(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد نهم – قسمت دوم
(درس هفدهم ــ يكشنبه 26 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل الي آخر.
دليل حكمت را عرض كردم آن است كه انسان هر حقيقتي را كه طالب هست آن حقيقت را در ظهورات آن حقيقت بشناسد. حالا اين نمونهاش اينجا به دست ميآيد كه چه جور دليلي است، بعد خواهيد يافت كه كساني كه اسماء اللّه ميبينند كجا بايد بروند كه ببينند همه جا نميشود ديد اسماء اللّه را.
پس دليل حكمت اين است كه مؤثر را در اثرش ببينيد، اين تمام حكمت است و اين چشم را از براي ايمان و اذعان در يكپاره جاها نمودهاند به انسان. پس ببينيد قيام اثر زيد است و اين ديگر خيلي هم واضح است، چون گاهي قاعد است گاهي قائم همه تسليم ميكنند كه اين قيام كار زيد است زيد اين را احداث كرده به عمل آورده. حالا كه كار زيد است چون از غير عرصه خودش زيد چيزي بيرون نياورده قيامش را بسازد بلكه لامن شيء به خود قيام براي قيام ظاهر شده و هر فاعلي اينجور كار ميكند، هر فاعلي كائناً ماكان فعلش بايد صادر از او باشد، از خارج بگيري كرسي بسازي بسا انسان ميميرد و كرسي باقي ميماند، بناها ميميرند عمارت باقي ميماند. اينجورها اثر و مؤثر و علت و معلول و فاعل و مفعول نيست ممكن نيست زيد بميرد قيامش توي دنيا باشد، فعل هميشه بسته است به فاعل اگر فاعل رفت فعل البته بلاشك بلاريب بايد برود. زيد اگر مرد البته ظهوراتش بايد بميرد. پس زيد احداث كرده قيام را و از خارج وجود خودش هم نگرفته، هيچكس را هم وكيل خود نكرده كه تو بايست تا من ايستاده باشم تفويض محال است به زور وانداشته كسي را كه تو بايست تا من ايستاده باشم و محال است. پس به طور جبر نميتواند فاعل كارش را به غير واگذارد، ديدنش را خودش بايد ببيند، شنيدنش را خودش بايد بشنود، بوييدنش را خودش بايد ببويد، چشيدنش را خودش بايد بچشد، لمس كردنش را خودش بايد لمس كند، علم را خودش بايد تحصيل كند، ايمان را خودش بايد تحصيل كند و هكذا. پس نه به زور ميتواند شخص كارش را به غير واگذارد نه به التماس. اين است كه نه جبر ميشود كرد نه تفويض، نه خدا كرده اين كار را نه خلق كرده. حالا چون فعل را از غير نميگيرند معقول نيست زيد به غير بگويد تو عوض من بايست، هركس بايستد براي خودش ايستاده. حالا اين غير اعم است از اينكه به انساني بگويد بايست يا به جمادي يا به نباتي يا به حيواني يا به چيزي ديگر. حالا كه چنين است نسبت فعل به فاعل و علت به معلول را مييابيد كه فعل به تعبيري از تعبيرات از عرصه فاعل ميآيد جاي ديگر هم جاش نيست و لو اينكه در تعبيرات ديگر اين را واميزنم ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس به يك تعبيري ميگويم فعل از عرصه فاعل ميآيد به جهتي كه فعل در نزد فاعل امتناع صرف دارد و نيست آنجا، تعبير ديگرش اين است كه از غير آنجا نميآيد. ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس ببينيد فعل از عرصهاي غير عرصه فاعل و صانع نميآيد اگر بيايد بايد چيز مبايني بيرون از وجود فاعل را فاعل بگيرد فعل خود قرار دهد و آن چيز مباين فعل شود و اثر شود و اين داخل محالات است. پس فاعل فعل را از خودش احداث ميكند و از ماده خارجي نميگيرد احداث كند، اين است كه لامن شيء احداث ميكند او را و از عالم امتناع هم احداث نميكند عالم امتناع نيست از عالم متباينات هم احداث نميشود پس از عرصه خود اوست. حالا اگر گفتيم فعل از عرصه فاعل نيست يك مرادي داريم اگر هم گفتيم از عرصه فاعل است مرادي داريم، هر دواش هم درست است.
اگر گفتيم از عرصه فاعل نيست مطلبي است صحيح، ما ميبينيم رأي العين اگر فعل قيام از عرصه زيد بود و فعل توي قعود هم بود، بايد قعود قيام باشد و ما ميبينيم چنين نيست پس معلوم است از عرصه فاعل نيامده و به آن لحاظ كه فعل از پيش غيري نيامده از عالم نيستي هم نيامده پس از عرصه فاعل آمده. پس به اين لحاظ هر مؤثري به هر رنگي به هر شكلي هست در ضمن جميع ظهوراتش آن رنگ و آن شكل محفوظ است. اين هم يكي از مسائل بزرگ حكمت است. آتش گرم است توي همه شعلهها گرم است، روشن است توي همه شعلهها روشن است. فلفل گرم است هركس هرجا فلفل بخورد گرمي ميكند و هكذا در همه جا. حالا بر همين نسق انشاء اللّه فكر كنيد ملتفت باشيد، ميگويم اگر صورت قيام رفته بود در عرصه زيد و زيد محل اشتقاق قاف و واو و ميم بود، اگر چنين بود اين قاف و واو و ميم توي قعود هم بايد آمده باشد مثل اينكه زيد كه فاعل مطلق هست فاء و عين و لامش توي قيام رفته، توي قعود هم رفته نهايت قافش فاء الفعل واوش عين الفعل ميمش لام الفعل است. پس قيام از عرصه زيد نيست يعني كل او نيست. پس ظهورات جزئيه كل زيد نيست، پس لافرق بينه و بينها، هيچ فرقي ميانه زيد و ظهورات زيد نيست، الاّ اينكه اين تمام ظهورات نيست و زيد در تمام ظهورات ظاهر است. قيام از عرصه زيد نيامده يعني قيام در تمام ظهورات ظاهر نيست و زيد در تمام ظهوراتش ظاهر است. معلوم است آن كسي كه شامل كل است با آن كسي كه شامل نيست دوتايند. به آن لحاظي كه من عرض ميكنم قائم از عرصه زيد است چرا كه از عرصه امتناع كه نيست، از خارج وجود خودش هم از آبي خاكي از جمادي نباتي از خارج وجود خودش هم كه متباينات هستند فعل جاري نميشود، فعل بايد صادر از خود فاعل باشد و فعل فرع فاعل بايد باشد پس از آنجاها هم نيستند، از متباينات هم نيستند. حالا هم كه پيدا شد از كجا آورد؟ از خودش اين است كه هركس هرچه بكند از خودش است مال خودش است. چون قيام از عرصه زيد آمده، زاء و ياء و دال زيد را در اينجا بخواهي پيدا كني، زاش فرو رفته در قاف قائم ياش فرو رفته در عين الفعل اينكه واو باشد. در اين «واو» هرچه بگردي غير از ياء هيچ نيست، ميمش را هرچه بشكافي به غير از دال هيچ نيست عين الفعلش را هرچه تجسس كني به جز ياي زيد هيچ نيست، قافش را هرچه تجسس كني به جز زاي زيد هيچ نيست.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، اين است كه ظاهر عين ظهور است، ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. اين است كه هر حقيقتي كائناً ماكان ميخواهد زيد و قائم باشد يا ساير حقايق همه را در ظهوراتش ميشناسند. پس اين است دليل حكمت و اينكه هر ظهوري به نفس خود احداث شده لامن مادة و لاعلي احتذاء صورة به جهتي كه اين ظهور خاص كه قيام باشد از ساير ظهورات نيست. قام را از قعد نميسازند پس لامحاله قام را از قاف و واو و ميم ميسازند، قعد را از قاف و عين و دال ميسازند. پس اين ظهورات هريك به ظهوري ديگر ساخته نشدهاند از خارج ساخته نشدهاند از عرصه امتناع هم ساخته نشدهاند پس قائم به خودش قائم است، پس مبتدا عين خبر است. از اينجور فرمايشات زياد در كلمات مشايخ هست لكن مردم نفهميدند. مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است آنجايي كه زيد نايستاده هيچ ايستاده آنجا نيست، زيد تا نزند زننده نيست پس ميگويي زيد الضارب، زيد هو الضارب و ا لضارب هو الزيد فرقي ميان مبتدا و خبر نيست، مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است. ديگر چرا مبتدا را مبتدا گفتند خبر را خبر؟ آن راهي ديگر دارد. مبتدا عين خبر است خبر عين مبتدا است، مسمي عين اسم است اسم عين مسمي، به همينطور هرچه از اين قبيل باشد صفت عين موصوف است موصوف عين صفت است. اين هم پستايي است از حكمت به پستاهاي ظاهري هم درست نميآيد اگر كسي ياد گرفت همه جاش درست ميآيد. معروف است ميان منطقيين كه ميگويند قضيه بايد صادقه باشد، ديوار اگر راست است و تو ميگويي راست است قضيه صادقه است، اگر راست نيست و تو ميگويي راست است دروغ است. زيد اگر ايستاده و تو ميگويي ايستاده است قضيه صادقه است اگر نشسته و ميگويي ايستاده قدري دروغ داخل دارد. پس زيد ايستاده ايستاده است نه زيد نايستاده ايستاده و همچنين است قاعد، پس قاعد زيد نايستاده است اما زيد ايستاده آني است كه ايستاده. اين است كه اين ايستاده را از نشسته سلب ميكني نشسته را از ايستاده سلب ميكني و زيد در جميع اين ظهورات از خود اين ظهورات بهتر ايستاده. به همينطور آنجايي كه راه ميرفت ماشي اثر زيد است لكن زيد راه ميرفت اگر خوب راه ميرفت زيد خوب راه رفته اگر بد راه رفته زيد بد راه رفته. اثر همه جا بر طبق صفت مؤثر است، فعل همهجا صادر از فاعل است.
فكر كنيد انشاء اللّه اين است سر تمام شريعت كه يك كسي كه نمونه حكمت به دستش باشد نمونه همين زيد و قائم، ميداند كار نكرده را هيچ طمع نبايد كرد كه كرده باشيم. كار نكرده مال تو نيست تو احداثش نكردهاي پس مملوك تو نيست، بر فرض كه بيارند توي انبار هم بريزند باز هم تو كه نخوردهاي مال تو نيست، مال تو نشده حالا آرام ميگيري كه در انبار است، در انبار باشد به تو نرسيده. وقتي به تو رسيده كه تو بچشي اين را وقتي چشيدي تو چشيدي مالت است مملوكت است. مادامي كه طعام را نچشيدهاي طعام به تو نرسيده مال تو نيست و لو شكم تو را پاره كنند و پر از حلوا كنند كه به تو نرسيده. پس تا فاعل فعل نكند محال است كه فعلي داشته باشد. پس خدا هر وقت ميخواهد بدهد به خودت ميگويد بكن موفقت ميكند وقتي كردي آن كار را آن وقت به تو داده. خدايي است كريم از كرمي كه دارد ابتدا كرده تعليمت كرده، ابتداي تعليم اين است كه اشياء را فواعل قرار داده به انسان ميگويد كار كن ليس للانسان الاّ ما سعي ديگر بيسعي مفت به من بده، تو كريمي. او كرم دارد تو بگير تا مفت بدهد. همين كه مبصرات را ديدي آن وقت خدا داده اين مبصرات را، همين كه مسموعات را شنيدي خدا بلبلها را خلق كرده و به آنها صدا داده آن وقت انعام صوت به تو كرده و همه ترقيات كه براي انسان حاصل ميشود واقعاً در شنيدن است. ميخواهم عرض كنم اگر كسي گنگ باشد و كور باشد و شامه نداشته باشد لامسه نداشته باشد همين گوش را داشته باشد خيلي چيزها ميشود حاليش كرد. از راه چشم نفس خيلي كم اكتساب ميكند، اغلب دعوت انبياء همهاش گفتن بوده و شنيدن ميخواهد. ببينيد چقدر اكتسابات از گوش ميشود اينها تمامش از صوت است. آمدند گفتند و مردم شنيدند و هدايت يافتند و اينها انعاماتي است كه خدا كرده. پس گوش شنوايي داده صوتي خلق كرده و تو گوش دادهاي و شنيدهاي اين ترقيات پيدا شده اينها ارزاق شده. مادامي كه انسان خودش نشنود اگر دنيا پر از انبياء باشد و تمامشان صوت داوودي داشته باشند و همه بخوانند اين هيچ نميفهمد.
باري، پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، نوع دليل حكمت اين است كه مؤثر را در توي اثر از خود اثر بهتر ببيني ايستاده. پس ببين زيد در مقام ايستاده يا نشسته ــ و فرق نميكند ــ زيد اوجد است در مقام قائم از خود قائم و تحصل او بيش از اين قائم است. اگر او نبود اين هيچ نبود اگر ظاهر نبود هيچ نبود اگر ايستاده نبود هيچ نبود حالا كه هست او اوجد است در مكان اين از اين و زيد در آن مكان ايستاده عذري براي كسي نيست كه كسي بگويد من زيد را نديدهام ظهورش را ديدهام بلكه اگر سعي كنيد و غافل نشوي از زيد و قيام زيد را ببيني احدي در قوهاش نيست چنين كاري بكند چرا كه اين قيام هيچ نيست مگر زيد. زيد هر جوري هست قائم همانجور است هيچ فرقي ميان زيد و قائم نيست مگر همان فرقهاي تعددي كه در واقع آن هم فرق نيست. هر فاعلي در فعل خودش از نفس فعل تحصل و تحققي كه دارد بيشتر است اين است نوع دليل حكمت. در دليل حكمت نبايد استدلالش كرد كه زيد را پيدا كني همين كه قائم را ديدي به خود زيد رسيدي بدون استدلال. پس ممكن نيست توجه كني به ظهور كسي و به خودش توجه نشده باشد يا اعراض كني از ظهور كسي و اعراض از خودش نشده باشد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه پس اين ديگر استدلال نيست آن استدلالهايي كه از شهود به غيب استدلال ميكنند فكر كنيد ببينيد اينجور نيست. پس اين است مقام كشف اهل حق. اهل حق با اهل باطل فرقشان همه همين است كه باطل آنچه ميبيند همه سراب است نه اين است كه نميبيند چيزي ديده و دروغ نميگويد كه ميگويد ديدم، بسا وقتي تعبير هم ميآرد همانجوري كه اهل حق استدلال ميكنند استدلال ميكند و تعبير ميآرد. وقتي بنا ميكند گفتن خيال ميكني چيزي راه ميبرد به جهتي كه الفاظش را درست ياد گرفته الاّ اينكه آنهايي كه اهل باطلند از دور چيزي ميبينند آن را آب خيال ميكنند وقتي ميروند آب را بردارند هرچه دست ميكنند ميبينند هيچ نيست سراب محض است. كباسط كفيه الي الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه ميبيند آب نبود لكن اهل حق ميروند به آب ميرسند برميدارند ميخورند رفع تشنگيشان را ميكنند. پس دليل حكمت دليل ذوقي و كشفي است اينجور دليل است دليل حكمت، اين دليل دخلي به دليل عقل ندارد كه دليل عقلي اقامه كن. دليل عقلي اينجور است كه بسا اثري را در شهود ميبيند انسان استدلال ميكند يقين هم ميكند دليل حكمت اينجور نيست. غيب در شهاده نشسته مثل زيد در قائم و اينها را هم از هم جدا كنيد كه تا جدا نكنيد فرق ميان دليل حكمت و دليل موعظه و دليل مجادله را نميتوانيد به دست بياريد. پس زيد ظاهري را كه ميبيني با آن چشم و قيام ظاهر شده كه ميبيني با اين چشم اين بدن ظاهرش رنگ دارد شكل دارد، اين بدن گاهي ميايستد ايستادهاش را ميبيني گاهي مينشيند، نشستهاش را ميبيني اين است دليل حكمت، يكدفعه هست در مقام باطن ميخواهي بداني زيد در باطن روحش سخي است يا بخيل زيد عالم است يا جاهل استدلال ميكني از افعالي كه از بدن او ظاهر ميشود بر روح او، حالا اين افعالي كه از بدن زيد ظاهر ميشود باز به طور بت و جزم نميشود يقين كرد كه اين صفت در روح او هست چرا كه از روي نفاق ميشود صفتي را اظهار كرد. چه بسيار تعارفات كسي با كسي ميكند و دروغ است ميگويد هيچ در دلش نيست. پس در اين نظر ميشود دروغي پيدا شود لكن به طور حكمت كه نظر كني توي اين لفظ اين دروغ نبود. زيد اگر ايستاده ايستاده، اگر نشسته نشسته ديگر به طور ريا ايستاده ندارد ريا برنميدارد اما اين ايستاده در عالم نفس كسي از كسي بسا بترسد و ايستاده كسي از كسي بسا طمعي دارد و ايستاده براي ريايي ايستاده ميشود پس از غيب به شهود اغلب چيزها كه ميآيد ظني ميشود، يقين نميشود حاصل كرد مگر كسي از راهش برآيد و خيلي مشكل هم هست.
پس دليل حكمت براي اهل حكمت آسانترين دليلها و بيشبههترين دليلها است بيشك بيشبهه بيريب داخل بديهات است براي آنها. پس باطن باطن باطن مثل ظاهر ظاهر ظاهر است چقدر آسان شد لكن استدلال كنيم كه فلان در نفسش با من دوست است يا با من دشمن است استدلال زياد ميخواهد اين است كه از غيب به شهود يا از شهود به غيب بخواهي استدلال كني بسيار جاها تخلف ميكند. ديدهايم شخصي را چه بسيار خوشگل هزارجا تخلف ميكند اين است علم قيافه را برداشتهاند از مردم و واقعاً انسان نميتواند حكم كند به علم قيافه. چه بسيار خوشگلي است كه يهودي است و كافر است چه بسيار بدگلي است مثل لقمان كه حكيم بود سياهچهره است بسا آبله هم دارد لكن باطنش چقدر خوشگل است نميشود به بدن ظاهر حكم بر باطن كرد، همه كس علم توسم نميشود داشته باشد مخصوص بعض خلق است اين علم. اين است كه از شهود به غيب استدلال كردن بسيار كار مشكلي است از غيب به شهود هم استدلال كردن مشكل است.
پس بدانيد اهل حكمت آنهايي هستند كه از اثر پي به مؤثر ميبرند، از مؤثر پي به اثر ميبرند. اگر او در غيب باشد و هيچ اظهار هم نكند نميتوان فهميد از غيب به شهودش هم بايد از خود شهود باشد.
حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه پس نوع دليل حكمت را فراموش نكنيد كه آنجور بود و نوع دليل عقلي اين بود كه كسي در غيب كاري ميكند آثار آن غيب را در عالم شهود ميبيني و استدلال بر آن غيب ميكني. اگر نبيني نميتواني استدلال كني كه نفس در عالم نفس هست، نفسي كه هيچ بدن نگرفته اين نفس هست يا نيست، يا خوب است يا بد؟ آدم چه ميداند؟ وقتي ميآيد جسمي ميگيرد بدني ميگيرد در آن بدن يكپاره كارها ميكند حالا چه كاره است؟ تو استدلال ميكني از بدنش بر روحش ميبيني بدنش مثل ساير بدنها طول و عرض و عمق دارد لكن يكپاره كارها ميكند كه ساير بدنها نميكند آن وقت حكم ميكند كه اين زنده است، تجربه هم شده، هل يستوي الاحياء و الاموات؟ وقتي فكر ميكنيد ميفهميد كه بدن غير از جان است جان غير از بدن است. پس اگر بدن ظاهرش نگاه كرد استدلال ميكني كه نفسش اراده نگاه كردن كرده، وقتي بدن راه رفت تو استدلال ميكني كه روحش اراده كرده كه بدن راه رود. حالا يكپاره جاها ميداني اراده او همراه ريا است، ريا ميكند سمعه ميكند، بله همچو جاها محل اشتباه ميشود. پس استدلال عقلي را از آثاري كه از غيب به شهاده ميآيد بايد كرد اين است كه كارشان سخت است هميشه بدانيد كه كارهاي خاصان البته آسانتر است هرچه كار سخت ميشود بدانيد مقام پستتر شده. خر و گاو را خيلي بارشان ميكنند زحمت خيلي بايد بكشند و چيزي هم ندارند اما انسان بسا نشسته و قلمي گاهي ميگرداند يكدفعه ميبيني سالي دههزار تومانش ميدهند.
خلاصه در شهاده بخواهي حكم كني كه غيب اين چطور است اين دليل عقلي اسمش است و اين دليل يكپاره جاهاش محل شك است. يقينش هم راهي دارد آن راه كه به دست آمد ممكن است و الاّ محال است يقين حاصل شود. بلكه ميخواهم عرض كنم كه انسان استدلال عقلي ميكند و به طور جزم و صريح حكم ميكند و حال آنكه در اين استدلال ظاهري در ظهور اظهر از نفس ظهور نميبينيم، بايد از شهاده به غيب استدلال كنيم نميدانيم از ترس بوده از غرض بوده از مرض بوده، پس به هيچ اين افعال خواه مطابقه داشته باشند با غيب خواه غرض و مرض باشد و مطابقه نداشته باشد شخص خارجي استدلال بخواهد بكند و بت به طرفي بكند نميتواند اين است كه هميشه بر شكند لكن راهي براي آنجاهايي كه بايد يقين حاصل كرد خدا نموده و آن راهش اين است كه قل كفي باللّه شهيدا، دليل تسديد را بايد كاري كرد به دست آورد. دليل تسديد اين است كه همين كه صانع را شناختي هست و لو از غيب و شهود باشد، همين كه فهميدي صانع هست و اين صانع قادر هست عالم هست حكيم هست مغري باطل نيست احقاق حق ميكند، وقتي شناختي كه چنين صانعي هست، بر اوست كه امر خودش را برساند به مردم. ما نميتوانيم تحصيل كنيم، خدا ارادهاي كه دارد درباره من، من نميدانم. حالا كه نميدانم او چه اراده كرده، ارادهاش را او بايد به من برساند. پس او بايد قاصد بفرستد پيغمبر بفرستد از براي پيغمبرش او جبرئيل بفرستد. جبرئيل ابتدا ميآيد پيش نبي كه خدا مرا فرستاده پيش تو، نبي پيش از طلب خودش جبرئيل ميآيد پيشش. هميشه خدا سابق بوده و پيش ميآيد، پيش تو هم چنين نبي را پيش از طلب تو پيش تو ميفرستد، غير از اين معقول نيست. پس هميشه خدا ملائكه را ميفرستد پيش انبياء بسا انبياء خواب هستند ملك ميآيد بيدارش ميكند و وحي خدا را براي او ميآرد. پس هميشه خدا سابق است، او ملك ميفرستد پيش نبي از ابتدا، و اگر دقت كنيد و ملتفت باشيد همه را تصديق خواهيد كرد چرا كه اين علمي است به طور واقع ميخواهم عرض كنم نه جلددستي است. بدانيد هر جلددستي پيش كسي كه بيغرض است مشتش باز است. عرض ميكنم طالب حق را خدا ضامن است كه به حق برساند، آدم حيلهباز هرقدر زرنگ باشد و جلددستي داشته باشد از تحت قدرت خدا نميتواند بيرون رود اين است كه رسواش ميكند. پس انبياء پيش از آني كه مبعوث شوند بر نبوت و ملك بر ايشان نازل شود نميدانند نبي هستند، پس غافلند. حالا خدا ميداند يوزاسف را نبي خواهد كرد لكن يوزاسف تا تولد شده اين خودش نميداند نبي خواهد شد. نبيي كه در شكم مادر بداند نبي است تا وحي نشود به او نميداند پس ابتدا ميكند خدا و ميفرستد ملك را پيش او كه تو نبيي و بسا اول دفعه هم باورشان نشود كه اين ملك است. اين بود كه امتحان ميكردند انبياء، به زكريا گفتند خدا اولادي به تو خواهد داد، گفت دليل اينكه شما راست ميگوييد چه چيز است؟ گفتند اينكه سه روز گنگت ميكنند با كسي حرف نميزني. پس اول احتمال ميدهد جن باشد ملك نباشد، امتحانش را كه كرد و يقين كرد كه ملك است خاطرجمع ميشود و يقين ميكند پيغمبر كه اين جبرئيل است. پس ابتدا ميكند خدا به انزال ملك، ملك ميآيد به نبي ميگويد تو نبيي آن وقت ميفهمد ملك است. نبي همينطور ميآيد ميان رعيت ميگويد من از جانب خدا آمدهام، دليل صدق من فلان خارق عادت، باز آيت اظهار ميكند همه جا كار خدا سبقت دارد، يا مردم غافل هستند يا جاهل، مردم خودشان نبايد طلب كنند و بسياري از طلبهاي اين مردم واللّه هواست و هوس و خيال. مثل اينكه خيال ميكنند حق اگر به دست ما آمد علم اكسير به دست ما ميآيد جلدي ناخوشيهامان چاق ميشود، ميتواند مال به ما برساند. به اينجورهاست طلبها و بسياري از طلبهاي صوفيه از همين است، ميگويند مرشد ميخواهيم كه مالمان بدهد اكسيرمان بدهد ترقيمان بدهد. صنعت اين صانع اين است كه هميشه پيش ميافتد، پس ملائكه ميآيند بر هر كه نازل ميشوند آن كس پيش از آني كه ملك بر او نازل شود خبر ندارد كه نبي است. همچنين انبياء ميآيند ميان مردم، مردم غافلند كه نبي ميخواهند، وقتي هم نبي ميآيد ابتداش هم محل تشكيك است و شك ميآيد لكن نبايد وازد احتمال صدق هم دارد. بعد از آني كه آيات ظاهر كرد و ما يقين كرديم كه اين پيغمبر است ديگر حالا ميگويد چنين و چنان كنيد، ما يقين ميكنيم كه راست ميگويد. همچنين به همين پستا تمام تكليفات تو را خدا به تو ميگويد و حالا كه گفت ديگر حالا شك مكن شبهه نيايد برات.
باري اصل مطلب از دستتان نرود، عرض كردم دليل، يا دليل حكمت است يا دليل موعظه يا دليل مجادله به طوري در قرآن است: ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن. دليل حكمت و دليل موعظه را نوعش را عرض كردم اما دليل مجادله اموراتي است كه انسان در هر عالمي هست در همان عالم بايد فهميد. مثلاً يك كسي ميآيد ميگويد فلان، فلان حرف را زد، اين ديگر استدلال از شهود به غيب نيست. ميخواهيم ببينيم نبي چه گفته، امام چه گفته، اين چيزهايي كه در عالم شهود است و تو اتفاقاً در مكانش نيستي كه آن امر واقع شده يا در زمانش نيستي و استدلال ميكنند تا تو بفهمي، اينجور حرفها اسمش مجادله است. آنچه را از غيب بايد فهميد و تصديق كرد دليل موعظه است. دليل عقلي راهش دليل موعظه است و دليل حكمت و دليل فؤاد آن است كه زيد ايستاده از ايستاده پي به زيد ببري. پس از اين جهت حالا عرض ميكنم حالا نسبت به خداي صانع آنجا كسي بخواهد خدا را به دليل مشاهده ببيند بايد آثار را ببيند، ببينيد كجا بايد بشناسيد خدا را به دليل حكمت و وقتي ملتفت اين مطلب شديد انشاء اللّه خواهيد يافت كه اهل عالم اجسام مشاهده خدا را نميتوانند بكنند چرا كه خدا لاتدركه الابصار است. خيالات، هرچه خيال كنند يا طول است خيال ميكنند يا عرض است يا عمق يا رنگ يا شكل يا صدا يا بو يا طعم يا گرمي است يا سردي است، اينها كه هيچ كدامش خدا نيست. پس نميشود خدا را ديد با عقل هم نميشود فهميد، خدا را نميشود خيال كرد خدا را به علم نميشود فهميد خدا را به هيچ يك از مدارك نميتوان شناخت. چرا؟ ملتفت باشيد به جهت اينكه صانع در عالم عقل ننشسته كه عقل او را ادراك كند، در عالم نفس ننشسته كه نفس او را ادراك كند و همچنين باقي مراتب لكن ماكذب الفؤاد ما رأي أفتمارونه علي ما يري فؤاد ميتواند ببيند.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، اما باز ميتواند ببينيد، ملتفت باشيد بيرون نرويد بگوييد فلاني ميگويد كه خدا را ميشود ديد. با چشم نميشود خدا را ديد با عقل هم نميشود فهميد، اين ماكذب الفؤاد ما رأي در قرآن هست و ببينيد رأي هم گفته، فَهِمَ نگفته. ملتفت باشيد كه دليل كشف و عيان است خدا آورده، آثار مشيت را ببينيد كجا است، بايد جايي باشد كساني باشند كه مشيت به ايشان تعلق بگيرد و مشية اللّه نسبت به اللّه مثل قيام تو است نسبت به تو. چنانكه تو فعلي داري اللّه فعلي دارد، مشيت فعل اللّه است. در ميم و شين و ياء و تاي مشيت، الف و لام و الف و هاء پيداست. كسي كه آن مشيت را ديد خدا را ديده، حالا كه خدا را ديده خدا با چشم ديده نشده. لمتره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان قلوب به حقايق ايمان ميتوانند بيارند. آن قلبي كه همچو جوري ميتواند ادراك كند فؤاد است. پس اهل قلوب و كساني كه متذكر شوند آن نور را بتوانند در خود بالفعل كنند ميتوانند خدا را در آثارش مشاهده كنند. آن خلق اول و مرتبه اول ملك كه صنعت صانع اول به آنجا تعلق گرفته و او چيزها را حركت ميدهد مثل اينكه تو بخواهي به واسطه عصا تحريك كني چيزي را عصا خيلي است در دست تو يا وسيلهاي است يا آلتي است كه هر طوري خواستهاي حركت دادهاي آن را، آن سر متصلش به تو دست تو است، دست كسي ديگر نيست، آن است سبب اول. پس صانع سبب اول را به دست ميگيرد و كارها ميكند. سبب اول است كه مشاهده مسبب را ميتواند بكند و مسبب ظهور خداست ظاهر خداست فعل خداست به جهت آنكه توي حروف اصولش الف هست لام هست الف هست هاء هست. اين است كه اهل حكمت همين جوري كه حالا عرض ميكنم به جز آلمحمد: كسي ديگر نميتواند باشد، آن كسي كه از پيش خدا آمده و خبر از خدا دارد به جز محمد و آلمحمد: هيچ كس ممكن نيست. اين است كه تمام انبياء كه آمدند و عهد از امتشان ميگرفتند، آنهايي از امتشان كه اهل حق بودند ميسپردند به آنها كه هر وقت پيش خدا ميخواهيد برويد دعا ميخواهيد بكنيد بايد رو به محمد و آلمحمد بكنيد، توجه به خدا كه ميخواهي بكني، اني اتوجه اليك بمحمد و آلمحمد و اقدمهم بين يدي طلبتي و حوائجي و ارادتي في جميع اموري في الدنيا و الاخرة.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس هجدهم ــ دوشنبه 27 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافّة الي آخر.
نوع ادله سه جور است، با بصيرت باشيد كه محض اينكه قرآن خواندهاند نباشد، معني قرآن را هم آدم بايد بداند و ياد بگيرد. دليل، يا دليل حكمت است يا دليل موعظه حسنه است يا دليل مجادله بالتي هي احسن و مردم هيچ تفريق اين ادله را نكردهاند در هيچ كتابي، همه هم قرآن خواندهاند لكن در كتاب يكي از مفسرين و حكما بخواهيد پيدا كنيد فرق ميان دليل حكمت و موعظه و مجادله را عنوانش هم نيست. اين است كه وقتي ميخواهند بيان كنند دليل موعظه و مجادله را همين جدالهاي ظاهري را مجادله خيال ميكنند كه صدامان را بلند كنيم. حكمت كه هيچ حرفش در ميان نيست.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، نوعاً يا نسبت خلق را به خدا ميدهي و معامله با خدا دارند ادراك خدا ميخواهند بكنند، حرف با خدا ميخواهند بزنند و ببينيد كه به حصر عقل است اين نسبتها كلياتكلمات خل حكمت همهجاش با همهجا موزون است. پس يكجور نسبتي خلق دارند به صانع، يكجور نسبتي هم در عالم خلق نسبت غيب است به شهود نسبت شهود است به غيب، استدلال ميكنيم از آخرت به دنيا از دنيا به آخرت، يكپاره هم نسبت بعض اشخاص است به بعض ديگر بخواهيد قسم چهارمي پيدا كنيد نميشود پيدا كرد.
پس يك نسبتي است زيدي است و عمروي است، اشخاصي در يك عالمند اينها باهم گفتگو دارند اينها يكجور ادله دارند و يكجور نسبتي نسبتشان نسبت ميانه غيب و شهاده است كه جور ديگر است، يكپاره ادله ديگر هست كه نسبت خلق است به صانعشان اين نسبت ادله ديگر ميخواهد. پس معاملاتي كه خلق دارند با صانع آن مغزش را بخواهيد با دليل حكمت بايد به دست بياريد و اين دليل حكمت را آن كسي كه اصلش و مغزش را دارد به جز آن كسي كه متصل است به فعل فاعل، ديگر كسي ديگر نميتواند اصلش را داشته باشد. پس به اين لحاظي كه عرض ميكنم دقت كنيد بخصوص به اين نظر اگر نظر كنيد وقتي دليل حكمت اين شد كه از اثر پي به مؤثر ببري يا از مؤثر پي به اثر ببري ديگر دليل «اِنّ» باشد يا دليل «لِمّ» فرق نميكند. يا زيد را نسبت به اثرش ميسنجي يا اثرش را نسبت به زيد ميسنجي، از اثر پي به مؤثر ببري يا از مؤثر پي به اثر، اين دو خيلي شبيه بهم است هر دواش هم حق است. تو ميخواهي زيد را بشناسي، زيد را كه شناختي آن وقت ميبيني ايستاده و حرف ميزند آن وقت از مؤثر پي بردهاي به اثر ميخواهي قيام را بشناسي آن وقت از اين قيام پي به زيد ببر، آن وقت از اثر پي به مؤثر بردهاي. استدلال از علت به معلول، از مؤثر به اثر اينجور را دليل حكمت ميگويند. اما دليل غيب به شهود شهود به غيب دخلي به اين حرفها ندارد. باز اينها را حكما تفصيل ندادهاند به جهتي كه درست توي كار نبودهاند. گفتهاند دليل لِمّ آن است كه از مؤثر پي به آثار ببري، مؤثر بسا در غيب نشسته و آثارش در عالم شهاده است، عقلشان نرسيده كه جدا كنند اينها را از هم. پس دليلي كه از غيب به شهاده دلالت كند يا از شهاده به غيب، اينها علت و معلول نيستند. بدن را روح نساخته چنانكه روح را بدن نساخته به هيچ وجه حتي همين مكملات ظاهر را فكر كنيد، برميدارد نجار چوبي را و كرسي ميسازد. اين كرسي را خلقش نكرده اين را تكميلش كرده، به همينطور روح نميتواند بدن را خلق كند الاني كه ساختهاند بدن را روح نميداند چطور ساختهاند، نجار ميداند چطور نجاري كند اره را كجا بايد به كار برد تيشه را كجا مته را كجا، هر آلتي را در سرجاي خود ميداند كجا بايد به كار ببرد تا نداند نميتواند نجاري كند. همينطور روح هيچ كاره است نسبت به جسم هيچ نميتواند جسم بسازد حتي عقل نميتواند جسم بسازد عقل تمام حكما واللّه عاجز است از اينكه هنوز سر حكمت اين را برخورند كه چطور شده كه اين عقل را توي اين سر گذاشتهاند. پس عقل هيچ نميتواند بدن بسازد چنانكه بدن نميتواند عقل بسازد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه اين را كه ادلهاي كه از شهود به غيب بايد استدلال كرد يا از غيب به شهود بايد استدلال كرد ادله ميانه علت و معلول اسمش نيست دليل حكمت نيست. يادتان باشد فراموش نكنيد كه دليل حكمت آنست كه مؤثري را ببيني و بشناسي آن وقت اثرش را هم ببيني و بفهمي كه اين را هم داشته يا اثري ببيني و مؤثر را بفهمي. هرجا اثري را ديدي لامحاله بدان مؤثرش را ديدهاي. اين حكم بتّياش است، اگر در اثر تعمد هم بكني كه غافل باشي از مؤثر، زور هم بزني كه مؤثر را نبيني نميتواني داخل محالات است كه قائم را ببيني و زيد را ديده نشود، داخل محالات است جسم را ببيني و جسم مطلق ديده نشود. هرجايي اثر ديده شد مؤثر لامحاله ديده ميشود و اين غير از ادله غيب و شهود است. ادله غيب و شهود اينجور است كه بسا شهودش را ميبينيم غيبش را نميدانيم چه جور است، شخصي را ميبينيم بدنش در نهايت استقامت است روحش را نميدانيم مستقيم هست يا نه، بدن شخصي را ببينيم كثيف است نميتوانيم حكم كنيم كه روحش هم كثيف است. پس روح لايري است و با اين چشم ديده نميشود، بدن مرئي است و ديده ميشود روح در غيب است آثارش هم غيبي است. آثار روحاني هميشه در غيب است هيچ بار ديده نميشود. پس روح در عالم غيب است آثارش هم در غيب است پس مترسيد اگر مؤثر در غيب نشسته بگوييد تمام آثارش در غيب نشسته، اگر مؤثر در شهاده نشسته است تمام آثارش هم در عالم شهاده نشسته است. پس مؤثر با اثر يكجا نشستهاند منظرشان يكي است مخبرشان دوتاست. پس زيد را ميبيني با چشم قيامش را هم با چشم ميبيني، با يك مشعر هم ديده ميشوند، يكپاره نكات در كلمات مشايخ هست كه كم برخوردهاند بسا كسي از آنچه حالا عرض كردم به شك و شبهه بيفتد كه چه بسيار معروف است يعني در كلمات مشايخ كه مؤثر با اثر به يك چشم و يك مشعر ديده نميشود، به اين لفظ هم فرمودهاند شما دقت كنيد انشاء اللّه از روي بصيرت بدون تقليد ببينيد اين هيئت قائم با همين چشم ديده ميشود زيد را هم با همين چشم ميبيني و آن زيد را با آن قائم تميز ميدهي. حالا فكر كن چطور با يك چشم ديده نميشوند، پس معلوم است كه معني كلام مشايخ هنوز معلوم نشده است كه ميخواهند چه فرمايش كنند. عرض ميكنم هر جايي كه اثر چيزي ديده شد آن چيز تا توي آن اثر نباشد، اثر آنجا نايستاده كه تو ببيني اثر را و مؤثرش را نبيني و مؤثر در نفس اثر از خود اثر بهتر ايستاده، بلكه يك خورده تحقيق كه بخواهي بكني افعل تفضيل ميرود پي كار خودش. پس اين حرف كه زيد در توي قائم از خود قائم بهتر ايستاده، زيد در توي قاعد از خود قاعد بهتر نشسته، اين حرفي است كه هنوز به منزل نرسيدهايم از بيان وقتي خوب تحقيقش ميكني ميگويي در قائم به غير از زيد هيچ كس نايستاده. پس ديگر بهتر ايستاده، اين بهتر ايستاده ميرود پي كار خودش. و از اينجا بيابيد سر اين را كه در قرآن هو السميع هو الحي هو البصير هو الفلان هو الفلان فرموده و افعل تفضيل نفرموده در همين جا نگاه كن در زيد و ظهوراتش، زيد است بدون افعل تفضيل قائم، زيد است بدون افعل تفضيل قاعد، قائم اوست قاعد اوست ماشي اوست مسرع او است جميع نسبتهايي كه به زيد ميدهي تمامش خودش است و از خارج وجود خودش غباري به دامان او ننشسته كه اسمش را بردارد تعبيري بيارد بگويد قائم پس زيد است وحده لاشريك له در آثار اين است كه به قول كلي ممكن نيست اثري ديده شود مگر اينكه مؤثر ديده شود. و ممكن نيست مؤثر ديده شود مگر در اثر اينها را سرسري نگيريد و خوب ضبطش كنيد كه همه جا به كارتان ميآيد. توي دنيا حرف مربوط بخواهي بزني به كارت ميآيد، توي قبر به كارت ميآيد توي آخرت همين حرفها را ميطلبند از آدم. اثر را هرجا ديدي نميشود مؤثر توش نباشد مؤثر را هرجا ديدي نميشود اثر را نبيني. مؤثر بياثر مؤثر نيست نه خلق شده در عالم نه از خلق هم كه گذشتي مؤثري بياثر هست، خدا را هم بخواهي بيفعلش ببيني داخل محالات است، مؤثر بياثر كوسه ريشپهن است، اين لفظ ظاهرش است عرض ميكنم. هر سنگي را خيال كني خلق شده همان روز اولي كه اين سنگ موجود شد يا ساكن بود يا متحرك، اگر ساكن است سكون فعل سنگ است اگر متحرك است تحرك فعل سنگ است. سنگي كه نه ساكن باشد نه متحرك خدا خلق نكرده. حالا اگر شنيدي سنگ در ذات خودش نه ساكن است نه متحرك بدان همين سنگ را ميخواهند بگويند كه گاهي ساكن است گاهي متحرك است، حركت ذات او نيست. چرا كه گاهي ساكن است سكون ذات او نيست چرا كه متحرك است ذات سنگ نه متحرك است نه ساكن، هم متحرك است هم ساكن اگرچه در حال سكون حركتش فاني ميشود در حال حركت سكونش فاني ميشود. سنگي كه نه متحرك باشد و نه ساكن، نيست و براي اينكه اين لفظ در حكمت گفته شده ذات سنگ نه متحرك است نه ساكن هركه اين مطالب را نداند نميداند چه گفتهاند خيال ميكند لفظي است گفتهاند.
خلاصه حركت عام هر چيزي كه در جايي از ملك خدا يافت شد لامحاله يا متحرك است به حركتي كه مناسب آن مقام است يا ساكن است به حركتي ديگر كه حركت قبضي باشد. حتي آنكه اين مطلب ميرود تا پيش صانع. صانع تا بود قدرت داشت و قدرتش غير ذاتش است تا بود علم داشت و علمش غير ذاتش است هرچه هست هر حقيقتي خواه خلق خواه حق، هر حقيقتي را بخواهي ببيني در مظاهرش بايد ببيني، همه مظاهر را در حقيقتش بايد ديد اين دستورالعملي باشد براي شما نگاهش داريد، هرجايي كائناً ماكان چيزي ديدي و اسم گذاردي به آن چيز كه اين اثر است و آن وقت هي ميگردي كه پي به مؤثرش ببري و پي نميبري. پس هرجا چيزي ديدي و مؤثر آن را نميبيني ديگر آنجا معطل مشو از پي مؤثر نگرد بدان اثر را نديدهاي گول خوردهاي، بدان چيزي بوده در غيب و مخفي از تو بوده هم اثرش هم مؤثرش و به غلط اسمي بر سرش گذاردهاي گفتهاي اين اثر فلان است، اصلش نفهميدهاي اثر و مؤثر يعني چه.
ملتفت باشيد انشاء اللّه پس بدانيد اثر اگر از عالم شهود است مؤثرش لامحاله شهادي است. خشب از عالم شهود است لامحاله اثرش هم شهودي است جميع مايصنع من الخشب شهادي است. عناصر در اينجاها است مايصنع من العنصر اينجاها است، حديد اينجا است با چشم تميزش ميدهيد ميبينيد غير از ساير فلزات است مايصنع من الحديد هم اينجا است آن در شهاده نشسته اين هم در شهاده نشسته، مس را در اينجا ميبيني با همين چشم ميبيني مايصنع منه هم همينجا است و با همين چشم تميز ميدهي. پس ديدي كه اثر و مؤثر با يك چشم ديده ميشود اما آن فرمايش كه مؤثر با اثر با يك مشعر ديده نميشوند با يك چشم ديده نميشوند معمايي است، اصطلاحي است، اصطلاحش را بايد ياد گرفت. منظور از اين حرف اين است كه آثار حديد يعني مايصنع من الحديد پهلوي حديد ننشستهاند كه شمرده شوند با حديد. حديد در توي مايصنع منه اظهر است از خود آنها، اظهريتش را هم وقتي پاپي بشوي از ميان برداشته ميشود. وقتي دقت ميكني توي انبر غير از حديد هيچ نيست، توي سيخ و ميخ و بيل و ميل غير از آهن هيچ چيز نيست، آهن اوجد است در امكنه وجوديه اينها از خود اينها، او يك حقيقتي است كه معدود با اينها نميشود. آهن مثل يك سيخ نيست مثل يك ميخ نيست اينها اسماء حديد هستند صفات حديد هستند، شمرده ميشوند و معدودند و آهن نه همه اينها است نه بعض اينها است، همه اينها است بعض اينها است. فكر كنيد آن مشعري كه يك حقيقت واحده را در تمام مظاهر ميبيند و او را متعدد نميبيند غير از آن مشعري است كه متعددات را ميبيند اين نظر غير از آن نظر است. پس چشم وحدتبين، چشم كثرت نيست چشم كثرتبين چشم وحدت نيست. پس ديدن اثر و مؤثر با يك چشم است و يك مشعر لكن آن چشمي كه مابهالاشتراك را ميبيند غير از چشمي است كه مابهالامتياز را ميبيند. مابهالامتياز اشياء به شماره درميآيند كم ميشوند زياد ميشوند لكن مابهالاشتراك كم نميشود زياد نميشود اينها دو چشم است.
باري، پس ملتفت باشيد انشاء اللّه مؤثر اگر جوهر است آثارش تماماً جواهرند اگر عرض است تمام آثارش اعراضند، مؤثر اگر رنگ است تمام آثارش الوانند، رنگ مطلق مابهالاشتراك ميان سفيد و سياه و سرخ و زرد است شامل كل اينها است. مابهالامتيازات غير يكديگرند سرخ غير از زرد است زرد غير از سياه است مؤثر لون است و آثارشان الوان و الوان هريك غير ديگري هستند. مؤثر نسبت اشياء است آثارش نسبتها است، مؤثر در غيب باشد آثارش در غيب است، مؤثر عقلاني است آثارش عقول است، مؤثر نفساني است آثارش نفساني است، مؤثر خيالي است آثارش خيالات است، مؤثر جسم است آثارش جسماني است. اجسام عديده هستند هر جايي كائناً ماكان اثر ديده شد نميشود مؤثر ديده نشود. حالا ديگر خيال مكن كه اينها را كه ميبيني آثار خدا هستند و حالا كه آثار خدا هستند پس خدا را ميبينيم، چنين نيست. اگر اينها آثار خدا بودند يعني اين آثاري كه ميبيني و مشاهده ميكني آثار ميبودند براي خدا، بايد همه اينها خدا باشند. اينها مظاهر خدا نيستند چرا ميبيني اين آسمان اين زمين هيچ كدام خالق آسمان و زمين نيستند و آثار خدا هرجا ظاهر است خالق آسمان و زمين ميتواند باشد. قدرة اللّه به هرجا تعلق گرفت هركار بخواهد بكند ميتواند الي غير النهاية ميتواند كارها بكند، اينها قادر به كل اشياء نيستند، عالم به كل اشياء نيستند. اينها مظاهر خدا از كجا شدند كه بنشيني براشان بخواني در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم. پس سيماي چه ميبينم؟ سيماي جسم ميبينم، سيماي ماده مخلوقه ميبينم. حالا اين ماده را خدا اسم گذاردهاند خدا عذابشان هم ميكند كه چرا اسم اينها را خدا گذارديد، اين را دين خود قرار داديد و به اين دين ورزيديد.
باري پس ملتفت باشيد و بدانيد هرجا اثر ديده شد مؤثر توش است. اين قائم است به مؤثر مثل قيام قائم به زيد. شما فعل را به طور كلي فكر كنيد قائم باشد قاعد باشد هر فعلي باشد، فعل همه جا بسته است به فاعل به احداث او هست او هميشه بايد دستش روي كله فعلش باشد يك سر سوزن دستش را از اين بردارد معدوم ميشود. فعل موجودي را ببيني كه فاعل توش نيست اين را فعل اسمش مگذار چيزي ديگر ديدهاي. بل هم في لبس من خلق جديد. چراغي كه دارد ميسوزد تا صبح، مباش مثل عامي كه بگويي اين همان چراغي است كه اول شب ما روشن كرديم بلكه دايم اين پيه آب شد دايم آن پيه آب شده بخار شد دايم آن بخار دود شد و درگرفت. همينجوري كه به تدريج ميرود دود ميشود همينطور به تدريج دايم دود فاني ميشود هي اجزاء يابسه از سر شعله ريخت و دودها تمام شد، باز دود تازهاي از بخار تازهاي از روغنهاي آب شده تازهاي از روغن منجمد تازهاي حاصل شد رفت آنجا تا آنجا هم رسيد باز پاش را برميدارد و فاني ميشود. پس اين چراغ ما را از اول شب تا آخر شب بخواهي حساب كني چندتاست، عدد آن را نميشود حساب كرد چند هزار چراغ از اول شب تا حالا روشن شده، حسابش را نميتوان كرد. پس بگو در هر آني چراغي روشن كرد صانع پشت سر همين آن اين چراغ را خاموش كرد پشت سرش چراغي ديگر روشن كرد اين چراغ را خاموش كرد و هكذا. دليلش اينكه هر آني كه اينجا روغن نباشد كه آب شود روغن مذاب هم نيست. روغن مذاب كه نيست بخار نيست بخار كه نيست دود نيست دود كه نيست چراغي هم نيست. نباتات را نگاه كنيد بعينه همينطور ميبينيد، حيوانات را نگاه كنيد بعينه همينطور ميبينيد، خودتان همينطور.
باري، اين است كه صانع دستش بايد روي صنعش باشد و هست و دائماً مشغول است، كل يوم هو في شأن، هر آني بايد دستش روش باشد، تا دست بردارد تمام ميشود. نه اين است كه اين بنا را كرد و رفت از پي كار خود. پس صانع همچو نيست مثل بنايي بيايد بسازد اين بنا را و خودش برود بميرد. خدا را يكپاره همينجورها خيال كردهاند. حكما و متكلمين گفتهاند خلق آيا علت مبقيه ميخواهند يا همان علت موجده كفايت ميكند؟ خلق در دست صانع بدون تفاوت مثل چراغي است كه در دست كسي باشد كه آن را بگرداند. اگر ميگرداند اين چراغ را يك خورده حركت ميدهد او هم يك خورده حركت ميكند بدون تفاوت اگر جنباننده نگرداند اين چراغچرخ خلرا نميشود خودش بگردد.
باري، فاعل هميشه همراه فعلش هست ديگر دليل حكمت همين است كه هر مؤثري در توي اثرش هست، هر اثري همراه مؤثرش هست. اگر اثر ديدني است مؤثرش هم ديدني است، مؤثرِ مؤثرش هم ديدني است، مؤثرِ مؤثرِ مؤثرش هم ديدني است تا صدهزار مؤثر بالاي هم ببيني همه يك حكم دارند. توي اين حديد ميبيني يك مؤثر هست براي او در همين اثر معدن را هم ميبيني، يك مرتبه بالاتر ميروي از معدن عناصر را هم اينجا ميبيني، بالاتر ميروي جسم را هم اينجا ميبيني، ماده را هم اينجا ميبيني، صورت را هم اينجا ميبيني. مؤثر الي غير النهاية را اگر بتواني بشماري بشمار، همه را توي همين اثر بشمار، همه مؤثراتش هم ديده ميشود لكن اين انبر از عالم شهود است و ديدني است اما عقل لايري است عقل رنگ ندارد كه با چشم ديده شود، مزه ندارد عقل كه با ذائقه فهميده شود، بو ندارد كه با شامه فهميده شود. تمام مؤثرات انبر تا هرجا كه بالاش ببري بدانيد كه از جسم نميگذرد در عالم شهود نشسته تمامش توي انبر پيداست و با چشم ديده ميشود هم اثر و هم مؤثر و لو اثر و مؤثر به يك مشعر فهميده نشود، اين حرف راست است لكن باز مؤثر پاييني اثر مؤثر بالا است. پس عناصر آثار جسمند معدن مطلق آثار عناصر است، معدن منطرق اثر معدن مطلق است، حديد اثر معدن منطرق است، انبر اثر اين حديد است، اثر انبر مطلق است.
خلاصه منظور اين است كه هرجايي اثر ديده شد مؤثر لامحاله ديده خواهد شد، هرجا مؤثر ديده نشد اثرش هم ديده نخواهد شد. از اين نكته است كه آن كسي كه قدرة اللّه را خودش مشاهده ميكند كسي است كه قدرة اللّه به خودش تعلق گرفته نه از وراء حجاب.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، يكدفعه عصايي را كسي دست ميگيرد چيزي را حركت ميدهد به واسطه سر عصا و آن چيز به واسطه اين عصا حركت ميكند. فعل زيد تعلق گرفته به آن سر عصا آن سر عصا اين سر عصا را حركت داده اين عصا از بالا تا پايينش واسطه فعل است فعل به آن سر كه تعلق گرفته تا اين سر عصا را حركت داده و اين حركت كرده و اين غير از آن سر عصا است كه توي دست فاعل است. حالا ديگر ملتفت باشيد اگرچه تمام اين زير و روها را خدا ميكند لكن ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها. عرش را ميگرداند به آن واسطه كرسي هم ميگردد فلك زحل را ميگرداند او فلك زيرش را تا اينكه اينجا بادها ميآيد آبها را به موج ميآرد آبها ميخورد به خاكها خاكها را گل ميكند گرمش ميكند سردش ميكند بالاش ميبرد پايينش ميآرد جماد پيدا ميشود نبات پيدا ميشود حيوان پيدا ميشود انسان پيدا ميشود، اينها همه به اين وسايط پيدا ميشوند. صانع وقتي ميخواهد كاري كند و حكمت به كار ببرد دستش را حركت ميدهد آلات و اسباب را جوري به كار ميبرد كه چيزي پيدا ميشود لكن آلات و اسباب بسا خودشان ندانند چرا حركت كردهاند و براي چه حركت كردهاند. اينها حركتشان دست خودشان نيست كه اگر بخواهند حركت نكنند بتوانند، به طوري كه بسا كسي خيال كند اينها مجبورند و شما بدانيد كه اين حرف هيچ دخلي به جبر ندارد و حرفهاي مردم همهاش مزخرف است و بيمعني است. اگر مردم خودشان بتوانند بجنبند پس جنبش مفوض است به آنها و تفويض هزار مرتبه از جبر بدتر است. واللّه خودشان نميتوانند ساكن شوند اگر بتوانند ساكن شوند پس مفوض شده امر سكون به خودشان نعوذ باللّه اگر چنين است به عدد ذرات سواكن شريك دارد خدا نعوذ باللّه چنين نيست و خدا شريك ندارد پس لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لاحركةً و لاسكوناً و لاارادةً، اينها هرچه دارند صانع به ايشان داده. لاحول و لاقوة الاّ باللّه چنين كه هست جبر نيست چرا كه هر فعلي را از دست فاعل خودش جاري كرده خودش فعلش را به جبر جاري نكرده و نميكند، فعلش را وانگذاشته به كسي ديگر كه كسي ديگر كار او را بكند، ديگران تمامشان عاجزينند غير از قادر هركه هست عاجز است عاجز نميتواند كسي را قادر كند بر كاري پس جبر نيست يعني فعل كسي را به گردن كسي به زور نميتوان گذارد. تفويض نيست، كار كسي را به التماس هم نميشود به كسي واگذارد پس لاجبر و لاتفويض بل امر بين الامرين. مخلوق آنچه دارد خالق به او عطا كرده معلوم است هرچه مخلوق دارد تمامش را خالق به او داده مخلوقات چه دارند از خود هيچ ندارند از خودشان نيست صرفند آن قدري كه خدا به آنها عطا كرده واجدند و دارند، هرچه به ايشان عطا نكرده و نداده ندارند. اين جبر اسمش نيست، اين عين اختيار است. اختيار را به تفويض معني مكن جوريش كن كه تفويض نشود كه بدون حول و قوه او خيال كني كاري كردهاي. هر فعلي از دست فاعل خودش جاري ميشود و فاعل مختار است و ميتواند فعل خودش را بكند ميتواند ترك كند اما قادر است به اقدار اللّه، مالك است بتميلك اللّه، مختار است به اينكه خداوند عالم به او اختيار عطا كرده اگر نميخواست عطا نميكرد.
باري اينها هم منظور نبود، اينها شاخ و برگ آن مطلب بود، شما منظور را از دست ندهيد. منظور اين است كه هرجا فاعل ديده شد اثرش و فعلش ديده ميشود. هرجا صانعش را نميبيني بدان اثرش را هم نميتواني ببيني و اگر چيزي ميبيني ميجنبد جنبشهاي واسطه را ديدهاي به غلط اسمي گذاردهاي گفتهاي اين جنبش اوست اين است كه آن محدب خلق آنجايي كه خلق متناهي ميشود مقطع خلق است كه ديگر آن طرفش خلق نيست. باز فراموش نكنيد انشاء اللّه هرجايي را كه ميتواني بشماريش اين منتهي ميشود و مقطع دارد. جسم را ميبيني زمينش اينجا است آبش اينجا هواش اينجا نارش اينجا افلاكش اينجا تا عرش برود و ميبيني ميشماريش ديگر آن طرفش جايي است كه جسم نيست چرا كه كل معدود متنقص هرچه شمرده ميشود حد دارد و هرچه حد دارد منتهي ميشود. پس آن طرف عرش ديگر هيچ نيست از عرش فمادون هم هرچه جسم هست شمرده ميشوند و هر معدودي متنقص است همينجور اين خاك را ذره ذره خاك را وقتي كه بشماري شمرده ميشوند حالا خيلي باشند و ما نتوانيم بشماريم دخلي ندارد به اينكه شمرده نشوند، صانع ميتواند بشمارد پس معدودند پس محدودند. ببينيد شما ميشماريد جسم است مثال است ماده است طبيعت است نفس است روح است عقل است فؤاد است ماده است صورت است امر است خلق است، ميشماري. حالا كه شمرده ميشوند پس اينها محدب دارند منتهي دارند مقطع دارند. حالا وقتي صانع ميخواهد فعلي تعلق بدهد به خلق صانع فعلش اول تعلق به آن محدب ميگيرد، به اول خلق تعلق ميگيرد، محدب خلق آنجاست كه مماس است با فعل اللّه. ديگر فعل اللّه به طور صرافت خودش مماس با هيچ يك از اينها نيست مس نكرده اينها را الاّ به واسطه خلق اول و خلق ثاني و خلق ثالث و هكذا. اين است كه اين مطلب را اگر درست ياد گرفتيد، وقتي ياد گرفتيد ميدانيد به غير از خلق اول و غير از محدب، هرچه هست مقعر است، بله مقعرات بعض نسبت به بعض محدبند آن محدب حقيقي حقيقي را بخواهي آن طرف عرش ديگر زير جايي نيست، آن خلق اول حقيقي كه مجاز توش نيست و حقيقت اول است و آن ديگر مقعر جايي نيست و لامحاله در عالم كثرت يك وحدت حقيقي يافت ميشود مثل دانه اول زنجير، دانههاي هر زنجيري را بشماري اين دانه فوق آن دانه است فوقش دانه ديگري است آن دانه فوق هم زير دانه ديگر است. چيزي كه اينطور شد لامحاله سرش ميرسد به جايي آن دانهايش كه فوق آن دانهاي نيست آن سرش است. هر چيزي كه تكه تكه شود و جزء جزء شود سر دارد لكن چون دانه زنجير مثلي واضح بود اين مثل را آوردهاند. پس هرچه صاحب جزء جزء است منتهياليه دارد طرف دارد آن دانه آخر ديگر زير دانه ديگر نيست پس اوست اول حقيقي كه اولي غير از او نيست. آن دانهاي كه زير پاي اول است دوم است نسبت به آن اول و اول است نسبت به دانه زير پاي خودش دانه سوم اول است نسبت به زيرش، سوم است نسبت به اول، دانه چهارم اول است نسبت به زيرش چهارم است نسبت به اول. پس در هر عالم كثرتي يك دانه اول واقعي حقيقي بايد باشد و محال است كه نباشد. حالا آن دانه اول واقعاً آن كسي است كه ادعاش را كرده، آن كيست؟ نوح ادعا نكرد ابراهيم ادعا نكرد كه منم هيچ پيغمبري ادعا نكرد كه منم غير از پيغمبر ما9 كه او اين ادعا را كرد و همانجور كه نبوتش را تصديق ميكني سر دانه بودنش را هم بايد تصديق كني. همين كه گفت من اول ماخلق اللّهم بايد تصديق كرد چرا كه اين امري است غيبي چنانكه نبوتش هم امري است غيبي. هرجور تصديق كردي كه گفت من پيغمبر خدا هستم و تو قبول كردي همانجور اول ماخلق اللّه بودنش را بايد تصديق كني. پس ايشانند صلوات اللّه عليهم اول دانه ملك كه آن سر سر ملك واقع هستند ايشانند كه مشاهده ميكنند اسماء اللّه و صفات اللّه را كه به ايشان تعلق گرفته ايشانند مشية اللّه ايشان محل مشيت هستند ديگران هم مشيت به ايشان تعلق گرفته مشيت به تو هم تعلق گرفته لكن مراتب غيبيه را تمام طي كرده آمده در عرش و كرسي و عناصر تا اينكه از خاك سر بيرون آورده طبقه به طبقه آمده تا آن طبقه صدهزارمي از خاك سر بيرون آورده به تو تعلق گرفته. پس تو محل مشيت نيستي تو نيستي آن محل مشيت اولي كه بايد تصديق كرد كه آن سر زنجير است. پس ارادة اللّه في مقادير اموره تهبط اليكم در مقادير امور آنچه زيرپاش است تهبط اليكم و به غير از آن نميشود تعلق بگيرد غير از اين هم محال است اين است كه تمام تحريكات از ايشان است. اول خودشان را حركت ميدهند بعد به آنهايي كه زيرپاشان است نهايت خودشان شاعرند و به طور شعور حركت ميدهند و آنها نميدانند چطور حركت ميكنند. مثل چوب كه تو حركت ميدهي و آن سر چوب هم حركت ميكند اين است كه سؤال ميكند از صانع خود كه چه بكنم و خدا ميگويد چه بكن اين است كه قلم اول حرف ميزند پس شاعر است ناطق است ابتدا هم هست بالاش هم ديگر مخلوقي نيست بالاش به تعبيري فعل اللّه است. فعل اللّه روح اين خلق اول است خلق اول بدن آن فعل اللّه است تمام آن روح در اين بدن دميده شده تمام اين بدن حامل آن روح شده است اين است كه شاعر است و تمام حرفهاش را از روي اراده ميزند تمام كارهاش را از روي اراده ميكند و از روي حكمت ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس نوزدهم ــ سهشنبه 28 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس الي آخر.
قاعدهاي را كه مكرر اشاره كردهام و عرض كردهام انشاء اللّه فراموش نكنيد كه هرچه پا به عالم وجود ميگذارد از عالم نيست صرف بدانيد نيامده و يك جايي بوده از آنجا آوردهاندش به جايي ديگر، انما تنتقلون من دار الي دار و اين جورهايي كه مردم خيال ميكنند در صنعت و در خلقت، خيالي است خودشان ميبافند دخلي به كاري كه خدا كرده ندارد اين است كه اغلب اغلب حتي حكما ميگويند اين چيزها را خدا خلق كرده. ديگر يكپارهشان وحدت وجوديهايند كه ميگويند اينها ذات خداست به اين شكلها درآمده و يكپاره كه جرأت زياد نداشتهاند گفتهاند نميدانيم چطور شده خدا خلق كرده از عدم به وجود آورده و اغلب آنهايي كه اهل ظاهرند وقتي ميخوانند انما امره اذا اراد شيـًٔ انيقول له كن فيكون خدا را شخصي خيال كردهاند جايي نشسته مثل آدمي ميگويد كُن، آسمان و زمين و اين چيزهايي كه در مابين اينها است پيدا شد. لكن شما خوب دقت كنيد انشاء اللّه از عالم نيست صرف خدا چيزي خلق نكرده به جهت آنكه هرچه غير هست است نيست است و نيست هيچ چيز نيست و اين نيست را نميتوان هست كرد، معقول نيست هست شود بله خدا ميتواند بكند ولي خدا نميكند محالي كه نبايد كرد خدا نميكند همچو كاري را. پس نيست صرف است اين نيست صرف تعبيري است نه چيزي است و اسمش نيست است. هيچ نيست و سواي هست صرف امتناع صرف و محال صرف است نيست صرف را نميشود چيزي گرفت و از آن چيزي ساخت اين آنجا نيست گفته ميشود محض مكنسه اوهام است و الاّ نيست نيست. پس هرچه را ببينيد تازه پيدا شده اين لامحاله مباديش بوده در ملك، حالا كه بوده لازم نكرده در مكان خاصي باشد در امكنه عديده بوده جمعش كردهاند پيدا شده معجوني نيست در دنيا اما فلفلش هست دارچينش هست زيره هست عسلي هست تركيب كه شد اسمش ميشود معجون، پيشتر هم نبود معجون اما دارچينيش بود فلفلش بود زيرهاش بود اقتران اجزاء بهم كه شد معجون ساخته شد. باز ميبيني انساني نيست يا بگوييد حيواني نيست يا بگوييد نباتي نيست يا بگوييد جمادي نيست، خدا ميفرمايد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور پس جمادي نيست اين اول درجه صعود است. فكر كنيد انشاء اللّه اين جمادي كه نيست اگر آبش هم نباشد خاكش هم نباشد هواش هم نباشد آتشش هم نباشد نميشود سنگ ساخت نميشود آجر ساخت. پس آجر اگر پيدا شد انسان عاقل ميفهمد آبي بوده خاكي بوده هوايي بوده آتشي بوده اينها تركيب شده جمادي ساخته شده. پس بسايط لامحاله پيش هستند، عناصر هستند ميگيرند آنها را به مقدار معيني به كيفيت معيني تركيبش ميكنند حري بردي را تركيب ميكنند سنگي آجري معدني ساخته ميشود. همچنين درست دقت كنيد در نباتات فكر كنيد عالمي كه هيچ آب نباشد هيچ درخت هم نيست همين درختهاي موجود را آب ندهي ميخشكد پس معلوم است آبي پيشتر بوده خاكي پيشتر بوده بخاري و دخاني پيشتر بوده رطوبتهاش در يبوستهاش عقد شده يبوستهاش در رطوبتهاش حل شده هي مخض كردهاند و كيفيت صنعت همه جا مخض است پس دائم صعود ميدهند اين را نزول ميدهند اين را هر وقت گرم ميشود اين رو به بالا ميرود هر وقت سرد ميشود رو به پايين ميرود پس دائماً اين ماده را ميگيرند و اين ماده در دست فاعل است و حرارت و برودت بر او وارد ميآورد مخضش ميكند اين را بالايي ميگيرد بالاش ميكشد پاييني پايينش ميكشد خورده خورده بخار غليظ ميشود هي رطوبات زائده فاني ميشود هي يبوستها عقد ميشود. اولش بخاري است در نهايت لطافت آخر كار ماده لزجه غليظه درست ميشود بدون تشبيه مثل مني. مغز حبوب وقتي ميچسبد مثل مني ميشود، آب لزجي مثل صمغي در جوف زمين ساخته ميشود لازم هم نكرده است تا درست شد پوست داشته باشد بلكه پوست از جاي ديگر درست ميشود. اگر همين پوست ظاهري را بايد داشته باشد وقتي كه بُته سبز شد و خوشه كرد آن حب آن نطفه كه ساخته شد آن وقت آفتاب اين عالم كه به پشت آن خورد پوست گندم درست ميشود در مغز زمين ديگر پوست هم ندارد.
خلاصه منظورم كيفيت خلقت نباتات نيست، منظورم اشاره به اين است كه نبات را بيآب و بيخاك و بيگرمي و بيسردي نميشود ساخت. اگر ميخواهد خلق كند نبات را اول آب خلق ميكند خاك خلق ميكند گرمي خلق ميكند سردي خلق ميكند آفتاب خلق ميكند ماه خلق ميكند اينها فعل و انفعال ميكنند در يكديگر يدِ فاعله در يدِ قابله تصرف ميكند همچو ماده قابله در جوف زمين درست ميشود ديگر تا چه مقدار رطوبت داشته باشد چه مقدار يبوست داشته باشد چقدر گرمش كنند چقدر سردش كنند ديگر اختلافش را در اختلاف اشجار ميبينيد. زياد و كمي مقدار حرارت و مقدار يبوست كيفيت حرارت و رطوبت تفاوت ميكند به اينطورها حبوبشان درست ميشود در مغز زمين و سر بيرون ميآورند سبز ميشوند. و هكذا در حيوان بعينه مثل نبات همين جوري كه ميبينيد جمادي است مثل نطفه و روح ندارد و نطفهاي كه از هر حيواني جدا ميشود همين آب غليظي است از جايي به جايي ميريزد روز اول هم كه حيوان ميخواهند خلق كنند پدري نيست مادري نيست نري نيست مادهاي نيست رطوبتي ميگيرد يبوستي ميگيرد در روز حري وارد ميآورد در شب بردي وارد ميآورد صعود و نزولش ميدهد ماده لزجي درست ميشود مثل مني اين را جايي قرارش ميدهد مثل توي رحم مادر تا چهار ماه ميماند يا نُه ماه ميماند يا يك سال ميماند همينطور كه ميبيني پشه درست ميشود. خيلي چيزها ابتدا درست ميشود تخممرغ واقعاً جماد است روح ندارد لكن همين ماده است و نطفه است مرغ كه روش مينشيند به مقدار معيني جوجه درست ميشود، حرارت را زيادترش كني تخممرغ ميپزد كمترش كني سرد است، به مقدار گرمي زير بال مرغ كه باشد جوجه درست ميشود. لازم هم نيست زير بال مرغ باشد، هرجا گرمي به اين اندازه شد جوجه ميشود. در مصر معروف است كه تخممرغها را قرار ميدهند روي زمين بر روي كاه برنج، هواي اطاق را به يك اندازه گرم ميگيرند كه به گرمي زير بال مرغ باشد، بسا ده هزار تخم مرغ ميچينند يك دفعه ميبيني دههزار جوجه بيرون ميآيد. باري اينها نوع خلقت است عرض ميكنم ديگر هيچ لازم نكرده پدري و مادري به اينجور داشته باشد.
عرض ميكنم اگر ياد گرفتيد اينها را كمكم رفتيد توي علوم و توي احوال مردم مسلط ميشويد بر رد كردن خيلي مذاهب باطله. خيلي گبرها اعتقاد كردهاند كه انواع، ابتدا ندارند مردم همينطور پدري داشتهاند و مادري، ديگر يك جايي برسد كه امر منحصر شود به يك پدر و يك مادر و جايي برسد كه پدر و مادر هم نباشند و از آب و خاك آدمي درست شود، ميگويند محال است. رأي العين اگر انسان عاقل باشد ميبيند همين پدرهاي ظاهري هم نوع خلقتشان همان نوع است. به جهت آنكه نطفه كه از بدن جدا ميشود جمادي است از جمادات، چه فرق ميكند از صلب بيرون آيد يا از جوف زمين بيرون آيد؟ در رحم مادر هم كه ميرود رحم مادر خالق كه نيست رحم مادر در جايي است گرم، در آنجا ميريزند. جوف زمين را اگر به آن مقدار گرم كنند بچه ميشود. حالا يكپاره چيزها هست اسباب و اوضاعش را عمداً خدا دست انسان نداده، يكپاره تصرفات را اين خلق شرور اگر بتوانند بكنند فساد در ملك ميكنند، خدا هم آن تصرفات را عمداً گرفته لكن ميبيني اين را كه تخممرغ هيچ لازم نكرده زيرپاي مرغ جوجه شود. تخم كِرم لازم نكرده همان جاي مخصوص باشد كه كِرم شود، هرجا گرم باشد به همان اندازه كِرم ميشود همينطور الان هم كه خلقت ميكنند پستاي نوع خلقت را بهم نزدهاند. آن ماده غليظه را در جايي ميريزند كه به يك اندازه آن نطفه گرمي دارد هواي خارج كه به او نرسيد درست ميشود بدون تفاوت مثل حب گندمي است كه ميپاشند و خاك روي آن را ميگيرد در جوف زمين كه ميرود آنجا ميماند اگر رطوبتي باشد ميخيسد. پس لامحاله در رحم ــ خواه رحم زمين باشد يا رحم مادرها ــ رطوبتي بايد باشد. ديگر آن رطوبتش خون حيض است يا رطوبتي ديگر، هرچه ميخواهد باشد. تا اين حب را زرع كردند ابتدا كه صانع شروع ميكند به فعل، اين حب ميخيسد، پس تر ميشود، رطوبت به اعماقش فرو ميرود وقتي خيسيد و تر شد جاش گشادتر ميشود زور ميزند پوست روش را ميتركاند دائماً در خيس است دائماً رطوبات بايد اطرافش باشد كه اين خيسيده هي رطوبات را جذب كند مشكل به شكل خودش كند. در جاهاي واضح كه فكر كنيد در جاهاي مخفي به دستتان ميآيد. خمير ترش يك چونه بيشتر نيست، اين را در تقاري كه سي من خمير شيرين دارد ميگذارند خورده خورده اجزاي اين خمير ترش كه ممزوج هستند دايره به دايره اطراف اين ريزريزهاي ترش كه ملاصقند با آن خميرهاي شيرين كه دور آنها هستند آنچه دور هر ريزهاي است ترش ميكند، آنها دور خود را ترش ميكنند به اينطور هي اين خميرها ترش ميشود. يك ساعت ميگذرد ميبيني سي من خمير همه ترش ميشود، سي من خمير شيرين از يك چارك خمير ترش ترش ميشود. لكن تكميل ميكند از اندرون خود آن خميرهاي شيرين ترشي را بيرون ميآورد، آن چيزهاي شيرين را به شكل خودش ميكند. و اين علم خميرمايه علم عجيب غريبي است، مغزش علم اكسير است. علم خميرمايه را كسي به دست بيارد، اين اكسيرهاي ظاهري يكي از شئون و شعب اين علم است.
پس ببينيد كه خداوند عالم تمام صنايعي كه ميكند اين است كه هي خميرمايه ميگيرد هي ماده به دستش ميدهد. تمام مواد خارجي كه ميآيند پيش اين به شكل اين ميشوند به رنگ اين ميشوند، بعينه مثل پنيرمايه كه يك خورده شير كه به او رسيد پنير ميشود، باز يك خورده ديگر كه به آن رسيد آن هم پنير ميشود و هكذا تا ديگر قوتش چقدر باشد. ديگر بعضي معيوب شده قوت ندارد، آن امري است خارج از اين مطلب.
پس بدن انسان را، بدن حيوان را وقتي خلق ميكند اول خميرمايه ميسازد اول تدبير اين است كه تمام اين بدن را خميرمايه ميكند، بعد ديگر هرچه به اين بدن ميرسد آن هم خميرمايه ميشود. تبارك صانعي كه چنين صنعتي كرده. واللّه انسان عاقل اين صنعت را ميبيند هوش از سرش ميبرد كه چقدر حكمت به كار برده. يك آب است، يك خاك است، يك جور حرارت بر اين وارد ميآيد، يك جور برودت بر اين وارد ميآيد و اينطور اشكال مختلفه درست ميشود. ميبيني يك جاييش سفيد است يك جاييش سرخ است يك جاييش سياه است يك جاييش نرم است يك جاييش سخت است، انسان حيران ميشود كه چطور شده از آب و خاك اين همه اشكال و الوان مختلفه پيدا شده.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، اول صنعتي كه ميكند صانع در بدن نبات و حيوان هر كدام ميخواهي فكر كن، در حيوان واضحتر است اگر فكر كني اول صنعت اين است كه صانع حجري بسازد به اصطلاح اهل فلسفه و حجر مصنوع است حجر ميسازد اما نه يك حجر، نه اين است كه اين نطفه كه ريخته شد در رحم همهجاش مثل هم باشد، خير يك جاييش سخت ميشود يك جاييش نرم ميشود يك جاييش گِرد ميشود. پس اول خميرمايه ميسازد آن نطفه اولي نه سرش پيداست نه دستش نه پاش نه استخوانش نه گوشتش نه پوستش. ماده متشاكل الاجزاء يك دستي است لكن بعد از آني كه در رحم ريخته شد يكپاره اجزاش به اين شكل ميشود يك پاره اجزاش به اين شكل مخض ميكنند اين را هر وقت گرم ميشود اين بالا ميرود هر وقت اين سرد ميشود نزول ميكند و دائماً در حركت است. اين بچه آنجا مثل بخار در جوف زمين دائماً گرما ميخورد بالا ميرود سرما ميخورد پايين ميرود، دائم در مخض است در حركت است و خاصيت اين مخض اين است كه همين كه اشياء هي رو به پايين ميآيند هي رو به بالا ميروند و حركت ميكنند از جاي خود به جاي ديگر ميروند. در بين اين سفر و اين حركت متجانسات بهم ميچسبند مختلفات دور ميروند، آنها هم آنجايي كه جاشان است بهم ميچسبند و آنجا جمع ميشوند در يك مخض اجزايي كه مناسبتر است يك گوشه ميايستد و جمع ميشود چون طبعشان و مزاجشان يكجور است پس سر درست ميشود اجزايي كه مناسب پا است يكجا جمع ميشود. پس پايينيها يكجا جمع ميشود به پا تعلق ميگيرد، وسطها به وسط تعلق ميگيرد اجزاي سر كه متصل بهم شد قوتش زياد ميشود يك بر صد ميشود يك بر هزار ميشود اولي كه اجزاي سر مخلوط بود به اجزاي پا و هر جزئي از خاك پهلوش جزئي از آب بود، گرمي كه آمد سردي كه آمد هيچ كدام نميتوانند به صرافت كار خود را بكنند اجزاء جمع كه شد آن وقت كار خود را ميتوانند بكنند. مثل قلوههاي آتش كه جمع شدند دوامش يك بر صد ميشود، اگر متفرق باشد هواي سرد در اطراف او هي به اين ميخورد كمكم تمامش ميكند. وقتي اينها را جمع كردي در يكجا قوت پيدا ميكند دوامش زيادتر ميشود. همه جا بر يك نسق است صنعت صانع، انشاء اللّه فكر كنيد در همين جا أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون يعني آن چيزهايي كه بديهي است اين جاهايي را كه با چشم ميبيني امرش را ميتواني فكر كني فكر بكن بفهم آن وقت آنجاهايي كه نازك كاري بايد كرد و خيال ميكني نميفهمي بدان پيش رو بود خورده بودي. انسان وقتي فكر نكرده خصوص در علم حكمت خيال ميكند نميفهمد انساني كه چراغي دستش است و عالم را ظلمت گرفته، اگر ملتفت چراغ باشد كه چراغ دستم است و اگر يك قدم پيشتر بروم چراغ همراهم است، نميترسد خورده خورده به اينطور فرسخها تمام ميشود و با همين چراغ ميرود و اگر پيش رو تاريكيها را خورد كه چطور ميشود ميانه اين همه تاريكي چطور بروم، نميدانم چاهش كجا است مارش كجا است جنش كجا است، انسان دستپاچه ميشود نميتواند راه برود. پس اين است كه در جميع عالم بدون اغراق كليات حكمت چراغي است به دستتان تو اگر پيش رو تاريكيها را نخوردي همه جا را خواهي گشت، قطعه قطعه زمين را بياغراق ميگردي، از جميع بلنديها و پستيهاي زمين خبردار ميشوي چراغ كه در دست داري چراغ كوچكي هم هست لكن هرجا ميروي چون چراغ دستت است هيچ جا گم نميشوي اما پيش رو ظلمت را بخوري نميداني كجا چه خبر است دستپاچه ميشوي و ميماني. انسان همين جا كه هست اگر چراغ از دستش بيفتد و خاموش شود ديگر سير نميتواند بكند، راه نميتواند برود.
باري خلاصه ملتفت اين معني باشيد انشاء اللّه، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، هميشه خدا خميره ميسازد خاصيت خميره را تو به دست بيار خاصيت خميره اين است كه چيزي كه به او ميرسد آن را به شكل خودش ميكند اين است اين نبات كه پيدا شد ريشهاش يكجور خميرهاي است ساقش يكجور خميرهاي است برگش يكجور خميرهاي است گلش يكجور خميرهاي است كه پيشتر نيست. خميره سابقي ساختند تا اينها پيدا شد آب يكدست متشاكل الاجزاء توي برگ كه ميرود مستحيل به برگ ميشود، توي ساق كه ميرود مستحيل به ساق ميشود، توي ريشه ميرود مستحيل به ريشه ميشود، سر شاخ ميرود مستحيل به سر شاخ ميشود، توي ميوهاش مستحيل به ميوه ميشود، ديگر ميوه پوست دارد مغز دارد. پس خميره ميسازند از براي اينكه خميره جاذب مناسبات است و توي اين آب يكدست كه به نظر ميآيد نظري است كه گول ميزند غافلين را. آب يكدست نيست مانند شيري است كه گول ميزند غافل را، عقلا ميدانستند كه يكدست نيست يكپاره آبها دارد ترش است مثل قارا كه پيدا ميشود، يكپاره آبهاش ترشيش كمتر است كشك ميشود، يكپاره آبهاش يك جوري است كه پنير ميشود و همچنين يكپارهايش هم روغن ميشود. پس اين شير، كشك داشت پنير داشت روغن داشت قارا داشت لكن ريزريز اين روغن پهلوي ريزريز پنيرش بود، هر دوي اينها پهلوي ريزريز كشكش بودند اينها همه پهلوي ريز ريزهاي قاراش بودند، اين ريزريزه همه پهلوي هم بودند مخلوط به يكديگر بودند. نه ترشي قارا پيدا بود نه پنيرش نه روغنش، وقتي هوايي به اين وارد آورديم كه عاقد چربيها باشد و عاقد آبش نباشد چنين هوايي كه عقد نكند مياه را ولكن عقد كند دسومات را بر اين وارد آوردي، چربيها در اول خورده خورده ميبندد محض اينكه بسته شد يكخورده قوتش زياد ميشود وقتي قوتش زياد شد آنجا كه حيزش است رو به آن حيز ميرود اگر سنگينتر است آبش تهنشين ميشود. اينجور روغن كه ميبينيد بالا ميايستد اين است كه سر شير ميبندد به اينطور سر شيرش جدا ميشود، باز آن آبش را بايد يك كاري كرد عقد شود آبش با آتش بايد عقد شود بايد جوشانيد روغنش را هرچه بيشتر ميجوشاني روانتر ميشود به خلاف آبش كه هرچه ميجوشاني عقد ميشود پس در اجواف اين شير يك آب تازه احداث شده. اينها را هم داشته باشيد همه جا ميتوانيد جاري بكنيد، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. آب بازاري به كار شير نميخورد آبي بخصوص بايد ساخت و آن آب آبي است كه به آتش عقد ميشود، آب بازاري را بجوشاني ميپرد پس زيبقي در عمل به كار است كه وقتي آتشش كني عقد شود نه آنكه آتش كه به آن برسد فرار كند. اما زيبق بازار اگر نبود اين زيبق از كجا ميآمد؟ بايد باشد زيبق بازار. پس اولاً اگر آب نبود آب كشك هم نبود آب قارا هم نبود بخصوص صنعتي كرده صانع آب تازه در شير احداث كرده آبهاي تازه كه پيدا شد يكجور آبش به اندازه آتشي ميبندد پنير ميشود زيادتر بكني كشك ميشود به همينطور قاراي آن آتش زيادتر ميخواهد. پس آبي احداث شده در جوف شير كه غير از آب بازار ما است، آب بازار صعود ميكرد به آتش و آتش اجزايش را كه متصل بود منفصل ميكند و سبب اينكه عقد ميشود اين است كه در اجواف شير آبهاي بازاري دارد و به آتش آن آبها بخار ميشود و آنچه آب ذاتي شير است و عرضي نيست منعقد ميشود در هر مولودي آب بازاري هست و آن آب اعراضش است و بيرون ميرود اخلاط غريبه كه به بدن ميرسد بايد بيرون برود. انشاء اللّه فكر كنيد ببينيد همين كه بلغم زياد جمع شد، در بدن بلغم غريب اگر باشد آدم را فالج ميكند، بلغم اصلي آدم را ناخوش نميكند همچنين صفراي اصلي اگر زياد بشود انسان قوتش زياد ميشود آتش خيلي قوت دارد لكن يك آتش عبيطي باشد كه غريبه باشد بازاري باشد زياد شد انسان ناخوش ميشود سرسام ميشود. اين خوني كه يك ركن اعظم بدن است اگر اين زياد شد در بدن آدم خونش زياد كه شد چاقتر ميشود شعورش زيادتر ميشود مزاج سالمتر ميشود لكن يك خون بازاري باشد يك خون غريبه باشد آدم را ناخوش ميكند. دم غريب را بايد فصد كرد از بدن خارج كرد. سوداش را هم همينطور فكر كنيد. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه صنعت صانع اين است اجزايي هست در خارج آن اجزاء را ميگيرد صنعت ميكند همين كه ميخواهد مولودي بسازد كائناً ماكان لامحاله اجزاء بسيطه بايد داشته باشد انسان ميخواهد بسازد نطفه ميخواهد نطفه آب سوقي ميخواهد خاك سوقي ميخواهد آب و خاك سوقي نباشد نميشود. پس آب از سوق بايد بيايد سردي از سوق بايد بيايد خاك از سوق بايد بيايد گرمي از سوق بايد بيايد اينها كه در سوق هست و تو هم مرد عالمي باشي بداني چطور بايد بگيري چقدر بگيري به چه كيفيت درهم كني، به اختلاف اينها مواليد مختلف ميشود. يكي طلا ميسازد يكي نقره ميسازد يكي مس ميسازد مثل شير كه يكي پنير ميشود يكي كشك ميشود يكي قارا ميشود يكي هم روغن ميشود. همهاش يك علم است نوع علم يكي است الاّ اينكه مردم دنيا چون طماعند پول دوست ميدارند به اين جهت علم اكسير را ميشنوند دلشان ضعف ميكند. شما ملتفت باشيد بدانيد واللّه علم اكسير بعينه علم ماستبندي است اگر مشكل است همينجا هم مشكل است. توي همين شير فكر كن اسرارش را بخواهي به دست بياري به دست ميآيد. اگر اينجا مشكل است آنجا مشكل است اما اينجا آسان به دست ميآيد آنجا هم آسان به دست ميآيد. مثل اينكه تا پنيرمايه را زدي به شير ميبندد اينجا هم تا آن پنيرمايه را زدي به مس، ده من مس را نقره ميكند، طلا همينطور علمش يك علم است تفاوت نميكند. پس خداوند عالم در هر عالمي هر مولودي كه ميسازد بسايطي كه پيش خلق كرده، كل نعمك ابتداء پس پيشتر نعمتها را خلق كرده براي تو و تو غافلي خواستهاند تو را حفظ كنند اينها را فكر كنيد براي سير و سلوك و براي شكر خيلي خوب است. شكر پيش خدا و پيش خلق همه ممدوح است كفران همه جا بد است. يك جايي كه احسانت كنند تو فحششان بدهي آنها اگر كريم باشند احسانت نميكنند اگر بد باشند آنها هم فحشت ميدهند كلهات را خورد ميكنند. اين شكر از جمله عبادات عظيمه بزرگ بزرگ خداست حالا ببينيد كه چقدر نعمتها است واللّه راه افتاده از هزار سال پيشتر راه ميافتد ميآيد طي منازل ميكند تا ميآيد به تو ميرسد. آن هزار سال آن روز ملائكه ميدانستند و خدا ميدانست كه اين براي كسي است كه هزار سال بعد ميآيد بسا غذايي را در چين خلق ميكند براي تو، هيچ زارعش خبر ندارد هيچ تاجرش خبر ندارد بار ميكنند از آنجا دست به دست ميآورد بسا به دست دزد بايد برسد كه به آن واسطه به دست تو برسد. اين را آنجا خلق كرده كه غذاي تو بشود، بسا رزقي است حواله كردهاند به دست اهل يمن و اين بايد به تو برسد و چاروادارهاايرانيان ميروند اين را از آنجا بيارند آن را بار ميكنند يك جايي ميبرند دزد ميزند، بايد به دست دزد برسد كمكم به دست آن شخص يمني ميرسد تا به تو برساند.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه اين است كه مقدمات وجود را بخواهي بشماري چه چيزهاست واللّه بياغراق نميتواني بشماري و اينها نوعهاست كه عرض ميكنم مگر جزئياتش را ميشود احصا كرد؟ و ان تعدوا نعمة اللّه لاتحصوها با وجود اين يك ساعت كه گرسنه ميماني ميخواهي زمين و آسمان را بهم بزني. فكر كن ببين چقدر نعمت براي تو چندين سال قبل مهيا كرده خدا، يك ساعت گرسنه ماندي خفه شو صبر كن و بدان اين را كه اگر اين را خدا ميخواهد به تو برسد از چين بار ميكنند براي تو ميآورند تو خبر نداري حاملين خبر ندارند براي چه بار ميكنند، تو هم خبر نداري توي دهنت كه آمد آن وقت معلوم ميشود كه اين روزي تو بوده و اگر ميخواهد به تو نرسد به حلق بكشي خود را در هر كاري بكني زورت نميرسد كه به چنگ بياري حالا كه زورت نميرسد چه ميكني؟ با خدا جنگ ميكني؟ با خدا جنگ كني پيش نميرود.
باري ملتفت باشيد انشاء اللّه مطلب را از دست ندهيد اينها شاخ و برگ مطلب است. مطلب اين است كه هر مولودي در هر عالمي بسايطي دارد از بسايط ميگيرند و ميسازند. هرچه هرجا پيدا شد از بسايط ساختهاند دليل بودن بسايط وجود اين تركيبات است. همين كه ديدي جايي جمادي است بدان عناصري بوده از آن عناصر گرفتهاند اين جماد را ساختهاند. گيرم آب را نديده باشي خاك را نديده باشي، بايد يك چيزي گرفته باشند اين سنگ را ساخته باشند نميشود چيزي نباشد و اين سنگ ساخته شده باشد. پس هرچه موجود ميشود در ملك كائناً ماكان بدانيد بسايطش يك جايي است و در اينها كه فكر كنيد خيلي چيزها از علم باطن و از علم باطن باطن و علم غيب و شهاده به دستتان ميآيد. روشنايي در اين دنيا نيست يك دفعه پيدا ميشود تاريكي در اين دنيا نيست يكدفعه پيدا ميشود گرمي در اين دنيا نيست يك دفعه پيدا ميشود سردي در اين دنيا نيست يك دفعه پيدا ميشود اينها را از يك جايي آوردهاند از عالم نيستي نميآورند. نيستي نيست چيزي كه روشنايي را از آنجا بياورند در تاريكي كه روشنايي نيست روشنايي نيست كه بردارند ببرند جايي در روشنايي هم كه تاريكي نيست. پس در عالم جسم كه تاريكي آمد اين جايي بوده ريزريزههاش جايي بوده با هم تركيب كردهاند قرص آفتاب را ساختهاند. آفتاب كه ساخته شد حالا ديگر پرتوي دارد و اين روشنايي را دارد. ديگر دقت كنيد انشاء اللّه بدانيد اولاً در هر عالمي به حسب خودش اول خدا خلقت بسايط ميكند و مواليد را از بسايط ميسازد و غير از اينجور صنعت ندارد خدا و نميكند و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين نميكند را اگر كسي پاپي شود خواهد يافت كه نميشود كه نميكند. ببينيد آب نبوده مولود آبدار نميشود ساخت خاك خلق نشده مولود خاكي بخواهي بسازي معقول نيست محال است. آب را بايد ساخت خاك را بايد ساخت گل كرد آن وقت سر و پا و دست و اعضا و جوارح اين مولود را ساخت اين است كه تمام مواليد را از جسم تا فؤاد خدا اول خلقت بسايط ميكند بعد از آن بسايط ميگيرند تركيبات ميكنند، بعد مواليد را در هر درجه ميسازند ديگر مواليد بعضي از يك عالم است تركيباتش بعضي تركيب او بيشتر است از عالم بالا ميگيرند و با عالم پايين تركيب ميكنند. بسا مولودي از يك عالم تركيب شده مثل جمادات كه همهشان مردم اين عالمند مثل اينكه نباتات همهشان مردم اين عالمند الاّ اينكه نباتات قدري از عالم صفا داخل دارند و يك مولودي است مثل حيوان كه از بسيطه حيات گرفتهاند ساختهاند وقتي تركيب كردهاند اجزاي لطيفه نباتي را با آن بسيطه حياتي ريشهشان فرو رفته در اين جماد و اينها مركبند اينها را تركيب كردهاند از سه چيز، هم جماد دارند هم نبات دارند هم حيوان دارند، از سه عالم خلقت شدهاند تشكيل كردهاند ريشهشان بهم بند است. ديگر انسان را از چهار عالم و پنج عالم ساختهاند بسيطه خيال را تركيب كردهاند با بسيطه حيات و بسيطه نبات و با اين جماد و انسان ساخته شده از عالم نفس هم گرفتهاند پايين آوردهاند باز با خيال و مادون خيال گرفتهاند و ساختهاند تركيب كردهاند خيال را با حيات و نبات و جماد به همينطور اهل عقل از عقل ميآيند پايين از نفوس لباس ميگيرند و از عالم خيال و از عالم حيات و نبات و جماد، اهل فؤاد به همينطور ميآيند از عالم عقل لباس ميگيرند و از مراتب مادون تركيب ميشوند و از اينجا ظاهر ميشوند. منظور اين است كه تمام مواليد همه بايد از بسايط ساخته شوند و اين بسايط ساخت خاصي دارند ساخت بسايط اين است كه چون همه اقتران باهم دارند و محال است چيزي پا به عرصه وجود بگذارد و يك نسبتي به چيزي ديگر نداشته باشد. باز ملتفت باشيد انشاء اللّه، غير از اين داخل محالات است لامحاله هركه توي اين اطاق آمد نسبتي با اهل اين اطاق پيدا ميكند اين بسايط كه هستند هريك نسبتي به ديگري دارند به همينجور فعل و انفعال در يكديگر ميكنند چون فعل و انفعال در يكديگر ميكنند پس عالم ذري در ابتداي خلقت پيدا شد عالم نزولي پيدا شد و عالم ذر و عالم نزول عالمي است كه اشياء در آن عالم به صرافت خود نيستند. آبش مخلوط با خاكش است آتشش مخلوط با هواش است آسمانش مخلوط با زمينش است، اينجور كه شد نه آسمانش اينجور است نه زمينش اينجور است. پس در اول صنعت صانع يك جور تحريكي ميكند به واسطه آن تحريك مسكههاش بيايد يك جايي بايستد طبقههاي بالاش بشود آسمان طبقه زيرش بشود زمين بعينه مثل شير كه مخض ميشود، زيرتري قارا بشود آن بالاترش كشك بشود بالاتر پنير بشود آن بالاي همه روغن بايستد. اين است صنعت كه بسايط هميشه مقدمند بر مركبات و اين را عنوان كردم براي اينكه ملائكه را ميخواستم حاليتان كنم چطور خلقي هستند. پس آن ملائكه خلقشان سابق است بر مواليد و اين ملائكه پيشتر بودند و هنوز انسان نبود. پس وحي ميشود به ملائكه كه آنها را بردارند آبي بردارند خاكي بردارند خلقي بسازند اينها هم ابا و امتناع داشتند بحث هم كردند كه اين خلقتي كه تو بنا داري خلقتي است كه فساد در زمين ميكنند خونها ميريزند. خدا جواب داد آنها را كه شما عقلتان نميرسد، آن فسادهايي كه شما خيال ميكنيد هست من باكم نيست. يكپاره چيزها منظور من است كه شما نميدانيد آنها را من اعلمم از شما و علم من اولي است به تصديق، شما برويد و خاك را برداريد بياوريد. جبرئيلش جرأت نكرد يكي ديگرش جرأت نكرد عزرائيل جلو افتاد كه من ميروم و رفت خاك برداشت هرچه التماس كرد زمين از او نشنيد. زمين حرف زد با عزرائيل گفت از من برندار از من برميداري خلقتهاي غريب عجيب ساخته ميشود، چه ميكنند و چه ميكنند. ببينيد عقلش ميرسد همان جوري كه او نزول ميكند شعور توش هست. پس عزرائيل برميدارد از روي شعور زمين هم شعور دارد اين هم حرف ميزند. پس اين هم ملك است شعور دارد لكن ملك اسمش هست هنوز مولود نيست. عزرائيلش هم ملك است پدر ندارد مادر ندارد. بسايط از جايي زاييده نشدهاند. پس بسايط ميزايند و توليد ميكنند اما پدر و مادر ندارند خودشان، پس جسم ديگر پدر و مادري ندارد كه آن پدر و مادر بزايد و جسم را از خود توليد كند لكن جسم ميزايد، اول عناصر را توليد ميكند بيرون مياندازد پس «يَلِد» ميزايد عناصر را. بعد ديگر عناصر توليد ميكند مواليد را مبادي صرف صرف مبدء ديگر ندارد مبدء ديگر نبايد داشته باشد و نميخواهد اين جسم به جسمي ديگر برپا باشد معقول نيست جسم خودش به خودش برپاست. آسمان به جسم برپاست زمين به جسم برپاست عناصر افلاك همه به جسم برپا هستند جسم به خودش برپاست و حتماً بايد چنين باشد و نمونه اين اينكه هر كاري شما ميخواهيد بكنيد اول خيالي ميكنيد قصدي ميكنيد بعد از روي قصد از روي نيت آن كار را ميكنيد و آن قصد ديگر پيشترش قصد نميخواهد، قصد نميكنيد كه قصد كنيد و ميبينيد كه قصد نبوده پيدا هم شد خودش به خودش لكن كربلا رفتن را به اين قصد ميروند نماز را به اين قصد ميكنند و هكذا هرجا بروي قصد همراه آن هست ديگر قربة الي اللّه است آن قصد شرعي است، براي غرضي ديگر است شرعي نيست. انسان كار بيقصد نميكند و قصد خودش به خودش برپاست و افعال را با قصد انسان به عمل ميآورد و اگر فكر كني و درست بيابي كه چه ميگويم مطلب را بهتر ميفهمي. پس جسم خودش به خودش برپاست و چيزي كه به خودش برپاست و به جسمي ديگر برپاش نبايد كرد اين نبود ندارد. اگر خودش به خودش برپاست اين چيز اگر لمحهاي خيال كني نباشد محال است موجود شود. پس همين كه هست هميشه بوده و هميشه خواهد بود. اين است كه عرض ميكنم جواهر نبود نداشتهاند و نبود پيدا نخواهند كرد به شرط آنكه بسايط را از آب و خاك خيال نكنيد. آب نبوده خاك هم نبوده لكن جسم را نميشود بگويي نبوده، جسم نبود نداشته همينطور انشاء اللّه در جميع مراتب فكر كنيد آن بسايط اوليه اوليه نبود نداشتهاند خودشان به خودشان برپا هستد، مثل اينكه نيت خودش به خودش برپاست. حالا آيا معني اين سخن آن است كه اين نيت فعل تو و كار تو نيست؟ و نيت اگر خوب است تو را مدح نبايد كرد و نيت اگر بد است تو را مذمت نبايد كرد، يا نيت خوب آثار بر آن مترتب است يا نيت بد آثار بر آن مترتب است؟ پس نيت هرچه هست فعل انسان است و از انسان است و اين نيت نبود و پيدا شد لكن حالا كه پيدا شد خودش به خودش برپاست و حالا كه غير شخص است آيا اين غير محتاج نيست به آن شخص يا محتاج هست؟ بلكه اگر او نباشد قصد خودش پيدا نميشود همينجور بسايط هم اگر موجدي نداشته باشند موجود نميشوند لكن خدا جسم را جسم كرده عقل نكرده، عقل را عقل كرده جسم نكرده. پس خدا بسايط را در جاي خود مقدم داشت و اينها نبود نداشته، حالا از اين قبيل است خلقت ملائكه پيش از مواليد است لكن با وجود آنكه پيش هستند و مواليد از آنها توليد ميكنند مولود اشرف است يا بسايط، با وجودي كه مولود محتاج است به بسايط، آن مسأله ديگري است كه بايد بعد عرض كنم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيستم ــ چهارشنبه 29 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل الي آخر.
نوع دليل حكمت را عرض كردم انشاء اللّه ملتفت شديد كه نوع دليل حكمت اين است كه هر ظاهري در ظهور خودش اظهر است از نفس آن ظهور، و اينها را هم شيخ مرحوم خيلي جاها تصريح كردهاند كه هر ظاهري در ظهور خودش اظهر است از نفس ظهور و اوجد است در مكان وجود آن ظهور از خود آن ظهور. اين دليل حكمت است، هر اثري مطابق صفت مؤثر است، اين دليل حكمت اسمش است. هر مؤثري كه احداث ميكند فعل را، پس آن فعل موجود ميشود اگر احداث نكند فعل هيچ نيست.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، يكپاره جاهاش را خوب راه ميبرند نميگويم راه نميبرند اما يكپاره نكاتش از نظر رفته، زود از نظر ميرود. ببينيد فعل از فاعل از كل فاعلين، فعل هر فاعلي فعل آن چيزي است كه اگر فاعل احداثش ميكند هست احداثش نميكند هيچ نيست و خيلي چيزها توي همين كلمه حرف است. مثلاً كرسي را هنوز نجار نساخته چوبهاش هست، چوب را خدا خلق نكرده آب و خاكش هستند و فعل و فاعل اينجور نيست. پس فعل را وقتي فاعل احداث نكرده آب و خاكش هم نيست، موادش هم نيست و فعل به احداث فاعل فعل ميشود از اين جهت افعال شما هم لامن شيء است يعني ماده سابقه معقول نيست داشته باشد. آني كه ماده سابقه دارد، ماده صادر از فاعل نيست مثل خشب كه نجار آن را برميدارد و اثر او نيست و صورت كرسي و در و پنجره روش ميپوشاند. فعل از تمام فاعلين بدون استثنا لامن شيء احداث ميشود. حالا اين فعلي كه لامن شيء احداث شده اين فعل از عالم امتناع و از عالم نيستي كه معقول نيست آمده باشد، از يك جايي هم بوده كه آمده اگر از پيش غير فاعل آمده بود، از غير فاعل اگر بيايد از غير آمده فاعلش كسي ديگر است. پس فعل ناشي ميشود از فاعل. فعل خودمان هم از خودمان ناشي ميشود لكن ما غافليم. پس فعل ميبايد از فاعل جاري شود از عرصه نيستي و امتناع نميشود بيايد و به غير از هستي عالم نيستي است و از نيستي چيزي نميآيد چرا كه نيست از غير فاعل هم معقول نيست سربزند. پس فعل لامحاله از فاعل خودش صادر ميشود پس چون از عرصه فاعل آمده، ملتفت باشيد اين است كه هر فاعلي در فعلش هر جوري كه آن فاعل هست در ذات خودش محفوظ است جميع آنچه را دارا است آن فاعل جميعش را توي فعلش هم دارا است. نميشود چيزي را جايي قايم كند و يك پهلوش را بيارد روي فعلش بگذارد اين است كه زيد اگر عالم است اگر جاهل است هرچه هست همين كه ايستاد همه چيزهاش ميآيد در اين ايستاده اين است كه صفات ذاتيه هر موثري محفوظ است در ضمن آثار، و ما آثار را آثار گفتيم و گفتيم اينها مؤثري دارند به جهت اين بود كه همه را اينجور يافتيم اگر اينجور نبود آدم نميدانست مؤثري هست و اثري دارد. هرجا انسان يك مابهالاشتراكي و مابهالامتيازي يافت ميداند كه مابهالاشتراك جوري ديگر هست و شمول و عمومي دارد كه مابهالامتياز ندارد آن شمول و عموم را، خصوصيتي دارد. پس انسان پيش همه افراد اناسي هست اما زيد بخصوص پيش همه افراد اناسي نيست. به همين پستا زيد پيش قائم و قاعد و راكع و ساجد هست اما قائم قاعد نيست قاعد قائم نيست. همه جارا بر يك نسق فكر كنيد و بيابيد، حالا به اين نظر كه فكر كنيد محال و ممتنع است كسي اثري را ببيند و مؤثر را بتواند نبيند، تعمد هم كه بكند نبيند نميشود. پس زيد را يا انسان را كه ميخواهيد فكر كنيد، هر مطلقي مقيداتش در عالم خودش هستند نوعاً پس مطلق اگر در غيب است مقيداتش و آثارش همه در غيبند اگر در شهاده است مقيداتش و آثارش در عالم شهادهاند ديگر كسي منزلش و مشعرش در عالم شهاده باشد و اين آثار غيبي را بتواند ببيند داخل محالات است. چنانكه خود غيب را نميتواند ببيند آثارش را هم نميتواند ببيند اين است كه وقتي درست دقت ميكنيد ميبينيد بيانات مشايخ را شالوده است ريختهاند، يعني كليات حكمت را تمامش را گفتهاند لكن ديگر كي ضبط كند، هركه ضبط كند اين است كه ميگويند مشيت به عدد ذرات موجودات رؤوس دارد. اگر شيء كلي است مشيتش كلي است كه به او تعلق ميگيرد اگر جزئي است مشيتش جزئي است. حتي آن رأسي از رؤوس كه به خنصر تعلق گرفته مخصوص خنصر است دخلي به بنصر ندارد. ديگر اين قاعده را در بندهاش در اجزاش جاري كنيد، به هر جزئي مشيت تعلق گرفته آن را ساخته معنيمثل خل ص52 اينجور فرمايشات توي همين بيانات به دست ميآيد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس مؤثرات عديده در ملك هستند اينها هم همه منتهي ميشوند به يك مؤثري لكن حرفها را توي هم نكنيد. يكجور مؤثري است كه شعور ضرور ندارد و قدرتي كه تو ميفهمي ضرور ندارد مثل اينكه آهن در ما يصنع من الحديد ساري و جاري است. اين ما يصنع من الحديد شعور ندارد عاجز است بلكه صانعش هم شعور ندارد عاجز است بلكه صانع گفتن به اين غلط است مؤثرش هم كه حديد است عاجز است. المطلقِ عاجز آثارش عاجزينند المطلق مؤمن آثارش مؤمنينند المطلق جاهل آثارش جاهلينند المطلق كافر آثارش كافرينند همينطور المطلق قادر آثارش همه قادرند و آنچه را كه آن القادر دارد در ضمن القادرهاي كوچك محفوظ هست و هيچ چيزش را هم قايم نميكند كه يك پهلوش را بيارند بچسبانند به آنها. پس اين قول مسلمتان باشد كه صفت ذاتيه مؤثر همه جا در ضمن جميع آثارش محفوظ است و به همين كه او در همه جا هست و آثار هر يكي جاي ديگر نيستند ما تميز داديم مابهالاشتراكي هست و مابهالامتيازي هست، مرتبه شاملي هست و مرتبه مشمولاتي هست، مرتبه عامي هست و مرتبه خاصهايي هست قادر بر عاجز صدق نميكند چنانكه عالم بر جاهل صدق نميكند. پس جهال، آثار عالم نيستند و خيلي ميترسم اين حرفها را بزنم چرا كه منافات دارد با آنچه فهميدهايد. عرض ميكنم جهال آثار الجهلند، آثار الجهل مطلقند و نه آن جهل مطلق و نه آن جاهلين هيچ كدام آثار العالم مطلق نيستند. همچنين عاجز مطلق آثار او عاجزينند نه آن عاجز مطلق و نه عاجزين آثار القادر مطلق نيستند. اين پستا را اگر از دست ندهيد آن وقت ميدانيد كه انبياء آمدهاند چه ميخواهند بگويند، چه حرف دارند با مردم. آمدهاند ميگويند شما خبر نداريد از آنجا كه ما آمدهايم، آنجا يك پاره چيزها هست شما خبر نداريد از آنها ما خبر داريم آمدهايم تعليمتان كنيم.
باري پس تمام آنچه هست به يك نظري از انظار همه هستند و يك هست مطلقي هست كه همه اين هستها آثار آن هست هستند. شك نيست ريب نيست به همينطور هم هست اما حالايي كه همه اين هستها آثار آن هست هستند به طوري كه آن هست صدق ميكند بر همه و به همه ميگويي هست هست هست، حالا كه چنين است آيا بعضي از اين هستها هم بايد به بعض صدق كند به بعض ديگر صدق نكند؟ كجا چنين قاعده بوده كه مطلقي بر بعض افراد صدق كند و بر بعض صدق نكند. انسان بر تمام اناسي صدق ميكند بر زيد صدق ميكند حالا بر عمرو هم صدق نكند محال است. ملتفت باشيد انشاء اللّه و ببينيد چه را بايد طالب باشد انسان. هست مطلقي در ملك خدا هست ديگر من اسمش را ملك ميگذارم شما هرچه ميخواهيد فكر كنيد و هست مطلقي هست عقل هست روح هست نفس هست مثال هست جسم هست، هست بر همه صدق ميكند و همه صفت ذاتي هست تمامش بر اين و بر اين صدق ميكند چرا كه هست صرف است و هرچه صرف نيست چيزي داخلش شده. پس هر رنگ شكري لامحاله سياهي داخلش شده رنگ سفيدي كه هيچ كدورتي داخلش نشده باشد صرف است. پس هستي كه نيست معقول نيست داخلش شده باشد به جهتي كه نيست نيست و اين نيست تعبيري هم هست از او. چيزي نيست كه داخل چيزي شود مثل ظلمتي كه داخل نور شود. پس نيست كه نيست، پس هست البته صرافت دارد هيچ اغراق خدا ميداند در اين نيست. هست صرافتش از تمام چيزها بيشتر است از اين جهت هم هست بينهايت شده. پس آنچه هست كه نيست داخلش نيست و چون نيست داخلش نيست در هيچ جاش نيست داخل نيست. بالاش پايينش هيچ جاش نيست داخلش نيست، پس ديگر امر در اين وجود به طور تشكيك نميآيد پس بدانيد حكما اشتباه كردهاند كه وجود اشد و اضعف قائل شدهاند، ضعف هم توي اين وجود هست. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس تمام اشياء آثارند براي يك هستي، باشند. تو اگر فرض كني كسي نبود كه آسماني درست كند زميني درست كند پيغمبري بفرستد تو را دعوت كند و تو فرضاً مثل سنگ افتاده بودي شعور هم نداشتي اقرار به صانع هم نداشتي، باز هست هست بود اينها هم اينها بودند. پس اشياء نسبتها به يكديگر دارند بعضي عامند بعضي خاصند بعضي صدق بر يكديگر ميكنند بعضي صدق بر يكديگر نميكنند اينها همه سرجاي خود هستند لكن اگر بايد گرفت يكي از اين مطلقات را و كاري برسرش آورد، كسي بايد در خارج ايستاده باشد كه اين كارها را بر سرش بياورد. پس اگرچه آهني باشد و آهن را هم بايد ساخت، حالا فرض اين است كه ساخته شده آهني باشد تكهتكههاش باشد و كسي كاري بر سر آنها نياورد اين مطلق با اين مقيدي كه هست نه كارد است نه شمشير، خودش نه كارد ميشود نه شمشير. اين دستي را ميخواهد كسي را ميخواهد فكري شعوري تدبيري داشته باشد كه فكر كند اگر از اين ماده شمشيري بسازيم خوب آلتي خواهد شد براي جنگ و جدال. شمشير را از اين ماده بايد گرفت كه زود برنگردد فاسد نشود ديگر خود اين حديد مطلق و اين هست مطلق عقلش نميرسد كه شمشيري ضرور است در ملك و آن شمشير بايد دَمش تيز باشد بايد پشتش خم باشد هيچ اينها را نميداند و عقلش نميرسد. مردم وقتي بناشان شد توي راه حق نباشند خدا ميداند از تمام حيوانات بدتر ميشوند حتي از جمادات بدتر ميشوند، خلقنا الانسان في احسن تقويم خلقت انسان خيلي خلقت عجيب غريبي است، انسان را در وسط هم خلق كردهاند انسان را جوري خلق كردهاند سرابالا ميتواند برود الي غير النهاية سراپايين ميتواند برود الي غير النهاية. اگر از اين طرف برود منتهي ندارد به جايي نميرسد از اين طرف هم برود منتهي ندارد به جايي نميرسد. لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين از جمادات پستترش ميكند، مردكه صوفي ميشود حكيم ميشود مرتاض ميشود وقتي به حد كمال ميرسد ميگويد همه اينها خدايند، چه خدايي شد خداي هيچ كاره چه خدايي شد آقا مرشد تو كه حالا خدا شدهاي خيلي چيزها دلت ميخواهد و نداري، چرا پول نداري چرا دشمن داري؟ پس خلق تماماً مييابند اين را كه عاجزند از اينكه خودشان را بسازند. حالايي كه صانعي آمده و درست كرده از اين مواد و خلقت كرده خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجانّ من مارج من نار حالايي كه ساخته تو هم فكر ميكني و شعورت را به كار ميبري هنوز راه حكمت را نميداني و نميداني چه كار كرده اينها بهم متصل شده. هرچه فكر كنيد روح چطور داخل بدن ميشود نميتوانيد بفهميد، فكر كه ميكني ميبيني هنوز راه اين را خدا ميداند، طبيبهايي كه در نهايت علم و حكمت هستند بخواهند بدانند اين را چطور ميشود كه به محض اراده تا حيوان بخواهد دستش را بجنباند، به محضي كه اراده ميكند ميجنبد. بگويي اراده در قلب است قلب چطور ميشود اراده ميكند تا اراده ميكند قلب خودش را جمع ميكند و جمع هم نميكند مگر به آن اراده. يك حركت چشم را انسان عاقل بخواهد راهش را به دست بياورد كه چطور شده كه بهم ميخورد نميتواند بفهمد. بله عضله خود را جمع ميكند وقتي جمع ميكند بهم ميخورد وقتي واميشود چشم واميشود خوب عضل چطور ميشود كه يك مرتبه خود را جمع ميكند يك مرتبه واميشود. به محض اراده تو جمع ميشود و واميشود. خدا ميداند اين خلق كوچكترند از اينكه بدانند چه كرده صانع، بعد از كردن هم نميدانند. خيلي از مردم ميبينند نجار چوب را برداشت و قطعه قطعه كرد و تراشيد و جفت كرد و كرسي ساخت ولكن خودشان نميتوانند بكنند، حالا صانع كرده اينها را آيا خودمان هم بتوانيم علمش را داريم آيا ميتوانيم بكنيم. مرغ ميپرد آدم ميداند چطور ميشود ميپرد اما خودش نميتواند آسمان آنجاست آدم ميداند لكن خودش نميتواند برود آنجا، باز اينجاها ميشود كسي علمش را داشته باشد اما خودش نتواند بكند لكن صنعت اين صانع را آدم نميداند چه كار كرده چه صنعتي به كار برده با وجودي كه علم خيلي مبذولتر است از قدرت، علم آنقدر مبذول است كه ميبيني انسان اينجا نشسته و ميداند آسمان آن بالا است و ميبيند و اگر كسي دقتي كند در همين جا حاقش به دست ميآيد واقعاً حقيقةً لكن قدرتش را ندارند. اغلب اين است كه انسان علم دارد به يكپاره چيزها صد هزار يك علمش قدرتش را به او ندادهاند غالباً اينطورهاست حالا صنعت صانعي را كه راه صنعتش را بخواهي بفهمي نميتواني و هرچه فكر ميكني تحيرت زياد ميشود اين بود كه پيغمبر ميگفت رب زدني فيك تحيرا انسان ميبيند هي در صنعتي فكر كرد و فهميد راهش را يك دفعه ميبيند ورق برگشت بايد از راه ديگر رفت. باز فكر ميكند و حكمتي ميفهمد باز يك دفعه ميبيند ورق برگشت باز متحير ميشود.
خلاصه ملتفت باشيد انشاء اللّه پس اين خلق عالم و دانا به صنعت اين صانع و كيفيت صنعت او نيستند و حالايي كه آثار او مبذول است نميتوانند بدانند آن وقتي ديگر قدرتش را ببينيد كجا ميافتد اين معلوم است كه انسان انساني نميتواند بسازد همچنين است حيواني نميتواند بسازد درختي نميتواند بسازد، آبش كه هست خاكش كه هست گرميش هست سرديش هست اينها همه كه موجود است تو زور بزن اينها را داخل هم كن و قصد كن درخت بادام بسازي نميتواني نه اين است كه اتفاقاً در يك كوهي درخت بادامي سبز ميشود اين هميشه ميشود آن كار تو نيست پس انسان عاجز است گياهي را درست كند سهل است عاجز است جمادي را درست كند با وجودي كه جميع اسبابش حاضر است. حالا كه انسان ميبيند اين را به اين تنقيح ساختهاند پس يك كسي ساخته، علم آهنگري غير از علم به حديد و مايصنع من الحديد است. من همه همم اين است شما بيفتيد توي آن پستا كه علم آهنگري است، بله ما علم مطلق و مقيد داريم اين علم مصرفش چه چيز است؟ حالا دانستي حديدي هست تو ببين شمشيرش را كه ساخته اين آهن خودش نه علم داشته نه قدرت داشته نه شعور داشته نه به طور خوبي نه به طور بدي حكمتي به كار نبرده بازي هم نخواسته بكند هيچ كار نميتواند بكند آهن مطلق و مايصنع منه مقيدات او آهن و مايصنع منهش در دست حداد است اگر خوب ساخت ميگوييم خوب ساخته حكمت به كار برده ميگوييم حكيم است اگر بد ساخت ميگوييم بد ساخته. همه جا سعي كنيد از روي بصيرت فكر كنيد مسأله را بيابيد. گلها هستند خشتها هم هستند گلها توي خشتها است و آن حد مشترك ميان جميع خشتها مشترك است مابهالامتياز هم ميان خودشان هست، اين را وقتي فارسيش ميكني ميبيني همه لُرها ميفهمند حيوانات تميز ميدهند اين را، اينها دخلي به صانع ندارد. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس صانع در هيچ جاي ملك صدق بر ملكش نميكند، صانع صانع است صدق بر مملكت نميكند. باز اين را از روي بصيرت فكر كنيد تمام مملكت يك قابليتي است تمام مثل اينكه جوهر جسم قابل است رطوبتي به يك تكهاش بچسبانند آب درست كنند به يك تكهاش يبوستي بچسبانند خاك درست كنند اينها كار ديگري است كه آتش درست كند افلاك درست كند آفتاب و ماه و ستاره درست كند همه را تصرف كردهاند و ساختهاند ولكن قابليت جسم كه قابل است براي گرمي و سردي و تري و خشكي و نرمي و زبري و حركت و سكون، نه متحرك است نه ساكن نه گرم است نه سرد نه تر است نه خشك و هكذا لكن قابل است آتشي خارجي بياوري به اين بچسباني آن وقت گرم ميشود. باز آتش خارجيش را مسامحه نكنيد ببينيد آهني اگر گرم شد، اگر كسي مسامحه نكند ميفهمد اين گرمي اگر در مغز آهن بوده كه پيشتر هم بوده، پس پيشتر چرا بيرون نيامده؟ پس يا هوا گرم شده يا آتشي يا آفتابي به اين رسيده يا آدمي دست گرفته و به حرارت دست او گرم شده. پس حرارت خارجي به اين آهن تابيده اين آهن گرم شده از مغز خودش حرارت بيرون نيامده كه بگويي حرارت در كمونش بوده در مغزش بوده، همچو چيزها نيست اين آهن سرد هم شد سردي از مغزش بيرون نيامده. بياغراق اگر همينجور رفتيد از پياش به توحيد خواهيد رسيد. حالا جسم را ميبينيد ماده جسماني قابل است براي حركت، قابل است براي سكون حالا حركت آمده در اين جسم از جايي آوردهاند اين را، سكون آمده در اين جسم اين سكون از جايي آمده خود عالم جسم نه حركت مما به الجسم جسم است نه سكون ممابه الجسم جسم است. حركت ميآيد سكون هم ميآيد و بر جسمانيت جسم هيچ نميافزايد و ميرود و از جسمانيت جسم هيچ نميكاهد. در غير عالم جسم جسمي نيست كه ذرهايش را بردارند بيارند روي اين جسم بريزند بزرگ شود. جسم نه بزرگ ميشود نه كوچك ميشود ميبينيد حركت ميآيد بر جسمانيت جسم نيفزوده سكون ميآيد همينطور حرش بردش روشناييش تاريكيش همه از جايي آمده از عالم امتناع هم كه نميآيد از يك جايي آمده از غير عالم جسم آمدهاند، تمام مواد اين ملك حتي ماده خياليه بعينه همينطور است ماده انساني ماده نفساني همينطور تا عقل تا فؤاد تمام اينها امكانات هستند آثارشان را هم بايد فاعل بكند همه عاجزينند همه نادار همه جاهل همه ناقص. حالا صانع صدق بر اينها بكند، حاشا معقول نيست. اينها هيچ يك نه اسم اويند نه رسم اويند نه صدق بر او ميكنند نه او صدق بر اينها ميكند. بله اينها مسخر او هستند او مسخر اينهاست، بالاييش را ميآرد پايين پايينش را ميبرد بالا اينها را مخلوط مينمايد ممزوج ميكند به كيفيت خاصه و مخلوقات را ميسازد. اين است كه خالق صدق نميكند بر مخلوق اين است كه مخلوق هيچ نميتوانند ببينند صانع را لاتدركه الابصار. صانع ننشسته در عرصه جسمانيات كه اهل عالم جسم بتوانند او را مشاهده كنند در عالم روح ننشسته كه اهل عالم روح بتوانند او را ببينند همينطور تا عقل تا فؤاد، چون چنين است آثار آن صانع را با خود صانع بايد ببيني مثل همانجوري است كه عرض ميكنم صانع در ضمن آثار خودش پيداست حالا آثارش را اسماء اسم بگذاري للّه الاسماء الحسني او در ضمن اسمائش است اسمائش هم يقيناً عديدهاند اگر عديده نبودند به يكي كه اقرار ميكردي، از اين اسماء ديگر لازم نبود به باقي اقرار كني و ميبيني به يكي از آنها كه اقرار نميكني اهل اديان جميعاً تو را خارج از آن دين ميدانند. بگويي عالم هست قادر نيست از دايره خود خارج مينمايند تو را. پس از براي اين صانع بيست و هشت اسم است يا نود و نه اسم است يا هزار و يك اسم است، اسمها متعددند و صانع واحد در ضمن اسمهاش لافرق بينك و بينها هيچ فرقي ميانه او و اسم او نيست، الاّ انهم اسمك اينها توي خلق نميآيند. خيلي از مردم خيال ميكنند همين كه مطلق و مقيد فهميدهاند ديگر حالا توحيد دارند و خدا ميداند وحدت وجود صرف را اسمش را توحيد گذاردهاند. اگر اين نسبت ميآيد كه اينها هستند و آن هست مطلق بينهايت در همه هستيها هست كه اين وحدت وجود صرف صرف است همين حرف است وحدت وجوديها هم ميزنند هر كدام اينجور بگوييد درست وحدت وجود را فهميدهايد حالا وجود دخلي به صانع ندارد كه وحدت داشته باشد يا كثرت كه بگويي چشم وحدتبين در كثرت دارم و بادش كني. خدا هيچ خلق نيست به جميع معنيها. انشاء اللّه دقت كنيد هيچ مسامحه نكنيد ببينيد هيچ صدق نميكند بر اين عصا قادر علي كل شيء عالم بكل شيء حكيم علي الاطلاق رؤف رحيم غني كريم، اين عصا را هم نگويي شخص را بگويي آن شخص هم عالم بكل شيء نيست قادر علي كل شيء نيست اين اسمها بر آن شخص صدق نميكند. شخص بزرگتري خيال كن آسمان را بگو عرش را بگو عقل را بگو فؤاد را بگو تمام عالم تمام خلق عالم امكان هر كدامش را خيال كني اگر علمش بدهند دارد ندهند ندارد، همچنين قدرتش بدهند دارد ندهند ندارد بعينه مثل اين است كه اگر گرمش كنند گرم است گرمش نكنند گرم نيست، اگر سردش كنند سرد است سردش نكنند سرد نيست اين است كه تمام اين كومههاي جواهر كه معروف است هشت كومه است اسم صانع بر هيچ يك از آنها صدق نميكند هرچه صانع به آنها عطا ميكند دارند عطا نكند ندارند.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، صانع هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم ببينيد كه احتجاج ميكند به طور عقل كه هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء؟ اگر آن مرشد را ديدي خلقكم ميكند، رزقكم ميكند، يميتكم و يحييكم خداش بگو. حالا كه نميتواند اين كارها را بكند براي خودش هم نميتواند كاري كند آيا گرسنه نميشود اين مرشد؟ اگر گرسنه نميشود كاريت نداريم بگو ولكن ميبيني گرسنه ميشود و نميتواند رفع گرسنگي خود را بكند.
خلاصه اينهايي كه هست كه ساختهاند يك كسي هم ساخته اينها را شك نيست آني هم كه ساخته زبانش را باز كرده گفته من ساختهام. حالا آيا فلان بت ساخته؟ فلان سنگ ساخته؟ فلان مرشد ساخته؟ فلان ستاره ساخته؟ فكر كن ببين آيا اينها خدايند چرا همه كار نميتوانند بكنند؟ آفتاب خداست كار ماه بكند، ماه خداست كار آفتاب را بكند؟ ميبيني نميتوانند، خدا كار همه را ميكند. به همينطور صانع احتجاج ميكند صانع بيشريك است و بينظير است و يگانه اگرچه اسماء را بايد متعدد بدانيد.
بايد شرح كنم كه چطور شده كه اسماء متعدد شدهاند پس او اسماء دارد حالا علي العجاله شرح نشده لكن او در ضمن صفات خودش ذاتيتش محفوظ است. عالم بكل شيئش محفوظ است قادر علي كل شيئش محفوظ است جميع صفات ثبوتيهاش محفوظ است و واقعاً حقيقةً اسماء ثبوتيه دارد اسماء سلبيه دارد. اگر ديدهايد كه گاهي مشايخ يكپاره جاها طعن ميزنند كه مردم صفات ثبوتيه و سلبيه ميگويند و طعن ميزنند ضايعش ميكنند، شما ملتفت باشيد انشاء اللّه خدا صفات ثبوتيه دارد اما صفات ثبوتيهاش نه منحصر است به اين هشت تا يا اين نه تا يا اين ده تا، صفات سلبيه دارد خدا، تمام دانه دانه مخلوقات همه غير خدا هستند و صفات سلبيه خدا هستند. صفات ثبوتيه دارد، تمام صفات كمالي كه در ملك هست همه صفات ثبوتيه خداست. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه صانع متصف به صفات كمال است و صفات ذاتيه دارد صانع محفوظ است در ضمن جميع اسمائش پس اسمائش يك جور نسبتي دارند به او و مخلوقاتش يك جور نسبت ديگر و آني كه ميتواند مشاهده كند خدا را به جز آن اسماء هيچ كس ديگر نميتواند مشاهده كند هرچه را تو ميبيني مؤثرش را توش ميبيني اگر مؤثر در غيب نشسته مثل روح نه روح را كه مؤثر است ميتواني ببيني نه اثرش را. دليل حكمت آن است كه اثر را ببيني و مؤثر را در جاي اثر از خود اثر بهتر ببيني و اوجد در مكان اثر از خود اثر ببيني. اگر چنين است كه جايي كه اثر هست لامحاله مؤثر هست جايي كه اثر را نبيني مؤثر را لامحاله نميبيني. حالا تا كسي اسم اللّه نشده باشد اللّه را نميتواند به دليل حكمت بيابد اين است كه كسي چشم حكمتش باز است كه اسم اللّه شده باشد و اسم اللّه خود مقام فؤاد است و كومههاي زير مقام فؤاد مقام خلق است.
پس از براي خداوند عالم به حسب تعبير دوجور كار است، دوجور كار كرده: خلق اسبابي كرده و خلقي كه با اين اسباب چيزهاي ديگر را خلق كرده. پس خلق اسباب جداست و خلق مسببات جداست و اين مخلوق از جسم گرفته تا عقل خلقتشان خلقت مسببات است همه مسبباند همه مخلوقند و اسماء اللّه آن اسبابند اين است كه بعضي اوقات گفته ميشود كه اسماء مخلوق نيستند بعضي اوقات گفته ميشود چون متعددند و متعدد غير واحد است ميگويند اسماء مخلوقند پس خلقت اسماء غير از خلقت مسببات و مخلوقات است خلقت آنها خلقتي است كه نبود ندارد صانع نبوده وقتي كه عالم نباشد نبوده وقتي كه قادر نباشد كسي كه عاجز است چگونه ميتواند خلق كند قدرت را براي خود؟ اگر خلق ميتواند بكند كه قادر است پس صانع باشد و قادر نباشد نميشود اينجور حرف را آنجا تكلم كرد حكيمي كه نميتواند تكلمش بكند پس صانع هميشه عالم بوده هميشه قادر بوده هميشه حكيم بوده. اين اسماء اللّه ابتدا ندارند اين است كه نميشود به آنها گفت مصنوع، من زعم ان الميم مصنوع ذلك هو الكفر الصراح. پس اگر بگويي اينها تازه پيدا شدهاند خلقشان كردهاند اين كفر صراح است لكن همينها كه وجودشان بسته به صانع است گفته ميشود مخلوقند در آن حديث هم فرمايش ميكنند ان اللّه تعالي خلق اسماً بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق و بالتشبيه غير مجسد تا آخر حديث و در اين حديث كيفيت خلقت اينها را بيان كردهاند. پس به آن لحاظي كه هر فاعل لامحاله احداث ميكند فعل را، قدرت فعل صانع است مثل اينكه علم فعل عالم است پس افعال تماماً صادرند از فاعل خواه افعال قلوب خواه افعال ظاهره يعني در خلق نسبت به صانع كه ديگر اينها هم توش نيست. پس افعالي كه دارد خدا قدرتي كه دارد چسبيده به يك جوهري همچنين علمي دارد چسبيده به يك جوهري همچنين حكمتي دارد چسبيده به جايي اينها معاني مصدريه نيست، اينها كه هستند لامحاله صادرند از فاعل كل فاعلين فعلشان صادر است از آنها. پس فعل صادر است از فاعل پس حادث است لكن نه به اين معني كه نبوده و تازه پيدا شده. پس اسماء اللّه حوادثند لكن اسبابند و پيش از آنچه ميبيني آسمان و زمين و غيب و شهاده، پيش از تمام اينها آنها بودند هيچ نقصاني هم هيچ بار نداشته هميشه هم صادر از صانع بودند نميشود صانع باشد و صنعتي نداشته باشد فعلي نداشته باشد. مكرر مثل عرض كردهام يك چيزي را بخواهي پيدا كني در يك جايي كه اين فعلي نداشته باشد داخل محالات است حتي سنگي را فكر كنيد هر حقيقتي فعلي دارد. پس كل اشياء فواعلند معني فعليت اين نيست كه مدتي فاعل ساكن باشد بعد متحرك شود، فعلي لامحاله بايد داشته باشد ديگر يا متحرك بايد باشد يا ساكن، يا بجنبد يا نجنبد چيزي بخواهي پيدا كني فعل نداشته باشد محال است. اين كار لازم هر فاعلي است اين است كه صانع تا بود، و تا ندارد صانع هميشه هست و سر ندارد. اين تا بود عالم بود تا بود قادر بود تا بود اين آثار را داشت تا بود اين اسماء را داشت و هنوز مردم خلق نشده بودند خبر هم نداشتند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و يكم ــ شنبه 2 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافة الي آخر العبارة.
تركيبات اشياء را انشاء اللّه فكر كنيد كه خداوند عالم و هر صانعي كه تركيب ميكند، پس خداوند عالم تركيب ميكند خلق را و معني خالق به غير از اين نيست كه چند چيز را بهم بچسباند يك چيزي درست كند و تركيب ميكند خداوند عالم بين اشياء، اينها را به دقت نظر كنيد و به مسامحه نگذرانيد. آنچه را خداوند عالم خلق كرده است تمامش اين است كه چيزي را به چيزي چسبانيده و هيچ جا هيچ عالم به هيچ نحو از خودش مخلوط نكرده كه اشياء را بسازد. اينها را از روي بصيرت و عقل و شعور فكر كنيد چنانچه نمونهاش اينجا پيش پاي خودتان هست خالق خودش نميشود مخلوط به خلق بشود حكم هر فاعلي اين است. اين كلي است اگر اينجا را ميفهمي آنجا را خوب ميفهمي. فاعل فعلش را نميتوان مخلوط كرد با چيزي ديگر، خيلي جاها روشن است به طوري كه انسان اگراندك عاقل باشد و فكر كند مسألهاش يقيني ميشود و اقل ما قسّم بين العباد گيرش ميآيد. فاعل فعلش صادر است از خودش اين حرف نتيجهها دارد اين كليه حكمت است يكي از نتيجههاش اين است كه چون صادر از خودش است بر شكل خودش است بر طبع خودش است. گرم گرمي ميكند سرد سردي ميكند قادر قدرت به كار ميبرد و همچنين ساير افعال و همچنين از نتايج اين كلمه است كه ظهورات هر ظاهري بر شكل ظاهر است پس آن ظاهر در ظهور خود اوجد است از نفس ظهور. حالا دربند اينها نيستم، ببينيد فاعل فعلش را مخلوط به جايي نميكند چرا كه معقول نيست نه به زور نه به التماس فعل كسي فعل كسي ديگر بشود، نميشود. پس هر فاعلي فعلش چون خودش نيست اين فعل به آن فاعل برپاست تا آن فاعل توش هست آن فعل فعل است و تا بخواهي فرضش كني به فرض دروغي اين فعل را بكنيم به جايي بچسبانيم اين دروغ ميشود. فعل به فاعل فعل است بسته به اوست وقتي كنديش، كنديش بگويي حرف حكيمانه نيست كسي كه حكيم نيست بسا بگويد چه عيب دارد طول اين عصا را بكنند روي چيزي ديگر بچسبانند، احمقي اگر چنين گفت به محضي كه كنديش فاني ميشود و ديگر نيست كه به جايي ديگر بشود آن را چسباند. نميشود فعل فاعلي را گرفت به فاعلي ديگر داد چرا كه آن فاعل در اين فعل است هميشه و فعل متفرع بر وجود اوست از عرصه او بايد بيايد و اين فعل مثل خود فاعل است كه مخلوط به چيزي نميشود و اگر دقت كنيد انشاء اللّه خواهيد يافت به طوري كه ايمان شود و نقش قلبتان شود. صانع نميآيد مخلوط با خلق خود شود صانع همهجا خلق را خلق كرده خودش را نميآرد داخل خلق خود كند. شما نميآييد فعلتان را ممزوج كنيد با چوبي و كرسي بسازيد و برويد و فعلتان اينجا باشد. وقتي شما رفتيد فعل شما هم همراه شما ميرود و لو اينكه اگر شما اين را نميگرفتيد و اين كار را بر سرش نميآورديد كرسي كرسي نبود. پس به همين نظر كه فكر كنيد خلق نوعاً دوجور درهم ريخته شدهاند اگر در همين فكر كنيد حكيم ميشويد انشاء اللّه، علم به حقايق اشياء پيدا ميكنيد انشاء اللّه. حالا اولاً فتواش را ياد بگيريد يادتان نرود اشياء دوجور درهم ريخته شده خدا دو جور اينها را مخلوط و ممزوج كرده. يك جورش اين است كه از يك عالم آبي از عالم دنيا ميگيرد خاكي از عالم دنيا ميگيرد حري بردي از دنيا گرفته جماد ساخته تركيب كرده خدا در يك عالم از شرقش به غربش از غربش به شرقش، اين يك جور خلطي است مزجي است كه صانع كرده و يكجور اين است كه از دو عالم مخلوط كرده روحي را از عالم غيب گرفته بدني را از عالم شهاده اينها را سر بهمشان همه يك جوري كرده كه اينها را تركيب كرده، اين را بخواهي حركتش بدهي به حركت او متحرك ميشود به تسكين او ساكن ميشود. اين هم يك جور تركيبي است كه كرده. حالا اين جورش كه ظاهر است و مردم ميبينند اين است كه آبي داخل خاكي شده خاكي داخل آبي شده از اينها كاسه و كوزه ساختهاند. اين يكجور تركيب است هرجايي را كه خوب ميفهميد اول آنجا را فكر كنيد حكما هم از اين دو تركيب اين علم را برداشتهاند آن قسم ديگري را پيرامونش هم نگشتهاند. اينجور خلط و مزجي است كه در يك عالم است علم مشكلي نيست و بيانش آسان و تعقلش هم آسان و بسا آنهايي كه حكما هستند و خبر از عوالمي چند كه تركيب با يكديگر شده دارند به اينجور لفظ بيان ميكنند پس حكيم بسا به اينجور بيان ميكند و تكلم ميكند، توي كتابش هم مينويسد حالا من متنبهتان ميكنم كه آنجور را ياد بگيريد تا بروي آنچه متبادر به اذهان عوام است از ذهنشان بيرون كني خيلي طول ميكشد، اين است كه متشابهات در كلام حكما پيدا ميشود وقتي مبتلا ميشوند به قومي كه اصطلاحي پيش خودشان دارند و ميخواهند متبادرات آنها را از آنها بگيرند به اين جهت مطالبشان را به الفاظي كه آنها ميگويند بيان ميكنند و اينها واقعاً پيش آنها متشابه است تا كمكم اينها به هوش بيايند و به غير از اينطور نميشود فهميد و اگر به هوش نيايند در همان جهل مركب كه دارند ميمانند اگر خيلي فهيم باشند اشكال براشان ميآيد ميگويند متشابه است. اين است كه اغلب اغلب تعبيرات عالم غيب به شهود تا از عالم غيب خبري دادهاند گفتهاند كه جنت مثلاً نهرش چطور است قصرش چطور است درختش چطور است مردم خيال ميكنند همينجور است كه در اين دنيا ديدهاند و تعجب اينكه آخرش هم كه تحقيق ميكني ميبيني همينجور است ولكن بايد فهميد و گفت. من ميگويم «لِ» تو مگو «لِ» تو بگو «لِ» براي اهلش حكمت ميشود براي غير اهلش كه گفته ميشود يا جهل مركب دارد و نميخواهد بفهمد يا اگر صاحب فهم باشند اشكال براشان ميآيد.
پس حالا نوع غيب و شهاده را فكر كنيد انشاء اللّه، صانع كه ميخواهد تركيب كند روحي را تا بدني اين را درش فكر كنيد نوع علم را به دست بياريد. نه هر آبي داخل خاكي شد و گلي درست شد و جمادي درست شد جلدي حيات به آن تعلق ميگيرد باز خيلي گلش را ورزيدند و ريگهاش را بيرون آوردند و صافش كردند اينجور تربيت بكني گل را اينجور تركيب غير از تركيب غيب و شهاده است. شهاده را بايد يك جوريش كرد كه يكجور غيبيتي پيدا كند كه آن غيب در شهاده اثر كند. فكر كنيد تا تركيبي است كه از همينجور تركيبات ظاهري است درهم اثر نميكند، تا تركيبي نباشد كه يك حد اعتدالي براي هريك پيدا بشود كه او شباهت به غيب داشته باشد، روح غيبي نميشود تعلق به آن بگيرد و اين پستا خود پستاش هم خيلي مشكل است.
پس ملتفت باشيد به محض اينكه لطيفه جدا شود از او، انشاء اللّه اگر درست فكر كرديد و به دستتان آمد، بطلان خيلي از چيزها را ميفهميد مثلاً تناسخ براتان واضح ميشود. تناسخ در مذهب فرنگيها خيلي شايع است حالا هم به اقوال حكما رجوع ميكنيد ميبينيد غالباً به تناسخ قائل شدهاند، رفع اينها توي اينجور بيانات بايد باشد. پس ببينيد به محض اينكه باز ماده نطفه را يكطور مخض كنيم و تربيت كنيم كه يكپاره لطيفهاش سمت مائي بايستد يك پاره غليظهاش سمت ترابي بايستد منفصل از يكديگرشان بكنيم لطيفهاش را ريشهاش را فرو بريم در غليظهاش غليظهاش را ريشهاش را فرو بريم در لطيفهاش، به محض همين، باز اينجور صفتصنعت خل حيات نميشود تعلق بگيرد بلكه فلك خيلي دور ميزند تا درختي ساخته ميشود.
ملتفت باشيد باز آن حرف سرجاي خودش هست. انشاء اللّه فكر كنيد فعل فاعل را نميشود به جاي ديگر چسباند، نميشود اينها مخلوط شوند و مخلوط نشده هم كه چيزي تعلق نميگيرد. باز آن حرف سرجاي خود درست است حتي اينكه آن كليه كه مكرر عرض كردهام سرجاش باشد كه هرچه در هر عالمي يك جايي ميشود آن چيز نباشد يا در وقتي ميشود آن چيز نباشد چنين چيزي مال آن عالم نيست، از غيب بايد بيايد، از غير آن عالم بايد بيايد داخل آن عالم شود اينها همه تركيبات غيب است به شهاده. ديگر اين هم مراتب دارد، يك غيبي به شهاده آمده بسائط درست كرده يك غيبي به شهاده آمده مواليد درست كرده بايد با چند مرتبه تعلق بگيرد و هي غيبي بيايد تعلق بگيرد با اين حالات چند پرده كه روي هم آمد آن وقت ميشود مولودي ساخته شود كه مركب از غيب و شهاده باشد. اينها را تا درست فكر نكنيد آن علومي كه در دست داشتيد و آنها را خيال كرده بوديد علم است نخواهيد دانست علم نبوده، سراب بوده. پس ملتفت باشيد اول دوري كه ميزند عالم، ملتفت باشيد فاعل وقتي ميگيرد ماده را در دفعه اول اين ماده را به آن سرحد تامي كه خيال ميكنيد نميشود برساند يك خورده حركت ميدهد آن ماده را كه بارد است و حالتي و گرمي در آن پيدا ميشود و بعد حركتي ديگر ميدهد به آن ماده در اين حال دو حركت آمده حالتي ديگر پيدا ميشود. بدون تشبيه آهن را كه توي آتش ميگذاري و لو آهن يكجور آهن است آتش هم يك جور حرارت دارد اما در دفعه اول گرم نميشود آنقدرها حرارتي ديگر كه ثانياً آمد به همان مقدار دولا گرم ميشود دفعه ديگر همانقدر حرارت كه وارد شد سهلا گرم ميشود باز ميگذاري در همان آتش بيشتر گرم ميشود تا آن آخر مكلس ميشود به كلي توفال ميشود و تمام ميشود و لو فعل فاعل يك فعل باشد و هيچ زياد و كمي در آن نباشد. و به اين لفظ عرض ميكنم عمداً به جهت آنكه من ميدانم اگر اين محكم شود تمام مسائل محكم ميشود. ببينيد قدرت الهي يك قدرت است قابل زياد و كم هم نيست، قدرت يك قدرتي است كه هيچ قابل زياد و نقصان نيست صانع بينهايت قدرت دارد اين قدرت بينهايتي كه دارد اول كه تعلق ميگيرد به مملكت ميجنباند آن را، دوام كه پيدا كرد دو جنبش پيدا ميشود مثل آن آهني كه عرض كردم، كل يوم هو في شأن، سرهم اين ملك را حركت ميدهد، حركت كه داد تأثيري پيدا ميشود حركتي ديگر كه داد تأثيري ديگر. هي فعلي بر فعلي ميآيد روي اين هيچ زياد هم نشده همان فعل است كه بود. پس اول وهله كه محض تحريك است و خبر ميشود كومههاي مواد از فعل فاعل بسا بسايط هم ساخته نشدهاند بلكه بسا هم آنجا نيست اين بسا گفتنها هم براي مدارا است انشاء اللّه دقت كنيد و بسايط را مانند مركبات خيال كنيد كه خيالش يقيني بشود و مطلبي نباشد سرابي كه الفاظش و ظواهرش درست باشد و باطنش جهل مركب باشد. اگر اين قاعده را به دست بگيريد پي ميبريد انشاء اللّه. اول سعي كنيد خودتان ياد بگيريد نقش قلبتان بشود.
پس عرض ميكنم هرچه در هر عالمي در هر ماده در هر جوهري، واجب نيست در همه جاي آن ماده باشد يا در همه وقت آن ماده به آنجور باشد و ميشود جوري ديگرش كرد، ايني كه حالا هست و روش آمده از جايي ديگر آمده از عالمي ديگر آمده آني كه احتمال ميدهي ميشود سرد هم باشد بالا رود پايين برود اينها از عالم غيب آمده از عالم غير آمده مخلوط و ممزوجش كردهاند. ديگر مخلوط و ممزوجش را هم فكر كنيد يكپاره جاهاش واقعاً مخلوط و ممزوج ميشود. اداني هر غيبي با اعالي شهاده كأنه يك چيز هستند، واقعاً اعالي هر شهاده لامحاله ميخواهد رو به غيب برود و اداني هر غيبي لامحاله ميخواهد رو به شهاده برود پس ميان غيب و شهاده برزخ لامحاله هست پس همين جوري كه ميگويي ادويه مفرده هستند در دنيا و هنوز معجون نساختهايم گفته ميشود ادويه مفرده را ميگيريم ميكوبيم داخل هم ميكنيم چيز ديگر پيدا ميشود پس داخل هم ميكنيم و چيزي ميسازيم لفظ درست گفته ميشود گرمش را داخل ميكنيم تا دفع سردي سردش را بكند سردش دفع گرمي گرمش را بكند اينجور حرفهاش درست گفته شده است لكن بدانيد متشابه است. روز اول كه انبيا گفتهاند درست گفتهاند بعد از آنها حالا طبيب هم ميگويد درست ميگويد لكن خود طبيب نفهميده چه ميگويد. ملتفت باشيد انشاء اللّه ببينيد اين مزاجي كه در اين دوا پيدا ميشود نبود پيش از تركيب بعد از تركيب پيدا ميشود اين مزاج نه پيش فلفل بود نه پيش زنجبيل نه پيش دارچيني، به نظر ظاهر چنين است كه همان مزاج همان دارچيني است رفته پيش فلفل همان فلفل است رفته پيش دارچيني باز اينها از جاي ديگر آمده از غير اينها آمده از غيب اينها آمده مزاج به اينها تعلق گرفته. پس نوعاً اجزاي مركب بايد باشند تا تركيب كنند آنها را با يكديگر پس اجزاء سابقند بر اين مولود، اجزاء را بايد گرفت و تركيب كرد تا كيفيت خارجه پيدا شود تا از غير اينها از غيب اينها بيايد مزاج خاصيخامسي خل به اين تعلق بگيرد پس به اين نظم انشاء اللّه فكر كنيد و طورش را مكررها عرض كردم تمام صنعت صانعين كه باهوش و ادراك صنعتي ميكنند و باز ملتفت باشيد كه اين كاري هم كه ميكنند محض حرص و عجله نيست. تمام صانعين باشعور جميع مايحتاج خودشان را اولاً تكوين بايد بكنند و لو اسبابش در بازار است و بايد بروند اسبابش را از بازار بيارند لكن اجزاء مركب را خودشان بايد تكوين كنند اهل اكسير آن ابتداي ابتدا كاري كه ميكنند اين است و اين اكسير بدانيد از انبياء بوده چرا كه اين مردم نميتوانند بنشينند فكر كنند اين علم را از پيش خود اختراع كنند اين است كه اهل اكسير خيلي از الفاظشان درست واقع است اگرچه تقليداً بگويند. پس تمام مايحتاج را بايد تكوين كرد نه اينكه از بازار گرفت و مخلوط كرد و مولود را ساخت لكن اگر بازار نباشد نميتوان تكوين كرد آنها را اين است كه تصريح ميكنند كه آني كه ما ميگوييم در هر چيزي هست و در هر مرتبهمزبلهاي خل افتاده از هرجا ميخواهيم ميگيريم بعد تدبير در آن ميكنيم و بعضي كه اين را ميشنوند خيال ميكنند كه خواستهاند گول بزنند لكن گول نيست بلكه همينطور است واقعاً تكوين بايد بشود. پس بر هر مولودي يك جور حري و بردي بايد مستولي كرد بايد از آن حر و برد تكوين بشود، آبي در اينجا و لو از آبهاي سوقي هم باشد اينها مخلوط كه شد ممزوج كه شد آن حر و آن برد كه وارد ميشود آب تازهاي بايد ساخته شود و همچنين خاكي در اينجا ساخته شود پس بايد آب و خاكي اينجا تكوين شود نه اين آب و خاك آب و خاك خارجي ميخواهد آب و خاك خارجي را دقت كنيد انشاء اللّه يكپاره آبها هست كه آتش كه ميكني زيرش و ميجوشاني ميرود بالا و هيچ نميماند ته ديگ و يكپاره آبها هست كه آب است لكن وقتي ميجوشاني غليظ ميشود مثل شيره است ته ديگ ميماند. آب انگور غير آب قراح است كه وضو با آن ميتوان گرفت آب قراح را ميجوشاني تمامش ميرود بالا آب انگور آب است آب قراح هم آب است اما آن آب آب تكويني است كه خدا تكوين كرده اگرچه از اين آب خدا آن را به عمل آورده علامتش هم اين است كه آن آب را كه ميجوشاني سفت ميشود شيره ميشود و اين آب تمامش بخار ميشود و بالا ميرود. پس زيبق سوقي را تو بردار و كاريش كن كه زيبق خودت را درست كني از آن كاري كن كه اين آب غليظ شود زيبق خودت درست شود اجزاي ديگرش هم همينطور است.
پس ملتفت باش و آن قول را فراموش مكن در هر مادهاي كه نيست چيزي و بعد پيدا ميشود از غيب آمده تعلق به اين گرفته. حالا ملتفت باشيد نوعاً فكر كنيد انشاء اللّه فتواش را از دست ندهيد. پس صانع اول دستي كه ميكند و اجزاي ملك را مخلوط ميكند از آن حركت اول دستش محض خلط ظاهري است. حالا آيا خدا ابتدا نميتواند انسان خلق كند؟ چرا ميتواند خلقت تمام خلق پيشش يكسان است لكن به نظم حكمت به نظمي كه ميشود و محال نيست خلق ميكند. ملتفت باشيد به اين نظم كه عرض ميكنم بگيريد نوع خلقت ملائكه خلقت جن خلقت انس خلقت حيوان خلقت نبات خلقت جماد همه به دست ميآيد. خلقت نوعش اين است و قبول ميتوان كرد كه خلقت بسايط بعينه مثل خلقت مواليد است. اول در خلقت مواليد فكر كنيد، تا يك آبي نباشد موجود و خاكي نباشد موجود داخل هم نكني و حل و عقدش نكني مولودي نميشود ساخت همين جوري كه تا فلفل و دارچيني و زنجبيل را داخل هم نكني و تا اين اجزاء نباشد مثلاً فلان معجون را نميشود ساخت و نميشود تكوين كرد عرض ميكنم بسايط را خدا همين جور خلق كرده و اين توي كله هيچ كس نرفته بخصوصه اينهايي كه ما ديدهايم و خيلي هم باد دارند، اينها همين كه ميشنوند مطلقي و مقيدي و ميشنوند اين جسم هميشه اين جسم بوده، اين كومه نبود نداشته نبود هم ندارد هر چيزي سرجاي خودش ثابت است، ماضيها ماضي استقبالهاش استقبال حالش حال خيلي اعتنا ميكنند همه حكمتهاشان اين است بله جسم مطلق كدام است؟ آن است كه جاري و ساري در همه اينهاست. خيلي خوب جسم مقيد كدام است؟ آن است كه در همه ساري و جاري نيست. هميشه اين مقيدات زيرپاي آن مطلق هستند هميشه مطلقات بالاي مقيدات واقعند اينها ابتدا ندارند انتها ندارند راست است اينها عدم نيستند آني كه بوده و هميشه هست آن ماده عمل است بله آن بوده و هميشه هست و آن زيردست فاعل افتاده و آن از ظهورات فاعل نيست اگرچه ظهور جاي ديگر باشد، باشد از ظهورات هست است، ظهور هست باشد اينها همه هست بر ايشان صدق ميكند راست است. انشاء اللّه فكر كنيد به شرطي كه شما بعد از يادگرفتن حفظ الفاظتان را بكنيد، آدم خام بسا يك لفظي ميگويد زبانش تق تق ميكند و اما خودش نميفهمد. ببينيد فاعل قادري است كه لايعجزه شيء و در ملك كه نظر ميكنيد چه در كومهها و چه در مايصنع از آن كومهها هيچ كدامشان بر هيچ چيز قادر نيستند الاّ اقدر القادرين كه او بر همه چيز قادر است آن طوري كه خواسته شدهاند، پس او دست ميكند در اين كومهها و در اول حالتي براي اينها پيدا ميشود و اول حالتش آن حالت است كه فعل به او تعلق ميگيرد پس معلوم است ابتدايي داشته و همچنين ثانيش ثاني است ثالثش ثالث رابعش رابع و هكذا به همين نظم كه انشاء اللّه فكر كنيد خواهيد دانست كه اول چيزي كه براي مواليد درست ميشود به قولي كه براي حفظ خوب است، بسيط است اما فراموش نكنيد هر چيزي بسيطهاي دارد بسايطي كه من ميگويم بايد خيلي قهقري برگشت تا به آن رسيد. پس وقتي كه ميگويند معجون كموني بسايطي دارد بسايطش زنجبيل است و دارچيني و فلفل و زيره و عسل آنها را كه برميداري بسايطي دارد بسايطش آبي و خاكي و ستاره و ماهي و آفتابي است، اينها هم بسايطي دارند وقتي توي آن ستارهاش هم ميروي فكر ميكني ميبيني داخل مواليد است چه بسيار مركباتي كه نسبت به مركب آينده ميبيني بسيطه هستند بسايط اضافي هستند چنانكه مركبات اضافي هستند فلفل و دارچيني و زيره و باقي اجزاء اينها بسايط معجون هستند ديگر اينها خودشان هم بسايطي دارند كه آب و خاك باشد. شما ببريد همينطور تا ابتدا، اول چيزي كه ميسازد صانع كه تمام غير آن را داخل مواليد بايد بدانيد حتي اين آب را كه به اين صورت ميبيني آن را ساختهاند و مولودي است. نميبيني گرمش ميكني روان ميشود، گرمترش ميكني بخار ميشود، بيشتر گرمش ميكني دود ميشود معلوم ميشود بسيطه بود كه طوري ديگر شد. همان را كار ديگرش كني شعله ميشود معلوم است بسيطه بوده كه طوري ديگر شد پس بسايط را اول ميسازند، اول يدي كه صانع ميآورد روي اين كومهها اين كومهها بنا ميكنند جنبيدن گرم ميشوند، پس اول تركيبي كه ميشود در ملك آن اول كه تحريك ميكند مواد را تحريك كه كرد بعد تركيب ميكند و تركيب غيب و شهاده چنين نيست كه جلدي از اينجا بردارند مولودي بسازند تا اين آب را در اين خاك ريختند و تركيب كردند جلدي زنده نميشود تا نبات هم شد جلدي زنده نميشود وقتي خيلي ماند و حل و عقد شد و اين نبات قابل شد حيات ميآيد در آن تعلق ميگيرد. پس اول وهله كه صانع تحريك ميكند و مخض ميكند اين ملك را مخضي است كه اين ملك تكهايش به تكهاي ميخورد و همچنين در عالمي ديگر هم تكهاي از آن عالم به تكه ديگر ميخورد و هكذا در تمام كومهها همينطور فكر كنيد. ملتفت باشيد اينها جلدي تركيب شهاده به غيب و غيب به شهاده نميشوند. ملتفت باشيد انشاء اللّه عرض ميكنم اينجور تركيبي كه صنعت كرده صانع و بسايط ساخته و تكوين كرده آنها را و لو از بازار كومهها گرفته و ساخته اين تكوين بسايط است و نسبت به صانع كه فكر ميكنيد بسايط و مركبات همه مصنوع اويند، اما بسايط اولند و مركبات ثاني، از بسايط برميدارند تركيب ميكنند تا آن مولود را ميسازند حالا آنچه بسايط ميسازند در عوالم در وقتي كه عوالم داخل يكديگر نشده است بسايط ساختن وجود املاك است كه آنها را ساختهاند واقعاً تركيب هم دارند واقعاً تركيبشان مثل اين تركيبات هم نيست اين تركيب آب كه در اينجاست اينطور است كه برودتي و رطوبتي از عالم غيب ميآيد به تكهاي از اين جسم تعلق ميگيرد آب ساخته ميشود همين جوري كه اين مواليد را از اين آب و خاك ميسازند كاسه و كوزه را از اين آب و خاك ميسازند همچنين رطوبت يك جايي بوده، يبوست يك جايي بوده اينها را از آنجا آورده اينجا سر بهم داده اينها را ساخته. پس تركيب مبادي اشياء را فكر كنيد تركيب اول اول آن تركيبي است كه از هر عالمي بسايط بسازند اين بسايط تركيبشان تركيبي است كه قبل از همه مركبات است و اينها را بسا اسمي مخصوص بگذارند چنانكه گذاردهاند و گفتهاند اينها ملائكهاند. انشاء اللّه ملتفت باشيد باز به قاعدهاي كه هي مكرر عرض كردهام و اصرار كردهام كه ابتدايي كه بسايط ميسازد صانع و از يك عالم هم هست و باز ميگويم از غيب و شهاده هم نيست و باز ميگويم هست، شما ملتفت باشيد آن قاعده را كه عرض كردم كه بهم نميخورد كه هر جايي نيست و ميآيد وقتي نيست و ميآيد در غيب بوده و از غيب آمده پس لامحاله برازخ هست چرا كه خلأ محال است، خلأ محال است يعني جاي خالي بيخلقي خدا نيافريده ديگر سر خلأمحال است اين است، ملتفت باشيد حالا كه خلأ محال است پس كومهها نميشود برازخ نداشته باشند روي هم روي هم گذارده نباشند و لو مثل جسمي بالاي جسمي نباشند. جسم روي جسمي اينطور ميايستد روح اينجور نيست روح نميآيد اينجور بنشيند. پس برازخ را داشته باشيد كه در هر درجهاي هست. اول چيزي كه از غيب ميآيد به شهود حركت است، حركت را همين حركتهاي ظاهري هم خيال كنيد عيب ندارد. ديگر لازمه آن حركت افتاده حرارت تو بعد انشاء اللّه فكر كه ميكني آن را هم ميفهمي. پس حركت اقرب اشياء است به عالمي كه بالا است يعني برزخ است. پس حركت اول پا ميگذارد در هر عالمي و اين حركت از غيب هم ميآيد بيايد لكن منتهياليه غيبي كه كأنه مثل شهاده است انتقال از جايي به جايي نبود در اين كومه يك دفعه ديدي از اينجا كه نشسته بود بالا رفت از جايي به جايي شد. اين است كه صنعت به كار بردهاند از بازار گرفتهاند چيزي و آن را چيزي ساختهاند، اول چيزي كه پيدا شد حركت است بعد از اين حركت حرارت پيدا ميشود. بعد باز حركت ميآيد تا حركت ميآيد گرم ميشود پس آني كه در بسايط پيدا ميشود خلقت بسايط يعني بسايط بسيطه نه اضافيه، آنها صنعتشان بيش از مركبات است آنها نسبت به اينها تركيب ندارند. پس اين يكجور صنعت است و ابتداي خلقت اينجور صنعت ميكنند و خداوند ملائكه را پيش از آدم خلق كرد به آنها گفت ميخواهم آدم خلق كنم خليفه قرار دهم در روي زمين، بحث كردند بر خدا. بدانيد اينها تعميه نيست، اينها خارجيت دارد، همينطوري كه الان شما را خلق كرده مثلاً به تو ميگويد برو فلان را بكش تو هم عقلت را كه به كار ميبري عذري ميآري ميگويي اگر بروم او را بكشم مرا ميكشند و عذر ميآوري و جوابت ميدهند كه ما حفظ ميكنيم تو را، آدم خاطرجمع ميشود. همينجور وقتي به ملائكه ميگويند آب برداريد خاك برداريد ميخواهم خلقي خلق كنم جانشين من باشد ميگويند اين بد است، بد ميشود، خونها ميريزند فسادها ميكنند. معلوم ميشود ميدانستهاند آن روز. و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك گفت من ميدانم چيزي را كه شما نميدانيد، ديگر ملائكه جرأت نكردند چيزي بگويند.
عرض ميكنم ظاهر بر طبق باطن است ظاهر را كه فهميدي آن وقت كه جستجو كردي ميبيني باطن هم مطابق همين ظاهر است، ظاهر را جستجو نكرده باطن هيچ نيست، باطن را جستجو نكرده ظاهر هيچ نيست سراب محض است جميعش كسراب بقيعة يحسبه الظمآن ماءا خيال كرده بود چيزي داشت، باد خدا كه آمد ميبيند هيچ چيز نماند، كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف وقتي به عالم حقايق رفت ميبيند سراب بود پيشتر خيال ميكرد علمي داشت و كتابي نوشته بود، وقتي كه آنجا رفت ميبيند هيچ ندارد و حرفهاش و كتابهاش معني نداشت.
خلاصه ملتفت باشيد ظاهر بيباطن هيچ نيست، باطن بيظاهر هيچ نيست ظاهر تمامش ظاهر آن باطن است، باطن تمامش باطن اين ظاهر است همين جوري كه امر ميآيد براي پيغمبر ميآيد براي موسي كه برو فرعون را دعوت كن، موسي گفت چطور من گداي بيچيز پيش آن سلطان مقتدر به آنطور بروم، من چطور بروم بگويم آقاي تو باشم من جرأت نميكنم. گفت برادرت هارون را همراه ببر گفت ما دوتا گدا برويم پيش فرعون چه اعتنايي به ما ميكند؟ خدا فرمود نترسيد من همراهتان هستم آنجا هرچه بايد گفت من خودم ميگويم هرچه بايد شنيد من خودم ميشنوم، اني معكما اسمع و اري. به پيغمبر هم وحي شد كه علي را نصب كن عرض كرد من ميترسم اين عمر اين ابابكر اينهايي كه ميدانم همشان جلب منفعت دنيا است و با علي بدند من چطور نصب كنم علي را؟ به اين جهت مسامحه كرد و نصب نكرد تا وقتي كه ميخواست ببردش وحي شد كه بلغ ما انزل اليك من ربك گفت ميترسم، گفت واللّه يعصمك من الناس. منظور اين است كه همينجور بحثها همه جا شده.
ملتفت باشيد، خلاصه بسايط وجودشان خلق شده، شاعرند، خلقند و شاعرند حرف ميزنند خدا امرشان ميكند فلان را با فلان تركيب كنند، آنها هم عقلشان ميرسد ميگويد چيزي كه عقلت ميرسد مكن آن را عذري داري نميتواني بكني بگو. خلاصه تركيب بسايطي كه ساخته خدا آنها ملائكه اسمشان است هنوز پيش از آني كه نزول كنند و صعود كنند در هر جايي كه هستند همانجا ايستادهاند تسبيح ميكنند، خودشان گفتند نحن نسبح بحمدك و نقدس لك در سرجاي خود مشغول به كار خود هستند اين نظم را كه دست ميگيريد انشاء اللّه ميبينيد در هر عالمي لامحاله بسايطي چند هستند و اين بسايط همه جا ملائكهاند و اين ملائكه ميانه هر عالم غيبي و شهادهاي، ميانه اعالي و اداني بسايط لامحاله نزديكترند به غيب. فكر كنيد كه از روي شعور باشد وقتي آن قاعده مسجل شد در ذهنتان كه آنچه در عالمي نيست و پيدا شد وقتي در يك زمانيش يا در يك مكانيش پيدا شد آن وقت ميدانيد لامحاله بسايط نزديكترند به غيب از مواليد به جهتي كه بسايط را گرفتهاند مخلوط كردهاند با يكديگر. آب كأنه قديمتر است به غيب از مواليد، آب پيشتر بوده عمرش زيادتر بوده قبل از مواليد بوده در حين مواليد هم بوده با مواليد هم بوده بعد هم با مواليد خواهد بود. آن پيش كه نبود مواليد هم نبودند الان هم كه نباشد مواليد هم نيستند. وجود بسايط قبل از مواليد و بعد از مواليد و حين مواليد بايد باشند و آنها اقربند به غيب و ادومند ولكن چون كه پيشتر پا گذاشتهاند در عالم شهاده، چون پيشتر پيدا شدند از اعالي وجود غيب نيامدهاند از نزديكتر متصل آمدهاند، ملائكه همه جا از اعلي عليين نيامدهاند. پس چون اول صنعت خلقت بساطيند تمام بسايط از اعلي درجات نيامدهاند و لو اقربند به غيوب در هر رتبهاي باشند. ديگر فكر كنيد انشاء اللّه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است سرجاش به كار بريد. اينها شالوده است ريخته شده، بسايط علميه است وقتي كه بخواهي تركيب كني اينها را و به دست مردم بدهي ميبيني فرار ميكنند اين مردم هيچ دستشان نيست از اين جهت ياد نميگيرند اين همتها كه من ميبينم نميخواهد ياد بگيرد زور ميزني التماس ميكني بيا تعليمت كنم نميآيد بعينه بدون تفاوت مثل اينكه مادر به بچه گفت قربان چشم باداميت بروم، گفت ننه من بادام ميخواهم، وقتي بادام شنيد كه گفت قربان چشم باداميت بروم، ميرود توي خيال بادام. اين مردمي كه ميبينيد كه تا ميگويي اكسير جلدي به خيال اين ميافتد كه اكسير خوب چيزي است پول گيرمان ميآيد، تا ميگويي دعا، ميگويد برويم دعا كنيم نان گيرمان بيايد. همهاش فكر نان است، اين نميشود اهل حكمت شود محال است حكمت به اين بدهند. ببين ميخواهي نجاري كني ياد بگيري تا شب و روز به فكر اره و تيشه نجاري نباشي و تا تمام خود را ندهي به نجاري نجاري بعض خودش را به تو نميدهد آخرش هم استاد نجار نميشوي. وقتي تمام خود را به نجاري دادي بعض شئون نجاري پيش تو خواهد آمد. همچنين اگر تو تمام خودت را به خبازي ندهي بخواهي خباز خيلي خوبي بشوي تا شب و روز فكر خبازي نباشي، هي گرما نخوري هي سرما نخوري، ضايع نكني خميرها را ياد نميگيري خبازي را. اول وهله كه رفتي دكان نانوايي نميتواني جلدي سنگكي بيرون بياري. همينطور است خدا ميداند علم، علم اعز شياء است در نزد خدا يقين اعز اشياء است اقل ما قسم بين العباد است، چيزي مغزدارتر از يقين نيست، به غير از يقين هيچ چيز با مغز نيست كائناً ماكان بدانيد هرچه غير از يقين است مستعار است. باز حتم و حكم نميشود كرد كه هركه مستعار است آن كس به جهنم ميرود از آنجايي كه قادر است. خداي قادري را ميشناسيم كه هر كاري را كه بخواهد ميكند اين است كه حكم نميتوان كرد كه هركس ايمانش مستعار باشد لامحاله به جهنم ميرود، هركس ايمانش مستعار است در تحت مشيت افتاده ديگر اگر ترحمش بكنند دستش را بگيرند ببرندش جايي، بردهاند.
حالا منظور را ملتفت باشيد عرض ميكنم ماداميكه يقين نداري به آنچه ميگويي كه آن دين است و مذهب، بدان آنچه داري مستعار است. تمام ارسال رسل و انزال كتب كه به گوش شنيدهاي يا در جايي ديدهاي همه براي اين است كه يقين كني كه راست ميگويند و هرجايي كه يقين نيست بدان آن مسأله به دست نيامده و بدان در تحت مشيت افتادهاي. اگر جايي بخواهند ترحمت ميكنند نخواهند نميكنند. يقين واللّه اقل ماقسم بين العباد است تعجب اين است كه هنوز معني همين لفظ را هم مردم نفهميدهاند. يقين را مردم خيلي جاها خيال ميكنند نقلي نيست، همه كس ميداند روز روز است شب شب است اين يقين است. شما ملتفت باشيد خيال ميكنند آيا ما روز نميدانيم چه چيز است، آيا نميدانيم شب چه چيز است، مرده شدن چطور است، زنده شدن چطور است، دنيا چطور است، آخرت چطور است؟ اينها را ميدانيم يقين داريم. شما ملتفت باشيد مردم سرابها ميبينند و اسمش را يقين ميگذارند. در خيالات غرقند وقتي پاي حق در ميان آمد تمام آنچه دارند همانطوري ميشود كه خدا گفته، كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف وقتي بناي آن باد شد هيچ باقي نميگذارد و بناي آن باد شده و همه را به باد داده. پس يقين واللّه اقل ماقسم بين العباد است هيچ طلايي هيچ نقرهاي هيچ اكسيري اقل ماقسم بين العباد نيست. اكسير باز گير آحادي از خلق ميآيد هر علم نجومي هر علم طلسماتي هر علم رملي جفري هر فني هر صنعتي هر ساعتسازي كه كم باشد باز توي آحاد هست، بعضي استادش كم است بعضي استادش زياد است آن چيزي كه كمتر از تمام چيزها است يقين است حتي از آن مؤمن كه المؤمن اقل من الكبريت الاحمر است باز چون اين كبريت احمر به نظر اين مردم عظيم بوده و خيلي از طلا خوششان ميآمده ميفرمايند مؤمن از كبريت احمر كمتر است، و عرض ميكنم باز اين كبريت احمر و اين اكسير خيلي مبذول است. اين اكسير را كفار هم دارند سنيها هم دارند منيها هم دارند لكننفس خل مؤمن را ميفرمايند از اين كبريت احمر كمتر است و يقين از مؤمن هم كمتر است. خيلي از مؤمنين يكجور اعتقادي دارند يكپاره اعمالي دارند اهل نجات هم هستند لكن يقين ندارند. يقين بابي دارد آن باب كه مفتوح شد زود ميتوان فهميد، زود ميتوان داخل دستگاه يقين شد وقتي داخل شد انسان ميبيند مشكل نبود آسان هم بود، ما كجا بوديم و خيال ميكرديم يقين داريم. پس بدانيد يقين اسبابي دارد اسبابش كه كوك شد و رو شد و انسان به كار برد يقين قهراً وارد ميشود. وقتي نميآيد آن اسباب آن اسباب نيايد اسبابش نباشد تو هي زور بزن يقين بيايد نميآيد. واللّه همينطور فكر كنيد باشعور اقلاً اين حرفهاش را ياد بگيريد، واللّه همين جوري كه اسباب ديدن روشني است و گشودن چشم، اينها اسباب ديدن است. اين چشم اگر باكيش نيست و پردهاي حجابي چيزي پيشش نيست و هوا روشن است و نگاه بكني لامحاله ميبيني بخواهي هم نبيني نميتواني حكماً ميبيني قهراً ميآيد علم ديدن مگر روي هم بگذاري توي خيال خودت هي خيال كني سرخ ميبينم نخواهي ديد محال است علم ديدن براي تو بيايد. علم اسباب دارد اسبابش كه كوك شد ميآيد اسبابش هم كوك نشود هرچه زور بزني نميآيد. يقين هم همينطور بله من يقين دارم پيغمبر9 حق است، دروغ ميگويي يقين نداري. قسم ميخوري كه يقين دارم قسمت هم دروغ است. اغلب اغلب اين خلق آن آخر خسته ميشوند از تفحص اگر خيلي مردمان طالبي باشند ميگويند زورهاي خود را زديم اين طرف رفتيم آن طرف رفتيم ملاها را ديديم خيلي كسان را ديديم تا آن آخر كه خسته شديم حالا ديگر فلان آقا را تقليد ميكنيم. بعينه حالت اهل وسواس است حالت مردم، ده دفعه زير آب ميرود باز خود را پاك نميداند. ده دفعه رفته حالا خسته شده ول كرده ديگر دل پاك باشد نه، آن دفعه آخرش هم مثل اول دلش پاك نيست. سودا كه از مزاجش بيرون نرفته. پس طلبات اين مردم هم كه به نظرتان است بيحاصل است از اين طلبها واللّه هرگز به يقين نميرسند به جهتي كه راهش واللّه هيچ به دستشان نيست. قدري كه طلب كرد و خسته شد ساكن ميشود آن طالبين بيغرضشان آن آخر سلوكشان خسته ميشوند دست از طلب ميكشند لكن بدانيد يقين راهي دارد از راهش كه برآيي يقين قهراً ميآيد بلكه بخواهي يقين نداشته باشي آدم زورش نميرسد. علم راهي دارد بابي دارد، از بابش كه داخل شدي علم به دست ميآيد مثل اينكه كل فاعل مرفوع را وقتي ياد گرفتي ديگر اين را در همه جا ميداني. بخواهم ندانم نميشود. گوش اگر صحيح باشد و صدا در خارج باشد و مانعي نباشد قهراً صدا شنيده ميشود بخواهي نشنوي نميشود. هر چيزي اسبابي دارد وقتي اسباب علم اسباب شك اسباب ظن اسباب جهل اسباب وهم موجود شد قهراً ميآيند نميشود اسبابش بيايد و خودش موجود نشود اسباب جهل اين است كه چشمت را بهم بگذاري مثلاً حالا كه بهم گذاردي چشم جاهل است به رنگها سببش هم بهم گذاردن چشم است. بله اگر چشم را بگشايي هوا هم روشن باشد نگاه هم بكني اسباب علم آوردهاي. همچنين صدا همينطور اسباب شنيدن است اسباب شامه همينطور وجود بوها است در خارج و هكذا طعمها ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و از اسباب يقين همينجور حرفها است كه عرض ميكنم و اينها سر كلاف است كه به دست ميدهم. چيزي كه در عالمي نيست يك وقتي پس از لوازم آن عالم نيست. حالا ميآيد يك وقتي پس از جايي ديگر آمده. اين را فكر كنيد سر كلاف به دستتان ميآيد آيا اين يقين نيست؟ انسان شك نميكند كه چنين است پس آنچه در اين كومهها از لوازم كومهها نيست اين را از جايي ديگر آوردهاند اينجا. در بدن خودت فكر كن ببين لازم نيست گرم باشد لازم نيست سرد باشد. گرمي بايد از خارج بيايد هميشه سردي بايد از خارج بيايد هميشه نميبيني گاهي بدنت گرم است گاهي سرد است. تاريكي و روشنايي از خارج بايد بيايد گاهي تاريك است گاهي روشن است. صدا گاهي هست گاهي نيست پس از خارج بايد بيايد. بوها همينطور طعمها همينطور. به همين نسق در خيالات گاهي خيال ميآيد گاهي ميرود پس خيال لازم نيست هميشه در اينجا باشد پس از خارج آمده.
از اين راه كه دقت كنيد انشاء اللّه تمام كومهها به دستتان ميآيد اسم اين كومهها را اين مردم ميبرند ميگويند فؤاد است و عقل و روح و نفس و طبيعت و ماده و مثال و جسم، پشت سرهم لفظهاش را ميگويند لكن معني لفظها را تعقل كرده باشند نه ندارند، معني پيششان نيست و آنچه را هم ندارند كسي نميگويد داشته باشند. شما انشاء اللّه فكر كنيد ببينيد خيال يك جوهري است واقعاً مثل همين جوهر جسم. اين جسم را ميبينيد گاهي گرم است گاهي سرد است آن خيال هم جوهري است كه توي آتش اگر فرو برود نميسوزد توي آب برود تر نميشود به خلاف اين بدن كه توي آتش برود ميسوزد توي آب سرد ميشود جوهر خيال گرم نميشود سرد نميشود اما گرمي را ميفهمد سردي را ميفهمد. خيال دراز نيست گرد نيست اما درازي و گردي را ميفهمد تصور ميكند. خيال نه رنگ دارد نه بيرنگ است، نه سياه است نه سفيد است، نه بالا است نه پايين است، نه شرقي است نه غربي است اما همه اينها را ميفهمد خودش طول و عرض و عمق دارد هرچه عرضش زيادتر است خيال يعني جولان در علوم و صنايع بيشتر ميكند ميگويند اين خيال عرضش خيلي است تعمق در اشياء اگر زياد كرد ميگويند خيال اين عمق دارد عمقش خيلي است. همچنين طول دارد خيال يعني رسا است مثل اينكه ميگويند عقل فلان رسا است يعني ميرسد همين كه عقلش به چيزي نميتواند برسد ميگويند عقلش گرد است. همينجور است جوهر نفس، نفس حالا آيا چيزي است گرد؟ نه، گرد نبايد باشد. دراز است؟ نه، دراز اين عصا است. وقتي عصا را همچنين ميكني كمان ميشود خيال شما مثل اين عصا نيست خيال شما يك درجه صعود كرده از اين عالم، خيال را الان ميبيني شيء موجودي است تمام تحريكات بدن به اين خيال است اگر خيال نبود نميتوانست بدن حركتي داشته باشد پس هست و اين بدن به تحريك او متحرك است پس هست. حالا كه هست تصور كدام شكلها را ميتواند بكند؟ الي غير النهايه ميتواند تصور كند اشكال را تصور كند گرمي را تصور كند سردي را تصور كند الوان را اشكال را بوها را طعمها را تصور كند همينجور نفس خودتان را فكر كنيد وقتي گفته ميشود فلان به عالم نفس رسيده اين را مردم خيلي زور كه ميزنند همان خيال را ميفهمند بخواهي خودش را به خودش بشناساني بايد خيلي زور زد نفس را پيجويي بخواهي بكني كه چه چيز است فكر كن خودت لامحاله نفس داري خودت را داري اين نفس را همه دارند اولي كه پا به دنيا ميگذارند نفس هست حالا اين نفس را كه ادراك كرده؟ هيچ كس آنقدر گم شده كه هركس خود را كدو خيال كرده و خود را گم كرده. احمقي بود اسمش ابنهبنقه بود كدو به پاش بسته بود كه نشانهاش باشد كه گم نشود يك وقتي خوابيده بود يك كسي آمد كدو را از پاش واكرد اين بيدار شد ديد كدو نيست، بنا كرد داد و بيداد كردن كه من گم شدهام من نشان داشتم حالا نشان من نيست. حالا اين مردم هم گم شدهاند، ابنهبنقه شدهاند تمامشان و هي ميگردند خود را پيدا كنند تا ميروي كدو را از پاشان واكني داد و بيداد دارند كه اين كدو نشان ما است، اگر اين ما نيست پس ما كو؟ اي مردكه احمق قد عصا قد تو نيست، تو نه عصا هستي نه كدو هستي. خيالات شما هست مثل اين عالم همهاش هم از اين عالم برداشته شده اين را آدم ميفهمد كه خيال بالا هم هست پايين هم هست همه جا هست. ادراك اين را ميشود كرد طوري هم وحداني است اين خيال كه هر جاييش ببري همانجا ميرود ديگر هيچ جاي ديگر نيست. و اين يكي از كليات حكمت است اگر داشته باشيد در سير و سلوك به كارتان ميآيد. خيال تا آمد پيش سفيدي ديگر پيش هيچ رنگي نيست، تا آمد پيش تاريكي پيش سياهي ديگر پيش هيچ رنگي نيست تا پيش رنگي ديگر آمد هيچ رنگ غير از آن نيست به جهت اينكه ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه. اين قلب در عالم خيال نشسته بالاتر از اين خيال نيست اين قلب در خيال قلبي است كه خدا آن را قرار داده در وسط انسان چنانكه اين قلب در وسط بدن است همينطور آن قلبي كه بايد خيال كند در وسط نشسته به جهت آنكه عالم خيال در وسط است از عالم نفس پايين آمده به عالم طبيعت و عالم ماده عالم خيال آنجا است از آنجا هم بايد حس مشترك را طي كند و بيايد به عالم دنيا پس در وسط نشسته است و هميشه اين قلب در يك خيال است. پس هر وقت در هر جايي هست همانجا است جاي ديگر نيست كأنه نرفته مخلوط شود و ممزوج شود با جايي. فكر كنيد عرض ميكنم اين خيال هم باز از اندرون خودش به واسطه اداني چيزي بيرون آمده باز از غير آمده از غيب آمده چيزي و ميرود پس اين خيال هميشه در يكجا است در جاهاي متعدده نيست. اين خيال بعينه مثل اين بدن است باز اين بعينهاش را هم كه ميگوييم مثل اين بدن است ملتفت باشيد، من ميگويم «لِ» تو مگو «لِ» يعني چنانكه اين بدن وقتي متحرك است ساكن نيست وقتي ساكن است متحرك نيست پس شيء واحد درحال واحد در امكنه عديده محال است خيال هم همينطور است. خيال واحد در امكنه عديده محال است. پس در يك حال دو لباس نميپوشد در دو فعليت ظاهر نميشود. وقتي به خيال گرما است صورت حرارت روش را دارد، وقتي به خيال سرما است صورت برودت روش را دارد هرچه را خيال كرد به آن صورت درآمده. آن صورت را نخواهد مياندازد پس خيال ماضي دارد مستقبل دارد لكن عالم نفس بدانيد اينجور نيست كه ماضي و مستقبل داشته باشد. آنجا وجدوا ما عملوا حاضرا آنجا هر صورتي را كه اكتساب كرده به او چسبيده ديگر اگر نميخواهد آن را بيندازد نيست، نميتواند بيندازد. كسي كه كافر شد آنجا كه رفت ديگر هرچه زور بزند كافر نباشد نميتواند. تا اينجاها هستي و كاري ميكني آنجا صورت نگرفته ميشود انداخت حتي عصيان اگر آنجا رفت ديگر بخواهي نرفته باشد نميشود، همين كه رفت آنجا ديگر شفعا هم شفاعت نميكنند، شفاعت هم بكنند ثمري ندارد. تو همين جا كه هستي كاري كن شفعا شفاعت كنند كه معصيتهاي تو به آنجا نرود اينجا عصيان حُبّش برود در قلب نقطه قلب سياه ميشود و لو يك لحظه برود ديگر قلب سياه شده است نميشود سياه نشده باشد. ملتفت باشيد بسيار جاها فرمودهاند عمل را تا يكسال انسان مداومت كه كرد تأثير در نفس انسان ميكند، آنها حرفهاي ديگر است دخلي به اين حرفهاي حالا كه عرض ميكنم ندارد. عرض ميكنم به يك ايمان، نفس مصور به صورت ايمان ميشود. تا نبي دعوت كرد، تا كسي از جانب خدا آمد و دعوت كرد و او گفت راست ميگويي همان آن نفسش مؤمن شد حالا ديگر اگر بميرد واللّه مؤمن است همان دقيقه كسي بگويد دروغ ميگويي كافر ميشود مخلد در جهنم ميشود. تا ايمان آورد مؤمن است، پس نفس زود صورت ميگيرد هيچ يكسال دوام نميخواهد كه صورت بگيرد آن يكسال دوام از حرفهاي سلوكي است يعني وقتي عقايدت قايم شد آن وقت عملي بخواهي بكني يكسال بكن تا تأثير آن خوب بنشيند در تو، خوب كه نشست اينجا تأثيرش ظاهر ميشود. بر فرضي اينجا هم نشد بلكه در قبر ظاهر شد در برزخ ظاهر شد آنجا بسا تا هست نيتش را داشته و خوب تأثيرش ظاهر نشده بسا از اينجا بايد گذاشت و رفت و اين را از آنجا گرفت. در بين راه صدمات هست ميگويند برو به كربلا آنجا خرما به آدم ميدهند، اگر خرما ميخواهي به چنگ بياري كاري كن خرما از آنجا راه بيفتد زودتر بيايد پيش تو پس يكسال عمل كن براي اينكه از آنجا راه بيفتد بيايد اينجا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و دوم ــ يكشنبه 3 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه صلي اللّه عليه و آله رسول الي جميع الناس كافة الي آخر العبارة.
از طورهايي كه عرض كردم انشاء اللّه ملتفت شديد كه اول صنعت، خدا بسايط را درست ميكند و بعد از آن بسايط ميگيرد مواليد ميسازد ديگر باز از مولودي مولودي ديگر و از مولودي مولودي ديگر اينها پيش پا افتاده است، شما آن نوع را از دست ندهيد انشاء اللّه ملتفت باشيد پس در اين جواهر و در مواد امكانات خلقيه ببينيد آنچه تازه پيدا ميشود از جايي ديگر آمده، فكر كنيد و همه جا بر يك نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت در عالم جسم ميبيني چيزي كه نيست و تازه پيدا ميشود از يك جايي آمده هرجايي هم چيزي باشد و جايي ديگر نباشد و پيدا شود از جايي ديگر آمده. باز اين قاعده را فراموش نكنيد. پس هر چيزي كه از لوازم آن رتبه نيست مثل طول و عرضي عمقي مكاني زماني وضعي اينها از لوازم جسم است، جسم نميشود طول نداشته باشد عرض نداشته باشد عمق نداشته باشد اين فضا را اين وقت را اين وضع را هميشه داشته لكن بعد از همه اينها خدا خواست امتياز بدهد مابين اشياء و هنوز اشياء امتياز نداشتند و اشياء اشياء نبودند به شرط آنكه دل بدهيد امتياز مابين اشياء، امتياز حكمي امتياز است امتيازات ظاهري پيش حكيم امتياز نيست. خرمن هر جنسي از خلق را، خرمن گندمي روي هم ريخته، اين دانه از آن دانه ممتاز نيست اگرچه ظاهراً ممتاز است. ملتفت باشيد انشاء اللّه، امتياز آنست كه دانهاي خاصيتي داشته باشد كه دانه ديگر آن خاصيت را آن طبع را فاقد باشد. پس دانه برنج از دانه گندم جداست، خرمن اين از خرمن آن ممتاز است به جهتي كه اين خاصيتي دارد آن خاصيتي ديگر اما اين گندم و اين گندم ممتاز نيستند. حالا به همينطور فكر كنيد كومهها ممتاز نيستند، در توي كومهها يك جاييش گرم باشد يك جاييش سرد، يك جاييش آب باشد يك جاييش خاك ابتداءً همچو نيستند. پس خرمن جسم روي هم ريخته هيچ بار بزرگتر هم نميشود كوچكتر هم نميشود. خرمن هر كومه مثل خرمن جسم است جاي ديگر جسم نيست كه از آنجا جسمي بار كنند بيارند روي اين كومه بريزند يا از اينجا چيزي را بار كنند ببرند آنجا روي آن جسم بريزند. بلكه اين خرمن هميشه به اين بزرگي بوده اما معذلك اين هواش هميشه چنين نبود اين آبش چنين نبود اين خاكش چنين نبود اين آسمانش اين ماهش اين آفتابش اين ستارهاش نبود. پس اين خرمن جسم هميشه روي هم ريخته بود و امتيازات ظاهري را هميشه داشته باشيد كه امتياز نيست، هميشه غير هم بودهاند لكن اينها روي هم ريخته است و ممتاز نيست مثل اينكه اين عصا اين سرش با آن سرش ممتاز نيست. اگر طبيبي گفت براده كن چوب عودعصا خل را براي فلان خاصيت و اين عصا چوب عود باشد، اين سرش و آن سرش يك خاصيت دارد و يكجوراست. امتياز آن است كه سرش جوري ديگر باشد و مزاجي ديگر داشته باشد وسطش جوري ديگر باشد مزاجي ديگر داشته باشد اين سرش جوري ديگر و مزاجي ديگر.
حالا ملتفت باشيد به قاعده كلي داشته باشيد در همه كومهها بدون تكلف، و يكي از كليات بزرگ بزرگ حكمت همين است كه در جميع كومهها آن چيزي كه مايحتاج اين كومهها است كه به واسطه آن بايد خودشان خودشان باشند معقول نيست نداشته باشند اين را تمام لوازمشان را دارند آنچه ماينبغي له است دارند مكاني ميخواهند دارند، وقتي ميخواهند دارند، طول و عرض و عمق ميخواهند دارند. در همه جاي كومه هم آن لوازم كومه را دارند. ببين در زمين طول و عرض و عمق هست، در آسمان طول و عرض و عمق هست، در محدب هست در مقعر هست اينها هستند و ممتاز نيستند. نيست چيزي در عالم جسم كه طول داشته باشد و چيزي ديگر طول نداشته باشد. اين طويل است آن هم طويل است، اين عريض است آن هم عريض است، اين عميق است آن هم عميق است، اين ندارد آن هم ندارد. پس در تمام كومهها امتيازي نبود يك وقتي بود كه امتيازي نبود، به طور قهقري برش گردانيد به طور زمان ظاهري هم بخواهيد برگردانيد در زمان به طور زمان در دهر به طور دهر. اينجا ميبينيد يك وقتي كسي نبود و نطفهاش منعقد شد، ميبينيد يك وقتي سرما نبود و هوا سرد شد، يك وقتي گرم نبود گرم شد، بر همين نسق يك مولودي يك درختي نيست امسال تخمش را ميكاريم سبز ميشود، به همين نسق ميدانيم آن درخت ديگر را هم پارسال كشتهاند سبز شده چنانكه امروز حبي را ميكاريم سبز ميشود و درختي ميشود همينطور بدانيم شجره اين حب هم يك وقتي نبوده كشتهاند حب اين را و سبز شده و درخت شده.
شما نباشيد منجمد كه چون من هر تخمي را ميبينم ميدانم شجري دارد هر شجري را ميبينم ميدانم تخمي دارد، هر مرغي تخم ميكند هر تخمي مرغي دارد به همينطور ميرود، پس اين سر ندارد. اينها از انجماد فهم آنها بوده كه گفتهاند و خيلي اين حرفها را زدهاند. گبرها خيلي از اينجور چيزها گفتهاند خيلي از حكماي اسلام هم تابع آنها شدهاند، گفتهاند بله هر تخمي ممكن است جوجه شود هر مرغي ممكن است تخم بگذارد به همينطور ميرود. كي بوده تخمي نبوده؟ پس هميشه تخم بوده كه جوجه بيرون آيد و هميشه مرغ بوده كه تخم كند پس نميشود يك وقتي باشد يك مرغ نباشد، نميشود يك وقتي باشد تخمي نباشد. اين شبهات را كردهاند و گفتهاند انواع قديمند. پس هميشه آدم بوده ديگر ابتداي بنيآدم همين آدم معروف ماست، ميگويند ابتدا ندارد، اين آدم هم پدري داشته مادري داشته اسمش را ميبرند و ميگويند پيشترش هم همينطور و اين نوع، سر ندارد الي غير النهايه ميرود. چرا كه ما ميبينيم هر تخمي شجري ميشود هر شجري تخمي ميدهد، اين دليلشان است.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، شما برعكس مردم باشيد، بر وضع الهي نگاه كنيد منجمد نباشيد. پس ولو هر پسري پدري بايد داشته باشد آن پدر هم پدري بايد داشته باشد، آن هم جدي بايد داشته باشد، اينها هست، لكن به يك جايي ميرسد كه منتهي ميشود. پس همين طوري كه ميبينيد الان آبي هست و غذايي هست و اين آب و غذا هنوز نطفه نيست. اين آب و نان را ميخوري در توي بدن تو خون درست ميشود، باز مدتي خون هست مني نيست اصلاً در بدن، مثل وقتي كه بچه است و به حد بلوغ نرسيده مني در بدنش نيست بعد كه انثيين درست شد اوعيهاش درست شد پيدا ميشود. پس پانزده سال طول ميكشد تا مني پيدا ميشود.
باري پس خون بود مني نبود مني پيدا شد، باز مدتها مني هست و نطفه نشده. مدتي هست توي رحم ريخته نشده اينها را كه نميشود انكار كرد مگر كسي احمق باشد، آن جورِ گبرها كه انكار كند. مدتي مني هست هنوز علقه نشده مدتي علقه هست و هنوز مضغه نشده مدتي مضغه هست و هنوز استخوان توش پيدا نشده و مدتي استخوان هست و گوشت بر روش روييده نشده تا اينكه همهاش درست ميشود سرش درست ميشود پاش درست ميشود، نگاهش ميكني ميبيني به شكل آدم است ولكن هنوز روح توش دميده نشده مانند درختي است اين درخت سر دارد دست دارد پا دارد سرپا ايستاده لكن زنده نيست. نبات است پس مدتي نبات هست اما حيات در آن درنگرفته و زنده نشده. تا حيات در آن دربگيرد باز مدتي هست و زنده است ولكن انسان نيست تا وقتي تولد شود و روح انساني به او تعلق بگيرد هر مولودي به حسب خودش، پس نيست حيوان حيوان تازه پيدا ميشود، روحش به يك جايي تعلق ميگيرد و زنده ميشود.
ملتفت باشيد من توي نوع لري عرض ميكنم شما مغزهاش را برخوريد. اگر ديديم اينجا چراغي روشن است بايد در خارج گرمي باشد آتشي باشد و اينجا هم روغني باشد و فتيلهاي باشد تا روشن شود و اين چراغ اينجا روشن شود. ديگر آن آتش خارجي يا همين چراغهاي ظاهري ما از عدم نيامدهاند، از عدم صرف هيچ چيز به وجود نميآيد. پس بر همين نسق كه فكر كنيد انشاء اللّه خواهيد يافت. پس ميبيني چيزي نيست واقعاً حقيقةً و چيز تازهاي پيدا ميشود اين از جايي آمده، بل هم في لبس من خلق جديد پس واجب نيست هر مضغهاي جايي پيدا شد مضغهاي ديگر پيش از آن باشد، واجب نيست هر نطفهاي پيشش نطفهاي باشد، هر علقهاي پيشش علقهاي باشد، هر مضغهاي پيشش مضغهاي باشد پس اين حرف كه اينها ابتدا ندارد حرفي است نامربوط.
ملتفت باشيد نظم خلقت اين است كه واقعاً مولود نيست و اين مولود ابتداش از نطفه پيدا ميشود. يك حبي دارد تخمي دارد كه آن از حبي ديگر به عمل نيامده و از اين غافل شدهاند به جهت آنكه حكمت از دستشان دررفته. همين كه ميبيني حيي از حيي تولد ميكند، اين حي از ميت تولد كرده نه از حي نهايت در رحم مادر كه بود رحم مادر قبرش بود، در توي بدن پدر كه بود در پشت پدر مرده است دستش بزني نميفهمد. نطفه چه در پشت پدرِ حي باشد چه در رحم مادر حي باشد كه همه امواتند نهايت احياء قبور اموات شدهاند. پس لامحاله هر نوعي ابتدا داشته ديگر اين حرف كه هيچ نوعي نميشود ابتدا داشته باشد، اين نميشود يعني چه؟ الان خدا مشغول همين كارها است الان خدا انسان را از آب و گل خلق ميكند بدون تفاوت. بله تفاوتي كه دارد اين است كه آب و خاكي كه آدم را از آن ساختند در روي زمين ساختند ماها را توي رحم مادر ميسازند. اصلمان همين آب است همين خاك. اين آب و خاك به صرافت نميشود انسان شود بايد بجوند اين را نضجش دهند طبخش كنند اين اعراض را بايد از اين بگيرند تا حبي شود تخمي درست بشود نطفه ساخته شود. آدم را همينطورها ساختهاند نهايت اين است كه آب و خاك را گرفتهاند در جوف زمين اين كارها را كردهاند تا كمكم قوه جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسكه در آن پيدا شده روح نباتي در آن پيدا شده و اين جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه هيچ كار به حيوان ندارد و تمام اينها در نباتات بايد به عمل آيد اينها هيچ كدام زنده نيستند همينجور كه دافعههاي ظاهري چيزهاي زيادتي را بيرون ميكنند و چيزي درست ميشود، همينجور نطفه را هم در جوف زمين ساختهاند آبي خاكي گرفتند حري بردي بر آن وارد آوردند تا كمكم اين نطفه نباتي شد بر شكل انسان. اگر اين نطفه يكپاره چيزها به كارش نميخورد آنها را ميزند دفع ميكند هرچه مناسبش نيست ميزند دفع ميكند پس دافعه در نبات هست ميزند دفع ميكند هرچه به كارش نميآيد. جاذبه در نبات هست جذب ميكند آنچه به كارش ميآيد. وقتي آبي كه به كار بدن ميخورد قدري نمكي داخل دارد قدري شور و تلخ است آن نمك بسا به كار اين بدن نميآيد جاذبه وقتي جذب ميكند آن آب را با نمك جذب ميكند و نمك مضر است براش و حالا جاذبه جذب كرده پس دافعه ميخواهد بزند بيرونش كند. اين مطلب آن اصل بيانش اين است كه تمام اشياء ريزريزهاش درهم ريختهاند ايني كه جذب ميكند آبي غير مناسب هم جذب ميشود پس دافعه بايد دفع كند آن غير مناسب را پس همين طوري كه از نباتات دفع ميكند از آن مولودي كه ميخواهد بسازد دفع ميكند نامناسبات را آنچه بايد جذب كند جاذبه جذب ميكند، آنچه بايد دافعه دفع كند دفع ميكند، آنچه بايد نگاه دارد نگاه ميدارد.
خلاصه ملتفت باشيد انشاء اللّه همين جوري كه الان حالا ميبيني از تكه سر زنده نميگيرند از آن تكه سر بچه درست كنند، دست زنده را نميگيرند دست بچه درست كنند پس بچه را الان هم ببينيد از آبي است و خاكي. غذاش به جاي خاك است آبش به جاي آب است كه ميخورد از اين دو گرفتهاند و اين دو را از جايي ديگر آوردهاند تركيب كردهاند و بچه را ساختهاند. همين بچه را الان از خاك ساختهاند نه كه آدم زنده را گرفتهاند بچه ساختهاند. فكر كه نميكني ميگويي هر بچهاي پدري ميخواهد هر پدري بچهاي دارد، پس بچه هر حيواني كل حيوانات ابتداشان از آب است و خاك ديگر اين آب و خاك كه ميخواهند فلان حيوان را از آن بسازند يا توي بدن انسان قرارش ميدهند يا در جوف زمين ممكن است گرمي سردي به بخاري و دخاني تعلق بگيرد و حيوان از اين ساخته شود. پس حيوان را خدا خلق ميكند و ابتداي تمام حيوانات نظم حكمتش كه از آب است و خاك. ديگر وعاء اين آب و خاك گاهي وقايه و ظرف اين همين جماد است گاهي تركيب شده و آن تركيب شده گاهي در جوف زمين است گاهي در اصلاب است گاهي در حيوانات است از هرجا بخواهند درميآرند. در پشه فكر كنيد اين پشه ابتداش آب و خاك است جاذبه درخت جذب ميكند آنها را ميآرد در درخت در آنجا پشه درست ميشود پس ابتداي هر حيواني از آب و خاك است و همين حيوانات ظاهري را از تكه حيواني نگرفتهاند نميآيند تكهاي از حيواني بگيرند بتراشند بچه درست كنند، حيوان بچهاش از آب و خاك است پس لامحاله اين متعددات يك رأس مخروطي دارند به يك پدري و مادري منتهي ميشوند كه پيششان پدر و مادري نبود آن پيشترش در جوف زمين تركيب شد و نطفه درست شد نطفه آدم در سرانديب درست شد حوا در جده درست شد، الان چيز تازهاي نيست و پيشتر هم نبوده ميبيني به عمل ميآيد از تركيب شده چيز تازه همينجور حوادث ديروز هم پريروز نبودند پيدا شدند حوادث پريروز هم نبودند روز پيشش، پيدا شدند بر همين نسق كه برويد ميرسيد به آن منتهياليه سلسله مواليد كه منقطع شد ميروند سر بسايط و واقعاً همينجور ديروز و پريروز كه برويد اين اوقات زمانيه ميرسد به جايي كه هيچ مواليد نبودند حتي جمادات، كوه نبود سنگ نبود خاك نبود قهقري كه برگردي به زمان ماضي واقعاً هيچ اينها نبودند هيچ مواليدي نبود پيش از آنها بسايط را ساختند بر همين نظم كه من ميگويم فكر كني پي ميبري كه كدام بسيط اول پيدا شد. سالها آسمان ميگشت و آتش نبود سالها آسمان گشت تا آتش پيدا شد، سالها گشت تا هوا پيدا شد، سالها گشت تا آب پيدا شد، سالها گشت خاك پيدا شد و هكذا. پس بدانيد انشاء اللّه هر مولودي كه مشخص شد و ممتاز شد از ديگري وقتي ممتاز شده كه داراي مزاجي طبعي خاصيتي اثري باشد كه آن يكي ديگر دارا نباشد، اين يكي طوري باشد كه آن يكي ديگر اينطور نباشد آن وقت ممتازند از يكديگر. پس مابهالامتياز هر كومهاي از جاي ديگر آمدهاند، اينها را فراموش نكنيد در هر كومهاي در هر جوهري كه ميخواهيد فكر كنيد، يكيش جسم است يكيش كومه حيات است يكيش عالم خيال است يكي ديگرش عالم انسان است يكي ديگرش عالم انبيا است و هكذا در تمام اينها بر يك نسق جاري شويد و فكر كنيد. وقتي فكر كنيد خواهيد يافت كه اين كومه كومهاي بود اين جزئش مثل آن جزئش بود در هر عالمي در وقت هر عالمي به حسب خودش هي ميروي پيشتر تا ميرسي به جايي كه نبود بسايطي در آن عالم نه آسمانش بود نه زمينش بود، لاشمس مضيئة و لاقمر منير و لاليل داج و لاسماء ذات ابراج، هيچ اينها نبودند با وجودي كه اجزاي كومهها روي هم ريخته بودند بعضي زير بودند بعضي رو، بعضي بالاي آنها لكن ممتاز نبودند. پس امتياز را فراموش نكنيد انشاء اللّه همين كلمه را فراموش نكنيد، پس امتياز هر عالمي از غير آن عالم آمده كه ممتاز كرده اجزاي آن عالم را. پس حرارت از غير عالم جسم آمده هيچ دخلي به حقيقت جسم ندارد حرارت از غير عالم جسم كه غيب آن عالم باشد آمده به جسم تعلق گرفته آتش پيدا شده، همچنين برودت از غير عالم جسم آمده دخلي به حقيقت جسم ندارد از غيب عالم جسم آمده به تكهاي از جسم تعلق گرفته سردي پيدا شده. بله حالا آب از خاك ممتاز شده آتش از خاك ممتاز شده، پس آتش ممتاز شد از خاك چرا كه آتش اثرش حرارت است خاك اثرش برودت است. خاك اگر بخواهد گرم شود بايد برود پيش آتش، پيش آتش بايد باشد چندي تا گرم شود به همين نسق هوا نبود مقداري از حرارت مقداري از رطوبت كه آن رطوبت پيش آب بايد باشد تعلق بگيرد به جسم، اين دو كه تعلق ميگيرند به مادهاي كه نه حرارتش از عالم جسم است نه رطوبتش، اينها كه به جايي تعلق ميگيرد هوا ميشود. همچنين آب بگو مقداري از برودت ــ چنانكه معروف است ــ و مقداري از رطوبت ــ چنانكه معروف است ــ و ميتواني بگويي مقداري از حرارت و مقداري از رطوبت و واقعاً اين آبهاي متعارفي كه جاري ميشود حرارت داخل دارد نهايت از هوا حرارتش كمتر است. اين برودت و رطوبت با آن حرارت و رطوبت با هم كه جمع شدند آب درست ميشود. به همينطور آتش، به همين نسق ببريدش بالا تا اينكه بگوييد افلاك نبودند عرش نبود كرسي نبود كواكب نبودند آسمانها نبودند معذلك كومه جسم بود و اينها ممتاز نبودند. آنچه باعث امتياز شده كه حالا يك تكهاش ميجنبد يك تكهاش نميجنبد، زمينش نميجنبد آسمانش ميجنبد و امتياز پيدا كردهاند اين سرد است آن گرم است، اينها از جاي ديگر آمده. پس اين بسايط هم نبودند تا از عالم ديگر آمد چيزي به آنها تعلق گرفت ساخته شدند پس امتياز در عالم جسم از غير عالم جسم پاگذارده. بله حالايي كه امتيازات پيدا شده در اين عالم بخواهيم چيز ديگر بسازيم اين بسايطي را كه خدا خلق كرده ميگيريم و چيزي ميسازيم. همين آتش آماده را كه خدا خلق كرده برميداريم و كاري ميكنيم بسا كبريتي نداشته باشيم سنگ و چخماقي بهم ميزنيم آتش بيرون ميآريم.
انشاء اللّه ملتفت باشيد حكمت يك كلمه است آنچه در جايي است و در جايي نيست اين مابه الامتياز است و آنچه در زماني است و در زماني نيست اين است مابهالامتياز. جماد باشد نبات باشد حيوان باشد انسان باشد نبي باشد مابهالامتياز از جايي ديگر آمده. پس در نفس كومه جسم امتياز از خود جسم نيست، خود جسم مكمل جسم نميتواند بشود، بعضش مكمل بعض نميتواند بشود چنانكه ترائي ميكند كه چه عيب دارد بعضش مكمل بعض شود. آسمان يك تكه جسم است زمين يك تكه جسم، آفتاب ميتابد گرمي ميكند لكن غافليد از اينكه آسمان را ساختهاند آسمان بابي از ابواب غيب است فعليتي است از عالم ديگر آمده روي اين تكه جسم نشسته. خود كومه جسم كه يك تكهاش گرم نبود يك تكهاش سرد نبود يك تكهاش سنگين نبود يك تكهاش سبك نبود و لو روي هم ريخته بود تكه تكهها اينها مكمل هم باشند معني ندارد. اينكه همه اشياء در يكديگر تأثير ميكنند به جهت اين است كه امكان است پس وقتي در تكهاش چيزي پيدا شد در تكهاش چيزي ديگر پيدا شد از جاي ديگر چيزي آمده به آن تعلق گرفته. درست كه تعمق ميكني ميرسي به آنجا كه چطور شد حركت و سكون تعلق گرفت چرا حركت غيبي به آسمان چسبيده چرا سكون غيبي به زمين چسبيده، همينطور پله به پله كه ميروي راه آن هم به دست ميآيد. حكمت پله به پله است مثل نردبان، بر بالاي نردبان كه ميخواهي بروي يك مرتبه بجهي بالا نميشود. همينطور حكمت پله به پله است، از پله اولي كه بالا رفتي و بالا آمدي حالا شدي مساوي پله اولي. يك پله بالاتر رفتهاي و همه را زير پاي خود ميبيني پس پله دومي را بالا ميروي آنجا كه رفتي بعينه اهل اين طبقه ميشوي اهل پله اول را زير پاي خود ميبيني. باز پله سوم نسبتش به پله دوم همان نسبت پله دوم است به پله اول. خورده خورده پله به پله كه ميروي به اين سر برميخوري كه چطور شده آسمان حركت ميكند حالا كه نميفهمي به جهت اين است كه سر كلاف گم است، سر كلاف را به دست بيار تو خورده خورده فكر كن پله به پله برو بالا، پلهاي كه رفتي شك مكن همانجا محكم بايست، مترس مضطرب مباش اينجا كه پات را محكم كردي پات را بردار پله ديگر برو باز آنجا را محكم كن همينطور برو برو تا پله آخري هم كه رفتي آنجا هم وحشت مكن آنجا هم زيرپات قايم است چنانكه پايينتري هم قايم بود و وحشتي نداشت. همينطور است صعودها هم درجات عند اللّه همينطور خلق صعودها ميكنند علماً و عملاً درجه به درجه بالا ميروند بسا وقتي بالا رفتند نگاه زيرپاشان كه بكنند غافل شوند و پرت شوند به جهت آنكه درجه پيشتري را محكم نكرده بودند محكم كه نكرد پاش را قايم نگذاشت غافل ميشود و ميافتد. در هر درجهاي براي اهل آن درجه اگر صعود نبود هلاك نبود كساني كه روي زمين منزلشان است اگر هيچ پا روي نردبان نگذارد هيچ نميافتند اما يك پله كه پا گذاردي اگر از يك پله افتادي پات ميشكند پنجهات عيب ميكند پله دوم رفتي و افتادي بيشتر پات عيب ميكند تا اگر از آن پله بالايي بيفتي خورد ميشوي بدون اغراق هرچه آمدي همراه حق و حق را ول كردي خرابتر ميشود كارت. پس از اينجا بدان كه در قيامت گبرها عذابشان كمتر است از يهوديها، يهوديها عذابشان كمتر است از نصاري، نصاري عذابشان كمتر است از سنيها با وجودي كه به حسب ظاهر سنيها نزديكترند به خودمان. اللّهم صل علي النبي ميگويند اگرچه آل را نگويند. سنيها ظاهراً به اهل حق نزديكترند لكن در واقع دورترند. باز اين منيها بالاتر آمدهاند و افتادهاند سنيها از نصاري و يهوديها و گبرها بالاتر آمدهاند و افتادهاند. اين است كه سنيها در آن طبقه زيري جهنم منزلشان است ديگر آن منيهاي بد، آن خبيثها از اين سنيها بالاتر آمدهاند و افتادهاند جاشان در جهنم از سنيها هم پايينتر است با وجودي كه نزديكترند به حق. بسا ظاهراً هم اينها يكپاره الفاظ بگويند كه شبيه به الفاظ اهل حق باشد لكن جاشان در درك اسفل است. هرچه پيشتر آدم آمد داخل اهل حق شد و آن وقت ول كرد بدتر ميشود عذابش سختتر ميشود. اگر رفتهاي در اعلي درجات آن پله آخري نردبان وقتي پات را برميداري و روي پلهاي كه بايد بگذاري نميگذاري يا محكم نميكني ميافتي خورد ميشوي به طوري كه هيچ چيزت نميماند. هرچه پايينتر است و نزديكتر است و ميافتد انسان كمتر است عذابش اين است كه فرموده ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و كفار را هيچ به آن پاييني نميبرند منافقين كارهاشان هم شبيه است به انسان بلكه عقايدشان درست است منافقين بسا در توي خلوت نماز هم ميكنند گريه هم ميكنند بنياميه در خلوت گريه ميكردند و باز عذاب بنيعباس از آنها بيشتر است به جهت آنكه بنيعباس ظاهراً نزديكترند خويشند قومند باطنش از بنياميه بدترند. اغلبشان عُباد بودند زهاد بودند همين مأمون و همين هارون نمازها ميكردند روزهها ميگرفتند چقدر گريهها چقدر زاريها ميكردند، اخلاص به اميرالمؤمنين7داشتند، واقعاً اميرالمؤمنين را دوست ميداشتند ميگفتند ما اخلاص داريم، چنين و چنين هستيم اما چه كنم ملك عقيم است، نگيرم موسي بن جعفر را ملك از دستم درميرود دوستش هم ميدارم قربانش هم ميروم سرش را هم ميبرم زهرش هم ميدهم، اينجور كه كرد آدم پدر آدم را درميآرند.
منظور اين است كه هرچه صعود كرد انسان و افتاد دركش پستتر ميشود، همين كه يكي از ضروريات را ول كردي از آن پلهاي كه هستي پات را برداشتي بدان پرت شده افتادهاي و پلهها هم سرجاي خودش است و در آن پلهها هستي باشد. فماتغني الايات هيچ فايده نكرد آيات و پلهها و النذر كه آن درجات و آن پلهها باشد هيچ فايده نكرد آن انذاري كه انبيا كردند. فماتغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون چه كارشان كنند؟ به دست كسي هم نيست كه نگذارد. بگويي پيغمبر ميتواند نگذارد اينها گمراه شوند، چرا نكرد؟ بلكه خدا به او فرمود انك لاتهدي من احببت ولكن اللّه يهدي من يشاء تو حريص بر اين هستي كه آنها را هدايت كني، چرا كه براي همين مبعوث شدهاي و واقعاً هر چيزي در طبع خودش هركسي در كار خودش مشغول به كار خود است و حريص بر آن است اما ميداند شخص عاقل هركه هرجا بايد برود خواهد رفت هيچ قوي النفسي نميتواند نگذارد حتي اميرالمؤمنين هم با آن قوت نفس كذائي به زور هيچ همت نميگمارد كه كسي را هدايت كند و حال آنكه اگر رأيشان قرار ميگرفت كه تمام اهل زمين و آسمان مؤمن باشند مگر ميتوانستند تخلف كنند از اراده ايشان؟ مثل اينكه خدا اراده ميكرد تمام خلق مؤمن باشند مگر كسي ميتوانست خيال تخلف كند از اراده خدا؟ محال است كسي بتواند از اراده خدا و مشيت او تخلف ورزد لكن خدا ارخاء عنان كرد هر كسي را در درجه خودش قرار داد و گفت ميخواهي ايمان بيار نميخواهي ولت ميكنم پيغمبر همينجور دعوت ميكند هيچ به قوت نفس كفار را نميآرد مسلمان كند هيچ به قوت نفس منافق را نميآرد مؤمن كند بلكه منافق را منافقتر ميكند چنانكه ايمان مؤمنين زياد ميشود ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم همينطور منافق را منافقتر ميكند.
باري ملتفت باشيد انشاء اللّه، منظور اين است كه بسايط يك وقتي نبودهاند مثل مواليد و پيدا شدهاند و اين مواليد هميشه بودهاند از قصر نظر است همين كه چشمشان ميبيند توليد ميكنند بنيآدم از پدري و مادري تا ميرسد به آدم و حوا خيال ميكنند كه پس آدم هم بايد پدري داشته باشد حوا هم بايد مادري داشته باشد. شما انشاء اللّه برعكس مردم ديگر فكر كنيد انشاء اللّه، مواليد از خاك به عمل آمدهاند سهل است كه خود خاك را هم ساختهاند يك وقتي اين خاك نبوده اين آب را هم ساختهاند اگرچه و جعلنا من الماء كل شيء حي لكن يك وقتي بود آبش هم نبود اگرچه كومه جسم بود، همچنين آتش را، خلق الجان من مارج من نار يك وقتي نارش هم نبود، نارش را هم خلق كردهاند.
خلاصه بدانيد مابه الامتياز تمام كومهها از غير عالم خودشان آمده ديگر يك وقتي از زير پا بايد صعود كند بيايد بالا يك وقتي از بالا بايد نزول كند بيايد پايين، يك وقتي در وسط هم از بالا هم از پايين از هر دو ارث دارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و سوم ــ دوشنبه 4 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه صلي اللّه عليه و آله رسول الي جميع الناس كافة الي آخر العبارة.
بعد از آني كه انشاء اللّه فكر كرديد از روي شعور ميبينيد هر مولودي مسبوق است به بسايطي و اين مواليد را از آن بسايط ميگيرند تركيب ميكنند مولود ميسازند. آن بسيطش را هم فكر كنيد قهقري برگردانيد به اين نظر خواهيد يافت در تمام جواهر در تمام امكان جايز در عالم امكان جايز مثلاً عقل بود يك مادهاي كه عقل هم مثلاً اسمش نيست، ديگر اينها بعد اسم پيدا كردند يك جايي از جاها بود كومهاي بود اسمش روح نبود بعد صورت روح پيدا كرد به همين طور تا كومه جسم بود آن وقت اسمش جسم نبود و اين كومهها روي هم ريخته بود هيچ كدامش هيچ زياد نميشود هيچ كم نميشود لكن صانعي هست ــ يعني فاعل منظورم است ــ انشاء اللّه فكر كنيد ديگر اين هشت كومه يا بيشتر، اين ده ما بريك همه جا هست آنها همهشان از يك امكان است منافات ندارد همه اين كومهها را نوعاً روي هم بريزند يك مادهاي دارند و يك صورتي، ماده ذاتي و صورت ذاتي كه اكتسابي نيست مثل اينكه در اين مقام سمتهاي ثلاث صور ذاتيه اين ماده است، اين ماده هرگز بياين سمتها و بيفضا و بيزمان نبوده هرگز بيوضع نبوده بيجهت نبوده، حدود سته در همه جا جاري است. پس اين كومهها صورت ذاتيه دارند كه به آن از يكديگر ممتازند نه صورتشان اكتسابي است از جايي نه مادهشان، ماده و صورتشان ماده و صورت ذاتي است. همينها را فكر كنيد مييابيد صفت ذاتيه هست، حالا جايي حكيم پاپي شود كه صفت ذاتي ماء الشعير گندمي است مطلبي ديگر منظورش است. پس صفات ذاتي همه جا هست براي خدا هم هست. پس طول و عرض و عمق يعني منتهياليه همراه جسم هست، جسم بينهايتي خدا نيافريده همينطور مثال بينهايتي خدا نيافريده، نفس بينهايتي خدا نيافريده همينطور روح بينهايتي خدا نيافريده عقل بينهايتي خدا نيافريده فؤاد بينهايتي خدا نيافريده اينها همه داخل متناهيات است. گفته ميشود خدا قادر است و بينهايت هم ميتواند بيافريند فكر كنيد جاي بينهايتي كه سر ندارد ته ندارد آن بحر مواد است. يك تكه موم بينهايت است از آن سرش همه متناهيند. ان اللّه سبحانه لميخلق شيـًٔ فرداً قائماً بذاته للذي اراد من الدلالة عليه.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه به اين نظرها كه به طور تجارت جمع ميبندند كسي نظر كند بادي ندارد. اين جمعهاي تجارتي هيچ باد ندارد مگر كسي جاهل باشد مغرور به اين باد شود كه ما هشت تا را جمع ميكنيم يكجا، وقتي هشت تا را بنا شد يك عقد بگيري جمعش ميشود كرد، هر كثرتي يك وحدتي روش هست، ديگر اين يك ميشود يك صد باشد ميشود يك هزار باشد ميشود يك لك باشد ميشود يك كرور باشد، يك هست در همه. اين نظر هست و اين نظر نظر ايماني باشد كه مغزي دارد و علمي هست خيال كني، خير چندان علمي نيست بادي هم ندارد تمام اين كومههاي ثمانيه را كه جمع ميكني يك هشت ميشود. توي جسم ميآيي براي جسم يك ماده و صورتي است ذاتي، عالم مثال مثال هم جوهري است ماده و صورتي دارد ذاتي، عالم نفس هم ماده و صورتي دارد ذاتي عقل ماده و صورتي دارد ذاتي تا فؤاد به همينطور پس وقتي بخواهي اين هشت را جمع كني ميگويي مادهاي ديدم و صورتي، نه كه ماده جسم ماده مثال است بله ماده مثال مثالي است پس همه جمع ميشوند جمع كه شدند دوچيز ميبينيم يا يك چيز ميبينيم، يك امكان جايز ميبينيم يك چيز ميبينيم ميشود جمعش كرد و يك چيز ديد. همچنين اين ماده و صورت را به لحاظي يكيش ميكنيم آن ماده آيا غير از هستي است؟ نه هستي است. پس بگو يك جسم است، پس بگو يك چيز است، هست همه جا ساري است و جاري. داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء لاكخروج شيء عن شيء. واللّه اين الفاظ جميعاً از توحيد دزديده شده و در اينجا بيمعني گفته شده.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه در اينجا كه اين ثمانيه را به حساب تجارتي ميتوان جمع كرد در دو دو را حساب تجارتي ميتوان جمع كرد در يك تا برسد به يك بينهايت واقعي كه ماسوا ندارد اين هم خيلي آسان است هيچ باد ندارد واللّه فكر كنيد به غير از هست حقيقي نيست حقيقي است به حصر عقل و آن نيست نيست پس يك چيزي نيست كه جفت اين هست واقع شود كه آن را جاي ديگر بنشانيم بگوييم اين نيست آن را جاي ديگر بنشانيم بگوييم هست. پس نيست نيست پس جفت هست واقع نميشود، به غير از هست هيچ نيست حالا كه به غير از هست هيچ نيست و نيست داخل هست نشده و هيچ در مراتب وجود مراتبي نيست پس تشكيكي در وجود نيست. وجود يك جاييش استقلال زيادتر ندارد يك جاييش كمتر، يك هست است اين هيچ از هستي باقي ندارد و هيچ جاييش نيست داخل نشده كه قدري هستيش كم شده باشد نيستي داخلش شده باشد، تشكيك بردار شده باشد. هرجا مقامات تشكيكيه آمد جايي است كه دو شيء باشند سفيدابي باشد و ذغالي باشد اينها كه داخل يكديگر شدند رنگ فيلي پيدا ميشود اما جايي كه ديگر آن طرفش نيست پس هست هست. نيست هيچ نيست حالا كه هيچ نيست هيچ داخل هست نميشود پس هست تمام جاهاش مثل هم ميماند يك جاييش كلفتتر نيست كه يك جاييش نازكتر باشد، يك حقيقت است همه جا يك طور است در هستي نقصاني براش معقول نيست به جهتي كه نقصان هم هست پس نور هست ظلمت هست غيب هست شهاده هست اين هست صدق ميكند بر تمام هستيها علي الحقيقة اظهر من كل شيء اوجد من كل شيء في امكنة وجوده، بلكه اظهر و اوجد نميتوان گفت خودش خودش است غير ندارد پس همچو وجودي هست و هيچ بادي هم ندارد آن وقت چشم وحدتبين در كثرت ديگر بادي ندارد و آهي نميخواهد الحادي نميخواهد اشكالي ندارد. جمع زدهايم ده قرانمان را بر يك تومان حالا تو چشم داري اين تومان را در اينها ببيني نگاه كن ببين اين پيش پاي همه مردم افتاده است.
عرض ميكنم واللّه جميع علوم اهل باطل سراب است، ببينيد سراب را چه جور الحاد كردهاند گرفتهاند از خود مردم و اسمي روش گذاردهاند و اين مردم بيچاره خبر ندارند نميداند از خودش گرفته اسمي سرش گذارده آن اسم را چون نميداند او هم آن باد را توي آن اسم ميكند. بعينه مثل علم منطق، وقتي عامي است منطق ميشنود ميگويد آيا اين چه علمي است كه ما راه نميبريم؟ بله در علم منطق صغرايي هست، مردكه ميگويد اين صغري را بايد رفت ياد گرفت. كبرايي هست بايد ياد گرفت، نتيجهاي هست بايد ياد گرفت و اينها همه را دزديدهاند از اين بازاريها و لرها هركس حرف ميزند همينجور حرف ميزند، فلان جا برو فلان جا مرو، كجا ميروي چه كردي چه ميكني. ميرسيد شريف درس ميداد به شاگردهاش وقتي ميخواست ببيند اينها فهميدهاند يا نه ميگفت برو توي بازار ببين مردم چه ميگويند. رفت وقتي آمد پرسيد اهل بازار، چه ميگفتند؟ اينهايي كه ميگفتند كاري به علم تو داشت؟ گفت نه. گفت هنوز نفهميدهاي. باز درسش داد تا وقتي باز گفت برو توي بازار، وقتي برگشت گفت چه ميگفتند اهل بازار؟ گفت همه صغري دارند همه كبري دارند همه نتيجه ميگيرند گفت حالا فهميدي. به همينطور كسي وحدت وجود را ميفهمد كه برود توي بازار ببيند همه مردم چشم وحدتبين در كثرت را دارند حتي حيوانات. يك ظرف آب به حيوان ميدهي ديگر بعدش هرجا آب ميبيند ميشناسد در هر ظرفي كه باشد جو مخصوصي را به او ميدهند هرجا جو ميبيند ميشناسد. يكدفعه كاه به او ميدهي هرجا كاه ميبيند ميشناسد. پس اينها بدانيد هيچ توش نيست. انشاء اللّه از پي بالا بياييد نه آنكه سرسري بگيريد ببينيد اين هستي كه نه شدت در آن معقول است نه ضعف، به جهتي كه نيست چيزي خارج از وجود هستي كه داخل هستي شود هستي را زياد كند يا خارج شود هستي را كم كند پس اين هست نسبتش به جميع هستيها علي السوي است پس واسطه هم نميخواهد. اين هست به واسطه پيغمبر آخرالزمان به من نرسيده اين هست بيواسطه به همه كس رسيده هرچه هست به هست رسيده به هستي هست شده ديگر اين پيغمبري نميخواهد جبرئيلي ضرور ندارد وحيي نميخواهد واسطه و وسيله نميخواهد چرا كه كسي جهلي به اين ندارد كسي فاقد اين نيست همه كس واجدش است. پس اين هست را وقتي فهميدي هم فخريه ندارد جميع كساني كه محتاجند محتاجند به چيزي كه ندارند. جميع ارسال رسل و انزال كتب جميع اين وسائط آمدهاند از جايي كه تو دستت به آنجا نميرسد او خودش پيشتر ميدانست تو محتاجي به آنها او پيش ميافتد و رفع حاجت تو را مينمايد. پس يك مبدئي هست او تو را ساخته و او خيلي بهتر از خودت تو را ميشناسد و او ميداند كه تا تعليمت نكند تو او را نميشناسي. همچنين او ميداند تا ريسماني آويزان نكند چنگت را بند نكند نميتواني بروي بالا، ميداند واسطه ضرور داري پس او سبقت ميكند و چون ميداند تو نميداني انبيا را ميفرستد پيشت تعليم مينمايند تو را، ريسماني آويزان ميكند حبل متين و عروة الوثقي درست ميكند و درست كرده ميبيند تو بيواسطه نميتواني از او بگيري رسول قرار ميدهد كتاب نازل ميكند.
دقت كنيد انشاء اللّه منظور اين است سخن در اين است كه نسبت خلق را با ايني كه قاصد فرستاده واسطهها قرار داده بفهميم به خودش احياناً بگوييم قائلم لكن پيغمبرهات را ديگر قبول ندارم اين نميشود، بلكه انكار قاصدش را مثل انكار خودش قرار داده حرف سر كارهاي اين است كه اين چه جور كار ميكند. وقتي جمع ميزني و ميگويي ده ما بريك بگو باكيم نيست، بله هست بله قادر هم هست عاجز هم هست مؤمن هم هست كافر هم هست همه در بحر هستي غرقند دامنهاش آمده تا عاجزين را گرفته مگر تعريف دارد كسي دامنهاش عاجزين باشند دامهاش كافرين باشند دامنهاش شيطان را گرفته ظلمت را گرفته. پس ميخواهيم بدانيم صانع فاعل در بحر مواد چطور دست كرده و تصرف كرده، به وسائط تصرف ميكند. و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها آن بينهايت ديگر اسباب نميخواهد به جهتي كه غير ندارد كه با سببي كاري كند، او نسبتش به فعل و فاعل و مفعول يكسان است و من طوي الفاضل و المفضولاالمفصول و الموصولا خلو الفعل و الفاعل و المفعولا كه گفته كسي كار به اين داشته باشد؟ كسي غير او نيست خودش با خودش چه گفته خودش از خودش چه خواسته؟ ايمان به خودش چطور بياورد كافر به خودش چطور شود؟ پس هيچ جوهري هيچ عرضي خودش مطيع خودش نميتواند بشود داخل حرفهاي بيمعني است خودش مخالف خودش بشود معني ندارد، خودش قاصد نيست خودش مقصود خودش نيست همچو حرفي را هيچ الاغي نگفته و اين الاغها گفتند اين حرف را و بادش هم كردند. قاصد خودم براي خودم فرستادم خودم ميدانستم و خودم نميدانستم چقدر حرف احمقانهاي است. فكر كنيد انشاء اللّه مبدئي هست و او تا خودش را تعريف نكند خلق نميشناسند او را، تا مرادات خود را نگويد به خلق خلق مرادات او را نميدانند و اين يا تمام خلق را بايد محل وحي خود قرار دهد پس همه بايد پيغمبر باشند و حالا ميبيني كه اين كار را نكرده، يا بعضي را پيغمبر و واسطه قرار داده و ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها. حالا فكر كنيد از روي بصيرت دقت كنيد انشاء اللّه ببينيد اين صانع اگر احياناً بخواهد در عالم جسم تصرف كند تا در عالم بالا تصرف نكند در عالم جسم تصرف نميكند اين اگر ميخواهد حركت بدهد جسم را روحي را جايي ديگر ميجنباند از جنبش او جسم خبر ميشود، بخواهد بجنباند دريا را بادي احداث ميكند باد بيايد بزند به آن آب آن را بجنباند. بيواسطه ميتواند خيلي كارها را بكند و نكرده و نميكند ديگر آيا خدا قادر است بيواسطه عقل بيواسطه روح كسي را زنده كند، مثل اين است كه كسي بگويد آيا خدا قادر است كوسه ريشپهن خلق كند، زنده بيروح چرا زنده اسمش ميگذاري اسمش را مگذار زنده. بله بيباد ميتواند بجنباند اما نكرده. خيلي كارها را توانسته و نكرده، آيا اين صانع ميتواند اين ديوار را الان طلا كند؟ بله ميتواند چنانچه قاصدهاش توانستند و كردند او هم ميتواند لكن نكرده. حالا ديگر فكر كنيد انشاء اللّه از روي بصيرت كه از آنجا سرمشق بگيريد و پايين بياييد نه از اينجا بحثها را برداريد ببريد آنجا، از اينجا كه بحث برداري ببري آنجا اولاد شيطان ميشوي چنانكه شيطان بحث كرد. از آن طرف كه ميآيي اولاد انبيا ميشوي، از اين طرف همهاش ضلالت توش است از آن طرف ميآيي هدايت است و نجات به جهت آنكه اين صانع علمش از همه كس بيشتر است تمام كساني كه علمي دارند او داده به آنها، قدرتش از همه كس بيشتر است احكم از كل حكما است حكمتش از تمام حكما بيشتر است البته از خلق خودش حكيمتر است قادرتر است باقي اسمائش همينطور. پس چنين كسي كاري كه ميبيني كرد ديگر معقول نيست كسي كه عقل داشته باشد يعني پا روي عقل خود نگذارد اگر عقل نداشته باشد كه خدا كاريش ندارد، الاغ را كاريش ندارد خدا عقل را ميدهد ديگر كسي كافر ماجرايي كند ميگويند چرا پا روي عقل خود گذاردي كسي عقل داشته باشد ميداند اين صانع هرچه را ميكند همان بهتر بوده كه كرده و آنچه را كه ميتواند و نكرده اگر آن كار را ميكرد بد بود پس عاقل بر مبدء اعتراض نميتواند بكند، معقول نيست. خدا آدم را خلق كرده شيطان را هم خلق كرده، آن را خودش گفته از آتش خلق كردم اين را خودش گفته از خاك خلق كردم. حالا بر فرض كه ندانيم آدم حقيقتي دارد بالاتر از شيطان خبر نداشته باشيم وقتي ميبينيم اين صانع به شيطان ميگويد كه به آدم سجده كن ميدانيم كه بايد سجده كند، بهتر همين است، همين جوري كه امر كرده رو به مكه كنيد و خانه كعبه را سجده كنيد و خانه كعبه نباتيت هم ندارد بايد كور شوي رو به خانه كعبه سجده كني ديگر چرا گفته سجده كنيد؟ خودش بهتر ميداند.
خلاصه منظور اين است كه عاقل هيچ بحثي به صانع نميكند آن كسي كه بحث كرده لامحاله از جهلي است كه دارد از حماقتها و فضوليهاي شيطان است كه گفت خلقتني من نار و خلقته من طين مرا از آتش خلق كردي او را از خاك و ميگويي من سجده به او كنم؟ پس تو عقلت نميرسد كه همچو حكمي كردهاي، عقل من بيشتر ميرسد. ملتفت باشيد اين صانع نميشود كار بيفايده كند تا اعتراض كردي ميشوي اولاد شيطان. پس چنين صانعي كه علمش بيپايان است قدرت و حكمتش بيپايان است فكر كن ببين چه كرده با اين بحر امكان اين صانع دست كرده در اين آنچه را ديده بهتر است بيرون آورده. ميداند بهتر كدام است بد كدام است پس هرچه كرده واقعاً حقيقةً بيعصبيت جاهلانه همان بهتر بوده حالا كه علمش از همه بيشتر است پس هر كاري كرد معلوم است واقعاً حقيقةً خيلي خوب بوده نه اينكه از آن بابي كه جرأت ندارم بگويم بد كردم ميگويم خوب كرده، خير، واقعاً حقيقةً خوب كرده اين صانع جبر نميكند خلاف اولي نميكند، فعلش را به كسي وانميگذارد، تو هم فعلت را به غير نميتواني واگذاري به زور نميتواني واگذاري به التماس هم نميتواني واگذاري، معقول نيست محال قرار داده. پس صانع خودش كاركن است عالم است قادر است صفات ذاتيه دارد حقيقةً قدرت صفت ذاتي اوست. نبود وقتي كه اين قدرت را نداشته باشد همچنين علم صفت ذاتي اوست، نبود وقتي كه علم نداشته باشد. حكمت صفت ذاتيه اوست هرگز مسلوب نيست از او. همين مطلب را كليني از وكلا پرسيد صفات ذاتي را جواب گرفتند از حضرت كه هر اسمي كه سلب نميشود از صانع اسم ذاتي خدا و صفت ذاتي خداست آن هرگز از خدا سلب نميشود، هرچه سلب ميشود صفت فعلش است. پس صفت ذاتي دارد صفت فعلي دارد اين صانع چه كرده با كومهها؟ به همين قاعده بدون مجاز بدانيد اين فعلش را هيچ به غير خودش نميدهد قدرت بينهايتش را نميشود از خود بكند به اينها بدهد معقول نيست نميشود علم بيپايان خود را سلب كند بدهد به اينها معقول نيست محال است اين است كه او ديگر جزء خلقش نميشود. فكر كنيد او خودش هيچ جزء خلق خودش نميشود خلق را از عالم خلق خلق كرده پس خلق را برهم ميزند كومهها را داخل هم ميكند چيزي ميسازد و اين كومهها نسبت به او حالاتشان مختلف است پس آن كومه كه فوق تمام كومههاست، به اين معني ملتفت باشيد هريك ماده دارند صورت دارند غير هم هستند مثل آجر كه روي همش بچينند مثل پوست پياز روي هم روي هم خيالش نكنيد بلكه هر عالم بالايي مزاحم عالم پايين نيست. عالم بالا بيايد جاي اينها را تنگ نميكند، برود از اينها بيرون وسيع نميشود جاي اينها به خلاف اينكه جسمي روي جسمي بيايد مزاحم است با آن جسم، و الضرورة قضت ببطلان الطفرة و التداخل جسمي را روي جسمي بريزي زياد ميشود بردارند كم ميشود لكن حيات ميآيد داخل جسم ميشود هيچ بر جسمانيت جسم نميافزايد وقتي بيرون ميرود هيچ جسم را برنميدارد همراه خود ببرد مقام عالي مزاحم با داني نيست و اين نمونهاي است از عدم مزاحمت صانع پيشت آورده هيچ خلقي آيت خدا درست نميتوانند واقع شوند. ليس كمثله شيء از فؤادش گرفته تا جسمش هيچ يك مثل او نميتوانند باشند آن استدلالي كه اينها حكايت كنند تمام صانع را ندارند اينها در دست يك صانعي مسخرند و او هي زير و روشان ميكند همه جاشان را راه ميبرد هو اقرب اليك من حبل الوريد داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء را اينجور استدلال ميتوان كرد آيه استدلالي ميشود باشد. ملتفت باشيد پس بدانيد انشاء اللّه كه اول صانع دست ميكند در الطف مراتب خلق، آن الطف مراتب خلق را خود خدا اسمش را فؤاد گذارده. فؤاد آن محدب خلق است كه آن طرفش ديگر خلق نيست چنانكه جسم آن طرفش جسم نيست. اين كرات تماماً متداخلند در يكديگر بدون تزاحم مثل اينكه روح تو داخل جسم تو است و هيچ جاي جسمت را تنگ نكرده وقتي بيرون هم ميرود جاي جسم وسيع نميشود. عقل آمده توي سر تو و هيچ سرت بزرگ نميشود اگر بيرون هم برود هيچ كوچك نميشود. همينطور فؤاد هم بيايد توي اين بدن هيچ بدن بزرگ نميشود برود كوچك نميشود. نوع استدلال همه جا بر يك نسق است خدا همه جا هست صداها را ميشنود و هيچ جا هم بزرگتر نميشود.
دقت كنيد انشاء اللّه آنجايي كه ليس كمثله شيء است بايد حتماً به دست بياريد و الاّ قياس ميشود. و خدا را مثل خلق خيالش كردهاند ببينيد ميخواهم چه عرض كنم. ميخواهم عرض كنم در عالم خلق تا اشياء از عالم اعلي نزول نكنند و به درجات سافله نيايند و لو جاشان بالاست و لو مزاحم پايين نيستند علم به مادون ندارند. ملتفت باشيد از روي بصيرت در اينكه عالم حيات فوق اين بدن است شك نيست و همه كارهاي بدن را او ميكند. روح وقتي ميآيد اين بدن مسخر او ميشود پس زورش هم بيشتر ميشود و قوتش بيشتر است تأصلش بيشتر است احكام با اوست سلطنت دارد اين محل استقرار و استواي اوست اين بدن خودش داخل آدم نيست كارها همه كار اوست لكن معذلك روح اگر نيامده بود در چنين بدني چشمي نداشت آنجا كه ببيند و لو بكله بصير بود اگر نيامده بود در چنين بدني آنجا گوشي نداشت كه بشنود و لو بكله سميع بود. ميفهميم او به كلش بصير است و دليلش اينكه هم در اين چشم ميبيند هم در اين چشم ميبيند اينجا را هم اگر چشم درست كنند اينجا را هم ميبيند. اين مگسگيرها كه ديدهايد شش چشم دارند اين است كه مگس از هر طرفي كه ميجنبد او شكار ميكند. اگر صيادها از اين ياد بگيرند صيد كردن را صيدشان كامل ميشود.
باري خدا اگر در اين بدن چشمي درست كند به كف پا از آنجا هم ميبيند، به فرق سر درست كند ميبيند، تمامش را چشم درست كند ميبيند. همينطور كه با دو گوش ميشنوي سه تا هم درست كند با سه تا ميشنوي، شامهاش همينطور است بعينه ذائقه همينطور است لامسه همينطور. پس او به كلش سميع است به كلش بصير است به كلش شامّ است، به كلش ذائق است، به كلش لامس است ولكن اگر اين اعصاب درست نباشد فالج ميشود لقوه ميشود ديگر لمس ندارد. چشم را هم ميگذاري ديگر نميبيند اگر نداشته باشد نميبيند اگر همچو گوشي نداشته باشد نميشنود معني صوت نميفهمد چه چيز است. شم همينطور ذوق همينطور لمس همينطور. پس وقتي دقت كني تمام مراتب خلقيه را همينطور خواهي يافت فؤاد اگر نزول نكند نيايد در اينجا آن فؤادي كه آيه كبراي خداست كه ماكذب الفؤاد ما رأي، آن فؤاد اگر نيايد اينجا و صعود نكند و معراج نرود و نيايد و خبر نياورد مردم هيچ نميفهمند كه ماكذب الفؤاد مارأي يعني چه ديگر در همين تعريفات كه كردهاند حكما از روي بصيرت كه فكر كنيد ميفهميد كه تعريف حكما ناقص است. حكما يكپاره الفاظ كه گفتهاند واللّه گدايي است كه از گبرها كردهاند. مردكه خود را حكيم ميداند نوشته در كتابش كه عقل تعريفش اين است كه جوهري است در تصرفش محتاج به بدن نيست و تعريف نفس اين است كه نفس در تصرفش محتاج به بدن هست. شما ملتفت باشيد نفس تا نيايد توي اين بدن، نفس، نفس نيست. نفسي است شايع صورت ندارد تعين شخصي ندارد هيچ نميفهمد شعور ندارد، مثل كلوخ افتاده. همچنين واللّه تا عقل نيايد توي بدن جزئي تعقل نميتواند بكند نه فكري دارد نه صنعتي ميتواند بكند. همين عقل بود كه قلم شد و به او گفتند بنويس و عرض كرد چه بنويسم؟ وحي شد ماكان و مايكون را، تا نيايد توي بدن ننشيند نميتواند تعقل كند. ديگر عقل محتاج به آلت نيست و نفس هست خير، فؤاد هم محتاج به آلت است. عقل تا نزول نكرده نفس تا نزول نكرده هريك در حدود خود محبوسند در حد خود كه محبوسند نزول نكردهاند چه خبر دارند از بيرون حد خود. پس به اين جهت نزول ميدهد صانع آنها را تا بدانند غير خودشان جاي ديگر هم هست، يا صعود ميدهد آنها را كه بدانند غير خودشان جايي هست لكن خود صانع آنجايي است كه ليس كمثله شيء و بايد فرق گذارد صانع بيگوش ميشنود انسان بيگوش نميشنود. فؤاد هم بيبدن و بيتعين نخواهد فهميد، بخواهد بفهمد نميتواند وقتي ميآيد توي بدن پيغمبر آخرالزمان مينشيند آنجا ميگويد انا اول ماخلق اللّه، صانع چنين نيست حكمش، بيگوش ميشنود بيچشم ميبيند بيذائقه و شامه طعم و بو ميفهمد بيفكر اين معاني و مطالب را ميداند، چرا؟ فكر كنيد و ببينيد بايد همينطور باشد محض تقليد نباشد. جاهل به صنعت صنعت نميتواند بكند، كسي كه حكمت ندارد هر چيزي را سرجاي خود نميتواند بگذارد، كسي كه جاهل است به آيندهها الان چيزي براي آينده نميتواند درست كند. وقتي شما بدانيد آيندهها را و بخواهيد كاري كنيد مثلاً يك ماه ديگر ميخواهيم برويم به كربلا فكر ميكنيم كه چند منزل است، در راه چه ضرور داريم اينجا حالا حيواني آذوقهاي اسبابي ميخواهيم، پولي را پيش مهيا ميكني براي اينكه بعد به كار بزني حالا مهياش ميكني وقتي كه نداني چند منزل است نميتواني بروي، نداني كدام سمت است نميتواني بروي، نداني به چه كار ميخورد نميتواني مهيا كني و ميبيني صانع را كه صانعي است كه همين بچهها را ميسازد. فكر كنيد ببينيد آيا اين بچه را پدر ساخته؟ چرا سرش كه درد ميآيد نميتواند چاره كند؟ مادر ساخته؟ چرا او نميتواند چاره كند؟ خويش ساخته، قوم ساخته؟ هيچ كدام نساختهاند. پس يك كسي ساخته آن كسي كه ساخته چشمش داده ميدانسته اين بيرون كه ميآيد چشم ميخواهد توي آنجا هيچ چشمي لازم ندارد، براي بيرون چشم درست ميكند. اين گوش را قرار داده براي اينكه بعد ميدانست در بيرون صداها هست بيرون كه آمد ميخواهد بشنود آن وقت گوش ميخواهد گوش براش درست ميكند توي شكم اصلاً نفس نميكشد پس آنجا سوراخ بيني نميخواهد لكن صانع ميداند وقتي بيرون آمد اين طفل به محض اينكه سرش بيرون آمد نفس نكشد خفه ميشود پس سوراخ بيني را آنجا درست ميكند كه براي اينجا به كار بيايد. توي شكم از راه دهن نميخورد پس دهن نميخواهد آنجا حلقوم نميخواهد آنجا رودهها ضرور نيست مخرج بول و مخرج غايط آنجا لازم ندارد و اينها را توي شكم درست ميكند براي اينكه بعد كه به دنيا ميآيد به كارش ميآيد و ان تعدوا نعمة اللّه لاتحصوها هيچ اغراق ندارد احصا نميتوان كرد اينها از صدهزار يك نمونههاست فكر كه بيايد هوش از سر آدم ميرود چقدر صنعت به كار برده. همان قدري كه طفل بيرون آمد از شكم و محتاج است به مكيدن شيري بايد شير بخورد دندان مانع است از كمال مكيدن دندان براش درست نميكند كه شير را به طور كمال بتواند بخورد تا خورده خورده عادت كند غذايي غير شير بتواند بخورد خورده خورده دندانهاش بيرون ميآيد. هميشه بخواهيد طبيعت را از غير طبيعت تميز بدهيد طبيعت علم به آينده ندارد به جهتي كه خودش در آينده واقع نيست. آتش الان آنچه هست حالا هست چوبي را كه هنوز نسوزاندهاي نسوخته است آتش الان در امروز است در فردا نيست و هكذا. پس تمام طبايع و تمام طبيعت مطلقه عالم هميشه در حال نشسته در ماضي نيست و فاني شده و در استقبال نيست بايد ساختش حالا را ساختهاند اينجا گذاردهاند استقبال را هنوز نساختهاند طبيعت در آينده نيست نميداند آينده چه بايد ساخت. كسي كه آينده را ميداند برچه وضع خواهد ساخت چه به كار آينده خواهد خورد او ميتواند بچه بسازد او ميداند بچه براي آينده كه بيرون ميآيد شير ميخواهد پس پيشتر شير ميسازد، ميداند پا ميخواهد اعضاء ميخواهد جوارح ميخواهد اعصاب ميخواهد بندها ميخواهد صانع اگر نداند آيندههاي خلق چيست خودش آينده ندارد هركس خودش آينده ندارد از آينده بيخبر است چرا كه در آينده نيست چشمش هم آنجا نيست گوشش هم آنجا نيست فكرش هم آنجا نيست عقلش هم آنجا نيست تصرفش هم آنجا نيست. نميتواند در آينده تصرف كند و چيزي بسازد. لكن صانع قدرتش در آينده هست، علمش در آينده هست علم آيندهاش اين است در هر ذره ذره حوادث ميداند چكارش كه ميكند به چه شكل ميشود چكار كه كرد چه خواهد شد. ميداند ذره ذره عقل را با چه چيز كه مخلوط كني چه پيدا خواهد شد، ذرات نفس همينطور، ذرات اشياء هر كدام كه مخلوط با چيزي شدند چيزي پيدا ميشود. ببينيد يك قدري سفيداب را داخل ذغال ميكني چه رنگي پيدا ميشود، بيشتر داخل ميكني چه رنگي پيدا ميشود، برعكس كمتر داخل ميكني چه رنگ پيدا ميشود. ضرير را با نيل داخل ميكني سبز پيدا ميشود بيشتر داخل ميكني رنگش سبزتر ميشود و هكذا. همچنين سركه را ميدانيم ترش است شيره را ميدانيم شيرين است چقدرش را با چقدر داخل كردي چه طعم پيدا ميشود برازخش را فكر كنيد چقدر درجات پيدا ميشود تمام درجات هر چيزي را بخواهيد به دست بياوريد حسابش را نميتوانيم بنماييم. اين سركه كه داريم يك مثقالش را توي يك من شيره بريزيم چطور ميشود، دو مثقال بريزيم چطور ميشود، تمام درجات اين دو چيز را هر محاسبي هرچه حسابگر باشد نميتواند حساب كند و شما ببينيد اين همه ذرات خلق روي هم ريخته است هر جزئش روي هر جزئي ديگر كه آمد آن جزئش داخل ذرات عالم بالا شد هر جزئي از آن هم داخل ذرات عالم بالاتر ببينيد چقدر علم ميخواهد كه بداند اين چه ميشود و چه تأثيري دارد. علم صانع علمي است كه تمام اينها را ميداند و تأثير اينها را و نفع و ضرر اينها را ميداند. حالا چنين علمي را بخواهد اكتساب كند از مادون خودش نداشته باشد نميشود از كسي ديگر اكتساب كند آنهايي كه ندارند و اكتساب ميكنند كه خودشان نميدانند چگونه ميشود به كسي ديگر تعليم كنند. اين صانع صنعتش اين است كه روح را ميآورد توي بدن ميگذارد چشم براش درست ميكند، علم ابصار را تعليمش ميكند آن وقت ميبيند. خود روح نميتواند ببيند پس صانعي كه قادر نباشد نميتواند صنعت كند، عالم نباشد نميتواند صنعت كند، حكيم نباشد نميتواند صنعت كند همينطور تمام اسماء اللّه را بدانيد همينطور اسماء اللّه را آن گبر به فارسي ميگويد براي خدا، عرب به عربي ميگويد، ترك به تركي ميگويد، هندي به زبان خودش همه ميگويند صانع تمام اين اسمها را بايد دارا باشد. پس صانع ديگر به هيچ وجه گوش احتياج ندارد كه با آن گوش بشنود، بي اين گوش خدا ميداند هركس چه گفته، با همچو ذائقهاي نبايد طعمها را ادراك كند، با همچو شامهاي نبايد بوها را بفهمد، با همچو لامسهاي نبايد كيفها را ادراك كند احتياج به اينها ندارد و بي اينها ميتواند ادراك كند و ميكند. ديگر سري داشته باشد و خيالي در آن باشد احتياج ندارد تصور را توي سر بكند ميداند تصورات چطور است. علم نفوس را دارد عقليات را ميداند چطور است، علم فؤاد را ميداند چطور است. پس اين صانع شروع كرده است به صنعت و دارد صنعت ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و چهارم ــ سهشنبه 5 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور الي آخر العبارة.
دليل حكمت اين است كه انسان مؤثر را در اثر ببيند و اين نمونهاش در همه مراتب هست. دليل حكمت آن است كه زيد را ببيني در آثارش پيدا است و به غير زيد در آثارش نيست چيزي و تمام زيد در هريك هريك از ظهورات او خواه آن ظهوراتش همدوش باشند مثل قائم و قاعد خواه مترتب مثل قائم و ماشي و مسرع در تمام اينها از روي بصيرت فكر كنيد همه زيد در تمام اين آثار تمامش ظاهر است و هيچ يك از اين آثار غير او نيستند چنانكه هيچ يك عين او نيستند و اينها متعدداتند و زيد واحد است و در تمام اينها ظاهر است و چون غير زيدي در اينها ظاهر نيست هركس هريك از اينها را ببيند زيد را ديده اين مطلبي است در سنگها ظاهر است در درختها ظاهر است، اين نوع دليل حكمت است.
و يك دليلي ديگر هست كه حكمت نيست لكن دليل عقلي است، دليل موعظه است و آن دليلي است كه از شهادهاي به غيبي استدلال كنند يا برعكس. مثل اينكه از براي زيد چون ميدانيم عقلي هست نفسي هست روحي هست و بدني هم هست حالا اگر بدنش رفت پي كاري، ميدانيم عقلش و روحش واش داشتهاند، پس به حركت خود آنها مطلع ميشويم از حركت بدن حركت روحش را ميدانيم و ميفهميم. پس اينجور استدلالات همه هست كه از شهاده به غيب استدلال كنند. پس همين كه بدني صاحب روح شد اگر بدن ساكن شد ميفهميم روحش خواسته ساكن شود و اين فعل تمامش هم به لحاظي تمام فعل از روحانيت است اگرچه به لحاظي ديگر گفته شود روح است ميبيند لكن با عينك چشم چون حالا از جاي ديگر نميبيند بسا بگوييم چشم ميبيند، اگر اين بدن نگاه كرد به جايي استدلال ميكنيم كه آن روحي كه توي اينجاست خواسته نگاه كند، اگر چشم را هم گذارد استدلال ميكنيم كه آن روح خواسته نگاه نكند. چيزي شنيد ميفهميم آن روح خواسته بشنود، پنبه به گوش گذارد ميفهميم روح نخواست بشنود. پس استدلال ميكني از شهاده به غيب، از بدن به روح. آنهايي كه صاحبان ارواحند ديدنشان را شنيدنشان را بوييدنشان را چشيدنشان را لمسشان را تمامش را استدلال ميكنيم كه روحشان خواسته ببيند بشنود بچشد ببويد لمس كند. پس از شهاده به غيب استدلال ميكنيم در حالتي كه غيب را هيچ نميبينيم. نه صداش اينجور صداها است كه بشنويم، نه رنگي دارد نه شكلي كه با چشم او را ببينيم. پس يكجور استدلالي است كه از ظاهر و شهاده استدلال ميكنيم به باطن و غيب و يك كسي را ميبينيم بسا كارها ميكند از كارهاي او پي ميبريم به عقل او كه چطور است، اين هم يكجور استدلالي است.
ميخواهيد با بصيرت باشيد كلي را به چنگ بياوريد فكر كنيد يك دفعه ميبينيد در تمام ملك اين مطلب جاري است. زيد را ما در ظهوراتش ميبينيم جسم را در ظهوراتش ميبينيم، سنگ را يا در حركت يا در سكون ميبينيم، نميشود چيزي فعلي نداشته باشد اين يكجور استدلالي است. يكجور استدلال هم اين است كه از شهاده به غيب پي ميبريم. پس ديگر سنگ چون روح ندارد اينجا ما نميخواهيم از سكون او پي ببريم به روح او، يا از حركت او پي ببريم به روح او كه روح چه خواسته لكن كسي كه روحي دارد و از روح او بيخبريم ما و نميتوانيم او را ببينيم و صداي او را بشنويم روح گرم نيست واقعاً سرد نيست واقعاً كه او را لمس كنيم مگر بدني داشته باشد بدنش را لمس كنيم آن وقت بفهميم گرم است يا سرد و تعجب اين است كه باز روح ميفهمد. همچنين روح طعمي ندارد كه به چشم آن را ببينيم چه مزه دارد لكن بدن عرقش طعمي دارد يا خلقش خوشتلخ است او بويي ندارد كه شامه بفهمد وقتي ميآيد توي بدني آن بدن اقتضاء ميكند بويي را انسان ميفهمد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه از شهاده پي به غيب ميتوان برد، از غيب پي به شهاده ميتوان آورد لكن حتم نيست اين پي بردن مطابقه هم داشته باشد. پس بسا روحي از روي تقيه از روي نفاق از روي مصلحتي كاري ميكند ميگويد فلان را دوست ميدارم بسا دوست هم ندارد، همه جا پي نميتوان برد اين دروغ را روح خواسته بگويد ما نميدانيم دروغ است يا دروغ نيست. صدق را روح خواسته است بگويد ما نميدانيم صدق است يا صدق نيست اين است كه استدلال از غيب به شهاده از شهاده به غيب محل اشكال خيليها شده و در هر عالمي اينجور است به حسب خودش هر عالمي كه روح لايرائي لايدركي از عالم بالا آمده باشد به آن تعلق گرفته باشد حتي در عالم مثال، خواب ميبيند روحي آمده توي بدنش و به بدنش تعلق گرفته آنجا هم از شهاده پي به غيب ميتوان برد كه آن روح چه حالتي دارد لكن حتم نيست كه آنچه ميفهمد مطابق واقع هم باشد به جهتي كه اغراض و امراض و مصالح زياد است حتم نيست كه هركس تا اظهار كرد كه من مخلص شمايم اين راست باشد يا تا گفت من با شما بدم اين راست باشد يا دروغ باشد حتم نيست.
پس اينجور استدلال مشكلترين راههاست. آن دليل حكمي آسانترين ادله و وسيعترين ادله است. ملتفت باشيد انشاء اللّه، اثر را در مؤثر در جاي مؤثر از خود موثر ديدن، براي همه كس آسان است براي همه كس ميسور است ديدنش. فكر كنيد انشاء اللّه اين از شهاده پي ميبريم به غيب كه كدام افعال شهادي است كه با غيب مطابق است و كدام مطابق نيست و يقين كنيم هستيش را و نيستيش را بسيار مشكل است اين است كه عرض ميكنم در اينجور استدلال از شهاده به غيب و از غيب به شهاده اگر انسان به صانعي قائل نباشد متصرف در كل اشياء و عالم به كل اشياء و قادر بر هر چيز به طوري كه لاحول و لاقوة الاّ باللّه اگر چنين كسي را نداشته باشد و اطمينان به چنين صانعي نداشته باشد محال است يقين كند به امري از امور غيبيه كه در شهاده واقع ميشود. ميبينيم كسي ميآيد چيزي ادعا ميكند شايد راست بگويد شايد دروغ بگويد هردو طرفش احتمال صرف است بلكه شك صرف است. ميبينيم كسي ميآيد تصرفي ميكند كاري ميكند من هم نميدانم راست است يا دروغ، خيلي كارها هست من نميدانم راست و دروغش را، ميگويي خيلي كارها ميكنم كه تو راه نميبري، نقلي نيست. نجاري را، حدادي را، خيليها راه ميبرند خيلي هم راه نميبرند پس اين معجزه نيست نهايت تو نميتواني اين كار را بكني ميگويم خيلي كارها هست آحاد ناس ميتوانند آن كارها را بكنند ديگران نميتوانند آن كار را بكنند. خطي مثل خط مير كسي ننوشته پس خارق عادت است كسي هم نتوانسته آنجور بنويسد، خواستند بنويسند هي زور زدند ديدند نميتوانند بنويسند، استادي بوده بينظير در عصر خودش، يكي هم بوده باقي مردم هم عاجز بودند مثل او بنويسند. هكذا شعري به رواني شعر سعدي هنوز شاعري نگفته، حالا اين خارق عادت است؟ چه ميشود كه آحاد استادها در صنايع بعضي صنعتها داشته باشند كه كسي نداشته باشد. ماني آمد به همين مغلطه ادعاي نبوت كرد، با دستش دايره ميكشيد مثل اينكه با پرگار ميكشند و به همين ادعاي نبوت كرد جمعي هم به او ايمان آوردند. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه گيرم يك نفر هم كاري كرد ديگران هم نتوانستند آن كار را بكنند، حالا عقل هم حكم ميكند كه چون اين يك نفر توانسته كاري بكند كه مردم ديگر نتوانند، پس راست ميگويد. كسي در هوا ميپرد و به آسمان بالا ميرود و ميگويد اين خارق عادت ما است حالا آيا جلدي بايد به او ايمان آورد؟ البته كسي كه طنابباز است از روي آن طناب به آن باريكي ميگذرد و راه ميرود و ما ميبينيم جايي كه به قدر يك آجر پهناش باشد نميتوانيم راه برويم ديگر بخصوص كه ديگ سرت بگذاري پات را هم صابون بمالي چطور ميتواني روي ريسمان راه روي؟ آدم ميگويد خارق عادت است. پس مشق است به مشق خيلي كارها ميشود كرد و مردم ميكنند اين كارها را به مشق. پس عقل بخواهد حكم كند ادعاي هر مدعي را به ديدن خارق عادت كه راست است يا دروغ، اگر صانعي نباشد هيچ نميشود يقين حاصل كرد تمامش شك است و ظن است. ملتفت باشيد باز به حاق يكپاره واقعاتي كه رو داده و خبر دادهاند اتفاقاً به آنها برميخوريد و ميبينيد شبهه ميآيد به اين عرضها رفع آنها ميشود بسيار جاهاست كه ميفرمايند كفار هي معجزات از انبيا ديدند و گفتند سحر مستمر است نه اين است كه به زبان چيزي ميگفتند و توي دلشان چيزي نبود، خير توي دلشان هم بود و ميگفتند، چون نداشتند چنين صانعي كه خود را ببندند به او كه او احقاق حق ميكند و شك و شبهه واقعاً براشان ميآيد احتمال ميدادند به جهت آنكه خدا تسديد ميكند حتي در باطل باطل را ابطال ميكند چنانچه حق را برپا ميدارد اثبات ميكند دليل ميآورد برهان ميآورد دليل اهل حق را دليل و برهان قرار داده دليل باطل را بيبرهاني، حالا يك كسي عصايي زد به دريا و دريا شق شد خيال براش ميآيد كه شايد در عصا تأثيري بود كه به دريا كه رسيد شق شد، فرنگيها ميگويند شما ميگوييد پيغمبر ما شقالقمر كرده و اين را دليل نبوت او قرار ميدهيد، ما در صنايع خود چيزهاي غريب و عجيب تجربه كردهايم حالا چه ميشود در انگشت پيغمبر شما يكجور مزاجي يكجور طبعي بوده كه تأثيرش اين بوده كه وقتي اشاره به ماه كند ماه شق شود؟ پس اين خارق عادت نيست تأثر طبيعي است. ما از كجا بدانيم معجزه است و خارق عادت است؟ اين شبهه را كردهاند و نوشتهاند. بله اگر كسي اعتنايي به صانع ندارد تمام معجزات انبيا را ببيند باز براش شبهه ميآيد احتمال ميدهد كه اين از تأثير طبيعي است تأثير دوايي است. پس معجزات انبيا و لو فلق بحر باشد كه عصا را اشاره كند به دريا و دريا شكافته شود اگرچه مكرر هم ببيند باز احتمال ميدهد كه شايد يكجور دوايي داخل هم كردهاند آن را به شكل عصا ساختهاند تأثير آن دواها اين است كه تا اشاره به دريا كنند دريا شكافته شود تأثير دواها اين است كه تا كلهاش به زمين آمد به شكل مار شود پس سحر است شعبده است معجزه نيست، مشتبه ميشود.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه وقتي نمونه كاري به دست عقل آمد هرچه از اينجور ببيند باز احتمال ميدهد كه همانجور باشد. وقتي ديد يك ريسماني بنا كرد به جنبيدن، يك چوب كوچكي بنا كرد مثل مار حركت كردن، اين را كه عقل ديد، وقتي چوب بزرگتر هم بنا كرد جنبيدن يا مار بزرگتري ديد درست شده آن را هم ميگويند سحر است همان جوري كه فرعون گفت انه لكبيركم الذي علمكم السحر شما از هم خبر داشتيد توطئه با هم كرده بوديد با هم رفيق بوديد با هم ساختيد و عمداً عصا را انداختيد و مار شد آن هم عمداً عصا را انداخت كه مردم ببينند و گول بخورند و همراه شما بيايند. شما ميخواهيد سلطنت مرا بهم زنيد فساد كنيد. ملتفت باشيد واقعاً اينجور شبهات و احتمالات ميآيد اگر صانعي پاش در ميان نيست و امر را داده است به دست محليهاي دنيا و قدرتشان هم داده كه سحر كنند، علم حروف در ميان باشد و تأثير بكند علم سحر باشد و تأثير بكند كارهاي خلاف واقع باشد و به چشم طوري ديگر بيايد و صانع هم نيست كه سحر را بردارد و باطل كند و مشتبه نگذارداگر واقعاً چنين صانعي نيست يحتمل كه آن معجزات هم سحر مستمر باشد و جلددستي و شعبده باشد، احتمال ميآيد. اين است كه كفار شك را واقعاً در دل خود مييابند خود را واقعاً مردد ميبينند. اين است كه اينجور استدلال از غيب به شهاده و از شهاده به غيب استدلالي است كه يقين به آن نميتوان حاصل كرد تمامش شك است الاّ آن استدلالي كه از صانع بيايد روش بنشيند. اين است كه تمام ادله عقليه را كه مغزش را بشكافي شك محض است، مگر دليل تسديد بيايد روش بنشيند. اگر تسديد آمد خدايي داريم خبير به همه جا مطلع و اين خدا ديني ميخواهد و هرچه ميخواهد ميتواند بياورد و اين خدا احقاق حق ميخواهد بكند ابطال باطل ميخواهد بكند من از غيب خبر ندارم تصرفي نميتوانم بكنم او تصرف دارد هر تصرفي ميخواهد بكند حالا اگر كسي به دروغ خود را ببندد به او و دليل و برهان هم داشته باشد و براي من هم ترائي كند كه ادله است و يكي از دليلهاش هم خارق عادت باشد از معجز گرفته تا كارهاش و حرفهاش و صانع اين را مهلت بدهد و ابطال نكند ضايع نكند كذبش را واضح نكند خارق عادتي كه وعده كرده بگذارد بر دستش جاري شود، اين اگر در حضور صانع كاري كرد و هيچ ردي ردعي از صانع نيايد پيش اين، ما به خاطرجمعي صانع ميفهميم راست ميگويد نه به ادعاي خودش نه به خارق عادت خودش ميشود فهميد. پس انسان با بصيرت يك ميزاني به دست بايد داشته باشد كه به آن ميزان تميز بدهد ميان سحر و معجزه و آن اين است كه سحر چون از پيش خدا نيامده خدا آن را باطل ميكند اما معجز چون از پيش خدا آمده جميع جن و انس جمع شوند كه آن را باطل كنند نميتوانند. پس عصاي موسي را چون خدا انداخت هيچ كس ديگر نتوانست باطل كند آن را اما آنها عصاشان را چون خودشان انداختند عصاي موسي آمد آنها را بلعيد. قرآن چون از پيش خدا آمد جن و انس جمع شوند كه مثل آن را بياورند نميتوانند، حرفهاي ديگر چون از پيش خلق است ميشود مثل آن را آورد اين قرآن ميآيد آنها را باطل ميكند. ملتفت باشيد انشاء اللّه، الا بذكر اللّه تطمئن القلوب عقل را خدا جوري خلق كرده است، و ملتفت باشيد طبيعت عقل اينجور خلق شده عمداً به جهت امتحان و ابتلا خدا جوري طبيعتش را خلق كرده كه مطمئن به غير خدا به هيچ جا نميشود نه نفي درستي ميكند به طور جزم و يقين نه اثبات درستي ميكند به طور جزم و يقين. اين عقل جوري خلق شده كه اگر متصلش كني به صانع، اين صانع خيلي چيزها را ميتواند ابطال كند و حكم به دروغي آن كند و خيلي چيزها را ميتواند اثبات كند حقيتش را و اگر متصلش نكني به صانع هيچ نميتواند نفي كند يا اثبات كند. پس در اينجور استدلال آنچه لغزيدهاند لغزيدهاند حتي اينكه اديان مختلفه در دنيا پيدا شده از اينجور استدلال است. نبيي آمد خارق عادت آورد، طايفهاي نخواستند ايمان بياورند گفتند سحر است، طايفهاي خواستند ايمان بياورند گفتند معجز است و ايمان آوردند آنهايي كه ايمان آوردند اگر به همين خارق عادت ايمان آوردند ثابت نماندند و منافقين تمامشان اين معجزات پيغمبر را با چشم ديده بودند چه شق القمرش را چه غذا دادن مهمان بسيار را به يك غذاي جزئي چه ساير معجزات را. هميشه پيغمبر معجز از همه جاش ميباريد. آن معجزات را هم كفار ميديدند و منافقين ميديدند معجزي كه متصل باشد وقتي راه ميرفت يك سر و گردن از تمام مردم بلندتر بود همين كه مينشست انساني بود مستوي الخلقه، به همينطور در تمام مجالس كه مينشست يك سر و گردن از تمام اهل مجلس بلندتر بود وقتي به خودش نگاه ميكردي انسان مستوي الخلقه بود مستمراً هرجا راه ميرفت سايه نداشت طوري نبود كه گاهي رأيش قرار بگيرد بدنش سايه نداشته باشد. منافقين يقيناً اينها را ميديدند، ديگر آن معجزاتي كه گاهي بعضي ديدند بعضي به بعضي خبر ميدادند و آن معجزاتي كه گاهي ميكردند گاهي نميكردند بسيار است و كسي كه اعتناش به اين خارق عادات بود بياعتبار بود ايمانش چرا كه اين لغزيد بعدش به جهتي كه ايني كه حالا چشمش به خارق عادت است يك وقتي ميبيند اين گرسنه است و از گرسنگي سنگي به شكمش ميبندد ميگويد اين اگر كاري از او ميآمد اقلاً نان جوي تحصيل ميكرد كه بخورد، ميبيند بچههاش همه گرسنهاند همه تشنهاند ميگويد اگر اين تصرف داشت چرا اينها بايد گرسنه باشند يك چيزي براي بچههاش مهيا ميكرد، ميبيند بچهاش روي دامنش جان ميدهد و اشكش بياختيار ميريزد ميگويد خوب تو كه دوستش ميداري ميتواني هم چاقش كني چرا نميكني؟ اگر طبيبي را كسي بداند طبيبي است حاذق كه ميتواند هر ناخوشي را چاق كند و بداند اين طبيب كسي را خيلي دوست ميدارد و ديد دوستش را چاق نكرد بچهاش را چاق نكرد يقين ميكند كه اين عقلش به اين كار نميرسد و الاّ حالا بچهاش توي دامنش جان ميدهد و ميبيند ميميرد اگر اين تصرف داشت اقلاً نميگذاشت بچهاش بميرد، ميگويد پس آنجايي كه آن تصرفات را كرده حيلهاي توانسته به كار ببرد اينجايي كه ندانسته عاجز است پس شك ميآيد شبهه ميآيد چنانكه همينطورها شد. زني گرفتند پيغمبر همان وقتهايي كه ابراهيم ناخوش بود، اگرچه تصرفش نكردند آن زن را عقد كردند و در آن وقتها ابراهيم ناخوش بود حضرت مشغول به پرستاري ابراهيم بودند نپرداختند به او. حضرت گريه ميكردند آن زن قسم خورد گفت اگر اين چاق شد اين پيغمبر است و راست ميگويد، اگر مرد اين پيغمبر نيست و من هم ميروم از خانه او بيرون تا ابراهيم مرد آن زن هم رفت. منظور اين است كه اينجور چيزها هم واقع ميشود پس از براي عقول مردم اينجور ترديدات ميآيد شما همچنين نباشيد سعي كنيد دليل به دست بياريد، يك دليلي چنگ بزن به دست بيار كه اين ترديدات برايت نيايد. واللّه خدا آورده پيشت دليلي تو چنگ بزن به دست بيار نگاهدار كه خارق عادت را از سحر تميز بدهي كه وقتي دجال ميآيد آن همه خارق عادت ميآرد كه هيچ نبيي به آن دوام خارق عادات او معجز نياورده از سحر آن ملعون گول نخوريد فكر كنيد انشاء اللّه ببينيد اگر هيچ دليل نيست و همه يحتمل يحتمل است و عقل انساني مفطور است بر اينكه هرچه را ببيند بگويد يحتمل راست باشد يحتمل دروغ باشد، اگر همهاش يحتمل است انبياء چرا دعوت كردند؟ نهايت خارق عادت آوردند آورده باشند خارق عادتشان يحتمل سحر است يحتمل علم حروف است يحتمل جفر ميداند و به علم جفر خبري داده يحتمل چشمبندي است جلددستي كرده شعبده كرده. پس آن دليلي كه خدا قرار داده ادل ادله است تمام اين كارها را بايد خدا حالي كند و آن تسديد خداست تقرير خداست.
انشاء اللّه فكر كنيد پس خدايي داريم مسلط بر تمام اين مملكت و بر ظاهر و باطن اين خلق مطلع و متصرف در ظاهر و باطن اين خلق، حالا اگر كسي در حضور چنين خدايي ادعايي كرد و اين خدا او را مهلت داد مثلاً حرفي زد ديديم حرفش راست شد، ادعايي كرد و بر طبق ادعاش خارق عادتي آورد و ديديم خارق عادتش را خدا برنداشت و مهلتش داد و به هيچ وجه راه بطلاني براي ما واضح نكرد يقين ميكنيم كه اين از جانب صانع آمده و راست ميگويد. طورش را هم مكرر عرض كردهام خيلي آسان است لكن مردم چون در بند نبودهاند نگرفتهاند. ببينيد اينجور دليل تسديد و تقرير پستاي ملاها نبوده كه استدلال كنند. اگر ميگفتي دليل نميدانستند، الان هم كه شما اينها را ميگوييد اينها سخنهاي سست به نظرشان ميآيد. ميگويند اين قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم چه دليلي شد؟ كسي بگويد خدا شاهد است من از جانب او آمدهام من حكم كنم كه اين راست ميگويد پس هركس از كسي طلبي داشته باشد بينهاش همين باشد كه بگويد خدا شاهد است طلب دارم، آن يكي هم بگويد خدا شاهد است دروغ ميگويد، اين چه دليلي شد؟ به نظر مردم خيلي دليل سستي است. شما بابصيرت باشيد انشاء اللّه، فكر كنيد پيغمبر ميآيد ميگويد خدا شاهد است من از جانب خدا آمدهام، من پيغمبرم راست ميگويم. ابوجهل هم ميگويد خدا شاهد است دروغ ميگويد، پس عرض ميكنم كه اگر دليل تسديد و تقرير مغزش به دستت آمد آن وقت ميفهمي پيغمبر راست ميگويد، ابوجهل دروغ گفته آن وقت ميفهمي تمام معجزات انبياء از جانب او بوده مقرر بوده مسدد بوده. جن و انس اگر جمع شوند كه آن را بردارند و لو چيز كوچكي باشد، يك دفعه عصايي مياندازد اژدها ميشود، يك دفعه خبر ميدهند راست ميشود، يك دفعه قرآني ميآورند كسي مثلش را نميتواند بيارد و اينها همه راهش اين است كه چيزي كه از پيش صانع ميآيد جن و انس اگر جمع شوند تمام خلق جمع شوند كه نميتوانند برش دارند. چون مردم دليل تقرير و تسديد را ملتفت نبودهاند و خيلي خيلي خيلي از اين مردم غافل بودهاند الاّ مؤمن كه آن مؤمن اقل من الكبريت الاحمر است كه آنها ملتفت هستند باقي مردم ديگر غافلند. خدا ميداند اين دليل در نزد مؤمنين است و بس و باقي مردم چون اين دليل در دستشان نبود اين بود كه تمام، منافق شدند برگشتند قهقري به جاهليت اولي. آنهايي كه دليل تقرير و تسديد را داشتند وقتي ميديدند قل كفي اللّه شهيداً بيني و بينكم را فهميدند از جميع معجزات و خارق عادات اين حرف بالاتر است. اين دليل معجزات را ثابت ميكند، معجزات اين را ثابت نميكند هركس به خدا خاطرجمع شد حق گيرش ميآيد هركس به خدا خاطرجمع نشد هر ديني را اختيار كند، للّه فيه المشية اگر خواست او را سرميرساند اگر نخواست آن ديني كه دارد عاريه است. عديله كه مسلط ميشود آن را از دستش ميگيرد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس دليل يا اين است از شهاده به غيب است يا از غيب است به شهاده يا از شهاده به شهاده است. پس دليلي كه از شهاده به شهاده است اين هم همه جا هست، اين دليل مجادله است. پس اينجا چرا روشن است؟ دليل ميآرد ميگويد دليلش اين است كه آفتاب طالع شده. از لازم پي به ملزوم ميبريم. وقتي آتش گرم است حالا هرجا آتش ديديم ميدانيم گرم است، هرجا ديديم گرم است ميفهميم آتش هست كه گرم كرده. هرجا ديديم دودي هست استدلال ميكنيم كه آتش اينجا هست كه اين دود از آنست. آتش هم ببينيم دودش را نبينيم از اين ميدانيم دودي دارد مغزش. پس استدلال از شهاده به شهاده، از لازمات پي به ملزومات بردن و از ملزومات به لوازم پي بردن است. آب سرد است آتش گرم است، هرجا رطوبتي ديديم استدلال ميكنيم كه آب اينجا بوده، هرجا گرمي ديديم استدلال ميكنيم آتشي اينجا بوده. پس استدلال از شهاده به شهاده كردن اين مغز دليل مجادله است و مردم اين دليل را با وجودي كه پيش پا افتاده است در دست ندارند مشايخ ما هم پوست كندهاش را نفرمودهاند به جهت آنكه سليقههاي مردم و عقل مردم جوري بود كه نميشد پوستش را بكنند.
خلاصه دليل مجادله از شهاده به شهاده پي بردن است و اگر از اين دليل توحيدي چيزي بايد اثبات كرد راه توحيدي به دست نميآيد. همچنين از غيب به شهاده بخواهي استدلال كني، يا از شهاده به شهاده از اين راه هم توحيد به دست نميآيد. ملتفت باشيد كه راه توحيد نيست مگر اينكه فوق اينها دليل تسديدي بيايد دليل تقريري روش گذارده شود. خيلي جاها هست كه انسان چيزي ميبيند و اثبات و نفي ميتواند بكند به غير از اين دليل تسديد و اتصال به صانع بدانيد ديگر هيچ چيز مورث يقين نيست نه صدقش نه كذبش نه حقش نه باطلش يقيني نميشود و ملتفت باشيد انشاء اللّه كه دليل حكمت آن است كه انسان مؤثر را در اثر ببيند اثر را در موثر ببيند و از اين استدلال به آن كند و از آن استدلال به اين كند. پس آني كه انسان را درست ميآرد به مطلب ميرساند و حكما اعتنا كردهاند به آن، آن دليل حكمت است. حالا كه چنين است بدانيد اهل حكمت چطور آدمها بايد باشند. كسي اگر احياناً زير فلك قمر نشسته باشد و استدلال ميكند عرشي هست، اين دليل حكمت نيست به جهتي كه عرش را نميبيني اگر عرش را ديدي و ظهورات عرش را و عرش را در ظهوراتش ديدي، آن وقت ميگويي از اثر پي به مؤثر بردهام. ايني كه چون سير قمر در يك ماه است و ميبينيم يك چيزي اين را در يك شبانهروز حركت داد پس استدلال ميكنيم كه عرشي هست كه اين را حركت داده، در اين استدلال تو عرش را نديدهاي و مؤثر را در اثر بايد ديد و اين استدلال از غيب به شهاده است.
پس ملتفت باشيد كه آنهايي كه دليل حكمت را مغزش را بخواهند به دست بيارند تا آن كسي كه متصل است به فعل صانع نباشد نميتواند به دليل حكمت خدا را بشناسد دقت كنيد انشاء اللّه اين صانعي كه ما داريم تاكنون كه همينجور كرده كه ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها چيزي را تحريك ميكند به واسطه تحريك آن چيزي ديگر را حركت ميدهد. پيغمبري را ميفرستد امتي را دعوت ميكند روحي را ميآرد در بدني مينشاند آفتابي را ميآرد عالم را روشن ميكند. اين صانع اسباب دست ميگيرد و كار ميكند حالا كه چنين است پس ابتداي خلق را اول تحريك ميدهد بعد خلق دوم را به واسطه آن تحريك ميكند، بعد خلق سوم را به واسطه خلق دوم تحريك ميكند و اگر اينها درست نشود و تحصيلتحقيق خل نشود سلسله طوليه را كه شيخ مرحوم گفته به دست نميآيد، حرف شيخ مغزش اينها است. ببينيد تا عالم غيب را تحريك نكنند جسم در سرجاي خودش نبايد بجنبد، جسم سرجاي خودش كومهاي است روي هم ريخته دستي ميخواهد كه آن را بجنباند، اگر عصا را هزار سال كسي كارش نداشته باشد و آن را نجنباند نميجنبد. يا دست ظاهري يا دست غيبي بايد بيايد و غير اين عصا اين عصا را حركت بدهد، تا غير اين اين را نجنباند نميجنبد. حالا اگر خواست اين عصا بجنبد به طور ظاهر ظاهر ميبنيم اول به خيال انساني ميآيد به خيال كه آمد تو دست خود را دراز ميكني عصا را ميجنباني اول عقلش ميرسد بعد نفسش ميفهمد بعد خيال ميكند بعد حيات ميفهمد بعد روح بخاري ميفهمد بعد نخاع ميفهمد بعد عصب ميفهمد بعد عضله ميفهمد بعد استخوان، طولي هم نكشيد اين عصا را حركت داد. تعالي آن صانعي كه تا انسان اراده ميكند اين دست همچو ميشود خودمان هم نميدانيم چطور ميشود كه به محض اراده اين دست همچو ميشود.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه اين صانع با اسباب صنعت صنعت ميكند اگر خواست عصا را حركت بدهد غير اين عصا بايد عصا را حركت بدهد يا بادي حركتش ميدهد يا انساني به خيال ميافتد يا حيواني يا جني. پس كارهاي اين صانع كارهايي است سببي. با سببي كاري ميكند آن سببش بسا سببي ديگر دارد تا ميرسد به سبب اول، او را اول خدا ساخته و او مسبب الاسباب است واقعاً حقيقةً خدا مسبب الاسباب است من غير سبب. ملتفت باشيد اين كوسه ريشپهن نيست، خدا مسبب الاسباب من غير سبب است و تمام اسباب را درست ميكند و لو سببي را به سببي درست كند. حالا ديگر من غير سبب كار ميكند به جهتي كه كل نعمه ابتداء مصنوعش اينجور است پيش از آني كه پشه را درست كند، پشهاي نيست كه دعا كند كه بيا مرا درست كند قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم بخواني پس ديگر سبب اول سببي نميخواهد و تمام خلق نبودهاند واقعاً حقيقةً تمام اين آسمان و زمين سابق نبودهاند هيچ مخلوقي نبود واقعاً حيقةً نبودند اينها صانع ابتدا كرده و اول سبب را ساخته ديگر آن سبب سبب شده براي ساختن اين مخلوقات و اين مخلوقات را ساخته لكن صانع او مسبب اسباب است چيزي نيست او را تحريك كند همه را او تحريك ميكند. اوست مسبب الاسباب سبب اولي را ساخته سبب دومي سبب سومي تا صدهزار سبب همه را او ساخته و آنچه ميبيند فعل او را و تحريك او را و خبر ميشود از تحريك صانع آن عقل اول است كه به تعبيري فؤاد اسمش است به تعبيري عقل اول است سبب اول است. خودشان فرمودند نحن سبب خلق الخلق فكر كنيد كه اينها علم حكمت است عرض ميكنم. پس آنچه مس ميكند فعل فاعل را ببينيد كجا بايد باشد تا ممسوس باشد و علي ممسوس في ذات اللّه مردم ديگر نميتوانند ممسوس باشند انبيا نميتوانند ممسوس في اللّه باشند بله كرسي مس عرش ميتواند بكند پس محدب كرسي با مقعر عرش مماس است او مشاهده ميكند اثر را لكن فلك زحل عرش را نميتواند مشاهده كند كرسي را ميتواند مشاهده كند. هر فعلي كه از غيب كرسي از عرش روش آمده آن را مشاهده كند از اثر عرش هيچ خبر ندارد. به همين نسق بيابيد انشاء اللّه سبب اول است كه مس ميكند فعل اللّه را و فعل اللّه مس او را ميكند و او ممسوس است بفعل اللّه كسي كه زير درجه او است مس اين را ميكند اين است كه ميگويد انا مرسل الرسل انا منزل الكتب ببينيد اين كجا نشسته است كه اين حرفها را ميزند اين است كه عرض ميكنم دليل حكمت صرف صرف در آنجايي كه بايد رفت به خدا توجه كرد به غير از ائمه طاهرين هيچ كس ديگر نميتواند داشته باشد تو كه ميخواهي به خدا توجه كني به واسطه ايشان بايد توجه به خدا كني اللّهم اني اتوجه اليك بمحمد و آلمحمد در نمازت كه به خدا توجه ميخواهي بكني بايد به واسطه محمد و آلمحمد توجه بكني غير از اينطور نميشود رفت پيش خدا، و مقدمكم يعني هميشه من شما را مقدم ميدارم امام طلبتي امام خود ميدارم، بين يدي طلبتي پيش از هر كاري هر نمازي هر روزهاي هر وضويي، مقدمكم بين يدي طلبتي و حوائجي چه اينجا چه جاي ديگر، في الدنيا و الاخرة در تمام جاها از انبياء گرفته تا خودمان رو به خدا كه ميخواهيم برويم تا ايشان را مقدم ندارند نميتوانند رو به خدا بروند. از اينجا بخواهي نگاه كني به عرش در اين پايين وسائط هستند طفره در اين پايينمابين خل محال است پس مس را خلق اول ميكند و دليل حكمت صرف صرف نسبت به خدا پيش آنها است و لو ما هم دليل حكمت داريم زيد را در ظهوراتش ميبينيم پيغمبر را كه ميبينيم در ظهوراتش ميبينيم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و پنجم ــ چهارشنبه 6 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً الي آخر العبارة.
در هر مادهاي كه انشاء اللّه فكر كنيد نسبت به هر چيزي كه يك فاعليتي داشته باشد تمام حكمت اين است كه انسان درست نگاه كند ببيند صانع چه كار كرده، نه اينكه خيالي بكند. ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس ماده و لو يك ماده باشد و هيچ جزئيش ترجيح نداشته باشد بر جزئي ديگر، ملتفت باشيد و اين را توي همه كومهها ببريد ببينيد موم يك موم باشد، گل يك گل باشد هر جزئيش صالح باشد براي هر صورتي هر جزئيش را كه كاري بر سرش بيارند هر جزئيش صالح است براي مثلث مربع مخمس و هكذا، دست فاعل را هم در فعليت فكر كنيد او هم ميتواند اين را مثلث كند مربع كند مخمس كند و هكذا او در طرف فاعليت قادر است اين را بينهايت به صورتها بيرون بيارد. اين در طرف قابليت بينهايت قابل است، حالا در چنين موضعي يكي از اين صورتها را بيرون بيارند باقي را بيرون نيارند باز قابل قابل است. ميخواهيم از نظم حكمت از روي شعور مطلبي را بيرون بياريم. پس فاعل همچو ابتدا كند يك مثلثي را بيرون بيارد باقي را بيرون نيارد معلوم ميشود خودش مثلثي ندارد. پس عرض ميكنم ملتفت باشيد در همين فاعل و قابل هم اقتضاء نه از جانب فاعل است نه از جانب قابل ولكن ملتفت باشيد همين كه فاعل شروع ميكند در فعل و قابل شروع ميكند در انفعال، در هر مرتبهاي از مراتب در هر مادهاي در هر درجهاي، درجه اولش غير از درجه دوم است. باز اين يكي از مسائل بزرگ حكمت است و غافلند مردم از اين و آسان هم هست و مشكل نيست. ميبينيد آهن يك آهن است، اين قابل است براي گرم شدن آتش هم همانقدر كه گرم است همانقدر قابل است براي سرد شدن. گرمي آتش حدي ندارد كه تا كجا گرم بكند آهن هم حدي ندارد كه تا كجا گرم بشود اما دفعه اول كه گذاردي در درجه اول گرم ميشود، دفعه دوم در درجه دوم و هكذا. پس فعل فاعل در درجات و تكرار است در درجه اول گرم ميشود در درجه دوم كه وارد شد در اين درجه كأنه بر فعل خودش و بر آن قابليت گرم شده وارد ميشود پس كأنه مضاعف كار ميكند. در درجه اولي انسان مطالعه ميكند اصل مطلب به دست نميآيد يك چيزي به دست ميآيد ايني كه به دست ميآيد يكپاره چيزهاي ديگر ميفهمد مكرر ميكند علم تازهاي روي آن مطلب به دست ميآيد به همينطور ميتواني تعمق كني چيزي به دست بياري. مشق مشاقين علم عالمين فعل هر فاعلي تجربه صاحب تجارب از پيش پاتان تا پيش صانع هرجا برويد فعل در درجه اول كه وارد شد بر قابل اين را بينهايت تا آن آخر كار به كار نميدارد، معقول نيست. پس درجه اول گرمش ميكند مثلاً كرباس را كه ميزنند توي خم نيل آن آخر كار چنان نيلي ميشود كه كأنه سياه ميشود از همين نيل لكن درجه اولش يك خورده كدورت پيدا ميكند درجه ديگر بيشتر كدورت پيدا ميكند درجه سوم رنگش سيرتر ميشود تا آن آخر آن نيلي سير ميشود. پس ببينيد در كرباس اقتضايي نيست كه تا كجا انفعال داشته باشد در نيل هم اندازه بخصوصي نيست كه تا كجا رنگ كند لكن در تكرارات عمل چيزها پيدا ميشود در هر جايي در طعوم در اشكال در الوان در كسبها در كارها همه جا ببينيد. پس فعل فاعل كه وارد شد بر قابل در درجه اول يك كاري ميكند در درجه دوم كه وارد شد فعلي ديگر ميكند اين است كه عالم در ترقي است اينها اسرارش است كه عرض ميكنم. در نظرات حوادثات عالم هي تغييرات ميكند از همين باب است. تمام نظرات پارسال كه رو داد حوادثي به آن واسطه پيدا شد امسال نظر تازهاي روش ميآيد فرض كنيد پارسال تثليثش و تربيعش و تسديسش بعينه هم مثل امسال واقع بشود باز حادثات امسال مثل حادثات پارسال محال است بشود به جهتي كه او هست اينها هم روش ميآيد، اينها كه امسال آمده تازه است آمده سال ديگر تازههاي ديگر روش خواهد آمد، سالي ديگر تازههاي ديگر تازههاي ديگر و هكذا اگرچه نظر را مطابق فرض كنيد ديگر آن مختلفات كه بيايد در نظرات كه چيزهاي تازه بيشتر پيدا ميشود خيلي اختلاف پيدا ميشود. حالا از همين راه است و همين نظر كه عالم در ترقي است اين سرش است. پس وقتي آبي را ريختيم در خاكي اين اسمش گل است لكن اين را ورزش داديم در درجه اول اجزاش متشاكل شد، باز ورزش بدهيم متشاكل الاجزاءتر خواهد شد به همينطور باز ورزش داديم اين را حالت اين تغيير خواهد كرد. به همين نسق كه فكر كنيد خيلي حكمتها به دست ميآيد اين است كه صانع در درجه اول كه كاري ميكند يك طوري ميشود كه اينها گرم ميشوند سرد ميشوند، بگو متحرك ميشوند به حركت فاعل منفعل ميشوند به فعل قابل، اين انفعال حدي ندارد كه به سر برسد. ملتفت باشيد كه انفعال مواد انتها ندارد، پس اين آهن چقدر بايد گرم شود انفعال منفعل اگر شمرده ميشود از روي بصيرت فكر كنيد، جوهر يا بگوييد ماده اگر صور كامنه در اين شمرده ميشود كه بگويي هزار تا، نصفش را كه بيرون ميآوردي نصف ديگرش بايد بيشتر نباشد لكن الي غير النهايه قابل است، صد هزار هزار صورت ديگر هم بيرون بياري با يك صورت مساوي است اين است كه معقول نيست در درجه اول تمام آنچه درش هست بيرون آيد. باز ملتفت باشيد كه هميني كه ميگويم كمر حكمت است باز كامن است صور در اين صور كجاش خوابيده، فكر كنيد باز ملتفت باشيد چيزي در عالمي هست چيزي در عالمي ديگر هست از عالم بالايي ميآيد پايين از عالم پاييني ميرود بالا چند دفعه ميتواند بيايد و برود؟ نهايت ندارد، چيزي كه قابل است براي حركت بينهايت قابل است يعني اگر از جايي ديگر تحريكش بكنند اين متحرك شود هر جوهري قابل است كه هي منفعل شود از فعل فاعل و فعل فاعل فعليتي است كه دامنه ندارد و طور قابل بودنشان شبيه بهم هست. پس در دست كاتب هست قوهاي كه به صورتهاي مختلف بيرون بياورد مداد را، مداد هم قابل است كه به صورتهاي مختلف بيرون آيد اما اين بايد بيرونش بياورد و ببينيد محال هم هست كه آن چيزهايي كه در قوه است تمامش بيرون بيايد، داخل محالات است بخواهيد رفع غرايب بشود فكر كنيد فاعل كه بينهايت قادر است اين هم كه اجزاش مساوي است چرا همهاش را بيرون نميآورد؟ عرض ميكنم نميشود همهاش را يك دفعه بيرون آورد هرچه بيرون آورد بيرون ميآيد و باز الي غير النهايه قابل است از اين است كه فعل حتمي است كه تدريجي باشد و قبول قابل حتمي است تدريجي باشد و محال است غير از اين باشد پس از اين جهت در درجه اولي كه فعل وارد ميشود حالتي پيدا ميكند، در درجه دوم حالتي ديگر پيدا ميكند، درجه سومي طوري ديگر ميشود و اين را هم ملتفت باشيد وقتي فعل فاعل وارد شد و تغيير داد حالت قابل را حالا اين شيء ثالث حادثي است از مجموع من حيث المجموع غير از فاعل و غير از قابل ولدي است متولد ارثي از فاعل دارد ارثي از قابل دارد از كمون آن نتيجه بخواهي بگيري چيزي بيرون آيد ولد ولد خواهد شد نتيجه نتيجه خواهد شد، ولد ولد غير از ولد است حالا كه غير از ولد است آنچه والدين داشتند دارد بلكه چيزي دارد كه والدين نداشتند پس اشرف از والدين است به نظم حكمت. انشاء اللّه فكر كنيد دقت كنيد ببينيد چيزي كه حاصل از چيزي است و فعلي ديگر بر آن وارد ميشود آن چيزي را كه سابق بود دارا است آن را دارد مع شيء زايد از آن اين است كه در درجه دوم فعل كه وارد آمد درجه اول را دارا هست درجه دوم را هم دارا ميشود، درجه سوم يك چيزي است علاوه بر آنچه اول و دوم دارا بود، درجه چهارمش يك چيزي ديگر زياد ميشود پنجمش چيزي ديگر و هكذا به همين ترتيب فكر كنيد. حالا بر اين نظم كه شد دقت كنيد پس فعل فاعل يك سرش به فاعل بسته يك سرش به قابل هرجايي به حسب خودش. پس آن سمتيش كه به فاعل بسته است آن سمت سمت تحريكش است سمت فعليتش است، آن سمتي كه ميآيد پيش قابل منتهياليه فعل فاعل است نه آن جهت بالا است و عمداً اينجور تقرير ميكنم چرا كه خيلي چيزها از اينجور بيان به دست ميآيد. پس فعل سرش بسته است به فاعل چنانكه سرش بسته است به قابل پس آن منتهياليه فعل فاعل تعلق به قابل ميگيرد آن سرش كه دست فاعل است سر فعليت و سر تحريكش است آن سرش كه منتهياليهش است سر سكون و وقوعش است حالا اين سر و آن سر عرض ميكنم وسطش چطور است؟ هي مايَلي فاعل حركت است هي مايَلي قابل سكون است وقتي بخواهي تمثيل بياري ميگويي مثل دو مثلث متداخل هستند اين است كه در هر سكوني كأنه يك حركتي هست كه به آن بالا ميرود درجه به درجه و در هر حركتي كأنه درجه به درجه سكون حركتي هست كه سرازير ميآيد اين است كه منتهياليه هر حركتي سكون است هر حركتي سكون داخلش است نميشود منتهي شود حركت را ميشود سريعترش كرد معلوم است حركت اولي سكون داشته بطيء بوده باز چقدر ميشود كه اين حركت سريع شود؟ سر ندارد بينهايت ميتواند از اين طرف چقدر ميتواند سكون پيدا شود و بطيء شود؟ سر ندارد، بينهايت است پس حركتي ميكنيم اين را بطيء اسمش ميگذاريم، حركت سريعي پشت سرش آن وقت ميفهميم چيزي غير حركت داخل آن بوده كه بطيء شده. حركت دوم كه سريعتر است ميفهميم سكون كمتر داخل اين كردهاند حركت را بيشتر داخل كردهاند اين سرعت و بطؤ را نهايت اگر ميتوانيد براش فكر كنيد براي آن حركت و آن سكون هم نهايتي خواهد بود. آن حركت صرفه و سكون صرف را نميتوانيد به دست بياريد و نيست در ملك همچو چيزي پس سكون صرف صرف صرف هيچ نيست حركت صرفه صرفه صرفه در ملك هيچ نيست بلكه سكون حاصل از حركت است و حركت در جميع درجاتش سكون داخلش هست هي سريعش ميكني و سكون كم ميشود حركت چقدر داخل سكون ميتواند بشود؟ بينهايت سينههاي تنگ حوصله ندارند انسان بسا كمرهاي حكمت را بشنود از حكما كه ميگويند چيزي كه شمرده شد اين البته سر دارد اما فكر كن انشاء اللّه آن امكاني كه از آن فعليات بيرون ميآيد آنهايي كه بيرون آمد آنها شمرده ميشود لكن آنهايي كه باقي مانده و قابل است بيرون آيد نميشود شمرد نهايت ندارد مثل عدد، چقدر ميتوان شمرد؟ بشمار يك دو سه چهار پنج شش برو تا ده بيست سي تا صد هزار تا لك و بالاي لك هي بشمار چقدر ميشود شمرد؟ بينهايت ديگر سر ندارد هرچه بشماري نزديك به آخرش نميشود بينهايت ميرود عدد نهايت ندارد شمردنش به خلاف آن اعدادي كه شمردي آني كه نشمردهاي بينهايت ميشود شمرد هي بشمار اين همه لكها را روي هم روي هم بگذار بشمار، شمرده ميشود تا آني كه قابل است شمرده شود مثل يك دانه ميشود كه بالاي دانهها بگذاري.
پس بر همين نسق كه فكر كنيد خواهيد يافت هر جوهري را هم در سير و سلوك خودش هي فعليت ديگر ميآيد روي فعليتي از اين بيان بيابيد درجات آخرت را كه سر و ته ندارد، از همين دليل حكمت به دست ميآيد كه بينهايت ميتوان سير كرد هي عبادت ميكنند هي پيش ميروند و هرچه ميروند به خدا نميرسند. در جسم فكر كنيد هي اين جسم را بكوب هرچه ميكوبي نرمتر ميشود هي بكوب باز هم اگر بسايي ميدهتر ميشود به همينطور جسم هي ترقي كند ترقي جسم اين است كه هي نرم و ناعم ميشود و هر جوري ميخواهي خيالش كن، آيا از توي اين كومهها ميتواند بيرون برود؟ نه. پس جسم الي غير النهايه هي فعليت از غيب ميآيد توي اين هي سرخ ميشود هي سفيد ميشود هي زرد ميشود هي شور ميشود هي شيرين ميشود هي تلخ ميشود، فاعل هي ميآيد توش هي ميرود بيرون چقدر قابل است بيرون آيد؟ بينهايت.
پس بر همين نسق كه درست تعقل كنيد مييابيد كه تمام جواهر همينطور بينهايت است و معذلك از سرجاي خودشان يك سر مويي بالا نميروند و نميتوانند بالا روند. كل شيء لايتجاوز ماوراء مبدئه معنيش اينجور چيزهاست. جسم هي ترقي كند مثال نميشود، پس چطور خلق، خدا ميشود؟ البته نخواهد شد. جسم هميشه در حال واقع است در ماضي و مستقبل نيست. تمام كومهاش توي اين فضا است اين جنس جابجا ميشود لكن خودش جابجا نميشود، كجا برود؟ به خلاف خيال، وقتي كه ميخواهد برود به كربلا نبايد راه برود برود به كربلا و جاهايي كه رفته از شكم ديوار مرور كند اما جسم اينجور نيست بايد بشكافد و لو هوا باشد. پس مراتب غيبيه مزاحمت با مراتب شهاديه ندارد هر غيبي با هر شهادهاي حكمش اين است كه مزاحمت ندارد، پس در ماضيش هستند حال دورش را نگرفته در مستقبل هستند حال دورش را نگرفته به جهت آنكه وقت اين عالم وقتي ديگر است مكانش مكاني ديگر است، وقت خيال وقتي ديگر است مكانش مكاني ديگر. يك سر سوزن مكان آنجا بدون اغراق يك قبضه از آنجا تمام ماضي و مستقبل اينجا را ميتواند احاطه كند و لو حالا پيش خودت نكند به جهتي كه منهمك است در حال لكن قابل است يك فردي كه در عالم مثال است فرد باشد و مشخص از ساير افراد همين يك فرد ميتواند محيط شود به ماضي اين دنيا و مستقبل اين دنيا. اين را كه يادش گرفتيد بدون وحشت خواهيد يافت كه علم ماكان و مايكون را ائمه دارند، همچو شده كه دارند تمام را زيرپاشان بيندازي آنها را بالا محمدش همينطور است، عليش همينطور است، حسنش همينطور است، حسينش همينطور است شخص هم هستند فرد هم هستند. اين است كه نوع مرتبه اعلي با نوع مرتبه ادني مزاحمت ندارند هرجا تزاحم آمد بدانيد آن دوتاي متزاحم يا هر دو جسمند يا هر دو مثال. تزاحم مابين دو متجانس است. فكر كنيد حالا كه چنين شد پس عوالم غيبيه و لو متعددات باشند و لو هر يكي غير ديگري هستند اما هيچ عالي با دانيش مزاحمت ندارد. تمام غيوب فرو رفتهاند در اين جسم از محدب جسم كه بالاتر بروي ديگر آنجا لاخلأ و لاملأ، خدا هم نرفته آنجا. آن طرف عرش هيچ چيز آنجا خلق نكرده نه عقلي است آنجا نه روحي نه فؤادي آنجاست نه خدا آنجا است. خدا كه مكان ندارد و تمام آنچه هست توي ملك است خدا هم لايخلو من ملكك و لاملكه خلوّ من ملكك. ذات خدا داخل في الاشياء لاكدخول شيء في شيء اما تمام مشيتش توي اين عالم است يعني توي اين كومه تمام فؤاد همينجا است، تمام عقل اينجا است، تمام روح اينجا است، تمام نفس اينجا است تا اينكه تمام مثال اينجا است و حال اينكه هيچ چيز به غير جسم اينجا نيست و اينها متناقض به نظر ميآيد و متناقض نيست. در مابين اين نفي و اثبات مطلب بايد فهميده شود اين مطلب را كه دانستيد ملتفت خواهيد شد. همينطور دقت كنيد بر اين نسق هيچ جاي از مخلوقات و از مملكت خالي از مخلوق معقول نيست از اين جهت چنين نيست كه در آن بالاها عقل يك جايي باشد وسطش خالي باشد و اين پايين اينجا جسم باشد بلكه عقل هر جايي هست لامحاله بسته است به جسم، ديگر واسطهاش نفس است چنانكه روح هرجا هست بسته است به جسم روح بخاري واسطه است. خودتان نمونه هستيد از تمام مملكت اين است كه فرمودهاند:
أتزعم انك جرم صغير
و فيك انطوي العالم الاكبر
اين قبضه را كه ميگيري هرچه در اعماقش هست در چنگت آمده. حالا ببينيد همينجا معقول نيست چيزي گرم شود مگر رطوبت داشته باشد. ابتداي حكمت را يعني نزديك به ابتداش را ميخواهيد بگيريد معقول نيست چيزي گرم شود تا رطوبت نداشته باشد، خاكستر محض محض گرم نميشود. بر همين نسق عرض ميكنم اگر حرف اولي يادت باشد اينجا را خوب ميفهمي، سرد هم معقول نيست بشود چيزي مگر رطوبت داشته باشد. پس فعل فاعل همين كه ميل ميكند آن ميلش رطوبت است بياغراق به علم طبيعي فكر كنيد رطوبت تا نيايد توي اين دنيا حرارت نميآيد همين كه چيزي تر است و رطوبت دارد نار داخل دارد. مبدء تمام نيران رطوبت است. روغني بايد آب شود و بخار شود و دود شود تا آتش بيايد در آن دربگيرد. نفتي ميخواهد آبي ميخواهد چرب تا روشن شود. پس اگر رطوبت نباشد معقول نيست حرارت بيايد. فكر كنيد اگر صانع بخواهد بسازد شعله را معقول نيست بيدود بسازد، اگر دود ميسازد دود بيبخار معقول نيست. پس اول بخار ساخته بعد دود ساخته بعد شعله. پس خلقت واجب است متدرج باشد پس درجه اول بايد رطوبت پيدا شود آبي بايد باشد حالا اگر آب نباشد آيا خدا قادر نيست بخار خلق كند؟ بخار را ابتداءً خلق كند؟ ابتداءً هم خلق كند همين كه بخار خلق كند باز آب توش هست چرا كه بخار نيست مگر رشحه رشحه بسيار ناعم كه پاش را از روي زمين برداشته اگر آب نبود نميشد بخار بسازند. خدا قادر است اما به حكمت كار ميكند زيدي كه هنوز خلقش نكرده نماز زيد را خلق كند قادر هست اما كار محال نميكند زيد را خلق ميكند تدريج دارد خلقتش همچنين نمازش را خلق ميكند بعد از او تعقيب نمازش را خلق ميكند بعد از نمازش، چرا كه تعقيب آنست كه عقب نماز خوانده شود. پس زيد خلق ميكند بعد با آن زيد نماز زيد را خلق ميكند، بعد ميسازد تعقيب نماز زيد را. پس ترتيب حكمي را از دست ندهيد كه در همه جا جاري است. پس خدا اگر مشيتش بر اين قرار گرفته باشد مقدر كرده باشد شعله بسازد پيش خودش ميداند كه شعله ميخواهد بسازد اول آبش را درست ميكند بعد بخارش ميكند و لامحاله حرارتش را زياد ميكند بخارش را زياد ميكند بعد اين بخار را درش تصرف ميكند مكرر ميكند فعلش را اين بخار را ميگيرد فعل را بر اين وارد ميآورد دودش ميكند بعد يك تكهاي از آن دود را ميگيرد شعله ميسازد. حالا ببينيد در امكان شمع همه اينها بود وقتي بيرون نيامده بودند همه مساوي بودند ممكن بود اين شمع مذاب شود ممكن بود بخار شود. بعد از آني كه مذاب بود بعد از آني كه بخار بود ممكن بود دود شود بعد از آني كه مذاب بود و بخار بود و دود بود ممكن بود شعله شود اما ممكن بود آيا چطور ممكن بود؟ به اينطور كه اول آب شود بعد بخار بعد دود بعد شعله، همهجا همينطور است. ملتفت باشيد انشاء اللّه حالا هر وقت گفتند خدا دود صنعت كرده و ساخته بدانيد كه بخارش و مذابش و شمعش را خلق كرده ديگر اينها نيست و او هست، محال است. حالا ديگر فكر كنيد انشاء اللّه رطوبتش از كجا آمد؟ آبش را هم ساختند مثل همين شعلهاش و مومش اما به تكرار عمل ميسازند. باز انشاء اللّه درست دقت كنيد حكمت را ضايع نكنيد به كارش ببريد ببينيد تا يك شيء رقيقي مخلوط با شيء غليظي نشود مايعش نميكند. همين آبهاي متعارفي كه سرد ميشود يخ ميشود مثل سنگ ميشود، سنگها هم يكجوري شدهاند كه يخ كردهاند، سنگ شدهاند. آيا نه اين است كه همين يخ كه گرمي به آن ميرسد آب ميشود؟ گرمي بيشتر به آن ميرسد بخار ميشود، گرمي بيشتر به آن ميرسد دود ميشود. درجات نار را ملتفت باشيد جميع مياه، نيران در ايشان هست علي الحقيقة كسي كاري كند تدبيري كند همين آبهاي متعارفي را ميشود آتش از توش درآورد يك جور حركتي به اين آبها بدهند آتش از آن درميآيد. سنگي را به سنگي سخت بزنند آتش از آن بيرون ميآيد، آهني را به آهني بزنند، چوبي را به چوبي، خراطها چوب را به چوب ميكشند يكدفعه دود ميكند و درميگيرد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه باز همينطور در غيب اين عالم آتش در همه جا هست لكن بدانيد فكر كنيد انشاء اللّه از روي شعور ابتداءً كسي كه حكيم بوده و خاطرجمع از حكمتش هستيد نقلي نيست لفظش را مصادره هم بگيريد چرا كه خاطرجمعيد كه فهميده و ميگويد حالا كه مصادره شد توي مصادرات حكميه كه از اشخاص حكيم گرفتهايد هي فكر كنيد به جهت آنكه حكيم اگر خاطر جمعيد كه حكيم است و دروغ نميگويد هي فرو ميروي در اعماق بيانش انسان چيزها ميفهمد حالا هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، اين كلمه كلام حكيم است يكي از قاعدههاي بزرگ حكمت است و ميخواهم عرض كنم كه هنوز احدي نفهميده معني اين كلام را و اين حرف پيش شما غرابتي هم ندارد. پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، پس هرچه در ظهور مقدم است اين وجودش آن پسها افتاده. اين را مغزش را بخواهيد فكر كنيد پس نگاه كنيد ببينيد در عالم چه چيز اولش پيدا ميشود اين معلوم است اين پايينتر از همه بوده تا يك چيزي ديگر پشت سر اين ميبيني ميآيد اين يك درجه بالاتر از آن اولي بوده. پس اذابه و انجماد را فكر كنيد، ريشه مذاب فرو رفته در منجمد چنانكه منجمد رأس مخروطش آمده تا توي مذاب از اين جهت درجه اول منجمد مذاب است. حالا ريشه بخار هم فرو رفته در همه جا اما فرو رفته در مذاب كه آن فرو رفته در منجمد. پس مذاب نزديكتر است به منجمد تا بخار و بخار يكدرجه بالاتر است از مذاب و درجه دود ديگر بالاتر از درجه بخار است باز بعد از بخار دود است درجه شعله بالاتر است از دود شعله بايد بعد از همه اينها پيدا شود و آنها بايد پيش از اين پيدا شده باشند اين است كه ابتداي صنعت نقصانها درش هست و حتم است نقصان داشته باشد، هي تكرار عمل كه شد هي چيز تازه پيدا شده و چيز اولي هم باز سرجاي خودش مانده. ديگر حالا خسته شدهام.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و ششم ــ شنبه 9 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً الي آخر العبارة.
فاعل همين كه تصرف ميخواهد بكند در جايي، انشاء اللّه به طور كلي بيابيدش كه همهجا ببينيد جاري است، دقت كنيد انشاء اللّه همينها را كه عرض ميكنم بسا ترائي كند كه دخلي به عبارت ندارد وقتي درست فهميديد ميدانيد رسول كجا بوده كي آمده، مييابيد پيغمبر رسول است بر جميع خلق، بعضي جاها ناس ميگويند محض مداراي با مردم است. ميفرمايد تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا ديگر انس و جن و غير اينها همه توي عالمين افتاده آنچه را خدا خلق كرده واسطه ميخواهد اسباب ميخواهد رسول است پيغمبر بر جميع خلق مايري و مالايري زمين آسمان غيب شهاده، اين است كه وقتي دقت كنيد خواهيد يافت كه رسول از كجا بايد آمده باشد.
باري آن كومههاي معروفي كه هست آنچه زياد ذكرش كردهاند همين هشت كومه است هرجا بخواهيد كومهها را پيدا كنيد هرجا ببينيد چيزي هست و بر يك حالي و بر يك طوري نيست و بعد ببينيد يكجايي آمد و يكطوري شد، شب بود روز شد، روز بود شب شد، گرم بود سرد شد سرد بود گرم شد، همينكه جوهري طوري نيست و طوري بر سرش آمد ديگر يا تو كاري بر سرش آوردي يا كسي ديگر و چيزي ديگر معلوم است آن جوهر دخلي به آن كاري كه بر سرش آمده ندارد از جاي ديگر آمده. هرچه گرم نيست يكدفعه گرم شد، هرچه سرد نيست و يك دفعه سرد شد چيزي در خيالش نيست و ميآيد در خيالش، عقل چيزي را نفهميده و بعد ميفهمد آنچه نبوده و ميآيد از جاي ديگر آمده و آنچه هست همه اينها كومهاند و جوهر. تمام مشاعر حتي فؤاد مشعرش حقيقت ميبيند بدون فكر هم ميبيند عقل به فكر ميبيند هي صغري و كبري ميچيند و نتيجه ميگيرد لكن فؤاد بدون فكر و رويه چيزها را ادراك ميكند. حقيقت شيء را فؤاد ادراك ميكند، حالا عجالةً همين قدرش را داشته باشيد فؤاد هم حالات دارد پس يك دفعه چيزي را ادراك نكرده است يك دفعه ادراك ميكند پس خودش جوهري است كه هم در آن حال هم در آن حال قابل است ادراك كند. همينطور كه حيات گاهي ميبيند گاهي نميبيند حيات كه توي بدن نيامده بود هيچ نميفهميد نه ميديد، نه ميشنيد، نه بو و طعم و كيفيات ميفهميد. توي بدن كه آمد ميبيند ميشنود طعم و بو و كيفيات ميفهمد. از همين گرده كه فكر ميكنيد انشاء اللّه نوع مطلب به دستتان ميآيد كه هرچه جايي نيست و بعد پيدا ميشود از جاي ديگر آمده، ميخواهيد از غيب بياوريد به شهود ميخواهيد از شهود ببريد به غيب. الوان هست در دنيا اشكال هست گرمي هست سردي هست روحي كه عصب نداشته باشد نه گرمي ميفهمد نه سردي ميفهمد. بدن شخص فالج ظاهرش مثل ساير ابدان است توي دستش بسا آتش بگذاري فالجيا يخ خل هيچ نميفهمد. پس روح در عالم خودش هست و جوهريت دارد واقعاً و وقتي اسباب دستش دادي و عينك پيش چشمش گذاشتي آن وقت روشنايي و تاريكي را تميز ميدهد، پيش از آني كه اين عينك يا اين بدن اينجا درست شود هيچ تميز نميداد. بود روح در عالم خودش و نميپنداشت به غير از خودش چيزي هست و اين باز از استنطاق است به طوري بود كه نميدانست خودش هم خودش است اينقدر كلوخ بود لكن همچو جوهري است كه وقتي عينك پيش چشمش گذاردي اول خودش را فهميد بعد روشناييها را و تاريكيها را دانست هست در دنيا. پس و لو اشكال و الوان و اصوات و طعوم و روايح و كيفيات در عالم پايين ميآيد به انسان ميرسد لكن مطلب ثابت ميشود كه هرچه يك وقتي جايي نيست و بعد پيدا ميشود از غير آنجا آمده، از عالم امتناع نيامده چنانكه ميبينيد در اين بدن روح بالا نشسته از بالا ميآيد پايين و زنده ميكند بدن را و تمام تحريكات بدن چه ديدنش چه شنيدنش چه چشيدنش چه گرمي و سردي فهميدنش همه از روح است و آمده پايين، تمام اينها مال روح است دليلش اينكه آنكه بيرون رفت اين بدن نه ميبيند نه ميشنود هيچ اينها را ندارد حتي انبياء هم كه روح از بدنشان بيرون رفت ديگر از اين بدن ادراك نميكنند. حالا اينكه آمد پايين و رفت آيا ولكي بود و بيحاصل؟ يا آمد گدا و دست تهي بود و با دست پر رفت؟ ديگر در اينها سر نزول و صعود را و اينكه چرا عالم ذري بايد باشد و چرا آمدند اينجا و رفتند به دست ميآيد. در آنجا كه بودند بودند معذلك هيچ نداشتند گداي محض بودند اينها را براي تجارت و اكتساب فرستادند كه اينها بدانند جاي ديگر هم هست چيزهاي ديگر هست در ملك و آنها را تمليك ميكند ميدهد به هركه بخواهد. باز نوع مطلبي را كه ميخواستم عرض كنم اينها نبود، مطلب نوعش اين بود كه تمام كومهها هرجا همچو چيزي ببينند كه چيزي نيست و بعد واردش ميشود، اين جوهر است و آن عرضي است آمده پيشش. عرض را قبول كرده و عرض از خارج وجود خودش هم هست. اگر لازمه وجود خودش بود عرض نبود و زايل نميشد. چيزي كه لازمه وجود چيزي شد هرگز زايل نميشود. ببينيد جسم تا بود اين سمت و اين سمت و اين سمت را داشته لكن خيال اينجور سمت هيچ ندارد. پس كومهها و جواهر بودند و تمام جوهر را بخواهيد پيدا كنيد و با عرض تميز بدهيد، جوهر آن است كه بدء ندارد چنانكه ختم ندارد، جوهر را فاني نميشود كرد صانع فانيش نميكند ديگران هم نميتوانند فانيش كنند، ابتدا ندارد كه خيال كني يك وقتي در اين فضا نباشد از انباري جسم بردارند بياورند در اين فضا بريزند جايي ديگر غير از اين عالم جسم جسم نيست از هرجا خيال كني جسم بيارند همانجا جسم باشد.
باري پس اين كومهها هميشه اينجا ريخته بود هي پيشها را خيال كن آن پيشها هم ريخته بود، پيش ندارد هميشه سرجاش بوده بعدها هم اينها را بار نميكنند ببرند جايي ديگر، جاي ديگر نيست. جسم را بار ميكني از مشرق به مغرب ميبري از مغرب به مشرق ميآري، آتش بر آن مسلط ميكني بخار ميشود ميرود بالا دود ميشود آتش ميشود، يا خير بگو فلك ميشود لكن از توي اين فضا نميتواند بيرون برود. اين قاعده كلي دستتان باشد هرجا ميخواهيد جوهر پيدا كنيد جوهر آن چيزي است كه بدء ندارد چيزهايي كه نبود و بودي دارند اعراضند نهايت اين اعراض بعضي جاها زود مينشينند و زود برميخيزند بعضي جاها هست كه اگر نشستند ديگر برنميخيزند همين كه چيزي به دهريت و به عالم انسان رسيد به انسان اگر چيزي رسيد ديگر ولش نميكند. عرض است و تازه هم دادهاندش لكن آنجا لايغادر صغيرة و لاكبيرة الاّ احصاها ديگر ولش كن نميشود هرچه زور بزند نميشود.
باز اينها را نميخواستم عرض كنم ملتفت اصل مطلب باشيد منظور اين بود كه جوهر آن چيزي است كه بدء ندارد عود ندارد و لو اينكه اينها را نسبت به جايي بسنجيد همين كومهها را فرع بگيريد آنجا را اصل ميشود با وجودي كه ميگويم بدء ندارد و قديم هم نيست چه بسيار چيزها كه بدء ندارد و قديم هم نميشود. ديگر ميگويند تعدد قدما ميشود، ما نميترسيم از اين حرفها. همچو قديمي كه بدء ندارد و هميشه بوده هميشه هم عاجز بوده الان هم عاجز است، هميشه نادار بوده الان هم نادار است الان هرچه دارد كسي ديگر به او داده است بعد هم اگر اين آسمان و زمين را خراب كنند و اينها را از او بگيرند ديگر هيچ ندارد همچو عاجزي هميشه بوده، بوده باشد چه مصرف دارد اين هميشه بوده ولو اينكه نسبت بدهي كه اين فرع وجود ديگري است. پس وقتي فكر ميكني در تمام اين كومهها يك مادهاي ميبيني در تمام اينها صورتي ميبيني مثل طول و عرض و عمق، بعد ميبيني روي جسم ميآيد مينشيند قوه جذب و دفع و هضم و امساك و لو قوهاش باشد چنانكه داريد توي نبات ميبينيد اينها را، بعد ديگر ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن و لمس كردن را ميبينيد روي آنها ميآيد مينشيند و لو در آلات و اسباب اينها را داشته باشد، به همينطور از حس مشترك گرفته تا ما فوقه همينجور فكر كنيد در هرجا جوهري هست يكپاره كارها را ميبينيد ميكند با اين اسباب كارها ميكند در عالم ظاهر اگر چشم را بگيري ديگر چشم نميبيند، روح سرجاي خود هست، همينطور اگر صدمهاي به سر برسد محل خيال عيب كند ديگر خيال نميتواند خيال كند فكر كند توهمي بكند اختلاف ميان مردم واقع شده براي همين است كه هركس يك جور مشعري دارد يكجور فهمي دارد. پس يك جوهري است در عالم مثال كه ميتواند خيال كند بعد ميتواند فكر كند بعد ميتواند واهمه كند و هكذا عالمه و عاقله همه هم در يك عالم نشستهاند. پس خيال با عالمه نوعشان در يك عالم است. يك چيزي هست در انسان كه تصور ميكند طول و عرض و عمق را گرمي و سردي را طعمها و بوها را لكن طولش همينجور طول است عرضش همينجور عرض است گرمي كه خيال ميكند همينجور گرمي است لكن در ميان اينها نتيجه حاصل ميشود. آن شخص مثالي كه خيال باشد نميتواند نتيجه بگيرد اگر كسي در دلش خيال كند كسي كه بيرون نشسته نميداند اين چه خيالي كرده ميشود اين فكر هم داشته باشد ميشود نداشته باشد نتيجه آيا ميتواند بگيريد يا نميتواند اطفال اغلبشان نتيجهگير نيستند عوام اغلبشان، بچهها اغلبشان نتيجه نميتوانند بگيرند اما خيال را همه دارند. وقتي بچه گريه ميكند معلوم است خيال پستان كرده يا خيال نان كرده، وقتي آرام ميگيرد آن صورتي كه در خيالش است به دستش ميآيد. چه بسيار مردم خيال دارند و فكر نميتوانند بكنند ديگر اين فكر گاهي صورتي با صورتي را بهم ميچسباند ميبيني صغرايي چيد كبرايي چيد يعني صورتها را پيش هم كه آورد يكبار ميبيني نتيجه گرفت از اين ميانه بسا صورتي را با معني بهم بچسباند سركه و شيره داخل هم نشده شيريني را تصور ميكند، ترشي را تصور ميكند اين معني را ميفهمد كه اينها را توي هم بريزيم چه طعمي پيدا ميكند كه نه ترشيش به قدر ترشي سركه است نه شيرينيش به قدر شيريني شيره است. بسا كسي باشد هنوز نچشيده باشد سركه شيره را باز ترشي ظاهر است شيريني ظاهر است درهم ريختنش را هم ميفهميم درهم كه ريختيم نتيجه گرفته ميشود وقتي اينها ممزوج شدند ترشيها ميرود توي شيره شيرينيها ميرود توي سركه در اين ميان طعمش بين بين خواهد شد، پس نتيجه را برزخ مابين ترشي و شيريني خواهي يافت. چه بسيار بسيار مردم كه اينقدر شعور هم نداشتهاند و خيلي از طباخها اين علم را دارند كه غذاهاي خوب درست ميكنند. ميداند شوري را كه ميزني به غذا خوشمزه ميشود، ميداند چقدر چاشني ميزني به آب گوشت خوشمزه ميشود چقدر كه شد چاشني ديگر ذائقه خوشش نميآيد. اينها اين تصويرات را ميتوانند بكنند. چه بسياري كه طباخي هم نميتوانند بكنند و اينها را ميدانند ديگر از اين قطع نظر كني چه بسياري كه معني نميفهمند معني، طعم نيست بو نيست رنگ نيست صوت نيست گرمي نيست سردي نيست. كسي گرگي را ببيند از عقب گوسفندي ميدود معلوم است اين گرگ حرص دارد در گرفتن گوسفند. بله اين طول دارد عرض دارد عمق دارد اين را ميبيند، آن هم طول و عرض و عمق دارد ميبيند، انتقالات هم دارد ميبيند، مسافت مابين اين دو را هم ميبيند، خيال اين تصورات را ميتواند بكند، اما معني حرص را نميتواند بفهمد. حرص آيا گرم است؟ نه. سرد است؟ نه. دراز است؟ نه. كوتاه است؟ نه. يا اين معني كه اين دشمن او است، دشمني چه رنگ است؟ رنگ نيست. دشمني، معني است و معني رنگ نيست. چه مضايقه دارد در تعبير حكما گفته شود رنگ عداوت سياه است، اين سياه دخلي به اين سياهها ندارد. يا گوسفند بچهاش را ميبويد و ميليسد، اين معني فهميده ميشود كه ميل و محبت با بچهاش دارد. حالا ميل و محبت بو نيست طعم نيست رنگ نيست، اين را انسان ميفهمد كه اين گوسفند محبت با بچهاش دارد حالا محبت رنگش سرخ است؟ نه. به جهت آنكه محبت رنگ ندارد مگر كسي تعبير حكمي از اين بياورد آن وقت با هزار دليل و برهان ميشود يك چيزي فهميد.
خلاصه پس ديگر معني نه طول است نه عرض است نه عمق است نه سنگيني است نه سبكي نه روشنايي است نه تاريكي است. پس آن مشعري كه معني ميفهمد دخلي به آن مشعري كه خيال ميكرد ندارد، خيال ميكرد ترشي را به تجربه شيريني را خيال ميكرد به تجربهاي كه كرده بود تصورش را ميكرد اما آن مشعري كه معني ميفهمد دخلي به اين مشعر ندارد از دو مشعرند نهايت هردو غيبند و جسماني نيستند مادي نيستند. حالا يك چيزي هست كه آن خيال را ميكند كه پيشتر نكرده بود، يك چيزي هست كه نگاه ميكند به اين صور و معني استخراج ميكند از اين، آن جوهر است پس باز خيال جوهر است مثل همين كومه جسم به جهتي كه اسباب كه به دستش دادي عينكها پيش چشمش زدي آن وقت عاقله دارد عالمه دارد واهمه دارد متفكره دارد متخيله دارد اگر هيچ هم به دستش ندهي مثل كلوخ افتاده است هيچ اينها را ندارد بلكه نميداند كه خودش هم هست يا نيست يك كسي ديگر بايد استنطاق و استنتاج كند اين را كه معلوم كند هست و قابل است براي اينها.
باري بر همين نسق كه انشاء اللّه فكر كنيد خواهيد يافت در عالم نفس هم ذكري هست فكري هست علمي هست حلمي هست نباهتي هست وقتي همچو بدن خيالي كه همه مشاعر خود را دارد آن را بنشاني در عالم حيات آن را هم بنشاني روي روح بخاري و آن روح بخاري را بنشاني توي همچو بدني نفس متعين ميشود و زيد از عمرو ممتاز ميشود، اينها را از او بگيري او هيچ ندارد. باز نفس به آن عظمت مثل كلوخ افتاده نميداند هست يا نيست. به همينطور عقل را فكر كنيد جداش كنيد از عالم عقل، در عالم خودتان عقلي هست اگر اين مراتب مادون نباشد خودتان واجد عقل خودتان نيستيد آن وقت نعوذباللّه انسان عقلش با گهش داخل هم است و خيلي مردم عقل و گهشان داخل هم شده. اينهايي كه مخلوط شده مشاعرشان به يكديگر مرتاض به علم نيستند اينها هرجا پا ميگذارند بهتر اين است كه پا نگذارند. باز نرفته است بهتر است وقتي كه نرفته است ساده است مسخر است مطاوع است گوشش را ميگيرند ميبرند يك جايي واش ميدارند، سادهلوح است ميشود بيارندش جايي اما كسي كه يكجايي علي العميا رفته است و خيال كرده كه همينجا بايد رفت، اين را اگر بخواهي برش گرداني جاي خودش اينجا است كه جان آدم به لب ميآيد تا برش گرداند. اين است كه هزار تا يكي از آنها برميگردد باقي گمراه ميشوند. باز يقين صورتي است مبهم تا از عالم نفس چيزي پيشش نرود واجد خودش نيست، خودش ميت است بايد چيزي دستش داد تا يقين حاصل كند. از همين گرده كه فكر كنيد انشاء اللّه نوع حكمت دستتان ميآيد. واذكروا، حالايي كه زنده شدهايد، واذكروا اذ كنتم امواتا ياد كنيد وقتي مرده بوديد فاحياكم. و اين واذكروا را خدا به زبان پيغمبر براي هر طبقهاي ميگويد، همه ميتند، همه را بايد زنده كرد. پس وقتي عقل را هم اسباب و آلات دستش ندهي كلوخ است و يقين به چيزي حاصل نميشود براش، واجد خودش هم نيست هيچ نميداند خدا چه چيز است، پير چه چيز است، پيغمبر چه چيز است، ماسوي چه چيز است. خودش واجد خودش هم نيست حالا ساختهاندتان و وجدان به شما دادهاند ميفهميد چيزها را. عقل كومهاش هيچ نميفهمد پس عقل را با نفس تميز بدهيد به اينطور كه نفس آن مشعري است كه به عاديات كه نظر ميكند يقين ميكند در عالم خودش، نفس اين عاديات را كه ميبيند شك در اين عاديات ندارد مثل اينكه وقتي ديد جايي روشن است ميداند روشن است ديگر به خيالش خطور نميكند كه شايد شب باشد همينطور شب هم كه شد به خيالش خطور نميكند كه شايد روز باشد، اين كار نفس است. و باز عامه مردم اين را دارند و شيطان وسوسه كن براشان كم ميآيد. آنهايي كه چرسي كشيدهاند، بنگي خوردهاند به اينها خراب كردهاند نفس را ميگويد آيا شب خواب نديدهام روز است؟ بسيار شده يقين داشتم روز است در خواب قسم هم ميخوردم روز است هيچ شك هم نميكردم معذلك باز ميگويم اين روز است و قسم هم ميخورم كه روز است كساني كه مجنون نيستند و ماليخوليا ندارند نفس را ضايع نكردهاند، چرس و بنگ نكشيدهاند به عاديات خاطر جمعند و هركس از عاديات خود خاطرجمع نيست ديوانه است. سردمان شد يقين داريم كه سرد است، زير كرسي ميرويم گرم ميشويم ديگر شايد سرما باشد، من همچو خيال كردهام گرم است يا شايد سرد باشد من همچو خيال كردهام سرد است اينها مجانينند ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس نفس به عاديات يقين ميكند به يقين خودش يقين عادي يعني اضطراب و ترديد درش نيست، ساكن است روز روز است شب شب است، اگر گرم است ميگويد گرم است اگر سرد است ميگويد سرد است، فلان قافله آمد فلان جنس دارد ميخريم ميفروشيم معاملات با مردم داريم اينها يقيني است و هيچ ترديدي براي نفس در اينها نيست. حالا همه اينها را بده به دست عقل، عقل هيچ يقين نميتواند بكند. ميشنوي قافله آمده شايد قافله نيامده باشد تو خيال كردهاي ديگر فلان چيز را ميخواهم ميگويم شايد خيال كردهاي ميخواهي، شايد به خواب ميبيني فلان را عقد كردهام براي خود، ميگويد شايد خيال كردهاي كه عقد كردهاي، شايد جني است خواب ديدهاي حالا خيال ميكني زن خودت بوده. آيا خواب نديدهاي كه جماع ميكني وقتي بيدار شدهاي ديدهاي خواب بودهاي. پس آن مشعر مشعري است كه هست لكن بايد ديوانهاش نكرد مشعري است خدا خلقش كرده براي كاري، بايد به همان كار واش داشت، در آن كاري كه براي آن خلق شده استاد است و كامل است. پس استدلال ميكند بر خدا و يقين هم ندارد. بهتر از همه مشاعر مثالي و خيالي استدلال ميكند به طور جزم و بت و يقين به طوري كه احتمال نميدهد كه شايد خطا كرده باشم. سد ميكند تمام احتمالات نفس را، نفس تمام دليل و برهانش اين است كه من ساكنم مثل يكپاره احمقها يكپاره احمقها عقل را مجنون ميكنند ميآرند در بدني كه چرس و بنگ كشيده و خورده پس هيچ يقين ندارد كه شب شب است يا روز روز است. همينطور سري حركت ميدهد و ميخواند كل ما في الكون وهم او خيال، چشمها را روي هم ميگذارد چرس ميبردش، مجنون شده است خدا ميداند اينجور مردم هستند و بسيارند. يكپاره مردم ديگر به عكس اين افتادهاند از آن طرف. ملتفت باشيد توي صوفيه هردو طايفه هستند. يك طايفهشان ميگويند ما چكار داريم به اين حرفها ما هرجا قلبمان ساكن شد فلان كس حق است ميدانيم حق است، فلان كامل است چرا كه قلب مرا ساكن كرد. اي مردكه احمق آخر معلوم است هركه براي هركه مريد است قلبش آنجا ساكن است اينكه ارسال رسل و انزال كتب نميخواهد. اگر چنين بود آنهايي هم كه از جانب خدا آمده بودند ميبايست قلب مردم را مطمئن كنند تا ايمان بيارند. ابوجهل بيايد بگويد به پيغمبر كه تو چنين و چنان كن تا من بدانم راست ميگويي و قلب مرا مطمئن كن، كفار و منافقين همينجور چيزها را هم ميگفتند، ميگفتند تو قلب ما را ساكن كن تا ما ايمان بياوريم و پيغمبر چنين كاري نكرد. پس تقصيرات برميگردد ميرود پيش پيغمبر، ميگويند چرا قلب ما را ساكن نكردي؟ بلكه تقصير برميگردد ميرود پيش خدا كه چرا قلب ما را ساكن نكردي؟ پس اينها همهاش واللّه مزخرف است سراب است، قلب من ساكن شد يعني چه؟ البته طبيعت حيوان در عادات خود ساكن است شبي كه جايي خوابيد به همانجا عادت ميكند و ساكن است. شبي ديگر ببرندش جايي ديگر آنجا كه بخواهد بخوابد ديگر ساكن نيست. ميبينيد هستند يكپاره مردم رختخوابش عوض ميشود خوابش نميبرد، جاي ديگر اطاقي ديگر بخوابد خوابش نميبرد اين طبيعت حيواني است گوسفند از آنجايي كه دارد جاي ديگر ببرندش تا صبح صدا ميكند به جهت اين است كه جاش عوض شده اين طبيعت حيوان است. حالا در طايفهاي طبيعت بلغمي بوده آن مرشدش هم يا صفراوي بوده يا طبيعت ديگر داشته چون اين طبيعت تو بلغمي بوده اطمينان به آنجا پيدا كردهاي ديگر يا پولت داده يا تعارفت كرده حالا مريد شدهاي دليلت هم همين است كه آن قلب مرا گرفته اگر اين تصرف ميتواند بكند پس قلب مرا چرا تصرف نكرده و نميتواند بكند؟ اينها را بدانيد اين اطمينانها بدانيد از طبع حيواني است نفس اطمينان استدلالي ندارد، ميگويي حالا روز است؟ ميگويد بله. به چه دليل خواب نيستي و خواب نميبيني؟ برهان ندارد. ملتفت باشيد انشاء اللّه لكن عرض ميكنم فكر كنيد عقل تمامش دليل و برهان است بر خلاف نفس است كأنه اين را هرچه پيش چشمش ميداري ميگويد ميبينم اضطراب هم ندارد و اين از پستي رتبهاش است به شرطي باز ديوانهاش نكنيد توي مزخرفاتش نيندازيد لكن عقل تمامش دليل و برهان است پاش را به يكجا ميگذارد و ميايستد و ميگويد آنچه من ميگويم درست است آنچه خلاف من است باطل است و نه خيال كنيد كه آحاد ناس بايد چنين باشند و اين تكليف انبياء است كه بايد چنين باشند. انبيا چون معصومند و مطهرند، مؤيد و مسددند ميتوانند اينطور باشند و در قوه كسي ديگر نيست. عرض ميكنم تمام كساني كه مكلفند تمامشان را خدا به اين تكليف تكليفشان كرده اگر بيايند و گوش بدهند راهش كه به دستشان آمد آسان است برايشان و اگر اعتنا نكنند بسا كافر هم بشوند و اقلش اين است كه فاسق خواهند شد. پس به همين دليل مكلفين بايد تمامشان دين داشته باشند همان جوري كه پيغمبر9ميداند كه ايني كه پيشش آمده جبرئيل است شيطان نيست با وجودي كه جبرئيل و شيطان هر دو از غيب ميآيند و پيغمبر تميز ميدهد كه اين ملك است آمده و شيطان نيست و ميداند جبرئيل از پيش خدا آمده يقيناً جزماً قطعاً احتمال نميدهد كه شيطان باشد همينجور بعينه شما كه ميرويد پيش آن كسي كه جبرئيل آمده پيش او بايد به طور بت و يقين باشد كه اين شخص را يقيناً جزماً قطعاً خدا فرستاده و احتمال نميدهيد كه دروغگو باشد، اگر اينجور هستيد دست به دامن او زدهايد اگر اينجور نيستيد بدانيد كه تابع او نشدهايد داخل دايره او نشدهايد. پس ملائكه ميآيند پيش اين بدن ظاهري بشري نبي. اين نبي به خيالش به عقلش به جميع مراتبش يقين ميكند جزم ميكند قطع ميكند كه اين از جانب صانع آمده چرا كه ميداند او است يعني آن صانع است كه احقاق حق ميكند ابطال باطل ميكند مغري باطل نيست همينطور به ادله تسديد يقين حاصل ميكند و اگر اين تسديد را به دستش آورديد شما هم يقين ميتوانيد بكنيد به دست اگر نيامد و چنگ نزديد و اين حبل المتين را به دست نگرفتيد نميتوانيد يقين حاصل كنيد. اين دليل تسديد يك سرش بند است به دست خدا يك سرش پيش پيغمبر است كه ميداند اين جبرئيل است كه ميآيد پيش او، يك سرش دست جميع مكلفين است به عدد هر مكلفي سري دارد. پس همان جوري كه او احتمال نميدهد كه شياطين آمده باشند پيش او و اينها را گفته باشند و يقين دارد همه ملائكهاند ميآيند و شك ندارد همينجور تمام مكلفين اگر رفتند پيش اين بدن ظاهري نبي آنچه كه اين نبي تعبير ميآورد كه جبرئيل چه گفت ميكائيل چه گفت روح القدس چه گفت، بايد بگويند راست ميگويي هر مكلفي بايد بگويد كه من يقين دارم تو راست ميگويي چاپ نميزني گول نميخواهي بزني مرا. همان جوري كه جبرئيل ميآمد و هيچ احتمال نميداد پيغمبر كه شايد شيطان باشد، اين شخص مكلف بايد هيچ احتمال ندهد كه شايد اين دروغگو باشد.
فكر كنيد انشاء اللّه راهش كه به دست آمد آسان هم ميشود راهش كه به دست نيامده هرچه انسان بنشيند فكر كند هيچ نميفهمد. پيشترها همينطور فكر ميكردند و سؤال ميكردند كه نبي چطور ميداند جبرئيل است و وحي خدا است آورده؟ مگر شيطان نميتواند به آن شكل درآيد؟ چرا ميتواند. پس نبي از كجا يقين كند اين جبرئيل است؟ ميفرمايند در جواب كه خدا يك سكينه در دل آن نبي قرار ميدهد كه به آن ميفهمد شيطان نيست. حالا شما فكر كنيد بلكه شيطان سكينه هم آورد، پس ملتفت باشيد اين سكينه كه ميفرمايند ببينيد از كجا بايد بيايد؟ الا بذكر اللّه تطمئن القلوب سكينه اطمينان به خدا است خدايي كه صانع ملك است ديگر اين خلق همهشان هرچه جمع شوند ما خاطرجمع به هيچ كس نيستيم خدا بايد بفرستد پيش من و مراداتش را به من بگويد وقتي قاصدش را فرستاده پيش من كه پيغام او را براي من بياورد او بايد نگذارد دروغ بر او ببندد چنانكه جبرئيل كه ميآمد پيش پيغمبر اگر شيطان خودش را بسازد به شكل جبرئيل و بيايد او بايد نگذارد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه دليل تسديد و تقرير را كه داشته باشيد مييابيد انشاء اللّه كه تمام مكلفين مأمورند كه دست بزنند به دامن شخص پيغمبر شخص نبوت كليه چه دردي دوا ميكند و ببينيد چقدر معروف شده ميان مردم اين حرف بيمعني كه استدلال بر شخص را عقل نميتواند بكند، بر نوع ميتواند استدلال كند پس شخص نبي را عقل نميتواند اثبات كند. نوعاً ميتواند اثبات كند و خود نبي نوعاً يا شخص نبي را نميتواند، اي احمقها اين چه حرف است آدم بگويد چرا عقل نميتواند استدلال كند؟ عقل استدلال ميتواند بكند كه من نبي نيستم. البته استدلال نميتواند بكند عقل استدلال كه ميكند بر وجود نبي ميگويد چه جور نبي ميخواهيم، ميگويد شخصي بايد باشد كه ببينندش مردم صداش را بشنوند حرفهاش را بفهمند از او چيز بپرسند او جواب بگويد چيزهايي كه نميدانند تعليمشان كند اينها را عقل حكم ميكند. پس عقل شخص اثبات ميكند نهايت شخص لاعلي التعيين اول اثبات ميكند. پس عقل شخص نوعي را كه اثبات ميكند پس استدلال عقل همه اين است كه ما شخصي را ميخواهيم كه صوتش را بشنويم وقتي دليل و برهان ميآورد بتوانيم بفهميم راست ميگويد. خوب حالا كه چنين شد چنين كسي را عقل اثبات ميكند كه شخصي بايد باشد كه زبانش را بفهمي صداش را بشنوي دليل و برهان جوري اقامه كند كه آنچه مطلبش است بفهمي راست ميگويد و آنچه را ميگويد باطل است با دليل و برهان جوري بگويد كه بفهمي آن باطل باطل است. پس چنين كسي آيا فلان شخص است كه جاهل است؟ اين را كه اثبات نكرد عقل آيا فلان شخص است كه هيچ دليل راه نميبرد؟ اين را كه اثبات نكرد. أفمن يهدي الي الحق احق انيتبع امّن لايهدي الاّ انيهدي به همينطور هي بشمار مردم را طرح كن اول ببين خودتي؟ اين را ميبيني كه خودت نيستي. آن يكي است؟ ميبيني آن نيست. بناي عقل اين است كه شخص اثبات كند اما شخص متصف به صفاتش را اثبات ميكند نه شخصي اثبات ميكند كه رنگش قرمز است. پيغمبر مثلاً بايد دراز باشد يا كوتاه، عقل گفت شخص بايد باشد ديگر اين شخص خواه دراز باشد خواه كوتاه باشد اين دليل و برهان اقامه ميكند بر مطلب خودش به طوري كه تو بفهمي دليل و برهان او را. همچنين دليل و برهان اقامه ميكند بر بطلان خلاف آنچه خودش ميگويد به طوري كه تو بفهمي. آني كه نميتواند دليل و برهان اقامه كند بيرونش ميكند عقل ميگويد چنين شخصي نيست اين است كه شيخ مرحوم كلمهاي گفته كه آنهايي كه تسليم ندارند براي شيخ ميگويند شيخ كلمات متضاده دارد نميشود فهميد، يا قورتي است رفته يا چاپ زده. آنهايي هم كه تسليم دارند خيال ميكنند از عالم لاهوت و ماهوت حرفي زده، ادعايي بزرگ است كرده. ملتفت باشيد ميفرمايد من از حيث تابعيت احتمال نميرود خطا در كلامم. شما فكر كنيد ببينيد كه اين حرف حرفي است كه تمام مكلفين بايد اين حرف را بزنند تعليمي است كرده شالودهاي است ريخته اگر ميگيري خودت هم ميشوي آنطور اگر نميگيري و خيال ميكني از عالم لاهوت و ماهوت چيزي گفته، نفهميدهاي شيخ چه گفته. دقت كنيد انشاء اللّه ببينيد هركه در هر ديني هست ميگويد دين من حق است، خيلي خوب حالا دين تو يقيناً بر حق است، دليلش كو؟ برهانش كو؟ اگر دليل نداري برهان نداري حق نيستي. اگر كسي بگويد يحتمل كسي ديگر حق باشد همه كس ميگويد پس تو يقين نداري در دين خود، ديني و قراري كه از آسمان آمده اينطور نيست به جهت اينكه پيغمبر بايد معصوم باشد چرا؟ به جهت اينكه قولش را تو خاطرجمع باشي كه قول اللّه است. اقلاً در اين قدرش كه هيچ گبري يهودي نصارايي سنيي حرفي ندارد كه در وقت ابلاغ پيغمبر بايد معصوم باشد، اينقدرش خطا برنميدارد كه كسي بگويد شايد خطا كرده باشي اين را ميگويي، اينقدرش محل اتفاق كل عقول و محل اتفاق كل صاحبان اديان است كه نبي آني كه مأمور است بگويد يادش نميرود سهو نميكند اين را همه ميگويند نهايت در غير وقت ابلاغ را سنيها ميگويند آفتابه برميدارد برود خلا راه خلا را گم ميكند لكن در وقت ابلاغ را همه اتفاق دارند كه سهو نميكند يادش نميرود مسامحه نميكند در آنچه مأمور است اشتباه نميكند همان كه مأمور است برساند ميرساند. پس نبي در وقت ابلاغ بايد سهو نكند نسيان نداشته باشد فراموش نكند جهل كه پيش پا افتاده كه بايد نداشته باشد بايد عالم باشد سهو نداشته باشد چرا؟ براي اينكه من كه قبول ميكنم قول او را خاطرجمع باشم كه راست ميگويد احتمال ندهم كه دروغ ميگويد احتمال ندهم كه اگر اطاعت او كند مرا هلاك ميكند احتمال ندهم شيطان است يا از جانب شيطان است. پس اگر تمام مكلفين شعور دارند و بصيرتي دارند من حيث التابعية للمعصوم معصومند احتمال نميدهند خطا كرده باشند بايد احتمال ندهند كه شايد من كه شيعه شدهام خطا كرده باشم شايد سنيها راست بگويند. اينجور استدلال را كه عرض ميكنم اگر كسي به دست بگيرد اينجور احتمالات براي او نميآيد اين است كه اين پستا را تمام مكلفين صاحب بصيرت بايد داشته باشند به اين سرحد يقين بايد داشته باشند از حيثي كه من تصديق ميكنم آني را كه خدا فرستاده يقين دارم خداي من همين دين را خواسته غير از اين را نخواسته غير اين را باطل دانسته چرا كه ماذا بعد الحق الاّ الضلال پس اين سهوي درش نيست نسياني درش نيست خطايي در آن نيست يقيناً اين دين خدا است و همين را از من خواسته.
حالا انشاء اللّه اين را بگيريد پيشش بياوريد تا همه جا حتي در مسأله شك ميان دو و سه چه بايد كرد، هر حكمي دارد اين دليل ميآيد روش مينشيند، در همان مسأله انسان بر يقين ميشود به اين دليل. خدا ميداند چقدر حسنها در اين بيان هست. اول دليل اين را برهان اين را ياد بگيريد بعد مشقش را كه كرديد انسان در سير و سلوك و در عقائد به كارش ميآيد، در وسوسههاي شيطان به كارش ميآيد. شيطان هرچه كلاه توي دست و پا بيندازد اگر انسان اين دليل را داشته باشد هيچ نميترسد از شيطان.
باري مطلب از دستتان نرود انشاء اللّه، مطلب اين است كه انسان بايد بر يقين باشد در اصول و فروع. اين نماز كه ميخواني تا تكبير ميگويي بگو من اين را از پيش خود نگفتم اين را رسولي از جانب خدا آمده و به من رسانده. اگر اين تكبير را خدا نگفته بود و از جانب خدا نبود بايد به من نرساند. اللّه اكبر كه ميگويي همينطور بايد بگويي اين را خدا گفته و نبي به من رسانده. بسم اللّه كه ميگويي همينطور، اين بسم اللّه باش و سينش و ميمش تا آخرش تمامش قول خدا است. الحمد للّه رب العالمين همينطور، الرحمن الرحيم همينطور قول خدا است دستم را برميدارم براي تكبير، خدا گفته بردار. تمامش تسديد و تقرير خدا روش ميآيد و لو شخص عامي باشد مكلف است همينطور يقين داشته باشد و احتمال ندهد كه خطا كرده است. ديگر حالا ندارند مردم، به جهت اين است كه در بند دين نيستند بيدينند و الاّ،
علم المحجة واضح لمريده
و اري القلوب عن المحجة في عمي
همه قلوب را ميفرمايد كورند و كرند،
و لقد عجبت لهالك و نجاته
موجودة . . . . . .
اسباب نجات موجود است به جهت اينكه خدا كه كوتاهي نكرده است ارسال رسل كرده انزال كتب كرده رسولان او آمدهاند اين همه جنگ و جدال و نزاع و خرابيها و حرفها و دليل و برهانها آوردهاند از هر جهتي از جهات صانع كوتاهي نكرده هرجا هم خيال كني كه خدا كوتاهي نكرده لكن پيغمبر نعوذباللّه كوتاهي كرده، خيال كني نبي خوابش برد آن امر را نرساند، هرجا همچو خيالي آمد تقصير نبي نيست تقصير برميگردد ميرود پيش خدا كه چرا همچو پيغمبري فرستادي كه خوابش ميبرد و پيغام تو را درست به سر نرساند يا بگويي پيغمبر كوتاهي نكرده لكن احتمال بدهي كه وصي اين پيغمبر خوابش برده چيزي را نگفته باز تقصير برميگردد پيش خدا كه چرا همچو كسي را وصي پيغمبر قرار دادي؟ به همينطور بيا تا ايني كه پيش پات است اگر غير از اين حقي نيست فكر كن ببين اين خدا است قادر بر هرچه بخواهد اگر غير از اين ديني از من خواسته بود حقي غير از اين خواسته بود قادر كه بود، ميخواست آن را بيارد. حالا به واسطه روات اين را پيش من آورده پس يقيناً اين حق است آنچه نياورده پيشت و آنچه غير از اين است دين نيست پس همين است دين خدا يقيناً همين است و غير از اين احتمال نميرود باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و هفتم ــ يكشنبه 10 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً الي آخر.
يكپاره قواعدي است كه ميبينيد خيلي آسان است و خيلي نتايج دارد، از بس آسان است بسا خيال كنند هيچ نيست و اعتنا به آنها نبايد كرد و صنعت صانع همينجور است كه چيزهاي آسان را ميآورد كه حجت را تمام كند و در آسانها خيلي چيزها خوابيده، هي در ضروريات نظريات خوابيده هي در مقدمات نتيجهها خوابيده. مثل ظاهرش اين سنگي كه حركت درش نيست بعد حركت كرد، انسان كه شعور داشته باشد ميداند اين را كسي چيزي خارج از وجود اين اين را حركت داده يا بادي آمده اين را حركت داده يا آبي آمده حركتش داده، آتشي انساني جني حيواني ملكي يك چيزي خارج از وجود اين اين را حركت داده. ببينيد در اين مطلب شكي شبههاي ريبي ميرود؟ هيچ شكي شبههاي ريبي نميآيد كه حركت در مغز اين سنگ نبوده. فكر كنيد اگر حركت در مغزش خوابيده چرا خودش بيرون نميآيد؟ چرا كسي ديگر بايد بجنباندش؟ جميع امكانات همهاش از همين قبيل است. امكانات كه ميشنويد چيزي نيستند در اندرون اشياء خوابيده باشند اگرچه لفظش را حكما گفتهاند ديگر بسا حكمايي كه چيزي گفتهاند و خودشان هم نفهميدهاند چه گفتهاند تقليداً چيزي گفتهاند آنها را كه اعتنا نداريد شما ولكن حكماي بزرگ گفتهاند. گفتهاند در اندرون اين سنگ حركت است. چيز كوچكي مثل مگس كه در جايي حبس باشد شما فكر كنيد اگر در اندرون اين سنگ حركت است هميشه اين مگس در اندرون اين سنگ بايد باشد چرا زور نميزند بيرون بيايد؟ پس چرا هميشه سنگ متحرك نيست؟ امكانات در غيوب اشياء هستند يعني در بيرون اشياء عوالم غيب روي هم روي هم هست برازخ هم هست اين بايد كاري كند كه چيزي از عالمي به عالم ديگر برود و چيز تازه پيدا شود. پس هرچه در امكان است خودش به كون نميآيد چرا كه امكان در غيب است و انشاء اللّه فكر كنيد باز به لفظهاي ظاهري كه باز هميني كه عرض ميكنم عين مطلب است نه اين است كه مثل باشد اگرچه به نظرتان مثل هم ميآيد بيايد. انشاء اللّه فكر كنيد و بدانيد اصل مطلب است. عرض ميكنم اشياء اگر از خارج در آنها تصرف نشود هيچ داخل يكديگر نميشوند. ميبينيد آب داخل خاك نشود آبها هميشه زير خاك ميروند خاكها هميشه روي آب ميآيند چرا بايد داخل هم نشوند هوا هيچ بار داخل آب و خاك نميشود آتش هيچ داخل اينها نميشود. فكر كنيد اينها چرا بايد داخل هم نشوند، ملتفت باشيد كه بعينه مطلب است عرض ميكنم و لو ترائي كند كه مثل است ميزنم و لو اينكه اينها كمرهاي حكمت است حالا ميگويم عمداً از اين كمرها ميگويم ميخواهم ببرم شما را داخل مطلبتان كنم.
آتش زور ميزند از شكم هوا بيرون ميرود آن بالا ميايستد، هوا هم زور ميزند ميآيد زير آتش نه اين زور ميزند برود توي آتش نه آتش زور ميزند برود توي هوا همينجور افلاك داخل عناصر نميشوند عناصر داخل افلاك نميشوند اگرچه اينها را ساختهاند و در امكان و غيب جواهر گذاردهاند اگرچه جوهر را هرقدر بشكافي پرده به پرده تا آن آخرش به آن غيب كه در امكان آنست نميرسي. پس امكانات در اندرون جواهر نيستند هيچ جا، لكن امكانات در غيوب جواهر افتادهاند يعني در بيرون عالم جواهر ايستادهاند از عالمي بايد به عالمي بروند. حالا اگر صانعي نباشد روي اين عوالم اگر يك كسي از خارج نگيرد بالقسر بالا را نياورد پايين پايين را نبرد بالا اينها محال است داخل يكديگر شوند. پس هميشه اين كومههاي ثمانيه روي هم روي هم هستند غيب و غيب غيب و غيب غيب غيب معذلك يك سر مو از عقل داخل جسم نميشود يك سر مو از جسم داخل عقل نميشود، آن سرجاي خود ايستاده اين سرجاي خود ايستاده بالقسر هم بياري آن را پايين اينجا نگاهش داري باز تا مخلي به طبعش ميكني به قول حكما، تا مخلي به طبع شد عقل ميرود بالا جسمش تهنشين ميشود.
پس عرض ميكنم كومهها بر فرضي هم كه روي هم بودند و لو اگر حياتي را داخل جسمي كرديد جسمي را حركت داد خودش نميتواند توي جسمي بيايد بلكه حالا كه آوردهاند نميتواند بيرون برود به اختيار خود الاني كه آوردهاندش اينجا نميتواند بيرون رود به اختيار خود. الان اين بدن نميتواند جذب كند روحي را براي خود اگر ضعف داشته نميتواند قوت براي خود زياد كند. انشاء اللّه فكر كنيد با بصيرت هرچه تمامتر عرض ميكنم كومهها و لو جوهرند و لو ابتدا و انتها ندارند خيال كني عالم عقل زور داشت و زور زد آمد پايين عقل از جاي خود هرگز نميآيد پايين، نميتواند پايين بيايد، نميخواهد هم بداند اگر هم بداند نميتواند بيايد يا اينكه اجسام جذب كند ارواح را، جسم هرگز نميداند ارواحي هستند و بايد آنها را جذب كرد و فرضاً اگر هم بداند نميتواند. پس تمام كومهها زيردست صانعي است كه حالتش حالت كومهها نيست تمام را صانعي داناي بر هر چيز و قادر بر هر چيز ميخواهد ميگيرد و از عالمي به عالمي ميبرد و او بالقسر ميبرد و ميآرد به شرطي كه توي جبر نيفتيد.
ملتفت باشيد شما الان ميتوانيد اينجا آب را بالقسر ميبريد در هوا نگاه داريد صانع بالقسر اين آب را برده در هوا نگاه داشته يعني به مقتضاي طبيعت اشياء در اشياء جاري نشده مقتضاي طبيعت كومهها اين است كه هركدام بر جاي خود باشند و خبر از هيچ يك هم نداشته باشند و هيچ كدام هيچ نداشته باشند. جواهر هيچ كدام هيچ ندارند همهشان امكان صرف و قابليت صرفند پس صانع ميآيد قبض ميكند آنها را و آن امكانات از قبض صانع به كون ميآيد. باز قبضش را كه ميشنوي خيال مكن دست صانع را دست كوچكي است مثل اين دستها، نوعش را بخواهيد عرض ميكنم در اين امكانات كه نظر ميكنيد نوعاً ميبينيد مثال زير اين سقف ننشسته جسم زير اين جسم نشسته لكن مثال نه زير اين سقف نشسته نه روي اين سقف پس وقتي ميخواهد برود به فلك نبايد خرق و التيام كند، ميرود به فلك و هيچ آسمان را پاره نميكند. به همينطور بخواهد برود به تخوم ارضين، چاه نميكَنَد برود به تخوم ارضين. ميخواهد برود به مكه نبايد سير بكند و برود ديگر همينطور فكر كنيد چه در مكانش چه در زمانش. پس مثال در مكان جسماني ننشسته جسم منزل آن جوهر خيالي نيست، خيال نه در مكان جسماني نشسته و نه در زمان او نشسته آن جوهر خيال ميبينيد وقتي تعلق گرفت به بدني، به ماضيها هم ميرود و به مستقبلها هم ميرود در مكانهاي عديده ميرود هيچ هم نبايد خرق كند هيچ خرق و التيام لازم نميآيد. پس در رفتنش اينجور نميرود كه قدم به قدم، در برگشتنش اينجور برنميگردد تا بخواهد برود به مكه ميرود تا بخواهد برگردد برميگردد، نبايد مسافتي طي كند. پس نوعش را ملتفت باشيد، نوع آن جوهر مثالي مستولي است بر ماضي و حال و استقبال و بر جميع مكانهاي ديگر ميخواهي خيال را ببرش فوق عرش ميخواهي ببرش در تخوم ارضين پس نه محبوس است در مكاني از امكنه جسمانيه نه محبوس است در وقتي از اوقات. جسم جوهري است كه تجوهرش از اين بدنش بيشتر است اين بدن به آن خيال حركت ميكند در اين بدن كاركن او است پس ميشود عالمي باشد اتفاق ميافتد كه يك جزئش محاذي تمام اجزاي زيرپا بيفتد به همين نوع فكر كنيد به حاقش ميرسيد، به حاقش كه رسيديد ميدانيد همينجور بود كه عرض كردم. پس به همين نوع صانع خودش ديگر نبايد وقتي از او بگذرد و حاضر است پيشش ماضيهاي زير پاش از فؤاد گرفته تا آنجا مستقبلهاي زيرپاش از اينجا گرفته تا فؤاد همچنين حالهاش در هر عالمي و همچنين مكانهاش جميعاً پيش او حاضر است به جهت اينكه صانع مزاحم خلق نيست وقتي مزاحم خلق نشد از جميع اطراف خلق ميتواند احاطه به خلق كند.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، او است كه مكانش اينجور مكانها نيست و اگر اينها مكان است و واقعاً مكان اينها است مكان مال مخلوقات است و صانع مكان ندارد ديگر صانع يك جايي است مقامات توحيد اثبات ميشود مراتب اثبات ميشود آن دخلي به خلق ندارد. ملتفت باشيد انشاء اللّه او است كه فوق تمام كومهها است و صدق بر كومهها نميكند اگر صدق بكند عاجز بايد باشد و عاجز نيست. پس او است قادر اين را هم ميتواني بفهمي به عقل خالص صريح مطابق با تمام كتابهاي آسماني كه كومه خودش نميتواند برود بالا و بيايد پايين. سنگ را اگر ديدي جنبيد عقل حكم ميكند خودش نجنبيد و يك كسي اين را جنبانيده و لو تو نديدي كسي را لكن عقلت اين را ميفهمد و حكم ميكند كه كسي اين را جنبانيده. همينجور همين كه چيزي از امكان به كون آمد كسي آورده آن را وقتي نظر بيندازيد در همه امكانات ميبينيد همه امكانات در سرجاي خود ايستادهاند و هيچ كدام رو به پايين نميآيند و معقول نيست كه بتوانند رو به پايين بيايند و نه هيچ كدام رو به بالا ميروند و معقول نيست بتوانند رو به بالا بروند. صانع دست ميكند در آنها بالاييها را ميآورد پايين پايينها را قلاب مياندازد و ميبرد بالا، اينها از خود هيچ ندارند لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لاخيراً و لاشراً همچو لاحول و لاقوة الاّ به آن صانع باللّه العلي العظيم خل. دقت كنيد انشاء اللّه اين است كه فاعل جميع نعمش ابتدايي است كسي بگويد زبان سؤال اينها اين بود كه اينها را به ما بده، شما فكر كنيد انشاء اللّه اينها زبانشان كجا بود؟ سؤال چه ميدانستند؟ پس صانع كل نعمه ابتداء چنانكه الان ميبينيد آبي هست خاكي هست ميگيرند و مولودي از آن ميسازند پس صانع ميسازد حالا اقتضاي آب و خاك اين است كه اگر مولودي ساخته شود از اينها زبان قابليتش اين باشد راست است ديگر ميپرسند چرا همه را انسان نكردند، چرا همه را حيوان نكردند، چرا همه را نبات نكردند؟ جواب گفته ميشود كه اين لسان حالش اين بوده بله حالت آب اين نيست كه بگويد مرا نبات كن اگر لسان حالش اين است پس چرا همه را نبات نكرده؟ همچنين اگر لسان حال نبات اين است كه مرا حيوان كند تمام نباتات حيوان بايد بشوند چرا همه حيوان نشدند. فكر كنيد انشاء اللّه پس در اينها هم بدانيد مغز سخن دستتان نيست زبان را خدا بايد حولش بدهد قوهاش بدهد شعورش بدهد كه بفهمد چيزي ندارد و كسي ديگر آن را دارد آن وقت بايد برود پيش او التماس كند كه اين را من ندارم به من بده، او هم بدهد. پس صانع آن ابتداء كل نعمش ابتداست و اول دست زدن به مملكت مملكت هيچ اقتضاء نداشت و امكانات بينهايت خوابيده بود در آن از آنها اين اكوان را بيرون آورد ديگر چرا از اين امكانات كه خوابيده كه نهايت ندارد كه بخواهي بشماري نميشود شمرد اينها را بيرون آورد؟ چرا آنهاي ديگر را بيرون نياورد؟ آنهاي ديگر را نميشود بيرون آورد پس هيچ اقتضايي براي آنها نبوده و نيست پس اقتضاء را صانع ميدهد بعد از آني كه آبي ساختند اين آب اقتضاي وجودش يعني ثمر وجودش يعني آن علت غائيش، ترطيب است. آتش را ساختند گذاردند حالا اقتضاش اين است كه بسوزاند روشن كند. به همينطور فلك اقتضاش و ثمر وجودش و علت غائيش وقتي ساختندش اين است كه بگردد و اين آثار از آن ظاهر شود. وقتي فعل نيست اثر فعل هم نيست، وقتي قيامي هست اثر قيامي هم همراه قيام هست، وقتي آتش هست لازمه آتش هم همراه آتش هست وقتي هيچ نيست اقتضاءات هم ميرود پي كار خودش.
انشاء اللّه نظر را بيندازيد به حاق حكمت به مبدء مبدء، پس اينها از خود هيچ نداشتند لسان دعوت هم نداشتند كه سؤال كنند كه چه به ما بده، اگرچه حكما اين را گفتهاند لكن اينها شالوده بوده ريختهاند. حكماي شما بدانيد هيچ مسامحه در شالودهريزي ندارند خيلي دقت كنيد كه اين ذهنيتان بشود كه نهايت دقت را داشتهاند. خيال نكنيد كه سادهلوحي كردهاند، خير آنها در شالودهريزي هيچ مسامحه نكردهاند اين است كه در آنجايي هم كه پيغمبر فرمايش ميفرمايد كه خدا اذن داد به اشياء كه اشياء سؤال كنند پس سؤال كردند پس اجابت كرد خدا ايشان را، بدانيد اين اذن داد همان اول تصرف صانع است كه ساخته آنها را و اثري برايش قرار داده آن وقت كه اثري و اقتضايي و لسان دعوتي به آنها داد آنها سؤال كردند يعني اقتضاء كردند آن وقت اجابت كرد خدا آنها را.
خلاصه پس صانع قبض ميكند و قبضش وسيع و اوسع از تمام زمينها و آسمانها است چرا كه صانع صنعتش مزاحمت با هيچ چيز ندارد، مانعي در كارش نيست، هيچ چيز مانع كار او نميتواند بشود. پس قبض ميكند حكيم صانع و قبضش چنان وسيع است كه از جسم گرفته تا فؤاد و تمام ميآيند در چنگش به يك قبض تصرف ميكند در تمامش و ابتداي قبضي كه ميكند انشاء اللّه فكر كنيد ملتفت باشيد چه ميخواهم عرض كنم. مقتضاي قبض اين است كه اشياء را درهم بكوبد، قبضهاي ظاهري را كه ميبيني ميگيري چيزي را اخذش ميكني درهمش ميكوبي آنجا هم درهم ميكوبد اين قبض قبضي است كه شيخ مرحوم در شرح فوائد در آن عبارتي كه فرمايش ميفرمايند ان اللّه سبحانه قبض من رطوبة الرحمة همين قبض است اول قبضي ميكند بعد تصرف ميكند و اين قبض همان تسكيني است كه بكم سكنت السواكن و تحركت المتحركات ساكن دو ساكن است و هنوز من نديدهام جايي كه تميز داده باشند اين دو را، ساكن دو ساكن است يكيش شبيه به حركت است و اسمش سكون است و اين سكوني كه شبيه به حركت است فعل است. سكون فعل ساكن است، تسكين فعل مسكن است، و سكَنَ فعل است و سكَّنَ باز فعل است. پس قبضي ميكند صانع و قبضش تحريك است قبضي ميكند و بسطي و اين قبض سكون اسمش است قبض اسمش است آن بسط اسمش است حركت اسمش است. حركت قبض دو حركت است يكي حركتي است كه خود را بهم جمع ميكند يكي حركتي است كه خود را واميكند. آن حركت بسطي را كه پيش سكون مياندازي ضد سكون شمرده ميشود بسا همين قبض را سكون هم ميگويند. پس امساك هم حركت است نگاه داشتن چيزي در جايي باز به حركت است. اگر از خارج نگاه دارند ساكن نميتواند بشود و اين نگاه داشتن غير از سكوني است كه كومهها هر كدام سر جاي خودشان گذارده شدهاند و هيچ يك به جاي ديگري نميروند. عرض كردهام پس اين كومهها روي هم ريخته بودند يعني اقتضاشان اين بود و الاّ هيچ وقت نبوده صانع تصرف نكند در آنها. كومه گندمي روي هم ريخته دانههاي بالا روي آن كومه واقع شده دانههاي پايين زير، پس خودشان اينجور سكون را دارند خرمنها پس اين كومههاي جواهر سكون خودشان كه سكون طبيعيشان باشد هست لكن صانع قبض ميكند حركتي ميآرد كه درهم ميكوبد آنها را اين قبضي و اين سكوني است مقابل حركت فاعل و هم اين سكون و هم آن حركت از فعل فاعل است و اينها هردو تازه آمدهاند و لو اينكه سكون خودشان را دارند جسم را كاريش نداشته باشي از اينجا تا محدب عرشش هميشه سرجاي خود گذارده هيچ تغيير و تبديلي هم براش نيست. يك خورده بالا نميرود يك خورده پايين نميآيد. از اين جسم كه بالاتر ميروي حيات آن بالاست آن هم هميشه سر جاي خود هست يك خورده بالا نميرود يك خورده پايين نميآيد. از آن بالاتر مثال است مثال آن بالا است نه يك سر سوزن از جاي خود پايين ميآيد نه بالا ميرود و هكذا. پس سكون دوجور سكون است يكي سكوني است كه از فعل صانع است، يك سكوني است كه خودشان دارند كومهها آنجور سكون را داشتند آنجور سكون مقابل حركت هم نيست مگر مقابل حركت عامه صانع قبضي ميكند و تسكيني حاصل ميشود. پس سكون اول پا ميگذارد ميآيد در عالم هرجايي به حسب خودش وقتي ميگيرند درهم ميكوبند كومهها را فؤاد زور ميزند رو به عقل عقل زور ميزند رو به روح، روح زور ميزند رو به نفس همينطور تا جسم و بدانيد هيچ اغراق در كلامم نيست هيچ جا فاصلهاي خلئي هم نيست خلأ محال است فضاي فارغ بيمخلوقي خدا هيچ نيافريده و نيست. از اين سر است كه ميانه هر عالي و داني لامحاله طبع ملك و طبع حكمت اين است كه بايد برازخ باشند و آن برازخ را ملتفت باشيد اين برازخ غير آن حرفهاطرفها خل هستند مثل اينكه هوا چون خيلي لطيف است آب چون خيلي غليظ است بخواهي داخل هم كني اينها را داخل هم نميشوند هرچه زور بزني زور بيجا است تا داخل شد ميبيني قل ميزند حباب ميشود و ميرود بيرون لكن بخار بسيار غليظي كه برزخ است ميانه آب و هوا آن وقت آب لطيف با بخار غليظ داخل هم ميشوند كأنه حيزشان يك حيز ميشود از اين جهت در ميان همه عوالم برازخ طبع حكمت است و طبع ملك است، خلأ داخل محالات است و خدا خلق نكرده خلأ را. پس برازخ يك نوعي ممزوج ميشوند به خلاف اعالي و اداني كه ممزوج نميشوند با يكديگر حالا خيال را نميتوان ممزوج كرد با جسم به هيچطور حيات ممزوج نميشود با جسم حالا دقت كنيد انشاء اللّه ولكن رنگ كأنه ممزوج ميشود با وجودي كه رنگ از عالم غيب آمده همان طوري كه خيال هم از عالم غيب آمده لكن هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، پس رنگ ممزوج ميشود با جسم لكن مثل جسمي با جسمي ممزوج بشود نيست رنگ مثل آب رقيقي نيست كه داخل جسمي شود جسمي نيست داخل جسمي شود لكن تمام اعماق اين جسم كه در نيل زده شد رنگين ميشود. پس رنگ يك طوري نفوذ كرده كه در اعماق اين جسم فرو رفته. گرمي در آهن در تمام اعماقش فرو رفته و عرض صرف صرف هم نيست. ديگر عرض قابل انتقال نيست ملتفت باشيد چه جور ميشود اين حرف معنيش چه چيز است و همچنين برودت يك جوري نفوذ ميكند در جسم كه در تمام اعماق جسم فرو ميرود ولكن نيفزوده به جسمانيت جسم همانطوري كه حرارت آمده نفوذ كرده در جسم و در اعماق جسم فرو رفته ولي نيفزوده بر جسمانيت جسم اما سبكش كرده. هر چيز گرمي سبك ميشود، هر چيز گرمي حالت گرميش سبكتر است وزنش ميخواهد رو به بالا برود حالت سرديش سنگينتر است رو به پايين ميخواهد بيايد هر چيزي به حسب خودش. حالا حيات وقتي درميگيرد در بدني اگرچه حيات از اسافل غيب است لكن مثل رنگ نيست كه ديده شود الوان رنگ ميكنند جسم را طعوم هم از عالم غير آمدهاند از غيب آمدهاند هرجا مينشينند آنجا صاحب طعم ميشود، به ذوق ميچشي طعم را به چشم ميبيني رنگ را به گوش ميشنوي صدا را به لمس گرمي و سردي جسم را لمس ميكني و همچنين به شامه بو را از جسم احساس ميكني اما حيات را انسان به هيچ حاسهاي از حواس درك نميكند. اگر گرمي باشد و زنده باشد تا نجنبد انسان نميبيند حيات را. حيات رنگ نيست كه با چشم ديده شود و صوت نيست كه با گوش شنيده شود بو نيست كه با شامه فهميده شود طعم نيست كه با ذائقه فهميده شود به همينطور گرمي و سردي تميز داده نميشود مگر به لامسه لكن حيات از عالم غيب است خيال از عالم غيب است نفس از عالم غيب است عقل از عالم غيب است، حالا نميداني اينها كجا نشستهاند، ببين هر كدام كه پيشتر سر بيرون ميآرند نزديكترند به عالم جسم، هر كدام بعد سر بيرون ميآرند ميداني دورترند از اينجا و جاشان بالاتر است. خلاصه برازخ همه جا هست حالا وقتي قبض ميكند حكيم از اين قبضي كه كرد تمام مملكت را برهم زد و تسكين كرد اقتضاي تسكينش اين است كه ساكن شوند به سكون مقابل حركت پس سكون اول احداث ميشود بعد حركت، پس قبض او پيش از بسطش است پس وقتي قبض كرد حكيم از اين قبض كه كرد تمام برازخ داخل هم شدند عالم ذر برپا شد عالم نزول برپا شد پس الوان آمده اصوات آمده طعوم آمده روايح آمده كيفيات آمده آن مرتبهاي كه روي اين جنس است اين از غيب نزديكتر اين آمده آني كه بالاتر است از اين الوان و اصوات و طعوم و روايح و كيفيات و بالاتر از اين محسوسات نشسته باز او برازخ دارد و از خودش في نفسه تا به انتها برسد برازخش آن قبضند آن بسطند آن جذب و دفع و هضم و امساك اينها برزخند ميانه حيات و ميانه اين الوان و اشكال و محسوسات. ببينيد جذب را نميتوان ديد دفع را نميتوان ديد پس نبات برزخ ميانه الوان و اشكال و محسوسات است و ميانه حيات كه بالاتر است باز نبات اعلي درجاتي دارد اسفل درجاتي دارد اسفل درجاتش ميآيد تا پيش مرجان، مرجان برزخيت دارد برزخ است ميانه جماد و نبات. جميع جاها چيزي نسبت به چيزي برزخيت دارد اعالي مرتبه داني و اداني مرتبه عالي برزخ است مابين عالي و داني. يكپاره نباتات في الجمله حياتي دارند بله راست است اگر حيات نداشتند آن سيب را كرم نميزد. همينطور در تمام مراتب هي برازخ ريخته شدهاند و عددشان را هم نميشود شمرد مگر نوعش را بشماري چنانكه نوع عوالم را كه ميشماري ميگويي هشت تا است برازخ را نوعش را كه ميشماري ميگويي هفت تا است لكن جزئياتش از درجه به درجه نه كلياتش را ميتواني بشماري نه برازخش را.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و هشتم ــ دوشنبه 11 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبئه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.
چونكه آن سبك اطلاق و تقييد خيلي در ذهنها نشسته خودم هم خيلي اصرارها كردهام و خودم هم منتشر كردهام و چيزي كه نشست در ذهنها انسان وقتي چيز تازهاي ميخواهد بگويد نفس انساني وحشت ميكند. باز ملتفت باشيد انشاء اللّه نصيحتي ميفرمودند آقاي مرحوم، ميفرمودند خودت را ببين مثل شخصي كه از نردبان ميرود بالا، پس اگر كسي از آن بالاي پله آخري نگاه كند بگويد آيا من زيرپايم محكم بوده آمدهام بالا يا نه؟ از آن بالا نگاه كند بسا چشمش سياهي برود كه خود را گم كند و دست و پايش بلرزد بيفتد ولكن اولي كه پا ميگذارد به پله نردبان تا پا نگذاشته نگاه كن ببين محكم هست يا نه. اگر ديدي محكم است پات را بگذار، بعد پله دومي را هم نگاه كن ديدي شكسته نيست محكم است بگذار اگر سست است مگذار. پله سومي همينطور وقتي همه را ديدي محكم است تا آن آخر وقتي رفتي به آن پله بالايي ديگر طبع بخواهد گولت بزند كه ميافتي نميتواند و چشمهات سياهي نميرود ولكن اگر انسان غافل شود كه پلههاي زير چه جور بود، يك دفعه دست و پايش ميلرزد ميافتد.
ملتفت باشيد همراه دليل همراه برهان محكم انسان عاقل دارد راه ميرود و لو حيوانش دست پاچه شود ــ و نميگويم نميشود ــ اگر هم بشود شما جلوش را بگيريد. پس عرض ميكنم در ايني كه ميبينيد در ملك خدا بعض اشياء مؤثرند و بعضي متأثر در اين شكي شبههاي ريبي نيست و تمام تأثيرات در فعليات است. ببينيد در اين شكي شبههاي داريد؟ و تمام تأثرات در قوابل ببينيد در اين شكي شبههاي ريبي داريد؟ هيچ شكي در اين نميرود و آتش اگر گرم است ميسوزاند اگر فرضاً گرميش رفت ذغال است ديگر نميسوزاند. آب اگر سرد است تبريد ميكند اگر سردي را گرفتي آب آب نيست. پس تمام تأثيرات در صور و فعليات است و تمام تأثرات در جواهر است و در قوابل است در مواد است. انشاء اللّه فكر كنيد پس اگر خمير ترشيد اين را توي خمير شيرين بيندازي باقي را ترش ميكند و متأثر ميشود. پس در اين شكي نيست كه آنچه را كه شما مييابيد به طوري عرض ميكنم كه عقلتان تميز بدهد كه حصر عقل باشد، ميخواهد در عالم حس باشد، تمام آنچه هست از اين دو قسم خارج نيست ديگر لاثالث بينهما و لاثالث غيرهما. تمام آنچه هست يا فعليت است يا قوه ديگر چيزي پيدا كنيد كه نه فعليت باشد نه قوه در قوهتان نيست و تمام تأثيرات به فعليات است. آتش به گرمي گرم ميكند، آب به تري تر ميكند، خاك به خشكي خشك ميكند، آفتاب به نوراني بودنش نوراني ميكند. لكن حالا توي قرص آفتاب يك ماده جسمانيه هم هست كه اگر اين نور را از قرص آفتاب بگيري ميشود مثل ذغال، مثل باقي تكههاي آسمان. اگر باقي تكههاي آسمان تأثير دارد چرا روشن نميكند اين ذغال سرخ شده كه تأثير ميكند آن آتش است كه تأثير ميكند. بله اين ذغال جسمانيتي دارد كه سنگ هم آن جسمانيت را دارد بله اشتراك دارد داشته باشد اگر مابه الاشتراك تأثير داشت آب هم ميسوزاند، خاك هم ميسوزاند حالا منحصر شده احتراق به آتش پس مابهالاشتراكش احتراق ندارد احتراق اگر از آنجا آمده بود همهجا بود هرجا مابهالاشتراك بود. پس اين احتراق از خود آتش است هيچ جاي ديگر نيست، پس امتياز اشياء تمامشان به مابهالامتياز است و اشياء تمام اشياء شدهاند به مابهالامتيازات. ديگر خيلي نتيجهها غير از اين هم دارد به كار خيلي جاها ميآيد. ملتفت باشيد پس اشياء اشياء هستند به مابه الامتياز از مابه الاشتراك چيزي كه ميآيد پيش همه ميرود از آن مابه الاشتراك آنچه آمد پيش كل ميرود و آنچه را بعض دارند بعضي ندارند آن مابهالاختصاص و مابهالامتياز است. پس آتش ميسوزاند و آب نميسوزاند تبريد از مابهالامتياز است ترطيب از مابهالامتياز است. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه در ايني كه اين مسأله را چون مكرر عرض كردهام و اينقدر را ميفهميد كه تأثير تمامش در فعليات است و قوه شيء است مسخر در دست فعليت پس اگر اين ذغال را آتش تسخير كرد كار آتشي ميكند. هر فعليتي كه روي جسم نشست قبضه جسم صاحب طول است صاحب عرض است صاحب عمق است و در فضايي هست و نسبتي دارد وضعي دارد و جهتي دارد. لكن روي اين قبضه نور نشسته تأثيرش نوراني است ظلمت روي اين قبضه نشست ظلماني است، گرمي نشست گرم است سردي نشست سرد است. احكام در صور است، اينها در فقهتان و اصولتان به كار ميآيد در حكمت كه چه عرض كنم. پس ببينيد ماده هيچ حكمي براش نيست، ماده را سگ خورد ميشود خبيث و نجس همين ماده بريزد در ملاحه نمك ميشود پاك است و طيب و طاهر ميشود، خوراك انبياء نمك و نان است مؤمن ميخورد مؤمن ميشود كافر ميخورد كافر ميشود و همين را منافق ميخورد منافق ميشود. تمام احكام در صور است.
خلاصه آن مطلبي كه دارم شما ملتفت باشيد آن مطلب اين است كه تمام ماسوي اللّه را بلكه تمام كائن را ميخواهم عرض كنم تمام كائني كه هست اعم از ماسوي اللّه و غير ماسوي اللّه يا فعليت است يا قوه. ديگر اين فعليت غير از قوه است خيلي جاها، خلاصه ميبيني مينشيني و برميخيزي. پس مواد همه جا هستند صور همه جا هستند حالا كه چنين شد اگر يك شيء شما به دست بياريد با شعور با بصيرت با دقت هرچه تمامتر و هرچه بيشتر دقت كنيد مسأله بهتر فهميده ميشود نميگويم جربزه آدم داشته باشد خوب نيست هرچه فهم بيشتر داشته باشد بهتر است، در ايني كه ماده هست صورتها هم هستند لكن صورتها تأثير ميكنند شكي نيست لكن در اينكه يك هستي هست محقق است، تحقيقش را خيال كنيد فكر كنيد انواع هستند اجناس هستند تحقق دارند. پس يك هستي يك وجودي است كه اعم است از ماده و صورت. پس آني كه در خارج است كه واقعاً حقيقةً يكي از جلوههاي او فاعل است يكي از جلوههاي او قابل است حالا فاعليتش كجا است، قابليتش كجا است؟ فكر كنيد از نفس آن متحقق خارجي قوه ميآيد چرا پيش فعليت نميآيد؟ مابهالاشتراك علامتش اين است كه همه جا رفته فهميدهايم چيزي كه مابهالاشتراك است، سواد مابهالاشتراك جميع حروف است توي الف ميرود توي باء هم ميرود توي تمام حروف ميرود. انسان حيوان ناطق است و اگر از نطق اين نطق ظاهري را بگيريد مطلب برميآيد اين نطق پيش زيد هست پيش عمرو هست پيش بكر هست پيش نر هست پيش ماده هست آن مابهالامتياز است كه پيش كسي هست پيش كسي نيست آن شيء محققي كه در خارج است وجود است آن بسيط است آن بينهايت است آن شيء متحقق خارجي اگر تأثير از پيش او راه افتاده آمده پايين چرا پيش مواد نرفته؟ و اگر از پيش او راه نميافتد و تأثير از پيش فاعل ميآيد پس مبدء فعليت فاعل است مبدء قبول قابل است پس وجود از عجز و قوت هر دو منزه است از اين جهت توي هر دو رفته صدق بر هر دو ميكند. از علم و جهل هر دو منزه است صدق بر هر دو ميكند پيش او علم به اين خوبي مثل جهل به آن بدي است و جهل به آن بدي مثل علم به اين خوبي است، قدرت به اين خوبي پيش او مثل عجز به آن بدي است و عجز به آن بدي مثل قدرت به آن خوبي است، حكمت به اين خوبي مثل سفاهت به آن بدي است كه بچهها و حيوانات دارند سفاهت به اين بدي پيش وجود كه رفت هست و هستيش كمتر از حكمت نيست، آن موجود است اين هم موجود است. پس پيش بينهايت كه ميروي عجز اگر از پيش او راه ميافتد ميآيد همه اشياء عاجزين بودند قدرت اگر از پيش او ميآمد همه قادر ميشدند ديگر عجز هيچ نبود همچنين علم اگر راه ميافتاد از پيش وجود ميآمد ديگر جهل نميماند براي كسي، جهل از پيش او ميآمد ديگر علم نميماند براي كسي. حالا كه چنين نيست پس فعل پيش فاعل است فعل يعني اثر فاعل و فاعل او را صادر كند طوري است كه خودش به كسي هم نتواند واگذارد كارش را كسي هم نتواند به زور كار او را از او بگيرد پس فعل اثر فاعل است پس در كائن كه نظر ميكني يا در ماسوي اللّه آنچه هست يا مؤثراتند كه تأثير ميكنند يا قوابلند كه مسخرند، مسخري است و مسخري است ديگر لاثالث بينهما. حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه قابل هميشه قابل باشد چه عيب دارد هميشه مسخر باشد فاعل چه عيب دارد فاعل باشد پس فاعل را هميشه اسمهاي خودش را به او بگو تو هميشه كاركن بودي و مسخر، اين را هم بگو تو هميشه قابل بودي و مسخر لاتقدر علي نفع و لا علي ضر و لا علي موت و لا علي حيوة و لا علي نشور، ضرر هم نميتواني برساني نفع هم نميتواني برساني نه به خودت نه به غير خودت تمام حرفها را سرجاي خودش بگذاريد من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة هيچ هم اغراق نخواستهاند بگويند. قدرت را بچسبان به قدير عجز را بچسبان به عاجز. الخبز اسم للمأكول الماء اسم للمشروب الثوب اسم للملبوس مواقع صفت را پيدا كن هر چيزي را به خودش بگو حق ميشود. مواقع صفات انسان را روي انسان بگذار مواقع صفات جماد را روي جماد، صفات نبات را روي نبات صفات حيوان را روي حيوان، صفات شهاده را روي شهاده بگذار صفات غيب را روي غيب بگذار. الغيب للغائب الشهادة للشهادة القدرة للقادر العجز للعاجز العلم للعالم الجهل للجاهل هر چيزي خودش خودش است آخرش داخل بديهيات ميشود آب آب است خاك خاك است هوا هوا است آتش آتش است اينطور كه آمدي از اين راه كه انسان آمد ديگر نميلغزد انسان چرا كه از اول پلههاي نردبان محكم شده، پيشتر در آن پله بودي كه مطلق و مقيد هست و از آن قبيل گفتگوها ميكردي آنها سرجاش است باز اين قدير با آن عاجز هردو هستند و اين عاجز هميشه محتاج به آن قدير است اين فقير هميشه محتاج به آن غني است، آن غني هميشه مغني اين فقير است، هر چيزي سرجاي خودش است بر همه هم هست صدق ميكند راست است مابهالاشتراك تحقق خارجي هم دارد راست است حالا از پيش مابهالاشتراك چه آمده؟ اگر رنگ سياهي آمده چرا همه سياه نيستند؟ رنگ قرمزي آمده، چرا همه قرمز نيستند؟ قدرت آمده بايد همه قادر باشند اگر عجز آمده بايد همه عاجز باشند و هكذا علم جهل حكمت سفاهت. پس بدانيد انشاء اللّه شالودهها خيلي محكم است اما نظر كردن به شالوده هم خيلي مشكل است اگر شالوده از پيش خدا و پير و پيغمبر و مباديي كه مطلعندمكلفند خل به شالودهريزي و مسامحه در كار خود نميكنند آمده بايد آدم نگاه كند به همه اين شالوده و حكمي كند يا يكي را ببيند از يكي ديگر غافل شود همه را گرفتن كاري است صعب اين است كه و من الناس من يعبد اللّه علي حرف تمام اهل باطلهايي كه در دنيا هستند تمامشان چيزي كه ميگويند از اهل حق دزديدهاند لكن اهل حق همه را ميگويند اهل باطل يكجايي را ميگويند يكجايي را نميگويند. شما باطلي را بخواهيد پيدا كنيد كه داد بزند من باطلم و حرفهاي من باطل است و چون من باطلم بياييد پيش من، چنين چيزي پيدا نميشود در ملك خدا همه ادعاي حقيت ميكنند اين است كه هريك از اهل باطل يكجايي يك حرفي از حق را گرفتهاند و آن را دام خود كردهاند براي احمقهاي ديگر و اهل حق همه شالوده و همه قواعد را ميگيرند مابهالامتياز اهل حق از اهل باطل هميشه اين بوده كه اهل حق تمام محكمات را ميگيرند و از دست نميدهند هيچيك از آنها را و متشابهات را ميگويند يقيناً اينها مخالفت با محكمات ندارد لكن من نميفهمم رد ميكند متشابهات را به محكم و اهل باطل متشابهي را ميگيرد به آن واسطه گمراه ميشود و جمعي را گمراه ميكند.
پس حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه و فكر كنيد حالا يك وجودي هست بسيط هم هست آن وجود تعريفها هم دارد تعريفهاش را هم پس نميشود گفت بينهايت هم هست و چون بينهايت است نسبتش به جوهر و عرض علي السوي است نسبتش به غيب و شهود علي السوي است، به قدرت و عجز علي السوي است، به كل اشياء علي السوي است به طوري كه لاشيء سواه. اول به جهت تعليم و تعلم و مدارا ميگويند نسبتش به كل اشياء علي السوي است بعد ميگويند بينهايت غير ندارد اگر غير داشت بينهايت نبود پس هست غير ندارد چرا كه غير هست ميخواهي چه باشد؟ لفظش نيست است، نيست هم كه نيست است، نيست نميشود جفت اين هست بشود چيزي باشد و چيزي ديگر هم باشد اين هست مقيد است آن هست مقيد است اين نيست اوست او نيست اين است. پس به غير از هست چه چيز است؟ هيچ چيز. حالا اين هست ماسوي ندارد نه فعلي نه قدرتي نه پستي نه بلندي به غير از خودش هيچ نيست نسبتش به اشياء علي السوي است بلكه نسبت را هم فراگرفته ماسوا را فراگرفته ماسوا ندارد نسبت ندارد نسبت جايي است كه دو شيء باشند مادهاي باشد صورتي باشد اينها را نسبت ميدهند به يكديگر ميگويند صورت فرع ماده است صورت اصل آن است ذاتي باشد و صفتي باشد نسبت ميدهند اين ذات آنست آن صفت اين است، محاط غير محيط است محيط غير محاط است اينها را نسبت بهم ميدهند خاصي باشد عامي باشد خاص در عام نيست عام در خاص نيست لكن پا به عرصه هستي كه ميگذاري به غير از هست هيچ نيست. حالا كه هيچ نيست نسبت مابين دو شيء هم نيست پس مامن نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم يعني اينها واللّه باز عاريه است از جاي ديگر اين حرفها را نبايد زد آنجا اين حرفها مال صاحبش است حالا به تعبيري ميشود اين حرفها را همه جا جاري كرد بله اين حرفها را در زيد هم جاري ميتوان كرد. پس مامن نجوي هيچ قيامي و قعودي نيست مگر اينكه زيد ثالثشان است، هيچ قيام و قعود و ركوعي نيست ثلثة الاّ هو رابعهم مگر آنكه زيد رابعشان است، هيچ قيام و قعود و ركوع و سجودي نيست مگر اينكه زيد خامسشان است و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم. بيشتر شدند هفت تا شدند باز او ثامنشان است كم شدند باز او همراهشان است. هر چيزي را دقت كنيد با دليل و برهان اول پلهها را محكم كنيد ببينيد محكم است قايم است پا بگذاريد محكم كه شد آدم كه پاگذارد يقيناً نميافتد. تا طبيعت حيواني تا الاغ چشمش را به آن سياهي مياندازد وحشت ميكند تو چشمت را هم بگذارد بياعتنايي كن حيوان چيز تازهاي كه ميبيند به هيجان ميآيد وحشت ميكند، وحشتهاي مردم همه از اين است كه چيزي ميشنود تازه و لو دليل و برهان دارد نفس خودش هم خاطرجمع است كه غير از اين نيست لكن طبع حيواني وحشت ميكند حيوان او برميجهد ميگويم تو كه انساني به حيوانت چنان بياعتنايي كن كه يادش برود اول جلوش را مكش بگذار برجهد خوب كه برجست و خسته شد آن وقت افسار سستي به دهنش بزن كمكم نگاهش دار از اول بخواهي دهنهاش را سخت بكشي آن هم شروع ميكند به لگد زدن و اين را داشته باشيد خيلي جاها به كار ميآيد. اين نصيحت است هر وقت خيالات و وساوس ميآيد شيطان توي دست و پا كلاه مياندازد آدم وحشت ميكند مثل اينكه طبيعت حيواني توي تاريكي ميترسد حالا بردارد كسي اين را ببرد به گوشهاي بنشاند با او حرف بزند، بنشين فكر كن چرا بايد من بترسم، اين حرف به گوشش فرو نميرود همينطور باز ميترسد اگر اصرار كني و به زور ببريش در تاريكي بسا تا رفت توي تاريكي غش كند. حالا كه اينجور است چه ضرور اصرار كردن و رفتن واش گذار. پس جلوي وساوس را چيزي كه ميگيرد همان بياعتنايي است به وسوسه، همين كه وسوسه آمد بگذار باشد سرجاش نخواه برش داري همين كه ميخواهي برش داري بيشتر لگد ميزند. همين كه قاطر چموش را پاپي شدي لگد ميزند زور ميآري بيشتر برميجهد پس سستش بايد كرد.
باري پس ملتفت باشيد انشاء اللّه فعل مال فاعل است وقتي درست بيان شد داخل بديهيات همه مردم خواهد شد چيزي تو به دست ميآري كه هيچ كس ندارد. پس مواقع صفات را از دست مده، فعل هميشه مال فاعل است قبول هميشه مال قابل است ديگر قابل بايد ظهور فاعل باشد، نه خير. قابل هست فاعل هم هست هر دو هستند. قابل هم ظهور فاعل نيست اگر قابل ظهور فاعل است چرا قابل اسمش شده، چرا فاعل اسمش نيست؟ اگر خيال كني قابل هم يك كاري ميتواند بكند فكر كنيد اعتنا بكنيد ببينيد از پيش فاعلتان قادر علي كل شيء آمده پايين. ملتفت باشيد انشاء اللّه به جهت آنكه فاعل شما قادر علي كل شيء است نه اينكه يك كاري ميتواند بكند اگر چنين باشد كه يك كاري بتواند بكند پس آتش هم اسم اللّه است در احراق. فكر كنيد او، لايعجزه شيء و النار يعجزه الماء پس نار ظهور او نيست. الماء يعجزه النار پس هر چيزي داراي چيزي است فاقد چيزها آن چيز ديگر هم داراي چيزي است فاقد چيزهاي ديگر اگر اين صانع بود پس همه مردم صانع بايد باشند پس همه خدا باشند به قول وحدتوجوديها پس از پيش صانع كه صنعت ميآيد صنعت كل شيء ميآيد نه يك چيز و يك چيزي ديگر را كسي ديگر صنعت كرده باشد. از پيش صانع حكمت ميآيد صانع حكيم علي الاطلاق است همه جا حكمت به كار ميبرد. حكيمي كه يك جايي حكمت به كار برد چند جاي ديگر سفاهت به كار برد نميشود صانع باشد. ديگر توي آسمانش فكر كنيد توي زمينش فكر كنيد در هر چيزي خداست عالم بكل شيء قادر علي كل شيء حكيم علي الاطلاق همه اسمهاش خواه اسمهاي ذاتيش خواه اسمهاي فعليش، خلق رزق موت حيات اسمهاي فعليش را بخوان صانع آن است خَلَقَ كل مخلوق رَزَقَ كل مرزوق و هكذا اينجور اسمها را كه ياد گرفتيد آن وقت عظمت اسمهاش معلوم ميشود كه فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امر اللّه انتدعوه بها. پس فعليت بر قوه صدق نميكند بايد هم نكند حالا ديگر اينها هردو در تحت يك وجودي افتادهاند افتاده باشند به غير از آن وجود هم هيچ نيست نباشد. اما غير از فاعل قابل هست، غير از خدا خلق هست، غير از خلق خدا هست، خدا خلق نيست كلمهاي است كه توي تمام اديان آسماني بروي همه اين را ميگويند، اين كلمه را عقل هم حكم ميكند كه خدا هيچ خلق نيست خلق هيچ خدا نيست خلق همهشان عجز است و ناداري حتي آن چيزهايي را كه تمليكشان كرده، چشمشان را كه داده الان اگر بگيرد ديگر ندارند، گوششان را كه داده اگر بگيرد الان ديگر ندارند، خيالشان را او داده اگر همين حالا خيالشان را بگيرد ديگر نميتوانند خيال كنند. اينقدرش را هم كه دارند او داده كه دارند پس هيچ ندارند اينها و او همه چيز دارد.
پس انشاء اللّه دقت كنيد ببينيد چه عرض ميكنم و هر وقت وسوسه بيايد براي كسي كه شيخ فلانجا چنين گفته، عرض ميكنم شيخ غير از ايني كه من گفتهام نگفته شالوده از يكجا برداشته شده نتايج همينها است كه من ميگويم. فكر كنيد صنعت البته از صانع بايد باشد، فعل البته از فاعل بايد باشد، توي ارشاد اينها را آقاي مرحوم مفصل فرمودهاند كه صفت به موصوف البته چسبيده، لشهادة كل صفة انها غير الموصوف و شهادة كل موصوف انه غير الصفة و شهادتهما بالاقتران بعينه اينها البته اقتران بايد داشته باشند. قدرت البته به قدير چسبيده، علم البته به عالم چسبيده ديگر تركيب لازم ميآيد البته اللّه مستجمع جميع صفات كماليه است و سؤال ميكنند از امام كه اللّه مما هو مشتق ببينيد كه كأنه در قادر و عالم و باقي اسماء محل گفتگو نبوده كه آنها مشتقند از اين جهت سؤال هم نشده، از اللّه كه سؤال كرد كه اللّه مما هو مشتق، فرمودند آن هم مشتق است چرا كه اللّه يقتضي مألوها چنانكه قدرت يقتضي مقدورا، علم يقتضي معلوما و هكذا تمام اسماء مشتقند و تمام اقتضاء دارند و تماماً متصلند به مبادي خود. پس فاعل دست ميكند در قوابل و تدبيرات ميكند و پيش از دست كردن ميداند چه ميكند و ببينيد با تمام كتابهاي آسماني و دليل عقلي مطابق ميآيد آنچه عرض ميكنم. اين پيش از دست زدن اگر نداند كجا دست بزند به چه دست بزند همينطور اتفاقاً دست كند و چيزي به چيزي علي العميا بخورد به طور حكمت ساخته نميشود و هر چيزي در سرجاي خود واقع نميشود. پس اين ميداند زيرپاش چند عالم است چند كومه است ميداند كومهاي كه به كومهاي بخورد چه ميشود، آتش كه به ذغال رسيد چه ميشود ميداند نيل داخل زرير كه شد سبز ميشود چنان رنگريزي كه هيچ رنگريزي آنطور نميتواند رنگريزي بكند، معلوم است او به اينها ياد داده. پس پيش از دست كردن ميداند چقدر نيل و چقدر زرير چه رنگ ميشود و ميداند مقادير و درجاتش را كه هر چيزي تا چه اندازهاي كه داخل چيزي شد چه ميشود. پس اوست عالم و قدرتش را به مطابقه علمش جاري ميكند نه علي العميا، علي العميا هرچه را بهم بزني يك طوري بهم خورده ميشود لكن حكمتي درش نيست. فرض كني آتشي جاهلي به چوبي بيندازد طوري ميشود چوب را ميسوزاند وقتي بنا شد آتش را به حكمت به چوبي بزني چوبي را كه بايد بسوزاند ميسوزاند در را نميگذاري بسوزد اما طبيعت اينها سرش نميشود، خوب است ميسوزاند بد است ميسوزاند. پس اين صانع صنعت را از روي حكمت ميكند خيلي كارها را به قدرتي كه دارد ميتواند بكند خيلي كارها هم امكان دارند در امكان اينها هزار هزار خرافت هزار ظلم هزار ستم خيلي چيزهايي كه بد هست اين عمداً آنها را بيرون نميآرد آنچه اولي و احسن است بيرون آوردنش همان را بيرون ميآورد. بلكه افعل تفضيل برداشته ميشود آني كه بايد بيرون بياورد بيرون ميآورد، حكيم است و سفاهت ميتواند به كار ببرد نبرد اگر نميتوانست، عاجز بود پس ميتواند خيلي كارها را بكند و عمداً نميكند و حكمت جلو قدرتش را ميگيرد. پس قدرتش را بر نظم حكمت جاري ميكند و حكمت را از روي علم جاري ميكند. حكيم بيعلم كوسه ريشپهن است پس لامحاله علم سابق است بر حكمت و فعل جاري ميشود از روي حكمت. پس فاعل مختار واقعي او است كه هركار كه ميخواهد بكند ديگر نبايد انشاء اللّه بگويد يا انشاء الخلق بگويد، او كاري را اگر ميخواهد ميكند نميخواهد نميكند اما خلق تمامشان بايد بگويند انشاء اللّه افعل كذا ان لميشأ لماقدر.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس بيست و نهم ــ سهشنبه 12 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبئه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم الي آخر.
بعد از آني كه انشاء اللّه ملتفت شديد كه هر جوهري را كه ببينيد حالتي در او نيست، حركتي مثلاً درش نيست و بعد در آن جوهر حركتي پيدا شد استدلال ميكند شخص عاقل كه اين حركت از جاي ديگر آمده. اين يكي از كليات بزرگ حكمت است اما همه جاي اين كلي را انسان نگيرد خيلي چيزها از دستش ميرود و شما سعي كنيد همه جا را ببينيد. پس هرجايي چيزي ميبينيد هست و به يك حالتي نيست گرم نيست سرد نيست گرم ميشود سرد ميشود، اين از جاي ديگر آمده. خيال هست ملتفت جايي نيست ملتفت جايي ميشود از جاي ديگر آمده، عقل هست يقين به جايي ندارد يقين به چيزي ميكند اين از جاي ديگر آمده، فؤاد هست توجه به جايي ندارد و توجه ميكند به جايي اين از جاي ديگر آمده. آنهايي كه هستند همه جواهر هستند آنچه نيستند در وقتي آن جواهر مصور به صورتي ميشوند كه پيشتر نبودهاند اين فعليت از خارج وجود آنها آمده، ديگر يا از پايين چيزي صعود كرده رفته بالا يا از بالا چيزي نزول كرده آمده پايين، اينها ديگر مسائلي است خيلي دقيق مقدماتش بديهياتي است كه تمام لرهاگبرها خل راه ميبرند، اما نتيجهاش بدانيد مخصوص اهل حق است، اما اهل حق هميشه كمند.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه پس از خارج اين ملك صانع هيچ چيز داخل نشده به جهتي كه خارج از اين ملك جايي نيست آنچه هست مملكت اين صانع است. حالا آن خارجش نيست صرف است از آنجا هيچ نميآيد معقول نيست بيايد چنانكه ذات فاعل هم نبايد جزء چيزي بشود، ذات هيچ كس نميآيد فعل او بشود، فعل هيچ كس نميشود. انشاء اللّه دقت كنيد پس در ملك آنچه ميشود كائناً ماكان بالغاً مابلغ هر حادثهاي حادث ميشود از جايي ميآيد به جايي، از جايي رفته به جايي وقتي از جايي چيزي ميآيد به جايي ميگويند از عالي آمد به داني ميگويند و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم وقتي از پايين چيزي ميرود بالا ميگويند كما بدءكم تعودون.
خلاصه بعد از اين مقدمه عرض ميكنم كه يكپاره تصرفات در عالم پيدا ميشود باز همه جا اتفاق ميافتد كه انسان در وسط حكمت نگاه ميكند چيزي هم ترائي ميكند و اين وسط حكمت نگاه كردن حاق مطلب را به دست نميتوان آورد. پس بعضي تصرفات هست در ملك كه انسان آنها را كه ميبيند خيال ميكند در بادي نظر و در كمر حكمت كه ممكن است در يك عالم بعض اجزاي يك عالم در بعض اجزاي همان عالم تصرف كند و ديگر لازم نيست از غير آن عالم بيايد. شما ملتفت باشيد انشاء اللّه، پيش چشمتان را نگيرد اينها. در وسط حكمت بنشيني يا در وسط ملك خدا و مبدء را ملاحظه نكني خيلي چيزها ترائي ميكند. پس در اين عالم آتشش آبش را گرم ميكند آبش آتشش را خاموش ميكند، پس در اين عالم در بادي نظر اينجور چيزها به نظر ميآيد و حاق مطلب نيست و واللّه طوري هم بوده ملتفت باشيد چه عرض ميكنم، طوري بوده كه حكما هيچ غير اين نظر را نداشتهاند و بخواهي به اين مطلب را تمام كني تمام نميشود، به فكرش هم نيفتادهاند حكما همه همين را ميگويند كه دريا موج ميزند باد به موجش ميآورد باد از كجا آمد؟ بله بخاري از جايي يك دفعه بيرون ميآيد هوا را درهم كوبيد اين باد پيدا شد حركت داد هوا را. پس بعضي اجزاي ملك در بعضي اجزاء اثر كرد، باد هم به دريا خورد موج پيدا شد. گرمي از كجا پيدا شد؟ آفتاب بالا آمد هوا گرم شد. و ميبينيد كه همه هم در عالم جسم است، آفتابش در عالم جسم است هواش در عالم جسم است گرميش در عالم جسم است. پس اجزاء ملكيه بعضش بعضش را ميكوبد تحريك كند و عرض ميكنم چنان شايع است اين امر در پيش حكما كه بسا انسان غافل خيال كند كه امر به همينطور تمام ميشود. ميبيند خشتهاي بسيار چيده، ميبيند بهم ميخورند و همين خشتها يكديگر را مياندازند نهايت خشت اولي را ميگويند خودش افتاد. شما دقت كنيد انشاء اللّه اگر اينجور نظر كرديد و اين نظر پيش چشمتان را گرفت بدانيد آن مطلبي كه هي اصرار ميكنم كه داشته باشيد از نظرتان رفته و ملتفت نشدهايد. جوهري كه هست بعضيش حالا متحرك شده يعني از غيب حركتي آمده آن را تحريك كرده بعضيش ساكن شده يعني از غيب تسكيني آمده اين را ساكن كرده. بله آن متحرك كه حالا متحرك شده و آن ساكني كه حالا ساكن شده اينها درهم اثر ميكنند، اين دو مطلب است توي هم مريزيد كه خيلي محل لغزش است. شما سعي كنيد نظر را بيندازيد به آن خشت اولي كه آن چطور شده كه افتاد. بله اينكه افتاد خشت پهلوييش افتاد، آن هم پهلوييش را انداخت، آن هم پهلوييش را انداخت، آن هم پهلوييش را تا آخر همه افتادند. در وسط خشتها كه مينشيني خشت اولي را نگاه نميكني آن وقت ميگويي ديدم اين خشت آمد آن خشت را انداخت، اين گولت ميزند و دور ميشوي از مطلب. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، خشت اول را فكر كنيد خشت اول ساكن بوده و افتاد لامحاله يك كسي آن را انداخته ديگر يا انسان بوده يا حيوان بوده يا باد بوده يا جن بوده يا ملك بوده، كسي غير از اجزاي اين عالم است كه انداخته. باز اگر ديدي كه باد بود اين را انداخت باز باد هم از اجزاء خود اين ملك است پس باز خشت اول نبوده يكي از خشتهاي وسط را اسمش را خشت اول گذاردي.
انشاء اللّه قدري كه دقت كرديد ميدانيد وضع حكمت اين است كه آنچه در اين ملك است همه اجزاي اين ملك است تا بروند به عرش برسند. پس خشت اول با ساير خشتها مابهالاشتراكي دارند، دانه اول اين سلسله با ساير دانههاي زنجير از يك نوعند يك جنسند، همه صاحب طول و عرض و عمقند آنچه را آن دانه اولي دارد باقي دانهها دارند. حالا چطور شده كه خشت اول افتاده خودش حركت كرده چطور شده جنبيده؟ پس لامحاله يك كسي ديگر آن را حركت داده. اين قاعده را از دست ندهيد اينجور ترائيات قاعده را نقض نميكند، اين ترائيات در وسط حكمت است در وسط كه مينشيني سرش به دست نميآيد. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه آن سر هرچه هست حركت داخل لوازم وجودش نيست مثل ساير دانهها كه حركت لازمه وجودشان نبود پس اين حركت از غير اين عالم تمامش آمده، پس از غيبش آمده و از امتناع نيامده. باز شما خوب ميفهميد از امتناع معقول نيست بيايد به جهتي كه نيست صرف است از ذات هم كه نميآيد چيزي معقول نيست فعل هيچ جا از فاعل كنده نميشود به جايي ديگر بچسبد فعل هيچ فاعلي را كائناً ماكان بالغاً مابلغ نه به طور التماس نه به طور زور نميشود بگيري به كسي ديگر بدهي ببخشي به كسي ديگر يا به التماس بخشيده باشي يا به زور، نميشود بخشيد. فعل را نميشود به زور به گردن كسي گذارد فعل كسي را، لاجبر و لاتفويض حالا كه چنين است پس از غيب آمده چيزي و تعلق گرفته به عالم شهاده. پس وقتي تمام كومهها را بناشد هي بروي تا پيش مبدء آن مبدء صرف و آن كسي كه فاعل است و صانع است و عالم است به اقتضاي مصنوعاتش پيش از آنكه خلقشان كند و دست كه ميكند جوري دست ميكند كه مرادات خود را بيرون آورد و آنچه مرادش نيست بيرون نميآورد و با وجودي كه ميتواند بيرون نميآورد خيلي چيزها است كه ميتواند اما نميكند. خدا ميتواند ظلم كند اما نميكند، خدا قادر است دروغ بگويد اما نميگويد، خدا قادر است سفاهت كند ميتواند بكند اما نميكند حكمت به كار ميبرد. ملتفت باشيد انشاء اللّه پس صانع قبض ميكند تمام اين كومهها را يكدفعه توي نفس خود اينها را ياد بگيريد مييابيد سر بعضي از مراتب را گاهگاهي نمونهاش را مينمودند. قنبر روزي آمد در خانه حضرت امير، دق الباب كرد فضه آمد پشت در از فضه پرسيد مولي كجا است؟ فضه گفت مولاي تو در بروج است و تقدير ارزاق خلايق را ميكند. قنبر وحشت كرد گفت اگر مولي آمد ميگويم چُغُليت را ميكنم اينها چه چيز است كه تو ميگويي؟ جوشهاش را زد و تغيرهاش را كرد در اين بينها مولي بيرون تشريف آوردند از خانه قنبر رفت خدمت حضرت عرض كرد فضه چنين ميگفت. فرمودند عجب آمد به نظرت كه فضه گفت در بروج است؟ دستي كشيدند به چشمهاي او ديد جميع زمين و آسمان توي دست حضرت مثل فلقه جوزي، مثل نصف گردويي كه هرطور ميخواست آن را حركت ميداد.
خلاصه ملتفت باشيد صانع قبض ميكند به يك چنگ زدن جميع زمين و آسمان را در چنگ خود ميآورد و همين را اگر بخواهد اراده ايشان تعلق بگيرد مينمايند به همين ديدنهاي ظاهري هم اگر خودشان ميخواستند همه صاحبان چشم ميديدند به غير از قنبر كسي نديد، پس چشمي ديگر به او دادند كه ديد.
پس ملتفت باشيد صانع چنگ ميزند در ملك و قبض صانع قبض وسيعي است قبض كوچكي نيست، قبضش خيلي بزرگ است، دستش هم خيلي بزرگ است احاطه ميكند به تمام ملك پس قبض ميكند صانع تمام ملك را يكدفعه لكن اين قبضش آيا همان يك قبض است و ديگر ولشان ميكند، مثل اينكه بنّا اطاق را ميسازد و ول ميكند ميرود براي خود يا صانع اينجور نيست؟ بل هم في لبس من خلق جديد خلق كرد و سرهم بايد نگاهش دارد، تمام اسباب نگاه داشتنش را از اطراف فراهم ميآورد و نگاهش ميدارد. پس آن صانع كل يوم هو في شأن كل آن كل لمحة هو في شأن، دست اولش را كه ميزند اگر ولش كند خراب ميشود. دست ديگر ميزند و هي مكرر دست ميزند و كار ميكند. پس صانع قبض ميكند به قبض واسع او تمام كومهها درميآيد. پس از اين قبض كه آمد حركت قبضي پيدا ميشود سكوني كه مقابل حركت باشد پيدا ميشود و اين سكون تسكيني است از جانب صانع آمده و اين غير از آن سكون خودشان است كه هر جزئيش روي جزئيش ريخته هميشه هست و جاي ديگر نميرود. پس ملك را وقتي ملاحظه كنيد با برازخش با درجات برازخش وقتي قبض ميكند آن درجاتي كه خيلي نزديك بهم هستند و لو نوعش از دو عالم هستند نزديك به اين است كه داخل هم شوند و لو داخل نشوند متصل بهم ميشوند به طوري كه كأنه داخل هم شدهاند. ديگر فراموش نكنيد رنگ از اين عالم نيست، رنگ از عالم مقادير بايد بيايد، عالم مقادير عالمي است آنجا هم مادهاي دارد صورتي دارد، مادهاش خالي نيست جسم تعليمي نيست و در كلمات حكما هم عالم مقادير هست و گفتهاند عالم رنگ عالمي ديگر است، عالم طعم عالمي ديگر است، عالم سردي و گرمي عالمي ديگر است و هكذا. پس هريك از اينها عالمي دارند لكن كأنه مخلوط ميشود با جسم و دقت كه ميكنيد مخلوط نشده. پس رنگ حلول ميكند در كرباس اما مثل هوا حلول نكرده، پس مثل جسمي داخل جسمي نشده اما كأنه مثل جسم است پس حالتش حالت برزخ است.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه هرچه نزديكتر است به اين عالم هر عالم بالايي نسبت به عالم پاييني برازخ در وسطش هست و برازخش هم درجات دارد و احصا نميتوان كرد درجات برازخ را، هرچه نزديكتر است از غيب به شهاده كأنه شهود است كأنه ممزوج است به شهاده كأنه متداخل است و كأنه متداخل نيست اين است كه وقتي حكيم قبض ميكند تمام مملكت حالتشان ميگردد. هر درجه بالايي ميآيد ميرود توي درجه پاييني كأنه و اين همه كأنه كه ميگويم و اصرار ميكنم براي اين است كه مبادا خيال كنيد عقل ميآيد فرو ميرود در جسم. عقل در روح فرو ميرود و اما در جسم فرو نميرود در روح هم در روح صرف فرو نميرود در برازخ نه آن صرف معلوم ميشود نه اين صرف معلوم ميشود حالت وجدانش بعينه مثل حالت بين النوم و اليقظه است. آن حالت حالتي است كه آدم نه خواب است نه بيدار است بيدار نيست كه اينجا چيزي ببيند خواب نيست كه آنجا چيزي ببيند كأنه نيست ميشود و اين حالت در تمام برازخ هست در عالم برزخ نفخ صور كه شد هرج و مرج كه شد خيال نكنيد تعبير است، واقعاً كأنه خالي است نميشود جاي خالي باشد در ملك اما كأنه خالي است وقتي ميخواهند بروند رو به قيامت به آن منزل كه رسيدند نميدانند در چه عالمي هستند. نه در اين عالمند نه در آن عالم كأنه خوابند بيدار كه شدند از عالمي به عالمي رفتهاند اين است كه در برازخ صرف نميشود فهميد صرفها را، در صرف ميشود فهميد وقتي كه رفتي به مثال مثال صرف را آنجا خوب ميفهمي تا نرفتهاي بين نوم و يقظهاي انسان محو ميشود سكرش ميگيرد بيهوش ميشود غش ميكند در تعبيري ميميرند و مقبور ميشوند.
باري پس ملتفت باشيد صانع وقتي قبض ميكند تمام ملك را از محدب ملكش كه آن طرف فؤاد باشد مقبوض ميشود تا اين عالم ظاهر و تمام درجات كأنه ميخواهند درهم كوبيده شوند ممزوج شوند. پس اگرچه عقل نميآيد در تراب ممزوج شود اما در روح كأنه داخل ميشود آن هم اسافل عقل در اعالي روح كأنه ممزوج ميشود به همينطور اسفل درجه روح در اعلي درجه نفس داخل ميشود يعني شباهت دارند به داخل شدن باز درجه زيرترش و زيرترش و زيرترش به همينطور ميآيند تا ميرسند به اين عالم. پس در اين عالم آن اسفل درجه حيات به اعلي درجه جسم تعلق ميگيرد. تعلق كه گرفت كأنه مال يك عالم است و مخلوط ميشوند و ممزوج ميشوند اما مخلوط شدنش مثل مخلوط شدن سركه و شيره و آبي داخل آبي شدن نيست، غيب است و شهاده پس عقل را حالا به تعبيري از تعبيرات ميتوان گفت داخل خاك شده، اما ملتفت باش من ميگويم داخل خاك شده تو مگو داخل خاك شده من ميگويم «لِ» تو مگو «لِ» پس آمده داخل روح شده. روح داخل نفس شده نفس داخل طبيعت شده طبيعت داخل ماده شده ماده داخل مثال شده مثال داخل حيات شده حيات داخل روح بخاري ملك و مزاج خارج ملك شده و اين عالم روح بخاريي دارد چنانكه تو داري از آنجا آمده توي عرش از آنجا آمده توي كرسي از آنجا آمده توي افلاك از آنجا آمده در نار و در هوا و در آب تا آمده توي خاك فرو رفته. حالا هم همان جاي خودش است هيچ هم پايين نيامده عقل توي اين تراب هست اما هست در چه وقتي بشكافي همهاش را بشكافي به حساب درنميآيد. حالا آن عقل توي اين خاك است و حكيم تعبير ميآرد كه به عقل گفتند ادبر فادبر. عقل از مقام خود فرود آمد در اين خاك و مرد، وقتي به او گفتند بيا بالا، سر بيرون آورد از خاك. اول جماد شد بعد نبات شد بعد حيوان شد بعد انسان شد تا اينكه باز به مقام خود برگشت. ببينيد اين حرفها كأنه همه معمّا است اينها لفظش آسان است يا عربي است يا فارسي است لفظ را همه كس ميتواند حفظ كند لكن از حفظ كردن لفظ مطلب به دست نميآيد مگر آنكه معني را در لفظ بفهمي.
باري بعد از آني كه صانع قبض ميكند و ملك را در قبض خود درميآورد تمام مملكت با تمام مملكت ممزوج ميشود عالم ذري برپا ميشود. ذر او آنجا است و هنوز شخصيات پيدا نشدهاند باز مگر شخص كلي را خيال كنيد. بله هر دايره اينجا غير از دايره ديگر است مثل آنكه خود آن كومهها را هم بخواهي دايره دايره كني ميشود و هريك از اين دايرهها معلوم است حركت كه از پيش صانع بايد بيايد اول در دايره اول ميآيد طفره نميخورد. عرض كردم نظر را در وسط حكمت نيندازيد كه بگوييد باد آمد چيزي را حركت داد، عصا آمد چيزي را تحريك كرد. انسان خيلي احمق بايد باشد كه همين كه ديد عصايي خطي كشيد به زمين بگويد خودش خط كشيده. عصا چه عقلش ميرسد به ميزان خاصي خط بكشد نه زيادتر نه كمتر. پس اگر يك قلم بلندي مثل عصا به دست گرفتي و خط خوبي نوشتي، حالا عصا يا قلم خوب ننوشته دست تو خوب نوشته. دستش هم مثل عصا است روح بخاري حركت داده او را. روح بخاريش هم مثل عصا است بايد ديگري آن را حركت بدهد. آن نفسي كه مرتاض به خط است اگر قلم بلندي دست گرفت و نوشت، او نوشته ببينيد متعمديست كه تعمد كرده و اين اسباب و آلات را در دست گرفته و حركت داده آن خط نوشته شده. بله آن موج شد در توي اين موج حكمتها بود اما كي اين حكمتها را به كار برده خود آب خود موج خود باد خود شمس اين حكمتها را به كار بردهاند؟ نه اينها خودشان حكمتي ندارند. صانع قبض ميكند ملك را از روي حكمت و لو مزاحم ملك خودش نيست لكن براي رياضت دادن و مرتاض شدن همينجور حرفها به كار ميآيد گفته ميشود روح داخل جسم ميشود و داخل نشده چرا كه روح مزاحم نيست با جسم. عقل داخل جسم شده و داخل نشده چرا كه مزاحم نيست با جسم. لكن يك جوري شده كه عقل من پيش خودم است پيش تو نيست، عقل تو هم پيش تو است پيش كسي ديگر نيست. يك جور صنعتي به كار برده صانع كه همچو شده. پس عقل داخل اين بدن است و داخل نيست واقعاً حقيقةً عقل زير اين آسمان منزلش نيست عقل روي اين زمين منزلش نيست، دست چپ و راست منزلش نيست و واقعاً حقيقةً عقل توي اين بدن است و واقعاً بدن زير اين آسمان منزلش است روي اين زمين منزلش است عقل واقعاً داخل اشياء شده و واقعاً خارج از اين بدن است اينجا منزلش نيست مكانش نيست جاش اينجا نميشود نه توي آسمانش نه توي زمينش نه توي سر است نه جاي ديگر. اينها نمونه عدم مزاحمت صانع است با ملك اينطور گفته ميشود كه رياضت بدهي نفس را كه چطور ميشود چيزي داخل چيزي شود و زيادش نكند يا آن چيز را از آنجا برش دارند كمش نكند.
به همين نسق ملتفت باشيد صانع اگرچه با هيچ چيز مزاحم نيست نه با فؤاد مزاحمت دارد نه با جسم، اما باز ببينيد و ملتفت باشيد صانع آيا درجسم حركت ميدهد بادي را و ميزند آن را به دريايي و موجي پيدا ميشود بدون اينكه روحي اين را حركت بدهد؟ بله در توي وسط حكمت كه بنشيني و نگاه كني ميگويي ميشود خداست و قادر بر هرچه بخواهد. احداث كرد باد را و باد به دريا خورد و موج احداث شد، ميگويي بعض بعض را حركت دادند. بدانيد اين نيست مغز حكمت و در اين نظر آدم گم ميشود. پس ممكن نيست در عالم جسم بادي حركت كند الاّ اينكه روحي جايي حركت بدهد اين باد را. ديگر يا توي خود اين باد روحي هست يا جاي ديگر روحي بايد حركت بدهد باد را چرا كه حركت از عالم جسم نيست.
ملتفت باشيد فراموش نكنيد آن قاعده را كه عرض كردم. پس در عالم جسم كائناً ماكان آنچه در جميع امكنه جسم نيست يا آنچه در جميع ازمنه جسم نيست و حالا آمده در بعضي امكنه و ازمنه جسم نشسته، اين از عالم غيب آمده. اين از عالم روح آمده و تا آن روح جنبش نكند نميآيد در اين عالم جسم. پس اين قاعده را فراموش نكنيد محكمش كنيد انشاء اللّه اين را كه داشته باشيد انشاء اللّه مطلب به دست خواهد آمد. پس بدانيد اين صانع و لو نيايد توي جسم فرو برود جسم نيست كه وقتي بيايد جسم زياد شود بلكه داخل في الجسم لاكدخول شيء في شيء خارج عن الجسم لاكخروج شيء عن شيء. هيچ مزاحمت ندارد با اين جسم چنانكه هيچ مزاحمت با فؤادي كه اعلي درجات است ندارد و مع ذلك جسم تصرف نميكند مگر به واسطه روح، روح تصرف نميكند مگر به واسطه خيال كلي، در خيال كلي تصرف نميكند مگر به واسطه نفس كلي، در نفس كلي تصرف نميكند مگر به واسطه روح ملكوتي، در روح ملكوتي تصرف نميكند مگر به واسطه عقل كلي، در عقل كلي تصرف نميكند مگر به واسطه فؤاد، در فؤاد تصرف نميكند مگر به واسطه فعل اللّه كه آن فعل اللّه مماس است با آن محدب ملك. پس فعل اللّه مس ميكند آن محدب ملك را، آن محدب درجه زير خود را مس ميكند كه فؤاد است، فؤاد عقل را مس ميكند، عقل روح ملكوتي را، او نفس را، نفس مثال را، مثال جسم را، عرش كرسي را، كرسي افلاك را، نار را، باد را، تا ميآيد اينجا آن باد حركت ميدهد دريا را اين دست من كه حركت ميكند چيزي را از جايي برميدارد يا ميگذارد فكر كنيد به چه ترتيب است در نفس خودتان فكر كنيد عقل كه ميخواهد چيزي را از جايي بردارد او ميگويد به نفس، نفس ميگويد به خيال، به همينطور تا ميآيد به آن خيالي كه متصل است و فرو رفته در اين بدن او ميگويد به روح بخاري، روح بخاري به مغز سر، او ميگويد به نخاع، او ميگويد به اعصاب، او ميگويد به عضلات، عضلات ميگويد به لحوم آخر كار به استخوان ميرسد، استخوان را حركت ميدهد آن وقت آن استخوان عصا را برميدارد حركت ميدهد. لكن تمام اين گفتگوها تمام اين آمدنها تمام اين رفتنها تمام اين كارها كار عقل است و به لمحهاي واقع ميشود و هيچ طول نميكشد. ديگر بعضي حكايات كه در اخبار شنيديد كه ميگويند رفتيم فلانجا فلان چيز را گفتيم فلان چيز را شنيديم، چه كرديم بسا به لمحهاي رفته باشند و آمده باشند. ديگر اينها را داشته باشيد در معراج خيلي به كار ميآيد. اين است كه صانع ملك اگر بخواهد چيزي را احداث كند تا بخواهد تا اراده كند تا مشيتش قرار گرفت همان ساعت اينجا روي زمين احداث ميشود. چطور ميشود مثل برق في الفور اينجا حاضر ميشود. الان اراده شما از برق خيلي تندتر در بدن شهاديشما خل حاضر ميشود برق باز در عالم جسم حركت ميكند ابتدا و انتها دارد تدريجات دارد تا ميرسد. ببينيد عقل كه ميخواهد بيايد در بدن هيچ اين تدريجات بر او نميگذرد، نفس هم همينطور ميآيد، طبيعت همينطور، مثال همينطور اين است كه تا اراده ميكند دست حركت ميكند.
خلاصه انشاء اللّه ملتفت باشيد به همين نسق خداي صانع ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها او هم خواسته است به تدريج كار كند پس بدون روح بادبدن خل حركت نميكند و اگر فكر كنيد در اينها مغز سلسله طوليه در همين بيان به دستت ميآيد. پس همين بادي كه در اينجا است تا جمادي حركت نكند تا لطايف جماد حركت نكند غلايظش حركت نميكند مثل آنكه تا روح بخاري حركت نكند بدن حركت نميكند همچنين آن روح تا حيات درش نباشد حركت ظاهري در آن پيدا نميشود. وقتي بالا و پايين ميرود چيزي شخص طبيعي ميگويد طبيعت ملك است لكن در شرع تعبير ميآورند كه اين را ملك ميبردش بالا ملك ميآردش پايين. يعني روحي است در اين اين را بالا ميبرد اين را پايين ميآرد.
ديگر انشاء اللّه كلي را كه داشته باشيد اين جزئيات را كمكم به دست خواهيد آورد همينجور كه آيتش اينجا است همهجا جاري است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اينجا اول فؤاد حركت ميكند بعد عقل حركت ميكند بعد روح حركت ميكند همينطور تا بدن، هر كسي به حسب خودش هر عقلي دارد وقتي بدن ميخواهد عصا حركت كند عقل اراده ميكند آن اراده به تدريج ميآيد تا پيش عصا و عصا را حركت ميدهد. پس صانع ملك حالتش يعني فعلش با تمام مراتب غيبيه كومههاي ثمانيه همين حالتشان است، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت به جهت آنكه حكمت از پيش يك شخص آمده و از پيش يك فرد آمده از پيش صانع آمده و اين صانع تمام كارهاش را از روي حكمت كرده. فكر كنيد كه حكمتش به دستتان بيايد نه علم تعظيميش را ببينيد. كسي كه تغيير ميدهد در صنعت خودش به جهت اين است كه غفلةً كاري كرده حالا ميبيند خوب نشد تغييرش ميدهد پس بداوات از براي شخص جهال مجربين هست كه به تجربه حكمت چيزها را به دست ميآرند اينها تغييرات فعل ميدهند تا اينكه هر طور آسانتر است به دست بياورند لكن صانع جهل از براش نيست از ابتداي صنعت برميدارد تا انتها همهاش را ميداند چه ميكند و آنچه ميكند از روي عمد ميكند، پس آنجور آسانتر را اول دست گرفته و بنا گذارده صنعت كردن را و صنعت ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سيام ــ چهارشنبه 13 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبئه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم الي آخر.
از طورهايي كه عرض كردم انشاء اللّه اميد است كه بديهي شما شود كه حالت چيزي كه نيست و تازه پيدا ميشود با حالت چيزي كه ثابت است انسان خوب ميفهمد دوجور است. پس فعليت، غير از قوه است و قوه، غير از فعليت. وقتي خوب فارسيش ميكني داخل بديهيات ميشود. پس فعليتي كه غير از قوه است اينجور فعليت از لوازم قوههاجسم خل نيست و چيزي كه از لوازم قوه است كأنه در قوه نيست مثل اينكه طول و عمق و عرض و فضا و جهات اشياء فعليتشاننسبتشان خل به يكديگر از جمله لوازم است. هر كومهاي هر جوهري است اينها در امكان جسم نيستند كه بيرون آيند، تا هست روي جسم است وقتي هم رفت و برخاست از روي جسم ديگر نيست. انشاء اللّه اصرار كنيد و خيلي ثابت شويد در اينكه جوهر سر ندارد از هيچ طرف از اين جهت اين خرمن كومه روي هم ريخته آن جزئيش كه بالاست مثل آن جزئيش است كه در وسط است اينها هر دو مثل آن جزئي هستند كه در پايين است لكن صورتهاي چند ميآيند به بعض جاها تعلق ميگيرند صورت كه آمد آن را ممتاز ميكند از جزئي ديگر. پس امكانات اشياء را خوب دقت كنيد و سعي كنيد كه اين حرفها هيچ جا نيست به غير از اين مجلس، هرچه سراغ كنيد هيچ جا نخواهيد يافت كه خيالش را كرده باشند.
ملتفت باشيد قوه چطور ميشود كه بيرون ميآيد؟ مردم همه فكرهاشان فكرهاي ظاهري است. موم است در دست ميگيري مثلثش ميتوان كرد مربعش ميتوان كرد مخمسش ميتوان كرد، صور الي غير النهاية اين موم ميتوان بيرون آورد. خشب را ميگيري در اين خشب امكانات است الي غير النهاية. ميتوان خشب را به صورت در و پنجره و صور بينهايه درآورد. اينجورها خيال ميكنند و حال آنكه اينها هيچ امكان نيستند. فكر كنيد اجزاي هر چيزي را كه فكر كنيد بهم چسبيده خيالش كني اگر نصفش كنم چه ميشود، اگر نصفش كني دوچيز نميشود. اگر چوب را دو نصف كني يك طبع دارد يك اثر دارد يك خاصيت دارد. چوب صندل اين سرش و آن سرش و وسطش و مغزش و هر تكهاش هر خاصيتي كه دارد دارد، يك چوب است مثلث ببري يا مربع ببري، هر جوري ببري همان طبعي كه دارد دارد. موم همينطور هر تكهاش همان طبع را دارد كه تكه ديگرش دارد نهايت يك پهلوش را دست ميگذاري فرو ميرود از پهلوي ديگر بالا ميآيد. هر وقتي به شكلي ميشود اين اشكال نيست مابهالامتياز و خيلي از احمقهاي دنيا و احمقهايش هم خيلياند و تا حكما هم اين حرف ميرود خيليها خيال ميكنند امتياز اشياء به اين اشكال است. شما فكر كنيد ببينيد اين امتياز امتياز نيست. امتيازي كه صانع ميآورد امتياز حكمي است. از امكان چيزي را به كون ميآورد، از امكان غيبي از غيب به شهود ميآورد، از نيست بايد به هست بيارد نه كه از هست و از خود آن عالم بياورد موم را مثلث كني چيزي از غيب به شهود نياوردهاي. از سمتي زور ميزني از سمتي ديگر ميرود، از سمتي ديگر زور ميزني از سمتي فرو ميرود از سمتي بيرون ميآيد. اينها ديگر از عالم غيب چيزي به عالم شهود نيامده از اين جهت طبعش نگشته خاصيتش نگشته. وقتي جراح ميگويد موم را بردار مرهم درست كن، ميخواهي مثلث بردار ميخواهي مربع بردار، هر شكلي ميخواهي بردار از همه آن موم مرهم ميتوان درست كن. لكن امتياز حكمي آنست كه از كمون چيزي به ظهور آيد، يعني از غيب به شهود بيايد چيزي در آن غيب اگر آن چيز نباشد چيزي نيست كه بيايد. پس هست كه ميآيد در تمام جاها اين را داشته باشيد، در تمام مراتب آنچه در ايشان نيست و تازه پيدا ميشود از غيرشان آمده از غيبشان آمده، از غيب آوردهاند در آنجا. لكن در غيب چه شكلند؟ آيا در شهود هم كه ميآيند به همان شكل ميباشند؟ بايد دقت كرد و به دست آورد. غيب وقتي تركيب ميشود با شهاده البته به صرافت غيب نميماند عالم شهود هم به صرافت خودش نميماند، غيب وقتي تركيب شد با شهاده رنگ تازهاي نتيجه تازهاي پيدا ميشود.
باري پس انشاء اللّه خوب ملتفت باشيد چيزي را كه خيلي بايد حفظ كرد و قايم گرفت و محكم كرد و آسان است علمش و مشكل است حفظش خيلي آسان است و عرض ميكنم ميبينيد داخل بديهيات ميشود. آسان است ياد گرفتنش و حفظ كردنش و حفظ نكردهاند آن را الاّ اهل حق و اهل حق هم هميشه كم بودند هميشه اقل قليلند اين است كه معقول نيست فعل از فاعل كنده شود. درست دقت كنيد انشاء اللّه بر فرض دروغي كه كنده شد فاني ميشود؟ نميشود فعل از اين فاعل كنده شود به فاعل ديگر بچسبد خواه به زور بگويي چسباندهاند و جبر اسم بگذاري يا به رضا كه آن را تفويض اسم بگذاري، پس فعل معقول نيست از فاعل كنده شود به جاي ديگر بچسبد. ملتفت باشيد انشاء اللّه، حالا كه چنين است ملتفت باشيد به جهت آنكه فعل آن چيزي است كه از حيث خودي خودش هيچ نداشته باشد. اينجاها است كه بايد دقت كرد دقتش كه بكنيد خوب ميفهميد، آنجاهاش كه بديهي است معلوم است و واضح است. حالا ملتفت باشيد عرض ميكنم فعل آن حقيقت فعليتش اين است كه فاعل اگر آن را صادر ميكند او هست اگر نكند او هيچ نيست. مادهاي آنجا ندارد كه صورت نداشته باشد مادهاش صورتش شدتش ضعفش فعل آن چيزي است كه صادر از فاعل باشد فعل هميشه صادر از فاعل است اين را تا واميكني از فاعل ديگر نيست فاعل كه ندارد صانعش فعلش كنده شده نيست، تا دست فاعل روش است و تا او مشغول به اصدار اوست اين مشغول به صدور است و تا اين مشغول به صدور است او صادر ميكند فعل را. تا بخواهي جدا كني فعل را از فاعل عدم صرف ميشود اين است كه طول اين عصا را نميشود از روي اين عصا كند گذارد روي چيزي ديگر. رنگ از جايي برداشته شود فاني ميشود چيزي نميماند كه برود روي جايي ديگر بنشيند. عرض ميكنم آنقدر مسألهاش آسان است كه اگر اصرار زياد كنم بسا كسالتتان بگيرد. مردم همين قاعده را اگر حفظ ميكردند درست ميرفتند و مابهالامتياز اشياء را به دست ميآوردند. پس محال است از فاعل كنده شود و به غير از اين فعل فاعل يا به زور يا به التماس به كسي ديگر بسته شود، داخل محالات است. اين مطلب همه جا به كار ميآيد پيش خدا ميروي خدا نه جبر ميكند نه تفويض. نه ميتوان كرد نه معقول است بكند. در عالم خلق به كار ميآيد ليس للانسان الاّ ما سعي، ليس لكل فاعل الاّ فعله هر فاعلي هر مالكي مالك فعل خودش است هرچه را خيال كني مالكي و توي چنگت نيست دروغ گفتهاي مطمئن نشويد كه فلان چيز را دارم سعي كنيد طبعتان طبع حكمت باشد، فطرتتان فطرت اوليه باشد، فطرت ثانويه ضايع ميكند انسان را. چيزها نيايد پيش تو تو نچشيدهاي تو نخوردهاي چه توي سفره باشد و پهلوت باشد چه توي بيابان باشد اگر صانع خواسته تو مالك چيزي بشوي آن را بر دست خودت جاري ميكند، خودت كاري ميكني خودت چيزي ميخوري اين است طبيعت اوليه لكن طبيعت ثانويه همين كه توي سفره است آرام است همينكه نميبيند آرام نيست فطرت اوليه را فكر كنيد، ببين رزق تو را از چين بار ميكنند دست به دست ميآورند تا به تو ميرسانند تو خودت غافل بودهاي، عملهجات و تجار هم غافل بودهاند. حالا بسا ميبيني چيزي توي سفرهات گذارده خيال ميكني اين رزق توست و از آن ميخوري توي دهنت هم بسا گذاردهاي در ميآورند و به گربه ميدهند معلوم ميشود مال تو نبوده پس محال است چيزي به تو بدهند الاّ اينكه از تو صادر كنند آن وقت تو مالك شوي و آنچه را تو صادر كردهاي مملوك تو بشود. بله به او ميخواهي خاطرجمع شوي بشو، پس ليس للانسان الاّ ما سعي ليس للفاعل الاّ ما فعل. تو بايد ببيني تا ديده باشي، تو بايد بشنوي تا شنيده باشي تمام ملك خدا ببينند تو چشم بهم گذارده باشي خودشان ديدهاند تو نديدهاي، هرچه زور بزنند كه به ديدن خودشان ديده باشي باز تو نديدهاي خودشان ديدهاند نه زورشان ميرسد كه ديدن خودشان را به تو بدهند نه به التماس كسي ميتواند از آنها بگيرد. انسان تا عمل نكند ندارد دعايي نكرده نداري. زراعتي نكردهاي گندمي نداري بايد زراعت كني گندمي هم برساني آرد بكني نان بكني بخوري آن وقت به تو رسيد تو خوردهاي حالا گيرم گندمها را آوردند توي انبار هم ريختند حالا آيا تو خاطرجمع ميشوي كه داري؟ طبيعت حيواني است كه خاطرجمع ميشود، احمق است طبيعت حيواني لامحاله احمق است و بدتان هم نيايد همه كس اين طبيعت را دارد انبيا هم اين طبيعت را داشتند لكن جلوش را ميگرفتند. طبيعت حيواني اين است كه به هيچ قانع است همين كه چيزي دستش ميدهي وحشت ميكند طبيعت انسان تا چيزي دستش ندهند و كار خودش نباشد ميداند مالك آن نشده. پس انسان فرقش با حيوان همه همين است حيوان بدون رويه و فكر هرچه ترائي كرد همان را خيال ميكند مالش است، هرچه چشمش همان را ميبيند به آن خاطرجمع ميشود. حيوان سراب ميبيند خيال ميكند آب است هرچه گوشش شنيد به همان قانع است لكن انسان دليل دارد برهان دارد. انسان ميگويد چشم اگر ميبيند خدا اراده كرده تو ديدهاي در همه همراه است اراءة اللّه با رؤيت تو همراه است، اسماع اللّه با سمعتَ تو همراه است، اقامة اللّه با قيام تو همراه است، هداية اللّه با اهتداء تو همراه است نعوذ باللّه تكفير خدا با كفر كافرين همراه است، لعن خدا با كفر كافرين و ملاعين همراه است اين است كه حكم است و حتم است و غير از اين محال است و ممتنع است كه خدا چيزي به كسي بدهد و آن را از او صادر نكند و به او بدهد، نميشود دارا نشود، نميشود چيزي كه به عقلت نرسيده آن را انبار كنند بريزند در عقل، بعينه مثل اين است كه تو لامسه نداشته باشي وقتي لامسه نداري در دست تو چه يخ بگذارند چه آتش كه تو نميفهمي، هرچه بگذارند نميفهمي سنگيني و سبكي را نميفهمي. پس تو اگر لمس ميكني ملموس داري، اگر نداري لامسه ملموسي نداري اگر هم چيزي توي دستت بگذارند ملموس نداري بله الاغها ميگويند چيزي در دستت آمد انسانها ميگويند هيچ دستت نيامد. پس اگر چشم و گوش و شامه و ذائقه كسي را سد كنند و او را توي صندوق كنند و آن صندوق را ببرند توي باغ، علما و خدا و پير و پيغمبر و آنهايي كه عقل دارند نميگويند اين به باغ رفته. چشمش كجاي باغ را ديده؟ هيچ جا را نديده، بوي باغ را نشنيده هيچ بوي باغ به مشامش نرسيده، صداي بلبلهاي باغ را نشنيده، هواي باغ گرم بود يا سرد بود يا معتدل كه به بدنش بخورد، پس هواي باغ را هم نفهميده، دهانش را هم كه بسته بودند و نچشيد از ميوههاي باغ پس كجاي اين توي باغ رفته بود؟ هيچ جاش. آنهايي كه احمقند ميگويند فلان كس را توي باغ بردند و در حقيقت او را نبردهاند توي باغ. باغ كسي رفته كه برده باشندش به باغ، عوام خيال ميكنند به باغ بردهاند آنهايي كه سرابها را آب خيال ميكنند همچو خيال كردهاند لكن تا چشمش نبيند سبزيها را به باغ نرفته، گوشش تا صداي بلبلها را نشنود صداي بلبل نفهميده تا نچشد طعمهاي ميوههاي باغ را بهره از باغ نبرده چرا كه معني باغ اين است كه اينها را داشته باشد و الاّ باغ نيست. باغ مركب است از سبزي از صوت از طعم از بوها از هواي معتدل اگر نه بيابان را كه كسي باغ نميگويد. باغ جايي است كه درخت داشته باشد سبزه و گل و لاله و بوهاي خوش و صداهاي خوش و هواهاي معتدل و اينجور چيزها داشته باشد، همچو جايي اسمش باغ است. باغ مركب است از همچو چيزها وقتي چشم قصرها و درختها و سبزهها را نديد پس نديده باغ را. بينيش را هم اگر گرفته باشد بوي باغ به مشامش نرسيده طعمش را هم اگر از ميوههاش نچشيد طعم باغ را نفهميده، صداهاش را اگر نشنيد، هواي باغ را به لامسه خود احساس نكرد هيچ از باغ پيش اين شخص كه توي صندوق است نيامده و اين هيچ توي باغ نرفته اصلاً مطلقاً. وقتي توي باغ رفته كه چشم و گوش و بيني و ذائقه و لامسه او باز باشد آن وقت خبردار شود از باغ. همينجور تمنا مكن كه كاري كه نكردهاي داشته باشي، امنيه است دعات هم مستجاب نيست محال است مستجاب شود محاليتش را هم بياب. پس بر فرضي كه حلوا توي دستت گذاردند باز حلوا نخوردهاي وقتي حلوا را برداشتي روي زبانت گذاردي آن وقت حلوا داري و حلوا خوردهاي. هرچه التماس كنيد كه مرا ببريد و توي بهشت بيندازيد، ببرند و بيندازند هم به بهشت نرفتهاي. خيلي چيزها را بردهاند و خيلي جاها انداختهاند و فايده براشان نكرده لكن كسي را كه در بهشت ميبرند چشمش ميدهند كه لالهها و گلها و سبزههاي آن را ببيند، گوشش ميدهند كه صداي بلبلها را بشنود، شامهاش ميدهند كه بوهاي گلها و سنبلهايسيبهاي خل باغ را بشنود و ادراك كند و همچنين ذائقه و لامسهاش ميدهند.
پس هر فاعلي فعلش را خودش بايد به عمل بياورد و واجب است خودش به عمل بياورد و ممتنع است ماسواي خودش به عمل آورند حتي كار خودت را توقع نداشته باش كه خدا بكند. خدا كار خودش را ميكند لايشغله شأن عن شأن تو ميخواهي از خدا چيزي به تو برسد التماس كن كه خدايا كاري بكن كه من كاري بكنم، اينطور عرض كن كه خدايا كاري كن كه خودم كاري بكنم. اين است كه بهترين التماسها و دعاها اين است كه خدايا توفيقم بده بهترين تحصيلها و دعاها و مطالب كه بخواهيد مستجاب شود و خيلي خيرات به دستتان بيايد بهترين دعاها اين است كه خدايا هرچه را من خيال كردهام و خوب است توفيقم بده خودم بكنم آن توفيقي كه تو ميداني توفيق من است و خير من است، خير را من از تو ميخواهم، خير من را تو ميداني. بهترين دعاها و بهترين استغاثهها نزديكترين دعاها به اجابت همين جوري است كه خدايا هرچه خير من است از دست من جاري كن دعايي كه مستجاب است همينجور دعاست.
باز مكرراً اشاره كردهام كه يكپاره دعاها هوسها است، يكپاره امنيههاست و تو خيال ميكني خير است و بسا خيرت نيست، خدا مستجاب نميكند يا در تعجيل اجابت آن مصلحت نميداند تأخير مياندازد و انسان بسا مأيوس ميشود كه تأخير افتاد. ملتفت باشيد اينجور دعاها امنيهها و هواها و هوسها انسان اصرار زيادي هم نكند براي اينكه مأيوس نشود صرفهاش در اين است به جهتي كه طبع انسان ــ يعني باز اين هم طبع انسان نيست ــ چند دفعه رفت پي كاري و نشد خورده خورده مأيوس ميشود و يأس از تمام كفرها و زندقهها بدتر است. انشاء اللّه دقت كنيد اين است كه در هواها و هوسها هرچه زور نياوري بهتر است پس كمتر دعا كن براي هواها و هوسها ولكن دعا كن خدايا مرا هدايت كن، اين ارسال رسل انزال كتب تمام ملائكه تمام جنگها جدالها نزاعها براي اين است كه اين دعا را بكن، اين دعا را بكني نميشود مستجاب نشود اين امنيه نيست آرزو نيست و اگر اينطور فكر كنيد خيلي امنيهها به اين مشق رفع ميشود و انسان يقين ميتواند بكند كه امنيه نيست آرزو نيست. پس امري را كه او پيش آورده كه بطلب اين را از من اگر طلب نكني مؤاخذه ميكند بلكه ميكشد تا آنجا كه مخلدت ميكند در جهنم. پس اهدني دعاييست كه زود مستجاب ميشود استجابت از آن راه آمده هوي و هوس تو نيست و اگر هوا و هوس هم بكني الحمد للّه كه مطابق شده هوا و هوس تو با آنچه از تو خواسته. پس مطالب ديني و مذهبي را تا سؤال كني كه مستجاب است و هي سؤال كن و هي مستجاب ميكند اما آن امنيهها و آرزوهايي كه داري ميشود مستجاب بشود ميشود نشود.
پس هرجا مشعري دادند بدان كه توفيقي است دادهاند، چون مطلع به غيوب نيستي حالا هوا و هوس ميكني نميداني عاقبت به كجا ميانجامد. انسان وقتي زني را دوست ميدارد عاشق ميشود دعا ميكند كه خدايا اين نصيب من بشود و هي تعجيل دارد و دعا ميكند، غافل است نميداند عاقبت را بسا عاقبتش خيلي بد ميشود وقتي گرفتيش رفيقي پيدا ميكند آن وقت ميخواهي هزار بار گردن خود را بشكني كه كاش اين را نگرفته بودم كه ما را مفتضح كرد. در حين عاشقي استغاثه بايد كرد كه خدايا تو ميداني كه من اين را دوست ميدارم اگر خير است بيار پيش من، اگر خير نيست با وجود اينكه دلم ميخواهد پيش من ميار. همچنين آنچه شرور به نظرتان ميآيد در حيني كه دوا ميخوري وقتي فلوس ميخوري بدت ميآيد بسا از خيالش آدم قي كند لكن حالا عاقبت اين چيست انسان نميداند بلكه يك ساعت ديگر تبت را قطع ميكند دعا مكن اين تلخي حالا برداشته شود اين دوا را حالا نخوري تبت قطع نميشود. بگو اگر خير است بيايد پيش من، بله حالا مشمئز ميشوي از خوردن اين فلوس از اشمئزازي كه حالا هست وحشت نداشته باش اگر خير است بگذار پيش بيايد صدمات همه همينجور است.
خلاصه مطلبي كه در دست داشتيم انشاء اللّه ملتفت باشيد، فعل لامحاله صادر از فاعل است بسته به فاعل است. پس مايملك شما افعال خود شماست باقي مايملك از خانهها و باغها و مالها همه سراب است، مايملك نيست خيال ميكني داري و اين از حيوان است اينكه كسي خراب كند آنها را مضطرب ميشوي، بدان الاغ است كه مضطرب ميشود. آقاي مرحوم ميفرمودند الاغ است برميجهد و ساكن ميشود. به تو چه الاغ گاهي برميجهد گاهي ساكن ميشود نه اطمينانش دليل و برهان دارد نه اضطرابش دليل و برهان دارد. پس نه اعتنا كن به اطمينان او نه به اضطراب او. فعل انسان صادر از انسان است اين فعلها كه گاه هست گاه نيست، گاه ميل داري گاه ميل نداري بدان از خودت نيست اگر از خودت بود هميشه ميل داشتي. باز فعل بايد از فاعل خودش صادر باشد فعل انساني فعل انساني است فعل حيواني اضطراب بيدليل و برهان است، اطمينان هم اگر داشته باشد اطمينان به عادات است، از هرچه نديده وحشت دارد رم ميكند. فعل حيوان را اينجور قرار دادهاند براي اينكه اين حيوان ربّي چيزي سرش نميشود پس طبعش را جوري آفريده كه رم كند از چيز تازه كه ميبيند كه مبادا چاه سرراهش باشد مبادا چيز موذيي سر راهش باشد محض اينكه حفظش كند خواسته شعور نداشته باشد در طبعش اينها را گذارده.
خلاصه مطلب اصل اين بود كه فعل بايد صادر از فاعل باشد، معقول نيست كنده شود از فاعل از غيب چيزي كنده نميشود به عالم شهاده بيايد مشية اللّه كنده نميشود از دست خدا به دست حضرت امير بچسبد، مشية اللّه توي دست حضرت امير هم كه ميآيد توي دست خداست و ميآيد. پس فعل هر كسي مال خود اوست اثر خودش است مبدئش فاعل است منتهاش فاعل است قبل از وجودش بعد از وجودش همهجاش بسته به فاعل است. چنين كه شد دقت كنيد انشاء اللّه پس اين است كه فواعل همهشان صاحب فعليت خود هستند پس از غيب چيزي كه بايد بيايد به شهود ريشهاش از غيب قطع نميشود. ديگر اگر اينها را ضبط كنيد معني كل شيء يرجع الي اصله خوب به دستتان ميآيد. درختي از زمين سبز ميشود ريشهاش در زمين است شاخههاش در هوا متفرق است. از آن راه هم درختهاي بهشت ريشهاش بالاست شاخههاش سرازير است مبدئش آنجاست اگر قطع شود اينجا نميتواند ظاهر شود ريشهاش بسته است به آنجا سرش ميآيد اينجا. اين است كه صانع صنعت ميكند قبض ميكند تمام كومهها را وقتي قبض كرد فعلهاشان و لوازم رتبههاشان همه بهم بسته است ديگر تا آن لوازم رتبه چه باشد هر چيزي كه به هرجا پاگذارده ريشهاش بسته است به آن مبدء خودش. پس بسا چيزي كه نزول كرده يك درجه آمده پايين وقتي برميگردد همان يك درجه را برميگردد. اين حكمتها و حقايق است كه حكما به زبانهاي ظاهري و لري مثل زدهاند و بيان كردهاند. حكيم كه مثل ميزند مثلهاي ظاهري ميزند كه همهكس بتواند بفهمد. ميفرمودند كربلا كه ميرويم در هر منزلي از اهل آن منزل كسي راه ميافتد همراه ما ميآيد تا ميرسيم به كربلا. وقتي از كربلا برگشتيم، يزدي در يزد ميماند، اصفهاني در اصفهان ميماند، اهل هر ولايتي در ولايت خود ميماند ما به تنهايي برميگرديم به ولايت خودمان. پس بسا چيزي زور زده از عالم عقل آمده تا عالم خاك، اين ريشهاش در آن عالم است. فرض كنيد مثل علفي است كه هزار ذرع بلند شده آمده تا اين عالم وقتي بناشد برگردد ميرود تا همان عالم، بسا چيزي از روح آمده ديگر از جاي بالاتر نيامده وقتي برميگردد در عالم روح ميماند ديگر بالاتر نميرود و بسا از نفس چيزي آمده از بالاتر نيامده در برگشتن همانجا ميماند ديگر بالاتر نميرود به همينطور بسا از عالم جن آمده از بالاتر نيامده و هكذا وقتي قبض ميكند حكيم درهم ميفشارد تمام ملك را در قبض او كأنه از اعلي به ادني ميآرد بالقسر تمام كومهها خودشان عاجزترند از اينكه از مقام خودشان تعمد كنند به جايي بروند، بالقسر كه ميآرند ميآيند.
باز ملتفت باشيد جبر نيست، تفويض نيست، ريشه بند است به بالا تعلق ميدهند به پايين وقتي تعلق دادند آن وقت اينجا مولودي حاصل ميشود مركب از آن دو بسا آنجا آبي بود و اينجا زرد بود اينها كه با هم تركيب شدند رنگ سبز پيدا شد و هكذا. به همين لريها كه عرض ميكنم اگر توش فكر كنيد چيزهاي زياد به دستتان ميآيد. توي آب هيچ رنگي هيچ گلي هيچ لالهاي نيست، توي خاك هم هيچ نيست جفت كه ميشود وقتي تركيب ميشوند جذب و دفع و هضم و امساك در آن پيدا ميشود. بيرون كه ميآيد ميبيني گلها و لالهها و رنگهاي گوناگون بوها و طعمها هي مولود پيدا ميشود تمام آنچه از اشجار به عمل ميآيد ديگر جزئياتش را فكر كردن با خودتان، اينها تمامش توي اين آب است توي اين خاك است اما ببينيد توي اين آب هيچ نبود توي اين خاك هيچ نبود در مغزشان بود در غيبشان بود از غيب بيرون آمدند اين آبها و خاكها اسباب بودند براي بيرون آمدن آنها. پس وقتي تركيب شد مقدار معيني از حرارت مقدار معيني از برودت مقدار معيني رطوبت مقدار معيني يبوست حر خارجي برد خارجي كه وارد آمد گل پيدا شد لاله پيدا شد خار پيدا شد. ميانه اين فاعل و قابل اين چيزها پيدا ميشود. وقتي آن چيزها خراب شد باز آبش آب است خاكش خاك است، كل شيء يرجع الي اصله، پس قبض ميكند حكيم و در قبض نزول پيدا ميكند هنوز عالم تركيب اسمش نيست، هنوز عالم تعين اسمش نيست. پس در قبض اول فكر كنيد و كاري كنيد كه انشاء اللّه جزء خودتان شود در قبض اول هنوز آسمان درست نشده بود زمين درست نشده بود عناصر درست نشده بود چه جاي مواليد و هنوز مواليد نيست. وقتي پستاي مولود درست كردن شد اول بسائط ميسازند نهايت بسائط پدرند مادرند در نزول هيچ تعين و تشخص نيست و هي ريزريزهاي است در هم ريخته عالم عالم ذر است و عالم نزول است و تا بناي صعود را نگذارده طفلي متولد نشده، از غيب چيزي به شهود نيامده. پس بايد بعد از قبض بسطي در اينها پيدا شود بسطش آن صعود است و اصعاد آن حالتي است كه تعبير ميآرند كه مخض ميكنند و در مخض هر همجنسي به همجنس خود ميچسبد اول همجنسها بهم نچسبيدهاند اول احياء نشدهاند خلق است جمعش كردهاند و با چيزهاي ديگر تركيب كردهاند عالم خلط است عالم لطخ است و جمع و هنوز درست صنعت تمام نشده وقتي بناي مخض شد كه همجنس را به همجنس بچسبانند همجنسها به همجنسها ميچسبند آنها كه ناجنساند باهمجنسهايند آنها هم بهم ميچسبند دو تا ناجنس باز همجنس همند و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس سي و يكم ــ شنبه 16 ذيالقعدة الحرام 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبئه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.
بعد از آني كه معلوم شد انشاء اللّه در هريك از اين كومهها كه فكر كرديد كه آنچه در همه امكنه كومهها نيست يا در همه ازمنه و اوقات اين كومهها نباشد اينها لامحاله از جايي ديگر آمدهاند و از اين راه اگر آمدي و پي به صانع بردي درست فهميدهاي و درست رفتهاي، از راههاي ديگر بخواهي بروي راه صانع نيست.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، ديگر اين كلمه ميان حكما خيلي است و حكما اينجور عبارات را دارند و هركس ببيند وحشت ميكند از اين عبارات و وحشت هم دارد واقعاً. ميگويند خدا را هرجور شناختي همان درست است. هركس خدا را جوري ميشناسد از راهي ميشناسد، حكما ميگويند يك پستاي خلق اينجورند كه ميبينند شبي، روزي، آفتابي، ماهي، تابستاني، زمستاني ميشود استدلال ميكنند از آن بر وجود صانع و بر توحيد. و آنهايي كه طورشان طور تحقيق است اين است، و كسانيشان كه اهل كشفند و اهل علمند و اهل يقين آنطور ميگويند همانطور مطلق و مقيد است كه صانع ملك ظاهر است در ملك و اظهر از همه اشياء است اوضح اشياء است. هر عامي نسبت به خاص ظاهرتر است از خاص. دليل توحيد از بس واضح است مخفي شده، پس هرچه دايره وسيعتر شد نسبت به اشيائي كه زيرش هستند امر او واضحتر و بينتر و آشكارتر است پس از شدت ظهور او مخفي است و اين را خيليها گفتهاند. پارسال تا حالا كه كتاب گبرها را ديدهام آنها هم گفتهاند بهتر از اين حكما، جميع حرفهاي اينها از آنها دزديده شده «از شدت ظهور مخفي است، جايي نيست كه نباشد»، از آنهاست. شما دقت كنيد از روي تحقيق و بدانيد اين راه راه خدا نيست، راه آن كسي كه ارسال رسل كرده نيست. به قاعده كليه با بصيرت فكر كنيد دايره هر مطلقي وسيعتر شد امرش هي ظاهرتر ميشود، هرچه ظاهرتر شد انسان معلم و منبّه كمتر ميخواهد. وقتي انسان چيزي داشته باشد ديگر نبايد آن را تحصيل كند تحصيل حاصل بيفايده است و ارسال رسل براي تحصيل حاصل نبوده. شما خودتان ميفهميد هرچه دايره وسيعتر شد امر واضحتر و بينتر ميشود. پس در ميانه اجسام جسم مطلق ظاهرتر از جميع اجسام است، واضحتر از جميع اشياء و اوسع اشياء است. انشاء اللّه دقت كنيد ببينيد يك دانه الماس بدهند به دست كسي كه هيچ نداند، ميداند اين جسم است و لو جيم و سين و ميم نداند، ميداند جوهري است صاحب ابعاداطراف خل ثلاثه. پس جسميت جسم كه صاحب ابعاد ثلاث است و فضايي دارد و در وضعي است، اين واضحتر از همه اشياء است. پس جسم چون ظاهر است در تمام اجسام و از جمله چيزها يكي الماس است توي آنجا هم ظاهرتر از خود الماس است. پس آيا ارسال رسل شد و انزال كتب شد براي اينكه بگويند اين الماس جسم است؟ اينكه تعليمي نميخواست، اين را خودشان ميدانستند. چيزي كه خودشان ميدانستند آيا علما نشستند حالي مردم كنند كه اين جسم است؟ اگر هم نشستند و گفتند اين اصطلاح را كه همچو چيزي اسمش جسم است خواستند حالي كنند. پس جسم چون ظاهرتر است در تمام اشياء و در مشرق هست و در مغرب هست و در زمين هست و در آسمان هست، چون ظاهرتر است از تمام اجسام همه كس سرش ميشود و لو بسيط نفهمد عامي، مقيد نفهمد، مركب نفهمد اين اصطلاح است اگر حاليش كني ميفهمد. پس جسم چون در الماس از الماس ظاهرتر است از كسي مخفي نشده لكن الماسيت الماس شيئي است مخفي و چشم تند و تيزي ميخواهد جوهرشناس ميخواهد كه بشناسد الماس است. الماسيتش چون مخفي بوده و عوام و غير مجربين نديدهاند فهمشان به اين نرسيده كه تميز دهند مابين الماس و مابين بلور و بدانند الماس است. پس امتحانات بايد بكنند علومي از جوهري بايد تعليم بگيرند تا بدانند الماس است. اما جسم بودنش ظاهر است هيچ تعليم نميخواهد، عنصر بودنش ظاهر است تعليم نميخواهد، دايره جسم بودنش وسيعتر است واضحتر است. همينجوري كه ايني كه اينجا است ميبينيم يك ماده دارد و مادهاش آن است كه اطراف شيء روي آن را گرفته و اطراف شيء غير وجود شيء است و شيء صاحب اطراف است و آن شيء كه صاحب اطراف است آن را ماده اسمش ميگذارند و لو عامي اسمي ديگر بگذارد و صورت را ما اطراف اسم ميگذاريم بسا عامي كنار اسم بگذارد. پس اين مادهاي دارد و صورتي دارد ديگر ماديت امري است كه شيوعش از جسمانيت بيشتر است صورتيت هم امري است كه شيوعش از جسمانيت بيشتر است. پس وقتي انسان مادهاي فكر كرد و صورتي فكر كرد هر ماده را ببيند ميداند اين در بحر ماده غرق است، هر صورتي را ببيند ميداند اين در بحر صورت غرق است. همينجور بدون تغيير نظر يك دفعه نظر ميكند شيء ميبيند ماده شيء است و صورت شيء است هر دو شيءاند. پس يك شيء است صدق ميكند هم به صورت هم به ماده. حالا آيا اين شيء كه اوضح اشياء است كه از جسم واضحتر است از ماده و صورت واضحتر است چيزي است كه تعليم ضرور داشته باشد؟ فكر كنيد خودتان تا عالم شويد حرفهاي من را خيال نكنيد حرفهاي ادعايي است. حرفهاي ادعايي مغز ندارد پوك است، هر ادعايي حتي دعاوي اهل حق را اگر فهميدي آن وقت مغز پيدا ميكند، نفهميدي دعاويش هم اگر دعاوي اهل حق باشد خوب است اول درجه اهل ايمان اسلام است اما و لمّايدخل الايمان في قلوبكم وقتي اين را ديدي و چيزي خلاف اين ترائي كند به نظرت ميگويي نميفهمم و تسليم صانع ميكني اين خوب است لكن نفهميدهاي و داخل قلب نشده. وقتي فهم آمد داخل قلب ميشود.
پس شيء هرچه عمومش زيادتر شد در آن كثراتي كه مادون اوست در همانجا و جاهاي ديگر ظاهرتر ميشود، هرچه عموم زيادتر است واضحتر و ظاهرتر ميشود. پس جسمانيت جسم در همه جا ظاهر است و اين اجسام هريك غير يكديگرند و يك جسمي است كه بر همه صدق ميكند، اينها درس نميخواهد. ببينيد اين نمد غير از آن قالي است، اين را كدام لُر تميز نميدهد، اين غير پشم نيست آن هم غير پشم نيست و پشم بر هر دو صدق ميكند،اين را آن لُر هم تميز ميدهد ميفهمد اينها هر دو پشمند و معذلك قالي غير از نمد است نمد غير از قالي است. پس مقيداتي هستند و هريك غير ديگري و اين مقيدات مابهالاشتراك دارند و اين نمد و آن قالي و آن قالي و آن نمد همهشان پشمند، همهشان جسمند، همهشان وجودند، اينها را همه كس ميفهمد. هر كُرد و لُري ميفهمد. حالا ارسال رسل و انزال كتب براي اين شده كه اين را تعليم كنند؟ آيا رسول براي اين آمد پيش آن چادرنشين كه قالي درست ميكرد كه بدان اين نمد غير از قالي است؟ اگر بگويد، ميگويد اين را خودم ميدانستم. آيا ارسال رسل شد كه تو پشم را در نمد و قالي هر دو ببيني؟ ميگويد اينها را خودم بهتر ميدانم از تو، و بسا بهتر هم بداند. اين هم قاعدهاي است واقعاً اهل هر صنعتي در صنعت خودش كه دستش توش است ملتفتتر است از كسي ديگر غير از او و لو آن شخص عالمتر هم باشد، كسي كه دائماً مشغول يك كاري است البته زير و روي آن كار و اطراف آن كار را هميشه در ذهنش حاضر دارد و كسي كه مشغول كاري نيست اگرچه عالم باشد اگر بخواهد نكات آن كار را به دست بياورد فكر بايد بكند هميشه حاضر و موجود ندارد و ملتفت نيست. پس آن كسي كه استادتر است بهتر از آن كار خبر دارد و اين است كه اهل يك فن هميشه در آن فن خود زبردستند و صاحبان فنون اينجور نيستند. هي توي اين فن است، هي توي آن فن است، در هر فن خاصيش بخواهي ببري اين بايد تأمل كند تا پي ببرد. اين بود كه در آن مباحثاتي كه حضرت صادق ميكردند با آن طبيبي كه در همان مجلس ايمان آورد ميفرمودند آيا دوا را نميبيني كه هر دوايي خاصيتي دارد، هر كسي مزاجي دارد، فلان دوا در فلان مزاج چه تأثير دارد؟ فرمايش ميفرمايند تا آنكه در آن آخرش ايمان ميآورد ميگويد تو حجت خدايي. ميفرمودند همان تجربههايي كه تو بهتر از من راه ميبري و درست فرمايش ميكردند نه اين بود كه شكسته نفسي بخواهند بكنند معلوم است مردكه مجرب كه دايم تجربه ميكند چيزي را تفاوت ميكند با امامي كه مشغول كار خودش است، البته اين حاضرتر است پيشش، التفاتش به اين بيشتر است، امام ملتفت آنها نيست. اينجور اخبار خيلي هست بسا امام است حجت است تكلم هم ميكند دروغ هم نگفته اغراق نگفته كه فرموده در همان تجربههايي كه تو بهتر از من راه ميبري. بله اگر بنا شد امام دخل و تصرف در طبابت بكند البته جوري ميكند كه حقيقت او را بيان ميكند، البته اين شاگرد است او استاد كل است.
باري خلاصه منظور اين است كه شيء هرچه دايرهاش وسيعتر شد مطلق آن هرچه شمولش زيادتر شد ظهور او در مادون زيادتر خواهد شد. ديگر اين را هم كسي نفهميده باشد برود مطلق و مقيد ياد بگيرد. پس معقول نيست رسول بيايد و معجزه بياورد برود پيش آن چادرنشين كه من آمدهام به تو بگويم قاليت غير از نمد است نمدت غير از قاليت است يا اينكه هردو از پشمند، اينها را كه خودش ميداند پشم همهاش توي قالي نيست همهاش توي نمد نيست، پس داخل في القالي و في النمد لاكدخول شيء في شيء، خارج از هر دو است لاكخروج شيء عن شيء. به همينطور كه ميروي و فكر ميكني ميبيني وجود ظهورش بيشتر است پس وجود، داخل في الهمه چيز و ظاهرتر است از همه چيز و چنانچه ظاهرتر است اوجد است از تمام اشياء بر تمام اشياء صدق ميكند وجود صدق بر پشم و بر نمد و بر نمدمال و بر همه ميكند چرا كه اوضح اشياء است، حالا آن چيزي كه اوضح اشياء است اعم اشياء است اينكه ارسال رسلي نميخواهد انزال كتبي نميخواهد، آهي نميخواهد. وجود توي آهت هم هست آه بكشي هست آه هم نكشي هست، اين وجود در غافل هست در متذكر هم هست.
پس انشاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد تمام ارسال رسل تمام انزال كتب تمام دعوت انبيا براي اين است كه بدانيد صانعي داريد كه ميداند اگر شما يكپاره كارها را بكنيد صرفه شماست ميداند يكپاره كارها را اگر بكنيد ضرر شما است و اين صانع به نفعتان راضي است و اين صانع به ضررتان راضي نيست. ايمان را دوست ميدارد براي شما و كفر را دوست نميدارد براي شما و راضي نيست. دليل اينكه شما را دوست ميدارد و نفع شما را ميخواهد و ضرر شما را نميخواهد همين كه خلقتان كرده. اگر باكش نبود ضرري به شما برسد خلقتان نميكرد، اگر در بند اين نبود كه ضرري بر شما وارد آيد شما را نميساخت. ميبينيد شما را ساخته پس وجودتان را ترجيح داده بر عدمتان. همينجور ناخوش هم نميخواهد بشويد صحت شما را ترجيح داده بر مرضناخوشي خل شما پس صانع وجود شما را ترجيح داده بر عدمتان، دليل اين همين كه شما را ساخته حالا كه چنين است پس به مضار شما كه ضررش به خودتان ميرسد نه به او راضي نيست و نفعتان را كه به خود شما ميرسد نه به او راضي است به شما برسد. حالا كه چنين است او چون شما را خلق كرده ميداند نفعها و ضررهاي خود شما را و شما نميدانيد و ميداند شما نميتوانيد ضبط كنيد و حفظ كنيد و ياد بگيريد و ميداند كه منافع لامحاله تقويت ميكند و ميداند كه مضار لامحاله ضرر ميرساند و او ميداند شما نميدانيد آنها را همچو خلقتان كرده كه نميدانيد. عجالةً كمر حكمت هم باشد بگيريدش حالا عجالةً كه ميبينيد جاهل خلقتان كرده حالا كه ميبيني نميداني عجالةً كه چه چيز سمّ است چه چيز نفع دارد از شكم مادر سر بيرون ميآري جاهلي، خورده خورده تعليم ميگيريد علمتان زياد ميشود وضع خلقتتان را اينجور كرده اينها همه حكمت است كه عرض ميكنم موعظه نيست، اگر بگيريد به حاق حكمت برميخوريد. وضع صنعت انسان را خدا جور عجيب غريبي آفريده غير از صنعت حيوانات و اين پيش نظر خيلي از مردم مخفي است و چون مخفي است از نظر مردم بسا نتيجه را برعكس بگيرند بسا آنكه خيال كنند كه عقل آنها بيش از عقل انسان است چرا كه ديدهاند يكپاره كارها را از آنها و همچو خيال كردهاند. خيلي از حكما گفتهاند عقل زنبور بيش از انسان است چرا كه انسان بخواهد بنشيند اينجور خانههاي مسدس كه همه اضلاعش مساوي باشد و مسدس با سطّاره و خط و پرگار نميتواند بسازد و او چنان استاد است كه هيچ مايه نميگذارد با سر و گردن به اينطور اين خانهها را ميسازد پس اين عقلش بيش از انسان است و تا اينجا هم حكما گفتهاند وقتي انسان مستبد به رأي شد خدا مبتلا به اين ناخوشيهاش ميكند. ملتفت باشيد انشاء اللّه، صنعت انسان را خدا جوري كرده كه علومش طبيعي نباشد و علومي كه بايد طبيعي نباشد انسان آنها را دايم بايد اكتساب كند از خارج سرهم بايد تحصيل كند آن علوم را، چيزي را كه نديده بايد ببيند و عبرتي بگيرد صنعت انسان از براي ترقيات است، انسان را از ابتدا صنعتش را براي ترقي كردهاند لكن ابتداي خلقت جماد را براي اينكه هي ترقي كند نكردهاند. اين سنگ را خلق نكردهاند كه ترقي كند از وقتي كه خلق شده تا هزار سال بعد و بيشتر هرچه بماند همان سنگي است كه بود، بيشتر هم نخواستهاند از او، همچنين اشجار خواستهاند خلق كنند درخت را نخواستهاند الي غير النهايه سيرش بدهند، خلقش كردند خواستند يكپارهاي از آن را بسوزانند يكپاره ديگرش را به كاري ديگر بزنند رفع حوائج ديگران را بكند. مادهاش كش نميآرد كه الي غير النهايه برود. همينجور فكر كنيد وجود حيوان براي منفعت انسان و رفع حوائج اينهاست، منها ركوبهم و منها يأكلون براي اين است كه پشمهاي آنها را بردارند لباس كنند، اثاث البيت درست كنند براي شماها براي همين خلقشان كردهاند ديگر براي اين خلقش نكردهاند كه او را سير بدهند الي ابدالابد لكن انسان را براي اين خلق كردهاند لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم. انسان را براي عبادت خلق كردهاند چنانچه فرموده ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اي ليعرفون انسان را براي اين آفريدهاند از اين جهت علومش را علوم كسبيه قرار دادهاند فهمش را بايد كسب كند لكن الاغ نبايد كسب كند، اگر بخواهي ياسين را اكسابش كني نميفهمد الاغ اين ياسين ظاهرش چه چيز است باطنش چه چيز است، هرچه بخواهي تعليمش كني نميفهمد لكن انسان ميفهمد اگر تعليمش كنند. حيوانات آن چيزي كه باعث زيست آنهاست خدا در طبعشان قرار داده ديگر يك كسي نبايد بنشيند درسشان بدهد تعليمشان كند كه چه كنيد. بچه بز همين كه بيرون آمد از شكم مادرش بسا همان وقت ميرود زيرپاي مادرش شير ميخورد خودش در طبعش هست مكيدن و شير خوردن اما حرف براي او بزني هيچ نميفهمد، حرف هم بزني بيحاصل است تعليم ظاهري نميخواهد و ميبينيد آنقدر شعور را به بچه انسان نميدهند به جهتي كه انسان وضعش براي تعليم است خلقتش براي اين است كه تعليم بگيرد لكن گوسفند در شب تاريك توي طويله ميزايد همان وقت بچه مادر خودش را پيدا ميكند يا با شامه يا با چيزي ديگر مادرش را تميز ميدهد. چند بز در طويلهاي تاريك در شب بزايند هر كدام بچه خود را ميشناسند و هر كدام از بچهها مادر خود را ميشناسند و چند زن در تاريكي اگر تولد كنند بچههاشان را البته گم ميكنند پس شعور بز بيشتر است وقتي انسان فكر نميكند چنين ترائي ميكند لكن شعور بز بيشتر نيست، بز وضعش و خلقتش را آن مادهاش را روز اول نگرفتهاند براي آنكه ترقي كند بلكه خلقتش كردهاند همينقدر ميخواستند توليد مثل كنند بزي ديگر هم باشد كه سرش را انسان ببرد و گوشت و پوستش را به مصرف برساند. همه وضعش براي اين است كه بخورند اينها را و چون بايد در دنيا باشد پس شير خوردن را در طبعش قرار ميدهند كه همان دفعه اول كه در تاريكي ميزايد ميفهمد بوي بچه خودش را آن بچه هم ميفهمد بوي مادر خودش را ولكن صنعت انسان براي اين است كه هي تعليم كند هي ياد بگيرد هي ترقي كند اين است كه ارسال رسل براي اينها ميكنند. ديگر كسي بگويد آنها هم رسولي دارند، رسول طبيعي آنها حرفهاي ديگر است، نيست همچو رسولي براي آنها. پس انسان را براي اين وضعش را قرار دادهاند كه خورده خورده ياد بگيرد چيزها را و يادش بدهند و ملتفت باشيد كه اينها باز نتيجه نيست. پس انسان را خلق كردهاند كه مولاي خودش را بشناسد خداي خودش را بشناسد و خدا خودش بايد بشناساند خود را تا او را بشناسند و اين به تعليم و تعلم بايد باشد. پس انبياء ميآيند و تعليم ميكنند از جانب او، اين است صانع نه آن چيزي كه همه جا هست و ظاهرتر است از هر چيزي. اين است كه ارسال رسل شده انزال كتب شده براي اينكه او را به مردم بشناسانند اينها را علما خلق كرده آنها را جهال خلق كرده كه آنها از اينها ياد بگيرند همه چيز و همه كار را انبيا بايد زحمت بكشند و اينها را تربيت كنند اينها هي وق وق كنند هي گريه كنند هي زاري كنند باز آنها بيشتر تربيت كنند. طبيعت انبياء و اولياء نسبت به مردم خيلي شبيه به طبيعت مادر است نسبت به طفل خودش. بسا مادر از براي خواب غش ميكند و هي اين بچه گريه ميكند و او هي نازش را ميكشد، مرد باشد طاقت نميآرد يك مشت به كلهاش ميزند ميكشدش اما مادر چنين نيست، هزار گند و بو و عفونت طفل را ميبيند و باز از روي ميل و محبت نازش را ميكشد، لكن اين مادر هي بچهاش ميشاشد و اين برميخيزد ميشويد و زحمت ميكشد، مرد بشنود آن گند و بوها را از غذا خوردن باز ميماند اما مادر باز هم قربان بچهاش ميرود. بچهاش هر جور بشود كوفت بگيرد خوره بگيرد ولش نميكند، كِرمش بيفتد باز ميرود كرمهاش را ميگيرد و متحمل آن همه گند و بو ميشود. سزاش را بخواهد بدهد يك فحشش بدهد يك لگدش بزند ميميرد مرد طاقت نميآرد. واقعاً طبيعت انبياء و اولياء اين است كه خسته نميشوند از تربيت مردم و لو فحششان بدهند بعينه مثل مادر كه خسته نميشود از تربيت طفل اگرچه فحش به پدر و مادر ميدهد. ننه ميگويد عقلش نميرسد همينطور رسول هم ميگويد عقلشان نرسيد خدايا اين قوم را هدايت كن اينها جهالند، از همين باب بود كه پيغمبر نفرين نكرد امت را هرچه اذيتش كردند. اين است كه واقعاً بالطبع آنها را تربيت ميكند مثل مادر و بچه. مادر زور نبايد بزند كه اين را للّه و في اللّه بزرگ ميكنم، للّه و في اللّه باشد يك شب هم طاقت نميآورد، طبيعتي است خدا خلق كرده در مادر كه بالطبع اين بچه را بزرگ كند هرچه هم فحششان بدهد بدشان نميآيد چيزي كه مطبوع ايشان است اين است كه اين فحش ميتواند بگويد دلش را خوش ميكند به همين كه بچهام حرف ميزند. اگر بچه توي سرش بزند دلش خوش است به اينكه بچهام دستش را بالا ميبرد امري كه طبيعي شد انزجار از آن به هم نميرسد امري كه طبيعي نيست انسان زور بايد بزند تا آن كار را بكند. حالا خدا طبع انبياء را طوري قرار داده آنجور رؤف و مهربان خلقشان كرده كه نوع محبتشان به مردم نوع منزجر نشدنش از مردم نوع اين بچه بزرگكردن مادرها است بلكه اينجور كه بچه بزرگ شد اينجور بچهها وقتي دو سال سه سال شد وقتي راه افتادند آن وقت ديگر پُري مادر در بندش نيست خودش از عهده كار خودش برميآيد ولكن اطفال انبياء اينجور نيستند. يكجور اطفالي هستند كه هيچ جا از عهده كار خود برنميآيند نه در اين دنيا نه در قبرش نه در برزخش، هيچ جا هيچ كار نميتوانند بكنند نهايت از جايي به جايي ميبرند آنها را آنجا تعليمات ميكنند به آنها ماده انسانيت مادهاي است كه در ترقيات به جايي نميايستد هي تعليمش ميكنند و هي از كمون او چيزي بيرون ميآيد نميشود به جايي برسد كه چيزي از كمون او بيرون نيايد اما از كمون حيوان نبايد چيزي بيرون آيد. تمام فايده خلقت حيوان براي همين است كه بكشند آنها را گوشتشان را بخورند پوستشان را آنچه ميخواهند درست كنند منها ركوبهم و منها يأكلون اما انسان اينجور نيست هي بايد ترقي كند و از كمون او چيزها بيرون بيايد. پس از اين جهت خدا انبيا و اوليا را براي تعليم آنها ميفرستد آنها ديگر هيچ كوتاهي در تعليم اينها نميكنند. هرقدر خيال كني كه آنها چقدر رؤفترند از پدر هيچ نميشود قياس كرد چقدر رؤفترند از مادر هيچ نميشود قياس كرد. يك عمر منزجر نميشوند و لو اينها عصيان كنند باز منزجر نميشوند باز نصيحت ميكنند باز تربيت ميكنند، در قبر هم صدمه ميخورند باز دست برنميدارند، در برزخ هم صدمه ميخورند باز دست برنميدارند، در قيامت هم كه بروند آنجا هم شفاعت ميكنند معلوم است هر حرفي زدند گفتي من نميشنوم هر نعمتي دادند كفران كردي اين صدمه است براي ايشان معذلك صابرند و منزجر نميشوند و دست از كار خود برنميدارند چرا كه دوست ميدارند آنها را مثل آنكه مادر بچهاش را دوست ميدارد. باز ملتفت باشيد انبيا و اوليا بچههاي خودشان را دوست ميدارند نه ديگران را، معاذ اللّه اننأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده و آنها بچههاي خودشان را ميشناسند علم توسم دارند علم قيافه دارند، اينجور علوم را نداشته باشند نميتوانند انبيا باشند زحمت بيجايي بكشند كسي را تربيت بكنند آخرش معلوم شود اين كافر بوده است همچو نيست خدا نميخواهد آنها زحمتشان به هدر برود. پس علم قيافه براشان هست و ميشناسند بچههاي خود را. كسي را كه تجربه كردهاند به آن علمي كه دارند كه اين از خودشان نيست ولش ميكنند هرجا ميخواهد برود و هيچ باكشان نيست هرجا رفت برود در كدام بيابان هلاك شد هيچ باكشان نيست در هر وادي كه هلاك شوند. لكن بچههاي خودشان را ميدانند كدامشان چه مرض دارند كدام چه كوفت كدام چه آتشك دارند همه را معالجه ميكنند.
باري منظور اين است كه بدانيد انبيا و اوليا براي تعليم آمدهاند و تعليم ميكنند انسان را و انسان قابل است براي تعليم الي غير النهاية ولكن طبع حيواني اينجور نيست قابل نيست طبع حيوان گولتان نزند. ملتفت باشيد انشاء اللّه علم پايان ندارد و نتيجه پايان ندارد انسان هي نتيجه ميگيرد و هي اين نتيجه مقدمه ميشود براي نتيجه ديگر. اين نتيجه كه حالا ميگيري خيال ميكني نتيجه بود، فردا ميشود ميبيني مقدمه بود اين براي مطلبي ديگر كه نتيجه آن بوده، آن را ميگيري خيال ميكني نتيجه همين است باز فردا ميبيني مقدمه است و هكذا. علم انتها ندارد هي انسان الي غير النهايه متعلم است و الي غير النهايه هي بايد معلم بيايد تعليمش كند و چيزي ياد بگيرد. بله ممكن است در درجه اول يك كسي كه الف بائي راه ميبرد اين را آمد تعليم ما كرد و ما ياد گرفتيم، ما ذهن خودمان كه زيادتر شد ديگر هيچ احتياجي به اين استاد نداريم و حالا استادي ديگر ميخواهيم در آن الف و با بسا خودمان استادتر از آن استاد اول شده باشيم باز ميخواهيم تعليم بگيريم يك كسي بايد استادتر باشد او هم تعليم ميكند باز خودمان استادتر ميشويم استادي ديگر ميخواهيم و هكذا.
باري چون بناي صنعت انسان بر ترقي است و لامحاله بايد سير كنند و ترقي كنند ياايها الانسان انك كادح الي ربك كدحاً فملاقيه ديگر يا به اختيار يا به زور آني كه مؤمن است خودش ميرود اين آيه چشم روشني است براي مؤمن هرچه كند راه بروي، همين كه داخل اولادي آخر ميبرندت، به طور مشقت هم باشد هر طوري باشد ميبرندت اگر مؤمن باشي اگر نباشي هم ميبرندت لكن به پشت، پس پس ميكشند ميبرند عذابت كنند نعوذ باللّه. پس از اين جهت انسان را چون براي ترقي آفريدهاند و براي غير اين عالم آفريدهاند معلمين قرار دادهاند براي ايشان درجات قرار دادهاند يكپاره معلمين هستند كه الي غير النهايه هرچه بخواهي تعليم ميكنند، نميتوان رسيد به منتهاي درجاتي كه او دارد، يكپاره معلمين هستند كه تعليم ميكنند و متعلم كه تعليم گرفت ميرسد به آن علم و از آن ميگذرد، يك پله كه رفتي ميگذاري او را و ميگذري. ديگر معلمين اصل را و معلمين روات را توي همين حرفها جداشان كنيد. معلمين روات بسا بمانند و تو پيش بيفتي از آنها. رب حامل فقه الي من هو افقه. بسا كلمهاي باشد كه شما نشنيده باشي و من روايت ميكنم آن را، حالا كه روايت كردم به محض روايت بسا متعلم عالمتر شود از آن معلمي كه روايت كرده و اين به جهت اين است كه اصل معني در لفظ است، بسا لفظي است به گوش كسي نخورده باشد وقتي اين روايت ميكند اهلش ميفهمند و آن كسي كه روايت كرده نفهميده اين يكجور تعليم است و يكجور تعليمي است كه معلم عالمي است كه محض راوي نيست خودش هم ميفهمد روايتي را كه ميكند. ديگر توي همين بيانها مفترض الطاعه را بشناسيد و برازخ را هم بشناسيد. وقتي آنها بيايند درس بدهند اگر الف و با هم درس بدهند اين الف و با را جوري تركيب ميكنند كه چيزها از آن در ميآيد باز تركيبي ديگر ميكنند و هكذا هرچه ترقي كنند تعليمي ديگر ميكنند، تدلج بين يدي المدلج من خلقك بناي انسان چون بر ترقي است و بناش بر ترقيات الي غير النهايه شده آنها هم الي غير النهايه تعليم ميكنند، هرجا رفتي چيزي ديگر بايد تحصيل كني ديگر فارغالتحصيل شدهام، اين اصطلاح اصطلاح خدا و رسول نيست، نميشود فارغالتحصيل شده دايم بايد تحصيل كرد. ميفرمايد مؤمن اگر دو روز خود را مساوي ببيند مغبون است و هر مغبوني ملعون است. يك روز كه گذشت انسان بايد علمش عملش تذكرش خوفش رجائش يك چيزش بايد زياد شود، يك چيزشان امروز بايد زيادتر از ديروز باشد. گاهي آقاي مرحوم ضرب ميزدند ميفرمودند پارسال نعنا بودي امسال هم نعنا هستي سال ديگر هم انشاء اللّه بماني نعنا خواهي بود. انسان هميشه نعنا باشد يعني چه اينجور ضرب ميزدند اگرچه نعنا چيز خوبي است، بد نيست محض مدارا فرمايش ميكردند اينجورها بلكه متذكر كنند رفقا را واقعاً حقيقةً هم عملي كه اثر نداشته باشد خدا خلق نكرده. عملي كه ديروز كردي سيرت داد تا يك درجه، عمل امروزي سيرت ميدهد تا درجه بالاتر پس درجات سرابالا واقع ميشود روي هم روي هم نه پهلوي هم پهلوي هم. مؤمن آنست كه خود را فارغالتحصيل نبيند.
دقت كنيد شعورتان را به كار ببريد حكمتش را ياد بگيريد. اگر عملش نيست مكرر عرض كردهام، سعيتان هميشه اين باشد در علوم در دين و مذهبتان اول اعتقادتان را سعي كنيد درست كنيد. عمل اگر ناقص باشد يك وقتي اگر انسان متذكر شد چون اعتقادش درست است تدارك ميكند اما وقتي اصل مطلب به دست نيست آدم مثل ساير مردم متحير و سرگردان ميشود انسان و فارغالتحصيل خدا خلق نكرده انسان بايد دايم تحصيل كند هيچ جا نيست كه مستغني شود. هرجا ديدي خود را مستغني ميبيني، استقلالي در خود ميبيني بدان پس رفتهاي، طبع حيواني غلبه كرده آنجاها افتادهاي. پس بدان هر جايي گير افتادهاي و خيال ميكني كه فارغالتحصيل شدهاي بدان پس رفتهاي وقتي وضع انسان براي تعليم و تعلم شده باشد ديگر حالا يكجايي رسيديم آنجا ساكن شديم، براي چه ساكن شديم استمداد يا از ظاهر است يا از باطن ديگر ايستادن معني ندارد.
انشاء اللّه دقت كنيد تمام خلق جمع شدهاند بيني و بين اللّه تمام همتشان بر اين است يعني اگر مردمان مصلحي باشيم، اگر فتنه و فسادي و نزاعي منظور نظرمان نباشد مثل دزدها نباشيم، مثل سوارها نباشيم، مثل سربازها نباشيم، اگر مردمان خوبي باشيم تمام همتهاي زهاد و عباد و آنهايي كه خوب مردماني هستند كه مردم خيلي خوبشان ميدانند همه همتشان همين است كه خانهاي داشته باشيم، زني داشته باشيم، يك كوفتي داشته باشيم كوفت كنيم، تمام همتشان همين است. آن سگ هم كه يكجايي ميخوابد آن سگ هم كه يك جايي دارد و يك چيزي ميخورد، اگر تمام همت اين شد اينكه ارسال رسل نميخواهد انزال كتب نميخواهد اينكه دين نيست مذهب نيست. پس عرض ميكنم علمش را ياد بگيريد عملش اگر يك وقتي فاسقيد فاجريد يك وقتي هم توبه ميكنيد. انشاء اللّه ملتفت باشيد، انشاء اللّه تمام همت شب و روزمان كه هيچ ولمان نكند همين است كه اينجور چيزها به دست بيايد يكدفعه ميبيني عمر از دست رفت و چيزي به دست نيامده كه به كار آخرتمان بيايد تا ميروي توي اين فكرها بيفتي ميميري. شصت سال عمر كردي همهاش توي اين خيالات بودي آيا فايده كرد؟ بله يك خورده حيوان حيوانتر شد هي بخورم هي بياشامم هي بخوابم، مگر من آن بز هستم؟ مگر من حيوان هستم؟ حيوان هي فكر اين است كه اكل كند و شرب كند بلكه اگر عالم بشويد ميدانيد اكل و شرب چه در حيوان چه در انسان، كار نبات است. اين لباس عرضي حيوان است پس اگر مسامحه كني اكل و شرب كار حيوان است به جهت آنكه اصل حيوان وضعش براي اين است كه چاق بشود و بكشندش و گوشتش را بخورند. تو كه حيوان نيستي تو وضعت براي اين است كه ترقي كني چرا هي ميخوري؟ چرا چاق ميكني خودت را؟ بله اگر خودت را چاق ميكني كه نماز كنم خيلي خوب، چاق كني خودت را كه قوت داشته باشم مطالعه كنم خيلي خوب، قوت داشته باشم زيارت كنم خيلي خوب. اگر خود چاقي را دوست ميداري انسان نميپسندد چاقي را و لو حيوان بپسندد. حيوان هي بايد بخورد كه چاق شود براي اينكه صاحبش او را بكشد گوشتش را بخورد لكن خود انسان را نبايد كشت پس چاقي براي حيوان خوب است. پس اگر ميخوري براي اينكه چاق شوم نماز كنم به جهت آنكه در لاغري نميتوانم نماز كنم نميتوانم تحصيل كنم خيلي خوب است.
منظور اين است كه آن خيال را آن قصد را از دست ندهيد، فردا ميميريم همينطور كه ميبيني دارند مردم ميميرند. خيال و قصد هميشه بايد اين باشد كه پيش خدا برويم پيش پيغمبر برويم پيش ائمه برويم به زيارت ائمه برويم زيارت امام حسين برويم همينجا كه هستيم زيارت آنها كنيم، همينجا ياد كنيم ايشان را ياد كنيم كه اينها چه ميكردند چه ميگفتند. فكر كنيد ياد ايشان كردن يعني چه، سنيها هم ميتوانند ياد امام حسين كنند، ميكنند گريه هم ميكنند. يهودي هم ميتواند ياد كند اما ياد امام حسين عرض ميكنم نه ياد فلان پسر فلان كردن است ياد امام حسين كردن اين است كه بداني امام حسين آن كسي بود كه امر خدا را ميگفت و به مردم ميرساند، از عابد خوشش ميآمد از شيعه خوشش ميآمد يعني از مشايع او خوشش ميآيد. زيارت امام حسين آنست و اينست كه خيلي از زيارات ظاهري بيمصرف ميشود ياد پيغمبر اينست كه بداني پيغمبر آنست كه آمد روي زمين از جانب خدا پيغمبر آخرالزمان بود تمام علوم اولين و آخرين را آورد، معجزات و خارق عادات آورد كه يكيش قرآن است. قرآن را بردار مطالعه كن ببين چه امر كرده چه نهي كرده اين ياد پيغمبر كردن است، حضرت اميرش به همينطور. انشاء اللّه فكر كنيد حتي علماش را بخواهي ياد كني همينطور خيال كن كه كاش شيخ زنده بود خدمت شيخ ميرفتيم چقدر خوب بود. حالا يادت بيار اين را كه شيخ زنده است و حرف ميزند، اين شرحالزياره را بردار اقوالش را ببين بخوان اينجور شيخ هوي و هوسي كه خيال ميكني، هوس ميكني كه كاش شيخ زنده بود ميرفتيم پيش او اكسيري به ما ميداد ناني داشتيم، آن شيخ نيست. شيخ آنست كه آن وقتي كه شيخ را ميبينيم ياد گرسنگي نكنيم، ياد هوي و هوسمان نباشيم، اگر قحط سالي شد كه فراموش كردي شيخ را، شيخ يادت رفت بدان هوايي داشتي هوسي داشتي. اگر وقتي خدمت شيخ رسيدي ديدي دغدغهاي شكي برات آمد بگويي خير اين شيخ هم چيزي نبوده نتوانست گرسنگي را بردارد از ما، اين هم كه تأثير نفسي نداشت خدمت او رسيدن فايدهاي نداشت، خدمت شيخ رسيدن براي تو بيفايده است، خدمت شيخ نرسيدهاي.
پس بدانيد به همين نسق اوامر و نواهي خدا در جميع قرون و اعصار به مردم بايد برسد خدا هيچ بار كوتاهي نميكند در كار خود خسته هم نميشود از كارش عاجز هم نميشود از كار خود اين خدا هرگز آنچه را خواسته از مردم مضايقه نميكند، ناز نميكند، مردم چون همه كارشان توي مردم متقلب است همه سير و سلوكشان توي مردم متقلب است هيچ نميدانند انبيا چه جور مبعوث شدهاند فلان صوفي را بايد نازش را كشيد تا چيزي بگويد انبيا اينجور مبعوث نشدهاند چيزي كه ميخواهند بگويند، اگر اهلش هستي نازشان را نبايد بكشي خودشان ميگويند اهلش نيستي نميگويند، نميخواهند نازشان را بكشي. مردكهاي ريش شيخ مرحوم را گرفته بود در حرم كه تو را به حق اين معصوم كه اكسير ميداني؟ گفت بله، گفت تو را به حق اين معصوم قسم ميدهم كه به من بده. گفت به حق اين معصوم كه نميدهم قسمشان هم ميدهند آنها هم قسم ميدهند.
منظور اين است كه آنهايي كه اهل حقند به اصرار و ابرام تمام ميگويند آنچه را بايد بگويند ميگويند و آني را كه نبايد بگويند هزار قسم هم بدهي نميگويند. قسم هم بخوري كه به من تنها بگو من طالب حق هستم او خودش ميداند كه طالب نيستي از خود تو ميترسد مثل آن سياهي كه بچه در بغلش بود و گريه ميكرد ميگفت مترس من همراهت هستم ميگفت من از خودت ميترسم. حالا اغلب اغلب اين اتقياء و عباد و زهادي كه هستند اينها كه هي آه ميكشند، همه نان ميخواهند. اگر دين و مذهب ميخواستند آدم قربانشان ميرفت، همه لولواند از همه اينها بايد ترسيد، فرار كند از آنها. خلاصه آن چيزي كه از جانب خداست انسان از آن سير نميشود و سيري نيست براي آنها توي دلهاشان نيت داشته باشند اگر شنيدهاي سرّسير خل دارند سرّسير خل اهل حق تمامش ايمان است اعتقاد است تمامش ارسال رسل است يك كفري مزخرفي سِرّسير خل اسمش نيست بله چه مضايقه يك صوفي سرش فلان كفر باشد يك لوليي سر داشته باشد سرش فلان كفر باشد. آنچه را خدا خواسته به طور اصرار و ابرام با دليل و برهان بيان ميكند آنها پيش ميافتند مردم غافلند متذكرشان ميكنند، يادشان نيست يادشان ميآرند، بايد تكرار كرد تكرار ميكنند پس برويم التماس كنيم كه تكرار كنند خير التماس نميخواهد تو خودت را خالص كن للّه و في اللّه بيا معلمين بسيارند در دنيا و تعليمت ميكنند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين