايد بلكه حالا كه آورده‏اند نمي‏تواند بيرون برود به اختيار خود الاني كه آورده‏اندش اينجا نمي‏تواند بيرون رود به اختيار خود. الان اين بدن نمي‏تواند جذب كند روحي را براي خود اگر ضعف داشته نمي‏تواند قوت براي خود زياد كند. ان‏شاء اللّه فكر كنيد با بصيرت هرچه تمامتر عرض مي‏كنم كومه‏ها و لو جوهرند و لو ابتدا و انتها ندارند خيال كني عالم عقل زور داشت و زور زد آمد پايين عقل از جاي خود هرگز نمي‏آيد پايين، نمي‏تواند پايين بيايد، نمي‏خواهد هم بداند اگر هم بداند نمي‏تواند بيايد يا اينكه اجسام جذب كند ارواح را، جسم هرگز نمي‏داند ارواحي هستند و بايد آنها را جذب كرد و فرضاً اگر هم بداند نمي‏تواند. پس تمام كومه‏ها زيردست صانعي است كه حالتش حالت كومه‏ها نيست تمام را صانعي داناي بر هر چيز و قادر بر هر چيز مي‏خواهد مي‏گيرد و از عالمي به عالمي مي‏برد و او بالقسر مي‏برد و مي‏آرد به شرطي كه توي جبر نيفتيد.

ملتفت باشيد شما الان مي‏توانيد اينجا آب را بالقسر مي‏بريد در هوا نگاه داريد صانع بالقسر اين آب را برده در هوا نگاه داشته يعني به مقتضاي طبيعت اشياء در اشياء جاري نشده مقتضاي طبيعت كومه‏ها اين است كه هركدام بر جاي خود باشند و خبر از هيچ يك هم نداشته باشند و هيچ كدام هيچ نداشته باشند. جواهر هيچ كدام هيچ ندارند همه‏شان امكان صرف و قابليت صرفند پس صانع مي‏آيد قبض مي‏كند آنها را و آن امكانات از قبض صانع به كون مي‏آيد. باز قبضش را كه مي‏شنوي خيال مكن دست صانع را دست كوچكي است مثل اين دستها، نوعش را بخواهيد عرض مي‏كنم در اين امكانات كه نظر مي‏كنيد نوعاً مي‏بينيد مثال زير اين سقف ننشسته جسم زير اين جسم نشسته لكن مثال نه زير اين سقف نشسته نه روي اين سقف پس وقتي مي‏خواهد برود به فلك نبايد خرق و التيام كند، مي‏رود به فلك و هيچ آسمان را پاره نمي‏كند. به همين‏طور بخواهد برود به تخوم ارضين، چاه نمي‏كَنَد برود به تخوم ارضين. مي‏خواهد برود به مكه نبايد سير بكند و برود ديگر همين‏طور فكر كنيد چه در مكانش چه در زمانش. پس مثال در مكان جسماني ننشسته جسم منزل آن جوهر خيالي نيست، خيال نه در مكان جسماني نشسته و نه در زمان او نشسته آن جوهر خيال مي‏بينيد وقتي تعلق گرفت به بدني، به ماضيها هم مي‏رود و به مستقبلها هم مي‏رود در مكانهاي عديده مي‏رود هيچ هم نبايد خرق كند هيچ خرق و التيام لازم نمي‏آيد. پس در رفتنش اين‏جور نمي‏رود كه قدم به قدم، در برگشتنش اين‏جور برنمي‏گردد تا بخواهد برود به مكه مي‏رود تا بخواهد برگردد برمي‏گردد، نبايد مسافتي طي كند. پس نوعش را ملتفت باشيد، نوع آن جوهر مثالي مستولي است بر ماضي و حال و استقبال و بر جميع مكانهاي ديگر مي‏خواهي خيال را ببرش فوق عرش مي‏خواهي ببرش در تخوم ارضين پس نه محبوس است در مكاني از امكنه جسمانيه نه محبوس است در وقتي از اوقات. جسم جوهري است كه تجوهرش از اين بدنش بيشتر است اين بدن به آن خيال حركت مي‏كند در اين بدن كاركن او است پس مي‏شود عالمي باشد اتفاق مي‏افتد كه يك جزئش محاذي تمام اجزاي زيرپا بيفتد به همين نوع فكر كنيد به حاقش مي‏رسيد، به حاقش كه رسيديد مي‏دانيد همين‏جور بود كه عرض كردم. پس به همين نوع صانع خودش ديگر نبايد وقتي از او بگذرد و حاضر است پيشش ماضيهاي زير پاش از فؤاد گرفته تا آنجا مستقبلهاي زيرپاش از اينجا گرفته تا فؤاد همچنين حالهاش در هر عالمي و همچنين مكانهاش جميعاً پيش او حاضر است به جهت اينكه صانع مزاحم خلق نيست وقتي مزاحم خلق نشد از جميع اطراف خلق مي‏تواند احاطه به خلق كند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، او است كه مكانش اين‏جور مكانها نيست و اگر اينها مكان است و واقعاً مكان اينها است مكان مال مخلوقات است و صانع مكان ندارد ديگر صانع يك جايي است مقامات توحيد اثبات مي‏شود مراتب اثبات مي‏شود آن دخلي به خلق ندارد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه او است كه فوق تمام كومه‏ها است و صدق بر كومه‏ها نمي‏كند اگر صدق بكند عاجز بايد باشد و عاجز نيست. پس او است قادر اين را هم مي‏تواني بفهمي به عقل خالص صريح مطابق با تمام كتابهاي آسماني كه كومه خودش نمي‏تواند برود بالا و بيايد پايين. سنگ را اگر ديدي جنبيد عقل حكم مي‏كند خودش نجنبيد و يك كسي اين را جنبانيده و لو تو نديدي كسي را لكن عقلت اين را مي‏فهمد و حكم مي‏كند كه كسي اين را جنبانيده. همين‏جور همين كه چيزي از امكان به كون آمد كسي آورده آن را وقتي نظر بيندازيد در همه امكانات مي‏بينيد همه امكانات در سرجاي خود ايستاده‏اند و هيچ كدام رو به پايين نمي‏آيند و معقول نيست كه بتوانند رو به پايين بيايند و نه هيچ كدام رو به بالا مي‏روند و معقول نيست بتوانند رو به بالا بروند. صانع دست مي‏كند در آنها بالايي‏ها را مي‏آورد پايين پايين‏ها را قلاب مي‏اندازد و مي‏برد بالا، اينها از خود هيچ ندارند لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لاخيراً و لاشراً همچو لاحول و لاقوة الاّ به آن صانع‏ باللّه العلي العظيم خ‏ل‏. دقت كنيد ان‏شاء اللّه اين است كه فاعل جميع نعمش ابتدايي است كسي بگويد زبان سؤال اينها اين بود كه اينها را به ما بده، شما فكر كنيد ان‏شاء اللّه اينها زبانشان كجا بود؟ سؤال چه مي‏دانستند؟ پس صانع كل نعمه ابتداء چنانكه الان مي‏بينيد آبي هست خاكي هست مي‏گيرند و مولودي از آن مي‏سازند پس صانع مي‏سازد حالا اقتضاي آب و خاك اين است كه اگر مولودي ساخته شود از اينها زبان قابليتش اين باشد راست است ديگر مي‏پرسند چرا همه را انسان نكردند، چرا همه را حيوان نكردند، چرا همه را نبات نكردند؟ جواب گفته مي‏شود كه اين لسان حالش اين بوده بله حالت آب اين نيست كه بگويد مرا نبات كن اگر لسان حالش اين است پس چرا همه را نبات نكرده؟ همچنين اگر لسان حال نبات اين است كه مرا حيوان كند تمام نباتات حيوان بايد بشوند چرا همه حيوان نشدند. فكر كنيد ان‏شاء اللّه پس در اينها هم بدانيد مغز سخن دستتان نيست زبان را خدا بايد حولش بدهد قوه‏اش بدهد شعورش بدهد كه بفهمد چيزي ندارد و كسي ديگر آن را دارد آن وقت بايد برود پيش او التماس كند كه اين را من ندارم به من بده، او هم بدهد. پس صانع آن ابتداء كل نعمش ابتداست و اول دست زدن به مملكت مملكت هيچ اقتضاء نداشت و امكانات بي‏نهايت خوابيده بود در آن از آنها اين اكوان را بيرون آورد ديگر چرا از اين امكانات كه خوابيده كه نهايت ندارد كه بخواهي بشماري نمي‏شود شمرد اينها را بيرون آورد؟ چرا آنهاي ديگر را بيرون نياورد؟ آنهاي ديگر را نمي‏شود بيرون آورد پس هيچ اقتضايي براي آنها نبوده و نيست پس اقتضاء را صانع مي‏دهد بعد از آني كه آبي ساختند اين آب اقتضاي وجودش يعني ثمر وجودش يعني آن علت غائيش، ترطيب است. آتش را ساختند گذاردند حالا اقتضاش اين است كه بسوزاند روشن كند. به همين‏طور فلك اقتضاش و ثمر وجودش و علت غائيش وقتي ساختندش اين است كه بگردد و اين آثار از آن ظاهر شود. وقتي فعل نيست اثر فعل هم نيست، وقتي قيامي هست اثر قيامي هم همراه قيام هست، وقتي آتش هست لازمه آتش هم همراه آتش هست وقتي هيچ نيست اقتضاءات هم مي‏رود پي كار خودش.

ان‏شاء اللّه نظر را بيندازيد به حاق حكمت به مبدء مبدء، پس اينها از خود هيچ نداشتند لسان دعوت هم نداشتند كه سؤال كنند كه چه به ما بده، اگرچه حكما اين را گفته‏اند لكن اينها شالوده بوده ريخته‏اند. حكماي شما بدانيد هيچ مسامحه در شالوده‏ريزي ندارند خيلي دقت كنيد كه اين ذهنيتان بشود كه نهايت دقت را داشته‏اند. خيال نكنيد كه ساده‏لوحي كرده‏اند، خير آنها در شالوده‏ريزي هيچ مسامحه نكرده‏اند اين است كه در آنجايي هم كه پيغمبر فرمايش مي‏فرمايد كه خدا اذن داد به اشياء كه اشياء سؤال كنند پس سؤال كردند پس اجابت كرد خدا ايشان را، بدانيد اين اذن داد همان اول تصرف صانع است كه ساخته آنها را و اثري برايش قرار داده آن وقت كه اثري و اقتضايي و لسان دعوتي به آنها داد آنها سؤال كردند يعني اقتضاء كردند آن وقت اجابت كرد خدا آنها را.

خلاصه پس صانع قبض مي‏كند و قبضش وسيع و اوسع از تمام زمينها و آسمانها است چرا كه صانع صنعتش مزاحمت با هيچ چيز ندارد، مانعي در كارش نيست، هيچ چيز مانع كار او نمي‏تواند بشود. پس قبض مي‏كند حكيم صانع و قبضش چنان وسيع است كه از جسم گرفته تا فؤاد و تمام مي‏آيند در چنگش به يك قبض تصرف مي‏كند در تمامش و ابتداي قبضي كه مي‏كند ان‏شاء اللّه فكر كنيد ملتفت باشيد چه مي‏خواهم عرض كنم. مقتضاي قبض اين است كه اشياء را درهم بكوبد، قبضهاي ظاهري را كه مي‏بيني مي‏گيري چيزي را اخذش مي‏كني درهمش مي‏كوبي آنجا هم درهم مي‏كوبد اين قبض قبضي است كه شيخ مرحوم در شرح فوائد در آن عبارتي كه فرمايش مي‏فرمايند ان اللّه سبحانه قبض من رطوبة الرحمة همين قبض است اول قبضي مي‏كند بعد تصرف مي‏كند و اين قبض همان تسكيني است كه بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات ساكن دو ساكن است و هنوز من نديده‏ام جايي كه تميز داده باشند اين دو را، ساكن دو ساكن است يكيش شبيه به حركت است و اسمش سكون است و اين سكوني كه شبيه به حركت است فعل است. سكون فعل ساكن است، تسكين فعل مسكن است، و سكَنَ فعل است و سكَّنَ باز فعل است. پس قبضي مي‏كند صانع و قبضش تحريك است قبضي مي‏كند و بسطي و اين قبض سكون اسمش است قبض اسمش است آن بسط اسمش است حركت اسمش است. حركت قبض دو حركت است يكي حركتي است كه خود را بهم جمع مي‏كند يكي حركتي است كه خود را وامي‏كند. آن حركت بسطي را كه پيش سكون مي‏اندازي ضد سكون شمرده مي‏شود بسا همين قبض را سكون هم مي‏گويند. پس امساك هم حركت است نگاه داشتن چيزي در جايي باز به حركت است. اگر از خارج نگاه دارند ساكن نمي‏تواند بشود و اين نگاه داشتن غير از سكوني است كه كومه‏ها هر كدام سر جاي خودشان گذارده شده‏اند و هيچ يك به جاي ديگري نمي‏روند. عرض كرده‏ام پس اين كومه‏ها روي هم ريخته بودند يعني اقتضاشان اين بود و الاّ هيچ وقت نبوده صانع تصرف نكند در آنها. كومه گندمي روي هم ريخته دانه‏هاي بالا روي آن كومه واقع شده دانه‏هاي پايين زير، پس خودشان اين‏جور سكون را دارند خرمنها پس اين كومه‏هاي جواهر سكون خودشان كه سكون طبيعيشان باشد هست لكن صانع قبض مي‏كند حركتي مي‏آرد كه درهم مي‏كوبد آنها را اين قبضي و اين سكوني است مقابل حركت فاعل و هم اين سكون و هم آن حركت از فعل فاعل است و اينها هردو تازه آمده‏اند و لو اينكه سكون خودشان را دارند جسم را كاريش نداشته باشي از اينجا تا محدب عرشش هميشه سرجاي خود گذارده هيچ تغيير و تبديلي هم براش نيست. يك خورده بالا نمي‏رود يك خورده پايين نمي‏آيد. از اين جسم كه بالاتر مي‏روي حيات آن بالاست آن هم هميشه سر جاي خود هست يك خورده بالا نمي‏رود يك خورده پايين نمي‏آيد. از آن بالاتر مثال است مثال آن بالا است نه يك سر سوزن از جاي خود پايين مي‏آيد نه بالا مي‏رود و هكذا. پس سكون دوجور سكون است يكي سكوني است كه از فعل صانع است، يك سكوني است كه خودشان دارند كومه‏ها آن‏جور سكون را داشتند آن‏جور سكون مقابل حركت هم نيست مگر مقابل حركت عامه صانع قبضي مي‏كند و تسكيني حاصل مي‏شود. پس سكون اول پا مي‏گذارد مي‏آيد در عالم هرجايي به حسب خودش وقتي مي‏گيرند درهم مي‏كوبند كومه‏ها را فؤاد زور مي‏زند رو به عقل عقل زور مي‏زند رو به روح، روح زور مي‏زند رو به نفس همين‏طور تا جسم و بدانيد هيچ اغراق در كلامم نيست هيچ جا فاصله‏اي خلئي هم نيست خلأ محال است فضاي فارغ بي‏مخلوقي خدا هيچ نيافريده و نيست. از اين سر است كه ميانه هر عالي و داني لامحاله طبع ملك و طبع حكمت اين است كه بايد برازخ باشند و آن برازخ را ملتفت باشيد اين برازخ غير آن حرفهاطرفها خ‏ل‏ هستند مثل اينكه هوا چون خيلي لطيف است آب چون خيلي غليظ است بخواهي داخل هم كني اينها را داخل هم نمي‏شوند هرچه زور بزني زور بيجا است تا داخل شد مي‏بيني قل مي‏زند حباب مي‏شود و مي‏رود بيرون لكن بخار بسيار غليظي كه برزخ است ميانه آب و هوا آن وقت آب لطيف با بخار غليظ داخل هم مي‏شوند كأنه حيزشان يك حيز مي‏شود از اين جهت در ميان همه عوالم برازخ طبع حكمت است و طبع ملك است، خلأ داخل محالات است و خدا خلق نكرده خلأ را. پس برازخ يك نوعي ممزوج مي‏شوند به خلاف اعالي و اداني كه ممزوج نمي‏شوند با يكديگر حالا خيال را نمي‏توان ممزوج كرد با جسم به هيچ‏طور حيات ممزوج نمي‏شود با جسم حالا دقت كنيد ان‏شاء اللّه ولكن رنگ كأنه ممزوج مي‏شود با وجودي كه رنگ از عالم غيب آمده همان طوري كه خيال هم از عالم غيب آمده لكن هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، پس رنگ ممزوج مي‏شود با جسم لكن مثل جسمي با جسمي ممزوج بشود نيست رنگ مثل آب رقيقي نيست كه داخل جسمي شود جسمي نيست داخل جسمي شود لكن تمام اعماق اين جسم كه در نيل زده شد رنگين مي‏شود. پس رنگ يك طوري نفوذ كرده كه در اعماق اين جسم فرو رفته. گرمي در آهن در تمام اعماقش فرو رفته و عرض صرف صرف هم نيست. ديگر عرض قابل انتقال نيست ملتفت باشيد چه جور مي‏شود اين حرف معنيش چه چيز است و همچنين برودت يك جوري نفوذ مي‏كند در جسم كه در تمام اعماق جسم فرو مي‏رود ولكن نيفزوده به جسمانيت جسم همان‏طوري كه حرارت آمده نفوذ كرده در جسم و در اعماق جسم فرو رفته ولي نيفزوده بر جسمانيت جسم اما سبكش كرده. هر چيز گرمي سبك مي‏شود، هر چيز گرمي حالت گرميش سبكتر است وزنش مي‏خواهد رو به بالا برود حالت سرديش سنگين‏تر است رو به پايين مي‏خواهد بيايد هر چيزي به حسب خودش. حالا حيات وقتي درمي‏گيرد در بدني اگرچه حيات از اسافل غيب است لكن مثل رنگ نيست كه ديده شود الوان رنگ مي‏كنند جسم را طعوم هم از عالم غير آمده‏اند از غيب آمده‏اند هرجا مي‏نشينند آنجا صاحب طعم مي‏شود، به ذوق مي‏چشي طعم را به چشم مي‏بيني رنگ را به گوش مي‏شنوي صدا را به لمس گرمي و سردي جسم را لمس مي‏كني و همچنين به شامه بو را از جسم احساس مي‏كني اما حيات را انسان به هيچ حاسه‏اي از حواس درك نمي‏كند. اگر گرمي باشد و زنده باشد تا نجنبد انسان نمي‏بيند حيات را. حيات رنگ نيست كه با چشم ديده شود و صوت نيست كه با گوش شنيده شود بو نيست كه با شامه فهميده شود طعم نيست كه با ذائقه فهميده شود به همين‏طور گرمي و سردي تميز داده نمي‏شود مگر به لامسه لكن حيات از عالم غيب است خيال از عالم غيب است نفس از عالم غيب است عقل از عالم غيب است، حالا نمي‏داني اينها كجا نشسته‏اند، ببين هر كدام كه پيشتر سر بيرون مي‏آرند نزديكترند به عالم جسم، هر كدام بعد سر بيرون مي‏آرند مي‏داني دورترند از اينجا و جاشان بالاتر است. خلاصه برازخ همه جا هست حالا وقتي قبض مي‏كند حكيم از اين قبضي كه كرد تمام مملكت را برهم زد و تسكين كرد اقتضاي تسكينش اين است كه ساكن شوند به سكون مقابل حركت پس سكون اول احداث مي‏شود بعد حركت، پس قبض او پيش از بسطش است پس وقتي قبض كرد حكيم از اين قبض كه كرد تمام برازخ داخل هم شدند عالم ذر برپا شد عالم نزول برپا شد پس الوان آمده اصوات آمده طعوم آمده روايح آمده كيفيات آمده آن مرتبه‏اي كه روي اين جنس است اين از غيب نزديكتر اين آمده آني كه بالاتر است از اين الوان و اصوات و طعوم و روايح و كيفيات و بالاتر از اين محسوسات نشسته باز او برازخ دارد و از خودش في نفسه تا به انتها برسد برازخش آن قبضند آن بسطند آن جذب و دفع و هضم و امساك اينها برزخند ميانه حيات و ميانه اين الوان و اشكال و محسوسات. ببينيد جذب را نمي‏توان ديد دفع را نمي‏توان ديد پس نبات برزخ ميانه الوان و اشكال و محسوسات است و ميانه حيات كه بالاتر است باز نبات اعلي درجاتي دارد اسفل درجاتي دارد اسفل درجاتش مي‏آيد تا پيش مرجان، مرجان برزخيت دارد برزخ است ميانه جماد و نبات. جميع جاها چيزي نسبت به چيزي برزخيت دارد اعالي مرتبه داني و اداني مرتبه عالي برزخ است مابين عالي و داني. يك‏پاره نباتات في الجمله حياتي دارند بله راست است اگر حيات نداشتند آن سيب را كرم نمي‏زد. همين‏طور در تمام مراتب هي برازخ ريخته شده‏اند و عددشان را هم نمي‏شود شمرد مگر نوعش را بشماري چنانكه نوع عوالم را كه مي‏شماري مي‏گويي هشت تا است برازخ را نوعش را كه مي‏شماري مي‏گويي هفت تا است لكن جزئياتش از درجه به درجه نه كلياتش را مي‏تواني بشماري نه برازخش را.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و هشتم ــ دوشنبه 11 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبئه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.

چون‏كه آن سبك اطلاق و تقييد خيلي در ذهنها نشسته خودم هم خيلي اصرارها كرده‏ام و خودم هم منتشر كرده‏ام و چيزي كه نشست در ذهنها انسان وقتي چيز تازه‏اي مي‏خواهد بگويد نفس انساني وحشت مي‏كند. باز ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه نصيحتي مي‏فرمودند آقاي مرحوم، مي‏فرمودند خودت را ببين مثل شخصي كه از نردبان مي‏رود بالا، پس اگر كسي از آن بالاي پله آخري نگاه كند بگويد آيا من زيرپايم محكم بوده آمده‏ام بالا يا نه؟ از آن بالا نگاه كند بسا چشمش سياهي برود كه خود را گم كند و دست و پايش بلرزد بيفتد ولكن اولي كه پا مي‏گذارد به پله نردبان تا پا نگذاشته نگاه كن ببين محكم هست يا نه. اگر ديدي محكم است پات را بگذار، بعد پله دومي را هم نگاه كن ديدي شكسته نيست محكم است بگذار اگر سست است مگذار. پله سومي همين‏طور وقتي همه را ديدي محكم است تا آن آخر وقتي رفتي به آن پله بالايي ديگر طبع بخواهد گولت بزند كه مي‏افتي نمي‏تواند و چشمهات سياهي نمي‏رود ولكن اگر انسان غافل شود كه پله‏هاي زير چه جور بود، يك دفعه دست و پايش مي‏لرزد مي‏افتد.

ملتفت باشيد همراه دليل همراه برهان محكم انسان عاقل دارد راه مي‏رود و لو حيوانش دست پاچه شود ــ و نمي‏گويم نمي‏شود ــ اگر هم بشود شما جلوش را بگيريد. پس عرض مي‏كنم در ايني كه مي‏بينيد در ملك خدا بعض اشياء مؤثرند و بعضي متأثر در اين شكي شبهه‏اي ريبي نيست و تمام تأثيرات در فعليات است. ببينيد در اين شكي شبهه‏اي داريد؟ و تمام تأثرات در قوابل ببينيد در اين شكي شبهه‏اي ريبي داريد؟ هيچ شكي در اين نمي‏رود و آتش اگر گرم است مي‏سوزاند اگر فرضاً گرميش رفت ذغال است ديگر نمي‏سوزاند. آب اگر سرد است تبريد مي‏كند اگر سردي را گرفتي آب آب نيست. پس تمام تأثيرات در صور و فعليات است و تمام تأثرات در جواهر است و در قوابل است در مواد است. ان‏شاء اللّه فكر كنيد پس اگر خمير ترشيد اين را توي خمير شيرين بيندازي باقي را ترش مي‏كند و متأثر مي‏شود. پس در اين شكي نيست كه آنچه را كه شما مي‏يابيد به طوري عرض مي‏كنم كه عقلتان تميز بدهد كه حصر عقل باشد، مي‏خواهد در عالم حس باشد، تمام آنچه هست از اين دو قسم خارج نيست ديگر لاثالث بينهما و لاثالث غيرهما. تمام آنچه هست يا فعليت است يا قوه ديگر چيزي پيدا كنيد كه نه فعليت باشد نه قوه در قوه‏تان نيست و تمام تأثيرات به فعليات است. آتش به گرمي گرم مي‏كند، آب به تري تر مي‏كند، خاك به خشكي خشك مي‏كند، آفتاب به نوراني بودنش نوراني مي‏كند. لكن حالا توي قرص آفتاب يك ماده جسمانيه هم هست كه اگر اين نور را از قرص آفتاب بگيري مي‏شود مثل ذغال، مثل باقي تكه‏هاي آسمان. اگر باقي تكه‏هاي آسمان تأثير دارد چرا روشن نمي‏كند اين ذغال سرخ شده كه تأثير مي‏كند آن آتش است كه تأثير مي‏كند. بله اين ذغال جسمانيتي دارد كه سنگ هم آن جسمانيت را دارد بله اشتراك دارد داشته باشد اگر مابه الاشتراك تأثير داشت آب هم مي‏سوزاند، خاك هم مي‏سوزاند حالا منحصر شده احتراق به آتش پس مابه‏الاشتراكش احتراق ندارد احتراق اگر از آنجا آمده بود همه‏جا بود هرجا مابه‏الاشتراك بود. پس اين احتراق از خود آتش است هيچ جاي ديگر نيست، پس امتياز اشياء تمامشان به مابه‏الامتياز است و اشياء تمام اشياء شده‏اند به مابه‏الامتيازات. ديگر خيلي نتيجه‏ها غير از اين هم دارد به كار خيلي جاها مي‏آيد. ملتفت باشيد پس اشياء اشياء هستند به مابه الامتياز از مابه الاشتراك چيزي كه مي‏آيد پيش همه مي‏رود از آن مابه الاشتراك آنچه آمد پيش كل مي‏رود و آنچه را بعض دارند بعضي ندارند آن مابه‏الاختصاص و مابه‏الامتياز است. پس آتش مي‏سوزاند و آب نمي‏سوزاند تبريد از مابه‏الامتياز است ترطيب از مابه‏الامتياز است. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه در ايني كه اين مسأله را چون مكرر عرض كرده‏ام و اين‏قدر را مي‏فهميد كه تأثير تمامش در فعليات است و قوه شي‏ء است مسخر در دست فعليت پس اگر اين ذغال را آتش تسخير كرد كار آتشي مي‏كند. هر فعليتي كه روي جسم نشست قبضه جسم صاحب طول است صاحب عرض است صاحب عمق است و در فضايي هست و نسبتي دارد وضعي دارد و جهتي دارد. لكن روي اين قبضه نور نشسته تأثيرش نوراني است ظلمت روي اين قبضه نشست ظلماني است، گرمي نشست گرم است سردي نشست سرد است. احكام در صور است، اينها در فقه‏تان و اصولتان به كار مي‏آيد در حكمت كه چه عرض كنم. پس ببينيد ماده هيچ حكمي براش نيست، ماده را سگ خورد مي‏شود خبيث و نجس همين ماده بريزد در ملاحه نمك مي‏شود پاك است و طيب و طاهر مي‏شود، خوراك انبياء نمك و نان است مؤمن مي‏خورد مؤمن مي‏شود كافر مي‏خورد كافر مي‏شود و همين را منافق مي‏خورد منافق مي‏شود. تمام احكام در صور است.

خلاصه آن مطلبي كه دارم شما ملتفت باشيد آن مطلب اين است كه تمام ماسوي اللّه را بلكه تمام كائن را مي‏خواهم عرض كنم تمام كائني كه هست اعم از ماسوي اللّه و غير ماسوي اللّه يا فعليت است يا قوه. ديگر اين فعليت غير از قوه است خيلي جاها، خلاصه مي‏بيني مي‏نشيني و برمي‏خيزي. پس مواد همه جا هستند صور همه جا هستند حالا كه چنين شد اگر يك شي‏ء شما به دست بياريد با شعور با بصيرت با دقت هرچه تمامتر و هرچه بيشتر دقت كنيد مسأله بهتر فهميده مي‏شود نمي‏گويم جربزه آدم داشته باشد خوب نيست هرچه فهم بيشتر داشته باشد بهتر است، در ايني كه ماده هست صورتها هم هستند لكن صورتها تأثير مي‏كنند شكي نيست لكن در اينكه يك هستي هست محقق است، تحقيقش را خيال كنيد فكر كنيد انواع هستند اجناس هستند تحقق دارند. پس يك هستي يك وجودي است كه اعم است از ماده و صورت. پس آني كه در خارج است كه واقعاً حقيقةً يكي از جلوه‏هاي او فاعل است يكي از جلوه‏هاي او قابل است حالا فاعليتش كجا است، قابليتش كجا است؟ فكر كنيد از نفس آن متحقق خارجي قوه مي‏آيد چرا پيش فعليت نمي‏آيد؟ مابه‏الاشتراك علامتش اين است كه همه جا رفته فهميده‏ايم چيزي كه مابه‏الاشتراك است، سواد مابه‏الاشتراك جميع حروف است توي الف مي‏رود توي باء هم مي‏رود توي تمام حروف مي‏رود. انسان حيوان ناطق است و اگر از نطق اين نطق ظاهري را بگيريد مطلب برمي‏آيد اين نطق پيش زيد هست پيش عمرو هست پيش بكر هست پيش نر هست پيش ماده هست آن مابه‏الامتياز است كه پيش كسي هست پيش كسي نيست آن شي‏ء محققي كه در خارج است وجود است آن بسيط است آن بي‏نهايت است آن شي‏ء متحقق خارجي اگر تأثير از پيش او راه افتاده آمده پايين چرا پيش مواد نرفته؟ و اگر از پيش او راه نمي‏افتد و تأثير از پيش فاعل مي‏آيد پس مبدء فعليت فاعل است مبدء قبول قابل است پس وجود از عجز و قوت هر دو منزه است از اين جهت توي هر دو رفته صدق بر هر دو مي‏كند. از علم و جهل هر دو منزه است صدق بر هر دو مي‏كند پيش او علم به اين خوبي مثل جهل به آن بدي است و جهل به آن بدي مثل علم به اين خوبي است، قدرت به اين خوبي پيش او مثل عجز به آن بدي است و عجز به آن بدي مثل قدرت به آن خوبي است، حكمت به اين خوبي مثل سفاهت به آن بدي است كه بچه‏ها و حيوانات دارند سفاهت به اين بدي پيش وجود كه رفت هست و هستيش كمتر از حكمت نيست، آن موجود است اين هم موجود است. پس پيش بي‏نهايت كه مي‏روي عجز اگر از پيش او راه مي‏افتد مي‏آيد همه اشياء عاجزين بودند قدرت اگر از پيش او مي‏آمد همه قادر مي‏شدند ديگر عجز هيچ نبود همچنين علم اگر راه مي‏افتاد از پيش وجود مي‏آمد ديگر جهل نمي‏ماند براي كسي، جهل از پيش او مي‏آمد ديگر علم نمي‏ماند براي كسي. حالا كه چنين نيست پس فعل پيش فاعل است فعل يعني اثر فاعل و فاعل او را صادر كند طوري است كه خودش به كسي هم نتواند واگذارد كارش را كسي هم نتواند به زور كار او را از او بگيرد پس فعل اثر فاعل است پس در كائن كه نظر مي‏كني يا در ماسوي اللّه آنچه هست يا مؤثراتند كه تأثير مي‏كنند يا قوابلند كه مسخرند، مسخري است و مسخري است ديگر لاثالث بينهما. حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه قابل هميشه قابل باشد چه عيب دارد هميشه مسخر باشد فاعل چه عيب دارد فاعل باشد پس فاعل را هميشه اسمهاي خودش را به او بگو تو هميشه كاركن بودي و مسخر، اين را هم بگو تو هميشه قابل بودي و مسخر لاتقدر علي نفع و لا علي ضر و لا علي موت و لا علي حيوة و لا علي نشور، ضرر هم نمي‏تواني برساني نفع هم نمي‏تواني برساني نه به خودت نه به غير خودت تمام حرفها را سرجاي خودش بگذاريد من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة هيچ هم اغراق نخواسته‏اند بگويند. قدرت را بچسبان به قدير عجز را بچسبان به عاجز. الخبز اسم للمأكول الماء اسم للمشروب الثوب اسم للملبوس مواقع صفت را پيدا كن هر چيزي را به خودش بگو حق مي‏شود. مواقع صفات انسان را روي انسان بگذار مواقع صفات جماد را روي جماد، صفات نبات را روي نبات صفات حيوان را روي حيوان، صفات شهاده را روي شهاده بگذار صفات غيب را روي غيب بگذار. الغيب للغائب الشهادة للشهادة القدرة للقادر العجز للعاجز العلم للعالم الجهل للجاهل هر چيزي خودش خودش است آخرش داخل بديهيات مي‏شود آب آب است خاك خاك است هوا هوا است آتش آتش است اين‏طور كه آمدي از اين راه كه انسان آمد ديگر نمي‏لغزد انسان چرا كه از اول پله‏هاي نردبان محكم شده، پيشتر در آن پله بودي كه مطلق و مقيد هست و از آن قبيل گفتگوها مي‏كردي آنها سرجاش است باز اين قدير با آن عاجز هردو هستند و اين عاجز هميشه محتاج به آن قدير است اين فقير هميشه محتاج به آن غني است، آن غني هميشه مغني اين فقير است، هر چيزي سرجاي خودش است بر همه هم هست صدق مي‏كند راست است مابه‏الاشتراك تحقق خارجي هم دارد راست است حالا از پيش مابه‏الاشتراك چه آمده؟ اگر رنگ سياهي آمده چرا همه سياه نيستند؟ رنگ قرمزي آمده، چرا همه قرمز نيستند؟ قدرت آمده بايد همه قادر باشند اگر عجز آمده بايد همه عاجز باشند و هكذا علم جهل حكمت سفاهت. پس بدانيد ان‏شاء اللّه شالوده‏ها خيلي محكم است اما نظر كردن به شالوده هم خيلي مشكل است اگر شالوده از پيش خدا و پير و پيغمبر و مباديي كه مطلعندمكلفند خ‏ل‏ به شالوده‏ريزي و مسامحه در كار خود نمي‏كنند آمده بايد آدم نگاه كند به همه اين شالوده و حكمي كند يا يكي را ببيند از يكي ديگر غافل شود همه را گرفتن كاري است صعب اين است كه و من الناس من يعبد اللّه علي حرف تمام اهل باطلهايي كه در دنيا هستند تمامشان چيزي كه مي‏گويند از اهل حق دزديده‏اند لكن اهل حق همه را مي‏گويند اهل باطل يك‏جايي را مي‏گويند يك‏جايي را نمي‏گويند. شما باطلي را بخواهيد پيدا كنيد كه داد بزند من باطلم و حرفهاي من باطل است و چون من باطلم بياييد پيش من، چنين چيزي پيدا نمي‏شود در ملك خدا همه ادعاي حقيت مي‏كنند اين است كه هريك از اهل باطل يك‏جايي يك حرفي از حق را گرفته‏اند و آن را دام خود كرده‏اند براي احمقهاي ديگر و اهل حق همه شالوده و همه قواعد را مي‏گيرند مابه‏الامتياز اهل حق از اهل باطل هميشه اين بوده كه اهل حق تمام محكمات را مي‏گيرند و از دست نمي‏دهند هيچ‏يك از آنها را و متشابهات را مي‏گويند يقيناً اينها مخالفت با محكمات ندارد لكن من نمي‏فهمم رد مي‏كند متشابهات را به محكم و اهل باطل متشابهي را مي‏گيرد به آن واسطه گمراه مي‏شود و جمعي را گمراه مي‏كند.

پس حالا ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و فكر كنيد حالا يك وجودي هست بسيط هم هست آن وجود تعريفها هم دارد تعريفهاش را هم پس نمي‏شود گفت بي‏نهايت هم هست و چون بي‏نهايت است نسبتش به جوهر و عرض علي السوي است نسبتش به غيب و شهود علي السوي است، به قدرت و عجز علي السوي است، به كل اشياء علي السوي است به طوري كه لاشي‏ء سواه. اول به جهت تعليم و تعلم و مدارا مي‏گويند نسبتش به كل اشياء علي السوي است بعد مي‏گويند بي‏نهايت غير ندارد اگر غير داشت بي‏نهايت نبود پس هست غير ندارد چرا كه غير هست مي‏خواهي چه باشد؟ لفظش نيست است، نيست هم كه نيست است، نيست نمي‏شود جفت اين هست بشود چيزي باشد و چيزي ديگر هم باشد اين هست مقيد است آن هست مقيد است اين نيست اوست او نيست اين است. پس به غير از هست چه چيز است؟ هيچ چيز. حالا اين هست ماسوي ندارد نه فعلي نه قدرتي نه پستي نه بلندي به غير از خودش هيچ نيست نسبتش به اشياء علي السوي است بلكه نسبت را هم فراگرفته ماسوا را فراگرفته ماسوا ندارد نسبت ندارد نسبت جايي است كه دو شي‏ء باشند ماده‏اي باشد صورتي باشد اينها را نسبت مي‏دهند به يكديگر مي‏گويند صورت فرع ماده است صورت اصل آن است ذاتي باشد و صفتي باشد نسبت مي‏دهند اين ذات آنست آن صفت اين است، محاط غير محيط است محيط غير محاط است اينها را نسبت بهم مي‏دهند خاصي باشد عامي باشد خاص در عام نيست عام در خاص نيست لكن پا به عرصه هستي كه مي‏گذاري به غير از هست هيچ نيست. حالا كه هيچ نيست نسبت مابين دو شي‏ء هم نيست پس مامن نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم يعني اينها واللّه باز عاريه است از جاي ديگر اين حرفها را نبايد زد آنجا اين حرفها مال صاحبش است حالا به تعبيري مي‏شود اين حرفها را همه جا جاري كرد بله اين حرفها را در زيد هم جاري مي‏توان كرد. پس مامن نجوي هيچ قيامي و قعودي نيست مگر اينكه زيد ثالثشان است، هيچ قيام و قعود و ركوعي نيست ثلثة الاّ هو رابعهم مگر آنكه زيد رابعشان است، هيچ قيام و قعود و ركوع و سجودي نيست مگر اينكه زيد خامسشان است و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم. بيشتر شدند هفت تا شدند باز او ثامنشان است كم شدند باز او همراهشان است. هر چيزي را دقت كنيد با دليل و برهان اول پله‏ها را محكم كنيد ببينيد محكم است قايم است پا بگذاريد محكم كه شد آدم كه پاگذارد يقيناً نمي‏افتد. تا طبيعت حيواني تا الاغ چشمش را به آن سياهي مي‏اندازد وحشت مي‏كند تو چشمت را هم بگذارد بي‏اعتنايي كن حيوان چيز تازه‏اي كه مي‏بيند به هيجان مي‏آيد وحشت مي‏كند، وحشتهاي مردم همه از اين است كه چيزي مي‏شنود تازه و لو دليل و برهان دارد نفس خودش هم خاطرجمع است كه غير از اين نيست لكن طبع حيواني وحشت مي‏كند حيوان او برمي‏جهد مي‏گويم تو كه انساني به حيوانت چنان بي‏اعتنايي كن كه يادش برود اول جلوش را مكش بگذار برجهد خوب كه برجست و خسته شد آن وقت افسار سستي به دهنش بزن كم‏كم نگاهش دار از اول بخواهي دهنه‏اش را سخت بكشي آن هم شروع مي‏كند به لگد زدن و اين را داشته باشيد خيلي جاها به كار مي‏آيد. اين نصيحت است هر وقت خيالات و وساوس مي‏آيد شيطان توي دست و پا كلاه مي‏اندازد آدم وحشت مي‏كند مثل اينكه طبيعت حيواني توي تاريكي مي‏ترسد حالا بردارد كسي اين را ببرد به گوشه‏اي بنشاند با او حرف بزند، بنشين فكر كن چرا بايد من بترسم، اين حرف به گوشش فرو نمي‏رود همين‏طور باز مي‏ترسد اگر اصرار كني و به زور ببريش در تاريكي بسا تا رفت توي تاريكي غش كند. حالا كه اين‏جور است چه ضرور اصرار كردن و رفتن واش گذار. پس جلوي وساوس را چيزي كه مي‏گيرد همان بي‏اعتنايي است به وسوسه، همين كه وسوسه آمد بگذار باشد سرجاش نخواه برش داري همين كه مي‏خواهي برش داري بيشتر لگد مي‏زند. همين كه قاطر چموش را پاپي شدي لگد مي‏زند زور مي‏آري بيشتر برمي‏جهد پس سستش بايد كرد.

باري پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه فعل مال فاعل است وقتي درست بيان شد داخل بديهيات همه مردم خواهد شد چيزي تو به دست مي‏آري كه هيچ كس ندارد. پس مواقع صفات را از دست مده، فعل هميشه مال فاعل است قبول هميشه مال قابل است ديگر قابل بايد ظهور فاعل باشد، نه خير. قابل هست فاعل هم هست هر دو هستند. قابل هم ظهور فاعل نيست اگر قابل ظهور فاعل است چرا قابل اسمش شده، چرا فاعل اسمش نيست؟ اگر خيال كني قابل هم يك كاري مي‏تواند بكند فكر كنيد اعتنا بكنيد ببينيد از پيش فاعلتان قادر علي كل شي‏ء آمده پايين. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه به جهت آنكه فاعل شما قادر علي كل شي‏ء است نه اينكه يك كاري مي‏تواند بكند اگر چنين باشد كه يك كاري بتواند بكند پس آتش هم اسم اللّه است در احراق. فكر كنيد او، لايعجزه شي‏ء و النار يعجزه الماء پس نار ظهور او نيست. الماء يعجزه النار پس هر چيزي داراي چيزي است فاقد چيزها آن چيز ديگر هم داراي چيزي است فاقد چيزهاي ديگر اگر اين صانع بود پس همه مردم صانع بايد باشند پس همه خدا باشند به قول وحدت‏وجودي‏ها پس از پيش صانع كه صنعت مي‏آيد صنعت كل شي‏ء مي‏آيد نه يك چيز و يك چيزي ديگر را كسي ديگر صنعت كرده باشد. از پيش صانع حكمت مي‏آيد صانع حكيم علي الاطلاق است همه جا حكمت به كار مي‏برد. حكيمي كه يك جايي حكمت به كار برد چند جاي ديگر سفاهت به كار برد نمي‏شود صانع باشد. ديگر توي آسمانش فكر كنيد توي زمينش فكر كنيد در هر چيزي خداست عالم بكل شي‏ء قادر علي كل شي‏ء حكيم علي الاطلاق همه اسمهاش خواه اسمهاي ذاتيش خواه اسمهاي فعليش، خلق رزق موت حيات اسمهاي فعليش را بخوان صانع آن است خَلَقَ كل مخلوق رَزَقَ كل مرزوق و هكذا اين‏جور اسمها را كه ياد گرفتيد آن وقت عظمت اسمهاش معلوم مي‏شود كه فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه ان‏تدعوه بها. پس فعليت بر قوه صدق نمي‏كند بايد هم نكند حالا ديگر اينها هردو در تحت يك وجودي افتاده‏اند افتاده باشند به غير از آن وجود هم هيچ نيست نباشد. اما غير از فاعل قابل هست، غير از خدا خلق هست، غير از خلق خدا هست، خدا خلق نيست كلمه‏اي است كه توي تمام اديان آسماني بروي همه اين را مي‏گويند، اين كلمه را عقل هم حكم مي‏كند كه خدا هيچ خلق نيست خلق هيچ خدا نيست خلق همه‏شان عجز است و ناداري حتي آن چيزهايي را كه تمليكشان كرده، چشمشان را كه داده الان اگر بگيرد ديگر ندارند، گوششان را كه داده اگر بگيرد الان ديگر ندارند، خيالشان را او داده اگر همين حالا خيالشان را بگيرد ديگر نمي‏توانند خيال كنند. اين‏قدرش را هم كه دارند او داده كه دارند پس هيچ ندارند اينها و او همه چيز دارد.

پس ان‏شاء اللّه دقت كنيد ببينيد چه عرض مي‏كنم و هر وقت وسوسه بيايد براي كسي كه شيخ فلان‏جا چنين گفته، عرض مي‏كنم شيخ غير از ايني كه من گفته‏ام نگفته شالوده از يكجا برداشته شده نتايج همين‏ها است كه من مي‏گويم. فكر كنيد صنعت البته از صانع بايد باشد، فعل البته از فاعل بايد باشد، توي ارشاد اينها را آقاي مرحوم مفصل فرموده‏اند كه صفت به موصوف البته چسبيده، لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادتهما بالاقتران بعينه اينها البته اقتران بايد داشته باشند. قدرت البته به قدير چسبيده، علم البته به عالم چسبيده ديگر تركيب لازم مي‏آيد البته اللّه مستجمع جميع صفات كماليه است و سؤال مي‏كنند از امام كه اللّه مما هو مشتق ببينيد كه كأنه در قادر و عالم و باقي اسماء محل گفتگو نبوده كه آنها مشتقند از اين جهت سؤال هم نشده، از اللّه كه سؤال كرد كه اللّه مما هو مشتق، فرمودند آن هم مشتق است چرا كه اللّه يقتضي مألوها چنانكه قدرت يقتضي مقدورا، علم يقتضي معلوما و هكذا تمام اسماء مشتقند و تمام اقتضاء دارند و تماماً متصلند به مبادي خود. پس فاعل دست مي‏كند در قوابل و تدبيرات مي‏كند و پيش از دست كردن مي‏داند چه مي‏كند و ببينيد با تمام كتابهاي آسماني و دليل عقلي مطابق مي‏آيد آنچه عرض مي‏كنم. اين پيش از دست زدن اگر نداند كجا دست بزند به چه دست بزند همين‏طور اتفاقاً دست كند و چيزي به چيزي علي العميا بخورد به طور حكمت ساخته نمي‏شود و هر چيزي در سرجاي خود واقع نمي‏شود. پس اين مي‏داند زيرپاش چند عالم است چند كومه است مي‏داند كومه‏اي كه به كومه‏اي بخورد چه مي‏شود، آتش كه به ذغال رسيد چه مي‏شود مي‏داند نيل داخل زرير كه شد سبز مي‏شود چنان رنگريزي كه هيچ رنگريزي آن‏طور نمي‏تواند رنگريزي بكند، معلوم است او به اينها ياد داده. پس پيش از دست كردن مي‏داند چقدر نيل و چقدر زرير چه رنگ مي‏شود و مي‏داند مقادير و درجاتش را كه هر چيزي تا چه اندازه‏اي كه داخل چيزي شد چه مي‏شود. پس اوست عالم و قدرتش را به مطابقه علمش جاري مي‏كند نه علي العميا، علي العميا هرچه را بهم بزني يك طوري بهم خورده مي‏شود لكن حكمتي درش نيست. فرض كني آتشي جاهلي به چوبي بيندازد طوري مي‏شود چوب را مي‏سوزاند وقتي بنا شد آتش را به حكمت به چوبي بزني چوبي را كه بايد بسوزاند مي‏سوزاند در را نمي‏گذاري بسوزد اما طبيعت اينها سرش نمي‏شود، خوب است مي‏سوزاند بد است مي‏سوزاند. پس اين صانع صنعت را از روي حكمت مي‏كند خيلي كارها را به قدرتي كه دارد مي‏تواند بكند خيلي كارها هم امكان دارند در امكان اينها هزار هزار خرافت هزار ظلم هزار ستم خيلي چيزهايي كه بد هست اين عمداً آنها را بيرون نمي‏آرد آنچه اولي و احسن است بيرون آوردنش همان را بيرون مي‏آورد. بلكه افعل تفضيل برداشته مي‏شود آني كه بايد بيرون بياورد بيرون مي‏آورد، حكيم است و سفاهت مي‏تواند به كار ببرد نبرد اگر نمي‏توانست، عاجز بود پس مي‏تواند خيلي كارها را بكند و عمداً نمي‏كند و حكمت جلو قدرتش را مي‏گيرد. پس قدرتش را بر نظم حكمت جاري مي‏كند و حكمت را از روي علم جاري مي‏كند. حكيم بي‏علم كوسه ريش‏پهن است پس لامحاله علم سابق است بر حكمت و فعل جاري مي‏شود از روي حكمت. پس فاعل مختار واقعي او است كه هركار كه مي‏خواهد بكند ديگر نبايد ان‏شاء اللّه بگويد يا ان‏شاء الخلق بگويد، او كاري را اگر مي‏خواهد مي‏كند نمي‏خواهد نمي‏كند اما خلق تمامشان بايد بگويند ان‏شاء اللّه افعل كذا ان لم‏يشأ لم‏اقدر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس بيست و نهم ــ سه‏شنبه 12 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبئه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم الي آخر.

بعد از آني كه ان‏شاء اللّه ملتفت شديد كه هر جوهري را كه ببينيد حالتي در او نيست، حركتي مثلاً درش نيست و بعد در آن جوهر حركتي پيدا شد استدلال مي‏كند شخص عاقل كه اين حركت از جاي ديگر آمده. اين يكي از كليات بزرگ حكمت است اما همه جاي اين كلي را انسان نگيرد خيلي چيزها از دستش مي‏رود و شما سعي كنيد همه جا را ببينيد. پس هرجايي چيزي مي‏بينيد هست و به يك حالتي نيست گرم نيست سرد نيست گرم مي‏شود سرد مي‏شود، اين از جاي ديگر آمده. خيال هست ملتفت جايي نيست ملتفت جايي مي‏شود از جاي ديگر آمده، عقل هست يقين به جايي ندارد يقين به چيزي مي‏كند اين از جاي ديگر آمده، فؤاد هست توجه به جايي ندارد و توجه مي‏كند به جايي اين از جاي ديگر آمده. آنهايي كه هستند همه جواهر هستند آنچه نيستند در وقتي آن جواهر مصور به صورتي مي‏شوند كه پيشتر نبوده‏اند اين فعليت از خارج وجود آنها آمده، ديگر يا از پايين چيزي صعود كرده رفته بالا يا از بالا چيزي نزول كرده آمده پايين، اينها ديگر مسائلي است خيلي دقيق مقدماتش بديهياتي است كه تمام لرهاگبرها خ‏ل‏ راه مي‏برند، اما نتيجه‏اش بدانيد مخصوص اهل حق است، اما اهل حق هميشه كمند.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس از خارج اين ملك صانع هيچ چيز داخل نشده به جهتي كه خارج از اين ملك جايي نيست آنچه هست مملكت اين صانع است. حالا آن خارجش نيست صرف است از آنجا هيچ نمي‏آيد معقول نيست بيايد چنانكه ذات فاعل هم نبايد جزء چيزي بشود، ذات هيچ كس نمي‏آيد فعل او بشود، فعل هيچ كس نمي‏شود. ان‏شاء اللّه دقت كنيد پس در ملك آنچه مي‏شود كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر حادثه‏اي حادث مي‏شود از جايي مي‏آيد به جايي، از جايي رفته به جايي وقتي از جايي چيزي مي‏آيد به جايي مي‏گويند از عالي آمد به داني مي‏گويند و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم وقتي از پايين چيزي مي‏رود بالا مي‏گويند كما بدءكم تعودون.

خلاصه بعد از اين مقدمه عرض مي‏كنم كه يك‏پاره تصرفات در عالم پيدا مي‏شود باز همه جا اتفاق مي‏افتد كه انسان در وسط حكمت نگاه مي‏كند چيزي هم ترائي مي‏كند و اين وسط حكمت نگاه كردن حاق مطلب را به دست نمي‏توان آورد. پس بعضي تصرفات هست در ملك كه انسان آنها را كه مي‏بيند خيال مي‏كند در بادي نظر و در كمر حكمت كه ممكن است در يك عالم بعض اجزاي يك عالم در بعض اجزاي همان عالم تصرف كند و ديگر لازم نيست از غير آن عالم بيايد. شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پيش چشمتان را نگيرد اينها. در وسط حكمت بنشيني يا در وسط ملك خدا و مبدء را ملاحظه نكني خيلي چيزها ترائي مي‏كند. پس در اين عالم آتشش آبش را گرم مي‏كند آبش آتشش را خاموش مي‏كند، پس در اين عالم در بادي نظر اين‏جور چيزها به نظر مي‏آيد و حاق مطلب نيست و واللّه طوري هم بوده ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم، طوري بوده كه حكما هيچ غير اين نظر را نداشته‏اند و بخواهي به اين مطلب را تمام كني تمام نمي‏شود، به فكرش هم نيفتاده‏اند حكما همه همين را مي‏گويند كه دريا موج مي‏زند باد به موجش مي‏آورد باد از كجا آمد؟ بله بخاري از جايي يك دفعه بيرون مي‏آيد هوا را درهم كوبيد اين باد پيدا شد حركت داد هوا را. پس بعضي اجزاي ملك در بعضي اجزاء اثر كرد، باد هم به دريا خورد موج پيدا شد. گرمي از كجا پيدا شد؟ آفتاب بالا آمد هوا گرم شد. و مي‏بينيد كه همه هم در عالم جسم است، آفتابش در عالم جسم است هواش در عالم جسم است گرميش در عالم جسم است. پس اجزاء ملكيه بعضش بعضش را مي‏كوبد تحريك كند و عرض مي‏كنم چنان شايع است اين امر در پيش حكما كه بسا انسان غافل خيال كند كه امر به همين‏طور تمام مي‏شود. مي‏بيند خشتهاي بسيار چيده، مي‏بيند بهم مي‏خورند و همين خشتها يكديگر را مي‏اندازند نهايت خشت اولي را مي‏گويند خودش افتاد. شما دقت كنيد ان‏شاء اللّه اگر اين‏جور نظر كرديد و اين نظر پيش چشمتان را گرفت بدانيد آن مطلبي كه هي اصرار مي‏كنم كه داشته باشيد از نظرتان رفته و ملتفت نشده‏ايد. جوهري كه هست بعضيش حالا متحرك شده يعني از غيب حركتي آمده آن را تحريك كرده بعضيش ساكن شده يعني از غيب تسكيني آمده اين را ساكن كرده. بله آن متحرك كه حالا متحرك شده و آن ساكني كه حالا ساكن شده اينها درهم اثر مي‏كنند، اين دو مطلب است توي هم مريزيد كه خيلي محل لغزش است. شما سعي كنيد نظر را بيندازيد به آن خشت اولي كه آن چطور شده كه افتاد. بله اينكه افتاد خشت پهلوييش افتاد، آن هم پهلوييش را انداخت، آن هم پهلوييش را انداخت، آن هم پهلوييش را تا آخر همه افتادند. در وسط خشتها كه مي‏نشيني خشت اولي را نگاه نمي‏كني آن وقت مي‏گويي ديدم اين خشت آمد آن خشت را انداخت، اين گولت مي‏زند و دور مي‏شوي از مطلب. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، خشت اول را فكر كنيد خشت اول ساكن بوده و افتاد لامحاله يك كسي آن را انداخته ديگر يا انسان بوده يا حيوان بوده يا باد بوده يا جن بوده يا ملك بوده، كسي غير از اجزاي اين عالم است كه انداخته. باز اگر ديدي كه باد بود اين را انداخت باز باد هم از اجزاء خود اين ملك است پس باز خشت اول نبوده يكي از خشتهاي وسط را اسمش را خشت اول گذاردي.

ان‏شاء اللّه قدري كه دقت كرديد مي‏دانيد وضع حكمت اين است كه آنچه در اين ملك است همه اجزاي اين ملك است تا بروند به عرش برسند. پس خشت اول با ساير خشتها مابه‏الاشتراكي دارند، دانه اول اين سلسله با ساير دانه‏هاي زنجير از يك نوعند يك جنسند، همه صاحب طول و عرض و عمقند آنچه را آن دانه اولي دارد باقي دانه‏ها دارند. حالا چطور شده كه خشت اول افتاده خودش حركت كرده چطور شده جنبيده؟ پس لامحاله يك كسي ديگر آن را حركت داده. اين قاعده را از دست ندهيد اين‏جور ترائيات قاعده را نقض نمي‏كند، اين ترائيات در وسط حكمت است در وسط كه مي‏نشيني سرش به دست نمي‏آيد. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه آن سر هرچه هست حركت داخل لوازم وجودش نيست مثل ساير دانه‏ها كه حركت لازمه وجودشان نبود پس اين حركت از غير اين عالم تمامش آمده، پس از غيبش آمده و از امتناع نيامده. باز شما خوب مي‏فهميد از امتناع معقول نيست بيايد به جهتي كه نيست صرف است از ذات هم كه نمي‏آيد چيزي معقول نيست فعل هيچ جا از فاعل كنده نمي‏شود به جايي ديگر بچسبد فعل هيچ فاعلي را كائناً ماكان بالغاً مابلغ نه به طور التماس نه به طور زور نمي‏شود بگيري به كسي ديگر بدهي ببخشي به كسي ديگر يا به التماس بخشيده باشي يا به زور، نمي‏شود بخشيد. فعل را نمي‏شود به زور به گردن كسي گذارد فعل كسي را، لاجبر و لاتفويض حالا كه چنين است پس از غيب آمده چيزي و تعلق گرفته به عالم شهاده. پس وقتي تمام كومه‏ها را بناشد هي بروي تا پيش مبدء آن مبدء صرف و آن كسي كه فاعل است و صانع است و عالم است به اقتضاي مصنوعاتش پيش از آنكه خلقشان كند و دست كه مي‏كند جوري دست مي‏كند كه مرادات خود را بيرون آورد و آنچه مرادش نيست بيرون نمي‏آورد و با وجودي كه مي‏تواند بيرون نمي‏آورد خيلي چيزها است كه مي‏تواند اما نمي‏كند. خدا مي‏تواند ظلم كند اما نمي‏كند، خدا قادر است دروغ بگويد اما نمي‏گويد، خدا قادر است سفاهت كند مي‏تواند بكند اما نمي‏كند حكمت به كار مي‏برد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه پس صانع قبض مي‏كند تمام اين كومه‏ها را يك‏دفعه توي نفس خود اينها را ياد بگيريد مي‏يابيد سر بعضي از مراتب را گاه‏گاهي نمونه‏اش را مي‏نمودند. قنبر روزي آمد در خانه حضرت امير، دق الباب كرد فضه آمد پشت در از فضه پرسيد مولي كجا است؟ فضه گفت مولاي تو در بروج است و تقدير ارزاق خلايق را مي‏كند. قنبر وحشت كرد گفت اگر مولي آمد مي‏گويم چُغُليت را مي‏كنم اينها چه چيز است كه تو مي‏گويي؟ جوشهاش را زد و تغيرهاش را كرد در اين بينها مولي بيرون تشريف آوردند از خانه قنبر رفت خدمت حضرت عرض كرد فضه چنين مي‏گفت. فرمودند عجب آمد به نظرت كه فضه گفت در بروج است؟ دستي كشيدند به چشمهاي او ديد جميع زمين و آسمان توي دست حضرت مثل فلقه جوزي، مثل نصف گردويي كه هرطور مي‏خواست آن را حركت مي‏داد.

خلاصه ملتفت باشيد صانع قبض مي‏كند به يك چنگ زدن جميع زمين و آسمان را در چنگ خود مي‏آورد و همين را اگر بخواهد اراده ايشان تعلق بگيرد مي‏نمايند به همين ديدنهاي ظاهري هم اگر خودشان مي‏خواستند همه صاحبان چشم مي‏ديدند به غير از قنبر كسي نديد، پس چشمي ديگر به او دادند كه ديد.

پس ملتفت باشيد صانع چنگ مي‏زند در ملك و قبض صانع قبض وسيعي است قبض كوچكي نيست، قبضش خيلي بزرگ است، دستش هم خيلي بزرگ است احاطه مي‏كند به تمام ملك پس قبض مي‏كند صانع تمام ملك را يك‏دفعه لكن اين قبضش آيا همان يك قبض است و ديگر ولشان مي‏كند، مثل اينكه بنّا اطاق را مي‏سازد و ول مي‏كند مي‏رود براي خود يا صانع اين‏جور نيست؟ بل هم في لبس من خلق جديد خلق كرد و سرهم بايد نگاهش دارد، تمام اسباب نگاه داشتنش را از اطراف فراهم مي‏آورد و نگاهش مي‏دارد. پس آن صانع كل يوم هو في شأن كل آن كل لمحة هو في شأن، دست اولش را كه مي‏زند اگر ولش كند خراب مي‏شود. دست ديگر مي‏زند و هي مكرر دست مي‏زند و كار مي‏كند. پس صانع قبض مي‏كند به قبض واسع او تمام كومه‏ها درمي‏آيد. پس از اين قبض كه آمد حركت قبضي پيدا مي‏شود سكوني كه مقابل حركت باشد پيدا مي‏شود و اين سكون تسكيني است از جانب صانع آمده و اين غير از آن سكون خودشان است كه هر جزئيش روي جزئيش ريخته هميشه هست و جاي ديگر نمي‏رود. پس ملك را وقتي ملاحظه كنيد با برازخش با درجات برازخش وقتي قبض مي‏كند آن درجاتي كه خيلي نزديك بهم هستند و لو نوعش از دو عالم هستند نزديك به اين است كه داخل هم شوند و لو داخل نشوند متصل بهم مي‏شوند به طوري كه كأنه داخل هم شده‏اند. ديگر فراموش نكنيد رنگ از اين عالم نيست، رنگ از عالم مقادير بايد بيايد، عالم مقادير عالمي است آنجا هم ماده‏اي دارد صورتي دارد، ماده‏اش خالي نيست جسم تعليمي نيست و در كلمات حكما هم عالم مقادير هست و گفته‏اند عالم رنگ عالمي ديگر است، عالم طعم عالمي ديگر است، عالم سردي و گرمي عالمي ديگر است و هكذا. پس هريك از اينها عالمي دارند لكن كأنه مخلوط مي‏شود با جسم و دقت كه مي‏كنيد مخلوط نشده. پس رنگ حلول مي‏كند در كرباس اما مثل هوا حلول نكرده، پس مثل جسمي داخل جسمي نشده اما كأنه مثل جسم است پس حالتش حالت برزخ است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه هرچه نزديكتر است به اين عالم هر عالم بالايي نسبت به عالم پاييني برازخ در وسطش هست و برازخش هم درجات دارد و احصا نمي‏توان كرد درجات برازخ را، هرچه نزديكتر است از غيب به شهاده كأنه شهود است كأنه ممزوج است به شهاده كأنه متداخل است و كأنه متداخل نيست اين است كه وقتي حكيم قبض مي‏كند تمام مملكت حالتشان مي‏گردد. هر درجه بالايي مي‏آيد مي‏رود توي درجه پاييني كأنه و اين همه كأنه كه مي‏گويم و اصرار مي‏كنم براي اين است كه مبادا خيال كنيد عقل مي‏آيد فرو مي‏رود در جسم. عقل در روح فرو مي‏رود و اما در جسم فرو نمي‏رود در روح هم در روح صرف فرو نمي‏رود در برازخ نه آن صرف معلوم مي‏شود نه اين صرف معلوم مي‏شود حالت وجدانش بعينه مثل حالت بين النوم و اليقظه است. آن حالت حالتي است كه آدم نه خواب است نه بيدار است بيدار نيست كه اينجا چيزي ببيند خواب نيست كه آنجا چيزي ببيند كأنه نيست مي‏شود و اين حالت در تمام برازخ هست در عالم برزخ نفخ صور كه شد هرج و مرج كه شد خيال نكنيد تعبير است، واقعاً كأنه خالي است نمي‏شود جاي خالي باشد در ملك اما كأنه خالي است وقتي مي‏خواهند بروند رو به قيامت به آن منزل كه رسيدند نمي‏دانند در چه عالمي هستند. نه در اين عالمند نه در آن عالم كأنه خوابند بيدار كه شدند از عالمي به عالمي رفته‏اند اين است كه در برازخ صرف نمي‏شود فهميد صرفها را، در صرف مي‏شود فهميد وقتي كه رفتي به مثال مثال صرف را آنجا خوب مي‏فهمي تا نرفته‏اي بين نوم و يقظه‏اي انسان محو مي‏شود سكرش مي‏گيرد بي‏هوش مي‏شود غش مي‏كند در تعبيري مي‏ميرند و مقبور مي‏شوند.

باري پس ملتفت باشيد صانع وقتي قبض مي‏كند تمام ملك را از محدب ملكش كه آن طرف فؤاد باشد مقبوض مي‏شود تا اين عالم ظاهر و تمام درجات كأنه مي‏خواهند درهم كوبيده شوند ممزوج شوند. پس اگرچه عقل نمي‏آيد در تراب ممزوج شود اما در روح كأنه داخل مي‏شود آن هم اسافل عقل در اعالي روح كأنه ممزوج مي‏شود به همين‏طور اسفل درجه روح در اعلي درجه نفس داخل مي‏شود يعني شباهت دارند به داخل شدن باز درجه زيرترش و زيرترش و زيرترش به همين‏طور مي‏آيند تا مي‏رسند به اين عالم. پس در اين عالم آن اسفل درجه حيات به اعلي درجه جسم تعلق مي‏گيرد. تعلق كه گرفت كأنه مال يك عالم است و مخلوط مي‏شوند و ممزوج مي‏شوند اما مخلوط شدنش مثل مخلوط شدن سركه و شيره و آبي داخل آبي شدن نيست، غيب است و شهاده پس عقل را حالا به تعبيري از تعبيرات مي‏توان گفت داخل خاك شده، اما ملتفت باش من مي‏گويم داخل خاك شده تو مگو داخل خاك شده من مي‏گويم «لِ» تو مگو «لِ» پس آمده داخل روح شده. روح داخل نفس شده نفس داخل طبيعت شده طبيعت داخل ماده شده ماده داخل مثال شده مثال داخل حيات شده حيات داخل روح بخاري ملك و مزاج خارج ملك شده و اين عالم روح بخاريي دارد چنانكه تو داري از آنجا آمده توي عرش از آنجا آمده توي كرسي از آنجا آمده توي افلاك از آنجا آمده در نار و در هوا و در آب تا آمده توي خاك فرو رفته. حالا هم همان جاي خودش است هيچ هم پايين نيامده عقل توي اين تراب هست اما هست در چه وقتي بشكافي همه‏اش را بشكافي به حساب درنمي‏آيد. حالا آن عقل توي اين خاك است و حكيم تعبير مي‏آرد كه به عقل گفتند ادبر فادبر. عقل از مقام خود فرود آمد در اين خاك و مرد، وقتي به او گفتند بيا بالا، سر بيرون آورد از خاك. اول جماد شد بعد نبات شد بعد حيوان شد بعد انسان شد تا اينكه باز به مقام خود برگشت. ببينيد اين حرفها كأنه همه معمّا است اينها لفظش آسان است يا عربي است يا فارسي است لفظ را همه كس مي‏تواند حفظ كند لكن از حفظ كردن لفظ مطلب به دست نمي‏آيد مگر آنكه معني را در لفظ بفهمي.

باري بعد از آني كه صانع قبض مي‏كند و ملك را در قبض خود درمي‏آورد تمام مملكت با تمام مملكت ممزوج مي‏شود عالم ذري برپا مي‏شود. ذر او آنجا است و هنوز شخصيات پيدا نشده‏اند باز مگر شخص كلي را خيال كنيد. بله هر دايره اينجا غير از دايره ديگر است مثل آنكه خود آن كومه‏ها را هم بخواهي دايره دايره كني مي‏شود و هريك از اين دايره‏ها معلوم است حركت كه از پيش صانع بايد بيايد اول در دايره اول مي‏آيد طفره نمي‏خورد. عرض كردم نظر را در وسط حكمت نيندازيد كه بگوييد باد آمد چيزي را حركت داد، عصا آمد چيزي را تحريك كرد. انسان خيلي احمق بايد باشد كه همين كه ديد عصايي خطي كشيد به زمين بگويد خودش خط كشيده. عصا چه عقلش مي‏رسد به ميزان خاصي خط بكشد نه زيادتر نه كمتر. پس اگر يك قلم بلندي مثل عصا به دست گرفتي و خط خوبي نوشتي، حالا عصا يا قلم خوب ننوشته دست تو خوب نوشته. دستش هم مثل عصا است روح بخاري حركت داده او را. روح بخاريش هم مثل عصا است بايد ديگري آن را حركت بدهد. آن نفسي كه مرتاض به خط است اگر قلم بلندي دست گرفت و نوشت، او نوشته ببينيد متعمديست كه تعمد كرده و اين اسباب و آلات را در دست گرفته و حركت داده آن خط نوشته شده. بله آن موج شد در توي اين موج حكمتها بود اما كي اين حكمتها را به كار برده خود آب خود موج خود باد خود شمس اين حكمتها را به كار برده‏اند؟ نه اينها خودشان حكمتي ندارند. صانع قبض مي‏كند ملك را از روي حكمت و لو مزاحم ملك خودش نيست لكن براي رياضت دادن و مرتاض شدن همين‏جور حرفها به كار مي‏آيد گفته مي‏شود روح داخل جسم مي‏شود و داخل نشده چرا كه روح مزاحم نيست با جسم. عقل داخل جسم شده و داخل نشده چرا كه مزاحم نيست با جسم. لكن يك جوري شده كه عقل من پيش خودم است پيش تو نيست، عقل تو هم پيش تو است پيش كسي ديگر نيست. يك جور صنعتي به كار برده صانع كه همچو شده. پس عقل داخل اين بدن است و داخل نيست واقعاً حقيقةً عقل زير اين آسمان منزلش نيست عقل روي اين زمين منزلش نيست، دست چپ و راست منزلش نيست و واقعاً حقيقةً عقل توي اين بدن است و واقعاً بدن زير اين آسمان منزلش است روي اين زمين منزلش است عقل واقعاً داخل اشياء شده و واقعاً خارج از اين بدن است اينجا منزلش نيست مكانش نيست جاش اينجا نمي‏شود نه توي آسمانش نه توي زمينش نه توي سر است نه جاي ديگر. اينها نمونه عدم مزاحمت صانع است با ملك اين‏طور گفته مي‏شود كه رياضت بدهي نفس را كه چطور مي‏شود چيزي داخل چيزي شود و زيادش نكند يا آن چيز را از آنجا برش دارند كمش نكند.

به همين نسق ملتفت باشيد صانع اگرچه با هيچ چيز مزاحم نيست نه با فؤاد مزاحمت دارد نه با جسم، اما باز ببينيد و ملتفت باشيد صانع آيا درجسم حركت مي‏دهد بادي را و مي‏زند آن را به دريايي و موجي پيدا مي‏شود بدون اينكه روحي اين را حركت بدهد؟ بله در توي وسط حكمت كه بنشيني و نگاه كني مي‏گويي مي‏شود خداست و قادر بر هرچه بخواهد. احداث كرد باد را و باد به دريا خورد و موج احداث شد، مي‏گويي بعض بعض را حركت دادند. بدانيد اين نيست مغز حكمت و در اين نظر آدم گم مي‏شود. پس ممكن نيست در عالم جسم بادي حركت كند الاّ اينكه روحي جايي حركت بدهد اين باد را. ديگر يا توي خود اين باد روحي هست يا جاي ديگر روحي بايد حركت بدهد باد را چرا كه حركت از عالم جسم نيست.

ملتفت باشيد فراموش نكنيد آن قاعده را كه عرض كردم. پس در عالم جسم كائناً ماكان آنچه در جميع امكنه جسم نيست يا آنچه در جميع ازمنه جسم نيست و حالا آمده در بعضي امكنه و ازمنه جسم نشسته، اين از عالم غيب آمده. اين از عالم روح آمده و تا آن روح جنبش نكند نمي‏آيد در اين عالم جسم. پس اين قاعده را فراموش نكنيد محكمش كنيد ان‏شاء اللّه اين را كه داشته باشيد ان‏شاء اللّه مطلب به دست خواهد آمد. پس بدانيد اين صانع و لو نيايد توي جسم فرو برود جسم نيست كه وقتي بيايد جسم زياد شود بلكه داخل في الجسم لاكدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الجسم لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء. هيچ مزاحمت ندارد با اين جسم چنانكه هيچ مزاحمت با فؤادي كه اعلي درجات است ندارد و مع ذلك جسم تصرف نمي‏كند مگر به واسطه روح، روح تصرف نمي‏كند مگر به واسطه خيال كلي، در خيال كلي تصرف نمي‏كند مگر به واسطه نفس كلي، در نفس كلي تصرف نمي‏كند مگر به واسطه روح ملكوتي، در روح ملكوتي تصرف نمي‏كند مگر به واسطه عقل كلي، در عقل كلي تصرف نمي‏كند مگر به واسطه فؤاد، در فؤاد تصرف نمي‏كند مگر به واسطه فعل اللّه كه آن فعل اللّه مماس است با آن محدب ملك. پس فعل اللّه مس مي‏كند آن محدب ملك را، آن محدب درجه زير خود را مس مي‏كند كه فؤاد است، فؤاد عقل را مس مي‏كند، عقل روح ملكوتي را، او نفس را، نفس مثال را، مثال جسم را، عرش كرسي را، كرسي افلاك را، نار را، باد را، تا مي‏آيد اينجا آن باد حركت مي‏دهد دريا را اين دست من كه حركت مي‏كند چيزي را از جايي برمي‏دارد يا مي‏گذارد فكر كنيد به چه ترتيب است در نفس خودتان فكر كنيد عقل كه مي‏خواهد چيزي را از جايي بردارد او مي‏گويد به نفس، نفس مي‏گويد به خيال، به همين‏طور تا مي‏آيد به آن خيالي كه متصل است و فرو رفته در اين بدن او مي‏گويد به روح بخاري، روح بخاري به مغز سر، او مي‏گويد به نخاع، او مي‏گويد به اعصاب، او مي‏گويد به عضلات، عضلات مي‏گويد به لحوم آخر كار به استخوان مي‏رسد، استخوان را حركت مي‏دهد آن وقت آن استخوان عصا را برمي‏دارد حركت مي‏دهد. لكن تمام اين گفتگوها تمام اين آمدنها تمام اين رفتنها تمام اين كارها كار عقل است و به لمحه‏اي واقع مي‏شود و هيچ طول نمي‏كشد. ديگر بعضي حكايات كه در اخبار شنيديد كه مي‏گويند رفتيم فلانجا فلان چيز را گفتيم فلان چيز را شنيديم، چه كرديم بسا به لمحه‏اي رفته باشند و آمده باشند. ديگر اينها را داشته باشيد در معراج خيلي به كار مي‏آيد. اين است كه صانع ملك اگر بخواهد چيزي را احداث كند تا بخواهد تا اراده كند تا مشيتش قرار گرفت همان ساعت اينجا روي زمين احداث مي‏شود. چطور مي‏شود مثل برق في الفور اينجا حاضر مي‏شود. الان اراده شما از برق خيلي تندتر در بدن شهادي‏شما خ‏ل‏ حاضر مي‏شود برق باز در عالم جسم حركت مي‏كند ابتدا و انتها دارد تدريجات دارد تا مي‏رسد. ببينيد عقل كه مي‏خواهد بيايد در بدن هيچ اين تدريجات بر او نمي‏گذرد، نفس هم همين‏طور مي‏آيد، طبيعت همين‏طور، مثال همين‏طور اين است كه تا اراده مي‏كند دست حركت مي‏كند.

خلاصه ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد به همين نسق خداي صانع ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها او هم خواسته است به تدريج كار كند پس بدون روح بادبدن خ‏ل‏ حركت نمي‏كند و اگر فكر كنيد در اينها مغز سلسله طوليه در همين بيان به دستت مي‏آيد. پس همين بادي كه در اينجا است تا جمادي حركت نكند تا لطايف جماد حركت نكند غلايظش حركت نمي‏كند مثل آنكه تا روح بخاري حركت نكند بدن حركت نمي‏كند همچنين آن روح تا حيات درش نباشد حركت ظاهري در آن پيدا نمي‏شود. وقتي بالا و پايين مي‏رود چيزي شخص طبيعي مي‏گويد طبيعت ملك است لكن در شرع تعبير مي‏آورند كه اين را ملك مي‏بردش بالا ملك مي‏آردش پايين. يعني روحي است در اين اين را بالا مي‏برد اين را پايين مي‏آرد.

ديگر ان‏شاء اللّه كلي را كه داشته باشيد اين جزئيات را كم‏كم به دست خواهيد آورد همين‏جور كه آيتش اينجا است همه‏جا جاري است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اينجا اول فؤاد حركت مي‏كند بعد عقل حركت مي‏كند بعد روح حركت مي‏كند همين‏طور تا بدن، هر كسي به حسب خودش هر عقلي دارد وقتي بدن مي‏خواهد عصا حركت كند عقل اراده مي‏كند آن اراده به تدريج مي‏آيد تا پيش عصا و عصا را حركت مي‏دهد. پس صانع ملك حالتش يعني فعلش با تمام مراتب غيبيه كومه‏هاي ثمانيه همين حالتشان است، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت به جهت آنكه حكمت از پيش يك شخص آمده و از پيش يك فرد آمده از پيش صانع آمده و اين صانع تمام كارهاش را از روي حكمت كرده. فكر كنيد كه حكمتش به دستتان بيايد نه علم تعظيميش را ببينيد. كسي كه تغيير مي‏دهد در صنعت خودش به جهت اين است كه غفلةً كاري كرده حالا مي‏بيند خوب نشد تغييرش مي‏دهد پس بداوات از براي شخص جهال مجربين هست كه به تجربه حكمت چيزها را به دست مي‏آرند اينها تغييرات فعل مي‏دهند تا اينكه هر طور آسانتر است به دست بياورند لكن صانع جهل از براش نيست از ابتداي صنعت برمي‏دارد تا انتها همه‏اش را مي‏داند چه مي‏كند و آنچه مي‏كند از روي عمد مي‏كند، پس آن‏جور آسانتر را اول دست گرفته و بنا گذارده صنعت كردن را و صنعت مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي‏ام ــ چهارشنبه 13 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبئه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم الي آخر.

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه اميد است كه بديهي شما شود كه حالت چيزي كه نيست و تازه پيدا مي‏شود با حالت چيزي كه ثابت است انسان خوب مي‏فهمد دوجور است. پس فعليت، غير از قوه است و قوه، غير از فعليت. وقتي خوب فارسيش مي‏كني داخل بديهيات مي‏شود. پس فعليتي كه غير از قوه است اين‏جور فعليت از لوازم قوه‏هاجسم خ‏ل‏ نيست و چيزي كه از لوازم قوه است كأنه در قوه نيست مثل اينكه طول و عمق و عرض و فضا و جهات اشياء فعليتشان‏نسبتشان خ‏ل‏ به يكديگر از جمله لوازم است. هر كومه‏اي هر جوهري است اينها در امكان جسم نيستند كه بيرون آيند، تا هست روي جسم است وقتي هم رفت و برخاست از روي جسم ديگر نيست. ان‏شاء اللّه اصرار كنيد و خيلي ثابت شويد در اينكه جوهر سر ندارد از هيچ طرف از اين جهت اين خرمن كومه روي هم ريخته آن جزئيش كه بالاست مثل آن جزئيش است كه در وسط است اينها هر دو مثل آن جزئي هستند كه در پايين است لكن صورتهاي چند مي‏آيند به بعض جاها تعلق مي‏گيرند صورت كه آمد آن را ممتاز مي‏كند از جزئي ديگر. پس امكانات اشياء را خوب دقت كنيد و سعي كنيد كه اين حرفها هيچ جا نيست به غير از اين مجلس، هرچه سراغ كنيد هيچ جا نخواهيد يافت كه خيالش را كرده باشند.

ملتفت باشيد قوه چطور مي‏شود كه بيرون مي‏آيد؟ مردم همه فكرهاشان فكرهاي ظاهري است. موم است در دست مي‏گيري مثلثش مي‏توان كرد مربعش مي‏توان كرد مخمسش مي‏توان كرد، صور الي غير النهاية اين موم مي‏توان بيرون آورد. خشب را مي‏گيري در اين خشب امكانات است الي غير النهاية. مي‏توان خشب را به صورت در و پنجره و صور بي‏نهايه درآورد. اين‏جورها خيال مي‏كنند و حال آنكه اينها هيچ امكان نيستند. فكر كنيد اجزاي هر چيزي را كه فكر كنيد بهم چسبيده خيالش كني اگر نصفش كنم چه مي‏شود، اگر نصفش كني دوچيز نمي‏شود. اگر چوب را دو نصف كني يك طبع دارد يك اثر دارد يك خاصيت دارد. چوب صندل اين سرش و آن سرش و وسطش و مغزش و هر تكه‏اش هر خاصيتي كه دارد دارد، يك چوب است مثلث ببري يا مربع ببري، هر جوري ببري همان طبعي كه دارد دارد. موم همين‏طور هر تكه‏اش همان طبع را دارد كه تكه ديگرش دارد نهايت يك پهلوش را دست مي‏گذاري فرو مي‏رود از پهلوي ديگر بالا مي‏آيد. هر وقتي به شكلي مي‏شود اين اشكال نيست مابه‏الامتياز و خيلي از احمقهاي دنيا و احمقهايش هم خيلي‏اند و تا حكما هم اين حرف مي‏رود خيليها خيال مي‏كنند امتياز اشياء به اين اشكال است. شما فكر كنيد ببينيد اين امتياز امتياز نيست. امتيازي كه صانع مي‏آورد امتياز حكمي است. از امكان چيزي را به كون مي‏آورد، از امكان غيبي از غيب به شهود مي‏آورد، از نيست بايد به هست بيارد نه كه از هست و از خود آن عالم بياورد موم را مثلث كني چيزي از غيب به شهود نياورده‏اي. از سمتي زور مي‏زني از سمتي ديگر مي‏رود، از سمتي ديگر زور مي‏زني از سمتي فرو مي‏رود از سمتي بيرون مي‏آيد. اينها ديگر از عالم غيب چيزي به عالم شهود نيامده از اين جهت طبعش نگشته خاصيتش نگشته. وقتي جراح مي‏گويد موم را بردار مرهم درست كن، مي‏خواهي مثلث بردار مي‏خواهي مربع بردار، هر شكلي مي‏خواهي بردار از همه آن موم مرهم مي‏توان درست كن. لكن امتياز حكمي آنست كه از كمون چيزي به ظهور آيد، يعني از غيب به شهود بيايد چيزي در آن غيب اگر آن چيز نباشد چيزي نيست كه بيايد. پس هست كه مي‏آيد در تمام جاها اين را داشته باشيد، در تمام مراتب آنچه در ايشان نيست و تازه پيدا مي‏شود از غيرشان آمده از غيبشان آمده، از غيب آورده‏اند در آنجا. لكن در غيب چه شكلند؟ آيا در شهود هم كه مي‏آيند به همان شكل مي‏باشند؟ بايد دقت كرد و به دست آورد. غيب وقتي تركيب مي‏شود با شهاده البته به صرافت غيب نمي‏ماند عالم شهود هم به صرافت خودش نمي‏ماند، غيب وقتي تركيب شد با شهاده رنگ تازه‏اي نتيجه تازه‏اي پيدا مي‏شود.

باري پس ان‏شاء اللّه خوب ملتفت باشيد چيزي را كه خيلي بايد حفظ كرد و قايم گرفت و محكم كرد و آسان است علمش و مشكل است حفظش خيلي آسان است و عرض مي‏كنم مي‏بينيد داخل بديهيات مي‏شود. آسان است ياد گرفتنش و حفظ كردنش و حفظ نكرده‏اند آن را الاّ اهل حق و اهل حق هم هميشه كم بودند هميشه اقل قليلند اين است كه معقول نيست فعل از فاعل كنده شود. درست دقت كنيد ان‏شاء اللّه بر فرض دروغي كه كنده شد فاني مي‏شود؟ نمي‏شود فعل از اين فاعل كنده شود به فاعل ديگر بچسبد خواه به زور بگويي چسبانده‏اند و جبر اسم بگذاري يا به رضا كه آن را تفويض اسم بگذاري، پس فعل معقول نيست از فاعل كنده شود به جاي ديگر بچسبد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، حالا كه چنين است ملتفت باشيد به جهت آنكه فعل آن چيزي است كه از حيث خودي خودش هيچ نداشته باشد. اينجاها است كه بايد دقت كرد دقتش كه بكنيد خوب مي‏فهميد، آنجاهاش كه بديهي است معلوم است و واضح است. حالا ملتفت باشيد عرض مي‏كنم فعل آن حقيقت فعليتش اين است كه فاعل اگر آن را صادر مي‏كند او هست اگر نكند او هيچ نيست. ماده‏اي آنجا ندارد كه صورت نداشته باشد ماده‏اش صورتش شدتش ضعفش فعل آن چيزي است كه صادر از فاعل باشد فعل هميشه صادر از فاعل است اين را تا وامي‏كني از فاعل ديگر نيست فاعل كه ندارد صانعش فعلش كنده شده نيست، تا دست فاعل روش است و تا او مشغول به اصدار اوست اين مشغول به صدور است و تا اين مشغول به صدور است او صادر مي‏كند فعل را. تا بخواهي جدا كني فعل را از فاعل عدم صرف مي‏شود اين است كه طول اين عصا را نمي‏شود از روي اين عصا كند گذارد روي چيزي ديگر. رنگ از جايي برداشته شود فاني مي‏شود چيزي نمي‏ماند كه برود روي جايي ديگر بنشيند. عرض مي‏كنم آن‏قدر مسأله‏اش آسان است كه اگر اصرار زياد كنم بسا كسالتتان بگيرد. مردم همين قاعده را اگر حفظ مي‏كردند درست مي‏رفتند و مابه‏الامتياز اشياء را به دست مي‏آوردند. پس محال است از فاعل كنده شود و به غير از اين فعل فاعل يا به زور يا به التماس به كسي ديگر بسته شود، داخل محالات است. اين مطلب همه جا به كار مي‏آيد پيش خدا مي‏روي خدا نه جبر مي‏كند نه تفويض. نه مي‏توان كرد نه معقول است بكند. در عالم خلق به كار مي‏آيد ليس للانسان الاّ ما سعي، ليس لكل فاعل الاّ فعله هر فاعلي هر مالكي مالك فعل خودش است هرچه را خيال كني مالكي و توي چنگت نيست دروغ گفته‏اي مطمئن نشويد كه فلان چيز را دارم سعي كنيد طبعتان طبع حكمت باشد، فطرتتان فطرت اوليه باشد، فطرت ثانويه ضايع مي‏كند انسان را. چيزها نيايد پيش تو تو نچشيده‏اي تو نخورده‏اي چه توي سفره باشد و پهلوت باشد چه توي بيابان باشد اگر صانع خواسته تو مالك چيزي بشوي آن را بر دست خودت جاري مي‏كند، خودت كاري مي‏كني خودت چيزي مي‏خوري اين است طبيعت اوليه لكن طبيعت ثانويه همين كه توي سفره است آرام است همين‏كه نمي‏بيند آرام نيست فطرت اوليه را فكر كنيد، ببين رزق تو را از چين بار مي‏كنند دست به دست مي‏آورند تا به تو مي‏رسانند تو خودت غافل بوده‏اي، عمله‏جات و تجار هم غافل بوده‏اند. حالا بسا مي‏بيني چيزي توي سفره‏ات گذارده خيال مي‏كني اين رزق توست و از آن مي‏خوري توي دهنت هم بسا گذارده‏اي در مي‏آورند و به گربه مي‏دهند معلوم مي‏شود مال تو نبوده پس محال است چيزي به تو بدهند الاّ اينكه از تو صادر كنند آن وقت تو مالك شوي و آنچه را تو صادر كرده‏اي مملوك تو بشود. بله به او مي‏خواهي خاطرجمع شوي بشو، پس ليس للانسان الاّ ما سعي ليس للفاعل الاّ ما فعل. تو بايد ببيني تا ديده باشي، تو بايد بشنوي تا شنيده باشي تمام ملك خدا ببينند تو چشم بهم گذارده باشي خودشان ديده‏اند تو نديده‏اي، هرچه زور بزنند كه به ديدن خودشان ديده باشي باز تو نديده‏اي خودشان ديده‏اند نه زورشان مي‏رسد كه ديدن خودشان را به تو بدهند نه به التماس كسي مي‏تواند از آنها بگيرد. انسان تا عمل نكند ندارد دعايي نكرده نداري. زراعتي نكرده‏اي گندمي نداري بايد زراعت كني گندمي هم برساني آرد بكني نان بكني بخوري آن وقت به تو رسيد تو خورده‏اي حالا گيرم گندمها را آوردند توي انبار هم ريختند حالا آيا تو خاطرجمع مي‏شوي كه داري؟ طبيعت حيواني است كه خاطرجمع مي‏شود، احمق است طبيعت حيواني لامحاله احمق است و بدتان هم نيايد همه كس اين طبيعت را دارد انبيا هم اين طبيعت را داشتند لكن جلوش را مي‏گرفتند. طبيعت حيواني اين است كه به هيچ قانع است همين كه چيزي دستش مي‏دهي وحشت مي‏كند طبيعت انسان تا چيزي دستش ندهند و كار خودش نباشد مي‏داند مالك آن نشده. پس انسان فرقش با حيوان همه همين است حيوان بدون رويه و فكر هرچه ترائي كرد همان را خيال مي‏كند مالش است، هرچه چشمش همان را مي‏بيند به آن خاطرجمع مي‏شود. حيوان سراب مي‏بيند خيال مي‏كند آب است هرچه گوشش شنيد به همان قانع است لكن انسان دليل دارد برهان دارد. انسان مي‏گويد چشم اگر مي‏بيند خدا اراده كرده تو ديده‏اي در همه همراه است اراءة اللّه با رؤيت تو همراه است، اسماع اللّه با سمعتَ تو همراه است، اقامة اللّه با قيام تو همراه است، هداية اللّه با اهتداء تو همراه است نعوذ باللّه تكفير خدا با كفر كافرين همراه است، لعن خدا با كفر كافرين و ملاعين همراه است اين است كه حكم است و حتم است و غير از اين محال است و ممتنع است كه خدا چيزي به كسي بدهد و آن را از او صادر نكند و به او بدهد، نمي‏شود دارا نشود، نمي‏شود چيزي كه به عقلت نرسيده آن را انبار كنند بريزند در عقل، بعينه مثل اين است كه تو لامسه نداشته باشي وقتي لامسه نداري در دست تو چه يخ بگذارند چه آتش كه تو نمي‏فهمي، هرچه بگذارند نمي‏فهمي سنگيني و سبكي را نمي‏فهمي. پس تو اگر لمس مي‏كني ملموس داري، اگر نداري لامسه ملموسي نداري اگر هم چيزي توي دستت بگذارند ملموس نداري بله الاغها مي‏گويند چيزي در دستت آمد انسانها مي‏گويند هيچ دستت نيامد. پس اگر چشم و گوش و شامه و ذائقه كسي را سد كنند و او را توي صندوق كنند و آن صندوق را ببرند توي باغ، علما و خدا و پير و پيغمبر و آنهايي كه عقل دارند نمي‏گويند اين به باغ رفته. چشمش كجاي باغ را ديده؟ هيچ جا را نديده، بوي باغ را نشنيده هيچ بوي باغ به مشامش نرسيده، صداي بلبلهاي باغ را نشنيده، هواي باغ گرم بود يا سرد بود يا معتدل كه به بدنش بخورد، پس هواي باغ را هم نفهميده، دهانش را هم كه بسته بودند و نچشيد از ميوه‏هاي باغ پس كجاي اين توي باغ رفته بود؟ هيچ جاش. آنهايي كه احمقند مي‏گويند فلان كس را توي باغ بردند و در حقيقت او را نبرده‏اند توي باغ. باغ كسي رفته كه برده باشندش به باغ، عوام خيال مي‏كنند به باغ برده‏اند آنهايي كه سرابها را آب خيال مي‏كنند همچو خيال كرده‏اند لكن تا چشمش نبيند سبزيها را به باغ نرفته، گوشش تا صداي بلبلها را نشنود صداي بلبل نفهميده تا نچشد طعمهاي ميوه‏هاي باغ را بهره از باغ نبرده چرا كه معني باغ اين است كه اينها را داشته باشد و الاّ باغ نيست. باغ مركب است از سبزي از صوت از طعم از بوها از هواي معتدل اگر نه بيابان را كه كسي باغ نمي‏گويد. باغ جايي است كه درخت داشته باشد سبزه و گل و لاله و بوهاي خوش و صداهاي خوش و هواهاي معتدل و اين‏جور چيزها داشته باشد، همچو جايي اسمش باغ است. باغ مركب است از همچو چيزها وقتي چشم قصرها و درختها و سبزه‏ها را نديد پس نديده باغ را. بينيش را هم اگر گرفته باشد بوي باغ به مشامش نرسيده طعمش را هم اگر از ميوه‏هاش نچشيد طعم باغ را نفهميده، صداهاش را اگر نشنيد، هواي باغ را به لامسه خود احساس نكرد هيچ از باغ پيش اين شخص كه توي صندوق است نيامده و اين هيچ توي باغ نرفته اصلاً مطلقاً. وقتي توي باغ رفته كه چشم و گوش و بيني و ذائقه و لامسه  او باز باشد آن وقت خبردار شود از باغ. همين‏جور تمنا مكن كه كاري كه نكرده‏اي داشته باشي، امنيه است دعات هم مستجاب نيست محال است مستجاب شود محاليتش را هم بياب. پس بر فرضي كه حلوا توي دستت گذاردند باز حلوا نخورده‏اي وقتي حلوا را برداشتي روي زبانت گذاردي آن وقت حلوا داري و حلوا خورده‏اي. هرچه التماس كنيد كه مرا ببريد و توي بهشت بيندازيد، ببرند و بيندازند هم به بهشت نرفته‏اي. خيلي چيزها را برده‏اند و خيلي جاها انداخته‏اند و فايده براشان نكرده لكن كسي را كه در بهشت مي‏برند چشمش مي‏دهند كه لاله‏ها و گلها و سبزه‏هاي آن را ببيند، گوشش مي‏دهند كه صداي بلبلها را بشنود، شامه‏اش مي‏دهند كه بوهاي گلها و سنبلهاي‏سيبهاي خ‏ل‏ باغ را بشنود و ادراك كند و همچنين ذائقه و لامسه‏اش مي‏دهند.

پس هر فاعلي فعلش را خودش بايد به عمل بياورد و واجب است خودش به عمل بياورد و ممتنع است ماسواي خودش به عمل آورند حتي كار خودت را توقع نداشته باش كه خدا بكند. خدا كار خودش را مي‏كند لايشغله شأن عن شأن تو مي‏خواهي از خدا چيزي به تو برسد التماس كن كه خدايا كاري بكن كه من كاري بكنم، اين‏طور عرض كن كه خدايا كاري كن كه خودم كاري بكنم. اين است كه بهترين التماسها و دعاها اين است كه خدايا توفيقم بده بهترين تحصيلها و دعاها و مطالب كه بخواهيد مستجاب شود و خيلي خيرات به دستتان بيايد بهترين دعاها اين است كه خدايا هرچه را من خيال كرده‏ام و خوب است توفيقم بده خودم بكنم آن توفيقي كه تو مي‏داني توفيق من است و خير من است، خير را من از تو مي‏خواهم، خير من را تو مي‏داني. بهترين دعاها و بهترين استغاثه‏ها نزديكترين دعاها به اجابت همين جوري است كه خدايا هرچه خير من است از دست من جاري كن دعايي كه مستجاب است همين‏جور دعاست.

باز مكرراً اشاره كرده‏ام كه يك‏پاره دعاها هوسها است، يك‏پاره امنيه‏هاست و تو خيال مي‏كني خير است و بسا خيرت نيست، خدا مستجاب نمي‏كند يا در تعجيل اجابت آن مصلحت نمي‏داند تأخير مي‏اندازد و انسان بسا مأيوس مي‏شود كه تأخير افتاد. ملتفت باشيد اين‏جور دعاها امنيه‏ها و هواها و هوسها انسان اصرار زيادي هم نكند براي اينكه مأيوس نشود صرفه‏اش در اين است به جهتي كه طبع انسان ــ يعني باز اين هم طبع انسان نيست ــ چند دفعه رفت پي كاري و نشد خورده خورده مأيوس مي‏شود و يأس از تمام كفرها و زندقه‏ها بدتر است. ان‏شاء اللّه دقت كنيد اين است كه در هواها و هوسها هرچه زور نياوري بهتر است پس كمتر دعا كن براي هواها و هوسها ولكن دعا كن خدايا مرا هدايت كن، اين ارسال رسل انزال كتب تمام ملائكه تمام جنگها جدالها نزاعها براي اين است كه اين دعا را بكن، اين دعا را بكني نمي‏شود مستجاب نشود اين امنيه نيست آرزو نيست و اگر اين‏طور فكر كنيد خيلي امنيه‏ها به اين مشق رفع مي‏شود و انسان يقين مي‏تواند بكند كه امنيه نيست آرزو نيست. پس امري را كه او پيش آورده كه بطلب اين را از من اگر طلب نكني مؤاخذه مي‏كند بلكه مي‏كشد تا آنجا كه مخلدت مي‏كند در جهنم. پس اهدني دعاييست كه زود مستجاب مي‏شود استجابت از آن راه آمده هوي و هوس تو نيست و اگر هوا و هوس هم بكني الحمد للّه كه مطابق شده هوا و هوس تو با آنچه از تو خواسته. پس مطالب ديني و مذهبي را تا سؤال كني كه مستجاب است و هي سؤال كن و هي مستجاب مي‏كند اما آن امنيه‏ها و آرزوهايي كه داري مي‏شود مستجاب بشود مي‏شود نشود.

پس هرجا مشعري دادند بدان كه توفيقي است داده‏اند، چون مطلع به غيوب نيستي حالا هوا و هوس مي‏كني نمي‏داني عاقبت به كجا مي‏انجامد. انسان وقتي زني را دوست مي‏دارد عاشق مي‏شود دعا مي‏كند كه خدايا اين نصيب من بشود و هي تعجيل دارد و دعا مي‏كند، غافل است نمي‏داند عاقبت را بسا عاقبتش خيلي بد مي‏شود وقتي گرفتيش رفيقي پيدا مي‏كند آن وقت مي‏خواهي هزار بار گردن خود را بشكني كه كاش اين را نگرفته بودم كه ما را مفتضح كرد. در حين عاشقي استغاثه بايد كرد كه خدايا تو مي‏داني كه من اين را دوست مي‏دارم اگر خير است بيار پيش من، اگر خير نيست با وجود اينكه دلم مي‏خواهد پيش من ميار. همچنين آنچه شرور به نظرتان مي‏آيد در حيني كه دوا مي‏خوري وقتي فلوس مي‏خوري بدت مي‏آيد بسا از خيالش آدم قي كند لكن حالا عاقبت اين چيست انسان نمي‏داند بلكه يك ساعت ديگر تبت را قطع مي‏كند دعا مكن اين تلخي حالا برداشته شود اين دوا را حالا نخوري تبت قطع نمي‏شود. بگو اگر خير است بيايد پيش من، بله حالا مشمئز مي‏شوي از خوردن اين فلوس از اشمئزازي كه حالا هست وحشت نداشته باش اگر خير است بگذار پيش بيايد صدمات همه همين‏جور است.

خلاصه مطلبي كه در دست داشتيم ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد، فعل لامحاله صادر از فاعل است بسته به فاعل است. پس مايملك شما افعال خود شماست باقي مايملك از خانه‏ها و باغها و مالها همه سراب است، مايملك نيست خيال مي‏كني داري و اين از حيوان است اين‏كه كسي خراب كند آنها را مضطرب مي‏شوي، بدان الاغ است كه مضطرب مي‏شود. آقاي مرحوم مي‏فرمودند الاغ است برمي‏جهد و ساكن مي‏شود. به تو چه الاغ گاهي برمي‏جهد گاهي ساكن مي‏شود نه اطمينانش دليل و برهان دارد نه اضطرابش دليل و برهان دارد. پس نه اعتنا كن به اطمينان او نه به اضطراب او. فعل انسان صادر از انسان است اين فعلها كه گاه هست گاه نيست، گاه ميل داري گاه ميل نداري بدان از خودت نيست اگر از خودت بود هميشه ميل داشتي. باز فعل بايد از فاعل خودش صادر باشد فعل انساني فعل انساني است فعل حيواني اضطراب بي‏دليل و برهان است، اطمينان هم اگر داشته باشد اطمينان به عادات است، از هرچه نديده وحشت دارد رم مي‏كند. فعل حيوان را اين‏جور قرار داده‏اند براي اينكه اين حيوان ربّي چيزي سرش نمي‏شود پس طبعش را جوري آفريده كه رم كند از چيز تازه كه مي‏بيند كه مبادا چاه سرراهش باشد مبادا چيز موذيي سر راهش باشد محض اينكه حفظش كند خواسته شعور نداشته باشد در طبعش اينها را گذارده.

خلاصه مطلب اصل اين بود كه فعل بايد صادر از فاعل باشد، معقول نيست كنده شود از فاعل از غيب چيزي كنده نمي‏شود به عالم شهاده بيايد مشية اللّه كنده نمي‏شود از دست خدا به دست حضرت امير بچسبد، مشية اللّه توي دست حضرت امير هم كه مي‏آيد توي دست خداست و مي‏آيد. پس فعل هر كسي مال خود اوست اثر خودش است مبدئش فاعل است منتهاش فاعل است قبل از وجودش بعد از وجودش همه‏جاش بسته به فاعل است. چنين كه شد دقت كنيد ان‏شاء اللّه پس اين است كه فواعل همه‏شان صاحب فعليت خود هستند پس از غيب چيزي كه بايد بيايد به شهود ريشه‏اش از غيب قطع نمي‏شود. ديگر اگر اينها را ضبط كنيد معني كل شي‏ء يرجع الي اصله خوب به دستتان مي‏آيد. درختي از زمين سبز مي‏شود ريشه‏اش در زمين است شاخه‏هاش در هوا متفرق است. از آن راه هم درختهاي بهشت ريشه‏اش بالاست شاخه‏هاش سرازير است مبدئش آنجاست اگر قطع شود اينجا نمي‏تواند ظاهر شود ريشه‏اش بسته است به آنجا سرش مي‏آيد اينجا. اين است كه صانع صنعت مي‏كند قبض مي‏كند تمام كومه‏ها را وقتي قبض كرد فعلهاشان و لوازم رتبه‏هاشان همه بهم بسته است ديگر تا آن لوازم رتبه چه باشد هر چيزي كه به هرجا پاگذارده ريشه‏اش بسته است به آن مبدء خودش. پس بسا چيزي كه نزول كرده يك درجه آمده پايين وقتي برمي‏گردد همان يك درجه را برمي‏گردد. اين حكمتها و حقايق است كه حكما به زبانهاي ظاهري و لري مثل زده‏اند و بيان كرده‏اند. حكيم كه مثل مي‏زند مثلهاي ظاهري مي‏زند كه همه‏كس بتواند بفهمد. مي‏فرمودند كربلا كه مي‏رويم در هر منزلي از اهل آن منزل كسي راه مي‏افتد همراه ما مي‏آيد تا مي‏رسيم به كربلا. وقتي از كربلا برگشتيم، يزدي در يزد مي‏ماند، اصفهاني در اصفهان مي‏ماند، اهل هر ولايتي در ولايت خود مي‏ماند ما به تنهايي برمي‏گرديم به ولايت خودمان. پس بسا چيزي زور زده از عالم عقل آمده تا عالم خاك، اين ريشه‏اش در آن عالم است. فرض كنيد مثل علفي است كه هزار ذرع بلند شده آمده تا اين عالم وقتي بناشد برگردد مي‏رود تا همان عالم، بسا چيزي از روح آمده ديگر از جاي بالاتر نيامده وقتي برمي‏گردد در عالم روح مي‏ماند ديگر بالاتر نمي‏رود و بسا از نفس چيزي آمده از بالاتر نيامده در برگشتن همان‏جا مي‏ماند ديگر بالاتر نمي‏رود به همين‏طور بسا از عالم جن آمده از بالاتر نيامده و هكذا وقتي قبض مي‏كند حكيم درهم مي‏فشارد تمام ملك را در قبض او كأنه از اعلي به ادني مي‏آرد بالقسر تمام كومه‏ها خودشان عاجزترند از اينكه از مقام خودشان تعمد كنند به جايي بروند، بالقسر كه مي‏آرند مي‏آيند.

باز ملتفت باشيد جبر نيست، تفويض نيست، ريشه بند است به بالا تعلق مي‏دهند به پايين وقتي تعلق دادند آن وقت اينجا مولودي حاصل مي‏شود مركب از آن دو بسا آنجا آبي بود و اينجا زرد بود اينها كه با هم تركيب شدند رنگ سبز پيدا شد و هكذا. به همين لريها كه عرض مي‏كنم اگر توش فكر كنيد چيزهاي زياد به دستتان مي‏آيد. توي آب هيچ رنگي هيچ گلي هيچ لاله‏اي نيست، توي خاك هم هيچ نيست جفت كه مي‏شود وقتي تركيب مي‏شوند جذب و دفع و هضم و امساك در آن پيدا مي‏شود. بيرون كه مي‏آيد مي‏بيني گلها و لاله‏ها و رنگهاي گوناگون بوها و طعمها هي مولود پيدا مي‏شود تمام آنچه از اشجار به عمل مي‏آيد ديگر جزئياتش را فكر كردن با خودتان، اينها تمامش توي اين آب است توي اين خاك است اما ببينيد توي اين آب هيچ نبود توي اين خاك هيچ نبود در مغزشان بود در غيبشان بود از غيب بيرون آمدند اين آبها و خاكها اسباب بودند براي بيرون آمدن آنها. پس وقتي تركيب شد مقدار معيني از حرارت مقدار معيني از برودت مقدار معيني رطوبت مقدار معيني يبوست حر خارجي برد خارجي كه وارد آمد گل پيدا شد لاله پيدا شد خار پيدا شد. ميانه اين فاعل و قابل اين چيزها پيدا مي‏شود. وقتي آن چيزها خراب شد باز آبش آب است خاكش خاك است، كل شي‏ء يرجع الي اصله، پس قبض مي‏كند حكيم و در قبض نزول پيدا مي‏كند هنوز عالم تركيب اسمش نيست، هنوز عالم تعين اسمش نيست. پس در قبض اول فكر كنيد و كاري كنيد كه ان‏شاء اللّه جزء خودتان شود در قبض اول هنوز آسمان درست نشده بود زمين درست نشده بود عناصر درست نشده بود چه جاي مواليد و هنوز مواليد نيست. وقتي پستاي مولود درست كردن شد اول بسائط مي‏سازند نهايت بسائط پدرند مادرند در نزول هيچ تعين و تشخص نيست و هي ريزريزهاي است در هم ريخته عالم عالم ذر است و عالم نزول است و تا بناي صعود را نگذارده طفلي متولد نشده، از غيب چيزي به شهود نيامده. پس بايد بعد از قبض بسطي در اينها پيدا شود بسطش آن صعود است و اصعاد آن حالتي است كه تعبير مي‏آرند كه مخض مي‏كنند و در مخض هر همجنسي به همجنس خود مي‏چسبد اول همجنسها بهم نچسبيده‏اند اول احياء نشده‏اند خلق است جمعش كرده‏اند و با چيزهاي ديگر تركيب كرده‏اند عالم خلط است عالم لطخ است و جمع و هنوز درست صنعت تمام نشده وقتي بناي مخض شد كه همجنس را به همجنس بچسبانند همجنسها به همجنسها مي‏چسبند آنها كه ناجنس‏اند باهمجنسهايند آنها هم بهم مي‏چسبند دو تا ناجنس باز همجنس همند و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

(درس سي و يكم ــ شنبه 16 ذي‏القعدة الحرام 1299)

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبئه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.

بعد از آني كه معلوم شد ان‏شاء اللّه در هريك از اين كومه‏ها كه فكر كرديد كه آنچه در همه امكنه كومه‏ها نيست يا در همه ازمنه و اوقات اين كومه‏ها نباشد اينها لامحاله از جايي ديگر آمده‏اند و از اين راه اگر آمدي و پي به صانع بردي درست فهميده‏اي و درست رفته‏اي، از راههاي ديگر بخواهي بروي راه صانع نيست.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، ديگر اين كلمه ميان حكما خيلي است و حكما اين‏جور عبارات را دارند و هركس ببيند وحشت مي‏كند از اين عبارات و وحشت هم دارد واقعاً. مي‏گويند خدا را هرجور شناختي همان درست است. هركس خدا را جوري مي‏شناسد از راهي مي‏شناسد، حكما مي‏گويند يك پستاي خلق اين‏جورند كه مي‏بينند شبي، روزي، آفتابي، ماهي، تابستاني، زمستاني مي‏شود استدلال مي‏كنند از آن بر وجود صانع و بر توحيد. و آنهايي كه طورشان طور تحقيق است اين است، و كسانيشان كه اهل كشفند و اهل علمند و اهل يقين آن‏طور مي‏گويند همان‏طور مطلق و مقيد است كه صانع ملك ظاهر است در ملك و اظهر از همه اشياء است اوضح اشياء است. هر عامي نسبت به خاص ظاهرتر است از خاص. دليل توحيد از بس واضح است مخفي شده، پس هرچه دايره وسيع‏تر شد نسبت به اشيائي كه زيرش هستند امر او واضح‏تر و بين‏تر و آشكارتر است پس از شدت ظهور او مخفي است و اين را خيلي‏ها گفته‏اند. پارسال تا حالا كه كتاب گبرها را ديده‏ام آنها هم گفته‏اند بهتر از اين حكما، جميع حرفهاي اينها از آنها دزديده شده «از شدت ظهور مخفي است، جايي نيست كه نباشد»، از آنهاست. شما دقت كنيد از روي تحقيق و بدانيد اين راه راه خدا نيست، راه آن كسي كه ارسال رسل كرده نيست. به قاعده كليه با بصيرت فكر كنيد دايره هر مطلقي وسيع‏تر شد امرش هي ظاهرتر مي‏شود، هرچه ظاهرتر شد انسان معلم و منبّه كمتر مي‏خواهد. وقتي انسان چيزي داشته باشد ديگر نبايد آن را تحصيل كند تحصيل حاصل بي‏فايده است و ارسال رسل براي تحصيل حاصل نبوده. شما خودتان مي‏فهميد هرچه دايره وسيعتر شد امر واضحتر و بين‏تر مي‏شود. پس در ميانه اجسام جسم مطلق ظاهرتر از جميع اجسام است، واضحتر از جميع اشياء و اوسع اشياء است. ان‏شاء اللّه دقت كنيد ببينيد يك دانه الماس بدهند به دست كسي كه هيچ نداند، مي‏داند اين جسم است و لو جيم و سين و ميم نداند، مي‏داند جوهري است صاحب ابعاداطراف خ‏ل‏ ثلاثه. پس جسميت جسم كه صاحب ابعاد ثلاث است و فضايي دارد و در وضعي است، اين واضحتر از همه اشياء است. پس جسم چون ظاهر است در تمام اجسام و از جمله چيزها يكي الماس است توي آنجا هم ظاهرتر از خود الماس است. پس آيا ارسال رسل شد و انزال كتب شد براي اينكه بگويند اين الماس جسم است؟ اينكه تعليمي نمي‏خواست، اين را خودشان مي‏دانستند. چيزي كه خودشان مي‏دانستند آيا علما نشستند حالي مردم كنند كه اين جسم است؟ اگر هم نشستند و گفتند اين اصطلاح را كه همچو چيزي اسمش جسم است خواستند حالي كنند. پس جسم چون ظاهرتر است در تمام اشياء و در مشرق هست و در مغرب هست و در زمين هست و در آسمان هست، چون ظاهرتر است از تمام اجسام همه كس سرش مي‏شود و لو بسيط نفهمد عامي، مقيد نفهمد، مركب نفهمد اين اصطلاح است اگر حاليش كني مي‏فهمد. پس جسم چون در الماس از الماس ظاهرتر است از كسي مخفي نشده لكن الماسيت الماس شيئي است مخفي و چشم تند و تيزي مي‏خواهد جوهرشناس مي‏خواهد كه بشناسد الماس است. الماسيتش چون مخفي بوده و عوام و غير مجربين نديده‏اند فهمشان به اين نرسيده كه تميز دهند مابين الماس و مابين بلور و بدانند الماس است. پس امتحانات بايد بكنند علومي از جوهري بايد تعليم بگيرند تا بدانند الماس است. اما جسم بودنش ظاهر است هيچ تعليم نمي‏خواهد، عنصر بودنش ظاهر است تعليم نمي‏خواهد، دايره جسم بودنش وسيعتر است واضحتر است. همين‏جوري كه ايني كه اينجا است مي‏بينيم يك ماده دارد و ماده‏اش آن است كه اطراف شي‏ء روي آن را گرفته و اطراف شي‏ء غير وجود شي‏ء است و شي‏ء صاحب اطراف است و آن شي‏ء كه صاحب اطراف است آن را ماده اسمش مي‏گذارند و لو عامي اسمي ديگر بگذارد و صورت را ما اطراف اسم مي‏گذاريم بسا عامي كنار اسم بگذارد. پس اين ماده‏اي دارد و صورتي دارد ديگر ماديت امري است كه شيوعش از جسمانيت بيشتر است صورتيت هم امري است كه شيوعش از جسمانيت بيشتر است. پس وقتي انسان ماده‏اي فكر كرد و صورتي فكر كرد هر ماده را ببيند مي‏داند اين در بحر ماده غرق است، هر صورتي را ببيند مي‏داند اين در بحر صورت غرق است. همين‏جور بدون تغيير نظر يك دفعه نظر مي‏كند شي‏ء مي‏بيند ماده شي‏ء است و صورت شي‏ء است هر دو شي‏ءاند. پس يك شي‏ء است صدق مي‏كند هم به صورت هم به ماده. حالا آيا اين شي‏ء كه اوضح اشياء است كه از جسم واضحتر است از ماده و صورت واضحتر است چيزي است كه تعليم ضرور داشته باشد؟ فكر كنيد خودتان تا عالم شويد حرفهاي من را خيال نكنيد حرفهاي ادعايي است. حرفهاي ادعايي مغز ندارد پوك است، هر ادعايي حتي دعاوي اهل حق را اگر فهميدي آن وقت مغز پيدا مي‏كند، نفهميدي دعاويش هم اگر دعاوي اهل حق باشد خوب است اول درجه اهل ايمان اسلام است اما و لمّايدخل الايمان في قلوبكم وقتي اين را ديدي و چيزي خلاف اين ترائي كند به نظرت مي‏گويي نمي‏فهمم و تسليم صانع مي‏كني اين خوب است لكن نفهميده‏اي و داخل قلب نشده. وقتي فهم آمد داخل قلب مي‏شود.

پس شي‏ء هرچه عمومش زيادتر شد در آن كثراتي كه مادون اوست در همانجا و جاهاي ديگر ظاهرتر مي‏شود، هرچه عموم زيادتر است واضحتر و ظاهرتر مي‏شود. پس جسمانيت جسم در همه جا ظاهر است و اين اجسام هريك غير يكديگرند و يك جسمي است كه بر همه صدق مي‏كند، اينها درس نمي‏خواهد. ببينيد اين نمد غير از آن قالي است، اين را كدام لُر تميز نمي‏دهد، اين غير پشم نيست آن هم غير پشم نيست و پشم بر هر دو صدق مي‏كند،اين را آن لُر هم تميز مي‏دهد مي‏فهمد اينها هر دو پشمند و مع‏ذلك قالي غير از نمد است نمد غير از قالي است. پس مقيداتي هستند و هريك غير ديگري و اين مقيدات مابه‏الاشتراك دارند و اين نمد و آن قالي و آن قالي و آن نمد همه‏شان پشمند، همه‏شان جسمند، همه‏شان وجودند، اينها را همه كس مي‏فهمد. هر كُرد و لُري مي‏فهمد. حالا ارسال رسل و انزال كتب براي اين شده كه اين را تعليم كنند؟ آيا رسول براي اين آمد پيش آن چادرنشين كه قالي درست مي‏كرد كه بدان اين نمد غير از قالي است؟ اگر بگويد، مي‏گويد اين را خودم مي‏دانستم. آيا ارسال رسل شد كه تو پشم را در نمد و قالي هر دو ببيني؟ مي‏گويد اينها را خودم بهتر مي‏دانم از تو، و بسا بهتر هم بداند. اين هم قاعده‏اي است واقعاً اهل هر صنعتي در صنعت خودش كه دستش توش است ملتفت‏تر است از كسي ديگر غير از او و لو آن شخص عالمتر هم باشد، كسي كه دائماً مشغول يك كاري است البته زير و روي آن كار و اطراف آن كار را هميشه در ذهنش حاضر دارد و كسي كه مشغول كاري نيست اگرچه عالم باشد اگر بخواهد نكات آن كار را به دست بياورد فكر بايد بكند هميشه حاضر و موجود ندارد و ملتفت نيست. پس آن كسي كه استادتر است بهتر از آن كار خبر دارد و اين است كه اهل يك فن هميشه در آن فن خود زبردستند و صاحبان فنون اين‏جور نيستند. هي توي اين فن است، هي توي آن فن است، در هر فن خاصيش بخواهي ببري اين بايد تأمل كند تا پي ببرد. اين بود كه در آن مباحثاتي كه حضرت صادق مي‏كردند با آن طبيبي كه در همان مجلس ايمان آورد مي‏فرمودند آيا دوا را نمي‏بيني كه هر دوايي خاصيتي دارد، هر كسي مزاجي دارد، فلان دوا در فلان مزاج چه تأثير دارد؟ فرمايش مي‏فرمايند تا آنكه در آن آخرش ايمان مي‏آورد مي‏گويد تو حجت خدايي. مي‏فرمودند همان تجربه‏هايي كه تو بهتر از من راه مي‏بري و درست فرمايش مي‏كردند نه اين بود كه شكسته نفسي بخواهند بكنند معلوم است مردكه مجرب كه دايم تجربه مي‏كند چيزي را تفاوت مي‏كند با امامي كه مشغول كار خودش است، البته اين حاضرتر است پيشش، التفاتش به اين بيشتر است، امام ملتفت آنها نيست. اين‏جور اخبار خيلي هست بسا امام است حجت است تكلم هم مي‏كند دروغ هم نگفته اغراق نگفته كه فرموده در همان تجربه‏هايي كه تو بهتر از من راه مي‏بري. بله اگر بنا شد امام دخل و تصرف در طبابت بكند البته جوري مي‏كند كه حقيقت او را بيان مي‏كند، البته اين شاگرد است او استاد كل است.

باري خلاصه منظور اين است كه شي‏ء هرچه دايره‏اش وسيعتر شد مطلق آن هرچه شمولش زيادتر شد ظهور او در مادون زيادتر خواهد شد. ديگر اين را هم كسي نفهميده باشد برود مطلق و مقيد ياد بگيرد. پس معقول نيست رسول بيايد و معجزه بياورد برود پيش آن چادرنشين كه من آمده‏ام به تو بگويم قاليت غير از نمد است نمدت غير از قاليت است يا اينكه هردو از پشمند، اينها را كه خودش مي‏داند پشم همه‏اش توي قالي نيست همه‏اش توي نمد نيست، پس داخل في القالي و في النمد لاكدخول شي‏ء في شي‏ء، خارج از هر دو است لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء. به همين‏طور كه مي‏روي و فكر مي‏كني مي‏بيني وجود ظهورش بيشتر است پس وجود، داخل في الهمه چيز و ظاهرتر است از همه چيز و چنانچه ظاهرتر است اوجد است از تمام اشياء بر تمام اشياء صدق مي‏كند وجود صدق بر پشم و بر نمد و بر نمدمال و بر همه مي‏كند چرا كه اوضح اشياء است، حالا آن چيزي كه اوضح اشياء است اعم اشياء است اينكه ارسال رسلي نمي‏خواهد انزال كتبي نمي‏خواهد، آهي نمي‏خواهد. وجود توي آهت هم هست آه بكشي هست آه هم نكشي هست، اين وجود در غافل هست در متذكر هم هست.

پس ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد تمام ارسال رسل تمام انزال كتب تمام دعوت انبيا براي اين است كه بدانيد صانعي داريد كه مي‏داند اگر شما يك‏پاره كارها را بكنيد صرفه شماست مي‏داند يك‏پاره كارها را اگر بكنيد ضرر شما است و اين صانع به نفعتان راضي است و اين صانع به ضررتان راضي نيست. ايمان را دوست مي‏دارد براي شما و كفر را دوست نمي‏دارد براي شما و راضي نيست. دليل اينكه شما را دوست مي‏دارد و نفع شما را مي‏خواهد و ضرر شما را نمي‏خواهد همين كه خلقتان كرده. اگر باكش نبود ضرري به شما برسد خلقتان نمي‏كرد، اگر در بند اين نبود كه ضرري بر شما وارد آيد شما را نمي‏ساخت. مي‏بينيد شما را ساخته پس وجودتان را ترجيح داده بر عدمتان. همين‏جور ناخوش هم نمي‏خواهد بشويد صحت شما را ترجيح داده بر مرض‏ناخوشي خ‏ل‏ شما پس صانع وجود شما را ترجيح داده بر عدمتان، دليل اين همين كه شما را ساخته حالا كه چنين است پس به مضار شما كه ضررش به خودتان مي‏رسد نه به او راضي نيست و نفعتان را كه به خود شما مي‏رسد نه به او راضي است به شما برسد. حالا كه چنين است او چون شما را خلق كرده مي‏داند نفعها و ضررهاي خود شما را و شما نمي‏دانيد و مي‏داند شما نمي‏توانيد ضبط كنيد و حفظ كنيد و ياد بگيريد و مي‏داند كه منافع لامحاله تقويت مي‏كند و مي‏داند كه مضار لامحاله ضرر مي‏رساند و او مي‏داند شما نمي‏دانيد آنها را همچو خلقتان كرده كه نمي‏دانيد. عجالةً كمر حكمت هم باشد بگيريدش حالا عجالةً كه مي‏بينيد جاهل خلقتان كرده حالا كه مي‏بيني نمي‏داني عجالةً كه چه چيز سمّ است چه چيز نفع دارد از شكم مادر سر بيرون مي‏آري جاهلي، خورده خورده تعليم مي‏گيريد علمتان زياد مي‏شود وضع خلقتتان را اين‏جور كرده اينها همه حكمت است كه عرض مي‏كنم موعظه نيست، اگر بگيريد به حاق حكمت برمي‏خوريد. وضع صنعت انسان را خدا جور عجيب غريبي آفريده غير از صنعت حيوانات و اين پيش نظر خيلي از مردم مخفي است و چون مخفي است از نظر مردم بسا نتيجه را برعكس بگيرند بسا آنكه خيال كنند كه عقل آنها بيش از عقل انسان است چرا كه ديده‏اند يك‏پاره كارها را از آنها و همچو خيال كرده‏اند. خيلي از حكما گفته‏اند عقل زنبور بيش از انسان است چرا كه انسان بخواهد بنشيند اين‏جور خانه‏هاي مسدس كه همه اضلاعش مساوي باشد و مسدس با سطّاره و خط و پرگار نمي‏تواند بسازد و او چنان استاد است كه هيچ مايه نمي‏گذارد با سر و گردن به اين‏طور اين خانه‏ها را مي‏سازد پس اين عقلش بيش از انسان است و تا اينجا هم حكما گفته‏اند وقتي انسان مستبد به رأي شد خدا مبتلا به اين ناخوشيهاش مي‏كند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، صنعت انسان را خدا جوري كرده كه علومش طبيعي نباشد و علومي كه بايد طبيعي نباشد انسان آنها را دايم بايد اكتساب كند از خارج سرهم بايد تحصيل كند آن علوم را، چيزي را كه نديده بايد ببيند و عبرتي بگيرد صنعت انسان از براي ترقيات است، انسان را از ابتدا صنعتش را براي ترقي كرده‏اند لكن ابتداي خلقت جماد را براي اينكه هي ترقي كند نكرده‏اند. اين سنگ را خلق نكرده‏اند كه ترقي كند از وقتي كه خلق شده تا هزار سال بعد و بيشتر هرچه بماند همان سنگي است كه بود، بيشتر هم نخواسته‏اند از او، همچنين اشجار خواسته‏اند خلق كنند درخت را نخواسته‏اند الي غير النهايه سيرش بدهند، خلقش كردند خواستند يك‏پاره‏اي از آن را بسوزانند يك‏پاره ديگرش را به كاري ديگر بزنند رفع حوائج ديگران را بكند. ماده‏اش كش نمي‏آرد كه الي غير النهايه برود. همين‏جور فكر كنيد وجود حيوان براي منفعت انسان و رفع حوائج اينهاست، منها ركوبهم و منها يأكلون براي اين است كه پشمهاي آنها را بردارند لباس كنند، اثاث البيت درست كنند براي شماها براي همين خلقشان كرده‏اند ديگر براي اين خلقش نكرده‏اند كه او را سير بدهند الي ابدالابد لكن انسان را براي اين خلق كرده‏اند لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم. انسان را براي عبادت خلق كرده‏اند چنانچه فرموده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اي ليعرفون انسان را براي اين آفريده‏اند از اين جهت علومش را علوم كسبيه قرار داده‏اند فهمش را بايد كسب كند لكن الاغ نبايد كسب كند، اگر بخواهي ياسين را اكسابش كني نمي‏فهمد الاغ اين ياسين ظاهرش چه چيز است باطنش چه چيز است، هرچه بخواهي تعليمش كني نمي‏فهمد لكن انسان مي‏فهمد اگر تعليمش كنند. حيوانات آن چيزي كه باعث زيست آنهاست خدا در طبعشان قرار داده ديگر يك كسي نبايد بنشيند درسشان بدهد تعليمشان كند كه چه كنيد. بچه بز همين كه بيرون آمد از شكم مادرش بسا همان وقت مي‏رود زيرپاي مادرش شير مي‏خورد خودش در طبعش هست مكيدن و شير خوردن اما حرف براي او بزني هيچ نمي‏فهمد، حرف هم بزني بي‏حاصل است تعليم ظاهري نمي‏خواهد و مي‏بينيد آن‏قدر شعور را به بچه انسان نمي‏دهند به جهتي كه انسان وضعش براي تعليم است خلقتش براي اين است كه تعليم بگيرد لكن گوسفند در شب تاريك توي طويله مي‏زايد همان وقت بچه مادر خودش را پيدا مي‏كند يا با شامه يا با چيزي ديگر مادرش را تميز مي‏دهد. چند بز در طويله‏اي تاريك در شب بزايند هر كدام بچه خود را مي‏شناسند و هر كدام از بچه‏ها مادر خود را مي‏شناسند و چند زن در تاريكي اگر تولد كنند بچه‏هاشان را البته گم مي‏كنند پس شعور بز بيشتر است وقتي انسان فكر نمي‏كند چنين ترائي مي‏كند لكن شعور بز بيشتر نيست، بز وضعش و خلقتش را آن ماده‏اش را روز اول نگرفته‏اند براي آنكه ترقي كند بلكه خلقتش كرده‏اند همين‏قدر مي‏خواستند توليد مثل كنند بزي ديگر هم باشد كه سرش را انسان ببرد و گوشت و پوستش را به مصرف برساند. همه وضعش براي اين است كه بخورند اينها را و چون بايد در دنيا باشد پس شير خوردن را در طبعش قرار مي‏دهند كه همان دفعه اول كه در تاريكي مي‏زايد مي‏فهمد بوي بچه خودش را آن بچه هم مي‏فهمد بوي مادر خودش را ولكن صنعت انسان براي اين است كه هي تعليم كند هي ياد بگيرد هي ترقي كند اين است كه ارسال رسل براي اينها مي‏كنند. ديگر كسي بگويد آنها هم رسولي دارند، رسول طبيعي آنها حرفهاي ديگر است، نيست همچو رسولي براي آنها. پس انسان را براي اين وضعش را قرار داده‏اند كه خورده خورده ياد بگيرد چيزها را و يادش بدهند و ملتفت باشيد كه اينها باز نتيجه نيست. پس انسان را خلق كرده‏اند كه مولاي خودش را بشناسد خداي خودش را بشناسد و خدا خودش بايد بشناساند خود را تا او را بشناسند و اين به تعليم و تعلم بايد باشد. پس انبياء مي‏آيند و تعليم مي‏كنند از جانب او، اين است صانع نه آن چيزي كه همه جا هست و ظاهرتر است از هر چيزي. اين است كه ارسال رسل شده انزال كتب شده براي اينكه او را به مردم بشناسانند اينها را علما خلق كرده آنها را جهال خلق كرده كه آنها از اينها ياد بگيرند همه چيز و همه كار را انبيا بايد زحمت بكشند و اينها را تربيت كنند اينها هي وق وق كنند هي گريه كنند هي زاري كنند باز آنها بيشتر تربيت كنند. طبيعت انبياء و اولياء نسبت به مردم خيلي شبيه به طبيعت مادر است نسبت به طفل خودش. بسا مادر از براي خواب غش مي‏كند و هي اين بچه گريه مي‏كند و او هي نازش را مي‏كشد، مرد باشد طاقت نمي‏آرد يك مشت به كله‏اش مي‏زند مي‏كشدش اما مادر چنين نيست، هزار گند و بو و عفونت طفل را مي‏بيند و باز از روي ميل و محبت نازش را مي‏كشد، لكن اين مادر هي بچه‏اش مي‏شاشد و اين برمي‏خيزد مي‏شويد و زحمت مي‏كشد، مرد بشنود آن گند و بوها را از غذا خوردن باز مي‏ماند اما مادر باز هم قربان بچه‏اش مي‏رود. بچه‏اش هر جور بشود كوفت بگيرد خوره بگيرد ولش نمي‏كند، كِرمش بيفتد باز مي‏رود كرمهاش را مي‏گيرد و متحمل آن همه گند و بو مي‏شود. سزاش را بخواهد بدهد يك فحشش بدهد يك لگدش بزند مي‏ميرد مرد طاقت نمي‏آرد. واقعاً طبيعت انبياء و اولياء اين است كه خسته نمي‏شوند از تربيت مردم و لو فحششان بدهند بعينه مثل مادر كه خسته نمي‏شود از تربيت طفل اگرچه فحش به پدر و مادر مي‏دهد. ننه مي‏گويد عقلش نمي‏رسد همين‏طور رسول هم مي‏گويد عقلشان نرسيد خدايا اين قوم را هدايت كن اينها جهالند، از همين باب بود كه پيغمبر نفرين نكرد امت را هرچه اذيتش كردند. اين است كه واقعاً بالطبع آنها را تربيت مي‏كند مثل مادر و بچه. مادر زور نبايد بزند كه اين را للّه و في اللّه بزرگ مي‏كنم، للّه و في اللّه باشد يك شب هم طاقت نمي‏آورد، طبيعتي است خدا خلق كرده در مادر كه بالطبع اين بچه را بزرگ كند هرچه هم فحششان بدهد بدشان نمي‏آيد چيزي كه مطبوع ايشان است اين است كه اين فحش مي‏تواند بگويد دلش را خوش مي‏كند به همين كه بچه‏ام حرف مي‏زند. اگر بچه توي سرش بزند دلش خوش است به اينكه بچه‏ام دستش را بالا مي‏برد امري كه طبيعي شد انزجار از آن به هم نمي‏رسد امري كه طبيعي نيست انسان زور بايد بزند تا آن كار را بكند. حالا خدا طبع انبياء را طوري قرار داده آن‏جور رؤف و مهربان خلقشان كرده كه نوع محبتشان به مردم نوع منزجر نشدنش از مردم نوع اين بچه بزرگ‏كردن مادرها است بلكه اين‏جور كه بچه بزرگ شد اين‏جور بچه‏ها وقتي دو سال سه سال شد وقتي راه افتادند آن وقت ديگر پُري مادر در بندش نيست خودش از عهده كار خودش برمي‏آيد ولكن اطفال انبياء اين‏جور نيستند. يك‏جور اطفالي هستند كه هيچ جا از عهده كار خود برنمي‏آيند نه در اين دنيا نه در قبرش نه در برزخش، هيچ جا هيچ كار نمي‏توانند بكنند نهايت از جايي به جايي مي‏برند آنها را آنجا تعليمات مي‏كنند به آنها ماده انسانيت ماده‏اي است كه در ترقيات به جايي نمي‏ايستد هي تعليمش مي‏كنند و هي از كمون او چيزي بيرون مي‏آيد نمي‏شود به جايي برسد كه چيزي از كمون او بيرون نيايد اما از كمون حيوان نبايد چيزي بيرون آيد. تمام فايده خلقت حيوان براي همين است كه بكشند آنها را گوشتشان را بخورند پوستشان را آنچه مي‏خواهند درست كنند منها ركوبهم و منها يأكلون اما انسان اين‏جور نيست هي بايد ترقي كند و از كمون او چيزها بيرون بيايد. پس از اين جهت خدا انبيا و اوليا را براي تعليم آنها مي‏فرستد آنها ديگر هيچ كوتاهي در تعليم اينها نمي‏كنند. هرقدر خيال كني كه آنها چقدر رؤف‏ترند از پدر هيچ نمي‏شود قياس كرد چقدر رؤف‏ترند از مادر هيچ نمي‏شود قياس كرد. يك عمر منزجر نمي‏شوند و لو اينها عصيان كنند باز منزجر نمي‏شوند باز نصيحت مي‏كنند باز تربيت مي‏كنند، در قبر هم صدمه مي‏خورند باز دست برنمي‏دارند، در برزخ هم صدمه مي‏خورند باز دست برنمي‏دارند، در قيامت هم كه بروند آنجا هم شفاعت مي‏كنند معلوم است هر حرفي زدند گفتي من نمي‏شنوم هر نعمتي دادند كفران كردي اين صدمه است براي ايشان مع‏ذلك صابرند و منزجر نمي‏شوند و دست از كار خود برنمي‏دارند چرا كه دوست مي‏دارند آنها را مثل آنكه مادر بچه‏اش را دوست مي‏دارد. باز ملتفت باشيد انبيا و اوليا بچه‏هاي خودشان را دوست مي‏دارند نه ديگران را، معاذ اللّه ان‏نأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و آنها بچه‏هاي خودشان را مي‏شناسند علم توسم دارند علم قيافه دارند، اين‏جور علوم را نداشته باشند نمي‏توانند انبيا باشند زحمت بي‏جايي بكشند كسي را تربيت بكنند آخرش معلوم شود اين كافر بوده است همچو نيست خدا نمي‏خواهد آنها زحمتشان به هدر برود. پس علم قيافه براشان هست و مي‏شناسند بچه‏هاي خود را. كسي را كه تجربه كرده‏اند به آن علمي كه دارند كه اين از خودشان نيست ولش مي‏كنند هرجا مي‏خواهد برود و هيچ باكشان نيست هرجا رفت برود در كدام بيابان هلاك شد هيچ باكشان نيست در هر وادي كه هلاك شوند. لكن بچه‏هاي خودشان را مي‏دانند كدامشان چه مرض دارند كدام چه كوفت كدام چه آتشك دارند همه را معالجه مي‏كنند.

باري منظور اين است كه بدانيد انبيا و اوليا براي تعليم آمده‏اند و تعليم مي‏كنند انسان را و انسان قابل است براي تعليم الي غير النهاية ولكن طبع حيواني اين‏جور نيست قابل نيست طبع حيوان گولتان نزند. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه علم پايان ندارد و نتيجه پايان ندارد انسان هي نتيجه مي‏گيرد و هي اين نتيجه مقدمه مي‏شود براي نتيجه ديگر. اين نتيجه كه حالا مي‏گيري خيال مي‏كني نتيجه بود، فردا مي‏شود مي‏بيني مقدمه بود اين براي مطلبي ديگر كه نتيجه آن بوده، آن را مي‏گيري خيال مي‏كني نتيجه همين است باز فردا مي‏بيني مقدمه است و هكذا. علم انتها ندارد هي انسان الي غير النهايه متعلم است و الي غير النهايه هي بايد معلم بيايد تعليمش كند و چيزي ياد بگيرد. بله ممكن است در درجه اول يك كسي كه الف بائي راه مي‏برد اين را آمد تعليم ما كرد و ما ياد گرفتيم، ما ذهن خودمان كه زيادتر شد ديگر هيچ احتياجي به اين استاد نداريم و حالا استادي ديگر مي‏خواهيم در آن الف و با بسا خودمان استادتر از آن استاد اول شده باشيم باز مي‏خواهيم تعليم بگيريم يك كسي بايد استادتر باشد او هم تعليم مي‏كند باز خودمان استادتر مي‏شويم استادي ديگر مي‏خواهيم و هكذا.

باري چون بناي صنعت انسان بر ترقي است و لامحاله بايد سير كنند و ترقي كنند ياايها الانسان انك كادح الي ربك كدحاً فملاقيه ديگر يا به اختيار يا به زور آني كه مؤمن است خودش مي‏رود اين آيه چشم روشني است براي مؤمن هرچه كند راه بروي، همين كه داخل اولادي آخر مي‏برندت، به طور مشقت هم باشد هر طوري باشد مي‏برندت اگر مؤمن باشي اگر نباشي هم مي‏برندت لكن به پشت، پس پس مي‏كشند مي‏برند عذابت كنند نعوذ باللّه. پس از اين جهت انسان را چون براي ترقي آفريده‏اند و براي غير اين عالم آفريده‏اند معلمين قرار داده‏اند براي ايشان درجات قرار داده‏اند يك‏پاره معلمين هستند كه الي غير النهايه هرچه بخواهي تعليم مي‏كنند، نمي‏توان رسيد به منتهاي درجاتي كه او دارد، يك‏پاره معلمين هستند كه تعليم مي‏كنند و متعلم كه تعليم گرفت مي‏رسد به آن علم و از آن مي‏گذرد، يك پله كه رفتي مي‏گذاري او را و مي‏گذري. ديگر معلمين اصل را و معلمين روات را توي همين حرفها جداشان كنيد. معلمين روات بسا بمانند و تو پيش بيفتي از آنها. رب حامل فقه الي من هو افقه. بسا كلمه‏اي باشد كه شما نشنيده باشي و من روايت مي‏كنم آن را، حالا كه روايت كردم به محض روايت بسا متعلم عالمتر شود از آن معلمي كه روايت كرده و اين به جهت اين است كه اصل معني در لفظ است، بسا لفظي است به گوش كسي نخورده باشد وقتي اين روايت مي‏كند اهلش مي‏فهمند و آن كسي كه روايت كرده نفهميده اين يك‏جور تعليم است و يك‏جور تعليمي است كه معلم عالمي است كه محض راوي نيست خودش هم مي‏فهمد روايتي را كه مي‏كند. ديگر توي همين بيانها مفترض الطاعه را بشناسيد و برازخ را هم بشناسيد. وقتي آنها بيايند درس بدهند اگر الف و با هم درس بدهند اين الف و با را جوري تركيب مي‏كنند كه چيزها از آن در مي‏آيد باز تركيبي ديگر مي‏كنند و هكذا هرچه ترقي كنند تعليمي ديگر مي‏كنند، تدلج بين يدي المدلج من خلقك بناي انسان چون بر ترقي است و بناش بر ترقيات الي غير النهايه شده آنها هم الي غير النهايه تعليم مي‏كنند، هرجا رفتي چيزي ديگر بايد تحصيل كني ديگر فارغ‏التحصيل شده‏ام، اين اصطلاح اصطلاح خدا و رسول نيست، نمي‏شود فارغ‏التحصيل شده دايم بايد تحصيل كرد. مي‏فرمايد مؤمن اگر دو روز خود را مساوي ببيند مغبون است و هر مغبوني ملعون است. يك روز كه گذشت انسان بايد علمش عملش تذكرش خوفش رجائش يك چيزش بايد زياد شود، يك چيزشان امروز بايد زيادتر از ديروز باشد. گاهي آقاي مرحوم ضرب مي‏زدند مي‏فرمودند پارسال نعنا بودي امسال هم نعنا هستي سال ديگر هم ان‏شاء اللّه بماني نعنا خواهي بود. انسان هميشه نعنا باشد يعني چه اين‏جور ضرب مي‏زدند اگرچه نعنا چيز خوبي است، بد نيست محض مدارا فرمايش مي‏كردند اين‏جورها بلكه متذكر كنند رفقا را واقعاً حقيقةً هم عملي كه اثر نداشته باشد خدا خلق نكرده. عملي كه ديروز كردي سيرت داد تا يك درجه، عمل امروزي سيرت مي‏دهد تا درجه بالاتر پس درجات سرابالا واقع مي‏شود روي هم روي هم نه پهلوي هم پهلوي هم. مؤمن آنست كه خود را فارغ‏التحصيل نبيند.

دقت كنيد شعورتان را به كار ببريد حكمتش را ياد بگيريد. اگر عملش نيست مكرر عرض كرده‏ام، سعيتان هميشه اين باشد در علوم در دين و مذهبتان اول اعتقادتان را سعي كنيد درست كنيد. عمل اگر ناقص باشد يك وقتي اگر انسان متذكر شد چون اعتقادش درست است تدارك مي‏كند اما وقتي اصل مطلب به دست نيست آدم مثل ساير مردم متحير و سرگردان مي‏شود انسان و فارغ‏التحصيل خدا خلق نكرده انسان بايد دايم تحصيل كند هيچ جا نيست كه مستغني شود. هرجا ديدي خود را مستغني مي‏بيني، استقلالي در خود مي‏بيني بدان پس رفته‏اي، طبع حيواني غلبه كرده آنجاها افتاده‏اي. پس بدان هر جايي گير افتاده‏اي و خيال مي‏كني كه فارغ‏التحصيل شده‏اي بدان پس رفته‏اي وقتي وضع انسان براي تعليم و تعلم شده باشد ديگر حالا يك‏جايي رسيديم آنجا ساكن شديم، براي چه ساكن شديم استمداد يا از ظاهر است يا از باطن ديگر ايستادن معني ندارد.

ان‏شاء اللّه دقت كنيد تمام خلق جمع شده‏اند بيني و بين اللّه تمام همتشان بر اين است يعني اگر مردمان مصلحي باشيم، اگر فتنه و فسادي و نزاعي منظور نظرمان نباشد مثل دزدها نباشيم، مثل سوارها نباشيم، مثل سربازها نباشيم، اگر مردمان خوبي باشيم تمام همتهاي زهاد و عباد و آنهايي كه خوب مردماني هستند كه مردم خيلي خوبشان مي‏دانند همه همتشان همين است كه خانه‏اي داشته باشيم، زني داشته باشيم، يك كوفتي داشته باشيم كوفت كنيم، تمام همتشان همين است. آن سگ هم كه يك‏جايي مي‏خوابد آن سگ هم كه يك جايي دارد و يك چيزي مي‏خورد، اگر تمام همت اين شد اينكه ارسال رسل نمي‏خواهد انزال كتب نمي‏خواهد اينكه دين نيست مذهب نيست. پس عرض مي‏كنم علمش را ياد بگيريد عملش اگر يك وقتي فاسقيد فاجريد يك وقتي هم توبه مي‏كنيد. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد، ان‏شاء اللّه تمام همت شب و روزمان كه هيچ ولمان نكند همين است كه اين‏جور چيزها به دست بيايد يك‏دفعه مي‏بيني عمر از دست رفت و چيزي به دست نيامده كه به كار آخرتمان بيايد تا مي‏روي توي اين فكرها بيفتي مي‏ميري. شصت سال عمر كردي همه‏اش توي اين خيالات بودي آيا فايده كرد؟ بله يك خورده حيوان حيوان‏تر شد هي بخورم هي بياشامم هي بخوابم، مگر من آن بز هستم؟ مگر من حيوان هستم؟ حيوان هي فكر اين است كه اكل كند و شرب كند بلكه اگر عالم بشويد مي‏دانيد اكل و شرب چه در حيوان چه در انسان، كار نبات است. اين لباس عرضي حيوان است پس اگر مسامحه كني اكل و شرب كار حيوان است به جهت آنكه اصل حيوان وضعش براي اين است كه چاق بشود و بكشندش و گوشتش را بخورند. تو كه حيوان نيستي تو وضعت براي اين است كه ترقي كني چرا هي مي‏خوري؟ چرا چاق مي‏كني خودت را؟ بله اگر خودت را چاق مي‏كني كه نماز كنم خيلي خوب، چاق كني خودت را كه قوت داشته باشم مطالعه كنم خيلي خوب، قوت داشته باشم زيارت كنم خيلي خوب. اگر خود چاقي را دوست مي‏داري انسان نمي‏پسندد چاقي را و لو حيوان بپسندد. حيوان هي بايد بخورد كه چاق شود براي اينكه صاحبش او را بكشد گوشتش را بخورد لكن خود انسان را نبايد كشت پس چاقي براي حيوان خوب است. پس اگر مي‏خوري براي اينكه چاق شوم نماز كنم به جهت آنكه در لاغري نمي‏توانم نماز كنم نمي‏توانم تحصيل كنم خيلي خوب است.

منظور اين است كه آن خيال را آن قصد را از دست ندهيد، فردا مي‏ميريم همين‏طور كه مي‏بيني دارند مردم مي‏ميرند. خيال و قصد هميشه بايد اين باشد كه پيش خدا برويم پيش پيغمبر برويم پيش ائمه برويم به زيارت ائمه برويم زيارت امام حسين برويم همين‏جا كه هستيم زيارت آنها كنيم، همين‏جا ياد كنيم ايشان را ياد كنيم كه اينها چه مي‏كردند چه مي‏گفتند. فكر كنيد ياد ايشان كردن يعني چه، سني‏ها هم مي‏توانند ياد امام حسين كنند، مي‏كنند گريه هم مي‏كنند. يهودي هم مي‏تواند ياد كند اما ياد امام حسين عرض مي‏كنم نه ياد فلان پسر فلان كردن است ياد امام حسين كردن اين است كه بداني امام حسين آن كسي بود كه امر خدا را مي‏گفت و به مردم مي‏رساند، از عابد خوشش مي‏آمد از شيعه خوشش مي‏آمد يعني از مشايع او خوشش مي‏آيد. زيارت امام حسين آنست و اينست كه خيلي از زيارات ظاهري بي‏مصرف مي‏شود ياد پيغمبر اينست كه بداني پيغمبر آنست كه آمد روي زمين از جانب خدا پيغمبر آخرالزمان بود تمام علوم اولين و آخرين را آورد، معجزات و خارق عادات آورد كه يكيش قرآن است. قرآن را بردار مطالعه كن ببين چه امر كرده چه نهي كرده اين ياد پيغمبر كردن است، حضرت اميرش به همين‏طور. ان‏شاء اللّه فكر كنيد حتي علماش را بخواهي ياد كني همين‏طور خيال كن كه كاش شيخ زنده بود خدمت شيخ مي‏رفتيم چقدر خوب بود. حالا يادت بيار اين را كه شيخ زنده است و حرف مي‏زند، اين شرح‏الزياره را بردار اقوالش را ببين بخوان اين‏جور شيخ هوي و هوسي كه خيال مي‏كني، هوس مي‏كني كه كاش شيخ زنده بود مي‏رفتيم پيش او اكسيري به ما مي‏داد ناني داشتيم، آن شيخ نيست. شيخ آنست كه آن وقتي كه شيخ را مي‏بينيم ياد گرسنگي نكنيم، ياد هوي و هوسمان نباشيم، اگر قحط سالي شد كه فراموش كردي شيخ را، شيخ يادت رفت بدان هوايي داشتي هوسي داشتي. اگر وقتي خدمت شيخ رسيدي ديدي دغدغه‏اي شكي برات آمد بگويي خير اين شيخ هم چيزي نبوده نتوانست گرسنگي را بردارد از ما، اين هم كه تأثير نفسي نداشت خدمت او رسيدن فايده‏اي نداشت، خدمت شيخ رسيدن براي تو بي‏فايده است، خدمت شيخ نرسيده‏اي.

پس بدانيد به همين نسق اوامر و نواهي خدا در جميع قرون و اعصار به مردم بايد برسد خدا هيچ بار كوتاهي نمي‏كند در كار خود خسته هم نمي‏شود از كارش عاجز هم نمي‏شود از كار خود اين خدا هرگز آنچه را خواسته از مردم مضايقه نمي‏كند، ناز نمي‏كند، مردم چون همه كارشان توي مردم متقلب است همه سير و سلوكشان توي مردم متقلب است هيچ نمي‏دانند انبيا چه جور مبعوث شده‏اند فلان صوفي را بايد نازش را كشيد تا چيزي بگويد انبيا اين‏جور مبعوث نشده‏اند چيزي كه مي‏خواهند بگويند، اگر اهلش هستي نازشان را نبايد بكشي خودشان مي‏گويند اهلش نيستي نمي‏گويند، نمي‏خواهند نازشان را بكشي. مردكه‏اي ريش شيخ مرحوم را گرفته بود در حرم كه تو را به حق اين معصوم كه اكسير مي‏داني؟ گفت بله، گفت تو را به حق اين معصوم قسم مي‏دهم كه به من بده. گفت به حق اين معصوم كه نمي‏دهم قسمشان هم مي‏دهند آنها هم قسم مي‏دهند.

منظور اين است كه آنهايي كه اهل حقند به اصرار و ابرام تمام مي‏گويند آنچه را بايد بگويند مي‏گويند و آني را كه نبايد بگويند هزار قسم هم بدهي نمي‏گويند. قسم هم بخوري كه به من تنها بگو من طالب حق هستم او خودش مي‏داند كه طالب نيستي از خود تو مي‏ترسد مثل آن سياهي كه بچه در بغلش بود و گريه مي‏كرد مي‏گفت مترس من همراهت هستم مي‏گفت من از خودت مي‏ترسم. حالا اغلب اغلب اين اتقياء و عباد و زهادي كه هستند اينها كه هي آه مي‏كشند، همه نان مي‏خواهند. اگر دين و مذهب مي‏خواستند آدم قربانشان مي‏رفت، همه لولواند از همه اينها بايد ترسيد، فرار كند از آنها. خلاصه آن چيزي كه از جانب خداست انسان از آن سير نمي‏شود و سيري نيست براي آنها توي دلهاشان نيت داشته باشند اگر شنيده‏اي سرّسير خ‏ل‏ دارند سرّسير خ‏ل‏ اهل حق تمامش ايمان است اعتقاد است تمامش ارسال رسل است يك كفري مزخرفي سِرّسير خ‏ل‏ اسمش نيست بله چه مضايقه يك صوفي سرش فلان كفر باشد يك لوليي سر داشته باشد سرش فلان كفر باشد. آنچه را خدا خواسته به طور اصرار و ابرام با دليل و برهان بيان مي‏كند آنها پيش مي‏افتند مردم غافلند متذكرشان مي‏كنند، يادشان نيست يادشان مي‏آرند، بايد تكرار كرد تكرار مي‏كنند پس برويم التماس كنيم كه تكرار كنند خير التماس نمي‏خواهد تو خودت را خالص كن للّه و في اللّه بيا معلمين بسيارند در دنيا و تعليمت مي‏كنند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين