(این پرونده تایپی است و مقابله نشده)
دروس
از افاضات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحومآقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
/
مجلد نهم – قسمت اول
(درس اول ــ شنبه 4 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.
از جهت اينكه خدا خداي كل خلق است چنانچه خدا خداي كل خلق است يك پيغمبري بر كل خلق مبعوث كرده. ملتفت باشيد انشاء اللّه اين حرفها را تكهتكههاش را كسان ديگر هم گفتهاند منحصر به خودمان هم نيست حتي در تفسير صافي در اوايلش همينجور مطلبها را تكهتكههاش را گفته چنانچه خدا وحده لاشريك له خالق جميع خلق است و رب تمام عالمين است. و ايني كه به اين لفظ عرض ميكنم غافل مباشيد كه دخلي به آن حرفهاي بسيط و مركب ندارد. ملتفت باشيد انشاء اللّه، خدا خدايي است كه هرچه را ميخواهد به اختيار خلق ميكند، اين حرفها غير از حرفهاي مطلق و مقيد است. اينجور علم را بدانيد مغز ندارد و براي اينكه با بصيرت باشيد در دين و مذهب مكرر عرض كردهام، فرض كنيد هيچ ذكري از خدا و پير و پيغمبر هم نكني، هركس را بنشاني بگويي هر متعددي واحدي روش هست، ميفهمد ميگويد باشد اين چه دخلي به دين و مذهب دارد؟
جمادات عديده انجمادي بر آن صدق ميكند بكند، هيچ خدا و پير و پيغمبري توش نيست. نبات مطلق صدق ميكند بر نباتات عديده همه كس هم ميتواند اين را بفهمد، هيچ خدا و پيغمبري توش نيست. هستي مطلق هم هست كه هرچه هست همه بر آن صدق ميكند همه كس ميتواند اين را بفهمد مشكل هم نيست، چيزي هم نيست اينها را بادش كردهاند صوفيه و حكماء ابله، هرچه هست از هستي هست است معلوم است هر چه هست از هستي هست است، اين حرفي نيست كه بادي داشته باشد. هرچه وجود دارد وجود دارد معلوم است هرچه وجود دارد وجود دارد اين داخل بديهيات همه لرهاي عالم است. هرچه وجود دارد معلوم است وجود دارد و هرجا متعددات هستند واحدي كه صدق كند بر همه هست. ديگر آن متعدداتش جمادند و نافهم، واحدي هم كه روشان هست جماد است و نافهم، جماديتش از اينها هم بيشتر است. مطلق نباتات جاذب است دافع است و هاضم است ماسك است، تمام افرادش هم همه جاذبند دافعند هاضمند ماسكند. تمام حيوانات مطلقش حيوان است افرادش حيواناتند. انسان مطلقش انسان است افرادش اناسي هستند، اين را براي هركس بگويي به آساني ميفهمد مگر اصطلاح دست لري نباشد كه نداند چه ميگويند، به لغت خودش با او حرف بزني ميبيني خودش ميداند، احتياجي به درس خواندن ندارد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس وجود عامي هست وجود خاصي هست، عام بر خاص صدق ميكند خاص بر عام صدق نميكند. انسان بر زيد و عمرو و بكر همه صدق كرده لكن زيد بر عمرو و بكر و باقي اناسي صدق نميكند، لرها هم ميفهمند مگر اصطلاحش را ندانند لفظش را ندانند اين دخلي ندارد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، توحيدي كه توحيد خالص است اين است كه انبياء آمدهاند براي آن، اولياء آمدهاند براي آن، اين توحيد است كه مغز دارد روح دارد نجات دارد، فكر كنيد آن را پيدا كنيد و آن را به دست بياوريد. آن توحيد توحيدي است كه ما ميبينيم در نفس خودمان جمادات خودشان خود را نساختهاند نباتات خودشان خود را نساختهاند، حيوانات خودشان خود را نساختهاند، انساني كه اشرف است از تمام جماد و نبات و حيوان و خلقنا الانسان في احسن تقويم خودش خودش را نساخته و حالايي كه ساختهاندش خودش نميداند چطور ساختهاندش.
ملتفت باشيد اينجور توحيد پيدا كنيد، انسان خودش سازنده خودش نيست وقتي بود كه نبود پس ساختندش، حالايي كه ساختندش از او بپرسي بگويي بدنت را چطور ساختهاند، حكماي خيلي بالغ واللّه عاجزند كه پي ببرند چند رگ در اين بدن هست، چند استخوان در آن هست. تمام حكمتهاي همين بدن ظاهر را واللّه حكما عاجزند كه بفهمند، وقتي فكر ميكنيد ميبينيد فرق نميكند بدن با روح، روح را هم ساختهاند. پس يك صانعي داريم كه اين را ساخته هر قدر از حكمتش را هم بتوانيم بفهميم كه فهميدهايم هرچه را هم نفهميم اذعان ميكنيم كه از روي حكمت ساخته شده. پس چنين خدايي كه ساخته اين ملك را قدرت او در تمام اين ملك واضح است ظاهر است پس ميتوانسته بسازد. تمام عقول مفطورند بر اينكه بفهمند كه عاجزي نميتواند كاري كند نميتواند كار بكند پس آن كسي كه ساخته اين آسمان و اين زمين و اين مواليد را توانسته كه ساخته پس قادر بوده، نفس حقيقت اين قدرت دخلي به علم ندارد، ميشود كسي قادر باشد و عليالعميا كاري را بكند. پس علاوه بر قدرت علم داشته صانع همان قدري كه ميتوانيم پي ببريم پيش همه كساني كه اسمي از خدا ميبرند معلوم است كه خدا عالم است. منظور من اين است كه تو بچشي اين را بفهمي اين را كه خدا عالم است و آن علمي را كه من ميخواهم عرض كنم علمي است كه صانع پيش از تمام اين مصنوعات عالم بوده به مصنوعات، همچو علمي را پي ببريد نه همين كه بگويند اينكه معلوم است همه كس ميگويد صانع عالم است همه كس ميگويد چه دخلي به تو دارد. سعي كنيد ايمانتان ايمان مسموع نباشد كه بگوييد همه مردم ميگويند اينجور نباشد فكر كنيد ببينيد صانع عالم است يعني چه، يكپاره جاها هم تعبير آوردهاند و گفتهاند علم عين معلوم است شما بدانيد اين تعبيرات قشر حكمت است مغز توش نيست.
پس يك علم علمي است كه مثلاً انسان آن را دارد، وقتي نجار بخواهد كرسي بسازد، فاخور ميخواهد چيزي بسازد، هر صانعي علم دارد كه صنعت را چطور بايد بكند، هر بنائي علم دارد كه چطور بنائي كند. آن بنا ميداند گل ميخواهد خشت ميخواهد، اسباب ضرور دارد. وقتي ميخواهد شروع كند به خانه ساختن اول آبش را پيدا ميكند خاكش را پيدا ميكند گلش را خشتش را اسبابش را مهيا ميكند، بعد بنا ميكند ساختن. پس اين بنا اول علم دارد به آن بنايي كه ميكند، علم دارد به اسباب و اوضاعش، بعد اسباب و اوضاعش را مهيا ميكند، بعد بنا ميكند به ساختن و اينجور علم بر معلومات سابق است حتي زماناً هم سابق است رتبي هم نگيريد. پس اين علم را حيوان ندارد نبات همچو علمي را ندارد، جماد همچو علمي ندارد. پس جماد خودش در توي حال واقع است هميشه چنانكه نبات هميشه در توي حال واقع است. از نبات يك درجه صعود كني حيوانات في الجمله بالا رفتهاند باز سرشان بسته به حال است اينها نميتوانند همچو علمي داشته باشند كه در آينده كاري كنند. باز فكر كنيد از روي بصيرت، پس ببينيد آن كسي كه پيش از صنعت خودش ميداند صنعت را چه جور بايد كرد و در آن صنعت چه چيزها به كار ميآيد، اينجور علم را بايد اقرار كرد و به دست آورد، اينجور علم روح دارد. پس انسان ميداند اسباب صنعت را در زمانهاي سابق اسباب چيني ميكنند تا يك وقتي نتيجهاش به دست بيايد. اول اسباب و اوضاع را مهيا ميكند و شخص جاهل نميداند او چه اراده دارد، استاد عالم خودش ميداند چه بايد بكند. حالا اين عالم اگر علم به آيندهها نداشته باشد نميتواند كاري بكند، اگر خودش سابق نباشد چنين عالمي نميشود تا انسان عالم نباشد كه چه ميخواهد بكند و عالم نباشد كه مصنوعش چه ماده ميخواهد بر چه هيئتي بايد ساخت آن را، با چه اسباب بايد ساخت، تا عالم نباشد آن اسبابش را نميتواند مصنوعش را بسازد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس يك علمي است كه ثابت ميكنيم از براي بعضي جاها و معروف شده كه علم عين معلوم است، اينها يك پستاي علم است و اين پستا پستاي قشري است يعني قشر ماها است اگرچه حكما حقايق گرفتهاند آن را گرفته باشند. پس يك علم علمي است كه همان وجود معلول در نزد علت خودش علم علت است. هر جمادي در نزد جماد مطلق، چون اين جمادات متعدده حاضرند در نزد آن جماد مطلق و تعريف علم حضور معلوم است عند العالم، پس هرجا متعدداني چند هستند يك وحدتي روي آن متعددات هست. پس جمادات يك جماد مطلقي روش هست نميشود نباشد، نباتات يك نبات مطلقي روش هست، حيوانات يك حيوان مطلقي روش هست، انسانها همينطور. حالا به اين اصطلاحي كه من عرض ميكنم كه مغز ندارد و مردم بادش كردهاند خيال كردهاند مغز دارد، به اين اصطلاح هر واحدي كه صدق كند بر هر متعددي، آن واحد عالم هم هست به آن متعددات به اين تعبير به جهتي كه خودش در مقام آن متعددات واجد است مييابد آن متعددات را، اين را تعبير ميآرند كه علم او است. پس اينجور علمي كه گفته ميشود عين معلوم است و بادش هم ميكنند حتي مشايخ كه از اينجور فرمايشات فرمودند به جهت اين بود كه وقتي داخل كلمات آنها شدند به وتيره آنها حرف زدند. پس هر مقيدي در نزد هر مطلقي حاضر است، همان حيث حضورش، حيث علم عالي است بلكه خودش علم عالي است. پس اين علم با اين معلوم عين يكديگرند. وقتي دقت ميكني عالميت عالم هم توي اين علمش افتاده عالم بيعلم كوسه ريشپهن است، اينها مطلبي است دقتهاي ظاهري هم در آن شده اما آن آخرش وقتي كه شكافته شد شكار خوكي است، زحمتي كشيدهايم شكاري كردهايم آن آخرش چه شد؟ پيري پيغمبري خدايي رسولي توش نيفتاده بود. پس اينجور علمي كه هر متعددي در نزد هر واحدي آن واحد صدق ميكند بر كل آن متعددات انسان نوعي صدق ميكند بر زيد و عمرو و بكر، پس ميگويي انسان واجد است زيد را، انسان توي خود زيد است بلكه ظاهرتر است از خود زيد. اين مطلب را من مكرر عرض كردهام مطلق هرچه سعه او زيادتر است ظاهرتر است در مقيدش مثل اينكه فكر كنيد دانه الماس آيا الماسيتش ظاهرتر است يا جسم بودنش، الماس بودنش را نميشناسد مگر همان جواهري، جوهر شناس، اما اين سنگي است، مردم اين را ميفهمند بلكه حيوانات ميفهمند چيزي است آنجا افتاده. پس چون سعه جسم بيش از سعه الماس است آن جسم در الماس از خود الماس ظاهرتر است و بهتر ديده ميشود. اين دانه را به هركه بدهي به هر جاهلي ميگويند اين جسم است اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است. مطلق هرچه سعهاش زيادتر است در مقيداتش ظاهرتر است و اينجور علم مغز ندارد مگر ببريش به جايي كه جاش جاي مغز باشد و حرفها را توي مغز بزني، آن وقت مغزي به دست انسان ميآيد. پس هر مقيدي در نزد هر مطلقي منطوي است هر مطلقي طاوي است مقيدات خود را در جميع اطراف مقيد حاضر است، پس داخل في الاشياء است لاكدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء است لاكخروج شيء عن شيء. هر مقيدي نسبت به هر مطلقي علم آن مطلق است، پس تمام مطلقات علما هستند و تمام مقيدات هم علم آن مطلقند و عرض كردم آن آخرش بعد از همه زحمتها شكار خوك است هيچ چيز توش نيست لكن علمي كه شكار خوك نيست اين است كه بيابيد كه علمي است سابق بر معلوم واقعاً حقيقةً زماناً هم فكرش را بكنيد آن علمي كه مغز دارد علمي است كه هر صاحب صنعتي دارد، طبيب علم دارد هر مرضي چطور است، هر مرضي چه جور دوا ميخواهد و هنوز علمش را نكرده است، فاخور ميداند كوزه را چطور بايد ساخت چرخش بايد چطور باشد چرخ را چطور بايد حركت داد هنوز هم نكرده، تمام اين علمها را كوزهگر دارد هنوز نساخته كوزه را. كاتب ميداند نوشتن را، ميداند قلم را چطور بايد تراشيد ميداند مركب چه جور بايد باشد ميداند الف را چه جور بايد نوشت باء را چه جور به همه اينها علم دارد بسا هنوز هم ننوشته هيچ چيز. پس اينجور علوم است كه سابق است بر عمل اگر كسي علم نداشته باشد علمش را نميداند كه اينجور است، راه اين علم را اگر به دستش آوردي آن وقت ميگويي خدا عالم است مغز پيدا ميكند. پس اگر فرض كني كاتبي قلم را نشناسد، نداند قلم يعني چه و چه جور بايد تراشيد و برداشت، مركب چطور چيزي است، چطور بايد ساخت، نداند صورت الف چطور است صورت باء چطور است، چنين كسي بردارد يك كتابي بنويسد داخل محالات است. كاتب وقتي ميتواند كتابت كند علامت علم او اين است ــ خوب دقت كنيد فراموش نكنيد در حرفهاي زياد حواستان پرت نشود ــ پس اگر بخواهيد ببينيد كاتب علم دارد به كتابت خودش علامت علم او و لو نكرده باشد، من علم دارم همين كه ميبيني كتابي نوشته ميداني اين كاتب كاغذ را ميشناخته، قلم را ميشناخته، مركب را ميشناخته، آن هيئاتي را كه نوشته ميدانسته هيأت الف را ميدانسته پيش از نوشتن دليلش اينكه اينجا نوشته. هيأت باء را ميدانسته و دليلش اينكه اينجا نوشته، پس همين كه كتابي را ميبيني كاتبي نوشت چون ميبيني نوشته اين كتاب را ابتدا يقين ميكني توانسته كه نوشته اگر نميتوانست نمينوشت. ديگر بعد از اين فكر را زيادتر ميكني ميدانسته هم چطور بنويسد، دانستنش هم دخلي به توانستنش ندارد. پس امر علم غير از امر عمل است، امر علم غير از امر قدرت است. پس وقتي كاتبي را ميبيني كتاب نوشت اول كه ميبينيم نوشته ميدانيم توانسته كه نوشته، اگر نميتوانست اين كتاب را نمينوشت. بنايي كه عمارتي را ساخت، اول عمارت را ميبينيم ميدانيم بنا توانسته كه بسازد. پس از اين راه انشاء اللّه فكر كه ميكني علم آن بنّا به دست ميآيد، آن بنا ميدانست گل ميخواهد خشت ميخواهد هيئت اتاق چطور بايد باشد چطور بايد ساخت، پيش از ساختن اتاق اينها را ميدانست. كاتب اگر پيش از كتابت علم به هيئت حروف نداشت نميتوانست بنويسد پس علم او سابق است بر عمل، اگر علم نداشت نميتوانست آن عمل را بكند و اين را خوب مسجّل كنيد در ذهنتان و محكمش كنيد.
پس علمي كه صانع دارد علمي است كه صانع بايد صنعت را از روي علم كرده باشد از مصنوع پي ببريد كه صانع علم داشته پيش از كردن كار و اين صنعت را از روي علم كرده، پس وجودش پيش از اشياء بوده چنين قدرتي و چنين علمي را طبيعت نميتواند داشته باشد. فكر كنيد انشاء اللّه گاهي حكما محض مداراي با كسي ميگويند اين كارها را طبيعت هم كرده باشد، ما آن طبيعت را خدا اسم ميگذاريم. خورده خورده فكر كنيد مطالب را مثل برنج پيش بكشيد حق واضح ميشود باطل جاروب ميشود و نميماند. پس فكر كنيد ببينيد گرمي اين عالم هميشه نيست سردي اين عالم هميشه نيست روشني اين عالم تاريكي اين عالم و هلم جراً همه اينها در حال واقعند، اينها چون توي حال واقعند و تا كسي اهل اصطلاح نباشد همين لفظها را هم كه ميگويم از دستش ميرود و چون توي حال واقعند مثل خودت آن چيزي است كه در حال واقع است مثل بدنت كه در حال است، اين بدنت از گرماهاي گذشته حالا گرماش نميشود و چيزهايي كه در حالي باشد اين در حال واقع است هرگز از سرماهاي آينده از گرماهاي آينده از مأكولات آينده مشروبات آينده از حادثات واقعه در زمان گذشته اين بدن خبر نميشود به جهتي كه بدن در حال واقع است و تمام حقيقت اين زمين و تمام اين آسمان توي حال واقع است و تمام طبيعت توي حال واقع است. حالا ايني كه توي حال واقع است آينده را نميداند چه خواهد كرد. خدا آنچه را از شما خواسته در خودتان قرار داده، اگر در خودتان قرار نداده بود تكليف نميكرد لايكلف اللّه نفسا الاّ ما آتيها و صانع همينجور بايد بكند و كرده و غير از اين كار صانع نيست. شعورتان داده ميبينيد چيزي كه در حال واقع است از آيندهها معقول نيست متأثر شود، آيندهها معدومند در پيش حال و شيء موجود از معدوم متأثر نميشود. پس چيزي كه در حال واقع است اين نميتواند صنعتش را در آينده بياورد. فكر كنيد كه يكپاره جاها مشتبه نشود، يك شعوري اگر داري كه حالا كاري ميكند براي فردا يا براي سالي ديگر انسان درختي را امسال ميكارد براي اينكه سالي ديگر ثمري بدهد، اين دخلي به حال ندارد كسي ديگر است بالاي حالها نشسته اين كارها را ميكند. در بدن خودت كه فكر ميكني يك چيزيش را ميبيني در حال واقع است همان را فكر كن جسمانيت جسمش را كه در حال واقع است اين سال ديگر را نميفهمد يعني چه، هرچه ميفهمد همين حال است. بله يك عقلي داري روحي داري كه آن مردم دنيا نيست او براي آيندهها كار ميكند.
خلاصه آن مطلبي كه در دستم بود و ميخواستم عرض كنم سعي كنيد آن را به دست بياوريد، آن مطلب همين و عجالةً فتواش را عرض ميكنم فتواش را ياد بگيريد. هر صانعي كه از روي تدبير كار ميكند، هر صانعي كه كارش در آيندهها بايد بروز كند اين صانع بايد توي حالها واقع نباشد. مثل اينكه حالا عقلتان واميدارد شما را كه حالا خانه بسازيد سالي ديگر توش بنشينيد. معلوم است تعقل ميكند آينده را و در حال واقع نيست لكن بدني كه توي حال نشسته طبيعتي كه منزلش توي حال است براي آينده نميتواند كاري كند اين است كه طبيعت معقول نيست از براي آينده كاري كند، بعد طبيعت علمش را هم ندارد كه آينده هست. پس ببينيد آن صانعي كه تمام ملك را آفريد، اول چيزي كه بايد به نظرتان بيايد اين است كه چون ملك را ميبينيد موجود شده و خودش خودش را نميتواند موجود كند، همه صور در مواد خوابيده فاعلي ميخواهد بيرون آورد. حركتي كه در توي سنگ خوابيده و پيدا نيست اين سنگ را اگر فاعل خارجي حركت ندهد ديگر فاعل خواه باد باشد خواه آب باشد خواه انسان باشد خواه جن باشد خواه ملك خواه چيزي ديگر، وجود خارجي ميخواهد كه اين سنگ را حركت دهد اگر نباشد خود به خود حركت نميكند. همينجور تمام اين مواد و صوري كه ميبينيد اين صور كه بر روي آن مواد است و حالا بيرون آمده اينها را يك كسي كه خارج از اينها بوده بيرون آورده و اين تا مستولي نباشد بر آيندهها نميتواند بيرون آورد. اگر توي حال منزلش بود اينها را اينجور كارها را نميتوانست بكند، اگر توي حال منزلش بود نميتوانست در آينده كاري بكند به شرطي كه از همان راهي كه عرض ميكنم بياييد و راه نظرش همان راههاي آساني است كه عرض ميكنم وقتي جسمي در توي اين حال واقع است مثل جسم خودمان و حيوانات، اين جسم را كرباسي را هنوز در توي نيل نزدهايم و رنگ نكردهايم اين چشم آن رنگ آينده را بخواهد ببيند نميتواند. بله چشمي ديگر هست كه در توي حال نشسته او بسا ببيند كه بعد از اين كرباس رنگ ميشود، بسا تو در خواب ببيني كرباست را زدي در نيل وقتي بيدار شدي ميبيني هنوز كرباس سفيد است، بعد از يك روزي دو روزي ميبيني آني كه در خواب ديدي رنگ شد، آن چشم غير از اين چشم ظاهري توي اين دنيا است اين چشمي كه توي دنيا است توي حال است كرباس در حالي كه سفيد است در آن حال رنگين نميتواند باشد و چشم همه كس همينطور است، چشم انبياء و اولياء هم همينطور است انبياء و اولياء اگر بگويند آيندهها را ما ميبينيم همان طوري كه تو در خواب ميبيني ميبينند، با چشمي ديگر ميبينند. چشم توي حال، الوان گذشته را محال است ببيند ممكن نيست الوان آينده را ببيند و داخل محالات است كه ببيند. اتفاق تو گوشي داشته باشي كه صداي گذشته را هم بشنود صداي آينده را هم بشنود اين گوش نيست. به همينطور شامهاي كه در حال است آن بوهايي كه هنوز نيامده نميشنود بوهاي گذشته را نميفهمد همان بوهاي حال را ميفهمد. به همينطور ذائقه توي حال واقع است طعمهاي گذشته و آينده را نميفهمد، حلواي موجود را روي زبان ميگذاري شيرينيش را ميفهمد يا ترياك موجود روي زبان ميگذاري تلخيش را ميفهمي عجالةً فتواش را از دست ندهيد و در آن فكر كنيد. فتواش اين است كه چيزي كه در حال واقع است نميتواند به مستقبل برود چنانكه به ماضي نميتواند برود. پس تصرف و صنعت در مستقبل و ماضي نميتواند بكند. پس حالا نتيجه بگير بگو آن چيزي كه در ماضي يا در مستقبل تصرف ميتواند بكند اهل حال نيست او كسي است كه ماضي و حال و استقبال همه پيشش حالند، همه حاضرند. پس انساني كه از گذشته و آينده خبر ميشود منزلش در حال نيست، پس يكپاره غصههاي گذشته را ميخوري ميروي به ماضي، اين بدنت نيست اگرچه غصه سرايت كند در بدنت و بدنت را بكاهد اين مطلبي ديگر است. خودت كارهاي چند براي آيندهها ميكني، براي آيندههاي عمرت ذخيرهها ميكني، پس بدان مردم اين حال نيستي هر صانعي صنعتش براي آيندهها است و در آينده كار ميكند اين صانع خودش در حال نشسته و آينده و حال و گذشته همه در حضور او بايد حاضر باشند. حالا اين مطلب را كه پيش خودت فهميدي اين را در تمام ملك جاري بكن آن كسي كه صانع كل است و از مواد ملكيه صور ملكيه را بيرون ميآورد اينها بعضيش در ماضيند بعضي از آنها در حالند بعضي در مستقبل، آن كس كه نه در حال نشسته نه در ماضي نه در استقبال، حال و ماضي و استقبال پيشش علي السوي است تمام اوقات را به همينجور به دست بياوريد و همه جا جاري كنيد. آن كسي كه صانع ملك است در توي اوقات ملكيه ننشسته ديگر اوقات ملكيه را خواه دهر اسمش بگذاري خواه زمان اسمش بگذاري خواه سرمد اسمش بگذاري، صانع ملك در هيچ يك از اين اوقات ملكيه منزلش نيست. هر كس منزلش در وقتي باشد در خارج آن وقت نميتواند صنعت خود را به كار ببرد وقتي نتواند علم به آنجا نخواهد داشت.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، صانع پيش از اينكه اين صنعتها را بكند ــ و لو قبل زماني هم ميخواهي خيال بكني بكن ــ قبل از صنعت ميداند صورتها چه جورند و چطور بايد صنعت خود را به كار ببرد، اين علمش پيش از قدرتش بوده قدرتش را از روي علمش از روي حكمتش به كار برده اين است كه از چنين صانعي چيزي ميتوان خواست. حالا فلان صنعت را كرده ارسال رسل كرده انزال كتب كرده كه دعا كنيد و قرار داده يمحو اللّه مايشاء و يثبت و عنده امّالكتاب اگر طبيعت اين كارها را كرده كه هر چيزي سر جاش است به طبيعت ديگر دعا كردني نميخواست ديگر ارسال رسلي ضرور نبود انزال كتبي ضرور نبود. اين خدايي كه كل يوم هو في شأن كاري را كه ميكند از روي علم و دانايي و حكمت ميكند و قدرتش را از روي علمش به كار ميبرد، حتي تمام اختيارات از تمام مختارها از حيث خودي خودشان مسلوب است و هر قدرش او بدهد دارند اگر ندهد ندارند. تمام مخلوقات كه ميخواهند كاري بكنند اگر او خواست انشاء اللّه فعلوا و انشاء اللّه تركوا، و ما تشاءون ــ چه خوبان چه بدان ــ ماتشاءون الاّ انيشاء اللّه چه خوبيها چه فسادها چه صلاحها هرچه را او خواست ميشود هرچه را نخواسته نميشود. شاء از جميع خلق معلق است به خواستن او، اگر او شاء خواهد شد اگر لميشأ، لميكن. ماشاء اللّه كان و ما لميشأ لميكن اما ديگر شاء او معلق نيست به خواستن كسي و آن كسي كه از روي علم و حكمت اين روز را روز قرار داده خواسته روز شده، ميخواهد حالا شب باشد شب ميكند. از چنين صانعي خواستن خوب است، ميتواند محو كند اين صورت را و صورتي ديگر بياورد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، در بعضي اخبار هست كه لوح محو و اثبات در نزد خدا است و اين بر خلاف قولهاي مشهور است. مشهور اين است كه لوح محو و اثبات پايين است و لوح محفوظ بالا است. در لوح محفوظ كه بالاست محوش و اثباتش همه افتاده و دنيا لوح محو و اثبات است، زمان لوح محو و اثبات است و دهر لوح محفوظ است و در دهر محو و اثبات همه اثبات است. در يكپاره اخبار اينجور است در يكپاره بر خلاف اين فرمايش فرمودهاند. فرمودهاند لوح محو و اثبات پيش خدا است و يمحو اللّه ما يشاء و يثبت به اين عبارت ميخواهم عرض كنم كه لوح محفوظ بر فرضي كه بالا هم باشد بالاش هم براي تو است نه براي صانع. چرا كه هر چيزي را صانع سر جاش گذارده لكن صانع همچه صانعي است كه اينها را هر چيزي را سر جاش گذارده اگر خواست برميچيند محو ميكند و چيزي ديگر اثبات ميكند. لوح محو و اثبات بالا ميرود به اين لحاظ اين بود كه حضرت امير شرط ميكردند كه اگر نبود آيهاي در كتاب خدا خبر ميدادم به ماكان و مايكون الي يوم القيامة و اين فقره باز داخل اخبار متواتره پيش همه علماء شيعه و سني است و صحيفه كامله به اتفاق تمام علماي شيعه تمامش منسوب است به حضرت سجاد و مثل قرآن است و يقيناً از حضرت سجاد صادر شده مثل ساير كتابها كه يقيناً از صاحبانشان صادر شده. مثل اينكه شرح لمعه يقيناً از شهيد صادر شده، كتاب هر كس كه معلوم است يقيناً از صاحبش صادر شده به همينطور صحيفه كامله هم يقيناً از حضرت سجاد صادر شده است و توي همين صحيفه كامله است كه محمد و آلمحمد علم ماكان و مايكون را ميدانند. حالا معذلك ميگويد اگر اين آيه توي كتاب نبود كه يمحو اللّه مايشاء و يثبت خبر ميدادم شما را از ماكان و مايكون، اين لوح را ميخواهد بفرمايد كه لوح محو و اثباتي است كه در نزد خدا است، بله در لوح محو و اثبات جميع ماكان و مايكون ثبت است و همه سر جاي خود چيده است اما نميدانم برميچيند اين پستا را يا برنميچيند اين است كه لوح محو و اثبات را در بعضي اخبار بالاتر از لوح محفوظ ميگيرند به جهت اينكه به جز خود صانع كه خبر دارد چه ميكند بعد از اين و چه خواهد كرد، هيچ كس خبر ندارد مگر بخصوص بگويد به پيغمبري و وحي كند به او كه من بعد از اين چه خواهم كرد و اين صانع پستاش را دروغ نگذارده اين صانع دروغ نميگويد و خلف وعده نميكند چرا كه پستاي صانع اگر چنين بود ديگر هيچ جبرئيلي هيچ پيغمبري نميتوانست اعتنا به او بكند، هيچ بندهاي نميتوانست اعتنا به او بكند. پستاي صانع چون دروغ نيست و لو دروغ خلق ميكند ميتواند هم دروغ بگويد اما نميگويد، مثل اينكه قادر است ظلم كند اما نميكند، قادر است فسخ از او سر بزند اما فسخ نميكند. چون پستاش دروغ نيست به هركه خبر داد او هم يقين ميكند كه خواهد كرد. صانع خودش ميداند كه چه ميكند پيش از آنكه صنعت خود را به كار ببرد و كساني كه ماكان و مايكون را ميدانند آن چيزهايي را كه صانع ساخته و گذارده ميدانند كه آنها را صانع ساخته و گذارده، اما آن چيزهايي را كه نساخته و نگذارده چه ميدانند چه ميسازد و چه ميكند. اين است كه اقرار ميكنند حجج بزرگ و ميفرمايند اگر اين آيه نبود در كتاب خدا كه يمحو اللّه مايشاء و يثبت و عنده امّالكتاب خبر ميدادم به ماكان و مايكون. پس هيچ كس نميداند صانع بعد چه ميكند مگر آنهايي را كه صانع بخصوص وحي ميكند كه من فلانچيز را وحي ميكنم ثابت خواهم كرد و آن چيز را محو نخواهد كرد. حالا از قبيل چيزهايي كه گفته ثابت خواهم گذارد و محو نخواهم كرد اين است كه گفته حق را هميشه روي زمين ثابت ميگذارم باطل را نميگذارم مشتبه بماند ربنا ماخلقت هذا باطلاً پس هرگز حق را برنخواهد چيد و هرگز نخواهد گذارد باطل بماند و جولان بزند. پس يكپاره چيزها را خبر ميدهد كه ميكنم ما به خاطرجمعي او ميدانيم كه خواهد كرد.
خلاصه مطلب اصل را از دست ندهيد، مطلب اصل اين است كه فاعل از تمام اوقات ماضي و مستقبل و حال در تمام عوالم در تمام اوقات و از تمام ظروف از تمام مكانها چه زماني باشد چه مكاني باشد چه دهري باشد چه سرمدي باشد بيرون است چون بيرون بود توانسته در اينها تصرف كند، چون بيرون بوده معلوم است علمش را داشته كه كرده. چنين كسي است صانع ملك و رب عالمين است و بيرون است از جميع اين اشياء و اين صدق نميكند بر اشياء و مطلقات صدق ميكنند بر مقيدات، مطلقات هرچه بالا بروند صدق ميكنند بر مقيدات. ببينيد جسم مطلق صدق ميكند بر اين عصا اگرچه اين عصا چوب هم باشد هست، چوب هم صدق ميكند بر اين عصا، جسمانيت جسم چون بالا نشسته بهتر صدق ميكند، همينطور هستي بر اين عصا صدق ميكند هستي صدقش بر تمام اشياء از تمام چيزها بيشتر است به جهتي كه عمومش از تمام چيزها بيشتر است و هر عامي هر مطلقي صدق بر مقيد ميكند هرچه عموم زيادتر شد صدق هم زيادتر ميشود. پس آن هستِ مطلقي كه بالاي تمام هستيها است كه اين همه بادش ميكنند او بيشتر صدق ميكند بر اشياء و ببينيد كه صانع بر مصنوع صدق نميكند. اين را ميبينم كه من عاجزم و هيچ كار نميتوانم بكنم، اينقدر را هم كه ميتوانم بسته به مشيت او است ان شاء افعل و ان شاء لمافعل، پس صانع هيچ صدق بر مصنوع نميكند چنانكه مصنوع هيچ صدق بر صانع نميكند اما مطلق و مقيد صدق ميكنند بر يكديگر آنها را عين يكديگر ميگويند غير يكديگر ميگويند. پس اين اشياء هيچ كدامشان صانع نيستند، هيچ كدامشان خدا نيستند و خدا خدا است وحده لاشريك له و او است كه بيرون از اوقات تمام ملك است، پيش از تمام اينها قادر بود و هنوز قدرت خود را به كار نبرده بود. هر فاعلي در صنعت خودش ميتواند صنعت خود را به كار ببرد و پيش از آنكه به كار ببرد قدرت دارد. هر صانعي علم دارد به مصنوع خود اگرچه مصنوع خبر نداشته باشد پيش از كردن كار علم دارد به كاري كه ميخواهد بكند. صانع چنين كسي است، ميگويد كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف من گنجي بودم پنهان دوست داشتم كه شناخته شوم، دوست داشتم خلق بدانند صانعي دارند، خلق را خلق كردم تا بدانند كسي آنها را ساخته تا چون ببينند خودشان نميتوانند خود را بسازند بدانند غيري آنها را ساخته تا اينكه بدانند قادري هست كه توانسته آنها را بسازد او ساخته و اگر خلق نميكردم نميدانستند قادري هست. پس صانع صنعت را كرد بعد از آن مصنوعات پيدا شدند، مصنوعات كه پيدا شدند ديدند خودشان خود را نساختهاند دانستهاند صانعي آنها را ساخته، اين صانع است كه ارسال رسل كرده انزال كتب كرده، مطلق و مقيد، مطلق هيچ ارسال رسل نميكند انزال كتب نميكند، كه را به كجا بفرستد؟ اگر گفتي مطلق ارسال رسل ميكند همه مقيدات رسولان اويند همه مظاهر اويند اختصاصي به جايي دون جايي ندارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس دوم ــ يكشنبه 5 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
خداوند عالم پيغمبر آخرالزمان را براي تمام مملكت خودش پيغمبر كرده، ملتفت باشيد انشاء اللّه از روي فهم باشد اگرچه الفاظش مبذول است، الفاظ اينكه پيغمبر اول ماخلق اللّه است پيش سنيها هم هست، معنيهاش را فكر كن. فرق ميانه ايمان و اسلام همين يك كلمه است، ايمان آن است كه انسان معني كلماتش را بفهمد، اسلام به اين اعتبار آن است كه كلمه حق را بگويد و معنيش را نفهمد، آني كه ميگويد كلمات حقه را و نميفهمد اين در حيّز مشيت افتاده، خدا بخواهد به او ميدهد نخواهد بدهد آن كلمات براي او فايدهاي ندارد، از او ميگيرد اما ايمان همچو نيست كه خدا يك وقتي بگيرد ماكان اللّه ليضيع ايمانكم ايمان آن چيزي است كه مكتوب در قلب است و مكتوب در قلب را خدا وحي كرده به انبياي خود كه اين را من نميگيرم و همين كه چيزي مكتوب نشد در قلب و الفاظي ميگويي و لو مطابق واقع هم بگويي خدا بخواهد باقيش بدارد ميدارد خدا بخواهد بگيرد عاريه است و ميگيرد از او، لكن همين كه نقش شد در قلب انسان فهميد، اين فهم را خدا گفته من نميگيرم وعده كرده و خلف وعده هم نميكند.
حالا ملتفت باشيد آن كسي كه مبعوث است بر جميع مخلوقات لامحاله بايد پيش از جميع مخلوقات باشد، كسي كه واسطه فيض است از جانب صانع به تمام مخلوقات اين يك وقتي باشد يك وقتي نباشد، انسان فكر كه ميكند علانيه ميبيند نميشود واسطه نباشد. پس به حسب ظاهر اگر پيغمبر نيامده بود نگفته بود نماز همچو جور چيزي است هيچكس خبري نداشت خدا همچو جور چيزي خواسته پس مسائل ظاهري را اگر پيغمبر نگويد داخل بديهيات است كه مردم نميدانند آنها را پس پيغمبر بايد بگويد تا مردم بدانند پس واسطه ميخواهند مردم كه آن واسطه بگيرد و به مردم برساند. مردم محتاجند به واسطه اگر محتاج نبودند خودشان ميدانستند نماز ظهر چند ركعت است و چطور بايد كرد و اگر ميدانستند پس پيغمبر بودند. پس مردم محتاجند به پيغمبر چرا كه آنچه از نزد خدا است بيواسطه به آنها نرسيده بالبداهه چرا كه همه پيغمبر نيستند، اراده خدا را نميدانند. تمام فيض، هرچه از جانب صانع بايد بيايد پيش خلق بيواسطه نميشود بيايد اين را به طور حتم بيابيد. صانع جميع آنچه هست همه از اراده او است نه اين است كه چيزي را داشته باشد و چيزي ديگر را بعد بايد اكتساب كند. پس صانع آنچه در نزد خودش است علم است هميشه داشته و خواهد داشت، هيچ بار علمش را درس نخوانده و تحصيل نكرده، هميشه علم داشته. از روي بصيرت فكر كنيد، خدا قادر است قدرتش را از معاجين تحصيل نكرده، غذا نخورده قوت بگيرد هميشه داشته قوت و قدرت خود را. صانع حكيم است اين حكمتش را به تجربه نياموخته هميشه حكيم بوده، به همينطور تمام اسماء را ميشود فكر كرد و به دست آورد كه آن اسماء به اعتباري نود و نه اسم است به اعتباري هزار و يكي به اعتباري به عدد ذرات تمام موجودات خدا اسم دارد. صانع تمام اين اسماء را هميشه داشته و دارا بوده و هيچ بار انتظار براي اسماءش نداشته كه اكتساب كند. خوب دقت كنيد پس اين صانعي كه چنين است و اسماءش اينجور نيست كه اسمش جايي باشد اسمي ديگرش جايي ديگر و قدرتش به جايي تعلق بگيرد علمش به جايي ديگر، و اينها نكاتي است كه عمداً عرض ميكنم براي اينكه توي راهتان بيندازم، توي راه كه افتاديد راه خيال مزخرفبافها به دستتان ميآيد. مطلق و مقيدي كه ميگويند مطلق ميشود حرارتش به نار تعلق بگيرد، جسم مطلقي كه هم حار است هم يابس است هم بارد است هم رطب است هم آسمان است هم زمين است ممكن است اين مطلق سماويتش در آسمان باشد در زمين نباشد، ارضيتش در زمين باشد در آسمان نباشد آتشيش پيش نار باشد پيش آب نباشد، آبش پيش آب باشد پيش نار نباشد و هكذا، اينها مردم را مغرور كرده پيش خدا هم كه ميروند ميگويند خدا مطلق است و اسماءش هر كدام در جايي است در جايي ديگر نيست. يك جايش قدرت است يك جايش علم است مثل اينكه جسم يك جايش آسمان است يك جايش زمين است. انشاء اللّه ملتفت باشيد و به آنجور كلمات مغرور نشويد كه هيچ توش نيست، آن آخرش را هم كه خوب فهميديد شكار خوك است مغز ندارد، آن علم علم انبيا نيست آن علم علم حكما نيست.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه مطلق و مقيدي داريم در عالم مخلوقات بله مطلق و مقيد در عالم مخلوقات هر مطلقي را به مقيدات كه ميسنجي واجب نيست مطلق چيزي را كه در مقامي دارا باشد در مقامي ديگر هم دارا باشد. مطلق انسان واجب نيست زيديت را كه در پيش زيد دارا است در پيش عمرو و بكر و خالد و وليد هم دارا باشد. بلكه زيد را پيش زيد دارد و عمرو را در پيش عمرو دارد و خالد را پيش خالد هريك را سر جاي خود دارد. پس براي هر يكي به وجود خود او تجلي كرده براي او ظاهر شده و هيچ چيز هيچ چيز نيست و او داراي تمام چيزها است، اين در عالم مخلوقات است شما صانع را اينجور فكر نكنيد او مطلق المطلقات است. هر چيز را سر جاي خود دارد همه چيز را همه جا ندارد اگر اينجور فكر كنيد گم ميشويد. صانع اسماء دارد يكي از آنها علم او است پشت سر اين قدرت او است حكمت او است و هكذا اين اسماء از يكديگر انفصال ندارد. خدا به كلش عليم است به كلش قدير است به كلش حكيم است به كلش رؤف است به كلش رحيم است در اخبار هم همينجور فرمايش كردهاند. پس وقتي پيش خود خدا ميروي وقتي بنا شد هيچ كمالي را تحصيل نكند اكتساب نكند آنچه را دارد هميشه دارد هيچ زياد نميكند كم نميكند اين است قدرت او همراه علمش است علم او همراه قدرتش است قدرت بيعلم ندارد خدا، علم بيقدرت ندارد خدا. شما ميدانيد چطور بايد پريد به آسمان اما خودت بخواهي بپري نميتواني، چه بسيار علوم را انسان دارد قدرتش را ندارد چه بسيار كارها را قدرتش را دارد علمش را ندارد. صانع اينجور نيست حالش ليس كمثله شيء و خلق علمشان از قدرتشان جدا است ميتوانند علمشان را به كار ببرند و قدرت به كار نبرند، قدرتشان غير از علمشان است ميشود علمشان را به كار نبرند و قدرتشان را به كار ببرند، و لكن صانع علمش همراه قدرتش است قدرتش همراه علمش است هر يكي هم غير از ديگري هستند لكن همه با هم هستند خدا صاحب تمام اسمها بود و هيچ اسمي را فاقد نبود، هر اسمي اسمي ديگر همراهش هست، اسمها منفصل نيست كه يك اسمش آسمان باشد يك اسمش زمين. مخلوقات است كه تكهتكه ميشوند خدا همچو تكهتكه نيست. پس صانع داراي تمام اسماء بود اسماء قدس اسماء فعل اسماء اضافه، تمام اينها را دارا بود. حالا اگر چيزي از پيش اين خدا بايد بيايد پيش خلق، تمامش بايد بيايد پيش او، قدرتش تعلق بگيرد علمش هم همراهش باشد حكمتش هم همراهش باشد رأفتش هم همراهش باشد به يك تفسيري از تفسيرها آن اسم مكنون مخزون عنده آن است كه لايجاوزهنّ برّ و لافاجر هرچه او خواسته شده هرچه او نخواسته نشده، به آن اسم مكنون مخزون كسي پناه ببرد از جميع چيزها انسان ايمن ميشود، تمام اسماء بر اين اسم مكنون مخزون دور ميزنند و اين اسم فوق تمام اسمها است. اگر اين الفاظ كه عرض ميكنم معنيش را ضبط كنيد خيلي جاها به كارتان ميآيد. اسمهايي كه تكه نيست و هر يكي همراه ديگري است حالا كه متبعّض نيست اگر بنا شد گوشهايش تعلق بگيرد به جايي تمامش تعلق ميگيرد همين كه مستولي شد بر مملكت تمام مملكت را مسخّر ميكند و اين اسم مكنون مخزون كه فوق كل است و به احدي از اهل مملكت داده نشده و اينها همه تعبيرات است. من ميگويم لِ تو نگو لِ، و همه اينها معما است هيچ مرادم ظواهرش نيست. ملتفت باشيد ميخواهم بگويم اين اسم مخزون مكنون با ساير اسماء تمامش هيچ نبود نداشتهاند كه تازه اينها را خدا بسازد و براي خود تحصيل كند و لو اينكه در بعضي اخبار باشد كه خدا بود و هيچ اسمي نداشت و بعد اسمها براي خود احداث كرد و در اصول كافي بابي است عنوان شده براي حدوث اسماء انشاء اللّه فكر كنيد، حدوث اسماء را مثل حدوث مخلوقات خيال نكنيد. مخلوقات نيستند در وقتي ديگر موجودشان ميكند خدا، در عالمي نيستند در عالمي ديگر موجودشان ميكند، اسمها را هم بخواهيم همچو خيال كنيد همچو نيست بلكه كفر است و زندقه، كسي كه علمش علم لفظي است در حكمت كه آمد گمراه ميشود آن كسي كه علمش فقه است بهتر اينكه پا در حكمت نگذارد. فقيه ميشنود اسماء اللّه حادثند حديثش را هم بخواند كه مخلوقات هم حادثند اين را قياس به آنها آنها را قياس به اين ميكند چنين كسي اصلش خوب است آن احاديث را نبيند و در اينها حرف نزند. ملتفت باشيد اينها را وقتي درست برخوريد آن وقت ميدانيد كه ائمه از كجا آمدهاند، از عالم اسماء و صفات آمدهاند. ميفرمايند نحن واللّه الاسماء الحسني اين معنيش اين نيست كه خدا ما را خلق كرده پس اسم او هستيم.
جمادات هم ميتوانند بگويند ما را خدا ساخته گذارده اسماء هم حادثند اين چه فخري شد؟ ملتفت باشيد انشاء اللّه خدا دو جور خلق دارد، خلق اسباب كه به آن اسباب مخلوقات را خلق ميكند آن اسباب ديگر اسباب ندارند، اما مخلوقات اسباب دارند. پس خلقِ آلات و اسباب را اول ميكند خلقِ مسببات را بعد به واسطه آن اسباب ميكند، خلق سبب ديگر سبب نميخواهد اما خلق مسبب سبب ميخواهد لكن خدا مسبب الاسباب است من غير سبب اسباب را ديگر سبب برايش قرار نميدهد. اگر توي همينها فكر كنيد خواهيد يافت يكپاره حرفها را يكپاره حكايتها را كه شنيده باشيد كه گفته فلان چيز را به ما دادهاند و من پرسيدم به چه علت اين را داديد جواب آمد من غير سبب داديم.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس اسباب را خدا اول خلق ميكند، پس نحن سبب خلق الخلق خودشان به چه سببي؟ خودشان سبب ندارند خودشان بلاسبب خلق شدهاند و با اينهايي كه خلق شدهاند به سبب، مثل هم نيستند. اينهايي كه به سبب خلق شدهاند نبود دارند لكن خلق سبب نميشود نبود داشته باشد و بعد خلقش كنند، اگر يك آني نباشد محال است خلق شود به جهت آنكه اقتضايي و تغيري در ذات نيست اگر يك آني نباشد ديگر هيچ وقت نخواهد بود، اگر سبب نباشد مسببات بايد نباشند.
خلاصه پس اسماء اللّه اگرچه حادثند حدوثشان را فكر كنيد يك معني حدوث به معني تازه پيدا شدن است و نبودن به اينجور معني حدوث اسماء نيست. اسماء هستند قديمند و خدا هميشه عالم بوده و نبوده وقتي كه جاهل باشد بعد علم براي خود احداث كند، هميشه حكيم بوده خدا، هميشه قادر بوده، هميشه رؤوف بوده، هميشه رحيم بوده. لكن حادثند به چه معني؟ به اين معني كه محتاجند به فاعل خودشان، به مسماي خودشان اگر مسمي نبود اينها نبودند پس بسته به غيرند حادثند به اين معني كه حادث يعني محتاج الي غيره، اسماء حادثند يعني محتاجند به صانع ملك به اين معني اسماء اللّه حادثند و به آن معني كه مسببات حادثند اگر كسي بگويد اسماء حادثند فذلك هو الكفر الصراح حضرت صادق فرمايش ميفرمايند كسي كه گمان كند ميم مخلوق است و مصنوع است اين كفر صراح است و صراح فرموده به جهتي كه صراح تأكيدش از صريح بيشتر است. پس سبب ديگر سبب نميخواهد حالا اين لفظ به حسب ظاهر قدري مشكل به نظر ميآيد و براي اينكه قدري درش فكر بخواهيد بكنيد مثل ظاهرش در اينجا همين نيت است. ببينيد شما تمام اعمال خودتان را به قصد ميكنيد اما قصد را ديگر به قصدي ديگر به عمل نميآريد. پس نماز ميكنم روزه ميگيرم اكل ميكنم شرب ميكنم هر كاري را اول قصدش را ميكنم بعد انسان مشغول عمل ميشود، پس تمام اعمال را با قصد ميكنيد، خود آن قصد وجودش ابتدايي است هيچ كس قصد نميكند كه قصد ميكنم و محال است، هرچه مشقش را بكني و بخواهي قصدِ قصد كني كه قصد ميكنم نميشود و محال است. اينها را نمونه پيشت آوردهاند براي اذعان بعض مطالب پس سببها تمامشان به آن مثل نيت است در اعمال سببها در مسببات همينجور است پس ميشود سبب باشد مسبب نباشد و مسبب را به واسطه آن سبب به عمل بياوريد به تدريجات ميكشد تا آن افعال به عمل آيد اما سبب ديگر طول ندارد به لمحهاي بلكه بلالمحه و باز لمحه و چشم برهم زدن يكخورده به تدريج توش هست، قصد اينقدر هم طول نميكشد اين است كه فرمودهاند و ماامرنا الاّ واحدة كلمح البصر او هو اقرب توي همينها ميشود معنيش را به دست آورد. كار خدا مثل لمح البصر است شما آنجا قصد نگوييد اراده بگوييد البته جميع آنچه خدا ميكند با اراده ميكند. پس صانع اسماء حادثي كه دارد مثل مخلوقات مخلوق نيستند و مثل مخلوقات نبود ندارند معذلك محتاجند به خداي خود چرا كه هر فعلي محتاج است به فاعل و اين اسماء اينها افعال اللّهند اسماء اللّهند. ببينيد فعل شما كه قيام شما است اگر فرض دروغي كسي بكند كه شما نباشيد قيام شما نميشود موجود شود، شما بايد باشيد و بايستيد تا ايستاده شما موجود شود و اين ايستاده مبدئش منتهايش تمامش پيش شما است. پس اين ايستاده كه مال شما است سرتاپاش ظاهرش و باطنش محتاج به شما است، اين ايستاده لايملك لنفسه نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لا هيچ چيز. ايستاده هيچ چيز ندارد مگر هرچه شما بخواهيد داشته باشد، به شما برپا است به حول شما برپا است، به قوه شما برپا است، به خواهش شما موجود است، پس وجودش من حيث انه هو هو حيث هم ندارد و انه هو هو هم نيست اما به شما هست به شما برپا است به شما راه ميرود به حول شما حركت ميكند به حول اللّه و قوته اقوم و اقعد، و معني بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد همينطورها به دست ميآيد، تمام حولها و تمام قوتها به خداست.
پس فكر كنيد فاصبر و ماصبرك الاّ باللّه، ماتشاءون الاّ ان يشاءاللّه عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون. ببينيد چه مقامات خطير غريب عظيم عجيبي است كه هنوز پوست كندهاش نميشود گفت. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون، يك سر مويي هيچ ندارد مگر به خدا، خدا اگر داد دارند نداد ندارند. پس به خدا هستند با خدا هستند، خدا با ايشان است. ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خدا با ايشان است ايشان با خدا هستند به حول او حركت ميكنند به حول او ساكنند، هيچ از خود ندارند لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. حالا اينجور تعبيرات را بسا خودشان كه بيارند بسا كسي خيال كند كه آنها ناچيزند، نه چنين است، وقتي ميخواهند تعريف خود را بكنند اينجور چيزها ميگويند ما هيچ نداريم ما هيچ نيستيم. رسول خدا هيچ از خود ندارد و اين غير از آن حرف است كه خلقي بگويد من هيچ ندارم مگر هرچه خدا به من داده باشد. آن خلقي كه ميگويد من خود هيچ ندارم، از خدا چيزي ندارد هرچه دارد شيطان به او القاء كرده. شيطان از چشمش ميبيند از گوشش ميشنود از زبانش تكلم ميكند از دستش ميدهد و ميگيرد.
انشاء اللّه ملتفت باشيد همين قاعدههاي ظاهري را بگيريد و فكر كنيد قيام زيد به زيد برپا است نميشود زيد نباشد و قيام او باشد محال است بدون زيد اين وجود داشته باشد محال است بدون زيد حركتي سكوني نفعي ضرري كاري از او برآيد، سرتاپاش ظاهر و باطنش، روح و بدنش تمامش محتاج به زيد است. پس تمامش حادث است به اين اعتبار لكن اين قائم كيست؟ عمرو است؟ فكر كنيد ببينيد آيا اين زيد قائم است يا عمرو قائم است، بكر است خالد است وليد است؟ نه، هيچكس نيست مگر زيد، پس زيد است اين و لاغير. پس زيد ايستاده همين است و در حقيقت غير از اين زيدي نداريم و از اين رو كه فكر كنيد در اسماء اللّه مطلب به دستتان ميآيد. پس خدا هم در اسمهاي خودش قادر است و به غير از خدا هيچكس قادر نيست، خدا است عالم و به غير از خدا هيچكس عالم نيست، ظاهر اين عالم باطن اين عالم روح اين عالم بدن اين عالم آنچه اين عالم دارد تمامش للّه است في اللّه است باللّه است، انا للّه و انا اليه راجعون هيچ از خودش ندارد تمامش منسوب به خدا است آن كسي كه از جانب خدا است اگر چنين نباشد حجت خدا نميشود اگر همچه نباشد كه حركتش حركت خدا باشد ارادهاش اراده خدا باشد امرش امر او نهيش نهي او از جانب كسي ديگر آمده از جانب خدا نيامده. ماذا بعد الحق الاّ الضلال اين است كه انبياء تمامشان بايد معصوم باشند محفوظ باشند از جانب خدا بيايند از جانب خدا بگويند از جانب غير خدا هيچ نگويند.
باري سبب پيش ندارد و نخواهد داشت، خدا است خالق سبب و خالق مسببات خالق اسماء خودش هست و خالق تمام مخلوقاتي كه از آن اسماء آنها را ساخته لكن اسمهايش اول خلق شدهاند مخلوقات به آن اسمها خلق شدهاند. پس به اسم بخصوصي محوّل ميكند كه آسمان را نقش كن به اسم بخصوصي محول ميكند كه زمين را بساز به همينطور به يك اسم بخصوصي محول ميكند روز درست كن به اسم بخصوصي ميگويد شب درست كن. اين است كه در دعاها هست خدايا تو را قسم ميدهم به آن اسمي كه نقش كردي بر عرش پس عرش عظيم شد، تو را قسم ميدهم به آن اسمي كه نقش كردي بر كرسي پس كرسي رفيع شد، به آن اسمي كه نقش كردي بر روز روز روشن شد، به آن اسمي كه نقش كردي بر شب شب تاريك شد، دنيا آخرت بهشت حور العين تمام اينها اسمها تعلق ميگيرد و آنها را درست ميكند اينها مخلوقات هستند آنها فعل هستند تعلق به آنها ميگيرند بعضي جاها اينها را به ملك تعبير ميآرند بعضي جاها به اسم تعبير ميآرند، بعضي جاها به روح القدس تعبير ميآرند. فكر كنيد انشاء اللّه، پس سبب اگرچه مخلوق است سبب اول مخلوق است و محتاج است به مسبب خودش چرا كه هر فعلي محتاج است به فاعل خودش و محال است فعل خودش موجود شود بدون فاعل. محال است سبب خودش موجود شود بدون مسبب پس به اين لحاظ سببها جميعاً فاعل دارند، سبب اول هم فاعل دارد فاعل او جداي از او است. پس اين خلق اول البته بيخدا معقول نيست باشد خودش خدا نيست معقول نيست خدا باشد. مثل اينكه فعل زيد معقول نيست زيد باشد فاعل بايد باشد تا فعل او از دست او جاري شود. فعل خودش بدون فاعل داخل محالات است يافت شود در ملك يافت نميشود. بعد از اين هم خدا خلق نخواهد كرد، هرگز خدا نور بيمنيري خلق نكرده و نميكند پيشتر هم نكرده بعد از اين هم نخواهد كرد، نه در اين دنيا و نه در باقي عوالم. پس صانع اسمها دارد اسمهاي او نبود نداشتهاند اگرچه حادثاتند يعني محتاجند به فاعل خودشان سرتاپاشان هم احتياج است اين احتياج را بخواهي يك وقتي رفع شود، مستقل شوند، چنين چيزي نخواهد شد و من يقل منهم اني اله من دونه فذلك نجزيه جهنم خودشان هم هرگز اين ادعا را نميكنند ما خودمان مستقل هستيم. مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي همچنين ميفرمايد لمتقتلوهم و لكن اللّه قتلهم ببينيد خدا اگر پيغمبري نفرستاده بود ميان مردم هيچ نميدانستند كه خدا يعني چه. ملتفت باشيد و به اينها مغز تفسير خيلي از آيات به دستتان ميآيد. تو هركس را دوست ميداري نميتواني هدايت كني ولكن اللّه يهدي من يشاء فكر كنيد اگر پيغمبر نميتواند هركس را كه ميخواهد هدايت كند پس پيغمبر را هم نفرستد چرا او را فرستاد؟ اگر پيغمبر نميتواند هركس را كه ميخواهد هدايت كند چرا از ابتداي آدم تا خاتم ارسال رسل ميكند، چرا انزال كتب ميكند، چرا خليفه نصب ميكند؟ پس اين نفيها و اثباتها رموزي است براي كساني كه بايد بفهمند، پس تو هدايت نميكني يعني كار تو نيست، تو چيزي نميتواني بگويي كاري نميتواني بكني همه كارها را خدا ميكند. قرآن از زبان پيغمبر بيرون آمده بود قرآن اگر از زبان پيغمبر جاري نشده بود شما چه ميدانستيد قرآني هست اگر از زبان پيغمبر جاري نشده بود اصلاً قرآني نداشت خدا و آن هم باز صريح قرآن است كه جرأت ميكنم و ميگويم ميفرمايد انه لقول رسول كريم ديگر اين رسول كريم معلوم است مراد پيغمبر است آيه بعدش است كه ما صاحبكم بمجنون اشاره به اين است كه اين را كه مجنون گفتيد اين است رسول كريم و اين رسول كريم را بعضي گفتند مراد جبرئيل است. بر فرض كه جبرئيل هم باشد فكر كنيد اگر بنا شد قرآن را رسول يعني جبرئيل بگويد باز غير خدا است غير خدا كه شد مخلوق است پس قول پيغمبر هم باشد نقلي نيست. پس قرآن از زبان پيغمبر جاري شده در هر عالمي به حسب خودش. فكر كنيد كلام متكلم است حالا اين قرآن كلام پيغمبر است و هركس بگويد كلام مخلوق است كافر ميشود قرآن كلام اللّه است نازل كرده خدا و جاري كرده آن را از زبان رسول خدا9پس كلام رسول كلام اللّه است يعني آن اللّهي كه تكلم كرده و مردم صداي او را شنيدهاند همين رسول كريم است. اللّهي كه تو صداش را نميشنوي هيچ بار نميداني يعني چه پس بايد از پيغمبر شنيد كلام خدا را بلكه آنچه مطلوب خلق است او است، بايد زيارت او كنند و وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة آن رب همين است كه در دنيا هم نظر كردند و ديدند آن خدايي كه روز قيامت به او نظر ميكنند، زيارتش ميكنند و ثواب به آنها ميدهد همين بود كه در دنيا آمد و مردم او را ديدند و زيارت كردند. پس هركس زيارت كند رسول خدا را زيارت كرده خدا را، هركس اطاعت كند رسول خدا را اطاعت كرده خدا را. من يطع الرسول فقد اطاع اللّه خدا اگر ميخواهد مطاع باشد به جاي نبي مينشيند و ميايستد و مطاع ميشود، اين است كه رسول رؤيتش رؤيت خدا است زيارتش زيارت خدا است امرش امر خدا است نهيش نهي خدا است. ماتشاءون الاّ انيشاء اللّه آنچه ميل دارد ظاهرش باطنش روحش بدنش تمامش للّه است تمامش باللّه است في اللّه است از غير خدا هيچ درش نيست اين است كه هيچ شرك شيطان نيست حلالزاده صرفند هيچ شريك شيطان در وجود نبي نيست. انبياء تمامشان معصومند محفوظند از جانب خدا آمدهاند هيچ اطاعت شيطان نميكنند در بدن ايشان هيچ نفخي از شيطان نيست آنچه دارند تمامش للّه و باللّه و في اللّه است اين است كه امرشان امر خدا است نهيشان نهي خدا است تمام منسوباتشان چه در دنيا چه در آخرت چه در برزخ همه جا كار ايشان كار خدا است، كاره ايشانند و غير ايشان كاره كسي نيست و كاره خدا است وحده لاشريك له.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس سوم ــ دوشنبه 6 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
خداوند عالم خالق جميع چيزها است بلاشريك و خوب دقت كنيد كه معنيش را بفهميد، لفظهاش را همه كس ميفهمد و لكن ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها با وجودي كه او خودش خالق است شريكي ندارد وكيلي ندارد وزيري ندارد و خودش خلق ميكند معذلك فعل فاعل بايد از فاعل جاري شود.
دقت كنيد فكر كنيد آسان هم هست. مكرر عرض كردهام مطالب حقه مشكل نيست اشكال توي خيالات مردم است، خودشان خيالي ميكنند و كلماتي كه ميشنوند حمل بر آن خيالات ميكنند مشكل ميشود. اگر دل بدهند و در آنچه ميگويم فكر بنماييد آسان ميشود.
پس خدايي است خالق وحده لاشريك له، هم خالق فاعل است هم خالق فعل فاعل. پس خلق ميكند خداي وحده لاشريك له زيد را بدون شراكت هيچ كس خودش خلق ميكند همينجور خلق ميكند فعل زيد را بدون شراكت هيچ كس اما اين فعل زيد آيا بايد از دست زيد جاري شود يا از دست عمرو؟ فعل هر فاعلي بايد از دست آن فاعل جاري شود، نور هر چراغي از آن چراغ بايد صادر شود. يك كلمهاي است بياموزيدش، تمام كلمات حكميه را بعينه مثل قواعد صرف و نحو بياموزيد تمام نحو سه كلمه است كل فاعل مرفوع كل مفعول منصوب كل مضافاليه مجرور همهاش اين سه كلمه است، اين را شما ياد بگيريد همهاش را ياد گرفتهايد. زيد زد، اين را در عربي كه خواند ميشود ضرب زيد ميگويد زيد اين ميشود مرفوع، عمرو هم زده مرفوعش ميكنند، بكر هم زده مرفوعش ميكنند، خدا كرده مرفوعش ميكنند. اينطور كلمات حكمت خيلي مختصر است كليش را كه ياد گرفتي ديگر آنچه از اين قبيل است ياد گرفتهاي. حالا از جمله كليات حكمت كه كلي است اين است و ببينيد كه چقدر آسان است و اين است كه فعل هر فاعلي بايد از دست خودش جاري شود و محال است از دست غير فاعل خودش جاري شود. پس زيد ميايستد اين ايستاده خلق خدا است چنانكه خود زيد خالقش خدا است، قيام زيد هم خالقش خدا است وحده لاشريك له. اول زيد را خلق ميكند خدا بعد به او ميگويد بايست خودش ميايستد. زيد اگر نايستد خدا هم خلق نميكند ايستادن را خدا آن وقت ايستادن زيد را خلق كرد كه زيد ايستاد، پيشترش جايي ديگر ايستادن را خلق نميكند بعد بيارد به زيد بچسباند محال است اين ايستادن زيد در عالمي ديگر پيدا شود. اين را هم خوب به دقت هرچه تمامتر فكر كنيد مشكل نيست، اگر فكر كنيد در همين كلماتي كه عرض ميكنم آسان است فهميدنش. عرض ميكنم اين قيام زيد اگر يك جايي ديگر باشد و از آنجا بيارند بچسبانندش به زيد پس اين قيام زيد نيست، قيام آنجا است دخلي به زيد ندارد و اگر انشاء اللّه اين كلمات را درست ياد بگيريد خواهيد يافت مسأله جبر و تفويض را كه تمام حكماء در آن درماندهاند چه جاي عوام، تمام حكمايي كه شق شعر ميكنند در اين مسأله جبر و تفويض درماندهاند و نتوانستهاند دم بزنند آن مسأله را شما توي همين كلمات ميتوانيد بفهميد، فكر كنيد ببينيد فعل زيد را اگر در آسماني در زميني در غيبي در شهادهاي در جاي ديگر خلقش كنند فعل زيد نيست دخلي به زيد ندارد. فعل زيد آن است كه زيد مبدئش باشد منتهاش باشد مال زيد باشد حقيقةً شما ملتفت باشيد، مشويد مثل آن جماعتي كه اسمشان را هم نميشود برد از بس بزرگند لكن حرفهاشان خيلي حرفهاي پستي است، حرفهايي است كه بچهها نميزنند. ميگويند چون خدا است خالق وحده لاشريك له پس اگر كسي بگويد ستارهها كاري كردند مشرك ميشود، كسي بگويد آتش جايي را سوزاند مشرك ميشود. ملا است و كتاب نوشته كتابش را هم روي كاغذ ترمه نوشتهاند جدول طلا هم كشيدهاند و اينجور حرف زده. پس ببينيد با وجودي كه خدا است خالق وحده لاشريك له، آتش سوزنده است و غير آتش چيزي نميتواند بسوزاند، حار حرارت دارد و حرارت را خدا در حار خلق كرده و حار بايد حرارت داشته باشد. سفيد بايد سفيد باشد سياه بايد سياه باشد، سفيد بايد فعلش سفيدي باشد و محال است فعل سفيد سياهي باشد سياه واجب است كارش سياهي باشد و محال است كارش سفيدي باشد. چنانكه ميبينيد قيام زيد را زيد بايد به عمل بياورد محال است جاي ديگر يافت شود، قيام زيد را هر جايي مستقلاً خيال كنيد آنجا هست آن وقت فعل زيد نميشود، خلق جدايي است كه تو خيال كردهاي آن را بيارند به جاي ديگر ميچسبانند. پس هر حركتي به متحرك بسته، هر فعلي به فاعل خودش بسته است و واجب است فعل از فاعل خودش سر بزند محال است از غير فاعل خودش سر بزند. همينجور كرده جميع افعال را از فواعل خودشان جاري كرده و ابي اللّه انيجري الامور الاّ باسبابها. فكر كنيد دقت كنيد از روي بصيرت، قيام زيد را زيد بايد احداث كند كسي ديگر نميتواند، اگر خيال كنيد كه عمرو هم ميايستد، عمرو اگر ايستاده عمرو ايستادن خودش را درست كرد كاري به زيد نداشت و اگر از اين راهها برآييد حاقّ جبر و تفويض عمق جبر و تفويض به دستتان ميآيد، عمق شريعت به دستتان ميآيد كه چرا خدا ارسال رسل ميكند، چرا انزال كتب ميكند، چرا ميگويد نماز كنيد روزه بگيريد، چرا بايد اطاعت كرد، سرّ همه اينها به دست ميآيد. سرّ همه همين است تا كسي كاري را نكند ندارد، آن كار را ميخواهم عرض كنم خدا اگر خلق را خلق نكرده بود ــ دقت كنيد با شعور هرچه تمامتر ــ خدا اگر خلق را خلق نكند و خلق را طوري خلق نكند كه بتوانند كاري كنند، خلقي را خلق كرده و هيچ به ايشان نداده لغو ميشود، عبث ميشود خلقتشان. دقت كنيد انشاء اللّه از كجا سخن را برداشتم، ابتداش جبر و تفويض خلق ميشود انتهاش تمام حكمت شريعت به دست ميآيد، تمام حكمت طريقت حقيقت دنيا و آخرت همه به دستتان ميآيد. اگر هزار هزار رنگ در حضور كور مادزاد بريزند، رنگ به او ندادهاند به جهت آنكه كور مادرزاد را رنگ پيشش ببري و نبري مساوي است، هزار صوت پيش كرِ مادرزاد بنا كني خواندن هيچ صوت به او ندادهاي، هزار هزار گونه بوهاي گوناگون بياري پيش كسي كه شامه ندارد و ميشود كسي شامه نداشته باشد؛ آخوند ملاعلي شامه نداشت، پيش كسي كه شامه ندارد هزار بو بياوري هيچ بو نميفهمد، نميداند چيزي هست يا نيست، لغو ميشود خلقتش، هزار هزار گونه طعم بياري توي دست بگذاري دست چه ميداند تلخي چه چيز است شوري چه چيز است شيريني چه چيز است، هزار گونه گرمي و سردي بياري پيش كسي كه لامسه ندارد گرمي سردي نميفهمد. به همينطور روشنايي را صاحب چشم بايد ببيند، تاريكي را صاحب چشم بايد ببيند و هلمّ جراً. و چنانچه در ظاهر ميبينيد اندكي فكر كنيد كه اگر فكر كنيد به همينطور باطنها به دستتان ميآيد. پس اگر خدا روشنايي خلق كرده بود و صاحب چشمي نيافريده بود لغو بود چنانچه حضرت صادق7 در حديث مفضل معروف فرمايش فرمودهاند و تمام حكمت را فرمايش كردهاند مردم خيال ميكنند احاديث دليل نقلي است انبياء و اولياء و بزرگان دين و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم آمدهاند كتاب و حكمت بياموزند، پس حكمت حكمت آنها است و فرمايش آنها تمام است، مردم ديگر حكمت ندارند. نور باشد و چشم نباشد، نور براي چه خوب است بيمصرف است، چشم باشد نور نباشد چشم بيمصرف است. چشم بينور خلقي است بيحاصل نور بيچشم خلقي است بيحاصل. خدايي كه كاري ميكند كه حاصل داشته باشد نور خلق ميكند چشم خلق ميكند، هم نور به كار ميآيد هم چشم به كار ميآيد. اين براي او فايده دارد او براي اين فايده دارد. صداها خلق كند عجيب و غريب و هيچ گوشي نباشد چه مصرف از اين صداها؟ گوش خلق كند صدا نباشد گوش بيمصرف است، وقتي صدا هست گوش هست گوش از صدا منتفع شده صداها هم فايده داشته. طعمها باشد و صاحب ذائقه نباشد خلقتش بيحاصل است ذائقه باشد و طعمها نباشد خلقت ذائقه بيحاصل است اگر لامسه هست و گرمي هست سردي هست او فايده براي لامسه دارد لامسه فايده براي اينها دارد. همينطور علم هست مردم هستند علم را كه به اين ميدهي او فايده دارد اين فايده دارد.
دقت كنيد در همينجا به دقت هرچه تمامتر أفرأيتم النشأة الاولي خدا حجت ميكند ميگويد چشم نداشتي نميديدي تاريكي و روشنايي را؟ آيا نور نديدي، آيا ظلمت نديدي؟ هل يستوي الظلمات و النور؟ آيا نور و ظلمت مثل هم بود؟ آيا نور و ظلمت به هم مشتبه ميشد؟ آيا حق و باطل مثل هم بود، به هم مشتبه ميشد؟ به همين نسق كه فكر كنيد خواهيد يافت هر چيزي را كه خدا خلق كرده براي فايدهاي خلق كرده و فايده آن است كه عايد شود به آن كساني كه بايد برسد بايد خودش عمل كند تا به او برسد و اگر خودش عمل نكند فايده به او نميرسد و مفت نميدهند. مفت نميشود داد. خدا است احتياج به بندگان ندارد چرا گفته عبادت كنيد؟ به جهت اين است كه ميخواهد بدهد چيزها به بندگان، الوان خلق كرده كه آنها را به تو بنماياند چشم خلق كرده براي تو كه الوان را ببيني، طعمها خلق كرده كه به تو بخوراند و بچشاند ذائقه خلق كرده كه طعمها را بچشي. تو اين ذائقه مفتي كه داري اين غذاي مفتي كه داري بخور خدا به تو خورانده. ديگر من نميخورم همينطور خدا اين طعم را به من بدهد چنين چيزي محال است. ليس في محال القول حجة و لافي المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم حضرت امام رضا فرمايش ميفرمايند ببينيد چه حكمتها فرمايش فرمودهاند. پس تا شما نخوريد اگر تمام ملائكه اكل و شرب كنند تمام خلق بخورند شما نخوردهايد، اگر تمام بياشامند و شما نياشاميد شما نياشاميدهايد به همينطور اگر مردم تمام علماء باشند تو بخصوص تحصيل علم نكني تو عالم نيستي، اگر تمام خوب باشند تو خوب نباشي تو خوب نيستي، تمام مؤمن باشند تو مؤمن نباشي مؤمن نيستي كافري. به همين نسق فكر كنيد خداوند هرچه را بخواهد به كسي عطا كند از دست خود آن بايد جاري كند حتم است و حكم است و واجب است چنين باشد و محال است فعل كسي را به كسي ديگر بچسباند و در همه جا هم امر بر همين نسق است. همه چيز مثل است براي اين لكن شما يك گوشهاش را فكر كنيد ذهنتان پرت نشود در كثرات، مثل اينكه كل فاعل مرفوع را كه ياد گرفتي بعد ميتواني در همه جا جاريش نمايي. ببينيد قيام زيد را آيا ميشود عمرو احداث كند؟ اگر عمرو احداث كند مال خودش است مال عمرو است بكر خالد وليد آسمان زمين به همينطور غيب و شهاده در تمام ملك هر جايي چيزي خلق كند و اسمش را بگذارد قيام زيد، قيام زيد نيست دروغ است. قيام زيد آن است كه زيد خودش برخيزد اگر خدا بخواهد قيام به تو بدهد ميگويد بايست وقتي ايستادي ايستاده را به تو داده، نميايستي ايستاده به تو نداده است. ماتجزون الاّ ماكنتم تعملون، ليس للانسان الاّ ماسعي، ليس لجميع الخلق الاّ افعالشان هيچ از براي انسان نيست مگر عمل خودش عمل اگر خوب است مفت خودش مال خودش است نفعي به خدا نميرساند، بد است ضرر به خدا نميرساند ضرر به خودش ميرسد.
خلاصه مطلب اصل همان يك كلمه است، فعل حتماً حكماً بايد از دست فاعل خودش جاري شود و محال است از دست ديگري جاري شود، محال است خدا عطا كند به تو چيزي را جميع عالم جميع ملائكه جميع نعمتها را بياورند توي كله تو بريزند نعمتها را تا خودت نگيري به تو نداده و به تو نرسيده. مكرر عرض كردهام شخص جاهل عامي و لو ضرب ضربوا خوانده باشد عربي هم راه ببرد ببيند كسي را توي صندوقي كردند بردند در باغي ميگويد اين را بردند در باغ، ولكن شخص حكيم اين حرف را نميزند، شخص حكيم ميبيند اين را در صندوق كردهاند چشم اين بيچاره كه رنگ اين باغ را نديده نه گلش را ديده نه برگش را ديده توي صندوق بوده هواي باغ هم به بدنش نخورده توي صندوق بوده، ميوههاي باغ را هم نخورده حكيم نميگويد اين را به باغش بردهاند و لو جهال بگويند اگرچه ضرب ضربوا هم خوانده باشند جهالي هستند عرب.
پس اگر كسي خيال كند كه خدا خلقي خلق كند و آنها را قطار كند مثل گله گوسفند كه آنها را ببرند جايي اينها را ببرد توي بهشت نبردهاند، بهشت را اكتساب بايد كرد، بايد چشم را باز كني و نگاه كني ببيني برگها و گلها و لالههاي بهشت را، شامه بايد داشته باشي و ببويي گلهاي باغ را و رياحين باغ را، گوش بايد داشته باشي و بشنوي صداي بلبلها را و نغمات گوناگون را اگر اينطور كردي آن وقت توي باغ رفتهاي. اگر گوشت را پنبه گذاشتي، بينيت را پنبه گذاشتي، چشمت را برهم گذاشتي و چيزي هم از باغ نخوردي، لامسهات را هم به كار نبردي و تو را توي صندوق كردند صندوق را بردند توي باغ، تو را توي باغ نبردند. پس بدان محال است كسي را مفت مفت خدا ببرد توي بهشت و اگر هم ببرد نبرده. ممكن نيست غير از اينكه عرض كردم صنعت صانع از روي امكان است نه از روي محال و محال را خدا خلق نكرده و خلق نخواهد كرد بعد از اين. خدا عالم امكان آفريده كه همين عالمي است كه اين مخلوقات در آنند.
خلاصه هر فاعلي تا فعل خود را نكند ديگري فعل اين را نميتواند بكند اين هم فعل خودش را به غير نميتواند واگذارد. پس تفويض در ملك خدا محال است نه خدا واميگذارد كارش را به خلق نه خودت ميتواني كارت را به غيري واگذاري. هركس را وكيل كني كه برو در بازار ببين چه متاعها در بازار است او خودش ميبيند تو نميبيني، چه صداها در شهرها هست هركس هم شنيده خودش شنيده اگر خبر هم بيارد باز تا گوش نداشته باشي كه بشنوي چه ميگويد باز خبر نداري. پس حتم است و حكم است در همه جا كه فاعل خودش عمل خود را بكند و غيري نه به طور جبر نه به طور التماس نميتواند كارش را به ديگري واگذارد. خدا جبر نميكند و جبر دخلي به ظلم ندارد، ظلم را مردم ميكنند. پس فعل كسي را كسي ديگر نميتواند به عمل بياورد حتماً بايد از فاعل صادر شود مال فاعل است مملوك او است. پس كسي كه كاري ميكند و كار مبدءش آن كس است منتهاش آن كس است، اين كار را به كه بدهند و ضايع كنند نميشود به كسي داد، خوب است مالت است بد است مالت است، خوبش را نميشود به كسي داد بدش را نميشود به كسي داد. حالا ديگر يك پاره اخباري كه هست كه خلق اعمال را دو هزار سال پيش خلق كرده، اينها را كه ميگويم ميفهمي كه معني آن اخبار آن طورها نيست كه متبادر است لرها ميفهمند آن جور است. پس فعل حتم است از دست فاعل جاري باشد. باز خدا است فاعل اين شخص و فاعل فعل اين شخص توي دست اين شخص بايد شخص خودش بايستد تا خدا ايستادن را خلق كند براي او، خودش بايد تحصيل كند تا خدا علم را براي او خلق كند، خودش بايد ايمان بيارد تا يهديهم ربهم بايمانهم يا نعوذباللّه شخص خودش كافر شود فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم، لعناهم بكفرهم دقت كنيد انشاء اللّه حتم است و حكم است بايد فعل از دست فاعل خودش جاري شود و فعل هر فاعلي از دست غير محال است جاري شود و خدا چنين كاري نخواهد كرد. حالا اين را كه ياد گرفتي ميداني فعل شمس مال شمس است نورش مالش است. حركت هر متحركي مال خودش است او مالك حركت خودش است اين مملوك او است، هر فاعلي فعلش مملوكش است هرچه را تو مالكي آن است كه در حيطه تصرف تو باشد و تو او را احداث كرده باشي او را تو ساخته باشي آن چيزي را كه تو نساختهاي ديگري ساخته مال تو نيست مملوك تو نيست. اينهايي كه يقين است ياد بگيريد ديگر يك پاره چيزها ترائي كند كه پس شفاعت يعني چه، پس نيابت در عبادات يعني چه، اينكه عرض ميكنم كه يقين است از دست ندهيد آن را بعد ياد بگيريد، اين را از دست ندهيد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، فعل حتماً حكماً بايد از دست فاعل جاري شود نه به طور التماس نه به طور جبر و زور و قهر و غلبه ميتواند كسي فعل كسي را به عمل آورد فعل هر كسي مال او است حالا خدا خالق فاعل است فاعل را همراه فعل خلق ميكند فعل را همراه فاعل خلق ميكند لا من شيء. فعل مال كيست؟ مال فاعل است، پس هرگز نميگيرند از فاعل. حكمت را اگر كسي ياد گرفت هم فقيه ميشود هم حكيم، اهل هر علمي كه باشد از روي حكمت كه آمد مسأله به دستش ميآيد. حالا انسان بنشيند توي خيالات خودش فكر كند، انسان در دنيا عمر قليلي ميكند عمل كمي هم ميكند در آخرت الي ابد الابد چرا بايد نعمت به او بدهند، براي چه بدهند؟ ميبيند اين را ميفهميده اگر آدم خوبي است قبول ميكنند لكن علي العميا است از روي ايمان تصديق نكرده و بسا شبهه بيايد كه كافر در اين دنيا بسا لمحهاي كافر بوده يك ردهاي گفت و واصل شد حالا خدا ابد الابد اين را در جهنم عذاب كند براي چه؟ و حال آنكه هيچ بيمروتي اين كار را نميكند، رعيتي با سلطاني خلافي كرده باشد سلطان تا سلطان است اين را عذاب كند، چنين چيزي معقول نيست. سلاطين ميبينيد ميبخشند هر كسي نزد هر كسي تقصيري كرده باشد اگر انتقام را از او كشيد ولش ميكند چه شده خدا انتقام از كفار ميكشد و ولشان نميكند، الي ابد الابد عذابشان ميكند؟ فكر كنيد كه انشاء اللّه حاقش به دستتان بيايد. كفر كافر فعلي است صادر شده از فاعل اين فعل به آن فاعل بسته، نميشود واش كرد و جاييش انداخت كافر كفر از اندرونش بيرون آمده. حالا اين كفر را بكنند دور بيندازند نميشود كند فعل را از فاعل، نميتوان سلب كرد، نميتوان گرفت و اين براي مؤمنين چشم روشني باشد و همين كوري چشم كافرين است. اگر كسي ايمان بياورد به خدا ماكان اللّه ليضيع ايمانكم ايمان آوردهاي نفع تو، ان احسنتم احسنتم لانفسكم نفعي به خدا نرسيده تو كار خوبي كردهاي خوبي مال خودت است گوارات باشد، اجر غير ممنون به تو ميدهند كار خوب مال خوبان است. الطيبات للطيبين لكن الخبيثات للخبيثين چه كار بكنند با آنها؟ طيبات را بردارند به آنها بدهند، اينكه نميشود. حالا كفري كه صادر از فاعل كافر است تا اين كافر است كفرش به همراهش است. يك جايي كافر فاني نميشود كفرش هم فاني نميشود اين كفر مولم است الي ابد الابد همچنين ايمان فعل مؤمن است ابتداش از مؤمن است انتهاش از مؤمن است مال خودش است غير ممنون به او ميدهند نوش جانت باشد گوارات باشد لكن تا اين مؤمن هست اين فعل همراهش است كنده نميشود از او چون حتم است و حكم است كه افعال از دست فواعل جاري شود و انشاء اللّه اگر فكر كني خواهي يافت كه فعل با فاعل قرين است. اگر قرين نبود صادر نميشد هر حركتي از دست هر متحركي صادر شد با او قرين است. فعل چون با فاعل قرين است پس اگر يك ذاتي فهميدي كه ديگر نيست ماسواي او فعلي چيزي به او نميچسبد فعل بايد از دست فاعل جاري شود. اين است آني كه مشايخ مقدمه قرار ميدهند براي جايي كه ميگويند علت فاعلي ذات نيست به جهت اينكه علت فاعلي به فاعل بسته نه به ذاتي كه غير از اويي نيست. فاعل، فعل به او بسته و فاعل بايد احداث كند فعل را و اين فعل با آن فاعل در تحت يك وجودي افتادهاند كه اين هست آن هم هست باشد يك هستي كه زيد هست و فعلش هم هست او هستتر نيست از فعلش همچو نسبتي هست باشد معذلك فعل مملوك فاعل و مال فاعل است و اگر اين را يافتيد چه عرض ميكنم ميدانيد آن كسي كه درست كرده و بنا كرده حركت بدهد ملك را و تربيت كند ملك را او است رب العالمين. پس در عباداتتان ملتفت باشيد وقتي ميخوانيد الحمدللّه رب العالمين بدانيد كه آن كسي كه تربيت ميكند عالمين را رب العالمين است. پس ربي دارد عالم كه تربيت فعل او است و اين تربيت مال خودش است و اين كارها همه برميگردد به سوي آن صانع انا للّه و انا اليه راجعون به شرطي كه مواقع صفاتش را گم نكنيد. اگر يك جايي باشد كه اين موقع آنجا نباشد رب العالمين به آنجا نميتوان گفت.
عرض كردم قيام زيد را زيد بايد احداث كند اين قيام را بر فرض دروغ اگر كسي بگويد انسان مطلق اين را جاري كرده، انسان مطلق اگر قيام زيد را مهيا ساخت تمام افعالي كه تمام مردم ميكردند همه فعل زيد بود. انسان كلي نوعي فعل زيد را به عمل نميآورد. زيد يكي از مقيدات او است او كه درست شد زيد كارش خودش را ميكند او اگر كار زيد را ميكرد او كه همهجا بود زيد هم بايد همهجا باشد، زيد بايد عمرو باشد بكر باشد خالد باشد و اين داخل محالات است. پس فعل ضمن فاعل است و مال فاعل است. اياب الخلق اليكم حقيقةً واقعاً و حسابهم عليكم حقيقةً واقعاً جاي ديگر جاش نيست. آن كسي كه در مملكت ايستاده اقتران به ملك داشته تصرف در ملك داشته ملك مال او است خودش كرده، اثر هر مؤثري مالش است جاي ديگر هم جايش نيست. ملتفت باشيد حرفها را سرجاش بگذاريد با وجودي كه فعل هر فاعل با خود آن فاعل است اين اثر است و او مؤثر، اين يك هستي دارد وجودي دارد خودش هستتر نيست از فعلش آنها همه در بحر هستي مطلق مذابند مملوكند باشند اين دخلي با آن حرفهاي ما نداشت. فكر كنيد دقت كنيد انشاء اللّه منظور اين است كه خدا فاعلي خلق ميكند در ملكش همينطوري كه شما را خلق ميكند، تو را خلق ميكند به تو ميگويد ببين تو ميبيني آن وقت ديدن را خلق كرده، پيشتر هم خلق نكرده تو را خلق ميكند و ميگويد بشنو وقتي تو شنيدي خدا شنيدن را خلق كرده تو را خلق ميكند و ميگويد ببو و تو ميبويي و بوييدن را خدا آن وقت خلق ميكند و از آن پيشتر خلق نكرده بود، ذائقه را همينطور لامسه را همينطور و همچنين علوم برزخي بعينه همينطور و هر فعلي از هر فاعلي كه سر بزند خودش بايد بكند تا دارا باشد، خودش نكند دارا نيست، مفت نميتوان داد به كسي مفت نميشود داد آن مفتهايي كه ميتوان داد شرطش باز گرفتن تو است تو دعا بايد بكني تا بدهد. قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم لولا عملكم اگر تو عمل نكني نميشود به تو داد. چشمت را هم گذاري كه ميخواهم سرخ ببينم نميتواني سرخ را ببيني، تمام رنگها را بيارند توي اطاق حاضر كنند نميشود ببيني مگر چشمهايت را واكني نگاه كني ببيني. به همينطور صداهاي مفت به تو ميدهند مفت دادهاند، كرمشان را منع نكردهاند صداها هست رنگها هست حكمتها هست علوم هست خوبيها هست تو را هم خلق كردهاند شعور دادهاند حول دادهاند قوه دادهاند تكليف كردهاند تكليف شاق هم نكردهاند دوست هم نميدارند به خود بستن را ان اللّه لايحب المتكلفين از روي تكلف خوب نيست، عمل خوب است از روي شوق باشد از روي ذوق باشد نه از روي تكلف باشد نه از كلفت باشد نه از بستگي باشد. ميخواست الوان را عطا كند گفت ببين اين رنگها را ميخواست آوازها و صداها عطا كند گفت بشنو آوازهاي بلبلهاي بهشتي همين صداهايي است كه من اينجا ميكنم واللّه همين حرفها و همين صداها را كه اينجا ميآيي و گوش ميدهي اينها را اينجا ميشنوي آنجا ميشنوي، به همينطور طعمهاش همين طعمها است كه اينجا مزهاش را ميفهمي اگر اينها نباشد بر فرض كه توي صندوقت هم كردند و بردندت توي بهشت، توي جهنمي هيچ بهشت نرفتهاي.
باري عمل را خود فاعل بايد بكند، اگر اين را ياد گرفتيد ميدانيد علت فاعلي آن است كه فعل از او جاري شود و فعل توي دستش باشد و ذات چنين نيست. ذات نسبتش به فعل فاعل و خود فاعل مساوي است و اگر فرض دروغي كردي آن ذات نبود فاعل قيامي هم نبود فعل قيامي هم نبود. ذات زيد كه هست آن وقت قائم ميشود قائم كه شد قيام فاعلي دارد قام زيد آن زيدي كه در توي صورت قيام درآمده فاعل قيام است. پس هم فاعل قيام هم فعل قيام زير پاي زيد است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس چهارم ــ سهشنبه 7 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
از طورهايي كه عرض شد انشاء اللّه اميد است خيلي واضح شده باشد كه خداوند عالم همين كه ميخواهد به كسي چيزي انعام كند آن چيز را به دست او بايد بدهد يعني تمليك او بايد بكند تا داده باشد. لفظهاي ظاهرش داخل بديهيات و مسلم است لكن مغزش به دست كم كسي آمده. ملتفت باشيد انشاء اللّه، تمام امنيههايي كه هست، تمام خواهشها و توقعات بيجايي كه از خدا ميكني همه به جهت اين است كه طور تمليك خدا را نفهميدهاي چطور تمليك ميكند. تا خداوند عالم فعلي را از خود فاعل جاري نكند و فاعل آن كار را نكند خدا هيچ چيز به آن فاعل نداده خيلي واضح است. پس وقتي خدا بخواهد به كسي انعام كند الوان و اضواء را حالا خودش نگاه نكند و عمل نكند و نبيند و توقع كند از خدا كه تو گفتي من الوان و اضواء بسيار دارم آنها را بيار انبار كن براي من بده به من، اين توقع بيجايي است. تا كسي نگاه نكند ندارد الوان و اضواء را ليس للانسان الاّ ماسعي ليس لكل فاعل الاّ فعله هركس ميخواهد چيزي داشته باشد بايد كاري كند تا مملوكش بشود كار خودش فلان باغي كه يك جايي افتاده و من كاري ميكنم مال من نيست به جهتي كه من تصرف ندارم در آن.
فكر كنيد در آن مثالهاي حكيمانه كه مكرر عرض ميكنم، كسي را در صندوق كنيد اطراف صندوق را سد كنيد كه نه بوي باغ داخلش شود نه رنگ باغ را ببيند نه روشني باغ را ببيند نه رنگش نه بويش نه طعمش نه سرديش نه صداي بلبلهاي باغ را بشنود، او را در صندوق كنند ببرند توي باغ، حكما نميگويند اين شخص را به باغ بردهاند اما عوام الناس ميبينند اين را با صندوق بردند به باغ. پس اين شخص نرفته به باغ نه رنگ باغ را چشمش ديده نه بوي باغ به مشامش رسيده نه صداي بلبلهاي باغ به گوش او خورده نه هواي باغ به بدنش خورده، هواي باغ را هم كه لامسهاش ادراك نكرده به بدنش نخورده، ميوههاي باغ را هم نخورده به ذائقهاش نرسيده پس اين كدام باغ رفته؟ باغ معنيش اين است كه ميوه داشته باشد آنها را بچشند، هواهاي خوش داشته باشد به بدن انسان بخورد، گلها و رياحين داشته باشد بوش به مشام انسان برسد، صداهاي بلبلها و آوازها به گوش انسان برسد انسان رنگ گلها و رياحين را ببيند، پس اين شخص را توي باغش نبردهاند و خدا ميوه به اين انعام نكرده صداي بلبلي به گوش اين نرسانيده بوي باغ را به مشام آن نرسانيده پس اين را خدا توي باغ نبرده. پس همين كه ميخواهد خدا كسي را توي باغ ببرد چشمي به اين انعام ميكند با اين چشم كه رفت توي باغ و خودش ديد آن وقت خدا رنگهاي باغ را به اين انعام كرده، به عمل خودش به او داده پس ليس للانسان الاّ ما سعي. همچنين وقتي صداي بلبلها را گوش داد اينكه شنيد خدا شنوانيده به اين صداها را، اينكه خورد خدا خورانيده هواي سرد را كه احساس كرد خدا انعام كرد به او آن هوا را.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، اينجور علوم علومي است كه تمام امنيهها را برميدارد بياختيار طبيعت علم اين است كه همين كه نشست ديگر آدم فريب نميخورد هر جايي هم كه يك چيزي خيال ميكني و احتمال ميدهي جوري ديگر هم باشد تجربه است و به دست بياريد همين كه چيزي فهميدي و خيال كردي فهميدهاي و احتمال ميدهي جور ديگر هم باشد هنوز نفهميدهاي آن مسأله را. پس علم وقتي نشست انسان را از خيلي خيالها فارغ ميكند، اگر كسي دانست اين را خواهد دانست كه محال است چيزي را خدا بدهد به كسي مگر آنكه آن فاعل خودش بايد بكند. اين اگر نشست در دل انسان ديگر طمع بيجا نميكند كه بيارند بدهند به تو يا به ديگري. تا بدهند انسان اگر ذائقه نداشته باشد او را توي ديگ حلوا بيندازند و او را در زير ديگ حلوا كنند حلوا نخورده و نميداند حلوا چه چيز است مگر وقتي كسي را ذائقه بدهد حلوا را بردارد روي زبان بگذارد و خودش حلوا را بچشد آن وقت خدا به او چشانيده حلوا را. حالا به همين نسق توي تمام عالم آوازهاي خوب هست، آوازهاي ملائكه هست آوازهاي بلبلها هست، صداي حقهاي خوب در دنيا هست، ربنا ماخلقت هذا باطلاً خدا در آسمان و در زمين حق را نموده هيچ كوتاهي نكرده. سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق در نفس خود تو نموده حجت را به تو تمام كرده، در تمام آفاق چشم ميبيند حجت تمام است. ملتفت باشيد انشاء اللّه حجت تمام است وقتي كه تو نگاه كني ميبيني كاري بكني آن وقت بفهمي حجت تمام است و الان حجت تمام است و خدا حجت را تمام كرده و تو غافلي و آسوده خوابيدهاي و از اين بيان يك صفحه از تفسير قرآن به دست ميآيد چه بسيار كفرها هست كه انسان كافر است و خيال ميكند مسلمان است من حيث لايشعر و ميبيند به حسب ظاهر هم كه نگاه ميكني درست نميشود اين آيات و به فكر نيفتادهاند و اشكالش را ملتفت نشدهاند و اگر به فكر هم بيفتند اين مفسرين ظاهر ندانستهاند سرّش را. چيزي كه از روي غير شعور باشد چه مذمت دارد كه مذمت ميكند طعن ميزند من حيث لايشعرون، لايعقلون لايعلمون چرا بايد طعن زد؟ ملتفت باشيد انسان چيزي را كه نميداند خدا چه طعني دارد، آيا خدا هيچ بار ارسال رسل و انزال كتب كرده پيش الاغي كه تو هيچ نميفهمي؟ الاغ هيچ نميفهمد سرزنش ندارد همينطور كساني هم كه نميفهمند سرزنشي ندارند كساني كه لايعقلونند چه سرزنش دارند؟ كساني كه لايشعرونند چه سرزنشي دارند؟ هركس هرچه ميكند اگر ميداند چه ميكند خدا انتقام از او ميكشد. ملتفت باشيد انشاء اللّه حجت خدا تمام شده آن جايي كه ميخواهند مؤاخذه كنند مينشانند آدم را و ميگويند آيا چنين و چنان نبود؟ دقت كنيد انشاء اللّه، ديگر يكخورده هم كه فكر كنيد خيلي قواعد كليه از اين به دستتان ميآيد. خداي قادري كه هيچ عجز در او نيست و اين جزء اعتقاد تمام كساني است كه به يك پيغمبري قائلند، اين خدا همچو قادري است كه هيچ عجز در آن نيست همچو عادلي است كه هيچ ظلم در او نيست حالا اين ميشود كه امري را كه ميخواهد به خلق برساند نتواند؟ چنين چيزي محال است. خدايي كه اقدر قادرين است امر غيبي را كه خواسته به شهاده بيارد ميتواند و امري را كه خواسته يقيناً رسانده است حالا هدايت مردم را خواسته يا نخواسته؟ اگر هدايت مردم را نخواسته ارسال رسل براي چه ميكند، انزال كتب براي چه ميكند، معجزات بزرگ را بر دست ايشان چرا جاري كرده است؟ اين همه صدمه به انبيا چرا زده؟ انشاء اللّه ملتفت باشيد پس خدايي كه اقدر قادرين است آنچه را كه خواسته از پيش خودش بيايد تا پيش خلق ميتواند بيارد يقيناً ميتواند و آنچه را كه ميداني خواسته پس يقيناً آورده و از جمله چيزهايي كه بايد تمام اهل اديان اعتراف داشته باشند كه خواسته همين هدايت خلق است. تمام انبياء براي هدايت خلق آمدهاند، هيچ گبري نميتواند وازند اين را، پس خدا هدايت خلق را يقيناً خواسته و يقيناً ميتواند هدايت كند پس يقيناً رسانده و حجتش را تمام كرده. حالا اين هدايت را با اضلال مخلوط رسانده و سركه شيره درست كرده و گفته تو خالصاً بشناس حق را و از باطل اجتناب كن؟ گفته من آب طيب و طاهري را با بول مخلوط كردهام و تو اعتقاد كن آب خالص را؟ انشاء اللّه فكر كنيد و بدانيد كه حقي كه از جانب اواست هيچ مغشوش به بطلان نيست چنانكه باطلش هيچ حق توش نيست و از اين قبيل است اين فرمايش كه هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور؟ تو ميبيني تاريكي هيچ شباهت به روشنايي ندارد و روشنايي هيچ شباهت به تاريكي ندارد، گرمي و سردي هيچ شباهت به هم ندارند ضد يك ديگرند هل يستوي الظل و الحرور؟ مرده با زنده هيچ شباهت ندارند، زنده دارد حرف ميزند راه ميرود و مرده نميتواند حرف بزند نميتواند راه برود. اين را لرها هم ميفهمند حيوانات مرده و زنده را تميز ميدهند حالا احياء و اموات مثل همند؟ اگر اينها را ميفهميد أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون؟ فكر كنيد انشاء اللّه انسان آيا براي همين خلق شده كه تاريكي و روشنايي تميز بدهد؟ آيا هيچ آيه يا حديثي وارد شده كه ماخلقت الجن و الانس الاّ براي اينكه تفريق كنند ميانه نور و ظلمت؟ يا اينكه خلق نكردم جن و انس را مگر براي اينكه تميز بدهند مرده يعني چه زنده يعني چه براي اين خلق نشدهاند. آن علت غائي كه خودش خبر داده كه ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون اي ليعرفون، آن علت غائي اين است كه خلق كرده جن و انس را براي اينكه حق و باطل را تميز بدهند. پس حق واللّه بايد از روز روشنتر باشد به جهت اينكه روز علت غائي نيست و اينطور روشن است و حق علت غائي است پس بايد از روز روشنتر باشد، و باطل واللّه از شب تار تاريكتر است هزارمرتبه از شب تاريكتر است. كظلمات في بحر لجي يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض همان طوري كه خبر داده و فرموده حالا باطل به اين ظلمت و به اين تاريكي آيا ممكن هست كه كسي بتواند عذري بياورد كه من نفهميدم باطل باطل است گرفتم آن را و نفهميدم باطل است؟ ممكن نيست چنين چيزي. عرض ميكنم ببينيد روز به شب مشتبه نيست و اين علت غائي نيست پس هل يستوي الظلمات و النور؟ ظلمت و نور تميز دادن كه علت غائي نبودند محل اشتباه تو نشد و تو تميز دادي آنها را و عذر نياوردي كه ندانستم، ظل و حرور كه هست جاي سرد و جاي گرم هيچ مشتبه به تو نشد و عذري نياوردي كه نفهميدم، من حق را نميدانم كجا است و الاّ حق را ميگرفتم باطل را ندانستم كجا است و الاّ از آن دوري ميكردم. خدا ميداند علت غائي از هر چيزي واضحتر است پس از همه روشنيها روشنتر و واضحتر است و باطل از همه ظلمات ظلمتش بيشتر و تاريكتر است، همينطور كه خدا تعريف كرده ببين از آن راه حق را تعريف كرده كه مثل نوره كمشكوة فيها مصباح اين مشكوة بيچراغ نيست چراغ هم توش هست. مردنگي هم روشن است اين مردنگي و اين چراغ تنها نيستند در چراغداني، چراغدانش هم تنها نيست چراغ در او هست اينها هر كدامشان هم نورانيند هيچ كدامشان كأنه اكتساب نور از يكديگر نميخواهند بكنند، كأنه خودشان مستقلند. آن زيتش هم يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار نور علي نور نوري هستند بر روي نوري افتادهاند به خلاف نوري كه بر روي دودي افتاده، نوري بر روي دودي كه بيفتد باز سياهي دارد و كدروتي براي آن نور ميآورد رنگش را ميگرداند زردش ميكند سرخش ميكند لكن نور بر روي نور كه افتاد هي نور را زياد ميكند كدورت نميآرد. تمام اين مراتب نور علي نور است يهدي اللّه لنوره من يشاء آن طرف هم كه ظلمت است هي ظلمتي روي ظلمتي است، ببينيد چقدر تاريك ميشود، حالا آيا ميشود مشتبه شود؟ اينجور نورهاي ظاهري محل اشتباه نيست پس روز و شب را كسي نميگويد روز شب است و شب روز، با وجودي كه به شدت حق و باطل بينونت ندارند چرا كه وقتي كه يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل صبحي شفقي را ميبيند انسان باز انسان شك ميكند كه آيا روز است يا شب است و اين محل اشتباه كسي نيست و كسي ادعا نميكند كه روز و شب مشتبه شده بر من. مرده و زنده محل اشتباه كسي نيست و باز شايد كسي غش كرده باشد و مشتبه به اينكه مرده است ميشود كسي اشتباه كند لكن آن چيزي كه علت غائي است اين احتمالات را نبايد بدهد اين است هميشه از آدم تا خاتم تا بعد از اين حق هميشه يك چيز بياشتباه خالص واضح بيّن ظاهر بياشتباهي است كه هيچ احتمال بطلان در آن نيست چنانكه باطلهايي هست آنها هم چنان بيّن است واضح است ظاهر است آشكار است كه هيچ حقي در آن نيست. حالا كسي بگويد كه من حق را نيافتم هيچ تصديقش مكن، آيا حق در دنيا هست و تو نيافتي؟ چنين چيزي محال است. خدا خواسته و تو نيافتي؟ چنين چيزي محال است. از همين گرده كه فكر كنيد ديگر آن شبهه نميآيد كه چه بسيار كسان كه كسي پيششان نرفته حق را نشنيدهاند اين همه فرنگيها چه ميدانند مسلمانها چه ميگويند، پس خبر از حق ندارند، اين همه يهوديها كه در عالم هستند حق را نشنيدهاند، اين همه گبرها در اطراف عالم هستند حق به گوششان نخورده چه ميدانند مسلمانها چه ميگويند؟ عرض ميكنم مطلبي را كه از پيش خداي يقيني گرفتي آوردي تا پيش پاي خودت هيچ شك در آن راهبر نيست، هركه هرچه ميخواهد بگويد جمعيت هرچه زياد شد كه به حق نرسيدهاند اگر كسي بگويد نرسيدهاند تو بگو خير فهميدهاند و انكارش كردهاند مستضعفين را از جميع طبقات بيرون كنيد باقي مردم تمامش از گبرش از يهودش از نصاراش از سنيش گرفته از منيش گرفته تا بيايي به آن نطفهاش تماماً حق را فهميدهاند و انكار كردهاند چرا كه تا خدا حجت را تمام نكند هرگز نميگيرد او را جميع اين هفتاد و سه فرقه اسلام يعني در اسلام و توي آنهايي كه پيغمبر را پيغمبر ميدانند اين قرآن را قبول دارند تماماً ميگويند شريعت او بايد اين قرآن باشد و در ميان اين هفتاد و سه فرقه، تمام آن هفتاد و دو فرقه حق براشان واضح شده ظاهر شده و عمداً انكارش كردهاند به شرطي كه مستضعفين را بيرون كنيد، پيرهزال و بچه و مجنون را بيرون كنيد اينها را كه استثناء كرديد حجت خدا تمام است حجت را خدا تمام ميكند ميگويد چشم را بايد گشود و ديد ديگر مردم در حق خودشان تقصير دارند تقصير از چه راه ميآيد؟ ميگويند وقتي روز شد و تو عمداً چشمت را روي هم گذاردي نميبينم، اين حرفت راست است راست ميگويي نميبيني لكن چشمت را هم نگذاردهاي يا هم گذاردهاي و ميگويي شب است كسي كه چشمش را صبح گشود ميداند شب گذشت و روز آمد اما كسي كه ميل دارد عمداً شب باشد مثل كسي كه تنبلي گريبانگير او شده باشد ميل دارد برنخيزد نماز كند خيلي از تنبلها عمداً چشمشان را هم ميگذارند كه نبينند صبح شده، تو هم اگر اينطور باشي عمداً گوش ندهي حق را بشنوي كه تكليف زياد ميشود معلوم است نميفهمي. تو گوش بده حق را بشنو هيچ مشتبه نميشود حق به باطل. چشمت را به هم گذاردهاي و ميخواهي كه بفهمي صبح شده؟
پيغمبر9 ميرفت پيش عموش ابولهب، و پيغمبر در اوايلش دلش ميسوخت مثل اينكه ابراهيم پيش عموش ميرفت و التماس ميكرد كه بيا معجز مرا ببين خارق عادت مرا ببين كه دخلي به سحر ندارد سحر نيست جلددستي نيست معلوم است امر عمدهاي است و استدلال ميكرد ابولهب براي پيغمبر كه تا حالايي كه من نفهميدهام تو پيغمبري پس واجب نيست اطاعت تو بر من ــ راست هم ميگفت ــ پس من حرف تو را نميشنوم پس نميآيم گوش نميدهم و معجزه تو را نميبينم ايمان هم نميآرم به تو، و اين شبهه همه جا افتاده كه هر نبي مبعوثي كه از جانب خدا ميآيد محض اينكه ادعا ميكند من حقم بر مردم واجب نيست تصديق كردن ايشان ميگويند كه ما نميآييم و نميبينم معجزه تو را ايمان هم به تو نميآريم و همه انبياء را واميزنند به اين پستا، اينها همه بهانه است براي گمراه شدن خودشان، ميل به باطل دارند فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم تو كه نخواهي برخيزي صبح شده و بيدار هم شدهاي و ميخواهي نداني صبح است و چشمت را وانميكني و به هم ميچلاني كه نبيني آفتاب طالع شده، وقتي خودت حق را نخواهي، معلوم است اين احتمالات ميآيد. فكر كنيد كه انبياء چطور بايد بيايند عقل تمام عقلا همينجور حكم ميكند كه خدا روز را بايد بياردش آن وقت تكاليفي كه در روز بايد به عمل آورد بر تو وارد آورد اما به تو چشم داده گوش داده گفته چشم داري چشمت را واكن ببين گوش داري بشنو صداها را. وضع انبيا كه ميآيند اين است كه بايد بشري باشند مانند ما و خارق عادتي هم داشته باشند. حالا كه آمد آنچه مثل خود ما بود و با چشم ديديم او را و معجزات او را، حالا ديگر من چشمم را هم ميگذارم وقتي نميبينم صبح را تكليف هم ندارم نماز كنم، خير تكليف داري كورت هم ميكنند كه چرا نماز نكردي آن وقت كه احتمال ميدهي صبح است بايد برخيزي و ببيني كه صبح است و نماز كني.
ملتفت باشيد حق را خدا واضح ميكند به شرطي كه زيغ و ميل به باطل نداشته باشي، اما اگر زيغ داري ميل به باطل داري في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا اينجور آيات مثل نفرين است مثل كسي كه ميخواهد خودش را گمراه كند هي نصيحت ميكنند موعظه ميكنند كه بابا روز است روشن است تماشا ميتواني بكني خوشحاليها هست چشمت را واكن ببين، تو چشمت را بيشتر هم ميگذاري ميچلاني چشمت را روي هم عذرها ميآوري معلوم است مرض داري خدا هم نفرين كرده كه زادهم اللّه مرضاً خدا مرضشان را زياد كند. به اينطور زياد ميكند كه خذلانها را ميآرد پيش. پس شرط هدايت خدا اين است كه ميل به باطل نداشته باشي. ملتفت باشيد خدا هيچ وعده نكرده در هيچ عالمي كه كسي كه ميل به باطل دارد او را هدايت كند اين است كه ميفرمايد: هو الذي انزل عليك الكتب منه آيات محكمات هن امّ الكتاب واخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه آنهايي كه زيغ دارند ميل به باطل دارند تابع متشابهاتش خواهند شد. فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم خدا هم ميل به باطل داد دلهاي ايشان را و همچنين فرموده و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا كساني كه مجاهده ميكنند در راه او ــ ببينيد ملتفت باشيد ــ الذين جاهدوا فينا را هيچ لام نياورده هيچ قسمي هم نخورده هيچ نونش را تشديد نداده و تأكيد نكرده اما كسي كه مجاهده كرده ميفرمايد لنهدينهم سبلنا، لام ميآورد و قسم ميخورد و نونش را تشديد داده و تأكيد كرده معلوم است نميشود بنده ضعيف عاجز ميل داشته باشد رو به خداي خود برود و خداي قادر اين را براي همين خلق كرده باشد كه هدايتش كند، غايت خلقت اين بنده ضعيف اين است كه هدايتش كنند و ميل هم داشته باشد، خداي به آن عظمت آيا ميشود او را توي راه نيندازد؟ چنين چيزي محال است اين است كه نون تأكيد آورده لام آورده كه البته به طور تأكيد هدايت ميكنم ميكشم بالا. پس والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا مفهوم اين ميشود كه پس آنهايي كه مجاهده نكنند البته خدا اضلالشان ميكند. آنجا هم لام ميآرد نون تأكيد ميآرد قسم ميخورد كه لنضلنّهم پس همين كه ميل به باطل داري بدان همينجور لام ميآرد نون ميآرد كه كسي كه مجاهده نكند در راه خدا قسم ميخورد كه البته اضلال ميكنم ليضل من يشاء آن كسي كه مجاهد است در راه خدا ميفرمايد: لندينّهم سبلنا.
ديگر باز فكر كنيد اما مجاهده در راه خدا معنيش پيش اهل حق است معنيش پپش اهل باطل يافت نميشود. صوفيها كوفيها آنهايي كه چيزي ميدانند ضرب ضربوا ميدانند تفسير نوشتهاند، كشاف شرح كرده رموز قرآن را هيچ راه نميبرند معني قرآن را. ملتفت باشيد در حديث ميفرمايند يك كلمه از قرآن را غير اهل حق نميدانند و لو ضرب ضربوا خيلي خوب بدانند و لو تركيبش را خوب بتوانند بكنند اين همه تفاسير نوشته شده اغلبش از سنيها و اهل باطل است. پس و الذين جاهدوا را هرجا معني كردهاند اينطور معني كردهاند كه ميبايد زحمت كشيد رياضت كشيد گرسنگي خورد تا راه حق به دست بيايد. ملتفت باشيد مجاهده در راه خدا هيچ زحمت توش نيست هيچ حرجي خدا در دينش قرار نداده اصلاً تنگي در دينش قرار نداده. سعي كنيد چشمتان را باز كنيد توي راه بيفتيد رسولاني كه خدا ميفرستد رسولان را ابتدا ميكند ميفرستد آيا مردم سالهاي دراز زحمت ميكشند رياضت ميكشند شبها بيخوابي ميكشند روزها گرسنگي خوردند كه خدايا رسولي براي ما بفرست بلكه خلق توي خرغلط خودشان خرغلط ميزنند، ميخورند و ميآشامند چيزي كه يادشان نيست خدا و پير و پيغمبر و دين و مذهب، اينها را هيچ دربندش نبودند اغلب هم نميخواهند خدا ابتدا ميكند پيغمبر ميآفريند ميفرستد پيش مردم مردم در جهل محضند و پيغمبران ميآيند و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا بابا اين پيغمبر آمد ديدي كارش را هم ديدي چشمت را واكن ببين كه راست ميگويد. روز را ببين روز است ديگر زحمتي ندارد.
دقت كنيد از مبدء كه بگيريد پايين بياييد هيچ شبههاي ديگر نميآيد و الذين جاهدوا را پيش صوفي و كوفي، سني و مني هركه معني كنيد همه ميگويند بله آدم بايد رياضت بكشد زحمت مردم بايد بكشند گرسنگي بخورند تا هدايتشان كند اما كسي كه قابل هدايت نباشد اين كارها را نميكند خيال ميكنند هركس خيلي پول به آدم بدهد چائي بدهد اين مردم را هدايت ميكند، اينطورها نيست امر خدا طوري است كه مردم غافلند ارسال رسل ميكند انزال كتب ميكند پشت سرش وحي قرار ميدهد رسول ميايستد به گردن مردم ميگذارد كه اين است جانشين من اين است ولي شما اينكه من اين همه اصرار ميكنم اين را پيش مياندازم به جهت اين است كه باز مردم غافلند، مردم مشغول كارهاي خودشان هستند اين قاعده را كه داشته باشيد در همه جا جاريش كنيد. عالم از جانب خدا ميآيد خودشان داد ميزنند دليل ميآرند برهان ميآرند ثابتش ميكنند. ديگر من بروم خواب ببينم و رملي بكشم تا بفهمم كه آيا اين كامل در سرانديب هند در توي فلان مغازه تمرگيده، اين چه حجتي شد؟ خدا حجتي را كه تمرگيده در سرانديب هند، خدا همچو كسي را نميفرستد كه حجت او باشد. اگر بفرستد حجتش تمام نيست. پس اين است كه عرض ميكنم كائناً ما كان و بالغاً مابلغ آنچه از جانب اين خدا است هويدا واضح ظاهر بيّن و آشكار است به طوري كه تو هرقدر بخواهي بگويي آشكار است از آن آشكارتر است. از براي نصيحت عرض ميكنم حالا عجالةً هرچهاش را نميفهمي لفظش را بگير آخرش توش كه فكر ميكني ميبيني هرقدر خيال ميكني حق اگر آنطور بود همچو واضح بود من ميفهميدم، هرقدر اصرار داشته باشي كه حق آنجور اگر بود من خوب تمكين ميكردم هر جور خيال كني كه باطل اگر همچو بود همچو لهو و لعب و كفر و زندقه از او سرميزد من از او احتراز ميكردم، ميخواهم عرض كنم حق بيش از خيال تو واضح است ظاهر است آشكار است باطل بيش از آنچه تو خيال كني خدا باطلش كرده تو هيچ نميتواني خيال كني كه خدا چقدر اعتنا دارد به دين خود. دنيا و آخرت و آسمان و زمين و مواليد را خدا براي آن خلق كرده. پس چقدر اعتنا كرده؟ حالا آيا تو قادرتري يا آن خدا؟ تو مدبرتري يا آن خدا؟ پس چيزي كه همّ خدا به آن است يعني اعتناي خدا به آن است كه واضح باشد، پس از روي جرأت ميتواني قسم بخوري كه واللّه حق از روز روشنتر است انسان صدهزار قسم هم بخورد نميترسد. همچنين واللّه باطل بطلانش واضح است هرجور فسقي و فجوري و لهو و لعبي را كه خيال كني كه اگر آنطور بود خوب واضح بود بطلانش بيش از آن و بهتر از آن واضح ميكند خدا به شرطي كه تو بخواهي به باطل نروي بخواهي رو به حق بروي لكن حق را نميخواهي باطل را ميخواهي. مردم رو به عمر هم ميرفتند حرامزاده هم بود و ميدانستند و ميرفتند، هر داعي هر ناعقي هر صداكنندهاي هر ديني هر مذهبي هر باطلي هر لهوي هر لعبي توي اين دنيا پيدا شود چهارنفر پيدا ميشود كه با او بسازند دنبالش ميروند هيچ داعي نيست كه اجابتكننده نداشته باشد شرطش اين است كه باطل را تو نخواهي آنچه را خدا باطل دانسته نخواهي آن را تو اگر چنين كسي هستي به حق ميرسي. باز واللّه حق واضحتر است از همه چيز واللّه باطل باطلتر است از تمام باطلها و از شب تاريكتر است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس پنجم ــ چهارشنبه 8 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
بعد از اينكه اين مطلب انشاء اللّه خوب واضح شد و معلوم شد كه فعل حتم است كه از فاعل بايد صادر شود و فعل و فاعل و صفت و موصوف و آنچه از اين قبيل است اقتران دارند تضايف دارند، فاعل بيفعل حرف بيمعني است فعل بيفاعل حرف بيمعني است و اين حرفها در جايي است كه في الجمله كثرتي يافت شود جايي كه بگويند بسيطي است بينهايت كه ماسوي ندارد اين حرفها آنجا گفته نميشود. پس فعل مال فاعل است و خدا و رسول همه افعال را نسبت ميدهند به فواعل. كسي اينها را ياد بگيرد با بصيرت ميشود در دين كه ديگر غلو نكند تقصير نكند، علماي بسيار بسيار بزرگ كه اسمشان را نميشود برد از بس بزرگند گفتهاند خيال كنند آتش بسوزاند اين كفر است شرك است، آفتاب تربيت ميكند گياهها را زمستان چون پايين ميرود گياهها ميخشكد حالا برميدارد در كتاب مينويسد كسي چنين بگويد كفر است شرك است چرا كه نسبت فعل را به آفتاب داده. ديگر شما فكر كنيد هيچ منافات ندارد افعال بندگان با خلق خدا، افعال شما ناشي است از خود شما واللّه خلقكم و ماتعملون. خلق معقول نيست هرقدر كارهاي باشند كارشان را كسي ديگر غير از خدا خلق كند بلكه خودشان و كارشان را خدا خلق ميكند. اينهايي را كه ميبيني كه تا ميروي نفس بكشي هي غلو شده، بدانيد كه هيچ دست ندارند در اين چيزها. همين كه ميبيند كسي زورش خيلي شد خيال ميكنند خدا شد ميگويند اگر خدا ميشد خيلي از مخلوقات بايد خدا باشند. شما از روي بصيرت فكر كنيد فعل را خدا نسبت ميدهد بخصوص به بندگان، اگر كسي خوب ميكند ميگويد ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها اگر خلق هيچ كارهاند و هيچ فعلي از ايشان ناشي نميشود كفار را چرا ميبرد جهنم الي ابدالابد عذابشان ميكند كه چرا بد كردهاند؟ عقلاي عالم چرا از بدان انتقام ميكشند؟ و از اين راه كه عرض ميكنم ديگر اشتباه نميماند. فعل واجب است و حتم است و حكم كه از دست فاعل جاري شود و خدا فعل را از دست فاعل جاري ميكند چرا كه فعل بايد از اختراع فاعل باشد و لامن شيء بايد اختراعش كند. در دست خودتان كه يافتيد فعل خدايي را هم ميتوانيد بفهميد، حكما نفهميدهاند مثل خر در گل ماندهاند. شما ببينيد داخل بديهيات است كه جميع فواعل كارهايي كه ميكنند جميعش را لامن شيء اختراع ميكنند و همين نمونه فعل اللّه است. قيام زيد را زيد بايد اختراع كند اگر چوبي را راست واداشته باشند و اسمش را بگذارند قيام زيد، دروغ است اين دخلي به زيد ندارد و زيد بعد از آني كه قيامش نيست احداث ميكند اين قيام را به خود اين قيام. اين قيام را اختراعش كرده پس لا من شيء اختراعش كرده، قعودش را نميگيرد قيامش كند به جهتي كه خودش را نميگيرد قيامش كند قيام را از قعود بسازند بايد قيام زيد توي قعود پيدا باشد. پس قيام را به نفس قيام ميسازند آيا حركت را به سكون ميتوان ساخت؟ يكخورده دقت كنيد مسأله داخل بديهياتتان ميشود و آن وقت قدر مردم و قدر علوم مردم به دست ميآيد. سكون نقيض است با حركت چيزي كه ساكن است در حالي كه ساكن است محال است متحرك باشد و چيزي كه متحرك است در حالي كه متحرك است محال است ساكن باشد و سكون تا آمد جايي، حركت بايد از آنجا برود حركت تا آمد در مادهاي نشست بايد سكون از آنجا برود، سازگاري با هم ندارند كه او سر جاي خود باشد اين سر جاي خود مثل آب و آتش كه اضدادند اينها دشمني دارند با هم لكن حركت و سكون نقيض يكديگرند چنان عداوتي با يكديگر دارند كه هريكشان كه آمد ميگويد اگر من هستم در دنيا او بايد نباشد، آن يكي هم ميگويد اگر من بايد در دنيا باشم او بايد نباشد. پس ببينيد از نقيض نقيض را نميتوان ساخت. پس سكوني اگر هست شرط وجودش اين است كه حركت نباشد، سكون را نميتوان گرفت حركت ساخت، حركت هم بعينه همينطور است. پس حركت به نفس خود حركت ميسازند سكون را به نفس خود سكون ميسازند، اين جاهاش كه واضح است من عرض ميكنم اينجا را كه ياد گرفتيد ديگر همهجا هم ميتوانيد جاريش كنيد. سفيد را به سفيدي سفيد ميكنند، سياه را به سياهي سياه ميكنند، چرب را به چربي چرب ميكنند، علم به خودش علم است، جهل به خودش جهل است، عجز به خودش عجز است، قدرت به خودش قدرت است. چيز را از چيزي نميتوان ساخت شماها هم كارتان همينجور است.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، اشياء هرچه هستند هرجا هستند جميعشان اثر فعل خدايند و فعل اللّه هرجور كرده با اينها اينها همه همان جور متصور شدهاند. مشيت هرجا تأثيري ميكند لامن شيء اثر ميكند و همچنين اثر اثر و اثر اثر اثر بر همين نسق است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه مثل هم است كارها ديگر فرق نميكند. فعل و فاعل يا عرض و جوهر، چه بگويي فعل و فاعل چه بگويي عرض و جوهر مثل هم است. عرض آن چيزي است كه در طرف شيء واقع شده تا آن شيء نباشد طرف شيء نيست مثل طول عصا كه تا عصا نباشد طول عصا نيست. پس اطراف اشياء افعال اشياء هستند. خوب دقت كنيد اطراف، افعال اشياء هستند و اين اطراف خودشان آن حقيقتشان و وجودشان بسته به غير است آن غير نباشد اينها براي خودشان نميشود باشند. معقول نيست عصا نباشد و طولش را خدا خلق كند مگر كسي احمق باشد بگويد حق سبحانه و تعالي قادر است طول را بيماده خلق كند. راست است حق سبحانه و تعالي ميكند هر كاري را لكن خلق نكرده محال است بعد از اين هم نميكند ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم اين تعظيم خدا نيست كه بگويي محالي را كرده كه خدا ميتواند دنيا را توي تخممرغ جا بدهد لكن خودش قرار نداده كه دنيا را كوچك نكرده و تخممرغ را بزرگ نكرده توي تخممرغ جا بدهد. پس ملتفت باشيد اطراف اشياء حقيقتشان فرع وجود اشياء است و بسته به اشياء است مال اشياء است، مبدئشان آن اشياء است منتهاشان آن اشياء هستند، حقيقةً آنها مخترعند حالا اينها همه را در تحت وجود مطلقي ببري كه نه شدتي داشته باشد نه ضعفي داشته باشد تكهتكه نباشد و همه اينهايي را كه ميگويم ملتفتش باشيد كه يكپاره جاهاش به يكپاره جاهاي ديگر ميخورد. پس وجود بسيط به اصطلاح حضرات خدا است و ببينند در علم خودشان هم استاد نيستند در علم آنها ما استادتريم. فكر كنيد ببينيد بسيط اگر يك جاييش سستتر است يك جاييش سختتر است بسيط نيست، چيزي كه تكهتكه شود بسيط نيست. بسيط آن چيزي است كه تكهتكه نباشد پس بسيط شدت و ضعف ندارد پس اين حرف كه وجود يك جايي شدت دارد يك جايي ضعف دارد، در مطلقات وجود شدت دارد در مقيدات ضعف دارد، اينجور چيزها گفتهاند سببش اين است كه در علم خودشان هم استاد نبودهاند چيزي گفتهاند و حاقش را برنخوردهاند. پس يك هستي هست در عالم كه اين هست معقول نيست شدت داشته باشد، شدت هست ضعف هم هست آن هستي كه هم به شدت صدق ميكند هم به ضعف صدق ميكند هم به نور صدق ميكند هم به ظلمت صدق ميكند، هم به نقص صدق ميكند هم به كمال هم به ناداري هم به دارايي، همچو وجودي شدت ندارد هيچ جاش چنانچه ضعف ندارد هيچ جاش. هست صدق ميكند بر زيد و بر فعل زيد فعل زيد هم هست لكن فعل زيد بسته به زيد است زيدي كه خدا خلق نكرده آيا حرف زده، معامله كرده؟ چطور ميشود همچه چيزي نشده اين داخل ابده بديهيات است كه محال است. پس فواعل مقدمند وجوداً و فعلها زير پاي آنها هستند و مؤخرند ظهوراً و به اين لفظ عرض ميكنم براي اينكه غافل نباشيد كه همهجا جاري كنيد. اگر درست حفظ كنيد بعضي جاها را نميفهميد بعضي جاها را بسا بفهميد. انسان يكپاره جاها ميبيند زيدي هست و ايستاده نيست و ايستاده را به نفس خود اختراع ميكند. اين ايستاده نشسته نيست خوابيده نيست، اين جاهاش واضح است. حالا به آن لفظي كه عرض كردم فاعل مقدم است وجوداً، مؤخر است ظهوراً، تو اينجا بفهم آن وقت همين مسأله زيد و قيام را در چراغ و نور چراغ ميتوانيد بفهميد و اين مطلب آنجا يكخورده مخفيتر است. نه اين است كه چراغ باشد مدتي و نوري نداشته باشد مدتي يك دفعه چراغ خود را بجنباند و نور از شكمش بيرون آيد در چراغ و نور چراغ اينطور است لكن زيد بود و قيام نبود قيام را بعد احداث كرد، زيد بود قعود را بعد احداث كرد چراغ و نور چراغ هم بعينه همينجور است هميني كه بفهميد أفرأيتم النشأة الاولي جايي كه چشمتان ميبيند فكر نميكني توقع مكن جاي ديگر بفهمي. پس أفرأيتم النشأة الاولي خدا هم بخصوص همينجور مثل ميزند ميفرمايد مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب دري يوقد و مثلهاي خدا محض تمثيل ظاهري نيست يعني قياس كه او را ميبيني چيزي ديگر را هم قياس به او كني بلكه امثال خدا تمامش حكمت است. پيغمبر آمده كه يعلمهم الكتاب و الحكمة پس اين مثلها تمامش حكمت است و هر حكمتي كه مثل توش نيست و مطلب را نميسازند دست آدم نميدهند حكمت نيست و مثلهاي خدا تمامش حكمت است مايعقلها الاّ العالمون كساني كه عالم باللّه هستند ميفهمند آن حكمتها را ديگر اسم خود را حكيم گذارده باشند و وقتي به اينها ميرسند ميگويند اينها دليلهاي ظاهري است نقلي است دليل عقلي نيست و الا انهم هم السفهاء ولكن لايشعرون عقل هم ندارند و نميدانند عقل يعني چه و خود را عاقل خيال ميكنند. پس اگر چراغ روشن بشود اتاق را روشن ميكند ولكن بيچراغ روشن ميشود و تا آفتاب طالع نشود روز پيدا نميشود و هر منيري نسبت به نور خود هيچ لازم نكرده منير مدتي پيدا شود و موجود شود و بعد نور از شكمش بيرون آيد كه شما بدانيد منير فاعل آن نور است نميشود اتاق بيچراغ روشن باشد ديگر يا چراغ روغن چراغي يا شمع است يا آتش است كه مشتعل شده يا آفتاب افتاده اتاق روشن شده. چنانكه حضرت امام رضا صلوات اللّه عليه همينطور به عمران صابي فرمايش فرمودند چراغ را ميبيني و نورش را، و تفصيل دادند تا اينكه فرمودند تبصر من هذا امرك طور خلقت هم همانطور است چراغ تا هست نورش هست و نور دائماً به چراغ محتاج است، چراغ را حركتش ميدهي نور حركت ميكند ساكنش ميكني نور ساكن ميشود. پس اين نور تابع است پس محتاج است پس حادث است و آن چراغ نسبت به اين نور محتاج نيست، طاس روش بگذار ديگر هيچ نور نميماند چنانكه زيد را برداري قيام نميماند و اينها كلفتكاري حكمت است ملتفت باشيد ميشود انسان زيدي را ببيند جدا قيامش را نبيند بعد قيامي احداث كند اين نبوده تازه پيدا شد حالا اينكه به دست آمد اصل مطلب است كه فعل از فاعل تخلف نميكند و فعل كسي را نميشود از او گرفت از او كند. طول عصا را اگر بكني فاني ميشود نميماند بر فرض كه بتوانند بكنند و الاّ نميشود كندش. پس فعل هر فاعل را نه به جبر ميتوان گرفت به كسي ديگر داد نه به التماس، پس لاجبر و لاتفويض جبر محال است تفويض محال است. پس تو ببين تا فلان ديده باشد، فلان كه ديد خودش ديده يا به التماس به كسي بگويم برو ببين برود ببيند باز خودش ديده تا خودش نرود نبيند نديده. همچنين يك كسي برود بخورد من سير شوم هركس بخورد خودش خورده من خودم نخوردهام سير نميشوم. يك كسي علم تحصيل كند كه من عالم شوم، يك كسي حكمت درس بخواند كه من حكيم شوم نميشوم، خودش حكيم ميشود من حكيم نشدهام. من ميخواهم حكيم شوم خودم بايد حكيم شوم، ميخواهم عالم شوم خودم بايد عالم شوم. تمام عالم حلوا باشد و تو را فرو ببرند توي ديگ حلوا و تو ذائقه نداشته باشي هيچ حلوا نخوردهاي حلوا خوردن معنيش اين است كه ذائقه باشد طعم بفهمد آن وقت يكخورده حلوا روي زبان بگذار حلوا خوردهاي. تمام عالم صوت باشد گوش نباشد بشنود خدا صوت نداده به كسي. كسي لامسه نداشته باشد اگر تمام اين عالم را روي دست شما بگذارند هيچ روي دست نگذاردهاند. عوام ميگويند گذاردهاند اما حكيم نميگويد گذاردهاند وقتي لامسه داري يك مثقال هم كه در دست گذاردند ميفهمي سنگين است لامسه نباشد تمام آسمان و زمين را روي دست كسي بگذارند نميفهمد چيزي گذارده شد يا گذارده نشد، پس چيزي به او ندادهاند. از اينها سرّ جبر و تفويض را كسي مايل باشد به دستش ميآيد، سرّ تمام شرايع به دست ميآيد، آمالهاي بيجا از كله آدم ميرود بيرون. كسالت ميكني و راه نميروي نرفتهاي. اگر از اينجا بايد رفت اسد آباد و رفت كربلا درجه به درجه بايد رفت به كربلا رسيد. خوابيدهايم و نميرويم آنقدر كه خوابيدهايم پس افتادهايم حالا فلان عمل را نكردهايم بعد انشاء اللّه خواهيم كرد آن بعد را كه بكني براي خودش كردهاي، اين قدرش پس افتادهايم بعد هم براي آن بعد رفتهاي. نماز امروز را بگويي فردا ميكنم، فردا نماز فردا را ميكني نماز امروز ماند اين فكر اگر بيايد كسالت را ميبرد از كله آدم. هرچه را نكردي نداري ليس للانسان الاّ ماسعي و ان سعيه سوف يري. أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون؟ هرچه نخوردهاي نخوردهاي، هرچه نكردهاي نداري، هرچه نديدهاي نديدهاي، ميبيني نشئه اولي همينطور است بدان همهجا اين حكم جاري است. قياس هم نبايد بكني بلكه اگر آدم فهم داشته باشد به طور حقيقت ميفهمد هرچه را تصور نكردهاي آن چيز به تصور تو درنيامده هيچ تعقل نكردهاي پيش تو نيامده مال تو نشده. به طور كلي آنچه را كائناً ماكان بالغاً مابلغ كه شنيدهاي كه به كسي ميدهند در حق خودت نميفهمي درباره كساني كه مسلم هستند فكر كن پيغمبر را خدا خيلي چيز ميدهد، خدا مؤمنين كامل را خيلي چيز ميدهد، به آن اقلّ مؤمنين را كه از او ضعيفتر نميشود آن مؤمن ضعيف را هفت همسر اين دنيا چيزش ميدهد. آن بچههايي كه تازه متولد ميشوند بچهاي كه از مادر متولد شد و مرد اين را در آخرت مبعوث ميكند اين را يا به بهشتش ميبرند يا به جهنم، اين را به بهشت اگر بردند هفت همسر اين دنيا به او ميدهند حالا ببينيد در هر جا تا كسي عمل نكند ندارد فكر كنيد كائناً ماكان بالغاً مابلغ آنچه را خدا ميخواهد تمليك كسي كند به كسي عطا كند، به خودش ميگويد بكن، بايد بكند تا آن را داشته باشد. تمام عالم را وكيل كني آن كار را بكنند ملائكه را خدا مقرر فرمايد كه آن كار را بكنند، آنها خودشان كردهاند او نكرده همه زدند ببينند كه تو ديده باشي من اگر زدم ببينم نديدهام ميخواهد حلوا به تو بخوراند بايد ذائقه داشته باشي حلوا را برداري روي زبانت بگذاري خدا حلوا به تو خورانيده، ذائقه نداشته باشي هرچه حلوا را در دستت بگذارند رزقت نشده. كسي گوش نداشته باشد هرچه صدا بدهند رزقي از صوت به تو نرسيده، شامه نداشته باشي رزقي از بو به تو نرسيده، تمام اينها افعالش صادر از شما است وقتي اين افعال از شما صادر شد اسمش ميشود انعام اللّه، وقتي تو خوردي اين اسمش ميشود خدا است رازق رزق به تو داده، تو كه تحصيل علم كردي همين اسمش ميشود كه خدا عطا كرده خدا الهام كرده. ديگر در همينجور بيانات خيلي چيزها معلوم ميشود مثلاً گفته ميشود فلان طايفه ملهمند، فلان طايقه محدثند، پيش آنها ملائكه ميآيند حديث ميگويند اينها را گفتهاند و بسا معنيش را درست برنخوردهاند همين كه كسي حق را يافت و لو به يك كلمه باشد اين حق را ملك آورده و اين ملك از پيش خدا آمده. همان خدايي كه پيغمبرها را فرستاده به آن ملك گفته اين متاع را بردار ببر پيش فلان، اين الهام را ببر براي فلان، هر حقي پيش هركس آمده الهامي است از خدا ملكي آورده. خدا از روي عمد آن را داده آوردهاند اگرچه خود آن شخص نداند چطور شد كه آن الهام وارد آمد. مكرر اين مثل را عرض كردهام شخص جاهلي يكپاره دانهها را ميگيرد ميپاشد نميداند اين دانهها هر كدامش كجا افتاد و چرا افتاد لكن آن مقدِّري كه تقدير ميكند از او سؤال كني ميگويد تعمد كردم بخصوصه اين دانهها را در دست او گذاردم از دست او پاشيدم به قدر قوت اين ميخواستم پاشيده شود هر دانه ميخواستم جايي پاشيده شود يكيش در مشرق بيفتد يكيش در مغرب بيفتد يكيش را مورچه ببرد يكيش را مرغ بخورد يكيش به كار كسي ديگر بيايد و كارهاي صانع اينطور است. اين حرف از اعتقادات اهل اسلام و همه كساني كه خود را به يك پيغمبري ميبندند هست كه خدا به حسب اتفاق كاري نميكند كاري كه خدا ميكند از روي عمد است از اول ميداند چه نقشي ميخواهد به كار ببرد. اسباب و آلاتش را جوري به كار ميبرد كه همان نقشي كه ميخواهد بكشد. پس خدا است از روي تدبير و علم و حكمت افعال را جاري ميكند. پس ملكي اگر آمد و لو ملكش را خيال كني كوچك باشد اگرچه ملك شاعر است و از روي تدبير و علم ميآيد، ملك بايد بشناسد خدا را خداشناس باشد خدا ميداند مطالب حقه ملهماتي است از جانب خدا حواملش ملائكهاند. پس فلان ملهم ميشود، محدث ميشود به اين معنيها است ديگر يك كسي هست خيلي ملهم است يك كسي هست كمتر ملهم است، به خلافش هر كلمه باطلي را شيطان جاري ميكند و شيطان هم جاري است در رگ و ريشه و خون بنيآدم، و فرخ في صدورهم و دبّ و درج في حجورهم فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم هر جاي عالم بروند شيطان در سينههاشان هست. ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم برويد همچو بگوييد همچو مگوييد آنها هم ميروند ميگويند.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه و بدانيد كه افعال را خداوند حتم كرده و حكم كه از دست فواعل جاري ميكند و اين فاعل كه عرض ميكنم فاعلي است عالم كه مدبر است مختار است آن نقل هستي و وجود دخلي به اين حرفها ندارد. دقت كنيد با بصيرت شويد در دين و مذهبتان. اين بسيط و مركب خيلي باد زياد دارد پيش علما و حكما حتي مشايخ خودمان از بس باد دارد ترسيدند حالي مردم كنند كه باد دارد. ببينيد مطلق و مقيدي را فكر كنيد، جماد مطلق هست جمادات هم هستند حالا اين جماد مطلق يك هستي است كه به هستي آن جماد مطلق جمادات مقيده هست شدهاند و افعال هم همينطور است. چوب نباشد در و پنجره چوبي نيست، اين راست است حق است حالا اين چوب در مقام خودش چون بساطت دارد آيا فكر كرده و تدبير به كار برده كه مردم محتاجند به در و پنجره، پس ما خود را به صورت در بيرون ميآوريم، به صورت پنجره بيرون بياريم؟ آيا عقلش ميرسد با وجودي كه وجودش مقدم است و اينها هم مؤخر هستند؟ هيچ عقلش نميرسد. اگر نباشد چوب اينها نيست همينطور آهن به صورتهاي مختلفه بيرون ميآيد آهن نباشد ما يصنع من الحديد نيست آيا حديد مرد حكيمي بوده يا مؤثر حكيمي بوده؟ آيا اين حديد مطلق مؤثري است حكيم، مؤثري است قادر، مؤثري است با شعور و دانست در مملكت خدا چقدر شمشير و نيزه و سيخ و ميخ ضرور است از اين جهت جلوه كرد و خودش را به صورت اينها درآورد؟ يا اينكه او جمادي است آنجا افتاده. انسان صاحب شعوري بايد باشد كه بيايد تكهاي از آن را بردارد شمشير بسازد ميخ را چه جور بايد ساخت، پس مطلقات هستند معذلك شخص عالم مدبر حكيمي كه تكهاي برميدارد شمشير ميسازد و ميداند شمشير ضرور است، اين ميداند حديد نميداند، حداد ميداند سياف ميداند. ديگر فكر كنيد باز أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون پس موادي كه شعور ندارند ارواح ندارند عقول ندارند مطلقشان مطلق مقيدشان مقيد است مطلقشان بساطت دارد در حال واحد حديد مطلق هم در مشرق است هم در مغرب است، در حال واحد بگو در آسمان است بگو در زمين است و انزلنا الحديد فيه بأس شديد در همهجا هست حديد در هيچ جا نه شعوري دارد نه قدرتي دارد نه كمال دارد تا اينكه حدادي تكهايش را بردارد شمشير بسازد تكهايش را بردارد كارد بسازد. آبها همين طورند خاكها همين طورند سنگها آجرها همين طورند اجسام همه همينطورند و به آن قاعده كه عرض كردم ارواح هستند در اجسام و اين يك علمي است كه خيلي لازم است ضبطش، عرض ميكنم اجسام بيارواح خودشان عقلي و شعوري ندارند تدبيري كمالي قدرتي ندارند. بايد گرفتشان و كاري به سرشان آورد تسخيرشان بايد كرد اينها مسخر هستند و مثل موم بايد تسخيرشان كرد. اگر تعريفي دارد آن صورتي كه بيرون آمده، تعريف آن سازنده است، بد ساخته ميگويند سيافش بد ساخته آهنش هم بد باشد باز تقصير حداد است كه چرا آهن بد برداشت. تمام مذمتها همه به فاعل است مدحها هم براي فاعل است و فواعل ارواح هستند نه اجسام.
باز آن كلمهاي كه عرض كردم ارواح بياينكه علاقه بگيرند به اجساد مثل كلوخ افتادهاند و اين توي كله مردم كم است لكن شما ملتفت باشيد ببينيد الان روح شما داخل بدن شما است ميبيند با چشم شما حالا تا چشم را هم گذاردي روح همينجا موجود است معذلك نميبيند، گوش ميشنود تا گوشش را گرفتي ديگر نميشنود با وجودي كه روح موجود است. تا ذائقه هست طعم را ميفهمند تا گرفت ديگر طعم را نميفهمد، تا شامه را پنبه گذاردي بو نميفهمد. پس ارواح اگر اين چشم و گوش و شامه و ذائقه را نداشته باشند مثل كلوخند. تبارك آن صانعي كه به طور حكمت گذارد چنين روحي را در اين بدن حالا آن را توي چشم ميگذارند توي گوش ميگذارند توي شامه و ذائقه و لامسه ميگذارند، همچه كيسهاي براش نسازند نميتواند اين كارها را بكند. حالا اگر به طور تدبير و حكمت ارواح را نبندد به اجسام ارواح بسته به اجسام نباشد باز ارواح بيشعورند بيقدرتند كاري از آنها نميآيد تبارك آن خدايي كه روح را بسته به اين بدن كه تا بخواهد ببيند ميبيند، بخواهد بشنود ميشنود، تا بخواهد خيال كند ميكند. ملائكه خودشان را تا به اين اجسام نبندند، تعلق به اين اجسام نگيرند نميتوانند كاري بكنند. در اينجا هر چيزي در حيّز خود ايستاده آب را ببري به حيّز هوا مخلّي به طبع كني ميآيد پايين، هوا را ببري ته آب مخلّي به طبع كني خودش ميآيد بالا. پس اشياء همه در سر جاي خود ايستادهاند نه زور ميزنند پايين بروند نه زور ميزنند كه بالا بروند. آني كه بالاشان ميبرد و پايينشان ميآرد غير آنها است. تبارك آن صانعي كه آن فواعل را خلق كرده پس ارواح را هم نه خيال كنيد بدون خلقت موجود ميشوند بدون اينكه علاقهشان را ببندند و به اجساد اين تدبيري كه صانع كرده طبعشان طبعي است كه شاعر نيستند، نميفهمند شعور ندارند خود را واجد نيستند. اين مطلب را كه داشته باشيد آن وقت در معاد و معراج و خيلي از مسائل به كارتان ميآيد پس اينها را ميفهميد مستضعفين وقتي ميميرند مثل كلوخ افتادهاند يعني شعور حق و باطل نميكنند چنانكه اينجا هم كه بودند مثل كلوخ افتاده بودند قبوري بودند متحرك و اذكروا اذ كنتم امواتاً فأحياكم، يا ايها الذين آمنوا استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم ميتاند مردم واقعاً حقيقةً يعني حق نميدانند باطل نميدانند اكل ميكنند شرب ميكنند پس نسبت به حق و باطل كلوخند شاعر نيستند پس البته مستضعفين توي اين دنيا كلوخند پس در قبر هم مثل كلوخند در برزخ هم مثل كلوخ افتادهاند تا وقتي بفهمند حق و باطلي آن وقت نار فلق آمده پيششان نهايت براي كسي كه مستضعف نيست نار فلق توي اين دنيا آمده براي آنها لكن تا نفهميدهاند حق و باطل كلوخي هستند لكن كلوخي هستند كه اگر خيرات كني به آنها ميرسد ميفهمند مثل اينكه توي اين دنيا ميفهمند غذا خوردن را لكن توي دنيا حق نميفهمند باطل نميفهمند مثل بچه چيزي نميفهمند لكن غذا ميخورند راه ميروند. پير خرف شده زنده است غذا ميخورد لكن چيزي نميفهمد بچه در دنيا غذا ميخورد و راه ميرفت و هيچ نميفهميد آنجا هم همينطور پس ملتفت باشيد مستضعفين راه ميروند غذا ميخورند ميآشامند ملتفت باشيد انشاء اللّه، هرچه خدا ميخواهد عطا كند تا نچشاند به كسي حق را، تا نياورده پيش كسي نياورده. باطل را تا ننمايد ننموده پس هرچه را خدا ميخواهد انعام كند از اندرون خودت بيرون ميآرد تحويلت ميكند يعني از دست خودت جاري ميكند ليس للانسان الاّ ماسعي و ان سعيه سوف يري.
اتزعم انك جرم صغير
و فيك انطوي العالم الاكبر
در خود تو عالم اكبر واقعاً منطوي است به جهتي كه خدا جوهر ساخته شما را صدهزار صورت اگر از جوهر بيرون ميآيد باز الي غيرالنهايه قابل است بيرون آيد. ببينيد چه عالم اكبري است كه خدا عطا ميكند به قدري كه تو ظرفيت و حوصله داري به قدري كه عمل ميكني هي به تدريج عمل ميكني هي به تدريج هم خدا ميدهد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس ششم ــ شنبه 11 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
از جمله چيزهايي كه مسلم اهل اسلام است مثل نبوت پيغمبر9 اين است كه ايشانند اول ماخلق اللّه اين را سنيها هم ابا ندارند داخل ضروريات است. پس چون ايشانند اول ماخلق اللّه هرچه از خدا بايد به ماسواي او برسد معلوم است به واسطه آن كسي كه اول است بايد برسد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، چيزهايي كه بايد به خلق برسد دو قسم است يك قسم تكوين اشياء است و تكوين اشياء در هر موضعي، خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه و اصرار ميكنم ملتفت باشيد به جهتي كه لفظهاش خيلي شنيده شده بسا كسي خيال هم بكند فهميده از بس گفته شده و شنيده شده حالا كه من اصرار ميكنم دقت كنيد من كه گفتم آن وقت ملتفت خواهيد شد كه لفظهاش مسلم بوده و معنيهاش را نميدانستيد. پس يكي از چيزهايي كه بايد برسد اين است كه خدا بايد بسازد اشياء را و يكي اين است بعد از اينكه ميسازد ايشان را مهملشان نميگذارد امري و نهيي دستور العملي ميآرد كه چه جور راه برويد، له الخلق و الامر. اما خلقت اشياء تمام اشياء را خداوند عالم از مادهاي كه در خود اشياء است خلق ميكند نه از مادهاي كه از عالم بالا است ميگيرد و عالم پايين را ميسازد. باز همين مطلب را لفظهاش را خيلي شنيدهايد و عمقش به دستتان نيامده.
اولاً اينكه خلقت اشياء از كجا است، اهل ظاهر كاري به اين حرفها نداشتهاند و نگفتهاند و تكلم نكردهاند مگر حكما و صوفيه في الجمله حرفي زدهاند و آنچه اتفاق حكما و صوفيه است اين است كه اختلاف اشياء در صورت است و در ماده يكي است. ديگر اين ماده اشياء ذات خدا است و صورتهاي مختلف پوشيده شده روي آن و هر لحظه به شكلي بت عيا برآمد، دلي برد و نهان شده يعني تأثيري كرده و قايم شده يا خير خدا خلقي خلق كرده، بحر امكاني خلق كرده و از آن درياي امكان گرفته و خلق را ساخته. يا وحدت وجودي شدهاند يا وحدت موجودي، وحدت وجوديها گفتند ذات خدا است كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود و آن ذات است كه در هر مرتبه صورتي گرفته و آن خودش با آن صورت خلقي اسمش شده و در هر جايي كاري كرده و مااظهر الاّ نفسه و مااوجد الاّ ذاته اين مزخرفات را گفتند آن آخر كار هم كه خرابش كرد انا للّه و انا اليه راجعون.
جماعتي ديگر كه دقتشان از اين جماعت كمتر بوده واقعاً آنها كه پيش خدا رفتند حرمت كردند گفتند ذات خدا نيست كه چنين شده بلكه يك موجودي خدا خلق كرده، ديگر آن را يك كسي امكان اسمش گذارد و يكي بحر عدم، هر كسي اسمي گذارده و خدا از اين موجود گرفته اشياء را ساخته، اينها را وحدت موجودي ميگويند تمام اشياء در ماده واحده شريكند وقتي صورتها خراب شد يك ماده ميماند. اينها هم وحدت موجودي. در اين ميانها كسي كه زياد پاي فشرده و اصرار زياد كرده كه خلق هم در ماده مختلفند هم در صورت، شيخ مرحوم بودند و جسته جسته اين حرف در كلمات بعضي از حكماء هم پيدا شده و آنها از بس كم بودهاند ذكري از آنها نيست. كتابي ديدم از يكي از حكما شخصي بوده از اهل شيراز، اين صوفيها داخل صوفيهاش شمردهاند من كه داخل بزرگانش ميدانم. شخصي بوده در شيراز و اين پيش از زمانهاي شيخ مرحوم بوده و اينها شهرت دادهاند كه شيخ پيش او درس خوانده لكن در هيچ جايي كه اعتباري داشته باشد نديدهام. لكن حكيم بوده سيد قطبالشمس بوده و در كتابش همين جورهايي كه شيخ گفته نوشته، كتابش را مفصلاً من ديدهام، نوعاً تفصيلي دارد ولكن تحقيقي داشته باشد، نه پري تحقيق درش نيست. فتواش همين فتوا است كتاب آن را هم ديدم اصرار زيادي دارد كه مطلب حكمت را بايد از خدا گرفت و خدا انبيا را فرستاده و يعلمهم الكتاب و الحكمة و حكمت را وحي نكرده مگر به پيغمبر پس از قرآن بايد ياد گرفت و شرح قرآن نيست مگر پيش ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين، پس از احاديث بايد حكمت را ياد گرفت. در كتابش همهجا حديث ميآرد آيه ميآرد كلماتش نوعش خيلي شبيه به كلمات شيخ مرحوم است.
پس آنهايي كه گفتهاند اشياء در ماده شريكند و در صورت تنها مختلفند ديدند يك گِلي است فاخور برميدارد ميسازد كاسهها و كوزهها و صورتهاي مختلف بر اين گِل وارد ميآرد وقتي صورتها را شكستي يك گِل ميماند. همچنين يك آب و يك خاك و يك زمين، اشراق ميكند كواكب به آن يك جا جمادي بخصوص ميشود يك جا حديد ميشود يك جا طلا ميشود يك جا نقره ميشود، همه مادهشان همان بخار است و دخان در ماده شريكند صورتهاشان مختلف است. همين فلك است تأثير ميكند در زمين گياههاي مختلف ميرويد، همين آب است همين خاك است، يك ماده است به تأثير كواكب نبات ميشود حيوان ميشود به همينطور قياس كردهاند و اشياء را در ماده شريك گرفتهاند و در صورت مختلف.
شما ملتفت باشيد انشاء اللّه مسأله مشكلي است خيلي جاها هم همينطورهايي است كه گفتهاند و بلاشك اينها را در آن جاهايي كه گفتهاند و مثال زدهاند كسي بخواهد رد كند نميشود رد كرد. ميگويند خلق مثل موجهاي دريا هستند، موجها كه فرونشست دريا دريا است و آب يك آب است. واقعاً موج دريا همينطور است كه گفتهاند، گفتهاند دريا نفس زند بخارش گويند، متراكم شود ابرش نامند، فروچكد بارانش خوانند، روان شود سيلش گويند، چون به دريا رسد همان دريا باشد، البحر بحر علي ماكان في القدم اينها اين جاها همينطورها هم هست لكن در همهجا اين طورها نيست. پس عرض ميكنم كه انشاء اللّه دقت كنيد، ملتفت باشيد شيخ مرحوم اصرار در اين مطلب كرد كه اختلاف اشياء در صورت تنها نيست كأنه خودش مبدء بوده لكن نمونهاش پيشترها هم بوده و سيد قطب نوشته، پس بوده شايد مخفي بوده و سينه به سينه ميرسيده لكن اصرار را شيخ مرحوم كردهاند كه اشياء هم در ماده مختلفند هم در صورت.
پس عرض ميكنم هر جايي اشياء در ماده شريكند در صورت مختلف، فكر كنيد اگر صورتي را گرفتي از مادهاي مثل اينكه صورت كوزه را گرفتي از همان گِل ميتوان كوزه ديگر ساخت، از مدادي كه ماده حروف است صورت الف را گرفتي از همان ماده ميتوان باء ساخت، تمام حروف را از همان ماده ميتوان ساخت. اينها را در اين مواضع بلاشك همين هست و شيخ مرحوم هم كه اصرار دارند كه اشياء هم در ماده مختلفند هم در صورت نخواستهاند كه فرمايش كنند كه اشياء در يك جايي مابهالاشتراك ندارند. پس عنصريات در عنصر بودن مابه الاشتراك دارند همچنين نباتات در نفس نباتيه اشتراك دارند و اختلاف در صور آنها است، فلكيات در فلك بودن اشتراك دارند اختلاف در صورت كواكب و صورت هر آسماني است. حسّ مشتركي كه در غيب اين عالم است حيات در جمله احياء اشتراك دارد اختلاف در صورتشان است خيال مابهالاشتراك جميع خيالها است و اختلاف در صورتهاي آنها است. به همين نسق در عالم نفوس تمام اناسي مابهالاشتراك دارند همه انسانند و اختلاف در صورتهاشان است. همينطور در عالم ارواح جميع انبياء در ماده شريكند كه نبوت باشد اختلاف در صور آنها است، در عالم عقول جميع ائمه در يك ماده شريكند و اختلاف در صورشان است. مابهالاشتراك هست لكن حرف شيخ مرحوم اين است كه آيا يك ماده بوده متشاكل الاجزاء روز اول پيش از ايني كه اينها ساخته شود؟ آيا يك بحر متشاكل الاجزاء يك دستي بود ديگر خواه آن را ذات خدا بگيرند خواه خلق خدا بگيرند از همان دريا گرفتند يكيش را عقل ساختند يكيش را روح ساختند همينطور غرفه غرفه برداشتند اين صورتها را روي آنها پوشانيدند فكر كنيد ببينيد اين صورتها را از كجا آوردند و چسباندند به اينها. دقت كنيد انشاء اللّه به شرطي كه جوري كه من لري ميگويم همراه من بياييد يعني دقت كنيد يكپاره چيزهايي كه شنيدهايم و جوري خيال كردهايم باشد آنها ببينيد من چه عرض ميكنم اگر معني دارد بگيريد معني ندارد ولش كنيد. پس شيخ مرحوم كه اشياء را هم در ماده مختلف ميداند هم در صورت، حرفش اين است كه صورت جسم را فرضاً از جسم بگيري دوباره بخواهي صورت ديگر به او بدهي، باز هم جسم ميشود، نميرود صورت حيات بگيرد. همچنين صورت حيات را فرض كني از ماده حيات بگيرند دوباره كه صورت به او ميپوشاني به همين صورت درميآيد. به همين لفظ هم كه عرض ميكنم ميگويم ماده را فرض كني صورت را از او بگيري قدري مسامحه است در اين حرف به جهتي كه جسم را از روز اولي كه ساختهاندش صاحب اين طرف و اين طرف و اين طرف هميشه بوده و نبوده وقتي كه ماده باشد در يك جايي ديگر از ملك خدا كه اين اطراف ثلاثه را نداشته باشد اين اطراف ثلاث هم يك جايي ديگر در ملك خدا باشد كه بيارند از آنجا داخل هم كنند مثل آب و خاك كه داخل هم ميكنند آنها را هم داخل كنند و جسم بسازند پس جسم از روز اولي و لا روز و هيچ ابتداء ندارد واقعاً حقيقةً جوهر كائناً ماكان بالغاً مابلغ خواه آن جوهر را به لفظ جسم عرض كنم خواه به لفظ عقل فرق نميكند. جسم جوهر است و اين جوهر نبوده وقتي كه نباشد در ملك خدا و هميشه بوده و هميشه خواهد بود و اگر شنيدهايد كه خدا هميشه بوده و هميشه خواهد بود و اگر چيزي ديگر هم اينطور باشد تعدد قدما لازم ميآيد، اين حرفها براي همان حكماي سابق خوب است. اين هميشه بوده و هميشه خواهد بود را فكر كنيد و اين جسم كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود فهم ندارد شعور ندارد قدرت ندارد چيزي است مسخرش كه بكنند به هر سمتيش كه ببرند ميرود تعدد قدما لازم ميآيد كدام است؟ ملتفت باشيد قديمي كه خدا قديم است يعني هميشه بوده و هميشه خواهد بود و هميشه هم عالم بوده و هميشه هم قادر بوده و هميشه هم حكيم بوده و هميشه اسمهايش پيشش بوده لكن اين جسم كه هميشه بوده و هميشه خواهد بود، هميشه نادار است هميشه نافهم است هميشه عاجز است. اين جسم خودش به شرطي كه فكر كنيد لاعن شعور اين لفظها را حفظ كردن بيفايده است. اين جسم خودش از سرجاي خودش نميتواند بجنبد، در اجزاي جسم فكر كنيد ببينيد همينطور است كه عرض ميكنم سنگي را كلوخي را جزئي از جسم را اگر كسي از خارج برداشت به جايي انداخت به جايي ميافتد اين اگر از خارج برندارند آن را جايي نيندازند اين سنگ خودش از آنجا به جايي ديگر برود، ملتفت باشيد اين را توش فكر كنيد خودتان عالم شويد. پس اين سنگي كه حركت در توش نيست آيا اين را ميتواند بجنباند حركت در سنگ نيست نميتواند بجنباند اين را پس كسي از خارج بايد بيايد اين را حركت بدهد ديگر شخص خارجي كه اين سنگ را برميدارد يا انسان است ممكن است يا اين است كه حيوان برميدارد يا بادي ميآيد آن را ميجنباند يا آبي ميآيد اين را ميغلطاند ميجنبد يا آن شيء اين را حركت ميدهد يا جني به آن تعلق ميگيرد جابجاش ميكند يا واقعاً بخاري احداث ميكند در اين. روحي حادث ميدمند در آنكه آن روح بردارد اين سنگ را حركت دهد.
باري پس آن چيزي كه جسم به آن جسم است آن جوهر غليظي است كه صاحب اطراف ثلث است، به آسمان برود صاحب اطراف ثلث است، در تخوم ارضين هم كه برود صاحب اطراف ثلث است و اين خودش نه بالا ميتواند برود نه پايين ميتواند برود نه حركت ميتواند بكند. اين نادار محض است امكان است لكن اين جسم امكان باشد براي غير اين صورتهاي ظاهري، اين جوهر غليظي كه صاحب اطراف ثلث است بشود از اندرون اين حيات هم بيرون آيد، اين داخل محالات است و اين از نظر مردم رفته است و خيال كردهاند ميشود اين است كه ميگويند:
از جمادي مردم و نامي شدم
از نما مردم ز حيوان سر زدم
از حيوانيت انسان شدم تا ميگويند خدا شدم. شما بدانيد اين جورها نميشود، داخل محالات است به شرطي كه دقت كنيد. ظاهراً ترائي ميكند و از ترائيها گول ميخورد آدم و واقعاً گول ميخورد به جهتي كه حكما بودهاند و شق شعر كردهاند و گول خوردهاند. پس جسم خودش نميتواند خود را حركت بدهد، بله چيزي كه بيرون از جسمي است اين ميتواند جسمي را جا به جا كند و اين بايد از غير عالم جسم ابتداش آمده باشد و چيزي كه امكان دارد و معدوم است در شكم اشياء ــ چه عرض كنم كه آن چيزهايي كه نظر من است و عرض ميكنم اگر ملتفت باشيد چقدرها نتيجه ميدهد، دقت كنيد انشاء اللّه ــ امكاني كه مثل موم خيالش ميكني، اشياء اگر صورتشان مثل صورت مثلث و مربعي باشد كه در موم امكان دارد، اگر چنين خيالش كنيد خواه وجود را وجود خدا بگيريد خواه وجود مخلوقي بگيريد فرق نميكند، فكر كنيد ببينيد اگر چنين بود چطور شد اين صورتها بيرون آمدند؟ خواه از ذات خدا خيال كني بيرون آمدند خواه از مخلوقي خيال كني، آن ماده متشاكله كه يك دست هست هيچ جاش نه حركت دارد نه سكون، نه گرم است نه سرد، گرمي صورتي است سردي صورتي است ثقل صورتي است خفت صورتي است بحر متشاكل الاجزاء چطور شد از اندرون آن اين صورتهاي مختلفه بيرون آمد؟ تا شخص خارجي نباشد نميشود اينها بيرون بيايد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه پس دقت كنيد و بيابيد انشاء اللّه. اين سنگ محال است خودش خود را حركت دهد، حركتي كه معدوم است حركت معدومه باعث حركت موجود در اين سنگ نميتواند بشود. اگر فكر كنيد حكمت انت ماكونت نفسك و لاكونك من هو مثلك را از همينها ميفهميد اينها تمامش حكمت است كه ائمه بيان ميكنند شما خيال نكنيد حديث است و دليل نقلي بياعتنا بايد شد به آن و اينها را براي جهال گفتهاند، اينها دليل عقلي است و ائمه دليل عقلي آوردهاند، پيغمبر دليل عقلي آورده، خدا با دليل عقلي تكلم كرده با پيغمبرش. ببينيد اين شيئي كه نيست يك وقتي و يك وقتي هست ميشود، اين نيست سبب هست نميتواند بشود در وقتي پس هر چيزي كه نيست در يك وقتي و هست ميشود در وقتي ديگر مثل حركت سنگي كه نيست يك وقتي و هست ميشود در وقتي ديگر يك كسي از خارج برداشته اين را حركت كرده. ديگر آن كسش را حالا مشخص نميكنم ميخواهد انسان باشد ميخواهد حيوان باشد ميخواهد جن باشد ميخواهد ملك باشد آتش باشد، آن كسش را نميخواهم تعيين كنم ممكن است همه اينها حركت بدهند اين است كه من اصرار كردهام و ابرام كه هر چيزي را بخواهيد جوهريتش را به دست بياوريد و توي راه باشيد و سر كلاف به دستتان باشد كه توي حكمت گم نشويد، هر چيزي كه از عالمي هست آن چيز هميشه در آن هست، از اين جهت فكر كه ميكني از طرف ماضي هرچه بوده هميشه بوده از طرف مستقبل هرچه بيايد هميشه خواهد بود. جسم هرگز مثال نخواهد شد و محال است مثال شود. مكرر عرض كردهام جميع عملهجاتي كه خدا خلق كرده با جميع آن معجزاتي كه داشتند پيغمبران و جميع ملائكه كه هستند با آن قوت و قدرتي كه دارند بخواهند جسم را مثال كنند زورشان نميرسد، خدا اين خلقي كه كرده به واسطه اسباب كرده و ملائكه اسباب هستند كارها را آنها ميكنند. تمام اين عملهجات خدا اگر جمع شوند كه اين جسم را مثال كنند زورشان نميرسد، روز اولي كه خدا خلق كرده خلقش كرده كه جسم باشد و مثال نباشد. همينطور مثال را جسم نميتوان كرد، جسم نفس نميشود نفس جسم نميشود، عقل نفس نميشود نفس عقل نميشود. اينها فتوي نيست محض فتوي باشد محل وحشت است.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، اين جسم جسمانيتش اين طول است و عرض است و عمق، لفظي است كه حكما تعبير آوردهاند يعني اين سمتها را دارد. جسم حقيقتش اين است كه از روز اول و لا روز اين سمتها را داشته، اين سمت را داشته و اين سمت را داشته پس بيصورت هم نبوده و ابي اللّه ان يجري الاشياء الاّ باسبابها خدا ماده بيصورتي خلق نكرده تمام عالم امكان را خدا بر اين قرار داده كه تمام اشياء هم صورت داشته باشند هم ماده. پس تمام امكانات سر جاي خود است تمام جواهر سر جاي خود است پس اين جسم كه جسمانيت را دارا است حالا اگر يك چيزي در يك زماني نباشد و زماني ديگر پيدا شود، در يك مكاني نباشد و در مكاني ديگر پيدا شود، او ممابه الجسم جسم نيست. پس حركت در آسمان هست در زمين نيست اين دخلي به خود جسم ندارد و از خارج جسم آمده به همينطور سكون در زمين هست در آسمان نيست اين سكون ممابه الجسم جسم نيست. اگر ممابه الجسم جسم بود هم در آسمان بود هم در زمين مثل اينكه طول و عرض و عمق ممابه الجسم جسم است هم در آسمان است هم در زمين. زمان و مكان را مثل هم بدانيد هر چيزي كه در عالمي يك وقتي هست يك وقتي نيست، يا در مكاني از آن عالم هست در مكاني ديگر نيست آن چيز از خود آن عالم نيست و ممابه آن عالم آن عالم نخواهد بود، اين را به طور فهم ياد بگيريد. پس هرچه در بعض جاهاي عالمي پيدا شد نه در همه جاي آن عالم، از عالمي ديگر آمده و اين از كليات بزرگ حكمت است و هنوز عنوانش جايي نيست. آن توحيدي كه مغز دارد معني دارد از اين قاعده به دست ميآيد و اين قاعده را تا به دست نگيري علي العميا چيزي ميگويي اين قاعده را كه ياد نگرفتيد به آن شبهه خواهيد افتاد كه آيا طبيعت خلق كرده اين عالم را يا صانعي دارد عالم. پس به اين قاعده كه هر چيزي كه در عالم يك وقتي نيست و يك وقتي ديگر پيدا ميشود اين از خود آن عالم نيست و جسم وقت ندارد جسم مال اين عالم است وقتي نيست و يك وقتي ديگر پيدا ميشود اين از خود آن عالم نيست و جسم وقت ندارد و جسم مال اين عالم است. وقتي نبوده اين جسم نباشد وقتي هم نخواهد شد كه اين جسم فاني شود و اين جسم را جسمانيتش را بخواهي سر سوزني بيفزائي داخل محالات است. درست ضبطش كنيد، چيزي را كه ميتوان افزود در صورتي است كه چيزي جايي باشد و آن را بياريم روي جايي ديگر بگذاريم، يا اگر بايد چيزي را كاست معلوم است خرمني هست از اينجا برميداريم روي آن خرمن ميريزيم غير از جسم و جسم غير از اينجا جايي نيست پس در ملك خدا جسم منحصر است به اين كره جاي ديگر جسم نيست. پس از روزي كه خلق شده اين جسم الي غيرالنهايه اين جسم نه زياد ميشود نه كم، نه يك سر سوزن زياد ميشود نه يك سر سوزن كم ميشود هيچ زياد نميتوان كرد به جهتي كه در عالم حيات و عالم خيال و عالم نفوس در هيچ عالمي جسم نيست كه بياريم روي اين خرمن بريزيم كه زياد شود از آن طرفش هم نميشود اين خرمن را توي جوال كرد برد در عالم عقل ريخت و از اين كم كرد چنانكه عقل را نميتوان بار كرد آورد توي عالم جسم ريخت كه اينجا زياد شود آنجا كم شود و همچنين به عكس عقل را توي صندوقي نميتوان كرد درش را بست لكن هوا را توي صندوقي ميتوان كرد آب را ميتوان توي صندوقي كرد خاك را ميتوان توي صندوقي كرد. پس جسمي گِرد جسمي ديگر را ميتواند بگيرد، گِرد عقل را نميتواند بگيرد عقل هم گِرد جسمي را نميتواند بگيرد. نه عقل ميآيد داخل جسم شود نه جسم ميتواند داخل عقل شود. به همين نسقها فكر كنيد خواهيد دانست كه هرچه جوهر است نبود ندارد و نبود نخواهد داشت و چنان چه اين جسم را ميبينيد جوهر است و هر لحظه به شكلي بت عيار در ميآيد، نبات هم جوهر است و به شكلها درميآيد. نبات خرمني دارد كه نبود نداشته و به صورت هيچ درختي نيست به صورت هيچ گياهي نيست هر جوري خدا ميخواهد به صورتش درآورد درميآورد. همينجور فكر كنيد خيال باز خرمني است كه نبود نداشته و نخواهد داشت. هر وقت صانع خواست اين خيال را مخصوص زيد كند مخصوص عمرو كند مخصوص بكر كند به واسطه اسباب و آلات عاليه و دانيه كاري ميكند تعبيه ميكند تدبير ميكند از آن ماده خيال آن خيال مخصوص را بيرون ميآورد. همينطور عالم نفس خرمني است روي هم ريخته هيچ دخلي به خرمن جسم ندارد، نبود هم نداشته خدا از آن خرمن ميگيرد صورت زيد را عمرو را بكر را هركه را خواست سر بيرون ميآورد. همينطور عقل خرمني است تمام آنچه خدا خلق كرده تمامشان مواد دارند و صورت روي آنها را گرفته هيچ جا صورت نميشود درست كرد مگر ماده آنجا باشد و صورتي بر روي آن پوشيده باشد. صورت جمادي طول است و عرض است و عمق، صورت حيات اينجور نيست صورتش ديدن است و شنيدن و بوييدن و چشيدن اينها دخلي به اين طول و عرض و عمق ندارد و عقل صورتش ادراك كليات است نفس صورتش علوم است.
فكر كنيد انشاء اللّه، صورت فعليت ماده است و اين صورتي كه فعليت ماده است در هر جايي كه ماده هست فعليتي دارد يك جايي را خيالش بخواهي بكني كه صورت تنها آنجا باشد مادهاش جايي ديگر باشد همچو عالمي خدا خلق نكرده. دقت كنيد انشاء اللّه، پس صورت تنها چون نيست و محال است وجودش بعينه مثل زيد كه پيش از وجود زيد كسي خيال كند خدا ميتواند او را خلق كند، خيال خام بيمصرفي است. فعل زيد مثل صورت زيد است، تا زيدي خدا خلق نكند و به او قوت ندهد كاري نميتواند بكند، زيد خلق نشده كار زيد نيست و كار زيد فرع زيد است همينجور صورتها فرع موادند. پس هر جا صورت ديدي حكم كن ماده هست به شرط اينكه صورتها را به طور عموم بگيريد. صورت عقل صورت است، صورت علم صورت است اين است كه در تمام ملك خدا بخواهيد ماده بيصورت پيدا كنيد صورت بيماده نخواهيد يافت وقتي چنين شد پس خود جواهر صورت دارند اما صورتهاي جوهري. جسم صورتي دارد جوهري يعني جزء خودش است صورتي كه مال جوهر است جزء جوهر است و اين لفظها را كه عرض ميكنم حفظ كنيد به كارتان ميآيد. در خيلي جاها صفت ذاتي را خلي احمقها يكپاره چيزها شنيدهاند ميگويند صفت ذاتي معني ندارد، صفت ذاتي كوسه ريشپهن است، خير شما بدانيد كوسه ريشپهن نيست معني هم دارد. بخصوصه در اخبار فرمودهاند خدا صفت ذاتي دارد صفت فعلي دارد، صفت ذاتي سبب نميشود مثلاً خدا نميشود قدرت نداشته باشد صفت فعلي را ميشود سبب كرد گفته ميشود خدا رحيم است و به كفار رحم نميكند خدا منتقم است و هيچ انتقام از مؤمنين نميكشد. انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبين في موضع النكال و النقمة اينها صفت فعل است لكن صفت ذات هرگز سبب نميشود. يك وقتي عالم نيست يك وقتي عالم شود، يك وقتي حكيم نيست يك وقتي حكيم شود. پس صفات ذاتيه هر جايي در موضع خودش كه گفته ميشود صورت ذاتيه گفته ميشود صورت زيد براي زيد آن صورت اخروي زيد صفات ذاتيه او است. بله صورتهاي عرضي هم دارد پس ممكن است مؤمن طيب طاهر صورت عرضي او به صورت لقمان باشد سياه چهره است لبهاي درشت دارد لكن صورت ذاتي خودش طيب است طاهر است. عباس را بدشكل ساختهاند آبله صورت است.
خلاصه صورت ذاتيه جسم جزء جسم است ماده ذاتيه جسم جزء جسم است و اين ماده صورت جسمانيه ميپوشد اين ماده صورتي غير از اين جسم نميتواند بپوشد محال است كه بپوشد مثل اينكه عقل را محال است سرخ كني زرد كني. سرخي و زردي مال جسم است جسمي را كه در خم نيل فرو ببري رنگش آبي ميشود عقل را هرچه فرو ببري رنگش آبي نميشود. عقل را توي دريا فرو ببري خفه نميشود جسم را فرو ببري خفه ميشود، عقل را در توي درياي آتش بيندازي نميسوزد لكن چوبها را كه بيندازي ميسوزد. پس عقل صورت جسماني روش پوشيده نميشود و تمام فعليات صور هستند آتش صورتي است تعلق به جسم ميگيرد وقتي گرفت جسمي ديگر را هم گرم ميكند، رنگ تعلق به نيل ميگيرد نيل كرباس را هم رنگ ميكند اما رنگ آبي تعلق به نفس انسان نميگيرد خدا هرجا بخواهد آبي بسازد جسمي را رنگ ميكند، به عقل تعلق نميگيرد عقل رنگ نميشود با وجودي كه گفتهاند كه عقل رنگش سفيد است روح رنگش زرد است نفس رنگش سبز است اينها پيش پا افتاده است و من ميدانم اينها را و حفظ دارم و ياد دارم عالم نفس را بحر اخضر ميگويند درياي اخضر ميگويند عالم طبع را كثيب احمر ميگويند، اينها را ميدانم اينها را ميدانم شما بدانيد اينجور رنگها آنجاها نيست. در اخبار هم اينجور تعبيرها آوردهاند شما بدايند كه اينها اقوالي است كه براي حكما گفتهاند نه از براي فقها فقها نميفهمند. پس وقتي ميگويند فلانجا رنگش چطور است خودتان فكر كنيد ببينيد عقل را هزار توي خم نيل بزن، اولاً عقل را توي خم نميشود زد توي صندوقش نميشود كرد بلي شخص را توي صندوق ميتوان كرد، عقل توي صندوق هم فكرهاي عقلاني ميتواند تصوير كند. فكر كنيد انشاء اللّه، پس عقل اولاً كه در نيل فرو برود يعني چه، جسم در جسم فرو ميرود، جسم رقيقي در جسم ثقيلي ميشود فرو رود. سنگ است فرو ميرود آب است بالا ميايستد عقل نه فرو ميرود نه بالا ميايستد. به آن نظرهايي كه حاقّ حكمت است شيخ مرحوم نظر كردند و گفتند محال است جسم را مثال بسازند واللّه از همين باب است فرمايش كردهاند محال است خلقي از مخلوقات به سير و سلوك خدا شوند. مردم خيال كردهاند از رياضت ميتوان اللّه شد، ميتوان موسي كليم اللّه شد. از رياضت هيچ نميشود اللّه شد هيچ نميشود موسي كليم اللّه شد. موسي هرچه برود نميتواند به ذات خدا برسد، از توي شكم موم هي صورت بيرون بيار يا صورت مثلث است يا مربع هر صورتي بيرن آيد صورت جسمي است بيرون ميآيد، بخواهي كاري كني كه موم برود خيال شود محال است جبرئيل هم بيايد نميتواند بكند. خيال در عالم خودش است و جسم در عالم خودش، همينطور آني كه مخلوق نيست و ذات خدا است محال است پيغمبر شود و صورت خلقي قبول كند. همينجور فكر كنيد محال است اين خلق را از شدت ترقي و كثرت تقرب به خدا هر طوري هستند و هرچه فكرش را بتواني بكني محال است هيچ مخلوقي از مخلوقات خدا بشود نه او مستحيل به اينها ميشود نه اينها مستحيل به او ميشوند همينجور خلق اول محال است خلق ثاني شود، خلق ثاني محال است خلق اول شود. ائمه ما سلام اللّه عليهم اجمعين محال است پيغمبر ــ يعني پيغمبران زير پاشان ــ شوند آنها در رتبه زير پاي ائمهاند، پيغمبران الي ابدالابد ترقي كنند نوحي كه شيخ الانبياء است و از همه پيغمبران بزرگتر است، ابراهيمي كه خليل خدا است، هر پيغمبري هر قدر متشخص باشد نميشود صورتش را بيندازد و امام شود. همينطور زير پاي انبياء اناسي هستند، سلمان هرچه ترقي كند و سلمان خيلي ترقي داشت چنانكه فرمودند ايمان ده درجه دارد و ميخواهند تمام ايمان را فرمايش كنند، گاهي تمام ايمان را ميگويند هزار درجه دارد گاهي ميگويند صد درجه دارد گاهي ميگويند ده درجه دارد و اين سلمان تمام درجاتش را گرفت و هيچ نقصان نداشت، لكن همين سلمان به اين تشخص هرچه ترقي كند عبادت كند بالا رود آن آخرش به ادني درجه شيث نميتواند برسد، به آن ادني درجه انبياء نميتواند برسد. همينجور جنها هرچه عبادت كنند نجيب بشوند نقيب بشوند نميشوند، هرقدر متشخص بشوند به ادني درجه اناسي نميتوانند برسند همينجور حيوانات هرقدر ترقي كنند، اسب هرچه خوب باشد هرقدر ترقي كند انسان نميشود بوعلي سينا نميشود نهايت اسب خوبي ميشود، ديگر انسان نميشود. به همينطور گياهها را هرچه تربيت كنند ميوهاش لطيف ميشود بزرگ ميشود قوت ميگيرد لكن بخواهي چشم پيدا كند و ببيند و چيزي بشنود محال است نبات حيوان نميشود همينطور جماد نبات نميشود.
خلاصه به اين نظر است كه شيخ مرحوم فرمودهاند اشياء هم مختلفند در مواد هم در صورت. جمادات صورتشان جمادي است مادهشان جمادي، نباتات صورتشان نباتي است مادهشان نباتي، حيوانات صورتشان حيواني است مادهشان حيواني. به همين تعبير است شيخ مرحوم استنباط از احاديث فرمودهاند و حضرت امير در حديث اعرابي فرمايش كردهاند كه در هر درجه نفسي است همهجا بر يك نسق است جاريش ميكنند از شدت تسلط حضرت است در حكمت. ديگر من تعريف حضرت امير را بكنم، مرا نميرسد.
باري فرمايش ميكنند نفس نباتي پنج قوه دارد و دو خاصيت همينطور ميرود در نفس حيواني باز ميبيني پنج قوه دارد و دو خاصيت به همينطور ميبردش در انسان پنج قوه دارد و دو خاصيت براي انسان پنج قوه و دو خاصيت فرمايش ميكنند. به همين پستا ميبرندش در انبياء كه نعيم في شقاء و صبر في بلاء باز پنج قوه ميشمارند و دو خاصيت به همينجور حكمت ميرود سرابالا و ميآيد سراپايين همهجا هم بر يك نسق.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس هفتم ــ يكشنبه 12 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.
عرض كردم وقتي نظر كنيد در عالم مييابيد كه از براي خداوند عالم دو جور كار است دو جور امر است، يك امري است تكويني و يك امري است تشريعي. اينها را انشاء اللّه درست دقت كنيد، پس در تكوين اشياء هر شيئي را در هر عالمي كه خداوند عالم ميخواهد بسازد از ماده و صورت همان عالم ميگيرد و آن مولودي را كه ميخواهد ميسازد. پس در هر مرتبهاي از مراتب مطلقات جوهريه كه نوعش اين هشت است و بيش از اينها است معروفش اين هشت است در هر يك از اين مراتب مواليدي ميسازند چون هر مولودي در هر عالمي از خشت و گل آن عالم و از ماده و صورت آن عالم است از اين جهت خود عالي نبايد فيض بشود رزق بشود براي داني. پس در عالم اجسام جسم رقيقي جسم غليظي جسم حارّي جسم باردي را داخل هم ميكنند چيزي ميسازند، اين ديگر نبايد امدادش از عالم غيب بيايد و اگر اينها را داشته باشيد حاق سلسله طوليه به دستتان ميآيد، اين قدرش را هم پيش كسي نخواهيد يافت يعني اين كساني كه ما ديدهايم، ديگر حالا رجال الغيبي هستند در غيب چيزها ميدانند كار ندارم. اينهايي را كه ما ميشناسيم نميدانند بوش را هم نبردهاند. ميگويند سلسله طوليه و مينويسند و هيچ نميفهمند شما انشاء اللّه دقت كنيد فيض كه بايد به جماد برسد همين جوري كه مردكه آجر ميخواهد بسازد آب اين دنيا را برميدارد و خاك اين دنيا را برميدارد و با آتش اين دنيا و كوره اين دنيا آجر ميسازد. همينجور خدا آب اين دنيا را گرفته خاك اين دنيا را گرفته داخل كرده آفتاب را بر آن تابانيده گرمش كرده سردش كرده احجار را ساخته باقي چيزهاي جسماني را ساخته، پس اينجور فيضها نبايد از عالم نبات بيايد به اينها برسد پس اينها رزقي ميخواهند در عالم خودشان رزقي كه موجودات جسماني ميخواهند در عالم جسماني ميخواهند تمامش جسماني بايد باشد. اين نبايد از عالم غيب و عالم نبات چيزي به او برسد. همچنين دقت كنيد در عالم نبات، همينطور جوهري است كه اگر اسباب به دستش دادند جذب ميكند دفع ميكند پس اين جذب و دفع و هضم و امساك تمام اينها از عالم خود نبات است ديگر از عالم حيوان نبايد چيزي بيايد و جزء نبات شود كه نبات موجود شود.
ملتفت باشيد حالا انسان كه ميشنود فيض از جانب مبدء بايد بيايد به منتهي برسد واسطه ميخواهد ميگويد پس اين خشتي كه اينجا گذارده درجه به درجه از جانب خدا از عالمهاي بالا آمده بسا آيه هم بخواند. باز دقت كنيد و بدانيد در مزخرفات ميشود آيه خواند و حديث خواند و بسا معني هم به همان جورها بكند مردكه آب برميدارد خاك برميدارد گل ميكند در قالب ميريزد و آن را در كوره ميگذارد آجر ميسازد حالا بخواني و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم بسا كسي معني كند كه اين آجر در عالم مشيت بود از آنجا به عالم فؤاد آمد در عالم فؤاد بود از آنجا آمد به عالم عقل از آنجا به عالم روح از آنجا به عالم نفس تا آمد به اينجا، خبر اين آجر هيچ جا نبود همينجا درست شد، همينجا هست و همينجا خراب ميشود. حكمت به دست فقها كه افتاد به جز خرابي هيچ كار نميكنند، بايد هيچ دم نزد پيش فقها. حالا ملتفت باشيد كه مراد از و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه چيست. خزائن هر چيزي در جايي است بايد ديد كجا است. پس اينطور نيست كه همه از پيش خدا راه بيفتند و بيايند. پس ملتفت باشيد امداد جسماني بايد جسم باشد پس از عالم نبات نبايد بيايد همچنين تمام امداد نباتيه از كومه نبات بايد بيايد به شرطي كه خيال نكنيد عالم نبات يعني عالم صورت و صورت را چيزي بيمغز خيال كني. فكر كن ببين عالم جذب يعني عالم فعل يعني صورت جذب آمده روي ماده نباتي نشسته هر جايي كه ميبينيد چيزي را كه چيزي ديگر وارد بر اين ميشود و برداشته ميشود، اين قاعده را داشته باشيد كه آني كه باقي است ماده است آني كه برداشته ميشود صورت است. در عالم جسم طول و عرض و عمق ماده است، صورت گرمي ميآيد روش مينشيند اسمش ميشود آتش، صورت سردي ميآيد روش مينشيند اسمش ميشود يخ حالا مادهاش صاحب طول و عرض و عمق است صورتش آن گرمي و سردي است.
حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه، عالم نبات جوهريت دارد بعينه مثل اين جسم و فهميدن عالم نبات آسانتر است از ساير عوالم چرا كه نبات نيست مگر صوافي عالم جمادات، غلايظش جمادات است صوافيش نباتات. پس در عالم نبات هم ببينيد آن خاك ميده آن آب بسيار ناعم جسم ناعم در تمام اجسام غليظ نافذ است در همهجا هم موجود است الاّ اينكه اين نباتي كه در همهجا موجود است چون هر ريزي از آن لطايف ريزه از آن غلايظ پهلوش نشسته چون ريزريزهاي نبات توي ريزريزهاي جماد ريخته شده از اين جهت نباتيتش پيدا نيست مثل اينكه ريزريزهاي روغن در ريزريزهاي دوغ ريخته شده روغن پيدا نيست تا بزنند اين شير را روغنش يك طرف بايستد دوغش يك طرف بايستد آن وقت از هم جدا ميشود. ديگر به همين نسق دقت كنيد تمام حكمت را همينطور واقع ببينيد. پس همهجا امر بر اين يك نسق است اشياء در عالم نزول همه مخلوطند و ممزوج و از براي اينكه ذهنتان نزديك به مطلب شود عرض ميكنم روغن و كشك و قارا اينها تمامش در عالم نزول مخلوطند و ممزوج و سر بيرون ميآرند در اين دنيا از پستان گوسفند، توي پستان هم در عالم نزولند توي شير هم در عالم نزولند تا وقتي كه بزني اين را و مسكههاي اين شير كه آن ريزريزهاي روغن باشد چون پهلوي ريزريزهاي ديگر آن ميآيند به هم ميچسبند پيدا شود روغني. وقتي هوايي بر اين مسلط كردي يا اينكه كيفيتي بر اين ماده بايد وارد آورد كه عاقد روغن باشد و عاقد آب نباشد، پس دوغش نميبندد و مسكههاش ميبندد آن وقت مسكهها يك طرف ميايستد دوغها يك طرف پس يك كيفيتي كه وارد ميكني بر اينكه عاقد روغن است روغنها ريزريزش در اطراف اين آبها ميبندد اين است كه شير را ميگذارند سر شير ميبندد از همين باب است متصل ريز ريزها از پايين خود را ميكشند بالا خود را جمع ميكنند از توي مغزش آب بيرون ميرود كأنه مخلي به طبع كه ميشود به حيّز خودش ميرود، در بين راه ريزه ديگر بالا ميآيد اينها به هم ميچسبند هر ريزه كه چسبيد قوتش زيادتر ميشود اين ريزهها كه بهم چسبيد ميبندد يك دفعه ميبيني سر شير پيدا شد.
خلاصه اينكه تدبير را در كيفيت ميكنند نوع خلقت اين است ديگر به حسب ظاهر كمكي هم به آن كيفيت بكني زودتر جمع ميشود و چون آن شير، آب و روغن در همه جاش هست از خارج اگر كمكش كني و به همش بزني آن ريز ريزهايي كه هست زودتر بهم ميچسبد، پس روغنش زودتر گرفته ميشود.
خلاصه پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، به همينطور ريزريزهاي نبات در ريزريزهاي جماد در عالم نزول ريخته شدهاند پس تعبير ميآري حالا كه نبات در زمين جماد مدفون است و از عالم خودش مرده و رميم شده. خوب ملتفت باشيد كه خيلي از مسائل معاد و مسائل معراج حقايق بسياري از همين بيان به دستتان ميآيد، چيزهايي كه ساير مردم پيرامونش نگشتهاند اينجا بايد بنشينند درس بخوانند آن آخرش هم يا اللّه آيا ياد بگيرند يا ياد نگيرند. پس از اينها معلوم شد كه روغن معدوم نيست توي شير روغن در شير مرده است. پس فرق ميانه مرده و معدوم حالا ديگر به دستتان ميآيد. ايني كه حكما گفتهاند اعاده معدوم محال است راست است، پس خشتي را شكستي و بعد ساختي آن را دو مرتبه در قالب ريختي و خشت زدي اين خشت خشت اولي نيست، آن چهار گوشِ اولي گوشههاش خراب شد و رفت، گِلي به دست شما ماند اين را در قالب ميريزي دو مرتبه خشت ميريزي آن خشت اولي معدوم شد چهارگوش اولي برنگشته آن فاني شد اين چهار گوش را از نو تازه ساختهاند مثل اينكه پيشتر خشت نزده بودند و خشت ساختند پس اعاده معدوم نشده و اعاده معدوم داخل محالات است حق است و صدق. اگر چوبي را سوزانيدي و خاكستر شد چوب معدوم شد فرض كني همين خاكستر را زراعت كني تخمي را در آن بنشاني مثلاً تخم بادام را در آن زمين بنشاني بادامي را زراعت كني توي همين خاكستر تخم همان بادام را در همين خاكستر زراعت كني و آبش بدهي و اين ريشه بگذارد و تمام اين خاكسترها را جذب كند و دوباره درخت بادام سبز شود توي اين خاكسترها از همان درخت بادام سبز شود و جذب كند تمام آن خاكسترها را و دوباره درخت بادامي سبز شود مثل اينكه پيشتر سبز شد باز اين اعاده بادام پيشتري نشده بادامي است ابتدايي خدا خلقت كرده دخلي به آن بادامي كه سوخته شده ندارد اعاده آن را نميتوان كرد داخل محالات است واقعاً حقيقةً به همينطور هزاردفعه بسوزاني باز چوب درست شود اعاده معدوم نشده، اين بادامها تماماً ابتدائيند مثل خشتهايي كه هي آنها را بشكني و دوباره بسازي اعاده معدوم نشده. اينجور چيزها اعاده معدوم نيست داخل محالات است خدا هم نميكند بل هم في لبس من خلق جديد ديگر اين جديدمان مثل خلق قديممان است، باشد. ملتفت باشيد به خلاف مرده كه ميميرد و زنده ميشود او معدوم نميشود ميميرد و اغلب مردم اغلب اغلب و استثنا نميكنم مگر اهل حق را كه آنها هميشه كمند، اهل حق هميشه يكي دويي سهاي بودهاند در اول اسلام همان چهارنفر بيشتر نبودند در زمان ائمه ميفرمودند معين نداريم ياور نداريم مكرر ميشد هفده تا نداشتند، بعضي وقتها هفت تا نداشتند، اهل حق هميشه كم بودهاند. پس عرض ميكنم كه غير از طايفه حقه ديگر كسي فرق ميانه مردن و معدوم نميگذارد از اين جهت هم هست كه بسياري از حكما گفتهاند ما دليل عقلي نداريم كه معاد بايد جسماني باشد، آن را محول به شرع كردهاند.
ملتفت باشيد فرق است ميانه اعاده معدوم كه محال است و حكما هم از همين راه رفتهاند انكار معاد جسماني و معراج جسماني را از همين راهها كردهاند و كسي كه مرده باشد و زنده باشد و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم معنيش اين نيست كه فاذكروا اذ كنتم معدوماً، آني كه مرده است مثل روغني است كه در شير مرده است هيچ آثارش به نظر نميآيد خاصيت روغني ندارد هر ذره روغني در بدن هر ذره كشكي و قارايي هست، هر ذرهاي همراهش كشك هست و روغن هست. وقتي طلا را ميزني در تيزاب و گم ميشود به هر ريزي كه از آن ميدهتر به نظر نيايد عرضي چسبيده در تيزاب چنان نرم ميشود كه طلا گم ميشود توي اين تيزاب و اصلاً به نظر نميآيد، حالا اين معدوم نيست طلا هست اما مرده است، اعضاء و جوارحش از هم پاشيده رميم شده طبعش ديگر طبع طلا نيست خاصيت طلايي نميبخشد لكن آن تدبير را كه كرديم كه طلاها يك سمت جمع شود، جمع كه شد در بوته ريختيم گذارديم توي كوره و ريختيم آن طلا شمش شد، اعاده معدوم نشده مرده بود زنده شد. پس طلا رميم شده بود توي تيزاب يك طرفي جمع شد جرّ و علقه كرديم طلا را كشيديم از تيزاب عمداً هم توي تيزاب ريختيم يكپاره مسها كه توش هست برود جدا بنشيند، آهنها برود جدا بنشيند. ديگر از اينها ببينيد اماته را براي چه ميكنند احيا را براي چه ميكنند، چرا روز اول خدا زنده خلق نميكند؟ و ميفرمايد و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم. از قاعدهاي كه عرض كردم سرّ اينها همه به دستتان ميآيد انشاء اللّه فكر كنيد در نزول تمام طلاها تمام نقرهها ساير فلزات تمام آبها تمام خاكها اينها مخلوطند و ممزوج در عالم نزول خدا تدبيري ميخواهد بكند كه اينها را از يكديگر جدا كند مثلاً طلا ميخواهد جدا كند يك كيفيتي وارد ميآورد كه آن كيفيت عاقد طلا هست عاقد فلزات ديگر نيست، اين كيفيت عقد ميكند آن ريز ريزهها را و آن ريز ريزهها را وقتي عقدش كردند و تا مخضش نكنند جمع نميشود بعد از عقد مخضش هم بايد كرد حركتش بايد داد حركتش كه دادند ريز ريزهها جمع ميشوند. پس اين مرده بود زنده شد اعاده معدوم هم نيست، پس در عالم نزول آن اشيائي كه خدا ميخواهد بيافريند آفريده و لكن در حال نزولند و در حال خلطند و در حال لطخند و در هم ريخته شدهاند پس هيچ يكشان خالص نيست پس وقتي اشياء در عالم نزولند و مخلوطند با يكديگر قبضهاي برداري اسم نميتوان گذارد به آن قبضه كه اين طلا است يا نقره است، لكن حكم ميتوان كرد كه توي اين طلا هست توي اين نقره هست.
انشاء اللّه دقت كنيد، پس همهجا معني مرده يعني از هم ريخته شده باشد اعضاء و جوارح يك مولودي پس اينهايي كه ميميرند، هركه ميميرد جسمش معدوم نميشود لكن ريزريز ميشود، پس حالا ديگر نميبيند گوشش نميشنود شامهاش همينطور لامسهاش همينطور وقتي همه ريز ريزند و مردهاند حالا ديگر كار زيدي را نميتوانند بكنند، اعراض كه گرفته شد دوغها را كه از شكم روغن بيرون آوردند اعضاء و جوارحش به هم متصل ميشود سرش جاي سر ميايستد پاش جاي پا ميايستد كمكم به همينطور مركب درست ميشود.
پس به همين نسق فكر كنيد انشاء اللّه، هرگز خداوند عالم به قول مطلق از عالم امتناع از عدم صرف هيچ چيز نميآفريند، امتناع عالم اسمش نيست عدم هيچ نيست كه از آن چيز بيافرينند خدا امتناع را نيافريده و نخواهد هم آفريد. امتناع امتناع است از آنجا چيزي نميگيرند چيزي بسازند چرا كه آنجا نيست چيزي نيست جايي، خدا آنچه ساخته از عالم هستي ساخته و اين هستيها همه در هم ريخته شدهاند ريزريز شدهاند تمام عقول ريزريز شده ريخته شده در عالم ارواح تمام ارواح ريزريز شده ريخته شده در عالم نفوس، تمام نفوس ريزريز شده و ريخته شده در عالم مثال، تمام اينها ريزريز شده و ريخته شده در نباتات، تمام اينها ريزريز شده و ريخته شده در جماد. اينها همه مخلوطند ممزوجند وقتي بخواهند بسازند اينها را كيفيتي وارد ميآورند كه آن كيفيت عاقد بعض باشد عاقد بعض نباشد، يك دفعه ميبيني چيزي از بعض بيرون آمد باز كيفيتي ديگر وارد ميآرند عاقد بعض باشد چيزي ديگر ميسازند. اين است كه در كيفيت عود بعينه مثل بدء بيان ميكنند. ملتفت باشيد ميفرمايند وقتي خدا ميخواهد مردم را محشور كند و حال آنكه همه مردهاند و رميم شدهاند، بسا جزئي از اجزاء زيد در مشرق است جزئي در مغرب، جزئي در دريا است جزئي در صحرا، خدا وقتي ميخواهد اينها را جمع كند اولاً باراني ميباراند كه آن باران بوي مني ميدهد، آن باران كه ميبارد روي زمين اينها في الجمله حياتي پيدا ميكنند بعد تمام زمين را مخض ميكند آن حركت اجزاي زيدي كه در مشرق است ميآرد پيش آن اجزائي كه در مغرب است بچسباند به يكديگر پس لابد است كه زلزله شود واقعاً حقيقةً در وقت احياء زلزله عجيب غريبي ميشود، جميع مردم را ميخواهند زنده كنند پس از جميع اطراف بايد حركت داد از بالا به پايين از پايين به بالا از مشرق به مغرب از مغرب به مشرق، زلزله عجيب غريبي ميشود، چنان حركتي است كه واقعاً آن وقت مركبي از هم مينامند لكن چون زنده نيست الاّ وجه اللّه و همه مردهاند و ريز ريز شدهاند حالا كه ميخواهند زندهشان كنند مخض ميكنند حركت آن وقت اجزاء و اعضاء و جوارح كه متفرق شدهاند جمع ميشوند و همه با هم متصل ميشوند، به نار فلق ميگذارند بوته كه عقد شد زنده ميشوند برميخيزند خاكها از سرش ميريزد يا بگو اعراضش زايل ميشود.
باري باز منظورم بيان معاد نيست اشارهاي خواستم بكنم. پس اشياء در عالم نزول همه مخلوطند و ممزوج كيفيت صنعت اين است كه كيفيت بخصوصي را بر ماده بخصوصي وارد ميآرند بر هر ماده كيفيتي وارد ميآرند كه عاقد بعض باشد بعد مخض ميكنند كه آن زلزله عظيم ميشود. يا ايها الناس اتقوا ربكم ان زلزلة الساعة شيء عظيم ديگر چرا بايد وقتي زلزله شود لابد است زلزله شود و اگر اين زلزله نشود احياء نميشوند.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، اين مخض را يك جايي مخض اسمش ميگذارند آن جاهايي كه تخفيف كنند ميگويند حركت ميدهند، شدت حركت را هم ميخواهند برسانند ميگويند زلزله ميشود، زلزله عظيمي هم ميشود.
خلاصه در عالم تكوين اجزاي هر مركبي از عالم خودش است ديگر از عالم بالايي نبايد چيزي بيايد به اين بچسبد كه اين ساخته شود. پس آهني طلايي نقرهاي مسي كه ميخواهند بسازند اجزاشان از عالم ديگري نبايد بيايد امدادشان از عالم ديگري نبايد بيايد از عالم نفس و عقل و عوالم غيب نبايد بيايد. حالا جماد اثر نبات است ببينيد چه جور اثر بايد باشد. دقت كنيد انشاء اللّه، اثر همهجا متصل است به فاعل، اثر همهجا از جنس مؤثر است مثل اينكه قائم از جنس زيد است يا بگو قيام به طوري كه زيد ميخواهد از زيد ناشي شده. پس حالا ديگر دقت كنيد اثرها دو جور است يك اثر اثري است مثل قيام زيد از زيد كه لامن شيء آن را احداث كرده، اثر ديگري هم هست كه زيد حركت ميدهد چيزي را تحريك ميكند چوب را كرسي ميسازد پس كرسي ساخته اثر نجار است، نجارت هم اثر نجار است اما نجارت نجار و تنجّر كرسي همراهند پيش از آنكه كرسي بسازند نجاري نكرده كرسي هم ساخته نشده وقتي كرسي را ساخت هم خودش ساخته شده هم نجار نجاري كرده. وقتي سنگي را برميداري جايي ميگذاري دو فعل ناشي شده، دو اثر صادر شده يكي آنكه تو برداشتي سنگي را جايي گذاردي يكي آنكه آن سنگ برداشته شده و گذارده شده آن اثر سنگ است اين برداشتن و گذاردن اثر تو است. آن فعل متعدي كار تو است آن كاري كه خودت كردهاي نسبت به سنگ بدهي غلط ميشود، كار سنگ را نسبت به خودت بدهي غلط ميشود. اگر فاعل متعدي تعدي نميكرد اثرش به سنگ نميرسيد اگر فاعل لازم فعل نداشت فاعل متعدي تأثيري در آن نميكرد. پس اين سنگ اينجا گذارده شده به جهت آنكه اينجا گذاردهاند كه اگر اينجا نميگذاردند گذارده نميشد. پس اينجور آثار هست در ملك خدا و علانيه ميبينيد آثاري هستند محتاج به فعل غيري كه متعدي باشد كه اثري در آن كند اما اثري كه در آن ظاهر شده از ماده اين چوب گرفتهاند و صورت اين چوب و كرسي ساختهاند اما هيچ از ماده زيد و صورت زيد پيش كرسي نيامده روي كرسي بنشيند بسا كرسي باقي ميماند و نجار ميميرد، زيد و اثر زيد ميروند به عالم ديگر اين اثر زيد نيست. همچنين بنّا و بناي بنا باقي ميماند و كرسي ميماند و به عكس هم بسا آنكه كرسي فاني ميشود و نجار باقي است. بسا انسان ميماند خط فاني ميشود. فكر كنيد پس بخواهيد انشاء اللّه اثر و مؤثر را به دست بياوريد اينجور آثاري كه مثل ساختن كرسي است يا مثل اينكه خدا جمادات را ميسازد نباتات را ميسازد حيوانات را ميسازد اناسي را ميسازد جميع اينها را از مواد سابقه ميگيرد و ميسازد پس خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار، خلق الملائكة من نور و هكذا اينها همه مواد دارند لكن تمام اين مواد و صور محتاجند به يك فاعلي به يك فعل متعدي كه بگيردشان مخضشان كند. پس اگر صانع دست نيارد و به طور حكمت و عمداً در اينها تصرف نكند اينها ساخته نميشوند اينها خودشان عمد شرطشان نيست، اينها حكمت ندارند قدرت ندارند علم ندارند نه مادهشان نه صورتشان صانع كه ميخواهد چيزي را بسازد صانع كه ميداند اجزاش را كجا ريخته هر جزئي به كار كدام يكي ميآيد به چه كار ميآيد از او چه ميتوان ساخت، به چه اندازه اجزاء بايد برداشت. به آن اندازه كه ميخواهد برميدارد از هر جايي كه ميخواهد برميدارد، در هر وقتي كه ميخواهد برميدارد و ميسازد. پس مواد اشياء و صور اشياء در خود عالم اشياء است لكن به فعلي كه تعلق گرفته به اينها و علامت تعلق فعل به اينها است كه اينها گاهي هستند گاهي نيستند جايي هستند جايي نيستند، پس آيات خدا در آسمان هست در زمين هست، نفس آسمان نيست ساختهاندش حالا آيه توش پيدا شده، نفس زمين نيست ساختهاندش حالا آيه توش پيدا شده، پس سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم پس اين آياتي كه در آفاق و در انفس هست از روي عمد آمده در آنها، خلق خودشان نميدانند كجا ميروند نميدانند چطور ميسازندشان، احسن تقويم خلقت انسان است به استثناي آيات شعورشان از جميع بيشتر است و تدبيرشان و تصرفشان بيشتر است و هنوز بدانيد تمام اطباء و كساني كه تشريح كردهاند تمام حكمت همين بدن ظاهري را به دست نياوردهاند انسان حيران ميشود هر مويي را چرا در فلان موضع قرارش دادهاند، فلان عضو را در فلان جا قرار دادهاند، بسا تمام حكمتش در قوه بشر نباشد بفهمند. معلوم است نميتوانند بفهمند، ميبينند اينكه ساخته شده خودش هم ساخته نشده آن رفيقش هم كه نساخته ميبيند كه نساخته آن پدرش هم كه نساخته آن مادرش هم كه نيست جفت هم كه عاجزند اين كار را بكنند، آيا حيوانات اين كار را ميكنند؟ وقتي انسان كه اعلم از حيوان است اشرف از حيوان است وقتي كه نميتواند انسان بسازد البته حيوانات نميتوانند بسازند. آيا نبات ساخته؟ البته نميتواند بسازند. طبيعت عالم است؟ اين طبيعت كجا است؟ ميگويند فكر كنيد وقتي انسان كه اشرف است نتواند بسازد زير پاي اين انسان حيوان است و شعور و تدبير اين حيوان البته كمتر از تدبير و شعور انسان است، اين هم به اندك فكري و تأملي معلوم ميشود نوع انسان تدبيرش و شعورش بشيتر از حيوانات است. ديگر زنبور مسدّس ميسازد اينها درست است انساني كه اقوي از حيوان است يك پشه نميتواند بسازد البته نميتواند بسازد ديگر نبات معلوم است كه شعور كه ندارد زنده هم نيست البته نميتواند بسازد. ديگر جماد كه هيچ شعور ندارد نه زنده است نه حركتي دارد با وجودي كه كمالشان از آب تنها بيشتر است از خاك تنها بيشتر است پس آب كه نكرده خاك كه نكرده اين كارها را باد كه نكرده، قهقري برگردان تا طبيعت، طبيعت را ببين كجا نشسته؟ طبيعت چكار ميتواند بكند؟ اين طبيعت چيز بليد مسخري است، از جميع اين مواليد پستتر است، مولود هر عالمي از بسايطش اشرف است، مواليد جامع بسايطند هر معجوني از اجزاء خودش اشرف است اين مواليد فعليت در ايشان بيشتر شده است اشرفند از آباء و اجدادشان، آن آباء بيچاره كه خيلي مسخرند و بيچارهها امكان صرف صرف هستند چيزي پستتر از بسايط خدا خلق نكرده تعجب اين است كه مردم اين را خدا دانستهاند كه او است كه در همهجا هست همهجا هست باشد، چه شد؟ جسم است در همهجا هست، چه كاري از او ميآيد؟ نه حياتي نه قوهاي نه فكري نه شعوري هيچ ندارد. طبيعت هم مثل جسم حالا اينها را طبيعت اينطور كرده خوب اين طبيعت چه چيز است؟ اين طبيعت گرمي است سردي است بو ميفهمد طعم ميفهمد، چه چيز است كه ميتواند خالق باشد؟ دقت كنيد خالق آن كسي است كه عالم باشد قبل الخلق به خلق، قادر است علي مايشاء هر كاري بخواهد ميكند حكيم است هر چيزي را سر جاي خود ميگذارد. له الخلق و الامر او است به تنهايي خالق هيچ وكيلي وزيري مشيري مستشاري از براي او نيست. از روي علم و قدرت، اشياء را از مواد خودشان گرفته و ساخته و ميسازد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس هشتم ــ دوشنبه 13 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.
مراتب ملكيه در ملك و در كون، انشاء اللّه فكر كنيد هر كسي در هر درجه كه مخلوق شده همچو ماتري في خلق الرحمن من تفاوت هر چيزي كه در عالم جسم خلق شده معلوم است جسماني است احتياجاتش و امدادش جميعاً جسماني است ديگر نبايد از عالم بالا بيايد پايين چيزي و همچنين هرچه در عالم نبات است جميع امداداتش بايد نباتي باشد، از عالم حيوان نبايد چيزي بيايد پايين. بر همين نسق به شرط فهم نه همين لفظ ظاهرش اين همه اصرار ميكنم براي اينكه به حاقش برخوريد، حكمت را انسان هيچ راه نبرد تسليماً راه برود بهتر است كه يك گوشهاش را راه ببرد يك گوشهاش را راه نبرد سرگردان ميشود. اگر حكمت را ياد گرفتي آسانترين و بهترين جميع علمها است، يك گوشهاش را گرفتي يك گوشهاش را نگرفتي، گرفتهاش هم مثل نگرفته است اين بود كه مكرر شنيديم از بزرگان كه علم شيخ مرحوم واللّه بدتر است از سمّ بيش ــ و سم بيش چيزي است كه به ركاب ميزنند راكبش را هلاك ميكند ــ باز علم شيخ مرحوم را خيال نكنيد از پيش شيخ مرحوم بايد آمده باشد، علم شيخ يعني علم حق، علم خدا و رسول. منظورم اين است كه حكمت را بايد تمام اطرافش را گرفت.
ملتفت اين معني باشيد هرچه در عالم جسم مخلوق است اين معلوم است مادهاش صورتش امدادش تمامش جسماني است، امدادات ديگر را خيال كني به كارش نميآيد. انسان وقتي گرسنه ميشود تا چيزهاي متعارفي را نخورد سير نميشود وقتي تشنه ميشود تا آبهاي متعارف را نخورد سيراب نميشود. در عالم كون در عالم ايجاد امدادات هر عالمي از همان عالم بايد باشد، از عالم بالا نبايد نزول كند. به اين قاعده كه فكر كنيد خواهيد يافت اهل افئده امداداتشان جميعاً از عالم فؤاد بايد باشد، اهل عقول جميع امداداتشان مادهشان صورتشان همه از عالم عقول بايد بيايد، به همينطور تا حيوان تا نبات تا جماد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت اين يك مطلبي است كه بايد داشته باشيد بعد در جميع اين مراتب ملكيه از براي صانع كه همه اينها را ميسازد و سر جاشان ميگذارد در جميع اين مراتب از براي صانع امري است و نهيي است. شمايي كه حالا در جسم واقعيد، أكلي ميخواهيد شربي ميخواهيد، چه را ميخواهيد چه را نميخواهيد، چطور راه برويد چطور راه نرويد، كجا نگاه بكنيد كجا نگاه نكنيد. همچنين شامه همچنين لامسه همچنين سامعه در هر يك امري است و نهيي است، اينها خودشان چه بخورند نميدانند چه نخورند نميدانند، هرجا را نگاه كنند ميبينند ديگر چه را نگاه مكن عقلشان نميرسد، فكر هم ميكردند از عهده برنميآمدند اين همه ديدنيها هست من چه ميدانم به كجا نگاه بكنم به كجا نگاه نكنم فرضاً فكر هم داشته باشم شعور هم به كار ببرم باز نميتوانم به دست بياورم چرا كه در هر مرتبه از مراتب حركات اندازه ندارند حركت در توي چشم چه كثرت پيدا ميكند در توي گوش چه جور صداها را بشنوم چه جور صداها را نشنوم اندازه ندارد. پس كثرت هر مرتبه را كه نظر كنيد انشاء اللّه به شرطي كه از روي بصيرت فكر كنيد و چرت مزنيد اشياء هر يك شخص مكلف خودش خودش است و باقي مكلفين هم خودشان خودشانند، باقي چيزها هم سر جاي خودشان. يك دفعه عدد اين جمعيت را ميخواهند بدانند چيست و ببينند كه نميتوانيم احصا كنيم كه چند نفر مكلف است دقت كنيد انشاء اللّه و يك دفعه ضرب اين كثرات را ميخواهند بكنند پناه بر خدا ديگر اين از حوصله بشر ميرود بيرون. ملتفت باشيد و فكر كنيد و ببينيد كه اقترانات حالت ضرب را دارد. ملتفت باشيد مكرر عرض كردم و شما كم ضبطش ميكنيد خوب بود انشاء اللّه نوعش را ضبط ميكرديد، كسي كه نوعش را ضبط كرد تفاصيل را در وقت حاجت خودش ميتواند به كار ببرد. ببينيد يك نفر شخص يا يك غذا، اين را ميتوان زود فهميد او عسل است و اين شخص و اين عسل نسبت به اين يا نفع دارد يا ضرر. حالا ببينيد چقدر از عسل اين شخص بايد بخورد در چه حال بايد بخورد چطور بايد بخورد وقتي فكر ميكنيد نسبت يك مكلف به يك غذا، ضرب توش ميآيد و بينهايت ميشود. پس يك نخودش يك اثري دارد ضرر دارد يا نفع ديگر دو نخودش چطور است، سه نخودش چطور، مراتب اين يك غذا را كه فكر ميكنيد غذاهاي ديگر را هم فكر كنيد چقدر علم ميخواهد كه حلال كنند چيزي را يا حرام كنند چيزي را. آشاميدنيها همينطور اين همه آشاميدني كه در دنيا هست من چطور بفهمم كه كدام يك حلال است كدام يك حرام، ديدنيها همينطور گفتند نظر اول كه به اجنبي ميافتد آن مال تو، نظر دوم نه بر تو است نه مال تو است، نظر بعد بر تو حرام است. چه بايد ببيني چه بايد نبيني، نه هر محرمي همه جاش محرم است، نه هر نامحرمي همه جاش نامحرم است. دقت كنيد از اين علم شريعت به دستتان ميآيد، مباشيد مثل جهال كه علم شرع را خيال ميكنند علمي است ظاهري، بواطن علوم اين است كه آدم وجود و ماهيت راه ببرد و غافلند از اينكه تمام بواطن و حقايق علوم علم شرع است. واللّه تمام خلق بدون استثناء حتي انبياء تمام خلق عاجزند از اينكه ضرب اشياء را بتوانند احاطه كنند اين است كه اشاره كردهام كه علم ماكان و مايكون ائمه به طور آساني نسبت به خود دادهاند كه ميفرمايند ما داريم لكن يمحو اللّه مايشاء و يثبت را نسبت به خود نميدهند. علم محو و اثبات علم بسيار بزرگي است عظمت آن علم را ميخواهم عرض كنم ملتفت باشيد نميخواهم بگويم ائمه آن علم را ندارند نميدانند حالا يك جايي ديگرشان بداند بداند در اين اتاق جميعت چند تا هستند انسان حسابي ميكند ميگويد، از اينجا تا آنجا چند ذرع است اين آسان است حساب كردنش اما همين كه ميخواهي ضرب كني ضرب كه ميكني نميتوان حساب كرد، حساب ضروب اشياء اين همه كثرات را نگاه داشتن امر مشكلي است و تمام شريعت در ضروب واقع شده.
باز خوب ملتفت باشيد انشاء اللّه، در علم شرعي و احكام حلال و حرام كه فقها احكام وضعيه را جدا كردهاند احكام شرعيه را جدا، شما دقت كه ميكنيد ميبينيد غير از احكام وضعيه كأنه نيست، اين شيء نسبت به آن شيء چه نسبت دارد، چه اثر دارد؟ آن شيء نسبت به اين شيء چه اثري دارد، به بالاترش چه اثر دارد، به زير پاش چه اثر دارد؟ اين همه كثرات اين ضروب از حوصله بشر بيرون ميرود و اين وضع اقتضاي اين احكام شرعيه را كرده. پس علم منافع و مضار علم ضروب اشياء است اين را تمام خلق از وضعش عاجزند اين است كه حتم شده حكم شده كه احدي حلال نكند حرام نكند، خدا است محيط بر كل و خدا است كه تمام ضروب را ميداند تمام منافع را ميداند تمام مضار را ميداند او است كه له الخلق و الامر و امر بالاتر است از خلق. ديگر شرع بالاتر است از كون، مغزش اينجور حرفها است. پس خلق را خلق كردهاند ديگر هشت درجه است يا هزار درجه ميشود شمرد لكن ضروب را نميشود شمرد اين خلق را خلق كرده براي آن ضروب و آن منافع و آن مضار علت غائي اينها بوده و اين علم در نزد خودش است اين است كه حتم است و حكم است كه حلال را بايد او حلال كند لاغير و حرام را بايد او حرام كند لاغير، حدود را بايد او قرار دهد دستورالعمل را بايد صانع دهد هيچكس براي خودش مأذون نيست بگويد نميتواند حرف بزند اگرچه ميكنند خلاف شرع را. ذائقه انسان ميفهمد حلوا شيرين است اما حلال است يا حرام، عقل هم نميفهمد همين قدر ميفهمد تقويت ميكند ديگر به محضي كه از خودت نيست اين اثر را ندارد عقل نميفهمد اين را. پس خواه عقول خواه نفوس خواه اجسام خواه افئده تمام اينها خودشان براي خودشان حلالي حرامي به هيچوجه من الوجوه نميتوانند درست كنند و در قوهشان نيست درست كنند و سرّش اين است كه هركه در هر درجه كه واقع است محدود است هرچه را در هر درجه قرار دادهاند حتي مطلقات حدّ اطلاقيت را دارند ديگر اينها حكمتش است به دستتان ميدهم به طوري كه شكي شبههاي وارد نشود پس اين كثرات كائناً ماكان بالغاً مابلغ خواه در آسمان باشند خواه در زمين باشند خواه عقول باشند خواه اجسام، خواه بالاتر خواه پايينتر، هر محدودي در حدّ خودش محدود است و حدود مثل ديواري دور ايشان كشيده شده انساني كه در توي ديواري است از بيرون ديوار خبر ندارد و چشم بيرون ديوار را نميبيند. هر محدودي كه محدود شد در حد خودش واقع است بيرون اين حد را نميتواند خبر داشته باشد حتي اگر عقلت حكم بكند پشت ديوار چهجور است عقل رفته آنجا هر محدودي حدود او حصار است و حد است اطراف او را ميگيرد، آن طرف حد را نميتواند ببيند. حالا اين محدود واقع شد در ملك محدودات ديگر هستند آن محدود در اين محدود تأثيري ميكند اين هم در او تأثيري ميكند، او كه تأثيري كرد اين خبر ندارد او چه بر سرش ميآورد اينكه تأثيري كرد او خبر ندارد اين چه بر سرش ميآورد. حالا آيا صانع اينها را واگذارد كه علي العميا منافع برسد و مضار دفع شود؟ اگر چنين كاري ميخواست ميكرد قادر هست چنانكه در حيوانات چنين طبيعتي قرار داده. حالا به همينطور انسان را ميتوانست خلق كند و نكرده. انسان را ميخواست ترقيش بدهد بالاش ببرد حيوانات را براي اين خلق نكرده بود كه صعود كنند از مقام خود بروند بالا در دار خلود پا بگذارند الي ابد الابد در بهشت مخلّد باشند. خلقشان كرده از براي اينكه انسان آنها را مصرف برساند براي اينكه انسان پوستش را بپوشد براي اينكه انسان گوشتش را بخورد حيوانات چون چنينند جوري خلقشان كرده كه علفي را كه خوردند سازگارشان است، ديگر ضرور ندارند بروند كتابي بخوانند كه ياد بگيرند كه كدام علف سمّ است و نبايد خورد و كدام سمّ نيست و بايد خورد، بلكه به طبع خودش آنكه سم نيست ميخورد آن سم را نميخورد. وقتي هم ميخورد به اندازه ميخورد حرص نميزند ثقل نميكند. ببينيد اين همه حيوانات كه هستند هيچ كدام ثقل نميكنند پس طبيب نميخواهند، مال مردم را نميدزدند پس داروغه نميخواهند، حاكم و سلطان نميخواهند سر منزل خود ميخوابند ميل به جفت خود ميكنند به غير جفت خود ميل نميكنند، پس زنا نميكنند. هر يكي طبيعتشان طبيعت خودشان است مربي خودشان است سلطان خودشان است ولي خودشان نميدانند كه مربي ايشان طبيعت است. پس اينها پادشاه ندارند حاكم ندارند طبيب ندارند هريك سر جاي خودشان طوري طبيعتشان را خلق كرده كه رفع حاجتشان در بدن خودشان است. زيست ميكنند بيهمّ و غمّ و بيدغدغه بيخوف بيخطر به جهت آنكه وضعشان براي همين است كه گوشتشان را كسي ديگر بخورد پوستشان به كار كسي ديگر بخورد. انسان را اينقدر طبيعت مستقيمه عمداً ندادهاند ميبينيد غذاي خيلي لذيذ را بسا ميگويند حرام است مخور و در طبيعتش نيست كه از آن غذايي كه براي او ضرر دارد اجتناب كند و عمداً اين را در طبيعت اينها قرار نميدهد، قرار نميدهد براي اينكه خودش ميخواست بگويد به اينها منافع و مضارشان را، ارسال رسل كند انزال كتب كند براي جايي ديگر خلقشان كرده بود نه براي اين دنيا به خلاف حيوانات كه آنها را براي همين دنيا خلق كرده.
پس عرض ميكنم در جميع اين مراتب و انسان از هر مرتبهاي كه خلق شدهاند آمده تا جماديت منافعي دارد و مضارّي دارد. توي جمادات يكپاره چيزها نافعند يكپاره چيزها ضارّند حالا كدام ضارّند كدام نافعند اين علم است كه از قوه بشر بيرون است، واللّه از حوصله تمام خلق بيرون است. انبياء هر يكشان خودشان خودشان هستند و از بيرون وجود خود خبر ندارند مگر خدا به آنها وحي كند انسان از هر مقامي كه آمده آمده تا اين جماد نسبتي به اين جمادات دارد جمادات ممكن نيست فعليت نداشته باشند و معني فعل اين است كه تأثير بكنند و جمادات تأثير دارند حتي الوان تأثير ميكنند. رنگ سياهي حزن ميآورد رنگ سرخ و زرد فرح ميآورد روشنايي و تاريكي تأثير دارد تاريكي حزن ميآورد روشنايي فرح ميآورد جميع آنچه در عالم جمادات ميبيني از روشنايي تاريكي گرمي و سردي همه تأثير دارند. بسا يك وقتي روشنايي حزن ميآورد وقتي سرماش ميشود وقتي خوابش ميبرد از روشنايي خوشش نميآيد. حالا اين همه كثرات اين همه اوضاع كه در يكديگر ضرب شوند علم اين ضروب ببينيد چقدر ميشود؟ اينها علمش نيست مگر در نزد صانع وحده لاشريك له اين است كه حتم است و حكم است امر از پيش او بيايد له الخلق وحده لاشريك له. پس هيچكس خالق نيست و لو خيلي قرب داشته باشد و چنانكه او در خلقت شريكي ندارد خودش خالق است وحده لاشريك له در امر و نهي هم شريكي ندارد و امر و نهي را هم او بايد بكند وحده لاشريك له. حالا در امر كون امر آسان بود يعني نسبت به شرع چرا كه كثرات به آن حد كثرت ضروب نيست و عرض كردم يك خورده دقت كنيد كه اين علمها نوعش بنشيند در ذهن. كثرات تمام روي زمين را بخواهي جمع كني چهار عنصر بيشتر نيست ضربش كه كردند ببينيد جمادها چقدر پيدا شدهاند توي اين چهارتا، نباتات چقدر پيدا شدند حيوانها چقدر پيدا شدند، اناسي چقدر پيدا شدهاند؟ هيچكدام شبيه به هم نيستند. پس نسبت خلق را به امر كه ميسنجي عظمت امر خيلي بالاتر است پيش اين مردم عظمت خلق به نظرشان بالاتر است، له الخلق او است خالق وحده لاشريك له هيچكس نميتواند خلق كند چرا كه هر خلقي خودش سر جاي خودش است در بيرون وجود خود تصرف نميتواند بكند، نيست كه بكند. حالا كه چنين شد پس مخلوقات نه خلق ميتوانند بكنند و به طريق اولي امر نميتوانند بكنند. پيش اين مردم امر آسان شده، بله فلان حرام است فلان حلال است اين نقلي نيست. ادله فقهيه چهارتا است كتاب و سنت و اجماع و عقل ديگر نميدانم عقلش كجا ميرسد كه چهجور صدا را گوش بدهند حليت و حرمتش را عقل چطور تميز ميدهد از يكجور صدايي خوشت ميآيد از يك جور صدايي خوشت نميآيد، چه غنا حرام است، منافع و مضارّ صداها كدام است؟ پس عقل هيچ نميداند مگر آنكه خدا پيشش بيارد، كارش را به خدا واگذارد تسليم براي خالقش كند، خدا خلقي را مهمل نميگذارد چرا كه خلق را خلق كرده براي عبادت براي ترقي ميفرمايد: ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون، حيوانات را براي ترقي خلق نكرده، منها ركوبهم و منها يأكلون جن و انسند كه بايد ترقيات كنند و بروند بالا، حيوانات ترقي براشان نيست اين است كه امر با خدا است و امر شريعت از امر خلقت خيلي عظيمتر و بالاتر است چرا كه آن امداداتي كه در خلقت به كار ميآيد خواه آن مستمدّين استمداد بكنند يا نكنند آنچه صانع ميخواهد پيششان ميآرد، آنچه را خواستهاند پيششان آورد از عالم خودشان ميآرد پيششان. پس آنچه امداد كرده در عالم كون هر چيزي از عالم خودش چيزي پيشش آمده، رزق عالم اجسام از عالم اجسام است و خدا پيش ميآرد لكن نقل امر مثل نقل خلق نيست و بايد از بالا بيايد پايين. پس حكم و شرع و دستورالعمل كه در هر موضعي چه كار بايد كرد چه كار نبايد كرد از بالا بايد بيايد به خلاف صنعت كه هر چيزي را از جنس خود او مدد ميكند، پس له الخلق و الامر و امر عظمتش از خلق بيشتر است و چنين نيست كه امر را همهكس بتواند بكند و عرض كردم كه در پيش نظر مردم نقل امر آسان به نظر ميآيد و خلقت كردن مشكل به نظر ميآيد و انشاء اللّه شما ملتفت باشيد كه نقل امر و شرع خيلي عظيمتر است از امر خلقت چرا كه در خلقت هر چيزي را سر جاي خود خلق كرده و گذارده حالا نسبتهايي كه اينها به يكديگر دارند و حكم اين نسبتها ضرب كردن اين از حوصله تمام بيرون است كثرتش وقتي از حوصله تمام خلق بيرون رفت و همه محدودند و از بيرون حد خود نميتوانند خبر داشته باشند از اين جهت حساب آن با خدا است. پس از براي او است امر و امر او در هر موضعي به حسب آن موضع جوري ميشود. نسبت به اجسام ميخواهي بيابي چه منافع داري چه مضار، دستورالعملي از آن خدايي كه فوق تمام خلق است بايد داشته باشي براي هر جزء جزء از اجسام و نسبتهاي آن اجسام به تو حدودي از جانب او بايد بيايد و من يتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه و اين حدود آمده تا به اين عالم نسبت به جمادات چه منافع داري چه مضار داري، بعضي نافعند بعضي ضارند ديگر اين نسبتها هست حلالها هست حرامها هست آنها را تو خودت نميتواني به چنگ بياري كه كدام نافع است كدام ضار، دستورالعمل بايد از پيش خدا بيايد نسبت به حيوانات همينجور وضعي داري حلالي داري و حرامي داري. من حلال و حرام ميگويم براي آسانيش است تو منافع و مضار بفهم. وضع لامحاله صاحب اثر است آتش را به جايي روشن كني آب پهلوش باشد اين او را گرم ميكند او اين را تر ميكند سرد ميكند. خوب دقت كنيد اگر خدا اشياء را خلق كرده بود كه اثر در يكديگر نكنند، اگر چنين كرده بود كه اثر در يكديگر نكنند، هيچكس از غير خودش خبر نداشت، خلقت بيفايده ميشد. انسان بر فرضي كه عقل هم نداشته باشد خيال ميكند خودش خودش است ديگر خدايي داريم پيغمبري داريم بايد سير و سلوك كرد عقلش نميرسد به اينها. پس ملتفت باشيد وقتي اشياء صاحب تأثير شدند آن تأثير فايده وجود آنها است علت غائي آتش گرم كردن است، آتش اگر گرم بود در نفس خودش و گرم نميكرد چيزي ديگر را گرمي خودش فايده نداشت براي خودش، آب براي خود تر بود و جاي ديگر را تر نميكرد علت غائي نداشت لغو بود خلقتش. پس تمام خلق تأثير دارد تأثيرشان در يكديگر يا نافع است يا ضارّ، علمش نزد خدا است وحده لاشريك له خودمان نميدانيم خودمان كفايت خود را نميتوانيم بكنيم كافي صانع است وحده لاشريك له از اين جهت در هر مرتبه از جانب صانع امرها بايد باشد نهيها بايد باشد. مهمل بگذارد خلق را اين امداد بايد بيايد پايين و اين امداد از جنس خودمان نيست امرها و شرعها از پيش صانع بايد بيايد چرا كه به غير از او كسي منافع و مضار كل اشياء را و نسبتهاي آنها را نميداند اين است كه خدا بايد به ايشان بگويد و تمام خلق نميشود برگزيده باشند و وحي شود آن امرها به آنها مگر بعضي از خلق. پس ببينيد امرها منحصر شده است به اهل حق و به انبياء و اوليا. وقتي در ميان اين خلق امري بايد كرد نهيي بايد كرد در هر درجه خواه جسم خواه مثال خواه ماده خواه طبيعت خواه نفس خواه روح خواه عقل خواه فؤاد بايد امر از پيش صانع بيايد تمام اينها به دستورالعمل صانع بايد حركت كنند، ماكان لمؤمن و لامؤمنة در همه درجات، ماكان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً ان يكون لهم الخيرة من امرهم و ببينيد ضمير را به خودشان برگردانده از براي خودشان در كار خودشان اختياري در كار خودشان ندارند. ببينيد نفرموده ماكان لمؤمن و لامؤمنة انيكون لهم الخيرة في حكم اللّه، فرموده انيكون لهم الخيرة من امرهم خودت ميخواهي راه ميروي اختيار نداري مگر آن راهي را كه گفتهاند برو، خودت ميخواهي ببيني اختيار نداري مگر همان جايي را كه گفتهاند ببين پس ماكان لمؤمن و لامؤمنة اگر كسي ايمان به اين خدا دارد، ميخواهد زن باشد ميخواهد مرد باشد، انيكون لهم الخيرة من امرهم از امر خودشان در سلوك خودشان در مايملك خودشان كه خيال ميكنند مملوكشان است. حتي انسان فعل خودش را مالك نيست كه هر جور ميخواهد تصرف در او كند. عباد ظاهري را فكر كنيد غلامي را پول ميدهي ميخري ميگويي مملوك من است. مملوك، خودش، مملوك خودش نيست اختيار چشمش با خودش نيست كه چشمش را هر جا ميخواهد بيندازد بلكه بايد چشمش را صرف مولاي خودش بكند، به همينطور اختيار گوشش با خودش نيست هر چيزي را نبايد بشنود مگر اينكه آقا بگويد بشنود. همچنين حركات دستش حركات پاش جميع حركات جميع اعضا و جوارحش همه بايد مشغول خدمت آقا باشد به اختيار خودش نيست و هكذا. پس مملوك، مملوك خودش نيست پس اين مملوكهاي ظاهري كه هيچ مخلوق آقاشان هم نيستند اختيارشان با خودشان نيست. ماها همهمان مملوك خداييم پس اختيار چشمت با خودت نيست بگويي من در بندش نيستم دواش نميكنم خير اختياري نداري بايد كور شد و دواش كرد بگويي ناخوشم اختيار خودم را دارم دوا نميخورم، خير اختيار خودت را نداري نميتواني بگويي من غذا نميخورم هر طوري بايد بشود ميشود خير اختيارت با خودت نيست هر طوري كه دستورالعمل دادهاند بايد حركت كني غذا نميخوري كه هر طور بايد بشود ميشود من لج ميكنم و نميخورم واجب است خوردن واجب است آشاميدن.
خلاصه ملتفت باشيد در تمام مراتب امر با خدا است و هيچكس خيرهاي در امر خودش ندارد چرا كه خودش از خودش نيست مملوك غير است حالا نسبت به خودت امري حكمي دستورالعملي از جانب آن صانع بايد بيايد همچنين نسبت به غير خودت هم كه معاملات و وضعها داري دستورالعمل اينها همه از جانب صانع بايد بيايد و به همين جهت اعتنا كرده صانع و ارسال رسل كرده اعتناي صانع را به اين خلق فكر كنيد پس پيش از خلقت آن خلق ضروب منظور و مراد خدا بود اگر آن ضروب كه شرع باشد منظورش نبود اصلاً خلقت كون را به عمل نميآورد اگر شرع نباشد خلقت كون بيحاصل است و شرع علم به آن ضروب است و آن علم مخصوص خودش است چرا كه از حوصله مردم بيرون است.
باز به قاعده ديگر عرض ميكنم دقت كنيد، هرچه را خلق ضرور دارند كه آن چيز اگر نباشد كار خلق نميگذرد و خودشان در قوه خود نميبينند كه آنچه را ضرور دارند براي خود مهيا كنند حكمت اقتضاء چنين كرده كه آن جور چيزها را خدا خودش متكفل شود. پس خلق چون خودشان نميتوانستند امر كنند يعني علم منافع را نميتوانستند به دست بيارند علم مضار را نميتوانستند به دست بيارند خودش متكفل شده پس خلق ضرور دارند آفتابي را نميتوانند خودشان آفتاب بسازند، خدا اين را خودش متكفل شده. خلق زمين ضرور دارند و خودشان نميتوانند زمين بسازند براشان خلق كرد، آب ميخواهند هوا ميخواهند آتش ميخواهند ديگر فكر كنيد اگر بايد خودم باشم سر ميخواهم دست ميخواهم پا ميخواهم اعضا و جوارح ميخواهم نميتوانم اينها را خودم درست كنم و بسازم، ملتفت باشيد انشاء اللّه حالا خدا خودش متكفل شده. پس علوم خير و شر را هم ضرور داريم اما نميتوانيم درست كنيم اين را براي خودمان او خودش متكفل شده. پس او از هر راهي پيش تو آمده تو هم از همان راه برو تا به منزل برسي، از غير آن راه بروي كه من دلم چنين ميخواهد تو بنده ميلت نيستي من ميلم چنين است، ميلت را خدا پيغمبر تو نكرده. فكر كنيد ببينيد اگر در پيش خدا ممضي بود كه هركس به ميل خود عمل كند ديگر ارسال رسل نميكرد و حالا كه كرده ميبينيم آمدند جمعي و گفتند ما رسوليم از پيش او آمدهايم و شما هم ميدانيد كه خودتان از پيش او نيامدهايد. پس ارسال رسل و انزال كتب جميعاً براي ردّ و ردع ميول است هرچه را ميل داري ممضي نيست آنچه آوردهاند پيغمبران اينها امضاءات خدا است. خدا شرعي را ميآرد ارسال رسل ميكند هركه از اين راه رسل رفت ميرود تا پيش آن صانع، هركه از اين راه نرفت و خلاف كرد، هركه از راه رسل نرفت به اهل حق متصل نخواهد شد، كافر خواهد شد به درك واصل خواهد شد خواه امرش در دايره واقع باشد كه آن دايره را خدا به جهت وسعت انبياء و تابعين انبياء واسع كرده باشد معلوم است هر مولودي تولد ميكند در دائره اهل حق حكمش اين است كه طيّب باشند طاهر باشند مستضعفين ايشان طيب باشند طاهر باشند حتي منافقين كه در توي دايره حق بودند و نفاقشان را ظاهر ميكردند پس نگويند نفاق نبود. طبيعت را خدا عمداً اينجور كرده كه امر حق پوشيده نماند اگر منافق آنقدر بتواند نفاق كند كه هيچكس نفهمد اين منافق است كه مردم نميدانند منافق است. پس منافقين خواه در قول خواه در فعل سر ريز ميكرد حقدشان حسدشان كفرشان بيايمانيشان بروز ميكرد و آنها را خدا ميشناخت منافقند پيغمبر ميشناخت منافقند معذلك كافرشان نخواهد دانست نجسشان نكرد با وجودي كه سر ريز هم ميكرد. گاهي بحث هم ميكردند كه فلان امري كه ميگويي از جانب خودت ميگويي يا از جانب خدا ميگويي ميفرمودند عجب اين چه بحثي است ادعاي من اين است از پيش خدا آمدهام از پيش خودم امري ندارم معذلك حالا كه ميگويم فلان امر بخصوص را، ولايت اميرالمؤمنين را از شما ميخواهم ميگوييد از پيش خودت ميگويي يا از پيش خدا؟ خيال ميكند به جهتي كه علي خويش و قومم است ميگويم ولايت او را بايد داشته باشيد، من خويش و قوم ديگر هم دارم چرا آنها را نميگويم ولايتشان را داشته باشيد؟
باري منظور اين است كه هركس از راه ايشان نرفت كافر است نهايت كافرها دوجورند بعضي از كفار قبول ندارند اصل را، آنها را خارج ميدانند از دسته خودشان و حكمشان نجاست است و فرموده انما المشركون نجس فلايقربوا المسجدالحرام اين يك جور كافر، بعضي منافقند كه بدترند از آن كفار باطناً چرا كه باطناً اهل حق را قبول ندارند و حق را قبول ندارند و از حق كه گذشتي ماذا بعد الحق الاّ الضلال بعد از مؤمنين جميعاً كفارند لكن كفار دو جورند بعضي كفاري كه خودشان هم داد ميزنند كه ما پيغمبر شما را قبول نداريم، آنها حكمشان هم جدا است بعضي ديگر منافقينند نميگويند قبول نداريم پيغمبر شما را لكن در دل قبول ندارند و لامحاله تراوشها بايد بكند، با خدا است كه بكند، واميدارد او را نفاقش را بروز بدهد اهل باطل حفظ خود را نميتوانند بكنند نميتوانند بروز ندهند آنچه در دل دارند لامحاله حتم است و حكم و از جانب خدا است احقاق حق كند ابطال باطل كند و حالي ميكند كه باطل اين است لامحاله باطل بطلان خودش را روي دايره ميريزد و لو يك روز باشد و لو مستمر نباشد و خدا حق را حفظ ميكند كه از او چيزي بروز نكند كه باطل باشد چون ميداند بواطنشان حق است و به حق دعوت ميكند حفظشان ميكند كه در جميع حالات از روي ميزان انبياء راه بروند و تخلف نكنند اين است كه قواعد اسلاميه را تمامش را اگر حفظ كردي مؤمني اگر يكيش را حفظ نكردي مثل اين است كه همهاش را حفظ نكرده باشي بلكه تمام را حفظ كردن و يكي را وازدن بدتر است از تمام را حفظ نكردن به جهت آنكه آن كسي كه تمام را حفظ نكرده واضح است كه از دايره خارج است باعث اضلال كسي نميشود چرا كه حالتش معلوم است لكن آنهايي كه بعضي را حفظ ميكنند بعضي را واميزنند اينها اضلال مردم ميكنند آنها را دام خود قرار ميدهند و مردم را به دام مياندازند. آن يكي را كه نداري خدا واداشته كه آن يكي را روي دايره بريزي اگر چه باقي را حفظ كردهاي لكن همين يكي را كه وازدي خدا كاري ميكند كه آن يكي را نتواني بپوشاني كه كسي نفهمد، واضح ميكند براي مردم و بدان كه عمداً وات ميدارد كه روي دايره بريزي كه همهكس بفهمد تو اين را وازدهاي امر با خدا است وحده لاشريك له احدي ديگر نميتواند امري بكند و خدا جميع امر و نهيش را خبر داده به پيغمبر، پيش پيغمبر آخرالزمان فرستاده و ديگر شرع تازهاي نخواهد آمد و اين شرع سپرده نشده مگر نزد ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم پس نيست حقي مگر در دست ايشان مگر در كتاب و سنت ايشان و در اين كتاب و سنتشان هيچ محكمي نيست مگر ضروريات نيست محكمي غير از ضروريات هركس هر حيله ميخواهد بكند كه محكمي ديگر محكمتر از ضروريات پيدا كند نخواهد يافت. بلكه بخواهي بداني آيه متشابه چيست به اين ضرورت ميفهمي، عصي آدم ربه فغوي را نبايد گرفت به ضرورت فهميدي متشابه را از كجا فهميدي؟ از اين ضرورت ميفهمي محكمش را محكم است. اقيموا الصلوة را از اين فهميدي محكم است احاديث را همينطور محكمش را از كجا فهميدي محكم است، متشابهش را از كجا تميز دادي؟ از اين ضرورت فهميدي. اين ضرورت است قائم مقام خدا و خداي ظاهر در ميان عباد، اين ضرورت است قائم مقام پيغمبر معصوم بيخطا، اين ضرورت است قائم مقام تمام ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم، اين است علت غائي تمام معجزات تمام انبياء، انبياء معجزات را آوردند كه امرشان را بگويند تا مردم يقين كنند كه اين امر از جانب خدا است. نميخواستند بازي درآورند خلق را مشغول كنند تماشا بدهند اين خارق عادات را آوردند تا اثبات كنند كه ايني كه ما ميگوييم از جانب خدا است و ايني كه ميگوييم يا محكم است كه بگيريد يا متشابه است آن را مگيريد. محكم كدام است كه بايد عمل كرد به آن، متشابه كدام است كه نبايد عمل كرد. باز محكم را ندانيم كدام است متشابه را ندانيم كدام است و بايد پيش خودشان باشد اين بيمصرف است. ديگر محكم را از كجا بفهمم محكم است؟ از اينكه هي مكرر كردهاند ميبيني گفتهاند تا به حد ضرورت رسيده، متشابهش را از كجا تميز بدهيم؟ از اينكه هي مكرر كردهاند و هي گفتهاند تا معلوم شده اين از متشابهات است. پس علت غائي تمام معجزات تمام انبياء و اولياء اين ضروريات است مراد خدا مطلوب و منظور خدا اين ضروريات است و تمام خلقي كه گمراه شدهاند يكي از اين ضروريات را وازدهاند گمراه شدهاند كسي تمام اديان را بخواهد وازند تمام آنهايي كه بخواهند حقي را وازنند تا خود را به حقي نبندند نميتوانند دعوت كنند به باطل. خود را به حقي ميبندند و يكي از ضروريات را واميزنند تمام حق را هيچكس وانميزند هيچ كافري هيچ ملحدي تمام حق را وانميزند هركس گمراه شد يكي دويي از اين ضروريات را وازد، از آدم تا خاتم تا روز قيامت هركس نجات يافت متمسك به تمام اينها شد و نجات يافت و هركس گمراه شد معدودي از اين ضروريات را وازد و گمراه شد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس نهم ــ سهشنبه 14 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.
عرض ميكنم از براي ملك مراتبي است آن طورهايي كه معروف است و ذكرش هست هشت مرتبه است: مرتبه فؤاد است و عقل است و روح است و نفس است و طبيعت است و ماده و مثال است و جسم. تمام اين هشت مرتبه، انشاء اللّه درست دقت كنيد حالا حتم هم نيست همه مراتب را بدانيد و از هم جدا كنيد، هركس تا هر جاش را ميتواند بفهمد آنچه مقصود هست به عمل خواهد آمد. باري پس هشت مرتبه است از براي ملك چرا كه اين ملك غيبي دارد و از جمله بديهيات است و شهادهاي دارد كه داخل بديهيات است. يكپاره ارواح هستند كه به چشم ديده نميشوند اين را آدم ميفهمد، يك پاره چيزها هستند كه به چشم ديده ميشوند اين هم داخل بديهيات است و هر چيزي خلق شد، ماده نوعيه دارد و صورت نوعيه دارد مثل چوب كه خلق شده از عناصر، مادهاي دارد و صورتي دارد بعد اينها را تكهتكه ميكند آن تكهتكهها ماده شخصيه است و آن تكهها را بهم متصل ميكنند صورت شخصيه است. پس هر چيزي ماده نوعيه دارد و صورت نوعيه، ماده شخصيه دارد و صورت شخصيه. پس در غيب چهارمرتبه است در شهاده چهارمرتبه است اين هشت مرتبه در زير مشيت خدا واقع شده. حالا آن مرتبهاي از ملك كه اول وهله خبردار ميشود از فعل فاعل اينها دخلي به فعل فاعل ندارد اينها مصنوعات هستند، موادي هستند كه فاعل دست ميكند در آن مواد بر روي اينها نقاشي ميكند حالا فعل فاعل بر روي تمام اين هشت مرتبه هست آن فعل به استدلال ميفهميم از جاي ديگري است. باز به قاعده كليه در هر جايي كه چيزي هست و چيزي نيست و آني كه يك دفعه پيدا شد ميفهمي اين از جايي آمده، عالم نيستي، نيست كه نيست چيزي كه نيست جايي نميآيد پس استدلال ميكني كه از عالم هستي آمده و مكرر عرض كردم ميخواهيد توحيدي كه معني دارد دستتان بيايد از اين نظر به دست ميآيد و الاّ آن توحيدهاي مردم كه هر متعددي واحدي روش هست هيچ دخلي به توحيدهايي كه انبياء و اولياء آوردند ندارد. اين توحيدهاي مردم را واللّه وقتي شكافتي مثل حساب اين تجار است دهتا صددينار، دهِ ما بر يك يعني دهصد دينار يكهزار دينار، ده هزار دينار كه جمع ميشد ميگويند ده ما بر يك يعني دههزار دينار، يك تومان ده صدتومان ما بر يك، هزارتومان، اين را همه تاجرها ميتوانند حساب كنند همه حسابگرها سرشان ميشود، اينها توحيد توش نيست خواه كسي بداند اينها را خواه نداند، خواه محاسب خيلي خوب باشد يا نباشد، دخلي به خدا و پير و پيغمبر ندارد، بله چون كه صد آمد نود هم پيش ما است، هر مطلقي مقيدات زير پاش است اينها توحيد نيست توحيد آن است كه چيزي كه نيست در جايي و پيدا ميشود در جايي، چيزي كه در يك وقتي يا در مكاني نيست و در وقتي يا در مكاني ديگر پيدا ميشود از اين پي ببريد كه اين چيز كه اينجا آمد از يك جايي آمد. از نيست هم كه نميشود بيايد، از عالم هستي آمده. كسي بايد باشد كه بيارد اين را و اغلب مردم كه ميشنوند خدا از نيستي به عالم هست آورده، نيستي را نيست صرف خيال ميكنند. شما فكر كنيد نيست صرف كه نيست و نميشود از نيست چيزي ساخت. اغلب اغلب اينهايي كه حكيم نيستند و اهل ظاهرند چشمشان را هم ميگذارند و بادي به الفاظ ميكنند ميگويند حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود از عالم نيستي به عالم هست آورد. شما فكر كنيد ببينيد چطور ميشود از نيستي چيزي بيارند؟ نيست، چيزي نيست كه برش دارند بيارند جايي. داخل ممتنعات است. پس هرچه از جايي به جايي آمد معلوم است جايي بوده كه آمده. وقتي ببينيد آهني را كه گرم نيست و يك دفعه گرم شد ميداني خودش گرم نبود، اين گرمي از خودش كه نيست. اگر از خودش بود تا خودش بود بايد گرم باشد. و ببينيد كه چطور آخر كار حكمت داخل بديهيات ميشود، آن آخر كار علم باطن باطن، همين علم ظاهر ظاهر خواهد شد. پس آهن اگر از اقتضاي خودش است كه از مغزش گرمي بيرون بيايد اين مغزش كه هميشه توش است چرا هميشه گرمي بيرون نميآيد؟ پس آهن وقتي گرم ميشود و لو تو گرمي خارجي را نبيني، همين كه ميبيني گرم شد استدلال ميكني كه آن گرمي از حرارت خارجيه است ديگر يا هوا يا آتش يا آفتاب يا گرمي ديگر هر طور باشد به اين تعلق گرفته اين را گرم كرده است. باز اگر سرد هم شد اين آهن، ميداني سردي در خودش نبوده اگر سردي در اندرون اين بود، اندرون اين هميشه بود پس بايد هميشه سردي از آن بيرون آيد و اغلب مردم كه ميگويند فلان چيز در امكان بود و به كونش آوردند، گرمي امكان داشت در كون آهن مكملي آمد گرمي را از كون آن بيرون آورد، امكانش را نيستي خيال ميكنند. شما چنين خيال نكنيد چرا كه هيچ جا از نيست نميشود چيزي را به هست بياري چرا كه داخل محالات است و ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم. يك كسي پر پاپي شود از مسألهاي سؤال كند، جواب ابلهان خاموشي است پس ليس في محال القول حجة حجتي از خدا توش نيست و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم اگر چه خيال كنند تعظيم خدا كردهاند كه بگويند حق سبحانه و تعالي از نيستي به هستي آورد. از نيستي نميشود چيزي آورد لكن از حرارت خارجي ميشود اين حرارت خارجي را از جايي كه هست به تدبيري بيارند در آن جايي كه نيست. حقيقت واقع اين است كه در عالم نيستي هستي را موجود كنند يعني آن حرارت خارجي را سريان ميدهند ميآرند توي اين آهن ميگذارند به همينطور اين آهن را ميبيني سرد هم شد بدان اين سردي در مغزش نبوده، اگر بود بايد هميشه سرد باشد هميشه سرد نيست پس سردي در مغز آهن هيچ نيست. همين كه آهن سرد شد تو اگر عاقلي استدلال ميكني كه اين سردي از خود آهن نيست سردي در خارج هست يا در آبش زدهاند يا هواي سردي به اين خورده، يا اينكه كوكب سردي به اين اشراق كرده اين را سرد كرده و لو ما آن چيز را نبينيم و در هيچ جا لازم نيست انسان خود مبدء را مشاهده كند و ببيند. ممكن است در يك عالمي هم اثرش را ببيند هم مؤثرش را. در يكپاره عوالم هست اثر را شخص ميبيند مؤثر را نميبيند. يك كلمهاي در ميان حكما افتاده اگرچه مغزش را من نديدم كسي برخورده باشد لكن خبرش هست و سرّش اين است كه چون مبدء تمام علوم انبياء بودهاند اين كلمه از آنها بوده و محفوظ مانده تا به ما رسيده. حكما ميگويند استدلال دوجور است: يك استدلال به دليل لِمّي و يك استدلال به دليل اني. دليل اِنّ آن است كه انسان از اثر به مؤثر پي ببرد و دليل لِمّ آن است كه از مؤثر پي به اثر ببرد. دليل لمّي مانند اين است كه اگر ديدي تو شمس را ميداني تمام روي اين زمين روشن است اگرچه نروي و همهجا را نگردي. پس اگر قرص شمس طالع شد تو يقين داري كه هر جايي از زمين كه مقابل اين قرص است الان روشن است لازم هم نيست كه انسان بگردد در اطراف زمين تا بداند همهجا روشن است. اين استدلال لم اسمش است و اگر احياناً قرص را نبيني و در توي اتاق نشسته باشي و ديدي اتاق روشن شد پس استدلال ميكني كه يقيناً قرص طالع شده، و هم اين درست است هم آن درست است الاّ اينكه آن نظر بهتر است. حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه حالا در ملك خدا بعضي از مواضع ملك هست كه استدلالشان لمي است، خوب دقت كنيد انشاء اللّه، و بعضي از مواضع ملك هست كه مرتبهشان مرتبهاي است كه استدلال لمي ندارند، استدلالشان اني است و بايد از اثر پي به مؤثر ببرند. حالا در مقامات ملك در تمام مراتبش استدلال اني يافت ميشود، اين است كه در هر موضعي هر جوهري را كه ببيني مثل جسم است كه اين جسم صاحب طول است و عرض و عمق، هر قبضه جسم را كه ببيني فكر كن حكم ميكني كه يك سر سوزنش يا خرمنش حكمش يكي است. اين جسم الان صاحب اطراف ثلث است در مكاني در فضائي گذارده شده محال است اين قبضه در فضائي در مكاني نباشد و محال است اين قبضه اين سمت و اين سمت را نداشته باشد. پس تا بود اين جسم ــ و تا ندارد هميشه بود ــ تا بود توي اين مكان گذارده بود و در وقت بود و هميشه اين سمت را داشت اين سمت را داشت اين سمت را داشت، هميشه صاحب طول و عرض و عمق بود لكن اين جسم هست گرم نيست، اين هست سرد نيست يا يك جاييش گرم است يك جاييش سرد است، يا يك وقتي گرم است يك وقتي سرد است، تو بايد استدلال كني همين كه جسم هست و صاحب طول و عرض و عمق هست و در اين فضا واقع هست و اين را نابود و نيست نميتوان كرد و روز اولي كه آفريدندش، و لا روز، بگويي ديروز آفريدند ديروز هم مثل امروز است بگويم پارسال آفريدند پارسال هم مثل امسال، هزار سال هم مثل پارسال، هميشه همينطور بوده پس ابتدا ندارد صدهزار هزار سال هم بشماري پيش از اين باز ابتدا ندارد پس هر جوهري را ــ انشاء اللّه دقت كنيد ــ هيچ جوهري را خدا خراب نميكند خلق هم نميتوانند خراب كنند. پس جوهر ابتدا ندارد انتها ندارد لكن در توي اين جوهر كه فكر ميكنيد ميبينيد يك جاييش تاريك است يك جاييش روشن است. اين تاريكي و روشنايي لازم آن جوهر نيست لازم آن است كه همه جاي آن جوهر باشد آسمانش لطيف است لازم آن نيست به جهتي كه زمين كثيف است، آن هم لازم جسم نيست چرا كه آسمان لطيف است اما طول و عرض و عمق لازم جسم است چرا كه ميفهمي جسم بيطول و عرض و عمق به خيال درنميآيد به عقل هم درنميآيد. ذهن تا ملتفت شود جسمي را با طول و عرض و عمق ميبيند جسمي را بيطول و عرض و عمق باشد نميبيند. پس اين جسم لازمهاش همراه سر سوزن جسم هست همراه تمام خرمن جسم هست، اين لازمه جسم است. لكن تاريكي گاه هست گاه نيست اين روشنايي دخلي به خود جسم ندارد پس تاريكي را از جاي ديگر بايد آورد. ديگر گرمي و سردي آنچه را كه الان داريد ميبينيد مرئي شما است، جميع اينها از غيب عالم جسم و از غير عالم جسم آمده داخل عالم جسم شده. مثل رنگي كه از غير عالم كرباس آمده روي كرباس نشسته و به اين نظر كه دقت ميكنيد تمام اين آسمان را به طور علم حكمت كه شك و شبهه و ريبي در آن نميماند ميفهميد حادث است شك هم در آن نميرود و لو ابتداي خلقتش را ندانيد بلكه انسان عاقل همين كه ديد قرص را طالع شده ديگر واجب نيست برود تا منتهياليه پرتو آفتاب تا ببيند كه پرتو آفتاب تا كجا رفته يقين دارد هر جا مقابلي دارد با آفتاب روشن است. پس از لازم پي به ملزوم ميشود برد از ملزوم پي به لازم.
پس لازمه هريك از اين جواهر ثمانيه لازمه خودشان هميشه همراه خودشان است و تمام جواهر حالشان اين است كه نبود نداشتهاند هيچ يكشان نبود نداشتهاند در عالم خودشان و هيچ يكشان نبود پيدا نخواهند كرد لكن با وجود اين هي از عالمي به عالمي چيزي ميرود و هي صعود ميكند هي نزول ميكند. پس از آسمان چيزي ميآيد به زمين از زمين چيزي ميرود به آسمان، از غيب چيزي ميآيد به شهاده از شهاده چيزي ميرود به غيب. پس از لازمه جسم حركت نيست، حركت از جايي پيدا شد معلوم است از جايي آمده آنجا هم نيستي نيست آنجا هم همهاش حركت است. پس از عالم حركت آمده از آسمانها آمده به زمين سكون تعلق ميگيرد، سكون لازمه جسم نيست اگر لازمه جسم بود همه جاي جسم ساكن بود مثل اينكه حركت اگر لازمه جسم بود همهجاي جسم بود مثل اينكه طول و عرض و عمق لازمه جسم است همهجاي جسم است. اين را اگر خواب نباشيد ميفهميد. پس چيزي كه در عالمي نيست و گاهي ميآرندش در مكاني يا در وقتي ديگر، معلوم است از غيب آن عالم از غير آن عالم توي آن عالم آمده و داخل آن عالم شده. معلوم است يك كسي آورده در اين نميشود خودش بيايد.
سرّش را ملتفت باشيد، درست دقت كنيد از روي شعور يادتان نرود از روي علم و فكر اگر عقلتان نميرسد غيب را فكر كنيد أفرأيتم النشأة الاولي اينجا را هم نميديدي؟ فلولا تذكرون اينجا ديدي در اين عالم جسم را فاني نميتوان كرد لكن چوب را برداري ميسوزاني ذغال ميشود چوب فاني شد ذغال سرخ شده آتش در آن دوام پيدا كند رطوباتش را فاني ميكند، اجزاي رطوبتي كه باعث اتصال اجزا است بيرون ميرود ميماند خاكستر، باز خاكستر صاحب طول و عرض و عمق هست فاني نشد خاكستر را ميجوشاني نمك ميشود خاكستر فاني شد جسم فاني نشد بلكه لباسي انداخت و به شكلي ديگر درآمد. خداي صوفيها همين است كه عرض كردم هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد، بادش هم ميكنند كه هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد، اين جسم است. جميع عالم امكان و محتاجين اين است حالتشان. آتش را بر چوب مسلط ميكني، مكلّس ميكند آن را رطوبات كه در چوب هست بخار ميشود سبك ميشود از زمين پاش را برميدارد ميآيد در هوا چنين كه شد رطوبات كه رفت آن اجزاش متفتت ميشود مكلس كه شد خاكستر ميشود. خاكستر هم طعمي دارد بويي دارد. آن خاكستر را ميجوشاني به تدبيري نمك ميشود، باز نمك طبعي دارد خاصيتي دارد دلي ميبرد باز نهان ميشود. آبش كني تصعيدش كني بخار ميشود باز بر بخار حرارت مسلط ميكني هوا ميشود باز بر هوا حرارت زياد وارد آمد آتش ميگردد، حرارت را از او بگيري دوباره برميگردد هوا ميشود. عالم امكان حالتش اين است، هر لحظه به شكلي درميآيد دلي ميبرد يعني تأثيري ميكند، عالم فنا معنيش اين است. از روي شعور كه فكر كني خواهي يافت كه اين جواهر چنانكه جسم را ميبيني محال است نيست كنند و خدا نميكند اين كار را، خلق هم نميكنند زورشان نميرسد خلق عاجزند كه نميكنند خدا خلاف حكمت نميكند. پس اين جسم را فاني نميتوان كرد خرمن جسم را نميتوان فاني كرد چرا كه طول را نميتوان از جسم گرفت اگر اين طول خاص را بگيري، سمت را اگر از اين جوهر بگيري آن وقت جوهرش فاني ميشود. آتش را ميتوان خاكستر كرد، گرمي را از جسم بگيري جسم فاني نميشود. آب را ميتوان بخار كرد آتش بر آن مسلط كني لطايفش بخار ميشود بخارش همه هوا ميشود آب فاني شده لكن فراموش مكن پس آب هوا شد هوا آتش شد به همينطور ميشود زمين آسمان ميشود هي بگردند و به صورتهاي مختلفه درآيند باز جسم جسم است و سرجاي خود هست يك سر سوزن بر جسم افزوده نميشود يك سر سوزن كم نميشود جاي ديگر نميرود. حالا اين جسمي كه جوهر است و جوهر حقيقي در اين عالم جسم جسم است. پس آب كأنه جوهريت ندارد آب رطوبتي است و برودتي است كه از لازمه جسم نيست به جسمي تعلق گرفته اسمش شده آب. پس اين آب جوهر نيست لكن برودتي رطوبتي از خارج عالم جسم آمده از غيب عالم جسم به جسم تعلق گرفته آب پيدا شده. همينجور خاكش را فكر كن برودتي و يبوستي كه از لوازم جسم نيست به جسم تعلق گرفته اين دو با هم كه تركيب شدند اين غيب با اين شهاده خاكي درست شده همينجور بدون تفاوت در هوا فكر كن حرارتي و رطوبتي كه از لوازم جسم نيست به اين جسم تعلق گرفته، آتشش هم همينجور يبوستي كه از لوازم جسم نيست حرارتي كه باز از لوازم جسم نيست تعلق به يك تكه از جسم گرفته آتش پيدا شده به همين نسق كه فكر كنيد انشاء اللّه آسمانها را خواهي يافت همينطور كواكب را همينطور خواهي يافت. نور از لازمه جسم نيست اگر از لازمه جسم بود مثل طول و عرض و عمق جسم همهجاش روشن بود چنانكه تاريكي از لوازم جسم نيست، اگر از لوازم جسم بود باز همهجاش تاريك بود. پس نوري از غير عالم جسم تعلق به اين جسم گرفته اينها با هم مركب كه شدند آفتاب پيدا شد. وقتي خدا آيهاش را در دست خودت بگذارد به دست خود چراغ روشن كني چرا بايد همه جا جاري نكني؟ همين چراغ را كه روشن ميكني صانعش نيستي خالقش نيستي خلق نميتواني بكني آتش را آن صانع تدبيري كرد كبريتي آماده كرد يك كسي را واداشت اين را ساخته اين را ميكشي روي جايي روي جاي زبري ميكشي يكدفعه ميبيني مشتعل ميشود ميگيري آن را پيش روغن آب ميشود. باز مسلط ميكني نار را بر روغن آب شده روغن بخار ميشود دود ميشود. بر دود كه آتش مسلط شد شعله ميشود. حالا اين شعله را تو خالقش نيستي حتي همين حركتي كه تو به اين كبريت ميدهي دست خودت نيست. همين حركت را يك وقتي بخواهند بگيرند ميگيرند و دست و پات مبتلا به نِقرِس ميشود، چرا بايد نقرس شود؟ هنوز نميداني حكمتش را و خالق نمونه حكمتش را و آيه آن را در تو گذارده و تا آيه چيزي را نگذارند تكليف نميكنند. آنچه تكليف كردهاند و اسباب كار دستش ندادهاند اين تكليف بيفايده و لغو خواهد بود.
باري پس به همين دليلي كه روغني را تو ميبيني هست و مذاب نيست و يك وقتي كه ديدي اين نرم شد استدلال ميكني كه معلوم است هوا گرم شده كه اين نرم شده، بعد اين نرمي را ديدي بيشتر شد بنا كرد جريان كردن باز معلوم است حرارت بيشتري تعلق گرفته به اين باز نظر كني و ببيني بخار شده و سرابالا ميرود و پاش از زمين كنده شده، باز ميفهمي كه حرارت بيشتر تعلق گرفته كه اين را رو به بالا ميبرد ميبيني دود شد اين بخار باز استدلال ميتواني بكني كه آتش از خارج آمده در خود اين روغن آتش نبود در خود روغن مذاب آتش نبود در خود بخار آتش نبود در دود آتش نبود هرچه درجه به درجه هي شدت ميكند معلوم است آتش خارجي هست آمده تا وقتي كه ببيني دود مشتعل شده باز همينجور استدلال ميكني كه آتش خارجي هست كه در اين دود درگرفته و اين را مشتعل كرده. به همين نسق اگر درست فكر كنيد در اين چراغ طور ساختن همين آفتاب به دستت بيايد. چطور شده خدا آفتاب را ساخته؟ چنانكه شك نداري كه اين چراغ را يك كسي خارج از اين چراغ اين چراغ را روشن كرده شك نخواهي كرد كه آفتاب را يك كسي ديگر غير از خود آفتاب روشن كرده چنانكه شعله خودش موجود نميشود مگر اينكه او را روشن كنند پس شعله ميخواهد باشد آفتاب ميخواهد باشد بايد روشن كرد آن را تا روشن شود. ميخواهي چراغ را ببين استدلال كن كه افروزندهاي هست، ميخواهي افروزنده را ببين استدلال كن كه نوري براي اين هست. ميخواهي دليل لم داشته باش ميخواهي دليل اِن داشته باش. اغلب مراتب دليلشان دليل اني است كه از اثر پي به مؤثر ميبرند. پس همين كه ميبيني چراغي روشن شد ميگويي روشن كنندهاي هست ديگر يا انساني اين چراغ را روشن كرده يا حيواني از اين راه رفته پاش به سنگي خورده آتش جسته به چيزي گرفته يا جني يا انسي يا ملكي، يك كسي از خارج آمده اين را روشن كرده. بنايي ميبيني ميگويي يقيناً اين بنا را يك كسي ساخته ديگر پارسال ساخته يا هزار سال پيشتر شايد و ممكن است. ديگر هر چيزي كه مبدئش را طولاني خيال كني جلدي قديم خيالش مكن و اغلب ذهنها همينطور خيال كردهاند. حكما از همين راهها گمراه شدهاند به جهت آنكه در تاريخها ديدهاند كه اين دنيا صد هزار سال هم پيشتر بوده، صد هزار سال پيشتر با پارسال مثل هم است. همين كه چيزي دوام زيادي پيدا كرد، به دوام زياد قديم نميشود به دوام زياد استدلال بر قدمش احمقها ميكنند و حكمايي كه خود را حكما دانستهاند واقعاً احمقها هستند كه اينگونه خيالها كردهاند.
پس هر چيزي كه از لازمه جسم نيست اين را كسي از غير عالم جسم آورده داخل عالم جسم كرده. پس از اين راه كه فكر ميكني يك دفعه طاق كسري را نگاه ميكني ميبيني به اين بلندي ميفهمي اين را ساختهاند. ديگر نميداني چقدر سالهاي پيش ساخته شده اگرچه ميداني اين را ساختهاند. كوهش را هم همينطور كه فكر ميكني ميداني ساختهاند و كسي ساخته. از اين قبيل انشاء اللّه فكر كنيد ببينيد آب بودن آب لازمه جسم نيست، آتش بودن آتش لازمه جسم نيست، هوا بودن هوا لازمه جسم نيست پس اينها همه را ساختهاند. پس خلق السموات و الارض، واقعاً انسان يقين ميكند اين آسمان و زمين را كسي ساخته از خارج وجود اين امكان چرا كه هيچ چيز را حتي اين سنگ را خود اين سنگ را اگر كسي و چيزي حركت ندهد خودش نميتواند حركت كند. عاقل همين كه ميبيند سنگي حركت كرد ميداند چيزي خارج از اين است كه اين را حركت داده. ديگر يا بادي يا آبي اين را حركت داد يا جني يا ملكي يا انساني اين را حركت داده، كسي خارجي اين را حركت داده. حركت مغز اين سنگ نبوده اين حركت اگر مغز اين سنگ بود كه اين سنگ مغزش هميشه همراهش هست چرا پيشتر بيرون نميآيد.
به همين نسق كه فكر كني خواهي يافت انشاء اللّه كه در عالم جسم آنچه را ديدي از لازمه جسم نيست به دليل اني يقين ميكني از غير عالم جسم كسي آورده اين را داخل عالم جسم كرده، خود جسم زورش نميرسد اين چيزها را از عالم غيب بكشد بيارد پايين. باز با دقت باشيد فكر كنيد اين سنگ خودش جاذب اين حركت نيست كه در بدن خودش پيدا شده نميتواند جذب كند آن انسان يا آن حيوان يا آن جن يا آن ملك بايد او را بجنباند وقتي او را جنبانيدند آن وقت اين خود را بجنباند به همينطور اين سنگ خودش جاذب حرارت نيست كه خود به خود جذب كند حرارت را و يكدفعه گرم شود، جاذب برودت نيست كه جذب كند برودت را يك دفعه سرد شود. در يك قبضه جسم درست فكر كنيد و به دست بياريد تا در تمام قبضاتش يقين پيدا شود براتان.
خلاصه پس جواهر نبود نداشتهاند همين جوري كه جسم را فهميدي نبود نداشته حالا ميبيني يك قبضه جسم را فاني نميتواني بكني ميفهمي ديروز هم نميشد، پارسال هم نميشد. جسمي را چكش بزني بكوبي نازكش ميتواني بكني بخواهي بكوبي فانيش كني فاني نميشود. پس ذاتي جسم كه آن جوهر باشد، جوهر جسم فاني نميشود. چوب فاني ميشود، ميسوزاني فاني ميشود خاكستر ميشود، خاكستر فاني ميشود بجوشاني فاني ميشود نمك ميشود لكن سمتها را بخواهي از او بگيري نميشود تدبيربردار نيست، جسم را نميتوان فاني كرد. حالا اين كار را در زمانهاي ماضي فكر كن ببين اگر ميكردي جسم فاني ميشد، ببين نميشود چنانكه در زمانهاي مستقبل ميفهمي كه نميشود. به همينطور انشاء اللّه از روي حكمت از روي يقين بدان انشاء اللّه كه تمام اين جواهري كه هستند نبود ندارند و هيچ بار نبود پيدا نخواهند كرد. حالا اين جواهر خودشان نميتوانستند جذب كنند غيوب را. فكر كنيد، ببينيد اين جسم نميتواند جذب كند غيوب را به همينطور غيوب هم نميتوانند خودشان زور بزنند سر بيرون آورند چرا كه اينها هميشه بودهاند و هميشه خواهند بود. اگر جواهر خودشان ميتوانستند جذب كنند غيوب را يا غيوب ميتوانستند خودشان زور بزنند سر بيرون آورند بايد تمام غيوب در تمام شهاده هميشه پيدا باشد و ميبينيد بالبداهة كه تمام غيوب در تمام شهاده هميشه پيدا نيست. گرميش هميشه پيدا نيست، سرديش هميشه پيدا نيست، نورش هميشه پيدا نيست، ظلمتش هميشه پيدا نيست. پس نه غيوب ميتوانند به زور بيايند به شهاده نه شهاده ميتوانند جذب كنند غيب را.
باز دقت كنيد مسامحه نكنيد ببينيد روح شما هي زور بزند برود توي بدن زورش نميرسد، زور بزند خودش از بدن بيايد بيرون زورش نميرسد. الاني كه اينجا نشسته خودش نميتواند بميرد مگر يك كسي بكشد او را، الان كه حبسش كردهاند در اين بدن زور بزند برود بيرون زورش نميرسد، تا آن صانعي كه او را آورده اينجا بيرونش ببرد. بسا كسي از صدمات دنيا راضي به مرگ ميشود و تمناي مرگ ميكند، يا ليتني مت قبل هذا واقعاً حقيقةً يكپاره صدمات بر انسان وارد ميشود كه عاقل راضي ميشود بميرد و نبيند آنها را و نميتواند بميرد. اين روح اگر به اختيار خود ميآمد و ميرفت ميتوانست وقتي صدمه بر او وارد بياورند جلدي بگريزد. پس اين روح از عالم غيب خودش نميتواند بيايد بنشيند در بدن، اگر بدن را هم بسازي جميع مساماتش و عروقش و اعضايش و كبدش و قلبش و صدرش و اعضا و جوارحش را تمام بسازي، روح را خدا نيارد ندمد، بدن زنده نميشود، جذب روح نميتواند بكند عاجزتر از اين است كه بتواند جذب روح كند و البته تمام خلق جمع شوند از فؤادش را تا جسمش را لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
خلاصه ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس از غيب اگر چيزي به شهاده آمد تو شك مكن كه كسي اين چراغ را روشن كرده يا خودش روشن شده. نه روح خودش ميتواند بيايد در بدن نه بدن خودش ميتواند جذب روح كند. حالا ميبيني روح آمده به بدن، آن را يك كسي ديگر آورده در اين بدن، در هر عالمي از عوالم اين جواهرها را همينجور فكر كن. خداست، حجت تمام ميكند كه يكپاره جاها را عذر آوردي كه نميفهميدم اما اينجا را كه ميديدي ميتواني بگويي نفهميدم افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون وقتي گرم ميشد ميگفتي گرم است، وقتي سرد ميشد ميگفتي سرد است، بنايي ميديدي شك نميكردي كه اين را بنّايي ساخته، اگر عروسكي لُعبهاي ميديدي نميگفتي خودش اينطور شده ميگفتي دختري آدمي اين را ساخته البته. كسي چوبي برداشته دورش را كهنه پيچيده، ريسمان دورش پيچيده و در خلقت اين بدن شك ميكني كه كسي اين بدن را مغزش استخوان گذارده گوشت دور آن كشيده. ديگر آن گوشتهايي كه هست، دورش ريسمان اعصاب را كشيدهاند كه منفصل از يكديگر نشود. چه شد كه شك ميكني كه يك كسي اين كارها را كرده؟ پس يقيناً به دليل اِنّي انسان ميفهمد خودش خودش را نساخته و ساختهاندش، خودش خودش را نميتواند بسازد. يك سرش را بلكه يك چشمش را، بلكه يك مويش را حفظ نميتواند بكند كه سفيد نشود، كسي ديگر حفظ ميكند. بر همين نسق همين كه از غيب چيزي ميآيد به شهاده، كسي آورده. چيزي از شهاده به غيب ميرود، اين را غير ميبرد و البته ديگر آن غير عمله دارد، اكره دارد كه اين كارها را ميكنند. ملائكه دارد، بله ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ باسبابها. حالا بر همين نسق انشاء اللّه از روي بصيرت فكر كنيد همينطور خيال واللّه به طور طبيعت زور نميزند بيايد توي سر بنشيند چنانكه اين سر نميتواند خودش جذب كند آن خيال را، بايد كسي ديگر بيارد بگذارد كس ديگر بردارد، تو مالكش نيستي. اين است كه ميفرمايند عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم. يكبار ميبيني تو را به خيالي مياندازد كه مثلاً ميروم حمام، ميروم فلانجا و چنين ميكنم. ميبيني آني ديگر پشيمان ميشوي بر همين نسق انشاء اللّه بيابيد كه هيچ نفس خودش زورش نميرسد كه زور بزند از عالم خودش بيايد به عالم طبع تعلق بگيرد. هيچ عالم طبع، نفس را جذب نميكند اگر جذب ميكرد عالم نفوس را تمام عالم طبع هميشه انسان بود، چرا حالا يكپارهاش جن شدهاند؟ همينطور واللّه عالم نفس نميآيد زور بزند جذب كند عالم عقل را، عالم روح را. به همينطور آنها نميتوانند زور بزنند سر از عالم نفس بيرون آورند اگر ميتوانستند بايد تمام آن نفس بشوند انبياء يا اينها جذب كنند روح را، نماز كنند روزه بگيرند رياضت بكشند جذب كنند روح را و نبي شوند، ميبيني نشدهاند همه انبياء نيستند. بر همين نسق عالم ارواح عالم انبيا نميتوانند زور بزنند جذب كنند عالم ائمه را، ائمه شوند، امام شوند. اگر تمناي بيجايي كنند خدا عذابشان ميكند. آدم تمناي في الجمله كرد كه من همچه علمي داشته باشم طردش كردند، بيرونش كردند از بهشت، عذابها بر سرش آوردند كه چرا تمنا كردي علم آلمحمد:را. پس جذب نميكنند عالم ائمه را، پس انبياء تمامشان و تمام عالمشان هيچ زور نميزنند جذب كنند عقل را بيارند در عالم خودشان همينطور عقل هم خودش زورش نميرسد بيايد در عالم روح الاّ اينكه آن صانع بخواهد كه عقل را بياورد در عالم روح ميآرد توي سر خاتم انبياء9، توي سر ائمه:. بر همين نسق عالم عقول جذب كنند عالم افئده را، زورشان نميرسد، او جذب كند عقول را زورش نميرسد.
پس ملتفت شديد انشاء اللّه كه تمام اين كومهها موادند و عالم امكانند. عالم امكان جايز اسمش ميشود و عالم فعل، امكان راجح ميشود اسمش. اينها امكاناتند يعني ممكن است خدا چيزي را از بالا ببرد به پايين بيارد بالا، يعني او قادر است بكند اينها هم قابلند كه مطاوعه بكنند. پس از بالا روح ميآيد پايين، خيال ميآيد پايين، عقل آمده، شعور آمده، نفس آمده پايين خيالات ميآيد پايين اين بدن خبر از آنها ندارد روح از عالم غيب ميآيد پايين خبرها بيارد، از پايين هم خبرها ميرود به بالا. ديگر اگر داشته باشيد اينها را يكپاره جاها كه گفته باشند ببينند هرچه از آسمان ميآيد خبرهاي آسماني دارد يا از زمين خبرها به آسمان ميرود ملتفت باشيد واقعاً از زمين چيزي به آسمان ميرود، از شهاده چيزي به غيب ميرود. اگر از شهاده چيزي به غيب نميرفت نميگفتند اينجا نماز كنيد روزه بگيريد معلوم است قهقري اينها برميگردد به عالم نفس ميرود. خيال تا در چشم ننشيند به هيچ وجه خبر از رنگ ندارد، تا نيايد توي اين گوش ننشيند اگر صداي زباني خارجي نيايد به اين گوش نخورد انسان تصور صدا نميتواند بكند. تا اينجا نيايد توي اين بيني ننشيند تصور بو نميتواند بكند. تا نيايد در ذائقه ننشيند خبر از طعم ندارد، تا نيايد توي لامسه ننشيند تصور گرمي و سردي نميتواند بكند. تمام خيالات يا خيال گرمي است يا خيال سردي است، يا خيال طعم است يا خيال بو يا خيال رنگ يا خيال صداست، يا خيال حركت يا خيال سكون، همه از اين است كه از اينجا سرابالا شده رفته به عالم خيال. ديگر از اينها سر نزول دستتان باشد سر صعود دستتان باشد، اگر اين عوالم روي هم بودند خودشان هيچ يك پايين نميآمدند بالا نميرفتند. بالايي خبر از پاييني نداشت پاييني خبر از بالايي نداشت و اگر اينطور بود خلقت لغو بود. پس اداني را متصل به اعالي ميكنند اعالي را متصل به اداني ميكنند. لكن طور آمدن پايين از بالا اين نيست كه بالاييها سرجاي خود را خالي كنند، طور رفتن بالا از پايين اين نيست كه چيزي از اينجا برداشته شود جاش خالي شود چنانكه رنگ از اين دنيا ميرود به خيال، به نفس، به عقل، به روح تعلق ميگيرد از اينجا است رفته ديگر از كرباس به نگاه كردن رنگ نميپرد. اگر بنا بود به نگاه كردن رنگ بپرد جمع زيادي كه نگاه كردند بايد رنگ اين تمام شود لكن تا تقابل كند با رنگ آنچه رنگ در خارج است در آن عكس مياندازد. پس داني سرجاي خود را خالي نميگذارد برود به عالم غيب چنانكه عالي سرجاي خود را خالي نميگذارد بيايد به عالم شهاده. پس هميشه ملك سرجاي خود ايستاده معذلك غيب به عالم شهاده كمالاتي افزوده شهاده بر عالم غيب كمالاتي افزوده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس دهم ــ چهارشنبه 15 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف الي آخر.
نسبتهايي كه در ملك هست ــ همچو از روي بصيرت بدون چرت فكر كنيد انشاء اللّه ــ نسبتهايي كه در ملك هست بعضي از نسبتها اينطور است، نسبت عام و خاص است. پس هر عامي در وجود خاص جلوهگر است مثل هر نوعي كه در افرادش جلوهگر است، پس انساني كه نوع است در زيد و عمرو و بكر و اينها جلوهگر است. و همچنين نبات عام در نباتات جلوهگر است، جماد عام در جمادات، جوهر عالم در جواهر، عرض عام در تمام اعراض. اين نسبت در ملك خدا هست و در اين نسبت توحيدي چيزي نيست و يافت نميشود. يعني توحيدي را كه انبيا آوردند در اين نسبت نيست. چرا كه هر عامي در خاص خودش از خود خاص ظاهرتر است و هر مطلقي در مقيد خودش از خود مقيد ظاهرتر است و ديگر امري نيست مخفي، فضيلتي هم درش نيست. چرا كه آن عام اگر مثل جماد باشد چنانچه عامش بيفهم است خاصش هم بيفهم است، او عاجز است خاصهاش هم عاجزند ديگر در اين نسبت توحيدي امري نخواهد بود.
از روي بصيرت فكر كنيد كه تقليدي نباشد. حالا ببينيد بدون تفاوت، نسبت عام و خاص مثل نسبت زيد است به قائم به قيام خودش. حالا ببينيد زيد يك شخص است و قائم جلوه او است، خبر او است، صفت او است و هكذا از اين قبيل نبي از جانب اوست. پس ببينيد زيد هست و قائم هم هست اما قائم ظهور زيد است جلوه زيد است، اسم اوست، رسم اوست، صفت اوست. تمام زيد قائم نيست چرا كه زيد قاعد هم هست و قاعد با قائم دوتا هستند و اين دوتايي، زيد را دوتا نكرده. اين را همه لرها هم اگر فكر كنند ميفهمند. پس زيد يك نفر است و قائم و قاعد دونفرند دخلي به يك ديگر ندارند، سازگاري هم با هم ندارند. تا قائم شد قاعد بايد نباشد در دنيا، تا قاعد شد قائم نبايد باشد. اما خواه قائم باشد خواه قاعد، زيد هست. پس زيد دوتا نيست قائم و قاعد دوتا هستند. پس ميشود مسمي يكي باشد اسماء دوتا باشند و اگر اينجا را ياد بگيريد در اسماء اللّه همينطور خواهيد يافت بدون تفاوت. پس للّه الاسماء الحسني، ميخواهي بگو نود و نه اسم دارد ميخواهي بگو هزار و يك اسم دارد، ميخواهي بگو به عدد ذرات موجودات اسم دارد. اسمهاش هم متعددند همه هم محدودند، غير يكديگرند لكن خدا يكي است. پس زيد يكي است و قائم و قاعد دوتايند، راكع سه تا، ساجد چهار تا، متكم پنج تا، ساكت شش تا. اسمهاي بسيار دارد زيد و هريك از اين اسمهاش هم غير يكديگرند، بعضي سازگاري دارند بعضي ندارند، بعضي ضدند بعضي نقيض. آنها كه سازگاري دارند مثل تكلم و قيام، با هم سازگاري دارند، قائم و قاعد سازگاري ندارند، متحرك و ساكن سازگاري ندارند. پس زيد نسبتي دارد به قائم و قاعد و تمام ظهورات خودش. اينها همه هم اسم او هستند رسم او هستند، به اعتباري خبر او هستند، هركس اينها را بشناسد زيد را شناخته و هر حقيقتي را بخواهي بشناسي اينجورها است. هر حقيقتي آنچه اسمش را ميبري كائناً ماكان از مبدء گرفته تا منتهي، از خدا گرفته تا خلق، هرچه اسمي دارد لامحاله ظهوري بايد داشته باشد. زيد را اگر خدا خلق كرده همان روز اول خلقت اين زيد با متحرك بود يا ساكن. زيدي خلق كند خدا كه نه متحرك باشد نه ساكن اين محال است و خلق نخواهد كرد. سنگي را هم اگر خدا آفريد، آن سنگ يا ساكن است يا متحرك يا ميجنبد، نميشود سنگي را خدا بيافريند و نه بجنبد و نه نجنبد و اين حركت و سكون فعل سنگ است. هر فاعلي لامحاله يك فعلي دارد هر مسمايي لامحاله يك اسمي دارد، هر حقيقتي لامحاله يك ظهوري دارد. هر حقيقتي را بايد به ظهورش شناخت و هيچ حقيقتي در هيچ عالمي و در غير عالم در هيچ جايي بيظهور شناخته شود محال است. زيد را اگر ميشناسي يا ايستاده يا نشسته، يا خواب است يا بيدار. حقيقت زيد را در يكي از اينها ميبيني حالا در هريك از اين ظهورات كه زيد شناخته شد ظهور زيد كه قائم باشد ميگويد من از پيش زيد آمدهام، و ببينيد چه حرف راستي زده، از پيش عمرو نيامده، از پيش بكر نيامده. آنچه دارد اين قائم از پيش زيد آورده، از پيش غير زيد نياورده. ميگويد زيد را ميخواهي ببيني بيا مرا ببين، زيد سرش مثل سر من است، دستش مثل دست من، حتي علومش و صفتهاي باطنيش را ميخواهي از من بخواه. ميخواهي ببيني زيد زنده است ببين من زندهام، علم دارد يا ندارد از من بپرس، آنچه زيد دارد تمامش را اين قائم مينماياند. پس اين قائم قائم است در مقام زيد و خبر دهنده است از زيد كه كائناً ماكان بالغاً مابلغ آنچه را از زيد ميطلبي از اين قائم بطلب و تحويلت ميكند. همچنين اگر نسبت دادي زيد را با اين نشسته، باز نشسته جانشين زيد است و باز اين نشسته هم خبر از زيد ميدهد همانطوري كه قائم خبر از زيد ميدهد. باز اين ميگويد ميخواهي زيارت كني زيد را بيا پيش من مرا زيارت كن. ميخواهي ببيني او عالم است يا جاهل، بيا پيش من مرا ببين. اگر من عالمم او عالم است اگر من جاهلم او جاهل است. ديگر در اينها تفصيل زياد نميخواهم بدهم محض مقدمه اين را عرض كردم.
حالا در اين نسبت كه زيد نسبتي دارد به قائم، قائم خودش زيد است، زيد خودش قائم است فرقي مابين زيد و قائم نيست. فرق در فعل نيست در قدرت نيست زيد و قائم يكياند دونفر نيستند جدا ايستاده. زيد قائم است، قائم خودش زيد است هيچ فرقي ميانه قائم و زيد نيست الاّ اينكه زيد اصل است قائم به فعل او احداث شده، اين فرع وجود اوست عبد اوست لافرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك. قاعدش هم همينطور ماشيش هم همانطور تمام صفات همينطور. حالا در اين نسبت فرقي نميكند من زيد و قائم بگويم يا انسان و بكر بگويم، در هر حقيقتي نسبت به ظهورات خودش بدون تغيير بيان اين بيانش است كه عرض ميكنم. حالا در اين نسبت زيد هرطور كه خواست اينها آيا معقول است قائم تخلف كند از زيد؟ زيد خوب ايستاد زيد خوب ايستاد، زيد بد ايستاد زيد بد ايستاد، ديگر زيد به قائم نميگويد من بد ايستادم تو خوب بايست. خودش اگر خوب ايستاده خوب ايستاده اگر كج ايستاده كج ايستاده ديگر بحث ندارد زيد با قائم خودش، با قيام خودش، با قعود خودش، با ركوع خودش، با سجود خودش همينطور خيلي اسم پيدا ميكند نود و نه اسم بيشتر دارد. پس معقول نيست زيد بحثي با ظهوراتش داشته باشد. اين را از روي بصيرت و علم و يقين به چنگ بياوريد. اگر به چنگ نياريد گير وحدت وجوديها ميآييد و نميتوانيد جواب بگوييد.
پس چنين نسبتي كه مطلقي است و مقيدي، مطلقش مثل زيد است مقيداتش مثل قائم و قاعد و راكع و ساجد و هلم جرا. پس زيد بحثي به قائم ندارد و قائم به تعبيري برخلاف آن زيد هيچ نميتواند بكند. نه اين است كه قادر است و ميتواند خلاف زيد را بكند و نكرده، خير. معصوم ذاتي را بخواهيد بدانيد يعني چه، اينجا ياد بگيريد خواهيد يافت. در مبدء آني كه اسم دارد مبدء است ببينيد تمام انبياء آمدند گفتند خدا اسم دارد اسمهاي خدا هم متعددند، آنجا هم بدانيد عصمتشان چطور است، طوري است كه لايملكون لانفسهم نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً. اينجا را درست بفهميد آنجا را هم خواهيد فهميد. حضرت امام رضا فرمايش ميفرمايند قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الاّ بما هيهنا هرچه به تو دادهاند خوب ميتواني بفهمي، لكن جايي را كه نميبيني و نميبيني چطور است هرچه بگويي علي العميا ميگويي، هرچه نگاه ميكني تاريك است، اينجا را ببين. افرأيتم النشأة الاولي فلولاتذكرون پس سنريهم آياتنا في الافاق و في انفهسم. در اين عالم ميخواهي آسمانش را ببين ميخواهي زمينش را ببين، ميخواهي نفس خودت را ببين. هر مطلقي در مقيدات خودش هر مقيدي نسبت به مطلقش همينطور است. به طوري كه آن ظاهر خواسته اين ظهورات همانطورها هستند اينها با آن واحد شمرده نميشوند كه آن واحد معدود باشد همراه اينها. پس نه اين است كه زيد يكي باشد قيام دو تا، كه زيد با قائم با هم شمرده شوند، شمرده نميشوند لكن ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم، از سه تا پايينتر بيايي نيست، الاّ هو معهم و لااكثر من ذلك بيشتر از اين نيست مگر آنكه او با ايشان است.
حالا ديگر دقت كنيد انشاء اللّه، باز اينجور تفسيرها را در جميع كتب تفسير بگرديد پيدا نخواهيد كرد، بوش را نبردهاند. هرچه علم حق است يك كلمهاش پيش اهل باطل پيدا نخواهد شد عمداً هم تعليمشان نكردهاند اينها را. پس ملتفت باشيد زيد واحد است قائم هم واحد است اما اين واحد با آن واحد دوتا هستند، يا اين واحد ظهور آن واحد است. پس وحدات يا در لفظ شريكند اما در معنيشان شريك نيستند. زيد واحد است قائم هم واحد است راكع هم واحد، ساجد هم واحد اما اين قائم و قاعد و راكع و ساجد اولي دارند و آخري دارند. يك وقتي نشسته بود ايستاد، ايستاده بود نشست. ميشماري قائم يكي قاعد دو تا، راكع سه تا، ساجد چهار تا، تا نود و نه تا به همين نسق كه ميشماري اسمها را. حالا يكيشان را شمردي گفتي واحد قائمش واحد است واحد زيد توي اين واحد است، دوتاش را شمردي باز آن واحد زيد مع اينهاست، سهتاش را شمردي آن واحد زيد چهارم اينها و مع اينهاست، چهارتاش را شمردي آن واحد پنجم اينها است و لاادني من ذلك و لااكثر من ذلك الاّ هو معهم.
خلاصه هيچ فرقي مابين زيد و ظهورات زيد نيست و تمام فواعل نسبت به تمام ظهورات خودشان اين نسبتشان است به شرطي كه فكر كنيد و اگر فكر كنيد آسان است. عرض ميكنم حكمت آسان است آسانترين جميع علمها است، و مشكل است و مشكلترين جميع علمها است. آسان است به اينطور كه سر ريسمان را كسي به دست بگيرد تا آخر به دستش ميآيد و خيلي آسان است، مشكل است به اينطور سر كلاف كه به دست نيامد هي ميكشي و ريسمان تكهتكه ميشود آن آخر كلافشان ضايع ميشود. پس ببينيد كه آسان است وقتي آن كليش و نقطه علمش را ياد بگيري، آن نقطه علمش كه به دست آمد خودت ميتواني حرف بزني و در همه جا جاري كني.
پس نسبت ميانه فاعل و فعل او يا ظاهر با ظهور او، اين نسبت ببين چه نسبت است، اين است نسبتشان و واللّه هيچ اغراق و مجاز در كلمات حكما نيست و فرمايش ميفرمايند شيخ مرحوم كه «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره»، هركس زيد و قائم را فهميد تمام توحيد به دستش ميآيد و واللّه هيچ اغراق فرمايش نكردهاند، هيچ مجاز توش نيست. و آقاي مرحوم ميفرمايند «من عرف زيد قام قياماً عرف اسرار الموجودات». در همه جا جاري ميكند، بعينه مثل همين كه كسي ياد گرفت كه كل فاعل مرفوع ديگر اين فاعل خدا باشد مرفوع است خلق باشد مرفوع است، صاحب شعور باشد مرفوع است بيشعور باشد و خر باشد مرفوع است عرَض باشد مرفوع است جوهر باشد مرفوع است، هر فاعلي ديد ميگويد اين بايد مرفوع باشد. پس يك درس است يك ربع ساعت ما اين «كل فاعل مرفوع» را ياد گرفتيم اما تا عمرمان هست هرجا هر فاعلي را ميبينيم ميدانيم حكمش اين است كه مرفوع باشد. وقتي هم ميرويم، آنجا هم كه رفتيم آن را ميدانيم، در قبر و در برزخ و آخرت در همه جا هركس اسم فاعلي را ببرد ميدانيم بايد آن فاعل مرفوع باشد.
حالا هر فاعلي نسبت به فعل خودش، يا بگوييد نسبت به مفعول خودش اين است حالتش. يا بگوييد هر ظاهر نسبت به ظهور خودش، ظاهر مثل زيد است و ظهور مثل قائم. قائم كه ظهور زيد است قائم مقام زيد است اگر نشست نشسته جانشين زيد است. اينها نيست آنجور كه تفريق بشود ميانشان كرد فكر كنيد دقت كنيد انشاء اللّه اينها دو شخص متباين با يكديگر نيستند، پس قائم با قاعد متباين از يكديگرند با هم جمع نميشوند در يك مجلس و يك دفعه متحرك با ساكن متباين يكديگرند، در حال واحد نميشود جمع شوند لكن زيد با متحرك متباين نيست متحرك زيد است با ساكن هم متباين نيست در ساكن هم زيد است حالا در اين نسبت ببينيد اين نسبت نسبت دعوت نيست، از روي شعور و فكر كه بياييد اگرچه مطالب ديگر خيلي توش خوابيده فكر كنيد از فضائل ائمه صلوات اللّه عليهم چيزي كه مافوق ندارد در اين بيان خوابيده كه عرض ميكنم. لكن حالا آنها را نميخواهم عرض كنم عجالةً حالا ميخواهم عرض كنم در اين نسبت امري نيست نسبت به قائم كه بيا پيش من، مگر نيست پيش او كه برود پيش او؟ قائم اگر از جايي كه هست جاي ديگر بخواهد برود فاني ميشود. پس قائم زيد است، زيد قائم است زيد قاعد است قاعد زيد است. فرقي كه ميان زيد و قائم هست اين است كه اينها متعددند او واحد و او واحدي كه اول عدد هم باشد نيست. نميشود شمرد كه اول زيد دوم قائم و قاعد و راكع و ساجد را ميتواني شمرد اينها متعددند زيد يكي است غير زيد كسي نيست هرچه در خلال ديار قائم تجسس ميكني غير زيدي نيست پس ديگر كسي نيست كه شمرده شود لكن قائم با قاعد شمرده ميشود با راكع شمرده ميشود با ساجد شمرده ميشود، اينها با هم شمرده ميشوند اول دارند دوم دارند سوم دارند چهارم دارند لكن زيد، ما من نجوي دوتاشان الاّ اينكه آن همراه است ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم، يكي باشد همراه است اگر هزارتا هم باشد همراه است. حالا در اين نسبت، امري، نهيي بيايي بروي خلافي نزاعي جدالي نيست. بلكه اگر درست فكر كنيد آنجا اطاعتي اصلاً گفته نميشود تمام اين گفتگوها را، از روي بصيرت هرچه تمامتر فكر كنيد حاق ايمان به دستتان ميآيد، تمام معاملات در ميانه متباينين واقع شده در دنيا در آخرت در جميع مراتب بدون استثنا معاملات در ميانه متباينين است. باز نه اينكه اينها را چون من ميگويم خيال كني محض ادعا است، فكر كن گوش بده ياد بگيري نقش دلت بشود. همانطوري كه خدا در صفت مؤمنين فرمايش فرموده كه اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه. پس معامله در ميان بايع و مشتري بايد باشد، بايع مشتري نيست مشتري بايع نيست، متاع غير اينها است، ثمن غير همه اينها است. بايع ميفروشد متاع را مشتري ميخرد، مشتري ثمن ميدهد به بايع. جاي معامله همچو جايي بايد باشد. حالا جايي كه زيد است و قائم، زيد چيزي فروخت به قائم، قائم خريد آن چيز را اين معامله نميشود ديگر هركس هم بحثي ردي شبههاي دارد بپرسد سكوت نكند تا عرض كنم و محقق بشود مطلب. پس معامله، و آنجايي كه ميگويند ايمان بيار جايي هست كه كسي هست به او ميگويند ايمان بيار و ايمان ميآورد. ان اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم يعني بيع و شرا ميكند. پيغمبر ميآمد بيعت ميگرفت حالا هم متعارف است معامله كه ميكنند، خريد و فروش كه ميكنند مبايعه ميكنند دست به دست يكديگر ميدهند اسمش بيعت ميشود. انبياء ميآيند در ميان و مبايعه ميكنند با خلق، خلق را ميخرند، ميخرند تمام آنچه كه دارند تو هم تمام آنچه داري اگر از دست دادي او هم آنچه وعده كرده ميدهد. تو اگر يك چيزي را براي خودت نگاه ميداري او هم خيلي چيزها براي خودش دارد و به تو نميدهد پس ان اللّه اشتري من المؤمنين چه چيزشان را؟ اموالهم و انفسهم جانشان و مالشان را. حالا در اين جان و مال فروختن چون خيلي لئيمند مردم و جان و مال پيششان عزيز است اينها را ميخرد و الاّ جان و مال به كارش نميآيد محض تفضل ميآيد ميخرد، تو را تحويل خودت ميكند، هرچه را ميخرد براي خودت ميخرد به شرطي كه تو درست بفروشي. ميگويد تو للّه و في اللّه جان و مال خود را بفروش راضي هم باش و قرار همينطور داده در معاملات اگر تراضي نباشد باطل است معامله هرجايي اكراهي داشته باشي و با وجود اكراه ايماني بياري و عملي كني اين محبوب خدا نيست خدا چنين تكليف شاقي نميكند. زور هم ميزني و ميكني بدان زورت هدر رفته از جيبت رفته.
ملتفت باشيد كه اينها براي سير و سلوكتان به كار ميآيد. يك خورده ملتفت باشيد فكر كنيد ببينيد محال است خدا تراضي را شرط بداند در معاملات و خودش معامله بدون تراضي كند. زني را كسي بخواهد عقد كند اگر زن راضي نيست شوهر راضي باشد، يا شوهر راضي نيست زن راضي باشد، همه جا ميگويند اين عقد باطل است. بايع راضي نيست بفروشد مشتري راضي نيست بخرد، اين معامله واقعش اين است باطل است. ديگر حالا خلاف شرع ميكنند بكنند. هرجايي راضي نيستي نمازي بكني نماز هم مكن چرا كه ان اللّه لايحب المتكلفين اگر ميكني از روي شوق و ذوق و رضا و رغبت، ممنون هم هستي كه خدا توفيقت داده، اگر اينطور شدي آن وقت چيزهاي عجيب غريب خواهي ديد. نماز معراج مؤمن است در اين معراج سيرها ميكني. اما اگر زور ميزني و نماز ميكني اين نمازت را به كلهات ميزنند ميگويند بتمرگ نمازت را نميخواهم. ارسال رسل كرده انزال كتب كرده انبيا را اوليا را آن خلقهاي عظيم كريم را براي توي گردن شكسته به زحمت انداخته حالا تو زورت ميآرد برخيزي نماز كني، زور هم زدي و برخاستي كردي حالا تو منت هم ميگذاري، هيچ منت كسي را قبول ندارند. ممنونش هم هستي ايمان بيار ممنون نيستي، نميخواهي، به جهنم.
باري فراموش نكنيد اصل مطلب را اينها فروع مطلب است. اصل مطلب اين است كه معامله در مابين متباينين بايد باشد حتماً حكماً. پس جايي كه چيزي ظهور چيزي است معامله آنجا نيست. پس ميان زيد با قائم معامله نيست و زيد هر وقت ميخواهد معامله كند با دست قائم ميكند، با دست قاعد ميكند، با دست اينها معاملات خود را ميكند با شخص مباين. لكن ميان زيد و قائم هيچ معامله نيست. زيد خودش قائم است، قائم خودش زيد است الاّ اينكه ذات زيد قائم نيست چرا كه زيد توي قاعد هم هست. لكن قائم توي قاعد ظاهر نيست و هيچ معامله ندارند. حتي اين موافقتي را هم كه ميگويي ندارند. موافقت ندارند عصمت هم ندارند الاّ اينكه در حكمت تعبير آورده ميشود كه اين قائم خلافي با زيد ندارد. حالا كه خلافي با زيد ندارد پس مطيع زيد است لكن مثل مطيع بودن زيد مر عمرو را؟ نه، اينطور نيست. معنيش اين است كه زيد آن طوري كه خواسته اين را برپا كرده اين به هيچ وجه مخالفت با زيد ندارد. تعبير حكمي از اينكه ميآرند ميگويند مخالفت با زيد ندارد، پس اطاعت كرده زيد را. اطاعتهاي شرعي و اطاعتي كه كفر و ايمان درش است نيست.
خلاصه تمام معاملات كائناً ماكان بالغاً مابلغ در متباينات افتاده است. اين مباين در سمتي است آن مباين در سمتي ديگر ايستاده، بايع در سمتي است مشتري كسي ديگر است غير از بايع، متاع چيزي ديگر است، ثمن چيزي ديگر است. اينها با يكديگر صيغه ميخوانند عقدي ميكنند. معامله صحيح شروطي دارد و راههاي بطلاني هم دارد.
به اين نسق كه فكر ميكنيد، اگر فهميديد چه ميگويم خواهيد يافت كه تمام عوالمي كه عامند و تو خاص آن عالمها هستي ــ كائنا ماكان بالغاً مابلغ ــ تو بسا در يك جايي واقع هستي كه مراتب عديده بيشماري عموم دارند نسبت به تو و تو بسا خاص هزار مرتبه پايينتري، تمام آن مراتب در تو ظاهرند و هيچ يك از اين مراتب با تو هيچ معامله ندارند. نه خلاف آنها را ميتواني بكني نه با تو معاملهاي دارند. هر جور تو را خواستهاند ساختهاند تو هم همانجور ساخته شدهاي. شيء واحد ممكن است در تحت مطلقات بسياري و عمومهاي بسياري واقع شود. مثل اينكه عصايي عصاي مطلقي فوق اين عصا بوده، چوب درخت بادام فوق اين افتاده پس چوب بادام اختصاصي به اين عصا ندارد، مطلق است نسبت به اين عصا لكن ظاهر در اين عصا است. حالا آن چوب مطلق است نسبت به اين عصا، اين عصا مقيد است. و همچنين اين در تحت خشب مطلق افتاده، خشب چه معاملهاي با اين دارد؟ چه خلافي اين از خشب ميتواند بكند؟ هيچ فرقي ميانه اين و خشب نيست الاّ اينكه خشب جاهاي ديگر هم هست اين جاهاي ديگر نيست. پس خشب بادام عموم دارد نسبت به اين عصا. ديگر خشب مطلق هم فوق اين افتاده عموم دارد نسبت به اين عصا آن وقت فكر كه ميكني عناصر هم عموم دارند نسبت به اين عصا، همچنين جسم هم عموم دارد نسبت به اين عصا. ديگر اين عصا ماده دارد و ماده عموم دارد، صورت هم دارد صورت عموم دارد و اين در تحت آنها افتاده. همينطور مسأله را تا هرجا دلت ميخواهد ببر. ببرش تا به عالم هستي، پس بگو اين وجود هست اما وجود، اين نيست. وجود همه جا هست اين همه جا نيست و اين نهايت علم حكما و صوفيه است، همهاش هم حساب تاجري است، ده بر يك. اين ده بريك كه بادي نميخواهد. پس اين عصا شخص واحدي است حالا بخواهيد بشماريد كه چند تا عام فوق اين هستند، بسا هزار عام فوق اين عصا اثبات شود. و به اين نظرها هم هست كه گفتهاند از براي خدا چندين هزار هزار عالم است و چندين هزار هزار آدم و شما در آخري آن عالمها هستيد. پس از براي خدا عالم مشيتي است، عالم فؤادي است، عالم روحي است، عالم عقلي است، عالم نفسي است، عالم طبعي است، عالم مادهاي است، عالم مثالي است، عالم جسمي است. همينطور ميآييد تا اينجا همه هم عموم دارند نسبت به شما. ميآيي روي اين زمين، روي اين زمين آدم هستند معلوم است انسانيت عموم دارد نسبت به شما. بعد ديگر از عرب است يا از عجم، بعد كه آمدي در عجم، از عجمها كجايي است؟ همداني است جندقي است اصفهاني است، ديگر از فلان طايفه است همه اينها عموم دارد نسبت به شما. اينها هيچ كدام بحثي با شما ندارند. هزار هزار عالم عامي كه هست و تو في آخر تلك العوالم و تلك الادميين هستي اينها هيچ كدام نه با تو معامله دارند نه با تو ميتوانند معامله كنند. نه اطاعتي از تو ميكنند نه مخالفتي از تو ميكنند. مباين با تو نيستند تو هرجا هستي شخص مبايني اگر باشد به تو ميگويد بيا پيش من. اگر ميروي پيش او رفتهاي و اسم تو ميشود رفته، نميروي اسم تو ميشود نرفته. كان الناس امة واحدة همه مردم خودشان خودشان بودند، امت واحده بودند، زيد بود عمرو بود بكر بود زن بود مرد بود خوشگل بود بدگل بود پرفهم بيفهم همه بودند همه خودشان خودشان بودند، فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين انبيا مباينينند با رعيت و غير آنهايند. حالا نبيين ميآيند دعوت ميكنند مردم را كه بياييد از ما فلان و فلان را بشنويد ياد بگيريد. اگر رفتي آن وقت رفته اسمت است. اين رفته را عربيش كه ميكني ميگويي «آمَنَ». پس اينجا ميگويي تصديقش كرده آنجا ميگويي «آمَنَ». پس آمدند رسولان متباينين در ميان مردم و حال آنكه مردم ميتوانستند بشنوند حرفهاي آنها را ميتوانستند نشنوند حرفهاي آنها را و ميتوانستند ايمان بياورند و ميتوانستند ياغي شوند. پس مثل سلاطين ظاهري آمدند و ادعايي كردند كه ما سلطان بر شماييم و شما رعيت ما هستيد. مثل همين سلاطين ظاهري كه رعيت ميتوانند ياغي شوند بر آنها بعضي ياغي ميشوند بعضي هم فكر ميكنند كه ياغي نشويم بهتر است و ياغي نميشوند. پس ميتوانند رعيت ياغي شوند و پا به بخت خود بزنند و ميتوانند هم اقرار كنند كه تو سلطان هستي. فرقي كه مابين انبيا با اين سلاطين هست اين است كه اين سلاطين محتاج هستند كه شما رعيتشان باشيد و آن سلاطيني كه انبيا هستند محتاج به شما هم نيستند. ميگويند صرفتان است كه رعيت ما باشد ولي لااكراه في الدين ما به زور شما را نميبريم اما بدانيد اگر نياييد خير نميبينيد جوان مرگ ميشويد بيابان مرگ ميشويد.
پس همه جا شخص مبايني جايي نشسته و تو را دعوت ميكند و تو بايد بروي پيش او و اطاعت او را بكني. پس به قول مطلق بگو تمام معاملات در عالم مباينت واقع شده. آنچه در قرآن هست يا ايها الذين آمنوا، يا ايها الذين كفروا همه با اشخاص مباين واقع ميشود. ديگر اسم خدا صدق ميكند بر خلق، ببينيد نميكند دقت كنيد با شعور و ادراك با بصيرت. ببينيد امر عام همينجوري كه پيش تو آمده پيش آن يكي ديگر هم رفته. انسانيت پيش تو هست ميبيني پيش آن بقال هم هست، پيش آن تونتاب هم هست، پيش آن بچه هم هست. پس يك كسي بايد بايستد بگويد بياييد ايمان بياوريد به آن امر عامي كه پيش من است و پيش تو نيست. آن امر عامي كه عام است كه همه جا هست پيش خودش هم هست ديگر بنشينند و شعر بخوانند كه «آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد» نميخواهد آنچه خود دارم دارم تمنايي نميخواهد. تمناش تحصيل حاصل است و بيحاصل. آنچه خود دارم كه دارم، آنچه ندارم طالبم.
دقت كنيد ببينيد انبيا آمدند از جايي كه شما نيامدهايد از آنجا و خبر دارند از جايي كه شما خبر نداريد. پس از آنجايي كه آمدهاند آنجا مقام عام نيست اگر آنجا عام بود من خودم پيغمبرم چرا بايد اطاعت پيغمبر ديگر كنم؟ فكر كنيد ببينيد هر پيغمبري كه آمده اگر به عام دعوت ميكند كه من خودم آنجايم دعوتي نميخواهد و اگر از عام نيامده پس از خاص آمده است. يك خورده دقت كنيد كه نقش قلبتان بشود انشاء اللّه، ببينيد تمام انبيا آمدند كه آنچه را رعيت نميدانند تعليمشان كنند، آنچه بايد كرد و نميدانند تعليمشان كنند. پس انبيا از پيش امر خاص آمدهاند. پس الطريق الي اللّه بعدد انفاس الخلايق كه گفتهاند حرفي است نامربوط و لفظش هم غلط است. ديگر زور نميخواهد كه زور بزنيم ببينيم معني اين حديث چه چيز است. خير حديث هم نيست و طرق به سوي خدا هم هيچ به عدد انفاس خلايق نيست و اين حرف خلاصه خلاف قول خدا هم هست كه ميفرمايد و لاتتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله راه خدا و سبيل اللّه پيغمبر خداست كه آمده پيش تو، ديگر بعد از پيغمبر هركس را او گفت راه خداست. اگر پيغمبري را گفت او راه خداست، وليي را گفت، امامي را گفت او راه خداست. پس طرق الي اللّه بعدد انفاس خلايق نيست. و اين حرف غلط است و باطل. مگر اينجور تعبير بيارند كه هركس عقلي دارد و از راه عقلش وقتي انبيا آمدند و ادعا كردند حقيت آنها را ميفهمد و هركس مكلف است كه به سوي خدا برود و به قدري هم كه ميفهمد مكلف است، به اينجور تعبير ميشود تعبير آورد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، انبياء معقول نيست بعثتشان و آمدنشان در دنيا مگر براي همين كه به شما تعليم كنند. پس شماها جاهليد به امري كه بيرون از خيال شما و فهم شما است و شما نداريد آن را، هرچه از جايي بيرون شد محدود است و كائناً ماكان هرچه در دنيا نيامده بيرون از وجود تو است و داخل بديهيات است. ببينيد كه اينها حكمتي است در نهايت دقت است مطالبش دليلهاش و مقدماتش داخل محسوسات است. اين بدن را ببينيد آنچه بيرون اين است اين هوا است چنانكه اين محدود است و اين را فارغ نگذاشته اين طرفش را هم ميبينيد اين هوا محدود است، اين غير از اين، اين غير از اين است اين دوتا مباينند و هر عامي كه آمده ميبينيد داخل اينجا شده. جسم اينجا هست، روح اينجا هست، ماده هست، صورت هست اينها دعوتي ندارند. پس آنچه را كه تو نداري و نميداني آن مجهول تو غير از تو است و بيرون وجود تو است. حالا اين مجهولات كه داشتي كار خودت نميگذشت. مجهول تو بود كه نافعهاي عالم چيست، به عدد ذرات موجودات تو نفع داري، به عدد ذرات موجودات تو ضرر داري. در پيش آتش خيلي خيلي نزديك بنشيني ضرري دارد، يك خورده پستتر بنشيني ضرري ديگر دارد، بيشتر پستتر بنشيني ضرري ديگر دارد و هكذا نفعش هم همينطور. ديگر به همينطور در تمام اشياء هريك بر يك نسق فكر كنيد، لعقه عسل را نسبت به زيد و عمرو و بكر يا نسبت به يك شخص در حالات اين شخص و در سن اين شخص، در اندازه خوردن آنكه در هر درجهاي چه اثر دارد. يك نخودش يك ضرري دارد براي كسي كه محرقه دارد يك نخود بد است، دو نخود دو مقابل بد است، سه نخود سه مقابل بد است و هكذا تا هرقدر برود. پس مقادير اين عسل در ضرر مختلف ميشود از اين طرف عسل براي شخصي كه رطوبت دارد خوب است، يك نخودش خوب است دو نخودش دو مقابل خوب است، سه نخودش سه مقابل تا حدي دارد كه خوب است لكن نيم من عسل اگر خورد ناخوش ميشود، دو من خورد ناخوشتر ميشود. پس در يك چيز فكر كنيد در زيادتي و كميش، همين يك چيز تمامش ميشود نافع باشد تمامش ميشود ضار باشد.
ملتفت باشيد كه اين پستا را كه ياد گرفتيد حاق بهشت و حاق جهنم را ميفهميد و به دستتان ميآيد. جهنم نيست مگر دار ضررها و بهشت نيست مگر دار نفعها و راحتها. و توي همين بيانات اگر يادش ميگيري اينجا را ميفهمي چطور است، تمام اين ملك بهشت است آسمانش نافع است آفتابش نافع است ماهش نافع است آبش نافع است هواش نافع است كل اينها نعمتي است ابتدايي تمام عمومات كائناً ماكان بالغاً مابلغ، تمام اعراض جواهر تمامش نعمت است از براي خلق نعمت ابتدايي است. بسا نعمتي را هزار سال پيشتر، بياغراق بسا هزار سال پيشتر ساختهاند از براي تو دست به دست دادهاند در قرون تا حالا آمده به تو رسيده است، تمامش نعمت است اما به شرط اينكه همانطوري كه گفتهاند و راه نمودهاند بروي. اگر اطاعت كردي تمامش بهشت است، كأنه جهنمي نيست نه در دنيا نه در آخرت لكن تمام اينها جهنم است اگر خلاف كني. آتش را گفتهاند پيشش بنشين و گرم شو، نگفتهاند دست توش كني. دست توش كني دستت ميسوزد. تلك حدود اللّه و من يتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه. همين آب را فكر كن، ربع كارها و حاجتهاي تو و جميع خلق به آب بايد باشد، نفع دارد براي تو. حالا زياد بخوري و فالج شوي، بروي و سر زيرش كني خفه شوي ضرر ميشود براي تو. هوا نافع است اگر به آن دستورالعمل كه گفتهاند راه بروي، هوا همهاش نافع است خلاف آن كني همهاش ضرر ميشود. باز ربع كارهاي دنيا از دست خاك بايد جاري شود و نفع است لكن قبري بكني زنده به گور بكني خود را و بروي در آنجا بميري تمامش عذاب است. به همينطور اگر فكر كني خواهي يافت كه تمام احكام دنيا و تمام احكام آخرت، احكام وضعيه است چرا كه تو اقتران داري به تمام ذرات موجودات و ديگر وقتي اينها ضرب شدند فلان چيز كي واقع شده، چقدر نفع دارد؟ يك خورده نزديكش ميشوم چقدر نفع دارد و هكذا دوريش، علم تمام اين منفعتها و مضرتها از حوصله تمام خلق بيرون است، نميتواني آنها را به دست بياري. حالا اينهايي كه بيرون هستند محدودند، بيرون وجود تو ايستادهاند تو محدودي و بيرون وجود آنها ايستادهاي و ميآيد آن كسي كه آمده و ميگويد اين منفعتها را خداي خالق ما و شما ميداند و شما نميدانيد مضرتها را ميداند و اين ضروب را ميداند و شما نميدانيد و ما را فرستاده تعليمتان كنيم نفعتها كجاست در چه اندازه در چه وقت ضررها كجاست در چه اندازه در چه وقت. دقت كنيد كه حاق مطلب به دستتان بيايد صراط از مو باريكتر است، يك سر مو اگر پات را پيش ميبري توي گودال كرسي پات ميسوزد، پس ميبري گرم نميشوي.
دقت كنيد خلاصه مطلب از دستتان نرود، معاملات را ما در عالم محدودات داريم و آنچه را نميداني بيرون وجود تو است. پس محدودات از وجود تو بيرون هستند آنچه كه در بيرون وجود تو است كه آن را نداري انبيا نيامدهاند تحصيل حاصل كنند، نيامدهاند كه آنچه داري از تو تمنا كنند. آمدند آنچه نداري به تو بدهند. شما محتاجيد به آنچه نداريد احتياج يعني احتياج به چيزي كه ندارم، چيزي كه دارم كه احتياج به آن ندارم. پس ملتفت باشيد كه انبيا آمدند از پيش صانع نه از پيش امر عام پس احدي غير از انبيا از پيش صانع نيامده چرا كه صانع همچو نيست امر عامي باشد كه صدق كند بر جميع اشياء و جميع اشياء باشد تا بگويي بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء. خدا هيچ خلق نيست ابداً چنانكه خلق هيچ خدا نيستند. اگر از پيش اين صانعي كه تمام آنچه هست او ساخته پس اوست مالك. كرسي را كه تو ميسازي و چوبش مال خودت است مالت است همين اين ملك را صانعي است ساخته و مالش است. حالا اين صانع جانشيني قائم مقامي ميفرستد پيش تو كه با تو حرف ميزند. حالا فكر كنيد انشاء اللّه، اين جانشين مثل قعودي است كه زيد مينشيند، يا آن قائم مقام مثل قائمي است كه به جاي زيد ميايستد. ديگر از اينها نوع فضائل انبياء نوع فضائل ائمه به دستتان ميآيد كه خدا ميفرمايد ان الذين يفرقون بين اللّه و رسله يعني چه. هركه بخواهد تفريق كند ميان خدا و رسل او، كسي بگويد موسي است من اعتنايي به او نميكنم، من ايمان به خدا دارم اين را نميشنوند از آدم. اگر گفتي موسي از جانب خدا آمده، قائم مقام خداست عصايش عصاي خدا است، قولش قول خدا است، فعلش فعل خدا است، سكونش سكون خدا است، نهيش نهي خدا است، آن وقت درست گفتهاي به جهت اينكه انبياء آمدهاند از پيش خدا، انبياء قيام خدا هستند قعود خدا هستند تكلم او امر او نهي او، ايشان را اطاعت ميكني اطاعت ايشان اطاعت خداست، مخالفت ايشان مخالفت خداست. نميماند نسبتي كه به ايشان بدهي كه به خدا داده نشود تمام نسبت راجع است به خدا به جهتي كه از پيش خدا آمدهاند حالا شما بر مرادات آن صانع مطلع نيستيد. يك چيزي را كه نبي براي شما خبر بدهد بنده آن زوري كه بايد بزند همينقدر است كه قبول كند. نبي ميآيد ميگويد اين صانع كه شما را ساخته خبر از من و شماها همه دارد، اين مرا فرستاده پيش شما كه حاكم بر شما باشم. باز اين مني كه ميگويد خودش است كه ميگويد. يك جايي هست كه ميآيد و ميايستد خدا و ميگويد خودم آمدم خودم گفتم و تو نشنيدي. خودم آمدم در توي زبان انبيا حرف زدم توي چشم آنها خودم ميديدم تو را. روح انبيا از من بود و روح من بود من نفخ روح خود را در انبيا كردهام. پس هر كاري را كه كردهاند من ميكنم چنانچه شما به روح خودتان ميديديد ميشنيديد راه ميرفتيد حرف ميزديد معامله ميكرديد اينها هم كه ميديدند به من ميديدند به من ميشنيدند ميگفتند، آنچه ميكردند به من ميكردند، به حول من ميكردند به قوه من ميكردند و من آنچه ميخواستم ميكردم مباينتي هم نيست. فكر كنيد انشاء اللّه، هيچ بينونتي ميان نبي و ميان صانع نيست، هيچ فرقي ميان ايشان و صانع نيست الاّ اينكه نبي قائم مقام خدا يا خليفه و جانشين خداست يا زبان اوست و او صاحب زبان يا امر او است و او امركننده يا فعل اوست و اوست فاعل يا ريسماني است عروة الوثقايي است يك سرش پيش شما است يك سرش پيش خدا است. شما كه چنگ ميزنيد آن ريسمان را ميگيريد متصل ميشويد به خدا. آنچه نسبت ميدهي به رسول خدا تمامش همان نسبت به خداست. من يطع الرسول فقد اطاع اللّه، قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه. فكر كنيد انشاء اللّه، مارميت اذ رميت ولكن اللّه رمي و همچنين انك لاتهدي من احببت ولكن اللّه يهدي من يشاء و حال آنكه پيغمبر هادي است هدايت ميكند، تو هادي نيستي من هاديم چنانكه زيد به قائم ميگويد تو قائم نيستي من قائمم، اين آيا راست نيست؟ البته راست است. همچنين اگر قائم بردارد خاكي را بپاشد زيد به او بگويد تو نپاشيدي من پاشيدم، راست است. قائم كسي را بكشد ميگويد زيد لمتقتلوهم ولكن اللّه قتلهم خدا كشته، يعني تو نيستي تو در ميان اما قائم در جنب زيد هيچ غير از زيد نيست پس البته زيد ادعا ميكند كه من بودم ايستادم. ظهورات الهي كه در ميان خلق پيدا شدهاند فرقشان با خدا همين است كه خدا لايري است و يراي او اين است كه خدا ديدني نيست نميشود زيارتش كرد اما زيارت خدا زيارت اين است نميشود ادراكش كرد، ادراك اين ادراك خدا است. پس من عرفكم فقد عرف اللّه، من جهلكم فقد جهل اللّه، من احبكم فقد احب اللّه و من ابغضكم فقد ابغض اللّه من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّه تا آخر زيارت بخوان همه منسوب به خداست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس يازدهم ــ شنبه 18 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف الي آخر العبارة.
هر ماده را ببينيد ــ و اين باز يكي از كليات بزرگ حكمت است كه هيچ نميتوانم بگويم چقدر بزرگ است و خيلي آسان هم هست ــ هر ماده را كه يك جايي ديديد و چيزي به عقل خود ميفهميد كه لازم نيست چيزي بر هيأت خاصي و بر صفت خاصي باشد آن صفت خاص معلوم است مال آن نيست و از همين علومي چند به دستش ميآيد كه يقين ميكند و شكي برايش نميماند مانند اينكه جسمي را كه ميبينيد واجب نيست دراز باشد، ميشود دزار باشد ميشود كوتاه باشد يك مرتبه ميبيني دراز شد اين درازي از جايي آمده. تمام جواهري كه خدا خلق كرده اين حكمشان است. تمام جواهر ثمانيه و بيش از ثمانيه اين ثمانيهاش معروف شده، حالتشان اين است كه آنچه را ضرور داشتهاند روز اول خدا به آنها عطا كرده و تمام جواهر مركبند از اجزاء. پس بگوييد و به لفظ ديگر تعبير بيارم براي اينكه نزديك به مسأله شويد، اشياء مركبند همهشان لكن بعضي مركبند از اشيائي چند بعضي مركبند از اجزايي چند و اينها پيش ساير حكما و علما ابداً ذكرش نيست لكن مشايخ ما خصوص آقاي مرحوم در اينها خيلي دقت كردهاند. اشيايي كه مركبند از اشياء اينهايي است كه ميبينيدشان معجون كموني كه ميخواهند بسازند زيره برميدارند زنجبيل برميدارند فلفل برميدارند و هكذا عسل و باقي اجزاء را برميدارند مركب ميكنند معجون كموني ميشود همينجور زيرهاش هم همينجور است، آبي از جايي آمده خاكي از جايي آمده گرمي از جايي آمده سردي از جايي آمده تركيب كردهاند زيره درست شده. به همين نسق فكر كه ميكنيد ميبينيد آبش هم همينطور است خاكش هم همينطور است اينها را مكرر عرض كردهام، اگر دل بدهيد و چرت نزنيد آن علمي كه شيخ مرحوم ميفرمايند يقين اقل ما قسم بين العباد است، هيچ اغراق در كلامش نيست لفظ حديث هم هست، يقين، اقل ما قسم بين العباد است. هر چيز نفيسي هر علم مشكل كه در دنيا هست جمعي آن را دارند. علم اكسير را جمعي دارند علم حروف را جمعي دارند و هستند نهايت كمند در دنيا طبيب خيلي خوب كم است اما هستند، آدم خوشسليقه در دنيا كم است اما هستند آدم خوشنويس خيلي خوب در دنيا كم است اما هست. مير خوشنويس بود و در آن زمان بلكه بعد از آن زمان خودش بود و كسي ديگر نبود، اما بود. ملتفت باشيد، شعر خوب ميشود در دنيا پيدا شود، توي دنيا شاعر خوبي پيدا شود كم است اما باز هست شاعر خوب. در هر علمي فكر كه ميكنيد جميع آنچه در ملك هست جميع مبادي كه در دنيا بوده يك كسي بوده اصل آن و پيدا ميشود در دنيا لكن اقل ما قسم بين العباد نيست. مؤمنين با وجودي كه كمند، و المؤمن قليل المؤمن قليل المؤمن قليل، لكن باز تكتك پيدا ميشود و اقل ما قسم بين العباد نيست. يكجايي آدم خسته ميشود ساكن ميشود خيال ميكند يقين كرده، نه يقين آن است كه انسان دليل داشته باشد برهان داشته باشد نتوان او را لغزاند. هر دليلي بيارند نميتوانند او را بلغزانند. يقين آنست كه وضعي را كه خدا قرار داده انسان ببيند جوري كه خدا سفيد را سفيد كرده سياه را سياه، در چشم تو اگر عيبي نيست سفيد را كه سفيد ميبيني علم چشمي پيدا كردهاي و اگر در چشم عيبي هست و درست تميز ندهي علم نشده يقين نشده اين است يقين. حكمت را دقت كنيد چقدر علم شريفي است حكمت علم است به وضع الهي. هرچه هست خدا آن را ساخته و خلق كرده علم به اين اگر پيدا شد فوق جميع علوم است اين است كه اقل ما قسم بين العباد است. به جهتي كه مردم طالب حقفهمي نيستند، همشان اين است كه يك چيزي ياد بگيرند بروند جايي خرج بدهند، چيزي ياد بگيرد برود به نانش بزند به عزتش بزند. مر حق را نميخواهند بلكه نانشان هم بدهي نميخواهد. فكر كنيد اگر كسي طالب يقين باشد، ملتفت باشيد باز هم نميخواهم عرض كنم يقين تحصيل كردن كار مشكلي است. اگر مشكل بود خدا امر نميكرد انبيا دعوت نميكردند. مشكل نيست و تمام مكلفيني كه هستند خدا از همه اينها يقين خواسته و از پي يقين نميروند و ياد نميگيرند. اگر مباحثه كنند با خودشان كه مشعر داده بودم عقل داده بودم و خدا همينطور حجت ميكند بر بندگان. خلاصه اينها را نميخواهم تفصيل بدهم درست دقت كنيد در حكمت ببينيد چه وضع كرده كه اين يقين به دستتان بيايد.
پس ملتفت باشيد اشياء مركبند تمامشان از فؤاد گرفته تا جسم، از جوهر تا عرض تمامشان تركيب دارند و خدا مركب نيست. بيتركيبي و بساطت مخصوص ذات خداست وحده لاشريك له. انشاء اللّه وقتي دقت كنيد ياد بگيريد اينها را به آساني هرچه تمامتر مسأله معاد را ميفهميد. و مسأله معاد داخل مسائلي است كه مثل جبر و تفويض و مثل ساير مسائل لفظهاش هست در دنيا، لكن حاقش را كسي درست فهميده باشد كم كسي فهميده. اينهايي كه صاحب كتاب هستند نميدانند چطور شده اين معاد به اين اشكال اين معراج به آن اشكال توي همين بيان افتاده كه امروز ميخواهم عنوانش را بكنم.
پس اشياء تمامشان مركبند اما بعضي مركبند از اشياء، گرمي ميآيد به جايي تعلق ميگيرد اين جسم ميشود گرم. اين جسم خلقي است و مركب هم هست گرم شده گرميش از آسمان آمده تركيب شدهاند با اين و شده جسم گرم، سردش هم همينطور به اين نظر تمام آنچه را كه ميبينيد همه مركب از اشياء هستند. گرميشان از جاي ديگر آمده سرديشان از جاي ديگر آمده خشكيشان از جاي ديگر آمده تريشان از جايي ديگر آمده همهشان هم از يكجا نميآيند. گرمي ضد سردي است، خشكي ضد تري است هر كدام از سمتي ميآيند. سنگيني از سمتي بايد بيايد سبكي از سمعتي، پس اشياء مركبند و تركيب نوعاً در اين دوجور است و لاثالث عقلاً. پس اشيايي كه مركبند از اشياء اين را حكيم اشياء ميگويد و شيئش نميگويد. ملتفت باشيد چه ميخواهم عرض كنم، آن اشيايي كه مركبند از اشياء، قدري گندم آرد كرديم و قدري برنج قدري خاك، اين اجناس مختلفه را توي هم كرديم آبي هم روش ريختيم اينها را خمير كرديم چيزي ساختيم. چشم نگاه ميكند به اينها اينها را يك ميبيند، انسان عاقل نميگويد يك ميبينم، ميگويد ايني كه من ميبينم آرد گندم دارد آرد برنج دارد خاك دارد ريگ دارد. امتحانش هم آسان است، آب توش بريز بهم بزن هرچه سنگ است و ريگ زيرتر ميايستد، هرچه آرد است بالاتر ميايستد. به همين نظم ملتفت باشيد فرق نميكند پيش آدم عاقل بگويي آردش ميكنند يا همينطور درست داخل هم ميكنند آرد هم كه كردند و خمير كردند يك خمير نيست و اشياء مختلفه هستند و خدا وقتي خطاب ميكند به آردهاي برنج دخلي به آردهاي گندم ندارد تكليفشان جداست، لاتزر وازرة وزر اخري تكليف گرم گرم است تكليف سرد سرد است وقتي تكليف هم ميكند صانع ميروند پيش اجزاي خودشان و هيچ فرق نميكند پيش انسان عاقل كه آردش هم بكني. يك مشت گندم يك مشت برنج يك مشت خاك يك مشت عدس يك مشت نخود آرد كني روي هم بريزي يك خرمن درست كني، اين خرمن نه يكجور مدد طلب ميكند نه همه يك تأثير دارند نه همه يك خاصيت دارند. هر جنسي هر حبي خودش خودش است و مدد خاصي هر يكي طلب ميكنند مدد خاصي را، چنانچه مزاجشان خاص است مدد خاصي ميخواهند اطاعت خاصه دارند مخالفت خاصه دارند. بسا حبي مخالف حبي ديگر است بسا موافق با حبي ديگر است. پس ملتفت باشد آن چيزي را كه اقتضاء ميكند مدد ميكند مدد برنج را اگر وارد آورند بر گندم گندم ضعيف ميشود، پس جهنم گندم است و بهشت برنج است. پس از اينجا بدانيد ميشود چيزي براي كسي نافع باشد براي كسي ضار باشد. عسل است براي بلغمي نافع است براي صفراوي ضار است. يك قرآن است براي مؤمنين شفا و رحمت است و لايزيد الظالمين الاّ خسارا. انبيا هم همينطور وضع ملك بر همين است، خدا خلق ميكند انبيا را نعمت از براي مؤمنين و طالبان حق و لايزيد الظالمين الاّ خسارا. پيغمبر به آن بزرگي به آن رأفت و رحمت كه ارحم از آن خلقي خلق نكرده چنين پيغمبر به آن رحيمي را ميفرستد ميان مردم باز و لايزيد الظالمين الاّ خسارا. خلاصه اين تفصيلها را باز شاخ و برگش است و اين شاخ و برگها را عمداً عرض ميكنم تا بدانيد شاخ و برگ دارد و عمداً تمامش نميكنم تا بدانيد كه تمام نميشود و برميگردد به اصل مطلب.
ملتفت باشيد پس يكپاره اشياء مركبند از اشياء مثل اين مجلس، مجلس واحدي است كه جمعي نشستهايم اقتضاء نميكند يكجور فيض بيايد توي اين اطاق هريكي چيزي ميخواهد. يكي ميخواهد گوش به حرفي بدهد، يكي ميخواهد فكر تجارتش باشد، يكي ميخواهد فكر كسبش باشد. اين مجلس مجلس واحدي نيست وقتي اينها جدا جدا ميشوند معلوم است يك نيست. آنهايي كه شعورشان كم است انس هم ميگيرند و قبول ميكنند اين حرف را. حرف در آن خرمن گندم هم ميرود اين اشخاص را روي هم بريزي ريزريزشان كني و بكوبي گوشتشان را داخل هم كني باز اشخاص عديده هستند داخل هم نشدهاند. در واقع هيچ فرق نميكند در حكمت حكمش جدا خاصيتش جدا. خاك هم حكمش جدا و خاصيتش جدا، اينها هر كدام جدا نشستهاند حكمهاشان دوتاست داخل همشان هم كه بكني باز دوتا هستند هر يكي خاصيتش همراهش است.
پس يكجور خلقت اينجور است كه اشياء مركبند از اشياء، پس اگر عالمي نباشد، ملتفت باشيد انشاء اللّه اگر عالمي نباشد كه هر چيزي را برگردانند به اصل خود و ميزان عدلي برپا كنند كه هركس را به اندازه بدهند، اگر همچو عالمي نباشد خيلي چيزها خراب ميشود. اين مجلس ما خراب ميشود هركس ميرود به منزل خود آنجا جزاش را ميدهند. وقتي بنا شد هر چيزي را برگردانند به اصل خود مجلس نميماند.
پس وحدات بسيار را كه ما واجديم گندم و جو و برنج همه همدوش همند. بله ميوههاي بهشتي صرف صرفند، ميوه صرف و نعمت صرف ميخواهي در بهشت پيدا ميشود در دنيا پيدا نميشود لكن اينجا اين گندم گرميش از جايي ديگر آمده سرديش از جايي ديگر آمده با يكديگر تركيب شده اين دانه گندم مجلس واحد است نه گندم واحد مگر گندم واحد عرفي، پيش حكمت نميگويند واحد. حكمت آنست كه علم به حقيقت شيء پيدا كني بداني اين گندم را چطور ساختهاند، آبش را از فلان قنات آوردهاند خاكش را از فلان جا آوردهاند گرميش از آسمان آمده تركيب شده گندم شده. پس يكپاره اشياء اينجور تركيب را دارند، يكپاره اشياء هستند تركيب دارند اما تركيبشان اينجور نيست. تركيب دارند از اجزاء نه از اشياء آنهايي كه تركيبشان از اجزاست فنايي از برايشان نخواهد بود، مركبي كه از اشياء است وقتي برميگرداني هر چيزي را به اصل خود تركيب هم ميخورد. پس در عالمي كه ميبينيد فنا براش پيدا ميشود و آنچه ميبينيد دار فنا است. چه فايده مردم وحشت دارند از حرف حق و هيچ پيرامون حق گذر نكردهاند و كسي اگر به جايي بند بشود علي العميا بند ميشود. تمام دنيا را براي فنا آفريدهاند، تمام اين آسمان و زمين و آنچه در مابين اينهاست فاني است. دنيا دار فنا است آخرت دار بقا است حالا اگر كسي بگويد اين فاني ميشود كفري نگفته وحشتي ندارد. حالا يكپاره احمقهاي دنيا به فغان ميآيند ترس از اينهاست كه نميگذارد آدم حرف بزند و مطلب را صريح بگويد. چه كند آدم؟ تا گفتي ميبيني ضرب ضربوا هم خوانده اين است كه حرف نميشود زد، اهل علمش هم ميدانند، اين است كه حرف نميزنند.
شما فكر كنيد ببينيد آبي كه اينجا گذارده آب را آدم برميدارد ميخورد، اين آب را كه آدم خورد از سوراخي كه داخل اين حوض شد از سوراخي بيرون رفت. حالا آب تا رفت توي حوض اسمش نيست. ديگر اين آب كه توي حوض رفت قدري خاك برميدارد همراه ميبرد غذاها از بيرون ميآيد داخل ميشود از جايي بيرون ميرود يكپاره عرق ميشود يكپاره چرك ميشود يكپاره مو ميشود دائم ميآيند و ميروند درگذرند يافت نميشود تركيبي مگر اينكه از خارج ميآيد چيزي و بيرون ميرود. پس امكنه عرضيه كه مركب از اشياء است خراب خواهد شد و اما چيزي كه مركب است از اجزاء نه از اشياء، مثل خود جسم، اين جسم را ميبينيدش اگرچه به اعتباري نميبينيد جسم را لكن انسان ميفهمد مادهاي را جوهري را ميفهمي اگرچه وقتي ميبيني رنگ ميبيني شكل ميبيني و اين چيزهاي مركب از اشياء در دار فنا خلقت شدهاند باز مركب از اشياء را ميبيني اگر فكر بيايد ميداني اينها آمدهاند روي جايي نشستهاند معلوم است اگر اينجا نباشد نميشود بيايند روش بنشينند اين جسم است كه ميآيند روي او مينشينند. آن رنگ آمده روي جايي، آنجايي كه رنگ آمده روش نشسته آنجا جسم است اما بگو روي چوب نشسته. چوب خودش هم صورتي است روي جايي نشسته. پس خشت هم ماده نيست و در واقع آني كه همه اينها روش نشستهاند جسم است. وقتي تحقيقش كني جسم لايري است، لايدرك است. چشم ميبيند رنگها و شكلها را، پس احساس ميكند گرمي را سردي را شامه و ذائقه ميفهمد بوها و طعمها را و هكذا اينها آمدهاند از جايي. آن لريش را بخواهي بداني جسم ندارد چيزي از اينها را، هيچ اينها را ندارد مگر از خارج چيزي بيايد روش بنشيند. پس وقتي قههري برگرداني اشياء را مييابي كه جسم مادهاي است مركب لكن جسم مركب است از اجزاء و چون مركب است از اجزاء محال است كسي آن را بتواند فاني كند. آن جوهري است كه الان همه جا هست، توي دست خودت هست دست خودت جسم است صاحب اطراف ثلث است توي فضايي هم هست در وقتي هم هست پس اين جسم طولش را از جايي ديگر نياوردهاند روي جسم بچسبانند به خلاف اين رنگ كه آن را از نيل آوردهاند روي جسم چسباندهاند، به شرطي دقت كني ملتفت باشي. رنگ آب آبي است يعني رنگ آبي است، نور آفتاب زرد است، زردي آفتاب با آبي آب تركيب شده. وقتي ازرق را با زرد تركيب ميكني سبز ميشود، نور آفتاب و آب را داخل هم كه ميكني لامحاله رنگش سبز ميشود. اين است كه نباتات اغلبشان سبزند. آبيشان هم همينطور درست ميشود، سرخشان هم همينطور است. فكر كنيد نوعش را داشته باشيد لكن خود آن جسم اينها رنگش نيست اينها شكلش نيست، اينها از عوالم خارجه آمدهاند داخل جسم شدهاند. پس اينها جوهرهايي هستند كه در بادي نظر جوهرند، و فراموش نكنيد و خيلي فراموش كردهاند و مغرور شدهاند همينجوري كه مسلم است پيش تو كه رنگ صرف عرض است و تا جايي نباشد نميآيد بنشيند پس كرباسي بايد باشد، من ميخواهم تو فكر كني و كرباسش را مثل رنگ فكر كني و بفهمي. پس بايد دانست كه كيفياتي چند از اطراف پيش هم آمدهاند مجموعشان پنبه شده كرباس را از آن پنبه ساختهاند. آن كيفيات را متفرق كني هر چيزي سرجاش برود پنبه نميماند كرباس نميماند. پس اينها اعراضند و اين خانه خانه اعراض است. شما قهقري برگرديد به مباديش. همه اينها كار شمس است، شمسش هم عرض است چيزي نيست كه تا قيامت بماند. اذا الشمس كورت. از اين بيانها واقعاً حقيقةً انسان پي ميبرد كه اينها همه خراب خواهد شد، پي ميبرد كه اينها دار اعراض است. توقع كني از خدا كه دار اعراض را بيا دوام بده، ليس بامانيكم و لااماني اهل الكتاب. مردكه ديوانه جعلق بيشعور ميرود پيش حكيمي كه بيا جميع كارهات را براي خاطر من بهم بزن، آدم عاقل نميآيد تابع اين شود ديوانه است اين است كه خيلي دعاها هست كه خدا اگر مستجاب كند از آن دعاكننده پستتر است خيلي خواهشهاي بيجا است هي تو تمنا ميكني و هي گريه ميكني و التماس ميكني و خدا نميدهد، خدا نميآيد اوضاعش را بهم بزند كه جعلقي چيزي گفت. پس اين دار دار اعراض است و فنا، دار خرابي است بخواهي دل ببندي احمقي است. درست فكر كني دلت كنده ميشود از اينجا بلكه دلت هم مال اينجا است، آن جوهري كه در مغز اينها است كه خراب نميشود جسم است. چوب جوهر نيست حالايي كه به چوب ميگويي جوهر، به جهتي است كه آن جوهر مغزش است. پس اگر چوبي را هم ما بگوييم جوهر است دروغ نيست. تو اگر اين رنگ را برداري از روي اين و قهقري كه برش گرداني همان جسم باقي ميماند اينها همه خراب ميشود. نگاه كن ببين آنچه ميبيني از آبش گرفته خاكش گرفته هواش آتشش آسمانش زمينش كواكبش اينها تمامش بعينه مثل مجلس ما است كه حالا مجتمعند و يك ساعت ديگر مجلس از هم ميپاشد و هريك از آنها در خانه خود ميروند. اين عالم عالم فنا است اما تمام اينها نشستهاند روي جوهر و اين جوهر همهجا هست در آسمان هست در زمين هست در مشرق هست در مغرب هست و در هرجا هست طول و عرض و عمق همراهش است طولش از يكجايي نيامده روش بنشيند، عرضش از جايي نيامده روش بنشيند، عمقش از جايي نيامده، اينها جزء خود جسم است پس جسم را انشاء اللّه دقت كنيد اين آنچه را كه ميخواهد و دارد روز اول براش مهيا كردهاند. و روز اول ندارد به جهتي كه از جمله چيزها كه ميخواهد يكي وقت است اين وقت هميشه همراهش بوده، يكي مكان است مكان هميشه همراهش بوده. چيزي كه مركب است از اجزاء اگر اجزاش را پيش درست كنند بعد تركيبش كنند كه مركب از اشياء ميشود، مركب از اجزاء نبود نميشود داشته باشد، آني نباشد محال است موجود شود.
انشاء اللّه ملتفت باشيد و به دقت نظر كنيد، همين لفظ من به گوشت بخورد و باز بر شك باشي ثمري ندارد. پس عرض ميكنم اجزاي مركبات اصليه ماده جسم همراه صورتش آن طول و عرض آن و عمق آن وقت آن مكان آن، همه همراهش درست شدهاند و نبوده وقتي كه اين اجزاي متفرق در عالم در ملك خدا ريخته باشد بعد جمع كني آنها را و جسم بسازي. خدا جسم را اينطور خلق نكرده. مركب از اجزاء را هم بايد خدا خلق كند و مركب از اشياء واقعاً تركيب نيست تركيبشان ملاطي است آب را در خاك ميريزي خاكي را در آب ميريزي اين تركيب شده از آب و خاك لكن قدري كه ميگذاري خاكش تهنشين ميشود آبش جدا ميشود از خاكش فاني ميشود لكن خدا ميخواهد ملكش دوام پيدا كند. جسم نبوده وقتي كه نباشد و محال است وقتي فاني شود به جهتي كه سمت را نميشود از جسم گرفت مگر سمت بخصوصي را به سمت بخصوصي ببري. بله جوري ساختهاند اين جسم را كه هرچه بكوبي اين جسم را، از اين راه نازك ميشود از اين راه پهن ميشود از راهي ديگر دراز ميشود لكن سمت را از آن نميتوان گرفت. ديگر چرا همچو ساختهاندش؟ ملتفت باشيد انشاء اللّه جسم البته مزاحم جسم است مسأله تداخل هم محال است، الضرورة قضت ببطلان الطفرة و التداخل. بله جسم چون مزاحم جسمي است زورش كه كردي اين را از اين راه پس ميبرد از راهي ديگر درازش ميكند، روهاش را پس ميبرد نه آن مغزش را نه آن حقيقت جسم را، بسا آن سمتش را پس ببرد مثل موم سمتي ديگر بالا بيايد وقتي زور زدي سمتي را پس بردي و باز بدانيد كه جسمي بايد بيايد اين را پس ببرد. آتش هم همينجور تأثير ميكند آب هم همينجور تأثير ميكند هوا هم همينجور تأثير ميكند. دست ميگذاري روي جسمي يا بايد پس برود و چون جاي پس رفتنش نيست پس روش لامحاله پس ميرود. او زورش رسيد تو را پس ميبرد تو چكش ميزني و او زورش به تو نميرسد تو زور ميزني تداخل هم كه محال است او را پس ميبري لامحاله از يك سمتي درميرود يا از اين طرفش يا از آن طرفش.
باري در اين عالم جسم است توي هوا جسم است روي زمين جسم است لكن دقت كنيد با شعور اين همه اصرار و ابرام ميكنم به جهتي كه خيلي مردم پَرتند از حق و از وضع الهي و نميدانند. جهلي دارند مركب، نميدانند و نميدانند كه نميدانند، پس حالا مشكل است حرف زدن. جسمي كه نه گرم است و نه سرد پس جايي را گرم نميكند سرد نميكند. اين جسم خودش نه گرم است نه سرد، حالا كه آفتاب ساختهاند و اينجور تركيبها را كه كردهاند آفتاب ساخته شده آفتاب بيرون ميآيد گرم ميكند وقتي زميني ساخته ميشود زمين كه ساخته شد حالا بله سايه دارد حالا سرد ميشود تاريكي ميآرد.
خوب دقت كنيد انشاء اللّه، فراموش نكن يك جوهر را كه فهميدي حكم كن بر جواهر ديگر از روي يقيني كه اقل ما قسم بين العباد است. پس اين جسم خودش نميتواند گرم كند جايي را، گرمي خودش را عاريه دارد مثل اينكه آتش را به چوبي زدند آتش را به ذغالي زدند گرمي روي آن عاريه است. اين آتش اطاق را روشن ميكند اما جسم اطاق را روشن نميكند تاريك هم نميتواند بكند. دقت كنيد و خوب دقت كنيد كه هرچه اصرار كنم براي كساني كه دورند از مسأله، باز كم اصرار كردهام و شما ميخواهيد با چرت بفهميد توقع هم بكنيد كه بفهميد. اقلاً لفظهاش را ضبط كنيد، حالا فكر نميكنيد يك وقتي در آنها فكر خواهيد كرد. پس اين جسم گرم نيست كه جايي را گرم كند سرد هم نيست كه جايي را سرد كند نوراني نيست كه جايي را نوراني كند ظلماني نيست كه جايي را تاريك كند. وقتي درست دقت كنيد خواهيد يافت كه اين جسم جوهر است اما چه جوهر؟ يك قابلي است كه هرچه بدهندش دارد، نداشته باشد هيچ كاره محض است و ببينيد اينقدر مردم پرت شدهاند كه اين قابلي كه هيچ كاره است اسمش را خدا ميگذارند. عاجزترين خلق را قادرتر از كل اسم گذاردهاند، به اينطور خر شدهاند. واللّه همين است عذاب كسي كه از انبياء نميگيرد خدا چقدر خرش ميكند. بله، هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد. اي خر، هر مادهاي كه حالتش اين است كه هر لحظه به شكلي درميآيد گاهي به صورتي است گاهي به صورت ديگر، اين خودش هيچ ندارد مسخري است كه هيچ ندارد، هر جوري كه بگردانندش بگردد. گرمش كني گرم شود سردش كني سرد شود. اين امكان صرف فقر و فاقه صرف است اين خدا نميشود باشد. پس هر جوهر را فكر كنيد در جسم اين مطلب را بيابيد در مبدء كه گرفتيد ميبينيد مطلب آنجا هم به همينطور است. پس اين جوهر به غير از طول و عرض و عمق هيچ ندارد اين فضا را هم پر كرده هميشه هم پر كرده بوده، هيچ بار بارش نكردند ببرندش جايي ديگر چرا كه جايي ديگر نيست. آن طرف عرش ديگر نيست چيزي اين جسم هميشه اينجا است چه كاره است؟ هيچ محض است، عدم صرف صرف است اشياء را خدا از بحر عدم آفريده يعني از همچو بحري آفريده. پس اين هيچ ندارد نه گرمي نه سردي نه حركت نه سكون، سكون هم ندارد بايد سكون به او داد كه ساكن شود.
پس انشاء اللّه فراموش نكنيد و نظر كنيد اشيايي كه مركبند از اجزاء، اجزاي آنها همراه آنها است چنين شدهاند كه نبود ندارند، چنين بودهاند كه نبود پيدا نخواهند كرد لكن چه دارند؟ هيچ، ايني كه نبود ندارند بخواهند تأثيري داشته باشند اگر فاعلي از خارج تدبيري كرد كه اين گرم شود روشن شود حالا اطاق ما را روشن ميكند، تدبيري كرد اطاق ما را تاريك ميكند. جعل الظلمات و النور ظلمت جاعل ميخواهد نور جاعل ميخواهد، شيرينش ميكني حلوا ميشود تلخش ميكني ترياك ميشود. هر كاري بر سرش ميآوري مسخر است، خودش هيچ نيست. به همين نسق اگر فكر كنيد و ضبط كنيد خواهيد يافت كه تمام جواهر اين حكمش است. أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون، آيهاش را ميخوانم تا تو انس بگيري به حرفها. پس أفرأيتم النشأة الاولي ايني كه آوردهاند پيش پات نگاه نميكني نميبيني توقع مدار جايي ديگر را بفهمي. ايني كه آوردهاند پيش پات گذاردهاند ماآتي شده، در وسعت شده، اينجا را ميگويي نميبينم با وجودي كه اينطور است نميبيني جايي ديگر را توقع مكن ببيني و بفهمي، هرگز نميتواني بفهمي. حكم جواهر اينكه خودشان خودشانند و اجزاشان همراهشان و هميشه بودهاند و هميشه خواهند بود و واللّه هميشه گدا و هميشه فقير، هميشه نيست هميشه نابود هستند. دقت كنيد باز حكمت اينجور حرفها را ببينيد چه چيز است. لفظهاش را نميخواهم ياد بگيريد. كومههاي جواهر هيچ ندارند همهشان احتياج است، اگر گرمش كردي گرم ميشود نكردي گرم نميشود، اگر سردش كردي سرد ميشود. پس واقعاً اين جسم نه حركت دارد نه سكون، نه روشنايي دارد نه تاريكي، نه خفت دارد نه ثقل، هي بنا كن شمردن هرچه كه هست يك اثري دارد. اسم اثر را بردار بيا پيش جسم، جسم را ببين ندارد آن چيز را خودش هيچ ندارد. ماده است، گل است حالا درست كردهاند از آن كاسه و كوزه را. تعالي آن خدايي كه از اين ماده اين صورتها را بيرون ميآورد اين است كه جسم مركب است از اجزاء. هر مركب از اجزايي در هر عالمي مسخر است در تحت فاعل امكان صرف است هيچ ندارد امكان صرف صرف است. ليس بعال و لادان و لاحارّ و لابارد و لاتاريك و لاروشن به همينطور هي نفي بايد كرد گفت نيست نيست. آن لفظي كه تمامش همان يك كلمه است هي مكرر بايد كرد براي تفهيم اين است كه هيچ ندارند جواهر گداي صرفند. يكي از كومهها كومه جسم است، بالاتر از اين جسم ظاهري كه گداي صرف است و هيچ ندارد مغز اين نبات افتاده، آن هم جوهر است آن هم هيچ ندارد. ديگر نباتات مغزشان حيات افتاده. كومه حيات هم مثل كلوخ است هيچ ندارد. ببر پيش خيالات، خيال هم جوهري است كه خودش هيچ ندارد اگر از عالمي ديگر چيزي پيش او آمد خيالات پيدا ميشود. بالاترش جوهري است كه عالم انسان است عالم نفوس است. عالم نفس هم جوهري است در عالم نفس چيزي نيست چيزي است كه بايد بگيرندش و زيد و عمرو و بكر بسازند. بالاترش عالم ارواح است، روح چيزي است جوهري است كه آن را جوهر ساختهاند. حالا كه ساختهاند ارواح پيدا شده اگر از عالمي ديگر چيزي به اين نرسد اين كومه هم هيچ ندارد. بالاترش جايي هست كه عالم عقل است، عقل هم كومهاي است كه به خودي خود هيچ ندارد هرچه به او بدهند دارد ندهند ندارد. بالاترش جايي هست كه عالم فؤاد است، ساختهاندش. محمد بن عبداللّه9 آنجا منزلش است. تمام اين جواهر از پيش خودشان فقير محض و عدم صرفند با اينكه جوهر هم هستند نبود هم ندارند از آنها تعبير ميآورد حكيم ميگويد اينها تا بودند محتاج بودند و هستند هيچ بار هم غني نميشوند. بخواهي گرمش كني بايد گرمي را داد به او تا گرم شود. بلكه وقتي هم بدهيش دستش را بايد نگاه داشت، بايد داد و بايد نگاه هم داشت. پس لاحول و لاقوة و لافعل و لامشية الاّ به آن كسي كه اين كارها را كرده. و اگر از اين گرده كه عرض ميكنم تو هم بيايي يقين ميكني كه اينها خالقي دارند. حالا كه اين جسم يك تكهاش گرم است يك تكهاش سرد است از خودش نيست اين گرمي و سردي را يك كسي آورده روي اين گذارده. آن كسي كه آورده خداست يك كسي آورده لامحاله در تمام جواهر كه فكر ميكنيد رأي العين ميبينيد اينها مصنوعند محتاجند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس دوازدهم ــ يكشنبه 19 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف الي آخر العبارة.
انظار حكما و انبيا و اوليا در تعبيراتي كه آوردهاند از مراتب ملك به لحاظهاي مختلف به طور اختلاف فرمايش كردهاند و اين اختلاف نه اين است كه بعضي درست گفته باشند و بعضي درست نگفته باشند، هريكي يك جور لحاظي ملاحظه كرده و چيزي فرمايش كرده كه به آن ملاحظه ميسازد. و باز اين يكي از كلياتي است كه آسان است ياد گرفتنش و همه جا هم جاري است. پس مثل اين است كه عدد مخصوصي را ميتوان به تعبيرات مختلف تعبير آورد كه ظاهرش مختلف به نظر ميآيد. يك كسي ميگويد فلان چيز يك چهل است يك كسي ديگر ميگويد دو تا است يعني دو بيست يكي ديگر ميگويد چهار است يعني چهار ده تا است، يكي ميگويد هشت يعني هشت پنج است. ببينيد الفاظش مختلف است هر يكي چيزي گفته و همه هم درست گفتند هيچ كدام مجاز نگفتهاند. هر كدام با طايفهاي حرف زدهاند موافق فهم آن طايفه. پس اختلاف در معني آن نيست در لفظ اختلاف دارد. ديگر اخبار اختلاف دارد ظاهرش راهش را كه پيدا كرديد اختلاف ندارد. حالا از همين قبيل است هميني را كه حاجي فرمايش كردهاند در ايني كه خدا خلق نكرده در هيچ جا ماده بيصورتي شكي نيست، همه جا مواد صور دارند. همچنين صورت بيماده كوسه ريشپهن است، هيچ جا خلق نكرده. ان اللّه سبحانه لميخلق شيـًٔ فرداً قائماً بذاته همه جا خدا مركب خلق كرده. پس همه جا ماده است همهجا صورت است. ديگر حالا يك عالمي را عالم ماده اسم گذاردهاند يك عالمي را عالم صورت ميفهميم در همه عوالم مواد هست در همه عوالم صور هست. عالم بخصوصي عالم ماده باشد يعني چه؟ عالم بخصوصي عالم صورت باشد يعني چه؟ علاوه بر سؤال ايشان عرض ميكنم اشكالي ديگر اينكه عالم رب يعني عالم فعليت عالم ماده يعني عالم امكان فعليت را كه باعث تأثير در غير ميشود ملكش هم ميگويند. حال ملائكه را آوردهاند در عالم ماده مقام فعليت مقام ملك است چرا كه ملائكه اطرافند و طرف صورت است و مقام فعليت باز ملك عالم بخصوصي ندارند. در جمادات ملائكهاي هستند جمادي، در نباتات ملائكهاي هستند نباتي، در حيوانات ملائكهاي هستند حيواني، در نفوس ملائكهاي هستند نفساني، در ارواح ملائكه كروبيين آنجا جاشان است، در عالم عقول هم كه فكر ميكني ملائكه عالين آنجا جاشان است، در عالم افئده ملائكه فؤادي هستند. همه جا هرجا صورت هست هر چيزي اثر ميكند در غيب آثار را خدا به دست ملائكه جاري كرده است. حتي دست تو حركت ميكند اين دست را ملكي ميآيد حركت ميدهد. بگويي خيال من دست مرا حركت داده ميگويم خيال تو را هم ملائكه ميآرند. حتي فرمايش ميكنند آيا نميبيني دست تو يكدفعه ميخورد توي چشم تو بدان تو گناهي كردهاي خدا به ملك ميگويد دستت را بزند توي چشمت كه متنبه شوي. پس ببينيد ملائكه جميعاً كاركنهاي ملك خدا هستند فواعلند و فواعل در قوه نميشود بنشينند پس بايد در عالم فعليت بنشينند. در اخبار خيلي جاها تصريح دارد در حق ملائكه كه منهم ركوع لايسجدون منهم قيام لاينتصبون ببينيد نفس سجود است كه ركوع نيست، نفس ركوع است كه سجود نيست و اين ملائكه حالتشان اين است كه لايعصون اللّه ما امرهم يعني نميتوانند عصيان كنند. سجود نميتواند ركوع بشود و همچنين برعكس، پس معصوم است محفوظ است. پس مواد عالمي دارند چنانكه صور عالمي دارند همه جاي ملك خدا اين مواد هست اين صور هم هست. حالا به اين لحاظ كه همه جا ماده هست و همه جا صورت هست از اينجا تا مشيت خدا هر چيزي هم ماده دارد هم صورت حالا آيا به اين لحاظ گفتهاند كه ملائكه جاشان عالم ماده است؟ آيا به اين لحاظ است كه گفته ميشود ملائكه زير عالم طبع جاشان است پس به اين لحاظ نفرمودهاند لحاظي ديگر است و آن لحاظ اين است.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، نوعاً تمام ملك خدا دو قسم است: يك غيبي و يك شهادهاي. اين غيب و اين شهاده دخلي به تمام مراتب ندارد. غيبش همهاش غيب است شهادهاش هم شهاده. خدا عالم به غيب است و عالم به شهاده است، عالم الغيب و الشهاده تمام ملك خدا اين دو قسم است، قسمي ديگر ندارد. مثل اينكه يكدفعه ميگويند له الخلق و الامر اينجور دو قسمش ميكنند. امر را ميگويند خلق را ماسواي او ميگويند منافات ندارد. پس عالم غيبي است و عالم شهادهاي، عالم تجردي است و عالم مادهاي. عالم تجرد تعبيري است كه حكما آوردهاند و بد هم نيست براي اينكه به ذهن بنشيند. اين است كه ميگويند عالم ماده آن عالمي است ماده آن است كه قابل اشاره حسيه باشد و اين تعبير ذهن را نزديك ميكند اگرچه به آن حاقش نرساند. عالم ماده عالمي است كه ميتوان به آن اشاره كرد به ماده اينجا ميتوان اشاره كرد آن ماده در اين هست، به رنگش هم ميتوان اشاره كرد. رنگ هم مادهاي دارد حتي سمتهاش هم داخل عالم ماده ميشود بالا پايين مال عالم ماده است و عالم تجرد ديگر اينجور چيزها توش نيست. در عالم تجرد ديگر خيلي چيزهايي كه در عالم ماده هست نبايد باشد به شرطي كه كسي خوب گوش بدهد. در عالم ماده خيلي چيزها هست كه در غير عالم ماده نبايد باشد، اينها را كم حفظ ميكنيد اين است كه يكپاره حرفها كه در عالم تجرد زده شد واعمراشان بلند ميشود. يك جايي هست عالم تجرد است هيچ قابل اينجور اشارات نيست، نميشود گفت عقل آن طرف است يا اين طرف اما جسم اين سمت است، اين حرف درست است. پس عالم تجرد را بفهميد و اينها براي معاد خيلي به كار ميآيد اينها مغزهايش است، دستپاچه مشويد كه بگوييد معاد را نفهميديم حرفها را خيلي بايد گفت و بايد ضبط هم بشود تا آدم بفهمد.
پس ملتفت باشيد تا عالم تجرد را مثالش را عرض كنم. دقت كنيد فكر كنيد هرجا را شما تصور ميكنيد، تصور ميكني گرگي را ميدود گوسفندي را هم ميگريزد گرگش ماده دارد صورت دارد شكل دارد رنگ دارد بو دارد صدا دارد. گوسفند را هم كه تصور ميكني اينجور است معذلك آن عداوتي كه ميفهمي از هيئت دويدن گرگ و از هيئت گريختن گوسفند ميفهمي معني عداوت را. بز و بزغاله تصور ميكني آن بز بو دارد رنگ دارد طعم دارد صدا دارد بچهاش هم رنگ دارد بو دارد صدا دارد اينها همه را ميبيني آن وقت در ضمن اين همه هيـٔت و صور محبتي ميفهمي يا عداوتي. از تصور هر مادري نسبت به فرزندش محبت ميفهمي. حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه، آن گوسفند را نميشود تصورش كني بيرنگ بيبو بيصدا بيحركت بيسكون همچنين بزغالهاش را با بز كه فكر كني هرجور تصورش ميكردي اينها روش بود لكن محبت سرخ است يا زرد؟ هيچ كدام نيست. حالا هرجايي كه نه سرخ است نه زرد هيچ نيست؟ يك جايي هست طول نيست عرض نيست جايي هم نيست. مثل اينكه محبت دراز است يا كوتاه است؟ هيچ كدام. بله اينجا جسم نميشود نه دراز باشد نه كوتاه ولي محبت گرم است يا سرد؟ نه گرم است نه سرد. بسا من خودم بگويم گرم است، اطراف مسأله را من ملتفت هستم. بسا من يك وقتي گفتم محبت گرم است، يك كسي گفت محبت گرم است ميبيني محبت كه آمد انسان گرم ميشود واقعاً گرم است، الفت ميآرد گرم ميكند، بدن را هم گرم ميكند. پس محبت آتش است مزاجش گرم است، هم گرم است هم تر است، گرم ميكند انسان را پس گرم است انسان ميل به محبوب ميكند پس تر است پس محبت گرم و تر است مثل آب مثل هوا؟ نه. ملتفت باشيد فراموش نكنيد انشاء اللّه در هيچ مسألهاي تفصيل نميتوان داد، پايان ندارد مسائل. بخواهي يك مسأله را بگيري به سر برساني ميبيني يك عمر صرف شده چيزهاي ديگر مانده اينجا هم آخرش تمام نميشود بايد اشاره كرد و گذشت و چيزي ديگر اشاره كرد تخمها پاشيده شود تا هركس به اندازه شعوري كه دارد بنشيند و در آنها فكر كند.
پس عرض ميكنم محبت از عالم تجرد است اما گوسفند و آن حركتش و آن سكونش كه قابل اشاره حسيه است، اين گوسفند جميع آنچه نسبت به اين داده ميشود تمامش در عالم مواد جاشان است لكن اينجور ليسيدن و بوييدن گوسفند بچهاش را انتزاع ميكني الفت را محبت را ميانه آنها، الفت نه طول دارد نه عرض دارد نه بالا است و در آسمان است نه پايين است و در زمين نه توي شكم گوسفند است. پس عالم مجرد چنين است كه تمام آنچه اينجا هست بايد از آن سلب كرد و لو يك وقتي هم تمام اينها را بايد اثبات كرد. پس در عالم آخرت ميخواهي همچو آسماني همچو زميني همچو مشرقي همچو مغربي نيست. آنچه ميشنوي نيست اما آنجا به حسب خودش آسمان دارد زمين دارد آفتاب دارد شب دارد روز دارد. حالا وقتي ميشنوي دارد تبادر به ذهنت اينجور چيزها است بدان خلاف است. وقتي ميشنوي دارد تبادر به ذهنت اينجور چيزها است بدان خلاف است. وقتي ميشنوي ندارد درياي بيموجي خيالش مكن اينجور نيست آنجا به حسب خودش كائناتي دارد آنجا طول هست عرض هست عمق هست رنگ هست شكل هست گرمي هست سردي هست حتي در عالم عقل اين حرفها گفته ميشود. عقلي كه بلند است به جاهاي دور و دراز ميرسد پس عقل هم كوتاه و بلند دارد، فلان عقلش رسا است فلان عقلش كوتاه است، اينها راست است اما اينجور درازي و اينجور كوتاهي نيست.
باري باز برويم سر مسأله اينها همه شاخ و برگ همان مطلب بود كه عرض كردم. حالا عالم غيبي است عالم شهادهاي، همين را به دست بگير خيلي نزديك مسأله ميشوي. عالم تجرد قابل اشاره حسيه نيست پس عقل را نفس را يا افعال نفس عرض ميكنم اين محبت فعل نفس است و نميشود اشاره به آن كرد. اين محبت كجا نشسته؟ بله انتزاع از بز و بچهاش شده اما فكر كنيد ببينيد آيا اين توي كله بز است، توي شكم بز است؟ اين محبت آيا رنگش سرخ است رنگش زرد است؟ هيچ اينجاها ننشسته هيچ رنگ ندارد. هرچه در بدن بز و بچهاش هست محبت اسمش نيست. محبت را تو ميفهمي انتزاع ميكني از آن بز و بچهاش تو مطالعه ميكني اين خط منقوش را كه روي بز و بچهاش ميبيني نوشته شده و اين محبت را ميفهمي آنجا خطي است نقشي است اين خط شعور ندارد ادراك ندارد محبت نميفهمد چه چيز است تو كه ميخواني اين خط را يك دفعه محبت ميفهمي ميانه آنها محبت توي بدن آنها فرو نرفته به همينطور عداوت ميفهمي عداوت توي كاغذ فرو نرفته. پس عالم ماده را هرجا بشنويد حالا ديگر قاعده به دستتان باشد. ماده آن است كه قابل اشاره باشد مثل اينكه اشاره ميكني آن قلمدان است آن غذاست آن آسمان است آن زمين است آن شيرين است آن ترش است، اينها تمامش مال عالم ماده است. عالم مجرد و عالم غيب اينجور حالت ندارد هيچ نميشود اشاره كرد عقل آنجا نشسته عالم غيب مزاحمت ندارد با شهاده در مكان خودش و در وقت خودش است دخلي به اين عالم ندارد. پس عالم تجرد را غيب ميگويند عالم شهود را عالم دنيا و ماده و اينجور چيزها ميگويند. در اخبارمان اينجور چيزها هست كه آدم آمد به دنيا يعني از عالم غيب آمد به شهاده. ميبينيد عقل را نه توي صندوق ميتوان كرد نه زير آسمان ميتوان حبسش كرد، نسبتش به آن طرف آسمانها با اين طرف آسمانها مساوي است. همينجور كه ماده را ميفهمد انسان، همينجور صورت را ميفهمد. فكر كنيد ميخواهيد بگوييد عقل توي اينها هست به جهت آن نفوذي كه دارد راست است. ممكن است كسي به جايي برسد كه به واسطه آن عقل تماشا كند خيلي چيزها را اما نميآيد توي اين دنيا، جاش اينجا نيست.
خلاصه عالم تجرد را هيچ نميتوان اشاره حسيه كرد ديگر اشاره را نه به دست نه به چشم نه به سر به هيچ اينطورها نميتوان كرد. عالم تجرد عالم غيب است يعني غير اين عالم است، آنجا هم اگر رفتيم بسا بخواهيم اشاره كنيم به عالم ظاهر ميگوييم اين غيب اوست. پس عالم غيبي است و عالم شهادهاي است، عالم تجردي است و عالم مادهاي است. حالا اينجور كه قسمت ميكني مجرد و مادي، قسم ثالثي نداري. بله يك جور ديگر غيبي هم داريم و شهادهاي ديگر بله مشيت غيب است جميع عالم امكان شهاده آن لحاظ ديگر است دخلي به اين حرفها ندارد. حالا ملتفت باشيد تمام آنچه مشيت ميخواهد در امكان جاري كند آن را القاء ميكند به روح القدس، روح القدس آن را ميآرد و جاري ميكند به دست اعوان و انصار خودشان جاري ميكنند. همينطور طبقه به طبقه ميآرد و جاري ميكند. حالا ملائكه داريم به اصطلاح خاص عالم مادهاي داريم به اصطلاح خاص، حالا فوق اين عالم مادهاي كه عرض كردم مادهاي است كه اشاره حسيه به آن ميتوان كرد. فوق اين عالم ماده عالم مجرد است ديگر لطيف و كثيفش فرق نميكند عالم ماده از اينجا رفته است تا طبيعت و عالم تجرد از آنجا رفته تا هرجا برود. اين شهاده است آن غيب است و باز به ملاحظه ديگر كه حكيمانه است و حكما آن ملاحظه را كردهاند اين است كه اعلي درجه رتبه دانيه برزخ است ميانه ادني و اعلي و اگر برازخ را خدا نگذارد ميان ادني و اعلي، او هيچ تعلق به اين نميگيرد اين هيچ متأثر از آن نميشود و اين برازخ همه جا ريخته شده ميان هر لطيفي و كثيفي. چيزي يافت ميشود كه نه به آن كثافت است نه به آن لطافت چرا كه روح به آب تنها تعلق نميگيرد به آتش تنها تعلق نميگيرد، به خاك تنها تعلق نميگيرد لكن اين را كه ميگيري مخلوط ميكني از صرافت خود مياندازي يك چيزي پيدا ميشود برزخ مابين همه اينها. برازخ را همه جا داشته باشيد، خدا وضع ملك را بر اين قرار داده كه عالي به داني نميشود تعلق بگيرد، آب نميشود زنده شود خاك نميشود زنده شود اينها را مخلوط ميكني ممزوج ميكني مركبي حاصل ميشود كه نه به طور آب است نه به طور خاك، چيزي پيدا ميشود كه هم آب است هم آتش است با وجودي كه هيچ كدام نيست نه اختصاصات آبي دارد نه اختصاصات خاكي پس كأنه ميخواهد رو به عالم غيب برود و از غيب شمرده شود ملحق به عالم غيب ميكنند و در كتاب لب لباب اينجور نظرها كردهاند و فرمايش كردهاند. ميانه غيب و شهاده تا مزاجي حاصل نشود ميان مركبات مولودي حاصل نميشود مزاج وحداني است كه تعلق گرفته به اجزاي مركب مزاج حاصل شده از دارچيني و فلفل، دارچيني خاصيتي داشت جدا و فلفل خاصيتي داشت جدا حالايي كه مخلوط به يكديگر شدند و مزاجي حاصل شد آن مزاج دارچينيش را به كار خود واميدارد فلفل را به كار خود واميدارد و روحي ميشود در بدن مولود. پس اين بيان از اينجا تا مشيت ميرود اجزايي كه ميگيرند تركيب ميكنند و اجزاء در يكديگر فعل و انفعال ميكنند مزاجي حاصل ميشود بدون فعل و انفعال مزاج حاصل نميشود. مزاج كه حاصل نشد شهاده غيب را مطاوعه نميكند، چيز مطاوعي ميخواهند درست كنند اول مزاج درست ميكنند ميدهندش به دست صانع. آب تنها كوزه ساخته نميشود خاك تنها كوزه ساخته نميشود بايد تركيب شود. پس صانع دست ميكند چيز خارجي را برميدارد ميسازد، همه جا كوزهگري ميكند خدا. انسان را هم خدا همينجور ساخته خلق الانسان من صلصال كالفخار وجود برازخ همه جا در كار است، برازخ هم يعني مزاج اعلاي هر درجه دانيه برزخ است بين اعلي و ادني. اعلي وقتي در ادني ميخواهد فرو رود از اين برزخ ميگذرد، رد اين برزخ چون دست اعلي است اول تعلق به او ميگيرد او مبدء ميشود براي ادني اهل رتبه ادني چشمشان او را ميبيند هم همجنس خودشان است هم چشمشان او را ميبيند هم در اندرونش چيزي است كه آنها ندارند. پس انا بشر مثلكم ميگويد ميگويد من بشري هستم مثل شما ميبينم مثل شما، راه ميروم حرف ميزنم مثل شما هستم اما يوحي الي انما الهكم اله واحد من چيزي ديگر دارم كه شما نداريد. پس عالم ماده را عرض كردم تا طبيعت ميرود تا هرجا اشاره بكني. پس عالم ملك و عالم ماده و عالم فنا اين عالم است. اما اعالي اين عالم دست عالم غيب است پس ملحق به عالم غيب است. حالت خارجيشان هم همينطورها است. از عالم طبيعت جن ساختهاند و جن مخلدند و فاني نميشوند اعلاي عالم خرابي هم هست معذلك خرابي ندارد از آن اعلاي اعلاش جن را ساختهاند اين است كه جن وقتي برگشتند به مقام خودشان متشخصتر از ملائكه هم ميشوند. اما اين ملائكه كه عرض ميكنم خوب ملتفت باشيد باز در آن اعلاي اعلا كأنه شباهت به عالم تجرد دارد، كأنه از خودش نيست شده و به غيب هست شده. پس كأنه غيب است و پيدا نيست ببينيد عرش هيچ پيدا نيست لكن يقين داري غير از كرسي عرشي هست و حركتي ديگر دارد غير از حركت كرسي. حالا كه حركتش از غير شد لامحاله جسمي بالاي كرسي هست كه در يك شبانه روز يك دور ميزند لكن چون متصل به غيب است خودش هم غيب است كوكب هم توش نيست از بس لطيف است كوكب ندارد اطلس است يعني نقش توش نيست چون اعلاي عالم جسم است كأنه غيب شده و ديده نميشود اما ميدانيم هست همچو چيزي كه طول دارد و عرض دارد و عمق دارد و معذلك چشممان نميبيند او را به جهتي كه كوكب ندارد نقش ندارد، همچو چيزي هست لكن چون روح غيب است اين هم ملحق به غيب است غيب شده خودش هم پيدا نيست قائممقامي وليي ميخواهد كه بنمايد او را، كرسي مكوكبي ميخواهد كه علامت او باشد بايد خود كرسي بگويد عرشي هست به دليل اينكه مرا حركت ميدهد من از خودم هيچ ندارم آنچه بگويم از او ميگويم. پس آن كرسي مينمايد براي ما عرش را. فكر كنيد انشاء اللّه، پس در همين عالم مادة المواد كه مادهاش هم نميتوان گفت عرش را ما نميبينيمش و نميفهميم ماده بودنش را لكن كرسي گفته آن مادهاي است حركت از آنجا ميآيد حركت ماده دارد لكن چنان لطيفهاي است كه ادراك نميشود مگر به حركت كرسي. اين است كه طبيعت هم ماده است اسمش را در شماره مراتب ماده نميگذارند. طبيعت كأنه ماديت ندارد كأنه تجرد دارد غيبت دارد اين است كه عالم ماده زير عالم طبع نشسته اين ماده ماده تمام مملكت است اين عالم را عالم ماده ميگويند باز ماده است نه اين است كه اين ماده توي صورت ماست ماده توي اين صورت عصا چوب است، ماده توي چوب عناصر است ديگر حالا اين از عالم جن و ملائكه آمدهاند اگر اين از آنجا آمده بود كه ملائكه نشستهاند آنجا توي آن صورت چون بايد اين هم كارهاي آنها را بتواند بكند.
خلاصه آن ماده كه طبقهاي است از ملك و جاي ملائكه است ملائكه را منزلشان را آنجا قرار دادهاند يعني آن صوري و آن فعلياتي كه آنجا هست برزخند ميان غيب و شهاده پس ميگيرند از عالم تجرد به خود جذب ميكنند و به شهاده القاء ميكنند آنچه از غيب به شهاده بايد بيايد القاء ميشود به روح القدس روح القدس ميدهد به ملائكه تا اينكه جاري كنند در عالم شهاده.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، باز آن كليه عالم مواد را نوعاً فكر كنيد درست دقت كنيد آنچه در اين عالم بايد بشود جمع بايد كرد و تا جمع نكنند خلق نميشود كرد هو الذي خلقكم بعد از جمع كردن رزقش بايد داد مددش بايد كرد ثم رزقكم همچنين حياتش بايد داد همچنين بهمش ميزنند خرابش ميكنند يك حامل جمعي است يكي از ملائكه كه حامل ركن خلق است جبرئيل است يكي كه حامل رزق است ميكائيل است، اسرافيلش حامل ركن حيات است و يكي ديگر تفريق ميكند ميانه اينها آن عزرائيل است. پس نوعاً در ملك چهار كار است جمع است و تفريق، جمعش را جبرئيل ميكند تفريقش را عزرائيل ميكند رزقش را ميكائيل ميرساند اسرافيل از غيب به شهاده ميآرد يا از شهاده به غيب ميبرد يا دفع ميكند يا جذب ميكند. اينها چهار ملكند پس كليشان در آن عالمي كه هستند چهارند روح القدس يكي از جلوههاي غيب است در همين عالم ماده خدا هرچه ميخواهد بدهد به روح القدس ميدهد اول ميآرد به عالم طبع روح القدس ميآرد به عالم ماده به اين چهار ملك ميدهد اينها جاري ميشوند به امر خدا. پس در آن عالم نشستهاند از اين جهت ميگويند ملائكه در عالم ماده نشستهاند يعني مد ميكنند ميكشند از غيب ميآرند به شهاده نه آن مادهاي كه ميآرند توي صورت، اين دخلي به آن ماده ندارد. پس اينها ملائكه مدبرات هستند تدبيرات ميكنند چيزها را برميدارند از غيب به شهاده ميآرند از شهاده به غيب ميبرند اينها كارشان مد است، پس مد ميكنند پس ماده هستند با وجودي كه صورت دارند فعليت دارند. پس ملائكه در عالم مادهاند منظور اين است كه توي همه صورتها هستند لكن تمام اينها را آنها ميكنند دست به دست ميدهند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
(درس دوازدهم ــ دوشنبه 20 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن الي آخر العبارة.
بعد از اينكه مطلب را انشاء اللّه درست معلوم كرده باشيد كه جوهر و آن چيزي كه واقعاً جوهريت دارد نميشود يك جزئش را يك كسرش را نداشته باشد و خلقي كه از اجزاء خلق شده معقول نيست چيزيش را جزئيش را كسرش را نداشته باشد، پس خلقي كه از خلقي ساخته ميشود معجوني را كه از دواها ميسازند ميشود چيزي را نداشته باشد كم داشته باشد لكن جوهري مثل جسم، اين نميشود يك وقتي طولش يك جايي افتاده باشد و عرضش جايي ديگر عمقش جاي ديگر افتاده باشد مادهاش جاي ديگر افتاده باشد بعضش را بياريد بهم بچسبانيد. بعضش افتاده باشد نميشود. پس اجزاي جسم همراه جسم است هرگز از جسم تخلف نميكند محال است تخلف بكند از اين جهت جسم باقي است و فاني نميشود و جواهر تمامشان حالتشان اين است. هر جوهري سرجاي خودش هرچه را هم بخواهيد جوهريتش به دستتان بيايد از همين قاعده فكر كنيد همين كه چيزي هست و چيزي نيست روي آن چيز ميآيد آن چيزي كه چيز روش آمده جوهر است. اينها علمي نيست تقليدي، تحقيق كنيد از روي بصيرت. پس جسمي ميبينيد گرم نيست گرمي آمد روش نشست، سردي آمد روش نشست، ثقل آمد روش نشست، خفت آمد روش نشست، طعم آمد بو آمد اينها اعراضند ميآيند روش مينشينند برميخيزند خود جسم جوهر است. ديگر فكر كنيد همينجور در عالم نباتات يك چيزي هست جاذبه ميآيد به آن تعلق ميگيرد، گاهي كم ميشود گاهي زياد ميشود آن جوهر است جوهر نبات كم و زياد نميشود. همچنين جوهر حيات هست گاهي بهتر ميبيند گاهي كمتر ميبيند چيزي را ميبيند علمش زياد ميشود نميبيند كم ميشود. آن چيزي كه اينها ميآيد روش مينشيند جوهر حيات است. همينجور خيالات را فكر كنيد، خيالي انسان دارد تا اين تصور ميكند صورتي ميآيد روش مينشيند بعد فراموش ميكند. پس معلوم است جوهريتي دارد خيال كه اين صورت ميآيد روش مينشيند و برميخيزد. به همين نسق در عالم نفس اكتساباتي داريد يك وقتي آن اكتسابات را نكردهايد نداريد، يك وقتي اكتساب كردهايد داريد. آن چيزي كه به بود و نبود اين اكتسابات تغيير نميكند آن جوهر است، آن نفس است. به همين قاعده تا عقل ميرود انسان كه فكر ميكند در چيزي و عقل خود را به كار ميبرد يقين ميكند و حكم ميكند كه چنين است و عند اللّه غير از اين نيست. مثل اينكه خدا يك نبي يقيناً ميخواهد، بتّاً ميخوهد اين را حكم ميكند عقل و خيلي چيزها را حكم ميكند عقل اينها را عقل فهميده پارسال نميفهميد امسال فهميده پس عقل ماديتي دارد اين صورت ميآيد روش مينشيند. تمام جواهر حالتشان اين است هرچه بيايد روي آنها بنشيند هيچ بر جوهريت آنها نميافزايد، هرچه از روي آنها برميخيزد هيچ از جوهريتشان كم نميشود. هيچ طول را از جسم نميشود گرفت يعني اين سمت را اين سمت را اين سمت را. اطراف را از جسم نميتوان گرفت. جسم ميخواهد كوچك باشد به قدر سر سوزني اطرافش هم كوچك است ميخواهد بزرگ باشد اطرافش هم بزرگ است، جسم بيطرف كوسه ريشپهن است هر وقت خيال جسمي ميكني طرفش را لامحاله خيال خواهي كرد.
خلاصه پس جميع جواهري كه هستند جميعشان مركبند از اجزاء نه از اشياء و توي اينهايي كه مركب هستند از اجزاء توي اينها مركب از اشياء خدا ساخته. همينطور كه ميبينيد حكمت است و حكمت علم به وضع الهي است كه خدا قرار داده در توي اين عالم كه آمدي يك خردلي بر اين جسم بخواهي زياد كني محال است افزوده شود چرا كه اين خردل نيست جايي ديگر كه بيارند روي اين جسم بگذارند. همچنين يك خردل اين جسم را نميشود فاني كرد نهايت ميكوبي آرد ميشود، آردش را آب توش ميكني خمير ميشود و هكذا، فانيش نميشود كرد كه جسمي نباشد. حالا توي اين عالم ميبيني از تكه تكههاش ميگيرند و چيزها ميسازند از اين تكه تكهها گرفتن و چيز ساختن، اينها را متعين نميكند. تكهتكه كردن اينها ــ باز مكرر اشاره كردهام و ميكنم و شماها البته خيلي كم حفظ ميكنيد ــ ميگويم اين تكهتكه را ميگيرند و چيزها ميسازند آنچه ترائي ميكند به نظر عوام و هركس حاقش را نميداند من عوام اسمش ميگذارم پس گلي را تكه تكهاش كه ميكني خيال ميكنند متحصص شد. گرفتند گلي را تكهاش را كاسه ساختند تكهاش را كوزه ساختند اينها را اسمش را تعين ميگذارند متبادر به ذهن اين مردم همين است لكن به نظر اهل حكمت اين تعين نيست. چوب را خواه تكهتكه كني خواه متصل بهم باشد، يك ريزهاش همان خاصيتي را دارد كه آن ريزه ديگر دارد تكه تكهاش كه كردي متحصص نشده در واقع تكهتكه نشده. لكن تكهتكه وقتي است كه متحصص شوند اشياء به تحصص حكمي وقتي است كه تكهاش كار ديگري داشته باشد مزاجي ديگر شغلي ديگر، مثل اينكه حالا چشم متحصص شده از باقي بدن. چشم كارش ديدن است ديگر نميتواند بشنود، گوش متحصص شده است از بدن همان سمع از او ميآيد ديگر كاري از او نميآيد. ذائقه متحصص شده از بدن همان طعم ميفهمد كاري ديگر از او نميآيد، لامسه متحصص شده و هكذا. همچنين تحصص در اكوان مثل اينكه برنج متحصص شده در عرصه عناصر، طبع خاصي دارد حرارت خاصي دارد رطوبتي خاص، گندم طبعي ديگر دارد حرارت ديگر به اندازه ديگري رطوبت به اندازه ديگري دارد. پس گندم و برنج متحصص شدهاند از عناصر و اين طبعي ديگر پيدا كرده آن طبعي ديگر، اين خاصيتي ديگر آن خاصيتي ديگر. به همينطور تمام آنچه هست هر نوعي هر جنسي از نوع ديگر و جنسي ديگر متحصصند همچنين افراد جميع انواع متحصصند. ببينيد فكر شما را غير شما ندارد، ديدن شما مال شماست اين را ديگري ندارد و لو مثل هم ببينيد چرا كه شما شماييد فعلتان مال خودتان است، او اوست فعلش مال خودش است. تحصص آمده ميان افراد. پس آنجور تحصصات ظاهري تحصص حكمي نيست. پس اين خرمن جسم به آن تحصص غير حكمي هميشه متحصص است، اين جسم هميشه در اين فضاي فارغ ريخته شده بود، نبود وقتي كه نباشد هميشه اين خرمن روي هم ريخته بود و هر جزئي غير جزئي ديگر بود اين تحصص اسمش نيست خلقت اسمش نيست. تكهاش در مشرق است تكهاش در مغرب مثل خرمن گندمي كه روي هم ريخته اين خرمن دانه بالايش لطيفتر نيست دانه پايينش كثيفتر نيست. هر خاصيتي و طبعي آن دارد اين دارد، هر طبعي و خاصيتي اين دارد آن دارد، اين كومهها تا روي هم ريختهاند اقتضاي خودشان همان اجزاي خودشان است. ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس كومههاي جواهري كه هستند هريك در عالم خودش همه روي هم ريخته هيچ يك هم مزاحم ديگري نيست. جسم است كه مزاحم جسمي است، چيزي كه جسم نيست ميآيد در جسم و ميرود. وقتي ميرود جسم جاش وسيع نميشود وقتي ميآيد تنگ نميشود. پس كومهها در محال خودشان و فضاي خودشان بودند و هيچ يك مزاحم يكديگر نيستند. اقتضاي خودشان اين است كه اجزاء خودشان را دارا باشند. اجزاء اشياء مستقله قبل التركيب نيسند بلكه حين التركيب اجزاء مركب ميشوند بلكه حين ندارد ابتداء ندارد چنانكه انتها ندارد. پس وقتي بخواهند اينها را تكهتكه كنند يعني تكه تكههاي حكمي، لامحاله بايد اينها را درهم ريخت داخل هم كرد.
خوب دقت كنيد ببينيد چه ميگويد و بدانيد كسي ديگر نگفته و هي بگرديد توي كتابهاي مردم و هرچه بگرديد ميبينيد نيست. پس اينها را خواستهاند متعين كنند چرا كه اگر كومهها همينطور باشند و هر كومهاي واجد خودش باشد واجد غير نباشد و وجدانش هم محض تعبير ما باشد كه ما شعور داريم نه وجدان شعوري اگر چنين باشد چيزي ميشود بيحاصل، چيزي كه نه اثري داشته باشد نه فايدهاي چنين چيزي بود و نبودش مساوي است صنعت حكيم نيست. پس از اين جهت اين كومهها را تا درهم نريزند فايدهاي ندارد. پس روح را ميآرند به جسم تا ببيند آنجا هم جايي است پس اين كومهها را درهم ميريزند، از بالا چيزها ميآرد پايين از پايين چيزها را برميدارد ميبرد بالا، از آسمان چيزي را ميآرد پايين از زمين هم يعرج اليه. بايد صنعتي كند صانع بايد اينها را درهم بريزد اينها خودشان درهم نميريزند. ملتفت باشيد خود جسم هميشه در اين فضا نشسته نميتواند به زور روحي را جذب كند خودش بخواهد روحش را ول كند بميرد، نميتواند بميرد به زور مگر به همان اسبابي كه خدا نشانش داده. انسان ضعيف هرچه زور بزند قوت پيدا كند قوت پيش او نميآيد انسان قوي هرچه زور بزند ضعف پيدا كند ضعف براش نميآيد ببينيد چشم هرچه زور بزند كه نبيند نميشود. آيا ميشود روشن باشد و چشم باز باشد و نبيند؟ مگر پردهاي پيش او كشيده شود. گوش وقتي صحيح باشد و باز باشد ميشنود بخواهد نشنود نميتواند و هكذا.
ملتفت باشيد انشاء اللّه و بدانيد كه اين خلق هيچ اختيارشان دست خودشان نيست و ملتفت باشيد كه اين اختياري كه ميگويم هيچ دست خودشان نيست يعني چه. اين اختياري كه مردم ميخواهند ثابت كنند براي جايي تفويض است و تفويض هزار مرتبه قبيحتر است نسبت به خدا دادن از جبر. به جهت آنكه جبر يك نقص ثابت ميكند براي خدا، اثبات همين ميكند كه خدا ظلم ميكند لكن تفويض ميگويد من ميتوانم كاري را بكنم خواه خدا بخواهد يا نخواهد، خواه حول و قوه بدهد خواه ندهد، اين بدتر است از جبر. اين به عدد ذرات موجودات شرك لازم ميآيد، گفته همه شركاء اللّه هستند، همه صنعتگرند به جهتي كه هر يك اثري دارند. پس ملتفت باشيد خدا هيچ تفويض نميكند به خلق هيچ كارش را اينها نميتوانند مفوضاليه واقع شوند معقول هم نيست تفويض. شما هزار بخواهيد كارتان را به غير واگذاريد نميتوانيد. هركه ميبيند خودش ديده، هركس بخورد خودش خورده، هركه علم تحصيل كند خودش عالم شده. ديگر تو برو عوض من علم تحصيل كن كسي ديگر علم تحصيل كند تو عالم نميشوي، علم او به كار تو نميآيد، كار كسي به كار كسي نميآيد. لاتزر وازرة وزر اخري به شرطي كه اگر چيزي ترائي كرد جلدي خيال نكنيد كه ضد اينهاست، خير اينها اصول حكمي است كه كتاب و سنت و عقول توافق دارند. پس ميبيني يك جايي نيابت ميكنند در عبادات و جايز است ميخواهي بيعي و شرائي كني كسي را ميفرستي بازار اين كارها را ميكند، اين دخلي به كار تو ندارد اين كار تو نيست. از بازار ميخواهي ذغال بيايد به خانه اين را با خودت ميآري يا الاغي ميآرد يا حمالي ميآرد لكن صنعت تو صنعت تو است. صنعت غير تو نميشود بشود. پس اگر چيزي را خودت ميبيني ديدهاي نميبيني تو نديدهاي، خودت ميخوري خوردهاي و چشيدهاي خودت نميخوري تمام ملك خدا حلوا باشد تو كه نخوري نخوردهاي، تمام مردم مؤمن باشند وقتي تو مؤمن نيستي نيستي، تمام خلق كافر باشند تو كه كافر نشدهاي كافر نيستي. پس ليس للانسان الاّ ما سعي و ان سعيه سوف يري، لاتزر وازرة وزر اخري و اينها را ببينيد كه كتاب دارد سنت دارد عقول هم همه متفق بر اينند. هركه گوش بدهد و شعورش را به كار ببرد تصديق ميكند اينها را.
خلاصه ملتفت باشيد انشاء اللّه، خود اين كومهها نميتوانند پايين و بالا بروند نه كومه جسم ميتواند برود بالا نه كومه مثال ميتواند بيايد پايين. پس صانع دست ميكند و اينها تدبيراتي است كه او دارد. تبارك آن خدايي كه ميداند چه جور كه ميكند بعضي بالا ميروند بعضي پايين. تمام حكما حتي انبيا اگر خودشان بخواهند بدانند اين چه تدبيري است نميتوانند به دست بيارند مگر وحي به انبيا شود و بدانند. صانع است كه ميداند چطور كه ميكني چه جور بدني به چه كيفيت ساخته ميشود، چه كارش كه ميكني روح ميآيد توش مينشيند. ميداند چه كاري كه ميكني فرار ميكند روح، اينها را به تجربه نميشود به دست آورد. پس صانع دست ميكند در كومهها و اول كاري كه ميكند درهم ميريزد آنها را و اين است عالم ذري كه شنيدهايد در عالم ذر همه را درهم ميريزد خدا و هنوز متعين نيست و تا صعود نكند عالم جمع نشوند مخض نكنند بهم نزنند آنها را كه هر همجنسي به همجنس نچسبد تا جمع نشوند متعين نيستند اما ذرات هستند. ابتداي صنعت اين است كه اين آب و خاك را توي هم ميريزند ميسازند پس الان اگر درست گوش بدهي چه ميگويم برميخوري به مراد من. پس الان توي اين جسم ريخته شده فؤاد، توي اين جسم ريخته شده عقل، روح، نفس، طبيعت، ماده، مثال، تمام كومهها تا نبات همه جا ريخته شدهاند لكن در نزولند، در ذرند همه ذراتند همه در نزولند صعود نكردهاند كه متعين شوند و متعين نميشوند مگر بعد از صعود. پس نباتات در ابتداء در وقت نزول جاذبهاي هست ماسكهاي هست هاضمهاي هست دافعهاي هست. جاذبهاش ريزريز است پيدا نيست و همچنين ماسكه و هاضمه و دافعهاش ريز ريزند پيدا نيستند تا بهم متصل شوند جمع بشوند نباتي متعين شود.
باز مكرر عرض كردهام هر مبدئي را فكر كنيد تا چيزي اجزايش باهم جمع نباشد تا غريبه از اعماقش بيرون نرود به كار خودش نميتواند برسد. اگر قلوه ذغالي با يك تكه يخ پهلوي هم باشند نميشود اين آتش درست گرم كند آن يخ درست سرد كند لكن گرمي آتش مانع است. آتش گرم است سردي يخ مانع است، پيش هردو مينشيني حالت بين بين پيدا ميشود گرمي و سردي آن مساوي است و هيچ يك زيادتر از ديگري نيست. اين يخ را از پهلوش برميداري آن وقت آتش كار خودش را درست ميكند يخ هم سردي نميتواند بكند تا پهلوي آتش است. آتش را بردار از پيشش آن وقت يخ هم كار خود را درست ميكند. حالا اين يخ و اين آتش پهلوي هم است قلوه ذغالي را بشكني ريز ريز كني آن وقت پهلوي هر ريزي يك خورده هوا هست هوا يك خورده سردتر است پس البته اين ريز ريزها به قدر آن قلوه ذغال گرم نميتوانند بكنند زودتر هم خاموش ميشود. وقتي جمع است ديرتر خاكستر ميشود اين است كه در ذرات و در نزول لابد است درهم بريزند اجزاء را در ذرات تأثير نيست، هر ذره عقلي ذره روح هم پهلوش است ذره مثال هم پهلوش است. چون در نزول همه پهلوي همند پس اثر عقلاني پيدا نيست تا عقل ميخواهد سربردارد روح هم پهلوش است و اثر دارد نفس هم پهلوش است و اثر دارد طبيعت و ماده و مثال و جسم تا اعراض همه پهلوش است اين است تا نزول ندهند و صعود ندهند شيء شيء نميشود. پس اين است كه در اول صنعت بايد مخلوط كرد ممزوج كرد باراني از آسمان بيايد به زمين از جوف زمين چيزي سر بيرون آرد گياهي بيرون آيد، فلان گياه متعين ميشود. اين است صنعت و ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر فكر بكن توش، تعمق بكن، هل تري من فطور. خلاصه صانع ميآيد دست ميكند و كومهها را درهم ميريزد و اين نزول از براي صعود است و اگر صعود مراد خدا نبود اين نزول را نميداد. نزول جوري است كه كأنه مثل همان كومههاي تنها تنها است، بود و نبودش مساوي است مثل اينكه جسم كه بود روي هم ريخته بود و هيچ فعليتي در آن بروز نكرده بود، بود و نبودش مساوي بود. آتش كه توي كبريت و توي چخماق است مثل نبود است، آتش هست اينجا به دليل اينكه كبريت را كه ميكشي يا سنگ را كه به چخماق ميزني آتش بيرون ميآيد لكن حالا عجالةً اين آتش نه چيزي را ميپزد نه جايي را روشن ميكند. آبش هم همينطور تا در صعود نيايند يعني بعضي از ذرات بهم نچسبند تا مخض نشود و ذراتش هي جمع نشود هيچ آب پيدا نميشود آتش پيدا نميشود تعينات پيدا نميشود اين است كه در اول صنعت لابد است يعني وضع حكمت اين است كه اشياء را نزول بدهد تا صعود كند. اينها را كه ياد گرفتي آن احاديثي كه عالم ذري هست و در اينجا اناسي بودند و در آنجا مردند و آنها را دفن كردند و در آنجا پوسيدند و درهم ريخته شدند از آن عالم آنها را به عالمي ديگر آوردند عالم به عالم تا اينكه سر از اين خاك بيرون آوردند و باز ميروند به منزل خودشان كما بدءكم تعودون از همين بيانات سرش به دستتان ميآيد. اين جوري كه متبادر است كه زيد و عمرو و بكر اينها همه متعين بودند نبي آمد آنجا ايستاد دعوت كرد آنها را هركه مؤمن شد شد هركه كافر شد شد، فكر كنيد كه اگر چنين بود از آنجا اينها را آوردند اينجا چه كنند؟ آوردنشان لغو بود ديگر خصوص كسي مطالعه فقهي در احاديث بكند ميبيند فرمودهاند تمام آنچه اينجا هست از عالم ذر آمده، پس همه آنجا بود و اگر همه آنجا بود ديگر اينجاش بيارند ديگر هيچ نه زياد بشود نه كم براي چه؟ لغو است بازي است و بيحاصل است و خدا لغوكار و بازيگر نيست و خداي بازيگر خدا نيست. همه آنچه اينجا هست از سعادت از شقاوت از صحت از مرض همه از آنجا آمده، آنجا هرچه بوده آمده اينجا، كافر مؤمن تماماً از آنجا آمده اينها را اينجا بيارند و مثل روز اول باشد لغو است و بيحاصل چرا كه وضع حكمت اين است كه حكيم چيزي كه ميخواهد درست كند اول اجزاش را بايد درهم بريزد بعد درست كند. معجون ميخواهي درست كني اول اجزاش را ميكوبي و درهم ميريزي آن وقت معجون ميسازي.
پس خداوند عالم خواست درهم بريزد ملكش را براي اينكه چيزها بسازد، پس نزول را براي صعود ميدهد و همين تعبير است كه خدا كون را براي شرع آفريده. پس ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون خبر داده است. حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس صانع اول دست كه ميكند براي صنعت چيزهايي كه خبردار ميشوند از دست او به طور ترتب خبر ميشوند. باز نوع غيب و شهاده را ملتفت باشيد و بدانيد صانع را كه غيب الغيوب است، انت في غوامض مسرات سريرات الغيوب اين است تعريف صانعي كه بايد بپرستيد آن را. آني كه همهجا هست او هست او هست او هست اين خدا نيست، خدا آن كسي است كه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم. اين عصا نميتواند خلق كند نميتواند رزق بدهد نباتات نميتوانند خلق كنند رزق بدهند، جنس حيوانات نيز نميتوانند خلق كنند رزق بدهند، اناسي به همينطور نميتوانند خلق كنند، بسايط نميتوانند آسمان نميتواند بكند، زمين نميتواند بكند، آب نميتواند بكند اينها هيچ كدام صانع نيستند. صانع آن است كه في غوامض مسرات سريرات الغيوب، اغيب غائبين خداست و در پس تمام اين پردهها آنجاست و از وراي اين پردهها ديگر يا سبعين حجاب دارد يا هزار حجاب دارد، پيغمبرهايي كه آورده همه حجب اويند او در پس اين پردههاست او آنجاست و دست ميكند اول اينها را درهم ميريزد بعد كه سر در ميآرند صعود ميكنند و البته بايد صعود كنند يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحاً آخر كار هرطور شده ميبرند به حضور. ديگر نعوذباللّه يا توي كله آدم ميزنند و ميبرند يا اين است كه خودت ميروي.
باري پس صانع صنعت ميكند در قوابل آنجايي كه اول خبر ميشود از تحريك صانع، آنجا را فؤاد ميگويند اعلي درجات ميگويند. آنجايي كه وقتي دست ميكند اول آنجا خبردار ميشود و منفعل ميشود از فعل فاعل و ميشود برش داشت كه اگر آنجا نباشد چيزهاي ديگر خبر نميشود آن چيزي است كه شباهت به غيب دارد.
باز در همين بدن خودتان از باب أفرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون فكر كنيد روح بخواهد اين دست را حركت دهد بيواسطه مراتبي كه مابين روح و اين دست هست، اين دست خبر نميشود از اراده روح و نميشود حركت كند اين دست آن وقت مثل اين عصا آنجا گذاشته است من هرچه بخواهم عصا حركت كند نميكند. پس وقتي روح بخواهد بدن حركت كند اول روح بخاري را حركت ميدهد، مغز سر نخاع را حركت ميدهد، او اعصاب را حركت ميدهد، او عضلات را حركت ميدهد، او لحوم را حركت ميدهد، او عظام را حركت ميدهد بدن بنا ميكند جنبيدن . غيب به شهاده هم كه تعلق ميگيرد همينطور است. ماتري في خلق الانسان من تفاوت آن روح بخاري تا نباشد در بدن، بدن حركت نخواهد كرد و آن روح بخاري آن مزاج خارج از تمام اعضاست. اين اعضاي غليظه بعضيشان زياد خشكند بعضيشان زياد رطوبت دارند بعضيشان زياد حرارت دارند بعضيشان زياد برودت دارند اينها يك دست و متشاكلالاجزاء نيستند، كأنه بدن مخلوط و ممزوج شده اعضاش از هم جدا نيستند و كأنه وقتي كه عرض ميكنم انشاء اللّه ميبينيد كأنه استخوانش داخل گوشتها شده، گوشتها داخل استخوانها شده لكن از تمام اين اوضاع روي هم رفته روح بخاري برخاسته كه همه جاش داخل هم است. پس صفراش و سوداش و بلغمش و دمش و هكذا تمام آنچه دارد همه درهم و مخلوط و ممزوج شدهاند. چون چنين شدهاند آن مزاج خارج از بدن كه آن روح بخاري است پيدا شده. حالا چيزي كه از غيب ميآيد به اين بدن تعلق بگيرد بيواسطه اين روح بخاري به اين بدن تعلق نميگيرد در جاهايي كه بيادبي نيست ميگويم زورش نميرسد كه بيايد تعلق بگيرد. جاهايي كه بيادبي ميشود ميگوييم او مطاوعه نميكند براي غيب. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، تا مزاج خارجي پيدا نشود در بدن و روح بخاري حاصل نشود بدن زنده نميشود و لو مولود قلب هم نداشته باشد مثل حشرات و كرمها، باز تا در تمام اعماق و اجوافش روح بخاري نباشد زنده نميشود.
پس ملتفت باشيد تا اجزاي عالم ادني خودش درهم ريخته نشود همه مخلوط نشود ممزوج نشود به طوري كه حرارتش كسر سورت برودتش را بكند برودتش كسر سورت حرارتش را بكند تا اعتدالي پيدا نكند عالم اعلي به او تعلق نميگيرد و باز از اعتدال منظور مقدارهاي ظاهري نيست، بلكه بايد چيزي باشد مجانست با غيب داشته باشد به محض تساوي معتدل نميشود. چه بسيار تساويها ضديت دارند با روح. پس معني اعتدال دخلي به تساوي ندارد، همين كه لطيف شد شيء معتدل ميشود. باز نه از لطافت لطافتهاي ظاهري منظورم است، هوا خيلي لطيف است چرا زنده نشده است؟ آتش خيلي لطيف است چرا زنده نشده است؟ تا اجزاء را مخلوط نكني ممزوج نكني آن مزاج خارج در هر عالمي به حسب خودش نشود روح از عالي تعلق نميگيرد و بدن زنده نميشود و خود بدن نميتواند جذب روح كند. و اگر شنيدهاي ابدان جاذب ارواحند، بدن مغناطيس روح است، اينجورها تعبير ميآورند بدن را وقتي تمامش را درست كردي، سر و دست و پا و اعضا و جوارحش را تمام درست كردي آن وقت جاذب روح ميشود. پس ابدان جواذب هستند براي ارواح. يك كسي ميگفت ــ ديگر نميدانم خودش خيلي بيشعور بود يا مردم را بيشعور خيال ميكرد ــ ميگفت فرنگيها آلتي ساختهاند بلوري، ميگذارند به جاي جليديه، چون روح پشت آنجا هست اين را كه ميگذارند يكدفعه چشم ميبيند. گفتم اگر چنين آلتي باشد اگر پا هم بگذارند ببيند. باري نميدانم چقدر احمق شدهاند، هرچه نسبت به فرنگي ميدهي جلدي قبول ميكنند.
باري ملتفت باشيد، باز لطيف نه لطافت ظاهري منظور است. بله نار خيلي لطيف است، خاك خيلي غليظ است، نه آن غليظش نماينده روح است نه آن لطيفش نماينده روح است، اينها را مخلوط ميكنند ممزوج ميكنند، بايد كسر سورتشان بشود و الاّ جزاء غليظه را داخل هم نميكنند. مثل اينكه آب بريزي توي دوغ، بلكه صانع تدبير ميكند از كمون اشياء چيزها ميآرد بيرون. پس يك ماده ميگيرد حري بر آن وارد ميشود از خارج، بردي وارد ميشود از خارج، در حرارت صعود ميكند ميآيد بالا در برودت هبوط ميكند ميرود پايين. در حرارت هي لطيف ميشود از اجزاء در برودت هي كثيف ميشود. در اين مخض از كمون خود آن اجزاء بيرون ميآرند. چيزي كه ميخواهند از عناصر بسازند يك خاك تازه ميسازند اگرچه ابتداش از خاك است به اصطلاح فلسفه بايد از حجر مصنوع بگيرند بسازند اجزاء سوقيه به كار نميآيد مگر از باب مقدمه. پس يك خاكي تازه ميسازند آبي تازه تكوين ميكنند، هوايي تكوين ميكنند توي بدن آن مولودي كه ميسازند ناري تازه تكوين ميكنند و آنها را تركيب ميكنند و مولودي ميسازند. ديگر اگر مولود تامي باشد مثلاً بخواهند آدم بسازند از آسمان اول و دوم و سوم تا هفتم بايد بسازند. بلكه مولودي اگر خيلي تام باشد قبضهاي از عرش ميگيرند، باز معنيش اين نيست كه تكهاي از عرش ميكنند ميآرند آنجا ميگذارند بلكه عرشيت را از اندرون خود اين بيرون ميآرند از اندرون خودش بيرون ميآرند نهايت زمينش يك قبضه زمين است آبش يك قبضه آب است. به همينطور نمونه از هر چيزي بايد بسازد.
أتزعم انك جرم صغير
و فيك انطوي العالم الاكبر
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين الغُرّ الميامين
(درس چهاردهم ــ سهشنبه 21 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.
عرض ميكنم بعد از يافتن اينكه هريك از اين جواهر خودشان خودشانند و آنچه را هم كه لازمه رتبهشان هست دارند مثل اينكه جسم مادهاي است غليظه هميشه صاحب اطراف است ديگر جسمي خيال كنيد طرف نداشته باشد جسم نيست. اين اطراف ثلاث است كه تعبير آوردهاند علما كه صاحب طول و عرض و عمق است. اين جسم هميشه صاحب اين سمت و اين سمت و اين سمت است و هميشه طرف دارد به قول حكما. پس انسان عاقل همين كه يك ذره را ديد صاحب اطراف است ميداند تمام جسم چنين است. مباشيد مثل آنهايي كه پا روي عقل خود ميگذارند شكها شبههها در دل خود راه ميدهند. انسان عاقل يك تخممرغ را كه ديد چنانچه آن طرف پوست ديگر تخممرغ آنجا نيست و اين پوست دور تخممرغ را گرفته همينطور محدب عرش دوره اين كره جسم را گرفته، آن طرف جسم هيچ نيست. به يك پستا به يك نسق ــ انشاء اللّه ملتفت باشيد ــ تمام جواهر اين حكمشان است. تمام جواهر اطراف دارند موادشان توي طرفهاي خودشان است. اين است كه هيچ چيز هيچ چيز نيست. پس آن چيزي كه لازمه رتبه است اين هرگز از آن رتبه برداشته نخواهد شد، داخل محالات است برداشته شود. پس در اين عالم سمتها هرگز برداشته نميشوند. وقتي جسم باشد، خرمن جسم باشد، بالا بالا نباشد، پايين پايين نباشد، مشرق مشرق نباشد، مغرب مغرب نباشد، سمتها نباشد داخل محالات است. جسم باشد و در فضايي نباشد يا در يك وقتي نباشد داخل محالات است.
به همين نسق فكر كنيد با بصيرت هرچه تمامتر، تمام دين و مذهب در اين است كه انسان آن وضعي را كه خدا قرار داده اگر بفهمد دين و مذهب ميشود و حق ميشود تمام بيديني در اين است كه آن طوري كه خدا خلق كرده و وضع كرده طوري ديگر خيال كند و هرچه خيال كنند سراب است. پس تمام جواهر حكمشان اين است. جوهر آن چيزي است كه بدء نداشته باشد، ابتدا نداشته باشد صنعتش چنانكه آخر نداشته باشد، بعينه مثل همين جسم. يك قبضه اين جسم را حالا بگير و فكر كن ببين اين را ميتواني فانيش كني؟ يك غرفه آب برميداري كاري كه ميكني آب را ميتواني فاني كني، نه جسم را، آتش زيرش ميكني بخار ميشود، آب فاني ميشود اما جسم فاني نميشود. جسم آن چيز صاحب طول و عرض و عمق بود توي آب بود صاحب طول و عرض و عمق بود، توي بخار هم كه آمد صاحب طول و عرض و عمق است. بله آب فاني شد، همچنين بخار را بيشتر حرارت را بر او مسلط كردي باز بخار فاني شده لكن آن چيز صاحب طول و عرض و عمق فاني نشده اگر بخار دود شود باز دود هم اين سمتها را دارد. باز بر اين دود حرارت مسلط كني بسا متفرقش كند هواش كند باز هوا طول دارد عرض دارد عمق دارد، باز جسم طول و عرض و عمق از او گرفته نشد اگرچه هوا فاني شد. باز بر هوا حرارت مسلط كني آتش ميشود آتش هوا را مستحيل به آتش ميكند لكن جسم مستحيل به چيزي نميشود و توي آتش هم طول دارد عرض دارد عمق دارد. دقت كنيد انشاء اللّه به همينطور ببريدش تا عرش، ببريدش تا تخوم ارضين حكمش اين است. يك سر سوزن جسم را فاني نميتوان كرد. خدا كه فاني نميكند اهل مملكت هم قوهشان كمتر از اين است كه بتوانند فاني كنند. هر جوهري را كه بخواهيد بشناسيد جوهر است، جوهر آن چيزي است كه فانيش نميتوان كرد. قاعده كلي است كه هر چيزي را كه ميتواني خرابش كني جوهر نيست. پس جوهر ندارد ابتدايي جوهر چند سال پيش از آنكه اين آسمان و زمين را خدا خلق كند بود؟ چند سال ندارد چند سال بعد از اين خرابش خواهد كرد؟ چند سال ندارد. هميشه اين خرمن جسم روي هم ريخته بود اما گاهي باد ميآيد گاهي نميآيد. خود جسم جوهري است كه مادهاش و صورتش و جميع چيزهايي كه از لوازم جسم است هميشه همراه اوست و يك سر سوزني چه از خودش چه از لوازم خودش كم نميشود هيچ به قدر سر سوزني زياد نميشود. چرا كه جاي ديگر جسمي نيست كه از آنجا بيارند روي اين بريزند، به قدر سر سوزني به قدر خردلي كم نخواهد شد چه جاي اينكه فاني شود. نميشود يك خوردهاي از جسم را بكنند در عالم عقل بريزند. به همين نسق عقل را نميتوان آورد اينجا ريخت آنجا هم يك سر سوزنش كم نميشود يك سر سوزن هم زياد نميشود. اين است حكم جواهر همه جا. با بصيرت بدون اينكه لفظي حفظ كنيد اولاً خودتان ياد بگيريد كه نقش قلبتان باشد.
پس جواهر هميشه خودشان بودهاند و هميشه خواهند بود، فنا براشان معقول نيست، محال است فاني شوند لكن در اينها تغييرات و حوادث پيدا ميشود. جايي روشن نيست روشن ميشود، جايي گرم نيست گرم ميشود، جايي سرد نيست سرد ميشود. پس در اين دنيا چنانچه ميبينيد جسمي هست صاحب طول و عرض و عمق و در فضايي هم نشسته و يك وقتي هم دارد، لكن گرم نيست گرمش ميكني. وقتي ديدي اين گرم شد شكي شبهههاي ريبي براي تو نبايد بيايد كه شايد اين خودش گرم شده باشد. اگر نبيني آتش را باز شك نبايد بكني. دقت كنيد انشاء اللّه، اگر هيچ چرت نميزنيد حاق حكمت به دست ميآيد يك خورده چرت بزني مطلب از دست ميرود. پس اگر ببيني يك جسم گرمي را جايي هست، آفتابي را نبيني آتشي نبيني، آهني دستت بود و گرم شد تو هيچ شك نميكني كه شايد اين خودش گرم شده باشد يقين ميكني آتشي در خارج بوده گرمي در خارج بوده آمده اين را گرم كرده. اگر خودش گرم بود پيشترش و پيشترش هم گرم بود هميشه گرم بود همچنين وقتي سرد شد آهن باز ميفهمي يا هوا سرد بوده به اين خورده اين را سرد كرده يا يخي روش گذاردهاند لامحاله چيز سردي خارجي خارج از آهن بوده سردي او به اين رسيده اين را سردش كرده. بر همين نسق كه فكر ميكني نميگويي علي العميا كه اين خودش گرم شده وقتي آهن گرم شد شكي برات پيدا نميشود كه يا آتشي يا آفتابي يا هواي گرمي از خارج آمده اين را گرم كرده و هيچ شكي نميكني كه شايد از اندرون خودش بيرون آمده باشد. اگر از اندرون خودش بيرون آمده بود اين آهن پيشتر هم كه بود بايد پيشتر هم بيرون آمده باشد. شخص عاقل همين كه ميبيند گرم نيست و بعد گرم شد شك نميكند كه گرمي از خارج آمده اين را گرم كرده. حالا كه از خارج آمده پس معلوم است گرمي يك جايي بوده آمده اينجا. ديگر از عالم عدم چيزي بيايد معقول نيست.
شما فكر كنيد ببينيد گرميي كه خدا خلقش نكرده و نيست كجا بيايد؟ و اگر همين بديهيات را بگيريد خيلي از مسائل بزرگ براتان حل ميشود. وقتي آهن گرم شد نميگويي خدا گرمي را از درياي عدم آورد روي اين آهن، ميگويي چيز گرمي در خارج اين آهن بوده موجود هم بوده آمده اين را گرم كرده. پس از عالم نيستي نيامده يعني آنجايي كه گرمي نيست خدا اين آهن را از آنجا گرمش كرده، همچو حرفي نميزني. پس آهن كه گرم شد يقين ميكني اين گرمي از خارج وجود اين آهن آمده تعلق به اين گرفته اين را گرم كرده. سرد هم كه شد حكم ميكني كه سردي از خارج وجود اين آهن آمده، سردي از خارج آمده گرمي از خارج آمده هيچ هم احتمال نميدهي كه خداوند عالم از آنجايي كه گرم نيست كه عالم نيستي گرمي باشد، از آنجا گرمي را آورده باشد. چطور ميشود آنجايي كه گرمي نيست گرمي از آنجا آورد.
اين را داشته باشيد كه مسأله بسيار عظيم بسيار بزرگ به دست ميآيد. آنچه ميبينيد نيست يك وقتي و يك وقتي پيدا ميشود اين را از جايي آوردهاندش اينجا از آنجايي كه آوردهاندش بوده كه آوردهاندش از بحر نيستي نياوردهاند. پس ميبيني يك وقتي شب نيست و شب شد بدان از خارج عالم جسم اين تاريكي را آوردهاند روي جسم، اين تاريكي را از غير عالم جسم آوردهاند. وقتي روز شد بدان اين روشنايي از خارج عالم جسم آمده. بله حالا چشمت افتاده به قرص آفتاب ميگويي آفتاب بالا آمد روشن شد. بله حالايي كه خدا چراغ آفتاب را روشن كرده مثل اينكه ما چراغ روشن ميكنيم خدا هم چراغ آفتاب را روشن كرده، حالا روشنايي اطاق از چراغ است، حق است و صدق. روشنايي روز هم از آفتاب است، حق است و صدق. اما آفتابش را كي روشن كرده؟ روشني آفتاب از غير عالم جسم آمده بود. جسم توي زمين هم هست، زمين چرا نوراني نيست؟
فكر كن انشاء اللّه، از مدادي ميگيري حروفي ميسازي آن مداد تو اگر رنگش سياه است در توي الف هم سياه است توي باء هم سياه است توي جيم هم سياه است تا آخر هرچه بنويسي همه خطهاي تو سياه است. حالا اگر جسم نوراني بود نميشود جسم نوراني باشد و در زمين هم باشد و زمين نوراني نباشد. حالا كه چنين است پس معلوم است جسم رنگش روشني نيست ديگر فرق نميكند روشني بگويي يا تاريكي مطلب يك مطلب است. چيزي را كه در جايي ميبيني حتي خود رنگ را اگر جسم خودش سرخ بود بايستي تمام اجسام سرخ باشند. اگر از مداد سرخي حروف بنويسي همه حروف كه از آن مداد نوشته ميشود سرخ نوشته ميشود اگر جسم سياه بود بايد جميع اجسام سياه باشند از مركب سياه مينويسي جميع حروف سياه ميشود همچنين اگر جسم گرم بود هرجا جسم ميرفت گرمي هم آنجا ميرفت مثل آتش آتش هرجاش ميبري گرمي همراهش است. اگر جسم شيرين بود هرجاش ميبردي شيرين بود و ميبيني يكپاره جاها تلخ است. پس به قول مطلق اين را داشته باشيد و انشاء اللّه فراموشش نكنيد كه هر چيزي كه در يكجا هست در جاي ديگر نيست يا هر چيزي كه در يك زماني هست و در زماني ديگر نيست اين معلوم است از عالم خود جسم و اقتضاي خود جسم نيست، از عالم خارج آوردهاند در اين عالم و خود جسم نميتواند اين چيزها را بياورد در خودش و اينها خودشان نميتوانند بيايند. دقت كنيد به طور حكمت كه ديگر هيچ شكي شبههاي نماند. فكر كنيد ببينيد اين جسم كه هميشه بود يك وقتي نبود كه اين جسم نباشد. اگر اين جسم زورش ميرسيد كه بكشد به خود از عالمي ديگر چيزي را پيش خود بايد هميشه بريك نسق بياورد. انشاء اللّه فكر كنيد جسم اگر زورش ميرسيد نور را بكشد به خود ميبايست همه جسم نوراني باشد، اگر زورش ميرسيد تاريكي را به خود بكشد بايد همه عالم ظلماني باشد به همينطور مسموعات و مبصرات و مشمومات و مذوقات و ملموسات را فكر كنيد همه بر يك نسقاند. پس خودش زورش نميرسد از عالم غير خود و از عالم غيب خود نور را جذب كند بيارد در عالم خودش شمس هم زورش نميرسد از عالمي ديگر نور را جذب كند مثل چراغ كه خودش نميتواند روشن شود پس چراغي اگر ميبيني شك مكن كه يك كسي روشنش كرده اين روغن و اين فتيله خودش اگر زورش ميرسيد روشن شود خاموشش هم كه بكني بايد خودش روشن شود الان ميبيني تا كبريتي نزني روشن نميشود حالا گيرم تو نديدي كه كي چراغ را روشن كرد همين كه ميبيني چراغ روشن است يك كسي روشن كرده يا جني يا ملكي يا انساني يا حيواني. همين كه چراغي روشن شد يقين ميكني كه روشن كنندهاي دارد اينها لفظهاش خيلي آسان است و تعمقش از نظر حكما رفته از اين است كه مبالات ندارند اعتنا نميكنند به آياتي كه خدا در ملك آورده و حكمت آنها از دستشان در رفته و خدا در جايي ديگر حجت ميكند بر آنها، خدا در همين جا هم حجت خود را تمام ميكند لكن مردم خوابند وقتي بيدار ميشوند ميبينند حجت خدا تمام بود. حضرت صادق با زنديقي صحبت ميداشتند شخصي بود انكار داشت خدا را ميگفت از كجا كه خدايي باشد و حرفش هم اين بود من حالا فارسيش كنم تا ملتفت شويد ميخواست بگويد من هرچه را نميبينم اقرار ندارم. من نوري ميبينم تو از من توقع كن كه اقرار كن اين نور است، ظلمتي ميبينم تو از من توقع كن كه من تصديق كنم اين ظلمت است، حالا خدايي را كه من نميبينم چطور تصديق كنم خدايي هست؟ حرفش را هم ميبينيد سر و پستا دارد اين بود كه حضرت صادق فرمودند اگر تو ببيني يك لُعبهاي را ساختهاند، از اين عروسكها كه دخترها ميسازند، ببيني چوبي را دستش قرار دادهاند چوبي را پاش قرار دادهاند چوبي را سرش قرار دادهاند دورش ريسمان پيچيدهاند سريش ماليدهاند جلي روش كشيدهاند پوستي روش كشيدهاند، فرمودند اگر لعبه را به اينطور ببيني جايي افتاده آيا شك براي تو حاصل ميشود كه اين خودش همچو شده؟ يا يقين ميكني كه يك كسي چنين كرده؟ دختري برداشته اين را اينطور كرده، يك كسي كرده؟ مردكه زنديق فكر كرد و گفت واقعش اين است كه هرچه فكر ميكنم به جز اينكه تصديق كنم چارهاي ندارم ميفهمم كه يقيناً يك كسي چنين كرده شك ندارم كه اين خودش اينطور ساخته نشده. فرمودند تو يك لعبه بيجاني را كه خيلي چيزها در آن نيست ميبيني يك لعبه ناقصي را ميبيني جايي افتاده شك نداري كه يك كسي آن را ساخته، خودش خودش نشده آيا نگاه به خودت نميكني؟ اين سر اين دست اين پا اين چشم اين گوش اين روح اين بدن اينها اينطور به اين حكمت با هم تركيب شده، آيا خودت خودت را ساختهاي؟ فكر كرد گفت نه. فرمودند پس يك كسي ساخته، پس صانعي هست، حالا تو او را نميبيني مبين. آن وقت فرمودند آيا تو رفتهاي به آسمان آنجا نبوده؟ عرض كرد نه. فرمودند شايد در آسمان باشد، گفت شايد. فرمودند در مشرق رفتهاي؟ گفت نه. فرمودند شايد در مشرق باشد، گفت يحتمل. مغرب همينطور فرمودند در زمين فرو رفتهاي؟ گفت نه. فرمودند شايد آني كه من ميگويم اينها همه را ساخته در قعر زمينها باشد تو چه ميداني آنجاها نيست؟ گفت يحتمل و به همينطورها تصديق كرد آخر هم ايمان آورد.
پس انسان عاقل باشعور يك چيزي را كه در جايي ديد نيست و بعد ميآيد آنجا شك نميكند كه اين را يك كسي آورده اينجا پس وقتي ديديد گرمي از لوازم جسم نيست و ميآيد روي جسم شك نكنيد كه اين را كسي آورده. بله كسي چيزي را كه از لوازم جسم باشد ببيند آن وقت شكي برايش پيدا شود كه شايد خدايي نيست، شايد صانعي نيست، شايد دهر است مثل اينكه يك كسي يك جسمي را ببيند صاحب طول و عرض و عمق تا ديده هم اين را صاحب طول و عرض و عمق ديده ممكن است شك بيايد، چه ميداند اين را ساختهاند يا نساختهاند. اگر شك هم كرد پري كارش ندارند ولكن وقتي ميبيند چيزي جايي نيست و پيدا ميشود ديگر نميشود شك كرد و خدا همينجور احتجاجات ميكند در كتاب خودش. ميگويد آيا نميبيني ما آسمان را بلند كرديم، زمين را پهن كرديم، كوه را چنين كرديم دشت را چنين كرديم؟ اين را كه ميفهمي كه يك كسي اين كارها را كرده. بله اگر جسم روي هم ريخته بود يك جاييش روشن نبود يك جاييش تاريك نبود يك جاييش بلند نبود يك جاييش پست نبود آن وقت تو شك ميكردي كه آيا صانعي هست يا نه بسا كاريت هم نداشتند لكن تو ميبيني لوازم جسم همراه جسم هست و هرگز سمت را از جسم نميتوان گرفت چنانكه فضا را از جسم نميتوان گرفت با وجودي كه ميفهمي لوازم جسم يك سر سوزن كم نميشود چنانكه زياد نميشود، با وجود اين ميبيني يك تكهاش روشن است و يك تكهاش تاريك است يك تكهاش گرم است يك تكهاش سرد است، پس اين گرمي و سردي از اقتضاي خود جسم نيست از غير جسم آمده به اين جسم تعلق گرفته. مثل اينكه آهني كه سرد بود و گرم شد معلوم است هوا گرم شده يا آتشي روشن شده اين را گرم كرده. همچنين اين آهن سرد شد معلوم است هوا سرد شده. بر همين نسق كه درست فكر كنيد انشاء اللّه خواهيد فهميد تمام جواهر خودشان نميتوانند نزول كنند نميتوانند صعود كنند و حالا كه ميبيني نزول كردهاند و صعود ميكنند ميبيني يكپاره جاهاش روشن است يكپاره جاهاش تاريك است، اين روشنايي و اين تاريكي مال خود اين عالم نيست. پس ببينيد اين روشنايي از غير عالم جسم آمده و اين چراغ آفتاب را كه مثل فتيلهاي است روشن شده، پس بدان كسي روشن كرده. حالا كه ميببيني چراغي ساختهاند، و جعلنا الشمس سراجا اما حالا روشن شده، آيا خودش روشن شده يا كسي روشنش كرده؟ پس كسي هست كه جعل الظلمات و النور همه را نسبت به خود ميدهد. ظلمت از غير عالم جسم داخل جسم شده آن غيرش معلوم است جاي نيستي نيست پس از عالم نيست نيامده. در عالمي كه نيستِ اشياء است آنجا هيچ نيست، پس نيست گرمي كه از آنجا بيايد، نيست سردي كه از آنجا بيايد پس در عالم نيستي كه هيچ نيست كه از آنجا خدا چيزي بردارد جايي ببرد. پس آنچه هست و تازه احداث ميشود يك كسي آن را ميآرد از جايي به جايي و با چشم ميبيند تازه به تازه پيدا ميشود. هر روزي تازه پيدا ميشود هر شبي تازه پيدا ميشود هر وقتي تازه پيدا ميشود همه لُرها ميفهمند اين ساعت غير ساعت بعدش است و ساعت بعد نيست و تازه پيدا ميشود اگرچه ساعت اول يكجا مانده نه حركت ميكند پيش برود نه حركت ميكند پس برود، ساعت دوم همينطور لكن هر آني غير از آني است، هر ساعتي غير از ساعتي است. الان اين ساعتي كه حال است موجود است ساعت بعد هنوز نيامده و شما نميدانيد ساعت بعد كه ميآيد روشن است يا سرد است يا گرم، خبر نداري كه ساعت ديگر چه فسادي چه فتنهاي چه صلاحي واقع خواهد شد پس ساعتهاي آينده نيامده هنوز بايد بيارندش.
انشاء اللّه درست دقت كنيد اين هم يكي از مسائل خيلي بزرگ خيلي عظيم است و از نظر خيليها رفته و اين خيليها كه من ميگويم ميرود تا پيش كساني كه پيش بزرگان هم درس خواندهاند، آنها هم هيچ راه نميبرند اين مطلب را همه ميگويند ماضي حكمش حكم مستقبل است و به طوري مشهور شده در السنه و افواه كه همه ميگويند ماضيها سرجاي خود هست و مستقبلها سرجاي خود هست بسا حالها هريك سرجاي خود مرسمومند هيچ تغييرپذير نيستند. معروف شده است خيال هم ميكنند در بادي نظر كه يك پستاي علمي ياد گرفتهاند. ببينيد ماضيها با مستقبلها تفاوتهاي فاحش فاش دارد، ماضي آنچه گذشت به حد امضا رسيد احمقي اگر تمنا كند كه آنچه گذشته است بردار آن را از ملك، تمناي بيجاست. ديروز گذشت و ديگر نيست، كسي كه مُرد مرد مگر روزي ديگر زندهاش كنند، اعاده معدوم داخل محالات است. روز گذشته را برگردان داخل محالات است برنميگرداند خدا سالهاي گذشته را هرچه دعا ميكني تضرع و زاري ميكني كه برگردان مستجاب نميكند، نميشود مستجابش كرد. گذشتهها ممضي شد سرجاي خود ماند الان فاني است برنميگردد محال است برگشتنش خدا هم مستجاب نميكند عقلا هم ميگويند هركس همچو دعايي كند كه ديروز را برگردان تمناي بيجايي است. عاقل ميفهمد اين شخص احمقي است دعا كرده. اما ببينيد مستقبلها الان نيست ميشود حالا تمنا كني كه خدا تغييرات بدهد ناخوشي دارم خيلي بيحال است خدايا شفاش بده اما وقتي مُرد مرد ديگر نميشود شفاش داد مگر از سر زندهاش كند چيزي كه از دست رفت رفت اگر چيزي ديگر بدهند عوض آن را در زمان مستقبل ميدهند. پس آيندهها خيلي فرق دارد با ماضيها، سببش را بخواهيد با بصيرت هرچه تمامتر فكر كنيد، صانع آنچه را كه هنوز خلق نكرده ميتوان تمنا كرد خلق كند ميتوان تمنا كرد تغييرش بده ميشود التماس كرد كه تو اگر تقدير كردهاي من ناخوش شوم من حالا تمنا ميكنم كه نشوم التماس ميكنم مالم از دستم نرود. جميع دعاها جميع نمازها جميع التماسها كه كرده ميشود تمامش در مستقبل جاري است و همه عقلا بر اين كار ميكنند حتي اهل دنيا حتي باطل تماماً صنعتي كه ميكنند خود را به زحمت مياندازند براي استقبال. هيچ كس براي گذشته هيچ كار نميكند. بله من پدري داشتم مرد كاري نميتوان كرد، حالا مرده است زنده نميشود لكن براي اولادم دخترم كه بعد ميآيد در مستقبل كارها ميكنم، خانه ميسازم كه بعد توش بنشينم خانه بسازم كه زمان گذشته توش نشسته باشم، محال است نميشود در زمان گذشته نشست. پس گذشتهها خيلي فرق دارند با آيندهها چرا كه آيندهها تمامش چيزهايي است كه ميشود تمنا كرد براي آن كاري كرد. تمام ارسال رسل انزال كتب كار جميع عقلا كار غير عقلا حتي كار ظالمين كار سلاطين تماماً همه براي آينده ميكنند و معقول نيست كسي از براي گذشته كاري كند مگر مجنوني پيدا شود كه براي گذشته كاري كند.
خلاصه اين است كه چون صانع را مأموري بشناسي، ملتفت باشيد انشاء اللّه خدايي داريم صانع و فاعل و فاعل مختاري كه اگر ميخواهد ميكند بدون شرط نخواهد هم نميكند بدون شرط، و احدي در ملك او يافت نميشود كه بتواند كاري بكند و شرط قرار ندهد براش. پس در ملك هركس هر وعدهاي بكند كه بعد از اين چه ميكنم انشاء اللّه پشت سرش بايد باشد حتي پيغمبر آخرالزمان چيزي را گفت فردا ميگويم و انشاء اللّه نگفت تا چهل روز جبرئيل نازل نشد. وقتي پيغمبر را اينجور كنند معلوم ميشود براي اين است كه توي كله شما فرو رود كه وقتي پيغمبر انشاء اللّه نگفت ديگر از جانب خدا تا چهل روز وحي نيامد. سؤال كردند از پيغمبر چيزي را فرمود فردا ميگويم، فردا آمدند فرمود نشد، جبرئيل نيامد. به همينطور تا چهل روز نيامد، يعني براي آن مسأله بخصوص نيامد براي كارهاي ديگر ميآمد تا آن بعد كه جوابش آمد فرمودند. و لاتقولن لشيء اني فاعل ذلك غدا الاّ انيشاء اللّه ميبايست انشاء اللّه بگويي تا من جبرئيل را بفرستم. براي اين بود كه مردم بدانند هر كاري كه ميخواهند بكنند بايد انشاء اللّه بگويند. بدانند اگر خدا بخواهد ميشود نخواهد نميشود. ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس در تمام مملكت معقول نيست كسي كاري بكند بدون مشيت خدا. هركس هر كاري ميكند بايد بداند و اعتقاد داشته باشد بداند اگر خدا خواسته آن كار را خواهد كرد و اگر نخواسته نميتوانم بكنم و بدانيد در گذشتهها چنين نيست. گذشتهها اگر برنميدارد آنچه شد شد معلوم است خدا خواسته بود و شد و گذشت. ديگر شايد خدا نخواسته باشد توش نيست و معقول نيست. لكن شايد فردا گرم بشود شايد سرد بشود، گراني بشود ارزاني بشود، نميشود مگر خدا بخواهد. پس صانع آن كسي است كه فاعل مختار است و به اختيار كار ميكند، آن به آن ميسازد، ساعت به ساعت ميسازد اتفاق نميافتد كه هميشه ساعات پشت سرهم چيده باشد چرا كه ميشود تمنا كرد كه ساعتي را كه بعد ميخواهي بسازي حالا بسازد اگر نخواست بسازد نميسازد. پس صانع آن كسي است كه مختار است بيشرط و مخلوقات تمامشان آنچه ميكنند به شرط است. اگر آن قدري كه اختيار دارد خدا به آنها داده خودشان هيچ ندارند اختيارشان را هم خدا بايد بدهد. همينجور چشم را خدا داده تا ميخواهد ميبيني وقتي نخواهد كورش ميكند، همينجور گوش را خدا داده تا ميخواهد ميشنوي وقتي نميخواهد بشنوي كرش ميكند، گوش را پس ميگيرد نميتواني نگاهش داري. پس اين خلق داراي افعال خودشان هم نيستند مخلوق مالك نيست عبث كند فعل خود را اختيارات خلقي هم به دست خيال خودشان نيست در آن كارهايي كه ميخواهند بكنند انشاء اللّه اگر خدا ميخواهد ميكنند نخواهد نميتوانند بكنند، اما خدا چنين نيست كه خلق اگر بخواهند او چنين كند نخواهند نكند. خدا تابع خلق نميشود و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض اگر بنا باشد خدا تابع خلق خود بشود تابع كدام خلق بشود؟ يكي ميخواهد آفتاب باشد يكي ميخواهد نباشد، يكي ميخواهد شب باشد يكي ميخواهد روز باشد، يكي ميخواهد گراني باشد گندمهاش را خوب بفروشد يكي ميخواهد ارزاني باشد نان ارزان بخورد، يكي ميخواهد هوا سرد باشد يكي ميخواهد گرم باشد. پس آن صانعي است كه به شور كسي كار نميكند آنچه صلاح دانسته ميكند و آنچه دانسته علم خودش اولي است به تصديق، از همه كس بهتر راه ميبرد اوست كه كاري كه ميكند ديگر شرط ندارد كه انشاء كسي ديگر بكند و ان لميشأ نكند، شرطبردار نيست كار او. صانعي است متصرف در تمام ممالك. پس جوهري را از غيب صانع ميآورد به شهاده تا ميخواهد در عالم شهاده باشد هست وقتي ميخواهد نباشد مثل پفي كه تو به چراغ ميكني و ديگر چراغ نيست فانيش ميكند. پفي كه صانع ميكند از پف تو خيلي آسانتر است، يك كسي را واميدارد پفي كند، بادي ميفرستد خاموشش ميكند. پس تمام آنچه در ممالك اين جواهر از غيبي به شهادهاي ميآيد و از شهادهاي به غيبي ميرود از آسماني به زميني ميآيد از زميني به آسماني ميرود، ميآرند چيزها را داخل هم ميكنند و استنتاج ميكنند مطالبي چند از تركيب آنها. غيبي كه به شهاده تعلق نگرفته خودش هيچ ثمر ندارد شهادهاي كه به غيبي تعلق نگرفته خودش هيچ ثمر ندارد. بدن افتاده بيروح هيچ نميتواند بجنبد، روح افتاده بيبدن توجه نميتواند بكند. روح را خيال كني در عالم خودش آنجا معلق ايستاده و اينجا چشم نداشته باشد نميتواند ببيند، روح آنجا باشد اينجا گوش نباشد كه به آن تعلق بگيرد هيچ نميتواند بشنود، روح آنجا باشد شامه در اينجا نداشته باشد هيچ بو نميفهمد، روح در عالم خودش باشد ذائقه در اينجا نداشته باشد هيچ طعم نميفهمد، در عالم خودش باشد در اينجا لامسه نداشته باشد هيچ گرمي و سردي نميفهمد مثل كلوخي است آنجا افتاده مثل اينكه اين كلوخ اينجا افتاده آن كلوخ آنجا افتاده هيچ كدام ثمر ندارد. آن روح كه ميآيد توي اين بدن، چشم واميكند چيزهاي عجايب غرايب ميبيند، گوش واميكند صداهاي عجيب غريب ميشنود. اين گوش اگر نبود آدم نميدانست انبياء چه ميگويند، مطالب دين و مذب اغلبش از راه گوش به انسان ميرسد اين است كه بعضي جاها گوش را مقدم ميدارند بر چشم.
باري ديگر توي اين تفصيلها نميخواهم بيفتم، پس ملتفت باشيد انشاء اللّه غيبي را كه به شهاده متصل كردند هم ثمر ميكند غيب هم ثمر ميكند شهاده و اگر غيب را به شهاده تعلق ندهند نه غيب ثمري دارد نه شهاده. بعينه بدون تفاوت آتش به دودي به چوبي به ذغالي تعلق نگيرد، آتش را تعلق ندهند به جسم كثيفي رنگش پيدا نيست جايي را هم روشن نميكند. آتش توي سنگ هست توي چخماقش هم هست توي چوبها هم هست خراطها برميدارند دوتا چوب را پهلوي هم ميگذارند خراطي ميكنند مشتعل ميشود. ذرات آتش ريخته شده در تمام اين عالم حتي در توي آب توي دريا. دريا وقتي موج ميزند گوشهاي از موج آن سرش آتش پيداست. پس آتش ريخته شده در تمام جاهاي عالم اما وقتي اين ذرات را جمع نميكني به دودي به چوبي به ذغالي تعلق نميدهي گرميش هم پيدا نيست چه جاي روشناييش. دودي باشد در دنيا آتش به آن تعلق نگيرد هيچ ثمر ندارد، روغني باشد آب نشود هيچ ثمري ندارد فايدهاي ندارد لكن آتش كه در دود درگرفت اطاق به آن روشن ميشود فلزات به آن از معدن بيرون ميآيد، ربع كار مملكت از دست آتش جاري ميشود. ربع كارهاي صانع كه كرده از دست گرمي و آتش آنها را جاري كرده چنانكه ربع كارها را از دست آب جاري كرده، ربع ديگرش را از دست خاك جاري كرده و ربع ديگرش را از دست هوا.
باري ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس تا غيبي به شهاده تعلق نگيرد آن غيب كأنه نيست كأنه كلوخ است، شهاده بيغيب هم كأنه كلوخ است. به همين نسق تمام اين كومههاي ثمانيه از فؤاد و عقل و روح و نفس و طبيعت و ماده و مثال و جسم همينطور روي هم روي هم باشند، روي هم ريخته باشند نروند بالا نيايند پايين صانع در آنها تصرفي نكند وجودشان بيثمر است بيفايده خواهد بود. وقتي تركيب كرد ميان دو چيز شيء ثالثي پيدا خواهد شد. رنگ زردي با رنگ آبي كه تركيب شد رنگ سبزي پيدا ميشود. فكر كنيد در رنگ آتش، ذغال است و رنگش سياه است با روشنايي آتش تركيب ميشود سرخ ميشود، آتش كه دوام پيدا كرد زرد ميشود، دوامش زيادتر باشد و زورش بيشتر رنگش سفيد ميشود. توي كورههاي حدادي كه آتش خيلي مسلط ميشود رنگش سفيد به نظر ميآيد، زيادتر بدمند از چشم ميرود كه چشم ادراك نميكند چه رنگ است.
باري پس ملتفت باشيد اصل مطلب از دست نرود و اينها همه فروع آن مطلب است، ميپرم به اين شاخ و آن شاخ، مطلبم يكي است هرجايي مثلي ميزنم كه هر كسي از مثلي چيزي بفهمد از يك مطلب تعبيرات مختلفه ميآرم. پس كومهها تماماً خودشان هيچ كارهاند مثل اينكه تو خودت هيچ كارهاي تو خودت نميتواني روح خودت را بياري در بدن خودت. چه بسيار كه دلت ميخواهد نميري و ميميري چه بسياري كه آرزوي مرگ ميكنند از بس صدمه ميبينند و نميتوانند بميرند. پس واللّه هيچ امري مفوض به اين ممالك ثمانيه و غير اين ممالك ثمانيه نيست. فعل هيچ مفوض به آنها نيست بلكه به علمي كه خودش دارد، به آن اختياري كه در كارهاي خودش دارد كه شرط بردار نيست هي تصرف ميكند در ملك، هي ضم و استنتاج ميكند، هي دودي را ميگيرد آتشي ميآرد تركيب ميكند شعلهاي ميسازد هي رنگها را داخل هم ميكند و رنگها پيدا ميشود. جفتها ميآرد، نري را با مادهاي جفت ميكند نتايجي پيدا ميشود. به همين نسق صانع كل يوم هو في شأن كل آن هو في شأن، ساعتي آني، چشم برهم زدني دستش را نگاه نميدارد. واللّه تمام آنچه ميبيني از اينجا تا عالم عقل تمامش معدوم و فقير صرفند هرچه به ايشان بدهد دارند، هرچه ندهد ندارند. همينجور كارها را نمونهاش را در نفخ صور خبر دادهاند، يك جور و نمونه است و حالي كردهاند، ميفرمايند هرج و مرج ميشود هيچ كس نميداند هست يا نيست، مردم عمامه را نميدانند به سر ميبندند يا به پا. پس كارها همه دست صانع است و اين صانع كه دست ميكند در مملكت كه تصرف كند اول بعضي از اجزاء به قبضه او ميآيد. باز اين مطلب را علي العميا نشنويد توش فكر كنيد. باز نمونه آن كار خودت است، اگر حالي تو نكرده بود اعتقادش را از تو نميخواست. هرچه را نداده طلب نميكند سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق، و في انفسكم أفلاتبصرون اينها آياتي است قرار داده كه ايمان به او بياورند. خودت كه ميخواهي بدنت را حركت بدهي بدن خودش حركت نميكند روح حركت ميدهد بدن را. روح خودش نميتواند تعلق بگيرد به بدن اول اراده ميكني حركت كني ببين اراده جاش كجاست، هنوز نه روح جنبيده نه بدن خبر شده اين اراده اگر تأكيدي پيدا كند تعلق ميگيرد به آن خيالي كه شما داريد يا به آن حياتي كه شما داريد. بعد اين حيات تعلق ميگيرد به آن بخاري كه در قلب است، بعد آن بخار تعلق ميگيرد به جاي ديگر. وقتي روح جسم را ميخواهد حركت بدهد در جسم تعلق بگيرد اول اين بخار تعلق ميگيرد به مغز سر بعد به مغز حرام، آن تعلق ميگيرد به اعصاب اعصاب را حركت ميدهد. اعصاب كه حركت كردند ماهيچهها حركت ميكنند، گاهي خود را جمع ميكنند گاهي سست ميكنند. وقتي خود را جمع كردند اعضا بهم كشيده ميشوند وقتي سست كردند از هم باز ميشوند. استخوان اين خودش نميشود حركت كند مگر ماهيچه خود را جمع كند اين همچو شود سست كند همچو شود. اراده كه ميكني خود را جمع ميكند و سست ميكند. طول هم نميكشد به محض اراده اين دست همچو ميشود باز همچو ميشود. اينها مطالبي است كه اگر خوب حفظش كنيد بسا مسأله معراج از همين مطلب به دستتان بيايد كه پيغمبر به يك چشم بهم زدن رفت به مقام قاب قوسين اوادني و چفت در وقتي برگشتند ميجنبيد و هنوز جنبش چفت در نيفتاده بود كه برگشتند، يا كوزه آب افتاد و هنوز ميريخت وقتي برگشتند. ديگر چطور هم ميشود همچو چيزي احمقهاي دنيا هيچ خبر از هيچ جا ندارند كه تعجب ميكنند كه چطور ميشود و اين همه جاها اين همه آسمانها را بگردند چطور ميشود وقتي بيايند هنوز چفت در بجنبد و آب كوزه هنوز بريزد. فكر كنيد ببينيد شما كه به هيجان ميآييد كاري بكنيد كيست كاركن؟ جميع اعضا و جوارح ساكن هستند اول روح به هيجان ميآيد او روح بخاري را حركت ميدهد او مغز سر را حركت ميدهد او مغز حرام را حركت ميدهد او عصب را حركت ميدهد او ماهيچه را حركت ميدهد او ساير گوشتها را حركت ميدهد او استخوان را حركت ميدهد و هيچ طول هم نميكشد. بسا تا اراده كردي دستت بجنبد دست را ميجنباني طول هم نميكشد.
خلاصه امر از پيش عالي كه ميآيد به طور تدرج ميآيد، تدرجاتش هم جميعاً زماني نباشد نباشد. هر چيزي به حسب عالم خودش تدرجات دارد. حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه، اعالي هر عالم داني بسته است به اداني عالم عالي. در نفس خودت فكر كن، در تمام عالم نبات فكر كن و عالم نبات صوافي جسم است. اعالي جسم بستهاند به عالم حيات به اين جهت اين زنده شده. چيزي اگر زنده نشده باشد ميشود كاري را جاري كرد با آن لكن آن كار روح ندارد. و باز بدانيد امر دو قسم است، كارهاي چند كرده ميشود بعضي كارها اينجور است كه كسي عصايي را قلمي را بردارد از آن قلم خط بيرون ميآيد لكن قلم خودش زنده نيست بپرسي چطور نوشتي؟ خوب نوشتي، بد نوشتي، قلم عقلش به اين چيزها نميرسد عقل ندارد. اين يكجور كار است. و يك دفعه هست يك انگشتي است مينويسد و روح توش است و يك قلمي است مينويسد كه روح ندارد. به همينطور صانع است دوجور كار ميكند يك دفعه مملكت را بهم ميزند و هنوز روح ندميده در اشياء نمونهاش عصايي دست ميگيري حركت ميدهي، چرخي را حركت ميدهي اين چرخها و عصا كه حركت ميكند روح در ايشان دميده نشده لكن چون حركتي از خود ندارد توكه مختار هستي به آن اندازهاي كه ميل داري حركت ميدهي آنها را. پس به طوري است كه در واقع كأنه حركت نيست. و يك كاري هم هست به دست زندگان ميكند، جسمي را روح توش ميدمد او را واميدارد به كاري روح ميدمد در بدن انسان ميگويد برو زراعت كن، روح ميدمد در بدن گاو ميگويد زراعت كن زمين را شخم كن، يك خويشي هم هست كه زمين را ميكند و روح ندارد.
خلاصه نوعاً كارهاي خدا دوجور است: يكي كاري است كه درهم ميريزد اسباب را و كاري ميكند روح در آن نميگذارد درهم كه ريخته هرطور خواسته درهم ريخته. پس در عالم نزول هم كه درهم ريخته اشياء را هر طوري كه اراده او تعلق گرفته درهم ريختهاش را هم صانع از روي علم و حكمت درهم ريخته. اگر كسي مشتي از گندم بردارد بپاشد ايني كه ميپاشد خودش نميداند كدام دانه كجا افتاد چرا افتاد فلان جا براي چه افتاد، كدام زير خاك رفت كدام نرفت. اين دانهها به حسب اتفاق پاشيد هر كدام جايي افتاد اما صانعي كه از دست اين دانهها را پاشيد او ميداند كدام دانه در فلان جا چرا افتاد و براي چه افتاد، ميداند بعضي دانهها براي مورچهها است بعضي دانهها براي مرغها است بعضي افتاد سبز شد بعضي پوسيد او ميداند هر دانهاي چرا كجا افتاد و به حكمت افتاد و لو جاهلي نداند چرا افتاده. حالا وقتي صانع اشياء را درهم ميريزد و هنوز روح هم ندميده و لو ندميده باشد هيچ چيز سر مويي پيش و پس نميشود تخلف نميتواند بكند حكمت او را مانعي نيست آن طوري كه خواسته جاري كرده امر را صانع هرچه بخواهد بكند هيچ كس جلو صانع را نميتواند بگيرد مادامي كه روح ندميده اگرچه آنچه خواسته كرده و موافق حكمت كرده آنچه كرده و آنچه كرده اولي همان بوده كه كرده. هر چيزي را از روي حكمت در سرجاي خود قرار داده لكن در اين عالم ريختن تكليف شرعي نميكند چرا كه كسي نيست تكليفش كنند. پس در كون خوبي نيست بدي نيست سگ از براي خودش آيا نجس است؟ احتراز از خودش بكند؟ آيا خنزير براي خودش ضار است؟ سم براي خودش ضار است؟ قاتل خودش است؟ معني ندارد معقول نيست. از براي انسان سم است و بد اگر بخورد ميكشدش، اين اگر جاهل است به او ميگويند مخور ميكشدت براي انسان بد است. سگ براي انسان نجس است.
دقت كنيد انشاء اللّه، پس در كون بدي توش نيست. سگ بايد وق وق كند دزدها نيايند لكن اقترانش براي مكلف بد است، بله اگر به مكلف نگفته بودند بد است اين هم بد نبود براي مكلفين لكن گفتند و خبر دادند كه بد است. وقتي در شرع ميآيند خبيثي طيبي پيدا ميشود در كون هيچ خبيثي طيبي خوبي بدي نيست كان الناس امة واحدة نه مؤمن بودند نه كافر، نه خوب اسمشان بود نه بد، ناس بوداند مردم بودند فبعث اللّه النبيين انبيا آمدند منافع گفتند مضار گفتند آن وقت هركه مضار را به كار برد ضرر ديد هركه منافع را به كار برد منفعت ديد. انبيا كه آمدند بعضي مردم مؤمن شدند يعني باورشان شد حرف انبيا بعضي مردم كافر شدند يعني باورشان نشد حرفهاي انبيا. آنهايي كه باورشان شد خودشان نفع كردند آنهايي كه باورشان نشد خودشان ضرر كردند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس پانزدهم ــ چهارشنبه 22 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف الي آخر العبارة.
آنچه هست به نظري كه نظر ميكنيد ــ و انشاء اللّه اگر فكر كنيد ميفهميد ــ اين است كه آنچه هست يا مخلوق است يا فعل خالق است كه تعلق به اين مخلوقات گرفته يا خالق. ديگر هر عقلي كه فكر كند اين را مييابد انشاء اللّه، يك چيزي پيدا كني مخلوق اگر مخلوق نيست و چيزي هم ميفهمي يا فعل فاعل است يا خود فاعل ديگر قسم سومي بخواهيد پيدا كنيد كه نه خدا باشد نه كار خدا نه فعل خدا و مشيت خدا باشد، همچو چيزي خيالش را هم نميشود كرد. خوب دقت كنيد با شعور و ادراك، پس آنچه ميفهميد در هر عالمي خواه محسوس باشد خواه معقول آنچه هست از اين سه قسم خارج نيست و قسم چهارمي نميتوان پيدا كرد. آنچه هست يا مخلوق است يا فعل صانع است كه تعلق گرفته مخلوقي را ساخته يا نظر را از اين كسي بتواند بالاتر ببرد يا خالق است. حالا در ادراك خالق مراتب خلق مختلف است، بعضي از مخلوقات از پيش او آمدهاند و اينجور مخلوقاتي كه از پيش او آمدهاند پايين كه مردم ديگر را خبر كنند آنجور مخلوق يك جوري ميشناسد خدا را كه ساير مخلوقات آنجور نميشناسند. هر مرتبهاي جور خاصي خدا را ميشناسند كه اين جورش را طبقه ديگر نميشناسند. همه اينها را هم به شرطي كه تخلف از انبيا نكنند مجري است و ممضي. بعضي خداوند عالم را به دليل حكمت ميشناسند و بعضي خدا را به دليل موعظه ميشناسند و بعضي او را به دليل مجادله يقين ميكنند و پي ميبرند. پس خلق نوعاً سه طبقهاند اين است كه پيغمبر هم مأمور است به سه جور دعوت كند چنانچه خداوند عالم فرموده ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن. حالا به آن دليل حكمت باز نوعش را عرض ميكنم تا ملتفت شويد چه جور است. ديگر حالا نداشته باشيدش سهل است آن جوري كه ميتوانند بكنند مكلفند، لايكلف اللّه نفساً الاّ وسعها. پس جور معرفت صانع به دليل حكمت مثل آن جوري است كه زيد را در قيامش ببيني. پس زيد را ميبيني تو در حالتي كه ايستاده، اين ايستاده با زيد هيچ فرقي ندارد به طوري كه آنقدر فرق ندارند ملتفت باشيد انشاء اللّه اينها كأنه دوتا نيستند و كأنه يكي هستند الاّ اينكه انسان ميفهمد زيد غير از اين ايستاده است به جهت آنكه زيدي هست و هنوز نايستاده بعد ميبيند ايستاده پس ميگويد اين ايستادن صفت زيد است، اين از جانب زيد آمده پيش مردم، خبر اوست، اسم اوست، صفت اوست. يك كلمه فرمايش ميكنند شيخ مرحوم كه من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره و مردم خيال ميكنند اغراق گفته. ملتفت باشيد شما پس معرفت خداوند عالم به دليل حكمت درست پي ببريد انشاء اللّه و تا اين جوري كه عرض كردم فكر نكنيد هيچ نميدانيد جنگ مشايخ را جنگ اهل حق را و اهل باطل را محل نزاع را نميدانيد علي العميا خيال ميكنيد انسان چيزي فهميده وقتي كاشف به عمل ميآيد هيچ نفهميده بوديد. به دليل حكمت خدا را شناختن مخصوص جمعي است كه باقي مردم نميتوانند آنجور بشناسند خدا را و اين را تا درست ضبط نكنيد محل نزاع اهل حق و باطل را پيدا نميكنيد. آدم كه محل نزاع را نميداند چه به اين دست بيفتد چه به آن دست علي العميا افتاده.
پس عرض ميكنم دليل حكمت نوعش اين است كه زيدي را تو در قيام خودش ببيني ميبيني اين ايستاده زيد است و زيد ايستاده است به طوري كه اگر تو تعمق و تعمد كني كه يك چيزي به غير از زيد در قائم ببيني، ببينيد آيا ميشود؟ آيا ممكن است؟ ببينيد قائمي كه نيست و زيد اين را احداث كرده نه آب و گلي از خارج برميدارد اين را ميسازد و قائم خودش اسمش را ميگذارد نه چوبي را برميدارد راست نگاه ميدارد اسمش را قائم خود ميگذارد بلكه خودش ميايستد. پس چون زيد خودش ميايستد، اين ايستاده هرچه دارد از پيش زيد آورده. پس اگر كسي تعمد هم بكند و در خلال ديار اين قائم تفحص كند چيزي به غير زيد پيدا كند زورش نميرسد. پس در توي قائم غير زيدي نميتوان ديد. پس سرش سر زيد است، دستش دست زيد است، پاش پاي زيد است، روحش روح زيد است، بدنش بدن زيد است، افعالش اعمالش صفاتش، علم دارد علم اين قائم علم زيد است. دليل اينكه زيد علم دارد اينكه قائمش علم دارد اگر اين جاهل باشد دليل اين است زيدش جاهل است و هكذا جميع افعال ظاهره و باطنه. انشاء اللّه درست دقت كنيد، پس زيد و قائم اين نسبت نسبت حكمت است. حالا يك جايي هست بسا اين نسبت را نتوانيد برخوريد بله هست دليل حكمت نوعاً اينجور است. دليل حكمت اين است كه ظاهر را در ظهور اظهر از نفس ظهور ببيني و او را اوجد در محل او ببيني. پس زيد را در جايي كه قائم ايستاده، زيد را ايستادهتر ميبيني بلكه به غير از زيد ايستادهاي نميبيني، افعل تفضيل محتاج نيستي، زيد است ايستاده وحده لاشريك له و آنچه كائناً ماكان ميكند چه ظاهر چه باطن تمامش را زيد كرده بلكه زيد را بگويي بهتر كرده يا بگو زيد كرده وحده لاشريك له. پس هيچ فرقي نيست ميان زيد و ميان قائم به هيچ وجه من الوجوه مگر همينقدر كه اين قائم به زيد برپاست و زيد به اين قائم برپا نيست. ملتفت باشيد انشاء اللّه، آن ذات است اين صفت است، او مسمي است اين اسم است، او مبتداست اين خبر است او معني است اين صورت اوست. پس اينجور نسبتي كه مثل قائم باشد نسبت به صانع، نسبت حكمت است. خداوند عالم اين نسبت را با اسماء و صفات خود دارد، خدايي داريم كه آن خدا عالم است قادر است حكيم است. للّه الاسماء الحسني. خدا يكي است اسمهاش اقلاً نود و نه تاست يا بگو هزار و يكي است و اگر دقت كنيد بيش از اينهاست. پس خدا يقيناً يكي است و اسمهاش هم يقيناً بسيار است و پيش هريك از اسمهاش هم بروي پيش خدا رفتهاي بدون تفاوت. نوع مسأله را فراموش نكنيد بدون تفاوت شما زيد را ميبينيد يكي است و اسمهاش بسيار است. وقتي ايستاده ايستاده اسمش است، وقتي نشسته نشسته اسمش است، خوابيده خوابيده اسمش است، بيدار بيدار اسمش است، راه ميرود ماشي اسمش است، ساكن است ساكن اسمش است، حرف ميزند متكلم اسمش است، حرف نميزند ساكت اسمش است. شما پيش هريك از اين اسمها برويد ديگر چيزي از زيد باقي نداريد. پس اسمهاي زيد راههاي به سوي زيدند و چون زيد نسبت به هريك از اين اسمها درجاي اين اسمها بهتر قرار گرفته و اوجد است در امكنه اين اسمها از خود اين اسمها، پيش هر كدام برويد پيش زيد رفتهايد لامحاله.
حالا فكر كنيد انشاء اللّه، اسمهاي خدا هم بعينه همينجورها است، پيش هريك از اسمها برويد له الاسماء الحسني فادعوه بها، بخواهي او را بخواني بدون اسم نميشود خواند و ميخواهي بخواني محال است.
اين را هم فكر كنيد تا از روي يقين به ذهنتان بنشيند محض اين نباشد كه انسان فضائل آلمحمد بشنود ثوابي به آدم ميدهند نهايت نشنويم ثوابي ندارد، ديگر توي كله آدم نميزنند. شما ملتفت باشيد و بدانيد مطلب اينها نيست، خدا معرفتش را خواسته از مردم نه همين فضائل شنيدن است كه اگر بشنوي ثوابت ميدهند اگر توحيد ياد گرفتي ثوابت ميدهند ياد نگرفتي ديگر توي كلهات نميزنند خير، اينها چيزهايي است كه خواسته خدا معرفت را خواسته اگر هم ياد نگرفتي توي كلهات ميزنند. اول دين معرفت خداست حالا اين معرفت را فكر كنيد از روي بصيرت به دست بياريد.
شما بخواهيد زيد را بشناسيد و بدون يكي از اسمهاش بشناسيد زور هم بزنيد زيدي بشناسيد كه نه ايستاده باشد نه نشسته باشد، نه راه برود نه ساكن باشد، نه حرف بزند نه ساكت باشد، آيا معقول است چنين چيزي؟ اگر خدا خلق كرده زيد را همان اولي كه خلق شده يا ساكن است يا متحرك است. آيا غير از اين ميفهميد؟ اگر ساكن است اين ساكن غير زيد است نه اسم زيد است، اسمهاي مشتقي اينطور است پيش خدا هم كه ميروي يك اسم لفظي هست كه آن لفظ الف و لام و الف و هاء يا لفظ عين و لام و ياء و ميم است يا لفظ قاف و دال و ياء و راء است، اينها اسماء لفظيه هستند اينها هم احكام در اين عالم دارند داشته باشند اما اسمهاي مشتقه درست فكر كنيد در زيد، اگر زيد ايستاده نباشد در خارج و تو بگويي زيد ايستاد به لفظ بگويي اين ايستاد آيا نه اين است كه اين لفظ تو بيمعني است؟ آيا نه اين است كه اگر گفتي زيد ايستاده دستش به بالا ميرسد معلوم است آن زيد منظور است كه ايستاده واقعاً حقيقتاً نه الف و ياء و سين و تاء و الف و دال و هاء. اما مردم پيش خدا كه ميروند قناعت به همين لفظ ميكنند و اين لفظ هيچ توش نيست. پس لفظ آب رفع تشنگي نميكند، الف و باء رفع تشنگي نميكند لكن اين لفظ را براي آن جسم رطب سيال وضع كردهاند كه تو چون محتاجي آن را بيارند كه تو به آن رفع احتياج خود كني، اما باز او را بيارند نه اين است كه يك لفظي بايد بيارند بلكه آني كه اثر دارد آن آب خارجي است نه الف و باست. حالا چه بسيار خلق بسياري، و مترسيد بگوييد تمام غير اهل حق توي لفظها گيرند از اين جهت دعاها مستجاب نيست نمازها قبول نيست و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا جميع اعمال را هباء منثور ميكند جبر هم نكرده ظلم نكرده پيش خداش كه ميبرد مثل خاكستري كه به بادش دهند كرماد اشتدت به الريح في يوم عاصف.
خوب دقت كنيد انشاء اللّه ميفهميد، پس الماء اسم للمشروب پيدا كن باز مشروب، نه ميم و شين و راء و باء، اين رفع تشنگي نميكند. آتش ميخواهي آني پيدا كن كه ميسوزاند نه الف و تاء و شين، اين تو را گرم نميكند. حالا بنشين و هي سر هم بگو اي آتش اي آتش اي آتش، هي ميگويي و از سرما ميلرزي آن وقت ميگويي من ده دفعه گفتم آتش و آتش گرمم نكرد. خير، تو آتش نگفتي پيش آتش نرفتي، اگر تو پيش آتش ميرفتي لامحاله آتش گرم ميكند تو را. ديگر دعا كرديم و مستجاب نشد اين افترا را مزن. برو پيش آتش گرم شو همچنين الخبز اسم للمأكول مأكول به دست بيار بخور، اسم آن است.
انشاء اللّه دقت كنيد، آنجايي كه همينجور احاديث هست ببينيد در مقام توحيد است. هشام سؤال ميكند از حضرت صادق7 و حضرت در توحيد جواب او را ميفرمودند و به اين لفظ جواب فرمودند: الماء اسم للمشروب الخبر اسم للمأكول النار اسم للمحرق الثوب اسم للملبوس أفهمت يا هشام فهماً تناضل به اعدائنا؟ خوشا به حال او كه فهميد. خيلي مطلب بود عرض ميكنم مطلب از اين بزرگتر نيست مطلقاً و اين دليل حكمت است كه به اين لفظ فرمايش ميكنند حضرت و كسي نفهميد مگر هشام بفهمد باقي مردم خيال ميكنند مثل حضرت زده هشام مرد سندلايي بوده باورش شده اغلب حكما همين جورها خيال كردهاند. شما ملتفت باشيد هشام از توحيد و اسماء اللّه سؤال كرد حضرت در صدد اين بودند كه تعليم اسماء اللّه كنند به اين لفظ فرمودهاند و چنين نيست بلكه حكمتي است فرمايش كردهاند. فوق دليل حكمت ديگر هيچ نيست، زير اين دليل حكمت دليل موعظه حسنه است زير دليل موعظه دليل مجادله است. ديگر بالاي حكمت من چيزي را رأي العين ديدم همين دليل حكمت روي آن ديدن است حكمت آنست كه زيد را تو در قائم ميبيني يا در قاعد يا در متحرك ميبيني يا در ساكن. اين دليل مشاهده است دليل عيان اهل حق است نه عيان صوفيها كه مردكه خواب ديده يا چرس كشيده يا بنگ خورده خيال ميكند مشاهده و عيان ديده. پس دليل عياني آنست كه زيد را تو ميفهمي و او را يا توي متحرك ميبيني يا توي ساكن و متحرك و ساكن يقيناً دوتا هستند كه تمامشان پهلوي هم در اين دنيا محال است جمع شوند. در اين دنيا اگر متحرك است زيد يقيناً ساكن نيست، اگر ساكن است زيد يقيناً متحرك نيست. بخواهيد در اين دنياشان بياريد ظرف اين دنيا طاقت ندارد هر دو يك دفعه بيايند. پس زيد يا متحرك است يا ساكن و تو اگر زيدشناسي يا توي متحرك او را ديدهاي يا توي ساكن. حالا زيد را من به رأيالعين ديدم، نه در متحرك ديدم نه در ساكن، اين داخل حرفهاي بيمعني است. زيد را لامحاله در يكي از اسمهاش ميبيني يا در متحرك يا در ساكن يا در قائم ميبيني يا در قاعد زيد را به اسمها بايد شناخت به صفاتش بايد شناخت. زيدي را كه بيصفاتش بخواهي بشناسي زيد هم نيست خيالي است كردهاي اسمش را زيد گذاردهاي. زيدي را كه خدا وضع كرده خلق كرده روز اول يا متحرك بود يا ساكن. سنگي را خيال كني خدا روز اول سنگي را كه خلق كرد يا ميجنبيد يا نميجنبيد نه متحرك باشد نه ساكن، همچو سنگي خدا خلق نكرده. پس دليل حكمت اين است كه زيد را در قائم ببيني در قاعد ببيني در راكع ببيني در ساكن ببيني در يكي از اسمهاش ببيني. پس فادعوا زيداً به يكي از اسمهاش، پس اني اتوسل اليك يا زيد بقائمك و قاعدك و راكعك و ساجدك لولا اينها اگر قطع نظر كني از اينها ديگر راهي نداري به زيد اين راهها صراط مستقيمي هستند به سوي زيد و صراط مستقيم اقرب طرق است، خط راست كوتاهترين راههاست از جميع خطهاي كج از نقطهاي به نقطهاي كه خط راستي بكشي اين كوتاهتر است از تمام خطها، خط كجي بكشي يا از اين طرف يا از آن طرف تمام خطها درازترند از خط راست. اين است كه راه مستقيم راه راست راهي است كه نزديكترين راهها است به قائم كه ميرسي چنان نزديك است اين راه به زيد كه ديگر راه نبايد بروي كه به زيد برسي، به خود زيد رسيدهاي اين است كه راههاي به سوي خدا بعينه همينطورهاست راه كه پيدا شد راه مستقيم نزديكترين راهها است. انك علي صراط مستقيم از صفات خداست كه راه راست دارد شيطان بر راه كج نشسته اين است معرفت حكمي به صانع. عرض كردم توقع نميكنم از شما كه خدا را اينجور بشناسيد. منظور اين است كه اينجور دليل بدانيد در دنيا هست نوعاً مثل اينكه زيد را در قائم ميبيني قائم بسته به اوست قائم و قاعد را دوتا ميبيني و زيد را يكتا ميبيني و آن يكتا ما من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لاخمسة الاّ هو سادسهم و لاادني من ذلك و لااكثر الاّ هو معهم ميخواهي دوتاشان را جمع كني ثالثش زيد است، سهتاشان را جمع كني رابعش زيد است يا كمتر از اين است يا بيشتر از اين، ميخواهد زياد باشند يا كم باشند هرجاشان بروي زيد پيداست. فرق ميان زيد و قائم و قاعد هم همين است اينها متعددند و او واحد و اينها چون متعدداتند و او واحد پس نه او متعدد ميشود نه اينها واحد. زيد اگر عين قائم بود نميتوانست قاعد شود به دليل اينكه قائم با حفظ خودش اگر قاعد شود خراب ميشود قاعد با حفظ خودش اگر قائم شود خراب ميشود و زيد خراب نشده. مينشيند زيد اگر قائم بود وقتي قاعد ميشد خراب ميشد و تو رأيالعين ميبيني زيد است قاعد ميخواهي بداني زيد كيست، وقتي تفحص ميكني در خلال ديار اين قائم ميبيني اين قائم سرش سر زيد است دستش دست زيد پاش پاي زيد است معاملهاش معامله زيد است خُلقش خويش، خُلق و خوي زيد است پس فرق ميان مبتدا و خبر يا بگو مسمي و اسماء يا بگو موصوف و صفت همه همين است كه اسماء در زير رتبه مسمي واقعند ديگر فرق ديگري ندارند مسمي به تمامش در توي قائم است به تمامش در توي قاعد است به تمامش در توي راكع است به تمامش در توي ساجد است. پس پيش هريك از اينها بروي به او رسيدهاي لامحاله ممكن نيست محال است كه بروي پيش قائمي كه زيد قائم است و پيش زيد نرفته باشي بلكه زور هم بزني كه پيش قائم بروي و به زيد نرسي اين داخل محالات است به جهت آنكه زيد در مقام قائم از قائم بهتر ايستاده، بلكه افعل تفضيل برداشته ميشود غير زيد كسي نايستاده است. همچنين زيد در توي قاعد از خود قاعد بهتر نشسته افعل تفضيل برداشته ميشود پس تو ديگر جانشين او را نميبيني خود او را ميبيني نه غير او را. اين است دليل حكمت حالا اين نوع دليل حكمت را كه ياد ميگيريد آن وقت از روي بصيرت كه فكر ميكنيد انشاء اللّه مييابيد خدا نيستند. ببينيد ظاهر هر چيزي ظهور هر چيزي است اين آسمان و اين زمين اسماء اللّه نيستند اسم خدا نسبت به خدا مثل اسم توست نسبت به تو، مثل اسم زيد نسبت به زيد. پس خدا در اسم القادر آنجا كه ميآيد ميخواهد قدرتش را ظاهر كند علمش هم آنجا هست حكمتش هم آنجا هست تمامش آنجا هست تمامش آنجا هست و تمام ندارد خدا و تمام دارد. ميخواني اعوذ بكل اللّه اعوذ بجمع اللّه و اين كل اللّه در هريك از اسمهاش هست خواه اسم اعظم باشد و خواه غير اعظم آنچه اسم اوست ميخواهي قادرش را ببين ميخواهي عالمش را ببين ميخواهي خالقش را ببين، تمام اينها هيچ نقص در اينها نيست. پس در خلال ديار اسمها به غير از صانع هيچ كس نيست هيچ شيطان آنجا نيست به جهت آنكه سهل خدايي بايد باشد كه دشمن را به خود راه ندهد پس در توي اسمهاي الهي شيطان شريك نيست شرك شيطان ندارد حالا كه شيطان نميتواند شراكت با خدا كند البته خدا را نميتواند گمراه كند.
خلاصه حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه، در اسمهاي خدا خداي وحده لاشريك له ظاهر است پس هيچ فرقي ميانه اسم خدا با خدا نيست الاّ اينكه اسمها متعددند و خدا واحد است همين طوري كه اسمهاي تو متعددند و خودت يكي هستي مثل اينكه تو زيد را اگر ميدانستي عالم است ميدانستي اگر هم ايستاده عالم است، اگر زيد را ميدانستي قادر است حالا هم كه ايستاده قادر است، اگر مؤمن است حالا هم كه ايستاده است ايني هم كه ايستاده است مؤمن است و هكذا تمام صفاتي كه ذات زيد متصف به آن صفات است تمامش توي قائم است چنانكه تمامش توي قاعد است. پس هيچ يك از اين ظهورات و اين اسمها نقصاني پيششان نيست نقصان از خارج بايد بيايد و خدا نميگذارد كسي بيايد از خارج. پس حالا نگاه كن چشمت را واكن ببين اين زمين قادر است علي كل شيء؟ با بصيرت رد كن وحدت وجود را، آيا اين خر و گاو قادرند، عالمند، حكيم علي الاطلاقند؟ صفات خدا را اول پيدا كن يعني چه. پس خدا آن كسي است كه عالم بكل شيء باشد، قادر علي كل شيء باشد، حكيم علي الاطلاق باشد، تمام نود و نه اسم را بخوان پس تمام اسمهاي خدا را بخوان. حالا اگر او همه اين خلق است اگر او همه اشياء است بايد براي هريك از اشياء اين اسمها را بتواني بخواني. اين همه كه دارم عرض ميكنم عجالةً ملتفت باشيد جنگم با وحدتوجوديها نيست، توي خودتان اين مزخرفات هست. شما ملتفت باشيد انشاء اللّه، بله بسيطي هست كه آن بسيط تمام اشياء نسبت به او علي السوي است هيچ چيز به او نزديكتر از چيزي نيست، ميگويم راست است در ملك خدا جايي هست بسيطي هست كه مركبات نسبتشان به او علي السوي است. اگر جاي اعتقاد ايمان آن هست باشد كه نسبتش به جميع اشياء يكسان باشد آن بسيطي كه به عقل و جسم علي السوي است اين را فارسيش كنم يك هستي يك وجودي است كه نسبتش به نور و ظلمت علي السوي است، نور هست، ظلمت هست، هست مطلق اوست، همه اينها نسبت به او علي السوي است هست مطلقي كه نسبتش به نبي هست به شيطان هم هست و نسبتش به نبي و شيطان علي السوي است. ببينيد انبياء و اوصياء و اهل شريعت آيا براي اين آمدهاند كه اين را بشناسانند به مردم؟ آن چيزي كه نسبت تمام اشياء به او علي السوي است از جمله اشياء يكي خود رعيت است. اين نسبتش به آن هست با آن كسي كه آمده پيش اين علي السوي است حالا كه علي السوي است آن حاكم اگر مرا دعوت ميكرد به هست مطلق من ميگفتم هست مطلق پيش خودم هم هست تو چه طلبي از من داري كه من بيايم رعيت تو باشم تو آقاي من باشي؟ تو هرچه امر كني من اطاعت كنم، خودم هيچ اختيار خودم را نداشته باشم. ماكان لهم الخيرة من امرهم براي من بخواني.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، انبياء آمدند از جايي كه رعيت از آنجا نيامدهاند و خبر ندارند. پس رعيت اسماء او نيستند آنها هستند، آنها ادعاشان اين است همه انبياء ادعاشان اين است كه ما از پيش خدا آمدهايم وقتي اين را خوب حلاجي ميكني اين ميشود كه اسم ميشوند، امرشان امر اللّه ميشود، قولشان قول اللّه ميشود، اطاعتشان اطاعة اللّه ميشود. ملتفت باشيد از همان دستورالعملي كه عرض كردم ميتواني جايي در اين ملك نگاه كني و خدا را ببيني. به بسايط نگاه كن، آب است و خاك و آسمانها، آيا اينها خالقند؟ پس مخلوق كو؟ فكر كنيد اگر بناست اين آسمان و اين زمين و اين بسايط خود خدا باشند، پس ظهورات خدا كو؟ اگر خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، پس ليلي كدامست و مجنون كدامست آن زرگر، آنكه بر سندان زند پتك آن خداست. پتك كه خداست، سندان خداست، اگر تويي كه چكش ميزني براي يك لقمه نان، همچو خداي عاجز محتاجي كه در تحصيل يك لقمه نان هزار چكش ميزني اگر تو خدايي و ميگويي خدا هستم پس بگو خداي من محتاج يك لقمه نان است. پس همه مردم خدا، پس ديگر خلق كجايند؟ وقتي همه خدايند هيچ كس هم نيامده دعوت هم نكرده كسي را نسبتش به جميع علي السواست، پس نسبت كسي كه به جميع اشياء علي السواست آن كس را كه گفته خداست؟ كي خدا گفت من همچو كسي هستم كه نسبت من به جميع اشياء علي السوي است؟ خدا خودش را تعريف كرده فرموده اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء؟ اينهايي را كه شما خدا اسمش گذاردهايد فرق نميكند با بتپرستان. آنها هم يكي سنگ و چوب را خدا گفتهاند يكي طلا و نقره را خدا گفته، يكي گاو را خدا گفته، يكي ستاره را خدا گفته، يكي هم مرشد را خدا گفته. فرق نميكند، اينها هر يكشان كه خلق كردند تمام چيزها را رزق دادند تمام مرزوقين را قادرند بر هر شيء عالمند بر هر شيء هر كدام اينطورند ما ميگوييم تو خدا. حالا اين سنگ و اين چوب و اين طلا و اين نقره و اين گاو و اين ستاره را ميگويي خدايند؟ ميبيني كه قادر نيستند علي كل شيء شايد قادر باشند. ميگويم تو بايد بداني پيش آن كسي كه ميروي قادر است عقلت هم ميبيني همانطور حكم ميكند كه بايد بروي پيش خدايي كه يقيناً قادر است نه اينكه پيش سنگي كه شايد اين سنگ قادر باشد ببين تو كه انساني و صاحب شعوري اين سنگ را برميداري ميشكني سر خلا نصبش ميكني، اين سنگ را ميبيني قادر بر كل شيء نيست حكيم نيست، حالا كه خودت را ميبيني قادر نيستي شك مكن. گاو را ميبيني قادر بر كل شيء نيست شك مكن كه اين گاو خداست. گاوي كه از خر خرتر است ــ و الاغ ضرب المثل است در خري، خدا هم مثل به الاغ زده كمثل الحمار يحمل اسفارا ضرب المثل است در خريت و اين گاو از خر خرتر است ــ چرا كه خر نميرود گُه بخورد و اين گاو را تا ولش ميكني هرجا ميبيند تغوط كرده ميرود ميخورد خيال ميكند حلوا ساخته ميرود، هرجا آب متعفنتر گنديدهتري ميبيند آن را ميخورد، بولش بدهي بهتر ميخورد تا آب، خيلي خر است. حالا آيا گاو خداست؟ هيچ فكر نميكنيد آيا خدا ميخورد، خدا ميآشامد؟ و حالا بر فرضي كه بخورد و بياشامد شاش ميخورد، گه ميخورد؟ حالا اين گاو خداست يعني چه. ديگر من چه ميدانم شايد خدا باشد، اين پستاي آدم عاقل نيست، پستاي مجانين است. پس خدا نميخورد نميآشامد خدا نميميرد، هركه خورد اين خدا نيست. درباره عيسي و مريم فرموده كانا يأكلان الطعام اينها كساني بودند كه طعام ميخوردند تغوط ميكردند اينها چگونه خدا ميشوند؟ خودت هم كه طعام ميخوري تغوط ميكني ديگر مرو پيش مرشد كه اين خداست. پس كساني كه اكل ميكنند و شرب ميكنند ولد دارند عالم بكل شيء نيستند قادر علي كل شيء نيستد، حكيم علي الاطلاق نيستند اينها خدا نيستند. خدا خداست و خدا قادر علي كل شيء است اينها هيچ كدام خدا نيستند حتي عقل كه پيش از تمام مخلوقات خلق شده اول موجودات است قدرت خيلي به او داده آن قدر قدرت دارد كه ماكان و مايكون را او سرجاش گذارده خدا به عقل گفت بنويس ماكان و مايكون را ديگر اين عقل را به لفظ قلم فرمايش كردهاند كه خدا اول قلم را خلق كرد و به قلم گفت بنويس. عرض كرد چه بنويسم؟ فرمود بنويس ماكان و مايكون را تا روز قيامت. ملتفت باشيد اين قلم را تا به دست نگيرد صانع و او نقش كند خود اين قلم نميتواند بنويسد چيزي را. پس خدا قادر علي كل شيء و لميخلق شيـًٔ قادراً علي كل شيء، همچنين خدا عالم بكل شيء است و لميخلق شيـًٔ كه عالم بكل شيء باشد و هكذا آن سرش را بخواهي خدا جفت خودي نيافريده است و بعد از اين هم نميآفريند و معقول نيست بيافريند جفت خود را چرا كه آني كه ميآفريند آفريده خداست پس خدا نيست مخلوق خداست و مخلوق نميشود جفت خدا باشد. پس خداست وحده لاشريك له لكن اين خداي وحده لاشريك له اسمايي چند دارد. يكي از اسمهاش عالم بكل شيء است، هرگز نبوده نداشته باشد اين علم را، قادر علي كل شيء است هرگز نبوده اين اسم را نداشته باشد. اين به اين لحاظ كه عرض مخلوقات نيست كسي خيال كند خدا بود و هيچ قدرت نداشت، مفرحي مقويي خورد و قوت پيدا كرد همچو خدايي ما نداريم. پس خدا بود و تا بود قادر بود، خدا بود و تا بود عالم بود و تا بود حكيم بود و تمام اين كثرات اسماء او هستند و تعدد قدما هم نيست به طورهايي كه خودتان راه ميبريد. حالا كسي گفته باشد تعدد قدما ميشود گفته باشد آنها نه خدا ميشناسند نه قديم ميدانند يعني چه. اينها هم قدماي عديده نيستند همه به آن خدا برپا هستند همه ظهور خدا هستند خداست ظاهر در هريك از اينها به تمامش و هيچ فرقي ميان خدا و اسم حقيقي خدا نيست الاّ اينكه اسم درجهاش نزديكتر به خلق است و وجود خدا بالاتر است از خلق. مثل اينكه زيد وقتي خواست پيش تو بيايد راه ميرود و ميآيد، ماشي زيد است غير زيد كسي نيست ظاهر زيد است ظهور زيد است به غير از زيد هيچ كس نيامده زيد خودش آمده كارهاي زيد را خودش كرده به كسي ديگر وانگذارده، بخواهد واگذارد نميشود.
پس اسماء اللّه فوق جميع مخلوقاتند كائناً ماكان بالغاً مابلغ، عقلتان همينطور حكم ميكند معلوم است تمام مقدورات را به قدرت بايد كرد پس آن قدرت پيش از مخلوقات است و همچنين آن قدرت را به علم بايد جاري كرد پس آن علم پيش از قدرت است و او هم غير از قدرت است و هر دو غير از حكمت است. پس خداوند عالم اسمايي چند دارد كه آن اسماء اسباب خلقند خلق هستند و ساخته شدهاند لكن آنها را اينجور بخواهي خيال كني كه ساخته باشند و بود و نبودي داشته باشند صنعت دستي كرده باشند آنها را بدانيد آنها اينجور مخلوق نيستند. اگر كسي گمان كند خلق اسباب مثل خلق مسببات است، يا خلق اسماء مثل خلق مخلوقاتست اينجاست كه ميفرمايد ذلك هو الكفر الصراح.
خلاصه منظور اين است كه خدا را به دليل حكمت صرف شناختن هيچ كس نميشناسد مگر آن كسي كه متصل است به مبدء، آني كه منتهياليه از سمت صانع است آن خلق اولي كه متصل به صانع است آن طرفش رو به شما است آن است كه به دليل عيان ميتواند خدا را بشناسد آنست كه با خدا ميتواند حرف بزند و خدا با او حرف بزند. پس اين صانع نسبتش به جميع ماسوي علي السوي نيست، پس اين صانع اقرب به اويي هست اقرب و ابعدي دارد، خوبي دارد بدي دارد، شيطان مردود اوست خوبان مردود او نيستند. خدا نسبتش به شيطان و نبي علي السوي نيست، پس تمام انبياء مقربند واقعاً، صداش را ميشنوند واقعاً، از اراده او خبر دارند ميدانند از شما چه خواسته واقعاً شيطان دشمن اوست واقعاً، ملك او را خراب ميكند. عجالةً حالا نگرفته او را كار دارد دست اين شيطان. كفاري بايد خلق كند كه اطاعت كنند اين شيطان را لايحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما.
خلاصه منظورم اين است كه بدانيد دليل حكمت صرف را نسبت به صانع به غير از ائمه طاهرين كه حالا عجالةً به ضرورت اسلام كسي خدا را نشناخته چرا كه به ضرورت اسلام و ايمان ايشانند اول ماخلق اللّه هيچ كس چشم ندارد كه به دليل حكمت خدا را مشاهده كند مگر ايشان و به لحاظي كه خودشان اسماء هستند كه فرمودند نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه انتدعوه بها كه حرف از اين چيزها ميرود بالاتر در آنجا خود را گم كردهاند هيچ ندارند از خود خبري و خدا ظاهرتر است از آنها از خود آنها به طوري خدا ظاهرتر است در ايشان كه افعل تفضيل هم ضرور نيست اگر درست ببيني آنجا را بلكه خدا است وحده لاشريك له و اسمهاش. بله به هر اسمي كاري ميكند اسمها هيچ كدامشان هم ذات او نيستند چنانكه قائم و قاعد و راكع و ساجد هيچ كدام ذات زيد نيستند و به هريك از اينها كاري ميكنند پس هيچ يك از اسماء عين ذات خدا نيستند، هيچ يك از ائمه صلوات اللّه عليهم ذات خدا نيستند لكن اسم اللّه هستند صفة اللّه هستند و خدا هرچه ميكند با اسمهاي خود و صفتهاي خود ميكند غير از ايشان هم كسي به دليل حكمت به خدا نرسيده ديگر يا همين مرتبه اسم خودشان است يا مرتبه پايينتر از اين مرتبه از خودشان كه نگاه ميكنند در اسماء خدا را در اسماء او ميبينند چنانكه شما زيد را در قائم و قاعد ميبينيد با مرتبه فؤادشان مشاهده كردند انوار خدا را و پيغمبر كه مأمور شد و انذر عشيرتك الاقربين به يك لحاظ به يك معني همين عشيره اقربين كه پيغمبر آنها را دعوت كرد كه به دليل حكمت خدا را بشناسيد به اين لحاظ پيغمبر هيچ كس ديگر را نخواند. پس دليل حكمت مخصوص ائمه طاهرين است سلام اللّه عليهم اجمعين. حالا ديگر شما هم در عالم خودتان يك حكمت انساني داريد، آن مطلب جدايي است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
(درس شانزدهم ــ شنبه 25 شوال المكرم 1299)
بسم اللّه الرحمن الرحيم
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الاّ باللّه العلي العظيم.
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اما سرّ لبثه بعد النبوة ثلثاً و عشرين الاّ شهراً او اقل فانه رسول الي جميع الناس كافةً و هم نوعاً ثلثة اصناف اصحاب الافئدة و اصحاب القلوب و اصحاب الصدور كما امره اللّه سبحانه بثلثة انواع دعوة في قوله ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن و هؤلاء الانواع مراتبهم ثلث و عشرون اهل الافئدة طائفة واحدة متحدة و اهل القلوب طائفتان اصحاب العقول و الارواح و اهل الصدور فلهم المراتب العشرون المعروفة فلبث في قومه لكل قوم سنة يدعوهم الي سبيل ربه و يربيهم حتي يهديهم الي ربهم.
بعد از آني كه از روي قاعدهاي كه ميبينيد محسوستان است كه شكي شبههاي ريبي از هيچ راه نميتواند داخل شود و همه اينها توي دو كلمه است و آن اين است كه هر وقت ديديد چيزي را كه يك چيزي در او نيست و بعد آن چيزي كه در او نيست پيدا شد، اين را يك كسي يك چيزي خارج از اين داشته آورده روي اين گذاشته، خيلي هم آسان است. فكر كنيد انشاء اللّه، چيزي نيست كه كسي خدشه كند شيطان هم نميتواند در اينجور چيزها را وسوسه كند هرچه زور بزند راه حق همچو راهي است و جوري قرار داده كه شيطان نتواند خدشه در آن كند. هركه ميگويد ميشود در راه حق خدشه كرد بدانيد اهل حق نيست اگر خدا مهلت بدهد شيطان را كه آب را گل كند ريش مردم را نميگيرد كه من شيطان را ول كردم و شيطان آب را گل كرد شما چرا آب صاف نخورديد. پس بدانيد آبها را شيطان گل ميكند براي كسي كه ميخواهد آب گل بخورد، براي كسي كه حق ميخواهد نميتواند حق را مشتبه كند. سنگي را كه ميبينيد گرم نيست بعد ميبينيد گرم ميشود آيا شكي شبههاي شيطان ميتواند القاء كند؟ همين كه گرم نبود بعد گرم شد ميداند به واسطه آتشي هواي گرمي آفتابي گرم شده، از خارج گرم شده. شكي شبههاي نميتواند پيدا كند زور هم بزند كه شك كند كمك هم بگيرند زورتان نميرسد. پس در تمام عالم كه نگاه كنيد هرجايي كه شعورتان برسد هرجايي كه ديديد چيزي هست و چيزي روش نيست و آن چيز بعد جايز است بيايد روش بنشيند يقين ميكنيد اين چيز از خارج وجود اين آمده به اين تعلق گرفته. مثل اين گرمي كه به آهن تعلق ميگيرد و اين سردي كه تعلق ميگيرد، روشنايي كه تعلق ميگيرد تاريكي كه تعلق ميگيرد. همه جا هرجا كه فكر كنيد در عالم ظاهر در عالم باطن همه را بر يك نسق مييابيد انشاء اللّه. پس مواد بحري هستند متشاكل الاجزاء و يكدست و اين بحري است مسخر در دست فاعل و فعلياتي چند را از جايي ميآورد روي ماده، از هر جايي دلش ميخواهد به جايي ديگر ميبرد تصرفات ميكند. انشاء اللّه فكر كنيد تا به دليل و برهاني كه شيطان نتواند وسوسه در آن كند به چنگ بياوريد. هر حركتي را نسبت به هر متحركيمحركي خل، و اين لفظ حركت و متحرك يك مثل است اين مثل را شما همه جاش ميبريد. آنچه از عالم امكان به عالم كون آمده حركت كرده، ديگر حالا لفظ حركت كه ميگويم اينجور حركت متبادر است چون اينجور متبادر بوده به اين مثل ميزنم و همه كس ميفهمد حركت غير از متحرك است و اين حركت وقتي ميآيد روي آن چيزي كه بايد متحرك باشد مينشيند آن شيء به زور از حركت متحرك ميشود پس قبول ميكند حركت را. و اگر اين را بشكافيد خيلي اسرار ديگر هم غير از اينكه در صددش هستم به دستتان ميآيد. حركت زورش بيش از متحرك است و لو ترائي كند به نظر مردم يكپارهاي چيزها حركت قوتش بيش از متحرك است چرا كه متحرك وقتي اين حركت در او آمد توانست بجنبد. پس بدانيد فعليات زورشان از قوه بيشتر است. گرمي وقتي آمد جايي نشست آتش اسمش است، آن وقت ميسوزاند و روشن ميكند لكن بخار كاري نميتواند بكند، دود كاري كه ميكند تاريك ميكند، گرمي كه ميآيد روي جايي همين كه فعليتي آمد روي چيزي و او قبول كرد فعليت را مشخص ميشود. پس آنچه در عالم ميبينيد يا حركت است يا متحرك، و به اين لفظ عمداً عرض ميكنم حركت ظاهري با اين متحرك ظاهري خيلي واضح است شما ديگر هي تعمق در آن بكنيد و بدانيد هرچه از امكان ميآيد حركت كرده آمده. پس آنچه هست كائنا ماكان يا متحرك است، يعني جوهر است ماده است يا حركت كه آن حركت كه ميآيد روي اين ماده مينشيند روي اين جوهر مينشيند اين را حركت ميدهد. پس حركت از عالمي ديگر ميآيد متحركات از عالمي ديگر ميآيند. حالا اينها كدامشان متشخصترند؟ وقتي فكر كرديم معلوم شد شرافت تمام در فعليات و تأثير است. تا گرمي نيايد دود نميتواند كاري كند، همچنين برودت كه عرض است و قائم به شيء بارد است تا نيايد كه اين شيء بارد بارد اسمش نيست و برودت نميتواند بكند و هكذا هلم جرا هرجا بخواهيد چيزي پيدا كنيد كه جوهريتش متشخصتر باشد از فعليت نميتوانيد پيدا كنيد. در عالم عقل و بالاتر و پايينتر هرجا بگرديد پيدا نخواهيد كرد. تأثيرات تمام در صور است به قولي ديگر تمام تأثيرات در فعليات است پس قوه هيچ ندارند بيچارهها هرچه به ايشان بدهي و قوه قوه باشد و اعتدالي داشته باشد فعليتي به او تعلق نگيرد تمام كمالش قوه اين است تمام تعريفشان اين است تمام تعريف بندگان اين است كه وقتي گفتند بيا و دستش را بگيرند و بكشند اين پاش را سخت نكند روي زمين و برود. تمام تعريفش مطاوعه فعل فاعل است تعريفي ديگر ندارد نميشود تعريفي ديگر كرد. قوه هيچ فعليت ندارد مسخر است اگر برش داشتند و او مطاوعه كرد برداشته شد اين تعريفش است، اگر مطاوعه نكرد ديگر هيچ تعريفي ندارد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه، باز در فروعاتي كه من ميپرم از اينجا به آنجا از آنجا به آنجا پري تعمق نكنيد شما برگرديد به اصل مطلب و اصل مطلب همان است كه هي اشاره ميكنم و برميگردم اينجا و آنجا ميپرم براي اينكه بدانيد كه يك مطلبي كه گفته ميشود فروعات بسيار دارد لكن اصل مطلب را شما گم نكنيد. اصل مطلب اين است كه داخل بديهيات اهل عالم است كه آنچه هست يا حركت است يا متحرك. حركت آن چيزي است كه روي متحرك كه نشست آن ماده را به حركت ميآورد و آن ماده را ميگويي متحرك شد و لفظ عربيش خوب اتفاق افتاده متحرك است يعني قبول حركت كرده. ببينيد حركت اگر از خارج نميآمد و نميچسبيد به اين، اين هيچ متحرك نبود. حالا كه حركت از خارج آمده و اين قبول كرده حركت را حالا حركت از گريبان اين سر بيرون آورده. حالا اقتضاي اين چيست؟ بر اين چه مترتب ميشود؟ فكر كنيد، پس در تمام كومهها فكر كنيد دقت كنيد با شعور از روي بصيرت. چرت نزنيد، ببينيد كومهها كه همه در سرجاي خودشان بودند هميشه و كومههايي كه هميشه هستند موادند و هر مادهاي سر ندارد. اين را زور بزنيد و به چنگ بياريد و هيچ مسامحه نكنيد. جوهر و ماده سر ندارد، ابتدا و انتها ندارد اين جسم هميشه اين جسم بوده، امروز اينطور است ديروز هم اينطور بود، پريروز هم اينطور بود بعدها هم همينطور خواهد بود. جسم را نميتوان فاني كرد آن پيشها هم فنا نداشته بعدها هم فاني نميشود و اين كومه آنچه را كه داراست كه داراست و اينكه ارسال رسل نميخواهد انزال كتب نميخواهد. جبرئيل نازل شود ميكائيل نازل شود اسرافيل بيايد عزرائيل بيايد ملائكه نازل شوند نميخواهد ملائكه بيايند انبيا بيايند معجزه بيارند كشت و كشتار كنند كه هرچه داريد داريد. فكر كنيد آيا براي اين است اين كارها؟
دقت كنيد تمام كومهها عرض كردم خودشان خودشان هستند و بودند و خواهند بود. خودشان مواد خودشان را داشتند، صور خودشان را داشتند. پس ارسال رسل براي اين نشده كه جسم صاحب طول و عرض و عمق است. حالا گيرم يك كسي گمان كند صانع براي اين كرده و اين شعر را هم خواند كه
سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد
و اين مطلبشان را هي شعرش ميكنند نظمش ميكنند نثرش ميكنند بادش ميكنند اينها را روي كاغذ ترمه مينويسند، جدول طلا ميكشند، كتاب بزرگ خط خوشنويس عامي خيال ميكند اينها علم شد. شما فكر كنيد ببينيد اين جسم صاحب طول و عرض و عمق است گيرم يك كسي خيال كند ارسال رسل كردند انزال كتب كردند اين همه جنگها و جدالها و خارق عادات و دليل و برهانها همه براي اين است كه جسم جسم است. حالا كه براي همين اين كارها را كردند خوب اين كارها كه كردند چه افزود بر اين جسم؟ باز همان حرفهاي اول را بزنند چيزي نميتوانند القاء كنند بر جسمانيت جسم. فكر كنيد در عالم جسم به جسمانيت جسم ببينيد آيا هيچ ميشود افزود كه انبيا بيايند بتوانند بيفزايند مگر جسمي ديگر در جايي ديگر در ملك خدا هست كه از آنجا بار كنند بيارند روي اين جسم بريزند كه طولش زيادتر شود عرضش عمقش؟ معقول نيست در غير عالم جسم جسمي باشد و معقول نيست بيارند. فكر كنيد انشاء اللّه.
پس اين كومههاي ثمانيه و هرچه از اين قبيل بشنويد قاعده همين است آنهايي كه ميخواهند تعليم كنند ميآيند قواعد كليه رسم ميكنند، شالوده ميريزند ديگر تفصيل را هركه خدا نصيبش كرده باشد از همان قواعد كليه به دست ميآرد. شالوده همين است كه عرض ميكنم. ماده آن چيزي است كه وجودي دارد و چيزي را فاقد است آن چيز جايي هست ميآرند به اين ميدهند و اين بر امكانيت خودش چيزي نميافزايد چنانكه از امكانيتش چيزي هم كسر نميشود. ببينيد آهني اگر گرم شد آهن چقدر ميتواند هي گرم شود و هي سرد شود. اين را ميفهميد كه بينهايت ميتواند گرم بشود بينهايت ميتواند سرد بشود. حالا يكدفعه كه گرمش كردي يكدفعه سردش كردي از آن بينهايتها آيا يكدفعه كم شده؟ هيچ كم نميشود. پس حالت امكان حالتي است كه هيچ نميافزايد بر امكانيتش چنانكه نميكاهد از امكانيتش. سر ندارد ابتدا و انتها ندارد بحري است بيپايان بيكناره آن بحر بيپايان بيكناره در اين بحرهاي بيپاياني كه ترائي ميكند جاري است تا يك قبضهاش جاري است يك قبضه مومي كه دست ميگيري اين يك قبضه موم دريايي است بيپايان كه هي اين را مثلث كني و مثلث را خراب كني باز مثلث كني به عدد ذرات موجودات امكان دارد هي مثلث شود باز به عدد ذرات موجودات امكان دارد مربع شود باز به عدد ذرات موجودات امكان دارد مخمس شود و مسدس شود و هكذا. پس همين قبضه مومي كه به دست ميآيد درياي بيپاياني است كه سر و ته براش نيست. فكر كنيد انشاء اللّه، پس اگر مثلثش بكني و مثلث شود نميشود گفت اين مثلث پيش خودش بود چرا كه هميشه خودش بود اگر اين مغزش بود چرا هميشه مثلث نبود و مثلث از مغزش بيرون نيامده بود؟ ديگر معني اينكه فلان چيز در امكان در قوه خوابيده فكر كنيد و به دست بياريد. مثلث اگر چيز كوچكي است در مغز اين چرا از اولي كه موم درست شده تا حالا آن چيز كوچك بزرگ نشده تا كمكم سر بيرون بيارد؟ پس امكانات به عرصه اكوان خودشان محال است بيرون آيند پس از اينجا ميفهمي كه انت ماكونت نفسك و ماكونك من هو مثلك خودت خودت را نميتواني از آب و گل بيرون آوري وقتي خودت نبودي چطور خودت را از آب و گل بيرون ميآوري؟ همينجور بدون تفاوت واللّه بدون اغراق همين جوري كه كاسه و كوزه خودشان از گل بيرون نميآيند، فاخور خارجي بايد بيرون بياورد ديگر اين فاخور ممكن است انسان باشد جنها هم ميشود بكنند ملائكه هم ميكنند، ميشود حيوانات هم كاري بكنند كه اين كاسه و كوزه درست شود. زنبور را ميبيني خانه ميسازد فخاري هم ميشود درست كند حتي به طبع هم بخواهيد بگوييد باز از خارج چيزي ميآيد به چيزي تعلق ميگيرد. حتي اگر گلي باشد آفتاب بر آن بزند جاييش پست بشود جاييش كاس بشود جاييش بلند بشود اطراف گل را زودتر بخشكاند يا وسطش ديرتر بخشكد آنجا را كه زودتر خشكاند ميل به بالا ميكند وسطش كه ديرتر ميخشكد زيرتر ميآيد ميبيني آخر كار به شكل كاسه ميشود. اين هم بشود، باز حرارت آفتاب از خارج آمده. پس بحر امكان بحري است بيپايان انسان عاقل ميفهمد كه اين بحر امكان بيپايان خودش نميتواند زور بزند از اندرون خود چيزي بيرون آورد. همين كه كاسه درست شد انسان يقين ميكند يك فاخوري اين را برداشته درست كرده. ديگر آن فاخور يا انسان بوده يا حيوان يا جن يا ملك يا آفتاب يا حرارتي از جايي آمده يا بادي آمده چيزي به اين تعلق گرفته اين را به شكل اين كاسه بيرون آورده. اگر خود اين گل به شكل كاسه بيرون ميآمد همه گلها كاسه ميشدند.
خاطرم است كه وقتي آقاي مرحوم بخصوص نوشته بودند رجوم الشياطين را و اين را هيچكس هم سؤال نكرده بود. من خودم بودم كه فرمودند اين را ابتداءً نوشتم. خودشان محض جود و كرمي كه داشتند ابتداءً اين كتاب را نوشتند. در آن كتاب پستا را همين پستا برداشتهاند. ميفرمايند تو ميبيني اين سنگ خودش حركت نميكند محركي اين سنگ را حركت داده گل خودش كاسه و كوزه نشده، فاخوري آن را برداشته كوزه كرده پس از اينها بفهم كه كسي ساخته تو را و حالا كه ساخته توانسته كه ساخته پس قادر بوده و چون ديدي هر چيزي را سرجاش گذارده پس عالم بوده كه گذارده و چون ديدي هر چيزي را هرجا لايق بوده گذارده پس حكيم بوده. اين كتاب را كه نوشته بودند يادم ميآيد بخصوص و نوشته بودند و هنوز بيرون نداده بودند و هي مژدهاش را ميدادند كه كتاب خوبي اين روزها نوشتهام و آن را قربة الي اللّه نوشتهام و تعريفش را ميكردند. رفقا هم خيلي خوشحال بودند خيلي هم انتظار ميكشيدند كه بيرون آيد. وقتي بيرون آمد خيلي مردم كه ديدند يخ كردند به جهتي كه هي چيزهايي كه طاق و طوق داشته باشد و مطلق و مقيد و اين چيزها توي كلهشان بود و در اين كتاب طاق و طوقي نداشت و مطلق و مقيدي نديدند از اين جهت به نظرشان پست آمد و عمداً خدا چنين ميكند كه هركه ميخواهد به راه باطل برود برود بر خداست ابطال باطل و اضلال آنها، چنانچه هدايت اهل حق با خداست وحده لاشريك له به طوري هدايتشان ميكند كه هيچكس قادر نيست آنجور هدايت كند، همينطور واللّه اضلال ميكند اهل باطل را به طوري كه هيچكس آنجور اضلال نميتواند بكند. شيطان به آن شيطنت نميتواند آنجور اضلال كند و از اضلال خدا بترسيد كه از اضلال اوست كه همچو شيطاني را ول كرده كه او اضلال ميكند مردم را. اگر نميخواست اضلال كند چنين شيطاني را خلق نميكرد. پس خدا مضلتر است از شيطان. فكر كنيد، پس ايقنت انك انت ارحم الراحمين في موضع العفو و الرحمة معلوم است اگر كسي غرض ندارد مرض ندارد در هر درجهاي كه باشد خدا هيچ نميپرسد چرا شعور زياد نداشتي، چرا رياضت نكشيدي، هر كسي غرض ندارد و در ادني درجات هم باشد نجاتش ميدهد. هركس غرض و مرض دارد در اعلي درجات هم باشد كه هلاكش ميكند. ميفرمايد لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين يك دفعه مثل بلعمباعور را ميبيني مياندازد و دربارهاش ميفرمايد مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث و خيلي متشخص بود خيلي تصرفات هم داشت هيچ باكش هم نيست كه هلاك شود. محييالدين به آن گندگي را به جهنمش ميبرد و آن پيرهزال بيغرض را كه غرض و مرض ندارد نجاتش ميدهد.
خلاصه باز مطلب از دستتان نرود به بداهت تمام عقولي كه مطابق است با تمام كتب سماوي و رسوم سماوي، آنچه هست يا حركت است يا متحرك، و متحركات به حركت متحركند نه به خودشان و حركت غير از متحرك است و عمداً خدا اين حركات را گاهي برميدارد تا اشياء ساكن شوند تا تو بداني حركت غير از متحرك است، سكون را عمداً برميدارد تا تو بداني سكون غير از ساكن است. حركات از عالم فعلياتند از عالمي هستند غير از عالم قوابل، و اين غير كه عرض ميكنم غيريتشان هم يك لطيفهاي از علم است يعني دقيقهاي كه بايد ياد گرفت كه خيلي جاها به كار ميآيد. اين دو غير همند و مكرر گفته شده و همچو بيانات در حكمت ميشود كه هر چيزي محدود است و غير چيزي شد آن جداست آن جداست. نميشود يكي صانع باشد يكي مصنوع، يكي علت باشد يكي معلول. ملتفت باشيد كه دقايق از نظرتان نرود. همينطور هم هست واقعاً هر محدودي در حد خود كه هست نميتواند بيرون از حد خود كاري بكند. اين حق است و صدق و دليل است و برهان كه هركس هرجا هر كاري ميكند بايد آنجا باشد كه آن كار را بكند.
حالا ملتفت باشيد انشاء اللّه، نوعاً فعليات با قوابل آن جوري كه ترائي ميكند محدودند هر كدام جور خاصي هستند كه خصوصيتشان را ندارد آن ديگري لكن شما ملتفت باشيد و بدانيد فعليت نيست مثل زيد و قابليت مثل عمرو به طوري كه زيد دخلي به عمرو نداشته باشد عمرو دخلي به زيد نداشته باشد، او فاعل فعل خودش است اين فاعل فعل خودش هيچ يك اثر نباشند بلكه فعليت با قوه و لو غير همند بلاشك اما اين دو خيلي شبيهند به روح و جسد. روح غير از جسد است روح وقتي بيرون رفت جسد بلاحراك ميافتد، جسد غير از روح است روح نباشد جسد كاري نميتواند بكند لكن درست دقت كنيد انشاء اللّه، پس روح ميآيد در بدن دميده ميشود و ميآيد جايي از اجزاي جسماني بدن را تنگ نميكند وقتي هم ميرود جايي گشاد نميشود. حالت اينها خيلي شبيه است به روح و بدن، هر فعليتي را كه آسانترتان است فكر كنيد. ترشي ميآيد روي آب انگور در جميع اعماق آن فرو ميرود و تمام ممالك اين آب انگور را ميگيرد بر كرسي استواي اين، بر عرش اين مستولي ميشود، آيت رحمانيت خدا ميشود. وقتي تمام مملكت اين را فرا گرفت از عرشش نشست تا فرشش ميگويم يكپاره چيزها هست بادش كه ميكنند عظمي پيدا ميكند، يكپاره چيزها در طبع اين مردم هست و در خيلي از طبيعتها اين طبيعت رفته مثل دبيب نمل و آن اينست كه هر لفظ باددار بيمعني را اعتنا ميكنند ديگر خواه معني داشته باشد و نفهميده خواه معني نداشته باشد و چيزي نفهميده همين كه نميفهمند و بادي دارد پيششان عظم دارد. بلكه اگر بخواهي معني كني براشان ميبيني عظمش از نظر ميرود به اين جهت اغلب عرضهاي من بيعظم شده از اين جهت وقتي شيخ مرحوم آمدند و حرفهاي با معني زدند اما مردم نفهميدند چه گفت اما معني داشت لكن چون نفهميدند مردم پيششان عظم پيدا كرد. باب هم آمد يكپاره حرفها زد كه هيچ معني نداشت آنها را هم كه نفهميدند باز عظم پيدا كرد پيششان. كسي كه شعور داشته باشد ميبينيد هميشه همينطور است، تجربه شده اين مردم هرجا شنيدند يك كسي يك حرف قلنبهاي ميزند سحائب مكفهراتي ميگويند و يك علم قينوسي به هم ميبافد عظم پيدا ميكند پيششان اما كسي پيششان بنشيند فارسي كند كه اين چطور بايد باشد ميبيني سرد ميشوند وقتي حاليشان ميكني ديگر حالت طلب از سرشان ميرود. انسان عاقل رسمش اين نيست، شما عاقل باشيد و سعي كنيد تمام كارهاتان بر خلاف تمام اين اوضاع باشد. پس وقتي شما را توي راه انداختند بيشتر تعجيل كنيد و برويد، هيچ از فهميدهها دماغت نسوزد بايد برات نشاط پيدا شود.
خلاصه منظور اين بود كه وقتي اين كتاب رجومالشياطين را نوشتند پيش خودشان خيلي عظم داشت و در نظر خيليها بيعظم بود چرا كه واضح بود.
باري اصل مطلب اينها نيست، اصل مطلب اين است كه اين جواهر و تمام هرچه را اينجور ديديد بدانيد جوهر است همين كه چيزي هست و چيزي بر روي آن نيست و ميآيد روي آن از جايي آمده، از عالم امتناع كه معقول نيست بيايد چرا كه امتناع را خدا خلق نكرده و نيست چيزي لامحاله اين را از جايي آوردهاند و جاي خودش عالم هستي است، از نيستي نيامده. چون تمام جواهر امكانند نميآيد فعليت شود براي چيزي. پس جسم امكان است براي آنچه از آن بيرون ميآيد، همينجور مثال امكاني است براي آنچه از آن بيرون ميآيد، همينجور نفس امكاني است براي آنچه از آن بيرون ميآيد، عقل امكان است براي آنچه از آن بيرون ميآيد. امكانات فعليت ندارند كه در يكديگر اثر كنند مثل سكنجبين، اين داخل محالات است. شيريني فعليت دارد در انگبين و حموضت فعليت دارد در سركه اين دو فعليت كه هستند و هريك دو امكان هم كه دارند فعليت اين در امكان او تصرف ميكند، فعليت او در امكان اين تصرف ميكند. پس شيريني انگبين در امكانيت و در جسمانيت سركه تأثير ميكند حموضت سركه در امكانيت و جسمانيت انگبين تأثير ميكند، آن شكل خودش را بيرون ميآرد از كمون اين اين هم شكل خودش را از كمون آن بيرون ميآرد سكنجبين تازه ساخته ميشود كه خودش تازه است و سركه و انگبينش هم تازه است. پس مولود ما تمامش مصنوع است در دست ما. اهل فلسفه ميگويند حرفي را و همين حرفهاشان معما است شيره را از خارج بايد گرفت از بازار بايد بگيرند ديگر احتياج به بازار نيست اينطور نيست از هرجا برداري از بازار است. منظور اين است كه از خارج بايد بگيري از خارج بايد برداري اما يك كاري ميكند حكيم كه فعليت را از خود اينها بيرون بيارد شيريني را و ترشي را و شيريني كه از سركه بيرون آمد البته قدري ترش است و همچنين فعليت سركه از اندرون آن جسمي كه شيريني دارد وقتي بيرون ميآيد البته قدري شيرين است. پس آن شيره قدري سركه است آن سركه قدري شيره است پس يك سركه بيرون آمده و احداث كردهايم كه شيره داخلش است و يك شيره تازه ساختهايم و احداث كردهايم كه قدري سركه داخلش است. حالا اينها را كه داخل هم ميكنيم سكنجبين خوبي ساخته ميشود پس و من كل شيء خلقنا زوجين درست شد. پس اينها را كه داخل هم كرديم همهاش را هم خودمان ساختهايم از سوق نگرفتهايم.
باري ديگر اينها به كار همه كس نميآيد مطلب اين بود كه به عالم كه نظر ميكني عالم فعليتي ميبيني و عالم قوهاي و اينها بلاشك دوتا هستند غير يكديگرند بلاشك لكن دوتاي مزاحم دوتاي مباين نيستند مثل زيد و عمرو كه نه عمرو اثري است از زيد نه زيد اثري است از عمرو، پس نه عمل اين تأثير در او ميكند نه عمل او تأثير در اين ميكند. عمل هر محدودي مال خودش است تفويض به غير هم نميتواند بكند كار خودش را نه به جبر ميتواند واگذارد به كسي نه به التماس ميشود واگذارد، هر فاعلي فعل خودش را بايد بكند. حالا كه فعل خودش را بايد بكند عرض ميكنم كه اينجا دقيقهاي است و اين دقيقه را بايد برخورد كه معلوم شود ميانه فعليت و قوه چه جور نسبت است. ملتفت باشيد فعليت مزاحم با قوه نيست همه جا همينطور است. پس اگر كرباسي رنگ شد، رنگ در جميع اعماق اين كرباس فرو ميرود به طوري كه هيچ بر كرباسيت و جسمانيت كرباس نميافزايد و لو به قيمت اين بيفزايد، تمام ظاهر و باطن اين كرباس را اين رنگ فرا ميگيرد و وقتي فرا گرفت هيچ وزنش بسا زياد نشود و اگر يكپاره جاها هم زياد بشود مطلب دستتان باشد شايد از جسمانيت نيل همراه اين كرباس آمده اين را سنگينش كرده، وقتي ميشويند كرباس را و آن نيل شسته ميشود سنگينيش تمام ميشود.
همينطور طعوم ميآيد اجسام را فراميگيرد و هيچ مزاحم جسم نيست به همينطور الوان ميآيد و تمام جسم را فراميگيرد. ضياء همينطور ظلمت همينطور، هر غيبي نسبت به شهاده اين حالت را دارد لامحاله غيب وقتي آمد از تمام اطراف شهاده داخل ميشود و تمام اقطار وجود شهاده را تصرف ميكند. پس كرسي استواي خود را ميگذارد و مستولي ميشود بر مملكت وجود اين شهاده و ميگيرد اين قلعه را. پس اين نسبت را فراموش نكنيد، ميان دو ماده مزاحمت هست لكن ميانه فعليت و ماده مزاحمت نيست و هر ماده بالايي، هر كومهاي كه بالاي كومهاي واقع شد باز بالاش هم اينجور بالاها نيست. ملتفت باشيد هر كومهاي كه بالاي كومهاي واقع شد روحانيت دارد فعليت دارد، واقعاً فعل عالي است. پس آن فعليت در غيب است و اين قابليت در عالم شهاده است. ديگر هر عالمي به حسب خودش فعليت است نسبت به عالم مادون و از آن بابي كه همه اينها جواهر هستند و خودشان هم نميآيند پايين، پس صانعي ميبايد باشد كه آن فعليت را بگيرد تعلق به اين بدهد. دليل اينكه صانع بايد باشد همين كه تمام آنچه در غيب است نيامده به عرصه شهاده، كسي جلوشان را دارد، خودشان نميتوانند بيايند اگر خودشان ميتوانستند بيايند، تمام ارواح در تمام اجسام آمده بود. تمام گرميها و سرديها روشناييها تاريكيها لطيفها كثيفها اينها تمام خودشان ميتوانستند بيايند، يا اين زمين ميتوانست جذب كند آن ارواح را، بايد همه اينها هميشه زنده باشند چه شده يكپارهشان زندهاند يكپاره مرده؟ و اذكروا اذ كنتم امواتاً فاحياكم.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس اين كومهها خودشان هم داخل هم نميشوند مثل سكنجبين در يكديگر فعل و انفعال كنند. طبايع اين عالم كاركن نيست. حالا كه خدا طبيعتي ساخته، طبايعي ساخته و فاعلشان قرار داده اينها كاركنند وقتي نميخواهد به آتش ميگويد مسوزان، وقتي نميخواهد سكنجبين را به شيره ميگويد داخل سركه مشو، به سركه ميگويد داخل شيره مشو. اينها را نمونهاش را همه جا قرار داده. مرج البحرين يلتقيان بينهما برزخ لايبغيان. در تخممرغ سفيده به آنطور زرده به آنطور هر دو هم مايعند و هر دو يكجا سكني كردهاند، هيچ اينها داخل هم نشده و نميشوند. سهل است طبيعت سفيده را جوري قرار داده هيچ تأثير نكرده در طبيعت زرده، طبيعت زرده در سفيده هيچ اثر نكرده. او سرد است او گرم. اينها را عمداً نمونه قرار داده وقتي رأيش قرار بگيرد مشيتش قرار بگيرد برف را برميدارد روي آتش ميگذارد، هيچ آتش آب نكند برف را هيچ تأثير نكند برف در آتش، اين است كه در احاديث فرمايش كردهاند خدا ملكي خلق كرده نصفيش برف است نصفيش آتش است، از همينجور تعبيرات است همينطور هست و صنع صانع چون به اختيار است كارش بعضي جاها را ميبيني به جهت مصلحتي ول كرده حالا اين آب و اين آتش را پهلوي هم ميگذارد اين در او اثر ميكند او در اين اثر ميكند. خيلي درياها هست آب شورش داخل آب شيرينش نميشود آب شيرينش داخل آب شورش نميشود و كساني كه در درياها سير كردهاند اينها را ديدهاند و به چشم هم ديده ميشود. اينها همه داخل اختيار صانع است كه صانعطبايع را خل هرجا را مصلحت ملك بوده ارخاء عنان كرده و تعمد كرده كه آنطور كرده، هرجا هم بايد جلو بكشد جلو ميكشد و اين نهايت تماميت حكمت صانع است. اين صانع از بس مختار است، مردم گمش كردهاند اين مختار هست يا نيست.
ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس صانع ملك زير و رو ميكند اين ملك را، هرچه را از هرجا ميخواهد برميدارد به اندازه خاصي برميدارد تا مدتي كه ميخواهد آنجا هست وقتي مشيتش قرار گرفت باز از روي علم از روي حكمت آن را به اندازهاي كه ميخواهد برميدارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين