07-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد هفتم – چاپ – قسمت دوم

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد هفتم – قسمت دوم

 

«* دروس جلد 7 صفحه 284 *»

درس هفدهم

 

(شنبه 19 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 285 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

بعد از آنی که ان‏شاءاللّه ملتفت شدید که همین‏که انسان چیزی را یافت که از خودش حرکتی ندارد و بعد دید که این چیز حرکت می‏کند؛ و این یکی از کلیات حکمت است ان‏شاءاللّه داشته باشید و فراموش نکنید. همین‏که چیزی را یافتی که از خود حرکتی ندارد بعد دیدی که این حرکت می‏کند، یقین می‏کنی این حرکت از غیر خود این است، چراکه اگر این حرکت داشت پیش‌تر هم حرکت می‏کرد. و اگر در این فکر کنید باب تسدید را به دست می‏آرید. و مکرر عرض کرده‏ام اگر دلیل تسدید به دستتان آمد؛ ــ  و دلیلی است واضح و روشن و بیّن و آشکار ــ  در جمیع امورتان می‏توانید بر یقین شوید. و اگر به دست نیاوردید خواهید یافت که چقدر مزخرف است که عقل من چنین می‏فهمد، از فلان آیه و فلان حدیث چنین می‏فهمد. زور که بزنی

«* دروس جلد 7 صفحه 286 *»

مظنه می‏شود باز احتمال خطا توش هست.

و راهش اینکه شما اگر یافتید سنگی را که حرکت ندارد و بعد دیدید که این سنگ می‏جنبد، چوبی را دیدید حرکت ندارد و بعد دیدید این چوب بنا کرد حرکت کردن، آدم یقین می‏کند که این چوب خودش که نمی‏جنبید، پس حالا که می‏جنبد معلوم است این را یا آدمی می‏جنباند، دیگر ما یا آدمش را می‏بینیم یا نمی‏بینیم، می‏دانیم غیر تحریک می‏کند این عصا را، شاید جنی ملکی برداشته عصا را می‏جنباند ملک دیدنی نیست عصا می‏جنبد.

پس ان‏شاءاللّه ملتفت باشید مشکل هم نیست فهمش آسان است. پس هر چیزی که حتم نیست بر او چیزی و یک‌دفعه می‏بینی آن چیز در آن پیدا شد، این را بدان غیر آورد آنجا گذارد. و این بابی است وسیع در دنیا و در آخرت و جمیع جاهای سلوک انسان باید ببیند این امر را و بداند که لا حول و لا قوة الّا باللّه. و غیر از این راه واللّه خلق جمیعشان هیچ‌یک خدا را نمی‏بینند و نمی‏شود دید خدا را، و اگر دیدنی بود جمیع ارسال رسل برای این شده بود که بیایید او را ببینید، و همه آمده‏اند که لاتدرکه الابصار. حالا با وجودی که دیده نمی‏شود باید جمیع احکامش ظاهر باشد. دقت کنید که مشکل هم نیست مشکل این است که مردم دین نمی‏خواهند، تمام تعجب در کارهای مردم است در کارهای خدا هیچ تعجبی نیست. پس در سنگ که واضح است فکر کن، همین‏که دیدی حرکت نمی‏کند و بعد حرکت کرد بدان این را یا آدمی جنبانده یا بادی یا جنی یا ملکی یک کسی این را حرکت داده. و فرق نمی‏کند سکونش هم با حرکت، این گاهی متحرک است گاهی ساکن، نه حرکتش مال خودش است نه سکونش. خودش آن چیزی است که در حرکت هیچ‌چیز از او کم نشده و در سکون چیزی بر او نیفزوده، اما سکون را کسی ساکنش کرده حرکت را کسی داده، نه سکون نه حرکت هیچ بر او نیفزوده و نکاسته. خود این جماد آن چیزی است که هم در حرکت تمامش هست هم در سکون، چون حقیقتش به دو صورت مختلف بیرون

«* دروس جلد 7 صفحه 287 *»

آمده نه این صورت را خودش ساخته نه آن صورت را، کسی دیگر باید این حرکت را بدهد و ساکن کند.

دیگر در اینها فکر کنید ببینید شکی ریبی درش هست؟ دقت کنید پا بفشارید، اینها را سرسری نگیرید. همین‏که بنا شد سرسری گرفتن، انسان به علم نمی‏رسد به عقل نمی‏رسد. همین‌جوری که می‏بینید مردم نمی‏گیرند و اعتنا به علم ندارند علم هم اعتنا به آنها نمی‏کند. پس فکر کن ببین در این قاعده کلیه شکی شبهه‏ای ریبی می‏توانی پیدا کنی؟ اگر هست سعی کن رفع شود. پس هر چیزی که گاهی متحرک است گاهی ساکن نه حرکت مال اوست نه سکون، این مردم چیزی اگر حرکت کرد این را می‏فهمند که کسی حرکت داده، اما سکونش را بسا ترائی کند در فهم‌های این مردم که خودش ساکن است، می‏گویند این سکون از خودش است، حالا اگر جنبید می‏گویند این را چیزی یا کسی حرکت داده. لکن شما دقت کنید این سنگ یا چوب یا حیوان یا انسان، هر چیزی که به دو صورت مختلف بیرون می‏آید، اگر این صورت جزء حقیقتش است باید همیشه همراهش باشد، آن یکی جزء حقیقتش است باید همیشه همراهش باشد. ببینید چه همیشه همراهش است؟ طول و عرض و عمق جزء حقیقتش است، این سمت و این سمت و این سمت را دارد، همیشه همراهش است. پس اگر دیدی چیزی به دو صفت مختلف بیرون می‏آید، این دو صفت را غیری از اندرون این بیرون آورده است. این را اگر یاد گرفتی و شکی و شبهه‏ای ریبی برات باقی نماند مطلب را درست فهمیده‏ای. حتی اینکه آنجاهایی که ترائی می‏کند که شخصی را کسی دیگر حرکت نمی‏دهد، خود خود را حرکت میدهد، مثل حیوان و انسان که خودشان حرکت می‏کنند؛ اینها ترائی‏ها است. عرض کردم اگر تو ببینی عصایی را که گاهی متحرک است گاهی ساکن، وقتی حرکت کرد اگرچه نبینی آن کسی را که حرکت داده مع‌ذلک یقین می‏کنی کسی او را حرکت داده، دیگر بخصوص اگر ببینی به نظم حرکت می‏کند کارهای عاقلانه از او سر می‏زند کأنّه تعمد می‏کند به

«* دروس جلد 7 صفحه 288 *»

سر کسی می‏زند به سر کسی دیگر نمی‏زند، آن‌وقت یقین می‏کنی جنی است و جن هم دیده نمی‏شود یک کسی است که دیده نمی‏شود. همین‏طور این بدن که حرکت می‏کند، روح چیزی است مثل جن و ندیدنی است. لکن حالا می‏بینی بدن گاهی حرکت می‏کند گاهی ساکن می‏شود، روح گاهی او را حرکت می‏دهد و گاهی ساکن می‏کند. و روح غیر از این بدن است، نمی‏بینی وقتی تعلق از این بدن برداشت دیگر حرکت و سکون ارادی برای این بدن نیست.

دیگر مسامحه نکنید. و این راه، راه مشکلی نیست که درس‌خواندن و ریاضت کشیدن ضرور داشته باشد، خیر مثل حرف‌های متعارفی است مشکل نیست، مشکل آن است که مردم گوش نمی‏دهند یاد نمی‏گیرند غافلند. این راه راهی است که انسان را به توحید می‏رساند، راهی است که انسان را به نبوت می‏رساند، به اقرار به نبوت می‏رساند، راهی است که هر حلالی به طور یقین به دست می‏آید و هر حرامی به طور یقین به دست می‏آید، حتی مسأله شک و سهو به طور یقین به دست می‏آید، تمام امور دین و مذهب به این به دست می‏آید. پس حقیقت چیزی را اول به دست بیار بعد آن چیزهایی که عارض می‏شود عوارض است که عارض شده پس کسی وارد آورده، از عرصه نیستی هم نیامده جایی بوده آورده‏اند آنجا گذاشته‏اند. حقیقت سنگ یا چوب یا حقیقت هریک از جمادات آن ماده صاحب طول و عرض و عمق است، حالا می‏بینی متحرک شد بدان کسی او را حرکت داده. حتی اگر مثل موسی کسی پیدا شود روحی بدمد در این عصا و عصا بنا کند حرکت‌کردن، باز قاعده تو به هم نمی‏خورد روحی است این را جنبانیده. پس قاعده هیچ‌جا تخلف‏پذیر نیست. پس حقیقت چوب نه حرکتی از خودش هست نه سکونی، حرکت آمد روی چوب نشست از غیر حقیقت خودش آمده، دیگر خواه انسان خارجی باشد یا جن خارجی یا آب خارجی یا باد خارجی باشد یک کسی این را حرکت داده. و از این باب است که عقلاء پی می‏برند که این خلق تمامشان از جمادش و نباتش و حیوانش و انسانش و ملکش و

«* دروس جلد 7 صفحه 289 *»

آسمانش و زمینش و روحش و بدنش اینها خودشان خود را نتوانسته‏اند بسازند و عاجزند بسازند. و حالا که ساخته‏اندشان نمی‏توانند حکمت‌هاش را بفهمند، نمی‏توانند حکمت‌هاش را تمامش را به دست بیارند که به چه اسباب و آلات ساخته‏اند. این قاعده اگر به دست آمد می‏دانی این اوضاعی که حالا برپا است خودش بر پا نیست غیری بر پا کرده.

و همین‌جور نصایح بود که ائمه طاهرین سلام اللّه علیهم می‏کردند و همین‌جور باب‌ها بود که مفتوح می‏کردند برای کسی که غرض نداشت و جاهل بود، همین‏طور توی راهش می‏انداختند. مردکه زندیق گفت من هرچه را نمی‏بینم وجود ندارد، خدایی که نمی‏بینم و شما می‏گویید دیده نمی‏شود من چطور اقرار کنم؟! این‌طور گفت اما غرض نداشت. فرمودند تو اگر ببینی لعبه‏ای را جایی افتاده نگاه کنی ببینی توش چوبی گذاشته شده روش کهنه‏ای پیچیده‏اند یک‌پاره جاهاش را سریش چسبانده‏اند، آیا تو شک می‏کنی که این را یک کسی ساخته؟ قدری فکر کرد عرض کرد خیر. فرمودند آیا هیچ شک می‏کنی که این خودش ساخته شده است و اینها خودشان به هم چسبانده شده‏اند؟ گفت خیر شک نمی‏کنم که کسی این را ساخته و اینها را به هم چسبانیده. فرمودند صاحبش را که تو ندیده‏ای از کجا می‏گویی کسی ساخته؟ قدری فکر کرد و گفت اگر من ندیده باشم لعبه‌سازی را و ببینم لعبه را شک نمی‏کنم که کسی آن را ساخته. فرمودند خوب، پس این اوضاع را که می‏بینی بدان یک‌کسی ساخته. تو آن لعبه را که می‏بینی چشمش نمی‏بیند شکل چشم براش درست کرده‏اند و همچنین گوش و بینیش و دهنش، و شک نمی‏کنی یک کسی این را ساخته؛ پس چرا به خودت نگاه نمی‏کنی چشم داری و می‏بیند، گوشت را می‏بینی می‏شنود. از این قبیل فرمایشات توی راه افتاد و ایمان آورد. معلوم است شخص بی‏غرض در یک مجلس ایمان می‏آرد، با غرض را هم یک عمر با او حرف بزنی معجزات تمام انبیاء را برای کافر و منافق اظهار کنی ماتغنی الآیات و النذر عن قوم لایؤمنون.

«* دروس جلد 7 صفحه 290 *»

پس ببینید که بعد از آنی که انسان این باب را مفتوح کرد؛ و این باب را خدا مفتوح کرده رو به خلق، از این باب انسان به توحید می‏رسد. همین‏که می‏بینی خودت نمی‏توانی همچو چشمی بسازی و می‏بینی این چشم ساخته شده پس بدان یک کسی ساخته، و آن‌کسی که ساخته خوب سررشته داشته این چشم را ساخته، این گوش را، این پا را، این دست را. پس دقت که می‏کنی تمام حرکات این خلق دخلی به حقیقتشان ندارد، حقیقت خلقشان مثل کلوخی است که جایی افتاده همان جسم صاحب طول و عرض و عمق است، فرق نمی‏کند یک‌دفعه توی این روح نبات دمیده شود یا آنکه روح حیوان دمیده شود یا روح انسانی یا روح نبی بدمند و نفخت فیه من روحی و همین‌جور کارها را کرده خدا. پس ببینید صنعت در دست کسی هست و اوست صانع وحده لا شریک له. و چون دیدیم او این کارها را کرده، پس کدام دلیل بر قدرت او ادلّ از مقدورات او؟ چون دیدیم هر چیزی را بر نظم حکمت و تدبیر کرده پس دانستیم مدبّر بوده پس حکیم بوده پس عالم بوده. پس وقتی این باب را از برای خودت مفتوح کردی توحید نصیبت خواهد شد و باید مفتوح بکنی.

مکرر عرض کرده‏ام این جور حرف‌ها حرف‌های مسامحه نیست. یک‌پاره امور هست و مطلوبات و مقصودات که نمی‏دانی که خدا خواسته آن مقصود تو حاصل بشود برای تو یا نشود. مثل اینکه فرزند نداری و میل هم داری اما نمی‏دانی آیا خدا خواسته این فرزند نصیب تو بشود یا نخواسته؟ دعایی می‏کنی دیگر  یا شد یا نشد، همچنین فقیر هستی نمی‏دانی باید غنی شوی دعا می‏کنی، یا مستجاب می‏شود یا نمی‏شود، همچنین مریض هستی به این‏طور. لکن فراموش نکنید چه عرض می‏کنم، دین را باید بدانی که خدا خواسته دین را داشته باشی، دیگر حالا من طالبش هستم و دعا هم می‏کنم شاید به دست من بیاید یا نیاید، فکر کن این نیست مثل صحت و مرض مثل فقر و غنا مثل وجدان و فقدان، این دین و مذهب است خواسته‏اند از تو، و چون خواسته‏اند آورده‏اند پیش تو. خدایی که دین نیاورده خدا نیست. و همچنین

«* دروس جلد 7 صفحه 291 *»

بگویی آورده‏اند و در مغاره کوهی مخفی است باز نیاورده‏اند پیش تو. خدایی که دین نیاورده خدا نیست. در تورات هست که خدا دینش را در توی یک جزیره‌ای در مغاره‌ای پنهان نمی‏کند، معقول نیست خدا دینش را در مغاره‌ای پنهان کند آن‌وقت تکلیف کند بروید پیداش کنید. فکر کنید اگر دین در آسمان باشد خلق در زمین، خلق نمی‏توانند پیداش کنند. این‌طور قرار نداده لئلایکون للناس علی اللّه حجة بعد الرسل این صنعت صنعتی است که می‏دانی یک غیری هست صانعی هست ساخته اینها را، و اینها تمام از زمینش از آسمانش روحش و بدنش تماماً کار دست اوست. هیچ امر، امر طبیعی نیست، هیچ دخلی به طبیعت ندارد. ببین روح انسان زنده هست بدنش هم هست، اگر طبیعت باشد چطور می‏شود یک‌دفعه این روح می‏رود؟ و می‏بینی هنوز بدنی نیست، و روحی و بدنی می‏سازند روحی می‏آرند توش می‏گذارند، اینها هم نظم طبیعی نیست همه‏اش امور تعمدی است، هرچه را می‏خواهد باشد هست، نمی‏خواهد باشد اسباب زیاد دارد به هر سببی هست می‏بردش. پس صانع صنعتی می‏کند از روی علم و حکمت، پس اگرچه خودش دیدنی نیست و محال است دیده شود، حتی واللّه انبیاء نمی‏بینند او را هیچ‏جا نمی‏بینندش. بله، با چشم عقل می‏بینندش تو هم باید با عقل ببینی و لم‏تره العیون بمشاهدة العیان بل رأته القلوب بحقایق الایمان هیچ شکی شبهه‏ای ریبی هیچ‌جاش نیست، جای ریبه اگر بود و مردم ریبه داشتند حق داشتند و خدا هم مؤاخذه نمی‏کرد از ایشان، جای ریبه نیست. بلی مردم از پی آن نمی‏روند در راه‌های خود به خیال خود ریب‌ها و شک‌ها دارند، این است که انتقام می‏کشند از ایشان.

باری، ان‏شاءاللّه فکر کنید. عرض می‏کنم بخواهید حاقّ دلیل به دستتان بیاید، حاقّش این است که چون متصرفی نیست در ملک به غیر از خدا و اگر روز شد یقین داری که او پیش آورده، حالا که او پیش آورده خواسته که آورده خبر هم نکرده، پس خدا را نمی‏بینی اما یقین داری که این روز مشاء خدا و مرضی خداست شک نمی‏کنی

«* دروس جلد 7 صفحه 292 *»

که این روز  کار اوست، و همچنین شب باز مشاء خدا و مرضی خدا و محبوب خداست اوست خالقش و از روی تدبیر و از روی حکمت آورده. این است که در آیات قرآن همین‏طورها است، درست فکر کنید در همین روزها فکر کنید که اگر خدا می‏خواست هیچ روز خلق نمی‏کرد همه را شب می‏کرد، و اگر همه را شب می‏کرد کی برای شما روز می‏آورد که استراحت کنید؟ گاهی را شب کرد گاهی را روز کرد تا هم به کارتان برسید هم استراحت کنید. پس راه تسدید اینکه اگرچه خدا را نمی‏بینی اما فعل خدا همه‌جا ظاهر است و بیّن و آشکار. حالا از صنعت‌های این؛ به شرطی که اصلش را از دست ندهی که چیزی که خودش حرکت ندارد و دیدی حرکت کرد غیری حرکتش داده، تمام حرکات کار خداست تمام سکون‌ها  کار خداست. حالا از جمله کارهایی که کرده؛ و فکر کنید ببینید که خارجیت دارد یا نه؟ موافق عقل و نقل ببینید درست می‏آیـــد یا نه؟ ببینید همين‌طور اینی که هست و تصرف کرده و الآن تصــــرف با اوست و کل یوم هو فی شأن و لایشغله شأن عن شأن روزی که نیست می‏آرد، روز را برمی‏دارد شب را می‏آرد، پس کل یوم هو فی شأن، دیگر تو بخوان «کل ساعة هو فی شأن»، «کل آنٍ هو فی شأن» و لایشغله شأن عن شأن، اينجا را روز می‏کند آن‌طرف را شب می‏کند منافات با هم ندارد، یک‌جایی صبح است یک‌جا ظهر است و لایشغله شأن عن شأن. پس آن کسی که صاحب این ملک است و آنچه تصرفات هست همه در دست اوست؛ و این متصرفین آن‌قدر تصرفی که دارند مالکش هم نیستند، شخص پهلوان قوی هیچ مالک قوت و قدرت خود نیست، تمام قوت و قدرت او را به یک تبی می‏گیرند از او. عالِم واللّه علمش به دست خودش نیست، تعجب است واللّه آنهایی که به حقایق ایمان مطلعند حرف‌هاشان را که زدند مردم خیال می‏کنند نقص خود را گفته‏اند و حال آنکه کمال خود را خواسته‏اند بگویند. می‏فرمایند یقبض عنا فلانعلم و یبسط لنا فنعلم. لا حول و لا قوة الّا باللّه را آنها می‏گفتند، آن حقیقتش را که هیچ دروغ توش نیست آنها می‏گویند. پس هر وقت خدا نمی‏خواهد قبض می‏کند، بخواهد

«* دروس جلد 7 صفحه 293 *»

می‏گیرد ماننسخ من آیة او ننسها نأت بخیر منها نسخ نمی‏کنیم یا برنمی‏داریم اصلش از خاطر تو آیه‏ای را مگر اینکه آیه خوبی یا مثل آن می‏آریم، و بخواهد بردارد چیزی را از خاطر کسی برمی‏دارد. باز از راه‌های بزرگ توحید که سرمشق داده‏اند این است که می‏فرماید عرفت اللّه بفسخ العزایم و نقض الهمم شخص می‏بیند در خود که چقدرها دلم می‏خواهد سفری را خانه‏ای را علمی را بخصوص کار بخصوصی را یک‌دفعه می‏بینی رأیش برگشت، مالک عزم خودش نیست انسان مالک خود نیست پس کانّه هیچ مالک نیست، پس یک کسی هست مالک است و ملکش مال خودش است کسی به او نداده، ماها اگر مالک هم هستیم تملیکمان کرده‏اند، چشم دادند، نمی‏خواهند پس می‏گیرند وهکذا اگر گوش و باقی اعضا و جوارح را به ما دادند داریم، اگر گرفتند نداریم. او خودش همه چیز دارد اینها را کسی به او نداده کسی نیست که به او بدهد همه را دارد. پس آیا وضع این خدا این است که این خلق را خلق کند دینی قرار ندهد؟ ارسال رسولی نکند، انزال کتبی نکند؟ می‏بینید که وضع این خدا این نیست.

اینها نصیحت است عرض می‏کنم فراموش نکنید. اغلب نصیحت‌های من بعد از فکرها است که کرده‏ام، بعد از پاک‌کردن شکوک و شبهات است، فکرهاش را کرده‏ام درستش کرده‏ام ساخته و پرداخته برای شما دارم می‏گویم، شما سعی کنید و بگیرید و شکر خدا را بکنید که کسی ساخته براتان آورده. پس ببینید این خدا آیا به غیر از راه پیغمبران دیگر دینی مذهبی قرار داده؟ خودت فکر کن ببین به غیر از این‌جور جماعت که آمدند که ما از جانب خدا و از جانب صانع آمده‏ایم دیگر کسی این ادعا را کرده؟ پس پیغمبران آمدند و اثبات کردند و آمدند که ما کاری داریم و آن این است که آمده‏ایم قاعده‏ای دستورالعملی به شما بدهیم که چه بکنید چه مکنید. فکر کنید و ببینید که بغیر از راه انبیاء دیگر راهی دینی مذهبی چیزی نیست، پس راه این خدا منحصر است به راه انبیاء و قاصدش همان انبیاء هستند. حالا این خدا آیا نخواسته بود دینی را مذهبی را قاعده و قانونی را تعلیم تو کند؟ اگر نخواسته بود که کسی طلبی

«* دروس جلد 7 صفحه 294 *»

از او نداشت هیچ رسولی نمی‏فرستاد، می‏شد خلق کند جماد را نبات را حیوان را انسان را جوقه‌جوقه‏شان کند در شهرها منزل بدهد، در هر اقلیمی سلطانی خلق کند مثل حالا. دیگر حالا اینها خودشان متقلبند رئیس می‏خواهند و سائس می‏خواهند، و تمام این دوپاها سائس دارند و کارشان هم می‏گذرد، هرکس هم به قاعده خودش رفتار می‏کند و هست، اگر خدا دینی نمی‏خواست مذهبی نمی‏خواست از اول ارسال رسل نمی‏کرد انزال کتب نمی‏کرد. حالا آیا کرده یا نکرده؟ پس این خلق را مهمل نگذارده، بله اگر رأیش قرار می‏گرفت لو اردنا ان‏نتخذ لهواً لاتخذناه من لدنا اگر می‏خواستیم دینی قرار ندهیم نمی‏دادیم، اما حالا که نمی‏خواهیم. اگر می‏خواستیم بازی کنیم می‏کردیم اما حالا که نکرده، از بازی هم بدش می‏آید می‏گوید اعراض کنید از لهو و لعب، تمام انبیاء امت‌هاشان را از لهو و لعب نهی می‏کردند. می‏تواند این خدا که ارسال رسل نکند، حالا که کرده پس همین‌جوری که حالا می‏بینی روز است همین دلیل این است که خدا خواسته روز باشد و این روز مشاء خداست مرضی خداست مجعول خداست. حکمت‌های خدا در خلقت این روز هست و ما تمام آنها را نمی‏توانیم به دست بیاریم که چقدر حکمت دارد که این روز، روز شده. واللّه خودش می‏داند حکمت‌های آن را، شب می‏شود باز معلوم است.

دیگر فکر کنید که این هم یک جور نصیحتی است که عرض می‏کنم. یک‌پاره احمق‌های دنیا، خصوص در آخرالزمان، خصوص کسانی که وحدت ناطق می‏خواهند اثبات کنند که واللّه بدترین تمام خلق روزگارند که دینی ساخته را می‏خواهند بردارند، دینی ساخته و پرداخته که انبیاء به این زحمت آمده‏اند گذارده‏اند در میان مردم، اینها مثل موش شده‏اند می‏خواهند سوراخش کنند، می‏خواهند خرابش کنند، لکن خدا نخواهد گذاشت. خدا می‏خواهد ببیند کی همراه موش‌ها می‏رود، چند صباحی مهلت به آنها می‏دهد. آن نصیحتی که می‏خواهم عرض کنم این است که معروف است در اخبار و در احادیث و قصه‏ها و حکایات که آیا عابد

«* دروس جلد 7 صفحه 295 *»

افضل است یا عالم؟ فرمودند فضل عالم بر عابد مثل فضل آفتاب است بر ستاره‏ها، بعضی جاها فرمودند مثل فضل پیغمبر آخرالزمان است بر سایر مردم. عرض می‏کنم راهش به دستتان می‏آید، این بود که در بعضی قصه‏ها هست که رفتند در جایی دیدند عابدی یک چشمش را بسته و دارد هی نماز می‏کند، گفتند عبادتت را دیدیم خوب عبادت می‏کنی، اما سبب اینکه یک چشمت را بسته‏ای ندانستیم. گفت حقیقت این است که اسراف است، اسراف حرام است. مقصود این است که همچو خرصالح نشوید، بله فضل زیاد است. ملتفت باشید ان‏شاءاللّه، لهو بد است لعب بد است لکن بعضی لهو و لعب‌ها و زیادتی‌ها است که می‏فهمی پیغمبر گفته لهو است و لعب و زیادتی، یک‌پاره چیزها هست تو راهش را بسا ندانی چرا خدا دو چشم خلق کرده؟ چرا پنج انگشت خلق می‏کند؟ تو عقلت نمی‏رسد، تو فکر نمی‏کنی تو خدا نیستی سرّ خلقت را نمی‏دانی. بلی یک ناطق که تکلم کرد روی زمین بس است، تو چه می‏دانی بس است؟ هر وقت یک ناطق تکلم کرد و دیگر کسی تکلم نکرد آن‌وقت بدان بس است، هر وقت ده‌تا تکلم کردند بدان ده‌تا باید تکلم کنند. اینها را حکمت خیال نکنید مثل آن عابد جاهل مباشید، پیش هر خرصالحی بگویی دو چشم زیاد است باورش می‏شود، بگو چرا دو دست خلق کرده یکیش زیاد است باورش می‏شود. خیر، زیاد نیست حکمت یک‌پاره چیزها را می‏دانیم حکمت یک‌پاره چیزها را نمی‏دانیم. این‌همه ستاره چرا خلق کرده؟ این‌همه ستاره چه مصرف دارد؟ اینها زیاد است در ملک. شما ان‏شاءاللّه توی فکر بیفتید که تاتوره مردم را برداشته مثل آن عابد چشمشان را می‏بندند که لغو است و زیاد است. شما عالم باشید بابصیرت باشید، این‌همه گیاه‌ها خدا در این دنیا در این بیابان‌ها خلق کرده، اما زیاد نیست. تو بخواهی به عقل ناقص خود فکر کنی البته زیاد به نظرت می‏آید، خدا این‌همه سنگ خلق کرده در بیابان‌ها ریخته مصرفش چه‌چیز است؟ می‏خواست صنعتش را بنمایاند یکی بس بود صدتا بس بود هزارتا بس بود صدهزارتا بس بود، چه مصرف دارد

«* دروس جلد 7 صفحه 296 *»

این‌همه سنگ؟ حبوب که خلق کرده چه مصرف دارد؟ همه هم که به انسان نمی‏رسد. تو چه می‏دانی برای چه خلق کرده؟ اگر توی راه باشید عالم می‏شوید به همین عرض‌هایی که می‏کنم. این‌همه حبوب خدا خلق کرده، بسا حبی را تو اثرش را ندانی مگر همه حب‌ها باید مأکول انسان باشد، بسا شما حبی ببینید که مأکول نباشد و خاصیت‌های عجیب غریب در آن باشد. وقتی دیدید خدایی دارید متعمد، کارهاش از روی اضطرار و بی‏شعوری نیست، پس هر چه می‏کند حکمتی دارد حالا تو نمی‏دانی ندان. منشین در ملک خدا و فکر کن و بگو این زیاد است، یا فکر کنی و بگویی این کم است. هر وقت کم آوردند باید بگویی کم است، هر وقت زیاد آوردند باید بگویی زیاد است. گرم شد باید بگویی خدا می‏خواهد گرم باشد، سرد شد باید بگویی خدا می‏خواهد سرد باشد. حبوب زیاد شد خدا می‏خواهد زیاد باشد، کم شد خدا می‏خواهد کم باشد. او حکیم است هرچه می‏کند از روی حکمت است. پس به این‌جور استدلالات واهی که بله دوتا زیاد است، پس فضل در ملک نیست چراکه خدا لغوکار نیست، یکی کفایت می‏کند دوتا و سه‌تا زیاد است، نمی‏شود استدلال کرد. ما می‏بینیم یک‌پاره حیوانات را مثل این مگس‌گیرها که شش‌چشم دارند بگویی شش‌چشم چه مصرف دارد به یک مگس‏گیری می‏دهند؟ زیاد است، انسان بی‏دین می‏شود. انسان مزخرف با آن مزخرف‏گو می‏نشیند که هزارپا هزار پا می‏خواهد چه کند؟ دوپا هم بس بود، مگر مار که پا ندارد نمی‏تواند راه برود! پس هزار پا برای هزارپا زیاد است. اینها حماقت است، آیا اینها حکمت است کسی به کار ببرد؟ برمی‏دارد در کتابش هم می‏نویسد، احمق‌های دنیا هم آن کتاب‌ها را برمی‏دارند می‏خوانند و قبول هم می‏کنند. بابا اینها جنون است هزارپا را می‏بینی هزار پا دارد معلوم است می‏خواسته که به او داده، مار هیچ پا ندارد معلوم است نمی‏خواسته. نه مار در خلقت خودش نقصان دارد نه هزارپا در خلقت خودش یک پا زیاد دارد. پس حکمت آن است که با وضع این صانع مطابق بیاید، اگر مطابق است حکمت است و الّا هذیان

«* دروس جلد 7 صفحه 297 *»

است. هذیان همیشه بوده اهل باطل همیشه بوده‌اند زیاد هم بوده‏اند، همیشه مؤمن کم بوده از گوگرد احمر کمتر بوده، همیشه اهل حق کم بوده‏اند مغلوب بوده‏اند، همیشه اهل باطل غالب بوده‏اند، تسلط‌های ظاهری را بیشتر داشته‏اند، همیشه بازی می‏کرده‏اند، یک بازیی می‏کنند یک‌دفعه می‏بینی این قاعده می‏شود و در دست مردم می‏افتد و می‏ماند. غصب خلافت را به یک بازی بود کردند، این بازی را کردند و ماند در دنیا.

پس وضع خدا وضعی است که تو نمی‏دانی و نمی‏توانی حتم کنی که چه بکند، تو تابع باش هر کاری را کرده تو بگو کرده، هر کاری را نکرده بگو نکرده. حالا از کارهایی که کرده این است که تمام خلق را پیغمبر نکرده، تمام را عالم نکرده مردم را جاهل خلق کرده، پیغمبران را عالم کرده، آنها را قرار داده که حلال کنند حرام کنند، سایر مردم را قرار داده که نتوانند حلال کنند حرام کنند بلکه اطاعت کنند پیغمبران را. انبیاء  که یقیناً  آمدند؛ فکر کن هر قدرش محل شک و شبهه باشد نگذارید باشد بپرسید. اگر خدا نمی‏خواست انبیاء بیایند نمی‏آمدند، این مردم برای خود می‏خوردند و می‏خوابیدند هرچه بخواهند بخورند و هرجا بخواهند بخوابند و برخیزند. در همه زمان‌ها نظم و نسق مملکت ظاهری را این سلاطین می‏دهند، حتی کفار سلطان می‏خواهند، این سلاطین همیشه نظم مملکت را می‏داده‏اند هیچ پیغمبری هم ضرور نبوده. پیغمبر آمد دین بیاورد، دنیا و جمیع این سلاطین و این نظم‌ها برپا است که دینی باشد در دنیا، که اگر این مقصود صانع نبود واللّه سلاطین را هیچ مهلت نمی‏دادند، رعیت را هیچ مهلت نمی‏دادند، ابری نمی‏آمد بارانی نمی‏بارید این آسمان و زمین برقرار نبود ربنا ماخلقت هذا باطلاً. پس ارسال رسل کرده انزال کتب کرده، پس دین خدا همیشه باید در روی زمین واضح و بیّن و آشکار باشد، و هیچ غیر از انبیاء احدی یک سر مویی زیاد نمی‏توانند بکنند یک سرمویی کم نمی‏توانند بکنند. آنهایی که می‏دانند نباید بکنند و می‏کنند داخل فسّاقند، آنهایی که انکارش می‏کنند داخل کفّارند داخل منافقین هستند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 298 *»

درس هجدهم

 

(يکشنبه 20 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 299 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از همان پستایی که داشتیم ان‌شاءاللّه ملتفت باشید که آنچه خداوند عالم از این خلق خواسته، کرده؛ چراکه معقول نیست خدا چیزی را بخواهد و نتواند بکند. پس خدای قادر هرچه را خواسته چه در مقام تکوین چه در مقام تشریع انّما امره اذا اراد شیئاً همین‏که اراده کرد می‏گوید کن آن هم یکون می‏شود. دیگر چیزی را خدا بخواهد جایی باشد و مانع داشته باشد، چنین کسی خدا نیست. پس دینش را همیشه خواسته، این را می‏دانیم خواسته، چراکه ارسال رسل کرده برای این. پس چون این دین را خواسته پس همیشه آن را روی زمین محکم می‏گذارد. غافل مشوید، که این دین به اتفاق تمام کسانی که خود را به یک نبیی و اهل حقی می‏بندند دین واضحی است و خفایی در آن نیست، کلّ آنها قائلند که نبی و حجت از جانب خدا که می‏آید

«* دروس جلد 7 صفحه 300 *»

در آن چیزی که به او گفته‏اند برو بگو دروغ نمی‏گوید، معصیت نمی‏کند. مکرّر پاپی اینها می‏شوم برای این است که مردم پاپی نشده‏اند، و چون پاپی نشده‏اند در تاتوره افتاده‏اند و بی‏دین شده‏اند. ملتفت باشید به اتفاق کلّ ادیان اگرچه جایز بدانند نبی معصیت بکند، معصیتش را در ادا قائل نیستند. یهود گفتند انبیاء جایز است زنا و لواط کنند بت بپرستند، لکن در حین تبلیغ نمی‏گویند دروغ می‏گوید، محل اتفاق است که نبی در حین ادا دروغ نمی‏گوید. دیگر هیچ‏کس نگفته که در حینی که از جانب خدا آمده و خدا او را فرستاده امر و نهی کند، اينجا جایز است دروغ بگوید یا سهو کند یا یادش برود. یادش برود، تقصیر برمی‏گردد به خدا که تو این قاصدی که فرستادی می‏دانستی فراموش می‏کند یا نمی‏دانستی؟ اگر نمی‏دانستی چه خدایی هستی! و اگر می‏دانستی فراموش می‏کند و نمی‏رساند چرا این را فرستادی که تا نصفه راه برود به سر نرسد؟ دقت کنید، کسی که سفری می‏خواهد برود اگر بداند تا نصفه راه که می‏رود مانعی دارد یا دزد یا سدّ آب یا دیوار سر راه است از اول نمی‏رود، اگر برود تحمیقش می‏کنند که می‏خواستی بیرون نروی، یا وقتی مانع رفع شد آن‌وقت بروی. حالا وقتی پیغمبری یادش برود پیغام، خدا پیغمبرش نکند بهتر است، تا بیاید از وسط راه برگردد و یادش برود که به او چه گفته‏اند به خلق بگو، باز پیغمبرش نکند بهتر است، اشتباه کند همین‏طور. به همین نسق سهو هم نمی‏کند که چیزی دیگر بگوید. پس پیغمبر معقول نیست سهو بکند نسیان داشته باشد دروغ بگوید از پیش خود به هوای خود بگوید، از تصرف‌های خود حلالی بکند حرامی بکند، خدا چنین کسی را نمی‏فرستد. پس خدا پیغمبری که می‏فرستد در میان خلق از سهو نگاهش می‏دارد که چیزی را به جای چیزی نگوید، نگاهش می‏دارد که یادش نرود که پیغام را بتواند به سر برساند، و قادرش می‏کند که بتواند پیغام را به سر برساند. پس معلوم است آنچه انبیاء می‏آورند نه از روی لهو است نه دروغ است نه سهو است نه خطا و لغزش در آن است، از برای آنکه آنچه اراده کرده به خلق برساند یک سر مو کم نشود و برساند، یک سر مو

«* دروس جلد 7 صفحه 301 *»

زیاد نشود و برساند. از این جهت انبیاء باید معصوم باشند، و در حین ادا را همه می‏گویند. دیگر اهل حق این عصمتش را در همه‌جا جاری می‏کنند، پس می‏گویند این نبی در خانه‏اش هم سهو نباید بکند. سنی‏ها گفتند در ادا سهو نکرده لکن پیغمبر وقتی در خانه‏اش بود راه خلا را گم کرد، یا مردم را وانمی‏داشت به فسق و فجور اما خودش بدش نمی‏آمد بازی کند، لوطی‌ها که تنبک می‏زدند زن‌های مردم را نهی می‏کرد که بروند تماشا کنند، اما زن خودش را پاتاق می‏داد برود تماشا کند.

باز راه اینها به دستتان باشد، تمام راهش اینکه کسی برود لوطی‌ها را ببیند یا نبیند نفع و ضرری برای خدا ندارد، کسی درست راه برود یا درست راه نرود هرکس هرجوری بکند به خدا نفع ندارد ضرر ندارد. مکرر عرض می‏کنم خداست خلق کرده خلقی را و این خلق را توی هم ریخته، انسان روی این زمین منزلش است و در این زمین اقتضاها هست، گاهی هوا سرد می‏شود و گاهی گرم، گاهی چیزی می‏خواهد بخورد این گاهی سم است گاهی جدوار است، نمی‏شود خلق را درهم نکنند، وقتی کثرات خلق شدند لامحاله یک نسبتی به هم دارند ربطی به هم دارند، پس این اشیاء تأثیر که نمی‏شود نداشته باشند. دیگر فکر کنید خدا اگر آتش را خلق کند و این آتش هیچ‌جا را گرم نکند، بود و نبودش مساوی است، پس چه مصرف دارد آفتاب را خلق بکند لکن آفتاب جایی را روشن نکند؟ آفتابی که عالم را روشن نکند بود و نبودش مساوی است، آبی خلق کند که رفع عطش و انبات نبات نکند چه مصرف دارد؟ خاکی که سرد نکند جایی را، بود و نبودش فرق نمی‏کند.

ملتفت باشید که این بابی است از ابواب حکمت که یُفتح منه الف باب، لکن در میانه مردم گم است. عرض می‏کنم تمام خلقت خدا علت غائی دارد یعنی ثمر دارد، اگر ثمر  نداشت لغو  بود. پس کاری که ثمر دارد این است که هر مؤثری را به جهت اثرش آفریده خدا پس اعمال و افعال انسان ثمره وجود ایشان است، ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون اگر نمی‏خواست اینها عبادت کنند خلقشان نمی‏کرد،

«* دروس جلد 7 صفحه 302 *»

عبادت فعل انسان است، می‏خواست این را نکنند خلقشان نمی‏کرد. ثمر چشم این است که ببیند، اگر خدا نمی‏خواست ببیند اصلش خلق نمی‏کرد. گوش را که خلق می‏کنند برای شنیدن است، گوش را خلق کنند و نشنود بی‏حاصل است. پس هرچه را خدا خلق کرده، برای فعل او او را خلق کرده و آن فعل، ثمره وجود اوست علت غائی اوست فایده اوست. فایده آب این است که تر باشد، فایده خاک این است که سرد باشد، فایده هوا این است که گرم و تر باشد، فایده آتش این است که گرم و خشک باشد. به همین‏طور فکر کنید ان‌شاءاللّه، فایده آفتاب این است که روشن باشد عالم را هم روشن کند، مثل اینکه فایده عالِم این است که تعلیم کند، فایده جاهل این است که برود تحصیل کند. همه‌جا ملک در هم ریخته و خدا بعضی را به بعض مبتلا کرده، که ببیند خلق او می‏کنند آن کاری را که برای آن کار خلقشان کرده یا نمی‏کنند؟

پس چون اشیاء را خدا خلق کرد، و واجب بود و از حکمت بود که اثری داشته باشند اشیاء، و از حکمت نبود اثر نداشته باشند، سهل است محال بود خدا خلق کند چیز بی‏فایده بی‏ثمری را، پس لامحاله ثمرات همراه اشیاء هست؛ و این ثمرات تا تأثیر در غیر نکنند ثمر اسمشان نیست. کسی که خیلی خوب می‏تواند بنویسد اگر هیچ ننویسد با آنکه نتواند بنویسد مثل هم است، سهل است اینکه می‏تواند و نمی‏نویسد بدتر است. پس ثمره اشیاء هم وقتی بر اشیاء مترتب است که در غیر اثر کند، پس آتش نه همین ثمرش این است که خودش گرم باشد، اگر جایی را گرم نکند مثل این است که گرم نباشد. پس ثمره باید به غیر تعلق بگیرد همه‌جا، ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. پس آتش آن است که گرم کند گرمی زیاد می‏شود می‏سوزاند، آب ثمرش این است که رطوبت القا کند زیاد استعمالش کنی ناخوش می‏شوی، زیادتر استعمال کنی فالج می‏شوی زیادتر استعمال کنی می‏میری. ثمر خاک این است که یُبس القا کند، جذب رطوبات می‏کند. آتش کارش این است که گرم کند، آفتاب کارش این است که روشن کند.

«* دروس جلد 7 صفحه 303 *»

دیگر از این باب که داخل شدید خواهید دانست که چه‌بسیار از این‌جور مسائل مشکله هست که از نظر علمائی رفته که خیلی باد داشته‏اند، کتاب‌ها نوشته‏اند کتاب‌هاشان را با خط خوش‏نویس روی کاغذ ترمه نوشته‏اند و جدول طلا کشیده‏اند، آن آخرش چه‌چیز است؟ همه‏اش تاتوره. می‏گوید اشیاء اگر اثری داشته باشند ثمری داشته باشند شریک خدا می‏شوند، پس نامربوط است که بگویی آتش می‏سوزاند، اگر بسوزاند شریک خداست و این کفر است پس آتش نمی‏سوزاند. خوب، پس چطور شده که اينجا سوخته شده؟ بله، عادت خدا بر این جاری شده که آتش روی هیمه که می‏آید هیمه را خدا بسوزاند. شما را به خدا فکر کنید که آیا این حرف است که آدم بزند؟ لکن گفتند و توی کتاب هم نوشتند، کتاب را هم روی کاغذ ترمه با خط خوش‏نویس نوشتند و جدول طلا هم کشیدند. شما ان‏شاءاللّه بابصیرت باشید، خدا خلق را برای عمل خلق کرده برای ثمر خلق کرده، ثمر خلقتِ جمیع خلق، عمل جمیع خلق است، پس برای عمل خلق شده‏ایم. آفتاب برای همین خلق شده که روشن بکند، می‏فرماید ادنی الشرک ان‌تقول للنواة حصاة یا للحصاة نواة، حالا بگویی آفتاب روشن نمی‏کند، به هسته خرما بگویی سنگریزه است این شرک است، و هسته خرما آن چیزی است که جمیع درخت خرما در آن کامن است و همچو چیزی سنگریزه نیست و سنگریزه آن است که هیچ چیز از درخت خرما در آن کامن نباشد، پس خیلی فرق می‏کند هسته خرما با سنگریزه، حالا کسی به هسته خرما بگوید سنگریزه است مشرک است.

باری، پس آفتاب از برای روشن‌کردن خلق شده، چراغ برای روشن‌کردن خلق شده، آتش برای سوزاندن خلق شده، آب برای ترکردن خلق شده، خاک برای خشک‏کردن خلق شده، هوا برای تفریح خلق شده. اینها را اگر ثمره وجود اینها قرار نداده بود عملش لغو بود، از این جهت همه را صاحب تأثیر آفرید. حالا چون اشیاء اثر داشتند پس آتش سوزنده بود. اگر لامسه برای انسان خدا خلق نمی‏کرد که می‏رفتند

«* دروس جلد 7 صفحه 304 *»

توی آتش و احساس نمی‏کردند، می‏رفتند و می‏سوختند، لامسه خلق کرده که احساس کند و نرود توی آتش. آتش برای سوزانیدن است و اگر لامسه نداشت میان آتش می‏رفت چنان‌که توی هوا و آب می‏رفت و وقتی می‏رفت می‏سوخت و خلقتش بی‏حاصل می‏شد. پس چون از برای اشیاء تأثیرات قرار داده؛ و این از حکمت بود که آتش را سوزان قرار داد چراکه ربع کار ملک را حرارت باید بکند، حرارت باید تأثیر کند تا گیاه‏ها سبز شود آیا نمی‏بینی تا زمستان شد همه خشک می‏شوند و می‏ریزند؟ پس ربع کارهای دنیا به گرمی درست می‏شود این گرمی مبدئش نار است. ربع کارهای دنیا به سردی درست می‏شود یک‌پاره چیزها باید منجمد باشد، اگر هیچ سردی در عالم نبود جمیع عالم آب می‏شد از حرارت. ببینید یک‌قدری از برودت که تعلق می‏گیرد بر روغنی می‏بندد و بیشتر تعلق می‏گیرد سخت‏تر می‏شود، برودت است که تعلق گرفته به سنگ و سنگ سنگ شده، اگر این سنگ را بگدازی آب می‏شود، اگر هیچ سرما به او نزند آب است و بحر مسجور است، بحر مسجوری که خدا خلق کرده یعنی آتش جاری و جمیع جهنم آبی است سوزان، آتش تمامش مثل سنگی است که بگدازد برود، آب است و روان، اما از هر آتشی سوزان‌تر است، سربِ آب‌شده آب است اما می‏سوزاند. پس اگر برودت نباشد در دنیا هیچ جمادی نخواهد شد، گرما نباشد هیچ سبز نخواهد شد، رطوبت نباشد هیچ چیز به هم متصل نخواهد شد، رطوبت رابطه باید باشد تا آنها را به هم بچسباند. هوا نباشد متنفس نفس نمی‏کشد نمی‏تواند نفس بکشد، اگر هوا نبود ربع کارهای دنیا بر زمین بود. پس ملتفت باشید این اشیاء تأثیر را واجب است داشته باشند، و اشیاء اثر نداشته باشند مخالف حکمت است، از حکمت خدا نیست که شی‏ء بی‏تأثیر خلق کند، شی‏ء بی‏اثر  لغو  است و بی‏حاصل و محال است از خدا سربزند و محال، خدا خلق نکرده، هرچه را خلق کرده با اثر خلق کرده حکم کرده و حتم کرده که برای هرچیزی اثری باشد.

حالا دیگر بیایید نزدیک مطلب. این آثاری که هست لامحاله هرجوری بشود که

«* دروس جلد 7 صفحه 305 *»

این آثار مترتب است. همین‌جوری که مثل عرض کردم اگر آتش بنا است بسوزاند کسی عمداً خودش را در آتش بیندازد می‏سوزد، سهواً هم بیفتد می‏سوزد، به زور هم در آتش بیندازند آدم را می‏سوزد، ندانسته هم بیفتد در آتش می‏سوزد، کسی لامسه داشته باشد و بیفتد می‏سوزد، نداشته باشد و بیفتد می‏سوزد. باز این‌همه اصرار می‏کنم برای اینکه جمعیت زیادی هستند که توی مطلب نیستند، می‏بینید یک عالم دور افتاده‏اند از اینها، انسان لابد می‏شود ناچار می‏شود از اصرار، بلکه یک نفر دو نفر یاد بگیرند حفظش کنند. حالا این اشیاء خواه آن سمّ خواه آن آتش خواه هر چیزی؛ حالا سم را خیال کن خواه حیوان بخورد آن را می‏کشدش، خواه انسان بخورد می‏کشدش، خواه انسان جاهل بخورد می‏کشدش، انسان غافل باشد بخورد می‏کشدش، کسی مظنه داشته باشد و بخورد می‏کشدش، کسی علم داشته باشد و بخورد می‏کشدش وهکذا شک و وهم. پس اشیاء آثارشان همراه خودشان هست، عالِم قرین او بشود اثرش را می‏کند، ظانّ قرین او بشود تأثیرش را می‏کند، شاکّ قرین او بشود تأثیرش را می‏کند، متوهم قرین او بشود تأثیرش را می‏کند، جاهل قرین او بشود تأثیرش را می‏کند.

حالا چون چنین بود، اگر خدا ابتداء آن مشعرِ چیزفهمی را به انسان نمی‏داد و انسان خود را به مهلکه می‏انداخت و مشعر نداشت هلاک می‏شد. و اگر خدا باکی نداشت و اعتنا نداشت که مثلاً  این انسان لامسه نداشته باشد و در آتش بیفتد و هلاک شود، باکیش اگر از هلاک این نبود روز اول خلقش نمی‏کرد، به جهتی که روز اول کسی به جبر واش نداشت که این را بساز. پس دلیل اینکه خدا اعتنا دارد به خلق، همین‏که خلقت کرده و باید یقین کنی که خدا نهایت اعتنا را دارد به خلق. باز این از شئون و شعب دلیل تقریر است. دلیل اینکه خدا اعتنا دارد به اینکه این روز روز باشد همین‌که این روز را روز کرده. دلیل اینکه خدا اعتنا دارد به تو با وجودی که ضعیفی، همین‏که تو را خلق کرده و تو را ساخته. خدا مثل این سلاطین نیست که دربند نباشد، از این جهت نظرشان به اقویا می‏افتد به ضعفا نمی‏رسد. لکن خدا خدای مملکت

«* دروس جلد 7 صفحه 306 *»

است، واللّه هم نظرش به قوی است هم به ضعیف، هم به اعلای خلق است هم به ادنای خلق. می‏خواهید ببینید اینها راست است؛ دلیل اعتنای او همین خلقت اوست. پس اگر اعتنا نداشت که تو باشی یا نباشی خَلقت نمی‏کرد، پس می‏خواهد تو باشی پس هلاک تو را نمی‏خواهد. حالا تو هم که جاهلی چاره‏ات اینکه اولاً خدا مشعری به تو بدهد که اگر گرما باشد، گرمای زیاد از طاقت اگر آمد، احساس کنی لامسه داشته باشی بروی جای خنکی. باز لامسه قرار داده که اگر سرمای شدید شد به جهت مصلحتی، تو احساس کنی و بروی جای گرمی. و به جهت مصلحتی سرما شده حالا، لکن سرما نشود که من سرمام است توقع بیجا است. حالا بخواهند تو را سرما ندهند سرما نشود و برف نیاید، یک‌دفعه می‏بینی الوف اندر الوف از خلق بی‏برف تلف می‏شوند در عالم. برف باید باشد، باعث زندگی الوف اندر الوف حیوان و انسان است، چقدر تأثیرات دارد، بله تو یک نفر اگر سرمات شد برای تو بد است، به تو نگفتند دعا کن برف نبارد و گفتند تو دعا کن خدایا مرا گرم کن. و همچنین گرما. و این دستورالعملی است در جمیع بلاهای عام و نعمت‌های عام. پس وقتی وبا می‏آید، تو که می‏دانی این مردم خیر درشان نیست، آدم نمی‏داند که این مردم مستحق چه بلاها هستند؟ حالا اگر ده‌سال یک‌بار وبایی آمد تو دستپاچه مشو که خدایا وبا را بردار؛ یا اگر دیدی ده‌سال بیست‌سال یک‌بار گرانی شد بدان مردم جزاشان بوده، دستپاچه مشو جلدی به سر و سینه مزن که چرا گرانی است؟ گرانی است بگذار باشد، کمتر شوند این حرامزاده‏ها، برای خودت تو گریه کن. بازار کساد شد بشود، این تجّار فجّار اگر خدا به عدل با اینها رفتار می‏کرد باید هیچ‌بار رواجی نبینند. حالا گاهی سستش می‏کنند، باز خدا به فضل خود یک لقمه نانی به آنها می‏دهد خیلی خوب است. تو خودت برای خودت زور بزن بگو خدایا کسادی را از من بردار.

خلاصه، پس عرض می‏کنم ملتفت باشید که چون اشیاء تأثیرات داشتند، پس خدایی که نمی‏خواست علی‌العمیاء هلاک شوند پس آتش را اگر سوزان قرار داد لامسه

«* دروس جلد 7 صفحه 307 *»

هم قرار داد که نزدیک که شد احساس کند، چشم هم قرار داد که جای آتش را ببیند، گوش قرار داد که صدای ناملایم را بشنود، شامّه قرار داد که بوی گند را که می‏شنود بینیش را بگیرد، و ذائقه قرار داد که طعم بد را نخورد. اول این‌جور مشاعر را قرار داد، بعد اکتفا به این نکرد؛ باز فکر کنید که اگر چنین قرار داده بودند که ما هرچه مناسب ذائقه‏مان باشد مصلحتمان باشد، هرچه چشممان ببیند و میل کنیم مال ما باشد و هرچه چشممان ببیند و بدمان بیاید اعراض کنیم این بد باشد، هر بویی خوشمان بیاید استعمال کنیم از هر بویی بدمان بیاید دوری کنیم، همين‌طور گرمیش و سردیش، و حرکتش و سکونش همين‌طور؛ اگر این‌جور قرار داده بود که آنچه را طبعمان پسندید خواه از راه چشم خواه از راه گوش خواه از راه شامّه خواه از راه ذائقه آنچه را پسندیدیم همان مرضیّ خدا باشد و مقصود خدا باشد، فکر کنید اگر چنین قرار داده بود ارسال رسل نمی‏کرد. خودتان فکر کنید ببینید همين‌طور هست یا حرفی است می‏زنم؟ ببینید حیوانات را جوری آفریده که درست حرکت کنند، این‌همه حیوانات این گنجشک‌ها همه دانه مناسب خود را می‏خواهند و می‏خورند، دانه نامناسب نمی‏خورند، هیچ‌بار زیاد نمی‏خورند هیچ‌بار طبیب نمی‏خواهند، هر نری به ماده خودش میل می‏کند هیچ نری به ماده دیگری میل نمی‏کند. در حیوانات خصوص حیوان وحشی تجربه شده هیچ نر به غیر از ماده خودش میل ندارد، این است که جفت‏جفت در منزل‌ها منزل می‏کنند، هیچ نمی‏خواهند خانه یکدیگر را غصب کنند هیچ بچه این را آن دیگر نمی‏خواهد ببرد بچه دیگری را این نمی‏خواهد ببرد، بچه این پیش خودش بچه آن پیش خودش. باز اگر انسان را مثل مرغان و سایر حیوانات آفریده بود که صلاحشان را در نفسشان خلق کنند در طبعشان خلق کنند که اینها میل نکنند مگر به جفت خودشان مگر به بچه خودشان؛ حالا اگر خدا انسان را مثل آنها خلق کرده بود دیگر رسولی نمی‏فرستاد شرعی قرار نمی‏داد. پس انسان این‌جور خلق نشده، این‌جور خلق شده که بسا یک طعم را از یک جنس می‏خورد

«* دروس جلد 7 صفحه 308 *»

یکیش حلال است یکیش حرام، یک گز است از دکان پول می‏دهی حلال است، مال مردم را می‏خوری حرام است. چه‌بسیار غذا که وقت خوردنش لذیذ است و وقتی خوردیش انسان قولنج ایلاووس([1]) می‏کند که هیچ اماله‏ای رفعش نمی‏کند.

پس چون انسان را خدا جاهل به منافع و مضار خود آفریده بود نمی‏دانست انسان که هر شیرینی خوب است برای او، می‏شود سم شیرین باشد، می‏شود تلخ باشد، جدوار همین‏طور، می‏شود شیرین باشد، می‏شود تلخ باشد، می‏شود سفید باشد، می‏شود سیاه باشد. پس می‏شود چیزی که شرّ باشد برای تو و خوشبو باشد، می‏شود چیزی بدبو باشد و نافع باشد، می‏شود چیزی خیر باشد و بدبو، می‏شود چیزی خوشبو باشد و شرّ باشد برای تو و نشود بخوری. پس چه‌بسیار چیزهای خوش‌طعم که زیادش مصلحت نیست خوردنش، چه‌بسیار چیزی خوشبو که مصلحت نیست بوییدنش وهکذا گرمی و سردی و زبری و نرمی و سنگینی و سبکی و سایر کیفیات می‏شود در هر یک از آنها شرّ باشد برای تو، می‏شود خیر باشد برای تو. پس در دست انسان نیست، به تجربه هم اینها را واللّه نمی‏شود به دست آورد. این تجربه‏هایی که حالا به دست آمده؛ هیچ اغراق نمی‏گویم، این تجربه‏های جزئی که داریم، این از زمان آدم تا حالا هی گفته‏اند تا به ما رسیده این یک‌خورده را تحصیل کردیم. این مردم اگر ضبط می‏کردند تجربیات خود را هیچ احتیاج به طبیب نداشتند، تو هر روز می‏خوری و هر شب می‏خوری آن آخر عمرت هم نمی‏دانی کدام غذا مصلحت بوده کدام غذا مصلحت نیست که بخوری که دیگر دلت درد نگیرد. این مردم را خدا خوب می‏شناسد، پس این خلق که این‌جور بودند؛ و منافع لامحاله تأثیر می‏کند سموم همین‏طور خواه از روی علم باشد خواه از روی جهل. حالا دیگر ملتفت باشید، پس ببینید انبیاء اگر سهواً سمی بخورند لامحاله اثر می‏کند، اگر اثر نمی‏کرد حرام

«* دروس جلد 7 صفحه 309 *»

نمی‏کردند. پس نبی زیاد نمی‏خورد و سهواً هم زیاد نمی‏خورد. پس چون اشیاء تأثیر خارجی داشتند، این انبیاء چه در توی خانه‏شان چه در بیرون، چیزی که نفع دارد باید استعمال کنند و چیزهایی که ضرر دارد باید ترک کنند. در اندرونش هم یک‌پاره خیالات هست بد است، ملتفت باشید خدا خیال انسان را هم می‏گیرد و عذاب می‏کند، هرکس را نیتش را خیر نمی‏بیند او را می‏گیرد و عذابش می‏کند، در دل کینه داشته باشد حسد داشته باشد حسود را به آتش می‏اندازد. مردکه شب خواب از سرش می‏رود که چرا فلان در خانه‏اش نان سیری خورده؟ این عذابی است خدا وارد آورده، بی‏خوابی بکش ناخوش هم بشو به کار دنیا و آخرتت نرس. این عذاب حسدی است که داری.

پس ملتفت باشید که خیالاتی چند، عقایدی چند هست که به واسطه آنها مردم را خدا عذاب می‏کند. خدا اعتقادات خوب خواسته از مردم، اعتقادات بد نخواسته. اعتنای خدا به اعتقادات بیشتر است از اعتنای او به اعمال. پس اگر کسی به عقیده خوبی نماز نکند، همین نمازی که مسلمانان می‏کنند؛ شما می‏گویید این نماز نیست تقلید است، این تقلید را خدا حرام کرده. اصل تقلید این است که کسی مثلاً راهی برود، کسی جوری که او راه می‏رود راه رود. کسی اعتقاد درستی نداشته باشد و نماز بکند نماز نکرده بازی کرده تقلید در آورده. حالا یهودی که نماز کند تو می‏گویی قبول نیست، اگر یک مسلمانی برود توی مسجد یهودی‌ها و به حیله آن‌جور کار یهودی‌ها را بکند یهودی‌ها بفهمند می‏گویند این آمده بود حیله کند بازی درآورد عبادت نکرده، توی نصاری همين‌طور، توی گبرها همین‏طور. پس به‌طور عقل می‏فهمی به‌طور نقل و به‌طور ضروریات می‏فهمی که اعتنای خدا به عقاید بیش از اعتنای اوست به اعمال. پس اگر عقاید کسی صحیح باشد ولو در عمل تارک‌الصلوة باشد این را کسی نمی‏گوید کافر شده، کسی بداند مال مردم حرام است و بخورد کافر نمی‏شود، این ظالمینی که ظلم می‏کنند اگر اعتقاداتشان صحیح باشد کافر

«* دروس جلد 7 صفحه 310 *»

نمی‏شوند، در هر دینی این مرافعات هست، در هیچ دینی بنا نیست کسی که ادعای بیجا کرد این را بگویند تو کافر شدی. پس آنها فسّاق هستند اما بی‏دین نمی‏شوند. اما یک اعتقاد بیجایی بکند انسان، دیگر کافر می‏شود، اگر هزار نماز هم بکند انسان ردّه‏ای بگوید به حضرت فاطمه؟عها؟ نعوذباللّه یا به حضرت امیر، یا نگوید اما در دلش با حضرت امیر قدری نِقار([2]) داشته باشد، این اگر نماز جمیع ثقلین را همین یک‌نفر بکند و تمام عمر دنیا عمر داشته باشد و نماز کند، او را خدا به رو در آتش جهنم می‏اندازد. و این مطابق تمام ادیان است، عصبیت یک ذره توش نیست، همه این حرف‌ها از جانب خداست و حق است و صدق است. اگر کسی را در میان یهود یهودی‌ها سراغ داشته باشند که عداوت با موسی دارد و آن شخص تمام اعمال یهود را به عمل آورد، یهودی‌ها می‏گویند کافر است و مخلّد در آتش جهنم است. در میان نصاری همین‏طور، کسی عداوت با عیسی بکند و تمام عبادت عیسی را به عمل آورد می‏گویند تو کافری و مخلد در آتش جهنمی. گبرها یک کسی را بیارند پیششان که این اعتقاد به زردشت ندارد و این جمیع اعمال گبرها را به عمل آورد اعتنا نمی‏کنند به او و از میانه خودشان بیرونش می‏کنند. شما یک کسی را بیابید که با محمد؟ص؟ عداوتی دارد و این هی نماز کند هی روزه بگیرد هی خمس بدهد هی زکات بدهد هی حج برود هی مهمانی بکند، البته کافر است و مخلد در جهنم اگرچه اعمال زیاد بکند. اما به عکس، کسی پیغمبـر  را حق بدانـــد احتـــرام او را بکنـــد، اما اتفاق معصیتــی از او سربزنـد می‌گویی فاسق است نمی‏گویی مسلمان نیست. اما اگر عداوت با پیغمبر کرد، این جمیع اعمال خیر را مرتکب بشود تو می‏گویی کافر است. پس بدانید که عقاید را خدا سخت‏تر گرفته، اگر عقاید درست شد عمل نادرست باشد لامحاله کفاره‏ها هست توبه‏ها هست بدل‌ها هست، اما عقاید را دیگر بدلی نیست، که اگر محمد را

«* دروس جلد 7 صفحه 311 *»

دوست نداشته باشی سهل است، چنین نیست بدل‌بردار نیست همه را باید دوست داشت، اما در اعمال بدل‌بردار هست ولکن عقاید بدل برنمی‏دارد، عقاید بعینه مثل اعمال بلکه محکم‌تر است، اصل آن است اینها فرع است.

پس چون خلق جاهل بودند به منافع خودشان و از روی جهل اگر استعمال مضارّ می‏کردند متضرر می‏شدند، از این جهت خدا قرار داد که اینها مشعر داشته باشند عقل براشان آفرید گوش چشم دست پا اعضاء جوارح، تا بتوانند بیابند. انّا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا برای اینکه آمد و شد بکنند تا اینکه بفهمند چیزها را. آن‌وقت ارسال رسل میانشان کرد.

دیگر فکر کنید که تمام انبیاء یک دین یقینی آوردند موافق خارج که آنچه حکم خداست یقیناً نجات تو در آن است و آنچه خلاف حکم خداست یقیناً هلاک تو در آن است. چنین چیزی را انبیاء آمده‏اند بیارند، نه اینکه یک چیزی را ندانسته استعمال بکنی و ندانی که جدوار است و نافع، یا سم است و هلاک‏کننده. اگر خدا دینش را واضح نکند حق ظاهر نباشد باطل هم ظاهر نیست، آن‌وقت هر حقی احتمال دارد حق باشد یا باطل، پس نه حقش حق است نه باطلش باطل است. فکر کنید ببنید آیا معقول است خدا سم‏الفار بیارد و تعلیم نکند به بندگان خود که این سم است باید اجتناب کرد. آیا معقول است جدوار بیارد و واجب هم بکند که استعمال کنند و این جدوار شکلش هم بعینه به شکل بیش باشد و نتوانند تمیز بدهند به هیچ طور، حالا چه کنیم؟ یقیناً هم امر کرده که جدوار استعمال کنند و نهی کرده که بیش را نخورند. حالا بیش غیر معلوم یا جدوار غیر معلوم چه حاصل از این امر کردن و نهی کردن برای مردم؟ واللّه کسانی که با بصیرت دین و مذهب دارند دینشان این است مذهبشان این است که «لایتطرق الخطاء فی مذهبهم».

یک‌پاره کلمات در کتب مشایخ هست که وقتی آنها را مردم دیدند وحشت کردند از آن کلمات، و کسی دیگر نگفت «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» و شیخ مرحوم این

«* دروس جلد 7 صفحه 312 *»

حرف را زد و هوهوش کردند که این ادعای عصمت دارد. نه‌خیر، این هیچ ادعای عصمت ندارد، تو هیچ نداری بی مروت! خدا دین یقینی از تو خواسته، تمام اهل حق و اهل دین و مذهب باید دین یقینی داشته باشند، هر مسأله‏ای را که به تو گفته‏اند باید یقین داشته باشی از جانب خداست و هر مسأله‌ای را طرف مقابل گفته‏اند باید یقین داشته باشی که از شیطان است. و باید احتمال ندهی که آنچه از شیطان است از خداست، احتمال ندهی که آنچه از جانب خداست از جانب شیطان است. روح غیبی می‏آید ممثل می‏شود، مثل اینکه جبرئیل می‏آمد ممثل می‏شد به صورت دحیه؛ یا فرو می‏رود در قلب. ملک واقعاً فرو می‏رود در قلب نبی و با زبان نبی حرف می‏زند، چنانکه بلاتشبیه جن در بدن جنی می‏رود و از زبان جنی حرف می‏زند، ممسوس به جن شده. انبیاء هم ممسوسند، فرق این است که جنی‌ها ممسوسند اما جن مسشان کرده، انبیاء هم ممسوسند اما ملائکه فرومی‏روند در اعماقشان. چنانکه ملک فرو می‏رود در بدن پیغمبر که از چشمش جبرئیل نگاه می‏کند و می‏بیند، از گوشش جبرئیل می‏شنود، از دستش جبرئیل می‏دهد و می‏گیرد، از زبانش جبرئیل حرف می‏زند، در قلبش جبرئیل کار خود را می‏کند. عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون اینها مسدّدند به نص آیه. روح‌القدس همراه معصومین است و خدا به او تأیید می‏کند آنها را، مؤیدند به روح‌القدس. و روح‌القدس متشخص‏تر است از جبرئیل تعلق می‏گیرد به امام، امام اگر بخوابد او نمی‏خوابد او سهو ندارد نسیان ندارد عجز ندارد غفلت ندارد. مثل اینکه اگر شما را هم بخواهند زنده باشید به واسطه ملائکه حفظتان می‏کنند له معقبات من بین یدیه و من خلفه یحفظونه من امر اللّه. پس این کسان مؤیدند و ممسوسند به ارواح و ملائکه.

پرسیدند از امام که وقتی که روحی آمد و نشست در قلب پیغمبر و بنا کرد حرف زدن از زبان پیغمبر، حالا آیا خود پیغمبر چه می‏داند که این ملک است آمده یا جن است؟ آیا روح را چه می‏داند ملک است یا جن؟ جواب دادند که یک سکونی در قلب

«* دروس جلد 7 صفحه 313 *»

خود می‏بیند که می‏فهمد ملک است جن نیست. و این جواب را این مردم واللّه نمی‏فهمند، پیرامونش واللّه نگشته‏اند. می‏فرماید خدا یک سکونی براشان خلق می‏کند که به آن سکون می‏فهمند که این روحی که آمده جن بود یا ملک بود، اگر آن سکون را نداشتند نمی‏توانستند بفهمند. حالا محضی که جنی نشست در بدن جنی و کارها کرد جنی نمی‏تواند بگوید ملک آمده. پس بدانید که انبیاء سکونشان به دلیل تسدید است و تقریر، شما هم به دست بیارید که شما هم بی‏دلیل نمی‏توانید تصدیق آن نبی را کنید. هیچ‏کس بی‏دلیل تقریر و تسدید، تصدیق آن نبی را نمی‏تواند بکند، چنان‌که آن نبی بدون آن دلیل نمی‏تواند یقین کند که این روحی که آمده از جانب خداست.

نوع دلیل و برهان این است و به دستش بیارید که هرگز نلغزید، اگر به دست آمد والله دلیلی است که هیچ لغزش در آن قرار نداده‏اند، اگر این دلیل نیامد هزار دلیل دیگر بیاید واللّه مثل خانه عنکبوت است و پوک و بی‏مغز و هزار خدشه و شک و شبهه بر آن وارد می‏آید. سرّ همه‏اش همین‏که می‏دانی خداست محرّک این ملک، پس حالا هرجا حرکتی باشد می‏دانی خدا حرکت داده و برای چه حرکت داده. می‏بینی حالا روز شد یقین داری خدا خواسته روز باشد، صدهزار قسم هم می‏خوری که خدا خواسته روز باشد به خاطرجمعی این خدا می‏دانی که جن نمی‏تواند آسمان‏ها را بگرداند. بر فرضی که خیال کنی یک کوکبی را جن می‏گرداند، ببین چطور می‏شود که در تمام این دوره یک‌خورده پیش نشود یک‌خورده پس نشود. این کار حکیم است آدم تعجب می‏کند که این چطور صنعتی است که در بیست و چهار ساعت یک دور می‏گردد، هی شبش را زیاد کند به جهت مصالحی هی روزش را زیاد کند به جهت مصلحتی و دائماً دورش بر یک نسق باشد. اگر جن باشد آیا این جن خسته نمی‏شود، یک‌دفعه بازیش نمی‏گیرد که تخلف کند؟ پس این آسمان و زمین در دست خداست و دور می‏زند به طور حکمت، یک سر مویی پیش و پس نمی‏شود از آن نظمی که دارد، تا از همین نظم بدانی در دست خداست، اگر در دست غیر خدا بود نظم نداشت به جهتی که بازی

«* دروس جلد 7 صفحه 314 *»

می‏کرد و این نظم به هم می‏خورد. پس چون در دست خداست پس این زمین را می‏بینی ساکن است و این آسمان را می‏بینی می‏گردد، و یقین می‏کنی خدا خواسته آفتاب بالا بیاید، می‏بینی ظهر شد یقین می‏کنی خدا خواسته که ظهر بشود و شک نداری، تو را هم عقل داده چشم داده گوش داده هوش داده دیدی صبح است برخیز نماز کن. باری، دیگر طول کشید.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 315 *»

درس نوزدهم

 

(دوشنبه 21 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 316 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

ان‌شاءاللّه خوب ملتفت باشید و رشته سخن از دستتان نرود. خداوند عالم هادی خلق است و این خدا نمی‏شود دینش را ظاهر نکند در میان خلق، قرار داده است دین خود را جوری که باید ظاهر باشد، یقینی باشد، تا مردم جرأت بکنند آن را بگیرند. چیزی در میان بگذارد که احتمال داشته باشد از جانب او باشد و احتمال داشته باشد که از جانب شیطان باشد، این مردم چه کنند؟ تکلیف مالایطاق است. مکرر عرض کرده‏ام اینهایی که من عرض می‏کنم مخصوص حکماء و علماء نیست، به جهتی  که تمام انبیاء آمدند تمام مردم را دعوت کنند و نیامدند دعوت کنند حکماء را، و علماء را بگویند شما معذورید. و همچنین انبیاء آمدند و دعوتشان مخصوص علماء نبود که با آنها بجنگند و همان بخواهند آنها ایمان بیارند دیگر با

«* دروس جلد 7 صفحه 317 *»

عوام کاری نداشته باشند. درست دقت کنید چرت نزنید شوخی نیست امر خدایی است دین و مذهب است، از برای همین دین خلقتان کرده‏اند اگر این را نمی‏خواست واللّه آسمان و زمین را خلق نمی‏کرد شما را خلق نمی‏کرد ماخلقت الجن و الانس صریح در این مطلب است، کنت کنزاً همین‏طور. پس دین خدا باید دین یقینی باشد به طوری که عوام که نگاه کنند یقین کنند، علماء که نگاه کنند یقین کنند، حکماء همين‌طور. خیال نکنید دین خدا مخصوص علماء است مخصوص حکماء است، عوام باید تابع باشند. اگر خدا چنین قرار داده بود که حکماء همه خوب باشند آن وقت به عوام گفته بود تابع باشید حکماء را، کار یک جوری می‏گذشت یک طوری می‏شد. حالا می‏بینی که چنین نکرده. حکیمی پیدا می‏شود موشکاف است در حکمت لکن کافر است مثل محیی‏الدین مثل بلعم. اگر خدا طوری قرار داده بود که هرکس علمی پیدا کند خوب باشد، و اگر همه خوب بودند همه تصدیق یکدیگر داشتند، آن‌وقت عوام می‏توانستند رجوع به علماء کنند. علماء در همه طایفه‏ها هستند حکماء در همه طایفه‏ها هستند، آیا همه اینها بر حقند؟ هر عامی خودش را ببندد به یک عالمی که این ملّا است و بهتر از من می‏داند، و چنین و چنان گفت من تابعش شدم، آخوندی دیگر هم جایی برمی‏خیزد چهارتا عوام تصدیقش می‏کنند این آخوند می‏گوید آن آخوند کافر است و تابعینش به جهنم می‏روند، آن آخوند هم همین را می‏گوید.

پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه دین خدا دینی است یقینی، انبیاء آمدند دین آوردند و خارق عادت دلیلشان بود و هیچ مخصوص حکماء نبود. وقتی نبی از شکم سنگ شتر بیرون کشید دیدن این مخصوص حکماء نیست که عوام نبینند. خارق عادات را حکماء می‏بینند علماء می‏بینند عوام هم می‏بینند، حالا اگر احیاناً حکیمی بگوید این شتر  نبود که از سنگ بیرون آمد و چیزی از سنگ بیرون نیامده، عوام بر او می‏خندند. هیچ خارق عادتی نیست که مخصوص حکماء باشد یا علماء،

«* دروس جلد 7 صفحه 318 *»

که عوام ندانند. از این جهت خدا قرار داده که اگر حکیم وازند عامی گردنش را بزند. بعد از آنی که موسی دریا را شق کرد دوازده کوچه شد زمین خشکید آب‌ها پنجره شد، این را الاغ‌هاشان هم دیدند عوامشان می‏دیدند علماشان و حکماشان می‏دیدند؛ حالا بعد سامری کاری می‏کند پدرش را درمی‏آرند. معنی معجز  این نیست که عامی نفهمد، معنی معجز  این است که تمام مکلفین بفهمند.

پس معجزاتی چند را بسا انسان با چشم می‏بیند بسا معجزات را با گوش می‏شنود. یک‌وقتی شق‏القمر را کسی ایستاده پهلوی پیغمبر خواب نیست بیدار است می‏بیند، این وقتی می‏رود در اطاق زنش را بیدار می‏کند می‏گوید من آنجا بودم شق‏القمر کرد پیغمبر، و وقتی حرف را جمع کثیری زدند باقی دیگر  که نمی‏بینند می‏شنوند و اعتقاد هم می‏کنند. اغلب چیزها را اغلب علوم را شما از گوش می‏شنوید، و گوش هم از این حیث اشرف است، و نیست مثل این نعمت نعمتی. علوم تمام از راه گوش اکتساب می‏شود، کسب‏ها همين‌طور. بسیار بلاد هست که شما نرفته‏اید و ندیده‏اید و شک ندارید که هست، متاعش هست می‏رود می‏آید، اینها همه به خبر می‏آید. ندیده‏ای، به گوش فهمیده‏ای. پس چه‌بسیار معجزات با گوش باید فهمیده شود. و فرق نمی‏کند با چشم دیده شود یا با گوش فهمیده شود. نه این است که کسانی که معجزات را با چشم دیدند صرفه کردند و حالتشان بهتر بود از کسانی که با گوش شنیدند. بلکه اینها را به خدشه و شک و شبهه می‏توانند بیندازند که بسا به چشمت نموده‏اند، لکن آنی که با گوش علم را بشنود این را نمی‏توان لغزاند که سحر بوده و شعبده. از راه گوش فرق میان سحر و معجز گذارده می‏شود.

فکر کنید دقت کنید. عرض کردم اگر دین و مذهب مخصوص حکماء بود باقی می‏رفتند پی کار خود. دین را خدا از عامی خواسته، دختر همین که نه‌ساله شد خدا از او دین خواسته. بله راست است بنای مردم این نیست که دین داشته باشند، سر که از تخم در آورند چشمشان که وا شد می‏روند پی کسب و کار، دین و مذهبی

«* دروس جلد 7 صفحه 319 *»

نمی‏خواهند، مأنوس به آن قواعد و قوانینی که هستند آن است دینشان. شما فکر کنید آیا این است دین خدا؟ فکر کنید این حرف‏ها را من در میان سنی‌ها هم می‏توانم بزنم، می‏گویم دینی باید باشد. آیا این دینی که خدا قرار داده دینی است که هر بچه‌ای که در میان طایفه‌ای متولد شد و بزرگ شد همان دین آنها را داشته باشد، آیا این است دین خدا؟ آنها هم می‏گویند این دین نیست. همچنین توی یهودی‏ها همين‌طور.

باز عرض می‏کنم و ملتفتتان می‏کنم به شرطی‏که غافل نشوید. حرف است بسا از این مجلس که بیرون بروی دیگر هیچ‌جا این‌جور حرف‌ها به گوشت نخورد، بسا این حرف‌ها را برای این مردم بزنی هیچ به کارشان نمی‏آید فکرشان کسب و کار است. آقای مرحوم وقتی درس می‏فرمودند که خلقت مشیت چطور است که دو جزء رطوبت است یک جزء یبوست است؛ بعد از همه اینها  که فرمایش کردند، درویشی برخاست عرض کرد این دو جزء رطوبت و یک جزء یبوست شما شکم ما را سیر نکرد. آقای مرحوم خندیدند. واقعاً سیر نکرد به جهت آنکه آن درویش دین نمی‏خواست مذهب نمی‏خواست. حالا مردم همین‏طورند واقعاً حقیقتاً می‏بینند که این حرف‌ها شکم را سیر نمی‏کند دربندش نیستند و حال آنکه عرض می‏کنم که و لو انهم اقاموا التوریة و الانجیل لأکلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم شکم را هم سیر می‏کند بدن را هم می‏پوشاند، واللّه خیر دنیا و آخرت در دین است که شخص دین داشته باشد، پلو هم توش هست نان هم توش هست اما مردم نمی‏گیرند.

باز عرض می‏کنم دین و مذهب مخصوص حکماء و علماء نیست عوام هم دین می‏خواهند. باز معنی این سخن این نیست که بچه همین‌که سرش از شکم مادر بیرون آمد دین می‏فهمد دیگر نباید یاد بگیرد، یا عامی همین‏طوری که مشغول کار و کسب است دین می‏فهمد حق و باطل تمیز می‏دهد، معنیش اینها نیست. ببینید خارق عادت را باید بیارند تا مردم ببینند، دین را باید بیارند تا مردم بفهمند. دین خارق عادت سحر و چشم‏بندی نیست، دین را باید تعلیمشان کند از غیر  راه معجز.

«* دروس جلد 7 صفحه 320 *»

مثل اینکه مجتهد تقلید نمی‏کند، از اول که متولد می‏شود مجتهد نیست می‏رود درس می‏خواند یاد می‏گیرد و مجتهد می‏شود. همین‏طور دین و مذهب را در شکم مادر خدا تعلیم نکرده، خدا قرار داده مردم بروند گوش بدهند یاد بگیرند استاد شوند. می‏گویم دین مخصوص علماء نیست نه معنیش این است که عوام خودشان دین راه می‏برند اگرچه نروند یاد بگیرند! نه؛ واللّه تعجب است. نه واللّه، عوام که سهل است، ببینید حکماء را که در دین خودشان اظهار شک و شبهه می‏کنند. علماء کتاب می‏نویسند فقه می‏نویسند اصول می‏نویسند و می‏بینید دین خدا را می‏گویند مظنه است. پس فکر کنید و بدانید که دین را از صاحب دین باید یاد گرفت. بله دین را عرض می‏کنم عوام هم می‏توانند بفهمند بی آنکه منجم باشند یا رمال باشند یا ضرب ضربوا بدانند، با همان فهمی که خودشان دارند می‏توانند دین را یاد بگیرند. اما دین پیش صاحب دین است و باید یادش گرفت، حکماء هم اگر بخواهند دین یاد بگیرند باید بیایند پیش صاحب دین دین یاد بگیرند. منجمین همین‏طور، اطباء همین‏طور. اگر دین می‏خواهی صاحب دین را باید پیدا کرد دین را از او یاد گرفت. هیچ مشاقی از پیش خود مشق نکرده که خوشنویس شود. هیچ نجاری از پیش خودش نجاری نکرده آن‌وقت تمام اسباب و انواع نجاری را از پیش خودش درست کند. این تا نرود و شاگردی نکند شب و روز در فکر نباشد یاد نمی‏گیرد. هیچ آهنگری تا چند روز نرود شاگردی نکند یاد نمی‏گیرد، و هیچ آهنگری تا استاد نگوید چطور چکش بگیر چطور بزن نمی‏تواند بزند. پس حدّادی استاد دارد شاگردها باید بروند یاد بگیرند تا بعد استاد بشوند. نجاری بنایی استاد دارد شاگردها باید بروند زحمت بکشند بعد بشوند بنّا. این سنت الهی است که قرار داده در میان خلق. بچه متولد بشود بنّا باشد یا حدّاد باشد نمی‏شود، باید برود یاد بگیرد. همین‏طور دقت کنید ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. پس دین و مذهب دخلی به حدّادی و نجاری و نجوم و رمل و حساب و عدد ندارد، اینها را همه‌کس می‏تواند یاد بگیرد، دین را از اهل دین باید یاد گرفت باید درس

«* دروس جلد 7 صفحه 321 *»

خواند گوش داد. حالا مخصوص حکماء نیست به جهتی که حکمای بی‏دین پُرند، مخصوص علماء نیست به جهتی ‏که علمای بی‏دین پرند، تو که شیعه‏ای می‏فهمی تمام علمای یهود و نصاری و سنی و منی بی‏دینند. پس دین را خدا جوری قرار داده که می‏توان یاد گرفت. بعضی چیزهاش فکر نمی‏خواهد با گوش می‏شنوند. بعضی چیزهاش را باید رفت پیش صاحبش یاد گرفت، می‏روی یاد می‏گیری داری نمی‏روی دین نداری؛ مگر آن دینی که مردم دارند، که هر بچه‏ای میان هر جماعتی متولد شد بزرگ که شد همان دین را دارد، بچه یهودی که بزرگ شد یهودی است، چرا؟ انّا وجدنا آباءنا علی امّة و انّا علی آثارهم مقتدون بچه نصاری که بزرگ شد نصاری است، چرا؟ انّا وجدنا آباءنا علی امّة و انّا علی آثارهم مقتدون یا مهتدون بچه سنی در میان سنی‌ها متولد شد ابابکر و عمر و عثمان گفت تا جانش در رفت، بچه شیعه میان شیعه متولد می‏شود و می‏بیند اینها دوازده امام می‏گویند او هم می‏گوید. حالا از کجا شما حقید؟ یهودی‌ها چرا حق نیستند؟ یهودی‌ها چرا حق باشند شما نباشید؟

باز عرض می‏کنم این حرف محل اتفاق کل ادیان است، جمیع صاحبان دین نمی‏گویند تمام ادیان حق است برای خودشان. یک‌پاره سخن‌ها هست مجملش گفته شده بخواهی تفصیلش بدهی خراب می‏شود. می‏گویند بابا موسی به دین خود عیسی به دین خود، ما چه کار داریم! شما بدانید این دین نیست. موسی به دین خودش یعنی در عصر خودش آن دینی که آورد حق است، راست است. عیسی به دین خودش، این‌جور هم محمد به دین خودش. اما حالا که محمد آمده آیا حالا نصاری هم حقند به دین خودشان؟ سنی‌ها حقند به دین خودشان؟ این دین نیست، این دین خودشان هم نیست. از یهودی‌ها بپرسی نصاری برحقند؟ می‏گویند خیر نیستند، از نصاری بپرسی، یهود را لعن می‏کنند. از آنها بپرسی حق با اهل اسلام است و نسخ کردند شریعت‌های پیش را؟ می‏گویند خیر.

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه دین خداباید دین محکمی باشد، دین واضحی

«* دروس جلد 7 صفحه 322 *»

ظاهری به طور یقین روی زمین باید باشد. و اینها را کم ملتفت می‏شوند مردم، و تعجب این است که من توقع دارم که شما ملتفت باشید، چنان‌که مشیت خدا به همین قرار گرفته، خدا دین را از عوام خواسته باید حق را قبول کنند به طور یقین، باطل را انکار کنند به طور یقین، هیچ احتمال حقیت در بطلان باطل ندهند هیچ احتمال بطلان در حقیت حق ندهند. اینها را من توقع از عوام دارم که این‌جور باشند که احتمال ندهند، مع‏ذلک جمع کثیری اظهار تحیر می‏کنند که اگر دینی هم بوده آن وقتی بوده که اظهار معجز می‏کردند و مردم می‏دیدند، حالا هزار سال گذشته این حدیث‌ها کم و زیاد شده دشمن داشته، پس این دین خدا به مظنه است یقین نداریم که از جانب خداست. وقتی می‏آییم پیش قرآن لفظ‌هاش را می‏دانیم از پیغمبر خداست صحیح‏الصدور است، اما «قال» آن روز به معنی «قال» بوده یا به معنی دیگر؟ ما چه می‏دانیم پس ظنی‌الدلالة است، معنی‌های قرآن یقینی نیست. و همه همچو می‏گویند. و تعجب اینکه اگر عوام بدانند اینها چه می‏گویند شپش در کلاهشان می‏افتد. پس معنی قرآن یقینی نیست، احادیث که لفظ‌هاش هم یقینی نیست پس احادیث را یقین نداریم لفظش از معصوم است معنیش یقینی نیست. بله گمان ما این است که «قال» به این معنی باشد.

باز دقت کنید فکر کنید که علمای بسیار بزرگ حکمای بسیار بزرگ اینها را گفته‏اند و القاء شبهه کرده‏اند، و ندیده‏ام که کسی جوابشان را داده باشد، و اهل دین نبوده‏اند که نتوانسته‏اند جواب بگویند، و اگر تک‌تکی بوده‏اند اسمشان معروف و مشهور نیست. فخر رازی ملّای گندیده‏ای است از ملّاهای سنی رئیس مشککین است، هی شک می‏انداخت هرجا خدشه می‏کرد کسی نمی‏توانست بر دارد. میان شیعه شک انداخته، می‏گوید شما می‏گویید پیغمبر باید معصوم باشد از برای اینکه ما دین را از معصوم می‏گیریم تا خاطرجمع باشیم که از خداست، که اگر معصوم نباشد و حرفی به ما بزند تکلیفی به ما بکند نمازی کنید جنگی کنید کشته شوید بسا اینکه

«* دروس جلد 7 صفحه 323 *»

مالمان و جانمان برود، اگر معصوم نباشد شاید از هوای نفس گفته باشد مالمان و جانمان همه هلاک شده. شما که شیعه‏اید و می‏گویید باید پیغمبر معصوم باشد تا اینکه ما سخنی که از او می‏شنویم خاطرجمع باشیم احتمال سهو و نسیان و عصیان ندهیم؛ اگر چنین است پس جمیع مکلفین که تکلیف دارند، تمام باید از معصوم بگیرند. ملتفت باشید راه سخن واللّه درست است، جوابی نیامده که بدهند. می‏گوید نهایت تو زور می‏زنی به این دلیل و برهان یک نفر را معصوم می‏کنی که نبی باشد، این نبی گفت بروید جهاد کنید و می‏روی جهاد می‏کنی و کشته می‏شوی و شک نداری که اهل نجاتی مالت هم تلف شد در قیامت خدا عوض می‏دهد. پس نهایت یک‌نفر را معصوم قرار می‏دهی، باقی را چه می‏کنی؟ آنها هم معصوم هستند یا نیستند؟ زور زدی یک امیرالمؤمنین را گفتی معصوم است یا امام حسن یا دوازده امام را گفتی معصوم هستند، خوب حالا اینها همه معصوم لکن بگو ببینم آیا اینها خودشان به نفس نفیس خود راه می‏افتند می‏روند پیش همه دخترهای نه‏ساله و پسرهای پانزده‏ساله که احکام الهیه را به اینها بگویند تا اینها یقین کنند که احتمال خطا ندارد، یا از روایت می‏شنوند؟ اگر می‏گویی خودشان همه‌جا می‏رفتند به همه مکلفین می‏گفتند، این ادعا را نمی‏توانی بکنی. پس علماء و راوی‌ها می‏رفتند و خبرها می‏بردند، شخص در مسجد از پیغمبر خبری می‏شنید می‏رفت برای دختر و زنش خبر می‏برد. و شماها نمی‏گویید که تمام روات معصومند، پس می‏شود دختر از مادر بگیرد و مادر معصومه نیست و او از شوهرش بگیرد، پس جایز است دین را از پیغمبر غیر معصوم هم بگیرد. این شبهه را انداخته و این خدشه را کرده و خدشه خدشه بزرگی است و واقعاً خدشه بزرگی است و جوابش مانده، و ما خودمان می‏دانیم که جوابش را این مردم راه نمی‏برند.

ملتفت باشید راه شبهه‏شان اینکه در پیغمبر نتوانستند خدشه‏ای بر خودش بگیرند، اما چون خلیفه‏هایی که به اجماع خود نصب کردند می‏شناختند می‏دانستند ابابکر مدت‏ها بت‏پرست بود بت می‏پرستید، می‏دانستند آن حرامزاده دومی مدت‏ها

«* دروس جلد 7 صفحه 324 *»

بت‏پرست بود، فسق و فجورشان آن‌قدر علانیه بود که نمی‏شد بپوشانی، از این جهت لابد شدند گفتند پیغمبر هم لازم نیست معصوم باشد. و به رفاقت خود گرفتند یهودی‌ها را آنها هم گفتند داود زنا کرد سلیمان بت‌پرست شد، در قرآن هم هست عصی آدم ربّه فغوی پیغمبر آخرالزمان که متشخص‏تر از همه انبیاء است خدا در قرآن خبر داده که پیش‌تر معصیت می‏کرد لیغفر لک اللّه ما تقدم من ذنبک و ما تأخر آیه قرآن این‌طور است، بنای مردم هم در خارج این است که از غیر معصوم بگیرند. پس شبهاتش هست لکن اگر از راه دین و مذهب داخل شدی اگرچه عامی باشی و هیچ ضرب ضربوا نخوانده باشی می‏توان حالی تو کرد که دین خدا دین واضح آشکاری است که حقیت او مخلوط به هیچ باطلی نباشد. و اگر از راهش داخل نشدی فخر رازی شدی با آن‌همه علم، محیی‏الدین شدی با آن‌همه علم و حکمت، دجال شدی با آن‌همه تصرف و خارق عادت، چون داخل نشده‏ای از راهش درش را می‏بندند هیچ به دستت نمی‌دهند، گمراه هستی.

پس اگر اعتنا داری به دین و مذهب، دین و مذهب را باید یاد گرفت، یعنی استاد دارد. لکن استاد دارد می‏گویم نلغزید از بس تاتوره به هواست می‏ترسم. حالا دیگر  یک کسی بحث کند که دیدی خودش هم گفت ناطق یکی است. خودش یک کسی گفت، یک استادی گفت. این‌جور تکلم همه‌جا رسم است، هیچ مقصود یک نفر بودن نیست. البته «دین استادی دارد» لفظش است، حالا هرکس راه می‏برد استاد است. مثل اینکه گفته می‏شود حدّادها استادی دارند این معنیش این نیست که تمام همدان یک حدّاد واجب است باشد و باقی حاکی و راوی از آن یک‏نفر حدّاد باشند، نه‌خیر  استادهای متعدد ممکن است در یک شهر باشند، ممکن هم هست که یک استاد در شهری باشد، ممکن هست ده نجار باشند در شهری، ممکن است یک نجار باشد در روی زمین. ممکن‌الوقوع است، لکن نه هرچه ممکن‌الوقوع است واجب‌الوجود می‏شود.

«* دروس جلد 7 صفحه 325 *»

خلاصه، آنچه منظور است این است که اگر خدا قرار بدهد سرکه شیره‏ای داخل هم، حقی و باطلی ممزوج با هم و آن را دین خود قرار بدهد؛ اگر بخواهد چنین قرار بدهد دینِ مخصوص قرار نمی‏دهد. وقتی خودش مخلوط کرده حق را با باطل سرکه را با شیره حالا آیا توقع می‏کند از شماها که بچشید این را و نگویید این ترشی دارد، یا این شیرین است و هیچ ترش نیست؟ من چه خاک بر سر خود کنم می‏بینم هم شیرین است هم ترش. اگر حق خالص مثل ترشی خالص دین تو بود، می‏خواستی سرکه خالص بیاری که هیچ مخلوط نداشته باشد. اگر شیرینی خالص دین تو بود می‏خواستی شیره‌ای بیاری که هیچ داخل نداشته باشد. یک چیز مخلوط مغشوش پیش من آورده‏ای و حالا از من مؤاخذه می‏کنی که تو چرا دین حق نداری! این جبر است ظلم است.

پس عرض می کنم خدا حق و باطلِ درهم را دین خود قرار نمی‏دهد. باز عرض می‏کنم این حرف‌های مرا که به این واضحی است همین حرف‌های به این پوست‏کندگی را بدهی به دست ناحق ناحقش می‏کند. می‏تواند منافق تمسک کند حدیثی آیه‏ای بر خلاف این حرف‌های من بگوید. شما راهش به دستتان باشد یقینیات را هرگز  از دست ندهید. متشابهات را درست می‏آری به طوری که با محکمات بسازد خیلی خوب، درست نمی‏آری از یقینت دست بر مدار. بله راست است حدیث هست از حضرت امیر که اگر حق خالص بود از باطل همه‌کس می‏فهمید، و اگر باطل ممتاز بود از حق همه صاحبان شعور باطل را می‏فهمیدند، و فرمودند یک قدری از حق را و یک قدری از باطل را خدا گرفته مخلوطش کرده ممزوجش کرده انداخته در میان مردم. حالا بسا این حدیث را اهل نفاق برمی‏دارند می‏خوانند آدم را توی تاتوره می‏اندازند، و دیده‏ایم که می‏خوانند، خودم دیده‏ام توی کتابشان نوشته‏اند این حدیث را برای مطلب باطل خود. لکن این حدیث که به دست اهل حق بیفتد واللّه حق را می‏بیند می‏گوید در آخر همین حدیث است لیهلک من

«* دروس جلد 7 صفحه 326 *»

هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة هرکس هلاک شد از روی بیّنه هلاک می‏شود یعنی می‏داند حق کدام است و نمی‏گیرد و هلاک می‏شود، و آنی که نجات می‏یابد عن بیّنة نجات می‏یابد و معلوم است حق ظاهر  بیّنی را گرفته. پس یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان را که فرموده‏اند آنجا را برو فکر کن معنی حدیث را یاد بگیر، نوعش را از دست ندهید دیگر سخن زیاد شد و بنای کسالت شد. و کسالت شما خستگی برای من می‏آرد.

پس در تمام دین و مذهب همیشه محکمات بوده همیشه متشابهات بوده، متشابهات را آورده‏اند بخصوص که لیهلک من هلک عن بینة و مأمور نیستند که متشابهات را بگیرند. ملتفت باشید ببینید قرآن را آورده خدا، همین‌جور حدیثی که حضرت امیر آورده، قرآن را آورده منه آیات محکمات هن امّ الکتاب و اخر متشابهات. خوب، یک کسی به این خدا اگر بحث کند که تو چرا متشابه آوردی که مردم گمراه شوند؟ آن‌وقت به حضرت امیر هم می‏تواند بحث کند که چرا یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث؟ حالا ببینید که بعینه آن حدیث مطابق قرآن است. کار خدا چنین است که به طور جبر و قهر و غلبه مردم را نمی‏خواهد رو به خود کند، به جهتی  که احتیاج به مردم ندارد. ببینید آیا نمی‏شد خدا هیچ ارسال رسل نکند؟ هر روز هر سال هر ماه از آسمان صدا بیاید که دین چنین است، پشت سرش رعد و برقی قرار بدهد که از این دین نباید تخلف کرد و مردم همه بترسند و ایمان بیاورند. البته می‏توانست چنین کاری بکند، می‏بینید نکرده این کار را، خدا می‏خواهد ببیند کی حق را که می‏بیند می‏گیرد و کی می‏خواهد گمراه باشد، آن‌که می‏خواهد گمراه باشد ولش می‏کند. پس از آن جهتی که محتاج به عبادت خلق نیست به زور و جبر و قهر و غلبه وانمی‏دارد کسی را که ایمان بیار. و ببینید که از آدم تا خاتم تا قیامت بنا بر همين‌طور بوده است که عرض می‏کنم. حالا که به زور و به قهر و غلبه نمی‏گیرد مردم را که منافق نباشید و توی دلتان هم مؤمن باشید، بلکه می‏گوید اگر توی دلت مؤمنی خوشا به

«* دروس جلد 7 صفحه 327 *»

حالت، توی دلت کافری منافقی به جهنم کاریت ندارند، اينجا مهلتت می‏دهند عمداً معصیت کنی عمداً غذایت را زیادتر می‏کنند.

پس ملتفت باشید در تمام دین و مذهب قرار خدا این است که منه آیات محکمات هنّ ام الکتاب و اخر متشابهات اگر قرار داده بود که متشابهات را بگیرید و محکمات را هم بگیرید، آن‌وقت منافق می‏توانست بگوید و می‏گفت من چه تقصیری دارم؟ لکن توی همین قرآن می‏گوید اما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه پس تو متشابه را باید نگیری اگرچه لغتش را بدانی و تفسیر ظاهر او را بدانی. فکر کن ببین آیا صریح‌تر از این هست که عصی آدم ربه فغوی؟ آدم گناه کرد و گمراه شد. لغتش این است، در کتب لغت هم هرچه بگردی از هر عربی بپرسی «عصی» به معنی اطاعت نیست به معنی عصیان است، «غوی» به معنی هدایت نیست به معنی گمراهی است. مع‌ذلک اگر این معنی را گرفتی خدا می‏گوید من به تو گفتم این را مگیر، اما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه لکن در دنیا مهلتت دادم. دیگر چرا مهلت می‏دهند؟ عمداً مهلت می‏دهند که بیازمایند مردم را، ابتغاءَ الفتنه. پس این‌جور آیات را معنیش را کسی نمی‏داند پیش او مجهول است، مگر جمیع مجهولات را باید بدانی؟ پیغمبر می‏داند و خدا به او گفته، امام می‏داند آنها را، راسخون در علم که امناء هستند می‏دانند. پس «عصی» به معنی عصیان نیست، اما سنی وقتی می‏خواهد استدلال کند هی صحاح و قاموس را نگاه می‏کند می‏بیند «عصی» به معنی عصیان است، می‏گوید مگر انسان عاقل می‏گوید «عصی» به معنی عصیان نیست.

پس ملتفت باشید که بسا الفاظ در میان باشد که اکثر آن الفاظ محتمل است چیزی را که از دین خدا نیست، نباید گرفت. پس همیشه تابع متشابهات شدن کار منافقین است و کفار، و تابع خدا و رسول از پی شبهات نمی‏رود. و عرض می‏کنم هیچ محکمی محکم‏تر از ضروریات خدا خلق نکرده. به این ضروریات آیه محکم را از متشابه تمیز می‏دهی، اگر این را نداشتی نمی‏دانستی عصی آدم ربه فغوی داخل

«* دروس جلد 7 صفحه 328 *»

متشابهات است، الرحمن علی العرش استوی داخل متشابهات است. پس عمل نمی‏کنی و اعتقاد نمی‏کنی که خدا روی کرسی می‏نشیند، این مذهب ابوحنیفه است خدا مجسم نیست روی جایی نمی‏نشیند خدا لامکان است. پس ملتفت باشید اگر دین و مذهب می‏خواهید بدانید آن مابه‏الاتفاق اهل حق همیشه آن میزانی است که تخلف از آن نمی‏توان کرد، اگر کسی از یک جزئش تخلف کرد از آن دایره بیرون می‏رود، هر جاش را وازد از تمامش بیرون می‏رود. معاملات دنیایی این‌جور نیست که اگر کسی صد تومان باید بدهد و نود تومان داد بگویند هیچ نداده‏ای، همان نود تومان را حساب می‏کنند. لکن دین خدا این‌جور نیست اگر تمام صد تومان را دادی می‏گویند دین داری، یک دینارش را ندادی می‏گویند هیچ نداده‏ای، می‏گویند دین نداری. تمام پیغمبران را که قرار داده باید اقرار کنی اگر یکیش را وازنی تمامش را وازده‏ای. قرار داده تمام دوازده امام را اقرار کنی یکی را وازدی تمام را وازده‏ای، سیزده‏تاش کنی تمام را وازده‏ای. اگر گفتی شراب حلال است تمام آنها را از دستت می‏گیرند، یا گفتی نماز صبح را سهل است آدم نکند یا گفتی یک رکعت است دو رکعت نیست تمام آنها را از دستت می‏گیرند. هرچه بگویی من باقی را همه را قبول دارم از تو نمی‏پذیرند. پس این ضروریات را یکیش را وازنی تمام دین‌های انبیاء را وازده‏ای تمامش را اگر با هم بگیری صاحب دین و مذهب هستی.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 329 *»

درس بيستم

 

(سه‌شنبه 22 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 330 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از پستایی که در دست بود ملتفت باشید که اهل حق باید چنین باشند که در دین خودشان یقین داشته باشند به طوری که غیر از این‌جور احتمال ندهند. چراکه جمیع این زحماتی که اهل حق می‏کشند و اثبات می‏کنند که نبی باید صادق باشد، از برای این است که امت وقتی قول او را می‏شنوند خاطرجمع باشند که راست گفته. نبی باید معصوم باشد یعنی سهو نکند خطا نکند یادش نرود، اگر یادش برود امر خدا را نرسانیده، سهو کند چیزی دیگر بگوید باز امر خدا به ما نرسیده، پس باید سهو نکند خطا نکند نسیان نداشته باشد معصوم باشد. این‌قدرش را هم در وقت ادا تمام یهود و نصاری و کسانی که خود را به پیغمبر می‏بندند در وقت ادای آن پیغمبر قائل شده‏اند. پس پیغمبر باید معصوم باشد تا امت یقین کنند به نجات خودشان، او اگر معصوم

«* دروس جلد 7 صفحه 331 *»

نباشد احتمال کذب و خطا و عصیان و سهو و نسیان در قول و فعل و امر و نهی او بدهیم، احتمال می‏رود دروغ گفته باشد، دروغ از جانب خدا نیست از شیطان است، سهو همین‏طور وهکذا. پس اهل حق اگرچه خودشان معصوم نیستند؛ پس فکر کنید بابصیرت باشید، و می‏بینید که همه مردم حالتشان این است که این‌جور بگویند غیر از این‌جور بگویند نمی‏توانند از دینشان دم بزنند. ببینید مردم خودشان سهو و نسیان و خطا دارند، این نقص‌ها را اگر نداشتند حجت نمی‏خواستند اگر جاهل نبودند پیغمبر ضرور نداشتند خطاکار نبودند بی‏خطایی ضرور نداشتند، این دلیل وجود حجت که باید معصوم باشد و خطا نکند عباد مکرمون باشد. نقص و احتیاج خودمان دلیل معصوم‌بودن معصومین است.

پس خودمان مِن حیث التابعیة باید احتمال ندهیم که برخطا باشیم. و این عبارت از شیخ مرحوم است که فرموده «من حیث التابعیة، لایتطرق فی کلماتی الخطاء» و «من حیث التابعیة» را قیدش کرده یعنی از آن بابتی که خدا به من گفته بیا و من رفته‏ام و پیش او رفته‏ام خطا نکرده‏ام و معصوم و مطهرم چراکه او معصوم است، از حیثی که پیغمبر گفته و من رفته‏ام چون او معصوم است من درست رفته‏ام. حیث تابعیت را اگر برداری ما معصوم نیستیم سهو و نسیان و خطا داریم، اما «من حیث التابعیة» نمی‏شود سهو و نسیان و خطا داشته باشیم، «من حیث التابعیة» باید یقین داشته باشیم که دین اثنی‏عشری حق است و قائل به یازده امام و سیزده امام کافر است. آنچه را دین شما قرار داده‏اند که زیادش نکنید و کمش نکنید باید یقین داشته باشید. حلال خدا را نمی‏توان حرام کرد حرامش را نمی‏توان حلال کرد اینها را نمی‏توان مباح کرد، مکروهش را نمی‏توان مستحب کرد احکام خمسه را نمی‏توان تغییر داد. اینها را از کجا می‏فهمیم واجبش واجب است حرامش حرام است؟ وقتی یک‏خورده دقت کنید ان‏شاءاللّه می‏دانید که بعضی واجبات هست که گاهی حلال می‏شود گاهی حرام، مثلاً مثل نماز جمعه، عالمی می‏گوید نماز جمعه در غیبت امام واجب است یک کسی دیگر

«* دروس جلد 7 صفحه 332 *»

می‏گوید حرام است هردو هم درست می‏گویند. یک کسی است رجوع می‏کند به اخبار چنین می‏فهمد که کشمش همین‌که جوشید قبل از ذهاب ثلثین نجس است مثل انگور، بعضی حرام می‏دانند. یک کسی نگاه می‏کند می‏گوید این عصیر نیست، آب خارجی قبل از ذهاب ثلثین نجس نمی‏شود. و [یک کسی] گفته آب انگور جوشیده قبل از ذهاب ثلثین حرام است، فرق نمی‏کند آب در دانه انگور باشد یا بیرون، فرق نمی‏کند انگورش آبکی باشد یا مغز داشته باشد، حالا که چنین است قدری آبش هم کمتر باشد تا می‏شود کشمش و مویز، پس آن‌وقت اگر جوشاندیم آن آب قبل از ذهاب ثلثین حرام است. یک کسی دیگر نظر می‏کند می گوید گفته‏اند آب انگور، نگفته‏اند انگور، حتی انگور قبل از فشردن اگر در دیزی افتاد و جوشید حرام نمی‏شود، و کشمش را هرچه بفشاری آب ندارد آب خارجی که به جوشیدن نجس و حرام نمی‏شود، حالا فرق نمی‏کند انگور باشد یا گوشت. پس کشمش به جوشیدن قبل از ذهاب ثلثین حرام نمی‏شود. این نظر فقاهتی است. پس چیزی که گاهی حلال می‏شود گاهی حرام؛ به نظر فقاهتی آب قلیل را بعضی از علماء گفته‏اند به ملاقاتِ نجس نجس می‏شود بعضی گفته‏اند نمی‏شود. پس چیزی که محل اختلاف باشد شخص را از دین بیرون نمی‏کند. کشمش جوشیده را بخوریم یا نخوریم این از دین آدم را خارج نمی‏کند.

حالا فکر کنید آن حلالی که حرام نمی‏شود آن حرامی که حلال نمی‏شود آن را پیدا کنید. مثل اینکه شراب به ضرورت اسلام حلال نمی‏شود، پس اگر کسی گفت شراب حلال است این به ضرورت اسلام کافر می‏شود. پیغمبر این شراب را حرام کرده به اتفاق تمام اهل اسلام، اگرچه شاید آن پیرزن و آن بچه و آن کوهی ندانسته باشد. اما همه اهل حل و عقد و آنهایی که حلال و حرامی می‏فهمند و دربند دین و مذهبی هستند می‏گویند پیغمبر حرام کرده. بچه می‏گوید من حرام نمی‏فهمم، راست است. دده، لله، دهاتی چیزی بگوید آدم می‏گوید چیزی نمی‏فهمد، لکن اهل حل و عقد که نجس و پاک و حلال و حرام سرش می‏شود از اینها مسموع نیست، اینها اگر بگویند

«* دروس جلد 7 صفحه 333 *»

شراب حلال است این مثل کسی است که گفته باشد که پیغمبر آخرالزمان پیغمبر نیست، فرق نمی‏کند. یا اینکه بگوید جمیع آنچه پیغمبر آورده قبول ندارم، یکیش را که قبول ندارد همه را قبول ندارد.

عادت منافقین این است عادت اهل نفاق این است که همه را وانمی‏زنند، تمام را اگر وازدند باید از این دایره بیرون بروند، بروند توی یهودی‌ها. می‏بیند لابد است و ناچار باید در همدان باشد نمی‏تواند همه را وازند، این یکیش را وامی‌زند می‏گوید من اجتهاد کرده‏ام و از بواطن اخبار چنین فهمیده‏ام که شراب را خدا به جهت سکرش حرام کرده لکن اگر کسی عادت داشته باشد بخورد و مست نشود نشاط هم بیارد حالت براش بیارد چه عیب دارد حلال باشد، نهایت شما چون اهل ظاهرید عقلتان نرسیده و من اهل باطنم از بواطن اخبار آل‌محمد و شراب طهوری که خدا در قرآن تعریف کرده من چنین فهمیده‏ام که اگر شراب را چنین استعمال کنی که مست نکند عیب ندارد، به جهت سکرش حرام کرده‏اند پس به قدری که اسکار نداشته باشد کی گفته حرام است. محیی‏الدین می‏گوید شخص سالک گاه‏گاهی شراب در آب بریزد و بخورد، آب صرف که خورد رطوبت غلبه می‏کند او را کسل می‏کند، باید کاری کند حرارت غالب باشد، در حرارت هم باید مُنشِط بخورد پس سالک عیب ندارد قدری شراب با آب داخل کند و بخورد.

پس عرض می‏کنم اهل دین و مذهب می‏گویند ما این استدلالات تو سرمان نمی‏شود. به جهت آنکه عقل تو پیغمبر ما نیست، نه خودت جرأت می‏کنی بگویی پیغمبر تو یا پیغمبر ما است نه کسی دیگر. حالا عقل تو چنین چیزی فهمیده نجاست خورده، پیغمبر ما آمد در میان و گفت این شراب را حرام کردم، بله گفت هم به جهت سکرش هم حرام کرده، لکن گفت این قطره‏اش حرام است قنطارش هم حرام است. گوشت خنزیر را بخورد حرام است یک نخود و یک ارزنش‌هم حرام است. تمام سگ نجس است یک سر سوزن از موی او هم نجس است.

«* دروس جلد 7 صفحه 334 *»

فکر کنید پس ضروریات اسلام را نمی‏توان وازد و مسموع نیست از کسی که بگوید من خلاف فلان ضرورت می‏کنم، من همچو فهمیده‏ام که شراب به قدری که مست نکند عیب ندارد، یا گوشت خنزیر به اندازه‏ای که قساوت نیاورد، مفرّحات مثل زنجبیل و دارچینی در آن می‏ریزیم مُصلحات در آن می‏ریزیم، مثل اینکه مصلحات در سم‌الفار می‏ریزیم قوت می‏شود، حالا چه عیب دارد مقدار معینی از گوشت خنزیر را قدری مفرحات و مصلحات در آن بریزیم و بخوریم این چه عیب دارد؟ اینها به گوش مسلمانان نمی‏رود. من هی اصرار می‏کنم و اینها را عرض می‏کنم و کم به گوش مردم می‏رود، مسلمانی را هنوز نفهمیده‏اند. پس تمام واجباتی که حرام نمی‏شود تمام حرام‌هایی که حلال نمی‏شود تمام واجباتی که مستحب نمی‏شود تمام مستحباتی که واجب نمی‏شود تمام مکروهاتی که واجب نمی‏شود مستحب نمی‏شود همه اینهایی که مباح نمی‏شود، فکر کنید ببینید که اینها چه‌جور به دست آمده بود؟ باز فکر کنید اینها تمامش به دست آمده به ضرورت اسلام و ایمان. دیگر  یا در دایره مسلمانی هستی ضرورت اسلام روشن است، می‏آیی داخل شیعه می‏شوی ضرورت قائم است که به فلان آیه می‏توان استدلال کرد، به فلان نمی‏توان کرد. این جور استدلال که شراب به جهت سکرش حرام شده منصوص‌العلة است، و این علت منصوصه اگر دخیل نباشد گفتنش لغو است، پس علتش را نص کرده‏اند که ما این شراب را به جهت سکرش حرام کرده‏ایم، اگر علت تاثیر نداشته باشد و امام بی‏سبب بگوید لغو است و بیجا است. پس چیزی را که علتش را نص کرده‏اند علتش را باید گرفت. پس علت حرمت شراب سُکرش است هر مسکری هم حرام است، پس حالا اگر شرابی را شخص بخصوص خورد و او را مست نکرد پس این مسکر او که نیست و او هم مست نشده، پس مسکر نخورده خمر نخورده. حالا کدام دلیل است که این جور دلیل را بگوید باطل است؟ ضرورت اسلام است. بلی اینکه منصوص‏العلة حجت است راست است، اینکه هر غذایی سکر بیارد حرام است راست است، به چه دلیل؟ به

«* دروس جلد 7 صفحه 335 *»

جهتی  که همه علماء گفته‏اند. حالا می‏خواهی بگویی این شراب را یکی می‏خورد برای او مسکر است، حرام است برای او. اما یک‌نفری که می‏خورد او را مست نمی‏کند، پس مسکرِ او نیست پس او مسکر نخورده پس کأنه او سرکه خورده از برای او سرکه است، از برای دیگری شراب است، هرکس مستش کند برای او حرام است هرکس مستش نکند نیست، آن مقداری که مست نکند اسمش شراب نیست.

حالا این‌جور استدلال را ضرورت قائم است که شراب حرام است کمش و زیادش، و ضرورت اسلام قائم است که این‌جور استدلالات کفر است و زندقه، و مستدِلش به جهت این استدلال کافر است، چون چنین استدلالی کرده کافر است و خارج از ضرورت اسلام شده، که اگر دائم‌السکر بود و سرهم شراب می‏خورد اما نمی‏گفت شراب حلال است ما این را نجس نمی‏دانستیم وقتی هم مرد لعنش نمی‏کنیم، مؤمن که اعتقادش صحیح باشد ولو عاصی باشد نمی‏شود لعنش کرد پیغمبر مبعوث شده که استغفار کند برای مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات. به مؤمن عاصی نمی‏شود لعن کرد، مؤمنه و مسلمه را نمی‏شود لعن کرد، و حتم است و حکم تمامتان وقتی می‌خواهید مقرب درگاه خدا شوید و می‏خواهید دعایی مستجاب شود و تقرب به خدا بجویید باید هی استغفار کنید برای مؤمنین و مؤمنات سیصد مرتبه العفو العفو بگو هفتاد مرتبه استغفار کن برای مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات، اول چهل نفر و بیشتر را از مؤمنین دعا کن تا دعات مستجاب شود. پس عصات را نمی‏شود لعن کرد، ظالمین انفس خودشان را مادامی که مسلمان هستند و مؤمن نمی‏شود لعن کرد. دیگر فرق نمی‏کند به ضرورت اسلام که پیغمبر مبعوث شد و ادعا داشت که من شفیع امت خود هستم و توی هر نماز قرار داد عمداً که بخوانید و تقبل شفاعته فی امته و این پیغمبر گفت شفاعتی لاهل الکبائر من امتی. آن زنا آن دزدی آن معصیت‌ها همه کبائر است و آن کسی هم که کرده آن آخر کار هم یقیناً شفاعتش می‏کنند، به شرطی که ایمانش بجا باشد و حلالی را حرام نکند یا

«* دروس جلد 7 صفحه 336 *»

حرامی را حلال نکند. کار خیلی نازک است، به نظر مردم این حرف‌های من غریب می‏آید. پس اگر کسی در تمام عمر شراب بخورد و مست باشد لکن بداند حرام است و معصیت است نگوید شراب حلال بوده، این باز قابل شفاعت است. نهایت زحمت و عذاب در برزخ و قیامت هم داشته باشد، آخرِ کار پیغمبر شفاعتش می‏کند شفاعتی لاهل الکبائر من امتی. بلکه می‏فرماید اینهایی که معصیت نمی‏کنند شفاعت ضرور ندارند، معقول نیست کسی که تقصیری ندارد بگویند به جهت خاطر ما او را ببخش معنی ندارد. پس شفاعتی لاهل الکبائر من امتی. و کبائر هم فرق نمی‏کند، زیاد باشد صدمات در بین راه زیاد است، کم باشد صدمه در بین راهش کم است. لکن آخر کار پیغمبر ؟ص؟ شفاعت می‏کند جمیع امت خود را، یک نفر واللّه نمی‏ماند که شفاعت نکند. چنان‌که همین‌جور فرمایش می‏فرمایند، اهل جهنم هی در جهنم نگاه می‏کنند که یک نفر از امت پیغمبر  را یک نفر شیعه علی را ببینند نمی‏بینند، می‏گویند ما لنا لانری رجالاً کنا نعدهم من الأشرار چرا ما نمی‏بینیم آن مردمی را که ما آنها را از اشرار می‏دانستیم! تمام انبیاء همین‌جور بودند، پیغمبر گفت ماکنت بدعاً من الرسل تمام رسل مبعوثند برای اینکه چون قومشان گناهکار بودند شفیعی ضرور داشتند، چون ناقص بودند کامل ضرور داشتند. پس گناهکار آن آخر کارش نجات است. می‏فرماید یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه یغفر الذنوب جمیعاً دیگر ببینید ان اللّه یغفر الذنوب فرموده «الذنوب»، جمع است محلی به الف لام جنس یا استغراق و «جمیعاً» تاکیدش است. گناه را خدا حتم کرده بیامرزد تمام گناهان را خدا حتم کرده بیامرزد و قرار داده بیامرزد، که اگر گناهی را خیال کنی به جهت بزرگیش شاید نیامرزد، فکر کن که اگر بنای آمرزش شد وقتی گناه کوچک را بیامرزد گناه بزرگترش را هم چه عیب دارد بیامرزد. گناه را اگر می‏توان آمرزید کمش را می‏توان آمرزید زیادش را هم می‏توان آمرزید. و اگر جایز است گناه کم را بخشیدن گناه بزرگ را هم جایز است بخشیدن. حالا که می‏بینی صغایر را می‏بخشد چرا کبایر را نبخشد.

«* دروس جلد 7 صفحه 337 *»

صریح آیه قرآن است که می‏بخشد واللّه تمام معصیت‌ها را حتم کرده و می‏بخشد، اما به شرطی که اسمش گناه باشد شرک نباشد.

پس عرض می‏کنم کسی اگر در تمام عمرش شراب بخورد و تمام عمرش مست باشد و چون مست است نماز هم نکرده روزه هم نگرفته، لکن می‏داند همه کارهاش معصیت است، چنین کسی را آن اواخر کار ــ  نهایت طول هم بکشد و عذابش هم بکنند ــ  شفاعتش می‏کنند و قابل شفاعت است. لکن یک کسی در مدت عمر شراب نخورده باشد رنگ شراب را ندیده باشد بوش را نشنیده باشد، همیشه نماز کرده باشد روزه گرفته باشد دروغ نگفته باشد خیانت نکرده باشد، و بگوید من شراب نمی‏خورم لکن می‏گویم شراب حلال است، این به نظر مردم عظم ندارد. لکن شما بدانید که این گناه اسمش نیست این شرک اسمش است، چراکه این شراب را خدا حرام کرده پیغمبر حرام کرده ائمه حرام کرده‏اند، و این مقابل جمیع اینها ایستاده می‏گوید یا خدا ندانسته یا پیغمبر ندانسته یا ائمه ندانسته‏اند، پس مکذّب تمام است. پس منکر ضروریات فاسق نیست مشرک است، و ان اللّه لایغفر ان‌یشرک به و مشرک را هم خدا حتم کرده حکم کرده که نیامرزد. بخصوص می‏خواهد خدا همچو کسی را به جهنم ببرد لکنّک [تقدّست اسماؤک] اقسمتَ ان تَملأها من الکافرین من الجنة و الناس اجمعین حتم کرده که کفار را نجات نمی‏دهد، چنان‌که حتم کرده از این راه که گناه گناهکاران را می‏آمرزم. اینها همه قرارداد انبیاء است. پس هر امری که معلوم شد از پیغمبر است آن امر را نمی‏شود وازد، ولو از روی عصیان کسی بکند و بداند خلاف است وقتی توبه می‏کند یا شفاعتش می‏کنند یا وقتی صدمه‏اش می‏زنند همان کفاره گناهش می‏شود، مثلاً غصه‏دار می‏شود به جهت فلان‌خنده.

باری، اصل مطلب اینکه ضروریات اسلام بدانید بزرگترین جمیع دلیل‌ها است، هر آیه محکمی که می‏توانی عمل به آن کنی ضرورت گفته آن آیه محکم است، فلان آیه را می‏توانی عمل کنی و باید عمل کنی، ضرورت گفته فلان آیه متشابه است

«* دروس جلد 7 صفحه 338 *»

نمی‏توانی عمل کنی. هرجور استدلالی که جایز است در دین خدا، این است که باید به ضرورت باشد یا منتهی به ضرورت باید بشود، ولو بگویی یک قطره شراب مسکر که نیست پس اگر یک قطره شراب خورد شراب نخورده، اینها را قبول نمی‏کنند. یک قطره‏اش با قنطارش همه حرام است، تمام بول یا قطره‏اش همه‏اش نجس است. حالا هر حرامی همين‌طور. پس منکر ضرورت لامحاله کافر است، چیزی که نبوده توی دین و تازه پیدا می‏شود این بدعت است ضلالت است شرک است کفر است. بدعت فسق نیست کفر است. این مردم از بس اهل دنیا هستند خیال می‏کنند حکّام که قرار می‏دهند پولی از مردم می‏گیرند بدعت گذارده‏اند، این بدعتی نیست که دین مردم را خراب کند خودش می‏داند بدکاری کرده مردم هم می‏دانند بدکاری کرده، هیچ‌کس گمراه نمی‏شود به جهت آن. آن بدعتی که بد است آن است که دین مردم را خراب کرده باشد و مردم را گمراه کند. پس خلاف ضرورتی اگر آمد در میان، این است آن بدعتی که مردم را گمراه می‏کند، و اگر ضرورتی برداشته شد این بدعتی است که مردم را گمراه می‏کند.

پس هر چیزی که به حد ضرورت نرسیده و محل نظر است و محل فکر است اذن داده‏اند که تو هرچه فهمیدی همان دین خدا باشد، یک کسی خلاف آن فهمید آن دین او باشد. اگر تو به اخبار رجوع کردی و فهمیدی که مثلاً نماز جمعه را باید کرد برو بکن، کسی در مسأله نظری که نظر کرد و چیزی یافت از دین خداست باید برود بگیرد، یک کسی دیگر نظر کرد دید حرام است نکند، اذنش داده‏اند انسان را، از دین و مذهب بیرون نمی‏رود چیزی است که محل اتفاق بوده و خواهد بود. اگر آن محل اتفاق‌ها را چیزی داخلش کردی مسموع نیست که من اشتباه کرده‏ام، کسی ‏که اهل حل و عقد است کتاب می‏نویسد استدلال می‏کند، آیه و حدیث می‏خواند، از او مسموع نیست که من چنین فهمیده بودم که شراب یعنی مسکر، یک قطره چون مسکر نیست از این جهت من چنین یافته بودم که اسماء متعلقند به صور اشیاء و صور بالفعل مراد است

«* دروس جلد 7 صفحه 339 *»

و یک قطره شراب سکر ندارد پس المسکر بر او صادق نیست پس الخمر صادق نیست، من چنین یافته‏ام که حلال است تو برای خود حرام بدان. من حرام می‏دانم اینها به گوش مردم نمی‏رود، آیه بخوانی شراباً طهوراً، حدیثی هم پیدا کنی دلیل عقلی هم اقامه کنی که این شراب این‌قدرش که مسکر نیست حلال است؛ این دلیل عقل و آن آیه و آن حدیث، هزار دلیل بیاری من می‏گویم خارج شده‏ای. دلیل خروجت، همین اقامه دلیلت دلیلِ اینکه تو مرتدی و از اسلام خارجی. پس شراباً طهوراً  که در قرآن است می‏خواهی بخوانی که این شراب را حلال کنی، همین دلیل این است که تو مرتدی.

پس بدانید در هیچ زمانی خدا هیچ دلیلی را قرار نداده بزرگتر از این ضروریات. پس این ضروریات را ملحدی بخواهد وازند نمی‏شود وازد. لواط حرام است به ضرورت اسلام دیگر فلان صوفی فلان سنی بگوید من آیه می‏خوانم که حلال است، خدا فرموده او یزوجهم ذکراناً و اناثاً و خدا این را گفته «یزوّج» یعنی عقد کنند صیغه بخوانند، پس پسری را برای پسری می‏توان عقد کرد، ما این را از باطن فهمیده‏ایم شما اهل ظاهرید؛ اینها را نمی‏شنوند. کسی که تابع پیغمبر است همین‏که کسی این آیه را برای این مطلب بخواند همین دلیل کفر است. و معنی یزوجهم ذکراناً و اناثاً این تزویج نیست، بلکه یعنی خدا می‏خواهد پسر می‏دهد می‏خواهد دختر می‏دهد، می‏خواهد توأم می‏دهد. پس تفسیر به رأی نمی‏توان کرد. و باز عرض می‏کنم قرآن را تفسیر به رأی نمی‏توان کرد، سنی‌ها هم روایت می‏کنند. و تفسیری که به رأی نمی‏توان کرد این است که هرچه مطابق با ضروریات نیست تفسیر به رأی است، آنچه مخالف ضروریات است آن تفسیر به رأی است. آنچه مطابق ضروریات است آن از جانب خداست امر الهی است.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 340 *»

درس بيست‌ويکم

 

(چهارشنبه 23 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 341 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

ان‏شاءاللّه سعی کنید خود را متذکر کنید و متذکر باشید. خداوند عالم اگر دربند این خلق نبود و نمی‏خواست که دینش واضح و ظاهر و بیّن باشد، هرکسی هر پسندی که داشت آن را امضا می‏داشت برای خود او ولو رأی‏های مختلف باشد. اگر چنین چیزی بود ارسال رسل نمی‏کرد انزال کتب نمی‏کرد. دیگر همین‏قدر هم ان‏شاءاللّه ملتفت باشید و فراموش نکنید چراکه نفس همین‌که توی شکوک و شبهات او را انداختی خیال می‏کند شک و شبهه دارد، پیش هر جماعتی نشستی خیال می‏کند از آن جماعت است، متذکرش که می‏کنی بابصیرت می‏شود.

ببینید تمام کسانی که خود را به پیغمبری می‏بندند حرفشان این است که امر این پیغمبر واضح و ظاهر بوده حجتش تمام بوده نقصی در حجتش نبوده امری

«* دروس جلد 7 صفحه 342 *»

نداشته که محل اشتباه باشد، آن‌وقت هرکس خواسته ایمان بیاورد ایمان آورده و هرکس خواسته لج کند و کافر شود گمراه شده. پس ببینید مردم محتاجند خدا دینی را براشان وضع کند، از این جهت خدا دینی قرار داده و ارسال رسل و انزال کتب کرده، این دین یقیناً باید روی زمین باشد. و چون خلق جاهل بودند انبیاء را علماء آفریده، چون خلق گاهی غافل می‏شدند آنها را غیر غافل آفریده. و این قدرش هیچ محل تأمل نیست در هیچ دینی. هر نبیی آن کاری که به او گفته‏اند برو بگو غفلت نمی‏کند سهو نمی‏کند، اگر سهوی عصیانی غفلتی هم قائل باشند در کارهای دیگر گفته‏اند.

پس اقلاً معقول نیست خدا امری را قرار داده باشد به اشتباه، و امر مشتبهی را آورده باشد پیش خلق، و بداند اشتباه‌کاری را خودش کرده و بداند این خلق نمی‏توانند راه اشتباهش را پیدا کنند و حق و باطلش را تمیز بدهند، خودش مخلوط به هم کرده و حالا خالصش را از مردم خواسته.

حالا سعی کنید و فکر کنید و بدانید که این یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث داخل متشابهات و مشکلات احادیث است. خدا می‏گیرد قدری بول و قدری آب را داخل هم می‏کند و حالا می‏آید می‏گوید آب‌هاش را استعمال کن بول را استعمال مکن! این نمی‏شود. خیلی واضح است که این خدا آیا می‏آید سرکه و شیره را داخل هم کند بیارد پیش شما، و شما نتوانید اینها را جدا کنید؛ آن‌وقت بگوید اعتقاد کنید که آنچه در این کاسه است همه‏اش شیرین است یا همه‏اش ترش است! این معقول نیست. به جهت آنکه من هرچه این را می‏چشم می‏بینم شیرینی هم دارد ترشی هم دارد خالص نمی‏توانم بفهمم. امری که خودت آورده‏ای که یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث باشد و مخلوط کرده‏ای به هم، پس خالصش را هم از من مخواه. عقل حاکم است به طور بت و جزم و یقین که خدا باید امرش واضح و بیّن و آشکار باشد هیچ راه بطلانی به هیچ وجه من الوجوه در آن نباشد، به هیچ وجه احتمال بطلان در دین او نباشد، تا خلق خاطرجمع باشند که بگیرند و تخلف از آن

«* دروس جلد 7 صفحه 343 *»

نکنند. اینکه دلیل عقلش. وقتی این را عرضه می‏کنی به جمیع اهل ادیان می‏بینی که فلان نبی ــ  مثلاً  ابراهیم ــ  نبی بوده، امرش واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده، هرکس خواست نجات بیابد از روی بصیرت نجات یافت هرکس هم انکار کرد از روی عمد کافر شد. نهایت معجزات را دید و سحر اسم گذاشت بهانه‏ای آورد و انکار کرد. و همچنین یهودی‌ها، در جمیع یهود بگردی می‏بینی محل اجماع و اتفاقشان است؛ و اینهایی که عرض می‏کنم داخل بدیهیات اولیه جمیع ادیان است. پس یهود می‏گویند امر موسی واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده محل شکی شبهه‏ای ریبی نبوده، لکن فرعون گفت انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر. ترائی هم می‏کند که می‏شود استادی ساحرتر باشد. حالا آیا واقعاً هم همین‏جور است، آیا احتمال عقلی می‏رود که موسی ساحر بزرگتری بود؟ نباید احتمال برود.

باز معروف است که نبیِ شخصی را عقل نمی‏تواند اثبات کند. شیطان خواسته تیشه بزند به ریشه جمیع دین. می‏گویم بله عقل اگر موسی را نچسباند به خدا و نگوید خداست دانا و این خدا موسی را فرستاده، و این موسی برخیزد در میان جماعتی که سحر می‏کنند، ممکن است عقلاً  این موسی بزرگ سحره باشد و سحری کند که در قوه سحره نباشد. احتمال عقلی می‏رود، ولکن ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، اگر کسی قائل بشود که خدایی داریم و خدا دینش را باید روی زمین آشکار کند و این موسی می‏گوید من از جانب آن خدا آمده‏ام و می‏گوید قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم من اگر از جور آن سحره هستم، من حرفم این است که کار سحر  را باید باطل کرد خراب کرد ساحر را باید کشت، اگر من هم ساحرم و شما خیال کنید این هم کاری است مثل آن کارها، آن خدایی که من را فرستاده حرفش این است که من سحر را باطل می‏کنم، اگر این سحر  بزرگتر است بیشتر باید باطل کند بیشتر باید رسوا کند. پس وقتی موسی را ملاحظه می‏کنی و می‏دانی از جانب خدا آمده، مِن حیث التابعیة عقل حکم می‏کند که احتمال نمی‏رود بزرگ سحره باشد. ولو مِن غیر حیث التابعیة می‏شود، جمعی

«* دروس جلد 7 صفحه 344 *»

قماری می‏کنند یکی استادتر است می‏شود. اینها خود را به خدا نمی‏بندند. وقتی مِن حیث التابعیة شد یعنی ملاحظه کردی خداست عالم به کل قادر بر کل، اگر کسی برخیزد بگوید من از جانب خدا آمده‏ام حاکم بر شما باشم شما اذن ندارید حرکتی و سکونی به عمل آرید مگر به اذن من چیزی به کسی ندهید و نگیرید مگر به اذن من ماکان لکم الخیرة من امرکم جمیع رفتار شما باید به امر من باشد. این اگر راستی راستی از جانب خدا نیامده باشد باید رسواش کند، چون از جانب خدا نیامده و ادعای به این بزرگی را می‏کند، ادعای به این بزرگی بدتر است از فرد فرد هر کار بدی. یک کسی است یک کاری کرده یک شرابی می‏خورد یکی یک کسی را فحش می‏دهد، تمام مملکت را فاسد نکرده. یک کسی زنایی می‏کند زنی را خراب کرده تمام ملک را خراب نکرده. هر فسقی هر فجوری و هر کار بدی که جزئی باشد یک گوشه ملک را خراب می‏کند، به خلاف اینکه کسی ادعا کند که من حاکم بر کلّ شمایم و شما جمیع نکاحتان و اکلتان و شربتان و حرکات و سکناتتان باید به اذن من باشد و شما در هیچ کارتان نه در حرکتتان نه در سکونتان نمی‏توانید بی‏اذن من حرکت کنید حرکت و سکون تمامتان باید به اذن و اجازه من باشد. این اگر از جانب خدا نباشد، اگر  می‏گوید نکاح کنید از هوای خود می‏گوید، اگر می‏گوید رو به سمتی کنید جسم است جسمی را که خدا قرار نداده این جسم معظّم مکرّم باشد بت‌پرستی شده. پس فساد کسی که ادعای حکومت کلیه را می‏کند بر کل ملک که منم حاکم شما و شماها باید به اطاعت من باشید و من مطاع کلّم، این اگر دروغ بگوید و خدا یک روز دو روز مهلتش بدهد؛ مردم حجتی بر خدا ندارند؟

شما سعی کنید این مسامحات در ذهنتان نباشد که خیال کنید می‏شود یک روز امرش مخفی باشد بعد بفهمیم، یا بعد از یک هفته یا یک ماه یا یک‌سال یا هزار سال. اگر جایز است هزار سال طول بکشد، بسا کسی ادعایی بکند و بعد معلوم شود این نبی نبوده، و خدا مهلت بدهد کسی چنین چاپی بزند بعد معلوم کند، معقول

«* دروس جلد 7 صفحه 345 *»

نیست. همین‌جور صد سالش هم معقول نیست یک سالش هم معقول نیست یک ماهش هم معقول نیست یک هفته‏اش هم معقول نیست یک روزش هم معقول نیست یک آنش هم معقول نیست. پس دین حق را خداوند عالم حق قرار داده. پس نبی باید از جانب خدا بیاید، دلیل عقلی اقامه می‏شود از انحاء مختلف و مطابق می‏شود با جمیع نقل‌ها. پس یهودی‌ها هم می‏گویند امر موسی واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده عصاش هم سحر نبوده احتمال هم نمی‏رفت سحر باشد. دیگر حالا یهودی عقلش برسد چطورها اثبات کند که بزرگ سحره نبوده، شاید نتواند، مُرّ حق نیست مگر پیش اهل حق. به جهتی  که حالا اهل باطل است اهل‏حق نیست. راهش که بزرگ سحره نیست اینکه اگر بود باید خدا هیچ مهلتش ندهد و باطلش کند، اگر بزرگ سحره است در همان مجلس پیغمبری دیگر می‏فرستد و در همان‌جا امرش را باطل می‏کند.

پس جمیع کسانی که خود را به پیغمبر می‏بندند حرفشان اینکه امر  آن پیغمبرشان واضح بوده بالغ بوده، همه مکلفین که آنها را دعوت کرده همه دعوت او را شنیدند و فهمیدند، و حجت خدا را تمام کرده. آن‌وقت بعضی ادعاشان این بوده که برای ما مشتبه شده، بعضی گفتند باطل است بعضی گفتند سحر بوده. پس بدانید که حق همیشه واضح است سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبدیلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحویلاً معقول نیست، و نقل‌ها هم مطابق است با عقل‌ها. پس امر خدا امری است که مِن حیث التابعیة اگر گرفتی تو هم در آن‌قدری که اختیار کرده‏ای معصومی. پس مردم چون جاهل بودند علم یقینی براشان فرستاد، و چون اشیاء تاثیرات داشتند و نفع و ضرر یقینی داشتند و خلق خودشان عالم نبودند علم یقینی براشان آوردند که نافع را یقیناً بگیری از ضارّ یقیناً اجتناب کنی.

پس این حرف را که شیخ زده ملتفت باشید، بسا تا این روزها خودتان هم متحیر بودید که چه حرفی است زده که «لایتطرق فی کلماتی الخطاء»، حالا می‏فهمید که این حرف حرف حقی است زده. آنهایی که نزده‏اند این حرف را، یا راه نبرده‏اند یا ملتفت

«* دروس جلد 7 صفحه 346 *»

نشده‏اند. پس تمام اهل ادیان قائلند که مبدأ، دینش واضح است و ظاهر و بیّن و آشکار. اگر حق بوده، دین حق باید واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، با وجودی که مردم مِن حیث نفس خود معصوم نیستند. در هیچ امتی نبوده در روی زمین، دیگر بعد از این در رجعت بشود خدا بهتر می‏داند، نبوده در هیچ امتی که نه نبی هستند و نه وصی نبی نه امام نه حجت اصل، که بخواهند ادعا کنند که ما عالمیم به جمیع احکام و سهو نمی‏کنیم. نمی‏توانند ادعا کنند که ما سهو نداریم خطا نداریم لغزش نداریم، نمی‏توانند تمام امتی که حجت اصل نیستند چنین ادعایی کنند که سهو ندارند خطا ندارند لغزش ندارند نسیان ندارند. مع‏ذلک چون چنین بودند دین خدا را می‏خواستند.

حالا بسا کسی یک طرف سخن را نگاه کند آن‌وقت بگوید کسی ‏که گفته «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» پس ادعای نبوت و امامت داشته، یا کسی بگوید اگر شیعه هم بوده یک‌جور شیعه‏ای هم بوده که احتمال نمی‏رفته سهو کند؛ و غلو کند. ملتفتش باشید ان‌شاءاللّه. پس اصل دین و اصل مذهب مِن حیث التابعیة باید یقینی باشد یعنی آنچه را که خدا آورده باید یقینی باشد، پس من هم اگر آنچه را که خدا آورده گرفتم اشتباه نکردم همین‌جوری که خدا اشتباه نمی‏کند، دینش را پیش من می‏آرد و برای من واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده سهوی خطایی لغزشی در آوردن او پیش من نیست این را مفهوم من قرار داده، پس مفهوم من قابل خطا نیست معصوم است. آن کسی که اهل حق است آن حقِ خود را نمی‏گوید احتمال دارد این باطل باشد، یا احتمال دارد حقی دیگر  جایی دیگر باشد؛ خیر، حق یکی است و حق یک‏جور است.

فکر کنید ان‌شاءاللّه و ماذا بعد الحق الّا الضلال با وجودی که حق یکی است و اهل حق به او می‏رسند، می‏خواهم عرض کنم مکلّفند جمیع مکلفین که همین مسائل را بدانند. حالا دیگر نمی‏دانند و آخوندشان و حکیمشان هم نمی‏دانند مردم لاابالی و بی‏دینند، من کار ندارم. پس دین یقینی باید از خدا گرفت، و هرچه غیر از آن دین است باطل است. با وجودی که این شخصی که عالم است یا حکیم است

«* دروس جلد 7 صفحه 347 *»

نمی‏گوید من معصومم و سهو ندارم. اگر بگوید، کسی می‏تواند ریش این را بگیرد که آیا تو هیچ‌جا در دنیا هیچ‏جا خطا نکردی؟ نمی‏تواند بگوید من معصوم از خطا هستم. می‏گوید حالا که معصوم نیستی پس شاید این دینی که حالا می‏گویی حق است یک‌سال دیگر بفهمی باطل است، پس الآن یقین به حقیت خود نداری. این تاتوره‏ها در دنیا پر است، کسی که در راه افتاد جواب اینها پیش پا افتاده است. راست است من خطاکارم و آنچه را که خدا از من خواسته باید پیش من بیارد، و یقیناً  آنچه را خواسته پیش من می‏آورد و حکماً خدا می‏آورد، حالا آیا خدا هم خطا می‏کند یا خدا خطا نمی‏کند؟ خدا امری را که می‏آرد آیا مفهوم من می‏کند که من بفهمم و تصدیق کنم یا مفهوم من قرار نمی‏دهد و می‏گوید نفهمیده تصدیق کن؟ چنین چیزی که قرار نمی‏دهد چراکه تکلیف مالایطاق نمی‏کند، بلکه امرش را می‏آرد می‏رساند واضح می‏کند روشن می‏کند از روز روشن‏تر، پس او که خطا نمی‏کند. پس من در این قدر حرف که می‏گویم که خدای من خطاکار و فراموشکار و سهوکن نیست، در این امر خطا نکرده‏ام، و در تمام دین و مذهب یقیناً  آنچه را از من خواسته به من رسانیده و یقیناً  آنچه را مفهوم من قرار داده تکلیف مرا همان قرار داده، پس یقیناً مفهوم من در آنچه خدا به من رسانیده یقینی است و خطایی و سهوی و نسیانی در آن نیست. به شرطی که دقت کنی و چرت نزنی، که این‌جور حرف‌ها در دنیا خیلی کم است، آن‌قدر کم است که از این مجلس که بیرون رفتی دیگر هیچ‌جا نیست. این هم ادعای انحصار به فرد نیست، حالا خدا خواسته باشد لکن ممتنع هم نیست جای دیگر هم باشد، اگر خدا بخواهد شهری دیگر هم همچو کسی را درست کند که جمیع شکوک و شبهات را بردارد می‏کند.

پس ملتفت باشید که این یا در اعتقاد است، خدا قادر است آن اعتقادی را که از من خواسته تعلیم من کند و آنچه را نخواسته نگذارد پیش من بیاید که من اعتقاد کنم. یا در اعمال است، می‏تواند آن عملی را که از من خواسته تعلیم من کند. یا در

«* دروس جلد 7 صفحه 348 *»

کلیات امور است، مثلاً مثل نماز می‏تواند تعلیم من کند. یا در جزئیات امور است مثل مسأله شک و سهو در نماز می‏تواند تعلیم من کند. امری که از جانب خداوند می‌آید، خدا چون عاجز نیست و قادر است می‏آرد امر خود را. و او چون سهو ندارد نسیان ندارد خطا ندارد لغزش ندارد، امر کلی و جزئی و اصول و فروع را آورده مفهوم من قرار داده میسور من قرار داده و به من رسانیده، اگرچه من خودم خطاکارم اما او خطا نکرده، پس مِن حیث التابعیة له خطا هم نکرده‏ام غفلت هم نکرده‏ام.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشید، این‌جور عرض‌ها کلیه است که به اینها معنی خیلی از عبارات بزرگان را ملتفت می‏شوید. مِن حیث التابعیة یعنی تابع خدایی هستند که الا له الخلق و الامر  امر با خداست تو نه خودت شریک خدایی در خلقت نه در امری که کرده‏ای. پس مِن حیث التابعیة، اهل حق، حق با آنها است و احتمال نمی‏رود که خطا کرده باشند، ولو در معاملاتشان خطا بکنند ولو در اعمالشان معصیت بکنند، بکنند. دین شیعه برحق است ولو معصیتی بکنند، آن دخلی به دین ندارد. این است که در کلماتشان فرمایش می‏کنند که ابتداء کسی که طالب حق است باید بگردد ببیند چیست از جانب خدا، آن را بگیرد آن نمی‏شود خطا توش باشد. خدا چون امرش واضح بوده آشکار بوده باید تو بگردی آن را پیدا کنی، اگر آن را پیدا کردی احتمال نمی‏رود خطا کرده باشی چراکه خدا خطاکار نیست. احتمال نمی‏رود که اهل نجات نباشی چراکه خدا نجات تو  را خواسته. پس مؤمن به طور بت و جزم، یقین دارد که اگر بر  این دین بمیرد اهل بهشت است. مؤمن باید خاضع و خاشع باشد باید بداند خدا قادر هست اضلال کند، لکن می‏داند که خدا وعده کرده که اضلال نمی‏کند مؤمن را، و سلب قدرت از او نمی‏کند لکن چشم روشنی مؤمنین است که بدانید بعد از آنی که امر حق به دستتان آمد این خدا وعده کرده که ماکان اللّه لیضیع ایمانکم و این خیلی چشم‏روشنی عجیب غریبی است. انسان حق را بیابد و خاطرجمع هم بشود که خدا از دستش نمی‏گیرد، سلب قدرت نمی‏شود کرد از خدا، خدا بخواهد تمام

«* دروس جلد 7 صفحه 349 *»

پیغمبران را به جهنم ببرد قادر است تمام کفار را به بهشت ببرد قادر است، اما می‏کند؟ نمی‏کند، قسم هم خورده که کفار را به بهشت نبرد مؤمنین را اضلال نکند فرموده ماکان اللّه لیضیع ایمانکم.

پس سعی کنید همیشه فکر کنید، خواب نروید غفلت نکنید. امر خدا همیشه واضح است همیشه بیّن است همیشه آشکار است، از برای کل مکلفین میسور است. والله برای کل مقدور است تو  بگیر  آن را، چیزی که پیشت آورده‏اند آسان است واضح است بگیر آن را. لکن آن امری که آورده‏اند به تمام مکلفین رسانیده‏اند. محل اتفاق کل است که آن دینی که از آسمان نازل شده آیا برای کل کسانی است که به حد تکلیف رسیده‏اند یا محض جماعتی مخصوص است؟ خوب دقت کنید غافل مشوید، از بس تاتوره زیاد شده از این جهت خدا این بیانات را آورده در دنیا که تاتوره‏ها را بردارد. پس دین خدا دین واضح بیّن آشکاری است و نبی که دعوت کرده قومی را امرش را در میان آن قوم واضح کرده. امری که محل اتفاق آن قوم است «ضرورت» اسمش است. حالا پیغمبر  آخرالزمان؟ص؟ آمده و اسلام را آورده، حالا آیا این دین اسلام را مخصوص عرب قرار داده، یا عجم را هم دعوت کرده؟ مخصوص آنها قرار داده یا اینکه از ترک‌ها هم دین خواسته؟ مخصوص مردها قرار داده یا زن‌ها را هم دعوت کرده؟ مخصوص علماء قرار داده یا عوام را هم دعوت کرده؟ پیغمبر؟ص؟ کل را دعوت کرده، حالا که کل را دعوت کرده پس دعوتش باید به طور عام باشد یعنی به تمام مکلفین از امتش رسیده باشد، پس باید «ضرورت» باشد. پس امرِ رسیده به تو را دست بر مدار که بروی توی تاتوره بیفتی. فرمایش می‏کنند مشایخ که اگر  یک‌پاره اُنس‌ها و قواعدی که از خدا نیست می‏خواهی به دست بگیری و حق پیدا کنی، نزدیک نیست که بتوانی به حق برسی. شرط طلب حق این است که غرض و مرض را کنار بگذاری و انس‌ها و قاعده‏هایی که داری کنار بگذاری، به آن قاعده‏ای که خدا قرار داده که بی‌غرضی باشد مجاهده کنی آن وقت البته به حق می‏رسی. پس انسی داریم

«* دروس جلد 7 صفحه 350 *»

در بی‌دینی، این انس دلیل و برهان خدا نیست. ما قاعده رسم کرده‏ایم پیش خودمان قاعده اصولی یا فروعی، چیزی که از پیش خدا نیامده باشد ما کاری دست آن نداریم. و واللّه تا به حد ضرورت نرسد از پیش خدا نیامده.

پس اگر قاعده‏ای است که به همه تعلق دارد، به حد ضرورت باید باشد. و اگر به حد ضرورت آمده پس تو به آن رسیده‏ای یعنی خدا به تو رسانیده، و خدا خطا ندارد لغزش ندارد سهو ندارد نسیان ندارد عصیان ندارد، حالا که چنین است پس تو در قبول دین حق احتمال خطا و خلاف در فعل و قولت نیست پس لایتطرّق فی دینک الخطاء. پس تو یک دینی داری و حرف‌های دینی می‏زنی که من دینم دین اثنی‏عشری است، و من در این دین خطائی نکرده‏ام سهو نکرده‏ام. لکن من خودم در کارهای خودم خطا دارم سهو دارم نسیان دارم عصیان دارم، عصیان خدا را هم دارم، اما می‏گویم فلان کار عصیان است و کرده‏ام، اما نمی‏گویم این دین خداست. آن شیعه‌ای که زنا می‏کند نمی‏گوید این دین امام من است، شهوت و هویٰ و هوس او را بر این داشته. مثل کسی که عادت کرده گِل می‏خورد این دلش ضعف می‏کند برای گل و گل می‏خورد اما می‏داند حرام است، می‏گوید این از دین من نیست لکن چون دلم ضعف کرده این حرام را می‏خورم. یک کسی دلش ضعف می‏کند برای شراب و زهرمار می‏کند، شاید بعد هم توبه می‏کند و بابصیرتان زود هم توبه می‏کنند. پس خطاکاران دینشان نباید خطا باشد، و در اخذ دین باید سهو نداشته باشند نسیان نداشته باشند لغزش نداشته باشند عصیان نکنند در قبول دین. محض عصیان قبول دین نکردن اسمش کفر است و شرک، خدا قسم خورده که نمی‏آمرزم.

پس مردم اگرچه در کارهای خودشان ساهی و ناسی باشند، لکن در قبول دین و مسائل دینیه لایتطرّق فی کلماتهم الخطاء. و شیخ مرحوم هم از همین باب می‏فرماید «لایتطرق فی کلماتی الخطاء». ولکن ببینید که تمام کلماتشان را پخته کرده‏اند و «مِن حیث التابعیة» فرموده‏اند، مِن حیث التابعیة خطا نمی‏کنند، اما مِن حیث غیر التابعیة

«* دروس جلد 7 صفحه 351 *»

می‏شود سهواً  من کلمه‏ای گفته باشم و نسبت به این خدا نداده باشم. می‏شود در خانه خود لولئین([3]) را به جای آفتابه گذاشته باشم آفتابه را به جای لولئین اشتباهاً  گذاشته باشم، این دخلی به دین من ندارد. پس معنی «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» این نیست که هر حرفی که زده‏ام به وحی خداست، «ما أنطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی». خیر، در خانه حرف‌های متعارفی را که می‏زنم بسیار سهوها دارم نسیان‌ها دارم خطا دارم، کارم این است که خطا دارم لغزش دارم، مع‏ذلک لایتطرّق فی دینی الخطاء. پس اگر  احیاناً کسی در علم حروف چیزی نوشت و به یک قاعده فرضاً درست نیامد، یا بعد معلوم شد اشتباه بود مثلاً، این هم از کلمات این هست اما این از حیث تابعیت نیست که لایتطرّق فی کلماته الخطاء. بلی مِن حیث التابعیة لایتطرق فی کلماتی الخطاء. حالا شیخ مرحوم علم جفر نوشته، می‏بینی به آن قاعده سؤال می‏کنی جواب درست نمی‏آید؛ حالا من نمی‏گویم شیخ خطا کرده است، می‏گویم آن قاعده‌ای را نوشته که اهل جفر آن قاعده را نوشته‏اند. پس اولاً  که کلمات از شیخ نیست بلکه شیخ نوشته این را در کتابش و گفته قاعده دیگران است برداشته نوشته، مثل اینکه شما عبارت کسی را در کتاب خود می‏نویسید. و بر فرضی که من چیزی را از کتابی برداشتم و در کتاب خود نوشتم و خطای او را هم نفهمیدم و خیال کردم درست است، بعد هم یک کسی دیگر آمد دید من خطا کرده‏ام این باز دخلی به مِن حیث التابعیة ندارد، مسأله دین نیست دخلی به شک و سهو ندارد، دخلی به دین ندارد. من در علم حروف چیزی نوشتم حالا خطا هم شد شده باشد. پس فرق است در این قسمش باید ملتفت شد.

پس ما یک معصومی داریم که خطا و سهو و نسیان ندارد، همان معصومینی که مصطلح هستند آنها کسانی هستند که «لاینطقون عن الهویٰ ان هو الّا وحی یوحی»، عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون چه در خلوت چه در حضور در

«* دروس جلد 7 صفحه 352 *»

جمیع حرکاتشان و سکناتشان هیچ سابق بر خدا نیستند، حالا اگر می‏گوید ساکن شوید ساکن می‏شوند، در جمیع ظاهر و باطن محفوظند بحفظ اللّه. آنها گر اتفاق در علمی چیزی نوشتند در آن دیگر خطایی نیست سهو نیست اشتباه نیست. حتی اگر مشق هم بکنند چیزی بنویسند در خط‌نوشتن اشتباهی نمی‏کنند. وقتی قطعه‏ای آوردند در مشهد مقدس، آوردند خدمت آقای مرحوم خیلی خوش نوشته بود می‏گفتند که این خط حضرت امیر است. آقای مرحوم نگاهی در آن کردند دیدند توی اینها کلمه‏ای بود که خط زده بود، فرمودند این خط حضرت امیر نیست به جهت آ‏نکه حضرت امیر غلط نمی‏نویسد که اشتباه کند و بعد خط بزند، یک معصومی است آن‌جور معصوم است که می‏نشیند برمی‏خیزد راه می‏رود جمیعش به امر خداست و به وحی خداست و به اراده خداست. خواب می‏کند خواب می‏بیند، اما خواب بد نمی‏بیند خوابش مثل بیداری است. معصوم اگر خوابی ببیند کاری می‏کند، همین‏که خواب دید در بیداری آن کار را می‏کند، مثل ابراهیم.

پس یک معصوم است این است معنیش، و این است معصوم اصطلاحی. پس به این اصطلاح ما غیر از چهارده معصوم و غیر از انبیاء معصومی نداریم. و یک معصومی داریم به این معنی که ما هم معصومیم یعنی این دینی که ما گرفتیم سهو نکرده‏ایم، پس لایتطرّق فیه الخطاء. به جهت آنکه آن دینی را که خدا پیش من آورده او سهو نکرده خطا نکرده اشتباه نکرده. این مفهوم من اگر دین خدا نیست، اگر این مراد خدا نیست اگر این دین خدا نیست، خدا می‏داند که این دینش نیست، بردارد از ذهن من، دلیلی دیگر بیارد برهانی دیگر بیارد، غیر از این را اثبات کند. حالا که خدا این را برنداشته، چیزی دیگر مفهوم من قرار نداده دلیلی دیگر نیاورد برهانی دیگر نیاورد، ما یقین کردیم که این است دین خدا و سهوی خطائی نسیانی در آن نیست. پس مقرر است و مسدد است و یقیناً از خداست.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 353 *»

درس بيست‌ودوم

 

(شنبه 26 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 354 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

بعد از آنی که ان‏شاءاللّه ملتفت شدید که چه از روی عقل و چه از روی نقل معقول نیست خداوند عالم چیزی را خواسته باشد و نکرده باشد. هر چیزی را که یقین داری خواسته، باید یقین داشته باشی کرده. پس هر کاری را که صانع بخواهد چون قادر علی‌الاطلاق است می‏کند. و می‏بینیم ــ  اگر غافل نباشیم ــ  که خدا ارسال رسل کرده به این شدّت که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر فرستاده و خواسته است بخصوص که مردم دین داشته باشند. و اغلب کسانی که به خدایی قائلند می‏گویند یک دینی دارد خدا. و هرچه را بخواهی ببینی خدا خواسته یا نخواسته، فکر کنید که راهش چقدر آسان است اگرچه مردم بسیاری غافلند و اعتنا نمی‏کنند، می‏فرماید و کأین من آیة فی السموات و الارض یمرّون علیها و هم عنها معرضون روش راه می‏روند

«* دروس جلد 7 صفحه 355 *»

مع‏ذلک اعراض می‏کنند غفلت به خود می‏بندند، عمداً تجاهل می‏کنند.

شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشید، همین‏که انسان می‏داند اشیاء خودشان صانع خود نیستند، خودشان تصرف در خود نمی‏توانند بکنند و فعلی از غیر تعلق گرفته اینها را زیر و رو می‏کند؛ و این ابتدا است، تمام انبیاء تمام اولیاء تمام عقول متفقند که خدایی هست، می‏دانند که غیر از این راهی گشوده نشده. همین‏که می‏بینی چیزی ساخته شد، یک کسی این را ساخته. دیگر  راه استدلال منحصر است به این. هر فاعلی که فعل می‏کند به آن فعلش شما استدلال می‏کنید که آن فاعل فاعل است، فاعلی حرکت می‏کند شما به حرکت او می‏دانید متحرک است، فاعلی ساکن شد به سکونش شما استدلال می‏کنید که این فاعل ساکن است. و اگر دقت کنید خواهید یافت هر فاعلی فعلش را که به عمل می‏آرد، از آن فعل مردم تمیز می‏دهند که آن فاعل توانسته که کرده. از کجا دانستیم خدایی داریم؟ انسان زود می‏فهمد أفی اللّه شک می‏بینیم این زمین این آسمان این جماد این نبات این حیوان این انسان اینها را ساخته‏اند، الآن [هم] که ساخته‏اند کسی نمی‏تواند در آن تصرفی کند، کسی دیگر نمی‏تواند بسازد، پس معلوم است کسی اینها را ساخته. همین‏که می‏بینی این اشیاء خودشان خودسر نیستند خالق نیستند، پس هرچه در این ملک اتفاق افتاد باید بدانی این از تصرف فاعل است، دیگر شکی ریبی برای عاقل رو نمی‏دهد. وقتی می‏بیند تصرفی در ملک شد پی می‏برد که متصرف تعمد کرده این تصرف را کرده، همین‏که می‏بینی روز شد می‏دانی صانع تعمد کرده روز را روز کرده، همین‏که شب شد می‏دانی صانع تعمد کرده و شب را شب کرده، گرم شد او گرم کرده سرد شد او سرد کرده.

حالا می‏بینی آمده‏اند اشخاص و ادعای نبوت کرده‏اند و خارق عادت از دستشان جاری شده، همین کارهایی که مردم گفتند سحر است؛ پس یقین می‏کنی صانع خواسته. خوب ملتفت باشید و چرت نزنید که خیلی مردم ــ  کسانی که به حق نرسیده‏اند ــ  به عادت و طبیعت اسم دین و مذهبی می‏برند. پس ملتفت باشید

«* دروس جلد 7 صفحه 356 *»

ان‌شاءاللّه که مقامات داخل هم نشود. آنچه می‏شود در ملک کار صانع است. این راه نظر، راهی است که کسی که به دست آورد آن دلیل تسدیدی است که هیچ دلیلی با آن مقابلی نمی‏کند، دلیل عقلی نقلی معجزی مقابلی با او نمی‏کند، مقابل دلیل تسدید نمی‏تواند بایستد. چنان‌که عرض کرده‏ام اگر کسی کاری کند کسی دیگر نتواند بکند، محض این معلوم نمی‏شود این از جانب خداست، چه‌بسیار صنایع هست که بعضی راه می‏برند بعضی راه نمی‏برند. مثل اینکه شعر را جوری سعدی گفته که هنوز جورش کسی نگفته، میر یک جوری خط نوشته که هنوز کسی آن‌جور ننوشته. سعی کنید راه مسأله را گم نکنید که گم می‏شوید مثل مردم. پس خدا چنین قرار داده هر نبیّی که آمده حرف او این بوده که خدا دین قرار می‏دهد، و مردم را مجبور و مجبول در هدایت نکرده چنان‌که مجبور و مجبول در ضلالت نکرده. پس خدا دینی قرار می‏دهد و تخلف از آن دین را میسور مردم می‏کند که بتوانند تخلف کنند بتوانند بگیرند، اگر گرفتند یا تخلف کردند به اختیار است. حالا که چنین است، اگر دینی قرار داد و کسی اعتنا نکرد ــ  و می‏تواند اعتنا نکند ــ  و نگرفت، آن‌وقت این هم عمل صانع است.

دیگر فکر کنید و توی هم نریزید. پس خدا دینی را برپا می‏کند و قرار می‏گذارد که حجت را تمام کند. چون خودش عالم است می‏داند اقامه حجت کرده، و چون خودش اصدق صادقین است نمی‏توان او را متهم کرد که تو دینت واضح و بیّن و آشکار نبود از این جهت مردم متحیر شدند و مختلف شدند. عرض می‏کنم راه خیلی واضح است ولکن مردم خیلی بیراه می‏روند، راه خیلی روشن است و مردم قرارشان نیست در راه بروند، راه روشن نمی‏خواهند عمداً می‏خواهند کج و واج باشند. باز بسا انسان وقتی به دلیل تقریر که اعظم ادله است فکر می‏کند می‏داند که خارق عادات را به خاطرجمعی خدا تصدیق کرده‏ایم که از جانب خداست، که اگر از جانب او نیست و این حیله‏باز است، او که می‏تواند دستش را ببندد چرا نبست؟ او که می‏تواند امر این را باطل کند چرا نکرد؟ پس به دلیل تسدید شما تصدیق می‏کنید که معجزات از

«* دروس جلد 7 صفحه 357 *»

جانب خداست، دلیلش همین. و به همین دو کلمه فرق میان معجز و غیر معجز را به دست بیارید.

دقت کنید، مردمی دیگر که چهار کلمه فقهی یاد گرفته‏اند حالا خیال می‏کنند شق شعر همه‌جا می‏توانند بکنند، فرق را این‏طور گذارده‏اند که سحر آن است که به چشم بیاید و حقیقت نداشته باشد، معجز آن است که حقیقت داشته باشد. دیگر شما این‌قدر شعور داشته باشید که وقتی به چشم آمد چه فرق می‏کند اصل داشته باشد یا نداشته باشد. وقتی عصا مار شد و جنبید و زهر زد، چه فرق می‏کند که حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد. وقتی عصا مار شد هیچ فرق نمی‏کند.

باز عرض می‏کنم تمام حرف در دو کلمه است و آن این است که حق، چه قول حق چه فعل حق چون از جانب صانع است و صانع قادر علی کل شی‏ء است پس حق چون از جانب اوست به بازی و به حیله و به تقلب نمی‏شود برش داشت. همین‌جور ان‏شاءاللّه فکر کنید فعل‌هایی که معجز است و از دست انبیاء جاری می‌شود خواه کوچک [به نظر بیاید و خواه بزرگ] به نظر بیاید مثل عصای موسی که اژدهایی می‏شود که می‏خواهد قلعه‌ای را ببلعد؛ خارق عادت فعل خداست به نظر شما فرق نکند. از فعل خداست که پشه را ساخته و از فعل اوست که فیل را ساخته. فیل به نظر مردم بزرگتر می‏آید بیاید، شما به نظرتان بزرگتر نیاید. بلکه انسان اگر عقلی داشته باشد در کار پشه تحیرش زیادتر می‏شود، هر جاییش که حرکت می‏کند بندی دارد عضله‌ای دارد، عصبی در پای مگس هست که از نازکی به چشم نمی‏آید، وقتی پاش را می‏خواهد حرکت بدهد آن عصب کشیده می‏شود، بالش را وقتی می‏خواهد واکند عصبی را حرکت می‏دهد، وهکذا خداست لطیف، صنعت‌های عجیب که در بدن فیل کرده و لطایفش در بدن پشه هست، و اينجا صنعت بیشتر به کار برده دو بال علاوه دارد. پس به نظر انسان عاقل فرق نمی‏کند، می‏فهمد کلیةً این را که صنعت این صانع صنعتی است که تمام خلق جمع شوند صنعت او را نمی‏توانند بکنند، تمام

«* دروس جلد 7 صفحه 358 *»

خلق جمع شوند نه یک پشه‏ای می‏توانند بسازند نه یک فیلی. پس در صنعت صانع فرق نمی‏کند، این صانع تمام صنعت‌ها را که به عمل آورده تمامش را تمام خلق عاجزند آن صنعت‌ها را به کار برند. پس از این پی ببرید که هرچه از جانب خداست اگر تمام خلق جمع شوند آن را فانی کنند زورشان نمی‏رسد، کاری کنند که آن را بپوشانند نمی‏توانند.

حالا فکر کنید ان‌شاءاللّه که آیا این خدا دینش را خواسته در روی زمین؟ و این صانعی که تا حال ما شنیده‏ایم دین خواسته روی زمین، دینش را مخصوص جن‏ها قرار نداده مخصوص ملائکه قرار نداده مخصوص انبیاء قرار نداده مخصوص مرتاضین قرار نداده، مخصوص علماء قرار نداده که عوام دین نداشته باشند، مخصوص نرها قرار نداده که ماده‏ها دین نداشته باشند. پس یک دین واضح بیّنی باید همیشه روی زمین باشد که زن نگاه کند بفهمد این دین خداست مرد نگاه کند بفهمد این دین خداست، عامی نگاه کند بفهمد این دین خداست عالم نگاه کند بفهمد این دین خداست، حکیم نگاه کند بفهمد نبی نگاه کند بفهمد، به همین‏طور ملک نگاه کند بفهمد. دینش را خدا این‌جور وضع می‏کند. پس تمام دین تمام خارق عادات و اصرارهای انبیاء، تمام عذاب‌هایی که وارد می‏آورند چه در دنیا چه در آخرت، تمام این است که چیزی را که می‏آرند می‏گویند آنچه از شما خواسته بودیم آوردیم رساندیم، دیدید عذری براتان باقی نماند چرا خلافش را کردید. و تمام معجزات و حرف‌ها برای این است که راست، راست است و دروغ، دروغ است. راست را خدا جوری خلق کرده که عقل می‏فهمد راست است، دروغ را جوری خلق کرده که عقل می‏فهمد دروغ است. می‏چسبانی به خدا خدا راست را می‏داند راست است خدا لامحاله تقریر می‏کند که همه‌کس بفهمد راست است، دروغ را تقریر می‏کند که دروغ است. اما حتم نیست که کسی نتواند دروغ بگوید. پس همین‏که دلیل و برهان آمد و یافتی راست است دیگر حجت خدا تمام شده، ولو کسی هوس کند که اگر فلان حرف

«* دروس جلد 7 صفحه 359 *»

راست است پس چرا خدا معلوم نکرده برای ما؟ دیگر ملتفت باشید فکر کنید دقت کنید ان‏شاءاللّه. پس کسی اگر گفت حالا روشن است، من می‏بینم روشن است تو هم می‏بینی روشن است، دیگر یخه این را نباید گرفت که تو اگر در ادعای خود صادقی که این روز روشن است بیا معجز بیار تا من بدانم راست می‏گویی، این اقتراح است به اصطلاح انبیاء. نهایت خارق عادت که آورد تو با چشم می‏بینی، این را هم که من ادعا کردم تو با چشم می‏بینی، این اقتراح را انبیاء نمی‏کنند بازیشان نمی‏آید. پس هرچه را یافتید راست است دیگر معجزی نمی‏خواهد راست‌گفتن. بله تمام معجزات در جایی است که حکمتی داشته باشد، به جهتی  که خدای ما لغوکار نیست نمی‏خواهد خلق را به بازی بدارد مشغولشان کند گولشان بزند. این خدا معجزات را در جایی اثبات می‏کند که یک حقی معلوم نباشد و بخواهد حقیتی ادعا بکند، و آن حقیتش رنگ و شکل نیست که مردم با چشم ببینند مثل نبوت و امامت؛ پس لابد است و ناچار که آن مبدئی که می‏آید میان مردم؛ دقت کنید چرت نزنید که مردم واللّه در خوابند، و هرقدر اصرار کنم باز بیشتر خوابند، انسان که کم حرف زده کسی مطلع نیست، مردم اتفاق کرده‏اند در بی‏دینی شما فکر کنید و دربند دین باشید.

عرض می‏کنم هر مبدئی که بخواهد امری غیبی بیارد حلالی حرام کند حرامی حلال کند قاعده و ناموسی بگذارد، این به محض ادعا نمی‏شود، خدا نگفته عقل هم تجویز نمی‏کند. پس لابد و ناچار آن مبادی لامحاله خارق عادت باید داشته باشند که آن خارق عادت دلیل راستیشان باشد، وقتی صدقشان معلوم شد حالا دیگر می‏گویند چنین و چنان کن. پس می‏آید و خارق عادت می‏آرد و قواعد و قوانین در میان باقی می‏گذارد. حالا اگر  آن مبدأ ثابت شد و قواعد و قوانینی در میان گذاشت و بخصوص اصرار کرد که این قواعد و قوانین من برداشتنی نیست و اصرار کرد حلال من حلال است تا روز قیامت حرام من حرام است تا روز قیامت هیچ‌کس مرخص نیست سر مویی کم کند زیاد کند، هیچ‌کس نمی‏تواند سر مویی زیاد کند در دین من یا کم کند در

«* دروس جلد 7 صفحه 360 *»

دین من، مستحبی را نمی‏تواند واجب کند مباحی را نمی‏تواند مستحب کند ماکان لهم الخیرة من امرهم. رسول آمده قواعد و قوانین گذاشته، باز اگر این قواعد و قوانین مخفی باشد که کسی خبر نداشته باشد هرکه خبر ندارد مال او نیست. پس می‏آورد قواعد و قوانین می‏گذارد احکام خمسه می‏آرد، اذن هم نمی‏دهد که سر مویی آن قواعد و قوانین را که من گذاردم پیش و پس کنند. حالا چون فلان مبدأ را دیدیم خارق عادت آورد فهمیدیم راست می‏گوید، حالا کسی بیاید و بگوید آن قواعد حق است این دیگر خارق عادت نمی‏خواهد. و این حرف در گوش این مردم نمی‏رود خصوص در گوش کسانی‌ که توی صوفی‌ها گشته‏اند، و این عِرق تصوف در اغلب مردم هست، خیال مکن خودت این‌جور نیستی. این مردم برای خود یک‌پاره قاعده‏ها درست کرده‏اند، مردکه در پیش خود فکر می‏کند می‏روند حاجات را نیت می‏کنند که اگر حاجات ما برآمد فلان حق است دلیل هم دارند. شما ملتفت باشید که من می‏خواهم ریشه کفر و نفاق برداشته شود از دلتان، بسا خیال کنند دلیل هم داشته باشند. ترائی می‏کند که آن پیغمبری که می‏گویی متصرف بود، از قلوب مردم خبر داشت خیلی رفع حاجات می‏کرد، خبرهاش به ما رسیده. پس «تو به پیغمبر چه می‏مانی بگو» یک‌پاره آهی می‏کشند و می‏خوانند:

شیر  را بچـــه همی مانــد به او                            تو به پیغمبر چه می‏مانی بگو

اینها را هم می‏خوانند، اما شما ملتفت باشید غفلت نکنید، فکر کنید که آن پیغمبر اگر راست است و معجز آورد که امر غیبی اظهار کرد، من هم که مصدّق اویم می‏گویم راست گفت حق گفت حق کرد. اما حالا آیا من بیایم پیغمبر آخرالزمان باشم تا تو تصدیق کنی؟ من حرفم این است که هر کس ادعا کند که من پیغمبرم کافر است ملحد است مخلد در جهنم است.

باری، پس مبدأ لابد است از اظهار خارق عادت، و واللّه خارق عادت هم اگر بیارد نباید تابعش شد، بسا سحری شعبده‏ای زرنگی به کار ببرد بعضی را گول بزند.

«* دروس جلد 7 صفحه 361 *»

شما ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، تابعین مبادی احتیاجی به زرنگی ندارند تمام زرنگی‌هاشان را مبدأ به کار برده تمام خارق عادت‌ها را او کرده تمام قواعد و قوانین را او در میان گذاشته، تو اگر سیر می‏خواهی بکنی سلوک می‏خواهی بکنی رو به خدا می‏خواهی بروی خدا کسی پیش‌تر  فرستاده، خبر هم نداشتی هیچ هم نمی‏دانستی که می‏شود ترقی کرد رو به خدا رفت عوالمی سیر کرد، او سبقت کرد که من عوالمی دارم و بخصوصه خواستم ترقی کنید و در عوالم سیر کنید و کسی را می‏خواستید، او فرستاد و سبقت کرد.

پس مبدأ می‏آید قواعد می‏آرد قوانین می‏آرد طور سیر و سلوک را بیان می‏کند، حالا کسی که ادعاش این است که من تابع اویم، دلیل حقیت این تابع، حقیت آن متبوع. اگر در متبوعش حرف داری برو آنجا حرف بزن. اینها را بازی نباید گرفت. متبوع اگر مسلّم شد که متبوع است و مصدَّق است و این متبوع آنچه خدا امر و نهی داشته آورده باشد پیش من و نمانده باشد چیزی که مردم را نزدیک کند به بهشت مگر آنکه به آن امر کرده باشد، و نمانده باشد چیزی که نزدیک کند به جهنم مگر آنکه از آن نهی کرده باشد، اگر این آمده و نگفته این چیزها را پس برو هنوز متبوع پیدا کن، از پی مرشد برای چه می‏گردی؟ دقت کن، به واسطه این حرف‌های من هویٰ و هوس را ریشه‏اش را از دل خود بکنید از روی دانایی و عقل. پیغمبری آمد معجزه داشت امر خدایی را آورد و آنچه تکلیف مردم بود به آنها رساند. این تکلیف اگر مخصوص زن‌ها بود به زن‌ها گفت، اگر مخصوص مردها بود به مردها گفت، اگر امری بود که مرد و زن هردو را فراگرفته بود مثل نماز این را به هردو گفت. انبیاء اگر قاصدند برای هزار نفر، پیش آن هزار نفر رفته‏اند، برای اقلیمی قاصدند پیش آنها رفته‏اند، قاصدند برای اهل عصری تمام اهل آن عصر را خبر می‏کنند.

پس امری که از جانب خداست امری است واضح بیّن آشکار، و این در مبدأ است. و این مبدأ (منتهیٰ «ظ») باید عطف به آن مبدأ شود. مبدأ که کارهاش را کرد

«* دروس جلد 7 صفحه 362 *»

منتهیات اگر بخواهند کارهای او را به هویٰ و هوس خود بکنند نمی‏توانند. من که در منتهی هستم می‏گویم نماز ظهر چهار رکعت است، اگر کسی گفت نیست تو باید تکفیرش کنی. شکی نیست که این برای منفعت خودت است گفته‏اند. پس همین نماز ظهر انسان را ترقی می‏دهد نماز راه به سوی خداست و الصلوة معراج المؤمن، همین‌جوری که انبیاء معراج داشتند یکی در شکم ماهی معراجش بود یکی در جایی دیگر، نماز هم معراج مؤمن است. پس این نماز و این سیر و سلوک را خدا معراج و راه سلوک قرار داده. این راه‌ها اگر عموم دارد به عموم خلق گفته، هرجا هم خصوص دارد به همان خصوص گفته تکلیف عام نیست. پس راه این خدا راهی است واضح بیّن آشکار شکی شبهه‌ای ریبی در آن باقی نگذارده، پس ضرور نیست امتحان‌کردن فلان مرشد را به اینکه نیمرو در مجموعه‏اش باشد یا نباشد، اگر مرشد است و ارشاد می‏کند مردم را به دین خدا و شرایع پیغمبر را بیان می‌کند. و تعجب اینکه اینهایی که قصد می‏کنند که اگر نیمرو در خوان طعام باشد، می‌گویند این مرشد برحق است، لکن دیگر حلال خدا چیست؟ مرشد نمی‏داند، حرام خدا چیست؟ مرشد نمی‏داند. می‏گوید ای بابا ما اهل حالیم ما اهل قال نیستیم. فکر کنید که پیغمبر آخرالزمان کی برای اهل حال آمده؟! باز بابصیرت باشید ببینید تمام انبیاء برای قال آمدند نه از برای حال، یک نبی برای حال نیامد. اگر انبیاء می‏آمدند و همين‌طور به همّت مأمور بودند که به همت یک کسی را جذب کنند و یک کسی را جذب نکنند، اگر این‌جور بود پستای انبیاء که هیچ حجت خدا را واضح نکرده بودند، نمی‏توانستند شمشیر بکشند، و هرکس را جذب کردند رفت هرکس را جذب نکردند نرفت. آنهایی که نرفتند تقصیری نداشتند که نرفتند، پس چرا به جهنم بروند، چرا در دنیا با ایشان جنگ می‏کنند خون آنها را می‏ریزند، زنشان را می‏برند مالشان را می‏برند؟ پس این‌جور مزخرفات باشد برای اهل مزخرف.

دین خدا دین واضح بیّن آشکاری است که خارق عادتی که ضرور بوده و خدا

«* دروس جلد 7 صفحه 363 *»

می‏دانسته ضرور است آورده و امرش را واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده. حالا دیگر دلیل حقیت اهل حق متابعت است مر مبادی را که تو اسمشان را پیغمبر می‏گذاری، اگر متابعتش معلوم شد حق است ولو توقعات تو را به عمل نیارد، توقعات مردم را خدا بجا نیاورده حالا دیگر نباید رسول خدا بجا بیارد. و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض خدا بخواهد به جور دل من و هوای من و هوس من ملکش را بگرداند این نمی‏شود، دیگری هم هویٰ و هوسی دارد. تمام عباد مأمورند که تابع خدا و تابع فعل خدا و تابع امر خدا باشند، تمام انبیاء حرفشان همین است خودشان هم کسانی هستند که خدا در حقشان گفته عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون انبیاء و اولیاء این تعریفشان است. وقتی چنین شد آن خدایی که خودش می‏گوید من تابع کسی نیستم و با دلیل به گردنت می‏گذارد که تصدیق کنی اگر خدا تابع تو شود ملکش باید خراب شود. و خدای تابع، خدا نیست شیطان است هویٰ است، خدا آن است که تابع کسی نباشد.

این خدا مبادی را بر پا کرده آنچه امر و نهی داشته به زبان مبادی بیان کرده هیچ نقصی در کار او نیست. دیگر از این راه اگر بیایید و اینها را ضبط کنید، اینهایی که عرض می‏کنم در علم اصول خیلی به کار می‏آید. بله آیا هزار سال پیش‏تر پیغمبر چه گفته؟ آیا گفته یا نگفته؟ راه خدا هیچ دخلی به پستای این مردم ندارد، پستای این مردم را که نگاه می‏کنی آیا این «قالَ» آن روز به معنی «قالَ» بوده یا به معنی «فالَ» بوده؟ آیا «ضَرب» به معنی «عسل» بوده به معنی دیگر بوده؟ یا به معنیی که حالا هست بوده؟ هزار احتمال می‏رود. بله انسان اينجا بنشیند که هزار سال پیش‌تر حرفی زده شده من خبر ندارم گفته شده یا نشده؟ نمی‏دانیم چه بر سر این قرآن آمده، این‌همه اخباری که از هزار سال پیش از این روایت می‏کنند ما چه می‏دانیم؟ این ملّاها این کتاب‌ها را نوشته‏اند متدین بوده‏اند؟ مبالات داشته‏اند بی مبالات بوده‏اند؟ سهو نکرده‏اند یادشان نرفته، از کجا بدانیم که کم و زیاد نکرده‏اند؟ وقتی انسان در راه

«* دروس جلد 7 صفحه 364 *»

نیست خیال می‏کند واقعاً اینها حرفی است، لکن اگر توی راهش بیفتی قول حق که می‏آید مثل سیلاب است، جمیع اینها مثل خاشاک روی آب می‏افتد همه اینها را برمی‏دارد می‏برد. می‏گویم خداست تکلیف مرا باید به من برساند، او می‏تواند همان معنیی را که اراده کرده به من برساند. او می‏تواند هر حلالی را که آن روز حلال کرده یا هر حرامی را که آن روز حرام کرده امروز به من برساند. این هزار سال می‏تواند حفظ کند مثل اینکه یک آن، آن را می‏تواند حفظ کند. وقتی می‏تواند یک آن یک کسی را نگاه دارد که سهو نکند، دو آن هم می‏تواند بیشتر هم می‏تواند. پس خدایی که دین می‏خواهد از مردم، حفظ می‏کند دین خودش را، احادیث را حفظ می‏کند. هرچه را دین قرار داده است محفوظ است. می‏فرماید انّا نحن نزّلنا الذکر و انّا له لحافظون قرآن را زیاد نمی‏توانند بکنند کم نمی‏توانند بکنند. بگویی زیاد کردند از کجا معلوم شد بگویی کم کردند از کجا معلوم شد. {……………} ([4]) انسان نمی‏داند چه بکند! ائمه فرمودند ما یک حرف می‏زنیم و هفتاد معنی اراده می‏کنیم، ما چه می‏دانیم حالا کدام را اراده کرده‏اند؟ اینها شبهات است و خدشه، اما حق که می‏آید همه را جاروب می‏کند می‏برد. من می‏گویم چیزی را که خدا می‏گوید هفتاد وجه اراده کند، چیزی را که نبی می‏آرد هفتصد وجه اراده کند، چیزی را که امام می‏گوید هفت هزار وجه اراده کند. آن اراده‏ای که خدای من پیغمبر من امام من از من کرده آن را به من رسانیده، اگر نرسانیده که تکلیف من نکرده، اگر رسانیده که به من رسیده است.

پس ملتفت باشید تکلیفات دو جور است: یک تکلیفی است تکلیف عامه خلق است، آن معنی ندارد که معنیی از من اراده کند معنیی از کسی دیگر. این را در ضروریات بیندازید آسان می‏شود. پس بگو امر عامی است در میان عامه خلق آورده‏اند، آن تکلیف تمام است. دیگر کسی بگوید گفته‏اند نماز کن، من چه می‏دانم این نماز را خواسته یا نماز با توجه خواسته‏اند؟ نماز با توجه که ما نمی‏توانیم بکنیم

«* دروس جلد 7 صفحه 365 *»

پس این نماز را هم از ما نخواسته‏اند! هرکس این طور بگوید از این دین بیرون می‏رود. گفتند نماز کن یعنی همین ارکان مخصوصه را به عمل بیار و باید به عمل آورد. تمام مردمی که مکلفند همین ارکان مخصوصه را باید به عمل بیاورند. این است معنی نماز. دیگر معنی مخصوصی هم از کسی خواسته باشند، باید این نماز را بکند آن معنی مخصوص را هم که مخصوص اوست مراعات نماید. کسی ولایت امیرالمؤمنین را اسمش را نماز بخواهد بگذارد بگذارد. پس آنچه امر به طور عموم است عامه خلق مکلفند و عموم خلق باید آن را بگیرند، و هرچه مخصوص است تکلیف همان مخصوص است. اجمال اینکه فرموده‏اند نحن نتکلم بکلمة و نرید منها سبعین وجهاً وجه همین وجه است که به ما رسیده، آنچه به ما نرسیده نخواسته‏اند که نرسیده، عمداً نرسانیده‏اند تکلیف قرار نداده‏اند. باری، دیگر طول کشید.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 366 *»

درس بيست‌وسوم

 

(يکشنبه 27 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 367 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

عرض کردم انسان عاقل وقتی که دید یقیناً حرکتی در چیزی نیست و بعد دید آن چیز حرکت می‏کند می‏داند که این حرکت مال غیر این چیز است. فکر کنید ان‏شاءاللّه که داخل بدیهیات همه عقول خواهد شد و یقینی حاصل می‏شود که احتمال ریبه و شکی در آن باقی نخواهد بود. شی‏ء که موجود است دیگر انتظار خود را نمی‏کشد که بعد بیارند به او بچسبانند. این شی‏ء اگر ذاتش حرکت باشد تا هست می‏جنبد ذاتش ساکن باشد تا هست ساکن است، دیگر چیزی که گاهی متحرک است گاهی ساکن البته یک کسی دیگر متحرک و ساکنش کرده. اینها را مسامحه نکنید که کلیات است و بابی است که ابواب بسیار از حکمت به دست انسان می‏آید. پس همین‌که دانستی جمادی حرکت ندارد همین‌که دیدی حرکت کرد بدان

«* دروس جلد 7 صفحه 368 *»

کسی دیگر این را حرکت داده، به اندازه‏ای که حرکت کرده به همان اندازه آن کس او را حرکت داده. یک سر مویی چون خودش حرکت ندارد معقول نیست یک سر مویی نسبت حرکت را به خودش بدهی. پس این است که آنچه می‏شود در مملکت، همه کار محرّک ملک است و لاحول و لا قوة الّا باللّه. و اگر از این راه یقین نکردی که ملک صانعی و موجدی دارد، از هر راهی که خیال کنی یقین کرده‏ای بدان یقین نیست عادت است انس است هوی است، خدا راهی دیگر خلق نکرده برای یقین و قرار نداده. پس در ملک هرچه حرکت دارد خدا او را حرکت داده و همچنین سکون. اگرچه ذات خدا دیده نمی‏شود لکن حرکت او در متحرکات و سکون او در سواکن دیده می‏شود. شکی برای عقل نمی‏ماند که صانعی دارد ملک، حال که چنین شد پس آنچه می‏شود خواست او و کار اوست و از روی علم و تدبیر هم کرده. در ملک او چیزی اتفاق نخواهد افتاد، آنچه اتفاقیات است کار جهّال است و عاجزین است. شخص عاجز مشتی از حبوب را می‏پاشد، به حسب اتفاق هر دانه‏ای جایی می‏ریزد این نمی‏داند کجا ریخته شد نمی‏داند چرا ریخته شد حکمتش را نمی‏داند. چنین دانه‌پاشی در پیش خدا در ملک یافت نمی‏شود. پس خدا هر دانه‏ای را هر جایی که می‏گذارد عمداً می‏گذارد برای رزق موری حیوانی، برای یک فائده‌ای می‏گذارد. پس کاری که علی‏العمیاء و به حسب اتفاق باشد در ملک یافت نمی‏شود.

حالا که چنین شد با وجودی که انسان خدا را نمی‏بیند و صدای او را نمی‏شنود، اگرچه صداها همه صدای اوست و تأثیرات تأثیرات اوست در هرجا کار او را می‏بینی لایری فیها نور الّا نورک و لایسمع فیها صوت الّا صوتک اینها را هم از همین باب باید پیدا کرد، از غیر از این راه اگر کسی صدایی شنید و خیال کرد صدای خداست، خیال است صدای شیطان است. اگر کشفی شد برای کسی و در کشف چیزی دید یا صدایی شنید دخلی به خدا ندارد. پس راه استدلال را هیچ‏بار از دست ندهید و ابتدای استدلال را مکرر عرض می‏کنم. و اینکه مکرر می‏گویم به جهت این است که از
«* دروس جلد 7 صفحه 369 *»

بس ناصر ندارم کمک ندارم هی مکرر می‏کنم بلکه یکی دویی دهی به فکر بیفتید چیزی از آن را ضبط کنید، اقلاً ملّاجعفرش بنویسد در دنیا بماند.

پس عرض می‏کنم ابتدای استدلال این است که فکر کنید، هر چیزی ذاتیت خود او همراه اوست، چون ذاتیتش همراه اوست دیگر انتظار نمی‏کشد که چیزی بعد برای من پیدا شود. پس هر سنگی سمت‌های ثلاث را دارد، هر چوبی صفات چوبی توش هست انتظار چیزی دیگر ندارد. از این قاعده بیابید که هر تغییری که پیدا می‏شود هر چیزی که جایی نیست و بعد تازه پیدا می‏شود، این تازه از خودش نبوده از کسی دیگر بوده آورده اينجا گذارده. و از همین راه باید بروی به توحید برسی. این اشیاء مِن حیث خودشان به جز عجز و قصور و فقر و فاقه هیچ ندارند. و تمام اشیاء نیستند مگر چیزی به ایشان بدهند، و تا توی مشتشان می‏گذارند چیزی را دارند وقتی پس بگیرند دیگر ندارند.

پس از این گرده اگر فکر کردید بدون تقلید خواهید یافت که صانع ملک، تمام صنعت و تمام تصرفات در دست اوست. حالا دیدی چیزی حرکت کرد بگو او خواسته حرکت کند، دیدی روز شد بگو او خواسته روز شده دیدی شب شد بگو او خواسته شب شده، دیدی سرد شد بگو او خواسته دیدی گرم شد بگو او خواسته. این‏جور حرف‌هاش پیش همه پیر زال‌ها هم هست. پس لا محرک فی الوجود الّا اللّه و لا حول و لا قوة الّا باللّه با وجودی که او دیدنی نیست کارهاش دیدنی هست، کارهاش را همه‌کس دیده حجت بر همه‌کس تمام است. پس چون در اشیاء حرکت نمی‏بینی و دیدی حرکت در آنها یافت شد یقین می‏کنی که از جانب او آمده.

حاقّ مسئله تسدید را از اینجا باید به دست بیارید. پس حاق مسئله تسدید؛ که به آن واسطه انبیاء دانستند که ملائکه آمدند پیش آنها نه جن‌ها و شیاطین، و رعیت دانستند که انبیاء از جانب خدا آمده‏اند نه از جانب شیطان. و دیگر این حرف را بیندازید در تمام طوائف که خود را به انبیاء می‏بندند، تماماً می‏گویند انبیاء در وقت

«* دروس جلد 7 صفحه 370 *»

ادا باید خطا نکنند عصیان نکنند سهو نکنند نسیان نداشته باشند، تا مردم خاطرجمع باشند، تا هرکس انکار کرد حجت بر او تمام باشد، باید این را لعنش کنند بیزاری از او بجویند. حتی اگر کسی در دلش با کافری عناد نداشته باشد در واقع لعنش می‌کنند، اگرچه در ظاهر از او باید بیزاری نجویند. یک‌خورده دقت کنید خود را خبر کنید. کسی به حسب ظاهر با کفار بد سلوکی کند لکن توی دلش از یک کافری بدش نیاید با یک کافری عداوت نداشته باشد، به این خدا می‌گوید کارهات را من قبول ندارم لاتجد قوماً یومنون باللّه و الیوم الاخر یوادون من حادّ اللّه و رسوله و لو کانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشیرتهم و نه همین در قرآن تنها این‌جور است در همه دین‌ها این هست. پس این خدا کارش این است که همیشه دینش را واضح می‏کند ظاهر می‏کند، به طوری که منافق بفهمد حق است و انکار کند، کافر بفهمد حق است و انکار کند و کافر شود، و شاکّ بفهمد حق است و شک در آن کند. آن کسی که ادعای تحیر می‏کند باید ببیند این امر محل تحیر نیست، و دروغش ظاهر شود که ادعای تحیر کرده.

ان‌شاء الله فراموش نکنید دقت کنید بابصیرت باشید، فکر کنید. می‏بینید بازارِ همه‌چیز رواج دارد مگر بازار دین و مذهب. بنای مردم که این طورها است شماها هم اگر مثل مردم بخواهید باشید که به کلی بساط دین و مذهب برچیده می‏شود. پس امر الهی در جمیع قرون و اعصار برای مکلفین واضح بوده، مخصوص مؤمنین نبوده که کفّار خبر نشوند، مخصوص خالصین نبوده که منافقین خبر نشوند، مخصوص حکماء و علماء نبوده که عوام خبر نشوند، مخصوص مردها نبوده که زن‌ها خبر نشوند. امر خدا یک امری باید باشد واضح بیّن آشکار که کافر ببیند راست است و انکار کند، از این جهت پیش مؤمن اسمش کافر باشد. دیگر این در دلش راستی راستی شک داشته و واقعاً حق داشته و امر خدا واضح نبوده یا دروغ می‏گوید؟ ببریدش پیش خدا ببینید خدا امری را نسبت به شخصی یا به طائفه‏ای یا نسبت به اهل

«* دروس جلد 7 صفحه 371 *»

عصری همچو قرار می‏دهد که روز درست روشن نباشد آن‌وقت یخه مردم را بگیرد که چرا روز را ندانستی؟ یا چرا شک داشتی چرا یقین نکردی؟ آیا خدا همچو کاری می‏کند؟ وقتی فکر می‏کنی می‏بینی معقول نیست. امر خدا نسبت به تمام مسائلی که هست همین‌جور است، یک امر  واضحی است. و خدا چون عالم است قادر است رئوف است رحیم است هادی است هدایت می‏کند دوست می‏دارد خلق خود را می‏خواهد اینها را ببرد به بهشت از این جهت امرش را واضح می‏کند برای همه، سوای مستضعفین به جهتی که آنها شعور ندارند. مثل اینکه برای جمادات نباید حرف زد، برای مستضعفین هم حرفی نمی‏زنند. پس امر خدا واضح و بیّن و آشکار است و امری نیست که مخصوص مؤمنین باشد که آنها چون زیرک و دانا بودند آن امر را فهمیدند ولکن منافقین چون که بی‏شعور بودند نفهمیدند. چنین نیست. باز نه این است که کفار چون شعورشان کم بوده نفهمیده‏اند، خیر، کفار فهمیده‏اند منافقین فهمیده‏اند، خدا خدایی است که امر غیر واضح را به هیچ‌کس تکلیف نکرده به هیچ‌کس ظلم نمی‏کند، پس خداست لیس بظلّام للعبید به هیچ‌کس ظلم و ستم نمی‏کند، امرش را نسبت به جمیع مکلفین واضح می‏کند ظاهر می‌کند آشکار می‏کند تا عذری نداشته باشند، و نتوانند بگویند امر تو نیامده بود پیش ما ما نفهمیدیم ندانستیم عمل نکردیم. پس این خدا دینش را واضح و آشکار بلاشک و شبهه قرار می‏دهد. امرش امری است که کسی‏ که غرض ندارد می‏گیرد کسی ‏که غرض دارد بهانه به دستش می‏دهند.

دقت بکنید که مراتب توی هم ریخته نشود. و زود توی هم ریخته می‏شود. باز بهانه به دست اهل غرض می‏دهند، نه به جهت این است که خدا امرش را محکم نکرده بلکه به جهت این است که خودشان دین نمی‏خواهند. از این است که اهل باطل توانسته‏اند جولانی بزنند. بلکه باز امر خدا محکم است ظاهر است واضح است مثل روزِ روشن و واللّه روشن‏تر، و همچنین امر اهل باطل مثل شب تار است و والله قسم را از آن طرف باید خورد او کظلمات فی بحر لجّی یغشاه موج من فوقه موج من فوقه

«* دروس جلد 7 صفحه 372 *»

سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج یده لم‏یکد یراها آن‌قدر تاریک است که واللّه آن باطل را خدا داغ باطله روش زده و هیچ محل اشکال نیست که باطل است. و والله خدا حق را نور حق روش گذارده، هیچ باطل توش نیست و امرش محکم است.

و اینی که من اصرار می‏کنم راهش این است که مبادا توی هم بریزید. به جهت آنکه مردم از پی دین نرفته‏اند دین نمی‏خواهند. مردکه پول می‏دهد دستی که نفاق کند، دستی پول می‏دهند که کافر باشد، رشوه می‏دهد که شمر باشد یزید باشد. پس ملتفت باشید که خدا امرش را همه‌جا همین‌جور قرار داده هل یستوی الظلمات و النور و الظل و الحرور سردی و گرمی برای کسی که لامسه دارد آیا مساوی است؟ آیا کسی می‏تواند بگوید شک کردم یا ندانستم؟ خدا نور را نیاورده مگر پیش کسانی که چشم دارند، نفهمانیده مگر به اینهایی که چشم دارند به آنها می‏گوید که حالا نور آیا ظلمات است؟ یا ظلمات آیا نور است؟ یا متحیرم که شاید ظلمات نور باشد یا شاید نور ظلمات باشد؟ هل یستوی الظلمات و النور و الظل و الحرور و الاحیاء و الاموات و الذین یعلمون و الذین لایعلمون آیا کسانی که تمام اطراف دین و مذهب را راه می‏برند و هر سوراخی که در دین پیدا می‏شود سد می‏کنند، هر شکی شبهه‏ای در دین پیدا می‏شود از دین برمی‏دارند، اینها آیا مساویند با کسی‏ که عقلش نمی‏رسد دین و مذهب چه‌چیز است، و نمی‏داند در آن الحادهایی که خودش می‏خواهد بکند در آن شیطنت‌هایی که می‏خواهد بکند چطور بکند که رسوا نشود. باطل را کاری می‏کند که هیچ‌جاش حق نباشد هیچ‌کس بهانه‏ای راستی راستی نداشته باشد که بتواند بگوید من به آن جهت به او چسبیدم. باطل مثل خارخسک است هر پهلوییش که بالا بیاید خار دارد، مثل نجاست است هرقدر بیشتر به همش می‌زنی گندش بیشتر می‏شود. صرفه اهل باطل این است که سکوت کنند، صرفه‏شان در این است که مسامحه کنند در کار خود و هیچ اصراری نکنند در باطل خود. آفتابی روش تابیده باشد روش خشک شده باشد گندش کمتر است، هرقدر زیادتر اصرار می‏کنند بیشتر

«* دروس جلد 7 صفحه 373 *»

همش می‌زنند زیرش را بالا می‏کنند گند عجیب غریب بالا می‏آید، زیرتَرش را بالا می‏کنند سم قاتل می‏شود.

پس باطل را خدا این‌جور قرار داده حق را خدا این‌جور قرار داده، همین‌جوری ‏که روز با شب برای صاحب چشم مشتبه نمی‏شود، نمی‏تواند ادعای تحیر کند. فکر کنید که ضروریات را همین‌جور گذاشته‏اند، همین‌جور مسموع نیست از کسی که ادعای تحیر کند. فکر کنید بله کسی جاهل در اول وهله داخل در طائفه‌ای شده باشد، بچه‏ای باشد تازه به حد تکلیف رسیده باشد، پیرزال باشد خرف باشد و بگوید متحیرم، انسان تاویلی می‏کند کاری می‏کند انسان مسامحه‏ای می‏کند در کارهای او. لکن کسی که تکلیف به او تعلق گرفته کسی که مکلف باشد، این می‏تواند تمیز بدهد حق را از باطل. پس حق واضح است بیّن است آشکار است مثل روز برای صاحبان چشم. از برای غیر صاحب چشم هم این را قرار داده، برای غیر صاحب چشم هم [می‌گویند] صدای بلند و پست را تمیز نمی‏دادی؟ برای کسی که لامسه دارد می‏گویند آیا گرمی و سردی به هم مشتبه می‏شود؟ و اگر کسی این قاعده را به دست بگیرد اقلاً لمس حق را می‏کند. اقل درجه حیات لمس است، ابتدا چیزی که در بدن پیدا می‏شود از حیات لمس است، لمس نداشته باشد کلوخ محض است. پس لمس را اقلاً داری، حالا آیا سرما نمی‏فهمی گرما نمی‏فهمی؟ اگر گفت نمی‏فهمم بگو دروغ می‏گویی نمی‏شود آدمی که لامسه داشته باشد بگوید سرما یا گرما نمی‏فهمم، اگر گفت تکذیبش کنید. پس این است که دین خدا دینی است که از برای تمام مکلفین واضح است بیّن است آشکار است، هیچ شبهه‏ای ریبی از بطلان در آن نیست، چنان‌که باطل هیچ شوبی از حق به هیچ وجه در آن نیست. پس حق را خدا حق قرار داده، این است که هیچ ریبه باطل درش نیست. و باطل را خدا باطل کرده همه‌جاش خارخسک است، که هیچ عذر نداشته باشند مکلفین که بگویند فلان‌جاش خار نداشت. همه‌جاش را متعفن کرده که عذری براش نباشد، همیشه متعفن است،

«* دروس جلد 7 صفحه 374 *»

همیشه ضایع است، همیشه سم قاتل است. پس [حقّ] چنان حقی است که لایتطرق فیه شائبة الخطاء، همچو دینی است این دین که از آسمان آمده. پس این دین را خدا این‌جور قرار داده. اگر تکلیف الهی آمد به طور واضح می‏آید، بی‏شک بی‏شبهه بی‏ریب بی‏خطا بی‏لغزش می‏آید، که به هیچ وجه خطا در آن راه ندارد.

دیگر ملتفت باشید و چرت نزنید و این عرضی که می‏کنم با عضّ نواجذ در آن فکر کنید. عرض می‏کنم آن دینی که از آسمان می‏آید همیشه دینی بوده که لایتطرق فی کلمات اهل الدین الخطاء. در کلمات متعارفی آنها خطایی باشد کاری ندارم. تمام اممی که خود را بسته‏اند به دینی و اهل حقند، خدا امرشان را چنین قرار داده که امرشان لایتطرق فیه الخطاء، لایتطرق فیه السهو، لایتطرق فیه النسیان. چراکه خودشان معصوم نبودند، اینها معصوم نیستند نباشند. [اما اهل باطل] چون اهل حق نیستند عمداً می‏خواهند اشتباه داشته باشند نمی‏خواهند یاد بگیرند، می‏خواهند حقی را باطل کنند باطلی را حق کنند؛ مهلتشان می‏دهد.

پس ان شاءالله ملتفت باشید اصل دین و اصل مذهب را خداوند قرارداد می‏کند و شارع اوست اولاً و بالذات لا شارع سواه له الخلق و الامر وحده لا شریک له. همین‌جوری که مردم را هیچ نبیی هیچ ولیی هیچ مخلوقی خلق نکرده، اوست خالق وحده لا شریک له، همین‌جور اوست آمر وحده لا شریک له، اوست که دین قرار می‏دهد وحده لا شریک له. و چون او دین قرار می‏دهد مِثلش را کسی نمی‏تواند بیارد. همه حق چنین است، چون از جانب خداست او خواسته، چون خواسته باید جوری باشد که اگر تمام خلق جمع شوند که برش دارند زورشان نرسد، چون کار خداست و او گفته تمام خلق جمع شوند که مثلش را بیارند در قوه‏شان نیست. چنان‌که خدا خلق کرده فیل را و خلق کرده پشه را، تمام خلق جمع شوند یک فیل نمی‏توانند بسازند یک پشه نمی‏توانند بسازند یک بال پشه نمی‏توانند بسازند یک پای پشه نمی‏توانند درست کنند. حق به این واضحی ظاهری آشکاری از جانب خدا همیشه در میان خلق بوده و

«* دروس جلد 7 صفحه 375 *»

هست. بر خداست که احقاق حق بکند و همیشه کرده، بر خداست که ابطال باطل بکند و همیشه کرده. دائماً می‏گوید خدا که حق حق است، دائماً صدای اهل حق بلند است، دائماً صدای اهل باطل بلند است که در معنی داد می‏کنند که ما باطلیم، به حسب ظاهر می‏گویند ما حقیم. و این باطل را خدا دوبار باطل می‏کند؛ یک‌دفعه به زبان اهل حق به اقامه دلیل و برهان، و یک‌دفعه به زبان خودشان می‏دهد که بگویند باطل باطل است، اما نه به این لفظ.

و اگر این را یاد بگیرید در خیلی جاها بابصیرت می‏شوید. چراکه دجالی باید بیاید و لازم هم نیست بیاید و اسمش هم دجال باشد، بسا اسمش یک زهرماری دیگر باشد حماری سگی یک اسمی بر سر خود می‏گذارد آن وقت می‏آید کارهای دجالی می‏کند. پس اهل باطل باء و الف و طاء و لام نمی‏گویند برای خودشان، اما کارهای باطل می‏کنند. یک‌پاره‏ای مثل‌ها حکماء می‏زنند، آقای مرحوم می‏فرمودند ما لـله‏ای داشتیم حرف‌هاش حرف‌های حکیمانه بود و از جمله حرف‌های آن لـله این بود که «لولی بودن تخمی ندارد که بکارند، هرکه لولی‏گری کرد لولی است.» همین‏طور است واقعاً راست گفته بوده. باطل را هر که می‏کند باطل است، باطل تخمی ندارد که بکارند بگویند فلان طایفه باید باطل باشند، هرکه کارهای باطل کرد باطل است. گرمی هرکه کرد گرم است سردی هرکه کرد سرد است، فسق هرکه کرد فاسق است، فسق فسق است پسر پادشاه می‏کند فسق است خود پادشاه هم بکند فسق است. سید است می‏کند سیدی است فاسق، عام است می‏کند فاسق است. ملّا است می‏کند فاسق است عامی است می‏کند فاسق است. حالا دیگر چون مندیل سرش است نباید روی خود آورد؟ یا اینکه چون شاهزاده است و فسق و فجوری می‏کند بر ما نیست که متعرض او شویم؟ خیر، فاسق و فاجر هست، نهایت ما می‏ترسیم در حضورش بگوییم تو فسق و فجور کرده‏ای، لکن پیش خودمان که می‏توانیم بگوییم فسق و فجور کرده و فاسق و فاجر است.

«* دروس جلد 7 صفحه 376 *»

باز این نصیحتی است که عرض می‏کنم و بدانید که توی دنیا این‏جور ناخوشی‌ها بوده و هست. تا حق یکجا ظاهر نشود، این مزخرفات یکجا برداشته نمی‏شود. در میان یهود مدت‌ها باب شد که اگر فقراء زنایی لواطی بکنند آنها را بگیرند و ببندند و رسواشان کنند اخراج بلدشان کنند. و رسم شده بود در میانشان همین‏که متشخصین و آخوندهاشان لواطی زنایی عمل بدی می‏کردند اینها را نباید متعرض شوند. به طوری متداول شده بود این امر در میان یهود که در میان علماء مرسوم بود که فلان شخص غنی و مالدار که زنا کرده جایز نیست این را حد بزنند. کسی زنا کرده بود می‏پرسیدند فقیر است یا غنی؟ اگر غنی بود متعرض او نمی‏شدند اگر فقیر بود حدش می‏زدند. و این امر چنان متداول شد در میان یهود و چنان مشهور و معروف بود که خلاف این قول کأنه در میان یهود نبود مگر تک‌تکی. تا اینکه در زمان پیغمبر ؟ص؟ یک کسی در میان یهود زنا کرده بود، بعضی گفتند که باید حدش زد، تمام علماء اجماع کردند که این دین موسی نیست دین موسی پیش ما است، کسانی که متشخصند اگر عمل بدی کردند کسی نباید متعرض آنها شود. آن شخص لابد شد ناچار شد بردند مرافعه او را پیش پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ حضرت تدبیرات کرد فرمود به آن یهودی‌ها که می‌روید فلان یهودی را می‌آورید؟ رفتند آوردند او را، می‌روید فلان را هم می‏آورید؟ رفتند او را هم آوردند، و از اول عهد گرفتند که فلان چطور آدمی است و فلان چطور آدمی است؟ همه یهود پسندیدند او را. خلاصه، او آمد و از او پرسیدند و به قول خودشان به گردنشان گذاشتند که این باید حد بخورد، آن‌وقت همان مردی که زنا کرده بود او را آوردند بر در مسجد و پیغمبر حکم کرد که سنگسارش کنند. خلاصه، منظورم این است که این‌جور پستاها بوده در دنیا. فلان آقا خلاف گفته، بر ما نیست بی ادبی بکنیم، او خودش داند با خدای خودش. چرا فلان فقیر که خلاف می‌گوید این را درباره او نمی‌گویی؟ اگر ستّاری خوب است همه‌جا خوب است، اگر باید پاپی شد پاپی همه‌کس باید شد.

«* دروس جلد 7 صفحه 377 *»

دقت کنید ان شاء الله، فکر کنید. پس دین خدا دینی است محکم قایم، حقی است که شایبه بطلان در آن نیست، باطلش باطلی است که شایبه حق در آن نیست. و همیشه چنین دینی روی زمین بوده و هست. مقرِّر این دین خداست، مبطل این باطل خداست، محقّ این حق خداست، اگر جمیع خلق جمع شوند که این حق را برش دارند یا مغشوشش کنند نمی‏توانند. بله، لوطی بازی زیاد است می‌گویند لاتسمعوا لهذا القرآن و الغوا فیه مغشوشش کنید بازی کنید که معلوم نباشد. لکن امر خدا مغشوش بشود و معلوم نشود چنین چیزی نخواهد شد.

حالا که این مطلب را به دست آوردید، به دلیل تقریر و تسدید حق را به دست آورده‏اید، آن‌وقت ببینید کی باطل است و چطور شده که مهلتش داده‏اند. پس قرار خدا این است که همیشه دین را مبدأ و نبی اول می‏آرد، و باید واضح باشد امر. آن نبی می‏سپارد به وصی، آن وصی باید واضح باشد امرش، و به هیچ‏وجه محل تحیر کسی نباشد. همچنین وقتی آن وصی از میان می‏رود یا غایب می‏شود دین را میان رعیت می‏گذارد، و امر رعیت باید طوری باشد که معلوم باشد این رعیت، کدام رعیت اهل حق است و کدام رعیت اهل باطل. دین حق معلوم نباشد محال است.

پس حق همیشه واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده، و بر خداست احقاق حق بکند ابطال باطل بکند. و احقاق حق را و ابطال باطل را یک‌دفعه در مبدأ می‏کنند، بعد در منتهی می‏کنند. در مبدأ جوری دیگر می‏کنند، در منتهی جوری دیگر. و این نکته را ملتفت باشید و اینها را تفریق کنید از یکدیگر. تسدیدی که خدا در مبدأ می‏کند این است که مبدأ را که مبعوث کرد در امر و نهی، اگر از جانب او نباشد نفسش را قطع می‏کند، وعده‏اش را نمی‏گذارد خلاف نشود، تکذیبش می‏کند. پس ابتداء که وضع شرایع می‏کند بر خود اوست احقاق حق و ابطال باطل. آن‌که ادعا می‏کند اگر در واقع شخص منافق حیله‏بازی است و خواسته دینی اختراع کند که به واسطه آن مداخل‌ها کند ریاست‌ها کند، اگر این‏طور است بر خداست که او را رسوا کند، یا

«* دروس جلد 7 صفحه 378 *»

بکشدش یا نگذارد که حرف بزند، یا دروغ‏هاش را چنان واضح کند که همه‌کس بفهمد دروغ می‏گوید. پس اگر کسی برخاست و خدا رسواش نکرد و او را ردع نکرد ردش نکرد، بر طبق ادعاش آنچه گفت واقع شد، وعده‏اش خلف نشد، احقاق او را که خدا کرد، حالا دیگر  این که شرعی برپا می‏کند این که ناموسی در میان گذاشت، حالا دیگر اهل نوامیس را خدا مهلت می‏دهد. به خلاف آنی‌که در مبدأ بود، اگر باطل بود خدا مهلت نمی‏داد. اما اهل نوامیس اگر حیله کنند جلدی خدا لازم نیست رسواشان کند. دیگر حالا خسته‏ام ناخوش هم هستم واقعاً، مختصر کنم بهتر است.

ملتفت باشید ان‏شاءاللّه که مبدأ را خدا تسدید می‏کند مسدَّد می‏کند، تا اینکه شرعی قرار بدهد دینی قرار بدهد حلالی قرار بدهد حرامی قرار بدهد، حقی قرار می‏دهد باطلی را آشکار می‏کند، حقش واضح است باطلش واضح است شکی شبهه‏ای درش نیست. این می‏گذارد و می‏رود یا وصیی نصب می‏کند؟ یا وصی را غایب می‏کند و دین را به دست امت می‏دهد؟ پس بعد از وضع ناموس از روی آن وضع مهلت می‏دهد. اگر پستای خدا این شده بود که هرکس در دلش نفاق داشته باشد با اهل حق جلدی آتش بگیرد، جمیع منافقین در دوره اول آتش گرفته بودند دیگر کافری اسمش نمانده بود. و می‏دانید شما که دولت با کفار است با منافقین است، هر حیله‏بازی دستگاهش وسیع‏تر است. پس بعد از وضع ناموس مهلت می‏دهد خدا و لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً و حالا که حق معلوم شده و می‏خواهد کافر باشد، باشد. با وجود این چهار صباحی می‏خواهد زنده باشد به جهت مصالحی چند که اعظم مصالح آنها همین‌که از نسلشان مؤمنی باید به عمل بیاید. دیگر حالا چه جور شده که کافر باید از مؤمن به عمل بیاید مؤمن باید از کافر به عمل بیاید؟ حالا راه‏هاش باشد. اگر راهش را فهمیدی شکر کن، راهش را هم نفهمیدی بگو ما مجهولات بسیار داریم، این هم عطف به آنها باشد.

«* دروس جلد 7 صفحه 379 *»

حالا خدا چنین قرار داده که اول نطفه‏ها جمیعاً مرده باشند بعد زنده شوند. حالا چنین قرار داده که از همینی که زنده شد نطفه به عمل آید، مشیت چنین قرار گرفته. وضع الهی حالا بر این قرار گرفته که مرغی تخم بگذارد آن تخم جوجه شود، باز مرغ شود و تخم گذارد حیوانی به عمل آید، توی بدنش نطفه‌ای باشد میت، آن نطفه بریزد در رحم و حیوانی بشود. پس یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی دأب خدا چنین و عادت خدا بر این جاری شده و چنین تقدیر کرده و تغییر نمی‏کند. سنة اللّه التی قدخلت من قبل و لن‌تجد لسنة اللّه تبدیلاً و لن تجد لسنة اللّه تحویلاً.

حالا که چنین است حالا کفار را مهلت می‏دهد، به جهت آنکه بسا کافری در صلبش در صلبِ صدم یا هزارم مؤمنی باشد، بسا در صلب خودش مؤمنی باشد به جهت خاطر آن مؤمن خداوند آن کافر را مهلت می‏دهد و او را حفظ می‏کند که آن مؤمن به عمل آید ربنا ماخلقت هذا باطلاً خدا قرار داده، و خدا اگر نمی‏خواست در روی زمین مؤمنی باشد ابداً زمینی خلق نمی‏کرد، آسمانی خلق نمی‏کرد. جمیع این زمین و جمیع آسمان از برای وجود حق است، اصل مقصود حق است، لکن این حق آسمان ضرور دارد براش خلق می‏کند زمین ضرور دارد براش خلق می‏کند هوای سرد ضرور دارد هوای گرم ضرور دارد براش خلق می‏کند. حالا از جمله ضروریات که ضرور دارند مؤمنین مثلاً ساعت است که ظهر و شامشان را تمیز بدهند، این را بسا فرنگی که از کار افتاده و اولادش هم نمی‏شود به این‌جهت مهلتش می‏دهند. به همين‌طور جمیع خلق از جمادش و نباتش و حیوانش و انسانش و مؤمنش و منافقش تمامشان عمله و اکره‏اند برای حق و اهل حق. و حقی باید روی زمین باشد، اگر حقی نبود همه اینها باطل بود، وقتی باطل بود خدا خلق نمی‏کرد.

پس تا این آسمان و این زمین باقی است و تا این خلق هستند شک نکنید که حق هست در روی زمین. و این حق باز باید واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، این زمین و آسمان را برای آن بحر لجّی خلق نکرده، بلکه آن ظلمات را خلق کردند که به

«* دروس جلد 7 صفحه 380 *»

کار اهل حق بیاید، و می‏دانسته که اینها به کار اهل حق می‏آید. و خدا عملش اولی است به تصدیق، مادامی که می‏داند به کار می‏آیند واشان می‏دارد به آن کارها، وقتی دید می‏خواهند صدمه بزنند دیگر مهلتشان نمی‏دهد. وقتی تمیز یافتند مؤمنین از کافرین، و مؤمنین آن‌قدر شدند که خودشان از عهده کار خودشان می‏توانند برآیند، خبّاز داشته باشند قصاب داشته باشند بقال داشته باشند، از خودشان حمامی داشته باشند از خودشان دلاک داشته باشند، در یک شهر اگر ممکن هست باشند، شهری دیگر اگر کافر باشند آنها را مهلت نخواهد داد. لکن تا این اوضاع برپا است که یک کارتان را خودتان نمی‏توانید بکنید، آدم دلاک می‏خواهد کسی که مؤمن باشد به این طورها راضی نمی‏شود، راضی نمی‏شود منافق دلاکش باشد. مؤمن حمامی می‏خواهد مؤمن خباز می‏خواهد تون‏تاب می‏خواهد. وقتی آن‌قدر شد جمعیت مؤمنین که اقلاً بتوانند ماسک خود باشند وجود خود را نگاه دارند توشان منافقی نباشد، آن‌وقت تمیز می‏یابند مؤمنین از کفار، منافق را دیگر مهلت نخواهد داد. می‏داند لن‏یلدوا الّا فاجراً کفاراً. پیش از آن هم تک‌تکش اتفاقاً اگر وحیی بشود به خضری که فلان طفل بخصوص را ما می‏دانیم ضرر دارد به دین و به پدرش و مادرش و این هیچ کمک حق هم نمی‏کند، جلدی خضر  یقه‏اش را می‏گیرد و خفه‏اش می‏کند. یک کسی خیلی هفت‏تخمه و حرامزاده است از جمیع جهات بخواهد صدمه بزند واللّه خدا آنی مهلتش نمی‏دهد. لکن اگر کسی است که اگر از جهتی صدمه می‏زند از جهتی کاری می‏کند، ساعتی می‏سازد، ولو به واسطه باشد آن کاری که می‏کند یک جایی به کار مؤمن می‏آید، آن منافق را مهلت می‏دهد که به کار مؤمن بیاید.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 381 *»

درس بيست‌وچهارم

 

(دوشنبه 28 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 382 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از طورهایی که عرض شد ان‏شاءاللّه بابصیرت یافتید که به ضرورت تمام ادیان بخصوص دین اسلام بخصوص مذهب شیعه باید انبیاء و ائمه طاهرین سلام اللّه علیهم اجمعین معصوم باشند از جانب خداوند عالم، که آنچه را خدا امر کرده به مردم برسانند عصیان نکنند و فراموش نکنند و خدا حفظشان کند، و همچنین باید همان را برسانند اشتباه نکنند چیزی دیگر نگویند. بر خداست خلق کند همچو خلقی را که عصیان و کذب و سهو و نسیان نداشته باشد. تمام اینها برای چه؟ برای اینکه این بندگان که باید از این جماعت بگیرند خاطرجمع باشند که اینها همان امری را که خدا خواسته آورده‏اند، حیله نکرده‏اند دروغ نگفته‏اند یادشان نرفته سهو نکرده‏اند. اگر سهو کنند آنچه خدا خواسته به مردم نرسیده، یادشان برود باز امر خدا به خلق نرسیده،

«* دروس جلد 7 صفحه 383 *»

پس خدا امرش را نرسانیده.

پس ان‏شاءاللّه درست دقت کنید از روی بصیرت. پس این است که دین اهل حق دینی است که لایتطرق فی دینهم الخطاء. اگرچه اهل دین جاهل باشند غافل باشند ساهی و ناسی باشند. چون جاهل بودند عالمی می‏خواستند، چون ناسی بودند مذکّری می‏خواستند. پس چون چنین شد دین حقی که همیشه روی زمین هست دینی است که هیچ شایبه بطلانی در آن نیست، نباید احتمال هم برود. پس یک دین یقینی که لایتطرق فیه الخطاء باید روی زمین باشد، و این دین محفوظ است به حفظ خدایی، خدا این دین را حفظ کرده خدا آورده خدا حاملین براش قرار داده، خدا حاملینش را معصوم قرار داده نگذاشته سهو و نسیان کنند. خودشان خلق، جاهلند و ساهی و ناسی، اما خداست عالم و قادر، دینی را که می‏خواهد می‏رساند به مردم. پس اگر دیدید در کلمات مشایخ که فرموده‏اند که «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» ملتفتش باشید که تمام اهل حق ادعاشان این است. پس هر دینی را که انسان احتمال بدهد که باطل است همان احتمال بسش است، دیگر نباید بگیرد آن را. دینی که یقینی است و از جانب خداست و احتمال خطا و سهو و لغزش در آن نیست آن دین را باید بگیرد. تمام راهش اینکه در اشیاء تأثیرات هست، تأثیرات هم یا نافع است برای انسان یا ضار، انسان هم جاهل است به نفعش و ضررش، یک چیز هم صدهزار نفع دارد صدهزار ضرر دارد، یک مثقال عسل در هر درجه‏ای یک نفعی دارد و یک ضرری، دو مثقال آن در هر درجه‏ای یک نفعی دارد یک ضرری. عسل را انسان مثل بزند یا سم‌الفار را فرق نمی‏کند، آن هم یک گندم بسا نفع دارد برای یک ناخوشی بیشترش ضرر دارد.

پس چون اشیاء نفع و ضرر داشتند در خارج، و این نفع و ضررشان را خواه جاهل استعمال می‏کرد آن تأثیر همراهش بود، خواه به طور سهو خواه به طور فراموشی خواه از روی علم می‏کردند کاری، آن تأثیر همراهش بود. شراب را شخصی عمداً بخورد

«* دروس جلد 7 صفحه 384 *»

مست می‏شود، شخص جاهل بخورد مست می‏شود، به زور بخورانند باز مست می‏شود، غافل بخورد مست می‏شود، مظنه داشته باشد و بخورد مست می‏شود، بداند و بخورد مست می‏شود. فلفل را هرکه بخورد گرم می‏کند، جاهل باشد یا عالم متذکر باشد یا سهواً یا عمداً. چایی را هرکه می‏خورد گرم می‏شود جهلاً یا سهواً یا عمداً. انسان پیش آتش از روی جهل می‏نشیند گرم می‏شود، بداند هم بنشیند گرم می‏شود، سهواً بنشیند یا عمداً  گرم می‏شود. سردی‌هاش هم همين‌طور. دیگر این حرف‌ها داخل بدیهیات است.

پس چون اشیاء تأثیرات داشتند، درجات تأثیر آتش را هم این خلق نمی‏دانستند نه درجات نفعش را نه درجات ضررش را، و چون خدا نمی‏خواست این خلق علی‌العمیا به نفعی برخورند علی‌العمیا ضرری بکنند، چون راضی نبود، ارسال رسل کرد و تمام نفع‌ها و ضررهایی را که خودش می‏دانست وحی کرد به آن پیغمبران. پس در وحی پیغمبران دیگر سهوی نسیانی خطایی نیست چراکه خدا سهو ندارد فراموشی ندارد. و هریک از اینها را کسی بخواهد خورده‏ای مسامحه کند، تقصیر می‏رود پیش خدا؛ که خدایا تو می‏دانستی که این شخص رسالت تو را به انجام می‏رساند یا نه. اگر نمی‏دانستی که همچو خدایی خدای مسلمین نیست، و اگر می‏دانستی نمی‏رساند که می‏خواستی روز اول پیغام به او ندهی، لغو است و بی‏حاصل. پس در حکمتِ خدا حتم است و حکم و بر خداست که ابلاغ کند امر خود را، هرچه را از خلق خواسته لامحاله باید به خلق برساند. و چون خواسته نفع‌ها داشته باشند یقیناً  آن نفع‌ها را به ایشان گفته، و چون خواسته به ضررها نرسند آن ضررها را هم گفته.

پس کسی که تابع انبیاء باشد ولو خودش سهو کند نسیان و خطا داشته باشد؛ باز چه‌بسیاری که اسمشان عالم بوده عمامه سرشان بوده کتاب نوشته‏اند روی کاغذ ترمه با جدول طلا، وقتی نگاه می‏کنی می‏بینی اصلش مغز ندارد معنی ندارد، و می‏گویند و شبهه انداخته‏اند و از عهده‏اش هم برنیامده‏اند. خوب، معصوم خطا

«* دروس جلد 7 صفحه 385 *»

نمی‏کند آیا فهم ما هم خطا نمی‏کند؟ بسا معصوم به ما می‏گوید نماز کن و ما چنین می‏فهمیم که باید روزه گرفت. آیا عقل ما هم معصوم است و درست فهمیده خطا نمی‏کند؟ از کجا خاطرجمع باشیم؟ وقتی بابصیرت بنای فکر گذاردی می‏بینی تمام ادیان حقه حرفشان این بوده که بر خداست امرش را به من برساند و رسانیده، نهایت فهم من کج است او آن طوری که اراده کرده از من آن را حالی من کرده. من بر خلاف مراد خدا فهمیدم خدا که می‏داند، اینی که مفهوم من است اگر مراد خدا نیست قراین نصب کند تکرار کند تا من بفهمم. بسیار اتفاق افتاده شخص عاقلی با دیگری حرف بزند و آن نفهمد، مکرر می‏کند تا حالی کند.

پس بر خداست که امرش را برساند به مکلفینی که عصیان دارند نسیان دارند و خطا و لغزش دارند، خدا باید برساند امرش را به اینها و می‏رساند. اگر خدا نرسانیده احکامش را به اینها که اینها تکلیف ندارند لایکلف اللّه نفساً الّا وسعها و الّا ما آتیها پس تکلیف ندارند اصلاً، پس بد نیستند خوب نیستند. و اگر بر خداست که برساند و اینها فهمشان کج است، او می‏تواند جوری تکرار کند مراد خودش را تا آنها بفهمند. این است که با وجودی که عقول مردم معصوم نیست اگر غرض و مرض نداشته باشند، دستی خودشان را نخواهند گمراه کنند، بدانید خدا هدایتشان می‏کند. این است که و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا  کسی که خودش غرض و مرض ندارد جاهل هست باشد، ناسی هست باشد خطاکار هست باشد، همین‌که نمی‏خواهد گمراه شود خدا گمراهش نمی‏کند. پس و الذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا  کسی ‏که خودش غرض و مرض ندارد، بنده ضعیفی که غرض را کنار اندازد و دین خدا را بخواهد و بداند خدا ارسال رسل برای وضع دین کرده و بداند خدا دین خواسته و بداند این خدا مسامحه با خلق نکرده که از پی هر دینی که بخواهند بروند و دین حقی قرار داده، و غرض نداشته باشد و طالب باشد و بگوید که خدایا آنچه تو آورده‏ای من همان را می‏خواهم، خدایی که این‌همه اصرار دارد در هدایت مردم البته هدایت می‏کند.

«* دروس جلد 7 صفحه 386 *»

بابصیرت باشید که انسان از اینها خیلی به طمع می‏آید و به هیجان می‏آید وقتی که معامله الهی را بیابد. پس این خدا هیچ مسامحه نمی‏کند در ابطال باطل و در احقاق حق، اگر می‏خواست مسامحه کند یک پیغمبر می‏فرستاد دوتا می‏فرستاد ده‌تا می‏فرستاد بیست‌تا می‏فرستاد صدتا می‏فرستاد. فکر کنید ببینید شوخی نیست صد و بیست و چهار هزار پیغمبر چقدر می‏شود، صد و بیست و چهار هزار وصی پیغمبر چقدر می‏شود! قشون عظیمی می‏شوند. دیگر  اگر در هر دایره‏ای هم اهل حقی نبودند اینها نمی‏آمدند. ارسال رسل برای که بود، رسول برای چه بفرستند؟ حاصلی نداشت. نصب وصی برای که بود، برای چه وصی نصب کنند؟ حاصلی نداشت. پس همیشه این خدایی که این‌همه اصرار دارد با صد و بیست و چهار هزار پیغمبرش، و همه اینها هم معجزه داشته‏اند و اصرار و ابرام داشته‏اند، خیلی‌شان به شمشیر  برخاسته‏اند مردم را کشته‏اند اسیر کرده‏اند عذاب‌ها بر سر مردم آورده‏اند مسخ کردند زلزله آوردند صاعقه آوردند، همه برای اینکه مردم دین داشته باشند. این خدا هیچ مسامحه در هدایت مردم ندارد. پس نهایت اعتنا را دارد به هدایت مردم. و واللّه این خدا اگر نمی‏خواست شما را هدایت کند این آسمان را این زمین را این بنیه را بنا نمی‏کرد.

یک‌خورده فکر کنید اینها را سرسری نگیرید حرف‌های خدایی را حرف‌های اغراق و دروغ خیال نکنید، می‏فرماید ماخلقت هذا باطلا سعی کن که این حرف باورت بشود، بدانی راستی راستی خلقت نکرده برای همین‌که ببینی و بشنوی و راه بروی و بخوری و بیاشامی و بخوابی و بیدار شوی و جماع کنی. خلقتت که از برای اینها نیست، خلقت کرده که ببینی برای او، بشنوی برای او، راه بروی برای او، بخوری برای او، بیاشامی برای او، بخوابی و بیدار شوی و جماع کنی و هرچه می‏کنی برای او باشد. همه اینها از برای این است که دین داشته باشی. پس ماخلقت الجن والانس لیأکلوا یشربوا یتمتعوا یسمعوا یبصروا، لکن ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون فان تحرکوا لاجل اللّه، ان سکتوا لاجل اللّه، ان رأوا لاطاعة اللّه، ان سمعوا لاجل امتثال امر اللّه.

«* دروس جلد 7 صفحه 387 *»

پس این خدایی که خلق می‏کند آسمان و زمین را روح و بدن را و دنیا و آخرت را و همه را به این همه اصرار از برای این خلق می‏کند که او را بشناسند او را عبادت کنند. حالا خدایی که تمام کون را از برای شرع قرار داده است آیا می‏شود این خدا عمداً کسی را گمراه کند! فکر که می‏کنی می‏بینی نمی‏شود. خدا هی اصرارهاش برای این است که گمراه نشوید و لایرضی لعباده الکفر و همه ارسال رسلش انزال کتبش موعظه‏هاش حرف‌هاش آیت‌هاش وعده‏هاش و عذاب وارد آوردن‌هاش همه برای این است که کسی را هدایت کند. حالا چنین خدایی را گمان مکن کسی را دستی عمداً گمراه کند، او دستی می‏خواهد هی هدایت کند. دیگر او هی اصرار و ابرام در هدایت تو داشته باشد و تو لجبازی کنی؛ باز تا آنجاهایی که از روی جهل است و غفلت است و نادانی و هویٰ و هوس است از روی اغراض نفسانی نیست، قدری مسامحه می‏کنند. تا وقتی که ببینند بنای لجبازی بگذاری آن‌وقت دیگر می‏گوید این نشد و می‏گیرد. بله کسی گولی بخورد فریبی بخورد، راه اشتباهی که کرده به او می‏نمایانند که از اشتباه برگردد اعتراف کند اذعان کند، این‌جور کسان را وعده کرده بیامرزد و می‏آمرزد.

از ابتدا بنا کنید فکر کردن و عبرت گرفتن. شیطان را اول خدا گفت سجده کن، گفت نمی‏کنم. گفت چرا؟ گفت به جهتی  که من از آتش خلق شده‏ام او از خاک. این معنیش این است که تو عقلت نرسیده که مرا امر کرده‏ای به سجده آدم، و اعتراض می‏کند به خدا. همچو کسی را البته لعن می‏کنند طرد می‏کنند. به خلاف آدم، فکر کنید و اولاد آدم باشید نه اولاد شیطان. چراکه شیطان فریب می‏دهد آدم را به الوان و اشکال مختلفه و حیله‏های بسیار، می‏گوید بیا گندم بخور او هم گول می‏خورد. گول را که خورد، یک‌دفعه دید اثرش همراهش آمد، لباس‌هاش ریخت. خدا به او گفت نگفتم از این درخت مخور. گفت غفلت کردم ظلم به نفس خود کردم، معترفم به اینکه مسامحه شده و گول خوردم. اگر همیشه در حذر بودم و ملتفت بودم که مبادا این مار شیطان در دهنش باشد و شیطان بیاید مرا فریب بدهد، البته گول نخورده

«* دروس جلد 7 صفحه 388 *»

بودم. خیر، مسامحه هم کرده‏ام و ظلم به خود کرده‏ام، اگر تو مرا نیامرزی لنکونن من الخاسرین این بود که خدا آمرزید او را.

همیشه اولاد آدم طور و طرزشان مثل طور و طرز آدم است، اولاد شیطان طور و طرزشان مثل طور و طرز شیطان است. از روی دانایی هی حیله می‏کنند هی می‏خواهند دین خدا را خراب کنند، و آنها را خدا مهلت هم نمی‏دهد آنها را از پیش خود می‏راند و سلب ایمان از آنها می‏کند، توبه هم نخواهند کرد ایمان هم نخواهند آورد مخلد در نار جهنم هم هستند. به خلاف ابن آدم که از روی غرور و سرکشی معصیت خدا را نمی‏کند، اگر لغزشی از او سر زد وقتی ملتفت شد بنا می‏کند عذر خود را خواستن. اگر عذر نیارد و اعتراف به گناه نکند بدانید تخم شیطان است. شیطان عذری نیاورده که کسی مرا فریب داد من فریب خوردم، گفت او از خاک خلق شده من از آتش خلق شده‏ام، من نباید بر او سجده کنم بنای اعتراض را گذاشت.

پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه و بدانید که این دین خدا همیشه ظاهر است بیّن است، این دین را از عالم خواسته‏اند از حکیم خواسته‏اند از عامی خواسته‏اند از مرد خواسته‏اند از زن خواسته‌اند، از کسی نگذشته‌اند. پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه و بدانید که این دین خدا را از همه‌کس خواسته‏اند، یعنی همه را خواسته نجات بدهد. همه منافع داشتند و همه جاهل بودند به آن منافع، همه مضار داشتند و همه جاهل بودند به آن مضار، پس همه را مکلف قرار داده دین را از همه خواسته. این است که اگر کسی غرضی مرضی در دل نداشته باشد، به این یقین کند که خدا هدایتش می‏کند، ولو ضعیف باشد ولو ناقص باشد، همین‌که غرض نداری یقین کن خدا خواسته تو را هدایت کند. دلیلش فرستادن صد و بیست و چهار هزار پیغمبر با این‌همه اصرار و ابرام و وعده‏ها و وعیدها. در هر دایره که فکر کنی خواهی یافت، چون خداست مبلّغ، ولو مردم سهو داشته باشند نسیان داشته باشند، آن غرض‌ها و مرض‌ها را کنار بیندازند و بخواهند تابع خدا باشند مِن حیث التابعیة خدا حفظشان

«* دروس جلد 7 صفحه 389 *»

می‏کند. و اینها اسمش تأیید و تسدید می‏شود. تو راه خدا را و حق را بخواهی و خدا از دل تو بداند که تو واقعاً حق می‏خواهی و آن‌وقت حق را نیاورد پیش تو، چنین چیزی محال است. اگر تو حق نخواهی حجت خدا تمام است و دانسته تو حق نمی‏خواهی پیشت نیاورده، لکن خدا حق را می‏آرد پیش مردم واضح می‏کند آشکار می‏کند، حق را داخل می‏کند در دل‏های آنها به طوری که بدانند این حق است و هیچ شوبی از بطلان در این حق نیست، و لایتطرق فیه شائبة الخطاء؛ چراکه خدا ساهی و ناسی و خاطی نیست.

دیگر در همین‌جور بیانات اگر فکر کنید در اصول و در فقه اینها خیلی به کارتان می‏آید، لکن آنچه مراد و مطلوب من است در ایمان است، آن را که حفظ کنید فقه خودش درست می‏شود و درست شده، اصول خودش درست شده، این کلیه است و همه‌جا جاری است. پس هر طایفه‏ای همین‌که غرض و مرض نداشته باشند دین خدا را بخواهند، بر خداست که هدایت کند آنها را. می‏فرماید لنهدینهم سبلنا کسی که بخواهد ما را ما البته او را خواهیم خواست. لام قسم و نون تأکید در این کلمه آورده گذاشته لنهدینّهم فرموده لام قسم و نون تأکید را پشت سرهم هم گذارده که بلکه مردم خاطرجمع شوند، و مع‌ذلک نمی‏شوند، به جهتی که اصلش خدا ندارند. بلکه این خلق پیش از آنکه متذکر شوند که ما باید لله و فی‌الله دینی بخواهیم، خدا متذکرشان کرده.

فکر کنید بلکه بیشتر به هیجان بیایید و حرکت کنید. خلق در اول اول غافل صِرفند و اصلش نمی‏دانند خیر و شری دارند، و اصلش نمی‏دانند خدا دینی دارد یا ندارد، باید طلب کرد یا نباید طلب کرد؟ و خدا به غفلت آنها راضی نیست، متذکرشان می‏کند که شما نفعی دارید ضرری دارید اینها را خدا می‏داند چه چیزها است، حالا خدا رأیش قرار گرفته که آن چیزهایی را که می‏داند و برای شما خوب است و برای شما نفع دارد بگوید، و آن چیزهایی را که می‏داند برای شما بد است و به

«* دروس جلد 7 صفحه 390 *»

شما ضرر دارد بگوید. باز این خدا گفته نفع‌های بسیار هم هست که شما نمی‏توانید یادش هم بگیرید، و ضررهای بی‏شمار هم هست که شما نمی‏توانید یاد بگیرید و حفظ کنید آنها را، من آنها را پای شما نگذاشته‏ام. تعجب است که خدا چقدر رئوف است چقدر رحیم است و این خلق چقدر بی‏خبرند و خیر درشان نیست. و آن نفع‌هایی که نمی‏توانی بفهمی، می‏گوید من خودم متکفلم به تو برسانم. و آن ضررهایی که نمی‏توانی بفهمی من آنها را پای تو نگذاشته‏ام خودم نمی‏گذارم به تو برسد له معقبات من بین یدیه ومن خلفه یحفظونه من امر اللّه از برای هر خلق پیش روش پشت سرش زیر پاش بالای سرش از چپ و راست او ملائکه‏ای چند موکل قرار داده‏ام که آنها نگذارند این بنده توی چاه بیفتد، او را مار بزند عقرب بزند آتش بگیرد بسوزد در آب غرق شود وهکذا. پس ملائکه چندی موکلند که نمی‏گذارند. لکن آن‌قدری را که دانسته در وسع تو است آن را تکلیف تو قرار داده، پای خودت گذاشته‏اند که خودت سعی کنی آن را به دست بیاری. و همچنین آن ضرری را که می‏توانستی از آن دوری کنی پای خودت قرار داده‏اند که اینی که ضررش را دیده‏ای دیگر استعمال مکن. دیگر حالا هم لجبازی می‏کنی و باز استعمال می‏کنی، بسا به خودت وات می‏گذارند خذلانت می‏کنند، انسان را به عذاب می‏اندازند و می‏برند به جهنم عذابت می‏کنند.

باری، پس خوب ملتفت باشید کلمات بزرگان را مغزش را به چنگ بیارید. کسانی که غرض و مرض ندارند و تابع امر الهی هستند یقین دارند که امر الهی به آنها می‏رسد، و یقین دارند که خدا حفظ ایمان آنها را می‏کند، یقین دارند به نجات خود و به هلاک مخالفین خود، و مِن حیث التابعیة احتمال خطا و سهو و نسیان در دین خود نمی‏دهند. پس اگر خدا جبرئیلی را فرستاد پیش پیغمبری، جوری می‏کند که احتمال نرود این جنی است یا شیطانی، آن پیغمبر یقین دارد جبرئیل است و پیغام از جانب خدا آورده، می‏داند اگر شیطان بود و جن بود خدا می‏دانست نمی‏گذاشت بیاید.

«* دروس جلد 7 صفحه 391 *»

درست دقت کنید تا یقین براتان پیدا شود. پس کسی که به تسدید الهی خاطرجمع نمی‏شود هیچ دستش نمی‏آید. و ببینید که از مبدأ می‏گیرم تا منتهی، از منتهی می‏روم تا پیش مبدأ، و هی می‏گویم و هی مکرر می‏کنم و هی خلافش را می‏بینیم، و می‏فهمی که می‏خواهم یک چیزیش را به دستت بدهم، و کفایتت می‏کند همین‌که عرض کردم، و به همین توی راه می‏افتی.

پس همین‌که جبرئیل آمد پیغمبر یقین می‏کند که از جانب خداست. به چه دلیل؟ به جهتی که خدای آن نبی علمش به قدر تو هست. و ببین که این خدا دربند هدایت تمام خلق است، اگر نبود جبرئیلی هم نمی‏فرستاد، روحی هم به جایی تعلق نمی‏داد، اصلاً ارسال رسلی و انزال کتبی نمی‏کرد اسمی از دین و مذهب در دنیا نبود. حالا که می‏بینی همچو نکرده، پس خدا هدایت خلق را خواسته. آن پیغمبر هم می‏داند که خدا می‏خواهد هدایت کند، وقتی می‏آید ملکی پیشش، آن نبی استدلال می‏کند که اگر این شیطان بود خدا نمی‏گذاشت بیاید.

فکر کنید و مطالب را توی هم نریزید، غرض و مرض را کنار بیندازید. مباش مثل کسانی که پول دستی می‏دهند که به جهنم بروند، و دستی رشوه می‏دهند که حکم ناحق بگیرند. این‌جور آدم‌ها عمداً می‏خواهند فسق و فجور کنند، عمداً می‏خواهند کافر باشند. اینها را خدا نگفته که من هدایت می‏کنم. تو غرض نداشته باش مرض نداشته باش هدایت خدا می‏آید پیش تو، وقتی که آمد هادیی یقین داری از جانب خدا آمده حیله نکرده دستی نمی‏خواهد تو را گمراه کند. پس انبیاء می‏دانند به علمی که دارند که خدا خواسته هدایت کند، پس همین‌که روحی پیششان آمد پیغام آورد می‏دانند از جانب خداست چراکه به خاطرجمعی از خدا یقین دارند که خدا شیطان را نمی‏گذارد پیش آنها بیاید، پس به تسدید و تأیید الهی و اطمینان الهی تصدیق می‏کنند جبرئیل را. به همین‌جور بعد از آنی که جبرئیل آمد و پیغمبر هم ادعای پیغمبری کرد و معجزه آورد و اثبات کرد که از جانب خدا آمده‏ام، آن‌وقت

«* دروس جلد 7 صفحه 392 *»

پیغمبر چیزی گفت و خدا ردش نکرد یقین می‏بایست کرد که از جانب خداست. اگر از جانب خدا نبود بایستی خدا ردش کند، پس همین‌که ادعا می‏کند و خدا او را ردع نمی‏کند به خاطرجمعی خدا باید یقین کرد که راست می‏گوید.  به همین‌جور بعد از آنی که اثبات نبوت خود را کرد و خدا او را مقرر داشت و مسدد داشت، حالا دیگر باید آنچه آورده یقین کنی که از جانب خداست. پس اگر گفت برو و تو رفتی و نگفت اشتباه کردی، یا گفت بیا و تو آمدی و نگفت اشتباه کردی، یقین کن که اشتباه نکرده‏ای. پس ببین آنچه به تو رسیده و تو فهمیده‏ای همین‌که رد نکرد ردع نکرد آن را، تو می‏فهمی که مفهوم تو درست است.

پس چون بر خداست هدایت خلق، در هر درجه‏ای هدایت می‏کند و مراد خود را بیان می‏کند. و خلق اگر مرض ندارند و دستی نخواهند گمراه شوند باید یقین داشته باشند که خدا گمراهشان نمی‏کند. حالا که چنین است پس مِن حیث التابعیة لله لایتطرق الخطاء فی طریقتهم. خدا طریقه‏ای دارد که خطایی لغزشی در آن نیست ابداً، و احتمال نمی‏رود خطا کرده باشد. از بندگانش هم به این شدت می‏خواهد یقین داشته باشند و خاطرجمع به دین خود باشند. بسا آنکه کسی مِن حیث التابعیة امروز نگاه به مسئله‏ای از مسائل می‏کند و می‏فهمد چیزی را حلال است یا حرام، و فردا نگاه می‏کند و خلافش را می‏فهمد، باز هیچ خطا توش نیست. باز حرف‌ها را توی هم می‏ریزم به جهتی  که لابدم ناچارم، توی هم ریخته است، به هر جایی اشاره‏ای می‏کنم و برمی‏گردم و اصرار می‏کنم.

مسئله‏ای است میان ملّاها که بعضی به تخطئه قائل شده‏اند، به این معنی که در مسئله‏ای که اقوال مختلفه هست می‏گویند این یکیش از جانب خداست باقیش از جانب خدا نیست، چه‌بسیار مسائل ده قول دارد چه‌بسیار بیست قول دارد چه‌بسیار صد قول، و همچو مشهور و معروف است که حق یقیناً یکی است و آن نود و نه تاش باطل است یکیش حق است، اما این حقش کدام است ما نمی‏دانیم. ملتفت باشید

«* دروس جلد 7 صفحه 393 *»

چه گفته‏اند. می‏گویند اگر در مسئله‏ای ده‌قول باشد نه‌تاش باطل است از آنها یکیش حق است یقیناً، اما آن یکی کدام است نمی‏دانیم همین‏قدر می‏دانیم مسئله حق توی این ده‌تا هست. شما ملتفت باشید ان‏شاءاللّه دین خدا چنین دینی نیست که حق را با باطل مشتبه کنند و آن وقت بگویند که مکلف حق را بخواهد و باطل را نخواهد. پس بدانید اینها یک‌جاییش را مسامحه کرده‏اند برنخورده‏اند.

پس عرض می‏کنم که یک‌پاره‏ای مسائل هست که یک چیز است و اقوال مختلفه در آن نیست، و یک‌پاره مسائل هست که اقوال مختلفه در آن هست. و خوب متذکر باشید. امور دین نوعاً دو جور است: یک‌پاره‏ای امور هست که جمیعاً باید در آن متفق باشند و اختلاف نداشته باشند، آن‌جور امورات ضروریه در هر دین و مذهبی هست. مثلاً همه باید بگویند انبیاء معصومند سهو نمی‏کنند یادشان نمی‏رود، و امثال اینها. اینها ضروریات است ضروریات محل اختلاف نیست هرکس اختلاف در آنها کند خارج می‏شود از دین. مثل آنکه همه می‏گویند نماز باید کرد همه می‏گویند روزه باید گرفت وهکذا. دیگر کسی بگوید من اجتهاد کرده‏ام و همچه فهمیده‏ام که نماز واجب نیست، از دین اسلام بیرون می‏رود، همه می‏گویند نماز واجب است، همه می‏گویند روزه باید گرفت، همه می‏گویند حج واجب است با شرایطش برای کسی که مستطیع باشد. اینها محل خلاف نیست اینها را هر کس خلاف کرد مرتد می‏شود بیرون می‏رود از دین. در این‌جور مسائل بدانید اهل حق اقوال مختلفه ندارند، جمیعاً متفقند. اما آنجایی که اهل حق با هم اختلاف دارند، حالا ببینیم آیا اختلاف به جهت این است که یکیش راست است یکیش دروغ است، یا هردو راست است؟ راستش این است که هردوش راست است. ان‏شاءاللّه غفلت نکنید، اگر همه یاد نمی‏گیرید بعضی‌تان یاد بگیرید. اگر همه نمی‏نویسید بعضی‌تان اقلاً بنویسید، خیلی کم است این حرف‌ها، و آن‌قدر کم است که من در غیر این مجلس سراغ ندارم جایی دیگر باشد. پس در میان جماعتی که اهل حقند مادامی که برحق باشند و از ضروریات

«* دروس جلد 7 صفحه 394 *»

تخلف نکنند و بدانند تخلف از ضروریات جائز نیست؛ پس نماز نماز است روزه روزه است حج حج است، واجب واجب است مستحب مستحب است، اصول دین اصول دین است فروع دین فروع دین است، حلالش حلال است تا روز قیامت حرامش حرام است تا روز قیامت. آن چیزهایی که ضروریات است که محل خلاف نیست. حتی در یک عمل فکر کنید که خیلی نزدیک مطلب می‏شوید.

خیلی مسائل هست که احتیاج به تقلید ندارد مثل آنکه نماز واجب است احتیاج به تقلید ندارد، و سهل است ارکان نماز ارکانش را همه مسلمانان می‏دانند. همه می‏دانند انسان وقتی ناخوش نیست نماز را باید ایستاده کند، وقتی نمی‏تواند باید نشسته کند. همه می‏دانند بعد از قرائت باید رکوع کرد. آنها به حد ضرورت رسیده است. حالا یک کسی پیدا شد گفت من اجتهاد کرده‏ام چنین فهمیده‏ام که رکوع نباید کرد، چنین کسی داخل دین نیست. و همچنین به حد ضرورت رسیده که بعد از رکوع سجود باید کرد، و همچنین سجود دو دفعه باید کرد. همه می‏دانند، سهل است یهودی‌ها هم می‏دانند شکل نماز مسلمانان را چه‌جور است. همچنین اول باید حمد خواند بعد سوره باید خواند، نوعاً ذکرها باید کرد. حتی اینکه خیلی جاهای یک عمل به حد ضرورت است. پس از این ضروریات که محل خلاف نیست هرکس خلاف کرد، از این دین و از این مذهب خارج می‏شود، دیگر داخل این دین نیست. همین‌که نماز چهار رکعتی را بگوید یک رکعت است و استدلال کند که اصل نماز در معراج یک رکعت بود، این را نمی‏شنوند از آدم، و از دین بیرون رفته است.

پس ضروریات که محل اختلاف نیست هرکس خلاف کرد خارج است از این دین. آن‌وقت دیگر بر خدا نیست که او را تسدید کند، او را کافر گفته مرتد گفته مخلد در جهنم می‏کند، البته هدایت نمی‏کند او را، به جهت آنکه غرض دارد مرض دارد، امری که متفق‌علیه اهل اسلام است و اهل مذهب، تخلف از آن کرده، کسی که تخلف از آن کند واللّه کافر می‏شود. حالا همین‏که چیزهایی که محل اتفاق است

«* دروس جلد 7 صفحه 395 *»

کسی در آن اختلاف کرد مرتد می‏شود. و اهل حق در ضروریات اختلاف ندارند حاکم نمی‏خواهند، حاکمشان خدا و رسول بوده آمده تبلیغ شده. پس در اینهایی که محل خلاف نیست، که اهل حق خلاف نمی‏کنند. آن‌وقت این طایفه که از ضروریات تخلف نمی‏کنند یک‌پاره مسائل دارند که علماء در آنها بر خلاف یکدیگر فتوی می‏دهند. شیخ مرحوم مثلاً یک‏وقتی کشمش جوشیده را نجس می‏دانستند، یک‌وقتی پاک می‏دانستند اما حلال نمی‏دانستند. آقای مرحوم پاک هم می‏دانستند حلال هم می‏دانستند. پس اختلافات در یک‌پاره مسائل هست بعد از حفظ ضروریات، همین‏که کسی خلاف ضروریات نکرد داخل دائره حق است و محل عنایت شد؛ اینها دینشان چنین است مذهبشان چنین است که بی‏حکم خدا حکمی نکنند، بی‏قول خدا فتوایی ندهند. دیگر قاعده چنین است که از روی قاعده حکمی بکنیم، ندارند آنها. بله یک کسی هست یک دلیل عقلی جایی جاری می‏کند، اهل حق این‌طور نیستند. قاعده اصول چنین است باشد، ما قاعده اصول نداریم، ما معصومی داریم قولی برای ما گفته قولش حجت است. چه در حضور ما بگوید چه به واسطه پیغامش برسد.

پس این جماعت که اهل حق هستند باز به همین ضرورت، [از] ضرورتِ دینشان و مذهبشان تخلف نمی‏کنند و جائز نمی‏دانند تخلف از آن ضروریات را. چراکه هیچ‌کس حجت بر هیچ‌کس نیست مگر خدا مگر رسول خدا مگر ائمه هدی صلوات اللّه علیهم. هیچ حجتی نیست مگر قول پیغمبر قول ائمه. پس هر فتوایی که این جماعت می‏خواهند بدهند از روی اُنس نیست از روی قواعد نیست که مردم خودشان ترتیب داده‏اند. قولشان یا قول خداست یا قول نبی است یا قول ائمه طاهرین است سلام اللّه علیهم. حالا که چنین شد اگر احادیث مختلف شده باشد یک حدیث را یکی روایت می‏کند یکیش را یکی دیگر، پس یکی می‏گوید حلال است یکی می‏گوید حرام است، این حق می‏گوید آن هم حق می‏گوید. و اختلاف فتاوی علمای

«* دروس جلد 7 صفحه 396 *»

به‌حق باعث خروج از دین نمی‏شود. و دو عالم به‌حق یافت نمی‏شوند که تمام فتواشان مثل هم باشد، یافت نمی‏شود در اسلام در مذهب، لامحاله اختلاف فتاوی دارند. نیست مگر اینکه هریک نظر کردند به آیه‏ای یا حدیثی و جوری دیدند، اگر فهمیدند. چون امر خدا باید به ایشان برسد، ولو فهمشان معصوم نیست لکن خدا به طور عصمت می‏آرد پیششان. پس فهم او برای او حجت است، فهم این برای این حجت است. نه این است که یکی از این مختلفین بر صواب است و باقی بر خطا، همه بر صوابند اگرچه با هم اختلاف داشته باشند. و این‌جور اختلافات پسند ائمه است و خودشان فرمودند نحن اوقعنا الخلاف بینکم چراکه این خلق طبقه به طبقه هستند و مصالح و مفاسدشان را پیغمبر می‏داند و ائمه می‏دانند، هر وقت هرچه صلاح است برای هرکه صلاح است به او می فهمانند. حکم‌هایی که تخلف‏پذیر نیست ضروریات است، هرگز تغییر نمی‏کند. و آنهایی که تغییرپذیر است در هر زمانی باید تغییر کند. این است که هر عالمی با هر عالمی فتواش مختلف است.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 397 *»

درس بيست‌وپنجم

 

(سه‌شنبه 29 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 398 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از همان قاعده‏ای که عرض می‏کردم ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که امر خدایی باید امری باشد یقینی، چراکه اشیاء تأثیراتی داشتند یقینی و آن تأثیرات اشیاء را خدا می‏دانست. و دیگر این داخل بدیهیات کل صاحبان شعور می‏شود که شی‏ء اثری دارد، خواه از روی نادانی استعمال شود یا از روی غفلت یا از روی علم، آن شی‏ء تأثیر خود را می‏کند. سم را جاهل بخورد غافل بخورد کسی عمداً یا سهواً بخورد اثر خود را می‏کند. شراب را هرکه بخورد به هرجور بخورد مست می‏کند. چون چنین بود و خدا راضی نبود مردم سموم را استعمال کنند، از این جهت سموم را و جدوارها را بیان کرد.

حالا بعد از این مقدمه ملتفت باشید در بعضی از جاها کأنه می‏بینیم شرع را ترائی می‏کند که برخلاف این قرار داده‏اند. راه‌هاش را باید ملتفت بود که مشتبه نشود.

«* دروس جلد 7 صفحه 399 *»

در بعضی از جاهای شرع می‏بینید امر را به طور واقع قرار نداده‏اند، بلکه به طور فهم مکلفین قرار داده‏اند. فکر کنید که اینها منافات با هم ندارد، و اگر جمعش کردید هردو را می‏فهمید، اگر یکیش را دانستی و آن یکی را ندانستی آن یک را هم ندانسته‏ای.

پس چون اشیاء در خارج آثاری داشتند یا ضار یا نافع، و انسان هم جاهل بود به آن آثار و خدا راضی نبود که به جهل هلاک شوند، از این جهت ارسال رسل و انزال کتب کرد. آمدند خوب‏ها را گفتند بدها را گفتند تا کسی به جهل هلاک نشود. اینکه استدلال بر این مقدمه.

حالا بعد از این می‏بینیم بعضی احکام را خدا قرار نداده مطابق خارجی بلکه مطابق فهم مکلف قرار داده. دیگر گاهی مطابق با خارجی است گاهی نیست. مکلف که به فهم خود عمل کرد ولو مطابق با خارج نباشد دیگر حدّش نمی‏زنند، ثوابش هم می‏دهند. مثل اینکه هر وقت ببینی سفیده صبح طالع است آن‌وقت نماز کن، این را به فهم تو قرار دادند تو نگاه کن چنین می‏فهمی صبح است حالا دیگر نماز کن روزه می خواهی بگیری دیگر چیزی مخور. یک کسی دیگر نگاه می‏کند همچه می‏فهمد که صبح نیست نماز نمی‏کند و اگر روزه می‏خواهد بگیرد می‏خورد. حالا در واقع و خارج بسا آنکه ابری جلو افق را گرفته تاریک شده، یا چشم ما ضعیف بود درست تمیز نداد. هرکس چشمش ضعیف نیست برود نماز خود را بکند. و اغلب عبادات همين‌طورها است به جهتی  که غیر از این‌جور میسور کسی هم نیست.

پس ببینید می‏گویند اگر دیدی سگی لق زد به آب آن آب را استعمال مکن و بریز و ظرفش را بشو. تو اگر دیدی سگ است این کار را بکن، و اگر سیاهی دیدی و گفتی شاید سگ باشد شاید گربه، شاید را نگفته‏اند بگیری. دیگر بخواهی آنجا احتیاط هم به عمل بیاری پاپی که بشوی می‏گویند بدعت است، خدا نگفته چنین احتیاطی بکنی. نمونه‏هاش را هم عرض کردم یک‌پاره جاها را هم فقهاء گفته‏اند اگر کسی احتیاط کند بدعت است. یک‌پاره جاها هم گفته‏اند کسی اگر وضوء داشته باشد و

«* دروس جلد 7 صفحه 400 *»

بعد مدتی بگذرد به طوری که احتمال برود حدثی صادر شده از او، این را شارع همچه قرار داده که وضو دارد. این بخواهد احتیاط کند وضو بگیرد بدعت کرده. دیگر محض اینکه من دلم چرکین است تا وضویی نگیرم دلم پاک نمی‏شود، دل تو غلط می‏کند، پیغمبر گفته وضویی دیگر مساز. و همچنین مثل کسی ‏که خوابیده بیدار می‏شود می‏بیند رطوبتی در زیرجامه‏اش هست اما یقین ندارد که این منی است نمی‏داند این مذی است مدی است عرق است منی است، رطوبت مشتبهی می‏بیند. حالا این بخواهد احتیاطاً برود حمام، این بدعت است. بروی برای چه؟ اگر جنابت یقینی است و یقین داری منی است برو غسل کن، اما مادامی که یقین نداری و نمی‏دانی، احتیاط ندارد، احتیاطش بی‌دینی است.

پس احتیاط آنجایی که احکامش را پیغمبر صریحاً فرموده و حکم یقینی از جانب ائمه دارد که دیگر آنجا احتیاطی ندارد. دیگر این حکم را من دلم نچسبیده است؛ اگر حکم پیغمبر دل‌چسب نیست برو پیغمبری دیگر پیدا کن، حکم خدا دل‏چسب نیست برو خدای دیگر پیدا کن. پاپی که بشوی مآل چنین کسی به کفر می‏رسد. پس مادامی که وضوی یقینی داری و احتمال حدث می‏دهی وضو مساز، تو وضو داری، اگرچه اگر بگویند یقین داری حدث صادر نشده، می‏گویی نه شاید صادر شده. بله همچو حالتی را شارع حکم براش قرار داده، همین حالت شک تو را خدا حکمی قرار داده براش، پس این حکم را باید بگیری. پس اگرچه وضع وضو برای حدث بود، چون حدث صادر شد گفتند وضو بساز. اما حدثی که یحتمل صادر شده یحتمل صادر نشده نگفته‏اند وضو بساز.

هیچ امر واقع را نخواسته‏اند تو تجسس کنی. [اگر] غیر از این را قرار داده بودند محال بود. اگر چنین قرار داده بودند که وقتی که شک کردی که حدثی صادر شده فکر کن تا یقین پیدا کنی، عسر و حرج بود،  این تکلیف مالایطاق است. قرار اغلب شکوک این است که هر جایی که محل تردید است و شک، به یک طرفش به زورکی

«* دروس جلد 7 صفحه 401 *»

نمی‏شود افتاد. اتفاق اگر انسان به سمتی افتاد حکمی جدا دارد، اما انسان خودش بخواهد زور بزند شک نداشته باشد تکلیف مالایطاق است. قاعده اولی را فراموش نکنید و آن این است که اشیاء چون تاثیرات دارند، خدا امر کرده خدا نهی کرده. چون حدث صادر شده بود گفتند وضو بساز، وقتی احتمال دادی صادر شده وضو مساز. یک‌جا احکام اولیه است یک‌جا احکام ثانویه نوعاً یک‌پاره امور هست به قدر وسع و طاقت خلق است و یک‌پاره از طاقت خلق بیرون است، متکفلشان کسانیند که عالمند و قادرند، انسان کاری را [که نمی‌تواند] بکند غصه‏اش را نباید بخورد.

اینها که عرض می‏کنم همه علم است و همه اعتقاد، همه در سیر و سلوک به کارتان می‏آید. تو اگر رزقی ضرور داشته باشی و خود نمی‌توانی آن را برای خودت پیدا کنی، منشین غصه رزق مخور آن کسی که ساخته است تو را متکفل است، غصه خوردن تو بی‌حاصل است، تو هیچ کار نمی‏توانی بکنی، به هیچ وجه. تو هم رزق ضرور داری و چون تو رزق ضرور داشتی خدا این آسمان و این زمین را و این آفتاب و ماه و گرما و سرما و این اوضاع را برپا کرده برای اینکه رزق برای تو بسازد. پس خودش متکفل است. پس هر کاری را که تو ضرور داری و خدا می‏داند ضرور داری آن را خودش کرده. تو ضرور داشتی آفتاب را او ساخته، تو عقلت هم نمی‏رسید که چطور ساخته‏اندش. روز را ضرور داشتی خلقش کرده شب را ضرور داشتی خلق کرده. پس هر چیزی که در وسع و طاقت خلق نیست خدا خودش متکفل آن است یا آن کسان غیبی یک‌پاره ملائکه‌ای که له معقبات من بین یدیه و من خلفه یحفظونه من امر اللّه آنها می‏دانند و می‏توانند بکنند. پس هرچه امر از حیطه تصرف مکلفین بیرون است، و این مکلفین لابد است که یک‌پاره نفع‌ها به ایشان برسد لامحاله، و یک‌پاره ضررها نرسد و اینها خودشان جالب نفع و دافع ضارّهای خود نمی‏توانستند باشند یا نمی‏توانند بفهمندش، تکفل آن‌جور امور با خود خداست، یا سایر عمله‏جاتش که در غیب آفریده برای این کار.

«* دروس جلد 7 صفحه 402 *»

پس وقتی‏که ملتفت این امر شدید ان‏شاءاللّه خواهید یافت که حالا اینها را که قرار داده‏اند طوری قرار داده‏اند که شما به قدر مفهوم خودتان مکلف باشید. به جهتی  که این مفهوم شما به قدری بود که می‏توانستی بفهمی، و معقول نبود بیش از این تکلیف وارد آورند. هم علمش را بیش از این نمی‏توانستی تحصیل کنی هم کارها را بیش از این نمی‏توانستی بکنی. چه‌بسیار چیزها را علمش را می‏توانم تحصیل کنم اما عملش را نمی‏توانم بکنم. چیزهایی را که تحصیلش را هم نمی‏توانم بکنم تکلیف تو قرار نداده‏اند ألیس اللّه بکاف عبده. و یک‌پاره چیزها هست انسان می‏داند لکن نمی‏تواند بکند، مثل رفتن به آسمان، انسان می‏داند اگر پله باشد می‏شود رفت، اما حالا آیا می‏تواند همچو پله‏ای تحصیل کند، نمی‏تواند. پس نه هر چیزی را هم که انسان دانست می‏تواند بکند. باز خدا اینها را تکلیف قرار نداده، باز آن چیزها را اگر ما محتاج شدیم باز خدا متکفل است منافع را او می‏آورد مضارّ را او می‏برد.

حالا بعد از این مقدمه عرض می‏کنم آن منافع و مضاری که در اشیاء هست خواه از روی جهل یا علم یا غفلت باشد کار خود را می‏کند. بعد از آنی که هست کسی که تو تسلیم امر او را بکنی، بعد از آنی که مؤمن ایمان آورد که من خدایی دارم، و رسول او را اقرار دارم که رسول اوست، و قواعد و قوانینی که گذاشته همه را حق و صدق می‏دانم، مع‏ذلک اگر چیزی در خارج واقع بخواهد ضرری به من برساند و من خودم نتوانم بفهمم که این ضرر به من رسیده، یا بتوانم بفهمم لکن نتوانم از خود دفع کنم، تکفل این کار با خود خداست دخلی به تو ندارد. پس تو اگر به تکلیف خودت مِن حیث التابعیة عمل کردی، مِن حیث التابعیة معصومی یعنی خطا نکرده‏ای همانی را که خدا از تو خواسته کرده‏ای.

خیلی مسأله مشکلی است باید سعی کنید دقت کنید که نلغزید. ملتفت باشید ان‏شاءاللّه. پس هرچه در حیطه تصرف معرفت ما یا تصرف قدرت ما نبوده است که آنها را بیاریم پیش خود یا دور کنیم از خود، تکفل آن‌جور کارها با خود

«* دروس جلد 7 صفحه 403 *»

خداست، و عمله‏جات غیبیه اوست. پس اگر ما به تکلیف خود عمل کنیم و نفعی باید به ما برسد و ما ندانیم، آنها می‏رسانند، اگر ضرری باید رفع کرد رفع می‏کنند. چه‌بسیار ضررها است رفع شده تو نمی‏دانی، انواع بلاها رفع شده. اولاً  نفهمیدی که می‏آید رو به تو و خدا می‏دانست و برش گردانید. مثل ماری که تو وقتی خواب بودی قصد تو را کرده بود خدا جانوری دیگر بر او مسلط کرد او را از راه دیگر برد و از تو دفع کرد.

دیگر خوب ملتفت باشید برای تمسک به دین و مذهب، و برای اینکه بدانید اهل تسدید و تایید چه جور کسانیند. کسی که دینش این است که آنچه خدا و رسول و امام گفته دین من است، حلال من حلال اینها حرام من حرام اینها؛ کسی که این است عقیده‏اش و دین و مذهبش، پس مِن حیث التابعیة این شخص معصوم است و خطاکار نیست. این محال است به حق نرسد، و این را خدا مِن حیث التابعیة نجات داده و از جمیع شکوک و شبهات باز داشته. این هر جوری بکند به خیرات خود رسیده، نهایت بعضی از خیرات را دانسته و عمل کرده و به او رسیده و بعضی از خیرات را ندانسته و شاید عملش را هم نکرده و تفضل کرده‏اند به او داده‏اند. بعضی چیزها را عمداً نخورده، فلان شراب را فلان سم را عمداً نخورده پس مست نشده هلاک نشده. اگر هم اتفاق خواب بود خواستند بیارند در دهانش بریزند خدا نمی‏گذارد.

پس چه‌بسیار ضررها هست که آن ضررها را از ما دفع می‏کنند و جلب نفع‌ها برای ما می‏کنند. به‌ شرطی که آن‌قدری که توانستیم تحصیل خود را و عمل خود را بکنیم، باقیش را پای خود گرفته. اما اگر آن‌قدری که می‏توانستی تحصیل نکردی و آن‌قدری که می‏توانستی اجتناب از سم نکردی و لج‌ کردی و سم خوردی، وقتی تو خودت دربند خودت و دربند نجات خود نباشی توقع مکن خدا دلش بیشتر بسوزد. همین‌که کسی بخواهد نجات بیابد، انبیاء بیشتر می‏خواهند، خدا دیگر بیشتر می‏خواهد. همین‌که کسی لج کرد گفت برویم قدری سم بخوریم قدری بازی کنیم، این‌طور که کرد، انبیاء بنای عداوت را می‏گذارند، سر ریسمان را سست می‏کنند، بسا

«* دروس جلد 7 صفحه 404 *»

می‏خواست یک مثقال بخورد حالا دو مثقال می‏خورد. نوح خطاب می‏کند به قوم خود در صورتی که شما نترسید مشرک باشید به خدا، آیا من می‏ترسم؟! پس ببینید چطور آدم را حفظ می‏کنند و تأیید و تسدید می‏کنند و خذلان نمی‏کنند. کسی که تعمد می‏کند به بازی، بسا اول وهله به خیال بازی می‏خواهد سمی بخورد، وقتی پاپی می‏شوی می‏بینی استخفاف شرعی خواسته بکند. ملّاباشی داشتیم اصفهان گاهی شوخی می‏کرد می‏گفت مجلسی رفتیم در آن مجلس شراب می‏خوردند، گفتند به من بیا شراب بخور، گفتم من نه به جهت حرام بودنش نمی‏خورم بلکه به جهت این است که این عمل عمل آدم معقول نیست نمی‏خورم. این‌جور که شد دیگر تسدیدش نمی‏کنند تأییدش نمی‏کنند. این می‏خواهد خلاف معقولیت نکند، لوطی‌ها را وامی‏دارند بگیرند شراب به حلقش بریزند شکمش پر شود توی بازار برود بدمستی بکند. مؤیَّد و مسدَّد کسی است که اعتقاد به خدا و پیغمبر داشته باشد. اعتقادش باید این باشد که دین آن است که آنها وضع کرده‏اند، و من دانسته‏ام از عهده کارهای خود برنمی‏آیم و شکر نعمت‌هایی که به من داده نمی‏توانم بکنم، شکر آن صدماتی که از من دور کرده نمی‏توانم بکنم. این جزئی را به من گفته سم مخور، پس تو این را عمل مکن باقی را خدا متکفل است.

دیگر خسته شدم، اصلش خسته هم هستم چندروز است ناخوشم. پس عرض می‏کنم از همین باب است کسی که پستاش [این است] که ما قال آل‌محمد قلنا و ما دان آل‌محمد دنّا هرچه اینها گفته‏اند آن دین من است مذهب من است. چنین کسی جهلش را نمی‏گیرند رفع عن امتی تسعة هرکس امت پیغمبر است در این نُه‌تا قلم را از این برمی‏دارند، جهلش را قلم برمی‏دارند. ضرری می‏خواهد به او برسد نفعی می‏آرند جلو. و اگر سهواً چیز ضارّی به کار برد؛ چه‌بسیار ناخوشی که مثلاً دواش شراب است ولکن مؤمن عمداً شراب نمی‏خورد. یک دفعه به سهوش می‏اندازند به خیال سرکه، شیره (شراب «ظ») برمی‏دارد می‏خورد و ناخوشیش به این رفع می‏شود. اگر بناش

«* دروس جلد 7 صفحه 405 *»

نیست شراب بخورد و سهواً خورد ضرر توش نیست و رفع عن امتی. همچنین از جاهایی که پیغمبر رفع قلم کرده از امت خودش، اگر جبر کنند به انسان و او را بخوابانندش شراب به حلقش بریزند، معلوم است اگر به اضطرار واش داشتند به معصیتی این مظلوم است مقهور است، این مظلوم و مقهور ثوابش اینکه چیزی دستی هم به او بدهند نه اینکه حدّش بزنند.

پس کسی که دینش این‌جور است، پستاش این است که آنچه از پیش خدا آمده به واسطه رسول و امام، مذهب من آن است. آنهایی را که می‏دانم و می‏توانم می‏کنم، توفیق از خدا می‌خواهم ترک نکنم؛ چنین کسی رفع عن امتی تسعة؛ جهل‏هاش رُفِعَ، خطاهاش رفع، آنچه یادش می‏رود رفع، آنچه مضطر بر آن است رفع. اما اگر کسی بنای دینش این نباشد اما جایی را جهل دارد مؤاخَذ است، جایی خطا دارد مرفوع نیست، سهوش مرفوع نیست. پس هرکسی بعد از آنکه خودش دربند دین شد و به تکلیف خود عمل کرد، باقی چیزها که در حیطه تصرف این نیست با خداست. اما بعد از آنکه کسی خودش دربند دین و مذهب خدایی نباشد، بر خدا نیست که ما دربندش باشیم. وقتی از این راه رفتند که استخفاف به دین کردند، که عمل هم کسی نکند همین‌قدر خفیف بشمارد این را، حکم آخرتش این است که مخلد در جهنم است، ولو در دنیا چون ما نمی‏دانیم از راه استخفاف بود یا از راهی دیگر پس حکم نمی‏توانیم بکنیم. پس اگر کسی به طور استخفاف به قرآن نظر کند حکم آخرتش خلود در نار است، ولو در دنیا چون من خبر ندارم حکمش را نمی‌کنم. بندگان معقول نیست که چیزی بدانند از پیش خدا آمده پیششان، به آن استخفاف کنند. خداشان عظیم است آنچه از پیش خدا آمده پیششان عظیم است. اتفاق از روی غفلتی سهوی خطایی استخفافی شد پیششان، خودشان ملامت خود را می‌کنند. نه اینکه به جهت استخفاف او رو به محارم می‌روند. پس کسی اگر استخفاف کند امری را کافر می‏شود، چه جای اینکه عملش بر آن استخفاف باشد.

«* دروس جلد 7 صفحه 406 *»

پس چه‌بسیار فسق‏ها و فجورها برای مؤمنین هست که در همان عین فسق و فجورشان راضی نیستند و گردن خود را می‏شکنند امر خدا را عظیم می‏شمارند، آخر هم او را می‏آمرزند. بسا چون شیطان مس کرده و غلبه کرده مظلوم واقع شود، خدا بر او ترحم کند، بعد موفق بر توبه بشود که هرگز پیرامون آن عمل نگردد. و بسا کسی ببیند کسی دیگر معصیت کرده خودش هم نکرده باشد معصیت او را، بگوید نقلی نیست؛ این شخص کافر می‏شود، و آن شخص فسقی بیشتر نکرده است توبه کند خدا او را می‏آمرزد.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 407 *»

درس بيست‌وششم

 

(چهارشنبه 1 ربيع ‌الثانى  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 408 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از برای سرّ ارسال رسل و انزال کتب به لفظ ظاهر عرض می‏کنم، ولکن حاقّ حکمت است ظاهرش این الفاظ است. ملتفت باشید می‏خواهند بگویند سرّ صعود و نزول را، که چرا انسان را ذاتش را در عالمی دیگر قرار دادند و آوردندش اینجا، زحمت‌هایی که می‏کشد چرا؟ حاقش را بخواهید فکر کنید ملتفتش باشید ببینید هر چیزی را به آن صرافت خودش بخواهید بسنجید؛ یک‌خورده دقت کنید آن‌وقت داخل عرصه حکمت می‏شوید ان‏شاءاللّه. چیزی که به صرافت خود هست هیچ اثر ندارد، و هرچه می‏بینید کمالی پیدا کرده این است که به صرافت نبوده، تأثیری در غیر کرده، غیری هست و فعل و انفعالی شده، تا نفس تعلق گرفته به جایی یافته چیزی را. پس اشیاء اگر همه سر جای خود بودند در یکدیگر اثر نمی‏کردند، خلقت تمام اینها

«* دروس جلد 7 صفحه 409 *»

بی‏حاصل بود. درست فکر کنید به شرطی که موافق حکمت فکر کنید، مرادم را ملتفت باشید.

اشیاء اگر همه سر جای خود باشند چنانکه مکرّر مثل عرض کرده‏ام، شما ببینید اگر جسمی باشد توی دنیا که این لامسه نداشته باشد، خواه هوا گرم باشد یا سرد باشد این نمی‏فهمد. آن‌وقت آن گرمی و سردی نسبت به این که نمی‏فهمد چه حاصل دارد؟ هیچ حاصل ندارد، و این نمی‏داند که گرمی هست و نمی‏داند که سردی هست؛ چون لامسه ندارد. وهکذا روشنایی باشد و چشمی نباشد در دنیا، این روشنایی که هست و چشمی که نیست چه حاصلی دارد؟ این روشنایی هیچ حاصل ندارد. حاصل روشنایی این است که چشمی باشد و ببیند، و چیزها را تمیز بدهد. هیچ صاحب چشمی نباشد آن روشنایی برای جسمی بی‏حاصل است. همچنین چشمی باشد و هیچ روشنایی نباشد چشمی که روشنایی نیست چه حاصل؟ چه فایده دارد؟ بی‏فایده می‏شود وجودش.

دقت کنید که داخل عرصه حکمت بشوید آن‌وقت بنا کنید جولان‌کردن، بسا انسان داخل عرصه حکمت نشده لفظش به گوشش خورده هی فکر می‏کند چیزی نمی‏فهمد. پس اشیاء اگر در یکدیگر اثر نکنند وجود هر یک برای دیگری بی‏حاصل و بی‏فائده است. حالا که چنین است این، نمی‏شود که تعلق بگیرد فعل حکیمی که از روی تدبر کار می‏کند به چیزی که هیچ خاصیت برای جایی نداشته باشد. و اگر چنین خیال کنی که خوب، اشیاء بعضی برای بعضی حاصل نداشته باشند، خودشان برای خودشان بودند چه عیب داشتند؟ اگر لامسه باشد یا نباشد وجود و عدمِ گرمی و سردی علی‌السوی است. پس آن شیء برای این شی‏ء بی‏حاصل است. لامسه باشد و چیزهایی که ملموس است و گرمی و سردی نباشد نرمی و زبری نباشد؛ ــ  چون هر مشعری (چیزی «ظ») را به آن مدرک خودش باید سنجید ــ  لامسه باشد و چیزهایی که ملموس هست نباشد خلقتش بی‌حاصل می‏شود. این لمس را هزار حکمت به کار

«* دروس جلد 7 صفحه 410 *»

بردند هزار قدرت به کار بردند لامسه خلق کردند. آن‌وقت نه گرمی هست نه سردی نه سنگینی نه سبکی نه زبری نه نرمی چه حاصل دارد؟ روشنایی نباشد و چشمی باشد چشم بی‏حاصل است. همچنین اصوات را با گوش باید شنید، معقولات را با عقل باید فهمید، خیالات را با مدرک خیالی. پس اشیاء وقتی بعضی برای بعض نفع داشته باشند یا ضرر آن‌وقت حاصلی دارد، وجودشان علت غائی دارد، خلقتشان از حکمت است. و وقتی چیزی باشد و این را کسی احساس نکند بود و نبودش مساوی است. و چیزی که بود و نبودش مساوی است حکیم لغو  نمی‏کند که یک جهتش را ترجیح بدهد لاعن شعور. اول فکر کنید که داخل عرصه حکمت بشوید بعد بنا کنید فکر کردن.

مکرر عرض کرده‏ام اگر شخصی را بپیچند در پوستی و بگذارند در صندوقی و درش را محکم کنند و این صندوق را ببرند در باغی، اینکه چشمش جایی را نمی‏بیند گوشش صدای بلبل‌ها را نمی‏شنود، و همچنین میوه باغ را نخورده بوی باغ هم به مشامش نرسیده، هوای باغ هم به بدنش نخورده. جهّالی که اهل حکمت نیستند می‏گویند فلان را در صندوق گذاردند بردند به باغ، اما شخص حکیم نمی‏گوید. باز از این مثل تمیز بدهید عرصه فقاهت را با عرصه حکمت. فقهاء می‏گویند فلان شخص را در صندوق گذاردند و بردند در باغ، در جنت. حکیم هیچ این‌جور تکلم نمی‏کند، می‏گوید اصلاً به باغش نبرده‏اند. وقتی چشمش باز شد و حجابی ندارد دید باغ را حالا به باغش برده‏اند، وقتی بوی سیب‏ها و گل‏ها را فهمید حالا به باغش برده‏اند، وقتی میوه‏ها را خورد به باغش برده‏اند. حکیم این‌جور داخل عرصه حکمت می‏شود.

از همین باب است که واللّه تا حکمت یاد نگیری آدم حظ ایمان را نمی‏کند، ذوق ایمان را نمی‏کند، نمی‏داند که ایمان چقدر حظ دارد. ببینید اگر کسی ذائقه نداشته باشد و خدا تمام عالم را باقلوا خلق کند چه مصرف دارد؟ خودش حظ کند از خودش معنی ندارد. هر چیزی که به صرافت خودش باشد و ادراکی نداشته باشد از چیزی از خارج وجود خود حظ نمی‌کند. تا فعلی نداشته باشد و آن فعل را به عمل

«* دروس جلد 7 صفحه 411 *»

نیاورد ذوق نکند، نتواند بچشد چیزی را، تمام عالم ترشی باشد این نمی‏داند، تمام عالم شیرینی باشد این نمی‏داند.

واللّه هیچ فرق نمی‏کند دنیا با آخرت. توی بهشت هم که می‏روی همین اوضاع است و همین حرف‏ها است. وقتی بهشت بروی آنجا اگر چشم نداری سبزی‏هاش را ببینی در بهشت نرفته‏ای، اگر آنجا بینی نداری بوی بهشت را نشنوی بهشت نرفته‏ای، اگر گوش نداری که صدای نغمه‏های بلبل‏ها را نشنوی بهشت نرفته‏ای، وهکذا. پس اگر کسی ذائقه نداشته باشد و تمام عالم طعوم مختلفه باشد، آن طعوم مختلفه برای بی‏ذائقه بود و نبودش مساوی است. پس برای این خلقش نکرده‏اند بی‏فائده است برای این. و قیاس کنید به این، مبصرات را مسموعات را ملموسات را، حتی معقولات را بر همین قیاس کنید، همه یک‌پارچه است بر یک نسق است. پس اگر کسی ذائقه نداشته باشد آن طعم برای خودش یک چیزی است، این برای خودش یک چیزی است، معنی ندارد، وجودش هم بی‏حاصل است و لغو، و خدا خلقش نکرده و نمی‏کند. تمام شیرینی برای همین خوب است که ذائقه باشد آن را بفهمد. و همچنین تمام روشنایی برای همین خوب است که چشمی باشد آن را ببینی. روشنایی برای خودش یک‌چیزی است؛ نه‌خیر هیچ چیز نیست. خدا  اگر چشمی خلق نکرده بود روشنایی چیزی بود بی‏حاصل. به شرطی که در باغِ حکمت باشید.

پس ذائقه طعم می‏خواهد، طعم ذائقه می‏خواهد. مرد زن می‏خواهد، زن مرد می‏خواهد، نبی امت می‏خواهد، امت نبی می‏خواهد. به همين‌طور خدا خلق می‏خواهد، خلق خدا می‏خواهد. ملتفت باشید یک علم است این را یادش می‏گیرید همه‌جا می‏توانید جاری کنید. یک صفحه ملک خدا را می‏توانید مطالعه کنید. پس نعمتی خدا خلق می‏کند؛ این نعمت، مثلاً  آتش نعمت خداست، خود آتش برای خودش نعمت باشد معقول نیست، جایی را که گرم می‏کند نعمت می‏شود، طبخ می‏کند نعمت می‏شود، تاثیری در جایی می‏کند آن‌وقت آتش نعمت خداست برای

«* دروس جلد 7 صفحه 412 *»

کسی که استعمال کرد. آب خودش نعمت خدا باشد برای کی؟ برای آن کسی که استعمال کرده نعمت است، آن‌وقت شما می‏فهمید آب خوب است و نعمت است، تشنه می‏شوید می‏آشامید آن‌وقت نعمت است. پس نعمت است برای شما. اگر آب تنها بود و حیوان و انسانی نبود، به کار  کسی نمی‏آمد، وجود این آب بی‏مصرف بود. به همين‌طور خدا عقلی خلق کند و عالَمی دیگر خلق نکند، اگر همچه کرده بود بی‏مصرف بود هیچ حاصلی نداشت.

ان‌شاءاللّه فکر کنید و اصرار من برای این است که کاری کنید که داخل عرصه حکمت شوید. این حکمت حاقّش را می‏خواهید ایمان است، حاقّش آن نقش ایمان است در قلب مؤمنین. مؤمنین را خدا ممتحن می‏کند، قلبشان را به ایمان امتحان می‏کند همین‏ها است. مؤمن نیستند تا ایمان داخل قلبشان نشده و لمّا یدخل الایمان فی قلوبکم  همین‏ها است و به همین‏ها تمیزش بدهید.

فکر کنید ان‌شاءاللّه بلکه ان‌شاءاللّه خودتان به هیجان بیایید. پس فقهاء و کسانی که داخل عرصه حکمت نیستند می‏گویند خداست قادر است انسانی را به باغ ببرد و او نه چشم داشته باشد نه گوش داشته باشد نه شامه نه ذائقه نه لامسه. فقهاء این‌جور می‏گویند، لکن حکیم این‌جور تکلم نمی‏کند، می‏گوید خداست قادر است کسی را به باغ ببرد، اما این خدای قادر اگر خواست کسی را به باغ ببرد باغ را سبز می‏کند چشم هم می‏دهد. خداست قادر است کسی را به باغ ببرد اما نه کسی که شامه ندارد. و آن کسی که شامه ندارد به باغش نمی‏برد، کسی که شامه و ذائقه و لامسه و هاضمه ندارد، اکل و شرب نمی‏تواند بکند، کلوخ است کلوخ را به باغ نمی‏برند اصلاً. و خدا قادر است و قدرتش به محالات تعلق نگرفته، قادر هست و کار لغو نمی‏کند. و این لغو است کلوخ را به باغ ببرند. گیرم این را بردند، این چشمش که جایی را ندید گوشش که نغمه‏ای نشنید بوی گلی به مشامش که نرسید طعم میوه‏های باغ را نچشید، پس فرق نمی‏کند در بیابانی باشد یا در باغی.

«* دروس جلد 7 صفحه 413 *»

پس خدا چنین تقدیر کرده بود که اشیاء اثر داشته باشند که هر چیزی نفعش به چیزی برسد و هر چیزی فعلی داشته باشد. پس اول خدا خلق می‏کند ذائقه را بعد طعوم را، آن‌وقت طعم‌ها نعمت است برای ذائقه، و ذائقه علت غائی شد از برای طعوم، باصره علت غائی شد از برای اضواء و الوان، گوش‌ها علت غائی شد از برای اصوات وهکذا. پس عقول علت غائیند از برای آنچه در مُلک خلق شده. حالا آن خطابی که به عقل شد که اگر نبودی جمیع اشیاء را خلق نمی‏کردم سرّش را به این‌جور بیانات می‏توانید بفهمید. خدا خلق کرد عقل را گفت تو اقرب کسانی به من، محبوب‏ترین خلقی نزد من، از برای تو خلق کردم اشیاء را. گاهی به عقل این حرف‏ها را می‏زنند، گاهی جایی که نمی‏ترسند به محمد؟ص؟ می‏گویند لولاک لما خلقت الافلاک تا شما بدانید که مطلب یک مطلب است.

ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، اگر عقلی نبود که بفهمد چیزی را خلقت چیزها لغو بود. پس عقل علت غایی اشیاء است. اشیاء خوب است باشند، عقل هم خوب است باشد بداند این اشیاء هستند، بداند کسی اینها را ساخته، بداند بعض را نعمت برای بعض قرار داده، بعض ابواب فیض بعض هستند. پس شکر نعمت را باید کرد، پس اطاعت پیغمبر را باید کرد که اوست منعم حقیقی. پس اگر نزولی نبود خلقت خدا لغو بود، چنانکه اگر صعودی نبود خلقت لغو بود، بی‏حاصل بود. اگر آتش گرم نمی‏کرد جایی را، بود و نبودش مساوی بود. چون مساوی بود ترجیح نداشت خلقتش. آب اگر کارهایی که از او برمی‏آید نمی‏کرد و خدا آب را خلق می‏کرد برای خودش بی‏حاصل بود، بود و نبودش مساوی بود باز خدا خلقتش نمی‏کرد. زمین همین‏طور وهکذا روح و بدن، علوم غیر علوم، جمیع چیزها اگر در غیر اثر نمی‏کردند خلقتشان لغو بود. سرّ حکمت این است که اشیاء موثر باشند تا فائده‏ای داشته باشند، و اگر موثر نباشند آنها متاثر نیستند، پس خلقتشان لغو است. پس اشیاء حتم شده در مملکت خدا که بعضی موثر باشند بعضی متأثر، چیزی شیرینی داشته باشد، ذائقه‌ای نباشد

«* دروس جلد 7 صفحه 414 *»

که بفهمد، برای خودش شیرین است دهن خودش را شیرین می‏کند؟ معقول نیست. ذائقه باشد و حلوا نباشد، در خارج متأثر هست وقتی مؤثر نیست چه کند؟ پس واجب شده و حتم در خلقت صانع که اشیاء بعضی مؤثر باشند بعضی قبول اثر کنند، یک چیز شیرینی باشد بعضی هم شیرینی‌فهم باشند.

و این قبول قوابل را دیگر اگر از پیش بردید ان‏شاءاللّه خیلی چیزها به دستتان می‏آید. العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة اگر این اعمال را نمی‏خواستند خلق کنند شما را هم خلق نمی‏کردند. و این اعمال تمامش صفات رب است، صفات اللّه است. و خدا خَلق خود را به خُلق خود دعوت کرده و متأدب به آداب خود می‏خواهد بکند، متخلق به اخلاق خود می‏خواهد بکند. خودش عالم است علماء را دوست می‏دارد جهل را دوست نمی‏دارد. خودش حکیم است حکماء را دوست می‏دارد سفاهت را دوست نمی‏دارد. خودش عدل است ظلم را دوست نمی‏دارد. خودش بصیر است از کور خوشش نمی‏آید. سمیع است از کر خوشش نمی‏آید. وهکذا باقی صفات. پس صانع این‌جور خواسته است، و قوابل در واقع علت غائیند به این ملاحظه. چراکه اگر اینها نبودند فعل فاعل به کجا تعلق بگیرد؟ پس قوابل علت غائی فواعلند. و اینها وقتی که قبول کردند آن‌وقت فاعلیت فاعل معلوم می‏شود. آن‌وقت که معلوم شد و فعل فاعل تعلق گرفت به قابل و قابل قبول کرد، آن‌وقت خود فاعل بنا کند حرف‌زدن، مطلبی دیگر است. ان‌شاءاللّه توی همش نکنید. نور آفتاب می‏آید در شیشه می‏افتد، از شیشه آن طرف که افتاد بنا می‏کند سوزانیدن، وقتی بنای سوزاندن گذاشت چه مضایقه آن‌وقت بگوید من خودم می‏سوزانم شیشه نمی‏سوزاند، دست به شیشه بگذار ببین سرد است. شیشه خودش نور ندارد لکن شیشه است نور را جمع کرده در نقطه واحد. حالا که از شکم شیشه سر بیرون آورد می‏گوید من خودم می‏سوزانم، و این شیشه آلتی است به جهت مصلحتی من تعلق به شیشه گرفتم. آنچه روشن می‏کند من خودم هستم، من خودم محرقم، این شیشه هیچ نیست، نه ضیی‏ء است نه محرق. پس

«* دروس جلد 7 صفحه 415 *»

شیشه به اعتباری علت غائی است که اگر نبود نور جمع نمی‏شد. حالا که جمع کرد نور را و اجزای نور خودش با هم جمع شده حالا دیگر  بگو شیشه هم علت غائی نیست، علت غائی همان احتیاج بود اینها اسباب و آلات بودند به دست گرفت و کار خود را کرد. پس قوابل علت غائی جهات فواعلند، اما فواعل وقتی آمدند کارهای فاعلی می‏کنند و العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة کارها که به عمل آمد ربوبیت بنا می‏کند حرف‌زدن، در این وقت علت غائی می‏رود جای دیگر.

اصل حکمت او را برخورید، اصل حکمتش اینکه اشیاء لامحاله باید در یکدیگر اثر کنند. پس خدا اگر بخواهد طعمی را به کسی بخوراند ذائقه براش خلق می‏کند. کسی ذائقه نداشته باشد چیزی در دهانش بگذارند فقهاء می‏گویند آن چیز را خورد، لکن حکیم نخواهد گفت. اگر مثلاً  توی شکم کسی را پر از غذا کردند بسا فقهاء بگویند به او خورانیدند چیزی را، لکن حکماء تا ذائقه ندهند به او و طعم غذا را نفهمد و خودش نفهمد نمی‏گویند خورد. نهایت انبار کرده‏اند، باشد. و تا چیزی را به کسی ندهند حکیم نمی‏گوید دادند. و اگر چیزی را به کسی دادند و ضبط نکرد، به او نداده‏اند آن چیز را. پس مبصرات را به صاحبان چشم می‏دهند. فقهاء که فقیهند و هنوز داخل عرصه حکمت نشده‏اند، وقتی این را بشنوند می‏گویند خداست قادر است نور را به کور هم بنمایاند. خدا راست است قادر است کور را روشن بکند و چشم بدهد و نور را به او بنمایاند، نه اینکه کور با وصف کوری خدا قادر است به او بنمایاند. این را حکیم نمی‏گوید. پس خدا نور را به چشم انعام می‏کند، طعم را به ذائقه صدا را به گوش، هر چیزی را حتم است به مشعر خودش انعام کند. و اگر چنین نمی‏کردند خلقت لغو و بی‏حاصل بود، و لغو را صانع نمی‏کند. پس حتم کرده در ملک خودش اشیاء بعضی مؤثر باشند بعضی متأثر، تا این از آن خبر شود او از این خبر شود، این بداند او هست و نعمت است از براش.

پس به این نظر اگر همچه فرض کنید جاذبه‏ای بود ولکن در توی این دنیا بادی

«* دروس جلد 7 صفحه 416 *»

نبود آبی نبود خاکی نبود هوائی نبود، جاذبه‏اش هیچ کاری نمی‏توانست بکند. اینها بودند باز گیاه‏ها نبودند. پس باید جاذبه باشد، دافعه باشد، هاضمه باشد، ماسکه باشد؛ که جاذبه جذب کند اجزائی مناسب بدن نباتی را به خودش، بعد هاضمه هضمش کند حل و عقدش کند، بعد دافعه باشد یک‌پاره غلایظی که همراه اینها صعود کرده به واسطه آفتاب دفعش کند، بعضی جاهاش را قد و پهناش را به واسطه هوا زیاد کند. هوا نبود جاذبه بی‏مصرف بود، جاذبه بود اینها نبودند وجودش بی‌حاصل بود لغو بود. و صانع لغوکار نیست.

به همین پستا فکر کنید بدون تغییر نظر. باز حیاتی اگر بود و همچه بدنی نبود اینجا که عصب داشته باشد چشم داشته باشد گوش داشته باشد شامّه داشته باشد ذائقه داشته باشد، حیاتی بود در خیکی و این آلات نبود؛ آن حیاتی را که خیالش کنی در خیکی است مثل بادی است در خیکی، آن حیات بعینه حالتش حالت باد است. باد را بدمند در خیک، خیک کاری نمی‏تواند بکند، باد هم کاری نمی‏تواند بکند. پس به محض دمیدن روح در بدن، حیات نمی‏بیند. حیات چشم می‏خواهد که در این بدن باشد و به آن تعلق بگیرد و روشنایی و تاریکی را تمییز بدهد. حیات عصب می‏خواهد که حیات به آن تعلق بگیرد و گرمی و سردی را تمیز بدهد. حیات الآن در این بدن نشسته این بدن تا چشمش را هم می‏گذارد نمی‏بیند. اگر بنا است بی چشم ببیند چرا از دست نمی‏بیند؟ پس حیات الآن در این بدن موجود است گوشش را تا می‏گیری دیگر نمی‏شنود. بی این آلات نه بو و نه طعم و نه سردی و نه گرمی نمی‏فهمد. اگر حیات در عالم خودش بود و نزول نکرده بود وجودش کلوخ بی‌مصرف بود. یک کلوخی هم بود که سوراخی را هم نمی‏شد با آن بگیرند. و اگر چنین بود خدا خلقش نمی‏کرد.

به همین پستا نظر کنید، اگر عالَم خیالی بود ولکن نبود همچو سری که یک جاییش فکر کند یک جاییش خیال کند یک جاییش بترسد یک جاییش امید داشته

«* دروس جلد 7 صفحه 417 *»

باشد؛ اگر خیال به این سر تعلق نگرفته بود آن خیال باز وجودش بی‏مصرف بود. خدا می‏داند به همین‏طور وجود انسانی نفس انسانی اگر خدا خلقش کرده بود ولی نیامده بود در این عالم کلوخی بود بی‏مصرف. به همین پستا تا عقل ببریدش. عقل در عالم خودش اگر نزول نمی‏کرد و نمی‏آمد به این عالم و به این سر تعلق نمی‏گرفت تا به اینجا تعلق نمی‏گرفت خلقتش لغو بود و بی‏مصرف. از این جهت نزولش دادند.

حالا دیگر سرّ ارسال رسل و انزال کتب، و سرّ تشریع شرایع و امر و نهی، و سرّ اینکه چرا باید عمل کنند همه، از این بیانات به دستتان بیاید. عمل کنید یعنی داشته باشید، عمل کن یعنی بیا بگیر. به کسی بگویند بیا بخور، ظاهراً مردم می‏گویند تکلیفش کردند به کاری، اما حکیم می‏گوید خواستند به او بخورانند، خواستند به او انعام کنند گفتند بیا بخور. اگر بگویند مخور منعش کرده‏اند، گفته‏اند ما نمی‏دهیم. پس به کسی که می‏خواهند عطا کنند می‏گویند بیا بخور، پس تکلیفش می‏کنند. حالا ببینید، معنی ندارد تکلیف‌نکردن. وقتی گفتند بیا ببین، فقیه می‏گوید تکلیفمان کرده‏اند، ما را به مشقت و زحمت انداخته‏اند. حکیم می‏گوید خواستند ملک خدا را تماشا کنی، حکمت خدا را تماشا کنی، قدرت خدا را ببینی، به این جهت چشم به تو دادند گفتند ببین تماشا کن. همچنین حکیم می‏گوید بشنو یعنی می‏خواهم انعام کنم صوت را به تو. پس همین‌که خدا امر می‏کند که عمل کنید این امرش نعمت‏ها است که بر سر خلق می‏ریزد. و تعجب این است که گاهی به زور هم می‏گویند بیا بخور. و اگر نمی‏آیی می‏گویند بی‏اعتنائی به سفره ما کرده‏ای، ما بدمان می‏آید، و از کسی که بدمان می‏آید صدمه‏اش می‏زنیم.

پس تمام شرایع و تمام امرهای الهیه جمیعش معنی حاقّش این است که آورده‏اند پیشت، داده‏اند به دستت، بگیر. دیگر بعد از عوالمی چند آنها را نزول دادند و آوردند متصل کردند به طوری که تو خودت هم طور آوردنش را نمی‏فهمیدی. و اگر هم نیاورده بودند خودت نمی‏توانستی برای خودت آنها را درست کنی. اگر چشم را خلق

«* دروس جلد 7 صفحه 418 *»

نکرده بودند البته تو نمی‏توانستی چشم برای خودت بسازی. اگر ذائقه برایت خلق نکرده بودند تو نمی‏توانستی ذائقه برای خودت بسازی، و ممکن نبود، طبیب نمی‏توانست بیاید ذائقه برای تو درست کند. حالا بعد از آنی که ذائقه را آوردند پیشت می‏گویند بیا بخور، التماست هم می‏کنند موعظه هم می‏کنند که بیا بخور، پولت هم می‏دهند که بخوری. بلکه اگر نخوری پول را پس می‏گیرند. همه این کارها را می‏کنند که تو بنا کنی خوردن.

پس بدان خدا می‏خواهد انعام کند به تو می‏فرماید در حدیث قدسی که من خلق کردم خلق را برای اینکه اینها منفعت ببرند از من، خلقشان نکردم که من از آنها منفعت ببرم. خدا کریم بود و مقتضای کرم این بود که انعام کند، و انعام این است که بگویند مثلاً بیایید بخورید. پس جمیع اعمال را که تکلیف کرده‏اند بدانید از همین باب است. فکر کنید ان‏شاءالله به شرطی که نظر، نظر فقاهتی نباشد که آن نظر انسان را کسل می‏کند، و از عمل‌کردن باز می‏دارد. به نظر حکمت که نظر می‏کنی می‏گویند بیا و داد می‏زنند که بیا پول بگیر، تو نمی‏روی بگیری نداری. چراکه نظر اگر نظر حکمتی است می‏بیند که خدا هیچ محتاج به خلق نیست آنچه گفته بکنید مصلحت خودشان توش بوده، آنچه گفته نکنید ضرر خودشان در آن بوده، خودش هیچ محتاج به اینها نبود، پیغمبرانش هیچ محتاج به اینها نبودند. هرجا بودند جبرئیل هم می‏توانست لقمه نانی برای آنها بیاورد بخورند. پس خدا محتاج به عمل بندگان نیست. بلکه انبیای او محتاج نیستند به عمل خلق. لکن این خلق محتاجند به انبیا، این خلق محتاجند به ملائکه، این خلق محتاجند به خدا. خدا چون کریم بوده می‏خواسته به ایشان عطا کند عطا کرده، و عطاهاش را توی عمل بندگان خود قرار داده، باید بکنند تا به آنها برسند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 419 *»

درس بيست‌وهفتم

 

(شنبه 4 ربيع ‌الثانى  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 420 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

چیزهایی که در ملک خداوند عالم ضرور است و خلق نمی‏توانند از عهده آنها برآیند ــ  و خیلی از کارها هست که خلق از عهده آن کارها نمی‏توانند برآیند ــ  این‏جور چیزها را ملتفت باشید عقلاً و نقلاً به جمیع ادلّه کارهایی که در ملک خدا ضرور است و خلق آنها را نمی‏توانند بکنند بر خود خداست که آن کارها را بکند، خودش متکفل است. دیگر فکر کنید ببینید هیچ راه خدشه‏ای عاقل نمی‏تواند بگیرد بر این. دیگر مجانین زبان را حرکت بدهند و چیزی بگویند اعتباری به حرفشان نیست. پس در ملک ضرور است زمینی، خدا خلق کرده، آسمان ضرور است خدا خلقش کرده، آفتابی ضرور بوده، ماهی، کواکبی آنچه ضرور بود خدا خلقش کرد. و تمام آنچه هم خلق کرده واجب بوده. خلق بخواهند بفهمند وجوب وجودش را نمی‏توانند هم به

«* دروس جلد 7 صفحه 421 *»

دست بیارند، الّا نادری را که خدا خواسته بخصوصه بدانند که بعضی چیزها هستند که سبب بعضی چیزهای دیگرند.

پس به طور کلی پی ببرید که هر چیزِ موجودی سببی دارد. از این جهت نمونه‏ها قرار داده‏اند. این است که آفتاب را پایین می‏برند زمین یخ می‏کند، دیگر نه جمادی درست می‏شود نه نباتی نه حیوانی. گاهی که فی‏الجمله صعودی کرد تربیت می‏کند اینها را. اینها را که می‏بینید پی می‏برید که او هست. حالا شمس و قمر را می‏توانید استدلال کنید. دیگر بخواهند این خلق بیابند هر کوکبی چه اثری دارد؛ تمامشان تمام عمرشان را هم صرف کنند نمی‏توانند. خدا اکتفا کرده به همین نمونه‏ای را که به دستشان داده تا بدانند هر کوکبی یک اثری دارد، برای یک ثمری هست، و ثمر خود را خواهد کرد. و ثمر آن بسته به معرفت من نیست، فرق نمی‏کند من بدانم ثمر آن را یا ندانم. پس آن کاری را که خدا خودش متکفل آن کار است جمیع خلق جمع شوند پشت به پشت هم بگذارند که آن کار را رفع کنند محال است نمی‏توانند. فاعل و محرک، اوست وحده لا شریک له، باقی دیگر حول و قوه و حالتشان در چنگ فاعل است.

پس این است که از جمله چیزهایی که کار صانع است؛ فکر کنید و دقت کنید و بازی نکنید چراکه بازی کرده‏اند که بازی توش در آمده. ملتفت باشید وقتی انسان می‏خواهد خیال کند خود را می‏بیند که در زمانی واقع شده، بعد از زمان خودش هم می‏رود پی کارش، آن‌وقت می‏گوید این، دین خدا را چطور می‏تواند حفظ کند؟ البته نمی‏تواند. یک‌پاره کارها را خدا به عهده خود گرفته خودش می‏کند، جمیع خلق هم بخواهند بکنند نمی‏توانند. اگر خلق راضی باشند او کار خودش را می‏کند، اگر نباشند هم می‏کند. جامه را بر تن بدرند باز او کشتی را هرجا می‏خواهد می‏برد. پس چون خلقت دست خداوند عالم است، خلقت آسمان و زمین و حیوان و انسان مخصوص خود خداست خودش متکفل است. اگر می‏خواهی پی ببری که چه خواسته است؟

«* دروس جلد 7 صفحه 422 *»

علامتش اینکه ببین اگر کرده خواسته اگر نکرده نخواسته. پس خلقت کار اوست وحده لا شریک له. آنچه را واقع ساخته در ملک خواسته، آنچه را واقع نکرده بلاشک بلاریب از روی تعمد نکرده، آنچه را هم کرده بلاشک بلاریب از روی تعمد کرده. پس این راهی که عرض می‏کنم اگر دست بگیری و در آن بیفتی و فکر کنی و همراهش بروی آن‌قدری  که منصبغ به صبغ علوم بشود، و نقش شود در قلب، و اولئک کتب فی قلوبهم الایمان در حق شما صادق آید؛ نقش که شد دیگر  برداشته نمی‏شود انسان هم محکم‏تر می‏شود.

پس آنچه کار خداست خلقت است، و در خلقت هرچه ضرور بوده کرده و کوتاهی نکرده. پس اگر خدا بخواهد نباتی موجود باشد در دنیا، شمس را بالا می‏آرد. بخواهد حیوان و انسانی باشد لامحاله هوا را معتدل می‏کند. پس به همین نسق که فکر کنید دقت کنید می‌بینید که اوست که خبر از کارهای خود داشته و خودش عمداً خبر از کارهای خود داده که کسی را عذری نباشد که تو نگفتی من هم ندانستم، از این جهت من خرغلت خوردم و غافل ماندم. ببین می‏فرماید ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون اگر خدا نمی‏خواست ارسال رسل کند نمی‏خواست دینی قرار بدهد در ملک، خلق را خلق نمی‏کرد این کار را هم نمی‏کرد، آن‌وقت جمادی نبود نباتی نبود حیوانی نبود انسانی نبود، اگر نمی‏خواست این کارها را هم نمی‏کرد. پس تمام این آسمان و زمین و جن و انس و جماد و نبات و حیوان همه برای این است که دینی می‏خواهد روی زمین باشد. پس اینها همه مقدمه وجود عبادتند. این عبادت را هم مردم راه نمی‏برند، باید به ایشان گفت؛ انبیاء را مبعوث کرد. و تمام مکلفین باید دین داشته باشند، پس به تمام مکلفین رسانیده است آن دین را.

یک‌خورده فکر کنید ان‏شاءاللّه چون در عالم تاتوره زیاد است و بی‏دینی خیلی شایع است. آن‌قدر شایع شده که دینداری اگر بخواهد حرف‏های دینداری خود را بزند حرف‏های او را اساطیر اولین می‏گیرند. بلکه عرض می‏کنم والله من می‏ترسم می‏بینم

«* دروس جلد 7 صفحه 423 *»

طبیعت این مردم این است که والله به قصه‏ها و حکایاتی که در میان مردم شایع است راغبند گوش بدهند، با وجودی که می‏دانند دروغ است، به آن قصه‏ها و آن حکایات گوش می‏دهند و خنده می‏کنند و می‏گذرند. و این قدر اعتنا به دین و مذهب ندارند. پس شما ملتفت باشید تمام خلقت زمین و آسمان و دنیا و آخرت برای این است که خدا یک دینی را روی زمین وضع کند. و اگر چرت نمی‏زنی می‏بینی چقدر واضح می‏شود. حالا آیا این دین را به طوری وضع می‏کند روی زمین که بعضی از مردم بدانند بعضی ندانند؟ اگر این‏طور باشد پس همه دیندارند به جهتی  که به کسی که نگفته‏اند دین داشته باش تکلیفی ندارد. ببینید این جور هست یا نه؟ اگر دین را مخصوص انبیاء قرار داده بودند انبیاء آمده بودند و رفته بودند و صداشان به گوش ما نخورده بود. اگر مخصوص حکماء بود علماء باید خبر نشده باشند. اگر مخصوص علماء بود عوام باید خبر نشده باشند. و عوام اگر دین نداشته باشند باید هیچ‌کس بحثی بر عوام نداشته باشد.

پس بدانید این عالم را برای دین خلقت کرده‏اند نه برای همين طورهایی که قرار مردم شده است که می‏بینید، می‏گویند ما را چه کار با مردم، ما می‏رویم پی کسب خود هرکه هر دینی دارد خوب است، موسی به دین خود عیسی به دین خود. شما فکر کنید ببینید خدا این‌جور قرار داده دینش را؟ فکر کنید ان‏شاءاللّه. پس خداوند عالم دینی را که روی زمین خواسته، دینی است که آمده روی زمین، یعنی انبیاء آورده‏اند روی زمین خصوص انبیای بزرگ خصوص آنها که جنگ‌ها کردند و قصه‏هاشان مانده. و قصه‏های بسیاری از سلاطین در اغلب مجالس نیست و قصه‏های انبیاء هست. پس دین خدا مخصوص نیست از برای انبیاء، مخصوص نیست برای حکماء، مخصوص نیست برای علماء. دین خدا مخصوص مردها نیست که زن‌ها دین نداشته باشند، مخصوص زن‌ها نیست که مردها دین نداشته باشند. دین را خدا دین عامی قرار داده که همه داشته باشند. معنی دین این است که خدا آن را عام قرار

«* دروس جلد 7 صفحه 424 *»

بدهد. و خدا اجل و اکرم از این است که دینش را عام قرار نداده باشد، و تکلیف کند مردم را و بخواهد مردم دین داشته باشند. این جور کارها را نمی‏کند خدا.

پس تا این زمین هست تا این آسمان هست تا این خلق هستند دین خدا روی این زمین هست. معنی دین این است که شایع باشد عام باشد، عامی عالم حکیم متصرفین غیر متصرفین همه مکلفند دین داشته باشند. دین را جوری قرار داده که هرکس تخلف کند از دین اگرچه متصرف باشد، باقی باید آن را خارج دانند از آن دین و لعنش کنند ولو آن باقی هیچ تصرف نداشته باشند و عامی هم باشند. مثل دجالی که می‏آید تصرف دارد خارق عادات می‏کند، و شما که ضعیف هستید همین‌که می‏بینید تخلف از دین کرده و از آن امر عام سرپیچی کرده باید او را خارج از دین بدانید، باید لعنش کنید کافرش بدانید. الآن توی دلت باید با او بد باشی. و اگر توی دلت با او مدارایی بکنی و بدت نیاید از او خدا می‏گوید نمازت را قبول نمی‏کنم روزه‏ات را قبول نمی‏کنم هیچ از امور دینت را قبول نمی‏کنم، بلکه روز قیامت عذابت می‏کنم در جهنم و اعمالت را قبول نمی‏کنم و قدمنا الی ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً.

پس فکر کنید و درست دقت کنید ان‌شاءاللّه. عرض می‏کنم دین معنیش این است که عموم داشته باشد عامه مردم داخل آن باشند. و جوری قرار داده که هرکس خارج شد از دین، مکلفین همه می‏فهمند که خارج شده. چراکه خارج را خدا خارج خواسته و خواسته که معلوم باشد برای همه‏کس که خارج است، تا همه اهل حق بفهمند که آن باطل است. به جهتی  که خواسته آنها میل به آن سمت نکنند، از این جهت آن را واضح می‏کند آشکار می‏کند. از این جهت به آنها تکلیف می‏کند که از آنهایی که خارجند بیزاری بجویید و توی دلتان هم بیزار باشید از آنها. می‏فرماید لاتجد قوماً یؤمنون بالله و الیوم الآخر یوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو کانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشیرتهم و می‏فرماید و من یتولّهم منکم فانه منهم.

«* دروس جلد 7 صفحه 425 *»

فکر کنید ان‌شاءاللّه پس ملتفت باشید که دینی که دین عام است دینی است غیر مخصوص به جماعتی دون جماعتی. پس این است که امورات کلیه ادیان امورات ضروریه میان ادیان شده. و این ضرورت حجتی است از جانب خدا آمده میان مردم گذارده شده، اگر جمیع جن و انس جمع شوند که این را برش دارند زورشان نمی‏رسد. آن‌که می‏خواهد برش دارد خودش کافر می‏شود و این سر جاش مانده. پس این ضروریات یک امری است ثابت محکم از جانب خدا در روی زمین که والله بسا آنکه آسمان زائل شود و این امر زائل نشود. و همچه تعبیرات هست که آسمان زائل می‏شود و شرع برداشته نخواهد شد، زمین زائل خواهد شد و حق زائل نخواهد شد، چراکه برای حق خلق کرده‏اند این آسمان و زمین را. حالا خراب شوند حق زائل نمی‏شود از دنیا و حق باقی و ثابت خواهد بود.

پس این ضروریات محکم‌ترین خلق خداست. ملتفت باشید که چه عرض می‏کنم، عرض می‏کنم خلقی خداوند عالم محکم‌تر از ضرورت خلق نکرده، از الماس محکم‌تر است از یاقوت محکم‏تر است. این الماس و یاقوت؛ باز از تعبیر حکماء است که فلان آسمان به صلابت یاقوت است یا الماس، تعبیر از آن سختی و محکمی آسمان است آورده‏اند، و دین از آن محکم‏تر است. بله دین را ظاهراً  زیر چکش نمی‏شود گذاشت و کوبید یا شکست یا خورد کرد یا آب کرد. وقتی هم این را می‏گویی مردم تعجب می‏کنند، لکن منظور این است که می‏خواهم بگویم دین خدا صلب‏تر و سخت‏تر است از هر چیز سختی و صلبی. هیچ پتکی هیچ چکشی دین را نمی‏تواند خراب کند. خدا جوری خلق کرده دین را که مثل الماس سخت باشد. الماس جوری است که آن را می‏گذاری روی سندان پتک را می‏زنی روی سندان، او فرو می‏رود توی سندان نه اینکه پتک او را خورد کند. دین خدا محکم‏ترین چیزها است هرکه می‏خواهد برش دارد خودش خراب می‏شود. اگر کارش نداری داخل دین هستی می‏خواهی برش داری سر آدم را می‏شکند پهلوی آدم را می‏شکند. پس محکم‏ترین

«* دروس جلد 7 صفحه 426 *»

چیزها امورات ضروریه است، و خدا آنها را رسانیده لله الحجة البالغه. و حجت بالغه آن است که رسیده باشد، دیگر بخصوص به طور وضوح هم رسیده باشد، به زور به گوش آدم می‏کنند که آدم بداند حق است و یقین کند، آن‌وقت که نخواستی راه بروی بدانی تقصیر خودت است لا اکراه فی الدین قد تبیّن الرشد من الغیّ. فکر کن ببین چگونه خدا دینش را واضح کرده ولو کره المشرکون، و لو کره الکافرون مشرکون و کافرون بخواهند حق نباشد در دنیا، بخواهند دین خدا نباشد در دنیا نمی‏شود. به قهر است و غلبه، و زور می‏آرند آشکار می‏کنند واضح می‏کنند یقینی می‏کنند. حالا دیگر تو می‏خواهی راه نروی به مقتضاش، کارت ندارند لا اکراه فی الدین. اگر می‏خواستیم به زور واداریم تمام مردم بندگی کنند می‏کردیم، لکن نمی‏کنیم چنین کاری را به جهتی  که محتاج به عمل مردم نیستیم. ما امرمان را واضح کردیم آشکار کردیم. این راه، حالا دیگر می‏خواهند راه بروند بروند مفتِ خودشان، هرکدام نمی‏خواهند ضرری به خدا نمی‏توانند بزنند. لاتنفعه طاعة من اطاعه و لاتضرّه معصیة من عصاه پس دین خدایی همیشه در جمیع قرون و اعصار محکم‏ترین تمام موجودات است، محکم‏تر است از هر سندانی از هر پتکی از هر چیز سختی که خیال کنی. و والله از هر روز روشنی روشن‏تر است، همین‌جوری که خدا تعبیر آورده هل یستوی الظلمات و النور شما که چشم داشتید خوب تمیز می‏دادید که حالا روز شد، روز را تمیز می‏دادید تا ابر می‏شد می‏فهمیدید که تاریک شد. تا شب می‏شد می‏فهمیدی شب شده بی‌اختیار بودی در فهم این. باز اگر به میل تو قرار داده بودیم که اگر بخواهی حق ظاهر باشد بخواهی ظاهر نباشد، والله این‌جور نکرده مضطر کرده تو را در فهم حق. مثل اینکه تا چشمت باز است هر کار بخواهی بکنی نبینی نمی‏شود. پس خدا دینش را همین‌جور حتم می‏کند، والله به غیر اختیارات ظاهری خدا باید دین بیارد پیششان. این مردم هیچ دین نمی‏خواستند. پس این اختیارات ظاهری را خدا رد کرده ردع کرده و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض می‏گوید من تابع کدامیک از خلق ضعیف شوم؟

«* دروس جلد 7 صفحه 427 *»

خلق عقلشان نمی‏رسد تدبیر ندارند، حالا خدا نباید علمش را و حکمتش را تابع جاهلی کند، چنین چیزی نخواهد شد. ولکن دینش را خودش داد زده واضح کرده. در جمیع قرون و اعصار حق از جانب خدا در میان خلق باید واضح باشد آشکار باشد عذری برای احدی از مکلفین باقی نمی‏گذارد که بگویند ندیدیم نفهمیدیم.

اگر اینها را یاد گرفتی دیگر جواب‏ها برای این مردم پیش پا افتاده است. اگر یاد نگرفتی در همه‌جا خودت معطلی چنانکه مردم معطلند، و بدان نه خودت دین داری نه مردم. دیگر انسان به غیر از این قواعدی که عرض می‏کنم والله به جز کفر و به جز زندقه به جز بی‌دینی‏ والله هیچ به دست انسان نمی‏آید. انسان پیش خودش بنشیند فکر کند این‌همه بت‌پرست هستند؛ و تا توی آن راهی که من عرض می‏کنم نیفتید والله هیچ به دستتان نمی‏آید. ولو دینی را هم کسی از روی عادت اختیار کند در آن دین خسته که شد از راهی دیگر می‏رود، باز از آن راه هم که خسته شد از راهی دیگر می‏رود. و بدانید آن هم راه نیست. انسان همين‌طور بنشیند فکر کند فکر می‏کند که جمع کثیری به قدر چهار اقلیم از هفت اقلیم بت‌پرستند. اینها را ما می‏بینیم عقلاء هستند علماء هستند، ساعت می‏سازند چینی می‏سازند شعور هم دارند ادراک هم دارند، چشم دارند گوش دارند عقل دارند فکر دارند. حالا این چهار اقلیم می‏دانند اگر یقین داشتند دوهزار سال پیش از این موسایی آمده نوحی آمده ابراهیمی آمده راست گفته، [می‌گفتند] پس بیاییم دست به دامان اینها بزنیم. طوری می‏شود وقتی یقین ندارند، می‏گویند اینها چه می‏دانند نوحی آمده موسایی آمده؟ چه‌بسیاری نشنیده باشند. وهکذا چه‌بسیار مردم جعلّق هستند که خیال می‏کنند این‌همه گبرها اگر بدانند موسی بر حق است یهودی می‏شوند. گبرها و یهودی‏ها بدانند توی ایشان عیسایی راستی راستی آمده مرده زنده می‏کند کور مادر زاد را شفا می‏دهد اکمه و ابرص را شفا می‏دهد، و این معجزات را داشت حضرت عیسی، خبر می‏داد از ماتدّخرون فی بیوتشان؛ گبرها و یهودی‏ها اگر همچو کسی را اعتقاد داشتند که راست است گوش به

«* دروس جلد 7 صفحه 428 *»

حرفش می‏دادند. باز بسا همين‌طور ببینی جمعیت نصاری را. دیگر نصاری شعور ندارند، اگر ندارند چطور این ساعت‏ها را به این خوبی می‏سازند؟ چطور چینی‏ها را به این خوبی می‏سازند؟ حکمت‏ها را تازه کرده‏اند، حکمت‏های قدیم را برداشته‏اند، علوم را تجدید کرده‏اند، حساب را طوری کرده‏اند که آسان می‏توان به دست آورد، نجوم را طوری کرده‏اند که آن نجوم قدیم را برداشته‏اند. دیگر شمس را ساکن کرده‏اند زمین را متحرک کرده‏اند. فرنگی جمعیتشان که بیشتر دولتشان بیشتر شعورشان بیشتر علوم مختلفه هم که در دنیا نبوده آورده‏اند. حالا اینها آیا واقعاً حقیقتاً توی دلشان می‏دانند محمد بن عبداللّه؟ص؟ برحق بوده و انکارش می‏کنند؟ معلوم است نمی‏دانند. کسی که نمی‏داند حقیت کسی را، قصور برای کسی است که حقیتش را ظاهر نکرده. پس بسا این مردم که فکر کنند تصدیق کنند فرنگی را. بسا اگر بگویند فرنگی‌ها که حقیت محمد بن عبداللّه را ما نمی‏فهمیم ما نمی‏دانیم که راست بوده دروغ بوده، گول نمی‏خوریم، تا معجزه‏ای نبینیم تصدیق نمی‏کنیم، ندیده‏ایم معجزه از کسی پس ایمان نیاورده‏ایم. حالا یهود را بسا خیال کنند که انصاف به کار می‏برند که می‏گویند یک محمدی را انتظار داریم که بیاید، اما هنوز نیامده، آن علامات ظاهر نشده. بسا آن امامی که شما انتظار دارید که بیاید همان محمدی است که ما انتظار می‏کشیم. پس این پیغمبر امرش واضح نبوده بیّن نبوده آشکار نبوده.

عرض می‏کنم این قبیل فکرها را هرقدر بیشتر بکنی هرقدر زیرک‌تر باشی و فکرت زیادتر جولان کند واللّه انسان بیدین‏تر می‏شود و گمراه‏تر می‏شود، بی‏اعتناتر به دین و مذهب می‏شود. مگر آن راهی که خدا مفتوح کرده؛ این است که مکرّر می‏کنم اینها را شاید کسی یک گوشه‏اش را حفظ کرده باشد و جایی نوشته باشد. و اگر یک نفر  یک گوشه‏اش را حفظ کند من چشمم روشن می‏شود. پس عرض می‏کنم معقول نیست خدای ما خلق را مهمل بگذارد، خدای ما عالم است، خدای ما قادر است ظالم نیست، خدایی است که هادی است اعتنا به خلق دارد، خلق را خلق کرده خودش

«* دروس جلد 7 صفحه 429 *»

داد زده که برای چه خلق کردم، مجمل نگذاشته مهمل نگذاشته ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون گفته. نه در اسلام تنها، یهود و نصاری هم می‏گویند حقی باید باشد، بت پرست‏ها هم می‏گویند حقی باید باشد، نهایت آنها می‏گویند آن حق همین است که ما می‌گوییم. پس هرکس که دینی و مذهبی و قاعده و قانونی ادعا می‏کند، می‏گوید حقی باید باشد. پس حقی به اتفاق کل عقول و به اتفاق کل ادیان در روی زمین باید باشد. حالا این دینی که روی زمین باید باشد و عمومی هم داشته باشد که مخصوص انبیاء نباشد مخصوص اولیاء نباشد مخصوص حکماء نباشد، از عوام خواسته از علماء خواسته از پیغمبران خواسته از رعیت خواسته، قرار داده هرکس خارج شد از دین خارج شده باشد؛ حالا آیا این امر یک دین است و یک کیش است و یک‌طور است؟ یا هرکسی به هرطریقی و به هرجوری که اختیار کرد ممضی است. موسی به دین خود عیسی به دین خود. گبر برای خود، مسلمان برای خود. آیات متشابهه هم بی دین‌ها می‏خوانند. بی دین‏ها همیشه آیات متشابهه را می‏خوانند. پس می‏خوانند قل یاایها الکافرون لااعبد ماتعبدون من نمی‏پرستم خدایی را که شما می‏پرستید شما نمی‏پرستید آن خدایی را که من می‏پرستم لکم دینکم و لی دین شما دین خود را داشته باشید من دین خود را. یعنی صلح کرده پیغمبر. فکر کنید ببینید آیه‏ای هست و می‏توان خواند، مردکه هم می‏تواند بگوید تو به دین خودت من به دین خودم.

عرض می‏کنم در جمیع ادیان آیات متشابهه بوده، در جمیع ادیان اهل باطل به آیات متشابهه چسبیده‏اند. باز می‏خواهید نجات بیابید، بیایید پیش ضروریات که آن است آن امر عامی که به همه رسانیده‏اند، هرچه با آن نمی‏سازد واش زن به جرأت هرچه تمام‏تر. حالا به ضرورت تمام ادیان ببینیم آیا همه می‏گویند من حقم و باقی هم حق است؟ یا همه ادعاشان این است که ما درست راه می‏رویم باقی درست راه نمی‏روند. وقتی فکر می‏کنی می‏بینی ادعای هر یکشان این است که ما درست راه می‏رویم باقی درست راه نمی‏روند. پس وقتی این امر را می‏سنجی به ضروریات، می‏یابی [آنچه] مردم

«* دروس جلد 7 صفحه 430 *»

پیش گرفته‏اند که لکم دینکم و لی دین را خیال می‏کنند که یعنی موسی به دین خود عیسی به دین خود، گبر برای خود مسلمان برای خود؛ این جوری که مردم می‏گویند همه‏اش کفر است و زندقه، به اتفاق تمام ادیان و به اتفاق تمام عقول.

پس دین خدا همیشه دینی است واضح بیّن آشکار، مخصوص بعض مکلفین دون بعض نیست. دین خدا جوری است چنان عمومی دارد زن‏ها را گرفته مردها را گرفته، عوام را گرفته علماء را گرفته حکماء را گرفته، متصرفین را گرفته مرتاضین را گرفته. جوریش کرده که هرکه از این دائره بیرون برود مثل روز روشن باشد که بیرون رفته، همه مردم بفهمند. حسین منصور حلّاج خیلی حکیم بود خیلی مرتاض بود خیلی جلددست بود خیلی زرنگ بود، یک‌پاره مزخرفات که این حکماء به هم می‏بافتند او هم خوب به هم می‏بافت. وقتی بیرون می‏رود از دین به طور واضح بیّن آشکار خدا رسواش می‏کند، واش می‏دارد که ادعای الوهیت بکند خلاف ضروریات بکند، مردم همه بدانند بی‏دین شده. دین را جوری قرار می‏دهد که هرکس بیرون رفت، مثل روز روشنی که برود همه مردم می‏بینند، آن را هم همه می‏بینند. و دین را واللّه از روز روشن‏تر قرار داده و واللّه باطل را از شب تاریک تاریک‏تر قرار داده، که هرقدر بخواهی روشنی روز حق را به این روز تعبیر بیاری واللّه حکیم عالم می‏بیند تعبیر ندارد. نهایت تعبیرش این است که می‏گویند که مثل روزِ روشن، و الّا خیلی از روز روشن‏تر است. این روز الآن احتمال می‏رود که ما خیال کرده باشیم یا خواب دیده باشیم. پس در این روز این‏جور احتمالات می‏رود، ولو احتمال عقلی باشد و احتمال عادی نباشد، ولو به طور عادت قسم هم بخوریم که روز است. اما قسممان بدهند آیا احتمال نمی‏رود که خواب ببینی که روز است؟ و در واقع شب باشد و تو خوابیده باشی و در خواب ببینی روز است و قسم هم بخوری که روز است. بعد از بیدارشدن می‏بینی خواب بوده‏ای و جمیع قسم‌هات و اضطراباتت که داشته‏ای همه‏اش در خواب بوده. پس حالا روز است، بلکه این‌طور باشد، ممکن هست.

«* دروس جلد 7 صفحه 431 *»

پس عرض می‏کنم هر امر واضحی بیّنی که بالتبع برای حق خلق شده، چون آن امر مقصود بالذات نبوده این‌جور احتمالات را در آن گذارده‏اند، و علم واقعی نفس‌الامری را در آن‌جور علوم نخواسته. لکن در اصلِ حق حقی را خواسته که احتمال بطلان در آن نباشد، باطل را چنان داغ باطل روش زده که احتمال حقیت در آن نمی‏شود داد. پس حق واللّه از روز روشن‏تر است باطل واللّه از شب تاریک‏تر است. جمیع انحاء باطل را از شب تار تاریک‏تر قرار داده، همه طرفش را باطل کرده، مثل خارخسک به هرجاش دست بزنی خاری دارد، مثل نجاست است که هرجاش بالا بیاید گند می‏کند؛ که هیچ‌کس عذر نتواند بیاورد و بگوید من ندانستم نفهمیدم، از این جهت بی‏دین شدم. پس امر الهی محل اشتباه نمی‏شود باشد. پس این پستا را اگر کسی دست گرفت هیچ‌جا درنمی‏ماند. و اول برای خودتان محکم کنید برای نفس خودتان خوب است. پس خود را محکم نگاه دارید در اول، بعد که محکم شدید و دلیل و برهان به دستتان آمد آن‌وقت کسی هم بخواهد یاد بگیرد برای او هم بگویید.

خلاصه، و نتیجه تمام اینها که عرض کردم این می‏شود که تمام مکلفین، تمام مکلفین که در میان بت‏پرستان هستند می‏دانند باطلند و می‏روند. تمام نصارایی که مکلفند تماماً می‏دانند باطلند می‏روند. تمام مکلفین سنی‌ها می‌دانند که عمر  هفت‌تخمه است و حرامزاده است، آنها بهتر از شما می‏دانند که عمر بی‏دین است و همراهش رفته‏اند. همین‌جوری که ــ  بلاتشبیه عرض می‏کنم ــ  یک معصیتی که به نفس آسان است آن معصیت را می‏بینی می‏دانی معصیت است و می‌دانی بد است و خدا راضی نیست و مع‏ذلک می‏کنی. بلاتشبیه عرض می‏کنم. لکن معصیت از روی لاابالی‏گری کجا و عمداً بی‏دین شدن کجا! و می‏بینید خدا قرار داده در معصیت، هرکس توبه کند می‏آمرزد و کفّارات قرار داده، اعمال بعد قرار داده، آن گریه‏ها که می‏کند خدا می‏آمرزد. لکن نمونه است عرض می‏کنم برای اینکه بدانید ممکن هست یک کسی امری را بداند حق است و انکار کند، چنانکه ممکن است بداند بد است و

«* دروس جلد 7 صفحه 432 *»

بکند، مثل معصیت‌هایی که می‏داند بد است و می‏کند. حتی اگر کسی بگوید مکن می‏رنجی. مثل اینکه بخواهی با فلان زن رفیق باشی، کسی برای تو اسباب فراهم بیاورد که رفیق شوی از او خوشت می‏آید، بسا ممنونش هم می‏شوی رفیقش هم می‏شوی. مع‏ذلک می‏دانی معصیت است می‏دانی بد است، می‏دانی این هم فاسق و فاجر است و قرمساق است، باز با او رفیق هستی و حرف بدش را هم جایی نمی‏زنی، شب و روز مونسش هستی سرش هم درد بگیرد علاجش را می‏کنی. می‏بینی یک قرمساقی را بیشتر از خیلی کسان دوست می‏داری. ملتفت باشید که نفس نفسی است خبیث امّاره بالسوء همین‌که چیزی را میل کرد از پی آن می‏رود، حق باشد می‏رود باطل باشد می‏رود.

باری، والله بدانید دین خدا آن اصلِ دین یک دین واضحی است از روز روشن‏تر، و سایر دین‏ها هم همه باطل است از شب تاریک‏تر است، گندش از خلا و از هر جیفه‏ای بدتر است. گندی دارد که هیچ‌کس نمی‏تواند بگوید گند نیست، یا من نفهمیدم. همه هم می‏دانند گند است باطل است، لکن رشوه هم می‏دهند که تحصیلش کنند سعی می‏کنند که به چنگ بیارند. خودشان هم می‏دانند بی‏دینی می‏کنند قرمساقند، لکن با هم که می‏نشینند جناب مقدس‌القاب هستند. تاجر فاجر سبیلش را هم می‏چیند.

خلاصه، دین خدا دین واضحی بیّنی آشکاری است، به حرف و به لوطی‌بازی و به اجماع و به این چیزها نمی‏توان ضایعش کرد. و چنین چیز  به این محکمی که می‏خواهم عرض کنم و هی می‏گویم از اطراف و باز آخرش می‏روم سر ضروریات. باز ببینید هیچ آیه‏ای هیچ حدیثی به این محکمی می‏شود باشد؟! از محل اتفاق هیچ جای محکم‏تری پیدا نمی‏شود. پس تمام آیات قرآن به ضروریات سنجیده شده، به آنها معلوم است متشابهش کدام است نباید عمل کرد به آنها، معلوم می‏شود محکمش کدام است باید عمل کرد به آنها، احادیث معلوم می‏شود محکمش کدام است متشابهش کدام است. جمیع دلیل‏های عقلی سنجیده شده به ضروریات،

«* دروس جلد 7 صفحه 433 *»

آنچه متشابهات است باید ول کرد و نگرفت، آنچه محکمات است باید آن را گرفت. تمام اینها را عقل حکم می‏کند. پس دلیل عقلی است. آیا خدا دینش را سرکه‌شیره می‏کند؛ و حق خالص می‏خواهد؟ خدا چنین کاری نمی‏کند که نور و ظلمت را توی هم بکند و نور تنها بخواهد.

پس آن دینی که از جانب خداست امر واضح بیّن آشکاری است که هیچ شایبه بطلانی در آن نیست، ولو احتمال عقلی باشد، ولو جمیع عقول جمع شوند حیله کنند که در آن احتمال خلافی بخواهند بدهند در قوه‌شان نیست، چنانکه خلقت آسمان و زمین در قوه شان نیست. و والله اعتنای خدا به حفظ دین بیش از اعتنای اوست به حفظ آسمان و زمین. آسمان و زمین را برای حق خلق می‏کند و حق را برای کاری دیگر خلق نکرده، او خودش مقصود بالذات است.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 434 *»

درس بيست‌وهشتم

 

(يکشنبه 5 ربيع ‌الثانى  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 435 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

مسئله‏ای است که عنوانش را این دو سه روز عرض کرده‏ام و خیلی لازم است انسان تطبیق کند میان دو مقام در یک مسأله، انسان هرجاش را مسامحه کند هیچ چیز دیگر به دستش باقی نخواهد ماند. و آن مسئله این است که بر خداست که دین خودش را در روی زمین آشکار کند، بر خداست که اراده خود را از برای خلق بیان کند. و آنچه را که خدا می‏خواهد بیان کند می‏تواند بیان کند، پس می‏کند. ضرورت ادیان و اتفاق کل عقول است که خداست قادر، چیزی را که می‏دانی خواسته، یقین باید بدانی که کرده. مگر یقین نداشته باشی که خواسته. حالا نمی‏دانی آیا خواسته من علم اکسیر را بدانم یا نخواسته؟ آن‌وقت یحتمل من بدانم یحتمل ندانم. چیزی را که یقیناً خدا خواسته روی زمین باشد و واضح باشد ظاهر باشد شکی از جانب خدا توش

«* دروس جلد 7 صفحه 436 *»

نباشد، چنان رسانیده که ستری پرده‏ای خفایی از جانب خدا روش نباشد، واضح باشد و بیّن به‌ طوری که احدی از مکلفین نتوانند در حضور خدا عرض کنند که خدایا آنچه را تو اراده  کردی ما به آن نرسیدیم، به جهت آنکه تو اظهارش نکردی. حرفش هم معنی ندارد، به جهت آنکه ممکن نیست چیزی را تو اراده کنی که من بدانم، و من آن را ندانم. پس هرچه را می‏دانی خدا خواسته است که بدانی باید یقین بدانی آورده. و این جزء ایمانتان است و اعتقادتان، و جزء ایمان جمیع کسانی که خود را به پیغمبری می‏بندند. خداست قادری که هیچ عجزی در او نیست و می‏تواند امرش را ظاهر کند. و گفته است که ظاهر کرده‏ام قل فللّه الحجة البالغة آنهایی که شارح قرآن بوده‏اند گفته‏اند یعنی حجتِ ظاهر واضح. اگر همچه نکرده باشد خدا، هیچ کافری حجت برش تمام نیست، می‏گوید معلوم نبود، من کافر شدم. هیچ منافقی حجت برش تمام نیست. پس حجت خدا حجتی است واضح بیّن آشکار که شکی شبهه‏ای ریبی در آن نیست. ایمان می‏آرد مؤمن از روی یقین، و کافر می‏شود به همین امر واضح کافر، و می‏داند کافر شده و منافق شده، و می‏داند امر واضحی را انکار کرده. امر الهی این‌جور باید باشد روی زمین، و او می‏تواند چنین کاری کند پس یقیناً  کرده.

حالا باید چنین باشد، اما بسا راهش را ندانی. فکر کن راهش به دستت بیاید. چه‌بسیار مطالبی که انسان نتیجه‏اش را می‏گیرد، لکن هنوز کلام تمام نیست، نتیجه را دیگر بعد باید بگیرد. فکر کنید ببینید در این‌قدر حرف هیچ عاقلی و هیچ صاحب دینی شبهه نمی‏تواند بکند که خداست قادر، و هرچه را اراده کرده از کسی باید به او رسانده باشد، آنچه را اراده کرده رسانیده آنچه را نخواسته نرسانیده. پس دینش را همیشه واضح کرده، آنچه را واضح نکرده دین او نبوده. چیزی را که باید به رمل و جفر پیدا کرد آن را خدا ظاهر نکرده، آنها را دلیل قرار نداده. آن چیزی را که محل شک قرار داده، خدا محل شک را دین خود قرار نمی‏دهد.

حالا این‌قدر مسلّم است اما نتیجه‏اش چیست؟ حالا چه جور کرده که

«* دروس جلد 7 صفحه 437 *»

می‏بینیم هر طایفه‏ای می‏گویند ما حقیم باقی باطلند. پس حق کجا است؟ حق پیدا نیست. نتیجه‌ای دیگر باید گرفت و آن این است که خداوند عالم همیشه مبدئی خلق می‏کند و آن کسی است که ابتداءً دینی می‏آورد روی زمین که پیش‌تر نبوده، و امر تازه‏ای می‏آرد. چون امر امر تازه‏ای است و می‏خواهد بیاید تغییر بدهد، آنچه مردم در دست دارند می‏خواهد بگیرد آنچه را راه نمی‏برند می‏خواهد یادشان بدهد؛ اگر چرت نزنید می‏بینید چقدر پوست‌کنده است و واضح، و آن‌وقت ببینید مردم چقدر غافل بوده‏اند و هستند که اینها را باید دلیل آورد ثابت کرد. پس ببینید هر پیغمبری که می‏آید و چیز تازه‏ای می‏خواهد بیارد لامحاله محتاج است به خارق عادت. چرا؟ به جهت آنکه آنچه در دست مردم است می‏خواهد بگیرد. هر وقت باشد هر پیغمبری محتاج است به خارق عادت. ملتفت باشید حتی آدم هم خارق عادت می‏خواهد، وقتی بخواهد احتجاج کند بر اولادش. چه مضایقه وقتی بچه‏هاش را از بچگی تربیت کند خارق عادت ضرور نداشته باشد، اما وقتی هم هست بچه بزرگ می‏شود، بچه وقتی بزرگ شد مطالبه دلیل می‏کند که از کجا فعل تو حجت است و قول تو؟ پس آن‌وقت آدم هم معجز می‏خواهد.

پس ملتفت باشید که تمام انبیاء حرفشان این است که ما می‏دانیم چیزی را که شماها نمی‏دانید، و ما مطلعیم بر ارادات الهیه که شما بر آنها مطلع نیستید، پس ما آمده‏ایم آن ارادات خفیه غیبیه را که شما مطلع نیستید به شما بگوییم. اگر این را به محض ادعا قبول کنید مدّعین پُرند طالبین ریاست پرند در دنیا. [پس] ادعاها را بی دلیل و برهان قبول نمی‏کنید، پس دلیل می‏خواهید. امری غیبی [است] امر پیغمبری، امر ظاهری هم نیست که ظاهر در بشره‏شان باشد. همچو امری نیست. می‏گویند ارادات خدا را ما می‏دانیم شما نمی‏دانید، ما می‏گوییم آنچه را در دست دارید هرچه را ما ممضی کردیم، باشد در دست شما و درست است، و آنچه را درست نیست بخصوصه آمده‏ایم امر به معروف و نهی از منکر کنیم. و تا معروف را کسی نداند

«* دروس جلد 7 صفحه 438 *»

نمی‏تواند امر کند و تا منکر را کسی نداند نمی‏تواند نهی کند. تمام انبیاء حرفشان این [است] که امری غیبی داریم. و آمده‏ایم که آنچه شما دستتان است آنچه را خدا راضی است امضا کنیم و باقی گذاریم، و آنچه را رضای خدا نیست نهی کنیم. چون کارشان و امرشان غیبی است و هرکس می‏تواند ادعا کند و مدّعین بسیارند، از این جهت انبیاء لابد شدند خارق عادتی اظهار کنند که آن دلیل راستی آنها باشد، که راستی از جانب خدا آمده‏اند.

ان‌شاءاللّه فکر کنید با عضّ نواجذ که قطع کنید و شک و شبهه براتان نماند که هیچ فرقی والله نمی‏کند این زمان با زمانی که پیغمبری بیاید و خارق عادتی بیارد. اگر حالا شک داری آن روز هم شک می‏کردی. پس ملتفت باشید نبی آمده از برای شما خارق عادتی آورده، این خارق عادت را بعضی آن روز بودند و صداش را می‏شنیدند بعضی حالا هستند و صداش را می‏شنوند. پیش شما این به خارق عادت آمده که من این قرآن را آورده‏ام. اگر در شهری که هست کسی صداش را نشنود تبلیغ نکرده. یک‌دفعه پیغمبری در مکه مبعوث می‏شود آنجا می‏گوید که اینجا من این قرآن را می‏خوانم برای شما که اهل مکه‏اید، شما آیا می‏توانید مثلش را بیارید؟ و نمی‏توانند و نمی‏آرند. آن‌وقت می‏نویسد این قرآن را و می‏فرستد به مدینه، می‏گوید آیا شما می‏توانید مثل این را بیارید؟ آنجا هم کسی نمی‏تواند مثل این را بیارد. می‏گوید این معجزی است از جانب خدا، کسی اگر می‏تواند زورش را بزند باطلش کند. نمی‏تواند، ایمان بیارد. ایمان نمی‏آرد می‏کشم اسیر می‏کنم. و هیچ فرق نمی‏کند خودش مکه باشد و قرآنش را بفرستد مدینه، یا بفرستد با حاملی به جایی دیگر.

حالا شما ان‌شاءاللّه سعی کنید توی راه بیفتید اینها به دستتان خواهد آمد. پس راه اینکه بر خداست دین خود را ظاهر کند در میان خلق؛ آن دینی که ابتدا باید ظاهر کرد کار انبیاء است انبیاء می‏آیند که کارهایی که در دست مردم هست بسا بعضی از آنها را منع کنند، و کارهایی که مردم دستشان نیست بیارند. چون به این ادعا آمدند و

«* دروس جلد 7 صفحه 439 *»

بی‌دلیل نمی‏شود قبول کرد از این جهت خارق عادت می‏خواهند.

حالا ملتفت باشید، می‏خواهیم بدانیم چه‌جور ما باید یقین کنیم که این خارق عادت پیغمبران از جانب خدا بود و سحر نبود؟ اگر خواب نمی‏روی چرت نمی‏زنی عرض می‏کنم. اگر خواب می‏روی و چرت می‏زنی من هم کسل می‏شوم و دماغم می‏سوزد. تمام دنیا طلا باشد و نقره، آن آخر کار تو می‏میری و طلا و نقره‏ها اينجا می‏ماند، و این حرف‏ها می‏آیند تا قیامت تا بهشت. پس می‏بینیم علوم غریبه توی دنیا هست علم سحر هست، حالا از کجا بفهمم که فلان‌کس سحر کرده یا معجزه‏ای را خدا بر دستش جاری کرده؟ علم شعبده هست در دنیا علم زرنگی هست. بیشتر پاپی شوید که ان‏شاء اللّه ریشه شبهات از دلتان کنده شود و خاطرجمع شوید. گیرم علم سحری هم نباشد در دنیا، همین‌جوری که بعضی اعتقاد ندارند و می‏گویند زرنگی است. ممکن است در این شهر یک طبیب حاذقی پیدا شود، اتفاق یک جراحی پیدا شود که هیچ‌کس نتواند آن‏ جور معالجه کند. ممکن است یک میری پیدا شود در دنیا خطی بنویسد که باقی مردم در تمام اعصار هی زور زدند که مثلش را بنویسند آخرش نشد. حالا این معجزه‏ است؟ دقت کنید ان‌شاءاللّه. مانی آمد نقشی می‏کرد که تمام نقاش‌های دنیا از آن‌جور نقش عاجز بودند. دائره‏ای را با دستش می‏کشید به چه بزرگی! و یک سر مو پیش و پس نمی‏شد. و تمام نقاش‏ها عاجزند از این. و میرزا خطی نوشت که هنوز مردم شبیهش را نمی‏توانند بنویسند. پس بسا طبیب حاذقی اتفاقاً پیدا شود که باقی اطبّا اذعان کنند. بسیار شده نجار زبردستی پیدا شود که در نجاری نظیر نداشته باشد. بسیار شده حدادی زرگری اهل هر کسبی هر کاری هر علمی، پر اتفاق افتاده یک محاسبی پیدا شده که نظیر نداشته. حالا آیا این معجز است؟ نجاری پیدا شده که نظیر نداشته، اینها پر اتفاق افتاده. حالا چطور شد؟ فکر کنید درست دقت کنید اگر اصل راهش را فراموش نمی‏کنی می‏گویم صنایع بسیار است، به طور اتفاق هم به بعضی تعلق بگیرد می‏گیرد، اینها محل انکار نیست، اینها خدا می‏داند محل لغزش

«* دروس جلد 7 صفحه 440 *»

هم نیست اما مردم زود می‏لغزند. آن کسی که دین می‏خواهد از پی دین می‏رود تا به دست بیارد، وقتی به دست آورد والله اگر جن و انس ساحر باشند و همه سحر مستمر کنند؛ و سحر مستمر کم است. ساحر گاهی یک دعایی می‏نویسد اثر می‏کند گاهی اثر نمی‏کند. سحرها اگر همه‏اش اثر می‏کرد اهل حق را برمی‏داشت، سحر هر چندتا یکیش اثر می‏کند، شعبده‏ها هر صدتا یکیش اثر دارد حیله‏ها هزارتا یکیش کارگر می‏شود. می‏خواهم من عرض کنم خدمت شما که اگر تمام عالم ساحر باشند ساحر زبردست و سحر کنند سحر مستمر، امر خدا امری است که به این سحرها باطل نمی‏شود و برداشته نمی‏شود. امری است که برای عامی که ملّا هم نباشد عربی هم نخوانده باشد واضح است و آسان است فهمیدنش. هیچ پیش چشم آن عامی را نباید بگیرد که این دائماً خارق عادت می‏کند. فکر کنید این حرف‏ها مخصوص عرب‏ها نیست مخصوص عجم‏ها نیست، حرف‏هایی است که هرکس به دست آورد دین دارد خواه حکیم باشد خواه عالم باشد خواه عامی. هرکس به دست نیاورد اینها را دین ندارد خواه محیی‌الدین بن عربی باشد خواه عالم باشد خواه عامی باشد. چراکه از روی طبیعت و انس دینی به خود گرفته. بسا خیال کند یقین دارد اضطراب ندارد سکون دارد لکن بدانید که عادت است، اینها دین نیست والله اینها مذهب نیست والله اینها از جانب خدا نیست به هیچ وجه من الوجوه.

پس فکر کنید ان‌شاءاللّه از جانب خدا مبدئی می‏آید شارعی می‏آید، آن شارع را یک‌جایی دامنش را بگیر نگاه بدار. می‏خواهد این شارع نوح باشد می‏خواهد موسی باشد می‏خواهد عیسی باشد می‏خواهد محمد باشد؟ص؟. خدا یک مبدئی را می‏آرد، این مبدأ هم بی‏خارق عادت ممکن نیست امرش اثبات شود، پس خارق عادت می‏خواهد. و خود شارع هم تعلیم می‏کند این حرف‏ها را، انبیاء تعلیم ما کرده‏اند که حرف بی‏دلیل و بی‏برهان را قبول نکنید. بی‏دلیل و برهان هرکس هر حرفی زد همین دلیل بطلانش است و قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین هرکس برهان دارد صادق

«* دروس جلد 7 صفحه 441 *»

است هرکس برهان ندارد صادق نیست. به شرطی که برهان باشد نه باء و راء و هاء و نون. هرکس بی‏برهان حرف زد دروغ گفت و کاذب است و باطل است. دیگر اگر حرفی هم زد آن حرفش هم باطل است دیگر اگر دلیل باطلی هم آورد آن دلیلش هم باطلی دیگر است. یک کسی به کسی نصیحت می‏کرد می‏گفت اگر اتفاق غلطی کردی و ملتفت شدی غلط کرده‏ای جَلدی بگو غلط کردم تا یک غلط باشد. حالا کاری کرده‏ای این بار دوشت نشود که بخواهی از گردن خود بیندازی. تا چیزی گفتی غلطی دیگر می‏چسبانی به آن غلط اول دوتا غلط می‏شود، باز بار دوشت نشود که بخواهی رفع آن را بکنی این سه‌تا غلط می‏شود. وهکذا به همين‌طور خود را رسوا می‏کنی، آخر  به جایی می‏رسد که همه مردم می‏فهمند تو غلط کرده‏ای. اگر از همان اول که یک غلط را کردی گفتی غلط کردم همان یک غلطت به این یک حرف راست اصلاح شد. و اگر خواستی اصلاحش کنی غلطی دیگر می‏شود، و غلطی دیگر. نصیحتی است کرده و خوب نصیحتی است.

پس والله عرض می‏کنم دلیل بطلان باطل همين‌طور است، در بطلانش والله کفایت می‏کند همین‌که دلیل ندارد. و بر مدعای باطل خودش دیگر دلیل باطلی بیاورد رسواتر می‏شود. اگر گفت دلیل از کتاب هم می‏آرم رسواتر می‏شود. اگر گفت دلیل از سنت هم می‏آرم رسواتر می‏شود. دیگر اگر گفت دلیل عقل هم می‏آرم باز رسواتر می‏شود.

خلاصه، ان‌شاءاللّه ملتفت باشید اصل مطلب را از دست ندهید. پس انبیاء می‏آیند از جانب خدا در وقتی که علم سحر هست توی دنیا شعبده هست توی دنیا؛ و همیشه علم سحر بوده همیشه شعبده بوده همیشه اهل حیله بوده‏اند همیشه اهل تجربه بوده‏اند. پس عرض می‏کنم نبی می‏آید در دنیا؛ و هر وقتی که نبی می‏آید در دنیا دشمن اهل حق هست فساد هست همیشه سحر هست شعبده هست توی دنیا. پس نبی می‏آید در میان مردم؛ و واقعاً این علوم هم هست در دنیا، نه اینکه نباشد، و این

«* دروس جلد 7 صفحه 442 *»

علوم هم اهلی دارد. فکر کنید با دقت هرچه تمام‏تر. باز نه خیال کنی که یک علم یک جایی روی کتابی نوشته شده است، از کجا که اینهایی که نوشته‏اند راست باشد. خیر، هر علم سحری با ساحری هست که بکند. یا خیال کنی علم حروف در کتاب هست، کسی نمی‏داند آن را، اینها حرفی است. خیر، می‏بینیم مردم هی از پِیَش می‏روند تا یک چیزیش را هم به دست می‏آرند.

پس عرض می‏کنم که بدان صاحبان علوم غریبه همیشه بوده‏اند، صاحبان علم سیمیا ریمیا لیمیا هیمیا کیمیا همیشه بوده‏اند. و انبیاء برمی‏خیزند در میان چنین جماعتی و ادعای نبوت می‏کنند. حالا ببین اگر این نبی هم پیش از اینکه بدانی این پیغمبر است و دلیل و برهانی بیارد که جمیع خلق عاجز شوند، پیش از این احتمال می‏دهیم که این از علم سحر خارق عادتی می‏کند، از علم حروف است خارق عادتی می‏کند؛ یا نه سحر  نیست از علم حروف نیست شعبده نیست، به تجربه کاری به دست آورده، یا بازیی کرده این را به دست آورده. اغلب بازی‏گرها که بازی درمی‏آرند مردم چون اسبابش را نمی‏دانند حظ و خنده می‏کنند، وقتی تجربه کرده باشد اسبابش را کوک کرده باشد آسان است تعجبی ندارد. پس عرض می‏کنم تمام این احتمالات می‏رود در حق کسی که ادعا کند ولو خارق عادت او بزرگ باشد، ولو خیلی واضح و ظاهر باشد ولو هیچ چشم‌بندی نباشد، همه‌کس هم ببیند. در عالَمِ خلق تمام این احتمالات هست.

حالا فکر کن ببین خدایی که امرش را می‏خواهد واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، آیا به این‌جور چیزها اظهار می‏کند که احتمال داشته باشد این راست است یا دروغ؟ پس در عالم خلق تمام این احتمالات و بیشتر از اینها هست. لکن ببین خدایی داری که دربند این مردم هست یا نه؟ ببین خدایی هست که می‏خواهد دینش منتشر باشد، نه علم سحر را، نه علم حروف را، نه سیمیا را نه لیمیا را نه کیمیا را نه هیمیا را نه ریمیا را. آیا خدایی هست که راست را می‏خواهد باشد نه دروغ‏ها را، نه

«* دروس جلد 7 صفحه 443 *»

زرنگی‏ها را و جلددستی‏ها را؟ اگر چنین خدایی را اعتقاد داری که این‌طورها است اول برو دعا کن که خدا خودش را به تو بشناساند، که اگر نشناساند خود را، نداری خدا. و بخوان همیشه این دعا را که اللّهم عرّفنی نفسک فانک ان لم‌تعرفنی نفسک لم‌اعرف رسولک اللّهم عرّفنی رسولک فانک ان لم‌تعرّفنی رسولک لم‌اعرف حجتک اللّهم عرّفنی حجتک فانک ان لم‌تعرّفنی حجتک ضللت عن دینی.

پس ملتفت باشید ان‏شاء اللّه که حیله هرچه هست در ملک، خدا می‏داند آن حیله‏ها را. و علم سحر هرچه هست خدا می‏داند آن علوم را. هر زرنگی هر دروغی هر اشتباهی در عالم هست خدا می‏داند آنها را. پس نبیی که از جانب خود می‏فرستد باید جوری برخیزد که غلبه کند بر جمیع این سحرها و جمیع این حیله‏ها، و هیچ‌کس نتواند غالب بر او شود. پس غالب است بر سحره، و بعد از غلبه احتمال نمی‏رود که او رئیس سحره است و با این ساحران ساخته. و اینها را پیش‏ترها گفته‏اند و مردم هم باورشان شده خیال می‏کنند که درست گفته‏اند. واللّه الا انهم هم السفهاء ولکن لایشعرون شما بدانید که هنوز داخل عرصه حکمت نشده‏اند، لکن بسا آنکه اسم خود را حکیم هم گذارده‏اند.

پس عرض می‏کنم که خارق عادت با غیر خارق عادت فرق کلّیش اینکه خارق عادت چون از جانب صانع ملک است، و از توحید است که قادری مثل او نیست عالمی مثل او نیست، کاری که او می‏کند جفتش را کسی نمی‏تواند بکند؛ حالا خارق عادت چون از جانب اوست پس خارق عادت چیزی است که جفت پیدا نکند، اما سحر جفت براش پیدا می‏شود. اما بعد از آنی که خارق عادت پیدا شد و جفت ندارد مبادا داخل آن‌جور حکماء بشوی که شاید این کبیری است که یعلّمکم السحر، این جور مرو. باز نه محض تقلید نه محض ادعای من. فکر کن ببین باید چنین باشد یا نه؟ پس موسی عصا را می‏اندازد و باقی سحره هم ریسمان‌ها و عصاهاشان را می‏اندازند، آنها ریسمان‏ها و عصاهاشان را می‏اندازند ریسمان‏ها و عصاهاشان مار

«* دروس جلد 7 صفحه 444 *»

می‏شود می‏جنبد. حالا وقتی عصای موسی می‏افتد اژدها می‏شود هردو مثل هم است ما از کجا دانستیم که آنها سحر بود و عصای موسی که افتاد مار شد سحر نبود، و موسی بزرگ ساحرین نبود؟ از آنجا به دست آوردیم این را که خدا دربند خلقش هست و نمی‏خواهد مردم متدین به دین سحره باشند ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله ان اللّه لایصلح عمل المفسدین و خدا سحر را دین خود قرار نداده. همچو فرض کنید که خدا دینش را سحر قرار داده بود، بدانید الآن مردم تابع سحر بودند. حالا ببینید تمام انبیائی که خارق عادت آوردند سحر را حرام کردند سحر را برداشتند ساحر را کشتند با ساحر جنگیدند. پس خدای ما سحر و شعبده را و حیله و جلددستی و زرنگی را دین خود قرار نداده، و تمام اینها هم بود توی دنیا. از این جهت یک خارق عادتی بر دست کسی که می‏فرستد جاری می‏کند که نتوانند ساحرش بگویند نتوانند آن را باطل کنند سحرشان بلعیده شود، ان اللّه سیبطله فرمود. پس بعد از آنکه خارق عادت بزرگ آمد و تمام سحرها را باطل کرد احتمال نمی‏رود که ساحر  بزرگتر باشد. حالا دیگر پیش خودت احتمال مده که شاید یک میری باشد خطی بنویسد که کسی جفتش را نتواند بنویسد. شاید مانی باشد نقشی بکشد که کسی نتواند آن‌جور بکشد. عرض می‏کنم اگر این باشد آن‌جور کسب‏ها پیدا می‏شود که گاهگاهی کسی بکند که آن‌جور کسی نتواند بکند، همان‌جور که بعضی می‏دانند یک‌پاره چیزها را و سایرین نمی‏دانند. اگر کسی از جانب خدا نباشد و همچه خارق عادتی داشته باشد خدا نمی‏گذارد جاری کند رسواش می‏کند. اگر موسی بزرگ سحره باشد؛ بزرگ حیله‌بازها حیله بیشتر راه می‏برد، بزرگ سحره سحر بیشتر می‏کند. سحر اگر بد است بزرگش بدتر است. اگر حیله‌بازی و گول‌زدن بد است آن‌که بیشتر حیله می‏کند و حیله‌بازتر است آن بدتر است. و حیله‌بازی دین شیطان است دین خدا نیست، و خدا خیلی استنکاف دارد از آن و زود ضایع می‏کند آن را، آن‌که حیله بیشتر می‏کند بیشتر باید آن را ضایع کنند زودتر باید او را ضایع کنند. و از این قبیل آیات ببینید چقدر هست در قرآن بر سر هم

«* دروس جلد 7 صفحه 445 *»

ریخته. آن‌قدر مردم ملتفت نبودند که این‌جور آیات را که در قرآن دیدند گفتند به جهت این پرخاش‌هایی که خدا به پیغمبرش کرده ما اعتقاد نداریم، که لو تقوّل علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین. اینها را ایراد می‏گرفتند ایمان نمی‏آوردند. و حال آنکه شما فکر کنید ببینید کسی که منافق‏ترین منافقین است نفاق این را زودتر باید روی دایره انداخت، کسی که ساحرترین جمیع سحره است سحر او را بیشتر باید باطل کرد. خدا کارش این است که لایصلح عمل المفسدین. همین‌جوری که خداست قادر به دلیلی که خلق را خلق کرده، عالم است به دلیلی که هر چیزی را سر جای خودش گذارده. از جمله اسماء حتمیه که هست همیشه همراه خدا و اگر اعتقاد نداشته باشی خدا نداری، مثل این است که بگویی خدا دارم اما قادر نیست. آن خدا نیست، سنگی است بتی است. اسماء خدا را همه را باید اعتقاد کرد. خدا کسی است که قادر باشد حکیم باشد. همین‌جور این خدایی که این حرف‌ها را زده که منم قادر منم عالم، و از زبان انبیاء هم گفته اینها را دیگر در هیچ کتابی نگفته، کتابش همان کتاب‌هایی بود که بر انبیاء نازل شده؛ توی همان کتاب‌ها هست که خدا مُغری به باطل نیست، خدا هادی است خدا مهمل نمی‏گذارد خلق خود را، خدا امرش را واضح می‏کند بیّن می‏کند آشکار می‏کند. پس خدایی که دین قرار ندهد روی زمین و هرکس هم خود را ببندد به او و از جانب او نباشد او را رسوا نکند، خدا نیست شیطان است خدای فساق و فجار و کفار است، معبود آن کفاری است که فرموده قل یاایها الکافرون لااعبد ما تعبدون. خدا خدایی است هادی، خدا خدایی است که خلق را به اهمال نمی‏گذارد، دین وضع می‏کند برای مردم اگر کسی مفسد باشد رفع فساد با اوست او زود جلوش را می‏گیرد، نمی‏گذارد فساد کند، اگر کسی فسادش بیشتر باشد زودتر جلوش را می‏گیرد. پس این رفع فساد را کردن حتم است و حکم در ملک خدا، و بر خداست لا علی غیره نه بر احدی غیر او. احدی در مملکت او یافت نمی‏شود قادر بر کل باشد و هیچ‌کس مانع کار او نشود. خدا خدایی است که هیچ‌کس

«* دروس جلد 7 صفحه 446 *»

جلو او بند نمی‏شود، قادر است بر هر کاری عالم است بر هر چیزی، امرش بالغ است. خدایی که امرش بالغ نیست، اگر بالغ نباشد امرش، خدا نیست. ان اللّه بالغ امره و این بالغ امره هم لفظ غریبی است. یعنی خدا می‏رسد به کار خودش، می‏رساند کار خودش را و می‏رسد به کار خودش امرش را ظاهر می‏کند. این معنی ظاهری است. معنی باطنش این است که خدا می‏رسد به امرش یعنی هر کاری می‏خواهد بکند به آن می‏رسد.

پس مفسد را وعده کرده رفع فساد او را بکند، نگذارد فساد بکند. نه اینکه فسادی بکند و بعد از فسادکردنش مفسد را باطل کند و فسادش در دنیا بماند. ملتفت باشید که مفسد را چرا باید خدا فاسد کند؟ به جهتی  که فساد در ملکش نباید بماند به این جهت مفسد را خراب و ضایع می‏کند. حالا که چنین شد اگر مفسد فسادش را کرد و بعد از فسادکردن او را هلاکش کرد این فسادش باقی می‏ماند، باز کاری که خدا می‏خواست نشد. فسادش که باقی ماند، آن جثه هلاک شد شده باشد. پس خداوند مفسد را حتم است و حکم است رفع فسادش را بکند، بخصوص متکفل است خدا خودش که نگذارد مفسد فساد کند. این کلمه را محکمش کنید چرت نزنید قایم بگیرید. حالا می‏بینی بسیار فسادها در ملک هست، چطور شده؟ سعی کن راهش را به دست بیار. راه مسئله که به دست نیامد معطل می‏مانی. انسان تا امر خدایی را قیاس می‏کند به امر خلقی، تا امر خلقی را قیاس می‏کند به امر خدایی به مطلب نمی‏رسد. همین اهل حیله حیله کردند و باقی ماند، غصب خلافت کردند این فساد را کردند، و این مفسدین به درک واصل شدند فسادشان باقی ماند در دنیا. پس این چه حرفی است که عرض می‏کنم بر خداست رفع فساد کند، مفسد را نمی‏گذارد فساد کند و همان ساعت هلاکش می‏کند، نمی‏گذارد منتشر شود ملک او را فاسد کند، فی‏الفور خودش را هلاک می‏کند فسادش را هم باطل می‏کند. آن جثه به عملِ افسادش بد بود نه جسم مِن حیث الجسمیة. مِن حیث الافساد اگر بد بود فسادش که ماند.

«* دروس جلد 7 صفحه 447 *»

پس ان‌شاءاللّه دقت کنید. پس خداوند عالم امر خود را واضح می‏کند بیّن می‏کند حجت خود را غالب می‏کند بر تمام حیله‌بازها و حیله آنها را آشکار می‏کند حجت خود را غالب می‏کند سحر آنها را باطل می‏کند شعبده‏شان را باطل می‏کند. دیگر  آنهایی را که عرض می‏کنم در احادیث خیلی چیزها هست از شک و شبهه آدم را بیرون می‏آرد. و به غیر از اینها از شک و شبهه بیرون نمی‏آید. گاهی هست خدا می‏گوید ستاری کنید فسق و فجور کسی را نگویید. اگر تو تنها دیدی فلان در خلوت شراب خورد حالا خیال کنی که من خوب آدمی هستم بروی توی بازار بگویی فلان شراب خورد، تو بدتر از اویی. او در خلوت شراب خورده و تو اشاعه فاحشه کردی و او را رسوا کردی. اگر باکیش نبود خدا که پیش مردم رسوا شود، پیش مردم می‏رفتی می‏گفتی، آن‌وقت عیبی نداشت. لکن اینی که در خلوت رفت شراب خورد و تو فال گوشش رفتی و دیدی و آمدی و گفتی، این هزار مرتبه بدتر است از عمل او در شرع. و در همه شرع‏ها حرام است نمامی و فتنه‏ها، فتنه همیشه بدتر از قتل بوده. پس گاهی به جهت احقاق حق این‌جور کارها را می‏کنند. جعفر کذاب در خلوت شراب می‏خورد. وقتی بنای امامت را می‏گذارد وامی‌دارند بروند خم شرابش را در خانه‏اش پیدا کنند. و اگر ادعا نمی‏کرد امامت را بسا یک عمر شراب می‏خورد و کسی خبر نمی‏شد، حالا هم شما نمی‏دانستید شراب خورده. همین‌که بنا شد که دین خدا را خراب کنی خدا هم خرابت می‏کند رسوات می‏کند. آن‌وقت دیگر به صاحب‌الامر صلوات اللّه علیه نمی‏شود عیب گرفت که چرا ستاری نمی‏کنی؟ جد تو امر کرده و قرار داده که غیبت نکنید که بدتر از زنا است، حالا تو چرا عیب جعفر را فاش می‏کنی؟ این عیب را نمی‏شود گرفت بر امام، به جهت آنکه تو ببین جعفر چکار می‏خواهد بکند می‏خواهد فسادی بکند که تمام مردم را گمراه کند. هرکس هر فسادی که بکند همین‌که عموم خلق را بخواهد ضایع کند خدا رسواش می‏کند. راست است خدا ستّار است و امر به ستّاری کرده، اما وقتی کسی بنا دارد مردم را گمراه کند دیگر  آن‌وقت لابد

«* دروس جلد 7 صفحه 448 *»

است رسواش کند، و امر می‏شود به صاحب‌الامر که می‏فرماید بیایید برویم خم‏های شرابش را بشکنیم و می‏روند و می‏شکنند. نمی‏شود دیگر آن‌وقت ستّاری کرد.

پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه خدا احقاق حق می‏کند نمی‏گذارد مفسد در روی زمین باقی بماند. لکن فساد دو جور است یک فسادی است که اختراعی در دین می‏خواهد بکند، باید این را خدا نگذارد باقی بماند. و اگر کسی مخترع شد و این اختراع از جانب اوست و خدا ردش نکرد ردعش نکرد، رد او را به مکلفین نرساند، این یقیناً از جانب خداست. دیگر اگر خارق عادتی آورد این خارق عادتش یقیناً معجز است و یقیناً از جانب خداست یقیناً صادق است. این است که خدا متکفل شده. حالا دیگر بعد از آنی که این مبدأ پیدا شد قاعده و قانونی گذاشت حلالی گذاشت حرامی گذاشت، صدق خودش را نمود و ثابت کرد؛ حالا دیگر توی دائره تابعین اگر کسی حلالی را حرام کرد حرامی را حلال کرد لأخذنا منه بالیمین دیگر اینجا ستّاری نمی‏کند. هیچ وعده نکرده خدا که من جمیع عصات را رسوا نمی‏کنم. از صفت خداست که ستّارالعیوب است. حتی اینکه؛ و ملتفت باشید که چه عرض می‏کنم. عرض می‏کنم مادام که ایمانتان محفوظ است و خاطرجمع به ایمان خود هستید و ضروریات را از دست نمی‏دهید، واللّه باید قطع داشته باشید که خداوند می‏آمرزد جمیع گناهان را، چراکه از صفت اوست که یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح خوبی‌ها را اظهار می‏کند بدی‏ها را ستر می‏کند. از صفت اوست که یا من لم‏یؤاخذ بالجریرة نه در این دنیا نه در جایی دیگر خطاها را نمی‏گیرد. مادامی که معصیت است و اسمش عصیان است خدا چنان پرده می‏کشد که ملائکه هم خبر نشوند مؤمنین خبر نشوند و خدا ستر می‏کند که منافقین نمی‏فهمند، و خودش می‏داند و تو می‏دانی که معصیت کرده‏ای، آخر طوری از سر تقصیر تو می‏گذرد که ملائکه هم نمی‏فهمند که تو معصیت کرده‏ای. پس خدا متعهد نشده و متکفل این امر نشده که فسق فجّار را منع کند کفر کفار را منع کند که کفر در دنیا نباشد.

«* دروس جلد 7 صفحه 449 *»

حالا دیگر  ترائی می‏کند که این حرف‏ها خلاف حرف‏های اول باشد. کفر فسادی است که بدتر از آن فسادی نیست، نفاق فسادی است که بدتر از آن فسادی نیست نفاق از کفر فسادش بیشتر است، و می‏بینیم باز نفاق هست در دنیا و خدا آن را برنداشته، و فتنه در دنیا هست و خدا فتنه را بدتر از قتل نفس و قتل مؤمنین قرار داده و در دنیا هست. پس بعد از آنی که مبدأ  آمد حلالی و حرامی درست کرد قواعدی در دنیا گذارد تعلیم همه کرد همه یاد گرفتند، حالا دیگر در توی این دائره اگر کسی گفت فلان حرام است خدا جلدی زبانش را نمی‏بندد، خدا اراده نکرده است. یا جلدی نمی‏آید او را بکشد انما نملی لهم لیزدادوا اثماً. امرش را واضح و آشکار می‏کند موسی را می‏فرستد عصاش را می‏اندازد و اژدها می‏شود. حالا بعد از آنی که این کارها را کرد فرعونی گفت انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر جلدی فرعون را هلاک نمی‏کند، چند صباحی مهلتش می‏دهد که راه برود. جمیع کفرهایی که در ملک است هست و مهلت می‏دهد. یک امر واضح بیّنی آشکاری را واضح می‏کند، و این امر واضح را کسی انکار کند کافر می‏شود. و اگر امری را واضح نکرده باشد آشکار نکرده باشد و کسی آن را انکار کند کافر نمی‏شود، او را کافر نمی‏گویند او را حد نمی‏زنند با او جنگ نمی‏کنند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 450 *»

درس بيست‌ونهم

 

(دوشنبه 6 ربيع ‌الثانى  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 451 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

چون خداوند عالم می‏داند جمیع چیزها را، و این خدا قادر است بر همه کارها و عادل است و هیچ ظلم نمی‏کند؛ آدم باید ان‌شاءاللّه فکر کند و خدای خود را به آن صفاتی که وصف کرده بشناسد، حکم کند. در هر دینی که از آسمان آمده این هست که خداست قادر بر هر کاری، عقل هم همین‏طور می‏فهمد که آن کسی که این اوضاع را برپا کرده می‏توانسته، و می‏فهمد عالم است و ظالم هم نیست. و در عقول گذاشته این را که بتوانند بفهمند. جمیع عقول متفقند مطابق تمام کتاب‏های آسمانی که معقول نیست خدا دین خودش را ظاهر نکند بیان نکند حلالش را نگوید برای کسی، آن‌وقت ریش کسی را بگیرد که چرا حلال مرا ندانستی؟ و همچنین حرامش. جواب می‏گویند می‏بایست بگویی تا ما بدانیم. اینها خیلی واضح است، مردم چون مسامحه

«* دروس جلد 7 صفحه 452 *»

می‏کنند در دین، خیلی مزخرفات اعتقاد می‏کنند. انسان وقتی بیان می‏کند می‏بیند چه مزخرفات در توحید نوشته‏اند در کتاب‏های گنده روی کاغذ ترمه جدول طلا، آخرش می‏بینی کفر است و زندقه.

پس خدا باید دینش واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، تا هرکس گرفت نجات یابد لیحیی من حیّ عن بینة و یهلک من هلک عن بینة هرکس نجات یافت از روی یقین نجات یافت و هرکس هلاک شد امر واضحی بیّنی را دید و انکار کرد و کافر شد. تا امر واضحی بیّنی که احتمال بطلان در آن نرود نیاورد، ریش مردم را نمی‏گیرد که چرا این امر واضح را انکار می‏کنی؟ و به همین نسق ان‏شاءالله خیلی تأکید کنید و مخمر کنید در ذهنتان، نفس خود را عادت بدهید به طریقه انبیاء و اولیاء. مکرر عرض کرده‏ام تمام کسانی که خود را به پیغمبری می‏بندند همه می‏گویند که پیغمبر خدا هرچه را پیغام آورده از جانب خدا، آن حرفی را که مأمور است به ما بگوید از جانب خدا، در آن حرفش باید دروغگو نباشد، و ما احتمال ندهیم دروغ است. اگر احتمال بدهیم نمی‏توانیم ایمان به او بیاریم. آن‌وقت اگر گفت فلان حلال است یا فلان حرام است ما خاطرجمع نیستیم.

دقت کنید که این مسئله‏ای است افتاده در میان فقهاء و آن حاقّش در دست اهل حق باقی مانده، و از دست اهل باطل گرفته شده. و اهل باطل چنان مسلط هم شده‏اند که اهل حق نمی‏توانند نفس بکشند. و آن این است که سنی‏ها آن اهل تحقیقشان می‏گویند که شیعه می‏گوید خلیفه رسول خدا باید معصوم باشد تا ما خاطرجمع باشیم، و اگر معصوم نباشد شاید یک وقتی ما را امر کند به خلاف شرع. و این‌قدر همین‌جاها تاخته‏اند به شیعه! و خدا می‏داند خیلی هم از جوابشان عاجز مانده‏اند مگر تک‏تک اهل حق که در دنیا بوده‏اند و کتاب‌هاشان نمانده، باقی دیگر جواب نتوانسته‏اند بدهند. می‏گویند اگر خلیفه باید معصوم باشد که امر یقینی را به ما برساند، شما که اجتهاد را جایز می‏دانید و تمام اصولیین مذهبشان این است که

«* دروس جلد 7 صفحه 453 *»

مجتهدی با مجتهدی که اختلاف دارد، و در خیلی از مسائل به طور تفاوت فتوی می‏دهند، و در واقع نفس‌الامر آنچه از پیش خدا آمده یک‌چیز بیش نیست؛ پس اینها لامحاله یکیشان مطابق با آنچه از پیش خداست گفته‏اند، حالا آن یکیش کدام است؟ معلوم نیست. اگر جایز هست که مجتهد اجتهاد کند و استفراغ وسع کند و آن‌قدر که می‏فهمد همان تکلیفش باشد، دیگر اگر اشتباه کرده ــ  اگر درست رفته درست رفته ــ  این اگر خطا هم کرده باشد خدا هم عذابش نمی‏کند، به تکلیف خود عمل کرده.

باز چرت نزنید و ملتفت باشید. واقعاً وقتی نگاه می‏کنیم ما نمی‏بینیم مجتهدی را مطابق با مجتهدی دیگر در جمیع فتاوی. دو نفر پیدا نمی‏شود در میانه اصولیین، بلکه در میان اخباری‏ها دو نفر عالم که فتواشان یک‌جور باشد در جمیع مسائل پیدا نخواهد شد. حالا که چنین است می‏گویند شما علمای خود را که بحق می‏دانید و می‏گویید به حق رسیده‏اند و به تکلیف خود عمل کرده‏اند با وجودی که معصوم هم نیستند؛ پس خلیفه هم معصوم نباشد عیب ندارد. پس خلیفه باید معصوم باشد حرفی است که هیچ الاغی نمی‏زند! و گفته‏اند همين‌طورها به شیعه، و تاخته‏اند.

شما ملتفت باشید ان‏شاءاللّه که این حرف‌ها همیشه بوده، هرکس طالب حق و دین حق بوده از این حرف‏ها باکیش نبوده، می‏دیده دلیل و برهان چه پیش می‏آرد همان را می‏گرفته. حالا اینجا هم این مسئله آسان است، امر خدایی همیشه واضح بوده ظاهر بوده همیشه بیّن بوده همیشه آشکار بوده، مخصوص علماء نبوده بلکه عوام هم دین می‏خواسته‏اند. پس امر این‌جورها نیست که آنها خیال کرده‏اند. شما ان‌شاءاللّه ملتفت باشید این‌جور حرف‏ها در دنیا هست. پس می‏گوییم سنی هر قدر بتازد به شیعه، آنچه مسلمی خودش است که نمی‏تواند وازند. پس در این قدرش که تمام کسانی که قائل به نبیی هستند و قائل هم هستند به عصمت خود پیغمبر، در این‌قدر حرفی ندارند که به اتفاق کل ادیان و به اتفاق کل عقول آن کسی که از جانب

«* دروس جلد 7 صفحه 454 *»

خدا می‏آید به نبوت و امری را مأمور است برساند، در این امر احدی نمی‏گوید که جایز است سهو کند یادش برود، یا دروغ بگوید. پیغمبران در وقت ادا واجب است صادق باشند عصیان نکنند؛ که اگر این نبی در وقتی که می‏آید از جانب خدا که بگوید فلان حلال است فلان حرام است، اگر در این وقت بنا بگذارد دروغ بگوید و خدا مهلتش بدهد حجت از خدا منقطع است و خلق بر خدا حجت دارند. خواهند گفت خدایا تو پیغمبری فرستادی ما خاطرجمع شدیم راست می‏گوید، و آمد دروغ گفت و ما نفهمیدیم، تو چه حجتی بر ما داری؟ پس هرقدر سنی‏ها و غیر سنی‏ها استدلال کنند بر مطلب باطل خودشان، این‌قدر را نمی‏توانند وازنند چراکه این محل اتفاق است که کسی را که خدا می‏فرستد برای ابلاغ او را حفظ می‏کند که دروغ نگوید حرف را عوض و بدل نکند اشتباه نکند سهو نکند، آن امری را که خدا خواسته به این مردم برساند، و این را راه انداخته که تو  برو برسان چراکه تو  هم‌زبان مردمی. این اگر یادش برود تقصیر برمی‏گردد به خدا، اشتباه کند سهو کند دروغ ببندد همین‏طور تقصیر برمی‏گردد به خدا. اینها محل اتفاق کل عقول و کل ادیان است.

پس امری را که خدا می‏خواهد به خلق برساند اگر قاصد می‏گیرد و می‏رساند قاصدش را حفظ می‏کند که گناهکار نباشد الله اعلم حیث یجعل رسالته معقول نیست خدا بداند قاصدی می‏فرستد و این از روی هوای نفس عمداً پیغام خدا را نمی‏رساند و مع‌ذلک قاصدش کند، چراکه اگر  می‌خواست پیغام نرسد اصلش هیچ پیغام نمی‏داد قاصد هم نمی‏گرفت و نمی‏فرستاد. و همچنین از همین قبیل باز قاصدی را خدا بگیرد و بخواهد پیغامی برساند اتفاقاً  قاصد یادش برود، می‏پرسم از این خدا که ای خدا تو می‏دانستی این یادش می‏رود یا نمی‏دانستی؟ اگر نمی‏دانستی چطور خدایی بودی! و اگر می‏دانستی چرا فرستادی. پس اولاً  که اللّه اعلم حیث یجعل رسالته پس عاصی را قاصد خود نمی‏کنند، ناسی را قاصد خود نمی‏کنند، ساهی را قاصد خود نمی‏کنند. از این جهت است فراموشکارها قاصد نشده‏اند، عاصی‏ها

«* دروس جلد 7 صفحه 455 *»

پیغمبر نشده‏اند. و همچنین معقول نیست به همین نظم نمی‏شود زیاد و کم هم بکنند یا به سهو تعبیر بیاورند یک سر مو از آن‌جوری که خدا گفته برو بگو اگر زیادتر بگوید تقصیر برمی‏گردد به خدا که این سر مو را گفته بودی خواسته بودی بیشتر بگوید یا نخواسته بودی؟ اگر خواسته بودی که این زیاد نکرده، و اگر نخواسته بودی چرا همچه قاصدی فرستادی که زیاد کند؟ یک سر مویی کمتر از آنچه خدا خواسته بگوید همين‌طور. تمام آنچه می‏گویند به مطابق اراده خداست که می‏گویند. بابصیرت که فکر کنید دانا می‏شوید که تمام حجج الهیه حالتشان چه جور بوده. یکیش پیغمبر آخرالزمان است؟ص؟ رئیس کل و شاهنشاه بر کل. آن بزرگوار نه یک سر مویی زیادتر می‏کند از آنچه خدا خواسته نه یک سر مو کمتر، و پست‏ترین پیغمبران مثلاً جرجیس است، امتش از همه پیغمبران کمتر بوده. باز این جرجیس یک سر مو زیاد کند تقصیر برمی‏گردد به خدا، یک سر مو کم کند تقصیر برمی‏گردد به خدا.

فکر کنید ان‌شاءاللّه درست بابصیرت باشید تلک الرسل فضّلنا بعضهم علی بعض بعضی پیغمبران استادند بعضی شاگرد. بعضی متشخص‏ترند بعضی تشخصشان این‌قدر نیست. اما تمام اینها در آن امری که مأمورند برسانند به مردم یک سر مویی را کم و زیاد نمی‏کنند. حتی کیفیت گفتن را اگر گفته‏اند سخت بگو یا سست بگو همان‌جوری که خواسته‏اند می‏گویند، به هر اندازه‏ای که خواسته‏اند می‏گویند. پس انبیاء تمامشان معصومند و مطهر، آن‌جوری که خدا خواسته امر خدا را می‏رسانند بدون کم و زیاد. اگر همچو نبود قابل قاصدی نبودند چنانکه باقی نبودند قابل و خدا قاصدشان نکرده. حالا دقت که بکنید تمام قاصدهای خدا همين‌طورند جبرئیلش هم همين‌طور است. هر وقت گفتند بیا همان ساعت می‏رود، هر وقت گفتند بمیر امرش می‏کنند بمیر می‏میرد. پس یک سر مویی جبرئیل نه کم می‏کند نه زیاد، و می‏آید و می‏رساند و پیغمبران می‏گیرند. و آن پیغمبرش هم همان‌طور که مأمور است می‏آرد و می‏رساند.

«* دروس جلد 7 صفحه 456 *»

دیگر  اگر اتفاق در بعضی از اخبار دیده باشید که انبیاء ترک اولی می‏کنند، بسا خیال کنید یعنی زیاد و کم می‏کنند، آن‌وقت بسا خیال کنید جایز است نبی یادش برود یا سهو کند یا کم و زیاد کند. پس عرض می‏کنم هیچ سنّی هیچ منّی هیچ یهودی هیچ نصارایی نمی‏تواند این را وازند؛ که خدا آن امری را که می‏خواهد برساند به خلق، ذاتش نمی‏آید با مردم حرف بزند، لامحاله قاصد می‏فرستد، دیگر یا ملائکه‏اند یا پیغمبران، این قاصدها یک سر مویی کم نمی‏کنند ماینطقون عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی آن دلیل عقلش این دلیل نقلش که بیان همان عقل‏ها است. تمام پیغمبران و ملائکه حالتشان همین‌جور است که خدا بیان کرده. باز می‏فرماید عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون. ماینطق عن الهوی را حالا بسا کسی خیال کند که مخصوص پیغمبر آخرالزمان است؟ص؟. عرض می‏کنم هیچ پیغمبری را خدا نفرستاد مگر اینکه از برای این فرستاده که مطاع باشد، فرستاده برای اینکه سید باشند برای اینکه آقا باشند برای اینکه فرمانفرما باشند. و این آقا اگر گناهکار باشد خدا امر کرده از زبان همان مطاع که لاتطع منهم آثماً او کفوراً و همچنین آن خدا از زبان همین مطاع‏ها و پیغمبرها گفته است بخصوص لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا پس گفته کسی که سهو می‏کند نسیان دارد اطاعت او را مکن، این را من اصلش مطاع قرار نداده‏ام برای شما کسی را مطاع قرار دادم که سهو ندارد نسیان ندارد. پس کسی که مطاع است؛ و کل پیغمبران مطاعند به نص کتاب و دلیل عقل. پس کسی که مطاع است آثم و کفور و غافل نیست. پس پیغمبران آثم نیستند کفور نیستند غافل نیستند یک سر مویی کم و زیاد نمی‏کنند. صفت آن‌جور مطاع‏ها چه جور باید باشد؟ همین‌جوری که در کتاب است عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون هیچ سبقت نمی‏گیرند هیچ هوایی ندارند به جز رضای خدا هیچ هوسی ندارند. پیغمبران از خودشان هیچ هوا و هوس ندارند. شماها را خدا خلق کرد و شما هریک هوایی دارید هوسی دارید، یک کسی دلش خوش است به تجارت میلش و هواش همه

«* دروس جلد 7 صفحه 457 *»

تجارت است، یک کسی دلش خوش است به زراعت یکی به نجاری یکی به حجّاری هر کدام طبعی دارند. حالا یک‌پاره خلق را هم خدا می‏تواند خلق کند که طبعش و مزاجش و هواش و هوسش این‌جور باشد که هیچ سبقت بر خدا نکند، هرچه خدا می‏گوید بکن بگوید سمعاً و طاعةً یک سرمو کم و زیاد نکنند.

پس ان‌شاءاللّه فکر کنید و این‌قدر بیان را فراموش نکنید که انبیاء تمامشان در وقت ادا معصومند. و دیگر این را سنی نمی‏تواند وازند نمی‏تواند بگوید پیغمبر این قرآنی را که آورد شاید از جانب خدا نیست و افترا بر خدا بسته است. این را سنی هم نمی‏گوید. پس این قرآن یقیناً از زبان خداست، یقیناً از زبان جبرئیل است یقیناً از زبان پیغمبر است و پیغمبر ماینطق عن الهوی. این را سنی‏ها هم نمی‏توانند وازنند چراکه نص قرآن [است] که پیغمبر ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی، ماضلّ صاحبکم پیش از آنکه این آیه نازل شود پیغمبر مدت‏ها در دنیا بود، از اول تولدش تا وقت نزول این سوره والنجم می‏گوید ماضلّ صاحبکم یعنی پیش از اینها این صاحب قرآن پیغمبر شما هرگز گمراه نبود. و ماغویٰ و هرگز سلوک در گمراهی نکرده بود. پیش‌تر که حالتش چنین بود و معصوم و مطهر بود، بعد از این هم ماینطق به طور استقبال می‏گوید ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی و این آیه داخل آیات محکمه است متشابه نیست.

و همیشه مکرر عرض کرده‏ام و نصیحت کرده‏ام که همیشه اهل حق آیات محکمات را می‏گیرند سخت نگاه می‏دارند. حالا بسا آیه دیگر مقابلش باشد که با این آیه منافات دارد، اگر می‏توانید معنیش را مطابق با این محکم کنید که خیلی خوب، نمی‏توانید می‏گویید ما معنیش را نمی‏فهمیم. پس عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون داخل محکمات آیات است. اتفاقی کل عقول است که پیغمبری که خدا می‏فرستد آنچه به او گفته‏اند برو بگو، اگر عصیان کند و نگوید تقصیر می‏رود به خدا می‏رسد. و خدایی که پیغمبر عاصی می‏فرستد و می‏داند نمی‏رساند امرش را و باز

«* دروس جلد 7 صفحه 458 *»

می‏فرستدش و آن‌وقت انتقام می‏کشد از مردم که چرا اطاعت او را کردید؟ این ظلم است. وانگهی چه فایده در انتقام او؟ هیچ ظالمی این کار را نمی‏کند هیچ جابری این کار را نمی‏کند. هر پادشاه ظالمی، هر جعلقی که قاصدی می‏فرستد جایی، اگر بداند این عصیان می‏کند از او خاطرجمع نیست نمی‏فرستد او را. نه اینکه بداند نمی‏رود یا می‏رود و پیغام را به سر نمی‏رساند، آن‌وقت بفرستد او را و بعد هم او را بزند که چرا پیغام مرا نرساندی. بلکه اگر بزند هم فایده ندارد، پیغامش هم که نرسیده. هیچ جاهلی این کار را نمی‏کند.

پس قاصدی که خدا می‏گیرد عاصی نباید باشد ناسی نباید باشد سهو نباید بکند خطا نباید بکند. دیگر اگر این عصیان و سهو و خطا و نسیان برایش باشد امر خدا را نمی‏تواند برساند. یک سر مویی نه می‏تواند زیاد کند و نه کم کند. اگر  بکند امر خدا نرسیده است. این استدلال عقلی را می‏آری توی نقل می‏فرماید عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون. و النجم اذا هوی ماضلّ صاحبکم و ماغوی و ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی. پس این‌جور آیات چون مطابق با عقول است و چون خدای ما عادل است یقیناً و ظالم نیست یقیناً و امر او یقینی باید باشد، پس آیه آیه محکمی است. حالا اتفاقاً اگر  یک آیه‌ای دیدی که مطابق این آیه نشد، دیدی فرموده لیغفر لک اللّه ما تقدم من ذنبک و ما تأخر یعنی ای پیغمبر پیش‌ترها گناه کرده‏ای و خدا می‏آمرزد آنها را، گناهان بعد را هم می‏آمرزد. اگر همچو آیه‏ای باشد اگر می‏توانی مطابقش کنی با این آیه محکم که منافات نداشته باشد با این، بکن. نمی‏شود، محکم را از دست مده. پس مقدمات گناهِ پیغمبر گناهان شیعیان و گناهان امتی است که پیش گناه کرده‏اند، و همچنین گناهانی که بعد می‏کنند امت تو، تو شفیع کل هستی برای همه انا فتحنا لک فتحاً مبیناً لیغفر لک اللّه ما تقدم من ذنبک و ما تاخّر به قاعده‏های عربی گاهی گناه را می‏گویند «یغفر له» گاهی «یغفره». شما رمزش را به دست بیارید. «یغفره»؛ کسی که خودش گناهکار باشد و استغفار کند بی‏لام مناسب‏تر

«* دروس جلد 7 صفحه 459 *»

است می‏گویند «یغفره». لکن کسی که شفیع باشد و به جهت خاطر او کسی را بیامرزند اینجا می‏گویند «یغفر له» و اینجا با لام مناسب‏تر است. اگرچه به هردو معنی آمده باشد. پس هرجا «یغفر له» است «یغفر لک» است «یغفر لک اللّه» است یعنی به جهت خاطر تو، آن‌وقت یغفر آنچه پیش است یغفر آنچه بعد است. پس این گناه پیغمبر نیست به دلیل قول خدا که ماضلّ صاحبکم و ماغویٰ ماینطق عن الهوی به دلیلی که گفته عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون. به دلیل قولی که گفته است جمیع پیغمبران را من فرستاده‏ام برای شما که مطاع باشند. و به دلیل اینکه فرموده لاتطع منهم آثماً او کفوراً. به دلیل اینکه گفته لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا مطاع عاصی نیست مطاع ناسی نیست ساهی نیست، متذکر است. به دلیل اینکه گفته من لم‌یحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الکافرون، هم الظالمون، هم الفاسقون دیگر قیدی هم ندارد. یک‌وقتی هست حکمی را خدا نازل کرده و یک کسی عمداً  آن حکم را که می‏داند از جانب خداست خلاف آن را حکم می‏کند. یک‌وقتی هست کسی حکم خدا را نمی‏داند و حکمی می‏کند. در حق هر دو طایفه هست، آیات مطلق است. پس هرکس حکمی کند و یقیناً بداند از جانب خدا آمده، آن حکم بما انزل اللّه است. و اگر می‏داند این حکم خدا نیست و حکم می‏کند، یا نمی‏داند و حکم می‏کند این است که فرموده‏اند و من لم‏یحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الکافرون و ظالمون و فاسقون. پس حکم همیشه بما انزل اللّه باید باشد.

پس فکر کنید دقت کنید. پس انبیاء حاکمند در میان رعیت و حکّام خدایند آمرند ناهیند، اینها حکم به ما انزل اللّه می‏کنند، و لو سرمویی پیش و پس باشد و لو کیفیتی تغییر کند اینها ما انزل الله است یک سر مویی کم و زیاد نشده. یک سرمویی اگر زیاد و کم شود یک کیفیتی زیاد و کم شود این لم‏یحکم بما انزل اللّه. و کسی که بما انزل اللّه حکم نکند یا کافر است یا ظالم یا فاسق، و خدا نه کافر را پیغمبر می‏کند نه ظالم را نه فاسق را. پس به اتفاق تمام نقل‏ها و تمام ادیان پیغامی را که خدا می‏خواهد

«* دروس جلد 7 صفحه 460 *»

به خلق برساند قادر است و چون قادر است مانع ندارد، و چون بناش را گذارده قاصد بگیرد برساند، قاصدها را می‏تواند جوری خلق کند که عاصی نباشند یادشان نرود، هرچه را خدا بخواهد یادشان هم نرود، یک‌طوری حفظشان می‏کند. پس خدا قادر است خلقی خلق کند که این امری که می‏خواهد برسد این برساند، سهو در آن نباشد خطا در آن نباشد نسیان در آن نباشد مسامحه نکند سرمویی کم و زیاد نکند. این‌جور کسان باید امر خدا را بیاورند در میان خلق، پس باید معصوم باشند. دیگر سنی نمی‏تواند وازند این را یهود نمی‏تواند وازند نصاری نمی‏تواند وازند.

پس اگر یک جایی عصمت شرط شد و سهو  و خطا باید برداشته شود، تمام این‌جور استدلالات برای همین است که آن امتی که باید دعوت کنند خاطرجمع باشند تا ایمان بیارند اذعان کنند تا اهل یقین باشند تا شک و شبهه نداشته باشند. این خدایی که این پیغمبران را فرستاده شکّاک را لعن کرده، کسانی که یقین ندارند لعنشان کرده گفته صم بکم عمی فهم لایعقلون یعنی لایتیقّنون. پس مبادی باید معصوم باشند. پس اگر در یک پیغامی از پیغمبری شرطش این است که آن پیغمبر در آن پیغام بخصوص معصوم باشد سهو نکند خطا نکند؛ و این را سنی و یهود و نصاری نمی‏توانند وازنند. اگر چنین است پس تمام امرهایی که می‏خواهد بیارد پیش تو همين‌طور می‏آرد. تمام امری که به واسطه واسطگان باید بیارد، خودشان خود را نمی‏توانند حفظ کنند خدا می‏تواند حفظشان کند، خودشان فراموشکار باشند خدا از یادشان نمی‏برد.

پس وقتی جایز شد یک پیغمبری در یک قولش شرط آن قولش عصمت و عدم سهو و نسیان باشد، اگر یک جایی این شرط است جای دیگر هم که مسئله‌ای مثل این می‏خواهد بگوید این شرط هست. این شرط در تمام ابلاغ‏ها شرط است. اگر در یک رجل این را به دست آوردی که باید این طور باشد، رجل دیگر هم اگر فرستاد او هم باید همین‏طور باشد، اوصیا و ائمه همه باید چنین باشند. برای این وا می‏دارند آنها را

«* دروس جلد 7 صفحه 461 *»

که احکام را برای جهال بیان کنند، یا  کوری را می‏خواهند عصاکش کوری دیگر کنند؟! و این هم خیلی واضح است که آنهایی که به وجود ائمه قائلند می‏گویند که خلیفه باید از جنس مخلف باشد، بلکه از نفس مخلف باشد. پس اوصیا ضرورند به دلیل اینکه انبیاء ضرورند. به دلیل اینکه ما خیر داریم شر داریم، ما را خدای ما مهمل و مجمل نگذارده ارسال رسل کرده انزال کتب کرده وعد و وعیدها کرده است از برای اینکه این مطلب را اثبات کند و یقینی کند.

پس وقتی ملتفت شدید خواهید یافت که هر دینی و مذهبی که چنین یقینی توش نباشد بدانید از جانب خدا نیست. دیگر حالا راه نمی‏برند نمی‏خواهند یاد بگیرند، جهنم. ماها اگرچه خودمان می‏دانیم سهو داریم نسیان داریم خطا داریم، ما چون چنین بودیم پیغمبر معصومی می‏خواهیم که سهو نکند نسیان نکند خطا نکند اشتباه نکند. برای اینکه ما چون ناقص بودیم آن کامل را ضرور داشتیم، ماها اگر خودمان می‏توانستیم این‌طور باشیم انبیاء بودیم. و بالبداهه خدا چنین نکرده. پس رؤساء همیشه باید محفوظ باشند و معصوم باشند از سهو و نسیان و خطا.

پس این امرها در خصوص خود حجج درست است. لکن این معصومین اگر توی دنیا باشند، که هستند و قولشان را می‏رسانند؛ دیگر حالا آخرش هم شده و من هم خسته شده‏ام و شما هم بنای کسالت را گذارده‏اید. عرض می‏کنم که آن حجج اصل اگر هستند روی زمین که خودشان هستند، اگر اینها نباشند روی زمین که کیما ان زاد المؤمنون شیئاً ردّهم و ان‌نقصوا اتمّه لهم به جهتی  که مؤمنون نمی‏توانند این ادعا را بکنند که ما سهو نداریم نسیان نداریم خطا نداریم زیاد و کم نمی‏کنیم، بسا به اشتباه کم و زیاد می‏کنیم چراکه «الانسان یساوق النسیان». باز این امر را در خدا و آن پیغمبر و آن اوصیا جوری قرار داده که کسی در میان ما برخیزد که من معصومم سهو نمی‏کنم خطا نمی‏کنم، از دین ما است که تکذیبش کنیم. معصومین در دائره اسلام همان چهارده نفر بیشتر نیستند. ــ  پیش‏تر بروی انبیاء تمام معصومند؛ آنها را کار دستشان

«* دروس جلد 7 صفحه 462 *»

نداریم ــ  این جماعت معدود مخصوص همیشه باید یکیشان زنده باشند و تصرف کند در ملک، که اگر به اشتباه مؤمنی چیزی زیاد کند برش دارد، به اشتباه چیزی را کم کند برای او تمام کند. دیگر یا یک کسی را می‏فرستد با او حرف می‏زند که به این دلیل تو اشتباه کرده‏ای و حالیش می‏کند، یا اتفاق کتابی را برمی‏دارد حدیثی می‏بیند می‏فهمد. هرطور هست نمی‏گذارد عمل بکند به آن اشتباه. پس وجود حجت از برای این است که چون اینها زیاد و کم‌کُن بودند ولو به سهو و به نسیان و به خطا و اشتباه باشد، یک حجتی می‏خواستند راعی می‏خواستند شبان می‏خواستند. بلاتشبیه یا بتشبیه، ببینید گوسفندی که نمی‏داند خودش چراگاهش کجا است، نمی‏داند کدام سمت ایمن است از دزد و از گرگ، کدام سمت دزد دارد گرگ دارد، لامحاله شبانی می‏خواهد که بداند کدام علف به کار گوسفندان می‏آید کدام زمین علف بیشتر و بهتر دارد گوسفندان را آنجا ببرد، کدام زمین گرگ دارد نباید گوسفندان را آنجا برد، کدام سمت گرگ نیست گوسفندها را از آن راه ببرد. پس راعی ضرور دارند. اما راعی مُرد، گوسفندان بی‏صاحب می‏مانند و نمی‏دانند کجا بروند. پس اموات را خدا شبان نمی‏کند. این است که هر پیغمبری مرد پیغمبری یا وصیی جاش می‏آید. پس هر دینی که پیغمبرشان مرده و وصیی براشان نیست و خودشان باید برای خود کسی بتراشند اینها دین ندارند شبان ندارند، اینها را گرگ‏ها می‏برند. پس گوسفندان همیشه شبان دارند و شبان همیشه مناسب ایشان است. لکن لازم نکرده است که گوسفندان شبان را ببینند، شبان باید ببیند گوسفندان را. اما اینها خودشان نفهمیدند به چه مصلحت فلان‌وقت بیرون رفتند، به چه مصلحت آمدند، خودشان از خیلی چیزها بی‏خبرند بسا شبان را هم نبینند، اما شبان چوبی را حرکت می‏دهد، بادی مسلط می‏کند برمی‏گرداند اینها را. پس شبانی در کار است و آن شبان صاحب تدبیر است می‏داند چه کند راعیکم الذی استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه آن است ناطق، که همیشه باید ناطقی در میان باشد.

«* دروس جلد 7 صفحه 463 *»

حالا ببینید همه‌چیز را اهل باطل غصب کردند. همان‌جوری که خلافت رسول خدا را غصب کردند همین‌جور نطق را می‏خواهند غصب کنند از اهل حق. عرض می‏کنم واللّه ناطقی در میان شیعه هست، اما ناطق یعنی پیغمبر، ناطق یعنی امیرالمؤمنین، ناطق یعنی صاحب‌الامر صلوات اللّه علیه. غیر از اینها ناطق معنی ندارد. بله ناطق باید یکی باشد، اما امام عصر ناطق است امیر المؤمنین ناطق است، ما داخل آدم نیستیم که ناطق باشیم ما راوی هستیم باید بگوییم امیرالمؤمنین چنین گفته باید بگوییم صاحب‌الامر چنین گفته. حالا اگر راستگویی قول خودت را می‏گیرند دروغگویی اعتنا نمی‏کنند. پس ناطق هست و ناطق الآن در میان شیعه هست که اگر زیاد کنند او کم کند اگر کم کنند او زیاد کند، هرچه باید برساند از جانب خدا سرمویی زیاد نمی‏کند سرمویی کم نمی‏کند، او راعی است او شبان است او ناظر است انا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکم و اگر این نبود لاصطلمتکم اللأواء و احاطت بکم الاعداء همين‌طوری که مردم حالا آن‏طور شده‏اند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 464 *»

درس سى‌ام

 

(سه‌شنبه 7 ربيع ‌الثانى  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 465 *»

 

 

 

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

عرض کردم که احقاق حق با خداست و ابطال باطل با خداست. چراکه از بواطن مردم و از بواطن خلق جمیع خلق مطلع نیستند، چون نیستند پس بسا چیزی در ظاهر خوب به نظر آید باطنش بد باشد، و این را خلق نمی‏توانند مطلع باشند. اما خدا ظاهر خلقش را و باطن خلقش را همه را مطلع است و می‏داند، پس چیزی که ظاهرش خوب باشد و باطنش بد خدا از آن مطلع است. ان‏شاءاللّه فکر کنید که خودتان بیابید بدون تقلید. چیزی که ظاهرش و باطنش هردو بد است بدی او تعدی نمی‌کند به غیر، پس خلق می‌دانند بد است پیشش نمی‌روند پیرامونش نمی‌گردند بد است برای خودش بد است. به خلاف چیزی که ظاهرش خوب و باطنش بد، خلق به طمع خوبی ظاهر پیشش می‏روند از باطنش خبر ندارند، می‏روند و گرفتار می شوند. مثل مار که ظاهرش نرم است و باطنش زهر است.

«* دروس جلد 7 صفحه 466 *»

پس از این جهتی که خدا دین را از همه خلق خواسته لامحاله و هیچ‌یک را معذور نداشته که تو معذوری به جهتی  که درس نخوانده‏ای یا عجمی یا عربی؛ دین را از همه خواسته، و همه ظاهر را می‏بینند و از باطن هیچ خبر ندارند. و آنهایی که ظاهرشان و باطنشان بد بود آنها محل امتحان خلق واقع نمی‏شوند. ملتفت باشید که این هم بابی است از ابواب حکمت، ظاهرش خیلی آسان است غافل که شد انسان خیلی چیزها از دستش می‏رود متذکر که شد خیلی چیزها به دستش می‏آید. پس چیزی که ظاهر و باطنش بد شد خلق اجتناب می‏کنند و این محل امتحان نیست. و همیشه محل امتحان جایی است که ظاهر سازی بکنند، و مردم بروند پیششان و گول ظاهرشان را بخورند، و آن زهر را به ایشان بزنند. این است که در هر دائره‏ای منافقین فساد می‏کنند. توی دائره اسلام اهل اسلام فساد می‏کنند، یهودی‏ها نمی‏توانند فساد کنند. کسی که دینی را به خود گرفت و کسی دیگر را خلاف آن دین می‏بیند اصلاً پیرامون او نمی‏گردد و گول او را نمی‏خورد.

پس امتحانات الهی همیشه در جایی است که مردم به ظواهر مغرور شوند و از بواطن بد خبر نداشته باشند و آن باطن‏ها تأثیر کند خورده‌خورده به ظواهر که انس گرفتند خورده خورده آن بواطن اگر ظاهر شد وحشت هم نمی‏کنند و می‏گیرند. پس امتحانات همیشه جایی است که ظاهرها خوب باشد باطن‏ها بد باشد. و آنجایی که ظاهر و باطن مساوی است خدا هرگز امتحان نکرده.

حالا نکته‏ای اینجا هست که باید برخورید به آن. حالا که چنین شد که ظاهرهای خوبی در هر جماعتی به هم می‏رسد، یک‌پاره صدقی معامله خوبی درست‌رفتاری همه‌جا به هم می‏رسد، باطن‏های بد را مردم خبر ندارند؛ حالا که چنین است آیا مردم مکلفند همان ظاهر را بگیرند و باطن‏ها را کار نداشته باشند؟ این هم که نیست، لامحاله باطن‏ها تاثیر می‏کند. پس بر خداست احقاق حق و ابطال باطل، بر خداست باطن بدش را ظاهر کند که مردم فریب ظاهرش را نخورند و مغرور نشوند. اما

«* دروس جلد 7 صفحه 467 *»

جای این کلمه را پیدا کنید. پس بر خداست نگذارد فریب بخورند، بر خداست که او را رسوا کند. خدا کسی است که لایصلح عمل المفسدین خداست که ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله سحر را اگر خدا باطل نکند کسی نمی‏تواند باطل کند. غیر از ساحرین که کسی سحر راه نمی‏برد، بیچاره‏های دیگر چه کنند؟ باقی مردم که علم سحر را نمی‏دانند و نمی‏توانند باطلش کنند. پس سحر را خدا می‏داند که ظاهرش تماشایی دارد و باطنش را خدا می‏داند از شیطان است و بد است و باید بردارد. پس خدا باید باطل کند سحر  را همين‌طوری که کرده. در همان‌جایی که ساحر  به جهت سحرش می‏خواهد ادعای حقیتی کند، یا ساحر به جهت سحرش می‏خواهد حقی را از میان بردارد. این هم یک جور ادعایی است. پس یا ساحر  می‏آید ابتداءً خارق عادتی به چشم مردم ظاهر می‏کند و به آن ادعا می‏کند که من پیغمبرم یا امامم یا کاملم. یا خیر، اهل حقی در دنیا هست ساحری می‏آید این کار را می‏کند که او را بی‌پا  کند. پس عرض می‏کنم بر خداست که سحر را باطل کند در همان مجلسی که سحر کرده. در زمان موسی دیدند موسی کارها می‏کند، سحره را جمع کردند و نویدها دادند که کاری کنند امر را پیش مردم مشتبه کنند گفتند کاری کنید که اقلاً عصای شما هم بجنبد که مردم بعضی هم تابع شما بشوند. اینها هم آمدند عصاها و ریسمان‌هاشان را انداختند و اژدها شد در همان مجلس اگر خدا مهلت می‏داد و اینها متفرق می‏شدند و باطل نمی‏شد این سحر  آن‌وقت همان‌جوری که ذکر اژدهاشدن عصای موسی در دنیا می‏ماند ذکر آنها هم در دنیا می‏ماند. از کجا این سحر نبود و آنها سحر بود؟ از کجا معلوم می‏شد؟ اگرچه مردم بعد آن را نمی‏دیدند. مثل عصای موسی که بعد ندیدند.

پس ان‏شاءاللّه ملتفت باشید بر خداست که سحر سحره را چون از جانب او نیست و نخواسته در مقابل حق باشند اغتشاش‏کاری کنند که حق واضح نباشد، آن را باطل کند. و بر خداست که حق را واضح کند و بر خداست که باطل را واضح کند. و بسا یک تیر می‏زند به دو نشان، هم سحر را باطل کرده هم حق را واضح کرده. پس در

«* دروس جلد 7 صفحه 468 *»

همان مجلس که چیزی را محل اشتباه قرار می‏دهند که القائی بکنند که بلکه مردم منصرف شوند، مهلت نمی‏دهد. موسی عصاش را می‏اندازد و جمیع آن مارها را می‏بلعد و عصای موسی به جای خود می‏ماند. و این عصای موسی سحر بزرگتر نیست و موسی بزرگ سحره نیست، چنانکه فرعون گفت و جمعی را به این حرف خواست گمراه کند. چراکه اگر این بزرگ سحره بود خدایی که سحر را ضایع می‏کند سحر بزرگ را زودتر ضایع می‏کند، ساحر بزرگ را زودتر باطل می‏کند. خدایی که سحر کوچک را باطل می‏کند سحر بزرگ را البته زودتر باطل می‏کند. و موسی صدقش ظاهر شد به همین‌که کذب سحره ظاهر شد.

ملتفت باشید که دلیل تقریر از جمیع دلیل‏هایی که خدا خلق کرده و بعد خلق می‏کند از تمام آنها محکم‏تر است. و این دلیل تسدید و تقریر مخصوص انبیاء است مخصوص اولیاء است مخصوص اهل حق است، آن را می‏گیرند همراه آن راه می‏روند از هیچ لغزشی نمی‏لغزند از هیچ بادی حرکت نمی‏کنند. محکم‏ترین جمیع دلیل‏ها به دستشان است، این است که در هیچ شبهه‏ای نمی‏لغزند. اما این دلیل را اهل باطل اولاً  که هیچ‌چیزش را راه نمی‏برند و اگر چیزی هم به گوششان بخورد زور می‏زنند باطلش کنند. و سبب اینکه خدا خواسته اینها ندانند این دلیل را این است که اینها طالب حق نیستند.

پس اگر دلیل تسدید الهی را یاد گرفتی یعنی اعتقاد کردی که خدایی داری که بر جمیع چیزها مطلع است، و تمام تصرفات ظاهر و باطن با اوست، و این می‏بیند شما را در محضر خود حاضر. و این خدا را یقین داری که دینی از شما خواسته و این خدا امرش را به اشتباه نمی‏گذارد. اشتباه‌کاری ظلم است. کسی سرکه و شیره داخل هم کند و توقع کند که شما ترشی صرف بفهمید از این، البته این ظلم است. تو سفیدی و سیاهی را داخل هم و مخلوط به هم کردی و چشم مرا هم جوری کرده‏ای که هم سفیدی ببیند هم سیاهی، حالا توقع می‏کنی که بخصوص سفید ببین، این ظلم

«* دروس جلد 7 صفحه 469 *»

است. بول و غائط داخل هم که شد همه‏اش باطل است. فکر کنید درست دقت کنید. امر مشتبه و امری که واضح نیست امر خدا نیست، همه‏اش باطل است. پس خدا امر واضح بیّن آشکاری را می‏آرد میان خلق. حالا که آورد حتم نمی‏کند که لامحاله ایمان بیارید، اگر کسی ایمان آورد مفت خودش، ایمان نیاورد حجت خدا تمام است به جهنمش می‏برد. در همه‌جا تا احقاق حق نکند به طوری که هیچ شبهه بطلانی در آن نباشد به هیچ وجه، آن‌وقت مؤمنین را تعریفشان نمی‏کند کفار را تکفیرشان نمی‏کند. تا نیارد امری را روشن‏تر از روز بلکه خیلی روشن‏تر به جهت آنکه حالا می‏بینیم که روز شد، می‏دانیم ما نداریم متصرفی در ملک غیر از خدا، پس این آفتاب را می‏دانیم شیطان نمی‏تواند بکشد بیارد از زیر زمین، پس این کار کار صانع است. پس حالا که روز شد می‏دانیم خدا روز کرده شیطان روز نکرده جن‏ها نکرده‏اند به سحر روز نشد. پس روز حالا روز شده به جهتی  که در مملکت متصرفی به غیر از صانع نیست، و حالا دیدیم قرص آفتاب از زیر زمین بالا آمد، همین‌که دیدیم قرص از زیر زمین بالا آمد می‏دانیم خدا بالا آورده شیطان زورش نمی‏رسد قرص را بالا بیارد. اگر شیطان می‏توانست، از کجا شیطان شیطان بود و باید لعنش کرد؟! پس شیطان هرقدر حیله‌باز باشد هرقدر متصرف و پُرزور باشد، سایر اعوان و انصارش از شیاطین و جن و اهل حیله هرچه تصرف داشته باشند، اینها اگر می‏توانستند تصرف در ملک خدا بکنند حجت خدا بالغ نبود کامل نبود، و خدا خدا نبود. خدایی که شریک داشته باشد در ملکش و در ملکش کسی بتواند کاری کند بدون حول و قوه او خدا نیست شیطان است.

پس چون خداست صانع و متصرف، حالا قرص را از زیر زمین بالا آورد می‏دانی خواسته روز باشد. و این را دین عقلاء قرار داده که بدانند خدا راضی است که روز روز باشد و اوست جاعل نور و ظلمت جعل الظلمات و النور و الظل و الحرور. پس به این دلیل ملتفت باشید و راه تسدید به دستتان بیاید. شما هرگز ندیدید خدا را که بگوید

«* دروس جلد 7 صفحه 470 *»

من این قرص را بالا آوردم و من این روز را قرار داده‏ام روز باشد، هرگز کسی صدای خدا را نشنیده و خدا را ندیده. و می‏خواهم عرض کنم اگر این دلیل به دستتان آمد آن‌وقت خواهید یافت که ضرور نیست این‌جور لفظ‏ها هم گفته شود. بر فرضی که صدایی هم از آسمان بیاید که من این روز را روز کرده‏ام، اگر این دلیل را یاد نگرفتی این شبهه آنجا هم می‏رود. نهایت صدایی می‏زد تو چه می‏دانی این کیست که صدا می‏کند. همین‌جوری که حالا خدا را نمی‏بینی که این حرف را بزند. اگر اعتقاد داری که متصرفی غیر او نیست و این آفتاب خودش خودش را نمی‏تواند حرکت بدهد، مثل این عصا که خودش نمی‏تواند خود را حرکت بدهد، پس چون این آفتاب و این آسمان از خود حرکتی ندارند و باید حرکتشان داد و محرکی به غیر از خدا نیست، تو می‏فهمی خدا حرکتشان داده. اگر از این راه پس بردی و به خاطرجمعی او دانستی اینها عاجزند، پس حالا که حرکت کرده و بالاش آورده؛ اگر این را یاد بگیری آن‌وقت اگر صدایی هم آمد می‏توانی پی ببری که صدا صدای خداست، هاتفی است از جانب خدا. و اگر از این راه خاطرجمع نشدی و اعتقاد نکردی که جمیع تصرفات با خداست، یا گفتی شاید آفتاب خودش حرکت کرده یا شاید شیطانی جنی آفتاب را حرکت داده من چه می‏دانم خدا خواسته؛ اگر این‌جور شد پایه شبهات هیچ‌جا بند نیست، مگر خدا را بشناسی آن‌وقت ساکن شوی و یقین حاصل شود. خودت را به خدا نچسبانی، تمام خلق را مضطرب می‏کنند. اگر  فرض کنی هاتفی ندا داد که من این روز را روز کردم و قرص را من بالا آوردم، تو نمی‏توانی یقین کنی که خدا این صدا را داده یا شیطان. و شیطان گاهی صدا می‏دهد. در نزدیک ظهور در بیست و سیوم ماه مبارک صبح صدا می‏آید میان زمین و آسمان که حق با امیرالمؤمنین است باید تابع امیرالمؤمنین شد، آن صدای جبرئیل است. عصر همان روز صدا می‏آید که حق با عثمان و شیعیان عثمان است. پس شیطان هم می‏تواند صدا بدهد. دیگر راه تسدید را در این قصه‏ها یاد بگیرید و متزلزل مشوید.

«* دروس جلد 7 صفحه 471 *»

باز کسی که یقین ندارد در دین و مذهب، در همین‌جور حکایت‏ها متزلزل خواهد شد. می‏گوید صبح یک صدایی می‏آید که حق به جانب علی است و عصر خدا شیطان را می‏فرستد که او هم صدایی می‏دهد که عثمان مظلوم کشته شد، و حق به جانب عثمان و تابعان عثمان است. پس حالا اگر بعضی رفتند ایمان به عثمان آوردند پس تقصیرشان چه‌چیز است؟ می‏گویم اگر این راه را درست یاد نگیری و از این راه نروی البته انسان می‏لغزد. پس عرض می‏کنم که احقاق حق با خداست ابطال باطل با خداست. تو راهش را یاد بگیر، راهش را که به دست آوردی می‏دانی آسان است مشکل نیست. اگر آسان نبود تکلیف عوام قرار نمی‏دادند. راهش سرّی نیست که مخفی باشد در سینه‏ها. دیگر اینها را که عرض می‏کنم هر گوشه‏ایش مسئله‌ای را حل می‏کند، هر گوشه‏ایش یک‌جور بصیرت انسان را زیاد می‏کند.

بدانید که هرگز  دین خدا آن سرّهای مخفی نیست. هرچه سرّ است و مخفی است، مال صاحبان اسرار است چه دخلی به مردم دارد! خدا دینی خواسته علانیه واضح بین بدون تقیه و ترس و خوف. انبیاء آمدند میان مردم اصرار کردند نماز کنید روزه بگیرید. هر ادعایی که داشتند حاشا نمی‏کردند بر طبق ادعای خود می‏ایستادند. هرکس عمل نمی‏کرد حدّش می‏زدند شمشیر می‏کشیدند می‏کشتند خرابی‏ها می‏کردند عذاب‏ها نازل می‏کردند. پس دین خدا یک دین واضح بیّن آشکاری است اگر راهش را راه بردی. و راهش همین‌که یرید اللّه بکم الیسر و لا یرید بکم العسر به شرط آنکه آن راه آسانی را که پیش آورده‏اند بروی، و تو فضولی مکن که من راه مشکلی می‏خواهم پیدا کنم، آن راه مشکل راه شیطان است، هرچه هم می‏روی شکت و شبهه‏ات و جهلت زیادتر می‏شود، اگر از آن راهی که خدا قرار داده یک سر مو بیرون رفتی، یک سر مو دور شدی. و حق یکی است و یک‌جور است خدا تکلیف مالایطاق نمی‏کند، تکلیفی که خلق نمی‏توانند بفهمند خدا تکلیف نمی‏کند. کار خدا این است که هیچ نفسی را تکلیف نمی‏کند مگر شعور داده باشد. پس دیوانه را تکلیف نمی‏کند پیر

«* دروس جلد 7 صفحه 472 *»

خرف‌شده را تکلیف نمی‏کند. وقتی عقل داد به او می‏گوید بفهم. چشم نداده، نمی‏گوید ببین، او اعدل از این است. پس به کسی که گوش نداده نمی‏گوید سخن بشنو. پس کار خدا یُسر است.

فکر کنید درست دقت کنید. اگرچه ساختن چشم کار این خلق نیست اما خدا آسان می‏سازد همين‌طوری که ساخته است و مبذول کرده، بر خدا آسان بود که ساخت، و بر خلق هم مشکل بود. تمام خلق جمع شوند یک چشم نمی‏توانند بسازند، یک پرده‏اش را نمی‏توانند بسازند. تمام خلق جمع شوند چشم ساخته را غبارش را بردارند نمی‏توانند. پس خدا چشم خلق می‏کند به سهولت، و او اقدر قادرین است، و خلق هم نمی‏توانند بسازند. و حالا که خلق کرده ببین به چه آسانی می‏توانی بگشایی و همش بگذاری! به چه آسانی می‏توانی ببینی سیاهی را و سفیدی را، و الوان را تمیز بدهی! فکر نمی‏خواهد چشم همین‌که باز شد می‏بیند سفید سفید است سیاه سیاه است دیگر هیچ محل اشتباهی نیست. والله خدا چشم را خلق کرده و تو نمی‏توانستی خلقش کنی. خلق کرده و در یسرِ او قرار داده تمیز الوان مختلفه را. اگر این را مشکل کرده بود که نتواند سفیدی را و سیاهی را تمیز بدهد تکلیفش نمی‏کرد. چون در یُسرش قرار داده بود به تو گفت سفید را بگو سفید است مگو سیاه است، سیاه را بگو سیاه است مگو سفید است، اسم این را بر او مگذار اسم او را بر  این مگذار. اگر  تو تابع خلقت او باشی می‏دانی تمام میسورات را خدا تکلیف قرار داده.

پس هر فاعلی فعل آن فاعل را خدا به آن فاعل داده و حتم کرده مال او باشد. دقت کنید یک‌خورده اگر از پِیَش بروید این حرف‏ها داخل بدیهیات می‏شود. فعل هر فاعلی را خدا میسور آن فاعل قرار داده. پس دیدن را برای چشم چقدر آسان قرار داده آن‌قدر که اگر نبیند اسمش چشم نیست. و گوش کارش شنیدن است نمی‏شود نشنود، این کار را خدا ندهد به این گوش گوش اسمش نیست. فکر کنید تمام امورات الهیه جمیعش افعال مشتقه است، گرم آن است که گرم بکند سرد آن است که سرد بکند

«* دروس جلد 7 صفحه 473 *»

روشنی آن است که نور داشته باشد تاریکی آن است که تاریک باشد. دیگر خدا خلق کرده یک آفتابی را که روشن نمی‏کند چرا اسمش را آفتاب می‏گذاری؟ آتشی که نمی‏سوزاند آتش اسمش نیست، آتش یعنی بسوزاند چشم یعنی ببیند گوش یعنی بشنود ذائقه یعنی طعم بفهمد شامه یعنی بو بفهمد انسان یعنی عالم باشد عقل یعنی حق و باطل تمیز بدهد. دیگر عقلی خدا خلق بکند که خوب و بد را تمیز ندهد و ندانم من چه می‏کنم؛ به جهت آنکه تمیز دادن حق و باطل امری است مشکل، عقل من نارس و کوتاه است پس من چه کنم؟! اگر خدا عقل تو را این‌جور قرار داده بود تو نمی‏توانستی خوب و بد را تمیز بدهی. چشم تو را اگر این‌جور قرار داده بود هیچ‌بار نمی‏گفت سفیدی را از سیاهی تمیز بده. اگر عقل را این‌جور قرار داده بود هیچ‌بار نمی‏گفت حق را از باطل تمیز بده. پس خدا تمام افعال تمام فواعل را توی دست خودشان گذاشته و مالک کرده آنها را و آن فعل را مملوک آنها قرار داده، نهایت تملیکشان نکرده. و هو المالک لما ملّکهم و القادر علی ما اقدرهم علیه. حالا که چنین گفته پس تکلیفات را خدا میسّر  قرار داده و میسور همه‌کس. پس یرید اللّه بکم الیسر و لایرید بکم العسر  هر چه عسر است و حرج، از دین خدا نیست، عسر و حرج مال شیطان است و هرچه میسور است از اوست. هر چه به تو داده، پیش تو آورده‏اند، تو می‏دانی خدا آورده. پس همین‌که دانستی احقاق حق و ابطال باطل با خداست و این خلق از بواطن خلق تمامشان مطلع نیستند و تمام مکلفند به دین؛ پس بر خداست و خداست متکفل، حق را باید طوری کند که تمام مکلفین بفهمند حق است، باطل را باید طوری کند که تمام مکلفین بفهمند باطل است. عقلشان را طوری می‏کند که بفهمند حق و باطل را، چشمشان را طوری می‏کند که سیاهی و سفیدی را تمیز بدهند.

پس چون چنین است ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، پس احقاق حق با اوست ابطال باطل با اوست. پس همین‌که برخاست در حضور او پیغمبری؛ فرض کنید برخاست در حضور این خدا شخصی و گفت من از جانب این خدای دانای بینا آمده‏ام، که

«* دروس جلد 7 صفحه 474 *»

هیچ حولی و قوه‏ای برای هیچ‌کس نیست مگر اینکه اوست کارکُن وحده لا شریک له. و من الآن به حول و قوه او ایستاده‏ام و نشسته‏ام بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد، و من می‏گویم من از جانب این خدایی آمده‏ام که مرا می‏بیند حرف می‏زنم و این ادعا را می‏کنم، و این خدا شما را می‏بیند و مرا حاکم بر شما قرار داده. و معنی این حرف من این است که شما هیچ حرکتی را هیچ سکونی را بی اختیار من نکنید، هرجا گفتم بروید باید بروید هرجا گفتم نروید باید نروید هرجا گفتم حرکت کنید باید حرکت کنید هرجا گفتم ساکن باشید باید ساکن باشید هرجا گفتم ببینید باید ببینید هرجا گفتم نبینید چشمتان را باید هم بگذارید ما کان لهم الخیرة من امرهم، اللّه یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة من امرهم، له الخلق و الامر من از جانب کسی آمده‏ام که خالق شما است، چون خالق شما است مالک شما است پس شما مملوک اویید، پس خودتان هم مال خودتان نیستید مال اویید. چون مال اویید نه در خودتان نه در بدنتان نه در مالتان نه در مال غیرتان تصرف نمی‏توانید بکنید، مگر آنچه را من بگویم. پس می‏آید می‏گوید من از جانب این پادشاه عالم حاکمم بر شما، تمام امورتان باید به اذن و اجازه من باشد، نمی‏توانید بگویید در کارهای خودتان دلم می‏خواست که چنین کردم، این دل‌بخواه را خدا راضی نیست. عقلم چنین می‏رسد، رضای خدا چنین نیست. اگر تابع من شدی خدا راضی است، نشدی می‏گیرم می‏بندم می‏دهم اسیرت کنند، زنت را می‏برم بچه‏ات را می‏برم، آخر دست از سرت برنمی‏دارم گردنت را می‏زنم می‏کشمت، باز دست از سرت بر نمی‏دارم در آخرت توی جهنم می‏برم آتشت می‏زنم.

پس می‏ایستد کسی در حضور این خدا و ادعاش اینکه اگر اطاعت کردید مرا و مرا مطاع خود دانستید و خود را مطیع من، مرا آقا دانستید و خود را نوکر من؛ فارسیش اینکه امت واللّه نوکرند، زن‌هاشان کنیز  مردهاشان غلام عبدک و ابن عبدیک المقرّ بالرق در حرم‏ها می‏خوانی، جزء اعتقاد است. در حضور حجت اصل اگر این اقرار را داری

«* دروس جلد 7 صفحه 475 *»

که خودم غلام، زنم کنیز، بچه‏هام کنیزبچه و غلام‌بچه، مالم مالم تو است، قبایی داده‏ای می‏پوشم آن را، غذایی داده‏ای می‏خورم آن را، چشمی داده‏ای وا می‏کنم و هم می‏گذارم آن را؛ اگر این اقرار را داری که جمیع آنچه دارم مال تو است و تو اولی هستی به آنچه دارم از من؛ ایمان داری. اگر خیر، می‏گویی تو چکاره‏ای! مال خودم است، گردن آدم را می‏زند. اگر اینجا شد گردنت را می‌زند، اینجا نشد در قبر عذابت می‏کند، در برزخ عذابت می‏کند، در جهنم عذابت می‏کند «عاقبت رهگذر پوست به سرّاجان است» هرجا باشد عذابت می‏کند.

پس عرض می‏کنم جمیع حجج را و جمیع پیغمبران را خدا برای آقایی خلق کرده برای اینکه مطاع باشند. این را اگر بشکافی یعنی برای اینکه مالک باشند. یعنی باید خود را مملوک او بدانی او را اولی به تصرف بدانی در جمیع مالت، در جمیع بدنت. پس تو اعتقاد خودت را درست کن، حالا عمل نمی‏کنی از خدا بخواه توفیق عملت بدهد. زود هم مترس که ما اگر اقرار کنیم که جانم مال تو مالم مال تو، جلدی بیایند از تو بگیرند. مترس، او نیامده زنت را از دستت بگیرد، زن دیگر هم بسا به تو بدهد. او نیامده که تا تو گفتی مالم مال تو، جلدی بیاید از دست تو بگیرد. مثل ملّاهای حیله‌باز که گریبان مردکه را می‏گیرد که تو بگو مصالحه کردم. پس نیامده‏اند چیزی از تو بگیرند بلکه آمده‏اند چیزی دیگر به تو بدهند و والله می‏دهند. خدا خلق را خلق کرده خلق ربح از او ببرند خلق نکرده که ربح از آنها ببرد. خدایی که نفع از خلق ببرد آن خدا نیست شیطان است. همچنین کسانی که از جانب خدا می‏آیند نمی‏آیند نفع از مردم ببرند، می‏آیند نفع به مردم برسانند. پس انبیاء نیامده‏اند چیزی از آدم وا کنند بلکه آمده‏اند چیزی به مردم بدهند. اما راه دادن را تو نمی‏دانی آنها می‏دانند و می‏دهند. می‏خواهند تو را موحد کنند می‏خواهند اعتقادت را صحیح کنند. تو اعتقادت این باشد که غلامی، وقتی غلام شدی اعتقادت این باید باشد که اگر آقا می‏داند تو سرمات هست لباست می‏دهد قبات می‏دهد، اگر می‏داند تو زن می‏خواهی کنیزش را می‌دهد به تو.

«* دروس جلد 7 صفحه 476 *»

پس ملتفت باشید که انبیاء آمده‏اند ادعای مالکیت دارند. در احادیث هست که می‏فرمایند خدا تیول داده این زمین را به ما. شخصی وقتی قدری خمسی برده بود پیش یکی از ائمه طاهرین، عرض کرده رفته‏ام در دریا غوصی کرده‏ام خمس آن مال شما است، این قسمت شما است آورده‏ام خدمت شما. حضرت تبسم فرمودند فرمودند خیال می‏کنی که پنج‌یکیش مال ما است! عرض کرد تمامش مال شما است؟ اگر تمامش مال شما است تمامش را می‏آرم خدمت شما. آن‌وقت تعلیمش کردند که می‏خواهی بدانی چطور تمامش مال ما است؟ عرض کرد بلی. فرمودند آدم را وقتی خدا خلق کرد آمد روی زمین، تمام زمین را تصرف کرد حیازت کرد، تمام روی زمین را خدا تیول آدم داد. هر سلطانی را خدا مسلط می‏کند مملکت را که به او می‏دهد تیول او می‏دهد، هر چه تصرف کند و حیازت کند مال او می‏شود و خدا به او داده است. پس فرمودند آدم آمد روی زمین و حیازت کرد تمام روی زمین را، و به طور ظلم و ستم هم نبود، به جهتی  که انسانی نبود که بخواهد غصب کند، بلامالک بود، و آدم مأمور بود حیازت کرد تمام روی زمین را و تمام روی زمین شد مال حضرت آدم. و این آدم هم به هیچ یک از اولاد خودش تمام روی زمین را نداد ولکن تمام روی زمین را داد به تصرف وصی خود هبةاللّه. و باز او به تصرف وصی خود داد به همين‌طور تا رسید به نوح او هم داد به سام به همين‌طور دست به دست تا آن آخری او داد به محمد؟ص؟. پس ماییم وارث همه، پس ماییم وارث انبیاء. حالا دیگر معنی زیارت را می‏توانی بفهمی وقتی می‏خوانی السلام علیک یا وارث آدم صفوة اللّه یا وارث نوح نبی اللّه یا وارث ابراهیم خلیل اللّه یا وارث موسی کلیم اللّه یا وارث عیسی روح اللّه وهکذا. پس تمام روی زمین تمام خلق مملوک حجت اصلند، مملوک پیغمبر و آل پیغمبرند. همین‌که این اقرار را کردی که مال غیر است بسا آن غیر بیشتر بدهد، هرچه زیادتر شکر کنی لئن شکرتم لأزیدنّکم.

خلاصه، اصل مطلب این بود که احقاق حق و ابطال باطل با خداست. چراکه

«* دروس جلد 7 صفحه 477 *»

از بواطن خلق تمام خلق مطلع نیستند و خدا از تمام بواطن مطلع است. پس اگر کسی بخواهد دینی اختراع کند و از جانب او نباشد، به حیله‏ای به بازیی، او می‏داند بازی است، او می‏داند به سحر کاری کرده به علم حروف و طلسمات کاری کرده، بر خداست باطل‌کردن او، او می‏داند باطل است و باطلش می‏کند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 478 *»

درس سى‌ويکم

 

(چهارشنبه 8 ربيع ‌الثانى  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 479 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

عرض کردم که احقاق حق با خداست چنانکه ابطال باطل با خداست. و راه این را پیدا کردن در نهایت سهولت است، ولکن غافلند از همین مطلب جمیع اهل باطل من غیر استثناء. و راهش این است که خداوند عالم هرچه را می‏خواهد از خلق، اولاً  اختیار می‏کند از جنس خلق کسی را و او را محل فرمایشات خود قرار می‏دهد. و در اینجا یک‌جور احقاق حق و ابطال باطلی در مبدأ دارد و یک‌جور احقاق حق و ابطال باطلی در تابعین. هر دوش را انسان باید ملاحظه کند. اما آن احقاق حقی که در مبدأ کرده، رجلی است ادعای نبوت کرده احتمال می‏دهیم راست بگوید یا دروغ، اینجا خدا یک پستایی دارد. بعد از آنکه این رجل در حضور خدا ایستاد و آنچه را که ادعا کرد بر طبق ادعاش جاری شد، و هیچ تکذیب او از جانب خدا از برای مردم ظاهر

«* دروس جلد 7 صفحه 480 *»

نشد، مردم به دلیل تقریر یعنی به خاطرجمعی خدا باید بدانند که راستگو است. مثل اینکه اگر در مجمعی یک معصومی را خیال کنید حاضر باشد و این را عالم بدانید ببینید چشم و گوش دارد و هوش دارد و کارش این است که هرکس دروغ بگوید بگوید دروغ می‏گویی و هرکس راست می‏گوید بگوید راست می‏گویی، احقاق حق کند، کار این معصوم این است که امر به معروف کند و نهی از منکر. بعد اهل مجلس را نمی‏شناسیم چه‌کاره‏اند؟ میان این جماعت شخصی برمی‏خیزد می‏گوید من از جانب این معصوم حاکمم بر شما و شماها باید تمامتان به اطاعت من باشید و تخلف از من نکنید، به دلیل اینکه این حجت اینجا نشسته و می‏بیند من این ادعا را می‏کنم و می‏بینیم هیچ نمی‏گوید، با وجودی که کارش این است که امر به معروف کند و نهی از منکر کند. این اگر دروغ بگوید دیگر آن معصوم صبر نمی‏کند، بلکه همان لفظ اولی را که گفت من از جانب این معصوم حاکمم بر شما، اگر دروغ بگوید می‏گوید دروغ می‏گویی.

و این مثال را عرض می‏کنم که در حضور معصومی می‏ایستد و ادعا می‏کند و تو چون می‏دانی معصوم می‏بیند این را و صداش را می‏شنود و منعش نمی‏کند، و آنچه را ادعا می‏کند بنا می‏کند در حضور آن معصوم جاری‌شدن؛ می‏گیرد می‏بندد می‏زند، و او می‏بیند این اوضاع را و نهی نمی‏کند، نهایت اگر با زبان هم نگو ید که من حاکمش کرده‏ام؛ به جهت آنکه می‏شود این‌جور تصویر کرد مسئله را که چه ضرور کسی را تصویر کنی که در حضور معصوم بایستد و بگوید من حاکمم، خود معصوم بگوید من فلان را حاکم کردم. چرا این مثل آورده می‏شود؟ برای این است که شما یک خدایی قائلید که شما را می‏بیند و حالت شما را می‏داند، و آن خدا مغری به باطل نیست، باطل را نمی‏گذارد جولان بزند و احقاق حق و ابطال باطل و [رفع] اِفساد مفسدین و دفع سحر ساحرین با اوست. لکن این خدا را خودتان نمی‏بینید صداش را نمی‏شنوید. لکن همین قدری که کسی در حضور او ایستاد و ادعا کرد که من پیغمبرم از جانب او یعنی

«* دروس جلد 7 صفحه 481 *»

حاکمم یعنی مطاعم بر همه شما، هرکس هم اطاعت نکرد می‏زنم می‏بندم و جاری می‏شود. حالا سکوت معصوم را که فرض کردی که با وجودی که چشمش باز است و منع نمی‏کند، کفایت می‏کند. این مثل را برای آن مطلب انسان بیان می‏کند. چراکه خدا مثلش همین است و بس و للّه المثل الاعلی خدا هیچ‏جا دیده نمی‏شود در هیچ عالمی هیچ‏کس صدای او را نمی‏شنود و نمی‏تواند بشنود، چرا که اگر صدایی از غیر این راهی که عرض می‏کنم بیاید اگر از این راه داخل توحید نشوی و خاطرجمع نشوی محال است خاطرجمع شوی. همه راه‏ها را سد کرده این راه را واکرده. اگر فرض کنی صدایی از سمتی آمد که فلان حاکم است بر شما؛ همین‌جوری که در خصوص خود این حاکم شک می‏کنی که این راست می‏گوید یا دروغ، در آن صدا هم شک می‏کنی می‏گویی شاید شیطان باشد جنی است صدا داده. پس راه‏ها تمامش منسدّ است مگر همان راهی که خدا قرار داده. چون می‏دانیم خداست متصرف در ملکش لاسواه، پس [وقتی] در حضور او ایستاد رجلی، پس او واداشته آن رجل را که گفت من نبی هستم و توانست بگوید و مهلتش داد که بگوید، پس او خواسته و اگر او نمی‏خواست این نمی‏توانست تکلم کند. و این گفت دلیل نبوت من خارق عادت. دیگر  یا خبری است می‏دهد یا کاری می‏کند که به چشم می‏آید. تو چون بر طبق ادعای خودش می‏فهمی که بی‌برهان نباید قبول کرد، و می‏گویم من ادعا می‏کنم پیغمبرم، شما این ادعا را اولاً  قبول نکنید تصدیق نکنید، اگر دلیل آوردم قبول کنید. دلیل حقیت من مثلاً  اینکه فلان کوه حرکت کند. حالا اگر کرد دیگر نمی‏توان حمل کرد که کوه را جن‌ها آورده‏اند، چراکه خدا می‏داند که جن‏ها می‏خواهند بیارند، می‏خواست نگذارد.

می‏خواهم عرض کنم جمیع ادله راه‌هاش را بسته و همین راه را خدا مفتوح کرده. این دلیل را دلیل تایید و دلیل تسدید و تقریر و تصدیق اسم گذارده‏اند. و این‌جور دلیل‏ها است که پیغمبر در کتابش اقامه کرده انما انزل بعلم اللّه حرف من

«* دروس جلد 7 صفحه 482 *»

اینکه این قرآن کلام خداست کسی هم این ادعا را نکرد. و در سایر کتاب‌ها می‏بینید این‌جور تحدی نکرده‏اند. انبیاء حرف‌هاشان را می‏زنند آن‌وقت بر طبق ادعاشان خارق عادتی می‏آوردند. دیگر  این همینی که گفت این حرفی که من می‏زنم خداست از زبان من حرف می‏زند، این ادعا را هیچ‌کس نداشت. و این خیلی ادعای بزرگ عجیب غریبی است خیلی ادعای بزرگی است. این است که در تورات هست که آن کسی که می‏آید خدا کلام خود را در دهان او می‏گذارد، با وجودی که موسی کلیم خداست. ملتفت باشید یک‌وقتی است راوی روایت می‏کند از حضرت امیر؛ این را می‏گویند این قولی را که این گفته و روایت کرده امام گفته. این روایت است. دیگر نمی‏گویند این صدا صدای حضرت امیر است. همین‏جور روایات را دارند. و یک‌دفعه هست که یک کسی می‏آید می‏گوید این صدایی که از دهن من می‏شنوید این صوت‌اللّه است. این غیر از آنی است که روایت کنند. این‌که می‏گوید خدا کلامش را در دهان من گذارده، پس من که با شما حرف می‏زنم خدا با شما حرف می‏زند. و تمام قرآن کلام‌اللّه است. این‌جور کلام را انبیاء نتوانستند حرف بزنند.

باری، پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه. پس بعد از آنکه کسی ایستاد و همچه ادعای بزرگی می‏کند و می‏گوید حرفم این است که کلام من کلام خداست. حالا اگر نیست، تو به خدایی که قائل هستی این خدا نگذارد من این ادعا را بکنم. آن خدای من از زبان من چنین می‏گوید که و لو تقوّل علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا من الوتین اگر کسی افترا به من ببندد من می‏گیرم او را و رگ‌های گردنش را قطع می‏کنم هلاکش می‏کنم. چراکه من اظلم ممن افتری علی اللّه کذباً اینها همه دلیل و برهان حِکمی است، شما این را دلیل نقلی نگیرید مثل مردمی دیگر که نقلی می‏دانند. پس ببینید پیغمبر عقل کل بود حرف‌هاش هم همه دلیل عقلی است. تو اگر عاقلی اینها را دلیل عقلی می‏دانی. پس ببینید من اظلم ممن افتری علی اللّه کذباً و افترای بر خدا از هر ظلمی بدتر است، خصوص افترایی که بگوید من حاکمم بر کل

«* دروس جلد 7 صفحه 483 *»

شما. افتراهای جزئی را در جزئی امور کسی بگوید چرا چنین کردی؟ بگوید خدا گفته بود، و دروغ باشد؛ یک‌جور افترائی است این که اظلم است از نفس آن خلاف شرع. این بود که بزرگان همیشه نصیحت می‏کردند که اگر ناقصی و کار ناقصی می‏کنی، عاصیی و کار عصیانی می‏کنی، الحاد مکن بگو معصیت کردم که این گول نزند کسی را. اگر عمل بدی کردی بگو  ناقص بودم. مباشید مثل آن طلبه که به گربه گفت برو و الّا شرح لمعه را برمی‏دارم حلالت می‏کنم. چوبی بردار بزن تا برود، دیگر حلالش مکن. بخواهی هم حیله بکنی به متشابهی می‏توانی، می‏فرمودند این کار را نکنید. پس در کارهای جزئی بهتر آن است که بکند، و خودش بگوید بد بود، نگوید تکلیف من چنین بود و خدا گفته بود. این قولش بدتر است از کارش.

و همچنین ملتفت باشید. در کارهای جزئی، باز کسی در کارهای خودش یک افترائی ببندد امر خود را خراب کرده، خودش نسبت به اعمال خودش کار بدی کرده ظلم به نفس خود کرده، اما ملک خدا را خراب نکرده. یک شخص خراب شده ضایع شده. و یک‌دفعه هست افترای بر خداست و آن یک افترای کلی است، و آن این است که من حاکمم بر شما و تمام حرکات و سکنات و جمیع اموری که شما دارید باید به اشاره و به اذن من باشد. این‌جور افترا را کسی ببندد اظلم می‏شود، اظلم کل خلق می‏شود من اظلم ممن افتری علی اللّه کذباً واقعاً دروغ به خدا بستن از هر کفری کفرتر است و از هر فسقی فسق‏تر است. از این است که اگر خدا هر سحری را باطل می‏کند ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله، بدتر از سحر را زودتر باطل می‏کند که می‏گوید سحر هم نیست و خدا بر دست من جاری کرده. و این قول از آن عملش بدتر خواهد بود.

پس هرکس خود را به خدا ببندد و امر عامی را می‏خواهد بگوید، همین‌که ادعاش را کرد، خدا احقاق حق با اوست و ابطال باطل با اوست. این نبی در حضور او می‏ایستد و می‏گوید این کلام خداست که بر زبان من جاری است انما انزل بعلم اللّه دلیل من این است که خدا شاهد من است کفی بالله شهیداً اگر من دروغ می‏گویم

«* دروس جلد 7 صفحه 484 *»

نگذارد این حرف را بزنم. اِخبار غیبی را که می‏کنم، از زمان‏های پیش و زمان‏های بعد خبر می‏دهم و شما می‏دانید که من در زمان‏های پیش و پس نبودم؛ پس اگر آنچه می‏گویم از جانب کسی است که گذشته‏ها را خودش کرده و آینده‏ها را خودش می‏کند، پس آنچه خودش کرده و خبر داده من به شما می‏گویم. نمونه‏اش اینکه گذشته‌هاش همين‌طور است که می‏گویم، و در کتب نوعش را می‏بینید که همين‌طور است که می‏گویم. انتهاش را هم خبر می‏دهم که نبیی بعد از من نیست، بعد از من دوازده امام می‏آید.

پس می‏ایستد و می‏گوید من از جانب او حاکمم؛ و خارق عادت هم دارد بزرگ‏تر از جمیع خارق عادات. به جهت آنکه هر خارق عادتی در یک مجلس واقع شد در مجلس دیگر حکایتش ماند. و دیدن با شنیدن خیلی فاصله دارد، و انسان چیزی را که می‏بیند به کیفیتی، به آن‌جور کیفیتی که دیده هیچ‌کس نمی‏تواند نقل بکند لامحاله کم و زیادی می‏شود. و تمام خارق عادات در یک مجلس بوده در یک قرن بوده، خیلیش را هم انسان شک دارد کیفیاتش را هم نمی‏داند. ببینید که می‏آید و می‏گوید معجزه‏ای آورده‏ام که الآن ببینند تمام مردم از علماء و عوام که مثلش را نمی‏شود آورد. عوام نگاه کنند ببینند نمی‏شود مثلش را آورد علماء همين‌طور شعراء همين‌طور حکماء همين‌طور.

ملتفت باشید و ان‏شاءاللّه حالتتان را بکنید مثل حالت کسی که در حضور پیغمبری حاضر است. و تا حالتتان این‌جور نشده بدانید نقش نشده ایمان در قلبتان. یک کاری کنید که نقش بشود ایمان در قلبتان، کأنّه در حضور او حاضری و پیغمبر بنا می‏کند قرآن خواندن، می‏گوید اگر جاهلی بدان مثل این را کسی نمی‏تواند بیارد. و ادباء نشسته‏اند و فصحاء و بلغاء نشسته‏اند همه هم می‏خواهند ضایعش کنند و می‏بینی نمی‏توانند مثلش را بیارند و نفس نمی‏کشند. و می‏گوید من پیش از این درس نخوانده بودم، و اینها که بودند دیده بودند درس نخوانده. و اگر کسی شبهه‏ای کند که

«* دروس جلد 7 صفحه 485 *»

من همیشه پیش او که نبودم شاید رفته باشد جایی درس خوانده باشد، عرض می‏کنم در حضور خدا ایستاده می‏گوید من جایی نرفته‏ام درس بخوانم. آنها که آن روز بودند این را که نتوانستند انکار کنند با عداوتی که داشتند، همه می‏دانستند، خویشش قومش همه خبر داشتند، آن طایفه جلیلی که بودند. پس می‏آید می‏گوید در حضور خدا ایستاده‏ام این حرف را می‏زنم، حالا اگر دروغ است چنانکه احقاق حق با خداست ابطال باطل هم با اوست، رسوا می‏کند آدم را. همان‌که پیشش درس خوانده بود او را وامی‌دارد که بیاید بگوید من درسش دادم، آن‌که قصه براش گفته بود واش می‏دارد که بیاید بگوید این قصه را من براش حکایت کردم.

پس در حضور خدا کسی که ایستاد و ادعایی کرد و خدا مهلتش داد که بر طبق ادعاش جاری شد و از هیچ راهی هیچ خلقی نتوانست تکذیبش کند؛ نمی‏توانی بگویی یحتمل کسی مطلع نشده، یحتمل کسی است کاری است تجربه‌ای است این به دست آورده دیگران به دست نیاورده‏اند. در سایر کارها می‏شود کسی بنویسد مثل میر که کسی مثلش نتواند بنویسد، نقش کند مثل مانی که هیچ‌کس نتواند آن‌جور نقش کند، شعر بگوید مثل سعدی که کسی نتواند بگوید آن‌جور شعر. وقتی رجلی ایستاد در حضور خدا و گفت من از جانب این خدا آمده‏ام که امر کنم نهی کنم ماکان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضی اللّه و رسوله امراً ان‌یکون لهم الخیرة من امرهم. فلا و ربک لایؤمنون حتی یحکّموک فیما شجر بینهم ثم لایجدوا فی انفسهم حرجاً مما قضیت و یسلّموا تسلیماً. این ادعاها را کرده. حالا آیا این اتفاق افتاده و به تجربه به دست آورده، خدا چرا مهلتش می‏دهد؟ رعشه به دستش بیارد نتواند بنویسد یا نقش بکشد مثل مانی. اگر میر نوشت میر ادعای نبوت نداشت. خدا چنان دینش را محکم کرده که هیچ‌کس از هیچ راه، حیله‏ای نمی‏تواند بکند که خرابش کند.

کسی را که دیدی خارق عادت اظهار می‏کند اگر مبدأ است و ادعاش را کرد و بر طبق ادعاش جاری شد، این از جانب خداست قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم مثل

«* دروس جلد 7 صفحه 486 *»

اینکه حالا که روز است و واجدی که روز است، خدا خواسته که روز باشد. حتی اینکه اگر احتمال بدهیم شب باشد احتمال بده، اما واجدی روز را. پس به همین نسق کسی که مبدأ است و ایستاد و ادعا کرد و خدا تقریر کرد کار او را و بر طبق ادعاش جاری شد و تحدّیات کرد و صدق خود را ظاهر کرد، این یقیناً از جانب خداست. حالا بعد از این مطلب دیگر هرکس متابعت این را می‏کند همین دلیل حقیتش است. وقتی مبدأ درست شد باقی هم تابعند، دلیل حقیت رعایا تابعیت مبدأ است. حالا اگر گفته بنشینید و دائره بکشید و کسی دائره را درست کشید این دلیل حقیت اوست، مانی هم که همچه دایره‏ای با دست خود کشید ادعایی که کرد باید از او قبول کنند. اگر او قرار نداده این دلیل را دلیل حقیّت، پس اگر مانی هزار دائره بکشد با دست و درست هم بکشد که دروغ می‏گوید. دلیل حقیت این است که پیغمبر که آمد معجز  آورد و اتمام حجت کرد به طوری که شک و شبهه‏ای باقی نگذارد برای احدی.

و این‌جور حرف‏ها نوع بیان حق است که در هر دینی می‏شود گفت. هرکس در هر وقتی برخاست از جانب خدا بایست جوری باشد که شکی ریبی احتمال حیله‏ای سحری شعبده‏ای در کارهای آن نرود. دیگر  بخصوص اگر مبدأ باشد و ادعا داشته باشد که از پیش خدا آمده، جمیع صاحبان ادیان قائلند که مبدأ کارش را محکم می‏کند دیگر شکی شبهه‏ای ریبی باقی نمی‏گذارد و از دنیا می‏رود وقتی که کار را تمام می‏کند. حالا که کار را تمام می‏کند، پس دلیل حقیت کسانی که مبدأ نیستند، یعنی حلال تازه‏ای نمی‏خواهند بیارند حرام تازه‏ای نمی‏خواهند بیارند. دلیل حقیت اینها همین که آن مبدأ چنین گفته، او حلالش فلان است حرامش فلان است واجبش چنین است مستحبش چنین امرش چنین است نهیش چنین است. حالا از کجا اینها حق است؟ به آن جهتی که او معجز  داشت.

پس بر خداست احقاق حق و ابطال باطل، و لامحاله می‏کند. پس بر خداست مبدأ را مقرر و مسدد کند راه کذبی براش باقی نگذارد و کار او را تمام بکند. بعد تابعین

«* دروس جلد 7 صفحه 487 *»

دلیل حقیتشان متابعت مبدأ است. این است مکرر نصیحت می‏کنم که هرگز نگردید پی آنکه اگر مثلاً زنم آبستن شد فلان کامل است، و یا وضع حملش آسان شد فلان کامل است. این را جمیع دعانویس‏ها می‏نویسند، گاهی هم اثر می‏کند گاهی هم نمی‏کند. اینها دخلی به حق و باطل ندارد. پس این‌جور چیزها را هیچ دلیل قرار ندهید. دلیل و برهان متابعت مبدأ است. مبدئت اگر قرار داده که هرکس دعای آسانی وضع حمل نوشت و اثر کرد این دلیل حقیت او باشد، بگیر. اگر همچه چیزی قرار نداده تو هم این را دلیل مگیر. این سر را اگر به دست آوردید والله حیله اهل حیله براتان مکشوف می‏شود. صوفیه ادعا می‏کنند اینها را، می‏گویند من به همتی که می‏کنم تو حاکم می‏شوی، مردم هم این را دلیل قرار می‏دهند. مگر پیغمبر چنین قرار داده که به همت او تو حاکم شوی؟ نه پیغمبر چنین قرار نداده ای. خبیث! این همت تو و این قوت نفس تو مگر از رسول خدا بیشتر است؟ او این را دلیل حقیت خود قرار نداده که بیا اخلاص به من پیدا کن تا سلطان شوی غنی شوی. چه‌بسیار کسان که راستی راستی ایمان آوردند و گداترین مردم بودند. و زمین و آسمان تنگ شد بر سه چهار نفر که راستی راستی ایمان آورده بودند و حال آنکه قطره‏ای نمی‏بارید از آسمان مگر از برکت وجود آن سه چهار نفر. از برکت آنها نبود، آسمان نمی‏بارید آسمان نمی‏گشت زمین قرار نمی‏گرفت. پس زمین قرار می‏گرفت و آسمان می‏گردید و برکات نازل می‏شد به جهت وجود سلمان و اباذر و مقداد و عمار، و این زمین و آسمان تنگ بود بر آنها. و همیشه هم همين‌طورها است. اگر بنا بود به اخلاص به پیغمبر شخص سلطان بشود، و همچنین اگر تأثیر اخلاص به پیغمبر این بود که کسی ناخوش نشود  در دنیا، اگر خدا این‌جور قرار داده بود باید آن مؤمنین خالص هرگز  ناخوش نشوند، خود پیغمبر هرگز باید ناخوش نشود. و طوری است که اگر چهل‌روز مؤمن ناخوش نشود باید بر خودش بترسد که مبادا من معصیتی کرده باشم. و بلا موکّل انبیاء است و اولیاء. اگر تأثیر ایمان را این قرار داده بودند که هرکس ایمان آورد رزقش وسیع شود،

«* دروس جلد 7 صفحه 488 *»

تمام اهل دنیا مؤمن‌تر از این مؤمنین می‏شدند. به جهتی  که طالب دنیا بودند، می‏رفتند ایمان می‏آوردند تا رزقشان وسیع شود.

ان‏شاءالله فکر کنید که خدا تأثیر ایمان را تعمد کرده وسعت رزق و دفع ناخوشی و رفع مردن قرار نداده. اما ببینید که چگونه این عرض‏ها دلیل دارد برهان دارد. می‏گوید پیغمبری مبعوث کرده‏ام معجزی به او داده‏ام که از وقتی نازل شده تا حالا جمیع مؤمنین و کفار و ملحد و منافق همه می‏بینند این معجز را. این دلیل اینکه این از جانب من است، اگر حیله بود، حیله هر حیله‌بازی را حیله‌بازی دیگر باطل کرد، هر قماربازی را قماربازی دیگر گول زد. این چرا جفت ندارد نظیر ندارد؟ پس این است حقی که برپا کرده خدا. حالا هرکس متابعت این را می‏کند حق‌بودنِ او داخل بدیهیات می‏شود، هرکس متابعت این را می‏کند راست می‏گوید، هر کس متابعت این را نمی‏کند دروغ می‏گوید. دیگر برای آسانی وضع حمل یک کسی دعایی نوشت و آسان هم شد، شاید یهودی هم دعایی بنویسد و اثری بکند. معلوم است یهودی‏ها سحرها می‏کنند تحبیب می‏کنند تبغیض می‏کنند اثر می‏کند، مگر اثر نمی‏کند؟ چون دعای یهودی است؟ خیر، دعا نیست سحر است و اثر هم می‏کند. سحر اگر اثر نداشت حرام نمی‏کردند. لکن چون سحر آثار داشت تحبیب می‏کند تبغیض می‏کند خراب می‏کند آباد می‏کند، یهودی بنویسد یا نصاری یا گبر هرکه بنویسد اثر می‏کند؛ علم حروف و یک‌پاره طلسمات را منع کرده‏اند، تأثیرات داشته نهی کرده‏اند. مثل آتش که هرکس آن را جایی بیندازد می‏سوزاند. پس علومی را که خدا حرام کرده و مخصوص اهل حق نیست، اهل حق اگر راه می‏برند به جهت این است که علومش را باید داشته باشند، و به حقایق اشیاء باید مطلع باشند. تأثیرات در دنیا هست، اینها را بخواهید مناط حقیت و بطلان قرار بدهید که فلان فلان دعا را نوشت اثر کرد، فلان ذکر را یاد من داد من مال پیدا کردم، اینها مناط نیست. بله، این ذکر شاید این اثر را داشته باشد؛ البته دارد. این منترهایی که هست همه اثر دارد. می‏شود یهودی منتر داشته باشد مار

«* دروس جلد 7 صفحه 489 *»

نگزدش، سهل است که دیده‏ایم صاحبان مناتر همین دعاهاشان را هم غلط می‏خوانند و اثر هم می‏کند. پس این ذکرها و وردها بسا آنکه اثر هم داشته باشد لکن دلیل حقیت نمی‏شود. پس دلیل حقیتِ تابع، تابعیت است نه این فال‏گیری درویش‏ها و صوفی‏ها. دلیل حقیتِ تابع، تابعیت است، چنانکه دلیل مطاع‌بودن مطاع خارق عادت است. دلیل مطاعیتِ مطاع اینکه راه شکی و شبهه‏ای باقی نگذاشته باشد.

پس هر پیغمبری را که خدا مبعوث کرد چنان راه خدا را واضح و بیّن و آشکار کرد که هیچ شبهه‏ای در حقیت او نمی‏رفت. کار را تمام کرد و رفت از دنیا. و اگر بگویی پیغمبری آمد و زورش نرسید کارش را تمام کند تقصیر می‏رود پیش خدا. خدایی که صانع است و اقدر قادرین و عالم بکل شی و مانعی در کار ندارد کارش ناتمام است! اینکه کوسه ریش‌پهن می‏شود. خدای اقدر قادرین کاری نمی‏تواند بکند، معنی ندارد. خدای اعلم عالمین کاری را نمی‏داند چه بکند و نمی‏تواند؟ اگر اعلم عالمین است چطور نمی‏داند؟ ارحم راحمین است از هر رحیمی رحیم‏تر است. خیلی از اسماء هست که مسلم شده برای خدا ولکن در مقام معامله انسان بد معامله می‏کند و غافل است انسان. پس بدانید خدا ارحم الراحمین است در جمیع مواضع در دنیا و آخرت فی موضع العفو و الرحمة هرکس تابع شود امر او را و امتثال کند خداست ارحم‌الراحمین فی موضع العفو و الرحمة. هرکس ایمان نیاورد امتثال نکند جمیع خلق جمع شوند نمی‏توانند او را نجات بدهند.

پس خداست و راهش واضح است هدایتش لائح است. خدا مقصر نیست امرش بالغ است رسیده است، تکلیف مالایطلاق نکرده، تکلیف مالایؤتی قرار نداده. این است که مکرر عرض می‏کنم که نسبت به خدا و این پیغمبران و این ادیان خصوص دین اسلام خدا هر امری را که از هر مکلفی خواسته حتم است و حکم که رسانیده. وقتی به عامی رساند به عالم رساند به مرد رساند به زن رساند، این امر

«* دروس جلد 7 صفحه 490 *»

متفَقٌ‌علیه را اسمش را چه می‏گذاری؟ ضروری دین ضروری مذهب. حالا چنین امری پیش عامی هست پیش عالم هست پیش حکیم هست پیش مرد هست پیش زن هست. بله کسی که مکلف نیست با او حرف ندارند کاری به آنها ندارند، لکن کسی که دین می‏خواهد اگر  تو  دین خواسته باشی جمیع قواعدی که حفظ دین تو بشود به آن، به دست داده‏اند. نهایت نمی‏توانی آنها را به هم بچسبانی نتیجه بگیری، یک‌کسی هست می‏تواند و آنها را به هم می‏چسباند. این ضروریات بعینه مانند قرآن است حاملی دارد. مردم چون در فکر دین و مذهب نیستند از آنها غافلند نمی‏توانند آنها را به هم بچسبانند، یک کسی هست آنها را ضبط کرده به هم می‏چسباند. پس این ضروریات والله همیشه روی زمین هست. والله تا قرآن هست این ضروریات هست، محکمش را از متشابهش این ضروریات از هم جدا کرده محکم و متشابه حدیث را جدا کرده. پس تا دین خدا هست تا قرآن هست تا حدیث هست ضروریات را روی زمین می‏گذارند، حتم است و حکم، و نسخ نمی‏شود. یک کلمه زیاد نمی‏شود، یک کلمه بخواهی زیاد کنی بدعت است و کفر، یک کلمه بخواهی کم کنی بدعت است و کفر. پس آنچه سهو ندارد و خطا ندارد همین ضروریات است که مقرّر است و مسدّد. و همین ضروریات است قائم‌مقام خدا قائم‌مقام امام است قائم‌مقام پیغمبر  است، مردن ندارد حیّ لایموت است این ضروریات. و این ضروریات جوری است که والله هیچ اختصاصی به انبیاء ندارد هر نبیی که آمد هی تصدیق نبی سابق را دلیل حقیت خود قرار داد. هر حقی که سابق گذشته لاحقین که می‏آیند باید بگویند راست گفته، و اگر گفتند دروغ گفته ولو صاحب خارق عادت باشند همین دلیل این است که خودشان دروغ می‏گویند. آنچه پیش بوده راست بوده، حالا جای تازه‌آوردن هست بیار اگر جای تازه‌آوردن نیست نمی‏توانی بیاری. وقتی پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ به آن بزرگی آمد و گفت و تقیه هم نکرد گفت من فخر جمیع انبیاء هستم، متشخص‏تر از جمیع انبیاء هستم، لکن مصدقاً لما بین ایدیکم من التوریة و الانجیل، اینها را دلیل حقیت

«* دروس جلد 7 صفحه 491 *»

خود قرار داد. پس هر حقی را که خدا در یک زمانی ثابت کرد این است که دست‌خوردنی نیست. بعد هرچه آن حق می‏گوید باید آن را تصدیق کرد، و شرط حقیتشان تصدیق سابقین است. انکار آنچه ثابت شده از جانب خدا کفر است ولو دجال انکار کند ولو بلعم باعور انکار کند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 492 *»

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله و صلوته علی الذین اصطفی.

و بعــد؛ این درس‌هایی است که سرکار آقای حاج میرزا محمدباقر همدانی اعلی الله مقامه و رفع فی الخلد اعلامه در سنه 1298 هجری بعد از مراجعت از سفر دارالخلافه و  زیارت حضرت معصومه؟عها؟ و حضرت عبدالعظیم به همدان و فراغ از دید و بازدید شروع به درس فرموده‌اند. خداوند به حرمت حضرت بقیةالله عجل الله فرجه و علیه و علی آبائه السلام توفیق استماع آن و ضبط آن و نوشتن آن و تمام‌کردن و نسخه‌کردن و خواندن و عمــــل‌کردن، به هریــک از برادران عطا فرماید. فانه قریب مجیب و لا حــــول و لا قوة الّا بالله العلی العظیم. و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین.

 

«* دروس جلد 7 صفحه 493 *»

درس سى‌ودوّم

 

(شنبه 4 شعبان‌المعظم  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 494 *»

 

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر  یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت و الظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علـی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولـی‏الالباب فاذا نظرنا الـی هذا العالـم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الـممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات … الی آخر.

مکرر عرض کرده بودم آن وقت‌هایی که همین عنوانات بود که هر فاعلی فعل او صادر از اوست، و فعل فاعل از جای دیگر نمی‏آید به فاعل بچسبد. و این یکی از کلیات بزرگ حکمت است و غافلند از آن اینهایی که چشمتان می‏بیند همه‏شان غافلند. و شما ان‏شاء اللّه دقت کنید و غافل مباشید و آسان هم هست وقتی توش افتادید خیلی از علوم به دستتان می‏آید. پس فاعل فعل خودش را احداث می‏کند لامن شی‏ء یعنی از جایی دیگر نمی‏گیرد به خود بچسباند که فعل خودش بشود. هر چیزی که از جای دیگر می‏آید و چسبیده می‏شود به جایی، نهایت قرین آن می‏شود. آن سخنی که خیال کنی در خارج هست و به من نچسبیده و وقتی من دیگر حرف نزدم آن‌وقت سخن من نیست،

«* دروس جلد 7 صفحه 495 *»

اینها اثر و مؤثر  و فعل و فاعل نیستند. پس حقیقت فعل صادر است از فاعل که اگر فاعل آن را صادر بکند هست و اگر فاعل صادرش نکند نیست، بعینه مثل کارهای خودتان. و در جمیع عوالم این جاری است مثل قیامتان قعودتان حرکتتان سکونتان.

حالا که چنین شد که فعل وجودی ندارد در خارج که یک کسی بردارد آن را به خود بچسباند آن‌وقت بگوید این فعل من؛ حالا دیگر از همین بیان خواهید دانست که خیلی از افعالی که ترائی می‏کند مال کسی است، فعل او نیست. بنّا خشت و گلی را روی هم می‏گذارد و مصطلح شده که این عمل بنّا است و فعل بنّا است. این فعل بنّا نیست. جمادات عمل افلاک و احداث لامن شی‏ء آنها نیستند. و اینها همه توی همان کلمه اولی بود که عرض کردم که فعل همه‌جا از هر فاعلی که باشد آن فعل هیچ نیست تا فاعل آن را صادر کند به آن طوری که صادر کند به اندازه‏ای که صادر کند. پس فعل بسته است به فاعل و از خارج معقول نیست بیاید بچسبد به فاعل، پس فاعل این را احداث می‏کند. و این «احداث می‏کند» را هم باز چشم نباید روی هم گذاشت و گفت که ما نمی‏دانیم چه‌جور احداث می‏کند. این پستای حکمت نیست. پس فعل وقتی از خارج نمی‏آید به فاعل بچسبد و فاعل هم این را صادر می‏کند؛ مثل قیام من، جایی دیگر نایستاده که من بروم توی آن، آن‌وقت آن را بگویند قیام من، حرکت من جایی دیگر نایستاده که من بروم توی آن، آن‌وقت آن را بگویند حرکت من، بلکه حرکت را من احداث می‏کنم، قیام را من احداث می‏کنم. پس آنچه در خارج هست و چیزی پهلوش هست، چنانکه این فاعل او و خالق او و مؤثر او نیست، او هم فاعل این و خالق این و مؤثر این نیست. حالا که فاعل باید احداث کند فعل را، از نیست صرف هم نمی‏شود احداث کند. و غالب کسانی که درست داخل حکمت نشده‏اند فعل و فاعل را می‏خواهند پیش خدا ببرند، می‏گویند از عرصه عدم به شهود آورده.

این یکی از کلیاتتان باشد ان‏شاءاللّه؛ بدانید از نیست صرف نمی‏شود چیزی ساخت. تجربه شده در حکمت و در علم مشایخ ما؛ که والله نیست مگر علم انبیاء و

«* دروس جلد 7 صفحه 496 *»

اولیاء. و این علم اگر از روی حقیقت گرفته شد انسان در همه‌جا بابصیرت می‏شود، هیچ شکی و شبهه‏ای برای انسان باقی نخواهد ماند. و اگر لفظش را گرفتی و از روی حقیقت نشد جمیع خرابی‌ها از همین است که این لفظِ تنها را می‏گیرند و از حقیقت امر غافل می‏شوند. این است که مکرر می‏فرمودند علم ما از سم بیش بدتر است. و سم بیش سمی است که به شتر می‏زنند آن کسی که سوار شتر است هلاک می‏کند، به رکاب بزنی راکب را هلاک می‏کند.

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه از نیست صرف محال است چیزی بسازند، خلق که نمی‏توانند بسازند از نیست صرف، پیش خدا هم که می‏روی، خدا را نمی‏گوییم عاجز است لکن می‏گوییم خلق نکرده. خدا وقتی می‏خواهد روشنایی خلق کند، از ضدش و از تاریکی خلق نمی‏کند، وقتی روشنایی را خلق کرد این روشنایی دیگر تاریکی نیست. و محال است خدا خلق کند روشنایی را در عین تاریکی، محال است خدا خلق کند سفیدی را در عین سیاهی. منظور این است که خدا محال خلق نمی‏کند. پس آنچه هست که هست، و نیستِ صرف که مقابل این هست است هیچ نیست، آن نیست صرف چون هیچ نیست پس نیست. چون نیست، داخل این هست نمی‏تواند بشود. داخل این هست که نشد، پس از نیستی چیزی نمی‏شود ساخت. حالا فعل فاعل بلاشک بلاریب ساخته که می‏شود، پس اینها از نیست ساخته نمی‏شود، خدا هم از نیستی نساخته، خدا از هستی ساخته. حالا از خارج که نیست فعل فاعل، از نیست صرف هم که نیست؛ و ان‏شاءاللّه این مقدمات را فراموش نکنید. حالا که از خارج نیست از نیست صرف هم که نیست، پس از عرصه فاعل می‏آید. اگرچه در کلمات مشایخ که می‏آیی می‏گویند فعل از عرصه فاعل نیست و فاعل فعل را به خود فعل احداث کرده، و خودِ فعل همان جهت علّیت فاعل است برای فعل، پس از عرصه فاعل نیست. این فرمایشات در کلمات مشایخ و اهل حق هست، لکن این مطلب منافات ندارد با مطلبی که در دست بود.

«* دروس جلد 7 صفحه 497 *»

حالا این منظور نیست، همان مقدماتی را که عرض می‏کنم ملتفت باشید، مقدمات را اگر فراموش نمی‏کنید می‏دانید چه عرض می‏کنم. فعل از خارج نیست مثل غباری که بنشیند به دامن کسی و آن‌وقت فعل کسی اسمش بگذاری. این باید داخل بدیهیات اهل حکمت باشد. بعد فعل را فاعل می‏سازد، در این هم شکی نیست. از خارج که نشد، از نیست صرف هم که نشد، محال است ساخته شود؛ حالا که از نیست صرف نیست و از خارج هم که نیست، پس از عرصه فاعل است. پس وقتی فعل از عرصه فاعل حتماً باید باشد و فاعل باید آن را احداث کند، پس هر اسمی برای فاعل هست برای اثرش [هم] هست آن اسم. پس فاعل اگر فاعل حرارت است نمی‏شود اثرش سردی باشد، فاعل اگر فاعل جهل است نمی‏شود اثرش علم باشد. دقت کنید ان‏شاءاللّه که این علمی است منبسط و خیلی نتیجه‏ها دارد اگر در آن بروید. پس فاعل اگر عالم است نمی‏شود اثرش علم نباشد، اگر فاعل گرم است نمی‏شود فعلش گرم نباشد. فاعل سرد است فعل او سرد است، گرم است فعلش گرم است، خودش روشن است فعلش روشنایی است، خودش تاریک است فعلش تاریکی است. هم در مقام خلق بر یک نسق این امر جاری است و هم در خالق.

پس به این قاعده خواهید یافت که فعل با فاعل هیچ فرقی میانشان نیست لا فرق بینک و بینها الّا انهم عبادک و خلقک اگر خیال کنید یک‌جور فرقی دیگر هست، نیست. درست تحقیقش کنید از روی حکمت، اگر از حکمت نگرفتی همه این قال قال‌ها و بی‏دینی‏ها از این است که لفظش را گرفته‏اند و نتیجه از لفظ گرفته‏اند این خرابی‌ها پیدا شده. پس فعل با فاعل نه منظرش نه مخبرش فرقی میانشان نیست به هیچ وجه من الوجوه. نخواهی تفریق کنی میان فعل و فاعل، نمی‏شود. بعینه شکلشان یک‌شکل، طبعشان یک‌طبع، طورشان یک‌طور. می‏خواهم عرض کنم دوتا نیستند که این یک جایی دیگر ایستاده باشد آن جایی دیگر، این سرخ باشد آن سفید، این غیب باشد آن در شهاده. پس فاعل اگر از عرصه شهاده است فعلش از

«* دروس جلد 7 صفحه 498 *»

عرصه شهاده است و اگر غیب است فعلش هم از عرصه غیب است به جهتی که فعل محال است کنده شود از فاعل. باز این کلمه شرح همان مقدمات است. وقتی فاعل فعل را صادر می‏کند از خارج که نیست؛ چراکه اگر از خارج غباری باشد، لباسی باشد، فرض کنید بیاید روش بنشیند، دو شی‏ء است قرین یکدیگر شده‏اند هیچ‌کدام فعل و فاعل نیستند. به همین نسق نمی‏شود فعل از فاعل جدا بایستد. باز این همان است تغییر لفظش است. پس به همین‌جوری که فعل از خارج نمی‏آید به فاعل بچسبد همین‌جور فعلی که از فاعلی صادر است نمی‏رود به جایی بچسبد، فاعل توی آن فعل است، فاعل همراه آن فعل است، هیچ فرقی میانه فعل و فاعل آن فعل نیست مگر همین‌که آن اصل است این فرع، مگر همین‌که این صادر است از او آن مصدر است این را، دیگر هیچ فرقی نیست که اثنین بخواهی خیال کنی، اثنین نیستند. در چند جای قرآن صریحاً هست که می‏فرماید ان الذین یریدون ان‏یفرقوا بین اللّه و رسله و یقولون نؤمن ببعض و نکفر ببعض و یریدون ان‏یتخذوا بین ذلک سبیلا، اینها اصلش داخل دین و مذهب نشده‏اند. میان خدا و فعل خدا نمی‏شود جدایی انداخت، خدا توی فعلش است و همراه فعلش است، نمی‏شود فعل او را از او جدا کرد، فعل هیچ کس را نمی‏شود از او جدا کرد. پس فاعل توی فعل خودش است ظاهر واضح. حالا فاعل اگر چشم دارد فعل او هم چشم دارد، فرض کنید فاعل اگر چشم دارد در حال قیامش چشم دارد، وقتی هم می‏خوابد چشم دارد. سمیع است، اگر ایستاده است سمیع است، می‏نشیند سمیع است، می‏خوابد سمیع است. پس فاعل توی فعلش در جمیع افعالش هست خواه آن افعال افعال اولیه او باشد خواه ثانویه و ثالثیه، تا هرجا برود فاعل از فعلش بیرون نمی‏رود که چیز  پوک بی‏مغزی بماند، محال است. فعل بسته است وجودش به فاعل، و تا فاعل توی آن نباشد فعل [نیست.] تا خیال کنی فعلی جایی ماند و فاعلش رفت، آن را اشتباهاً خیال فعل و فاعل کرده‏ای، لباسی است، کیسه‏ای است. کیسه را روز اول غلط کردی که گفتی فعل و فاعلش، این کیسه

«* دروس جلد 7 صفحه 499 *»

بود لباس بود فعل فاعل نبود.

پس میان فعل و فاعل تفریق بخواهی بیندازی که پهلوی هم بایستند یا بالا یا پایین، فعل و فاعل نشناخته‏ای. فاعل به هر صفتی متصف است فعل او تمام آن صفت را دارا است و هیچ صفتی نیست که فاعل داشته باشد فعل نداشته باشد. دیگر به این پستا و این بیان دیگر نباید شک و شبهه بیاید. پس اگر جایی را دیدی و اسم فاعلی را برای جایی اگر شنیدی از نبیی ولیی در السنه و افواه مردم که خدایی هست عالم قادر سمیع بصیر حکیم، اگر شنیدی چنین خدایی را و نگاه کردی در جایی و دیدی چشم ندارد بدان این خدا نیست، نگاه کردی در جایی دیدی این علم ندارد بدان خدا نیست. و این پستا و این مذاق بر خلاف جمیع اهل باطل است، هیچ دخلی به وحدت وجود ندارد. این پستا خراب می‏کند ریشه باطل را، این پستا دخلی به مطلق و مقید و مزخرفاتی که گفته‏اند ندارد، یکی بهتر گفته یکی بدتر گفته لکن خوبش مثل بدش است، بدش مثل خوبش است. پستای مطلق و مقید پستایی است که بعد از یافتن مثل این است که رفته‏ایم خسته شده‏ایم شکاری کرده‏ایم، وقتی رفتیم دیدیم خوک بود، خنزیر  بی‏مصرفی است که هیچ به کارمان نمی‏آید. این شکار مویش نجس است گوشتش نجس است حرام است.

پس بعد از آنی که فعل با فاعل همراه است و فاعل توی فعلش است، فاعل هر صفتی دارد تمامش توی فعلش است. بلکه تمام صفات، افعال آن فاعل و ظهورات آن فاعلند، نمی‏شود فاعل خودش در مشرق باشد فعلش در مغرب، یا فاعل در آسمان باشد فعلش در زمین باشد. پس هرجا شنیدی فاعلی هست عالم قادر حکیم سمیع بصیر و در جایی دیدی این صفات نیست، بدان آنجا ظهور آن فاعل نیست. حالا بیفتید در عالم خلق، پس در عالم خلق جمادی می‏بینی نه علم دارد نه حکمت نه فهم، این را بخواهی بچسبانی به آن خدا نمی‏شود نمی‏چسبد. همین‏طور آمدی پیش نبات می‏بینی فعلی دارد این نبات، جذبی دارد دفعی دارد هضمی دارد امساکی

«* دروس جلد 7 صفحه 500 *»

دارد، این را ساخته‏اند خودش خودش را نمی‏تواند بسازد، قادر نیست عالم نیست حکیم نیست، پس این خدا نیست، این را بگو درخت، این را خدا اسم مگذار مگو خدا داخل فی الاشیاء لا کدخول شی‏ء فی شی‏ء. خیال کنی او در درخت هم هست؛ نه، این درخت است هیچ‌جاش خدا نیست بسوزانی آن را هیچ‌جاش خدا نیست. مبدأ این درخت آب است و خاک، آب و خاکش هم خدا نبوده‏اند، این درخت ابتداش آب است و خاک، آب و خاکش هم خدا نیست. این آب و خاک از عالم جسمند، جسم جماد است الی ماشاءاللّه، قهقری برگردانیش هیچ‌جاش خدا نیست.

پس خدا آن کسی است که علمش اکتسابی نیست و پیش از آنی که علم به کسی ندهد علم را کسی ندارد که تعلیم کند. و خدا قادری است که قوت را از خوردن غذاهای قوی پیدا نکرده، این خدا تا بود قدرت داشت و قدرتش را از جایی اکتساب نکرده. پس آن صانع که این صنعت را کرده عالمی بوده که علمش را پیش کسی نخوانده، به جهتی که هرکه علم دارد علمش را باید خلق کند و بدهد، خودش پیش که بیاموزد؟ و همچنین قدرت را از تقویت کدام غذا اکتساب کند؟ و حال آنکه غذای مقوی را قدرت توش باید گذاشت. پس خدا اکتساب قدرت از کسی نمی‏کند. پس خدا تا بود ــ  و تا ندارد ــ  تا بود قادر بود، تا بود عالم بود، تا بود حکیم بود. پس صانع اکتساب از غیر نمی‏کند، و جمیع غیور او تمامشان مکتسِب از او هستند وحده لا شریک له، و تمام آنچه غیر او هست؛ و غیر دارد و هیچ عیبی هم ندارد که غیر داشته باشد. باز اینها را اگر از روی بصیرت می‏گیری می‏دانی چه می‏گویم، از روی بصیرت نمی‏گیری توی آن هور و مورها می‏افتی، می‏گویی اوست بسیط. بسیط را چه کار به این حرف‌ها؟! ما داریم خدایی که عالم است جاهل نیست، اینها همه جاهلند. پس خدایی است که جمیع صفات را دارد کائناً ما کان بالغاً ما بلغ، هیچ صفاتش را از خلق قرض نکرده، از این راه هیچ نرفته پیش او. پس جمیع صفات او همراه او بود و خودش غیر صفتش است، صفتش غیر خودش است به غیریتی نه مثل زید غیر عمرو،

«* دروس جلد 7 صفحه 501 *»

نه مثل غیریت روح و بدن، نه مثل غیریت ماده و صورت.

پس این خدا تا بود جمیع صفات او همراه او بود و خواهد بود و هرگز از خود سلب نمی‏کند، محال است سلب کند. تو هم صفت خودت را از خود سلب کنی آن صفت سلب خواهد شد و وقتی که هستی آن صفت از تو سلب نخواهد شد. خودم ملتفت هستم، بسا کسی خیال کند انسان حرف می‏زند، یک‌وقتی ساکت می‏شود، وقتی ساکت شد سخن کجا می‏رود؟ پس می‏شود صفت سلب شود. اگر از راهش برآمدی و صرفش را گرفتی جواب اینها آسان می‏شود. پس فعل همیشه همراه فاعل است، فعل را به هر صفتی ستودی فاعل به همان صفت ستوده شده. و تو به طور تکمیل ــ  مثل فاخوری و فخّاری ــ  اینها را به او نسبت بدهی. (می‌دهی. «ظ») پس فعل فاعل، مشیت الهی صادر است از خداوند عالم و غیر از اوست. فرقش همین است که خدا اصل است این فرع، و این محتاج به آن خداست و خدا محتاج به فعل خودش نیست. شما را هم خدا همین‏طور خلق کرده، شما در وجود خودتان هیچ محتاج به افعال خود نیستید، اما افعال شما محتاج به شما هستند. قیام شما اگر شما نباشید محال است که موجود باشد، و می‏شود شما باشید و قیام شما نباشد و نایستد، پس او محتاج به شما هست و شما محتاج به او نیستید.

پس توی این سخن‌ها ان‏شاءاللّه فکر کنید. این مطلب را فراموش نکنید آنچه در عالم خلق هست نه ظاهرشان خداست نه باطنشان خداست و تمام اینها مصنوعاتند به آن‏جور که فاخور کوزه می‏سازد، بنّا عمارت می‏سازد؛ از همین قبیل آسمان در زمین تصرف می‏کند جماد می‏سازد حیوان می‏سازد. قابلیتی دارند این خلق، و آن فاعل دست کرده از هرجور قابلیتی صورتی بیرون آورده آن‌جوری که خواسته بدون تعلیم از جایی و از کسی دست کرده و این نقش را کشیده و این خلق را خلق کرده.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 502 *»

درس سى‌وسوم

 

(يکشنبه 5 شعبان‌المعظم  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 503 *»

 

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر  یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت و الظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علـی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولـی‏الالباب فاذا نظرنا الـی هذا العالـم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الـممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات … الی آخر.

از برای هر چیزی فعلی باید باشد، و چیزی در ملک خدا نیست مگر اینکه فاعلیتی برای او هست و فعلی دارد. لکن فعل که می‏شنوید ترائی نکند براتان که باید حرکتی داشته باشد، فعل اعم است از حرکت و سکون، فاعل ساکن است سکون فعل اوست، متحرک است حرکت فعل اوست. خیال کنی چیزی در ملک خدا یافت شود فعل نداشته باشد محال است. پس از برای آنچه در ملک هست فعلی است و این فعل ظهور فاعل است، و هیچ‌چیز نیست مگر اینکه فعلی دارد، یکی از کلیات بزرگ حکمت است و خیلی ابواب زیاد را مفتوح می‏کند، برای انسان خیلی علوم به دست می‏آید. برای هر چیزی از جماد نبات حیوان افلاک غیب شهاده، فعلی است و آن فاعل در توی

«* دروس جلد 7 صفحه 504 *»

فعل خودش از آن فعل خودش روشن‏تر است ظاهرتر است.

نگاه کنید به سنگی می‏بینید سنگ گاهی متحرک است گاهی ساکن، وقتی متحرک است همان سنگ است که ساکن است، این حرکت و این سکون هر دو فعل آن سنگ است، اگر سنگ باشد می‏شود اینها باشد اگر آن سنگ نباشد اینها نیستند. دقت کنید خیلی آسان است و مردم اعتنا نکرده‏اند و باخته‏اند، خیال نکرده‏اند اینها قواعد کلیه است، از این جهت خیلی جاها محروم مانده‏اند. ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت خدای خالق، جمیع اشیاء را بر یک نسق خلق می‏کند. پس این خدا خلق کرده تمام اشیاء را بر نسق واحد و همه صاحبان فعلند و فعل غیر از فاعل است. سنگی خیال کنید ــ  و داخل اوضح واضحات است که عرض می‏کنم ــ  سنگ می‏شود متحرک باشد، می‏شود ساکن باشد. به جمیع لغات وقتی سنگ حرکت کرد می‏گویند سنگ حرکت کرد، وقتی ساکن شد می‏گویند ساکن شد و تقلید هم نمی‏کنند. سکون وقتی زایل شد حرکت می‏آید، حرکت وقتی زایل شد سکون می‏آید، و این حرکت و سکون با هم جمع نمی‏شوند، و در حال حرکت سنگ سنگ است و در حال سکون هم باز سنگ است.

پس هر فاعلی غیر فعل خودش است، این هم داخل بدیهیات باید باشد خصوص در نزد اهل حکمت. پس هر فاعلی غیر از فعل خودش است و فاعل فعل خود را احداث می‏کند. هر فعلی غیر از فاعل خودش است، اما این غیریت را ملتفت باشید این غیریت مثل غیریت زید و عمرو نیست، عمرو برای خودش غیر زید است، زید برای خودش غیر از عمرو است، هر دو برای خود در خانه خود خوابیده‏اند، هرکدام بمیرند لازم نیست دیگری هم بمیرد. و فعل غیر از فاعل است این‏جور نیست. این‏جور غیر از فاعل است که اگر فاعل نباشد فعل نیست. پس فعل تمام حقیقتش سرتاپاش همه‌جا محتاج به فاعل است و فاعل چون باقی است و فعل را می‏بینید بعضی جاها زایل می‏شود، پس فاعل هیچ محتاج به فعلش نیست. پس تمام حقیقت اثر و فعل

«* دروس جلد 7 صفحه 505 *»

[بسته] به غیر و مضاف به غیر است. و این‏جور چیزها است که گاه‏گاهی در بعضی جاها به این‏طور تعبیر آورده‏اند دیگر تحقیقش نشده. به همین‌جور نظر است که وجود خلق را می‏گویند مضاف است به سوی خدا، اگر اضافه را برداری خلق نیستند. و این یک جایی درست هم هست جاش را باید پیدا کرد. پس اول حرکت سنگ دیده می‏شود بعد حرکت، و همچنین. و هرکس زید را می‏شناسد و او را می‏بیند در حالی، اول خودش را می‏بیند بعد می‏بیند ایستاده یا نشسته یا حرف می‏زند. پس سنگ یا زید یا چیزی دیگر هرجا نگاه کنی به یک نسق می‏بینی. حکیم می‏بیند که واجب است چنین باشد و غیر از این‏جور محال است باشد. و جبر و تفویض را در همین بیان اینجا می‏فهمید.

پس حکیم می‏بیند هر چیزی را کما وضعه اللّه، و خداوند عالم وضع کرده تمام افعال را که بسته باشند به فاعلشان، و همان نفس فعل حقیقت فعل اضافه به سوی فاعل باشد و فاعل او را به خود او احداث کرده باشد. و معنی این سخن ظاهرش خیلی آسان است و کسی که به او رسید به حقیقت توحید رسیده و نمی‏شود هم ردش کرد. پس فعل چون ظهور فاعل است و فاعل او را به خود او احداث کرده و خودش به خودش احداث شده چنین ترائی می‏کند که فعل را از نیستی به هستی آورده‏اند. این را شما ملتفت باشید از نیست صرف نمی‏شود چیزی ساخت، نیست صرف نیست که از آن هست بسازند، یک تکه‌ای نیست بردارند با تکه‏ای از هست داخل کنند معنی ندارد.

ان‏شاءاللّه فکر کنید باز آسان است ذهن‌ها کج رفته می‏خواهی آنها را مستقیم کنی زحمت دارد. پس فعل ظهور فاعل است، این یک تعبیر. یک تعبیر دیگر فعل حرکت فاعل است. یک تعبیر دیگر اینکه آن فاعل این فعل را احداث می‏کند لامن شی‏ء. یک دفعه تعبیر می‏آورند این فعل ظاهر فاعل است، ظاهر نباشد فاعل ظاهر نیست مخفی است. باز دقت کنید هرجور تعبیر بیاورند نمی‏توانند فعل را از فاعل بگیرند. بگویی مخفی است باز او در خفاء رفته، خفی هم فعل اوست. پس فعل را

«* دروس جلد 7 صفحه 506 *»

فاعل از جایی نمی‏آورد به خود بچسباند، از عرصه نیستی هم که نمی‏آورد، پس فعل از کجا می‏آید؟ از کجا پیدا می‏شود؟ از خارج مثل غباری که بیاید به جایی تعلق بگیرد نیست. آن غبار و آن شخص خودش مستقل است و این فعل لباس نیست اگرچه حکیم تعبیر بیاورد و بگوید هنّ لباس لکم و انتم لباس لهنّ، لباس التقوی ذلک خیر، عمل خوب لباس تقوی است. پس مثل لباس که منفصل می‏شود از انسان که گاهی آن را بکند و گاهی آن را بپوشد، فعل این‏جور نیست. و این چقدر باب واسعی است که نهایت ندارد. از همین باب است حقیقت اینکه بعضی تناسخ گفته‏اند بعضی مسخ گفته‏اند بعضی رسخ؛ به همین قاعده رد می‏شود. فاعل در فعلش اگر فعل مثل لباس بود که می‏شد بکنی و بپوشی، ممکن بود تناسخ. پس به این بیان از یک رشته تناسخ باطل می‏شود. از همین مطلب سرّ  شریعت به دست می‏آید که چرا امر کرده مردم نماز کنند، روزه بگیرند، مگر خدا نمی‏توانست که هرچه می‏خواهد به خلق بدهد همین‏طور بدهد، خدا که محتاج نبود به عمل این خلق. دیگر شما بیایید عمل کنید تا من بدهم، دعا کنید تا من مستجاب کنم، اینها یعنی چه؟ حالا ببینیم آیا چنین است.

ان‏شاءاللّه فکر کنید. از همین باب است که امر می‏کنند عمل کن، می‏خواهند متصف کنند به صفتی تو را. و صفت غیر را بخواهی بیاری به این بچسبانی این جبر است این ظلم است تناسخ است. بعد از همه اینها که خوب دقت کنی محال است و نمی‏کند خدا. پس امر می‏کند که خودت فعلی به عمل بیار، می‏گویند به تو نگاه کن و ببین که تو خودت اگر می‏بینی بیننده تویی تو دیده‏ای و مبصرات مال تو شده و تو دیده‏ای آنها را. تمام عالم روشنایی باشد و تو نبینی و تمام عالم ببینند تو ندیده‏ای. تمام عالم صوت باشد و تمام عالم گوش باشد و تو نشنوی تو نشنیده‏ای. تمام عالم نماز کنند تمام عالم عابد باشند تمام عالم ترقی کنند، تو اگر عبادت نکنی و ترقی نکنی همان سر جای خودت هستی. این است که گاهی مثالی عرض کرده‏ام و مثل‌ها

«* دروس جلد 7 صفحه 507 *»

از روی حکمت است؛ شخصی را خیال کنی در صندوقی کنند جمیع اطراف این صندوق را مسدود کنند که نه روشنایی نه هوایی نه بویی نه صدایی نه گرمی نه سردی در آن صندوق داخل شود و آن صندوق را ببرند در باغی که گل‌ها و لاله‏ها و بوها و نغمه‏های بلبل‌ها و مسموعات و مشمومات و مذوقات و طعومات آن باغ به آن شخص نرسد. این شخصی را که در صندوق کرده و در باغ برده‏اند، حکیم نمی‏گوید این را توی باغ برده‏اند، همان‏جوری است که بیرون باغ بوده. کسی در باغ رفته که چشم داشته باشد، سبزی باغ را ببیند گل‌های باغ و لاله‏های باغ را ببیند. کسی در باغ رفته که لامسه داشته باشد، گاهی گرم بشود گاهی سرد بشود. کسی که نه گرمی باغ را فهمیده نه سردی باغ را فهمیده نه بوی گل‌های باغ را فهمیده نه طعم میوه‏های باغ را فهمیده نه صدای بلبل‌های باغ را شنیده، چنین کسی هیچ توی باغ نرفته. پس این است سرّ تمام شرایع.

پس اعتقاد باید پیدا کرد برای اینکه تو فعلیت پیدا کنی. بله خدا هر طوری هست من اعتقاد دارم، این به درد نمی‏خورد و تفاصیل از تو خواسته‏اند که اعتقاد کنی. این است سرّ امر به تحصیل علوم که باید تحصیل علم کرد، وقتی درس نمی‏خوانی تفصیل برایت حاصل نمی‏شود همیشه مجملی همیشه مهملی، چه در این دنیا چه در قیامت، آنجا هم شخص جاهلی همین‏طوری که اینجا جاهلی. و همچنین عمل نمی‏کنید که دیگران عمل کرده‏اند؛ دیگران عمل برای خودشان کرده‏اند، هرکه دید خودش دید هرکه نماز کرد خودش نماز کرد هرکه خورد خودش خورد سیر شد، هرکه شنید خودش شنید، هرکه خودش نشنید نهایت برای او خبر می‏آورند خودش نشنیده، وکالت برنمی‏دارد و باید خودش بشنود. پس نه جبر است نه تفویض. و ببینید همه‏اش از یک باب است، گاهی اسمش جبر و تفویض است، گاهی تناسخ است. همه از این رفع می‏شود. ممکن نیست من بگویم برو در بازار تماشا کن و کسی برود تماشا کند و من دیده باشم، مگر بیاید برای من خبر بیاورد که در بازار

«* دروس جلد 7 صفحه 508 *»

چه بوده، آن‌وقت من از گوش خودم خودم بشنوم آن‌وقت شنیده‏ام. این است که چه در اعمال چه در عقاید، انسان تا خودش عقیده صحیحی نداشته باشد عقیده کسی دیگر را به کسی دیگر نمی‏شود چسباند. انسان تا عملی نکرده باشد، بگوید خدا کریم است عمل مردم را برنمی‏دارند به من بدهند، محال است لاتزر وازرة وزر اخری، من یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره.

نظم حکمت و وضع الهی این است که هر فاعلی خودش فعل خودش را باید به عمل بیاورد. هر چراغی نوری دارد هر مؤثری اثری دارد، پس چیزی که اثر نداشته باشد در ملک یا اثرش متصل نباشد، محال است، امنیه است آرزو است لیس بامانیکم و لاامانی اهل الکتاب من یعمل سوء یجز به، ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اسأتم فلها. دیگر آیات و اخبار بسیار است.

پس ملتفت باشید و اینها را سخن‌های سرسری نگیرید. یک‌وقتی بود سید مرحوم می‏فرمودند من این لفظ‌ها را می‏گویم برای اینکه این لفظ‌ها در دنیا منتشر بشود، اراده نکرده‏ام که بفهمند، اینها را می‏گویم برای این است که در دنیا منتشر شود. لکن یک‌وقتی هست می‏گوید گوینده‏ای اینها را و می‏گوید سرسری نباید گرفت، لفظ تنها بی‏معنی است، لفظ تنها حاصلش چه چیز  است. آن حکیمی که گفت برای این بود که می‏خواست شالوده در عالم بریزد و کلیات چندی بیان کرد که نتیجه‏ها بعد از آنها گرفته شود. اما حالا ملتفت باشید ان‏شاءاللّه بدانید سخن‌ها گفته شد و منتشر شد شالوده‏ها ریخته شد کلیات بیان شد.

حالا پستا این است که تا تو خودت چیزی به دست نیاری تا تو خودت عقیده درستی تحصیل نکنی، نداری اعتقاد درستی. تا تو خودت عمل نکنی عمل نداری. دیگر عمل مخصوص را نمی‏کنم که خدا بزرگ است، فکر کنید ان‏شاءاللّه آیا جایی هست که خدا بزرگ نباشد جایی دیگر بزرگ باشد؟ جایی هست کرم خدا ظاهر نباشد و جایی دیگر ظاهر باشد؟ فکر کنید ان‏شاءاللّه درست دقت کنید. پس این‏جور

«* دروس جلد 7 صفحه 509 *»

امنیه‏ها و آرزوها به تسویل شیطان است. اگر عمل می‏خواهی، بکن تا داشته باشی، اعتقادی می‏خواهی، تحصیل کن تا داشته باشی. این مردم خودشان نمی‏توانند تحصیل کنند این مردم خودشان نمی‏توانند عمل کنند، از این جهت ارسال رسل و انزال کتب کرده و گفته باید چنین عقیده داشته باشید، باید چنین عمل کنید، قید به پاش گذاشته حد قرار داده. برخلاف صوفیه که می‏گویند آدم نباید مقید باشد. انسان باید قید داشته باشد، تمام قیدش به خدا باید باشد، باید بداند خدا خیر او را خواسته صلاح او را خواسته، و او خود او محتاج نیست لکن تو محتاج بودی. اگر دربند تو نبود که تو نفع کنی خَلقت نمی‏کرد. می‏گوید در حدیث قدسی من خلق نکردم خلق را که نفع از آنها ببرم، خلق کردم خلق را که آنها ربح از من ببرند. پس خدا اعتنا دارد به اینکه تو نفع از او ببری که اگر اعتنا نداشت که خلق از او نفع ببرند خلقشان نمی‏کرد، کسی زوری بر او نداشت. همان خلقت خداوند عالم دلیل است که خدا اعتنا دارد به تو و می‏خواهد نفع به تو برسد، و اگر یک‌جوری خلق کرده بود که نمی‏خواست نفعی به تو برساند ارسال رسل نمی‏کرد انزال کتب نمی‏کرد. پس می‏خواهد به تو نفع برساند، اما می‏خواهد تو خودت بکنی عملی را، که خودت مالک باشی، وقتی نمی‏کنی چطور مالک کنند تو را؟ این‌همه زمین را خدا خلق کرده تو برو حیازت کن تا مال تو باشد. خدای قادر ذائقه‏ای خلق کرده به این آسانی، طعم را هم این‏جور خلق کرده، بچش ببین چه طعم‌ها خلق کرده! چشم را به این آسانی خلق کرده که تمام حکماء عاجزند از حکمتش، می‏خواهی دیدنی داشته باشی چشمت را واکن ببین. چشم هم‌گذاردن که خدا قادر است مبصَرات را به من بدهد، خدا آن‌جوری که قادر است تو باید ببینی تا به تو بدهد، آن‌جوری که حکیم است تو باید حکمتش را اعتقاد کنی.

پس خلق را خلق کرده بر فعلیت، و تمام خلق دارند. بعضی را سبب قرار داده برای استخراج بعضی چیزها. تمام عوالم به یک نسق است، اگر در این عالم روشنایی

«* دروس جلد 7 صفحه 510 *»

بود و چشمی نبود حاصلی نداشت، خلق نمی‏کرد روشنایی را. چشمی بود و تاریکی بود، بی‏حاصل بود چشم‌ها. چشم که هست روشنایی هم که هست، روشنایی سبب این است که چشم ببیند. پس در خلقت چشم فایده پیدا می‏شود، در خلقت روشنایی فایده پیدا می‏شود.

خلاصه، پس فعل ظهور فاعل است، و ظهور فاعل تجلی او و ظاهر اوست، و ظاهر در ظهور از خود ظهور ظاهرتر است یعنی فاعل در فعلش؛ فرق نمی‏کند عالم در علمش، متحرک در حرکتش، ساکن در سکونش. یک کلمه کلّی حکیم می‏گوید کل فاعل مرفوع تو این را یک‌جایی درست کن جاهای دیگر را دیده‌ای و فهمیده‏ای ولو هیچ‌کس را ندیده باشی. این هم بابی است در حکمت که انسان می‏تواند تمام ملک خدا را سیر کند وقتی کلیات در دست باشد. و ممکن است در تمام عمرش هی بگردد و هی مثل خری باشد که به آسیا بسته باشند او را، هی می‏گردد و از جای خود هیچ‌جا نرفته. کلیات مثل کل فاعل مرفوع است می‏خواهد فاعل زید باشد می‏خواهد عمرو باشد می‏خواهد جماد باشد نبات باشد حیوان باشد خدا باشد خلق باشد، دیگر گشتن و جزایر را سیرکردن نمی‏خواهد، تو این را یاد بگیر همه‌جا جاری کن تمام ملک را سیاحت کرده‏ای، و بسا علمت در این هم زیاد نشود.

پس ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور، یعنی فاعلی که باید ظاهر شود در فعل. غیری که در این فعل نیست، و چنین غیر را نمی‏شود به کسی دیگر چسباند پس جبر محال است، و کسی فعلش را به کسی دیگر نمی‏تواند واگذارد پس تفویض [محال است.] آن چیزی که واقع است و ممکن اینکه هرکس کار خودش را بکند. پس فعل از خارج که نمی‏آید به فاعل بچسبد و فاعل خودش باید فعل را احداث کند، پس لامحاله خود فاعل باید توی فعلش باشد. پس چه فعل را نظر کنی چه فاعل را لافرق بینک و بینها الّا انهم عبادک و خلقک کسی به این نظر اگر حجج الهی را بشناسد درست می‏یابد مطلب را، نه فلان بن فلان را بشناس، فلان بن فلان دخلی به حجت

«* دروس جلد 7 صفحه 511 *»

خدا ندارد چه‌بسیاری که فلان بن فلان را دیدند و شناختند و فضائل ظاهره‏اش را بسا بدانند ولکن به طور حقیقت ندانستند و نشناختند آنها را، این است که معرفتی بالنورانیة هی معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل هی معرفتی اگر ظهور الهی در نزد حجج نباشد که حجت خدا نیست. اگر بی‏پستا است پس همه ظهور اللّه باشند، همه انبیاء اللّه باشند، همه مطیع اللّه باشند. پس دین بخصوصی دیگر نمی‏خواهد، و دین بخصوصی اگر نمی‏خواست پس ارسال رسل نباید کرد، حالا که ارسال رسل نمی‏کرد آن‌وقت خلق فعلیتی در ایشان ظاهر نمی‏شد، یا فعلیت بدی در ایشان ظاهر می‏شد به حسب اتفاق و لایرضی لعباده الکفر.

پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، توی ظهور ظاهر دیده می‏شود، در توی قیام زید دیده می‏شود، اگر تعمد کنی زید نبینم قیام فانی خواهد شد، هرچه تعمد کنی باز زید را می‏بینی. و مؤثر را در اثر نمی‏توان تعمد کرد و ندید مگر جاهایی که مؤثر را ندیده باشی و نشناخته باشی. پس هرچه هست در ملک خدا، فعلی دارد و آن فعل غیر از اوست. اما این فعل از عرصه اوست اما نه این است که بگویم از عرصه ذات اوست که کسانی که لفظی تنها را گرفته‏اند بگویند ملتفت نبودی. خیر، ملتفت هستم. اگر گفتم فعل از عرصه فاعل است ذات او نخواهد شد، فعل هر فاعلی مضاف به آن فاعل است، نفس حقیقت هر فعلی اضافه به فاعل است، فاعل باید آن را احداث کند. از جایی دیگر که نیامده از نیستی هم که نیامده پس از عرصه خود فاعل آمده است یعنی فاعل باید توی فعلش باشد و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است.

پس اگر شنیدی حکیمی گفت هیچ فاعلی فعل خودش نیست، این هم راست است. هر فاعلی خودش نسبت به خود مستقل به نفس است و فعلش نسبت به فاعلِ خودش مستقل به غیر است. مستقل به نفس محال است مستقل به غیر و محتاج به غیر شود. پس ذات فاعل همیشه ذات فاعل است و هیچ‌بار فعل نخواهد شد، لکن فعل چون ظهور فاعل است شکلش شکل فاعل است. پس فاعل اگر سمیع است،

«* دروس جلد 7 صفحه 512 *»

ایستاده سمیع است، می‏نشیند سمیع است. چشم دارد، ایستاده چشم دارد، می‏نشیند چشم دارد. هر صفت ذاتی که شیئی به آن صفت برپا است، هر فاعلی در فعل خودش به آن چیزی که برپا است، هر فاعلی هرچه را دارد در تمام ظهوراتش آن چیز را دارد. و اگر ترائی کرد که من روحی دارم که دیدنش توی این چشم است توی گوش نیست، شنیدنش توی گوش هست توی چشم نیست، اینها ترائی است. باز آن فاعل تمامش بیناست، تمامش شنواست، تمامش گویاست، تمامش ساکن است، تمامش متحرک است. لکن حالا عبایی دوش گرفته این عبا یک‌جاییش نازک شده، سوراخ‌سوراخ شده از هر جایی از هر سوراخی چیزی می‏فهمد.

این هم باز قاعده کلی است. هر جایی که ببینید، هر جایی که بعضی از صفاتِ مبدأ آنجا ظاهر است و تمام مبدأ را آنجا تو نمی‏بینی بدان لباس است، خودشان پیدا نیستند، افعالشان هم پیدا نیست. جن همین‏طور، انسان جماد نبات حیوان، اینها پیدایند افعالشان هم پیداست. هیچ فرقی میان فاعل و میان فعل خودش نیست مگر اینکه فاعل مستقل به نفس است و فعل بسته به فاعل است. و این حکمتی است از جانب خدا و حتم است که دیگر نسخ ندارد و تخلف ندارد بلکه امکان تخلف هم ندارد. فعل هر فاعلی واجب است در دست او باشد و او صادرش کند، و اما خداست خالق او. و اگر اینها را داشته باشید خیلی جاها به کار می‏آید، تشقیقات لفظی علمی همه به دستتان می‏آید. خدا هم خالق زید است هم خالق فعل زید است اللّه خلقکم و ما تعملون لکن بسا بگوییم خدا فاعل فعل زید نیست، پس زید زنا می‏کند خدا فاعل زنا نیست اما خالق زنا هست، همچنین نماز.

پس حتم است و حکم است و واجب است که هر فعلی صادر از خود فاعل باشد. چنین که شد فعل مملوک فاعل می‏شود و فاعل مالک او، این متصرَّف می‏شود، او متصرِّف. مملوک‌های ظاهری چشمتان را نگیرد. و اصل مملوک‌های ظاهری دنیایی این  است که مملوکیت ندارد، انسان مالک او نیست واقعاً، به خیالی

«* دروس جلد 7 صفحه 513 *»

خوشحال است انسان، اینها مثل سراب است که وقتی که تفحص کرد می‏بیند آب نیست. اسبی دارم در طویله بسته دخلی به مال من ندارد. مملوک شخص حقیقتاً واقعاً فعل شخص است، آنچه را داری و دارا هستی و مال تو است و نمی‏توان آن را از تو گرفت فعل تو است. فکر کنید که عمل‌ها ضایع نمی‏شود، ایمان‌ها ضایع نمی‏شود، در همین بیان‌ها به دست می‏آید. هر فعلی از هر فاعلی صادر شد هیچ‌کس نمی‏تواند از این بگیرد به کسی دیگر بدهد، پس جبری نیست. فعل فاعل مال اوست، جبرکننده نمی‏تواند این را بگیرد به غیر بدهد. مثل دیدن شما که مال شماست و مملوک شماست، تمام عالم کور باشند یا بینا باشند شما مالکید مبصرات خودتان را. فعل شما را نمی‏شود گرفت و به غیر داد که غیر دیده باشد، همچنین خودتان به اختیار خودتان فعلتان را که دیدنتان باشد را نمی‏توانید وابگذارید به غیر خودتان.

اینها را یاد بگیرید انسان از غلو و تقصیر بیرون می‏آید، از جبر و تفویض بیرون می‏آید. هیچ‌کس تفویض نمی‏تواند بکند امرش را که به کسی بگوید تو برو و فلان‌کار بکن. این محال نیست، لکن تفویض به این معنی که فعل فاعلی از دست فاعلی جاری شود این نمی‏تواند واگذارد به دیگری، پس تفویض محال است. جبر هم محال است که دیدن کسی را کسی دیگر ببیند، توی کله‏اش هم بزنی که تو ببین که من دیده باشم نمی‏تواند ببیند. فعل هر فاعلی واجب است و حتم و حکم که از دست خودش جاری شود. و از این سرّ ان‏شاءاللّه می‏یابید سرّ بسیار بزرگی را، سرّ ارسال رسل و انزال کتب را و سرّ اینکه این‌همه اصرار می‏کنند که عمل کنید. تمام عالم روشن باشد تو چشمت را هم می‏گذاری نمی‏بینی. خدا کریم هست خدا می‏خواهد عطا کند به تو می‏گوید بیا بگیر، تو لج می‏کنی نمی‏گیری، حالا که نمی‏گیری تقصیر خودت است، خدا کریم است و می‏خواهد عطا کند به تو. آن مثلی که مکرر عرض شده ملتفت باشید. کسی چشم نداشته باشد کور مادرزاد باشد، خدا مبصرات را به او عطا نکرده ولو تمام عالم اضواء و الوان باشد. کسی کر باشد خدا اصوات را به این عطا نکرده،

«* دروس جلد 7 صفحه 514 *»

کسی شامّه نداشته باشد خدا بوها را به این عطا نکرده ولو تمام عالم عطر باشد و بو، مثل اینکه تو دست ببری توی جایی که گُل زیادی باشد دست هیچ بو نمی‏فهمد. ذائقه نداشته باشد طعم نمی‏فهمد، پس به این مأکول نداده‏اند. چیز مذوق را مأکول می‏گویند نه اینکه بگویند انبار گندم خورد، انبار چیزی نمی‏خورد، شکم را هم بشکافند گندم را در شکم بریزند باز شخص نخورده است. مأکول شی‏ء مذوق است، ذائقه نباشد خدا مأکولی به کسی عطا نکرده. به همین‏طور اگر  لامسه نباشد برای کسی خدا هوای سرد یا هوای گرم به او نداده که بدن او را تربیت کند. همین‌که لمس ندارد نه گرمی می‏فهمد نه سردی نه نرمی نه زبری وهکذا، پس این‏جور متاع را خدا به او عطا نکرده. و خدا می‏خواست عطا کند گرمی هم آفرید، سردی را هم آفرید، لامسه هم آفرید برای تو و سردی و گرمی را به تو عطا کرد. چطور عطا کرد؟ به این‏طور که تو خودت گرمی بفهمی. گرمی چیزی نیست انبار کنند، [انبار هم کنند] به تو نداده‏اند. لیس بامانیکم و لا امانی اهل الکتاب من یعمل سوءاً یجز به همچنین طرف مقابل ان احسنتم احسنتم لانفسکم پس هرچه را نکند ندارد. و این طمع‌ها را باید از سر بیرون کرد.

دلیل اینکه خدا می‏خواهد به تو بنمایاند غرایب و عجایب را همین‌که چشم برایت خلق کرد. اگر نمی‏خواست به تو بنمایاند چشم برات خلق نمی‏کرد. دیگر فکر کنید که چقدر علوم و معرفت‌ها از راه گوش به آدم می‏رسد. و هیچ مشعری در عالم نیست مثل این گوش، از راه گوش است که شمّ را تعریف می‏کنی، از راه گوش است بصر را تعریف می‏کنی، از راه گوش است لمس را تعریف می‏کنی. پس خدا اگر نمی‏خواست این معارف و این اصوات را کسی بشنود گوش خلق نمی‏کرد، خلق هم عقلشان نمی‏رسید که صدایی در دنیا هست. پس می‏خواهد بشنوی. آنچه را هم که می‏خواهد آن را، می‏خواهد بشنوی. غنا و اصوات بد را نمی‏خواهد بشنوی، چون دیده مضر است برای شما نهی کرده از آنها. دلیل خواستن خدا منافع را از برای شما، اینکه شما را خلق کرده که ربح ببرید از او. قرار چنین داده است. پس مشعر قرار داده

«* دروس جلد 7 صفحه 515 *»

خواسته چیزها بفهمی، عقل قرار داده خواسته معارف ادراک بکنی، خواسته تصورات خوب بکنی تصورات بد نکنی. پس فعل فاعل حتم است و حکم از دست خودش جاری باشد، اگر از دست خودش جاری نباشد و توقع کنی که مفتی به کسی بدهند مفتش همان است که اول داده‏اند کل نعمک ابتداء ابتدائی است، هیچ‌کس نبود عقلش برسد که باید خلقش کنند عقلش برسد که باید چیزی به او بدهند، حالا که خدا ابتداء کرد و داد، حتم کرد و حکم که فعل از دست فاعل جاری شود.

پس دیگر تمنا مکن که فعل غیر به تو تعلق بگیرد. حتی اینکه عرض می‏کنم راه یک‌پاره شفاعات و یک‌پاره نیابات را باید به دست آورد. این قاعده را محکم کنید و راه آنها را به دست بیاورید. بسا کسی زیر بال کسی را می‏گیرد اما خودش باید راه برود، راه شفاعت راه نیابت راه اینکه تمام مؤمنین برای تمام مؤمنین باید طلب مغفرت کنند باید به دست آورد. و مؤمنین باید برای همه مؤمنین طلب مغفرت کنند، اگر کسی طلب مغفرت برای مؤمنین و مؤمنات بکند چنانکه حدیث هم دارد که هرکه روزی بیست‌وپنج مرتبه بگوید اللّهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات خدا او را می‏آمرزد اگرچه او اهل جهنم باشد و در جهنم باشد، تمام مؤمنین لب جهنم می‏آیند شفاعت او را می‏کنند. پس شفاعت هست، نیابات هست، اعمال غیر به غیر تعلق می‏گیرد، فرزندی اگر خوب شد اگر تائب شد، بسا از معصیت پدرش می‏گذرند، بسا پدرش توبه نکرده، پدر بسا اعمالی نکرده این پسر نمازی کرده توبه کرده عمل خیری کرده به او بدهند انت و مالک لابیک تعجب اینکه عمل‌های بدش را به او نمی‏دهند عمل‌های خوبش را می‏دهند. از این قبیل چیزها هست، لکن منافات ندارد با آ نچه عرض می‏کنم. اگر منافات یافتید نه این را فهمیده‏اید نه آن را. اگر ملتفت شدید می‏دانید عمل غیر را به غیر نمی‏توان داد، هیچ‌کس نمی‏تواند کار خود را به غیر واگذارد. تو برو بخور من سیر شوم، تو برو تحصیل علم کن که من عالم شوم، خودت باید تحصیل علم کنی، همه‌جا در ظاهر و باطن جاری است.

«* دروس جلد 7 صفحه 516 *»

پس حتم است حکم است که فواعل خودشان فعلی به عمل بیاورند تا مالک شوند. واللّه هر فعلی را خدا به تصرف آن فاعل داده و غیر نمی‏تواند تصرف در آن کند، به جبر هم نمی‏تواند تصرف کند، این هم به اجبار نمی‏تواند فعل خود را به دیگری بدهد. ایمان اگر از کسی بیرون آمد دیگر ماکان اللّه لیضیع ایمانکم این ایمان‌هایی را که عدیله برمی‏دارد می‏برد هیچ نیست. ایمانی که در قلب نوشته می‏شود تمام ملائکه و جن و انس جمع شوند که بگیرند زورشان نمی‏رسد، فعل فاعل است و صادر از فاعل است نمی‏شود از او گرفت. پس نه خدا ظلم می‏کند و می‏گیرد چراکه نمی‏شود گرفت، نه خلق زورشان می‏رسد بگیرند. پس آن ایمان‌هایی که هنوز می‏ترسی زایل شود و باید دعا خواند، بدان ایمان نیست ایمان مستودع است ایمان مستقر نیست بلکه هنوز ایمان نیست قالت الاعراب آمنا قل لم‏تؤمنوا ولکن قولوا اسلمنا.

پس ملتفت باشید که فعل هیچ فاعلی را نه خدا از دست او می‏گیرد که به غیر بدهد و ظلم کند، نه خلق زورشان می‏رسد که بگیرند، نه شیطان خیال این را می‏کند که از دست او بگیرد، همین‌که دید در قلبی نقش شده ایمان این دیگر  زحمت هم نمی‏کشد برود ایمان او را بگیرد. دیگر آنهایی که زحمت هم می‏کشند که ایمان کسی که در قلبش ثابت شده بگیرند، آنها دیگر خیلی احمقند. در شیطنت هم زرنگ نیستند باید بروند درس بخوانند. شیطان گفت بعزتک لاغوینّهم اجمعین الّا عبادک منهم المخلصین آن کسی که خالص شده آن را دیگر مأیوس است که ایمانش را بگیرد. فعل از فاعل صادر شده، ایمان در قلب کسی نوشته شد، شیطان نمی‏تواند آن را بگیرد. ایمان‌های مستودَع نعوذباللّه خیلی چیز پوک بی‏مغزی است. ایمان بیاورم به جهت طبیعتی، به جهت اینکه پدرم ایمان داشت، ایمانی داشت من هم ایمان آوردم، این ایمان مستودع است عارضی است. حالا خدا رأیش قرار بگیرد افسار شیطان را ول می کند در وقت مردن می‏آید ایمانش را می‏گیرد، یا وقت دیگر شکوک و شبهات براش می‏آرد ایمان او را ضایع می‏کند. فعل همین‌که از فاعل صادر شده حتم

«* دروس جلد 7 صفحه 517 *»

است و حکم که مال او باشد، نه خدا از این می‏گیرد به غیر بدهد نه خودش زور می‏زند که از خود سلب کند نه تمام خلق می‏توانند از او سلب کنند. پس فعل مال فاعل است. وقتی ایمان ذاتی شد و در قلب نوشته شد اولئک الذین کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه آنهایی که مکتوب شد ایمان در قلبشان خدا وعده کرده و چشم روشنی داده به آنها که ماکان اللّه لیضیع ایمانکم و دیگر  شیطان پیش او هم نخواهد آمد. کسانی که ایمان نقش در قلبشان شده اگر آنها اتفاقاً در محضری باشند شیطان کمتر وسوسه می‏کند. تجربه شده انسان در محضر علماء آن شکوک و شبهاتی که دارد یادش می‏رود که بپرسد، این به جهت این است که در محضر عالم شیطان فرار کرده، پس شیطان پیرامون آنها نمی‏گردد. از آن طرف برعکس هم نعوذباللّه کسی کافر باشد در قلبش، هیچ نبیی زور نمی‏زند او ایمان بیارد و کافر نباشد، زور می‏زند چه بکند؟ بیاید جبر کند، ظلم بکند، فعل فاعل را از دست فاعل بگیرد؟ نمی‏شود گرفت. باز مگر کفر  کفر  عرضی باشد، ناصح مشفق می‏آید نصیحت می‏کند آن کفر زایل می‏شود، بسا زور پشت سرش می‏گذارد اگر عرضی باشد ذاتی نباشد. اگر کفر در آن سویدای قلبش نقش شده باشد و قلبش را فرا گرفته باشد، دیگر زور نمی‏زند که هی دعا کند که خدا این را مؤمن کند واش می‏گذارد. همان‌جوری که خدا دشمن است برای او، این نبی دشمن است برای او، می‏خواهد کافرتر هم بشود. خیال مکنید انبیاء و اولیاء را همچو زن‌ها که به همه‌کس رحم می‏کنند و دلشان می‏سوزد. خداست ارحم‌الراحمین فی موضع العفو و الرحمة همین‌جورند انبیاء و مؤمنین اشداء علی الکفار رحماء بینهم خداست ارحم‌الراحمین فی موضع العفو و الرحمة، و اشدّالمعاقبین است، سخت‏تر جمیع سخت‏ها است واللّه در موضع نکال و نقمت. همین‌جورند انبیاء، می‏بینند صدهزار می‏کوبند به کله کافر، می‏بینند داغش می‏کنند و نبی ایستاده و هیچ ترحم نمی‏کند. بلکه کسی اگر به کافرِ  ذاتی ترحم کرد، در آن رحم فیه شی‏ء. در حدیث جابر وقتی آن زلزله را انداختند و دید عروس‌ها از حجله‌ها سربرهنه بیرون دویدند طفل‌ها از

«* دروس جلد 7 صفحه 518 *»

گهواره‏ها افتادند مردم به فریاد آمدند، جابر قدری دلش رحم آمد، فرمودند مظنه ترحم کردی بر اینها، فیک شی‏ء هنوز چیزی در تو هست. خودشان ترحم نمی‏کنند، اگر می‏خواستند بکنند زلزله نمی‏آوردند. پس کافر ذاتی را این نبی حسرت نمی‏برد که ای داد ای بیداد چرا این کافر شد؟! به جهنم، او خودش کافر شد، این بیشتر می‏خواهد او کافر باشد، بیشتر می‏خواهد عذابش کنند انما نملی لهم لیزدادوا اثما دیگر اگر طول عمرشان بدهد مالشان بدهد، راهش را به دستشان بدهد که کفرشان را بهتر بتوانند به کار ببرند نفاقشان را بهتر بتوانند به کار ببرند، اینها را ول می‏کند به خودشان واشان می‏گذارد، عمداً می‏کند که عذابشان را زیاد کند، به جهت عداوت می‏کند.

باری، ان‏شاء الله ملتفت باشید و اصل مطلب از دستتان نرود، اینها فروعش است. فعل هیچ فاعلی را خدای خالق از دست او نمی‏گیرد، فعل خوب است از دست کسی نمی‏گیرد، فعل بد است از دستش نمی‏گیرد. حالا که چنین شد معنی شفاعات و نیابات و وکالت‌ها چه‌چیز است؟ آنها معنیش جمیعاً امداداتی هست که می‏کنند. کسی ضعف دارد، عصا دستش می‏دهند راه می‏رود، باز خودش راه رفته نه اینکه عصا راه رفته. غلام زیر بازوی آقا را می‏گیرد آقا راه می‏رود، باز خودش راه می‏رود. چشم است خودش باید ببیند نه اینکه عینک. پس این مُمدّات هست. جمیع شفاعات و نیابات همه سر جاش درست است، اما همه کمک می‏کنند زیر بال انسان را می‏گیرند، سررشته به دست انسان می‏دهند. پس ان‏شاء اللّه ملتفت باشید که این قاعدهِ اصل با این ترائی‏ها با هم جمع می‏شود، منافات ندارد. این است که فعل هر فاعلی در هر عالمی از فاعلش گرفته نمی‏شود، چیزهایی که گرفته می‏شود بالعرض است که گرفته می‏شود. آن چیز  بالعرض ترائی می‏کند که فلان فعل را فلان به عمل آورده، جهال گول می‏خورند. و این ترائی‏ها گول نزند شما را. بسا کسی مراتب عدیده دارد، از برای انسان جاذبه‏ای است چنانکه از برای درخت است. پس جذب می‏کند دفع می‏کند هضم می‏کند امساک می‏کند، جذبش ابتداش اکل و شرب است از

«* دروس جلد 7 صفحه 519 *»

جمیع عروق جذب می‏کند، آنچه زیاد است دفع می‏کند، لکن انسان هیچ نمی‏داند این غذا کجا رفت؟ چه شد؟ تحلیل رفت؟ حالا عوام الناس می‏گویند فلان‌کس خورد، حالا نباتی است جذب کرده مردم خیال می‏کنند انسان خورده. بسا عالمی بیاید بگوید نبات را که از پای انسان واکنند انسان را بگویند تو جذب نکرده‏ای تو دفع نکرده‏ای تو هضم نکرده‏ای، پس اگر بد جذب کرده‏اند بسا روی او نیاورند که بد جذب کردی، چراکه او جذب نکرده. اگر خوب جذب کرده‏اند بسا آنکه هیچ تعریف نکنند که خوب جذب کردی، چراکه او جذب نکرده. و اگر این را به دست بیاورید خیلی از راه‌ها به دستتان می‏آید، معنی خیلی از احادیث آشکار می‏شود.

پس بسا عملی مال شخص نیست، مال نباتی است عاریه است، مثل درختی که می‏گویی مال من است، این ترائی بوده، این درخت خودش جذب می‏کند دفع می‏کند هضم می‏کند، فعلی دارد در نزد پرورنده خود برای خودش، تو معاقب به عقاب آن درخت نیستی، تو مثاب به ثواب آن نیستی، تو هم کار خودت برای خودت. حالا تو بسا روی آن درخت بنشینی آن درخت هم کارهای خود را می‏کند، عوام‌الناس خیال کنند آن کارها کار تو است، بسا صدای تو را هم از آن درخت بشنوند، آن تنه درخت را اسمش را اسم تو بگذارند. پس به واسطه آن کارها بسا بسیاری از صدمات در این دنیا به شخص برسد و آنها رفع شود. بسا به سکرات موت صدمه وارد بیاید رفع شود. بسا در عالم مثال به هول‌های آنها رفع می‏شود، دخلی به خود او ندارد. او کی جذب کرده؟ کی دفع کرده؟ اینها کار درخت است، او خودش کاری نکرده قصد نکرده اراده نکرده.

ملتفت باشید کارهای انسانی تمامش کارهای ارادی است. هرجا اراده توش هست ــ  یعنی نیت، نه اراده حیوانی ــ  هرچه را نیت می‏کنی و به عمل می‏آوری آن کار تو است، هرچه را بی‏نیت بکنی، خواه نکنی. جاذبه جذب خود را می‏کند، دافعه دفع خود را می‏کند، اینها کار انسان نیست. انسان آن است که نیت می‏کند حالا برمی‌خیزم وضو می‏گیرم نماز می‏کنم. انسان با نیت کار می‏کند. آنهایی که بلارویه

«* دروس جلد 7 صفحه 520 *»

صادر می‏شود از انسان عمل انسان نیست، به خوبش مغرور مشو، از بدش هم مترس، دخلی به تو ندارد. توی خواب بسا کسی فحش می‏دهد، در سرسام فحش می‏دهد، دخلی به او ندارد. تو فحش نداده‏ای، صفراء فحش داده. پس هرچه با رویه صادر شد مال انسان است. نعوذباللّه با رویه راه بد رفتی خودت بد راه رفته‏ای. با رویه و قصد و از روی دلیل و برهان ایمان می‏آری این را دیگر خدا زایل نمی‏کند، نمی‏گیرد از انسان، حتم است حکم است که نگیرد، شیطان زورش نمی‏رسد که بگیرد اگر چیزی علی‌العمد است. و علی‌الرسم و دلیل و برهان ندارد علی‌العاده است، خوبش مال تو نیست.

باری ملتفت باشید ان‏شاء اللّه، اصل فعل را خدا حتم کرده که در دست فاعل باشد و نمی‏شود گرفت از او که جبر شود، نمی‏شود که تفویض به کسی کرد. فعل هر فاعلی بدئش از آن فاعل است، عودش به سوی آن فاعل است، کسی دیگر نمی‏تواند تصرف در آن کند اگرچه آن امدادات باشد، آنها کمک است، خدا جمیع خلق را قرار داده کمک یکدیگر باشند، لباس کمک است، عصا کمک است، نه اینکه عصا راه رفته عوض تو، یا اینکه لباس عوض تو گرما خورده یا سرما خورده.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 521 *»

درس سى‌وچهارم

 

(سه‌شنبه 7 شعبان‌المعظم  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 522 *»

 

 

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر  یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت و الظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علـی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولـی‏الالباب فاذا نظرنا الـی هذا العالـم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الـممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات … الی آخر.

آنجایی که ظاهر و ظهور، غیب و شهود را مقابل یکدیگر می‏اندازند دو معنی مرادشان است اگرچه بعضی جاها به جای یکدیگر استعمال می‏شود. و این مطلب در همه جا هست که الفاظی چند هستند که اذا اجتمعا افترقا و اذا افترقا اجتمعا. پس در این جایی که ظاهر و ظهور را و غیب و شهود را مقابل می‏اندازند اذا اجتمعا افترقا دو معنی دارد. پس ظاهر و ظهور حکمشان به طور کلی اینکه ظهور هر شخصی ظهور هر شیئی نیست. پس زید در توی قیام خودش زید است کأنه قیامی نیست. و «کأنه» هم مدارا است، به جز زید هیچ نیست، هرچه در خلال دیار قیام تفحص کنی غیر زید چیزی نیست، سرش سر زید است پایش پای زید است دیدنش دیدن زید است

«* دروس جلد 7 صفحه 523 *»

شنیدنش شنیدن زید است، هرچه دارد از پیش زید آورده، به غیر زید بخواهی توجه کنی نمی‏شود، غیر زید را تعمد کنی پیدا نمی‏شود زورت نمی‏رسد. به شرطی که حدود کلام را ملتفت باشید.

یک‌دفعه شخص قیام عام مطلقی را خیال می‏کند، می‏شود به آن قیام کلی که دخلی به اشخاص ندارد شخص توجه بکند و زیدی را نبیند. لکن ملتفت باشید قیام زید قیام عام نیست که بتوانم او را ببینم زید را نبینم. پس هیچ‌چیز به غیر زید، عمروی بکری آسمانی زمینی در قیام نیست. و ظاهر ــ  که زید باشد ــ  در ظهورش ــ  که قیامش باشد ــ  اظهر است از ظهورش که قیام باشد، چنان اظهری که افعل تفضیلش باید برداشته شود و باید گفت هو هو لا شی‏ء غیره.

و این مطلب که به دست می‏آید وقتی به دستتان آمد آنهایی که یقیناً از جانب خدا آمده‏اند مثل ائمه طاهرین مثل انبیاء مثل کسانی که مسلّمند که از جانب خدا آمده‏اند، آنها ظهور اللّه هستند قاصد خدا هستند حجت خدا هستند قائم‌مقام خدا هستند جانشین خدا هستند. گاهی شخص نگاه می‏کند به ایشان و می‏گوید خدا در ایشان از ایشان ظاهرتر است، گاهی نگاه می‏کند به ایشان و از این بالاتر می‏رود، می‏گوید خداست حرف می‏زند، خداست ظاهر است ان اللّه سبحانه تجلّی فی کلامه لعباده ولکن الناس لایبصرون، منظور این است که ظاهر در اول از نفس ظهور ظاهرتر است، پا می‏افشاری افعل تفضیلش هم برداشته خواهد شد. افعل تفضیل آنجایی است که جهت اشتراکی و جهت افتراقی در مابین دو چیز باشد، یک چیزی سفید است یک چیزی سفیدتر است، این دو مشترکند در سفیدی، آن‌وقت افعل تفضیل می‏آید. یکی بلند است یکی بلندتر، در بلندی هر دو شریکند، آن‌وقت افعل تفضیل می‏آید. چیزی شیرین است چیزی شیرین‏تر است، اینها در شیرینی اشتراک دارند، مابه الامتیازشان است که شیرین‏تر است. همه‌جا این پستا در افعل تفضیل هست و این در جایی است که غیری باشد صفتی باشد جزئی باشد که آن جزء به چیزی دیگر نکوفته

«* دروس جلد 7 صفحه 524 *»

باشد. پس در جایی چیزی هست در جایی چیزی نیست، آن‌وقت افعل تفضیل می‏آید. لکن در زید و قیامش ببینید زیدی هست و چیزی دیگر که این داشته باشد؟ یا او داشته باشد چیزی که این نداشته باشد؟ قیام ظهور زید است، مبدئش از زید است منتهایش به سوی زید است. فاعل آن‌جوری که خواسته بر نسقی که خواسته فعل خود را جاری کرده سر مویی از غیر زید ارث ندارد.

پس در میان ظهور و ظاهر هیچ اختلاف نیست، تمام اختلاف که برداشته شد بگو هو هو. پس هو هو عیاناً [و لیس هو هو کلّاً] به جهت آنکه زید به ظهورهای دیگر هم ظاهر است. پس هرجا این‏جور سخن‌ها گفته شد معلوم می‏شود ظاهر در ظهور چنان اظهر است از نفس ظهور که ظاهر ظاهر است و لاظهور و لاشی‏ء سواه. تعمد هم بکنی غیر اویی پیدا کنی زورت نمی‏رسد. کسی اهل حکمت باشد می‏بیند نمی‏شود غیر او [را] پیدا کند، این غیر زید [را] از کجا آورد؟ بر فرضی که غیری هم باشد آن را که من نمی‏گویم که مال زید است، من ظهور زید را می‏گویم. ظهور زید تمامش صادر از زید است، هر عرضی که باشد چسبیده برگردد به مبادی خودشان، باز ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور. پس قول ظهور قول ظاهر است، معرفت ظهور معرفت ظاهر است، جهل به ظهور جهل به ظاهر است، آنچه نسبتی که به ظاهر هست تمام آن نسبت‌ها نسبت به ظهورات داده می‏شود، و تمام نسبت‌هایی که به ظهورات داده می‏شود برمی‏گردد به ظاهر. ظهور و ظاهر دو شخص نیستند، ظهور تجلی ظاهر است. اگر این ظهور نبود ظاهری نبود در عالم، این ظهور، ظهور ظاهر است. این است که می‏فرماید معرفتی بالنورانیة معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتی بعینه معرفت آنها است، معرفت خدا بعینه معرفت آنها است. و این معرفتِ خدا معرفت است، و خیلی کمند که این معرفت را داشته باشند یعنی مخصوص اهل حق است. وقتی به نورانیت او را شناختی دیگر  هر  صفتی را خدا دارا است در ظهورش هست. نمی‏شود این جاهل باشد سفیه باشد دارا نباشد. این غیر  او  نیست این ظهور  اوست در اینجا، خود اوست در

«* دروس جلد 7 صفحه 525 *»

اینجا، الّا اینکه این ظهور اوست و تمامش بسته به اوست و او مصدر این است و ظاهرکننده این است و او محتاج به این نیست.

پس این‏جور سخن‌ها در ظاهر و ظهوری که مقابل غیب و شهاده افتاده گفته می‏شود. اما غیب و شهاده دخلی به این پستا ندارد، اگرچه یک‌پاره جاهاش یک پستا بیان شود. شما دقت کنید غیب و شهاده مثل روح است و بدن. و شما ببینید این بدن به واسطه روح می‏بیند، تا آن رو ح بیرون رفت این دیگر نمی‏بیند، شما می‏شنوید به واسطه روح می‏شنوید تا آن روح بیرون رفت دیگر نمی‏شنوید. وهکذا شمّش ذوقش لمسش، حرکت و سکون ارادیش. تمام افعال ارادیه که از بدن جاری است تمامش افعال روح است به دلیل اینکه وقتی روح رفت تمام آنها می‏رود، مگر [اینکه] حرکت و سکون ارادی نباشد. پس غیب در شهود که آمد رنگ غیب باز دیده نمی‏شود، پس این رنگی که در عالم بدن دیده می‏شود رنگ خود بدن است، بوهاش بوهای بدن است، ملموساتش مبصراتش مسموعاتش، صدای روح را شما می‏شنوید در عالم بدن، لکن ببینید چه صدایی می‏شنوید؟ فرق نمی‏کند سنگی را به هم بزنی و صدا کند بر نظمی و کلام از او فهمیده شود مثل تلگراف، یا اعضای این بدن را به هم بزنی. حالا در بدن دو سنگ روح هم نیست و صدا می‏کند. پس صوت از جسم است، دو جسم را که سخت به هم زدی یا سخت دریدی صوت به عمل می‏آید. پس صدای روح شنیده نمی‏شود اصلاً، این صدای بدن است می‏شنوی. اما اگر روح نبود آیا این صدا را می‏شنیدی؟ نه، پس این صدا صدای روح است، چشم رنگ‌ها را می‏بیند و رنگ مال عالم جسم است نه عالم روح. پس روح می‏بیند و روح در چشم می‏بیند و چشم جسم است، اما اگر روح بیرون می‏رفت آن‌وقت هم چشم ادراکی داشت؟ نه، پس الآن روح است که می‏بیند.

پس غیب وقتی تعلق به شهاده گرفت در توی عالم شهاده نمی‏نشیند، و می‏آید و می‏نشیند. و هی باید گفت و هی باید تدارک کرد. جسمی در عالم جسمی که باید

«* دروس جلد 7 صفحه 526 *»

بنشیند مزاحمت دارد، حتی اگر پهلوی یکی بنشیند آن یکی باید پس برود تا این بنشیند. پس این اجسام عدیده در مکان واحد نمی‏توانند تداخل کنند، لکن روح می‏آید در بدن می‏نشیند و نیامده ننشسته، و می‏رود و نرفته.

باز مثلش را برای تقریب عرض می‏کنم. طعم جسم نیست، صفت جسم است. این طعم می‏آید روی آب انگور می‏نشیند، شیرینی که روی این آب نشست این حالا ظاهرش شیرین است باطنش شیرین است مغزش شیرین است در تمام اعماق این آب شیرینی فرو رفته و هیچ جای این آب را تنگ نکرده، و وقتی شیرینی می‏رود چیزی از آن کم نمی‏شود و وقتی حموضت آمد آب این زیاد نمی‏شود. باز دقت کنید اطرافش را ملتفت باشید. اگرچه وقتی حموضت آمد حرارتی بر این غلبه کرده این را جوش آورده حجمش را زیادتر کرده، جا بیشتر می‏خواهد، زیادتر به نظر می‏آید. اگرچه وقتی حلاوت آمد خیلی از اجزاش ته‏نشین می‏کند، حجمش را کم می‏کند. اینها گولتان نزند اینها منظور نیست. پس حلاوت بر جسمانیت نمی‏افزاید و حلاوت برود نمی‏کاهد. پس اگر بگویی حلاوت در عالم جسم نمی‏نشیند به این معنی که جای جسم را تنگ نمی‏کند، کلام مربوطی است. و اگر بگویی حلاوت جاش توی جسم است راست است. پس آمده توی آب انگور نشسته، پس می‏شود گفت اینجا جاش است و چون جا را تنگ نکرده بر جسم، طول و عرض و عمق را کم و زیاد نکرده. به شرطی که گولتان نزند. بسا کیفیتی می‏آید گرم می‏کند زیاد می‏کند، کیفیتی می‏آید سرد می‏کند کم می‏کند، اینها گولتان نزند. پس عدم تزاحم روح با جسم از این مثال‌ها خیلی بیشتر است، این مثال‌ها تقریب ذهن می‏کند. عدم تزاحم روح با جسم خیلی بیشتر است از عدم تزاحم کیفیات جسم. این کیفیات از اسفل مثال هستند و کأنه جسمانی هستند، از این جهت وقتی گرم شدند حجمشان زیاد می‏شود، وقتی سرد شدند حجمشان کم می‏شود. لکن روح، خصوص روح حیوانی واضح‏تر است. پس روح حیوانی می‏آید در جسم می‏نشیند و در اعماق جسم فرو می‏رود، فرو رفته، فرو نرفته و

«* دروس جلد 7 صفحه 527 *»

آنجا ننشسته. اینها را باید دقت کرد و ملتفت شد، این‏جور حرف‌ها هیچ جای دیگر نیست، نمی‏دانند بلکه اگر بیایند و تکبر نکنند و حب ریاست پیش پاشان را نگیرد، سرعت نداشته باشند، تعجیل نداشته باشند، گوش بدهند، یااللّه آن‌وقت یاد بگیرند. و الّا هیچ‌جای دیگر نیست.

پس عرض می‏کنم غیب هیچ دخلی به عالم شهاده ندارد و عالم شهاده هیچ دخلی به عالم غیب ندارد، او در مکان شهاده هیچ نمی‏نشیند چنان‌که عالم شهاده هرگز به آن عالم نمی‏رود و در مکان عالم غیب نمی‏نشیند چنان‌که زمانشان همین‏طور است. پس غیب می‏آید در عالم شهاده در این عالم حرف‌هاش را می‏زند، ادعاهاش را می‏کند، می‏رود به عالم خودش؛ و هیچ نه بر این عالم زیاد شده و نه هیچ از این عالم کم شده. ببینید شما با خیال خودتان، این خیال خودتان شخصی است موجود غیر از خیالات اشخاصی دیگر، چراکه شما خبر  از خیالات مردم ندارید مردم هم خبر از خیالات شما ندارند، پس مشخص هستید و ممتاز و معین، مع‏ذلک این خیال هرجا را می‏خواهد طی کند بدون طی مسافت طی می‏کند. بدن باید قدم به قدم برود تا برسد، برود تا به آنجا برسد، اما خیال تا خیال مکه را کردی همان آن خیال آنجا در مکه حاضر است. دقت کنید ان‏شاءاللّه، مگو خیال است و خیال صورت واقع ندارد، من هم عالم خیال را می‏گویم.

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه چیزی تا به جایی نرسد و متکیف به کیفیت آنجا نشود خبردار از آن نخواهد شد. این خیال نرود به مکه و مکه را نبیند خبردار از آنجا نخواهد شد. جایی را که ندیده، چین را ندیده، هرجور بخواهی خیال کنی وقتی رفتی آنجا می‏بینی یک‏جور دیگر است، به خلاف جایی را که دیده‌ای تا توجه می‏کنی همان جوری که هست می‏بینی. پس خیال می‏رود آنجا، و همچنین در ذهنش. زمان‌های گذشته فانی شده الآن موجود نیست، سرماهاش گرماهاش خوبی‌هاش بدی‌هاش همه فانی شده، این بدن محال است برود به ماضی. لکن خیال شما می‏رود به

«* دروس جلد 7 صفحه 528 *»

ماضی، یادتان می‏آید که در اول عمر چه کارها کرده‏اید کجا رفته‏اید چه خورده‏اید چه پوشیده‏اید، به یادتان می‏آید. پس خیال شخص مشخص معینی است در مکان جسمانی ننشسته، چراکه هرچه در مکان جسمانی بنشیند در حالی که در این مکان هست در این حال دیگر  در مکه نیست. و ببینید این خیال الآنی که در اینجا است در مکه هست، و این بدن الآن در ماضی نیست در مستقبل نیست و محال [است] باشد. ماضی هرچه بود گذشت و واقعاً و حقیقتاً فانی است نسبت به حال، مستقبل هنوز خلق نشده اما در حال خلق نشده، خدا حال را در حال خلق کرده، حال نه ماضی است نه مستقبل. پس بدنی که در حال هست محال است در مستقبل باشد به جهتی که آنجا معدوم است، محال است در ماضی باشد به جهتی که آنجا معدوم است. اما خیال هم در ماضی می‏رود و یادش می‏آید از گذشته‏ها و هم در مستقبل می‏رود، شش‌ماهه معامله می‏کنند. و همه زورهای مردم در مستقبل است. کم کسی است کار برای ماضی بکند و غصه‏های گذشته را بخورد، خیلی آدم پستی بی‏عقل می‏خواهد که غصه گذشته را بخورد. باز غصه مستقبل خوردن، آنهایی که شعور دارند صرفه را در آن می‏بینند. پس مستقبل معدوم است، این بدن اینجا است محال است این بدن اینجایی برود به مستقبل. پس اگر اتفاق چیزی رفت به مستقبل معلوم است ماده دهریه دارد که اختصاص به حال ندارد، آن رفته. پس این بدن نه به ماضی می‏رود نه مستقبل، و خیال هم به ماضی می‏رود هم به مستقبل. در مکان هم همین‏طور همین‌جا که نشسته می‏رود به مکه به کربلا، هر کجا می‏خواهد می‏رود. بدن اگر باید این کارها را بکند باید سیر جسمانی بکند تا برسد.

باز مرادم این تفاصیل نبود. از تفاصیل زیاد، شما آن مراد را از دست ندهید. اغلب این است که مردم که ترقی نمی‏کنند به جهت این است که وقتی عنوان مطلبی می‏شود انسان لابد است شرح کند، هی شرح می‏کند، حالا آنهایی که اهل حق نیستند هی هر لفظی که می‏شنوند می‏روند توی آن لفظ فکر می‏کنند، آنی که

«* دروس جلد 7 صفحه 529 *»

عنوان شده بود یادش می‏رود. این است که گاهی مثال فرمایش می‏کردند حکماء، می‏فرمودند: مادری به طفل خود گفت قربان چشم بادامیت بروم، آن طفل بنا کرد به گریه‌کردن که من بادام می‏خواهم. لفظ بادام که گفتی آن مطلب به دست طفل می‏آید لکن مطلب مادر به عمل نیامده، در همان لفظ فکر می‏کند. اغلب نفوس این طبیعت را دارند، شما مشق کنید این طبیعت از سرتان برود، آن‌وقت زود به مطلب می‏رسید. پس مطلبی که عنوان شد مطلب را در بین سخن‌های متفرقه از دست ندهید، عنواناتی که آمده مقدماتی که گفته شده اگر یادتان هم رفت مقصود آنها نیست.

باری، پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه و این مطلب است: هر عالم غیبی، عالم غیب مکانش هم غیب است زمانش هم غیب است، نه مکانش می‏آید در عالم شهاده نه زمانش می‏آید. پس روح که می‏آید در عالم شهاده رنگ او را جسم نمی‏تواند ببیند، طعم او را نمی‏تواند ذائقه بفهمد. و وقتی می‏آید می‏نشیند افعالی چند را از جسم صادر می‏کند، و اگر او نیاید این نمی‏تواند کاری کند. اما او وقتی آمد و در جسم نشست او چشمش را جوری می‏کند که عکس توش بیفتد جوری می‏کند که ادراک کند مبصرات را، توی گوش که نشست گوش را کاری می‏کند که صداها را ادراک کند. پس غیب الآن لایُری و غیرمرئی است و در عالم غیر مرئی منزل دارد. آنچه مرئی است شهاده اوست. بله استدلال بر آن غیب را به این شهاده باید کرد. پس اگر خواستی ببینی آن غیب چه را میل دارد و چه می‏طلبد ببین زبان شهادی او چه می‏گوید، از حرکت این زبان میل روح را می‏فهمی. چیزی را که یقین کردی از خودش حرکت و سکون ارادی ندارد، مثل آن چوبی که اینجا افتاده به اراده نیفتاده، یا اگر کسی جنباندش به اراده نجنبید؛ حالا یک‌دفعه می‏بینی چوب جنبید و برداشته شد و بلند شد و آمد و خورد توی سر کسی و توی سر کسی دیگر نخورد؛ دیدی حرکت حرکت…..

 

 

 

 

 

نگاهی گذرا به متن دروس

 

مجلد هفتم

 

درس اول

r در هر مقامی که هیچ امتیازی و هیچ سخنی از امتیازات نیست، آنجا نه بایع هست نه مشتری نه ثمن نه خرید نه فروش، معامله‌ای صورت نخواهد گرفت.

r هر سخنی در جای خود معنی دارد در جای دیگرش ببری بی‏معنی می‏شود.

r خدا تا تجلی نکند تا ظاهر نشود برای خلق در سمتی، تکلیف نمی‏کند، پس هرجا امری کرده در سمتی واقع شده

r هیچ خلق مانع کار خدا نمی‏توانند بشوند. به هر خیالی خامی و حیله‏ای بخواهند مانع شوند بی حول و قوه او نمی‏توانند.

r اگر تمام اهل روی زمین جمع شوند که حقی را که خدا خواسته، به بازی به قال قال به توپ و تفنگ و به آب گل کردن مغشوش کنند زورشان نمی‏رسد.

r هرچه انسان در مقابل دلیل و برهان بیشتر ایستاد که دلیل و برهان را ضایع کند، بیشتر خودش ضایع می‏شود.

r اهل حق کارشان این است که آنچه در دست مردم است را به یاد مردم می‏آرند و از همان نتیجه می‏گیرند تحویل مردم می‏کنند.

r این صوفی‏ها  از بت‏پرست‌ها بدترند و خودشان را هم اهل باطن و اهل حقیقت می‏شمارند، و حال آنکه بدترینِ جمیع مذاهب باطله هستند.

r خدا یقین را از مردم خواسته پس مشعر یقین را داده و راه را نموده. اما راه آن است که او نموده نه آن که من برای خود بتراشم.

r مسائل نظریه را خدا دین خودش قرار نمی‏دهد در جمیع دوائر. پس چیزی که محل نظر و تأمل باشد آن را دین خود قرار نمی‏دهد، چیزی را قرار می‏دهد که احتیاج به نظر و فکر نداشته باشد.

r من از بس زیاد می‌گویم و شما از بس کم می‌شنوید و ضبط نمی‌کنید، دماغ من می‏سوزد و از بس مکرر می‏کنم خجالت می‏کشم، لکن می‏بینم روز بروز کفرها و زندقه‏ها بیشتر می‌شود.

r امر خدا چنان امری است که نسبت به حکماء و علماء و متصرفین و عوام مساوی است.

r قرار این مردم است که از چیزی که پیش خودشان بد است وحشت دارند، اما از چیزی که خدا قرار داده از آن وحشت کنند، وحشتی ندارند.

r هرچه را خدا قرار داده خیلی عظیم باشد همان عظیم است، و پیش شما هم عظیم باشد.

r پیش اغلب مردم بگویی کسی که بدعتی در دین خدا کرد بدتر است یا یزید که این‏همه ظلم و ستم کرد؟ می‏گویند یزید، بدعت پیش این مردم چندان نقلی نیست، با او مدارا کنند.

r فحش را می‏فرمایند به کفار ندهید به منافقین ندهید، لکن بخصوص در کسانی که اهل بدعتند، امر می‏فرمایند که خیلی فحششان بدهید خیلی پاپی‌شان بشوید با آنها هیچ مدارا نکنید.

r هر امری را هر حکمی را که مخصوص جمعی بخصوص قرار داده‏اند آن چیزی نیست که اگر کسی نداند آن را، گمراه باشد فاسق باشد بی‏دین باشد.

درس دوم

r مبدأ هر فعلی فاعل خودش است، درجات بالاتر جاش نیست. پایین‏تر جاش نیست از متباینات محال است صادر شود.

r در ملک خدا نیست کسی که بگوید «من کسی هستم که اگر بخواهم، قدرت داشته باشم. بخواهم، نداشته باشم» به جهتی که مفوض به او نیست.

r ای مطلب که امر عامی یک هستی که در همه جا جاری است که این مبدأ هست، منتهی هم هست، باید اعتقاد کرد و توحید همین است، به گوش کسانی که از انبیاء گرفته‏اند نمی‏رود.

r همین‏جوری که مأموری عمل کنی مأموری التماس کنی دعا کنی که مرا موفق بر عمل کن.

r می‏بینی شمشیر می‏کشند و جنگ می‏کنند که بیا ایمان بیار مع ذلک لااکراه فی الدین.

r خودت را امتحان کن در خلوات. وقتی می‏خواهی بخوابی فکر کن ببین اگر خدا را می‏خواهی، خدا هم یقینا تو را می‏خواهد.

r اگر در توی عوام کسی هست اعتنا به دین ندارد در توی حکماء هم کسی هست که اعتنا به دین ندارد.

r حجج اصل از آدم تا خاتم ، جماعتی هستند که اگر آنچه را ولی سابق یا نبی سابق گفته است، بخواهد نسخ کند می‏کند.

r امیرالمؤمنین می‏تواند آیه قرآن را نسخ کند، می‏تواند قرآن پیغمبر را نسخ کند.

r منافقین هم می‏دانسته‏اند که خلیفه می‏تواند حکم پیغمبر را نسخ کند و از این جهت بود که عمر گفت دو متعه بود که در زمان رسول خدا حلال بود و من حرام می‏کنم آن دو را.

r اغلب بی‏دینی‌ها را عمر به حدیث یری الحاضر ما لایراه الغائب می‌کرد. اگرچه شیعه ردشان کرده‏اند. ولکن هیچ احتیاج نیست به رد کردن این حدیث.

r همه‏ ائمه اگر بخواهند شرع جدیدی بیاورند می‏توانند به جهت اینکه حجت اصلند ولکن در میان دائره شیعه ولو سلمان باشد نمی‏تواند این کار را بکند.

r الآن روات از امام زمان روایت می‏کنند، اگر هم از ائمه دیگر روایت کنند امام زمان اذن داده است.

r روات قولشان من باب الروایة متبع است و خودشان هیچ حجت نیستند.

درس سوم

r معقول نیست دین خدا در یک زمانی محل تحیر خلق باشد.

r دین خدا در تمام زمان‌ها واضح بوده بین بوده آشکار بوده محل شک و شبهه نبوده و هرکس اختیار کرد بی‏شک و شبهه گرفت دین را، و هرکس انکار کرد دانست حق است و انکارش کرد.

r ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون معنیش همین است که علت غائی خلق این است که حق را حق بدانند باطل را باطل.

r آن کسی که دین را آورد وقتی گفت خلیفه‏ من فلان شخص است، حالا دیگر این شخص به خارق عادت احتیاج ندارد.

r کسی که از خارج دین است می‏آید و اسلامی به گوشش خورده و می‌خواهد بفهمد پیغمبر خارق عادات داشته، سحر بوده یا معجز؟ آن وقت در چنین موضعی ائمه لابد می‏شوند به خارق عادت.

r من خیلی والله دلم تنگ است از دست مردم، می‏بینم هی می‏گویم و مکرر می‏کنم، باز فراموش می‏کنند. هی مکرر می‏کنم و خجالت می‏کشم از بس مکرر کرده‏ام. اینها همه از چرت زدن است از گوش ندادن است از دربند نبودن است.

r اصل خارق عادت برای این است که انسان چیز تازه‏ای می‏خواهد بگوید. خارق عادات را می‏آرند انبیاء برای اینکه چیزی که در دست مردم هست بگیرند از آنها و چیز تازه‏ای بیارند.

r کتاب و سنت را هیچ‏کس نیست در اسلام که بگوید حجت نیست. اما کتاب و سنت آیا خودش داد می‏کند که حق چیست و باطل چیست؟ پس کتاب حجت است سنت حجت است وقتی که ناطق مبین معین همراهش است.

r می‏فرمایند از برای ما در هر قرنی، عدولی هستند که نفی می‏کنند از دین تحریف غالین را و غالینش همین ملّاها هستند و انتحال مبطلین را باز مبطلینش همین ملّاهایند و برمی‌دارند تأویل جاهلین را و جاهلینش همین ملّاهایند. و الّا آن جهالی که در بازارند و چیزی نمی‏دانند، که تأویلی نمی‏توانند بکنند.

r هیچ به نظرتان غریب نیاید، بد گفتن به اهل بدعت. فحش دادن به اهل بدعت کار خداست کار پیر و پیغمبر است.

r این‏همه فحشی که در قرآن هست هیچ‏کدامش را نخواهید یافت در اسلام، مال بیرون دایره اسلام است.

r از حافظین دین و حاملین دین، کبیره محال است که صادر بشود.

r چیزی که ملکه انسان نشده و عادت نشده می‏شود انسان در بیداری طوری راه برود در خواب جوری دیگر باشد. لکن وقتی چیزی ملکه شد اگر خواب است مثل بیداری است و بالعکس.

r مؤمن هرگز گناه کبیره نمی‏کند محفوظند به حفظ خدا، نمی‏شود که بخواهند کبیره کنند نه در خواب نه در بیداری.

r ممکن نیست شیطان به صورت انبیاء و ائمه طاهرین ظاهر شود برای مؤمن، به جهت آنکه این ملکه دارد و شیطان از این در هراس است.

r هرکس درس می‏گوید، لامحاله چهار نفر شاگرد دارد و تصدیق او را می‏کنند. ابوحنیفه هم که درس می‏گوید شاگرد دارد و هکذا هر سنیی هر منیی، و شاگردها تصدیق استاد خود را دارند، من به تصدیق کدام شاگردها بروم پیش کدام؟

درس چهارم

r دقت کنید که در هیچ جا اختلاف نخواهید یافت. مثل عوام نباشید که بگویید ما خودمان می‏دانیم چه جور کار می‏کنیم، اما خدا را نمی‏دانیم چه جور کار می‏کند، این جور خضوع و خشوع‏ها و مسامحات باعث این اختلافات می‏شود.

r فعلی که صادر شد از فاعل چون از عرصه فاعل آمده است نمی‏شود مباین با فاعل باشد و جدا بایستد که فاعل بمیرد این باقی باشد. ترائی‏ها گولتان نزند. مثل فاعلی که سنگی می‌اندازد و سنگ می‏رود و فاعل اينجا ایستاده.

r میانه فعل و فاعل فصل نیست چنان‌که وصل نیست، وصل به طوری‏که عین یک‏دیگر باشند.

r تمام شرایع که از آسمان پایین آمده تمامش مشتقات است و راست‏ است و دروغ توش نیست اما تمام آنچه از شیطان آمده جامدات است و دروغ است.

r فعل، فاعل را احداث نمی‏کند و لو پیدا شدن وصف فاعلیت فاعل در نزد اقتران به فعلش باشد. این سر جای خودش درست است.

r فعل را نمی‏شود از فاعل جدا کنی، به هیچ جور بینونت ندارند الا یک جور بینونت که اصل و فرع باشد. در حکمت آن را بینونت صفتی می‏گویند.

r فعل وجود فاعل است، ظهور فاعل است آمده است حجت تمام کند، فاعل خواسته صدایی کند پس صدا کرده.

درس پنجم

r کسی که از دلیل انفس چیزی به دستش نیست بداند که از دلیل آفاق چیزی به دستش نخواهد آمد. مطالعه وجود خودش را نکرده بخواهد مطالعه ملک خدا را بکند چیزی گیرش نمی‏آید.

r همیشه کار شیطان این است که انسان را از خودی خود کانّه می‏خواهد واکند که انسان از خودش غافل شود بپردازد به دیگران.

r انسان اگر خودش کار بدی کند چندان بر نفس خودش گران نیست اما اگر کسی دیگر کار بدی کند می‏بینی انسان به هیجان می‏آید.

r این نفس انسانی و نفس حیوانی جوری خلق شده که همین‏که توجّه به سمتی کرد حتّی از خودش هم فراموش می‏کند، خودش را گم می‏کند.

r هرکس هرچه را دوست داشت محشور است با او و دوستی که زیاد شد شخص مصوّر به آن صورت خواهد شد. این است که فرمودند لو احبّ رجل حجراً حشره اللّه معه.

r شرح زهد ابوذر­.

r هول مطّلع نیست واللّه مگر اینکه هرچه را که خدا امر کرده دوست نداری، دوست بداری.

r خیال که متفرق شد و آدم خودش را گم کرد دیگر کارش ساخته شده. این است که انبیاء تماماً همّشان این است که انسان را به یاد خود بیارند می‏آیند که خودت را اصلاح کنی.

r اگر دیدی امیدی به جایی داری و ناامید شدی، اگر عاقلی شکر کن خدا را که الحمدللّه که مرا به خود وانگذاشتی.

r معنی اینکه حضرت امیر7 عصا را می‏گذارد به پیشانی کفار نقش می‏گیرد هذا کافر حقاً و انگشتری را می‏چسباند به پیشانی مؤمن و نقش می‏شود مؤمن حقاً.

r توضیح حالت استجابت دعا و معنی ان‏دعانی اجبته و ان‏سکت عنی ابتدأته.

درس ششم

r اغلب خلق آنچه را که با چشم می‏بینند اطمینانشان بیشتر می‌شود، خصوص بنی‏نوع انسان که این روزنه چشم بهترین روزن‏ها است و اغلب حالات اشخاص از توی چشمشان معلوم می‏شود.

r مسأله‏ای که از گوش ثابت شد بعد از تحقیق بهتر ثابت می‏ماند و جمیع فهم‏ها و دلیل‏ها و برهان‏ها از راه گوش بر انسان داخل می‏شود.

r حالت چشم این است که زود ساکن می‏شود از این جهت زود هم بعدش مضطرب می‏شود و از راه گوش دیرتر به مطلب می‏رسد اما ثابت می‏ماند و مضطرب نمی‏شود.

r حرارت که تعلق به جسم می‏گیرد، چیزی غیر از جسم است و داخل جسم می‏شود از این جهت حجمش را زیاد می‏کند و از جایی که اول دارد جای وسیع‏تری اقتضاء می‏کند.

r نور، نور نیست مگر به ظلمت تعلق بگیرد به ضد خود تعلق بگیرد آن‏وقت نور پیدا می‏شود.

r مبدأ جمیع اشیاء آتش است، مبدأ جمیع اشیاء حرکت است و حرکت لامحاله حرارت دارد و آتش است از این جهت هر جسمی بلکه هر روحی را حرکت که می‏دهی گرم می‏شود.

r عقل را به کارش نمی‏بری کسل است به کارش می‏بری هی فکر می‏کنی تعقل می‏کنی چیزها می‏فهمی.

r هر چیزی که اجزاش به هم چسبیده بدانید آبی داخلش هست که جهت ربط بوده که این تکه گِل را به آن تکه چسبانیده.

r دود اگر بخواهد آتش در آن دربگیرد، نباید معدوم کند خود را، چون اگر معدوم شد دیگر نیست چیزی که دعا کند و طلب کند. پس باید در میان باشد اما از سر خودی خود بگذرد و مسخّر آتش بشود.

r شیخ مرحوم می‏فرمایند تمام مشیت تعلق گرفت به تمام امکان و تمام امکان محل مشیت شد به طوری که سر سوزنی مشیت زیاد نیامد از این امکان و سر سوزنی از این امکان باقی نماند مگر اینکه مشیت تعلق گرفت به آن.

r امکان چیزی است که واللّه آن مشیت اگر نباشد اسم هم کانّه ندارد، هیچ نیست مگر مسخر صرف.

r در این ملک به حسب اتفاق چیزی اتفاق نمی‏افتد تمامش از روی اراده است و از روی مشیت و از روی عمد شده است.

درس هفتم

r هرچه را انبیاء نگفته‏اند انسان نباید تابع شود، کی گفته است رجلی تابع رجلی به خصوص شود؟

r هیچ کفری، هیچ خرافتی، لهوی و لعبی نیست مگر اینکه می‏شود آیه‏‌ای تراشید براش و حدیثی براش آورد و ذکر نمونه‌ای از آن.

r  گفته‏اند و نوشته‏اند که یکی از ادلّه دلیل عقل است و تمام اشتباهشان از اينجا است.

r بدانید که ما هیچ خیرمان را نه به تجربه نه به علم نه به عقلِ خودمان هیچ راه نمی‏بریم.

r پیغمبر آمد در میان شما و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به جهنم و دور کند از بهشت مگر اینکه از برای شما گفت، و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به بهشت و دور کند از جهنم مگر اینکه از برای شما گفته.

r به اجماع نمی‏توان اختیار کرد کسی را که فلان‏کس عالم ما باشد اگر کسی عالم هست هست اگر نیست نیست. همین‏طوری که به اجماع نمی‏شود پیغمبری اختیار کرد.

r اگر قول رؤساء باید مطاع باشد و پیش خود عوام میزانی نباشد که به آن میزان سنجیده شود هر حق و باطلی، پس باید عوام هر طایفه‏ای مثاب باشند و معاقب نباشند در اطاعت ملاهاشان.

r حجج الهیه در تمام زمان‏ها که بودند این‌قدر خدا قوت و علم و فضل به آنها داد که توانستند آن دینی را که داشتند ثابتش کنند که حق است و آن را واضح کردند حجت خدا را بالغ کردند آن‌قدری که خدا راضی شد.

r اگر عالمی را می‏بینی، کسی را می‏بینی که اتفاق مندیل سرش گذاشته و می‏گوید دین خدا واضح نیست، تو بدان که هنوز خدا را نشناخته.

r بچه‏ها معروف‏ترین معروفین هستند، از این جهت خدا تعبیر آورده که آنها پیغمبر را شناخته بودند چنان‌که بچه‏هاشان را می‏شناختند، حتی بهتر می‌شناختند پیغمبر را؛ چرا که بچه‏شان را اگر نمی‏شناختند دینشان خراب نمی‏شد، و اگر پیغمبر را نمی‏شناختند دین نداشتند و خدا می‏خواست دین داشته باشند پس بهتر می‏شناختند پیغمبر را.

درس هشتم

r واللّه هیچ باطنی خدا خلق نکرده مگر در این ظاهر گذاشته. هیچ سرّی نیست مگر اینکه امرش ظاهر است واضح است. آن سرّی که کسی نمی‏داند آن تکلیف مردم نیست خدا هم نخواسته بدانند.

r واللّه دلیلی محکم‏تر از این ضرورت خدا خلق نکرده تا حالا و بعد از این هم خلق نخواهد کرد.

r حدیث مباحثه شامی با هشام و دفع شبهه حجت نبودن قرآن که بی‌دین‌ها از آن نتیجه می‌گیرند.

r این قرآن، قرآنی است که الآن در میان است و همه آن را می‏بینند. دشمن‏های پیغمبر هم حاضرند و عرب هم هستند و عربی را از این ملاهای اسلام بهتر می‌دانند، و کشف الایات را به این تنقیحی که فرنگی‏ها نوشته‏اند علمای اسلام ننوشته‏اند، فصاحت و بلاغت هم دارند دشمن دین پیغمبر هم هستند و می‏خواهند آن‌را خراب کنند. چرا نمی‏توانند مثل قرآن بیارند؟

r کتابی در میان باشد، ناطقی هم در میان باشد و نطق او از روی کتاب باشد، آن وقت حجت خدا تمام می‏شود.

r این ضروریات واللّه قائم مقام خداست در روی زمین، و این ضروریات خیلی از این قرآن متعارفی محکم‏تر است و بی‏خطاتر و بی‏سهوتر و بی‏لغزش‏تر است.

r ضروریات در واجبات و مستحبات و مباحات و مکروهات و محرمات هست و چنان واضح و ظاهر و آشکار و محکم است که همه از آنها خبر دارند، بلکه کسانی که خارج از دین و مذهب شمایند خبر دارند.

درس نهـم

r وقتی انسان درجه به درجه بنا کرد ترقی کردن، می‏فهمد که هیچ حرکتی هیچ سکونی هیچ تصرفی از برای هیچ‏کس نیست.

r خداست می‏داند یک‏پاره جاها نمی‏توانی، سخت نگرفته. هر جا که چیزی غلبه کرد او هم سست می‏کند و نمی‏گیرد و باز ترحم می‏کند، اما بدانید که این، همه جا نیست.

r از پی اسباب زیاد مرو خدا اسباب زیاد دارد. فکر همه را بخواهی بکنی از عهده برنمی‏آیی، آن‌قدرش را که واضح است از دست مده. توی راه بیفت، خورده خورده سبب‏ها را هم یاد می‏گیری.

r کارهای اتفاقی در ملک خدا پیدا نمی‏شود ابداً، کارهای اتفاقی از دست جهال جاری می‏شود، به جهتی که جاهلند، اگر اتفاق خوب شد می‏گویند بختم یاری کرده اگر خوب نشد و بد شد می‏گویند بختم یاری نکرده.

r اینی که انبیاء آمدند و قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم گفتند و همه اثبات حقیت خود را بیان کردند، همین دلیل تقریر است.

r اهل عالم اکتفا کرده‏اند به عادتی که دارند. دین و مذهبشان اُنس‏هاشان است، انس به دینی دارند و وحشت از دینی، بر حسب اینکه در فلان ایل و قبیله متولد شدیم. آنها چنین کردند ما نیز چنین کردیم.

r یکی از درجات ایمان این است که آنچه از انسان تلف شود هیچ غصه نخورد بگوید مال من که نیست به من چه و همچنین آنچه بیاید براش چندان چنگی به دلش نمی‏زند خوشحال نمی‏شود.

r هر نعمتی که انسان احتمال زوالش را بدهد، اگر عاقل باشد و دانا می‏داند نعمتی که یحتمل زایل شود نبودنش بهتر است.

r هستند یک‌پاره‏ای از مؤمنان که واللّه اگر تمام دنیا را به ایشان بدهی خوشحال نمی‏شوند به جهت خوف زوالش، و این به جهت این است که عقل دارند شعور دارند، همین‏که احتمال زوال در آن برود نمی‏تواند خوشحال شود.

r هر کاری اول علمی دارد باید اول علمش را تحصیل کرد بعد عمل کنند تا مدت‏ها، آن وقت آسان می‏شود، نه اینکه تا علم تحصیل شد جلدی عمل هم می‏آید بلکه علم که تحصیل شد حجت خدا تمام‏تر می‏شود، جلدی نمی‏شود عمل کرد. عمل را هم خدا به تدریج خلق می‏کند می‏گوید تو دربند باش که عمل کنی کم کم موفق خواهی شد.

r علم که تحصیل شد دست‏پاچه مشوید که خیال کنید عمل خیلی کار سختی است، تو بدان خدا رؤوف است رحیم است و می‏دانسته تو بازی‏گری جلدی نگفته ترک بازی کن. بازی کردن مباح است و اینی که احکام را پنج قسم قرار داده‏اند همین است. مباحات را چقدرها قرار داده‏اند اما احکام اربعه هزار یک مباحات نیستند. و تمام مباحات آنهایی است که گفته‏اند برو بازی کن.

r این قسم که یک کاری کردی در حضور معصوم و معصوم نهی نکرد از آن کار، می‏فهمی این کار عیب نداشته و جایز بوده و مباح بوده است.

r فرق است مابین سحری که خدا باید باطلش کند، و مابین سحری که باطلش نمی‏کند لکن حرامش می‏کند، و اگر کردی باطلش نمی‏کند.

r قل کفی باللّه شهیداً یک جایی دلیل است یک جایی حرف خرافت است.

درس دهـم

r از برای خداوند دو جور کار است یکی اینکه پیغمبری می‏فرستد، و این مبدأ علوم است و جمیع احکام را او بیان می‏کند برای مردم، و بعد مردمی که هستند و یک امری در این دایره دارند و باید تابع باشند.

r علوم غریبه را خدا منع نکرده، صنایع غریبه در دنیا هست و تأثیرات اشیاء در دنیا هست و خدا هم عمداً گذاشته و خدا غافل نشده که گذاشته عمداً کرده لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة.

r نگویید این جور شبهات را نباید کرد و چشم باید به هم گذارد و مسامحه کرد، همین مسامحات است که کرده‏اند و گمراه شده‏اند شما چنین نباشید هیچ اغماض نکنید.

r شیخ مرحوم روایت می‏کند که من حدیث غدیر خم را به دو روایت روایت می‏کنم از پیغمبر یکی آن زن که جنی می‌شد، یکی آن جن که در بدن آن زن بود.

r وقتی تو نخواهی هدایت بیابی من دلم برای تو نسوخته، خودت را بخواهی هلاک کنی دیگر کی دلش برای تو می‏سوزد؟

r احقاق حق در مبدأ با خداست، چنان‌که در منتهاش که روز قیامت باشد با خداست، این وسط که در دنیا است واگذاشته.

r اغلب آیات استدلالیه قرآن آیات تسدیدی است.

r افترا دو جور است؛ یک افترا این است که کسی می‏آید در مبدأ و ادعا می‏کند که من پیغمبر شما هستم و دروغ می‏گوید و خارق عادتی هم به حیله‏ای اظهار می‏کند، که خدا رسواش می‏کند و مهلت نمی‏دهد. اما یک افترایی است که خدا مهلت می‏دهد و آن افترا را می‏بندند بسا یک عمر در روزگار مشتبه بماند صدسال بماند هزار سال ‏بماند و معلوم نشود که افترا است به جهت آنکه فساد ملک در آن نیست.

r خداوند شرعی قرار داده، حالا کسی عمداً بخواهد خلاف شرع بکند از او حول و قوه خود را نمی‏گیرد. اگر بنا بود حول و قوه را بگیرد و نگذارد خلاف شرع بکنند دیگر آن وقت ارسال رسل و انزال کتب ضرور نبود.

درس يازدهم

r یک تسدیدی است خدا در مبدأ می‏کند یکی در منتهی و اینها را تمیز ندهی بسا قیاس ‏کنی مبدأ را به منتهی یا بالعکس.

r وقتی مبدأ قوانینی در میان گذارد، دیگر بناش نیست خدا که هر دروغی را که گفته شد معلوم کند که دروغ است بسا مدت‏ها می‏ماند و معلوم نمی‏شود.

r عاقل که اعتنا به انس خود و وساوس و شبهات خود نکند، همین‏که حرفی را می‏شنود هر ادعایی را می‏شنود می‏گوید یحتمل راست باشد یحتمل دروغ.

r  در منتهی، خدا وعده نکرده و در هیچ آیه و حدیث و قاعده و قانونی نگفته که هر دروغ‏گویی را رسوا می‏کنم و هرکس حق به جانب اوست من معلوم می‏کنم من واضح می‏کنم و در اينجا نمی‏شود مدعی بگوید خدا شاهد است یا منکر نمی‏تواند انکارش را ببندد به خدا که خدا می‏داند که این دروغ می‏گوید.

r خدا در قیامت ترازوی عدل را نصب می‏کند و حق هر صاحب حقی را به او می‏دهد، هیچ وعده نکرده در دنیا بدهد.

r ممکن است در منتهیات واضح نباشد امر حقی یا امر باطلی این حق و باطل را خدا به گردن نگرفته که واضح کند.

r اگر کسی مسائل مبدأ را در منتهی جاری کرد قیاس کرده و گمراه خواهد شد، اگر برعکس هم کرد بی‏دین و بی‏مذهب خواهد شد.

r مردمان کریم عطایی که می‏کنند جوری می‏کنند که به آن کسی که چیزی می‏دهند خجالت نکشد.

r در مبادی حیله نمی‏شود، بله حیله‏ها در منتهیات جاری است شما قیاس نکنید مبادی را به منتهیات که قیاس کار مردم را خراب کرده.

r حکم منتهیات را هرگز قیاس به مبادی نکنید و این یکی از علوم حکمت است.

r مؤمن کیس است زیرک است دانا است. از حرکت مردم می‏فهمد چه خیال می‏کنند. همین که کسی نگاهی کرد مؤمن از حرکت چشمش می‏فهمد چه خیال کرده است. هرکس را از هیئات ظاهرش می‏فهمد که این نفسش خبیث هست یا نیست.

r شخص را اگر خودش را به خودش بسنجی شک و شبهه می‏آید، اما اگر به خدا بسنجی خیلی تفاوت می‏کند.

r حکمت به مثل بیان می‏شود از این جهت خدا اغلب مطالب را به طور مثل در قرآن ذکر کرده و حکماء مثل می‏زنند. راهش این است که انسان به تمثیلات محسوسه بهتر می‏تواند مسأله را تصویر کند.

r اینهایی که عرض می‏کنم واللّه مرهم زخم کسی است که بداند زخم دارد و دوای کسی است که بداند مریض است.

r خدا جمیع راه‏ها را منحصر کرده به این راه ضرورت. پس حق ثابت من عند اللّه و دینی که از جانب اوست از هر که خواسته او پیش می‏افتد می‏آرد، هیچ بار تو نباید پیش بیفتی.

درس دوازدهم

r پیش این مردم خارق عادات خیلی بزرگ است و واللّه پیش صاحبان شعور و عقل دلیل و برهان مورث یقین دلیل بزرگ است.

r دین خدا مخصوص جماعتی نیست، مخصوص اهل علم و اهل لغتی دون لغتی نیست که جماعتی دیگر نتوانند یاد بگیرند.

r مباشید مثل صوفیه و ملحدین در دین که می‏گویند دلیل حقیت فلان اینکه دل مرا ربوده من مجذوب شده‏ام. پستای انبیاء نبود که جذب کنند مؤمنین را رو به خود و جذب نکنند کفار و منافقین را.

درس سيزدهم

r هرگز فعل فاعل جزء قابل نمی‏شود. نمی‏شود فعل از فاعل جدا بشود و برود بچسبد به قابل.

r تا فاعل در فعلش هست فعل موجود است. تا فاعل بیرون برود دیگر نمی‏ماند گردی غباری که بچسبد به جائی.

r همه جا صنعت این است که صانع حکیم خمیرمایه را می‏سازد، آن وقت به طور سهولت هر چه می‏خواهد ساخته می‏شود. جمیع طول دادن کارها در ساختن خمیرمایه است که نطفه ساخته شود. بعد که ساخته شد دیگر طول نمی‏کشد مولود زود به عمل می‏آید.

r فعل معقول نیست از فاعل کنده بشود چون معدوم می‏شود به جهتی‏که حقیقت فعل آن چیزی است که «لا من شی‏ء خارج سوی نفسه» صادر شده باشد از فاعل.

r جبر غیر از ظلم است، حکیم اینها را از هم جدا می‏کند. ظلم در ملک خدا هست و مردم ظلم می‏کنند اما جبر نمی‏توانند بکنند به معنایی که در حکمت گفته می‏شود، نه به معنی ظلم.

r این مردمی که می‏بینید ـ از سلطان تا رعیت از آخوند تا مقلد ـ تماماً به امنیه راه می‏روند.

r هرقدر بدی اثر کند به مردم دیگر به خودت بیشتر اثر می‏کند و هرقدر نیکی اثر کند به مردم دیگر به خودت بیشتر اثر می‏کند.

r مردم را هر چه بزرگ ببینید بزرگتر از انبیاء نیستند، معروف است «اگر باید خاک بر سر کرد پای تل بزرگ» پس اگر باید تقلید کرد تقلید آنها را باید کرد.

r خدا از دار قرب کسی را فرستاده پیش مردم که دست مردم را ‏بگیرند ببرند، بشرطی که وقتی دستت را می‏گیرند تو دستت را پس نکشی. التماست که می‏کنند بیا، تو قبول کنی.

r انبیاء آمده‏اند که هر کس را که بخواهد نجاتش بدهند، از گودال بیرونش بیارند و هر کس بخواهد توی گودال برود بیندازندش.

درس چهاردهم

r هر فعلی بسته است به فاعل خودش که آن کار را احداث می‏کند ، دیگر کار اعم است از اینکه کار جمادی باشد نباتی باشد حیوانی باشد انسانی باشد نبوی باشد یا کارهای خدایی باشد.

r هر فاعلی باید مشغول باشد به کار خودش تا مقصود الهی به عمل می‏آید، این است که العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة.

r بیان تفویض محال و غیر‌محال با مثال.

r کارهای خدایی به دست می‏آید به همین قاعده که زید کار عمرو را نمی‏تواند بکند؛ نه به طور کراهت نه به طور اجبار نه به طور رضا نه به تفویض نه به اجبار هر کدام کار خود را می‏کنند.

r تمام مجاهده در راه خدا همه همین است که هرچه خدا پیشت آورد و دیدی همان جوری که دیده‏ای اسمش را بگذار، دیگر کاریت ندارند.

r خلقت انسان از برای اکل و شرب و جماع و خواب و بیداری نیست.

r تو نباید زور بزنی که رو به خدا بروی، تو همین قدر که خدا دستت را می‏گیرد به ملایمت تو هم برو و تو را می‏برد به طوری که بهتر از آن نیست.

r اگر کتاب خدا حجت است، چطور هشام در حضور حضرت صادق به گردن آن شامی گذارد که کتاب حجت نیست؟

r اهل شکوک زیادند آدم پیششان که می‏نشیند گوش به حرف‌هاشان می‏دهد خیال می‏کند اینها بلکه راست می‏گویند.

r آن چیزی که محکمات کتاب را جدا کرده از متشابهات همین محل اتفاق است.

r اگر ضروریات حجت نباشد واللّه نه کتاب می‏ماند نه سنت می‏ماند نه دینی می‏ماند.

r ضروریات واللّه محکم‌تر است از فرد فرد معجزاتی که انبیاء آورده‏اند، محکم‌تر است واللّه از همین قرآنی که پیغمبر تحدی کرده به آن بر جن و انس.

r خیلی چیزها هست نمی‏فهمی، می‏گویی خدا هر چه از این اراده کرده ایمان من همان است.

r در عالم هیچ حقی نیست مگر آنکه به نفس ضرورت یا به چیزی که لازمه ضرورت باشد اثبات می‌شود و هیچ باطلی نیست مگر آنکه به نفس ضرورت یا به لازمه ضرورت ابطال می‌شود.

r آنچه که در دست است محکمتر از این ضرورت نیست و بعد از این هم محکمتر از این ضرورت به دست نخواهید آورد.

درس پانزدهم

r هر کس هر کار خوبی کرده می‏بندند به صاحبش و تعریفش می‏کنند و هر کس کار بدی کرده می‏بندند به صاحبش و مذمتش می‏کنند.

r بَدو فعلتان فاعل است، هیچ بالاتر جاش نیست هیچ پایین‏تر جاش نیست.

r آدم چیزی را که نمی‏داند فکر می‏کند تا معنی آن را کم‏کم می‏یابد، نه اینکه چیزی را که ندانست از دانسته خود دست بردارد که من چیزی را ندانستم.

r یک‌پاره صفات هست مال خداست وقتی بروی پیش او کار درست می‏شود جای دیگر بروی درست نمی‏شود یک‌پاره صفات مال خلق است می‏چسبانی به خدا کار عیب می‏کند.

r هر فعلی باید از فاعل خودش سر بزند، آن وقت که سر زد خدا خالق آن فعل و خالق فاعل آن فعل است و خدا فاعل آن فعل نیست.

r خدا اول مشعر هدایت یافتن را تا به‌خلق ندهد هدایت نمی‏کند.

r کاری که مضطری، تکلیف نمی‏کنند مردم در فقر و پریشانی مضطرند حالا خدا هیچ سؤال نمی‏کند که چرا فقیر شدی، تکلیف را همیشه در میسورات قرار داده‏اند.

r شیطان پای مردم را می‏بندد به این‌که در آن امنیه‏ها که تو هی سعی و طلب کرده‏ای نداده‏اندت، حالا آخرت ناطلبیده می‏خواهی البته نمی‏دهند و به همین شخص مأیوس می‏شود و این بابش نیست که مردم فکر می‏کنند.

r هدایت یافتن را به جرأت دعا کنید که خدا زود مستجاب می‏کند.

r دعاهای غیر مستجاب مأیوستان نکند در سلوک. خدا هدایت تو را خواسته، این دیگر استجابت توش نیست ندارد.

r اگر کسی مشعرش را داشته باشد، از پِیش برود می‏داند دعاهای ماثوره تمامش اقتباس از قرآن است. بعضیش را از ظاهر قرآن بعضیش را از باطن قرآن. پس دعاهای ماثوره تمامش قول اللّه است پس تو به قول خدا با خدا حرف می‏زنی.

r بسا انسان حالتی براش پیدا می‏شود که چنان از خود فراموش می‏کند که ملتفت نیست ذکری می‏کند و نمی‏شنود ذکر خود را و معنیش را ملتفت نیست.

درس شانزدهم

r هدایت با خداست و هر چه را خواسته باشد به کسی برساند می‏تواند و می‏رساند، هر چه را هم نخواسته باشد، جمله مردم زورشان نمی‏رسد پیداش کنند.

r خدا معرفت خود را از تمام مکلفین خواسته و تمام را برای معرفت خود و دین خود و عبادت خود خلق کرده.

r خداستعباد خلق را که کرده نه به‌جهت احتیاج خداست بلکه خلق محتاج بودند اقوال خدا را بفهمند. عبادت ثمرش مترتب بر وجود عابدین می‏شود نه بر وجود معبود.

r یک‏چیزی خدا خلق کرده باشد در دنیا در آخرت که این نافع باشد تمامش چنین چیزی یافت نمی‏شود و یک چیزی خلق کرده باشد که از جمیع حیوث و اعتباراتش ضار باشد این را هم خدا خلق نکرده.

r یک‌پاره اطبا هستند این‌جورها می‏گویند: یک مثقال خاکشیر این‌قدر نفع دارد پس ده مثقالش بیشتر نفع می‏کند و این خبط عظیمی است.

r خدا عذاب جهنم را این جور که مردم خیال می‏کنند نیافریده، عذاب‌ها توی افعال مردم آفریده شده.

r هیچ عبادتی را به‌عمل میار که خدا را امتحان کنی، امتحان کردن خدا کفر است و زندقه و اگر در دلت خلجان کرد که بکنیم ببینیم می‏شود یا نمی‏شود بدان مشرکی و اگر بخواهند بگیرند، می‏گیرند و خیلی هم سخت می‏گیرند.

r خدا امتحان می‏کند خلق را و خلق مرخص نیستند که امتحان کنند خدا را به جهتی که خدای دروغگو خدا نیست.

r اگر وقتی که دعا می‏کنی، خیال می‏کنی که آیا می‏شنود یا نمی‏شنود؟ اینی که آیا می‏شنود یا نمی‏شنود خدا نیست.

r اگر کسی توی راه خدا افتاد و سخن معصوم را می‏شنود روایت می‏کند، یقیناً نجات یافته. پس «لایتطرق فی سلوکه الخطاء» به ضرورت ادیان این ثابت می‏شود.

درس هفدهم

r همین‏که چیزی را یافتی که از خود حرکتی ندارد بعد دیدی که این حرکت می‏کند یقین می‏کنی این حرکت از غیر خود این است و اگر در این فکر کنید باب تسدید را به دست می‏آرید.

r اگر دلیل تسدید به دستتان آمد در جمیع امورتان می‏توانید بر یقین شوید و اگر به دست نیاوردید خواهید یافت که چقدر مزخرف است که «عقل من از فلان آیه و فلان حدیث چنین می‏فهمد»، زور که بزنی مظنه می‏شود باز احتمال خطا توش هست.

r هر چیزی که حتم نیست بر او چیزی و یکدفعه می‏بینی آن چیز در آن پیدا شد، این را بدان غیر آورد آنجا گذارد و این بابی است وسیع در دنیا و در آخرت و جمیع جاهای سلوک.

r مشکل این است که مردم دین نمی‏خواهند، تمام تعجب در کارهای مردم است در کارهای خدا هیچ تعجبی نیست.

r مردم، چیزی اگر حرکت کرد می‏فهمند که کسی آن‌را حرکت داده. اما سکونش، ترائی می‌کند در فهم‌های این مردم که خودش ساکن است.

r می‏فرمایند یقبض عنا فلانعلم و یبسط لنا فنعلم، مردم خیال می‏کنند نقص خود را گفته‏اند و حال آنکه کمال خود را خواسته‏اند بگویند.

r اغلب نصیحت‌های من بعد از فکرها است که کرده‏ام بعد از پاک کردن شکوک و شبهات، ساخته و پرداخته برای شما می‏گویم. سعی کنید بگیرید و شکر خدا کنید.

r خداوند از بازی بدش می‏آید، می‏گوید اعراض کنید از لهو و لعب. تمام انبیاء امت‌هاشان را از لهو و لعب نهی می‏کردند.

r حکمت آن است که با وضع این صانع مطابق بیاید و الّا هذیان است.

r همیشه اهل باطل غالب بوده‏اند، تسلط‌های ظاهری داشته‏اند، یک بازی می‏کرده‏اند یک‌دفعه، این قاعده می‏شده و در دست مردم می‏افتاده و می‏مانده.

درس هجدهم

r محل اتفاق است که نبی در حین ادا دروغ نمی‏گوید سهو نمی‌کند یادش نمی‌رود، یادش برود تقصیر برمی‏گردد به خدا، دیگر اهل حق این عصمتش را در همه جا جاری می‏کنند.

r نمی‏شود خلق را درهم نکنند، وقتی کثرات خلق شدند لامحاله یک نسبتی به هم دارند ربطی به هم دارند.

r تمام خلقت خدا علت غائی دارد یعنی ثمر دارد اگر ثمر نداشت لغو بود پس هر مؤثری را خدا به جهت اثرش آفریده. هر خلقی را برای فعل او خلق کرده و آن فعل ثمره وجود اوست.

r خدا بعضی را ببعض مبتلا کرده که ببیند خلق او می‏کنند آن کاری را که برای آن کار خلقشان کرده یا نمی‏کنند.

r ثمره اشیاء وقتی بر اشیاء مترتب است که در غیر اثر کند، تا تأثیر در غیر نکند ثمر اسمش نیست.

r به تو نگفته‌اند دعا کن برف نبارد، گفته‌اند دعا کن خدایا مرا گرم کن و این دستور العملی است در جمیع بلاهای عام و نعمت‌های عام.

r به‌طور عقل، به‌طور نقل و به‌طور ضروریات می‏فهمی که اعتنای خدا به‌عقاید بیش از اعتنای اوست به اعمال.

r این ظالمینی که ظلم می‏کنند اگر اعتقاداتشان صحیح باشد کافر نمی‏شوند، در هر دینی این مرافعات هست. هیچ دینی بنا نیست کسی که ادعای بی‏جا کرد این را بگویند تو کافر شدی پس آنها فساق هستند اما بی‏دین نمی‏شوند.

r اگر عقاید درست شد، عمل نادرست باشد لامحاله کفاره‏ها هست توبه‏ها هست بدل‌ها هست، اما عقاید را دیگر بدلی نیست.

r هیچ‏کس بی‏دلیل تقریر و تسدید، تصدیق نبی را نمی‏تواند بکند چنان‌که نبی بدون آن دلیل نمی‏تواند یقین کند که این روحی که آمده از جانب خداست.

درس نوزدهم

r خیال نکنید دین خدا مخصوص علماء است مخصوص حکماء است عوام باید تابع باشند.

r معنی معجز این نیست که عامی نفهمد، معنی معجز این است که تمام مکلفین بفهمند.

r اغلب چیزها را اغلب علوم را شما از گوش می‏شنوید و گوش هم از این حیث اشرف است و نیست مثل این نعمت، نعمتی. از راه گوش فرق میان سحر و معجز گذارده می‏شود.

r نه این است که کسانی که معجزات را با چشم دیدند صرفه کردند و حالتشان بهتر بود از کسانی که با گوش شنیدند.

r بنای مردم این نیست که دین داشته باشند سر که از تخم در آورند می‏روند پی کسب و کار، دین و مذهبی نمی‏خواهند مأنوس به آن قواعد و قوانینی که هستند آن است دینشان.

r نقل فرمایش آقای مرحوم در خلقت مشیت و سخن درویش که شکم ما سیر نشد.

r می‏گویند بابا، موسی به دین خود عیسی به دین خود ما چه کار داریم، شما بدانید این دین نیست.

r نقل شبهه فخر رازی در این‌که تمام روات باید معصوم باشند و بیان آن.

r خدا قرار نداده سرکه شیره‏ای داخل هم، حقی و باطلی ممزوج با هم و آن را دین خود قرار بدهد.

r متشابهات را درست می‏آری به طوریکه با محکمات بسازد خیلی خوب، درست نمی‏آری از یقینت دست بر مدار.

درس بيستم

r خودمان «مِن حیث التابعیة» باید احتمال ندهیم که بر خطا باشیم، از حیثی که پیغمبر گفته و من رفته‏ام چون او معصوم است من درست رفته‏ام «حیث التابعیة» را اگر برداری ما معصوم نیستیم سهو و نسیان و خطا داریم.

r مؤمن که اعتقادش صحیح باشد و لو عاصی باشد نمی‏شود لعنش کرد، پیغمبر مبعوث شده که استغفار کند برای مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات، به مؤمن عاصی نمی‏شود لعن کرد.

r وقتی می‌خواهید مقرب درگاه خدا شوید و می‏خواهید دعایی مستجاب شود و تقرب به خدا بجویید باید هی استغفار کنید برای مؤمنین و مؤمنات.

r پس عصات را نمی‏شود لعن کرد ظالمین انفس خودشان را مادامی که مسلمان هستند و مؤمن نمی‏شود لعن کرد.

r اگر کسی در تمام عمر شراب بخورد و مست باشد لکن بداند حرام است و معصیت است نگوید حلال بوده این باز قابل شفاعت است. نهایت زحمت و عذاب در برزخ و قیامت هم داشته باشد آخر کار پیغمبر شفاعتش می‏کند، یک نفر واللّه نمی‏ماند که شفاعت نکند.

r صریح آیه قرآن است که می‏بخشد واللّه تمام معصیت‌ها را، حتم کرده و می‏بخشد، اما بشرطی که اسمش گناه باشد شرک نباشد.

r کسی اگر در تمام عمرش شراب بخورد و تمام عمرش مست باشد و چون مست است نماز هم نکند روزه هم نگرفته لکن می‏داند همه کارهاش معصیت است چنین کسی را آن اواخر کار نهایت طول هم بکشد و عذابش هم بکنند شفاعتش می‏کنند.

r کسی در مدت عمر شراب نخورده و رنگ آن را ندیده باشد و همیشه نماز کرده باشد روزه گرفته باشد دروغ نگفته باشد خیانت نکرده باشد و بگوید من شراب نمی‏خورم لکن می‏گویم شراب حلال است. این به نظر مردم عظم ندارد، لکن این گناه اسمش نیست این شرک اسمش است.

r مردم از بس اهل دنیا هستند خیال می‏کنند حکام که پول از مردم می‏گیرند بدعت گذارده‏اند، این بدعتی نیست که دین مردم را خراب کند. خودش می‏داند بدکاری کرده مردم هم می‏دانند بدکاری کرده هیچ کس گمراه نمی‏شود بجهت آن، آن بدعتی که بد است آن است که دین مردم را خراب کرده باشد و مردم را گمراه کند.

r قرآن را تفسیر برأی نمی‏توان کرد و آنچه مخالف ضروریات است آن تفسیر برأی است، آنچه مطابق ضروریات است آن از جانب خداست.

درس بيست‌ويکم

r امر خدا همیشه واضح است همیشه بین است همیشه آشکار است و از برای کل مکلفین میسور است.

r یقیناً خدا آنچه را از من خواسته بمن رسانیده و یقیناً آنچه را مفهوم من قرار داده تکلیف مرا همان قرار داده، پس یقیناً مفهوم من در آنچه خدا بمن رسانیده یقینی است و خطایی و سهوی و نسیانی در آن نیست. اگر چه من خودم خطاکارم اما او خطا نکرده پس مِن حیث التابعیة له خطا هم نکرده‏ام غفلت هم نکرده‏ام.

r مؤمن به طور بت و جزم یقین دارد که اگر بر این دین بمیرد اهل بهشت است، اگر چه سلب قدرت نمی‏شود کرد از خدا؛ خدا بخواهد تمام پیغمبران را به جهنم ببرد قادر است. اما خدا وعده کرده که ما کان اللّه لیضیع ایمانکم و این خیلی چشم‏روشنی عجیب غریبی است که انسان حق را بیابد و خاطرجمع هم بشود که خدا از دستش نمی‏گیرد.

r شرط طلب حق این است که غرض و مرض و انس‌ها و قاعده‏هایی که داری را کنار بگذاری و به آن قاعده‏ای که خدا قرار داده که بی غرضی باشد مجاهده کنی آن وقت البته به حق می‏رسی.

r مردم اگر چه در کارهای خودشان ساهی و ناسی باشند لکن در قبول دین و مسائل دینیه لایتطرق فی کلماتهم الخطاء و شیخ مرحوم هم از همین باب می‏فرماید «لایتطرق فی کلماتی الخطاء».

r حکایت قطعه‏ای که آوردند خدمت آقای مرحوم و ادعا کردند که خط حضرت امیر است.

r بیان دو معنی برای معصوم: 1ــ معصوم اصطلاحی، 2ــ معصومی که در اخذ دین خدا خطا ندارد.

درس بيست‌ودوم

r اگر کسی کاری کند کسی دیگر نتواند بکند، محض این، معلوم نمی‏شود این از جانب خداست.

r فرق سحر و معجز را این‏طور گذارده‏اند که سحر آن است که به چشم بیاید و حقیقت نداشته باشد، معجز آن است که حقیقت داشته باشد.

r خدا معجزات را در جایی اثبات می‏کند که یک حقی معلوم نباشد و بخواهد حقیتی ادعا بکند.

r مبادی، لامحاله خارق عادت باید داشته باشند که دلیل راستی‏شان باشد، وقتی صدقشان معلوم شد حالا دیگر می‏گویند چنین و چنان کن.

r این عرق تصوف در اغلب مردم هست، خیال مکن خودت این جور نیستی. برای خود یک‌پاره قاعده‏ها درست کرده‏اند، می‏روند حاجات را نیت می‏کنند که اگر حاجات ما برآمد فلان حق است.

r مبدأ  که کارهاش را کرد، منتهیات اگر بخواهند کارهای او را بکنند به هوی و هوس خود نمی‏توانند.

r دلیل حقیت اهل حق متابعت است مر مبادی را که تو اسمشان را پیغمبر می‏گذاری اگر متابعتش معلوم شد حق است.

r آنچه امر به طور عموم است عامه خلق مکلفند و عموم خلق باید آن را بگیرند و هر چه مخصوص است تکلیف همان مخصوص است.

درس بيست‌وسوم

r چیزی که گاهی متحرک است گاهی ساکن، البته یک کسی دیگر متحرک و ساکنش کرده. کاری که علی‏العمیا و به حسب اتفاق باشد در ملک یافت نمی‏شود.

r آنچه می‏شود در مملکت همه کار محرک ملک است و اگر از این راه یقین نکردی که ملک صانعی و موجدی دارد، از هر راهی که خیال کنی یقین کرده‏ای بدان یقین نیست عادت است انس است هوی است، خدا راهی دیگر خلق نکرده برای یقین و قرار نداده.

r اگر چه ذات خدا دیده نمی‏شود لکن حرکت او در متحرکات و سکون او در سواکن دیده می‏شود و شکی برای عقل نمی‏ماند که ملک صانعی دارد. پس آنچه می‏شود، خواست او و کار او و از روی علم و تدبیر است. در ملک او چیزی اتفاقی نیست، اتفاقیات کار جهال و عاجزین است.

r اینکه مکرر می‏گویم به جهت این است که ناصر ندارم. هی مکرر می‏کنم بلکه یکی دویی دهی به فکر بیفتید چیزی از آن را ضبط کنید، اقلاً ملّاجعفرش بنویسد در دنیا بماند.

r ابتدای استدلال این است که فکر کنید هر چیزی چون ذاتیتش همراه اوست دیگر انتظار نمی‏کشد که چیزی بعد برای من پیدا شود. پس هر چه تازه پیدا می‏شود این تازه از خودش نبوده از کسی دیگر بوده آورده اينجا گذارده و از همین راه باید بروی به توحید برسی.

r آیا کسانی که تمام اطراف دین و مذهب را راه می‏برند و هر سوراخی که در دین پیدا می‏شود سد می‏کنند، آیا مساویند با کسی ‏که عقلش نمی‏رسد دین و مذهب چه چیز است و نمی‏داند در آن الحادهایی که خودش می‏خواهد بکند، چطور بکند که رسوا نشود؟!

r باطل مثل خارخسک است هر پهلوییش که بالا بیاید خار دارد، مثل نجاست است هر قدر بیشتر به هَمَش میزنی گندش بیشتر می‏شود.

r آقای مرحوم می‏فرمودند ما للـه‏ای داشتیم حرف‌هاش حکیمانه بود و از جمله آن حرف‌ها این بود که لولی بودن تخمی ندارد که بکارند، هر که لولی‏گری کرد لولی است.

r این‌جور پستاها بوده در دنیا؛ فلان آقا خلاف گفته، بر ما نیست بی ادبی بکنیم او خودش داند با خدای خودش. چرا فلان فقیر که خلاف میگوید این را درباره او نمیگویی؟ اگر ستاری خوب است همه جا خوب است، اگر باید پاپی شد پاپی همه کس باید شد.

r مبدأ را خدا تسدید می‏کند تا اینکه شرعی قرار بدهد، حلال و حرامی قرار بدهد حق و باطلش واضح است شبهه‏ای درش نیست، اما بعد از وضع ناموس مهلت می‏دهد خدا و می‏دانید شما که دولت با کفار است با منافقین است هر حیله‏بازی دستگاهش وسیع‏تر است.

r خدا کفار را مهلت می‏دهد به جهت آنکه بسا کافری در صلبش، در صلبِ صدم یا هزارمش مؤمنی باشد.

r خدا اگر نمی‏خواست در روی زمین مؤمنی باشد ابدا زمینی خلق نمی‏کرد آسمانی خلق نمی‏کرد. این زمین و آسمان را برای آن «بحر لجّی» خلق نکرده بلکه آن ظلمات را خلق کردند که به کار اهل حق بیاید.

r اگر منافقی است که اگرچه از جهتی صدمه می‏زند، از جهتی کاری می‏کند ساعتی می‏سازد ولو به واسطه باشد یک جایی به کار مؤمن می‏آید، آن منافق را مهلت می‏دهد که به کار مؤمن بیاید.

درس بيست‌وچهارم

r خدا خلقت کرده که ببینی برای او، بشنوی برای او، راه بروی برای او، بخوری برای او، بیاشامی برای او، بخوابی و بیدار شوی و جماع کنی و هرچه می‏کنی برای او باشد.

r خدایی که تمام کون را از برای شرع قرار داده است، آیا می‏شود این خدا عمدا کسی را گمراه کند؟! فکر که می‏کنی می‏بینی نمی‏شود. خدا همه اصرارهاش برای این است که گمراه نشوید.

r همیشه اولاد آدم طور و طرزشان مثل طور و طرز آدم است، اولاد شیطان طور و طرزشان مثل طور و طرز شیطان است؛ از روی دانایی هی حیله می‏کنند هی می‏خواهند دین خدا را خراب کنند.

r آدم از روی غرور و سرکشی معصیت خدا را نمی‏کند. اگر لغزشی از او سر زد وقتی ملتفت شد بنا می‏کند عذر خود را خواستن اگر عذر نیارد و اعتراف بگناه نکند بدانید تخم شیطان است.

r بیان قول کسانی که به تخطئه قائل شده‏اند.

r امور دین نوعاً دو جور است یک‌پاره‏ای امور هست که جمیعا باید در آن متفق باشند و اختلاف نداشته باشند، و یک‌پاره مسائل هست که علماء در آنها بر خلاف یکدیگر فتوی می‏دهند.

درس بيست‌وپنجم

r هر شیئی اثری دارد، خواه از روی نادانی استعمال شود یا از روی غفلت یا از روی علم آن شی‏ء تأثیر خود را می‏کند.

r در بعضی از جاهای شرع می‏بینید امر را به طور واقع قرار نداده‏اند، بلکه به طور فهم مکلفین قرار داده‏اند.

r کسی اگر وضوء داشته باشد و بعد از مدتی احتمال برود حدثی صادر شده از او، شارع همچه قرار داده که وضو دارد این بخواهد احتیاط کند وضو بگیرد بدعت کرده. دیگر محض اینکه من دلم چرکین است تا وضو نگیرم دلم پاک نمی‏شود، دل تو غلط می‏کند پیغمبر گفته وضویی دیگر مساز.

r دیگر این حکم را من دلم نچسبیده است، اگر حکم پیغمبر دل چسب نیست برو پیغمبری دیگر پیدا کن، برو خدای دیگر پیدا کن. پاپی که بشوی مآل چنین کسی بکفر می‏رسد.

r قرار اغلب شکوک این است که هر جایی که محل تردید است و شک، به یک طرفش زورکی نمی‏شود افتاد، انسان خودش بخواهد زور بزند شک نداشته باشد تکلیف مالایطاق است.

r یک‌پاره امور هست بقدر وسع و طاقت خلق هست و یک‌پاره از طاقت خلق بیرون است، متکفلشان کسانیند که عالمند و قادرند، انسان غصه‏اش را نباید بخورد.

r امور را طوری قرار داده‏اند که شما به قدر مفهوم خودتان مکلف باشید به جهتی که این مفهوم شما به قدری بود که می‏توانستی بفهمی و معقول نبود بیش از این تکلیف وارد آورند هم علمش را بیش از این نمی‏توانستی تحصیل کنی هم عملش را بیش از این نمی‏توانستی بکنی.

r چه بسیار ضررها هست که از ما دفع می‏کنند و جلب نفع‌ها برای ما می‏کنند به شرطی که آن‌قدری که توانستیم تحصیل خود را و عمل خود را بکنیم، باقیش را پای خود گرفته. اما اگر آن‌قدری که می‏توانستی تحصیل نکردی و آن‌قدری که می‏توانستی اجتناب از ضرر نکردی و لج کردی؛ وقتی تو خودت در بند خودت و در بند نجات خود نباشی توقع مکن خدا دلش بیشتر بسوزد.

r اگر کسی بخواهد نجات بیابد انبیاء بیشتر می‏خواهند، خدا دیگر بیشتر می‏خواهد. همینکه کسی لج کرد گفت برویم قدری سم بخوریم، قدری بازی کنیم، این طور که کرد انبیاء بنای عداوت را می‏گذارند سر ریسمان را سست می‏کنند.

r حکایت ملاباشی که می‏گفت من نه به جهت حرام بودن شراب نمی‏خورم، بلکه به جهت اینکه خلاف معقولیت است نمی‏خورم.

r وقتی کسی استخفاف به دین کرد اگر چه عمل نکند همین قدر خفیف بشمارد، حکم آخرینش این است که مخلد در جهنم است و لو در دنیا چون ما نمی‏دانیم از راه استخفاف بود یا از راهی دیگر، حکم نمی‏توانیم بکنیم.

r بسا کسی ببیند کسی دیگر معصیت کرده خودش هم نکرده باشد، اما معصیت او را بگوید نقلی نیست، این شخص کافر می‏شود و آن شخص فسقی بیشتر نکرده است توبه کند خدا او را می‏آمرزد.

درس بيست‌وششم

r طرح سر صعود و نزول، که چرا انسان را ذاتش را در عالمی دیگر قرار دادند و آوردندش اينجا که زحمت‌ها بکشد.

r هر چیزی که به صرافت خود باشد هیچ اثر ندارد و هر چه می‏بینید کمالی پیدا کرده، به صرافت نبوده تاثیری در غیر کرده. غیری هست و فعل و انفعالی شده تا نفس تعلق گرفته به جایی و یافته چیزی را.

r اشیاء اگر همه سر جای خود بودند و در یکدیگر اثر نمی‏کردند خلقت تمام اینها بی‏حاصل بود.

r بسا انسان داخل عرصه حکمت نشده لفظش به گوشش خورده هی فکر می‏کند چیزی نمی‏فهمد.

r چیزی که بود و نبودش مساوی است حکیم لغو نمی‏کند که یک جهتش را ترجیح بدهد لاعن شعور.

r بیان مثل صندوق و باغ برای تمییز عرصه فقاهت از عرصه حکمت.

r واللّه تا حکمت یاد نگیرد آدم، حظ ایمان را نمی‏کند ذوق ایمان را نمی‏‌کند. حکمت حاقش آن نقش ایمان است در قلب مؤمن.

r خدا قادر است و قدرتش به محالات تعلق نگرفته، قادر است و کار لغو نمی‏کند.

r بیان سر خطابی که به عقل شد که اگر نبودی جمیع اشیاء را خلق نمی‏کردم، گاهی به عقل این حرف‏ها را می‏زند گاهی جایی که نمی‏ترسند بمحمد9می‏گویند لولاک لماخلقت الافلاک تا شما بدانید که مطلب یک مطلب است.

r اگر نزولی نبود خلقت خدا لغو بود، چنان‌که اگر صعودی نبود خلقت لغو بود بی‏حاصل بود.

r خدا خلق خود را به خُلق خود دعوت کرده و متأدب بآداب خود می‏خواهد بکند، متخلق باخلاق خود می‏خواهد بکند.

r قوابل علت غائی جهات فواعلند، اما فواعل وقتی آمدند کارهای فاعلی می‏کنند، کارها که به عمل آمد ربوبیت بنا می‏کند حرف زدن در این وقت علت غائی می‏رود جای دیگر.

r تا چیزی را به کسی ندهند حکیم نمی‏گوید دادند و اگر چیزی را به کسی دادند و ضبط نکرده به او نداده‏اند آن چیز را.

r اگر حیات در عالم خودش بود و نزول نکرده بود وجودش کلوخ بی مصرف بود. نفس و عقل هم همين‌طور.

r همین که خدا امر می‏کند که عمل کنید، این امرش نعمت‏ها است که بر سر خلق می‏ریزد و تعجب این است که گاهی به زور هم می‏گویند بیا بخور و اگر نمی‏آیی، می‏گویند بی‏اعتنائی به سفره ما کرده‏ای ما بدمان می‏آید و از کسی که بدمان می‏آید صدمه‏اش می‏زنیم.

r خدا محتاج به عمل بندگان نیست، بلکه انبیای او محتاج نیستند به عمل خلق لکن این خلق محتاجند به انبیا. خدا چون کریم بود می‏خواسته بایشان عطا کند و عطاهاش را توی عمل بندگان خود قرار داده، باید بکنند تا به آنها برسند.

درس بيست‌وهفتم

r آنچه ضرور بود خدا خلقش کرده و تمام آنچه هم خلق کرده واجب بوده.

r بی‏دینی آن‌قدر شایع شده که دین داری اگر بخواهد حرف‏های دین داری خود را بزند حرف‏های او را اساطیر اولین می‏گیرند.

r طبیعت این مردم این است که والله به قصه‏ها و حکایاتی که در میان مردم شایع است راغبند گوش بدهند با وجودی که می‏دانند دروغ است گوش می‏دهند و خنده می‏کنند و می‏گذرند و این قدر اعتنا به دین و مذهب ندارند.

r تمام خلقت زمین و آسمان و دنیا و آخرت برای این است که خدا یک دینی را روی زمین وضع کند. حالا آیا این دین را به طوری وضع می‏کند روی زمین که بعضی از مردم بدانند بعضی ندانند؟!

r این عالم برای دین خلقت شده نه این‌طورکه قرار مردم شده که می‏گویند ما را چکار با مردم ما می‌رویم پی کسب خود. هر که هر دینی دارد خوب است؛ موسی به دین خود عیسی به دین خود.

r خدا دین را جوری قرار داده که هر کس تخلف کند از دین اگر چه متصرف باشد، باقی باید آن را خارج دانند از آن دین و لعنش کنند ولو آن باقی هیچ تصرف نداشته باشند و عامی هم باشند.

r این ضروریات امری است ثابت و محکم از جانب خدا در روی زمین که والله بسا آنکه آسمان زائل شود و این امر زائل نشود.

r لکم دینکم و لی دین از آیات متشابهه است نه به این معنی ‌که تو به دین خودت من به دین خودم و این‌که پیغمبر صلح کرده.

r نهایت تعبیر از روشنی حق این است که می‏گویند مثل روز روشن است و الّا خیلی از روز روشن‏تر است.

r هر امر واضح بینی که بالتبع برای حق خلق شده چون مقصود بالذات نبوده احتمالات در آن گذارده‏اند و علم واقعی نفس الامری را در آن جور علوم نخواسته‌اند، لکن در اصل حق، حقی را خواسته‌اند که احتمال بطلان در آن نباشد.

r بدانید ممکن هست یک کسی امری را بداند حق است و انکار کند، مثل معصیت‌هایی که می‏داند بد است و می‏کند. لکن معصیت از روی لاابالی‏گری کجا و عمدا بی‏دین شدن کجا.

r ملتفت باشید که نفس نفسی است خبیث، اماره بالسوء همین که چیزی را میل کرد از پی آن می‏رود، حق باشد می‏رود باطل باشد می‏رود.

r والله اعتنای خدا به حفظ دین بیش از اعتنای اوست به حفظ آسمان و زمین. آسمان و زمین را برای حق خلق می‏کند و حق را برای کاری دیگر خلق نکرده او خودش مقصود بالذات است.

درس بيست‌وهشتم

r آنهایی که شارح قرآن بوده‏اند گفته‏اند قل فللّه الحجة البالغة یعنی حجت ظاهر واضح. اگر همچه نکرده باشد خدا، هیچ کافری حجت براش تمام نیست، می‏گوید معلوم نبود من کافر شدم.

r اگر چرت نزنید می‏بینید چقدر پوست کنده و واضح است و آن وقت ببینید مردم چقدر غافلند که اینها را باید برایشان دلیل آورد ثابت کرد.

r انبیاء تعلیم ما کرده‏اند که حرف بی‏دلیل و بی‏برهان را قبول نکنید. بی‏دلیل و برهان هر کس هر حرفی زد همین دلیل بطلانش است و قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین.

r یک کسی به کسی نصیحت می‏کرد؛ می‏گفت اگر اتفاق غلطی کردی و ملتفت شدی غلط کرده‏ای جلدی بگو غلط کردم، تا یک غلط باشد. اما اگر غلطی دیگر بچسبانی به آن غلط اول دو تا غلط می‏شود و اگر بخواهی رفع آن را بکنی این سه تا غلط می‏شود و هکذا به همين‌طور خود را رسوا می‏کنی، آخر به جایی می‏رسد که همه مردم می‏فهمند تو غلط کرده‏ای.

r خدایی که دین قرار ندهد روی زمین و هر کس هم خود را ببندد به او و از جانب او نباشد او را رسوا نکند خدا نیست شیطان است.

r بیان معنی ظاهر و معنی باطن ان اللّه بالغ امره.

r خداوند مفسد را حتم است و حکم است رفع فسادش را بکند. به خصوص متکفل است خدا که نگذارد مفسد فساد کند این کلمه را محکمش کنید.

r انسان تا امر خدایی را قیاس می‏کند به امر خلقی و امر خلقی را قیاس می‏کند به امر خدایی به مطلب نمی‏رسد.

r اگر تو تنها دیدی فلان در خلوت شراب خورد، حالا بروی توی بازار بگویی فلان شراب خورد تو بدتر از اویی. او در خلوت شراب خورده و تو اشاعه فاحشه کردی.

r همین که بنا کردی دین خدا را خراب کنی خدا هم خرابت می‏کند رسوات می‏کند.

r فساد دو جور است یک فسادی است که اختراعی در دین می‏خواهد بکند این را خدا نمی‌گذارد باقی بماند، اما بعد از آنی که مبدأ آمد حلالی و حرامی درست کرد قواعدی در دنیا گذارد، حالا دیگر در توی این دائره اگر کسی گفت فلان حرام است خدا جلدی زبانش را نمی‏بندد، پس خدا متعهد و متکفل نشده که فسق فجار را منع کند و کفر کفار را منع کند.

r مادام که ایمانتان محفوظ است و خاطرجمع به ایمان خود هستید و ضروریات را از دست نمی‏دهید واللّه باید قطع داشته باشید که خداوند می‏آمرزد جمیع گناهان را، چرا که از صفت اوست که یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح خوبی‌ها را اظهار می‏کند بدی‏ها را ستر می‏کند ـ نه در این دنیا نه در جایی دیگر ـ خطاها را نمی‏گیرد مادامی که معصیت است و اسمش عصیان است.

r خدا چنان پرده می‏کشد که ملائکه خبر نشوند، مؤمنین هم خبر نشوند، منافقین هم نفهمند و خودش می‏داند و تو می‏دانی که معصیت کرده‏ای آخر طوری از سر تقصیر تو می‏گذرد.

درس بيست‌ونهم

r معقول نیست خدا دین خودش را ظاهر نکند بیان نکند برای کسی، آن وقت ریش کسی را بگیرد که چرا ندانستی.

r سنی‏ها می‏گویند شیعه خلیفه رسول خدا را معصوم می‌دانند چون اگر معصوم نباشد شاید ما را امر کند به خلاف شرع و حال آنکه علماشان در خیلی از مسائل به طور تفاوت فتوی می‏دهند و در واقع نفس الامر آنچه از پیش خدا آمده یک چیز بیش نیست، می‏گویند شیعه علمای خود را بر حق می‏دانند و می‏گویند به حق رسیده‏اند و به تکلیف خود عمل کرده‏اند با وجودی که معصوم هم نیستند، پس خلیفه هم معصوم نباشد عیب ندارد و همين‌طورها به شیعه تاخته‏اند.

r این‌که در بعضی از اخبار رسیده که انبیاء ترک اولی می‏کنند بسا خیال کنی یعنی زیاد و کم می‏کنند آن وقت بسا خیال کنی جایز است نبی یادش برود یا سهو کند، این‌طور نیست.

r یک‌پاره خلق را خدا خلق کرده که طبعش و مزاجش و هواش و هوسش این جور است که هیچ سبقت بر خدا نکند هر چه خدا می‏گوید بکن می‌گوید سمعا و طاعة، یک سرمو کم و زیاد نمی‌کند.

r اگر آیه متشابهی باشد مقابل آیه محکم، ببین می‏توانی مطابقش کنی با آیه محکم که منافات نداشته باشد، بکن. نمی‏شود، محکم را از دست مده.

r گاهی گناه را می‏گویند یغفر له، گاهی یغفره. کسی که خودش گناهکار باشد و استغفار کند بی‏لام مناسب‏تر است، می‏گویند یغفره. لکن کسی که شفیع باشد و به جهت خاطر او کسی را بیامرزند اينجا می‏گویند یغفر له.

r هرکس حکمی کند و یقیناً بداند از جانب خدا آمده آن حکم بما انزل اللّه است و اگر می‏داند این حکم خدا نیست و حکم می‏کند یا نمی‏داند و حکم می‏کند این لم‏یحکم بما انزل اللّه و کسی که بماانزل اللّه حکم نکند یا کافر است یا ظالم یا فاسق پس حکم همیشه بما انزل اللّه باید باشد.

r این خیلی واضح است که آنهایی که به وجود ائمه قائلند می‏گویند که خلیفه باید از جنس مخلِف باشد بلکه از نفس مخلِف باشد، پس اوصیا ضرورند.

r معصومین همیشه باید یکیشان زنده باشد و تصرف کند در ملک که اگر به اشتباه مؤمنی چیزی زیاد کند برش دارد به اشتباه چیزی را کم کند برای او تمام کند؛ دیگر یا یک کسی را می‏فرستد با او حرف می‏زند که باین دلیل تو اشتباه کرده‏ای و حالیش می‏کند یا اتفاق کتابی را برمی‏دارد حدیثی می‏بیند می‏فهمد. هر طور هست نمی‏گذارد عمل بکند به آن اشتباه.

r واللّه ناطقی در میان شیعه هست، اما ناطق یعنی پیغمبر، ناطق یعنی امیر المؤمنین، ناطق یعنی صاحب الامر صلوات اللّه علیه. غیر از اینها ناطق معنی ندارد.

درس سى‌ام

r چیزی که ظاهر و باطنش بد شد خلق اجتناب می‏کنند و این محل امتحان نیست و همیشه محل امتحان جایی است که ظاهر سازی بکنند و مردم بروند پیششان و گول ظاهرشان را بخورند.

r امتحانات الهی همیشه در جایی است که مردم به ظواهر مغرور شوند و از بواطن بد خبر نداشته باشند و آن باطن‏ها تأثیر کند خورده خورده به ظواهر که انس گرفتند خورده خورده آن بواطن اگر ظاهر شد وحشت هم نمی‏کنند و می‏گیرند.

r امتحانات همیشه جایی است که ظاهرها خوب باشد باطن‏ها بد باشد و آنجایی که ظاهر و باطن مساوی است خدا هرگز امتحان نکرده.

r هرگز دین خدا آن سرهای مخفی نیست، هر چه سر است و مخفی است مال صاحبان اسرار است چه دخلی به مردم دارد؟ خدا دینی خواسته علانیه واضح بین بدون تقیه و ترس و خوف.

r یرید اللّه بکم الیسر و لا یرید بکم العسر به شرط آنکه آن راه آسانی را که پیش آورده‏اند بروی و فضولی مکنی که من راه مشکلی می‏خواهم پیدا کنم، آن راه مشکل راه شیطان است هر چه هم می‏روی شکت و شبهه‏ات و جهلت زیادتر می‏شود.

r تمام امورات الهیه جمیعش افعال مشتقه است.

r هر چه عسر است و حرج از دین خدا نیست عسر و حرج مال شیطان است و هر چه میسور است و پیش تو آورده‏اند تو می‏دانی خدا آورده.

r امت واللّه نوکرند، زن‌هاشان کنیز مردهاشان غلام. عبدک و ابن عبدیک المقر بالرق در حرم‏ها می‏خوانی، جزء اعتقاد است در حضور حجت اصل.

r جمیع حجج و جمیع پیغمبران را خدا برای آقایی خلق کرده برای اینکه مطاع باشند. این را اگر بشکافی یعنی برای اینکه مالک باشند.

r مترس حجت خدا نیامده که تا تو گفتی مالم مال تو، جلدی بیاید از دست تو بگیرد، زنت را از دستت بگیرد، زن دیگر هم بسا به تو بدهد.

r انبیاء و حجج نیامده‏اند چیزی از تو بگیرند بلکه آمده‏اند چیزی به تو بدهند، و والله می‏دهند.

r خدایی که نفع از خلق ببرد خدا نیست شیطان است. همچنین کسانی که از جانب خدا می‏آیند نمی‏آیند نفع از مردم ببرند، می‏آیند نفع به مردم برسانند.

r معنی این فقرات زیارت که می‏خوانی السلام علیک یا وارث آدم صفوة اللّه، یا وارث نوح نبی اللّه، یا وارث ابراهیم خلیل اللّه، و هکذا. پس تمام روی زمین، تمام خلق مملوک حجت اصلند، مملوک پیغمبر و آل پیغمبرند.

درس سى‌ويکم

r خداوند عالم هر چه را از خلق می‏خواهد، اولاً اختیار می‏کند از جنس خلق کسی را و او را محل فرمایشات خود قرار می‏دهد.

r خداوند یک جور احقاق حق و ابطال باطلی در مبدأ دارد و یک جور احقاق حق و ابطال باطلی در تابعین. هر دوش را انسان باید ملاحظه کند.

r بزرگان همیشه نصیحت می‏کردند که اگر ناقصی و عصیانی می‏کنی الحاد مکن، بگو معصیت کردم که این گول نزند کسی را. مباشید مثل آن طلبه که به گربه گفت برو و الّا شرح لمعه را برمی‏دارم حلالت می‏کنم. چوبی بردار بزن تا برود، دیگر حلالش مکن.

r دروغ به خدا بستن از هر کفری کفرتر است. و از هر فسقی فسق‏تر است.

r وقتی مبدأ درست شد باقی هم تابعند، دلیل حقیت رعایا تابعیت مبدأ است.

r تابعین دلیل حقیتشان متابعت مبدا است، این است مکرر نصیحت می‏کنم که هرگز نگردید پی آنکه اگر مثلا زنم آبستن شد فلان کامل است. اینها دخلی به حق و باطل ندارد.

r علومی را که خدا حرام کرده و مخصوص اهل حق نیست، اهل حق اگر راه می‏برند به جهت این است که علومش را باید داشته باشند، و به حقایق اشیاء باید مطلع باشند.

r دلیل حقیتِ تابع، تابعیت است. چنان‌که دلیل مطاع بودنِ مطاع خارق عادت است.

درس سى‌ودوم

r فاعل فعل خودش را احداث می‏کند لامن شی‏ء یعنی از جایی دیگر نمی‏گیرد به خود بچسباند که فعل خودش بشود.

r بنا خشت و گلی را روی هم می‏گذارد و مصطلح شده که این عمل بنا است و فعل بنا هست، این فعل بنا نیست.

r غالب کسانی که درست داخل حکمت نشده‏اند، فعل و فاعل را می‏خواهند پیش خدا ببرند، می‏گویند از عرصه عدم به شهود آورده. بدانید از نیست صرف نمی‏شود چیزی ساخت.

r جمیع خرابی‌ها از همین است که علم مشایخ را لفظ تنهاش را می‏گیرند و از حقیقت امر غافل می‏شوند، این است که مکرر می‏فرمودند علم ما از سم بیش بدتر است.

r فعل فاعل از خارج که نیست، از نیست صرف هم که نیست، پس از عرصه فاعل می‏آید، اگرچه در کلمات مشایخ که می‏آیی می‏گویند فعل از عرصه فاعل نیست.

r هر اسمی برای فاعل هست، برای اثرش هم آن اسم هست، این امر بر یک نسق جاری است چه در مقام خلق و چه در خالق.

r فعل با فاعل، نه منظرش نه مخبرش فرقی میانشان نیست به هیچ وجه من الوجوه، مگر همین که آن اصل است این فرع، مگر همین که این صادر است از او، آن مصدر است این را، دیگر هیچ فرقی نیست که اثنین بخواهی خیال کنی، اثنین نیستند. تا هرجا برود فاعل از فعلش بیرون نمی‏رود که چیز پوک بی‏مغزی بماند محال است.

درس سى‌وسوم

r چیزی در ملک خدا نیست مگر اینکه فاعلیتی برای او هست و فعلی دارد، لکن فعل اعم است از حرکت و سکون.

r فعل، تمام حقیقتش، سرتاپاش همه جا محتاج به فاعل است، اما فاعل هیچ محتاج به فعلش نیست.

r نیست صرف نیست که از آن هست بسازند، یک تکه نیست بردارند با تکه‏ای از هست داخل کنند معنی ندارد.

r فعل لباس نیست اگرچه حکیم تعبیر بیاورد و بگوید هنّ لباس لکم و انتم لباس لهنّ، لباس التقوی ذلک خیر، ممکن نیست صفت غیر را بیاری به این بچسبانی این جبر است، تناسخ است.

r باید تحصیل علم کرد، وقتی درس نمی‏خوانی تفصیل برایت حاصل نمی‏شود همیشه مجملی همیشه مهملی چه این دنیا چه در قیامت.

r انسان تا خودش عقیده صحیحی نداشته باشد عقیده کسی دیگر را به کسی دیگر نمی‏شود چسباند.

r سید مرحوم می‏فرمودند من این لفظ‌ها را می‏گویم برای فهمیدن، نه برای انتشار الفاظ، لفظ تنها بی‏معنی است. می‏خواستند شالوده در عالم بریزند و کلیات چند بیان کردند که نتیجه‏ها بعد از آنها گرفته شود.

r برخلاف صوفیه که می‏گویند آدم نباید مقید باشد، انسان باید قید داشته باشد تمام قیدش به خدا باید باشد.

r بابی است در حکمت که انسان می‏تواند تمام ملک خدا را سیر کند وقتی کلیات در دست باشد و می‌تواند در تمام عمرش مثل خری که به آسیا بسته‌اند هی بگردد و از جای خود هیچ‌جا نرفته باشد.

r مؤثر را در اثر نمی‏توان تعمد کرد و ندید مگر جاهایی که مؤثر را ندیده باشی و نشناخته باشی.

r اگر گفتم فعل از عرصه فاعل است، نه اینکه بگویم از عرصه ذات اوست، فعل هر فاعلی مضاف به آن فاعل است.

r هر جایی که بعضی از صفات مبدأ آنجا ظاهر است و تمام مبدأ را آنجا تو نمی‏بینی بدان لباس است.

r فعل که صادر از فاعل شد، فعل مملوک فاعل می‏شود و فاعل مالک او، این متصرَف می‏شود، او متصرِف. مملوک‌های ظاهری چشمتان را نگیرد. انسان مالک آنها نیست واقعاً، به خیالی خوشحال است. اینها مثل سراب است که وقتی که تفحص کرد می‏بیند آب نیست.

r هر فعلی از هر فاعلی صادر شد هیچ کس نمی‏تواند از او بگیرد به کسی دیگر بدهد، پس جبری نیست.

r راه یک‌پاره شفاعات و نیابات را باید به دست آورد، بسا کسی زیر بال کسی را می‏گیرد اما خودش باید راه برود.

r هرکه روزی بیست و پنج مرتبه بگوید اللّهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات، خدا او را می‏آمرزد اگرچه او اهل جهنم باشد.

r پدر بسا اعمالی نکرده اما پسر عمل خیری کرده به او بدهند انت و مالک لابیک. تعجب اینکه عمل‌های بدش را به او نمی‏دهند.

r ایمانی که هنوز می‏ترسی زایل شود، عدیله بر‏دارد ببرد، هیچ نیست ایمان مستودع است، مستقر نیست. ایمانی که در قلب نوشته می‏شود تمام ملائکه و جن و انس جمع شوند که بگیرند زورشان نمی‏رسد.

r شفاعات و نیابات و وکالت‌ها جمیعاً معنیش امداداتی هست که می‏کنند. کسی ضعف دارد، عصا دستش می‏دهند راه می‏رود، باز خودش راه رفته. همه کمک می‏کنند، زیر بال انسان را می‏گیرند، سررشته را به دست انسان می‏دهند.

r کارهای انسانی تمامش کارهای ارادی است. هرجا اراده توش هست یعنی نیت نه اراده حیوانی، آن کار تو است. هرچه را بی‏نیت بکنی، که بلارویه صادر ‏شود کار تو نیست، به خوبش مغرور مشو، از بدش هم مترس، دخلی به تو ندارد.

درس سى‌وچهارم

r در جایی که ظاهر و ظهور را و غیب و شهود را مقابل می‏اندازند اذا اجتمعا افترقا دو معنی دارد.

r یک دفعه شخص قیام عام مطلقی را خیال می‏کند و توجه به قیام کلی می‌کند که دخلی به اشخاص ندارد و زیدی را نمی‌بیند. لکن ملتفت باشید قیام زید قیام عام نیست که بتوانم او را ببینم، زید را نبینم.

r ظاهر در اول از نفس ظهور ظاهرتر است پا می‏افشاری افعل تفضیلش هم برداشته خواهد شد چون در میان ظهور و ظاهر هیچ اختلاف نیست، تمام اختلاف که برداشته شد بگو هو هو.

r این‏جور سخن‌ها در ظاهر و ظهوری که مقابل غیب و شهاده افتاده گفته می‏شود. اما غیب و شهاده دخلی به این پستا ندارد، غیب و شهاده مثل روح است و بدن.

r غیب وقتی تعلق به شهاده گرفت در توی عالم شهاده نمی‏نشیند و می‏نشیند و هی باید گفت و هی باید تدارک کرد.

r عدم تزاحم روح با جسم خیلی بیشتر است از عدم تزاحم کیفیات جسم چون این کیفیات از اسفل مثال هستند و کأنه جسمانی هستند.

r این‏جور حرف‌ها هیچ جای دیگر نیست، نمی‏دانند بلکه اگر بیایند و تکبر نکنند و حب ریاست پیش پاشان را نگیرد، سرعت نداشته باشند، تعجیل نداشته باشند، گوش بدهند یا اللّه آن وقت یاد بگیرند و الّا هیچ جای دیگر نیست.

r غیب هیچ دخلی به عالم شهاده ندارد و عالم شهاده هیچ دخلی به عالم غیب ندارد، او در مکان شهاده هیچ نمی‏نشیند چنان‌که عالم شهاده هرگز به آن عالم نمی‏رود، چنان‌که زمانشان همین‏طور است.

r بدنی که در حال هست محال است در مستقبل باشد به جهتی که آنجا معدوم است، محال است در ماضی باشد به جهتی که آنجا معدوم است. اما خیال هم در ماضی می‏رود و یادش می‏آید از گذشته‏ها و هم در مستقبل می‏رود.

r اگر اتفاق چیزی رفت به مستقبل معلوم است ماده دهریه دارد که اختصاص به حال ندارد.

r بیان مثال حکماء که مادری به طفل خود گفت قربان چشم بادامیت بروم.

r اغلب نفوس این طبیعت را دارند، شما مشق کنید این طبیعت از سرتان برود، آن وقت زود به مطلب می‏رسید؛ مطلبی را که عنوان شد در بین سخن‌های متفرقه از دست ندهید.

r هر عالم غیبی، مکانش هم غیب است، زمانش هم غیب است، نه مکانش می‏آید در عالم شهاده، نه زمانش می‏آید. بله استدلال از آن غیب را به این شهاده باید کرد.

([1]) درد شدید ناشی از انسداد قسمت فوقانی روده‌ها که مهلک است.

([2]) آزردگی، کدورت، ستیز.

([3]) لولَئین: ظرف سفالی لوله دار شبیه آفتابه. ابریق. (فرهنگ عمید)

([4]) این قسمت در نسخه خطی، حدوداً یک خط و نیم افتادگی داشت.