08 نوای غمین دفتر هشتم – چاپ

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 1 *»

 

نواي غمين

 

 

دفتر هشتم

 

 

 

 

 

 

سيّد احمد پورموسويان

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 2 *»

 

دفتر هشتم نواي غمين

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  شامل:

þ   شيعه، داغداري ستيزه‏جو (چاپ دوم)

þ   ثنائي نارسا (چاپ سوم)

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 3 *»

بسم الرحمن الرحيم

 

ستايش و سپاس خداوندي را سزاست كه ما را به يكتايي و يگانگي خويش راهنمايي كرد و از چند و چون در آن يكتايي و يگانگي ـ بي‏همتايي ـ خود را پاك و پاكيزه خواند «سبحان اللّه عما يصفون». و درود بي‏آغاز و انجام آيينه‏هايي را شايسته است كه نمايندگان همه‏ي نام‏ها و خدايي‏هاي او بوده و نشانه‏هاي شناسانيدن و شناختن او مي‏باشند، و پس از ايشان بايسته پرتوهاي آنان ـ پيامبران پيشين و پيروان راستين آن پيامبران و پيروان راستين برگزيدگان پسين ـ است، زيرا اين پرتوها نشانه‏هاي راه راست و درست براي پيروان ناتوان و بينوايان تهي‏دست و از پاافتادگان در راه بندگي خداوند بزرگ و بزرگوار و برتر و پاك و پاكيزه‏اند، و از بركت وجود و راهنمايي‏ها و دست‏گيري آنان است كه اين بيچارگان افتان و خيزان در شاه‏راه خوشبختي و آسايش دنيا و آخرت راه‏پيمايي نموده و از زيان راهزنان آسوده گشته، خود و توشه‏ي اندك خود را به منزل مي‏رسانند، بنابراين شناخت آنان برايشان لازم و دوستي ورزيدن با آنان وظيفه‏ي حتمي ايشان و دشمني با دشمنان آنان تمام‏كننده‏ي ايمان و اخلاص ايشان مي‏باشد، و همين دوستي و دشمني سرمايه و توشه‏ي راه نجات و سلامت ايشان است، از پيشواي ششم امام

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 4 *»

صادق7 پرسيده شد: آيا دوستي و دشمني از دين است؟ در پاسخ فرمود: «آيا دين جز دوستي و دشمني است؟» از اين جهت در مكتب «استبصار» كه گذشته از ظاهر دين به باطن درست و راستين آن پرداخته شده، اين دوستي و دشمني «ركن چهارم» دين توصيف گرديده و درباره‏ي آن پژوهش‏هاي ارزنده و شگرفي انجام شده است. در اين پژوهش‏ها ثابت شده كه شيعيان آن برگزيدگان الهي اشعه ـ پرتوهاي ـ ايشانند مانند امواج نورهايي كه از خورشيد بر در و ديوار گيتي مي‏تابد و بديهي است كه هرچه تابشي براي اين امواج نوري است از جرم خورشيد سرچشمه گرفته و امواج از خود تابشي ندارند.

مراتب شيعيان هم در تابش به اندازه‏ي قرب و بُعدشان به آن برگزيدگان بستگي دارد. پس به اندازه‏ي پيروي ايشان از آنان و اتصافشان به صفات آنان و شناختشان به آن بزرگواران داراي انسانيت و ارزش و ايمان بوده و بر همه‏ي مؤمنان دوستي آن‏ها واجب و لازم مي‏باشد و نيز به همان اندازه دشمني با دشمنان آن‏ها از اجزاي ايمان و نشان صدق و درستي دوستي با آن‏ها است. و نظر به اين‏كه دوستي و دشمني فرع شناخت است، پس شناخت مراتب شيعيان و شناخت مراتب دشمنان از اركان دين مي‏باشد و پس از شناخت خداوند و شناخت پيامبر9و شناخت امامان: و فاطمه‏ي زهرا3 شناخت مراتب شيعيان و مراتب دشمنان از اصول دين شمرده شده است. اين اصل در آيات قرآني و روايات معتبر، از اصول دين و اجزاي ايمان و شرايط اسلام به حساب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 5 *»

آمده كه براي نمونه اين حديث شريف را كه ابي‏الجارود از امام باقر7روايت نموده نقل مي‏كنيم: او به امام7 عرض كرد درخواستي دارم، فرمود: «درخواستت را بخواه،» عرض كرد: از دين خود كه خداوند را به آن دين، دين مي‏ورزي، و هم‏چنين دين خاندان شما مرا آگاه فرما تا من هم به همان دين، به خداوند دين بورزم، فرمود: «اگرچه درخواستت كوتاه است ولي خواسته‏ي بزرگي را درخواست نمودي، به خدا سوگند دين من و دين پدرانم را كه به آن دين، خداوند را دين مي‏ورزم، به تو خبر مي‏دهم ـ آن دين اين است ـ: شهادت (گواهي دادن) به «لا اله الاّ اللّه» و «محمد رسول اللّه9» و اقرار به آن‏چه از نزد خداوند آورده ـ كه در درجه‏ي اول آن‏ها امامت امامان: است ـ و دوستي دوستان ما و دشمني دشمنان ما و تسليم ما بودن، و انتظار قائم ما را داشتن، و كوشش در بندگي و پرهيزكاري».

اينك بار ديگر توفيق الهي و تأييد حضرت بقية اللّه عجل اللّه فرجه و صلوات اللّه عليه نصيب گرديد و دفتر هشتم «نواي غمين» را خدمت برادران و خواهران ايماني تقديم مي‏نماييم. در اين دفتر دو منظومه‏ي «شيعه، داغداري ستيزه‏جو» و «ثنائي نارسا» تجديد چاپ شده است.

در منظومه‏ي اول، ولايت و مراتب شيعيان و داغ‏هايي كه شيعيان از مظالم منافقان اين امت نسبت به خاندان رسالت: در دل دارند بازگو گرديده، و در ضمن به كينه و نفرت و ستيزه‏جويي شيعيان نسبت به دشمنان هم اشاره شده است. طرحي كه براي جلد اين منظومه تنظيم گرديده، به مراتب شيعيان اشاره دارد:

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 7 *»

قالَ رَسولُ اللّه9:

 

 

وَ شيعَتُكَ ـ  يا علي  ـ عَلي مَنابِرَ مِنْ نُورٍ

 

مُبْيَضَّةً وُجوهُهُم حَوْلي فِي الْجَنَّةِ

 

وَ هُمْ جيراني، وَ لَوْلا اَنْتَ يا عَلي

 

لَمْ‏يُعْرَفِ الْمُؤْمِنونَ بَعْدي

 

دعاي ندبه

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 8 *»

 

 

 

(1)

ﺑقیة اللّه

(2)

 

(3)

شيعه

(4)

شيعه

شيعه                  (5)

شيعه                 (6)

داغداري ستيزه‌جو

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 9 *»

توضيح طرح:

1 و 2: اشاره است به چهار مقام حجت خدا حضرت بقية اللّه صاحب عصر و زمان، معصوم حي، كه وجود و بقاء و دوام عالم به وجود مبارك آن بزرگوار بستگي دارد، عجل اللّه تعالي فرجه و سهل مخرجه، و آن چهار مقام عبارتند از: 1ـ مقام بيان، 2ـ مقام معاني، 3ـ مقام ابواب و 4ـ مقام امامت. و او كه اختر تابناك ولايت است داراي اشعه و انواري است كه به حسب كليّت، مراتب زير را تشكيل مي‏دهند:

3ـ مرتبه‏ي اركان كه عبارتند از انبياء عظام:.

4ـ مرتبه‏ي نقباء ـ كلي و جزئي ـ كه اكابر شيعيان مي‏باشند.

5ـ مرتبه‏ي نجباء ـ كلي و جزئي ـ كه اعلام هدايت و ناشران علوم اهل‏بيت: هستند.

6ـ مرتبه‏ي ضعفاي شيعه ـ رعيت ـ كه شامل فقهاء و علماء و حكماء ظاهري و مقلدان و پيروان ايشان مي‏باشد.

يادآوري: نظر به اين‏كه دو مقام بيان و معاني امام7 نسبت به دو مقام ابواب و امامت آن حضرت7 غيب است كم‏رنگ‏تر و دو مقام ابواب و امامت نسبت به آن دو مقام شهاده و گذشته از اين در ارتباط با كائنات مي‏باشد، پر رنگ‏تر است و اشاره است به اين‏كه آن دومقام سرّ ربوبيت و اين دو مقام راز عبوديت است كه امام صادق7 فرمود: «العبودية جوهرة كنهها الربوبية».

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 10 *»

اما منظومه‏ي دوم «ثنائي نارسا» گزارش كوتاه و كودكانه‏اي است از توصيف و مدحت مؤسس و پيشواي فؤادي‏منش مكتب «استبصار» عالم رباني و حكيم صمداني، ويران‏كننده‏ي بنياد مسلك تصوف الحادي ـ حلولي و اتحادي و وحدتي ـ و مبيّن حكمت و عرفان قرآني، شيخ المشايخ المتألهين، شيخ احمد بن زين الدين احسائي اعلي اللّه مقامه كه به مقتضاي حال از گل و رنگ و بهار و گلشن و دشت و چمن و گاه هم از خزان و خشكي و تشنگي و خروش از ستمكاري و كفران نعمت كه ستمگران ضد انساني درباره‏ي اين رادمردان تاريخ و بزرگان عرصه‏ي معارف وحياني اظهار داشته به تصويرگري پرداخته، و از گفتني‏ها و ناگفتني‏ها سخني گفته نشده است زيرا او از كساني است كه در شأن آنان لسان كلام اللّه ناطق چنين فرمود: «علماء حكماء كادوا ان‏يكونوا من الحكمة انبياء» بنابراين به جا گفته‏ام:

ثنائي نارسا در مدح خورشيد كه آمد در حقيقت قدح خورشيد

از اين جهت از منير اين نور ـ عجل اللّه فرجه ـ و از خود اين نور و از شارحان انديشه‏هاي ناب وحياني او و از پيروان راستين و از دوستداران معارفش و از عاشقان شيدايش، از اين جسارت پوزش مي‏خواهم، توفيق همگان را در فهم و درك مكتبش و ادامه‏ي راهش از خداي بزرگ و مقربان درگاهش خواستارم. و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 1 *»

 

شيعه

 

 

داغداري ستيزه‏جو

 

 

 

 

 

 

 

چاپ دوم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 2 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

السّلام عَلَي اسْمِ اللّهِ الرَّضي و وَجْهِهِ الْمُضيي‏ء السّلام عَلي نَفْسِ اللّه الْقائِمَةِ فيهِ بِالسُّنَنِ وَ عَيْنِهِ الَّتي مَنْ عَرَفَها يَطْمَئِن السّلام عَلي يَعْسُوبِ الدّين وَ قائِدِ الْغُرِّ الْمُحَجَّلين وَ عَلي شيعَتِهِ الْمُنْتَجَبين مِنَ الاَْنْبِياءِ وَ الْمُرْسَلين وَ النُّقَباءِ وَ النُّجَباءِ وَ عِبادِ اللّهِ الصّالِحين و لَعْنَةُ اللّهِ عَلي اَعْدائِهِ وَ اَعْدائِهِم اَجْمَعين.

قال اللّه تعالي:

اِنّ‏الَّذينَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ اُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ (7 ـ بيّنة)

اِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ اَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكينَ في نارِ جَهَنَّمَ خالدِينَ فيها اُولئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّةِ (6 ـ بيّنة)

قال رسول اللّه9:

ياعَلِي تُدْعي وَاللّهِ اَنْتَ وَ شيعَتُكَ غُرّاً مُحَجَّلينَ رِواءً مَرْوِيّينَ مِبْياضَّةً وُجُوهُهُمْ وَ يُدْعي بِعَدُوِّكَ مِسْوادَّةً وُجُوهُهُمْ اَشْقِياءَ مُعَذَّبينَ اَماسَمِعْتَ اِلي قَوْلِ اللّهِ «اِنَّ الَّذينَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ اُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» اَنْتَ وَ شيعَتُكَ وَ الَّذينَ كَفَرُوا بِاياتِنا «اُولئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّةِ» عَدُوُّكَ يا عَلِي.

 

(بحارالانوار ـ ج 68 ـ ص 70)

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 3 *»

 

 

 

علي7 و شيعه

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 4 *»

«علي7 و شيعه»

 

اي علي اي محو ذات لايزال

اي علي اي مست ميناي وصال

اي كه مي از مستيت مستي چشيد

ساغر از شيدائيت آمد پديد

عارفان عشق تو را اندوختند

شمع جان از جلوه‏ات افروختند

اي كه عصمت ميوه‏اي از باغ تو

وي قداست رُسته‏اي از راغ تو

اي شراب كوثرت عين الحياة

فطرت از ميناي تو گيرد برات

اي فروغت روشني بخش وجود

از تو پيدا هر چه در غيب و شهود

انبيا نوباوگان مدْرَسَت

اوليا صفّ النِّعال مجلست

قدسيان قدّوس گوي كوي تو

خاكيان لبّيك گوي سوي تو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 5 *»

نوريان از پرتوت نوري شدند

ناريان مستوجب دوري شدند

مهر رويت آفتاب روز عشق

ذرّه‏پرور آن جهان افروز عشق

عالم هستي تن و آن را تو جان

اي تو جان بخش همه از «كُنْ، فَكان»

اي كه از هر برتري تو برتري

شام امكان را يگانه اختري

اي كه ديدار تو شد ديدار حق

قول و فعلت گفته و كردار حق

تو خدائيهاي حقّي سر به سر

بنده‏اي در تو خدايت جلوه‏گر

پرده برگير از رخت اي پرده‏دار

تا بگويم او توئي در روزگار

بلكه در امكان سراسر از تو او

جلوه‏گر گرديده در هر بام و كو

لامكان را در مكان از تو ظهور

اي تو مصداق همه آيات نور

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 6 *»

در تعرّف نيست فرقي بينتان

ارچه بيند فرق احول در ميان

گر مرادم را نيابد كج نهاد

گويد اين وحدت بود يا اتحاد

گويمش ني اين بود ني آن بود

مقصدم آن است كه در قرآن بود

«مارميت اذ رميت» رو بخوان

تا كه حق معرفت يابي از آن

اي علي خود شرح معني كرده‏اي

هر چه باطل هم تو رسوا كرده‏اي

شد رديفت بر شتر روزي كميل

يافت خود را نزد مهرت چون سهيل

زين عنايت شد فراموشش ادب

حدّ خود گم كرد و شد سوي طلب

گفت: اي مولا حقيقت گو كه چيست؟

گفتيش: در خور تو را اين رتبه نيست

گفت: يار راز دارت نيستم؟!

گفتي: آري ليك چون نمّي ز يم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 7 *»

گفت: آيا مثل تو شاه وحيد

سائلي را سازد از خود نااميد؟

گفتي: كَشْف سُبْحه‏ها بايد نمود

بي اشاره ره به حق بايد گشود

اي شگفتا از كميل و پرسشش

جستجو از آن و خود در حضرتش

با حقيقت بوده او خود رو به رو

ناروا باشد دگر آن جستجو

در كنارش خود حقيقت آشكار

گر كه بودش چشم حق‏بيني به كار

از حقيقت وصف حق باشد مراد

كز براي معرفت آن را نهاد

حق شده در وصف حاليش عيان([1])

بي‏نشان را وصف او آمد نشان

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 8 *»

وصف حالي خدا باشد علي7

عارفِ حق آنكه بشناسد علي7

عارفِ او را چو شيعه گفته‏اند

دُرّ معني را چه زيبا سفته‏اند

شيعه يعني شيعه اثني‌عشر

پيروان رهبرانِ حق سِيَر

فاضلي از طينت آن رهبران

در مَثَل همچون مُنير و نور آن

شيعه داند نام حق باشد علي7

اسم اعظم باشد آن ذات جلي

شيعه در اسماء مسمّي ديده است

كي جدا او اسم و معني ديده است

نور ديگر در دل شيعه بود

گنج عرفان حاصل شيعه بود

بر دل شيعه فقط اين نور تافت

وه چه نوري را دل اين بنده يافت!

جلوه‏گاه حق دل شيعه بود

از بهشت آب و گل شيعه بود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 9 *»

شيعه باشد اهل ايمان هر زمان

او خريده مهر جانان را به جان

شيعه يكدم از حقيقت دور نيست

يكدم از ديدار حق مهجور نيست

شيعه را نام خدا ورد زبان

يا علي گويد عيان يا در نهان

شيعه يعني صاحب قلب سليم

شيعه باشد چون خليل و چون كليم

بعد از آنان رتبه‏اي ديگر بود

شيعه چون سلمان و چون بوذر بود

شيعه چون مقداد و عمّار شهيد

در دو عالم شيعه باشد روسفيد

بعد از آنان شيعيان ناقصند

در حد خود در محبّت خالصند

شيعه اصحاب يمين شد در كتاب

شيعه در بحر ولايت چون حباب

چون علي7 باشد يمين از يُمن او

شيعه باشد عارف اسرار «هو»

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 10 *»

جايگاه شيعه باشد آسمان

از چه جوئي در زمين از او نشان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 11 *»

 

علي7 و شيعه‏ي كامل

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 12 *»

«علي7 و شيعه‏ي كامل»

 

شيعه كامل خدا را آيت است

در ره حق اهل حق را رايت است

رايت حق دائم است در اهتزاز

اهل حق زين رايت حق سرفراز

شيعه كامل نشاني از نبيست

در حد خود يادگاري از وليست

شيعه باشد از قُراي ظاهره

باشد او را آيه‏هاي باهره

نور شيعه باشد از نور امام

از كمال پيروي گردد تمام

تار و پود شيعه از مهر عليست7

مشتعل از آتش عشق وليست

شيعه از عشق علي7 دارد حيات

فارغ از عشق‏علي7نامرده، مات([2])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 13 *»

شيعه ار دارد به دل درد حبيب

از علي7 و آل او دارد نصيب

شيعه چون آيينه و شاخص عليست7

جلوه‏گر در شيعه خالص عليست7

چون علي7 حق را يگانه مظهر است

پس «اَنَا الْحَقّ» گفتن او را در خور است

شيعه او هم چو او را مظهر است

پس خدا در شيعه از او اَظْهَر است

ظاهر از مظهر چنانكه اظهر است

اسم ظاهر صادق بر مظهر است

شيعه از مولا مدد گيرد همي

بي‏مدد هرگز نمي‏پايد دمي

شيعه از اعماق جان گويد علي7

هر رهي پويد همي جويد علي7

يابد او را شيعه در اعماق ذات

زانكه باشد حضرتش ذات ذوات

غير شيعه كور باشد زين شهود

او كجا و درك اعماق وجود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 14 *»

در تجلّي، جان شيعه طور او

از وجود شيعه ظاهر نور او

شيعه صيد رام او در دام او

حيرت افزايش مبارك نام او

شيعه از نام علي7 يابد صفا

بر سر عهد «الست» است از وفا

بي‏خود از خود گشته در راه طلب

سرخوشِ جام ولايش روز و شب

خالي از خود باشد و پُر از ولي

از ولي گويد خفي يا كه جلي

گويد از سر تا به پايش اين چنين

اي علي7 اي آفتاب چرخ دين

رو متاب از ما، تو را ما بنده‏ايم

از نگاه مهر تو ما زنده‏ايم

شيعه مولائي ندارد جز علي7

ذكر اعلائي ندارد جز علي7

مقتداي كاملان باشد علي7

رهنماي عارفان باشد علي7

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 15 *»

گر كه خواهم فاش‏تر گويم سخن

آنچه دارم در نهان سازم عَلَن

او خداي عالم امكان بود

زانكه حق را بنده شايان بود

در علي7 شيعه خدا را ديده است

از زبانش صوت حق بشنيده است

اسم اعظم ذكر اعلاي خداست

موقع اسماء حسناي خداست

شيعه هر دم از علي7 دم مي‏زند

از علي7 دم همچو آدم7 مي‏زند

شيعه چون ني باشد و دم از علي7

هرچه مي‏گويد، بگويد آن ولي

يا كه باشد چون قلم در دست او

مي‏چكد از نوك او اسرار «هو»

نام او7 كار خدائي مي‏كند

شيعه زان مشكل گشائي مي‏كند

عقده‏ها با نام مولا وا شود

ياد مولا غم ز دلها مي‏برد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 16 *»

نام او7 مشتق چو از نام خداست

ني عجب گر نام او مشكل گشاست

شيعه تا گويد علي7 روشن شود

فارغ از وسواس اهريمن شود

جذبه‏اش او را ز خود بي‏خود كند

در خودي دادن ز كف لابُد كند

در وجودش مي‏كند غوغا بپا

او از اين غوغا نمي‏ماند بجا

رَسته از خود وه چه والا مي‏شود

شيعه تا مجذوب مولا مي‏شود

پس فنايش هستي مولاي اوست

او خموش است و ولي در گفتگوست

ياد مولا چون تسلاّي دل است

شيعه را آرامش دل حاصل است

شيعه سازد خاك راهش توتيا

شيعه يابد زين خضوعش ارتقا

شيعه از دل يا علي7 تا بركشد

از گُلش شهد حقيقت مي‏چشد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 17 *»

چون حقيقت را به حق رهبر بود

شيعه را كي بيمي از محشر بود

شيعه در عصمت بود زين رهبري

عصمت ظِلّي به حكم داوري

شيعه يعني محو در اِدراك او

شيعه يعني آن گريبان چاك او

ركن رابع در ديانت شيعه شد

منكر شيعه دچار كينه شد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 18 *»

 

علي7 و شيعه

 

به معني عامّ آن

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 19 *»

«علي7 و شيعه به معني عامّ آن»

 

شيعه يعني خاك پاي آن امير

صحنه جولان آن مير دلير

آسمان را تاب جولانش نبود

اين زمين هم گوي چوگانش نبود

شيعه را بين تا كجا شد رتبتش

كاين زمين و آسمان در حيرتش

شيعه باشد در جهان باغ اِرَم

رُسته از او گل بسي در هر قدم

شيعه در حصن حصين حق بود

شيعه آسوده ز طعن و دق بود

رحمت حق شد نصيب شيعيان

در امان از شرك پنهان و عيان

شيعه مؤمن، او اميرالمؤمنين

شيعه نَحْل است و علي7 يعسوب دين

بارش رحمت براي شيعه است

نعمت دارَيْن جزاي شيعه است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 20 *»

سرزمين شيعيان نور است نور

سينه‏هاي شيعيان طور است طور

فطرة اللّه شيعه را طينت بود

صبغة اللّه شيعه را زينت بود

شيعه يعني آشناي آفتاب

گرمي او از دماي آفتاب

گرچه باشد آفتابش پشت ابر

دارد او هم اُلفتي با زهر صبر

شيعه را فصل الخطابي در بر است

كان بحق سوي حقيقت رهبر است

شيعه از هر فتنه‏اي ايمن بود

كي در او راهي بر اهريمن بود

شيعه خود سرّي ز اسرار خداست

عهد معهودي ز حق بر ماسواست

شيعه حق را باشد از دل جان‏نثار

خون شيعه بوده حق را پاسدار

چهره تاريخ از آن گلگون بود

حق چو ليلي شيعه چون مجنون بود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 21 *»

جام شيعه كي تهي از مي شود

مستي او كي برون از سر رود

شيعه از كوثر بود مست و خراب

زين خرابي گشته شيعه ناب ناب

نام حق با نام شيعه شد قرين

هركجا آن بوده اين بوده يقين

شيعه و باطل چو نور و ظلمتند

ظاهر و باطن مخالف باهم‏اند

كي بود ممكن نمايند آشتي

اين سخن را شيعه باور داشتي

شيعه را صدق و اَمانت دَيْدَن است

شيعه با خائن سراپا دشمن است

شيعه خشم پرخروش حق بود

شيعه زخم طعنه ناحق بود

زخمه ساز محبّت شيعه است

نغمه‏پرداز مودّت شيعه است

در صلابت شيعه كوهي استوار

در بلندي با فلك گرديده يار

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 22 *»

شيعه را انديشه چون آب زلال

چشمه انديشه‏اش شير حلال

جوششش از چشمه ساران مَعين([3])

كوششش گسترده‏تر از اين زمين

نام شيعه نشتر جان عدو

ياد شيعه استخوانش در گلو

رافضي گر گفته دشمن شيعه را

رَفْض باطل كرده شيعه هركجا

شيعه بيزار است ز بتها سربسر

جبت و طاغوت و صنمهاي دگر

شيعه توفاني، ز رنج و دردهاست

موج خشمي بر سر نامردهاست

شيعه ساده باشد از رنگ فريب([4])

سازشي هرگز ندارد با رقيب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 23 *»

گرچه باشد ناتوان در معرفت

مي‏رسد روزي كه يابد تقويت

شيعه پا تا سر همه پاك است و پاك

از تواضع نزد حق خاك است و خاك

درد شيعه غربت حق است و بس

غير حق را هم ندارد شيعه كس

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 24 *»

 

سرچشمه‏ي تشيع ـ وفاداري شيعه

 

پيمان‏شكني مخالفان

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 25 *»

«سرچشمه‏ي تشيع ـ وفاداري شيعه»

«پيمان‏شكني مخالفان»

 

شيعه را سرچشمه شد خمّ غدير

بل غدير از شيعه آمد دلپذير

شيعگي شد در غدير از پرده در

سرّ آئين الهي سر بسر

مانع اجراء آن شد تيرگي

دشمن هر تيرگي شد شيعگي

شيعه چاه درد دلهاي عليست7

راز دار رازهاي آن وليست

در دل شيعه علي7 خواند نماز

سينه شيعه شدش محراب راز

شيعه يعني غربت مولا علي7

حافظ نصّ نبيّش بر ولي

شيعه بيند در كنار مصطفي9

مرتضي7 را همچو ضوئي از ضياء

دشمن شيعه خدا را دشمن است

دشمن حق زاده اهريمن است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 26 *»

زين جهت بيگانه است با كردگار

ضدّ حق و ضدّ عدل و يار عار

در حقيقت شوره‏زاري بي‏گُل است

شوره‏زاران را چه جاي سنبل است

خيره‏سرهائي همه از حق جدا

كور و كرهائي همه غول دوپا

منكر قرآن ناطق سر بسر

غرق باطل جمله از پا تا بسر

تا پيمبر9 زنده بود و در ميان

حرمتي بود از علي7 بر هر زبان

تا فرو بست از جهان چشمان خويش

هر زباني شد علي7 را همچو نيش

كينه‏ها از سينه‏ها شد آشكار

انتقام غزوه‏ها آمد بكار

بغض شمشير علي7 در هر دلي

در كمين گويا همه با آن ولي

كفر و شرك محض هر تكبيرشان

هر نگاهي تيز چون شمشيرشان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 27 *»

روبهان گرد آمدند و شيرگير

شير حق در چنگ آنان شد اسير

او ز رنج همسرش در اضطراب

گوشه عزلت، دلش از غم كباب

گوئيا هرگز نبوده بيعتي

عهد و ميثاق نبي9 با امتي

شد بهانه پس جواني علي7

شوخ‏طبعي بذله‏راني علي7

او كجا و هرزه‏خوئي اي دريغ

او كجا و بذله‏گوئي اي دريغ

در حقيقت كس طرفدارش نبود

عدل محض و كس خريدارش نبود

ابلهاني طالب دنياي دون

حقّه‏بازاني به رنگ گونه‏گون

حق و باطل كي طرفدار همند

كي كجا اين دو خريدار همند

ورنه در روز غدير خمّ همه

تهنيت گويان به شور و همهمه

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 28 *»

دست بيعت داده با مولايشان

عهد طاعت بسته با اَوْلايشان

در بيابان غدير و جمع عام

شد علي7 رسماً به امر حق امام

آيه «اكملت» خود باشد گواه

بر عليه مردم گم كرده راه

ليك مؤمن كس نبودي در ميان

غير معدودي ز جمع حاضران

او امام ناكس و بدكار نيست

با سفيهان حضرتش را كار نيست

امّتي دارد علي7 از نسل نور

در دل آنها همه دارد حضور

امّتي آگه ز شأن مرتضي7

گرچه در اصلاب و ارحام نساء

متصل اين رشته تا عصر ظهور

ظاهر و باطن همه نوري و نور

چهره هريك درخشانتر ز بَدْر

آشنا با صاحب شبهاي قدر

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 29 *»

از نَفَسهاشان وزد بوي بهشت

حق ز جنّت طينت آنان سرشت

جاهليت نيست در اخلاقشان

پاك و پاكيزه همه اصلابشان

گوهر بحر ولايت شيعه است

وارث نور درايت شيعه است

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 30 *»

 

روزگار شيعه

 

بعد از غصب خلافت

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 31 *»

«روزگار شيعه بعد از غصب خلافت»

 

شد نصيب شيعه غمها آن زمان

بيعت شوم سقيفه شد عيان

نعره «مِنَّا الاَْمير» تا شد پديد

شيعه ديگر روز خوش، هرگز نديد

غصب حق مرتضي7 تا شد در آن

مُنزوي شد شيعه از جور خسان

دوره مقهوري حق شد دگر

دشمن حق شد پس از آن، خيره‏سر

خيره‏سر پا در حريم حق نهاد

شيعه از اين جرأتش از پا فتاد

زد چو آتش بر در دربار حق

دود آه شيعه شد تا هفت طبق

ضلع زهرا3 را شكست از ضرب در

تا قيامت شيعه شد خونين جگر

محسن از اين ماجرا اوّل شهيد

شيعه شد از خير دشمن نااميد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 32 *»

شد علي7 بي‏بال و پر بي‏فاطمه3

كار زهرا3 هم دگر شد خاتمه

شد علي7 تنها و بي‏كس آن زمان

دشمن افكند گردنِ او ريسمان

شد علي7 عزلت نشين در گوشه‏اي

شيعه را شد حسرت و غم توشه‏اي

تيره‏تر وقتي نديده اين فلك

زان دمي‏كه فاطمه3 خورده كتك

از هجوم كينه‏ورزان دَغَل

فضّه زهرا3 را گرفتي در بغل

لحظه‏ها سنگين و پرغم مي‏گذشت

فاطمه3 آزرده كم‏كم مي‏گذشت

شد علي7 از داغ زهرا3 شعله‏ور

بر زمين و آسمان كردي اَثَر

پيكر كوثر چو شد در زير خاك

قدسيان در ماتم او سينه چاك

شيعه مي‏داند علي7 لب بسته بود

از ستمهاي عدو بس خسته بود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 33 *»

مصلحت انديشيش در امر دين

اقتضا مي‏كرده صبري اين چنين

در گلويش استخوان در ديده خار

صبر مولا شيعه را شد افتخار

آتش جانش چه سوزان آتشي

داد و فريادش، ز ديده بارشي

از سكوتش دشمنش رسوا شده

دين حق از صبر او اِحياء شده

تيغ عريانش دگر شد در غلاف

چون عقاب بي‏پري در كوه قاف

ماه طلعت خاورش زهراستي

روز او بي فاطمه3 يلداستي

از در و ديوار و آن آتش و دود

شد هويدا فاطمه3 جرمش چه بود

فاطمه3 جرمش دفاع از عليست7

فاطمه3 قرباني شأن وليست

پس طرفدار ولي آن يك زن است

امتي با او از اين رو دشمن است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 34 *»

بعد از او هم شد علي7 بي‏همزبان

شد گرفتار نفاق دشمنان

زين جهت همراز او شد چاه آب

تا كه گويد باشد اين دنيا سراب

شيعه را شد باورش اين گفتگو

شيعه شد آگه از اين راز مگو

شيعه يعني اشك چشمان بتول3

ناله و آه دل دخت رسول9

شيعه داغ فاطمه3 دارد به دل

نزد بابايش ز امّت شد خجل

شيعه يعني داغدار فاطمه3

دردمند آن عذار فاطمه3

آه او آتش زده بر شيعيان

خون فرق مرتضي7 بر چهرشان

خون‏جگر شد شيعه از حال حسن7

آن امام بي‏معين و ممتحن

هر مصيبت زين مصائب شيعه را

بس شدي تا افكند او را ز پا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 35 *»

ليك اعظم از همه در كربلا

شد مصيبت شيعه را بي‏انتها

روزگار شيعه شد زان غم سيا

شيعه را عيدي نمانده زاين عزا

شيعه داغ هشت معصوم دگر

ديده در اين طول تاريخ بشر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 36 *»

 

شيعه و چاره‏ي

 

درد بي‏درمان او

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 37 *»

«شيعه و چاره‏ي درد بي‏درمان او»

 

شيعه باشد وارث زخم جفا

وارث تنهائي صدق و صفا

غربت شيعه در اين طول زمان

ارث او باشد ز مولا بي‏گمان

درد بي‏درمان او را چاره نيست

چاره بهر شيعه آواره نيست

تا نيايد رهبر آخر زمان

روز خوش شيعه نبيند در جهان

تا شكوفا مي‏شود يك گل از او

مي‏رسد فوري خزانش مو به مو

روز شيعه چون شبش تيره ز هجر

شيعه را روز و شبش اين بوده فكر

شيعه دارد هر دمي حزني جديد

باز هم شيعه نباشد نااميد

وعده داده حق تعالي در كتاب

برطرف سازد ز شيعه اضطراب

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 38 *»

آورد از پرده غيبت برون

آن امامي را كه گريد اشك و خون

آورد نور دو چشمان بتول3

دشمنان شيعه را سازد خَذول

در مدينه آيد او با اقتدار

آن دو را بيرون كشد از قعر نار

قاتلان مادر خود فاطمه3

بر صلابه مي‏زند بي واهمه

شيعه خواند يا مُعِزَّ الاَْوْلِياء

دارد اميد فرج اين روزها

شيعه را روز خلاصي مي‏رسد

آفتاب او ز مغرب مي‏دمد

شيعه را نوروز باشد آن زمان

مي‏رسد فصل بهارش در خزان

در بهارانِ ظهور مهدوي7

بشكفد گلهاي باغ معنوي

نوبت قهّاري حق مي‏شود

شيعه صاحب حق مطلق مي‏شود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 39 *»

اين خزان باقي بود تا آن زمان

باغبان افسرده از رنج نهان

آفتاب شيعه يا رب كي دَمَد

شيعه كي يابد شفا از اين رَمَد

«لَنْ‏تَراني» تا به كي بايد شنيد

بار هجران تا به كي بايد كشيد

تا به كي در پرده باشد آفتاب

تا به كي باشد حجاب او سحاب

شيعه را يا رب بيا مسرور كن

خانه‏هاي شيعه را پرنور كن

شيعه باشد پرتو آن آفتاب

ضعف او باشد ز تأثير حجاب

ورنه بر شكل منير است نور آن

سر به سر مثل منير است نور آن

دارد از آن هرچه دارد از كمال

هرچه گويد، گويد از آن لامحال

تا كه باشد تيغ آن شه در نيام

شيعه را باشد تقيّه حكم عام

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 40 *»

مهلتي باشد براي رهزنان

تا كه جولاني كنند اهريمنان

هرچه خواهند بر سر دين آورند

دين ندارند در حقيقت كافرند

خودپرستاني سراپا بد سِيَر

حقّه‏بازاني ز هر شرّي بَتَر

ماهراني در فريب ابلهان

مهربان‏تر دايه‏ها از مادران

چون كَشَد شه تيغ تيزش از نيام

شيعه گيرد در ركابش انتقام

عزّت شيعه تماشايي شود

دشمنش را وقت رسوائي شود

پاك سازد از جوامع ننگ را

بشكند بتهاي رنگارنگ را

با حضورش شيعه آيينه شود

روز و شبهايش چو آدينه شود

در حضورش گردش ليل و نهار

جلوه ديگر كند در كار و بار

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 41 *»

با حضورش فصلها يكسر بهار

سبز و خرّم هر زماني هر ديار

شيعه مي‏يابد پناه خويش را

مي‏شود از چنگ كركسها رها

او مگر تيهوي آن محراب نيست؟

او ز درد فرقتش بي‏تاب نيست؟

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 42 *»

 

 

شيعه و غمهايش

 

در مرئي و مسمع امام عصر7

 

«شيعه در مدينه»

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 43 *»

«شيعه و غمهايش

در مَرئي و مَسْمَع امام عصر7»

«شيعه در مدينه»

 

شيعه همچون بسملي در پيچ و تاب

بنگرد شه شيعيان را دل كباب

بنگرد خونين دلان زار را

بشنود شبناله اَبرار را

شيعه مي‏داند امامش آگه است

حامل علم خداوندي شه است

شيعه را بيند گرفتار مِحَن

گاه مي‏گويد حسين7 گاهي حسن7

شيعه را گه در مدينه بنگرد

اشك ديده آه سينه بنگرد

پشت ديوار بقيع از مرد و زن

گرم ماتم از براي چار تن

مي‏شود هم ناله او هم با همه

ياحسين7 و ياحسن7 يافاطمه3

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 44 *»

شيعه را بيند كه از ترس عدو

در حرم گريد بدون ها و هو

آتشي در سينه شيعه بپاست

قبر زهرا3 را نمي‏داند كجاست

بشنود از شيعه هرجا اين ندا

مهديا اي وارث زهرا3 بيا

تا نيائي قبر زهرا مخفي است

تا نيائي هر تلاشي منفي است

شيعه را بيند ضعيف و بي‏نصيب

گفتگو آهسته دارد با حبيب9

يارسول‏اللّه9 تو را آزرده‏اند

احترامت را بجا ناورده‏اند

تا كه رفتي از جهان اين امّتت

گوئيا نشنيده شأن عترتت

كينه‏ها از سينه‏ها شد آشكار

عترتت را تيره آمد روزگار

هر سري را يك صدا و يك هَوي

كس نبودي لحظه‏اي فكر وفا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 45 *»

يادگارت را جگرخون كرده‏اند

شيعه را زين غصّه مجنون كرده‏اند

در كنار پيكر پاكت علي7

بي‏كس و تنها گرفتارت علي7

در سقيفه نعره‏هاي شوم بود

گفتگو از بيعت مَشْئوم بود

شعله‏ور شد آتش فتنه از آن

عترت و شيعه هدف شد زان ميان

آه از آن ساعت كه ياست شد كبود

ميخ در بر سينه‏اش آمد فرود

آتش كين آستانش را بسوخت

شيعه را هم جان و دل يكجا بسوخت

ياد پهلويش زند آتش به دل

شيعه اين غم مي‏برد با خود به گِل

ناله زهرا هنوز آيد به گوش

سينه شيعه از آن دارد خروش

از پي مولا شد از خانه برون

شيعه را غم شد ز اندازه فزون

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 46 *»

دست او بر دامن مولا علي7

مي‏زد او را دشمن مولا علي7

بازويش را تا كه بشكست از غلاف

شد اَبَد مدت دگر اين اختلاف

بر سر مولا عدو با تيغ كين

خواستار بيعت از او آن لعين

ليك مولا دست خود را بسته بود

آن لعين از كار خود نابرده سود

اوّلي زد دست خود بر دست شه

غائله شد خاتمه زين روسيه

ناكسان گفتند علي7 بيعت نمود

سوي منزل حضرتش عودت نمود

دخترت را ديد با روي كبود

پهلو و دستش شكسته آن عَنود

مقنعه از سر گرفته دخترت

خواهد او نفرين كند بر اُمّتت

لرزه بر اندام شه افتاده بود

در كنار دخترت اِستاده بود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 47 *»

گفت: اگر نفرين كني اي خون‏جگر

يك نفر باقي نماند از بشر

اي تو دخت رحمةٌ للعالمين

بگذر از نفرين خود بر ظالمين

مصلحت باشد شكيبا بودنت

كارساز شيعه فردا بودنت

پيش از آنكه آردت حق در جهان

آزمودت بهر اين بار گران

پس شكيبا تا كه ديدت برگزيد

خلعت اين ابتلاء بهرت بريد

بعد از اين باشد بلاها بيشتر

هر يكي دشوارتر از پيشتر

اُسوه‏اي تو از براي ديگران

صبر تو باشد كفيل شيعيان

شد مهيا تا شكيبائي كند

او شكيبي بس تماشائي كند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 48 *»

 

شيعه در كربلا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 49 *»

«شيعه در كربلا»

 

گاه بيند شيعه را در كربلا

در نوا با سوز و ساز نينوا

شوري اندر هر سري بيند پديد

هر زباني مي‏برد نام شهيد

بارد از هر ديده‏اي خون جگر

آيد از هر سينه‏اي سوز دگر

با غم ليلي تمامي آشنا

همچو ليلي ياعلي‏گو در نوا

بوي مجنون آيد از هر نوجوان

اشك حسرت آورد او ارمغان

در تزلزل بندبند مرد و زن

ياحسين‏گويا تمامي سينه‏زن

يك دلي در جمعشان آرام نيست

زائري را لذّتي در كام نيست

ياد سقا هر دلي را خون كند

شيعه با اين خونِ دلها چون كند

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 50 *»

شيعه را بيند گهي در قتلگاه

گاه بيند شيعه را در خيمه‏گاه

گاه در حجله‏گه نوكدخدا

در نوا بهر يتيم مجتبي7

باز بيند شيعه را در سوز و ساز

مي‏كند ياد حبيب و آن نماز

ظهر عاشورا نماز آخرين

دشمن افكند عده‏اي از تير كين

شد شهيد در آن ميان آن پيرمرد

آنكه بودي نوجوان گاه نبرد

شيعه را بيند كه بر زخمش نمك

مي‏زند «يالَيْتَني كُنتُ مَعَك»

شيعه عشق كربلا دارد به سر

شيعه شور نينوا دارد به سر

شيعه تا شوري و شيني مي‏كند

ياد غمهاي حسيني مي‏كند

ظاهر و باطن حسيني مي‏شود

نزد زهرا نور عيني مي‏شود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 51 *»

آيدش در گوش دل «هَلْ مِنْ مُعين»

باشدش هر روزه عاشورا يقين

شيعه را بيند ز غمها شعله‏ور

آتشي كافتاده در هر خشك و تر

شيعه باشد گرچه زار و ناتوان

ياد آن غمها دهد او را توان

مي‏شود از هستيش يكباره سير

پاي تا سر تيغ تيز و نيش تير

كربلا ميقات عشاق خداست

جاي بيعت با حسينِ سر جداست

شيعه را بيند چو تيغ موشكاف

هر يكي را ذوالفقاري بي‏غلاف

در نبرد با يزيديّان دون

جيره‏خواران سبك مغز و زبون

شيعه را بيند كه دارد انتظار

تا بيايد يادگار آن تبار

آنكه او عقده ز دلها وا كند

دشمن در پرده را رسوا كند

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 52 *»

آشكارا گردد آن «ماء مَعين»([5])

هر سرابي روسيه گردد يقين

شيعه را بيند سراپا، درد درد

غير شيعه نيست جائي مرد مرد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 53 *»

 

شيعه و اُنس او با بلا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 54 *»

«شيعه و اُنس او با بلا»

 

شيعه همراز علي7 در چاه شد

هر زمان از هر خطر آگاه شد

شيعه و عشق اميرالمؤمنين

مِهر مولا شيعه را مُهر جبين

عشق مولا اصل هر معروف شد

خير دارَيْن شيعه را مكشوف شد

بغض با اعداي مولا شيعه را

ترك هر منكر شد و هر ناروا

نزد شيعه اين دو لُبِّ دين بود

جرم شيعه نزد دشمن اين بود

شيعه مرهون مرارتها بود

زنده شيعه از شهادتها بود

شيعه دارد پرچم خونين به دوش

دل پر از خون سينه‏اي پر از خروش

وارث فرهنگ عاشوراست او

همنوا با زنگ عاشوراست او

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 55 *»

شيعه را كي خواب خوش در بستري

از خدا خواهد گشايد او دري

شيعه را حق پروريده در بلا

گفته مولا: «اَلْبَلاءُ لِلْولاء»

شيعه يعني رنج دوران سياه

شيعه يعني در سحر اشكي و آه

شيعه باشد پيش چشمش كربلا

هر بلائي نزد او كم زان بلا

مستي شيعه ز جام اولياست

هديه حق بهر شيعه ابتلاست

شيعه را با ابتلا اُنسي بود

اين نشان آنكه او قُدسي بود

عشق هر راحت طلب باشد مجاز

كي مجاز آمد ملاك امتياز

عشق نفسي شهوتي باشد عيان

كم‏كم آن كاهش بيابد در زمان

عشق شيعه عشقي از جان و دل است

عشق روحاني نه از آب و گِل است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 56 *»

شيعه را عشق حسيني ذو شجون

جاري است در رگ‏رگ او همچو خون

نيست شيعه مثل آن كور و كران

نشنود حق را به گوش سرّ و جان

نشنود بلبل سرايد از غمش

عالمي برپا نموده ماتمش

بلكه بيند با دو چشم دل همه

در عزايش در نوا در همهمه

هرچه را بيند ز گويا و خموش

سينه دارد از غم او پرخروش

چَهچه بلبل نواي غم بود

هر نسيمي آه آن ماتم بود

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 57 *»

 

مصيبت

 

 

حضرت علي‏اصغر7

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 58 *»

«مصيبت حضرت علي اصغر7»

 

غنچه تا لب واكند در گلشني

گويد از حلقي و تير دشمني

با زبان حال مي‏گفت اي پدر

در رهت از هستيم سيرم دگر

گر نداري ياوري بهر دفاع

ياوري داري كه بي‏جنگ و نزاع

جان‏نثاري مي‏كند چون اكبرت

روسيه سازد عدوي اَبترت

دشمنت را اي پدر رسوا كنم

مكتبت با خون خود اِحيا كنم

تشنه‏ام امّا نخواهم آب و شير

آب و شير خواهم ولي از نوك تير

زندگي من پدر در مردن است

خون من افشاگر اين دشمن است

من چو بر روي تو لبخندي زنم

آتشي بر جان دشمن مي‏زنم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 59 *»

من اگر نامم علي‏اصغر است

خون من هم مثل خون اكبر است

خون او گر زينت ميدان بود

خون من در آسمان جوشان شود

گر كه گشتي بي‏برادر اي پدر

گشته‏اي بي‏يار و ياور اي پدر

ياوري داري اگرچه شيرخوار

جان‏نثاري باشدت در گاهوار

اصغرم اما كم از اكبر نيم

دستگير عاصيان شيعه‏ام

اي پدر قرباني شش‏ماهه‏ام

بحر غيرت را دُر يكدانه‏ام

بيش از اين تأخير منما اي پدر

انتظارم مي‏كِشد اكبر دگر

اي پدر آي و به ميدانم ببر

اين قفس بشكن رود جانم به در

تير دشمن را نشان خواهد چو عشق

بهر جانان جانفشان خواهد چو عشق

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 60 *»

كن بهانه تشنگيّم را پدر

تا خدا گيرد مرا ديگر به بر

خون اصغر شد چو زيب آسمان

پس گرفتش حق به دامانش چو جان

شيعه را آن لحظه در خاطر رسد

نوگلي را در چمن تا بنگرد

برگ گل با شبنم صبح بهار

گويد از رخساره بيمار زار

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 61 *»

 

مصيبت

 

 

حضرت اباالفضل7

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 62 *»

«مصيبت حضرت اباالفضل7»

 

سرو برپا در بر آن قامتي

كز عمودي شد نگون چون رايتي

غنچه‏ها پژمرده ديد از قحط آب

گلبن و گل در شرار التهاب

از عطش آه همه چون شعله‏ها

پر شرارِ اشك و آتش خيمه‏ها

از عطش هر كودكي فرياد داشت

تشنگي در كام او بي‏داد داشت

هر بزرگي را ز پا افكنده بود

ساقي از روي همه شرمنده بود

پوست هريك بر تنش خشكيده‏بود

هر لبي از تشنگي تركيده بود

ديده‏هاي بي فروغ هر يكي

كاملاً گويا ز سوز تشنگي

مشكها خشكيده و انباشته

هر اميدي را، ز دل برداشته

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 63 *»

نااميد از زندگي هر تشنه‏اي

هر دلي را داغ چندين كشته‏اي

ساقي لب تشنگان بي‏تاب شد

سينه پر غم ديده‏اش پر آب شد

سير شد از زندگي در آن زمان

خواست تا سازد يَدُاللّهي عيان

صولت حيدر به ميدان آورد

تار و پود دشمن از هم بگسلد

شاه فرمودش نه وقت اين بود

تشنگي بر تشنگان سنگين بود

چاره لب تشنگان بايد نمود

اين سخن بر آتش جانش فزود

مشك خشكي را به دوش خود فكند

جان او بر آتش غيرت سپند

راند مركب بهر فتح علقمه

رعب افكند در دل و جان همه

وارد شط شد سراپا آتشي

شد برون بي‏آنكه يابد كاهشي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 64 *»

سوخت آب از حسرت لبهاي او

بوسه زد بر دست و هم بر پاي او

دلخوش از آنكه بَرَد مشكي ز آب

تا كه بر دارد ز دلها التهاب

با خدايش زير لب مي‏گفت سخن

اي خدا دشمن نگيرد اين ز من

آبرويم بسته است يا رب به آب

جان نمي‏خواهم نباشد گر كه آب

ساقي لب تشنگان مي‏راند فرس

اسب او از تشنگي مي‏زد نَفَس

خيمه‏ها مقصد ولي دور است راه

يك تن و دشمن هزاران روسياه

آه ساقي دست خود داده ز دست

آب دارد شوق رفتن در سر است

با دو پا راند فرس كوه شرف

پيكرش تير مخالف را هدف

قامتش خم روي مشك آب بود

فكر اصغر كودك بي‏تاب بود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 65 *»

شد تهي مشك و توان از تن برفت

ساقي شه عزمش از رفتن برفت

با عمودي سرو باغ مرتضي7

بر زمين از زين فتاده قد دو تا

منخسف شد ماه تابان علي7

در كنارش فاطمه3 شد منجلي

شيعه گريد بر اباالفضل رشيد

ساقي لب تشنه شاه شهيد

ساقي سرمست از جام بلا

ساقي بي‏دست دشت كربلا

اشك شيعه شد نثار پيكرش

پيكر صد چاك و بي‏بال و پرش

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 66 *»

 

يادي از

 

 

غم‏هاي زينب3

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 67 *»

«يادي از غم‏هاي زينب3»

 

شيعه زين غم تا ابد افسرده است

شيعه كي مانند شمع مرده است

شيعه كي از خاطرش زينب رود

از دلش كي آتش اين تب رود

آن پرستار عليل كربلا

غمگسار بي‏كسان نينوا

هر نگاهش مرهم زخم حسين7

راحت قلب‏حسين7 در شور و شين

يادگار فاطمه3 در كربلا

مظهر مهر و صفاي مصطفي9

نور چشم مرتضي7 در نشأتين

جلوه حلم حسن7 روح حسين7

آيتي از عصمتش افلاكيان

افتخار مكتب پيغمبران

نشئه مي از سبوي كوثر است

جلوه‏گاه اقتدار حيدر است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 68 *»

غمخور مادر در آن بلواي عام

راحتي بخش پدر در صبح و شام

با حسن7 همره حسين7 را يار بود

كربلا را پايه‏اي در كار بود

روز عاشورا حسين7 را سايه‏اي

همرهش در هر بلا همپايه‏اي

شد تسلّي‏بخش غمهاي حسين7

ياور او يار تنهاي حسين7

زير خنجر ظهر عاشوراي او

سايه‏افكن بر سرش، شيداي او

حامل غمهاي هفتاد و دو تن

همرهش سرهاي هفتاد و دو تن

پرچم نهضت به دوشش مي‏كشيد

هر دم از جام بلا مي مي‏چشيد

هر قدم از فرط غم مي‏داد جان

باز اِحيا مي‏شد از عشق نهان

هرچه گل در گلشنش بر باد رفت

هرچه شمشادي در آن ناشاد رفت

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 69 *»

نام زينب3 با حسين7 شد همتراز

خواند او در خون نماز، اين در جهاز

او جدا از پيكرش سر روي ني

اين اسير دشمنش ره كرده طي

خنجر ار بر حنجر او بوسه زد

اين يكي را كعب ني بس طعنه زد

عشق آمد زان برادر سرفراز

بوسه زد بر درگه دخت حجاز

كربلا شد پايدار زين بردبار

شيعه را آمد وجودش افتخار

شيعه را زين غم دلي درياي خون

شب‏رُوِ تنهاي وادي جنون

شيعه و اشك غم بي‏انتها

شيعه را آه و نوا صبح و مساء

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 70 *»

 

اشك شيعه

 

 

و اشك اولياء:

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 71 *»

«اشك شيعه و اشك اولياء:»

 

اشك شيعه بين چه غوغا مي‏كند

دشمن حق را چو رسوا مي‏كند

اشك چشم اولياء پس چون بود

دامن غبراء از آن گلگون بود

ديده احمد9 بسي باريده اشك

طور موسي بر حراء زان برده رشك

اشك، فرياد علي7 در غربتش

يار تنهائي او در عزلتش

اشك چشم فاطمه3 آيينه بود

غربت حق را نشان آن سينه بود

همدم شبهاي تار فاطمه3

راحت جان فكار فاطمه3

زينبش را دشمن دور از خدا

گشت مانع تا كه گريد بي‏صدا

جان بي‏تابش كه آرامش نداشت

جرأت گريه ز اعدايش نداشت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 72 *»

پيكرش از ضرب كعب ني كبود

غير سوز و سازشش كاري نبود

سينه‏اش از داغ گلها سوخته

هاله‏ها از آه غم افروخته

گر كه دشمن منع كرد از گريه‏اش

شيعه بارد خون دل از ديده‏اش

شيعه كي بي‏آتش غم بوده است

اضطراب زينبش كم بوده است

زينب و از حد فزونش اضطراب

تشنگي ساقيش در شط آب

پيكر صد چاك اكبر ديده است

پر ز خون قنداق اصغر ديده است

قاسم پامال اسب اشقيا

ديده او سرها به روي نيزه‏ها

كشته و عريان برادر ديده است

پيكري بي‏سر برابر ديده است

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 73 *»

 

شيعه و كربلا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 74 *»

«شيعه و كربلا»

 

شيعه دارد معني مشكوة نور

شيعه دارد رأس خونين در تنور

شيعه دارد سرزمين كربلا

خاك آن را شيعه سازد توتيا

در نمازش شيعه بر خاك حسين7

مي‏كند سجده گذارد بر دو عين

شيعه را مقصد بود آن خاك پاك

طينت شيعه از آن پاكيزه خاك

دوري از كربلا شد مشكلش

داغدار كربلا باشد دلش

سوزد از بي‏حدّ مصيبتهاي آن

از غم بي‏حدّ آن غمديدگان

عاشق است بر آن ديار بي‏قرين

همچو مجنون در فراق آن غمين

شيعه و شوق چشيدن از فرات

همچو ماهي تشنه آب حيات

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 75 *»

آرزو دارد كه بيند آن زمين

جان دهد در آن زمين غم قرين

آرزو دارد شود آهي ز غم

در فضاي آن زمين پُر اَلَم

آرزو دارد شود يك قطره خون

با گِلش گردد عجين آن خون دون

كعبه ديگر بود در كربلا

روح كعبه آن امام سرجدا

حج اين كعبه بود اعظم يقين

حج كعبه چون تن و جان حجّ اين

غسل احرامش بود با خون دل

نيّتش دل كندن از اين آب و گل

تلبيه از خود گذشتن باشدش

دست و سر افكندن از جان بايدش

طَوْف آن از جسم تا عقل باختن

شد نمازش هرچه بُت انداختن

سعي آن باشد تلاش زينبي

شد خجل هاجر ز زهراء3 و نبي9

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 76 *»

سعي زينب از حرم تا قتلگاه

همرهش جمعي زنان بي‏پناه

كودكاني تشنه لب خشكيده كام

هريكي فخر حرم ركن و مقام

شيعه دارد حجّ روحاني چنين

شيعه دارد كعبه‏ها در آن زمين

كعبه اعظم حسين7 تشنه‏لب

حاجياني دارد او در روز و شب

بعد از آن كعبه علي‏اكبر است

بوالفضائل يادگار حيدر است

حج‏اكبر حج سبط مصطفيست9

عيد اضحايش مناي كربلاست

شيعه مي‏نازد به اين حج قبول

شيعه و عشق همين فرخ رسول9

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 77 *»

 

 

مصيبت

 

 

امام حسين7

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 78 *»

«مصيبت امام حسين7»

 

شيعه و ياد جگرهاي كباب

غنچه‏هاي تشنه‏لب در قحط آب

در شرار آفتاب آن زمين

سوخته جان و تن هر نازنين

خيمه‏هايي كز غم افسردگان

پر ز آه حسرت دلدادگان

گوئيا از شش جهت آتش وزد

غم ز هر سو هر دلي را مي‏گزد

ديده‏ها در انتظاري دردناك

جانب ميدان سراسر گرد و خاك

ناگهان آمد صداي اسب شه

بي‏سوار آمد كنار خيمگه

شيشه صبر همه آمد به سنگ

سينه‏ها يكباره شد از غصه تنگ

جان به لب هريك ز خود بيگانه شد

جانب ميدان دوان ديوانه شد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 79 *»

شيعه كي از خاطر زارش رود

آنچه زان حالت روايت مي‏شود

بر سر ني آفتابي لاله‏گون

پيكري عريان فتاده غرق خون

كارواني غم نصيب و بي‏پناه

غرق ماتم هريكي در سوز و آه

تا به شام پر بلا رفت از جفا

سايبان، سرهاي از پيكر جدا

شيعه را اين غصّه آخر مي‏كُشد

غمخوري كو تا كه غمخواري كند

شيعه دارد غمخوري ليكن نهان

مي‏رسد روزي كه رخ سازد عيان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 80 *»

 

 

شيعه و امام عصر7

 

 

و ظهور و رجعت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 81 *»

«شيعه و امام عصر7

و ظهور و رجعت»

 

آنكه باشد دلبر دلدادگان

در كَفَش هر دل گرفته آشيان

دل نمايد خال او را استلام

مي‏زند بوسه به پايش در مقام

مي‏چكد خون از دل دلداده‏اش

همچو بسمل در مني افتاده‏اش

شيعه دارد چون نگار پردگي

دشمنش خواند حماقت شيعگي

احمق آن باشد كه باشد بدگمان

بي‏خبر از حكمت آن بي‏نشان

حق ستوده شيعيان را در كتاب

«يؤمنون بالغيب» يعني آن جناب

شيعه را قرآن هدايت مي‏كند

شيعه را قرآن حمايت مي‏كند

هورقليا هسته اين هستي است

يار ما كي طالب اين پستي است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 82 *»

پوسته آن عالم است اين ملك ما

يار ما كي خواهد اين بيغوله را

هورقليا غيب اين عالم بود

چون تن و جاني به هم توأم بود

واقف بين طتنجين باشد او

رابط غيب و شهاده آمد او

اين زمين و آسمان و اين نظام

خود دليل است بر وجود آن امام7

گر نبودي او خدا را هم نبود

لحظه‏اي لطفي بر اين ملك وجود

او محل لطف بي‏حدّ خداست

علّت برپائي ارض و سماست

لطف حق باشد وجود آن امام7

عالم هستي طفيل آن همام

شيعه يعني منتظر تا او رسد

جان به لب از شوق ديدارش رود

مي‏رود از اين جهان هر شيعه‏اي

با دلي پر خون و پر غم سينه‏اي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 83 *»

از غم هجران آن دلدار ما

تا كجا افتد دگر ديدار ما

مي‏رود شيعه ولي پا در ركاب

تا كه برگردد چو آيد آفتاب

از كفن سازد اِزار خويشتن

در كفَش تيغي تَهَمْتَنْ در بدن([6])

خيزد از قبرش به عشق آفتاب

آنكه رفته در شب غيبت به خواب

خيزد از قبرش براي كارزار

دل ز شوق وصل يارش بي‏قرار

دعوت حق را اجابت مي‏كند

چهره حق را زيارت مي‏كند

تا بگيرد از رخ ماهش نقاب

شيعيان در محضرش پا در ركاب

شيعه هر صبحي نمايد بيعتي

گر بميرد باشد او را رجعتي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 84 *»

شيعه دارد چشم پر آب از فراق

شيعه دارد قلب پاكي از نفاق

مي‏كند در آب و آتش زندگي

آب ديده آتش دل شيعگي

آب ديده اشك شوق و انتظار

آتش دل از فراق آن نگار

هجر مولا شيعه را مجنون نمود

انتظارش شيعه را دلخون نمود

مي‏شود روزي ملائك صف زنان

نغمه‏خوان آيند فرود از آسمان

گِرد شه پرچم همه افراشته

غم ز دلهاي همه برداشته

پيش رويش پرچم نصرُاللَّهي

بر همه دارد ز حق فرماندهي

در صف پيشين همه از زبدگان

همچو شيخ اَوْحَد آن فخر زمان

خستگانش را رسد شوري دگر

عاشقانش را همه روزي دگر

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 85 *»

ديده‏ها روشن شود بعد از رَمَد

هر كجا باد بهاري مي‏وزد

شيعيان را آيد ايام فرج

راستي يابد هر آنچه امر كج

انتظار آخر به پايان مي‏رسد

دردها آخر به درمان مي‏رسد

روز پايان هموم شيعيان

روز دشواري اين ناباوران

شيعه را آيد زمان افتخار

گرچه طولاني شود اين انتظار

شيعه را باور بود اين ماجرا

عهد او باشد از آن روز بَلي

مي‏رسد با ذوالفقار حيدري

هركجا آيد نمايد صف‏دري

گوئيا احمد9 به ميدان آمده

بت پرستي هم به پايان آمده

يا علي7 از عزلت چند ساله‏اش

آمده بيرون ز كنج خانه‏اش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 86 *»

شيعه بر دشمن شبيخون مي‏زند

خود به موج خون چو مجنون مي‏زند

روز و شب سر مي‏كند بر روي زين

خاطرش آسوده با رنجي چنين

شيعه گردد محو آن حسن و بها

گرچه باشد غرق در موج بلا

ابتلائي ني دگر در آن زمان

شيعه هر حالي ز حالش شادمان

مهديا شيعه گرفتار تو است

بي‏قرار از شوق ديدار تو است

جلوه‏اي فرما تو بر دلها ز لطف

روشني بخشا تو بر دلها ز لطف

شيعه از لطف تو موسائي كند

با دم تو كار عيسائي كند

لحظه‏اي لطفت كند اعجازها

شيعه را مهرت دهد پروازها

شيعه با گامي ز خود آيد برون

او نمي‏بيند خودي را جز فسون

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 87 *»

گام ديگر تا زند معراج اوست

بوعلي‏ها هم بسي محتاج اوست

مي‏زند با ياد تو هر گام را

شيعه مي‏گيرد ز تو الهام را

زين جهت او را «مُحَدَّثْ» گفته‏اند

بدگماني را ز دلها رُفته‏اند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 88 *»

 

شيعه و عشق

 

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 89 *»

«شيعه و عشق»

 

شيعه يعني عاشق دلباخته

شيعه را حق هم ز عشقش ساخته

شيعگي يعني سراپا عاشقي

دين و دنيا و هم عقبي عاشقي

مقصد از خلقت خدا را عشق بود

شيعه را هم لفظ و معني عشق بود

شيعه همچون تاك و عشقش آفتاب

جوشد از اين تاك بس سوزان شراب

وه چه ناب است اين شراب و تاك آن

سوزد و سازد گريبان چاك آن

شيعه كز آل علي7 دم مي‏زند

باده از ميناي خاتم9 مي‏زند

ساقي بزم نبي9 باشد علي7

شيعه را زان شد حقيقت منجلي

جذبه ساقي چو بر ميخانه زد

شيعه هم اين نعره مستانه زد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 90 *»

اي علي7 اي كه خدا را بنده‏اي

وي سراپا از خدا آكنده‏اي

باده‏اش ممزوج از صبر و بلا

جرعه‏نوشش شيعه از خود رها

هركه زد يك جرعه‏اي از ساغرش

سوخت در آتش سراسر پيكرش

شيعه شد آيينه‏دار عشق حق

شيعه بُرد از ماسوي گوي سَبَق

شيعه شد آگه ز سرّ ايزدي

عشق حق را ديد عشق احمدي9

عاشق و معشوق حق شد مصطفي9

زان جهت شد حق‏نما در ماسوي

ماسوي را گر كه عشقي با حق است

مصطفي9 معشوق كلّ و مطلق است

حق منزّه شد ز عشق و عاشقي

هم ز معشوقي و شوق و شائقي

مصطفي9 را جانشين خود نمود

خويش را بر ماسوي در او نمود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 91 *»

مصطفي9 شد مطلقا عنوان حق

موقع آنچه كه شد از آنِ حق

«مَنْ رَاني قَدْرَأَي الْحَقَّ» را كه گفت

اين حقيقت را به حق جانانه سفت

مصطفي9 شد مركز پرگار عشق

گرم گرديده از او بازار عشق

عشق شد حلقه به گوش درگهش

عاشق صادق قدم زد در رهش

شيعه باشد عاشق صادق يقين

عشق حق جويد در عشق صادقين

شيعه مي‏داند طريق عشق را

شيعه دارد بس غريقِ عشق را

مصطفي9 سرخطّ عشق آموخته

يك جهاني شمع عشق افروخته

با خدايش عشق بازيها نمود

راه و رسم سرفرازي را نمود

او در آلش با خدايش راز كرد

او كلاس عشقبازي باز كرد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 92 *»

شيعه شد شاگرد اوّل در كلاس

مي‏گذارد شيعه حقش را سپاس

نام شيعه ثبت شد در دفترش

شيعه شد شاگرد اوّل آخرش

شيعه را باشد يقينِ عشقباز

شيعه شد در عشقبازان سرفراز

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 93 *»

 

انبياء و تشيّع

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 94 *»

«انبياء و تشيّع»

 

انبيا را فخر باشد شيعگي

كرده‏اند با عشق احمد9 زندگي

تا قلم زد لب به روي لوحه‏اش

نام احمد9 شد پديد از رشحه‏اش

شد قلم مدهوش شهد نام او

اوّلين دردي كشي از جام او

تا كه نام احمد9 آورد بر زبان

شد شكافي در زبان او عيان

يعني با احمد9 علي7 منضم بود

نور اين دو از ازل توأم بود

تا كه آدم زامر حق آمد پديد

نام اين دو از ملايك مي‏شنيد

خواست تا گويد ثنائي بر خدا

نام اين دو از زبانش شد ادا

يعني اين دو وصف حق‏اند آدما

مر خدا را اين دواند اصل ثنا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 95 *»

خلقت عالم براي اين دو است

شيعه از دل جان فداي اين دو است

تا نظر افكند به ساق عرش او

ديد نام اين دو را همراه «هو»

هركجا نام خدايش آمده

نام اين دو در كنارش آمده

بعد از آن مدت كه زاريها نمود

از گناهش عذرخواهيها نمود

شد مقدّر تا خدا آمرزدش

در مقام قرب اوّل آردش

جبرئيل يادآورش شد آن زمان

پنج اسمي را كه ديد در آسمان

پس خدا را خواند آن فرخنده فال

حق آنان از دل و بشكسته حال

«فَتَلَقّي آدَمُ مِنْ رَبِّه»

شد نصيبش عاقبت فرّ و بِهي([7])

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 96 *»

شيعه مي‏خواند خدا را هر زمان

حق آنان مثل آن پيغمبران

شيعه مي‏گويد به آواز جلي

در دعايش يامحمّد9 ياعلي7

اِكفياني اي شماها كافيان

اُنصُراني اي شماها ناصران

حق و ايشان، شيعه داند با هم‏اند

ني جدا از هم نه هم عين هم‏اند

او خداوند است او را بنده‏اند

بندگاني كز خودِ خود كنده‏اند

زين جهت گرديده‏اند از آنِ او

آنِ اينان او شده بي گفتگو

پس دگر فرقي نمانده در ميان

باشد ار فرقي به چشم احولان

شيعه مي‏داند كه خلاّق فريد

بهر جلوه خانه‏هايي آفريد

خانه‏هايي در خور پروردگار

مظهر اسماء بي حدّ و شمار

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 97 *»

 

شيعه

 

 

و چهارده معصوم:

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 98 *»

«شيعه و چهارده معصوم:»

 

شيعه مي‏گويد خدا را عالمي

باشد همچون عالم اين آدمي

مصطفي9 باشد خور آن آسمان

شد بروج او دوازده ماه آن

فاطمه باشد زمين آن سما

گِرد هم منظومه شمسي نما

عالم لاهوت آن عالم بود

ني از آنها بيش و ني هم كم بود

عالم اسماء حق آن عالم است

پرتوي از نور آن در آدم است

عالم اسماء نه ذات حق بود

ني چو افراد و نه وي مطلق بود

بلكه اسماء جلوه‏هايي حادثند

حق تعالي را نشان بارزند

حق يكي اسماء او بسيار شد

خود به آن اسماء خود در كار شد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 99 *»

بهر آن اسماء مظاهر آفريد

كلّ آن اسماء در آنها شد پديد

آن مظاهر چارده معصوم كلّ

سوي حق كل خلايق را سُبُل

هريكي چون كلّ و كلّ هم چون يكي

شيعه را هرگز در اين نبود شكي

چارده روحِ بهم آميخته

چارده نورِ ز حق آويخته

چارده آيينه هريك بي‏زوال

آشكارا در همه آن بي‏مثال

هريكي شد آيه يكتائيش

هريكي همچون همه گويائيش

چيده حق اين چارده آيينه را

مي‏دهد هريك جلا هر سينه را

دفتر ايجاد را حق تا گشود

نام ايشان افتتاح آن نمود

پس به ايشان ختم دفتر كرده است

آنچه اوّل كرده آخر كرده است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 100 *»

اوّل ايشان محمّد9 بوده است

محرم اسرار سرمد بوده است

آخر ايشان محمّد (عج) آمده

مثل اوّل او مؤيّد آمده

اوّلي شد خاتم پيغمبران

آخري هم خاتم اين خاندان

مهدي هادي ولي المؤمنين

حجّت بر حق بوار الكافرين

مالك محروسه ملك وجود

صاحب معموره غيب و شهود

باعث ايجاد كلّ ماسوي

وارث ميراث جمع انبيا

حاكم بر آسمانها و زمين

حافظ دين خداوند مبين

نور حق غوث زمان غيث حيات

در جميع فتنه‏ها فُلك نجات

علم مصبوب خدا از آسمان

رزق مبسوط خدا بر بندگان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 101 *»

حامي احباب خود در نشأتين

خصم باطل مهر و قهرش زين و شين

الغرض آن چارده نور جلي

در تجلّي آمد از كنز خفي

گنج پنهان عالم اسماستي

زين مظاهر سر بسر پيداستي

چارده مرآت سرتاپا نما

حق در آنها گشته ظاهر بهر ما

ديده حق‏بين دگر بايد گشود

هركه باشد طالب فيض شهود

تا خدا را بيند او با چشم دل

گرچه باشد اين مظاهر ز آب و گِل

شيعه بيند چارده قنديل نور

هريكي چون چلچراغي در ظهور

شيعه بيند چارده حبل متين

كامده از عرش هريك بر زمين

شيعه بيند چارده اشراق حق

صرف حق و مطلق اشفاق حق

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 102 *»

شيعه بيند چارده شمس ازل

خور چو ذرّه نزد هريك در مَثَل

شيعه بيند چارده ماه منير

مُقتبس از حق خلايق را مجير

چارده اختر همه فرخنده خو

چارده كعبه همه در روبرو

چارده وجه خداي ذوالمنن

چارده كشتي امواج فتن

چارده دست خدا در آستين

چارده حجّت تمامي راستين

چارده مسكن براي ذكر حق

چارده سالك همه در فكر حق

چارده خلاّق هستي آفرين

چارده حكّام در دنيا و دين

چارده استاد ادريس و خِضِر8

چارده سرّ خفي مُسْتتِر

چارده فرمانده كلّ وجود

چارده آگاهِ از غيب و شهود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 103 *»

چارده مُنجي نوح و كشتيش

مُنجي يونس ز بطن ماهيش

چارده امدادبخش بندگان

چارده مشكل‏گشاي انس و جان

چارده زيبا رخ يوسف‏تراش

هريكي را صد چو يوسف در نواش

چارده رهبر براي انبياء

حافظ هريك ز شرّ اشقياء

چارده اصل قديم فرع كريم

رهنماي صد چو موساي كليم

جلوه‏گر شد پرتوي ز آنها به طور

طور شد مندكّ از آن يك لُمعه نور

چارده بحر خروشان كرم

چارده گنجينه سرّ قِدَم

شيعه بيند چارده ام‏الكتاب

چارده قرآن ناطق بالصواب

هريكي فصل‏الخطابي مستقل

چشمه‏اي هريك به دريا متصل

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 104 *»

چارده آيات محكم از خدا

چارده اَعلام حق در ماسوي

چارده شمعي ز حق افروخته

شيعه چون پروانه ز آنها سوخته

چارده خمّ و مي و جام و سبو

چارده باده‏فروش كوي «هو»

شيعه را زان مي چهارده ساقي است

هريكي وجه‏اللّهي و باقي است

هريك او را قبله منظور شد

پس توجه جانبش دستور شد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 105 *»

 

نبوت و ولايت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 106 *»

«نبوت و ولايت»

 

رازها در نام احمد9 خفته است

حق شب معراج احمد9 گفته است

حاء و ميم و دال، اصل احمد9است

جلوه‏هايش او و نسل احمد9است

حاء و ميم و دال را ميم است وسط

سيّد الميم شد لقب او را فقط

فرق احمد9 با احد اين ميم شد

عالمي از نور آن تنظيم شد

ميم احمد9 چون مكرّر شد از آن

در زمين نام محمّد شد عيان

حق تعالي از ميان ماخَلَق

در قيامت خوانده محمودش بحق

ميم احمد9 مبدء هستي بود

باده‏اش سرچشمه مستي بود

تا احد شد جلوه‏گر احمد نمود

شد احد را جلوه‏گاهي در شهود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 107 *»

وه عجب ميمي كه هستي را سبب

شد از آن پيدا چنين نقش عجب

قابليتها همه چون آينه

نور او شد منعكس در اين‏همه

آنچه با نورش موافق، شيعه شد

هر مخالف دشمن ديرينه شد

شد موافق را به نورش انتساب

از مخالف باشد او را اجتناب

آبروي خوبها از روي او

ناروائي ره نيابد سوي او

اين تجلّي گركه از احمد9 نبود

يك نشان از خوب و يا از بد نبود

ني سماء و انجم و شمس و قمر

ني زميني ني ملك جنّ و بشر

ني نبيّي ني وصيّي ني كتاب

ني بهشتي ني جهنم ني حساب

پس احد، احمد شده در اين نزول

باشد احمد هم احد گاه عدول([8])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 108 *»

چون احد اول ظهور حق بود

در حقيقت جلوه، نور حق بود

ذات احمد9 جلوه و نور خداست

در هويّت ذات او از حق جداست

گر كه او را جلوه مي‏بيند، خِرَد

گويدش حق: «قل هو اللّه احد»

گر كه حيث نفسيش را بنگرد

نام احمد از برايش مي‏سزد

حاء و ميم و دال احمد را نگر

باشد آن سرچشمه هستي دگر

حاء و ميم و دال، باشد بسمله

پس يكي شد بسمله با حَمْدَلَه([9])

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 109 *»

چون كه باشد آيت تعريف حق

حرف تعريف آمدش تشريف حق

سوره «الحمد» شد توصيف او

حق فزايد حضرتش را آبرو

سوره حمد است همان سبع المثان

چارده گردد پس از تكرار آن

هفت جلوه ريشه آن جلوه‏هاست

نامها را هفت نامش ريشه‏هاست([10])

پاره‏اي زانها مكرّر مي‏شود

چارده نام مطهّر مي‏شود

چارده نامي كه از ديرين بود

در مذاق شيعه بس شيرين بود

چارده اسمي كه با معناستي

مثل اسماء خدا والاستي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 110 *»

زانكه مشتق آمده زانها همه

همچو كز فاطر شد اسم فاطمه

گر نبود اين جلوه‏ها آدم نبود

جاي خود آدم، كه هيچ عالم نبود

شد از آنها خلقت لوح و قلم

نقش هستي شد به اين اسماء رقم

شد ز نور هريكي نقشي پديد

نور هريك علّت خلق جديد

پس عوالم شد همه آثارشان

سربسر هستي همه انوارشان

يك‏نشان از جودشان اين هستي است

هم ز جام و باده‏شان اين مستي است

هريكي قائم مقام حق بود

هريكي شاهنشه مطلق بود

گر كه در ظاهر ز وُلد آدم‏اند

ليك در باطن به آدم جان دمند

انبيا را مقتدايند سربسر

مهبط وحي خدايند بر بشر

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 111 *»

رهنماي كاروان سالكان

شاهد و ساقي خيل عاشقان

اول و آخر در اين دار وجود

مقصد و منظور عارف در شهود

اولي هستند كه عين آخرند

آخري هستند كه اوّل صادرند

رحمت رحماني عام خدا

خوب و بد را واسطه در هر عطا

رحمت خاص رحيمي بر مطيع

مؤمنان را لطفشان باشد شفيع

پاك و شفّاف و زلالند سربسر

جلوه‏گاه ذوالجلالند در بشر

در محمّد9 شد نبوت آشكار

پس ولايت را علي7 آمد مدار

شد محمّد9 مُنْذِر و هادي علي7

هر زماني باشد از حق يك ولي

آن «اولوا الامر»ي كه حق فرموده است

مقصدش اين اوليائش بوده است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 112 *»

هريكي مخصوص او نصّي جدا

از خدا نازل شده بر مصطفي9

پس ولايت با نبوت شد قرين

شيعه دارد از خدايش آن و اين

اين دو با هم شيعه را باب نجات

زين دو چشمه نوشد او آب حيات

اين دو با هم راز خلقت آمده

زينت عالم چو خلعت آمده

شد نبوت رتبت اجماليش

در ولايت شد مفصّل كاريش

همچو عرش و كرسي اين آسمان

زين دو آيد هرچه غيبي در عيان

فيض حق را مطلقا آن‏دو، دو در

هرچه آنِ حق از آن‏دو جلوه‏گر

زين جهت عقد اخوّت بسته‏اند

اين دو رُتبت را به هم پيوسته‏اند

چون محمّد9 جلوه‏گر شد در علي7

جلوه‏گاه رتبتش آمد ولي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 113 *»

پس علي7 باشد محمّد9بي‏سخن

گفته خود من اويم و او هست من

انبياء را در نهان نصرت نمود

مصطفي9 را در عيان خدمت نمود

دست او مشكل‏گشا شد در جهان

نام او قدرت فزاي ناتوان

«كُنْتُ كَنْزاً» گر مقام احمد9 است

مرتضي7 را هم كليدش در يَد است

شهر علم و حكمت آمد مصطفي9

گفته خود، باشد دَرِ آن مرتضي7

شيعه بيند اين دو را چون اِصْبَعَيْن

آن يمين و اين يسار از جانبين

او خدا را جلوه لا اسمي است

اين خدا را جلوه‏گاه رسمي است

رتبت او شد چو غيب ممتنع

شد در اين، غيب و شهاده مجتمع

زين جهت گرديده باب ابتلا

خوب و بد را او نمود از هم جدا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 114 *»

شيعه او مؤمن است و متّقي

منكر او كافر است و هم شقي

اوّلين بيت خدا آن بي‏قرين

مولدش اين كعبه شد روي زمين

كعبه از تشريف او شد مفتخر

شيعه را هم افتخاري معتبر

صحنه عرفان مزيّن شد به او

اهل دل را او تجسّم‏بخش «هو»

اهل تقوي را امامي راستين

پرتو مهرش بهشت و حور عين

شد تَف قهرش جحيم جاودان

شعله بارد بر سر كافردلان

عروة الوثقاي دين شد مهر او

رشته حبل‏المتيني ذكر او

فاتح «اِنّا فَتَحْنا» مصطفي9

شيعه را حِصْناً حَصينا مرتضي7

چشمه ايمان كه ميم احمد9 است

چشمه‏اي كان جوششش از سرمد است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 115 *»

جوشد از عين علي7 علم اليقين

آيد از لامش لباس المتقين

ياء آن سرچشمه يُمن آمده

شيعه را زان چشمه باشد فايده

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 116 *»

 

شيعه و اكسير ولايت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 117 *»

«شيعه و اكسير ولايت»

 

شيعه را گر دل چو مسّي در بر است

او ز اكسير ولايت چون زر است

آن‏چنان زرّي كه باشد ناب ناب

زانكه در هُرم ولايت گشته آب

طاعت شيعه قبول درگه است

گرچه سر يا دست و پا بشكسته است

هر گناهي هم ز شيعه سر زند

حق ز رحمت آن گنه را خط زند

چون گنه از شيعه امر عارضيست

در حقيقت آن گنه از ناصبيست

غير شيعه طاعتش عصيان بود

هر گناهي هم از او طغيان بود

پس نماز بي‏ولايت چون زناست

همچو دزدي روزه‏هاي بي ولاست

چون ولايت دل به مولا دادن است

بر خود او را از خود اَوْلي گفتن است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 118 *»

در رهش بايد كه در خون غوطه خورد

دين و دنيا را به او بايد سپرد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 119 *»

 

 

حضرت فاطمه3

 

 

محور ولايت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 120 *»

«حضرت فاطمه3 محور ولايت»

 

ساقي بزم ولا باشد ولي

ساقي شاهدنما باشد ولي

شيعه مست از باده اين ساقي است

او فقط دلداده اين ساقي است

خون دل شد شيعه را زان مي ثمر

از كمونش آتش غم شعله‏ور

شيعه را در سينه شد دل غرق خون

شيعه را داغي نشانش، لاله‏گون

سينه‏اش سوزان ز سوز سينه‏اي

سينه ني، حق را يكي آيينه‏اي

سينه مولا يكي آيينه بود

مِهر زهرا3 بر جلايش مي‏فزود

فاطمه3 سرتابپا احمد9 نما

هم در او ديده خدا را مرتضي7

فاطمه3 سرّ كنوز سرمدي

فاطمه3مشكوة نور ايزدي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 121 *»

فاطمه3 خود احمد9 و حيدر7بود

اهل عصمت را به حق محور بود

گر امامان حجّتند در امر دين

بر امامان حجّت است آن نازنين

در محمّد9 گر نبوت ظاهر است

در علي7 هم گر ولايت باهر است

هر دو در زهرا نموده التقاء

هر دو را زهرا شده قشر و وعاء

چون وعاء است حافظ هر دو بود

در حقيقت واسطه او مي‏شود

ابتلايش شد گواه مطلبم

دل دچار ماتمش روز و شبم

ماسوي ريزه‏خور خوان ويند

انبياء مرهون احسان ويند

هركه را هرچه، بود از فاطمه3

باشد از او ابتداء و خاتمه

شيعه را شد فاطمه برهان حق

شيعه را عرفان او عرفان حق

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 122 *»

روشني‏بخش حقايق فاطمه3

كاشف سرّ دقايق فاطمه3

فاطمه3 آيينه انوار حق

فاطمه3 روشنگر اسرار حق

فاطمه3 زينت‏فزاي هستي است

فاطمه3 پاكيزه از هر پستي است

فاطمه3 محبوبه حق در زمين

دارد او دست خدا در آستين

شيعه را گنج سعادت مي‏دهد

فاطمه3 اذن شفاعت مي‏دهد

عالم هستي نشان جود او

هستي عالم طفيل بود او

گر كه گيرد چشمه اِمداد را

نيستي از جا كَنَد بنياد را

جز علي7 نشناسد او را كس دريغ

اُمّتي آزرده او را بس دريغ

پشت در دور از پدر پرپر شده

نازنين پروانه خاكستر شده

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 123 *»

انبياء در حيرت از آن رتبتش

خون جگر شيعه بود از غربتش

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 124 *»

 

شيعه داغدار ولايت

 

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 125 *»

«شيعه داغدار ولايت»

 

شيعه داد از كف امامي مهربان

آن هماي رحمت حق در جهان

ناله‏هاي نيمه شبها شد تمام

كيسه‏هاي نان و خرما شد تمام

در ميان نخله‏ها ديگر نبود

آنكه بودي در ركوع و در سجود

آنكه ديد از ناكثان جور و ستم

در بر باطل نشد يك لحظه خم

خسته شد از فتنه‏هاي قاسطان

روبرو شد با جفاي مارقان

آه ازان صبحي كه شام غم رسيد

آه ازان ماتم كه بر عالم رسيد

آه ازان شمشير زهرآلود كين

آه ازان فرق دونيم در راه دين

آه ازان محراب گلگون صبحگاه

آه ازان سجّاده خونين شاه

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 126 *»

آه ازان لبها كه «فُزْتُ» مي‏سرود

آه ازان خوني كه مي‏آمد فرود

آه ازان قامت كه ديگر برنخاست

از مرادي نامراديها چو خاست

قلب زينب بار ديگر شد كباب

تا كه ديد او چهره گلگون باب

مرغ جان از پيكر آن شه پريد

بار غم بر دوش آل‏اللّه رسيد

شيعه را با كوفيان باشد ستيز

آن جفاكاران بي‏عقل و تميز

شيعه دارد شكوه‏ها زان ابلهان

بي‏وفايان حريص بدگمان

تن به ذلت دادگان نامراد

دين فروشانِ سفيه و كج‏نهاد

سر ز فرمان علي7 تا وا زدند

دشمن دين را صلا يكجا زدند

بر زبان نام ديانت مي‏برند

ليكن از دين جملگي سر مي‏بُرند

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 127 *»

گرچه در پيشاني دارند پينه‏ها

پر ز كينه با علي7 آن سينه‏ها

كينه‏ها كي شد برون از سينه‏ها

در محرّم، كينه ديرينه‏ها

كربلا شد صحنه بيدادها

شد هويدا باطن شيّادها

در محرّم شيعه مي‏يابد جنون

پيش چشمش جلوه‏گر درياي خون

خنجر و حنجر به خاطر آيدش

اكبر و اصغر به خاطر آيدش

بيند او با چشم دل در كربلا

مي‏زند در خون امامش دست و پا

شيعه مي‏داند كه باشد اين چنين

با ولايت شد بلا ز اوّل قرين

شيعه دارد هم نجف هم كربلا

شيعه دارد بس نوا از نينوا

شيعه سوزان از غم زهرا بود

در دلش زخم از غم مولا بود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 128 *»

زد نمك بر زخم او داغ حسين7

شيعه تا محشر نمايد شور و شين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 129 *»

 

شيعه و مصائب مدينه

 

 

و كربلا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 130 *»

«شيعه و مصائب مدينه و كربلا»

 

در مدينه فاطمه شد خون جگر

از حسينش كوفيان ببريده سر

گر فدك شد پايمال آن ددان

شد حسين7 پامال اسب كوفيان

در مدينه گر سَنَد را پاره كرد

دشمن دين كينه‏اش را چاره كرد

پاره كرده دشمنان بد شعار

گوشها در كوفه بهر گوشوار

در مدينه آتشي بر در زدند

كوفيان آتش به خشك و تر زدند

در مدينه محسن از كين شد شهيد

كوفي حلق اصغر از تيرش دريد

در مدينه دشمن دور از خدا

زد به روي فاطمه3 سيلي دو تا

كربلا اولاد او را كوفيان

پاره پاره كرده با تيغ و سِنان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 131 *»

در مدينه گر امير شد دستگير

كربلا بيمار شد در غُل اسير

شيعه دارد از غم زينب3 نصيب

در جگر دارد ز غمهايش لهيب

شيعه از سقاي عطشان در نواست

شيعيان را نام او مشكل‏گشاست

شد چو بي‏دست و تُهي شد مشك آب

شد ز جسم نيمه‏جانش هر چه تاب

چون نبودش مشك آب و دست جنگ

سينه‏اش از زندگي آمد به تنگ

ساقي از لب تشنگان بودي خجل

ز اشك حسرت پاي او مانده به گِل

تا كه از ضرب عمودي اوفتاد

لرزه بر هرچه كه بودي اوفتاد

بر مشام شيعه هر صبح و مساء

مي‏رسد عطري ز خاك كربلا

شيعه دائم در نبرد است با يزيد

گرچه در بستر، بميرد او شهيد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 132 *»

شيعه باشد عندليب باغ غم

شيعه را باشد نشاني، داغ غم

شيعه همچون بِسْمِل سركنده‏اي

در تب و تاب بلا افكنده‏اي

دسته دسته كو به كو در ماتمند

روز و شب سر در گريبان غمند

شيعه با خون دل و اشك بصر

چند روز عمر را آرد به سر

گر كه در ظاهر گَهي دارد سرور

زودگذر باشد سرور آن غيور

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 133 *»

 

شيعه

 

 

و تظلّم او از كوفيان

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 134 *»

«شيعه و تظلّم او از كوفيان»

 

اي فغان از كوفيان دين تبه

روزگار شيعه شد زانها سيه

ابتداءاً از وفا دم مي‏زدند

سنگ دين بر سينه هر دم مي‏زدند

خسته بودند از جفاي شاميان

پس نوشتند نامه‏ها آن ناكسان

كاي امام راستين در كوفه آي

ما همه از جان تو را گرديم فداي

طالب حق و عدالت ما همه

جان به كفّ در انتظارت ما همه

تا كه مسلم را امام7 ارسال كرد

از كرم بر كوفيان اِقبال كرد

بعد ازان بيعت كه كردند كوفيان

حضرتش شد جانب آنها روان

بيعت خود را شكستند آن لئام

نقش وارونه زدند با آن امام7

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 135 *»

مسلم و هاني دو ياران حسين7

هر دو را كشته بدون شور و شين

بعد ازان شد نوبت جور و جفا

بر حسين7 و خاندان مصطفي9

شيعه از آن بي‏وفائي بي‏امان

تا قيامت سوزد و دارد فغان

كوفه باشد شاهد غمهاي او

كوفه آرد ياد او آن ها و هو

كوفه گر گردد سراسر لاله‏زار

روز و شب سازد فضايش دُرنثار

شيعه را آن خاطره سازد غمين

كي رود از خاطرش داغي چنين

شيعه را اين غم پريشان كرده است

بي‏سر و سامان و حيران كرده است

شيعه آخر مي‏شود زين غم هلاك

وارد محشر شود او سينه چاك

شيعه بوي كربلا آيد از او

يا بگو بوي خدا آيد از او

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 136 *»

شيعه يعني كشته راه خدا

شيعه يعني پيكر در خون شنا

خونِ كه؟ خون حسين7 تشنه لب

آنكه شيعه از غمش در تاب و تب

شيعه يعني سلسله‏بند حسين7

شيعه يعني روز و شب در شور و شين

شيعه يعني آتش كين و غضب

بر تبهكاران بدذات و نسب

بر تمام منكران اولياء

كج‏روان از طريق انبياء

جيره‏خواران تبار زور و زر

روسياهاني همه از نسل شرّ

گر نماز و طاعت و حج آورند

در نبردِ با يگانه داورند

بي ولايت هركه مي‏آرد نماز

خواند او را حق تعالي حقّه‏باز

بي ولايت هركه آرد رو به حج

در حقيقت مي‏رود او راه كج

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 137 *»

بي ولايت هركه آرد طاعتي

خورده غوطه در كنيف غايطي

بي ولايت حج، چو حج كوفيان

سر بُرند دين خدا را آن خسان

مي‏كشند با تيغ دين اسلام را

تا كه راضي كرده از خود شام را

پرورد كوفي عُبَيداللّه دون

بندگان حق كند از كين زبون

پنجه را آغشته در خون حسين7

رأس گلگونش نهاده بر سُنين

كر كند تكبير او گوش فلك

مي‏زند اولاد زهرا را كتك

كعبه رفته كعبه را سنگ مي‏زند

سنگ بر كعبه به نيرنگ مي‏زند

ميهمان را تشنه‏لب سر مي‏بُرد

دست ساقي را جدا از تن كند

مشك آبي بر گروهي تشنه‏لب

او نمي‏بيند روا ياللعجب!

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 138 *»

خاندان ساقي كوثر همه

نورچشمان رسول9 و فاطمه3

آب زمزم را تبرّك مي‏خورد

حلق اطفال حرم را مي‏درد

سامريهايي همه گوساله‏ساز

دشمن ديرينه مير حجاز

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 139 *»

 

شيعه و ياد

 

سرمستان از جام ولا

 

در كربلاي پُر بلا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 140 *»

«شيعه و ياد سرمستان از جام ولا

در كربلاي پُر بلا»

 

مرهم زخم دل شيعه است اشك

قطره‏اي او را به است از ملك اشك

داروي تشويش قلب زار اوست

هم سلاح او به كار و بار اوست

شيعه را تسكين دهد ياد حسين7

رفع تشويشش شود در شور و شين

شيعه و عشق گل روي حسين7

كعبه دل شيعه را كوي حسين7

چشمه جوشان حسين7 فاطمه3

ساقي مستان حسين7 فاطمه3

باده‏اش يكتاپرستي مستيش

جرعه‏نوشش را بسوزد هستيش

كربلا زان باده بس در كار بود

بهر مستان عشوه‏ها بسيار بود

جرعه‏نوشان شرابش بي‏قرار

جمله محو عشوه‏هاي بي‏شمار

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 141 *»

حق‏پرستي مستي آن بي‏دلان

بي‏خود از هستي خود در آن ميان

گِرد آن شمسُ‏الضُّحي يعني حسين7

گِرد آن بَدْرُ الدجي يعني حسين7

سر به كف در نزد او قامت دو تا

تيغ عريان، دل جدا از ماسوي

كربلا گفتم دلم ديوانه شد

اين خراب‏آباده نك ويرانه شد

ياد كرد از نينواي غمفزا

صبر و طاقت از كف دل شد رها

ياد كرد زان كشته بي‏سر حسين7

گِرد او جمعي همه در شور و شين

دختران و خواهران و همسرش

يادگاراني ز باب و مادرش

تن فتاده بي‏كفن در خاك و خون

پاره پاره زخمش از انجم فزون

سر به روي نيزه گلگون از جفا

شانه مي‏زد گيسوانش را صبا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 142 *»

لب ز فرط تشنگي خشكيده بود

در دهان او زبان تركيده بود

داشت آن سر جانب خواهر نگاه

مي‏شنيد از دختر زار خود آه

طرف هامون آن غزالان در خروش

از پي غارت روان قوم چموش

روشني بخش شب تار همه

عابد بيمار او در سلسله

از غم غربت همه در پيچ و تاب

تشنه اما كس نباشد فكر آب

زينب از هركس پريشان‏تر بود

گه به اين‏سو گه به آن‏سو مي‏دود

كودكي بيند كه از بيم مرده است

كودك غش كرده گيرد روي دست

مادري افتاده را گيرد بغل

كودكي را گيرد از دست دَغَل

آتش دامان اين يك را خموش

سازد و آن ديگري آرد به هوش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 143 *»

شيعه از ياد غمش گردد پريش

نوش مي‏گردد به كام شيعه نيش

آه ازان لحظه كه آمد قتلگاه

ديد با چشم خود آن اندام شاه

بي‏كفن در خون فتاده پيكرش

از قفا دشمن جدا كرده سرش

بوسه‏گاه تير و شمشير و سُنين

باورش ني شد كه باشد او حسين7

زخمها بر پيكرش چون غنچه‏ها

گوئي گويد هريكي «واغربتا»

آه ازان لحظه كه او مي‏شد جدا

از برادر تا برندش اشقيا

جانب كوفه اسير و دستگير

آن دُرِ پرورده دست امير

آه ازان لحظه كه آن درج حيا

عصمت حق دخت بنت مصطفي9

روبرو شد با پليدي كج نهاد

زاده مرجانه و پور زياد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 144 *»

او كجا و مجلس نامحرمان

او كجا و گفتگو با زانيان

او كجا و مجلس خمر و قمار

يا سرِ بازار و جمع بي‏شمار

روي ناچاري سخنراني كند

چون پدر از حق نگهباني كند

كوفيان را مفتضح گرداند او

سازد آرام از خِطابي ها و هو

پس نفسها حبس اندر سينه‏ها

بي صدا گردد جرسها هر كجا

افتخار شيعه گردد خطبه‏اش

شرح حال كربلا آن گفته‏اش

آن‏چنان سوزد دل آن كوفيان

اشك حسرت سازد از آنها روان

ريزد آنگه يادگار فاطمه3

گرد خواري بر سر و روي همه

گويد او با كوفيان حيله‏گر

بي‏وفايان ز عُقبي بي‏خبر

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 145 *»

از چه گريانيد شما اي مرد و زن

پس چه كس كشته عزيزان زَمَن

اي دو رويان هوسباز دَغَل

ننگ عالم گشته‏ايد با اين عَمَل

شيعه را كرده غمش خونين جگر

رأس شه را تا كه ديد بر نيزه بَر

سر به چوب محمل آن بانوي دين

زد ز بيتابي كه شد خونين جبين

شيعه نازد گرچه در طول زمان

از كمال بي‏حد اين قهرمان

ليك سوزد شيعه را جان ماتمش

خون دل بارد ز ديده در غمش

او كجا و رفتن شام خراب

روي ناقه دخت زهرا بي‏حجاب

شيعه ياد آرد چو از بازار شام

آتشي افتد به جانش زان لئام

يك طرف آن مرد و زن در ها و هو

از مسرّت خنده لب در گفتگو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 146 *»

يك‏طرف جمعي دچار صد محن

روي ني سرهاي خوبان زَمَن

كودكاني خسته در بند ستم

دختراني مو پريشان از اَلَم

بانواني باعفاف و بي‏نظير

از حيا افكنده‏اند سرها به زير

روي ناقه بي حجاب آن اختران

تيره بادا روزگار شاميان

لعن و سبّ خاندان مرتضي7

شد نثار ميهمان زان اشقيا

در غُل آن باقي عترت خوار و زار

ناتوان بر ناقه عريان سوار

صد فغان از پستي آن ناكسان

كف زنان و دف زنان مرد و زنان

پيش چشم كودكان نامراد

كودكان شاميان خندان و شاد

همچو عيدي بسته بر كفها حنا

هلهله از هر سري در هر كجا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 147 *»

آه و صد آه از جفاي اهل شام

خاندان مصطفي9 و بزم عام

پور هنده بر سرير سلطنت

مست و بيگانه ز حق و معدلت

در كف او خيزران و جام مي

روزگارش را به مستي كرده طي

جز ستم از او نيايد هيچ كار

كينه‏توزي با نكويانش شعار

سينه‏اش پر كينه از آل علي7

پر ز بغض با علي7 او را دلي

انتقام غزوه بدرش هدف

در ره آن داده از دستش شرف

پر ز جمعيت شد آن روز كاخ او

تيغ بكف هر شُرطه گستاخ او

پيش رويش در ميان طشت زرّ

رأس گلگون امام بحر و برّ

خيزران مي‏زد ز كينه بر لبش

شاد و سرخوش از حصول مطلبش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 148 *»

بر غم آن غم نصيبان مي‏فزود

با تبختر اين ترانه مي‏سرود:

«لَيْتَ اَشْياخي بِبَدْرٍ شَهِدُوا

جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الاَْسَل([11])

لاََهَلُّوا وَ اسْتَهَلُّوا فَرَحاً

ثُمَّ قالُوا يا يَزيدُ لاتَشَلُّ([12])

قَدْ قَتَلْنَا الْقَوْمَ مِنْ ساداتِهِمْ

وَ عَدَلْناهُ بِبَدْرٍ فَاعْتَدَلَ([13])

لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا

خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحْي نَزَلَ([14])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 149 *»

لَسْتُ مِنْ خِنْدِفَ اِنْ لَمْ‏اَنْتَقِمْ

مِنْ بَنياَحْمَدَ ماكانَ فَعَلَ»([15])

ناگهان زينب3 ز جاي خود جهيد

همچو شيري تا كه شعرش را شنيد

خطبه‏اي انشاء نمود آن غم نصيب

گوئيا بابش علي7 باشد خطيب

كرد رسوا دودمان هنده را

شد حقيقت از كلامش برمَلا

گفته‏هايش همچو تيغ موشكاف

چون پدر با ذوالفقار بي‏غلاف

خون دل در گفته‏هايش موج‏زن

همچو دُر مي‏سفت لبهايش سخن

در شگفت از او تمام حاضران

از يهود و مسلم و نصرانيان

اي عجب اين بانوي غمديده كيست؟

اين كه در بند و چنين آزاده كيست؟

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 150 *»

گر اسير دست اين ظالم بود

از چه رو بر او چو شيري مي‏جهد

پرده بردارد ز كار و بار او

گويد از آباء بد رفتار او

لرزه بر اندام او انداخته

در نظرها بس زبونش ساخته

او كه مي‏گفت خاندان مرتضي7

دشمن حقّند و شرع مصطفي9

پس چرا اين زن ز حق گويد سخن

آفرين بر جرأت اين شير زن

در بلا، گويد خدا را او سپاس

بر نبي9 گويد درود حق‏شناس

آيه مي‏خواند ز قرآن مجيد

روسيه گشته ز گفتارش يزيد

شيعه گفتارش روايت مي‏كند

همچو او حق را حمايت مي‏كند

شيعه را اُسوه در اين ره زينب3است

جان شيعه از غم او بر لب است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 151 *»

شد يزيد از گفته‏هاي او خجل

منطق زينب3 زدش آتش به دل

آتش كينش ازان خطبه فزود

مار زخمي كي بَرَد غيظش فرود؟

شعله‏ور شد كينه ديرينه‏اش

تنگ شد از فرط كينش سينه‏اش

هي قساوت بر قساوت مي‏فزود

هي ز پيروزي رجزها مي‏سرود

دست و پا زن چون غريقي در تلاش

تا كه گم سازد رَد پا از جفاش

صيحه‏اي زد زينب3 از سوز نهان

آتشي زد زان به جان حاضران

پاره كرد از غم گريبان آن غمين

ديده‏اش گريان ز ظلم آن لعين

در خروش از ناله‏اش برنا و پير

هر نگاهي بر يزيد همچون كه تير

شيعه گويد زينبا3 اي غم‏قرين

اي كه بودي با بلاها همنشين

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 152 *»

اي ز صبرت صبر معني گشته است

عشق در نزدت يگانه بنده است

پس جزع از تو نه از بي‏تابي است

بهر شيعه درس ماتمداري است

زينبا بنگر كه يادت زنده است

نام نامي تو چُون پاينده است

شيعه را هستي در اين ره مقتدي

جان شيعه بادت اي بانو فداء

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 153 *»

 

شيعه عذرخواه است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 154 *»

«شيعه عذرخواه است»

 

شيعه خواهد عذر تقصير و قصور

از نبي9 و آل او تا نفخ صور

با زبان الكني گويد چنين:

جانشينان خدا روي زمين!

ما شما را از خداي لا مكان

ديده‏ايم يكتا نشاني در مكان

ممكنيد اما نه مثل ممكنات

حادثيد اما نه مثل حادثات

ممكن واجب‏نماييد سر بسر

گرچه مي‏گوييد كه مائيم از بشر

طاهر و طُهر و مطهر آمديد

در ميان ما معطّر آمديد

عطرتان عطر گل لاهوت بود

مست ازان سرتاسر ناسوت بود

پاي تا سر سر بسر فضل و كمال

نيست مانند شما كس در جمال

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 155 *»

از شما نور هدايت طالع است

از شما عطر فضائل ساطع است

هركدامي يك چراغي پر ز نور

در شب ظلماني اين دشت كور

نور مي‏بارد ز روي هر ولي

تا فروغي يابد از مهرش دلي

اي شما فلك نجات امّتيد

حق‏تعالي را چو دست قدرتيد

هريكي بحر فضائل بي‏كران

راه و رسم رستگاري را نشان

عالمي درگير امواج فِتَن

شيعه از يُمن شما آسوده‏تن

هرچه امواج فتن اهريمني‏ست

شيعه را در كشتي حق ايمني‏ست

جاري است همراه نام كردگار

كي شما را وقفه‏اي در كار و بار

تا زند لنگر به دار آخرت

كار شيعه خوش بيابد خاتمت

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 156 *»

دشمن شيعه خيال خام داشت

در ستيزِ با خدا او گام داشت

خواست تا رخنه در اين فلك آورد

شيعه را سرگشته سازد، بي‏خرد

غافل از آنكه خدايش ناخدا

كي خدا از كشتي خود شد جُدا

با يَدِ قدرت ببندد رخنه را

نقش بر آب او نمايد فتنه را

گوهر بحر نبوّت هر كدام

معدن جود و فتوّت هر كدام

برتر از افلاكيان بر روي خاك

بهرتان افلاكيانند سينه‏چاك

حوريان ماتند ز نور رويتان

عقلها حيران ز فرط نورتان

خاكيان را همگنان در روي خاك

چشم خور از خاك پاتان تابناك

نيست همتاي شما در اين ميان

هستي همچون تن، شما آن را چو جان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 157 *»

نور حقّيد از كجائيد از كجا

عرصه امكان شما را زير پا

اول و آخر شمائيد در وجود

خود وجود بر پايتان آرد سجود

جان جانهائيد و تن‏ها را قوام

مهرتان هر ناقصي سازد تمام

جسمتان باشد طلسمي در مَثَل

روحتان در آن چو گنجي پُر حلل

پاي تا سر از خداي بي‏نشان

آمديد يكتا نشاني در ميان

نور حق تابد ز جسم و جانتان

كوردل هرگز نبيند نورتان

پيكر هريك چو گوهر نورتاب

جانتان نسبت به آن چون آفتاب

اي كه پاكي از شما گرديده پاك

روشن از نور شما افلاك و خاك

اي عجب از رتبت اين خاكدان

كز ميانش سر زده اين خاندان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 158 *»

آسماني هريكي در اين سرا

هريكي مهر فروزاني جدا

نيست مخلوقي دگر مانندتان

خاكيان يا آنكه از افلاكيان

برتريد از عالم خلقي شما

از خدائيد از خدائيد از خدا

آمديد از نزد او در اين جهان

از شما شد حق نمايان هر زمان

ني جدا از حق شديد در اين نزول

گرچه پندارد جدا وَهْم جهول

جاهل اين تن بيند از فرط قصور

كور باشد چشم او از ديد نور

گرچه در ظاهر جدائيد از خدا

با خدائيد هركجائيد هر كجا

پرده‏دار بزم آن جانانه‏ايد

گرچه با جمع بشر همخانه‏ايد

ذرّه‏اي از قرب حق ناگشته دور

لحظه‏اي غايب نگشته از حضور

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 159 *»

در بلاد خاكيانيد چون غريب

شد شما را ابله چندي رقيب

بي‏اَمان از شرّ آن نابخردان

اي امان‏بخشان ما در هر زمان

در هدايت‏كردن ما بي‏قرار

با هزاران محنت از ماها دچار

بار غمها را كشيديد از وفا

از بشر چيزي نديديد جز جفا

هريكي در مدت خود سربسر

خورده از دست بشر خون جگر

با رضايت دور خود را كرده طي

بعد هريك ديگري آمد ز پي

گرچه در ظاهر شكستي بودتان

گاه قبض و گاه بسطي بودتان

باخدا را كي شكستي بوده است

روي دست حق نه دستي بوده است

كي خدا باشد جدا از چون شما

جز شما هم جلوه‏اي دارد خدا؟!

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 160 *»

مي‏شود بي‏نور خورشيدي بود؟!

لحظه‏اي از آن جدا نورش شود؟!

اتصال حق و نور او كجا؟!

كو مثَل از بهر آن در اين سرا؟!

نور خور از ذات او دور است دور

رهنما بر ذات او نور است نور

آينه گرچه بود بر روي خاك

جلوه‏گر باشد در آن خور از سماك

بُعدي عين قُرب و قُربي عين بُعد

سرّ آن را يابد آن كه دل سپرد

با خدا پيمانتان از سرمد است

جاودان پيوندتان با ايزد است

چون محبّ حق و محبوب حقيد

حق تعالي را نشان مطلقيد

در لباس اين بشر ظاهر شديد

تا خدا را بر بشر ظاهر كنيد

علّت كُلّيد و كلّ علّتيد

ماسوا را مبدء و هم غايتيد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 161 *»

نور بينش از شما تابيده است

حق به ايجاد شما باليده است

ني عجب‏گر بر شما پيشي گرفت

ناكس چندي چو آن پير خرفت

كانِ زر با آن شكوه خود بجاست

گرچه روي كان زر سنگ سياست

روي دريا گر كه باشد خار و خس

جاي مرواريد تر قعر است و بس

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 162 *»

 

 

سفارش و پيش‏گويي

 

رسول‏اللّه9

 

درباره‏ي عترت طاهره

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 163 *»

«سفارش و پيش‏گويي رسول‏اللّه9درباره‏ي عترت طاهره»

 

شد پيمبر9 چون مهيّاي رحيل

گفت با امّت به فرمان جليل

مي‏روم اكنون دگر از اين جهان

يادگاري مي‏گذارم بينتان

دو گرانمايه، يكي زانها كتاب

ديگري عترت كه همتا با كتاب

اين دو را از هم نباشد فرقتي

هريك از حق بر تمامي حجّتي

گر كه باشيد پيرو آنها، همه

ايمنيد از گمرهي تا خاتمه

حرمت از آنها كنيد در اين جهان

هم نگهداري كنيد زانها چو جان

ياري آنها كنيد از جان و دل

دل بدانها بسپريد بي‏غشّ و غِلّ

هركه شد بدخواه عترت تا اَبَد

سوزد او در آتش از اين كار بد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 164 *»

نزد حق خوار است و اعمالش تبه

گردد از قهر خدا روزش سيه

دشمن عترت مرا هم دشمن است

دشمن حق، هركه دشمن با من است

ما يكي باشيم چو در طينت و نور

دور از آنها هم ز من گرديده دور

ما همه كُلّيم و هريك جزء كُلّ

ما همه يك گلبن و هريك چو گل

ما همه يك قلب و هر يك عضو آن

اهل يك بيت و همه يك خاندان

لَحْمُهُمْ لَحْمي و لَحْمي لَحْمُهُمْ

سِلْمُهُمْ سِلْمي و سِلْمي سِلْمُهُمْ

حَرْبُهُمْ حَرْبي و حَرْبي حَرْبُهُمْ

كَرْبُهُمْ كَرْبي و كَرْبي كَرْبُهُمْ

اين علي و دخترم نور دو عين

اين حسن اين پاره قلبم حسين

يادگار من پس از من در ميان

همچو من در علم و طاعت شأنشان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 165 *»

گرچه بوديم پنج تن زير كسا

يك حقيقت بوده اصل و فرع ما

اين بدنها گر جدا بودي ز هم

بوده‏ايم يك روح ما بي بيش و كم

نسبت من با علي در اين زمان

همچو موسي باشد و هارون آن

جز نبوت او نظير من بود

او برادر او وزير من بود

بعد من برتر از او نبود كسي

زين جهت بيند جفا ز امّت بسي

نسل من از صلب او ظاهر شود

اوصيايم او و اولادش بود

غير او باقي همه از فاطمه

نور جانها ز ابتدا تا خاتمه

شبروان را همچو زهره رهنما

رهنمائي خود ره و مقصدنما

حق‏پرستي باشد ايشان را شعار

هركه با ايشان، شود او رستگار

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 166 *»

حزب حقند و به باطن غالبند

گرچه در ظاهر دچار ظالمند

گر خلايق جمله از يك‏سو روند

سوي ديگر عترتم راهي شوند

حق همان راهي كه ايشان رفته‏اند

ديگران يكسر تمامي گمرهند

عاصم ايشان خداوند است و بس

مثل اين عصمت نداده حق به كس

پس صراط مستقيم آن ره بود

عترتم گرچه به تنهائي رود

آگهند ايشان ز راه حق چنان

يك‏سر مو بيش و كم نايد ازان

زين جهت فرموده حق اي مؤمنان

بوده باشيد هر زمان با صادقان

پس مراد حق از آنها عترتند

زانكه ايشان صادقان اُمّتند

بعد من آنها ستمها مي‏كشند

پيكري خسته از اين عالم برند

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 167 *»

از منافقها همه دل‏خسته‏اند

عهدشان را ظالمان بشكسته‏اند

يك يك آيند نزد من با حال زار

شكوه دارد هريك از يك نابكار

اول آيد دخترم شوريده حال

زانچه بيند از خسان بدمآل

پيكرش مصدوم و حقّش پايمال

محسنش سقط و دچار صد ملال

گويد از پشت در و شتم و كتك

گويد از ضرب در و غصب فدك

گويد از غصب خلافت آن زمان

گويد از مظلومي اين خاندان

بعد از او آيد بنزدم مرتضي7

با دلي پرخون و با فرقي دو تا

گويد از تنهايي خود بعد من

زانچه ديده بعد من از صد مِحَن

گويد از جور و جفاي ناكثين

نالد از بي‏حدّ ستم از قاسطين

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 168 *»

شكوه آرد از خوارج آن زمان

گويد از خودرأيي آن ناكسان

از مرادي گويد و بيداد او

گويدم غمهاي خود را مو به مو

بعد از او آيد به نزد من حسن7

خون‏جگر از اُمّتم آن ممتحن

نالد از جور لئيمان زمان

سوزد از سمّ نقيع شاميان

گويد از بي‏رحمي همسر به من

جام آب و زهر و لبهاي حسن

بعد از او آيد حسينم سرجدا

تشنه‏لب صد پاره تن در كربلا

گويد از بي‏حدّ جفاي كوفيان

نالد او از غربت اهل و كسان

گويد از ذبح علي اصغرش

نالد از صدپاره جسم اكبرش

گويد از سقاي بي‏دست حرم

گويد از بي‏آبي باغ اِرَم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 169 *»

گويد از گلهاي پرپر از جفا

از اسيران به چنگ اشقيا

مادرش را فاطمه سوزد جگر

خون كند از غم دل زار پدر

بعد از او هريك ز اولاد حسين7

پاره دل روشني‏بخش دو عين

نزد من آيد ولي مسموم كين

شكوه آرد نزد من از يك لعين

تا رسد نوبت به ختم اوصيا

باشد او غائب ز جور اشقيا

ليك تابد همچو خور از پشت ابر

كار او در غيبتش صبر است و صبر

تا خدا اذنِ ظهورش را دهد

دوره اظهار امر ما رسد

عدل حق از مظهرش ظاهر شود

حق مطلق، باهر و قاهر شود

آفتاب از مغرب عالم دمد

ظالمان را نوبت خواري رسد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 170 *»

كيفر كرداد خود بيند عدو

روسيه گردد هرآن شخص دو رو

عضو عضو دشمن ما در عذاب

تا ببيند كيفرش روز حساب

اين جزاء باشد جزاي دنيوي

آخرت بيند جزاي اُخروي

قعر دوزخ جايگاه ظالمان

از عذابش اهل نيران بي‏اَمان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 171 *»

 

شيعه

 

اميد آمرزش دارد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 172 *»

«شيعه اميد آمرزش دارد»

 

آل پاك مصطفي9: العفو عفو

خاندان اصطفاء: العفو عفو

مصطفي9 را نور عين: العفو عفو

حاكمان نشأتين: العفو عفو

يادگاران رسول9: العفو عفو

مِهرتان مُهر قبول: العفو عفو

زُبدگان حق‏نما: العفو عفو

عارفان را رهنما: العفو عفو

در ره ما مبتلا: العفو عفو

در بلا از دل رضا: العفو عفو

دوستان شرمنده‏اند: العفو عفو

بنده‏اند تا زنده‏اند: العفو عفو

بگذريد از ما همه: العفو عفو

حق آه فاطمه3: العفو عفو

روسياهيم ما همه: العفو عفو

بي پناهيم ما همه: العفو عفو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 173 *»

چشم ما بر دستتان: العفو عفو

هست ما از هستتان: العفو عفو

يك نگه ما را بس است: العفو عفو

ني دگر ما را كس است: العفو عفو

مهرتان مهر خدا: العفو عفو

قهرتان قهر خدا: العفو عفو

بنگريد بر دوستان: العفو عفو

دوستان قربانتان: العفو عفو

ما ز پا افتاده‏ايم: العفو عفو

اِلتجاء آورده‏ايم: العفو عفو

بي اَمانيم اَلاَْمان: العفو عفو

ناتوانيم اَلاَْمان: العفو عفو

آشنائيم آشنا: العفو عفو

ما گدائيم ما گدا: العفو عفو

دوستيم با دوستان: العفو عفو

دشمنيم با دشمنان: العفو عفو

روزگار ما تبه: العفو عفو

پشت ما خم از گنه: العفو عفو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 174 *»

رو به درگاه شما: العفو عفو

عذرخواه از خطا: العفو عفو

اي امامان هدي: العفو عفو

عاصيان را ملتجا: العفو عفو

اي كه ما را چاره‏ايد: العفو عفو

بهر ما آواره‏ايد: العفو عفو

بر شما از ما سلام: العفو عفو

متصل هر صبح و شام: العفو عفو

رهبر ما غائب است: العفو عفو

دشمن ما غالب است: العفو عفو

ما يتيمانيم همه: العفو عفو

بي‏نوايانيم همه: العفو عفو

دوستان ما كمند: العفو عفو

هرچه دشمن با همند: العفو عفو

روز ما باشد چو شب: العفو عفو

جان ما آمد به لب: العفو عفو

ما كه سر تا پا بديم: العفو عفو

ما سزاوارِ رديم: العفو عفو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 175 *»

ما طمع داريم همه: العفو عفو

اشك غم باريم همه: العفو عفو

بر حسين فاطمه: العفو عفو

نور عين فاطمه: العفو عفو

آن شهيد كربلا: العفو عفو

تشنه دشت بلا: العفو عفو

سرجداي از قفا: العفو عفو

آن غريب نينوا: العفو عفو

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 176 *»

 

عرض حال غمين

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 177 *»

«عرض حال غمين»

 

بر «غمين» از راه رحمت بنگريد

پس كريمانه ز جرمش بگذريد

روسيه باشد ز فرط معصيت

از شما دارد اميد مغفرت

يكدم او حق را نكرده بندگي

شد تبه عمرش به نام زندگي

طاعتي صوري و ناقص دارد او

بي‏حضور دل همه بي‏رنگ و بو

نه رجاء راستي دارد نه بيم

غافل از دار نعيم است و جحيم

قول و فعلش ضدّ هم سر تا بسر

نامه‏اش يكسر سيه از كار شرّ

شد زيان اندر زيان هر كار او

غير حسرت هم نباشد بار او

خود نمي‏داند چه باشد عاقبت

هالك است يا آنكه يابد عافيت

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 178 *»

چونكه حق فرموده است «لاتقنطوا»

رحمت حق را نمايد آرزو

گويد ار خاكم ز كوي عترتم

دامنم تر از سرشك حسرتم

گر كه خوبم يا بدم در اين جهان

نسبتم داده خدا با خسروان

گر كه تلخم يا كه شور و يا شرم

رُسته‏اي زان بوستانم لاجَرَم

گر كه شه را بنده‏ام زشت و سياه

كي اِباء دارد ز مِثلم پادشاه

گر كه در عصيان قوي‏دست آمدم

قوّتم از نعمت حق باشدم

روسياهي را چنين، كس يار نيست

جز ترحّم چاره‏اي در كار نيست

گر ز رحمت بر من افتد يك‏نظر

از گناهانم نمي‏ماند اثر

من كه دوستم با همه دوستانتان

دشمنم با دشمن و بدخواهتان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 179 *»

من طرفدار ره اَحسائيم

عاشق آن مخلص شيدائيم

مكتبش اِحياگر امر شماست

در بصيرت شيعيان را رهنماست

مكتبش نور بصيرت مي‏دهد

جان تازه در دل ما مي‏دمد

حكمت او حكمت قرآني است

درس عرفانش همه سبحاني است

در ستيز است با همه بيگانگان

او ندارد سازشي با گمرهان

عَدْلِ نافي آمد او در روزگار

اِنْتِحال مبطلان شد آشكار

هرچه باطل را زُدود از دين حق

كرد رسوا دشمن آئين حق

شيعه بود و حكمت يونانيان

بي‏خبر از حكمت قرآنيان

پيرو اهل تسنن در علوم

تابع افكار آنها در رسوم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 180 *»

آمد او شد افتخار شيعيان

رهنما و رهبر مستضعفان

در شب غيبت فروزان اختري

شيعه را آمد چه والا مهتري

دشمنانش دشمنيها كرده‏اند

در حقيقت مشت خود واكرده‏اند

او چو كوهي دشمنيها همچو باد

كي ز بادي كوهي از جايش فتاد

لُبّ دين شد از علومش منتشر

رفع هر عذري شد از هر معتذر

حبّ و بغض با ولي و با عدو

لبّ دين باشد بدون گفتگو

شد مقام شيعه از او آشكار

باشد آن در دين حق ركن چهار

شيعه مرهون علومش گشته است

شخص مستبصر به او دلبسته است

بيند او را مظهر لطف شما

ترجماني از شما در بين ما

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 181 *»

قريه‏اي از قريه‏هاي ظاهره

آيه‏اي از آيه‏هاي باهره

چون سپاس واسطه دستور شد

حق ز شكر واسطه مشكور شد

خواستم تا شكر نعمت آورم

بر حسودش نار نقمت آورم

ور نه حدّ من نباشد مدحتش

ذرّه بي‏جان كجا و رتبتش

او فروزان مهر چرخ دانش است

كز فروغش مهر ما را تابش است

آيت او وارث علمش بود

«كاظم» آن كه آيت حلمش بود

آيت كاظم «كريم» است و كريم

«باقر» است بعد از كريم بِنْ‏ابرَهيم

نيست پاياني براي اين سخن

گركه پاياني، بود در كار من

والسلام علي من اتبع الهدي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 182 *»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 184 *»

تحيّت و تهنيت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 185 *»

تحيّت و تهنيت

 

سلام اي سرزمين پاك احسا

سلام اي عنبرين خاك فرحزا

سلام اي كوچه‏ها و خانه‏هايش

سلام اي مؤمنان بي‏پناهش

سلام اي مرد و زن بر پير و برنا

سلام اي كودكان ناز و رعنا

سلام آشنايي از ره دور

سلامي در خور آن خانه نور

سلام اي پيرمرد سالخورده

سلام اي زين دين دل‏سپرده

سلام ما بر آن كاشانه تو

سلام ما به كوخ و خانه تو

سلام گرم اين دل‏هاي عاشق

سلام پر ز شور و شوق شائق

سلامي همره تبريك و شادي

سلامي همره مهر فؤادي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 186 *»

سلام اي نازنين نازپرور

سلام اي راستين رازپرور

سلام اي همسرش بانوي دوران

سلام اي پرده‏دار دار ايمان

سلام ما بر آن خاتون احسا

سلام ما بر آن ماه دل‏آرا

سلام ما بر آن دوران حملش

سلام ما بر آن فرخنده وضعش

سلام ما بر آن دامن بر آن شير

سلام ما بر آن دلداده پير

سلام ما بر آن مولود احسا

سلام ما بر آن نوزاد زيبا

سلام ما بر آن مهد حصيري

سلام ما بر آن رعناي شيري

سلام اي كودك زيباي طنّاز

سلام اي نازدار ناز و ممتاز

سلام اي غنچه نورُسته از بُن

سلام اي زيب و فرّ شاخ و گلبن

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 187 *»

سلام اي برگزيده فخر احسا

سلام اي شيرخواره پور والا

سلام اي زادگاهت سربسر نور

سلام اي مسقط الرأس تو محبور

سلام ما بر آن ميلاد مسعود

سلام ما بر آن ساعات محمود

سلام ما بر آن شادي بابا

سلام ما بر آن رخسار زيبا

سلام ما بر آن صبح فروزان

سلام ما بر آن خورشيد تابان

سلام ما بر آن نوري كه بابست

به باطن رحمت و ظاهر عذابست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 188 *»

 

نسيم روان‏بخشي

 

 

از كرانه‏ي لاهوت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 189 *»

نسيم روان‏بخشي

از كرانه‏ي لاهوت

 

درون سينه‏ات روحي نهفته

كه در خلوتگه جانانه خفته

سراسر روح تو لطف است و احساس

برون از ورطه ترديد و وسواس

تويي آيينه‏دار روي جانان

سرشته از زمين نور باران

گرفتي درس‏ها در نور چيدن

بُدي در معرض حكمت وزيدن

شدي پرورده اندر دامن طور

كه بودت هم عصا و هم يد نور

چه خوش وقتي شدي از گله‏داران

تو اي دلسوز جمع گوسفندان

چه خوش وقتي نمودي پاسداري

چه خوب داني تو راه گله‏داري

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 190 *»

شد آن وقتي كه دل‏هاي رميده

ز تو يابد فروغ هر دو ديده

شوند آسوده از گرگان وحشي

پناهنده به خلوتگاه امني

يكي افتاده اندر كام دشمن

گرفتار بلاي عام دشمن

يكي مست شراب غفلت خود

يكي حيرت‏فزا بر حيرت خود

يكي محبوس زندان جهالت

يكي بنشسته از بيم رذالت

يكي غرقه به غرقاب ضلال است

يكي سرخوش ز اوهام وصال است

يكي در شب بپويد راه دوري

يكي نارد ز بيمش دل صبوري

به دور هم جدا از هم شب و روز

همه دارند به سينه زخم جانسوز

همه شب زنده‏دار آه و دردند

همه افسرده‏حال و دردمندند

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 191 *»

همه رم كرده از گرگ و سگ و خوك

همه آزرده از چنگال و از نوك

غزالان فراري در كُهُ و دشت

بسي تيهو فتاده بي‏سر و دست

از آن‏سو كوه و دشت و شهر و برزن

پر از گرگ و سگ و خوك قوي‏تن

همه درنده‏خو باطن پليدند

همه دشمن همه با حق عنيدند

همه كافِر همه مُنكِر همه زور

همه از ديدن انوار حق كور

روانْ‏مرده، به گور تن دفينند

خريدار هوي با نقد دينند

همه منكَرپسند و ضدّ معروف

نجسند سربسر هم ظرف و مظروف

همه سوداگران منكَراتند

عبيد خدمت لات و مَناتند

همه سرمست از جام غرورند

خمار باده نام و قصورند

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 192 *»

فروشند مي ز تاك جهل و غفلت

چو شبنامه بخوانند پر ز شهوت

همه خائن همه جاني دغلباز

همه نادان همه نااهل و ناساز

همه بوجهل و دشمن با حكيمان

همه دلال باطل دين‏فروشان

در اين وقتي كه بستان ديانت

شده فصل خزانش، ني صيانت

وزيده باد كفر و كبر و طغيان

ز بي‏دينان و دين‏سازان نادان

شدي پيدا ز مامي آمنه‏خوي

نهادي پاي مسعودت بدين‏سوي

تو نور و مادرت نور و پدر نور

مراتب در وجودت سربسر نور

تو نوري در دلت تابنده انوار

تويي آيينه‏دار لوح اسرار

شدي تا بر «حَراء» رتبتت بر

شنيدي «اقرأ» حق را به مضمر

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 193 *»

شدي ثقل زمين اي آسماني

اَميني، وز تو مي‏آيد شباني

تو روحي و سراسر گفته‏ات روح

بُنَت روح و گُلت روح و برت روح

تو فخر كاملان و فخر ديني

تو از خاتم9 نشاني در زميني

همه دانند حياتي در دل توست

ز حق نور صفاتي در دل توست

از آن، ذات و صفاتت جمله كامل

به سرّ حق شدي زان رو تو واصل

تو گشتي قريه ظاهر ازين روي

مبارك قريه را باشي ره و سوي

تويي شبنم به روي پرپر گل

بدست خويش داري ساغر مُل

مي تسنيم ز خُمّ «مَنْ رَاني»

كه سرمست مِيَت باشد جهاني

منيري هم خود و هم موج نوري

تو اصل خويش را اعظم ظهوري

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 194 *»

نسيم نشئه‏اي از تاك توحيد

تو كولاكي ز كوهستان تفريد

تو مجنوني كه دلق خويش هشته

به ليلاي قِدَم دلداده گشته

تو مبعوثي ز فاران وجودت

پر از وحي خدايي تار و پودت

اميني و اميري سارباني

تويي سايه، تو بر سر سايباني

تويي گل عطر تو عطر خدايي

ز تو آيد شميم آشنايي

تويي محرم به خلوتگاه ديدار

ز ديدار تو حق آمد پديدار

تو هر غيب و شهودي را عياني

نهان غيبي و غيب نهاني

نشايد چون تو را عزلت‏نشيني

شدي ابر كرم بر هر زميني

چو از روي تو تابد آيت نور

به دوش تو برآمد رايت نور

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 195 *»

تويي احمد سمي مصطفايي9

تويي احمد شميم مرتضايي7

تويي احمد اَبَر خصم نواصب

كه غالب آمدي بر هرچه ناصب

زمين رشك سماء از مقدم توست

جهان برنا كه اينك همدم توست

نهال دين حق را مكتب تو

ورق بود و بَرَش هم مطلب تو

كه بي‏تو دين حق را ني بري بود

نه آيين خدا را هم فري بود

بشر بي‏مكتبت نوري ندارد

علاج و چاره كوري ندارد

تو آوردي براي شيعه فرهنگ

زده بر شيشه‏ات دشمن بسي سنگ

تويي ويرانگر كل اباطيل

كلامت بر سر آن‏ها ابابيل

تو ميزان زماني بي‏شك و ريب

ز درك ما نهان غيبي و در غيب

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 196 *»

تو برگ و ساز جمله بينوايان

پناه بي‏پناه و يار انسان

كم‏اند روي زمين بهرت هوادار

هواخواهان تو خوارند بسيار

كه مستضعف نباشد جز مُريدت

ز حق خواهد بسي اجر مزيدت

تويي خوان كرم در سال قحطي

تو روشن تابشي از نيكبختي

تو درياي خِرَد، موّاج‏سازي

بر اوج آسمان‏ها رخش تازي

تو انسان را همي بخشي تلاطم

تو آموزي بشرها را تكلّم

تو داري سينه‏اي برتر ز سينا

درون سينه‏ات ناري چه رخشا

تو باشي دشمن هر بت‏پرستي

بت ذهني و يا بت‏هاي دستي

هراسان گشته از تو مرده‏خواران

گرفتي ره به روي جيره‏خواران

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 197 *»

اسيران را ز زندان‏هاي طاغوت

رهايي داده‏اي تا وادي حوت([16])

گشودي كُندِ پا زنجيرِ گردن

نمودي شاهراه بر مرد و بر زن

سرشته حق تو را بهر هدايت

گِلت را برگرفته از درايت

مُخَمَّر گشته‏اي از خاك نوري

گلاب معرفت شهد حضوري

تويي شوريده و شوريده‏پرور

پيمبرگونه‏اي اي سروِ سرور

تويي دلدادگان را نور محفل

تويي سرگشتگان را راه و منزل

تو دادي بال و پر پروانه‏ها را

تو دادي روشني كاشانه‏ها را

زُدودي زنگها زائينه دل

برآوردي تو گُل از لُجّه گِل

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 198 *»

 

تمناهاي عاشقانه

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 199 *»

تمناهاي عاشقانه

 

خوشا از باغ سرسبز تو چيدن

به زير سايه مهرت چميدن

خوشا آن‏كه فزايد حيرت از تو

خوشا آن‏كه بجويد همّت از تو

چه خوش يك لحظه در ياد تو بودن

ز يادت نور عقل و دين فزودن

كلامت همچو ابري پر ز باران

نسيمش گوئيا باد بهاران

خوشا با چشم دل روي تو ديدن

به دنبالت به پاي دل دويدن

خوش آن گوشي كه آواز تو بشنيد

خوشا آن‏كه تو را با چشم دل ديد

خوشا آن دل كه همراز تو باشد

هماهنگ و هم‏آواز تو باشد

خوشا آن سر كه بر پاي تو افتد

به ياد تو به بالينش نخسبد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 200 *»

خوش آن دستي كه گيرد دامن تو

بچيند ياسمن از گلشن تو

خوش آن آيينه چشمي كه گرديد

پر از تصوير آن چهر چو خورشيد

خوشا شهري كه بوده سرزمينت

خوشا ايلي كه گشته همنشينت

خوش آن دل‏ها كه مهرت را خريدند

بجز عشقت ز هرچه دل بريدند

خوش آن سينه كه اندوه تو دارد

چو گنجي نقد انبوه تو دارد

خوشا يك لحظه‏اي تابيدن تو

تو خورشيدي نه ممكن ديدن تو

چه خوش آن‏كه شود آيينه دل‏ها

در آن آيينه‏ها باشي هويدا

خوش آن‏كه ديده بر رويت گشايد

شود حيران و بر حيرت فزايد

خوش آن آهي كه خيزد در غم تو

خوش آن اشكي كه ريزد در غم تو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 201 *»

خوشا ناليدن شب‏هاي هجرت

خوشا خنديدن ايام وصلت

خوش آن خلوت كه باشي جلوت آن

خوش آن جلوت كه باشي خلوت آن

خوش آن شب‏ها كه صبح گردد بيادت

خوش آن يادي كه سازد محو و ماتت

خوش آن خوابي كه رؤيايش تو باشي

خوش آن رؤيا كه تعبيرش تو باشي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 202 *»

 

 

گفتگويي با آشنا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 203 *»

گفتگويي با آشنا

 

سرشته حق ز عشق تو گِل ما

زده مُهر ولايت بر دل ما

شديم گم در تو مقصد شد هويدا

چو بودي بي‏نشان دادي نشان‏ها

تويي آن آشنا در شهر غربت

انيس و مونسي در كنج عزلت

پيامت همچو روح در جسم و تن بود

نسيم جانفزايي از وطن بود

حقيقت را تو رمزي پاي تا سر

طريقت را رَهي با روح و پيكر

شريعت را تو گويا مو به مويش

امامي، قدوه‏اي، داعي به سويش

تو خورشيدي كه بر ذرّات عالم

فشاندي گرمي و نوري ز خاتم9

تو غُصن رُسته‏اي از دوحه قدس

تويي يك نسخه از سرلوحه قدس

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 204 *»

تو را گلبُن ز لاهوت رُسته آمد

از آن، در محبس تن خسته آمد

تو زيباتر اثر از نور ذاتي

كه را انكار اين بهتر صفاتي

كتاب ذات تو يكسر تمامي

حروف نوري و نوري كلامي

از آن ظلمت زدايي، كار و بارت

بغير روشنايي ني شعارت

تبارك، بر تنت كو گشته قالب

براي آن روان پاك و جالب

خط و ابرو و خالت نكته‏ها بود

نِكاتي در نِقاطي گفته‏ها بود

نقاطي روشن و خوانا، هويدا

نِكاتي دلپذير و پُر ز معني

نگاه شوخ تو گيرد دل و جان

بشويد زنگ دل‏ها را چه آسان

تويي آيينه رخسار احمد9

تويي يك جلوه از آن ذات سرمد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 205 *»

پيام نور آن پاكيزه ذاتي

ثنايي در خور ذات و صفاتي

صفاتت آيت اسرار ذات است

كمالاتت نمودي از صفات است

رهت راه سعادت بي‏شك و ريب

صراط ظاهر آمد از ره غيب

خوشا آنكه تو باشي فكر و ذكرش

دلش مشتاق تو ياد تو فكرش

كند ياد تو هر شب در نمازش

شوي تو گرمي راز و نيازش

ميان دود غم با شعله آه

ببيند در خيالش آن رخ ماه

خوشا آن‏كه شود غرق خوشي‏ها

ز مهر تو در اين دنيا و عقبي

خوشا مهر و غمت در دل فشردن

ازين دار فنا سوغات بردن

خوشا آن تربت پاك مدينه

كه دارد همچو تو خاك مدينه

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 206 *»

كنار چار تن حجت غنودي

ز فضل طينت ايشان چو بودي

خوشا بوسيدن آن تربت پاك

خوش آن‏كه، روي خود سايد بر آن خاك

خوش آن وقتي كه ديده دُر فشاند

زيارتنامه‏ات زائر بخواند

خوشا وقت سحر با شب نوازان

كنار مرقدت اُفتان و خيزان

ز ديده شبنم حسرت فشاندن

ز سوز دل زيارتنامه خواندن

بس ارزنده بود هر قطره اشك

برابر كي شود با دولت اشك

چو دارد گريه با دل راه پيوند

زند دل همره هر قطره لبخند

خوش آن مرغ دلي باشد گرفتار

به دام خط و خال چون تو دلدار

تو خود بودي گرفتارِ يكي دام

ز خط و خال نوخطي دل‏آرام

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 207 *»

بود از نوخطان نسل طه9

بود او زاده خورشيد بطحا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 208 *»

 

پگاه وصل و پسين هجر

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 209 *»

پگاه وصل و پسين هجر

 

به قلب پاك و هر آه تو سوگند

به نور روي چون ماه تو سوگند

كه ما مفتون آن رخسار ماهيم

اگرچه روسيه غرق گناهيم

ولي در اين شب غيبت جمالت

شدي روشنگر از فرط كمالت

تو دادي نور و گرما بر تن ما

فشاندي گل بسي بر دامن ما

به جسم خسته ما جان دميدي

به فرياد گرفتاران رسيدي

به كام تشنه ما آب دادي

شرابي از مي بس ناب دادي

تو پاشيدي به روي ما همه نور

چه نوري برتر از نور كُهِ طور

تو چيدي لاله‏ها از وادي ما

درآوردي ز معدن‏ها طلاها

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 210 *»

زدي بر گونه انگورمان جوش

سرودي پرده‏ها در پرده گوش

زمستان‏ها بهار از تابش تو

گياهان سبز و تر از بارش تو

نمي‏خشكد دگر اين سبزه‏زارت

نمي‏گردد دگر دَي، اين بهارت

شقايق‏زار تو سرسبز و خرّم

نمونه باشد آن در كلّ عالم

نشانيدي تو بر پرهاي طاوس

رهانيدي ز وحشت‏هاي كابوس

هر آن‏كس را كه همراز تو گرديد

بسان سايه دمساز تو گرديد

دگر او را نباشد زخم چيدن

هزاران حيله و تزوير ديدن

نبيند رنگ سبز و سرخ و زردي

نه گرمي بيند او ني هم كه سردي

نيابد در وجود خويش فاقه

نه فقدان، ني جنوني، ني اِفاقه

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 211 *»

نه درمان و نه درد و ني مشقت

نه حرمان و بلا و رنج و زحمت

برافروزي در او آتش ز غيبش

نمايي رامِ عقلش نفس سركش

بسازي در وجودش لاله‏زاري

بر آن شبنم ز الطافت بباري

تو جغدستان سوت و كور او را

نمايي از عبورت رشك سينا

جُذام غربتش را همچو عيسي

شفابخشي به مسحي بر سر و پا

بري منزل به منزل سوي مقصود

زني آتش به جانش تا شود دود

چو شد دودي ز تو آتش بگيرد

كجا ديگر ره پيشش بگيرد

خوشا آن‏كه تو باشي روبرويش

بود با روي تو او گفتگويش

چو آيينه بگويي نقص و عيبش

كشاني همچو سايه سوي غيبش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 212 *»

خوشا همچون شقايق داغ بودن

به يادت در حريم باغ بودن

چه خوش تنهايي و شب‏خيزي تو

چه زيبا شور يارانگيزي تو

چه سوزان زاريت وقت نمازت

نماز سربسر سوز و گدازت

ز خاك سرخ‏رويان آمدي تو

شقايق‏گونه شادان آمدي تو

تعاليمت كند ويرانه آباد

كَنَد از بيخ و بُن بنياد بيداد

هزاران گفته‏ها در يك نگاهت

سكوت نكته‏ها همراه آهت

تب داغ تكلّم در لبانت

گل بشكفته معني بيانت

بسي گل رُسته از آن گلبن لب

شكفته غنچه‏ها در دامن شب

بسان بلبلي در باغ و گلشن

سرودي نغمه‏هاي شورافكن

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 213 *»

وليكن اين بشر گويا بخوابست

كه هر نقشي زني نقش بر آبست

رفيقان دسته‏دسته گرم كارند

همه بيگانه از هم بركنارند

تو هم گلچين و هم بلبل شكاري

تو هم گلكار و هم بلبل گذاري

فضاي حق ز يمنت لاله‏زار است

هميشه شبنم لطفت بكار است

غزل‏سازان عشقت در بهارند

براي روي تو آيينه دارند

همه خندان ز گل‏هاي بهارت

همه دل‏بسته آيينه‏زارت

همه خواهان گل‏هاي تو يكسر

همه دلدادگان آن بُن و بَر

نمودي شمع و گل پروانه را جمع

نمودي اشك و شب را همدم شمع

نگر سوز و تب پروانه‏هايت

نگر اشك شب ديوانه‏هايت

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 214 *»

ببين شمع فروزان بپا را

ببين تر گونه‏ها و ديده‏ها را

ببين بر تن گريبان چاك كردند

ببين چهره نثار خاك كردند

شكاف سينه گل‏هاي خونين

تنِ لرزانِ سنبل‏هاي خود، بين

ز هجرت داغدار بنگر تو لاله

خروشان از فراقت رعد و ژاله

يكي زخمش به دل تن در تب و تاب

يكي از سوز آهش ني خور و خواب

ميان خارها گل‏ها گرفتار

پر نازك كجا و تيغ پردار

شقايق‏ها همه خونين و پرپر

وزد گاهي بر آن‏ها باد صرصر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 215 *»

 

سرود اندوه

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 216 *»

سرود اندوه

 

سرود بلبلان در شاخساران

به خاطر آورد يادش به دوران

بخوان بلبل كه سوزاني دل و جان

بخوان بلبل به آهنگ خروشان

بخوان بلبل كه ياران دل دونيمند

به ياد آن بهاران بس غمينند

بگو از گلشن و ايام شادي

بكن از باغبان هر دم تو يادي

تو ديدي دشت و صحرا پر ز لاله

تو ديدي شادي گل را ز ژاله

بگو نور حقيقت تا كه تابيد

چگونه شد خجل تابنده خورشيد

تو ديدي جلوه سرّ حقيقت

نمايان در تجلي شد محبّت

تو ديدي قُدوه‏اي كامل به چشمت

تو ديدي حاصل و مقصد ز خلقت

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 217 *»

زمين غرق سرور و شادماني

هوا تازه ز باد زندگاني

سراسر عرصه گيتي سحر بود

ز شبنم همچو گل‏ها خيس و تر بود

جهان را شد ز نو دور بهاري

چو دور دوّم دين گشت جاري

دوباره شد ز دور دين بهاران

تمام لاله‏ها در زير باران

بگو بلبل تو مطلب را بيان كن

بگو ما را به لطفت ميهمان كن

بگو از آن شقايق‏هاي لرزان

از آن مستان عشق و محو و حيران

بگو از ماجراي شيخ احسا

بگو از آن غريب شهر دنيا

بگو ناخوانده مهمان غريبي

چرا آمد چنين مرد عجيبي

چرا آمد ميان خار زاران

كه تا گردد اسير زَهر خاران

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 218 *»

مگر او گل نبود و دشمنش خار

كجا با خار گل دارد سر و كار

چرا آمد چو ابري در بهاره

چرا باريد او بر سنگ خاره

بگو از شرح حال آن گل ما

بزن آتش ز گفتن بر دل ما

بگو تا آن‏كه سوزي سينه‏ها را

بگو قدري ز جور و كينه‏ها را

بگو با ما تو از احوال آنان

كه بودند تشنه آن آب باران

همه در انتظار آب بودند

خمار باده بس ناب بودند

همه مضطر همه در ورطه درد

همه تنها همه بي‏كس همه فرد

همه در شب ولي شام غريبان

لگدمال سم اسب لئيمان

كنار هر تني زينب ستاده

به روي هر يكي اشكش فتاده

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 219 *»

بگو بلبل ز حال زار آن‏ها

ز زخم پيكر و پيكار آن‏ها

بشو تو ترجمان آن عزيزان

بگو از حالشان با جمله ياران

بگو از تشنگان نينوايي

از آن زخمي‏تنان بي‏نوايي

همه گل‏هاي خونين حسيني

اسير دست شمري و لعيني

كنار شط و دجله تشنه بودند

برهنه‏تن، زنان بي‏پرده بودند

زمين گلگون ز خون نوجوانان

فضا تيره ز گَردِ اسب دونان

همه‏جا رعد و برق نيزه و تير

رگ نازك دم تيزي ز شمشير

همه‏جا شيهه اسب ستمگر

همه‏جا سايه خونخوار كافر

كجا اين نينوا اي بلبل ما

بلاهايش كجا و آن بلاها

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 220 *»

امام عسكري7 فخرُ الْعساكِر

ز جدش جعفر7 خيرُ الجَعافِر

بيان كرده در اين مطلب حديثي

كه دارد آن مضامين عجيبي

در آن فرمايش پُربارِ معني

چنين فرمايد آن مولاي والا

زيان عالمان سوء و ناصب

تبه‏كاران ظاهرساز و غاصب

بر اين مستضعفان دوستانم

بر اين ساده‏دلان بي‏كسانم

بود بدتر ز جور و كين اعدا

كه گشتند مجتمع از شهر و صحرا

براي ريختن خون عزيزان

در آن دشت بلا با كام عطشان

گرفتند جان و مال تشنگان را

عوض داده خدا جنّت به آن‏ها

ولي اين ناصبي گيرد از ايشان

يقينِ ديني و تسليم و ايمان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 221 *»

مگر يكسان بود؟ شوريده ما

بلاها در دل و در ديده ما؟

بلاي نينوا رنگ دگر داشت

كه بر مال و تن آن‏ها اثر داشت

بلاي اين خسان حدي ندارد

كه بر دين بشر تأثير دارد

مبادا اين بلا در ما بگيرد

كه از آن روح ايماني بميرد

خدايا از تو داريم اين تمنّا

كني اِمداد ما در اين بلاها

اگر گردد فروزان نار فتنه

بگيرد رونقي در كار فتنه

خدا از رحمتش سازد فراهم

پناهگاه حصيني را به عالم

نگه دارد ضعيفان را به فضلش

نبندد راه ايمان را ز عدلش

سلام ما بر آن حصن حصينش

سلام ما بر آن عدل مكينش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 222 *»

سلام ما بر آن خورشيد تابان

سلام ما بر آن ابر بهاران

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 223 *»

 

گذشته‏ها در

 

 

آيينه‏ي شعر

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 224 *»

گذشته‏ها در آيينه‏ي شعر

 

دو قرن پيش دنيا جلوه‏اي داشت

از آن جلوه نشاط تازه‏اي داشت

سراسر بوي شبنم بود و شبنم

زمين شاداب بود و سبز و خرم

فضا تازه‏تر از وقت سحر بود

چه زيبا سربسر دشت و گذر بود

چمنزار جهان رنگي دگر داشت

بهاري آتشين كوه و كمر داشت

ميان باغ‏ها جشني بپا بود

سرود بلبل و مرغِ هوا بود

همه شادان همه خندان همه مست

همه چرخان همه رقصان همه جست

همه‏جا گفتگو بود از تكامل

سخن از لاله بود و بلبل و گل

همه در خود كمال تازه ديده

عناياتي برون زاندازه ديده

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 225 *»

سحر گرديده بود شام شُباطي([17])

هوا روشن ز خاور چُون قُباطي([18])

كشيدي بر فلك رايت ز احسان

سحاب ذرّه‏پرور چون كريمان

نمودي خلعت سبز و گلي را

بر اندام گل و بر برگ نعنا

همه آزادگان مسرور بودند

سرافراز از شه محبور بودند

تواضع راه و رسم خوشدلان بود

صفا آيين آن آزادگان بود

همه فرزانگان مُلك ايمان

همه دلدادگان باغ عرفان

همه از رستگاران صالح و بَرّ

همه تاج تكرّم هشته بر سر

همه خوش‏سيرت و خوشرو و خوشخو

همه خوش‏طينت و دلخواه و نيكو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 226 *»

سحر بود و نسيمش جانفزا بود

پر از بوي گل و شبنم هوا بود

نسيم صبحگاهي همچو مستان

به اندام چمن در باغ پيچان

به گيسوي چمن‏ها شانه مي‏زد

ز لعل گل بسي پيمانه مي‏زد

همه مست و همه شوخ و همه شاد

همه عاشق همه معشوق همه ياد

همه ساغر همه پيمانه و مي

همه شاهد همه نغمه همه ني

همه برگشته از ييلاق عُزلت

همه از نو نموده ساز و عشرت

همه گويي ز نو آغاز گشته

درِ رحمت دوباره باز گشته

زمين گُل، آسمان گُل، كهكشان گُل

كمر گُل، كوه گُل، دشت و زمان گُل

همه‏جا سبزه و گلدار و گلزار

شميم جانفزاي يار و دلدار

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 227 *»

همه سرمست بوي يار بودند

همه مستغرق ديدار بودند

همه سايه‏نشين ظلّ رحمت

نشسته در كنار خوان نعمت

هماي قاف عزّت سايه‏افكن

در آسايش دل و فكر و دگر تن

درختان را نسيم، خوش ناز مي‏كرد

ميان شاخه‏ها آواز مي‏كرد

گل و گلبن سراسر ناز بودند

كنار هم بهم دمساز بودند

ز عطر گل همه سرمست و شاداب

همه روشن‏تر از مهتاب و از آب

همه در بستر گل كرده منزل

گرفته نور خور در سينه و دل

دل ياران همه از تابشش گرم

همه از بارش باران تر و نرم

همه در باغ جانان آرميده

همه پروانه‏سان بر گل چميده

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 228 *»

چو بلبل در سحر با گل خروشان

چو پروانه به شب با جمع ياران

همه دلدادگانِ چشم و ابرو

همه پابسته خم‏هاي گيسو

گرفتار خط و خال فريبا

رخ و موي و قد موزون و رعنا

زمين يكسر چمن اندر چمن بود

گل و نسرين و سنبل ياسمن بود

همه سبزه همه لاله همه بيد

درخت نارون تا چشم مي‏ديد

قناري بلبل و مرغ هوايي

به روي شاخه‏ها نغمه‏سرايي

جهان سرتاسرش باغ اِشارات

به هرجا نكته‏اي دادي بشارات

گُل تشبيه و برگ استعاره

پُر از رمز و نِكات پاره پاره

خروشي دلنشين در سينه‏ها بود

بلوغي در همه انديشه‏ها بود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 229 *»

نبوغي آتشين در مغز سرها

فروغي راستين در ديده پيدا

همه درگير بوسه با لب گل

همه در شب گرفتار تب مُل

همه مستان ز شب‏ها مي‏گذشتند

تبسم بر دو لب‏ها مي‏گذشتند

وفاداري همه آيينشان بود

صفا، كيش و محبت دينشان بود

مثال آينه دل‏ها همه صاف

همه صافي همه فارغ ز هر لاف

ز هر فكري هزاران فكر پيدا

ز هر ديدي هزار انديشه گويا

ز هر حسّي ظهور حسّ ديگر

ز هر دركي نمايان درك بهتر

گل هر گلبني عطري دگر داشت

كنارش بلبلي شوريده‏سر داشت

خزيده در درون زاغه خويش

همه ارباب كبر و شك و تشويش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 230 *»

همه اندوهگين از تابش نور

همه از ديدن خورشيد مهجور

بُتاني اَخرس و اَبكم ز اندوه

خداياني نشسته بر سر كوه

تو گويي پور آزر در كمين است

كه در دستش تبر از راه كين است

و يا موسي گرفته بهر فرعون

عصا در دست خود بي‏ياور و عون

و يا عيسي دميده روح تازه

كه كاهن‏ها همه در رنج و يازه([19])

ميان خانه‏ها افسانه گل

به روي شانه‏ها پروانه بلبل

همه بر بال عنقاء تفكّر

همه بر قلّه كوه تصوّر

نگاه‏هاي همه سرشار خلسه

همه مشتاق شرح و بسط قصّه

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 231 *»

بدن‏ها چون شقايق پر حرارت

نه در كام كسي ديگر مرارت

همه سرگرم گرماي شقايق

همه بازيگر رمز دقايق

همه شب‏خيز و در راز و مناجات

به درگاه خدا آورده حاجات

همه شبنم‏صفت در جوشش خود

ز رحمت برگرفته پوشش خود

ميان بسترِ قرب آرميده

ز دوران جدايي‏ها رميده

در آغوش نوازش خفته راحت

ز وصل و لذّتش دارد حكايت

همه در روز و شب در دامن گل

ميان شبنم و گلزار و سنبل

كسي دور از گل و سنبل نبودي

كسي بيگانه با بلبل نبودي

كسي ترسان نبود از سايه خود

نه كس دشمن بُدي با دايه خود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 232 *»

تجلّيگاه حكمت بُد تكلّم

به لب‏ها نقش مي‏بستي تبسّم

چو حكمت در تبسّم رنگ مي‏شد

معاني وه، چه هم‏آهنگ مي‏شد

گل سرخ مفاهيم و معاني

نشستي بر لب و در لفظ فاني

شميم يوسف از پيراهن او

مشام جان معطّر كرد و خوشبو

چو يعقوب نبي گرديد بينا

هر آن چشمي كه مرمود بود و اعمي

همه از جرعه ديدار سرمست

همه پيمانه لبريز در دست

شب و خواب همه سرشار رؤيا

همه ني بر لب و در دشت و صحرا

كسي روز و شبش را طي نمي‏كرد

به عصيان و هوسبازي نمي‏كرد

سوار اسب طغيانش نمي‏شد

اسير روح عصيانش نمي‏شد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 233 *»

كسي راه تبهكاري نمي‏رفت

به زير بار هر خواري نمي‏رفت

چو سينا هر طرف نور تجلّي

به هرجا سينه‏اي طور تجلّي

دگر تأييد حكم «لن تراني»

شدي منسوخ از «سبع المثاني»

ز نزديك و ز دور و راه و بيراه

شنيدي گوش دل «اني انا اللّه»

نسيم جانفزاي «من رءاني»

وزيد از جانب طور معاني

حقيقت آشكارا رخ گشودي

ميان بسترِ دل‏ها غنودي

شدي بينا دو چشم جان هركس

منور جان و تن ز ايمان هركس

حقيقت خود بيان حال مي‏كرد

نه با حرف و كلام و قال مي‏كرد

برون از پرده شد چهر حقيقت

به هرجا جلوه‏گر مهر حقيقت

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 234 *»

ميان سينه‏ها هر دل چه زيبا

چو مرغي با پر رنگين و شهبا

به سر بودش هواي اوج عرفان

برآرد پر بسوي برج كيوان

پرد اطراف عرش حضرت حق

ببيند جلوه آن ذات مطلق

نشيند بر سرير عزّت «هو»

سرايد نغمه‏هاي شور و دلجو

بنوشد مي ز ميناي محبت

نمايد تازه پيمان مودّت

بچرخد از سر مستي كه خوابش

برد از گرمي جام شرابش

ميان بزم گل هركس سري داشت

در ايوان طلايي منظري داشت

همه در باغ دل گلكار بودند

همه دلداده دلدار بودند

ز نذر گل بسي حاجت روا بود

به باغ گل همه ذكر خدا بود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 235 *»

كسي خسته ز كِشتِ گل نمي‏شد

كسي نشئه بغير از مُل نمي‏شد

ز بوي گل مشام جان معطّر

ز شبنم جلگه‏ها يكسر همه تر

ز بوي دلنشين شبنم شب

همه مست و ز مي در آتش تب

ميان بركه‏ها گل‏هاي شاداب

همه لبخندزنان آماده خواب

همه مشتاق ديدار قناري

همه دلبسته آيينه كاري

سكوت سايه‏ها آواز مي‏خواند

كسي در سايه‏ها ديگر نمي‏ماند

سواران مي‏شدند از سايه‏ها دور

همه در رحمت حق گشته مغمور

همه از رمز رندان جمله آگاه

همه راهي به سوي هاله ماه

همه در مرتع سرسبز عرفان

همه آگه ز اسرار نديمان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 236 *»

چو بره در كنار مادر خويش

شده آسوده از هرگونه تشويش

خلاصه مقصد و مطلوب هركس

شدي پيدا چه در پيش و چه از پس

نه كس سرگشته و از نور محروم

نه از ره مانده زاري و مغموم

كسي را جستجو، كي بود از نور

كه خود پيدا بُد از نزديك و از دور

حقيقت آن چنان بود آفتابي

كه كس را ني سؤال و ني جوابي

همه در حج باطن در تك و تاز

براي ديدن كعبه به پرواز

همه داراي زادي بس فراوان

همه مُحْرم به اِحرام دل و جان

همه لبّيْك بر لب دل مهيا

همه پاكيزه تن، باطن مصفّا

همه دلدادگان كعبه عشق

همه شوريدگان كعبه عشق

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 237 *»

نه پروايي كسي را از ره دور

نه از سختي راه و شام بي‏نور

دلي پر مهر و صافي داشت هركس

به همره نور كافي داشت هركس

چه گويم زان زمان و زان شكوهش؟

زبان عاجز بود از گفتگويش

ز يمن «پير احساء» بود، مي‏دان

هرآن‏چه شد بيانِ آن به ديوان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 238 *»

 

 

تأسف در اشك شعر

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 239 *»

تأسف در اشك شعر

 

ولي افسوس آن شور بهاري

مبدّل شد به سوز و ساز خواري

بهار و ياسمن رفت و گُل و مُل

چمن خالي شد از آواز بلبل

خزان جاي بهار آمد به گلزار

به جاي گل سراسر خار در خار

دگر بلبل ندارد نغمه شور

نباشد بر در و دشت پرتو نور

اميد از سينه‏ها پرواز كرده

جفا بر روي ما، در باز كرده

شده گسترده بر هرجا و هركس

عبور سايه‏ها چون زاغ و كركس

ز ياد ما شده آن دوره نور

همه گرديده‏ايم بيمار و شب‏كور

حقوق رهبران از ياد رفته

تلاش سروران بر باد رفته

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 240 *»

همه در قبر تن گويي كه مردار

همه در خواب غفلت گرچه بيدار

همه محكوم حكم نفس و شيطان

همه محبوس در زندان طغيان

همه مصلوب بر دار خيالات

همه بسته به زنجير خرافات

اسير حبّ دنيا مرد و هم زن

چه سنگين بر سر ما بار اين تن

تو گويي قرص خاور گشته كم‏سو

كه ديگر هجرتي نيست از پرستو

چرا خورشيد ندارد آن حرارت

چرا آيينه را گُم شد حكايت

كجا شد آن همه شادي و لبخند

كجا شد آن شكرخايي و آن قند

چرا دل‏ها دگر شادي ندارد

ميان سينه آزادي ندارد

ز راه و رسم عشق بيگانه گشته

چرا مأنوس با ويرانه گشته

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 241 *»

چرا ديگر كسي را نيست هجرت

چرا خفته همه در كنج غفلت

شده ويرانه از چه جاي بلبل

چرا بشكسته بال و پاي بلبل

ز ويرانه به ويرانه خرامد

ز درد و غم چكامه مي‏سرايد

ز دامي پس به دام ديگر افتد

گهي با سر، ز پا گاهي درافتد

دگر دل‏ها ندارد شوق ديدار

گرفتار زن و فرزند و بازار

ز بزم عاشقان، ديگر گريزد

ندارد دل‏خوشي زان مي‏ستيزد

كند نفرت ز ديدار شقايق

تو گويي پاره شد ديگر علائق

نباشد تشنه جام شهادت

ندارد اشتياقي در درايت

همه بدخواه هم از بدگماني

همه بدگوي هم با بي‏زباني

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 242 *»

گناه لادَن و سوسن چه باشد

كه روي سينه و دامن نباشد

به زير پا شود پرپر بسي خوار

نه فرقي باشدش با پُشته خار

مگر مردم دگر لادَن ندانند

مگر مردم دگر دامن ندارند

چرا نايي لبش از ني جدا شد

كه ني از ناله‏ها نَك بي‏صدا شد

نه ني نالد نه نايي را صدايي

نه راعي، ني گله، ني روستايي

نه گلزار و دگر ني لاله‏زاري

نه هم لولي‏وَشي اندر كناري

چرا دارد بشر از نور انكار

شده خدمتگزار اين شب تار

به پاي سايه‏ها سر مي‏گذارد

حديث خاوران باور ندارد

كند تكرار شبنامه شب و روز

ندارد فكرتِ انديشه‏افروز

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 243 *»

ندارد كس دگر آيينه در دست

نه كس از تابش خورشيد گرم است

تو گويي خور دگر گرما ندارد

پيامي همرهش گويا ندارد

همه آيينه‏ها پُر گَرد و زنگ است

فروغ آفتاب كم‏سو و رنگ است

همه اُفتاده درد و غم و تب

همه پژمرده از بي‏خوابي شب

نه كس باشد دگر دلبسته با نور

همه خو كرده با ظلمت چو شب‏كور

همه بي‏دل همه بيگانه با دل

نه سعي و همّتي ني بُرده حاصل

نه گل ني گلبن و ني گلسِتاني

نه دلداري نه هم يك دلستاني

دگر خواب كسي رؤيا ندارد

چرا رؤيا دگر معني ندارد

نه عارف ني خبر از راز عرفان

نه تذييلي دگر بر رمز قرآن

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 244 *»

نياز نيمه‏شب در خانه‏اي نيست

ميان ماهتاب سجاده‏اي نيست

نه آواز خوشي همراه ترتيل

نه اشك ديده‏اي با حرف تنزيل

همه بيگانه با هم غرق عُزلت

نه ديداري بود با قصد قربت

همه آيينه خود را شكسته

همه در گوشه غُربت نشسته

ز خود گشته فراري پير و برنا

كند انديشه از امروز و فردا

همه ظلمت‏زده دور از حقيقت

چو كرمي در لجنزار طبيعت

به سوي حق ندارد كس دگر رو

ز پابندي اينجا، آمده بو

نپويد يك قدم در وادي حق

طبيعت باشدش معبود مطلق

نمي‏يابي نسيم عشق و مهري

نمي‏بيني تو سوز درد هجري

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 245 *»

نه در فكرت وزد طوفاني از «لا»

نه دل‏ها غوطه‏ور در بحر «الاّ»

همه دريانوردِ بحر شهوت

گرفتار و اسير موج غفلت

نه بال و ني پر و ني شوق پرواز

نه حسرت در دلي ني ديده باز

نه كس خسته ز دام و دانه خويش

نه از فردا كسي را هست تشويش

همي خو كرده با اين دام و دانه

نپردازد به جز بازار و خانه

نمي‏باشد كسي از اهل تمكين

هر آن كس را كه بيني غرق تلوين

اگر آرامشي، باشد ز غفلت

اگر آيينه‏اي، پُر گَرد حسرت

قناعت كرده‏اند بر تابش شمع

در اين ظلمتكده از فرد و از جمع

ز خورشيد جهان‏افروز تابان

از آن گنجينه موّاج و جوشان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 246 *»

نبيني ديده‏اي تر از سر شوق

نباشد در دلي نوري ز مافوق

كسي را ناله هجران نباشد

سرشك ديده بر دامان نباشد

نبينند يكدگر را همچو كوران

نجويند بهر درد خويش درمان

نباشد در ميان درس محبّت

ندارد نامه خوان درس محبّت

نه استادي نه تلميذي نه مَدرَس

روان كس نباشد، از چه اين درس

شده درسش ملامت‏زاي مردم

شده بيگانه با نجواي مردم

طبايع را نه ميلي با شقايق

ز فطرت كرده‏اند قطع علايق

نه اُنسي با گل و با گلبن و مُل

نه شوقي سوي برگ و ساقه و گل

دلي ديگر ندارد ميل بستان

نه با ني همدمي اندر نيستان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 247 *»

نه كس را فرصت بوييدن گل

نه گوشي راغب آواز بلبل

همه غرق هوس‏ها پير و هم شاب

غريق لجه اين كهنه گرداب

همه خسته ز مهر و اُلفت و خير

همه بسته به روي خود در از غير

همه از زيور و زر مست و شاداب

چو اُشتر پنبه‏دانه بيند او خواب

گرفتار خيالاتند و رنگند

همه عاري ز نام و غرق ننگند

نه كس را باده حيرت فزايي

نه خلوت ني سَهَر ني همنوايي

اگر هم باده‏اي بي‏رنگ حيرت

اگر سجاده‏اي بي‏آه و حسرت

نبارد ابر رحمت بر سر كس

نريزد گُل كسي بر بستر كس

نه عطر جان‏فزايي از گل مهر

شكوفا، ني گلي از گلبن خير

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 248 *»

نباشد بر جبيني نور عرفان

نه بر كوه صفا يك پير نالان

نه از اندوه هجران آه و ناله

نه باده ني خم و ني هم پياله

گلي گر بشكفد بويي ندارد

كسي هم جانبش رويي ندارد

گل بي‏رنگ و بو را نيست ارزش

ندارد خور بر آن بي‏مايه تابش

اسير گلبن و گلدان خويش است

نه جايش دامن و فرق و نه پيش است

نبيند چون‏كه بلبل بزم گل را

كجا منزل گزيند يا كه مَأوا

بميرد گر كه بلبل زين بلايش

چه سازد بينوا، باشد روايش

كسي را نيست در سينه خروشي

نه در سر شور و در دل هم نه جوشي

نه همرنگ گل است رنگ لب و رو

نه نوشد كس دگر از جام مينو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 249 *»

جوانان را نباشد جوشش گُل

نه پيران را سر ديدار سنبل

ندارد كس سر آيينه‏داري

نباشد مهربان كس با نگاري

همه رنجيده از ديدار دلبر

نباشد كس پي آثار دلبر

ندارد خنده‏ها رنگ وفايي

ندارد برگ گل آب و صفايي

هزاران گل ندارد بوي يك گل

هرآن‏چه گلبن است خالي ز بلبل

نباشد روي گل‏ها شبنم شب

نه بر اندام گلبن آتش تب

بود هركس به تنهايي كتابي

كه ناخوانا حروف و هر خطابي

هزاران مسأله در هر خط آن

مُعَمّاوَش، جوابش رمز و پنهان

نمي‏خواند كسي در دفتر خود

حروف ذات خود از پيكر خود

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 250 *»

نباشد درد انسان را دوايي

نه بهر درد بي‏درمان شفايي

نه داروخانه‏اي از بهر اين درد

نه از بهر طبابت يك نفر مرد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 251 *»

 

 

به سوي وادي نور

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 252 *»

به سوي وادي نور

 

چرا خوابيم چرا از جا نخيزيم

چرا ما زندگي از سر نگيريم

بيا تا سوي آن سامان خراميم

بيا تا آن‏چه هست آن‏جا بيابيم

كنيم گردش در آن ييلاق پر گل

بچينيم لاله و گل، برگ سنبل

شفق آن‏جا به رنگ ارغواني است

زمينش سرزمين زعفراني است

در آن‏جا آسماني پر ز اختر

نبيند ديده جز انوار خاور

در آن‏جا هر گلي را ديده بيند

شود خيره گل ديگر نبيند

فصولش سربه‏سر فصل بهار است

جواني و نشاطش برقرار است

مسيري با صفا باشد در اين راه

هزاران گله با چوپان و خرگاه

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 253 *»

نباشد غربت و تنهايي و درد

نه دوري ني هواي تاري و سرد

نه شيب و ني فراز و ني چپاول

نه ژاندار و نه سرباز و قراول

نه ديري و نه زود و ني تأخّر

نه فرياد و تعلّل ني تأثّر

در آن‏جا هر صدايي شوخ و شنگ است

هر آوازي طرب‏زا و قشنگ است

در آن‏جا آينه كاري زياد است

خودي بيني بسي كار كساد است

درختان را نباشد خشكسالي

هميشه پُر ز بَر گرچه نهالي

فضايش پر ز عطر گل به هر سو

ز شبنم هر گلي شاداب و خوشبو

هوايش دلنشين، مِشك تتاري

زمينش همچو ديبا، آب جاري

ميان خانه‏ها آيينه بند است

ز شيريني سخن‏ها همچو قند است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 254 *»

بود خورشيد نمايان، ني غباري

بود ايمان چو عطري هر گذاري

در آن‏جا گفتگو باشد ز ايمان

در آن‏جا آبرو باشد ز ايمان

در آن‏جا معرفت تقسيم گردد

نظام بندگي تنظيم گردد

درخشان خاورش در آسمانش

به دامان سپهرش اخترانش

در آن‏جا مرد و زن صحرانشينند

همه ساده‏منش در فكر دينند

به هركس رو كني لبخند بيني

همه شهد و شكر يا قند بيني

همه هردم ترانه مي‏سرايند

ز ديدار شبانه جمله آيند

اگر آيي سوي آن وادي نور

شوي نزديك آن ني از ره دور

بداني گر كه عطري هست آنجاست

اگر شهدي بود در دست، آنجاست

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 255 *»

ببيني قطره‏اي زان عطر مينو

بود بهتر ازين گل‏هاي خوشبو

ببيني اهل آن را جمله انسان

همه عبد و مطيع حي سبحان

همه آيينه پوشند در شب و روز

همه باده‏فروشند در شب و روز

همه مستند ز جام ارغواني

همه زيبا رخند و نوجواني

همه در زير شبنم‏ها غنوده

همه لولي‏وَشانِ بس ستوده

همه فرزند آدم، نسل حوري

گروه مهوشان دل بلوري

همه از تيره طه9 و حيدر7

همه دُردانه زهراي اطهر3

همه پاكيزه‏تن پاكيزه روحند

همه فرخ پي و فرخنده خويند

همه آيينه‏دار روي دلدار

همه شبنم‏زده در كوي دلدار

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 256 *»

همه مشتاق ديدار نگارند

براي ديدنش در انتظارند

همه لحظه‏شمار يك نگاهند

گرفتار فروغ و مدّ ماه‏اند

نگاه چشمشان باشد تَغزّل

چو سرمه پر ز ناز و پر تعلّل

دو ابروشان كمند و چون هلالي

دو مصرع يا كه يك بيت كمالي

در و ديوار آن‏جا نقره‏رنگ است

سراسر جابه‏جا شوخ و قشنگ است

درختان بارور از ميوه هوش

براي نغمه بلبل همه گوش

سرود عشق آيد از در و بام

همه آسوده و خرسند و آرام

همه زيبارخ و زيبا پسندند

همه دلداده و باده پرستند

همه گل بر سر و بر سينه و دست

همه از عطر آن گل‏ها چه سرمست

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 257 *»

هميشه چون بهارست، گل فراوان

نباشد قحطي و كمبود باران

پياپي شبنم و روييدن گل

چه ارزان ديدن و بوييدن گل

در آن‏جا دلبران سرشار نازند

در آن‏جا عاشقان گرم نيازند

دل دلدادگان لبريز از نور

سر شوريدگان همواره پر شور

هميشه ديدن دلدار ممكن

نشستن در كنار يار ممكن

به هر صبح و مسائي غرق ديدار

شود هر عاشقي در خواب و بيدار

تو در آن سرزمين پاك محبوب

در آن بهتر ز عنبر خاك محبوب

شوي با دلبران همدوش و دمساز

شوي با اهل دل همگام و همراز

چه دلبرها همه چون نخله طور

چو پرگاري به گرد نقطه نور

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 258 *»

همه لولي‏وَشان كوي قربت

همه مسندنشين اوج قدرت

نباشد بهر تو ديگر چو خوابي

تو بيداري، به ظاهر ار تو خوابي

اگر خوابي، تو را، دل هست بيدار

تو را هم سايه‏اي بر سر ز دلدار

تو هر شب در ميان ماهتابي

كنارت ساغري، جام شرابي

گوارا خواب و بيداري برايت

هميشه دلبري اندر كنارت

دهندت هر زمان مي از سبويي

كنندت ميهمان هر دم به كويي

در آن‏جا شب‏نشيني تا سحرگه

به هر صبحي صَبوحي يا سحرگه

در آن‏جا هر شبش چون ليله قدر

در آن‏جا ماه، هر شب چون مه بَدر

در آن‏جا هر شبش چون ليل تزويج

تكامل دفعةً باشد نه تدريج

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 259 *»

در آن‏جا مي‏توان تقدير را خواند

رموز نقش هر تصوير را خواند

در آن‏جا قدر شب‏ها را تو داني

تو هر شب را چو ليل قدر خواني

تو بيني وادي سينا در آن‏جا

تو بيني طور و صد موسي كه برپا

ز جلوه بس فتاده پاي هر طور

چو موساي نبي از تابش نور

در آن‏جا آشنا با غيب گردي

تو پاكيزه ز نقص و عيب گردي

نماند در تو يك خردل ز عيبي

دگر دمساز موسي يا شعيبي

روي همراه موسي در مناجات

كني بر درگه حق عرض حاجات

بيا در وادي سينا قدم نه

شنو «فاخلع» سپس پا در حرم نه

تو هستي آشنا با طور موسي7

تو را هم بهره‏اي از شاخ طوبي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 260 *»

تو شبنم خورده‏اي در شاخه نور

تو هستي آشنا با آيه نور

تو نوشيدي مي از تاك ولايت

تو رُستي اوّل از خاك ولايت

تو را زان سرزمين باشد نصيبي

چرا ماني در اين‏جا چون غريبي

نباشي از چه در فكر وطن تو

چرا باشي اسير اين بدن تو

چرا عزم سفر در سر نداري

چرا گرمي از آن خاور نداري

چرا عطري نداري زان چمن‏ها

چرا نبود تو را رنگي از آن‏جا

چرا در دل نداري ميل رفتن

چرا تن داده‏اي اينك به خفتن

تو را هر دم هزاران دعوت از حق

نداي «اقبل» آيد سويت از حق

كه اين‏جا ني تو را شايسته باشد

تو را كوي حقيقت خانه باشد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 261 *»

تو از اهل بلاد آيه‏هايي

در اين ظلمتكده از چه رهايي

بيا تا بر كنيم دل زين ميانه

رويم با هم به سوي آشيانه

چو در كوي حقيقت خانه داريم

چه بي‏جا دل به اين ويرانه داريم

چرا دل‏داده اين خاكدانيم

چرا ديوانه اين آشيانيم

چرا ما را نباشد مستي و شور

چرا باور نداريم، وادي نور

چرا حيرت نباشد در دل ما

چرا باور نتابد در دل ما

چرا مستي ندارد اين همه مي

چرا حيرت نزايد اين در و پي

اگر باور نداري سوز و آهم

نبيني گر صداقت در نگاهم

تو خود با چشم فطرت كن نگاهي

تو داري در نهانت سوز و آهي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 262 *»

تو در باطن قشنگي همچو لادَن

پُر از زنگي به ظاهر همچو آهن

تو شبنم قطره‏اي بر گَرده گل

تو رنگيني به رنگ برگ سنبل

تو را باشد عروجي در دل شب

تو را چون عاشقان بيماري تب

تو آن شعري كه اِشراقي سراپا

تويي آن ني كه نايي از تو گويا

ز چه لب بسته‏اي نالان نباشي

چرا افسرده‏اي شادان نباشي

تويي آيينه‏دار، آيينه‏ات كو؟!

از آن گلخانه‏اي عطر گلت كو؟!

شكايت دارم از تو بس شكايت

كجا برگو، بگويم اين حكايت؟

كجا پويم؟ چسان گويم ازين درد

نباشد جز كه كوبم آهن سرد

ندارم غير عزلت چاره‏اي من

بجز پاره دلي سرمايه‏اي من

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 263 *»

به هرجا بنگرم ويرانه بينم

به هركس بنگرم ديوانه بينم

نباشد كس به فكر وادي نور

نه در دل‏ها بود اين شورش و شور

نگاهي را نبينم پر ز حيرت

صدايي نشنوم در كنج عزلت

بيا سوزيم دمي با هم ازين درد

ز سينه بركشيم آه بسي سرد

به ياد وادي نورٌ علي نور

به ياد ساكنان سينه طور

به ياد دشت حيرت‏زاي احمد (اع)

به ياد يكّه‏تاز اوج اَوْحد

به روح پاك او پيوند يابيم

به درگاهش بيا تا روي ساييم

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 264 *»

 

 

شناختي در

 

 

هاله‏هايي از ابهام

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 265 *»

شناختي در هاله‏هايي از ابهام

 

خدا را جلوه‏اي در هر وجودست

كه از جلوه نمود هرچه بودست

ميان جلوه‏هاي حق تعالي

ببين زيباترينش را در اين‏جا

اگرچه جلوه‏ها چون رود نورست

ولي امواج آن جوري به جورست

خوشا آن دل كه بيند جلوه او

بود چُون طور سينا سينه او

بيا بنگر ظهور حق در انسان

جمال بي‏مثال حي سبحان

ببين انسان شده آيينه ذات

كه مي‏چرخد به گردش كلّ ذرّات

مرادم ذات ظاهر در تجلّيست

نه ذاتي كو بري از هر تجلّيست

ازو ظاهر شود اوصاف يزدان

ز قدس و هم اضافه، خلقي آن

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 266 *»

بود انسان ز جام قرب حق مست

چنان مستي كه داده خويش از دست

بود وجدش ز وجدان وصالش

سماعش نغمه‏هاي بي‏مثالش

خدا آگه بود از شور انسان

ز طور سينه و از نور انسان

خدا داند فقط سوز درونش

نبيند ديگري غير برونش

بود آيينه انسان چو صافي

حكايت مي‏كند انوار عالي

مثال رتبه‏ها هريك پس از هم

شود اِلقاء در اين آيينه هردم

در اين آيينه غير از جلوه حق

نبيني صورتي از مطلق خلق

در اين آيينه جز صورت نباشد

كه بر حيرت همي حيرت فزايد

ندارد آينه از خود چو زنگي

نمايد جلوه را بي‏نقش و رنگي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 267 *»

در اين انسان ز نقش حق هزاران

هزاران غنچه بر اين شاخ بستان

گل بينش در اين گلشن شكوفا

بهار خرّمي در آن هويدا

بسي غنچه بسي نورُسته گل‏ها

نه خاري تا خلد در پا در آن‏جا

اگر رنگي بود رنگ الهي

ز «ماني خانه» دور از تباهي

خدا را گر كه جويي در زمينش

در انساني بجو بيني يقينش

«روا باشد انا الحق از درختي

چرا نبود روا از نيكبختي»

بود ظاهرتر از هرجا در انسان

كه انسان آمده مرآت جانان

ندارد حق دگر اندر مظاهر

چنين مظهر كه حق را كرده ظاهر

كه گويا غير اين مظهر خدا را

نباشد مظهري در ملك دنيا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 268 *»

خدا در خاكيان مأوي گزيده

از آن رو قدسيان پرده دريده

خدايا از چه رو آيينه سازي

ميان خاكيان تا فتنه سازي

مگر از ما نيايد طاعت تو

نباشد كار ما جز خدمت تو

خطاب آمد كه مي‏دانم من آن را

نمي‏دانيد شما اسرار ما را

ندارد وُسعت من را زمينم

نه جا در آسمان‏هايم گزينم

به غير قلب عبد مؤمن من

كجا زيبد براي من نشيمن

همان مؤمن كه يابد بعثت خود

مرا يابد درون فطرت خود

گذارد سر به پاي احمد9 من

شود مست لقاي احمد9 من

چو پور زين دين آن شيخ احسا

پيمبرگونه آن پير دل‏آرا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 269 *»

شنيدي او ز حق در خود خطابي

درون او بُدي در خور، جوابي

خطاب حق نداي اَقْبِل اوست

اجابت هم جوابي در خور دوست

چو فاعل ديد قابل را مهيا

نمايد او مثال خويش القا

بشر آيينه‏دار ذوالجلال است

خوشا آن دل كه او صاحب كمال است

چو قلب پور زين الدين احمد (اع)

كه اِلقا شد در او انوار سرمد

تو گر معناي اِلقا را بداني

نماند در تو ديگر بدگماني

بود معناي اِلقا در حقيقت

همان اظهار آثار شريعت

حديث صادق‏است7، گويا به خوبي

كه كُنهِ بندگي باشد ربوبي

حديث قدسي «عَبْدي اَطِعْني»

كند تفسير اِلقا را يقيني

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 270 *»

اگر خواهي مثالش را تو روشن

نظر بر آهن تفتيده افكن

مَثَل را با مُمَثّل مُنْطَبِق بين

حلول و اتحاد و وحدت است اين؟!

حلول و اتحاد و وحدت آمد

همه كفر و خلاف فطرت آمد

چو آهن شد مطيع نار سوزان

برون آمد ز آهن آن‏چه در آن

«اَطِعْني» را اجابت كرده هر دم

«فَكُنْ مِثْلي» جزايش شد در عالم

زدود از خود خودي را آهن سرد

شد او قائم مقام آتش فرد

نه تيره باشد و سرد و نه خاموش

دگر آن آهني گشته فراموش

بخوان از اين مثل اي مرد عاقل

كتاب ذات آن مردان كامل

خدا جاري بود در ذات احمد (اع)

ببين او را تو در مرآت احمد (اع)

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 271 *»

خدا مي‏بارد از سرتاسر او

خدا هم باطن و هم ظاهر او

خدا بيند، خدا، از ديدگانش

خدا گويد از آن شيرين زبانش

خدا از گوش او دارد شنيدن

«شنيدن كي بود مانند ديدن»

خدا در سينه‏اش گنجينه دارد

خدا گنجينه‏ها در سينه دارد

خدا با دست او بگرفت و هم داد

خدا با پاي او پويا شد و، راد([20])

خدا بر ذات او بارد همي نور

نبيند نور او را دشمن كور

خدا گُل مي‏دمد از اين گِل پاك

نرويد خار و خس از اين دل پاك

خدا گويد سخن‏ها از لب او

خدا روز و خدا باشد شب او

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 272 *»

خدا ظاهر ز گل‏هاي صفاتش

خدا پيدا ز آب و خاك ذاتش

خدا نقش وجودش خود كشيده

خدا در او ز روح خود دميده

خدا نقش و خدا رنگ و خدا خو

خدا نقاش اين نقش خدا، گو

صفايش از صفاي حق حكايت

سراپا، ظاهر و باطن صَداقت

بگويد پاكيش از پاكي حق

همه دل‏ها كشاند سوي مطلق

درون سينه‏ها حكمت نشاند

به سوي روشني‏ها مي‏كشاند

بود موجي ز درياي ولايت

حقيقت را بود در خور حكايت

تجسّم بخش انوار هُدي او

در اوج معرفت‏ها مُقتدي او

نشاني آمده از بي‏نشاني

جهاني آمده اندر جهاني

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 273 *»

خداي لامكاني را، مكان است

خداي بي‏نشاني را، نشان است

خدا ديدن همان فهميدن توست

پرستش رهنماي ديدن توست

از آن معراج مؤمن شد نمازش

كه گرديده نمازش، چاره‏سازش

پرستش نردبان قرب حق است

كمال قرب حق دوري ز خلق است

خدا را مؤمن كامل نشان شد

ز مؤمن حضرت يزدان عيان شد

بود هم ظاهر و هم باطن او

بود هم پيكر و روح تن او

بود اَظْهَر ز مَظهر حضرت حق

مثالش را ببين در فرد و مطلق

مثال اَقْرَبَش ذات و صفاتت

كه اظهر از همه پاكيزه ذاتت

نباشد ذات تو عين مظاهر

نباشد غير او از جمله ظاهر

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 274 *»

«مَعَ اللّهِ لَنا حالات» گفتند

«هُوَ نَحْنُ وَ نَحْنُ هُو» سُفتند

و «نَحْنُ نَحْنُ، هُو هُو» را كه گفتند

غبار هرچه ناحق بود رُفتند

خداجو را نباشد ره بجز اين

كه باشد در مَظاهِر او خدابين

وگرنه جز توهّم او خدايي

ندارد هرچه دارد آن هوايي

خدا ظاهر شد از مظهر برايت

خدا آمد كنارت در سرايت

ببو عطر خدا را از تن شيخ (اع)

چمنزار خدا شد باطن شيخ (اع)

شراب معرفت زان لعل دلجوست

كمند هر دلي آن خط و گيسوست

بر اين آباده باطن ره چو جويي

خدا را بنگري بي جستجويي

خدا با تو سخن گويد از آن لب

شوي تو هم‏نشينش روز و هم شب

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 275 *»

دل احمد (اع) بود سرچشمه نور

درون سينه دارد نخله طور

درون ژَرف او درياي حكمت

چو ساحل پيكرش صحراي نعمت

شقايق‏ها در اين صحرا دميده

كه شبنم‏ها در آن‏جا جا گزيده

خدا در ريشه آن‏ها بسي ريخت

ز كوثر تا كه آن‏ها را برانگيخت

نسيم جانفزاي باغ رضوان

وزد از سرزمين قدس رحمان

دل احمد (اع) زمين قدس حق است

در آن‏جا كعبه تشريف نصب است

كجا اين كعبه و آن كعبه گِل؟

جمادي را چه ارزش در بَرِ دل

مگر اين گفته صادق7 نباشد؟

كه مؤمن اَعْظَمِ از كعبه باشد

خدا در اوج عزّت ساكنش كرد

به علم «مِنْ لَدُنّا» عالمش كرد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 276 *»

به سيما و به سيرت آسماني

بُدي او در زمين چون ميهماني

گُل رويش گل باغ حيات است

كه از باران رحمت بانشاط است

بُدي آيينه‏اي شايسته دوست

كه پيدا از وجودش كاملاً اوست

بود زيباترين سَرْوِ تكامل

خدايي برگ و شاخ و ميوه و گُل

خدا اهل ولا را دوست دارد

كه بر آن‏ها معلّم مي‏گمارد

پيمبرگونه حيدررسا مُعَظّم

به رُتبت برتر از كُلّست مُسَلَّم

مبارك نعمتي باشد وجودش

ز الطاف خداوندي شهودش

ببارد همچو ابري در بهاران

شقايق‏ها ز رحمت زير باران

يَدِ بخشايش حي قديم است

ظهور كاملي ز اسم كريم است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 277 *»

همه بر خوان احسانش چو مهمان

همه ريزه‏خور جودش ز احسان

خوش آن ديده كه ديده روي ماهش

خدا را ديده او اندر نگاهش

بيا تا سرمه سازيم از محبّت

بديده بركشيم با ميل قربت

رخش را بنگريم اندر كلامش

بيا حيران بمانيم در مقامش

شود آيينه، دل بهر جمالش

جمال او نمايد در كمالش

نمي‏داني جمال او چه زيباست

كجا زيبايي مطلق هويداست؟

مگر زيبايي حق را توان ديد

بجز در خلسه و در، گاه تجريد

كجا بيگانه ره يابد حضورش

رَمَد ديده ندارد تاب نورش

مكن دوري اگر آيينه داري

به درگاهش چرا سر ناگذاري

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 278 *»

شكوفا شو ز گرماي وجودش

تو اي نورُسته در باغ شهودش

اگر آيينه رويي روبرو باش

ز اسرارش دمي در گفتگو باش

تو گر ماتي، ز حيرت گو سخن‏ها

به گوش دل بگو، ني گوش تن‏ها

تو گر روييده‏اي از تاكش اي دل

تو انگوري اگر زان باغ و آن گِل

چرا همره نداري طعم و بويش

نباشي از چه همرنگ سبويش

گل هر گلبني گويد ز گلبن

خبر آرد ز اسرار تَن و بُن

خوشا آن دل كه از آن آب و خاك است

به عشق بلبلانش سينه چاك است

خوشا آن بلبلي كو شد خبردار

ز بوي گل شد او سرمست ديدار

بيا تا بو كنيم گل‏هاي باغش

ببينيم گلشن و آن باغ و راغش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 279 *»

گهي از گل بجوييم لطف او را

ز بلبل بشنويم سرّ مگو را

بيا تا سوز عاشق را بيابيم

كنار عاشقانش در صف آييم

نگاهي گر كند او جانب ما

ز آيينه بشويد حاجب ما

چه فيض جانفزايي در نگاه است

حجاب هرچه فيضي هم، گناه است

گناه تو در اين ره آن خودي شد

خودي بيني تو اصل بدي شد

دگر ني گل دهد بويي به بلبل

نجويد بلبلي ره سوي سنبل

نه باري آيد از گلخانه او

نه مستي مي‏دهد ميخانه او

نه زان گلشن دگر كس بار دارد

نه ديگر حاصلي جز خار دارد

پس آن بهتر نجويي وصل رويش

نپويي پاي بسته سوي كويش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 280 *»

بيا زين آرزو صرف‏نظر كن

نباشي لايق وصلش حذر كن

تو خاري پس بخواري شو شكيبا

فراتر از حَدَت مگذار پا را

چه گويي اي كه خامي اندرين ره

نداري توشه‏اي در خورد اين ره

نداري رهنمايي، دستگيري

غميني، خسته‏اي، رنجور و پيري

خودي بسته به پايت بند محكم

رهايي كي بود بهرت فراهم

اگر پروانه‏اي از چه نسوزي؟

اگر شمعي چرا پس مي‏فروزي؟

حجاب و مانع پروانه پَر شد

برافروزي ز شمع خيره‏سر شد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 281 *»

 

 

شبنامه‏ي مهجوري

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 282 *»

شبنامه‏ي مهجوري

 

تو خواهي گر شوي مست وصالش

ببيني جلوه‏هايي از كمالش

شوي از ديدنش غرق تحيّر

ز خود بي‏خود شوي يابي تغير

مجو از من كه مهجورم من از وي

مپرس از من چسان ره را كني طي

مجو از من كه من دورم بسي دور

چه جويي از من محجوب و مهجور

الا اي تشنه نوشاب حيرت

كه بينايي تو از نور بصيرت

مجو از من تو شرح حال دلبر

نباشم آگه از احوال دلبر

الا اي عاشق ديدار جانان

تو اي دلداده شيرين‏زبانان

مپرس از من كه من بيگانه هستم

چو آواره در اين ويرانه هستم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 283 *»

وجودم سرزمين خشك سوزان

نه گل رويد در آن ني برگ ريحان

ندارم سينه‏اي چون طور سينا

نه در آن نخله‏اي چون نخل موسي

نباشد در دلم شوري ز حيرت

نه سر شوريده از آثار عبرت

ندارم ديده‏اي مات از نگاهي

ندارم سينه‏اي سوزان و آهي

نمي‏داند كسي احوال زارم

كه محروم از وصال آن نگارم

در اين وادي غريب و بي‏كسم من

در اين صحرا گرفتار دَدَم من

ز آه سرد من حالم تو درياب

ببين لب‏تشنه‏ام در حسرت آب

به چشمانم نظر كن تا نگاهم

بگويد با تو از روز سياهم

بگويد با تو از درد من زار

بگويد خسته‏ام باشم گرفتار

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 284 *»

بگويد ره نجويم سوي وصلش

كجا من تا كه پويم كوي وصلش

بگويد با تو از شوق دل ريش

كه خواهد بيندش با ديده خويش

ولي نايد به تصوير خيالم

چه سازم تا كند رحمي بحالم

بگويد آينه‏دارم وليكن

ندارد صورتي از آن گل من

بگويد تشنه‏ام شبنم نبينم

ندارم دامني تا گل بچينم

چنان بيگانه‏ام با گل كه گويا

نمي‏دانم نشان و نام او را

ندارم من خبر زان عطر دلجو

نه زان رنگ گل و آن باغ مينو

نديدم من بهار و شادي گل

نديدم نغمه‏خواني را ز بلبل

بگويد با تو از خونين دل من

كه جز حسرت نباشد حاصل من

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 285 *»

ببين در چشم من تيره نگاهي

سخن‏ها گويدت از آن سياهي

عجب گويا بود از كار و بارم

خبردارت كند از روزگارم

كه عمرم طي شد و مهلت سرآمد

خزان زندگي اكنون برآمد

بهار زندگي طي شد به غفلت

ز سُكر غفلتم ديدم مذلّت

من از مستي غفلت نامرادم

چنان خوابم كه نايد هيچ يادم

روانم پُر ز زخم و داغ دوري

شگفت آيد مرا از اين صبوري

غريب و بسته آمال غربت

گرفتار فريب روز مهلت

چو بيگانه شدم با او، فتادم

ز پا، ديگر كجا باشد به يادم

نمي‏يابد مرا جز در ته چاه

پر از زخم هوايم تا گلوگاه

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 286 *»

چَهِ اِنّيت آمد منزل من

كجا در آسمان جويي دل من

تنم چون نعش و روحم همچو مرده

ز حسرت روز و شب درهم فشرده

شوم افسرده در هر شب ز روزم

به روزم از غم ديشب بسوزم

منم آن‏كه نپويم راه هجرت

ندارم روشني از نور فطرت

جدا از رهروان وادي نور

به زنجير علايق گشته محصور

من از صحرانشينان هوايم

غريق لجّه بي‏منتهايم

ندارم در بساطم من يكي آه

كجا جا باشدم در خلوت شاه

لجنزار طبيعت شد لحافم

به ناف اين معيشت بسته نافم

ببين دوري او با من چها كرد

چسان روز مرا چون شب سيا كرد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 287 *»

دلم از داغ غم چون لاله سرخ

تنم پيراهني چون جامه سرخ

طنين ناله‏ام در دشت و صحرا

قرين لابه‏ام امروز و فردا

دلم بريان تنم سوزان در آتش

تبي بر جمله اعضايم چه سركش

نه درسي از لب بلبل گرفتم

نه عطري از جوار گل گرفتم

گرفتار بسي آلام گشتم

نه يك سال و دو، بل اعوام گشتم

ز اعدا فتنه‏ها ديدم چه ناجور

ز جور دوستان گشتم چه رنجور

سزاوارم كه بينم بيش از اين‏ها

چرا دورم از آن زيباي رعنا

چرا خو كرده‏ام در شهر غربت

چرا آگه نيم از راز فطرت

چرا من از هوس در پيچ و تابم

چرا ني مي، خورم، ني هم شرابم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 288 *»

از آن زخمي تنم زخم فراوان

ز تيغ دشمن و از تير خويشان

نديدم من بهار سبز و خرّم

نبودم در چمنزاري مكرّم

شقايق‏ها نديدم، دسته دسته

نديدم غنچه‏هاي رُسته رُسته

نگاهي را نديدم با عطوفت

من و رنج فراوان عقوبت

كه را باور بود در زندگاني

چها ديدم من از عهد جواني

تو را كي باور آيد اي عزيزم

كه من از خود هميشه در گريزم

بخوان شبنامه مهجوريم را

پريشان‏حالي و پر گوييم را

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 289 *»

 

 

سخني با آشنايش

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 290 *»

سخني با آشنايش

 

تو داري در دلت نور سفيدي

تو هر شب باشدت صبح اميدي

تو گر خواهي تماشاي شقايق

به دل داري تمنّاي شقايق

تو گر خيسي ز شبنم در سحرگه

تري از بارش بارانِ آنگه

به كف آور تو دامان ولايش

بشو مستغرق بحر عطايش

عطش جو تا تو را سيراب سازد

بكش نازش كه جانت مي‏نوازد

ببيند گر به كف پيمانه داري

خريدار ميي، سرمايه داري

كند پيمانه‏ات پر از سبويش

كشاند چون تويي را سوي كويش

كند بينا دو چشمان ترت را

ز هر نقشي بشويد دفترت را

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 291 *»

بكارد آينه در سينه تو

برون آرد، دُرِ گنجينه تو

هزاران نقشه بر لوحت زند او

دلت را روشنايي مي‏دهد او

بپا سازد برايت وادي نور

كه تا گردي ز نور حق تو محبور

در اين دوران قحطي هر زماني

ز فضلش مي‏نمايي كامراني

هرآن‏چه ظلمت از تو مي‏كند دور

نباشي ديگر از جهلت تو مغرور

دهد نور و ضيا بر باطن تو

كند برپا بهاري در تن تو

شوي گلشن از آن در روح و پيكر

نبيني خشكسالي، ني تو آذر

بشويد گردِ اِنّيت ز لوحت

تو آيينه شوي، او روبرويت

چو با آيينه دارد آشنايي

كجا از تو نمايد او جدايي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 292 *»

نماني همچو غنچه با دلي تنگ

شكوفا همچو گل گردي پُر از رنگ

شب و روزت شود يكسان ز نورش

چو آيينه شدي بهر ظهورش

تو را از راه لطفش مي‏كند ناز

بخواند بهر تو هر لحظه آواز

تو را چون آشناي خود بداند

به روي دامن مهرش نشاند

كشاند سوي خود با يك نگاهي

تو را، چون كهربا و پَرِّ كاهي

شوي محو نگاه دلربايش

شوي مست شراب جانفزايش

خريدار تو است چون آه داري

دو چشم پر نگاه شاه داري

تو پاكي، او خريدار تو پاكست

تو را همچون شقايق سينه چاكست

تو هستي بي‏دل و بي‏تاب ادراك

از آن رو از علايق گشته‏اي پاك

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 293 *»

تو را در عالم ذر پروريدند

نه آن‏كه بي‏جهت امروز خريدند

نشاني را كه نَكْ، در سينه داري

تو از آن دوره‏ها گنجينه داري

صفايت باشد از صافي آن روز

تو همچون كودك صافي در امروز

تويي دمساز گل، گل با تو دمساز

نواي بلبلان داري در آواز

گرفتي عطر گل را از هوايش

تو آگاهي ز سوز بي‏صدايش

تو از بلبل شنيدي بس ترانه

تو بودت بستر گل آشيانه

بگو از حيرتت اي شوخ و شنگم

بگو با من از آن يار قشنگم

تو داري معني حيرت به سينه

تو بي‏رنگي مثال آبگينه

تويي آيينه، تصويرت قشنگ است

چو صافي، نقش تو بي‏عيب و رنگ است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 294 *»

تو را آيينه‏دان نيكو پسندد

پسنديده، هرآن‏چه او پسندد

تو برق غيرتي داري از آن روز

كه در سينه نهفتي عشق جانسوز

از آن ديدي تو دنيا جاي بازي

شدي عازم كه نقد خود نبازي

فراهم آن‏چه آوردي ز دنيا

ننازيدي به آن يك آنِ كوتا

چه مي‏داند كسي وِرد شبت چيست

چه مي‏داند كسي سوز تبت چيست

چه كس همراه تو آمد به صحرا

چه كس ديده ز چشمت روي دنيا

چه كس را باشد آن آه شبانه

چو چشمانت نگاه عاشقانه

تو را حافظ چو آمد لطف راعي

كجا در چنگ گرگ وحشي آيي

تو را گر دشمن خونخوار گرگ است

چه پروايت شبان تو بزرگ است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 295 *»

چو او در گله‏داري هست ماهر

بود بر خصم گله سخت قاهر

تو آتش افكني با سوز آهت

بسوزاني ز بُن نخل گناهت

تو داري در نگاه خويش حيرت

تو افزايي ز حيرت برق غيرت

تو مي‏بيني كه آيات لقا را

بود ديدار او تفسير آن‏ها

تو از معناي آن‏هايي خبردار

شنيدن كي بود مانند ديدار

نباشد در خيال تو جدايي

نپويي راه و رسم بي‏وفايي

تو داري آشنايي با خط يار

تو مستي هر شب از ديدار دلدار

تو را انديشه‏اي جز فكر او، ني

به جز از او تو را هم گفتگو، ني

ز تاكستان عرفان، مي خوري تو

كه مست و سرخوش از خود بي‏خودي تو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 296 *»

تو در انديشه داري تاك عرفان

شراب معرفت در خمّ و فنجان

ز گلزار محبت رُسته‏اي تو

در آغوش فتوت خفته‏اي تو

عجب عطر گل آيد از وجودت

پُر از گل سربسر آن تار و پودت

به تن داري تو پيراهن ز گل، ليك

ز گل نازكتر آمد آن تن نيك

تو احساسي سراسر روح و هم تن

پر از عطر گلي، از باغ گلشن

تو را بينم غريق بحر حيرت

ز خط و خال زيبا روي و سيرت

تو داري آشنايي با خط و خال

تو با تازه‏خطانت گرمي حال

تو اهل كشور آيينه‏هايي

تو با صاحب‏جمالان آشنايي

هر آن كس گويدت اهل زميني

كه با مثل من و او مي‏نشيني

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 297 *»

نداند آن‏چه من مي‏دانم از تو

كه از حسرت چنين ويرانم از تو

بگو با او ز من اي بي‏تميزم

چرا از مثل تو من مي‏گريزم

نداند او تو از اهل كجايي

قرين مثل او و من چرايي

تو از اهل بلاد ناز هستي

تو با نازان حق دمساز هستي

تو بيداري و ما در خواب غفلت

تو در راهي و ما مفتون نعمت

تو زير شبنمي شب تا سحرگه

تو روشن از مهي در كوي آن شه

ببيني هر صباحي لاله و گل

بنوشي هر صبوحي جامي از مُل

ميان سينه‏ات عشقي نهفته

دو چشمان دلت هرگز نخفته

تو طفل دامن مام يقيني

تو طفل شيري مير اميني

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 298 *»

به زير سايه مهرش نشيمن

گزيدي، گشته‏اي از شر چو ايمن

گهي در آسمان و گه زميني

گهي با مثل ماها همنشيني

انيس و مونس تو دايه تو

كه مهرش در دلت سرمايه تو

تو را مي‏پرورد در دامن خود

بپوشاند تو را پيراهن خود

چو لاله در ولايش داغ داري

دلي پر گل مثال باغ داري

تويي در بين ما از لاله‏رويان

تو خود هستي يكي از آن نكويان

نباشد در نگاهت غير مستي

از آن با مثل ما بيگانه هستي

دو چشمانت پر از راز شبانه

تو اي لولي بخوان بهرم ترانه

تو خيسي از نم شبنم ز ديشب

چنين بودي تو ديروز از پريشب

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 299 *»

نباشد چون تو را از او جدايي

سرود آشنايي مي‏سرايي

تنت سيراب باران بهاري

دلت مينوي بلبل با قناري

وجودت سربسر باغ شقايق

تويي در خرّمي داغ شقايق

تو سوزاني ز زخم حيرت خويش

تويي خواهان حيرت كم نه و بيش

ندارد تشنگي تو تمامي

ندارد در برت دريا دوامي

جواني تو پاياني ندارد

بمانندت كسي جاني ندارد

تو درس باطنت را خوب رواني

گل نسرين به رنگ ارغواني

تو مي‏فهمي زبان لوليان را

بگو از مقصد ايشان تو با ما

كه در دلهاي ما حيرت فزايي

به حقِّ حقِّ عهد آشنايي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 300 *»

بگو با ما تو از راز نهانت

كه دل دارد هواي آشيانت

همه لب بسته‏ايم چون بغض بلبل

سيه‏پوشيم در اين سوگ تخيّل

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 301 *»

 

 

رؤياي طلايي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 302 *»

رؤياي طلايي

 

فضاي جان شود روزي بهاران

نسيم خلسه آيد زان دياران

روان خسته مي‏يابد نشاطي

بهار آرد ز گل‏هايش بساطي

پر از گل‏هاي سرخ است دامن او

چه زيبا روي گل در گلشن او

بجوشد هركجا رودي خروشان

برويد گل ز كوه و دشت و دامان

چه غلطان روي هم امواج رودش

چه جوشان چشمه‏هاي صاف و نوشش

در آن روز است كه شبنم گل بريزد

ز دامن‏ها بسي آيينه خيزد

همه در گلشن شادي فرحناك

همه در آينه‏داري چه چالاك

همه هم را، ز شبنم خيس بينند

همه شاد از طراوت‏هاي دينند

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 303 *»

اگر سوزي بود سوز محبّت

اگر روزي سراسر غرق رحمت

شبش روز از سطوع نور داور

طلوع اختران صبح باور

در آن دوران همه مشتاق نورند

همه سرخوش ز صهباي حضورند

به شاخ گلبن حق چون جوانه

همه بلبل‏صفت بر لب ترانه

همه در سنّ و سال نوجواني

همه شاد از وفور زندگاني

همه با چشم حق‏بين الهي

به روي يكدگر هر دم نگاهي

ميان ديده‏ها نور حقيقت

درون سينه‏ها طور حقيقت

همه طورند همه طورند همه طور

همه نورند همه نورند همه نور

ز فيض معرفت سرشار، هر دل

كجا دل‏ها دگر پابند اين گِل

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 304 *»

همه از مَطْلَع رود معاني

سحرگه جرعه‏ها نوشيدگاني

سر شب تا سحر آوازه رود

به گوش جان رسد چون صوت داود

همه جوياي رازند از دل و جان

همه دمساز سازند از دل و جان

همه سودا زده در خاك بستان

همه مرغان خوش‏خوان گلستان

به هر سويي روي سوي خدايي است

به هرجا رو كني روي خدايي است

به هركس بنگري مست از شراب است

شراب طاهر و طهرش چه ناب است

نمي‏يابي در آن وادي تو ننگي

به هرچه بنگري، بيني قشنگي

عجب وادي بود آن وادي نور

قشنگ و دلربا و ناز و مغرور

برون از حدّ وصف و واژه ما

تجلّي را حد و اندازه؟ بي‏جا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 305 *»

به هرجا پا نهي بزم شهود است

شهود حق همان بود نمود است

به كامت هرچه همچون شهد شيرين

به چشمت هرچه با رنگ نخستين

به گوشَت هرچه تعليم شهود است

شهود است گرچه در نظم و سرود است

در و ديوار و باغ و گلشن و گل

همه گويا همه گوشند و بلبل

همه با هم ندايند و صدايند

همه خاموش و در فكر خدايند

همه با حرف گل‏ها آشنايند

قرين بلبل شيرين نوايند

سراسر شهرشان صحراي طور است

مي جام و سبوشان از طهور است

يكي، بيني سرايد شعر گل‏ها

يكي، گويد ز شورِ وجد مل‏ها

يكي، خواند به ياد گل ترانه

بگويد آن يك از مرغ شبانه

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 306 *»

يكي را شوق و شور نوبهار است

يكي، سرمست ديدار نگار است

يكي، دلداده طور است و سينا

يكي، سرخوش ز جام است و ز مينا

نه سرگرم خيالات است دگر كس

نه كس پابند هر سالوس ناكس

ميان چشم هركس همچو آهو

درخشد نور بينش، مي‏زند سو

همه در پرتو ماه ولايت

ز جذر و مدّ مَه غرق هدايت

همه در گلشن دلخواه خود شاد

همه مستغرق سرچشمه صاد

هرآن‏چه بنگري در اعتدال است

ز الطاف خدا در انفعال است

هوا نور و فضا نور، آسمان نور

زمين نور و مكان نور و زمان نور

همه رنگين به رنگ نور يكسر

ز زيبايي همه چون طور يكسر

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 307 *»

چو حق ظاهر به نورش در ظهور است

ظهورش سربسر امواج نور است

در آن‏جا هرچه بيني بي‏قرار است

بهارِ هر گل و هر گل بهار است

ز چشمانت فروغ حق بتابد

چو احساس فؤادي را بيابد

شراب معرفت در جام داري

چه لذت‏ها از آن در كام داري

شود گلگون چو لاله گونه‏هايت

ببويي بوي ياس از پونه‏هايت

در آن‏جا غرق درياي كمالي

در امواج خروشان وصالي

شوي دريانورد بحر عرفان

كه دائم باشدش موج خروشان

به روي اين بسيط خاكي دون

تو را خمّي بود از تاك افسون

غريق عمق ژرف خلسه‏هايش

شوي مستغرق آن جلوه‏هايش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 308 *»

به وقت و غير وقت و گاه و بي‏گاه

ملاقاتت فتد با يار آگاه

شوي از هر نگاهش مست و شيدا

به وجد آيي چو شاخ گل به صحرا

ببارد بر سرت باران تفريد

تنت خيس از تگرگ سرد تجريد

ز سينا سينه‏ات يابد نشاني

تو هستي وارث نور معاني

شود طور دلت جاي تكلّم

بيابد جلوه‏ها بهرت تجسّم

شوي محو تجلّي نگارت

مبارك باشد عودت در ديارت

نداري غربت و رنج غريبي

نباشد ديگرت ترس از فريبي

بگردي در نگارستان جانان

شوي با حق‏پرستان از نديمان

به هرجا بنگري رخسار يار است

تجلّي‏گاه آن نسرين‏عذار است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 309 *»

دلي خالي ز انوارش نبيني

به هركس بنگري آيينه بيني

نه ابهامي دگر در كار باشد

چو هر دل مطلبش ديدار باشد

چه خوش بودم اگر بال و پرم بود

هواي كوي جانان در سرم بود

ميان گلبن و گل روزگاري

ز شبنم مي‏نمودم پاسداري

كنار گل به آهنگ حجازي

بخوانم نغمه‏هاي دلنوازي

نواي حيرت افزاي و ترانه

كه پيچد در تمام آشيانه

همه سرمست از ساز و نوايم

همه آيينه‏دار و آشنايم

مرا باشد به هر سازي نوايي

مرا تحرير رسم آشنايي

در آن‏جا ديد چشمانم چه زيباست

غزل‏خواني من آن‏جا فريباست

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 310 *»

تو هم زيبا ببيني هر كجا را

ببيني هرچه را زيبا و برجا

من و تو هركجا، ساغر به دستيم

ز تاك معرفت مي خوار و مستيم

ز مستي سرخوشيم و سينه چاكيم

مي‏ايم هم ساغر و هم هر دو تاكيم

بگو با آن نديمان از من زار

كه باشم من در اين ظلمت گرفتار

از اين ظلمت نيابم من رهايي

مگر از پرتو عطف نگاهي

شوم قرباني آن رازداران

كه باشند محرم اسرار جانان

گل رخساره آن‏ها چه زيباست

چميدن در ره آن‏ها چه زيباست

نسيم صبحگاهي عطرشان را

رساند بر مشام جان و دل‏ها

چه عطر جانفزا دارد گل نور

چه مصداق آمده نورٌ علي نور

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 311 *»

گلِ نور گلبنِ نور نادي([21]) نور

زمين و آسمان و وادي نور

چه گويم چُون ستايم چون عيانست

كجا ديگر نيازي بر بيانست

در آن‏جا حسن و خوبي بي‏شمار است

در آن‏جا رونق كامل عيار است

در آن‏جا مي‏دمد هر دم كمالي

تجلّي مي‏كند هر دم جمالي

جمال بي‏مثالي در دل نور

همه آيينه‏دار از قرب و از دور

فضا از پرتو خور غرق نور است

درخشد همچو امواج بلور است

خور عرفان چو تابد بر فضايي

فضا را مي‏كند ابر طلايي

خلاصه هرچه آن‏جا هست نور است

اگر اصل است و يا فرعست نور است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 312 *»

همه نورند از پيدا و پنهان

همه از طينت نوري جانان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 313 *»

 

 

افسانه‏ي وصل

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 314 *»

افسانه‏ي وصل

 

كجاييد اي هواداران كويش

بياييد اي همه مشتاق رويش

بياييد اي سيه‏پوشان هجران

جگرخون از فراق و دل پريشان

بياييد تا كه سويش ره بپوييم

بياييد تا كه وصلش را بجوييم

بياييد تا بنوشيم مي ز جامش

چو مرغي آشيان گيريم به بامش

كه دارد باده‏اش رنگ ولايت

بود مستي آن روح هدايت

هر آن كس مِي خورد زان جام و مينا

گوارا باشدش آن مِي گوارا

نماند تلخي غفلت به كامش

نه در فكرش دگر از ننگ و نامش

كجا پابند نام و ننگ دنياست

كسي كو بر فراز طور سيناست

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 315 *»

بياييد تا كه آوازي ز كويش

رسد بر گوش دل در آرزويش

چه آوازي سراسر حيرت و شور

چه آهنگي كه امواجش همه نور

بياييد مشعري ديگر بگيريم

دلي آيينه‏سان در بر بگيريم

هر آن كس را كه باشد مدرك از آه

رهي يابد به لبخندي از آن ماه

ز لبخندش تفكّر مي‏فزايد

در حيرت به رويش مي‏گشايد

كجاييد اي شقايق‏هاي سوري

همه در سينه داريد داغ دوري

شما از آشنايان نگاريد

شما از خستگان دل فكاريد

شما را هست احساسي ز كويش

شما را خاطره باشد ز رويش

بياييد تا كه كويش را بپوييم

بياييد تا كه رويش را بجوييم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 316 *»

بياييد تا شود احساس ما بيش

بيابيمش مجسّم در دل خويش

ببوييم همچو گل، بوي خوش او

كنيم آيينه دل‏ها بدان سو

اگر بيگانگان افسانه خوانند

اگر شوريده را ديوانه دانند

ندارند آگهي از سرّ يزدان

نه هم نوري چو انوار محبّان

از آن رو با شما اندر ستيزند

براي دشمني در جست و خيزند

ولي ما را از آن‏ها نيست ترسي

نباشد با عدو ما را چو بحثي

چه بهتر آن‏كه يادآور نگرديم

از اين دل بستگانِ بر زر و سيم

بياييد اي عزيزان جگر ريش

نشايد بيش ازين ترديد و تشويش

بياييد كاين سفر افسانه دارد

ديار يار ما جانانه دارد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 317 *»

در آن وادي بسي طور تجلّي است

بسي موسي كه محبور تحلّي است

بياييد تا خرد را ره گشاييد

بياييد تا كه بر حيرت فزاييد

بياييد و ببينيد حيرت ما

به چشم خود ببينيد غربت ما

شماها طالب ديدار ياريد

گرفتار غم عشق نگاريد

بگوييد از شب تاريك هجران

بناليد از ره دور غريبان

بجوييد رهبري از ره‏نوردان

ميان آن همه آيينه‏داران

تن آن‏ها تر از شبنم همه شب

همه داراي خالي در بر لب

گل شب‏بو، نهد هر شب سرش را

به خاك مقدم آن تازه خط‏ها

بجوييد زان ميانه آتشيني

لبش غنچه كلامش دلنشيني

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 318 *»

خط سبزي كه بر گرد عذارش

بود چون هندويي بُت هم كنارش

چو لاله داغدار آن نگار است

شقايق‏سان نشان آن ديار است

به تن دارد لباس خدمتش را

نثار راه او كرده دلش را

ز بي‏رنگي به رنگ اوست رنگش

كه طاوسي صفت گرديده ننگش

شراب لعل او از جام مينوست

هرآن‏چه غمزه از چشمش چه نيكوست

به بزم حيرتش هركس درآيد

ز سوز غيرتش از پا درآيد

چكد خون از دو چشم آن‏كه بيند

چگونه غرق در حيرت نشيند

ببيند سينه‏اش را طور ايمن

ميان وادي سينا نشيمن

درون سينه‏اش آيينه‏دار است

كه آن آيينه‏اش مجلاي يار است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 319 *»

ببيند محو ديدار نگارش

هدايت باشد او را كار و بارش

نخوابد ديده‏اش از فرط حيرت

ببيند زير پايش عرش همّت

سر راهش چمن‏ها رُسته خُرّم

شقايق‏ها برايش گشته درهم

ببيند هركه او را خواهد از او

كه سازد از ترحّم جانبش رو

بگويد با زبان حال و قالش

كه تا سوزد دلش قدري به حالش

نگاهي كن تو طور سينه‏ام را

نگر سوز دل ديرينه‏ام را

تجلّي كن تجلّي كن تجلّي

فدايت من كه تا يابم تسلّي

نگر سويم كه بس ديوانه‏ام من

براي جلوه‏ات آيينه‏ام من

ببين حيرت‏زده چون عاشقانم

ببين آيينه باشد ارمغانم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 320 *»

ببين رنگم كه رنگ لاله‏گون است

ببين جام و سبويم پر ز خون است

تويي ناز و تويي راز دل من

تويي سوز و تويي ساز دل من

تويي شاهد به بزم خوبرويان

تو پاكي در ميان جمع پاكان

تو معصومي سراپا غرق عصمت

تو زيبايي، قشنگي مستِ نعمت

منم محنت‏كش دوران غيبت

غريبي از ديار دور و غربت

ولي مشتاق چهر خاورانم

به دنبال شكار اخترانم

گرفتار غم هجران يارم

به اميد وصال نوبهارم

شب و روزم شده يكسان ز هجران

اميدم زندگي در نوبهاران

منم از بلبلان باغ عزلت

كه خاموشم ز داغ هجر و فرقت

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 321 *»

چو من بيچارگان بسيار هستند

كه اندر حسرت ديدار هستند

ديار ما همه بي‏رنگ و نور است

كوير لوتي است و دورِ دور است

درختي گر دميده خار و بَس خوار

جواني گر چميده بي‏دل و زار

نه كس را پروريده دايه او

نه خيري ديده از همسايه او

من و تو هر دو از باغ يقينيم

بلاشك هر دو اصحاب يمينيم

من و تو رُسته‏ايم از خاك غيرت

من و تو نشئه‏ايم از خمّ حيرت

به باطن هر دو همرنگيم با هم

ز هجران هر دو دلتنگيم با هم

من و تو ديده‏ايم خواب پريشان

من و تو شسته‏ايم دست از دل و جان

ميان سينه‏ها آيينه داريم

در آن‏ها جلوه جانانه داريم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 322 *»

تن ما هر دو تر از شبنم شب

ولي سوزان ز سوز آذر تب

من از دست داده‏ام سرمايه‏ام را

تو در كف باشدت جمله مهيّا

نه عطري باشدم ني گل نه برگي

تو سرشاري ز عطر و چون تگرگي

تو در كامت بود شهد شهودي

تو در بزم حضوري بس غنودي

تو ديدي جلوه‏ها با چشم باطن

شدي در گلستان جلوه ساكن

تو نوشيدي ز صدها چشمه نوش

خروش سينه‏ات گرديده خاموش

تو از آوازها بشنيده گوشت

تو در حيرت شده از دست، هوشت

غنودي در زمين سبز عبرت

بسي ديدي تو از آثار رحمت

تأمّل بس نمودي در شب و روز

تو يارت را ستودي در شب و روز

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 323 *»

تفكّرها نمودي در مسيرت

زدودي زنگ غفلت از ضميرت

تو در حيرت چو لالايي([22]) به گفتن

زبانت وقت تقرير آمد الكن

تو دوري مي‏كني از ما سفيهان

تو مي‏خندي بر احوال صغيران

تو سيرابي ز آب حوض كوثر

ز آب توبه، پاكي پاي تا سر

تو نوشيدي شراب ناب تسنيم

تو راحت جسته‏اي از باب تسليم

تو گرمي از تف و گرماي محضر

تو وجدان كرده‏اي صحراي محشر

تويي دارنده شرط حضوري

به دستت داده‏اند برگ عبوري

مقام و منزلت كوي شهود است

تو را راهي به اسرار وجود است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 324 *»

گذرگاهت كمرگاه صعود است

تو را از عالم معني نمود است

شده ديدار هر شب عادت تو

شده پايان زمان غربت تو

تب حيرت تنت را گرم كرده

از آن گرمي دلت را نرم كرده

تو آواي دل‏انگيز وجودي

تو ميراث مقامات شهودي

به نامت طبل شادي مي‏نوازند

به درگاهت ملائك در نيازند

تو داني راه و رسم دلنوازي

تو نازي پاي تا سر، دلنوازي

تو گشتي معني الفاظ عُلْوي

تو مي‏داني بسي معني ز لفظي

تو با گوش دلت آوازه‏ها را

شنيدي از مقام قدس والا

به دستت لفظ و معني همچو مومي

مناسب آوري در هر علومي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 325 *»

بسي معناي بكري پروريدي

بسي پرده ز معناها دريدي

تو در باغ معاني خوشه‏چيني

چو زيبايي ببيني مي‏گزيني

تويي زيباشناس عصر غيبت

تو را داده خدايت نور هيبت

چه گويم از تو اي زيباي دوران

كجا باشد زبان را طاقت آن

شنو از حال من هم شمّه‏اي چند

كه باشد ديگران را جمله‏اي پند

منم زخمي ز شمشير حسودان

منم زخمي ز تير كينه‏توزان

منم افتاده از سنگ هوس‏ها

شكسته دست و پايم بوالهوس‏ها

گدايم من گداي روح و معني

ندارم از گدايي عار و پروا

من از كوران شهرم در نوايم

من از مرگ بهاران در عزايم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 326 *»

اسير شوره‏زار رُتبت دون

لگدمال ددان و غرقه خون

يك از شوريدگان شهر نقصان

يكي آواره از خيل يتيمان

ميان جنگل دور از تمدّن

ز كوهستان بي‏نور و تديّن

مرا باشد كوير غم نشيمن

تفاوت را نگر جاي تو با من

مرا سوزد شرار غم شب و روز

نبينم شبنمي، ماهي شب‏افروز

اُطاقم تيره از آه دمادم

فضاي شرجيم پر از نم و دم

همه خوبان ز بومم كوچ كردند

ديار و شهر ما را پوچ كردند

ميان ايل و نسلي بي‏بُن و ريش

نژادي بي‏بَر و بي‏رايت و كيش

نه مهد كودكي بهرم مهيّا

نه بهر لَحْد خود زادي ز تقوي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 327 *»

مرا مام و پدر عامي عامي

نه علمي ني كمالي ني مقامي

نه از ايلي ز ايلات هنرمند

نه هم از تيره‏اي ناب و برومند

به هر كوچه نشاني از جهالت

ميان خانه‏ها نقش بطالت

جنون بوالفنون در هر گذرگه

رسوم شب‏نشيني تا سحرگه

اگر باشد صدايي، جيغ لوطي

اگر نور چراغي، باد و فوتي

شب و تاريكي و موج غم و دود

زيان هر كسي بيش و نه هم سود

همه در غفلت خود خواب ديده

همه از خواب راحت دل بريده

پريشان در شب و تاريكي شب

همه خونين‏دل و پر خون لبالب

نباشد كس ز ما آيينه داري

هر آن‏چه آينه زير غباري

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 328 *»

جنون خودسري شايع چو سيلي

ز ويراني به هرجا تلّ و ويلي([23])

چو گفتم شمه‏اي از حال زارم

تو خود آگه بُدي از كار و بارم

نگويم بيش ازين ديگر ز احوال

نيايد شرح حال ما در اقوال

تو خود داني مآل حال ما را

تو خواني به ز ما احوال ما را

چه باشد عاقبت در سال قحطي؟

نه باري ني بَري، حَيْطي و خَيْطي([24])

ولي تو مثل گل بودي معطّر

از اوّل صاف و پاك و بس مطهّر

از اوّل همچو ياسي ساده بودي

از اوّل خالص و دلداده بودي

هميشه در بهاران بوده‏اي تو

كنار چشمه‏ساران بوده‏اي تو

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 329 *»

كجا ديدي تو قطع آب باران

كجا ديدي تو خشكي نهالان

تو را بوده هميشه فيض سرشار

كجا ديدي تو قحطي، مرگ خونبار

نيامد سوي ما قاصد ز ياري

تو خود قاصد بُدي در كوهساري

تو را بوده از اوّل آشنايي

كه انشاء تو شد طرح خدايي

تو را علم دقايق مي‏فزودند

تو را سرّ رقايق مي‏نمودند

تو تحديث مَلَك را مي‏شنيدي

بر اطوار حقايق مي‏تنيدي

همه مات تو و آيينه تو

همه محو شب آدينه تو

همه حيران پرواز تو در شب

همه خواهان آواز تو در شب

شدي بر قلّه كوه كمالات

ز گفتارت نمودي جمله را مات

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 330 *»

نگاهت شد پيام عالم قدس

نسيم آه تو شد مايه اُنس

همه مفتون آن شرم و حيايت

همه دلدادگان و آشنايت

خريداران كالايت اَخِلاّء

تو هم بودي به طينت از اَدِلاّء

تو هم بودي يكي زايينه‏داران

شدي آيينه‏دار روي جانان

تو را هم بود باغ تاك‏پرور

ز تاك پاكت آوردي تو باور

مي باور، ز دست‏آموزي توست

هزاران تاك باور روزي توست

ز آب و خاك جان‏پرور سرشتت

تو ديدي در حيات خود بهشتت

تو در درياي انديشه شناور

تو آوردي هزاران درّ باور

چميدي سروْسان در باغ تجريد

تو شمشادي ز باغستان تفريد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 331 *»

تو را ييلاق و قشلاقي فرحزا

قشنگ و ارغواني سبز و دل‏وا

چشيدي تو ز طعمِ تين و زيتون

چه طعم دلنشيني بودت افزون

عجب طعم دل‏انگيزي در آن‏ها

نهاده از قضايش حق‏تعالي

تو را حيرت فزود آن تين و زيتون

ز غيرت روي تو گرديده گلگون

دو چشمانت چو رنگ سرمه نيلي

سراسر خلسه بارد همچو سيلي

تو از حيرت فروشان زماني

ز خلسه نوشيت دائم جواني

تو را حيرت عجب زيبا نموده

كه هركس ديده‏ات نيكو ستوده

ز خلسه باطنت گشته هويدا

چه زيبا باطني، ظاهر چه زيبا

تو معني كرده‏اي آوازه‏ها را

ز تحريرت شده آوازه معني

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 332 *»

تو تصويري ز روح و معني نور

تويي راوي ز نور و، مروي نور

تو را از صفقه نوري درآمد

تويي در رُتبه‏ات نوري سرآمد

تو در فنّ حقيقت بي‏مثيلي

تو در علم طريقت بي‏عديلي

تو در ملك شريعت مرجع كلّ

تو گلزار علومت مرتع كلّ

تو در عصرت مقامت شد الف‏گون

كه چون عرش حروف و پس همه دون

تو را از نقطه با اكتسابت

صفاي جان و در دل اعتدالت

تو را از طينت نوري سرشتند

بر آن طينت فؤادت را نوشتند

از آن گرديده قَدْرَت چون كُهِ قاف

نشايد كس زند از درك آن لاف

هرآن‏چه گفته آمد اندرين فصل

بُد آن يك گوشه‏اي زافسانه وصل

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 333 *»

كجا وصلي ميسّر؟ عين فصل است

اگر فصلش بيابي عين وصل است

خدا داند من از هجرش چه حالم

كه عاجز آمد از شرحش مقالم

خدا گيرد ز اعدا انتقامش

كه خواهد نشنود پاكيزه نامش

من و بغض جدايي يا رب اي رب

من و افسرده آهي يا رب اي رب

من و آلام هجران در دل من

من و سوز نهاني حاصل من

نباشد چون كه او آيينه‏اي نيست

دگر روز و شب آدينه‏اي نيست

به هرجا بنگرم از نور خالي است

هرآن‏چه نور بينم آن خيالي است

نه نوروز و بهاري ني گل و مُل

نه عشق و بلبلي ني فصل سنبل

نه كس دامن پر از آيينه دارد

نه آيينه رخ جانانه دارد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 334 *»

نبينم حيرتي را در تجسّم

نه بر لب بينم از حيرت تبسّم

گلي رويد ببينم بي‏قرار است

به سوگش لاله‏ها هم داغدار است

غم هجرش عجب پُر سوز و ساز است

شب هجران او دور و دراز است

بلاد روشني‏ها وه چه دورند

سحاب تيرگي‏ها بي‏عبورند

ز فقدانش فتاده رخنه در دين

فتاده فتنه‏ها در دين و آيين

هرآن‏چه آينه، از خاص و از عام

شده پُر گرد و خاكستر ز اوهام

خزان گرديده زين فقدان گلستان

چمنزار ديانت پُر ز خاران

شَته افتاده در سبزينه علم

ز ظن تيره شده آيينه علم

ز فقدانش نگر درهم، ره و چَه

پُر از لاي و گِلست هر راه و كوچه

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 335 *»

ز وحشت كس نپويد راهِ نوري

ز زخم پا ندارد كس صبوري

ز فقدانش همه، تن‏هاي بي‏جان

كجا مي‏شد كسي را باور اينسان

همه دل‏ها چو پاييزي در اين غم

همه زرد و همه سرد و همه نم

اگر، شبنم، نخيزد آنچنانه

اگر، باران، نبارد بر كرانه

چو بيند ديده اين ويرانه آباد

ببيند اين همه سستي ز بنياد

بخواهد از خدا اين حاجتش را

كه نابينا نمايد مردمش را([25])

نبيند تا كه دارد زندگاني

كه شايد دل شود آسوده آني

چه‏خوش گفت آن‏كه گفت اين طرفه معني

چه خوش سفت آن‏كه سفت اين درّ والا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 336 *»

«بسازم خنجري نيشش ز پولاد

زنم بر ديده تا دل گردد آزاد»

اميد ما همه در نااميدي‏ست

پسِ اين شب دگر صبح سفيدي‏ست

از اين‏رو ما همه در انتظاريم

به اميد زوال شام تاريم

غباريم بر سر راه بهاران

عزاداريم ز داغ هجر و فقدان

خدايا عُزلت ما تا كجا شد

خدايا غُربت ما منتهي شد

خدايا كي تن ما جان بگيرد

ديانت كي سر و سامان بگيرد

فضا خوشبو شود از عطر عرفان

به تن‏ها جان رسد از صور ايمان

شود آيينه‏ها پاكيزه يكسر

به روي سينه‏ها آيينه اندر

به لب‏ها سربسر لبخند زيبا

به سرها شورش ديدار مولا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 337 *»

نبيند آينه ديگر ز شمعي

سرشك ديده‏اي در بين جمعي

نريزد نزد جمعي آبرويي

ز آيينه به قدر تار مويي

شود روزي ز روي گل‏عذاران

گل حيرت بچينيم در بهاران

كه آن چيدن چه زيبا چيدني است

گل حيرت عجب بوييدني است

لبي را تر كنيم از جام باده

صفايي با نگاري شوخ و ساده

مِيَش از تاك عرفان ريشه گيرد

نگار از جام آن انديشه گيرد

ز مستي شرابش جمله مدهوش

به آوازي درآييم جمله در جوش

همه ياد و همه با يار در ياد

چو شيرين و به گِردش جمله فرهاد

همه غرق تماشاي جمالش

همه مات از تماشاي كمالش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 338 *»

الهي موسمش را كن تو نزديك

الهي موعدش را كن تو نزديك

سپس نزديك را نزديك‏تر كن

فروغ ديده‏ها را بيشتر كن

زمين را كن تو جابلقا و جابرس

شميمي آور از فردوسِ اَنْفُس

نمايان كن خدايا هورقليا

اميرش را نمايان كن خدايا

به همراهش نمايان كن تو احمد (اع)

سمي خاتم9، آن پير مؤيّد

شود از طلعتش عالم درخشان

ز يُمنش ارغواني عالم جان

دل مجروح ما را مرهمي ده

بر اين تن‏هاي تشنه شبنمي ده

بهاري عاشقانه كن سر پا

غبار از روي هر آيينه بزدا

بيفشان بر تَف دل‏ها تو شبنم

براي سينه‏ها آور تو مرهم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 339 *»

فراهم كن بساط سلطه‏اش را

نمايان كن تو، سرّ طرفه‏اش را

مهيّا كن تو اسباب ظهورش

به جوش‏آور تو آن خمر طهورش

همان خمري كه احمد ساقيش بود

در آن بزمي كه خود هم بانيش بود

در آن بزمي كه خود شد شاهد آن

بُد او يك جلوه‏اي از روي جانان

مهيّا گر كني از راه لطفت

بهاري و گلي همراه اُلفت

به پا گردد اگر اين سور و ساتي

بماند تا ابد بس خاطراتي

شود دل‏ها رها از بند اوهام

شود پُر عشقِ آن يار دل‏آرام

ز هر ايوان برويد گل، گل ناز

كنار هر گلي بلبل در آواز

گل و گلدان و شبنم روي گلبن

سرود و چهچهه، آواز اُردن

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 340 *»

تمام خانه‏ها آيينه‏بندان

تمام مرد و زن در ياد جانان

نظامي از تناسب حاكم آيد

بهشت زندگاني لازم آيد

درون سينه‏ها سرشار از مهر

فروغ ديده‏ها انوار آن مِهر

ز هر ديده نگاه سرمه اسرار

ز لب‏ها هم دُر معني چه بسيار

دل هركس چو دشتي در بهاران

سراسر پر ز نسرين و ز ريحان

سخن كوته كه آن عمر طلايي

نيايد وصفش از طبعِ چو مايي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 341 *»

 

 

نيازي به درگاه

 

 

بي‏نياز

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 342 *»

نيازي به درگاه بي‏نياز

 

خداوندا، دل ما را صفا ده

در اين خانه چراغي از ضيا ده

زمين دل نما گلزار نوري

پر از شبنم، كن و گل‏هاي سوري

بده نوري تو در آب و گل دل

بده گرمي ز نار حُبّ بر اين گِل

«قُلُوبُ الْمُؤْمِنينَ خُضرة» فرمود

«اِلَي الْخُضْرَة تَحِنُّ» پس بيفزود

نما دل‏هاي ما را سبزه‏زاري

سراسر سبز و خرّم چُون بهاري

ببار از ابر رحمت همچو ژاله

بر اين خاك و گِلِ از غم مُچاله

كه شايد يار ما از راه رحمت

نگاهي افكند همراه رأفت

بر اين دل‏ها كه گردد مرحمت‏زار

شود خلوتگه ديدار آن يار

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 343 *»

نما آيينه‏اي اين صفحه دل

نباشد نزد تو اين كار مشكل

كه تا اُفتد در آن يك جلوه يار

تجلّي گر كند آن يار دلدار

خداوندا، زمين دل جوان است

در اين ويرانه بس گنج نهان است

بر آن باري اگر باران رحمت

شود پيدا از آن آثار قدرت

تلاوت كن خدايا بر دل ما

ز آيات كتابت آيه‏اي را

كه تبيين مقاماتت كند او

دهد شرح مراتب را چه نيكو

كند آبادي دل را فراهم

مسرّت آورد بردارد آن غم

غم بُعد از مقام قرب جانان

تو شادان كن دل ما را تو شادان

اگر دل را كني آيينه نور

زدايد نور تو تصوير ديجور

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 344 *»

به ما چشمي بده چشم فؤادي

كه بيند جلوه‏ات را غرق شادي

به حيرت مبتلا كن قلب ما را

ببخشا كسوت فطرت تو بر ما

سبوي ما نما لبريز از مي

به گوش ما رسان آوازه ني

چو از مستي شويم بيگانه با غير

ببُريم دل ز غير، از شرّ و هر خير

به طور سينه سيناي ما كن

نظر، از ديده موساي ما كن

مگو با ما سخن از «لَنْ تَراني»

بده مژده به ما از «مَن رءاني»

تو خالي از هوا كن كوزه ما

پُر از آب ولا كن كوزه ما

تو خرّم كن فصول عمر ما را

بباران شبنم رحمت تو بر ما

تو بر ما رحمت خاصت روا دار

كه ديگر ننگرد دل سوي اغيار

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 345 *»

نما دل‏هاي ما شوريده يكسر

چو ني اندر نواي عشق دلبر

پر از گل كن تو سطح خانه دل

گل كاشانه جانانه دل

خدايا سينه ما پر ز درد است

ز غربت كار ما آه‏هاي سرد است

شفاي درد ما باشد نگاهي

از آن يارِ پناهِ بي‏پناهي

ترحّم كن خدايا گشته خالي

ديار دل ز گل‏هاي بهاري

نه آوازي ز عشقش در دل ما

ازين صحرا نرويد حاصل ما

ترحّم كن كه سال خشكسالي است

ترحّم كن كه صحرا خشك و خالي است

نرويد چون شقايق، شاپرك‏ها

شده بي‏پر نپرند در هواها

چمنزار دل ما خشك و زردست

به گلزار دل ما آه سرد است

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 346 *»

دگر گلزار نوري باور كس

نگردد چون نديده در بر كس

دگر بر لب سخن، نايد ز كامل

چو تصويري ازو نايد در اين دل

ندارد غنچه پرواي شكفتن

شكوفايي نيايد سوي گلشن

نشاني بر پر گل از لبي نيست

ز شبنم بستر گل تر، شبي نيست

ز دل‏ها رفته ديگر خاطر نور

نمانده در دلي هم باور نور

نبيند ديده كس نسخه‏اي را

كه در تصحيح خود يابد خطي را

چه نسخه؟ نسخه مرآت كامل

خطوط نوري يك ذات كامل

ندارد آبرو ديگر دل ما

حقيقت رفته از آب و گل ما

نبيند دل حقيقت را به خوابش

صداقت هم ندارد التهابش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 347 *»

خداوندا دلي ديوانه‏وش نيست

جنون عاشقي را باورش نيست

نمي‏بينم دلي را محو زيبا

نه شيدايي بود در كس هويدا

گرفته عقده‏ها راه تكلّم

همه واگير از هم در تألّم

كدام دل را نباشد ميل تزوير

طبيعت با خرد گرديده درگير

نتابد پرتو ماه ولايت

بر اين دل‏هاي سرتاسر قساوت

نمي‏جويد دلي اسرار او را

نمي‏خواهد دلي انوار او را

ندارد مشعري نوري دل ما

نباشد شاعر خوبي دل ما

شده افسانه، نور و مشعر نور

نباشد خانه‏اي در منظر نور

خدايا نور تو وهمي نباشد

ضعيف و فاني و مرئي نباشد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 348 *»

تجلّي گر نمايد نورت آني

كند آيينه را يكباره فاني

جنون حيرت افزايي ز نورت

ز تصويرش نمايي غرق حيرت

دل از تصوير آن نور مجلّل

ز احساس خودي گردد معطّل

نباشد سركش و بيگانه و دور

نه از ديدار نور و جلوه‏ات كور

نمايد ريشه نورت در وجودش

بگيرد ريشه‏ها هم تار و پودش

اگر دل را فراهم آيد اين شوق

ز هرچه گويمش گرديده مافوق

كتاب ذات خود را چون بخواند

خطوط نوري خود را بداند

بر او شبنم بباري از كرم تو

به قرب خود كشاني از كرم تو

دريغا اي خدا از حال دل‏ها

تبه‏كار و گرفتارند دريغا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 349 *»

به سال قحطي شبنم تباهند

ميان سوز و سرماي صد آهند

ندارد چشمشان نيروي ديدن

به هر ديدن وزد سوزي ز روزن

تو، گرداننده‏اي احوال دل‏ها

تو، راني از حريم دل هواها

بگرداني تو دل را از ضلالت

كني دل را تو مجذوب كمالت

كجا جوييم، خدا، آيينه‏ات را

در آن بينيم رخ جانانه‏ات را

اگر نور تو در آيينه بينيم

هر آن‏چه غير آن بيگانه بينيم

خدايا در گلستان وجودت

به ما بنما تو گل‏هاي شهودت

بده فرصت به ما تا آن‏كه پوييم

رهت را گرچه از راه تو دوريم

تو مي‏داني كه ما خواهان نوريم

گرفتاريم ولي اهل حضوريم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 350 *»

تو مي‏داني كه گر نوشيم ز جامت

ز مستي سر، دهيم در راه نامت

تو را بس بنده سرمست باشد

نيازت كي به ماي پست باشد

به جان بندگان مستِ مستت

مران از درگهت اين پستِ پستت

خدايا گر كه دل را از عنايت

دهي نور صفا، فهم و درايت

بيابد نور عرفان تو بي‏حدّ

شود مستغرق انوار سرمد

شود فاني بيابد عمر باقي

نخواهد او بجز آن‏چه تو خواهي

اگر مهرت شود همراه عرفان

شود عاشق تو را عارف ز ايمان

خدايا گر، دهي نور بصيرت

بده با آن تو قدري از محبّت

جنون عشق خود در جان ما ريز

كه از حيرت دو چشم ما شود تيز

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 351 *»

خدايا، كوه نفس ما نما طور

نما، مُنْدَك، نفوس ما تو از نور

نما، صحراي دل‏ها را گلستان

چو باغ لاله‏گردان اين گزستان

نما، سيناي ايمن سينه‏ها را

مبارك كن تو اين وادي سينا

ندارد طور ما موساي ظاهر

تو ظاهر كن يكي نور از مظاهر

خدايا پرتوش را گسترش ده

در آن پرتو، تو ما را پرورش ده

تو مي‏بيني كه ما پرچم نداريم

به سر ظِلّي ز صاحب جم نداريم

تو مي‏بيني چو شاخه خشك و زرديم

خدايا شبنمي، از غصّه مرديم

شقايق‏ها همه خونين دلانند

ز پا افتاده بي‏نام و نشانند

زمين با وسعتش تنگ آمده تنگ

تعيّش روي آن ننگ آمده ننگ

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 352 *»

خدايا گَردِ اِنّيت شديد است

غبار سركشي هرجا پديد است

ميسّر كي شود، فاني شويم ما؟

جدايي از خودي را ره، بريم ما؟

خداوندا، شبان ما، امين است

ز هجرانش سيه روي زمين است

خداوندا، زمين را كن دگرگون

شبان ما بود از غصّه دلخون

جهاني را فراقش، تار كرده

عزيزان را تمامي خوار كرده

خدايا، بي‏وجودش چون خسي نيست

به از او در جهانت پس كسي نيست

اگر هستي بپا، از هستي اوست

چو شاخص او و هستي سايه‏اي زوست

الهي وصف تو او شد سراپا

كجا وصفش توان گفتن ز ماها

هرآن‏چه گفته آيد در خورش نيست

ثناگويش به غير از تو دگر كيست

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 353 *»

خدايا، گرچه دل دارد هواها

تو خالي از هوس كن اين دل ما

به غير از يك هوس در آن نباشد

به جز نور تو، كس در آن نباشد

خدايا، در هبوط نور پاكت

دل ما را نما، مهبط ز خاكت

نشين با نور خود اندر دل ما

دل خاكي ما را كن نشينگا

اگر خاكي نشيني دل ز خاك است

اگر مسكن گزيني سينه چاك است

خدايا مهبط نور تو زيباست

خدايا جلوه‏هاي تو فريباست

كجا دل‏هاي ما و اين شرافت

كجا دوري ما و اين كرامت

هر آن دل را كه بخشايي تو حيرت

بر آن دل افكني انوار هيبت

خدايا حيرت از طور تو بارد

ز اوجش بر دل ما ره سپارد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 354 *»

خدايا بحر حيرت بي‏كران است

كنارش ساحل غيرت نشان است

ز كوثر آب بحر حيرت آيد

ز خاك ساحلش قربت فزايد

خدايا آشنايت كن دل ما

دل ما را سرايت كن خدايا

كه ما نور تو را باور نماييم

به سوي تو رهي از دل بيابيم

اگرچه همره مايي هميشه

به اَمْرَت نافذي در جان و ريشه

تو را بود و نبود، در اختيارست

منزّه ذات تو از اعتبارست

ز اَمْر تو جهانِ بود، مُبْرَم

تو بالاتر ز هر خلقي مسلّم

تو داني راز هر هستي خدايا

دهي تو بنده را مستي خدايا

تو دشت آفرينش را دهي آب

تو در اوج جلالت باشدت باب

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 355 *»

تو را كوثر شراب خالصانت

تو را زمزم نشاني از كسانت

گلاب طينت آدم7 فشردي

گِل خاتم9 ندانم از چه بُردي

خدايا گر كه دستم را بگيري

زني مرغ دلم را گر به تيري

پرستش مي‏نمايم حضرتت را

به جانم مي‏خرم من خدمتت را

كجا ديگر پرستم من بُت خود

كجا سازم بتي از صنعت خود

خدايا گلشن دل پر ز خار است

ز خار بي‏حدش چون، خارزار است

بكَن خار دل ما را به تيشه

بزن تيشه به هر خاري ز ريشه

خدايا خانه دل پر شرار است

ز صرصرهاي اَهواء بي‏قرارست

خدايا، پرده از دل‏ها تو بردار

كه تا نورت فتد بر در وَ ديوار

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 356 *»

خدايا بوي عطرت را ببوييم

ز گلدانت، كجا آن را بجوييم

كه بي‏عِطرت نخواهيم ما گلي را

ز هر گل هم نبوييم عطر تو، ما

خدايا كم شده شبنم و بويش

نمي‏آيد چرا رحمت به جويش

چرا نار محبت گشته كم‏سو

نمي‏سوزد دلي از آتش او

اگر سوزد دلي در آتش حُبّ

كجا ماند دگر آن در تَهِ جُبّ

چنين دل را چو بازست هر دو ديده

به هرچه بنگرد روي تو ديده

تو خود گفتي كه «اَيْنَ ما تولُّوا

فَثَمَّ وَجْهُ اَللَّه» را چه نيكو

خوشا آن دل كه گل‏هاي تو بيند

به هر گل بنگرد مِهر تو چيند

بگويد هر گلي در گوش جانش

كه من روييده‏ام از بوستانش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 357 *»

كنم از بوي خود جان تو را مست

بگويم جان جانان تو چونست

بگويم چند و چوني او ندارد

كه چون و چند را او مي‏نگارد

بگويم او چو يك ابهام زيباست

كه دور از وهم و فهم ما بشرهاست

كجا عقل طبيعت پوي و اين راز

كجا وهم و كجا اين سرّ ممتاز

شعور ما در اين جُلگه چريده

به جز امثال خود چيزي نديده

هرآن‏چه ديده خلق است و ز خلق است

كجا شايسته توصيف حقّ است

چنان‏كه در تقيّدها ندانيش

تو در مطلق‏ترين‏ها هم نيابيش

نجوييش در بهار و سنبل و رود

كجا جويي تو در خار و خس و دود([26])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 358 *»

چو از صُقْع عدم آورده ما را

ز ايجادش خبر ننموده ما را

نمي‏دانيم گر ايجادش چگون است

كجا دانيم كه ذاتش چند و چون است

ولي آورده آيات وجودي

براي معرفت، سرّ شهودي

اگر عشقش تو را، آواره كرده

چنين درد تو را هم چاره كرده

تو را در رود حيرت غوطه داده

براي محضرش بزمي نهاده

در اين محضر بود شاهد خود او

ولي در كسوت آيات نيكو

چو ظاهر در ظهورش اظهرستي

تو او را ديده‏اي در محضرستي

شنيدي گر كه قُربي يا كه بُعدي

نباشد ذات حق را بُعد و قُربي

تقرّب گر كه جستي نزد آيات

نداري اَنْدُهي از كلّ آفات

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 359 *»

مقام نوري آيات را گر

بري ره مي‏شوي از حق تو مُخْبَر

نباشد راه تعريفش به جز اين

همين باشد مراد از وضع آيين

خدايا دل ندارد راه ديگر

به سويت غير اين راه ميسّر

ببيند جلوه‏ات را در مظاهر

ز مظهر اظهرت بيند به ظاهر

رهايي يابد از تمثيل و تشبيه

بپويد راه تعريفت به تنزيه

چه كوته پايه تمثيل آمد

حجاب معرفت تنزيل آمد

هر آن‏چه پرورد عقل از قياسش

همان گرديده سرّ التباسش

مفاهيمي كه در مغز من و توست

فراهم گشته زالفاظ كم و سست

درخت نارس تعبير ماها

كجا آرد بَري دلخواه و گيرا

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 360 *»

خدايا رهنماي ما تو خود باش

درون سينه‏ها از نور خود پاش

تكلّم كن تو با ما در دل ما

تو حلّ كن از كرم اين مشكل ما

رها كن دل ز چنگ لفظ و معني

بده انديشه را نور تولاّ

خدايا در دل ما باورستي

تو از ادراك ماها برترستي

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 361 *»

 

 

طلوع ماهي

 

 

در ماه رجب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 362 *»

طلوع ماهي در ماه رجب

 

در اين ماه رجب گرديده عالم

چو خُلق احمدي مبعوث خاتم9

روان‏بخش و فرحزا و بهاري

خوش و فرخنده و خُلد نگاري

به دامان سپهر لاجوردين

خور آمد در فراز با چهر زرّين

شده روشن دو چشمان ستمكش

چو يعقوب از نسيم خوب و دلكش

نشاني آمده از سوي جانان

چو پيراهن براي پير كنعان

بود چون كشتي نوح پيمبر

فكنده بر دل جودي چو لنگر

دميده از افق ماهي درخشان

چو آتش بهر موسي در بيابان

تو گويي آمده يونس دوباره

ز بطن حوت و دريا و كناره

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 363 *»

نهاده در رهش سوسن سر خويش

شده مدهوش او نرگس، دلش ريش

ديانت همچو ايّوب «مَسَّني» گفت

اِجابت با دعايش آمدي جفت

ميان چشمه رحمت فرو شد

ز بار غم رها با آبرو شد

چمنزار خرد گرديده خرّم

به هر سو نغمه‏اي گه زير و گه بم

نموده گوييا از دامن مام

رخ خود عيسي فرخنده فرجام

شده طالع يكي طلعت چو ماهي

ز چرخ فخر و از برج شفاهي

يگانه واجد شرط گزينش

سرآمد در رِداي علم و بينش

نگاري مه جبين در اوج فطرت

هلالي در سپهر حسن فكرت

فصاحت را مهي فرخنده با فرّ

ادب را دفتري زيبنده يكسر

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 364 *»

ملاحت را دُري دُرج و نگاري

به باغ معرفت خوش‏خوان قناري

ظهوري از خدا در عرصه ما

بياني از صفات حق در اين‏جا

ز كِلك صُنع حق نقش بديعي

نمايان شد براي ما شفيعي

ز نورش خور خجل گرديده و تار

چه جاي ثابت و ماه و چه سيّار

غريق در تحير حور و غلمان

ز حسن روي و موي و سيرت آن

به هر محفل چو يوسف گر درآيد

بُرَد دست خود ار بيننده، شايد

مديحش را بشر عاجز ز تبيين

بجز حق كس نگويد حق تحسين

برون وصفش ز حدّ اين بشر شد

تجلّي اَحَد را كي خبر شد؟

شد او آيينه‏دار روي جانان

دهد تسكين دل‏هاي نديمان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 365 *»

ميسّر شد درين آيينه ديدن

رخ جانانه را، حيرت چشيدن

جمال دلرباي يار پيدا

بيا اي دل دمي بهر تماشا

تو را ممكن نگردد جز ازين ره

تماشاي رخ بي‏مثل آن مه

ز احسان عميم خود خدايت

فراهم كرده آيينه برايت

درين دوران غيبت كز مظالم

نهان گرديده شه از اين عوالم

نهان آيينه‏ها همچون خود شه

كجا پيدا دگر رخسار آن مه؟!

لئيمان زمانه از لئامت

ندارند چشم ديدار كرامت

حجاب ما و آن آيينه‏داران

بود بي‏شك همين جور لئيمان

چنان‏كه شد همين هم علّت آن

كه ناموس خدا، گرديده پنهان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 366 *»

اگر از فُرقتش كام تو تلخ است

نه هم شهدي تو را، جام تو تلخ است

بيا شيرين كن از نامش تو كامت

پُر از خمّ شرابش كن تو جامت

مرا مقصد ز نامش نام كَوْني است([27])

نه نام لفظي و مفهوم بَوْني است([28])

اگر آن نام نامي، ماه طنّاز

به روي ما نمايد، ديده‏اي باز

بَرَد از دل حنين و اضطرابش

كند آسوده دل را زالتهابش

چه خوش حال دل و ياد وصالش

سرافراز آن‏كه شد شوريده حالش

اگر دشمن ز گفتم در ملال است

محبّش شادمان زين حال و قال است

حسودش از حسد در كينه‏ورزي

محبّش سرخوش از ايماء و رمزي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 367 *»

بگويم در مديحش نكته‏ها من

عنايت او نمايد گر كه با من

ولي حجّت حقند و آن‏ها

همه صاحب لوايند عصر مولا

رئيس نشئه تشريع و تكوين

مُبَرّي از شك و از زيغ و تلوين

جهاندار و مدار هر حقيقت

كُهُوف اَمْن و عَوْن دين و ملت

خداوندان اَمْرند و از آن‏ها

رسد فيض خداوندي به ماها

چو خور تابنده در چرخ هدايت

فروزنده در آفاق درايت

مُنير آسمان و ارض بينش

اميراني سزاي اين گزينش

غريق نعمت آن‏ها دو عالم

رهين فضلشان ابناء آدم

مَعين رحمت حق بر محبّان

مُعين رشد ايمان ضعيفان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 368 *»

نشان آشكار رستگاري

بيان راه و رسم رهسپاري

همه گنجينه علم و فِراست

همه ورزيده در اَمر كياست

حقايق‏هاي حكمت را معادن

كمالات الهي را مخازن

اَمين دين و دنياي اَنامند

حفيظ دين و اسرار امامند

همه بي‏شبه و مانند و قرينند

گهي ظاهر، گهي خانه نشينند

همه در باطنند حُكّام مردم

به حقّند قائم و قُوّام مردم

بحور ذاخر علم لدنّي

صخور لُجّه بحر معاني

حكيمان را كجا باشد ميسّر

كه در امواج آن گردند شناور

چو پروين در بر خورشيد تابان

به نزد حكمت ايشان حكيمان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 369 *»

فروغ رويشان ماه هدايت

نگاه لطفشان گنج عنايت

قُراي ظاهره در نص قرآن

مبارك قريه‏ها زان‏ها نمايان

كجا آيد ز ما وصفي، مديحي

ثنائي، تازه و بِكر و بديعي

كه باشد در خور كم‏تر شئوني

ز بي‏حدّ از حد بي‏چند و چوني

ستايش كرده از ايشان خداوند

در آياتي ز قرآنِ پُر از پند

قرين آل خود كرده پيمبر

به حكم محكمي از حي داور

چه مُزجاتست بضاعت از چو مايي

به كرمان چون برند زيره ز جايي

بيا بگذر غمين از اين هوس‏ها

نباشد شأن اَمثال تو كس‏ها

بگو از ظاهر ايشان نشاني

كه افروزد به دل نور معاني

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 370 *»

در اين دار فنا در عصر غيبت

بود مخفي نقابت هم نجابت

ولي از مصلحت از پرده غيب

برون آمد مقام علم بي‏ريب

پي تحصين دين آمد هويدا

از اين رُتبت معلّم بر سر ما

براي نفي باطل دفع شبهه

براي حفظ دين از گرگ و روبه

نگهباني ز مرز دين و آيين

حفاظت از نفوذ هرچه بي‏دين

براي نشر باطن آمدستي

كه نوراني به نور سرمدستي

وفاداران با امر ولايت

شده مستبصر از نور درايت

وفاقش شد نشان صدق ايمان

خلافش نصب و اصل كفر و طغيان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 371 *»

 

 

ترسيم مبهمي از

 

 

سيماي چهار معلّّّّّم

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 372 *»

ترسيم مُبهمي از

سيماي چهار معلّم

 

ز عهد غيبت كبري به جز چار

معلّم كآمدندي بر سر كار

نزاده تاكنون مام طبيعت

چو ايشان «ظاهراً» شهكار خلقت

ز اَحسا پور زين الدين احمد

مؤسّس آمد او در دين مسدّد

يگانه بر فراز كرسي علم

سرآمد در رداي عزّت و حِلم

حقيقت را به حق استادِ با فرّ

طريقت را صفاتش ريشه و بر

شريعت شد مجسّم از فِعالش

شعار كُمّلين آمد كمالش

در عصر خويشتن قامت برافراشت

چه فتنه از قيام حضرتش خاست

صفاي جان و دل‏ها شد فراهم

ز لطف اعتدال آن مكرّم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 373 *»

صرافت دارد او از نقطه با

الف باشد مقامش را چه گويا

سرشت آب و گلش را حق ز نورش

مَنش دادش خدايش از ظهورش

فؤادي طينت و بينش فؤادي

فؤادي سيرت و دانش فؤادي

عقاب فكرت ما قاصر آمد

ز درك قدرش ارچه ظاهر آمد

هزاران چشمه‏سار حكمت حق

ز قلب پاك او جوشيده بر خلق

ز هر چشمه هزاران جويباري

روان گشته زلال خوشگواري

صفات و ذات و قلبش طُهر و طاهر

از آن گرديده حق را از مظاهر

بود از وارثان احمد9 و آل:

گرفته از پَر([29]) آن‏ها پر و بال

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 374 *»

ز فيض بي‏حد طه9 و حيدر

شده آگه ز هر خشكي و هر تر

به خَلق و خُلق خود در استفاده

ز درياي كرم، در استزاده

ز اَعضاد الهي مستفيد است

ز حق، بَر حق، به حق او مستزيد است

سراپا باورست و در سَداد است

مُسَدَّد از حق و او در صواب است

دهد نامش خبر از رُتبت او

كه باشد آسماني دولت او

چو آمد دَوْر دوّم از ديانت

مروّج آمدش بهر صيانت

بود چون دور دوّم دور باطن

مُسَمّاي به احمد گشته ضامن

چو بُد دَوْر نخستين، دَوْر ظاهر

هرآن، كو، شد مروّج در ظواهر

محمّد، نام او تقدير گرديد

ز حق، عمداً، چنين تدبير گرديد

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 375 *»

مروّج در دوم دورست احمد

كه از اسم سماوي شد مؤيَّد([30])

بُدش از استقامت قد چو شمشاد

قوايش معتدل محكم ز بنياد

نديد از نقطه علمش نشاني

هر آن كس ره نبردي بر معاني

چه گويم من زِ، آن‏كه حق گزيدش

براي حق ز خَلْقَش او بريدش

اگر آيد مدد تا صبح محشر

نويسم من ز فضلش روي دفتر

نباشد از كتاب فضل آن شه

مگر حرفي شكسته يا كه كوته

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 376 *»

بگويم مدحت دوّم از ايشان

شه رشتي نژاد و فخر نيكان

شد از يُمنش جهان حكمت آباد

خبر دادي ز رُشدش پير اُستاد([31])

سزد او را كه از فرط كمالش

هم از حلم و ز كظم بي‏مثالش

نشيند جاي استادش ز احسان

شود هادي ره بهر يتيمان

كند اتمام حجّت با براهين

زُدايد شبهه از رخسار آيين

به كرسي او نشاند حرف حق را

بسازد اهل باطل را چه رسوا

شود از قدرت كِلك و بيانش

ز روح پر ز شور و نوجوانش

چو كوهي استوار، اركان آيين

شود ويران اساس كفر ديرين

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 377 *»

فروغ طلعتش تابد به هر سو

شتابد سوي او هركس ز هر كو

قريب درگهش اهل درايت

نديم محضرش اهل ولايت

مهي رخشان به گردون سيادت

چو مهري در سپهري از جلالت

گلستان معارف از علومش

چو فصل فرودين شد در شكوهش

زلال حكمتش آراست دين را

چو باران در بهاران اين زمين را

هرآن‏چه كِشته بُد احمد (اع) ز حكمت

نمود از آب علم خود سقايت

هزاران نخل بارآور فراهم

شد از فضلش در اين صحراي عالم

ز كاظم7 نام و خو را كرده تحصيل

براي كظم غيظ او چو تمثيل

جوادش7 مقتدايش در سخاوت

ز صادق7 صدق قولش شد حكايت

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 378 *»

ز زين العابدين7 دارد عبادت

ز جدّش دارد او ارث شهادت

چو سلمان سالم آمد از معايب

بسي ديد از اعادي او مصايب

مروّت را نمودي همچو مقداد

ز اخلاصش به حيرت نوع عُبّاد

نيايد ذكر يك خصلت ز بي‏حدّ

صفات كاملش در گفت و در عدّ

چه به آن‏كه بپويم سوي آن راد

كه آمد هادي دين بعد اُستاد

كريم ذو الكرم آن‏كه ولايش

نصيب ما شد از فضل خدايش

سزد ما بينوايان را ز اكرام

دهد زادي براي محشر عام

ز رفتارش كرم شد شرح و تفسير

كه صدها حاتمي را كرده تسخير

گرفته صيت علمش صفحه دهر

بيان‏گر كلك او از خشك و هم تر

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 379 *»

بيان دلنشينش قوّت دل

شد از «ارشاد» او حلّ مسائل

محبّان را هدايت شد بيانش

عذاب تلخ جان دشمنانش

شرار حِقْد اَعْدا شد نمايان

چو گفتي از چهارم ركن ايمان

عدويش زاتش حِقد و حسادت

عداوت‏ها نمود و هم سعايت

ز فرعون و ز نُمرود و ز شدّاد

به پايه بدتر آمد قوم حسّاد

ولي بودي مقاوم آن شه راد

نبودش باك و پروايي ز بي‏داد

به تيغ تيز كلك آتشينش

زد او بر قلب دشمن‏ها ز كينش

اگر احمد سخن در پرده‏ها گفت

بسي درّ خوشابي در خفا سفت

و گر كاظم ز اسرار نهاني

بسي آورده الفاظ و معاني

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 380 *»

ز، حلّ و عقد او حل شد مسائل

به درس و وعظ و تصنيف رسائل

هدايت شأن او شد بعد كاظم (اع)

چو شد بر نقطه علمِ حق عالم

خدا فرموده «اَنْتَ مُنْذِرٌ» را

«لِكُلِّ قوم هادٍ» را چه زيبا

شد او هم پس يكي مظهر ز «هادي»

اَميني، صادقي، پاكيزه زادي

چو شد هادي ميان اين رعيّت

شد او ميزان براي كفر و ملّت

ديانت شد محبّت با چنين راد

عداوت با وي آمد كفر و الحاد

گروهي دشمني با او گزيدند

ز طغيان رشته مهرش بريدند

چو خَر، از شير حق اندر نِفارند

ز كين سينه‏ها بس بي‏قرارند

گروهي سر به خاك پاك پايش

نهاده از سر صدق ولايش

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 381 *»

بُد او بابي به باطن رحمت حق

به ظاهر بهر كافر نقمت حق

اگر در غيبت مهدي7 جهادي

نباشد با سلاح و حرب عادي

ولي باشد جهاد اهل ايمان

به تيغ تيز كلك و تير برهان

شد او تنها مواجه با اعادي

منافق، ناصب و هر كج‏نهادي

چو تيغ كلك او آمد پديدار

سيوف فِريه آمد بر سر كار

ولي فرسوده و كُند و شكسته

كجا كار آيد از دستي كه بسته

بس است او را ز آثارش يكي فصل

ز «ارشاد»ش دليل بي‏حد فضل

اگر گفتم مديحش را بس الكن

به وصفش گر رقم اندك زدم من

اميدم آن‏كه بر مهرش گواهي

دهد اين نامه با خط سياهي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 382 *»

سزد اينك ز باقر من سرايم

از آن شاهي كه بر دربش گدايم

مه برج شرف فخر اماجد

دُر كان ادب نور مساجد

عبادت گر كه گويي زين عُبّاد

شرافت گر بگويي لُبّ امجاد

ز حبّ و بغض او فردوس و نار است

ثوابي يا عقابي بر گذار است

ز مهر و كينه‏اش آمد پديدار

صلاح و هم فساد كار و هر بار

خدا يار محبّانش هميشه

زند بر ريشه خصمش چو تيشه

تبه گردد شب و روزش در افساد

مُعين خصم او بدتر ز شدّاد

هواخواهش به جنّت شد حواله

براي بدسگالش غم نواله

شد او چارم ز اركان درايت

اِماته تا كند از دين غوايت

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 383 *»

كريمش برگزيدش بهر ارشاد

چو ديدش تالي در تِلْوِ اُستاد

تواعد شد ميان هر دو بر صبر

تخلّف هم نكرد از وعده تا قبر

پس او ديد از خود و بيگانه بس جور

بلاها، فتنه‏ها، هر رنگ و هر طور

ز تحريف و ز تأويل و ز اِلحاد

ز تفريق و ز تفتين و ز اِفساد

به روي مسند شه ديو را ديد

در انگشتش نگين را نابجا ديد

به خود بسته مقاماتي ز تحريف

از الحادش نمايد مدح و تعريف

رياست مقصد او در زمانه است

لزوم وحدت ناطق بهانه است

وگرنه، داند او اين باطل او

ز حق بيگانه از حق عاطل او

مخالف با ضرورت باشد امّا

ز حبّ جاه خود گرديده اَعْمي

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 384 *»

تَنَد از تار خود چون عنكبوتي

كه تا گيرد مگس از بهر قوتي

برون شد از كمينگه باقر علم

مجهّز با سلاح علم و هم حلم

براي كارزار ديو سركش

كه بر گِردش بسي لشخواره و لَش

ز كلكش جمله افتادند در اَغلال

بيانش بر دهن‏هاشان زد اَقفال

چو قطبي بين اصحابش مكين بود

امين دين و دنيا آن مِهين بود

هر آن كس منزوي شد از ظلالش

كجا بودش خلاصي از ضلالش

چه گويم من كه ممدوح من و من

چو خورشيد است و يك ذرّه ز روزن

و يا او چون سليمان و مديحم

چو راني از ملخ من مور پيرم

پذيرد اَرْ ز فضلش مدحت من

نبيند جرم من از خجلت من

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 385 *»

ببخشايد ذنوب بي‏حدم را

برآرد از كرم اين حاجتم را

كه باشم خادمش تا زنده باشم

بميرم در رهش پاينده باشم

مرا تا قبله شد آن چهر تابان

مرا تا كعبه شد آن جان جانان

مرا زمزم شد آن چاه زنخدان

بنوشم من ز لعلش آب حيوان

سر كويش صفا و مروه من

رضايش جنّت پاينده من

خرد گر بو برد از خوي پاكش

نجويد منزلي جز كوي پاكش

هر آن دل بشنود هويي ز كويش

نگيرد او قراري جز به مويش

ببيند ديده‏اي گر حسن آن رو

نخواهد بيند او خطّي و ابرو

اگر روزي خرامد در گلستان

ز پا افتد هر آن‏چه سرو بستان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 386 *»

چو طفلم در دبستان ولايش

بياموزد مرا «اِلاّ» و «لا»يش

ببينم مصحف حق در وجودش

بخوانم آيت حق از شهودش

در اوراق كمالاتش بيابم

بسي ابحاث عرفاني نابم

هر آن‏چه مشكل آمد در محبّت

شد آسان از نگاهش با مودّت

چو گشتم آگه از شأن و كمالش

شدم بر نقطه واقف از نوالش

ز هر علمي شود علمي نمايان

نكو هر علمي و نيكوتر از آن

ندارد گلشنش فصل خزاني

نه از باد خزاني ناتواني

فروغ طلعتش را هم نباشد

غروبي، روشن از او هرچه باشد

فتد روزي خور از اين چرخ گردان

ولي آثار او بي‏حدّ و پايان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 387 *»

كجا آيد ز مِنطيقي ثنايش؟

ز كلك كه، ثنايي از برايش؟

اگر گيرد دمي او راه احسان

بر امثال من از خيل لئيمان

نمايد چاره كار از تفضّل

بزن بر دامنش دست توسّل

تقرّب جو به درگاهش كه آن‏جا

بود درگاه پاك حق‏تعالي

نباشد بين حق با مظهر حق

تفاوت زان‏كه آمد منظر حق

حديث «مَنْ رَءاني، قَدْ رَأَي الْحَق»

بگويد اين حقيقت را، مُصدّق

نمايم گر نثار راه او سر

كنم گر جان فداي آن دلاور

نكردم من اَدا، عُشري ز حقش

سر و جان همه چون مِلك طِلقش

در اين طوفان فتنه او اَمانم

خريدارم ولايش را به جانم

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 388 *»

مرا فُلك ولاي او نگهبان

مرا جودي جودش مُلك اذعان

در اين قحطي دانش ما مساكين

كنار خوان علمش از ميامين

اگر لب‏تشنه مردم در سرابند

روان‏ها خسته و در اضطرابند

ز بحر فضل او سيراب هستيم

اگرچه ما بسي، ناباب هستيم

نوالش بي‏نيازي داده ما را

ز منّت‏هاي هر بيگانه با ما

اگر چه قاصريم امّا ز كيوان

بلندتر همّت ما روسياهان

اميد مهرباني دارم از او

كه مهرش ركن دين هر خداجو

مرا خاك رهش كُحل دو ديده

به درگاهش فلك را قد خميده

مثال علم او درياي عمان

شبيه حلم او كوه اُحد، دان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 389 *»

عدالت ز اعتدال او حكايت

درايت مي‏كند فهمش روايت

شهان بر درگهش كم‏تر گدايي

گدايش قيصران را پادشاهي

هزاران بوعلي در مجلس او

همه صف النّعال مدرس او

از علم او رساند سر به سامان

هر آن‏كس خوشه‏چينش شد به دامان

ز مهرش هركه دارد بهره در دل

ز گنج رستگاري برده حاصل

براي عرش علم حق ز اركان

چهارم ركن آن اركان عرفان

خوشا آن‏كه مزين از ولايش

شد او را نامه روز جزايش

بَدا، بر حال آن‏كه بغض او را

به ديوانش ببيند صبح فردا

گشايد گر كف خود را به احسان

نماند آبروي ابر نيسان

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 390 *»

بگيرد گر نقاب از طلعت خويش

بپوشد خور به پرده رُخ ز صد بيش

شود جاهش چو در محشر هويدا

ز رشك رفعتش بيچاره اعدا

براهينش همه دندان‏شكن شد

ز «ميزانـ »ش ضلالت ريشه‏كن شد

هر آن نادان كه با او پنجه انداخت

سقط شد ز اعتبار و عِرض خود باخت

نمي از لجّه جودش چو عمان

كمي از قبضه اكرام او، كان

ز خاطر برده است فيض غزارش([32])

بهار و ژاله‏ها و لاله‏زارش

نباشد بحر جودش را، كرانه

براي مكرمت جويد، بهانه

ازين رو شد غمين درد هجران

ثناگويش كه يابد ره به احسان

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 391 *»

يقين دانم نمي‏يابم زياني

چو فردا او نمايد ميزباني

بيارامم به مهد امن و راحت

چو دستم را بگيرد در قيامت

مُحبّ صادقش را كي گذارد

كه در تيه شقاوت جان سپارد

كجا راضي شود تا آن‏كه شيطان

بگيرد دين او، با لقمه‏اي نان

نشايد تا نمايد او تغافل

ز هر دل دارد آن سويش تمايل

نگيرد لطف خود از حامي دين

نپوشد ديده از مشتاق آيين

خدايا تا برآيد خور ز خاور

بيايد بعد از آن مه، چون برادر

بر احبابش فزا نور بصيرت

بيفزا، در دل آن‏ها عزيمت

چو بستان در بهاران فرّشان ده

ز، ابر رحمتت هم آبشان ده

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 392 *»

بيفشان بر سر بدخواهشان خاك

ز، خواري پابرهنه سينه‏شان چاك

بكاهد جانشان در تن ز، ذلّت

نياسايد دمي تن از ملالت

آمين يا ربّ العالمين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 8 صفحه 393 *»

فهرست

 

ديباچه··· 3

توضيح طرح··· 9

شيعه داغداري ستيزه‏جو··· 1

علي7 و شيعه··· 3

علي7و شيعه‏ي كامل··· 11

علي7و شيعه به معني عام آن··· 18

سرچشمه‏ي تشيع ـ وفاداري شيعه، پيمان‏شكني مخالفان··· 24

روزگار شيعه بعد از غصب خلافت··· 30

شيعه و چاره‏ي درد بي‏درمان··· 36

شيعه و غم‏هايش در مرئي و مسمع امام عصر7 «شيعه در مدينه»··· 42

«شيعه در كربلا»··· 48

شيعه و انس او با بلا··· 53

مصيبت حضرت علي‏اصغر7 57

مصيبت حضرت اباالفضل7 61

يادي از غم‏هاي زينب3 66

اشك شيعه و اشك اولياء: 70

شيعه و كربلا··· 73

مصيبت امام حسين7 77

شيعه و امام عصر7و ظهور و رجعت··· 80

شيعه و عشق··· 88

انبياء:و تشيع··· 93

شيعه و چهارده معصوم: 97

نبوت و ولايت··· 105

شيعه و اكسير ولايت··· 116

حضرت فاطمه3محور ولايت··· 119

شيعه داغدار ولايت··· 124

شيعه و مصائب مدينه و كربلا··· 129

شيعه و تظلم او از كوفيان··· 133

شيعه و ياد سرمستان از جام ولا در كربلاي پر بلا··· 139

شيعه عذرخواه است··· 153

سفارش و پيش‏گويي رسول اللّه9درباره‏ي عترت طاهره: 162

شيعه اميد آمرزش دارد··· 171

عرض حال غمين··· 176

ثنايي نارسا··· 182

تحيت و تهنيت··· 184

نسيم روان‏بخشي از كرانه‏ي لاهوت··· 188

تمناهاي عاشقانه··· 198

گفتگويي با آشنا··· 202

پگاه وصل و پسين هجر··· 208

سرود اندوه··· 215

گذشته‏ها در آيينه‏ي شعر··· 223

تأسف در اشك شعر··· 238

به سوي وادي نور··· 251

شناختي در هاله‏هايي از ابهام··· 264

شب‏نامه‏ي مهجوري 281

سخني با آشنايش··· 289

رؤياي طلايي 301

افسانه‏ي وصل··· 313

نيازي به درگاه بي‏نياز··· 341

طلوع ماهي در ماه رجب··· 361

ترسيم مبهمي از سيماي چهار معلم··· 371

 

([1]) وصف حالي در مقابل وصف قالي است و مراد از وصف قالي آيات و رواياتي است كه درباره‏ي معرفت خداي متعال به ما رسيده است و اما وصف حالي خداوند، حقايق مقدسه‏ي الهيه و وجودات كامله‏ي نوريه‏ي محمّد و آل‏محمّد صلوات‏اللّه عليهم‏اجمعين مي‏باشند.

([2]) ماتَ: فعل ماضي به معني مرده است.

([3]) ماء معين در تفسير باطني آيه‏ي مباركه‏ي «قل ان اصبح ماؤكم غوراً فمن يأتيكم بماء معين» سوره ملك عبارت است از امام غايب مهدي موعود عجّل اللّه تعالي فرجه.

([4]) اشاره است به حديث شريف «اكثر اهل الجنة البلهاء».

([5]) اشاره است به تأويل و باطن آيه‏ي مباركه‏ي «قُلْ اَرَأَيْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتيكُمْ بِماءٍ مَعينٍ» سوره ملك كه تفسير شده به دوران غيبت و ماء مَعين تفسير شده به امام عصر عجل اللّه فرجه الشريف.

([6]) تهمتن بر وزن قلمزن: مرد قوي‏جثّه و شجاع بي‏نظير. اين كلمه تركيبي است از بي‏همتاتن. يكي از القاب رستم زال و بهمن است.

([7]) فَرْ: شوكت و رفعت و شكوه است و به واسطه‏ي ضرورت شعري مشدّد مي‏شود. بِهي: نيكويي و خوبي است.

([8]) رجوع كه همان صعود باشد.

[9]  بسمله: مخفّف بسم اللّه الرحمن الرحيم است. و حمدله: مخفّف الحمدللّه رب العالمين است. و با توجه به قواعد علم اعداد، حاء و ميم و دال از عدد حروف بسم‏اللّه الرحمن الرحيم استنطاق مي‏گردد. پس «حمد» تفصيل بسم اللّه الرحمن الرحيم است و بسم اللّه الرحمن الرحيم مصدر و اصل است براي «حمد» و بنابراين بسم اللّه الرحمن الرحيم همان الحمدللّه و الحمدللّه همان بسم اللّه الرحمن الرحيم است.

([10]) هفت اسم اصلي عبارتند از: محمّد، علي، فاطمه، حسن، حسين، جعفر، موسي. و اما اسمائي كه مكرّر شده‏اند عبارتند از: محمّد 4، علي (4)، حسن (2)، صلوات اللّه عليهم اجمعين.

([11]) اي كاش نياكان و بزرگان از خويشان من كه در جنگ بدر كشته شدند و خود شاهد ناله‏ها و فريادهاي خزرجيان دودمان بني‏اميه بودند در برخورد با شمشيرها و نيزه‏ها امروز در اين بزم من حاضر بودند و پيروزي مرا مي‏ديدند و اگر حاضر بودند قطعاً.

([12]) فرياد شادي داشتند و چهره‏هاي آن‏ها شادمان مي‏شد و سپس مي‏گفتند يزيد دستت درد نكند.

([13]) ما هم كشتيم بزرگان اين قوم هاشميان را و انتقام جنگ بدر را از ايشان گرفتيم و برابر آن‏چه از ما كشتند از ايشان كشتيم.

([14]) هاشم با مُلك بازي كرد پس نه خبري آمده و نه وحيي نازل گرديده است.

([15]) من از خندف نباشم اگر انتقام نگيرم از فرزندان احمد در برابر آن‏چه كه آن‏ها كردند با بني‏اميه.

([16]) مراد وجود مبارك مهدي عليه‏السلام و عجل اللّه فرجه است كه اصل حيات و حيات‏بخش جهانيان است.

([17]) شُباط: زمستان.

([18]) قُباط: كَتّان.

([19]) يازه: لرزان و ترسان.

([20]) دلاور.

([21]) يعني مجلس و محفل و انجمن.

([22]) لالايي مخفف لالْ‏هايي.

([23]) ويل: چاه، در اين‏جا گودي مراد است.

([24]) كنايه است از نبودن نشاني از حيات و آبادي.

([25]) مردمك آن را.

([26]) دود يعني كِرْم.

([27]) نام حقيقي و اسم واقعي آن حضرت (عج) بزرگان دين هستند.

([28]) اسم لفظي و مفهوم ذهني آن جدايي دارند و اسم اسم مي‏باشند.

([29]) پر در اين‏جا به معني پرتو است.

([30]) اشاره است به مباحثي كه سيّد مرحوم اعلي اللّه مقامه در كتاب مبارك شرح قصيده عنوان فرموده‏اند كه اجمال آن اين است:

«دوازده قرن مدت دوره اوّل شريعت پيغمبر9 سپري شد كه آن دوره، دوره ظاهر شريعت بود و بعد از آن دوره دوّم كه دوره ظهور باطن شريعت است شروع گرديده و اوّل مؤسّس اين دوره دوّم، شيخ مرحوم هستند و بايد اسم مبارك او احمد باشد».

([31]) شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه فرمود: ولدي كاظم يفهم و غيره مايفهم.

([32]) سرشارش.