رساله نصرة الدین
از تصنیفات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد کریم کرمانی اعلی الله مقامه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 208 *»
بسم الله الرحمن الرحیم
ستايش خداوندي را سزاست يگانه كه نه از چيزي متولد شد و نه چيزي از او متولد گرديد هرچه جز اوست خلق اوست كه از كتم عدم به عرصه وجود آورده و همه را به سوي خود دلالت فرموده و پيغامبران به سوي ايشان فرستاده تا ايشان طريق خير و شر را بنمايانند و به سوي او بخوانند و آن پيغامبران را پاك و مبرا ساخت از هر آلايشي كه سبب حجاب مابين ايشان و مابين امر او بود تا آنكه بتوانند از او شنيد و امر او را فهميد و در ايشان جهاتي بشري خلق كرد تا بتوانند به آن سبب رضا و سخط او را به خلق رسانيد پس درود نامعدود بر روان آن پيغامبران خاصه پيغمبر آخرالزمان و سيد انس و جان و خلاصه كون و مكان محمد بن عبدالله9 باد كه پاك و پاكيزه بودند از جميع آلايشها و همه معصوم و مطهر بودند از جميع آنچه مردم را از آن نهي كردند و از مخالفت آنچه مردم را به آن امر فرمودند و بر روان پاك اوصياي ايشان خاصه اوصياي پيغمبر آخرالزمان كه همه پاك و پاكيزه بودند از آلايش نقصان و معصوم و مطهر بودند از جميع معاصي و مناهي خداوند عالم و عالم و عامل بودند به جميع اوامر و مراضي الهي و بر روان پاك حاملان شرايع ايشان كه هر يك در هر عصري حفظ كردند احكام ايشان را و دلهاي امتان ايشان را در زمان غيبت ايشان تا مرتد نشوند و دين خدا را تحريف و تغيير و تبديل ندهند خاصه حاملان شرايع پيغمبر آخرالزمان و اوصياي ايشان كه در اين طول غيبت صبر بر محنت و بلايا نموده و در رخاء شاكر و در بلايا صابر ميباشند و دلهاي قبول كنندگان از خود را از شكوك و شبهات حفظ كردهاند و زنگ شكوك را از دلهاي ضعفاء ميزدايند و بر ثغور شياطين
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 209 *»
نشسته و دلهاي مستمعان را از لوث شبهات منافقين شستهاند و بر پيروان ايشان به صدق و درستي كه در امراض خود به آن طبيبان رجوع كرده و دواي كلمات شافيه كافيه ايشان را بر زخمهاي دل خود نهادهاند و جان خود را از آن امراض مهلكه رهانيدهاند و لعنت بيشمار خداوند و جميع خلق او بر آن جماعت باد كه سعي در خاموش كردن نور پيغمبران و اوصياي ايشان نمودهاند و در صدد خرابي شرايع ايشان و اغواي پيروان ايشان هستند و منع ميكنند حاملان دين را از اظهار دين و دفع تحريف محرفين و محكم كردن شرع مبين.
و بعــد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابرهيم الكرماني كه بر طالبان نجات و هدايت و عاقلان با درايت پوشيده نماناد كه در اين ايام كه جور و طغيان عالم را فرا گرفته و نمانده است از دين مگر اسمي و از كتب و شرايع مگر رسمي و اكثر خلق بل كل ايشان الا قليل قليل دين را به دنيا فروخته و طرق ضلالت و جهالت را بر راه هدايت و نجات ترجيح داده هرچه مضر به دنيا بر حسب گمانشان بوده از اديان ترك كرده و هرچه نافع بوده بر حسب تخمينشان آن را گرفته نه از راه دين بلكه از راه نفع به دنيا و دين و اهل دين را خوار و دنيا و اهل دنيا را با اعتبار انگاشتهاند و چيزي كه ابدا به خاطرشان نميگذرد دين و راهي كه ابداً نميروند شرع مبين است و همه اسباب گمرهي جمع است انتظار بهانه دارند كتابي از سمت انگليس آوردند كه يكي از پادريان ايشان نوشته بوده است در هدايت اهل ايران به دين نصاري و فرنگيان در سنه هزار و دويست و پنجاه و دو هجري و به زعم خود اثبات بطلان طريقه اسلام را كرده و آن را مانند طريقه ساير بتپرستان انگاشته و چند كلمه ناقصي كه از اسلام به دست ايشان افتاده آن را سند كرده و ردها بر آن كرده است و اثبات حقيت مذهب خود و باقي بودن آن را تا روز قيامت كرده و به طور نصيحت و طلب رضاي خدا درآمده و با زبانهاي ملايم مردم را به طريقه ارمني خوانده و مذكور شد كه از آن نسخه كتابهاي بسيار چاپ كرده و با هر يكي مبلغي معين نقد قرار داده كه آن كتاب را با آن مبلغ بر مسلمين صدقه ميكنند كه شايد جهال منافقان به طمع مال مفت آن كتابها را گرفته
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 210 *»
و به واسطه بيديني آن كتابها را بخوانند و آن شبهات و شكوك در دل ايشان جا كند و به اين واسطه ميل به طريقه نصاري كنند و طالب استيلاي ايشان شوند و به اين واسطه ملك اسلام به ايشان منتقل گردد بدون جدال و نزاع و از آن جمله يكي از آن كتابها را كسي از برادران در تاريخ شهر ربيع الاول از سنه هزار و دويست و شصت و شش هجري به من داد و ديدم كه بر حسب دنيا و تدبيرات ملكي خود تدبيري كردهاند و غافل از آنكه اين دين محفوظ است به حفظ خدا و خداوند ناصر و معين اسلاميان در هر حال ميباشد و تدبيرات زميني با مشيت الهي مقابلي نخواهد كرد و اين دين در هر عصري جديد و محفوظ است و خداوند در هر عصري جماعتي را خلق ميكند كه اين دين را از تحريف محرفان و تغيير مغيران و تبديل مبدلان و تأويل مبطلان حفظ ميكنند و عساكر شياطين را با عون و نصرت الهي و اسلحه دليل و برهان كتاب و سنت پيغمبر آخرالزمان صلوات الله عليه و آله دفع ميكنند و اين مذهب شيعه از ميان ساير مذاهب مخالفين محفوظ است به حفظ الهي و به آن تدبيرها که ساير مذاهب را مختل كردهاند و طور و طرز ايشان را از دست ايشان گرفتهاند اين مذهب حق را نميتوان فاسد كرد اگرچه صد هزار از اين قسم كتابها بفرستند چرا كه خداوند بر خود قرار داده است كه اين مذهب را روز به روز زياد و روزافزون فرمايد اگرچه بعضي از منافقان مبالات به آن ننمايند ولكن تأييدات الهي از غيب مراقب اين مذهب است و با اسباب غيبي شر دشمنان اين مذهب را از اين مذهب دور خواهد فرمود به هرحال آنها به جهت تدبير ملكداري خود چنين كتب فرستادند و در اطراف بلاد اسلام پهن كردند و چون ما از جانب خداوند عالم مأموريم به اينكه هرگاه بدعتي در دين پيدا شود صبر بر آن ننماييم و مهما امكن آن را دفع و رفع نماييم و به اعتماد نصرت الهي و اسباب آسماني و ياوري امام عصر عجلاللهفرجه اقدام بر رفع بدع بنماييم اقدام نمودم و در صدد رد شبهات ايشان برآمده عزم كردم كه اين كتاب را نوشته به طوري انيق و طرزي رشيق به زبان فارسي خالي از اغلاق و اشكال كه هر عامي از آن بهرهور گردد و چشم از سجع و انشاءآن پوشيده تا زن و مرد مطلب را از آن بفهمند و اگر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 211 *»
شبهه و اشكالي بهواسطه آن كتب در ذهنشان افتاده باشد بيرون رود و آن را به دو قسم دليل تمام نمايم يكي به ادله عقليه تا چون اهل اسلام به آن رجوع كنند بهرهور گردند و يكي ديگر به ادله كتب انبياي مسلمه در نزد نصرانيان كه اگر احياناً اين كتاب بهواسطه پادشاه جمجاه يا عمال نيك خصال آن درگاه به سمت انگليس رود آنها هم بفهمند كه مذهب شيعه اسلام مذهبي محكم و مضبوط است و جميع كتب انبياء به حقيت اين دين و اين مذهب شهادت ميدهد و جميع مطالب خلافي كه در آن كتاب ثبت شده است همه خلاف كتب انبياء است و بر خلاف قول خدا و پيغمبران است و همه محض شبهات و شكوك شياطين است كه خواستهاند كه به كمك شياطين دلهاي اهل ايران را فاسد كنند و بر ايشان نيز حجت خداوند تمام شود و عذر ايشان در نزد خداوند تمام شود و ديگر مستضعف نباشند پس اگر اين كتاب به ايشان برسد هر دو خاصيت را داشته باشد و اگر نرسد اقلاً قلوب اهل ايران از آن شبهات مصون و محفوظ بماند و لاقوة الا بالله و اميدوار به فضل خداوند و رسول او و امام عصر عجلاللهفرجه چنانم كه توفيق و تسديد فرمايند تا اين رساله بر حسب دلخواه تمام گردد و آن را مسمي ساختم بـنصرة الدين و مرتب ساختم بر مقدمه و دو مقصد. مقدمه در ذكر شبهات آن پادري كه مصنف كتاب است بر سبيل اجمال چرا كه كتاب او بزرگ بود و ذكر فقره فقره كتاب او به طول ميانجاميد و سبب ملال ميشد پس فقرات شبهات مسائل او را به طور اختصار در اين رساله ذكر ميكنيم تا مطلعان بر اين كتاب بر شبهات ايشان آگاهي يابند تا آنچه من بعد رد ميشود بفهمند. مقصد اول در رد آن شبهات بطور تفصيل. مقصد دويم در اثبات نبوت پيغمبر آخرالزمان صلوات الله عليه و آله و انقطاع شريعت حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام.
مقدمــه
در ذكر شبهات آن پادري كه در كتاب خود ثبت كرده در عنوان شبهات خود كه خواسته معني گناه را بيان كند خواسته مبدأ گناه را بيان نمايد ابتدا كرده به كيفيت خلقت آدم و از تورية عباراتي نقل نموده و آنچه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 212 *»
محل كلام است از آن كلمات يكي آن است كه خدا آدم را به خواب برد و يكي از اضلاعش را برداشته به جايش گوشت را پيوست و آن ضلع را به صورت زني تشكيل نمود و ديگر آنكه آدم و حوا آواز خدا را شنيدند كه به وقت وزيدن نسيم شام در باغ سير ميكرد آدم با زن خود در اشجار باغ از پيش خدا خود را پنهان ساخت خدا آدم را آواز داد و گفت تو كجايي او گفت آواز ترا در باغ شنيدم و به سبب آنكه برهنه بودم ترسيدم خود را پنهان كردم او گفت آيا ترا از برهنگي كه خبر كرد بلكه از ميوه آن درخت خوردهاي و ديگر آنكه خدا گفت آدم از خير و شر آگاهي يافته چون يكي از ما شده الحال مبادا كه دست خود را دراز كرده از درخت حيات نيز بخورد و تا ابد زنده ماند از آن جهت خدا او را از باغ عدن بيرون كرد و ديگر آنكه پنداشته كه اخبار صحيح آدم همين است و آنچه در احاديث مسلمين است خلاف واقع است ديگر آنكه گمان كرده كه از قرآن و حديث معلوم مي شود كه خدا آدم را بمرور و مشقت خلق كرده و اين خلاف تورية است و ديگر آنكه حيران گشته كه آيا باغ عدن كه آدم آنجا بود در كجاي زمين بوده و آخر از كتب سماويه آنقدر فهميده كه در شرقي شام بوده نه در آسمان چنانكه علماي اسلام گمان كردهاند و در احاديث ايشان است و ديگر آنكه حيران گشته كه آن درخت چه درخت و ثمر آن را چه قوت و خوردن آن بچه نحو بوده است و ديگر آنكه گفته است كه گناه آدم چنان عمده و عظيم بود كه خود او و تمامي سلسله بنينوع بشر را به اين ورطه هولناك انداخته و بحالت بدبختي گرفتار ساخته است و گمان كرده كه روح الايمان حضرت آدم به آن معصيت مرد و از خدا منقطع شد و گناه آدم را بمرگ باطني و مرگ ظاهري و هلاكت ابدي گرفتار ساخت و نصيب و قسمت تمامي اولاد او نيز همين گرديده و ديگر آدم بشنيدن آواز خدا نور محبت و اعتقاد نسبت بخدا باز در قلب آدم شعلهور شد و بخدا تقرب جسته نزديك گرديد و توبهاش قبول شد و نجات خود را بهمين وسيله حاصل نمود نه بگريه و زاري و روزه و طواف كعبه چنانكه در احاديث اسلام است و ديگر آنكه گمان كرده است كه معني عبارت تورية كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 213 *»
خدا بعد از بيرون كردن آدم لباس چرمي براي آن ساخت آن است كه قرباني ميكردند و پوست آنها را جامه ميكردند و ديگر آنكه گمان كرده است كه كتب عهد عتيق و جديد انبياء بينسخ و تحريف و بيتغيير و تبديلند و ديگر آنكه گمان كرده كه تقيه از راه بيايماني و كم اعتقادي بخدا صادر ميگردد و آن دروغ است و دروغ جايز نيست و ديگر آنكه گفته است كه هيچكس بيگناه نيست حتي پيغمبران و رسولان نيز معصوم نيستند پس آنكه علماي اسلام خيال كردهاند كه گويا پيغمبران معصومند باطل است و از اين است كه گناه باطني را نفهميدهاند و گناه را محض عمل ظاهري ميدانند و ديگر آنكه گمان كرده است كه گناه معيني صغير و كبير نتواند شد بلكه به نيت و علم و بيعلمي و عمد و سهو و رفاه و تنگي و در فرصت يا به انتظار فرصت باشد موقوف است و ديگر آنكه منكر تجسم اوضاع معاد و جنت و نار و اشخاص شده است و بر اهل اسلام رد كرده و تأويل كرده است آنچه در انجيل است از آيات داله بر تجسم جهنم و استبعاد كرده كه ارواح از عذابهاي جسماني چگونه معذب شوند و ديگر آنكه گمان كرده كه اراده الهي خارج از ذات الهي نيست بلكه با آن به نحوي متحد است كه اين بي آن صورت امكان نميپذيرد و ديگر آنكه در خصوص اصل شر و مبدء شريران حيران شده است و متمسك به آياتي شده است از انجيل كه مطلب او از آنها بر نميآيد بلكه برعكس دلالت ميكند و در بعض آن آيات است كه ملائكه گناه كردند و در جهنم به زنجيرهاي ظلمت گرفتارند و ديگر آنكه حيران شده در آنكه شقاوت كي از ابليس بروز كرد و از تورية فهميده كه شيطان پيش از آدم شقي شد و بر ملت اسلام و قرآن رد كرده چرا كه از آنها فهميده كه شيطان بعد از خلقت آدم و امر به سجده و ابا نمودن شقي شد بعد گفته كه شر اگر قديم باشد با وحدانيت نميسازد و اگر فعل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 214 *»
خدا باشد با تنزه او نميسازد و بايد فعل بنده باشد و ديگر گمان كرده كه شر محض نفي است و همان مخالفت اختيار مخلوق است با اراده خالق نه چيزي كه در خود هستي و كوني داشته باشد يا خدا آن را با مخلوقات خلق كرده باشد و ديگر آنكه حيران شده است كه چرا خدا مانع شيطان و آدم از معصيت نشد به طوري كه اختيارشان هم زايل نشود و ديگر آنكه گمان كرده كه توبه امري است واجب و امور واجبه را ثوابي نيست پس توبه كفاره گناهان نتواند شد و مثل زده چنانكه به توبه زخم انسان التيام نپذيرد و مرضش بهبودي حاصل ننمايد و در نزد حاكم شرع و عرف خلاصي از بازخواست ندهد و دليل ديگر آنكه به توبه انصاف انسان ساكت نشود و طالب امري ديگر است كه كفاره گناه او شود و ديگر آنكه عيبجويي بر اهل ايران كرده كه در عهد عمر همه گبر بودند و به زور اسلام آوردهاند نه از راه دليل و برهان و ديگر گمان كرده است كه گويا محمد9 پل صراط و كيفيت طهارت و غسل را از مذهب صابئين كه مجوسند و از عادات يهوديان برداشته و ديگر آنكه بعد از اينكه مذهب مجوس و بتپرستان را نوشته و اعمال ايشان را كه ايشان وسيله نجات دانستهاند ذكر كرده و رد كرده بر سر وسايل اهل اسلام آمده و دو قسم كرده يكي ثواب و حسنه و طهارت و غسل و نماز و روزه و زيارت و جهاد و تلاوت قرآن و قسم دوم به رحمت الهي معتمد گشتن و توبه و ايمان و شفاعت محمد و امامان بعد قسم اول را رد كرده كه اينها همانهاست كه بتپرستان نيز به آنها اميد نجات دارند و سابقاً آنها را رد كرده كه اعمال ظاهري اصلاح شرارت نفس نميكند و گناه نفس بايد پاك شود و حسنات واجب است و ثوابي ندارد و آنگهي كه فاسد عمل صحيح نتواند كرد و اينكه محمديان گمان دارند كه به حسنات كفاره حاصل ميشود به جهت آن است كه معني گناه را ندانستهاند و ديگر آنكه رد كرده است بر احاديث مسلمين كه در آنهاست كه به سبب قصد گناه گناه نمينويسند و به سبب قصد طاعت يك طاعت مينويسند به علت آنكه اصل در گناه را نيت باطني دانسته است و ديگر حديثي چند در ثواب اعمال از مسلمين نقل كرده بعد گفته اينها
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 215 *»
سبب آن شود كه كسي از گناه انديشه نكند و به اميد اين اعمال گناه كند و گويندگان اين احاديث از گناه و معني آن خبر نداشتهاند و ديگر آنكه چنان فهميده از دين اسلام كه عفو گناه به پاكشدن دل دخلي ندارد كه اگر دلش به همانطور سابق فاسد باشد اين حسنات سبب عفو ميشود و حال آنكه بايد تحصيل عفو از آن وسايل شود كه به سبب آنها بازخواست بخشيده و درون آدمي پاك شود از ضماير فاسده و از گناه دور و به خدا نزديك شود و ديگر آنكه در باب قسم دويم وسايل اسلام گفته كه مسلمانان گمان ميكنند كه خدا تقاضاي عدالت خود را منظور نداشته يكي را رحم و ديگري را سخط ميكند و بعد اين مطلب را رد كرده و ديگر آنكه ايمان نزد مسلمانان عبارت است از اقرار به توحيد و نبوت محمد و معاد و در طي اين كفاره ذنوبي مذكور نشده پس امكان ندارد كه با ايمان مذكور عفو و نجات يابد چنانكه مديون به سبب علم به طلبكار خود اميد خلاصي ندارد بلكه وقتي رهايي يابد كه بداند كه فلان كس شفيع من است بعد گفته كه در دين اسلام و قرآن به جهت چنان كفاره سخني و خبري نيست و خود محمد هم مصدر چنان امر و عملي نگشته كه در حضور خداوندگار مقدس كفاره ذنوب و باعث عفو و رفع گناهان متابعان خود گردد لهذا محمد را شفيع و رهاننده دانستن به غايت مشكل است و ديگر آنكه از احاديث برميآيد كه محمد شفيع كل است و معصوم است ولي احاديث به مرتبهاي مختلف با يكديگرند كه آنها را حجت قاطع نميتوان ساخت و نقيض قرآن و قول خود محمد نيز ميباشند كه خودش به گناه خودش معترف بوده و گناهكار چگونه شفيع گناهكار ميشود و ذكر كرده آيه و وجدك ضالاً فهدي و آيه استغفر لذنبك و سبح بحمد ربك، و استغفر لذنبك و لمؤمنين و المؤمنات و آيه انا فتحنا پس بعضي از دعاهاي پيغمبر را كه در اقرار به خطاياست ذكر كرده و گمان كرده كه آيات را علما از راه تعصب تأويل ميكنند و بعضي دعاها از كتب سنيان ذكر كرده و ديگر آنكه گفته محمد بشر بود و كل بشر مقصرند به شهادت بعضي آيات كتب مقدسه پس او شفيع نميتواند بود و چون محمد اين مقام را ندارد امامان هم صاحب آن مقام نباشند و ديگر آنكه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 216 *»
گفته است كه از جمله محالات است كه محمد پيغمبر حق بوده باشد و ديگر آنكه گمان كرده كه هيچ چيز كفاره گناهان نميشود مگر به ايمان به عيسي و كشته شدن او و گفته است كه عيسي كلمه ازليه است كه از ازل نزد خدا و خدا بود و عبارت از مسيح است كه مجسم گرديده در ميان آدميان قرار گرفت و به آيات انجيل استدلال كرده و ديگر آنكه همان عيسي را از ميان پيغمبران معصوم دانسته و به فقره انجيل يوحنا و ساير رسايل متمسك شده و عيسي را پسر خدا دانسته است و ديگر آنكه گفته است كه مسيح در ميان تمامي مردم آن شخص وحيد فريد است كه بيگناه و خطا در اعلي مدارج پاكي و اكمليت و در مرتبه الوهيت بوده و ديگر آنكه گمان كرده كه عيسي به دست يهوديان مصلوب گشته با درد و محنت و رنج و مصيبت زياده از حد حصر در بالاي صليب مرده مدفون گشت و در روز سيم از قبر قيام نموده چهل روز بعد از آن در نظر و حضور شاگردان خود به آسمان صعود فرمود و ديگر آنكه مرگ مسيح را سبب كفاره گناهان خلق دانسته و به آياتي چند از انجيل و ساير رسايل و كتب استدلال كرده و ديگر آنكه گفته است اگر عيسي همان بشر بود و بس مثل ساير مردم بود و وسيله نجات نميشد و چون هم در صفت الوهيت و هم در صفت بشريت بود از اين جهت اين امر عظيم صورت گرفت و ديگر آنكه گفته است كه هركس ايمان آورد كه مسيح پسر خداست و در مرتبه الوهيت و ميانجي و رهاننده خود و كل مردم دانسته و معتقد باشد كه عيسي بازخواست گناه را كشيده و جهت خلاص و نجات گناهكاران زحمات و مرگ را بر خود قبول و بعد از دفن قيام نموده است او بهوسيله همين ايمان در نجات عيسي شراكت بهم رساند و ديگر گفته نهايت اين ايمان مانند ايمان دين محمديه نيست كه محض اقرار و تقرير كلماتي چند باشد و باور نمودن تعليمات قرآن است و به محبت خدا و پاكي دروني رجوعي ندارد و ايمان مذكور ايمان قلبي است و ديگر آنكه گفته توبه حقيقي وابسته ايمان حقيقي است و در آيات انجيل از اين جهت با هم مذكور شده است و شاهدي چند آورده و ديگر آنكه گفته است كه هركه هلاك و به عذاب جهنم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 217 *»
گرفتار مي شود به علت تقصير خود ميشود نه بنابر قسمت و تقدير پروردگار و آنچه از قرآن مفهوم ميگردد اين است كه خدا بعضي مردم را با ايمان و بعضي را بيايمان خلق كرده و استدلال به آيه من يشأ الله يضلله و من يشأ يجعله علي صراط مستقيم كرده و به آيه من يهد الله فهو المهتد و من يضلل فاولئك هم الخاسرون و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجن و الانس و به حديثي از احاديث شيعه و گفته آيات و حديث مذكور عدالت و رحمت الهي را باطل ميكند پس آيات و احاديث مزبوره باطل و بيبنا ميباشد و ديگر آنكه گفته كه هرچند خدا با ماسوي محدود نيست باز خود به خود محدود است بدين عبارت كه خدا چنان عملي را ابداً نميخواهد و نميتواند خواست و كرد كه ضد و نقيض ذات ذوالجلال يا يكي از صفاتش بوده باشد و ديگر آنكه ذكر كرده كه نتيجه ايمان به نجات و كفاره مسيح پنج چيز است اول عفو و رفع بازخواست دويم تحصيل رضامندي و لطف خدا سيم تحصيل قوت و حيات باطني و حب الهي چهارم رهايي از تسلط گناه و شيطان پنجم حصول اميد يقين بخت و جلال ابدي است و بر هريك برهانها آورده است و ديگر آنكه جميع مؤمنان به مسيح را پسر خدا خوانده و شاهد از انجيل آورده و ديگر آنكه گمان كرده كه عبادت مسيحي حقيقي همان توجهات قلبي است و عيسي جز دعاي مختصري تعليم نكرده و از براي نماز ظاهري در انجيل حكمي مقرر نشده لهذا هر جمعيت و يا ملت مسيحيه آن را بنابر مصلحت خود بناگذارده مقرر نمودهاند و از همين سبب است كه مسيحيان در اين عادات ظاهره اتفاق كلي ندارند نهايت اين اختلاف را عيبي نيست و ديگر آنكه روح انساني به غذاي روحاني و حقاني غذا مييابد و ساكت ميشود نه آنكه به عيش و عشرت جسماني و مجازي نهايت بخت بهشتي كه در قرآن بيان و به محمديان وعده شده بدين وجه نيست بلكه بخت و جلال آن تماماً مجازي است. بعد قدري از اوصاف بهشت را به طور مسلمانان بيان كرده به جهت اثبات جسماني بودن بهشت براي مسلمانان و گفته بهشت جسماني به عالم روحاني مناسبتي ندارد و هركه لذت قرب و معرفت چشيده لذتي از بهشت نخواهد يافت بلكه براي او
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 218 *»
دوزخ است و ديگر آنكه جسارت كرده و گفته كه چنان بهشت مجازي را خداي مقدس نه خلق كرده و نه وعده نموده بلكه خود محمد بنابر احاديثي كه از يهوديان شنيده و به مظنه و گمان خود صورت كم و كيف آن را در ضمير خود نقشبندي نموده به بازار روزگار انداخته چرا كه خدا آدمي را به جهت تعبد و بخت روحاني و حقاني آفريده نه به جهت عيش و عشرت مجازي جسماني و ديگر آنكه گفته كه آنطور كه كيفيت بخت و جلال اخروي در انجيل بيان شده دلالت بر حقيت و كلام الهي بودن آن ميكند و آنطور كه در قرآن است دليلي است بر نبودن قرآن از جانب خدا و چون بعضي از علماي اسلام دريافت اين معني نمودهاند در صدد آن برآمدهاند كه آن را به معني و مضمون روحاني توجيه كنند لكن روحاني نبودن بهشت اعتقادي محمديه بر هركس كه از احاديث آنها اطلاع داشته باشد واضح و يقين خواهد بود، اين است تمامي مواضع آن كتاب كه محل سخن است و احتياج به بحث از آن دارد و ما حاصل كلمات او را به جهت آنكه طول نكشد به طور اختصار بيان كرديم زيرا كه اگر ميخواستيم همه را ذكر كنيم سخن به طول ميانجاميد پس به همان نقل معني اكتفا كرديم اگرچه موارد بحث آن بسيار بود ولكن آنچه متعلق به دين اسلام است منظور نظر است و آنچه سخنش با مجوس و هنود است ما را بدان كاري نيست پس انشاء الله در تلو مقاصد اين كتاب هريك از اين سخنان را فصلي قرار ميدهيم و سخن از آن ميگوييم تا بر طالبان واضح و هويدا گردد و حق از باطل جدا شود و ديگر درازنفسي ضرور نيست.
مقصـد اول
در رد شبهات پادري مذكور كه بر مسلمين القا كرده و از راه وعظ و نصايح درآمده و خواسته است كه مردم را به طور زهد و ورع و لله و في الله هدايت كند الحال هريك از آن شبهات را در ضمن فصلي عنوان كرده درصدد جرح و تعديل آن برميآئيم انشاءاللهتعالي.
فصــــل
در شبهه اول كه گفته است: «خدا آدم را به خواب برد و يكي از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 219 *»
اضلاعش را برداشته به جايش گوشت رويانيد و آن ضلع را به صورت زني تشكيل نمود» هـ .
اين مطلب را از سفر تكوين تورية برداشته است كه در آيه بيست و يكم از اصحاح دويم است كه خدا انداخت بر آدم خواب را و به خواب رفت و گرفت خدا ضعلي از اضلاع او را و پر كرد جاي او را گوشت و بنا كرد رب اله آن ضلع مأخوذ آدم را زني و حاضر كرد آن را نزد آدم پس آدم گفت اين استخواني از استخوانهاي من است و گوشتي از گوشت من است تا آخر باب و اين آيه اگرچه به زبان ظاهر به اين رسيده است اما معني آن نه آنطور است كه يهود و نصاري فهميدهاند چرا كه خداوند عاجز نبود كه حوا را از گل خلق كند چنانكه آدم را خلق كرد و خداوند تشنيع بر پيغمبر خود راست نميآورد كه كسي بگويد آدم با عضوي از اعضاي خود نكاح ميكرد بلكه مراد آن است كه خداوند حوا را از طينتي آفريد كه فاضل طينت جانب چپ آدم بود و آدم مبعض نميشود چرا كه آدم آدم بود به تمام اجزاي خود پس اگر بعض آن را از آن بگيرند آدم آدم تمام نخواهد بود و بديهي است كه به برداشتن بعض چيزي از چيزي آن چيز ديگر آن چيز نيست و آن وقت كه خدا آدم را آفريد در اين عالم اعراض نبود بلكه در عالم هورقليا بود و آن عالم مثل اين عالم نيست كه اگر دست زيد را مثلا ببرند باز زيد زيد است و اگر عضوي ديگر از اعضاي او را قطع كنند باز زيد زيد است و در آن عالم اگر از انسان جزوي قطع شود ديگر انسان نيست چرا كه انسان انسان است به تمام ذات خود مثلاً از سكنجبين اگر سركه را بگيرند همان انگبين ميماند و انگبين سكنجبين نيست و زيد ممتاز است از عمرو به آن صورت خاصه زيديه حال اگر آن صورت زيديه را كه به آن زيد زيد است از او بگيرند ديگر زيد زيد نيست و شاهد بر آنكه آدم را اول خدا در عالم اعراض نيافريده بلكه در عالم ذاتي آفريده آيه بيست و هفتم از اصحاح اول سفر تكوين تورية كه ميفرمايد پس خدا خلقت كرد انسان را مانند صورت خودش مانند صورت خدا و در آيه اول اصحاح پنجم سفر تكوين ميفرمايد خلق كرد خدا انسان را بر شبه خدا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 220 *»
و بديهي است كه انسان در اين صورت جسماني اين دنيا بر صورت و شباهت خدا نيست و خدا سر و سينه و شکم و فرج ندارد بلكه مراد حقيقت انسان است كه خدا آن را عليم و حكيم و سميع و بصير و قدير و مختار آفريده و مراد از شبه خدا و صورت خدا اسماء و صفات و ظهورات اوست و شك نيست كه انسان مظهر صفات و اسماء خداست و تميز انسان از سايرين به آن صفات كماليه است و صورت انسان همان صفات كماليه است كه انسان به آن صورت و صفات ممتاز از ساير اصناف است پس معلوم شد كه اول خدا ذات آدم را آفريده كه بر صورت خداست و معلوم است كه اگر از ذات انسان چيزي كم شود آن انسان ديگر آن انسان نخواهد بود و بر صورت خدا نخواهد بود چنانكه به طور مثل پيش دانستي پس ممكن نيست در حكمت بالغه كه خدا آدمي تام بيافريند بعد آن را از آدميت بيندازد و او را ناقص كند نميبيني كه اگر از شش يكي كم شود ديگر شش نيست آن وقت پنج است همچنين اگر از ذات آدم چيزي كم شود ديگر آدم آدم نيست پس به اين برهان حكمتآميز ممكن نيست كه حوا از استخوان آدم خلق شده باشد بلكه او هم انساني است مثل آدم نهايت آن زن است و آدم مرد چنانكه در بيست و هفتم از اصحاح اول تكوين ميفرمايد كه خدا انسان را خلق كرد مثل صورت خودش مثل صورت خدا مذكر و مؤنث خدا خلق كرد آن دو را و بركت داد به آن دو و در هفتم از اصحاح دويم همان سفر ميفرمايد كه خدا جبلت انسان را از خاك خلق كرد و در روي او حيوة دميد و معلوم است كه حوا هم انسان است پس او را هم از خاك آفريده و در وي حيوة دميده ولكن آن خاك كه حوا را از آن آفريده از سنخ خاكي بود كه مناسب با پهلوي چپ آدم بوده و مراد از پهلو هم نه اين پهلوي ظاهري است چرا كه اين نحو پهلو در عالم اجسام است و در عالم ذات انسان مراد از پهلو جانب عقل و جانب نفس است كه عقل پهلوي راست است و نفس پهلوي چپ پس از اين جهت زن نفس مرد است و از پهلوي چپ مرد خلقت شده است و بايد مطيع مرد باشد چرا كه صلاح نفس آن است كه مطيع عقل باشد و الا هلاك خواهد شد.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 221 *»
و اما آنكه آدم فرمود اين استخواني از استخوانهاي من است و گوشتي از گوشت من است مراد آن است كه از طينت گوشت و استخوان من است و از جنس من است چنانكه در پنجاه و پنجم اصحاح ششم انجيل يوحناست كه عيسي فرمود هركس بخورد جسد مرا و بياشامد خون مرا حيوة دائمي از براي اوست و مقصود از اين كلام آن است كه ايمان به من بياورد و از طينت من شود كه گوشت او گوشت من شود و خون او خون من گردد نه آنكه جسد او را بخورند و خون او را ريخته بياشامند پس آدم فرمود كه حوا از استخوان و گوشت من است يعني از طينت من آفريده شده است و شاهد ديگر بر صحت اين معني آن است كه نص تورية آن بود كه او را از ضلع او آفريدند و جاي او را در آدم گوشت پر كردند پس حوا از همان ضلع بنا بر اين نص خلق شد پس چگونه آدم فرمود كه اين گوشتي از گوشت من است و بلاشك از گوشت او نبود پس مقصود بودن حواست از طينت او نه از عين استخوان و گوشت او پس ظاهر شد كه پادري مذكور كه به ظاهر تورية رفته اشتباه كرده و از باطن آن محروم مانده و بديهي است كه در زمان سلف فهمهاي مردم بسيار ضعيف بوده و فطانت و ذكاوت ايشان بسيار كم بوده چنانكه هركس كتب سلف را نگاه كند ميفهمد و با آن عقول كم ايشان ممكن نبود كه بيان حقايق شود به طور صرف حقايق پس لابد انبياء و حكما مطالب روحاني را به طور تجسم بيان ميكردند شايد ايشان بفهمند مانند كسي كه با طفلي سخن ميگويد لابد است كه مطالب را به الفاظ طفلانه بگويد تا او بفهمد و از اين جهت پيغمبران سلف الفاظ جسماني گفتهاند از براي مردم آن زمان چنانكه در آيه اول اصحاح سيوم ماربولس رسول است به اهل قورنثيه كه من اي برادران نميتوانم با شما سخن بگويم چنانكه با روحانيون سخن گويند ولكن چنانكه با جسدانيون سخن گويند مثل اطفال در خصوص مسيح شما را شير ميدهم نه طعام مأكول به جهت آنكه حال شما طاقت نداريد چرا كه هنوز جسداني هستيد هـ .
و چون طفلان بزرگ شدند خداوند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 222 *»
معلم ديگر فرستاد از او نپذيرفته همان الفاظ بچگي را ميگويند و در حال بزرگي بسيار ركيك است و الا خدا در باغ فردوس راه ميرفت يعني چه و پسرهاي خدا يعني چه لكن آن روز اطفال متحمل غير از اين نبودند حال كه متحملند و از روي عداوت ايمان به معلمان جديد نميآورند در سر بزرگي همان الفاظ طفوليت را ميگويند و بسيار بسيار قبيح است و ميپندارند كه ديگر معلمي نيست و قولي بهتر و صحيحتر ديگر نخواهد بود مثل حكايت ايشان مثل آن طفل است كه به جز خانه محقر خراب خودش جايي را نديده و به غير از پدر مسكين خود كسي را نميشناسد پدر ميخواهد براي او وصف بهشت و خدا را بكند ميگويد بهشت حوض آبي دارد دو همسر اين حوض و بالاخانه دارد سه همسر اين بالاخانه و فضايي دارد چهار همسر اين فضا و خداي تعالي پنج بزرگي پدر تو را دارد و جامههاي او به از جامههاي پدر تو است و درختهاي بهشت درازتر از اين بته خار است كه اينجاست و هكذا و چون طفل بزرگ شود و خانههاي ديگر كه هزار مساوي به از بهشت مسموع او ميبيند روا نبود كه ديگر بهشت را به آن نوع وصف كند و چون بسيار از پدر خود عظيمتر بيند روا نبود كه ديگر خداي خود را به آنچه پيش ميستود ستايد و پدر چاره جز آن وصف نداشت چرا كه شعور پسر بيش از آن نبود و اگر چيزي ميگفت كه از حوصله پسر فزون بود عبث بود و هيچ نميفهميد و اگر چيزي بايستي بگويد كه به حوصله او بگنجد همانها بود كه شنيدي طفلي كه زياده از عدد پنج نميداند معني شش بزرگي را نميفهمد و غايت كثرت در نزد او پنج است پس زياده از پنج براي او نتوان گفت، امت موسي را آن قدر شعور نبود كه امر آخرت را بفهمند و از اين جهت در تورية ذكر قيامت نشده مگر به ندرت آن هم به طور اختصار و اشاره و جميع تهديد و وعيد آنها به تهديدها و بلاهاي اين دنيا بوده و كسي كه امر آخرت را نفهمد چگونه توحيد را ميفهمد آيا نميبيني كه همين كه از دريا بيرون آمدند و قومي بتپرست را ديدند گفتند اي موسي براي ما هم بيا خدايي درست كن چنانكه اينها خدايان دارند و چون موسي ده روز ميعاد خود را تأخير انداخت گوساله را خدا خواندند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 223 *»
پس اين جماعت چگونه آن مطالب دقيقه توحيد و تنزه و تفريد خدا را ميتوانستند ادراك كرد لهذا در تورية خدا را به طور الفاظ تجسمآميز وصف كرده است تا راضي شوند و دلهايي كه طالب بت است و مجانس با بت به آن خدا راضي شود و از اين جهت جميع الفاظ توحيد كه در تورية است همه جسماني است چنانكه بعد خواهي شنيد حال چنين جماعتي وصف عالم نفوس و حقيقت ذات انسان را چه ميفهمند كه براي ايشان وصف شود و كجا نفس و اتحاد و بساطت او را ميفهميدند لهذا خدا به الفاظ جسماني براي ايشان بيان فرموده كه حوا از پهلوي چپ آدم و استخوان او خلقت شده و حال بچهها بزرگ شده دست از الفاظ ركيكه بچگي برنميدارند و تدبر در قبح آنها نميكنند نگو كلام خدا چگونه ميشود كه ركيك باشد چرا كه من به كلام خدا سوء ادب ندارم بلكه منتهي([1]) مدح را ميكنم كه ببينيد كه چگونه عالم به افهام خلق خود است كه با هر قوم به طور مزاج و فهم ايشان سخن ميگويد و مطلب را به ايشان به قدر فهمشان ميفهماند و الفاظ را به طوري ادا ميفرمايد كه اهل هر مرتبه به طور مرتبه خود ميفهمند و اشارهها و قرينهها براي هركس ميگذارد و اگر كسي تورية را خوانده باشد ميفهمد صحت كلام مرا و ميداند كه مزاج اهل اين زمان خلاف معاني ظاهره تورية است و ذهنها بالا رفته و ابا از ظواهر تورية ميكند پس حكماً بايستي كه آن ناموس نسخ شود و ناموس ديگر آيد و همچنين انجيل عيسي چنانكه بعد خواهد آمد انشاءالله مجملاً كه خداوند حوا را از استخوان آدم به طور فهم ظاهر نيافريده حال انصاف ده اگر بخواهند كه جهت عقل كه اعلي و اشرف است و جهت نفس كه اسفل و اخس است براي طفل بيان كنند غير از آنكه به پهلوي راست و پهلوي چپ تعبير آوردند چه كنند و اگر بخواهند بيان كنند كه ازعلاي نفس خلقت نشده بلكه از اسفل نفس خلقت شده چه كنند جز آنكه بگويند كه از پايين پهلوي چپ خلقت شده و چون انسان در اين بدن روح بخاري و خوني و گوشتي و استخواني دارد و خون از روح بخاري غليظتر و كثيفتر و گوشت از خون غليظتر و کثيفتر و استخوان از گوشت غليظتر و کثيفتر است حال بخواهند كه به طفل بفهمانند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 224 *»
كه از پستتر مقامات نفس خلقت شده جز آنكه بگويند كه از استخوان اسفل پهلوي چپ خلقت شده چه بگويند و آيا غير اين را ميفهمند حاشا پس حكيم مربي كه با كسي نادان ميخواهد سخن بگويد چه كند جز آنكه اينگونه الفاظ را بگويد لكن بر اطفال است كه چون بزرگ شدند و پدر معلمي ديگر تعيين كرد كه الفاظ ديگر بگويد از او بپذيرند و همين كه بناي سركشي و عناد و تكبر را گذاردند و از معلم ثاني نپذيرفتند لابد بر جهل خود خواهند ماند و دايم همان الفاظ بچگي را خواهند گفت و بزرگي كه دست از بچگي برندارد عقلا آن را ديوانه خواهند خواند و همين ترقي و بزرگ شدن اطفال ادل دليلي است بر وجوب تغيير معلمان و ناموسهاي ايشان.
فصــــل
و ديگر آنكه آدم و حوا آواز خدا را شنيدند كه به وقت وزيدن نسيم شام در باغ سير ميكرد و آدم با زن خود در اشجار باغ از پيش خدا خود را پنهان ساخت خدا آدم را آواز داد و گفت تو كجايي؟ او گفت آواز تو را در باغ شنيدم و به سبب آنكه برهنه بودم ترسيدم خود را پنهان كردم او گفت آيا تو را از برهنگي كه خبر كرد بلكه از ميوه آن درخت خوردهاي هـ .
اين مسأله را هم از تورية برداشته كه در آيه هفتم از اصحاح سيوم سفر تكوين ميفرمايد كه شنيدند آدم و حوا صوت رب اله را در حالتي كه راه ميرفت در فردوس نزد وزيدن هوا بعد از ظهر پس آدم و زنش پنهان شدند از برابر رب اله در ميان درختهاي فردوس پس خواند خداوند اله آدم را و گفت كجايي؟ آدم گفت شنيدم صداي تو را در فردوس و ترسيدم چرا كه عريان بودم پس پنهان شدم فرمود كه تو را اعلام كرد كه عرياني نه اين است كه تو از آن شجر خوردهاي كه من امر كرده بودم كه نخوري تا آخر اصحاح و اين هم از همان قبيل است كه عرض شد كه:
چونكه با طفلان سر و كارت فتاد | هم زبان كودكان بايد گشاد |
آن جماعت مجسمه بتپرست كجا به غير خداي جسماني تمكين ميكردند يا شعور ميكردند كه هست پس خدا خواست اطلاع خود را به احوال آدم و حوا بفهماند به اين زبانهاي كودكانه جسماني با ايشان سخن گفت و اخبار را نقل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 225 *»
فرمود و الا خداي منزه و مبراي از مكان و زمان و سبوح و قدوس از حركت و انتقال چگونه معقول است كه در ميان درختان فردوس سير كند و آدم صفي چگونه اين مطلب را قصد ميكند كه از خداي عالم السر و الخفيات به درخت پنهان شود و گمان كند كه از درخت حجاب مابين او و خدا ممكن ميشود و حال آنكه خدا آدم را به نص تورية بر صورت خود آفريد يعني عليم و حكيم و قدير و بصير و دانا به جميع اشياء. آيا نميبيني كه به نص آيه نوزدهم از اصحاح دوم تكوين ميفرمايد كه خدا مصور كرد جميع حيوانات برّ و جميع پرندگان هوا را و حاضر كرد نزد آدم تا ببيند كه چه مينامد آنها را و آدم ناميد جميع را به اسمهاشان پس آدمي كه خدا او را مطلع و عالم كرد بر همه اسمها چگونه ميشود كه آن قدر نداند كه از پيش روي خدا به درخت نميتوان پناه برد و خداي منزه و مبرا نميشود كه در بهشت راه رود پس معلوم شد كه ظاهر اين فقرات براي اطفال مجسمه است و در حقيقت اين الفاظ تشبيه و تمثيلي است از عالم آن اطفال و خدا منزه از اينهاست و مبرا از شباهت به خلق است چنانكه در آيه اول مزمور هشتاد و دويم است كه خدايا كه شبيه تو است تا آخر پس خدا شبيه به خلق در هيچ چيز نباشد و در چهارم از مزمور نود و نهم است كه داخل در ابواب خدا شويد به اعتراف و در خانههاي او به تسبيح تا آخر پس خدا را بايد بيشبيه و منزه دانست از هرچه شباهت به مخلوق دارد او را پاك شناخت پس چگونه ميشود كه خدا آواز دهد و در ميان درختان بهشت راه رود و آدم نبي قديس اين مطلب را نداند پس همانا كه اين سخنان به لغت جهال آن زمان نازل شده تا اعتراف كنند و فهمهاي جسماني ايشان چيزي تعقل كند و ساكن شوند پس آنچه يهود و نصاري از ظاهر اين الفاظ ميفهمند البته مراد نيست و خدا منزه و پاك از آن است بلكه مراد از پنهان شدن آدم شرمساري اوست از خدا كه شرمسار شد و طبيعت انسان چون شرمسار شود درصدد اخفاي خود برميآيد از اين جهت سر به زير ميافكند و گونه او سرخ ميشود كه روح خون را ميل به بيرون ميدهد و در پس آن در ميآيد كه حجاب قرار دهد و احتجاب و پنهان شدن لازمه شرمساري است و كنايه از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 226 *»
شرمساري است نه آنكه آدم خواسته است كه از خدا پنهان شود.
و اما شنيدن آواز خدا شنيدن وحيي است و صوتي است كه خدا ايجاد ميكند در هرچه ميخواهد مثل آنكه در آتش براي موسي صوتي خلق كرد و الا خدا را جسمي نيست كه از حركت آن جسم هوا متحرك شود و آن صوت صوت جسم خدا باشد و اما راه رفتن خدا در ميان درختان اطلاع خداست بر بهشت چرا كه سير در چيزي كنايه از اطلاع او بر آن چيز است و در محاورات بسيار است.
پس حاصل مطلب آنكه حضرت آدم پس از خوردن از آن درخت ملتفت انوار و تجليات خدا شد و انوار عظمت او را مشاهده كرد و متذكر خلاف خود شد و شرمسار گرديد و خدا او را توبيخ فرمود به ايجاد كردن صوتي در هرچه خواست اين است حقيقت معني فقره تورية نه آنكه يهود و نصاري به طور تجسم از آن فهميدهاند و سر نزول آيه به اينطور تجسم افهام مستمعين است كه غير از همين طورها نميفهميدند و اگر به طور شايسته خدا را تنزيه كنند مردم گمان كنند كه هيچ نيست و اهل اين زمان را طاقت تنزيه حقيقي نيست و حكماي رباني تنزيه خدا را از جهال اين زمان پنهان دارند چه جاي جهال آن زمان و اسرار توحيد همه در تنزيه است نه چيزي ديگر.
فصــــل
و ديگر آنكه خدا گفت آدم از خير و شر آگاهي يافته و چون يكي از ما شده الحال مبادا كه دست خود را دراز كند و از درخت حيوة نيز بخورد و تا ابد زنده ماند از آن جهت خدا او را از باغ عدن بيرون كرد هـ .
اين سخن هم از نوع همان سخنان سابق است كه به طور عقل مردم صادر شده است و از فقره تورية برداشته شده است كه آيه بيست و دوم اصحاح سيوم سفر تكوين باشد و ترجمه آن فقره اين است كه خدا گفت اينك آدم چون يكي از ما شد شناخت خير و شر را پس حالا شايد دست خود را دراز كند و از درخت حيوة نيز بگيرد و بخورد و تا ابد زنده ماند پس رب اله او را بيرون كرد از فردوس تا آخر و معني اين فقره نه آن است كه به طور ظاهر يهود و نصاري فهميدهاند و نه چنان است كه آدم خواهشش بر خواهش خدا غالب آمد و خدا مشيتش قرار نگرفته بود كه آدم از آن درخت بخورد و مشيت آدم بر مشيت خدا غالب آمد و خورد و خير و شر را فهميد بر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 227 *»
خلاف اراده خدا بعد خدا ترسيد كه مشيتش باز غالب بر مشيت خدا شود و دست دراز كند و قهراً از درخت حيوة بخورد پس او را به زودي بيرون كرد از ترس كه تا ابد زنده نماند بلكه در تحقيق اين مقام به طور اختصار ميگويم كه خدا را دو مشيت است يكي مشيت محبوبه كه چيزي را ميخواهد و آن را دوست هم ميدارد و يكي مشيتي كه آن را ميخواهد و محبوب نيست و به آن راضي نيست. مثل مشيت اول آن است كه خدا امر به طاعت فرموده و مشيتش قرار گرفته كه زيد آن طاعت را بكند و طاعت محبوب او هم هست و به آن راضي هم هست و مثل مشيت دويم آنكه خدا معصيت را دشمن ميدارد و آن را نميخواهد ولكن بعد از اينكه شخص ميل به معصيت و مخالفت خدا ميكند خداوند هم به طور خذلان و اتمام حجت مدد و قوت به او ميدهد تا آن شخص قدرت بر معصيت پيدا بكند و بتواند آن معصيت را بكند كه اگر خدا در حال ميل به معصيت مدد و قوت خود را از شخص بگيرد شخص ممكن نيست كه بتواند ايجاد كند چيزي را كه خدا نخواسته و اراده آن را نكرده پس شريك با خدا باشد در ايجاد چيزي نعوذبالله اين است كه در آيه يازدهم اصحاح چهارم رؤياي ماريوحنا رسول است كه تويي رب اله ما مستحق آني كه براي تو باشد مجد و كرامت و قوت چرا كه تو خلق كردي هر چيزي را و بمشيت تو كائن و مخلوق شد هر چيزي پس هرچه به آن چيز توان گفت به مشيت خدا خلق شده و خدا خالق اوست پس هر معصيت و مدد و قوت بر آن مخلوق خداست و تا خدا خلق نكند چيزي موجود نباشد و بعضي از آنچه خلق كرده محبوب اوست و بعضي مبغوض و شاهد بر اينكه خدا مشيت محبوبه و مشيت مبغوضه دارد آيات بسيار از تورية دلالت ميكند مانند آيه اول از اصحاح دهم سفر خروج كه ميفرمايد كه خدا فرمود بموسي كه داخل شو نزد فرعون چرا كه من سخت كردم دل او را و دل بندگان او را تا آيات خود را اظهار كنم و تو نقل كني براي پسرت و پسر پسرت آنچه را كه من باهل مصر كردم و آياتي را كه عمل آوردم و بدانيد كه منم پروردگار و در آيه بيست و يكم همان اصحاح ميفرمايد كه خدا قسي كرد قلب فرعون را و رها نكرد بنياسرائيل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 228 *»
را و در آيه بيست و هفتم همان اصحاح ميفرمايد پس قسي كرد پروردگار دل فرعون را و نخواست كه بفرستد آنها را و در آيه نهم اصحاح يازدهم ميفرمايد كه بيرون رفت موسي از نزد فرعون با غيظ شديدي پس خدا گفت نميشنود فرعون از شما بجهة آنكه من آيات خود را در در زمين مصر ظاهر كنم پس موسي و هرون همه آن آيات را نزد فرعون ظاهر كردند و خدا قسي كرد دل فرعون را پس نفرستاد بنياسرائيل را از زمين خود با وجودي كه در آيه سي و سيم از اصحاح نهم از همان سفر ميفرمايد كه سنگين شد دل فرعون و دل بندگانش و قسي شد محكم و رها نكرد بنياسرائيل را و در آيه سوم(در کتاب سيم است) اصحاح دويم سفر استثنا ميفرمايد مكروه داشت سيحون پادشاه حشبون كه ما را بگذراند از جهت آنكه رب اله تو قسي كرد روح او را و سخت كرد دل او را تا اينكه تسليم دست تو كند چنانكه ميبيني پس معلوم شد كه خدا دل او را به مشيت خود قسي كرد و البته خدا قساوت را دوست نميداشت ولي چون فرعون اختيار شقاوت و قساوت كرد و خود نميتوانست براي خود قساوت ايجاد كند خدا براي او ايجاد كرد تا بتواند از راه ميل خود برود و در اصحاح ششم از نبوت اشعياست كه خدا گفت كور ميكنم دل اين طايفه را و سنگين ميكنم گوشهاي آنرا و بهم ميآورم چشمهاي آن را تا نبيند بچشم خود و نشنود بگوش خود و نفهمد بدل خود تا آخر و در چهلم از اصحاح سي و دويم نبوت ارمياست كه من ميدهم ترس خود را در دلهاي ايشان تا از من نگردند و اگر نه اين بود كه خدا به مشيت مبغوضه مدد و قوت و اسباب عصيان و عصيان براي كفار و عاصيان موجود كرده بود احدي نميتوانست كه عصيان كند و چيزي بيافريند كه خدا نيافريده بود پس به همينطور اگر خدا نميخواست كه آدم از آن شجره بخورد مشيت آدم بر مشيت خدا غلبه نميكرد و آدم نميتوانست كه خوردن از آن را براي خود ايجاد كند و حركت كند به سمتي كه خدا نخواسته به آن سمت حركت كند لكن چون آدم ميل كرد به خوردن آن خدا هم براي او ميل او را خلق كرد و حركت به آن سمت در بدن او آفريد و خوردن را براي او ميسر كرد پس چون امر چنين است چگونه خدا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 229 *»
ميترسد كه آدم از درخت حيوة بخورد و او را بيرون ميكند كه نخورد و چگونه از آن درخت كه خورد بيمشيت او بود پس معلوم شد كه مراد نه ظاهر تورية است كه يهود و نصاري فهميدهاند و باطنش آن بود كه عرض شد.
و اما آن قول كه اينك آدم مثل يكي از ما شد در اين معني است بسيار خفي و از افهام يهود و نصاري بالاتر چرا كه ميپرسم از ايشان كه آيا خدايان بسيارند كه همه معرفت خير و شر دارند و خدا گفت مثل يكي از ما خدايان شده يا كساني ديگرند كه خدا آنها را با خود شمرده است اگر گويند كه خدايان بسيارند مشرك ميشوند چرا كه در هيچ مذهب آسماني حق خدايان بسيار نيست و خدا يگانه است و اگر گويند كساني ديگر مخلوق خدا هستند كه آنها معرفت خير و شر را داشتند ميپرسيم كه آنها كيانند آيا آنها جماداتند يا نباتات يا حيوانات يا انسانها يا ملائكه يا جنيان و شياطين اما جمادات و نباتات و حيوانات كه بالبداهة نيستند و اما شياطين و جن هم بالبداهة نيستند اما شياطين به جهت آنكه رانده از درگاه خدا هستند و اما جن به جهت آنكه پستتر از رتبه انسان است و اگر آدم آن معرفت را نداشت جن به طريق اولي نداشت و اما ملائكه پس آنها هم نميتواند شد كه صاحب معرفت خير و شر باشند و آدم نبي خدا نباشد چرا كه ملائكه در رتبه پستتر از انسان است چرا كه خدا انسان را بر صورت خود آفريده و او را اشرف كاينات به اين افتخار گردانيده و ملائكه را نفرموده بر صورت خود آفريدم و فرموده آدم شبيه خداست و معلوم است كه چنانكه خدا بر جميع بلندي و شرف دارد شبيه او هم بايد بر همه بلندي و شرف داشته باشد و در ششم رساله ماربولس است به عبرانيين كه خدا نزد داخل كردن بكر به اين عالم فرمود كه سجده كنند براي او جميع ملائكه خدا و چنين درباره ملائكه فرمود چرا كه ايشان را ارواح آفريد پس معلوم شد كه ملائكه از انبياء پستترند و در آخر همان رساله ميگويد كه آيا نيست كه كل آنها يعني ملائكه ارواحند از براي خدمت فرستاده ميشوند از براي خدمت كساني كه قصد كردهاند دريافتن خلاص را پس ملائكه خدّام مؤمنينند و مؤيد اين معني كه ماربولس در آيه سيوم از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 230 *»
اصحاح ششم از رساله به سوي قورنثيه ميگويد آيا نميدانيد كه ما جزا ميدهيم ملائكه را پس چه قدر سزاست به اين امر آنچه در اين دنياست پس ملائكه كه مؤمنان آنها را جزا ميدهند و خدامند نتوانند كه با خدا باشند و آدم نباشد پس آن جماعت كيانند كه خداوند فرموده است اينك آدم چون يكي از ما شده و ايشان را خدا با خود خوانده اين مطلب بر يهود و نصاري بسي گران است و ايشان نميتوانند فهميد مگر آنكه توفيق رفيق ايشان گردد پس ميگويم كه آن جماعت كه خدا خود را مخلوط با آنها كرده و ما بر خود و ايشان بدان واسطه فرموده بلاشك خلق اويند و شريك با او در الوهيت نيستند ولكن بندگان صالح اويند كه از جميع خلق مقربترند و اول مخلوقات هستند و آنها پيغمبر ما محمد بن عبدالله9و اهلبيت طاهرينش صلواتاللهعليهماجمعين ميباشند كه آن چهارده نفس مقدس نزد خدا بودهاند و هستند و تا ابد خواهند بود و آن شجره شجره علم ايشان بود كه آدم جسارت كرده از آن خورد چنانکه بعد خواهد آمد انشاءالله و ادله از كتب انبياء بر آن در مقصدي جداگانه اقامه خواهيم كرد پس خدا آدم را نهي كرده بود كه تمناي علم ايشان را نكند و رتبه و درجه ايشان را نخواهد آدم جسارت ورزيده تمناي آن مقام را كرد و اين بود تناول او از آن شجره و به اين واسطه خدا او را فرو فرستاد و تفصيل اين مقام از فهم كسان خارج از اسلام بعيد است چرا كه اگر بخواهيم ادله عقليه اقامه كنيم بر امور جزئيه از فهم ايشان بسيار دور شود و اگر بخواهيم از اخبار خودمان استدلال كنيم آنها مقر به آن نيستند و كتب ايشان هم كه مفصل و حاوي جميع مسائل حكمت نيست كه از آنها شاهد و بينه بياورم لهذا از تفصيل اين امور اعراض ميكنيم و همينقدر كه بفهمانيم كه آنچه ايشان از ظواهر كتب خود ميفهمند غلط است و مراد آن ظواهر كه روز اول براي اطفال گفتند نيست و امروز روا نيست كه به آن ظواهر بروند كافي است.
و اما فقرهاي كه شايد حالا دست دراز كند و از درخت حيوة نيز بخورد و تا ابد زنده ماند پس رب اله او را بيرون كرد اين فقره هم در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 231 *»
نهايت اشكال است مثل فقره اول زيرا كه خدا مقهور اراده بنده نيست و كسي به عصيان خود علم و حيوة براي خود تحصيل نميتواند بكند و خدا كه نهي ميكند كه از اين شجره مخور و او ميخورد به اين واسطه از خانه قرب و جوار او دور ميشود چرا كه از خدا روگردان شده و به دور افتاده و به معصيت هيچ كس را قوت و قدرت و علم و حيوة نميدهد پس چگونه ميشود كه آدم علم خير و شر از معصيت خدا يافته باشد و حيوة از معصيت خدا يابد و حال آنكه همه مرگها در عصيان است در هفدهم اصحاح دويم رساله ماريوحنا اولي است كه كسي كه عمل ميكند خوشنودي خدا را او تا ابد ميماند پس چگونه ميشود كه مراد خدا اين باشد كه اگر آدم از شجره حيوة بخورد تا ابد زنده خواهد ماند و حال آنكه خوردن او عصيان باشد و عصيان مهلك انسان است پس معلوم شد كه مراد خدا اين نيست كه از ظاهر عبارت يهود و نصاري فهميدهاند پس مراد آن است كه خدا فرمود كه مقتضاي خوردن آدم از آن شجره آن است كه بميرد و مادام حيوة در تعب باشد و اگر او از بهشت بيرون نرود مقتضاي بودن در بهشت حيوة ابدي است پس اگر در بهشت باشد بايد حي ابدي باشد و اين منافات با جزاي خوردن از آن شجره دارد و مقتضاي خوردن از آن شجره موت و تعب است و آن دو در بهشت حاصل نشود پس بايد بيرون رود و مراد از خوردن شجره حيات زنده بودن ابدي است پس اينكه فرمود الآن شايد دست دراز كند و از شجره حيوة بگيرد و بخورد و زنده بماند تا ابد، شايد در قول خدا حتم است كه ميكند چرا كه خدا شك در چيزي ندارد بلكه معني آن آن است كه اگر بماند حكماً ميخورد و اگر خورد زنده ميماند و خوردن او از آن شجره همان حيوة ابدي به مقتضاي بودن در بهشت است و بس و از اين جهت او را نهي از شجره حيوة نكرده بودند چرا كه در اول مقدر چنين بود كه اگر از شجره منهي نخورد در بهشت زنده بماند و دليل بر اينكه او را نهي از شجره حيوة نكرده بودند و خوردن از شجره علم خير و شر مقتضي موت بود آيه پانزدهم از اصحاح دويم سفر تكوين كه فرمود از جميع درختهاي فردوس
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 232 *»
بخور خوردني و اما شجره معرفت خير و شر را نخور از آن چرا كه همان روز كه از آن بخوري خواهي مرد مردني پس معلوم شد كه از شجره حيوة اول ممنوع نبود و از همان شجره معرفت خير و شرع ممنوع بود و خوردن آن شجره مقتضي موت بود و بودن در بهشت مقتضي حيوة پس بودن او در بهشت با آنكه از آن شجره خورده بود درست نميآمد پس او را بيرون كرد تا مقتضاي اكل آن شجره در او به عمل آيد و مراد از موت انقطاع از مبدء فيض و بعد از دار جنت كه دار قرب است بود آيا نميبيني كه خورد و همان ساعت نمرد مردن جسماني و تهديد خدا خلف نميشود پس به مردن انقطاعي همان ساعت مرد و اما آنكه از آن شجره خورد و معرفت خير و شر پيدا كرد پس اين هم به طور ظاهر صحيح نيست چرا كه از عصيان معرفت انسان زياد نميشود بلكه بر جهل ميافزايد بلكه مراد آن است كه چون از آن شجره خورد شر پيدا شد و به وجود آمد و آدم اطلاع بر كيفيت شر و مقتضاي آن پيدا كرد و پيش از آنكه بخورد شري نبود و مقتضاي شر ظاهر نبود پس علم شهودي به شر نداشت و چون آن شجره شجره امتحان بود مسمي به شجره معرفت خير و شر گرديد و چون اشياء به اضداد شناخته ميشوند و امتياز پيدا ميكنند پس چون شر ظاهر شد و مشهود آدم گرديد شر از خير و خير از شر امتياز پيدا كرد پس حضرت آدم علم شهودي به خير و شر پيدا كرد و خداوند چون محيط به خير و شر و جميع ملك بود هر دو شهودي او بود و مبادي وجود كه با خدا بودند آنها هم محيط بودند و علم شهودي به خير و شر داشتند و اما آدم چون شري براي او ظاهر نشده بود علم شهودي نداشت و بعد از خوردن شر پيدا شد و علم شهودي پيدا كرد پس عارف به خير و شر شد پس خدا فرمود چون يكي از ما يعني من و مبادي وجودي شد و به آنها عالم شد مثل آنكه احوال فردا بر تو مخفي است و چون فردا آيد تو به آن عارف شوي و نور معرفت خداوند در تو هم جلو كند پس در عبارت ظاهر گفته شود كه تو مانند خدا عالم شدي و در تشبيه ادني شباهت كافي است پس چنانكه خدا عالم به فردا بود تو هم عالم شدي.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 233 *»
و اما آنكه خدا در آيه بيست و پنجم اصحاح دويم تكوين ميفرمايد كه هر دو عريان بودند آدم و زوجهاش و خجالت نميكشيدند سبب آن بود كه عورتشان پنهان بود به حجاب نور طاعت و چون خوردند عورت ايشان آشكار شد بهواسطه رفع حجاب پس خجالت كشيدند و خواستند كه خود ساتر عورت خود شوند چرا كه رفع حجاب خدايي شده بود و منقطع شده بودند و از برگهاي بهشت بر خود پوشانيدند چنانکه در آيه هشتم اصحاح سيوم تكوين ميفرمايد كه چشمشان گشوده شد و چون دانستند كه عريانند چسبانيدند از برگ انجير و از براي خود لنگي ساختند و معلوم است كه لنگ از براي پيدايي عورت بوده و در اول خدا عورت ايشان را پوشيده بود و خدا اجل از آن بود كه پيغمبر خود را كه بر صورت خود آفريده بود مكشوف العوره در ميان ملائكه و حورالعين و ساير خلق بهشت بگرداند پس مراد همان است كه اول به نور طاعت محجوب بودند و چون خوردند خرق حجاب طاعت شد و عورتشان آشكار شد و منقطع شدند آنگاه خود خواستند كه براي خود حجابي سازند و خدا ايشان را بيرون كرد كه ديگر حالشان مناسب اوضاع بهشت نبود بفهم كه چه گفتم و ببين كه چگونه اختلاف مابين تورية و قرآن نيست در واقع اگرچه در ظاهر اختلاف به نظر ميآيد.
فصــــل
و ديگر آنكه پنداشته كه اخبار صحيحه آدم همين است و آنچه در احاديث مسلمين است خلاف واقع است ولي اين كلام از او از نهايت بيعلمي و بيخبري سرزده چرا كه در تورية به تفصيل احوال حضرت آدم ذكر نشده و آن قدر كه ذكر شده يافتي كه اختلافي با اخبار مسلمين ندارد.
و اما آنچه در تورية نيست و مسلمين اخبار روايت ميكنند نميدانم خلاف واقع بودن آنها را از كجا فهميده و حال آنكه ليس لمن لايعلم حجة علي من يعلم و او خود اعتراف به آن دارد كه احوال حضرت آدم از تواريخ معلوم نميشود و بايد نص باشد از خدا كه او را خلق كرده پس آنچه نص در تورية هست مسلم و آنچه نيست چه ميداند كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 234 *»
واقعش چون است كه اخبار مسلمين بر خلاف آن است و چون نبوت پيغمبر ما9 ثابت شد ديگر اخبارش همه كلام خداست و حق است و اگر نبيي بعد بيايد و خبر بدهد از آنچه نبي سابق خبر نداده دليل بطلان امر آن نبي لاحق نشود بلي اگر خلاف آنچه نبي سابق گفته كسي بگويد ميتوان گفت كه تو دروغ ميگويي چرا كه نبي سابق حق بوده و چنين گفته پس معلوم شد كه اين قول او محض پندار بوده يا از روي پوشيدن حق سر زده و اين مطلب واضح است انشاءالله.
فصــــل
و ديگر آنكه گمان كرده كه از قرآن و حديث مسلمين معلوم ميشود كه خدا آدم را به مرور و مشقت خلق كرده و اين خلاف تورية است ميگوييم كه از تورية طول خلقت آدم و فوري بودن آن برنميآيد چرا كه در تورية جز اين نيست كه خدا آدم را خلق كرد و در او حيوة دميد و اين مطلب نهايت اجمال دارد و دلالتي بر دور و زود آن نميكند و اخبار مسلمين كه تفصيل خلقت را بيان كرده است منافاتي با اجمال تورية ندارد پس در اخبار مسلمين تفصيل كيفيت خلق است و اثبات مشقتي براي خدا در آن نشده است بلكه در قرآن است كه ان مثل عيسي عند الله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون يعني مثل عيسي نزد خدا مثل آدم است كه او را خدا از خاك خلق كرد و به او گفت بشو پس شد و باقي ماند و كدام بيمشقتي از اين بالاتر كه به او گفت كن پس موجود شد و فهميدن مشقت از نقصان اطلاع نصاري است بر كتاب و سنت ما بلكه مشقت براي خدا از ظاهر تورية به طوري كه يهود و نصاري فهميدهاند برميآيد چنانكه در آيه دويم است از اصحاح دويم تكوين كه در روز هفتم كه شنبه باشد خدا كامل كرد عمل خود را و استراحت كرد در روز هفتم از جميع عملش و مبارك كرد روز هفتم را و مقدس كرد آن را چرا كه در آن روز راحت شد از جميع عملش و بديهي است كه راحت پس از مشقت است پس شما قائل به مشقت خدا هستيد نه مسلمين كه در قرآن خود دارند كه انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون يعني امر خدا در خلقت چيزي هرگاه اراده آن كند چنان است كه ميگويد بشو پس ميباشد پس ظاهر كتاب شما دليل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 235 *»
مشقت است نه كتاب و سنت ما و يهود روز شنبه را عمل نميكنند به جهت آنكه گمان ميكنند كه خدا آن روز راحت كرده پس آنها هم بايد از عمل راحت شوند.
و اما باطن تورية آن نيست كه آنها گمان كردهاند بلكه چون خداوند با بنياسرائيل كه فهمشان جسماني بوده سخن گفته است و آنها روز فراغ را روز راحت ميدانند خدا هم به زبان آن نادانان با ايشان سخن گفته است چرا كه غير از احوال جسماني چيزي ديگر نميفهمند و اگر ميفهميدند بعد از آن همه آيات و علامات گوساله را خدا نميگرفتند و آن را سجده نميكردند و مراد از استراحت محض اتمام عمل و فراغ است نميبيني كه فرمود كه كامل كرد خدا عملش را در روز هفتم يعني به انجام رسانيد و تمام كرد و از آن عمل خسته نشده بود كه راحت شود و لفظ راحت شد محض عبارت ظاهري است براي تفهيم مردمان جسماني كه از روح خبري ندارند و خدا را چون خود ميپندارند.
فصــــل
و ديگر آنكه حيران گشته كه آيا باغ عدن كه آدم آنجا بود در كجاي زمين بوده و آخر از كتب سماوي آنقدر فهميده كه در شرقي شام بوده نه در آسمان چنانکه علماي اسلام گمان كردهاند و در احاديث ايشان است.
اما جواب اين فقره آن است كه آنچه از اخبار مسلمين برميآيد آن است كه آن جنت در زمين بوده و در آخرالزمان كه عالم از جور پاك شد و عالم لطيف شد در وراء كوفه ظاهر خواهد شد و كوفه نيز در شرقي شام است چنانكه فهميده است ولكن حق مسأله را نفهميده است و به فهم ظاهري و ادراك جسماني عرضي نگريسته است چرا كه اگرچه ما هم ميگوييم در شرقي شام بوده و در پشت كوفه است ولي مراد باطن كوفه و باطن شرقي شام است چرا كه آن وقت كه خدا عالم را آفريد به اين كثافت نبود و عالم لطيف از جميع اعراض بود و چون آدم از آن شجره خورد عالم به واسطه آن مخالفت دگرگون شد و اعراض پيدا شد و جنت و آن رتبه لطافت آسمان و زمين در غيب اعراض پنهان گرديد نه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 236 *»
آنكه آن بهشت در همين عالم اعراض و كثافت بوده و خراب شده است و حال اثرش گم شده است بلكه اين پادري گمان كرده است كه به واسطه طوفان نوح عالم خراب شده و اثر باغ عدن گم شده و اين محض خطاست بلكه الآن بهشت عدن در جاي خود موجود است و در غيب اين اعراض است و غيب اين اعراض در لطافت به مثابه آسمانهاست كه لطيفند پس ما اگر بگوييم در آسمان است اراده ما آن است كه در لطافت به مثابه لطافت آسمان است و از اين جهت از انجيل برميآيد كه آن بهشت در آسمان است. آيا نميبيني كه خدا آن جنت را در آيه دهم و هفدهم اصحاح دويم تكوين و اول از اصحاح سيوم فردوس ناميده است و معلوم است كه فردوس در آسمان است چنانكه در آيه دويم اصحاح دوازدهم رساله دويم ماربولس است به اهل قورنثيه كه ميگويد كه مسيح برداشته شد بسوي آسمان سيوم و من ميشناسم آن انسان را و نميدانم كه بجسد بود آن يا بغير جسد لكن خدا ميداند بدرستي كه او برداشته شد بسوي فردوس پس شنيد كلمات سرهائي كه حلال نيست براي انساني كه تفوه بآن كند. پس معلوم شد كه فردوس در آسمان است و حضرت آدم در بهشت فردوس بوده پس در آسمان بوده و جمع مابين اين دو مقام آنكه بهشت آدم در باطن اين زمين بوده و باطن اين زمين لطافتي دارد كه در رتبه مساوي و موازي با افلاك است و چون بهشت در غيب زمين بوده و غيب زمين در لطافت و شرافت و رتبه مساوي با اين افلاك است گفته ميشود كه در افلاك است و چون در غيب زمين است گفته ميشود كه در زمين است و شرح اين مطلب به طور تفصيل در اينجا ممكن نيست چرا كه از فهم يهود و نصاري بالاتر است و فهم آن مخصوص علماي كاملين اسلام است و در كتب ما مشروح و مفصل هست و همينقدر كه نصاري بفهمند كه آدم در فردوس بوده به نص تورية و فردوس در آسمان است به نص رساله ماربولس الزام آنها ميشود و اين معني منافات با آنكه در زمين است هم ندارد چرا كه مراد غيب زمين است و غيب زمين فلكيت دارد چنانكه در نزد محققين ما معلوم و مشاهد است و اين معني منافاتي با آنكه در شرقي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 237 *»
شام بوده است ندارد چرا كه مراد باطن شرقي شام كه كوفه است ميباشد و باطن شرقي شام در آسمان است. بفهم اگر از اهل فهمي و الا به نص تورية و رساله ماربولس تسليم كن.
فصــــل
و ديگر آنكه حيران گشته كه آن درخت چه درخت و ثمر آن را چه قوت و خوردن آن به چه نحو بوده و چون اين مطلب را در كتب خود نيافته نه به ظاهر و نه باطن نيافته و خانهاش آباد كه اقرار و اعتراف به عجز خود كرده و از پيش خود چيزي نتراشيده.
پس در شرح اين مقام ميگوييم كه اولاً بايد دانست كه از اوضاع بهشت اگرچه در كتب به الفاظ اين عالم تعبير شده است ولكن مراد از آن الفاظ نه بعينه مفهومهاي اين عالم است كه اگر درخت گفتند حكماً بايد مانند همين درختان اين عالم باشد بلكه اوضاع آن عالم به نحوي است كه حكيم وقتي ميخواهد تعبير بياورد ميگردد در ميان الفاظ اين عالم و لفظي كه مناسبتر به آن است پيدا كرده تعبير ميآورد و الا اگر كسي بخواهد كه اوضاع آن عالم را بر اين عالم قياس كند و همين مفهومها را در آنجا قائل شود لازم ميآيد كه بهشت به همين كثافت و فساد و نقص و فنا باشد و حال آنكه آنجا خانه فساد و كثافت و نقص و فنا نيست و دار باقي است و در نهايت شرافت و لطافت است. پس ميگوييم از آن جمله اين درخت درخت بوده بلاشك و بلاريب اما نه به مثابه اين درختان كثيف اين دنيا و لازم نيست كه به شكل و تركيب درختان اين دنيا باشد چرا كه اينها از خاك كثيف رستهاند و از عناصر كثيفه عرضيه اين دنيا پيدا شدهاند و آن درخت در زمن افلاك رسته است و در نهايت لطافت است آيا نخوانده اصحاح سيوم سفر تكوين را كه در آيه هفدهم ميفرمايد كه خدا بآدم گفت كه تو سخن زن خود را شنيدي و خوردي از آن درخت كه تو را نهي كردم پس ملعون است زمين بواسط عمل تو بتعب از آن خواهي خورد در همه ايام عمر خود خار و قرطب(1) ميرويد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 238 *»
براي تو و ميخوري علف زمين را بعرق جبين خود ميخوري نان را تا عود كني بسوي زميني كه تو را از آن گرفتم بجهت آنكه تو خاكي و بسوي خاك عود ميكني (در کتاب «مي ـ کني» است.) پس معلوم شد كه به واسطه اكل آدم زمين دور شد از رحمت خدا و احوالش دگرگون شده و اشجارش تغيير كرده است و معلوم شد كه اين زمين متغير آن زمين كه خدا آدم را اول از آن گرفت نيست و بايد آدم عود كند به آن زمين كه از آن گرفته است و آن زمين در غيب اين زمين دگرگون است و حالت و طور و طرز جنت غير اين حالت و طور و طرز اين اشجار ملعونه است پس چون اين را دانستي ميگويم كه اشجار جنت بر وفق اوضاع آسماني است كه سر تا پا نور و خير و كمال و علم و دانش ميباشد و خوردن از آن اشجار سبب علم و فهم و قوت روح و نفس و عقل انسان ميشود و خوردن آن اشجار هم خوردني روحاني است مثل آنكه كسي در عالم خواب كه شبيه به آن عالم است في الجمله طعامي لذيذ ميخورد و از آن لذت و بهره ميبرد پس خوردن از آن اشجار با همان بدن اصلي است و لذت آن لذت جسم اصلي و روح است نه مانند خوردن اين بدن نميبيني كه آن شجره را شجره معرفت خير و شر ناميدند پس ثمر آن معرفت و علم بوده چنانكه درخت انگور ثمرش انگور است و درخت انار ثمرش انار است پس درخت معرفت خير و شر معرفت خير و شر است و آدم از ثمر آنكه معرفت و علم باشد تناول نموده و به آن واسطه خواست علم و معرفت حاصل كند ولكن چون آن تناول بر نحو مخالفت بود ممكن نبود كه از آن بهرهور گردد و علم حاصل كند و بيان كرديم سابقاً كه معني حصول معرفت براي او ظاهر شدن شر و آثار شر به واسطه عملش بود نه آنكه به واسطه خوردن آن عالم شد چرا كه به معصيت كسي علم و معرفت پيدا نميكند و مانند خدا به واسطه معصيت نميشود و خدا آدم را از اول بر صورت خود خلق كرده بود و به قدر مقام خود عالم بود ولي تمناي آن كرد كه علم و معرفت زياد از اندازه خود بيابد و خدا نهي کرده بود که تمناي زياد از حد خود مكن كه باعث هلاكت تو است و چون تمنا كرد از آن مقام
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 239 *»
بلند به زير افتاد و اگر تمنا نكرده بود بر صورت خدا بود چنانكه او را آفريده بود و به قدر مقام خود عالم بود پس معلوم شد كه آن شجره شجره علمي بوده كه فوق مقام او بود و مخصوص خدا و مقربان درگاه او بوده چنانكه فهميدي سابقاً از عبارت تورية كه با خدا يعني در محل قرب كساني ديگر بودهاند كه آن شجره مخصوص ايشان بوده و آدم به واسطه تمناي مقام ايشان از دار قرب به دور افتاد و بعد معلوم خواهد شد كه آن مقربان پيغمبر آخرالزمان و اهلبيت طاهرين او صلواتاللهعليهم بودهاند و آن شجره شجره علم ايشان بوده است و آدم ممنوع از تمناي مقام ايشان بوده و به واسطه تمنا از بهشت اخراج شد چرا كه جايز نيست از براي كسي كه خدا او را در رتبه ادني خلقت كرده كه تمنا كند كه خدا خلقت خود را تغيير دهد و او را در درجه اعلي ببرد پس از اين بيان معلوم شد كه آن شجره شجره علم مقربان و خاصان خدا بوده و ثمر آن علم به حقايق اشياء بوده و قوت آن دانايي به حقايق و مطلع شدن بر مبدأ و منتهاي هر چيز بوده و خوردن آن تمناي آن مقام بوده بفهم اگر ميفهمي و الا تسليم كن تورية را و چنانكه من از آن استخراج كردم و بيان نمودم قبول كن و مسلمين هم درباره آن شجره همين را ميگويند كه آن شجره علم آلمحمد: بوده و آدم تمناي آن مقام را كه اكلي است روحاني كرده و به آن مقام نرسيده و به اين واسطه از بهشت رانده شد و اگر بنا بود در اين كتاب كه از كتاب و سنت خودمان استخراج كنم ميديدي كه چگونه محسوس ميكردم تفصيل احوال آن درخت و جزئيات آن را ولي كتب شما بسيار مجمل است و تفصيل وقايع و حالات را ندارد و بر حسب عقل اهل آن زمان كه مجمل بودهاند نازل شده است ولي به قدر كفايت در آن اشارهها هست كه اگر كسي فهمي داشته باشد از آن اشارهها به باطن امر فايز ميشود چنانكه ديدي و اگر موفق باشي فايز خواهي شد به كنه مطلب.
و فقره ديگر است در اينجا در تورية كه در آيه بيست و دويم اصحاح سيوم تكوين ميفرمايد كه خدا ساخت براي آدم و زنش جامها از پوست و پوشانيد بايشان و اين پادري گمان كرده كه يعني آدم بزمين آمد و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 240 *»
قرباني كرد و پوست قرباني را براي خود لباس كرد و اين معني مگر با سريشم بچسپانند به تورية و الا ابداً اين مقصود نيست زيرا كه صريح تورية است كه اين پيش از هبوط بوده ولكن معني آن است كه پيش از مخالفت ابدان ايشان نوراني بوده مانند اجساد سماوي و فردوس و اهل آن و پس از مخالفت ابدان ايشان غليظ و كثيف شد و اين پوست كثيف محسوس لباسي شد و بر آن پوشانيده شد و ثقيل شده هبوط كردند به اين عالم ملعون و صاحب لباس پوستي كثيف شدند و اين هم اشتباه بزرگي است كه كرده است.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته است كه گناه آدم چنان عمده و عظيم بود كه خود او و تمامي سلسله بنينوع بشر را به اين ورطه هولناك انداخته و به حالت بدبختي گرفتار ساخته است و گمان كرده كه روح الايمان حضرت آدم به آن معصيت مرد و از خدا منقطع شد و گناه آدم را به مرگ باطني و مرگ ظاهري و هلاكت ابدي گرفتار ساخت و نصيب و قسمت تمامي اولاد او نيز همين گرديد و اين امر هم اشتباهي است بزرگ از يهود و نصاري و سنيان هم كه تخطئه انبيا كردهاند از اينان اخذ كردهاند و حال آنكه موافق كتابهاي آسماني ميبايست انبيا معصوم باشند و معصيت صغيره و كبيره از ايشان سر نزند و برهان بر اين مطلب از كتب انبيا بر اين نهج است كه ميپرسيم كه آيا حضرت آدم پيغمبر بوده است يا نه؟ اگر گويند پيغمبر نبوده است خلاف گفتهاند چرا كه داخل بديهيات امم است كه خداوند هيچ قومي را بر ضلالت نگذارده است و همه را به سوي خود و راه خود دعوت فرموده است چنانكه در مزمور شصت و ششم زبور است كه ميفرمايد كه رأفت كند خدا بر ما و مبارك كند خدا ما را و اشراق كند برخساره خود بر ما و رحم كند ما را تا آنكه شناخته شود در زمين راه تو و در جميع امتها خلاص تو پس بايد اعتراف كنند از براي تو همه طايفهها اي خدا پس بايد اعتراف كنند براي تو همه طايفها بايد خشنود شوند همه امتها و اقرار بالوهيت تو كنند چرا كه تو جزا ميدهي همه طايفها را با عدل و هدايت ميكني همه امتها را در زمين تا آخر پس خدا بايد همه امتها را هدايت كند و خود را به آنها بشناساند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 241 *»
پس امت اول را هم خدا بايد هدايت كند و حضرت آدم علينبيناوآلهوعليهالسلام بايد نبي باشد و خدا او را و اولاد او را به او هدايت كرده باشد پس خود او بايست نبي باشد چرا كه سابق بر او انساني نبود كه او از امت آن سابق باشد و اگر اعتراف دارند يا اعتراف كردند كه نبي بوده ميگوييم كه نبي نبي نيست مگر آنكه قابل وحي خدا و تعليم خدا باشد و قابل وحي و تعليم نميشود مگر آنكه رو به خدا باشد و متصل به خدا باشد چرا كه عاصي از درگاه خدا رانده است و پشت به خدا و رو به نفس و شيطان است و چنين كسي قابل استناره از نور خدا نيست پس بايستي كه نبي دائماً رو به خداوند عالم باشد تا از او فيضياب شود و وحي به او برسد و اگر غير آن كس كه رو به خدا است قابل وحي بود همه كس بايستي قابل مقام نبوت باشند و اينكه بالبداهه خطاست پس معلوم شد كه نبي بايستي كه خصوصيتي داشته باشد در طاعت و اقبال و بندگي كه غير او نداشته باشد و همين معني عصمت است و اگر نبي گاه مطيع و گاه عاصي باشد بايستي كه گاه نبي باشد و گاه نبي نباشد چرا كه وقتي كه مطيع است رو به خداست و وقتي كه عاصي است رو به خدا نيست و رو به شيطان است و مستحق غضب و سخط خداست پس در آن هنگام بايستي كه نور توجه خدا از او منقطع شود و مورد سخط و غضب گردد و از منصب نبوت معزول گردد چرا كه معزولي معني ديگر جز آنكه ظلماني شود و نور توجه به خدا از او سلب شود معني ديگر ندارد پس در آن هنگام بايد قابل وحي نباشد و معجزات كه آثار نور قدرت خداست از او ظاهر نشود و اينها خلاف نبوت است و نبي هميشه حجت خداست بر خلق و زبان او زبان خدا در ادا و دست او دست خداست در قدرت و روي او روي خداست در توجه و مردم كه از دل نبي خبر ندارند كه بفهمند كي عاصي شده كه از او روگردان شوند و كي مطيع است كه از او بپذيرند پس با حكمت راست نيايد كه پيغمبر خدا گاه عاصي و گاه مطيع باشد و حجت به اين واسطه تمام نشود و اگر فتح اين باب كرده شود اطمينان از پيغمبران بريده شود و بايست كه ابداً كسي تصديق ايشان نكند چرا كه نميدانيم كه آن حرف را در حال طاعت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 242 *»
زده يا در حال معصيت و بلاشبهه حرفهاي در حال معصيت از او مسموع نيست چرا كه پشت به خداست و ظلماني است و همه خير و كمال و نبوت و حكمت و علم حق در هنگام توجه به خدا حاصل شود چرا كه همه صفات الله و نور الله است و كسي كه پشت به خدا شد چگونه نور او در آن جلوه خواهد كرد آيينه پشت به آفتاب كجا از نور آفتاب روشن خواهد شد آيا نخواندهايد انجيل را كه در سيوم اصحاح هفتم متي ميفرمايد چرا ميبيني خاشاك را در چشم برادرت و نميبيني چوب را در چشم خودت يا چگونه ميگويي ببرادرت بگذار بيرون آورم خاشاك را از چشمت و اينك در چشم خودت چوبي است اي رياكننده بيرون آور اول چوب را از چشم خودت آنگاه بيرون آور خاشاك را از چشم برادرت پس اگر انبيا خود عاصيند و عصيان ايشان هزار مرتبه اعظم خواهد شد به جهت شدت معرفتشان به خدا و بزرگي گناه به قدر بزرگي معرفت است پس اگر خود عاصيند چگونه چوب را از چشم خود بيرون نياورده جايز است كه از چشم مردم خاشاك بيرون كنند و مردم را نهي كنند از معصيت و حد جاري كنند و بكشند و حال آنكه خود ايشان عاصي و مستحق حد باشند و چگونه ميشود كه آيات و معجزات كه آثار قدرت خداست از دست چنين كسي جاري شود يهود كه در مقام انصاف برآمدند اين مطلب را فهميدند چگونه نصاري اين انصاف را نميدهند آيا نخواندهايد در انجيل يوحنا در آيه شانزدهم از اصحاح نهم كه يهود درباره عيسي انصاف دادند و گفتند چگونه ميتواند مردي گناهكار كه اين آيات را بكند و در آيه سي و يكم كه گفت آن مرد اعمي كه عيسي آن را بينا كرد كه ما ميدانيم كه خدا نميشنود از گناهكاران ولكن ميشنود از كسي كه تقوي پيشه كند و عمل بمرضات الله كند پس معلوم شد كه عاصي نميتواند صاحب معجزات شود و از درگاه خدا رانده است و نميتواند كه قابل نبوت شود هرگز شنيدهايد كه حكيمي دزد را امين اموال خود كند و فاسقي را امين بر ناموس خود نمايد و گرگ را شبان گله خود نمايد پس چگونه ميشود كه خدا عاصي را قائم مقام عدل خود كند و دروغگو را زبان خود نمايد و خيانتبين را چشم خود در ميان خلق خود قرار دهد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 243 *»
و ظالم را دست خود فرمايد پس ممكن نيست كه عاصي نبي شود در ميان خلق و واجب شد كه معصوم باشد از جميع گناهان و باز تفصيل اين مقام خواهد آمد انشاءالله.
پس چون آدم نبي بود جايز نيست كه كسي اعتقاد كند كه او عاصي بود ابداً و چگونه عمل او عصيان بود و حال آنكه بعد از تناول از شجره باز قابل وحي و تكلم خدا بود و خدا با او سخن گفت و اگر عاصي بود وانگهي چنان عاصي كه تو گمان كردهاي كه از غلبه عصيان او جميع فرزندانش به هلاكت ابدي افتادهاند اگر چنين عاصي بود و معذلك قابل وحي بود بايستي جميع عاصيان نبي و قابل وحي و صاحب ناموس و شريعت باشند نعوذ بالله و اين معني را هر عاقلي انكار خواهد كرد پس به برهان حكمت الهي و نصوص كتب انبياء معلوم شد كه حضرت آدم عصيان نكرده است و اگر گويي كه شك نيست كه خدا او را نهي كرده و شك نيست كه او هم مرتكب شده و خورده پس اگر اين معصيت نيست چيست گويم كه چون آن مطلب كه ما گفتيم يقيني است و اين مطلب هم يقيني است انسان حكيم بايد وجه آن را بفهمد و بر انبيا بلكه بر خدا جسارت نكند و تأويل اين مطلب آن است كه حضرت آدم از آن شجره كه خدا اشاره به آن كرده بود ابداً نخورده است و اين معصيت را نكرده است ولكن از شبيه به آن شجره خورده است نميبيني كه تو اگر در بستاني كسي را نهي كني از درختي كه آن را نشان دادهاي و گفتهاي از اين درخت مخور و او از آن درخت نخورد بلكه از ساير درختان كه از جنس آن باشند بخورد اين شخص عصيان تو را نكرده است چرا كه نهي تو بر آن شجره خاصه واقع شده است نه بر هرچه به آن شبيه است نميبيني كه صد درخت رز در باغ است و تو يكي را به دست باغبان ميسپاري ميگويي از اين درخت انگور مچين اين نهي شامل آن نيست كه ساير رزها را دست مزن حال همچنين درختي كه خدا نشان داد به حضرت آدم، آدم از آن درخت بعينه نخورد ولكن از جنس آن درخت از ساير درختان خورد و اين عصيان نبوده البته و در تورية نيست كه حضرت آدم از همان نفس درخت منهي خورد بلي شجرهاي در وسط فردوس بود ولكن در وسط فردوس از آن جنس درخت بسيار بوده و شجره حيوة نيز در وسط فردوس بوده و در وسط فردوس اشجار بسيار بوده از جنس شجره معرفت خير و شر و از جنس شجره حيوة و از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 244 *»
يكي بخصوص از آن درختان خدا نهي كرد و آدم و حوا از آن جنس خوردند و چون نص صريح در تورية نيست كه از عين آن شجره منهيه خوردند نه از درختي ديگر كه از جنس او بود جايز نيست اعتقاد آن درباره حضرت آدم كه پيغمبر بوده و چون ميدانيم كه پيغمبر بوده و پيغمبر معصوم است ميدانيم كه از آن نخورده ولكن از جنس آن خورده بلي خوردن پيغمبر از جنس درخت منهي ترك اولي است و اولي براي آن آن بود كه از جنس منهي هم به جهت شدت خطر و محافظت نهي خدا نخورد و چون خورد ترك اولي كرد و ترك اولي از پيغمبران غيربزرگ امتناع ندارد و ممكن است كه سرزند و مانع نبوت نميشود اگرچه مانع كمال نبوت باشد و ما نميگوييم كه همه انبياء در درجه يكسان بودند بلكه تفاوت درجاتشان به همان واسطه صدور ترك اولي و غير آن بوده است پس بر يهود و نصاري كه مطلقاً جايز نيست كه بَت بر عصيان آدم كنند زيرا كه در اصحاح دويم سفر تكوين يكجا ميفرمايد كه خدا بيرون آورد از زمين هر درخت نيكومنظري خوشخواري را و شجره حيوة نيز در وسط فردوس بود و شجره علم خير و شر و جاي ديگرش ميفرمايد كه امر كرد خدا آدم را كه از جميع درخت فردوس بخور و اما از شجره معرفت خير و شر مخور كه خواهي مرد سهل است كه نهي از شجره حيوة نشده بود چرا كه خدا ميخواست اول كه او ابداً زنده باشد و بعد از ترك اولي نخواست كه از آن بخورد كه ابداً زنده ماند و اول مأذون بود به نص تورية و نيست در تورية كه خدا گفته باشد كه از شجره معرفت مخور و از هرچه به آن شبيه است و بر طبع و رنگ و شكل او است و در اصحاح سيوم همان سفر ميفرمايد كه حوا به مار گفت كه از ثمر شجر فردوس ميخوريم اما از ثمر شجرهاي كه در وسط فردوس است خدا امر كرده که نخوريم بعد ميفرمايد كه حوا ديد كه درخت خوشخواري و نيكويي است در نظر از ثمر آن گرفت و خورد احتمال ميرود كه مراد آن باشد كه از ثمر آن جنس گرفت و خورد و همه آن جنس سبب معرفت خير و شر ميشدند و اين يك وجه است در تأويل.
و وجهي ديگر آنكه آدم پيغمبر بود و ما پيغمبر نيستيم و پيغمبر بهتر ميداند كه نهيي كه به او ميشود آيا نهي تنزيهي است يا نهي تحريمي پس اگر ديديم كه نبي از آنچه نهي كرد استعمال كرد ميفهميم كه آن نهي تحريمي نبوده است بلكه نهي تنزيهي بوده است و آنچه را كه امر به آن كرد يكدفعه ترك كرد ميفهميم كه مستحب بوده نه واجب چرا كه نبي معني امر و نهي خدا را بهتر از رعيت خود ميداند و او بايد ترجمه امر و نهي خدا را بكند و چه بسيار كه انبيا امر ميكنند به چيزي كه مستحب است نه واجب و نهي ميكنند از چيزي كه مكروه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 245 *»
است نه حرام اما امر مستحب مثل آنكه عيسي فرموده در سي و نهم اصحاح پنجم هركس سيلي زند بر روي راست تو بگردان روي ديگر خود را و هركس بطلب كاري جامه تو را بگيرد رداي خود را هم واگذار و هركس يك ميل راه تو را بعنف ببرد دو ميل ديگر با او برو و اما نهي مثل قول عيسي در نهم از اصحاح دهم مالك نشويد طلايي و نقره و مسي در كمر خود و نه همياني در راه و نه دو جامه و نه كفشها و نه عصا. و شك نيست كه اينها امر به مستحب و نهي از مكروه است پس معلوم شد كه نهي تنزيهي در عالم هست و امر مستحبي و آن نهي و امر را البته نبي بهتر ميداند و شك نيست كه حضرت آدم نبي بوده و محل نزول وحي بوده و عالم به جميع شرايع كه به او وحي شده و عالم به همه اسماء بوده چنانكه همه را از تورية شاهد آورديم پس معني نهي خدا را او بهتر از ديگران ميفهمد پس چون ديديم مرتكب آن امر منهي شد معلوم شد كه نهي تنزيهي بوده و اگر گويي كه پس چرا خداوند او را از بهشت بيرون كرد گوييم ترك اولي از انبيا پسنديده نيست و عظم ترك اولي از ايشان مثل عظم معصيت است از ساير رعيت پس چون ترك اولي كرد خداوند او را از بهشت بيرون كرد و ترك اولي از بسياري از انبيا ممتنع نيست و احتمال صدور ميرود پس بسيار اين پادري جسارت كرده است بر حضرت آدم كه به اينطور بيادبي كرده و اينطور خلاف ادب حرف زده است بدون مستندي كه از آن بزرگوار معصيت به اين بزرگي سرزده است كه باعث هلاكت جميع نسل او گرديده نعوذ بالله از جهالت كه چه بلاها بر سر انسان ميآورد و اگر گويي كه پس از چه خداوند در قرآن فرموده است كه عصي آدم ربه فغوي گويم كه بيان كرديم كه ترك اولي از پيغمبران شايسته نيست و صدور ترك اولي از ايشان مثل صدور معصيت است از ساير رعيت پس خداوند ترك اولي را از آدم عظيم شمرده است به جهت آنكه نبايستي كه از او ترك اولي هم سرزند
و وجهي ديگر صدور اين ترك اولي از او در اين عالم نبوده بلكه قبل از نزول در اين عالم بوده يعني در عالم غيب اين عالم كه آن را ما عالم هورقليا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 246 *»
ميگوييم كه آن عالمي باشد كه بهشت در آنجا بوده و بعد از اينكه پا به اين عالم گذارد و رسول بر ذريه خود شد از عصيان مصون بوده و خلافي از او سرنزده است چرا كه خدا در قرآن ما فرموده است ثم اجتباه ربه فتاب عليه و هدي يعني پس برگزيد خدا او را و توبه بر او كرد و او را هدايت كرد و اين برگزيدن پس از آن بود كه پا به دايره اين عالم گذارد و خدا لباس پوستي براي او خلق كرد پس مجتبي و برگزيده بود و هيچ عصياني از او سر نزد.
و وجهي ديگر كه اين مطلب از فهم يهود و نصاري و ساير ضيعفان اين امت برتر است و چون مقام آن رسيده است که بيان شود لابد از بيانم و آن اين است كه خداوند در اين عالم وقتي كه ميخواهد تعبير از عالم غيب بياورد به الفاظ چند تعبير ميآورد از جوره اين عالم و حال آنكه در آن عالم آن الفاظ نبوده ولكن از نحو ايجاد تعبير به الفاظ ميآورد چنانكه در اصحاح اول تكوين است كه خدا فرمود كه پوستي در ميان آبها باشد و ميان آب و آب جدا كند و فرمود كه آبها جمع شوند در يكجا و فرمود كه زمين گياه برويد و فرمود كه انوار باشد در پوست آسمان و همچنين و اينها همه عبارت از محض ايجاد است بدون قول و سخني چرا كه هنور جاي سخن نبود و هوايي نبود و خدا را حاجت به گفتار و قول نيست پس اينكه گفته كه خدا به فلان چيز گفت بشو پس شد معنيش آن است كه ايجاد كرد آن را پس ايجاد شد و مخلوق شد حال حكايت حضرت آدم و نهي او و خوردن او در عالم الفاظ به الفاظ تعبير از آن شده ولكن آن الفاظ همه تعبير از نحو تكوين و ايجاد است و در آن عالم جاي شريعت و ناموس و امر و نهي شرعي نبوده چرا كه عالم شريعت و امر و نهي اين عالم است و آن عالم قبل از اين عالم بوده چنانكه دانستي پس اين حرفها همه تعبير از كيفيت تكوين و ايجاد است و آن كيفيت چنان بوده كه خداوند آدم را كه خلق كرد تقدير او چنان بود كه آدم بيايد تا به اين عالم و در اين عالم طبايع جلوه كند و اين عالم را آبادان كند و نزول آدم به اين عالم نميشد مگر آنكه پشت به مبدأ كند و بيايد تا به اين عالم و عصيان آدم كنايه از نزول او است به اين عالم و كنايه از پشت كردن اوست به مبدأ و روكردن
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 247 *»
اوست به منتهي و اين مطلب اگرچه به تقدير الهي بوده و مشيت خدا در ايجاد به آن قرار گرفته است لكن اين مشيت تعلق به اين امر گرفته برحسب مقتضي و قابليت خود مخلوق نه بر حسب مقتضاي ربوبيت چرا كه مقتضاي ربوبيت خداوند تفرد و يگانگي و فناي در جنب ذات است و اضمحلال و تلاشي آن پس همين كثرات كه در خلق است و اين اختلافات و رتبهها و احوال و اوضاع كلاً بر حسب قابليت مخلوق است نه بر مقتضاي احديت ذات پس جميع اين اختلافات و مرتبهها و كثرتها و كم و كيف و وضع و رتبه و جهت و وقت و مكان خلق كلاً بر حسب مقتضاي نفس مخلوق است نه بر حسب و مقتضاي احديت خدا پس چون اينها همه بر حسب قابليت خود خلق است مشيتي كه تعلق به ايجاد اينها ميگيرد نه محبوب بالذات خداست چرا كه محبوب بالذات خدا بودن كل خلق است بر وصف احديت پس مشيت محبوبه خدا امر به احديت مخلوق كند و نهي از كثرت و اختلاف خلق و چون قابليت خلق اقتضاي كثرت كرد مشيت مبغوضه خدا تعلق به آن گيرد و آن مقتضيات براي آنها بيافريند بر حسب سؤال قابليت ايشان پس كثرت و تنزل و اختلاف محبوب خدا نيست و منهي عنه است در تكوين ولي مشيت تلعق گرفته بر حسب سؤالشان پس تعبير از اين مقام آوردند كه خدا آدم را نهي كرد و او مرتكب شد و عصيان كرد ولي اين عصيان از او سر نزده مگر به مشيت خدا چنانكه پيش شرح اين شد پس مراد از شجره در اين هنگام شجره كثرت و اختلاف است و تعبير از آن به شجره آوردن به تشبيه آن است كه شجره صاحب شاخها و برگها و عروق و رنگها و شكلها و گلها و ثمرهاست پس از جمله كثرت و اختلاف مراتب و اوضاع تعبير به شجره آورده شده است و اين شجره شجره معرفت خير و شر است چرا كه جميع خير و شر و معلومات همه در عالم كثرت است و خوردن آدم از آن متكثر شدن و كثرت علوم و خير و شر به خود گرفتن و اين شجره منهي عنه بود براي آدم و از اين شجره خورد پس مرتكب معصيت كوني شد نه شرعي چرا كه شرع پس از كون است و اين شجره شجره علم خدا و خاصان او بود كه خدا فرمود آدم چون يكي از ما شد چرا كه خدا و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 248 *»
خاصان او عالم به جميع آن كثرات بودند و همه در نزد ايشان حاضر بود و چون آدم به عالم كثرت و اختلاف آمد بر آنها مطلع شد پس به اين تشبيه گفته شد كه او چون يكي از ما شد در اطلاع بر كثرت و اختلاف كه شعبههاي شجره علم است و اين شجره در وسط فردوس بود چرا كه اصل اين شجره در عالم نفوس است كه محل اصل كثرت و اختلاف است و شاخ و برگ آن شجره جميع بهشت را فرگرفته بود ولكن ريشه و دوحه او در وسط جنت بوده است كه عالم نفوس باشد نميدانم ميفهمي چه ميگويم يا نه و قابل اين حكمت الهي نبوي علوي هستي يا نه پس اين نهي و معصيت و اكل جميعاً تعبير از نحو تكوين است نه از اوضاع تشريع و اين معني از فهم يهود و نصاري و ضعفاي مسلمين برتر است چرا كه فهمشان جسماني است و خدا با ايشان به طور جسماني سخن گفته است و نميفهمند مگر معنيهاي جسماني و انبياء خدا را متهم كرده سوء ظن به ايشان ميورزند و قول بد درباره ايشان ميگويند پس اين وجوه كه گفتم هريك در جاي خود وجهي كامل است و از براي هريك اهلي است و هركس عقلش جسماني است به آن وجوه سابق اكتفا كند و هركس روحاني است و فرزند حكمت است و فرزند روحاني خاصان خداست به اين وجه آخر بگيرد و همه صحيح است و موافق عقل قاطع الحمد لله رب العالمين كه علماي اسلام را به حكمتهاي روحاني خود مخصوص كرده است و ايشان را مخصوص به فهم بواطن تورية و زبور و انجيل وفرقان نموده است و اكثر امتهاي سلف از اين حقايق محروم ماندهاند و بعد از اين باز به تفصيل دليل بر عصمت انبيا خواهد آمد و اين گمان نصاري هم درباره انبيا مثل گمان ايشان است كه خدا پسر دارد و خدا در ميان درختهاي بهشت راه ميرود و حضرت نوح نعوذ بالله شراب خورد و مكشوف العوره شد و اولادش عورت او را ديدند و حضرت لوط شراب خورد و با دختران خود زنا كرد نعوذ بالله از اين فواحش و اعتقادهاي فاسد كه نسبت به خاصان و مقربان خدا ميدهند و با اين اعتقادها خود را حكيم و مؤمن ميانگارند و بعد از اين انشاءالله بيان اين مطالب و خطاي آنها آشكار خواهد شد و خواهد معلوم شد كه هيچ
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 249 *»
از دين خدا در دست ايشان نمانده و چنانكه پشت به حق كردهاند و دين خدا را قبول نكردهاند خداوند علم و فهم و حكمت را از ايشان برداشته كه اين فضايح را ميگويند و به قبح آنها برنميخورند و معلوم خواهد شد كه اينها حقيقتاً مشرك و از مجسمه ميباشند.
فصــــل
و ديگر آنكه آدم به شنيدن آواز خدا نور محبت و اعتقاد نسبت به خدا باز در قلبش شعلهور شد و به خدا تقرب جسته نزديك گرديد و توبهاش قبول شد و نجات خود را به همين وسيله حاصل نمود نه به گريه و زاري و روزه و طواف چنانكه در احاديث اسلام است.
اين حرف را مقدمه قرار داده است از براي ابطال شرايع و احكام و مردم را به حد تعطيل مانند خودشان داشتن كه هيچ عملي را بر خود قرار ندادهاند و بعد خواهي دانست كه به مقتضاي انجيل اينها تارك شرايع ميباشند و به مقتضاي انجيل و كتب انبيا كافر شدهاند و به لعنت اكابر و اوصياي ملت عيسي گرفتار شدهاند خلاصه اين مطلب را مقدمه تعطيل شرايع كرده و ميخواهد اثبات كند به گمان خود كه گريه و زاري و طواف و عمل بيمصرف است و همان امر قلبي و محبت باطني به كار ميآيد چنانكه خودشان ترك شرايع كردهاند كه ما محبت باطني داريم و صوفيه اسلام هم از ايشان مذهب تعطيل و اباحه را گرفتهاند و به همان ذكر و فكر قلبي و معرفت مرشد اكتفا كردهاند چنانكه خواهي دانست و نفوس عاصيه كه بندگي مشكلشان است اين راه را خوش ميپسندند و از روي رغبت ميروند و نيكو ميشمرند و خواهي دانست كه اين راه خلاف دين جميع پيغمبران است و خلاف دين عيسي و هرگز عيسي ترك نواميس را نفرموده و تهمت بر او ميبندند پس ميگوييم كه عبادات ظاهره خالي از آن نيست كه يا مطلقاً نفعي به احوال مردم ندارد و به هيچ وجه به كار نميآيد يا آنكه يك نفعي دارد و يك ثمري بر آن مترتب است اگر هيچ نفع ندارد و هيچ ثمر بر آن مترتب نيست پس از چه موسي اين تورية به اين بزرگي را آورده است و اين همه شرايع و احكام و حلال و حرام و حدود در آن بيان فرموده است نميتوانند بگويند كه موسي كار لغو
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 250 *»
كرده است و هيچ ثمر ندارد چرا كه موسي پيغمبر است و قول او قول خدا و تورية كتاب خداست و خدا كار لغو نميكند پس نميشود كه شرايع و احكام مطلقاً بيثمر باشد پس البته ثمري دارد حال ثمر آن شرايع خالي از آن نيست كه يا بايد نفع به خدا رساند يا به خلق چرا كه غير از خدا و خلق كسي ديگر نيست اما خدا كه بالبداهه غني از خلق و از اعمال خلق است و در اين مسأله شك نيست چرا كه او قديم است و بود و خلقي نبود و خلق را از راه كرم و جود خلق كرد پس ثمره اعمال به كار خداوند متعال نخواهد خورد و نفعي به او نخواهد داشت البته پس بايد نفع به خلق داشته باشد و خلق از عمل به مقتضاي آن بهرهور شوند و همان انتفاع ثواب است كه خدا براي آن خلقت كرد نفع غذاي صالح خوردن عافيت است و ضرر غذاي سمي خوردن مرض و درد و رنج و مردن است اين بديهي است كه درست كرداري نفعش راحت است و بد كرداري ضررش رنج است و اين مطلب محسوس است كه ثمره محبت با خلق خدا كردن محبت ديدن از خلق است و راحت بودن و ثمره عداوت با خلق خدا كردن زهر عداوت و آزار ايشان چشيدن است و محسوس است كه در حركت كردن به طور انصاف و عدل امنيت بلاد و راحت عباد است و در ظلم و بيانصافي فساد بلاد و رنج عباد است و انكار ثمر اعمال را هيچ عاقلي نميتوانند بكند پس اعمال ثمر دارند لامحاله و نواميس پيغمبران كه در خصوص اعمال ظاهره است نيست مگر به بيان صلاح و فساد خلق و بعضي مصلحتها محسوس است و نفعش به چشم ديده ميشود و بعضي به گوش شنيده ميشود و به حواس ظاهره فهميده ميشود و بعضي نفعش معقول است و به حواس ظاهره فهميده نميشود ولكن عقول ميفهمند مثلاً ثمره رضاي به قضاي خدا راحت جان انسان است و رافع اضطراب قلبي امري است كه به حواس ظاهره فهميده نميشود ولكن به عقل و فهم درك ميشود و همچنين بعضي ثمرها از براي اعمال هست كه دخلي به اوضاع ظاهر ندارد مثلاً زنا باعث حدوث طاعون ميشود يا آنكه ظلم باعث كوتاهي عمر ميشود و آن ثمرها كه خدا در تورية بيان كرده است و تهديد و وعيد به بنياسرائيل كرده است از نزول بلاها
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 251 *»
اينها ثمرهايي است كه به حواس ظاهره سنجيده نميشود ولكن ثمره اعمال است و همچنين نفعها براي اعمال است از اين قبيل كه در تورية ثبت است و اگر اعمال مطلقاً بيثمر ميبود بايستي كه اين ثمرها براي آنها نباشد و در انكار اين ثمر انكار كل تورية و شرايع انبياء است پس معلوم شد ثمرها دارد و از عمل به اوامر خدا بلاها رفع ميشود و عافيتها و صحتها در خلق پيدا ميشود و نسل زياد ميشود و عزت و دولت زياد ميشود و از معاصي و ارتكاب مناهي خوفها و قحطها و بلاها و ذلتها براي خلق پيدا ميشود چنانكه هر عاقلي اينها را ديده است پس اعمال را تأثيرات در اين بدن است و شك نيست كه عامل اين اعمال ارواح مردم است نه ابدان بيحس و شعور نميبيني كه شخصي كه مرد ديگر بدنش حسي و شعوري و فعلي ندارد پس بدن بيحس و شعور عامل عملي نيست و عالم عمل روح است حال روح انسان كه عامل عمل است اگر مؤمن شد و از خدا خائف شد و به خدا اميدوار شد و صاحب محبت شد عمل به مقتضاي امر و نهي خدا ميكند و چون كافر شد و نترسيد و اميدوار نشد و عدو شد مخالفت ميكند پس اعمال ظاهره دليل حقايق باطنه است و يقين هر كسي و نيت هركس از عمل او ظاهر ميشود پس بدن به منزله عصا است اگر او را برميداري برداشته ميشود و ميگذاري گذارده ميشود و بلندي و پستي در عصا ظاهر ميشود ولكن بردارنده و گذارنده تويي و بلندي و پستي در تو ظاهر نميشود ولكن عزم و اراده در تو پيدا ميشود حال همچنين اعمال ظاهره در بدن پيدا ميشود و در روح نيست ولكن عامل اعمال و صاحب عزم و اراده روح است پس از روح كردن است و از بدن مظهر آن عمل شدن و حركات بدن دليل حركات روح است مثل آنكه حركت عصا دليل حركت تو پس معلوم شد كه روح مطيع و عاصي است نه بدن پس معلوم شد كه روح تا متوجه خدا نشود مطيع نشود و تا معرض از خدا نشود عاصي نشود و معلوم است كه توجه به خدا نتيجه عمل به شرايع شد و اعراض از خدا نتيجه ادبار از شرايع پس آن اعراض و اقبال روح اعمال شد چنانکه روح روح اين جسد است و چنانكه اين جسد بدون روح زنده نيست و ميت و متعفن است عمل هم بيروح خود زنده
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 252 *»
نخواهد بود و چنانکه جسد بيروح را اثري نيست عمل بيروح را هم اثري نيست پس معلوم شد كه عمل زنده صاحب اثر است نه عمل مرده و روح بيتن به كار نميآيد و عامل عملي نخواهد بود چنانكه اشخاصي كه به دنيا نيامدهاند ايماني و كفري ندارند و عملي ندارند و مستحق ثواب و عقابي نيستند پس روح بيتن به كار نميآيد و همچنين تن بيروح هم به كار نميخورد و مرده است و ثمري ندارد پس آنكه گمان كرده است كه اعمال خاصيت ندارد اگر اعمال بيروح را گفته است كه هيچ كس اين حرف را نزده است و مسلمين هرگز همچو ديني نداشتهاند و ندارند و اگر عمل با روح را ميگويي ثمر ندارد عين خطا است و تكذيب انبياء و رسل كه اين همه ثوابها از براي اعمال بيان كردهاند نهايت امم سالفه را چندان شعور نبوده ذكر ثوابهاي اخروي براي آنها نشده و امم آخره را شعور دقيق و روحانيست و ثوابها و منفعتهاي اخروي كه در آن اعمال است براي آنها ذكر شده است و اگر بخواهي بسياري از آنها را ذكر كنيم كتاب به طول ميانجامد لكن لابديم از ذكر بعض در آيه شانزدهم اصحاح پنجم سفر استثنا ميفرمايد گراميدار پدر و مادر خود را چنانكه رب اله تو وصيت كرده است تو را تا آنكه عمر تو دراز شود و نيكي كند خدا بتو در زميني كه بتو بخشيده است و در هفدهم اصحاح ششم همان سفر ميفرمايد عمل كن آنچه را كه رضا و خير است نزد خداوند تا خدا بتو نيكي كند و داخل شوي و ارث بري زمين صالحه را كه خدا قسم خورده است براي پدران شما و در بيست و سيوم همان اصحاح ميفرمايد وصيت كرد خدا ما را كه عمل كنيم بسنتهاي او همگي و بترسيم از خدا پس نيكي كند بما در تمام عمر مثل امروز و رحيم باشد بر ما هرگاه حفظ كنيم همه وصيتهاي او را و عمل كنيم پيش روي خدا چنانكه ما را امر كرده است و در آيه دوازدهم از اصحاح هفتم همان سفر ميفرمايد اگر تو بعد از شنيدن اين احكام حفظ كني آنها را و عمل بآنها كني زود باشد كه خدا حفظ كند براي تو عهد و رحمتي را كه قسم خورده است براي پدرانت و تو را دوست دارد و بسيار كند تو را و مبارك كند ثمره بطن تو را و ثمره زمين تو را و گندم تو را و رز تو را و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 253 *»
زيت تو را و گاو تو را و گوسفند تو را بر زميني كه قسم خورده بود با پدرانت كه ببخشد بتو و مبارك باشي ميان همه طايفها و در ميان تو نباشد مرد بياولاد و زن بياولاد و در ميان حيوانات تو نباشد نازاينده و برطرف كند خداوند از تو هر دردي و ناخوشي مصر بدي را چنانكه دانستي و از اين قبيل بسيار است و اينها ثمره اعمال نيك است كه ذكر شده است و چون يهود جسماني بودند ذكر آخرت براي آنها نشده و وعده به جنت و وعيد به جهنم براي آنها ذكر نشده و حرفهاي اخروي براي ايشان مذكور نشده چرا كه نميفهميدند و براي نصاري چند كلمه ذكر شده چرا كه فهم ايشان اندكي روحاني شده و غالب فرقان ذكر آخرت است به جهت آنكه مردم فهم روحاني پيدا كرده بودند و ملكوت آسمان به ايشان نزديكتر شده بود آثار ملكوت براي ايشان بسيار ذكر شده به خلاف امتهاي سلف كه ايشان از اهل طبيعت بودهاند و از اهل زمين و قابليت فهم ملكوت را نداشتهاند خلاصه براي امت موسي چنين كه شنيدي ذكر ثواب اعمال شده است و همه از اين قبيل است و در موضعي ذكر ثواب و عقاب را خداوند ميفرمايد اگرچه طولاني است ولكن به جهت فهم مقام امم آن زمان بد نيست كه عرض كنم در اصحاح بيست و دويم سفر استثنا ميفرمايد اگر شنيدي صوت رب اله خود را تا عمل كني بهمه وصيتهايي كه تو را امر كرده است بآن و حفظ كني آن را خدا بگرداند تو را فوق جميع طايفها كه در زمينند و نازل كند بر تو همه اين بركات را و بتو برسد اگر بشنوي وصيتهاي او را پس باشي تو مبارك در قريه خودت و مبارك در گاوت و گوسفندت مبارك باشد نخلت و مبارك باشد آنچه باقي ماند و فاضل آيد از تو مبارك باشي تو در دخول و خروج خود و خدا دشمناني را كه مقاوم تو بودند بشكند پيش روي تو و بگريزند از پيش روي تو و بركت فرستد بر خزينهاي تو و بر همه اعمال تو و مبارك كند تو را در زميني كه خواهي گرفت تو را طايفه مقدس خود كند چنانكه قسم خورده است براي تو اگر حفظ كني وصيتهاي رب اله خود را و در راه او بروي و ببينند همه طايفها كه در شهرها هستند كه نام خدا خوانده ميشود براي تو و بترسند از تو و بريزد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 254 *»
خدا بر تو همه خيرات را ثمره بطنت را و ثمره مواشي تو را و ثمره زمين تو را كه قسم خورده است خدا براي پدرانت كه به تو بدهد و گنج نيكوي خود را كه آسمان است بگشايد تا بدهد باران زمين تو را در وقتش و مبارك كند همه اعمال تو را و تو قرض به همه امتها بدهي و از كسي قرض نكني و تو را رئيس كند نه تابع و هميشه بالا باشي نه پايين اگر بشنوي وصيتهاي خدا را كه من به تو وصيت كردهام امروز و حفظ كني و عمل كني به آن و ميل نكني از راست و چپ و متابعت خداي غريبي نكني و عبادت نكني آن را و اگر نخواهي كه بشنوي صوت رب اله خود را كه حفظ كني وصيتهاي او را كه عمل كني بآن و سنتهائي را كه من تو را وصيت ميكنم به آن امروز ميآيد بر تو همه اين لعنتها و درمييابد تو را ملعون ميباشي در قريه خود و ملعون در مزرعه و ملعون باشد گنج تو و ملعون باشد آنچه ميماند براي تو و ملعون باشد ثمره بطن تو و ثمره زمين تو و گاو تو و گوسفند تو و ملعون باشي در دخول و خروج خود بفرستد خدا بر تو گرسنگي و ملامت در همه اعمالت كه عمل ميكني تا تو را هلاك كند و براندازد زود بجهت عملهاي خبيثه بد تو كه بواسطه آن مرا ترك كرده و خدا مرگ را بر تو زياد كند تا تو را براندازد از زميني كه داخل ميشوي تا بارث ببري و بيندازد بر تو تب و سرما و گرما و ابر و باد و سموم و جرب و براند تو را تا هلاك شوي آسمان را بالاي سر تو مس كند و زمين را آهن و باران زمين تو را غبار كند و از آسمان خاكستر بر تو بريزد تا هلاك شوي و تو را بشكند نزد دشمن تو تا از يك طرف بروي رو به ايشان و از هفت طرف بگريزي از ايشان و متفرق شوي در همه ممالك زمين و مرده تو طعام شود از براي همه مرغان آسمان و وحوش زمين و كسي نباشد كه آنها را از تو براند و خدا نصيب كند تو را زخم مصري و مخرج زبل تو را جرب و حكه رساند كه ديگر شفا نداشته باشد و تو را ديوانه كند و كور كند و حيران كند و در ميان روز بلمس چيزي پيدا كني چنانكه كور در ظلمت لمس كند و راههاي تو راست نباشد و مقهور و مظلوم باشي هميشه و مخلص نداشته باشي زن بگيري و غيري كنار آن بخوابد خانه بسازي و ننشيني
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 255 *»
رز بنشاني و نچيني گاو كشته شود و تو از آن نخوري و خرت را غصب بكنند و به تو ندهند و گوسفندت را به دشمن دهد و معين نداشته باشي پسران و دخترانت را به طايفه ديگر دهد و چشمهايت ببيند تا آنكه ميفرمايد كه زخم بدي در زانو و ساق تو پديد آورد كه شفا نداشته باشد از پا تا سر تو و ميفرمايد تخم بپاشي بسيار و جمع كني كم چرا كه ملخ ميخورد آن را غرص كني رز و خدمت كني و خمر آن را نخوري و جمع نكني چرا كه كرم همه را هلاك كند زيتون بسيار داشته باشي و از روغنش نتواني خود را چرب كني چرا كه پراكنده شود و متفرق گردد پسر و دختر پيدا كني و چشمت به آنها روشن نشود چرا كه به اسيري بروند جميع درختان و ميوههاي زمين تو را سرما ببرد غريب در شهر تو اعلي از تو باشد و رفيعتر از تو باشد و تو زير پاي او باشي او بتو قرض بدهد و تو باو قرض ندهي و او سر باشد و تو دم و همه اين لعنتها به تو نازل شود تا آخر اصحاح همه از اين قبيل وعد و وعيد ميفرمايد و همه آنچه به امتهاي سلف از رحمت و عذاب رسيده است همه از اين قبيل است و هيچ ذكر بهشت و جهنمي نيست به جهت آنكه آسماني نبودند و فهم آسماني نداشتند مگر امت عيسي كه قدري رايحه آسمان را شنيده بودند قدر قليلي يعني چند كلمه به ايشان وعده آخرت شده است چنانكه در آيه هفدهم از اصحاح چهارم انجيل متي ميگويد آن زمان يسوع يعني عيسي ظاهر شد كه بشارت دهد و بگويد توبه كنيد كه ملكوت آسمانها نزديك شد و در آيه دهم اصحاح پنجم همان انجيل از قول عيسي نقل ميكند كه گفت خوشا بحال راندهشدگان از جهت عدل كه براي ايشان است ملكوت سماوات خوشا بحال شما اگر سرزنش كنند شما را و برانند شما را و نسبت بد دهند از جهت من پس خوشنود شويد كه اجر شما عظيم است در آسمان چرا كه اينطور انبياء پيش را راندند و در هفدهم آن اصحاح ميفرمايد گمان نكنيد كه من آمدهام كه شريعت را حلال كنم يا آنچه پيغمبران گفتهاند نيامدم كه حلال كنم بلكه تا كامل كنم پس حق ميگويم براي شما تا زايل شود آسمان و زمين كه كلمه واحده زايل نميشود از ناموس تا همه باشد پس كسي كه حلال كند يكي از اين
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 256 *»
وصيتهاي كوچك را و تعليم مردم كند همانطور چنين در ملكوت سمٰوات صغير خوانده شود و اما كسي كه عمل ميكند و تعليم ميكند پس اين عظيم خوانده شود در ملكوت آسمانها پس ميگويم براي شما كه اگر فاضل نيايد عدل شما بر عدل كتبه و فريسيين داخل ملكوت آسمان نشويد خلاصه از اين قبيل اشارهها هست آن هم باينطور كه تعبير از آن بملكوت آسمان شده است و باز حرفهاي ظاهري براي ايشان گفته است الا آنكه حرفهاي آسماني است نه زميني به خلاف قرآن كه غالب آن وعده بهشت و وعيد به جهنم است و وعده بلقاء الله و جوار الله و حب الله و تحذير از بغض و غضب و سخط و عداوت خداست و اين نيست مگر آنكه اين امت مرحومه ملكوتيت ايشان غالبتر است چنانكه خواهي يافت.
و مراد از اين فصل اين بود كه اين پادري اگر ميگويد كه اعمال بيروح فايده ندارد كه شبهه در آن نيست و كسي ادعا نكرده كه فايده دارد و قرآن و اخبار ما به آن مشحون است و اگر اعمال با روح را ميگويد فايده ندارد خلاف تورية و انجيل گفته است چنانكه دانستي پس چرا گريه حضرت آدم و طواف او سبب رضاي خدا نبود مگر حضرت آدم از روي بيشعوري ميگريست و طواف ميكرد و نيت در اعمال نداشت و به جهت تقرب به او اين كار را نميكرد و البته نيت داشت و احوالات جسدي او تابع احوالات روحاني او بود و تا دلش نميسوخت بر حال خود و آتش خوف خدا در كانون سينهاش مشتعل نشده بود و نيران محبتش زبانه نكشيده بود كه اين حركات نميكرد پس اين حركات تابع آن حركات و بدن آن ارواح است و روح بيبدن بيحاصل است چنانكه پيش دانستي و بعداز اين خواهي دانست انشاء الله پس گريه و زاري و طواف و غيرها همه ثمر دارد و همه سبب رضاي خدا خواهد شد البته چنانكه صريح كتب انبياء است كه اين اعمال ثمر دارد و سبب ثمر هم آن است كه اعمال بدني بدن اعمال ارواح است و عمل روح توجهات روحاني است و هيچ يك بيديگري ثمري نخواهد داشت و هر دو با هم ثمر دارند چنانكه يافتي پس محبت بيخدمت معقول نيست و خدمت بيمحبت مقبول نه پس آدم محبت داشت و عمل هم كرد و هر دو با هم مقبول
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 257 *»
افتاد و خدا توبه او را قبول كرد و اين بديهي است كه اگر كسي به تو گويد كه من تو را دوست ميدارم و هميشه به راه سخط تو برود و تو را بيازارد و هرچه تو دوست ميداري ترك كند و هرچه زشت ميداري عمل كند البته تو از اين راضي نخواهي بود و اگر آنچه تو آن را دوست ميداري عمل کند و از آنچه غضب داري اجتناب كند ولي تو را دوست ندارد و اينها را به هواي خود كند تو از او و اعمال او خورسند نخواهي شد ولي اگر دوست دارد به دل و عمل كند به اعضاي خود و بگويد به زبان خود البته تو از او خورسند خواهي شد و او را دوست خواهي داشت و احسان به او خواهي كرد و شك در اين نيست و مسلمين كه براي اعمال ثواب و عقاب روايت ميكنند و اعمال را وسيله نجات خود كردهاند آن اعمالي را خواستهاند كه روح توجه و قصد قربت در بدن آن باشد و آن عمل از آن توجه ناشي شده باشد نه نفس عمل از حيثي كه عمل است و اين پادري چنين فهميده است كه مسلمين نفس اعمال را منجي ميدانند و از اين جهت مسلمين و بتپرستان را در خصوص اعتقاد نجات به اعمال به يك سياق فهميده است و بديهي است كه آنها كه عمل را از روي محبت به خدا نميكنند اعمال ايشان ميت است و نجس و موجب بعد ايشان از خدا خواهد بود و بعد از اين فصلي مشبع در خصوص ثمره اعمال انشاء الله ذكر خواهد شد پس معلوم شد كه حضرت آدم به واسطه گريه و زاري و طواف كه ناشي از ندامت او بود و از رجوع باطن او به سوي خدا و اعراض او از طبع و شهوات و غير خدا نجات يافت و مجتبي گرديد و مرضي خدا شد و چون به تحقيق بيان كرديم كه مراد از عصيان آدم همان نفس تنزل او به اين عالم و عصيان عصيان كوني بود چنانكه شاعر گفته و خوب گفته:
اذا قلت ما اذنبت قالت ﻣﺠﻴﺒ[ | وجودك ذنب لايقاس به ذنب |
يعني هر زمان كه ميگويم كه گناهي نكردم ميگويد محبوبه من كه وجود تو گناهي است كه هيچ گناه به آن قياس نميشود پس توبه او باز صعود الي الله است و سير به سوي او است تا آن اسرار كه خداوند در ذات او قرار داده بود باز از او بروز كند و آن اجتبا و اصطفا كه خداوند در اول ايجاد به او انعام كرده بود و در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 258 *»
او فعليت داشت و به واسطه تنزل كه مقتضاي نفس مخلوقيت و اثريت او بود باز در حال صعود به سوي خدا از او آشكار شود و ثانياً بالفعل گردد پس به اين معصيت جميع خلق آلودهاند و آن گريها و زاريها و استغفارها و اعترافهاي به گناه كه انبياء و اولياء ميكنند به سبب اين معصيت است و به همين اعمال رجوع الي الله ميكنند و زنگ ادبار و تنزل را از خود ميزدايند و معني محبت و وصل كامنه در خود را به اين وسيلهها ابراز ميدهند پس معلوم شد به تحقيقات الهي كه پادري مذكور اشتباه عظيم كرده و به اين واسطه باب تعطيل را بر روي خود و اتباع خود گشوده است.
فصــــل
و ديگر آنكه گمان كرده است كه معني عبارت تورية كه خدا بعد از بيرون كردن آدم لباس چرمي براي آن ساخت آن است كه قرباني ميكردند و پوست آنها را جامه ميكردند و سابقاً مذكور شد كه اين اشتباه است و مراد از جامه چرمي همين پوست عنصري بدن است كه بعد از خروج از بهشت و تنزل از آن عالم لطيف سماوي به آن پوشانيده است ولكن چون فهم يهود و نصاري در اين امور جسماني است گمان كرده است كه يعني قرباني كرد و پوستش را لباس كرد و سابقاً تفصيل اين گذشت و حاجت به تكرار نيست و بر حكما اين مطلب بسي واضح است و اين تأويل نيست چرا كه اين بدن عنصري براي آن بدن اصلي حقيقتاً لباسي است چرمي و در تورية نيست كه پوست ساير حيوانات را پوشيد پس اين هم اشتباه است و بدون سبب عبارت را تخصيص به رأي خود داده و حلال شدن حيوانات در زمان نوح7 دليل آن نيست كه در زمان آدم قرباني ميكردند و پوستش را ميپوشيدند بلكه علامت قبول قرباني ظهور آتشي و سوزانيدن آن قرباني بود و ديگر پوستش نميسوخت و ميپوشيدند آن روز بيدليل است و بر فرضي كه چنين كاري هم كرده باشند اين معني كه ما گفتيم اعلي و اشرف و صحيح و معني اول است و آن معني ادني و اخس و معني ثاني است و منافاتي با آنچه ما گفتهايم ندارد الا آنكه آنچه ما گفتهايم شاهدش محسوس است و آنچه او گفته است محتاج به شاهد است.
فصــــل
و ديگر آنكه حيران گشته كه درخت حيوة چه درخت بوده و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 259 *»
آدم مدت توقفش در عدن چهقدر بوده و گفته كه فاصله وقت در ميان خلقت و اخراج نه آنكه چند ساعت و يا نيم روز بوده چنانكه مسلمانان گويند بلكه از تورية واضح ميشود كه مدتي كشيده و نميتوان گفت چهقدر بوده است الخ.
اين مطلب را هم از روي عداوت يا ناداني گفته است چرا كه ليس لمن لايعلم حجة علي من يعلم يعني نادان حجتي بر دانا ندارد نه آنكه هرچه در تورية نيست و از تورية معلوم نميشود مجهول مطلق است و كسي را نميرسد كه در آن سخن بگويد و اگر فرضاً خدا پيغمبري بعد از موسي بفرستد و او تفصيل احوال آدم را بيان كند نبايست او را تكذيب به اينكه اين تفصيل در تورية نيست كند چرا كه همان خداي تورية به او تعليم كرده پس اگر پيغمبري بعد از موسي مطلبي گفت قدحش به اين نيست كه اين سخن در تورية نيست بلكه اگر كسي را سخني است بايد در نبوت او بگويد اگر نبوت او ثابت شد جميع اقوالش و اخبارش صحيح و الا اخبارش محتمل صدق و كذب است مگر آنكه بر ضد اخبار پيغمبران سابق خبري بدهد كه از تصديق او تكذيب پيغمبران سابق لازم آيد آنگاه ميتوان او را انكار كرد و تكذيب نمود اما اگر منافات ندارد و تكذيب پيغمبران سابق در آن نيست رد بر او به انكار از عقل نيست بلكه او را بايست محتمل صدق و كذب دانست تا مأخذش معلوم شود حال در تورية كه نيست كه آدم چهقدر مكث كرد بلكه همين قدر معلوم ميشود كه زمان مائي در آنجا بوده و پيغمبر آخرالزمان صلوات الله عليه و آله خبر دادند كه خداوند در تن آدم روح دميد بعد از زوال شمس روز جمعه بعد زوجه او را از اسفل اضلاع او خلق كرد و ملائكه خود را به سجده او داشت و او را ساكن جنت كرد در همان روز و نماند در بهشت مگر شش ساعت در آن روز و معصيت كرد پس خدا آن دو را بيرون كرد بعد از غروب آفتاب و شب را در آنجا نخوابيدند و در بيرون جنت بسربردند تا صبح و خدا به ايشان گفت از آسمانها برويد به سوي زمين كه مجاور من نخواهد شد در بهشت و آسمان معصيت كاري، اين است در اخبار مذهب اسلام و اين معني مخالفتي با تورية ندارد كه او انكار كند نهايت بگويد خبر است و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 260 *»
به صحت نرسيده و اگر پيغمبري پيغمبر ما بر او ثابت شد به خبرش اعتماد كند و اگر نشد سكوت كند اگرچه اين پادري جسارت كرده و انكار حضرت خاتم النبيين كرده و از انصاف انكار در اين مقام نيست مگر عداوت با حق و با جان خود نهايت كسي كه امري بر او ثابت نشده بايد سكوت كند جسارت و انكار از عداوت با حق ميشود و من بعد انشاء الله اثبات نبوت پيغمبر آخرالزمان صلوات الله عليه و آله از كتب مستعمله مسيحيان خواهد شد تا بر يهود و نصاري حجت تمام شود اگر اين كتاب به ايشان برسد انشاء الله و الا بر اهل اسلام عداوت ايشان ظاهر گردد و اين حديث هم از مشكلات است مثل فقرات اول تورية كه آن وقت كه خدا عالم را ميآفريد ايام هفته كجا بود و چه معني دارد و عالمي كه نبوده و خدا ميخواهد بيافريند يكشنبه و دوشنبه كجا بود و اينها يعني چه اما يهود و نصاري كه فهمشان در خصوص اين امور جسماني است اگرچه در بعضي صنايع و علوم طبيعيه به مساعدت بعض به بعض و حديث به قديم و اجتماع افكار و تجارب بسيار و استعانت به يكديگر كاري ميكنند ولي در خصوص دين و امور غيبيه و حكم الهيه نهايت جسمانيت را دارند چنانكه از كتاب اين پادري برميآيد و از اين جهت اين معاني را هيچ نميفهمند و همچنين ضعفاي اسلام هم كه جسمانيند از فهم اينها محروم و به همان تسليم صرف اكتفا كردهاند اما حكما حقايق اينها را ميفهمند و ميفهمند كه اينها تعبيراتي است از حقايق ايجاد دهري كه در عالم زمان به آن تعبير آورده شده است و سر آن تعبيرات را نميدانند مگر حكماي الهي رباني مذهب اسلام زادهم الله بسطاً و نشراً.
پس به طور اختصار و اشاره ميگوييم كه روز جمعه بود چرا كه هنگام اجتماع غيب به شهاده و بعد از زوال بود چرا كه شمس روح او اول در مقام ارتفاع و غايت ظهور و اعتدال بين الجهات ايستاده بود و مايل به جسد نشده بود و چون رو به تنزل نهاد و مايل به جسد شد هنگام زوال او شد و داخل جسد شد بعد از زوال و پس از تماميت خلقت او و تعلق روح و جسد از ضلع ايسر او كه مقام صفات نفس اوست خداوند حوا را آفريد و چون انسان بود و مهيمن بر كل موجودات بود و بر وصف و مثال خداوند بود جميع ملائكه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 261 *»
را خادم او كرد و همه در نزد او سجده كردند و همه جا آفتاب روح او در تنزل بود و نازل ميشد درجه بعد درجه تا آنكه نزديك افق عالم اعراض رسيد و سر به نقاب تيره عالم اجساد عرضيه فرو برد و غلظت آن حجب كه آن لباس پوستين مذكور در تورية است روي آن شمس روح را پوشانيد و عالم شب شد به جهت سواد عالم اجسام و كثافت آن و احتجاب شمس روح در پس پرده آن پس ممكن نيست كه در بهشت شب خوابيده باشند بلكه شب را در فناي جنت كه بيرون بهشت كه عالم طبايع عنصريه باشد خوابيده چون صبح كردند به صبح عرضي اين دنيا خدا ايشان را هبوط داد به اين زمين معلوم كه در آسمان عاصي نازل نخواهد ماند پس معلوم شد كه خبر پيغمبر ما9 موافق عين حكمت و صوابست و كلامي مطابق واقع ولي آنها كه از فهم اينها عاجز ماندهاند و حمل به ظاهر كردهاند حيرانند.
بالجمله تحقيق اين معاني در اين كتاب مقصود نيست خواستم همين قدر معلوم شود كه چيزي كه در تورية نيست و پيغمبري ديگر خبر داد نبايد آدم متدين انكار كند اگر حرفي دارد در نبوتش بزند و نبودن آن خبر را در تورية شايسته نيست كه علامت كذب نبوت و خبر او دانند چنانكه جميع انبياي پس از موسي اخبار به امور عجيبه غريبه كردهاند و به هيچ وجه آن اخبار در تورية نيست و كسي را نميسزد كه تكذيب ايشان كند به اين دليل كه اينها در تورية نيست و اما آنكه حيران شده كه درخت حيوة چه درخت بوده بجاست چرا كه اين اسرار را آنها نميفهمند و علمش در پيش آن جماعت است كه از پرورنده موسي و عيسي گرفتهاند در آخرالزمان پس به جهت تحقيق اين مقام ميگويم كه حي حقيقي حق خداوند عالم است و خلقي كه ايجاد فرمايد صاحب درجها و مقام هستند هرچه نزديكتر به اويند و بر مثال و صفت اويند حيوة در ايشان بيشتر جلوهگر است و هرچه از او دورترند و انوار مثال و صفت او در آنها پنهانتر است حيوة در آنها ضعيفتر است تا آنكه خلق به نهايت بعد از حق رسد و آثار مثال و صفت خداوند در آنها به كلي پنهان شود پس در اين هنگام آنها ميت شوند و چون اين خاك در نهايت بعد از حق افتاده است آثار حيوة و حركت در آن پنهان شده
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 262 *»
است و به موت و سكون جلوهگر گرديده و آب چون يك درجه بالاتر است در آن سرّ حيوة و حركت قدري بيشتر آشكار شده است و چون هوا نزديكتر است آن آثار در آن بيشتر جلوه دارد و چون آسمانها نزديكترند آثار آن حيوة و حركت در آنها بيشتر جلوهگر است و همه حي و متحركند و چون عالم غيب كه بهشت در آنجا بوده نزديكتر به مبدأ است آثار حيوة و حركت و قدرت و استطاعت و علم در آنها بيشتر است و همچنين ميرسد امر به اول موجود و اول صادر كه اشاره به آنها شده است در تورية كه آدم چون يكي از ما شده است و شخص ما ميگويد براي خود و كسي كه با اوست معاً پس آن اول صادر در نهايت قرب به حق است و هميشه با خداست و هرگز رو به غير نكرده و نميكند و از خدا جدا نميشود پس بر خدا و بر آن كس كه اول صادر است واقع ميشود و اين اول صادر را حكماي رباني اسلام ميشناسند و بس اگرچه اين معني در انجيل يوحنا هست ولكن نصاري نفهميدهاند و نشناختهاند؛ يوحنا در اصحاح اول انجيل خود ميگويد كلامي كه معني آن اين است كه در اول بود كلمه و كلمه بود نزد خدا و «الله» آن كلمه است اين در اول نزد خدا بود همه چيز به آن كلمه موجود شد و به غير آن چيزي نبود به آن كلمه حيوة موجود شد و حيوة نور مردم است و نور در ظلمت تابيد و ظلمت آن را نشناخت انساني بود كه خدا او را به رسالت فرستاده بود اسمش يوحنا اين شخص آمد به جهت شهادت تا شهادت بدهد از براي نور تا همه به دست او ايمان آورند او نور نبود بلكه آمد كه شهادت براي نور بدهد نور حق آن چيزي كه اشراق كرد براي هر انساني كه به اين عالم آينده است در عالم بود و عالم به او موجود شد و عالم نشناخت او را، به سوي خاصانش آمد و خاصانش قبول نكردند او را اما آنها كه قبولش كردند سلطنتي به آنها داد كه نبي شوند كساني كه ايمان به اسم او ميآورند و ايشان از خون و گوشت نيستند و از مشيت مردي نيستند لكن تولد كردند از خدا و كلمه جسدي شد و در ما حلول كرد و بزرگي او را ديديم بزرگي مثل فرزند يگانه كه از پدر است پر بود از نعمت و حق. يوحنا شهادت از جهت او داد و گفت اين است كه گفتم ميآيد بعد از من و پيش از من
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 263 *»
بوده چرا كه اقدم از من است تا آخر اصحاحش. و اين كلامي بسيار دقيق است و چون مناسبتي به مقام دارد به طور اختصار شرح آن ميشود تا معلوم شود كه نصاري آن را نفهميدهاند.
پس آنكه گفته است در ابتدا كلمه بود مراد ابتداي خلق است چرا كه خدا كلمه نيست بلكه آن كلمه كلمه خداست كه بر همه چيز مقدم است و به آن كلمه كاينات را آفريده نميبيني كه گفته است كه آن كلمه جسدي شد و حلول كرد در ما و خدا تغييرپذير نيست و از حالت خود تغيير نميكند و مجسد نميشود و تصريح كرده كه كلمه نزد خدا بود پس كلمه غير از خداست ولي اول موجود است كه همه چيز به آن موجود شده است و اقدم اشياست و اين كلمه را مسيحيان نشناختهاند و چون اين كلمه نزد خدا بود خدا گفت آدم مثل ما شده بفهم كه چه ميگويم و اما آنكه گفته كه «الله» آن كلمه است مراد اسم «الله» است نه كنه ذات قديمه خدا چرا كه تصريح كرد كه آن كلمه نزد خدا بود پس غير خداست كه نزد خداست و چون غير خداست نشايد كه غير خدا خدا باشد پس مراد اسم «الله» است و اسم «الله» اسمي است مهيمن بر همه صفات هر صفتي را خصوصيتي است مگر اين اسم را كه خصوصيتي نيست و همه اسمها صفت اين ميشوند و اين صفت اسمي نميشود پس اين كلمه اسم اعظم خدا بود كه «الله» باشد و اسم اعظم خدا اول موجود است و همه چيز به آن خلق شده است و آن اسم نزد خدا بود و اگر غير از اين كسي خيال كند اختلاف در كلام لازم ميآيد و از حكيم سرنميزند پس معلوم شد كه مراد از كلمه اسم اعظم است و از اين جهت تكرار كرد و گفت كه اين در ابتدا نزد خدا بود تا كسي گمان نكند كه خدا بوده است و اگر كسي گويد كه از حيثي خدا و از حيثي غير خدا و نزد خدا بوده خدا را حادث شمرده است و از براي خدا دو حيث قائل شده حيث قدم و حيث حدوث و در خدا تركيب و تغيير لازم ميآيد و هر مركبي و متغيري بكله حادث است پس اين قول جايز نيست و مراد همان است كه ما گفتيم.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 264 *»
و اما آنكه گفته همه چيز به آن پيدا شده و به غير چيزي پيدا نشده حق است جميع موجودات به آن كلمه تامه كامله پيدا شده است و به غير آن كلمه چيزي موجود نشده و نميشود چرا كه او واسطه ميان قدم و حوادث است و بس و سبب اعظم ايجاد است.
و اما آنكه گفته به او حيوة موجود شد و حيوة نور مردم است مراد از آن حيوة روحالقدس است چرا كه بعد از آن كلمه اول چيزي كه موجود شد روحالقدس است كه حيوة مطلق است و هر حي به آن روح و به نور آن روح حي است و آن نور مردم است كه ظلمتكده قابليت ايشان و قوالب ايشان به آن نور حيوة نوراني شده است و از اشراق آن حي و متحرك و عالم شدهاند.
و اما آنكه آن نور تابيد در ظلمت و ظلمت آن را نشناخت آن ظملت انيت و قابليت خلق است چرا كه نور از خداست و ظلمت از انيت خلق چنانكه در اين عالم همه نور و حيوة از آسمان است كه جهت رب است و همه ظلمت از ارض كه جهت خلق است و ظلمت آن نور را درك نكرد و نشناخت چرا كه آن نور به خود آن نور شناخته ميشود و مناسبت مابين مدرك و مدرك از لوازم است در ادراك پس ظلمت آن نور را نشناخت و بر آن نور جز آن نور كسي آگاهي ندارد و يوحنا كه به زبان عربي آن را يحيي ميگويند و يحيي بن زكريا باشد آمد كه شهادت به آن نور بدهد و مراد از آن نور و روح عيسي است در اين مقام كه عيسي به آن كلمه اول خلق شده است پس وجود آن كلمه بر وجود عيسي مقدم است و معلوم است از انجيل كه يحيي شهادت به عيسي داده و خبر به ظهور او داد پيش از آن و شهادت داد پس از آن پس يحيي شهادت به نور داد يعني به عيسي و آن نور آن حيوة است كه روح باشد و عيسي را روح به آن واسطه گفتند پس عيسي مخلوق به آن كلمه سابقه است و يحيي آن نور نبود يعني يحيي عيسي نبود ولكن شهادت به عيسي داد و آن نور يعني عيسي حقي بود تابنده از براي مردم يعني ظهور حق بود چرا كه حق تابنده غير حق مطلق است و تابندگي وصف حق است و عيسي وصف تابندگي حق بود و حق آن كلمه سابقه است.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 265 *»
و اما آنكه ميگويد در عالم بود و عالم به او مكون شد و عالم او را نشناخت مراد آن نور است كه آن نور در عالم بود يعني در غيب عالم چرا كه ميگويد عالم به او مكون شد پس معلوم است كه او در غيب عالم بوده و عالم حيوة از او جسته و به واسطه او مكون شده و عالم او را نشناخت يعني انيت عالم و قابليت عالم او را درك نكرد چرا كه او به خود او شناخته ميشود و انيت عالم ظلمت است و ظلمت نور را نميشناسند و عالم به او مكون شد چرا كه از كلمه آن حيوة كه نور عالم است پيدا شد و به نور عالم عالم پيدا شد و نور مقدم بر ظلمت است و به واسطه نور ظلمت پيدا شده است به سوي خاصانش آمد يعني عيسي مبعوث شد از جانب كلمه تامه اولي و به سوي امت خود آمد و او را نشناختند و اما آن كساني كه او را شناختند مراد حواريين و اوصياي اوست به ايشان سلطاني داد يعني از روح او به ايشان اشراقي شد و نور روحالقدس در ايشان تابيد نه خود روحالقدس چرا كه كليه روحالقدس در اشخاص جزئيه نميتابد ولكن نور او در ايشان به قدر قابليتشان ميتابد و ايشان نبيالله شدند مراد نبي لغوي است يعني خبر از خدا دادند به واسطه تعليم عيسي و حواريين نبي نبودند و رعيت او بودند و از او حكايت و روايت ميكردند ولي اخبار از عيسي اخبار از خداست چرا كه عيسي از پيش خود نميگويد و او از كلمه خدا روايت ميكند.
و اما آنكه گفته ايشان از خون و گوشت نبودند يعني ارواح و حقايق ايشان و روحالايمان ايشان نه اجساد ظاهره ايشان چرا كه جسدهاشان بالبداهه از خون و گوشت بود و از مردم متولد شده بودند و اولاد بشر بودند پس روح الايمان ايشان از خون و گوشت نبود و هر مؤمني چنين است و اختصاص به ايشان ندارد.
و اما آنكه گفته لكن متولد شدند از خدا و كلمه، سخن در اين مقام دراز است و در جايي كه اين پادري ميگويد عيسي پسر خداست شرح آن را به تفصيل خواهيم كرد مجمل مسأله آنكه از ذات خدا چيزي بيرون نميآيد و خدا نميزايد و اگر بگويند كه از ذات خدا تولد كردند بايستي كه خدا را زوجهاي باشد يا خدا زوجه غير باشد و هر دو معني خطاست و اگر كسي از خدا تولد كند بايد اول در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 266 *»
ذات باشد بعد از ذات بيرون آيد و آنچه در ذات بوده حادث است يا قديم اگر حادث است پس خدا محل حوادث بوده و محل حوادث حادث است و اگر قديم بودهاند تعدد قدما و آلهه لازم آيد وانگهي كه متغير شدهاند چرا كه قديم بودند و از قدم بيرون آمدند و در حدوث شدند و حادث و اينها همه خطاست پس ولد ذات خدا بيمعني است پس مراد از آنكه گفته متولد شدند از «الله» و كلمه مراد همان اسم است و كلمه هم عطف بر «الله» است نه آنكه ابتداي كلام است اگرچه آيه را بر كلمه «الله» كردهاند و كلمه را ابتداي آيه ثانيه قرار دادهاند لكن كلمه عطف بر «الله» است و عطف تفسيري است پس تولد كردند از كلمه كه آن كلمه كلمه اسم اعظم است و تولد كردند از «الله» كه آن «الله» كلمه است و «جسدي شد و در ما حلول كرد» اول سخن است يعني آن نور حيوة جسدي شد كه در ما حلول كرد كه عيسي باشد كه جسدي شد و در ميان امت خود آمد و اگر كلمه را ابتداي كلام قرار دهند تناقض در كلام شود علاوه بر اختلال معني چرا كه اول گفت اول كلمه بود و از كلمه حيوة پيدا شد و آن حيوة نور مردم است و يوحنا شهادت به نور داد و آن نور عيسي است چرا كه يوحنا شهادت به عيسي داد چنانكه از آخر اصحاح معلوم ميشود و عيسي كه آن نور باشد در ميان حواريين حلول كرد نه كلمه و عيسي روح است و آن كلمه «الله» است و ميان ايشان فرق بسيار است و از سبك كلام اگر كسي تدبر بكند واضح و لايح است پس ضمير «جسدي شد و در ميان ما حلول كرد» برميگردد به آن نور كه سخن در آن بود و شرح احوال آن ميشد و كلمه عطف بر «الله» است بلاشك و اگر غير از اين كسي گمان كند لازم آيد كه حيوة و كلمه يكي باشد و عيسي همان كلمه باشد و از صدر اصحاح به طور تصريح واضح است كه حيوة به كلمه موجود شد و نور مردم شد و به عالم آمد و حيوة غير از كلمه است و اگر هم كلمه را صدر كلام بگيريم و ضمير «جسدي شد» را به كلمه برگردانيم ميشود به اين طور كه جسدي شد يعني تجلي به حيوة كرد و حيوة جسد كلمه باشد و «آن جسد در ميان ما حلول كرد» يعني آن روح كه جسد كلمه است در ما حلول كرد چرا كه هر داني جسم است و جسد است از براي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 267 *»
عالي چرا كه از آن غليظتر و كثيفتر است و نسبت به آن كلمه مثل جسم است و آن كلمه عالي نسبت به او مثل روح است پس عيسي جسد كلمه است و كلمه روح عيسي و عيسي به آن كلمه پيدا شده است چنانكه جسد به روح پيدا ميشود پس عيسي مظهر كلمه است بعد از آنكه آن كلمه به جسد عيسوي تجلي كرد آن جسد كه عيسي باشد در ميان امت خود حلول كرد اين معني هم صحيح است و اما آنكه آن كلمه بنفسها جسد شده باشد و در ميان آن امت حلول كرده باشد مناقض اول كلام و آخر اصحاح است تدبر كن تا بفهمي كه حق ميگويم مجملاً كه كلمه اول صادر است و نهايت قوت حيات با اوست و اوست حيوة حق و نور حق و كلمه حق كه به آن كلمه جميع ماكان و مايكون را آفريده و آن در نزد خداست و جميع اين اقوال معترضه شد و كلام ما در آن بود كه تحقيق شجره حيوة را بنماييم كه در فردوس بوده كه هركس از آن خورد ابداًَ باقي ماند و آن شجره شجره حيوة آن حقيقت است و شجره حيوة آن كلمه است و مسمي به شجره شده است به جهت آنكه اصل آن در وسط فردوس رسته است و شاخ و برگ آن كه حيوتهاي جزئي است جميع عرصه بهشت را كه عالم حيوة است فروگرفته است و عالم بهشت كه غيب اين عالم است بتمامه حي است حتي زمين و در و ديوار و اشجار آن چرا كه يافتي سابقاً به نص تورية و انجيل كه آن بهشت در آسمان است و آسمان حي است بكلها و زمين و در و ديوار و قصور و اشجار بهشت همه سماوي است و سموات مقام حيوة ابدي است چنانکه انجيل به آن شهادت ميدهد که ملکوت آسمان حيوة ابدي است پس شجره حيوة اصلش از نور آن كلمه طيبه است و فروعش در تمام بهشت منتشر است و هركس ساكن در جنت باشد حي خواهد ماند به حيوة ابدي و از آن درخت خورده است و حضرت آدم را بيرون كردند به واسطه مقتضاي تنزل او به سوي اين عالم كه همان عبارت از عصيان اوست و همان ترك اولاي اوست و مشيت خدا به اخراج او قرار گرفت بر حسب اقتضاي تنزل كه در آن بود بفهم كه چه گفتم كه اين مطالب بسيار دقيق است.
فصــــل
و ديگر آنكه گمان كرده است كه كتب عهد عتيق و جديد انبياء
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 268 *»
بينسخ و تحريف و بيتغيير و تبديلند و اين عمده مسألههاست كه در اين كتاب ايراد كرده است و بسط و تفصيلي ميخواهد و ما بعون الله تعالي به قدر ظهور مطلب اين مسأله را بايد تفصيل بدهيم و آشكار كنيم كه اشتباه عظيمي كرده است پس ميگوييم كه مراد از كتب عهد عتيق به اصطلاح اين جماعت تورية و زبور است و ساير كتب انبياء: تا زمان حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام و كتب عهد جديد انجيل است و ساير رسايل حواريين و اتباع ايشان كه به هر امتي نوشتهاند و كلام در اين مسأله در دو مقام است يكي آنكه بيان كنيم كه آن كتب منسوخ است و يكي آنكه بيان كنيم كه آن كتب تحريف شده است و تغيير و تبديل بسيار در آنها واقع شده است بلكه چيزي از كتب اصلي باقي نمانده.
اما مقام اول در اثبات آنكه آن كتب منسوخ شده است و عمل به مقتضاي آنها نبايد كرد پس ميگوييم كه شك نيست كه تورية تا زمان حضرت عيسي7 منسوخ نشد و جميع انبياء كه بعد از موسي آمدند همه عمل به مضمون و احكام تورية ميكردهاند و ما در اين مسأله حرفي نداريم اما بعد از ظهور عيسي جميع احكام تورية باقي نماند به نصوص كتب عهد جديد چرا كه در تورية حكم سبت بديهي است كه بوده است و بر يهود احترام سبت و استراحت از اعمال در آن روز واجب بوده است و سبت ايام داشتند و سبت هفته داشتند و سبت سال داشتند و بديهي است كه اين حكم در شرع عيسي رفع شد پس منسوخ شده است و مراد از نسخ نيست مگر رفع حكم سابق و همچنين ختنه در شرع موسي بوده است و به مقتضاي كتب عهد جديد در شرع عيسي منسوخ شده است و همچنين طلاق در شرع حضرت موسي بوده است و در كتب عهد جديد منسوخ شده است و حد زنا در شرع موسي بوده و در كتب عهد جديد منسوخ شده است چرا كه بر اينها همه انجيلها شهادت ميدهد آنقدر كه حاجت به ايراد آيات آنها نيست و هكذا بسياري از مسائل كه سابقاً بوده منسوخ شده است حتي آنكه موافق اقرار خود اين پادري در كتابش عبادتي و طاعتي ظاهري مثل صلوة و صوم و غيره در شرع حضرت عيسي نيست و در شرع موسي بوده است پس به ادله كه نميتواند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 269 *»
انكار كند معلوم شد كه تورية منسوخ است پس چگونه ميگويد كه كتب انبياء سلف بينسخ است و اما انجيل بعد از اينكه نبوت حضرت پيغمبر آخرالزمان را صلوات الله عليه و آله ذكر كرديم معلوم ميشود كه منسوخ است و آن را در محل خود خواهيم ذكر كرد.
و اما مقام دويم در آنكه در كتب عهد عتيق و جديد تحريفهاي كلي راه يافته است پس اولاً ميگوييم كه اين حضرات يهود و نصاري كتاب آسماني در دست ندارند و اين كتب كه در دست است كتبي است كه از آسمان نازل نشده است و لفظ خداوند و كلام الهي نيست اما تورية كه هركس بر سبك آن نظر كند به طور بداهت و علانيه ميبيند كه آنها تاريخ و نقل احوالات موسي و بنياسرائيل و حركات روز به روز ايشان و سفرها و جنگها و مكالمات موسي با ايشان و مكالمات ايشان با موسي است كه كجا رفتيم و چه كرديم و چه گفتيم و چه شنيديم و چه ديديم و خدا با ما چه كرد و روايات از زبان موسي است كه احكام به قوم خود فرموده است و موسي تهديد و وعيد فرموده است بلي آن كلمات كه قوم خود را موسي حاضر كرد و خداوند به ايشان سخن گفت و احكام دهگانه كه به ايشان فرموده احتمال ميرود كه كلام الهي باشد و احتمال هم ميرود كه مثل باقي نقل معني باشد از همان راويان و آن ده كلمه اين است كه از آيه هفتم اصحاح پنجم سفر استثناست كه ميگويد براي تو خدايان غريب پيش روي من نباشد مساز تراشيده يا شبيه آنچه در آسمان است از بالا يا در زمين است از زير و در آب است در زير زمين، سجده مكن براي ايشان و عبادت مكن ايشان را از جهت آنكه منم رب اله غيور جزا ميدهم به گناه پدران پسران را تا سه و چهار قرن آنها كه مرا دشمن دارند، رحم كن بكساني كه مرا دوست ميدارند و حفظ وصيتهاي من ميكنند، نام خدا را به باطل مگير كه هركس نام خدا را بباطل گيرد غير معاقب نخواهد بود حفظ كن روز شنبه را كه تقديس كني آن را چنانكه خدا تو را امر كرده است شش روز عمل كن و روز هفتم كه روز راحت خداست عمل مكن اگرچه ادني عملي باشد تو و پسرت و دخترت و بندهات و كنيزت و گاوت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 270 *»
و خرت و هر حيواني كه داري و غريبي كه داخل خانه تو است تا راحت كند بندهات و كنيزت چنانكه تو راحت ميكني ياد كن كه تو نيز بنده بودي در مصر و بيرون كرد خدا تو را از آنجا با نهايت قوت پس بجهت اين تو را وصيت كرده كه شنبه را حفظ كني، گراميدار پدر و مادر خود را چنانکه خدا وصيت كرده است تا عمرت دراز شود و خدا بتو احسان كند در زميني كه بتو خواهد داد، قتل مكن، زنا مكن، دزدي مكن بر خويش خود شهادت زور مده، زن خويش خود را مخواه و خانه و مزرعه و بنده و كنيز و گاو و خر و ادني چيزي از آن را مخواه اين است آن ده كلمه كه بنياسرائيل آن را بسيار حرمت ميدارند و قسم به آن ميخورند و اما باقي تورية به طور بداهت و عيان بر هركس كه نظر كند واضح ميشود كه همه نقل ناقلين و اخبار مخبرين است و در حقيقت همه حديث و تاريخ راويان است كه از گفتار و كردار و رفتار بنياسرائيل است و همه تورية پنج سفر است در سفر اول كه آن را سفر «براشيت» ميگويند احوال خلقت آسمان و زمين به طور اختصار و اجمال و خلقت حضرت آدم و كيفيت تولد اولاد از او و اولادش و اولاد اولادش و احوال حضرت نوح و كيفيت طوفان و اولاد نوح و ابراهيم و لوط و اسحق و يعقوب و يوسف و احوالات ايشان است و منكرات عجيبه در اين سفر است از آن جمله حضرت نوح شراب خورد نعوذ بالله و لخت شد در خيمه و عورتش پيدا شد و حضرت لوط نعوذ بالله شراب خورد و با دختران خود زنا كرد و از ايشان نسل بسيار به عمل آمد دختر بزرگش پسري تولد كرد و اسم او را مواب گذارد و از آن طايفه موابين به عمل آمدند و دختر كوچكش پسري تولد كرد و او را عمان نام نهاد و عمانيين از آن به عمل آمدند و خدا به خواب ابيمالك كه پادشاه عصر ابراهيم بود آمد و با او سخن گفت و خدا پيش ابراهيم آمد و ابراهيم براي او طعام آورد و خورد و با هم صحبت داشتند و پسران خدا دخترهاي مردم را گرفتند و اولاد زياد شد و خدا ديد كه مردم بد شدند و فكر بد ميكنند پشيمان شد كه چرا انسان ساختم روي زمين و تأسف خورد در اندرون دل خود و گفت محو ميكنم بشري را كه روي زمين آفريدم حتي حيوانات را حتي مرغ آسمان
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 271 *»
را چرا كه من پشيمان شدم كه اينها را ساختم و عالم را به طوفان غرق كرد بعد كه از كشتي بيرون آمدند و حضرت نوح قرباني كرد خدا بوي خوبي شنيد گفت من ديگر عود نخواهم كرد به لعن زمين از جهت بشر چرا كه بشر از طفوليت نيتشان بد است و ديگر نفس زنده را نخواهم زد چنانكه زدم و هر عاقلي كه در اين كلمات نظر كند ميفهمد كه اينها كلام خدا نيست و مضمون كلام خدا هم نيست و اينها افتراي بر خدا و انبياي اوست چرا كه خدا مجسم و ممثل نيست و پيغمبران شراب نميخوردند و نعوذ بالله زنا نميكردند و هر عاقلي قباحت اين امور را ميفهمد و اگر يكي از يهود و نصاري گمان كند كه شراب حلال بوده است با وجودي كه اين افتراست و عقل سليم به حرمت آن شهادت ميدهد مست شدن پيغمبران و زنا كردن و مكشوف العوره شدن ايشان يعني چه و پشيماني خدا يعني چه و آنقدر قباحت اين امور پيداست كه احتياج به دليل و برهان نيست و عاقل قبيح ميشمرد دليل بر رد آنها را چرا كه اطفال هم قبح اين امور را ميدانند.
و سفر دويم تورية ايشان سفر «واله شموث» @در نسخه ع61 «شموس» است.@ ميباشد كه سفر خروج بنياسرائيل است از مصر و آن تاريخ و احوال آمدن موسي است به كوه طور و مبعوث شدن و آمدن به مصر و بلاهاي نازله بر فرعون و قومش و بيرون آمدن ايشان از مصر و غرق شدن فرعون و اينها دخلي به كتاب آسماني ندارد نگويد كسي كه در قرآن هم اين قصهها هست و كلام خداست چرا كه قرآن بعد نازل شده و به جهت اعتبار احوالات آنها را به طور مثل خدا ذكر فرموده و اما آنها روز به روز مشاهد احوالات و حركات خود بودند تاريخ ضرور نداشتند تاريخ را قوم بعد يا كسي از معاصران مينويسد به جهت ضبط احوال پس بعضي از اين سفر احوال خروج از مصر است و همان كلمات دهگانه را هم دارد و بعضي احكام ديگر لكن همه به طور نقل از زبان موسي و دخلي به كلام خدا ندارد و در اين سفر است از قبايح كه بنياسرائيل جمع شدند نزد هارون و گفتند كه موسي رفت و نميدانيم چه شد بيا براي ما خدايان بساز كه پيش روي ما بروند هارون گفت برويد و گوشوارههاي زنان و پسران و دختران خود را بياوريد پس آوردند و براي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 272 *»
ايشان هارون گوساله ساخت و گفتند اين خدايان شماست اي بنياسرائيل پس هارون @در بعضي موارد هرون و در بعضي موارد هارون است. (به عنوان مثال:) در نسخه ع61 اين مورد «هرون» ميباشد.@ قربانگاهي ساخت نزد آن گوساله و ندا كرد كه فردا عيد خداست پس فردا برخواستند و قرباني كردند و نشستند و خوردند و آشاميدند و بازي كردند و خدا به موسي خبر داد كه قوم تو خطاي عظيمي كردند پس چون موسي آمد و گوساله را ديد غضب كرد و الواح را انداخت و شكست پس موسي از هارون مؤاخذه كرد نعوذ بالله و حال آنكه به نص همين تورية هارون نبي بود و خدا با او سخن ميگفت و هر عاقلي كه نظر كند در اين سفر به طور بداهت ميفهمد كه اين سفر تاريخي است كه مورخان و حديثي است كه راويان روايت كردهاند و معذلك اين منكر عظيم در اوست كه نبي خداوند گوساله بسازد و ششصد هزار نفس را گوساله پرست كند و قربانگاه براي گوساله بسازد و مردم را امر به عيد داشتن و قرباني كردن براي گوساله بنمايد آيا ممكن است با وجود اين تحريف نشده باشد و روايات آن صحيح باشد يا كلام خدا باشد نعوذ بالله و همچنين در همين سفر در اصحاح سي و سيوم ميگويد كه خدا به موسي گفت كه اين سفر من به همراهي تو نميآيم و ملائكهها را ميفرستم به جهت آنكه شما طايفه گردن كلفتي هستيد و اگر بيايم شما را هلاك ميكنم و در همين اصحاح است كه خدا به موسي گفت كه تو روي مرا نميتواني ديد چرا كه نميشود كه بشر روي مرا ببيند و زنده ماند و خدا گفت اينجا روي سنگ بايست و همين كه مجد بيايد تو را در غار اين سنگ كنم و دست خود را بر در مغاره گذارم تا بگذرم و آن وقت دست خود را برميدارم تا پشت سر مرا ببيني اما روي مرا طاقت نداري كه بيني و از اين قبيل چيزها كه دال بر تجسم است و ادله عقليه و نقليه قائم است بر آنكه خدا مجسم نيست پس چگونه ميشود كه تورية موجود الآن كلام خدا باشد يا آنكه از روات سهو و غلط و تحريف در اين احوال نباشد و در حقيقت اين تورية معروف كتاب حديثي است از احوالات بنياسرائيل و مكالمات ايشان با موسي و مكالمات موسي با ايشان و آنچه خدا به موسي سخن گفته است پس در حقيقت كتاب حديثي است و كتاب حديث اعتبارش به دو چيز است يكي وثاقت و عدل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 273 *»
راوي يكي معتبر بودن مروي عنه اما مروي عنه موسي است و سلمنا لامره و اما روات موقوف به آن است كه وثاقت راويان اين تورية معلوم شود و عدالت ايشان و شك نيست كه هرگاه روايت خلاف بداهت عقول باشد و خلاف دين خدا و رسلش باشد محض روايت قدح در راوي ميكند هرگاه آن را به طور بَت نسبت به خدا و رسول دهد و معلوم ميشود كه راوي ثقه نيست چرا كه امور منكره و قبيحه را به طور بَت نسبت به خدا و رسول ميدهد و افترا بر خدا و رسول ميبندد حال با وجود اين منكرات چگونه ميشود كه اين تورية را كتاب آسماني دانست يا كتاب حديثي صحيح دانست.
و سفر سيوم تورية سفر «ويقراة» است كه سفر احبار باشد و همه احكام است كه به طور روايت كسي روايت ميكند كه خدا به موسي چنين گفت و چنين حكم كرد و نيست به روش سخن خدا و كلام نازلي بلكه به روش حديث محدثان و روايت راويان است.
و سفر چهارم سفر «ويدبر» است @در کتاب «ويدبراست» ميباشد.@ يعني سفر عدد و در اين سفر اعداد طوايف بنياسرائيل مذكور است و بعضي اسفار ايشان و اعتراضات و عذابهاي ايشان و قارون و از منكرات عجيبه كه درين سفر است آن است كه بلعام بن باعور عراف خدا را خواب ديد و ملائكه را مشاهده كرد و خرش ملائكه را ديد و خدا آخر براي بلعم علانيه ظاهر شد و با او سخن گفت و نهي از نفرين كردن بر بنياسرائيل ميكردند ملائكه و او ميرفت نفرين كند و ديگر شراب به قربانگاه بردن و قربان كردن كه عقل سليم ابا از حليت آن ميكند و هركس كه اندك طبع مستقيم داشته باشد ميداند كه چيزي كه غالب فساد عالم و بنيآدم از آن است و انسان را به حالي ميدارد كه حلال را از حرام تميز نميدهد و ايمان را از كفر و عدل را از فسق و انسان را غافل از عبوديت و بندگي خداوند ميكند محال است كه در شرايع انبياء كه همه براي نظام عالم و عيش بنيآدم و بندگي خداست حلال باشد و اين نيست مگر افتراء بر خدا و رسل او كه بستهاند و جميع اين سفر رواياتي است و قصصي است از زبان بنياسرائيل و گفتگوها و سفرهاي آنهاست و گفتگوهاي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 274 *»
موسي با ايشان كه مطلقاً كتاب منزل از آسمان نميتواند بود بلكه همه تاريخي است كه احوالات بنياسرائيل را مورخان و راويان و نسابه روايت كردهاند.
و سفر پنجم سفر «اله هاد بريم» است كه سفر تثنية الاشتراع و سفر استثنا ميگويند و در اين سفر هم حكايت جنگ موسي است با عوج و با سانيان و احكام جديده كه بر موسي نازل شده و به بنياسرائيل تعليم كرده و در اين سفر است آياتي كه حجت است بر بنياسرائيل و آن آيه پانزدهم است از اصحاح هجدهم كه ميگويد موسي به بنياسرائيل كه بدرستي كه پيغمبري از طايفه تو و برادران تو مثل من خدا قائم خواهد كرد پس بشنويد از آن. و پيغمبري كه از برادران بنياسرائيل مبعوث شد پيغمبر ما بود صلواتاللهعليهوآله كه از نسل اسمعيل برادر اسحق بود كه جد بنياسرائيل باشد و نبيي مبعوث نشد از برادران بنياسرائيل مگر پيغمبر آخرالزمان صلواتاللهعليهوآله كه از نسل اسمعيل بود و بديهي است كه برادران بنياسحق بنياسمٰعيلند و نبي از بنياسمعيل پيغمبر ما بود و در همين اصحاح در آيه هجدهم موسي ميگويد كه خدا بمن فرمود كه زود باشد كه برپا كنم براي ايشان پيغمبري مثل تو از ميان برادران بنياسرائيل و سخن خود را در دهان او گذارم و سخن گويد آن پيغمبر با ايشان بآنچه من امر كنم او را بآن و هركس اطاعت نكند كلامي را كه خواهد گفت بنام من من انتقام كشم از او و اين آيه براي منصف اوضح من الشمس است كه نبي مثل موسي صاحب شريعت و صاحب عزيمت از برادران بنياسرائيل كه بنياسمعيل باشند مبعوث نشد مگر پيغمبر ما صلواتاللهعليهوآله و ناطق به كلام الله بود كه قرآن باشد و هركس اطاعت او را نكند به نص همين تورية خدا از او انتقام كشد چنانكه كشيد و بنياسرائيل را به همين واسطه ذليل و خار@در کتاب ع61 «خوار» است.@ در عالم كرد كه امروز در همه بلاد از ايشان ذليلتري نيست و عدد ايشان منقرض شد و به نهايت قلت ميباشند و بعد تفصيل اين آيات و غير آنها در مقام اثبات نبوت پيغمبر آخرالزمان صلواتاللهعليهوآله ميآيد و در آخر همين سفر نص ميكند بر اينكه در ميان اسرائيل نبيي مثل موسي برنخواست كه بخواند خدا را رو برو بهمه آيات و معجزات كه بر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 275 *»
دست او جاري شد پس به نص اين آيه پيغمبري از بنياسرائيل مثل موسي مبعوث نشده بود پس آنكه خدا فرموده كه از برادران بنياسرائيل مثل موسي پيغمبري خواهم آورد مراد از برادران غير بنياسرائيل بايد باشد و ايشان بنياسمعيل بايد باشند بالبداهه و اين آيه دلالت بر آن كند كه قبل از موسي يا قبل از زمان صدور اين قول از عزرا كه راوي تورية است پيغمبري از بنياسرائيل به جلالت موسي نيامده است و اما از برادران بنياسرائيل كه بنياسمعيل باشند پيغمبر به جلالت موسي بايست بيايد به نص آيه سابقه و آن پيغمبر ماست و شاهد ديگر در اين سفر بر پيغمبر ما آيه دويم از اصحاح سي و سيوم است كه ميگويد كه نور خداوند آمد از سينا و اشراق كرد براي ما از ساعير و آشكار شد از كوه فاران و با او بود هزاران پاكان از دست راست او سنتي بود از آتش و بديهي است كه نور خدا كه از سينا ظاهر شد نور نبوت موسي بود و ظهور آن از جبل ساعير نور نبوت عيسي بود كه از جبل ساعير به او تابيد و آشكار شدن از جبل فاران نور نبوت پيغمبر آخرالزمان است كه در جبل فاران كه كوهي است در مكه به آن حضرت تابيد و از آنجا آشكار شد و مؤيد اين معني است آنكه در سفر اول تورية است كه اسمعيل در وادي فاران بود و حضرت پيغمبر ما صلواتاللهوسلامهعليهوآله از آن وادي ظاهر شدند و نور حق و نوري كه از جبل فاران آشكار شد نبود مگر پيغمبر ما صلواتاللهعليهوآله و همان نبيي است كه از برادران بنياسرائيل مبعوث شد ولكن چشم يهود و نصاري از اين آيات كور است و بعد از اين خواهد به طور وضوح آشكار شد در اثبات نبوت پيغمبر مجملاً اينجا آخر تورية است و در اين سفر بعضي احكام جديده و عهود ذكر است و حكايت فوت موسي و دفن است و هركس كه اندك شعور داشته باشد به طور بداهت ميفهمد كه اين سفر و جميع اسفار تورية كتاب آسماني نيست ولكن همه آن حديث محدثان و روايت راويان و تاريخ مورخانست كه دخلي به كتاب آسماني ندارد و در آن اسفار چنانكه ديدي آن منكرات موجود است كه احتمال صحت در آنها نميرود پس چگونه تورية محرف و مبدل نيست و چگونه كتاب آسماني خواهد بود
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 276 *»
بلي رواياتي است كه بعضي از آنها صحيح است و بعضي خطا و باطل بلكه قول به آنكه محرف نيست خروج از جميع اديان است چرا كه آن كفرها كه عرض شد مثل آنكه هارون نبي، بُت براي بنياسرائيل ساخت و خدا براي بلعام بن باعور جادوگر آشكار شد و به خواب ابيمالك آمد و آمد در خانه ابرهيم غذا خورد و لوط زنا كرد و امثال اينها اگر كسي اعتقاد به صحت آنها كند از زمره عقلا چه جاي مليين بيرون است پس براي عاقل منصف آشكار است كه تورية محرف است و با وجود اين يهود هم اعتراف به آن ندارند كه اين تورية موجود آسماني است و مقرند به آنكه روايت راويان است و ناويان بعد كه انبياء باشند آن را تأليف كردهاند ولي اين را هم دروغ ميگويند چرا كه ناويان كذب و افترا و خلاف ما انزل الله از ايشان سرنميزند و چنانكه دانستي در اين تورية اموري چند است كه محال است صدور آنها از خدا يا موسي يا ساير انبياء:.
و اما كتاب يشوع كه يوشع باشد تمام آن هم به طور روايت است كه هر عاقل عبارت فهم كه نظر كند ميداند كه آن وحي و كتاب آسماني نيست و همه تاريخ جنگهاي يوشع است با قبايل و صاحب شدن بلاد ايشان و تقسيم كردن مابين اسباط بنياسرائيل و ديگر محرف بودن يا نبودن آن و صواب و خلاف آن را حقير نفهميدم چرا كه چيزي جز تاريخ نيست بلي آنقدر كه واضح و لايح است آن است كه همه روايت است و هيچ اشعاري به آن كه آسماني باشد در آن نيست و همه احوال روز به روز يشوع است تا وقت مردنش و آن دخلي به وحي ندارد و همچنين سفر «شفطيم» و سفر «راعوث موابيه» كه احوال قضات بنياسرائيل و بعضي حالات آنها و مرتد شدن ايشان و ذليل شدن و بعضي غزوات ايشان و احوال آن زن مسماة به راعوث @در نسخه ع61: «مسمات براغوث» است.@ است كه هيچ دخلي به كتب آسماني ندارد و محض تاريخ است و احوال قاضيان بنياسرائيل و بعد از آنها سفر صموئيل است و احوال ملوك طبقه اولاي بنياسرائيل و بعد از آن سفر دويم صموئيل است در احوال ملوك طبقه ثاني و در اين سفر از منكرات عظيمه قبيحه آن است كه در اصحاح يازدهم ميگويد كه حضرت داود
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 277 *»
علينبيناوآلهوعليهالسلام ببالاي خانه خود رفت زني خوشرو را ديد فرستاد از احوال آن پرسيد گفتند كه آن تبشباع دختر اليعام زن اورياء حيتاني است جمعي را فرستاد او را آوردند و با او زنا كرد و آبستن شد و زن فرستاد داود را خبر كرد كه من آبستن شدم داود كاغذي به سركرده خود كه در جنگ بود نوشت و باوريا داد كه ببر و بيواب كه سركرده بود بده و در آنجا نوشته بود كه اوريا را پيش جنگ كنيد و او را تنها بگذاريد تا كشته شود چنان كردند و اوريا كشته شد و زن اوريا عزاداري كرد و بعد از عزا داود فرستاد و آن زن را آوردند و زن او شد و اين سيئه بود كه داود كرد بعد خدا ناثان را كه كسي بود و گويا نبي بوده نزد داود فرستاد و مثل گوسفندان معروف را ذكر كرد و داود غضب كرد كه آن صاحب گوسفندان زياد چرا تعدي كرده او را بايد كشت بعد ناثان گفت اين مثل تو است و آن وقت اقرار به خطيئه كرد و خدا تهديد عقوبتها باو نمود و پسري كه از آن زن آورده بود مرد و داود او را عزا گفت و ثانياً با او خوابيد از آن سليمان به عمل آمد.
تدبر كنيد شما را به خدا احتمال ميرود كه اين كتب موافق واقع باشد و كذب و افتراء نباشد؟ پيغمبر خداوند و برگزيده خداوند آيا چگونه ميشود كه اولاً به زن مردم به شهوت نظر كند بعد از آن به اين فضيحت و اصرار كه جمعي را بفرستد كه او را بكشند و بياورند و با او زنا كند آن وقت شوهر او را به قتل برساند و ثانياً آن زن را بياورد و ابداً متنبه نشود تا ناثان بيايد او را متنبه كند آيا هيچ زاني كه عادت او زناست اينطور و به اين وضوح و اصرار و افتضاح زنا كرده است و خدا بنياسرائيل را عذابها كرد به جهت حدوث زنا در ايشان و اين چه مذهب است كه اين را روا ميدارند از اينها بفهم قبح مذهب يهود و نصاري را كه اين كتب را كتب الهي و بينسخ و تغيير و تبديل ميدانند و بعد ازين فقره است كه حمنون پسر داود با خواهر خود ثامار زنا كرد و داود حمنون را دوست ميداشت و به او هيچ نگفت و ابيشالوم كه برادر ثامار بود از مادرش و پدرش حمنون برادر خود را شراب داد و چون مست شد او را كشت و از ترس داود گريخت و سه سال مختفي بود خلاصه از اين قبيل چيزها و نسبتها به نبي و خاندان نبي خود ميدهند و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 278 *»
حيا نميكنند و اين را حق بلاتحريف ميدانند.
و بعد از آن سفر ملوك ثالث است و تاريخ احوالات سليمان و غير ايشان است و همه تاريخ است و روايت و اقوال منكره غريبه دارد مثل آنكه در اصحاح يازدهم آن است كه حضرت سليمان هفتصد زن گرفت آزاد و سيصد كنيز و زنان او اغوا كردند دل او را و چون پير شد زنان او دل او را اغوا كردند و به بُتپرستي مايل شد و بُت صيدانيين را متابعت نمود و ملكوم بت بنيعمون را متابعت نمود و مرتكب قبيح شد و متابعت خدا نكرد مثل داود و نصب كرد سليمان براي كاموش بت طايفه مواب را در كوهي كه پيش روي ولايت اورشليم بود و از براي ملكوم بت بنيعمون را و زنان خود را فرستاد كه براي آن بتها بخور و قرباني كنند و خدا بر سليمان غضب كرد چون دل او از خداي بنياسرائيل گشت و حال آنكه خداي بنياسرائيل دو دفعه براي او ظاهر شد و نهي كرد او را از بتپرستي و سليمان حفظ امر خدا نكرد و خدا گفت چون بتپرست شدي من ملك را از پسر تو ميگيرم و باز دارد كه خدا گفت كه سليمان مرا ترك كرد و سجده كرد براي عشروت خداي صيدانيين و كاموش خداي موابيين و ملكوم خداي بنيعمون و در طريق من نرفت و نيكي نكرد و حفظ عهود مرا ننمود مثل پدرش نعوذ بالله از اين كفرها و نسبتها به پيغمبر خدا و هيچ جهت او موافق عقل نيست يكي آنكه خدا دو دفعه ظاهر شد براي او و يكي آنكه پيغمبر بتپرستي كرد به اين اصرار يكي آنكه بعد از بتپرستي قابل خطاب و وحي بود و وحي به او شد نعوذ بالله از اين كفرها و خدا به جميع لعناتش معتقدين به اين فواحش را لعنت كند كه هيچ مذهبي را اختيار نكردهاند.
و در اصحاح بيست و دويم همين سفر است كه ميخاي نبي گفت خدا را ديدم بالاي كرسي نشسته بود و جميع قشون آسمان از دور او از راست و چپ ايستاده بودند پس خدا گفت كه ميتواند گول زند اخاب پادشاه بنياسرائيل را كه برود و بيفتد به راموث جلعاد كه در دست پادشاه ارام است هريك از قشون خدا چيزي گفتند پس روح از آن ميان بيرون آمد و پيش روي خدا ايستاد و گفت من او را گول ميزنم خدا گفت به چه او را گول
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 279 *»
ميزني گفت من بيرون ميروم و روح گمراهي ميشوم در دهان همه پيغمبرانش پس خدا گفت ميتواني و گول ميزني برو و اين كار را بكن. خلاصه اين سفر هم از اين قبيل قبايح و منكرات دارد كه هيچ عاقلي راضي به شنيدن آن نميشود و اگر نه اين بود كه ميخواستم بر مردمي كه گمراه شدهاند به كلام اين پادري ظاهر كنم قباحت طريقه ايشان را هرآئينه اين كفرها را ذكر نميكردم ولكن به جهت اظهار حق و بطلان مذهب ايشان ناچار شدم.
و اما سفر ملوك طبقه چهارم مجموع آن تاريخ است از عهد اخاب و ايلياي نبي تا عهد بختنصر و هيچ دخلي به كتب آسماني ندارد به طور بداهت.
و همچنين سفر اخبار ايام اول كه آن را «دبري هيميم» ميگويند از اول تا آخر انساب و عدد اولاد حضرت آدم و نسل او است تا حضرت سليمان و ذكر اسماء اولاد و اولاد اولاد و بعضي جزئيات احوالشان و همه آن تاريخ و انساب است و همچنين سفر دبري هيميم اخبار ايام ثاني از احوال حضرت سليمان است و اولاد او و باز در اين سفر است كه ميخاي نبي گفت خدا را ديدم بر كرسي نشسته به همان تفصيلي كه گذشت نعوذ بالله و جميع آن هم اختلاف ملوك و سلاطين است تا ايام بختنصر و كوچانيدن يهود به بابل و همه تاريخ است و صدق و كذب اين اخبار ديگر موقوف به عدالت و وثاقت راويان و مورخان است كه معلوم نيست كه كيستند و براي ما ظاهر نيست كه اين اسفار تأليف كيست و راست است يا دروغ بلي منكرات عجيبه در آنها هست كه دال است بر تجسم خدا و الفاظ ركيكه قبيحه در آنها هست كه ذكر آنها موجب تطويل مقال است.
و بعد از آنها سفر عزرا است كه تاريخ احوال ملك فارس است بعد از اسير شدن بنياسرائيل در دست بختنصر و ساير ملوك فارس و همچنين بعد از آن سفر ثاني عزرا كه سفر «نحيميا» گويند احوال تعمير اورشليم است بعد از خرابيهاي بختنصر و جمعآوري بقيه بنياسرائيل و همه آنها تقرير نحيميا است كردههاي خود را در باب اورشليم و جمعآوري يهود و احياي عزرا تورية را در ميان ايشان و در آخرش اشاره به متابعت سليمان مر زنان را كه سابق گذشت شده است و بعد از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 280 *»
آن سفر استير است و حالات استير كه زني بوده و زن شاه شده و بعضي احوالات بيحاصل آن با شاه و ديگر سفر احوال ايوب است و آن هم از مورخان است و از منكراتي كه دارد يكي اين است كه در اصحاح اول ميگويد كه روزي پسران خدا پيش خدا ايستاده بودند و شيطان هم ميان ايشان آمد خدا گفت از كجا آمدي گفت از زمين تا آخر سخنان و همين فقره باز در اصحاح دويم است و همچنين در اصحاح سي و هشتم كه از زبان خدا نقل كرده كه با ايوب سخن گفت فرزندان خدا. ذكر كرده است نعوذ بالله و بعد از اين خواهي دانست كه اطلاق فرزند بر خدا افترايي است كه يهود و نصاري بستهاند بر خداوند عالم و بودن لفظ پسر خدا در هر سفري دليل آن است كه آن سفر افتراست يا محرف است و حال آنكه دانستي كه اسفار سابقه همگي تاريخ مورخان است و روايت راويان است و خود در سر اسفار بعد از تورية مينويسند كه از مورخان است و ابائي از آن ندارند و كي تاريخ مورخان مناط دين و ايمان تواند بود وانگهي كه تاريخ فرع مورخ است و چون مورخ و راوي غير معلوم باشد تاريخ و روايت به كلي از درجه اعتبار ساقط است و اين تواريخ به كلي بيسند و بيمأخذ است و از درجه اعتبار ساقط و مناط ديني نتواند بود مگر هرچه از آن كه با دليلي محكم عقلي يا امر معتبري ديگر موافق باشد آنگاه معلوم ميشود كه آن خبر صدق است.
و بعد از آن تواريخ مسطوره مزامير داود است و در آن هم بعضي منكرات يافت ميشود و مثل آنكه در مزمور دويم است كه خداوند به من گفته است كه پسر من تويي امروز تو را توليد نمودم و عبارت غريبي است در مزمور هشتاد و يكم كه گفته است كه خدا ايستاد در مجمع خدايان و در ميان خدايان حكم ميكند تا بكي حكم ميكنيد بكجي و روي ظالمان ميگيريد هميشه حكم كنيد براي يتيم و فقير و مسكين را صداقت كنيد برهانيد درويش و مسكين را و از دست ظالمان خلاص كنيد ندانستند و نفهميدند بتاريكي رفتند باين جهت لغزيده شد همه پايهاي زمين من گفتم شما خدايانيد و پسران علي هستيد همه شما الحال
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 281 *»
مانند انسان ميميريد و چون يكي از سركردها ([2]) ميفتيد خدايا برخيز و حكم كن در زمين چرا كه تو ارث ميبري همه اقوام را. تمام شد مزمور و عبارت غريبي است اگر كلام خداست پس من گفتم شما خدايانيد و پسران علي يعني چه و اگر هم كلام منسوب به داود است باز بيمعني است كه من گفتم شما خدايانيد و سبك مزمور دال است برآنكه مراد از خدايان حكام شرع ميباشند و شايد از اين بابت است كه احبار و رهبان خود را ارباب ميدانند يا اله به معني عالم آمده است در لغت عبري چنانكه از انجيل مستفاد ميشود خلاصه فقره منكر است.
و همچنين در مزمور هشتاد و هشتم در آيه بيست و پنجم است از قول خدا كه او مرا خواهد خواند كه تو پدر مني و خداي من و آفريننده من و فرج دهنده من و من هم او را فرزند اول خود قرار دهم كه اعلي باشد از همه پادشاهان زمين و چنانكه بعد خواهي دانست اين كلام محال است كه از خدا سرزند و خدا پدر خلق خود باشد و خلق پسر او باشند پس اين هم از تحريفات زبور است بعد از آن كتاب مثلهاي حضرت سليمان است آن هم كه دخلي به كتاب آسماني ندارد كتابي است كه در آن بعضي نصايح است و بعد از آن كتاب واعظ كه آن را سفر جامعه و به زبان عبري «قهلت» ميگويند آن هم كتابي است كه ذكر فناي اشيا در آن است و برخي از نصايح و مواعظ دارد و در آن فقراتي است كه اگر نه بر سبيل مثل باشد بسيار منكر است چرا كه در آن است كه سليمان گفته كه من اوضاع شرب خمر و كنيزكان مغنيه براي خود مهيا كردم و اين امر از پيغمبران منكر است و خواهي دانست كه اينها افتراست بر پيغمبران.
و بعد از آن سفر «شيرهشيريم» است كه به معني خواندن سرود و منسوب به حضرت سليمان و جميع آن مضمون غزلهايي است كه شعرا ميبندند از تشبيهات معشوقه و خال و خط و قد و اندام خلاصه كأنه غزلي است كه به طور متفرقه دروصف دختران اورشليم و تشبيه چشم و رو و مو و قد ايشان ذكر شده و اينها هم دخلي به خدا ندارد بلكه صدورش از پيغمبر خدا بعيد است و اگر نوع
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 282 *»
اين سفر را كسي بخواهد چند فقره به جهت مثل ذكر ميشود. اي دختران اورشليم شما را بغزالهاي صحرا و آهوها سوگند ميدهم كه اين محبوبه را بيدار نكنيد تا خودش بخواهد آواز محبوب من اينك بالاي كوهها جست و خيزان و بر كريوها دوان ميآيد، محبوب من مثل غزال يا بچه غزال ميماند اينك در عقب ديوار ما ايستاده از پنجرها نگاه ميكند و همچنين جميع اين سفر چنين است و اينها هم معلوم كه دخلي به خدا ندارد.
و بعد از آن كتاب اشعياء نبي است كه همه حكايت خوابهاي ايشان است و كتاب آسماني نيست و در آن كتاب اخبار بسيار به آمدن پيغمبر هست ولي از جمله عجايب فقره خوابي است كه در اصحاح ششم است كه گفته است خدا را خواب ديدم بالاي كرسي نشسته و جمعي دور او را گرفتهاند كه شش بال دارند تا آخر آن اصحاح و اين اگر به ظاهر باشد كه البته تحريف است و افتراء بر نبي است مگر آنكه آن را تأويل كنيم و بگوييم مراد مربي است چرا كه به لفظ رب است و ميگويد رب را ديدم بر كرسي بلندي نشسته و بگوييم مراد از مربي نور خداوند و جلوه اوست و رخساره اوست كه به هر صورت كه خواسته جلوه فرموده است و الا ذات خدا مرئي نميشود و در چيزي حلول نميكند و همچنين در آيه هشتم از اصحاح شصت و چهارم است كه خدايا تو پدر مايي و ما گليم و تو ما را خلق كردي و بلاشبهه اينها تحريف است و ممكن نيست كه نبي خلق را پسر خدا بداند و خدا را پدر خواند چنانكه بعد خواهد آمد و در اين كتاب از اخبار به آمدن پيغمبر آخرالزمان و اخبار به احوال رجعت بسيار است چنانكه بعد خواهد آمد ولي بديهي است كه كتاب سماوي نيست و تحريف و تغيير در آن راه يافته است بلي كتاب حديثي است از قول اشعياء نبي علي نبينا و آله و عليه السلام و در آن تحريفها هم هست كه روات خلاف واقع ذكر كردهاند چنانكه يافتي و بعد از آن نبوت ارمياست و جميع آن تهديدات بر يهوذا @در ع61 «يهود» است.@ و اهل اورشليم است و كيفيت آمدن بختنصر و خراب كردن اورشليم و كوچانيدن يهود است به بابل و دخلي به كتب آسماني ندارد نهايت روات جمع كردهاند اقوال ارميا را
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 283 *»
مثل ساير كتب يهود و بعد از آن مراثي ارمياست بر يهود و اورشليم و دخلي به كتب سماوي ندارد و بعد از آن نبوت حزقيال است و آن هم در تهديد بنياسرائيل است به جهت معاصي ايشان و خراب شدن اورشليم و از جمله عجايب آن است كه در آيه دوازدهم از اصحاح چهارم آن است كه خدا امر كرد كه حزقيال نان خود را با فضله آدمي مخلوط كند و بخورد پيش روي بنياسرائيل كه علامت باشد كه بنياسرائيل بعد از اين اينطور فقير شوند و نان نجس خواهند خورد و حزقيال آه و ناله كرد كه من چيز نجس هرگز نخوردهام خدا آنرا نسخ كرد و فرمود با فضله گاو مخلوط كند و اين معني با قدس خدا و انبيا نميسازد و خدا زبان تشنيع كننده را بر خود و انبياء خود دراز نميكند كه خدا خاصان درگاه خود را نعوذ بالله به چنين امري امر نمايد و ايشان را اينطور محل طعن كند و مفتضح نمايد نعوذ بالله.
خلاصه غالب اين كتاب خوابها و مكاشفات حزقيال است و در آخر بعضي احكام دارد و بديهي است كه اين كتاب هم حديث و روايت است و آسماني نيست بلي حكايت فرمايشات خداست به لفظ روات و اين غير آن است كه كتاب آسماني باشد و بعد از آن نبوت دانيال علي نبينا و آله و عليه السلام است و احوال بختنصر و سلاطين بعد از او و در اين كتاب است آنچه صريحاً دلالت بر احوال دولت اسلام ميكند چنانكه انشاءالله بعد خواهد آمد ولي پيدا و بديهي است كه همه نقل روات است و مورخين و ضابطين احوال و اخبار و كتاب آسماني نيست و احدي هم ادعاي آن را نميتواند بكند البته و بعد از آن كتاب نبوت هوشع است و از جمله عجايب در اين كتاب آن است كه خدا به هوشع گفت برو زني زانيه بزنا بستان بجهت آنكه اهل زمين زنا ميكنند و رفت جومر بنت دبلايم را گرفت و از آن پسري به عمل آمد خدا فرمود نام آن را يزراعيل بگذار بجهت آنكه من طلب خون يزراعيل را از بنياسرائيل ميكنم بعد دختري آورد خدا فرمود نام آن را بلارحمت بگذار بجهت آنكه من بنياسرائيل را رحم نميكنم و دختري ديگر آورد فرمود نام آن را لاامتي بگذار بجهت آنكه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 284 *»
بنياسرائيل طايفه من نيستند و مقصود اين بوده كه اين حكايت مثلي شود براي بنياسرائيل كه مثل اورشليم يا ساير شهرهاي ايشان مثل آن زن زانيه است كه به غير از شوهر حقيقي خود شوهرها به زنا كرده و آن شهرها هم به غير از خدا خدايان گرفته و از آنها اين اولاد كه بنياسرائيل باشند به عمل آمدهاند كه امت خدا نيستند و مرحوم نيستند و خدا آنها را اولاد خود نخوانده است و نميخواند نعوذ بالله از اين افتراها بر خدا و رسول، خدا نبي خود را چگونه امر به زنا كند و چگونه مأمورٌ به خدا زنا باشد @در ع61: «مأمور بحدّ زنا ميباشد» است.@ نه آنكه زنا آن نكاحي است كه خدا رخصت نداده و حلال آن است كه خدا رخصت داده است و چگونه خدا امر به ظلم و فساد و زنا ميكند وانگهي نبي خود را از اين جا بياب كه اين بيايمانان چگونه هيچ ايمان ندارند و علاوه بر بيايماني عقل ندارند كه قبح اين روايات منكره را بفهمند و اينها را كتب انبيا ميگويند و خالي از تغيير و تحريف ميپندارند و ترجيح بر كتب اسلام ميدهند و دين اسلام مصون از شائبه نقص و عيب را معيوب ميپندارند نعوذ بالله از كوري دل و زلت فهم و غرض من از ذكر اين تفاصيل آن است كه مسلمين جهال كه خبر از هيچ ندارند شايد گمان كنند كه غير ايشان هم ديني دارد و يحتمل آنها بر حق باشند.
و همچنين در اصحاح سيومش ميگويد كه خدا بمن گفت برو و دوست دار زني را كه عاشق خود را دوست دارد و فاسقه باشد همچنانكه خدا بنياسرائيل را دوست ميدارد و آنها نظر بخدايان غريبه دارند تا آخر. پناه ميبرم به خدا از اين افتراها بر خدا و انبيا كه عقول سليمه از جمله آنها ابا دارد خدا چگونه امر به محبت فاسق كند يا خود چگونه مشركان را دوست دارد و بعد از آن نبوت يوال است و آن هم چند اصحاحي است در ملامت بنياسرائيل و بعضي منكرات ظاهري دارد ولي چون قابل تأويل بود متعرض آن نشدم و بعد از آن نبوت عاموص است و آن هم چند اصحاحي است در تهديد بنياسرائيل و خبر فساد و فناي ايشان و از جمله عجايب در اين كتاب آن است كه در اصحاح هفتم ميگويد خداوند را ديدم بالاي ديواري محكم ايستاده و ماله
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 285 *»
بنايي در دست دارد از من پرسيد كه اين چيست گفتم ماله بنايي و همچنين در اصحاح نهم ميگويد خداوند را ديدم ايستاده بر مذبح و اين كلمات بالبداهه از نبي سر نميزند كه مراد خدا باشد چرا كه بديهي است كه خدا جسم نيست و بالاي ديوار نميايستد پس اينها يا افترا بر انبياست و ايشان چيزي گفتهاند و راويان نفهميده به خلاف تعبير كردهاند و يا آنكه مأول است و مراد غير خداست و يهود آن را نفهميدهاند كه به تجسم قائل شدهاند.
و ديگر كتاب نبوت عوبديا است و آن يك اصحاح است و ذكر تهديدات بنياسرائيل است و حكايت خوابي است كه عوبديا ديده است و ديگر نبوت يونان ابن امتي است كه مراد يونس بن متي باشد و حكايت ارسال اوست به نينوا و از غريب در اين كتاب آن است كه خدا به يونان وحي كرد كه برخيز و برو به نينوا و آنها را انذار كن پس يونان برخواست و از پيش خدا گريخت كه برود به ترسيس در عرض راه به كشتي برخورد كه به ترسيس ميرفت سوار شد خلاصه تا آنكه ذكر ميكند كه چون بلا از اهل نينوا دفع شد به واسطه ايمان آوردن ايشان پس يونان سينهاش تنگ شد و غضب كرد پس مناجات كرد و گفت اين حرف بود كه گفتم در شهر خودم از براي همين گريختم به ترسيس چرا كه ميدانستم كه تو خداي مهرباني هستي و رحيم و صبوري حالا ديگر جان مرا بگير كه مردن براي من بهتر است خلاصه بديهي است كه از انبيا اين گونه جهالت و جسارت سرنميزند و نبي از خدا نميگريزد به ترسيس رود كه پيغمبري نكند و در آخر هم اين نوع جسارت نميكند از اينها معلوم ميشود كه اين كتابها الفاظ راويان جهال است كه روايتهاي جاهلانه كردهاند و در دست بنياسرائيل مانده و اعتماد به آنها كردهاند چنانكه جهال هر امتي اين حركات را كردهاند و شبيه به اينها سنيان اسلام و اعتماد كردن ايشان به صحاح بخاري و مسلم و غير آنها و روايات آنها است با وجود امور منكره در آنها و آدم عاقل عقل خود را پيشنهاد كرده موافق عقل و تجربه و امور مسلمه عقلا و كليات امور انبيا راه ميرود.
و ديگر كتاب نبوت ميكا است و آن هم تهديد بر بنياسرائيل است و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 286 *»
نفرين بر ايشان و غريبي كه دارد آن است كه در اصحاح اول ميگويد آگاه باشيد كه خدا از جاي خود بيرون ميآيد و فرود ميآيد و پاي خود را ميگذارد بالاي مرتفعات زمين پس آب ميشود كوهها زير پاي او مانند موم كه از آتش آب ميشود و اين تعبيرات هم مانند نبوت يونان است كه ذكر شد و در اين كتاب عبارتي هست كه بعضي پادريان كه اسلام قبول كردهاند گفتهاند كه دلالت بر نبوت خاتم النبيين صلوات الله عليه و آله دارد و از اين كتاب كه در نزد ماست انصاف آن است كه برنميآيد ديگر نميدانم كه كتابي كه ما داريم غلط است يا او اشتباه كرده است.
و ديگر كتاب نبوت ناحوم است و خواب ناحوم و تهديد و وعيد و خبر خراب نينوا و بديهي است كه آسماني نيست.
و ديگر كتاب نبوت حبقوق@در نسخه ع61 حبوقها حيقوق است، و حيقوق نبي هم در احاديث داريم.@ است علي نبينا و آله و عليه السلام و حكايت خواب او و الهام و در اصحاح سيم به صراحت احوال خاتم انبيا و آمدن آن بزرگوار را ذكر فرموده است چنانكه بعد خواهد آمد.
و ديگر كتاب نبوت حجي است و آن هم چند اصحاحي است در نصايح.
و ديگر كتاب نبوت زخرياست كه زكريا باشد آن هم مواعظ و نصايح و مكاشفات زكرياست و آبادي اورشليم و آسماني نيست.
و ديگر كتاب نبوت ملاخياست آن هم موعظه و نصيحت است و تعبير است از فرمايشات خداوند و رسالتي است كه ملاخيا به مردم كرده است آنقدر از كتب انبيا كه از عهد عتيق به ما رسيده اين بود كه عرض شد و به طور اختصار ذكر آن شد و اگر به ديده انصاف نگري در دست يهود كتاب آسماني نيست و توراتي كه خدا نازل كرده بود به كلي از ميان ايشان رفته است و اين معني را نميتوانند انكار كنند وانگهي در نزد كسي كه از امر ايشان مطلع باشد و آنچه در دست ايشان است همه روايات است از پيغمبران و احاديث و اخبار و تواريخ كه بدون سند به اين جماعت رسيده و همه محرف و متغير به طوري كه ديدي كه چه قدر منكرات در آنها هست كه ممتنع است صدورش از خداوند و از انبيا چگونه ميشود خدا جسماني باشد و نبي شرابخوار و مكشوف العورة
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 287 *»
و زاني و بتپرست باشد و خدا ديده شود و امثال اين قبايح در آن كتابها بسيار بسيار است به طوري كه احدي از يهود و نصاري انكار آن را نميتوانند بكنند پس چگونه عاقل متدين ميتواند بگويد كه آن كتب محل اعتماد تواند بود و اسم آسماني بر سر آنها بتواند بگذارد و حال آنكه خود يهود مدعي آن نيستند كه اين تورية موجود آسماني است و عاقل چنين حرفي نميتواند بزند و حال آنكه تورية را ديده باشد پس اينكه از اوضاع كتب عهد عتيق به طور اجمال.
و اما كتب عهد جديد را ببين بدانكه نصاري را چهار انجيل است يكي انجيل مارمتي و يكي انجيل مارمرقس و يكي انجيل مارلوقا و يكي انجيل ماريوحنا و اين چهار از تابعين حواريين عيسي هستند كه بعد از رفع عيسي و فوت حواريين نصاري ديدند كه مذهب از دست ايشان رفت و ديگر چيزي در دست ندارند و انجيل آسماني رفت خواستند كنايس را خالي كنند اين چهار كه از علماي مذهب بودند گفتند شما كنايس را خالي نكنيد كه ما انجيل را براي شما ميآوريم آمدند و هريك به طور تاريخ از اول تولد عيسي و كجا بود و از كجا آمد و به كجا رفت و هرجايي چه معجز كرد و چه نصيحت كرد هرچه در خاطر داشتند نوشتند و با هم اختلاف كردند لهذا اين چهار انجيل با هم مختلف است و زياد و كم و مخالف بسيار دارد اين چهار انجيل را نوشتند و نامش را انجيل گذاردند و به هيچ وجه دخلي به كتاب انجيل منزل ندارد بلكه چهار رساله تاريخ ناقص مختلف است و نصاري در نزد خود و در نزد علماي آگاه نميتوانند اين ادعا را كنند مضايقه نيست كه در نزد جهال مسلمين چنين ادعايي كنند و الا نه تورية ايشان تورية است و نه انجيل ايشان انجيل كتبي است تأليف علماشان ناقص و مختلف و الا انجيل مارمتي و مارمرقس و مارلوقا و ماريوحنا يعني چه انجيل آسماني يكي بود و از نزد خدا بود بلكه اين چهار از تابعين بودند و از حواريين هم نيستند چرا كه اسم حواريين چنانكه در انجيل مارمتي است اينهاست سمعان كه او را بطرس ميگفتند كه عبارت از شمعون الصفا باشد و اندراوس برادر سمعان يعقوب و يوحنا برادر او كه هر دو پسر زبدي بودند، فيلبس بر ثولماوس
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 288 *»
ثوما ومتي كه عشراور بود يعقوب بن حلفي و تاداي و سمعان قناني و يهوذا اسخريوطي كه به زعم ايشان منافق شد و عيسي را تسليم يهود كرد و اينها جماعتي هستند كه مارمتي در انجيل خود از احوال ايشان خبر ميدهد پس آن متي كه از حواريين است نه مارمتي مصنف است و همچنين يوحنا كه از حواريين است غير ماريوحناست چرا كه ماريوحنا ذكر حواريين دوازدهگانه را در كتاب خود به طور غيبت ميكند
از اين بخش به بعد با نسخه «ع61» نيز مقابله شد و تفاوتها در بين دو «@» گذارده ميشود.
و اين يوحنا يوحناي ديلمي است پس معلوم شد كه اين انجيلها از خدا و عيسي و حواريين نيست و تأليف تابعين است كه تاريخ احوال يوحنا معمدان كه عبارت از يحيي باشد نقل كردهاند تا رفع عيسي وانگهي كه مارلوقا كه اعلم همه بوده در سر انجيل خود نوشته است كه به جهت آنكه بسياري كوشش كردند به ترتيب دادن قصههاي اموري كه كامل شد در ميان ما چنانكه خبر دادند به ما آنها كه اول بودند و ميديدند و خدام بودند از براي كلمه، من هم خواستم چون تابع بودم براي هر چيزي از اول به اجتهاد اينكه بويسم براي تو اي ثاوفيلاي @وقيلا@ عزيز صورت امر را تا حقايق كلام را بداني پس معلوم شد كه اين كتاب را مارلوقا كه از تابعين بوده براي ثاوفيلا @تاوفيلا@ تأليف كرده است و همچنين آن سه انجيل ديگر را هركسي@هر کس@ بخواند ميداند و نصاري هم منكر نميتوانند شد و منكرات هم در اين اناجيل هست از ناميدن عيسي پسر خدا و اين غلط از آن چهار مؤلف است نه كلام خداست و نه رسول و اينها اشتباه كردهاند يا راويان از ايشان @راويان ايشان@ تغيير دادهاند و همچنين حكايت صلب و قتل عيسي است كه همه نوشتهاند و همه اشتباه كردهاند و عيسي را كسي به صلابه نزد و كسي نكشت بلكه به نظر ايشان چنين آمد و ايشان به اين اشتباه گمان كردند كه خود اوست چنانکه بعد خواهد آمد. خلاصه اين منكرات در اين چهار انجيل هست و بعد از اين چهار انجيل رسالههايي است كه علماي نصاري به اطراف نوشتهاند و كاغذهايي كه به هر ولايتي نوشتهاند و حجتي در آنها نيست و بديهي است چرا كه معصوم نبودهاند و خدا و رسول نيستند عالمند و اشتباه و خطا از براي همه هست و چگونه خطا نباشد و حال آنكه همه با هم مختلف بودهاند درباره اعتقاد به عيسي بعضي او را خدا خواندهاند بعضي پسر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 289 *»
خدا گفتهاند بعضي خدا را سه دانستهاند خدا و عيسي و روح القدس خلاصه باقي كتب عهد جديد كاغذهايي است كه ملاهاي نصاري به شهرها نوشتهاند و اگر اهل اسلام ميخواستند كه اين كاغذها را جمع كنند صد هزار من كاغذ جمع ميشد و ادني واعظي در اسلام از آن قبيل وعظها و نصيحتها مينويسد و اين قبيل كاغذها در اسلام محل اعتنا نيست چرا كه كتاب خدا و سنت رسول@9@ در ميان است و آنها چون كتابي از خدا ندارند و سنت پا برجايي كه كفايت امر ايشان را كند ندارند اين كاغذها را جمع كردهاند و اعتنايي به آنها كردهاند و كتب عهد جديد قرار دادهاند و مملو از منكرات است چرا كه گاهي عيسي را خدا خواندهاند و گاهي پسر خدا و منكر شرايع موسي شدهاند و حال آنكه به نص همين انجيل موجود جايز نيست تخلف از آن و واجب است اخذ به آن و عيسي7 نيامد كه رفع احكام تورية كند بلكه آمد كه تكميل كند و حال نصاري ميپندارند و در كتب عهد جديدشان است كه هركس ختنه كرد واجب است به احكام تورية عمل كند و هركس نكرد نه و اين حكمي است كه بر خود بر خلاف مذهب عيسي قرار دادهاند چنانكه بعد خواهي دانست انشاء الله حاصل از اين جمله اينكه كتبي كه مستعمل يهود و نصاري است مطلقاً آسماني نيست و همه تواريخ بيسند و بيمأخذ است و همه روايات راويان است كه صحت آنها فرع معرفت راويان و وثاقت ايشان است و اينكه در دست نيست پس هيچ اعتباري بر آنها نيست و هرگاه كسي به نظر عبرت بنگرد به كتب ايشان ميفهمد كه اين كتب دين خدا نتواند بود و كفايت از امر مردم نخواهد كرد و اعتنا و اعتماد را نميشايد و امر دين مردم به آنها مضبوط نميشود چرا كه همه مجمل و بيسند و بيمأخذ و بيسر و ته و همه ناقص است و كساني كه شبهه در آن كتب كنند همانا نخواندهاند و نديدهاند آنها را و نميدانند كه به قدر حاجت يك نفر در سه روز در آن كتب يافت نميشود پس چگونه ميتوان به آنها اعتماد كرد و دين قرار داد و آن وقت ميفهمد عظمت دين اسلام را و محكم بودن آن را كه چگونه ديني است كافي وافي شافي مضبوط يقيني كه اگر خدا روز
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 290 *»
قيامت بگويد در جزيي جزيي آن كه آيا من تو را گفته بودم اين عمل را @را عمل@ كني يا خودت به هوا و رأي خود كردي انسان ميتواند بگويد كه تو گفتي به اين سند و اين سند و اين حجت و از حال تا روز قيامت جميع روي زمين را كفايت ميكند در جزيي جزيي اعمالشان و اين بيچاره حق دارد چرا كه گمان كرده كه كتاب مرجع اهل اسلام كتاب گلستان است كه از آن شاهد آورده و كتاب عين الحيوة @و در کتاب حيوة القلوب@ و از اين جهت گمان كرده است كه كتابهاي ما هم كه كمتر @ما کمتر@ از اينها نيست پس احتجاج ميكنم و خبر ندارد كه كتب اخبار اهل اسلام از عد و شمار@عدد شماره@ بيرون است و به جز خدا كسي عدد آن را نميداند.
باري معلوم شد كه ادعاي اين پادري كه كتب عهد عتيق و جديد انبيا بينسخ و تحريف @و جديد انبياي خالي از نسخ و تحريف@ است حرفي است كه از محض گول زدن اهل اسلام سرزده است يا از جهل و ندانسته كه اهل اسلام صاحبي دارند كه نميگذارد گول بخورند و او از همه جا آگاه است و رعيت خود را آگاه ميكند و نميگذارد كه كسي رخنه در دين ايشان بكند@دارند که نميگذارد که کسي رخنه@ الحمد لله رب العالمين كه واضح كرد بياعتباري و نسخ و تحريف و تغيير و تبديل آن كتب را و بعد از اين هم باز زياده معلوم خواهد شد.
فصــــل
و ديگر آنكه گمان كرده است كه تقيه از راه بيايماني و كم اعتقادي به خدا صادر ميگردد و آن دروغ است و دروغ جايز نيست و به اين واسطه خواسته است در مذهب شيعه نقصي وارد آورد و ايشان را متزلزل كند و حال آنكه اين از اعظم مسائل شيعه است و به آن حفظ ناموس آلمحمد است: و طريقه انبيا و رسولان سابق است آيا نه اين است كه حضرت ابرهيم@7@ از مصريين چنانكه در تورية است ترسيد و گفت ساره خواهر من است و ساره را گفت بگو من خواهر ابرهيمم آيا اين از ضعف توكل او بود آيا دروغگو بود نعوذ بالله آيا ايمان نداشت حاشا حاشا ولكن چون صلاح وقت و حفظ جان را در آن ديد به جهت مصلحت فرمود خواهر من است و آيا نه اين است كه حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليهالسلام پنهان ميفرمود مسيح بودن خود را @پنهان ميفرمود بودن خود را مسيح @ به جهت تقيه و نه اين است @که@ چنانكه در انجيل مرقس است در آيه سي و يكم از اصحاح هشتم كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 291 *»
حضرت عيسي@7@ از تلامذه پرسيد كه مردم مرا چه ميدانند تا آنكه فرمود مرا چه ميدانيد بطرس @بترس@ گفت تو مسيحي حضرت او را راندند كه اين سخن نشر نكند نه اين بود كه اينها تقيه بود و نه اين بود كه حضرت عيسي نزد بيلاطس تقيه كردند كه هرچه از ايشان سؤال كرد جواب نفرمودند تا آنكه عرض كرد كه تو ميگويي كه ملك يهودي فرمود تو ميگويي و اين تقيه بود و نه اين بود كه بطرس آن شب تقيه كرد و هرچه به او گفتند تو جليلي هستي و از اصحاب عيسي انكار كرد و اين تقيه بود كسي نگويد كه تقيه او خلاف بود و عيسي خبر داده بود چرا كه ميگوييم كه عيسي خبر داده بود كه تو سه دفعه انكار خواهي كرد و نفرموده بود كه تو عصيان خواهي كرد و بطرس وصي بود و معصوم چگونه خلاف ميكند و شاهد بر وصي بودن او در انجيل يوحناست كه عيسي سه دفعه از او سؤال كرد كه تو مرا دوست ميداري عرض كرد بلي فرمود گوسفندان مرا بچران خلاصه غير معصوم حامل بار وصايت نميشود و معصوم خلاف نميكند پس تقيه شيمه @شيوه@ انبيا و اوليا بوده چگونه ميتواند شد كه كذب باشد وانگهي كه اين بحثي است غير معقول چرا كه اين مسأله تابع شرع است و شرع تابع نبي چون نبوت نبيّي@نبي@ ثابت شد شرع او @شد او@ مطاع است هرگاه چندي مصلحت رعيت خود را در اخفاء امر دانست واجب است كه اخفا كند و چون مصلحت در اعلان دانست @چندي مصلحت در اعلان دانست@ واجب است كه اعلان كند @کنند@ و اين تقيه حكمي است مصلحتي نه حكم واقعي چرا كه اصل ارسال رسل و انزال كتب از براي اظهار دين خداست و تقيه خلاف اظهار است چنانكه چراغ از براي بينايي است پس آن را زير لگن نبايد گذاشت بلكه بر شمعدان بايد نهاد و همين مثل را حضرت عيسي آوردند و حق فرمودند ولي چون بادي شديد وزد و بخواهد چراغ را خواموش@خاموش@ كند ميتوان لحظهاي دست پيش چراغ گرفت تا باد ساكن شود آنگاه دست برداشت و تا صبح بسوزد و اگر دست نگيرند همان لحظه خواموش شود و تا صبح تاريك باشند و امور عالم بر حسب مقتضاي عالم است از اين جهت انبيا و اوليا را كشتند و به معجز منع قتل از خود نكردند حال بهتر آن بود كه بطرس آن شب تقيه كرد و بعد از عيسي ماند و سالها
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 292 *»
دين خدا را نشر كرد يا آن شب بروز ميداد و كشته ميشد خلاصه تقيه عقلاً كه امتناعي ندارد و قبيح نيست تا بگوييم كه هركس تقيه قرار ميدهد قبيح قرار داده و نبي نيست پس عقلاً چنانكه ديدي و فهميدي قبيح نيست و از انبيا و اوليا در احوالي چند تقيه ديدهايم كه واقع شده است حال اگر در شرع ما تقيه هست بحث بر تقيه نبايد كرد چرا كه در جواب خواهيم گفت كه در كتاب ما و سنت ما تقيه مشروع شد@مشروع است@ پس بحث شما منتقل شد به نبي ما و اين مطلب را بعد انشاء الله به طوري از كتب شما بيرون آورم كه كسي بيرون نياورده باشد و عقول شما حيران شود و خواهيد دانست كه نبي ما خاتم پيغمبران است و اشرف از عيسي و بر همه متابعت دين او واجب است پس بحث بر يك مسأله شرعي ما كه عقلاً قبحي ندارد و از نبي شما و وصي شما هم صادر شده است بيجاست اگر بحثي داريد بر نبي ما كنيد تا جواب بشنويد.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته است كه هيچ كس بيگناه نيست حتي پيغمبران و رسولان نيز معصوم نيستند پس آنكه علماي اسلام خيال كردهاند كه گويا پيغمبران معصومند باطل است و از اين است كه گناه باطني را نفهميدهاند و گناه را محض عمل ظاهري ميدانند، در جواب اين بحث @ما@ گوييم كه بلي مذهب اثنيعشريه باركهم الله اين است كه جميع انبيا و رسولان و اوصياي ايشان بايد معصوم باشند و همه فرق اسلام چنين نميگويند چرا كه مسلمين فرق بسيار شدند مانند آنكه يهود بعد از موسي و نصاري بعد از عيسي فرقههاي بسيار شدند و ساير فرقههاي اسلام از اوصياي@ياء@ پيغمبر ما: روگردان شدهاند و چون ناچار شدند و جاهل ماندند به عقل خود چيزي گفتهاند و اشتباه كردهاند ولي مذهب اثنيعشريه اين است كه پيغمبران و اوصياء@ي@ ايشان همه معصومند از صغيره و كبيره و فرق ميان گناه ظاهري و باطني از بديهيات اوليه اسلام است ولي پادري بيخبر بوده است از مذهب اسلام و گناه باطني را اهل اسلام انكار ندارند حتي زنان در خانههاي خود اين مسأله را ميدانند ولي حق دارد پادري از جهتي كه در فرنگ نشسته و از اسلام آگاهي ندارد و اگر جسته گريختهاي از اسلام آنجا رفته و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 293 *»
از دين بيخبر بوده و چيزي گفته ايشان باور كردهاند چنانكه گاهي كه جسته گريختهاي از ايشان به اين بلاد ميآيد جهال مسلمين گمان ميكنند كه اين شخص از جميع علوم و صنايع فرنگ مطلع ميباشد و از او ميپرسند و او هم به مقتضاي «جهان ديده بسيار گويد دروغ» چيزي چند به هم ميبافد و آن جاهل اينجا آنجا نشسته ميگويد مذهب فرنگ و طريقه و نظام فرنگ چنين است و هر دو دروغ ميگويند علما و عباد و زهاد @زهاد و عباد@ اسلام به فرنگ نميروند و علماي فرنگ هم وجودشان در ولايت خودشان عزيز است بيرون نميآيند بلي حال كه كتاب شما آمده است و مسائلي نوشته شده است كتاب جواب دارد و اگر به شما برسد بسيار نيكوست پس ميگوييم كه اين مسأله را به دو وجه بايد ثابت كنيم به عقل و نقل و بايد جواب گوييم از آن آياتي كه پادري در كتاب خود ايراد كرده است و از آن اخباري از ما كه پادري بيان كرده است اگرچه تفصيل اين مسأله را در كتب ديگر به تحقيق بيان كردهام ولي اينجا هم بايد به قدر كفايت شرح كنم پس اين فصل را به سه مقام قرار ميدهيم:
مقام اول: در استدلال از نقل بر عصمت پيغمبران و اوصياي ايشان است از آن جمله آيه هفتم از اصحاح سيوم رساله ماريوحنا رسول اولي است@اولست@ كه ميگويد اي فرزندان كسي شما را گمراه نكند چرا كه هركس نيكي ميكند او نيكو است و هركس خطيئه ميكند او از شيطان است چرا كه شيطان از اول خطا كرد به جهت اين ظاهر شد پسر خدا تا اعمال شيطان را باطل كند و هركس از خدا متولد شد خطيئه نخواهد كرد چرا كه زرع خدا ثابت است در آن و نميتواند خطا كند چرا كه او مولود از خداست و به اين ظاهر ميشود پسران خدا از پسران شيطان هركس او نيكو نيست از خدا نيست تا آخر اصحاح و اين فقره اگرچه تعبير به پسر آوردن در آن به طور ظاهر خطاست از راوي از آن ولي بر نصاري حجت است پس ميگوييم كه به نص اين آيه كساني كه از خدايند خطاكار نيستند و خطا نميتوانند كرد چرا كه روح خدا در ايشان ثابت است و روح خدا خطاكار نيست و هر خطاكاري از شيطان است و فرزند شيطان و روح شيطان در او ثابت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 294 *»
است و از اعضاي او آن عمل خطا را كرده است پس از اين پادري ميپرسيم@پرسم@ كه پيغمبران به حق كه آمده بودند و اوصياي ايشان آيا از جانب خدا بودند يا از جانب شيطان و آيا روح خدا در ايشان بود يا روح شيطان اگر بگويد فرزندان شيطان و از جانب شيطان بودند و روح شيطان در ايشان بوده در همه مذاهب كافر ميشود و اگر بگويد كه گاهي از خدا بودند و روح خدا در ايشان بود و در آن هنگام نبي بودند و گاهي فرزند شيطان بودند و روح شيطان در آن هنگام در ايشان بود و نبي نبودند باز كافر ميشود كه گفته است كه انبيا گاهي نبي نبودند و گاهي بودند@اولي: «بودند» دومي: «نبودند»@ و موسي مثلاً گاهي حجت از خدا بود و گاهي نبود گاهي اطاعتش واجب بود و گاهي نبود و قائل شده است به آنكه خدا فرزندان شيطان را به رسالت فرستاده است چرا كه در حال عصيان كه فرزند شيطان است و تا عاصي است كه از شيطان است و تا خدا او را برنگزيند كه نميتواند نبي و نيكوكار باشد پس خدا بايد فرزندي از شيطان بگيرد و او را به رسالت بفرستد به سوي بندگان خود و اين خلاف عقل و نقل است و اگر گويند كه چنين نبوده كه نبي گاهي فرزند شيطان باشد گوييم پس هميشه عامل به روح خدا بوده و از خدا بوده است البته و خطا نميكرده است.
و همچنين در آيه پانزدهم و شانزدهم از اصحاح سيوم رساله بطرس كه ميگويد بدانيد مهلت پروردگار ما را خلاصي براي خود چنانكه برادر حبيب ما بولس بواسطه حكمتي كه داشت بشما نوشت چنانكه در همه رسايل@رسائل@ نوشت و خبر داد از اين امور و در آن@اين@ رسالها بود بعضي گفتارهاي مشكل فهم كه هركس عالم و معصوم نبود آنها را كج كرد مثل كتابهاي ديگر به جهت هلاكت نفوسشان تا آخر از اين فقره معلوم ميشود كه جمعي هستند كه معصومند و الا فقره بيمعني خواهد بود حال ميپرسم از اين@آن@ پادري كه آن صاحبان عصمت غير پيغمبرانند و غير اوصيا@و اوصيا@ هستند يا پيغمبران و اوصيا هستند اگر غير است به طريق اولي بايد پيغمبران و اوصياي ايشان كه هاديان غير از خودند معصوم باشند و اگر پيغمبران و اوصيا ميباشند پس چگونه گفته است كه پيغمبران معصوم نيستند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 295 *»
تدبر كن و انصاف ده و حال آنكه بعد به دليل عقلي خواهي يافت كه مناسب عدل خداوند نيست كه فرستادگان او معصوم نباشند و دزد @و@ راهزن خلق باشند و فرق مابين زبان خدا و روح خدا و مابين زبان شيطان و روح شيطان نباشد.
و همچنين در آيه شانزدهم از نهم انجيل يوحناست كه بعد از آني كه حضرت عيسي آن كور مادرزاد را شفا داد يهود اختلاف كردند بعضي گفتند كه اين مرد از خدا نيست@که اين مرد نه از خداست@ چرا كه سبت را نگاه نميدارد و بعضي گفتند چگونه ميتواند مردي خطاكار اين آيات را به عمل آورد و شك نيست كه اين طايفه راست گفتند و اثبات حقيت عيسي را كردند و سكوت يوحنا از رد ايشان و سكوت عيسي تصديق ايشان است بر اين معني پس به همين آيه هم ثابت ميشود كه خطاكار نميتواند آيات خدا را آشكار كند و همه انبيا و اوصيا@ء@ صاحب آيات بودند پس خطاكار نبودند پس همه معصوم بودند.
و همچنين در آيه سي و يكم از همان اصحاح نقل ميكند از زبان همان كور كه شفا يافته بود كه گفت به يهود كه ما ميدانيم كه خدا نميشنود از خطاكاران و لكن اگر كسي متقي باشد و عمل به مرضات الله كند از آن استجابت ميكند يعني دعوت او رد نميشود و اين هم كلامي است مصدق و مقرر و به اين ثابت ميشود كه هركس صاحب آيات و معجزات باشد و مستجاب الدعوه@ة@ باشد مانند انبيا و اوصيا معلوم است كه خطاكار نيست و هركس خطاكار نشد@نشده@ معصوم خواهد بود.
و همچنين در آيه دهم از اصحاح دويم ماريعقوب است كه الآن هر كس حفظ كند همه شريعت را و خلاف كند يك چيز را او به همه شريعت معاقب خواهد بود چرا كه كسي كه گفته است زنا مكن هم او @او هم@ گفته است قتل مكن پس اگر زنا نكردي ولكن قتل كردي مخالف شريعت شدهاي@شده@ و اين آيه شاهدي است كه اگر نبي خطاكار باشد در يك چيز جزئي خطاكار خواهد بود در كل شريعت پس مانند كسي است كه كل شريعت را خلاف كرده است @در يک چيز جزئي خطاکار خواهد بود در کل شريعت را خلاف کرده است@ پس بايد معاقب باشد به خلاف كل شريعت چرا كه عيب معصيت جسارت بر خداست
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 296 *»
و هركس در يك چيز جسارت كرد مثل آن است كه در كل جسارت كرده است پس بايد انبيا همه معاقب باشند به كل شريعتشان و كسي كه جري بر خدا و معاقب به كل شريعت شد اين كس البته از جانب شيطان بايد باشد و ديگر از جانب خدا نتواند بود و معاقب به جميع عقابها نتواند دست خدا باشد در اظهار آيات و زبان خدا باشد در اظهار دين و حكم و عدل او خلاصه اگر كسي در كتب انبيا تتبع كند آيات بسيار خواهد يافت بر آنكه خاطي عاصي نتواند شد كه حامل روح خدا باشد و از جانب خدا باشد و @باشد و خواهد دانست@خواهد دانست كه انبيا كه صاحب شريعت و ظاهر كننده عدل خدا بودند و دست و زبان خدا بودند در ميان خلق نميشود كه خود مخالف شرع خود باشند و خود گناهكار باشند و مصداق آن آيه از انجيل باشند كه حضرت عيسي فرموده است در آيه سي و نهم از اصحاح ششم انجيل لوقا كه آيا كور ميتواند كه عصاكش كوري شود آيا نيست كه هردو در گود خواهند افتاد؟ شاگرد افضل از استاد نميشود پس هردو كامل باشند اگر مثل معلمش باشد، چرا خاشاك را در چشم برادر خود ميبيني و چوب را در چشم خود نميبيني و چگونه ميتواني بگويي به برادرت اي برادر بگذار بيرون كنم از چشم تو خاشاك را و تو نظر نميكني به چوب در چشم خود اي رياكننده پس بيرون كن اول چوب را از چشم خود آنگاه نگاه كن كه بيرون بياوري خاشاك را از چشم برادر خود، به درستي كه درخت نيكو نيست آنكه ميوههاي بد دهد و درخت بد ميوه نيكو نخواهد داد @و@ هر درختي از ميوهاش شناخته شود از خار انجير جمع نكنند و از عليق انگور نچينند مرد نيكو از ذخيره نيكو كه در دل دارد نيكويي بيرون آورد و مرد بد از ذخيره بد بدي بيرون آورد زيرا كه زبان به فضل آنچه در دل است سخن گويد تا آخر.
تو را به خدا در اين سخنان حكمتآميز نظر كن و عبرت گير كه چگونه ميشود كه پيغمبران و اوصياي ايشان كه خدا ايشان را هادي كوران و خطاكاران كرده است خود كور و خطاكار باشند و خدا كور را عصاكش كوران كرده باشد تا هر دو در چاه افتند و چگونه ميشود كه پيغمبران مرائي باشند و عصيان و خطا را از خود دور نكرده بيايند و رفع عصيان خلق
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 297 *»
عاصي را كنند و چگونه ميشود كه پيغمبران و اوصيا كه حامل روح خدايند شرير باشند و عاصي باشند و با وجود اين ميوه علم و هدايت صالح از ايشان بروز كند و درخت بد ميوه خوب دهد هر فقره از اين آيات شاهدي است قوي بر اينكه نتواند شد كه خطاكار هادي خطاكاران شود و عاصي رهبر عاصيان گردد پس به جمله اين آيات ثابت شد كه انبيا بايست معصوم و مطهر باشند و اگر اين پادري در كتب خود تتبع كرده بود ابداً اينطور جسارت بر پيغمبران كه همه لسان الله ناطق و دست قادر اويند نميكرد و اين جسارت از قتل ايشان عظيمتر است و از عمل آباي او و ساير بنياسرائيل كه پيغمبران را كشتند عظيمتر است چرا كه آنها@را@ كشتند و هركس كه اندك شعوري داشت فهميد كه آنها@را@ به ظلم كشتند و بيسبب بوده و اينطور تخطئه پيغمبران و اوصياء و اقامه برهانهاي متشابه از قتل عظيمتر است چرا كه بر جهال مشتبه ميكند و جمع كثيري را به اين واسطه گمراه ميكند.
مقام دوم: در استدلال عقلي است بر آنكه جميع پيغمبران و اوصياء ايشان بايد معصوم باشند از جميع گناهان صغيره و كبيره و بر اين مطلب ادله عقليه بسيار اقامه شده است از آن جمله ما در كتاب ارشاد العوام ادله بسيار به جهت عصمت انبيا@به جهت انبيا@ ايراد كردهايم هركس بخواهد رجوع نمايد ولي به جهت اينكه اين كتاب هم خالي از دليل نباشد بايست قدري دليل اقامه كرد.
بدانكه بعد از آنكه دانستيد كه خداوند عالم جلشأنه حكيم است و حكيم كار لغو نميكند و قادري است كه از هيچ چيز عاجز نيست و آنچه را كه در حكمت خود صواب داند به قدرت كامله خود عمل مينمايد و هيچ چيز مانع تدبير و تقدير او نشود و او را عاجز ننمايد و چون نظر كرديم در خلق بنيآدم ديديم كه حكيم بيچون ايشان را مدنيالطبع آفريده است كه بايست در مدن جمع شوند و هريك رفع يك نوع حاجت از ديگري نمايند چرا كه حاجات هريك بسيار و به خودي خود از عهده حاجات خود نتوانستي برآمد و خلقت ايشان در آن حاجات شده است پس محتاج مخلوق شدهاند و خودش رفع حاجت خود نتواند نمود و بايست هريك از بنيآدم مشغول به كسبي و عملي شوند و رفع
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 298 *»
حاجت ديگري را به آن كسب و عمل نمايند تا آنكه بتوانند زيست كرد و بتوانند تا مدتي كه مقدر است عيش نمود پس چون لازم شد كه ايشان هريك به كسبي و عملي مشغول شوند و رفع حاجت باقي را در آن نمايند لازم شد كه ايشان مختلف باشند در طبع و فهم و سليقه و نازكي و درشتي و اندام و هيئت و قيافه و طاقت تا آنكه هريك بتوانند كه كاري كه موافق طبع ايشان است به انجام رسانند از اين جهت محسوس است كه هركس نتواند هر عمل كند و هر كسي به عملي@هر کس به عمل خاص@ خاص مشعوف است و طاقت و سليقه و همت آن را دارد و طاقت و سليقه و همت غير از آن را ندارد و اينها حاجت به مثل ندارد نزد عاقل به اندك تأمل ميتواند همه را محسوس ببيند و عاقل تصديق خواهد كرد پس چون لازم شد كه ايشان را طباع مختلفه باشد البته اخلاق و احوال و صفات و شهوات و ميلهاي ايشان مختلف شود و بدين واسطه نزاع فيمابين اين@آن@ جماعت به هم رسد و حكمت اقتضاي تفرق نكند@کند@ و اجتماع مورث نزاع باشد پس بايد علاج نزاع نمود و رفع نزاع به آن شود كه سايسي در ميان ايشان قرار داده شود كه آن سايس در ميان ايشان بايستد و ايشان را به كار خود بدارد و در ميان ايشان به حق سياست نمايد و نگذارد كه هريك بر ديگري طغيان كند و آزار@از@ يكديگر خواهند مانند شباني باشد در ميان رمه كه ايشان را بچراند و نگذارد كه يكي بر ديگري غلبه كند و او را شاخ زند و اذيت نمايد و اين بديهي است كه اگر در ميان مردم بزرگي و راعي نباشد يكديگر را به اندك زمان تلف كنند و اين معني بر ارباب دانش و بينش مخفي نخواهد بود و چون يكديگر را تلف كنند آن مطلب كه در خلقت ايشان ملحوظ@مخلوط@ بود به انجام نرسد و لغو خواهد شد@بود@ پس در حكمت حكيم لازم شد كه سايسي و راعي براي ايشان آفريده باشد كه نظام معاش و معاد ايشان برقرار شود پس آن سايس كه بايست از جانب حكيم باشد آيا هيچ عاقلي ميتواند تجويز كند كه او خود گرگي باشد در ميان رمه حاشا پس بايد آن سايس عدل و منصف باشد و خود به هيچ وجه به اختلاف طبايع ايشان مختلف نباشد و او به هيچ وجه جانب عدل را فرو نگذارد و جانب يكي را به غرض و مرض بگيرد و قريب و بعيد و غني و فقير در نزد او
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 299 *»
يكسان باشند و حكم عدل را بر همه جاري كند و همه را به انصاف بدارد و هركس بر هركس بخواهد ظلم كند مانع باشد خواه قريب باشد و خواه بعيد @و@ خواه غني باشد و خواه فقير پس چنانكه صاحبان آن مكاسب را طبعي مناسب ضرور بود@است@ تا بتوانند از عهده آن كسب برآيند اين سايس را طبعي مناسب ضرور است تا بتواند اين امر را به انجام رساند چرا كه اگر طبع مناسب اين عمل نبود اين عمل از او سرنميزد@نميزند@ البته و طبع مناسب اين عمل طبع عدل است كه از جميع شايبههاي كجي مبرا و منزه باشد چنانكه طبع آهنگر بايستي ناري باشد و طبع ملاح مائي باشد و طبع مقني بايستي خاكي باشد بايد طبع اين شخص هم معتدل باشد تا ميل به هيچ طايفه نكند و حمايت و عصبيت از هيچ قوم نداشته باشد و چون طبع او مناسب عمل او شد@باشد@ بايستي معتدل باشد و چون طبع او معتدل شد البته خود را به اعتدال بدارد و خلق را به اعتدال بدارد و هركس نتواند خود را به اعتدال داشت نتواند خلق را به اعتدال داشت پس لامحاله بايد حكماً@حکماً بايد@ در هر عصري سايسي معتدل از جانب خداي حكيم در روي زمين باشد و سايس معتدل غير منحرف است پس خطاكار نباشد و معصوم باشد و خطاكار نيست مگر منحرف و معتدل بر حسب عدل خدا حركت كند و هركس بر حسب عدل خدا حركت كرد در نفس خود و در @خود در@ ميان خلق خدا و ميل به يمين و يسار نكرد البته او معصوم است و ما از معصوم اراده نميكنيم مگر همين نوع انسان را حال بديهي است كه ساير سلاطين و امرا كه به طور غلبه بر عالم مسلط شدهاند معصوم و معتدل نيستند و هيچ عاقل ادعاي عصمت ايشان را نكرده پس بايستي @بايد@ در هر عصري از جانب خداوند معصومي باشد حاكم بالعدل چه مردم از او بپذيرند و چه نپذيرند چرا كه بر حكيم است كه خلقت را به طور حكمت كند ديگر مردم اگر از آن اعراض كنند و پا بر صلاح خود گذارند نقص از حكمت حكيم نباشد نميبيني كه از حكمت بود كه بعد از آنكه @اينکه@ عطش خلقت شد آب هم آفريده شود كه@آفريده که@ رفع عطش كند حال اگر كسي از روي حماقت و لجبازي با جان خود آب نخورد تا بميرد نقص در خلقت@حکمت@ حكيم نباشد و خطا از آن است كه آب نخورده حال همچنين بعد از اينكه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 300 *»
فساد در دنيا پيدا شد خداوند حكيم خلق رافع@را دفع@ فساد فرمود و سايس عدل در ميان عالم خلق كرده حال اگر مردم پا بر صلاح نظام معاد و معاش@معاد معاش@ خود گذارند ديگر نقص از خلقت @حکمت@حكيم نيست باري از اين دليل الهي ثابت شد كه بايد پيغمبر و وصي و جانشين پيغمبر معصوم باشد چرا كه از وضع الهي است و از حكمت است.
وجهي ديگر آنكه بديهي است كه نظم حكمت اقتضاي آن كرده كه انسان از اول خلقت خود جاهل خلق شود و صلاح و فساد خود را نداند و آنچه باعث نظم معاش و معاد اوست نفهمد و اين بديهي است و كسي نميتواند انكار كند چگونه نه و حال آنكه از زمان آدم الي زمان خاتم صد و بيست و چهار هزار معلم آمدند غير از حكما كه از آن معلمان پذيرفته تا به حد تعليم رسيدند و تعليم مردم نمودند و جهالت اين مردم @جهالت مردم@ به اينطور است كه ميبيني كه هنوز در امر جزئي خير و شر خود را نميدانند پس حكمت در آن بوده كه مردم جاهل خلقت شوند و شدهاند و بديهي است كه اگر مردم جاهل خلقت شده بودند و معلمي براي ايشان در حكمت قرار داد@ه@ نشده بود ابداً در جهل ميماندند و چون نميدانستند كه چه @چيز@ شر ايشان است و سبب انقراض ايشان و چه @چيز@ خير ايشان است و سبب دوام ايشان نميدانستند كه به چه عمل كنند و چه گونه رفتار نمايند و لامحاله به اين واسطه به زودي برطرف ميشدند و منقرض ميگرديدند و آن مطلب كه در نظر حكيم بود كه اينها به آن برسند نميرسيدند و لغو ميشد خلقت ايشان و اين خلاف حكمت بود پس لازم شد كه در هر عصري معلمي بيابد@بيايد@ كه ايشان را تعليم كند و خير@کند خير@ و شر ايشان را به ايشان بگويد خواه از او بپذيرند و خواه نپذيرند چنانكه پيش ذكر شد و كفايت نميكند معلمي كه در يك عصري آمده باشد چرا كه به مرور دهور تغيير و تحريف در طريقه @و@ تعليم او به هم ميرسد و مفسدان و دشمنان حق آن طريقه را به تأويل و تحريف @تحريف و تأويل@و غلبه از ميان خلق ميبرند پس در حكمت لازم است كه در هر عصري معلمي باشد كه آن طريقه تعليم را به طور حق حفظ نمايد و به مردم برساند وانگهي كه خلق روز به روز و سال به سال و دهر به دهر احوال
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 301 *»
و اخلاق و خلقتشان@خلقت آن@ تغيير ميكند و بدين واسطه صلاح ايشان تغيير ميكند و چيزي كه در عصري صلاح بوده بسا آنكه در عصري ديگر صلاح نباشد بلكه باعث فساد باشد پس معلوم شد كه بايست در هر عصري معلمي از جانب خدا باشد و شرح اين مطلب زياده در اثبات نبوت خاتم النبيين9 خواهد آمد پس ميگوييم كه آن معلم چون از جانب حكيم بايستي باشد بايستي تعليمش به كذب و افترا و فساد و هوا و هوس و ملاحظه روي خلايق نباشد بلكه بايست عين صلاح و فساد خلق را موافق عدل حق بيان@عدل بيان@ نمايند@يد@ و علم به صلاح و فساد خلق كار طبع و مزاج خلقي نباشد كه اگر خلق را ممكن بودي كه از خود بفهمند ديگر جاهل نبودندي پس علم به صلاح و فساد خلق علمي است الهي چنانکه در اول تورية است که آدم چون يکي از ما شد و علم به صلاح و فساد خلق پيدا كرد پس اين علم علمي@علم@ الهي است و بدون تعليم خدا كسي نتواند آن را بفهمد و واجب است كه از خدا به خلق برسد حال شك نيست كه همه مردم قابل وحي نيستند و صالح @از@براي آنكه@اينکه@ از خدا بتوانند تلقي نمود نيستند پس در هر عصري بايد كسي باشد كه آن قابل@که قابل@ تلقي از خداوند باشد و اين نميشود مگر آنكه آن كس مناسبتي@آنکه مناسبتي@ با مشيت خداوند داشته باشد كه از آن جهت از مشيت خدا به او فيض برسد و از آن تلقي علم و فيض @فيض و علم@ نمايد و جهتي هم بايد به خلق داشته باشد كه آنچه به او ميرسد به مردم بتواند رسانيد و چون واجب شد كه مناسبت با مشيت خدا داشته باشد واجب است كه نهايت اعتدال را داشته@اعتدال داشته@ باشد و متصف به صفات الله و متخلق به اخلاق الله باشد چنانكه در سفر اول تورية است كه خدا آدم را بر صورت خود خلق كرده بود و مراد از آن نه صورت خطوط طول و عرض و عمق و هيئت است بلكه بر صورت خود خلق كرد يعني عالم و سميع و بصير و قادر و حكيم و غير آن از صفات كامله الهي خلق كرد و به همين جهت@اين جهت@ بايست معصوم باشد چرا كه بر صفت خداست و خدا خطاكار نيست پس بايستي از جهت بالا معصوم و مطهر و متصف به صفات الله و بر صورت خدا باشد تا بتواند كلام خدا را بشنود و تعليم او را بپذيرد و از جهت پايين مناسبتي بايد به @مناسبتي به@خلق داشته باشد نه آنقدر مناسبت@تي@ كه منافات با جهت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 302 *»
بالا داشته باشد بلكه همانقدر كه بتواند به خلق سخن گويد و به خلق امر و نهي الهي را برساند و مثل اين حكايت و لله المثل الاعلي شخص جني است كه جن از ديدار خلق خاكي بيرون است و خلق صداي آنها را نميشنوند و آنها را نميبينند@نميبينند آنها را@ به جهت عدم مناسبت مابين لطافت و كثافت پس چون كسي پيدا شود كه مزاج او مناسبت با آن ارواح پيدا كند و در مزاج او حرارتي پيدا شود كه مناسب@ت@ با خلق ناري @پيدا@ شود آنگاه كلام آنها را بشنود و آنها را ببيند و از ايشان بفهمد و با ايشان سخن گويد و چون او را تن خاكي هست ميتواند@بتواند@ با خاكيان سخن گويد و تعبير از سخنهاي ناريان نمايد ولكن جهت خاكي بايد به طوري باشد كه جهت خاكي بر آن غلبه نكند مثل ساير خلق بلكه بايد جهت خاكي او هم مشوب به ناريت شده باشد چنانكه جهت ناريت او هم متمحض در ناريت نيست كه به كلي مانند جن باشد پس در اين هنگام او خلقي باشد برزخي مابين خاكيان و ناريان به جهت ناريت از جن ميشود و از جهت خاكيت خود به ساير خلق ميرساند و اگر اين برزخ نبود ممكن نبود كه سخن ناريان به خاكيان رسد پس @به@ غلظت و كثافت ساير خاكيان در آن نباشد و مثل ساير خاكيان كور @کثافت ساير خاکيان کور@و كر از ديدار و سخن ناريان نباشد حال از اين مثل حكيمانه عبرت بگير و مطلب را بفهم كه مابين خداي لطيف و خلق كثيف وجودي در هر عصري برزخي ضرور است كه از جهتي لطيف باشد مثل صفات خداوند و از جهتي كثيف باشد مانند خلق تا به آن جهت از خدا بگيرد و به اين جهت به خلق برساند و جهت كثافت او مثل كثافت ساير خلق نباشد و ما قصد نميكنيم از عصمت مگر همين را كه آن شخص معصوم بر صفت و صورت خدا باشد و جهت خلقي او@آن@ غلبه بر او نداشته باشد و مثل خطاكاران نباشد كه اگر جهت خلقي بر او غلبه داشت و بر صفت خطاكاران بود خطاها@ي@ ديده باطني او را كور ميكرد و ديگر نميتوانست که انوار غيبي را ببيند و گوش او را کر ميکرد که ديگر نميتوانست صداي خدا را بشنود و كلام او را بفهمد و آن جهت خدايي او همان روح خداست كه در آن ولي جلوهگر شده است و به آن روح از خداوند تلقي مينمايد و روح خدا بايد بر جهت خلقي او غالب باشد تا ديده او
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 303 *»
بينا باشد و انوار الهي را ببيند پس چگونه ميشود كه نبي خدا خطاكار باشد و شخص خطاكار نشود @و سخن خطاکار نشنود@ مگر آنكه جهت خطا بر او غلبه كند و جهت خلقي@خلق@ بر او مستولي شود آيا نميبيني كه مزاج كسي كه برودت و حرارت او معتدل باشد يا حرارت او زياد باشد ديگر امراض بارده بر او مستولي نشود و اگر كسي را ديديم كه امراض بارده بر او مستولي شد ميفهميم كه برودت بر مزاج او غالب آمده است كه مريض شده است و اگر امراض حاره در او پيدا شد ميفهميم كه حرارت بر او غالب آمده است و كسي كه به كلي در وسط باشد هيچ يك از آن آثار در او پيدا نشود پس همچنين هرگاه نبي خطا كند ميفهميم كه جهت خلقي بر او غلبه كرده است كه خطاكار شده است و هركس كه جهت@هر کس جهت@ خلقي بر او غلبه كند ديگر نتواند خلق را به سوي خدا دلالت كند و مردم را به سوي خدا بكشد كه گفتهاند: «خفته را خفته كي كند بيدار» و در انجيل است كه كور هادي كور نشود و هر دو بچاه افتند پس هادي خلق نشايد كه مانند خلق خطاكار باشد البته، حال اين پادري يا بايد بگويد كه خلق هادي نميخواهند و خلاف بداهت امم گفته است چرا كه اتفاقي است كه خلق هادي ميخواهند و از اين ادله هم معلوم شد كه خلق هادي ميخواهند و از حكمت نيست كه بر جهالت و ضلالت بمانند و يا بايد بگويد كه هادي ايشان بايد كور باشد و بينا به انوار خدا@وند@ و شنوا به كلام خدا نباشد اين هم كه خلاف عقل و خلاف انجيل است پس بايد هادي باشد و بينا و شنوا باشد و يافتي كه بينا و شنوا نميشود مگر كسي كه جهت خدايي و روح خدا در او غالب باشد و هركس كه چنين شد البته بايد معصوم باشد.
و وجهي ديگر آنكه شك نيست كه انسان يا رو به خداست و پشت به خلق يا رو به خلق است و پشت به خدا چرا كه انسان را دو توجه و دو دل نباشد و رو به هر دو طرف@هر طرف@ نتواند كرد و شك نيست كه رو به خدا هركس شد نوراني به نور خدا خواهد شد و پشت به خدا هركس شد ظلماني به ظلمت شيطان شود پس هركس رو به خداست نوراني است و روح الله در آن جلوهگر است و هركس پشت به خداست ظلماني و روح شيطان در آن ساكن است و ديگر اين دو حالت ثالثي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 304 *»
ندارد يا نور است يا ظلمت يا اعلي است يا اسفل يا عليين است يا سجين مثل آنكه هركس رو به آفتاب است نوراني و هركس پشت به آفتاب است ظلماني و شك نيست كه نور خدا همه خير است و كمال و شك نيست كه ظلمت شيطان همه شر است و نقص و باز شك نيست كه انسان از اين دو حالت نتواند خالي باشد چنانكه محسوس و مشاهد است پس شخص را هرگاه يافتيم @که@ در خير و نيكي است ميفهميم كه رو به خداست كه اين خير در او جلوه كرده است و هرگاه يافتيم او را در شر ميفهميم كه پشت به خداست و رو به شيطان كه ظلمت در او جلوه كرده است حال نميدانم اين پادري به چه راضي ميشود آيا نبي آن است كه حامل روح شيطان باشد و شيطان در بدن او عامل و فاعل و ناطق باشد يا آنكه روح خدا بايد در آن ناطق و فاعل باشد و از اين قرار كه او گمان كرده است و غير از حضرت عيسي همه را خاطي دانسته است بايد همه انبياء نعوذ بالله از عهد حضرت@از حضرت@ آدم تا زمان عيسي همه حامل روح شيطان باشند و شيطان از زبان ايشان ناطق و از اعضاي ايشان عامل باشد و مردم را به سوي شيطان خوانده باشند و اگر بگويد كه در همه احوال عاصي نبودند بلكه گاهي عاصي بودند و گاهي مطيع جواب گوييم كه به اينطور هم بايست كه گاهي مظهر شيطان باشند و گاهي مظهر رحمن و كسي كه گاه مظهر شيطان باشد يقيناً و گاه مظهر رحمن باشد وثوق به او پيدا نشود و به هيچ كلام او نتوان اعتماد پيدا كرد چرا كه معلوم نشود كه كدام سخن او از جانب شيطان است و كدام سخن او از جانب رحمن و به گفته خود او هم نتوان اعتماد كرد كه اين سخن از جانب خداست و اين سخن از جانب شيطان چرا كه شايد همين سخن او هم كذب باشد و از جانب شيطان و مردم @هم@ از پيش خود هم نتوانند اين معني را تميز دهند چرا كه اگر ايشان قابل اين گونه فهم بودند كه حق و باطل را تميز دهند خود نبي بودند وخود حامل علم خداوند بودند و محتاج به هادي نبودند پس به هيچ وجه نشايد كه نبي خطاكار و عاصي باشد اگرچه در بعضي@بعض@ احوال و اعمال باشد و ما را به جهت اثبات عصمت انبيا وجوه بسيار است و در ساير كتب خود
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 305 *»
نوشتهايم ولكن چون اين پادري بعيد از حق و حكمت است او را و ساير يهود و نصاري را طاقت فهم آنها@در کتاب ع61 : «انبيا» نوشته و در حاشيه گفته است: يا «عصمت» افتاده يا به جاي «انبيا» «اينها» است. (مضمون کلام!)@ نيست لهذا به همين وجوه ظاهره كه حقيقة @حقيقت@ بر حسب دعوت@دعوات@ انبيا و مرسلين و مطابق كتب ايشان است اكتفا شد وانگهي كه مطابق است با نصوص كتب ايشان كه مناط دين ايشان است پس ديگر عذري از براي معتذري نماند.
اما مقام سيوم: در جواب دادن از آن آيات كه پادري به آنها استشهاد كرده است و آن اخبار و آيات ما كه سند خود كرده است بر عدم عصمت پيغمبر@9@ و ائمه ما صلواتاللهعليهماجمعين@ائمه:@ اما آيه اول كه شاهد آورده است آن است كه گفته است كه خدا بعد از انقضاي طوفان به نوح نمايان گشته چنانكه در آيه بيست و يك باب هشتم كتاب اول موسي مسطور است گفت كه خيال دل انسان از ايام طفوليت شر است اين يك آيه است كه استدلال به عدم عصمت كل بشر كرده است اولاً ميگوييم كه در تورية نيست كه خدا به نوح نمايان گشت بلكه چنان است كه خدا با نوح سخن گفت و از جمله عجايب كه در اين فقره است آن است كه@فقره است که@ ميگويد در پنجم از ششم همين سفر كه چون ديد خدا كه بدي مردم بسيار شد روي زمين و همه فكر دلشان مايل به بدي است هميشه پشيمان شد از ساختن انسان روي زمين و تأسف خورد در اندرون دل خود و گفت برطرف ميکنم بشر را از روي زمين حتي جنبنده زمين و مرغ آسمان را چرا كه من پشيمان شدم كه مردم را ساختم تا آخر و در آخر اصحاح @تا آخر اصحاح@ هشتم ميگويد كه بنا كرد نوح قربانگاهي براي خدا و از همه حيوانات و مرغهاي پاك گرفت و در قربانگاه سوزاند@سوزند(!!!)@ پس خدا بوي خوشي شنيد و گفت ديگر عود نخواهم كرد به لعن زمين از جهت بشر به جهت آنكه هوي و خيال دل بشر مايل به بدي است از ايام طفوليت تا آخر، اولاً آنكه اين حكايت محرف است به جهت آنكه بديهي عقلاست كه خداوند عالم به ماكان و مايكون ميباشد و حكيم و قادر است وبر كرده خود پشيمان نميشود و تأسف در اندرون دل خود نميخورد و خدا را اندرون دلي نيست و خدا مجسم نيست
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 306 *»
و@اندرون دلي نيست و@ مقتضي اين فقره آن است كه خدا هم مجسم و هم جاهل به مايكون باشد و اول بشر را ساخت و ندانست@که@ چه خواهد شد بعد ديد كه بد شد پشيمان شد و البته اين كلام محرف است و از درجه اعتبار ساقط است و از اين بدتر در اول اصحاح ششم@هشتم@ همين سفر ميگويد كه پسران خدا دختران مردم را ديدند كه خوبند اينها@آنها@ را زن خود كردند و خدا گفت كه روح من ساكن نميشود در انسان تا آخر دنيا چرا كه او گوشت است و عمرش يكصد و بيست سال است پس عيب بزرگ و دليل تحريف كلي اينكه ميگويد پسران خدا دختران مردم را گرفتند پسران خدا كيستند خداي واحد احد غير متغير بيشبيه و نظير را ولد كجا بود و اين چه نسبت قبيح است كه به خدا داده است و از اين گذشته اگر خدا را پسران است و از روز اول بودند ديگر فخري براي عيساي شما نماند كه عالم را پر كرديد كه عيسي پسر خداست همه كس از اين قرار پسر خدايند و در زبور و غيره همه جا هست كه خلق پسران خدايند يا آنكه مؤمنان همه پسر خدايند @و@ديگر اين همه عالم پر كردن نميخواهد كه عيسي پسر خداست وقتي @که@خدا بنا شد بزايد و اين همه اولاد داشته باشد ديگر اين اولاد مزيتي ندارند در اولاد بودن بر يكديگر نهايت هريك كه بندگي بهتر كنند خوبتر خواهند شد ديگر ولد بودن زياد نميشود به هرحال خداي واحد احد غير متغير بينظير نميزايد و زن كسي نميشود و زن نميگيرد و از نسبت و ربط عري و بري است پس اين سفر محرف است چنانكه بر عاقل پوشيده نماند.
و يكي ديگر آنكه گفته است كه روح من در انسان ساكن نميشود تا ابد چرا كه انسان گوشت است و عمرش صد و بيست سال است اگر اين آيه را تصديق داريد پس ديگر عيسي روح الله نخواهد بود و روح خدا در او حلول نكرده است و مؤيد به روح القدس نيست چرا كه عيساي شما هم انسان است و همه جا در انجيل خود را ابنالبشر خوانده است و مريم بشر بود و او پسر مريم بود و ابنالبشر بود و خود خود را ابنالبشر ياد کرده است و در اول انجيل متي نوشته است كه كتاب ميلاد عيسي پسر داود پسر ابرهيم بعد شمرده است از ابرهيم تا داود چهارده پشت و از داود تا جلابابل @جلابل@ چهارده پشت و از جلابابل@جلابل@ تا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 307 *»
عيسي چهارده پشت و كيفيت تولد عيسي را بيان كرده است و مريم خدا نبوده و داود و ابرهيم خدا نبودند و عيسي پسر اينها و از نسل اينها بود پس عيسي انسان بود به نص انجيل و ابن البشر بود به نص خود عيسي پس به نص تورية بايستي كه روح خدا ديگردر آن جلوه نكند و سكنا@ي@ ننمايد اگر گويي كه عيسي به دليل بيرون رفته است و اين آيه عموم دارد ولي مخصص است ميگويم همچنين به نص ابركسيس روح در حواريين هم بود پس آنها هم بيرون رفتند اگر گويي اين هم به دليل بوده ميگويم در آخر اصحاح@در اصحاح@ پنجاه و نهم @پنجاه نهم@ كتاب اشعياست كه ميگويد خدا روح من كه در تو است و كلام من كه در دهان تو قرار دادم زايل نخواهند@هد@ شد از دهان تو و دهان نسل تو و از دهان نسل نسل تو از حالا تا ابد اين آيه را چه ميگويي كه روح خدا در دهان او و دهان نسل و نسل نسل او تا روز قيامت خواهند@هد@ بود و حال آنكه اول گفت كه من روح خود را در بشر قرار نميدهم پس اگر ميگويي اينها همه به دليل بيرون رفته است ميگويم كه آن آيه هم كه تو خواندي كه دل بشر به فكر بدي است و آيههايي كه بعد ميآوري همه مخصص است چرا كه عيسي بشر بود به تصديق خود تو و همه نصاري كه معتقد به اين انجيلها هستند@هستيد@ و به اعتراف شما معصوم بود پس آيهها@اينها@ مخصص است و تابع دليل هستيم هرجا كه دليل آمد بيرون ميرود حال دليل عقل و نقل اقامه شد بر اينكه پيغمبران و حافظان دين او كه اوصياي اويند معصومند و بعد از اينكه دليل عقل و نقل اقامه شد بر مطلبي آيا نميتوان توراتي را كه كلام خدا نيست و نقل ناقلان است و تحريف محرفان چنانكه هر عاقلي ميفهمد تخصيص داد و ديگر تو كه اعتراف داري كه خدا پشيمان ميشود پس احتمال بده كه بلكه از عموم اين آيه پشيمان شده باشد و بعد بشرها خلق كند كه فكر بد نكنند وقتي كه بناي پشيماني شد اينها ديگر عيب ندارد و همچنين احتمال بده كه بلكه پشيمان شده باشد از نبوت عيسي و او راعزل كرده باشد وقتي كه پشيماني جايز شد اين احتمال هم ميرود و بلكه پشيمان شده باشد از قيامت و جنت و نار و همه را خراب كرده باشد و موقوف نموده باشد خلاصه اگر بناي پشيماني خدا را داريد اين احتمالها را هم بدهيد و بحث
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 308 *»
نكنيد و رد بر ساير مردم نكنيد شايد آنها مطابق واقع فهميده باشند پس بعد از همه اين عيبها و تحريفها معلوم شد كه عبارت تورية كه هوي و ضمير دل بشر مايل به بدي است عموم در كل خلق ندارد و مخصص است به پيغمبران و اوصياي ايشان به جهت دليل عقل و نقل كه سابق ذكر شد.
و ديگر به آيه پنجم از اصحاح ششم سفر تكوين استدلال كرده است كه ما پيش ذكر كرديم چند ورق قبل كه خدا فرمود كه همه فكر دلشان مايل به بدي است هميشه و پشيمان شد و بديهي است كه نوح داخل عموم فقره نبود و الا به اين دليل بايستي او هم غرق شود و از اين گذشته به اقرار خود شما عيسي از اين بيرون است پس ميگوييم كه اين آيه مخصص است چنانكه سابقاً گذشت.
و ديگر گفته است در انجيل يعني در آيات دوازدهم و بيست و سيوم باب سيوم نامه به اهل روم مرقوم است كه همه گمراه شدند و همه بيكاره گشتهاند هيچ كس كه نيكوكار باشد يك كس هم نيست تمامي گناهكار و در ستايش خدايي قاصرند اولاً سؤال ميكنيم@کنم@ از اين پادري كه انجيل يعني چه و شما انجيل كجا داريد و كتاب آسماني عيسي كه انجيل بود اين كتابها كه تأليف تابعين حواريين است و تاريخ سفر و حضر و حركات و سكنات عيسي است و لفظ لفظ تابعين است و تابعين عيسي معصوم نبودند و كلام ايشان سند و حجت نيست كه كسي به كلام ايشان استناد كند گذشته از اين انجيل شما كه اسمش را انجيل گذاردهايد چهار انجيل است: متي و لوقا و مرقس و يوحنا، و بولس@يوبس@ نه از حواريين است و نه از علماي انجيل است بلكه يكي از علماي نصاري است و مراسلهاي كه او به اهل روميه نوشته است كي انجيل شد و چرا نام او را انجيل گذاشتي بلكه نام او@آن@ را انجيل گذاشتي براي گول زدن مسلمين و ترسيدي كه نصاري بر تو عيب كنند گفتي در انجيل يعني نامه به اهل روم كه نصاري گويند سهو القلم شده و مسلمين ندانند و بگويند شايد انجيل است و همان انجيلي است كه از آسمان آمده است باري اگر بنا بود كه اهل اسلام مراسلات علماي خود را جمع كنند و قرآن نامند هفتاد هزار كرور كاغذ جمع ميشد و از اين گذشته همين اصحاح يا بر خطاست
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 309 *»
از اصل يا محرف است چرا كه بعد از همين فقرات منقوله ماربولس@ماريونس@ شما ميگويد كه از عمل كردن به تورية كسي نيكو نميشود به جهت آنكه به شريعت گناه شناخته ميشود اما حالا بر مردم بيشريعت عدل خدا ظاهر شده است و اين فقره خلاف گفته عيسي است و خلاف انجيل است چرا كه در هفدهم اصحاح پنجم انجيل متي است كه عيسي فرمود گمان نكنيد كه من آمدم كه شريعت را حلال كنم يا طريقه پيغمبران را نيامدم كه حلال كنم آنها را بلكه كامل كنم پس حق ميگويم براي شما تا آسمان و زمين زايل شوند يك خط از ناموس زايل نخواهد شد و همه او باقي است پس هركس حلال كند يكي از اين وصيتهاي كوچك را و به مردم چنان تعليم کند در ملکوت سموات صغير خوانده شود و اما@شود اما@ کسي که عمل ميکند و تعليم ميکند آن عظيم خوانده شود@ميشود@ در ملكوت. پس از اين آيات معلوم شود كه بولس@يوبس@ كه اين همه اصرار دارد در نامه خود در آنجا و در جاي ديگر به ترك شريعت و شريعت را همان ايمان به عيسي ميداند خلاف انجيل است پس كسي كه كل شرايع را منكر باشد و به محض ايمان اكتفا كند چگونه قول او معتبر است كه تو از قول او شاهد بياوري و مراسله او را انجيل نام گذاري و به قول او رد بر مذهب اسلام كني و هيچ كس كه عالم باشد في الجمله ميشود كه از مسلمات خودش رد بر مذهب مخالفت كند؟ و تو مگر دو@در دو@ سه كلمه مغلوطي كه از مذهب ما گفتهاي@گفته@ و از مسلمات ما نام بردهاي@برده@ باقي همه را رد بر مذهب اسلام كردهاي به قول ملاهاي خودتان و قول آنها را بر مسلمين سند كردهاي@ده@ و كاغذ ملاهاي خودتان را كتاب آسماني خوانده و خواستهاي@خواسته@ بر مذهب اسلام رد كني و اين بسيار غريب است اينك ما چون خواستيم بر تو رد كنيم جميعاً@جميع عالم از!!@ را از كتب خود شما و مسلمات خود شما ذكر ميكنيم.
بالجمله كاغذي كه ماربولس@بوس@ به اهل روميه نوشته باشد چه سند بر اهل اسلام شود و ماربولس@بوس@ كيست وانگهي كه در همين كاغذ انكار شريعت را كرده است و تو كه گفتهاي در آيه دوازدهم و بيست سيوم مابين همين دو آيه انكار شرايع را كرده است و محض ايمان را كافي دانسته است مثل آنكه خود @هم@ حكم بر خلاف انجيل كردهاي و مخالفت عيسي نمودهاي@ده@ و همه احكام تورية را مانند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 310 *»
اسباب نجات بتپرستان بيثمر انگاشتهاي و جميع مسائل شريعت تورية را لغو و بيحاصل دانستهاي @همه احکام تورية را مانند اسباب نجات دانسته@ و نجات را منحصر در همان صرف اقرار قلبي به عيسي دانستهاي و حال آنكه در سفر استثنا در آيه بيست و ششم اصحاح بيست @و@ هفتم است كه ملعون است كسي كه ثابت بر سنت نشود و كامل نكند اور ا به عمل همه طايفه بگويند آمين پس@بگويند پس@ نعوذ بالله مخالف جميع كتب @جميع@انبيا شدهاي@ده@ چنانكه بعد از اين ذكر آن خواهيم كرد بلي نفس است و از زير بار تكليف بيرون ميخواهد برود حال اگر اقرار به شرايع بكند و عمل نكند نهايت فاسق شود اما انكار شرايع چرا كه علاوه بر ترك كافر هم بشود.
و همچنين گوييم اگر ماربولس@مادربوبس!!!!@ شما انكار شرايع كرده است ماريعقوب شما اقرار به شرايع كرده است و از آيه دهم اصحاح دويم نامه خود تا آخر اصحاح كه شانزده آيه است همه استدلال بر لزوم اخذ به شريعت است و عمل كردن به جزئيات شرايع حال كدام يك بر حقند در اين مسأله و كدام يك راست گفتهاند و خوش است كه همه آيات ماريعقوب را بنويسم چرا كه بسيار خوب ميگويد و رد بر مار بولس@يوبس@ و رساله او ميشود ميگويد در آيه دهم از اصحاح دويم الآن هركس حفظ كند شريعت را همگي و خطا كند در يك چيز او به همه معاقب خواهد شد چرا كه كسي كه گفته زنا مكن او گفته است قتل مكن پس اگر زنا نكني لكن قتل كني مخالف ناموس شدهاي چنين سخن گوييد@يند@ و چنين عمل كنيد@نند@ چرا كه جزاي كسي كه رحمت نميكند به غير رحمت است اما رحمت بالا ميبرد جزا را چه منفعت دارد اي برادران كه كسي بگويد ايمان دارم و عمل نداشته باشد آيا گمان ميكني كه ايمان ميتواند خلاص كند او را اگر برادري و خواهري عريان باشند و قوت روز خود را نداشته باشند پس يكي به آنها بگويد برويد به سلامت و گرم شويد و سير شويد و چيزي به آنها ندهد چه منفعت دارد چنين است ايمان اگر عمل نباشد چرا كه آن ميت است تنها پس اگر كسي بگويد كه تو ايمان داري و من اعمال، تو ايمان خود را بيعمل نشان من بده اما من از عمل ايمان خود را نشان تو ميدهم تو ايمان داري كه خدا يكي است خوب كاري كردي شياطين هم ايمان دارند به اين و لرزانند آيا ميخواهي اي انسان باطل كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 311 *»
بداني كه ايمان بيعمل ميت است ابرهيم پدر ما آيا نه اين است كه از اعمال نيكو شد وقتي كه پسر خود اسحق را برد بر قربانگاه پس تو ميبيني كه ايمان ياري او كرد بر@در@ اعمال و به اعمال كامل كرد ايمان را تا آخر اصحاح كه ميگويد كه چنانكه جسد بيروح ميت است همچنين ايمان بيعمل ميت است نظر كن در اين كلمات حكمتآميز كه چگونه اثبات كرده است لزوم عمل به ناموس را و بديهي است كه ناموسي به غير ناموس موسي در ميان نبوده و نيست و ماربولس@يوبس@ ميگويد كه به عمل كردن به ناموس انسان ملعون ميشود چرا كه نميتواند درست عمل كند و چون درست عمل نكند@نکرد@ ملعون شود و عيسي آمد و شرع را از ميان برداشت و طوق لعنت را از گردن ما برداشت و به اين واسطه@به واسطه اين@ الآن نصاري بدون شرع و مذهب ماندهاند چنانكه همين پادري خود اقرار دارد كه از عيسي صلوة و صوم و عبادت نرسيده و هر طايفه بر خود بر حسب مصلحت ديني قرار دادهاند و اين ضرر ندارد و شريعت را مانند اسباب نجات كه بتپرستان دارند ميداند و از اين جهت به شريعت اسلام عيبجويي كرده است خلاصه اينها استطراداً ذكر شد و مقصود رد بر آن@اين@ كلام بود كه قول ماربولس@يونس. در ع61 مختلف است. در ارشاد و مواعظ «بولس» است.@ چه حجيت@حجت@ دارد بر اسلام كه او ميخواهد اسم كتاب او را انجيل گذارد و انكار عصمت پيغمبران نمايد و بر مذهب شيعه به اين واسطه رد نمايد و باز پادري ميگويد كه همچنين در آيات دوم و سيوم زبور چهاردهم مسطور شده است كه خداوند از آسمانها بر فرزندان آدم مينگرد كه به نظر آيد كسي كه فهم كند يا طالب خدا باشد همگي با يكديگر از راه كج ميروند و گنديده ميشوند فكر كننده نيست يك كس هم نيست اين آيه در زبور سيزدهم است نه چهاردهم موافق يك نسخه يا رساله پادري غلط است يا پادري عجله كرده است و يا زبورها مختلف است و ظاهر آن است كه اختلاف از زبورها باشد چرا كه در زبوري@زبور@ ديگر ديديم و در چهاردهم بود اين هم مثل كلمات سابقه است چرا كه اگر مراد كل باشد بايد انبيا با رعيت همه از راه كج رفته باشند و همه گنديده شده باشند پس كيست هادي از جانب خدا و كيست كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 312 *»
رفع آلودگي اين خلق را كند؟ نميدانم اين چه جسارت است كه اينان@ايشان@ بر خدا و رسول دارند اگر انبيا به راه كج رفتند پس خدا كجروان را به هدايت خلق فرستاده و اگر انبيا همه@همه انبيا@ گنديده بودند پس چگونه خدا گنديدگان@را@ براي تطهير خلق فرستاده؟ آيا انبيا براي چه آمدند؟ آيا موسي مسلم كل خلق براي چه آمد اگر كجرو و گنديده بود نعوذ بالله، اي مطلعان بر اين كتاب شما را به خدا انصاف دهيد كه كسي كه موسي و ابرهيم و نوح را كجرو و گنديده داند ديگر او را مذهبي است و به ديني از اديان گرويده است؟ آيا عيسي خلق را دعوت كرد كه موسي و ابرهيم را گنديده دانند و كجرو خوانند؟ نعوذ بالله، پس اگر اين آيه را بر عموم خود ميگذاري بايستي به@بر@ همه پيغمبران حتي انبياء كبار و عيسي اين حكم را جاري كني و البته كافر ميشوي به همه مذاهب و اگر تخصيص ميدهي به بعضي به جهت دليل پس دليل عقلي و نقلي اقامه شده است بر اينكه جميع انبيا طاهر بودند و چه بسيار عجب است كه ملاهاي خود را در كتب خود قديس ميناميد و انبياي خدا را گنديده ميخوانيد نعوذ بالله اينها همه از خروج و انحراف از دين عيسي است و معلوم ميشود كه به كلي دين عيسي را از دست دادهايد.
و همچنين باز اين پادري ميگويد و در آيات اول و دويم زبور پنجاه و يكم خود داود به گناهان خود معترف گشته ميگويد كه اي خداوند موافق@موفق@ رحمت خود مرا ترحم كن و مطابق كثرت رأفت خود تجاوزهاي مرا محو كن مرا بالكليه از معصيت من بشوي و از گناه من مرا مطهر ساز و اين استدلال خطايي عظيم است و اشتباهي بزرگ كه به اعتراف انبيا و اوليا كسي اثبات معصيت بر ايشان كند و كار نيكان را قياس از خود گرفتن غلطي بزرگ است چرا كه خطاياي هركس بر حسب مقام هركس مختلف شود و كلام از هركس مناسب مقام آن كس است پس اگر غلام گريزنده به آقا گويد من عصيان تو را كردم به پاي خود معنيش آن است كه گريختهام و اگر وزير مقرب گويد عصيان تو را كردهام به پاي خود معنيش آن است كه در جاي خود نايستادهام يا بد ايستادهام و اگر غلام خائن گويد عصيان تو را كردهام به چشم خود معنيش آن است كه به نامحرم نظر@نظر به نامحرم@ كردهام و اگر وزير اين
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 313 *»
سخن را گويد معنيش آن است كه نظر لمحهاي از تو برداشتهام و به غير نظر كردهام و اگر غلام دزد گويد عصيان تو را به دست خود كردهام معنيش آن است كه دزدي كردهام و اگر وزير گويد معنيش آن است كه دست را بد بر سينه گذاشتهام@گذاردهام@ و هكذا پس الفاظ از هركس به حسب حال آن كس در معني مختلف شود حال اگر انبيا در دعاهاي@دعاي@ خود و نمازهاي خود اعتراف به معاصي كنند نه معني آن آن است @معني آن است@ كه ساير مردم اراده كردهاند و احتمال نميرود چرا كه مقام ايشان اشرف و اعلاست و مؤيد به روح القدسند و روح القدس نميگذارد كه از ايشان مانند گناه ساير مردم سر زند پس آنچه ما در معني اعتراف انبيا فهميدهايم معاني بسيار است بعضي از آن را به رشته تحرير درميآوريم.
پس يك وجه آن است كه خداوند عالم جلشأنه سبوح و قدوس است و از شباهت مخلوق بري است و يگانهاي@نه@ است كه از آلايش حدوث و كثرت پاك است و خلق او حادثند و مركب و آلوده به صفات خلقي اگرچه پيغمبر يا نبي باشند پس انبيا اگرچه روحشان از روح خدا باشد ولي طبيعتشان بر خلاف كينونت خداست و موصوفند به صفات خلقي پس روح ايشان متصف به صفات الله ميباشد و سبوح و قدوس و مبراست و آية الله و عنوان الله و مظهر الله و صفة @صفات@ الله است چنانكه در تورية است كه من آدم را بر صورت خود آفريدم و مراد اتصاف روح اوست به صفات خدا و اما طبيعت انسان بر خلاف روح خداست چرا كه مركب و مختلف و متكثر است و روح انسان كامل موافق مشية@مشيت@ الله است و مطابق صفة الله و مناسب محبة@محبت@ الله چرا كه صفات خدا همه محبوب خداست پس روح انسان كامل مطيع خداست چرا كه مطابق مشيت خداست و مشيت خدا امر خداست پس روح مطابق امر خدا ميباشد و مطابقت امر طاعت است و فرمان برداري و اما طبيعت انسان موافق صفات الله نباشد پس مخالف محبة الله است و مخالفت محبت خدا عصيان است پس ايشان از جهت طبيعت بشري و خلقي خود را عاصي شمرند و گويند عصيان كرديم به چشم و گوش و زبان و دست و فرج و پا و همه اعضا و اين عصيان همان@همين@ كينونت ايشان است در طبيعت خلقي كه مخالف
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 314 *»
صفات الله شده است آيا ندانستهاي كه خدا جسم نيست و گوش و چشم و دست و پاي مجسم منفصل مركب ندارد پس جميع طبيعت ايشان مخالف صفات الله است و عصيان ايشان است و از همين جهت بود كه عيسي در آن شب كه او را تسليم كردند به اصحاب خود گفت كه نفس حزين است تا مردن و در مناجات خود ميگفت كه اي خدا اگر ممكن است شربت مرگ را از من بگردان ولكن امر به اراده من نيست به اراده تو است و گفت به اصحاب خود كه روح خورسند است لكن جسد ضعيف است آيا گمان ميكني كه عيسي از ملاقات خدا اكراه داشت؟ حاشا روح او اكراه نداشت ولكن بدن او كه بر خلاف صفات الله بود ضعيف بود و او ترسان و لرزان بود و طالب عافيت بود پس معلوم شد كه جسد عيسي و غير آن همه ضعيف است و ضعف از صفات الله نيست و عصيان او همان ضعف اوست و اكراه او مر فنا را پس اگر بگويد نبي كه من عاصيم و خطاكار و به چشم و گوش و دست و پا عصيان كردهام همه همان است كه ذكر شد و معني آن همان است كه بر خلاف صفات تو است بلي اين عصيان را همه انبيا و اوليا كردهاند و اين لازم كينونت خلقي است و هيچ خلقي از اين معصيت بيرون نيستند و اعتراف انبيا از اين قبيل است و چگونه ميتوان گفت كه حال ايشان به اين اقرار عاصي به شرايع شدند و مخالفت اوامر شرعيه را كردهاند نعوذ بالله و اعتراف ايشان را قياس به اعتراف عاصيان و خاطئان شرعي نبايد نمود و ايشان اعتراف به اين معاصي را عبادت خود ميدانند و سبب غلبه كردن روح الهي ميدانند و به @خود ميدانند و به اين @ اين واسطه خود را ضعيف و خدا را قوي مينمايند و حاجت خود را و غناي خداي خود را اظهار مينمايند و اين اعترافها از غلبه روح است در ايشان و شك در وقوع و صحت اين معني نيست چرا كه به ادله عقليه و نقليه ثابت كرديم كه ايشان در شرع و ناموس عاصي نميشوند و خدا دزد را امين در خلق خود نكند و كور را هادي كوران ننمايد و ايضا ميگويم كه خدا انبيا را خلقت كرده است كه مفسدان را به اصلاح آورند و سياست خلق نمايند اگر ايشان نعوذ بالله فاسد شوند كه ايشان را به اصلاح
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 315 *»
خواهد آورد و كه ايشان را هدايت كند و سياست نمايد؟ اگر گويي خدا ايشان را سياست ميكند گويم خدا قادر بود كه ساير مردم را هم خود سياست كند ولي عالم عالم اسباب است و خدا خواسته است كه مدار عالم به اسباب باشد و خواسته مردم را بعضي به بعضي سياست كند پس انبيا را خلقت كرد تا مردم را سياست كنند و انبيا را كسي نيست كه سياست كند و تأديب نمايد پس ايشان نشايد كه مفسد و عاصي باشند چرا كه كسي نيست كه ايشان را هدايت و سياست نمايد خلاصه انبيا عاصي نميشوند و عقل و نقل به اين شهادت داده است و اعترافات ايشان بر آن وجه است كه من ذكر كردم و با كتاب و سنت انبيا و عقل همه راست ميآيد.
و وجهي ديگر آنكه انبيا پدر امت خودند و امت فرزندان ايشان هستند و كمال فرزند عزت پدر است و سرافرازي او و نقص فرزند سبب نقص پدر است و عيب فرزند لاحق به پدر ميشود و سبب رسوايي پدر است و همچنين امت جزء پيغمبرند چنانکه فرزند جزء پدر است چنانكه فرزند از نطفه پدر است و نطفه از بدن پدر است و جزئي از بدن اوست همچين فرزند روحاني روحش جزء روح پدر است و از روح پدر ناشي شده است پس همه امت اجزاي پيغمبرانند و نقص اجزاي ايشان نقص ايشان است البته چنانكه نقص فرزند كه جزء پدر ظاهري است نقص پدر است آيا نميبيني كه قبيلهاي كه بعضي از ايشان عملي كردهاند تو ميگويي به ايشان كه شما چنين كرديد و شما فلان كس را كشتيد و فلان مال را خورديد و فلان قوم را تاراج كرديد و نقص اين اعمال به كل قبيله كه از يك پدرند ميرسد اگرچه مخاطب هيچ يك از اعمال را نكرده باشد و همچنين هرگاه تو از قبيلهاي باشي و قبيله تو به جنگ جايي رفته باشند چون برگرديد@برگردند@ خواهي گفت فلان جا را تاخت كرديم و چند نفر آدم كشتيم و اين قدر مال به غنيمت برديم و فلان قلعه را تسخير كرديم و اين همه به جهت آن است كه همه يك قبيله بوديد و با هم بوديد و فتح و شكست بر همه شما وارد ميآيد اگر چه تو هيچ يك از آن اعمال را نكرده باشي حال فرزندان پيغمبر جزء اويند و از قبيله اويند و او زبان
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 316 *»
عذر خواه ايشان است به سوي خدا چنانکه هرگاه قبيلهاي @قبيله او@ خطا كرده باشند و در حضور پادشاه روند بزرگ قبيله لسان @بزرگ لسان@ معبر ايشان شود و عذر خواهد كه بد كرديم و غلط كرديم و خطا@بد کرديم و خطا@ نموديم تو عفو فرما، از ما غلط است و از تو عفو و حال آنكه بسا باشد كه آن ناطق قوم هيچ غلط نكرده است حال انبيا زبان عذر خواه امتند @هستند@ نزد خداوند و اعتراف ميكنند نزد خدا به معاصي قوم خود و همه را نسبت به خود ميدهند چرا كه عيب قوم به ايشان برميگردد چنانكه دانستي پس چگونه ميتوان جسارت كرده به انبيا نسبت معصيت داد و حال آنكه دليل عقل و نقل دلالت كرده است بر عصمت ايشان و از باب همين معني بود ابتلاي عيسي به دست يهود و از اين جهت كه گناهان امت او گناهان او محسوب ميشد ابتلاي او كفاره گناهان قومش ميشود اگر نه گناهان آنها گناهان او بود@ابتلاي او کفاره گناهان او بود@ چگونه ابتلاي او ابتلاي آنها بود و شاهد آنكه امت جزء نبي هستند در انجيلها و كتب نصاري بسيار است احتياج به ايراد نيست خلاصه آدم عاقل كه وجههاي كامل از براي مطلبي مييابد جسارت نميتواند نمود و آن مطلب را حمل بر نالايق خلاف عقل و نقل كند و از همين قبيل است آنچه مأثور است از پيغمبر ما و ائمه هدي صلوات الله عليهم اجمعين از دعاها و مناجاتها و اعترافهاي به گناهان و استغفارها جميع آنها از اين بابتهاست كه گفتيم و از بابتهاي ديگر كه از فهم يهود و نصاري بالاتر است و ذكرش در اينجا مناسب نيست پس آنكه جسارت كرده است بر پيغمبر و ائمه ما صلوات الله عليهم و اعتراف ايشان را دليل عدم عصمت ايشان گرفته است از بيهوشي و عدم معرفت طرق شرايع است و از همين جهت جسارت كرده ميگويد كه واضح و يقين گردد كه هركس حتي پيغمبران نيز به گناه گرفتار گشتهاند@شدهاند@ گذارش معصيت آدم و بعضي پيغمبران از قبيل موسي و داود و سليمان و يونس و غيرهم در كتب مقدسه نگارش يافته است نعوذ بالله از گمراهي اشاره به آن كرده است اين پادري كه ما@ما که@ سابقاً از اسفار و كتب عهد عتيق نقل كرديم كه زنا كردن داود و بتپرستي سليمان و تحاشي كردن يونس و@در@ مخالفت كردن خدا در رسالت باشد و هيچ آدم عاقل اثبات اينگونه معاصي به اين
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 317 *»
اصرار با عدم تنبه بر پيغمبران ميكند؟ گذشته از نبوت تدبر كن كه يك مرد @که@ صاحب مروت كه تاجر باشد مثلاً نه عالم و امام و فقيه مردي تاجر يا ادني جاهلي به اين اصرار و افتضاح زنا ميكند و قتل نفس مينمايد كه ايشان نسبت به داود دادهاند آخر نه اين نبي بوده گيرم عصمت نداشت حيا هم نداشت؟ گيرم دينش از دستش رفت دنيا داري هم از دستش رفت كه به اين افتضاح در ميان بنياسرائيل زنا كند و قتل نفس كند؟ و همچنين تصور كنند كه سليمان في المثل پايش لغزيد آيا به اين اصرار كه ديگر برود و بتپرست شود و سه بت عبادت كند و سجده كند براي بت و زنهايش را به عبادت آنها بفرستد و آنقدر معرفت خدا نداشته كه زنهايش گولش كنند و او را به بتپرستي بدارند نعوذ بالله شما ببينيد ادني يهودي امروز بت پرست ميشود بعد از شناختن خدا؟ آخر سليمان اگر اينقدر بيمعرفت بود به خدا و توحيد نداشت پس چگونه نبي شد و قابل وحي آمدن و اگر اينقدر@آنقدر@ معرفت داشت بگو عاصي شد ديگر بتپرست به چه حساب آنقدر@اينقدر@ فهم نداشت كه بت خود تراشيده را نميتوان پرستيد؟ والله اينها جسارت است بر خدا و رسولان و همچنين گمان ميكنند كه هارون گوساله ساخت براي بنياسرائيل و قربانگاه براي گوساله ساخت و مردم را به سجده آن خواند و قرباني كرد و عيد كرد براي گوساله والله ببينيد مجنون اينطور حرف ميزند و اينگونه دين براي خود ميگيرد و اينطور تاريخ را كتاب دين خود قرار ميدهد؟ اين نبي كه قابل وحي الهي بود و موسي او را كمك و بازوي خود در رسالت عامه قرار داده و خدا او را برگزيده و موافق تورية جميع آيات را موسي از دست هارون جاري ميكرد و به او ميگفت برو و چنين و چنان كن اين چگونه ميشود كه براي ده روز كه موسي دور كرد بيايد بت براي بنياسرائيل بسازد و بگويد اين خداي موسي است و قرباني برايش كند اگر هارون و موسي نبي هم نبودند و با هم ساخته بودند براي گول زدن خلق اينطور نميكردند اين چه جسارت است كه انسان اينها را سند كند و دين@خود@ قرار دهد و هتك حرمت انبيا نمايد گويا به هيچ وجه يهود و نصاري معني نبي را نفهميدهاند و معني خدا را نفهميدهاند و آنچه از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 318 *»
كتب ايشان فهميدهام خدا عظمش مانند بتي از بتها بوده و نبي مانند رمالي از رمالان چرا كه اسم خدا@ي@ خداي بنياسرائيل بوده مثل آنكه بتها را هم ميگفتند@ميگفت@ خداي موابي@موالي@ و خداي بنيعمون مثلاً خداي حق را هم ميگفتند خداي بنياسرائيل و گاهي پيغمبرانشان @ن ايشان@ از اين خدا قهر ميكردند و اعتقادشان اين بوده كه خداي بنياسرائيل منزلش در صيّون است و گاهي مثلاً در اورشليم ميآيد و گاهي در سفر به همراهي ايشان ميآيد و گاهي نميآيد و گاهي پيش پيش ايشان در بيابانها راه ميرود خلاصه آنچه ظاهر ميشود خدا را مانند دودي لطيف يا مانند جن شخصي خيال ميكردند خوابش ميديدند بالاي تخت نشسته مثلاً پاهايش از چه جوهر بود صورتش از چه جوهر صدايش@پاهايش از چه جوهر صدايش چه طور@ چه طور اينها همه در كتب ايشان ثبت است و ذكرش باعث تطويل است. خلاصه خدا را مثل جني@جن@ غيبي ميدانستند و گاهي از او قهر ميكردند @و@ گاهي صلح ميكردند و بلاشك خدا را مجسم ميدانند نهايت پنهان و اما پيغمبران را مثل رمالي ميدانند كه خبر ميدهد و فال ميگيرد از اين جهت آن@اين@ جادوگران و رمالان و فالگيران عصر خود را نبي ميگفتند نهايت آنها را مؤمنان نبي كاذب ميگفتند و اما ساير مردم نبي ميخواندند خلاصه نبي هم پيش ايشان مثل شانهبين و فالگير و جني بوده كه گاهي ميشود كه از آن خداي جني قهر كند@کنند@ برود خداي ديگري براي خود قرار دهد و گاهي فالگير ديگر بيايد او را با جنش صلح دهد آنچه از كتب ايشان برميآيد خدا و رسول را به همين طورها ميدانستند بلي آن ديگ همينطور چغندر ميخواهد آن پيغمبران كه نسبت جندهبازي و بتپرستي و زنا و شرابخواري و قتل نفس به ايشان ميدهند همينطور خدايي@خدا@ ميخواهد كه در صيّون و اورشليم منزل كند گاهي سفر برود@رود@ و گاهي نرود و پسر داشته باشد و نطفه داشته باشد نعوذ بالله از گمراهي و ضلالت نميدانم چهقدر بايد كه اهل اسلام شكر نعمت سيد انس و جان و خاتم پيغمبران محمد بن عبدالله را صلوات الله عليه و آله بنمايند كه ايشان را از اين ضلالات يهود و نصاري و بيعقليهاي ايشان به ساحل هدايت و عقل آورده است اگر همه خطاكاريم و روسياه ولي نافهم نيستيم و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 319 *»
نميگوييم خدا نطفه دارد و خدا زاييد و خدا پسر دارد و رسول او با دختر خود زنا ميكند و شراب ميخورد و مكشوف العوره@ة@ ميشود و قتل نفس ميكند نعوذ بالله من غضب الله.
الحمد لله رب العالمين اگر تا قيامت شكر اين نعمت را كنيم كم است و ببين كه چهقدر حضرت پيغمبر9زحمت كشيده است و با چنين قومي سخن گفته است و چنين قومي را به اسلام خوانده است و توحيد را حالي اينها@ايشان@ كرده است و معني عصمت را به اينها فهمانده است و عجب اينكه پادري ميگويد بعد از اين حرفها كه اينكه امر رسالت پيغمبران مزبور به سبب معصيت مذكور باطل نميشود به هر ذيشعور@ي@ مشخص و معلوم است زيرا كه هر چندي كه به گناه گرفتار بودند نهايت باز توبه و انابه نموده از گناه دوري جستهاند و به خدا پناه برده مطيع و منقادش گشتهاند و امر تبليغ رسالت را به قوت و قدرت و عنايت روح القدس بينقص و قصور به انجام رسانيدهاند تا آخر كلام و اين سخن بسيار سخن سخيفي است چرا كه اگر امر رسالت به بتپرستي باطل نميشود @و@نميدانم رعيت چه گناه دارند كه از بتپرستي اعظم است و اگر از زنا و قتل نفس باطل نميشود ديگر رعيت چه كردهاند كه از اين بدتر بوده و اگر از زناي با دختر خود امر رسالت عيب نميكند پس از چه عيب ميكند؟ اين همانا وضوي بيبي تميز است كه «با وضوي صبح خفتن ميگذاشت» و همه آن را هم زنا ميكرد اين وضو نبود سدّ اسكندر است پس اين رسالتي كه هيچ يك از اين كارها نقص در آن نشود حتي بتپرستي، مانع از رسول نشدن كل مردم چيست؟ كيست كه گناهش از اين عظيمتر است و اين رسالت چه چيز است منصبي است مثل حكومت دنيا كه به كسي ميدهند كه ممكن است ياغي شود و باز پشيمان شود؟ يا از اتصال به روح القدس و مبدأ فيض و نفس الهي و روح الهي است كه در او يافت ميشود؟ اگر از قسم اول است پس از همين است كه نفهميدهايد كه چه ميگوييد@يند@ و اگر از قسم دوم است پس نفس قدسي و الهي چگونه بتپرست ميشود گيرم عصيان كند اما به اين قباحت كه به كلي از خدا معرض شود و بت سجده كند؟ نعوذ بالله همان است كه گفتهام خدا را مثل يكي از بتها ميدانند و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 320 *»
پيغمبر را هم مثل يك جني كه خبر از غيب ميدهد و از اين جهت خدا را خداي بنياسرائيل ميگفتند و بت بنيعمون را خداي بنيعمون و بت مواب را خداي مواب و همه جادوگران و فالگيران و جنيان و شيطانيان را انبيا و از اين جهت هر حكم كه بر آن@اين@ خدايان ميكردند براي خدا هم ميكردند و هر حكم كه براي آن انبياء كذبه ميكردند بر پيغمبران مينمودند.
باري از آنچه عرض شد معلوم شد افتضاح حال يهود و نصاري و بيديني ايشان به حدي كه هر عاقلي كه اندك شعور داشته باشد ميفهمد كه مطلقاً دين از دست ايشان رفته است و در جاهليت صرفه@ف@ واقع شدهاند چگونه نه و حال آنكه نه كتاب آسماني دارند و نه سنن پا برجا دارند و نه اصول عقايد صحيحه دارند نصاري كه مطلقاً بر حسب صرفه خود اعتقادي به شرايع ندارند و به اقرار همين پادري نهايت هر قومي بر حسب صرفه و صلاح خود عباداتي قرار دادهاند و يهود كه مطلقاً نه عالمي و نه علمي و نه كتاب معتبري دارند و نميتوانند در اين زمان و بلاد به احكام تورية عمل كنند چرا كه فوق طاقت اهل اين زمان است و اغلب عباداتشان بايد در اورشليم و بيت المقدس و آن مذابح و هياكل باشد و الحال در اين بلاد افتادهاند بدون آن عبادات@بدون عبادات@ و عالم صاحب شعوري هم ندارند و اين كتابهاي محرف پر از منكرات قبيحه را هم در دست دارند. باري جاروب اسلام جميع خاك و خاشاك اهل جاهليت را از ميان برده و اثر علم و فهم و شعور را از@شعور از@ ايشان برداشته است و اين مرد پادري ايشان بوده است و عالمي بوده كه كتاب او را چاپ كرده روي هر كتابي نقدي معين گذارده به مسلمين قسمت كردهاند و از آن بلاد به مذهب اسلام فرستادهاند كه اسلام را هدايت كنند و از اين مذهب محكم مضبوط برگردانند و ميبيني@دانند ميبيني@ كه جميعاً خرافات است كه عاقل تفوه به آن نميكند گول آن را مخور كه ساعت خوب ميسازند@زد@ يا چاقو @را@ خوب درست ميكنند@ميکند@ يا توپ خوب ميريزند يا چرخها و منگنههاي خوب ميسازند@زد@ چرا كه آنها جمع كثيري بهم @جمع@ ميشوند و در سالهاي دراز فكر ميكنند و تجربهها مينمايند و بسا آنكه صنعتي را صد سال به انجام ميرسانند و پدران براي پسران نيمه تمام گذارده پسران و پسران پسران به انجام @براي پسران به انجام@
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 321 *»
ميرسانند و چون تمام شد به ولايات منتشر ميشود و چون ابداً ديني و تقيد به ديني ندارند و حلال و حرامي نميشناسند به امر دنيا پرداخته و سر و صورتي دادهاند و اهل اسلام مقيد به قيود دينند و طول امل دنيا به قدر ايشان ندارند از اين جهت موافق شعر شاعر شده است كه:@شده است: رضينا@
رضينا قسمة الجبار فينا | لنا علم و للاعداء مال |
يعني راضي هستيم به قسمت خداي جبار براي ما علم باشد و براي اعدا مال باري از آنچه در اين فصل عرض شد معلوم شد كه انبيا معصوم و مطهرند و كتب قوم محرف است و همه افترا بر خدا و رسول است و ادعاي پادري بيجا و دليلش بياعتبار؛ چرا كه نه از خدا سندي دارد و نه از رسولان خدا و قول اين و آن را اعتباري نيست والسلام علي من اتبع الهدي.
و اما آنچه گمان كرده است كه علماي اسلام گناه باطني را نفهميدهاند و گناه را محض عمل ظاهري ميدانند افترايي است بر علماي اسلام گفته و علماي اسلام كه معدن علم و فهمند و علومشان مستند به كتاب خدا و @سنت رسول چنين@ رسول است چنين حرفي نميزنند چرا كه در مذهب اسلام اعظم گناهان شرك است به خدا و آن امر قلبي است و دخلي به اعمال ظاهره ندارد و بعد از آن انكار سول و امامان است و انكار امري از امور اعتقاديه لازمه و جميع اينها@آنها@ در مذهب ما گناه است و هيچ دخلي به اعمال ظاهره ندارد و بعد از عقايد اعمال است بلي ما را اعتقاد آن است كه اگر كسي در خيالش شيطان بگذراند@خيالش بگذراند@ معصيتي و خطايي را ولكن قلب او از آن مشمئز باشد و از آن خيال متنفر باشد و بر خود سخط@سخت@ داشته باشد از آمدن آن خيال البته آن عاصي نيست و آن گناه بر او نوشته نشود و هرگاه عزم بر معصيتي كند و مايل به آن باشد و او@آن@ را دوست دارد و خوش دارد البته او عاصي@البته عاصي@ است و چشم او را هم كور ميكنند خواه آن عمل را به ظاهر بكند و خواه نكند چرا كه نكردن آن معصيت از موانع است نه از ترس او از@ترس از@ خدا مانند غلامي كه ميخواهد بگريزد و سعي دارد ولي دست و پاي او را بستهاند و نميتواند بگريزد اين غلام گريزان محسوب شود خواه بگريزد و خواه نگريزد و شاهد بر اين مدعا در كتاب و سنت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 322 *»
ما بسيار است ولي آن @اين@ پادري از آنها بعيد بوده و نفهميده است و به عبث بر ما افترا بسته است و از اين است كه خدا ميفرمايد در قرآن ان تبدوا ما في انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله فيغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء و الله علي كل شيء قدير يعني اگر آشكار@ا@ كنيد آنچه در دلهاي خود داريد يا پنهان كنيد آن را خدا شما را محاسبه ميكند به آن پس ميآمرزد براي هركس كه ميخواهد و عذاب ميكند هركس را كه ميخواهد و خدا @براي هر کس که ميخواهد و خدا@ بر هر چيزي قادر است و از اين آيه منسوخ است آن معني كه در قلب او چيزي آيد به اكراه پس او را حساب نكنند چنانكه در آيه ديگر ميفرمايد الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان يعني مگر كسي را كه @کسي که@ اكراه كنند و قلب او مطمئن به ايمان باشد و وسوسه در نفس از اين امت برداشته شده است نه عزيمت بر معصيت.
و اما آنچه روايت شده است كه هرگاه انسان نيت حسنه كند و عمل نكند كه براي@نکند براي@ او يك حسنه مينويسند و اگر عمل كند ده و اگر نيت سيئه كند و عمل نكند يك حسنه مينويسند و اگر عمل كند يك سيئه مراد از اين نيت خطور به خاطر است و وسوسهاي كه به خاطر انسان ميرسد پس اگر وسوسهاي به خاطر او رسيد در معصيت و عمل به آن وسوسه نكرد از راه خوف از خدا براي او يك حسنه مينويسند به جهت اعراض او از آن عمل از باب خوف از خدا و اگر عمل كرد يك سيئه مينويسند به جهت آنكه عصيان كرده و اگر همّ به حسنه کرد و نکرد يک ثواب براي او مينويسند به جهت آنکه همّ به حسنه از الهام ملائكه و نور ايمان است و ايمان دارد و اصل اين قصد ثابت است و مأخذ دارد پس يك ثواب دارد و چون عمل كند ده ثواب به او دهند پس معلوم شد كه معني اين حديث نه آن است كه شخص هرگاه قصد معصيت كند و سعي خود@آن@ را داشته باشد ولي موانع او را منع كند اين كس گناه نداشته باشد و اينكه پادري گفته است افترايي است كه بر مذهب ما بسته است و اگر هم چيزي شنيده است از مسلمي جاهل يا ديده است در كتاب مسلمي جاهل دخلي به مذهب ندارد و خطاكننده خطا كرده است و انبيا: از عمل معصيت و از قصد و عزم بر معصيت همه مصون و محفوظند به جهت وجود روح الله در ايشان و طهارت ذات ايشان و عدم دخول
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 323 *»
شيطان در قلب ايشان كه عرش رحمن است پس كجا ممكن است كه شيطان در در قلب ايشان داخل شود و عزم بر معصيت كنند و نكنند او را مگر به جهت موانع خارجي؟ باري پادري بداند كه اين خيال كه كرده بود خيال باطلي بوده است نسبت به مسلمين و علماي اسلام كه مو را ميشكافند در امر مذهب و دين از اين معني غافل نيستند و در كتابهاي خود نوشتهاند بلي مسلمين محض آنكه شيطان به تصور انسان@ايشان@ چيزي را بياورد و قلب او آن را اكراه داشته باشد و به قوه ايمان آن را نكند آن وسوسه را بر او گناه نميدانند ولي نقص ميدانند چرا كه اگر قوتي ميداشت شيطان در سينه او آن وسوسه را هم نميكرد پس اين از نقص اوست البته كه دشمن را به خانه خود راه داده است.
فصــــل
و ديگر آنكه گمان كرده است كه گناه معيني صغير و كبير نتواند بود بلكه به نيت و علم و بيعلمي و عمد و سهو@و سهو@ و رفاه@رخاء@ و تنگي و در فرصت يا به انتظار فرصت باشد موقوف است و اين معني هم كه او گمان كرده است خطاست چرا كه اين امور كه ذكر كرده است صفات عامل است و دخلي به عمل ندارد و شك نيست كه خود عمل با قطع نظر از صفات عامل كوچك و بزرگي دارد چه ميشود كه بعد از صفات عامل هم چيزي عارض عمل بشود@عارض بشود@ و مراد مسلمين از كبيره و صغيره كه ميگويند دو عمل است نسبت به يك شخص در يك حال مثلاً يك شخص در يك حال اگر نظر @نسبت به يک شخص در يک حال اگر نظر@ به شهوت بكند و همان شخص در همان حال اگر زنا كند شك نيست كه زنا بزرگتر است و مراد نه آن است كه كسي را به اكراه به زنا بدارند و كسي به اختيار نظر به شهوت كند البته در اين هنگام نظر به شهوت از مختار اعظم است و اين معني بر مسلمين مخفي نيست ولكن مقصود ايشان دقيق بود و پادري نفهميده پس نفس اعمال را هرگاه كسي قياس كند بعضي را به بعضي البته بعضي از بعضي بزرگتر است مثل آنكه بوسه از نظر عظيمتر است في نفسه و زنا از بوسه عظيمتر است و عاقل اين معني را انكار نتواند كرد چگونه ميشود كه انكار نمود كه بريدن دست از زند عظيمتر از مجروح كردن ناخن است و بريدن دست از مرفق عظيمتر @است@ از بريدن دست از زند است و @زند و@ بريدن دست از سر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 324 *»
شانه عظيمتر از بريدن از مرفق@بريدن مرفق@ است و قتل نفس اعظم از قطع عضو است انكار اين معني از عين جهالت است بعد اگر ديگر سببي عارض يكي@کسي@ شود كه بالعرض بزرگتر يا كوچكتر شود آن اسباب خارجي است و دخلي به نفس عمل ندارد پس معلوم شد كه پادري محض جهالت سخن ميگويد و حقيقة بيانصافي ميكند چرا كه آنها بايد تصرف در علوم طبيعي و صناعات كنند ديگر تصرف كردن ايشان در امور اديان بسيار خلاف متعارف است چرا كه در امر دين دستي ندارند و كاري هم به دين ندارند و از اهل كتابي و سنتي نيستند.
بالجمله معلوم شد كه گناه في نفسه صغير و كبير دارد و در اين نميتوان شبهه كرد و اما آن گناهها كدام است مسلمين در آنها اختلاف شديد كردهاند بعضي گفتهاند كه جميع گناهها عظيم است و هر گناهي نسبت به مادون خود كبيره است و بعضي گفتهاند كه هر گناهي كه خدا وعده آتش به آن كرده است آن كبيره است و هر گناه كه محض نهي است آن صغيره است بعضي گفتهاند قريب هفتاد گناه است و بعضي هفت گفتهاند خلاصه در ميان مسلمين اتفاقي بر يكي از آنها نيست و علت آنكه حضرت پيغمبر و ائمه: آنها را پنهان كردهاند و بيان واضحي نفرمودهاند آن است كه مردم از اكثري معاصي اجتناب كنند به جهت آنكه مبادا كبيره باشد و علل ديگر كه در كار بزرگان است.
فصــــل
و ديگر آنكه منكر تجسم اوضاع معاد و جنت و نار و اشخاص در قيامت شده است و بر اهل اسلام رد كرده است و تأويل كرده است آنچه در انجيل است از آيات داله بر تجسم جهنم و استبعاد كرده كه ارواح از عذابهاي جسماني چگونه معذب شود@شوند@.
عرض ميشود كه علت اين قول و اين اختلاف آن@اين@ شده است كه چنانكه سابقاً عرض شد مردم در قديم آنقدر شعور كه امر آخرت را بفهمند نداشتند و ذكري از قيامت در نزد ايشان نميشده مگر قليل قليل و آنچه تهديد و وعيد و وعد به ايشان ميشده@وعد ميشده@ جميعاً در دنيا بوده و نعيم دنيا نعمت ايشان بوده و سختي دنيا عذاب ايشان بوده چرا @نعمت ايشان بوده چرا که@ كه به غير از اين امري را نميفهميدهاند و غايت ادراك هركس در معرفت خداي اوست و فهم ايشان اين@آن@ بوده كه بت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 325 *»
مصنوع خود را خدا ميانگاشتند و آخر به زحمت بسيار كار به اينجا رسيد كه خدا خداي بنياسرائيل شد و خداي ابرهيم و بر تخت نشست و آمد و رفت و گفت و صدايش مثل رعد بود و در خواب او را به خيال خود ميديدند و در بيداري نميديدند و كتب يهود و نصاري پر است از اين سخنان و بعد از زحمت بسيار خدا را پسران قرار دادند و خود را و پيغمبران را پسران خدا خواندند و عيسي را نصاري پسر بزرگ خدا خواندند و يهود عزير را پسر بزرگ خدا خواندند@و@ وقتي كه غايت ادراك انسان اين باشد ديگر چگونه ميتوان به اينها امر معاد را بيان كرد پس از اين جهت در تورية ذكر قيامت نباشد و در كتب انبيا بسيار كم در بعضي جاها همين است كه قيامتي هست به طور اجمال اما چگونه است و تفصيلش چيست ديگر نبود چون حضرت عيسي آمد بشارت به ملكوت سموات داد كه نزديك شده است و بايد همه در ملكوت جمع شوند و تعبير از قيامت به ملكوت آسمان آورد كه باز آسمان را به چشم خود ببينند و در بعضي كلمات اشاره به آنكه ناري هست كرد و ديگر سخني از قيامت در نزد اين قوم نيست و ايشان را حال خيال اين است كه ديگر از قيامت علمي نيست و زياده از حد انجيل نميتوان سخن گفت و قيامت همان رفتن روح است به آسمان و جميع نعمت و لذت همان روحاني است @و@ديگر معاد جسماني نخواهد بود و از اين است كه بعضي حكما كه به علم يوناني رفتهاند فهم خود را بر همان فهم نصرانيت واداشتهاند و معاد جسماني را انكار كردهاند معلوم ميشود كه مأخذ علم از نصاري است پس از اين جهت اين پادري منكر معاد جسماني شده است و ما در خصوص اثبات معاد جسماني و روحاني و كفر قائلين به معاد روحاني تنها در كتاب ارشاد العوام بسط تامي دادهايم و در درسهاي عام و خاص زياده از حد بيان كردهايم.
مجملاً غرض ما در اين كتاب حل مسائل نيست و جميع غرض نقض بر پادري است از كتب مستعمله خودشان و دليل عقل قاطع كه همه كس بپسندند پس بيان ميكنيم كه در انجيل مرقس در اصحاح نهم از آيه چهل و دويم تا آخر است كه ميگويد اگر دست تو تو را به شك اندازد ببر او را چرا كه بهتر است براي تو اينكه داخل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 326 *»
حيات شوي يكدست از اينكه دو دست داشته باشي و به جهنم بروي در آتشي كه خاموش نشود جايي كه كرمشان نميرد و آتش خاموش نشود و اگر پاي تو تو را به شك اندازد قطع كن آن را چرا كه بهتر است براي تو كه داخل حيات ابدي شوي@باشي@ و لنگ باشي از اينكه دو پا داشته باشي و در جهنم انداخته شوي در آتشي كه خاموش نشود جايي كه كرمشان نميرد و آتش خاموش نشود و اگر چشم تو تو را به شك اندازد بكن او را چرا كه بهتر است براي تو اينكه داخل ملكوت خدا شوي يك چشم از اينكه دو چشم داشته باشي و انداخته شوي در جهنم جايي كه كرمشان نميرد و آتش خاموش نشود و اين آيه كه ظاهر @آيه ظاهر@ است در آنكه دو دست و دو پا و دو چشم و امثال اينها كلماتي است كه بر جسم راست ميآيد و به طور ظاهر فهم ظاهر در تجسم است و شخص عقل خود را پيشنهاد خود كند و كتاب نبي خود را يا خداي خود را كه بر خلاف عقل است تعبير كند به مضمون عقلي خود و تأويل نمايد جايز نيست چرا كه@اگر@ باب تأويل كه گشوده@تأويل گشوده@ شود هر كلامي را به هر معني ميتوان تأويل نمود @و@ ديگر اساس دين و مذهب از ميان ميرود بلي مگر آنكه ظاهري ديگر از نبي رسيده باشد به صحت و عقل هم شهادت به صحت صدور آن و موافقت واقع آن بنمايد و عبارت ديگر برسد كه يا صحت صدور نداشته باشد و محل شك باشد يا آنكه متحمل باشد معني را كه با آن ظاهر ديگر صحيح موافق آيد آنوقت جايز است و اگر متحمل نباشد او را بايد به سوي همان نبي رد كرد كه او به كلام خود داناتر است حال اين كلام مرقس كه روايت از عيسي كرده است ظاهر است در تجسم و خلافي نرسيده است كه معاد جسماني نيست و عقول هم اتفاق ندارند بر آنكه معاد جسماني نشود و محال است پس چرا بايد عبارت معصوم را انسان به هوا و هوس خود تأويل نمايد به هواي خاطر خود.
و ديگر در آيه بيست و هشتم از اصحاح پنجم يوحناست كه تعجب نكنيد از اين، ساعتي خواهد آمد كه ميشنود در آن ساعت جميع اهل قبور صداي مرا پس بيرون ميآيند كساني كه عمل نيكو كردند به سوي زندگي و آنها كه بد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 327 *»
كردند به سوي جزا پس معلوم شد از اين آيه كه معاد جسماني است چرا كه اگر روحاني بود روح در قبور نيست و روح از قبر بيرون نميآيد و ارواح نمردهاند كه زنده شوند زنده بودند و زنده هستند پس قول به زنده شدن مردگان مطلقاً قول به معاد جسماني است چرا كه روح نمرده است كه زنده شود و روح چنانكه خواب نميرود و نميميرد و جسد چنانكه خواب ميرود ميميرد پس قول به زنده شدن مردگان قول به معاد جسماني است و اگر پادري بخواهد انكار كند كافر ميشود در مذهب و كتاب خود.
و ديگر آنكه در سفر ايوب در اصحاح نونزدهم@نوزدهم@ است در آيه بيست و پنجم كه من ميدانم كه خلاص كننده من زنده است و در آخرت برخواهم خواست از خاك و پوست من بر من برميگردد@پوست ممن برميگردد@ و در جسدم ميبينم خداي خود را آن خدايي را كه ميبينم به چشم خود و به دو چشم خود نظر ميكنم به او و غير من نميبيند و اميد من اين است و آن در آغوش من است تا آخر و اين آيه صريح است بر معاد جسماني و امر معاد چيزي نيست كه بگوييم در شرع ايوب چنين بوده و در شرع عيسي نسخ شده و اين امري كه كوني و ايجادي است دخلي به نسخ ندارد و چه كلام نبي خدا بگويد از اين صريحتر كه پوست من بر تن من برميگردد و من از قبر بيرون ميآيم پس ببين كه باب تأويل بابي است وسيع و هر چيزي داخل آن باب ميتواند شد.
و همچنين در آيه دهم اصحاح پنجم رساله دويم ماربولس به اهل قورانثيه@فورنثيه@ است ما همگي بايد كه ظاهر شويم پيش منبر مسيح تا جزا دهد هر مردي را بر خاصه جسد او چنانکه عمل كرده است اگر شر و اگر خير و اين آيه هم@اين هم@ صريح است كه جزاي هركس بر خاصه جسد اوست چه خير و چه شر و معلوم است كه جسد غير از روح است.
و همچنين در آيه هشتم از اصحاح بيست و يكم رؤياي ماريوحناي رسول است كه ترسندگان و كفار و خاران و قاتلان و زناكاران و ساحران و بتپرستان و دروغگويان در درياچهها خواهند افتاد كه روشن شده است از آتش و گوگرد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 328 *»
اين است مرگ ثاني و اين آيه هم صريح است بر تجسم امر قيامت و تجسم آتش چرا كه درياچه و گوگرد امري است جسماني و انسان به عبث و به خيال خود تأويل كند اين آيات را به امور روحاني بيجاست و ديگر بناي دين و ايمان از دست خواهد رفت و ديگر به چه زبان سخن گويند كه نتوان تأويل كرد و در رساله اولي ماربولس به اهل قورنثيه@فورنثيه@ در اصحاح پانزدهم تفصيل احوال معاد را به اكمل وجه بيان كرده است و كيفيت معاد جسماني را به طور خود استدلال كرده است و اينكه اين اعراض زايل ميشود و اصول اين اجساد برميگردد به طور صراحت است و بعضي فقرات آن اين@فقرات اين@ است كه ميگويد چگونه بعضي مردم ميگويند كه مردهها نخواهند زنده @نخواهند@شد اگر مردهها زنده نميشوند پس مسيح زنده نشد و ديگر ميگويد اگر مردگان مبعوث نميشوند پس بخوريم حالا و بياشاميم چرا كه فردا ميميريم و باز ميگويد قائلي ميگويد@باز قائلي ميگويد@ چگونه مردگان زنده شوند و به كدام جسد ميآيند اي جاهل تو آنچه را كه زراعت ميكني نميماند ميميرد اول و اينكه تو زراعت ميكني زراعت نميكني جسد اصل را لكن دانه خالي @در حاشيه عباراتي دارد تقريباً در وسط کتاب البته ظ عباراتي از خود کاتب است. در حاشيه خالي را به خاکي علامت زده است.@ چنانكه گندم يا ساير تخمها را و خدا ميگرداند براي او جرمي آنطور كه ميخواهد و ميدهد به هر بزري از بزور جسدي به جوهر او و همه جسدها يكي نيستند چرا كه جسد انسان چيزي است و جسد بهيمه چيزي است و ديگر جسد مرغ است و ديگر جسد ماهي است و از جسمها آسماني است و از جسمها زميني لكن بزرگي آسمانها نوعي ديگر است و بزرگي زمينها نوعي ديگر تا آنكه ميگويد همچنين قيامت مردگان زراعت ميشوند به فساد و مبعوث ميشوند به غير فساد به خواري زرع شوند و به بزرگي برپا شوند @و@ به ضعف زراعت شوند و به قوه@قوت@ برپا شوند جسدي حيواني زراعت شوند و جسدي روحاني @برپا شوند و جسدي روحاني@مبعوث شوند تا آنكه ميگويد چنانكه پوشيديم صورت زميني را بايد بپوشيم صورت آسماني را تا آنكه گويد اي برادران نميتواند@که@ گوشت و خون وارث ملكوت شود و فساد وارث بيفساد گردد من خبر ميدهم شما را به سري، ما همه زنده ميشويم ولكن همه متغير نميشويم به ناگاه مثل طرفهعين در @آن@صور آخري@اخريٰ@ چرا كه در@دو@ صور دميده ميشود و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 329 *»
مردگان زنده شوند بيفساد و ما متغير شويم چرا كه بايست اين فاسد بپوشد آنچه را كه فاسد نيست و اين ميرنده بپوشد عدم موت را و چون اين ميرنده بپوشد لباسي را كه نميرد آنگاه كلمه تمام@آنگاه تمام@ خواهد شد تا آخر اصحاح بالجمله اين فقره از بولس كلامي است بسيار متين و محكم و نص اين قول كه مردهها زنده ميشوند صريح است بر معاد جسماني چرا كه جسم ميميرد و زنده ميشود و روح نميميرد كه زنده شود روح در همه حال زنده است چنانكه روح نميخوابد و هميشه بيدار است ولكن بدن خواب ميرود بفهم پس جميع عبارات كتب كه مردهها زنده ميشوند نفس اين عبارت صريح است بر جسد و عبرت گير از مثلي كه آورده كه تشبيه كرده است بدن انسان را به حبه گندم كه در زمين زراعت ميشود و بدن هم در قبر زرع ميشود و چنانكه حبه ميپوسد بدن هم ميپوسد و از او اثري نميماند و چنانكه ثانياً حبه در سنبله پيدا ميشود و خدا به آن بدني جديد داده كه بماند و حبه اولي اگر ميماند او را سوله ميخورد چرا كه كهنه شده بود و خدا خواست او را تجديد كند كه زياده زيست كند گندم اول را پوسانيد و گندم تازه از همان گندم و اصول ماهيت همان احداث فرمود تا مدتي ديگر بماند و به همين جهت از عهد آدم تا حال گندم در دنيا مانده است و همچنين خدا خواست انسان مدتي زيست كند و اين بدن فاسد و فاني بود او را در خاك زرع كرد و پوسانيد تا از آن خوشه بدن آخرت بيرون آيد ببين چهقدر صريح و مطابق است و ببين چطور گفته است خدا ميگرداند @از@براي او جرمي و ميدهد به هر بزري جسدي و كلماتي كه ميگويد كه بايد بپوشيم @بپوشم@ لباس بيفساد را و لباس لابسي ميخواهد و لابس روح است و لباس جسد.
خلاصه اين آيات كه ذكر شد همه صريح است بر معاد جسماني پس پادري غافل شده است از اين آيات و بعضي را هم كه يافته است تأويل به مذهب بعضي از حكماء كرده است و تغيير مراد قائلين را داده است پس از اين آيات ثابت شد كه معاد جسماني است و جنت و نار جسماني است نهايت جسم عرضي اين دنيا نيست چرا كه اجسام عرضيه فاسد است و مستعد تغير و فساد است و اجسام آخرت صالح است و مستعد دوام و بقاء و خلود است
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 330 *»
و بديهي است كه اجسام آخرت اجسام عرضي دنيا نيست و اشجار آنجا و قصور و حور و نعيم @و@جنت آنجا مانند اجسام عرضيه فاسده كاسده اين دنيا نيست و همچنين اوضاع و احوال نار پس جسم است ولي اجسام باقيه مخلده كه هفتاد مرتبه از اجرام سماوي لطيفتر است نميبيني كه آنچه در خواب ميبيني از آسمان و زمين و انسان و غير آن همه جسمند صاحب عرض و طول و عمق ولي از اجسام اين دنيا هفتاد مرتبه لطيفتر است حال عرض ميكنم كه اجسام آخرت هفتاد مرتبه از آنچه تو در خواب ميبيني لطيفتر است و باز جسم است چرا كه جسم آن است كه صاحب طول و عرض و عمق باشد و آنها هم چنين ميباشند اما در نهايت لطافت و همانا كه پادري حقيقت جسم را تعقل نكرده است و گمان كرده كه جسم همين عالم است و بس و ديگر طريق تطهير اين اجسام و تصفيه اين اجسام را نفهميده و ندانسته كه چهقدر طاهر ميشوند اگر ميفهمي بفهم كه دانه گندم كه بولس مثل آورده است چگونه اول غليظ و منجمد و يكي است و چون او را خداوند حل كرد و تصفيه كرد چنان شود كه در هفتصد مكان بل در هزار مكان همان جوهر واحد صافي جلوهگر شود و همه جا همان يك جوهر صورت گندم ديگر پوشد و يك تخم كاشته و هفتصد برداشته حال اين اجسام به همينطور تصفيه شوند و وسعت پيدا كنند و بزرگتر و عظيمتر شوند و قابل صعود به آسمان چون ملائكه شوند آيا نميفهمي كه بهشت در آسمان است و مردم مؤمن به بهشت ميروند اگر نه آنست كه لطيف ميشوند چگونه به بهشت ميروند و عروج مينمايند به همانطور كه عيسي عروج كرد و به @کرد به@ آسمان رفت به همانطور مؤمنان بروند و در ملكوت آسمان سير كنند و آسمان جسم است صاحب طول و عرض و عمق بلي اشتباهي كه پادري كرده است آنست كه گمان كرده است كه مسلمين ميگويند كه چندين سال كه گذشت همين زمين اعراض زمين قيامت ميشود و بهشت و جهنم در همين جا خواهد بود و مردم در همين جا محشور ميشوند و شاهد بر اينكه همينطور خيال كرده است آن است كه ميگويد غرض از آتش جهنم بنابر مضامين آيات مزبوره و سايرين نه آن است كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 331 *»
گويا آتش آن مجازي و مانند آتش اين جهاني بوده جهنم نيز تنوره و كورهاي مانند تنور و كوره دنيوي باشد@جهنم نيز منور(تنوّر.ظ) وکوره دنيا باشد@ محض بدين تفاوت كه نسبت به اينها@آنها@ به غايت بزرگتر و گرمتر بوده باشد چنانكه بعضي از علماي محمديه پنداشتهاند و كيفيت جهنم در احاديث ايشان به همين طريق نقل شده است از آن جمله ملامحمد باقر مجلسي@ره@ در اوراق صد و شصت و چهارم تا صد و شصت و هفتم كتاب عين الحيوة كيفيت جهنم را بدين عبارت بيان ساخته و عبارت را بيان كرده است تا آخر و برخي از عذابها و هاويههاي جهنم را ذكر كرده است تا آخر گفته است پادري كه نهايت آنچه كه از@آنچه از@ مضامين اين كلمات به آشكاري مفهوم ميگردد اين است كه بنا بر ظن و احاديث محمديه عذاب و زحمات جهنم تماماً مجازي و جسماني است تا آخر و اين گمان كه به علماي اسلام برده است خلاف است و علماي اسلام عذاب جهنم را مجازي نميدانند بلي جسماني ميدانند ولي جسم را منحصر به جسم عرضي اين دنيا نميدانند و اجسام آخرت را مصفاي@مصفي@ اين اجسام ميدانند و حقيقت اين اجسام كه آن جسم اصلي باشد و عذاب جهنم و نعيم بهشت را حقيقي ميدانند و سبب را نميدانم كه حوض آتش و گوگرد كه ماريوحنا گفته است در عذاب جهنم چرا بايد مأول باشد و هاويه كه مسلمين ميگويند و طبقات جهنم بايد غير مأول باشد و ظلمات بيروني انجيل بايد مأول باشد و احاديث اسلام بايد محمول بر اعراض شود اما احاديث اسلام پس آنچه تو در حوض گوگرد و آتش ميگويي و در ظلمات بيروني@ن@ ميگويي ما هم ميگوييم و آنچه تو در احاديث اسلام ميگويي در خصوص تجسم ما هم در عبارات مزمور داود و رساله ماربولس ميگوييم حرف به حرف اگر تو تأويل ميكني و حال آنكه بيحساب است كلام احاديث ما را هم تأويل كن و عبث بحث مكن و اگر آنها را به ظاهر ميگيري احاديث ما را هم به ظاهر بگير و بحث مكن شريعتي كه نداريد كه از روي شرع شما بگويم ولي شرع انصاف را هر عاقل متين بايد داشته باشد پس به شرع انصاف رفتار كن هرچه در احاديث خود ميكنيد در احاديث ما هم به ظن شما بايد برود پس نزاعي نيست با وجودي كه علماي اسلام ابداً جهنم و بهشت را عرضي و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 332 *»
مجازي نميدانند و اين افتراست بر ايشان گذشته از اينها ما كه ميگوييم معاد جسماني است و جنت و نار جسماني اولاً كه جسم عرضي دنياوي نميگوييم و ثانياً جسم را ميت نميدانيم و نميگوييم كه اجسام آخرت ميت ميباشند و هيچ روح ندارند بلكه همه حيند و چنانكه مؤمن در اين دنيا بدنش لذات@لذت@ دنياوي ميبرد و روحش به واسطه رضا و تسليم و علم و معرفت و محبت خداوند مسرور است و مشغول به مشاهده انوار محبوب است و دايم مستغرق درياي عظمت و جلال و كبرياي خداست و دايم در توجه است و مشاهده انوار جمال و جلال او را ميكند همچنين در آخرت اگرچه جسم دارند و نعيم جسماني هم هست ولكن ايشان ارواح دارند و ارواحشان مشغول به لذات وصال و مشاهده جمال است و ساير در مقامات قرب است و چه منافاتي با هم دارند و چنانكه مؤمنان مراتب دارند در محبت و معرفت و علم و عمل همچنين نعيم جنت هم تفاوت دارد و هر نعمتي اهلي دارد و البته در بهشت اهل الله متنعم از اكل و شرب نشوند بلكه متنعم از محبت و معرفت و انوار جمال ميباشند ولكن جمعي از ناقصين هم هستند كه ايمان ايشان در دنيا محض تسليم بوده و ديگر هيچ نفهميده است البته اين به لذات جسماني آخرت مشغول شود و به اكل و شرب متنعم گردد ولكن اكل و شرب آخرت هم مانند اكل و شرب عرضي اين دنيا نباشد بلكه مناسب اجسام آخرت شود پس چون مؤمنان را بالبداهه طبقات است و هركس ايمانش بيشتر روحانيتر است و هركس ايمانش كمتر جسمانيتر است پس درجه آنكه ايمانش بيشتر است در آخرت البته روحانيتر است و درجه آنكه ايمانش كمتر است البته جسمانيتر است اگرچه هر دو روح و هر دو جسم دارند لكن تفاوت در غلبه است و اين معاني كه در اينجا اظهار شد مطابق جميع كتب شماست اگر تدبر كني در آنها و بفهمي و شرايع در اين خصوصها اختلاف نميكند و همه يكي است خلاصه از آيات و بيانها معلوم شد كه معاد جسماني است به طوري كه پادري اگر انكار كند از مذهب بيرون رفته است و معلوم شد كه بحثش بيجاست و اگر پادري ميدانست كه جسم هم مخلوق خداست و جسم هم تكليفي بر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 333 *»
حسب اندازه و رتبه خود دارد و او هم بايست بر حسب رتبه خود مثاب و معاقب شود و به همان برهان كه روح بايد عود كند جسم هم بايد عود كند و اينكه روح و جسم از يك جوهرند و يك حقيقت ولكن روح رقيق جسم است و جسم غليظ روح و به يكديگر پيوستهاند و هر دو روي هم رفته يك وجودند و شيء واحد بدون روح و جسم معاً تمام نشود ابداً اين سخنان خام را نميگفت ولي ملتزم تحقيق در اين كتاب نيستم اگرچه در همين دو سه كلمه مختصر اشاره به مدعا و دليل و برهان آن كردم@کردهام@ و عاقل را اشاره كافي است و همه مقصود رد قول و زعم بيجاي اوست و تحقيق معاد را در كتاب ارشاد و غيره به قدر فهم مردم اين زمان بيان كردهام و كفايتشان ميكند و عجب از فهم پادري كه از كتاب عين الحيوة نشان ميدهد و ميگويد در ورق چندم عين الحيوة چنين است مگر عين الحيوة را اوراق معيني است و آنچه در عالم است همه بر همان اوراق است خلاصه خواسته محكم كاري كند و به خطا افتاده قاعده آن است@قاعده است@ كه فصل و باب را نشان دهند نه ورق را.
فصــــل
و ديگر آنكه گمان كرده كه اراده الهي خارج از ذات الهي نيست بلكه به آن نحو متحد است كه اين بي آن صورت امكان نپذيرد و اين قول هم خطايي است واضح چرا كه اراده خدا فعل خداست و فعل خدا چگونه عين ذات خدا تواند شد آيا نه اين است كه اراده گاهي نفي ميشود اگر هريك بيديگري صورت نميگيرند پس هرگاه بگوييم كه خدا نخواسته كه پادري اين مسأله را بفهمد بايستي خدا معدوم شود چرا كه گفتيم خدا نخواسته و نفي اراده كرديم پس بايستي معني نخواسته خدا نيست باشد چرا كه تو ميگويي اراده عين ذات است و من اراده را نفي كردم و از نفي او بايست نفي ذات لازم آيد و بديهي است كه لازم نميآيد و تو ميگويي اين كار خواهد شد اگر خدا بخواهد و خواهم كرد اگر خدا بخواهد، اگر خواهش عين ذات ميبود بايستي معني عبارت آن باشد كه اين كار خواهم كرد اگر خدا موجود باشد و اين كار موجود خواهد شد اگر خدا موجود باشد و بديهي است كه مراد اين نيست و خدا هميشه موجود است
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 334 *»
و همچنين محسوس است كه اراده حادث ميشود و اگر عين ذات بود بايستي كه حادث نشود و قديم باشد چرا كه خدا در فصل زمستان نخواسته است كه ميوه از درخت پيدا شود و در تابستان خواسته پس اراده در زمستان نبوده و در تابستان حادث شده است و اگر گويي كه اراده در زمستان هم بود@بوده@ گوييم پس چرا مراد از اراده تخلف كرد و چرا ميوه پيدا نشد پس اراده او ناقص بوده و به اين معني هم اراده ناقص عين ذات نتواند بود پس معلوم شد كه اگر اراده قديم بودي بايستي جميع اشياء قديم باشند يا اراده ناقص باشد در وقتي و كامل شود در وقتي و متغير الاحوال شود و حادث باشد پس ذات هم حادث شود وانگهي كه اراده يا تعلق به مرادي نميگيرد يا ميگيرد اگر تعلق نميگيرد پس چگونه مراد بي تعلق اراده پيدا ميشود و اگر تعلق ميگيرد و عين ذات خداست پس بايست@بايد@ ذات تعلق به اشياء بگيرد حال بگو كه هميشه متعلق است پس چرا اشياء هميشه نبودند يا تازه متعلق شد پس متغير الاحوال شد باز گوييم كه اراده مطابق با مراد و مراد مطابق با اراده هست يا نيست اگر گويي نيست گويم پس آنچه خدا خواسته نشده و مرادات بر حسب اراده غير شدهاند مثلاً خدا زرد خواسته و مراد سياه شده و خدا بلند خواسته و مراد كوتاه شده است و اينكه غلط است بالبداهه و اگر گويي مطابق است گويم كه مرادات متكثر بلانهايه هستند پس بايستي ذات هم متكثر بلانهايه باشد و اين خطاست پس چگونه شود كه اراده عين ذات باشد يا چيزي غير ذات و در ذات زيرا كه تعدد قدماء بديهي البطلان و نشدن ذات قديم بلندتر از حادث محل حوادث هم بديهي پس غير از او در او نيست و او محل غير و متحد با غير نتواند بود پس اين قول به كلي از درجه اعتبار ساقط است.
فصــــل
و ديگر آنكه در خصوص اصل شر و مبدأ شريران حيران شده است و متمسك به آياتي شده است از انجيل كه مطلب او از آنها برنميآيد بلكه بر عكس دلالت ميكند و در بعض آن @بعضي از@آيات است كه ملائكه گناه كردند و در جهنم به زنجيرهاي ظلمت گرفتارند، بدانكه اگر منشأ و مصدر شر بر پادري مخفي است بر علماي اسلام الحمد لله مخفي نيست و ايشان اين معني را به طور حقيقت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 335 *»
فهميدهاند به بركت قرآن @قول@منزل بر ايشان و نبي مبعوث در ايشان و امامان قائم در ميانشان و ما اين معني را خوب ميدانيم ولي از فهم يهود و نصاري و ضعفاء بيرون است و چون در نوشتن فكر كردم ديدم كه اگر ننويسم شايد گمان كنند كه علماي اسلام اين مسأله را نميدانند و اگر بنويسم از فهم يهود و نصاري و عوام بيرون است و بيفايده و هر دو محذور است ولي مرتكب محذور ثاني شدن اولي@است.ظ@ چرا كه در عالم كسي پيدا ميشود كه از آن منتفع شود اگر ايشان نشوند پس به طور اختصار اشاره ميگويم و مينويسم كه اهلش بفهمند چرا كه «سخن را روي با صاحبدلان است» پس مستعد فهم باش و بفهم كه چه ميگويم و لا@حول و لا@قوة الا بالله العلي العظيم.
بدانكه خداوند عالم جلشأنه احدي است كه در او شايبه تكثر نيست و بلند است از هر مكان و هر زمان چرا كه او موجد مكان و زمان است و چيزي را كه او ايجاد كرده در او راهبر نتواند بود پس خداوند ذاتي است يگانه بيزمان و مكان و بيكثرت، نيست در او حيثي و حيثي و اعتباري و اعتباري و جهتي و جهتي چرا كه همه اينها موجب تركيب است و لو عقلاً و مركب حادث است و لو عقلاً و هر حادث از غير پيدا شده و لو عقلاً و اين غير قديم خواهد بود البته و اين خلاف است البته پس خداوند عالم مبراست از كثرت و وقت و مكان بالكليه و خلق فرمود خلق خود را نه به آلتي كه آلتي نبود و نه از مادهاي كه ماده نبود و نه بر تمثال صورتي كه@تمثال که@ صورتي نبود و نه به جهت فايده ملحوظهاي قبل از خلق كه قبل از خلق جز ذات احد نبود پس اين خلق را به اينطور آفريد و آفريد آن را نه به حركت پس از سكوني و نه به نطق پس از سكوتي و نه در جايي و نه در وقتي و نه متصل است به خدا و نه منفصل و نه متناهي است به هرحال خداوند ماسوي را آفريد و همه آنها بر حسب اراده او بودند و مطابق مشيت او ذرهاي از آنها از حكم و طوع او بيرون نبودند و از تحت فرمان او تخلف نتوانستندي كرد چرا كه خلقي را كه او از عدم آفريده و دائماً قائم به افاضه و امداد اويند و حركت و سكونشان به مشيت اوست چگونه ميتوانند مخالفت و عصيان او را كرد و چون
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 336 *»
همه از نور مشيت اويند و مطابق اراده اويند كجا ممكن است كه شري در ملك راهبر باشد پس همه متدينند به دين او و همه مسبح ميباشند به تسبيح او و متشرعند به شرع و ممتثلند به امر او ذرهاي در ملك يافت نميشود كه به قدر سر سوزني از محل امر تخلف كرده باشد چگونه كه اگر چنين چيزي باشد حادثي خواهد بود كه به امر خدا موجود نشده است و اگر به امر خدا موجود است پس حادثي نيست كه به مشيت و اراده او نباشد و عاصي امر و مشيت او باشد پس جميع ملك مطيع و منقاد امر و حكم اويند و عصيان كننده امر و حكم او يافت نميشود بعد چون ملك را آفريد و هر چيزي را در جاي خود بر حسب امر و اراده خود ايجاد فرمود ملك را مراتب و مقامات بود و اعلي و اسفل و اختلاف در اجزاي او بود چنانكه ميبيني پس مبتلا كرد خداوند بعض ملك را به بعض و تجارب در ميان آورد و بعض را قائم به دعوت بعض فرمود و بعضي را قائم به رياست بر بعض كرد و هريك را به اختيار خود گذارد چرا كه اين مشيت مانند مشيت ايجاد حتم نبود بلكه مشيت اراءه و دلالت بود پس چون برخواستند داعيان به سوي حق جلشأنه و خلق را دعوت كردند اينجا بود كه خلق بر دو قسم شدند بعضي اطاعت كردند و سعيد شدند و بعضي عصيان كردند و شقي گرديدند و مبدأ و منشأ شقاوت از اينجا پيدا شد و الا احدي مخالفت خداوند در خلق خود نكرده بود مخالفت در اعمال است و اعمال از تكليف صاحبان نواميس و صاحبان نواميس داعيان به سوي حقند و داعيان به سوي حق انبياءند پس هركس@که@ سعيد شد به طاعت پيغمبران شد و هركس شقي شد به مخالفت پيغمبران شد و پيغمبران قبل از ظهور آدم در اين دنيا بودند در عالم بالا چنانكه خود از حضرت عيسي در انجيل يوحنا خواندهايد در اصحاح هشتم در آيه پنجاه و هشتم كه عيسي گفت حق ميگويم حق ميگويم@ميکنم@ من بودم پيش از آنكه ابرهيم باشد يعني در اين دنيا مجملاًً كه پيغمبران بودند پيش از خلق اين دنيا و ايشان در ميان خلق در عالم ذر درآمدند و مردم را خواندند و سعيد شد هركس اطاعت كرد و شقي شد هركس مخالفت نمود پس مبدأ سعادت در عالم ذر بوده@د@ قبل از خلق اين دنيا به اطاعت انبياء و مبدأ شقاوت در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 337 *»
عالم ذر بوده قبل از خلق اين دنيا چرا كه خدا ارواح را قبل از ابدان آفريده است و ارواح سماوي است و ملكوتي و اجساد خاكي است و عنصري و ملكوت قبل از دنيا بوده و اين مسائل مسلمي است و ظاهراً خلافي در آن نباشد چرا كه آيات اناجيل هم به آن گواهي ميدهد پس مبدأ شر به حسب وقت در زمان ظهور شرايع است در عالم ذر و به حسب مكان عالم تشريع است نه تكوين چنانكه دانستي و اول عالم تشريع عالم ذر اول است و در آنجا سعيد شد هركس سعيد شد و شقي شد هركس شقي شد.
و اما مبدأ شريران پس آن اشقاي@اشقياي@ اولين و آخرين است كه جهل اول باشد چرا كه او از جانب سجين در مقابل روح القدس افتاده است و چنانكه روح القدس در عالم عليين مبدأ هر خير است و هركس كه در عالم خيري ميكند به واسطه تأييد روح القدس است يا خود او بيواسطه يا به انوارش و شعاعش همچنين هركس در عالم شري ميكند به واسطه روح خبيث اعظم است كه آن جهل اول باشد و همه شرها از اوست يا بيواسطه @يا با واسطه@ و شيطان هم از ظل آن خلق شده است و به واسطه او اغوا شد و اگر ظلمت جهل نبود شيطان هم گمراه نميشد و ما چنانكه روح القدس را ميشناسيم روح خبيث را هم ميشناسيم و صفات هريك را ميدانيم ولي يهود و نصاري فهم آن را ندارند و آن روح را نميشناسند وهمان روح سبب آن شد كه يهود قصد قتل حضرت عيسي را كردند و نصاري منكر حضرت خاتم النبيين صلوات الله عليه و آله@9@ شدند و آنچه بر يهود خواندند همه بر خود ايشان راست آمده. بالجمله مبدأ شر جهل كلي است كه جهل اول باشد و هيچ كس عصياني نميكند مگر به كمك او و اغواي او از ابليس گرفته تا هرجا كه عصياني@هرجا عصياني@ هست و چون براي شما مصرفي ندارد قبل از اسلام اسم آن را ذكر نكردم بلي آيت آن جهل اول و ظل او در امت شما هم بوده است اگر بشناسيد كه بولس و مرتيون@هرفيون@ باشد كه امت حضرت عيسي را اضلال كردند و اين قاعده مستمر بوده در هر امت و در امت ما هم باز دو نفر بودند و آن دو نفر تفريق كردند و اما بر صاحب شعوران اسلام كه پوشيده نيست و آن
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 338 *»
دو را ميشناسند.
و اما آن آيه كه ذكر كرده است كه ملائكه گناه كردند و در جهنم به زنجيرهاي ظلمت گرفتارند اين آيه كه از رساله بطرس نقل كرده است ميبايد مأول شود چرا كه ملائكه را طبيعتهاي مختلفه نيست كه از پي شهوات و طاعات روند و عصيان ورزند و آنها همه از ظل روح القدس آفريده شدهاند و نميشود كه عاصي باشند پس اين حديث از بطرس يا صحيح نيست يا محرف است و اگر صحيح است و محرف نيست بايد تأويل شود چرا كه ملائكه معصومند از گناه و مطهرند و در ايشان نورانيت و روح القدس غالب است و از ايشان معصيت سرنميزند و معصيت از طبيعتهاي مختلفه و شهوتها ميشود و ايشان ندارند و در ايشان @در دلشان@ از آنها اثري نيست كه غالب آيد بر ايشان.
فصــــل
و ديگر حيران شده است در آنكه شقاوت كي از ابليس بروز كرده است و از تورية فهميده كه شيطان پيش از آدم شقي شد و بر ملت اسلام و قرآن رد كرده است چرا كه از آنها فهميده كه شيطان بعد از خلقت آدم و امر به سجده و ابا نمودن شقي شد بعد گفته كه شر اگر قديم باشد با وحدانيت نميسازد و اگر فعل خدا باشد با تنزه او نميسازد و بايد فعل بنده باشد اين دو مسأله است يكي آن گمان خلافي كه به اسلام برده است كه اهل اسلام شقاوت ابليس را از پيش نميدانند و اين معني افتراست بر كتاب و سنت اسلام و مسلمين بلكه اعتقاد ما آنست كه شيطان در عالم ذر شقي شد و چون به زمين آمد هم شقي بود بلي اين معني بر ملائكه مخفي مانده بود و او را نيكو گمان ميكردند خداوند به جهت استكشاف احوال ابليس ملائكه را امر به سجده كرد تا عصيان باطني و سركشي سابق او ظاهر شود و اين است كه خدا فرمود به ملائكه اني اعلم ما لاتعلمون و مقصود بودن عصيان بود در سينه شيطان و خدا ميخواست ابراز دهد آن را بلي ظهور عصيان ابليس براي ملائكه آسمان بعد از سجده آدم شد و منع او از آسمان بعد از طرد او بود به واسطه سجده نكردن.
و اما مسأله دوم نميدانم چرا نگفته كه اگر شر هم فعل بنده باشد و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 339 *»
خالقش بنده باشد شرك لازم آيد و لازم آيد كه غير از خدا هم كسي ديگر خالق باشد و اين مذهب مجوسان است كه پادري گرفته است چرا كه ميپرسيم كه عمل شر موجود است در ملك يا معدوم؟ اگر معدوم است كه شري نيست و آن خرافات حكماء كه ميگويند كه امر شر اعتباري است و وجودي ندارد و عدم خير است اينها حرفهاي خرافت است چرا كه لفظ شر در ملك خدا اگر مسمي ندارد كه نيست پس كسي شري نكرده است و به اين واسطه بطلان جنت و نار و ثواب و عقاب لازم آيد و اگر @يک@ مسمايي در ملك خدا به هر معني كه بگويند دارد و عملي كرده شده است و از بنده شري سرزده است و شيء است ميگوييم حادث است يا قديم؟ قديم كه نيست پس حادث است حادث كه شد خودش كه محدث نفس خود نيست پس محدثي دارد محدث او اگر خلق باشد نه آنكه دو محدث و دو خالق قائل شدهاند به هر معني كه ميخواهد بگويد پس پادري قائل به دو خالق است و اين شرك است البته پس معلوم شد كه قول به آنكه خالق شر بنده است شرك محض است به خداوند عالم و حال آنكه هرچه جز قديم است حادث و هر حادث مخلوق قديم است و اين معني بر موحدان پوشيده نيست پس چگونه شود كه خالق شر انسان باشد آيا نخوانده در آيه ششم از اصحاح چهل و پنجم اشعيا كه ميفرمايد تا بدانند آنها كه در مشرقند و آنها كه در مغربند كه خدايي غير از من نيست منم پروردگار و ديگري نيست مصور نور و خالق ظلمت و صانع سلامتي و خالق شر @هم@منم رب صانع اينها همه آيا نخوانده در چندين آية تورية كه خدا قلب فرعون را قسي كرد و قلب سيحون را قسي كرد آيا قساوت خوب است پس چرا فرعون را مذمت ميكنيد و يا شر است پس خدا خلق كرده است به نص آيه تورية و آيههاي آن پيش ذكر شده است ولي اينجا دقيقهاي است كه اشاره به آن ميكنم و آن آنست كه خداوند عالم شر نيافريده و آنچه او آفريده@آنچه آفريده@ خير است و شر نسبت بعض خلق است به بعض نه نسبت به خداست مثل اين آنكه @اگر@كسي تقصيري ميكند و پادشاه او را تنبيه ميكند و تازيانه ميزند تازيانه زدن پادشاه شر نيست چرا كه جزاي عمل او را داده است
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 340 *»
و اما الم آن تازيانه كه به بدن آن كس رسيده در بدن او شري است به او رسيده و فسادي است كه در بدن او وارد آمده است پس نسبت الم به بدن شر است و اما احداث الم و ضرب خير و بجا بوده است بفهم اين مطلب را كه دقيق است.
مثل ديگر شخصي پدر كسي را كشته و پسر نميداند پسر ميرود و آن قاتل را كه خبر از قتلش ندارد ميكشد به معصيت، خدا تدبير ملك خود را درست كرده و قتل ثاني را به جهت عقاب اول آفريده @يد و@ و درست آفريده و خير اما عمل اين پسر عصيان بوده چرا كه نميدانست و به عصيان كرد يا قاتل ثاني را غير پسر فرض كن تا آسانتر باشد همچنين است خدا در ملك درست آفريده و بجا و حق و خير لكن شر نسبت بعض است به بعض و اگر نداني راه بعضي كه خيرش در خلق چه بوده از جهل تو است نه از خلقت و اگر گويي پس تقصير بنده چيست اگر خالق شر خداست گويم حسن بنده چيست اگر خالق خير خداست پس اگر به اين واسطه نفي بدي از بنده ميشود نفي خوبي هم ميشود و امر جنت و نار به كلي باطل ميشود پس خالق كل ملك خداوند است و نسبت به خدا نه خير معقول است نه شر بلكه محض كرم ايجاد كرده و خير و شر دو چيز مقابل ميباشند در ملك خير خير است نسبت به شر و شر شر است نسبت به خير و هيچ يك نسبتي به خدا ندارند و اطلاق هيچ يك بر@به@ خدا نشود آيا نميبيني كه اگر شمشيرسازي شمشيري@ير @ بسازد و كسي با اين شمشير مسلمي را بكشد شمشيرساز شري نكرده اگرچه شمشير را او ساخته و اگر صنع او نبود آدمي كشته نميشد و اگر كسي با آن شمشير دشمن خدا را بكشد شمشيرساز جهادي و عبادتي نكرده اگرچه شمشير ساخته ولكن @نکرده و لکن مجاهد@ آن مجاهد اطاعت كرده بفهم اين مثل را و در آن تدبر كن تا كنه مسأله را بفهمي؛ خداوند ادوات وآلات و اجزاي ملك و ذوات و صفات را به صنع و كرم خود آفريده بعد از نسبت بعض به بعض شر پيدا شود خداوند خربزه آفريده و در آن شفاست و عسل@را@ آفريده و در آن شفاست اقتران هر دو سم ميشود و مهلك ميگردد و خدا@وند@ اقتران و حركت و تمازج و تفاعل را هم آفريده و نسبت به خدا شر نيست و نسبت به خلق شر است مجملاً در صدد بيان مطالب به وجه@توجه؛ در حاشيه: و توجيه@ دقيق نيستيم و مقصود
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 341 *»
همه ظهور بطلان اقوال پادري است نه بيان اصل مطلب از اين جهت به همين قدر كه معلوم شد كه قول او مخالف كتب مسلمه خود اوست@است@ و قول ما موافق كتب او و كتب اسلام@است@ اكتفاء ميكنيم.
و اما آنچه گمان كرده كه شر محض نفي است و همان مخالفت اختيار مخلوق است با اراده@باراده@ خالق نه چيزي كه در خود هستي و كوني داشته باشد يا خدا آن را با مخلوقات خلق كرده باشد اين قول هم چنانكه دانستي از حيز اعتبار ساقط است چرا كه به او ميگويم كه اول دو مسأله را بايد بداني و همه كس بد انند يكي آنكه مابين هست و نيست منزله و واسطه نيست چرا كه خداوند واجب الوجود است و موجود و ماسواي@سوي@ او همه ممكن، و ممتنع وجود ندارد و منزله مابين@و مابين@ امتناع و امكان هم تعقل@تعلق@ نميشود چرا كه اگر هست ممكن است اگر نيست ممتنع ديگر نه ممكن و نه ممتنع معقول نميشود نه زيد در خانه هست و نه نيست معقول نيست اين كلام از نادان سرميزند و چيزي باشد كه نه خدا باشد و نه خلق خدا آن@خلق آن@ هم مفهوم نيست چرا كه هرچه نه به خود برپاست به غير برپاست و هرچه به غير برپاست ممكن است و چيزي كه نه به خود برپا باشد و نه به غير معقول نيست و ثالثي غير از خدا و خلق موجود نه به اتفاق عقلا و دويّم آنكه شيء آنست كه قابل توجه به او و قابل ادراك باشد پس هرچه ادراك شود شيء است و هرچه ادراك نشود به هيچ نحو از انحاءادراك نه بالذات نه بالعنوان و الوجه آن لاشيء است پس جميع حيثها و اعتبارها و جهتها و نسبتها و اقترانها و وصفها و حدها جميعاً شيء باشند و اگر هست شيء است و اگر نيست لاشيء حال ميپرسيم كه اين معصيت اگر ممتنع و لاشيء است كه نيست و نهي از ممتنع و نيست غير معقول است و عقاب بر ممتنع هم غير معقول و آسانتر از اين دليل آن است كه قائل اين قول را هزار تازيانه زنند هرچه داد كند بگويند اين شر ما امري اعتباري است و وجودي ندارد ببينيم طبيعت او تمكين اين حرف را ميكند يا نه و اگر معصيت و شر شيء است اگرچه اعتباري يا جهتي يا حيثي يا نسبتي باشد و هست پس بايد مخلوق باشد چرا كه هست و واجب الوجود نيست
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 342 *»
پس اگر هست و مخلوق است و خالق او خداست ثبت المطلوب و اگر خالق او غير است ثبت الشرك و آنكه گفته همان مخالفت اختيار مخلوق است با اراده خالق ميپرسيم كه آن مخالفت هست يا نيست اگر نيست پس اين اسم چيست و اگر هست حادث است يا قديم؟@اگر هست حادث است محدث آن کيست؟@ اگر قديم است چگونه عمل تو شده و اگر حادث است محدث آن كيست اگر خداست ثبت المطلوب اگر خلق است من دون الله ثبت الشرك نميدانم ميفهمي چه ميگويم يا نه.
فصــــل
و ديگر آنكه حيران شده است كه چرا خدا مانع شيطان و آدم از معصيت نشد به طوري كه اختيارشان هم زايل نشود، اين هم جهالتي عجيب است. آيا نميداند كه خداوند غني مطلق است و او را حاجتي به خلق نيست و اقتضايي در ذات او از براي عملي از اعمال نيست و ذات او قديم است و غير متغير پس چگونه ميشود كه خلق مقتضي عملي نباشند و خداوند بدون اقتضاي خلق و به اقتضاي ذات خود كاري كند آيا گمان مي كند كه خدا به اقتضاي ذات خود اين كارها را كرده است پس بگوييم به او كه اقتضاي ذات غير ذات است يا عين ذات؟ اگر غير ذات است حادث است يا قديم؟ اگر قديم است تعدد آلهه لازم آيد و اگر@آيد اگر@ حادث است و در ذات پس قديم محل عروض عوارض و تغيرات بايد شده باشد و اين محال و اگر در ذات نيست و خلق است و در رتبه خلق سخن در او و @در@غير او همه است و اگر اقتضاء عين ذات است پس اقتضاء هم اسمي و علمي است براي كنه ذات و هر دو را معني واحد است پس از كجا فهميد كه اقتضاست بلكه امتناع اقتضاء باشد چرا كه ذات احد است و امتياز و صورت در آن نيست پس معلوم شد كه خدا به اقتضاي ذات خود كاري نميكند و اقتضايي ندارد پس به اقتضاي خلق بايد عمل كند و بر حسب سؤال قوابل خلقي پس چون قابليت خلقي آدم و ابليس چنين بود چگونه خداوند قديم غني بر سؤال ايشان عمل نكند و بر حسب اقتضاي ذات خود عمل كند اين نوع عمل عمل محتاجان است نه اغنياء غني غير متغير بر حسب سؤال سائلين انعام ميفرمايد و اگر در اين مقام كسي گويد كه بر اين قول كه تو گفتي كه خدا اقتضايي ندارد نكته نيست و بياقتضاي مطلق هم كه خلق
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 343 *»
كردن معقول نيست پس بر حسب اقتضاي خلق است و شك نيست كه خلق هم نبوده پس چگونه چيز نبوده اقتضاء كرد كه خلق كنند گويم مرا در اينجا جوابي است دقيق و به لفظ ظاهر آن را بيان ميكنم.
پس ميگويم كه تأخير اجابت سائلين آيا از كمال عطا و جود است يا مبادرت؟ شك نيست كه مبادرت به عطا از كمال جود است حال ميگويم كه جاهل به مطلب سائلين صبر ميكند كه سائل سؤال خود را تمام كند و مسئول بفهمد كه سائل چه خواسته پس اگر كمال جود را دارد بعد از اتمام سؤال في الفور عطا ميكند و اگر كمال ندارد به قدر جودش تأخير مياندازد حال اگر مسئول به علم خود بداند سؤال سائل را و چون سائل اقدام به سؤال كند او تا آخر سؤال را بفهمد و حاجت او را بداند پس حاجت نبود كه بگذارد كه سائل سؤال خود را تمام كند آنگاه اجابت كند پس چون يك حرف از سؤال را اقدام كند او هم يك حرف از اجابت را اقدام مينمايد به طوري كه اجابت حاد@حادث@ با سؤال شود پس معلوم شد كه سؤال و عطا مساوق يكديگرند و حاد يكديگرند @و@مانند كسر و انكسار چنانكه كسر مساوق با انكسار است و هيچ جزء از كسر مقدم بر هيچ جزء از انكسار نباشد و هيچ جزو از انكسار مقدم بر كسر نباشد و آن دو مساوق و حاد يكديگرند حال همچنين هيچ جزو از عطا مقدم بر سؤال نباشد و الا به اقتضاي ذات خدا بود و هيچ جزو از سؤال مقدم بر عطا نباشد چرا كه تأخير اجابت و نقص در عطا لازم آمدي و لازم آمدي قدم بفهم چه ميگويم اگر چه آنچه از كتاب اين پادري ظاهر ميشود اين مطالب از فهم او بالاتر است و فهم او قشري مينمايد پس معلوم شد كه ابليس و آدم را قابليت خلقي چنين بود و خداوند هم بر حسب اقتضاي خلقي ايشان با ايشان معامله فرمود و ديگر اين حرف عاميانه است كه چرا خدا ايشان را از معصيت منع نكرد به طوري كه اختيار ايشان باقي باشد و به تحقيق هم بيان كرديم كه آدم عصيان نكرد و مراد از عصيان او همان تنزل او به اين عالم و پشت كردن او به مبدأ بود. بفهم اگر ميفهمي و الا متعرض@به@ انبياء و اولياء مشو و با جان خود بازي مكن.
فصــــل
و ديگر آنكه گمان كرده كه توبه امري است واجب و امور واجبه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 344 *»
را ثوابي نيست پس توبه كفاره گناهان نتواند شد و مثل زده كه چنانكه به توبه زخم انسان التيام نپذيرد و مرضش بهبودي حاصل ننمايد و در نزد حاكم شرع و عرف خلاصي از بازخواست ندهد و دليل ديگر آنكه به توبه انصاف انسان ساكت نشود و طالب امري ديگر است كه كفاره گناهان او شود تا آخر سخن نميدانم كه اين پادري چقدر عاري از رسم حكمت و شرايع بوده و معلوم ميشود كه به محض عقل خود در مسائل حركت كرده و كأنه هيچ شريعتي را نديده است و تورية و انجيل نخوانده است.
باري تحقيق اين مسأله اين است به طوري كه پادري بفهمد كه جهت خداوند عالم جلشأنه نور است و كمال@کلام@ و عليين و ملكوت آسمان جهت خداست و همه نور و خير و كمال و نعمت و راحت ابدي است و جهت شيطان ظلمت است و نقص و سجين و ملكوت زمين جهت شيطان است و همه ظلمت و شر و نقص و ذلت و تعب است ابداً و انسان در مابين عليين و سجين واداشته شده است و مختار است كه به طرف عليين توجه كند و سلوك نمايد يا به طرف سجين توجه كند و سلوك نمايد پس هرگاه رو به خير و نور و كمال كرد سر تا پا خير و نور و كمال شود و چون ملكوت آسمان جاويد است او هم جاويد شود و چون رخت خاكي را بيفكند به لباس ملكوت آسمان درآيد و آن لباس كهنه شدن ندارد و عرض و مرض نپذيرد و ابداً بماند در جوار خداوند جلشأنه و از اهل نعمت و راحت و جنت باشد و چون پشت به عليين كند و رو به سجين و عمل به مقتضاي نفس اماره و شيطان نمايد ظلماني شود و كثيف گردد و سنگين شود و در زمين مخلد بماند و نيست در او غلبه جهت آسماني تا او را به بالا بكشد پس در ظلمت بيرون كه ظلمت سجين است بماند چنانكه عيسي در انجيل فرموده است و هركس انجيل خوانده اين مطالب را در انجيل به طور نص و صريح ديده احتياج به ذكر شاهد نيست پس شخص عاصي هرگاه مدتي پشت به آسمان كرده و رو به زمين و خود را ظلماني نموده هرگاه بازگشت و رو به آسمان نمايد و پشت به زمين كند البته نوراني شود آيا نميبيني كه اگر پشت به آفتاب كني هزار سال و يك طرفة العين رو به آفتاب كني ظلمت هزارساله برود و نور آيد چنانکه هرگاه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 345 *»
هزار سال رو به آفتاب کني و يك ساعت پشت به او كني نور هزار ساله برود حال همچنين است هرگاه كسي هزار سال عصيان كند و يك طرﻓ[ العين بازگشت به سوي خدا كند و توجه نمايد به توجه حقيقي تام البته جميع عصيان او پاك شود به همان توجه و هرگاه هزار سال مؤمن باشد و متوجه خدا و يك طرﻓ[ العين كافر شود جميع نور او تمام شود و ظلمت بحت شود و به درك اسفل افتد پس معلوم شد براي آدم عاقل منصف كه بازگشت به سوي خدا اثرش محو ظلمات معاصي است و توبه معني ديگر جز بازگشت به سوي خدا ندارد و ما كه ميگوييم @که@توبه محو گناهان ميكند نه معنيش آنست كه كسي بگويد توبه كردم از گناهان به سوي خدا و به همين گناهانش آمرزيده شود حاشا بلكه هرگاه كسي اين كلمه را بگويد و شروط آن را به عمل نياورد بسا آنكه اين قول استهزاء در نامه عمل او نوشته شود و عصيان براي او ثبت گردد نه طاعت پس توبه حقيقي توجه تام است به سوي خدا و اين معني محقق نشود مگر به اموري چند.
اول آنها آن است كه اصلاح عقايد خود كند و خداي خود را بشناسد و اگر در شناخت او قصوري است اول آن را اصلاح كند چرا كه انسان اگر خداي خود را نداند نميداند كه به كجا توجه كند و رو به كه نمايد چنانكه اگر كسي آفتاب را نشناسد نتواند كه توجه به سوي آفتاب كند چرا كه نميداند آفتاب كجاست و خدا شناخته نشود مگر در وجود پيغمبران و پيغمبران شناخته نشوند مگر در وجود اوصياء و اوصياء شناخته نشوند مگر در وجود اولياء پس اول شروط@شرط@ توبه معرفت خداست و حاصل نشود مگر به اين شروط و خدا جسمي نيست كه در جايي نشسته باشد و مردم رجوع به او كنند بلكه بازگشت به سوي اولياي او بازگشت به سوي اوست و توبه معني ندارد مگر بازگشت به سوي اولياء.
و دوم اعراض قلب است از سجين و شيطان و آن هم محقق نشود مگر به معرفت شيطان چرا كه انسان اگر چيز مضر را نشناسد نتواند از او اجتناب كرد البته و متضرر ميشود از او چنانكه سم را اگر كسي نداند و بخورد البته ضرر سم به او ميرسد@البته@ و آن نقص لاحق او ميشود البته اگرچه در اول با جهالت عصيان
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 346 *»
براي او نوشته نشود اما با استعمال او بدن تغيير كند و به تغيير بدن خورده خورده روح تغيير كند و اگرنه اثرش به روح ميرسيد@سد@ ضرور نبود كه خدا معاصي را براي مردم بيان كند و ايشان اگر @عالم.ظ@بر جهل ميبودند عاصي نميشدند پس ضرور نبود كه معصيتها را به مردم بشناساند و از آن نهي كند و علت تعريف همان است كه عرض شد كه اگرچه در اول اثر روحاني نكند اما اثر جسماني بكند و چون اثر جسماني كرد خوره خورده روح هم متغير شود مانند آنكه اگر انسان نداند كه گوشت از مرده است و بخورد گناهي ندارد اما اگر خورد مزاج خون بدن را فاسد كند و قلب را فاسد نمايد و قساوت آورد و چون قلب به حسب اخلاط قسي شد و رحم و مروت رفت روح هم خورده خورده اعمال بيرحمي كند و فاسد شود بفهم كه چه گفتم از اين جهت خدا در حكمت لازم ديد كه بگويد به مردم گوشت مرده اين و اثرش اين و مكن اين عمل را فلان عمل عصيان است و مضر و مكن و فلان عمل طاعت است و نافع و بكن پس معلوم شد معرفت شيطان هم لازم است تا انسان از او اجتناب كند و الا بسا آنكه با او همخوابه شود و نداند و خورده خورده او را به خبث خود خبيث كند و شيطان هم مجسم نيست و در جايي ننشسته و فاش سخن نميگويد تا انسان از او نشنود@بشنود@ و از او اعراض كند مانند جهت حق او را اولياء و هياكلي است كه در هياكل خود بروز ميكند پس بايد هيكل اعظم او را بشناسي كه بكله در كه جلوه كرده و وصي بلافصل و رؤساي ظلمت را كه آن كل در آنها مفصل شده كيست و آن اولياء كه ظلمت و خبث آن رؤسا در آنها جلوه كرده به طور تفصيل كيانند و تابعان ايشان كيستند پس شيطان را در هياكل اولياء او ميتوان ديد و سخنش را از آنها ميتوان شنيد پس شرط دوم توبه معرفت شيطان است در هياكلش تا از آنها بتوان اجتناب كرد و پشت به آنها نمود.
و شرط سوم عزم بر عدم عود است به سوي هياكل شيطان كه اگر در دل دارد كه عود@دارد عود@ به سوي هياكل شيطان خواهم كرد اين كس استهزاء كرده است و به سوي خدا توجه نكرده است و قلب او به سوي هياكل شيطان است.
و شرط چهارم آنكه عزيمت نمايد به صدق و صفا در اداي حقوقي كه تا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 347 *»
زمان توبه در آنها تفريط كرده است از حق برادران و حق پيشوايان و حق رسول خدا و حق خدا و عزيمت نمايد بر جبر كسري كه تا آن زمان كرده است از معاصي چرا كه در نواميس براي هر معصيتي كفارهايست پس بايد آن معاصي را كه سابقاً كرده همه را عزم بر دادن و بجا آوردن كفاره نمايد و طاعاتي را كه نكرده سعي در اداي آنها نمايد و حقوق تفريط شده را بجا آورد با مكنت و عازم بر ادا باشد با عدم مكنت و بجا آورد عند التمكن كه اگر اين عزيمت با او نباشد قلب خود را متوطن بر طاعت نكرده و توجه به عمل نيامده است.
و شرط پنجم علاوه بر اصلاح عقايد و اصلاح اعمال لازم است تعديل اخلاق چرا كه توجه با توكل بر غير و خوف از غير و عدم رضا به قضا و عدم تسليم قلبي و هكذا ساير اخلاق لازمه نفساني راست نيايد چرا كه عدم اينها شرك خفي است و اينها عملي@علمي@ عقايد است و چنانكه علمي شرايع نفع ندارد بدون عمل به آن همچنين علمي عقايد نفع ندارد بدون عمل به آن سلطان را بشناسي و از او احتشام نبري و شرمسار نباشي و تسليم او ننمايي و توكل بر او ننمايي و تفويض امور به او نكني چه مصرف از شناختن سلطان و البته سبب مزيد هلاكت شود اين معرفت كه شناختي و نكردي پس شرط پنجم عمل به علمي عقايد است مانند آنكه شرط تدين عمل به علمي شرايع است.
و شرط ششم آن @اين@است كه نادم باشي بر آنچه تا زمان توبه كرده بودي چنانكه در زمان معصيت مشتاق بودي و مايل كه اگر نادم نباشي از آنچه كردهاي هرآينه توجه كامل نكردهاي و نوراني نخواهي شد.
و شرط هفتم آنكه ساخط شوي بر نفس خود و دشمن داري معاصي را چنانكه دوست ميداشتي كه اگر نعوذ بالله از نفس خود خورسندي داشته باشي به آنچه كردهاي و اعمال سابقه او را دوست داشته باشي به جاي فسق كافر خواهي بود و چگونه با محبت ظل شيطان و اتحاد با او متوجه خدا خواهي بود و نوراني خواهي شد.
و شرط هشتم بغض دنيا و سجين و مخلدين در آن است چرا كه حب دنيا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 348 *»
سر همه خطيئات است و همه خطيئات از حب دنيا برميخيزد پس مادام كه انسان محبت دنيا در خود ميبيند توبه او قبول نشده است و توجه به عليين و دار رضاي خدا ننموده است پس چگونه توبه او قبول ميشود.
و شرط نهم توبه كردن است نه@که@ از جهت آنكه اميد جنت دارد و بر جان خود از جهنم ميترسد و توبه ميكند كه جان خود را نجات دهد كه اگر خدا او را مثلاً عذاب نكند يا نعمت بدهد اقامه بر مخالفت اوامر الهي خواهد نمود با وجود آنكه نهي كرده است از آن و گفته است كه من اين اعمال را نميپسندم پس هرگاه توبه ميكند كه او را نيازارد و به او احسان كند خودپرستي كرده و مقصود بالذات جان خودش است و اين معني دخلي به خداپرستي ندارد چنانكه مبناي كتاب پادري از اول تا آخر همه تحصيل اسباب نجات است و اين معني در نزد موحدان اسلام خودپرستي است نه خداپرستي و در نزد موحدان اسلام خداپرستي آنست كه او را عبادت كني و ترك معاصي كني نه به جهت طمع بهشت و نه به جهت خوف از جهنم بلكه به جهت محبت خدا و آنكه اوست سزاوار پرستش و اگر بعد طلب بهشت كند از آن جهت باشد كه محبوب خداست و «حب محبوب خدا حب خداست» و اگر از جهنم گريزان است از آن جهت باشد كه مبغوض خداست و «بغض مبغوض خدا عين هداست» پس هركس طلب نجات خود كند و عبادت براي نجات و نعمت خود كند البته خودپرست و مشرك است به خداي عزوجل و مشرك متوجه به خدا نباشد بلكه متوجه به نفس خود است و با اين عمل توجه صورت نگيرد. پس شرط نهم هم آن شد كه عمل را براي رضاي خدا كند و توبه براي متابعت حكم خدا نمايد نه از جهت نجات خود و اگر نجات خود را هم خواهد از آن جهت خواهد كه نجات مرضي خداست.
و شرط دهم كه رأس جميع شروط است و اين شرط جبر كسر و نقص جميع شروط را ميكند و اگر اين شرط درست شد و در آن شروط نقصي باشد اين شرط آنها را اصلاح ميكند @و@آن محبت اولياء و بغض اعداست كه اين مطلب را در قلب خود تجديد كند و متذكر گردد و خالص نمايد پس اگر اين شرط را در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 349 *»
قلب خود تجديد كرد با شروط سابقه توبه اين شخص قبول و سبب توجه شده و نوراني گرديده است و در حقيقت وجود ساير شروط دليل صدق اين امر است و در حقيقت توبه همه توبه@حقيقت توبه هم@ همين است و بس پس هركس در دل خود بعد از عصيان حب اولياء را استشعار كرد با بغض اعداء و آن را تجديد كرد و تشييد مباني آن را نمود البته متوجه اولياء شده است به صدق و چون خدا شناخته نميشود مگر در اولياء و توجه به خدا نميشود مگر در اولياء پس متوجه به سوي ايشان به محبت راجع و تائب است به سوي خدا البته نميدانم كه پادري اين معاني را فهميده بود و ميگفت توبه اثر ندارد يا نفهميده بود و اگر اين توبه اثر ندارد پس چه در عالم اثر دارد و حال آنكه هر اثر داري سبب و شرط اين توبه بود@ه@ و هست پس اگر رو كردن به نور سبب نوراني شدن نشود غير از نور چيزي جز ظلمت نباشد پس بايد ظلمت سبب نور باشد و حال آنكه باطل است بعد از اينكه معني توبه را فهميدي برويم بر سر كلمات پادري.
اما آنكه گفته است كه توبه امري است واجب مسلم و اما آنكه گفته@است@ كه امور واجبه را ثوابي نيست باطل چرا كه ميپرسيم كه واجبات آيا چيزهايي است كه شخص در هنگام ارتكاب آن مقبل @ارتکاب متصل@ به خدا شود يا معرض از خدا گردد و آن اعمال اعمال الهي و ملكوتي است يا سجيني و شيطاني و البته نميتواند شق ثاني را اختيار كند پس گوييم كه اگر اعمال ملكوتي است و سبب اقبال است پس چگونه ثواب ندارد و حال آنكه ثواب@سبب@ نوراني شدن روح انسان است از توجه به خدا و دخول در ملكوت است به واسطه ارتكاب اعمال ملكوتي پس چگونه اعمال واجبه ثواب ندارد مگر خداوند مردم را به اعمال بيفايده و بيثمر امر كرده است پس اوامر لغو است و بيحاصل نعوذ بالله و اگر آن اعمال فايده دارد ميپرسيم@سم@ كه آن فايده اگر ثواب نيست پس چيست و آن اعمال سبب قرب است يا بعد اگر سبب بعد است پس معصيت است و اگر سبب قرب است كه همه نور و خير در قرب است و نجات در قرب است پس چگونه امر واجبي ثواب ندارد و اگر اين پادري ميدانست معني واجب را هرآئينه ميفهميد كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 350 *»
ثواب واجب هفتاد مرتبه بيشتر است از مستحب چرا كه هر عمل كه در بجا آوردن آن بقاي نفس بود و در ترك آن هلاك و موت نفس خداوند آن را واجب كرده است و عكس آن را حرام و هر عمل كه در بجا آوردن آن حسن نفس و بهاء نفس بود@ه@ و در ترك آن قبح نفس و نقص آن آن را مستحب كرد و عكس آن را مكروه پس چگونه ميشود كه واجب ثواب نداشته باشد و حال آنكه سبب بقاي نفس است و نه آنكه آن عقايدي كه او سبب نجات ميداند آنها هم واجب است و آيا نميداند كه از اعتقاد به سلطنت سلطان اداي حقوق او نميشود و جميع خائنان و مقصران و دزدان دولت همه اعتقاد به سلطنت سلطان دارند و معذلك مستحق سياستند و معذب ميشوند و نجات در عمل است نه در اعتقاد و ميپرسيم از اين پادري كه اگر خداوند نبوت حضرت عيسي را به يهود@ان@ نفهمانيده بود و يهود او را نميشناختند كه مسيح است آيا حجتي بر يهود بود يا نه اگر گويي حجتي بود خدا را نسبت به ظلم دادهاي و اگر گويي حجتي نبود گوييم پس هركس را كه خداوند معاقب فرموده است به سبب آنست كه به او شناسانيده بود كه عيسي مسيح است و يهود يقين كردند پس اعتقاد يهود آن بود كه عيسي مسيح موعود است كه آمده ولي عمل به مقتضاي اين اعتقاد نكرده بودند و اگر شك داشتند در مسيح بودن او كه شما را حجتي بر آنها نيست و اگر يقين داشتند پس اعتقاد ايشان صحيح بود چرا كه اعتقاد يقين نفس است و يقين امري قهري است و انسان نميتواند از نفس خود زايل كند پس چون اعتقاد صحيح بود بايستي نجات براي ايشان باشد اگرچه عمل نداشتند و حال آنكه يهود هالك ميباشند به جهت ترك عمل و هر كافري اعتقادش و يقينش صحيح است و عملش بد است و ديگر عمل مراتب دارد بفهم چه گفتم و شاهد بر اينكه از عمل انسان نيك ميشود نه اعتقاد كلام ماريعقوب است در اصحاح دوم رساله او به قبايل كه در آية چهاردهم ميگويد كه چه منفعت دارد اي برادران من اينكه بگويد كسي كه ايمان دارم و عمل نداشت باشد آيا گمان ميكني كه ايمان ميتواند او را خلاص كند تا آنكه ميگويد ايمان اگر عمل نباشد ميت است تا آنكه ميگويد تو ايمان
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 351 *»
به خداي واحد داري خوب ميكني شياطين هم ايمان دارند و ميلرزند@ميگريزند@ تا آنكه ميگويد چنانكه جسد بيروح ميت است همچنين ايمان بيعمل هم ميت است و اما آنچه پادري مثل آورده كه چنانكه به توبه زخم انسان التيام نپذيرد و مرضش بهبودي حاصل ننمايد و در نزد حاكم شرع و عرف خلاصي از بازخواست ندهد اما جواب اين آنكه ميپرسيم اعتقاد به عيسي و كفاره مرگ عيسي آيا زخم را التيام ميدهد يا نه و آيا مرضش بهبودي مييابد يا نه اگر اين آثار سرميزد يك ارمني از امراض نمردي و هيچ از آنها كشته نشدندي و هيچ مؤمن نصراني نمردي و كشته نشدي آنچه تو در خصوص عدم اثر ايمان ميگويي ما در عدم اثر توبه ميگوييم و آيا اين سخن عالم است كه به اينطور رفع اثر توبه نمايد و حال آنكه جميع انبياء امر به توبه كردند و هر قوم كه توبه كردند مانند قوم يونان عذاب از ايشان برداشته شد و هر قوم كه توبه نكردند معذب شدند و انبياء نيامدند مگر به جهت توبه كردن مردم از اعمال ناشايست اگر توبه اثر نداشت و رفع مرض نميكرد پس از چه قوم يونان بن امتي@متي@ بلا از ايشان رفع شد و اگر ترك توبه اثر نميداشت پس از چه اين همه بلاها بر بنياسرائيل نازل ميشد و اثر توبه و ثواب او بديهي است و كتب انبياء از آن پر است كه احتياج به شاهد نيست و اما قول پادري به توبه انصاف انسان ساكت نميشود تا آخر، سبب آن است كه انسان نميداند كه توبه او مقبول شده است يا نه و پنهان بودن اين امر هم از الطاف خداست كه بنده اين امر را نداند و دايم متزلزل باشد و دايم تضرع و زاري كند و انابه و الحاح به درگاه خدا نمايد و اگر ميدانست بعد از قبول توبه باز ترك اعمال ميكرد و هلاك ميشد و از او ميپرسيم كه انصاف انسان به ايمان به عيسي و كفاره مرگ او ساكت ميشود يا نه اگر ميگويد ساكت ميشود با وجودي كه دروغ گفته و خودش ميداند و خداي خودش ميگويم پس چرا متزلزلند از نزول بلا و چرا بلا نازل@چرا نازل@ ميشود بر ايشان و از كجا دانسته است كه با وجود ترك جميع ناموس و خودسري و خود عملي اخلاص ايشان به عيسي خالص است و ايشان را عيسي دوست ميدارد و حال آنكه ميبينيم كه بسا آنكه يكي مدتي ايمان دارد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 352 *»
بعد مرتد ميشود و از آن دين برميگردد اگر گويي اين شخص دين خالص و ذاتي نداشته گويم معلوم شد كه انسان در حال ايمان نميداند كه آيا اين ايمان مستقر است يا عاريه است خلوص او را پسنديدهاند يا نپسنديدهاند اعمال او را دوست داشتهاند يا دوست نداشتهاند آيا نگفت عيسي اگر زياد نباشد عدل شما بر عدل كتبه و فريسيين داخل ملكوت سماوات نشويد آيا نگفت عيسي كه اگر @عيسي اگر@ شما از بدي خلق نگذريد خدا از بدي شما نميگذرد آيا كيست كه عصيان نكرده باشد و كيست كه مطمئن است كه داخل ملكوت ميشود و خدا از بد او ميگذرد پس چه فرق دارد توبه با ايمان و انصاف انسان به امر مجهول ساكت نميشود و كيست كه مجهول نيست نزد او امر آخرت مگر پيغمبران پس چنانكه مجهول است امر توبه مجهول است امر قبول ايمان نه هر ايماني قبول است آيا عيسي نگفته در انجيل متي در اصحاح هفتم در آيه بيست و يكم كه نه چنان است كه هركس به من بگويد اي پرورنده اي پرورنده داخل ملكوت سماوات شود @و@لكن كسي كه عمل ميكند به اراده خداي آسمان او داخل ملكوت آسمان شود بسياري ميگويند روز قيامت به من كه اي پرورنده اي پرورنده آيا نيست كه ما به اسم تو مردم را خبر داديم و به اسم تو شياطين @شيطان@ را بيرون كرديم و به اسم تو كرامت ظاهر كرديم در آن هنگام گويم به ايشان كه من شما را نميشناسم برويد از من دور شويد اي گناهكاران، با وجود اين عبارت انجيل كجا اطمينان حاصل ميشود و به اين ايمانها و حال آنكه اين جماعت مطرودين ايمانشان به حدي بوده كه شياطين را بيرون ميكردهاند و كرامت ظاهر ميكردهاند معذلك ميفرمايد ايشان را ميرانم پس معلوم شد كه ايمان هم انصاف را ساكت نميكند چرا كه شايد او را قبول نكنند و عمل او را نپسندند و اين آيه هم صريح است بر رد پادري كه ايمان را بيعمل كافي ميداند و سبب نجات دانسته است پس معلوم شد كه پادري محض براي اضلال انكار ثمره توبه را نموده است و ميخواهد خودش و باقي مردم بگويند ايمان به عيسي داريم و ديگر هرچه ميخواهد بكند بلي نفس انسان طالب خودسري است.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 353 *»
فصــــل
و ديگر آنكه عيبجويي بر اهل ايران كرده است كه در عهد عمر گبر بودند و به قوت عسكر اسلام اسلام @عسکر اسلام آوردهاند@آوردهاند نه از راه دليل و برهان و اين عيبجويي است كه عيب بر عيبجو است چرا كه به زور اسلام آوردن آباء دخلي به بصيرت ابناء ندارد هركس با بصيرت است چه امروز و چه آن روز ايمانش صحيح است و هركس نيست نه و اين بحث عالم بيغرض در دين خدا نيست بلكه كلام فريبنده جهال است.
فصــــل
و ديگر گمان كرده كه گويا محمد9 پل صراط و كيفيت طهارت و غسل را از مذهب صابئين كه مجسوند و از عادات يهوديان برداشته اين هم عيبجويي است مثل اول چرا كه مجوس سابقاً صاحب كتاب بودند و يهود صاحب كتابند و همه از نزد خداست و دين جديد كه ميآيد جميع مسائل دين سابق را نسخ نميكند چنانكه عيسي فرمود در انجيل كه من نيامدم كه ناموس را حلال كنم بلكه كامل كنم پس اگر ميتوان گفت كه عيسي دين را از يهود دزديده ميتوان كه اين نسبت را هم به پيغمبر آخرالزمان@صلوات الله عليه و آله@ داد و الا بنا نيست كه نبي لاحق يك كلمه از حرف نبي سابق نزند و پل صراط هم امري@صراط امري@ است واقعي هر خبر دهنده صادق خبر از آن ميدهد و مطابق هم ميگويند باري اينها سخنهاي عالم نيست.
فصــــل
و ديگر آنكه بعد از اينكه مذهب مجوس و بت پرستان را نوشته و اعمال ايشان را، كه ايشان وسيله نجات دانستهاند ذكر كرده و رد كرده، بر سر وسايل اهل اسلام آمده و دو قسم كرده. يكي ثواب و حسنه و طهارت و غسل و نماز و روزه و زيارت و جهاد و تلاوت قرآن. و قسم دوم به رحمت الهي معتمد گشتن و توبه و ايمان و شفاعت محمد و امامان@:@ بعد قسم اول را رد كرده كه اينها همانهاست كه بتپرستان نيز به آنها اميد نجات دارند و سابقاً آنها را رد كرده كه اعمال ظاهري اصلاح شرارت نميكند و گناه نفس بايد پاك شود و حسنات واجب است و ثوابي ندارد، وانگهي كه فاسد عمل صحيح نتواند كرد و اينكه محمديان گمان دارند كه به حسنات كفاره حاصل ميشود، به جهت آن است كه معني گناه را ندانستهاند.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 354 *»
اما جواب اين فقره بدانكه هركس كه در@هرکس در@ كلمات اين پادري نگاه كند ميفهمد كه به مكر و حيله خواسته است كه شبهه در ذهن مسلمين اندازد و خدا نميگذرد. فكر كن كه چرا وسايل اهل اسلام را شبيه به وسايل مجوس و بتپرستان نموده است و چرا تشبيه به وسائل موسي ننموده كه جميع تورية پر است از غسل و طهارت و قرباني و اعياد و غيرها و هيچ ناموسي تا زمان موسي گويا اعظم از ناموس او نيامده، @و@نيست اين تشبيه مگر به جهت متزلزل كردن جهال كه بگويند پس دين ما هم مثل بتپرستان است و اعمال ايشان در نظر ايشان خار شود. و خدا كيد اين پادري را رد ميكند، حال گوش انصاف را باز كن و بفهم. ميگوييم اين وسايل وجودش نقص دين است و دليل بطلان، يا آنكه وجودش عيب دين است@نيست@ ولي آنها را سبب نجات دانستن خطاست، اگر گويد وجودش عيب دين است و شرط بودن آن در دين، دليل بطلان دين است؛ گوييم كه پس باطلترين دينها دين موسي و انبياي بنياسرائيل است، چرا كه از اين اعمال در دين موسي از احصاء بيرون است، بلكه از همه اديان سختتر و اين سخن را اگر بگويد در دين عيسي كافر شود.
و اگر گويد بودن اين اعمال در دين سبب نقص نيست ولي اينها را سبب نجات دانستن غلط است، گوييم اين مطلب هم رد است بر جميع انبياء كه اين اعمال را ذكر كردهاند و ثوابها براي آنها گفتهاند چه به اجمال @و@چه به تفصيل و عباراتي چند از تورية و انجيل به طور تفصيل و اجمال سابقاً ذكر كردهايم بلكه همين چند ورق پيش هم از انجيل نقل كرديم، كه به عمل انسان داخل ملكوت آسمان شود و ملكوت آسمان بهشت است. و از رساله ماريعقوب نقل كرديم كه عمل روح ايمان است پس اگر روح ثمر ندارد جسد به طريق اولي، پس نجاتي نيست. پس قول به@بر@ اينكه اعمال از اسباب نجات نيست خروج از اديان انبياست قاطبه نه اين است كه در اصحاح ششم از سفر استثناء در آيه شانزدهم ميفرمايد حفظ كن وصيتهاي رب را و شهادات او را و سنن او را كه امر كرده است تو را به آن و عمل كن به آنچه رضا و خير است نزد خدا تا احسان كند به تو و داخل كند تو را در زمين نيكو و آن را به ارث ببري كه با پدرانت قسم خورده بود
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 355 *»
خدا تا هلاك كند خدا جميع دشمنان تو را پيش روي تو تا آخر و نه اين است كه در غالب كتب انبياست نجات عاملين به شرايع و هلاك مخالفين و نه اين است كه عيسي در متي ميفرمايد در اصحاح پنجم در آيه نوزدهم كه هركس كه حلال@هرکس حلال@ كند يكي از اين وصيتهاي كوچك را يعني ترك كند و حلال داند ترك آن را و چنين تعليم مردم كند در ملكوت آسمان صغير خوانده شود و اما كسي كه به ناموس عمل ميكند و تعليم مردم ميكند آن در ملكوت آسمان عظيم خوانده ميشود تا آخر پس پادري به نص انجيل در ملكوت آسمان صغير خواهد بود چرا كه جميع شرايع را حلال كرده و تعليم مردم هم ميكند كه حلال است و گمراه ميكند مردم را پس معلوم شد كه اعمال سبب نجات هست در همه شرايع مگر شريعت كساني كه بعد از عيسي گمراه شدند به واسطه بولس كه مباحي مذهب بود و تصوف را در ميان ايشان پهن كرد پس در@به@ همه شرايع انبياء اعمال سبب نجات هست و وجودش هم نقص نيست چرا كه پيغمبري نيامد كه ناموسي نداشت و مردم را امر به ناموس نكرد و چگونه ميشود كه پيغمبري بيايد و مردم را به ناموسي دعوت كند و بگويد اين كارها سبب نجات شما نيست و بايد بكنيد و اگر اين پادري گمان كرده كه در مذهب عيسي ناموسي نبوده و نبايستي به شريعت موسي عمل كنند دروغ گفته است چرا كه عيسي در انجيل متي فرموده است در آيه هفدهم از اصحاح پنجم كه گمان نكنيد كه من آمدهام @که@ناموس را حلال كنم يا آنچه پيغمبران گفتهاند آن را حلال كنم بلكه آمدهام كه كامل كنم حق ميگويم براي شما تا آسمان و زمين زايل شود يك كلمه و يك خط از ناموس زايل نميشود و همه باقي است پس اگر اينها عيسي را تصديق دارند نبايستي ترك شرايع موسي كنند و بايستي كه جميع عبادات ايشان و اعمال و طاعات ايشان كلاً مانند يهود باشد نهايت چند كلمه كه حضرت عيسي نسخ فرموده از آن قرار در آن چند امر عمل نمايند و همچنين در دين ابرهيم به شهادت ماريعقوب عمل سبب نجات بوده چنانكه در آيه بيست و يكم اصحاح دويم رساله خود ميگويد كه پدر ما ابرهيم نه اينكه از عمل نيكو شد آن وقت كه پسر خود را كه اسحق باشد برد بر@به@
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 356 *»
قربانگاه و تو مشاهده ميكني كه ايمان ياري او كرد بر اعمال و به اعمال كامل كرد ايمان را و آنچه درباره او مقدر شده بود درست آمد تا آخر پس معلوم شد كه اعمال در همه اديان سبب نجات بوده و انكار پادري اين معني را انكار تورية و انجيل و زبور و رسائل است چنانكه يافتي پس چگونه ميگويد كه ثواب و حسنه@ثواب حسنه@ و غسل و طهارت و نماز و روزه و زيارت و جهاد مانند اعمال بتپرستان است آيا جميع اينها در ناموسي موسي نيست پس از اين قرار مذهب موسي هم نعوذ بالله مانند مذهب بتپرستان است.
و اما آنكه گفته است كه اينها همانهاست كه بتپرستان نيز به آنها اميد نجات دارند و اين كلام عجيبي است كي @که@بتپرستان اعمال مسلمين را ميكنند كه به اينها اميد نجات داشته باشند و اگر نوع اين عملها را ميگويد كه چه نقص است براي اعمال مسملين زنا هم نوعاً از مقاربت زنان است حال چه نقص بر نكاح حلال، و حرام خوردن هم نوعي از اكل است حال چه نقص بر اكل حلال و هكذا و اگر مقصودش اين است كه مطلقاً اعتقاد آنكه عمل از اسباب نجات است اين از مذهب بتپرستان است پس ميگوييم كه بتپرستان هم نوعاً ميگويند كه معبودي بايد پس شما معبود نگيريد كه قول بتپرستان است و نوعاً ميگويند اطاعت بزرگي بايد كرد پس شما اطاعت عيسي نكنيد كه مذهب بتپرستان است و هكذا آب و نان نخوريد كه عمل بتپرستان است مريض ميشويد دوا نخوريد كه كار بتپرستان است خواب نكنيد كه شغل بتپرستان است پس گوييم كه موافقت @اطاعت@ اهل خلاف و كفر وقتي بد است كه آن عمل و آن قول از خواص آن كفار باشد و اجماع اهل حق بر خلاف آنها باشد اما اگر كفار در يك مسأله موافقت با مؤمنين كنند في الجمله كمال كفار است و نزديكي ايشان به حق نه نقص اهل حق و نبايد اهل حق از دين حق@خود@ دست بردارند كه كافري تصديق يك عمل او را كرده حال چه نقص بر دين اسلام كه اعمال را سبب نجات ميدانند به اين واسطه كه بتپرستان هم اعمال را سبب نجات ميدانند @و@نهايت بتپرستان در يك كلمه راست گفتهاند نه آنكه ما دروغ گفتهايم اگر بر ما در اين قول نقصي است بر ابرهيم و موسي و عيسي هم نقص است چرا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 357 *»
كه آنها هم اعمال را سبب نجات دانستند و مردم را به آنها خواندند.
و اما آنكه گفته است كه اعمال ظاهري اصلاح شرارت نفس را نميكند و گناه نفس بايد پاك شود جواب از اين ميگوييم كه همچنين ايمان محض به عيسي به طوري كه تو ميگويي اصلاح شرارت نفس نميكند چنانكه ميبينيم كه نصاري و ارمنيان بسياري از ايشان شر خلق خدايند و اگر ايمان به عيسي اصلاح شرارت نفس ميكرد بايستي جميع نصاري معصوم باشند و حال آنكه تو انبياء را معصوم نميداني و اگر گويي كه نصاري به شروطش عمل نميكنند و آنطور كه بايد ايمان نميآورند و به مرتبه يقين نرسيدهاند و اگر بشوند ميشود گويم@ييم@ همين جواب را ما به شما ميدهيم كه مردم به شروط اعمال كه صدق و صفا و نيت قربت خالص براي خدا بدون خوف نار و طمع جنت و شايبه ريا و سمعه و مصون بودن از نواقض@قص@ و صبر كردن بعد از آن از آنچه سبب خرابي آن شود عمل نمينمايند اگر عمل كنند اصلاح شرارت نفوس ايشان بشود چنانكه انبياء كردند و به شروطش عمل كردند و اصلاح شدند و جمع كثيري عمل كردند و اصلاح شدند وانگهي كه اگر پادري ميدانست كه نوكر در خدمت سلطان به خدمات شايسته با اخلاص تقرب بهم ميرساند و صاحب منصب ميشود نه به خدمت بياخلاص و نه به اخلاص بيخدمت چنين حرفي نميزد @و@عيسي را شيطان هم ميداند كه نبي است و جميع شياطين ميدانستند ولي عمل ميخواهد با اخلاص اين است كه ماريعقوب گفت تو ايمان داري كه خدا يكي است خوب كاري كردي شياطين نيز ايمان دارند و ميلرزند پس معلوم شد كه پادري بحثي كرده است كه بر خودش همان بحث وارد ميآيد ولكن معذلك جوابي از حكمت به طور اشاره ميگويم اگر پادري بفهمد كه روح جسمي است رقيق و جسم روحي است غليظ و اين دو از يك جوهرند اگرچه در لطافت و كثافت با هم مختلفند و جسم تابع روح است در همه چيز چنانكه نفس ميل ميكند بدن حركت ميكند نفس كجخلق ميشود گونه انسان سرخ ميشود و بدن ميلرزد و نفس ميترسد و بدن زرد ميشود و سبز ميشود نفس ميخواهد بدن حركت ميكند نفس شهوت پيدا ميكند بدن به هيجان
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 358 *»
ميآيد نفس عطا ميكند دست پيش ميآيد نفس ادا ميكند زبان حركت ميكند و هكذا جميع حركات بدن از نفس است و ظهور جميع اعمال نفس به بدن و نفس و@با@ بدن با يكديگر متصلند و نفس در بدن است و حيوة بدن به نفس و ظهور نفس به بدن پس نفس صاحب عقايد است و بدن صاحب اعمال، اعمال همان عقايد است كه مجسم شده است و عقايد همان اعمال است كه مروح شده است چون نفس در نزد سلطان حقير شود سر فرو افتد و ركوع كند چون نفس خاضع شد@شود@ بدن به سجده رود چون متوجه سلطان شود بدن رو به قبله جهت سلطان كند چون نفس ملتفت محامد صفات سلطان شود زبان به مدح سرايي گشوده شود پس آن عقايد شد نماز نفس و اين اعمال شد نماز بدن و هر صفت كه در نفس راسخ شود بدن به آن ممثل شود چنانكه هر خيال كه قوت گرفت بدن به آن روش حركت كند باز ميگوييم كه چون نفس محو جمال سلطان شود از خود غافل شود بدن اكل و شرب نكند و احيا دارد اين شد روزه و چون نفس پادشاه را بر خود ايثار كند و او را مالك خود داند و مالك مايملك خود بدن به حركت درآيد و اداي حقوق در راه او كند و انفاق نمايد اين شد خمس و زكوة و صله ارحام و صدقات چون نفس مشتاق لقاي سلطان شود بدن به سوي جهت ظاهري او بشتابد اين شد زيارت و حج و هكذا جميع اعمال ظاهره مانند كلمات الفاظند چنانكه كلمات تجسم معاني است و بر طبق معاني است و مناسبت ذاتي مابين آنهاست همچنين صفات نفس معاني اعمال ظاهره است پس صفات نفس روح است و صفات جسد جسد، روح بيجسد مصرف ندارد و سبب نجات نيست و جسد بيروح ميت است و سبب نجات نيست اگر ما اعمال@اگر اعمال@ ظاهره را سبب نجات ميدانيم نه ميت آن است كه بيحركات نفساني و عقايد و صفات او باشد بلكه اعمال ظاهره بيروح را نفاق ميدانيم و سبب حسرت عظيم در روز قيامت ميگويم حاشا كه ما اعمال ظاهره بيروح را مثمر ثمر بدانيم و اينكه اكثر مردم ترقي نميكنند سبب همان بيروح بودن اعمال است پس چنانكه اعمال بيروح ميت است و مثمر ثمر نيست همچنين عقايد باطنه بياعمال ثابت و راسخ نيست و مثمر ثمر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 359 *»
نخواهد بود چنانكه ميبيني كه اعتقاد به سلطنت سلطان مثمر ثمر نيست چرا كه دول خارجه هم او را سلطان ميدانند چرا كه ميبينند سلطان است ولي خدمت و طاعت سلطان مثمر ثمر است و آن هم با اعتقاد پس اعمال مثمر ثمر هست و اصلاح نفس هم ميكند به اين معني كه چون علم و عمل با هم جمع شد سبب قرب انسان ميشود به خداوند و قرب به خداوند سبب نوراني شدن نفس ميشود و چون نفس نوراني شد اصلاح ميشود به نور خدا و اين است كه حضرت عيسي اثر ملكوتي براي اعمال بيان فرمود پس براي هر منصف معلوم شد كه پادري اشتباه كرده است كه اعمال را سبب اصلاح نفس نميداند@ميداند@ و حال آنكه نفس به تقرب اصلاح شود و تقرب به اعمال حاصل شود و جميع مناصب عظيمه كه سبب بزرگي نفس و علو شأن است به خدمات لائقه با اخلاص حاصل ميشود و نفس به نور قرب جوار از ظلمات معاصي پاك ميشود لاغير و قرب جوار به خدمات است لا غير.
و اما آنكه گفته است كه حسنات واجب و ثوابي@واجب ثوابي@ ندارد نميدانم @که@كدام كلمه پادري را درست كنم در اين كتاب@کلمات@ اولاً كل حسنات واجب است يعني چه و حال آنكه در همه مذاهب امور واجبهاي است كه تخلف از آن جايز نيست و امور فاضلهاي است كه كردن آنها سبب كمال است و ترك آنها نقص است نه هلاك چنانكه سابقاً بيان كرديم و ثواب براي جميع حسنات هست چنانكه در همين فصل دانستي.
و اما آنكه گفته كه فاسد عمل صحيح نتواند كرد ميگويم@ييم@ كه نفس فاسد هم اخلاص صحيح نميتواند ورزيد بلكه ميگويم كه اصلاح اعمال ظاهره هزار مرتبه آسانتر است از اعمال باطنه و استيلاي انسان بر جسد خود بيشتر است تا روح تو ميتواني كه جسد را يك روز در جايي بگذاري و ده دقيقه نميتواني كه خيال خود را در چيزي حبس كني و هركس ميتواند يك روز پيش سلطان به ادب بايستد اما يك ساعت نفس خود را نميتواند به ادب بدارد و همچنين مردم همه تعارفات و آداب ظاهري ايشان درست است ولي نفوس خود را با هم الفت نتوانند داد و همچنين غالب مردم صورت اعمال شرعيه ايشان در نماز و روزه و حج و ساير اعمال درست است همه خرابي كه دارند از نفس دارند پس نفس
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 360 *»
خراب است نه اينكه عمل صحيح نيست صورت غالب اعمال صحيح است و خرابي اعمال از خرابي عقايد و صفات نفس است كه تو به آن چسبيدهاي و اعمال را ترك كردهاي پس معلوم شد كه نفس فاسد عمل به صورت صحيح ميتواند بكند ولي عمل روح صحيح نميتواند بكند.
و اما آنكه گفته است كه محمديان كه گمان كردهاند كه حسنات كفاره است@به حسنات کفاره حاصل ميشود@ از آن است كه معني گناه را نفهميدهاند سابقاً ذكر كرديم كه معني گناه باطني و ظاهري بر اهل اسلام مخفي نيست و كتاب و سنت و كتب ايشان پر است ولي پادري از آن خبر ندارد و اين سهل است پس معلوم شد كه حسنات كفاره گناه ميشود و اسلاميان معني گناه را فهميدهاند و اعتقادي ايشان اين است كه به حسنات كامله با روح و جسد توجه حاصل شود و به توجه به خداوند نوراني شوند و ظلمت ادبار و اعراض از ايشان برود و معني كفاره هم همان است كه ظلمت ايشان پاك شود و نوراني شوند و ظلمت بعد به جز به نور قرب زوال پيدا نكند و نور قرب به جز به توجه حاصل نشود و توجه به جز به اعمال به چيزي ديگر حاصل نگردد و اعمال به جز آنكه كامل باشند در روح و تن نافع نباشند و كمال روحاني آنها عقايد صحيحه و اخلاص است و شروطي كه در توبه ذكر شد و كمال جسماني آنها متابعت شرع است و ادا كردن به آنطور كه انبياء گفتهاند پس چون چنين عمل حاصل شد كفاره شود چرا كه گناه نيست مگر ظلمت و بعد از حق و كفاره ظلمت و بعد از حق نباشد مگر نور و قرب به حق و نور و قرب حاصل نشود مگر به توجه و توجه تام به عمل ظاهري و باطني حاصل شود چنانكه فهميدي پس عمل عمل كفاره گناهان ميشود و مسلمين هم معني گناه را فهميدهاند و دانستهاند كه گناه هم ظاهري است و هم باطني و گناه ظاهري جسد است از براي گناه باطني و گناه باطني روح است از براي گناه ظاهري چنانكه در اعمال حسنه ذكر كرديم پس عصيان را روح و تني است و طاعت را هم روح و تني، طاعت بيروح به كار نميآيد و با روح كفاره گناه روحاني ميشود چرا كه روحاني كفاره روحاني است و جسداني كفاره جسداني پس اين مطلب نه از آن بابت بوده@بود@ كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 361 *»
مسلمين معني گناه را نفهميدهاند بلكه از آن بابت بوده@بود@ كه پادري معني طاعت را نفهميده است.
فصــــل
و ديگر@و اما@ آنكه بر احاديث مسلمين رد كرده است كه در آنهاست كه به سبب قصد گناه گناه نمينويسند و به سبب قصد طاعت يك طاعت مينويسند به علت آنكه اصل در گناه را نيت باطني دانسته است.
جواب اين حرف را سابقاً نوشتهام كه او احاديث مسلمين را نفهميده است و آن قصد گناهي كه نمينويسند خطور بال است كه از وساوس@وسواس@ شيطاني باشد و انسان مكره آن باشد و اگر آن را دوست داشته باشد و مشتاق آن باشد بسا او را به حد كفر باطني و شرك باطني رساند و معني احاديث مسلمين را او ندانسته است بلي ما ميگوييم و كتاب و سنت ما شهادت ميدهد كه اگر در قلب انسان وسوسه معصيت شود و انسان آن@او@ را اكراه داشته باشد و عمل نكند يك طاعت براي او به سبب اكراه نويسند و اگر عمل كند يك معصيت براي او نويسند و اگر قصد طاعت كند و به او مشتاق باشد يك ثواب براي او نويسند اگرچه عمل نكند و ده ثواب نويسند اگر عمل كند اگر بر اين معني بحثي داري بكن تا جواب بشنوي هرگز ما نميگوييم كه عصيان باطني محسوب نيست بلكه محسوب است به نهايت حساب و شواهد و بينات اين مطلب را سابقاً نوشتهام اعاده نميخواهد و در اينجا به چند حديث اكتفاء ميكنم نه از جهت پادري چرا كه خبر از احاديث ما ندارد بلكه براي مسلمين مطلعين بر كتاب.
در وسائل از حضرت رسول9 مأثور است كه فرمودند @که@نيت مؤمن از عملش بهتر است و نيت كافر از عملش بدتر است و در همان كتاب از حضرت صادق7 مروي است كه مخلد شدند اهل جهنم در جهنم به جهت آنكه نيتشان اين بود كه اگردر دنيا بمانند هميشه معصيت كنند هميشه و اهل بهشت مخلد شدند در بهشت به جهت آنكه نيتشان اين بود كه اگر در دنيا باقي باشند هميشه اطاعت خدا كنند هميشه پس به نيت مخلد شدند اينها و اينها تا آخر و در حديثي ديگر فرمودند@که@ نيت افضل از عمل است بدانيد كه نيت همان عمل است و در حديثي ديگر فرمودند كه نوشته ميشود براي مؤمن در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 362 *»
حال مرض همان اعمالي كه در حال صحت براي او مينوشتند و نوشته ميشود براي كافر در حال مرضش از عمل بد آنچه در حال صحتش نوشته ميشد پس معلوم شد كه مذهب ما نيست آنچه پادري گمان كرده است.
فصــــل
و ديگر حديثي چند در ثواب اعمال از مسلمين نقل كرده بعد گفته@بود@ اينها سبب آن شود كه كسي از گناه انديشه نكند و به @اين اميد اعمال@اميد اين اعمال گناه كند و گويندگان اين احاديث از گناه و معني آن خبر نداشتهاند.
اين كلام كلامي است كه از غير منصف سرزده است چرا كه اولاً كسي كه اين حرفها زده است حرفهاي ديگر هم زده است و شروط ديگر هم بيان كرده است اكتفاء به اينها نكرده است و اين ثواب و عقاب كه انبياء و اولياء گفتهاند به منزله كتاب مفردات طب است اگرچه فرمودهاند@گفتهاند@ كه دارچيني فهم را زياد ميكند فرمودهاند هم كه@اند که@ جوزماثل فهم را تمام ميكند حال چه غرور به خوردن دارچيني حاصل@پيدا@ ميشود براي كسي كه اضعاف آن جوز ماثل ميخورد وانگهي كه شروطي ديگر براي اين اعمال است از صدق و خلوص و پاكي طينت و طويت و غير آنها از شروط قبولي اعمال كه شخص چون اطمينان به استيفاي شروط نداشته باشد اطمينان به قبول اعمال نخواهد داشت وانگهي كه شخص چه ميداند كه با وجود معاصي سابقه كه دارد آيا اين@دارد اين@ اعمال از او قبول ميشود يا نه و ما حكايت ديگر هم داريم از حكم عالم ذر و نميدانم كه پادري آن را شنيده و اعتقاد دارد يا نه؟ و ما چنين ميگوييم كه انسان اگر در عالم ذر ايمان آورده است و طينت او از عليين و سماوات شده است طاعات او در اين عالم قبول است و اگر ايمان نياورده و طينت او از سجين است و زمين طاعات او قبول نخواهد شد پس انسان چه ميداند كه سابقه عمل او چه بوده كه خاتمه او باشد و آيا منافي طاعت از او سرزده يا نزده و سر خواهد زد يا نخواهد زد پس چگونه سبب غرور او شود با اين همه احتمالات و از اين گذشته بيانصافي را ببينيد كه ما كه اين همه طاعات و اعمال و شروط قرار دادهايم در مذهب و ملت و همه را با هم وسيله نجات ميدانيم دين ما را نسبت به غرور ميدهد كه انسان به اينها مغرور ميشود و از گناه ديگر انديشه نميكند و مذهب خودش
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 363 *»
كه ميگويد كه عيسي آمد براي غفران گناه و به صلابه شد براي كفاره گناه و هركس ايمان به عيسي و كفاره بودن مرگ او بياورد جميع گناهان او آمرزيده ميشود@شود@ و هيچ طاعت و سنت و شريعتي ديگر نيست و همه شريعت همين ايمان آوردن به عيسي و كفاره بودن مرگ اوست ديگر هيچ طاعتي و عبادتي در كار نيست و معاصي هم به مرگ عيسي كفاره شد و ميشود حال ببينيد كه غرض چهقدر چشم انسان را كور ميكند اين قول خود را ميپندارد كه سبب غرور و عصيان نميشود و مذهب اسلام كه اعتقاد به جنان و عمل به اركان و اقرار به زبان@لسان@ را شرط نجات ميدانند و اگر كسي به جميع اينها اعتقاد كند و كل اعمال شرعيه را به عمل آورد و در دل خود چنين داند كه اگر رسولخدا@9@ اين كار را اينطور كرده بود بهتر بود كافر ميشود يا يك عمل جزيي را انكار كند كافر ميشود اين مذهب را ميگويد كه سبب غرور است و حال آنكه از مذهب ماست كه بسا كسي كه كل عمر خود را طاعت كند و ذرهاي فرو گذاشت نكند و هيچ معصيت مرتكب نشود و معذلك از اهل جهنم باشد و ختم شود كار او به دخول نار چرا كه عداوت يك وليي ورزيده است باري اينها از بيانصافي و مردم گول زدن است مذهب ما سبب غرور است يا اعتقاد شما كه صد سال گناه ميكنيد آن وقت ميرويد يك من نان براي كشيش ميبريد و ميگوييد گناه مرا بيامرز و او هم نازي ميكند تا يك من را سه چهار من كنيد آن وقت ميگويد برو گناه صد ساله تو را آمرزيدم مطمئن باش و شما هم به اين خطار جمع ميشويد و خود را بيگناه ميدانيد حال انصاف دهيد كدام يك سبب غرور است باري خداوند محافظت كند انسان را از بيانصافي و كوري دل و ديده.
و اما كفري كه گفته است كه گويندگان اين احاديث تا آخر، جوابي در نزد من عجالتاً ندارد و شنيدي @شنيديد@ كه در احاديث و كتاب ما چهقدر است كه گناه باطني محسوب است و چه بسيار مناسب است قول شاعر:
دارد هزار در صدف و دم نميزند | يك بيضه مرغ دارد و فرياد ميكند |
پادري يك كلمه فهميده است كه گناه باطني اعظم است و علي الدوام فرياد ميكند كه مسلمين اين را نفهميدهاند و رسول و ائمه ايشان از اين معني اطلاع
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 364 *»
نداشتهاند نعوذ بالله و خبر ندارد كه از بديهيات اوليه اهل اسلام است و اين مسأله نيست كه مسلمين آن را تكرار كنند و كتاب و سنت ايشان به آن مشحون است گذشته از مذهب پادري خلاف رويه علماء هم رفتار كرده گذشته از رويه علماء خلاف طريقه انصاف هم رفتار كرده است كه بدون اطلاع جسارت ورزيده و عيبجويي و بدگويي كرده و به افتراء ميخواهد نقص بر اسلام بگيرد خيالش كه مذهب اسلام هم مثل مذهب ايشان هست كه شش ورقي از كاغذهاي علماي خود و كتب علماي خود جمع كردهاند و آن را انجيل ناميدهاند بدون جهت و سبب و همين شش ورق مناط كل دين ايشان است و مذهب ما هم مخصوص عين الحيوة است و گلستان كه بگير او افتاده است و مناط دين ما همانهاست و غافل است از آن كه كتب اسلام از احصاء و حصر بيرون است و به جز خداوند عالم احدي عدد آنها را نميداند و كتب دينيه ايشان هم البته از هزار ميگذرد و از اين مجموع اطلاع پيدا نكرده و نديده به كتاب گلستان شيخ سعدي سني بر شيعه احتجاج ميكند و به يك كتاب ملامحمد باقر مجلسي عليه الرحمة كه حاوي كل اخبار و جهات علم نيست ميخواهد در فرنگ نشسته بر مذهب ما رد كند. اين امر دولتي نيست كه به قياس و تخمين و مصلحتبيني چيزي بگويي و كشتي دودي نيست كه از آنجا تصرف كني شالترمه نيست كه از انگليس جفتش شالمه ببافي بفرستي، اين امر آسماني و معجزات بينات و قوتهاي الهي است كه آمده است چنانكه بعد خواهي دانست. پس چرا اينگونه انسان جاهل باشد و جسارت كند بر چيزهايي كه نميداند.
فصــــل
و ديگر آنكه چنان فهميده از دين اسلام كه عفو گناه به پاك شدن دل دخلي ندارد كه@و@ اگر دلش به همانطور سابق فاسد باشد اين حسنات سبب عفو ميشود و حال آنكه بايد تحصيل عفو از آن وسايل شود كه به سبب آنها بازخواست بخشيده و درون آدمي پاك شود از ضماير فاسده و از گناه دور و به خدا نزديك شود.
جواب اين خيال هم آنست كه به كلي خطا كرده و از اسلام بيخبر بوده و افتراء بر مسلمين بسته و خواسته ضعفاء را گول زند. كي مسلمين ميگويند كه دل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 365 *»
خواه پاك بشود و خواه پاك نشود كه عفو گناه به حسنات ميشود. كي مسلمين گفتند كه حسنه از دل ناپاك سرميزند و حال آنكه دل بايد عمل كند و دل اگر ناپاك باشد، نيت ناپاك است و اگر نيت ناپاك شد، عمل ناپاك است. @و@در قرآن ماست كه كل يعمل علي شاكلته يعني هركس عمل برحسب نيت خود كند. پس كي ما گفتيم كه عمل ناپاك حسنه است تا آنكه دل پاك تواند كرد، بلكه اعتقادي ما آنست كه تا دل اعراض از سجين نكند و رو به خداوند و عليين ننمايد و تضرع و ابتهال نكند و به اقدام خدمات صالحه به سوي خدا نشتابد و به زبانهاي امتثال و فرمانبرداري رضاجويي خدا نكند و با قلب نقي@تقي@ طاهر توبه از معاصي نكند گناه او آمرزيده نشود. پس كي ما چنين حرفي زدهايم و كي اين قول از مذهب ما بوده. و اگر از آنجا فهميده كه ثوابي براي عملي ما ذكر كرديم؛ بيان كردم كه كتب ثواب و عقاب مثل مفردات طب است و همه بهم پيوسته است و همه شرط هم است، ولي او يك كتاب ديده و از باقي اطلاع ندارد، از اين جهت اينطور ميگويد و شأن پادري اگر مذهب ميداشت اين بود كه چون نداي اسلام به گوشش رسيد و خبر رسيد كه نبي آمده و خارق عادات اظهار ميكند و تصديق عيسي و پيغمبران سابق دارد و زياده از احصاء نصاري و يهود به او ايمان آوردند و همه معجزات طلبيدند و ديدند و آن پادري هم در تورية و انجيل بشارت به آمدن خاتم النبيين را ديده و منافاتي با مذهب او ندارد، في الفور برخيزد و به سمت ايران و عراق عرب و حجاز بشتابد و عقل خود را دخيل كند و تجسس از علماي اسلام بكند. و چون ولايت خود را ديده و دنياداري كشيشان خود را فهميده و ديده كه بعضي رهبانان از دنيا گذشته، گوشهگير هستند و آنها بر مذهب عيسي ماندهاند و باقي كشيشان بر اوصاف عيسي و حواريين نيستند، عقل خود را كفيل كرده در مذهب اسلام هم تجسس كند تا آنها كه بر صفت انبياء و اولياء هستند پيدا كند و با ايشان نشسته سخن گويد و حق طلبد و حق ببيند، نه اينكه به بلاد اسلام نيايد و اگر آيد پيش اهل@دنيا@ در خانه و عمال و ضباط رود و طلب دين از ايشان كند، يا نزد شعراء و ادباء رفته، ترجمه كتاب و سنت ما را از آنها پرسد يا نزد بعضي از طلاب جاهل طالب دنيا و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 366 *»
رياست رفته از آنها جويا شود يا نزد بعضي @از@ علماي ظاهري رفته كه همان حلال و حرام ميدانند @و@ديگر از رسم هدايت و براهين عقايد و اطلاع عاريند، رفته از آنها طلب حق نمايد بلكه اولياء ملت اسلام را بايد بجويد و كساني كه از ادله عقايد و شريعت و طريقت و حقيقت آگاهند و بر كتب انبياء اطلاع دارند و بر علم هدايت و اداءحق مطلع ميباشند از آنها طلب حق نمايد تا بر حقيقت مذهب اطلاع يابد. و اگر جمعي از ملحدين را بيند كه ادعاي اين مقام@را@ دارند يا بعضي از اصحاب دنيا را بيند كه گرد آلتي از آلات تحصيل دنيا برآمدهاند به اينها مغرور نشده، علاماتي كه از براي طالبان و صادقان مذكور است به آنها امتحان كند. چرا كه علامات صدق و طلب حق و اعراض از دنيا در هيچ عصري و امتي فرق نميكند و اگر طالب ميشد اين پادري حق را ميجست، چرا كه در انجيل است در آيه هشتم از اصحاح هفتم متي، سؤال كنيد داده شويد، طلب كنيد بيابيد، بكوبيد تا گشوده شود براي شما، چرا كه هركس سؤال كند ميگيرد و كسي كه طلب كند مييابد و كسي كه بكوبد@ميکوبد@ گشوده شود براي او.
باري برويم بر سر جواب او، در دين اسلام نيست كه عفو گناه دخلي به پاك شدن دل ندارد. و ما را اعتقاد آنست كه اگر انسان صد هزار عمل حسنه كند و نيت صالح و توجه كامل نداشته باشد و شروطي كه در توبه مذكور شد با او نباشد، عمل او و توبه او قبول نيست. پس عملي كه قبول نيست چگونه رفع گناه كند. پس تا دل به توجهات روحاني پاك نشود اعمال قبول نشود و تا اعمال قبول نشود، رفع گناهان ظاهري نشود. پس به ظواهر اعمال رفع گناهان ظاهري شود و به توجهات باطني رفع گناهان باطني شود.
پس مذهب ما آن است كه به پاكي دل، اعمال حسنه قبول ميشود، نه آنكه به عمل بايد دل پاك شود يا نشود.
و اما آنكه گفته است و حال آنكه بايد تحصيل عفو از آن وسائل شود كه به سبب آنها بازخواست بخشيده و درون آدمي پاك شود از ضماير فاسده و از گناه دور و به خدا نزديك شود؛ شك در اين مسأله نيست كه بايد از آن وسائل تحصيل عفو شود كه اين خواص داشته باشند. و اصل مسأله حق است ولي سخن بر سر تعيين آن وسيله است.
اما ما كه چنين وسيله داريم و در كتاب ما هم امر به آن شده كه فرموده: فابتغوا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 367 *»
اليه الوسيلة يعني وسيله به سوي خدا را طلب كنيد. و كلامي كه هست در آن است كه آيا وسيله پادري برقرار هست يا نيست؟ اگر برقرار هست كه ما منكر آن وسيله نيستيم، نهايت غيري را هم اثبات كردهايم. و اگر برقرار نيست كه پادري وسيله ندارد و ما داريم، و بعد از اين معلوم شود كه ما يا او كدام يك وسيله داريم.
فصــــل
و ديگر آنكه در باب قسم دويم وسائل اسلام گفته كه مسلمانان گمان ميكنند كه خدا تقاضاي عدالت خود را منظور نداشته؛ يكي را رحم و ديگري را سخط ميكند و بعد اين مطلب را رد كرده،
جواب آنست كه اين تهمتي است كه بر اسلام بسته. اگر از كتاب و سنت ما چنين يافته است كه اشتباه كرده @است@ و از ساير جهات آنها اطلاع نداشته و يك گوشه مطلب را ديده. و اگر از جاهلي از مسلمين چنين شنيده دخلي به مذهب اسلام ندارد، چنانكه در فرنگ جهال يافت شوند كه از مذهب نصاري خبري ندارند و چيزي از بيشعوري ميگويند، همچنين در ميان مسلمانان هم جهال پيدا ميشود كه مسايل اسلاميه را نميفهمند و چيزي از غير بصيرت ميگويند. و بديهي است كه عقلاي ما و متدينان و علماء و عباد و زهاد ما به غير ولايت اسلام پا نميگذارند و سياحت در دين ما نيست. پس اگر كسي آيد به آنجاها از اهل دنياست و به طمع دنيا آمده يا نوكر جاهل است كه به حكم سلطان آمده يا درويش بيجاگردي است كه به گردش و تحصيل آمده است و اينها از دين اسلام چه خبر دارند. پس اينها كي مناط دين را دانسته كه حرفشان معتبر باشد.
باري اين مذهب جبريه است كه ما ايشان را @او را@كافر و نجس ميدانيم به حدي كه زكوة و صدقه را به ايشان@او@ روا نداريم، بلكه مذهب ما آن است كه خدا قادر است بر عذاب هركس كه خواهد و رحمت بر هركس كه خواهد، ولي عذاب نميكند مگر ظالمان را و رحم نميكند مگر عادلان را. اين است كه در قرآن ماست، ان الله لايظلم الناس شيئاً ولكن الناس انفسهم يظلمون يعني خدا ظلم نميكند به مردم، ولكن مردم خود به خود ظلم ميكنند و ميفرمايد و ما انا بظلام للعبيد يعني@من@ بنده@اي.ظ@ كه خودم آفريدهام به او ظلم نميكنم و ميفرمايد هل يهلك الا القوم الظالمون يعني آيا هلاك ميشوند مگر ظالمان و ميفرمايد ما اصابك من
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 368 *»
سيئة فمن نفسك يعني هر بدي كه در دنيا و آخرت به تو رسد از نفس خود تو پيدا ميشود. و امثال اين آيات و اخبار زياده از حد احصا در اين مقام از ائمه خود داريم و بناي مذهب ما بر اين است.
و اگر بعضي از آيات متشابهه در كتاب ما باشد مثل يضل من يشاء و يهدي من يشاء آنها هم حق است، و معنيش نه آنست كه پادري يا غير فهميده. بلي حق است خدا هركس را بخواهد گمراه ميكند ولي نگفته كه ميخواهد يا نميخواهد و كه را گمراه ميكند. حق است، هركس را بخواهد گمراه ميكند ولي نميخواهد مگر كافران را و هركس را بخواهد هدايت ميكند ولي نميخواهد مگر مؤمنان را. مثل آنكه سلطان عادلي به جهت تهديد و وعيد رعيت و اظهار استيلاي خود بگويد هركس را بخواهم گردن زنم و هركس را بخواهم انعام دهم، اين حق است ولكن نميخواهد مگر عدالت را.
بفهم چه گفتم و اگر چيزي ديده باشي از كتاب و سنت ما، يا آنكه@بدانکه@ اصل حديث افترا بر ائمه بوده مثل آنكه تو افترا بر اسلام بسته@بستهاي.ظ@ و ساير انگليسان كه از تو بشنوند باور كنند، همچنين سابقاً هم قومي بودند كه افترا بر ائمه ما ميبستند و كلام ايشان معتبر نيست و ما خود آن احاديث را به علاماتي كه ائمه ما قرار دادهاند ميشناسيم و قبول نميكنيم و آنچه بناي مذهب ما بر آن است آن معتبر است نه هرچه در كتاب است. باري اين مطلب از ما نيست و چنانكه پادري آن را رد كرده ما هم رد ميكنيم.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته ايمان نزد مسلمانان عبارت است از اقرار به توحيد و نبوت محمد@9@ و معاد و در طي اين كفاره ذنوبي ذكر نشده، پس امكان ندارد كه با ايمان مذكور عفو و نجات يابد چنانكه مديون به سبب علم به طلبكار خود اميد به خلاصي ندارد بلكه وقتي رهايي يابد كه بداند فلان كس شفيع من است. بعد گفته كه در دين اسلام وقرآن به جهت چنان كفاره سخني و خبري نيست و خود محمد هم مصدر چنان عملي@علمي@ نگشته كه در حضور خداوندگار مقدس كفاره ذنوب و باعث عفو و رفع گناهان متابعان خود گردد، و لهذا محمد@9@ را شفيع و رهاننده دانستن به غايت مشكل است.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 369 *»
جواب: اين فقره هم فقرهاي است جاهلانه و ندانسته است كه قول چه طايفه را بر چه طايفه رد كند. مسلمانان فرقههاي بسيارند @بسيار هستند@ و بعضي كافر شدهاند و بعضي گمراه شدهاند و بعضي بر دين حق باقي ماندهاند. مثل آنكه بعد از هر نبي همين داستان بوده و بعد از عيسي@7@ هم امت او متفرق شدند و يك فرقه ناجيند و باقي ديگر هالك. و ناجي نصاري آن طايفهاند كه عيسي را عبدي مخلوق دانند و او را خدا و پسر خدا ندانند و به انجيل اصلي عمل كنند و به مقتضاي تورية برحسب فرمايش عيسي عمل كنند و باقي ديگر كه غير از اين كردند هالكند، كذلك در دين اسلام هم فرقههاي بسيار بعد از پيغمبر9 پيدا شدند و هريك براي خود اصول ديني قرار دادند و فرقه ناجيه يك طايفهاند كه تسليم كتاب و سنت كردهاند و تمكين از اوصياء و حواري آن حضرت نمودند و از رأي@نمودند از براي@ خود در دين خدا دخل و تصرف@في@ نكردند و دين خود را به شك و ظن اخذ نكردند و اين طايفه مؤمنند به خدا. و اينها اصولشان منحصر به آنكه@اينکه@ تو گفتهاي نيست، بلكه آنچه تو ذكر كردهاي اصول دين خوارج@خارج@ از اسلام و نواصب اولياء كرام است.
اما مذهب اثناعشريه اصولش بسيار است و نميتوان در اين كتاب همه را ذكر كرد. و مجملش معرفت خداست با جميع اسماء و صفات كامله عامه@عامله@ او و زياده حد خواص است و معرفت انبياست با جميع صفات كامله و فضائل فاضله ايشان كه مناط نبوت است و زياده شأن خواص است و اينكه همه ايشان از حضرت آدم الي عيسي و محمد صلياللهعليهماجمعين نبي و معصوم و مطهر و مطاع و عباد خدا بودهاند و معرفت اوصياي اوست با جميع صفات و فضايل فاضله كه مناط امامت و وصايت است و زياده شأن خواص است و معرفت اولياء و اعداي ايشان است و معرفت صفات هريك كه مناط تولا و تبراست و زياده حد خواص است و معرفت احوال معاد به طور ظاهر آنچه از شرع و كتاب و سنت رسيده است. و اما درك حقايق آن كار خواص است و معرفت حقيت@حقيقت@ و صدق بجميع@جميع@ ما جاء به النبي از شرايع و احكام و اينكه واجب او واجب و حرام او حرام و سنت او سنت و مكروه او مكروه و مباح او مباح است تا روز قيامت. و اينكه نبي بعد از محمد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 370 *»
بن عبدالله9 تا روز قيامت نخواهد آمد و شرعي و بعد از شرع او نخواهد آمد و كتابي بعد از كتاب او نخواهد آمد و اوصيايي به غير از دوازده وصي او نخواهند بود. و قول اوصياء و طاعتشان قول رسول است و طاعتش، و جاري است @و طاعتش جاري است@براي ايشان از فرض طاعت آنچه براي رسول خداست از فرض طاعت، و اينكه تغيير دين ايشان جايز نيست و اينكه در دين ايشان بايد ناطق شد در آنچه ناطق شدند و ساكت شد از آنچه ساكت شدند و اينكه مبهم گذاشت آنچه را كه ايشان مبهم گذاردند و تعيين كرد آنچه را كه ايشان تعيين كردند. و اينكه جايز نيست در دين خدا هوا و هوس و خود رأي@خودرأيي@ و شك و ريب و ظن و وهم، و بايد از روي يقين به خدا و رسول و ائمه سلام الله عليهم@:@ و به دين ايشان سلوك نمود و هكذا. و اگر بخواهم اصول مذهب حق را بنويسم مجلدي كامل ميشود و بعضي از آن را به طور اختصار ذكر كردم پس آنچه او شمرده و نسبت به كل داده از بيخبري است.
و اما آنكه گفته است كه در طي اين، كفاره ذنوبي نيست.
ا گر مراد در شماره است كه وقت شماره و عدد نشمردهاند كه اين بحث عالم نيست كه چرا در شماره و قطار كردن كلمات اين كلمه را نميگويي وانگهي كه آنچه او ذكر كرده است اصول عقايد خوارج و نواصب را گفته و نسبت به كل داده است.
و اگرمراد در اعتقاد است، در مذهب ما هم كفاره گناهان هست اعظم از كفاره گناه جميع امتها از عهد آدم تا عيسي، بلكه انشاء الله ثابت ميكنيم كه آنچه شما كفاره خود قرار دادهايد محض اشتباه است و واقعيت ندارد، اما كفاره گناه ما واقعيت دارد و از عهد آدم7 تا روز واقع شدن كفاره، چنين كفارهاي در دنيا نشده است. و اعتقاد اثنيعشريه آن است كه آن كفاره گناه است و آن مطهر ظاهر و باطن ايشان است و اگر آن نبود عمل هيچ عاملي كفايت گناهش را نميكرد و برابري با گناه او نميكرد، چرا كه عصيان او به حقيقت عصيان است و طاعت او به حقيقت طاعت نيست. در عصيان استاد، وبر طرق آن آگاه است و در طاعت بيخبر و نادان است. پس اگر كفاره گناه از جانب خدا نبود بندگان كفاره از گناه خود نتوانستندي داد، چرا كه كفاره عمل ايشان بود و عمل ايشان از ايشان سرزده و ايشان ناقص و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 371 *»
عاصي و تبه روزگار كفاره ايشان مشاكل@شاکل@ ايشان و كاري از او ساخته نميشد. پس كفاره اعظم الهي در اين امت است كه اگر كفاره شما واقعيت ميداشت مساوي با يك ساعت از احوال كفاره ما نميشد. و اعتقاد به كفاره بودن آن جزو دين ماست و از اصول عقايد ماست ولي اگر كسي عقايد خود را فذلكه نمايد و به طور كليه بگويد نقصي در دين او نيست. نميبيني كه اگر تعبير از چهل بياوري به چهل عدد راست است و صحيح. @و چهل راست است وصحيح.@ و اگر بگويي بيستدو راست گفتهاي و اگر بگويي دهچهار راست گفتهاي و اگر گويي پنجهشت درست گفتهاي و اگر گويي دوبيست صحيح بيان كردهاي و اگر گويي يك اربعين آن هم صحيح است و همه يكي است. حال اگر اهل مذهب حق عقايد خود را در شماره و تعداد مختصر كنند ضرري به تفاصيل اعتقاد ايشان ندارد. پس بحث اينكه چرا شماره نكرديد بحث عالم نيست بلي اگر كسي بگويد به كسي كه چرا اعتقاد نداري بحث به جايي است.
پس از اعتقاد ماست در مذهب اثناعشريه كه براي گناهان ما كفاره@گناهان@ هست و چنان كفارهاي است كه اگر بعد از شامل شدن عفو به آن كفاره اگر آن مؤمن بخواهد شفاعت جميع نصاري را نمايد@نصاري نمايد@ ميتواند و شما كفاره نداريد و به اشتباه براي خود كفاره ساختهايد، چنانكه بعد خواهيم ذكر كرد و رفع اشتباه انشاء الله خواهيم نمود.
و كفاره گناهان ما مصايب و محني است كه بر پيغمبر9 و اوصياي او وارد آمده است به طوري كه بر هيچ پيغمبري و وصيي آنگونه بلايا و محن و به آن شدت مصيبت بر احدي وارد نيامده است و اگر همه را نشنيدهاي شهادت حضرت سيد شهدا@سيد الشهدا@ صلوات الله عليه و وقايع محنتهاي كربلا را شايد شنيده باشي. و اعتقادي ما آن است كه شهادت سيد شهدا@سيد الشهدا@ صلوات الله عليه كفاره گناهان شيعيان است. و چنانچه تو از كتب محرفه خود شاهد آورده بودي كه به كار هيچ مسلمي نميآيد من از كتب اسلام بر تو شاهدي نميآورم، بلكه همين قدر ميگويم كه كفاره گناه ما داريم و كتاب و سنت ما از آنكه آن واقعه كفاره است، پر است ولي تو تا به دين ما نيايي آن شواهد به كار تو نميآيد و ذكر كردن در اينجا بيحاصل اگرچه در سفر كودك كه مسلمي يهود است دليل بر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 372 *»
اين مطلب هست و يهود انكار آن ندارند، ديگر نميدانم شما سفر@نميدانم سفر@ كودك را قبول داريد يا نه كه در حرف قاف ميگويد «مكبد شقاقا و مخيس شقاقا» كه در صفت پيغمبر است و تصريح به اسم آن حضرت كرده و معني فقره اين است كه سنگين ميكند خطا را و بيرون ميبرد خطا را. اما سنگين كردن خطا به جهت آن است كه عظيم ميكند خطا را و عقاب خطا را و بيرون ميبرد خطا را كه كفاره ميدهد از گناهان امت مرحومه.
خلاصه مصايب و محن اهلبيت رسول ما بر هيچ امتي پنهان نيست خاصه مصايب سيد شهدا. و مصايب عيسي بر شما مشتبه شده و او را نكشتند و به صلابه نزدند و انجيلهاي شما چنانكه سابقاً ذكر كردهايم و رسايل شما كلاً از تصنيف ملاهاي شماست و مستند به معصومي به سند متصلي نيست و كلام ملاها در اين خصوصها اعتبار ندارد و اجماعي هم نيست مسأله و به تواتر هم نرسيده است كه باعث يقين شود، بلكه اگر امروز مثلاً اتفاقي مسيحيان باشد، سندش همين كتابهاست و اينها به طوري كه معلوم شد در نهايت بياعتبار است بهتر از همه انجيلهاي شماست و انجيلهاي شما تصنيف تابعان است نه خدا و عيسي و حواريين. و تابعان از كجا روايتشان بدون سند و وثاقت حجت است. خلاصه بعد تفصيل مسأله ميآيد پس معلوم شد كه ما كفاره داريم و جزءدين ماست و جزء عقايد ماست و شفاعت ايشان و شفاعت پيغمبر9 از بديهيات اسلام است، بلكه اگر همان شفاعت پيغمبر را هم به تنهايي گويي مسلمي اسلام است و ثابت است براي خطاكاران امت.
و اينكه گفته كه محمد صلي الله عليه مصدر چنان عملي نشده، مصايب و محن او از مصايب جميع پيغمبران بيشتر بوده است. اقلاً با تو نصراني كه ميتوان گفت كه عيسي هيچ محنتي نكشيده و حكايت صلابه و قتل هم@قتل همه@ افتراست و پيغمبر ما9 علي الاتصال در صدمه و محنت بوده. بدن مباركش را مجروح كردند و در جنگها و فتنهها صدمههاي بسيار به او رسيد و اگر بخواهم كه به تو بفهمانم كه صدمههاي او بيش از همه پيغمبران بود تا اسلام نياوردهاي و تا اثبات نبوت او را نكردهام نميتواني بفهمي. خلاصه آنچه بر تن شريفش وارد آمد به غير از جراحات، دو
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 373 *»
دفعه آن بزرگوار را سم دادند و آخر از همان صدمه سم@صدمه هم@ شهيد شدند و ديگر آلام روحاني و تكذيبها و حرفهاي زشت و سنگبارانكردنها كه بسيار بسيار واقع شد كه هريك با عالمي برابر بود و آن بزرگوار به جهت علو مقدار و رتبه و صفا و روحانيت بيشتر متأذي ميشدند از جميع پيغمبران و خاشاكي در چشم با زخم پاشنه پا برابري نميكند و معذلك اين همه مصايب و محن داشتند. و مگر مصايب اولاد و احفاد و اهلبيت او و اسيري و قتل و نهب ايشان مصيبت او نبود؟ پس آنقدر مصايب كه متحمل شد هزار يك آن را عيسي نديد و طاقت آن را نداشت. پس اگر شفاعت به محنت است كه اين محنت@است@ و اگر به علو مقام است كه بعد از اين علو مقام او ظاهر خواهد شد و ظاهر خواهد شد كه فخر عيسي به فارقليط بوده و فارقليط، آن بزرگوار است چنانكه بعد خواهد آمد.
و اما آنكه گفته چنانكه مديون به سبب علم به طلبكار خود اميد خلاصي ندارد بلكه وقتي رهايي يابد كه بداند فلان كس شفيع من است، اين هم كلامي است خطا چرا كه به علم و شناختن به اينكه فلان كس شفيع من است، هم خلاصي حاصل نميشود و خلاصي به شفاعت شفيع حاصل ميشود اگر بكند، اما به شناختن شفيع خلاصي حاصل نميشود و تا سابقه و لاحقه با شفيع نباشد شفيع ترحم نميكند و شفاعت نمينمايد. پس شناختن شفيع بدون خدمت شفيع اگر ثمر داشت چرا شناختن خدا ثمر نداشت و اگر شناختن تنها ثمر ندارد پس چگونه شناختن شفيع سبب نجات است؟ و اگر بايست اطاعت شفيع را كرد تا آنكه شفيع ترحم كند ترحم او محل كلام است، «تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد».
در انجيل متي در اصحاح هفتم در آيه بيست و يكم ميگويد: كه نه هركس به من گفت يا رب يا رب داخل ملكوت آسمان شود، لكن كسي كه عمل به اراده پدر آسماني من ميكند او داخل ملكوت آسمان ميشود. بسياري ميگويند در آن روز به من يا رب يا رب آيا نه به اسم تو خبر داديم و به اسم تو شياطين را بيرون كرديم و به اسم تو كرامتها كرديم در آن هنگام گويم به ايشان من شما را نميشناسم، دور شويد اي گناهكاران. پس به نص اين آيه معلوم شد كه اين جماعت عيسي@ايشان@ را ميشناختند و به كفاره او اعتقاد داشتند و او را رب
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 374 *»
ميخواندند و عيسي هم شفيع بود و معرفت شفيع به ايشان نفع نكرد. پس معلوم شد كه كلام پادري از درجه اعتبار ساقط است، اگر به معرفت طلبكار رستگاري حاصل نشد به معرفت شفيع هم رستگاري حاصل نشد، بلكه عمل ميخواهد و خدمت و طاعت براي خدا و براي شفيع همه نهايت مذهب شما آن است كه عيسي شفيع است ما هم مسلم داريم كه اگر شفاعت كند شفاعتش مقبول است، اما شفاعت چه كسي@کس@ را ميكند و چه كس را ميراند از خود، آن محل نزاع است. موافق نص انجيل معلوم شد كه جمعي را كه به مرتبه اخراج ارواح@او@ رسيدهاند و كرامتها ابراز ميدهند به اسم مسيح و به اسم او نبوت ميكنند، آنها را از خود خواهد راند و شفاعت نخواهد كرد و علت عدم شفاعت، گناهكاري است كه گفته است دور شويد از من اي گناهكاران.
پس معلوم شد كه معرفت كفاره مسيح هم مانند معرفت طلبكار است بدون تفاوت و اگر محض معرفت كفايت ميكرد بايستي شياطين هم همه نجات يابند، چرا كه شياطين هم اعتقاد به اينكه عيسي نبي است دارند و او را شفيع ميدانند، چنانكه نص رساله ماريعقوب است كه ايمان به كار نميخورد و سبب نجات نميشود و شياطين هم ايمان دارند و ترسانند و عمل ميخواهد و انسان از عمل نجات مييابد و ايمان بيعمل، تن بيروح است و سابقاً ترجمه عبارتش را ذكر كردهايم و اين حاصل معني بود. پس معلوم شد كه قول پادري به نص انجيل و رساله ماريعقوب باطل است و به عقل هم فهميدي كه شناختن شفيع هم مثل شناختن طلبكار است. عمده مطلب شفاعت كردن شفيع است و آن معلوم نيست و آن اعمال صالحه و سابقه و لاحقه و خدمتها ميخواهد تا شفيع به مكافات آن خدمت شفاعتي كند و الا آدم صاحب مايه را كل شهر ميشناسند و اداي دين كل شهر به آن شناختن نميشود و صاحب مايه دستگيري نكند مگر با آشنايان و صاحب حقان نه با هركس نام او را ميداند. پس معلوم شد كه اين معرفت سبب نجات نشد، ميخواهي او را داخل اصول دين بشمر، ميخواهي داخل فروع. و پادري به جهت آنكه نفسهاي طاغي ياغي@باغي@ را كه طالب مهملي و بيعملي و كاهلي هستند اغوا كند اينطور گفته كه در دين ما محض اين معرفت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 375 *»
سبب نجات است تا آنكه نفوس جهال بگويد من اين دين را ميگيرم و همين اعتقاد را ميکنم بعد هر غلطي كه ميخواهم ميكنم و اين اشتباه محض است. در هيچ ديني خودسري نبوده و خودسر ناجي نبوده. در همه اديان شريعت و قوانين و آداب و حدود بوده و نجات در عمل به خدمات الهي بوده و جميع شريعت خدمت خداست و هركس خدمت كرد نجات يافت و هركس در صدد خدمت بود و ميخواست خدمت كند، ولي به سهو يا غلط يا اشتباه يا غلبه غفلت خطايي در خدمت كرد، شفاعت و رحم شفيعان شامل او ميشود و هركس عذرخواهي از غلط كرد و توبه نمود او هم معفو ميشود.
و اما هركس خدمت@را@ ترك كرده به لهو و لعب خود مشغول است كه من شاه را ميشناسم و ميدانم كه فلان كس اگر شفاعت كند شفاعتش مقبول است، همچو كسي@همچنين کس@ البته در ظلمات خواهد افتاد و اين اسباب تعطيل را تابعين كه ميخواستند مثل اين پادري رياست كنند درآوردند، خاصه رأس رئيس همه، بولس كه نصاري را به دين تعطيل واداشت و ايشان را از عمل به تورية واداشت و حال رسايل او را اينها سند كرده با انجيل خود قرين ميكنند و كلمات او را كه در كام نفس اماره شيرين است، محل اعتبار كردهاند. پس شناختن عيسي و شناختن اينكه قتل عيسي و صلب@و مصايب@ عيسي سبب نجات كل خلق است، باطل و از حليه اعتبار به نص انجيل ساقط است و تأويلات بولس كه ما به شرع باطني عمل ميكنيم و ما تورية باطني داريم همه محض خطاست و در دين خدا جايز نيست. و اگر انسان بناي تأويل در دين گذارد ديگر براي دين اثري نميماند، هرچه پيغمبران داد كنند كه نماز كنيد مأول ميگويد مرادش نماز باطني است و آن همان توجه است پس اين نبي چگونه و به چه لغت دين خود را به مردم برساند.
عيسي در انجيل ميگويد كه من نيامدهام كه شرع و ناموس موسي را از ميان بردارم، بلكه آمدهام آن را كامل كنم و يك حرف از آن محو نميشود حال چگونه ميشود كه تاركين ناموس در شفاعت او درآيند و حال آنكه به كلي از شرايع بريدهاند و به جهت محبت تعطيل و مكر، شرع باطني درست كردهاند كه هرچه ميخواهند بكنند، بكنند و @ميخواهند بکنند و@بگويند در دل نماز كردهايم و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 376 *»
روزه گرفتهايم و حج كردهايم، ظاهر را اعتباري نيست پس معلوم شد كه معرفت شفيع هم سودي ندارد و مناسبت با شفيع و اخوت و آشنايي و خدمات سابقه و لاحقه در كار است و ناموس از ميان نرفته و اينكه براي نصاري تلبيس كرد كه گناه از تورية درست شود، چرا كه چون به آن عمل نكردند گناه شد و عمل به آن محال است، پس معتقدين به تورية هميشه كارشان گناه است و عيسي آمده به جهت رفع گناه، پس احكام تورية كه سبب گناه بود بايد مرفوع باشد چرا كه حالا بعد از عيسي رستگاري است و اگر تورية باقي باشد رستگاري نيست، پس بايد تورية بعد از عيسي رفع باشد و ناموس، ناموس باطني باشد، همه خطا و خلاف كتب انبياست و بدون عمل صالح كسي آشنايي با عيسي ندارد.
و به اين بولس ميگوييم كه اعمال باطني و ناموس باطني خلافبردار هست يا نيست؟ و كسي در شرع باطني عاصي@گناهکار@ ميشود يا نه؟ البته خواهي گفت كه ميشود و گناه@ميشود گناه@ باطني هم هست، گويم اگر عيسي براي رفع گناه آمد و ادله تو درست است، پس بايد شرع باطني هم نباشد چرا كه شرع باطني هم سبب گناه است چنانكه تورية سبب گناه است و اگر قتل عيسي كفاره گناه باطني ميشود چرا كفاره گناه ظاهري نشود و گناه تورية را عفو نكند همانطور كه كفاره شرع باطني است، كفاره شرع ظاهري هم باشد. پس مانعي ندارد مگر آنكه نفس بولس و اتباعش طالب تعطيل است و شرع باطني پنهان است به اشتباه ميگذرد و شرع ظاهري به اشتباه نميگذرد، پس انكار شرع ظاهري كرد و اگر به كلي اسم شرع را برميداشت نصاري تمكين نميكردند و يهود ميگريختند، پس خواست اسم شرعي باشد و حقيقتي نباشد از اين جهت اسم شرع باطني درست كرد. باري جميع اينها مذهب معطله است و از هوا و هوس نفس است.
و اما آنكه گفته كه در دين اسلام و قرآن به جهت چنان كفاره سخني و خبري نيست، اين از بيخبري است. احاديث مذهب ما از احصاء بيرون شده كه حضرت پيغمبر شفيع عرصات است و سيد شهداء شفيع اين امت است و براي كفاره گناهان اين امت شربت شهادت را نوشيد ولكن حق دارد پادري كه در كتاب گلستان نبوده و عين الحيوة هم اين مسأله را بسا آنكه ننوشته
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 377 *»
باشد. پس از اين جهت گفته است كه در دين اسلام و قرآن خبري نيست و در چندين جاي از قرآن ما ذكر شفاعت شافعين هست ولي گوش او اينها را نميشنود و چشمش نميبيند و طالب تعطيل است.
و اما آنكه محمد9 مصدر چنين امري نشده جوابش گذشت لهذا محمد را شفيع و رهاننده دانستن بسيار مشكل است، اينجا ديده است كه اول كه انكار كرد كه مسلمين كفاره در اصول دين خود ندارند بيجا اتفاق افتاد، چرا كه آنها هم شفيعي ميگويند داريم خواست تسويلي كند، گفته است او را شفيع دانستن مشكل است چه اشكال دارد بعد از اينكه نبوت او را ثابت كرديم و قول او را شنيديم و كتاب خدا را خوانديم چه اشكال دارد كه او را شفيع دانيم، اگر شرط شفاعت مصايب است كه مصائبش@مصايبش@ اعظم از كل روزگار بود به ظاهر ظاهر و اگر به عظم شأن است كه ثابت ميكنيم كه اشرف كاينات است پس چه اشكال دارد تمكين اين و اين معني نيست مگر از آنكه در دلهاشان كبر از قبول حق است و آن كبر را به صورت اخلاق و احوال نيكو و احتياط ابراز ميدهند و الا به همان براهين كه عيسي را شفيع ميدانند پيغمبر ما هم شفاعتش ثابت ميشود چنانكه خواهي فهميد انشاء الله.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته از احاديث برميآيد كه محمد@9@ شفيع كل است و معصوم است ولي احاديث به مرتبه مختلف با يكديگرند كه آنها را حجت قاطع نميتوان ساخت و نقيض قرآن و قول خود محمد@9@ نيز ميباشد كه خودش به گناه خودش معترف بوده و گناهكار چگونه شفيع گناهكار ميشود؟ و ذكر كرده آيه و وجدك ضالاً فهدي و آيه استغفر لذنبك و سبح بحمد ربك و استغفر لذنبك و للمؤمنين و المؤمنات و آيه انا فتحنا، پس بعضي از دعاهاي پيغمبر را كه در اقرار به خطايا است ذكر كرده و گمان كرده كه آيات را علماء از راه تعصب تأويل ميكنند و بعضي دعاها هم از كتب سنيان ذكر كرده، جواب اين فقرات در چند موضع است.
اولاً آنكه گفته است كه احاديث آنقدر مختلف است كه حجت نيست و نقيض قرآن و قول پيغمبر است، اينها كلمات عوام فريبي است كه علماي نصاري دارند و چربزباني مينمايند. اگر پادري اطلاع از كتب مسلمين ميداشت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 378 *»
استدلال به كتاب گلستان نميكرد و آن را سند بر رد مسلمين شيعه نميكرد بلكه اگر في الجمله از كتب اطلاع ميداشت نميگفت اين حديث در ورق چندم عين الحيوة نوشته است و اينقدر شعور ميكرد كه كتب مختلف است و كوچك و بزرگ دارد و حديث در ورق چندم است نامربوط است و سخن عالم نيست. پس اين از كتب اسلام اطلاعي نداشته، يك عين الحيوة چاپي به دستش آمده و خيال كرده كه كتب اسلام همه همان است و همه بر همان چاپ است و بعد از اين مگر مسلمين طرق استدلالشان بر اخبار افواهي بيمستند است و ايمانشان از اخبار آحاد ناس و اخبار افواهي است يا بناي عقايد و دين را بر هر قولي و بر هر حرفي گذاردهاند مانند نصاري كه ابداً از معصومين چيزي در دست ندارند و نه كتابي از خدا و نه سنتي معتبر از عيسي دارند و بناي دينشان به كاغذهاي ملاهاست كه جمع كردهاند و از بيبضاعتي در دين همانها را چاپ كردهاند و كتب مقدسه ناميده و همه پيرو ملاهاي خودند و آنها را خداي خود قرار دادهاند، بلكه مناط مذهب شيعه در امور دين اولاً ضروريات اسلام است از رسول مجيد9 كه بر همه چيز آن را مقدم ميدارند و آن ضروريات خطا و اشتباه و سهو و غلط و اختلاف برنميدارد. بعد از آن كتاب خداست جلشأنه و كتاب ما كتاب آسماني است و تحريرات مرقس و متي و لوقا و يوحنا نيست، بلكه قول و كلام خداست بعينه و آن را بر عربيت آن باقي گذاردهايم و همان لفظ خدا را ميخوانيم و خود رفته تحصيل عربيت و فهم كتاب را ميكنيم نه اينكه كتاب خدا را به لغت خود بياوريم، چرا كه هركس شعور دارد ميداند كه هر لغتي كه به لغتي ديگر تعبير شد فاسد ميشود و آن نكاتي كه گوينده در كلام خود در آن لغت گذارده بود و معنيهايي كه قصد كرده بود از ميان ميرود و بسا كلامي كه در زباني سه چهار معني را متحمل است، چون به لغتي ديگر ميرود آن احتمالها را نميدهد و شايد مترجم يك وجه آن را ميفهمد و آن وجه را به لغت ديگر تعبير ميكند و آن وجه شايد مقصود نبوده و آن وجوه@وجه@ كه مقصود بوده از دست ميرود.
خلاصه هركس عاقل است ميفهمد كه ترجمه، علم و كلام را فاسد ميكند و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 379 *»
نصاري انجيلشان به چندين لغت گشته است كه سرياني و عبري و يوناني و لاتيني باشد و البته در اين نقلها اختلاف بسيار ميشود وانگهي كه اصلش هم لغت علماء بوده نه خدا. و ما قرآن را بر حال خود گذارده و سعي ميكنيم در تحصيل علم به لغت خداوند@خدا@ و در قرآن معذلك عباراتي كه ما ميفهميم و به طور ضرورت، معنيهاي آن براي ما واضح است به آنها عمل ميكنيم. و عباراتي است كه ما نميفهميم ولي از آلمحمد: كه معصومند و مطهر و حامل علم قرآن، به ما رسيده به آنها هم عمل@آنها عمل@ ميكنيم. و عبارات@عباراتي@ است كه نه ميفهميم@نميفهميم@ و نه از ائمه معصومين به ما رسيده، علم آن را به خدا و رسول و ائمه رد ميكنيم و شما ميخواهيد كه قرآني را كه علماي اسلام در فهم كل ظاهر آن در ماندهاند چه جاي بواطن آن بياييد در ايران و پيش بعضي شعرا و ادبا تفسير فارسي آن را ياد بگيريد و آن را بعد ببريد به فرنگ و آن را شما ديگر به فهم خود به زبان فرنگي ببريد و آن وقت در آن فكر كنيد و بر مذهب اسلام رد كنيد، حال انصاف ده كه از اين ميانه چه بيرون ميآيد. پس شما فهم كلام خدا و احاديث رسول و ائمه او را كجا كردهايد كه ميگوييد در احاديث اختلاف است؟ باري سند ديگر ما قرآن است ولي آن آيات كه به طور ضرورت و تواتر مسلمين معني آن را فهميدهايم يا به تواتر شيعه از معصومين به ما رسيده است نه آيات متشابهه و اين دو معني براي نصاري مخفي است و تصرف در اين دو نميتوانند بكنند و اگر گويي كه تو هم استدلال از كتب ما كردهاي و آنها هم ترجمه شده است، گويم كه اولاً من بر چيزي بحث نميكنم مگر بر آنچه خود تو پادري نوشته و فرستادهاي به ايران و آن را پسنديدهاي، بحث بر آن دارم.
و ثانياً بحث بر كلياتي كه خودت اقرار داري ميكنم و از آن كتابي كه خود شما فرستادهايد به ايران براي هدايت اهل ايران، و آن بر شما حجت ميشود. و اين آيات از تورية و انجيل كه من نوشتهام، از كتابي است كه رچادواطس نام در لندن چاپ كرده است در سنه هزار و هشتصد و سي و يك مسيحي از روي نسخه چاپ شده در روميه عظمي در سنه هزار و ششصد@سيصد@ و هفتاد و يك مسيحي به جهت كنايس شرقيه و خود، آن را پسنديدهايد@اند@ و كتابي معتبر است و خود شما فرستادهايد و عبارات
آ«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 380 *»
آن هم با عباراتي كه پادري نقل كرده در اين كتابش مطابق است. وانگهي كه ما بحثي بر@به@ خصوصيت لفظي نداريم بلكه بر كليات امور بحث داريم و كفايت ميكند. پس اين تصرف پادري كه احاديث چگونه است، تصرفي است كه ثكلي ميخندد و صرف عوامفريبي است و احاديث ما را علماي ظاهري اسلام به حقيقت نفهميدهاند و مخصوص علماي كبار است، پس چگونه پادري در فرنگ نشسته و گلستاني و عين الحيوتي پيدا كرده كه آن هم از عربي به فارسي نقل شده و اشتباهات دارد@اشتباهات در او پيدا@، پيدا كرده ميخواهد در احاديث اسلام تصرف كند.
و فرق است در نقل احاديث ما به لغتي ديگر و نقل كتب نصاري، چرا كه احاديث ما عبارات معصوم است و عبارات معصوم حكايت علم معصوم را كند و مشكل است فهمش و فهم ظاهر ظاهرش و ظاهرش و باطنش و باطن باطنش و تأويلش و باطن تأويلش و تأويل باطنش كار هركس نيست و نميتوان آن را ترجمه كرد كه مؤدي همه آن معاني باشد. و كتب نصاري تصنيف علماشان است@علمايشان و@ و عبارات آنها به قدر فهم آنهاست و ديگر بواطني ندارد و همان است كه خود ايشان و امثال ايشان ترجمه ميكنند. پس ما ميتوانيم استدلال به ترجمههاي ايشان بكنيم و ايشان نميتوانند كه استدلال به ترجمههاي كتب ما كنند. البته پس اين تصرف از پادري صرف عوامفريبي بود و سند ما هر خبري از هر كتابي و قول هر عالمي نيست@سنت ما از هر چيزي از هر کتابي و قول هر عالمي نيست@، بلكه اقوال خدا و رسول و ائمه معصومين است كه به تواتر ثابت شده باشد يا قراين قطعيه با آن باشد كه قطعاً بدانيم كه آن را خدا يا رسول يا ائمه بلفظه@به لفظ@ گفتهاند، بعد كه لفظش به اين استحكام ثابت شد@شده@ آن وقت آن معني از آن لفظ كه به ضرورت يا تواتر يا قراين قطعيه يا ادله عقليه قطعيه ثابت @عقليه ثابت@ميشود به آن عمل ميكنيم. و اگر اخبار مختلفه رسد هريك كه موافق كتاب خدا يا ضرورت اسلام يا سنت متواتره باشد ميگيريم و آن ديگري را ترك ميكنيم و چه بسيار اخبار در ميان ما هست كه@و@ محل اعتماد نيست و عمل به آن نميكنيم. پس استدلال پادري به اخبار مختلفه چه فايده دارد و كجا صحيح و سقيم آن را تميز ميدهد كه به آن واسطه قدح در مذهب اسلام كند.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 381 *»
و اما جواب از آنكه گفته است كه پيغمبر خود اقرار به گناه خود داشت تا آخر، اگر پادري عالم ميبود، ميبايست از اينجا بفهمد كه كسي كه ميآيد در مياني قومي و ادعاي پيغمبري ميكند، اگر حيلهباز بود و به خدعه و طلب رياست پيغمبري ميكرد اقرار به گناه نميكرد و حال آنكه از طرف ديگر بگويد كه كل پيغمبران معصوم بودهاند و من معصومم و اين قول به تواتر از او رسيده است نه به اخبار@نه اخبار@ آحاد. و اگر شما در وجود ايران و حال آنكه نديده باشيد ميتوانيد شك كنيد، ما هم در اينكه مذهب پيغمبر ما عصمت پيغمبران است و عصمت خودش است، شك ميكنيم و ثبوت قول هر نبي از تواتر و اتفاق امت او معلوم ميشود. پس ميشود آيا كه @ميشود که@شخص كذاب بيايد بگويد كه من پيغمبرم و معصوم و از آن طرف اقرار به گناهان زياده از حد بكند؟ شخص كذاب چنين عملي و بيوقوفي@عمل بيوقوفي@ نميكند. پس چگونه نبي صادق چنين ميكند؟ پس معلوم است كه اقرار به گناهان آن بزرگوار معني ديگر دارد و بعضي معنيهاي او را سابقاً بيان كردهايم و معني عبارات قرآن كه او نقل كرده است و معني آن دعاها همان است كه سابقاً بيان كردهايم و اگر انصاف داشته باشي آن معنيها كفايت ميكند و جواب از اين بحثها ميشود.
و اينكه گمان كرده كه علماء آيات را تأويل ميكنند، علماي ما در اين خصوص غرضي ندارند @و@به ضرورت و تواتر از @تواتر@پيغمبر ايشان و ائمه معصومين ايشان به @معصومين: به@ايشان رسيده است كه حجت خدا بايد معصوم باشد و ادله عقليه بر اين اقامه كردهاند كه حجت بايد معصوم باشد و آن @اين@آيات متشابهه را ائمه ايشان كه حامل قرآن بودهاند معني كردهاند، علماء هم اعتقاد كردهاند، غرضي ندارند و نفع و ضرري براي ايشان ندارد.
و اما آيه و وجدك ضالاً فهدي كه معني فارسي آن اين است كه تو را گمشده يافت، پس هدايت كرد، نفرموده است كه تو را گمشده از راه خدا يافت، بلكه هركس چيزي را @هر چيزي را که@گم ميکند اسم آن چيز گمشده است و از اين جهت كسي كه مالي را گم ميكند آن مال را به عربي ضاله آن ميگويند و به فارسي گمشده آن ميگويند. پس پيغمبر گمشده بود اما گمشده مردم نه گمراه از راه خدا. پس گمشده مردم بود و مردم او را نميشناختند و نگفته است كه تو گمشده
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 382 *»
از راه خدا بودي. پس او گمشده@پس گمشده@ مردم بود و مردم او را نميشناختند و جلالت شأن او را نميدانستند، پس مردم حق را گم كرده بودند پس خدا مردم را هدايت كرد به سوي او نه آنكه او را هدايت كرد. و نفرموده است كه پس هدايت كرد تو را و «هداك» نفرموده است بلكه هدي فرموده است. پس معلوم شد كه اين عبارت چنانكه آن احتمال را ميبرد، اين احتمال را هم ميبرد. حال اگر كلام خدا احتمال دو معني داشته باشد، يكي موافق تواتر و اجماع بر مذهب نبيي كه آن قرآن را آورده و عقل و يكي مخالف، بديهي است كه آن معني مخالف مقصود نيست. چنانكه اگر مذهب عالمي معلوم باشد و بديهي و عبارتي از او يافت شود كه دو احتمال در او باشد، يكي مخالف مذهبش و يكي موافق، معلوم ميشود كه مرادش آن معني موافق است لاغير و اين معني بر نصاري پوشيده بوده كه چنين معني كردهاند، اما بر علماي اسلام مخفي نيست.
و اما معني استغفر لذنبك سابقاً گفتهايم كه امت نبي جزء نبي هستند و گناه ايشان گناه نبي است و او بايد كفاره آنها را بدهد و استغفار براي آنها كند و كفاره آنها را بدهد. چنانكه شما هم ميگوييد كه عيسي متحمل گناهان امت شد و كفاره از آن داد و عبارت ركيكي ميگوييد كه عيسي در مقام لعنت برآمد و ملعون شد تا لعن امت خود را بردارد و بسيار عبارت جاهلانه بيادبانهاي گفتهايد@گفتهاند@. و آن عبارت بولس است در رساله به سوي غلاطيا@علاطيا@ در اصحاح سيوم كه تسويل كرده است و گمراه كرده است آن طايفه را به اين قول كه در آيه دهم ميگويد كه همه آن جماعت كه از عمل ناموسند در تحت لعنت ميباشند، چرا كه مكتوب است كه ملعون است هركس كه ثابت نميماند به آنچه در ناموس نوشته شده است و به تورية كسي نيكو نميشود نزد خدا، و اين ظاهر است كه نيكو به ايمان نيكو ميشود و سنت تورية ايمان نيست، بلكه هر كه عمل به آن بكند در آن زنده ميشود و اما ما را مسيح خريده است از لعنت ناموس و لعنت شد@شده@ براي خاطر ما، چرا كه مكتوب است كه هركس به صلابه زده شد، ملعون است. نعوذ بالله از اين عبارات ضلالتآميز كه هركس به شريعت عمل ميكند آن را ملعون خوانده و به اين قول جميع انبياء را ملعون خوانده، چرا كه گوييم اگر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 383 *»
انبياء تقصيري در ناموس نكردهاند، پس معصومند، چرا منكر عصمت آنها هستيد@هستند@؟ و اگر تقصيري در ناموس كردهاند نعوذ بالله، پس ملعونند نعوذ بالله.
و ديگر آنكه ايمان را همان اعتقاد دانسته و ناموس را از ايمان ندانسته. و اين هم خطاي ديگر چرا كه صريح قول ماريعقوب است كه ايمان بيعمل، تن بيجان است و اثر ندارد @جان است@و اين قول مطابق قول عيسي است كه فرموده در انجيل كه هركس عمل به ناموس نكند، در ملكوت صغير است، پس اين قول مخالف حق است و اضلال است. و ديگر جسارتي كه كرده و گفته كه عيسي به لعنت درآمده تا لعنت ما را بردارد. خلاصه به اين زبانها خواسته كه مردم عمل به تورية را به كلي ترك كنند و به كلي مهمل و خودسر باشند و بگويند @که@ما دلمان درست است و هر عصياني كه ميخواهند بكنند. چنانكه اين پادري هم يكي از اتباع بولس است و اعمال و شرايع را به كلي وازده است و صوفي محض است و مردم را به تصوف خوانده و به وحدت وجود. باري همانطور @طوري@كه شما ميگوييد كه عيسي گناه امت را برداشت، ما ميگوييم كه هر نبيي گناه امت خود را متحمل است و او بايد استغفار كند و چنانكه طاعت امت سبب مباهات نبي است معصيت امت گناه نبي است و او بايد استغفار كند.
و اما آيه استغفر لذنبك و للمؤمنين و المؤمنات كه ذنب او را از ذنب امت جدا كرده، اين ذنب آن ذنب است كه گفتيم كه مخلوق حادث@است@ خالي از آن نيست و آن محض ادبار وجود است از نهايت قرب مشيت به اين عالم جسماني و به اين استغفارها اقبال ثاني حاصل و بازگشت به مبدأ و جوار حق سبحانه حاصل ميشود. و همين استغفارها رجوع به مبدأ است و استغفار شامل جميع اعمال ناموس است، چرا كه به همه اقبال حاصل ميشود و به همه توجه به مبدأ حيوة و نور حاصل ميشود و انسان زنده ميشود به حيوة ابدي، چنانكه بولس هم با آن همه حرفها اقرار كرده در همان عبارت سابق كه هركس به ناموس عمل كند در ناموس زنده شود و اگر كسي بگويد كه مطلقاً ناموس مصرف ندارد و به آن توجه و اطاعت حاصل نميشود، كه نامربوط و غلط است، چرا كه خدا و نبي لغو نميكنند، پس اثر دارد و اثرش يا بايد اقبال باشد يا ادبار، ادبار كه نيست چرا كه خدا @و نبي لغو نميکنند چرا که خدا@اغراء به باطل نميكند.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 384 *»
پس اقبال است و اقبال به خدا سبب نوراني شدن است و رفع ظلمات و سبب بقاء است و رفع فنا و سبب نجات است و رفع هلاك. پس كل اعمال ناموس سبب نجات است و استغفار است. پس معني آيه آن است كه تو عمل به شرايع كه سبب اقبال است بكن تا گناهان ادبار وجودت و گناهان ادبار وجود مؤمنين و مؤمنات آمرزيده شود به سبب نور اقبال تو و اقبال تو سبب شفاعت تو شود براي آنها. و از جمله اعمال، استغفار زباني است. بفهم اگر ميفهمي و جسارت بر خدا و رسول مكن.
و همچنين آيه انا فتحنا كه گناهان او گناهان امت است و اين معاني از بركات نور محمدي است كه به ما رسيده صلي الله عليه و آله و سلم كما يستحق و يليق و جزاه الله عن@من@ الاسلام و المسلمين كما يليق بكرم وجهه و عز جلاله، حمد و سپاس خداي را و ثناء و درود نبي او راست كه ما را به نور علم منور و از ظلمات و كفر ملل باطله نجات داد و اگر تا قيامت شكر اين نعمت را كنيم از عهده شكر ايشان برنميآييم. الحمد لله رب العالمين كما يستحقه و الصلوة علي نبيه و آله كما يليق بهم@به@.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته محمد@9@ بشر بود و كل بشر مقصرند به شهادت بعضي آيات كتب مقدسه@مقدمه@، پس او شفيع نميتواند بود و چون محمد@9@ اين مقام را ندارد، امامان هم صاحب اين مقام نباشند.
جواب: خدا ميداند كه انسان از فهم اين پادري حيران ميشود كه گويا هيچ رايحه ايمان و حكم انبياء به گوش او نخورده است. سابقاً بيان كرديم كه اين قول كه كل بشر مقصرند، قولي است باطل و از درجه اعتبار ساقط، چنانكه پيش از اين ذكر كرديم و خدا مقصر را هادي مقصر و كور را هادي كور قرار نميدهد. و سابقاً از انجيل انكار بر اين معني را ذكر كرديم و آياتي كه از كتب محرفه مبدله ذكر كرده بود از جميع آنها جواب شافي كافي داديم. پس بايست انبياء کلية@کلاً@ معصوم باشند، نهايت درجات عصمت ايشان تفاوت دارد و بديهي است كه اشرف پيغمبران، معصومترين آنها بايد باشد و هرگاه بعد از اين از كتب خود ايشان بيرون آورديم نبوت محمد بن عبدالله را9، معلوم ميشود
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 385 *»
كه او ميتواند شفيع باشد يا نميتواند و چون ذريه او هم همه معصومند و هادي خلقند به نص تورية، همه بايد شفيع خلق باشند و هستند و چون شطري از جواب اين فقرات گذشته به تفصيل و شطري ديگر هم خواهد آمد، ديگر در اينجا متعرض جواب آن نميشويم.
و اما آنكه بعد از اين فقره گفته است كه از جمله محالات است كه محمد@9@ پيغمبر حق باشد، كلمهاي است كه از عالم صادر نشده است، چرا كه نهايت امر اين است كه ميگويد معصوم نبوده پس مثل ساير پيغمبران بوده چرا كه آنها هم معصوم نبودهاند به طوري كه او ميگويد، پس بعد از اين نميدانم از انبياء سابق چه كسر داشته@کسي را دانسته@ كه شايسته نبوت نبوده، آيا حكمتش از حكمت آن @حکمت@پيغمبران كمتر بوده؟ كتابش از كتب انبيا ناقصتر و پستتر بوده؟ شرعش از شرع انبيا پستتر بوده؟ آيا ذرهاي در شرع او هيچ عاقل@عاقلي@ توانسته نكته بگيرد و آيا كلمهاي بر كتاب او كسي تا حال ايراد گرفته است و آيا به قدر خردلي كسي در رفتار @او@و سلوك و احوال و اخلاق و تدبير مدن و سياست او كسي توانسته نكته بگيرد؟ نميدانم به جز عداوت چه باعث شده است اين پادري را كه محال شمرده است نبوت او را. ما كه عصمت را در نبوت شرط ميدانيم، اگر فاسقي را ببينيم ميتوانيم بگوييم محال است اين نبي باشد و اما او كه عصمت را شرط ندانسته، و معذلك خلاف سيرت انبيا كسي از او نديده است و خلاف عصمت كسي از او مشاهده نكرده است و اقرارهاي او هم كه عرض كردم كه ميتواند شد كه از اين بابت باشد، حال سبب محاليت نبوت را نفهميدهام! او كه به نبوت انبياي سابق اقرار دارد و از انبيايي كه او اقرار دارد بسا باشد كه به جز دو ورق كتابي در مذمت بنياسرائيل يا نصيحت ايشان نيست و از نبوت ايشان امتناع ندارد. و اما از نبوت پيغمبر آخر الزمان صلوات الله عليه و آله كه حكمتش عالم را فرا گرفته و معجزاتش زياده از احصاء بوده و علمش عالمي را پر كرده، حتي آنكه علم اصحابش و اتباع اصحابش و علماي امتش از علم اولين و آخرين گذشته است و صاحب كتابي است كه جميع روي زمين از آوردن مثل آن عاجز آمدهاند و الي الان از قبر او و اوصياي او و اتباع او كرامات و معجزات از شفاي شل و كور و كر بروز ميكند. و آنچه عيسي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 386 *»
در ايام حيوة خود ميكرد، حال از قبور نسل او ظاهر ميشود، از نبوت چنين كسي امتناع دارد. آيا اين از آدم منصف سرزده است كه نبوت چنين كسي را محال شمرده است؟ نهايت بر تو ثابت نشده بگو ممكن است كه نبي باشد و ممكن است كه نباشد، ديگر محال بودن نبوت او از چه جهت؟ چه شرط در نبوت اقرار داري كه در او نيست؟ تو زنا كردن و بتپرستي نمودن و شراب خوردن و قتل نفس كردن و مرتد شدن و فضله خود @فضله@خوردن را منافي نبوت نميداني و در حال نبوت اينها را جايز ميداني كه سرزند، نهايت ميگويي @که@بايد توبه كند و اينها نقص@نقصي@ بر نبوت او ندارد و اگر نبيي بر تو بيايد كه صبح مست لايعقل باشد و عورت خود را مكشوف كرده در كوچهها بدود و بعد از آن بتي بياورد در حال شعور و آن را سجده كند و مردم را امر به سجده آن@او@ كند و براي آن بت چند روز قرباني كند و با دختر خود زنا كند و بعد از آن با زن مردم زنا كند علانيه، و ساعتي ديگر شوهر او را بكشد تا زنش را صاحب شود، بعد از آن نان را با فضله خود بخورد، ميگويي عيب ندارد و ممكن است كه اينها از نبي سر زند. اينها را نسبت به نوح و لوط و داود و سليمان و غيرهم دادهاي، اي عدو خدا و رسول، از محمد9 چه ديده بودي كه نبوت او را محال شمردي؟ اين چه عداوت است و اين چه مكر است كه براي جهال ابراز كردهاي و لباس ميش را بر روي قلب گرگ پوشيدهاي و به خيالت كه ميتواني مسلمين را گول بزني! اول ميگويي مشكل است كه محمد@9@ شفيع باشد، بعد ميگويي @که@محال است كه نبي باشد و مكر خود را درجه به درجه بالا ميبري، و اگر نه اين بود كه در كتابت با پيغمبر9 جسارت كرده بودي، اينطور با تو حرف نميزدم و در هنگام جواب از مسائلت با لينت حرف ميزدم، ولي جسارت را به حدي كردهاي كه اختيار از دست من ربودهاي و بيخود نوشتم آنچه نوشتم.
باري چون بعد از اين اثبات نبوت او را كرديم، معلوم ميشود كه محال است يا محال نيست و معلوم خواهد شد كه آن رگ يهوديت هنوز در بدن نصاري مانده است و همانچه يهود با عيسي كردند، اين جماعت با پيغمبر آخرالزمان صلوات الله عليه و آله ميكنند، با وجودي كه عيسي وصيت كرده است كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 387 *»
ايمان به آن بزرگوار بياورند و تسليم او نمايند و هر گناهي آمرزيده ميشود مگر گناهي كه نسبت به او شود و بعد از اين تفصيل مسأله خواهد آمد.
فصــــل
و ديگر آنكه گمان كرده كه هيچ چيز كفاره گناهان نميشود مگر ايمان به عيسي و كشته شدن او. و گفته است كه عيسي كلمه ازليه@ازليت@ است كه از ازل نزد خدا و خدا بوده و عبارت از مسيح است كه مجسم گرديده در ميان آدميان قرار گرفت و به آيات انجيل استدلال كرده است، جواب از اين@جواب اين@ فقره در چند موضع است:
اول در جواب از فقره اول كه گفته است كه هيچ چيز كفاره گناهان نميشود مگر ايمان به عيسي و كشته شدن او، جواب گوييم كه از عهد حضرت آدم علي نبينا و آله و عليه السلام تا روز بعثت@حضرت@ عيسي7 مردم چون بودند؟ آيا جميع مردم از اهل جهنم بودند يا آنكه ناجي در ميان ايشان بود؟ اگر گويي كه احدي ناجي نبود باطل گفتهاي، چرا كه خدا انبيا@را@ فرستاد و مردم را هدايت فرمود به راه خود و براي ايشان ثوابها قرار داد و انبيا براي نجات خلق آمدند نه چيز ديگر وانگهي كه خلق كثيري انبيا و اوليا بودند و عباد و زهاد و خوبان بيشتر بودند و محل كلام نيست. و اگر گويد كه @گويد@ناجي بود در ايشان، گويم به چه ناجي بودند@بود@ و حال آنكه ايمان به عيسي آن روز نبود و به قول تو كشته نشده بود، پس قول به اينكه سبب نجاتي نيست مطلقاً حرف عالم نيست، حرف عامي است كه ميخواهد به مغالطه و مجادله سخن راند و شعور نكرده چيزي گويد. پس شأن او اين بود كه بگويد بعد از ظهور عيسي نجاتي نيست با انكار او نه جز اقرار به او چرا كه اقرار به عيسي از اقرار به خدا اعظم نيست و بدون عمل نفع@نفعي@ ندارد و اقرار به عيسي بدون عمل، مثل بدني است بيروح، چنانكه ماريعقوب گفته است و حضرت عيسي@7@ نص فرمود در خصوص جمعي كه او را ميشناسند و اقرار به او دارند و به او يا رب يا رب ميگويند و به واسطه اقرار به او همه عالم و حكيم شده و تعليم مردم ميكنند، فرمودند كه روز قيامت به ايشان ميگويم دور شويد از من اي گناهكاران و فرمود كه نه هركس به من گويد يا رب يا رب داخل ملكوت آسمان ميشود و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 388 *»
اين فقرات از بيست و يكم از اصحاح هفتم انجيل متي است تا بيست و سوم.
پس معلوم شد كه قول پادري محض متابعت بولس است و بر خلاف كلام عيسي است و خلاف مذهب متي، پس اقرار به عيسي و كشته شدن او بدون عمل، كفاره گناهان نشود ولكن بولس از جهت مذهب تعطيلي كه سرپا@برپا@ كرده بود و نصاري را اغوا كرده بود و همه را به راه تصوف واداشته بود، اين مذهب را اختراع كرده و اين مذهب بر خلاف مذهب عيسي است@7@، چرا كه حضرت عيسي فرمود@فرموده@ كه من نيامدم كه ناموس را حلال كنم بلكه كامل كنم و هركس عمل نكند به آن در ملكوت صغير است و هركس عمل كند كبير، پس صحيح و صواب آن است كه بگويد نجاتي نيست با انكار عيسي و شك در اين نيست ما هم اقرار داريم و ميگوييم هركس به جميع كتاب و سنت ما عمل كند و اقرار به نبوت عيسي نداشته باشد كافر است و اعمال او قبول نيست و از اهل جهنم است و از اين گذشته شك نيست كه تو اقرار به شريعتي نداري چرا كه از اتباع بولسي و در اين كتابت هم اقرار كردهاي و مردم را خودسر ميداني كه هركار ميخواهند بكنند مگر @به@آنچه از اعمال ظاهر انجيل است كه چند عمل بخصوصي است پس ميگويي كه هرگاه اقرار به مسيح كردند و اعمال ظاهره انجيل را به عمل آوردند ناجيند و ديگر در جميع كارها مرخصند حال ميگوييم اگر مرخصيم كه دل ما مي خواهد به قانون اسلام راه رويم و آن را براي خود قاعده @خود راه@و رسم بنهيم چنانكه اقرار كردهاي در همين كتاب كه طوايف نصاري فروعي معين ندارند و هريك به صرفه و صلاح خود براي خود عبادتي قرار دادهاند اگرچه افترا بسته و از بولس ياد گرفتهاي ولي سخن با تو است حال ما هم به صرفه و صلاح خود ميخواهيم به قانون اسلامي راه رويم و اسلام اسم از براي اين قانون است اين كه فروع دين ما و اقرار به خدا و انبياي گذشته و عيسي و حواريين هم داريم و او را نبي ميدانيم و الان او را حي ميدانيم و در آسمان و @آسمان منتظر@منتظر قدوم شريفش هستيم و او را شفيع ميدانيم اگرچه غير او هم شفعا باشند پس ما را هم بايد اهل نجات بداني.
و سخني با ما نداري مگر در دو چيز: يكي آنكه چرا به كشتن عيسي و صلابه زدن او اقرار نداري@نداريم.خل@. و يكي ديگر چرا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 389 *»
به نبي بعد از او اقرار داري@داريم.خل@.
اما كشتن و صلابه زدن او براي ما ثابت نشده است و انجيلهاي شما هم كتابهايي است تصنيف علماتان. آنها آدمي بودند ما هم آدمي بوديم، نبي و واجبالاطاعه نبودند و وثاقت ايشان شرط دين و نجات نيست ما ايشان را ثقه ندانستهايم و به روايت ايشان عمل نكردهايم و اينكه مسأله فرعي است دخلي به اصول دين ندارد و اينكه كلاً@حکماً@ هرچه ملاهاي سابق گفتهاند ما بايد قبول كنيم لزومي ندارد و سند الهي ندارد هركس را ثقه دانستيم به روايتش عمل ميكنيم و هركس را ندانستيم نه و اين اخلالي به نجات انسان@ايشان@ نميكند بلكه مقوي نجات است كه انسان نفهميده و يقين نكرده به خدا و رسولش افترا نبندد.
و اما اقرار به پيغمبري بعد از ايشان اين هم منافي اقرار به ايشان نيست چرا كه براي ما ثابت شده كه محمد9 نبي است و ما را به تصديق پيغمبران سابق خوانده و تعظيم و تكريم ايشان كرده و از مقامات ايشان چيزي چند گفته كه امم سابقه آنقدر پيغمبران خود را نشناختهاند و همه را معصوم و مطهر گفته است و كرامات و معجزات آورده پس به او اقرار كرديم و اقرار به او منافاتي هم با اقرار به عيسي نداشت و شرعي هم كه تو ميگويي ضرور نيست پس اقرار به محمد9 منافاتي با اقرار به عيسي و او را شفيع دانستن ندارد، پس چرا بايد شما بر ما رد كنيد و اگر گوييد كه عيسي به ما عهد كرده چنانكه در اصحاح بيست و چهارم متي است در آيه بيست و چهارم كه فرمود@فرموده@ كه زود باشد كه برپا شوند مسيحهاي دروغ و پيغمبران دروغگو و علامتهاي عظيمه به ايشان داده شود و معجزها بنمايند تا گمراه شوند خوبان. اگر ممكن باشد اينكه پيشتر به@اينکه به@ شما گفتم و خبر دادم تا آخر، و نظير همين كلام در انجيل مرقس است در اصحاح سيزدهم، گوييم اين خبر صدق و حق است و پيغمبران دروغگو بعد از او آمدند كه پيغمبري را به دروغ به خود بسته بودند و در اين شك نيست و نفرموده@نفرمود@ كه نبي حقي بعد از من نميآيد و اگر نبي حقي آمد به او اقرار نياوريد بلكه فرموده است كه بعد از من خواهد آمد فارقليط چنانكه بعد ذكر خواهيم كرد. و فرمود در انجيل يوحنا من حالا نميتوانم همه چيز به شما حالي كنم روح حق بعد از من
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 390 *»
ميآيد او به شما تعليم ميكند مجملاً بعد از اين ذكر اينها خواهد شد انشاء الله. پس ما محمد9 را حسب الوعد عيسي روح حق دانستهايم و به او اقرار كردهايم و او تمجيد عيسي كرد و عيسي تمجيد او كرد و علامات صدق در او ديدهايم، پس بايد شما ما را ناجي دانيد و مطلقاً شما را نميرسد كه ما را هالك و خود را ناجي دانيد بلكه ميگوييم اگر شما راست گوييد ما ناجي هستيم و اگر ما راست گوييم شما هالك كه روح حق آمد بعد از عيسي و شما انكار كردهايد چنانكه بعد خواهي دانست انشاء الله.
و اما كشته شدن، اين مطلبي است كه بر جهال نصاري نميتوان اثبات كرد چرا كه ايشان معتقدند به ملاهاي خود كه صاحب اين كتابها و كاغذها هستند كه نصاري آنها را جمع كرده به آنها اعتماد كردهاند و در حقيقت نه كتاب آسماني است و نه از عيسي و نه از وصي عيسي بلكه جمعي از ملاهاشان و علماشان اين كتابها را بنابر حيرتشان بعد از عيسي بهم بافتهاند و در اين كاغذها و كتابهاست كه عيسي كشته شده ديگر حالي جهال نميتوان كرد كه عيسي كشته نشده است و حكايت آن است كه امر هيچ پيغمبري مانند آنكه امر عيسي@7@ مشتبه شد@شده@، مشتبه نشد؛ چرا كه آن بزرگوار در آن شبي كه يهود ميخواستند ايشان را بگيرند اصحاب خود را در خانه جمع فرمود و دوازده نفر بودند بعد بيرون آمد خود او از زاويه آن خانه و آب از سر مباركش ميريخت، پس فرمود كه خدا وحي كرده است به من كه همين آن@آب@ مرا بلند ميكند به سوي خود و مرا از يهود پاك ميكند يعني از لوث مجاورت و ايذاي ايشان، پس كدام يك از شما راضي ميشويد كه من صورت خود را به او بپوشانم و او را بگيرند و بكشند و به صلابه زنند و با من باشد در آخرت در درجه من، جواني از @در@آن ميان گفت، من يا روح الله. فرمودند تو آن كسي، پس فرمود در ميان شما كسي است كه پيش از صبح دوازده دفعه به من كافر ميشود. كسي از آن ميان عرض كرد آيا منم آنكس يا نبي الله، فرمودند@فرمود@ آيا در نفس خود اين را ميبيني، تو باش آنكس. پس فرمود كه شما بعد از من متفرق ميشويد سه فرقه دو فرقه افترا ميبنديد بر خدا و در آتشيد و يك فرقه متابعت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 391 *»
شمعون كند و صادق است بر خدا و در بهشت است. پس خدا بلند كرد عيسي را از زاويه خانه و آنها نظر ميكردند به آن پس يهود آمدند و آن شخص كافر شده را گرفتند و آن جوان را كه عيسي صورت خود را به او پوشانيده بود كشتند و به صلابه زدند و آن شخص ديگر هم كافر شد و آنكه نصاري گمان كردهاند@کرده بودند@ كه عيسي به سمعان@شمعان@ بطرس فرمود كه تو پيش از خواندن خروس سه دفعه مرا انكار خواهي كرد و كرد يا آن است كه انكار خواهي كرد مراد انكار ظاهري است و همان است كه نقل كردهاند كه گفت من از اصحاب عيسي نيستم و اين انكار از بابت تقيه بوده است و به جهت آنكه وصي بوده و بايستي بعد از عيسي بماند و حفظ دين او كند و اگر اقرار ميكرد او را ميگرفتند و ميكشتند و حفظ دين او نميشد، پس تقيه براي او لازم بود و كرد و حفظ دين نمود بر خلاف رأي اين پادري كه ميگويد تقيه كذب است و بيتوكلي بر خدا نعوذ بالله پس بايست بگويد كه سمعان@شمعان@ كه انكار كرد يا عاصي شد يا كافر شد و هيچ يك از اين دو بر بطرس روا نيست چرا كه وصي عيسي@7@ بود و معصوم بود و خطا نميكرد چنانكه در ششم از سوم رساله اولاي ماريوحنا رسول است كه گفته است كه هركس عيسي بر او ثابت شد خطا نميكند و هركس خطا كند عيسي را نديده و نشناخته است پس اگر بطرس خطاكار بوده پس عيسي را نشناخته و عيسي در او ثابت نبوده و اگر ثابت بوده و شناخته پس خطا نكرده پس بطرس آن انكاري را كه ميگوييد@ميگويند@ يا از بابت تقيه كرده است يا آنكه روايت دروغ است و اين هم داخل تحريفات است و احتمال تحريف اولي است؛ چرا كه اگر تقيه بود عيسي به طور سرزنش به او نميگفت كه تو تا خروسخوان سه دفعه مرا انكار ميكني پس اين انكار كفر است نه انكار تقيه و حكايت تحريف است و آن كس بطرس نبوده و سه دفعه هم نبوده بلكه دوازده دفعه بوده ولكن كتب نصاري محرف است و اعتبار ندارد چرا كه از معصوم نيست و روات ايشان هم بعضي كافر شدهاند و بعضي بر ايمان ماندهاند و اعتبار در روايت ايشان نيست و عيسي بيزار است از اين افتراها كه بر او بستهاند.
باري چون كتب ايشان بياعتبار است و كاغذهاي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 392 *»
ملاها را جمع كردهاند و اسمش را كتب عهد جديد و كتب مقدسه گذاردهاند و در اسلام كاغذهاي ملاها را بنا نيست كه كسي جمع كند؛ چرا كه ايشان را كتب است و ديگر كاغذهاشان از حد احصا بيرون است و اعتنا به آنها نيست و اما نصاري از بيچيزي به مقتضاي «الغريق يتشبث بكل حشيش» به آنها چسبيده و تكريم آنها ميكنند كه مايه اعتبارشان باشد و كشيشها و پادريها از توي كار خبر دارند ولي حب رياست نميگذارد، پس امامزاده ساخته كه از تصدق قبر او ناني بخورند و تبجيل زياده ميكنند تا عوام ايشان به آن تبجيل گول بخورند و براي حافظان هدايا و تحف ببرند و بر عزت باقي باشند و الا كاغذ ملاها بنا نبود كه كتب مقدسه الهيه باشد و اگر آن كاغذ در اسلام بود كاغذ پنجره و عطاري ميكردند چون كتب آنها امامزادهاي است كه خود ساختهاند به هرطور كه خواستهاند ساختهاند. پس همه آنها متفق است بر اينكه عيسي كشته شد و به صلابه زده شد و دفن شد و بعد از سه روز از قبر بيرون آمد و به آسمان رفت ولكن عرض ميكنم كه نصاري را به جز ادعاي اينكه به ما به تواتر رسيده است كه كسي مانند عيسي را كشتند و به صلابه زدند چيز ديگر نيست و خبر از غيب ندارند كه آيا خود عيسي بود يا شبيه به عيسي پس اگر دليلي اقامه شد كه شبيه به او بوده نه او، ايشان نميتوانند حرف بزنند چرا كه آنها ديدند كه شخصي كه در صورت بعينه عيسي بود كشته شد، ديگر چه ميدانند كه آيا خودش بود يا كسي را به شكل خود كرده بود. اگر گويند كه اگر در آن شب چنين حكايتي كه تو ميگويي بود به ما ميرسيد گويم لازم نكرده چون عيسي خواست كه اين امر مخفي باشد حواريين كه حاضر بودند اين امر را مخفي كردند و در نزد خواص بوده و از ترس يهود جرأت ابراز اين معني را نداشتند به شماها@شما@ هم نرسيده چرا كه شما از فرقه ناجيه نصاري نيستيد و از اتباع بولس ضال ميباشيد كه نصاري را به ترك سنت و ناموس داشته است.
خلاصه نصاري نميتوانند انكار اين معني را نمايند چرا كه ميپرسيم كه اين تشبيه آيا ممكن است يا ممتنع؟ اگر ممكن است پس برهان ميبايد آورد كه اين شق هست و اين شق نيست و ايشان برهاني ندارند بر اينكه تشبيه نشده و اين كتابها كه آن را
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 393 *»
كتب مقدسه ناميده است كتب محرفه است و از معصومي نيست و اعتباري در آنها نيست و دليل عقلي بر عدم تشبيه ندارند و دليل شرعي هم كه ندارند مگر آنكه متمسك به نصوص كتب محرفه شوند و آن سند نيست. و اگر كسي گويد كه ما كه اعتقاد به كشتن كرديم به آنچه به ظاهر ديدهايم اعتماد كردهايم، تو كه قائل به تشبيه هستي چه دليل داري و دليل را بايد تو بياوري، گويم اين تشبيه امر پنهاني بوده و امر پنهاني را جز خدا كسي نميداند. پس هرگاه خدا خبر داد كه تشبيه بود حواس ظاهر خود را بايد كنار گذاشت و آن را گرفت و چون ثابت كرديم ما نبوت خاتم پيغمبران را و اينكه قرآن كتاب آسماني است، تشبيه هم ثابت ميشود.
بالجمله بعد از اثبات نبوت پيغمبر آخرالزمان و بودن قرآن كتاب آسماني، ثابت ميشود كه امر بر جمعي از نصاري مشتبه شده است ولي الحال در كتب ايشان است كه عيسي كشته شده است و اين را از اصول دين خود قرار دادهاند و اين را كفاره گناهان خود كردهاند و چون ثابت شود كه امر به اشتباه گذشته كفاره ايشان هم باطل ميشود و جميع بنيان كتاب پادري كه بر شهادت عيسي است متزلزل و منهدم خواهد شد. پس اين ايمانشان ايمان به باطل است و ايمان به باطل كفاره گناهان نخواهد بود. و اما ايمان به نبوت عيسي كه مسلمين هم دارند و كليات نصايح و شرايع او را دارند و عمل ميكنند و اين معني اختصاصي به نصاري ندارد و اگر ايمان به او نجات است، پس براي مسلمين هم حاصل است بلكه چون ايمان نياوردن به روح القدس كه بعد آمده كه آن فارقليط موعود باشد براي ايشان حاصل است هلاكت براي ايشان مهياست چرا كه عيسي فرمود كه هر گناهي آمرزيده شود ولكن گناه نسبت به روح القدس آمرزيده نشود و آنها گناه نسبت به روح القدس كردهاند كه انكار او را نمودهاند چنانكه بعد ثابت خواهيم كرد انشاء الله. پس نجات براي ما حاصل و هلاك براي آنها موجود است و عماقريب خواهي@خواهيد@ فهميد.
و اما آنكه گفته است كه عيسي كلمه ازليه است كه از ازل نزد خدا و خدا بود و عبارت از مسيح است كه مجسم گرديده و در ميان آدميان قرار گرفت تا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 394 *»
آخر، جواب اين مسأله از جميع مسائل آسانتر است چرا كه باطلي گفته و اعتقاد كرده كه جميع اطفال و جهال بطلان آن را ميفهمند.
اما عيسي كلمه بود شبهه در آن نيست كه عيسي كلمه خداوند عالم بود و به آن كلمه توحيد خود را براي خلق بيان فرموده و ما منكر اين معني نيستيم.
و اما آنكه گفته ازليه بود چه مقصود است از ازليه بودن؟ آيا اراده كرده كه عيسي واجب الوجود است و قائم بنفس خود است و از اين جهت ازلي بود، پس قائل شده به اينكه او خداي واحد احد است. پس آنكه گفته از ازل نزد خدا بود حرفي است بيمعني؛ پس اگر عيسي قديم است و نزد خداي قديم بوده دائماً، پس به تعدد آلهه قائل شده و مشرك است و اگر عيسي حادث است پس چگونه از ازل نزد خدا بوده و حادث هميشه نبوده و اگر از ازليه، بالنسبه را قصد كرده واز ازل نزد خدا بود يعني از ازل نسبي، پس اين معني اختصاصي به عيسي ندارد و ازليه نسبيه براي غير او از انبياء و غير از انبياء هم حاصل است.
و اما آنكه خدا بود، كلامي است كه از كفر محض صادر شده و ميپرسيم@ميپرسم@ كه چه معني دارد خدا بوده يعني قديم و واجب الوجود و قائم بنفس بوده پس چگونه ديگر كلمه نزد خدا بوده و آيا آلهه عديده ميباشند و حال آنكه عيسي شما را خوانده است به توحيد و اينكه خدايان متعدد نگوييد و موسي شما را خوانده به توحيد و جميع پيغمبران مردم را به خداي يگانه خواندهاند و از اعتقاد به خدايان عديده بازداشتهاند پس چگونه عيسي خدا بوده و اگر خداي يگانه عيسي است و خداي ديگر نيست، پس چگونه گويد نزد خدا بود و چگونه گويد مجسم شد و در ميان آدميان قرار گرفت و مجسم شدن، متغير شدن است و واجب الوجود ازلي متغير نميشود.
خلاصه به جميع جهات اين سخنان كفر است و عيسي از اين اقوال بيزار است. عيسي خود در بسياري از جاهاي اقوال خود كه در انجيل است خود را ابنالبشر خوانده و در اول كتاب انجيل متي است كه اين كتاب ميلاد عيساي مسيح پسر داود پسر ابرهيم است بعد نسب فرزندان ابرهيم را ميگويد تا آنكه ميگويد كه از ابرهيم تا داود چهارده پشت است و از داود تا جلابابل چهارده پشت و از جلابابل تا مسيح چهارده پشت و در انجيل لوقاست
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 395 *»
كه عيسي سي سال گمان ميكرد كه پسر يوسف نجار است.
باري همه جا خود را ابنالبشر خوانده و محل اجماع مسلمين و نصاري است كه عيسي پسر مريم بود و از نفخ روحالقدس پيدا شد و در آيه نهم از اصحاح شصت و ششم نبوت اشعيا است كه خدا ميفرمايد كه من ميزايانم غير را پس من نميزايم خدا ميگويد به درستيكه من عطاكننده توليدم به غير، من نازايم تا آخر، اگر نبوت اشعيا را قبول نداريد پس كافريد به خداي بنياسرائيل و اگر قبول داريد ميگويد من ميبخشم زايندگي را و خود نازايم كه حاصل اين است كه من خداي ايجادكننده مادر و ولد و تولد و ذوات و صفاتم و اينها بر من جاري نميشود و در من يافت نميشود پس معلوم شد كه عيسي پسر خدا نتواند بود و معلوم شد كه مريم خدا نيست چرا كه زاييد و عيسي خدا نيست چرا كه از مريم حادث شد و حاصل شد و خداي قديم از مخلوق حادث نشود و ابن بشر نباشد پس معلوم شد كه عيسي خدا نتواند بود.
و در مزمور هشتاد و دوم است در آيه اول كه خدايا که به تو شبيه است يعني تو را شبيهي نيست و عيسي شبيه داشت در جميع صفات و او و مادرش ميخوردند و ميآشاميدند و دفع ميكردند و مريم شوهر كرد و خدا شوهر نميكند و اكل و شرب نميكند و تغوط ندارد و در صفات با خلق شبيه نميشود و اول نطفه و آخر ميت@جيفه@ و در اين بين حامل عذرات نتواند بود ببينيد كه هركس از اسلام بري است@بهره ندارد@ چقدر نادان است كه اينطور كلمات ميگويد.
و اگر گويند كه جسد عيسي چنان بود كه تو ميگويي اما خدا حلول كرد در عيسي ميگوييم اين هم غلطي ديگر است چرا كه خداوند احد قديم ثابت متغيرالاحوال نشود و از مرتبه الوهيت خود نازل نشود و حلول در حادث ننمايد چرا كه مناسبت مابين حال و محل شرط است و خداوند مناسبت به حادث ندارد و متغيرالاحوال نميشود كه حلول در خلق كند و آنچه در انجيلها از اين الفاظ باشد جميعاً محرف است و خلاف بداهت عقل و وحيهاي ديگر است وانگهي كه شما انجيلي از خدا نداريد كه متواتر و معتبر باشد و كتب شما كتب تواريخ است كه علماي شما نوشتهاند بلي رواياتي چند كردهاند. و قانون در روايت آنست كه اگر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 396 *»
خلاف بداهت عقول باشد قطع ميكنيم كه آن كذب است و افترا بر نبي بستهاند، پس اگر استشهاد به نصوص انجيل كنيد اعتبار ندارد و اگر به مراسلات علماتان استدلال كنيد كه اوهن از بيت عنكبوت است و اگر به عقل استدلال كنيد كه عقل ابا از حلول قديم در حادث دارد چرا كه معني حلول آنست كه چيزي در چيزي قرار گيرد مانند آب در كوزه يا روح در تن اما آب در كوزه كه حلول جسمي است در جسمي و مابين آنها مشاكلت است و خدا مشاكل خلق نيست و هركه مشاكل خلق باشد حادث و خلق است و اما روح در تن كه حلول غيب است در شهاده آن هم صحيح نيست در اين مقام چرا كه مناسبت مابين روح و جسد شرط است آيا نميبيني كه هر روحي مشاكل با جسد است و هر جسدي مناسب روح و از اين جهت آلات و ادوات هر جسد مشاكل با طبع روح است پس نشود كه خداوند در حادث باشد مانند روح در جسد يا جسمي در جسمي پس نشد كه عيسي خود خدا باشد و نشد كه خدا در او حلول كرده باشد و بعضي الفاظ هم كه در انجيلها يافت ميشود يكي آنكه احتمال ميرود كه چون از لغتي به لغتي نقل شده لفظ ثاني مؤدي مصداق لفظ اول نشده است چنانكه از سرياني به عبراني آمده بعد به يوناني بعد به لاتيني و به اين واسطه تغييرهاي كلي در معني ميشود چنانكه هركس دو لغت را ميداند اين معني را خوب ميداند چرا كه در هر قوم خصوصيات و مصطلحاتي است كه در لغت ديگر آن اصطلاح نيست و اخلال@اختلال@ به مسأله ميشود بالكليه پس به اين واسطه كه انجيل را به لاتيني آوردهاند خراب شده است و آن معنيهاي سرياني از دست رفته است و ديگر آنكه در آن لفظ مطلبي را قصد كردهاند كه لاحقين چون از اهلش نگرفتهاند از آن معنيها غافل شدهاند و ايشان كه در صدد ترجه برميآيند خرابتر ميكنند و به كلي بر خلاف واقع شرح ميكنند چنانكه ما ميبينيم كه چون قرآن را فارسي كنند به كلي فاسد ميشود لاسيما اگر ادبا و شعرا بخواهند فارسي كنند كه به كلي مطلب از دست ميرود و كلام انبيا و اوليا را كه علما در فهمش درماندهاند البته غير مساوي ايشان به لغت ديگر نتواند برد پس به اين واسطه انجيلها به كلي خراب است و بياعتبار و استدلال به آنها نتوان
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 397 *»
كرد و ما هم كه استدلال به آنها ميكنيم براي جواب ايشان است و الا مناط استدلال نتوانند بود.
بالجمله اين سخن كه از ازل عيسي نزد خدا و خدا بود حرفي است به كلي باطل؛ چرا كه تركيب خدا از اين لفظ لازم ميآيد چرا كه لازم ميآيد كه خدا جهتي داشته باشد كه با مسيح متحد شود و جهتي داشته باشد كه مفترق@مفرق@ گردد و عيساي پسر مريم حادث متغير خدا نتواند بود و خدا در او حلول نميكند و اگر گوييد كه ذ ات عيسي خداست و صورت عيسي حادث؛ گوييم ذات عيسي را خصوصيتي به عيسي هست يا نيست، اگر خصوصيتي نيست پس چه دخل به عيسي دارد خدا خداي همه است و ذات عيسي نشد و اگر خصوصيت است و آن را با ذات موسي و ابرهيم فرق است پس ذات عيسي امتياز عيسوي دارد پس ممتاز و مركب است و حادث است و اين هم جايز نيست در خداوند قديم و خداوند احد خالق @مر@كل را اختصاصي به عيسي نيست پس به هيچ وجه من الوجوه نميشود كه عيسي خدا باشد يا ازلي باشد بلكه عيسي عبدي است مخلوق و مرزوق خدا و حيوة و موتش در دست خدا و مالك نفع و ضرر خود نيست مگر به اذن خدا مثل ساير خلق نهايت آن نبي بوده مثل ساير انبيا و ساير خلق رعيتند نقل تازه اتفاق نيفتاده است و خدا در آن زمان به حد بلوغ نرسيده بود كه شوهر كند و بزايد و پسر بكر وحيدي@پسر بگيرد جسدي@ پيدا كند يا آنكه زن كند و از او اولادي به عمل آيد كه بكر وحيد@در نسخه ع61 عبارت مفهوم نيست.@ او شود يا آنكه خدا در آن زمانها استحاله شد و پوسيد و تغيير كرد و حادث شد. خلاصه خداي احدي ازلي ثابت و دايم بوده و تغييري در او راه نيافته چنانكه هميشه بوده، هميشه خواهد بود و نصاري چه بسيار ترقي كردهاند تا به اين سخنها رسيدهاند ايشان بايستي بتپرست باشند به بركات حضرت عيسي اينقدر فهم پيدا كردند كه از بتپرستي دست برداشتهاند و به خدايي اقرار كردهاند و چون ايمان به حضرت خاتم النبيين نياوردهاند اينگونه سخنهاي ناشايست ميگويند و به حلول و اتحاد و امثال اينها قائل شدهاند و اگر ايمان آورده بودند قبح اين سخنان را ميفهميدند.
فصــــل
و ديگر آنكه همان عيسي را از@در@ ميان پيغمبران معصوم دانسته و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 398 *»
به فقره انجيل يوحنا و ساير رسايل متمسك شده و عيسي را پسر خدا دانسته؛ اما فقرة اول را سابقاً شرح كردهايم كه نميشود@که@ پيغمبران معصوم نباشند و از عقل و نقل ثابت كرديم كه كور عصاكش كور نميشود و فاسق و عاصي، هادي ساير خلق نميتواند باشد و احتياج به اعاده سخن نيست.
و اما آنكه عيسي را پسر خدا دانسته اگرچه سابقاً شرح اين معني شد في الجمله لكن در اينجا تفصيل بيشتر ميدهيم. پس ميگوييم كه عيسي پسر خداست خالي از آن نيست كه يا ميگويند@ميگوييد@ خدا زني است و شوهر كرده و زاييده يا مردي است و زن گرفته و زاييده يا آنكه مراد از اين آنست كه عيسي از خدا بيرون آمده مانند آبي كه از چشمه بيرون ميآيد يا طلايي كه از معدن بيرون ميآيد يا لطيفي كه از كثيف بيرون ميآيد مثل روح بخاري كه از جسم كثيف بيرون ميآيد @و@يا لطيفي كه از لطيفي بيرون ميآيد و از آن حاصل ميشود مثل چراغي كه از چراغي درميگيرد و روح فرزند كه از روح مادر حاصل ميشود يا عقلي كه از عقلي پيدا شود يا اين تشبيه است به جهت تعظيم و احترام كه چون عيسي بنده شايسته خدا بود از اين جهت او را پسر خدا گفتند و امثال اينها. پس هيچ يك از اينها مناسب ذات قديم خدا نباشد و اينها همه از آن است كه خدا را و يگانگي و قدم او را ندانستهاند اما اگر خدا زن يا مرد باشد و بزايد كه قبح آن زياده از آن است كه محتاج به شرح باشد و خداي يگانه را عديل و نظيري نيست و مقترن به غير نميشود چرا كه همه اينها از شباهت حوادث است و يافتي از عبارت مزمور داود7 كه خدا شبيه ندارد و از عبارت اشعيا كه خدا تولد را ايجاد مي كند پس خود او نميزايد.
و اما آنكه عيسي از خدا بيرون آمده به هر معني ميگوييم اگر عيسي در خدا نبوده چگونه از او بيرون آمده و اگر بوده غير او بوده يا عين ذات احدي او؟ اگر غير او بوده حادث بوده يا قديم؟ اگر حادث بوده ذات قديم محل حوادث بوده و محل حادث، حادث است و اگر قديم بوده، تعدد قدما ميشود و باطل است. پس در خدا غير خدا معقول نباشد و اگر عين خدا بوده و بيرون آمد يا خدا مجزا شده و متغير شده قطعهاي از او جدا شده پس حادث گشته يا آنكه بعض خدا ظاهر شده و بعضي خفي مانده، باز خدا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 399 *»
مركب ميشود و حادث ميگردد. @و@اينها هيچ يك لايق قديم نباشد و اگر از جهت تعظيم است اولاً كه تعظيم موجب اين نسبت نقص و نالايق به خدا نيست و تعظيم عيسي به توهين خدا بيمعني است. و ثانياً آنكه اين معني اختصاصي در كتابهاي شما به عيسي ندارد ديگر عالم را پر كردن كه عيسي پسر خداست معني ندارد چرا كه در اصحاح ششم سفر تكوين است كه پسران خدا دختران مردم را ديدند كه خوب است نكاح كردند و در اول سفر چهاردهم استثناست كه خطاب به مردم ميكند كه پسران رب اله خود باشيد و در اصحاح هشتم رساله بولس است به روميه كه همه كس ابناء الله ميباشند و در اصحاح سوم ماريوحناي اولي است دليل بر آنكه همه ابناء الله ميباشند و غير آنها از كتب انبيا؛ پس اين چه اختصاصي به عيسي دارد كه عالم را پر كرديد و اين چه تعظيمي است كه همه مشترك شدند@مشرک شديد@ در اين@ابن@ بودن براي خدا نه آنكه هر چيز عموم پيدا كرد ديگر تعظيمي در آن نيست مثل آنكه همه بنده خدا و مخلوق خدا هستند پس وقتي كه همه كس ابنالله شدند ديگر چه تعظيمي است. پس اين نسبت تعظيم بر عيسي كه نيست ولكن توهين @براي@خدا هست پس چه جسارت است بر خدا.
و اگر گويند@گوييد@ چنانكه ميگويند كه عيسي پسر بكر@مکرم@ و بزرگ خدا بود؛ اين هم جسارتي عظيمتر بر خدا وانگهي كه تورية پيش از عيسي بوده و مردم را در آنجا ابنالله خوانده پس آنها پسر بكر@مکرم@ خدايند و اگر گوييد@گويند@ عيسي در رتبه برتر از آنها بوده گوييم عيسي در وقتي كه آلوده به اين عالم بود اقرب بود به خدا يا بعد از تجرد از اين عالم معلوم است که بعد از تجرب اقرب بود چرا كه ميگوييد رفت و در يمين@کنار@ خدا نشست و همه زير پاي او شدند و از اين گذشته عيسي عبادت ميكرد و اگر ثمر نداشت كه لغو بود و اگر ثمر داشت پس تقرب او روز به روز زياده شد پس اگر اول از جهت تعظيم پسر خدا بود حال كه مقربتر شده حرمت او زياده شد؛ حال بايد برادر خدا باشد يا عمو يا پدر يا جد خدا باشد چرا كه فرض اين است كه مدلول اينها ملحوظ نيست و محض تعظيم است، پس بايد به جهت تعظيم گفت عيسي پدر خدا بود. اگر گويند خدا پدر نداشت؛ گوييم به جهت تعظيم است نه نسب@نسبت@ و اگر پدر زياده است گوييم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 400 *»
مادر خدا بوده و اگر زياده است گوييم برادر خدا بوده يا عمو يا خالو يا پسر عمو يا پسر خالو و امثال اينها. و اگر گويند اينها نسب@نسبت@ است و جايز نيست؛ گوييم فرزند هم نسب@نسبت@ است و جايز نيست پس به چه معني عيسي پسر خدا بوده؟
از اين بيان كه مصدق است به فرمايش اشعيا معلوم شد كه قول به اينكه عيسي پسر خداست افتراست كه بر عيسي بستهاند و عيسايي كه خود را ابنالبشر ميخواند و خود را سي سال و حال آنكه نبي بود پسر يوسف گمان ميكند خود را پسر خدا نميخواند، مضايقه نيست كه از عيسي بعضي كلمات سرزده باشد كه بنياسرائيل نفهميده باشند و پنداشته باشند كه عيسي پسر خداست @و@ بعد هرچه تعبير آوردهاند به مضمون پسر خدا تعبير آوردهاند و غلط از ايشان بوده و اصل تعبير عيسي صحيح بوده و بعد از غلط فهميدن @بعد از آنکه غلط فهميدند@بنياسرائيل تعبيرهاي غلط كردند. مثلاً در آيه سي و يكم از اصحاح دهم متي است كه عيسي فرمود هركس به من اعتراف كرد پيش روي مردم، اعتراف ميكنم به او پيش روي پدرم كه در آسمان است و هركس انكار كند مرا پيش روي مردم، انكار ميكنم او را پيش روي پدرم كه در آسمان است. مثلا اين يك عبارت است كه حمل بر خدا ميكنند و چه ميدانند كه عيسي حضرت آدم را گفته يا ابرهيم يا اسحق يا داود را خواسته است زيرا كه پدري كه در آسمان است اينهاست و خدا در آسمان نيست و نسبت او به زمين و آسمان فرقي ندارد @و@يا آنكه گوييم @که@مراد از اب روحالقدس است چرا كه از نفخ او پيدا شد و روحالقدس در آسمان است و جميع آنچه در آسمان و زمين جاري ميشود همه به اجراء روحالقدس است چرا كه او اول ماخلق الله است. خلاصه چون به اجراء او @روحالقدس@عيسي پيدا شد خود را پسر او خوانده و معلوم است كه ابتداي خلق از روح@روحالقدس@ است و بازگشت خلق هم به سوي روح است.
و همچنين عبارتي كه در اصحاح يازدهم همان كتاب است در آيه بيست و پنجم كه عيسي فرموده اعتراف ميكنم براي تو اي پدر پرورنده آسمان و زمين تا آخر آيه بيست و هفتم، چه ميدانند بلكه مراد روحالقدس است و همان مراد است يقيناً اگر صحت صدور داشته باشد چرا كه پرورنده كلي @پرونده عيسي و@مباشر آسمان و زمين، روح است و هيچ صراحت در آن نيست كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 401 *»
مراد ذات قديم است و بنياسرائيل نفهميده به غلط افتادند و همچنين در آخر اصحاح دوازدهم همان كتاب ميفرمايد كه هركس @که@به خواهش پدرم كه در آسمان است عمل كند او برادر و خواهر و مادر من است و دلالتي ندارد كه خداست بلكه مراد اين باشد كه هركس به رضاي ابرهيم يا داود يا روحالقدس عمل كند و احتمال تحريف هم ميرود چرا كه اين عبارت در انجيل مرقس چنين است كه هركس به ارادة الله عمل كند او برادر و خواهر و مادر من است. پس انجيل متي محرف است و چون اعتقاد كرده خدا پدر عيسي است گمان كرده كه چه بگويد خدا و چه بگويد پدر عيسي فرقي ندارد و اين است ناخوشي در تحريفها كه شده است و در آيه بيست و هفتم از اصحاح هفدهم متي است كه ميفرمايد پسر انسان قصد دارد برود در مجد پدرش با ملائكه او و جزا دهد هركس را مثل عملش و هيچ دلالت ندارد بر اينكه خدا پدر اوست بلكه در آن تصريح است كه او ابن انسان است و ميخواهد برود نزد پدرش بلكه ميخواست برود به آسمان نزد آدم و ابرهيم و اسحق و داود تا در آنجا محاكمه كند با كساني كه او را آزردهاند بلكه معني دقيقي دارد كه بنياسرائيل آن را نميدانند و اگر انسان كلي و مطلق را ميتوانستند بشناسند معلوم ايشان ميشد كه هيچ اختلاف در كلام عيسي نيست و ابن الانسان و ابن البشر همه يكي است و آن انسان و بشر پدر آسماني است و رب سماوات و ارض است و معذلك خدا نيست و ما@ولي@ تعبير از آن به همان روحالقدس آورديم چرا كه روحالقدس همان عقل انسان كلي است لاغير پس هيچ اختلاف در كلمات ايشان نيست و بر همين معني است آنچه در اناجيل وارد شده است لفظ پدر مطلق يا پدري كه در آسمان است يا ابن الرب و جميع اينها روحالقدس است و صراحتي به كنه ذات قديمه ندارد و ديگر آيه آيه شمردن حاجت @در آيهآيه شمردن خاصيت@نيست.
و اما آنكه در اصحاح بيست و چهارم است از متي در آيه سي و ششم كه ميفرمايد كه روز رجعت مرا احدي نميداند و ملائكه آسمانها هم نميدانند مگر پدر تنها باز تصريحي ندارد بر ذات خدا چرا كه ميشود مراد روح القدس باشد چرا كه او اعظم از ملائكه است و همه خدام اويند و لوح
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 402 *»
محفوظ در دست اوست پس او ميداند كه رجعت عيسي كي خواهد بود و اوست پدر او و پدر هر مؤمن و مؤمنه و محل مشيت و مأواي اراده خداست و آنچه در عالم جاري ميشود بر دست اوست و از او حكم ميشود به ملائكه اربعه عظام كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل باشد و ايشان جاري ميكنند پس ميشود كه مراد از همه الفاظي كه به لفظ پدر وارد شده است و به لفظ ملكوت پدر يا پدرم كه در آسمانهاست يا به لفظ يا ابتاه@ياابتا@، جميع آنها@اينها@ روحالقدس باشد.
و اما آنكه در اول انجيل مارمرقس@بولس@ است كه يسوع مسيح پسر خدا عبارت اوست و حجت نميشود و چون مطلب عيسي را نفهميده لاجرم تعبير به لفظ خدا كرده.
و اما آنكه در آيه دهم و يازدهم اصحاح اول مرقس است كه يوحنا ديد وقتي كه عيسي از آب بيرون آمد كه آسمان از هم منشق شد و روح@روح القدس@ مثل كبوتري نازل شد و بر سر عيسي ايستاد@ايستاده@ و صدايي از آسمانها آمد كه تو پسر حبيب مني پس به تو مسرورم تا آخر دلالتي بر آنكه قائل خدا بوده ندارد بلكه آن روح كه فرود آمده وجهي از وجوه روح بوده و صداي آسمان از كليه روح بوده و البته آنكه نازل شده بود جلوهاي از جلوههاي روح بوده چرا كه روح اعظم از آسمان و زمين است و مانند كبوتري نيست، پس خدا در مجد خود بوده و هست و صدا شايد از روح اعظم بوده و هيچ صراحت به اينكه خدا بوده ندارد.
و اما آنكه در آيه يازدهم است از اصحاح دويم مرقس كه ارواح نجسه وقتي كه عيسي را ميديدند همه پيش روي او ميافتادند و فرياد ميكردند كه تو پسر خدايي و عيسي ايشان را ميراند كه ظاهر نكنند تا آخر و همچنين آن شخص ديوانه قبرستاني كه در اصحاح پنجم ميگويد كه روح نجسش به عيسي گفت مرا چه به تو اي يسوع پسر خداي علي@اعلي@ تا آخر، اولاً كه @سخن اين@دين ارواح نجسه مناط اعتقاد نيست و ثانياً آنكه خود ميگوييد كه عيسي ايشان را ميراند پس غلط ميگفتهاند كه عيسي ايشان را ميراند و اما آنكه گفته تا ظاهر نكنند، آن كلام راوي است و ناشي از فهم اوست بلكه عيسي ايشان را ميراند كه نامربوط نگويند و نجس بودن ايشان با صدق و ايمان ايشان منافاتي دارد پس آنها شياطين اغواكننده بودند چرا كه ارواح نجسه كلاً شياطينند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 403 *»
چنانكه از انجيل هم برميآيد و شياطين اغواكننده@بودند@ و به اين كلام اغوا ميكردند و عيسي ميراند ايشان را و يا آنكه عبارت از تحريفهاست و مارمرقسي كه از تابعين حواريين است نه از حواريين و به واسطه شنيده و مرسل روايت كرده است، چه حجيت@حجت@ در كلام اوست و اگر كلام صادق باشد معنيش آنست كه عرض شد.
و اما فقره آيه شصت و سوم از اصحاح بيست و ششم متي كه رئيس كهنه گفت به حضرت عيسي كه قسم ميدهم تو را به خداي حي كه بگويي براي ما اگر مسيح پسر خدايي، مسيح فرمود تو گفتي بلكه من ميگويم كه شما از حالا ميبينيد فرزند انسان را كه از يمين قوة الله نشسته است و ميآيد برابر آسمان.
و در شصت و دوم از اصحاح چهاردهم مرقس است كه رئيس كهنه پرسيد كه تويي مسيح پسر خداي مبارك يسوع فرمود منم او و عماقريب خواهيد ديد فرزند انسان را كه از يمين قوة الله نشسته ميآيد برابر آسمان تا آخر.
و اين دو روايت اختلاف در آن دارد كه به روايت مرقس عيسي فرموده منم پسر خداي مبارك و به روايت متي فرموده تو گفتي معلوم شد كه روايات انجيل مختلف است و واقع يكي بوده، پس البته يكي از اين دو دروغ است؛ پس اعتبار انجيلها تمام شد. و البته روايت مرقس خلاف است كه خلاف عقل و نقل است پس بايد عيسي هرگز چنين تصديقي نكرده باشد و فرمايش او@فرمايش@ همان است كه بعد براي تلقين و تعليم فرمود فرزند انسان يعني من فرزند خدا نيستم و نگفتهام، قول من @اين@است كه من فرزند انسانم و تكرار اين لفظ هم در انجيل كه بسيار است فرزند بشر و فرزند انسان خود را خوانده براي اتمام حجت است@حجت و@ ولكن نصاري از افتراي بر آن بزرگوار دست برنداشته او را معذلك پسر خدا خواندند و حال آنكه از عيسي لفظي سرنزده كه دال بر فرزند خدا باشد و عجيبتر@عجبتر@ آنكه در انجيل لوقاست در اصحاح بيست و دوم در آيه شصت و ششم كه رئيس كهنه و سايرين به او گفتند كه اگر تو مسيحي بگو به ما عيسي فرمود اگر براي شما بگويم ايمان نخواهيد آورد و اگر از شما خواهش كنم اجابت مرا نخواهيد كرد و مرا رها نخواهيد كرد و از حالا خواهيد ديد فرزند انسان@ايشان@ را در يمين قوه خدا نشسته پس همه يهود
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 404 *»
گفتند كه از اين قرار تو فرزند خدايي، عيسي فرمود شما ميگوييد من ابن الله ميباشم و اين روايت ابطال روايت مرقس و متي را كرد و حق همين است اگر واقعيت دارد وقوع كلامي اگرچه در روايت يوحنا مطلقاً اين گفت و گو نيست.
باري معلوم شد كه عيسي كلماتي فرمايش فرموده از جلالت خود كه مردم نتيجه گرفتند كه او از اين قرار پسر خداست. باري به روايت الوقا@لوقا@ اول يهود هم نگفتند كه بگو كه تو پسر خدا هستي يا نه بلكه گفتهاند كه تو مسيح هستي يا نه و روات خيال كردهاند كه عيسي كه پسر خدا هست چه بگوييم تو مسيح هستي يا نه چه بگوييم تو پسر خدا هستي يا نه مثل آنكه چه بگويي عيسي چه بگويي پسر مريم، هر دو يكي است پس ببين كه در همين يك مطلب چهار انجيل چقدر اختلاف دارد و البته واقع يكي بوده و سه ديگر كذب است پس چه اعتبار به اين انجيلها و چگونه سند تواند بود و بسياري از روايات اناجيل با يكديگر همين گونه اختلاف دارد و اگر بگويند@بگوييد که اختلاف@ اختلاف از نقل به معني است و معني يكي است، گوييم چگونه نقل به معني است و حال آنكه يكي اثبات كفر ميكند و يكي اثبات ايمان و يكي مخالف قدس خداست و يكي موافق پس معلوم شد كه موافق انجيل لوقا يهود به عيسي نگفتند كه بگو كه تو پسر خدايي يا نه و عيسي هم نگفته است منم پسر خدا و آن اناجيل محرف است و حضرت عيسي موافق آيه هجدهم و نوزدهم اصحاح هجدهم لوقا كه يكي از رؤسا به او گفت اي معلم صالح چه كنم كه وارث حيوة ابدي شوم؟ عيسي گفت چرا به من صالح ميگويي و صالح نيست مگر خداي يگانه. راضي نشد@و راضي نشده@ به او صالح بگويند چگونه راضي ميشد كه به او پسر خدا بگويند؟!! پس اين نيست مگر افتراي محض به آن بزرگوار.
و اما آيه سي و پنجم از اصحاح اول يوحنا كه از يحيي7 روايت كرده است كه يحيي فرمود كه من معاينه ديدم و مشاهده كردم اينكه اين يعني عيسي پسر خداست اين فقره هم نقل به معني خطا شده است چرا كه در سه انجيل ديگر غير از اين است و در آنهاست كه صدايي از آسمان آمد كه اين است پسر حبيب من كه به او خورسندم و نيست در آنها كه يحيي گفته است كه پسر خداست و صداي از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 405 *»
آسمان لازم نكرده است كه از خدا باشد بلكه از روح باشد يا از حضرت آدم يا ابرهيم يا داود بوده و البته آنها در ملكوت آسمانند و عيسي پسر آنهاست و پسر بودن از براي روح به جهت آنكه از نفخ او به عمل آمده است و روح مخلوق است و نسبت ابن به او باز به طوري درست ميآيد و اما بر خداوند عالم به هيچ قسم لايق نيست. پس انجيل يوحنا محرف است البته و ذات واحد قديم چيزي از او بيرون نميآيد و نميزايد و موافق نبوت اشعيا خدا@ي@ آفريننده زاييدن@زاينده@ است و بر او جاري نميشود@نميشد@ و امور توحيد در شرايع و اديان مختلف نميشود و اگر نسبت تعظيم است گوييم تعظيم عيسي به توهين خدا معقول نيست و اگر كسي خواهد كه تعظيم بيشتر كند و تعظيم ضرر ندارد و معني حقيقي لفظ مراد نيست پس جايز است كه بگويد عيسي پدر خدا بود يا آقاي خدا بود و خدا نوكر او بود و معني حقيقي مراد نباشد و محض تعظيم باشد، اگر گويند بيحرمتي به خداست هر دو بيحرمتي است و اگر گويند جايز است كه خلاف اجماع مذاهب است بلكه خلاف بداهت عقول.
و اما آيه چهل و نهم از اصحاح اول يوحنا تا آخر كه ناثاناييل@ناتاناييل – ظاهراً ناتاناييل هم صحيحتر است.@ به عيسي گفت اي معلم تو پسر @تو نيز@خدايي تو پادشاه بنياسرائيلي، عيسي جواب داد چون من تو را زير درخت انجير ديدم ايمان آوردي عماقريب اعظم از اين خواهي ديد پس فرمود حق حق ميگويم براي شما خواهيد ديد كه آسمان باز شده و ملائكه خدا صعود ميكنند و نزول مينمايند بر پسر بشر، اولاً كه در آن نيست كه عيسي مدعي آن شد كه پسر خداست و ناثاناييل غلطي بگويد دخلي به عيسي ندارد و اگر گويند كه عيسي تقرير قول او را كرد و گفت ايمان آوردي ايمان آوردن يعني تصديق كردن و ايمان بر ايمان به حق و باطل هر دو اطلاق ميشود چنانكه ميگويند ايمان به باطل آورده و ايمان به حق آورده و عيسي نفرمود كه ايمان به حق آورده بلكه گفت به اين يك معجز@معجزه@ كه از من ديدي تصديق جهال كردي كه من پسر خدايم و ايمان به اين قول آوردي و شاهد بر اين كه مراد ايمان به باطل است آنكه بعد فرمود كه حق حق ميگويم و خود را ابنالبشر ناميد و اين را حق فرمود و عيسي كه راضي نبود به او صالح گويند پس چگونه راضي بود كه توهين خدا كنند و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 406 *»
او را پسر خدا خوانند و اين در صورت عدم تحريف است. و يافتي كه اين اناجيل مطلقاً اعتبار ندارد و همه با هم مختلف و كتابهاي حديثي است و@حديثي و@ تاريخي است كه تابعين نصاري جمع كردهاند و معاصر عيسي هم نبودند آنها هم از غير شنيدهاند چنانكه صريح اول انجيل مارلوقا است كه گفته است كه چون هركس كوشش كرد و خواست که قصههاي امور را به ترتيب بنويسد چنانكه به ما رسيده است از آنها كه اول بودند و ديدند و خادم كلمه بودند من هم خواستم بنويسم پس اينها هم راوي بودند و از غير شنيدهاند و تحريف در روايات شده است و از اين جهت همه با هم مختلف است پس چون روايات مختلفه رسد@است@ عرض بر صراحت عقول و مسلمات انبياي سلف ميكنيم و مخالف را دروغ ميدانيم و اين آيه مخالف عقول و انبياست، پس روايت صحيح نيست و حجت نتواند بود و اين روايت در اناجيل ديگر هم نيست@هست@.
و اما آيات چهاردهم تا هجدهم اصحاح سوم يوحنا كه در سه جاي آن آيات عيسي را پسر خدا نام برده است و از خود عيسي روايت كرده است محرف است و در اناجيل ديگر هم نيست و صدر آيات با آنها اختلاف دارد چرا كه در صدر خود را ابنالبشر خوانده و منافي است با ابنالله و چون يافتيم كه مخالف عقول و انبياست گفتيم محرف است و اين آيهها@آيتها@ ميتوان سند نصاري باشد چرا كه لفظاً احتمال ديگر در آنها نميرود و نيست مگر تحريف يوحنا يا آنكه براي او روايت كرده يا آنكه از او روايت كرده و اما آخر اين اصحاح اب و ابن مطلق است و صراحتي بر آنكه پسر خداست ندارد و احتمال روحالقدس در آن ميرود چنانكه گذشت و چون @چونکه@كتابي و راوي@آن@ بياعتبار شد ديگر اعتبار به هيچ چيز آن كتاب و آن راوي نميتوان كرد شاهد بر بياعتباري شديد@شد@ آيه هجدهم از اصحاح پنجم يوحنا كه ميگويد يهود ميخواستند كه عيسي را بكشند نه از جهت اينكه ميشكست شنبه را و بس و نقض آن كرده بود بلكه از اين جهت كه ميگفت خدا پدر من است و نفس خود را معادل با خدا ميكرد. انصاف دهيد كه هيچ احتمال ميرود كه عيسي خود را عديل خدا شمرد؟! و عيسي كه راضي نشد كه به او صالح گويند و آن را اسم خدا دانست خود را عديل خدا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 407 *»
ميكند؟! با وجودي كه مقر است كه خدا خالق اوست و مخلوق عديل خالق نميشود. هيچ عاقلي اين احتمال را درباره عيسي ميدهد كه بگويد من عديل و نظير خدايم و مردم را معذلك به سوي خدا بخواند؟ ! و در زبور است چنانكه شنيدي كه خدا شبيه و نظير ندارد و احكام توحيد در انبيا مختلف نمي شود در آيه سيم@سيّم@ همين اصحاح است كه عيسي گفت من هيچ كار از پيش خود نميتوانم بكنم، آنچه ميشنوم حكم ميكنم، ببين چقدر اختلاف در يك اصحاح است چه جاي يك انجيل و همه انجيلها.
و اما آيات بعد كه محض@مخصوص@ ابن و اب است كه صراحتي بر@به@ خدا ندارد و كار نصاري از جاي ديگر هم عيب كرده كه حضرت عيسي بسياري از مسائل را به مثل ميفرمود و به هر چيزي از عالم مثل ميآورد. گاهي هم به پدر و پسر مثل آورده، حال نصاري آنها را به دست گرفتهاند و نفهميده كه آنها مثل است و گمراه شدهاند. پس عيسي مثل به زارع و دهقان هم ميآورد @و@حال بايد خدا دهقان باشد و خدا برزگر باشد و مثل به عروس و داماد هم ميآورد، @و@حال بايد خدا عروس و داماد هم باشد و همچنين پسر و پدر هم جزو مثلها بوده به خيال نصاري كه عيسي پسر خداست و كنايه از خود ميگويد و اين ناخوشي در ايشان از وقت يهودي بودن و عزرا@عزير@ را پسر خدا دانستن بلكه همه خود را پسران خدا دانستن پيدا شد چنانكه در همين انجيل است كه يهود گفتند ما ولد زنا نيستيم، ما همه يك پدر داريم و آن خداست و اين ناخوشي در بنياسرائيل كه نصراني شدند از وقت يهودي بودن پيدا شد و آن وقت خدا را مجسم مي دانستند و باز هم به آن عادت جاري شدند.
و اما آيه بيست و پنجم اين اصحاح كه عيسي گفت ساعتي@که ساعتي@ ميآيد كه مردگان صداي پسر خدا را ميشنوند و كساني كه شنيدند زنده ميشوند به جهت آنكه چنانكه براي پدر حيوة در ذات اوست همچنين به پسر داد كه حيوة در ذات او باشد و سلطنت به او داد كه حكم كند چرا كه او پسر بشر است @و@حال چگونه احتمال ميرود كه محرف نباشد كه تعليل آورده براي آنكه پدر به پسر حيوة ذاتي داد به اينكه پسر بشر است اين تناقض نيست و ممكن است كه از عيساي نبي سر زند نعوذ بالله.
خلاصه در اين كتاب بسيار نسبت پسر خدا به عيسي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 408 *»
داده است و جميع آنها از تحريفهاست كه شنيدي و در اناجيل ديگر آن@اين@ نسبتها نيست چنانكه بر هركس كه همه را ديده است واضح است. خلاصه چون به ادله عقليه و نقليه ثابت كرديم كه اين نسبت به جميع وجوه خطاست ديگر احتمال عدم تحريف نميرود و ميشود كه وجه اشتباه از آن واقع شده است كه اله در زبان عبري و بعض السنه سابق به معني عالم آمده است و از اين جهت علما را آلهه ميناميدهاند چنانكه در مزمور هشتاد و يكم داود به آن شهادت ميدهد و آيه سي و سوم از اصحاح دهم يوحنا هم شهادت ميدهد كه يهود بحث كردند به عيسي كه تو خود را اله ناميدي عيسي گفت آيا در ناموس شما مكتوب نيست كه من گفتم كه شما آلهه ميباشيد پس اگر به آنها آلهه گفته است به من ميگوييد كه من بيجا گفتهام كه من پسر اله ميباشم و اين آيه اشاره به همان مزمور هشتاد و يكم است و اين عبارت در آنجاست اين آيه رفع بسياري از شبهات را ميكند چرا كه چون علما آلهه ميباشند در لغت انبيا هم آلهه ميباشند و از جمله آلهه ابراهيم و داود بوده پس عيسي ابنالله بود@بوده@ و در آسمان هم هستند يا آنكه مراد روح است و من چنان ميفهمم كه اگر الفاظي هم صادر شده است به آن معني بوده است. بعد تابعان و علماي نصاري از راه ضلالت و خروج از دين حمل بر خداي قديم كردهاند و ابنالله به اين معني با ابنالبشر مطابق است و ميشود كه مراد از الله مطلق نبي اعظم مطلق و عالم اعظم مطلق باشد كه فارقليط است و چون همه فرزند علمي اويند و جميعاً فيضياب از اويند عيسي خود را به طور اطلاق ابنالله گفته باشد مثل آنكه ابنالبشر مطلق ميگفته@گفته@ نه ابنمريم مثلاً و ابنانسان مطلق ميگفتند همچنين ابنعالم مطلق گفته چرا كه الله در لغت عبري به معني عالم ميآيد و در يك معني در لغت عبري الله به معني ملك آمده است چنانکه احبار يهود به آن تصريح کردهاند و به آن معني آمده است عبارتي كه در فصل سوم كتاب حبقوق است كه الله از جانب جنوب خواهد آمد و خاصي از كوه پاران و مراد ملكي است كه از جانب جنوب ميآيد پس ميشود مراد از ابنالله ابنالملك باشد و مراد روحالقدس
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 409 *»
باشد و اگر از عيسي يا از غير@يا غير@ آن از انبيا اين لفظ صادر شده مراد ابنالملك بوده و ضلال قوم حمل بر خداي تعالي كردهاند و چون به لغتهاي ديگر ترجمه كردند لفظ مشترك را به آن معني ناشايست كه بر حسب هواي خود ايشان بود ترجمه كردند و از اين جهت به ضلالت افتادند و انداختند و حضرت عيسي چون با يهود سخن ميگفت به لغت عبري خود را ابنالله گفت يعني ابنالعالم يا ابنالملك و به @اين@واسطه ترجمه معني فاسد شد و نه هر لفظي كه در لغتي مشترك است يكي از معاني آن هم در لغتي ديگر مشترك ميشود و مانند لفظ الله در عربي لفظ خداست در فارسي كه به معني صاحب است و بر غير خدا هم اطلاق ميشود مانند خانه خدا و كدخدا و ناخدا و بر خداي قديم هم اطلاق ميشود و الله در عربي چنين نيست و همچنين در فارسي خداوند و خداوندگار بر غير خداي قديم اطلاقش متعارف و شايع است به خلاف عربي كه لفظ «الرب» به غير خداي قديم اطلاق نميشود حال اگر جاهل فارسي را به عربي برد بسا آنكه خدا را به الله تفسير كند و كدخدا را اللهالقريه و ناخدا را اللهالسفينه بگويد و مطلب فاسد شود حال مثل ابنالله هم در عبري همين حكايت است چرا كه@است که@ الله به معني عالم آمده است و عيسي ابنالله يعني ابنالعالم بوده اگر لفظ صحت صدور داشته باشد و اگر تحريف باشد كه از اصل فاسد است و غالب عيب و خلل كتب و @اخبار و@علوم از نقل به معني است و به واسطه آن اقوام كثيره گمراه شوند پس از آن جهت كه تورية و ساير كتب انبيا و انجيل و غيرها نقل به معني كلمات انبيا و خداست كه راويان كردهاند تفاوتها در@و تفاوتها از@ اين پيدا ميشود و اگر گويند نقل به معني نشده گوييم پس اختلاف در روايت آنها از چيست و اگر نقل به معني نيست يكي كذب است و اگر نقل به معني است عيب از نقل است كه مطلب را نفهميدهاند و نقل كردهاند پس گوييم حضرت عيسي@7@ در زمان خود دعوت به اينكه من پسر خدايم به اين معني كه حال متبادر است از اين لفظ البته نكرده و حواريين هم چنين دعوت نكردند بعد از آنكه كلامها@کلامهاي@ روايت شده تحريف و تغيير شد در روايات جمعي مطلب را نفهميده الفاظ را حمل بر اهواء و آراء خود كردند و خورده خورده شيوع يافت تا مذهب شد و دليل بر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 410 *»
اينكه اين كلام سر نزده كتاب شعيا كه خدا نميزايد پس عيسي از اندرون ذات خدا بيرون نيامده و ذات خدا متحصص نشده و قطعه قطعه نگرديده و آنچه در انجيل است كه عيسي از خدا بيرون آمده نقل به معني شده و فاسد نقل شده است و فساد از روات است. خلاصه اگر از پي هر سخني بسيار برويم عمر تمام ميشود قبل از تمام شدن كتاب، پس به همين قدر اكتفاء ميكنيم.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته است كه مسيح در ميان تمامي مردم آن شخص وحيد فريد است كه بيگناه و خطا در اعلي مدارج پاكي و اكمليت و در مرتبه الوهيت بوده؛
عرض ميكنم كه اما عيسي وحيد فريد بيگناه و در اعلي مدارج پاكي و اكميلت بوده شك نيست كه در عصر خود چنين بوده و لكن بهتر از جميع خلق در هر عصر مسلم نيست، چنانكه بعد از اثبات نبوت حضرت خاتم9 معلوم ميشود و موافق قاعده بايستي كه موسي افضل از او باشد چرا كه او در شريعت تابع موسي بود چنانكه صريح عبارت انجيل متي است كه عيسي فرمود من نيامدهام كه ناموس را بردارم، بلکه آمدهام كامل كنم و فرمود يك كلمه از او محو نخواهد شد پس كسي كه در شريعت تابع كسي باشد البته متبوع افضل است وانگهي عيسي چه كرده از معجزات كه موسي مثل و اعظم آن را نكرده؟ پس اينكه او را ترجيح بر همه داده غلط است و از همه باطلتر آنكه گفته است كه در مرتبه الوهيت بوده زيرا كه مرتبه الوهيت جايي نيست كه اشخاص در آنجا بگنجند و مرتبه خدا عين ذات احدي خداست و او را مكاني و مرتبهاي غير ذات او نيست چرا كه اينها منافي با قدم است و مشابه با حوادث است و از فقره زبور دانستي كه خدا مشابه ندارد و به اتفاق امم خداوند قديم است پس چون مرتبه خدا عين ذات احدي خداست، عيسي در مرتبه الوهيت بود معني ندارد چرا كه عيسي در ذات خدا نبوده و ذات خدا ظرف غير نتواند بود و مركب نيست پس در ذات خدا كه نبوده در خارج ذات و مساوي با ذات اگر بوده تعدد قدما لازم آيد و اتفاقي اهل ملل است بطلان تعدد قدما و برهان مختصرش اينكه اگر متعدد شد ممتاز است و ممتاز مركب است و مركب غير اجزاء و وجودش حادث از تركيب
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 411 *»
و اقتران اجزاء پس حادث باشد و فقير به غير پس تعدد قدما محال، پس عيسي در مرتبه الوهيت نيست بلكه در مرتبه عبوديت است و عبدي است ذليل براي خدا و عبادت ميكرد و نماز ميكرد و چنانكه از انجيل برميآيد هم اظهار عبوديت ميفرمود و نصاري مشرك شدند به خداوند بعضي او را خدا خواندند، بعضي مريم را هم خدا خواندند و بعضي گفتند خدا در او حلول كرده و مجموع كافر شدند به خداي عزوجل و مسائل توحيد در ملتها و اديان فرق نميكند. آيا هيچ نبيي تجويز حلول خدا را در بنده كرده و بنده را تجويز كرده كه خدا شود نعوذ بالله؟! انساني كه غذا ميخورد و تغوط مينمايد چگونه خدا ميشود و خدا در او حلول ميكند و اگر گويند روح عيسي خدا بوده نه بدن او و در روحش حلول كرده نه بدنش گوييم روح عيسي با جسم عيسي فرق ندارد اگر روح عيسي خداي احد است پس چگونه روح عيسي شد و نسبت به عيسي پيدا كرد بلكه خداي همه است و عيسي عبدي است از عبيد او و اگر نسبت خاصي به عيسي دارد پس مركب و مخصوص و مصور است و خدا نتواند بود و خداوند هم از ذات خود تغيير نميكند كه در محلي حلول كند و چيزي حاوي او شود. خلاصه جميع اين عقايد كفر و شرك است و هركس معني توحيد را فهميده تفوه به آن نميكند و سابقاً در اين خصوص سخن گفتهايم احتياج به تكرار نيست و بطلان اين حرف اظهر از آن است كه در صدد جواب مفصل برآييم.
و اما آنچه گفته است كه عيسي به دست يهوديان مصلوب شد با درد و محنت و رنج و مصيبت زياده از حد و حصر تا آخر؛ جواب آن را سابقاً ذكر كردهايم و حاجت به اعاده نيست و عجب آنكه ميگويند خدا بوده و كشته شد و زنده شده و مصيبت زياد از حد كشيده. اگر خدا بوده اين همه تغير احوال از براي چه و خدا چگونه متغيرالاحوال شود؟ و خدا چگونه از مريم بزايد و رضيع باشد و فطيم شود و صبي گردد و طفل باشد و مراهق شود و بالغ گردد و موافق انجيل خود شما تا سي سال خود را پسر يوسف داند تا آنكه بعد از سي سال بفهمد كه پسر خداست نه پسر يوسف، كسي كه خدا نوري براي او قرار نداده نور ندارد،
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 412 *»
خدا علم و ايمان را از شما به جهت كفر به فارقليط گرفته است و اين حرفها دخلي به ساعتسازي خوب ندارد.
و اما آنكه مرگ مسيح را سبب كفاره گناهان خلق دانسته است؛ اين هم فرع آن است كه عيسي كشته شده باشد و سابقاً بيان كردهايم كه عيسي كشته نشده است پس گناهان ايشان باقي است تا ايمان به محمد9 بياورند و كفاره گناهان ايشان به ايمان به خدا و رسول و ائمه و اوليا و شهادت سيد شهداء صلوات الله عليه و لعنة الله علي قاتليه كه اعظم مصايب عالم است و اعمال صالحه بشود و الا بر گناهان خود باقي هستند تا روز قيامت.
و اما آنكه گفته است كه اگر عيسي همان بشر بود و بس مثل ساير مردم بود و وسيله نجات نميشد و چون هم در صفت الوهيت و هم در صفت بشريت بود از اين جهت اين امر عظيم صورت گرفت؛ جواب آن را هم سابقاً عرض كردهام كه عيسي هم خدا بود هم خلق، نامربوط محض است و يك چيز، حادث و قديم نتواند شد و اگر روحش خداست و تنش بنده؛ جواب آن را هم عرض كردم كه اگر روح، روح عيسي است محدود است و مركب و حادث و اگر منسوب به عيسي نيست و احدي است، پس چه دخل به عيسي دارد. خلاصه اينها همه چربزباني نصاري است و قاعده ايشان است اين چربزبانيها و اين كلمات ابداً معني ندارد و با هيچ قاعده نميسازد و اگر به قول علماشان و كاغذهاي آنها استدلال ميكنند سند بر احدي نميشود و از خدا كه چيزي در دست ندارند كه دال بر اين سخنان باشد و اناجيل هم با هم مختلف و اختلاف دليل عدم اعتبار و البته يا همه كذب است يا يكي راست است و باقي كذب. مختلفات همه راست نتوانند بود و اگر باز اختلافي بود كه با هم ميشد جمع كني جمع ميكرديم ولي چون اختلاف به كفر و ايمان كشيد چگونه شود كه همه راست باشد بلكه آنچه از عيسي در دست داريم كسي به او صالح گفت و از كثرت خضوع و خوف از خدا راضي نشد كه به او صالح گويند و گفت صالح خداست به من چرا صالح ميگويي و چنين عبد خاضعي چگونه راضي شود كه او را خدا گويند و پسر خدا گويند جميع اينها اختراعهايي است كه بولس و غيره در دين خدا كردهاند چنانكه سنت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 413 *»
معروفهاي است كه بعد از هر نبيي منافقان قوم او در دين او احداث ميكنند چيزي چند كه دين او را بردارند و همچنين بودند نصاري و كردند و آنقدر از دين عيسي منحرف شدند كه انجيل آسماني از ميان ايشان رفت و ندارند در دست مگر اين چهار تاريخ را كه تابعان انشا كردهاند بر حسب آنچه از روات شنيدهاند و مطلقاً دخلي به كتاب خدا و سنت رسول ندارد، بلي بعض كلماتش حق است و مطابق با كلمات انبيا هست.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته است كه هركس ايمان آورد كه مسيح پسر خداست و در مرتبه الوهيت و ميانجي و رهاننده خود و كل مردم دانسته و معتقد باشد كه عيسي بازخواست گناه را كشيده و جهت خلاص@خلاصي@ و نجات گناهكاران زحمات و مرگ را بر خود قبول و بعد از دفن قيام نموده است و به وسيله همين ايمان در نجات عيسي شراكت بهم رساند؛ جواب جميع اين كلمات مزخرف پيش داده شد مسيح پسر خداست يعني چه و اين چه نسبتي است؟ اگر به تورية اعتقاد داري و به زبور و به ساير كتب علماتان همه را پسر خدا گفتهاند اولاً چه خصوصيتي به عيسي دارد و ثانياً پسر خدا چه معني دارد و خدا لميلد است و اگر به جهت تعظيم عيسي است توهين خدا چرا و نسبت نالايق به خدا از چه و از اين قرار شماها ديگر پستتر از عيساييد، پس آن تعظيم لايق شما نيست پس شماها ديگر خالو و خواهرزاده و برادرزاده و عموزاده خدا شويد بد نيست ايل و قبيله براي خدا درست كنيد نعوذ بالله از كوري دل، بعد در مرتبه الوهيت بوده چه شرك است چگونه شود كه غير خداي احد در مرتبه الوهيت باشد و دو خدا يافت شود و آيا شرك غير از اين چيست بس است عيسي را كه بنده نيك خدا باشد و فخر اوست و راضي نشد كه به او نيك گويند. گفت به من نيك نگوييد كه نيك خداست و اين قوم با او چنين ميكنند و او را شريك خدا ميخوانند.
و اما حكايت كشته شدن كه سابقاً ذكر كرديم كه عيسي به صلابه زده نشد و كشته نشد ابداً و او شب صعود كرد و شبح خود را بر يكي از تلامذه انداخت و او را كشتند و نصاري نديدند مگر شبيه به عيسي بر دار و چه دانند كه عيسي بود يا نه و معرفت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 414 *»
اين معني با خداي واحد است جلشأنه و از خلق اين معني را كسي ندانست جز حواريين كه حاضر بودند و جز كسي كه وحي به او رسد از خدا يا به سندهاي صحيح از حواريين و به نصاري كه از دين عيسي به دين شرك رفتند نرسيده و حق را اهل حق البته از ايشان پنهان ميكنند و البته حواريين دين خدا را از اينان پنهان كردهاند و ما ميدانيم به نص فارقليط موعود كه آمد و آنها نگرويدند و چنانكه يهود به ماشيح كه دايم ميگفتند كه خواهد آمد نگرويدند از راه غرض همچنين شما هم علي الاتصال وعده فارقليط كرديد و چون آمد به او نگرويديد!!! نعوذ بالله از حسد و شقاوت و فساد ضمير، باري جواب مفصل سابقاً گذشته است.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته نهايت اين ايمان مانند ايمان دين محمديه نيست كه محض اقرار و تقرير كلماتي چند باشد و باور نمودن تعليمات قرآن و به محبت خدا و پاكي دروني رجوعي ندارد و ايمان مذكور ايمان قلبي است؛
جواب: آنكه ثكلي از اين حرفها ميخندد و اطفال مكتب ميدانند كه اينها نامربوط و چربزباني براي جهال است كجا ايمان مسلمين محض اقرار زباني بوده و تقرير كلمات و حال آنكه از جمله بديهيهاي مذهب ماست كه ايمان تصديق به جنان است و اقرار به زبان و عمل به اركان و اين معني در قرآن ما اظهر من الشمس است اگر ساير كتب ما را نداري و عالمي به لغت ما به قرآن@ما@ رجوع كن و ببين كه خدا ميفرمايد: قالت الاعراب آمنا قل لمتؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان في قلوبكم و ميفرمايد: اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ميفرمايد: انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايماناً الي غير ذلك، پس اين تهمتي است كه بر مسلمين بسته و از عالم قبيح است.
و اما باور نمودن تعليمات قرآن؛ بلي اين ناخوشي را ما داريم كه بعد از اينكه دانستيم كه محمد9 فارقليط موعود است و زياده از هزار معجز آورد و نوع جميع معجزات پيغمبران اولين و آخرين بر دستش جاري شد و كتابي آورد از جانب خدا ما باور كرديم و آنچه در آن بود تصديق كرديم و مثل نصاري نكرديم كه آنقدر بياعتنايي به كتاب خدا كنيم تا از ميان ما برود،
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 415 *»
آن وقت بچه ملاها بيايند تاريخ بنويسند و اسمش را انجيل و كتاب خدا بگذاريم و و باز همين را باور نكنيم و به آن هم عمل نكنيم و در آن باشد كه به تورات موسي بكله عمل كنيم و به يك كلمه آن عمل نكنيم به تصديق شياطين بلي اين عيب بر سر و جان ما هست و ما تعليمات قرآن را باور كردهايم بر خلاف شما كه تعليمات انجيل را باور نكرديد و اگر باور ميكرديد به سنت موسي بايست راه رويد و نميرويد.
و اما آنكه گفته كه توبه حقيقي وابسته ايمان حقيقي است و در آيات انجيل از اين جهت با هم مذكور شده است و شاهدي چند آورده و پهلو به مذهب اسلام زده است مذهب اسلام هم غير از اين نميگويند و سوء ظن برده است و قرآن ما به اين شهادت ميدهد، خدا ميفرمايد: ان الذين كفروا بعد ايمانهم ثم ازدادوا كفراً لنتقبل توبتهم و اولئك هم الضالّون و ميفرمايد: انما يتقبل الله من المتقين و ميفرمايد: انما التوبة علي الله للذين يعملون السوء بجهالة ثم يتوبون من قريب و ميفرمايد: ليست التوبة للذين يعملون السيئات حتي اذا حضر احدهم الموت قال اني تبت الان و لا الذين يموتون و هم كفار و ميفرمايد: يتوب الله علي المؤمنين و المؤمنات و اين از بديهيات مذهب ماست و تهمت گفته است بر ما و حاجت به تفصيل نيست.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته است كه هركه هلاك و به عذاب جهنم گرفتار ميشود به علت تقصير خود ميشود نه بنا بر قسمت و تقدير پروردگار و آنچه از قرآن مفهوم ميگردد اين است كه خدا بعضي مردم را باايمان و بعضي را بيايمان خلق كرده و استدلال به آيه من يشأ الله يضلله و من يشأ يجعله علي صراط مستقيم كرده و به آيه من يهد الله فهو المهتدي و من يضلل فاولئك هم الخاسرون و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجن و الانس و به حديثي از احاديث شيعه و گفته است كه آيات و حديث مذكور عدالت و رحمت الهي را باطل ميكند پس آيات و احاديث مزبوره باطل و بيبنا@بيجا@ ميباشد؛
جواب از اين فقرات آن است كه ميپرسيم از پادري كه آيا معتقد آن هستي كه هرچه پا به دايره وجود گذارد حادث است يا نه؟ اگر بگويد كه بعضي قديم است و بعضي حادث، مشرك ميشود به خداوند عالم و به تعدد قدما
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 416 *»
قائل شده است و اين خلاف مذهب عيسي است، عيسي خدا را واحد ميداند و اگر گويد همه حادثند گويم حادث مخلوق است و مخلوق خالق ميخواهد حال اگر گويد دو خالق قديم در واقع ميباشد مشرك شده است و شبيه به مجوس شده است كه به دو خالق قائلند و خلاف مذهب عيسي است دو قديم. و اگر ميگويد يك خالق قديم است و يك خالق حادث، گويم وقتي خالق حادث شد خالق و آنچه به آن حاصل شده مخلوق غير خواهد بود چرا كه خالق حادث قائم است به خالق خود مثل قيام سايه به شاخص و نور به آفتاب، پس وجودش و حركت و سكونش و ذات و صفتش و مبدأ و منتهايش همه به خالقش وابسته است، پس مخلوق مخلوق مخلوق خالق اول باشد و خالق دوم آلتي است كه خالق اول ساخته و با آن هرچه خواسته كرده است و مخلوقات خدا نسبت به خدا مانند بنا نسبت به باني نيستند كه بنا براي خود برود و بنا قائم باشد بلكه مخلوقات خداوند مانند كلامند نسبت به متكلم كه اگر طرفة العيني صوت خود را باز گيرد معدوم شود و مانند نور چراغ به چراغ كه اگر آني حجاب ميان آن دو پيدا شود نور معدوم شود، پس خالق دوم وجودش با جميع آنچه از آن يافت ميشود بسته به ايجاد خالق اول است آيا نميبيني كه نور آفتاب و نور نور و نور نور نور اگرچه تا هزار مرتبه باشد همه به آفتاب بسته است اگر التفات خود را بردارد همه معدوم شوند و اگر رو گشايد همه موجود، پس به التفات خالق اول خلق اول و خلق ثاني و ثالث همه برپا هستند. پس چون اين مطلب را دانستي ميگويم كه هرچه از انسان صادر شود از خوب و بد اگر حادث است به طوري كه عرض شد خدا خالق اوست و اگر قديم است شرك لازم آيد و اگر حادث است و غير خدا خالق اوست هم شرك لازم آيد، پس خالق خير و شر و نور و ظلمت همه خداست نهايت خلق خدا بسته به اقتضاي مخلوق است، اگر اقتضاي طاعت ميكند خدا براي او طاعت ميآفريند و خدا راست منت و اگر اقتضاي معصيت ميكند خدا براي او معصيت خلق ميكند و خدا راست حجت. و شاهد بر اين در آيه ششم از اصحاح چهل و پنجم اشعياست كه خدا مصور نور و ظلمت و صانع سلامتي و خالق شر است. پس اينكه پادري گفته
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 417 *»
هركه به هلاك و عذاب جهنم گرفتار ميشود به علت تقصير خود او ميشود نه بنا بر قسمت و تقدير پروردگار، شرك محض است به خداوند عالم و قائل به دو خالق شده است و در اوايل كتاب قدري شرح اين معني شد و شواهد از تورية آوردهام از چند جاي كه خدا فرمود من قلب فرعون را قسي كردم و پادري اگر تورية را رد كند در مذهب خودش كافر ميشود، پس خدا كه قلب فرعون را قسي ميكند قلب ديگري را هم قسي ميكند و دل كه قسي شد قبول حق نكند و به عصيان خود بماند و باز شك نيست كه خدا قلب فرعون را به جبر قسي نكرد لكن به سوء اختيارش و اقتضايش چنانكه بيان شد.
و اما آنچه گفته است كه از قرآن مفهوم ميشود كه خدا بعضي را باايمان و بعضي را بيايمان آفريده؛ اگر مقصودش اين است كه بدون اقتضا و بيقابليت، تهمت به قرآن گفته است چرا كه در همين قرآن ميفرمايد و ما انا بظلام للعبيد و اين معني ظلم است كه كسي را عمداً بد آفرينند و چون بدي كند او را ملامت كنند و معذب نمايند و عاقل چنين حركتي نكند چه جاي خداي غني حكيم و اگر با اقتضا و قابليت هم تجويز ننموده است كه خدا خالق مؤمن و ايمان و كافر و كفر باشد پس بايد يا قائل به قدم آنها باشد يا قائل به خالقي ديگر باشد يا بگويد حادث بيخالق هم ميشود و جميع اينها خطاي واضح است پس البته خدا خالق مؤمن و ايمان است و خالق كافر و كفر ولي به مؤمن ايمان موهبت فرمود چون به علم خود از او قابليت آن را دانست و به كافر كفر داد چون از او به علم خود قابليت كفر را دانست و خدا ظالم نيست نه با كسي قرابت دارد و نه با كسي لجاج، هركس با زبان قابليت خود آنچه از او مسئلت ميكند همان را به او انعام ميكند و ما را اعتقاد آنست كه عالم ذري سابق بر اين بوده است يعني قبل از خلقت عالم اجسام و در آنجا خداوند ارواح خلق را حاضر فرموده است و عرضه ايمان و تكليف به آنها نموده است هركس ايمان آورد در آنجا خداوند او را در اين عالم مؤمن آفريد يعني از طينت طيب تا ايمانش ظاهر شود و هركس در آنجا قبول ايمان نكرد و كافر شد در اين عالم او را كافر آفريد يعني از طينت خبيث تا كفرش ظاهر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 418 *»
شود پس اگر در اخبار ما چيزي ببيني كه خدا بعضي را طيب و بعضي را خبيث آفريده، معنيش آفرينش در اين عالم است ولكن اين عالم مطابق قابليت و قبول اوست در عالم سابق اين است كه در قرآن ماست و ما كانوا ليؤمنوا بما كذبوا به من قبل يعني ايمان نميآورند به آنچه در سابق تكذيب آن را كردند بفهم اگر ميفهمي.
مجملاً در اين مسأله مذهب اسلام را اعتقاد اين است كه خداوند، احدي را جبر بر خير و شر نمينمايد مطلقاً و ملك و ايجاد خود را هم تفويض به غير نمينمايد و خود او مستقل است در ايجاد هرچه به آن چيز توان گفت، بلكه ايجاد عالم به نحوي است كه اين دو فساد نه مفرداً و نه مركباً بر آن جاري نميشود و ايجاد يك امر سومي است و كتاب و سنت ما بر آن گواهي ميدهد حال هركس از اهل تسليم است از مسلمين به همين اعتقاد دارد كه به اين دو نحو نيست و قسم سومي است كه موافق عدل و سلطنت است ولكن نميفهمند كيفيت را و اما بعضي از علماي راسخين از شيعه اين مطلب را فهميده و فهم اين مسأله هم مخصوص شيعه است و جميع مذاهب از آن محروم ميباشند. بعضي جبري شدهاند، بعضي تفويضي شدهاند و آخر نفهميدهاند كه چگونه است و غالب مردم كه معني اختيار را ميكنند به طوري ميكنند كه تفويض از آن لازم آيد. خلاصه فهم اين مطلب مخصوص علماي راسخين شيعه است و بس و چون غرض ما در اين كتاب شرح مسائل نيست و محض جواب پادري و اظهار خطاي اوست متعرض شرح اين مسأله و ساير مسائل نميشويم و مقصود همه همين است كه اين پادري مرد بيخبري است از مذهب و ملت حتي ملت يهود و عيسي و همه محض زبانشيريني است كه كلماتي بهم بافته است كه مردم را گول زند و شيطان و نفس اماره كمك او شدهاند.
پس معلوم شد كه آيات و احاديث، عدالت و رحمت را باطل نكرده و مقصود از آيه و لقد ذرأنا تا آخر در اين عالم است پس از عالم ذر چنانكه از كتاب باز شاهد آورديم.
و اما آيه من يشأ الله يضلله و آيه من يهد الله فهو المهتدي از همان قبيل است كه گفتيم نقل به معني آن را خراب كرده است و اينها آدمي فرستادهاند مثلاً به ايران و شاعري يا اديبي به حكم دولت قرآن را فارسي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 419 *»
كرده يا به زبان آنها حالي آن فرستاده كرده او ديگر به زبان خود ترجمه كرده اولاً آن شاعر چه دانسته و آن فرستاده چه فهميده و چه ترجمه كرده، كتابي كه الي الان گاه باشد پانصد تفسير و زياده براي آن نوشتهاند و هنوز جُل معاني آن خفي است كه خود مسلمين ندانستهاند چگونه شود اديبي يا شاعري براي انگليسي فارسي كند و او ديگر انگليسي كند از اين ميان چه بيرون ميآيد و كتاب انجيل هم به همين واسطه كه از سرياني به عبري رفته و از عبري به يوناني رفته و از يوناني به لاتيني رفته است اين فسادها در آن پيدا شده است و فسادي چند در ترجمه است كه ايمانها را زايل ميكند. بلي خود شخص صاحب سخن اول ميتواند مطلب خود را به زباني ديگر بگويد و عالمي كه مانند او باشد و اما غير هرچه بگويند خراب ميكنند و همچنين است احاديث ما كه به پادري رسيده هيچ اعتبار ندارد و ما ميبينيم كه احاديث عربي كه بعضي علماي ما فارسي كردهاند چقدر خلاف مقصود در آنها پيدا شده است حال ديگر زبان به زبان كه بشود چه خواهد شد پس اين آيات به تفسير حق آن است كه يكي از معاني هدايت ثواب دادن است و راه بهشت به كسي نمودن و يكي از معنيهاي اضلال محروم كردن از ثواب است، پس معني من يشأ الله يضلله يعني هركس را كه خدا ميخواهد از ثواب جنت و جوار خود محروم ميكند و نميخواهد كه چنين كند مگر به عاصي و من يشأ يجعله علي صراط مستقيم كه راه جنت باشد يعني هركس را كه ميخواهد بر راه جنت مستقيم ميكند تا او را داخل جنت كند و البته نميخواهد كه چنين كند مگر به مؤمن ولكن به لفظ عموم فرموده است به جهت آنكه ابلغ در تهديد است و همچنين دوم يعني هركس را كه خدا ثواب داد ثواب يافته اوست و هركس را كه محروم كرد او زيانكار است و غرض معني تحت اللفظ نبود همان موضع حاجت مقصود بود و شرح شد. حال تا كسي احاطه به جميع معاني لفظ و آن علم كه لفظ در آن است نداشته باشد نتواند شرح كند و اگر ما از انجيل بر شما احتجاج ميكنيم به جهت اعتماد شماست بر آن و اعتقاد شما به آن است كه همه اينها كلام حق است و كتب مقدسه آنها را ناميدهايد، پس معلوم شد كه كتاب و سنت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 420 *»
ما بيبنا نيست.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته كه هر چند خدا با ماسوي محدود نيست باز خود به خود محدود است بدين عبارت كه خدا چنين عملي را ابداً نميخواهد و نميتواند خواست و كرد كه ضد و نقيض ذات ذوالجلال يا يكي از صفاتش باشد؛
جواب آنكه اين عبارت بسيار منحل الزمام و مختل النظام است و مانند عبارت اطفال است چرا كه خدا خود به خود محدود است حرفي است ناسزا به خداوند عالم و خداوند كامل است و كمالش را نهايتي نيست چرا كه اگر كمالش متناهي بود قابل زياده و نقصان بود و قابل زياده و نقصان حادث است و هر محدودي را كه عقل تصور ميكند زياده از او و كمتر از او را ميتواند تصور نمايد و ممكن ميبيند اگرچه زياده و نقصان خارجي نداشته باشد لكن امكان عقلي دارد و عقل ادراك امكان در او ميكند و امكان منافي با قدم است پس اگر خدا محدود باشد لازم آيد كه ممكن باشد و اين باطل است پس جايز نباشد كه خدا محدود باشد.
و اما آنكه گفته خدا چنين عملي را نميتواند خواست لفظ كسي كه موحد باشد و علم توحيد داشته باشد نيست چرا كه موحد و عارف به قدرت لانهايه خدا نسبت عجز به خداي قادر نميدهد و نميگويد كه خدا اين را نميتواند بكند به جهت آنكه اگر چيزي داخل عرصه ممكنات است كه مقدور خداست و خدا امكان او را آفريده چگونه كون او را نميتواند بيافريند و اگر در عرصه امكان نيست كه امتناع است و عدم بحت صرف است و ذكري و اسمي ندارد و محل اشاره و عبارت نيست پس خدا نميتواند آن را خلق كند حرفي است نامربوط و كلمه «آن را» مشاراليه ندارد و عدم بحت بات ذكري ندارد نه آنكه عدم بحت قابل ايجاد نيست به جهت آنكه قابل به چيزي گويند كه باشد و قابل امري باشد يا نباشد و عدم بحت نيست نه آنكه قابل نيست و اينكه بعضي عبارت آوردند كه تعلق قدرت به محال جايز نيست اين حرف مطلقاً غلط است و اين مسألهاي نيست كه جواب داشته باشد و محال به عقل در نميآيد كه عاقل تصور جواز و عدم جواز تعلق قدرت به آن نمايد امكان لايتناهي است و خدا قادر بر امور
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 421 *»
لايتناهي و هيچ ذهني از لايتناهي نگذشته است تا ببيند كه خدا قادر بر وراي آن هست يا نيست و آن را ورائي نيست بفهم چه ميگويم و همچنين آنكه گفته كه ضد و نقيض ذات ذوالجلال او باشد اين حرف هم حرف حكيم نيست عمل ضد ذات@عمل ذات ضد عدم@ عدم بحت بات است نه آنكه ممكن است و خدا نميتواند چنان عملي كند غرض حرفهاي بيمعني بهم بافته است و الفاظ مفرده اهل حكمت را بدون ربط بهم تركيب كرده است.
فصــــل
و ديگر آنكه ذكر كرده كه نتيجه ايمان به نجات و كفاره مسيح پنج چيز است: اول عفو و رفع بازخواست، دوم تحصيل رضامندي و لطف خدا، سوم تحصيل قوت و حيات باطني و حب الهي، چهارم رهايي از تسلط گناه و شيطان، پنجم حصول اميد يقين به جنت و جلال ابدي است و بر هريك برهانها آورده است؛
جواب اين حرف هم از محض تلبيس است بر مردم و چربزباني اگر محض ايمان به نجات مسيح و كفاره بودن او براي گناه مردم نجاتدهنده است پس انسان به همين دو ايمان بياورد و ديگر جميع مكروهات خدا را مرتكب شود و جميع فرايض او را ترك نمايد كجا رفت آن احكام كه در انجيل ضبط است به طور خصوص و عموم و آن نهيها كه از اعمال شنيعه كرده است و آن امرها كه به متابعت ناموس موسي7 كرده است كه سابقاً آيات آن ذكر شده است و كجا شد كلام ماريعقوب كه در اصحاح دومش از آيه دهم ميگويد كه هركس حفظ همه ناموس كند و از يك چيز آن تخلف كند او معاقب به كل ناموس شود به جهت آنكه كسي كه گفته زنا مكن همان گفته قتل مكن پس اگر زنا نكني لكن قتل بكني مخالف ناموس شدهاي چنين سخن گوييد و چنين بكنيد كه گويا عقاب كرده ميشويد به ناموس قديم چرا كه جزاي كسي كه بيرحمي كند بيرحمي است و رحمت بالاي غضب است چه منفعت دارد اي برادران اينكه يكي بگويد ايمان دارم و اعمال ندارد آيا گمان ميكني كه ايمان ميتواند خلاص كند اگر براي او برادري يا خواهري عريان باشد و قوت يوميه نداشته باشند به آنها بگويد برويد به سلامت و گرم شويد و سير شويد و هيچ به آنها ندهد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 422 *»
چه منفعت دارد چنين است ايمان اگر عمل نداشته باشد چرا كه آن ايمان ميت است به تنهايي و اگر قائلي به تو بگويد تو ايمان داري و من اعمال، ايمان خود را بيعمل نشان من ده اما من از اعمال خود ايمانم را نشان تو ميدهم تو ايمان داري كه خدا يكي است خوب كردهاي شياطين هم به اين ايمان دارند و لرزانند، آيا مي خواهي بداني اي انسان باطل كه ايمان به غير عمل ميت است به درستي كه ابرهيم پدر ما آيا نيست كه از اعمال نيكو شد وقتي كه بالا برد پسر خود اسحق را بر مذبح و تو ميبيني كه ايمان اعانت كرد او را بر اعمالش و به اعمال كامل كرد ايمان را تا آنكه ميگويد آيا نميبينيد حالا كه به اعمال انسان نيكو ميشود نه به ايمان تنها تا آنكه ميگويد كه چنانكه جسد بيروح ميت است همچنين ايمان بيعمل ميت است تا آخر، همه اين عبارت را نوشتم تا بداني به استدلال كه پادري خطا گفته است و خلاف حكم انجيل هم گفته است چرا كه در انجيل عيسي ميفرمايد من نيامدم كه ناموس را بردارم و حلال كنم و آمدهام كه كامل كنم و يك حرف از حروف او ابداً برطرف نميشود تا آخر پس معلوم شد كه كلام پادري محض گول زدن خلق است و هيچ مأخذ ندارد و سابقاً كه قدح بر مسلمين كرد خودش گفت كه شناختن طلبكار سبب خلاصي از او نميشود همه كس طلبكار را ميشناسند طلبكار دست از طلب خود برنميدارد و تا يكديگر را نميشناختند معامله با هم نميكردند پس ايمان به آنكه عيسي از دست يهود نجات يافت چه دخلي به نجات دارد و اعتقاد به آنكه عيسي شفيع است با وجود اخلال به جميع شرايع و سنن و اعتقاد به حلال بودن شرايع و سنن بالكليه كه حقيقةً كفر به انجيل و خود عيسي است چه مصرف عيسي شفيع است براي مؤمن نه براي كافر وانگهي امروز كه عيسي خبر به فارقليط داد و جميع انبيا خبر به وجود شريف او دادند و آن بزرگوار هم آمد و نصاري ايمان نياوردند پس پيغمبر بعد را انكار كردند چنانكه ناموسهاي سابق را انكار كردند و همين ايمان به نجات و كفاره عيسي را دست گرفتهاند و ترك جميع ملت و مذهب را كردهاند و معذلك اميد نجات به تسويل شيطان دارند.
و از جمله عجايب آنكه گمان كرده
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 423 *»
كه همين دو مطلب را كه كسي اعتقاد كرد گناه و شيطان بر او تسلط نمييابد پس اينكه شما ناموس موسي را ترك كردهايد بالكليه با وجود حكم انجيل به بقاي او چه چيز است آيا ترك ناموس معصيت نيست و از تسلط شيطان نيست و آيا اعراض از فارقليط موعود كفر نيست چگونه شيطان با اين ايمان مسلط نميشود و خود شيطان هم اين دو مطلب را ميداند و ايمان به اين دو مطلب و زياده هم دارد و عبادت هم بيش از شما كرده است و معذلك نفع نبرده است پس چگونه به شما نفع ميكند و اگر نفع ميكرد شياطين صاحب اين پنج خصلت ميبودند نعوذ بالله از كوري چشم دل و اين حرفها همه را براي محض گول زدن مسلمين گفته است و مشاهده ميبيني اعمال نصاري را اگر اين ايمان اين خواص را داشت بايستي كه جميع نصاري معصوم باشند چرا كه هركس گناه و شيطان بر او تسلط نداشته باشد معصوم است پس جميع نصاري بايد معصوم باشند و حال آنكه پيغمبران را معصوم نميدانند و اگر گويد اين نصاري كه موصوف به اين صفات نيستند ايمان ندارند گويم پس يك نفر نصاري ايمان ندارد چرا كه احدي معصوم نيست به اعتقاد خود شما بلكه بنابر قول شما پيغمبران و حواريين هم ايمان نداشتهاند چرا كه شما آنها را هم معصوم نميدانيد پس آنها هم از اين قرار ايمان نداشتهاند پس از اين بيانها بفهم كه جميع حرفهاي اين مرد مزخرفات و چربزبانيهاست كه كرده است.
فصــــل
و ديگر آنكه جميع مؤمنان به مسيح را پسر خدا خوانده و شاهد از انجيل آورده؛
جواب گوييم كه سابقاً بيان كرديم كه در تورية هم مردم مؤمن را پسر خدا خوانده و جميع بنياسرائيل خود را پسر خدا ميدانستند و شعب و قبيله خدا ميخواندند اختصاصي به نصاري ندارد ولي ميپرسم از اين پادري كه شما كه عيسي را پسر خدا و بنياسرائيل را پسران خدا گفتيد از باب حقيقت است كه خدا واقعاً زاييده است مثل پدر و مادر يا مجاز است اگر گوييد كه حقيقت است كه عيسي پسر خداست و خدا او را و بنياسرائيل و هر مؤمني را زاييده كه كافر ميشويد به خداي عزوجل و اگر گوييد اين لفظ مجاز است بعد از اينكه براي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 424 *»
عقلا واضح است كه در مجاز فخري نيست چنانكه در مجاز ذلي نيست چرا كه واقعيت ندارد و اراده اصل معني آن كذب است و افترا، گوييم اگر مجاز است و به اراده شرافت پسر خدا شديد يعني بنده خوب بوديد و چنانكه يك پادري كسي را دوست ميدارد ميگويد تو پسر مني و حال آنكه پسر او نيست و او را نزاييده و به محض تكريم و تشريف ميگويد كه تو پسر مني و خدا هم از همين بابت عيسي را و شما را پسر خود گفته است پس اولاً كه واقعاً دروغ است و پسر خدا نيستيد و ثانياً آنكه شرافت كه اينقدر زياد شد ديگر مبتذل است و شرافتي از آن معلوم نميشود و آن وقت مثل خلق خدا بودن و بنده خدا بودن است، پس پسر خدا بودن هم همچو معني خواهد بود و شرافتي و مزيتي بر غير ندارد و از اين گذشته اين باب را اگر مفتوح كرديد آن پادري كه عزت زياده به كسي خواهد گويد تو عم مني و تو پدر مني و تو جد مني و چون محض تكريم است نه معني حقيقي بعضي از شما كه بهتريد عموي خدا شويد، پس پيغمبران و عيسي كه مولاي شما هستند جد خدا شوند و اوصياي ايشان عموي خدا و پدر خدا شوند، بعضي پسر شويد بعضي نتيجه و زنها هم مادر و خواهر و خاله و دختر شويد. بد نيست براي خدا ايل و قبيله و اقوام و اقارب درست كنيد و همه مجاز است پس چه خصوصيت از براي پسر است كه به قول مجاز بياصلي عالم را پر كردهايد و اين را مناط مذهب كردهايد و مردم را به اين دعوت ميكنيد؟ مجاز كه امر واجبي و ديني نميشود تشبيه است كسي ديگر ميخواهد طور ديگر تشبيه كند اين چه داستان است كه آن را مناط مذهب كردهايد و اگر واقعاً ميگوييد كه پسر خداييد و خدا پدر يا مادر است و زاييده، كه كافريد در همه مذهبها و ملتها و خداي قديم زاينده نيست و نبوت اشعياي نبي نص است بر اينكه خدا زاييدن را براي زايندگان ايجاد ميكند و خود او منزه است بلكه ميگويم كه در اين مجاز هم خطا براي شما ثابت است چرا كه مجاز جايز نيست مگر با مناسبت و شباهت و نص زبور است كه خدا شباهت با خلق ندارد، پس مناسبت مجازي هم ميان خلق و خدا منقطع است نه به طور حقيقت و نه به طور مجاز اين نسبت قبيح را به خدا نميتوان داد و اين چگونه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 425 *»
رواست كه به جهت تشريف خود توهين خدا كنيد نه اين است كه عالمي به جهت تشريف به كسي ميگويد من خادم توام و عيسي به جهت تشريف خود را خادم حواريين قرار داد پس اگر مجاز ميخواهيد و محض تشريف بگوييد خدا خادم عيسي است و اگر اين جايز نيست كه توهين خدا ميشود پسر هم جايز نيست كه توهين ذات احد است پس معلوم شد كه اين نسبتها به خدا توهين خداست و كفر است به خداي عزوجل و از پيغمبران سرنزده است و كتب محرف و متغير است چنانكه سابقاً بيان كرديم و اگر از انبيا واقعا اين لفظ سرزده گاهي كه به طور ابهام بوده مثل آنكه عيسي گفته است كه من ميروم به سوي پدرم و پدر شما و ضلال نصاري آن را حمل بر خدا كردهاند و حال آنكه مراد آدم بوده و نوح و ابرهيم يعني ميروم نزد ايشان در جوار قرب خدا چنانكه رفتند و بعضي چنان بوده كه پدرم در آسمان است آنها هم به همين معني بوده و اگر بخصوصه ابنالله بود بيان كرديم كه الله در زبان عبري به معني عالم ميآيد چنانكه زبور نص بر آن است و مراد از عالم باز ابرهيم يا داود يا غير ايشان بوده يا به معني ملك است چنانكه در تورية مشعر بر آن است و سابقا گذشت و مراد روحالقدس بوده و مراد از پسر، پسر روحاني و تعلم است چرا كه از روحالقدس فيض به عيسي و غير ميرسد. خلاصه از انبيا حرف كفر يا غلط يا بيحاصل سرنميزند و غلوكنندگان در دين و جهال و ضلال بر ايشان بستهاند و بسياري از آن غلطها از نقل به معني سرزده است چنانكه گفتيم.
فصــــل
و ديگر آنكه گمان كرده است كه عبادت مسيحي حقيقي همان توجهات قلبي است و عيسي جز دعاي مختصري تعليم نكرده و از براي نماز ظاهري در انجيل حكمي مقرر نشده لهذا هر جمعيت و يا ملت مسيحيه آن را بنا بر مصلحت خود بنا گذاردهاند و از همين سبب است كه مسيحيان در اين عادات ظاهره اتفاق كلي ندارند نهايت اين اختلاف را عيبي نيست؛
جواب: بدانكه اين فقره هم از جمله كفرهاي ظاهري و باطني ايشان است كه بر زبانش و قلمش جاري شده است و كفر خود و ساير مسيحيان را
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 426 *»
ابراز داده است چرا كه افترا بر مسيح بسته است. به او ميگوييم اگر انجيلهاي شما معتبر نيست پس ديني نداريد و اگر معتبر است چنانكه آنها را حق و مصون از تحريف گفتهايد اين است انجيل متي در آيه شانزدهم از اصحاح پنجم به بعد عيسي ميفرمايد به اصحاب خود كه بايد روشن باشد نور شما پيش روي مردم تا اعمال صالحه شما را ببينند و تمجيد كنند پدر شما را كه در آسمان است گمان نكنيد كه من آمدهام كه ناموس را حلال كنم يا كتب انبيا را براندازم، نيامدم كه حلال كنم بلكه آمدهام كه كامل كنم پس حق ميگويم براي شما كه يك خط از ناموس زايل نميشود تا آسمان و زمين هست همه باقي است، پس هركس حلال كند يكي از اين وصيتهاي كوچك را و به مردم بياموزد همچنان در ملكوت آسمانها صغير خوانده شود و اما كسي كه عمل كند و تعليم كند همينطور به مردم، خوانده شود عظيم در ملكوت آسمان.
پس ميگويم به شما كه اگر زياد نيايد عدل شما بر عدل كتبه و فريسين@قديسين@ داخل ملكوت آسمانها نشويد، شنيديد كه به اولين گفتند مکش چرا که هر کس بکشد مستحق عقوبت است و من ميگويم هر کس غضب کند بر برادرش مستحق عقوبت است تا آنکه ميگويد شنيديد که به اولين گفتند زنا مكن من ميگويم كه هركس نظر كند به زني از روي شهوت زنا كرده است به دلش تا آخر، اگر ايمان به انجيل داريد اين نص انجيل است بر آنكه احكام ناموس و كتب پيغمبران برجاست و عيسي براي تكميل آمده است بعد مثل ميزند كه من حكم قتل را برنداشتهام آن را كامل كردم و گفتم غضب بر برادر هم حكم قتل دارد و حكم زنا را برنداشتم آن را كامل كردم و نظر به شهوت را هم حرام كردم و حكم زنا بر آن قرار دادم و هكذا. پس تمامي تورية موسي برقرار است و در آيه بيست و ششم از اصحاح بيست و هفتم سفر تثنيةالاشتراع@الانتزاع@ است كه ملعون است كسي كه ثابت نماند در كلام اين سنت و كامل نكند آن را به فعل همه طايفه بگويند آمين پس معلوم است كه اينها در تحت لعنت برقرارند و كه نسخ ناموس كرده كه اينها از تحت لعنت درآمدند الا آنكه بولس اين دين را اختراع كرد كه حكم ناموس برداشته شده است و امروز ناموس نيست و مردم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 427 *»
را به تعطيل احكام خدا واداشته است و نجات را در همان ايمان قلبي قرار داد و به اين بهانه جميع احكام تورية را برداشت و يافتي كه ماريعقوب رد بر آن كرده است و گفته است اين ايمان را شيطان هم دارد ولكن نجات در طاعت است و سابقاً در اين خصوص سخن بسيار گفتيم.
و اما آنكه عيسي جز دعاي مختصري تعليم نكرد اين هم افتراست؛ چرا كه جميع شرع عيسي و احوالات عيسي همين چهار ورق انجيل نيست آيا نيست كه يوحنا در آخر انجيل خود ميگويد كرد يسوع اين را و امور ديگر بسيار كه اگر همه آنها يكي يكي نوشته شود گمان ميكنم كه عالم اگر صحيفه شود و بر آن بنويسند كفايت نكند تمام شد@تمام شدن@، پس چگونه حكم ميكني كه يسوع هيچ شرعي ديگر نفرموده جز دعاي مختصري و حال آنكه نص فرموده است كه احكام تورية باقي است و جميع عبادت يهوديان بر شما ثابت است و بايد عمل كنيد چرا كه عيسي نسخ شرع سابق را نكرده و خودت هم در اول همين كتاب اقرار كردي كه كتب عهد عتيق بينسخ است پس اگر بينسخ است كه حكمش باقي است و اگر تحريف در آنها راهبر نيست كه در آنهاست كه تخلف كننده از ناموس ملعون است.
و اما آنكه گفته هر قومي از مسيحيان براي خود بنا بر مصلحت خود بنايي گذاردهاند ميپرسيم كه اين عبادت كه مسيحيان براي خود ساختهاند مصلحت وجود ايشان است يا مفسده وجود ايشان؟ اگر مفسده است پس بدعت ميكنند و افساد در عالم ميكنند و خدا را ستايش ميكنند به آنچه راضي نيست چرا كه خدا فساد عالم را دوست نميدارد پس جميع طوائف مسيحيان از اهل بدعتند در دين و عيسي براي اصلاح عالم آمد و اينها درصدد افساد عالم برآمدند پس بر خلاف غرض عيسي حركت ميكنند و بر باطلند و اگر اين اعمال و شرايع كه قرار دادهاند صلاح عالم در آن است و عيسي نگفته است پس اخلال به اصلاح كرده و لازمه عنايت و لطف به خلق به عمل نياورده پس تكميل نبوت خود كه محض لطف بوده نكرده پس مقصر است در شرايع نعوذ بالله اگر ضرور نبوده چرا بدعت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 428 *»
ميكنيد و اگر ضرور است چرا نگفته و حال آنكه عيسي فرمود من آمدهام كه شرايع را كامل كنم و چه كمالي است كه هيچ شريعت نياورده باشد.
و اما آنكه اين اختلاف عيبي ندارد؛ محض ادعاست و افتراي بر خدا، چگونه عيبي ندارد و متابعت هوا و هوس چگونه عيبي ندارد و ستايش خدا به آن امر كه نفرموده و صلاح ندانسته چگونه عيبي ندارد و بدعت در دين خدا و اختلاف چگونه عيبي ندارد، پس اينها همه چربزباني است كه مردم را ميخواهد گول بزند و الا بدعت عيب ندارد هم حرفي عجيب است.
خلاصه اين سخنها در نزد عقلا احتياج به رد ندارد و بديهي است كه باطل است و كدام عاقل ميپذيرد كه نبي مبعوث شد از جانب خدا در اين عالم و مطلقاً شريعتي و ديني و امري و نهيي نياورده باشد و گناهان مردم را بيامرزد و برود و شرايع سابق را نسخ كند و خود هم هيچ ناموسي قرار ندهد و ملك را مهمل گذارد و كسي هيچ نداند كه رضا و غضب خدا در چه چيز است و در اين ملك با هر چيزي چگونه بايد سلوك كرد و هركس فهميد كه اين ملك ملك خداست و ما عبيد و اماء، ميداند تصرف ما در ملك غير روا نبود مگر به اذن او عموماً يا خصوصاً و انبيا براي همين آمدند و حلال و حرام معنيش همين است كه پارهاي چيزها را صاحب ملك راضي نيست كه تصرف كنيم پس حرام است و پارهاي را راضي است پس مباح است حال چگونه احتمال ميرود كه خدا شرع سابق را نسخ فرمايد و شرعي قرار ندهد و عالم را مهمل گذارد كه هيچ كس نداند چگونه در ملك تصرف كند و اگر گويد جاهلي كه تصرف مطلق را براي ما حلال كرده است، گوييم اين هم با حكمت نسازد و نظام عالم و اساس عيش بنيآدم از هم بپاشد زيرا كه اباحه اضداد لازم آيد اگر مباح است براي تو كه تصرف در غير كني غير را هم مباح است كه تصرف در تو كند و بناي عالم به اين واسطه فاسد شود و ممكن نيست كه خداوند مردم را به خود گذارد و تدبير عالم را منوط به رأي ايشان نمايد و حال آنكه از مصالح امور خفيهاي است كه عقول به كنه آن نرسد و خود شما ميگوييد خدا پدر مهربان است و هيچ پدر امر فرزند جاهل نادان كودك را به خود او نگذارد چرا كه او از معرفت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 429 *»
صلاح و فساد خود عاجز است و خود را تلف خواهد كرد پس همين كه از عيسي چيزي در ميان نيست دليل بقاي احكام تورية است و تخلف كننده واقع در تعطيل است وانگهي كه نص از عيسي است كه احكام تورية برقرار است پس هرگاه عقل و نقل شهادت به امري داد تخلف از آن جايز نيست، خلاصه اين مطلب واضح است و احتياج به تفصيل ندارد.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته روح انساني به غذاي روحاني و حقاني غذا مييابد و ساكت ميشود نه آنكه به عيش و عشرت جسماني و مجازي نهايت بخت و بهشتي كه در قرآن بيان و به محمديان وعده شده است بدين وجه نيست بلكه بخت و جلال آن تماماً مجازي است. بعد قدري از اوصاف بهشت را به طور مسلمانان بيان كرده است به جهت اثبات جسماني بودن بهشت براي مسلمانان و گفته بهشت جسماني به عالم روحاني مناسبتي ندارد و هركه لذت قرب و معرفت چشيده لذتي از بهشت نخواهد يافت بلكه براي او دوزخ است؛
جواب اين كلمات را سابقاً بيان كردم و از كتب خود ايشان جسماني بودن معاد و جنت و نار را اثبات كردم و زياده بر آن در اينجا ميگويم كه انسان را روحي و جسمي است، روح را راحت و تعب روحاني است و جسم را جسماني و چنانكه در اين دنيا ما جسم و روح هر دو داريم روح ما از غذاهاي روحاني كه علم و معرفت و محبت باشد غذا ميخورد و لذت ميبرد نه از غذاهاي جسماني، همچنين جسم از غذاهاي جسماني بهره ميبرد نه غذاهاي روحاني، پس چون روز قيامت شود و مردهها را زنده كنند ايشان صاحب جان و تن هر دو باشند روح ايشان به غذاهاي روحاني در بهشت منعم باشد و غذاي او علم و معرفت و محبت خدا و اوليا باشد و مستبشر باشد به زيارت ايشان و بدنش هم غذاهاي جسماني خورد و لذتي جسماني يابد ولي جسم ايشان به اين نوع اجسام دنيا نباشد بلكه در لطافت مشاكل ارواح باشد و در سرعت حركت و نعامت و صفا و پاكي از اعراض مانند روح باشد از اين جهت يكديگر را در برگيرند و منفك نشوند و اگر جسم به غلظت جسم اين دنيا بود اعراض و طول ماندن او را كهنه و فاني كردي.
خلاصه چون
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 430 *»
غرض ما الزام پادري است از كتاب خود ايشان بيرون آورديم سابقاً كه معاد جسماني است و جسم هم بندهاي است از بندههاي خدا چنانكه روح عبدي است و به خوبي ثواب دارد و به بدي عقاب، جسم هم عبدي است و به نيكي و بدي ثواب و عقاب دارد و بايد هر يك به ثواب و عقاب خود برسند و ديگر حاجت به اعاده نيست و اگر جسمها نميآمدهاند به روز قيامت پس زنده كردن مردگان كه از اصول دين شماست بيمعني است به جهت آنكه جسم ميميرد و روح نميميرد و حي است پس ديگر قيامت امواتي نيست بلكه آن ارواح در دنيا حي بودند و بعد از موت هم حيند و روز قيامت هم حيند و اين عود ارواح به اجساد نيست و مردهاي زنده نميشود و اصول دين شما برهم ميخورد. خلاصه سابقاً ذكر كرديم به قدر كفايت و عبارات از انجيل و زبور و ساير كتب نصاري آورديم و همينقدر كه نقض كلام پادري شد كه در مذهب ايشان هم معاد جسماني است چنانكه مسلمانان ميگويند و روحاني بحت بلاجسم نيست و مسلمانان هم جسماني بلاروح نميگويند كفايت ميكند و اما كيفيت معاد را ديگر بيان نميكنيم هركس خواهد رجوع به كتاب ارشادالعوام كند تا به كنه معاد برخورد و معاد روحاني بحت از مذهب انبيا نبوده ولكن بعضي از نصاري مطالعه كتب حكماي سابق را كردهاند و به اشتباه افتادهاند پس عبارت زبور و انجيل و ساير كتب انبيا را تأويل كردهاند و الا انسان لنگ و كور و يكدست به قيامت ميآيد چنانكه در انجيل است غير از آنكه جسماني است معني ندارد و حوض آتش و گوگرد كه در كتب نصاري است معني ندارد و عبارت زبور معني جز تجسم ندارد پس چه بر اين داشته است ايشان را كه اينها را تأويل كنند و في المثل اگر اينها قابل تأويل است احاديث ما هم قابل تأويل است و الا در مذهب بنا نيست كه انسان به عقل خود برود پس وحي را به دين خود كه از عقل و هواي خود فهميده تأويل كند و ديگر اساسي براي دين نميماند.
فصــــل
و ديگر آنكه جسارت كرده و گفته چنان بهشت مجازي را خداي مقدس نه خلق كرده و نه وعده نموده بلكه خود محمد بنا بر احاديثي كه از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 431 *»
يهوديان شنيده و به مظنه و گمان خود صورت كم و كيف آن را در ضمير خود نقشبندي نموده به بازار روزگار انداخته چرا كه خدا آدمي را به جهت تعبد و بخت روحاني و حقاني آفريده نه به جهت عيش و عشرت مجازي جسماني؛
جواب اين مسأله آنست كه ميگويم كسي كه ميخواهد پادري باشد و در جرگه علما خوانده شود و كتاب به ولايتي ميفرستد نبايد حرف بيمأخذ و بيمغز زند، از جمله مسلميات است كه ذكر قيامت نزد يهود نبوده و در تورية ايشان اسمي از قيامت نيست و ايشان را تهديد به قيامت نكردند چرا كه شعور اين معني را نداشتند و ساير كتب انبيا هم حاضر است كه احوال قيامت در آنها بيان نشده است ابداً مضايقه نيست در كتب انبيا اسم قيامت هست ولي احوال قيامت نزد يهود وجود ندارد بلكه نزد شما هم كه عيسي به بشارت ملكوت آمده و اول اسم قيامت به شما رسيد نيست و هيچ در كتب شما تفصيل احوال قيامت نيست بلكه ذكر قيامت مخصوص خاتم پيغمبران است و چنانكه در تورية مطلقاً اثري از قيامت نيست و انبياي ديگر اسمي بردند و در كتب نصاري تكرار اسم آن شد و جزئي درياي آتشي و گوگردي اسم برده شد در آخرالزمان كه ملكوت نزديك شده شرح آن بيشتر شده است. پس انسان عاقل كه ميخواهد عالم قومي باشد حرف بيمأخذ نميزند و اگر از خدا نميترسد اقلا بر دنياي خود ميترسد و حرف بياصل نميزند، يهود كجا اسمي و رسمي از قيامت شنيده بودند و ميدانستند كه پيغمبر اخبار قيامت از آنها شنود و كجاست آن اخبار و در كدام كتاب يهود است و احبار يهود محققينشان بر اينندكه معاد از اصول دين ما نيست و آنها كه معاد را در اصول دين ذكر ميکنند بدعت ميكنند پس اين چه بيانصافي است كه اين پادري كرده است و سوء ادب او را كه من جوابي نميدهم و حرف ركيك گفتن لايق شأن علما نيست و كسي هست كه از او مطالبه اين كلمات را كند.
فصــــل
و ديگر آنكه گفته كه آنطور كه كيفيت بخت و جلال اخروي در انجيل بيان شده دلالت بر حقيت و كلام الهي بودن آن ميكند و آنطور كه در قرآن است دليلي است بر نبودن قرآن از جانب خدا و چون بعضي از علماء
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 432 *»
اسلام دريافت اين معني نمودند در صدد آن برآمدند كه آن را به معني و مضمون روحاني توجيه كنند لكن روحاني نبودن بهشت اعتقادي محمديه بر هركس كه از احاديث آنها اطلاع داشته باشد واضح و يقين خواهد بود؛
اين عبارت، آخر عباراتي است كه از او نقل كرديم و اين عبارت هم مثل عبارت سابق اوست كه چشم از رويه علما پوشيده و قلم را رخصت داده و هرچه خواسته نوشته است، ميخواهم بدانم كه اولاً انجيل شما كدام است و كي شما انجيل خدا در دست داريد اگر ميخواهيد بر مسلمين تلبيس كنيد كه مسلمين حافظي دارند كه نميگذارد كه شما گول كنيد ايشان را كجا شما انجيل آسماني داريد و كلام خدا كي در دست شماست؟ اگر لوقا و مرقس و متي و يوحنا خدايند بگوييد و الا اين چهار انجيل تصنيف اين چهار نفر است و خودشان نوشتهاند كه اينها رواياتي است كه به ما رسيده و ما جمع كردهايم و اين چهار هم با هم اختلافهاي كلي كلي دارند و بعضي مكذب بعض است و اختلافش از نقل به معني هم گذشته است و بر فرض تأويل اختلافات بالاخره كتاب ناقص مختصري در تاريخ احوال عيسي است و اوضح من الشمس است كه كتاب آسماني و كلام خدا نيست و اگر مراد از خدا عيسي است اگرچه كفر است و انجيل كلام خداست يعني كلام عيسي است آن هم بديهي است كه اختلاف با هم دارند و نشايد كه همه واقعيت داشته باشد البته يكي راست است و يكي دروغ و همه روايت است و نقل به معني پس همه راست نيست و از آن ميانه راستش هم معلوم نيست كه كدام است پس چطور انجيل كلام الهي است و در انجيل چه چيز از ذكر آخرت شده است كه دال بر بودن آنست كلام خدا و حال آنكه به جز آنكه محض آخرتي هست و ملكوت آسمان است مثلاً و امثال اينها از مجملات چيزي ديگر از انجيل بيرون نميآيد و اين از جهت عدم تحمل اهل آن عصر بوده است براي فهم غيب چنانكه در شرع موسي و تورية مطلقاً ذكر آخرت نيست به جهت آنكه فهم غيب نداشتند و تصديق نتوانستندي كرد و قلوب قاسيه ايشان به تحذير از آتش روز قيامت از فساد دست برنميداشتند، پس ثواب و عقاب ايشان را معجل كردند تا معاينه ببينند بعد در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 433 *»
عصر ساير انبيا گاهگاه به اجمال تمام ذكر آخرتي شد ولكن جمله وعد و وعيد ايشان هم عاجلي بود و بلاها و ثوابهاي دنياوي داشتند و در عصر عيسي اندكي فهم بيشتر شد اندكي بيشتر ذكر آخرت و ملكوت براي ايشان شد ولكن معذلك ثوابهاي دنياوي داشتيد و عقابهاي دنياوي تا شعور كنيد و قلوبي كه نميتواند خداي غير زاينده تعقل كند و براي خدا پسران قرار ميدهد و گمان ميكند كه خدا در عيسي حلول كرده و عيسي در خداست و خدا به سه صورت درميآيد چنين افهام و قلوب چندان فهم آخرت نميكردند و ثمري براي آنها نداشت و چون پيغمبر ما9 آمد جميع وعد و وعيد او به ملكوت و آخرت بود و غالب ذكر او و سخن او و كتاب او حرف آخرت بود و اگر براي جمعي عوام قليلالفهم به طوري شرح كردند براي بعضي صاحب فهمان به طوري ديگر شرح كردند و مطلب احوال و اوصاف آخرت را فهمانيدهاند و به شما يك حديث رسيده است و از باقي علوم اسلام غافليد و شرح احوال آخرت از مسايل مشكله اسلام است و آنطور كه مسلمين ميگويند هنوز به شما نرسيده و آن يك حديث و دو حديث كه به شما رسيده است بدون ساير احاديث فهميده نميشود. دركات جهنم كه ما ميگوييم با حوض آتش و گوگرد كه شما ميگوييد فرقي ندارد، اگر مجسم است هر دو مجسم است و اگر تأويل بايد كرد هر دو را بايد تأويل كرد و خانهاي كه ماربولس ميگويد در آسمان داريم و حال آنكه خانه معني جسماني است و آسمان معني جسماني با قصوري كه ما ميگوييم در جنت هست فرقي ندارد، اگر تأويل بايد كرد هر دو را تأويل كنيد و اگر جسماني است هر دو جسماني است و منبر عيسي كه ماربولس در اصحاح پنجم رساله قورنثيه ميگويد فرقي با منبر وسيله كه ما ميگوييم ندارد، اگر تأويل بايد هر دو را بايد و اگر جسماني است هر دو جسماني است و شهر اورشليم آسماني كه در نامه عبرانيهاست چه فرق دارد با شهرها كه ما ميگوييم در بهشت هست؟ اگر تأويل ميكنيد هر دو را بكنيد و اگر تسليم ميكنيد هر دو را بكنيد و نميدانم آن كرسي كه در هفتم مكاشفات است و آن لباس سفيد و امثال آنها كه در آنجاست با لباسها و كرسيها كه ما ميگوييم كه در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 434 *»
جنت هست چه فرق دارد، اگر تأويل ميكني همه را بكن و اگر تسليم ميكني همه را بكن.
و در بيست و يكم يوحنا كه قبه خدا را كه اورشليم است ديده كه مانند عروس كه براي شوهر زينت كند زينت كرده با آنچه ما ميگوييم كه بهشت را مانند عروس زينت كنند چه فرق دارد؟ اگر تأويل دارد همه دارد و اگر تسليم دارد همه دارد. نميدانم پادري چه بيمروتي كرده است! آيا چه فرق دارد وصف قبه خدا در بيست و يكم مكاشفات كه اورشليم مثل حجر يشم بود و مثل بلور و سور عظيم عالي داشت و دوازده دروازه داشت از مشرق سه دروازه بود از مغرب سه و جنوب سه و شمال سه و حصار دوازده اساس داشت و آن مخاطب قصب طلا آورد و اورشليم را قصب كرد دوازده هزار قصب بود و طول و عرض و ارتفاعش همه مساوي بود و حصارش را ذرع كرد صد و چهل و چهار ذرع و بناي حصار از يشم بود و شهر از طلاي خالص بود مثل شيشه پاك و اساسهاي سور مدينه از هر سنگ خوبي بود اساس اول يشم بود دوم ياقوت ازرق سوم نجادي چهارم زمرد پنجم عقيق ششم ياقوت سرخ هفتم سنگ بلور هشتم بلور نهم ياقوت زرد دهم زبرجد يازدهم اسمانجوني دوازدهم كركهن و دوازده درش از يك پارچه مرواريد بود و بازار شهر طلا بود و نهر آب حيات كه مثل بلور برق ميزد و درخت كه دوازده ميوه داشت الي غير ذلك كه طول نميدهم، آيا اينها با آن اوصاف كه ما براي بهشت ميكنيم چه فرق دارد؟
و آيا اين مكاشفات كذب است يا صدق؟ موافق واقع است يا مخالف؟ از اين دنياست يا آن دنيا؟ بديهي است كه خواهي گفت كه صورت آخرت بوده و صدق و موافق واقع بوده اگر اين اوضاع تأويل دارد اخبار ما هم تأويل دارد و اگر تسليم بايد كرد اخبار ما را هم تسليم بايد كرد ديگر اين چه بيمروتي است كه ميگويي كه آنطور كه در قرآن است دلالت بر نبودن قرآن ميكند از جانب خدا گر كسي به تو بگويد كه پس اين اوضاع هم كه به جهت آخرت در كتابهاي شماست دليل بر آن است كه كتابهاي شما هم كذب است و خلاف واقع چه خواهي گفت اينها را تأويل ميكني پس كتاب ما را هم حمل بر تأويل كن و اينها را علامت كذب قرار نده و اگر تسليم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 435 *»
جسمانيت آخرت را ميكني باز كتاب ما را رد مكن.
و اينكه شما ميگوييد كه ابدان ايمان آورندگان را مسيح در قيامت با جلال و عزت از قبرها اقامت ميكند و آن ابدان لطيف و متجلي در آن حال مسكن و مأواي ارواح سعيد ايشان خواهد بود چنانكه از نامه فيلبي@ظ: فيلپيس، مبشر از هفت نفر اشماسي که از براي کليساي اورشليم مقرر گرديدند. … @ معلوم ميشود؛ پس ميگويم كه بدن غير روح است يا عين روح؟ اگر عين است پس ديگر بدن را زنده كنند و روح در آن گذارند حرف بيمعني است و اگر غير روح است پس جسم است نهايت جسمي لطيف است و از انجيل برميآيد كه آن بدن چشم و دست و پا دارد پس اين غير جسم چيست؟ خلاصه آنچه از كتب آسماني سابق و كتب مستعمله نصاري برميآيد هركس منكر معاد جسماني باشد البته كافر شده است به خداوند عالم و به مسيح7 چرا كه جميعاً اطباق دارد بر جسمانيت نهايت آنچه در آن كتب است كه معاد جسماني است يا ما كه ميگوييم جسماني است نه آن است كه معاد جسم بيروح است كه به قول تو ثواب و عقاب مجازي باشد بلكه جسم است با روح و آن جسم از لطافت مشاكل با روح است و از اين جهت چنان معانقه با روح كند كه ديگر انفصال برايش نباشد و چون لطيف است به آسمان صعود کند و به ملکوت آسمان داخل شود و سابقاً شرح كرديم كه بولس هم اين مطلب را درست فهميده و مذهب او هم معاد روحاني بيجسم نبوده و مطلب را خوب فهميده است.
خلاصه پادري برخلاف انجيل و مشايخ خود مذهبي ميخواهد اختراع كند و حال آنكه عبارت آنها را نفهميده و به خيالش كه كل نصاري مانند او ميگويند و چنين نيست چرا كه كتب نصاري و انبياي سابق دلالت بر جسماني بودن معاد با روح ميكند و حق است و حكمتهاي خدا مختلف نيست و مسلمين هم نميگويند كه جسم بيروح است و نميگويند كه جسم با روح است و به همين كثافت اين دنيا، بلكه مسلمين ميگويند كه آنقدر جسم انسان در آخرت لطيف است كه به آسمان بالا ميرود و به لطافت ملائكه ميشود و آنها را ميبيند و در بدن ايشان مانند آينه عكس صورت ميافتد و در طرﻓ[العيني ميتوانند هفت همسر دنيا را به جهت لطافتي كه دارند سير كنند. خلاصه چون در صدد شرح مسأله معاد نيستم همين قدر ميخواهم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 436 *»
بيان كنم كه پادري نه از كتب خودشان وقوفي دارد و نه از كتب ما و به هيچ وجه از مذاهب و ملل اطلاعي نداشته بدون سبب در صدد اظهار علم برآمده و خود را به مسلمين شناسانيده است و اين آخر مسأله بود از مسائل كتابش كه ميخواستم بطلان آنها را ظاهر كنم و اگر بر هر كلمه از كتابش ميخواستم شرح بنويسم و عيوبش را ظاهر كنم كتاب بسيار حجيم ميشد و وقت اشرف از آن بود لكن همينقدر كه متعلق به مذهب اسلام بود ضبط شد و جواب از آن از كتب خودشان داده شد به حول و قوه خداوند و امداد نبي و تسديد ولي صلوات الله عليهم اجمعين و اگر اين كتاب به ايشان برسد چه بهتر از آن و اگر نرسد آنقدر شد كه بعضي بوالهوسان ايران شايد بفهمند كه اين پادري محض غل و غش و زبانبازي و اغوا اين كتاب را نوشته و به هيچ وجه واقعيت ندارد و از كتابهاي خودشان هم خبري نداشته است بلكه چنان مينمايد كه از علماي حكماي عرفاي آنجا هم نبوده بلكه بسيار قليلالعلم و از طلاب آنجا بوده كه تازه چرخ بوده و خواسته اظهار فضيلتي كند و الحمد لله رب العالمين كه خطاي او از كتب خود ايشان ظاهر شد و اگر در اين كتاب ما ببينيد كه كم تحقيق شده است در مسائل، از دو وجه دانيد: يكي آنكه غايت مقصود ما محض اظهار خطاي پادري است و تخلف او از مذهب و كتب خود ايشان نه آنكه شرح مسايل را كنيم براي او و يكي ديگر آنكه اثبات خطاي نصاري به يك آيه از انجيل و اثبات خطاي يهود به يك آيه از تورية هم ميشود چرا كه اگر حجت است يك كلمه از آن هم حجت است و ديگر آيات بسيار ضرور نيست كه انسان تضييع اوقات خود نمايد و اظهار فضيلت كند، همينقدر كه خطا ظاهر شد و رد شد ما را بس است. پس از اين جهت در اين كتاب به اختصار كوشيدم و اگر تفصيل خواهند به ساير كتب ما رجوع كنند كه در مسائل اسلاميه نوشتهام و لاقوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة98 الله علي اعدائهم اجمعين.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 437 *»
مقصـد دوم
در اثبات نبوت پيغمبر آخرالزمان صلوات الله عليهم و آله و انقطاع شريعت حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام از كتب مستعمله يهود و نصاري به طور اختصار و در آن دو مطلب است:
مطلب اول
در اثبات نبوت آن بزرگوار از آيات كتب عهد عتيق و جديد كه به تصريح و كنايه و نص و اشاره بر آن بزرگوار دلالت ميكند و در آن چند فصل است:
فصــــل
بدانكه اين مطلب براي منصف كه دشمن جان خود نباشد و هلاك خود را به حميت و عصبيت نخواهد از كتب يهود و نصاري ظاهر و هويداست ولي چون ايشان عوامشان كه از حليه فهم و دانش عاريند و پادريان و كشيشان هم رياستي دارند و مداخلهاي بسيار به اين واسطه دارند و هدايا و تحف و گناهبخشي و رياست و وظايف دارند ايشان را هم ممكن نميشود كه پا به دايره اسلام گذارند مگر بعضي از ايشان كه چشم از متاع دنيا پوشيده به محض فهميدن حق به اسلام درآمدند و كتابها بعد بر رد نصاري و يهود نوشتند و البته بر پادريان بزرگ و كشيشان مشكل است كه در آنجا و در آن مذهب در نهايت جلال باشند و بيايند و اسلام آورند و اينجا طفل ابجدخوان شوند و آن رياست از دست ايشان برود ولكن غافلند از آن كه اگر اسلام آورند رياست اخروي را پيدا ميكنند و چون رياست دنيا را در راه خدا دادند خداوند به عوض اضعاف مضاعف به ايشان خواهد داد خلاصه در صدد موعظه نيستيم و نميخواهيم دعوت ايشان كنيم چرا كه اگر در عالم ذر از ما بودهاند مانند مرغ كه به آشيان آيد به سوي ما خواهند آمد و الا اين موعظهها نفعي ندارد و به جهت اتمام حجت همين كتاب كافي است.
پس ميگوييم كه در ميان عقلا شك نيست كه شخصي از طايفه عرب كه نامش محمد و پدرش عبدالله و مادرش آمنه بود صلوات الله عليه و آله از مكه برخواسته و ادعاي نبوت نمود و تصديق همه پيغمبران گذشته را داشت و تمجيد همه را نمود و كتابي آورد و گفت كه اين كتاب كلام خداست و بر من نازل شده است و شرايعي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 438 *»
چند هم آورد و بر بلد مكه و مدينه مستولي شد و بر مشركان و بتپرستان عرب استيلا يافت و يهود را مستأصل كرد و هر يك از احبار يهود و كشيشان نصاري با او مباحثهها كردند و حجتها آوردند و خواستند امر او را باطل كنند و نشد و جمع كثيري از يهود و نصاري به دين او داخل شدند و در اينها شبهه نيست و بعد از او امر او انتشار پيدا كرد تا آنكه امروز دامن شرعش وسيعتر شده و به اينقدر كه هست رسيده در اينقدر سخني نيست ولي سخني كه هست در حقيت اوست و ما ميخواهيم حقيت او را اثبات كنيم و آن از وجوه عديده شود و از جهات عديده اثبات حقيت اين مدعا را در كتاب ارشادالعوام كردهايم ولي اينجا ميخواهيم كه از كتب قوم اثبات كنيم تا بر ايشان حجت باشد اگرچه از جهات عقليه هم بر ايشان حجت خواهد شد و دور نيست كه يك وجه عقلي به طور خاتمه در آخر كتاب بنويسيم تا آنكه جامع باشد و هركس تفصيل خواهد به كتاب ارشادالعوام رجوع كند كه بهره وافر خواهد برد.
فصــــل
بدانكه شك در اين نيست كه محمد بن عبدالله9 از عرب است و عرب از اولاد اسمعيل است كه ساكن وادي فاران بود و نسل او هم در آنجا بودند و چون زياد شدند منتشر شدند چنانكه بنياسرائيل از اولاد اسحقند و جمله بنياسمعيل و بنياسرائيل از اولاد ابرهيم7 ميباشند و تفصيل حال چنانكه در اصحاح دوازدهم است از سفر تكوين چنين است كه خداوند به ابرام گفت بيرون رو از زمين خود كه او زمين كلدانيين باشد و از قبيله خود و از خانه پدر خود و بيا به زميني كه به تو نشان ميدهم و تو را خواهم گردانيد براي طايفه بزرگي و مبارك كنم تو را و بزرگ كنم اسم تو را و مبارك باشي پس ابرام به آنجا رفت و آن زمين، زمين كنعان بود.
و در اصحاح سيزدهم ميفرمايد كه خداوند فرمود به ابرام بعد از اينكه لوط از او جدا شد بردار چشم خود را و نظر كن از موضعي كه الان هستي به سوي شمال و جنوب و مشرق و مغرب همه اين زمين كه ميبيني به تو خواهم داد و به نسل تو تا ابد([3]) و نسل تو را مثل خاك خواهم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 439 *»
كرد اگر كسي ميتواند خاك را بشمرد ميتواند نسل تو را بشمرد تا آخر.
و در اصحاح پانزدهم ميفرمايد كه خدا عهد كرد با ابرام و فرمود به نسل تو خواهم داد اين زمين را از نهر مصر تا نهر بزرگ فرات تا آخر و آنچه يهود اين آيات را حمل به نسل اسحق كردهاند بيوجه است چرا كه بنياسمعيل هم از ابرهيمند و در آيات قيدي نيست وانگهي كه از اين آيه برميآيد كه تا انقراض عالم آن زمين بايد در دست بنيابرهيم باشد و بنياسرائيل به اندك زماني از آن زمين بيرون رفتند و الحال در دست بنياسمعيل است و شاهد بر آنكه اين بسياري شامل اولاد اسمعيل هم هست آنكه در اصحاح شانزدهم ميگويد كه ملائكه به هاجر خطاب كردند كه خدا ميفرمايد كه من زود باشد كه بسيار كنم نسل تو را بسيار كردني و شمرده نشود از بسياري و شاهد ديگر آنكه در اصحاح هفدهم ميفرمايد كه ابرهيم عرض كرد به خدا كه كاش اسمعيل زنده ميماند در پيش روي تو خدا فرمود ساره زن تو پسري زايد اسم او را اسحق ميگذاري و عهد خود را براي او برپا كنم هميشه و براي نسل او بعد از او و بر اسمعيل مستجاب كردم براي تو او را مبارك كنم و بزرگ كنم و بسيار كنم بسيار و تولد كند از او دوازده پادشاه و او را پدر طايفه بزرگي كنم.
و شاهد ديگر آنكه در اصحاح بيست و يكم ميفرمايد بعد از اينكه ساره گفت هاجر و پسرش را بيرون كن و دشوار شد بر ابرهيم اين سخن خدا فرمود كه سخن ساره بر تو سخت ننمايد چرا كه در اسحق اولاد براي تو پيدا شود و در پسر كنيز نيز چرا كه من او را زود باشد كه بگردانم براي طايفه بزرگي چرا كه او هم فرزند تو است تا آخر پس معلوم شد كه جميع بركتهاي موعوده به ابرهيم شامل بنياسمعيل و بنياسرائيل هر دو است و دولت بنياسمعيل هم كه دوام پيدا كند وعده خدا تمام شده است و به وعده وفا شده است پس از خرابي ثاني بيتالمقدس تا حال كه بنياسرائيل مستأصل و پريشان و متفرق شدهاند بنياسمعيل نما@بنا@ كردند و قوت گرفتند تا دولت روزافزون ايشان زياد شد و دولت دولت ايشان شد و آن ارض موعود را كه ارض كنعان باشد به تحت تصرف درآوردند و الحال جميع آن تا نهر فرات به تصرف عرب
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 440 *»
است بعد در همان اصحاح ميگويد كه خدا چشم هاجر را باز كرد و چاهي را ديد و رفت و خيك را پر كرد و به طفل آب داد و خدا با اسمعيل بود و نمو كرد و در بيابان سُكني كرد و جواني شد و تيراندازي ميكرد و ساكن شد در بيابان فاران و مادرش زني از مصر برايش گرفت و اين آيه هم شهادت داد بر آنكه اسمعيل ساكن فاران بود و ارض فاران مخصوص اسمعيل و اولاد اوست كه عرب باشند و اين را در نظر داشته باش تا شواهد آن را ببيني بعد از اين و مراد از آن چاه، چاه زمزم است و گويا خلافي در آن نباشد.
خلاصه از اين فصل معلوم شد كه نسل ابرهيم زياد به بنياسمعيل و به بنياسرائيل شد و اسمعيل و اسحق برادر بودند و بنياسمعيل به اين واسطه برادران بنياسرائيل ميباشند و بنياسرائيل برادران بنياسمعيل و در اين مسأله شبهه از براي كسي نيست كه اين دو سلسله از اولاد اين دو برادرند و وعده خدا در اين دو سلسله به عمل آمده است و پيغمبر ما9 از بنياسمعيل است و حضرت موسي از بنياسرائيل بود.
فصــــل
در اصحاح هجدهم است از سفر تكوين در آيه پانزدهم كه ميفرمايد موسي به قوم خود كه پيغمبري از نزديك تو و از برادران تو مثل من برپا ميكند خدا براي تو پس بشنو از آن چنانكه خواستي در حوريب وقتي كه جمع شده بودي وقتي كه گفتي كه ديگر نشنوم صوت خدا را و نبينم اين آتش را كه نميرم خدا به من فرمود خوب گفتند و زود باشد كه به پا آورم نبيي مثل تو از ميان برادران ايشان و سخن خود را در دهان او گذارم و سخن گويد با ايشان به هرچه من امر كنم او را و هركس اطاعت نكند كلام او را كه ميگويد به نام من، من انتقام كشنده باشم از آن تا آخر، و اين آيه از آيات محكمه تورية است و بيان كرديم كه برادران بنياسرائيل بنياسمعيلند و موسي در اين آيه به قوم خود خطاب كرد كه از برادران تو يعني بنياسمعيل كه برادران بنياسرائيلند خدا پيغمبري برپا ميكند و چون بنياسرائيل در وقت نزول الواح صاعقهها ديدند و صداها شنيدند كه طاقت نياوردند، سؤال نمودند كه ديگر اين سنت موقوف
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 441 *»
شود و گفتند اگر چنين باشد ما ميميريم خدا وحي كرد به موسي كه بعد از اين، اين سنت@منت@ را بردارم و پيغمبري مثل تو يعني صاحب شريعت و جلالت و عظمت فرستم از برادران بنياسرائيل و او را لسان ناطق خود كنم و از زبان او سخن گويم و هركس اطاعت او نكند انتقام از او كشم و از بنياسمعيل نبيي مثل موسي مبعوث نشد كه صاحب شريعت باشد و سخن خدا در دهان او باشد مگر حضرت پيغمبر9 كه از بنياسمعيل بود و صاحب شريعت بود و قرآن كه سخن خداست در زبان او بود و خدا با خلق از زبان او سخن ميگفت و يهود اطاعت نكردند و خدا حسب الوعد از ايشان انتقام كشيد و ايشان را برانداخت و اين آيه منافاتي با آيهاي كه در آخر اين سفر است ندارد چنانكه بعضي گمان كردهاند كه ميفرمايد برنخاست بعد از آن@موسي@ پيغمبري در اسرائيل مثل موسي كه خدا را ميخواند رو به رو به همه آن آيات و معجزاتي كه بر دست او جاري شد كه عمل كند در زمين مصر تا آخر چرا كه در اين آيه ميگويد كه بعد از موسي برنخاست پيغمبري و «برنخاست» بر صيغه ماضي است يعني بعد از موسي و قبل از زمان خبر و سخن برنخاست و اين فقره اگر عبارت عزرا باشد معنيش آن ميشود كه مابين موسي و عزرا برنخواست و اگر عبارت ساير روات باشد مابين موسي و آن راوي مقصود است پس آنچه در سفر استثناست در معني خود محكم و بيناسخ است و به جز حضرت پيغمبر آخرالزمان9 مصداقي ندارد و آن پيغمبر حضرت عيسي نتواند بود به دو وجه يكي آنكه عيسي مثل موسي صاحب شريعت نبود و يكي آنكه عيسي از خود بنياسرائيل بود نه از برادران بنياسرائيل و اين آيه از آيات محكمهاي است كه احدي نميتواند در آن نكته گيرد و بحثي نمايد و تأملي در آن كند.
و شاهد بر آنكه در زبان عبري بنيعم قبيله را برادر ميگويند عبارتي كه در اصحاح دويم از سفر استثناست كه موسي ميفرمايد كه خدا به من فرمود كه وصيت كن طايفه را و بگو به ايشان كه خواهيد گذشت در ميان برادران خود بنيعيسو كه در ساعيرند و عيس برادر يعقوب بوده و خدا بنيعيسو را برادران بنياسرائيل خوانده و همچنين در آيه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 442 *»
هشتم همين اصحاح ميگويد كه چون گذشتيم از برادرانمان بنيعيسو كه ساكن ساعيرند تا آخر و باز بنيعيسو را برادران بنياسرائيل خوانده و حال آنكه بنياعمامند.
فصــــل
چون دانستي كه موافق خبر موسي قطعاً پيغمبري از برادران بنياسرائيل بايست بيايد و برادران ايشان ساكنان بريّه@قريه@ فاران بودند چنانكه باز از تورية فهميدي، ميگويم آيه ديگر است در اصحاح سي و سيوم در بركت بنياسرائيل ميگويد در آيه دويم آمد خدا از سينا و اشراق كرد براي ما از ساعير و ظاهر شد از كوه فاران و با او بودند الوف اطهار در راست او سنتي بود از آتش تا آخر، و اين بديهي امم است كه مبعث موسي و محل وحي او كوه طور بود و مبعث حضرت عيسي كوه ساعير بود و مبعث حضرت پيغمبر ما كوه فاران بود و اين خبري است كه در تورية داده شده است به اين كه خدا آمد يعني امر او و حكم او از سينا در وقت بعثت حضرت موسي و اشراق كرد بر حضرت عيسي نور او و امر او در جبل ساعير و ظاهر شد در كوه فاران هنگام بعثت خاتم النبيين صلوات الله عليه و آله پس بعد از اينكه شخص مؤمن آن خبر را در دست دارد كه پيغمبري از برادران بنياسرائيل مبعوث ميشود كه صاحب شريعت است و از جبل فاران هم مبعوث شد قطع ميكند به اينكه اين آيه از همين واقعه خبر داده است پس اين آيه هم مؤيدي است قوي بر مطلب وانگهي ديد و فهميد كه اشراق از ساعير بعثت عيسي بود و حكايت، حكايت نبوت است پس چون ظهور از ساعير را ديد به نبوت است و ظهور از سينا را ديد كه نبوت بود البته انتظار بعثت نبي را از فاران دارد وانگهي كه ببيند كه ساير علامات هم بر او راست آمد.
فصــــل
و در مزمور نهم از زبور داود در آيه نوزدهم ميفرمايد برخيز اي پروردگار تا انسان سركشي نكند جزا داده شوند امتها نزد تو برپا كن بر ايشان اي پروردگار وضعكننده شريعتي تا بدانند امتها كه آنها بشرند تا آخر و اين دعاي نبي است و مستجاب است و خبر از واقع است حال اين صاحب ناموسي كه واضع ناموس است و به دعاي داود بايد برپا شود كيست؟ اگر از پيغمبران
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 443 *»
بنياسرائيل است آنها واضع ناموس نبودند بلكه عمل به ناموس سابق ميكردند پس معلوم شد كه موسي خاتم پيغمبران صاحب شريعت نيست و شريعت او بايد منسوخ شود به نص اين آيه و شريعتي مجدد آيد پس سخن يهود كه شرع موسي ابدي است و نبي صاحب شرعي نميآيد باطل است و اين نبي واضع ناموس عيسي نيست بالاتفاق وانگهي اين ترسايان او را رافع ناموس ميدانند نه واضع پس واضع ناموس بايد بيايد البته و به علامات سابق بايد مبعوث از برادران بنياسرائيل هم باشد و مثل موسي باشد در همه چيز و صاحب كتاب و شريعت باشد و از جبل فاران هم باشد و چون اين علامات را جمع كردي منطبق نشود مگر بر محمد بن عبدالله9.
فصــــل
چون دانستي به نص تورية كه دو نبي بزرگ بعد از موسي ميآيند يكي از ساعير و يكي از فاران ديديم منطبق شد بر اين كلام اشعيا كه در ششم و هفتم از اصحاح بيست و يكم ميگويد خدا به من گفت ميروم و برپا ميكنم شاهدي كه خبر دهد به آنچه ببيند پس ميبينم مركب دو سوار را يكي سوار خر است و ديگري سوار شتر و اين آيه هم شهادت بر مضمون تورية دهد و مؤيد نبي مبعوث از ساعير و فاران شد چرا كه بديهي است كه حضرت عيسي راكبالحمار بود و حضرت پيغمبر راكبالجمل و اين دو بزرگوار دو شاهد خدا بودند در خلق و روز قيامت خبر ميدهند به آنچه ميبينند پس اين آيه هم مؤيدي و علامتي بر آن دو نبي شد.
فصــــل
در اصحاح چهل و دويم اشعياست كه ميفرمايد اينك بنده من اعانت كنم او را برگزيده من پسنديده جان من بدهم روح خود را به او بيرون آورد شريعت را براي امتها و فرياد نكند و مرتبه بر خود قرار ندهد و صداي خود به بيرون نشنواند، ني خوردشده را نشكند و كتان دود كرده را خاموش نكند، به عدالت قضا و حكم خود را بيرون آورد و ضعيف نباشد و نگريزد تا شريعت و قضاي خود را در زمين بگذارد، انتظار او را ميكشند جزيرهها چنين گويد پرورنده اله خالق آسمانها تا آخر، و اين آيه هم از آيات محكمه است و آن بندهاي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 444 *»
كه شريعت را بعد آورد جز پيغمبر آخرالزمان نبود و شريعت را براي امتها آورد، دليل آنست كه مبعوث بر كل است و اين بر هيچ پيغمبري راست نيايد مگر خاتمالنبيين9 چرا كه عيسي صاحب شريعت نبود و پيغمبران ديگر هم صاحب شريعت نبودند و بر همه امتها مبعوث نبودند.
و اما آنكه فرياد نكند اين از صفات پيغمبر بود صلوات الله عليه و آله كه صدا بلند نميكرد و مرتبه بر خود قرار نميداد چرا كه سوار خر برهنه ميشد و روي زمين طعام ميخورد و با فقرا مينشست و با خود رديف ميكرد و صداي خود را به بيرون نميشنواند زيرا كه به قدر كفايت سخن ميگفت. يا آنكه مراد آن است كه در مدت حيوة خود نداي شريعت او به خارج بلاد عرب نرفت و اولي اولي است. ني خوردشده را نشكند، در زبان عبري كنايه از بياعتنايي نكردن به فقراست و همچنين فقره دويم و ضعيف نبود و نگريخت تا شريعت و قضاي خود را در زمين بيرون آورد و بر همه ملتها حكم كرد و هيچ پيغمبري جز او بر همه ملتها حكم نكرد انتظار او را ميكشند جزيرهها؛ يعني اهل جزيرهها و ظاهراً عرب باشد كه حسب الوعد منتظر او بودند كه بايد نبيي از ايشان بيرون آيد و در آيه ششم همين اصحاح تتمه قول را ميفرمايد و خطاب به آن نبي مختار ميكند كه منم خداي، خواندم تو را به عدل و نگاه داشتم دست تو را و حفظ كردم تو را و تو را عهدي قرار دادم براي طايفه و نوري براي امتها تا بگشايي چشم كوران را و بيرون آوري از زندان، زندانيان نشسته در ظلمت را، منم پروردگار، اين است اسم من كرامت خود را نميدهم به غير خود و مدح خود را به بتهاي تراشيده ندهم آن چنان بتها كه پيشينيان آنها آمدند و خبر از آيندهها ميدهم و ميشنوانم به شما تسبيح كنيد براي خدا تسبيح جديد، ستايش كنند از اطراف زمين و درياها و جزيرهها و بيابانها و شهرها و مكانها كه قيدار در آنها سكني كند، تسبيح كنيد اي ساكنان غارها از سر كوهها فرياد ميكنند براي عزت خدا قرار دهند و تعليم كنند@براي خدا عزت قرار دهيد و تعليم کنيد@ حمد خدا را در جزيرهها، پروردگار مانند جباري بيرون آيد مثل مردي جنگي ظاهر كند غضب خود را فرياد كند و صيحه كند بر دشمنان خود و غالب شود در عالم، حلم@حکم@ كردم پس صيحه خواهم كرد مثل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 445 *»
زن در وقت ولادت آشفته نفس گشتم يكبار خراب كنم كوهها را و همواريها را و همه گياه آنها را بخشكانم و نهرها را جزيره كنم و درياچه را بخشكانم و ببرم كوران را به راهي كه ندانسته باشند و در جادهاي ببرم كه ندانسته باشند و تاريكي پيش روي ايشان را به روشنايي بدل كنم و كجي راه را به همواري، اين كلام را خواهم كرد براي ايشان و خذلان نخواهم كرد ايشان را پس شرمنده و روسياه شوند آن جماعت كه پناه به بت تراشيده ميبرند و ميگويند به بتهاي در قالب ريخته كه شما خدايان ماييد اي كران بشنويد اي كوران نظر كنيد تا ببينيد كه كيست كور مگر بنده من و كيست كر مثل فرشته كه بفرستم كيست كور مثل مسلم و كور مثل بنده خدا ديدن او بسيار باشد و نگاه ندارد گوشهاي او باز باشد و نشنود خدا ميخواهد به سبب راستي او بزرگ كند كتاب او را و قوي گرداند و آن قوم تالان@نالان@ شده و غارت رسيده شده و پريشان احوال شوند و جوانان ايشان همه در خانهها پنهان شوند و غارت و تالان کرده شوند و خلاصكننده براي ايشان نباشد و نباشد كسي كه شفاعت ايشان را بكند كيست در ميان شما كه اين را بشنود و گوش كند و اطاعت كند به آخرين چه كس بنياسرائيل را در ورطه تالان و غارت گرفتار كرد به غير از خدايي كه معصيت كرديم او را و رضاي او را تحصيل نكرديم و به كتاب او عمل نكرديم تا غضب كرد بر ايشان و كارزار قوي شد و آتش فتنه شعله كشيد و ايشان آنها را بر خود قرار ندادند و چنان دانستند كه گناه ديگران است. تمام شد اصحاح و اگر به انصاف تدبر كني ميبيني كه خطاب خواندم تو را به عدل به آن بنده صاحب شريعت است كه بعثتش عام است چرا كه اشعيا نور براي همه امتها نبود و مبعوث در همان بنياسرائيل بود و مراد از فرمايش بگشايي چشم كوران را يعني كوران از حق را و همچنين فقره دويم و اما آن فقره كه تسبيح كنيد براي خدا تسبيح جديد، مراد تسبيح عرب است در اسلام كه جديد بوده و بر نحو تسبيح بنياسرائيل و عبري نبوده.
و اما آن فقره كه ميفرمايد ستايش كنيد؛ دليل بر انتشار شريعت رسول آينده است كه در همه جا پهن ميشود و آيت ظاهر آن قول است كه ميفرمايد در آن مكانها كه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 446 *»
قيدار در آنها ساكن است و مراد از قيدار عرب است و اين نحو اداي عبري است كه بنياسرائيل را مثلاً اسرائيل ميگويند و بنياسحق را، اسحق و اينجا بنيقيدار را قيدار خوانده و قيدار فرزند اسمعيل و پدر عرب است پس آن مكانها كه قيدار در آنجاها سكني كرده يعني عرب و بديهي است كه شريعت موسي به جميع عالم پهن نشد و عرب امتثال امر او را نكردند.
و اما آنكه ميفرمايد از سر كوهها فرياد كنيد؛ ميشود كه مراد اذكار حاجيان باشد در وقتي كه بر بلنديها درميآيند و تلبيه ميگويند به قرينه براي خدا عزت قرار دهند.
و اما آنكه فرموده تعليم كنند حمد خدا را در جزيرهها؛ ميشود كه مراد جزاير عرب باشد يا شاهد بر شدت انتشار امر باشد كه در ميان همه جزاير بحر ذكر او برود و توحيد را منتشر كند و شرك را براندازد.
و اما آنكه فرموده پروردگار مانند جباري بيرون آيد؛ بديهي است كه خدا به ذات خود بيرون نميآيد و بيرون آمدن پيغمبر او، بيرون آمدن اوست وانگهي كه به لفظ رب فرموده و ميشود مراد همان نبي باشد كه مربي خلق است كه مثل مردي@مرد@ جنگي ظاهر شد و غضب كرد و صيحه بر دشمنان ميزد و اما آن تهديدات خرابي براي بلاد بنياسرائيل است و اورشليم چنانكه كرد و ساير بلاد شرك كه بعضي خراب شده و بعضي خواهد شد. و باقي فقرات ظاهر است تا آنكه ميفرمايد اي كران بشنويد، اي كوران نظر كنيد؛ ظاهراً مراد از اين اميين باشند كه امي بودهاند و كتاب و سنتي نداشتهاند چنانكه بعضي احبار يهود هم به همينطور تفسير كردهاند و قرينه بر اينكه وصف بنده و رسول خود را هم به كر و كور كرده و اگر ضلالت مقصود بود نميشد كه رسول خود را به آن وصف كند پس همان امي بودن است لاغير پس ميفرمايد تا ببينيد كه كيست كور مگر بنده من و كيست كر مثل فرشته كه بفرستم؛ و مقصود از اين فقره آن است كه نظر كنيد و ببينيد كه آن پيغمبر امي موعود كه دانستهايد كيست غير از اين بنده كه ميفرستم و غير از آن رسولي كه خواهم فرستاد يعني او هم امي است و از اميين است يا آنكه كور و كر است از عيوب مردم به قرينه بعد يا آنكه كور و كر است از نظر به غير خدا و شنيدن از غير خدا.
و اما آنكه ميفرمايد كه چشمش
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 447 *»
باز است و نميبيند و گوشش باز است و نميشنود؛ بيان آن است كه همه عيوب را ميبيند ولي عيبپوش است و همه سخني را ميشنود و نشنيده ميانگارد و چون اين سخن در مقام مدح است بايد چنين معني كرده شود.
و اما آنكه فرموده كه خدا ميخواهد به سبب راستي او بزرگ كند كتاب او را مراد قرآن است كه خدا آن را بزرگ كرده و با جن و انس با او معارضه كرده كه مثل او را بياورند و نياوردند و نميآورند و آنكه ميفرمايد آن قوم تالان شده؛ ظاهراً مراد بتپرستان باشند به قرينه سابق ولي بعضي از علماي يهود اين را خبر گرفتهاند از پريشاني بنياسرائيل و اما فقره چه كس بنياسرائيل را تا آخر، ظاهر آن است كه كلام اشعيا باشد و ميشود قرينه آن معني باشد كه فقره سابق را يهود معني كردهاند و اما آن فقره كه ميفرمايد اطاعت كند به آخرين يعني نبي آينده و مراد همان بنده است كه تمام اين اصحاح در وصف آن بود.
پس از اين اصحاح هم علاماتي چند معلوم شد و آن آنست كه نبي آينده صاحب شريعت است و مبعوث بر كل امتهاست و فرياد نميكند در سخن گفتن و خاضع و خاشع است و صداي او به بيرون مجلسش نرود، ضعفا را اهانت نرساند و ضعيف نباشد و نگريزد تا شريعت خود را در زمين آشكار كند، انتظار او را ميكشند اهل جزيرهها و ظاهراً كه عرب باشد كه ساكن جزيرهاند در هرجا و عبادت و تسبيح جديد آورد براي خدا و مانند جبار و مرد جنگي بيرون آمد و بر دشمنان خود غالب آمد و امي بود كه نميخواند و نمينوشت و از اين جهت كور و كر تعبير از آن شد و كتاب او عظيم شد و اين علامات راست نيايد مگر بر حضرت خاتم و اما آنكه يهود ميگويند كه چنين كسي بايد بيايد اين از كفر ايشان است به خدا زيرا كه اگر انتظار چنين كسي به اين علامات را دارند كه آمد و اگر اين بنا باشد هركس آيد منافق ميگويد تو نيستي و آن كسي است كه بعد از تو ميآيد و ما ديديم كه اشعيا خبر داد و موسي خبر داد و عيسي خبر داد و كسي از همان محل به همان نشان و به همان صفات آمد تصديق پيغمبران گذشته را كرديم و ايمان آورديم و آنها كه از راه غرض ايمان نياوردند عذرشان چيست وانگهي كه آن كس آمد با آن معجزات و علامات كه ما خود
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 448 *»
موسي و عيسي و شعيا و غيرهم را به همان معجزات و علامات تصديق كردهايم پس چه عذر است در انكار آن.
فصــــل
در اصحاح پنجاه و يكم نبوت اشعياست كه ميفرمايد بشنويد از من قوم من و اي امت من به من گوش دهيد كه كتاب و دستوري از من بيرون ميآيد و شريعت خود را از براي روشنايي قومها نزديك شده است كه صدق من بيرون آيد و به قوت من قومها شريعت بجا آورند به من جزيرهها اميدوار باشند و به قوت بازوي من اميدوار باشند، برداريد به سوي آسمان چشمهاي خود را و نظر كنيد به زمين از زير كه آسمان مثل دود كاهيده شود و اين زمين مثل جامه كهنه شود و ساكنان زمين همچنين بميرند و رستگاري من در عالم باشد و را ستي من شكسته نشود تا آخر كلام؛ و مراد از قوم خدا و امت خدا بنياسرائيلند و آن كتاب و دستوري كه بيرون آيد قرآن است چرا كه تورية موسي بيرون آمده بود و براي عيسي دستوري و شريعتي جز تورية نبود وانگهي كه ميفرمايد براي نور جميع قومها و عيسي بر همه قومها مبعوث نبود و اين آيه رد بر يهود هم ميكند كه ميگويند شرعي بعد از تورية نخواهد آمد و در اينجا صريح ميفرمايد كه بيرون خواهد آمد دستوري براي قومها و بيرون نيامد تا زمان پيغمبر9 مطابق با ساير علامات گذشته و در همين كلام هم اشاره به آن هست كه از عرب است كه ميفرمايد به من جزيرهها اميدوار باشند.
فصــــل
در آيه دهم از اصحاح بيست و هشتم نبوت اشعياست كه ميفرمايد بعد از اينكه ايشان را به خوردن شراب مذمت ميكند و به غفلت ملامت ميفرمايد، ميفرمايد كه فرمان دهد بعد فرمان و حد قرار دهد بعد حد اندك اينجا اندك اينجا كه به لغتي باشد مشكل و به زباني ديگر سخن گويد مر اين قوم را آنچه امر كند به ايشان اين است اين وحي و آسايش را قبول كنيد براي خسته و اين است آسايش و اراده نكنند قبول آن را و ميباشد براي ايشان سخن خدا فرمان بعد فرمان و اندازه يعني حد بعد حد اندك اينجا اندك اينجا به اين سبب برطرف شوند و سرنگون شوند و پست شوند و شكسته شوند و به بليه افتند و گرفته شوند تا آخر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 449 *»
و ظاهراً يهود را خلافي نباشد كه مراد از اين آيه اخبار به نبيي است كه ميآيد و ظاهر هم هست در اينكه جماعتي خواهند آمد و به لغت مشكلي كه فهميده نشود با اين قوم سخن گويند و شريعتي بعد از شريعتي آورند و شريعت پيغمبر ما9 بعد از شرع موسي و حدود او بعد از حدود او بود و ميشود كه مراد ظهور شرع او باشد امري پس از امري و حدي پس از حدي و بعض ناسخ بعض و اين معني اولي است به قرينه بعد و اندكي اينجا و اندكي اينجا بود يعني يكدفعه بر او وحي نازل نشد مانند الواح موسي بلكه بعضي در مكه نازل شد و بعضي در مدينه نازل شد و بعضي در سفر و بعضي در حضر و يهود اراده نكنند قبول دين او را و حال آنكه سخن خدا براي ايشان فرماني پس از فرماني بود يعني به تدريج بود يا آنكه ناسخ شرع سابق بود و يكدفعه نبود كه به كلفت افتند و به اين سبب يهود هلاك شوند حال به انصاف نظر كن و ببين كه اين علامات به كلي بر اين شرع راست است يا نه و همين جمله صفات اين شريعت است يا نه و چگونه راست بود اخبار نبي7 و چگونه يهود قبول نكردند و چگونه ذليل شدند در جميع اطراف عالم به واسطه كفر ايشان و قبول نكردن ايشان فرمان خدا را پس اين هم آيهاي است محكم از كتاب اشعيا كه اخبار از پيغمبر فرموده است.
فصــــل
در آيه بيست و دويم از اصحاح چهل و پنجم اشعياست بعد از آنكه انكار بتپرستان را فرموده، فرموده كه توبه كنيد به سوي من و خالص شويد اي جميع اطراف زمين چرا كه منم خدا و ديگري نيست به ذات خود قسم خوردم كه بيرون آيد از دهان من كلمه حق و برگشت ندارد كه براي من دوته شوند همه زانوها و قسم خورند همه زبانها و بديهي است كه مقصود آنست كه من بت پرستي را از روي عالم برمياندازم و همه مرا عبادت كنند و به من قسم خورند و براي تأكيد قسم ياد كرده كه چنين خواهم كرد و حتم است و بدا در آن راهبر نيست و آن عبادتي كه براي اهل عالم ظاهر ميكنم هم آنست كه زانوها براي من دوته شود در عبادت و اين عبادت اهل اسلام است و در اين شرع تهي شده است از قسم خوردن به غير خدا و در اين شرع بشارت داده شد كه اين دين بر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 450 *»
همه اديان غالب خواهد آمد و الي الان روزافزون است الحمد لله رب العالمين و معلوم است كه همه اديان تدريجي بوده است و اين دين از وقتي كه در زمين ظاهر شده روز به روز در تزايد بوده و هست و همچنين اين آيه دلالت بر عموم اين شريعت ميكند چنانكه بعثت خاتمالنبيين بر كل خلق بوده است.
فصــــل
بعد از اينكه در آيات اصحاح چهل و دويم فرمود كه بندهاي چنين را خواهم برگزيده كرد و روح خود را به او ميدهم و شرعي براي همه امتها خواهد آورد در اصحاح چهل و سويم خطاب به بنياسرائيل است در آيه دهم كه ميفرمايد شماييد شاهدان من ميگويد خدا و آن بنده كه برگزيدم تا بدانيد و ايمان بياوريد به من و بفهميد كه من آن خدايم كه پيش از من خدايي نبوده و بعد هم نخواهد بود منم آن پروردگار و به غير از من مخلصي نيست من خبر دادم و خلاص كردم شنواندم و در ميان شما غريبي نيست شماييد شاهدان من تا آخر؛ انصاف ده و ببين كه بعد از اينكه در اصحاح سابق فرمود كه چنين بندهاي خواهم فرستاد اينجا بنياسرائيل را شاهد گرفته است كه من به شما فهمانيدم و شما را خبر دادم و شاهد گرفتم و شاهد باشيد و همچنين پيغمبر ما آمد و بنياسرائيل را به شهادت طلبيد و كتمان كردند و حق را پوشانيدند آنجا كه ميفرمايد يا اهل الكتاب لم تصدون عن سبيل الله من آمن تبغونها عوجاً و انتم شهداء و ما الله بغافل عما تعملون و آيات ديگر، پس اين آيه هم شاهدي است بر آنكه خدا ايشان را بر آن بنده مختار كه خبر از او داد شاهد گرفت و چون آن بنده آمد و ايشان را به شهادت طلبيد انكار كردند و آن بنده را خدا برگزيد تا فهم پيدا كنند و ايمان به خدا بياورند چنانكه گذشت و نكردند و كافر شدند و آن بنده عيسي نتواند بود به جهت آنكه در آيات اصحاح چهل و دويم گذشت و همچنين در نوزدهم همين اصحاح ميفرمايد كه ذكر امور قديمه را نكنيد و به پيشينيان نظر نكنيد اينك من امور تازه به عمل ميآورم و حالا حادث ميشود و خواهيد شناخت او را تا آخر ايات و به نص اين آيه مأمورند كه به جميع امور قديمه كه از جمله آنها شرايع قديمه است نگاه نكنند كه خدا دين تازه و نبي تازه و شرع تازه ميآورد و به آن بايد عمل كنند و اين هم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 451 *»
آيهاي است كه رد است بر بنياسرائيل كه ميگويند شرع تورية نسخ نميشود و تا روز قيامت باقي است.
فصــــل
در آيه ششم از اصحاح نهم اشعياست كه كودكي متولد شد براي ما و پسري خدا به ما داد و رياست او بر شانههاي او شد و خوانده شد اسم او عجيب از خداي جبار مشورت كرد پدر زمان آينده و رئيس سلامت خوانده شد تا بسيار شود سلطنت او و سلام او، براي او فنايي نيست بر كرسي داود و بر مملكت او مينشيند تا آن مملكت را برپا كند و قوت دهد آن را به انصاف و عدل از حال تا ابد غيرت خداي جنود اين كار را ميكند قولي است كه فرستاده است خدا به سوي يعقوب و افتاده است در اسرائيل تا آخر؛ و اين آيه به جز درباره خاتم پيغمبران درباره كسي ديگر راست نيايد چرا كه او بود كه خدا او را به عالم عطا كرد و مهر نبوت و سلطنت بر شانه او بود و اسم او عجيب بود و سابقاً چنان اسمي كسي نداشت و از خدا به او وحي ميشد و سؤال ميكرد دين را و پدر زمان آينده بود كه فرمود من و علي پدر و مادر اين امتيم و رئيس سلام@اسلام@ بود و سلطنت او زياد شد و سلام@اسلام@ را افشا كرد و فنايي براي شرع او نيست و تا روز قيامت شرع او باقي است و سنت پيغمبران را احيا فرمود و بر مملكت و كرسي داود مستولي شد.
فصــــل
در آيه ششم از اصحاح بيست و يكم اشعياست كه ميفرمايد چنين گفته است به من خدا، ميروم و اميدوارم ديدباني تا خبر دهد به آنچه ميبيند پس ميبينم مركب دو سوار يكي از آنها سوار الاغ است و ديگري سوار شتر و مراقب شد مراقبه شديدي پس شير فرياد كرد و گفت ايستادهام هميشه بر موضع ظهور خدا تمام روز و در محل حراست خود راست ايستادهام كل شب را و ناگاه مردي را ديدم كه سوار بود بر چند جفت از اسبان پس جواب داد و گفت افتاد افتاد بابل و جميع بتهاي آن شكست و بر زمين افتاد تا آخر؛ در اين رمزها تدبر كن و ببين كه چگونه از اخبار آينده خبر داده است و آن دو نفر سوار كه گويد ديدم يكي الاغ سوار مراد حضرت عيسي است كه معروف است به سواري الاغ و آن شتر سوار حضرت خاتم پيغمبران است كه از عرب مبعوث شد و بر شتر سوار
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 452 *»
ميشد و آن شير كه بر موضع ظهور رب ايستاده حضرت اسدالله الغالب است كه حضرت امير و خليفه بلافصل او باشد كه در زمان ظهور نور خدا به رسولش قائم به امر@خدا@ بود و در صدد اظهار امر او بود به جانفشاني و در شب غروب آفتاب نور نبوت هم ايستاده به اقامه ولايت بود و آن سوار اسبان حضرت قائم است7 كه خواهد آمد ولي چشم يهود و نصاري چون مرمود به غرض است اينها را نميبيند.
فصــــل
در مزمور هفتاد و يكم است و در بعضي نسخ هفتاد و دويم كه خدايا شرعهاي خود را به پادشاه بده و عدالت خود را به پسر پادشاه تا حكم كند ميان قوم تو به عدل و در ميان درويشان تو به شرع بردارند كوهها سلامتي به قوم تلها به عدالت حكم كند براي مساكين قوم و فرج دهد به جميع مساكين و بكوبد ستمكاران را و ميماند با آفتاب و بيش از ماه دوران دوران فرود آيد چون باران بر سبزي و مانند باران درشت كه سبز كند زمين را خورسند شود در ايام او عدل و بسيار باشد سلامتي تا زايل شود ماه و مسلط شود از دريا تا دريا و از رودخانه تا اطراف زمين به پيش او ركوع كنند جماعت صيم@جسيم@ كه گويا حبشه باشد و دشمنان او خاك بليسند پادشاهان ترسيس و جزيرهها هديهها بياورند پادشاهان عرب و سبا@سياه@ پيشكش نزديك آورند سجده كنند او را همه پادشاهان و همه گروهها بندگي او را كنند زيرا كه خلاص ميكند مسكين را از فرياد كردن و درويش را كه نيست ياوري او را مهرباني ميكند بر فقير و مسكين و جانهاي مسكينها را فرج ميدهد، از حيله و ظلم خلاص ميكند جان ايشان را و بزرگ ميشود در چشم ايشان زنده ميماند و ميبخشد از طلاي عرب و دعا ميكنند به حق او هميشه و به تمام روزها مباركي به او ميدهند بشود گله فراوان در زمين و ريخته شود ميوهها از درخت مانند جنگل رشد كنند و خلق شهر مانند گياه زمين شوند بماند نام او هميشه تا پيش آفتاب دايم باشد اسم او و دعا كنند او را همه گروهها و همه گروهها تعريف كنند او را مبارك است خداي پروردگار خداي اسرائيل كننده عجايب به تنهايي خود و مبارك است نام بزرگ او تا به جاويد پر شود عزت او بر همه زمين آمين
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 453 *»
آمين تمام شد مزمور شريف.
و چون تأمل كني تمامي اين مزمور در احوال خاتم پيغمبران است و مراد از ملك حضرت پيغمبر است و پسر ملك حجت غايب منتظر كه پسر رسول خداست و اوست كه غالب خواهد آمد بر همه بلاد و عباد و جميع پادشاهان او را بندگي كنند و عدالت كند ميان غني و فقير و تا روز قيامت عدل او و دين او بماند اگرچه يهود اين مزمور را درباره سليمان ميخوانند و ملك را خود داود ميانگارند و پسر ملك را سليمان لكن بديهي است كه داود خود را در هنگام تضرع و زاري نزد خداوند عالم ملك نمينامد و پسر خود را پسر ملك، و بديهي است كه شرع داود و سليمان تا زمان پيغمبر9 نماند چه جاي آنكه تا ابدالابد بماند و داود مسلط نشد از دريا تا دريا و بر همه اطراف زمين و پيغمبر ماست كه نام او را به مباركي هر روزه در اذان و اقامه نماز ياد ميكنند و بر او دعا كنند و صلوات فرستند و كسي هر روز بر داود و سليمان دعا نميكند و همه گروهها سليمان را دعا نميكنند و اين مخصوص خاتم است صلوات الله عليه و آله. و اگر گويي بر او هم همه گروهها دعا نميكنند، گويم امر همه پيغمبران تدريجي است و ميبيني كه روز به روز در تزايد است و از شرع اوست كه همه كس هر روز دعا كنند بر او و بر آل او و وعده كرده است خدا در كتاب خود كه او را غالب كند بر جميع عالم و چون همه علامتها بر او راست آمد دانستيم كه اين مزمور هم در شأن اوست و مؤيد قول ما شد و از اين گذشته خدا شرعي به داود و سليمان نداد به موسي داده بود و ايشان هم تابع موسي بودند در شرع و شرع بعد از شرع موسي شرع پيغمبر ماست و عيسي شرعي نياورد و به ناموس موسي عمل ميكرد و هدايا و تحف از عرب و غيره براي او ميبردند و حبشه ايمان به او آوردند و بزرگ حبشه در عصر او ايمان به او آورد و هديه براي او فرستاد، پس جميع اين مزمور در شأن او راست است اگر انصاف دهي.
فصــــل
در آيه بيست و يكم از اصحاح پنجاه و نهم اشعياست كه خدا ميفرمايد روحي كه در دهان تو گذاردم و كلام خود را كه قرار دادم در دهان تو زايل نميشوند از دهان تو و از دهان نسل تو و از دهان نسل نسل تو ميگويد خدا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 454 *»
از حال تا هميشه و چون در اين آيه تدبر كني به انصاف ميبيني كه همين صفت پيغمبر ما و اهلبيت طاهرين اوست و در كتاب ماست كه اوحينا اليك روحاً من امرنا يعني ما روح خود را به سوي تو وحي كرديم و بديهي است كه قرآن به طريق الواح نازل نشد و كلام خدا بود و در دهان پيغمبر چنانكه سابقاً گذشت كه بنياسرائيل فغان كردند كه ما طاقت نزول وحي به اينطور نداريم وحي شد كه پيغمبري از برادران شما ميفرستم و كلام خود را در دهان او ميگذارم و اينجا هم ميبيني كه ميفرمايد كه كلام من كه در دهان تو است از دهان تو و دهان نسل تو برنميدارم و پيغمبر ما رفت و روز آخر گفت من در ميان شما ميگذارم كتاب و عترت خود را و از هم جدا نميشوند تا روز قيامت پس اين است كه كلام خدا از دهان نسلش و نسل نسلش نخواهد جدا شد و او را تلاوت ميكنند حق تلاوت آن چنانكه در كتاب ماست كه يتلونه حق تلاوته يعني ميخوانند آن را حق خواندن و اين آيه خطاب به احدي ديگر نيست چرا كه روحالقدس در دهان نسل احدي نمانده و همه منقرض شدهاند مگر در دهان نسل پيغمبر ما9 و احدي ناطق به روحالقدس نيست مگر ايشان و در آن اصحاح هم قرينه ندارد كه به واسطه آن قرينه بگوييم خطاب به خود اشعياست يا به كسي ديگر است و بنياسرائيل كه خدا در چندين جا بر زبان پيغمبران خود وعده انقراض و هلاكت به آنها داده آنها هم مخاطب به اين نميباشند و تا ابد روح الله در لسان بنياسرائيل نميباشد بلكه سابق هم نبوده و كتب پيغمبران چون اخبار از بعد بوده همه به طور رمز است و اكثر@اگر@ فقرات آنها مرتبط به فقرات سابق نيست بلكه اخبار متفرقه فرمودهاند تا رمز باشد و تغيير كلام از غيبت به خطاب و از خطاب به غيبت و خطاب به گذشته و آينده بسيار دارد و اين است شيوه كتب انبيا و وحيها چنانكه كتاب ما هم چنين است و اگر نه خطاب به پيغمبر ما باشد بر احدي راست نميآيد.
فصــــل
در آيه دويم از اصحاح دويم حبقوق است كه به او وحي شد كه بنويس وحي را و واضح بنويس بر لوحي از اين جهت كه آسان باشد بر قاري
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 455 *»
خواندن كه پيغمبري به وعده هست كه گفتگو كند از انجام و دروغ نگويد و اگر دير كند اميدوار باش به آمدن او كه البته آمدني است و دير نميكند هركه سخت رويي كند با او شايسته نباشد جان او به او و صالح به سبب ايمان آوردن به او زندگي كند تا آخر و حبقوق آخري پيغمبران بنياسرائيل است به اعتقاد ايشان و امر زكريا و يحيي را به كلي مستور داشتهاند چرا كه آنها به عيسي خبر دادهاند. باري حبقوق به اين وحي سرافراز شده است كه پيغمبري موعود هست كه گفتگو از انجام كه آخرت باشد كند و بديهي است كه اين امت سرافرازند به ايمان به آخرت و در ميان كتب قرآن است كه همه ذكر آخرت است و كتب ساير امم ذكر آخرت و قيامت و جنت و نار ندارند مگر كلمات مبهمه و امم ايشان اطلاع نداشتند مگر در انجيل كه چند كلمه ذكر ملكوت آسمان شده است به طور اجمال و پيغمبري كه خبر از انجام داد خاتم پيغمبران بود كه كل كتابش و اقوالش و افعالش و احوالش همه منذر به آخرت بود و امت او مؤمنان به غيب ميباشند بعد از آن در اصحاح بعدش بعضي از صفات آن پيغمبر موعود را بيان ميفرمايد كه خدا از جنوب خواهد آمد و قدوسي از كوه پاران هميشه خواهد بود خواهد پوشانيد آسمان را شرافت او و ستايش او پر خواهد كرد زمين را تا آخر.
پس تدبر نما كه چقدر واضح است در آمدن قدوس از كوه پاران كه فاران است و آن مكه است به اتفاق و هميشه خواهد بود به جهت آنكه خاتم است و بعد از او احدي مبعوث نخواهد شد و همين اخبار او كه من آخري پيغمبرانم يك معجز اوست كه اگر نه از جانب خدا بود نميدانست اين را و مكه معظمه و كوه پاران در جانب جنوبي بيتالمقدس است و مراد از ظهور خدا از جانب جنوب و آمدن او ظهور انوار و دين و شرع و رحمت و نجات اوست از جانب جنوب بيتالمقدس كه پاران باشد.
فصــــل
در اصحاح سيوم صفينا كه يكي از پيغمبران بنياسرائيل است كه در اواخر بيتالمقدس اول مبعوث شده است و در كتاب خود هم خبر از هلاكت و تمام شدن بنياسرائيل ميدهد تا آنكه در آيه نهم آن اصحاح ميگويد آن وقت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 456 *»
برميگردانم بر قومها لب پاكيزه تا بخواند همه ايشان را به نام خدا و عبادت كنند خدا را به يك شانه يعني به يك روش تا آخر؛ و اين عبارت هم صريح است به ظهور نبي كه بعد خواهد آمد و خواهد خواند ايشان را به عبادت خدا به يك روش و اين عيسي نيست به اقرار اين پادري كه نصاري عبادتي به يك روش ندارند مگر محض ايمان و در آن هم بعضي عيسي را خدا دانند بعضي پسر خدا بعضي سيومي اقانيم و بعضي عيسي و مريم را خدا دانند و ميشود كه «يك شانه» اشاره به نماز جماعت ما باشد كه بايد در نماز جماعت شانهها همه با هم برابر باشد و عيسي نيست به جهت آنكه او مبعوث بر همه اقوام نبود نهايت مبعوث بر بنياسرائيل بود و تخصيص اقوام در اين عبارت را به بنياسرائيل بيجاست.
فصــــل
در بعض فقراتي كه در وحي كودك است كه آن كودك سي و چهار سال قبل از ولادت پيغمبر9 متولد شده است و اعتبار آن وحي مسلمي يهود است لهذا ايراد ميشود.
در وحي اول بعضي فقرات دارد كه فارسي آن اين است بيايند گروهي و طايفهاي كه از جا بكنند تمام خلق را كرده شود خرابيها به دست پسر كنيز دنيا را فراموش كند يا حركت دهد و دور كند جباران را سست كند و بشكند و خوار كند و اين فقرات ظاهر است در احوال پيغمبر9 كه پسر هاجر بود و در دولت او جميع مخالفينش ذليل شدند و ميشوند و مبعوث بر كل بود و زهدش در دنيا و متاع دنيا معروف است و ديگر تصريح به اسم كرده و ميگويد محمد صاحب اقتدار و ميگويد باشد كل و جمله يا بهتر از همه يا تاج زيرا كه به لفظ كليليا گفته و كليليا در عبري به اين معاني آمده است چنانكه علماشان ضبط كردهاند و اين معاني هم احتياج به تفسير ندارد.
و باز ميگويد روشن كند چون برسد و به نشان@برسد دينشان قيامت برسد@ قيامت بر سد كننده جنگ باشد و باشد از سفال گلين بيرون آمده؛ اما آنكه گفته روشن كند چون برسد مراد به نور هدايت است و به نشان@و نشان@ قيامت برسد يعني دولت او تا روز قيامت بماند يا وقتي كه او آيد اشراط قيامت ظاهر شود چنانكه فرموده در قرآن فقد جاء اشراطها يعني اشراط قيامت آمد و همچنين پيغمبر ما9 گفته است كلامي كه معني آن اين است
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 457 *»
كه من متصل به قيامت مبعوث شدم كننده جنگ باشد چنانكه مبعوث به جهاد بود و از سفال بيرون آمده كنايه از عرب است چنانكه در كتاب دانيال از عرب تعبير به سفال گلين آورده است و باز ميگويد محكم كند سخن را مدح و تسبيحات را و برود و ببرد تا آخر؛ ميشود كه مراد از محكم كردن سخن قرآن باشد كه معجز بود و ميشود كه مراد محكم كردن علم و برهان و با برهان سخن گفتن باشد و رفتن و بريدن ميشود كه غلبه او باشد رو به هرجا كه كند.
و باز ميگويد بپوشاند سختي را و براندازد سختي را و باطل كند بت را و مسلط شود آسمان را و بگذرد تا آخر رفع سختي دين آساني اوست كه دين مشكل يهود را رفع كرد و بت را باطل كرد به اشد بطلان و معراج فرمود و از آسمانها گذشت و باز ميگويد او از سفال است بزرگ كند پسران بتپرستان را نشان قولاقاو است همه او در شادي است تا آخر؛ باز مقصود از آنكه او از سفال است يعني از عرب است و اشاره به عبارت كتاب دانيال است كه در آنجا عرب را به سفال تعبير كرده است در هنگام تعبير خواب بختنصر و آن بزرگوار پسران بتپرستان را كه ايمان به او آوردند بزرگ كرد و همه متشخص شدند به بركت ايمان به او. و اما نشان قولاقاو است معني قولاقاو حدي بعد از حدي است و اشاره به عبارت كتاب اشعياست كه در صفت پيغمبر گفته است و مذكور شد.
و باز ميگويد بسيار شود شرافت و بسيار شود جبروت و گشوده شوند بستگان، و باز ميگويد شش آرزومندان همان شش به دشواري افتند دشواري بعد از دشواري و چسبندگان به زحمت بيفتند، و باز ميگويد به سختي بيفتند و به تنگي بيفتند به عذاب افتند و كنده شوند و خورد شوند، باز ميگويد به خنجر از قفا بريده شود بر كنار رودخانه و در صحرا مثل ممتحن و شكسته شده گرفته ميشود در زفاف، و باز ميگويد خيمههاي رنگين كه نشيمن فرزندزادگان است سوخته شود و آشكار شوند خويشان معروف كه به ناز پروريده شده بودند تا آخر؛ و اين فقرات هم منطبق است بر واقعه كربلا و آن شش نفر بزرگان اولاد حضرت اميرالمؤمنين باشند و چسبندگان اصحاب كه همه شهيد شدند و به خنجر از قفا سر سيدشهدا را بريدند و رودخانه فرات باشد و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 458 *»
صحرا كربلا و زفاف شايد عروسي قاسم باشد كه مشهور است و خيمهها سوخته شد و عترت اسير و آشكار شدند.
باري چون بعضي از فقرات اين عبارات با وحي ساير انبيا مطابق بود و تصريح به اسم هم بود و اوصاف مطابق بود مؤيد آنچه سابق گذشت ميشود، پس يافتي از كتب عهد عتيق كه چقدر اخبار به ظهور آن حضرت بود و چقدر اوصاف آن حضرت مذكور بود كه راست نميآيد مگر بر اوصاف آن بزرگوار و احتمال عيسي در آنها روي هم رفته نميرفت و اگر به ديده انصاف در آنها نظر كني مطلب را خواهي فهميد و در وحي دانيال هم ادله بسيار بود لكن چون محتاج به شرح بسيار بود ايراد نكرديم و هركس خواهد رجوع كند تا بداند كه آن چهار ملكوت كه در وحي دانيال است ملكوت چهارمش ملكوت اسلام است و بسي واضح است لكن به جهت آنكه كتاب به طول انجاميده ما آن را ايراد نكرديم و ميخواهيم كه بعضي از ادله هم كه از كتب عهد جديد استنباط ميشود در ضمن چند فصل ديگر بيان كنيم.
فصــــل
از جمله شواهدي كه در كتب عهد جديد يافت ميشود يكي آن است كه در آيه بيست و ششم از اصحاح پانزدهم انجيل يوحناست كه بعد از اينكه عيسي ميفرمايد مردم مرا و خدا را دشمن داشتند، ميفرمايد اما چون بيايد فارقليط كه به سوي شما ميفرستم او را از جانب خدا كه آن فارقليط روح حق است كه از خدا جدا شده او شهادت به جهت من ميدهد و شما هم شهادت ميدهيد به جهت آنكه از ابتدا با من بودهايد؛ پس اين آيه نص است كه بعد از حضرت عيسي7 فارقليط كه روح حق باشد خواهد آمد و او مصدق عيسي است، پس اين اخبار به روح خداست كه بعد از عيسي ميآيد و ديديم كه حضرت پيغمبر آخرالزمان آمد و در كتاب او بود كه خدا روح خود را در او قرار داده و آورد معجزات بسيار و مصدق عيسي بود و علامتهاي آن كس كه در كتب انبياء سلف مذكور بود همه بر او راست آمد؛ پس تأمل چيست كه كسي بگويد كه او پيغمبر موعود نيست؟!
فصــــل
در اصحاح شانزدهم همين انجيل است كه بعد از اينكه خبر ميدهد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 459 *»
قوم خود را به اينكه شما را خواهند راند و راندن شما را عبادت خواهند انگاشت، ميفرمايد كه من ميروم و حق براي شما ميگويم كه بهتر است براي شما كه من بروم چرا كه اگر نروم فارقليط نميآيد و اما اگر رفتم او را ميفرستم و چون اوآيد سرزنش كند عالم را بر گناه و بر نيكي و برحكم، اما بر گناه به جهت آنكه ايمان به من نياوردند و اما بر نيكي چرا كه من رفتم و ديگر مرا نميبينيد و اما بر حكم چرا كه بزرگ اين عالم جزا داده شده است كه مراد شيطان باشد و من سخنهاي بسيار د ارم كه به شما بگويم ولكن شما طاقت حمل@عمل@ آن را حالا نداريد چون بيايد روح حق او به شما تعليم كند جميع حق را چرا كه او از نزد خود سخن نگويد بلكه سخن ميگويد به هرچه ميشنود و خبر دهد شما را به آينده و او تمجيد من كند چرا كه از آنچه من دارم ميگيرد و خبر ميدهد به شما جميع آنچه مال خداست مال من است از اين جهت گفتم كه از آنچه من دارم ميگيرد و به شما خبر ميدهد تا آخر اصحاح؛
و اين عبارت اصرح از عبارت اول است و صريح است در آنكه وجود خاتم آينده براي مصلحت عالم بهتر است و خبر ميدهد از آنچه عيسي خبر نداد و طاقت مردم روز به روز زياد ميشود و استعدادشان بيشتر ميشود پس قابل علوم و معارفت و حكم زياده ميشوند و آن روز طاقت نداشتند و عيسي جميع اسرار و معارف را به ايشان نگفته و ايشان را حواله به پيغمبر آينده كرده و گفته كه وجود او براي شما بهتر است و او توبيخ ميكند صاحبان گناه را و توبيخ ميكند مردم را به صعود عيسي از ميان ايشان و توبيخ ميكند بر حكمهاي شيطاني كه در دنيا جاري ميشده و خبر از آينده ميدهد كه قيامت باشد و مصدق عيسي است و اين علامات جميعاً بر خاتم صلواتاللهعليهوآله راست آمد چرا كه خبر از آينده داد و تمجيد عيسي كرد و علوم و معارفي كه رايحه آنها ابداً به شامه امت عيسي نرسيده بود بيان فرمود و مردم را ترقي داد بلكه از اين عبارت برميآيد كه اين پيغمبر آينده از من به مراتب اشرف است بلكه حركت من به واسطه اوست چرا كه تصريح فرمود كه اين فارقليط آينده روح حق است چرا كه كمال حضرت عيسي آن بود كه به روح حق كه روحالقدس باشد قائم بود و جميع آن اعمالي كه ميكرد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 460 *»
به واسطه روحالقدس بود و اينجا تصريح كرد كه روح حق خودش بعد از اين ميآيد و روحالقدس از عيسي اشرف بود چرا كه جميع اقوال و احوال و افعالي كه براي او بود به فيض روحالقدس بود و به نص اين آيات روح حق آن است كه بعد از عيسي ميآيد پس پيغمبر آينده كه روح حق است اشرف است و شاهد بر اين، آيه سي و يكم از اصحاح دوازدهم انجيل متي است كه عيسي فرمود كه هر گناهي و جزافي آمرزيده ميشود براي مردم مگر جزاف بر روحالقدس كه آمرزيده نميشود و هركس قولي بر ابن انسان بگويد آمرزيده شود و اما آنچه به روحالقدس بگويد آمرزيده نشود نه حالا نه بعد از اين و ابن انسان كنيه معروف عيسي است و در همه اناجيل ثبت است پس روحالقدس كه فارقليط است از ابن انسان كه عيسي است اعظم است و كسي نگويد كه عيسي گفت كه فارقليط را من ميفرستم و از آنچه من دارم اخذ ميكند و خبر ميدهد و اين دلالت بر اشرفيت عيسي ميكند چرا كه فرستادن نه مقصود آن است كه من حكم به او ميكنم و او مطيع حكم من است و نگفت كه او را حكم ميكنم بلكه فرستادن به آن قسم هم ميشود كه استدعاي نزول از آن كند و متعارف است در هر زبان كه فرستادن به هر دو معني ميآيد وانگهي كه گفته است از جانب خدا او را ميفرستم يعني به حكم خدا به او عرض ميكنم كه برويد چنانكه جبرائيل پيغمبران را به اذن خدا ميفرستد به رسالت يا به كاري و فراشي از جانب پادشاه وزير را ميفرستد از پي كاري و به جايي، پس اين دلالت بر شرافت ندارد.
و اما آنكه گفته از آنچه من دارم اخذ ميكند چون ظاهرش در فهم جهال سوء ادب بود حضرت عيسي تدارك فرمود كه چون من بندهاي هستم كه آنچه مال خداست مال من است از اين جهت گفتم كه از آنچه من دارم ميگيرد يعني نه از جهت اشرفيت من است كه يعني از من ميگيرد بلكه از اين جهت كه مال خدا مال من است و او از خدا ميگيرد از جنس آنچه من از خدا گرفتهام و يا اينكه وحيي كه به او ميشود همان وحيي است كه به من شده است چنانكه در كتاب ماست كه پيغمبر بفرمايد كه من نبي طرح تازه نيستم و باز در كتاب ماست كه خدا ميفرمايد كه ما وحي به تو كرديم مثل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 461 *»
آنچه به پيغمبران گذشته كرديم پس خاتم از خدا گرفت همانچه را كه عيسي گرفت پس گرفت از جنس آنچه عيسي گرفت نه آنكه از عيسي گرفت و ميان اين دو كلام فرق است و اگر اين نبود اين تدارك بيمعني بود و حاجت به اين تدارك نبود پس چون اين آيات را هم با آنچه گذشت ضم كني معلوم ميشود كه مراد پيغمبر ماست صلواتاللهعليهوآله و او بود روح خدا و خبر داد از آينده كه مراد قيامت باشد يا خبر داد از زمانهاي آينده و اين علامتي است كه در تورية است كه خدا تعليم به موسي كرد كه علامت پيغمبر حق و باطل اخبار به آينده است هركس اخبار به آينده كرد و راست شد او را بايد تصديق كرد و اين علامت بعد از آن بود كه در فقره سابق گفته بود كه از برادران بنياسرائيل پيغمبري مبعوث ميكنم پس علامت پيغمبر از برادران بنياسرائيل اخبار به غيب و صدق بود و در انجيل هم ميفرمايد كه آن پيغمبر ميآيد و اخبار به غيب ميكند پس اين هم قرينه بر آنكه مراد همين پيغمبر بوده كه از برادران بنياسرائيل است البته و روح حق است چنانكه در كتاب معجز انتساب اوست كه روح را خدا به او وحي كرد.
فصــــل
و در آيه بيست و ششم از اصحاح چهاردهم يوحناست بعد از اينكه عيسي7 حكايت رفتن خود را ميفرمايد و حكايت رجعت و بازگشت را، ميفرمايد به اينها با شما سخن گفتم و حال آنكه در ميان شمايم و فارقليط روحالقدس كه خدا به اسم من ميفرستد او تعليم ميكند شما را همه چيز و او متذكر ميكند شما را به هرچه من گفتم تا آخر اصحاح؛
و باز اين صريح است كه بعد از او روحالقدس خواهد آمد و اسم عيسي را تمجيد ميكند و همه چيز به مردم تعليم ميكند و چون به ديده انصاف نظر كني بعد از عيسي كسي كه لايق اين مقام باشد جز خاتم كه بود؟ و اگر گويند بعد از اين ميآيد، گويم بعد از اين البته كسي خواهد آمد كه گويد من فارقليطم و روحالقدسم به چه چيز ميدانيد كه او راست گفته و اوست فارقليط؟ اگر به معجزات و علامات است ديگر زياده از اين معجز و علامت و علم كه متصور نميشود اگر غرض نداريد همان علامتها الان موجود است و همان معجزات برپاست اينكه كتاب او قائم است و يك معجزه از معجزات
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 462 *»
اوست كه در ميان مانده راست ميگويند و منكرند كه اوست فارقليط موعود، بياورند مانند معجز او تا معلوم شود كه او از جانب خدا نبوده و هركس از جانب خدا نيست البته سخن او سخن شيطاني است و مانند سخن شيطان همه كس ميتوانند بياورند پس بياوريد جفت كتاب او كتابي بلكه بياوريد جفت شرع او شرعي كه اينطور مقرون به حكمت باشد و اگر شرع او از خدا نيست البته از اختراع خود اوست پس بياوريد شرعي اختراعي و همه بهم شويد و ببينيد اينطور ناموس ميتوانيد بياوريد و در ميان بگذاريد.
و باز در همين اصحاح است در آيه شانزدهم كه ميگويد كه من طلب ميكنم از خدا كه عطا كند به شما فارقليطي ديگر كه با شما بماند تا ابد روح حقي كه طاقت ندارد عالم كه قبول كند او را چرا كه عالم رتبه او را نميبينند و نميشناسند او را و شما ميشناسيد او را چرا كه او در ميان شماست و ثابت است در شما تا آخر؛
و اين صريح است كه عيسي خودش فارقليط بود و سؤال ميكند از خدا كه فارقليطي ديگر فرستد يعني رسولي ديگر فرستد كه تا ابد بماند پس حاجت به فارقليط ديگر نباشد بعد از او پس از اين فقره معلوم شد كه فارقليط بعد از عيسي فارقليط آخرالزمان است و خاتم فارقليطان است و تا ابد دين و شرع او باقي است. حال انصاف ده و ببين كه بعد از او چه كسي آمد كه مدعي خاتمي بود و مدعي اين بود كه شرع او تا آخر ابد خواهد ماند و معجزات و آيات مناسب دعواي خود آورد و شرعي آورد كه تا روز قيامت بماند و صفات مذكوره در كتب انبيا بر كه راست آمد؟ پس اگر انصاف دهي و همه آيات كتب عهد عتيق و جديد را بهم بزني شبهه نخواهي كرد وانگهي كه از تورية هم برآمد كه نبي آينده از اولاد اسمعيل است و مبعث او از مكه و جبل فاران است و كتاب او بر زبان خود او جاري ميشود. خلاصه بعد از اين نصوص شبهه نميماند كه پيغمبر موعود همين بوده و از آيات كتب قديم و جديد يافتي كه او بايد صاحب شرع باشد و آنچه عيسي نگفته بگويد.
فصــــل
شاهدي ديگر بر اين مدعا كه هركس انصاف دهد ميداند كه عيسي به شرع جديد بعد از تورية نيامده و چنانكه در انجيل متي نص است
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 463 *»
تخلف نصاري از شرع تورية جايز نبوده و آنها كه تخلف كردند مرتد شدهاند و رساله ماريعقوب هم به آن شهادت داد و آنچه از كتب عهد عتيق در مواضع عديده ظاهر شد اين بود كه نبي بعد خواهد آمد كه شرع جديدي و كتاب جديدي خواهد آورد و بر همه امتها مبعوث باشد و به زباني سخن گويد كه بنياسرائيل نفهمند و از عرب باشد و از مكه مبعوث شود و غير اين از علامات و نبيي كه شرعي بياورد جديد و مدعي آن باشد كه مبعوث بر كافه خلقم و از عرب باشد و از مكه خروج كند جز اين بزرگوار نيامد و ناموس جديد او آورد و معجزات باهرات او داشت و اخبار به غيب مكرر فرمود و در كتابش اخبارهاي به غيب بسيار است كه از آن جمله آن است كه مثل اين كتاب احدي نخواهد آورد و بعد از من نبيي نخواهد آمد و الحال هزار و دويست و كسري است كه ابداً خداوند دعواي او را باطل نكرده بلكه به معجزات بسياري و نيامدن نبيي ديگر تصديق او را كرده و اگر او نبود نبي موعود خداوند الي الان زمين را بيحجت نميگذاشت و خلق را به خود وانميگذارد چنانكه در عصرهاي سابق هميشه حجت خدا در ميان بوده پس همين اعظم شاهدي است كه نبي موعود همين است و اگر كسي تفصيل براهين را خواهد در كتاب ارشادالعوام كه اين حقير تأليف كردهام در اصول دين به آن رجوع كند و به جهت اينكه اين رساله هم خالي نباشد، ميخواهم چند كلمه در اين كتاب از ادله عقليه ظاهره كه عقول يهود و نصاري و عوام به آن برسد ذكر كنم؛ پس مطلبي ديگر عنوان كنيم و بعضي از ادله ظاهره در آن ايراد كنيم.
مطلب دويم
در اثبات نبوت خاتم پيغمبران صلواتاللهعليهوآله به ادله عقليه ظاهره كه همه كس از آن بهره برند به طور اختصار و ادله مطوله حواله به كتاب ارشاد است، پس در اين مطلب هم چند فصل عنوان كرده، ادله چند ميآوريم انشاء الله.
فصــــل
بدانكه هرگاه در اين عالم تدبر كني خواهي يافت كه جميع ذرات اين عالم بر نهج حكمتي است كه بهتر از آن متصور نيست و جميع علما و حكما بر اين معني اطباق دارند و آنقدر حكمت اين عالم ظاهر است كه احتياج به شرح
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 464 *»
و نگارش نيست اگرچه بسياري از حكمت عالم را در كتاب ارشادالعوام شرح كردهام ولي بسيار واضح است و همه عقلا تصديق اين معني را دارند و هركس در اين عالم نظر كرده دانسته است كه صانع اين عالم حكيمي است بينظير كه در صنعت هيچ چيز كوتاهي نكرده و حاجت وجود و تمام و كمال هيچ چيز را فروگذاشت نكرده هر چيز را كه براي هر كار آفريده جميع حاجات وجود آن را كه باقي باشد و بتواند آن كار را به انجام رساند براي او آفريده و آن كار از او بر اكمل وجهي صادر ميگردد.
و از جمله خلق او انسان است كه او را از براي امر عظيمي خلقت كرده است كه معرفت او باشد و او را بر صورت خود يعني بر صفت خود خلق كرده است چنانكه در تورية است و در اوايل اين رساله شرح كرديم و جميع صفات خود را در قوه او قرار داده است ولي بر حسب حكمت و تدبير ايجاد او را اول طفل و نادان آفريده است و او را در زيست محتاج به امور كثيره كرده است بلكه او در زيست خود محتاج به جميع اوضاع اين عالم است به تحقيق و آنچه در او قرار داده است از صفات خود از او بروز نكند مگر به آنكه چندي زيست كند و نتواند كه چندي زيست كند مگر همه آنچه قوام وجود او به آن است براي او مهيا گردد و همه آن حاجات را خود به تنهايي خود نتواند به عمل آورد، پس به ناچار ايشان را مدنيالطبع آفريد كه جماعتي از ايشان در يكجا جمع آيند و هريك حاجتي را متكفل شوند و به كار يكديگر آيند و حاجت يكديگر را برآورند و نتوانند مانند حيوانات تنها تنها زيست كنند و چون از حكمت آن بود كه از اول طفل و نادان باشند و طفل و نادان هيچ امر از صلاح و فساد خود را نداند اگرچه جمعي از ايشان يكجا جميع آيند پس از اعظم اسباب زيست ايشان معلمي است كه صلاح و فساد ايشان را به ايشان بگويد و ايشان را به تعليم و ادب بدارد و ايضاً چون هريك رفع حاجتي را بايد بكنند تا صاحب طبايع مختلفه و سليقههاي متعدده نباشند نتوانند آن كارها را كرد پس چون صاحب طبايع مختلفه باشند در اجتماع ايشان فساد ظاهر شود و در صدد دفع يكديگر برآيند و وجود ايشان دوام نگيرد پس در حكمت واجب شد كه حاكمي صاحب نفس مستولي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 465 *»
براي ايشان آفريده شود تا رفع فساد آنها را به حكم خود و استيلاي نفس خود بنمايد.
پس معلوم شد كه از اسباب بقاي خلق معلم حاكم است و چون لازم است در حكمت و بقاي وجود ايشان كه معلم حاكمي در ميان ايشان باشد و چون آن معلم حاكم از صنع حكيم است بايد بر اكمل وجه باشد، پس بايد عالم به جميع صلاح و فساد ايشان و قادر بر سياست ايشان باشد و خود آن حاكم عالم از اسباب فساد نظام و دوام ايشان نباشد، پس بايد آن حاكم عالم معصوم و مطهر از جميع اسباب فساد باشد و به هيچ وجه جاهل به طريق سياست و صلاح و فساد ايشان نباشد و چنين كسي نبي معصوم است؛ پس لازم شد در حكمت كه هرگز ملك خالي از نبي معصوم يا حجت و خليفه آن نبي كه آن هم معصوم و مطهر باشد نباشد و هميشه حجتي از خدا در ميان خلق باشد از اول وجود اناسي تا آخر پس از اين جهت خداوند از اول عصر حضرت آدم زمين را خالي از حجتي معصوم نگذارده است و هميشه يا نبي يا وصي نبي در ميان خلق بوده است و همه چنانكه سابقاً ذكر كرديم معصوم و مطهر بودند و گماني كه يهود و نصاري كردهاند كه انبيا معصوم نبودند خلاف عقل و نقل است چنانكه دانستي و چون نبوت علامتي ظاهر در خلقت ظاهر نيست و خلق نميتوانند صاحب آن را بشناسند پس بايد خداوند عالم صفاتي از براي او بيافريند كه به آن صفات بتوان آن را شناخت و آن صفات، صفات خدايي است كه بر دست و زبان و اعضا و جوارح او ظاهر ميكند كه عبارت از معجزات باشد كه ساير بشر از آن معجزات عاجزند و در خود عجز از آوردن آن معجزات را ميبينند از اين جهت هر نبيي صاحب معجزات و خارق عادات بوده است و همچنين هر حجتي از خدا صاحب معجزات بوده است چنانكه هركس از سيرت انبيا و اوصيا مطلع است اين را ميداند.
پس واجب است كه حجتهاي خدا صاحب معجزات باشند تا چون خلق آن معجزات را ببينند و بدانند كه آن كارها فوق طاقت بشر و تدبير و تقدير و صنعت ايشان است بدانند که آن کارها كار خداست و خدا بر دست اين كس جاري نكرده است مگر از روي حكمت و رضا و مصلحت، پس واجب است او را اطاعت كردن
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 466 *»
به تصديق خداوند و تصديق خدا همان گذاشتن قدرت خودش است در اعضاي او و چون معجز حركتي است كه از حجت ظاهر ميشود كه خلاف عادت بشر است آن حركت را هركس حاضر است ميبيند ولي هركس حاضر نيست اتمام حجت به او به آنطور شود كه آن معجز را ناقلان و راويان براي او به تواتر برسانند يا به واسطه ثقات به او برسد يا به واسطه جماعتي كه قرائن صدق با ايشان باشد كه نفس او ساكن شود. پس چون به واسطه تواتر آن معجز يا به واسطه ثقات يا اخبار محفوفه به قراين قطعيه آن معجز به كسي رسيد واجب ميشود بر آن كس تصديق آن نبي و ايمان آوردن به نبوت او از جانب خداوند عالم و به حجت بودن او بر آن قوم كه ميگويد مبعوث به سوي شمايم و اگر بعد از اين ديگر ايمان نياوردند حجت خدا بر ايشان مستحكم خواهد گرديد.
و باز ميگويم كه شك نيست كه در عالم بدنفس و خوشنفس هميشه بوده و هست و معلوم است كه خوشنفسان تصديق حجتهاي خدا را ميكنند و بدنفسان تصديق نميكنند، پس هرگاه آن معجزات را بدنفسان و خوشنفسان همه حاضر باشند و ببينند، بدنفسان روايت نكنند در جاي ديگر و سعي در خاموش كردن نور او كنند ولكن نيكنفسان ايمان آورند و در جاي ديگر هم روايت كنند پس از اين جهت دشمنان هر پيغمبري روايت معجزات او را نكنند و او را پيغمبر ندانند و هميشه امت هر پيغمبري معجزات او را روايت كنند و تواتر و غير تواتر در ميان امت خودش پيدا ميشود چنانكه ابداً يهود عيسي را پيغمبر نداند و معجزي براي او اثبات نكند ولي نصاري معجزات نقل كنند و به ايشان به تواتر رسيده است و به واسطه ثقات واصل گرديده و از آباء و اجداد به واسطه و بيواسطه شنيدهاند و با قراين بسيار قرين شده است و يقين كردهاند كه عيسي اين معجزات را كرده و اين دعوت را نموده است. حال يهودي كه هيچ خبر از مذهب عيسي ندارد بخواهد فحص از مذهب عيسي بكند نشايد كه از يهوديان پرسد چرا كه ايشان چيزي از عيسي نميدانند و اقراري به نبوت او و روايتي از معجزات او ندارند ولي بايد بيايد در بلد نصاري و بپرسد از هر يك
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 467 *»
از عوام و خواص و زاهد و راغب ايشان و از عالم و جاهل و ببيند كتابهايي را كه در عصر عيسي تأليف شد و كتابهايي كه بعد از عيسي تأليف شده الي يومنا هذا و ببيند انجيلها را و ببيند روات هر عصر را تا چون به همه اينها رجوع كرد براي او يقين حاصل شود كه عيسي صاحب معجزات بوده و نبي مرسل بوده و الا بديهي است كه در ينگي دنيا نشستن و از اهل ينگي دنيا پرسيدن سبب آن نشود كه قطع به معجزات عيسي پيدا شود چرا كه آنها مطلقاً خبر ندارند كه عيسي بوده يا نه و همچنين در نزد دشمنان عيسي هم نتوان رفت و خبر عيسي را گرفت چرا كه دشمن عيسي سعي در اطفاي نور عيسي دارد.
حال به طور مشاهده فهميدي كه اطلاع بر معجز عيسي به دو نحو شود: يكي آنكه انسان خود عيسي را ديده باشد و معجزات او كه آيات نبوت اوست مشاهده كرده و يكي آنكه اگر نديده از روات و مشاهدهكنان آنقدر فحص كند تا يقين حاصل كند و الا يا بايد نفهميده ايمان آورد يا بايد تقصير نموده ترك ايمان نمايد و اين دو كه بالبداهه جايز نيست، پس معلوم است كه سبيل ايمان غايبين از پيغمبران از طريق روايت دوستان است كه محفوف به قراين قطيعيه گردد يا به حد تواتر و افاده علم رسد يا از ثقات شنود و راهي ديگر غايبان به انبيا ندارند و چون امر منحصر به همين است، معلوم است كه خدا به همين نهج احتجاج با مردم ميكند چرا كه غرض همه علم بهمرسانيدن خلق است به آنكه معجز از او سرزده و به اين اسباب علم حاصل ميشود و نصاري هم هركس را دعوت به دين نصاري كنند به همين وسيله ميخواهند افاده علم براي او كنند، حال ميگوييم كه سنت عالم بر يك نهج است و سنت پيغمبران هم همه بر يك نهج است و خدا هم نظمي كه در عالم داده اينطور است و اين امر اختصاصي به عيسي ندارد و اگر كسي از هنود بخواهد يهودي شود هم بايد به همين نهج عمل كند و واجب نيست كه سند نبوت موسي در كتب جوكيه و هنود باشد و حكما از روي كتاب خود و تصديق علماي خود ايمان به موسي آورند چرا كه آنها كه موسي را ديده بودند اگر خوشنفس بودند كه ايمان آورده بودند و آنها كه بدنفس بودند كه كتمان كردند و اغماض از حق نمودند و آنها كه حاضر نبودند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 468 *»
كه مطلع نشدند و در بلاد بعيده بودند و واجب نبود كه اگر موسي در اورشليم در خانه در مجلسي اخباري به غيب ميکرد كل عالم مطلع شوند تا موسي به راستي پيغمبر باشد.
پس معلوم شد كه اگر هنود خواهند كه بر حقيت موسي مطلع شوند تا ايمان آورند واجب است كه بيايند در يهوديه و از يهود تجسس احوال موسي كنند و كتب قديمه و حديثه ايشان را ببينند تا چون به حد تواتر و علم رسيد يا محفوف به قرائن قطعيه شد يقين كنند بر احوال موسي آيا نميبيني كه بسا كسي از اهل ينگي دنيا كه شهر مكه را نشنيدهاند مطلقاً چون به هند آيند و خورده خورده به خراسان آيند و از اسلاميان بشنوند كه شهر مكه هست به تدريج يقين حاصل ميكنند كه مكه هست و معذلك مكه را نديدهاند ولكن به شنيدن از اهلش علم حاصل ميشود و همچنين هرگاه كسي شالي را ببيند و نداند كشميري است صد نفر كه گفتند كه كشميري است و چند نفر كشميري كه گفتند كه اين از ولايت ماست يقين ميكند كه از كشمير است و اين قاعده قاعدهاي است كه كل دنيا به همين قاعده در گذر است و از عهد حضرت آدم تا خاتم اين قاعده مرسوم بوده است پس چرا امر خاتم پيغمبران از ميان عالم بايد بر غير كل باشد و نصاري از ما توقع غير نظم عالم و همه پيغمبران را دارند ميخواهند كه در انگليس نشسته و تتبع در اسلام نكرده و تتبع در كتب اسلاميان جديداً و عتيقاً آنها نكرده تصرف در دين اسلام كنند و بدانند كه پيغمبر ما پيغمبر بوده يا نبوده و يافتي كه نميتوان بر احوال پيغمبري اطلاع پيدا كرد مگر به تفحص در ميان امت آن پيغمبر و در ميان كتب عتيق و جديد ايشان.
پس اگر اين پادري منصف ميبود و طالب دين بود نبايستي كه از انگليس ندانسته و نسنجيده بنويسد كه محمد9 يقيناً پيغمبر نبوده و به كتاب گلستان و عينالحيوة بر مسلمانان احتجاج كند. در اسلام شايد كتاب از كرور افزون باشد و پادري قناعت كرده و بر علماي اسلام احتجاج به كتاب گلستان ميفرمايد كه آن هم از سني است دخلي به شيعه ندارد وبراي اطفال دبستان نوشته شده است كه سواد ايشان باز شود و همه قصهها و حكايتهاي جعلي است كه سعدي آن را ساخته و نظم و نثر و حكايتي و نصيحتي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 469 *»
چند بهم بافته كه اطفال غمگين نشوند از خواندن او، حال از همين يك كتاب يا دو كتاب يا سه كتاب ميتوان احتجاج بر اهل اسلام كرد!؟ انصاف بده و ببين كه چقدر ظلم به نفس خود و بر ساير طالبان دين كرده است.
فصــــل
شك و ريبي در اين نيست كه شخصي كه نام او محمد9 و نام پدرش عبدالله و مادرش آمنه بود از مكه معظمه برخاسته است و در هزار و سيصد و نوزده سال قبل از اين متولد شده است و در هزار و دويست و هفتاد و نه سال پيش از اين در مكه ادعاي نبوت كرد. اين امور در اسلام كه مانند آفتاب است و روشنتر از ماهتاب و اما در ساير بلاد غالب بلاد معموره كه در حوالي اسلامند يا آمد و رفت كردهاند يا بعضي از كتب اسلام را ديدهاند اين معني را ميدانند كه چنين كسي در مكه پيدا شد و ادعاي نبوت كرد و از عرب بود و از بنيقيدار و نسل اسمعيل، در اين شبهه نيست. بعد از آن ميگوييم كه شك نيست كه وقتي آمد كه اهل عالم جمعي يهود بودند و جمعي نصاري و جمعي مجوس و جمعي بتپرست و اصول مذاهب اينها بوده و او به تنهايي خود برخاست و ادعاي نبوت كرد اينقدر هم مسلمي است كه اهل مذاهب او را امتحانها كردند و از او حجتها طلبيدند و معجزها خواستند و نه اين بود كه او را علانيه واگذارند كه هرچه ميخواهد بگويد و از اين گذشته در كتابي كه او را حجت خود قرار داده است معروف است و ثبت است كه با او مباحثهها كردند و او را امتحانها نمودند و از او معجزات خواستند و اين كتاب از آن روز تا به حال در دست صغير و كبير هست و نميشود كه در آن كتاب امر خلاف واقع باشد كه گريبان او را بگيرند كه اين اول افتراست كه بر ما بستي و ما با تو مباحثه نكردهايم و از تو معجز نخواستهايم. پس معلوم شد كه اهل كتاب از او معجزات خواستهاند و آيهها طلب كردهاند و در كتاب اين نبي هم هست كه از تورية با يهود سخن گفته و از انجيل با نصاري و در احاديث و اخبار اسلامي كه زياده از حد احصاست مجملاً بديهي است كه او را به خود نگذارده بودند و با او مباحثهها كرده بودند و طلب آيات و معجزات كرده بودند و اين هم از تواتر اخبار و شواهد و قراين مثل آفتاب
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 470 *»
است كه نوعاً بعضي خارق عادات از او سرزده كه مردم به او گرويدند و ثابت بر امر او ماندند و امت او كه طايفه خارجي نبودند جمعي يهود بودند كه بعد از او ترك يهوديت و تورية را كرده به دين او آمدند و جمعي ترك نصرانيت و انجيل را كرده به دين او آمدند و جمعي ترك مجوسيت و زند را كرده به دين او آمدند و جمعي ترك بتپرستي و بتان كرده به مذهب او داخل شدند و اسلاميان از همين جماعت پيدا شدند و اينها ترك مذاهب خود را بدون بينه نميكردند و حال آنكه در ميان ايشان علما و زهاد و اتقيا بودند و بعضي كه از راه عناد ايمان نياوردند پيغمبر دست عيال خود را گرفته خواست با ايشان ملاعنه و مباهله كند ترسيدند و راضي نشدند.
و از اين گذشته زياده از هزار معجز از آن بزرگوار مروي است كه در كتب اسلام به روايتهاي مختلفه روايت كردهاند تا كسي به دايره اسلام نيايد و از ايشان نشنود و در كتب ايشان نبيند كجا يقين ميكند معلوم است نصاري مراقب حال او نبودند كه هزار معجز از او ضبط كنند و كسي كه در زمان او با او جنگ ميكند نميآيد كتاب بنويسد و احوال معجزات او را ضبط كند پس بايد به اسلام داخل شد تا بر احوال معجزات او اطلاع پيدا كنيد. پس معلوم شد كه چنين كسي در مكه آمده قطعاً و ادعاي نبوت کرده قطعاً و معجزات آورده قطعاً اگرچه خصوصيت بعضي وقايع به حد تواتر نرسد لكن نوع معجزات از تواتر بيرون است و باز شك در اين نيست كه احدي در عصر او نيامد كه معجزات او را باطل كند و ادعاي او را كذب نمايد و اين هم از جمله بديهيات است مانند آنكه نصاري قطع دارند كه عيسي معجزات آورد قطعاً و احدي امر او را در زمان او باطل نكرد قطعاً و از كتب يهود با يهود محاجه كرد قطعاً و اثبات نبوت خود را نمود قطعاً به همينطوري كه شنيدي امر رسول خدا هم قطعي است به همانطور كه نصاري قطع بر امر عيسي دارند و احتجاج بر يهود ميكنند به همانطور اسلاميان قطع بر امر پيغمبر آخرالزمان دارند و احتجاج بر نصاري ميكنند و چون كسي به ادعاي نبوت برخيزد و معجزات بياورد و دعواي او را كسي باطل نكند البته نبي است و الا احدي نبي نبوده و نبوت اگر به اين ثابت نميشود به چه ثابت شود؟
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 471 *»
فصــــل
از جمله معجزهاي پيغمبر ما9 كه امروز هم ميتوان احتجاج به آن كرد، يكي شقالقمر است كه در قرآن است كه اقتربت الساعة و انشق القمر و چون اين كتاب از آن روز الي الان بلفظه مأثور و متواتر است و شبهه در آفتاب ميتوان كرد و در اين كتاب و تواتر آن نميتوان كرد و در اين كتاب است كه قمر منشق شد و آدم عاقلي كه كتابي ميآورد و او را مايه اعتبار و معجز خود ميداند و ميخواهد جميع شاهد و غايب به آن كتاب به او تصديق كنند و ايمان آورند كذبي علانيه را كه جميع مردم زن و مرد ميفهمند كه آن كذب است در آن كتاب نميگذارد و آن را معجز خود قرار نميدهد مانند آن كس كه بگويد من نبي هستم و معجز من اينكه آفتاب را من ناپديد كردم و همه كس آفتاب را در نصفالنهار بالفعل ميبينند. آدم عاقل چنين سخن نگويد و امر بياصل را معجز خود قرار ندهد وانگهي در كتاب بنويسد كه شاهد و غايب آن كتاب را ببينند و آن كتاب دروغ را هم معجز خود قرار دهد همچنين چيزي از عاقل متدلسي سرنزند چه جاي عاقل متدين و اين خيالي خام است كه كسي انكار صدور شقالقمر را نمايد بعد از بودن در كتاب و اگر اين كذب علانيه از او صادر شده بود ديگر حاجت به هيچ جدال و نزاع نبود و ادعاي پادشاهي كه نداشت ادعاي نبوت داشت و به همين يك كذب به اين ظهور امرش فاسد ميشد و تمام ميشد و اين همه زنادقه و كفار و يهود و نصاري با او مباحثه كردند مباحثههاي طولاني و احدي نگفت اي محمد تو اين كذب به اين علانيه را گفتي تو چطور پيغمبري و اگر اين كذب از او ظاهر شده بود السنه و افواه از آن پر ميشد، پس معلوم است كه شقالقمر معجزه واقعي است و واقع شده و احتمال خلاف در او نميرود ولكن چه ميشود كه در روايات ديگر در جزئيات واقعه پس و پيشي باشد لكن اصل واقعه در اين كه بوده است شبهه ندارد مثل معجزات عيسي و شفا دادن او مرضي را كه در انجيل مذكور است و اگر شق القمر مذكور در قرآن ما محل قبول نيست بعد از هزار و دويست و كسري شفاي امراض عيسي هم كه در انجيل ثبت است بايد معتبر نباشد بعد از هزار و هفتصد سال مثلاً، حاشا هر دو حجت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 472 *»
است و در اين اوقات ميشنوم كه بعضي فرنگيان انكار شقالقمر كردهاند كه در روزنامههاي ما نيست كه شقالقمري شده باشد و بعضي از جهال هم كه شنيدهاند قدري مضطرب شدهاند و نميدانم كه چه شده كه روزنامه فرنگي معتبرتر از روزنامه قرآن شده مگر اين روزنامه نيست كه يداً به يد رسيده؟!
و جواب اين شبهه را ميگوييم كه اولاً زمين كروي است و ماهي كه در اين روي زمين است اهل ينگي دنيا نبايد آن را ببينند پس آنها چه خبر ميشوند كه ماه اين طرف منشق شد يا نه مثل آنكه ماه وقتي در زير زمين منخسف ميشود ما نميفهميم پس اينها كه نبايد بفهمند و همچنين بلاد اين روي زمين هم بسا باشد كه ماه در بلدي طالع است و در بلدي هنوز طالع نشده و بعد از نيم ساعت يا يك ساعت يا زياده يا كمتر طالع ميشود و لازم نكرده كه اهل بلادي كه ماه در بلد ايشان طالع نبوده از اين واقعه اطلاع يابند، پس ايشان هم مانند اهل ينگي دنيا نخواهند فهميد كه شقالقمر شده است يا نه. و همچنين بلاد كثيرة السحاب و البخار كه غالب اوقات ابر است مثل مازندران و امثال آن لازم نكرده است كه اگر آنها نفهميده باشند و حال آنكه بلاد ايشان ابر بوده است اين امر نباشد و چون عرض شد كه ماه در جايي كه طالع است در جايي ديگر بسا آنكه در وسط سماست و جايي كه اول شب است بسا جايي كه دو ساعت از شب رفته باشد و جايي سه ساعت از شب رفته جايي نصف شب است لازم نكرده است كه اگر اهل آن بلاد كه آن وقت در خواب بودهاند و نصف شب و نزديك صبح در بلادشان بوده اين امر را فهميده باشند و اگر يك و دويي ديده باشند و گفته باشند كسي به ايشان اعتنا كرده باشد پس چه لازم كرده است كه همه مردم ديده باشند قمر را كه منشق شده و در همه ولايات محسوس شده باشد و البته در آن بلاد كه قمر تحت الارض بوده يا مستور به ابر بوده يا مردمش خواب بودهاند قمر را نديدهاند و در روزنامه خود ننوشتهاند و آنجاها كه ملتفت بودهاند ديدهاند و نوشتهاند و در ميان جميع اسلام اين امر بديهي است كه شده است و در قرآن ثبت است و اين قرآن را همه نصاراي زمان نبي شنيدند و همه يهود با آن عداوت ديدند و خواندند و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 473 *»
همه زنادقه و كفار و بتپرستان خواندند احدي نتوانست بگويد كه شقالقمر نشده بود و چگونه امر واقع نشده را شما معجز خود قرار ميدهيد و چگونه اين انكار ماند تا امروز بعد از هزار و دويست و كسري جهال اين اعتراض را كنند مگر يهود و نصاري و مجوس و زنادقه در مكه و مدينه كم بودند؟ مگر محاربه و مقاتله با او نداشتند و سعي در اطفاي امر او نداشتند؟ و همچنين بعد از او در زمان خلفا و غيرهم هميشه زنادقه بودند و يهود و نصاري بودند و از شهرهاي خود بار ميبستند و فوج فوج ميآمدند به مباحثه اهل اسلام و كتابهاي خود را ميآوردند اگر اين همه ميدانستند كه شقالقمر نشده اول كسي بودند كه احتجاج بر آن بزرگوار ميكردند و نميگذاشتند كه امروز شما بياييد و اين امر را بفهميد كه بياصل است و امر بياصل را آدم عاقل در كتاب خود معجزه خود قرار نميدهد پس به اين براهين معلوم شد كه شقالقمر واقع شده است وانگهي كه تواتر اهل اسلام بر اين مسأله حاصل شده است و ايشان ملتفت بودهاند و مراقب اين امر بودهاند و اما كيفيت شقالقمر و چگونه ميشود كه قمر منشق شود و فرود آيد محل بيان آن در اين كتاب نيست چرا كه اينجا بيان حكمتها مقصود نيست و مراد ما محض استدلال است.
فصــــل
از جمله معجزات پيغمبر ما9 قرآن است كه هنوز در ميان است و آن كتابي است كه مؤلف از حروف هجا است و به زبان عربي است و جميع عرب به آن زبان تنطق ميكنند و افصح ناس بودهاند و هستند و بيشتر همان عرب بودند و فصيح و از معاني حكميه اطلاعي نداشتند حال فصاحت را دارند و نكات حكميه هم ميدانند. اينك قرآن كتابي است به زبان عربي در ميان اسلام و پيغمبر ما9 گفته است كه اگر جن و انس جمع شوند و مثل اين كتاب بخواهند كتابي بياورند بلكه مثل سورهاي از آن بلكه مثل حديثي از آن بخواهند بياورند، نميتوانند تا روز قيامت و تحدي كرده است با خلق عالم و اينك هزار و دويست كسري از زمان تحدي او گذشته و احدي از عجم و عرب نتوانسته مثل آن را بياورد و همه حيران ماندهاند كه از چه بابت است و چطور
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 474 *»
است و همه كس اينقدر را فهميدهاند كه نميتوانند مثل قرآن آورد. اما سبب چيست و از چه جهت است اين را نميدانند.
حال هريك از نصاري كه در نبوت پيغمبر ما9 شك دارند اين معجزه اوست در ميان مانند يك سوره از او بياورند بلكه مانند يك حديث او بياورند بروند عربي بخوانند و عالم شوند بعد از آن بگويند بروند عربها را جمع كنند و مانند او بسازند، غرض به هر حيله كه ميتوانند جفت آن را بسازند و اگر معجز نيست و كار بشر است ايشان هم بشرند به هر حيله كه ميتوانند مانند آن بياورند و اگر معجز است و كار بشر نيست پس اقرار به نبوت آن بزرگوار بكنند از روي خضوع و خشوع و ما ميگوييم و بيان مينماييم از براي آنكه زحمت بيجا نكشند كه هركس سواي عرب است كه اولاً كه مأيوس باشد از آنكه مثل آن بياورد چرا كه غير صاحب زباني به فصاحت اهل آن زبان نميتواند حرف زد و نكاتي چند در زبان هر صاحب زباني است كه غير اهل آن زبان آن نكات را نميداند اگرچه به نهايت ماهر شود در آن زبان مگر قليل قليل كه پس از عمري مثل يكي از اهل آن زبان شود پس غير عرب كه عاجزند از آوردن مثل قرآن و اما عرب، جهال ايشان هم نميتوانند كه مانند قرآن بياورند چرا كه اقلاً پيغمبر هم عالم بوده و هم عرب، پس جاهل مانند كلام عالم نميتواند بگويد يقيناً و نكاتي و لطايفي كه عالم در سخن خود ملاحظه ميكند غير عالم نميتواند ملاحظه كند و اين را هر عالمي ميفهمد كه چه نكتهها در كلام خود ميگذارد و جهال از آنها غافلند. پس جهال عرب البته عاجزند از آوردن مثل قرآن و اما اهل ادب و شعرا و فصحا و بلغا و خطبا، آنها هم عاجزند از آوردن مثل قرآن چرا كه پيغمبر اقلاً حكيم بوده و حكيمترين اين مردم بوده، چگونه نه و حال آنكه اسرار جميع معارف و حقايق غيبيه از ايشان در اسلام شايع است و آنقدر حكم و حقايق و معارف در اسلام است كه از عهد حضرت آدم تا خاتم نبوده چگونه نه و حال آنكه خود عيسي فرمود كه ميدانم چيزهاي بسيار ولي شما قابل نيستيد چون فارقليط بيايد او همه چيز به شما تعليم كند، پس حكيمتر اين مردم بوده و احاديث و كتب و علم او الان در ميان است
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 475 *»
كه هركس به آنها رجوع كند اين معني را ميفهمد و شعرا و ادبا و فصحا و بلغا حكمت نداشتند نهايت بسيار خوب تعريف زلف و خط و خال و شتر و اسب و بيابان را ميكردند و از حكمت خبري نداشتند و پيغمبر صاحب حكمت مسلم بوده و اگر مسلم ندارند نظر به شريعت غراي او كنند كه اگر كسي حكيم و عالم به صلاح و فساد عالم نباشد ميتواند چنين شرعي گذارد؟ پس حكيمتر مردم بوده چرا كه اگر همه آن شعرا و ادبا جمع شوند مانند شرع او شرعي نميتوانند آورد و مانند علوم او علومي نميتوانند اظهار كرد پس شعرا و ادبا و بلغا و فصحا و خطبا هم نميتوانند مانند كتاب او بياورند و حال آنكه با آن حكمت مسلمي ميگويد من اسرار جميع عالم را در اين كتاب گذاردهام و كوتاهي در آن نكردهام و جن و انس مثل آن نميتوانند آورد پس ايشان هم كه عاجزند از آوردن مثل قرآن و نه هر عبارت كه فصيح شد بليغ هم هست و نه هركس عالم و حكيم نباشد و عالم به وقت و مكان و اشخاص و احوال نباشد ميتواند بلاغت داشته باشد نهايت بلاغت فصحاي عرب آن بوده كه شعري كه مناسب پادشاه است براي گدا نخوانند و شعر مناسب محبوب را براي دشمن، و ديگر از بلاغت حقايق و معارف و حكم عري و بري بودهاند و هستند.
و اما علماي عرب، آن علما كه در نجوم و كهانت و انساب ربط داشتهاند و در ساير علوم كه دخلي به اين مراتب نداشتهاند و از حقايق عالم و حكم و نظم معاش و معاد ملك و سياست مدن كه بهره نداشتهاند وانگهي كه ايشان در فصاحت و بلاغت يد طولايي نداشتهاند پس آنها هم عاجزند، منحصر شد به ساير حكماي اسلام و علماي رباني اسلام، اولاً كه ايشان عجز از آوردن مثل قرآن دارند و خود مقر به معجز بودن قرآن هستند و از اين گذشته علوم خود ايشان مستنبط از همين قرآن و ساير احاديث نبي است و خود عاجزند و مقرند كه جميع حقايق كتاب و سنت را نفهميدهاند و آناً فآناً در استزادهاند از معاني و حقايق كتاب و سنت، پس آنها هم نميتوانند مثل قرآن بياورند. پس كيست در عالم كه بتواند كه مثل قرآن بياورد؟ و هر گوشه از آن را كه بخواهند درست كنند هزار گوشه ديگر آن بر زمين است. و چون بسنجي اهل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 476 *»
اين عالم همه تنهايي هستند معدود و جماعاتي بسيار، ولكن چون نقادي كني و يك يك را بسنجي همه ناقص ميباشند و هيچ يك به حد كمال نرسيدهاند و هر كسي از جهتي نقصان دارد و به اتفاق حضرت پيغمبر9 عالم و حكيم بوده است و مدبر و سايس بينظير بوده است و نميتوان چيزي را كه او خود گفته است كه كل عالم نميتوانند مثل آن بياورند مثل آن را بياورند البته و از اين گذشته اينقدر ميدانست كه مثل آن را ميتوان آورد يا نه و اگر ميدانست كه مثل آن ممكن است، اين را مايه اعجاز و اعتبار خود نميكرد و بالاتفاق كسي نبوده كه اينقدر نفهمد هرگز شاعري كه در شعر تسلط دارد ميشود كه بر او شعر او مشتبه شود و چنان بداند كه نميشود مثل شعر او تا روز قيامت آورد و هيچ صاحب صنعت بشري اينگونه ادعا را ميكند وانگهي بگويد كه من حجتم از حال تا روز قيامت؟
پس از اين بيان شريف معلوم شد كه احدي تا روز قيامت نميتواند مثل آن را بياورد و معجز به غير از اين معني ندارد، حال هركس كه منكر است و ميگويد ميتوان مثل آن را آورد بياورد يك سوره و كوچكترين سورهها سوره كوثر است و همه سه فقره است بياورد مثل آن سوره را و اين حجت را قطع كند، بلكه عرض ميكنم كه هركس ادعا دارد بياورد مثل آيه بسم الله الرحمن الرحيم و اين را بداند كه اگر جميع خلق آسمان و زمين جمع شوند مانند اين آيه و اسراري كه در اين آيه است نميتوانند بياورند، پس اين قرآن معجزهاي است باقي از آن بزرگوار و حجت خداست در هر عصري براي مردم كه بايد به آن ايمان آورده داخل دين خدا شوند.
و اگر جاهلي گويد كه چه حجت ميشود براي عوام عجم؟ ميگويم چه بسيار چيز كه عوام عجم آن را نديدهاند ولي به اعتبار فحص و اجتهاد دانستهاند آن را و همچنين چه بسيار پول كه غير صراف و چه بسيار سنگ كه غير جواهري آن را نميداند و چون در دست جاهل افتاد به دست صرافان ميدهد و به دست جواهريان ميدهد و چون جمع كثيري از صرافان و جواهريان گفتند كه آن بدل است يقين ميكند، حال همچنين هرگاه عوام عجم آن را نميفهمند ولي صرافان هستند كه بفهمند و بر ايشان است عرض بر ايشان
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 477 *»
و تتبع و تفحص تا يقين كنند و همه عالم بر اين نهج است چه فرق است ميان اين و ميان آنكه غايب از مشاهده معجز است او هم به فحص يقين به وقوع آن ميكند و اين عامي هم به فحص يقين به صدق عجز بشر ميكند از مثل قرآن اولي غايب است به ادراك ظاهري و عامي غايب است به ادراك باطن و هر دو بايد آنقدر تتبع كنند تا يقين كنند.
بالجمله پس قرآن هم معجزي است از معجزات آن بزرگوار كه مانند خلق انسان است كه چنانكه انسان را كسي جز خداي خالق نميتواند بيافريند مثل قرآن هم كسي جز خداي خالق سخن نميتواند بياورد و از اينها گذشته كه مشتمل است بر خبرهاي به غيب كه اجماعي اهل اسلام است كه اخبارهاي به غيب در قرآن داده شده است كه همه واقعيت داشته و علامت صدق نبي صدق خبر به غيب است چنانكه در تورية است و گذشت.
فصــــل
پس معلوم شد كه كسي كه نامش محمد بود موافق علامات انبياء سابق از مكه بروز كرد و از عرب و بنيقيدار و بنياسمعيل بود و در جبل فاران مبعوث شد و وحي بر زبانش نازل شد و مبعوث بر كل بود و اخبارها به غيب كرد و مأمور به جهاد بود و در عبادتش قعود بود و نهي از قسم به غير خدا كرد و بتپرستي را برانداخت و انبياي سابق را تصديق كرد و به همه كتب آسماني ايمان آورد چنين كسي آمد و مقرون به معجزات هم بود و خداوند هم امر او را و ادعاي او را باطل نكرد و با هر قومي كه محاجه كرد بر ايشان فايق آمد و امر او روز به روز در تزايد است و اوصيا و حجتهاي او در هر عصري بودهاند، پس اگر اين چنين كسي نبي نباشد هيچ نبيي نبي نبوده و حجت هيچ نبي حجت نبوده و احدي از يهود نميتواند كسي را به دين يهود دعوت كند و احدي از نصاري نميتواند احدي را به دين نصاري دعوت كند بلكه هر نبي كه مرد و از مردنش قدري گذشت بايد نتوان به دين او دعوت كرد و ديگر حجتش باطل ميباشد نعوذ بالله و حال آنكه چنين نيست و مناط قطع به حق است و قطع به تفحص است و تفحص از نزد اهل خبره است و اهل خبره امر هر نبي امت اويند كه حافظ علم و كرامات و معجزات اويند پس اگر اين امور از اسلام سند نيست از هيچ ملت سند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 478 *»
نيست پس امر كل انبيا بايد منقطع باشد بلكه هر كسي كه در نصاري تازه متولد ميشود مانند خارج از دين نصاري است بدون تفاوت و نسبت به او نصاري و غير نصاري علي السواء است اگر به اين فحصها علم حاصل نميشود آن ولد نصاري هم از شنيدن از قبيله خود علم حاصل نكند و اگر از آن علم حاصل ميكند از شنيدن از اسلاميان هم علم حاصل ميكند و اگر آن طفل نصراني را در صغر اسير به اسلام كنند و اينجا زيست كند و بزرگ شود علم به اسلام و بديهيهاي اسلام حاصل ميكند و چون در طفل چنين شد بزرگ هم همينطور است و اين طريق تحصيل علم اگر حجت خدا نيست بايست بعد از هر پيغمبري ديگر احدي مأمور به دين او نباشد به جهت انقطاع حجت و اگر مأمورند به اين نوع تحصيل علم پس بايست به جهت استعلام امر نبي لاحق در امت او سير كرد و استعلام نمود تا حقيقت امر آن نبي فاش گردد. پس در انگليس نشستن و رد بر اهل اسلام به كتاب گلستان و عينالحيوة كردن شيوه طالبان دين نباشد و اگر گويند ايلچيان ما از بلاد اسلام مينويسند جواب گوييم ايلچيان دولتي را دخلي به امور دين و مذهب نيست و تتبع نميكنند مگر از امور دولتي و هركه سرش ميسوزد او بايد فكر كلاه كند اين تتبع به اينطور واسطهها نميگذرد.
فصــــل
شبههاي در السنه و افواه مردم هست كه ميگويند اما عيسي را كه شما و نصاري همه اقرار داريد و آن محل اجماع است اما محمد را9 نصاري اعتقاد ندارند پس او محل اختلاف است و عيسي محل اتفاق و اخذ به عيسي كه متفقعليه است اولي است؛
جواب ميگوييم به اين نصراني كه كسي چنين شبهه كرده است كه به شما ميگوييم كه موسي محل اتفاق شما و يهود است، عيسي محل اختلاف شما چرا ترك محل اختلاف نميگوييد كه به اتفاق بچسبيد، جواب خواهيد گفت كه اخذ به محل خلاف وقتي بد است كه حقيت محل خلاف بر كسي ظاهر نشده باشد و چون ظاهر شد كه حق است و دلايل حقيت آن آمد اخذ به آن واجب است و ضرر بر آنهاست كه ايمان نياوردهاند و آنها كافر شدهاند كه از حق روگردان شدهاند؛ ميگوييم حال هم همچنين بعد از اينكه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 479 *»
حقيت پيغمبر ما ظاهر شد محل خلاف بودن به آن ضرر ندارد و ضرر بر شماست كه تصديق نكرديد و ميپرسيم چه دليل بر حضرت عيسي قائم شده است كه حق است كه بر محمد9 قائم نشده است و كدام دليل بر موسي و ابرهيم و نوح آمده است كه بر محمد9 نيامده است؟ و جميع علامات آن انبيا را اين بزرگوار هم داشته است به هرچه غريب امروز بايد حقيت عيسي را بداند به همان حقيت محمد را9 خواهد دانست براي عيسي بايد تتبع از مذهب و اهل مذهب او كرد، براي محمد هم9 بايد تتبع از مذهب و اهل مذهب او كرد بدون تفاوت، سهل است كه آثار و كتب و دين و شرع ساير انبيا همه از ميان رفته است چنانكه سابقاً بيان كرديم كه تورية و ساير كتب انبيا همه محرف است و مملو از منكرات و قبايح و تورية آسماني در دست نيست و انجيل آسماني در دست نيست و بعضي از كتب ملاهاي خود را و مراسلات ملاهاي خود را جمع كردهاند و كتب مقدسه عهد جديد ناميدهاند و نه كتابي در دست ايشان است و نه سنتي و شرايعي و احكامي و عبادتي و همين دليل انقراض دين ايشان است و منسوخ بودن آنها و آثار و كتب و دين اهل اسلام و حكم و معارف ايشان تر و تازه مانده و روز به روز در زيادتي است كه مشروحتر و مبينتر ميشود و همين دليل حقيقت دين اسلام است و يهود كه به اقرار خود نصاري بيدين و بيمذهبند و كافرند به خدا كه انكار عيسي كردند و اما نصاري به اقرار خود اين پادري به هيچ وجه عبادتي و طاعتي و احكامي ندارند و در اناجيل چيزي از احكام سياست مدن و اصلاح رعيت و عبادت و طاعت جز دعاي مختصري نيست و هر عاقلي ميفهمد كه اين انجيل كفايت عباد و بلاد را نميكند و اگر كفايت ميكرد سلاطين شما كتاب در ملكداري و رعيتداري و لشكركشي تصنيف نميكردند و قواعد و قوانين نميگذاشتند و اين نيست مگر آنكه اين انجيل كفايت تجارات و زراعات و اجارات و مناكح و مواريث و حدود و تعزيرات و عبادات مردم را نميكرد و اگر ميكرد حاجت نداشتيد كه خود جعل بكنيد و هركس حكيم باشد ميداند كه اين خلق قائم نشوند مگر به سياست
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 480 *»
و تأديب و احكام و حلال و حرام و واجب و رخصت و بدون اين محال است قيام اين خلق مختلف و هركس تجويز كند سبب آن است كه مردم ديگر به سياست راه رفتهاند و او در امنيت نان مفت خورده و به خيالش ميرسد كه شريعت و ناموس در ميان مردم ضرور نيست و اگر از تصدق سر سلاطينشان كه ياسا در ميان مردم گذاردهاند و حدود قرار دادهاند نبود آنها كه به تعطيل احكام قائلند از علماي نصاري زيست نميكردند حال كه آنها نظمي به عقل ناقص خود دادهاند و آن ملا نان مفت ميخورد به خيالش ميرسد كه شرع ضرور نيست اگر ضرور نيست چرا سلاطين شما محتاج شدند كه به عقل خود ياسا قرار دهند و اگر ضرور است و از حكمت است خدا چگونه خلق را به عقل ناقص خود ميگذارد و علم سياست و صلاح و فساد براي ايشان نميفرستد و اگر امر عالم بايستي به اين دو كلمه انجيل شما بگذرد يك روز دنيا نميگشت. و اگر گويد سبب آنست كه مردم عمل نميكنند، ميگويم چون عمل نميكنند سياستي واجب است و تدبيري در ملك واجب است تا مردم به حق عامل شوند و آن سياست و تدبير همان شرع است و خدا اخلال با اين همه حكمت در خلق در جزئي و كلي نكرده است و در ازمنه سابق كه مردم بيمكرتر بودند خدا اخلال نكرد و شرع قرار داد حال كه فساد خلق بيشتر شده است چگونه ميشود كه اخلال به شرع كند و اگر خود را راضي كنند و از دين بولس برگردند و بگويند كه تورية هست ميگوييم اولاً كه تورية اصل كه در ميان نيست و اين كه هست همه محرف است و ثانياً كه احكام تورية همه مخصوص زمين كنعان است و هركس تورية خوانده ميداند كه در صد جاي تورية بيشتر مذكور است كه اين شرع را بايست در زمين كنعان به عمل آورند و مخصوص آن زمان و آن مكان است و چون خدا ميدانست كه دين يهود منقطع است احكام ايشان را مخصوص قرار داده است و الحال كه متفرق شدند و همه منقرض و جلاء وطن و متفرق شدند شرعي ديگر و نبي ديگر فرستاده است تا در هرجا هستند به آن شرع عمل كنند.
مجملاً چون آن اوضاع همه منقرض شده است بايد دين ديگر تازه در ميان باشد و خدا اين خلق را به خود وانگذارده باشد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 481 *»
وانگهي كه از آيات بسيار همان كتب يافتي كه همه خبر دادهاند كه نبي ديگر و شرع ديگر خواهد آمد كه مبعوث بر كل امم است و بايد به دين او راه روند اگر آن كتب معتبر نيست پس اين دين ثابت و محقق است چرا كه خلق بيدين نميتوانند زيست كرد و خدا نبي فرستاده و علامات و آيات براي صدق او قرار داده است و معجزات بر دست او جاري كرده است و اگر آن كتابها معتبر است كه همه آنها خبر دادهاند كه بعد از اين نبي كلي خواهد آمد و مبعوث بر كل است و از بنيقيدار است و از بنياسمعيل است و نامش محمد است و صاحب كتاب و شرع جديد است با ساير علامات كه گفتيم و به همينقدر كه در اين كتاب شريف ذكر كرديم مؤمن طالب حق اكتفا ميكند و ميداند كه دين اسلام ديني است آسماني و محمد9 رسول خدا و خاتم انبيا و خلاصه كاينات و اشرف موجودات است و دين او بر حق است و بايد كل روزگار به دين او درآيند و ميداند كه اين پادري آنچه در اين كتاب نوشته محض خيال و هوا و هوس بوده و از شيوه علما و حكما به كلي بيرون رفته است كه گويا رايحه علم به مشامش نرسيده است و گويا اطلاع بر كتب عهد عتيق و جديد نداشته و مطلقاً خبري از حكمت خدا و رسولان او نداشته است و محض فريب دادن اهل اسلام اين كتاب را نوشته است و خداوند حافظ دين و ايمان اينطور بر او رد فرمود و قبايح اقوال او را فاش نمود و بيان كرد كه همي به جز اضلال نداشته است و دين اسلام را از شر او مصون و محروس فرمود و هركس از اهل اسلام كه بخواهد به تفاصيل ادله اصول عقايد برخورد و عربي نداند به كتاب ارشادالعوام رجوع كند و هركس عربي ميداند به ساير كتب ما و همينقدر در اين كتاب كافي است و الحمدلله اولاً و آخراً و ظاهراً و باطناً.
تم الكتاب علي يد مصنفه كريم بن ابرهيم في ثانيعشر
شهر شوال المكرم من شهور ﺳﻨ[ 1266
حامداً مصلياً مستغفراً
تمّت
(1) احتمال ميرود كه قرطب غلط باشد و صحيح قرظ باشد كه نوعي از مغيلان است يا قرطب لفظي است عبري كه ما نميدانيم. منه اعلي الله مقامه
(1) ظاهراً مراد، سركردهاي شياطين باشد. منه اعلي الله مقامه
([3]) از اين برآمد كه نسل ابرهيم تا ابد بايد در كنعان باشد. منه اعلي الله مقامه