دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد هفتم – قسمت دوم
«* دروس جلد 7 صفحه 284 *»
درس هفدهم
(شنبه 19 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 285 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
بعد از آنی که انشاءاللّه ملتفت شدید که همینکه انسان چیزی را یافت که از خودش حرکتی ندارد و بعد دید که این چیز حرکت میکند؛ و این یکی از کلیات حکمت است انشاءاللّه داشته باشید و فراموش نکنید. همینکه چیزی را یافتی که از خود حرکتی ندارد بعد دیدی که این حرکت میکند، یقین میکنی این حرکت از غیر خود این است، چراکه اگر این حرکت داشت پیشتر هم حرکت میکرد. و اگر در این فکر کنید باب تسدید را به دست میآرید. و مکرر عرض کردهام اگر دلیل تسدید به دستتان آمد؛ ــ و دلیلی است واضح و روشن و بیّن و آشکار ــ در جمیع امورتان میتوانید بر یقین شوید. و اگر به دست نیاوردید خواهید یافت که چقدر مزخرف است که عقل من چنین میفهمد، از فلان آیه و فلان حدیث چنین میفهمد. زور که بزنی
«* دروس جلد 7 صفحه 286 *»
مظنه میشود باز احتمال خطا توش هست.
و راهش اینکه شما اگر یافتید سنگی را که حرکت ندارد و بعد دیدید که این سنگ میجنبد، چوبی را دیدید حرکت ندارد و بعد دیدید این چوب بنا کرد حرکت کردن، آدم یقین میکند که این چوب خودش که نمیجنبید، پس حالا که میجنبد معلوم است این را یا آدمی میجنباند، دیگر ما یا آدمش را میبینیم یا نمیبینیم، میدانیم غیر تحریک میکند این عصا را، شاید جنی ملکی برداشته عصا را میجنباند ملک دیدنی نیست عصا میجنبد.
پس انشاءاللّه ملتفت باشید مشکل هم نیست فهمش آسان است. پس هر چیزی که حتم نیست بر او چیزی و یکدفعه میبینی آن چیز در آن پیدا شد، این را بدان غیر آورد آنجا گذارد. و این بابی است وسیع در دنیا و در آخرت و جمیع جاهای سلوک انسان باید ببیند این امر را و بداند که لا حول و لا قوة الّا باللّه. و غیر از این راه واللّه خلق جمیعشان هیچیک خدا را نمیبینند و نمیشود دید خدا را، و اگر دیدنی بود جمیع ارسال رسل برای این شده بود که بیایید او را ببینید، و همه آمدهاند که لاتدرکه الابصار. حالا با وجودی که دیده نمیشود باید جمیع احکامش ظاهر باشد. دقت کنید که مشکل هم نیست مشکل این است که مردم دین نمیخواهند، تمام تعجب در کارهای مردم است در کارهای خدا هیچ تعجبی نیست. پس در سنگ که واضح است فکر کن، همینکه دیدی حرکت نمیکند و بعد حرکت کرد بدان این را یا آدمی جنبانده یا بادی یا جنی یا ملکی یک کسی این را حرکت داده. و فرق نمیکند سکونش هم با حرکت، این گاهی متحرک است گاهی ساکن، نه حرکتش مال خودش است نه سکونش. خودش آن چیزی است که در حرکت هیچچیز از او کم نشده و در سکون چیزی بر او نیفزوده، اما سکون را کسی ساکنش کرده حرکت را کسی داده، نه سکون نه حرکت هیچ بر او نیفزوده و نکاسته. خود این جماد آن چیزی است که هم در حرکت تمامش هست هم در سکون، چون حقیقتش به دو صورت مختلف بیرون
«* دروس جلد 7 صفحه 287 *»
آمده نه این صورت را خودش ساخته نه آن صورت را، کسی دیگر باید این حرکت را بدهد و ساکن کند.
دیگر در اینها فکر کنید ببینید شکی ریبی درش هست؟ دقت کنید پا بفشارید، اینها را سرسری نگیرید. همینکه بنا شد سرسری گرفتن، انسان به علم نمیرسد به عقل نمیرسد. همینجوری که میبینید مردم نمیگیرند و اعتنا به علم ندارند علم هم اعتنا به آنها نمیکند. پس فکر کن ببین در این قاعده کلیه شکی شبههای ریبی میتوانی پیدا کنی؟ اگر هست سعی کن رفع شود. پس هر چیزی که گاهی متحرک است گاهی ساکن نه حرکت مال اوست نه سکون، این مردم چیزی اگر حرکت کرد این را میفهمند که کسی حرکت داده، اما سکونش را بسا ترائی کند در فهمهای این مردم که خودش ساکن است، میگویند این سکون از خودش است، حالا اگر جنبید میگویند این را چیزی یا کسی حرکت داده. لکن شما دقت کنید این سنگ یا چوب یا حیوان یا انسان، هر چیزی که به دو صورت مختلف بیرون میآید، اگر این صورت جزء حقیقتش است باید همیشه همراهش باشد، آن یکی جزء حقیقتش است باید همیشه همراهش باشد. ببینید چه همیشه همراهش است؟ طول و عرض و عمق جزء حقیقتش است، این سمت و این سمت و این سمت را دارد، همیشه همراهش است. پس اگر دیدی چیزی به دو صفت مختلف بیرون میآید، این دو صفت را غیری از اندرون این بیرون آورده است. این را اگر یاد گرفتی و شکی و شبههای ریبی برات باقی نماند مطلب را درست فهمیدهای. حتی اینکه آنجاهایی که ترائی میکند که شخصی را کسی دیگر حرکت نمیدهد، خود خود را حرکت میدهد، مثل حیوان و انسان که خودشان حرکت میکنند؛ اینها ترائیها است. عرض کردم اگر تو ببینی عصایی را که گاهی متحرک است گاهی ساکن، وقتی حرکت کرد اگرچه نبینی آن کسی را که حرکت داده معذلک یقین میکنی کسی او را حرکت داده، دیگر بخصوص اگر ببینی به نظم حرکت میکند کارهای عاقلانه از او سر میزند کأنّه تعمد میکند به
«* دروس جلد 7 صفحه 288 *»
سر کسی میزند به سر کسی دیگر نمیزند، آنوقت یقین میکنی جنی است و جن هم دیده نمیشود یک کسی است که دیده نمیشود. همینطور این بدن که حرکت میکند، روح چیزی است مثل جن و ندیدنی است. لکن حالا میبینی بدن گاهی حرکت میکند گاهی ساکن میشود، روح گاهی او را حرکت میدهد و گاهی ساکن میکند. و روح غیر از این بدن است، نمیبینی وقتی تعلق از این بدن برداشت دیگر حرکت و سکون ارادی برای این بدن نیست.
دیگر مسامحه نکنید. و این راه، راه مشکلی نیست که درسخواندن و ریاضت کشیدن ضرور داشته باشد، خیر مثل حرفهای متعارفی است مشکل نیست، مشکل آن است که مردم گوش نمیدهند یاد نمیگیرند غافلند. این راه راهی است که انسان را به توحید میرساند، راهی است که انسان را به نبوت میرساند، به اقرار به نبوت میرساند، راهی است که هر حلالی به طور یقین به دست میآید و هر حرامی به طور یقین به دست میآید، حتی مسأله شک و سهو به طور یقین به دست میآید، تمام امور دین و مذهب به این به دست میآید. پس حقیقت چیزی را اول به دست بیار بعد آن چیزهایی که عارض میشود عوارض است که عارض شده پس کسی وارد آورده، از عرصه نیستی هم نیامده جایی بوده آوردهاند آنجا گذاشتهاند. حقیقت سنگ یا چوب یا حقیقت هریک از جمادات آن ماده صاحب طول و عرض و عمق است، حالا میبینی متحرک شد بدان کسی او را حرکت داده. حتی اگر مثل موسی کسی پیدا شود روحی بدمد در این عصا و عصا بنا کند حرکتکردن، باز قاعده تو به هم نمیخورد روحی است این را جنبانیده. پس قاعده هیچجا تخلفپذیر نیست. پس حقیقت چوب نه حرکتی از خودش هست نه سکونی، حرکت آمد روی چوب نشست از غیر حقیقت خودش آمده، دیگر خواه انسان خارجی باشد یا جن خارجی یا آب خارجی یا باد خارجی باشد یک کسی این را حرکت داده. و از این باب است که عقلاء پی میبرند که این خلق تمامشان از جمادش و نباتش و حیوانش و انسانش و ملکش و
«* دروس جلد 7 صفحه 289 *»
آسمانش و زمینش و روحش و بدنش اینها خودشان خود را نتوانستهاند بسازند و عاجزند بسازند. و حالا که ساختهاندشان نمیتوانند حکمتهاش را بفهمند، نمیتوانند حکمتهاش را تمامش را به دست بیارند که به چه اسباب و آلات ساختهاند. این قاعده اگر به دست آمد میدانی این اوضاعی که حالا برپا است خودش بر پا نیست غیری بر پا کرده.
و همینجور نصایح بود که ائمه طاهرین سلام اللّه علیهم میکردند و همینجور بابها بود که مفتوح میکردند برای کسی که غرض نداشت و جاهل بود، همینطور توی راهش میانداختند. مردکه زندیق گفت من هرچه را نمیبینم وجود ندارد، خدایی که نمیبینم و شما میگویید دیده نمیشود من چطور اقرار کنم؟! اینطور گفت اما غرض نداشت. فرمودند تو اگر ببینی لعبهای را جایی افتاده نگاه کنی ببینی توش چوبی گذاشته شده روش کهنهای پیچیدهاند یکپاره جاهاش را سریش چسباندهاند، آیا تو شک میکنی که این را یک کسی ساخته؟ قدری فکر کرد عرض کرد خیر. فرمودند آیا هیچ شک میکنی که این خودش ساخته شده است و اینها خودشان به هم چسبانده شدهاند؟ گفت خیر شک نمیکنم که کسی این را ساخته و اینها را به هم چسبانیده. فرمودند صاحبش را که تو ندیدهای از کجا میگویی کسی ساخته؟ قدری فکر کرد و گفت اگر من ندیده باشم لعبهسازی را و ببینم لعبه را شک نمیکنم که کسی آن را ساخته. فرمودند خوب، پس این اوضاع را که میبینی بدان یککسی ساخته. تو آن لعبه را که میبینی چشمش نمیبیند شکل چشم براش درست کردهاند و همچنین گوش و بینیش و دهنش، و شک نمیکنی یک کسی این را ساخته؛ پس چرا به خودت نگاه نمیکنی چشم داری و میبیند، گوشت را میبینی میشنود. از این قبیل فرمایشات توی راه افتاد و ایمان آورد. معلوم است شخص بیغرض در یک مجلس ایمان میآرد، با غرض را هم یک عمر با او حرف بزنی معجزات تمام انبیاء را برای کافر و منافق اظهار کنی ماتغنی الآیات و النذر عن قوم لایؤمنون.
«* دروس جلد 7 صفحه 290 *»
پس ببینید که بعد از آنی که انسان این باب را مفتوح کرد؛ و این باب را خدا مفتوح کرده رو به خلق، از این باب انسان به توحید میرسد. همینکه میبینی خودت نمیتوانی همچو چشمی بسازی و میبینی این چشم ساخته شده پس بدان یک کسی ساخته، و آنکسی که ساخته خوب سررشته داشته این چشم را ساخته، این گوش را، این پا را، این دست را. پس دقت که میکنی تمام حرکات این خلق دخلی به حقیقتشان ندارد، حقیقت خلقشان مثل کلوخی است که جایی افتاده همان جسم صاحب طول و عرض و عمق است، فرق نمیکند یکدفعه توی این روح نبات دمیده شود یا آنکه روح حیوان دمیده شود یا روح انسانی یا روح نبی بدمند و نفخت فیه من روحی و همینجور کارها را کرده خدا. پس ببینید صنعت در دست کسی هست و اوست صانع وحده لا شریک له. و چون دیدیم او این کارها را کرده، پس کدام دلیل بر قدرت او ادلّ از مقدورات او؟ چون دیدیم هر چیزی را بر نظم حکمت و تدبیر کرده پس دانستیم مدبّر بوده پس حکیم بوده پس عالم بوده. پس وقتی این باب را از برای خودت مفتوح کردی توحید نصیبت خواهد شد و باید مفتوح بکنی.
مکرر عرض کردهام این جور حرفها حرفهای مسامحه نیست. یکپاره امور هست و مطلوبات و مقصودات که نمیدانی که خدا خواسته آن مقصود تو حاصل بشود برای تو یا نشود. مثل اینکه فرزند نداری و میل هم داری اما نمیدانی آیا خدا خواسته این فرزند نصیب تو بشود یا نخواسته؟ دعایی میکنی دیگر یا شد یا نشد، همچنین فقیر هستی نمیدانی باید غنی شوی دعا میکنی، یا مستجاب میشود یا نمیشود، همچنین مریض هستی به اینطور. لکن فراموش نکنید چه عرض میکنم، دین را باید بدانی که خدا خواسته دین را داشته باشی، دیگر حالا من طالبش هستم و دعا هم میکنم شاید به دست من بیاید یا نیاید، فکر کن این نیست مثل صحت و مرض مثل فقر و غنا مثل وجدان و فقدان، این دین و مذهب است خواستهاند از تو، و چون خواستهاند آوردهاند پیش تو. خدایی که دین نیاورده خدا نیست. و همچنین
«* دروس جلد 7 صفحه 291 *»
بگویی آوردهاند و در مغاره کوهی مخفی است باز نیاوردهاند پیش تو. خدایی که دین نیاورده خدا نیست. در تورات هست که خدا دینش را در توی یک جزیرهای در مغارهای پنهان نمیکند، معقول نیست خدا دینش را در مغارهای پنهان کند آنوقت تکلیف کند بروید پیداش کنید. فکر کنید اگر دین در آسمان باشد خلق در زمین، خلق نمیتوانند پیداش کنند. اینطور قرار نداده لئلایکون للناس علی اللّه حجة بعد الرسل این صنعت صنعتی است که میدانی یک غیری هست صانعی هست ساخته اینها را، و اینها تمام از زمینش از آسمانش روحش و بدنش تماماً کار دست اوست. هیچ امر، امر طبیعی نیست، هیچ دخلی به طبیعت ندارد. ببین روح انسان زنده هست بدنش هم هست، اگر طبیعت باشد چطور میشود یکدفعه این روح میرود؟ و میبینی هنوز بدنی نیست، و روحی و بدنی میسازند روحی میآرند توش میگذارند، اینها هم نظم طبیعی نیست همهاش امور تعمدی است، هرچه را میخواهد باشد هست، نمیخواهد باشد اسباب زیاد دارد به هر سببی هست میبردش. پس صانع صنعتی میکند از روی علم و حکمت، پس اگرچه خودش دیدنی نیست و محال است دیده شود، حتی واللّه انبیاء نمیبینند او را هیچجا نمیبینندش. بله، با چشم عقل میبینندش تو هم باید با عقل ببینی و لمتره العیون بمشاهدة العیان بل رأته القلوب بحقایق الایمان هیچ شکی شبههای ریبی هیچجاش نیست، جای ریبه اگر بود و مردم ریبه داشتند حق داشتند و خدا هم مؤاخذه نمیکرد از ایشان، جای ریبه نیست. بلی مردم از پی آن نمیروند در راههای خود به خیال خود ریبها و شکها دارند، این است که انتقام میکشند از ایشان.
باری، انشاءاللّه فکر کنید. عرض میکنم بخواهید حاقّ دلیل به دستتان بیاید، حاقّش این است که چون متصرفی نیست در ملک به غیر از خدا و اگر روز شد یقین داری که او پیش آورده، حالا که او پیش آورده خواسته که آورده خبر هم نکرده، پس خدا را نمیبینی اما یقین داری که این روز مشاء خدا و مرضی خداست شک نمیکنی
«* دروس جلد 7 صفحه 292 *»
که این روز کار اوست، و همچنین شب باز مشاء خدا و مرضی خدا و محبوب خداست اوست خالقش و از روی تدبیر و از روی حکمت آورده. این است که در آیات قرآن همینطورها است، درست فکر کنید در همین روزها فکر کنید که اگر خدا میخواست هیچ روز خلق نمیکرد همه را شب میکرد، و اگر همه را شب میکرد کی برای شما روز میآورد که استراحت کنید؟ گاهی را شب کرد گاهی را روز کرد تا هم به کارتان برسید هم استراحت کنید. پس راه تسدید اینکه اگرچه خدا را نمیبینی اما فعل خدا همهجا ظاهر است و بیّن و آشکار. حالا از صنعتهای این؛ به شرطی که اصلش را از دست ندهی که چیزی که خودش حرکت ندارد و دیدی حرکت کرد غیری حرکتش داده، تمام حرکات کار خداست تمام سکونها کار خداست. حالا از جمله کارهایی که کرده؛ و فکر کنید ببینید که خارجیت دارد یا نه؟ موافق عقل و نقل ببینید درست میآیـــد یا نه؟ ببینید همينطور اینی که هست و تصرف کرده و الآن تصــــرف با اوست و کل یوم هو فی شأن و لایشغله شأن عن شأن روزی که نیست میآرد، روز را برمیدارد شب را میآرد، پس کل یوم هو فی شأن، دیگر تو بخوان «کل ساعة هو فی شأن»، «کل آنٍ هو فی شأن» و لایشغله شأن عن شأن، اينجا را روز میکند آنطرف را شب میکند منافات با هم ندارد، یکجایی صبح است یکجا ظهر است و لایشغله شأن عن شأن. پس آن کسی که صاحب این ملک است و آنچه تصرفات هست همه در دست اوست؛ و این متصرفین آنقدر تصرفی که دارند مالکش هم نیستند، شخص پهلوان قوی هیچ مالک قوت و قدرت خود نیست، تمام قوت و قدرت او را به یک تبی میگیرند از او. عالِم واللّه علمش به دست خودش نیست، تعجب است واللّه آنهایی که به حقایق ایمان مطلعند حرفهاشان را که زدند مردم خیال میکنند نقص خود را گفتهاند و حال آنکه کمال خود را خواستهاند بگویند. میفرمایند یقبض عنا فلانعلم و یبسط لنا فنعلم. لا حول و لا قوة الّا باللّه را آنها میگفتند، آن حقیقتش را که هیچ دروغ توش نیست آنها میگویند. پس هر وقت خدا نمیخواهد قبض میکند، بخواهد
«* دروس جلد 7 صفحه 293 *»
میگیرد ماننسخ من آیة او ننسها نأت بخیر منها نسخ نمیکنیم یا برنمیداریم اصلش از خاطر تو آیهای را مگر اینکه آیه خوبی یا مثل آن میآریم، و بخواهد بردارد چیزی را از خاطر کسی برمیدارد. باز از راههای بزرگ توحید که سرمشق دادهاند این است که میفرماید عرفت اللّه بفسخ العزایم و نقض الهمم شخص میبیند در خود که چقدرها دلم میخواهد سفری را خانهای را علمی را بخصوص کار بخصوصی را یکدفعه میبینی رأیش برگشت، مالک عزم خودش نیست انسان مالک خود نیست پس کانّه هیچ مالک نیست، پس یک کسی هست مالک است و ملکش مال خودش است کسی به او نداده، ماها اگر مالک هم هستیم تملیکمان کردهاند، چشم دادند، نمیخواهند پس میگیرند وهکذا اگر گوش و باقی اعضا و جوارح را به ما دادند داریم، اگر گرفتند نداریم. او خودش همه چیز دارد اینها را کسی به او نداده کسی نیست که به او بدهد همه را دارد. پس آیا وضع این خدا این است که این خلق را خلق کند دینی قرار ندهد؟ ارسال رسولی نکند، انزال کتبی نکند؟ میبینید که وضع این خدا این نیست.
اینها نصیحت است عرض میکنم فراموش نکنید. اغلب نصیحتهای من بعد از فکرها است که کردهام، بعد از پاککردن شکوک و شبهات است، فکرهاش را کردهام درستش کردهام ساخته و پرداخته برای شما دارم میگویم، شما سعی کنید و بگیرید و شکر خدا را بکنید که کسی ساخته براتان آورده. پس ببینید این خدا آیا به غیر از راه پیغمبران دیگر دینی مذهبی قرار داده؟ خودت فکر کن ببین به غیر از اینجور جماعت که آمدند که ما از جانب خدا و از جانب صانع آمدهایم دیگر کسی این ادعا را کرده؟ پس پیغمبران آمدند و اثبات کردند و آمدند که ما کاری داریم و آن این است که آمدهایم قاعدهای دستورالعملی به شما بدهیم که چه بکنید چه مکنید. فکر کنید و ببینید که بغیر از راه انبیاء دیگر راهی دینی مذهبی چیزی نیست، پس راه این خدا منحصر است به راه انبیاء و قاصدش همان انبیاء هستند. حالا این خدا آیا نخواسته بود دینی را مذهبی را قاعده و قانونی را تعلیم تو کند؟ اگر نخواسته بود که کسی طلبی
«* دروس جلد 7 صفحه 294 *»
از او نداشت هیچ رسولی نمیفرستاد، میشد خلق کند جماد را نبات را حیوان را انسان را جوقهجوقهشان کند در شهرها منزل بدهد، در هر اقلیمی سلطانی خلق کند مثل حالا. دیگر حالا اینها خودشان متقلبند رئیس میخواهند و سائس میخواهند، و تمام این دوپاها سائس دارند و کارشان هم میگذرد، هرکس هم به قاعده خودش رفتار میکند و هست، اگر خدا دینی نمیخواست مذهبی نمیخواست از اول ارسال رسل نمیکرد انزال کتب نمیکرد. حالا آیا کرده یا نکرده؟ پس این خلق را مهمل نگذارده، بله اگر رأیش قرار میگرفت لو اردنا اننتخذ لهواً لاتخذناه من لدنا اگر میخواستیم دینی قرار ندهیم نمیدادیم، اما حالا که نمیخواهیم. اگر میخواستیم بازی کنیم میکردیم اما حالا که نکرده، از بازی هم بدش میآید میگوید اعراض کنید از لهو و لعب، تمام انبیاء امتهاشان را از لهو و لعب نهی میکردند. میتواند این خدا که ارسال رسل نکند، حالا که کرده پس همینجوری که حالا میبینی روز است همین دلیل این است که خدا خواسته روز باشد و این روز مشاء خداست مرضی خداست مجعول خداست. حکمتهای خدا در خلقت این روز هست و ما تمام آنها را نمیتوانیم به دست بیاریم که چقدر حکمت دارد که این روز، روز شده. واللّه خودش میداند حکمتهای آن را، شب میشود باز معلوم است.
دیگر فکر کنید که این هم یک جور نصیحتی است که عرض میکنم. یکپاره احمقهای دنیا، خصوص در آخرالزمان، خصوص کسانی که وحدت ناطق میخواهند اثبات کنند که واللّه بدترین تمام خلق روزگارند که دینی ساخته را میخواهند بردارند، دینی ساخته و پرداخته که انبیاء به این زحمت آمدهاند گذاردهاند در میان مردم، اینها مثل موش شدهاند میخواهند سوراخش کنند، میخواهند خرابش کنند، لکن خدا نخواهد گذاشت. خدا میخواهد ببیند کی همراه موشها میرود، چند صباحی مهلت به آنها میدهد. آن نصیحتی که میخواهم عرض کنم این است که معروف است در اخبار و در احادیث و قصهها و حکایات که آیا عابد
«* دروس جلد 7 صفحه 295 *»
افضل است یا عالم؟ فرمودند فضل عالم بر عابد مثل فضل آفتاب است بر ستارهها، بعضی جاها فرمودند مثل فضل پیغمبر آخرالزمان است بر سایر مردم. عرض میکنم راهش به دستتان میآید، این بود که در بعضی قصهها هست که رفتند در جایی دیدند عابدی یک چشمش را بسته و دارد هی نماز میکند، گفتند عبادتت را دیدیم خوب عبادت میکنی، اما سبب اینکه یک چشمت را بستهای ندانستیم. گفت حقیقت این است که اسراف است، اسراف حرام است. مقصود این است که همچو خرصالح نشوید، بله فضل زیاد است. ملتفت باشید انشاءاللّه، لهو بد است لعب بد است لکن بعضی لهو و لعبها و زیادتیها است که میفهمی پیغمبر گفته لهو است و لعب و زیادتی، یکپاره چیزها هست تو راهش را بسا ندانی چرا خدا دو چشم خلق کرده؟ چرا پنج انگشت خلق میکند؟ تو عقلت نمیرسد، تو فکر نمیکنی تو خدا نیستی سرّ خلقت را نمیدانی. بلی یک ناطق که تکلم کرد روی زمین بس است، تو چه میدانی بس است؟ هر وقت یک ناطق تکلم کرد و دیگر کسی تکلم نکرد آنوقت بدان بس است، هر وقت دهتا تکلم کردند بدان دهتا باید تکلم کنند. اینها را حکمت خیال نکنید مثل آن عابد جاهل مباشید، پیش هر خرصالحی بگویی دو چشم زیاد است باورش میشود، بگو چرا دو دست خلق کرده یکیش زیاد است باورش میشود. خیر، زیاد نیست حکمت یکپاره چیزها را میدانیم حکمت یکپاره چیزها را نمیدانیم. اینهمه ستاره چرا خلق کرده؟ اینهمه ستاره چه مصرف دارد؟ اینها زیاد است در ملک. شما انشاءاللّه توی فکر بیفتید که تاتوره مردم را برداشته مثل آن عابد چشمشان را میبندند که لغو است و زیاد است. شما عالم باشید بابصیرت باشید، اینهمه گیاهها خدا در این دنیا در این بیابانها خلق کرده، اما زیاد نیست. تو بخواهی به عقل ناقص خود فکر کنی البته زیاد به نظرت میآید، خدا اینهمه سنگ خلق کرده در بیابانها ریخته مصرفش چهچیز است؟ میخواست صنعتش را بنمایاند یکی بس بود صدتا بس بود هزارتا بس بود صدهزارتا بس بود، چه مصرف دارد
«* دروس جلد 7 صفحه 296 *»
اینهمه سنگ؟ حبوب که خلق کرده چه مصرف دارد؟ همه هم که به انسان نمیرسد. تو چه میدانی برای چه خلق کرده؟ اگر توی راه باشید عالم میشوید به همین عرضهایی که میکنم. اینهمه حبوب خدا خلق کرده، بسا حبی را تو اثرش را ندانی مگر همه حبها باید مأکول انسان باشد، بسا شما حبی ببینید که مأکول نباشد و خاصیتهای عجیب غریب در آن باشد. وقتی دیدید خدایی دارید متعمد، کارهاش از روی اضطرار و بیشعوری نیست، پس هر چه میکند حکمتی دارد حالا تو نمیدانی ندان. منشین در ملک خدا و فکر کن و بگو این زیاد است، یا فکر کنی و بگویی این کم است. هر وقت کم آوردند باید بگویی کم است، هر وقت زیاد آوردند باید بگویی زیاد است. گرم شد باید بگویی خدا میخواهد گرم باشد، سرد شد باید بگویی خدا میخواهد سرد باشد. حبوب زیاد شد خدا میخواهد زیاد باشد، کم شد خدا میخواهد کم باشد. او حکیم است هرچه میکند از روی حکمت است. پس به اینجور استدلالات واهی که بله دوتا زیاد است، پس فضل در ملک نیست چراکه خدا لغوکار نیست، یکی کفایت میکند دوتا و سهتا زیاد است، نمیشود استدلال کرد. ما میبینیم یکپاره حیوانات را مثل این مگسگیرها که ششچشم دارند بگویی ششچشم چه مصرف دارد به یک مگسگیری میدهند؟ زیاد است، انسان بیدین میشود. انسان مزخرف با آن مزخرفگو مینشیند که هزارپا هزار پا میخواهد چه کند؟ دوپا هم بس بود، مگر مار که پا ندارد نمیتواند راه برود! پس هزار پا برای هزارپا زیاد است. اینها حماقت است، آیا اینها حکمت است کسی به کار ببرد؟ برمیدارد در کتابش هم مینویسد، احمقهای دنیا هم آن کتابها را برمیدارند میخوانند و قبول هم میکنند. بابا اینها جنون است هزارپا را میبینی هزار پا دارد معلوم است میخواسته که به او داده، مار هیچ پا ندارد معلوم است نمیخواسته. نه مار در خلقت خودش نقصان دارد نه هزارپا در خلقت خودش یک پا زیاد دارد. پس حکمت آن است که با وضع این صانع مطابق بیاید، اگر مطابق است حکمت است و الّا هذیان
«* دروس جلد 7 صفحه 297 *»
است. هذیان همیشه بوده اهل باطل همیشه بودهاند زیاد هم بودهاند، همیشه مؤمن کم بوده از گوگرد احمر کمتر بوده، همیشه اهل حق کم بودهاند مغلوب بودهاند، همیشه اهل باطل غالب بودهاند، تسلطهای ظاهری را بیشتر داشتهاند، همیشه بازی میکردهاند، یک بازیی میکنند یکدفعه میبینی این قاعده میشود و در دست مردم میافتد و میماند. غصب خلافت را به یک بازی بود کردند، این بازی را کردند و ماند در دنیا.
پس وضع خدا وضعی است که تو نمیدانی و نمیتوانی حتم کنی که چه بکند، تو تابع باش هر کاری را کرده تو بگو کرده، هر کاری را نکرده بگو نکرده. حالا از کارهایی که کرده این است که تمام خلق را پیغمبر نکرده، تمام را عالم نکرده مردم را جاهل خلق کرده، پیغمبران را عالم کرده، آنها را قرار داده که حلال کنند حرام کنند، سایر مردم را قرار داده که نتوانند حلال کنند حرام کنند بلکه اطاعت کنند پیغمبران را. انبیاء که یقیناً آمدند؛ فکر کن هر قدرش محل شک و شبهه باشد نگذارید باشد بپرسید. اگر خدا نمیخواست انبیاء بیایند نمیآمدند، این مردم برای خود میخوردند و میخوابیدند هرچه بخواهند بخورند و هرجا بخواهند بخوابند و برخیزند. در همه زمانها نظم و نسق مملکت ظاهری را این سلاطین میدهند، حتی کفار سلطان میخواهند، این سلاطین همیشه نظم مملکت را میدادهاند هیچ پیغمبری هم ضرور نبوده. پیغمبر آمد دین بیاورد، دنیا و جمیع این سلاطین و این نظمها برپا است که دینی باشد در دنیا، که اگر این مقصود صانع نبود واللّه سلاطین را هیچ مهلت نمیدادند، رعیت را هیچ مهلت نمیدادند، ابری نمیآمد بارانی نمیبارید این آسمان و زمین برقرار نبود ربنا ماخلقت هذا باطلاً. پس ارسال رسل کرده انزال کتب کرده، پس دین خدا همیشه باید در روی زمین واضح و بیّن و آشکار باشد، و هیچ غیر از انبیاء احدی یک سر مویی زیاد نمیتوانند بکنند یک سرمویی کم نمیتوانند بکنند. آنهایی که میدانند نباید بکنند و میکنند داخل فسّاقند، آنهایی که انکارش میکنند داخل کفّارند داخل منافقین هستند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 298 *»
درس هجدهم
(يکشنبه 20 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 299 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از همان پستایی که داشتیم انشاءاللّه ملتفت باشید که آنچه خداوند عالم از این خلق خواسته، کرده؛ چراکه معقول نیست خدا چیزی را بخواهد و نتواند بکند. پس خدای قادر هرچه را خواسته چه در مقام تکوین چه در مقام تشریع انّما امره اذا اراد شیئاً همینکه اراده کرد میگوید کن آن هم یکون میشود. دیگر چیزی را خدا بخواهد جایی باشد و مانع داشته باشد، چنین کسی خدا نیست. پس دینش را همیشه خواسته، این را میدانیم خواسته، چراکه ارسال رسل کرده برای این. پس چون این دین را خواسته پس همیشه آن را روی زمین محکم میگذارد. غافل مشوید، که این دین به اتفاق تمام کسانی که خود را به یک نبیی و اهل حقی میبندند دین واضحی است و خفایی در آن نیست، کلّ آنها قائلند که نبی و حجت از جانب خدا که میآید
«* دروس جلد 7 صفحه 300 *»
در آن چیزی که به او گفتهاند برو بگو دروغ نمیگوید، معصیت نمیکند. مکرّر پاپی اینها میشوم برای این است که مردم پاپی نشدهاند، و چون پاپی نشدهاند در تاتوره افتادهاند و بیدین شدهاند. ملتفت باشید به اتفاق کلّ ادیان اگرچه جایز بدانند نبی معصیت بکند، معصیتش را در ادا قائل نیستند. یهود گفتند انبیاء جایز است زنا و لواط کنند بت بپرستند، لکن در حین تبلیغ نمیگویند دروغ میگوید، محل اتفاق است که نبی در حین ادا دروغ نمیگوید. دیگر هیچکس نگفته که در حینی که از جانب خدا آمده و خدا او را فرستاده امر و نهی کند، اينجا جایز است دروغ بگوید یا سهو کند یا یادش برود. یادش برود، تقصیر برمیگردد به خدا که تو این قاصدی که فرستادی میدانستی فراموش میکند یا نمیدانستی؟ اگر نمیدانستی چه خدایی هستی! و اگر میدانستی فراموش میکند و نمیرساند چرا این را فرستادی که تا نصفه راه برود به سر نرسد؟ دقت کنید، کسی که سفری میخواهد برود اگر بداند تا نصفه راه که میرود مانعی دارد یا دزد یا سدّ آب یا دیوار سر راه است از اول نمیرود، اگر برود تحمیقش میکنند که میخواستی بیرون نروی، یا وقتی مانع رفع شد آنوقت بروی. حالا وقتی پیغمبری یادش برود پیغام، خدا پیغمبرش نکند بهتر است، تا بیاید از وسط راه برگردد و یادش برود که به او چه گفتهاند به خلق بگو، باز پیغمبرش نکند بهتر است، اشتباه کند همینطور. به همین نسق سهو هم نمیکند که چیزی دیگر بگوید. پس پیغمبر معقول نیست سهو بکند نسیان داشته باشد دروغ بگوید از پیش خود به هوای خود بگوید، از تصرفهای خود حلالی بکند حرامی بکند، خدا چنین کسی را نمیفرستد. پس خدا پیغمبری که میفرستد در میان خلق از سهو نگاهش میدارد که چیزی را به جای چیزی نگوید، نگاهش میدارد که یادش نرود که پیغام را بتواند به سر برساند، و قادرش میکند که بتواند پیغام را به سر برساند. پس معلوم است آنچه انبیاء میآورند نه از روی لهو است نه دروغ است نه سهو است نه خطا و لغزش در آن است، از برای آنکه آنچه اراده کرده به خلق برساند یک سر مو کم نشود و برساند، یک سر مو
«* دروس جلد 7 صفحه 301 *»
زیاد نشود و برساند. از این جهت انبیاء باید معصوم باشند، و در حین ادا را همه میگویند. دیگر اهل حق این عصمتش را در همهجا جاری میکنند، پس میگویند این نبی در خانهاش هم سهو نباید بکند. سنیها گفتند در ادا سهو نکرده لکن پیغمبر وقتی در خانهاش بود راه خلا را گم کرد، یا مردم را وانمیداشت به فسق و فجور اما خودش بدش نمیآمد بازی کند، لوطیها که تنبک میزدند زنهای مردم را نهی میکرد که بروند تماشا کنند، اما زن خودش را پاتاق میداد برود تماشا کند.
باز راه اینها به دستتان باشد، تمام راهش اینکه کسی برود لوطیها را ببیند یا نبیند نفع و ضرری برای خدا ندارد، کسی درست راه برود یا درست راه نرود هرکس هرجوری بکند به خدا نفع ندارد ضرر ندارد. مکرر عرض میکنم خداست خلق کرده خلقی را و این خلق را توی هم ریخته، انسان روی این زمین منزلش است و در این زمین اقتضاها هست، گاهی هوا سرد میشود و گاهی گرم، گاهی چیزی میخواهد بخورد این گاهی سم است گاهی جدوار است، نمیشود خلق را درهم نکنند، وقتی کثرات خلق شدند لامحاله یک نسبتی به هم دارند ربطی به هم دارند، پس این اشیاء تأثیر که نمیشود نداشته باشند. دیگر فکر کنید خدا اگر آتش را خلق کند و این آتش هیچجا را گرم نکند، بود و نبودش مساوی است، پس چه مصرف دارد آفتاب را خلق بکند لکن آفتاب جایی را روشن نکند؟ آفتابی که عالم را روشن نکند بود و نبودش مساوی است، آبی خلق کند که رفع عطش و انبات نبات نکند چه مصرف دارد؟ خاکی که سرد نکند جایی را، بود و نبودش فرق نمیکند.
ملتفت باشید که این بابی است از ابواب حکمت که یُفتح منه الف باب، لکن در میانه مردم گم است. عرض میکنم تمام خلقت خدا علت غائی دارد یعنی ثمر دارد، اگر ثمر نداشت لغو بود. پس کاری که ثمر دارد این است که هر مؤثری را به جهت اثرش آفریده خدا پس اعمال و افعال انسان ثمره وجود ایشان است، ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون اگر نمیخواست اینها عبادت کنند خلقشان نمیکرد،
«* دروس جلد 7 صفحه 302 *»
عبادت فعل انسان است، میخواست این را نکنند خلقشان نمیکرد. ثمر چشم این است که ببیند، اگر خدا نمیخواست ببیند اصلش خلق نمیکرد. گوش را که خلق میکنند برای شنیدن است، گوش را خلق کنند و نشنود بیحاصل است. پس هرچه را خدا خلق کرده، برای فعل او او را خلق کرده و آن فعل، ثمره وجود اوست علت غائی اوست فایده اوست. فایده آب این است که تر باشد، فایده خاک این است که سرد باشد، فایده هوا این است که گرم و تر باشد، فایده آتش این است که گرم و خشک باشد. به همینطور فکر کنید انشاءاللّه، فایده آفتاب این است که روشن باشد عالم را هم روشن کند، مثل اینکه فایده عالِم این است که تعلیم کند، فایده جاهل این است که برود تحصیل کند. همهجا ملک در هم ریخته و خدا بعضی را به بعض مبتلا کرده، که ببیند خلق او میکنند آن کاری را که برای آن کار خلقشان کرده یا نمیکنند؟
پس چون اشیاء را خدا خلق کرد، و واجب بود و از حکمت بود که اثری داشته باشند اشیاء، و از حکمت نبود اثر نداشته باشند، سهل است محال بود خدا خلق کند چیز بیفایده بیثمری را، پس لامحاله ثمرات همراه اشیاء هست؛ و این ثمرات تا تأثیر در غیر نکنند ثمر اسمشان نیست. کسی که خیلی خوب میتواند بنویسد اگر هیچ ننویسد با آنکه نتواند بنویسد مثل هم است، سهل است اینکه میتواند و نمینویسد بدتر است. پس ثمره اشیاء هم وقتی بر اشیاء مترتب است که در غیر اثر کند، پس آتش نه همین ثمرش این است که خودش گرم باشد، اگر جایی را گرم نکند مثل این است که گرم نباشد. پس ثمره باید به غیر تعلق بگیرد همهجا، ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. پس آتش آن است که گرم کند گرمی زیاد میشود میسوزاند، آب ثمرش این است که رطوبت القا کند زیاد استعمالش کنی ناخوش میشوی، زیادتر استعمال کنی فالج میشوی زیادتر استعمال کنی میمیری. ثمر خاک این است که یُبس القا کند، جذب رطوبات میکند. آتش کارش این است که گرم کند، آفتاب کارش این است که روشن کند.
«* دروس جلد 7 صفحه 303 *»
دیگر از این باب که داخل شدید خواهید دانست که چهبسیار از اینجور مسائل مشکله هست که از نظر علمائی رفته که خیلی باد داشتهاند، کتابها نوشتهاند کتابهاشان را با خط خوشنویس روی کاغذ ترمه نوشتهاند و جدول طلا کشیدهاند، آن آخرش چهچیز است؟ همهاش تاتوره. میگوید اشیاء اگر اثری داشته باشند ثمری داشته باشند شریک خدا میشوند، پس نامربوط است که بگویی آتش میسوزاند، اگر بسوزاند شریک خداست و این کفر است پس آتش نمیسوزاند. خوب، پس چطور شده که اينجا سوخته شده؟ بله، عادت خدا بر این جاری شده که آتش روی هیمه که میآید هیمه را خدا بسوزاند. شما را به خدا فکر کنید که آیا این حرف است که آدم بزند؟ لکن گفتند و توی کتاب هم نوشتند، کتاب را هم روی کاغذ ترمه با خط خوشنویس نوشتند و جدول طلا هم کشیدند. شما انشاءاللّه بابصیرت باشید، خدا خلق را برای عمل خلق کرده برای ثمر خلق کرده، ثمر خلقتِ جمیع خلق، عمل جمیع خلق است، پس برای عمل خلق شدهایم. آفتاب برای همین خلق شده که روشن بکند، میفرماید ادنی الشرک انتقول للنواة حصاة یا للحصاة نواة، حالا بگویی آفتاب روشن نمیکند، به هسته خرما بگویی سنگریزه است این شرک است، و هسته خرما آن چیزی است که جمیع درخت خرما در آن کامن است و همچو چیزی سنگریزه نیست و سنگریزه آن است که هیچ چیز از درخت خرما در آن کامن نباشد، پس خیلی فرق میکند هسته خرما با سنگریزه، حالا کسی به هسته خرما بگوید سنگریزه است مشرک است.
باری، پس آفتاب از برای روشنکردن خلق شده، چراغ برای روشنکردن خلق شده، آتش برای سوزاندن خلق شده، آب برای ترکردن خلق شده، خاک برای خشککردن خلق شده، هوا برای تفریح خلق شده. اینها را اگر ثمره وجود اینها قرار نداده بود عملش لغو بود، از این جهت همه را صاحب تأثیر آفرید. حالا چون اشیاء اثر داشتند پس آتش سوزنده بود. اگر لامسه برای انسان خدا خلق نمیکرد که میرفتند
«* دروس جلد 7 صفحه 304 *»
توی آتش و احساس نمیکردند، میرفتند و میسوختند، لامسه خلق کرده که احساس کند و نرود توی آتش. آتش برای سوزانیدن است و اگر لامسه نداشت میان آتش میرفت چنانکه توی هوا و آب میرفت و وقتی میرفت میسوخت و خلقتش بیحاصل میشد. پس چون از برای اشیاء تأثیرات قرار داده؛ و این از حکمت بود که آتش را سوزان قرار داد چراکه ربع کار ملک را حرارت باید بکند، حرارت باید تأثیر کند تا گیاهها سبز شود آیا نمیبینی تا زمستان شد همه خشک میشوند و میریزند؟ پس ربع کارهای دنیا به گرمی درست میشود این گرمی مبدئش نار است. ربع کارهای دنیا به سردی درست میشود یکپاره چیزها باید منجمد باشد، اگر هیچ سردی در عالم نبود جمیع عالم آب میشد از حرارت. ببینید یکقدری از برودت که تعلق میگیرد بر روغنی میبندد و بیشتر تعلق میگیرد سختتر میشود، برودت است که تعلق گرفته به سنگ و سنگ سنگ شده، اگر این سنگ را بگدازی آب میشود، اگر هیچ سرما به او نزند آب است و بحر مسجور است، بحر مسجوری که خدا خلق کرده یعنی آتش جاری و جمیع جهنم آبی است سوزان، آتش تمامش مثل سنگی است که بگدازد برود، آب است و روان، اما از هر آتشی سوزانتر است، سربِ آبشده آب است اما میسوزاند. پس اگر برودت نباشد در دنیا هیچ جمادی نخواهد شد، گرما نباشد هیچ سبز نخواهد شد، رطوبت نباشد هیچ چیز به هم متصل نخواهد شد، رطوبت رابطه باید باشد تا آنها را به هم بچسباند. هوا نباشد متنفس نفس نمیکشد نمیتواند نفس بکشد، اگر هوا نبود ربع کارهای دنیا بر زمین بود. پس ملتفت باشید این اشیاء تأثیر را واجب است داشته باشند، و اشیاء اثر نداشته باشند مخالف حکمت است، از حکمت خدا نیست که شیء بیتأثیر خلق کند، شیء بیاثر لغو است و بیحاصل و محال است از خدا سربزند و محال، خدا خلق نکرده، هرچه را خلق کرده با اثر خلق کرده حکم کرده و حتم کرده که برای هرچیزی اثری باشد.
حالا دیگر بیایید نزدیک مطلب. این آثاری که هست لامحاله هرجوری بشود که
«* دروس جلد 7 صفحه 305 *»
این آثار مترتب است. همینجوری که مثل عرض کردم اگر آتش بنا است بسوزاند کسی عمداً خودش را در آتش بیندازد میسوزد، سهواً هم بیفتد میسوزد، به زور هم در آتش بیندازند آدم را میسوزد، ندانسته هم بیفتد در آتش میسوزد، کسی لامسه داشته باشد و بیفتد میسوزد، نداشته باشد و بیفتد میسوزد. باز اینهمه اصرار میکنم برای اینکه جمعیت زیادی هستند که توی مطلب نیستند، میبینید یک عالم دور افتادهاند از اینها، انسان لابد میشود ناچار میشود از اصرار، بلکه یک نفر دو نفر یاد بگیرند حفظش کنند. حالا این اشیاء خواه آن سمّ خواه آن آتش خواه هر چیزی؛ حالا سم را خیال کن خواه حیوان بخورد آن را میکشدش، خواه انسان بخورد میکشدش، خواه انسان جاهل بخورد میکشدش، انسان غافل باشد بخورد میکشدش، کسی مظنه داشته باشد و بخورد میکشدش، کسی علم داشته باشد و بخورد میکشدش وهکذا شک و وهم. پس اشیاء آثارشان همراه خودشان هست، عالِم قرین او بشود اثرش را میکند، ظانّ قرین او بشود تأثیرش را میکند، شاکّ قرین او بشود تأثیرش را میکند، متوهم قرین او بشود تأثیرش را میکند، جاهل قرین او بشود تأثیرش را میکند.
حالا چون چنین بود، اگر خدا ابتداء آن مشعرِ چیزفهمی را به انسان نمیداد و انسان خود را به مهلکه میانداخت و مشعر نداشت هلاک میشد. و اگر خدا باکی نداشت و اعتنا نداشت که مثلاً این انسان لامسه نداشته باشد و در آتش بیفتد و هلاک شود، باکیش اگر از هلاک این نبود روز اول خلقش نمیکرد، به جهتی که روز اول کسی به جبر واش نداشت که این را بساز. پس دلیل اینکه خدا اعتنا دارد به خلق، همینکه خلقت کرده و باید یقین کنی که خدا نهایت اعتنا را دارد به خلق. باز این از شئون و شعب دلیل تقریر است. دلیل اینکه خدا اعتنا دارد به اینکه این روز روز باشد همینکه این روز را روز کرده. دلیل اینکه خدا اعتنا دارد به تو با وجودی که ضعیفی، همینکه تو را خلق کرده و تو را ساخته. خدا مثل این سلاطین نیست که دربند نباشد، از این جهت نظرشان به اقویا میافتد به ضعفا نمیرسد. لکن خدا خدای مملکت
«* دروس جلد 7 صفحه 306 *»
است، واللّه هم نظرش به قوی است هم به ضعیف، هم به اعلای خلق است هم به ادنای خلق. میخواهید ببینید اینها راست است؛ دلیل اعتنای او همین خلقت اوست. پس اگر اعتنا نداشت که تو باشی یا نباشی خَلقت نمیکرد، پس میخواهد تو باشی پس هلاک تو را نمیخواهد. حالا تو هم که جاهلی چارهات اینکه اولاً خدا مشعری به تو بدهد که اگر گرما باشد، گرمای زیاد از طاقت اگر آمد، احساس کنی لامسه داشته باشی بروی جای خنکی. باز لامسه قرار داده که اگر سرمای شدید شد به جهت مصلحتی، تو احساس کنی و بروی جای گرمی. و به جهت مصلحتی سرما شده حالا، لکن سرما نشود که من سرمام است توقع بیجا است. حالا بخواهند تو را سرما ندهند سرما نشود و برف نیاید، یکدفعه میبینی الوف اندر الوف از خلق بیبرف تلف میشوند در عالم. برف باید باشد، باعث زندگی الوف اندر الوف حیوان و انسان است، چقدر تأثیرات دارد، بله تو یک نفر اگر سرمات شد برای تو بد است، به تو نگفتند دعا کن برف نبارد و گفتند تو دعا کن خدایا مرا گرم کن. و همچنین گرما. و این دستورالعملی است در جمیع بلاهای عام و نعمتهای عام. پس وقتی وبا میآید، تو که میدانی این مردم خیر درشان نیست، آدم نمیداند که این مردم مستحق چه بلاها هستند؟ حالا اگر دهسال یکبار وبایی آمد تو دستپاچه مشو که خدایا وبا را بردار؛ یا اگر دیدی دهسال بیستسال یکبار گرانی شد بدان مردم جزاشان بوده، دستپاچه مشو جلدی به سر و سینه مزن که چرا گرانی است؟ گرانی است بگذار باشد، کمتر شوند این حرامزادهها، برای خودت تو گریه کن. بازار کساد شد بشود، این تجّار فجّار اگر خدا به عدل با اینها رفتار میکرد باید هیچبار رواجی نبینند. حالا گاهی سستش میکنند، باز خدا به فضل خود یک لقمه نانی به آنها میدهد خیلی خوب است. تو خودت برای خودت زور بزن بگو خدایا کسادی را از من بردار.
خلاصه، پس عرض میکنم ملتفت باشید که چون اشیاء تأثیرات داشتند، پس خدایی که نمیخواست علیالعمیاء هلاک شوند پس آتش را اگر سوزان قرار داد لامسه
«* دروس جلد 7 صفحه 307 *»
هم قرار داد که نزدیک که شد احساس کند، چشم هم قرار داد که جای آتش را ببیند، گوش قرار داد که صدای ناملایم را بشنود، شامّه قرار داد که بوی گند را که میشنود بینیش را بگیرد، و ذائقه قرار داد که طعم بد را نخورد. اول اینجور مشاعر را قرار داد، بعد اکتفا به این نکرد؛ باز فکر کنید که اگر چنین قرار داده بودند که ما هرچه مناسب ذائقهمان باشد مصلحتمان باشد، هرچه چشممان ببیند و میل کنیم مال ما باشد و هرچه چشممان ببیند و بدمان بیاید اعراض کنیم این بد باشد، هر بویی خوشمان بیاید استعمال کنیم از هر بویی بدمان بیاید دوری کنیم، همينطور گرمیش و سردیش، و حرکتش و سکونش همينطور؛ اگر اینجور قرار داده بود که آنچه را طبعمان پسندید خواه از راه چشم خواه از راه گوش خواه از راه شامّه خواه از راه ذائقه آنچه را پسندیدیم همان مرضیّ خدا باشد و مقصود خدا باشد، فکر کنید اگر چنین قرار داده بود ارسال رسل نمیکرد. خودتان فکر کنید ببینید همينطور هست یا حرفی است میزنم؟ ببینید حیوانات را جوری آفریده که درست حرکت کنند، اینهمه حیوانات این گنجشکها همه دانه مناسب خود را میخواهند و میخورند، دانه نامناسب نمیخورند، هیچبار زیاد نمیخورند هیچبار طبیب نمیخواهند، هر نری به ماده خودش میل میکند هیچ نری به ماده دیگری میل نمیکند. در حیوانات خصوص حیوان وحشی تجربه شده هیچ نر به غیر از ماده خودش میل ندارد، این است که جفتجفت در منزلها منزل میکنند، هیچ نمیخواهند خانه یکدیگر را غصب کنند هیچ بچه این را آن دیگر نمیخواهد ببرد بچه دیگری را این نمیخواهد ببرد، بچه این پیش خودش بچه آن پیش خودش. باز اگر انسان را مثل مرغان و سایر حیوانات آفریده بود که صلاحشان را در نفسشان خلق کنند در طبعشان خلق کنند که اینها میل نکنند مگر به جفت خودشان مگر به بچه خودشان؛ حالا اگر خدا انسان را مثل آنها خلق کرده بود دیگر رسولی نمیفرستاد شرعی قرار نمیداد. پس انسان اینجور خلق نشده، اینجور خلق شده که بسا یک طعم را از یک جنس میخورد
«* دروس جلد 7 صفحه 308 *»
یکیش حلال است یکیش حرام، یک گز است از دکان پول میدهی حلال است، مال مردم را میخوری حرام است. چهبسیار غذا که وقت خوردنش لذیذ است و وقتی خوردیش انسان قولنج ایلاووس([1]) میکند که هیچ امالهای رفعش نمیکند.
پس چون انسان را خدا جاهل به منافع و مضار خود آفریده بود نمیدانست انسان که هر شیرینی خوب است برای او، میشود سم شیرین باشد، میشود تلخ باشد، جدوار همینطور، میشود شیرین باشد، میشود تلخ باشد، میشود سفید باشد، میشود سیاه باشد. پس میشود چیزی که شرّ باشد برای تو و خوشبو باشد، میشود چیزی بدبو باشد و نافع باشد، میشود چیزی خیر باشد و بدبو، میشود چیزی خوشبو باشد و شرّ باشد برای تو و نشود بخوری. پس چهبسیار چیزهای خوشطعم که زیادش مصلحت نیست خوردنش، چهبسیار چیزی خوشبو که مصلحت نیست بوییدنش وهکذا گرمی و سردی و زبری و نرمی و سنگینی و سبکی و سایر کیفیات میشود در هر یک از آنها شرّ باشد برای تو، میشود خیر باشد برای تو. پس در دست انسان نیست، به تجربه هم اینها را واللّه نمیشود به دست آورد. این تجربههایی که حالا به دست آمده؛ هیچ اغراق نمیگویم، این تجربههای جزئی که داریم، این از زمان آدم تا حالا هی گفتهاند تا به ما رسیده این یکخورده را تحصیل کردیم. این مردم اگر ضبط میکردند تجربیات خود را هیچ احتیاج به طبیب نداشتند، تو هر روز میخوری و هر شب میخوری آن آخر عمرت هم نمیدانی کدام غذا مصلحت بوده کدام غذا مصلحت نیست که بخوری که دیگر دلت درد نگیرد. این مردم را خدا خوب میشناسد، پس این خلق که اینجور بودند؛ و منافع لامحاله تأثیر میکند سموم همینطور خواه از روی علم باشد خواه از روی جهل. حالا دیگر ملتفت باشید، پس ببینید انبیاء اگر سهواً سمی بخورند لامحاله اثر میکند، اگر اثر نمیکرد حرام
«* دروس جلد 7 صفحه 309 *»
نمیکردند. پس نبی زیاد نمیخورد و سهواً هم زیاد نمیخورد. پس چون اشیاء تأثیر خارجی داشتند، این انبیاء چه در توی خانهشان چه در بیرون، چیزی که نفع دارد باید استعمال کنند و چیزهایی که ضرر دارد باید ترک کنند. در اندرونش هم یکپاره خیالات هست بد است، ملتفت باشید خدا خیال انسان را هم میگیرد و عذاب میکند، هرکس را نیتش را خیر نمیبیند او را میگیرد و عذابش میکند، در دل کینه داشته باشد حسد داشته باشد حسود را به آتش میاندازد. مردکه شب خواب از سرش میرود که چرا فلان در خانهاش نان سیری خورده؟ این عذابی است خدا وارد آورده، بیخوابی بکش ناخوش هم بشو به کار دنیا و آخرتت نرس. این عذاب حسدی است که داری.
پس ملتفت باشید که خیالاتی چند، عقایدی چند هست که به واسطه آنها مردم را خدا عذاب میکند. خدا اعتقادات خوب خواسته از مردم، اعتقادات بد نخواسته. اعتنای خدا به اعتقادات بیشتر است از اعتنای او به اعمال. پس اگر کسی به عقیده خوبی نماز نکند، همین نمازی که مسلمانان میکنند؛ شما میگویید این نماز نیست تقلید است، این تقلید را خدا حرام کرده. اصل تقلید این است که کسی مثلاً راهی برود، کسی جوری که او راه میرود راه رود. کسی اعتقاد درستی نداشته باشد و نماز بکند نماز نکرده بازی کرده تقلید در آورده. حالا یهودی که نماز کند تو میگویی قبول نیست، اگر یک مسلمانی برود توی مسجد یهودیها و به حیله آنجور کار یهودیها را بکند یهودیها بفهمند میگویند این آمده بود حیله کند بازی درآورد عبادت نکرده، توی نصاری همينطور، توی گبرها همینطور. پس بهطور عقل میفهمی بهطور نقل و بهطور ضروریات میفهمی که اعتنای خدا به عقاید بیش از اعتنای اوست به اعمال. پس اگر عقاید کسی صحیح باشد ولو در عمل تارکالصلوة باشد این را کسی نمیگوید کافر شده، کسی بداند مال مردم حرام است و بخورد کافر نمیشود، این ظالمینی که ظلم میکنند اگر اعتقاداتشان صحیح باشد کافر
«* دروس جلد 7 صفحه 310 *»
نمیشوند، در هر دینی این مرافعات هست، در هیچ دینی بنا نیست کسی که ادعای بیجا کرد این را بگویند تو کافر شدی. پس آنها فسّاق هستند اما بیدین نمیشوند. اما یک اعتقاد بیجایی بکند انسان، دیگر کافر میشود، اگر هزار نماز هم بکند انسان ردّهای بگوید به حضرت فاطمه؟عها؟ نعوذباللّه یا به حضرت امیر، یا نگوید اما در دلش با حضرت امیر قدری نِقار([2]) داشته باشد، این اگر نماز جمیع ثقلین را همین یکنفر بکند و تمام عمر دنیا عمر داشته باشد و نماز کند، او را خدا به رو در آتش جهنم میاندازد. و این مطابق تمام ادیان است، عصبیت یک ذره توش نیست، همه این حرفها از جانب خداست و حق است و صدق است. اگر کسی را در میان یهود یهودیها سراغ داشته باشند که عداوت با موسی دارد و آن شخص تمام اعمال یهود را به عمل آورد، یهودیها میگویند کافر است و مخلّد در آتش جهنم است. در میان نصاری همینطور، کسی عداوت با عیسی بکند و تمام عبادت عیسی را به عمل آورد میگویند تو کافری و مخلد در آتش جهنمی. گبرها یک کسی را بیارند پیششان که این اعتقاد به زردشت ندارد و این جمیع اعمال گبرها را به عمل آورد اعتنا نمیکنند به او و از میانه خودشان بیرونش میکنند. شما یک کسی را بیابید که با محمد؟ص؟ عداوتی دارد و این هی نماز کند هی روزه بگیرد هی خمس بدهد هی زکات بدهد هی حج برود هی مهمانی بکند، البته کافر است و مخلد در جهنم اگرچه اعمال زیاد بکند. اما به عکس، کسی پیغمبـر را حق بدانـــد احتـــرام او را بکنـــد، اما اتفاق معصیتــی از او سربزنـد میگویی فاسق است نمیگویی مسلمان نیست. اما اگر عداوت با پیغمبر کرد، این جمیع اعمال خیر را مرتکب بشود تو میگویی کافر است. پس بدانید که عقاید را خدا سختتر گرفته، اگر عقاید درست شد عمل نادرست باشد لامحاله کفارهها هست توبهها هست بدلها هست، اما عقاید را دیگر بدلی نیست، که اگر محمد را
«* دروس جلد 7 صفحه 311 *»
دوست نداشته باشی سهل است، چنین نیست بدلبردار نیست همه را باید دوست داشت، اما در اعمال بدلبردار هست ولکن عقاید بدل برنمیدارد، عقاید بعینه مثل اعمال بلکه محکمتر است، اصل آن است اینها فرع است.
پس چون خلق جاهل بودند به منافع خودشان و از روی جهل اگر استعمال مضارّ میکردند متضرر میشدند، از این جهت خدا قرار داد که اینها مشعر داشته باشند عقل براشان آفرید گوش چشم دست پا اعضاء جوارح، تا بتوانند بیابند. انّا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا برای اینکه آمد و شد بکنند تا اینکه بفهمند چیزها را. آنوقت ارسال رسل میانشان کرد.
دیگر فکر کنید که تمام انبیاء یک دین یقینی آوردند موافق خارج که آنچه حکم خداست یقیناً نجات تو در آن است و آنچه خلاف حکم خداست یقیناً هلاک تو در آن است. چنین چیزی را انبیاء آمدهاند بیارند، نه اینکه یک چیزی را ندانسته استعمال بکنی و ندانی که جدوار است و نافع، یا سم است و هلاککننده. اگر خدا دینش را واضح نکند حق ظاهر نباشد باطل هم ظاهر نیست، آنوقت هر حقی احتمال دارد حق باشد یا باطل، پس نه حقش حق است نه باطلش باطل است. فکر کنید ببنید آیا معقول است خدا سمالفار بیارد و تعلیم نکند به بندگان خود که این سم است باید اجتناب کرد. آیا معقول است جدوار بیارد و واجب هم بکند که استعمال کنند و این جدوار شکلش هم بعینه به شکل بیش باشد و نتوانند تمیز بدهند به هیچ طور، حالا چه کنیم؟ یقیناً هم امر کرده که جدوار استعمال کنند و نهی کرده که بیش را نخورند. حالا بیش غیر معلوم یا جدوار غیر معلوم چه حاصل از این امر کردن و نهی کردن برای مردم؟ واللّه کسانی که با بصیرت دین و مذهب دارند دینشان این است مذهبشان این است که «لایتطرق الخطاء فی مذهبهم».
یکپاره کلمات در کتب مشایخ هست که وقتی آنها را مردم دیدند وحشت کردند از آن کلمات، و کسی دیگر نگفت «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» و شیخ مرحوم این
«* دروس جلد 7 صفحه 312 *»
حرف را زد و هوهوش کردند که این ادعای عصمت دارد. نهخیر، این هیچ ادعای عصمت ندارد، تو هیچ نداری بی مروت! خدا دین یقینی از تو خواسته، تمام اهل حق و اهل دین و مذهب باید دین یقینی داشته باشند، هر مسألهای را که به تو گفتهاند باید یقین داشته باشی از جانب خداست و هر مسألهای را طرف مقابل گفتهاند باید یقین داشته باشی که از شیطان است. و باید احتمال ندهی که آنچه از شیطان است از خداست، احتمال ندهی که آنچه از جانب خداست از جانب شیطان است. روح غیبی میآید ممثل میشود، مثل اینکه جبرئیل میآمد ممثل میشد به صورت دحیه؛ یا فرو میرود در قلب. ملک واقعاً فرو میرود در قلب نبی و با زبان نبی حرف میزند، چنانکه بلاتشبیه جن در بدن جنی میرود و از زبان جنی حرف میزند، ممسوس به جن شده. انبیاء هم ممسوسند، فرق این است که جنیها ممسوسند اما جن مسشان کرده، انبیاء هم ممسوسند اما ملائکه فرومیروند در اعماقشان. چنانکه ملک فرو میرود در بدن پیغمبر که از چشمش جبرئیل نگاه میکند و میبیند، از گوشش جبرئیل میشنود، از دستش جبرئیل میدهد و میگیرد، از زبانش جبرئیل حرف میزند، در قلبش جبرئیل کار خود را میکند. عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون اینها مسدّدند به نص آیه. روحالقدس همراه معصومین است و خدا به او تأیید میکند آنها را، مؤیدند به روحالقدس. و روحالقدس متشخصتر است از جبرئیل تعلق میگیرد به امام، امام اگر بخوابد او نمیخوابد او سهو ندارد نسیان ندارد عجز ندارد غفلت ندارد. مثل اینکه اگر شما را هم بخواهند زنده باشید به واسطه ملائکه حفظتان میکنند له معقبات من بین یدیه و من خلفه یحفظونه من امر اللّه. پس این کسان مؤیدند و ممسوسند به ارواح و ملائکه.
پرسیدند از امام که وقتی که روحی آمد و نشست در قلب پیغمبر و بنا کرد حرف زدن از زبان پیغمبر، حالا آیا خود پیغمبر چه میداند که این ملک است آمده یا جن است؟ آیا روح را چه میداند ملک است یا جن؟ جواب دادند که یک سکونی در قلب
«* دروس جلد 7 صفحه 313 *»
خود میبیند که میفهمد ملک است جن نیست. و این جواب را این مردم واللّه نمیفهمند، پیرامونش واللّه نگشتهاند. میفرماید خدا یک سکونی براشان خلق میکند که به آن سکون میفهمند که این روحی که آمده جن بود یا ملک بود، اگر آن سکون را نداشتند نمیتوانستند بفهمند. حالا محضی که جنی نشست در بدن جنی و کارها کرد جنی نمیتواند بگوید ملک آمده. پس بدانید که انبیاء سکونشان به دلیل تسدید است و تقریر، شما هم به دست بیارید که شما هم بیدلیل نمیتوانید تصدیق آن نبی را کنید. هیچکس بیدلیل تقریر و تسدید، تصدیق آن نبی را نمیتواند بکند، چنانکه آن نبی بدون آن دلیل نمیتواند یقین کند که این روحی که آمده از جانب خداست.
نوع دلیل و برهان این است و به دستش بیارید که هرگز نلغزید، اگر به دست آمد والله دلیلی است که هیچ لغزش در آن قرار ندادهاند، اگر این دلیل نیامد هزار دلیل دیگر بیاید واللّه مثل خانه عنکبوت است و پوک و بیمغز و هزار خدشه و شک و شبهه بر آن وارد میآید. سرّ همهاش همینکه میدانی خداست محرّک این ملک، پس حالا هرجا حرکتی باشد میدانی خدا حرکت داده و برای چه حرکت داده. میبینی حالا روز شد یقین داری خدا خواسته روز باشد، صدهزار قسم هم میخوری که خدا خواسته روز باشد به خاطرجمعی این خدا میدانی که جن نمیتواند آسمانها را بگرداند. بر فرضی که خیال کنی یک کوکبی را جن میگرداند، ببین چطور میشود که در تمام این دوره یکخورده پیش نشود یکخورده پس نشود. این کار حکیم است آدم تعجب میکند که این چطور صنعتی است که در بیست و چهار ساعت یک دور میگردد، هی شبش را زیاد کند به جهت مصالحی هی روزش را زیاد کند به جهت مصلحتی و دائماً دورش بر یک نسق باشد. اگر جن باشد آیا این جن خسته نمیشود، یکدفعه بازیش نمیگیرد که تخلف کند؟ پس این آسمان و زمین در دست خداست و دور میزند به طور حکمت، یک سر مویی پیش و پس نمیشود از آن نظمی که دارد، تا از همین نظم بدانی در دست خداست، اگر در دست غیر خدا بود نظم نداشت به جهتی که بازی
«* دروس جلد 7 صفحه 314 *»
میکرد و این نظم به هم میخورد. پس چون در دست خداست پس این زمین را میبینی ساکن است و این آسمان را میبینی میگردد، و یقین میکنی خدا خواسته آفتاب بالا بیاید، میبینی ظهر شد یقین میکنی خدا خواسته که ظهر بشود و شک نداری، تو را هم عقل داده چشم داده گوش داده هوش داده دیدی صبح است برخیز نماز کن. باری، دیگر طول کشید.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 315 *»
درس نوزدهم
(دوشنبه 21 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 316 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
انشاءاللّه خوب ملتفت باشید و رشته سخن از دستتان نرود. خداوند عالم هادی خلق است و این خدا نمیشود دینش را ظاهر نکند در میان خلق، قرار داده است دین خود را جوری که باید ظاهر باشد، یقینی باشد، تا مردم جرأت بکنند آن را بگیرند. چیزی در میان بگذارد که احتمال داشته باشد از جانب او باشد و احتمال داشته باشد که از جانب شیطان باشد، این مردم چه کنند؟ تکلیف مالایطاق است. مکرر عرض کردهام اینهایی که من عرض میکنم مخصوص حکماء و علماء نیست، به جهتی که تمام انبیاء آمدند تمام مردم را دعوت کنند و نیامدند دعوت کنند حکماء را، و علماء را بگویند شما معذورید. و همچنین انبیاء آمدند و دعوتشان مخصوص علماء نبود که با آنها بجنگند و همان بخواهند آنها ایمان بیارند دیگر با
«* دروس جلد 7 صفحه 317 *»
عوام کاری نداشته باشند. درست دقت کنید چرت نزنید شوخی نیست امر خدایی است دین و مذهب است، از برای همین دین خلقتان کردهاند اگر این را نمیخواست واللّه آسمان و زمین را خلق نمیکرد شما را خلق نمیکرد ماخلقت الجن و الانس صریح در این مطلب است، کنت کنزاً همینطور. پس دین خدا باید دین یقینی باشد به طوری که عوام که نگاه کنند یقین کنند، علماء که نگاه کنند یقین کنند، حکماء همينطور. خیال نکنید دین خدا مخصوص علماء است مخصوص حکماء است، عوام باید تابع باشند. اگر خدا چنین قرار داده بود که حکماء همه خوب باشند آن وقت به عوام گفته بود تابع باشید حکماء را، کار یک جوری میگذشت یک طوری میشد. حالا میبینی که چنین نکرده. حکیمی پیدا میشود موشکاف است در حکمت لکن کافر است مثل محییالدین مثل بلعم. اگر خدا طوری قرار داده بود که هرکس علمی پیدا کند خوب باشد، و اگر همه خوب بودند همه تصدیق یکدیگر داشتند، آنوقت عوام میتوانستند رجوع به علماء کنند. علماء در همه طایفهها هستند حکماء در همه طایفهها هستند، آیا همه اینها بر حقند؟ هر عامی خودش را ببندد به یک عالمی که این ملّا است و بهتر از من میداند، و چنین و چنان گفت من تابعش شدم، آخوندی دیگر هم جایی برمیخیزد چهارتا عوام تصدیقش میکنند این آخوند میگوید آن آخوند کافر است و تابعینش به جهنم میروند، آن آخوند هم همین را میگوید.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه دین خدا دینی است یقینی، انبیاء آمدند دین آوردند و خارق عادت دلیلشان بود و هیچ مخصوص حکماء نبود. وقتی نبی از شکم سنگ شتر بیرون کشید دیدن این مخصوص حکماء نیست که عوام نبینند. خارق عادات را حکماء میبینند علماء میبینند عوام هم میبینند، حالا اگر احیاناً حکیمی بگوید این شتر نبود که از سنگ بیرون آمد و چیزی از سنگ بیرون نیامده، عوام بر او میخندند. هیچ خارق عادتی نیست که مخصوص حکماء باشد یا علماء،
«* دروس جلد 7 صفحه 318 *»
که عوام ندانند. از این جهت خدا قرار داده که اگر حکیم وازند عامی گردنش را بزند. بعد از آنی که موسی دریا را شق کرد دوازده کوچه شد زمین خشکید آبها پنجره شد، این را الاغهاشان هم دیدند عوامشان میدیدند علماشان و حکماشان میدیدند؛ حالا بعد سامری کاری میکند پدرش را درمیآرند. معنی معجز این نیست که عامی نفهمد، معنی معجز این است که تمام مکلفین بفهمند.
پس معجزاتی چند را بسا انسان با چشم میبیند بسا معجزات را با گوش میشنود. یکوقتی شقالقمر را کسی ایستاده پهلوی پیغمبر خواب نیست بیدار است میبیند، این وقتی میرود در اطاق زنش را بیدار میکند میگوید من آنجا بودم شقالقمر کرد پیغمبر، و وقتی حرف را جمع کثیری زدند باقی دیگر که نمیبینند میشنوند و اعتقاد هم میکنند. اغلب چیزها را اغلب علوم را شما از گوش میشنوید، و گوش هم از این حیث اشرف است، و نیست مثل این نعمت نعمتی. علوم تمام از راه گوش اکتساب میشود، کسبها همينطور. بسیار بلاد هست که شما نرفتهاید و ندیدهاید و شک ندارید که هست، متاعش هست میرود میآید، اینها همه به خبر میآید. ندیدهای، به گوش فهمیدهای. پس چهبسیار معجزات با گوش باید فهمیده شود. و فرق نمیکند با چشم دیده شود یا با گوش فهمیده شود. نه این است که کسانی که معجزات را با چشم دیدند صرفه کردند و حالتشان بهتر بود از کسانی که با گوش شنیدند. بلکه اینها را به خدشه و شک و شبهه میتوانند بیندازند که بسا به چشمت نمودهاند، لکن آنی که با گوش علم را بشنود این را نمیتوان لغزاند که سحر بوده و شعبده. از راه گوش فرق میان سحر و معجز گذارده میشود.
فکر کنید دقت کنید. عرض کردم اگر دین و مذهب مخصوص حکماء بود باقی میرفتند پی کار خود. دین را خدا از عامی خواسته، دختر همین که نهساله شد خدا از او دین خواسته. بله راست است بنای مردم این نیست که دین داشته باشند، سر که از تخم در آورند چشمشان که وا شد میروند پی کسب و کار، دین و مذهبی
«* دروس جلد 7 صفحه 319 *»
نمیخواهند، مأنوس به آن قواعد و قوانینی که هستند آن است دینشان. شما فکر کنید آیا این است دین خدا؟ فکر کنید این حرفها را من در میان سنیها هم میتوانم بزنم، میگویم دینی باید باشد. آیا این دینی که خدا قرار داده دینی است که هر بچهای که در میان طایفهای متولد شد و بزرگ شد همان دین آنها را داشته باشد، آیا این است دین خدا؟ آنها هم میگویند این دین نیست. همچنین توی یهودیها همينطور.
باز عرض میکنم و ملتفتتان میکنم به شرطیکه غافل نشوید. حرف است بسا از این مجلس که بیرون بروی دیگر هیچجا اینجور حرفها به گوشت نخورد، بسا این حرفها را برای این مردم بزنی هیچ به کارشان نمیآید فکرشان کسب و کار است. آقای مرحوم وقتی درس میفرمودند که خلقت مشیت چطور است که دو جزء رطوبت است یک جزء یبوست است؛ بعد از همه اینها که فرمایش کردند، درویشی برخاست عرض کرد این دو جزء رطوبت و یک جزء یبوست شما شکم ما را سیر نکرد. آقای مرحوم خندیدند. واقعاً سیر نکرد به جهت آنکه آن درویش دین نمیخواست مذهب نمیخواست. حالا مردم همینطورند واقعاً حقیقتاً میبینند که این حرفها شکم را سیر نمیکند دربندش نیستند و حال آنکه عرض میکنم که و لو انهم اقاموا التوریة و الانجیل لأکلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم شکم را هم سیر میکند بدن را هم میپوشاند، واللّه خیر دنیا و آخرت در دین است که شخص دین داشته باشد، پلو هم توش هست نان هم توش هست اما مردم نمیگیرند.
باز عرض میکنم دین و مذهب مخصوص حکماء و علماء نیست عوام هم دین میخواهند. باز معنی این سخن این نیست که بچه همینکه سرش از شکم مادر بیرون آمد دین میفهمد دیگر نباید یاد بگیرد، یا عامی همینطوری که مشغول کار و کسب است دین میفهمد حق و باطل تمیز میدهد، معنیش اینها نیست. ببینید خارق عادت را باید بیارند تا مردم ببینند، دین را باید بیارند تا مردم بفهمند. دین خارق عادت سحر و چشمبندی نیست، دین را باید تعلیمشان کند از غیر راه معجز.
«* دروس جلد 7 صفحه 320 *»
مثل اینکه مجتهد تقلید نمیکند، از اول که متولد میشود مجتهد نیست میرود درس میخواند یاد میگیرد و مجتهد میشود. همینطور دین و مذهب را در شکم مادر خدا تعلیم نکرده، خدا قرار داده مردم بروند گوش بدهند یاد بگیرند استاد شوند. میگویم دین مخصوص علماء نیست نه معنیش این است که عوام خودشان دین راه میبرند اگرچه نروند یاد بگیرند! نه؛ واللّه تعجب است. نه واللّه، عوام که سهل است، ببینید حکماء را که در دین خودشان اظهار شک و شبهه میکنند. علماء کتاب مینویسند فقه مینویسند اصول مینویسند و میبینید دین خدا را میگویند مظنه است. پس فکر کنید و بدانید که دین را از صاحب دین باید یاد گرفت. بله دین را عرض میکنم عوام هم میتوانند بفهمند بی آنکه منجم باشند یا رمال باشند یا ضرب ضربوا بدانند، با همان فهمی که خودشان دارند میتوانند دین را یاد بگیرند. اما دین پیش صاحب دین است و باید یادش گرفت، حکماء هم اگر بخواهند دین یاد بگیرند باید بیایند پیش صاحب دین دین یاد بگیرند. منجمین همینطور، اطباء همینطور. اگر دین میخواهی صاحب دین را باید پیدا کرد دین را از او یاد گرفت. هیچ مشاقی از پیش خود مشق نکرده که خوشنویس شود. هیچ نجاری از پیش خودش نجاری نکرده آنوقت تمام اسباب و انواع نجاری را از پیش خودش درست کند. این تا نرود و شاگردی نکند شب و روز در فکر نباشد یاد نمیگیرد. هیچ آهنگری تا چند روز نرود شاگردی نکند یاد نمیگیرد، و هیچ آهنگری تا استاد نگوید چطور چکش بگیر چطور بزن نمیتواند بزند. پس حدّادی استاد دارد شاگردها باید بروند یاد بگیرند تا بعد استاد بشوند. نجاری بنایی استاد دارد شاگردها باید بروند زحمت بکشند بعد بشوند بنّا. این سنت الهی است که قرار داده در میان خلق. بچه متولد بشود بنّا باشد یا حدّاد باشد نمیشود، باید برود یاد بگیرد. همینطور دقت کنید ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. پس دین و مذهب دخلی به حدّادی و نجاری و نجوم و رمل و حساب و عدد ندارد، اینها را همهکس میتواند یاد بگیرد، دین را از اهل دین باید یاد گرفت باید درس
«* دروس جلد 7 صفحه 321 *»
خواند گوش داد. حالا مخصوص حکماء نیست به جهتی که حکمای بیدین پُرند، مخصوص علماء نیست به جهتی که علمای بیدین پرند، تو که شیعهای میفهمی تمام علمای یهود و نصاری و سنی و منی بیدینند. پس دین را خدا جوری قرار داده که میتوان یاد گرفت. بعضی چیزهاش فکر نمیخواهد با گوش میشنوند. بعضی چیزهاش را باید رفت پیش صاحبش یاد گرفت، میروی یاد میگیری داری نمیروی دین نداری؛ مگر آن دینی که مردم دارند، که هر بچهای میان هر جماعتی متولد شد بزرگ که شد همان دین را دارد، بچه یهودی که بزرگ شد یهودی است، چرا؟ انّا وجدنا آباءنا علی امّة و انّا علی آثارهم مقتدون بچه نصاری که بزرگ شد نصاری است، چرا؟ انّا وجدنا آباءنا علی امّة و انّا علی آثارهم مقتدون یا مهتدون بچه سنی در میان سنیها متولد شد ابابکر و عمر و عثمان گفت تا جانش در رفت، بچه شیعه میان شیعه متولد میشود و میبیند اینها دوازده امام میگویند او هم میگوید. حالا از کجا شما حقید؟ یهودیها چرا حق نیستند؟ یهودیها چرا حق باشند شما نباشید؟
باز عرض میکنم این حرف محل اتفاق کل ادیان است، جمیع صاحبان دین نمیگویند تمام ادیان حق است برای خودشان. یکپاره سخنها هست مجملش گفته شده بخواهی تفصیلش بدهی خراب میشود. میگویند بابا موسی به دین خود عیسی به دین خود، ما چه کار داریم! شما بدانید این دین نیست. موسی به دین خودش یعنی در عصر خودش آن دینی که آورد حق است، راست است. عیسی به دین خودش، اینجور هم محمد به دین خودش. اما حالا که محمد آمده آیا حالا نصاری هم حقند به دین خودشان؟ سنیها حقند به دین خودشان؟ این دین نیست، این دین خودشان هم نیست. از یهودیها بپرسی نصاری برحقند؟ میگویند خیر نیستند، از نصاری بپرسی، یهود را لعن میکنند. از آنها بپرسی حق با اهل اسلام است و نسخ کردند شریعتهای پیش را؟ میگویند خیر.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه دین خداباید دین محکمی باشد، دین واضحی
«* دروس جلد 7 صفحه 322 *»
ظاهری به طور یقین روی زمین باید باشد. و اینها را کم ملتفت میشوند مردم، و تعجب این است که من توقع دارم که شما ملتفت باشید، چنانکه مشیت خدا به همین قرار گرفته، خدا دین را از عوام خواسته باید حق را قبول کنند به طور یقین، باطل را انکار کنند به طور یقین، هیچ احتمال حقیت در بطلان باطل ندهند هیچ احتمال بطلان در حقیت حق ندهند. اینها را من توقع از عوام دارم که اینجور باشند که احتمال ندهند، معذلک جمع کثیری اظهار تحیر میکنند که اگر دینی هم بوده آن وقتی بوده که اظهار معجز میکردند و مردم میدیدند، حالا هزار سال گذشته این حدیثها کم و زیاد شده دشمن داشته، پس این دین خدا به مظنه است یقین نداریم که از جانب خداست. وقتی میآییم پیش قرآن لفظهاش را میدانیم از پیغمبر خداست صحیحالصدور است، اما «قال» آن روز به معنی «قال» بوده یا به معنی دیگر؟ ما چه میدانیم پس ظنیالدلالة است، معنیهای قرآن یقینی نیست. و همه همچو میگویند. و تعجب اینکه اگر عوام بدانند اینها چه میگویند شپش در کلاهشان میافتد. پس معنی قرآن یقینی نیست، احادیث که لفظهاش هم یقینی نیست پس احادیث را یقین نداریم لفظش از معصوم است معنیش یقینی نیست. بله گمان ما این است که «قال» به این معنی باشد.
باز دقت کنید فکر کنید که علمای بسیار بزرگ حکمای بسیار بزرگ اینها را گفتهاند و القاء شبهه کردهاند، و ندیدهام که کسی جوابشان را داده باشد، و اهل دین نبودهاند که نتوانستهاند جواب بگویند، و اگر تکتکی بودهاند اسمشان معروف و مشهور نیست. فخر رازی ملّای گندیدهای است از ملّاهای سنی رئیس مشککین است، هی شک میانداخت هرجا خدشه میکرد کسی نمیتوانست بر دارد. میان شیعه شک انداخته، میگوید شما میگویید پیغمبر باید معصوم باشد از برای اینکه ما دین را از معصوم میگیریم تا خاطرجمع باشیم که از خداست، که اگر معصوم نباشد و حرفی به ما بزند تکلیفی به ما بکند نمازی کنید جنگی کنید کشته شوید بسا اینکه
«* دروس جلد 7 صفحه 323 *»
مالمان و جانمان برود، اگر معصوم نباشد شاید از هوای نفس گفته باشد مالمان و جانمان همه هلاک شده. شما که شیعهاید و میگویید باید پیغمبر معصوم باشد تا اینکه ما سخنی که از او میشنویم خاطرجمع باشیم احتمال سهو و نسیان و عصیان ندهیم؛ اگر چنین است پس جمیع مکلفین که تکلیف دارند، تمام باید از معصوم بگیرند. ملتفت باشید راه سخن واللّه درست است، جوابی نیامده که بدهند. میگوید نهایت تو زور میزنی به این دلیل و برهان یک نفر را معصوم میکنی که نبی باشد، این نبی گفت بروید جهاد کنید و میروی جهاد میکنی و کشته میشوی و شک نداری که اهل نجاتی مالت هم تلف شد در قیامت خدا عوض میدهد. پس نهایت یکنفر را معصوم قرار میدهی، باقی را چه میکنی؟ آنها هم معصوم هستند یا نیستند؟ زور زدی یک امیرالمؤمنین را گفتی معصوم است یا امام حسن یا دوازده امام را گفتی معصوم هستند، خوب حالا اینها همه معصوم لکن بگو ببینم آیا اینها خودشان به نفس نفیس خود راه میافتند میروند پیش همه دخترهای نهساله و پسرهای پانزدهساله که احکام الهیه را به اینها بگویند تا اینها یقین کنند که احتمال خطا ندارد، یا از روایت میشنوند؟ اگر میگویی خودشان همهجا میرفتند به همه مکلفین میگفتند، این ادعا را نمیتوانی بکنی. پس علماء و راویها میرفتند و خبرها میبردند، شخص در مسجد از پیغمبر خبری میشنید میرفت برای دختر و زنش خبر میبرد. و شماها نمیگویید که تمام روات معصومند، پس میشود دختر از مادر بگیرد و مادر معصومه نیست و او از شوهرش بگیرد، پس جایز است دین را از پیغمبر غیر معصوم هم بگیرد. این شبهه را انداخته و این خدشه را کرده و خدشه خدشه بزرگی است و واقعاً خدشه بزرگی است و جوابش مانده، و ما خودمان میدانیم که جوابش را این مردم راه نمیبرند.
ملتفت باشید راه شبههشان اینکه در پیغمبر نتوانستند خدشهای بر خودش بگیرند، اما چون خلیفههایی که به اجماع خود نصب کردند میشناختند میدانستند ابابکر مدتها بتپرست بود بت میپرستید، میدانستند آن حرامزاده دومی مدتها
«* دروس جلد 7 صفحه 324 *»
بتپرست بود، فسق و فجورشان آنقدر علانیه بود که نمیشد بپوشانی، از این جهت لابد شدند گفتند پیغمبر هم لازم نیست معصوم باشد. و به رفاقت خود گرفتند یهودیها را آنها هم گفتند داود زنا کرد سلیمان بتپرست شد، در قرآن هم هست عصی آدم ربّه فغوی پیغمبر آخرالزمان که متشخصتر از همه انبیاء است خدا در قرآن خبر داده که پیشتر معصیت میکرد لیغفر لک اللّه ما تقدم من ذنبک و ما تأخر آیه قرآن اینطور است، بنای مردم هم در خارج این است که از غیر معصوم بگیرند. پس شبهاتش هست لکن اگر از راه دین و مذهب داخل شدی اگرچه عامی باشی و هیچ ضرب ضربوا نخوانده باشی میتوان حالی تو کرد که دین خدا دین واضح آشکاری است که حقیت او مخلوط به هیچ باطلی نباشد. و اگر از راهش داخل نشدی فخر رازی شدی با آنهمه علم، محییالدین شدی با آنهمه علم و حکمت، دجال شدی با آنهمه تصرف و خارق عادت، چون داخل نشدهای از راهش درش را میبندند هیچ به دستت نمیدهند، گمراه هستی.
پس اگر اعتنا داری به دین و مذهب، دین و مذهب را باید یاد گرفت، یعنی استاد دارد. لکن استاد دارد میگویم نلغزید از بس تاتوره به هواست میترسم. حالا دیگر یک کسی بحث کند که دیدی خودش هم گفت ناطق یکی است. خودش یک کسی گفت، یک استادی گفت. اینجور تکلم همهجا رسم است، هیچ مقصود یک نفر بودن نیست. البته «دین استادی دارد» لفظش است، حالا هرکس راه میبرد استاد است. مثل اینکه گفته میشود حدّادها استادی دارند این معنیش این نیست که تمام همدان یک حدّاد واجب است باشد و باقی حاکی و راوی از آن یکنفر حدّاد باشند، نهخیر استادهای متعدد ممکن است در یک شهر باشند، ممکن هم هست که یک استاد در شهری باشد، ممکن هست ده نجار باشند در شهری، ممکن است یک نجار باشد در روی زمین. ممکنالوقوع است، لکن نه هرچه ممکنالوقوع است واجبالوجود میشود.
«* دروس جلد 7 صفحه 325 *»
خلاصه، آنچه منظور است این است که اگر خدا قرار بدهد سرکه شیرهای داخل هم، حقی و باطلی ممزوج با هم و آن را دین خود قرار بدهد؛ اگر بخواهد چنین قرار بدهد دینِ مخصوص قرار نمیدهد. وقتی خودش مخلوط کرده حق را با باطل سرکه را با شیره حالا آیا توقع میکند از شماها که بچشید این را و نگویید این ترشی دارد، یا این شیرین است و هیچ ترش نیست؟ من چه خاک بر سر خود کنم میبینم هم شیرین است هم ترش. اگر حق خالص مثل ترشی خالص دین تو بود، میخواستی سرکه خالص بیاری که هیچ مخلوط نداشته باشد. اگر شیرینی خالص دین تو بود میخواستی شیرهای بیاری که هیچ داخل نداشته باشد. یک چیز مخلوط مغشوش پیش من آوردهای و حالا از من مؤاخذه میکنی که تو چرا دین حق نداری! این جبر است ظلم است.
پس عرض می کنم خدا حق و باطلِ درهم را دین خود قرار نمیدهد. باز عرض میکنم این حرفهای مرا که به این واضحی است همین حرفهای به این پوستکندگی را بدهی به دست ناحق ناحقش میکند. میتواند منافق تمسک کند حدیثی آیهای بر خلاف این حرفهای من بگوید. شما راهش به دستتان باشد یقینیات را هرگز از دست ندهید. متشابهات را درست میآری به طوری که با محکمات بسازد خیلی خوب، درست نمیآری از یقینت دست بر مدار. بله راست است حدیث هست از حضرت امیر که اگر حق خالص بود از باطل همهکس میفهمید، و اگر باطل ممتاز بود از حق همه صاحبان شعور باطل را میفهمیدند، و فرمودند یک قدری از حق را و یک قدری از باطل را خدا گرفته مخلوطش کرده ممزوجش کرده انداخته در میان مردم. حالا بسا این حدیث را اهل نفاق برمیدارند میخوانند آدم را توی تاتوره میاندازند، و دیدهایم که میخوانند، خودم دیدهام توی کتابشان نوشتهاند این حدیث را برای مطلب باطل خود. لکن این حدیث که به دست اهل حق بیفتد واللّه حق را میبیند میگوید در آخر همین حدیث است لیهلک من
«* دروس جلد 7 صفحه 326 *»
هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة هرکس هلاک شد از روی بیّنه هلاک میشود یعنی میداند حق کدام است و نمیگیرد و هلاک میشود، و آنی که نجات مییابد عن بیّنة نجات مییابد و معلوم است حق ظاهر بیّنی را گرفته. پس یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان را که فرمودهاند آنجا را برو فکر کن معنی حدیث را یاد بگیر، نوعش را از دست ندهید دیگر سخن زیاد شد و بنای کسالت شد. و کسالت شما خستگی برای من میآرد.
پس در تمام دین و مذهب همیشه محکمات بوده همیشه متشابهات بوده، متشابهات را آوردهاند بخصوص که لیهلک من هلک عن بینة و مأمور نیستند که متشابهات را بگیرند. ملتفت باشید ببینید قرآن را آورده خدا، همینجور حدیثی که حضرت امیر آورده، قرآن را آورده منه آیات محکمات هن امّ الکتاب و اخر متشابهات. خوب، یک کسی به این خدا اگر بحث کند که تو چرا متشابه آوردی که مردم گمراه شوند؟ آنوقت به حضرت امیر هم میتواند بحث کند که چرا یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث؟ حالا ببینید که بعینه آن حدیث مطابق قرآن است. کار خدا چنین است که به طور جبر و قهر و غلبه مردم را نمیخواهد رو به خود کند، به جهتی که احتیاج به مردم ندارد. ببینید آیا نمیشد خدا هیچ ارسال رسل نکند؟ هر روز هر سال هر ماه از آسمان صدا بیاید که دین چنین است، پشت سرش رعد و برقی قرار بدهد که از این دین نباید تخلف کرد و مردم همه بترسند و ایمان بیاورند. البته میتوانست چنین کاری بکند، میبینید نکرده این کار را، خدا میخواهد ببیند کی حق را که میبیند میگیرد و کی میخواهد گمراه باشد، آنکه میخواهد گمراه باشد ولش میکند. پس از آن جهتی که محتاج به عبادت خلق نیست به زور و جبر و قهر و غلبه وانمیدارد کسی را که ایمان بیار. و ببینید که از آدم تا خاتم تا قیامت بنا بر همينطور بوده است که عرض میکنم. حالا که به زور و به قهر و غلبه نمیگیرد مردم را که منافق نباشید و توی دلتان هم مؤمن باشید، بلکه میگوید اگر توی دلت مؤمنی خوشا به
«* دروس جلد 7 صفحه 327 *»
حالت، توی دلت کافری منافقی به جهنم کاریت ندارند، اينجا مهلتت میدهند عمداً معصیت کنی عمداً غذایت را زیادتر میکنند.
پس ملتفت باشید در تمام دین و مذهب قرار خدا این است که منه آیات محکمات هنّ ام الکتاب و اخر متشابهات اگر قرار داده بود که متشابهات را بگیرید و محکمات را هم بگیرید، آنوقت منافق میتوانست بگوید و میگفت من چه تقصیری دارم؟ لکن توی همین قرآن میگوید اما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه پس تو متشابه را باید نگیری اگرچه لغتش را بدانی و تفسیر ظاهر او را بدانی. فکر کن ببین آیا صریحتر از این هست که عصی آدم ربه فغوی؟ آدم گناه کرد و گمراه شد. لغتش این است، در کتب لغت هم هرچه بگردی از هر عربی بپرسی «عصی» به معنی اطاعت نیست به معنی عصیان است، «غوی» به معنی هدایت نیست به معنی گمراهی است. معذلک اگر این معنی را گرفتی خدا میگوید من به تو گفتم این را مگیر، اما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه لکن در دنیا مهلتت دادم. دیگر چرا مهلت میدهند؟ عمداً مهلت میدهند که بیازمایند مردم را، ابتغاءَ الفتنه. پس اینجور آیات را معنیش را کسی نمیداند پیش او مجهول است، مگر جمیع مجهولات را باید بدانی؟ پیغمبر میداند و خدا به او گفته، امام میداند آنها را، راسخون در علم که امناء هستند میدانند. پس «عصی» به معنی عصیان نیست، اما سنی وقتی میخواهد استدلال کند هی صحاح و قاموس را نگاه میکند میبیند «عصی» به معنی عصیان است، میگوید مگر انسان عاقل میگوید «عصی» به معنی عصیان نیست.
پس ملتفت باشید که بسا الفاظ در میان باشد که اکثر آن الفاظ محتمل است چیزی را که از دین خدا نیست، نباید گرفت. پس همیشه تابع متشابهات شدن کار منافقین است و کفار، و تابع خدا و رسول از پی شبهات نمیرود. و عرض میکنم هیچ محکمی محکمتر از ضروریات خدا خلق نکرده. به این ضروریات آیه محکم را از متشابه تمیز میدهی، اگر این را نداشتی نمیدانستی عصی آدم ربه فغوی داخل
«* دروس جلد 7 صفحه 328 *»
متشابهات است، الرحمن علی العرش استوی داخل متشابهات است. پس عمل نمیکنی و اعتقاد نمیکنی که خدا روی کرسی مینشیند، این مذهب ابوحنیفه است خدا مجسم نیست روی جایی نمینشیند خدا لامکان است. پس ملتفت باشید اگر دین و مذهب میخواهید بدانید آن مابهالاتفاق اهل حق همیشه آن میزانی است که تخلف از آن نمیتوان کرد، اگر کسی از یک جزئش تخلف کرد از آن دایره بیرون میرود، هر جاش را وازد از تمامش بیرون میرود. معاملات دنیایی اینجور نیست که اگر کسی صد تومان باید بدهد و نود تومان داد بگویند هیچ ندادهای، همان نود تومان را حساب میکنند. لکن دین خدا اینجور نیست اگر تمام صد تومان را دادی میگویند دین داری، یک دینارش را ندادی میگویند هیچ ندادهای، میگویند دین نداری. تمام پیغمبران را که قرار داده باید اقرار کنی اگر یکیش را وازنی تمامش را وازدهای. قرار داده تمام دوازده امام را اقرار کنی یکی را وازدی تمام را وازدهای، سیزدهتاش کنی تمام را وازدهای. اگر گفتی شراب حلال است تمام آنها را از دستت میگیرند، یا گفتی نماز صبح را سهل است آدم نکند یا گفتی یک رکعت است دو رکعت نیست تمام آنها را از دستت میگیرند. هرچه بگویی من باقی را همه را قبول دارم از تو نمیپذیرند. پس این ضروریات را یکیش را وازنی تمام دینهای انبیاء را وازدهای تمامش را اگر با هم بگیری صاحب دین و مذهب هستی.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 329 *»
درس بيستم
(سهشنبه 22 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 330 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از پستایی که در دست بود ملتفت باشید که اهل حق باید چنین باشند که در دین خودشان یقین داشته باشند به طوری که غیر از اینجور احتمال ندهند. چراکه جمیع این زحماتی که اهل حق میکشند و اثبات میکنند که نبی باید صادق باشد، از برای این است که امت وقتی قول او را میشنوند خاطرجمع باشند که راست گفته. نبی باید معصوم باشد یعنی سهو نکند خطا نکند یادش نرود، اگر یادش برود امر خدا را نرسانیده، سهو کند چیزی دیگر بگوید باز امر خدا به ما نرسیده، پس باید سهو نکند خطا نکند نسیان نداشته باشد معصوم باشد. اینقدرش را هم در وقت ادا تمام یهود و نصاری و کسانی که خود را به پیغمبر میبندند در وقت ادای آن پیغمبر قائل شدهاند. پس پیغمبر باید معصوم باشد تا امت یقین کنند به نجات خودشان، او اگر معصوم
«* دروس جلد 7 صفحه 331 *»
نباشد احتمال کذب و خطا و عصیان و سهو و نسیان در قول و فعل و امر و نهی او بدهیم، احتمال میرود دروغ گفته باشد، دروغ از جانب خدا نیست از شیطان است، سهو همینطور وهکذا. پس اهل حق اگرچه خودشان معصوم نیستند؛ پس فکر کنید بابصیرت باشید، و میبینید که همه مردم حالتشان این است که اینجور بگویند غیر از اینجور بگویند نمیتوانند از دینشان دم بزنند. ببینید مردم خودشان سهو و نسیان و خطا دارند، این نقصها را اگر نداشتند حجت نمیخواستند اگر جاهل نبودند پیغمبر ضرور نداشتند خطاکار نبودند بیخطایی ضرور نداشتند، این دلیل وجود حجت که باید معصوم باشد و خطا نکند عباد مکرمون باشد. نقص و احتیاج خودمان دلیل معصومبودن معصومین است.
پس خودمان مِن حیث التابعیة باید احتمال ندهیم که برخطا باشیم. و این عبارت از شیخ مرحوم است که فرموده «من حیث التابعیة، لایتطرق فی کلماتی الخطاء» و «من حیث التابعیة» را قیدش کرده یعنی از آن بابتی که خدا به من گفته بیا و من رفتهام و پیش او رفتهام خطا نکردهام و معصوم و مطهرم چراکه او معصوم است، از حیثی که پیغمبر گفته و من رفتهام چون او معصوم است من درست رفتهام. حیث تابعیت را اگر برداری ما معصوم نیستیم سهو و نسیان و خطا داریم، اما «من حیث التابعیة» نمیشود سهو و نسیان و خطا داشته باشیم، «من حیث التابعیة» باید یقین داشته باشیم که دین اثنیعشری حق است و قائل به یازده امام و سیزده امام کافر است. آنچه را دین شما قرار دادهاند که زیادش نکنید و کمش نکنید باید یقین داشته باشید. حلال خدا را نمیتوان حرام کرد حرامش را نمیتوان حلال کرد اینها را نمیتوان مباح کرد، مکروهش را نمیتوان مستحب کرد احکام خمسه را نمیتوان تغییر داد. اینها را از کجا میفهمیم واجبش واجب است حرامش حرام است؟ وقتی یکخورده دقت کنید انشاءاللّه میدانید که بعضی واجبات هست که گاهی حلال میشود گاهی حرام، مثلاً مثل نماز جمعه، عالمی میگوید نماز جمعه در غیبت امام واجب است یک کسی دیگر
«* دروس جلد 7 صفحه 332 *»
میگوید حرام است هردو هم درست میگویند. یک کسی است رجوع میکند به اخبار چنین میفهمد که کشمش همینکه جوشید قبل از ذهاب ثلثین نجس است مثل انگور، بعضی حرام میدانند. یک کسی نگاه میکند میگوید این عصیر نیست، آب خارجی قبل از ذهاب ثلثین نجس نمیشود. و [یک کسی] گفته آب انگور جوشیده قبل از ذهاب ثلثین حرام است، فرق نمیکند آب در دانه انگور باشد یا بیرون، فرق نمیکند انگورش آبکی باشد یا مغز داشته باشد، حالا که چنین است قدری آبش هم کمتر باشد تا میشود کشمش و مویز، پس آنوقت اگر جوشاندیم آن آب قبل از ذهاب ثلثین حرام است. یک کسی دیگر نظر میکند می گوید گفتهاند آب انگور، نگفتهاند انگور، حتی انگور قبل از فشردن اگر در دیزی افتاد و جوشید حرام نمیشود، و کشمش را هرچه بفشاری آب ندارد آب خارجی که به جوشیدن نجس و حرام نمیشود، حالا فرق نمیکند انگور باشد یا گوشت. پس کشمش به جوشیدن قبل از ذهاب ثلثین حرام نمیشود. این نظر فقاهتی است. پس چیزی که گاهی حلال میشود گاهی حرام؛ به نظر فقاهتی آب قلیل را بعضی از علماء گفتهاند به ملاقاتِ نجس نجس میشود بعضی گفتهاند نمیشود. پس چیزی که محل اختلاف باشد شخص را از دین بیرون نمیکند. کشمش جوشیده را بخوریم یا نخوریم این از دین آدم را خارج نمیکند.
حالا فکر کنید آن حلالی که حرام نمیشود آن حرامی که حلال نمیشود آن را پیدا کنید. مثل اینکه شراب به ضرورت اسلام حلال نمیشود، پس اگر کسی گفت شراب حلال است این به ضرورت اسلام کافر میشود. پیغمبر این شراب را حرام کرده به اتفاق تمام اهل اسلام، اگرچه شاید آن پیرزن و آن بچه و آن کوهی ندانسته باشد. اما همه اهل حل و عقد و آنهایی که حلال و حرامی میفهمند و دربند دین و مذهبی هستند میگویند پیغمبر حرام کرده. بچه میگوید من حرام نمیفهمم، راست است. دده، لله، دهاتی چیزی بگوید آدم میگوید چیزی نمیفهمد، لکن اهل حل و عقد که نجس و پاک و حلال و حرام سرش میشود از اینها مسموع نیست، اینها اگر بگویند
«* دروس جلد 7 صفحه 333 *»
شراب حلال است این مثل کسی است که گفته باشد که پیغمبر آخرالزمان پیغمبر نیست، فرق نمیکند. یا اینکه بگوید جمیع آنچه پیغمبر آورده قبول ندارم، یکیش را که قبول ندارد همه را قبول ندارد.
عادت منافقین این است عادت اهل نفاق این است که همه را وانمیزنند، تمام را اگر وازدند باید از این دایره بیرون بروند، بروند توی یهودیها. میبیند لابد است و ناچار باید در همدان باشد نمیتواند همه را وازند، این یکیش را وامیزند میگوید من اجتهاد کردهام و از بواطن اخبار چنین فهمیدهام که شراب را خدا به جهت سکرش حرام کرده لکن اگر کسی عادت داشته باشد بخورد و مست نشود نشاط هم بیارد حالت براش بیارد چه عیب دارد حلال باشد، نهایت شما چون اهل ظاهرید عقلتان نرسیده و من اهل باطنم از بواطن اخبار آلمحمد و شراب طهوری که خدا در قرآن تعریف کرده من چنین فهمیدهام که اگر شراب را چنین استعمال کنی که مست نکند عیب ندارد، به جهت سکرش حرام کردهاند پس به قدری که اسکار نداشته باشد کی گفته حرام است. محییالدین میگوید شخص سالک گاهگاهی شراب در آب بریزد و بخورد، آب صرف که خورد رطوبت غلبه میکند او را کسل میکند، باید کاری کند حرارت غالب باشد، در حرارت هم باید مُنشِط بخورد پس سالک عیب ندارد قدری شراب با آب داخل کند و بخورد.
پس عرض میکنم اهل دین و مذهب میگویند ما این استدلالات تو سرمان نمیشود. به جهت آنکه عقل تو پیغمبر ما نیست، نه خودت جرأت میکنی بگویی پیغمبر تو یا پیغمبر ما است نه کسی دیگر. حالا عقل تو چنین چیزی فهمیده نجاست خورده، پیغمبر ما آمد در میان و گفت این شراب را حرام کردم، بله گفت هم به جهت سکرش هم حرام کرده، لکن گفت این قطرهاش حرام است قنطارش هم حرام است. گوشت خنزیر را بخورد حرام است یک نخود و یک ارزنشهم حرام است. تمام سگ نجس است یک سر سوزن از موی او هم نجس است.
«* دروس جلد 7 صفحه 334 *»
فکر کنید پس ضروریات اسلام را نمیتوان وازد و مسموع نیست از کسی که بگوید من خلاف فلان ضرورت میکنم، من همچو فهمیدهام که شراب به قدری که مست نکند عیب ندارد، یا گوشت خنزیر به اندازهای که قساوت نیاورد، مفرّحات مثل زنجبیل و دارچینی در آن میریزیم مُصلحات در آن میریزیم، مثل اینکه مصلحات در سمالفار میریزیم قوت میشود، حالا چه عیب دارد مقدار معینی از گوشت خنزیر را قدری مفرحات و مصلحات در آن بریزیم و بخوریم این چه عیب دارد؟ اینها به گوش مسلمانان نمیرود. من هی اصرار میکنم و اینها را عرض میکنم و کم به گوش مردم میرود، مسلمانی را هنوز نفهمیدهاند. پس تمام واجباتی که حرام نمیشود تمام حرامهایی که حلال نمیشود تمام واجباتی که مستحب نمیشود تمام مستحباتی که واجب نمیشود تمام مکروهاتی که واجب نمیشود مستحب نمیشود همه اینهایی که مباح نمیشود، فکر کنید ببینید که اینها چهجور به دست آمده بود؟ باز فکر کنید اینها تمامش به دست آمده به ضرورت اسلام و ایمان. دیگر یا در دایره مسلمانی هستی ضرورت اسلام روشن است، میآیی داخل شیعه میشوی ضرورت قائم است که به فلان آیه میتوان استدلال کرد، به فلان نمیتوان کرد. این جور استدلال که شراب به جهت سکرش حرام شده منصوصالعلة است، و این علت منصوصه اگر دخیل نباشد گفتنش لغو است، پس علتش را نص کردهاند که ما این شراب را به جهت سکرش حرام کردهایم، اگر علت تاثیر نداشته باشد و امام بیسبب بگوید لغو است و بیجا است. پس چیزی را که علتش را نص کردهاند علتش را باید گرفت. پس علت حرمت شراب سُکرش است هر مسکری هم حرام است، پس حالا اگر شرابی را شخص بخصوص خورد و او را مست نکرد پس این مسکر او که نیست و او هم مست نشده، پس مسکر نخورده خمر نخورده. حالا کدام دلیل است که این جور دلیل را بگوید باطل است؟ ضرورت اسلام است. بلی اینکه منصوصالعلة حجت است راست است، اینکه هر غذایی سکر بیارد حرام است راست است، به چه دلیل؟ به
«* دروس جلد 7 صفحه 335 *»
جهتی که همه علماء گفتهاند. حالا میخواهی بگویی این شراب را یکی میخورد برای او مسکر است، حرام است برای او. اما یکنفری که میخورد او را مست نمیکند، پس مسکرِ او نیست پس او مسکر نخورده پس کأنه او سرکه خورده از برای او سرکه است، از برای دیگری شراب است، هرکس مستش کند برای او حرام است هرکس مستش نکند نیست، آن مقداری که مست نکند اسمش شراب نیست.
حالا اینجور استدلال را ضرورت قائم است که شراب حرام است کمش و زیادش، و ضرورت اسلام قائم است که اینجور استدلالات کفر است و زندقه، و مستدِلش به جهت این استدلال کافر است، چون چنین استدلالی کرده کافر است و خارج از ضرورت اسلام شده، که اگر دائمالسکر بود و سرهم شراب میخورد اما نمیگفت شراب حلال است ما این را نجس نمیدانستیم وقتی هم مرد لعنش نمیکنیم، مؤمن که اعتقادش صحیح باشد ولو عاصی باشد نمیشود لعنش کرد پیغمبر مبعوث شده که استغفار کند برای مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات. به مؤمن عاصی نمیشود لعن کرد، مؤمنه و مسلمه را نمیشود لعن کرد، و حتم است و حکم تمامتان وقتی میخواهید مقرب درگاه خدا شوید و میخواهید دعایی مستجاب شود و تقرب به خدا بجویید باید هی استغفار کنید برای مؤمنین و مؤمنات سیصد مرتبه العفو العفو بگو هفتاد مرتبه استغفار کن برای مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات، اول چهل نفر و بیشتر را از مؤمنین دعا کن تا دعات مستجاب شود. پس عصات را نمیشود لعن کرد، ظالمین انفس خودشان را مادامی که مسلمان هستند و مؤمن نمیشود لعن کرد. دیگر فرق نمیکند به ضرورت اسلام که پیغمبر مبعوث شد و ادعا داشت که من شفیع امت خود هستم و توی هر نماز قرار داد عمداً که بخوانید و تقبل شفاعته فی امته و این پیغمبر گفت شفاعتی لاهل الکبائر من امتی. آن زنا آن دزدی آن معصیتها همه کبائر است و آن کسی هم که کرده آن آخر کار هم یقیناً شفاعتش میکنند، به شرطی که ایمانش بجا باشد و حلالی را حرام نکند یا
«* دروس جلد 7 صفحه 336 *»
حرامی را حلال نکند. کار خیلی نازک است، به نظر مردم این حرفهای من غریب میآید. پس اگر کسی در تمام عمر شراب بخورد و مست باشد لکن بداند حرام است و معصیت است نگوید شراب حلال بوده، این باز قابل شفاعت است. نهایت زحمت و عذاب در برزخ و قیامت هم داشته باشد، آخرِ کار پیغمبر شفاعتش میکند شفاعتی لاهل الکبائر من امتی. بلکه میفرماید اینهایی که معصیت نمیکنند شفاعت ضرور ندارند، معقول نیست کسی که تقصیری ندارد بگویند به جهت خاطر ما او را ببخش معنی ندارد. پس شفاعتی لاهل الکبائر من امتی. و کبائر هم فرق نمیکند، زیاد باشد صدمات در بین راه زیاد است، کم باشد صدمه در بین راهش کم است. لکن آخر کار پیغمبر ؟ص؟ شفاعت میکند جمیع امت خود را، یک نفر واللّه نمیماند که شفاعت نکند. چنانکه همینجور فرمایش میفرمایند، اهل جهنم هی در جهنم نگاه میکنند که یک نفر از امت پیغمبر را یک نفر شیعه علی را ببینند نمیبینند، میگویند ما لنا لانری رجالاً کنا نعدهم من الأشرار چرا ما نمیبینیم آن مردمی را که ما آنها را از اشرار میدانستیم! تمام انبیاء همینجور بودند، پیغمبر گفت ماکنت بدعاً من الرسل تمام رسل مبعوثند برای اینکه چون قومشان گناهکار بودند شفیعی ضرور داشتند، چون ناقص بودند کامل ضرور داشتند. پس گناهکار آن آخر کارش نجات است. میفرماید یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه یغفر الذنوب جمیعاً دیگر ببینید ان اللّه یغفر الذنوب فرموده «الذنوب»، جمع است محلی به الف لام جنس یا استغراق و «جمیعاً» تاکیدش است. گناه را خدا حتم کرده بیامرزد تمام گناهان را خدا حتم کرده بیامرزد و قرار داده بیامرزد، که اگر گناهی را خیال کنی به جهت بزرگیش شاید نیامرزد، فکر کن که اگر بنای آمرزش شد وقتی گناه کوچک را بیامرزد گناه بزرگترش را هم چه عیب دارد بیامرزد. گناه را اگر میتوان آمرزید کمش را میتوان آمرزید زیادش را هم میتوان آمرزید. و اگر جایز است گناه کم را بخشیدن گناه بزرگ را هم جایز است بخشیدن. حالا که میبینی صغایر را میبخشد چرا کبایر را نبخشد.
«* دروس جلد 7 صفحه 337 *»
صریح آیه قرآن است که میبخشد واللّه تمام معصیتها را حتم کرده و میبخشد، اما به شرطی که اسمش گناه باشد شرک نباشد.
پس عرض میکنم کسی اگر در تمام عمرش شراب بخورد و تمام عمرش مست باشد و چون مست است نماز هم نکرده روزه هم نگرفته، لکن میداند همه کارهاش معصیت است، چنین کسی را آن اواخر کار ــ نهایت طول هم بکشد و عذابش هم بکنند ــ شفاعتش میکنند و قابل شفاعت است. لکن یک کسی در مدت عمر شراب نخورده باشد رنگ شراب را ندیده باشد بوش را نشنیده باشد، همیشه نماز کرده باشد روزه گرفته باشد دروغ نگفته باشد خیانت نکرده باشد، و بگوید من شراب نمیخورم لکن میگویم شراب حلال است، این به نظر مردم عظم ندارد. لکن شما بدانید که این گناه اسمش نیست این شرک اسمش است، چراکه این شراب را خدا حرام کرده پیغمبر حرام کرده ائمه حرام کردهاند، و این مقابل جمیع اینها ایستاده میگوید یا خدا ندانسته یا پیغمبر ندانسته یا ائمه ندانستهاند، پس مکذّب تمام است. پس منکر ضروریات فاسق نیست مشرک است، و ان اللّه لایغفر انیشرک به و مشرک را هم خدا حتم کرده حکم کرده که نیامرزد. بخصوص میخواهد خدا همچو کسی را به جهنم ببرد لکنّک [تقدّست اسماؤک] اقسمتَ ان تَملأها من الکافرین من الجنة و الناس اجمعین حتم کرده که کفار را نجات نمیدهد، چنانکه حتم کرده از این راه که گناه گناهکاران را میآمرزم. اینها همه قرارداد انبیاء است. پس هر امری که معلوم شد از پیغمبر است آن امر را نمیشود وازد، ولو از روی عصیان کسی بکند و بداند خلاف است وقتی توبه میکند یا شفاعتش میکنند یا وقتی صدمهاش میزنند همان کفاره گناهش میشود، مثلاً غصهدار میشود به جهت فلانخنده.
باری، اصل مطلب اینکه ضروریات اسلام بدانید بزرگترین جمیع دلیلها است، هر آیه محکمی که میتوانی عمل به آن کنی ضرورت گفته آن آیه محکم است، فلان آیه را میتوانی عمل کنی و باید عمل کنی، ضرورت گفته فلان آیه متشابه است
«* دروس جلد 7 صفحه 338 *»
نمیتوانی عمل کنی. هرجور استدلالی که جایز است در دین خدا، این است که باید به ضرورت باشد یا منتهی به ضرورت باید بشود، ولو بگویی یک قطره شراب مسکر که نیست پس اگر یک قطره شراب خورد شراب نخورده، اینها را قبول نمیکنند. یک قطرهاش با قنطارش همه حرام است، تمام بول یا قطرهاش همهاش نجس است. حالا هر حرامی همينطور. پس منکر ضرورت لامحاله کافر است، چیزی که نبوده توی دین و تازه پیدا میشود این بدعت است ضلالت است شرک است کفر است. بدعت فسق نیست کفر است. این مردم از بس اهل دنیا هستند خیال میکنند حکّام که قرار میدهند پولی از مردم میگیرند بدعت گذاردهاند، این بدعتی نیست که دین مردم را خراب کند خودش میداند بدکاری کرده مردم هم میدانند بدکاری کرده، هیچکس گمراه نمیشود به جهت آن. آن بدعتی که بد است آن است که دین مردم را خراب کرده باشد و مردم را گمراه کند. پس خلاف ضرورتی اگر آمد در میان، این است آن بدعتی که مردم را گمراه میکند، و اگر ضرورتی برداشته شد این بدعتی است که مردم را گمراه میکند.
پس هر چیزی که به حد ضرورت نرسیده و محل نظر است و محل فکر است اذن دادهاند که تو هرچه فهمیدی همان دین خدا باشد، یک کسی خلاف آن فهمید آن دین او باشد. اگر تو به اخبار رجوع کردی و فهمیدی که مثلاً نماز جمعه را باید کرد برو بکن، کسی در مسأله نظری که نظر کرد و چیزی یافت از دین خداست باید برود بگیرد، یک کسی دیگر نظر کرد دید حرام است نکند، اذنش دادهاند انسان را، از دین و مذهب بیرون نمیرود چیزی است که محل اتفاق بوده و خواهد بود. اگر آن محل اتفاقها را چیزی داخلش کردی مسموع نیست که من اشتباه کردهام، کسی که اهل حل و عقد است کتاب مینویسد استدلال میکند، آیه و حدیث میخواند، از او مسموع نیست که من چنین فهمیده بودم که شراب یعنی مسکر، یک قطره چون مسکر نیست از این جهت من چنین یافته بودم که اسماء متعلقند به صور اشیاء و صور بالفعل مراد است
«* دروس جلد 7 صفحه 339 *»
و یک قطره شراب سکر ندارد پس المسکر بر او صادق نیست پس الخمر صادق نیست، من چنین یافتهام که حلال است تو برای خود حرام بدان. من حرام میدانم اینها به گوش مردم نمیرود، آیه بخوانی شراباً طهوراً، حدیثی هم پیدا کنی دلیل عقلی هم اقامه کنی که این شراب اینقدرش که مسکر نیست حلال است؛ این دلیل عقل و آن آیه و آن حدیث، هزار دلیل بیاری من میگویم خارج شدهای. دلیل خروجت، همین اقامه دلیلت دلیلِ اینکه تو مرتدی و از اسلام خارجی. پس شراباً طهوراً که در قرآن است میخواهی بخوانی که این شراب را حلال کنی، همین دلیل این است که تو مرتدی.
پس بدانید در هیچ زمانی خدا هیچ دلیلی را قرار نداده بزرگتر از این ضروریات. پس این ضروریات را ملحدی بخواهد وازند نمیشود وازد. لواط حرام است به ضرورت اسلام دیگر فلان صوفی فلان سنی بگوید من آیه میخوانم که حلال است، خدا فرموده او یزوجهم ذکراناً و اناثاً و خدا این را گفته «یزوّج» یعنی عقد کنند صیغه بخوانند، پس پسری را برای پسری میتوان عقد کرد، ما این را از باطن فهمیدهایم شما اهل ظاهرید؛ اینها را نمیشنوند. کسی که تابع پیغمبر است همینکه کسی این آیه را برای این مطلب بخواند همین دلیل کفر است. و معنی یزوجهم ذکراناً و اناثاً این تزویج نیست، بلکه یعنی خدا میخواهد پسر میدهد میخواهد دختر میدهد، میخواهد توأم میدهد. پس تفسیر به رأی نمیتوان کرد. و باز عرض میکنم قرآن را تفسیر به رأی نمیتوان کرد، سنیها هم روایت میکنند. و تفسیری که به رأی نمیتوان کرد این است که هرچه مطابق با ضروریات نیست تفسیر به رأی است، آنچه مخالف ضروریات است آن تفسیر به رأی است. آنچه مطابق ضروریات است آن از جانب خداست امر الهی است.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 340 *»
درس بيستويکم
(چهارشنبه 23 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 341 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
انشاءاللّه سعی کنید خود را متذکر کنید و متذکر باشید. خداوند عالم اگر دربند این خلق نبود و نمیخواست که دینش واضح و ظاهر و بیّن باشد، هرکسی هر پسندی که داشت آن را امضا میداشت برای خود او ولو رأیهای مختلف باشد. اگر چنین چیزی بود ارسال رسل نمیکرد انزال کتب نمیکرد. دیگر همینقدر هم انشاءاللّه ملتفت باشید و فراموش نکنید چراکه نفس همینکه توی شکوک و شبهات او را انداختی خیال میکند شک و شبهه دارد، پیش هر جماعتی نشستی خیال میکند از آن جماعت است، متذکرش که میکنی بابصیرت میشود.
ببینید تمام کسانی که خود را به پیغمبری میبندند حرفشان این است که امر این پیغمبر واضح و ظاهر بوده حجتش تمام بوده نقصی در حجتش نبوده امری
«* دروس جلد 7 صفحه 342 *»
نداشته که محل اشتباه باشد، آنوقت هرکس خواسته ایمان بیاورد ایمان آورده و هرکس خواسته لج کند و کافر شود گمراه شده. پس ببینید مردم محتاجند خدا دینی را براشان وضع کند، از این جهت خدا دینی قرار داده و ارسال رسل و انزال کتب کرده، این دین یقیناً باید روی زمین باشد. و چون خلق جاهل بودند انبیاء را علماء آفریده، چون خلق گاهی غافل میشدند آنها را غیر غافل آفریده. و این قدرش هیچ محل تأمل نیست در هیچ دینی. هر نبیی آن کاری که به او گفتهاند برو بگو غفلت نمیکند سهو نمیکند، اگر سهوی عصیانی غفلتی هم قائل باشند در کارهای دیگر گفتهاند.
پس اقلاً معقول نیست خدا امری را قرار داده باشد به اشتباه، و امر مشتبهی را آورده باشد پیش خلق، و بداند اشتباهکاری را خودش کرده و بداند این خلق نمیتوانند راه اشتباهش را پیدا کنند و حق و باطلش را تمیز بدهند، خودش مخلوط به هم کرده و حالا خالصش را از مردم خواسته.
حالا سعی کنید و فکر کنید و بدانید که این یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث داخل متشابهات و مشکلات احادیث است. خدا میگیرد قدری بول و قدری آب را داخل هم میکند و حالا میآید میگوید آبهاش را استعمال کن بول را استعمال مکن! این نمیشود. خیلی واضح است که این خدا آیا میآید سرکه و شیره را داخل هم کند بیارد پیش شما، و شما نتوانید اینها را جدا کنید؛ آنوقت بگوید اعتقاد کنید که آنچه در این کاسه است همهاش شیرین است یا همهاش ترش است! این معقول نیست. به جهت آنکه من هرچه این را میچشم میبینم شیرینی هم دارد ترشی هم دارد خالص نمیتوانم بفهمم. امری که خودت آوردهای که یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث باشد و مخلوط کردهای به هم، پس خالصش را هم از من مخواه. عقل حاکم است به طور بت و جزم و یقین که خدا باید امرش واضح و بیّن و آشکار باشد هیچ راه بطلانی به هیچ وجه من الوجوه در آن نباشد، به هیچ وجه احتمال بطلان در دین او نباشد، تا خلق خاطرجمع باشند که بگیرند و تخلف از آن
«* دروس جلد 7 صفحه 343 *»
نکنند. اینکه دلیل عقلش. وقتی این را عرضه میکنی به جمیع اهل ادیان میبینی که فلان نبی ــ مثلاً ابراهیم ــ نبی بوده، امرش واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده، هرکس خواست نجات بیابد از روی بصیرت نجات یافت هرکس هم انکار کرد از روی عمد کافر شد. نهایت معجزات را دید و سحر اسم گذاشت بهانهای آورد و انکار کرد. و همچنین یهودیها، در جمیع یهود بگردی میبینی محل اجماع و اتفاقشان است؛ و اینهایی که عرض میکنم داخل بدیهیات اولیه جمیع ادیان است. پس یهود میگویند امر موسی واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده محل شکی شبههای ریبی نبوده، لکن فرعون گفت انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر. ترائی هم میکند که میشود استادی ساحرتر باشد. حالا آیا واقعاً هم همینجور است، آیا احتمال عقلی میرود که موسی ساحر بزرگتری بود؟ نباید احتمال برود.
باز معروف است که نبیِ شخصی را عقل نمیتواند اثبات کند. شیطان خواسته تیشه بزند به ریشه جمیع دین. میگویم بله عقل اگر موسی را نچسباند به خدا و نگوید خداست دانا و این خدا موسی را فرستاده، و این موسی برخیزد در میان جماعتی که سحر میکنند، ممکن است عقلاً این موسی بزرگ سحره باشد و سحری کند که در قوه سحره نباشد. احتمال عقلی میرود، ولکن ملتفت باشید انشاءاللّه، اگر کسی قائل بشود که خدایی داریم و خدا دینش را باید روی زمین آشکار کند و این موسی میگوید من از جانب آن خدا آمدهام و میگوید قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم من اگر از جور آن سحره هستم، من حرفم این است که کار سحر را باید باطل کرد خراب کرد ساحر را باید کشت، اگر من هم ساحرم و شما خیال کنید این هم کاری است مثل آن کارها، آن خدایی که من را فرستاده حرفش این است که من سحر را باطل میکنم، اگر این سحر بزرگتر است بیشتر باید باطل کند بیشتر باید رسوا کند. پس وقتی موسی را ملاحظه میکنی و میدانی از جانب خدا آمده، مِن حیث التابعیة عقل حکم میکند که احتمال نمیرود بزرگ سحره باشد. ولو مِن غیر حیث التابعیة میشود، جمعی
«* دروس جلد 7 صفحه 344 *»
قماری میکنند یکی استادتر است میشود. اینها خود را به خدا نمیبندند. وقتی مِن حیث التابعیة شد یعنی ملاحظه کردی خداست عالم به کل قادر بر کل، اگر کسی برخیزد بگوید من از جانب خدا آمدهام حاکم بر شما باشم شما اذن ندارید حرکتی و سکونی به عمل آرید مگر به اذن من چیزی به کسی ندهید و نگیرید مگر به اذن من ماکان لکم الخیرة من امرکم جمیع رفتار شما باید به امر من باشد. این اگر راستی راستی از جانب خدا نیامده باشد باید رسواش کند، چون از جانب خدا نیامده و ادعای به این بزرگی را میکند، ادعای به این بزرگی بدتر است از فرد فرد هر کار بدی. یک کسی است یک کاری کرده یک شرابی میخورد یکی یک کسی را فحش میدهد، تمام مملکت را فاسد نکرده. یک کسی زنایی میکند زنی را خراب کرده تمام ملک را خراب نکرده. هر فسقی هر فجوری و هر کار بدی که جزئی باشد یک گوشه ملک را خراب میکند، به خلاف اینکه کسی ادعا کند که من حاکم بر کلّ شمایم و شما جمیع نکاحتان و اکلتان و شربتان و حرکات و سکناتتان باید به اذن من باشد و شما در هیچ کارتان نه در حرکتتان نه در سکونتان نمیتوانید بیاذن من حرکت کنید حرکت و سکون تمامتان باید به اذن و اجازه من باشد. این اگر از جانب خدا نباشد، اگر میگوید نکاح کنید از هوای خود میگوید، اگر میگوید رو به سمتی کنید جسم است جسمی را که خدا قرار نداده این جسم معظّم مکرّم باشد بتپرستی شده. پس فساد کسی که ادعای حکومت کلیه را میکند بر کل ملک که منم حاکم شما و شماها باید به اطاعت من باشید و من مطاع کلّم، این اگر دروغ بگوید و خدا یک روز دو روز مهلتش بدهد؛ مردم حجتی بر خدا ندارند؟
شما سعی کنید این مسامحات در ذهنتان نباشد که خیال کنید میشود یک روز امرش مخفی باشد بعد بفهمیم، یا بعد از یک هفته یا یک ماه یا یکسال یا هزار سال. اگر جایز است هزار سال طول بکشد، بسا کسی ادعایی بکند و بعد معلوم شود این نبی نبوده، و خدا مهلت بدهد کسی چنین چاپی بزند بعد معلوم کند، معقول
«* دروس جلد 7 صفحه 345 *»
نیست. همینجور صد سالش هم معقول نیست یک سالش هم معقول نیست یک ماهش هم معقول نیست یک هفتهاش هم معقول نیست یک روزش هم معقول نیست یک آنش هم معقول نیست. پس دین حق را خداوند عالم حق قرار داده. پس نبی باید از جانب خدا بیاید، دلیل عقلی اقامه میشود از انحاء مختلف و مطابق میشود با جمیع نقلها. پس یهودیها هم میگویند امر موسی واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده عصاش هم سحر نبوده احتمال هم نمیرفت سحر باشد. دیگر حالا یهودی عقلش برسد چطورها اثبات کند که بزرگ سحره نبوده، شاید نتواند، مُرّ حق نیست مگر پیش اهل حق. به جهتی که حالا اهل باطل است اهلحق نیست. راهش که بزرگ سحره نیست اینکه اگر بود باید خدا هیچ مهلتش ندهد و باطلش کند، اگر بزرگ سحره است در همان مجلس پیغمبری دیگر میفرستد و در همانجا امرش را باطل میکند.
پس جمیع کسانی که خود را به پیغمبر میبندند حرفشان اینکه امر آن پیغمبرشان واضح بوده بالغ بوده، همه مکلفین که آنها را دعوت کرده همه دعوت او را شنیدند و فهمیدند، و حجت خدا را تمام کرده. آنوقت بعضی ادعاشان این بوده که برای ما مشتبه شده، بعضی گفتند باطل است بعضی گفتند سحر بوده. پس بدانید که حق همیشه واضح است سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبدیلاً و لنتجد لسنة اللّه تحویلاً معقول نیست، و نقلها هم مطابق است با عقلها. پس امر خدا امری است که مِن حیث التابعیة اگر گرفتی تو هم در آنقدری که اختیار کردهای معصومی. پس مردم چون جاهل بودند علم یقینی براشان فرستاد، و چون اشیاء تاثیرات داشتند و نفع و ضرر یقینی داشتند و خلق خودشان عالم نبودند علم یقینی براشان آوردند که نافع را یقیناً بگیری از ضارّ یقیناً اجتناب کنی.
پس این حرف را که شیخ زده ملتفت باشید، بسا تا این روزها خودتان هم متحیر بودید که چه حرفی است زده که «لایتطرق فی کلماتی الخطاء»، حالا میفهمید که این حرف حرف حقی است زده. آنهایی که نزدهاند این حرف را، یا راه نبردهاند یا ملتفت
«* دروس جلد 7 صفحه 346 *»
نشدهاند. پس تمام اهل ادیان قائلند که مبدأ، دینش واضح است و ظاهر و بیّن و آشکار. اگر حق بوده، دین حق باید واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، با وجودی که مردم مِن حیث نفس خود معصوم نیستند. در هیچ امتی نبوده در روی زمین، دیگر بعد از این در رجعت بشود خدا بهتر میداند، نبوده در هیچ امتی که نه نبی هستند و نه وصی نبی نه امام نه حجت اصل، که بخواهند ادعا کنند که ما عالمیم به جمیع احکام و سهو نمیکنیم. نمیتوانند ادعا کنند که ما سهو نداریم خطا نداریم لغزش نداریم، نمیتوانند تمام امتی که حجت اصل نیستند چنین ادعایی کنند که سهو ندارند خطا ندارند لغزش ندارند نسیان ندارند. معذلک چون چنین بودند دین خدا را میخواستند.
حالا بسا کسی یک طرف سخن را نگاه کند آنوقت بگوید کسی که گفته «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» پس ادعای نبوت و امامت داشته، یا کسی بگوید اگر شیعه هم بوده یکجور شیعهای هم بوده که احتمال نمیرفته سهو کند؛ و غلو کند. ملتفتش باشید انشاءاللّه. پس اصل دین و اصل مذهب مِن حیث التابعیة باید یقینی باشد یعنی آنچه را که خدا آورده باید یقینی باشد، پس من هم اگر آنچه را که خدا آورده گرفتم اشتباه نکردم همینجوری که خدا اشتباه نمیکند، دینش را پیش من میآرد و برای من واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده سهوی خطایی لغزشی در آوردن او پیش من نیست این را مفهوم من قرار داده، پس مفهوم من قابل خطا نیست معصوم است. آن کسی که اهل حق است آن حقِ خود را نمیگوید احتمال دارد این باطل باشد، یا احتمال دارد حقی دیگر جایی دیگر باشد؛ خیر، حق یکی است و حق یکجور است.
فکر کنید انشاءاللّه و ماذا بعد الحق الّا الضلال با وجودی که حق یکی است و اهل حق به او میرسند، میخواهم عرض کنم مکلّفند جمیع مکلفین که همین مسائل را بدانند. حالا دیگر نمیدانند و آخوندشان و حکیمشان هم نمیدانند مردم لاابالی و بیدینند، من کار ندارم. پس دین یقینی باید از خدا گرفت، و هرچه غیر از آن دین است باطل است. با وجودی که این شخصی که عالم است یا حکیم است
«* دروس جلد 7 صفحه 347 *»
نمیگوید من معصومم و سهو ندارم. اگر بگوید، کسی میتواند ریش این را بگیرد که آیا تو هیچجا در دنیا هیچجا خطا نکردی؟ نمیتواند بگوید من معصوم از خطا هستم. میگوید حالا که معصوم نیستی پس شاید این دینی که حالا میگویی حق است یکسال دیگر بفهمی باطل است، پس الآن یقین به حقیت خود نداری. این تاتورهها در دنیا پر است، کسی که در راه افتاد جواب اینها پیش پا افتاده است. راست است من خطاکارم و آنچه را که خدا از من خواسته باید پیش من بیارد، و یقیناً آنچه را خواسته پیش من میآورد و حکماً خدا میآورد، حالا آیا خدا هم خطا میکند یا خدا خطا نمیکند؟ خدا امری را که میآرد آیا مفهوم من میکند که من بفهمم و تصدیق کنم یا مفهوم من قرار نمیدهد و میگوید نفهمیده تصدیق کن؟ چنین چیزی که قرار نمیدهد چراکه تکلیف مالایطاق نمیکند، بلکه امرش را میآرد میرساند واضح میکند روشن میکند از روز روشنتر، پس او که خطا نمیکند. پس من در این قدر حرف که میگویم که خدای من خطاکار و فراموشکار و سهوکن نیست، در این امر خطا نکردهام، و در تمام دین و مذهب یقیناً آنچه را از من خواسته به من رسانیده و یقیناً آنچه را مفهوم من قرار داده تکلیف مرا همان قرار داده، پس یقیناً مفهوم من در آنچه خدا به من رسانیده یقینی است و خطایی و سهوی و نسیانی در آن نیست. به شرطی که دقت کنی و چرت نزنی، که اینجور حرفها در دنیا خیلی کم است، آنقدر کم است که از این مجلس که بیرون رفتی دیگر هیچجا نیست. این هم ادعای انحصار به فرد نیست، حالا خدا خواسته باشد لکن ممتنع هم نیست جای دیگر هم باشد، اگر خدا بخواهد شهری دیگر هم همچو کسی را درست کند که جمیع شکوک و شبهات را بردارد میکند.
پس ملتفت باشید که این یا در اعتقاد است، خدا قادر است آن اعتقادی را که از من خواسته تعلیم من کند و آنچه را نخواسته نگذارد پیش من بیاید که من اعتقاد کنم. یا در اعمال است، میتواند آن عملی را که از من خواسته تعلیم من کند. یا در
«* دروس جلد 7 صفحه 348 *»
کلیات امور است، مثلاً مثل نماز میتواند تعلیم من کند. یا در جزئیات امور است مثل مسأله شک و سهو در نماز میتواند تعلیم من کند. امری که از جانب خداوند میآید، خدا چون عاجز نیست و قادر است میآرد امر خود را. و او چون سهو ندارد نسیان ندارد خطا ندارد لغزش ندارد، امر کلی و جزئی و اصول و فروع را آورده مفهوم من قرار داده میسور من قرار داده و به من رسانیده، اگرچه من خودم خطاکارم اما او خطا نکرده، پس مِن حیث التابعیة له خطا هم نکردهام غفلت هم نکردهام.
انشاءاللّه ملتفت باشید، اینجور عرضها کلیه است که به اینها معنی خیلی از عبارات بزرگان را ملتفت میشوید. مِن حیث التابعیة یعنی تابع خدایی هستند که الا له الخلق و الامر امر با خداست تو نه خودت شریک خدایی در خلقت نه در امری که کردهای. پس مِن حیث التابعیة، اهل حق، حق با آنها است و احتمال نمیرود که خطا کرده باشند، ولو در معاملاتشان خطا بکنند ولو در اعمالشان معصیت بکنند، بکنند. دین شیعه برحق است ولو معصیتی بکنند، آن دخلی به دین ندارد. این است که در کلماتشان فرمایش میکنند که ابتداء کسی که طالب حق است باید بگردد ببیند چیست از جانب خدا، آن را بگیرد آن نمیشود خطا توش باشد. خدا چون امرش واضح بوده آشکار بوده باید تو بگردی آن را پیدا کنی، اگر آن را پیدا کردی احتمال نمیرود خطا کرده باشی چراکه خدا خطاکار نیست. احتمال نمیرود که اهل نجات نباشی چراکه خدا نجات تو را خواسته. پس مؤمن به طور بت و جزم، یقین دارد که اگر بر این دین بمیرد اهل بهشت است. مؤمن باید خاضع و خاشع باشد باید بداند خدا قادر هست اضلال کند، لکن میداند که خدا وعده کرده که اضلال نمیکند مؤمن را، و سلب قدرت از او نمیکند لکن چشم روشنی مؤمنین است که بدانید بعد از آنی که امر حق به دستتان آمد این خدا وعده کرده که ماکان اللّه لیضیع ایمانکم و این خیلی چشمروشنی عجیب غریبی است. انسان حق را بیابد و خاطرجمع هم بشود که خدا از دستش نمیگیرد، سلب قدرت نمیشود کرد از خدا، خدا بخواهد تمام
«* دروس جلد 7 صفحه 349 *»
پیغمبران را به جهنم ببرد قادر است تمام کفار را به بهشت ببرد قادر است، اما میکند؟ نمیکند، قسم هم خورده که کفار را به بهشت نبرد مؤمنین را اضلال نکند فرموده ماکان اللّه لیضیع ایمانکم.
پس سعی کنید همیشه فکر کنید، خواب نروید غفلت نکنید. امر خدا همیشه واضح است همیشه بیّن است همیشه آشکار است، از برای کل مکلفین میسور است. والله برای کل مقدور است تو بگیر آن را، چیزی که پیشت آوردهاند آسان است واضح است بگیر آن را. لکن آن امری که آوردهاند به تمام مکلفین رسانیدهاند. محل اتفاق کل است که آن دینی که از آسمان نازل شده آیا برای کل کسانی است که به حد تکلیف رسیدهاند یا محض جماعتی مخصوص است؟ خوب دقت کنید غافل مشوید، از بس تاتوره زیاد شده از این جهت خدا این بیانات را آورده در دنیا که تاتورهها را بردارد. پس دین خدا دین واضح بیّن آشکاری است و نبی که دعوت کرده قومی را امرش را در میان آن قوم واضح کرده. امری که محل اتفاق آن قوم است «ضرورت» اسمش است. حالا پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ آمده و اسلام را آورده، حالا آیا این دین اسلام را مخصوص عرب قرار داده، یا عجم را هم دعوت کرده؟ مخصوص آنها قرار داده یا اینکه از ترکها هم دین خواسته؟ مخصوص مردها قرار داده یا زنها را هم دعوت کرده؟ مخصوص علماء قرار داده یا عوام را هم دعوت کرده؟ پیغمبر؟ص؟ کل را دعوت کرده، حالا که کل را دعوت کرده پس دعوتش باید به طور عام باشد یعنی به تمام مکلفین از امتش رسیده باشد، پس باید «ضرورت» باشد. پس امرِ رسیده به تو را دست بر مدار که بروی توی تاتوره بیفتی. فرمایش میکنند مشایخ که اگر یکپاره اُنسها و قواعدی که از خدا نیست میخواهی به دست بگیری و حق پیدا کنی، نزدیک نیست که بتوانی به حق برسی. شرط طلب حق این است که غرض و مرض را کنار بگذاری و انسها و قاعدههایی که داری کنار بگذاری، به آن قاعدهای که خدا قرار داده که بیغرضی باشد مجاهده کنی آن وقت البته به حق میرسی. پس انسی داریم
«* دروس جلد 7 صفحه 350 *»
در بیدینی، این انس دلیل و برهان خدا نیست. ما قاعده رسم کردهایم پیش خودمان قاعده اصولی یا فروعی، چیزی که از پیش خدا نیامده باشد ما کاری دست آن نداریم. و واللّه تا به حد ضرورت نرسد از پیش خدا نیامده.
پس اگر قاعدهای است که به همه تعلق دارد، به حد ضرورت باید باشد. و اگر به حد ضرورت آمده پس تو به آن رسیدهای یعنی خدا به تو رسانیده، و خدا خطا ندارد لغزش ندارد سهو ندارد نسیان ندارد عصیان ندارد، حالا که چنین است پس تو در قبول دین حق احتمال خطا و خلاف در فعل و قولت نیست پس لایتطرّق فی دینک الخطاء. پس تو یک دینی داری و حرفهای دینی میزنی که من دینم دین اثنیعشری است، و من در این دین خطائی نکردهام سهو نکردهام. لکن من خودم در کارهای خودم خطا دارم سهو دارم نسیان دارم عصیان دارم، عصیان خدا را هم دارم، اما میگویم فلان کار عصیان است و کردهام، اما نمیگویم این دین خداست. آن شیعهای که زنا میکند نمیگوید این دین امام من است، شهوت و هویٰ و هوس او را بر این داشته. مثل کسی که عادت کرده گِل میخورد این دلش ضعف میکند برای گل و گل میخورد اما میداند حرام است، میگوید این از دین من نیست لکن چون دلم ضعف کرده این حرام را میخورم. یک کسی دلش ضعف میکند برای شراب و زهرمار میکند، شاید بعد هم توبه میکند و بابصیرتان زود هم توبه میکنند. پس خطاکاران دینشان نباید خطا باشد، و در اخذ دین باید سهو نداشته باشند نسیان نداشته باشند لغزش نداشته باشند عصیان نکنند در قبول دین. محض عصیان قبول دین نکردن اسمش کفر است و شرک، خدا قسم خورده که نمیآمرزم.
پس مردم اگرچه در کارهای خودشان ساهی و ناسی باشند، لکن در قبول دین و مسائل دینیه لایتطرّق فی کلماتهم الخطاء. و شیخ مرحوم هم از همین باب میفرماید «لایتطرق فی کلماتی الخطاء». ولکن ببینید که تمام کلماتشان را پخته کردهاند و «مِن حیث التابعیة» فرمودهاند، مِن حیث التابعیة خطا نمیکنند، اما مِن حیث غیر التابعیة
«* دروس جلد 7 صفحه 351 *»
میشود سهواً من کلمهای گفته باشم و نسبت به این خدا نداده باشم. میشود در خانه خود لولئین([3]) را به جای آفتابه گذاشته باشم آفتابه را به جای لولئین اشتباهاً گذاشته باشم، این دخلی به دین من ندارد. پس معنی «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» این نیست که هر حرفی که زدهام به وحی خداست، «ما أنطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی». خیر، در خانه حرفهای متعارفی را که میزنم بسیار سهوها دارم نسیانها دارم خطا دارم، کارم این است که خطا دارم لغزش دارم، معذلک لایتطرّق فی دینی الخطاء. پس اگر احیاناً کسی در علم حروف چیزی نوشت و به یک قاعده فرضاً درست نیامد، یا بعد معلوم شد اشتباه بود مثلاً، این هم از کلمات این هست اما این از حیث تابعیت نیست که لایتطرّق فی کلماته الخطاء. بلی مِن حیث التابعیة لایتطرق فی کلماتی الخطاء. حالا شیخ مرحوم علم جفر نوشته، میبینی به آن قاعده سؤال میکنی جواب درست نمیآید؛ حالا من نمیگویم شیخ خطا کرده است، میگویم آن قاعدهای را نوشته که اهل جفر آن قاعده را نوشتهاند. پس اولاً که کلمات از شیخ نیست بلکه شیخ نوشته این را در کتابش و گفته قاعده دیگران است برداشته نوشته، مثل اینکه شما عبارت کسی را در کتاب خود مینویسید. و بر فرضی که من چیزی را از کتابی برداشتم و در کتاب خود نوشتم و خطای او را هم نفهمیدم و خیال کردم درست است، بعد هم یک کسی دیگر آمد دید من خطا کردهام این باز دخلی به مِن حیث التابعیة ندارد، مسأله دین نیست دخلی به شک و سهو ندارد، دخلی به دین ندارد. من در علم حروف چیزی نوشتم حالا خطا هم شد شده باشد. پس فرق است در این قسمش باید ملتفت شد.
پس ما یک معصومی داریم که خطا و سهو و نسیان ندارد، همان معصومینی که مصطلح هستند آنها کسانی هستند که «لاینطقون عن الهویٰ ان هو الّا وحی یوحی»، عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون چه در خلوت چه در حضور در
«* دروس جلد 7 صفحه 352 *»
جمیع حرکاتشان و سکناتشان هیچ سابق بر خدا نیستند، حالا اگر میگوید ساکن شوید ساکن میشوند، در جمیع ظاهر و باطن محفوظند بحفظ اللّه. آنها گر اتفاق در علمی چیزی نوشتند در آن دیگر خطایی نیست سهو نیست اشتباه نیست. حتی اگر مشق هم بکنند چیزی بنویسند در خطنوشتن اشتباهی نمیکنند. وقتی قطعهای آوردند در مشهد مقدس، آوردند خدمت آقای مرحوم خیلی خوش نوشته بود میگفتند که این خط حضرت امیر است. آقای مرحوم نگاهی در آن کردند دیدند توی اینها کلمهای بود که خط زده بود، فرمودند این خط حضرت امیر نیست به جهت آنکه حضرت امیر غلط نمینویسد که اشتباه کند و بعد خط بزند، یک معصومی است آنجور معصوم است که مینشیند برمیخیزد راه میرود جمیعش به امر خداست و به وحی خداست و به اراده خداست. خواب میکند خواب میبیند، اما خواب بد نمیبیند خوابش مثل بیداری است. معصوم اگر خوابی ببیند کاری میکند، همینکه خواب دید در بیداری آن کار را میکند، مثل ابراهیم.
پس یک معصوم است این است معنیش، و این است معصوم اصطلاحی. پس به این اصطلاح ما غیر از چهارده معصوم و غیر از انبیاء معصومی نداریم. و یک معصومی داریم به این معنی که ما هم معصومیم یعنی این دینی که ما گرفتیم سهو نکردهایم، پس لایتطرّق فیه الخطاء. به جهت آنکه آن دینی را که خدا پیش من آورده او سهو نکرده خطا نکرده اشتباه نکرده. این مفهوم من اگر دین خدا نیست، اگر این مراد خدا نیست اگر این دین خدا نیست، خدا میداند که این دینش نیست، بردارد از ذهن من، دلیلی دیگر بیارد برهانی دیگر بیارد، غیر از این را اثبات کند. حالا که خدا این را برنداشته، چیزی دیگر مفهوم من قرار نداده دلیلی دیگر نیاورد برهانی دیگر نیاورد، ما یقین کردیم که این است دین خدا و سهوی خطائی نسیانی در آن نیست. پس مقرر است و مسدد است و یقیناً از خداست.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 353 *»
درس بيستودوم
(شنبه 26 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 354 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
بعد از آنی که انشاءاللّه ملتفت شدید که چه از روی عقل و چه از روی نقل معقول نیست خداوند عالم چیزی را خواسته باشد و نکرده باشد. هر چیزی را که یقین داری خواسته، باید یقین داشته باشی کرده. پس هر کاری را که صانع بخواهد چون قادر علیالاطلاق است میکند. و میبینیم ــ اگر غافل نباشیم ــ که خدا ارسال رسل کرده به این شدّت که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر فرستاده و خواسته است بخصوص که مردم دین داشته باشند. و اغلب کسانی که به خدایی قائلند میگویند یک دینی دارد خدا. و هرچه را بخواهی ببینی خدا خواسته یا نخواسته، فکر کنید که راهش چقدر آسان است اگرچه مردم بسیاری غافلند و اعتنا نمیکنند، میفرماید و کأین من آیة فی السموات و الارض یمرّون علیها و هم عنها معرضون روش راه میروند
«* دروس جلد 7 صفحه 355 *»
معذلک اعراض میکنند غفلت به خود میبندند، عمداً تجاهل میکنند.
شما انشاءاللّه ملتفت باشید، همینکه انسان میداند اشیاء خودشان صانع خود نیستند، خودشان تصرف در خود نمیتوانند بکنند و فعلی از غیر تعلق گرفته اینها را زیر و رو میکند؛ و این ابتدا است، تمام انبیاء تمام اولیاء تمام عقول متفقند که خدایی هست، میدانند که غیر از این راهی گشوده نشده. همینکه میبینی چیزی ساخته شد، یک کسی این را ساخته. دیگر راه استدلال منحصر است به این. هر فاعلی که فعل میکند به آن فعلش شما استدلال میکنید که آن فاعل فاعل است، فاعلی حرکت میکند شما به حرکت او میدانید متحرک است، فاعلی ساکن شد به سکونش شما استدلال میکنید که این فاعل ساکن است. و اگر دقت کنید خواهید یافت هر فاعلی فعلش را که به عمل میآرد، از آن فعل مردم تمیز میدهند که آن فاعل توانسته که کرده. از کجا دانستیم خدایی داریم؟ انسان زود میفهمد أفی اللّه شک میبینیم این زمین این آسمان این جماد این نبات این حیوان این انسان اینها را ساختهاند، الآن [هم] که ساختهاند کسی نمیتواند در آن تصرفی کند، کسی دیگر نمیتواند بسازد، پس معلوم است کسی اینها را ساخته. همینکه میبینی این اشیاء خودشان خودسر نیستند خالق نیستند، پس هرچه در این ملک اتفاق افتاد باید بدانی این از تصرف فاعل است، دیگر شکی ریبی برای عاقل رو نمیدهد. وقتی میبیند تصرفی در ملک شد پی میبرد که متصرف تعمد کرده این تصرف را کرده، همینکه میبینی روز شد میدانی صانع تعمد کرده روز را روز کرده، همینکه شب شد میدانی صانع تعمد کرده و شب را شب کرده، گرم شد او گرم کرده سرد شد او سرد کرده.
حالا میبینی آمدهاند اشخاص و ادعای نبوت کردهاند و خارق عادت از دستشان جاری شده، همین کارهایی که مردم گفتند سحر است؛ پس یقین میکنی صانع خواسته. خوب ملتفت باشید و چرت نزنید که خیلی مردم ــ کسانی که به حق نرسیدهاند ــ به عادت و طبیعت اسم دین و مذهبی میبرند. پس ملتفت باشید
«* دروس جلد 7 صفحه 356 *»
انشاءاللّه که مقامات داخل هم نشود. آنچه میشود در ملک کار صانع است. این راه نظر، راهی است که کسی که به دست آورد آن دلیل تسدیدی است که هیچ دلیلی با آن مقابلی نمیکند، دلیل عقلی نقلی معجزی مقابلی با او نمیکند، مقابل دلیل تسدید نمیتواند بایستد. چنانکه عرض کردهام اگر کسی کاری کند کسی دیگر نتواند بکند، محض این معلوم نمیشود این از جانب خداست، چهبسیار صنایع هست که بعضی راه میبرند بعضی راه نمیبرند. مثل اینکه شعر را جوری سعدی گفته که هنوز جورش کسی نگفته، میر یک جوری خط نوشته که هنوز کسی آنجور ننوشته. سعی کنید راه مسأله را گم نکنید که گم میشوید مثل مردم. پس خدا چنین قرار داده هر نبیّی که آمده حرف او این بوده که خدا دین قرار میدهد، و مردم را مجبور و مجبول در هدایت نکرده چنانکه مجبور و مجبول در ضلالت نکرده. پس خدا دینی قرار میدهد و تخلف از آن دین را میسور مردم میکند که بتوانند تخلف کنند بتوانند بگیرند، اگر گرفتند یا تخلف کردند به اختیار است. حالا که چنین است، اگر دینی قرار داد و کسی اعتنا نکرد ــ و میتواند اعتنا نکند ــ و نگرفت، آنوقت این هم عمل صانع است.
دیگر فکر کنید و توی هم نریزید. پس خدا دینی را برپا میکند و قرار میگذارد که حجت را تمام کند. چون خودش عالم است میداند اقامه حجت کرده، و چون خودش اصدق صادقین است نمیتوان او را متهم کرد که تو دینت واضح و بیّن و آشکار نبود از این جهت مردم متحیر شدند و مختلف شدند. عرض میکنم راه خیلی واضح است ولکن مردم خیلی بیراه میروند، راه خیلی روشن است و مردم قرارشان نیست در راه بروند، راه روشن نمیخواهند عمداً میخواهند کج و واج باشند. باز بسا انسان وقتی به دلیل تقریر که اعظم ادله است فکر میکند میداند که خارق عادات را به خاطرجمعی خدا تصدیق کردهایم که از جانب خداست، که اگر از جانب او نیست و این حیلهباز است، او که میتواند دستش را ببندد چرا نبست؟ او که میتواند امر این را باطل کند چرا نکرد؟ پس به دلیل تسدید شما تصدیق میکنید که معجزات از
«* دروس جلد 7 صفحه 357 *»
جانب خداست، دلیلش همین. و به همین دو کلمه فرق میان معجز و غیر معجز را به دست بیارید.
دقت کنید، مردمی دیگر که چهار کلمه فقهی یاد گرفتهاند حالا خیال میکنند شق شعر همهجا میتوانند بکنند، فرق را اینطور گذاردهاند که سحر آن است که به چشم بیاید و حقیقت نداشته باشد، معجز آن است که حقیقت داشته باشد. دیگر شما اینقدر شعور داشته باشید که وقتی به چشم آمد چه فرق میکند اصل داشته باشد یا نداشته باشد. وقتی عصا مار شد و جنبید و زهر زد، چه فرق میکند که حقیقت داشته باشد یا نداشته باشد. وقتی عصا مار شد هیچ فرق نمیکند.
باز عرض میکنم تمام حرف در دو کلمه است و آن این است که حق، چه قول حق چه فعل حق چون از جانب صانع است و صانع قادر علی کل شیء است پس حق چون از جانب اوست به بازی و به حیله و به تقلب نمیشود برش داشت. همینجور انشاءاللّه فکر کنید فعلهایی که معجز است و از دست انبیاء جاری میشود خواه کوچک [به نظر بیاید و خواه بزرگ] به نظر بیاید مثل عصای موسی که اژدهایی میشود که میخواهد قلعهای را ببلعد؛ خارق عادت فعل خداست به نظر شما فرق نکند. از فعل خداست که پشه را ساخته و از فعل اوست که فیل را ساخته. فیل به نظر مردم بزرگتر میآید بیاید، شما به نظرتان بزرگتر نیاید. بلکه انسان اگر عقلی داشته باشد در کار پشه تحیرش زیادتر میشود، هر جاییش که حرکت میکند بندی دارد عضلهای دارد، عصبی در پای مگس هست که از نازکی به چشم نمیآید، وقتی پاش را میخواهد حرکت بدهد آن عصب کشیده میشود، بالش را وقتی میخواهد واکند عصبی را حرکت میدهد، وهکذا خداست لطیف، صنعتهای عجیب که در بدن فیل کرده و لطایفش در بدن پشه هست، و اينجا صنعت بیشتر به کار برده دو بال علاوه دارد. پس به نظر انسان عاقل فرق نمیکند، میفهمد کلیةً این را که صنعت این صانع صنعتی است که تمام خلق جمع شوند صنعت او را نمیتوانند بکنند، تمام
«* دروس جلد 7 صفحه 358 *»
خلق جمع شوند نه یک پشهای میتوانند بسازند نه یک فیلی. پس در صنعت صانع فرق نمیکند، این صانع تمام صنعتها را که به عمل آورده تمامش را تمام خلق عاجزند آن صنعتها را به کار برند. پس از این پی ببرید که هرچه از جانب خداست اگر تمام خلق جمع شوند آن را فانی کنند زورشان نمیرسد، کاری کنند که آن را بپوشانند نمیتوانند.
حالا فکر کنید انشاءاللّه که آیا این خدا دینش را خواسته در روی زمین؟ و این صانعی که تا حال ما شنیدهایم دین خواسته روی زمین، دینش را مخصوص جنها قرار نداده مخصوص ملائکه قرار نداده مخصوص انبیاء قرار نداده مخصوص مرتاضین قرار نداده، مخصوص علماء قرار نداده که عوام دین نداشته باشند، مخصوص نرها قرار نداده که مادهها دین نداشته باشند. پس یک دین واضح بیّنی باید همیشه روی زمین باشد که زن نگاه کند بفهمد این دین خداست مرد نگاه کند بفهمد این دین خداست، عامی نگاه کند بفهمد این دین خداست عالم نگاه کند بفهمد این دین خداست، حکیم نگاه کند بفهمد نبی نگاه کند بفهمد، به همینطور ملک نگاه کند بفهمد. دینش را خدا اینجور وضع میکند. پس تمام دین تمام خارق عادات و اصرارهای انبیاء، تمام عذابهایی که وارد میآورند چه در دنیا چه در آخرت، تمام این است که چیزی را که میآرند میگویند آنچه از شما خواسته بودیم آوردیم رساندیم، دیدید عذری براتان باقی نماند چرا خلافش را کردید. و تمام معجزات و حرفها برای این است که راست، راست است و دروغ، دروغ است. راست را خدا جوری خلق کرده که عقل میفهمد راست است، دروغ را جوری خلق کرده که عقل میفهمد دروغ است. میچسبانی به خدا خدا راست را میداند راست است خدا لامحاله تقریر میکند که همهکس بفهمد راست است، دروغ را تقریر میکند که دروغ است. اما حتم نیست که کسی نتواند دروغ بگوید. پس همینکه دلیل و برهان آمد و یافتی راست است دیگر حجت خدا تمام شده، ولو کسی هوس کند که اگر فلان حرف
«* دروس جلد 7 صفحه 359 *»
راست است پس چرا خدا معلوم نکرده برای ما؟ دیگر ملتفت باشید فکر کنید دقت کنید انشاءاللّه. پس کسی اگر گفت حالا روشن است، من میبینم روشن است تو هم میبینی روشن است، دیگر یخه این را نباید گرفت که تو اگر در ادعای خود صادقی که این روز روشن است بیا معجز بیار تا من بدانم راست میگویی، این اقتراح است به اصطلاح انبیاء. نهایت خارق عادت که آورد تو با چشم میبینی، این را هم که من ادعا کردم تو با چشم میبینی، این اقتراح را انبیاء نمیکنند بازیشان نمیآید. پس هرچه را یافتید راست است دیگر معجزی نمیخواهد راستگفتن. بله تمام معجزات در جایی است که حکمتی داشته باشد، به جهتی که خدای ما لغوکار نیست نمیخواهد خلق را به بازی بدارد مشغولشان کند گولشان بزند. این خدا معجزات را در جایی اثبات میکند که یک حقی معلوم نباشد و بخواهد حقیتی ادعا بکند، و آن حقیتش رنگ و شکل نیست که مردم با چشم ببینند مثل نبوت و امامت؛ پس لابد است و ناچار که آن مبدئی که میآید میان مردم؛ دقت کنید چرت نزنید که مردم واللّه در خوابند، و هرقدر اصرار کنم باز بیشتر خوابند، انسان که کم حرف زده کسی مطلع نیست، مردم اتفاق کردهاند در بیدینی شما فکر کنید و دربند دین باشید.
عرض میکنم هر مبدئی که بخواهد امری غیبی بیارد حلالی حرام کند حرامی حلال کند قاعده و ناموسی بگذارد، این به محض ادعا نمیشود، خدا نگفته عقل هم تجویز نمیکند. پس لابد و ناچار آن مبادی لامحاله خارق عادت باید داشته باشند که آن خارق عادت دلیل راستیشان باشد، وقتی صدقشان معلوم شد حالا دیگر میگویند چنین و چنان کن. پس میآید و خارق عادت میآرد و قواعد و قوانین در میان باقی میگذارد. حالا اگر آن مبدأ ثابت شد و قواعد و قوانینی در میان گذاشت و بخصوص اصرار کرد که این قواعد و قوانین من برداشتنی نیست و اصرار کرد حلال من حلال است تا روز قیامت حرام من حرام است تا روز قیامت هیچکس مرخص نیست سر مویی کم کند زیاد کند، هیچکس نمیتواند سر مویی زیاد کند در دین من یا کم کند در
«* دروس جلد 7 صفحه 360 *»
دین من، مستحبی را نمیتواند واجب کند مباحی را نمیتواند مستحب کند ماکان لهم الخیرة من امرهم. رسول آمده قواعد و قوانین گذاشته، باز اگر این قواعد و قوانین مخفی باشد که کسی خبر نداشته باشد هرکه خبر ندارد مال او نیست. پس میآورد قواعد و قوانین میگذارد احکام خمسه میآرد، اذن هم نمیدهد که سر مویی آن قواعد و قوانین را که من گذاردم پیش و پس کنند. حالا چون فلان مبدأ را دیدیم خارق عادت آورد فهمیدیم راست میگوید، حالا کسی بیاید و بگوید آن قواعد حق است این دیگر خارق عادت نمیخواهد. و این حرف در گوش این مردم نمیرود خصوص در گوش کسانی که توی صوفیها گشتهاند، و این عِرق تصوف در اغلب مردم هست، خیال مکن خودت اینجور نیستی. این مردم برای خود یکپاره قاعدهها درست کردهاند، مردکه در پیش خود فکر میکند میروند حاجات را نیت میکنند که اگر حاجات ما برآمد فلان حق است دلیل هم دارند. شما ملتفت باشید که من میخواهم ریشه کفر و نفاق برداشته شود از دلتان، بسا خیال کنند دلیل هم داشته باشند. ترائی میکند که آن پیغمبری که میگویی متصرف بود، از قلوب مردم خبر داشت خیلی رفع حاجات میکرد، خبرهاش به ما رسیده. پس «تو به پیغمبر چه میمانی بگو» یکپاره آهی میکشند و میخوانند:
شیر را بچـــه همی مانــد به او تو به پیغمبر چه میمانی بگو
اینها را هم میخوانند، اما شما ملتفت باشید غفلت نکنید، فکر کنید که آن پیغمبر اگر راست است و معجز آورد که امر غیبی اظهار کرد، من هم که مصدّق اویم میگویم راست گفت حق گفت حق کرد. اما حالا آیا من بیایم پیغمبر آخرالزمان باشم تا تو تصدیق کنی؟ من حرفم این است که هر کس ادعا کند که من پیغمبرم کافر است ملحد است مخلد در جهنم است.
باری، پس مبدأ لابد است از اظهار خارق عادت، و واللّه خارق عادت هم اگر بیارد نباید تابعش شد، بسا سحری شعبدهای زرنگی به کار ببرد بعضی را گول بزند.
«* دروس جلد 7 صفحه 361 *»
شما ملتفت باشید انشاءاللّه، تابعین مبادی احتیاجی به زرنگی ندارند تمام زرنگیهاشان را مبدأ به کار برده تمام خارق عادتها را او کرده تمام قواعد و قوانین را او در میان گذاشته، تو اگر سیر میخواهی بکنی سلوک میخواهی بکنی رو به خدا میخواهی بروی خدا کسی پیشتر فرستاده، خبر هم نداشتی هیچ هم نمیدانستی که میشود ترقی کرد رو به خدا رفت عوالمی سیر کرد، او سبقت کرد که من عوالمی دارم و بخصوصه خواستم ترقی کنید و در عوالم سیر کنید و کسی را میخواستید، او فرستاد و سبقت کرد.
پس مبدأ میآید قواعد میآرد قوانین میآرد طور سیر و سلوک را بیان میکند، حالا کسی که ادعاش این است که من تابع اویم، دلیل حقیت این تابع، حقیت آن متبوع. اگر در متبوعش حرف داری برو آنجا حرف بزن. اینها را بازی نباید گرفت. متبوع اگر مسلّم شد که متبوع است و مصدَّق است و این متبوع آنچه خدا امر و نهی داشته آورده باشد پیش من و نمانده باشد چیزی که مردم را نزدیک کند به بهشت مگر آنکه به آن امر کرده باشد، و نمانده باشد چیزی که نزدیک کند به جهنم مگر آنکه از آن نهی کرده باشد، اگر این آمده و نگفته این چیزها را پس برو هنوز متبوع پیدا کن، از پی مرشد برای چه میگردی؟ دقت کن، به واسطه این حرفهای من هویٰ و هوس را ریشهاش را از دل خود بکنید از روی دانایی و عقل. پیغمبری آمد معجزه داشت امر خدایی را آورد و آنچه تکلیف مردم بود به آنها رساند. این تکلیف اگر مخصوص زنها بود به زنها گفت، اگر مخصوص مردها بود به مردها گفت، اگر امری بود که مرد و زن هردو را فراگرفته بود مثل نماز این را به هردو گفت. انبیاء اگر قاصدند برای هزار نفر، پیش آن هزار نفر رفتهاند، برای اقلیمی قاصدند پیش آنها رفتهاند، قاصدند برای اهل عصری تمام اهل آن عصر را خبر میکنند.
پس امری که از جانب خداست امری است واضح بیّن آشکار، و این در مبدأ است. و این مبدأ (منتهیٰ «ظ») باید عطف به آن مبدأ شود. مبدأ که کارهاش را کرد
«* دروس جلد 7 صفحه 362 *»
منتهیات اگر بخواهند کارهای او را به هویٰ و هوس خود بکنند نمیتوانند. من که در منتهی هستم میگویم نماز ظهر چهار رکعت است، اگر کسی گفت نیست تو باید تکفیرش کنی. شکی نیست که این برای منفعت خودت است گفتهاند. پس همین نماز ظهر انسان را ترقی میدهد نماز راه به سوی خداست و الصلوة معراج المؤمن، همینجوری که انبیاء معراج داشتند یکی در شکم ماهی معراجش بود یکی در جایی دیگر، نماز هم معراج مؤمن است. پس این نماز و این سیر و سلوک را خدا معراج و راه سلوک قرار داده. این راهها اگر عموم دارد به عموم خلق گفته، هرجا هم خصوص دارد به همان خصوص گفته تکلیف عام نیست. پس راه این خدا راهی است واضح بیّن آشکار شکی شبههای ریبی در آن باقی نگذارده، پس ضرور نیست امتحانکردن فلان مرشد را به اینکه نیمرو در مجموعهاش باشد یا نباشد، اگر مرشد است و ارشاد میکند مردم را به دین خدا و شرایع پیغمبر را بیان میکند. و تعجب اینکه اینهایی که قصد میکنند که اگر نیمرو در خوان طعام باشد، میگویند این مرشد برحق است، لکن دیگر حلال خدا چیست؟ مرشد نمیداند، حرام خدا چیست؟ مرشد نمیداند. میگوید ای بابا ما اهل حالیم ما اهل قال نیستیم. فکر کنید که پیغمبر آخرالزمان کی برای اهل حال آمده؟! باز بابصیرت باشید ببینید تمام انبیاء برای قال آمدند نه از برای حال، یک نبی برای حال نیامد. اگر انبیاء میآمدند و همينطور به همّت مأمور بودند که به همت یک کسی را جذب کنند و یک کسی را جذب نکنند، اگر اینجور بود پستای انبیاء که هیچ حجت خدا را واضح نکرده بودند، نمیتوانستند شمشیر بکشند، و هرکس را جذب کردند رفت هرکس را جذب نکردند نرفت. آنهایی که نرفتند تقصیری نداشتند که نرفتند، پس چرا به جهنم بروند، چرا در دنیا با ایشان جنگ میکنند خون آنها را میریزند، زنشان را میبرند مالشان را میبرند؟ پس اینجور مزخرفات باشد برای اهل مزخرف.
دین خدا دین واضح بیّن آشکاری است که خارق عادتی که ضرور بوده و خدا
«* دروس جلد 7 صفحه 363 *»
میدانسته ضرور است آورده و امرش را واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده. حالا دیگر دلیل حقیت اهل حق متابعت است مر مبادی را که تو اسمشان را پیغمبر میگذاری، اگر متابعتش معلوم شد حق است ولو توقعات تو را به عمل نیارد، توقعات مردم را خدا بجا نیاورده حالا دیگر نباید رسول خدا بجا بیارد. و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض خدا بخواهد به جور دل من و هوای من و هوس من ملکش را بگرداند این نمیشود، دیگری هم هویٰ و هوسی دارد. تمام عباد مأمورند که تابع خدا و تابع فعل خدا و تابع امر خدا باشند، تمام انبیاء حرفشان همین است خودشان هم کسانی هستند که خدا در حقشان گفته عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون انبیاء و اولیاء این تعریفشان است. وقتی چنین شد آن خدایی که خودش میگوید من تابع کسی نیستم و با دلیل به گردنت میگذارد که تصدیق کنی اگر خدا تابع تو شود ملکش باید خراب شود. و خدای تابع، خدا نیست شیطان است هویٰ است، خدا آن است که تابع کسی نباشد.
این خدا مبادی را بر پا کرده آنچه امر و نهی داشته به زبان مبادی بیان کرده هیچ نقصی در کار او نیست. دیگر از این راه اگر بیایید و اینها را ضبط کنید، اینهایی که عرض میکنم در علم اصول خیلی به کار میآید. بله آیا هزار سال پیشتر پیغمبر چه گفته؟ آیا گفته یا نگفته؟ راه خدا هیچ دخلی به پستای این مردم ندارد، پستای این مردم را که نگاه میکنی آیا این «قالَ» آن روز به معنی «قالَ» بوده یا به معنی «فالَ» بوده؟ آیا «ضَرب» به معنی «عسل» بوده به معنی دیگر بوده؟ یا به معنیی که حالا هست بوده؟ هزار احتمال میرود. بله انسان اينجا بنشیند که هزار سال پیشتر حرفی زده شده من خبر ندارم گفته شده یا نشده؟ نمیدانیم چه بر سر این قرآن آمده، اینهمه اخباری که از هزار سال پیش از این روایت میکنند ما چه میدانیم؟ این ملّاها این کتابها را نوشتهاند متدین بودهاند؟ مبالات داشتهاند بی مبالات بودهاند؟ سهو نکردهاند یادشان نرفته، از کجا بدانیم که کم و زیاد نکردهاند؟ وقتی انسان در راه
«* دروس جلد 7 صفحه 364 *»
نیست خیال میکند واقعاً اینها حرفی است، لکن اگر توی راهش بیفتی قول حق که میآید مثل سیلاب است، جمیع اینها مثل خاشاک روی آب میافتد همه اینها را برمیدارد میبرد. میگویم خداست تکلیف مرا باید به من برساند، او میتواند همان معنیی را که اراده کرده به من برساند. او میتواند هر حلالی را که آن روز حلال کرده یا هر حرامی را که آن روز حرام کرده امروز به من برساند. این هزار سال میتواند حفظ کند مثل اینکه یک آن، آن را میتواند حفظ کند. وقتی میتواند یک آن یک کسی را نگاه دارد که سهو نکند، دو آن هم میتواند بیشتر هم میتواند. پس خدایی که دین میخواهد از مردم، حفظ میکند دین خودش را، احادیث را حفظ میکند. هرچه را دین قرار داده است محفوظ است. میفرماید انّا نحن نزّلنا الذکر و انّا له لحافظون قرآن را زیاد نمیتوانند بکنند کم نمیتوانند بکنند. بگویی زیاد کردند از کجا معلوم شد بگویی کم کردند از کجا معلوم شد. {……………} ([4]) انسان نمیداند چه بکند! ائمه فرمودند ما یک حرف میزنیم و هفتاد معنی اراده میکنیم، ما چه میدانیم حالا کدام را اراده کردهاند؟ اینها شبهات است و خدشه، اما حق که میآید همه را جاروب میکند میبرد. من میگویم چیزی را که خدا میگوید هفتاد وجه اراده کند، چیزی را که نبی میآرد هفتصد وجه اراده کند، چیزی را که امام میگوید هفت هزار وجه اراده کند. آن ارادهای که خدای من پیغمبر من امام من از من کرده آن را به من رسانیده، اگر نرسانیده که تکلیف من نکرده، اگر رسانیده که به من رسیده است.
پس ملتفت باشید تکلیفات دو جور است: یک تکلیفی است تکلیف عامه خلق است، آن معنی ندارد که معنیی از من اراده کند معنیی از کسی دیگر. این را در ضروریات بیندازید آسان میشود. پس بگو امر عامی است در میان عامه خلق آوردهاند، آن تکلیف تمام است. دیگر کسی بگوید گفتهاند نماز کن، من چه میدانم این نماز را خواسته یا نماز با توجه خواستهاند؟ نماز با توجه که ما نمیتوانیم بکنیم
«* دروس جلد 7 صفحه 365 *»
پس این نماز را هم از ما نخواستهاند! هرکس این طور بگوید از این دین بیرون میرود. گفتند نماز کن یعنی همین ارکان مخصوصه را به عمل بیار و باید به عمل آورد. تمام مردمی که مکلفند همین ارکان مخصوصه را باید به عمل بیاورند. این است معنی نماز. دیگر معنی مخصوصی هم از کسی خواسته باشند، باید این نماز را بکند آن معنی مخصوص را هم که مخصوص اوست مراعات نماید. کسی ولایت امیرالمؤمنین را اسمش را نماز بخواهد بگذارد بگذارد. پس آنچه امر به طور عموم است عامه خلق مکلفند و عموم خلق باید آن را بگیرند، و هرچه مخصوص است تکلیف همان مخصوص است. اجمال اینکه فرمودهاند نحن نتکلم بکلمة و نرید منها سبعین وجهاً وجه همین وجه است که به ما رسیده، آنچه به ما نرسیده نخواستهاند که نرسیده، عمداً نرسانیدهاند تکلیف قرار ندادهاند. باری، دیگر طول کشید.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 366 *»
درس بيستوسوم
(يکشنبه 27 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 367 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
عرض کردم انسان عاقل وقتی که دید یقیناً حرکتی در چیزی نیست و بعد دید آن چیز حرکت میکند میداند که این حرکت مال غیر این چیز است. فکر کنید انشاءاللّه که داخل بدیهیات همه عقول خواهد شد و یقینی حاصل میشود که احتمال ریبه و شکی در آن باقی نخواهد بود. شیء که موجود است دیگر انتظار خود را نمیکشد که بعد بیارند به او بچسبانند. این شیء اگر ذاتش حرکت باشد تا هست میجنبد ذاتش ساکن باشد تا هست ساکن است، دیگر چیزی که گاهی متحرک است گاهی ساکن البته یک کسی دیگر متحرک و ساکنش کرده. اینها را مسامحه نکنید که کلیات است و بابی است که ابواب بسیار از حکمت به دست انسان میآید. پس همینکه دانستی جمادی حرکت ندارد همینکه دیدی حرکت کرد بدان
«* دروس جلد 7 صفحه 368 *»
کسی دیگر این را حرکت داده، به اندازهای که حرکت کرده به همان اندازه آن کس او را حرکت داده. یک سر مویی چون خودش حرکت ندارد معقول نیست یک سر مویی نسبت حرکت را به خودش بدهی. پس این است که آنچه میشود در مملکت، همه کار محرّک ملک است و لاحول و لا قوة الّا باللّه. و اگر از این راه یقین نکردی که ملک صانعی و موجدی دارد، از هر راهی که خیال کنی یقین کردهای بدان یقین نیست عادت است انس است هوی است، خدا راهی دیگر خلق نکرده برای یقین و قرار نداده. پس در ملک هرچه حرکت دارد خدا او را حرکت داده و همچنین سکون. اگرچه ذات خدا دیده نمیشود لکن حرکت او در متحرکات و سکون او در سواکن دیده میشود. شکی برای عقل نمیماند که صانعی دارد ملک، حال که چنین شد پس آنچه میشود خواست او و کار اوست و از روی علم و تدبیر هم کرده. در ملک او چیزی اتفاق نخواهد افتاد، آنچه اتفاقیات است کار جهّال است و عاجزین است. شخص عاجز مشتی از حبوب را میپاشد، به حسب اتفاق هر دانهای جایی میریزد این نمیداند کجا ریخته شد نمیداند چرا ریخته شد حکمتش را نمیداند. چنین دانهپاشی در پیش خدا در ملک یافت نمیشود. پس خدا هر دانهای را هر جایی که میگذارد عمداً میگذارد برای رزق موری حیوانی، برای یک فائدهای میگذارد. پس کاری که علیالعمیاء و به حسب اتفاق باشد در ملک یافت نمیشود.
حالا که چنین شد با وجودی که انسان خدا را نمیبیند و صدای او را نمیشنود، اگرچه صداها همه صدای اوست و تأثیرات تأثیرات اوست در هرجا کار او را میبینی لایری فیها نور الّا نورک و لایسمع فیها صوت الّا صوتک اینها را هم از همین باب باید پیدا کرد، از غیر از این راه اگر کسی صدایی شنید و خیال کرد صدای خداست، خیال است صدای شیطان است. اگر کشفی شد برای کسی و در کشف چیزی دید یا صدایی شنید دخلی به خدا ندارد. پس راه استدلال را هیچبار از دست ندهید و ابتدای استدلال را مکرر عرض میکنم. و اینکه مکرر میگویم به جهت این است که از
«* دروس جلد 7 صفحه 369 *»
بس ناصر ندارم کمک ندارم هی مکرر میکنم بلکه یکی دویی دهی به فکر بیفتید چیزی از آن را ضبط کنید، اقلاً ملّاجعفرش بنویسد در دنیا بماند.
پس عرض میکنم ابتدای استدلال این است که فکر کنید، هر چیزی ذاتیت خود او همراه اوست، چون ذاتیتش همراه اوست دیگر انتظار نمیکشد که چیزی بعد برای من پیدا شود. پس هر سنگی سمتهای ثلاث را دارد، هر چوبی صفات چوبی توش هست انتظار چیزی دیگر ندارد. از این قاعده بیابید که هر تغییری که پیدا میشود هر چیزی که جایی نیست و بعد تازه پیدا میشود، این تازه از خودش نبوده از کسی دیگر بوده آورده اينجا گذارده. و از همین راه باید بروی به توحید برسی. این اشیاء مِن حیث خودشان به جز عجز و قصور و فقر و فاقه هیچ ندارند. و تمام اشیاء نیستند مگر چیزی به ایشان بدهند، و تا توی مشتشان میگذارند چیزی را دارند وقتی پس بگیرند دیگر ندارند.
پس از این گرده اگر فکر کردید بدون تقلید خواهید یافت که صانع ملک، تمام صنعت و تمام تصرفات در دست اوست. حالا دیدی چیزی حرکت کرد بگو او خواسته حرکت کند، دیدی روز شد بگو او خواسته روز شده دیدی شب شد بگو او خواسته شب شده، دیدی سرد شد بگو او خواسته دیدی گرم شد بگو او خواسته. اینجور حرفهاش پیش همه پیر زالها هم هست. پس لا محرک فی الوجود الّا اللّه و لا حول و لا قوة الّا باللّه با وجودی که او دیدنی نیست کارهاش دیدنی هست، کارهاش را همهکس دیده حجت بر همهکس تمام است. پس چون در اشیاء حرکت نمیبینی و دیدی حرکت در آنها یافت شد یقین میکنی که از جانب او آمده.
حاقّ مسئله تسدید را از اینجا باید به دست بیارید. پس حاق مسئله تسدید؛ که به آن واسطه انبیاء دانستند که ملائکه آمدند پیش آنها نه جنها و شیاطین، و رعیت دانستند که انبیاء از جانب خدا آمدهاند نه از جانب شیطان. و دیگر این حرف را بیندازید در تمام طوائف که خود را به انبیاء میبندند، تماماً میگویند انبیاء در وقت
«* دروس جلد 7 صفحه 370 *»
ادا باید خطا نکنند عصیان نکنند سهو نکنند نسیان نداشته باشند، تا مردم خاطرجمع باشند، تا هرکس انکار کرد حجت بر او تمام باشد، باید این را لعنش کنند بیزاری از او بجویند. حتی اگر کسی در دلش با کافری عناد نداشته باشد در واقع لعنش میکنند، اگرچه در ظاهر از او باید بیزاری نجویند. یکخورده دقت کنید خود را خبر کنید. کسی به حسب ظاهر با کفار بد سلوکی کند لکن توی دلش از یک کافری بدش نیاید با یک کافری عداوت نداشته باشد، به این خدا میگوید کارهات را من قبول ندارم لاتجد قوماً یومنون باللّه و الیوم الاخر یوادون من حادّ اللّه و رسوله و لو کانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشیرتهم و نه همین در قرآن تنها اینجور است در همه دینها این هست. پس این خدا کارش این است که همیشه دینش را واضح میکند ظاهر میکند، به طوری که منافق بفهمد حق است و انکار کند، کافر بفهمد حق است و انکار کند و کافر شود، و شاکّ بفهمد حق است و شک در آن کند. آن کسی که ادعای تحیر میکند باید ببیند این امر محل تحیر نیست، و دروغش ظاهر شود که ادعای تحیر کرده.
انشاء الله فراموش نکنید دقت کنید بابصیرت باشید، فکر کنید. میبینید بازارِ همهچیز رواج دارد مگر بازار دین و مذهب. بنای مردم که این طورها است شماها هم اگر مثل مردم بخواهید باشید که به کلی بساط دین و مذهب برچیده میشود. پس امر الهی در جمیع قرون و اعصار برای مکلفین واضح بوده، مخصوص مؤمنین نبوده که کفّار خبر نشوند، مخصوص خالصین نبوده که منافقین خبر نشوند، مخصوص حکماء و علماء نبوده که عوام خبر نشوند، مخصوص مردها نبوده که زنها خبر نشوند. امر خدا یک امری باید باشد واضح بیّن آشکار که کافر ببیند راست است و انکار کند، از این جهت پیش مؤمن اسمش کافر باشد. دیگر این در دلش راستی راستی شک داشته و واقعاً حق داشته و امر خدا واضح نبوده یا دروغ میگوید؟ ببریدش پیش خدا ببینید خدا امری را نسبت به شخصی یا به طائفهای یا نسبت به اهل
«* دروس جلد 7 صفحه 371 *»
عصری همچو قرار میدهد که روز درست روشن نباشد آنوقت یخه مردم را بگیرد که چرا روز را ندانستی؟ یا چرا شک داشتی چرا یقین نکردی؟ آیا خدا همچو کاری میکند؟ وقتی فکر میکنی میبینی معقول نیست. امر خدا نسبت به تمام مسائلی که هست همینجور است، یک امر واضحی است. و خدا چون عالم است قادر است رئوف است رحیم است هادی است هدایت میکند دوست میدارد خلق خود را میخواهد اینها را ببرد به بهشت از این جهت امرش را واضح میکند برای همه، سوای مستضعفین به جهتی که آنها شعور ندارند. مثل اینکه برای جمادات نباید حرف زد، برای مستضعفین هم حرفی نمیزنند. پس امر خدا واضح و بیّن و آشکار است و امری نیست که مخصوص مؤمنین باشد که آنها چون زیرک و دانا بودند آن امر را فهمیدند ولکن منافقین چون که بیشعور بودند نفهمیدند. چنین نیست. باز نه این است که کفار چون شعورشان کم بوده نفهمیدهاند، خیر، کفار فهمیدهاند منافقین فهمیدهاند، خدا خدایی است که امر غیر واضح را به هیچکس تکلیف نکرده به هیچکس ظلم نمیکند، پس خداست لیس بظلّام للعبید به هیچکس ظلم و ستم نمیکند، امرش را نسبت به جمیع مکلفین واضح میکند ظاهر میکند آشکار میکند تا عذری نداشته باشند، و نتوانند بگویند امر تو نیامده بود پیش ما ما نفهمیدیم ندانستیم عمل نکردیم. پس این خدا دینش را واضح و آشکار بلاشک و شبهه قرار میدهد. امرش امری است که کسی که غرض ندارد میگیرد کسی که غرض دارد بهانه به دستش میدهند.
دقت بکنید که مراتب توی هم ریخته نشود. و زود توی هم ریخته میشود. باز بهانه به دست اهل غرض میدهند، نه به جهت این است که خدا امرش را محکم نکرده بلکه به جهت این است که خودشان دین نمیخواهند. از این است که اهل باطل توانستهاند جولانی بزنند. بلکه باز امر خدا محکم است ظاهر است واضح است مثل روزِ روشن و واللّه روشنتر، و همچنین امر اهل باطل مثل شب تار است و والله قسم را از آن طرف باید خورد او کظلمات فی بحر لجّی یغشاه موج من فوقه موج من فوقه
«* دروس جلد 7 صفحه 372 *»
سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج یده لمیکد یراها آنقدر تاریک است که واللّه آن باطل را خدا داغ باطله روش زده و هیچ محل اشکال نیست که باطل است. و والله خدا حق را نور حق روش گذارده، هیچ باطل توش نیست و امرش محکم است.
و اینی که من اصرار میکنم راهش این است که مبادا توی هم بریزید. به جهت آنکه مردم از پی دین نرفتهاند دین نمیخواهند. مردکه پول میدهد دستی که نفاق کند، دستی پول میدهند که کافر باشد، رشوه میدهد که شمر باشد یزید باشد. پس ملتفت باشید که خدا امرش را همهجا همینجور قرار داده هل یستوی الظلمات و النور و الظل و الحرور سردی و گرمی برای کسی که لامسه دارد آیا مساوی است؟ آیا کسی میتواند بگوید شک کردم یا ندانستم؟ خدا نور را نیاورده مگر پیش کسانی که چشم دارند، نفهمانیده مگر به اینهایی که چشم دارند به آنها میگوید که حالا نور آیا ظلمات است؟ یا ظلمات آیا نور است؟ یا متحیرم که شاید ظلمات نور باشد یا شاید نور ظلمات باشد؟ هل یستوی الظلمات و النور و الظل و الحرور و الاحیاء و الاموات و الذین یعلمون و الذین لایعلمون آیا کسانی که تمام اطراف دین و مذهب را راه میبرند و هر سوراخی که در دین پیدا میشود سد میکنند، هر شکی شبههای در دین پیدا میشود از دین برمیدارند، اینها آیا مساویند با کسی که عقلش نمیرسد دین و مذهب چهچیز است، و نمیداند در آن الحادهایی که خودش میخواهد بکند در آن شیطنتهایی که میخواهد بکند چطور بکند که رسوا نشود. باطل را کاری میکند که هیچجاش حق نباشد هیچکس بهانهای راستی راستی نداشته باشد که بتواند بگوید من به آن جهت به او چسبیدم. باطل مثل خارخسک است هر پهلوییش که بالا بیاید خار دارد، مثل نجاست است هرقدر بیشتر به همش میزنی گندش بیشتر میشود. صرفه اهل باطل این است که سکوت کنند، صرفهشان در این است که مسامحه کنند در کار خود و هیچ اصراری نکنند در باطل خود. آفتابی روش تابیده باشد روش خشک شده باشد گندش کمتر است، هرقدر زیادتر اصرار میکنند بیشتر
«* دروس جلد 7 صفحه 373 *»
همش میزنند زیرش را بالا میکنند گند عجیب غریب بالا میآید، زیرتَرش را بالا میکنند سم قاتل میشود.
پس باطل را خدا اینجور قرار داده حق را خدا اینجور قرار داده، همینجوری که روز با شب برای صاحب چشم مشتبه نمیشود، نمیتواند ادعای تحیر کند. فکر کنید که ضروریات را همینجور گذاشتهاند، همینجور مسموع نیست از کسی که ادعای تحیر کند. فکر کنید بله کسی جاهل در اول وهله داخل در طائفهای شده باشد، بچهای باشد تازه به حد تکلیف رسیده باشد، پیرزال باشد خرف باشد و بگوید متحیرم، انسان تاویلی میکند کاری میکند انسان مسامحهای میکند در کارهای او. لکن کسی که تکلیف به او تعلق گرفته کسی که مکلف باشد، این میتواند تمیز بدهد حق را از باطل. پس حق واضح است بیّن است آشکار است مثل روز برای صاحبان چشم. از برای غیر صاحب چشم هم این را قرار داده، برای غیر صاحب چشم هم [میگویند] صدای بلند و پست را تمیز نمیدادی؟ برای کسی که لامسه دارد میگویند آیا گرمی و سردی به هم مشتبه میشود؟ و اگر کسی این قاعده را به دست بگیرد اقلاً لمس حق را میکند. اقل درجه حیات لمس است، ابتدا چیزی که در بدن پیدا میشود از حیات لمس است، لمس نداشته باشد کلوخ محض است. پس لمس را اقلاً داری، حالا آیا سرما نمیفهمی گرما نمیفهمی؟ اگر گفت نمیفهمم بگو دروغ میگویی نمیشود آدمی که لامسه داشته باشد بگوید سرما یا گرما نمیفهمم، اگر گفت تکذیبش کنید. پس این است که دین خدا دینی است که از برای تمام مکلفین واضح است بیّن است آشکار است، هیچ شبههای ریبی از بطلان در آن نیست، چنانکه باطل هیچ شوبی از حق به هیچ وجه در آن نیست. پس حق را خدا حق قرار داده، این است که هیچ ریبه باطل درش نیست. و باطل را خدا باطل کرده همهجاش خارخسک است، که هیچ عذر نداشته باشند مکلفین که بگویند فلانجاش خار نداشت. همهجاش را متعفن کرده که عذری براش نباشد، همیشه متعفن است،
«* دروس جلد 7 صفحه 374 *»
همیشه ضایع است، همیشه سم قاتل است. پس [حقّ] چنان حقی است که لایتطرق فیه شائبة الخطاء، همچو دینی است این دین که از آسمان آمده. پس این دین را خدا اینجور قرار داده. اگر تکلیف الهی آمد به طور واضح میآید، بیشک بیشبهه بیریب بیخطا بیلغزش میآید، که به هیچ وجه خطا در آن راه ندارد.
دیگر ملتفت باشید و چرت نزنید و این عرضی که میکنم با عضّ نواجذ در آن فکر کنید. عرض میکنم آن دینی که از آسمان میآید همیشه دینی بوده که لایتطرق فی کلمات اهل الدین الخطاء. در کلمات متعارفی آنها خطایی باشد کاری ندارم. تمام اممی که خود را بستهاند به دینی و اهل حقند، خدا امرشان را چنین قرار داده که امرشان لایتطرق فیه الخطاء، لایتطرق فیه السهو، لایتطرق فیه النسیان. چراکه خودشان معصوم نبودند، اینها معصوم نیستند نباشند. [اما اهل باطل] چون اهل حق نیستند عمداً میخواهند اشتباه داشته باشند نمیخواهند یاد بگیرند، میخواهند حقی را باطل کنند باطلی را حق کنند؛ مهلتشان میدهد.
پس ان شاءالله ملتفت باشید اصل دین و اصل مذهب را خداوند قرارداد میکند و شارع اوست اولاً و بالذات لا شارع سواه له الخلق و الامر وحده لا شریک له. همینجوری که مردم را هیچ نبیی هیچ ولیی هیچ مخلوقی خلق نکرده، اوست خالق وحده لا شریک له، همینجور اوست آمر وحده لا شریک له، اوست که دین قرار میدهد وحده لا شریک له. و چون او دین قرار میدهد مِثلش را کسی نمیتواند بیارد. همه حق چنین است، چون از جانب خداست او خواسته، چون خواسته باید جوری باشد که اگر تمام خلق جمع شوند که برش دارند زورشان نرسد، چون کار خداست و او گفته تمام خلق جمع شوند که مثلش را بیارند در قوهشان نیست. چنانکه خدا خلق کرده فیل را و خلق کرده پشه را، تمام خلق جمع شوند یک فیل نمیتوانند بسازند یک پشه نمیتوانند بسازند یک بال پشه نمیتوانند بسازند یک پای پشه نمیتوانند درست کنند. حق به این واضحی ظاهری آشکاری از جانب خدا همیشه در میان خلق بوده و
«* دروس جلد 7 صفحه 375 *»
هست. بر خداست که احقاق حق بکند و همیشه کرده، بر خداست که ابطال باطل بکند و همیشه کرده. دائماً میگوید خدا که حق حق است، دائماً صدای اهل حق بلند است، دائماً صدای اهل باطل بلند است که در معنی داد میکنند که ما باطلیم، به حسب ظاهر میگویند ما حقیم. و این باطل را خدا دوبار باطل میکند؛ یکدفعه به زبان اهل حق به اقامه دلیل و برهان، و یکدفعه به زبان خودشان میدهد که بگویند باطل باطل است، اما نه به این لفظ.
و اگر این را یاد بگیرید در خیلی جاها بابصیرت میشوید. چراکه دجالی باید بیاید و لازم هم نیست بیاید و اسمش هم دجال باشد، بسا اسمش یک زهرماری دیگر باشد حماری سگی یک اسمی بر سر خود میگذارد آن وقت میآید کارهای دجالی میکند. پس اهل باطل باء و الف و طاء و لام نمیگویند برای خودشان، اما کارهای باطل میکنند. یکپارهای مثلها حکماء میزنند، آقای مرحوم میفرمودند ما لـلهای داشتیم حرفهاش حرفهای حکیمانه بود و از جمله حرفهای آن لـله این بود که «لولی بودن تخمی ندارد که بکارند، هرکه لولیگری کرد لولی است.» همینطور است واقعاً راست گفته بوده. باطل را هر که میکند باطل است، باطل تخمی ندارد که بکارند بگویند فلان طایفه باید باطل باشند، هرکه کارهای باطل کرد باطل است. گرمی هرکه کرد گرم است سردی هرکه کرد سرد است، فسق هرکه کرد فاسق است، فسق فسق است پسر پادشاه میکند فسق است خود پادشاه هم بکند فسق است. سید است میکند سیدی است فاسق، عام است میکند فاسق است. ملّا است میکند فاسق است عامی است میکند فاسق است. حالا دیگر چون مندیل سرش است نباید روی خود آورد؟ یا اینکه چون شاهزاده است و فسق و فجوری میکند بر ما نیست که متعرض او شویم؟ خیر، فاسق و فاجر هست، نهایت ما میترسیم در حضورش بگوییم تو فسق و فجور کردهای، لکن پیش خودمان که میتوانیم بگوییم فسق و فجور کرده و فاسق و فاجر است.
«* دروس جلد 7 صفحه 376 *»
باز این نصیحتی است که عرض میکنم و بدانید که توی دنیا اینجور ناخوشیها بوده و هست. تا حق یکجا ظاهر نشود، این مزخرفات یکجا برداشته نمیشود. در میان یهود مدتها باب شد که اگر فقراء زنایی لواطی بکنند آنها را بگیرند و ببندند و رسواشان کنند اخراج بلدشان کنند. و رسم شده بود در میانشان همینکه متشخصین و آخوندهاشان لواطی زنایی عمل بدی میکردند اینها را نباید متعرض شوند. به طوری متداول شده بود این امر در میان یهود که در میان علماء مرسوم بود که فلان شخص غنی و مالدار که زنا کرده جایز نیست این را حد بزنند. کسی زنا کرده بود میپرسیدند فقیر است یا غنی؟ اگر غنی بود متعرض او نمیشدند اگر فقیر بود حدش میزدند. و این امر چنان متداول شد در میان یهود و چنان مشهور و معروف بود که خلاف این قول کأنه در میان یهود نبود مگر تکتکی. تا اینکه در زمان پیغمبر ؟ص؟ یک کسی در میان یهود زنا کرده بود، بعضی گفتند که باید حدش زد، تمام علماء اجماع کردند که این دین موسی نیست دین موسی پیش ما است، کسانی که متشخصند اگر عمل بدی کردند کسی نباید متعرض آنها شود. آن شخص لابد شد ناچار شد بردند مرافعه او را پیش پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ حضرت تدبیرات کرد فرمود به آن یهودیها که میروید فلان یهودی را میآورید؟ رفتند آوردند او را، میروید فلان را هم میآورید؟ رفتند او را هم آوردند، و از اول عهد گرفتند که فلان چطور آدمی است و فلان چطور آدمی است؟ همه یهود پسندیدند او را. خلاصه، او آمد و از او پرسیدند و به قول خودشان به گردنشان گذاشتند که این باید حد بخورد، آنوقت همان مردی که زنا کرده بود او را آوردند بر در مسجد و پیغمبر حکم کرد که سنگسارش کنند. خلاصه، منظورم این است که اینجور پستاها بوده در دنیا. فلان آقا خلاف گفته، بر ما نیست بی ادبی بکنیم، او خودش داند با خدای خودش. چرا فلان فقیر که خلاف میگوید این را درباره او نمیگویی؟ اگر ستّاری خوب است همهجا خوب است، اگر باید پاپی شد پاپی همهکس باید شد.
«* دروس جلد 7 صفحه 377 *»
دقت کنید ان شاء الله، فکر کنید. پس دین خدا دینی است محکم قایم، حقی است که شایبه بطلان در آن نیست، باطلش باطلی است که شایبه حق در آن نیست. و همیشه چنین دینی روی زمین بوده و هست. مقرِّر این دین خداست، مبطل این باطل خداست، محقّ این حق خداست، اگر جمیع خلق جمع شوند که این حق را برش دارند یا مغشوشش کنند نمیتوانند. بله، لوطی بازی زیاد است میگویند لاتسمعوا لهذا القرآن و الغوا فیه مغشوشش کنید بازی کنید که معلوم نباشد. لکن امر خدا مغشوش بشود و معلوم نشود چنین چیزی نخواهد شد.
حالا که این مطلب را به دست آوردید، به دلیل تقریر و تسدید حق را به دست آوردهاید، آنوقت ببینید کی باطل است و چطور شده که مهلتش دادهاند. پس قرار خدا این است که همیشه دین را مبدأ و نبی اول میآرد، و باید واضح باشد امر. آن نبی میسپارد به وصی، آن وصی باید واضح باشد امرش، و به هیچوجه محل تحیر کسی نباشد. همچنین وقتی آن وصی از میان میرود یا غایب میشود دین را میان رعیت میگذارد، و امر رعیت باید طوری باشد که معلوم باشد این رعیت، کدام رعیت اهل حق است و کدام رعیت اهل باطل. دین حق معلوم نباشد محال است.
پس حق همیشه واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده، و بر خداست احقاق حق بکند ابطال باطل بکند. و احقاق حق را و ابطال باطل را یکدفعه در مبدأ میکنند، بعد در منتهی میکنند. در مبدأ جوری دیگر میکنند، در منتهی جوری دیگر. و این نکته را ملتفت باشید و اینها را تفریق کنید از یکدیگر. تسدیدی که خدا در مبدأ میکند این است که مبدأ را که مبعوث کرد در امر و نهی، اگر از جانب او نباشد نفسش را قطع میکند، وعدهاش را نمیگذارد خلاف نشود، تکذیبش میکند. پس ابتداء که وضع شرایع میکند بر خود اوست احقاق حق و ابطال باطل. آنکه ادعا میکند اگر در واقع شخص منافق حیلهبازی است و خواسته دینی اختراع کند که به واسطه آن مداخلها کند ریاستها کند، اگر اینطور است بر خداست که او را رسوا کند، یا
«* دروس جلد 7 صفحه 378 *»
بکشدش یا نگذارد که حرف بزند، یا دروغهاش را چنان واضح کند که همهکس بفهمد دروغ میگوید. پس اگر کسی برخاست و خدا رسواش نکرد و او را ردع نکرد ردش نکرد، بر طبق ادعاش آنچه گفت واقع شد، وعدهاش خلف نشد، احقاق او را که خدا کرد، حالا دیگر این که شرعی برپا میکند این که ناموسی در میان گذاشت، حالا دیگر اهل نوامیس را خدا مهلت میدهد. به خلاف آنیکه در مبدأ بود، اگر باطل بود خدا مهلت نمیداد. اما اهل نوامیس اگر حیله کنند جلدی خدا لازم نیست رسواشان کند. دیگر حالا خستهام ناخوش هم هستم واقعاً، مختصر کنم بهتر است.
ملتفت باشید انشاءاللّه که مبدأ را خدا تسدید میکند مسدَّد میکند، تا اینکه شرعی قرار بدهد دینی قرار بدهد حلالی قرار بدهد حرامی قرار بدهد، حقی قرار میدهد باطلی را آشکار میکند، حقش واضح است باطلش واضح است شکی شبههای درش نیست. این میگذارد و میرود یا وصیی نصب میکند؟ یا وصی را غایب میکند و دین را به دست امت میدهد؟ پس بعد از وضع ناموس از روی آن وضع مهلت میدهد. اگر پستای خدا این شده بود که هرکس در دلش نفاق داشته باشد با اهل حق جلدی آتش بگیرد، جمیع منافقین در دوره اول آتش گرفته بودند دیگر کافری اسمش نمانده بود. و میدانید شما که دولت با کفار است با منافقین است، هر حیلهبازی دستگاهش وسیعتر است. پس بعد از وضع ناموس مهلت میدهد خدا و لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً و حالا که حق معلوم شده و میخواهد کافر باشد، باشد. با وجود این چهار صباحی میخواهد زنده باشد به جهت مصالحی چند که اعظم مصالح آنها همینکه از نسلشان مؤمنی باید به عمل بیاید. دیگر حالا چه جور شده که کافر باید از مؤمن به عمل بیاید مؤمن باید از کافر به عمل بیاید؟ حالا راههاش باشد. اگر راهش را فهمیدی شکر کن، راهش را هم نفهمیدی بگو ما مجهولات بسیار داریم، این هم عطف به آنها باشد.
«* دروس جلد 7 صفحه 379 *»
حالا خدا چنین قرار داده که اول نطفهها جمیعاً مرده باشند بعد زنده شوند. حالا چنین قرار داده که از همینی که زنده شد نطفه به عمل آید، مشیت چنین قرار گرفته. وضع الهی حالا بر این قرار گرفته که مرغی تخم بگذارد آن تخم جوجه شود، باز مرغ شود و تخم گذارد حیوانی به عمل آید، توی بدنش نطفهای باشد میت، آن نطفه بریزد در رحم و حیوانی بشود. پس یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی دأب خدا چنین و عادت خدا بر این جاری شده و چنین تقدیر کرده و تغییر نمیکند. سنة اللّه التی قدخلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبدیلاً و لن تجد لسنة اللّه تحویلاً.
حالا که چنین است حالا کفار را مهلت میدهد، به جهت آنکه بسا کافری در صلبش در صلبِ صدم یا هزارم مؤمنی باشد، بسا در صلب خودش مؤمنی باشد به جهت خاطر آن مؤمن خداوند آن کافر را مهلت میدهد و او را حفظ میکند که آن مؤمن به عمل آید ربنا ماخلقت هذا باطلاً خدا قرار داده، و خدا اگر نمیخواست در روی زمین مؤمنی باشد ابداً زمینی خلق نمیکرد، آسمانی خلق نمیکرد. جمیع این زمین و جمیع آسمان از برای وجود حق است، اصل مقصود حق است، لکن این حق آسمان ضرور دارد براش خلق میکند زمین ضرور دارد براش خلق میکند هوای سرد ضرور دارد هوای گرم ضرور دارد براش خلق میکند. حالا از جمله ضروریات که ضرور دارند مؤمنین مثلاً ساعت است که ظهر و شامشان را تمیز بدهند، این را بسا فرنگی که از کار افتاده و اولادش هم نمیشود به اینجهت مهلتش میدهند. به همينطور جمیع خلق از جمادش و نباتش و حیوانش و انسانش و مؤمنش و منافقش تمامشان عمله و اکرهاند برای حق و اهل حق. و حقی باید روی زمین باشد، اگر حقی نبود همه اینها باطل بود، وقتی باطل بود خدا خلق نمیکرد.
پس تا این آسمان و این زمین باقی است و تا این خلق هستند شک نکنید که حق هست در روی زمین. و این حق باز باید واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، این زمین و آسمان را برای آن بحر لجّی خلق نکرده، بلکه آن ظلمات را خلق کردند که به
«* دروس جلد 7 صفحه 380 *»
کار اهل حق بیاید، و میدانسته که اینها به کار اهل حق میآید. و خدا عملش اولی است به تصدیق، مادامی که میداند به کار میآیند واشان میدارد به آن کارها، وقتی دید میخواهند صدمه بزنند دیگر مهلتشان نمیدهد. وقتی تمیز یافتند مؤمنین از کافرین، و مؤمنین آنقدر شدند که خودشان از عهده کار خودشان میتوانند برآیند، خبّاز داشته باشند قصاب داشته باشند بقال داشته باشند، از خودشان حمامی داشته باشند از خودشان دلاک داشته باشند، در یک شهر اگر ممکن هست باشند، شهری دیگر اگر کافر باشند آنها را مهلت نخواهد داد. لکن تا این اوضاع برپا است که یک کارتان را خودتان نمیتوانید بکنید، آدم دلاک میخواهد کسی که مؤمن باشد به این طورها راضی نمیشود، راضی نمیشود منافق دلاکش باشد. مؤمن حمامی میخواهد مؤمن خباز میخواهد تونتاب میخواهد. وقتی آنقدر شد جمعیت مؤمنین که اقلاً بتوانند ماسک خود باشند وجود خود را نگاه دارند توشان منافقی نباشد، آنوقت تمیز مییابند مؤمنین از کفار، منافق را دیگر مهلت نخواهد داد. میداند لنیلدوا الّا فاجراً کفاراً. پیش از آن هم تکتکش اتفاقاً اگر وحیی بشود به خضری که فلان طفل بخصوص را ما میدانیم ضرر دارد به دین و به پدرش و مادرش و این هیچ کمک حق هم نمیکند، جلدی خضر یقهاش را میگیرد و خفهاش میکند. یک کسی خیلی هفتتخمه و حرامزاده است از جمیع جهات بخواهد صدمه بزند واللّه خدا آنی مهلتش نمیدهد. لکن اگر کسی است که اگر از جهتی صدمه میزند از جهتی کاری میکند، ساعتی میسازد، ولو به واسطه باشد آن کاری که میکند یک جایی به کار مؤمن میآید، آن منافق را مهلت میدهد که به کار مؤمن بیاید.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 381 *»
درس بيستوچهارم
(دوشنبه 28 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 382 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از طورهایی که عرض شد انشاءاللّه بابصیرت یافتید که به ضرورت تمام ادیان بخصوص دین اسلام بخصوص مذهب شیعه باید انبیاء و ائمه طاهرین سلام اللّه علیهم اجمعین معصوم باشند از جانب خداوند عالم، که آنچه را خدا امر کرده به مردم برسانند عصیان نکنند و فراموش نکنند و خدا حفظشان کند، و همچنین باید همان را برسانند اشتباه نکنند چیزی دیگر نگویند. بر خداست خلق کند همچو خلقی را که عصیان و کذب و سهو و نسیان نداشته باشد. تمام اینها برای چه؟ برای اینکه این بندگان که باید از این جماعت بگیرند خاطرجمع باشند که اینها همان امری را که خدا خواسته آوردهاند، حیله نکردهاند دروغ نگفتهاند یادشان نرفته سهو نکردهاند. اگر سهو کنند آنچه خدا خواسته به مردم نرسیده، یادشان برود باز امر خدا به خلق نرسیده،
«* دروس جلد 7 صفحه 383 *»
پس خدا امرش را نرسانیده.
پس انشاءاللّه درست دقت کنید از روی بصیرت. پس این است که دین اهل حق دینی است که لایتطرق فی دینهم الخطاء. اگرچه اهل دین جاهل باشند غافل باشند ساهی و ناسی باشند. چون جاهل بودند عالمی میخواستند، چون ناسی بودند مذکّری میخواستند. پس چون چنین شد دین حقی که همیشه روی زمین هست دینی است که هیچ شایبه بطلانی در آن نیست، نباید احتمال هم برود. پس یک دین یقینی که لایتطرق فیه الخطاء باید روی زمین باشد، و این دین محفوظ است به حفظ خدایی، خدا این دین را حفظ کرده خدا آورده خدا حاملین براش قرار داده، خدا حاملینش را معصوم قرار داده نگذاشته سهو و نسیان کنند. خودشان خلق، جاهلند و ساهی و ناسی، اما خداست عالم و قادر، دینی را که میخواهد میرساند به مردم. پس اگر دیدید در کلمات مشایخ که فرمودهاند که «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» ملتفتش باشید که تمام اهل حق ادعاشان این است. پس هر دینی را که انسان احتمال بدهد که باطل است همان احتمال بسش است، دیگر نباید بگیرد آن را. دینی که یقینی است و از جانب خداست و احتمال خطا و سهو و لغزش در آن نیست آن دین را باید بگیرد. تمام راهش اینکه در اشیاء تأثیرات هست، تأثیرات هم یا نافع است برای انسان یا ضار، انسان هم جاهل است به نفعش و ضررش، یک چیز هم صدهزار نفع دارد صدهزار ضرر دارد، یک مثقال عسل در هر درجهای یک نفعی دارد و یک ضرری، دو مثقال آن در هر درجهای یک نفعی دارد یک ضرری. عسل را انسان مثل بزند یا سمالفار را فرق نمیکند، آن هم یک گندم بسا نفع دارد برای یک ناخوشی بیشترش ضرر دارد.
پس چون اشیاء نفع و ضرر داشتند در خارج، و این نفع و ضررشان را خواه جاهل استعمال میکرد آن تأثیر همراهش بود، خواه به طور سهو خواه به طور فراموشی خواه از روی علم میکردند کاری، آن تأثیر همراهش بود. شراب را شخصی عمداً بخورد
«* دروس جلد 7 صفحه 384 *»
مست میشود، شخص جاهل بخورد مست میشود، به زور بخورانند باز مست میشود، غافل بخورد مست میشود، مظنه داشته باشد و بخورد مست میشود، بداند و بخورد مست میشود. فلفل را هرکه بخورد گرم میکند، جاهل باشد یا عالم متذکر باشد یا سهواً یا عمداً. چایی را هرکه میخورد گرم میشود جهلاً یا سهواً یا عمداً. انسان پیش آتش از روی جهل مینشیند گرم میشود، بداند هم بنشیند گرم میشود، سهواً بنشیند یا عمداً گرم میشود. سردیهاش هم همينطور. دیگر این حرفها داخل بدیهیات است.
پس چون اشیاء تأثیرات داشتند، درجات تأثیر آتش را هم این خلق نمیدانستند نه درجات نفعش را نه درجات ضررش را، و چون خدا نمیخواست این خلق علیالعمیا به نفعی برخورند علیالعمیا ضرری بکنند، چون راضی نبود، ارسال رسل کرد و تمام نفعها و ضررهایی را که خودش میدانست وحی کرد به آن پیغمبران. پس در وحی پیغمبران دیگر سهوی نسیانی خطایی نیست چراکه خدا سهو ندارد فراموشی ندارد. و هریک از اینها را کسی بخواهد خوردهای مسامحه کند، تقصیر میرود پیش خدا؛ که خدایا تو میدانستی که این شخص رسالت تو را به انجام میرساند یا نه. اگر نمیدانستی که همچو خدایی خدای مسلمین نیست، و اگر میدانستی نمیرساند که میخواستی روز اول پیغام به او ندهی، لغو است و بیحاصل. پس در حکمتِ خدا حتم است و حکم و بر خداست که ابلاغ کند امر خود را، هرچه را از خلق خواسته لامحاله باید به خلق برساند. و چون خواسته نفعها داشته باشند یقیناً آن نفعها را به ایشان گفته، و چون خواسته به ضررها نرسند آن ضررها را هم گفته.
پس کسی که تابع انبیاء باشد ولو خودش سهو کند نسیان و خطا داشته باشد؛ باز چهبسیاری که اسمشان عالم بوده عمامه سرشان بوده کتاب نوشتهاند روی کاغذ ترمه با جدول طلا، وقتی نگاه میکنی میبینی اصلش مغز ندارد معنی ندارد، و میگویند و شبهه انداختهاند و از عهدهاش هم برنیامدهاند. خوب، معصوم خطا
«* دروس جلد 7 صفحه 385 *»
نمیکند آیا فهم ما هم خطا نمیکند؟ بسا معصوم به ما میگوید نماز کن و ما چنین میفهمیم که باید روزه گرفت. آیا عقل ما هم معصوم است و درست فهمیده خطا نمیکند؟ از کجا خاطرجمع باشیم؟ وقتی بابصیرت بنای فکر گذاردی میبینی تمام ادیان حقه حرفشان این بوده که بر خداست امرش را به من برساند و رسانیده، نهایت فهم من کج است او آن طوری که اراده کرده از من آن را حالی من کرده. من بر خلاف مراد خدا فهمیدم خدا که میداند، اینی که مفهوم من است اگر مراد خدا نیست قراین نصب کند تکرار کند تا من بفهمم. بسیار اتفاق افتاده شخص عاقلی با دیگری حرف بزند و آن نفهمد، مکرر میکند تا حالی کند.
پس بر خداست که امرش را برساند به مکلفینی که عصیان دارند نسیان دارند و خطا و لغزش دارند، خدا باید برساند امرش را به اینها و میرساند. اگر خدا نرسانیده احکامش را به اینها که اینها تکلیف ندارند لایکلف اللّه نفساً الّا وسعها و الّا ما آتیها پس تکلیف ندارند اصلاً، پس بد نیستند خوب نیستند. و اگر بر خداست که برساند و اینها فهمشان کج است، او میتواند جوری تکرار کند مراد خودش را تا آنها بفهمند. این است که با وجودی که عقول مردم معصوم نیست اگر غرض و مرض نداشته باشند، دستی خودشان را نخواهند گمراه کنند، بدانید خدا هدایتشان میکند. این است که و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا کسی که خودش غرض و مرض ندارد جاهل هست باشد، ناسی هست باشد خطاکار هست باشد، همینکه نمیخواهد گمراه شود خدا گمراهش نمیکند. پس و الذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا کسی که خودش غرض و مرض ندارد، بنده ضعیفی که غرض را کنار اندازد و دین خدا را بخواهد و بداند خدا ارسال رسل برای وضع دین کرده و بداند خدا دین خواسته و بداند این خدا مسامحه با خلق نکرده که از پی هر دینی که بخواهند بروند و دین حقی قرار داده، و غرض نداشته باشد و طالب باشد و بگوید که خدایا آنچه تو آوردهای من همان را میخواهم، خدایی که اینهمه اصرار دارد در هدایت مردم البته هدایت میکند.
«* دروس جلد 7 صفحه 386 *»
بابصیرت باشید که انسان از اینها خیلی به طمع میآید و به هیجان میآید وقتی که معامله الهی را بیابد. پس این خدا هیچ مسامحه نمیکند در ابطال باطل و در احقاق حق، اگر میخواست مسامحه کند یک پیغمبر میفرستاد دوتا میفرستاد دهتا میفرستاد بیستتا میفرستاد صدتا میفرستاد. فکر کنید ببینید شوخی نیست صد و بیست و چهار هزار پیغمبر چقدر میشود، صد و بیست و چهار هزار وصی پیغمبر چقدر میشود! قشون عظیمی میشوند. دیگر اگر در هر دایرهای هم اهل حقی نبودند اینها نمیآمدند. ارسال رسل برای که بود، رسول برای چه بفرستند؟ حاصلی نداشت. نصب وصی برای که بود، برای چه وصی نصب کنند؟ حاصلی نداشت. پس همیشه این خدایی که اینهمه اصرار دارد با صد و بیست و چهار هزار پیغمبرش، و همه اینها هم معجزه داشتهاند و اصرار و ابرام داشتهاند، خیلیشان به شمشیر برخاستهاند مردم را کشتهاند اسیر کردهاند عذابها بر سر مردم آوردهاند مسخ کردند زلزله آوردند صاعقه آوردند، همه برای اینکه مردم دین داشته باشند. این خدا هیچ مسامحه در هدایت مردم ندارد. پس نهایت اعتنا را دارد به هدایت مردم. و واللّه این خدا اگر نمیخواست شما را هدایت کند این آسمان را این زمین را این بنیه را بنا نمیکرد.
یکخورده فکر کنید اینها را سرسری نگیرید حرفهای خدایی را حرفهای اغراق و دروغ خیال نکنید، میفرماید ماخلقت هذا باطلا سعی کن که این حرف باورت بشود، بدانی راستی راستی خلقت نکرده برای همینکه ببینی و بشنوی و راه بروی و بخوری و بیاشامی و بخوابی و بیدار شوی و جماع کنی. خلقتت که از برای اینها نیست، خلقت کرده که ببینی برای او، بشنوی برای او، راه بروی برای او، بخوری برای او، بیاشامی برای او، بخوابی و بیدار شوی و جماع کنی و هرچه میکنی برای او باشد. همه اینها از برای این است که دین داشته باشی. پس ماخلقت الجن والانس لیأکلوا یشربوا یتمتعوا یسمعوا یبصروا، لکن ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون فان تحرکوا لاجل اللّه، ان سکتوا لاجل اللّه، ان رأوا لاطاعة اللّه، ان سمعوا لاجل امتثال امر اللّه.
«* دروس جلد 7 صفحه 387 *»
پس این خدایی که خلق میکند آسمان و زمین را روح و بدن را و دنیا و آخرت را و همه را به این همه اصرار از برای این خلق میکند که او را بشناسند او را عبادت کنند. حالا خدایی که تمام کون را از برای شرع قرار داده است آیا میشود این خدا عمداً کسی را گمراه کند! فکر که میکنی میبینی نمیشود. خدا هی اصرارهاش برای این است که گمراه نشوید و لایرضی لعباده الکفر و همه ارسال رسلش انزال کتبش موعظههاش حرفهاش آیتهاش وعدههاش و عذاب وارد آوردنهاش همه برای این است که کسی را هدایت کند. حالا چنین خدایی را گمان مکن کسی را دستی عمداً گمراه کند، او دستی میخواهد هی هدایت کند. دیگر او هی اصرار و ابرام در هدایت تو داشته باشد و تو لجبازی کنی؛ باز تا آنجاهایی که از روی جهل است و غفلت است و نادانی و هویٰ و هوس است از روی اغراض نفسانی نیست، قدری مسامحه میکنند. تا وقتی که ببینند بنای لجبازی بگذاری آنوقت دیگر میگوید این نشد و میگیرد. بله کسی گولی بخورد فریبی بخورد، راه اشتباهی که کرده به او مینمایانند که از اشتباه برگردد اعتراف کند اذعان کند، اینجور کسان را وعده کرده بیامرزد و میآمرزد.
از ابتدا بنا کنید فکر کردن و عبرت گرفتن. شیطان را اول خدا گفت سجده کن، گفت نمیکنم. گفت چرا؟ گفت به جهتی که من از آتش خلق شدهام او از خاک. این معنیش این است که تو عقلت نرسیده که مرا امر کردهای به سجده آدم، و اعتراض میکند به خدا. همچو کسی را البته لعن میکنند طرد میکنند. به خلاف آدم، فکر کنید و اولاد آدم باشید نه اولاد شیطان. چراکه شیطان فریب میدهد آدم را به الوان و اشکال مختلفه و حیلههای بسیار، میگوید بیا گندم بخور او هم گول میخورد. گول را که خورد، یکدفعه دید اثرش همراهش آمد، لباسهاش ریخت. خدا به او گفت نگفتم از این درخت مخور. گفت غفلت کردم ظلم به نفس خود کردم، معترفم به اینکه مسامحه شده و گول خوردم. اگر همیشه در حذر بودم و ملتفت بودم که مبادا این مار شیطان در دهنش باشد و شیطان بیاید مرا فریب بدهد، البته گول نخورده
«* دروس جلد 7 صفحه 388 *»
بودم. خیر، مسامحه هم کردهام و ظلم به خود کردهام، اگر تو مرا نیامرزی لنکونن من الخاسرین این بود که خدا آمرزید او را.
همیشه اولاد آدم طور و طرزشان مثل طور و طرز آدم است، اولاد شیطان طور و طرزشان مثل طور و طرز شیطان است. از روی دانایی هی حیله میکنند هی میخواهند دین خدا را خراب کنند، و آنها را خدا مهلت هم نمیدهد آنها را از پیش خود میراند و سلب ایمان از آنها میکند، توبه هم نخواهند کرد ایمان هم نخواهند آورد مخلد در نار جهنم هم هستند. به خلاف ابن آدم که از روی غرور و سرکشی معصیت خدا را نمیکند، اگر لغزشی از او سر زد وقتی ملتفت شد بنا میکند عذر خود را خواستن. اگر عذر نیارد و اعتراف به گناه نکند بدانید تخم شیطان است. شیطان عذری نیاورده که کسی مرا فریب داد من فریب خوردم، گفت او از خاک خلق شده من از آتش خلق شدهام، من نباید بر او سجده کنم بنای اعتراض را گذاشت.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه و بدانید که این دین خدا همیشه ظاهر است بیّن است، این دین را از عالم خواستهاند از حکیم خواستهاند از عامی خواستهاند از مرد خواستهاند از زن خواستهاند، از کسی نگذشتهاند. پس ملتفت باشید انشاءاللّه و بدانید که این دین خدا را از همهکس خواستهاند، یعنی همه را خواسته نجات بدهد. همه منافع داشتند و همه جاهل بودند به آن منافع، همه مضار داشتند و همه جاهل بودند به آن مضار، پس همه را مکلف قرار داده دین را از همه خواسته. این است که اگر کسی غرضی مرضی در دل نداشته باشد، به این یقین کند که خدا هدایتش میکند، ولو ضعیف باشد ولو ناقص باشد، همینکه غرض نداری یقین کن خدا خواسته تو را هدایت کند. دلیلش فرستادن صد و بیست و چهار هزار پیغمبر با اینهمه اصرار و ابرام و وعدهها و وعیدها. در هر دایره که فکر کنی خواهی یافت، چون خداست مبلّغ، ولو مردم سهو داشته باشند نسیان داشته باشند، آن غرضها و مرضها را کنار بیندازند و بخواهند تابع خدا باشند مِن حیث التابعیة خدا حفظشان
«* دروس جلد 7 صفحه 389 *»
میکند. و اینها اسمش تأیید و تسدید میشود. تو راه خدا را و حق را بخواهی و خدا از دل تو بداند که تو واقعاً حق میخواهی و آنوقت حق را نیاورد پیش تو، چنین چیزی محال است. اگر تو حق نخواهی حجت خدا تمام است و دانسته تو حق نمیخواهی پیشت نیاورده، لکن خدا حق را میآرد پیش مردم واضح میکند آشکار میکند، حق را داخل میکند در دلهای آنها به طوری که بدانند این حق است و هیچ شوبی از بطلان در این حق نیست، و لایتطرق فیه شائبة الخطاء؛ چراکه خدا ساهی و ناسی و خاطی نیست.
دیگر در همینجور بیانات اگر فکر کنید در اصول و در فقه اینها خیلی به کارتان میآید، لکن آنچه مراد و مطلوب من است در ایمان است، آن را که حفظ کنید فقه خودش درست میشود و درست شده، اصول خودش درست شده، این کلیه است و همهجا جاری است. پس هر طایفهای همینکه غرض و مرض نداشته باشند دین خدا را بخواهند، بر خداست که هدایت کند آنها را. میفرماید لنهدینهم سبلنا کسی که بخواهد ما را ما البته او را خواهیم خواست. لام قسم و نون تأکید در این کلمه آورده گذاشته لنهدینّهم فرموده لام قسم و نون تأکید را پشت سرهم هم گذارده که بلکه مردم خاطرجمع شوند، و معذلک نمیشوند، به جهتی که اصلش خدا ندارند. بلکه این خلق پیش از آنکه متذکر شوند که ما باید لله و فیالله دینی بخواهیم، خدا متذکرشان کرده.
فکر کنید بلکه بیشتر به هیجان بیایید و حرکت کنید. خلق در اول اول غافل صِرفند و اصلش نمیدانند خیر و شری دارند، و اصلش نمیدانند خدا دینی دارد یا ندارد، باید طلب کرد یا نباید طلب کرد؟ و خدا به غفلت آنها راضی نیست، متذکرشان میکند که شما نفعی دارید ضرری دارید اینها را خدا میداند چه چیزها است، حالا خدا رأیش قرار گرفته که آن چیزهایی را که میداند و برای شما خوب است و برای شما نفع دارد بگوید، و آن چیزهایی را که میداند برای شما بد است و به
«* دروس جلد 7 صفحه 390 *»
شما ضرر دارد بگوید. باز این خدا گفته نفعهای بسیار هم هست که شما نمیتوانید یادش هم بگیرید، و ضررهای بیشمار هم هست که شما نمیتوانید یاد بگیرید و حفظ کنید آنها را، من آنها را پای شما نگذاشتهام. تعجب است که خدا چقدر رئوف است چقدر رحیم است و این خلق چقدر بیخبرند و خیر درشان نیست. و آن نفعهایی که نمیتوانی بفهمی، میگوید من خودم متکفلم به تو برسانم. و آن ضررهایی که نمیتوانی بفهمی من آنها را پای تو نگذاشتهام خودم نمیگذارم به تو برسد له معقبات من بین یدیه ومن خلفه یحفظونه من امر اللّه از برای هر خلق پیش روش پشت سرش زیر پاش بالای سرش از چپ و راست او ملائکهای چند موکل قرار دادهام که آنها نگذارند این بنده توی چاه بیفتد، او را مار بزند عقرب بزند آتش بگیرد بسوزد در آب غرق شود وهکذا. پس ملائکه چندی موکلند که نمیگذارند. لکن آنقدری را که دانسته در وسع تو است آن را تکلیف تو قرار داده، پای خودت گذاشتهاند که خودت سعی کنی آن را به دست بیاری. و همچنین آن ضرری را که میتوانستی از آن دوری کنی پای خودت قرار دادهاند که اینی که ضررش را دیدهای دیگر استعمال مکن. دیگر حالا هم لجبازی میکنی و باز استعمال میکنی، بسا به خودت وات میگذارند خذلانت میکنند، انسان را به عذاب میاندازند و میبرند به جهنم عذابت میکنند.
باری، پس خوب ملتفت باشید کلمات بزرگان را مغزش را به چنگ بیارید. کسانی که غرض و مرض ندارند و تابع امر الهی هستند یقین دارند که امر الهی به آنها میرسد، و یقین دارند که خدا حفظ ایمان آنها را میکند، یقین دارند به نجات خود و به هلاک مخالفین خود، و مِن حیث التابعیة احتمال خطا و سهو و نسیان در دین خود نمیدهند. پس اگر خدا جبرئیلی را فرستاد پیش پیغمبری، جوری میکند که احتمال نرود این جنی است یا شیطانی، آن پیغمبر یقین دارد جبرئیل است و پیغام از جانب خدا آورده، میداند اگر شیطان بود و جن بود خدا میدانست نمیگذاشت بیاید.
«* دروس جلد 7 صفحه 391 *»
درست دقت کنید تا یقین براتان پیدا شود. پس کسی که به تسدید الهی خاطرجمع نمیشود هیچ دستش نمیآید. و ببینید که از مبدأ میگیرم تا منتهی، از منتهی میروم تا پیش مبدأ، و هی میگویم و هی مکرر میکنم و هی خلافش را میبینیم، و میفهمی که میخواهم یک چیزیش را به دستت بدهم، و کفایتت میکند همینکه عرض کردم، و به همین توی راه میافتی.
پس همینکه جبرئیل آمد پیغمبر یقین میکند که از جانب خداست. به چه دلیل؟ به جهتی که خدای آن نبی علمش به قدر تو هست. و ببین که این خدا دربند هدایت تمام خلق است، اگر نبود جبرئیلی هم نمیفرستاد، روحی هم به جایی تعلق نمیداد، اصلاً ارسال رسلی و انزال کتبی نمیکرد اسمی از دین و مذهب در دنیا نبود. حالا که میبینی همچو نکرده، پس خدا هدایت خلق را خواسته. آن پیغمبر هم میداند که خدا میخواهد هدایت کند، وقتی میآید ملکی پیشش، آن نبی استدلال میکند که اگر این شیطان بود خدا نمیگذاشت بیاید.
فکر کنید و مطالب را توی هم نریزید، غرض و مرض را کنار بیندازید. مباش مثل کسانی که پول دستی میدهند که به جهنم بروند، و دستی رشوه میدهند که حکم ناحق بگیرند. اینجور آدمها عمداً میخواهند فسق و فجور کنند، عمداً میخواهند کافر باشند. اینها را خدا نگفته که من هدایت میکنم. تو غرض نداشته باش مرض نداشته باش هدایت خدا میآید پیش تو، وقتی که آمد هادیی یقین داری از جانب خدا آمده حیله نکرده دستی نمیخواهد تو را گمراه کند. پس انبیاء میدانند به علمی که دارند که خدا خواسته هدایت کند، پس همینکه روحی پیششان آمد پیغام آورد میدانند از جانب خداست چراکه به خاطرجمعی از خدا یقین دارند که خدا شیطان را نمیگذارد پیش آنها بیاید، پس به تسدید و تأیید الهی و اطمینان الهی تصدیق میکنند جبرئیل را. به همینجور بعد از آنی که جبرئیل آمد و پیغمبر هم ادعای پیغمبری کرد و معجزه آورد و اثبات کرد که از جانب خدا آمدهام، آنوقت
«* دروس جلد 7 صفحه 392 *»
پیغمبر چیزی گفت و خدا ردش نکرد یقین میبایست کرد که از جانب خداست. اگر از جانب خدا نبود بایستی خدا ردش کند، پس همینکه ادعا میکند و خدا او را ردع نمیکند به خاطرجمعی خدا باید یقین کرد که راست میگوید. به همینجور بعد از آنی که اثبات نبوت خود را کرد و خدا او را مقرر داشت و مسدد داشت، حالا دیگر باید آنچه آورده یقین کنی که از جانب خداست. پس اگر گفت برو و تو رفتی و نگفت اشتباه کردی، یا گفت بیا و تو آمدی و نگفت اشتباه کردی، یقین کن که اشتباه نکردهای. پس ببین آنچه به تو رسیده و تو فهمیدهای همینکه رد نکرد ردع نکرد آن را، تو میفهمی که مفهوم تو درست است.
پس چون بر خداست هدایت خلق، در هر درجهای هدایت میکند و مراد خود را بیان میکند. و خلق اگر مرض ندارند و دستی نخواهند گمراه شوند باید یقین داشته باشند که خدا گمراهشان نمیکند. حالا که چنین است پس مِن حیث التابعیة لله لایتطرق الخطاء فی طریقتهم. خدا طریقهای دارد که خطایی لغزشی در آن نیست ابداً، و احتمال نمیرود خطا کرده باشد. از بندگانش هم به این شدت میخواهد یقین داشته باشند و خاطرجمع به دین خود باشند. بسا آنکه کسی مِن حیث التابعیة امروز نگاه به مسئلهای از مسائل میکند و میفهمد چیزی را حلال است یا حرام، و فردا نگاه میکند و خلافش را میفهمد، باز هیچ خطا توش نیست. باز حرفها را توی هم میریزم به جهتی که لابدم ناچارم، توی هم ریخته است، به هر جایی اشارهای میکنم و برمیگردم و اصرار میکنم.
مسئلهای است میان ملّاها که بعضی به تخطئه قائل شدهاند، به این معنی که در مسئلهای که اقوال مختلفه هست میگویند این یکیش از جانب خداست باقیش از جانب خدا نیست، چهبسیار مسائل ده قول دارد چهبسیار بیست قول دارد چهبسیار صد قول، و همچو مشهور و معروف است که حق یقیناً یکی است و آن نود و نه تاش باطل است یکیش حق است، اما این حقش کدام است ما نمیدانیم. ملتفت باشید
«* دروس جلد 7 صفحه 393 *»
چه گفتهاند. میگویند اگر در مسئلهای دهقول باشد نهتاش باطل است از آنها یکیش حق است یقیناً، اما آن یکی کدام است نمیدانیم همینقدر میدانیم مسئله حق توی این دهتا هست. شما ملتفت باشید انشاءاللّه دین خدا چنین دینی نیست که حق را با باطل مشتبه کنند و آن وقت بگویند که مکلف حق را بخواهد و باطل را نخواهد. پس بدانید اینها یکجاییش را مسامحه کردهاند برنخوردهاند.
پس عرض میکنم که یکپارهای مسائل هست که یک چیز است و اقوال مختلفه در آن نیست، و یکپاره مسائل هست که اقوال مختلفه در آن هست. و خوب متذکر باشید. امور دین نوعاً دو جور است: یکپارهای امور هست که جمیعاً باید در آن متفق باشند و اختلاف نداشته باشند، آنجور امورات ضروریه در هر دین و مذهبی هست. مثلاً همه باید بگویند انبیاء معصومند سهو نمیکنند یادشان نمیرود، و امثال اینها. اینها ضروریات است ضروریات محل اختلاف نیست هرکس اختلاف در آنها کند خارج میشود از دین. مثل آنکه همه میگویند نماز باید کرد همه میگویند روزه باید گرفت وهکذا. دیگر کسی بگوید من اجتهاد کردهام و همچه فهمیدهام که نماز واجب نیست، از دین اسلام بیرون میرود، همه میگویند نماز واجب است، همه میگویند روزه باید گرفت، همه میگویند حج واجب است با شرایطش برای کسی که مستطیع باشد. اینها محل خلاف نیست اینها را هر کس خلاف کرد مرتد میشود بیرون میرود از دین. در اینجور مسائل بدانید اهل حق اقوال مختلفه ندارند، جمیعاً متفقند. اما آنجایی که اهل حق با هم اختلاف دارند، حالا ببینیم آیا اختلاف به جهت این است که یکیش راست است یکیش دروغ است، یا هردو راست است؟ راستش این است که هردوش راست است. انشاءاللّه غفلت نکنید، اگر همه یاد نمیگیرید بعضیتان یاد بگیرید. اگر همه نمینویسید بعضیتان اقلاً بنویسید، خیلی کم است این حرفها، و آنقدر کم است که من در غیر این مجلس سراغ ندارم جایی دیگر باشد. پس در میان جماعتی که اهل حقند مادامی که برحق باشند و از ضروریات
«* دروس جلد 7 صفحه 394 *»
تخلف نکنند و بدانند تخلف از ضروریات جائز نیست؛ پس نماز نماز است روزه روزه است حج حج است، واجب واجب است مستحب مستحب است، اصول دین اصول دین است فروع دین فروع دین است، حلالش حلال است تا روز قیامت حرامش حرام است تا روز قیامت. آن چیزهایی که ضروریات است که محل خلاف نیست. حتی در یک عمل فکر کنید که خیلی نزدیک مطلب میشوید.
خیلی مسائل هست که احتیاج به تقلید ندارد مثل آنکه نماز واجب است احتیاج به تقلید ندارد، و سهل است ارکان نماز ارکانش را همه مسلمانان میدانند. همه میدانند انسان وقتی ناخوش نیست نماز را باید ایستاده کند، وقتی نمیتواند باید نشسته کند. همه میدانند بعد از قرائت باید رکوع کرد. آنها به حد ضرورت رسیده است. حالا یک کسی پیدا شد گفت من اجتهاد کردهام چنین فهمیدهام که رکوع نباید کرد، چنین کسی داخل دین نیست. و همچنین به حد ضرورت رسیده که بعد از رکوع سجود باید کرد، و همچنین سجود دو دفعه باید کرد. همه میدانند، سهل است یهودیها هم میدانند شکل نماز مسلمانان را چهجور است. همچنین اول باید حمد خواند بعد سوره باید خواند، نوعاً ذکرها باید کرد. حتی اینکه خیلی جاهای یک عمل به حد ضرورت است. پس از این ضروریات که محل خلاف نیست هرکس خلاف کرد، از این دین و از این مذهب خارج میشود، دیگر داخل این دین نیست. همینکه نماز چهار رکعتی را بگوید یک رکعت است و استدلال کند که اصل نماز در معراج یک رکعت بود، این را نمیشنوند از آدم، و از دین بیرون رفته است.
پس ضروریات که محل اختلاف نیست هرکس خلاف کرد خارج است از این دین. آنوقت دیگر بر خدا نیست که او را تسدید کند، او را کافر گفته مرتد گفته مخلد در جهنم میکند، البته هدایت نمیکند او را، به جهت آنکه غرض دارد مرض دارد، امری که متفقعلیه اهل اسلام است و اهل مذهب، تخلف از آن کرده، کسی که تخلف از آن کند واللّه کافر میشود. حالا همینکه چیزهایی که محل اتفاق است
«* دروس جلد 7 صفحه 395 *»
کسی در آن اختلاف کرد مرتد میشود. و اهل حق در ضروریات اختلاف ندارند حاکم نمیخواهند، حاکمشان خدا و رسول بوده آمده تبلیغ شده. پس در اینهایی که محل خلاف نیست، که اهل حق خلاف نمیکنند. آنوقت این طایفه که از ضروریات تخلف نمیکنند یکپاره مسائل دارند که علماء در آنها بر خلاف یکدیگر فتوی میدهند. شیخ مرحوم مثلاً یکوقتی کشمش جوشیده را نجس میدانستند، یکوقتی پاک میدانستند اما حلال نمیدانستند. آقای مرحوم پاک هم میدانستند حلال هم میدانستند. پس اختلافات در یکپاره مسائل هست بعد از حفظ ضروریات، همینکه کسی خلاف ضروریات نکرد داخل دائره حق است و محل عنایت شد؛ اینها دینشان چنین است مذهبشان چنین است که بیحکم خدا حکمی نکنند، بیقول خدا فتوایی ندهند. دیگر قاعده چنین است که از روی قاعده حکمی بکنیم، ندارند آنها. بله یک کسی هست یک دلیل عقلی جایی جاری میکند، اهل حق اینطور نیستند. قاعده اصول چنین است باشد، ما قاعده اصول نداریم، ما معصومی داریم قولی برای ما گفته قولش حجت است. چه در حضور ما بگوید چه به واسطه پیغامش برسد.
پس این جماعت که اهل حق هستند باز به همین ضرورت، [از] ضرورتِ دینشان و مذهبشان تخلف نمیکنند و جائز نمیدانند تخلف از آن ضروریات را. چراکه هیچکس حجت بر هیچکس نیست مگر خدا مگر رسول خدا مگر ائمه هدی صلوات اللّه علیهم. هیچ حجتی نیست مگر قول پیغمبر قول ائمه. پس هر فتوایی که این جماعت میخواهند بدهند از روی اُنس نیست از روی قواعد نیست که مردم خودشان ترتیب دادهاند. قولشان یا قول خداست یا قول نبی است یا قول ائمه طاهرین است سلام اللّه علیهم. حالا که چنین شد اگر احادیث مختلف شده باشد یک حدیث را یکی روایت میکند یکیش را یکی دیگر، پس یکی میگوید حلال است یکی میگوید حرام است، این حق میگوید آن هم حق میگوید. و اختلاف فتاوی علمای
«* دروس جلد 7 صفحه 396 *»
بهحق باعث خروج از دین نمیشود. و دو عالم بهحق یافت نمیشوند که تمام فتواشان مثل هم باشد، یافت نمیشود در اسلام در مذهب، لامحاله اختلاف فتاوی دارند. نیست مگر اینکه هریک نظر کردند به آیهای یا حدیثی و جوری دیدند، اگر فهمیدند. چون امر خدا باید به ایشان برسد، ولو فهمشان معصوم نیست لکن خدا به طور عصمت میآرد پیششان. پس فهم او برای او حجت است، فهم این برای این حجت است. نه این است که یکی از این مختلفین بر صواب است و باقی بر خطا، همه بر صوابند اگرچه با هم اختلاف داشته باشند. و اینجور اختلافات پسند ائمه است و خودشان فرمودند نحن اوقعنا الخلاف بینکم چراکه این خلق طبقه به طبقه هستند و مصالح و مفاسدشان را پیغمبر میداند و ائمه میدانند، هر وقت هرچه صلاح است برای هرکه صلاح است به او می فهمانند. حکمهایی که تخلفپذیر نیست ضروریات است، هرگز تغییر نمیکند. و آنهایی که تغییرپذیر است در هر زمانی باید تغییر کند. این است که هر عالمی با هر عالمی فتواش مختلف است.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 397 *»
درس بيستوپنجم
(سهشنبه 29 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 398 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از همان قاعدهای که عرض میکردم انشاءاللّه ملتفت باشید که امر خدایی باید امری باشد یقینی، چراکه اشیاء تأثیراتی داشتند یقینی و آن تأثیرات اشیاء را خدا میدانست. و دیگر این داخل بدیهیات کل صاحبان شعور میشود که شیء اثری دارد، خواه از روی نادانی استعمال شود یا از روی غفلت یا از روی علم، آن شیء تأثیر خود را میکند. سم را جاهل بخورد غافل بخورد کسی عمداً یا سهواً بخورد اثر خود را میکند. شراب را هرکه بخورد به هرجور بخورد مست میکند. چون چنین بود و خدا راضی نبود مردم سموم را استعمال کنند، از این جهت سموم را و جدوارها را بیان کرد.
حالا بعد از این مقدمه ملتفت باشید در بعضی از جاها کأنه میبینیم شرع را ترائی میکند که برخلاف این قرار دادهاند. راههاش را باید ملتفت بود که مشتبه نشود.
«* دروس جلد 7 صفحه 399 *»
در بعضی از جاهای شرع میبینید امر را به طور واقع قرار ندادهاند، بلکه به طور فهم مکلفین قرار دادهاند. فکر کنید که اینها منافات با هم ندارد، و اگر جمعش کردید هردو را میفهمید، اگر یکیش را دانستی و آن یکی را ندانستی آن یک را هم ندانستهای.
پس چون اشیاء در خارج آثاری داشتند یا ضار یا نافع، و انسان هم جاهل بود به آن آثار و خدا راضی نبود که به جهل هلاک شوند، از این جهت ارسال رسل و انزال کتب کرد. آمدند خوبها را گفتند بدها را گفتند تا کسی به جهل هلاک نشود. اینکه استدلال بر این مقدمه.
حالا بعد از این میبینیم بعضی احکام را خدا قرار نداده مطابق خارجی بلکه مطابق فهم مکلف قرار داده. دیگر گاهی مطابق با خارجی است گاهی نیست. مکلف که به فهم خود عمل کرد ولو مطابق با خارج نباشد دیگر حدّش نمیزنند، ثوابش هم میدهند. مثل اینکه هر وقت ببینی سفیده صبح طالع است آنوقت نماز کن، این را به فهم تو قرار دادند تو نگاه کن چنین میفهمی صبح است حالا دیگر نماز کن روزه می خواهی بگیری دیگر چیزی مخور. یک کسی دیگر نگاه میکند همچه میفهمد که صبح نیست نماز نمیکند و اگر روزه میخواهد بگیرد میخورد. حالا در واقع و خارج بسا آنکه ابری جلو افق را گرفته تاریک شده، یا چشم ما ضعیف بود درست تمیز نداد. هرکس چشمش ضعیف نیست برود نماز خود را بکند. و اغلب عبادات همينطورها است به جهتی که غیر از اینجور میسور کسی هم نیست.
پس ببینید میگویند اگر دیدی سگی لق زد به آب آن آب را استعمال مکن و بریز و ظرفش را بشو. تو اگر دیدی سگ است این کار را بکن، و اگر سیاهی دیدی و گفتی شاید سگ باشد شاید گربه، شاید را نگفتهاند بگیری. دیگر بخواهی آنجا احتیاط هم به عمل بیاری پاپی که بشوی میگویند بدعت است، خدا نگفته چنین احتیاطی بکنی. نمونههاش را هم عرض کردم یکپاره جاها را هم فقهاء گفتهاند اگر کسی احتیاط کند بدعت است. یکپاره جاها هم گفتهاند کسی اگر وضوء داشته باشد و
«* دروس جلد 7 صفحه 400 *»
بعد مدتی بگذرد به طوری که احتمال برود حدثی صادر شده از او، این را شارع همچه قرار داده که وضو دارد. این بخواهد احتیاط کند وضو بگیرد بدعت کرده. دیگر محض اینکه من دلم چرکین است تا وضویی نگیرم دلم پاک نمیشود، دل تو غلط میکند، پیغمبر گفته وضویی دیگر مساز. و همچنین مثل کسی که خوابیده بیدار میشود میبیند رطوبتی در زیرجامهاش هست اما یقین ندارد که این منی است نمیداند این مذی است مدی است عرق است منی است، رطوبت مشتبهی میبیند. حالا این بخواهد احتیاطاً برود حمام، این بدعت است. بروی برای چه؟ اگر جنابت یقینی است و یقین داری منی است برو غسل کن، اما مادامی که یقین نداری و نمیدانی، احتیاط ندارد، احتیاطش بیدینی است.
پس احتیاط آنجایی که احکامش را پیغمبر صریحاً فرموده و حکم یقینی از جانب ائمه دارد که دیگر آنجا احتیاطی ندارد. دیگر این حکم را من دلم نچسبیده است؛ اگر حکم پیغمبر دلچسب نیست برو پیغمبری دیگر پیدا کن، حکم خدا دلچسب نیست برو خدای دیگر پیدا کن. پاپی که بشوی مآل چنین کسی به کفر میرسد. پس مادامی که وضوی یقینی داری و احتمال حدث میدهی وضو مساز، تو وضو داری، اگرچه اگر بگویند یقین داری حدث صادر نشده، میگویی نه شاید صادر شده. بله همچو حالتی را شارع حکم براش قرار داده، همین حالت شک تو را خدا حکمی قرار داده براش، پس این حکم را باید بگیری. پس اگرچه وضع وضو برای حدث بود، چون حدث صادر شد گفتند وضو بساز. اما حدثی که یحتمل صادر شده یحتمل صادر نشده نگفتهاند وضو بساز.
هیچ امر واقع را نخواستهاند تو تجسس کنی. [اگر] غیر از این را قرار داده بودند محال بود. اگر چنین قرار داده بودند که وقتی که شک کردی که حدثی صادر شده فکر کن تا یقین پیدا کنی، عسر و حرج بود، این تکلیف مالایطاق است. قرار اغلب شکوک این است که هر جایی که محل تردید است و شک، به یک طرفش به زورکی
«* دروس جلد 7 صفحه 401 *»
نمیشود افتاد. اتفاق اگر انسان به سمتی افتاد حکمی جدا دارد، اما انسان خودش بخواهد زور بزند شک نداشته باشد تکلیف مالایطاق است. قاعده اولی را فراموش نکنید و آن این است که اشیاء چون تاثیرات دارند، خدا امر کرده خدا نهی کرده. چون حدث صادر شده بود گفتند وضو بساز، وقتی احتمال دادی صادر شده وضو مساز. یکجا احکام اولیه است یکجا احکام ثانویه نوعاً یکپاره امور هست به قدر وسع و طاقت خلق است و یکپاره از طاقت خلق بیرون است، متکفلشان کسانیند که عالمند و قادرند، انسان کاری را [که نمیتواند] بکند غصهاش را نباید بخورد.
اینها که عرض میکنم همه علم است و همه اعتقاد، همه در سیر و سلوک به کارتان میآید. تو اگر رزقی ضرور داشته باشی و خود نمیتوانی آن را برای خودت پیدا کنی، منشین غصه رزق مخور آن کسی که ساخته است تو را متکفل است، غصه خوردن تو بیحاصل است، تو هیچ کار نمیتوانی بکنی، به هیچ وجه. تو هم رزق ضرور داری و چون تو رزق ضرور داشتی خدا این آسمان و این زمین را و این آفتاب و ماه و گرما و سرما و این اوضاع را برپا کرده برای اینکه رزق برای تو بسازد. پس خودش متکفل است. پس هر کاری را که تو ضرور داری و خدا میداند ضرور داری آن را خودش کرده. تو ضرور داشتی آفتاب را او ساخته، تو عقلت هم نمیرسید که چطور ساختهاندش. روز را ضرور داشتی خلقش کرده شب را ضرور داشتی خلق کرده. پس هر چیزی که در وسع و طاقت خلق نیست خدا خودش متکفل آن است یا آن کسان غیبی یکپاره ملائکهای که له معقبات من بین یدیه و من خلفه یحفظونه من امر اللّه آنها میدانند و میتوانند بکنند. پس هرچه امر از حیطه تصرف مکلفین بیرون است، و این مکلفین لابد است که یکپاره نفعها به ایشان برسد لامحاله، و یکپاره ضررها نرسد و اینها خودشان جالب نفع و دافع ضارّهای خود نمیتوانستند باشند یا نمیتوانند بفهمندش، تکفل آنجور امور با خود خداست، یا سایر عملهجاتش که در غیب آفریده برای این کار.
«* دروس جلد 7 صفحه 402 *»
پس وقتیکه ملتفت این امر شدید انشاءاللّه خواهید یافت که حالا اینها را که قرار دادهاند طوری قرار دادهاند که شما به قدر مفهوم خودتان مکلف باشید. به جهتی که این مفهوم شما به قدری بود که میتوانستی بفهمی، و معقول نبود بیش از این تکلیف وارد آورند. هم علمش را بیش از این نمیتوانستی تحصیل کنی هم کارها را بیش از این نمیتوانستی بکنی. چهبسیار چیزها را علمش را میتوانم تحصیل کنم اما عملش را نمیتوانم بکنم. چیزهایی را که تحصیلش را هم نمیتوانم بکنم تکلیف تو قرار ندادهاند ألیس اللّه بکاف عبده. و یکپاره چیزها هست انسان میداند لکن نمیتواند بکند، مثل رفتن به آسمان، انسان میداند اگر پله باشد میشود رفت، اما حالا آیا میتواند همچو پلهای تحصیل کند، نمیتواند. پس نه هر چیزی را هم که انسان دانست میتواند بکند. باز خدا اینها را تکلیف قرار نداده، باز آن چیزها را اگر ما محتاج شدیم باز خدا متکفل است منافع را او میآورد مضارّ را او میبرد.
حالا بعد از این مقدمه عرض میکنم آن منافع و مضاری که در اشیاء هست خواه از روی جهل یا علم یا غفلت باشد کار خود را میکند. بعد از آنی که هست کسی که تو تسلیم امر او را بکنی، بعد از آنی که مؤمن ایمان آورد که من خدایی دارم، و رسول او را اقرار دارم که رسول اوست، و قواعد و قوانینی که گذاشته همه را حق و صدق میدانم، معذلک اگر چیزی در خارج واقع بخواهد ضرری به من برساند و من خودم نتوانم بفهمم که این ضرر به من رسیده، یا بتوانم بفهمم لکن نتوانم از خود دفع کنم، تکفل این کار با خود خداست دخلی به تو ندارد. پس تو اگر به تکلیف خودت مِن حیث التابعیة عمل کردی، مِن حیث التابعیة معصومی یعنی خطا نکردهای همانی را که خدا از تو خواسته کردهای.
خیلی مسأله مشکلی است باید سعی کنید دقت کنید که نلغزید. ملتفت باشید انشاءاللّه. پس هرچه در حیطه تصرف معرفت ما یا تصرف قدرت ما نبوده است که آنها را بیاریم پیش خود یا دور کنیم از خود، تکفل آنجور کارها با خود
«* دروس جلد 7 صفحه 403 *»
خداست، و عملهجات غیبیه اوست. پس اگر ما به تکلیف خود عمل کنیم و نفعی باید به ما برسد و ما ندانیم، آنها میرسانند، اگر ضرری باید رفع کرد رفع میکنند. چهبسیار ضررها است رفع شده تو نمیدانی، انواع بلاها رفع شده. اولاً نفهمیدی که میآید رو به تو و خدا میدانست و برش گردانید. مثل ماری که تو وقتی خواب بودی قصد تو را کرده بود خدا جانوری دیگر بر او مسلط کرد او را از راه دیگر برد و از تو دفع کرد.
دیگر خوب ملتفت باشید برای تمسک به دین و مذهب، و برای اینکه بدانید اهل تسدید و تایید چه جور کسانیند. کسی که دینش این است که آنچه خدا و رسول و امام گفته دین من است، حلال من حلال اینها حرام من حرام اینها؛ کسی که این است عقیدهاش و دین و مذهبش، پس مِن حیث التابعیة این شخص معصوم است و خطاکار نیست. این محال است به حق نرسد، و این را خدا مِن حیث التابعیة نجات داده و از جمیع شکوک و شبهات باز داشته. این هر جوری بکند به خیرات خود رسیده، نهایت بعضی از خیرات را دانسته و عمل کرده و به او رسیده و بعضی از خیرات را ندانسته و شاید عملش را هم نکرده و تفضل کردهاند به او دادهاند. بعضی چیزها را عمداً نخورده، فلان شراب را فلان سم را عمداً نخورده پس مست نشده هلاک نشده. اگر هم اتفاق خواب بود خواستند بیارند در دهانش بریزند خدا نمیگذارد.
پس چهبسیار ضررها هست که آن ضررها را از ما دفع میکنند و جلب نفعها برای ما میکنند. به شرطی که آنقدری که توانستیم تحصیل خود را و عمل خود را بکنیم، باقیش را پای خود گرفته. اما اگر آنقدری که میتوانستی تحصیل نکردی و آنقدری که میتوانستی اجتناب از سم نکردی و لج کردی و سم خوردی، وقتی تو خودت دربند خودت و دربند نجات خود نباشی توقع مکن خدا دلش بیشتر بسوزد. همینکه کسی بخواهد نجات بیابد، انبیاء بیشتر میخواهند، خدا دیگر بیشتر میخواهد. همینکه کسی لج کرد گفت برویم قدری سم بخوریم قدری بازی کنیم، اینطور که کرد، انبیاء بنای عداوت را میگذارند، سر ریسمان را سست میکنند، بسا
«* دروس جلد 7 صفحه 404 *»
میخواست یک مثقال بخورد حالا دو مثقال میخورد. نوح خطاب میکند به قوم خود در صورتی که شما نترسید مشرک باشید به خدا، آیا من میترسم؟! پس ببینید چطور آدم را حفظ میکنند و تأیید و تسدید میکنند و خذلان نمیکنند. کسی که تعمد میکند به بازی، بسا اول وهله به خیال بازی میخواهد سمی بخورد، وقتی پاپی میشوی میبینی استخفاف شرعی خواسته بکند. ملّاباشی داشتیم اصفهان گاهی شوخی میکرد میگفت مجلسی رفتیم در آن مجلس شراب میخوردند، گفتند به من بیا شراب بخور، گفتم من نه به جهت حرام بودنش نمیخورم بلکه به جهت این است که این عمل عمل آدم معقول نیست نمیخورم. اینجور که شد دیگر تسدیدش نمیکنند تأییدش نمیکنند. این میخواهد خلاف معقولیت نکند، لوطیها را وامیدارند بگیرند شراب به حلقش بریزند شکمش پر شود توی بازار برود بدمستی بکند. مؤیَّد و مسدَّد کسی است که اعتقاد به خدا و پیغمبر داشته باشد. اعتقادش باید این باشد که دین آن است که آنها وضع کردهاند، و من دانستهام از عهده کارهای خود برنمیآیم و شکر نعمتهایی که به من داده نمیتوانم بکنم، شکر آن صدماتی که از من دور کرده نمیتوانم بکنم. این جزئی را به من گفته سم مخور، پس تو این را عمل مکن باقی را خدا متکفل است.
دیگر خسته شدم، اصلش خسته هم هستم چندروز است ناخوشم. پس عرض میکنم از همین باب است کسی که پستاش [این است] که ما قال آلمحمد قلنا و ما دان آلمحمد دنّا هرچه اینها گفتهاند آن دین من است مذهب من است. چنین کسی جهلش را نمیگیرند رفع عن امتی تسعة هرکس امت پیغمبر است در این نُهتا قلم را از این برمیدارند، جهلش را قلم برمیدارند. ضرری میخواهد به او برسد نفعی میآرند جلو. و اگر سهواً چیز ضارّی به کار برد؛ چهبسیار ناخوشی که مثلاً دواش شراب است ولکن مؤمن عمداً شراب نمیخورد. یک دفعه به سهوش میاندازند به خیال سرکه، شیره (شراب «ظ») برمیدارد میخورد و ناخوشیش به این رفع میشود. اگر بناش
«* دروس جلد 7 صفحه 405 *»
نیست شراب بخورد و سهواً خورد ضرر توش نیست و رفع عن امتی. همچنین از جاهایی که پیغمبر رفع قلم کرده از امت خودش، اگر جبر کنند به انسان و او را بخوابانندش شراب به حلقش بریزند، معلوم است اگر به اضطرار واش داشتند به معصیتی این مظلوم است مقهور است، این مظلوم و مقهور ثوابش اینکه چیزی دستی هم به او بدهند نه اینکه حدّش بزنند.
پس کسی که دینش اینجور است، پستاش این است که آنچه از پیش خدا آمده به واسطه رسول و امام، مذهب من آن است. آنهایی را که میدانم و میتوانم میکنم، توفیق از خدا میخواهم ترک نکنم؛ چنین کسی رفع عن امتی تسعة؛ جهلهاش رُفِعَ، خطاهاش رفع، آنچه یادش میرود رفع، آنچه مضطر بر آن است رفع. اما اگر کسی بنای دینش این نباشد اما جایی را جهل دارد مؤاخَذ است، جایی خطا دارد مرفوع نیست، سهوش مرفوع نیست. پس هرکسی بعد از آنکه خودش دربند دین شد و به تکلیف خود عمل کرد، باقی چیزها که در حیطه تصرف این نیست با خداست. اما بعد از آنکه کسی خودش دربند دین و مذهب خدایی نباشد، بر خدا نیست که ما دربندش باشیم. وقتی از این راه رفتند که استخفاف به دین کردند، که عمل هم کسی نکند همینقدر خفیف بشمارد این را، حکم آخرتش این است که مخلد در جهنم است، ولو در دنیا چون ما نمیدانیم از راه استخفاف بود یا از راهی دیگر پس حکم نمیتوانیم بکنیم. پس اگر کسی به طور استخفاف به قرآن نظر کند حکم آخرتش خلود در نار است، ولو در دنیا چون من خبر ندارم حکمش را نمیکنم. بندگان معقول نیست که چیزی بدانند از پیش خدا آمده پیششان، به آن استخفاف کنند. خداشان عظیم است آنچه از پیش خدا آمده پیششان عظیم است. اتفاق از روی غفلتی سهوی خطایی استخفافی شد پیششان، خودشان ملامت خود را میکنند. نه اینکه به جهت استخفاف او رو به محارم میروند. پس کسی اگر استخفاف کند امری را کافر میشود، چه جای اینکه عملش بر آن استخفاف باشد.
«* دروس جلد 7 صفحه 406 *»
پس چهبسیار فسقها و فجورها برای مؤمنین هست که در همان عین فسق و فجورشان راضی نیستند و گردن خود را میشکنند امر خدا را عظیم میشمارند، آخر هم او را میآمرزند. بسا چون شیطان مس کرده و غلبه کرده مظلوم واقع شود، خدا بر او ترحم کند، بعد موفق بر توبه بشود که هرگز پیرامون آن عمل نگردد. و بسا کسی ببیند کسی دیگر معصیت کرده خودش هم نکرده باشد معصیت او را، بگوید نقلی نیست؛ این شخص کافر میشود، و آن شخص فسقی بیشتر نکرده است توبه کند خدا او را میآمرزد.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 407 *»
درس بيستوششم
(چهارشنبه 1 ربيع الثانى سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 408 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از برای سرّ ارسال رسل و انزال کتب به لفظ ظاهر عرض میکنم، ولکن حاقّ حکمت است ظاهرش این الفاظ است. ملتفت باشید میخواهند بگویند سرّ صعود و نزول را، که چرا انسان را ذاتش را در عالمی دیگر قرار دادند و آوردندش اینجا، زحمتهایی که میکشد چرا؟ حاقش را بخواهید فکر کنید ملتفتش باشید ببینید هر چیزی را به آن صرافت خودش بخواهید بسنجید؛ یکخورده دقت کنید آنوقت داخل عرصه حکمت میشوید انشاءاللّه. چیزی که به صرافت خود هست هیچ اثر ندارد، و هرچه میبینید کمالی پیدا کرده این است که به صرافت نبوده، تأثیری در غیر کرده، غیری هست و فعل و انفعالی شده، تا نفس تعلق گرفته به جایی یافته چیزی را. پس اشیاء اگر همه سر جای خود بودند در یکدیگر اثر نمیکردند، خلقت تمام اینها
«* دروس جلد 7 صفحه 409 *»
بیحاصل بود. درست فکر کنید به شرطی که موافق حکمت فکر کنید، مرادم را ملتفت باشید.
اشیاء اگر همه سر جای خود باشند چنانکه مکرّر مثل عرض کردهام، شما ببینید اگر جسمی باشد توی دنیا که این لامسه نداشته باشد، خواه هوا گرم باشد یا سرد باشد این نمیفهمد. آنوقت آن گرمی و سردی نسبت به این که نمیفهمد چه حاصل دارد؟ هیچ حاصل ندارد، و این نمیداند که گرمی هست و نمیداند که سردی هست؛ چون لامسه ندارد. وهکذا روشنایی باشد و چشمی نباشد در دنیا، این روشنایی که هست و چشمی که نیست چه حاصلی دارد؟ این روشنایی هیچ حاصل ندارد. حاصل روشنایی این است که چشمی باشد و ببیند، و چیزها را تمیز بدهد. هیچ صاحب چشمی نباشد آن روشنایی برای جسمی بیحاصل است. همچنین چشمی باشد و هیچ روشنایی نباشد چشمی که روشنایی نیست چه حاصل؟ چه فایده دارد؟ بیفایده میشود وجودش.
دقت کنید که داخل عرصه حکمت بشوید آنوقت بنا کنید جولانکردن، بسا انسان داخل عرصه حکمت نشده لفظش به گوشش خورده هی فکر میکند چیزی نمیفهمد. پس اشیاء اگر در یکدیگر اثر نکنند وجود هر یک برای دیگری بیحاصل و بیفائده است. حالا که چنین است این، نمیشود که تعلق بگیرد فعل حکیمی که از روی تدبر کار میکند به چیزی که هیچ خاصیت برای جایی نداشته باشد. و اگر چنین خیال کنی که خوب، اشیاء بعضی برای بعضی حاصل نداشته باشند، خودشان برای خودشان بودند چه عیب داشتند؟ اگر لامسه باشد یا نباشد وجود و عدمِ گرمی و سردی علیالسوی است. پس آن شیء برای این شیء بیحاصل است. لامسه باشد و چیزهایی که ملموس است و گرمی و سردی نباشد نرمی و زبری نباشد؛ ــ چون هر مشعری (چیزی «ظ») را به آن مدرک خودش باید سنجید ــ لامسه باشد و چیزهایی که ملموس هست نباشد خلقتش بیحاصل میشود. این لمس را هزار حکمت به کار
«* دروس جلد 7 صفحه 410 *»
بردند هزار قدرت به کار بردند لامسه خلق کردند. آنوقت نه گرمی هست نه سردی نه سنگینی نه سبکی نه زبری نه نرمی چه حاصل دارد؟ روشنایی نباشد و چشمی باشد چشم بیحاصل است. همچنین اصوات را با گوش باید شنید، معقولات را با عقل باید فهمید، خیالات را با مدرک خیالی. پس اشیاء وقتی بعضی برای بعض نفع داشته باشند یا ضرر آنوقت حاصلی دارد، وجودشان علت غائی دارد، خلقتشان از حکمت است. و وقتی چیزی باشد و این را کسی احساس نکند بود و نبودش مساوی است. و چیزی که بود و نبودش مساوی است حکیم لغو نمیکند که یک جهتش را ترجیح بدهد لاعن شعور. اول فکر کنید که داخل عرصه حکمت بشوید بعد بنا کنید فکر کردن.
مکرر عرض کردهام اگر شخصی را بپیچند در پوستی و بگذارند در صندوقی و درش را محکم کنند و این صندوق را ببرند در باغی، اینکه چشمش جایی را نمیبیند گوشش صدای بلبلها را نمیشنود، و همچنین میوه باغ را نخورده بوی باغ هم به مشامش نرسیده، هوای باغ هم به بدنش نخورده. جهّالی که اهل حکمت نیستند میگویند فلان را در صندوق گذاردند بردند به باغ، اما شخص حکیم نمیگوید. باز از این مثل تمیز بدهید عرصه فقاهت را با عرصه حکمت. فقهاء میگویند فلان شخص را در صندوق گذاردند و بردند در باغ، در جنت. حکیم هیچ اینجور تکلم نمیکند، میگوید اصلاً به باغش نبردهاند. وقتی چشمش باز شد و حجابی ندارد دید باغ را حالا به باغش بردهاند، وقتی بوی سیبها و گلها را فهمید حالا به باغش بردهاند، وقتی میوهها را خورد به باغش بردهاند. حکیم اینجور داخل عرصه حکمت میشود.
از همین باب است که واللّه تا حکمت یاد نگیری آدم حظ ایمان را نمیکند، ذوق ایمان را نمیکند، نمیداند که ایمان چقدر حظ دارد. ببینید اگر کسی ذائقه نداشته باشد و خدا تمام عالم را باقلوا خلق کند چه مصرف دارد؟ خودش حظ کند از خودش معنی ندارد. هر چیزی که به صرافت خودش باشد و ادراکی نداشته باشد از چیزی از خارج وجود خود حظ نمیکند. تا فعلی نداشته باشد و آن فعل را به عمل
«* دروس جلد 7 صفحه 411 *»
نیاورد ذوق نکند، نتواند بچشد چیزی را، تمام عالم ترشی باشد این نمیداند، تمام عالم شیرینی باشد این نمیداند.
واللّه هیچ فرق نمیکند دنیا با آخرت. توی بهشت هم که میروی همین اوضاع است و همین حرفها است. وقتی بهشت بروی آنجا اگر چشم نداری سبزیهاش را ببینی در بهشت نرفتهای، اگر آنجا بینی نداری بوی بهشت را نشنوی بهشت نرفتهای، اگر گوش نداری که صدای نغمههای بلبلها را نشنوی بهشت نرفتهای، وهکذا. پس اگر کسی ذائقه نداشته باشد و تمام عالم طعوم مختلفه باشد، آن طعوم مختلفه برای بیذائقه بود و نبودش مساوی است. پس برای این خلقش نکردهاند بیفائده است برای این. و قیاس کنید به این، مبصرات را مسموعات را ملموسات را، حتی معقولات را بر همین قیاس کنید، همه یکپارچه است بر یک نسق است. پس اگر کسی ذائقه نداشته باشد آن طعم برای خودش یک چیزی است، این برای خودش یک چیزی است، معنی ندارد، وجودش هم بیحاصل است و لغو، و خدا خلقش نکرده و نمیکند. تمام شیرینی برای همین خوب است که ذائقه باشد آن را بفهمد. و همچنین تمام روشنایی برای همین خوب است که چشمی باشد آن را ببینی. روشنایی برای خودش یکچیزی است؛ نهخیر هیچ چیز نیست. خدا اگر چشمی خلق نکرده بود روشنایی چیزی بود بیحاصل. به شرطی که در باغِ حکمت باشید.
پس ذائقه طعم میخواهد، طعم ذائقه میخواهد. مرد زن میخواهد، زن مرد میخواهد، نبی امت میخواهد، امت نبی میخواهد. به همينطور خدا خلق میخواهد، خلق خدا میخواهد. ملتفت باشید یک علم است این را یادش میگیرید همهجا میتوانید جاری کنید. یک صفحه ملک خدا را میتوانید مطالعه کنید. پس نعمتی خدا خلق میکند؛ این نعمت، مثلاً آتش نعمت خداست، خود آتش برای خودش نعمت باشد معقول نیست، جایی را که گرم میکند نعمت میشود، طبخ میکند نعمت میشود، تاثیری در جایی میکند آنوقت آتش نعمت خداست برای
«* دروس جلد 7 صفحه 412 *»
کسی که استعمال کرد. آب خودش نعمت خدا باشد برای کی؟ برای آن کسی که استعمال کرده نعمت است، آنوقت شما میفهمید آب خوب است و نعمت است، تشنه میشوید میآشامید آنوقت نعمت است. پس نعمت است برای شما. اگر آب تنها بود و حیوان و انسانی نبود، به کار کسی نمیآمد، وجود این آب بیمصرف بود. به همينطور خدا عقلی خلق کند و عالَمی دیگر خلق نکند، اگر همچه کرده بود بیمصرف بود هیچ حاصلی نداشت.
انشاءاللّه فکر کنید و اصرار من برای این است که کاری کنید که داخل عرصه حکمت شوید. این حکمت حاقّش را میخواهید ایمان است، حاقّش آن نقش ایمان است در قلب مؤمنین. مؤمنین را خدا ممتحن میکند، قلبشان را به ایمان امتحان میکند همینها است. مؤمن نیستند تا ایمان داخل قلبشان نشده و لمّا یدخل الایمان فی قلوبکم همینها است و به همینها تمیزش بدهید.
فکر کنید انشاءاللّه بلکه انشاءاللّه خودتان به هیجان بیایید. پس فقهاء و کسانی که داخل عرصه حکمت نیستند میگویند خداست قادر است انسانی را به باغ ببرد و او نه چشم داشته باشد نه گوش داشته باشد نه شامه نه ذائقه نه لامسه. فقهاء اینجور میگویند، لکن حکیم اینجور تکلم نمیکند، میگوید خداست قادر است کسی را به باغ ببرد، اما این خدای قادر اگر خواست کسی را به باغ ببرد باغ را سبز میکند چشم هم میدهد. خداست قادر است کسی را به باغ ببرد اما نه کسی که شامه ندارد. و آن کسی که شامه ندارد به باغش نمیبرد، کسی که شامه و ذائقه و لامسه و هاضمه ندارد، اکل و شرب نمیتواند بکند، کلوخ است کلوخ را به باغ نمیبرند اصلاً. و خدا قادر است و قدرتش به محالات تعلق نگرفته، قادر هست و کار لغو نمیکند. و این لغو است کلوخ را به باغ ببرند. گیرم این را بردند، این چشمش که جایی را ندید گوشش که نغمهای نشنید بوی گلی به مشامش که نرسید طعم میوههای باغ را نچشید، پس فرق نمیکند در بیابانی باشد یا در باغی.
«* دروس جلد 7 صفحه 413 *»
پس خدا چنین تقدیر کرده بود که اشیاء اثر داشته باشند که هر چیزی نفعش به چیزی برسد و هر چیزی فعلی داشته باشد. پس اول خدا خلق میکند ذائقه را بعد طعوم را، آنوقت طعمها نعمت است برای ذائقه، و ذائقه علت غائی شد از برای طعوم، باصره علت غائی شد از برای اضواء و الوان، گوشها علت غائی شد از برای اصوات وهکذا. پس عقول علت غائیند از برای آنچه در مُلک خلق شده. حالا آن خطابی که به عقل شد که اگر نبودی جمیع اشیاء را خلق نمیکردم سرّش را به اینجور بیانات میتوانید بفهمید. خدا خلق کرد عقل را گفت تو اقرب کسانی به من، محبوبترین خلقی نزد من، از برای تو خلق کردم اشیاء را. گاهی به عقل این حرفها را میزنند، گاهی جایی که نمیترسند به محمد؟ص؟ میگویند لولاک لما خلقت الافلاک تا شما بدانید که مطلب یک مطلب است.
ملتفت باشید انشاءاللّه، اگر عقلی نبود که بفهمد چیزی را خلقت چیزها لغو بود. پس عقل علت غایی اشیاء است. اشیاء خوب است باشند، عقل هم خوب است باشد بداند این اشیاء هستند، بداند کسی اینها را ساخته، بداند بعض را نعمت برای بعض قرار داده، بعض ابواب فیض بعض هستند. پس شکر نعمت را باید کرد، پس اطاعت پیغمبر را باید کرد که اوست منعم حقیقی. پس اگر نزولی نبود خلقت خدا لغو بود، چنانکه اگر صعودی نبود خلقت لغو بود، بیحاصل بود. اگر آتش گرم نمیکرد جایی را، بود و نبودش مساوی بود. چون مساوی بود ترجیح نداشت خلقتش. آب اگر کارهایی که از او برمیآید نمیکرد و خدا آب را خلق میکرد برای خودش بیحاصل بود، بود و نبودش مساوی بود باز خدا خلقتش نمیکرد. زمین همینطور وهکذا روح و بدن، علوم غیر علوم، جمیع چیزها اگر در غیر اثر نمیکردند خلقتشان لغو بود. سرّ حکمت این است که اشیاء موثر باشند تا فائدهای داشته باشند، و اگر موثر نباشند آنها متاثر نیستند، پس خلقتشان لغو است. پس اشیاء حتم شده در مملکت خدا که بعضی موثر باشند بعضی متأثر، چیزی شیرینی داشته باشد، ذائقهای نباشد
«* دروس جلد 7 صفحه 414 *»
که بفهمد، برای خودش شیرین است دهن خودش را شیرین میکند؟ معقول نیست. ذائقه باشد و حلوا نباشد، در خارج متأثر هست وقتی مؤثر نیست چه کند؟ پس واجب شده و حتم در خلقت صانع که اشیاء بعضی مؤثر باشند بعضی قبول اثر کنند، یک چیز شیرینی باشد بعضی هم شیرینیفهم باشند.
و این قبول قوابل را دیگر اگر از پیش بردید انشاءاللّه خیلی چیزها به دستتان میآید. العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة اگر این اعمال را نمیخواستند خلق کنند شما را هم خلق نمیکردند. و این اعمال تمامش صفات رب است، صفات اللّه است. و خدا خَلق خود را به خُلق خود دعوت کرده و متأدب به آداب خود میخواهد بکند، متخلق به اخلاق خود میخواهد بکند. خودش عالم است علماء را دوست میدارد جهل را دوست نمیدارد. خودش حکیم است حکماء را دوست میدارد سفاهت را دوست نمیدارد. خودش عدل است ظلم را دوست نمیدارد. خودش بصیر است از کور خوشش نمیآید. سمیع است از کر خوشش نمیآید. وهکذا باقی صفات. پس صانع اینجور خواسته است، و قوابل در واقع علت غائیند به این ملاحظه. چراکه اگر اینها نبودند فعل فاعل به کجا تعلق بگیرد؟ پس قوابل علت غائی فواعلند. و اینها وقتی که قبول کردند آنوقت فاعلیت فاعل معلوم میشود. آنوقت که معلوم شد و فعل فاعل تعلق گرفت به قابل و قابل قبول کرد، آنوقت خود فاعل بنا کند حرفزدن، مطلبی دیگر است. انشاءاللّه توی همش نکنید. نور آفتاب میآید در شیشه میافتد، از شیشه آن طرف که افتاد بنا میکند سوزانیدن، وقتی بنای سوزاندن گذاشت چه مضایقه آنوقت بگوید من خودم میسوزانم شیشه نمیسوزاند، دست به شیشه بگذار ببین سرد است. شیشه خودش نور ندارد لکن شیشه است نور را جمع کرده در نقطه واحد. حالا که از شکم شیشه سر بیرون آورد میگوید من خودم میسوزانم، و این شیشه آلتی است به جهت مصلحتی من تعلق به شیشه گرفتم. آنچه روشن میکند من خودم هستم، من خودم محرقم، این شیشه هیچ نیست، نه ضییء است نه محرق. پس
«* دروس جلد 7 صفحه 415 *»
شیشه به اعتباری علت غائی است که اگر نبود نور جمع نمیشد. حالا که جمع کرد نور را و اجزای نور خودش با هم جمع شده حالا دیگر بگو شیشه هم علت غائی نیست، علت غائی همان احتیاج بود اینها اسباب و آلات بودند به دست گرفت و کار خود را کرد. پس قوابل علت غائی جهات فواعلند، اما فواعل وقتی آمدند کارهای فاعلی میکنند و العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة کارها که به عمل آمد ربوبیت بنا میکند حرفزدن، در این وقت علت غائی میرود جای دیگر.
اصل حکمت او را برخورید، اصل حکمتش اینکه اشیاء لامحاله باید در یکدیگر اثر کنند. پس خدا اگر بخواهد طعمی را به کسی بخوراند ذائقه براش خلق میکند. کسی ذائقه نداشته باشد چیزی در دهانش بگذارند فقهاء میگویند آن چیز را خورد، لکن حکیم نخواهد گفت. اگر مثلاً توی شکم کسی را پر از غذا کردند بسا فقهاء بگویند به او خورانیدند چیزی را، لکن حکماء تا ذائقه ندهند به او و طعم غذا را نفهمد و خودش نفهمد نمیگویند خورد. نهایت انبار کردهاند، باشد. و تا چیزی را به کسی ندهند حکیم نمیگوید دادند. و اگر چیزی را به کسی دادند و ضبط نکرد، به او ندادهاند آن چیز را. پس مبصرات را به صاحبان چشم میدهند. فقهاء که فقیهند و هنوز داخل عرصه حکمت نشدهاند، وقتی این را بشنوند میگویند خداست قادر است نور را به کور هم بنمایاند. خدا راست است قادر است کور را روشن بکند و چشم بدهد و نور را به او بنمایاند، نه اینکه کور با وصف کوری خدا قادر است به او بنمایاند. این را حکیم نمیگوید. پس خدا نور را به چشم انعام میکند، طعم را به ذائقه صدا را به گوش، هر چیزی را حتم است به مشعر خودش انعام کند. و اگر چنین نمیکردند خلقت لغو و بیحاصل بود، و لغو را صانع نمیکند. پس حتم کرده در ملک خودش اشیاء بعضی مؤثر باشند بعضی متأثر، تا این از آن خبر شود او از این خبر شود، این بداند او هست و نعمت است از براش.
پس به این نظر اگر همچه فرض کنید جاذبهای بود ولکن در توی این دنیا بادی
«* دروس جلد 7 صفحه 416 *»
نبود آبی نبود خاکی نبود هوائی نبود، جاذبهاش هیچ کاری نمیتوانست بکند. اینها بودند باز گیاهها نبودند. پس باید جاذبه باشد، دافعه باشد، هاضمه باشد، ماسکه باشد؛ که جاذبه جذب کند اجزائی مناسب بدن نباتی را به خودش، بعد هاضمه هضمش کند حل و عقدش کند، بعد دافعه باشد یکپاره غلایظی که همراه اینها صعود کرده به واسطه آفتاب دفعش کند، بعضی جاهاش را قد و پهناش را به واسطه هوا زیاد کند. هوا نبود جاذبه بیمصرف بود، جاذبه بود اینها نبودند وجودش بیحاصل بود لغو بود. و صانع لغوکار نیست.
به همین پستا فکر کنید بدون تغییر نظر. باز حیاتی اگر بود و همچه بدنی نبود اینجا که عصب داشته باشد چشم داشته باشد گوش داشته باشد شامّه داشته باشد ذائقه داشته باشد، حیاتی بود در خیکی و این آلات نبود؛ آن حیاتی را که خیالش کنی در خیکی است مثل بادی است در خیکی، آن حیات بعینه حالتش حالت باد است. باد را بدمند در خیک، خیک کاری نمیتواند بکند، باد هم کاری نمیتواند بکند. پس به محض دمیدن روح در بدن، حیات نمیبیند. حیات چشم میخواهد که در این بدن باشد و به آن تعلق بگیرد و روشنایی و تاریکی را تمییز بدهد. حیات عصب میخواهد که حیات به آن تعلق بگیرد و گرمی و سردی را تمیز بدهد. حیات الآن در این بدن نشسته این بدن تا چشمش را هم میگذارد نمیبیند. اگر بنا است بی چشم ببیند چرا از دست نمیبیند؟ پس حیات الآن در این بدن موجود است گوشش را تا میگیری دیگر نمیشنود. بی این آلات نه بو و نه طعم و نه سردی و نه گرمی نمیفهمد. اگر حیات در عالم خودش بود و نزول نکرده بود وجودش کلوخ بیمصرف بود. یک کلوخی هم بود که سوراخی را هم نمیشد با آن بگیرند. و اگر چنین بود خدا خلقش نمیکرد.
به همین پستا نظر کنید، اگر عالَم خیالی بود ولکن نبود همچو سری که یک جاییش فکر کند یک جاییش خیال کند یک جاییش بترسد یک جاییش امید داشته
«* دروس جلد 7 صفحه 417 *»
باشد؛ اگر خیال به این سر تعلق نگرفته بود آن خیال باز وجودش بیمصرف بود. خدا میداند به همینطور وجود انسانی نفس انسانی اگر خدا خلقش کرده بود ولی نیامده بود در این عالم کلوخی بود بیمصرف. به همین پستا تا عقل ببریدش. عقل در عالم خودش اگر نزول نمیکرد و نمیآمد به این عالم و به این سر تعلق نمیگرفت تا به اینجا تعلق نمیگرفت خلقتش لغو بود و بیمصرف. از این جهت نزولش دادند.
حالا دیگر سرّ ارسال رسل و انزال کتب، و سرّ تشریع شرایع و امر و نهی، و سرّ اینکه چرا باید عمل کنند همه، از این بیانات به دستتان بیاید. عمل کنید یعنی داشته باشید، عمل کن یعنی بیا بگیر. به کسی بگویند بیا بخور، ظاهراً مردم میگویند تکلیفش کردند به کاری، اما حکیم میگوید خواستند به او بخورانند، خواستند به او انعام کنند گفتند بیا بخور. اگر بگویند مخور منعش کردهاند، گفتهاند ما نمیدهیم. پس به کسی که میخواهند عطا کنند میگویند بیا بخور، پس تکلیفش میکنند. حالا ببینید، معنی ندارد تکلیفنکردن. وقتی گفتند بیا ببین، فقیه میگوید تکلیفمان کردهاند، ما را به مشقت و زحمت انداختهاند. حکیم میگوید خواستند ملک خدا را تماشا کنی، حکمت خدا را تماشا کنی، قدرت خدا را ببینی، به این جهت چشم به تو دادند گفتند ببین تماشا کن. همچنین حکیم میگوید بشنو یعنی میخواهم انعام کنم صوت را به تو. پس همینکه خدا امر میکند که عمل کنید این امرش نعمتها است که بر سر خلق میریزد. و تعجب این است که گاهی به زور هم میگویند بیا بخور. و اگر نمیآیی میگویند بیاعتنائی به سفره ما کردهای، ما بدمان میآید، و از کسی که بدمان میآید صدمهاش میزنیم.
پس تمام شرایع و تمام امرهای الهیه جمیعش معنی حاقّش این است که آوردهاند پیشت، دادهاند به دستت، بگیر. دیگر بعد از عوالمی چند آنها را نزول دادند و آوردند متصل کردند به طوری که تو خودت هم طور آوردنش را نمیفهمیدی. و اگر هم نیاورده بودند خودت نمیتوانستی برای خودت آنها را درست کنی. اگر چشم را خلق
«* دروس جلد 7 صفحه 418 *»
نکرده بودند البته تو نمیتوانستی چشم برای خودت بسازی. اگر ذائقه برایت خلق نکرده بودند تو نمیتوانستی ذائقه برای خودت بسازی، و ممکن نبود، طبیب نمیتوانست بیاید ذائقه برای تو درست کند. حالا بعد از آنی که ذائقه را آوردند پیشت میگویند بیا بخور، التماست هم میکنند موعظه هم میکنند که بیا بخور، پولت هم میدهند که بخوری. بلکه اگر نخوری پول را پس میگیرند. همه این کارها را میکنند که تو بنا کنی خوردن.
پس بدان خدا میخواهد انعام کند به تو میفرماید در حدیث قدسی که من خلق کردم خلق را برای اینکه اینها منفعت ببرند از من، خلقشان نکردم که من از آنها منفعت ببرم. خدا کریم بود و مقتضای کرم این بود که انعام کند، و انعام این است که بگویند مثلاً بیایید بخورید. پس جمیع اعمال را که تکلیف کردهاند بدانید از همین باب است. فکر کنید انشاءالله به شرطی که نظر، نظر فقاهتی نباشد که آن نظر انسان را کسل میکند، و از عملکردن باز میدارد. به نظر حکمت که نظر میکنی میگویند بیا و داد میزنند که بیا پول بگیر، تو نمیروی بگیری نداری. چراکه نظر اگر نظر حکمتی است میبیند که خدا هیچ محتاج به خلق نیست آنچه گفته بکنید مصلحت خودشان توش بوده، آنچه گفته نکنید ضرر خودشان در آن بوده، خودش هیچ محتاج به اینها نبود، پیغمبرانش هیچ محتاج به اینها نبودند. هرجا بودند جبرئیل هم میتوانست لقمه نانی برای آنها بیاورد بخورند. پس خدا محتاج به عمل بندگان نیست. بلکه انبیای او محتاج نیستند به عمل خلق. لکن این خلق محتاجند به انبیا، این خلق محتاجند به ملائکه، این خلق محتاجند به خدا. خدا چون کریم بوده میخواسته به ایشان عطا کند عطا کرده، و عطاهاش را توی عمل بندگان خود قرار داده، باید بکنند تا به آنها برسند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 419 *»
درس بيستوهفتم
(شنبه 4 ربيع الثانى سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 420 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
چیزهایی که در ملک خداوند عالم ضرور است و خلق نمیتوانند از عهده آنها برآیند ــ و خیلی از کارها هست که خلق از عهده آن کارها نمیتوانند برآیند ــ اینجور چیزها را ملتفت باشید عقلاً و نقلاً به جمیع ادلّه کارهایی که در ملک خدا ضرور است و خلق آنها را نمیتوانند بکنند بر خود خداست که آن کارها را بکند، خودش متکفل است. دیگر فکر کنید ببینید هیچ راه خدشهای عاقل نمیتواند بگیرد بر این. دیگر مجانین زبان را حرکت بدهند و چیزی بگویند اعتباری به حرفشان نیست. پس در ملک ضرور است زمینی، خدا خلق کرده، آسمان ضرور است خدا خلقش کرده، آفتابی ضرور بوده، ماهی، کواکبی آنچه ضرور بود خدا خلقش کرد. و تمام آنچه هم خلق کرده واجب بوده. خلق بخواهند بفهمند وجوب وجودش را نمیتوانند هم به
«* دروس جلد 7 صفحه 421 *»
دست بیارند، الّا نادری را که خدا خواسته بخصوصه بدانند که بعضی چیزها هستند که سبب بعضی چیزهای دیگرند.
پس به طور کلی پی ببرید که هر چیزِ موجودی سببی دارد. از این جهت نمونهها قرار دادهاند. این است که آفتاب را پایین میبرند زمین یخ میکند، دیگر نه جمادی درست میشود نه نباتی نه حیوانی. گاهی که فیالجمله صعودی کرد تربیت میکند اینها را. اینها را که میبینید پی میبرید که او هست. حالا شمس و قمر را میتوانید استدلال کنید. دیگر بخواهند این خلق بیابند هر کوکبی چه اثری دارد؛ تمامشان تمام عمرشان را هم صرف کنند نمیتوانند. خدا اکتفا کرده به همین نمونهای را که به دستشان داده تا بدانند هر کوکبی یک اثری دارد، برای یک ثمری هست، و ثمر خود را خواهد کرد. و ثمر آن بسته به معرفت من نیست، فرق نمیکند من بدانم ثمر آن را یا ندانم. پس آن کاری را که خدا خودش متکفل آن کار است جمیع خلق جمع شوند پشت به پشت هم بگذارند که آن کار را رفع کنند محال است نمیتوانند. فاعل و محرک، اوست وحده لا شریک له، باقی دیگر حول و قوه و حالتشان در چنگ فاعل است.
پس این است که از جمله چیزهایی که کار صانع است؛ فکر کنید و دقت کنید و بازی نکنید چراکه بازی کردهاند که بازی توش در آمده. ملتفت باشید وقتی انسان میخواهد خیال کند خود را میبیند که در زمانی واقع شده، بعد از زمان خودش هم میرود پی کارش، آنوقت میگوید این، دین خدا را چطور میتواند حفظ کند؟ البته نمیتواند. یکپاره کارها را خدا به عهده خود گرفته خودش میکند، جمیع خلق هم بخواهند بکنند نمیتوانند. اگر خلق راضی باشند او کار خودش را میکند، اگر نباشند هم میکند. جامه را بر تن بدرند باز او کشتی را هرجا میخواهد میبرد. پس چون خلقت دست خداوند عالم است، خلقت آسمان و زمین و حیوان و انسان مخصوص خود خداست خودش متکفل است. اگر میخواهی پی ببری که چه خواسته است؟
«* دروس جلد 7 صفحه 422 *»
علامتش اینکه ببین اگر کرده خواسته اگر نکرده نخواسته. پس خلقت کار اوست وحده لا شریک له. آنچه را واقع ساخته در ملک خواسته، آنچه را واقع نکرده بلاشک بلاریب از روی تعمد نکرده، آنچه را هم کرده بلاشک بلاریب از روی تعمد کرده. پس این راهی که عرض میکنم اگر دست بگیری و در آن بیفتی و فکر کنی و همراهش بروی آنقدری که منصبغ به صبغ علوم بشود، و نقش شود در قلب، و اولئک کتب فی قلوبهم الایمان در حق شما صادق آید؛ نقش که شد دیگر برداشته نمیشود انسان هم محکمتر میشود.
پس آنچه کار خداست خلقت است، و در خلقت هرچه ضرور بوده کرده و کوتاهی نکرده. پس اگر خدا بخواهد نباتی موجود باشد در دنیا، شمس را بالا میآرد. بخواهد حیوان و انسانی باشد لامحاله هوا را معتدل میکند. پس به همین نسق که فکر کنید دقت کنید میبینید که اوست که خبر از کارهای خود داشته و خودش عمداً خبر از کارهای خود داده که کسی را عذری نباشد که تو نگفتی من هم ندانستم، از این جهت من خرغلت خوردم و غافل ماندم. ببین میفرماید ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون اگر خدا نمیخواست ارسال رسل کند نمیخواست دینی قرار بدهد در ملک، خلق را خلق نمیکرد این کار را هم نمیکرد، آنوقت جمادی نبود نباتی نبود حیوانی نبود انسانی نبود، اگر نمیخواست این کارها را هم نمیکرد. پس تمام این آسمان و زمین و جن و انس و جماد و نبات و حیوان همه برای این است که دینی میخواهد روی زمین باشد. پس اینها همه مقدمه وجود عبادتند. این عبادت را هم مردم راه نمیبرند، باید به ایشان گفت؛ انبیاء را مبعوث کرد. و تمام مکلفین باید دین داشته باشند، پس به تمام مکلفین رسانیده است آن دین را.
یکخورده فکر کنید انشاءاللّه چون در عالم تاتوره زیاد است و بیدینی خیلی شایع است. آنقدر شایع شده که دینداری اگر بخواهد حرفهای دینداری خود را بزند حرفهای او را اساطیر اولین میگیرند. بلکه عرض میکنم والله من میترسم میبینم
«* دروس جلد 7 صفحه 423 *»
طبیعت این مردم این است که والله به قصهها و حکایاتی که در میان مردم شایع است راغبند گوش بدهند، با وجودی که میدانند دروغ است، به آن قصهها و آن حکایات گوش میدهند و خنده میکنند و میگذرند. و این قدر اعتنا به دین و مذهب ندارند. پس شما ملتفت باشید تمام خلقت زمین و آسمان و دنیا و آخرت برای این است که خدا یک دینی را روی زمین وضع کند. و اگر چرت نمیزنی میبینی چقدر واضح میشود. حالا آیا این دین را به طوری وضع میکند روی زمین که بعضی از مردم بدانند بعضی ندانند؟ اگر اینطور باشد پس همه دیندارند به جهتی که به کسی که نگفتهاند دین داشته باش تکلیفی ندارد. ببینید این جور هست یا نه؟ اگر دین را مخصوص انبیاء قرار داده بودند انبیاء آمده بودند و رفته بودند و صداشان به گوش ما نخورده بود. اگر مخصوص حکماء بود علماء باید خبر نشده باشند. اگر مخصوص علماء بود عوام باید خبر نشده باشند. و عوام اگر دین نداشته باشند باید هیچکس بحثی بر عوام نداشته باشد.
پس بدانید این عالم را برای دین خلقت کردهاند نه برای همين طورهایی که قرار مردم شده است که میبینید، میگویند ما را چه کار با مردم، ما میرویم پی کسب خود هرکه هر دینی دارد خوب است، موسی به دین خود عیسی به دین خود. شما فکر کنید ببینید خدا اینجور قرار داده دینش را؟ فکر کنید انشاءاللّه. پس خداوند عالم دینی را که روی زمین خواسته، دینی است که آمده روی زمین، یعنی انبیاء آوردهاند روی زمین خصوص انبیای بزرگ خصوص آنها که جنگها کردند و قصههاشان مانده. و قصههای بسیاری از سلاطین در اغلب مجالس نیست و قصههای انبیاء هست. پس دین خدا مخصوص نیست از برای انبیاء، مخصوص نیست برای حکماء، مخصوص نیست برای علماء. دین خدا مخصوص مردها نیست که زنها دین نداشته باشند، مخصوص زنها نیست که مردها دین نداشته باشند. دین را خدا دین عامی قرار داده که همه داشته باشند. معنی دین این است که خدا آن را عام قرار
«* دروس جلد 7 صفحه 424 *»
بدهد. و خدا اجل و اکرم از این است که دینش را عام قرار نداده باشد، و تکلیف کند مردم را و بخواهد مردم دین داشته باشند. این جور کارها را نمیکند خدا.
پس تا این زمین هست تا این آسمان هست تا این خلق هستند دین خدا روی این زمین هست. معنی دین این است که شایع باشد عام باشد، عامی عالم حکیم متصرفین غیر متصرفین همه مکلفند دین داشته باشند. دین را جوری قرار داده که هرکس تخلف کند از دین اگرچه متصرف باشد، باقی باید آن را خارج دانند از آن دین و لعنش کنند ولو آن باقی هیچ تصرف نداشته باشند و عامی هم باشند. مثل دجالی که میآید تصرف دارد خارق عادات میکند، و شما که ضعیف هستید همینکه میبینید تخلف از دین کرده و از آن امر عام سرپیچی کرده باید او را خارج از دین بدانید، باید لعنش کنید کافرش بدانید. الآن توی دلت باید با او بد باشی. و اگر توی دلت با او مدارایی بکنی و بدت نیاید از او خدا میگوید نمازت را قبول نمیکنم روزهات را قبول نمیکنم هیچ از امور دینت را قبول نمیکنم، بلکه روز قیامت عذابت میکنم در جهنم و اعمالت را قبول نمیکنم و قدمنا الی ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً.
پس فکر کنید و درست دقت کنید انشاءاللّه. عرض میکنم دین معنیش این است که عموم داشته باشد عامه مردم داخل آن باشند. و جوری قرار داده که هرکس خارج شد از دین، مکلفین همه میفهمند که خارج شده. چراکه خارج را خدا خارج خواسته و خواسته که معلوم باشد برای همهکس که خارج است، تا همه اهل حق بفهمند که آن باطل است. به جهتی که خواسته آنها میل به آن سمت نکنند، از این جهت آن را واضح میکند آشکار میکند. از این جهت به آنها تکلیف میکند که از آنهایی که خارجند بیزاری بجویید و توی دلتان هم بیزار باشید از آنها. میفرماید لاتجد قوماً یؤمنون بالله و الیوم الآخر یوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو کانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشیرتهم و میفرماید و من یتولّهم منکم فانه منهم.
«* دروس جلد 7 صفحه 425 *»
فکر کنید انشاءاللّه پس ملتفت باشید که دینی که دین عام است دینی است غیر مخصوص به جماعتی دون جماعتی. پس این است که امورات کلیه ادیان امورات ضروریه میان ادیان شده. و این ضرورت حجتی است از جانب خدا آمده میان مردم گذارده شده، اگر جمیع جن و انس جمع شوند که این را برش دارند زورشان نمیرسد. آنکه میخواهد برش دارد خودش کافر میشود و این سر جاش مانده. پس این ضروریات یک امری است ثابت محکم از جانب خدا در روی زمین که والله بسا آنکه آسمان زائل شود و این امر زائل نشود. و همچه تعبیرات هست که آسمان زائل میشود و شرع برداشته نخواهد شد، زمین زائل خواهد شد و حق زائل نخواهد شد، چراکه برای حق خلق کردهاند این آسمان و زمین را. حالا خراب شوند حق زائل نمیشود از دنیا و حق باقی و ثابت خواهد بود.
پس این ضروریات محکمترین خلق خداست. ملتفت باشید که چه عرض میکنم، عرض میکنم خلقی خداوند عالم محکمتر از ضرورت خلق نکرده، از الماس محکمتر است از یاقوت محکمتر است. این الماس و یاقوت؛ باز از تعبیر حکماء است که فلان آسمان به صلابت یاقوت است یا الماس، تعبیر از آن سختی و محکمی آسمان است آوردهاند، و دین از آن محکمتر است. بله دین را ظاهراً زیر چکش نمیشود گذاشت و کوبید یا شکست یا خورد کرد یا آب کرد. وقتی هم این را میگویی مردم تعجب میکنند، لکن منظور این است که میخواهم بگویم دین خدا صلبتر و سختتر است از هر چیز سختی و صلبی. هیچ پتکی هیچ چکشی دین را نمیتواند خراب کند. خدا جوری خلق کرده دین را که مثل الماس سخت باشد. الماس جوری است که آن را میگذاری روی سندان پتک را میزنی روی سندان، او فرو میرود توی سندان نه اینکه پتک او را خورد کند. دین خدا محکمترین چیزها است هرکه میخواهد برش دارد خودش خراب میشود. اگر کارش نداری داخل دین هستی میخواهی برش داری سر آدم را میشکند پهلوی آدم را میشکند. پس محکمترین
«* دروس جلد 7 صفحه 426 *»
چیزها امورات ضروریه است، و خدا آنها را رسانیده لله الحجة البالغه. و حجت بالغه آن است که رسیده باشد، دیگر بخصوص به طور وضوح هم رسیده باشد، به زور به گوش آدم میکنند که آدم بداند حق است و یقین کند، آنوقت که نخواستی راه بروی بدانی تقصیر خودت است لا اکراه فی الدین قد تبیّن الرشد من الغیّ. فکر کن ببین چگونه خدا دینش را واضح کرده ولو کره المشرکون، و لو کره الکافرون مشرکون و کافرون بخواهند حق نباشد در دنیا، بخواهند دین خدا نباشد در دنیا نمیشود. به قهر است و غلبه، و زور میآرند آشکار میکنند واضح میکنند یقینی میکنند. حالا دیگر تو میخواهی راه نروی به مقتضاش، کارت ندارند لا اکراه فی الدین. اگر میخواستیم به زور واداریم تمام مردم بندگی کنند میکردیم، لکن نمیکنیم چنین کاری را به جهتی که محتاج به عمل مردم نیستیم. ما امرمان را واضح کردیم آشکار کردیم. این راه، حالا دیگر میخواهند راه بروند بروند مفتِ خودشان، هرکدام نمیخواهند ضرری به خدا نمیتوانند بزنند. لاتنفعه طاعة من اطاعه و لاتضرّه معصیة من عصاه پس دین خدایی همیشه در جمیع قرون و اعصار محکمترین تمام موجودات است، محکمتر است از هر سندانی از هر پتکی از هر چیز سختی که خیال کنی. و والله از هر روز روشنی روشنتر است، همینجوری که خدا تعبیر آورده هل یستوی الظلمات و النور شما که چشم داشتید خوب تمیز میدادید که حالا روز شد، روز را تمیز میدادید تا ابر میشد میفهمیدید که تاریک شد. تا شب میشد میفهمیدی شب شده بیاختیار بودی در فهم این. باز اگر به میل تو قرار داده بودیم که اگر بخواهی حق ظاهر باشد بخواهی ظاهر نباشد، والله اینجور نکرده مضطر کرده تو را در فهم حق. مثل اینکه تا چشمت باز است هر کار بخواهی بکنی نبینی نمیشود. پس خدا دینش را همینجور حتم میکند، والله به غیر اختیارات ظاهری خدا باید دین بیارد پیششان. این مردم هیچ دین نمیخواستند. پس این اختیارات ظاهری را خدا رد کرده ردع کرده و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض میگوید من تابع کدامیک از خلق ضعیف شوم؟
«* دروس جلد 7 صفحه 427 *»
خلق عقلشان نمیرسد تدبیر ندارند، حالا خدا نباید علمش را و حکمتش را تابع جاهلی کند، چنین چیزی نخواهد شد. ولکن دینش را خودش داد زده واضح کرده. در جمیع قرون و اعصار حق از جانب خدا در میان خلق باید واضح باشد آشکار باشد عذری برای احدی از مکلفین باقی نمیگذارد که بگویند ندیدیم نفهمیدیم.
اگر اینها را یاد گرفتی دیگر جوابها برای این مردم پیش پا افتاده است. اگر یاد نگرفتی در همهجا خودت معطلی چنانکه مردم معطلند، و بدان نه خودت دین داری نه مردم. دیگر انسان به غیر از این قواعدی که عرض میکنم والله به جز کفر و به جز زندقه به جز بیدینی والله هیچ به دست انسان نمیآید. انسان پیش خودش بنشیند فکر کند اینهمه بتپرست هستند؛ و تا توی آن راهی که من عرض میکنم نیفتید والله هیچ به دستتان نمیآید. ولو دینی را هم کسی از روی عادت اختیار کند در آن دین خسته که شد از راهی دیگر میرود، باز از آن راه هم که خسته شد از راهی دیگر میرود. و بدانید آن هم راه نیست. انسان همينطور بنشیند فکر کند فکر میکند که جمع کثیری به قدر چهار اقلیم از هفت اقلیم بتپرستند. اینها را ما میبینیم عقلاء هستند علماء هستند، ساعت میسازند چینی میسازند شعور هم دارند ادراک هم دارند، چشم دارند گوش دارند عقل دارند فکر دارند. حالا این چهار اقلیم میدانند اگر یقین داشتند دوهزار سال پیش از این موسایی آمده نوحی آمده ابراهیمی آمده راست گفته، [میگفتند] پس بیاییم دست به دامان اینها بزنیم. طوری میشود وقتی یقین ندارند، میگویند اینها چه میدانند نوحی آمده موسایی آمده؟ چهبسیاری نشنیده باشند. وهکذا چهبسیار مردم جعلّق هستند که خیال میکنند اینهمه گبرها اگر بدانند موسی بر حق است یهودی میشوند. گبرها و یهودیها بدانند توی ایشان عیسایی راستی راستی آمده مرده زنده میکند کور مادر زاد را شفا میدهد اکمه و ابرص را شفا میدهد، و این معجزات را داشت حضرت عیسی، خبر میداد از ماتدّخرون فی بیوتشان؛ گبرها و یهودیها اگر همچو کسی را اعتقاد داشتند که راست است گوش به
«* دروس جلد 7 صفحه 428 *»
حرفش میدادند. باز بسا همينطور ببینی جمعیت نصاری را. دیگر نصاری شعور ندارند، اگر ندارند چطور این ساعتها را به این خوبی میسازند؟ چطور چینیها را به این خوبی میسازند؟ حکمتها را تازه کردهاند، حکمتهای قدیم را برداشتهاند، علوم را تجدید کردهاند، حساب را طوری کردهاند که آسان میتوان به دست آورد، نجوم را طوری کردهاند که آن نجوم قدیم را برداشتهاند. دیگر شمس را ساکن کردهاند زمین را متحرک کردهاند. فرنگی جمعیتشان که بیشتر دولتشان بیشتر شعورشان بیشتر علوم مختلفه هم که در دنیا نبوده آوردهاند. حالا اینها آیا واقعاً حقیقتاً توی دلشان میدانند محمد بن عبداللّه؟ص؟ برحق بوده و انکارش میکنند؟ معلوم است نمیدانند. کسی که نمیداند حقیت کسی را، قصور برای کسی است که حقیتش را ظاهر نکرده. پس بسا این مردم که فکر کنند تصدیق کنند فرنگی را. بسا اگر بگویند فرنگیها که حقیت محمد بن عبداللّه را ما نمیفهمیم ما نمیدانیم که راست بوده دروغ بوده، گول نمیخوریم، تا معجزهای نبینیم تصدیق نمیکنیم، ندیدهایم معجزه از کسی پس ایمان نیاوردهایم. حالا یهود را بسا خیال کنند که انصاف به کار میبرند که میگویند یک محمدی را انتظار داریم که بیاید، اما هنوز نیامده، آن علامات ظاهر نشده. بسا آن امامی که شما انتظار دارید که بیاید همان محمدی است که ما انتظار میکشیم. پس این پیغمبر امرش واضح نبوده بیّن نبوده آشکار نبوده.
عرض میکنم این قبیل فکرها را هرقدر بیشتر بکنی هرقدر زیرکتر باشی و فکرت زیادتر جولان کند واللّه انسان بیدینتر میشود و گمراهتر میشود، بیاعتناتر به دین و مذهب میشود. مگر آن راهی که خدا مفتوح کرده؛ این است که مکرّر میکنم اینها را شاید کسی یک گوشهاش را حفظ کرده باشد و جایی نوشته باشد. و اگر یک نفر یک گوشهاش را حفظ کند من چشمم روشن میشود. پس عرض میکنم معقول نیست خدای ما خلق را مهمل بگذارد، خدای ما عالم است، خدای ما قادر است ظالم نیست، خدایی است که هادی است اعتنا به خلق دارد، خلق را خلق کرده خودش
«* دروس جلد 7 صفحه 429 *»
داد زده که برای چه خلق کردم، مجمل نگذاشته مهمل نگذاشته ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون گفته. نه در اسلام تنها، یهود و نصاری هم میگویند حقی باید باشد، بت پرستها هم میگویند حقی باید باشد، نهایت آنها میگویند آن حق همین است که ما میگوییم. پس هرکس که دینی و مذهبی و قاعده و قانونی ادعا میکند، میگوید حقی باید باشد. پس حقی به اتفاق کل عقول و به اتفاق کل ادیان در روی زمین باید باشد. حالا این دینی که روی زمین باید باشد و عمومی هم داشته باشد که مخصوص انبیاء نباشد مخصوص اولیاء نباشد مخصوص حکماء نباشد، از عوام خواسته از علماء خواسته از پیغمبران خواسته از رعیت خواسته، قرار داده هرکس خارج شد از دین خارج شده باشد؛ حالا آیا این امر یک دین است و یک کیش است و یکطور است؟ یا هرکسی به هرطریقی و به هرجوری که اختیار کرد ممضی است. موسی به دین خود عیسی به دین خود. گبر برای خود، مسلمان برای خود. آیات متشابهه هم بی دینها میخوانند. بی دینها همیشه آیات متشابهه را میخوانند. پس میخوانند قل یاایها الکافرون لااعبد ماتعبدون من نمیپرستم خدایی را که شما میپرستید شما نمیپرستید آن خدایی را که من میپرستم لکم دینکم و لی دین شما دین خود را داشته باشید من دین خود را. یعنی صلح کرده پیغمبر. فکر کنید ببینید آیهای هست و میتوان خواند، مردکه هم میتواند بگوید تو به دین خودت من به دین خودم.
عرض میکنم در جمیع ادیان آیات متشابهه بوده، در جمیع ادیان اهل باطل به آیات متشابهه چسبیدهاند. باز میخواهید نجات بیابید، بیایید پیش ضروریات که آن است آن امر عامی که به همه رسانیدهاند، هرچه با آن نمیسازد واش زن به جرأت هرچه تمامتر. حالا به ضرورت تمام ادیان ببینیم آیا همه میگویند من حقم و باقی هم حق است؟ یا همه ادعاشان این است که ما درست راه میرویم باقی درست راه نمیروند. وقتی فکر میکنی میبینی ادعای هر یکشان این است که ما درست راه میرویم باقی درست راه نمیروند. پس وقتی این امر را میسنجی به ضروریات، مییابی [آنچه] مردم
«* دروس جلد 7 صفحه 430 *»
پیش گرفتهاند که لکم دینکم و لی دین را خیال میکنند که یعنی موسی به دین خود عیسی به دین خود، گبر برای خود مسلمان برای خود؛ این جوری که مردم میگویند همهاش کفر است و زندقه، به اتفاق تمام ادیان و به اتفاق تمام عقول.
پس دین خدا همیشه دینی است واضح بیّن آشکار، مخصوص بعض مکلفین دون بعض نیست. دین خدا جوری است چنان عمومی دارد زنها را گرفته مردها را گرفته، عوام را گرفته علماء را گرفته حکماء را گرفته، متصرفین را گرفته مرتاضین را گرفته. جوریش کرده که هرکه از این دائره بیرون برود مثل روز روشن باشد که بیرون رفته، همه مردم بفهمند. حسین منصور حلّاج خیلی حکیم بود خیلی مرتاض بود خیلی جلددست بود خیلی زرنگ بود، یکپاره مزخرفات که این حکماء به هم میبافتند او هم خوب به هم میبافت. وقتی بیرون میرود از دین به طور واضح بیّن آشکار خدا رسواش میکند، واش میدارد که ادعای الوهیت بکند خلاف ضروریات بکند، مردم همه بدانند بیدین شده. دین را جوری قرار میدهد که هرکس بیرون رفت، مثل روز روشنی که برود همه مردم میبینند، آن را هم همه میبینند. و دین را واللّه از روز روشنتر قرار داده و واللّه باطل را از شب تاریک تاریکتر قرار داده، که هرقدر بخواهی روشنی روز حق را به این روز تعبیر بیاری واللّه حکیم عالم میبیند تعبیر ندارد. نهایت تعبیرش این است که میگویند که مثل روزِ روشن، و الّا خیلی از روز روشنتر است. این روز الآن احتمال میرود که ما خیال کرده باشیم یا خواب دیده باشیم. پس در این روز اینجور احتمالات میرود، ولو احتمال عقلی باشد و احتمال عادی نباشد، ولو به طور عادت قسم هم بخوریم که روز است. اما قسممان بدهند آیا احتمال نمیرود که خواب ببینی که روز است؟ و در واقع شب باشد و تو خوابیده باشی و در خواب ببینی روز است و قسم هم بخوری که روز است. بعد از بیدارشدن میبینی خواب بودهای و جمیع قسمهات و اضطراباتت که داشتهای همهاش در خواب بوده. پس حالا روز است، بلکه اینطور باشد، ممکن هست.
«* دروس جلد 7 صفحه 431 *»
پس عرض میکنم هر امر واضحی بیّنی که بالتبع برای حق خلق شده، چون آن امر مقصود بالذات نبوده اینجور احتمالات را در آن گذاردهاند، و علم واقعی نفسالامری را در آنجور علوم نخواسته. لکن در اصلِ حق حقی را خواسته که احتمال بطلان در آن نباشد، باطل را چنان داغ باطل روش زده که احتمال حقیت در آن نمیشود داد. پس حق واللّه از روز روشنتر است باطل واللّه از شب تاریکتر است. جمیع انحاء باطل را از شب تار تاریکتر قرار داده، همه طرفش را باطل کرده، مثل خارخسک به هرجاش دست بزنی خاری دارد، مثل نجاست است که هرجاش بالا بیاید گند میکند؛ که هیچکس عذر نتواند بیاورد و بگوید من ندانستم نفهمیدم، از این جهت بیدین شدم. پس امر الهی محل اشتباه نمیشود باشد. پس این پستا را اگر کسی دست گرفت هیچجا درنمیماند. و اول برای خودتان محکم کنید برای نفس خودتان خوب است. پس خود را محکم نگاه دارید در اول، بعد که محکم شدید و دلیل و برهان به دستتان آمد آنوقت کسی هم بخواهد یاد بگیرد برای او هم بگویید.
خلاصه، و نتیجه تمام اینها که عرض کردم این میشود که تمام مکلفین، تمام مکلفین که در میان بتپرستان هستند میدانند باطلند و میروند. تمام نصارایی که مکلفند تماماً میدانند باطلند میروند. تمام مکلفین سنیها میدانند که عمر هفتتخمه است و حرامزاده است، آنها بهتر از شما میدانند که عمر بیدین است و همراهش رفتهاند. همینجوری که ــ بلاتشبیه عرض میکنم ــ یک معصیتی که به نفس آسان است آن معصیت را میبینی میدانی معصیت است و میدانی بد است و خدا راضی نیست و معذلک میکنی. بلاتشبیه عرض میکنم. لکن معصیت از روی لاابالیگری کجا و عمداً بیدین شدن کجا! و میبینید خدا قرار داده در معصیت، هرکس توبه کند میآمرزد و کفّارات قرار داده، اعمال بعد قرار داده، آن گریهها که میکند خدا میآمرزد. لکن نمونه است عرض میکنم برای اینکه بدانید ممکن هست یک کسی امری را بداند حق است و انکار کند، چنانکه ممکن است بداند بد است و
«* دروس جلد 7 صفحه 432 *»
بکند، مثل معصیتهایی که میداند بد است و میکند. حتی اگر کسی بگوید مکن میرنجی. مثل اینکه بخواهی با فلان زن رفیق باشی، کسی برای تو اسباب فراهم بیاورد که رفیق شوی از او خوشت میآید، بسا ممنونش هم میشوی رفیقش هم میشوی. معذلک میدانی معصیت است میدانی بد است، میدانی این هم فاسق و فاجر است و قرمساق است، باز با او رفیق هستی و حرف بدش را هم جایی نمیزنی، شب و روز مونسش هستی سرش هم درد بگیرد علاجش را میکنی. میبینی یک قرمساقی را بیشتر از خیلی کسان دوست میداری. ملتفت باشید که نفس نفسی است خبیث امّاره بالسوء همینکه چیزی را میل کرد از پی آن میرود، حق باشد میرود باطل باشد میرود.
باری، والله بدانید دین خدا آن اصلِ دین یک دین واضحی است از روز روشنتر، و سایر دینها هم همه باطل است از شب تاریکتر است، گندش از خلا و از هر جیفهای بدتر است. گندی دارد که هیچکس نمیتواند بگوید گند نیست، یا من نفهمیدم. همه هم میدانند گند است باطل است، لکن رشوه هم میدهند که تحصیلش کنند سعی میکنند که به چنگ بیارند. خودشان هم میدانند بیدینی میکنند قرمساقند، لکن با هم که مینشینند جناب مقدسالقاب هستند. تاجر فاجر سبیلش را هم میچیند.
خلاصه، دین خدا دین واضحی بیّنی آشکاری است، به حرف و به لوطیبازی و به اجماع و به این چیزها نمیتوان ضایعش کرد. و چنین چیز به این محکمی که میخواهم عرض کنم و هی میگویم از اطراف و باز آخرش میروم سر ضروریات. باز ببینید هیچ آیهای هیچ حدیثی به این محکمی میشود باشد؟! از محل اتفاق هیچ جای محکمتری پیدا نمیشود. پس تمام آیات قرآن به ضروریات سنجیده شده، به آنها معلوم است متشابهش کدام است نباید عمل کرد به آنها، معلوم میشود محکمش کدام است باید عمل کرد به آنها، احادیث معلوم میشود محکمش کدام است متشابهش کدام است. جمیع دلیلهای عقلی سنجیده شده به ضروریات،
«* دروس جلد 7 صفحه 433 *»
آنچه متشابهات است باید ول کرد و نگرفت، آنچه محکمات است باید آن را گرفت. تمام اینها را عقل حکم میکند. پس دلیل عقلی است. آیا خدا دینش را سرکهشیره میکند؛ و حق خالص میخواهد؟ خدا چنین کاری نمیکند که نور و ظلمت را توی هم بکند و نور تنها بخواهد.
پس آن دینی که از جانب خداست امر واضح بیّن آشکاری است که هیچ شایبه بطلانی در آن نیست، ولو احتمال عقلی باشد، ولو جمیع عقول جمع شوند حیله کنند که در آن احتمال خلافی بخواهند بدهند در قوهشان نیست، چنانکه خلقت آسمان و زمین در قوه شان نیست. و والله اعتنای خدا به حفظ دین بیش از اعتنای اوست به حفظ آسمان و زمین. آسمان و زمین را برای حق خلق میکند و حق را برای کاری دیگر خلق نکرده، او خودش مقصود بالذات است.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 434 *»
درس بيستوهشتم
(يکشنبه 5 ربيع الثانى سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 435 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
مسئلهای است که عنوانش را این دو سه روز عرض کردهام و خیلی لازم است انسان تطبیق کند میان دو مقام در یک مسأله، انسان هرجاش را مسامحه کند هیچ چیز دیگر به دستش باقی نخواهد ماند. و آن مسئله این است که بر خداست که دین خودش را در روی زمین آشکار کند، بر خداست که اراده خود را از برای خلق بیان کند. و آنچه را که خدا میخواهد بیان کند میتواند بیان کند، پس میکند. ضرورت ادیان و اتفاق کل عقول است که خداست قادر، چیزی را که میدانی خواسته، یقین باید بدانی که کرده. مگر یقین نداشته باشی که خواسته. حالا نمیدانی آیا خواسته من علم اکسیر را بدانم یا نخواسته؟ آنوقت یحتمل من بدانم یحتمل ندانم. چیزی را که یقیناً خدا خواسته روی زمین باشد و واضح باشد ظاهر باشد شکی از جانب خدا توش
«* دروس جلد 7 صفحه 436 *»
نباشد، چنان رسانیده که ستری پردهای خفایی از جانب خدا روش نباشد، واضح باشد و بیّن به طوری که احدی از مکلفین نتوانند در حضور خدا عرض کنند که خدایا آنچه را تو اراده کردی ما به آن نرسیدیم، به جهت آنکه تو اظهارش نکردی. حرفش هم معنی ندارد، به جهت آنکه ممکن نیست چیزی را تو اراده کنی که من بدانم، و من آن را ندانم. پس هرچه را میدانی خدا خواسته است که بدانی باید یقین بدانی آورده. و این جزء ایمانتان است و اعتقادتان، و جزء ایمان جمیع کسانی که خود را به پیغمبری میبندند. خداست قادری که هیچ عجزی در او نیست و میتواند امرش را ظاهر کند. و گفته است که ظاهر کردهام قل فللّه الحجة البالغة آنهایی که شارح قرآن بودهاند گفتهاند یعنی حجتِ ظاهر واضح. اگر همچه نکرده باشد خدا، هیچ کافری حجت برش تمام نیست، میگوید معلوم نبود، من کافر شدم. هیچ منافقی حجت برش تمام نیست. پس حجت خدا حجتی است واضح بیّن آشکار که شکی شبههای ریبی در آن نیست. ایمان میآرد مؤمن از روی یقین، و کافر میشود به همین امر واضح کافر، و میداند کافر شده و منافق شده، و میداند امر واضحی را انکار کرده. امر الهی اینجور باید باشد روی زمین، و او میتواند چنین کاری کند پس یقیناً کرده.
حالا باید چنین باشد، اما بسا راهش را ندانی. فکر کن راهش به دستت بیاید. چهبسیار مطالبی که انسان نتیجهاش را میگیرد، لکن هنوز کلام تمام نیست، نتیجه را دیگر بعد باید بگیرد. فکر کنید ببینید در اینقدر حرف هیچ عاقلی و هیچ صاحب دینی شبهه نمیتواند بکند که خداست قادر، و هرچه را اراده کرده از کسی باید به او رسانده باشد، آنچه را اراده کرده رسانیده آنچه را نخواسته نرسانیده. پس دینش را همیشه واضح کرده، آنچه را واضح نکرده دین او نبوده. چیزی را که باید به رمل و جفر پیدا کرد آن را خدا ظاهر نکرده، آنها را دلیل قرار نداده. آن چیزی را که محل شک قرار داده، خدا محل شک را دین خود قرار نمیدهد.
حالا اینقدر مسلّم است اما نتیجهاش چیست؟ حالا چه جور کرده که
«* دروس جلد 7 صفحه 437 *»
میبینیم هر طایفهای میگویند ما حقیم باقی باطلند. پس حق کجا است؟ حق پیدا نیست. نتیجهای دیگر باید گرفت و آن این است که خداوند عالم همیشه مبدئی خلق میکند و آن کسی است که ابتداءً دینی میآورد روی زمین که پیشتر نبوده، و امر تازهای میآرد. چون امر امر تازهای است و میخواهد بیاید تغییر بدهد، آنچه مردم در دست دارند میخواهد بگیرد آنچه را راه نمیبرند میخواهد یادشان بدهد؛ اگر چرت نزنید میبینید چقدر پوستکنده است و واضح، و آنوقت ببینید مردم چقدر غافل بودهاند و هستند که اینها را باید دلیل آورد ثابت کرد. پس ببینید هر پیغمبری که میآید و چیز تازهای میخواهد بیارد لامحاله محتاج است به خارق عادت. چرا؟ به جهت آنکه آنچه در دست مردم است میخواهد بگیرد. هر وقت باشد هر پیغمبری محتاج است به خارق عادت. ملتفت باشید حتی آدم هم خارق عادت میخواهد، وقتی بخواهد احتجاج کند بر اولادش. چه مضایقه وقتی بچههاش را از بچگی تربیت کند خارق عادت ضرور نداشته باشد، اما وقتی هم هست بچه بزرگ میشود، بچه وقتی بزرگ شد مطالبه دلیل میکند که از کجا فعل تو حجت است و قول تو؟ پس آنوقت آدم هم معجز میخواهد.
پس ملتفت باشید که تمام انبیاء حرفشان این است که ما میدانیم چیزی را که شماها نمیدانید، و ما مطلعیم بر ارادات الهیه که شما بر آنها مطلع نیستید، پس ما آمدهایم آن ارادات خفیه غیبیه را که شما مطلع نیستید به شما بگوییم. اگر این را به محض ادعا قبول کنید مدّعین پُرند طالبین ریاست پرند در دنیا. [پس] ادعاها را بی دلیل و برهان قبول نمیکنید، پس دلیل میخواهید. امری غیبی [است] امر پیغمبری، امر ظاهری هم نیست که ظاهر در بشرهشان باشد. همچو امری نیست. میگویند ارادات خدا را ما میدانیم شما نمیدانید، ما میگوییم آنچه را در دست دارید هرچه را ما ممضی کردیم، باشد در دست شما و درست است، و آنچه را درست نیست بخصوصه آمدهایم امر به معروف و نهی از منکر کنیم. و تا معروف را کسی نداند
«* دروس جلد 7 صفحه 438 *»
نمیتواند امر کند و تا منکر را کسی نداند نمیتواند نهی کند. تمام انبیاء حرفشان این [است] که امری غیبی داریم. و آمدهایم که آنچه شما دستتان است آنچه را خدا راضی است امضا کنیم و باقی گذاریم، و آنچه را رضای خدا نیست نهی کنیم. چون کارشان و امرشان غیبی است و هرکس میتواند ادعا کند و مدّعین بسیارند، از این جهت انبیاء لابد شدند خارق عادتی اظهار کنند که آن دلیل راستی آنها باشد، که راستی از جانب خدا آمدهاند.
انشاءاللّه فکر کنید با عضّ نواجذ که قطع کنید و شک و شبهه براتان نماند که هیچ فرقی والله نمیکند این زمان با زمانی که پیغمبری بیاید و خارق عادتی بیارد. اگر حالا شک داری آن روز هم شک میکردی. پس ملتفت باشید نبی آمده از برای شما خارق عادتی آورده، این خارق عادت را بعضی آن روز بودند و صداش را میشنیدند بعضی حالا هستند و صداش را میشنوند. پیش شما این به خارق عادت آمده که من این قرآن را آوردهام. اگر در شهری که هست کسی صداش را نشنود تبلیغ نکرده. یکدفعه پیغمبری در مکه مبعوث میشود آنجا میگوید که اینجا من این قرآن را میخوانم برای شما که اهل مکهاید، شما آیا میتوانید مثلش را بیارید؟ و نمیتوانند و نمیآرند. آنوقت مینویسد این قرآن را و میفرستد به مدینه، میگوید آیا شما میتوانید مثل این را بیارید؟ آنجا هم کسی نمیتواند مثل این را بیارد. میگوید این معجزی است از جانب خدا، کسی اگر میتواند زورش را بزند باطلش کند. نمیتواند، ایمان بیارد. ایمان نمیآرد میکشم اسیر میکنم. و هیچ فرق نمیکند خودش مکه باشد و قرآنش را بفرستد مدینه، یا بفرستد با حاملی به جایی دیگر.
حالا شما انشاءاللّه سعی کنید توی راه بیفتید اینها به دستتان خواهد آمد. پس راه اینکه بر خداست دین خود را ظاهر کند در میان خلق؛ آن دینی که ابتدا باید ظاهر کرد کار انبیاء است انبیاء میآیند که کارهایی که در دست مردم هست بسا بعضی از آنها را منع کنند، و کارهایی که مردم دستشان نیست بیارند. چون به این ادعا آمدند و
«* دروس جلد 7 صفحه 439 *»
بیدلیل نمیشود قبول کرد از این جهت خارق عادت میخواهند.
حالا ملتفت باشید، میخواهیم بدانیم چهجور ما باید یقین کنیم که این خارق عادت پیغمبران از جانب خدا بود و سحر نبود؟ اگر خواب نمیروی چرت نمیزنی عرض میکنم. اگر خواب میروی و چرت میزنی من هم کسل میشوم و دماغم میسوزد. تمام دنیا طلا باشد و نقره، آن آخر کار تو میمیری و طلا و نقرهها اينجا میماند، و این حرفها میآیند تا قیامت تا بهشت. پس میبینیم علوم غریبه توی دنیا هست علم سحر هست، حالا از کجا بفهمم که فلانکس سحر کرده یا معجزهای را خدا بر دستش جاری کرده؟ علم شعبده هست در دنیا علم زرنگی هست. بیشتر پاپی شوید که انشاء اللّه ریشه شبهات از دلتان کنده شود و خاطرجمع شوید. گیرم علم سحری هم نباشد در دنیا، همینجوری که بعضی اعتقاد ندارند و میگویند زرنگی است. ممکن است در این شهر یک طبیب حاذقی پیدا شود، اتفاق یک جراحی پیدا شود که هیچکس نتواند آن جور معالجه کند. ممکن است یک میری پیدا شود در دنیا خطی بنویسد که باقی مردم در تمام اعصار هی زور زدند که مثلش را بنویسند آخرش نشد. حالا این معجزه است؟ دقت کنید انشاءاللّه. مانی آمد نقشی میکرد که تمام نقاشهای دنیا از آنجور نقش عاجز بودند. دائرهای را با دستش میکشید به چه بزرگی! و یک سر مو پیش و پس نمیشد. و تمام نقاشها عاجزند از این. و میرزا خطی نوشت که هنوز مردم شبیهش را نمیتوانند بنویسند. پس بسا طبیب حاذقی اتفاقاً پیدا شود که باقی اطبّا اذعان کنند. بسیار شده نجار زبردستی پیدا شود که در نجاری نظیر نداشته باشد. بسیار شده حدادی زرگری اهل هر کسبی هر کاری هر علمی، پر اتفاق افتاده یک محاسبی پیدا شده که نظیر نداشته. حالا آیا این معجز است؟ نجاری پیدا شده که نظیر نداشته، اینها پر اتفاق افتاده. حالا چطور شد؟ فکر کنید درست دقت کنید اگر اصل راهش را فراموش نمیکنی میگویم صنایع بسیار است، به طور اتفاق هم به بعضی تعلق بگیرد میگیرد، اینها محل انکار نیست، اینها خدا میداند محل لغزش
«* دروس جلد 7 صفحه 440 *»
هم نیست اما مردم زود میلغزند. آن کسی که دین میخواهد از پی دین میرود تا به دست بیارد، وقتی به دست آورد والله اگر جن و انس ساحر باشند و همه سحر مستمر کنند؛ و سحر مستمر کم است. ساحر گاهی یک دعایی مینویسد اثر میکند گاهی اثر نمیکند. سحرها اگر همهاش اثر میکرد اهل حق را برمیداشت، سحر هر چندتا یکیش اثر میکند، شعبدهها هر صدتا یکیش اثر دارد حیلهها هزارتا یکیش کارگر میشود. میخواهم من عرض کنم خدمت شما که اگر تمام عالم ساحر باشند ساحر زبردست و سحر کنند سحر مستمر، امر خدا امری است که به این سحرها باطل نمیشود و برداشته نمیشود. امری است که برای عامی که ملّا هم نباشد عربی هم نخوانده باشد واضح است و آسان است فهمیدنش. هیچ پیش چشم آن عامی را نباید بگیرد که این دائماً خارق عادت میکند. فکر کنید این حرفها مخصوص عربها نیست مخصوص عجمها نیست، حرفهایی است که هرکس به دست آورد دین دارد خواه حکیم باشد خواه عالم باشد خواه عامی. هرکس به دست نیاورد اینها را دین ندارد خواه محییالدین بن عربی باشد خواه عالم باشد خواه عامی باشد. چراکه از روی طبیعت و انس دینی به خود گرفته. بسا خیال کند یقین دارد اضطراب ندارد سکون دارد لکن بدانید که عادت است، اینها دین نیست والله اینها مذهب نیست والله اینها از جانب خدا نیست به هیچ وجه من الوجوه.
پس فکر کنید انشاءاللّه از جانب خدا مبدئی میآید شارعی میآید، آن شارع را یکجایی دامنش را بگیر نگاه بدار. میخواهد این شارع نوح باشد میخواهد موسی باشد میخواهد عیسی باشد میخواهد محمد باشد؟ص؟. خدا یک مبدئی را میآرد، این مبدأ هم بیخارق عادت ممکن نیست امرش اثبات شود، پس خارق عادت میخواهد. و خود شارع هم تعلیم میکند این حرفها را، انبیاء تعلیم ما کردهاند که حرف بیدلیل و بیبرهان را قبول نکنید. بیدلیل و برهان هرکس هر حرفی زد همین دلیل بطلانش است و قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین هرکس برهان دارد صادق
«* دروس جلد 7 صفحه 441 *»
است هرکس برهان ندارد صادق نیست. به شرطی که برهان باشد نه باء و راء و هاء و نون. هرکس بیبرهان حرف زد دروغ گفت و کاذب است و باطل است. دیگر اگر حرفی هم زد آن حرفش هم باطل است دیگر اگر دلیل باطلی هم آورد آن دلیلش هم باطلی دیگر است. یک کسی به کسی نصیحت میکرد میگفت اگر اتفاق غلطی کردی و ملتفت شدی غلط کردهای جَلدی بگو غلط کردم تا یک غلط باشد. حالا کاری کردهای این بار دوشت نشود که بخواهی از گردن خود بیندازی. تا چیزی گفتی غلطی دیگر میچسبانی به آن غلط اول دوتا غلط میشود، باز بار دوشت نشود که بخواهی رفع آن را بکنی این سهتا غلط میشود. وهکذا به همينطور خود را رسوا میکنی، آخر به جایی میرسد که همه مردم میفهمند تو غلط کردهای. اگر از همان اول که یک غلط را کردی گفتی غلط کردم همان یک غلطت به این یک حرف راست اصلاح شد. و اگر خواستی اصلاحش کنی غلطی دیگر میشود، و غلطی دیگر. نصیحتی است کرده و خوب نصیحتی است.
پس والله عرض میکنم دلیل بطلان باطل همينطور است، در بطلانش والله کفایت میکند همینکه دلیل ندارد. و بر مدعای باطل خودش دیگر دلیل باطلی بیاورد رسواتر میشود. اگر گفت دلیل از کتاب هم میآرم رسواتر میشود. اگر گفت دلیل از سنت هم میآرم رسواتر میشود. دیگر اگر گفت دلیل عقل هم میآرم باز رسواتر میشود.
خلاصه، انشاءاللّه ملتفت باشید اصل مطلب را از دست ندهید. پس انبیاء میآیند از جانب خدا در وقتی که علم سحر هست توی دنیا شعبده هست توی دنیا؛ و همیشه علم سحر بوده همیشه شعبده بوده همیشه اهل حیله بودهاند همیشه اهل تجربه بودهاند. پس عرض میکنم نبی میآید در دنیا؛ و هر وقتی که نبی میآید در دنیا دشمن اهل حق هست فساد هست همیشه سحر هست شعبده هست توی دنیا. پس نبی میآید در میان مردم؛ و واقعاً این علوم هم هست در دنیا، نه اینکه نباشد، و این
«* دروس جلد 7 صفحه 442 *»
علوم هم اهلی دارد. فکر کنید با دقت هرچه تمامتر. باز نه خیال کنی که یک علم یک جایی روی کتابی نوشته شده است، از کجا که اینهایی که نوشتهاند راست باشد. خیر، هر علم سحری با ساحری هست که بکند. یا خیال کنی علم حروف در کتاب هست، کسی نمیداند آن را، اینها حرفی است. خیر، میبینیم مردم هی از پِیَش میروند تا یک چیزیش را هم به دست میآرند.
پس عرض میکنم که بدان صاحبان علوم غریبه همیشه بودهاند، صاحبان علم سیمیا ریمیا لیمیا هیمیا کیمیا همیشه بودهاند. و انبیاء برمیخیزند در میان چنین جماعتی و ادعای نبوت میکنند. حالا ببین اگر این نبی هم پیش از اینکه بدانی این پیغمبر است و دلیل و برهانی بیارد که جمیع خلق عاجز شوند، پیش از این احتمال میدهیم که این از علم سحر خارق عادتی میکند، از علم حروف است خارق عادتی میکند؛ یا نه سحر نیست از علم حروف نیست شعبده نیست، به تجربه کاری به دست آورده، یا بازیی کرده این را به دست آورده. اغلب بازیگرها که بازی درمیآرند مردم چون اسبابش را نمیدانند حظ و خنده میکنند، وقتی تجربه کرده باشد اسبابش را کوک کرده باشد آسان است تعجبی ندارد. پس عرض میکنم تمام این احتمالات میرود در حق کسی که ادعا کند ولو خارق عادت او بزرگ باشد، ولو خیلی واضح و ظاهر باشد ولو هیچ چشمبندی نباشد، همهکس هم ببیند. در عالَمِ خلق تمام این احتمالات هست.
حالا فکر کن ببین خدایی که امرش را میخواهد واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، آیا به اینجور چیزها اظهار میکند که احتمال داشته باشد این راست است یا دروغ؟ پس در عالم خلق تمام این احتمالات و بیشتر از اینها هست. لکن ببین خدایی داری که دربند این مردم هست یا نه؟ ببین خدایی هست که میخواهد دینش منتشر باشد، نه علم سحر را، نه علم حروف را، نه سیمیا را نه لیمیا را نه کیمیا را نه هیمیا را نه ریمیا را. آیا خدایی هست که راست را میخواهد باشد نه دروغها را، نه
«* دروس جلد 7 صفحه 443 *»
زرنگیها را و جلددستیها را؟ اگر چنین خدایی را اعتقاد داری که اینطورها است اول برو دعا کن که خدا خودش را به تو بشناساند، که اگر نشناساند خود را، نداری خدا. و بخوان همیشه این دعا را که اللّهم عرّفنی نفسک فانک ان لمتعرفنی نفسک لماعرف رسولک اللّهم عرّفنی رسولک فانک ان لمتعرّفنی رسولک لماعرف حجتک اللّهم عرّفنی حجتک فانک ان لمتعرّفنی حجتک ضللت عن دینی.
پس ملتفت باشید انشاء اللّه که حیله هرچه هست در ملک، خدا میداند آن حیلهها را. و علم سحر هرچه هست خدا میداند آن علوم را. هر زرنگی هر دروغی هر اشتباهی در عالم هست خدا میداند آنها را. پس نبیی که از جانب خود میفرستد باید جوری برخیزد که غلبه کند بر جمیع این سحرها و جمیع این حیلهها، و هیچکس نتواند غالب بر او شود. پس غالب است بر سحره، و بعد از غلبه احتمال نمیرود که او رئیس سحره است و با این ساحران ساخته. و اینها را پیشترها گفتهاند و مردم هم باورشان شده خیال میکنند که درست گفتهاند. واللّه الا انهم هم السفهاء ولکن لایشعرون شما بدانید که هنوز داخل عرصه حکمت نشدهاند، لکن بسا آنکه اسم خود را حکیم هم گذاردهاند.
پس عرض میکنم که خارق عادت با غیر خارق عادت فرق کلّیش اینکه خارق عادت چون از جانب صانع ملک است، و از توحید است که قادری مثل او نیست عالمی مثل او نیست، کاری که او میکند جفتش را کسی نمیتواند بکند؛ حالا خارق عادت چون از جانب اوست پس خارق عادت چیزی است که جفت پیدا نکند، اما سحر جفت براش پیدا میشود. اما بعد از آنی که خارق عادت پیدا شد و جفت ندارد مبادا داخل آنجور حکماء بشوی که شاید این کبیری است که یعلّمکم السحر، این جور مرو. باز نه محض تقلید نه محض ادعای من. فکر کن ببین باید چنین باشد یا نه؟ پس موسی عصا را میاندازد و باقی سحره هم ریسمانها و عصاهاشان را میاندازند، آنها ریسمانها و عصاهاشان را میاندازند ریسمانها و عصاهاشان مار
«* دروس جلد 7 صفحه 444 *»
میشود میجنبد. حالا وقتی عصای موسی میافتد اژدها میشود هردو مثل هم است ما از کجا دانستیم که آنها سحر بود و عصای موسی که افتاد مار شد سحر نبود، و موسی بزرگ ساحرین نبود؟ از آنجا به دست آوردیم این را که خدا دربند خلقش هست و نمیخواهد مردم متدین به دین سحره باشند ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله ان اللّه لایصلح عمل المفسدین و خدا سحر را دین خود قرار نداده. همچو فرض کنید که خدا دینش را سحر قرار داده بود، بدانید الآن مردم تابع سحر بودند. حالا ببینید تمام انبیائی که خارق عادت آوردند سحر را حرام کردند سحر را برداشتند ساحر را کشتند با ساحر جنگیدند. پس خدای ما سحر و شعبده را و حیله و جلددستی و زرنگی را دین خود قرار نداده، و تمام اینها هم بود توی دنیا. از این جهت یک خارق عادتی بر دست کسی که میفرستد جاری میکند که نتوانند ساحرش بگویند نتوانند آن را باطل کنند سحرشان بلعیده شود، ان اللّه سیبطله فرمود. پس بعد از آنکه خارق عادت بزرگ آمد و تمام سحرها را باطل کرد احتمال نمیرود که ساحر بزرگتر باشد. حالا دیگر پیش خودت احتمال مده که شاید یک میری باشد خطی بنویسد که کسی جفتش را نتواند بنویسد. شاید مانی باشد نقشی بکشد که کسی نتواند آنجور بکشد. عرض میکنم اگر این باشد آنجور کسبها پیدا میشود که گاهگاهی کسی بکند که آنجور کسی نتواند بکند، همانجور که بعضی میدانند یکپاره چیزها را و سایرین نمیدانند. اگر کسی از جانب خدا نباشد و همچه خارق عادتی داشته باشد خدا نمیگذارد جاری کند رسواش میکند. اگر موسی بزرگ سحره باشد؛ بزرگ حیلهبازها حیله بیشتر راه میبرد، بزرگ سحره سحر بیشتر میکند. سحر اگر بد است بزرگش بدتر است. اگر حیلهبازی و گولزدن بد است آنکه بیشتر حیله میکند و حیلهبازتر است آن بدتر است. و حیلهبازی دین شیطان است دین خدا نیست، و خدا خیلی استنکاف دارد از آن و زود ضایع میکند آن را، آنکه حیله بیشتر میکند بیشتر باید آن را ضایع کنند زودتر باید او را ضایع کنند. و از این قبیل آیات ببینید چقدر هست در قرآن بر سر هم
«* دروس جلد 7 صفحه 445 *»
ریخته. آنقدر مردم ملتفت نبودند که اینجور آیات را که در قرآن دیدند گفتند به جهت این پرخاشهایی که خدا به پیغمبرش کرده ما اعتقاد نداریم، که لو تقوّل علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین. اینها را ایراد میگرفتند ایمان نمیآوردند. و حال آنکه شما فکر کنید ببینید کسی که منافقترین منافقین است نفاق این را زودتر باید روی دایره انداخت، کسی که ساحرترین جمیع سحره است سحر او را بیشتر باید باطل کرد. خدا کارش این است که لایصلح عمل المفسدین. همینجوری که خداست قادر به دلیلی که خلق را خلق کرده، عالم است به دلیلی که هر چیزی را سر جای خودش گذارده. از جمله اسماء حتمیه که هست همیشه همراه خدا و اگر اعتقاد نداشته باشی خدا نداری، مثل این است که بگویی خدا دارم اما قادر نیست. آن خدا نیست، سنگی است بتی است. اسماء خدا را همه را باید اعتقاد کرد. خدا کسی است که قادر باشد حکیم باشد. همینجور این خدایی که این حرفها را زده که منم قادر منم عالم، و از زبان انبیاء هم گفته اینها را دیگر در هیچ کتابی نگفته، کتابش همان کتابهایی بود که بر انبیاء نازل شده؛ توی همان کتابها هست که خدا مُغری به باطل نیست، خدا هادی است خدا مهمل نمیگذارد خلق خود را، خدا امرش را واضح میکند بیّن میکند آشکار میکند. پس خدایی که دین قرار ندهد روی زمین و هرکس هم خود را ببندد به او و از جانب او نباشد او را رسوا نکند، خدا نیست شیطان است خدای فساق و فجار و کفار است، معبود آن کفاری است که فرموده قل یاایها الکافرون لااعبد ما تعبدون. خدا خدایی است هادی، خدا خدایی است که خلق را به اهمال نمیگذارد، دین وضع میکند برای مردم اگر کسی مفسد باشد رفع فساد با اوست او زود جلوش را میگیرد، نمیگذارد فساد کند، اگر کسی فسادش بیشتر باشد زودتر جلوش را میگیرد. پس این رفع فساد را کردن حتم است و حکم در ملک خدا، و بر خداست لا علی غیره نه بر احدی غیر او. احدی در مملکت او یافت نمیشود قادر بر کل باشد و هیچکس مانع کار او نشود. خدا خدایی است که هیچکس
«* دروس جلد 7 صفحه 446 *»
جلو او بند نمیشود، قادر است بر هر کاری عالم است بر هر چیزی، امرش بالغ است. خدایی که امرش بالغ نیست، اگر بالغ نباشد امرش، خدا نیست. ان اللّه بالغ امره و این بالغ امره هم لفظ غریبی است. یعنی خدا میرسد به کار خودش، میرساند کار خودش را و میرسد به کار خودش امرش را ظاهر میکند. این معنی ظاهری است. معنی باطنش این است که خدا میرسد به امرش یعنی هر کاری میخواهد بکند به آن میرسد.
پس مفسد را وعده کرده رفع فساد او را بکند، نگذارد فساد بکند. نه اینکه فسادی بکند و بعد از فسادکردنش مفسد را باطل کند و فسادش در دنیا بماند. ملتفت باشید که مفسد را چرا باید خدا فاسد کند؟ به جهتی که فساد در ملکش نباید بماند به این جهت مفسد را خراب و ضایع میکند. حالا که چنین شد اگر مفسد فسادش را کرد و بعد از فسادکردن او را هلاکش کرد این فسادش باقی میماند، باز کاری که خدا میخواست نشد. فسادش که باقی ماند، آن جثه هلاک شد شده باشد. پس خداوند مفسد را حتم است و حکم است رفع فسادش را بکند، بخصوص متکفل است خدا خودش که نگذارد مفسد فساد کند. این کلمه را محکمش کنید چرت نزنید قایم بگیرید. حالا میبینی بسیار فسادها در ملک هست، چطور شده؟ سعی کن راهش را به دست بیار. راه مسئله که به دست نیامد معطل میمانی. انسان تا امر خدایی را قیاس میکند به امر خلقی، تا امر خلقی را قیاس میکند به امر خدایی به مطلب نمیرسد. همین اهل حیله حیله کردند و باقی ماند، غصب خلافت کردند این فساد را کردند، و این مفسدین به درک واصل شدند فسادشان باقی ماند در دنیا. پس این چه حرفی است که عرض میکنم بر خداست رفع فساد کند، مفسد را نمیگذارد فساد کند و همان ساعت هلاکش میکند، نمیگذارد منتشر شود ملک او را فاسد کند، فیالفور خودش را هلاک میکند فسادش را هم باطل میکند. آن جثه به عملِ افسادش بد بود نه جسم مِن حیث الجسمیة. مِن حیث الافساد اگر بد بود فسادش که ماند.
«* دروس جلد 7 صفحه 447 *»
پس انشاءاللّه دقت کنید. پس خداوند عالم امر خود را واضح میکند بیّن میکند حجت خود را غالب میکند بر تمام حیلهبازها و حیله آنها را آشکار میکند حجت خود را غالب میکند سحر آنها را باطل میکند شعبدهشان را باطل میکند. دیگر آنهایی را که عرض میکنم در احادیث خیلی چیزها هست از شک و شبهه آدم را بیرون میآرد. و به غیر از اینها از شک و شبهه بیرون نمیآید. گاهی هست خدا میگوید ستاری کنید فسق و فجور کسی را نگویید. اگر تو تنها دیدی فلان در خلوت شراب خورد حالا خیال کنی که من خوب آدمی هستم بروی توی بازار بگویی فلان شراب خورد، تو بدتر از اویی. او در خلوت شراب خورده و تو اشاعه فاحشه کردی و او را رسوا کردی. اگر باکیش نبود خدا که پیش مردم رسوا شود، پیش مردم میرفتی میگفتی، آنوقت عیبی نداشت. لکن اینی که در خلوت رفت شراب خورد و تو فال گوشش رفتی و دیدی و آمدی و گفتی، این هزار مرتبه بدتر است از عمل او در شرع. و در همه شرعها حرام است نمامی و فتنهها، فتنه همیشه بدتر از قتل بوده. پس گاهی به جهت احقاق حق اینجور کارها را میکنند. جعفر کذاب در خلوت شراب میخورد. وقتی بنای امامت را میگذارد وامیدارند بروند خم شرابش را در خانهاش پیدا کنند. و اگر ادعا نمیکرد امامت را بسا یک عمر شراب میخورد و کسی خبر نمیشد، حالا هم شما نمیدانستید شراب خورده. همینکه بنا شد که دین خدا را خراب کنی خدا هم خرابت میکند رسوات میکند. آنوقت دیگر به صاحبالامر صلوات اللّه علیه نمیشود عیب گرفت که چرا ستاری نمیکنی؟ جد تو امر کرده و قرار داده که غیبت نکنید که بدتر از زنا است، حالا تو چرا عیب جعفر را فاش میکنی؟ این عیب را نمیشود گرفت بر امام، به جهت آنکه تو ببین جعفر چکار میخواهد بکند میخواهد فسادی بکند که تمام مردم را گمراه کند. هرکس هر فسادی که بکند همینکه عموم خلق را بخواهد ضایع کند خدا رسواش میکند. راست است خدا ستّار است و امر به ستّاری کرده، اما وقتی کسی بنا دارد مردم را گمراه کند دیگر آنوقت لابد
«* دروس جلد 7 صفحه 448 *»
است رسواش کند، و امر میشود به صاحبالامر که میفرماید بیایید برویم خمهای شرابش را بشکنیم و میروند و میشکنند. نمیشود دیگر آنوقت ستّاری کرد.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه خدا احقاق حق میکند نمیگذارد مفسد در روی زمین باقی بماند. لکن فساد دو جور است یک فسادی است که اختراعی در دین میخواهد بکند، باید این را خدا نگذارد باقی بماند. و اگر کسی مخترع شد و این اختراع از جانب اوست و خدا ردش نکرد ردعش نکرد، رد او را به مکلفین نرساند، این یقیناً از جانب خداست. دیگر اگر خارق عادتی آورد این خارق عادتش یقیناً معجز است و یقیناً از جانب خداست یقیناً صادق است. این است که خدا متکفل شده. حالا دیگر بعد از آنی که این مبدأ پیدا شد قاعده و قانونی گذاشت حلالی گذاشت حرامی گذاشت، صدق خودش را نمود و ثابت کرد؛ حالا دیگر توی دائره تابعین اگر کسی حلالی را حرام کرد حرامی را حلال کرد لأخذنا منه بالیمین دیگر اینجا ستّاری نمیکند. هیچ وعده نکرده خدا که من جمیع عصات را رسوا نمیکنم. از صفت خداست که ستّارالعیوب است. حتی اینکه؛ و ملتفت باشید که چه عرض میکنم. عرض میکنم مادام که ایمانتان محفوظ است و خاطرجمع به ایمان خود هستید و ضروریات را از دست نمیدهید، واللّه باید قطع داشته باشید که خداوند میآمرزد جمیع گناهان را، چراکه از صفت اوست که یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح خوبیها را اظهار میکند بدیها را ستر میکند. از صفت اوست که یا من لمیؤاخذ بالجریرة نه در این دنیا نه در جایی دیگر خطاها را نمیگیرد. مادامی که معصیت است و اسمش عصیان است خدا چنان پرده میکشد که ملائکه هم خبر نشوند مؤمنین خبر نشوند و خدا ستر میکند که منافقین نمیفهمند، و خودش میداند و تو میدانی که معصیت کردهای، آخر طوری از سر تقصیر تو میگذرد که ملائکه هم نمیفهمند که تو معصیت کردهای. پس خدا متعهد نشده و متکفل این امر نشده که فسق فجّار را منع کند کفر کفار را منع کند که کفر در دنیا نباشد.
«* دروس جلد 7 صفحه 449 *»
حالا دیگر ترائی میکند که این حرفها خلاف حرفهای اول باشد. کفر فسادی است که بدتر از آن فسادی نیست، نفاق فسادی است که بدتر از آن فسادی نیست نفاق از کفر فسادش بیشتر است، و میبینیم باز نفاق هست در دنیا و خدا آن را برنداشته، و فتنه در دنیا هست و خدا فتنه را بدتر از قتل نفس و قتل مؤمنین قرار داده و در دنیا هست. پس بعد از آنی که مبدأ آمد حلالی و حرامی درست کرد قواعدی در دنیا گذارد تعلیم همه کرد همه یاد گرفتند، حالا دیگر در توی این دائره اگر کسی گفت فلان حرام است خدا جلدی زبانش را نمیبندد، خدا اراده نکرده است. یا جلدی نمیآید او را بکشد انما نملی لهم لیزدادوا اثماً. امرش را واضح و آشکار میکند موسی را میفرستد عصاش را میاندازد و اژدها میشود. حالا بعد از آنی که این کارها را کرد فرعونی گفت انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر جلدی فرعون را هلاک نمیکند، چند صباحی مهلتش میدهد که راه برود. جمیع کفرهایی که در ملک است هست و مهلت میدهد. یک امر واضح بیّنی آشکاری را واضح میکند، و این امر واضح را کسی انکار کند کافر میشود. و اگر امری را واضح نکرده باشد آشکار نکرده باشد و کسی آن را انکار کند کافر نمیشود، او را کافر نمیگویند او را حد نمیزنند با او جنگ نمیکنند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 450 *»
درس بيستونهم
(دوشنبه 6 ربيع الثانى سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 451 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
چون خداوند عالم میداند جمیع چیزها را، و این خدا قادر است بر همه کارها و عادل است و هیچ ظلم نمیکند؛ آدم باید انشاءاللّه فکر کند و خدای خود را به آن صفاتی که وصف کرده بشناسد، حکم کند. در هر دینی که از آسمان آمده این هست که خداست قادر بر هر کاری، عقل هم همینطور میفهمد که آن کسی که این اوضاع را برپا کرده میتوانسته، و میفهمد عالم است و ظالم هم نیست. و در عقول گذاشته این را که بتوانند بفهمند. جمیع عقول متفقند مطابق تمام کتابهای آسمانی که معقول نیست خدا دین خودش را ظاهر نکند بیان نکند حلالش را نگوید برای کسی، آنوقت ریش کسی را بگیرد که چرا حلال مرا ندانستی؟ و همچنین حرامش. جواب میگویند میبایست بگویی تا ما بدانیم. اینها خیلی واضح است، مردم چون مسامحه
«* دروس جلد 7 صفحه 452 *»
میکنند در دین، خیلی مزخرفات اعتقاد میکنند. انسان وقتی بیان میکند میبیند چه مزخرفات در توحید نوشتهاند در کتابهای گنده روی کاغذ ترمه جدول طلا، آخرش میبینی کفر است و زندقه.
پس خدا باید دینش واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، تا هرکس گرفت نجات یابد لیحیی من حیّ عن بینة و یهلک من هلک عن بینة هرکس نجات یافت از روی یقین نجات یافت و هرکس هلاک شد امر واضحی بیّنی را دید و انکار کرد و کافر شد. تا امر واضحی بیّنی که احتمال بطلان در آن نرود نیاورد، ریش مردم را نمیگیرد که چرا این امر واضح را انکار میکنی؟ و به همین نسق انشاءالله خیلی تأکید کنید و مخمر کنید در ذهنتان، نفس خود را عادت بدهید به طریقه انبیاء و اولیاء. مکرر عرض کردهام تمام کسانی که خود را به پیغمبری میبندند همه میگویند که پیغمبر خدا هرچه را پیغام آورده از جانب خدا، آن حرفی را که مأمور است به ما بگوید از جانب خدا، در آن حرفش باید دروغگو نباشد، و ما احتمال ندهیم دروغ است. اگر احتمال بدهیم نمیتوانیم ایمان به او بیاریم. آنوقت اگر گفت فلان حلال است یا فلان حرام است ما خاطرجمع نیستیم.
دقت کنید که این مسئلهای است افتاده در میان فقهاء و آن حاقّش در دست اهل حق باقی مانده، و از دست اهل باطل گرفته شده. و اهل باطل چنان مسلط هم شدهاند که اهل حق نمیتوانند نفس بکشند. و آن این است که سنیها آن اهل تحقیقشان میگویند که شیعه میگوید خلیفه رسول خدا باید معصوم باشد تا ما خاطرجمع باشیم، و اگر معصوم نباشد شاید یک وقتی ما را امر کند به خلاف شرع. و اینقدر همینجاها تاختهاند به شیعه! و خدا میداند خیلی هم از جوابشان عاجز ماندهاند مگر تکتک اهل حق که در دنیا بودهاند و کتابهاشان نمانده، باقی دیگر جواب نتوانستهاند بدهند. میگویند اگر خلیفه باید معصوم باشد که امر یقینی را به ما برساند، شما که اجتهاد را جایز میدانید و تمام اصولیین مذهبشان این است که
«* دروس جلد 7 صفحه 453 *»
مجتهدی با مجتهدی که اختلاف دارد، و در خیلی از مسائل به طور تفاوت فتوی میدهند، و در واقع نفسالامر آنچه از پیش خدا آمده یکچیز بیش نیست؛ پس اینها لامحاله یکیشان مطابق با آنچه از پیش خداست گفتهاند، حالا آن یکیش کدام است؟ معلوم نیست. اگر جایز هست که مجتهد اجتهاد کند و استفراغ وسع کند و آنقدر که میفهمد همان تکلیفش باشد، دیگر اگر اشتباه کرده ــ اگر درست رفته درست رفته ــ این اگر خطا هم کرده باشد خدا هم عذابش نمیکند، به تکلیف خود عمل کرده.
باز چرت نزنید و ملتفت باشید. واقعاً وقتی نگاه میکنیم ما نمیبینیم مجتهدی را مطابق با مجتهدی دیگر در جمیع فتاوی. دو نفر پیدا نمیشود در میانه اصولیین، بلکه در میان اخباریها دو نفر عالم که فتواشان یکجور باشد در جمیع مسائل پیدا نخواهد شد. حالا که چنین است میگویند شما علمای خود را که بحق میدانید و میگویید به حق رسیدهاند و به تکلیف خود عمل کردهاند با وجودی که معصوم هم نیستند؛ پس خلیفه هم معصوم نباشد عیب ندارد. پس خلیفه باید معصوم باشد حرفی است که هیچ الاغی نمیزند! و گفتهاند همينطورها به شیعه، و تاختهاند.
شما ملتفت باشید انشاءاللّه که این حرفها همیشه بوده، هرکس طالب حق و دین حق بوده از این حرفها باکیش نبوده، میدیده دلیل و برهان چه پیش میآرد همان را میگرفته. حالا اینجا هم این مسئله آسان است، امر خدایی همیشه واضح بوده ظاهر بوده همیشه بیّن بوده همیشه آشکار بوده، مخصوص علماء نبوده بلکه عوام هم دین میخواستهاند. پس امر اینجورها نیست که آنها خیال کردهاند. شما انشاءاللّه ملتفت باشید اینجور حرفها در دنیا هست. پس میگوییم سنی هر قدر بتازد به شیعه، آنچه مسلمی خودش است که نمیتواند وازند. پس در این قدرش که تمام کسانی که قائل به نبیی هستند و قائل هم هستند به عصمت خود پیغمبر، در اینقدر حرفی ندارند که به اتفاق کل ادیان و به اتفاق کل عقول آن کسی که از جانب
«* دروس جلد 7 صفحه 454 *»
خدا میآید به نبوت و امری را مأمور است برساند، در این امر احدی نمیگوید که جایز است سهو کند یادش برود، یا دروغ بگوید. پیغمبران در وقت ادا واجب است صادق باشند عصیان نکنند؛ که اگر این نبی در وقتی که میآید از جانب خدا که بگوید فلان حلال است فلان حرام است، اگر در این وقت بنا بگذارد دروغ بگوید و خدا مهلتش بدهد حجت از خدا منقطع است و خلق بر خدا حجت دارند. خواهند گفت خدایا تو پیغمبری فرستادی ما خاطرجمع شدیم راست میگوید، و آمد دروغ گفت و ما نفهمیدیم، تو چه حجتی بر ما داری؟ پس هرقدر سنیها و غیر سنیها استدلال کنند بر مطلب باطل خودشان، اینقدر را نمیتوانند وازنند چراکه این محل اتفاق است که کسی را که خدا میفرستد برای ابلاغ او را حفظ میکند که دروغ نگوید حرف را عوض و بدل نکند اشتباه نکند سهو نکند، آن امری را که خدا خواسته به این مردم برساند، و این را راه انداخته که تو برو برسان چراکه تو همزبان مردمی. این اگر یادش برود تقصیر برمیگردد به خدا، اشتباه کند سهو کند دروغ ببندد همینطور تقصیر برمیگردد به خدا. اینها محل اتفاق کل عقول و کل ادیان است.
پس امری را که خدا میخواهد به خلق برساند اگر قاصد میگیرد و میرساند قاصدش را حفظ میکند که گناهکار نباشد الله اعلم حیث یجعل رسالته معقول نیست خدا بداند قاصدی میفرستد و این از روی هوای نفس عمداً پیغام خدا را نمیرساند و معذلک قاصدش کند، چراکه اگر میخواست پیغام نرسد اصلش هیچ پیغام نمیداد قاصد هم نمیگرفت و نمیفرستاد. و همچنین از همین قبیل باز قاصدی را خدا بگیرد و بخواهد پیغامی برساند اتفاقاً قاصد یادش برود، میپرسم از این خدا که ای خدا تو میدانستی این یادش میرود یا نمیدانستی؟ اگر نمیدانستی چطور خدایی بودی! و اگر میدانستی چرا فرستادی. پس اولاً که اللّه اعلم حیث یجعل رسالته پس عاصی را قاصد خود نمیکنند، ناسی را قاصد خود نمیکنند، ساهی را قاصد خود نمیکنند. از این جهت است فراموشکارها قاصد نشدهاند، عاصیها
«* دروس جلد 7 صفحه 455 *»
پیغمبر نشدهاند. و همچنین معقول نیست به همین نظم نمیشود زیاد و کم هم بکنند یا به سهو تعبیر بیاورند یک سر مو از آنجوری که خدا گفته برو بگو اگر زیادتر بگوید تقصیر برمیگردد به خدا که این سر مو را گفته بودی خواسته بودی بیشتر بگوید یا نخواسته بودی؟ اگر خواسته بودی که این زیاد نکرده، و اگر نخواسته بودی چرا همچه قاصدی فرستادی که زیاد کند؟ یک سر مویی کمتر از آنچه خدا خواسته بگوید همينطور. تمام آنچه میگویند به مطابق اراده خداست که میگویند. بابصیرت که فکر کنید دانا میشوید که تمام حجج الهیه حالتشان چه جور بوده. یکیش پیغمبر آخرالزمان است؟ص؟ رئیس کل و شاهنشاه بر کل. آن بزرگوار نه یک سر مویی زیادتر میکند از آنچه خدا خواسته نه یک سر مو کمتر، و پستترین پیغمبران مثلاً جرجیس است، امتش از همه پیغمبران کمتر بوده. باز این جرجیس یک سر مو زیاد کند تقصیر برمیگردد به خدا، یک سر مو کم کند تقصیر برمیگردد به خدا.
فکر کنید انشاءاللّه درست بابصیرت باشید تلک الرسل فضّلنا بعضهم علی بعض بعضی پیغمبران استادند بعضی شاگرد. بعضی متشخصترند بعضی تشخصشان اینقدر نیست. اما تمام اینها در آن امری که مأمورند برسانند به مردم یک سر مویی را کم و زیاد نمیکنند. حتی کیفیت گفتن را اگر گفتهاند سخت بگو یا سست بگو همانجوری که خواستهاند میگویند، به هر اندازهای که خواستهاند میگویند. پس انبیاء تمامشان معصومند و مطهر، آنجوری که خدا خواسته امر خدا را میرسانند بدون کم و زیاد. اگر همچو نبود قابل قاصدی نبودند چنانکه باقی نبودند قابل و خدا قاصدشان نکرده. حالا دقت که بکنید تمام قاصدهای خدا همينطورند جبرئیلش هم همينطور است. هر وقت گفتند بیا همان ساعت میرود، هر وقت گفتند بمیر امرش میکنند بمیر میمیرد. پس یک سر مویی جبرئیل نه کم میکند نه زیاد، و میآید و میرساند و پیغمبران میگیرند. و آن پیغمبرش هم همانطور که مأمور است میآرد و میرساند.
«* دروس جلد 7 صفحه 456 *»
دیگر اگر اتفاق در بعضی از اخبار دیده باشید که انبیاء ترک اولی میکنند، بسا خیال کنید یعنی زیاد و کم میکنند، آنوقت بسا خیال کنید جایز است نبی یادش برود یا سهو کند یا کم و زیاد کند. پس عرض میکنم هیچ سنّی هیچ منّی هیچ یهودی هیچ نصارایی نمیتواند این را وازند؛ که خدا آن امری را که میخواهد برساند به خلق، ذاتش نمیآید با مردم حرف بزند، لامحاله قاصد میفرستد، دیگر یا ملائکهاند یا پیغمبران، این قاصدها یک سر مویی کم نمیکنند ماینطقون عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی آن دلیل عقلش این دلیل نقلش که بیان همان عقلها است. تمام پیغمبران و ملائکه حالتشان همینجور است که خدا بیان کرده. باز میفرماید عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون. ماینطق عن الهوی را حالا بسا کسی خیال کند که مخصوص پیغمبر آخرالزمان است؟ص؟. عرض میکنم هیچ پیغمبری را خدا نفرستاد مگر اینکه از برای این فرستاده که مطاع باشد، فرستاده برای اینکه سید باشند برای اینکه آقا باشند برای اینکه فرمانفرما باشند. و این آقا اگر گناهکار باشد خدا امر کرده از زبان همان مطاع که لاتطع منهم آثماً او کفوراً و همچنین آن خدا از زبان همین مطاعها و پیغمبرها گفته است بخصوص لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا پس گفته کسی که سهو میکند نسیان دارد اطاعت او را مکن، این را من اصلش مطاع قرار ندادهام برای شما کسی را مطاع قرار دادم که سهو ندارد نسیان ندارد. پس کسی که مطاع است؛ و کل پیغمبران مطاعند به نص کتاب و دلیل عقل. پس کسی که مطاع است آثم و کفور و غافل نیست. پس پیغمبران آثم نیستند کفور نیستند غافل نیستند یک سر مویی کم و زیاد نمیکنند. صفت آنجور مطاعها چه جور باید باشد؟ همینجوری که در کتاب است عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون هیچ سبقت نمیگیرند هیچ هوایی ندارند به جز رضای خدا هیچ هوسی ندارند. پیغمبران از خودشان هیچ هوا و هوس ندارند. شماها را خدا خلق کرد و شما هریک هوایی دارید هوسی دارید، یک کسی دلش خوش است به تجارت میلش و هواش همه
«* دروس جلد 7 صفحه 457 *»
تجارت است، یک کسی دلش خوش است به زراعت یکی به نجاری یکی به حجّاری هر کدام طبعی دارند. حالا یکپاره خلق را هم خدا میتواند خلق کند که طبعش و مزاجش و هواش و هوسش اینجور باشد که هیچ سبقت بر خدا نکند، هرچه خدا میگوید بکن بگوید سمعاً و طاعةً یک سرمو کم و زیاد نکنند.
پس انشاءاللّه فکر کنید و اینقدر بیان را فراموش نکنید که انبیاء تمامشان در وقت ادا معصومند. و دیگر این را سنی نمیتواند وازند نمیتواند بگوید پیغمبر این قرآنی را که آورد شاید از جانب خدا نیست و افترا بر خدا بسته است. این را سنی هم نمیگوید. پس این قرآن یقیناً از زبان خداست، یقیناً از زبان جبرئیل است یقیناً از زبان پیغمبر است و پیغمبر ماینطق عن الهوی. این را سنیها هم نمیتوانند وازنند چراکه نص قرآن [است] که پیغمبر ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی، ماضلّ صاحبکم پیش از آنکه این آیه نازل شود پیغمبر مدتها در دنیا بود، از اول تولدش تا وقت نزول این سوره والنجم میگوید ماضلّ صاحبکم یعنی پیش از اینها این صاحب قرآن پیغمبر شما هرگز گمراه نبود. و ماغویٰ و هرگز سلوک در گمراهی نکرده بود. پیشتر که حالتش چنین بود و معصوم و مطهر بود، بعد از این هم ماینطق به طور استقبال میگوید ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی و این آیه داخل آیات محکمه است متشابه نیست.
و همیشه مکرر عرض کردهام و نصیحت کردهام که همیشه اهل حق آیات محکمات را میگیرند سخت نگاه میدارند. حالا بسا آیه دیگر مقابلش باشد که با این آیه منافات دارد، اگر میتوانید معنیش را مطابق با این محکم کنید که خیلی خوب، نمیتوانید میگویید ما معنیش را نمیفهمیم. پس عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون داخل محکمات آیات است. اتفاقی کل عقول است که پیغمبری که خدا میفرستد آنچه به او گفتهاند برو بگو، اگر عصیان کند و نگوید تقصیر میرود به خدا میرسد. و خدایی که پیغمبر عاصی میفرستد و میداند نمیرساند امرش را و باز
«* دروس جلد 7 صفحه 458 *»
میفرستدش و آنوقت انتقام میکشد از مردم که چرا اطاعت او را کردید؟ این ظلم است. وانگهی چه فایده در انتقام او؟ هیچ ظالمی این کار را نمیکند هیچ جابری این کار را نمیکند. هر پادشاه ظالمی، هر جعلقی که قاصدی میفرستد جایی، اگر بداند این عصیان میکند از او خاطرجمع نیست نمیفرستد او را. نه اینکه بداند نمیرود یا میرود و پیغام را به سر نمیرساند، آنوقت بفرستد او را و بعد هم او را بزند که چرا پیغام مرا نرساندی. بلکه اگر بزند هم فایده ندارد، پیغامش هم که نرسیده. هیچ جاهلی این کار را نمیکند.
پس قاصدی که خدا میگیرد عاصی نباید باشد ناسی نباید باشد سهو نباید بکند خطا نباید بکند. دیگر اگر این عصیان و سهو و خطا و نسیان برایش باشد امر خدا را نمیتواند برساند. یک سر مویی نه میتواند زیاد کند و نه کم کند. اگر بکند امر خدا نرسیده است. این استدلال عقلی را میآری توی نقل میفرماید عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون. و النجم اذا هوی ماضلّ صاحبکم و ماغوی و ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی. پس اینجور آیات چون مطابق با عقول است و چون خدای ما عادل است یقیناً و ظالم نیست یقیناً و امر او یقینی باید باشد، پس آیه آیه محکمی است. حالا اتفاقاً اگر یک آیهای دیدی که مطابق این آیه نشد، دیدی فرموده لیغفر لک اللّه ما تقدم من ذنبک و ما تأخر یعنی ای پیغمبر پیشترها گناه کردهای و خدا میآمرزد آنها را، گناهان بعد را هم میآمرزد. اگر همچو آیهای باشد اگر میتوانی مطابقش کنی با این آیه محکم که منافات نداشته باشد با این، بکن. نمیشود، محکم را از دست مده. پس مقدمات گناهِ پیغمبر گناهان شیعیان و گناهان امتی است که پیش گناه کردهاند، و همچنین گناهانی که بعد میکنند امت تو، تو شفیع کل هستی برای همه انا فتحنا لک فتحاً مبیناً لیغفر لک اللّه ما تقدم من ذنبک و ما تاخّر به قاعدههای عربی گاهی گناه را میگویند «یغفر له» گاهی «یغفره». شما رمزش را به دست بیارید. «یغفره»؛ کسی که خودش گناهکار باشد و استغفار کند بیلام مناسبتر
«* دروس جلد 7 صفحه 459 *»
است میگویند «یغفره». لکن کسی که شفیع باشد و به جهت خاطر او کسی را بیامرزند اینجا میگویند «یغفر له» و اینجا با لام مناسبتر است. اگرچه به هردو معنی آمده باشد. پس هرجا «یغفر له» است «یغفر لک» است «یغفر لک اللّه» است یعنی به جهت خاطر تو، آنوقت یغفر آنچه پیش است یغفر آنچه بعد است. پس این گناه پیغمبر نیست به دلیل قول خدا که ماضلّ صاحبکم و ماغویٰ ماینطق عن الهوی به دلیلی که گفته عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون. به دلیل قولی که گفته است جمیع پیغمبران را من فرستادهام برای شما که مطاع باشند. و به دلیل اینکه فرموده لاتطع منهم آثماً او کفوراً. به دلیل اینکه گفته لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا مطاع عاصی نیست مطاع ناسی نیست ساهی نیست، متذکر است. به دلیل اینکه گفته من لمیحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الکافرون، هم الظالمون، هم الفاسقون دیگر قیدی هم ندارد. یکوقتی هست حکمی را خدا نازل کرده و یک کسی عمداً آن حکم را که میداند از جانب خداست خلاف آن را حکم میکند. یکوقتی هست کسی حکم خدا را نمیداند و حکمی میکند. در حق هر دو طایفه هست، آیات مطلق است. پس هرکس حکمی کند و یقیناً بداند از جانب خدا آمده، آن حکم بما انزل اللّه است. و اگر میداند این حکم خدا نیست و حکم میکند، یا نمیداند و حکم میکند این است که فرمودهاند و من لمیحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الکافرون و ظالمون و فاسقون. پس حکم همیشه بما انزل اللّه باید باشد.
پس فکر کنید دقت کنید. پس انبیاء حاکمند در میان رعیت و حکّام خدایند آمرند ناهیند، اینها حکم به ما انزل اللّه میکنند، و لو سرمویی پیش و پس باشد و لو کیفیتی تغییر کند اینها ما انزل الله است یک سر مویی کم و زیاد نشده. یک سرمویی اگر زیاد و کم شود یک کیفیتی زیاد و کم شود این لمیحکم بما انزل اللّه. و کسی که بما انزل اللّه حکم نکند یا کافر است یا ظالم یا فاسق، و خدا نه کافر را پیغمبر میکند نه ظالم را نه فاسق را. پس به اتفاق تمام نقلها و تمام ادیان پیغامی را که خدا میخواهد
«* دروس جلد 7 صفحه 460 *»
به خلق برساند قادر است و چون قادر است مانع ندارد، و چون بناش را گذارده قاصد بگیرد برساند، قاصدها را میتواند جوری خلق کند که عاصی نباشند یادشان نرود، هرچه را خدا بخواهد یادشان هم نرود، یکطوری حفظشان میکند. پس خدا قادر است خلقی خلق کند که این امری که میخواهد برسد این برساند، سهو در آن نباشد خطا در آن نباشد نسیان در آن نباشد مسامحه نکند سرمویی کم و زیاد نکند. اینجور کسان باید امر خدا را بیاورند در میان خلق، پس باید معصوم باشند. دیگر سنی نمیتواند وازند این را یهود نمیتواند وازند نصاری نمیتواند وازند.
پس اگر یک جایی عصمت شرط شد و سهو و خطا باید برداشته شود، تمام اینجور استدلالات برای همین است که آن امتی که باید دعوت کنند خاطرجمع باشند تا ایمان بیارند اذعان کنند تا اهل یقین باشند تا شک و شبهه نداشته باشند. این خدایی که این پیغمبران را فرستاده شکّاک را لعن کرده، کسانی که یقین ندارند لعنشان کرده گفته صم بکم عمی فهم لایعقلون یعنی لایتیقّنون. پس مبادی باید معصوم باشند. پس اگر در یک پیغامی از پیغمبری شرطش این است که آن پیغمبر در آن پیغام بخصوص معصوم باشد سهو نکند خطا نکند؛ و این را سنی و یهود و نصاری نمیتوانند وازنند. اگر چنین است پس تمام امرهایی که میخواهد بیارد پیش تو همينطور میآرد. تمام امری که به واسطه واسطگان باید بیارد، خودشان خود را نمیتوانند حفظ کنند خدا میتواند حفظشان کند، خودشان فراموشکار باشند خدا از یادشان نمیبرد.
پس وقتی جایز شد یک پیغمبری در یک قولش شرط آن قولش عصمت و عدم سهو و نسیان باشد، اگر یک جایی این شرط است جای دیگر هم که مسئلهای مثل این میخواهد بگوید این شرط هست. این شرط در تمام ابلاغها شرط است. اگر در یک رجل این را به دست آوردی که باید این طور باشد، رجل دیگر هم اگر فرستاد او هم باید همینطور باشد، اوصیا و ائمه همه باید چنین باشند. برای این وا میدارند آنها را
«* دروس جلد 7 صفحه 461 *»
که احکام را برای جهال بیان کنند، یا کوری را میخواهند عصاکش کوری دیگر کنند؟! و این هم خیلی واضح است که آنهایی که به وجود ائمه قائلند میگویند که خلیفه باید از جنس مخلف باشد، بلکه از نفس مخلف باشد. پس اوصیا ضرورند به دلیل اینکه انبیاء ضرورند. به دلیل اینکه ما خیر داریم شر داریم، ما را خدای ما مهمل و مجمل نگذارده ارسال رسل کرده انزال کتب کرده وعد و وعیدها کرده است از برای اینکه این مطلب را اثبات کند و یقینی کند.
پس وقتی ملتفت شدید خواهید یافت که هر دینی و مذهبی که چنین یقینی توش نباشد بدانید از جانب خدا نیست. دیگر حالا راه نمیبرند نمیخواهند یاد بگیرند، جهنم. ماها اگرچه خودمان میدانیم سهو داریم نسیان داریم خطا داریم، ما چون چنین بودیم پیغمبر معصومی میخواهیم که سهو نکند نسیان نکند خطا نکند اشتباه نکند. برای اینکه ما چون ناقص بودیم آن کامل را ضرور داشتیم، ماها اگر خودمان میتوانستیم اینطور باشیم انبیاء بودیم. و بالبداهه خدا چنین نکرده. پس رؤساء همیشه باید محفوظ باشند و معصوم باشند از سهو و نسیان و خطا.
پس این امرها در خصوص خود حجج درست است. لکن این معصومین اگر توی دنیا باشند، که هستند و قولشان را میرسانند؛ دیگر حالا آخرش هم شده و من هم خسته شدهام و شما هم بنای کسالت را گذاردهاید. عرض میکنم که آن حجج اصل اگر هستند روی زمین که خودشان هستند، اگر اینها نباشند روی زمین که کیما ان زاد المؤمنون شیئاً ردّهم و اننقصوا اتمّه لهم به جهتی که مؤمنون نمیتوانند این ادعا را بکنند که ما سهو نداریم نسیان نداریم خطا نداریم زیاد و کم نمیکنیم، بسا به اشتباه کم و زیاد میکنیم چراکه «الانسان یساوق النسیان». باز این امر را در خدا و آن پیغمبر و آن اوصیا جوری قرار داده که کسی در میان ما برخیزد که من معصومم سهو نمیکنم خطا نمیکنم، از دین ما است که تکذیبش کنیم. معصومین در دائره اسلام همان چهارده نفر بیشتر نیستند. ــ پیشتر بروی انبیاء تمام معصومند؛ آنها را کار دستشان
«* دروس جلد 7 صفحه 462 *»
نداریم ــ این جماعت معدود مخصوص همیشه باید یکیشان زنده باشند و تصرف کند در ملک، که اگر به اشتباه مؤمنی چیزی زیاد کند برش دارد، به اشتباه چیزی را کم کند برای او تمام کند. دیگر یا یک کسی را میفرستد با او حرف میزند که به این دلیل تو اشتباه کردهای و حالیش میکند، یا اتفاق کتابی را برمیدارد حدیثی میبیند میفهمد. هرطور هست نمیگذارد عمل بکند به آن اشتباه. پس وجود حجت از برای این است که چون اینها زیاد و کمکُن بودند ولو به سهو و به نسیان و به خطا و اشتباه باشد، یک حجتی میخواستند راعی میخواستند شبان میخواستند. بلاتشبیه یا بتشبیه، ببینید گوسفندی که نمیداند خودش چراگاهش کجا است، نمیداند کدام سمت ایمن است از دزد و از گرگ، کدام سمت دزد دارد گرگ دارد، لامحاله شبانی میخواهد که بداند کدام علف به کار گوسفندان میآید کدام زمین علف بیشتر و بهتر دارد گوسفندان را آنجا ببرد، کدام زمین گرگ دارد نباید گوسفندان را آنجا برد، کدام سمت گرگ نیست گوسفندها را از آن راه ببرد. پس راعی ضرور دارند. اما راعی مُرد، گوسفندان بیصاحب میمانند و نمیدانند کجا بروند. پس اموات را خدا شبان نمیکند. این است که هر پیغمبری مرد پیغمبری یا وصیی جاش میآید. پس هر دینی که پیغمبرشان مرده و وصیی براشان نیست و خودشان باید برای خود کسی بتراشند اینها دین ندارند شبان ندارند، اینها را گرگها میبرند. پس گوسفندان همیشه شبان دارند و شبان همیشه مناسب ایشان است. لکن لازم نکرده است که گوسفندان شبان را ببینند، شبان باید ببیند گوسفندان را. اما اینها خودشان نفهمیدند به چه مصلحت فلانوقت بیرون رفتند، به چه مصلحت آمدند، خودشان از خیلی چیزها بیخبرند بسا شبان را هم نبینند، اما شبان چوبی را حرکت میدهد، بادی مسلط میکند برمیگرداند اینها را. پس شبانی در کار است و آن شبان صاحب تدبیر است میداند چه کند راعیکم الذی استرعاه اللّه امر غنمه هو اعلم بمصالح غنمه آن است ناطق، که همیشه باید ناطقی در میان باشد.
«* دروس جلد 7 صفحه 463 *»
حالا ببینید همهچیز را اهل باطل غصب کردند. همانجوری که خلافت رسول خدا را غصب کردند همینجور نطق را میخواهند غصب کنند از اهل حق. عرض میکنم واللّه ناطقی در میان شیعه هست، اما ناطق یعنی پیغمبر، ناطق یعنی امیرالمؤمنین، ناطق یعنی صاحبالامر صلوات اللّه علیه. غیر از اینها ناطق معنی ندارد. بله ناطق باید یکی باشد، اما امام عصر ناطق است امیر المؤمنین ناطق است، ما داخل آدم نیستیم که ناطق باشیم ما راوی هستیم باید بگوییم امیرالمؤمنین چنین گفته باید بگوییم صاحبالامر چنین گفته. حالا اگر راستگویی قول خودت را میگیرند دروغگویی اعتنا نمیکنند. پس ناطق هست و ناطق الآن در میان شیعه هست که اگر زیاد کنند او کم کند اگر کم کنند او زیاد کند، هرچه باید برساند از جانب خدا سرمویی زیاد نمیکند سرمویی کم نمیکند، او راعی است او شبان است او ناظر است انا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکم و اگر این نبود لاصطلمتکم اللأواء و احاطت بکم الاعداء همينطوری که مردم حالا آنطور شدهاند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 464 *»
درس سىام
(سهشنبه 7 ربيع الثانى سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 465 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
عرض کردم که احقاق حق با خداست و ابطال باطل با خداست. چراکه از بواطن مردم و از بواطن خلق جمیع خلق مطلع نیستند، چون نیستند پس بسا چیزی در ظاهر خوب به نظر آید باطنش بد باشد، و این را خلق نمیتوانند مطلع باشند. اما خدا ظاهر خلقش را و باطن خلقش را همه را مطلع است و میداند، پس چیزی که ظاهرش خوب باشد و باطنش بد خدا از آن مطلع است. انشاءاللّه فکر کنید که خودتان بیابید بدون تقلید. چیزی که ظاهرش و باطنش هردو بد است بدی او تعدی نمیکند به غیر، پس خلق میدانند بد است پیشش نمیروند پیرامونش نمیگردند بد است برای خودش بد است. به خلاف چیزی که ظاهرش خوب و باطنش بد، خلق به طمع خوبی ظاهر پیشش میروند از باطنش خبر ندارند، میروند و گرفتار می شوند. مثل مار که ظاهرش نرم است و باطنش زهر است.
«* دروس جلد 7 صفحه 466 *»
پس از این جهتی که خدا دین را از همه خلق خواسته لامحاله و هیچیک را معذور نداشته که تو معذوری به جهتی که درس نخواندهای یا عجمی یا عربی؛ دین را از همه خواسته، و همه ظاهر را میبینند و از باطن هیچ خبر ندارند. و آنهایی که ظاهرشان و باطنشان بد بود آنها محل امتحان خلق واقع نمیشوند. ملتفت باشید که این هم بابی است از ابواب حکمت، ظاهرش خیلی آسان است غافل که شد انسان خیلی چیزها از دستش میرود متذکر که شد خیلی چیزها به دستش میآید. پس چیزی که ظاهر و باطنش بد شد خلق اجتناب میکنند و این محل امتحان نیست. و همیشه محل امتحان جایی است که ظاهر سازی بکنند، و مردم بروند پیششان و گول ظاهرشان را بخورند، و آن زهر را به ایشان بزنند. این است که در هر دائرهای منافقین فساد میکنند. توی دائره اسلام اهل اسلام فساد میکنند، یهودیها نمیتوانند فساد کنند. کسی که دینی را به خود گرفت و کسی دیگر را خلاف آن دین میبیند اصلاً پیرامون او نمیگردد و گول او را نمیخورد.
پس امتحانات الهی همیشه در جایی است که مردم به ظواهر مغرور شوند و از بواطن بد خبر نداشته باشند و آن باطنها تأثیر کند خوردهخورده به ظواهر که انس گرفتند خورده خورده آن بواطن اگر ظاهر شد وحشت هم نمیکنند و میگیرند. پس امتحانات همیشه جایی است که ظاهرها خوب باشد باطنها بد باشد. و آنجایی که ظاهر و باطن مساوی است خدا هرگز امتحان نکرده.
حالا نکتهای اینجا هست که باید برخورید به آن. حالا که چنین شد که ظاهرهای خوبی در هر جماعتی به هم میرسد، یکپاره صدقی معامله خوبی درسترفتاری همهجا به هم میرسد، باطنهای بد را مردم خبر ندارند؛ حالا که چنین است آیا مردم مکلفند همان ظاهر را بگیرند و باطنها را کار نداشته باشند؟ این هم که نیست، لامحاله باطنها تاثیر میکند. پس بر خداست احقاق حق و ابطال باطل، بر خداست باطن بدش را ظاهر کند که مردم فریب ظاهرش را نخورند و مغرور نشوند. اما
«* دروس جلد 7 صفحه 467 *»
جای این کلمه را پیدا کنید. پس بر خداست نگذارد فریب بخورند، بر خداست که او را رسوا کند. خدا کسی است که لایصلح عمل المفسدین خداست که ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله سحر را اگر خدا باطل نکند کسی نمیتواند باطل کند. غیر از ساحرین که کسی سحر راه نمیبرد، بیچارههای دیگر چه کنند؟ باقی مردم که علم سحر را نمیدانند و نمیتوانند باطلش کنند. پس سحر را خدا میداند که ظاهرش تماشایی دارد و باطنش را خدا میداند از شیطان است و بد است و باید بردارد. پس خدا باید باطل کند سحر را همينطوری که کرده. در همانجایی که ساحر به جهت سحرش میخواهد ادعای حقیتی کند، یا ساحر به جهت سحرش میخواهد حقی را از میان بردارد. این هم یک جور ادعایی است. پس یا ساحر میآید ابتداءً خارق عادتی به چشم مردم ظاهر میکند و به آن ادعا میکند که من پیغمبرم یا امامم یا کاملم. یا خیر، اهل حقی در دنیا هست ساحری میآید این کار را میکند که او را بیپا کند. پس عرض میکنم بر خداست که سحر را باطل کند در همان مجلسی که سحر کرده. در زمان موسی دیدند موسی کارها میکند، سحره را جمع کردند و نویدها دادند که کاری کنند امر را پیش مردم مشتبه کنند گفتند کاری کنید که اقلاً عصای شما هم بجنبد که مردم بعضی هم تابع شما بشوند. اینها هم آمدند عصاها و ریسمانهاشان را انداختند و اژدها شد در همان مجلس اگر خدا مهلت میداد و اینها متفرق میشدند و باطل نمیشد این سحر آنوقت همانجوری که ذکر اژدهاشدن عصای موسی در دنیا میماند ذکر آنها هم در دنیا میماند. از کجا این سحر نبود و آنها سحر بود؟ از کجا معلوم میشد؟ اگرچه مردم بعد آن را نمیدیدند. مثل عصای موسی که بعد ندیدند.
پس انشاءاللّه ملتفت باشید بر خداست که سحر سحره را چون از جانب او نیست و نخواسته در مقابل حق باشند اغتشاشکاری کنند که حق واضح نباشد، آن را باطل کند. و بر خداست که حق را واضح کند و بر خداست که باطل را واضح کند. و بسا یک تیر میزند به دو نشان، هم سحر را باطل کرده هم حق را واضح کرده. پس در
«* دروس جلد 7 صفحه 468 *»
همان مجلس که چیزی را محل اشتباه قرار میدهند که القائی بکنند که بلکه مردم منصرف شوند، مهلت نمیدهد. موسی عصاش را میاندازد و جمیع آن مارها را میبلعد و عصای موسی به جای خود میماند. و این عصای موسی سحر بزرگتر نیست و موسی بزرگ سحره نیست، چنانکه فرعون گفت و جمعی را به این حرف خواست گمراه کند. چراکه اگر این بزرگ سحره بود خدایی که سحر را ضایع میکند سحر بزرگ را زودتر ضایع میکند، ساحر بزرگ را زودتر باطل میکند. خدایی که سحر کوچک را باطل میکند سحر بزرگ را البته زودتر باطل میکند. و موسی صدقش ظاهر شد به همینکه کذب سحره ظاهر شد.
ملتفت باشید که دلیل تقریر از جمیع دلیلهایی که خدا خلق کرده و بعد خلق میکند از تمام آنها محکمتر است. و این دلیل تسدید و تقریر مخصوص انبیاء است مخصوص اولیاء است مخصوص اهل حق است، آن را میگیرند همراه آن راه میروند از هیچ لغزشی نمیلغزند از هیچ بادی حرکت نمیکنند. محکمترین جمیع دلیلها به دستشان است، این است که در هیچ شبههای نمیلغزند. اما این دلیل را اهل باطل اولاً که هیچچیزش را راه نمیبرند و اگر چیزی هم به گوششان بخورد زور میزنند باطلش کنند. و سبب اینکه خدا خواسته اینها ندانند این دلیل را این است که اینها طالب حق نیستند.
پس اگر دلیل تسدید الهی را یاد گرفتی یعنی اعتقاد کردی که خدایی داری که بر جمیع چیزها مطلع است، و تمام تصرفات ظاهر و باطن با اوست، و این میبیند شما را در محضر خود حاضر. و این خدا را یقین داری که دینی از شما خواسته و این خدا امرش را به اشتباه نمیگذارد. اشتباهکاری ظلم است. کسی سرکه و شیره داخل هم کند و توقع کند که شما ترشی صرف بفهمید از این، البته این ظلم است. تو سفیدی و سیاهی را داخل هم و مخلوط به هم کردی و چشم مرا هم جوری کردهای که هم سفیدی ببیند هم سیاهی، حالا توقع میکنی که بخصوص سفید ببین، این ظلم
«* دروس جلد 7 صفحه 469 *»
است. بول و غائط داخل هم که شد همهاش باطل است. فکر کنید درست دقت کنید. امر مشتبه و امری که واضح نیست امر خدا نیست، همهاش باطل است. پس خدا امر واضح بیّن آشکاری را میآرد میان خلق. حالا که آورد حتم نمیکند که لامحاله ایمان بیارید، اگر کسی ایمان آورد مفت خودش، ایمان نیاورد حجت خدا تمام است به جهنمش میبرد. در همهجا تا احقاق حق نکند به طوری که هیچ شبهه بطلانی در آن نباشد به هیچ وجه، آنوقت مؤمنین را تعریفشان نمیکند کفار را تکفیرشان نمیکند. تا نیارد امری را روشنتر از روز بلکه خیلی روشنتر به جهت آنکه حالا میبینیم که روز شد، میدانیم ما نداریم متصرفی در ملک غیر از خدا، پس این آفتاب را میدانیم شیطان نمیتواند بکشد بیارد از زیر زمین، پس این کار کار صانع است. پس حالا که روز شد میدانیم خدا روز کرده شیطان روز نکرده جنها نکردهاند به سحر روز نشد. پس روز حالا روز شده به جهتی که در مملکت متصرفی به غیر از صانع نیست، و حالا دیدیم قرص آفتاب از زیر زمین بالا آمد، همینکه دیدیم قرص از زیر زمین بالا آمد میدانیم خدا بالا آورده شیطان زورش نمیرسد قرص را بالا بیارد. اگر شیطان میتوانست، از کجا شیطان شیطان بود و باید لعنش کرد؟! پس شیطان هرقدر حیلهباز باشد هرقدر متصرف و پُرزور باشد، سایر اعوان و انصارش از شیاطین و جن و اهل حیله هرچه تصرف داشته باشند، اینها اگر میتوانستند تصرف در ملک خدا بکنند حجت خدا بالغ نبود کامل نبود، و خدا خدا نبود. خدایی که شریک داشته باشد در ملکش و در ملکش کسی بتواند کاری کند بدون حول و قوه او خدا نیست شیطان است.
پس چون خداست صانع و متصرف، حالا قرص را از زیر زمین بالا آورد میدانی خواسته روز باشد. و این را دین عقلاء قرار داده که بدانند خدا راضی است که روز روز باشد و اوست جاعل نور و ظلمت جعل الظلمات و النور و الظل و الحرور. پس به این دلیل ملتفت باشید و راه تسدید به دستتان بیاید. شما هرگز ندیدید خدا را که بگوید
«* دروس جلد 7 صفحه 470 *»
من این قرص را بالا آوردم و من این روز را قرار دادهام روز باشد، هرگز کسی صدای خدا را نشنیده و خدا را ندیده. و میخواهم عرض کنم اگر این دلیل به دستتان آمد آنوقت خواهید یافت که ضرور نیست اینجور لفظها هم گفته شود. بر فرضی که صدایی هم از آسمان بیاید که من این روز را روز کردهام، اگر این دلیل را یاد نگرفتی این شبهه آنجا هم میرود. نهایت صدایی میزد تو چه میدانی این کیست که صدا میکند. همینجوری که حالا خدا را نمیبینی که این حرف را بزند. اگر اعتقاد داری که متصرفی غیر او نیست و این آفتاب خودش خودش را نمیتواند حرکت بدهد، مثل این عصا که خودش نمیتواند خود را حرکت بدهد، پس چون این آفتاب و این آسمان از خود حرکتی ندارند و باید حرکتشان داد و محرکی به غیر از خدا نیست، تو میفهمی خدا حرکتشان داده. اگر از این راه پس بردی و به خاطرجمعی او دانستی اینها عاجزند، پس حالا که حرکت کرده و بالاش آورده؛ اگر این را یاد بگیری آنوقت اگر صدایی هم آمد میتوانی پی ببری که صدا صدای خداست، هاتفی است از جانب خدا. و اگر از این راه خاطرجمع نشدی و اعتقاد نکردی که جمیع تصرفات با خداست، یا گفتی شاید آفتاب خودش حرکت کرده یا شاید شیطانی جنی آفتاب را حرکت داده من چه میدانم خدا خواسته؛ اگر اینجور شد پایه شبهات هیچجا بند نیست، مگر خدا را بشناسی آنوقت ساکن شوی و یقین حاصل شود. خودت را به خدا نچسبانی، تمام خلق را مضطرب میکنند. اگر فرض کنی هاتفی ندا داد که من این روز را روز کردم و قرص را من بالا آوردم، تو نمیتوانی یقین کنی که خدا این صدا را داده یا شیطان. و شیطان گاهی صدا میدهد. در نزدیک ظهور در بیست و سیوم ماه مبارک صبح صدا میآید میان زمین و آسمان که حق با امیرالمؤمنین است باید تابع امیرالمؤمنین شد، آن صدای جبرئیل است. عصر همان روز صدا میآید که حق با عثمان و شیعیان عثمان است. پس شیطان هم میتواند صدا بدهد. دیگر راه تسدید را در این قصهها یاد بگیرید و متزلزل مشوید.
«* دروس جلد 7 صفحه 471 *»
باز کسی که یقین ندارد در دین و مذهب، در همینجور حکایتها متزلزل خواهد شد. میگوید صبح یک صدایی میآید که حق به جانب علی است و عصر خدا شیطان را میفرستد که او هم صدایی میدهد که عثمان مظلوم کشته شد، و حق به جانب عثمان و تابعان عثمان است. پس حالا اگر بعضی رفتند ایمان به عثمان آوردند پس تقصیرشان چهچیز است؟ میگویم اگر این راه را درست یاد نگیری و از این راه نروی البته انسان میلغزد. پس عرض میکنم که احقاق حق با خداست ابطال باطل با خداست. تو راهش را یاد بگیر، راهش را که به دست آوردی میدانی آسان است مشکل نیست. اگر آسان نبود تکلیف عوام قرار نمیدادند. راهش سرّی نیست که مخفی باشد در سینهها. دیگر اینها را که عرض میکنم هر گوشهایش مسئلهای را حل میکند، هر گوشهایش یکجور بصیرت انسان را زیاد میکند.
بدانید که هرگز دین خدا آن سرّهای مخفی نیست. هرچه سرّ است و مخفی است، مال صاحبان اسرار است چه دخلی به مردم دارد! خدا دینی خواسته علانیه واضح بین بدون تقیه و ترس و خوف. انبیاء آمدند میان مردم اصرار کردند نماز کنید روزه بگیرید. هر ادعایی که داشتند حاشا نمیکردند بر طبق ادعای خود میایستادند. هرکس عمل نمیکرد حدّش میزدند شمشیر میکشیدند میکشتند خرابیها میکردند عذابها نازل میکردند. پس دین خدا یک دین واضح بیّن آشکاری است اگر راهش را راه بردی. و راهش همینکه یرید اللّه بکم الیسر و لا یرید بکم العسر به شرط آنکه آن راه آسانی را که پیش آوردهاند بروی، و تو فضولی مکن که من راه مشکلی میخواهم پیدا کنم، آن راه مشکل راه شیطان است، هرچه هم میروی شکت و شبههات و جهلت زیادتر میشود، اگر از آن راهی که خدا قرار داده یک سر مو بیرون رفتی، یک سر مو دور شدی. و حق یکی است و یکجور است خدا تکلیف مالایطاق نمیکند، تکلیفی که خلق نمیتوانند بفهمند خدا تکلیف نمیکند. کار خدا این است که هیچ نفسی را تکلیف نمیکند مگر شعور داده باشد. پس دیوانه را تکلیف نمیکند پیر
«* دروس جلد 7 صفحه 472 *»
خرفشده را تکلیف نمیکند. وقتی عقل داد به او میگوید بفهم. چشم نداده، نمیگوید ببین، او اعدل از این است. پس به کسی که گوش نداده نمیگوید سخن بشنو. پس کار خدا یُسر است.
فکر کنید درست دقت کنید. اگرچه ساختن چشم کار این خلق نیست اما خدا آسان میسازد همينطوری که ساخته است و مبذول کرده، بر خدا آسان بود که ساخت، و بر خلق هم مشکل بود. تمام خلق جمع شوند یک چشم نمیتوانند بسازند، یک پردهاش را نمیتوانند بسازند. تمام خلق جمع شوند چشم ساخته را غبارش را بردارند نمیتوانند. پس خدا چشم خلق میکند به سهولت، و او اقدر قادرین است، و خلق هم نمیتوانند بسازند. و حالا که خلق کرده ببین به چه آسانی میتوانی بگشایی و همش بگذاری! به چه آسانی میتوانی ببینی سیاهی را و سفیدی را، و الوان را تمیز بدهی! فکر نمیخواهد چشم همینکه باز شد میبیند سفید سفید است سیاه سیاه است دیگر هیچ محل اشتباهی نیست. والله خدا چشم را خلق کرده و تو نمیتوانستی خلقش کنی. خلق کرده و در یسرِ او قرار داده تمیز الوان مختلفه را. اگر این را مشکل کرده بود که نتواند سفیدی را و سیاهی را تمیز بدهد تکلیفش نمیکرد. چون در یُسرش قرار داده بود به تو گفت سفید را بگو سفید است مگو سیاه است، سیاه را بگو سیاه است مگو سفید است، اسم این را بر او مگذار اسم او را بر این مگذار. اگر تو تابع خلقت او باشی میدانی تمام میسورات را خدا تکلیف قرار داده.
پس هر فاعلی فعل آن فاعل را خدا به آن فاعل داده و حتم کرده مال او باشد. دقت کنید یکخورده اگر از پِیَش بروید این حرفها داخل بدیهیات میشود. فعل هر فاعلی را خدا میسور آن فاعل قرار داده. پس دیدن را برای چشم چقدر آسان قرار داده آنقدر که اگر نبیند اسمش چشم نیست. و گوش کارش شنیدن است نمیشود نشنود، این کار را خدا ندهد به این گوش گوش اسمش نیست. فکر کنید تمام امورات الهیه جمیعش افعال مشتقه است، گرم آن است که گرم بکند سرد آن است که سرد بکند
«* دروس جلد 7 صفحه 473 *»
روشنی آن است که نور داشته باشد تاریکی آن است که تاریک باشد. دیگر خدا خلق کرده یک آفتابی را که روشن نمیکند چرا اسمش را آفتاب میگذاری؟ آتشی که نمیسوزاند آتش اسمش نیست، آتش یعنی بسوزاند چشم یعنی ببیند گوش یعنی بشنود ذائقه یعنی طعم بفهمد شامه یعنی بو بفهمد انسان یعنی عالم باشد عقل یعنی حق و باطل تمیز بدهد. دیگر عقلی خدا خلق بکند که خوب و بد را تمیز ندهد و ندانم من چه میکنم؛ به جهت آنکه تمیز دادن حق و باطل امری است مشکل، عقل من نارس و کوتاه است پس من چه کنم؟! اگر خدا عقل تو را اینجور قرار داده بود تو نمیتوانستی خوب و بد را تمیز بدهی. چشم تو را اگر اینجور قرار داده بود هیچبار نمیگفت سفیدی را از سیاهی تمیز بده. اگر عقل را اینجور قرار داده بود هیچبار نمیگفت حق را از باطل تمیز بده. پس خدا تمام افعال تمام فواعل را توی دست خودشان گذاشته و مالک کرده آنها را و آن فعل را مملوک آنها قرار داده، نهایت تملیکشان نکرده. و هو المالک لما ملّکهم و القادر علی ما اقدرهم علیه. حالا که چنین گفته پس تکلیفات را خدا میسّر قرار داده و میسور همهکس. پس یرید اللّه بکم الیسر و لایرید بکم العسر هر چه عسر است و حرج، از دین خدا نیست، عسر و حرج مال شیطان است و هرچه میسور است از اوست. هر چه به تو داده، پیش تو آوردهاند، تو میدانی خدا آورده. پس همینکه دانستی احقاق حق و ابطال باطل با خداست و این خلق از بواطن خلق تمامشان مطلع نیستند و تمام مکلفند به دین؛ پس بر خداست و خداست متکفل، حق را باید طوری کند که تمام مکلفین بفهمند حق است، باطل را باید طوری کند که تمام مکلفین بفهمند باطل است. عقلشان را طوری میکند که بفهمند حق و باطل را، چشمشان را طوری میکند که سیاهی و سفیدی را تمیز بدهند.
پس چون چنین است ملتفت باشید انشاءاللّه، پس احقاق حق با اوست ابطال باطل با اوست. پس همینکه برخاست در حضور او پیغمبری؛ فرض کنید برخاست در حضور این خدا شخصی و گفت من از جانب این خدای دانای بینا آمدهام، که
«* دروس جلد 7 صفحه 474 *»
هیچ حولی و قوهای برای هیچکس نیست مگر اینکه اوست کارکُن وحده لا شریک له. و من الآن به حول و قوه او ایستادهام و نشستهام بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد، و من میگویم من از جانب این خدایی آمدهام که مرا میبیند حرف میزنم و این ادعا را میکنم، و این خدا شما را میبیند و مرا حاکم بر شما قرار داده. و معنی این حرف من این است که شما هیچ حرکتی را هیچ سکونی را بی اختیار من نکنید، هرجا گفتم بروید باید بروید هرجا گفتم نروید باید نروید هرجا گفتم حرکت کنید باید حرکت کنید هرجا گفتم ساکن باشید باید ساکن باشید هرجا گفتم ببینید باید ببینید هرجا گفتم نبینید چشمتان را باید هم بگذارید ما کان لهم الخیرة من امرهم، اللّه یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة من امرهم، له الخلق و الامر من از جانب کسی آمدهام که خالق شما است، چون خالق شما است مالک شما است پس شما مملوک اویید، پس خودتان هم مال خودتان نیستید مال اویید. چون مال اویید نه در خودتان نه در بدنتان نه در مالتان نه در مال غیرتان تصرف نمیتوانید بکنید، مگر آنچه را من بگویم. پس میآید میگوید من از جانب این پادشاه عالم حاکمم بر شما، تمام امورتان باید به اذن و اجازه من باشد، نمیتوانید بگویید در کارهای خودتان دلم میخواست که چنین کردم، این دلبخواه را خدا راضی نیست. عقلم چنین میرسد، رضای خدا چنین نیست. اگر تابع من شدی خدا راضی است، نشدی میگیرم میبندم میدهم اسیرت کنند، زنت را میبرم بچهات را میبرم، آخر دست از سرت برنمیدارم گردنت را میزنم میکشمت، باز دست از سرت بر نمیدارم در آخرت توی جهنم میبرم آتشت میزنم.
پس میایستد کسی در حضور این خدا و ادعاش اینکه اگر اطاعت کردید مرا و مرا مطاع خود دانستید و خود را مطیع من، مرا آقا دانستید و خود را نوکر من؛ فارسیش اینکه امت واللّه نوکرند، زنهاشان کنیز مردهاشان غلام عبدک و ابن عبدیک المقرّ بالرق در حرمها میخوانی، جزء اعتقاد است. در حضور حجت اصل اگر این اقرار را داری
«* دروس جلد 7 صفحه 475 *»
که خودم غلام، زنم کنیز، بچههام کنیزبچه و غلامبچه، مالم مالم تو است، قبایی دادهای میپوشم آن را، غذایی دادهای میخورم آن را، چشمی دادهای وا میکنم و هم میگذارم آن را؛ اگر این اقرار را داری که جمیع آنچه دارم مال تو است و تو اولی هستی به آنچه دارم از من؛ ایمان داری. اگر خیر، میگویی تو چکارهای! مال خودم است، گردن آدم را میزند. اگر اینجا شد گردنت را میزند، اینجا نشد در قبر عذابت میکند، در برزخ عذابت میکند، در جهنم عذابت میکند «عاقبت رهگذر پوست به سرّاجان است» هرجا باشد عذابت میکند.
پس عرض میکنم جمیع حجج را و جمیع پیغمبران را خدا برای آقایی خلق کرده برای اینکه مطاع باشند. این را اگر بشکافی یعنی برای اینکه مالک باشند. یعنی باید خود را مملوک او بدانی او را اولی به تصرف بدانی در جمیع مالت، در جمیع بدنت. پس تو اعتقاد خودت را درست کن، حالا عمل نمیکنی از خدا بخواه توفیق عملت بدهد. زود هم مترس که ما اگر اقرار کنیم که جانم مال تو مالم مال تو، جلدی بیایند از تو بگیرند. مترس، او نیامده زنت را از دستت بگیرد، زن دیگر هم بسا به تو بدهد. او نیامده که تا تو گفتی مالم مال تو، جلدی بیاید از دست تو بگیرد. مثل ملّاهای حیلهباز که گریبان مردکه را میگیرد که تو بگو مصالحه کردم. پس نیامدهاند چیزی از تو بگیرند بلکه آمدهاند چیزی دیگر به تو بدهند و والله میدهند. خدا خلق را خلق کرده خلق ربح از او ببرند خلق نکرده که ربح از آنها ببرد. خدایی که نفع از خلق ببرد آن خدا نیست شیطان است. همچنین کسانی که از جانب خدا میآیند نمیآیند نفع از مردم ببرند، میآیند نفع به مردم برسانند. پس انبیاء نیامدهاند چیزی از آدم وا کنند بلکه آمدهاند چیزی به مردم بدهند. اما راه دادن را تو نمیدانی آنها میدانند و میدهند. میخواهند تو را موحد کنند میخواهند اعتقادت را صحیح کنند. تو اعتقادت این باشد که غلامی، وقتی غلام شدی اعتقادت این باید باشد که اگر آقا میداند تو سرمات هست لباست میدهد قبات میدهد، اگر میداند تو زن میخواهی کنیزش را میدهد به تو.
«* دروس جلد 7 صفحه 476 *»
پس ملتفت باشید که انبیاء آمدهاند ادعای مالکیت دارند. در احادیث هست که میفرمایند خدا تیول داده این زمین را به ما. شخصی وقتی قدری خمسی برده بود پیش یکی از ائمه طاهرین، عرض کرده رفتهام در دریا غوصی کردهام خمس آن مال شما است، این قسمت شما است آوردهام خدمت شما. حضرت تبسم فرمودند فرمودند خیال میکنی که پنجیکیش مال ما است! عرض کرد تمامش مال شما است؟ اگر تمامش مال شما است تمامش را میآرم خدمت شما. آنوقت تعلیمش کردند که میخواهی بدانی چطور تمامش مال ما است؟ عرض کرد بلی. فرمودند آدم را وقتی خدا خلق کرد آمد روی زمین، تمام زمین را تصرف کرد حیازت کرد، تمام روی زمین را خدا تیول آدم داد. هر سلطانی را خدا مسلط میکند مملکت را که به او میدهد تیول او میدهد، هر چه تصرف کند و حیازت کند مال او میشود و خدا به او داده است. پس فرمودند آدم آمد روی زمین و حیازت کرد تمام روی زمین را، و به طور ظلم و ستم هم نبود، به جهتی که انسانی نبود که بخواهد غصب کند، بلامالک بود، و آدم مأمور بود حیازت کرد تمام روی زمین را و تمام روی زمین شد مال حضرت آدم. و این آدم هم به هیچ یک از اولاد خودش تمام روی زمین را نداد ولکن تمام روی زمین را داد به تصرف وصی خود هبةاللّه. و باز او به تصرف وصی خود داد به همينطور تا رسید به نوح او هم داد به سام به همينطور دست به دست تا آن آخری او داد به محمد؟ص؟. پس ماییم وارث همه، پس ماییم وارث انبیاء. حالا دیگر معنی زیارت را میتوانی بفهمی وقتی میخوانی السلام علیک یا وارث آدم صفوة اللّه یا وارث نوح نبی اللّه یا وارث ابراهیم خلیل اللّه یا وارث موسی کلیم اللّه یا وارث عیسی روح اللّه وهکذا. پس تمام روی زمین تمام خلق مملوک حجت اصلند، مملوک پیغمبر و آل پیغمبرند. همینکه این اقرار را کردی که مال غیر است بسا آن غیر بیشتر بدهد، هرچه زیادتر شکر کنی لئن شکرتم لأزیدنّکم.
خلاصه، اصل مطلب این بود که احقاق حق و ابطال باطل با خداست. چراکه
«* دروس جلد 7 صفحه 477 *»
از بواطن خلق تمام خلق مطلع نیستند و خدا از تمام بواطن مطلع است. پس اگر کسی بخواهد دینی اختراع کند و از جانب او نباشد، به حیلهای به بازیی، او میداند بازی است، او میداند به سحر کاری کرده به علم حروف و طلسمات کاری کرده، بر خداست باطلکردن او، او میداند باطل است و باطلش میکند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 478 *»
درس سىويکم
(چهارشنبه 8 ربيع الثانى سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 479 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
عرض کردم که احقاق حق با خداست چنانکه ابطال باطل با خداست. و راه این را پیدا کردن در نهایت سهولت است، ولکن غافلند از همین مطلب جمیع اهل باطل من غیر استثناء. و راهش این است که خداوند عالم هرچه را میخواهد از خلق، اولاً اختیار میکند از جنس خلق کسی را و او را محل فرمایشات خود قرار میدهد. و در اینجا یکجور احقاق حق و ابطال باطلی در مبدأ دارد و یکجور احقاق حق و ابطال باطلی در تابعین. هر دوش را انسان باید ملاحظه کند. اما آن احقاق حقی که در مبدأ کرده، رجلی است ادعای نبوت کرده احتمال میدهیم راست بگوید یا دروغ، اینجا خدا یک پستایی دارد. بعد از آنکه این رجل در حضور خدا ایستاد و آنچه را که ادعا کرد بر طبق ادعاش جاری شد، و هیچ تکذیب او از جانب خدا از برای مردم ظاهر
«* دروس جلد 7 صفحه 480 *»
نشد، مردم به دلیل تقریر یعنی به خاطرجمعی خدا باید بدانند که راستگو است. مثل اینکه اگر در مجمعی یک معصومی را خیال کنید حاضر باشد و این را عالم بدانید ببینید چشم و گوش دارد و هوش دارد و کارش این است که هرکس دروغ بگوید بگوید دروغ میگویی و هرکس راست میگوید بگوید راست میگویی، احقاق حق کند، کار این معصوم این است که امر به معروف کند و نهی از منکر. بعد اهل مجلس را نمیشناسیم چهکارهاند؟ میان این جماعت شخصی برمیخیزد میگوید من از جانب این معصوم حاکمم بر شما و شماها باید تمامتان به اطاعت من باشید و تخلف از من نکنید، به دلیل اینکه این حجت اینجا نشسته و میبیند من این ادعا را میکنم و میبینیم هیچ نمیگوید، با وجودی که کارش این است که امر به معروف کند و نهی از منکر کند. این اگر دروغ بگوید دیگر آن معصوم صبر نمیکند، بلکه همان لفظ اولی را که گفت من از جانب این معصوم حاکمم بر شما، اگر دروغ بگوید میگوید دروغ میگویی.
و این مثال را عرض میکنم که در حضور معصومی میایستد و ادعا میکند و تو چون میدانی معصوم میبیند این را و صداش را میشنود و منعش نمیکند، و آنچه را ادعا میکند بنا میکند در حضور آن معصوم جاریشدن؛ میگیرد میبندد میزند، و او میبیند این اوضاع را و نهی نمیکند، نهایت اگر با زبان هم نگو ید که من حاکمش کردهام؛ به جهت آنکه میشود اینجور تصویر کرد مسئله را که چه ضرور کسی را تصویر کنی که در حضور معصوم بایستد و بگوید من حاکمم، خود معصوم بگوید من فلان را حاکم کردم. چرا این مثل آورده میشود؟ برای این است که شما یک خدایی قائلید که شما را میبیند و حالت شما را میداند، و آن خدا مغری به باطل نیست، باطل را نمیگذارد جولان بزند و احقاق حق و ابطال باطل و [رفع] اِفساد مفسدین و دفع سحر ساحرین با اوست. لکن این خدا را خودتان نمیبینید صداش را نمیشنوید. لکن همین قدری که کسی در حضور او ایستاد و ادعا کرد که من پیغمبرم از جانب او یعنی
«* دروس جلد 7 صفحه 481 *»
حاکمم یعنی مطاعم بر همه شما، هرکس هم اطاعت نکرد میزنم میبندم و جاری میشود. حالا سکوت معصوم را که فرض کردی که با وجودی که چشمش باز است و منع نمیکند، کفایت میکند. این مثل را برای آن مطلب انسان بیان میکند. چراکه خدا مثلش همین است و بس و للّه المثل الاعلی خدا هیچجا دیده نمیشود در هیچ عالمی هیچکس صدای او را نمیشنود و نمیتواند بشنود، چرا که اگر صدایی از غیر این راهی که عرض میکنم بیاید اگر از این راه داخل توحید نشوی و خاطرجمع نشوی محال است خاطرجمع شوی. همه راهها را سد کرده این راه را واکرده. اگر فرض کنی صدایی از سمتی آمد که فلان حاکم است بر شما؛ همینجوری که در خصوص خود این حاکم شک میکنی که این راست میگوید یا دروغ، در آن صدا هم شک میکنی میگویی شاید شیطان باشد جنی است صدا داده. پس راهها تمامش منسدّ است مگر همان راهی که خدا قرار داده. چون میدانیم خداست متصرف در ملکش لاسواه، پس [وقتی] در حضور او ایستاد رجلی، پس او واداشته آن رجل را که گفت من نبی هستم و توانست بگوید و مهلتش داد که بگوید، پس او خواسته و اگر او نمیخواست این نمیتوانست تکلم کند. و این گفت دلیل نبوت من خارق عادت. دیگر یا خبری است میدهد یا کاری میکند که به چشم میآید. تو چون بر طبق ادعای خودش میفهمی که بیبرهان نباید قبول کرد، و میگویم من ادعا میکنم پیغمبرم، شما این ادعا را اولاً قبول نکنید تصدیق نکنید، اگر دلیل آوردم قبول کنید. دلیل حقیت من مثلاً اینکه فلان کوه حرکت کند. حالا اگر کرد دیگر نمیتوان حمل کرد که کوه را جنها آوردهاند، چراکه خدا میداند که جنها میخواهند بیارند، میخواست نگذارد.
میخواهم عرض کنم جمیع ادله راههاش را بسته و همین راه را خدا مفتوح کرده. این دلیل را دلیل تایید و دلیل تسدید و تقریر و تصدیق اسم گذاردهاند. و اینجور دلیلها است که پیغمبر در کتابش اقامه کرده انما انزل بعلم اللّه حرف من
«* دروس جلد 7 صفحه 482 *»
اینکه این قرآن کلام خداست کسی هم این ادعا را نکرد. و در سایر کتابها میبینید اینجور تحدی نکردهاند. انبیاء حرفهاشان را میزنند آنوقت بر طبق ادعاشان خارق عادتی میآوردند. دیگر این همینی که گفت این حرفی که من میزنم خداست از زبان من حرف میزند، این ادعا را هیچکس نداشت. و این خیلی ادعای بزرگ عجیب غریبی است خیلی ادعای بزرگی است. این است که در تورات هست که آن کسی که میآید خدا کلام خود را در دهان او میگذارد، با وجودی که موسی کلیم خداست. ملتفت باشید یکوقتی است راوی روایت میکند از حضرت امیر؛ این را میگویند این قولی را که این گفته و روایت کرده امام گفته. این روایت است. دیگر نمیگویند این صدا صدای حضرت امیر است. همینجور روایات را دارند. و یکدفعه هست که یک کسی میآید میگوید این صدایی که از دهن من میشنوید این صوتاللّه است. این غیر از آنی است که روایت کنند. اینکه میگوید خدا کلامش را در دهان من گذارده، پس من که با شما حرف میزنم خدا با شما حرف میزند. و تمام قرآن کلاماللّه است. اینجور کلام را انبیاء نتوانستند حرف بزنند.
باری، پس ملتفت باشید انشاءاللّه. پس بعد از آنکه کسی ایستاد و همچه ادعای بزرگی میکند و میگوید حرفم این است که کلام من کلام خداست. حالا اگر نیست، تو به خدایی که قائل هستی این خدا نگذارد من این ادعا را بکنم. آن خدای من از زبان من چنین میگوید که و لو تقوّل علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا من الوتین اگر کسی افترا به من ببندد من میگیرم او را و رگهای گردنش را قطع میکنم هلاکش میکنم. چراکه من اظلم ممن افتری علی اللّه کذباً اینها همه دلیل و برهان حِکمی است، شما این را دلیل نقلی نگیرید مثل مردمی دیگر که نقلی میدانند. پس ببینید پیغمبر عقل کل بود حرفهاش هم همه دلیل عقلی است. تو اگر عاقلی اینها را دلیل عقلی میدانی. پس ببینید من اظلم ممن افتری علی اللّه کذباً و افترای بر خدا از هر ظلمی بدتر است، خصوص افترایی که بگوید من حاکمم بر کل
«* دروس جلد 7 صفحه 483 *»
شما. افتراهای جزئی را در جزئی امور کسی بگوید چرا چنین کردی؟ بگوید خدا گفته بود، و دروغ باشد؛ یکجور افترائی است این که اظلم است از نفس آن خلاف شرع. این بود که بزرگان همیشه نصیحت میکردند که اگر ناقصی و کار ناقصی میکنی، عاصیی و کار عصیانی میکنی، الحاد مکن بگو معصیت کردم که این گول نزند کسی را. اگر عمل بدی کردی بگو ناقص بودم. مباشید مثل آن طلبه که به گربه گفت برو و الّا شرح لمعه را برمیدارم حلالت میکنم. چوبی بردار بزن تا برود، دیگر حلالش مکن. بخواهی هم حیله بکنی به متشابهی میتوانی، میفرمودند این کار را نکنید. پس در کارهای جزئی بهتر آن است که بکند، و خودش بگوید بد بود، نگوید تکلیف من چنین بود و خدا گفته بود. این قولش بدتر است از کارش.
و همچنین ملتفت باشید. در کارهای جزئی، باز کسی در کارهای خودش یک افترائی ببندد امر خود را خراب کرده، خودش نسبت به اعمال خودش کار بدی کرده ظلم به نفس خود کرده، اما ملک خدا را خراب نکرده. یک شخص خراب شده ضایع شده. و یکدفعه هست افترای بر خداست و آن یک افترای کلی است، و آن این است که من حاکمم بر شما و تمام حرکات و سکنات و جمیع اموری که شما دارید باید به اشاره و به اذن من باشد. اینجور افترا را کسی ببندد اظلم میشود، اظلم کل خلق میشود من اظلم ممن افتری علی اللّه کذباً واقعاً دروغ به خدا بستن از هر کفری کفرتر است و از هر فسقی فسقتر است. از این است که اگر خدا هر سحری را باطل میکند ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله، بدتر از سحر را زودتر باطل میکند که میگوید سحر هم نیست و خدا بر دست من جاری کرده. و این قول از آن عملش بدتر خواهد بود.
پس هرکس خود را به خدا ببندد و امر عامی را میخواهد بگوید، همینکه ادعاش را کرد، خدا احقاق حق با اوست و ابطال باطل با اوست. این نبی در حضور او میایستد و میگوید این کلام خداست که بر زبان من جاری است انما انزل بعلم اللّه دلیل من این است که خدا شاهد من است کفی بالله شهیداً اگر من دروغ میگویم
«* دروس جلد 7 صفحه 484 *»
نگذارد این حرف را بزنم. اِخبار غیبی را که میکنم، از زمانهای پیش و زمانهای بعد خبر میدهم و شما میدانید که من در زمانهای پیش و پس نبودم؛ پس اگر آنچه میگویم از جانب کسی است که گذشتهها را خودش کرده و آیندهها را خودش میکند، پس آنچه خودش کرده و خبر داده من به شما میگویم. نمونهاش اینکه گذشتههاش همينطور است که میگویم، و در کتب نوعش را میبینید که همينطور است که میگویم. انتهاش را هم خبر میدهم که نبیی بعد از من نیست، بعد از من دوازده امام میآید.
پس میایستد و میگوید من از جانب او حاکمم؛ و خارق عادت هم دارد بزرگتر از جمیع خارق عادات. به جهت آنکه هر خارق عادتی در یک مجلس واقع شد در مجلس دیگر حکایتش ماند. و دیدن با شنیدن خیلی فاصله دارد، و انسان چیزی را که میبیند به کیفیتی، به آنجور کیفیتی که دیده هیچکس نمیتواند نقل بکند لامحاله کم و زیادی میشود. و تمام خارق عادات در یک مجلس بوده در یک قرن بوده، خیلیش را هم انسان شک دارد کیفیاتش را هم نمیداند. ببینید که میآید و میگوید معجزهای آوردهام که الآن ببینند تمام مردم از علماء و عوام که مثلش را نمیشود آورد. عوام نگاه کنند ببینند نمیشود مثلش را آورد علماء همينطور شعراء همينطور حکماء همينطور.
ملتفت باشید و انشاءاللّه حالتتان را بکنید مثل حالت کسی که در حضور پیغمبری حاضر است. و تا حالتتان اینجور نشده بدانید نقش نشده ایمان در قلبتان. یک کاری کنید که نقش بشود ایمان در قلبتان، کأنّه در حضور او حاضری و پیغمبر بنا میکند قرآن خواندن، میگوید اگر جاهلی بدان مثل این را کسی نمیتواند بیارد. و ادباء نشستهاند و فصحاء و بلغاء نشستهاند همه هم میخواهند ضایعش کنند و میبینی نمیتوانند مثلش را بیارند و نفس نمیکشند. و میگوید من پیش از این درس نخوانده بودم، و اینها که بودند دیده بودند درس نخوانده. و اگر کسی شبههای کند که
«* دروس جلد 7 صفحه 485 *»
من همیشه پیش او که نبودم شاید رفته باشد جایی درس خوانده باشد، عرض میکنم در حضور خدا ایستاده میگوید من جایی نرفتهام درس بخوانم. آنها که آن روز بودند این را که نتوانستند انکار کنند با عداوتی که داشتند، همه میدانستند، خویشش قومش همه خبر داشتند، آن طایفه جلیلی که بودند. پس میآید میگوید در حضور خدا ایستادهام این حرف را میزنم، حالا اگر دروغ است چنانکه احقاق حق با خداست ابطال باطل هم با اوست، رسوا میکند آدم را. همانکه پیشش درس خوانده بود او را وامیدارد که بیاید بگوید من درسش دادم، آنکه قصه براش گفته بود واش میدارد که بیاید بگوید این قصه را من براش حکایت کردم.
پس در حضور خدا کسی که ایستاد و ادعایی کرد و خدا مهلتش داد که بر طبق ادعاش جاری شد و از هیچ راهی هیچ خلقی نتوانست تکذیبش کند؛ نمیتوانی بگویی یحتمل کسی مطلع نشده، یحتمل کسی است کاری است تجربهای است این به دست آورده دیگران به دست نیاوردهاند. در سایر کارها میشود کسی بنویسد مثل میر که کسی مثلش نتواند بنویسد، نقش کند مثل مانی که هیچکس نتواند آنجور نقش کند، شعر بگوید مثل سعدی که کسی نتواند بگوید آنجور شعر. وقتی رجلی ایستاد در حضور خدا و گفت من از جانب این خدا آمدهام که امر کنم نهی کنم ماکان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضی اللّه و رسوله امراً انیکون لهم الخیرة من امرهم. فلا و ربک لایؤمنون حتی یحکّموک فیما شجر بینهم ثم لایجدوا فی انفسهم حرجاً مما قضیت و یسلّموا تسلیماً. این ادعاها را کرده. حالا آیا این اتفاق افتاده و به تجربه به دست آورده، خدا چرا مهلتش میدهد؟ رعشه به دستش بیارد نتواند بنویسد یا نقش بکشد مثل مانی. اگر میر نوشت میر ادعای نبوت نداشت. خدا چنان دینش را محکم کرده که هیچکس از هیچ راه، حیلهای نمیتواند بکند که خرابش کند.
کسی را که دیدی خارق عادت اظهار میکند اگر مبدأ است و ادعاش را کرد و بر طبق ادعاش جاری شد، این از جانب خداست قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم مثل
«* دروس جلد 7 صفحه 486 *»
اینکه حالا که روز است و واجدی که روز است، خدا خواسته که روز باشد. حتی اینکه اگر احتمال بدهیم شب باشد احتمال بده، اما واجدی روز را. پس به همین نسق کسی که مبدأ است و ایستاد و ادعا کرد و خدا تقریر کرد کار او را و بر طبق ادعاش جاری شد و تحدّیات کرد و صدق خود را ظاهر کرد، این یقیناً از جانب خداست. حالا بعد از این مطلب دیگر هرکس متابعت این را میکند همین دلیل حقیتش است. وقتی مبدأ درست شد باقی هم تابعند، دلیل حقیت رعایا تابعیت مبدأ است. حالا اگر گفته بنشینید و دائره بکشید و کسی دائره را درست کشید این دلیل حقیت اوست، مانی هم که همچه دایرهای با دست خود کشید ادعایی که کرد باید از او قبول کنند. اگر او قرار نداده این دلیل را دلیل حقیّت، پس اگر مانی هزار دائره بکشد با دست و درست هم بکشد که دروغ میگوید. دلیل حقیت این است که پیغمبر که آمد معجز آورد و اتمام حجت کرد به طوری که شک و شبههای باقی نگذارد برای احدی.
و اینجور حرفها نوع بیان حق است که در هر دینی میشود گفت. هرکس در هر وقتی برخاست از جانب خدا بایست جوری باشد که شکی ریبی احتمال حیلهای سحری شعبدهای در کارهای آن نرود. دیگر بخصوص اگر مبدأ باشد و ادعا داشته باشد که از پیش خدا آمده، جمیع صاحبان ادیان قائلند که مبدأ کارش را محکم میکند دیگر شکی شبههای ریبی باقی نمیگذارد و از دنیا میرود وقتی که کار را تمام میکند. حالا که کار را تمام میکند، پس دلیل حقیت کسانی که مبدأ نیستند، یعنی حلال تازهای نمیخواهند بیارند حرام تازهای نمیخواهند بیارند. دلیل حقیت اینها همین که آن مبدأ چنین گفته، او حلالش فلان است حرامش فلان است واجبش چنین است مستحبش چنین امرش چنین است نهیش چنین است. حالا از کجا اینها حق است؟ به آن جهتی که او معجز داشت.
پس بر خداست احقاق حق و ابطال باطل، و لامحاله میکند. پس بر خداست مبدأ را مقرر و مسدد کند راه کذبی براش باقی نگذارد و کار او را تمام بکند. بعد تابعین
«* دروس جلد 7 صفحه 487 *»
دلیل حقیتشان متابعت مبدأ است. این است مکرر نصیحت میکنم که هرگز نگردید پی آنکه اگر مثلاً زنم آبستن شد فلان کامل است، و یا وضع حملش آسان شد فلان کامل است. این را جمیع دعانویسها مینویسند، گاهی هم اثر میکند گاهی هم نمیکند. اینها دخلی به حق و باطل ندارد. پس اینجور چیزها را هیچ دلیل قرار ندهید. دلیل و برهان متابعت مبدأ است. مبدئت اگر قرار داده که هرکس دعای آسانی وضع حمل نوشت و اثر کرد این دلیل حقیت او باشد، بگیر. اگر همچه چیزی قرار نداده تو هم این را دلیل مگیر. این سر را اگر به دست آوردید والله حیله اهل حیله براتان مکشوف میشود. صوفیه ادعا میکنند اینها را، میگویند من به همتی که میکنم تو حاکم میشوی، مردم هم این را دلیل قرار میدهند. مگر پیغمبر چنین قرار داده که به همت او تو حاکم شوی؟ نه پیغمبر چنین قرار نداده ای. خبیث! این همت تو و این قوت نفس تو مگر از رسول خدا بیشتر است؟ او این را دلیل حقیت خود قرار نداده که بیا اخلاص به من پیدا کن تا سلطان شوی غنی شوی. چهبسیار کسان که راستی راستی ایمان آوردند و گداترین مردم بودند. و زمین و آسمان تنگ شد بر سه چهار نفر که راستی راستی ایمان آورده بودند و حال آنکه قطرهای نمیبارید از آسمان مگر از برکت وجود آن سه چهار نفر. از برکت آنها نبود، آسمان نمیبارید آسمان نمیگشت زمین قرار نمیگرفت. پس زمین قرار میگرفت و آسمان میگردید و برکات نازل میشد به جهت وجود سلمان و اباذر و مقداد و عمار، و این زمین و آسمان تنگ بود بر آنها. و همیشه هم همينطورها است. اگر بنا بود به اخلاص به پیغمبر شخص سلطان بشود، و همچنین اگر تأثیر اخلاص به پیغمبر این بود که کسی ناخوش نشود در دنیا، اگر خدا اینجور قرار داده بود باید آن مؤمنین خالص هرگز ناخوش نشوند، خود پیغمبر هرگز باید ناخوش نشود. و طوری است که اگر چهلروز مؤمن ناخوش نشود باید بر خودش بترسد که مبادا من معصیتی کرده باشم. و بلا موکّل انبیاء است و اولیاء. اگر تأثیر ایمان را این قرار داده بودند که هرکس ایمان آورد رزقش وسیع شود،
«* دروس جلد 7 صفحه 488 *»
تمام اهل دنیا مؤمنتر از این مؤمنین میشدند. به جهتی که طالب دنیا بودند، میرفتند ایمان میآوردند تا رزقشان وسیع شود.
انشاءالله فکر کنید که خدا تأثیر ایمان را تعمد کرده وسعت رزق و دفع ناخوشی و رفع مردن قرار نداده. اما ببینید که چگونه این عرضها دلیل دارد برهان دارد. میگوید پیغمبری مبعوث کردهام معجزی به او دادهام که از وقتی نازل شده تا حالا جمیع مؤمنین و کفار و ملحد و منافق همه میبینند این معجز را. این دلیل اینکه این از جانب من است، اگر حیله بود، حیله هر حیلهبازی را حیلهبازی دیگر باطل کرد، هر قماربازی را قماربازی دیگر گول زد. این چرا جفت ندارد نظیر ندارد؟ پس این است حقی که برپا کرده خدا. حالا هرکس متابعت این را میکند حقبودنِ او داخل بدیهیات میشود، هرکس متابعت این را میکند راست میگوید، هر کس متابعت این را نمیکند دروغ میگوید. دیگر برای آسانی وضع حمل یک کسی دعایی نوشت و آسان هم شد، شاید یهودی هم دعایی بنویسد و اثری بکند. معلوم است یهودیها سحرها میکنند تحبیب میکنند تبغیض میکنند اثر میکند، مگر اثر نمیکند؟ چون دعای یهودی است؟ خیر، دعا نیست سحر است و اثر هم میکند. سحر اگر اثر نداشت حرام نمیکردند. لکن چون سحر آثار داشت تحبیب میکند تبغیض میکند خراب میکند آباد میکند، یهودی بنویسد یا نصاری یا گبر هرکه بنویسد اثر میکند؛ علم حروف و یکپاره طلسمات را منع کردهاند، تأثیرات داشته نهی کردهاند. مثل آتش که هرکس آن را جایی بیندازد میسوزاند. پس علومی را که خدا حرام کرده و مخصوص اهل حق نیست، اهل حق اگر راه میبرند به جهت این است که علومش را باید داشته باشند، و به حقایق اشیاء باید مطلع باشند. تأثیرات در دنیا هست، اینها را بخواهید مناط حقیت و بطلان قرار بدهید که فلان فلان دعا را نوشت اثر کرد، فلان ذکر را یاد من داد من مال پیدا کردم، اینها مناط نیست. بله، این ذکر شاید این اثر را داشته باشد؛ البته دارد. این منترهایی که هست همه اثر دارد. میشود یهودی منتر داشته باشد مار
«* دروس جلد 7 صفحه 489 *»
نگزدش، سهل است که دیدهایم صاحبان مناتر همین دعاهاشان را هم غلط میخوانند و اثر هم میکند. پس این ذکرها و وردها بسا آنکه اثر هم داشته باشد لکن دلیل حقیت نمیشود. پس دلیل حقیتِ تابع، تابعیت است نه این فالگیری درویشها و صوفیها. دلیل حقیتِ تابع، تابعیت است، چنانکه دلیل مطاعبودن مطاع خارق عادت است. دلیل مطاعیتِ مطاع اینکه راه شکی و شبههای باقی نگذاشته باشد.
پس هر پیغمبری را که خدا مبعوث کرد چنان راه خدا را واضح و بیّن و آشکار کرد که هیچ شبههای در حقیت او نمیرفت. کار را تمام کرد و رفت از دنیا. و اگر بگویی پیغمبری آمد و زورش نرسید کارش را تمام کند تقصیر میرود پیش خدا. خدایی که صانع است و اقدر قادرین و عالم بکل شی و مانعی در کار ندارد کارش ناتمام است! اینکه کوسه ریشپهن میشود. خدای اقدر قادرین کاری نمیتواند بکند، معنی ندارد. خدای اعلم عالمین کاری را نمیداند چه بکند و نمیتواند؟ اگر اعلم عالمین است چطور نمیداند؟ ارحم راحمین است از هر رحیمی رحیمتر است. خیلی از اسماء هست که مسلم شده برای خدا ولکن در مقام معامله انسان بد معامله میکند و غافل است انسان. پس بدانید خدا ارحم الراحمین است در جمیع مواضع در دنیا و آخرت فی موضع العفو و الرحمة هرکس تابع شود امر او را و امتثال کند خداست ارحمالراحمین فی موضع العفو و الرحمة. هرکس ایمان نیاورد امتثال نکند جمیع خلق جمع شوند نمیتوانند او را نجات بدهند.
پس خداست و راهش واضح است هدایتش لائح است. خدا مقصر نیست امرش بالغ است رسیده است، تکلیف مالایطلاق نکرده، تکلیف مالایؤتی قرار نداده. این است که مکرر عرض میکنم که نسبت به خدا و این پیغمبران و این ادیان خصوص دین اسلام خدا هر امری را که از هر مکلفی خواسته حتم است و حکم که رسانیده. وقتی به عامی رساند به عالم رساند به مرد رساند به زن رساند، این امر
«* دروس جلد 7 صفحه 490 *»
متفَقٌعلیه را اسمش را چه میگذاری؟ ضروری دین ضروری مذهب. حالا چنین امری پیش عامی هست پیش عالم هست پیش حکیم هست پیش مرد هست پیش زن هست. بله کسی که مکلف نیست با او حرف ندارند کاری به آنها ندارند، لکن کسی که دین میخواهد اگر تو دین خواسته باشی جمیع قواعدی که حفظ دین تو بشود به آن، به دست دادهاند. نهایت نمیتوانی آنها را به هم بچسبانی نتیجه بگیری، یککسی هست میتواند و آنها را به هم میچسباند. این ضروریات بعینه مانند قرآن است حاملی دارد. مردم چون در فکر دین و مذهب نیستند از آنها غافلند نمیتوانند آنها را به هم بچسبانند، یک کسی هست آنها را ضبط کرده به هم میچسباند. پس این ضروریات والله همیشه روی زمین هست. والله تا قرآن هست این ضروریات هست، محکمش را از متشابهش این ضروریات از هم جدا کرده محکم و متشابه حدیث را جدا کرده. پس تا دین خدا هست تا قرآن هست تا حدیث هست ضروریات را روی زمین میگذارند، حتم است و حکم، و نسخ نمیشود. یک کلمه زیاد نمیشود، یک کلمه بخواهی زیاد کنی بدعت است و کفر، یک کلمه بخواهی کم کنی بدعت است و کفر. پس آنچه سهو ندارد و خطا ندارد همین ضروریات است که مقرّر است و مسدّد. و همین ضروریات است قائممقام خدا قائممقام امام است قائممقام پیغمبر است، مردن ندارد حیّ لایموت است این ضروریات. و این ضروریات جوری است که والله هیچ اختصاصی به انبیاء ندارد هر نبیی که آمد هی تصدیق نبی سابق را دلیل حقیت خود قرار داد. هر حقی که سابق گذشته لاحقین که میآیند باید بگویند راست گفته، و اگر گفتند دروغ گفته ولو صاحب خارق عادت باشند همین دلیل این است که خودشان دروغ میگویند. آنچه پیش بوده راست بوده، حالا جای تازهآوردن هست بیار اگر جای تازهآوردن نیست نمیتوانی بیاری. وقتی پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ به آن بزرگی آمد و گفت و تقیه هم نکرد گفت من فخر جمیع انبیاء هستم، متشخصتر از جمیع انبیاء هستم، لکن مصدقاً لما بین ایدیکم من التوریة و الانجیل، اینها را دلیل حقیت
«* دروس جلد 7 صفحه 491 *»
خود قرار داد. پس هر حقی را که خدا در یک زمانی ثابت کرد این است که دستخوردنی نیست. بعد هرچه آن حق میگوید باید آن را تصدیق کرد، و شرط حقیتشان تصدیق سابقین است. انکار آنچه ثابت شده از جانب خدا کفر است ولو دجال انکار کند ولو بلعم باعور انکار کند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 492 *»
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله و صلوته علی الذین اصطفی.
و بعــد؛ این درسهایی است که سرکار آقای حاج میرزا محمدباقر همدانی اعلی الله مقامه و رفع فی الخلد اعلامه در سنه 1298 هجری بعد از مراجعت از سفر دارالخلافه و زیارت حضرت معصومه؟عها؟ و حضرت عبدالعظیم به همدان و فراغ از دید و بازدید شروع به درس فرمودهاند. خداوند به حرمت حضرت بقیةالله عجل الله فرجه و علیه و علی آبائه السلام توفیق استماع آن و ضبط آن و نوشتن آن و تمامکردن و نسخهکردن و خواندن و عمــــلکردن، به هریــک از برادران عطا فرماید. فانه قریب مجیب و لا حــــول و لا قوة الّا بالله العلی العظیم. و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین.
«* دروس جلد 7 صفحه 493 *»
درس سىودوّم
(شنبه 4 شعبانالمعظم سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 494 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت و الظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علـی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولـیالالباب فاذا نظرنا الـی هذا العالـم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الـممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات … الی آخر.
مکرر عرض کرده بودم آن وقتهایی که همین عنوانات بود که هر فاعلی فعل او صادر از اوست، و فعل فاعل از جای دیگر نمیآید به فاعل بچسبد. و این یکی از کلیات بزرگ حکمت است و غافلند از آن اینهایی که چشمتان میبیند همهشان غافلند. و شما انشاء اللّه دقت کنید و غافل مباشید و آسان هم هست وقتی توش افتادید خیلی از علوم به دستتان میآید. پس فاعل فعل خودش را احداث میکند لامن شیء یعنی از جایی دیگر نمیگیرد به خود بچسباند که فعل خودش بشود. هر چیزی که از جای دیگر میآید و چسبیده میشود به جایی، نهایت قرین آن میشود. آن سخنی که خیال کنی در خارج هست و به من نچسبیده و وقتی من دیگر حرف نزدم آنوقت سخن من نیست،
«* دروس جلد 7 صفحه 495 *»
اینها اثر و مؤثر و فعل و فاعل نیستند. پس حقیقت فعل صادر است از فاعل که اگر فاعل آن را صادر بکند هست و اگر فاعل صادرش نکند نیست، بعینه مثل کارهای خودتان. و در جمیع عوالم این جاری است مثل قیامتان قعودتان حرکتتان سکونتان.
حالا که چنین شد که فعل وجودی ندارد در خارج که یک کسی بردارد آن را به خود بچسباند آنوقت بگوید این فعل من؛ حالا دیگر از همین بیان خواهید دانست که خیلی از افعالی که ترائی میکند مال کسی است، فعل او نیست. بنّا خشت و گلی را روی هم میگذارد و مصطلح شده که این عمل بنّا است و فعل بنّا است. این فعل بنّا نیست. جمادات عمل افلاک و احداث لامن شیء آنها نیستند. و اینها همه توی همان کلمه اولی بود که عرض کردم که فعل همهجا از هر فاعلی که باشد آن فعل هیچ نیست تا فاعل آن را صادر کند به آن طوری که صادر کند به اندازهای که صادر کند. پس فعل بسته است به فاعل و از خارج معقول نیست بیاید بچسبد به فاعل، پس فاعل این را احداث میکند. و این «احداث میکند» را هم باز چشم نباید روی هم گذاشت و گفت که ما نمیدانیم چهجور احداث میکند. این پستای حکمت نیست. پس فعل وقتی از خارج نمیآید به فاعل بچسبد و فاعل هم این را صادر میکند؛ مثل قیام من، جایی دیگر نایستاده که من بروم توی آن، آنوقت آن را بگویند قیام من، حرکت من جایی دیگر نایستاده که من بروم توی آن، آنوقت آن را بگویند حرکت من، بلکه حرکت را من احداث میکنم، قیام را من احداث میکنم. پس آنچه در خارج هست و چیزی پهلوش هست، چنانکه این فاعل او و خالق او و مؤثر او نیست، او هم فاعل این و خالق این و مؤثر این نیست. حالا که فاعل باید احداث کند فعل را، از نیست صرف هم نمیشود احداث کند. و غالب کسانی که درست داخل حکمت نشدهاند فعل و فاعل را میخواهند پیش خدا ببرند، میگویند از عرصه عدم به شهود آورده.
این یکی از کلیاتتان باشد انشاءاللّه؛ بدانید از نیست صرف نمیشود چیزی ساخت. تجربه شده در حکمت و در علم مشایخ ما؛ که والله نیست مگر علم انبیاء و
«* دروس جلد 7 صفحه 496 *»
اولیاء. و این علم اگر از روی حقیقت گرفته شد انسان در همهجا بابصیرت میشود، هیچ شکی و شبههای برای انسان باقی نخواهد ماند. و اگر لفظش را گرفتی و از روی حقیقت نشد جمیع خرابیها از همین است که این لفظِ تنها را میگیرند و از حقیقت امر غافل میشوند. این است که مکرر میفرمودند علم ما از سم بیش بدتر است. و سم بیش سمی است که به شتر میزنند آن کسی که سوار شتر است هلاک میکند، به رکاب بزنی راکب را هلاک میکند.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه از نیست صرف محال است چیزی بسازند، خلق که نمیتوانند بسازند از نیست صرف، پیش خدا هم که میروی، خدا را نمیگوییم عاجز است لکن میگوییم خلق نکرده. خدا وقتی میخواهد روشنایی خلق کند، از ضدش و از تاریکی خلق نمیکند، وقتی روشنایی را خلق کرد این روشنایی دیگر تاریکی نیست. و محال است خدا خلق کند روشنایی را در عین تاریکی، محال است خدا خلق کند سفیدی را در عین سیاهی. منظور این است که خدا محال خلق نمیکند. پس آنچه هست که هست، و نیستِ صرف که مقابل این هست است هیچ نیست، آن نیست صرف چون هیچ نیست پس نیست. چون نیست، داخل این هست نمیتواند بشود. داخل این هست که نشد، پس از نیستی چیزی نمیشود ساخت. حالا فعل فاعل بلاشک بلاریب ساخته که میشود، پس اینها از نیست ساخته نمیشود، خدا هم از نیستی نساخته، خدا از هستی ساخته. حالا از خارج که نیست فعل فاعل، از نیست صرف هم که نیست؛ و انشاءاللّه این مقدمات را فراموش نکنید. حالا که از خارج نیست از نیست صرف هم که نیست، پس از عرصه فاعل میآید. اگرچه در کلمات مشایخ که میآیی میگویند فعل از عرصه فاعل نیست و فاعل فعل را به خود فعل احداث کرده، و خودِ فعل همان جهت علّیت فاعل است برای فعل، پس از عرصه فاعل نیست. این فرمایشات در کلمات مشایخ و اهل حق هست، لکن این مطلب منافات ندارد با مطلبی که در دست بود.
«* دروس جلد 7 صفحه 497 *»
حالا این منظور نیست، همان مقدماتی را که عرض میکنم ملتفت باشید، مقدمات را اگر فراموش نمیکنید میدانید چه عرض میکنم. فعل از خارج نیست مثل غباری که بنشیند به دامن کسی و آنوقت فعل کسی اسمش بگذاری. این باید داخل بدیهیات اهل حکمت باشد. بعد فعل را فاعل میسازد، در این هم شکی نیست. از خارج که نشد، از نیست صرف هم که نشد، محال است ساخته شود؛ حالا که از نیست صرف نیست و از خارج هم که نیست، پس از عرصه فاعل است. پس وقتی فعل از عرصه فاعل حتماً باید باشد و فاعل باید آن را احداث کند، پس هر اسمی برای فاعل هست برای اثرش [هم] هست آن اسم. پس فاعل اگر فاعل حرارت است نمیشود اثرش سردی باشد، فاعل اگر فاعل جهل است نمیشود اثرش علم باشد. دقت کنید انشاءاللّه که این علمی است منبسط و خیلی نتیجهها دارد اگر در آن بروید. پس فاعل اگر عالم است نمیشود اثرش علم نباشد، اگر فاعل گرم است نمیشود فعلش گرم نباشد. فاعل سرد است فعل او سرد است، گرم است فعلش گرم است، خودش روشن است فعلش روشنایی است، خودش تاریک است فعلش تاریکی است. هم در مقام خلق بر یک نسق این امر جاری است و هم در خالق.
پس به این قاعده خواهید یافت که فعل با فاعل هیچ فرقی میانشان نیست لا فرق بینک و بینها الّا انهم عبادک و خلقک اگر خیال کنید یکجور فرقی دیگر هست، نیست. درست تحقیقش کنید از روی حکمت، اگر از حکمت نگرفتی همه این قال قالها و بیدینیها از این است که لفظش را گرفتهاند و نتیجه از لفظ گرفتهاند این خرابیها پیدا شده. پس فعل با فاعل نه منظرش نه مخبرش فرقی میانشان نیست به هیچ وجه من الوجوه. نخواهی تفریق کنی میان فعل و فاعل، نمیشود. بعینه شکلشان یکشکل، طبعشان یکطبع، طورشان یکطور. میخواهم عرض کنم دوتا نیستند که این یک جایی دیگر ایستاده باشد آن جایی دیگر، این سرخ باشد آن سفید، این غیب باشد آن در شهاده. پس فاعل اگر از عرصه شهاده است فعلش از
«* دروس جلد 7 صفحه 498 *»
عرصه شهاده است و اگر غیب است فعلش هم از عرصه غیب است به جهتی که فعل محال است کنده شود از فاعل. باز این کلمه شرح همان مقدمات است. وقتی فاعل فعل را صادر میکند از خارج که نیست؛ چراکه اگر از خارج غباری باشد، لباسی باشد، فرض کنید بیاید روش بنشیند، دو شیء است قرین یکدیگر شدهاند هیچکدام فعل و فاعل نیستند. به همین نسق نمیشود فعل از فاعل جدا بایستد. باز این همان است تغییر لفظش است. پس به همینجوری که فعل از خارج نمیآید به فاعل بچسبد همینجور فعلی که از فاعلی صادر است نمیرود به جایی بچسبد، فاعل توی آن فعل است، فاعل همراه آن فعل است، هیچ فرقی میانه فعل و فاعل آن فعل نیست مگر همینکه آن اصل است این فرع، مگر همینکه این صادر است از او آن مصدر است این را، دیگر هیچ فرقی نیست که اثنین بخواهی خیال کنی، اثنین نیستند. در چند جای قرآن صریحاً هست که میفرماید ان الذین یریدون انیفرقوا بین اللّه و رسله و یقولون نؤمن ببعض و نکفر ببعض و یریدون انیتخذوا بین ذلک سبیلا، اینها اصلش داخل دین و مذهب نشدهاند. میان خدا و فعل خدا نمیشود جدایی انداخت، خدا توی فعلش است و همراه فعلش است، نمیشود فعل او را از او جدا کرد، فعل هیچ کس را نمیشود از او جدا کرد. پس فاعل توی فعل خودش است ظاهر واضح. حالا فاعل اگر چشم دارد فعل او هم چشم دارد، فرض کنید فاعل اگر چشم دارد در حال قیامش چشم دارد، وقتی هم میخوابد چشم دارد. سمیع است، اگر ایستاده است سمیع است، مینشیند سمیع است، میخوابد سمیع است. پس فاعل توی فعلش در جمیع افعالش هست خواه آن افعال افعال اولیه او باشد خواه ثانویه و ثالثیه، تا هرجا برود فاعل از فعلش بیرون نمیرود که چیز پوک بیمغزی بماند، محال است. فعل بسته است وجودش به فاعل، و تا فاعل توی آن نباشد فعل [نیست.] تا خیال کنی فعلی جایی ماند و فاعلش رفت، آن را اشتباهاً خیال فعل و فاعل کردهای، لباسی است، کیسهای است. کیسه را روز اول غلط کردی که گفتی فعل و فاعلش، این کیسه
«* دروس جلد 7 صفحه 499 *»
بود لباس بود فعل فاعل نبود.
پس میان فعل و فاعل تفریق بخواهی بیندازی که پهلوی هم بایستند یا بالا یا پایین، فعل و فاعل نشناختهای. فاعل به هر صفتی متصف است فعل او تمام آن صفت را دارا است و هیچ صفتی نیست که فاعل داشته باشد فعل نداشته باشد. دیگر به این پستا و این بیان دیگر نباید شک و شبهه بیاید. پس اگر جایی را دیدی و اسم فاعلی را برای جایی اگر شنیدی از نبیی ولیی در السنه و افواه مردم که خدایی هست عالم قادر سمیع بصیر حکیم، اگر شنیدی چنین خدایی را و نگاه کردی در جایی و دیدی چشم ندارد بدان این خدا نیست، نگاه کردی در جایی دیدی این علم ندارد بدان خدا نیست. و این پستا و این مذاق بر خلاف جمیع اهل باطل است، هیچ دخلی به وحدت وجود ندارد. این پستا خراب میکند ریشه باطل را، این پستا دخلی به مطلق و مقید و مزخرفاتی که گفتهاند ندارد، یکی بهتر گفته یکی بدتر گفته لکن خوبش مثل بدش است، بدش مثل خوبش است. پستای مطلق و مقید پستایی است که بعد از یافتن مثل این است که رفتهایم خسته شدهایم شکاری کردهایم، وقتی رفتیم دیدیم خوک بود، خنزیر بیمصرفی است که هیچ به کارمان نمیآید. این شکار مویش نجس است گوشتش نجس است حرام است.
پس بعد از آنی که فعل با فاعل همراه است و فاعل توی فعلش است، فاعل هر صفتی دارد تمامش توی فعلش است. بلکه تمام صفات، افعال آن فاعل و ظهورات آن فاعلند، نمیشود فاعل خودش در مشرق باشد فعلش در مغرب، یا فاعل در آسمان باشد فعلش در زمین باشد. پس هرجا شنیدی فاعلی هست عالم قادر حکیم سمیع بصیر و در جایی دیدی این صفات نیست، بدان آنجا ظهور آن فاعل نیست. حالا بیفتید در عالم خلق، پس در عالم خلق جمادی میبینی نه علم دارد نه حکمت نه فهم، این را بخواهی بچسبانی به آن خدا نمیشود نمیچسبد. همینطور آمدی پیش نبات میبینی فعلی دارد این نبات، جذبی دارد دفعی دارد هضمی دارد امساکی
«* دروس جلد 7 صفحه 500 *»
دارد، این را ساختهاند خودش خودش را نمیتواند بسازد، قادر نیست عالم نیست حکیم نیست، پس این خدا نیست، این را بگو درخت، این را خدا اسم مگذار مگو خدا داخل فی الاشیاء لا کدخول شیء فی شیء. خیال کنی او در درخت هم هست؛ نه، این درخت است هیچجاش خدا نیست بسوزانی آن را هیچجاش خدا نیست. مبدأ این درخت آب است و خاک، آب و خاکش هم خدا نبودهاند، این درخت ابتداش آب است و خاک، آب و خاکش هم خدا نیست. این آب و خاک از عالم جسمند، جسم جماد است الی ماشاءاللّه، قهقری برگردانیش هیچجاش خدا نیست.
پس خدا آن کسی است که علمش اکتسابی نیست و پیش از آنی که علم به کسی ندهد علم را کسی ندارد که تعلیم کند. و خدا قادری است که قوت را از خوردن غذاهای قوی پیدا نکرده، این خدا تا بود قدرت داشت و قدرتش را از جایی اکتساب نکرده. پس آن صانع که این صنعت را کرده عالمی بوده که علمش را پیش کسی نخوانده، به جهتی که هرکه علم دارد علمش را باید خلق کند و بدهد، خودش پیش که بیاموزد؟ و همچنین قدرت را از تقویت کدام غذا اکتساب کند؟ و حال آنکه غذای مقوی را قدرت توش باید گذاشت. پس خدا اکتساب قدرت از کسی نمیکند. پس خدا تا بود ــ و تا ندارد ــ تا بود قادر بود، تا بود عالم بود، تا بود حکیم بود. پس صانع اکتساب از غیر نمیکند، و جمیع غیور او تمامشان مکتسِب از او هستند وحده لا شریک له، و تمام آنچه غیر او هست؛ و غیر دارد و هیچ عیبی هم ندارد که غیر داشته باشد. باز اینها را اگر از روی بصیرت میگیری میدانی چه میگویم، از روی بصیرت نمیگیری توی آن هور و مورها میافتی، میگویی اوست بسیط. بسیط را چه کار به این حرفها؟! ما داریم خدایی که عالم است جاهل نیست، اینها همه جاهلند. پس خدایی است که جمیع صفات را دارد کائناً ما کان بالغاً ما بلغ، هیچ صفاتش را از خلق قرض نکرده، از این راه هیچ نرفته پیش او. پس جمیع صفات او همراه او بود و خودش غیر صفتش است، صفتش غیر خودش است به غیریتی نه مثل زید غیر عمرو،
«* دروس جلد 7 صفحه 501 *»
نه مثل غیریت روح و بدن، نه مثل غیریت ماده و صورت.
پس این خدا تا بود جمیع صفات او همراه او بود و خواهد بود و هرگز از خود سلب نمیکند، محال است سلب کند. تو هم صفت خودت را از خود سلب کنی آن صفت سلب خواهد شد و وقتی که هستی آن صفت از تو سلب نخواهد شد. خودم ملتفت هستم، بسا کسی خیال کند انسان حرف میزند، یکوقتی ساکت میشود، وقتی ساکت شد سخن کجا میرود؟ پس میشود صفت سلب شود. اگر از راهش برآمدی و صرفش را گرفتی جواب اینها آسان میشود. پس فعل همیشه همراه فاعل است، فعل را به هر صفتی ستودی فاعل به همان صفت ستوده شده. و تو به طور تکمیل ــ مثل فاخوری و فخّاری ــ اینها را به او نسبت بدهی. (میدهی. «ظ») پس فعل فاعل، مشیت الهی صادر است از خداوند عالم و غیر از اوست. فرقش همین است که خدا اصل است این فرع، و این محتاج به آن خداست و خدا محتاج به فعل خودش نیست. شما را هم خدا همینطور خلق کرده، شما در وجود خودتان هیچ محتاج به افعال خود نیستید، اما افعال شما محتاج به شما هستند. قیام شما اگر شما نباشید محال است که موجود باشد، و میشود شما باشید و قیام شما نباشد و نایستد، پس او محتاج به شما هست و شما محتاج به او نیستید.
پس توی این سخنها انشاءاللّه فکر کنید. این مطلب را فراموش نکنید آنچه در عالم خلق هست نه ظاهرشان خداست نه باطنشان خداست و تمام اینها مصنوعاتند به آنجور که فاخور کوزه میسازد، بنّا عمارت میسازد؛ از همین قبیل آسمان در زمین تصرف میکند جماد میسازد حیوان میسازد. قابلیتی دارند این خلق، و آن فاعل دست کرده از هرجور قابلیتی صورتی بیرون آورده آنجوری که خواسته بدون تعلیم از جایی و از کسی دست کرده و این نقش را کشیده و این خلق را خلق کرده.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 502 *»
درس سىوسوم
(يکشنبه 5 شعبانالمعظم سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 503 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت و الظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علـی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولـیالالباب فاذا نظرنا الـی هذا العالـم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الـممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات … الی آخر.
از برای هر چیزی فعلی باید باشد، و چیزی در ملک خدا نیست مگر اینکه فاعلیتی برای او هست و فعلی دارد. لکن فعل که میشنوید ترائی نکند براتان که باید حرکتی داشته باشد، فعل اعم است از حرکت و سکون، فاعل ساکن است سکون فعل اوست، متحرک است حرکت فعل اوست. خیال کنی چیزی در ملک خدا یافت شود فعل نداشته باشد محال است. پس از برای آنچه در ملک هست فعلی است و این فعل ظهور فاعل است، و هیچچیز نیست مگر اینکه فعلی دارد، یکی از کلیات بزرگ حکمت است و خیلی ابواب زیاد را مفتوح میکند، برای انسان خیلی علوم به دست میآید. برای هر چیزی از جماد نبات حیوان افلاک غیب شهاده، فعلی است و آن فاعل در توی
«* دروس جلد 7 صفحه 504 *»
فعل خودش از آن فعل خودش روشنتر است ظاهرتر است.
نگاه کنید به سنگی میبینید سنگ گاهی متحرک است گاهی ساکن، وقتی متحرک است همان سنگ است که ساکن است، این حرکت و این سکون هر دو فعل آن سنگ است، اگر سنگ باشد میشود اینها باشد اگر آن سنگ نباشد اینها نیستند. دقت کنید خیلی آسان است و مردم اعتنا نکردهاند و باختهاند، خیال نکردهاند اینها قواعد کلیه است، از این جهت خیلی جاها محروم ماندهاند. ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت خدای خالق، جمیع اشیاء را بر یک نسق خلق میکند. پس این خدا خلق کرده تمام اشیاء را بر نسق واحد و همه صاحبان فعلند و فعل غیر از فاعل است. سنگی خیال کنید ــ و داخل اوضح واضحات است که عرض میکنم ــ سنگ میشود متحرک باشد، میشود ساکن باشد. به جمیع لغات وقتی سنگ حرکت کرد میگویند سنگ حرکت کرد، وقتی ساکن شد میگویند ساکن شد و تقلید هم نمیکنند. سکون وقتی زایل شد حرکت میآید، حرکت وقتی زایل شد سکون میآید، و این حرکت و سکون با هم جمع نمیشوند، و در حال حرکت سنگ سنگ است و در حال سکون هم باز سنگ است.
پس هر فاعلی غیر فعل خودش است، این هم داخل بدیهیات باید باشد خصوص در نزد اهل حکمت. پس هر فاعلی غیر از فعل خودش است و فاعل فعل خود را احداث میکند. هر فعلی غیر از فاعل خودش است، اما این غیریت را ملتفت باشید این غیریت مثل غیریت زید و عمرو نیست، عمرو برای خودش غیر زید است، زید برای خودش غیر از عمرو است، هر دو برای خود در خانه خود خوابیدهاند، هرکدام بمیرند لازم نیست دیگری هم بمیرد. و فعل غیر از فاعل است اینجور نیست. اینجور غیر از فاعل است که اگر فاعل نباشد فعل نیست. پس فعل تمام حقیقتش سرتاپاش همهجا محتاج به فاعل است و فاعل چون باقی است و فعل را میبینید بعضی جاها زایل میشود، پس فاعل هیچ محتاج به فعلش نیست. پس تمام حقیقت اثر و فعل
«* دروس جلد 7 صفحه 505 *»
[بسته] به غیر و مضاف به غیر است. و اینجور چیزها است که گاهگاهی در بعضی جاها به اینطور تعبیر آوردهاند دیگر تحقیقش نشده. به همینجور نظر است که وجود خلق را میگویند مضاف است به سوی خدا، اگر اضافه را برداری خلق نیستند. و این یک جایی درست هم هست جاش را باید پیدا کرد. پس اول حرکت سنگ دیده میشود بعد حرکت، و همچنین. و هرکس زید را میشناسد و او را میبیند در حالی، اول خودش را میبیند بعد میبیند ایستاده یا نشسته یا حرف میزند. پس سنگ یا زید یا چیزی دیگر هرجا نگاه کنی به یک نسق میبینی. حکیم میبیند که واجب است چنین باشد و غیر از اینجور محال است باشد. و جبر و تفویض را در همین بیان اینجا میفهمید.
پس حکیم میبیند هر چیزی را کما وضعه اللّه، و خداوند عالم وضع کرده تمام افعال را که بسته باشند به فاعلشان، و همان نفس فعل حقیقت فعل اضافه به سوی فاعل باشد و فاعل او را به خود او احداث کرده باشد. و معنی این سخن ظاهرش خیلی آسان است و کسی که به او رسید به حقیقت توحید رسیده و نمیشود هم ردش کرد. پس فعل چون ظهور فاعل است و فاعل او را به خود او احداث کرده و خودش به خودش احداث شده چنین ترائی میکند که فعل را از نیستی به هستی آوردهاند. این را شما ملتفت باشید از نیست صرف نمیشود چیزی ساخت، نیست صرف نیست که از آن هست بسازند، یک تکهای نیست بردارند با تکهای از هست داخل کنند معنی ندارد.
انشاءاللّه فکر کنید باز آسان است ذهنها کج رفته میخواهی آنها را مستقیم کنی زحمت دارد. پس فعل ظهور فاعل است، این یک تعبیر. یک تعبیر دیگر فعل حرکت فاعل است. یک تعبیر دیگر اینکه آن فاعل این فعل را احداث میکند لامن شیء. یک دفعه تعبیر میآورند این فعل ظاهر فاعل است، ظاهر نباشد فاعل ظاهر نیست مخفی است. باز دقت کنید هرجور تعبیر بیاورند نمیتوانند فعل را از فاعل بگیرند. بگویی مخفی است باز او در خفاء رفته، خفی هم فعل اوست. پس فعل را
«* دروس جلد 7 صفحه 506 *»
فاعل از جایی نمیآورد به خود بچسباند، از عرصه نیستی هم که نمیآورد، پس فعل از کجا میآید؟ از کجا پیدا میشود؟ از خارج مثل غباری که بیاید به جایی تعلق بگیرد نیست. آن غبار و آن شخص خودش مستقل است و این فعل لباس نیست اگرچه حکیم تعبیر بیاورد و بگوید هنّ لباس لکم و انتم لباس لهنّ، لباس التقوی ذلک خیر، عمل خوب لباس تقوی است. پس مثل لباس که منفصل میشود از انسان که گاهی آن را بکند و گاهی آن را بپوشد، فعل اینجور نیست. و این چقدر باب واسعی است که نهایت ندارد. از همین باب است حقیقت اینکه بعضی تناسخ گفتهاند بعضی مسخ گفتهاند بعضی رسخ؛ به همین قاعده رد میشود. فاعل در فعلش اگر فعل مثل لباس بود که میشد بکنی و بپوشی، ممکن بود تناسخ. پس به این بیان از یک رشته تناسخ باطل میشود. از همین مطلب سرّ شریعت به دست میآید که چرا امر کرده مردم نماز کنند، روزه بگیرند، مگر خدا نمیتوانست که هرچه میخواهد به خلق بدهد همینطور بدهد، خدا که محتاج نبود به عمل این خلق. دیگر شما بیایید عمل کنید تا من بدهم، دعا کنید تا من مستجاب کنم، اینها یعنی چه؟ حالا ببینیم آیا چنین است.
انشاءاللّه فکر کنید. از همین باب است که امر میکنند عمل کن، میخواهند متصف کنند به صفتی تو را. و صفت غیر را بخواهی بیاری به این بچسبانی این جبر است این ظلم است تناسخ است. بعد از همه اینها که خوب دقت کنی محال است و نمیکند خدا. پس امر میکند که خودت فعلی به عمل بیار، میگویند به تو نگاه کن و ببین که تو خودت اگر میبینی بیننده تویی تو دیدهای و مبصرات مال تو شده و تو دیدهای آنها را. تمام عالم روشنایی باشد و تو نبینی و تمام عالم ببینند تو ندیدهای. تمام عالم صوت باشد و تمام عالم گوش باشد و تو نشنوی تو نشنیدهای. تمام عالم نماز کنند تمام عالم عابد باشند تمام عالم ترقی کنند، تو اگر عبادت نکنی و ترقی نکنی همان سر جای خودت هستی. این است که گاهی مثالی عرض کردهام و مثلها
«* دروس جلد 7 صفحه 507 *»
از روی حکمت است؛ شخصی را خیال کنی در صندوقی کنند جمیع اطراف این صندوق را مسدود کنند که نه روشنایی نه هوایی نه بویی نه صدایی نه گرمی نه سردی در آن صندوق داخل شود و آن صندوق را ببرند در باغی که گلها و لالهها و بوها و نغمههای بلبلها و مسموعات و مشمومات و مذوقات و طعومات آن باغ به آن شخص نرسد. این شخصی را که در صندوق کرده و در باغ بردهاند، حکیم نمیگوید این را توی باغ بردهاند، همانجوری است که بیرون باغ بوده. کسی در باغ رفته که چشم داشته باشد، سبزی باغ را ببیند گلهای باغ و لالههای باغ را ببیند. کسی در باغ رفته که لامسه داشته باشد، گاهی گرم بشود گاهی سرد بشود. کسی که نه گرمی باغ را فهمیده نه سردی باغ را فهمیده نه بوی گلهای باغ را فهمیده نه طعم میوههای باغ را فهمیده نه صدای بلبلهای باغ را شنیده، چنین کسی هیچ توی باغ نرفته. پس این است سرّ تمام شرایع.
پس اعتقاد باید پیدا کرد برای اینکه تو فعلیت پیدا کنی. بله خدا هر طوری هست من اعتقاد دارم، این به درد نمیخورد و تفاصیل از تو خواستهاند که اعتقاد کنی. این است سرّ امر به تحصیل علوم که باید تحصیل علم کرد، وقتی درس نمیخوانی تفصیل برایت حاصل نمیشود همیشه مجملی همیشه مهملی، چه در این دنیا چه در قیامت، آنجا هم شخص جاهلی همینطوری که اینجا جاهلی. و همچنین عمل نمیکنید که دیگران عمل کردهاند؛ دیگران عمل برای خودشان کردهاند، هرکه دید خودش دید هرکه نماز کرد خودش نماز کرد هرکه خورد خودش خورد سیر شد، هرکه شنید خودش شنید، هرکه خودش نشنید نهایت برای او خبر میآورند خودش نشنیده، وکالت برنمیدارد و باید خودش بشنود. پس نه جبر است نه تفویض. و ببینید همهاش از یک باب است، گاهی اسمش جبر و تفویض است، گاهی تناسخ است. همه از این رفع میشود. ممکن نیست من بگویم برو در بازار تماشا کن و کسی برود تماشا کند و من دیده باشم، مگر بیاید برای من خبر بیاورد که در بازار
«* دروس جلد 7 صفحه 508 *»
چه بوده، آنوقت من از گوش خودم خودم بشنوم آنوقت شنیدهام. این است که چه در اعمال چه در عقاید، انسان تا خودش عقیده صحیحی نداشته باشد عقیده کسی دیگر را به کسی دیگر نمیشود چسباند. انسان تا عملی نکرده باشد، بگوید خدا کریم است عمل مردم را برنمیدارند به من بدهند، محال است لاتزر وازرة وزر اخری، من یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره.
نظم حکمت و وضع الهی این است که هر فاعلی خودش فعل خودش را باید به عمل بیاورد. هر چراغی نوری دارد هر مؤثری اثری دارد، پس چیزی که اثر نداشته باشد در ملک یا اثرش متصل نباشد، محال است، امنیه است آرزو است لیس بامانیکم و لاامانی اهل الکتاب من یعمل سوء یجز به، ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اسأتم فلها. دیگر آیات و اخبار بسیار است.
پس ملتفت باشید و اینها را سخنهای سرسری نگیرید. یکوقتی بود سید مرحوم میفرمودند من این لفظها را میگویم برای اینکه این لفظها در دنیا منتشر بشود، اراده نکردهام که بفهمند، اینها را میگویم برای این است که در دنیا منتشر شود. لکن یکوقتی هست میگوید گویندهای اینها را و میگوید سرسری نباید گرفت، لفظ تنها بیمعنی است، لفظ تنها حاصلش چه چیز است. آن حکیمی که گفت برای این بود که میخواست شالوده در عالم بریزد و کلیات چندی بیان کرد که نتیجهها بعد از آنها گرفته شود. اما حالا ملتفت باشید انشاءاللّه بدانید سخنها گفته شد و منتشر شد شالودهها ریخته شد کلیات بیان شد.
حالا پستا این است که تا تو خودت چیزی به دست نیاری تا تو خودت عقیده درستی تحصیل نکنی، نداری اعتقاد درستی. تا تو خودت عمل نکنی عمل نداری. دیگر عمل مخصوص را نمیکنم که خدا بزرگ است، فکر کنید انشاءاللّه آیا جایی هست که خدا بزرگ نباشد جایی دیگر بزرگ باشد؟ جایی هست کرم خدا ظاهر نباشد و جایی دیگر ظاهر باشد؟ فکر کنید انشاءاللّه درست دقت کنید. پس اینجور
«* دروس جلد 7 صفحه 509 *»
امنیهها و آرزوها به تسویل شیطان است. اگر عمل میخواهی، بکن تا داشته باشی، اعتقادی میخواهی، تحصیل کن تا داشته باشی. این مردم خودشان نمیتوانند تحصیل کنند این مردم خودشان نمیتوانند عمل کنند، از این جهت ارسال رسل و انزال کتب کرده و گفته باید چنین عقیده داشته باشید، باید چنین عمل کنید، قید به پاش گذاشته حد قرار داده. برخلاف صوفیه که میگویند آدم نباید مقید باشد. انسان باید قید داشته باشد، تمام قیدش به خدا باید باشد، باید بداند خدا خیر او را خواسته صلاح او را خواسته، و او خود او محتاج نیست لکن تو محتاج بودی. اگر دربند تو نبود که تو نفع کنی خَلقت نمیکرد. میگوید در حدیث قدسی من خلق نکردم خلق را که نفع از آنها ببرم، خلق کردم خلق را که آنها ربح از من ببرند. پس خدا اعتنا دارد به اینکه تو نفع از او ببری که اگر اعتنا نداشت که خلق از او نفع ببرند خلقشان نمیکرد، کسی زوری بر او نداشت. همان خلقت خداوند عالم دلیل است که خدا اعتنا دارد به تو و میخواهد نفع به تو برسد، و اگر یکجوری خلق کرده بود که نمیخواست نفعی به تو برساند ارسال رسل نمیکرد انزال کتب نمیکرد. پس میخواهد به تو نفع برساند، اما میخواهد تو خودت بکنی عملی را، که خودت مالک باشی، وقتی نمیکنی چطور مالک کنند تو را؟ اینهمه زمین را خدا خلق کرده تو برو حیازت کن تا مال تو باشد. خدای قادر ذائقهای خلق کرده به این آسانی، طعم را هم اینجور خلق کرده، بچش ببین چه طعمها خلق کرده! چشم را به این آسانی خلق کرده که تمام حکماء عاجزند از حکمتش، میخواهی دیدنی داشته باشی چشمت را واکن ببین. چشم همگذاردن که خدا قادر است مبصَرات را به من بدهد، خدا آنجوری که قادر است تو باید ببینی تا به تو بدهد، آنجوری که حکیم است تو باید حکمتش را اعتقاد کنی.
پس خلق را خلق کرده بر فعلیت، و تمام خلق دارند. بعضی را سبب قرار داده برای استخراج بعضی چیزها. تمام عوالم به یک نسق است، اگر در این عالم روشنایی
«* دروس جلد 7 صفحه 510 *»
بود و چشمی نبود حاصلی نداشت، خلق نمیکرد روشنایی را. چشمی بود و تاریکی بود، بیحاصل بود چشمها. چشم که هست روشنایی هم که هست، روشنایی سبب این است که چشم ببیند. پس در خلقت چشم فایده پیدا میشود، در خلقت روشنایی فایده پیدا میشود.
خلاصه، پس فعل ظهور فاعل است، و ظهور فاعل تجلی او و ظاهر اوست، و ظاهر در ظهور از خود ظهور ظاهرتر است یعنی فاعل در فعلش؛ فرق نمیکند عالم در علمش، متحرک در حرکتش، ساکن در سکونش. یک کلمه کلّی حکیم میگوید کل فاعل مرفوع تو این را یکجایی درست کن جاهای دیگر را دیدهای و فهمیدهای ولو هیچکس را ندیده باشی. این هم بابی است در حکمت که انسان میتواند تمام ملک خدا را سیر کند وقتی کلیات در دست باشد. و ممکن است در تمام عمرش هی بگردد و هی مثل خری باشد که به آسیا بسته باشند او را، هی میگردد و از جای خود هیچجا نرفته. کلیات مثل کل فاعل مرفوع است میخواهد فاعل زید باشد میخواهد عمرو باشد میخواهد جماد باشد نبات باشد حیوان باشد خدا باشد خلق باشد، دیگر گشتن و جزایر را سیرکردن نمیخواهد، تو این را یاد بگیر همهجا جاری کن تمام ملک را سیاحت کردهای، و بسا علمت در این هم زیاد نشود.
پس ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور، یعنی فاعلی که باید ظاهر شود در فعل. غیری که در این فعل نیست، و چنین غیر را نمیشود به کسی دیگر چسباند پس جبر محال است، و کسی فعلش را به کسی دیگر نمیتواند واگذارد پس تفویض [محال است.] آن چیزی که واقع است و ممکن اینکه هرکس کار خودش را بکند. پس فعل از خارج که نمیآید به فاعل بچسبد و فاعل خودش باید فعل را احداث کند، پس لامحاله خود فاعل باید توی فعلش باشد. پس چه فعل را نظر کنی چه فاعل را لافرق بینک و بینها الّا انهم عبادک و خلقک کسی به این نظر اگر حجج الهی را بشناسد درست مییابد مطلب را، نه فلان بن فلان را بشناس، فلان بن فلان دخلی به حجت
«* دروس جلد 7 صفحه 511 *»
خدا ندارد چهبسیاری که فلان بن فلان را دیدند و شناختند و فضائل ظاهرهاش را بسا بدانند ولکن به طور حقیقت ندانستند و نشناختند آنها را، این است که معرفتی بالنورانیة هی معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل هی معرفتی اگر ظهور الهی در نزد حجج نباشد که حجت خدا نیست. اگر بیپستا است پس همه ظهور اللّه باشند، همه انبیاء اللّه باشند، همه مطیع اللّه باشند. پس دین بخصوصی دیگر نمیخواهد، و دین بخصوصی اگر نمیخواست پس ارسال رسل نباید کرد، حالا که ارسال رسل نمیکرد آنوقت خلق فعلیتی در ایشان ظاهر نمیشد، یا فعلیت بدی در ایشان ظاهر میشد به حسب اتفاق و لایرضی لعباده الکفر.
پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، توی ظهور ظاهر دیده میشود، در توی قیام زید دیده میشود، اگر تعمد کنی زید نبینم قیام فانی خواهد شد، هرچه تعمد کنی باز زید را میبینی. و مؤثر را در اثر نمیتوان تعمد کرد و ندید مگر جاهایی که مؤثر را ندیده باشی و نشناخته باشی. پس هرچه هست در ملک خدا، فعلی دارد و آن فعل غیر از اوست. اما این فعل از عرصه اوست اما نه این است که بگویم از عرصه ذات اوست که کسانی که لفظی تنها را گرفتهاند بگویند ملتفت نبودی. خیر، ملتفت هستم. اگر گفتم فعل از عرصه فاعل است ذات او نخواهد شد، فعل هر فاعلی مضاف به آن فاعل است، نفس حقیقت هر فعلی اضافه به فاعل است، فاعل باید آن را احداث کند. از جایی دیگر که نیامده از نیستی هم که نیامده پس از عرصه خود فاعل آمده است یعنی فاعل باید توی فعلش باشد و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است.
پس اگر شنیدی حکیمی گفت هیچ فاعلی فعل خودش نیست، این هم راست است. هر فاعلی خودش نسبت به خود مستقل به نفس است و فعلش نسبت به فاعلِ خودش مستقل به غیر است. مستقل به نفس محال است مستقل به غیر و محتاج به غیر شود. پس ذات فاعل همیشه ذات فاعل است و هیچبار فعل نخواهد شد، لکن فعل چون ظهور فاعل است شکلش شکل فاعل است. پس فاعل اگر سمیع است،
«* دروس جلد 7 صفحه 512 *»
ایستاده سمیع است، مینشیند سمیع است. چشم دارد، ایستاده چشم دارد، مینشیند چشم دارد. هر صفت ذاتی که شیئی به آن صفت برپا است، هر فاعلی در فعل خودش به آن چیزی که برپا است، هر فاعلی هرچه را دارد در تمام ظهوراتش آن چیز را دارد. و اگر ترائی کرد که من روحی دارم که دیدنش توی این چشم است توی گوش نیست، شنیدنش توی گوش هست توی چشم نیست، اینها ترائی است. باز آن فاعل تمامش بیناست، تمامش شنواست، تمامش گویاست، تمامش ساکن است، تمامش متحرک است. لکن حالا عبایی دوش گرفته این عبا یکجاییش نازک شده، سوراخسوراخ شده از هر جایی از هر سوراخی چیزی میفهمد.
این هم باز قاعده کلی است. هر جایی که ببینید، هر جایی که بعضی از صفاتِ مبدأ آنجا ظاهر است و تمام مبدأ را آنجا تو نمیبینی بدان لباس است، خودشان پیدا نیستند، افعالشان هم پیدا نیست. جن همینطور، انسان جماد نبات حیوان، اینها پیدایند افعالشان هم پیداست. هیچ فرقی میان فاعل و میان فعل خودش نیست مگر اینکه فاعل مستقل به نفس است و فعل بسته به فاعل است. و این حکمتی است از جانب خدا و حتم است که دیگر نسخ ندارد و تخلف ندارد بلکه امکان تخلف هم ندارد. فعل هر فاعلی واجب است در دست او باشد و او صادرش کند، و اما خداست خالق او. و اگر اینها را داشته باشید خیلی جاها به کار میآید، تشقیقات لفظی علمی همه به دستتان میآید. خدا هم خالق زید است هم خالق فعل زید است اللّه خلقکم و ما تعملون لکن بسا بگوییم خدا فاعل فعل زید نیست، پس زید زنا میکند خدا فاعل زنا نیست اما خالق زنا هست، همچنین نماز.
پس حتم است و حکم است و واجب است که هر فعلی صادر از خود فاعل باشد. چنین که شد فعل مملوک فاعل میشود و فاعل مالک او، این متصرَّف میشود، او متصرِّف. مملوکهای ظاهری چشمتان را نگیرد. و اصل مملوکهای ظاهری دنیایی این است که مملوکیت ندارد، انسان مالک او نیست واقعاً، به خیالی
«* دروس جلد 7 صفحه 513 *»
خوشحال است انسان، اینها مثل سراب است که وقتی که تفحص کرد میبیند آب نیست. اسبی دارم در طویله بسته دخلی به مال من ندارد. مملوک شخص حقیقتاً واقعاً فعل شخص است، آنچه را داری و دارا هستی و مال تو است و نمیتوان آن را از تو گرفت فعل تو است. فکر کنید که عملها ضایع نمیشود، ایمانها ضایع نمیشود، در همین بیانها به دست میآید. هر فعلی از هر فاعلی صادر شد هیچکس نمیتواند از این بگیرد به کسی دیگر بدهد، پس جبری نیست. فعل فاعل مال اوست، جبرکننده نمیتواند این را بگیرد به غیر بدهد. مثل دیدن شما که مال شماست و مملوک شماست، تمام عالم کور باشند یا بینا باشند شما مالکید مبصرات خودتان را. فعل شما را نمیشود گرفت و به غیر داد که غیر دیده باشد، همچنین خودتان به اختیار خودتان فعلتان را که دیدنتان باشد را نمیتوانید وابگذارید به غیر خودتان.
اینها را یاد بگیرید انسان از غلو و تقصیر بیرون میآید، از جبر و تفویض بیرون میآید. هیچکس تفویض نمیتواند بکند امرش را که به کسی بگوید تو برو و فلانکار بکن. این محال نیست، لکن تفویض به این معنی که فعل فاعلی از دست فاعلی جاری شود این نمیتواند واگذارد به دیگری، پس تفویض محال است. جبر هم محال است که دیدن کسی را کسی دیگر ببیند، توی کلهاش هم بزنی که تو ببین که من دیده باشم نمیتواند ببیند. فعل هر فاعلی واجب است و حتم و حکم که از دست خودش جاری شود. و از این سرّ انشاءاللّه مییابید سرّ بسیار بزرگی را، سرّ ارسال رسل و انزال کتب را و سرّ اینکه اینهمه اصرار میکنند که عمل کنید. تمام عالم روشن باشد تو چشمت را هم میگذاری نمیبینی. خدا کریم هست خدا میخواهد عطا کند به تو میگوید بیا بگیر، تو لج میکنی نمیگیری، حالا که نمیگیری تقصیر خودت است، خدا کریم است و میخواهد عطا کند به تو. آن مثلی که مکرر عرض شده ملتفت باشید. کسی چشم نداشته باشد کور مادرزاد باشد، خدا مبصرات را به او عطا نکرده ولو تمام عالم اضواء و الوان باشد. کسی کر باشد خدا اصوات را به این عطا نکرده،
«* دروس جلد 7 صفحه 514 *»
کسی شامّه نداشته باشد خدا بوها را به این عطا نکرده ولو تمام عالم عطر باشد و بو، مثل اینکه تو دست ببری توی جایی که گُل زیادی باشد دست هیچ بو نمیفهمد. ذائقه نداشته باشد طعم نمیفهمد، پس به این مأکول ندادهاند. چیز مذوق را مأکول میگویند نه اینکه بگویند انبار گندم خورد، انبار چیزی نمیخورد، شکم را هم بشکافند گندم را در شکم بریزند باز شخص نخورده است. مأکول شیء مذوق است، ذائقه نباشد خدا مأکولی به کسی عطا نکرده. به همینطور اگر لامسه نباشد برای کسی خدا هوای سرد یا هوای گرم به او نداده که بدن او را تربیت کند. همینکه لمس ندارد نه گرمی میفهمد نه سردی نه نرمی نه زبری وهکذا، پس اینجور متاع را خدا به او عطا نکرده. و خدا میخواست عطا کند گرمی هم آفرید، سردی را هم آفرید، لامسه هم آفرید برای تو و سردی و گرمی را به تو عطا کرد. چطور عطا کرد؟ به اینطور که تو خودت گرمی بفهمی. گرمی چیزی نیست انبار کنند، [انبار هم کنند] به تو ندادهاند. لیس بامانیکم و لا امانی اهل الکتاب من یعمل سوءاً یجز به همچنین طرف مقابل ان احسنتم احسنتم لانفسکم پس هرچه را نکند ندارد. و این طمعها را باید از سر بیرون کرد.
دلیل اینکه خدا میخواهد به تو بنمایاند غرایب و عجایب را همینکه چشم برایت خلق کرد. اگر نمیخواست به تو بنمایاند چشم برات خلق نمیکرد. دیگر فکر کنید که چقدر علوم و معرفتها از راه گوش به آدم میرسد. و هیچ مشعری در عالم نیست مثل این گوش، از راه گوش است که شمّ را تعریف میکنی، از راه گوش است بصر را تعریف میکنی، از راه گوش است لمس را تعریف میکنی. پس خدا اگر نمیخواست این معارف و این اصوات را کسی بشنود گوش خلق نمیکرد، خلق هم عقلشان نمیرسید که صدایی در دنیا هست. پس میخواهد بشنوی. آنچه را هم که میخواهد آن را، میخواهد بشنوی. غنا و اصوات بد را نمیخواهد بشنوی، چون دیده مضر است برای شما نهی کرده از آنها. دلیل خواستن خدا منافع را از برای شما، اینکه شما را خلق کرده که ربح ببرید از او. قرار چنین داده است. پس مشعر قرار داده
«* دروس جلد 7 صفحه 515 *»
خواسته چیزها بفهمی، عقل قرار داده خواسته معارف ادراک بکنی، خواسته تصورات خوب بکنی تصورات بد نکنی. پس فعل فاعل حتم است و حکم از دست خودش جاری باشد، اگر از دست خودش جاری نباشد و توقع کنی که مفتی به کسی بدهند مفتش همان است که اول دادهاند کل نعمک ابتداء ابتدائی است، هیچکس نبود عقلش برسد که باید خلقش کنند عقلش برسد که باید چیزی به او بدهند، حالا که خدا ابتداء کرد و داد، حتم کرد و حکم که فعل از دست فاعل جاری شود.
پس دیگر تمنا مکن که فعل غیر به تو تعلق بگیرد. حتی اینکه عرض میکنم راه یکپاره شفاعات و یکپاره نیابات را باید به دست آورد. این قاعده را محکم کنید و راه آنها را به دست بیاورید. بسا کسی زیر بال کسی را میگیرد اما خودش باید راه برود، راه شفاعت راه نیابت راه اینکه تمام مؤمنین برای تمام مؤمنین باید طلب مغفرت کنند باید به دست آورد. و مؤمنین باید برای همه مؤمنین طلب مغفرت کنند، اگر کسی طلب مغفرت برای مؤمنین و مؤمنات بکند چنانکه حدیث هم دارد که هرکه روزی بیستوپنج مرتبه بگوید اللّهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات خدا او را میآمرزد اگرچه او اهل جهنم باشد و در جهنم باشد، تمام مؤمنین لب جهنم میآیند شفاعت او را میکنند. پس شفاعت هست، نیابات هست، اعمال غیر به غیر تعلق میگیرد، فرزندی اگر خوب شد اگر تائب شد، بسا از معصیت پدرش میگذرند، بسا پدرش توبه نکرده، پدر بسا اعمالی نکرده این پسر نمازی کرده توبه کرده عمل خیری کرده به او بدهند انت و مالک لابیک تعجب اینکه عملهای بدش را به او نمیدهند عملهای خوبش را میدهند. از این قبیل چیزها هست، لکن منافات ندارد با آ نچه عرض میکنم. اگر منافات یافتید نه این را فهمیدهاید نه آن را. اگر ملتفت شدید میدانید عمل غیر را به غیر نمیتوان داد، هیچکس نمیتواند کار خود را به غیر واگذارد. تو برو بخور من سیر شوم، تو برو تحصیل علم کن که من عالم شوم، خودت باید تحصیل علم کنی، همهجا در ظاهر و باطن جاری است.
«* دروس جلد 7 صفحه 516 *»
پس حتم است حکم است که فواعل خودشان فعلی به عمل بیاورند تا مالک شوند. واللّه هر فعلی را خدا به تصرف آن فاعل داده و غیر نمیتواند تصرف در آن کند، به جبر هم نمیتواند تصرف کند، این هم به اجبار نمیتواند فعل خود را به دیگری بدهد. ایمان اگر از کسی بیرون آمد دیگر ماکان اللّه لیضیع ایمانکم این ایمانهایی را که عدیله برمیدارد میبرد هیچ نیست. ایمانی که در قلب نوشته میشود تمام ملائکه و جن و انس جمع شوند که بگیرند زورشان نمیرسد، فعل فاعل است و صادر از فاعل است نمیشود از او گرفت. پس نه خدا ظلم میکند و میگیرد چراکه نمیشود گرفت، نه خلق زورشان میرسد بگیرند. پس آن ایمانهایی که هنوز میترسی زایل شود و باید دعا خواند، بدان ایمان نیست ایمان مستودع است ایمان مستقر نیست بلکه هنوز ایمان نیست قالت الاعراب آمنا قل لمتؤمنوا ولکن قولوا اسلمنا.
پس ملتفت باشید که فعل هیچ فاعلی را نه خدا از دست او میگیرد که به غیر بدهد و ظلم کند، نه خلق زورشان میرسد که بگیرند، نه شیطان خیال این را میکند که از دست او بگیرد، همینکه دید در قلبی نقش شده ایمان این دیگر زحمت هم نمیکشد برود ایمان او را بگیرد. دیگر آنهایی که زحمت هم میکشند که ایمان کسی که در قلبش ثابت شده بگیرند، آنها دیگر خیلی احمقند. در شیطنت هم زرنگ نیستند باید بروند درس بخوانند. شیطان گفت بعزتک لاغوینّهم اجمعین الّا عبادک منهم المخلصین آن کسی که خالص شده آن را دیگر مأیوس است که ایمانش را بگیرد. فعل از فاعل صادر شده، ایمان در قلب کسی نوشته شد، شیطان نمیتواند آن را بگیرد. ایمانهای مستودَع نعوذباللّه خیلی چیز پوک بیمغزی است. ایمان بیاورم به جهت طبیعتی، به جهت اینکه پدرم ایمان داشت، ایمانی داشت من هم ایمان آوردم، این ایمان مستودع است عارضی است. حالا خدا رأیش قرار بگیرد افسار شیطان را ول می کند در وقت مردن میآید ایمانش را میگیرد، یا وقت دیگر شکوک و شبهات براش میآرد ایمان او را ضایع میکند. فعل همینکه از فاعل صادر شده حتم
«* دروس جلد 7 صفحه 517 *»
است و حکم که مال او باشد، نه خدا از این میگیرد به غیر بدهد نه خودش زور میزند که از خود سلب کند نه تمام خلق میتوانند از او سلب کنند. پس فعل مال فاعل است. وقتی ایمان ذاتی شد و در قلب نوشته شد اولئک الذین کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه آنهایی که مکتوب شد ایمان در قلبشان خدا وعده کرده و چشم روشنی داده به آنها که ماکان اللّه لیضیع ایمانکم و دیگر شیطان پیش او هم نخواهد آمد. کسانی که ایمان نقش در قلبشان شده اگر آنها اتفاقاً در محضری باشند شیطان کمتر وسوسه میکند. تجربه شده انسان در محضر علماء آن شکوک و شبهاتی که دارد یادش میرود که بپرسد، این به جهت این است که در محضر عالم شیطان فرار کرده، پس شیطان پیرامون آنها نمیگردد. از آن طرف برعکس هم نعوذباللّه کسی کافر باشد در قلبش، هیچ نبیی زور نمیزند او ایمان بیارد و کافر نباشد، زور میزند چه بکند؟ بیاید جبر کند، ظلم بکند، فعل فاعل را از دست فاعل بگیرد؟ نمیشود گرفت. باز مگر کفر کفر عرضی باشد، ناصح مشفق میآید نصیحت میکند آن کفر زایل میشود، بسا زور پشت سرش میگذارد اگر عرضی باشد ذاتی نباشد. اگر کفر در آن سویدای قلبش نقش شده باشد و قلبش را فرا گرفته باشد، دیگر زور نمیزند که هی دعا کند که خدا این را مؤمن کند واش میگذارد. همانجوری که خدا دشمن است برای او، این نبی دشمن است برای او، میخواهد کافرتر هم بشود. خیال مکنید انبیاء و اولیاء را همچو زنها که به همهکس رحم میکنند و دلشان میسوزد. خداست ارحمالراحمین فی موضع العفو و الرحمة همینجورند انبیاء و مؤمنین اشداء علی الکفار رحماء بینهم خداست ارحمالراحمین فی موضع العفو و الرحمة، و اشدّالمعاقبین است، سختتر جمیع سختها است واللّه در موضع نکال و نقمت. همینجورند انبیاء، میبینند صدهزار میکوبند به کله کافر، میبینند داغش میکنند و نبی ایستاده و هیچ ترحم نمیکند. بلکه کسی اگر به کافرِ ذاتی ترحم کرد، در آن رحم فیه شیء. در حدیث جابر وقتی آن زلزله را انداختند و دید عروسها از حجلهها سربرهنه بیرون دویدند طفلها از
«* دروس جلد 7 صفحه 518 *»
گهوارهها افتادند مردم به فریاد آمدند، جابر قدری دلش رحم آمد، فرمودند مظنه ترحم کردی بر اینها، فیک شیء هنوز چیزی در تو هست. خودشان ترحم نمیکنند، اگر میخواستند بکنند زلزله نمیآوردند. پس کافر ذاتی را این نبی حسرت نمیبرد که ای داد ای بیداد چرا این کافر شد؟! به جهنم، او خودش کافر شد، این بیشتر میخواهد او کافر باشد، بیشتر میخواهد عذابش کنند انما نملی لهم لیزدادوا اثما دیگر اگر طول عمرشان بدهد مالشان بدهد، راهش را به دستشان بدهد که کفرشان را بهتر بتوانند به کار ببرند نفاقشان را بهتر بتوانند به کار ببرند، اینها را ول میکند به خودشان واشان میگذارد، عمداً میکند که عذابشان را زیاد کند، به جهت عداوت میکند.
باری، انشاء الله ملتفت باشید و اصل مطلب از دستتان نرود، اینها فروعش است. فعل هیچ فاعلی را خدای خالق از دست او نمیگیرد، فعل خوب است از دست کسی نمیگیرد، فعل بد است از دستش نمیگیرد. حالا که چنین شد معنی شفاعات و نیابات و وکالتها چهچیز است؟ آنها معنیش جمیعاً امداداتی هست که میکنند. کسی ضعف دارد، عصا دستش میدهند راه میرود، باز خودش راه رفته نه اینکه عصا راه رفته. غلام زیر بازوی آقا را میگیرد آقا راه میرود، باز خودش راه میرود. چشم است خودش باید ببیند نه اینکه عینک. پس این مُمدّات هست. جمیع شفاعات و نیابات همه سر جاش درست است، اما همه کمک میکنند زیر بال انسان را میگیرند، سررشته به دست انسان میدهند. پس انشاء اللّه ملتفت باشید که این قاعدهِ اصل با این ترائیها با هم جمع میشود، منافات ندارد. این است که فعل هر فاعلی در هر عالمی از فاعلش گرفته نمیشود، چیزهایی که گرفته میشود بالعرض است که گرفته میشود. آن چیز بالعرض ترائی میکند که فلان فعل را فلان به عمل آورده، جهال گول میخورند. و این ترائیها گول نزند شما را. بسا کسی مراتب عدیده دارد، از برای انسان جاذبهای است چنانکه از برای درخت است. پس جذب میکند دفع میکند هضم میکند امساک میکند، جذبش ابتداش اکل و شرب است از
«* دروس جلد 7 صفحه 519 *»
جمیع عروق جذب میکند، آنچه زیاد است دفع میکند، لکن انسان هیچ نمیداند این غذا کجا رفت؟ چه شد؟ تحلیل رفت؟ حالا عوام الناس میگویند فلانکس خورد، حالا نباتی است جذب کرده مردم خیال میکنند انسان خورده. بسا عالمی بیاید بگوید نبات را که از پای انسان واکنند انسان را بگویند تو جذب نکردهای تو دفع نکردهای تو هضم نکردهای، پس اگر بد جذب کردهاند بسا روی او نیاورند که بد جذب کردی، چراکه او جذب نکرده. اگر خوب جذب کردهاند بسا آنکه هیچ تعریف نکنند که خوب جذب کردی، چراکه او جذب نکرده. و اگر این را به دست بیاورید خیلی از راهها به دستتان میآید، معنی خیلی از احادیث آشکار میشود.
پس بسا عملی مال شخص نیست، مال نباتی است عاریه است، مثل درختی که میگویی مال من است، این ترائی بوده، این درخت خودش جذب میکند دفع میکند هضم میکند، فعلی دارد در نزد پرورنده خود برای خودش، تو معاقب به عقاب آن درخت نیستی، تو مثاب به ثواب آن نیستی، تو هم کار خودت برای خودت. حالا تو بسا روی آن درخت بنشینی آن درخت هم کارهای خود را میکند، عوامالناس خیال کنند آن کارها کار تو است، بسا صدای تو را هم از آن درخت بشنوند، آن تنه درخت را اسمش را اسم تو بگذارند. پس به واسطه آن کارها بسا بسیاری از صدمات در این دنیا به شخص برسد و آنها رفع شود. بسا به سکرات موت صدمه وارد بیاید رفع شود. بسا در عالم مثال به هولهای آنها رفع میشود، دخلی به خود او ندارد. او کی جذب کرده؟ کی دفع کرده؟ اینها کار درخت است، او خودش کاری نکرده قصد نکرده اراده نکرده.
ملتفت باشید کارهای انسانی تمامش کارهای ارادی است. هرجا اراده توش هست ــ یعنی نیت، نه اراده حیوانی ــ هرچه را نیت میکنی و به عمل میآوری آن کار تو است، هرچه را بینیت بکنی، خواه نکنی. جاذبه جذب خود را میکند، دافعه دفع خود را میکند، اینها کار انسان نیست. انسان آن است که نیت میکند حالا برمیخیزم وضو میگیرم نماز میکنم. انسان با نیت کار میکند. آنهایی که بلارویه
«* دروس جلد 7 صفحه 520 *»
صادر میشود از انسان عمل انسان نیست، به خوبش مغرور مشو، از بدش هم مترس، دخلی به تو ندارد. توی خواب بسا کسی فحش میدهد، در سرسام فحش میدهد، دخلی به او ندارد. تو فحش ندادهای، صفراء فحش داده. پس هرچه با رویه صادر شد مال انسان است. نعوذباللّه با رویه راه بد رفتی خودت بد راه رفتهای. با رویه و قصد و از روی دلیل و برهان ایمان میآری این را دیگر خدا زایل نمیکند، نمیگیرد از انسان، حتم است حکم است که نگیرد، شیطان زورش نمیرسد که بگیرد اگر چیزی علیالعمد است. و علیالرسم و دلیل و برهان ندارد علیالعاده است، خوبش مال تو نیست.
باری ملتفت باشید انشاء اللّه، اصل فعل را خدا حتم کرده که در دست فاعل باشد و نمیشود گرفت از او که جبر شود، نمیشود که تفویض به کسی کرد. فعل هر فاعلی بدئش از آن فاعل است، عودش به سوی آن فاعل است، کسی دیگر نمیتواند تصرف در آن کند اگرچه آن امدادات باشد، آنها کمک است، خدا جمیع خلق را قرار داده کمک یکدیگر باشند، لباس کمک است، عصا کمک است، نه اینکه عصا راه رفته عوض تو، یا اینکه لباس عوض تو گرما خورده یا سرما خورده.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 521 *»
درس سىوچهارم
(سهشنبه 7 شعبانالمعظم سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 522 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت و الظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علـی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولـیالالباب فاذا نظرنا الـی هذا العالـم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الـممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات … الی آخر.
آنجایی که ظاهر و ظهور، غیب و شهود را مقابل یکدیگر میاندازند دو معنی مرادشان است اگرچه بعضی جاها به جای یکدیگر استعمال میشود. و این مطلب در همه جا هست که الفاظی چند هستند که اذا اجتمعا افترقا و اذا افترقا اجتمعا. پس در این جایی که ظاهر و ظهور را و غیب و شهود را مقابل میاندازند اذا اجتمعا افترقا دو معنی دارد. پس ظاهر و ظهور حکمشان به طور کلی اینکه ظهور هر شخصی ظهور هر شیئی نیست. پس زید در توی قیام خودش زید است کأنه قیامی نیست. و «کأنه» هم مدارا است، به جز زید هیچ نیست، هرچه در خلال دیار قیام تفحص کنی غیر زید چیزی نیست، سرش سر زید است پایش پای زید است دیدنش دیدن زید است
«* دروس جلد 7 صفحه 523 *»
شنیدنش شنیدن زید است، هرچه دارد از پیش زید آورده، به غیر زید بخواهی توجه کنی نمیشود، غیر زید را تعمد کنی پیدا نمیشود زورت نمیرسد. به شرطی که حدود کلام را ملتفت باشید.
یکدفعه شخص قیام عام مطلقی را خیال میکند، میشود به آن قیام کلی که دخلی به اشخاص ندارد شخص توجه بکند و زیدی را نبیند. لکن ملتفت باشید قیام زید قیام عام نیست که بتوانم او را ببینم زید را نبینم. پس هیچچیز به غیر زید، عمروی بکری آسمانی زمینی در قیام نیست. و ظاهر ــ که زید باشد ــ در ظهورش ــ که قیامش باشد ــ اظهر است از ظهورش که قیام باشد، چنان اظهری که افعل تفضیلش باید برداشته شود و باید گفت هو هو لا شیء غیره.
و این مطلب که به دست میآید وقتی به دستتان آمد آنهایی که یقیناً از جانب خدا آمدهاند مثل ائمه طاهرین مثل انبیاء مثل کسانی که مسلّمند که از جانب خدا آمدهاند، آنها ظهور اللّه هستند قاصد خدا هستند حجت خدا هستند قائممقام خدا هستند جانشین خدا هستند. گاهی شخص نگاه میکند به ایشان و میگوید خدا در ایشان از ایشان ظاهرتر است، گاهی نگاه میکند به ایشان و از این بالاتر میرود، میگوید خداست حرف میزند، خداست ظاهر است ان اللّه سبحانه تجلّی فی کلامه لعباده ولکن الناس لایبصرون، منظور این است که ظاهر در اول از نفس ظهور ظاهرتر است، پا میافشاری افعل تفضیلش هم برداشته خواهد شد. افعل تفضیل آنجایی است که جهت اشتراکی و جهت افتراقی در مابین دو چیز باشد، یک چیزی سفید است یک چیزی سفیدتر است، این دو مشترکند در سفیدی، آنوقت افعل تفضیل میآید. یکی بلند است یکی بلندتر، در بلندی هر دو شریکند، آنوقت افعل تفضیل میآید. چیزی شیرین است چیزی شیرینتر است، اینها در شیرینی اشتراک دارند، مابه الامتیازشان است که شیرینتر است. همهجا این پستا در افعل تفضیل هست و این در جایی است که غیری باشد صفتی باشد جزئی باشد که آن جزء به چیزی دیگر نکوفته
«* دروس جلد 7 صفحه 524 *»
باشد. پس در جایی چیزی هست در جایی چیزی نیست، آنوقت افعل تفضیل میآید. لکن در زید و قیامش ببینید زیدی هست و چیزی دیگر که این داشته باشد؟ یا او داشته باشد چیزی که این نداشته باشد؟ قیام ظهور زید است، مبدئش از زید است منتهایش به سوی زید است. فاعل آنجوری که خواسته بر نسقی که خواسته فعل خود را جاری کرده سر مویی از غیر زید ارث ندارد.
پس در میان ظهور و ظاهر هیچ اختلاف نیست، تمام اختلاف که برداشته شد بگو هو هو. پس هو هو عیاناً [و لیس هو هو کلّاً] به جهت آنکه زید به ظهورهای دیگر هم ظاهر است. پس هرجا اینجور سخنها گفته شد معلوم میشود ظاهر در ظهور چنان اظهر است از نفس ظهور که ظاهر ظاهر است و لاظهور و لاشیء سواه. تعمد هم بکنی غیر اویی پیدا کنی زورت نمیرسد. کسی اهل حکمت باشد میبیند نمیشود غیر او [را] پیدا کند، این غیر زید [را] از کجا آورد؟ بر فرضی که غیری هم باشد آن را که من نمیگویم که مال زید است، من ظهور زید را میگویم. ظهور زید تمامش صادر از زید است، هر عرضی که باشد چسبیده برگردد به مبادی خودشان، باز ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور. پس قول ظهور قول ظاهر است، معرفت ظهور معرفت ظاهر است، جهل به ظهور جهل به ظاهر است، آنچه نسبتی که به ظاهر هست تمام آن نسبتها نسبت به ظهورات داده میشود، و تمام نسبتهایی که به ظهورات داده میشود برمیگردد به ظاهر. ظهور و ظاهر دو شخص نیستند، ظهور تجلی ظاهر است. اگر این ظهور نبود ظاهری نبود در عالم، این ظهور، ظهور ظاهر است. این است که میفرماید معرفتی بالنورانیة معرفة اللّه عزوجل و معرفة اللّه عزوجل معرفتی بعینه معرفت آنها است، معرفت خدا بعینه معرفت آنها است. و این معرفتِ خدا معرفت است، و خیلی کمند که این معرفت را داشته باشند یعنی مخصوص اهل حق است. وقتی به نورانیت او را شناختی دیگر هر صفتی را خدا دارا است در ظهورش هست. نمیشود این جاهل باشد سفیه باشد دارا نباشد. این غیر او نیست این ظهور اوست در اینجا، خود اوست در
«* دروس جلد 7 صفحه 525 *»
اینجا، الّا اینکه این ظهور اوست و تمامش بسته به اوست و او مصدر این است و ظاهرکننده این است و او محتاج به این نیست.
پس اینجور سخنها در ظاهر و ظهوری که مقابل غیب و شهاده افتاده گفته میشود. اما غیب و شهاده دخلی به این پستا ندارد، اگرچه یکپاره جاهاش یک پستا بیان شود. شما دقت کنید غیب و شهاده مثل روح است و بدن. و شما ببینید این بدن به واسطه روح میبیند، تا آن رو ح بیرون رفت این دیگر نمیبیند، شما میشنوید به واسطه روح میشنوید تا آن روح بیرون رفت دیگر نمیشنوید. وهکذا شمّش ذوقش لمسش، حرکت و سکون ارادیش. تمام افعال ارادیه که از بدن جاری است تمامش افعال روح است به دلیل اینکه وقتی روح رفت تمام آنها میرود، مگر [اینکه] حرکت و سکون ارادی نباشد. پس غیب در شهود که آمد رنگ غیب باز دیده نمیشود، پس این رنگی که در عالم بدن دیده میشود رنگ خود بدن است، بوهاش بوهای بدن است، ملموساتش مبصراتش مسموعاتش، صدای روح را شما میشنوید در عالم بدن، لکن ببینید چه صدایی میشنوید؟ فرق نمیکند سنگی را به هم بزنی و صدا کند بر نظمی و کلام از او فهمیده شود مثل تلگراف، یا اعضای این بدن را به هم بزنی. حالا در بدن دو سنگ روح هم نیست و صدا میکند. پس صوت از جسم است، دو جسم را که سخت به هم زدی یا سخت دریدی صوت به عمل میآید. پس صدای روح شنیده نمیشود اصلاً، این صدای بدن است میشنوی. اما اگر روح نبود آیا این صدا را میشنیدی؟ نه، پس این صدا صدای روح است، چشم رنگها را میبیند و رنگ مال عالم جسم است نه عالم روح. پس روح میبیند و روح در چشم میبیند و چشم جسم است، اما اگر روح بیرون میرفت آنوقت هم چشم ادراکی داشت؟ نه، پس الآن روح است که میبیند.
پس غیب وقتی تعلق به شهاده گرفت در توی عالم شهاده نمینشیند، و میآید و مینشیند. و هی باید گفت و هی باید تدارک کرد. جسمی در عالم جسمی که باید
«* دروس جلد 7 صفحه 526 *»
بنشیند مزاحمت دارد، حتی اگر پهلوی یکی بنشیند آن یکی باید پس برود تا این بنشیند. پس این اجسام عدیده در مکان واحد نمیتوانند تداخل کنند، لکن روح میآید در بدن مینشیند و نیامده ننشسته، و میرود و نرفته.
باز مثلش را برای تقریب عرض میکنم. طعم جسم نیست، صفت جسم است. این طعم میآید روی آب انگور مینشیند، شیرینی که روی این آب نشست این حالا ظاهرش شیرین است باطنش شیرین است مغزش شیرین است در تمام اعماق این آب شیرینی فرو رفته و هیچ جای این آب را تنگ نکرده، و وقتی شیرینی میرود چیزی از آن کم نمیشود و وقتی حموضت آمد آب این زیاد نمیشود. باز دقت کنید اطرافش را ملتفت باشید. اگرچه وقتی حموضت آمد حرارتی بر این غلبه کرده این را جوش آورده حجمش را زیادتر کرده، جا بیشتر میخواهد، زیادتر به نظر میآید. اگرچه وقتی حلاوت آمد خیلی از اجزاش تهنشین میکند، حجمش را کم میکند. اینها گولتان نزند اینها منظور نیست. پس حلاوت بر جسمانیت نمیافزاید و حلاوت برود نمیکاهد. پس اگر بگویی حلاوت در عالم جسم نمینشیند به این معنی که جای جسم را تنگ نمیکند، کلام مربوطی است. و اگر بگویی حلاوت جاش توی جسم است راست است. پس آمده توی آب انگور نشسته، پس میشود گفت اینجا جاش است و چون جا را تنگ نکرده بر جسم، طول و عرض و عمق را کم و زیاد نکرده. به شرطی که گولتان نزند. بسا کیفیتی میآید گرم میکند زیاد میکند، کیفیتی میآید سرد میکند کم میکند، اینها گولتان نزند. پس عدم تزاحم روح با جسم از این مثالها خیلی بیشتر است، این مثالها تقریب ذهن میکند. عدم تزاحم روح با جسم خیلی بیشتر است از عدم تزاحم کیفیات جسم. این کیفیات از اسفل مثال هستند و کأنه جسمانی هستند، از این جهت وقتی گرم شدند حجمشان زیاد میشود، وقتی سرد شدند حجمشان کم میشود. لکن روح، خصوص روح حیوانی واضحتر است. پس روح حیوانی میآید در جسم مینشیند و در اعماق جسم فرو میرود، فرو رفته، فرو نرفته و
«* دروس جلد 7 صفحه 527 *»
آنجا ننشسته. اینها را باید دقت کرد و ملتفت شد، اینجور حرفها هیچ جای دیگر نیست، نمیدانند بلکه اگر بیایند و تکبر نکنند و حب ریاست پیش پاشان را نگیرد، سرعت نداشته باشند، تعجیل نداشته باشند، گوش بدهند، یااللّه آنوقت یاد بگیرند. و الّا هیچجای دیگر نیست.
پس عرض میکنم غیب هیچ دخلی به عالم شهاده ندارد و عالم شهاده هیچ دخلی به عالم غیب ندارد، او در مکان شهاده هیچ نمینشیند چنانکه عالم شهاده هرگز به آن عالم نمیرود و در مکان عالم غیب نمینشیند چنانکه زمانشان همینطور است. پس غیب میآید در عالم شهاده در این عالم حرفهاش را میزند، ادعاهاش را میکند، میرود به عالم خودش؛ و هیچ نه بر این عالم زیاد شده و نه هیچ از این عالم کم شده. ببینید شما با خیال خودتان، این خیال خودتان شخصی است موجود غیر از خیالات اشخاصی دیگر، چراکه شما خبر از خیالات مردم ندارید مردم هم خبر از خیالات شما ندارند، پس مشخص هستید و ممتاز و معین، معذلک این خیال هرجا را میخواهد طی کند بدون طی مسافت طی میکند. بدن باید قدم به قدم برود تا برسد، برود تا به آنجا برسد، اما خیال تا خیال مکه را کردی همان آن خیال آنجا در مکه حاضر است. دقت کنید انشاءاللّه، مگو خیال است و خیال صورت واقع ندارد، من هم عالم خیال را میگویم.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه چیزی تا به جایی نرسد و متکیف به کیفیت آنجا نشود خبردار از آن نخواهد شد. این خیال نرود به مکه و مکه را نبیند خبردار از آنجا نخواهد شد. جایی را که ندیده، چین را ندیده، هرجور بخواهی خیال کنی وقتی رفتی آنجا میبینی یکجور دیگر است، به خلاف جایی را که دیدهای تا توجه میکنی همان جوری که هست میبینی. پس خیال میرود آنجا، و همچنین در ذهنش. زمانهای گذشته فانی شده الآن موجود نیست، سرماهاش گرماهاش خوبیهاش بدیهاش همه فانی شده، این بدن محال است برود به ماضی. لکن خیال شما میرود به
«* دروس جلد 7 صفحه 528 *»
ماضی، یادتان میآید که در اول عمر چه کارها کردهاید کجا رفتهاید چه خوردهاید چه پوشیدهاید، به یادتان میآید. پس خیال شخص مشخص معینی است در مکان جسمانی ننشسته، چراکه هرچه در مکان جسمانی بنشیند در حالی که در این مکان هست در این حال دیگر در مکه نیست. و ببینید این خیال الآنی که در اینجا است در مکه هست، و این بدن الآن در ماضی نیست در مستقبل نیست و محال [است] باشد. ماضی هرچه بود گذشت و واقعاً و حقیقتاً فانی است نسبت به حال، مستقبل هنوز خلق نشده اما در حال خلق نشده، خدا حال را در حال خلق کرده، حال نه ماضی است نه مستقبل. پس بدنی که در حال هست محال است در مستقبل باشد به جهتی که آنجا معدوم است، محال است در ماضی باشد به جهتی که آنجا معدوم است. اما خیال هم در ماضی میرود و یادش میآید از گذشتهها و هم در مستقبل میرود، ششماهه معامله میکنند. و همه زورهای مردم در مستقبل است. کم کسی است کار برای ماضی بکند و غصههای گذشته را بخورد، خیلی آدم پستی بیعقل میخواهد که غصه گذشته را بخورد. باز غصه مستقبل خوردن، آنهایی که شعور دارند صرفه را در آن میبینند. پس مستقبل معدوم است، این بدن اینجا است محال است این بدن اینجایی برود به مستقبل. پس اگر اتفاق چیزی رفت به مستقبل معلوم است ماده دهریه دارد که اختصاص به حال ندارد، آن رفته. پس این بدن نه به ماضی میرود نه مستقبل، و خیال هم به ماضی میرود هم به مستقبل. در مکان هم همینطور همینجا که نشسته میرود به مکه به کربلا، هر کجا میخواهد میرود. بدن اگر باید این کارها را بکند باید سیر جسمانی بکند تا برسد.
باز مرادم این تفاصیل نبود. از تفاصیل زیاد، شما آن مراد را از دست ندهید. اغلب این است که مردم که ترقی نمیکنند به جهت این است که وقتی عنوان مطلبی میشود انسان لابد است شرح کند، هی شرح میکند، حالا آنهایی که اهل حق نیستند هی هر لفظی که میشنوند میروند توی آن لفظ فکر میکنند، آنی که
«* دروس جلد 7 صفحه 529 *»
عنوان شده بود یادش میرود. این است که گاهی مثال فرمایش میکردند حکماء، میفرمودند: مادری به طفل خود گفت قربان چشم بادامیت بروم، آن طفل بنا کرد به گریهکردن که من بادام میخواهم. لفظ بادام که گفتی آن مطلب به دست طفل میآید لکن مطلب مادر به عمل نیامده، در همان لفظ فکر میکند. اغلب نفوس این طبیعت را دارند، شما مشق کنید این طبیعت از سرتان برود، آنوقت زود به مطلب میرسید. پس مطلبی که عنوان شد مطلب را در بین سخنهای متفرقه از دست ندهید، عنواناتی که آمده مقدماتی که گفته شده اگر یادتان هم رفت مقصود آنها نیست.
باری، پس ملتفت باشید انشاءاللّه و این مطلب است: هر عالم غیبی، عالم غیب مکانش هم غیب است زمانش هم غیب است، نه مکانش میآید در عالم شهاده نه زمانش میآید. پس روح که میآید در عالم شهاده رنگ او را جسم نمیتواند ببیند، طعم او را نمیتواند ذائقه بفهمد. و وقتی میآید مینشیند افعالی چند را از جسم صادر میکند، و اگر او نیاید این نمیتواند کاری کند. اما او وقتی آمد و در جسم نشست او چشمش را جوری میکند که عکس توش بیفتد جوری میکند که ادراک کند مبصرات را، توی گوش که نشست گوش را کاری میکند که صداها را ادراک کند. پس غیب الآن لایُری و غیرمرئی است و در عالم غیر مرئی منزل دارد. آنچه مرئی است شهاده اوست. بله استدلال بر آن غیب را به این شهاده باید کرد. پس اگر خواستی ببینی آن غیب چه را میل دارد و چه میطلبد ببین زبان شهادی او چه میگوید، از حرکت این زبان میل روح را میفهمی. چیزی را که یقین کردی از خودش حرکت و سکون ارادی ندارد، مثل آن چوبی که اینجا افتاده به اراده نیفتاده، یا اگر کسی جنباندش به اراده نجنبید؛ حالا یکدفعه میبینی چوب جنبید و برداشته شد و بلند شد و آمد و خورد توی سر کسی و توی سر کسی دیگر نخورد؛ دیدی حرکت حرکت…..
نگاهی گذرا به متن دروس
مجلد هفتم
درس اول
r در هر مقامی که هیچ امتیازی و هیچ سخنی از امتیازات نیست، آنجا نه بایع هست نه مشتری نه ثمن نه خرید نه فروش، معاملهای صورت نخواهد گرفت.
r هر سخنی در جای خود معنی دارد در جای دیگرش ببری بیمعنی میشود.
r خدا تا تجلی نکند تا ظاهر نشود برای خلق در سمتی، تکلیف نمیکند، پس هرجا امری کرده در سمتی واقع شده
r هیچ خلق مانع کار خدا نمیتوانند بشوند. به هر خیالی خامی و حیلهای بخواهند مانع شوند بی حول و قوه او نمیتوانند.
r اگر تمام اهل روی زمین جمع شوند که حقی را که خدا خواسته، به بازی به قال قال به توپ و تفنگ و به آب گل کردن مغشوش کنند زورشان نمیرسد.
r هرچه انسان در مقابل دلیل و برهان بیشتر ایستاد که دلیل و برهان را ضایع کند، بیشتر خودش ضایع میشود.
r اهل حق کارشان این است که آنچه در دست مردم است را به یاد مردم میآرند و از همان نتیجه میگیرند تحویل مردم میکنند.
r این صوفیها از بتپرستها بدترند و خودشان را هم اهل باطن و اهل حقیقت میشمارند، و حال آنکه بدترینِ جمیع مذاهب باطله هستند.
r خدا یقین را از مردم خواسته پس مشعر یقین را داده و راه را نموده. اما راه آن است که او نموده نه آن که من برای خود بتراشم.
r مسائل نظریه را خدا دین خودش قرار نمیدهد در جمیع دوائر. پس چیزی که محل نظر و تأمل باشد آن را دین خود قرار نمیدهد، چیزی را قرار میدهد که احتیاج به نظر و فکر نداشته باشد.
r من از بس زیاد میگویم و شما از بس کم میشنوید و ضبط نمیکنید، دماغ من میسوزد و از بس مکرر میکنم خجالت میکشم، لکن میبینم روز بروز کفرها و زندقهها بیشتر میشود.
r امر خدا چنان امری است که نسبت به حکماء و علماء و متصرفین و عوام مساوی است.
r قرار این مردم است که از چیزی که پیش خودشان بد است وحشت دارند، اما از چیزی که خدا قرار داده از آن وحشت کنند، وحشتی ندارند.
r هرچه را خدا قرار داده خیلی عظیم باشد همان عظیم است، و پیش شما هم عظیم باشد.
r پیش اغلب مردم بگویی کسی که بدعتی در دین خدا کرد بدتر است یا یزید که اینهمه ظلم و ستم کرد؟ میگویند یزید، بدعت پیش این مردم چندان نقلی نیست، با او مدارا کنند.
r فحش را میفرمایند به کفار ندهید به منافقین ندهید، لکن بخصوص در کسانی که اهل بدعتند، امر میفرمایند که خیلی فحششان بدهید خیلی پاپیشان بشوید با آنها هیچ مدارا نکنید.
r هر امری را هر حکمی را که مخصوص جمعی بخصوص قرار دادهاند آن چیزی نیست که اگر کسی نداند آن را، گمراه باشد فاسق باشد بیدین باشد.
درس دوم
r مبدأ هر فعلی فاعل خودش است، درجات بالاتر جاش نیست. پایینتر جاش نیست از متباینات محال است صادر شود.
r در ملک خدا نیست کسی که بگوید «من کسی هستم که اگر بخواهم، قدرت داشته باشم. بخواهم، نداشته باشم» به جهتی که مفوض به او نیست.
r ای مطلب که امر عامی یک هستی که در همه جا جاری است که این مبدأ هست، منتهی هم هست، باید اعتقاد کرد و توحید همین است، به گوش کسانی که از انبیاء گرفتهاند نمیرود.
r همینجوری که مأموری عمل کنی مأموری التماس کنی دعا کنی که مرا موفق بر عمل کن.
r میبینی شمشیر میکشند و جنگ میکنند که بیا ایمان بیار مع ذلک لااکراه فی الدین.
r خودت را امتحان کن در خلوات. وقتی میخواهی بخوابی فکر کن ببین اگر خدا را میخواهی، خدا هم یقینا تو را میخواهد.
r اگر در توی عوام کسی هست اعتنا به دین ندارد در توی حکماء هم کسی هست که اعتنا به دین ندارد.
r حجج اصل از آدم تا خاتم ، جماعتی هستند که اگر آنچه را ولی سابق یا نبی سابق گفته است، بخواهد نسخ کند میکند.
r امیرالمؤمنین میتواند آیه قرآن را نسخ کند، میتواند قرآن پیغمبر را نسخ کند.
r منافقین هم میدانستهاند که خلیفه میتواند حکم پیغمبر را نسخ کند و از این جهت بود که عمر گفت دو متعه بود که در زمان رسول خدا حلال بود و من حرام میکنم آن دو را.
r اغلب بیدینیها را عمر به حدیث یری الحاضر ما لایراه الغائب میکرد. اگرچه شیعه ردشان کردهاند. ولکن هیچ احتیاج نیست به رد کردن این حدیث.
r همه ائمه اگر بخواهند شرع جدیدی بیاورند میتوانند به جهت اینکه حجت اصلند ولکن در میان دائره شیعه ولو سلمان باشد نمیتواند این کار را بکند.
r الآن روات از امام زمان روایت میکنند، اگر هم از ائمه دیگر روایت کنند امام زمان اذن داده است.
r روات قولشان من باب الروایة متبع است و خودشان هیچ حجت نیستند.
درس سوم
r معقول نیست دین خدا در یک زمانی محل تحیر خلق باشد.
r دین خدا در تمام زمانها واضح بوده بین بوده آشکار بوده محل شک و شبهه نبوده و هرکس اختیار کرد بیشک و شبهه گرفت دین را، و هرکس انکار کرد دانست حق است و انکارش کرد.
r ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون معنیش همین است که علت غائی خلق این است که حق را حق بدانند باطل را باطل.
r آن کسی که دین را آورد وقتی گفت خلیفه من فلان شخص است، حالا دیگر این شخص به خارق عادت احتیاج ندارد.
r کسی که از خارج دین است میآید و اسلامی به گوشش خورده و میخواهد بفهمد پیغمبر خارق عادات داشته، سحر بوده یا معجز؟ آن وقت در چنین موضعی ائمه لابد میشوند به خارق عادت.
r من خیلی والله دلم تنگ است از دست مردم، میبینم هی میگویم و مکرر میکنم، باز فراموش میکنند. هی مکرر میکنم و خجالت میکشم از بس مکرر کردهام. اینها همه از چرت زدن است از گوش ندادن است از دربند نبودن است.
r اصل خارق عادت برای این است که انسان چیز تازهای میخواهد بگوید. خارق عادات را میآرند انبیاء برای اینکه چیزی که در دست مردم هست بگیرند از آنها و چیز تازهای بیارند.
r کتاب و سنت را هیچکس نیست در اسلام که بگوید حجت نیست. اما کتاب و سنت آیا خودش داد میکند که حق چیست و باطل چیست؟ پس کتاب حجت است سنت حجت است وقتی که ناطق مبین معین همراهش است.
r میفرمایند از برای ما در هر قرنی، عدولی هستند که نفی میکنند از دین تحریف غالین را و غالینش همین ملّاها هستند و انتحال مبطلین را باز مبطلینش همین ملّاهایند و برمیدارند تأویل جاهلین را و جاهلینش همین ملّاهایند. و الّا آن جهالی که در بازارند و چیزی نمیدانند، که تأویلی نمیتوانند بکنند.
r هیچ به نظرتان غریب نیاید، بد گفتن به اهل بدعت. فحش دادن به اهل بدعت کار خداست کار پیر و پیغمبر است.
r اینهمه فحشی که در قرآن هست هیچکدامش را نخواهید یافت در اسلام، مال بیرون دایره اسلام است.
r از حافظین دین و حاملین دین، کبیره محال است که صادر بشود.
r چیزی که ملکه انسان نشده و عادت نشده میشود انسان در بیداری طوری راه برود در خواب جوری دیگر باشد. لکن وقتی چیزی ملکه شد اگر خواب است مثل بیداری است و بالعکس.
r مؤمن هرگز گناه کبیره نمیکند محفوظند به حفظ خدا، نمیشود که بخواهند کبیره کنند نه در خواب نه در بیداری.
r ممکن نیست شیطان به صورت انبیاء و ائمه طاهرین ظاهر شود برای مؤمن، به جهت آنکه این ملکه دارد و شیطان از این در هراس است.
r هرکس درس میگوید، لامحاله چهار نفر شاگرد دارد و تصدیق او را میکنند. ابوحنیفه هم که درس میگوید شاگرد دارد و هکذا هر سنیی هر منیی، و شاگردها تصدیق استاد خود را دارند، من به تصدیق کدام شاگردها بروم پیش کدام؟
درس چهارم
r دقت کنید که در هیچ جا اختلاف نخواهید یافت. مثل عوام نباشید که بگویید ما خودمان میدانیم چه جور کار میکنیم، اما خدا را نمیدانیم چه جور کار میکند، این جور خضوع و خشوعها و مسامحات باعث این اختلافات میشود.
r فعلی که صادر شد از فاعل چون از عرصه فاعل آمده است نمیشود مباین با فاعل باشد و جدا بایستد که فاعل بمیرد این باقی باشد. ترائیها گولتان نزند. مثل فاعلی که سنگی میاندازد و سنگ میرود و فاعل اينجا ایستاده.
r میانه فعل و فاعل فصل نیست چنانکه وصل نیست، وصل به طوریکه عین یکدیگر باشند.
r تمام شرایع که از آسمان پایین آمده تمامش مشتقات است و راست است و دروغ توش نیست اما تمام آنچه از شیطان آمده جامدات است و دروغ است.
r فعل، فاعل را احداث نمیکند و لو پیدا شدن وصف فاعلیت فاعل در نزد اقتران به فعلش باشد. این سر جای خودش درست است.
r فعل را نمیشود از فاعل جدا کنی، به هیچ جور بینونت ندارند الا یک جور بینونت که اصل و فرع باشد. در حکمت آن را بینونت صفتی میگویند.
r فعل وجود فاعل است، ظهور فاعل است آمده است حجت تمام کند، فاعل خواسته صدایی کند پس صدا کرده.
درس پنجم
r کسی که از دلیل انفس چیزی به دستش نیست بداند که از دلیل آفاق چیزی به دستش نخواهد آمد. مطالعه وجود خودش را نکرده بخواهد مطالعه ملک خدا را بکند چیزی گیرش نمیآید.
r همیشه کار شیطان این است که انسان را از خودی خود کانّه میخواهد واکند که انسان از خودش غافل شود بپردازد به دیگران.
r انسان اگر خودش کار بدی کند چندان بر نفس خودش گران نیست اما اگر کسی دیگر کار بدی کند میبینی انسان به هیجان میآید.
r این نفس انسانی و نفس حیوانی جوری خلق شده که همینکه توجّه به سمتی کرد حتّی از خودش هم فراموش میکند، خودش را گم میکند.
r هرکس هرچه را دوست داشت محشور است با او و دوستی که زیاد شد شخص مصوّر به آن صورت خواهد شد. این است که فرمودند لو احبّ رجل حجراً حشره اللّه معه.
r شرح زهد ابوذر.
r هول مطّلع نیست واللّه مگر اینکه هرچه را که خدا امر کرده دوست نداری، دوست بداری.
r خیال که متفرق شد و آدم خودش را گم کرد دیگر کارش ساخته شده. این است که انبیاء تماماً همّشان این است که انسان را به یاد خود بیارند میآیند که خودت را اصلاح کنی.
r اگر دیدی امیدی به جایی داری و ناامید شدی، اگر عاقلی شکر کن خدا را که الحمدللّه که مرا به خود وانگذاشتی.
r معنی اینکه حضرت امیر7 عصا را میگذارد به پیشانی کفار نقش میگیرد هذا کافر حقاً و انگشتری را میچسباند به پیشانی مؤمن و نقش میشود مؤمن حقاً.
r توضیح حالت استجابت دعا و معنی اندعانی اجبته و انسکت عنی ابتدأته.
درس ششم
r اغلب خلق آنچه را که با چشم میبینند اطمینانشان بیشتر میشود، خصوص بنینوع انسان که این روزنه چشم بهترین روزنها است و اغلب حالات اشخاص از توی چشمشان معلوم میشود.
r مسألهای که از گوش ثابت شد بعد از تحقیق بهتر ثابت میماند و جمیع فهمها و دلیلها و برهانها از راه گوش بر انسان داخل میشود.
r حالت چشم این است که زود ساکن میشود از این جهت زود هم بعدش مضطرب میشود و از راه گوش دیرتر به مطلب میرسد اما ثابت میماند و مضطرب نمیشود.
r حرارت که تعلق به جسم میگیرد، چیزی غیر از جسم است و داخل جسم میشود از این جهت حجمش را زیاد میکند و از جایی که اول دارد جای وسیعتری اقتضاء میکند.
r نور، نور نیست مگر به ظلمت تعلق بگیرد به ضد خود تعلق بگیرد آنوقت نور پیدا میشود.
r مبدأ جمیع اشیاء آتش است، مبدأ جمیع اشیاء حرکت است و حرکت لامحاله حرارت دارد و آتش است از این جهت هر جسمی بلکه هر روحی را حرکت که میدهی گرم میشود.
r عقل را به کارش نمیبری کسل است به کارش میبری هی فکر میکنی تعقل میکنی چیزها میفهمی.
r هر چیزی که اجزاش به هم چسبیده بدانید آبی داخلش هست که جهت ربط بوده که این تکه گِل را به آن تکه چسبانیده.
r دود اگر بخواهد آتش در آن دربگیرد، نباید معدوم کند خود را، چون اگر معدوم شد دیگر نیست چیزی که دعا کند و طلب کند. پس باید در میان باشد اما از سر خودی خود بگذرد و مسخّر آتش بشود.
r شیخ مرحوم میفرمایند تمام مشیت تعلق گرفت به تمام امکان و تمام امکان محل مشیت شد به طوری که سر سوزنی مشیت زیاد نیامد از این امکان و سر سوزنی از این امکان باقی نماند مگر اینکه مشیت تعلق گرفت به آن.
r امکان چیزی است که واللّه آن مشیت اگر نباشد اسم هم کانّه ندارد، هیچ نیست مگر مسخر صرف.
r در این ملک به حسب اتفاق چیزی اتفاق نمیافتد تمامش از روی اراده است و از روی مشیت و از روی عمد شده است.
درس هفتم
r هرچه را انبیاء نگفتهاند انسان نباید تابع شود، کی گفته است رجلی تابع رجلی به خصوص شود؟
r هیچ کفری، هیچ خرافتی، لهوی و لعبی نیست مگر اینکه میشود آیهای تراشید براش و حدیثی براش آورد و ذکر نمونهای از آن.
r گفتهاند و نوشتهاند که یکی از ادلّه دلیل عقل است و تمام اشتباهشان از اينجا است.
r بدانید که ما هیچ خیرمان را نه به تجربه نه به علم نه به عقلِ خودمان هیچ راه نمیبریم.
r پیغمبر آمد در میان شما و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به جهنم و دور کند از بهشت مگر اینکه از برای شما گفت، و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به بهشت و دور کند از جهنم مگر اینکه از برای شما گفته.
r به اجماع نمیتوان اختیار کرد کسی را که فلانکس عالم ما باشد اگر کسی عالم هست هست اگر نیست نیست. همینطوری که به اجماع نمیشود پیغمبری اختیار کرد.
r اگر قول رؤساء باید مطاع باشد و پیش خود عوام میزانی نباشد که به آن میزان سنجیده شود هر حق و باطلی، پس باید عوام هر طایفهای مثاب باشند و معاقب نباشند در اطاعت ملاهاشان.
r حجج الهیه در تمام زمانها که بودند اینقدر خدا قوت و علم و فضل به آنها داد که توانستند آن دینی را که داشتند ثابتش کنند که حق است و آن را واضح کردند حجت خدا را بالغ کردند آنقدری که خدا راضی شد.
r اگر عالمی را میبینی، کسی را میبینی که اتفاق مندیل سرش گذاشته و میگوید دین خدا واضح نیست، تو بدان که هنوز خدا را نشناخته.
r بچهها معروفترین معروفین هستند، از این جهت خدا تعبیر آورده که آنها پیغمبر را شناخته بودند چنانکه بچههاشان را میشناختند، حتی بهتر میشناختند پیغمبر را؛ چرا که بچهشان را اگر نمیشناختند دینشان خراب نمیشد، و اگر پیغمبر را نمیشناختند دین نداشتند و خدا میخواست دین داشته باشند پس بهتر میشناختند پیغمبر را.
درس هشتم
r واللّه هیچ باطنی خدا خلق نکرده مگر در این ظاهر گذاشته. هیچ سرّی نیست مگر اینکه امرش ظاهر است واضح است. آن سرّی که کسی نمیداند آن تکلیف مردم نیست خدا هم نخواسته بدانند.
r واللّه دلیلی محکمتر از این ضرورت خدا خلق نکرده تا حالا و بعد از این هم خلق نخواهد کرد.
r حدیث مباحثه شامی با هشام و دفع شبهه حجت نبودن قرآن که بیدینها از آن نتیجه میگیرند.
r این قرآن، قرآنی است که الآن در میان است و همه آن را میبینند. دشمنهای پیغمبر هم حاضرند و عرب هم هستند و عربی را از این ملاهای اسلام بهتر میدانند، و کشف الایات را به این تنقیحی که فرنگیها نوشتهاند علمای اسلام ننوشتهاند، فصاحت و بلاغت هم دارند دشمن دین پیغمبر هم هستند و میخواهند آنرا خراب کنند. چرا نمیتوانند مثل قرآن بیارند؟
r کتابی در میان باشد، ناطقی هم در میان باشد و نطق او از روی کتاب باشد، آن وقت حجت خدا تمام میشود.
r این ضروریات واللّه قائم مقام خداست در روی زمین، و این ضروریات خیلی از این قرآن متعارفی محکمتر است و بیخطاتر و بیسهوتر و بیلغزشتر است.
r ضروریات در واجبات و مستحبات و مباحات و مکروهات و محرمات هست و چنان واضح و ظاهر و آشکار و محکم است که همه از آنها خبر دارند، بلکه کسانی که خارج از دین و مذهب شمایند خبر دارند.
درس نهـم
r وقتی انسان درجه به درجه بنا کرد ترقی کردن، میفهمد که هیچ حرکتی هیچ سکونی هیچ تصرفی از برای هیچکس نیست.
r خداست میداند یکپاره جاها نمیتوانی، سخت نگرفته. هر جا که چیزی غلبه کرد او هم سست میکند و نمیگیرد و باز ترحم میکند، اما بدانید که این، همه جا نیست.
r از پی اسباب زیاد مرو خدا اسباب زیاد دارد. فکر همه را بخواهی بکنی از عهده برنمیآیی، آنقدرش را که واضح است از دست مده. توی راه بیفت، خورده خورده سببها را هم یاد میگیری.
r کارهای اتفاقی در ملک خدا پیدا نمیشود ابداً، کارهای اتفاقی از دست جهال جاری میشود، به جهتی که جاهلند، اگر اتفاق خوب شد میگویند بختم یاری کرده اگر خوب نشد و بد شد میگویند بختم یاری نکرده.
r اینی که انبیاء آمدند و قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم گفتند و همه اثبات حقیت خود را بیان کردند، همین دلیل تقریر است.
r اهل عالم اکتفا کردهاند به عادتی که دارند. دین و مذهبشان اُنسهاشان است، انس به دینی دارند و وحشت از دینی، بر حسب اینکه در فلان ایل و قبیله متولد شدیم. آنها چنین کردند ما نیز چنین کردیم.
r یکی از درجات ایمان این است که آنچه از انسان تلف شود هیچ غصه نخورد بگوید مال من که نیست به من چه و همچنین آنچه بیاید براش چندان چنگی به دلش نمیزند خوشحال نمیشود.
r هر نعمتی که انسان احتمال زوالش را بدهد، اگر عاقل باشد و دانا میداند نعمتی که یحتمل زایل شود نبودنش بهتر است.
r هستند یکپارهای از مؤمنان که واللّه اگر تمام دنیا را به ایشان بدهی خوشحال نمیشوند به جهت خوف زوالش، و این به جهت این است که عقل دارند شعور دارند، همینکه احتمال زوال در آن برود نمیتواند خوشحال شود.
r هر کاری اول علمی دارد باید اول علمش را تحصیل کرد بعد عمل کنند تا مدتها، آن وقت آسان میشود، نه اینکه تا علم تحصیل شد جلدی عمل هم میآید بلکه علم که تحصیل شد حجت خدا تمامتر میشود، جلدی نمیشود عمل کرد. عمل را هم خدا به تدریج خلق میکند میگوید تو دربند باش که عمل کنی کم کم موفق خواهی شد.
r علم که تحصیل شد دستپاچه مشوید که خیال کنید عمل خیلی کار سختی است، تو بدان خدا رؤوف است رحیم است و میدانسته تو بازیگری جلدی نگفته ترک بازی کن. بازی کردن مباح است و اینی که احکام را پنج قسم قرار دادهاند همین است. مباحات را چقدرها قرار دادهاند اما احکام اربعه هزار یک مباحات نیستند. و تمام مباحات آنهایی است که گفتهاند برو بازی کن.
r این قسم که یک کاری کردی در حضور معصوم و معصوم نهی نکرد از آن کار، میفهمی این کار عیب نداشته و جایز بوده و مباح بوده است.
r فرق است مابین سحری که خدا باید باطلش کند، و مابین سحری که باطلش نمیکند لکن حرامش میکند، و اگر کردی باطلش نمیکند.
r قل کفی باللّه شهیداً یک جایی دلیل است یک جایی حرف خرافت است.
درس دهـم
r از برای خداوند دو جور کار است یکی اینکه پیغمبری میفرستد، و این مبدأ علوم است و جمیع احکام را او بیان میکند برای مردم، و بعد مردمی که هستند و یک امری در این دایره دارند و باید تابع باشند.
r علوم غریبه را خدا منع نکرده، صنایع غریبه در دنیا هست و تأثیرات اشیاء در دنیا هست و خدا هم عمداً گذاشته و خدا غافل نشده که گذاشته عمداً کرده لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة.
r نگویید این جور شبهات را نباید کرد و چشم باید به هم گذارد و مسامحه کرد، همین مسامحات است که کردهاند و گمراه شدهاند شما چنین نباشید هیچ اغماض نکنید.
r شیخ مرحوم روایت میکند که من حدیث غدیر خم را به دو روایت روایت میکنم از پیغمبر یکی آن زن که جنی میشد، یکی آن جن که در بدن آن زن بود.
r وقتی تو نخواهی هدایت بیابی من دلم برای تو نسوخته، خودت را بخواهی هلاک کنی دیگر کی دلش برای تو میسوزد؟
r احقاق حق در مبدأ با خداست، چنانکه در منتهاش که روز قیامت باشد با خداست، این وسط که در دنیا است واگذاشته.
r اغلب آیات استدلالیه قرآن آیات تسدیدی است.
r افترا دو جور است؛ یک افترا این است که کسی میآید در مبدأ و ادعا میکند که من پیغمبر شما هستم و دروغ میگوید و خارق عادتی هم به حیلهای اظهار میکند، که خدا رسواش میکند و مهلت نمیدهد. اما یک افترایی است که خدا مهلت میدهد و آن افترا را میبندند بسا یک عمر در روزگار مشتبه بماند صدسال بماند هزار سال بماند و معلوم نشود که افترا است به جهت آنکه فساد ملک در آن نیست.
r خداوند شرعی قرار داده، حالا کسی عمداً بخواهد خلاف شرع بکند از او حول و قوه خود را نمیگیرد. اگر بنا بود حول و قوه را بگیرد و نگذارد خلاف شرع بکنند دیگر آن وقت ارسال رسل و انزال کتب ضرور نبود.
درس يازدهم
r یک تسدیدی است خدا در مبدأ میکند یکی در منتهی و اینها را تمیز ندهی بسا قیاس کنی مبدأ را به منتهی یا بالعکس.
r وقتی مبدأ قوانینی در میان گذارد، دیگر بناش نیست خدا که هر دروغی را که گفته شد معلوم کند که دروغ است بسا مدتها میماند و معلوم نمیشود.
r عاقل که اعتنا به انس خود و وساوس و شبهات خود نکند، همینکه حرفی را میشنود هر ادعایی را میشنود میگوید یحتمل راست باشد یحتمل دروغ.
r در منتهی، خدا وعده نکرده و در هیچ آیه و حدیث و قاعده و قانونی نگفته که هر دروغگویی را رسوا میکنم و هرکس حق به جانب اوست من معلوم میکنم من واضح میکنم و در اينجا نمیشود مدعی بگوید خدا شاهد است یا منکر نمیتواند انکارش را ببندد به خدا که خدا میداند که این دروغ میگوید.
r خدا در قیامت ترازوی عدل را نصب میکند و حق هر صاحب حقی را به او میدهد، هیچ وعده نکرده در دنیا بدهد.
r ممکن است در منتهیات واضح نباشد امر حقی یا امر باطلی این حق و باطل را خدا به گردن نگرفته که واضح کند.
r اگر کسی مسائل مبدأ را در منتهی جاری کرد قیاس کرده و گمراه خواهد شد، اگر برعکس هم کرد بیدین و بیمذهب خواهد شد.
r مردمان کریم عطایی که میکنند جوری میکنند که به آن کسی که چیزی میدهند خجالت نکشد.
r در مبادی حیله نمیشود، بله حیلهها در منتهیات جاری است شما قیاس نکنید مبادی را به منتهیات که قیاس کار مردم را خراب کرده.
r حکم منتهیات را هرگز قیاس به مبادی نکنید و این یکی از علوم حکمت است.
r مؤمن کیس است زیرک است دانا است. از حرکت مردم میفهمد چه خیال میکنند. همین که کسی نگاهی کرد مؤمن از حرکت چشمش میفهمد چه خیال کرده است. هرکس را از هیئات ظاهرش میفهمد که این نفسش خبیث هست یا نیست.
r شخص را اگر خودش را به خودش بسنجی شک و شبهه میآید، اما اگر به خدا بسنجی خیلی تفاوت میکند.
r حکمت به مثل بیان میشود از این جهت خدا اغلب مطالب را به طور مثل در قرآن ذکر کرده و حکماء مثل میزنند. راهش این است که انسان به تمثیلات محسوسه بهتر میتواند مسأله را تصویر کند.
r اینهایی که عرض میکنم واللّه مرهم زخم کسی است که بداند زخم دارد و دوای کسی است که بداند مریض است.
r خدا جمیع راهها را منحصر کرده به این راه ضرورت. پس حق ثابت من عند اللّه و دینی که از جانب اوست از هر که خواسته او پیش میافتد میآرد، هیچ بار تو نباید پیش بیفتی.
درس دوازدهم
r پیش این مردم خارق عادات خیلی بزرگ است و واللّه پیش صاحبان شعور و عقل دلیل و برهان مورث یقین دلیل بزرگ است.
r دین خدا مخصوص جماعتی نیست، مخصوص اهل علم و اهل لغتی دون لغتی نیست که جماعتی دیگر نتوانند یاد بگیرند.
r مباشید مثل صوفیه و ملحدین در دین که میگویند دلیل حقیت فلان اینکه دل مرا ربوده من مجذوب شدهام. پستای انبیاء نبود که جذب کنند مؤمنین را رو به خود و جذب نکنند کفار و منافقین را.
درس سيزدهم
r هرگز فعل فاعل جزء قابل نمیشود. نمیشود فعل از فاعل جدا بشود و برود بچسبد به قابل.
r تا فاعل در فعلش هست فعل موجود است. تا فاعل بیرون برود دیگر نمیماند گردی غباری که بچسبد به جائی.
r همه جا صنعت این است که صانع حکیم خمیرمایه را میسازد، آن وقت به طور سهولت هر چه میخواهد ساخته میشود. جمیع طول دادن کارها در ساختن خمیرمایه است که نطفه ساخته شود. بعد که ساخته شد دیگر طول نمیکشد مولود زود به عمل میآید.
r فعل معقول نیست از فاعل کنده بشود چون معدوم میشود به جهتیکه حقیقت فعل آن چیزی است که «لا من شیء خارج سوی نفسه» صادر شده باشد از فاعل.
r جبر غیر از ظلم است، حکیم اینها را از هم جدا میکند. ظلم در ملک خدا هست و مردم ظلم میکنند اما جبر نمیتوانند بکنند به معنایی که در حکمت گفته میشود، نه به معنی ظلم.
r این مردمی که میبینید ـ از سلطان تا رعیت از آخوند تا مقلد ـ تماماً به امنیه راه میروند.
r هرقدر بدی اثر کند به مردم دیگر به خودت بیشتر اثر میکند و هرقدر نیکی اثر کند به مردم دیگر به خودت بیشتر اثر میکند.
r مردم را هر چه بزرگ ببینید بزرگتر از انبیاء نیستند، معروف است «اگر باید خاک بر سر کرد پای تل بزرگ» پس اگر باید تقلید کرد تقلید آنها را باید کرد.
r خدا از دار قرب کسی را فرستاده پیش مردم که دست مردم را بگیرند ببرند، بشرطی که وقتی دستت را میگیرند تو دستت را پس نکشی. التماست که میکنند بیا، تو قبول کنی.
r انبیاء آمدهاند که هر کس را که بخواهد نجاتش بدهند، از گودال بیرونش بیارند و هر کس بخواهد توی گودال برود بیندازندش.
درس چهاردهم
r هر فعلی بسته است به فاعل خودش که آن کار را احداث میکند ، دیگر کار اعم است از اینکه کار جمادی باشد نباتی باشد حیوانی باشد انسانی باشد نبوی باشد یا کارهای خدایی باشد.
r هر فاعلی باید مشغول باشد به کار خودش تا مقصود الهی به عمل میآید، این است که العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة.
r بیان تفویض محال و غیرمحال با مثال.
r کارهای خدایی به دست میآید به همین قاعده که زید کار عمرو را نمیتواند بکند؛ نه به طور کراهت نه به طور اجبار نه به طور رضا نه به تفویض نه به اجبار هر کدام کار خود را میکنند.
r تمام مجاهده در راه خدا همه همین است که هرچه خدا پیشت آورد و دیدی همان جوری که دیدهای اسمش را بگذار، دیگر کاریت ندارند.
r خلقت انسان از برای اکل و شرب و جماع و خواب و بیداری نیست.
r تو نباید زور بزنی که رو به خدا بروی، تو همین قدر که خدا دستت را میگیرد به ملایمت تو هم برو و تو را میبرد به طوری که بهتر از آن نیست.
r اگر کتاب خدا حجت است، چطور هشام در حضور حضرت صادق به گردن آن شامی گذارد که کتاب حجت نیست؟
r اهل شکوک زیادند آدم پیششان که مینشیند گوش به حرفهاشان میدهد خیال میکند اینها بلکه راست میگویند.
r آن چیزی که محکمات کتاب را جدا کرده از متشابهات همین محل اتفاق است.
r اگر ضروریات حجت نباشد واللّه نه کتاب میماند نه سنت میماند نه دینی میماند.
r ضروریات واللّه محکمتر است از فرد فرد معجزاتی که انبیاء آوردهاند، محکمتر است واللّه از همین قرآنی که پیغمبر تحدی کرده به آن بر جن و انس.
r خیلی چیزها هست نمیفهمی، میگویی خدا هر چه از این اراده کرده ایمان من همان است.
r در عالم هیچ حقی نیست مگر آنکه به نفس ضرورت یا به چیزی که لازمه ضرورت باشد اثبات میشود و هیچ باطلی نیست مگر آنکه به نفس ضرورت یا به لازمه ضرورت ابطال میشود.
r آنچه که در دست است محکمتر از این ضرورت نیست و بعد از این هم محکمتر از این ضرورت به دست نخواهید آورد.
درس پانزدهم
r هر کس هر کار خوبی کرده میبندند به صاحبش و تعریفش میکنند و هر کس کار بدی کرده میبندند به صاحبش و مذمتش میکنند.
r بَدو فعلتان فاعل است، هیچ بالاتر جاش نیست هیچ پایینتر جاش نیست.
r آدم چیزی را که نمیداند فکر میکند تا معنی آن را کمکم مییابد، نه اینکه چیزی را که ندانست از دانسته خود دست بردارد که من چیزی را ندانستم.
r یکپاره صفات هست مال خداست وقتی بروی پیش او کار درست میشود جای دیگر بروی درست نمیشود یکپاره صفات مال خلق است میچسبانی به خدا کار عیب میکند.
r هر فعلی باید از فاعل خودش سر بزند، آن وقت که سر زد خدا خالق آن فعل و خالق فاعل آن فعل است و خدا فاعل آن فعل نیست.
r خدا اول مشعر هدایت یافتن را تا بهخلق ندهد هدایت نمیکند.
r کاری که مضطری، تکلیف نمیکنند مردم در فقر و پریشانی مضطرند حالا خدا هیچ سؤال نمیکند که چرا فقیر شدی، تکلیف را همیشه در میسورات قرار دادهاند.
r شیطان پای مردم را میبندد به اینکه در آن امنیهها که تو هی سعی و طلب کردهای ندادهاندت، حالا آخرت ناطلبیده میخواهی البته نمیدهند و به همین شخص مأیوس میشود و این بابش نیست که مردم فکر میکنند.
r هدایت یافتن را به جرأت دعا کنید که خدا زود مستجاب میکند.
r دعاهای غیر مستجاب مأیوستان نکند در سلوک. خدا هدایت تو را خواسته، این دیگر استجابت توش نیست ندارد.
r اگر کسی مشعرش را داشته باشد، از پِیش برود میداند دعاهای ماثوره تمامش اقتباس از قرآن است. بعضیش را از ظاهر قرآن بعضیش را از باطن قرآن. پس دعاهای ماثوره تمامش قول اللّه است پس تو به قول خدا با خدا حرف میزنی.
r بسا انسان حالتی براش پیدا میشود که چنان از خود فراموش میکند که ملتفت نیست ذکری میکند و نمیشنود ذکر خود را و معنیش را ملتفت نیست.
درس شانزدهم
r هدایت با خداست و هر چه را خواسته باشد به کسی برساند میتواند و میرساند، هر چه را هم نخواسته باشد، جمله مردم زورشان نمیرسد پیداش کنند.
r خدا معرفت خود را از تمام مکلفین خواسته و تمام را برای معرفت خود و دین خود و عبادت خود خلق کرده.
r خداستعباد خلق را که کرده نه بهجهت احتیاج خداست بلکه خلق محتاج بودند اقوال خدا را بفهمند. عبادت ثمرش مترتب بر وجود عابدین میشود نه بر وجود معبود.
r یکچیزی خدا خلق کرده باشد در دنیا در آخرت که این نافع باشد تمامش چنین چیزی یافت نمیشود و یک چیزی خلق کرده باشد که از جمیع حیوث و اعتباراتش ضار باشد این را هم خدا خلق نکرده.
r یکپاره اطبا هستند اینجورها میگویند: یک مثقال خاکشیر اینقدر نفع دارد پس ده مثقالش بیشتر نفع میکند و این خبط عظیمی است.
r خدا عذاب جهنم را این جور که مردم خیال میکنند نیافریده، عذابها توی افعال مردم آفریده شده.
r هیچ عبادتی را بهعمل میار که خدا را امتحان کنی، امتحان کردن خدا کفر است و زندقه و اگر در دلت خلجان کرد که بکنیم ببینیم میشود یا نمیشود بدان مشرکی و اگر بخواهند بگیرند، میگیرند و خیلی هم سخت میگیرند.
r خدا امتحان میکند خلق را و خلق مرخص نیستند که امتحان کنند خدا را به جهتی که خدای دروغگو خدا نیست.
r اگر وقتی که دعا میکنی، خیال میکنی که آیا میشنود یا نمیشنود؟ اینی که آیا میشنود یا نمیشنود خدا نیست.
r اگر کسی توی راه خدا افتاد و سخن معصوم را میشنود روایت میکند، یقیناً نجات یافته. پس «لایتطرق فی سلوکه الخطاء» به ضرورت ادیان این ثابت میشود.
درس هفدهم
r همینکه چیزی را یافتی که از خود حرکتی ندارد بعد دیدی که این حرکت میکند یقین میکنی این حرکت از غیر خود این است و اگر در این فکر کنید باب تسدید را به دست میآرید.
r اگر دلیل تسدید به دستتان آمد در جمیع امورتان میتوانید بر یقین شوید و اگر به دست نیاوردید خواهید یافت که چقدر مزخرف است که «عقل من از فلان آیه و فلان حدیث چنین میفهمد»، زور که بزنی مظنه میشود باز احتمال خطا توش هست.
r هر چیزی که حتم نیست بر او چیزی و یکدفعه میبینی آن چیز در آن پیدا شد، این را بدان غیر آورد آنجا گذارد و این بابی است وسیع در دنیا و در آخرت و جمیع جاهای سلوک.
r مشکل این است که مردم دین نمیخواهند، تمام تعجب در کارهای مردم است در کارهای خدا هیچ تعجبی نیست.
r مردم، چیزی اگر حرکت کرد میفهمند که کسی آنرا حرکت داده. اما سکونش، ترائی میکند در فهمهای این مردم که خودش ساکن است.
r میفرمایند یقبض عنا فلانعلم و یبسط لنا فنعلم، مردم خیال میکنند نقص خود را گفتهاند و حال آنکه کمال خود را خواستهاند بگویند.
r اغلب نصیحتهای من بعد از فکرها است که کردهام بعد از پاک کردن شکوک و شبهات، ساخته و پرداخته برای شما میگویم. سعی کنید بگیرید و شکر خدا کنید.
r خداوند از بازی بدش میآید، میگوید اعراض کنید از لهو و لعب. تمام انبیاء امتهاشان را از لهو و لعب نهی میکردند.
r حکمت آن است که با وضع این صانع مطابق بیاید و الّا هذیان است.
r همیشه اهل باطل غالب بودهاند، تسلطهای ظاهری داشتهاند، یک بازی میکردهاند یکدفعه، این قاعده میشده و در دست مردم میافتاده و میمانده.
درس هجدهم
r محل اتفاق است که نبی در حین ادا دروغ نمیگوید سهو نمیکند یادش نمیرود، یادش برود تقصیر برمیگردد به خدا، دیگر اهل حق این عصمتش را در همه جا جاری میکنند.
r نمیشود خلق را درهم نکنند، وقتی کثرات خلق شدند لامحاله یک نسبتی به هم دارند ربطی به هم دارند.
r تمام خلقت خدا علت غائی دارد یعنی ثمر دارد اگر ثمر نداشت لغو بود پس هر مؤثری را خدا به جهت اثرش آفریده. هر خلقی را برای فعل او خلق کرده و آن فعل ثمره وجود اوست.
r خدا بعضی را ببعض مبتلا کرده که ببیند خلق او میکنند آن کاری را که برای آن کار خلقشان کرده یا نمیکنند.
r ثمره اشیاء وقتی بر اشیاء مترتب است که در غیر اثر کند، تا تأثیر در غیر نکند ثمر اسمش نیست.
r به تو نگفتهاند دعا کن برف نبارد، گفتهاند دعا کن خدایا مرا گرم کن و این دستور العملی است در جمیع بلاهای عام و نعمتهای عام.
r بهطور عقل، بهطور نقل و بهطور ضروریات میفهمی که اعتنای خدا بهعقاید بیش از اعتنای اوست به اعمال.
r این ظالمینی که ظلم میکنند اگر اعتقاداتشان صحیح باشد کافر نمیشوند، در هر دینی این مرافعات هست. هیچ دینی بنا نیست کسی که ادعای بیجا کرد این را بگویند تو کافر شدی پس آنها فساق هستند اما بیدین نمیشوند.
r اگر عقاید درست شد، عمل نادرست باشد لامحاله کفارهها هست توبهها هست بدلها هست، اما عقاید را دیگر بدلی نیست.
r هیچکس بیدلیل تقریر و تسدید، تصدیق نبی را نمیتواند بکند چنانکه نبی بدون آن دلیل نمیتواند یقین کند که این روحی که آمده از جانب خداست.
درس نوزدهم
r خیال نکنید دین خدا مخصوص علماء است مخصوص حکماء است عوام باید تابع باشند.
r معنی معجز این نیست که عامی نفهمد، معنی معجز این است که تمام مکلفین بفهمند.
r اغلب چیزها را اغلب علوم را شما از گوش میشنوید و گوش هم از این حیث اشرف است و نیست مثل این نعمت، نعمتی. از راه گوش فرق میان سحر و معجز گذارده میشود.
r نه این است که کسانی که معجزات را با چشم دیدند صرفه کردند و حالتشان بهتر بود از کسانی که با گوش شنیدند.
r بنای مردم این نیست که دین داشته باشند سر که از تخم در آورند میروند پی کسب و کار، دین و مذهبی نمیخواهند مأنوس به آن قواعد و قوانینی که هستند آن است دینشان.
r نقل فرمایش آقای مرحوم در خلقت مشیت و سخن درویش که شکم ما سیر نشد.
r میگویند بابا، موسی به دین خود عیسی به دین خود ما چه کار داریم، شما بدانید این دین نیست.
r نقل شبهه فخر رازی در اینکه تمام روات باید معصوم باشند و بیان آن.
r خدا قرار نداده سرکه شیرهای داخل هم، حقی و باطلی ممزوج با هم و آن را دین خود قرار بدهد.
r متشابهات را درست میآری به طوریکه با محکمات بسازد خیلی خوب، درست نمیآری از یقینت دست بر مدار.
درس بيستم
r خودمان «مِن حیث التابعیة» باید احتمال ندهیم که بر خطا باشیم، از حیثی که پیغمبر گفته و من رفتهام چون او معصوم است من درست رفتهام «حیث التابعیة» را اگر برداری ما معصوم نیستیم سهو و نسیان و خطا داریم.
r مؤمن که اعتقادش صحیح باشد و لو عاصی باشد نمیشود لعنش کرد، پیغمبر مبعوث شده که استغفار کند برای مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات، به مؤمن عاصی نمیشود لعن کرد.
r وقتی میخواهید مقرب درگاه خدا شوید و میخواهید دعایی مستجاب شود و تقرب به خدا بجویید باید هی استغفار کنید برای مؤمنین و مؤمنات.
r پس عصات را نمیشود لعن کرد ظالمین انفس خودشان را مادامی که مسلمان هستند و مؤمن نمیشود لعن کرد.
r اگر کسی در تمام عمر شراب بخورد و مست باشد لکن بداند حرام است و معصیت است نگوید حلال بوده این باز قابل شفاعت است. نهایت زحمت و عذاب در برزخ و قیامت هم داشته باشد آخر کار پیغمبر شفاعتش میکند، یک نفر واللّه نمیماند که شفاعت نکند.
r صریح آیه قرآن است که میبخشد واللّه تمام معصیتها را، حتم کرده و میبخشد، اما بشرطی که اسمش گناه باشد شرک نباشد.
r کسی اگر در تمام عمرش شراب بخورد و تمام عمرش مست باشد و چون مست است نماز هم نکند روزه هم نگرفته لکن میداند همه کارهاش معصیت است چنین کسی را آن اواخر کار نهایت طول هم بکشد و عذابش هم بکنند شفاعتش میکنند.
r کسی در مدت عمر شراب نخورده و رنگ آن را ندیده باشد و همیشه نماز کرده باشد روزه گرفته باشد دروغ نگفته باشد خیانت نکرده باشد و بگوید من شراب نمیخورم لکن میگویم شراب حلال است. این به نظر مردم عظم ندارد، لکن این گناه اسمش نیست این شرک اسمش است.
r مردم از بس اهل دنیا هستند خیال میکنند حکام که پول از مردم میگیرند بدعت گذاردهاند، این بدعتی نیست که دین مردم را خراب کند. خودش میداند بدکاری کرده مردم هم میدانند بدکاری کرده هیچ کس گمراه نمیشود بجهت آن، آن بدعتی که بد است آن است که دین مردم را خراب کرده باشد و مردم را گمراه کند.
r قرآن را تفسیر برأی نمیتوان کرد و آنچه مخالف ضروریات است آن تفسیر برأی است، آنچه مطابق ضروریات است آن از جانب خداست.
درس بيستويکم
r امر خدا همیشه واضح است همیشه بین است همیشه آشکار است و از برای کل مکلفین میسور است.
r یقیناً خدا آنچه را از من خواسته بمن رسانیده و یقیناً آنچه را مفهوم من قرار داده تکلیف مرا همان قرار داده، پس یقیناً مفهوم من در آنچه خدا بمن رسانیده یقینی است و خطایی و سهوی و نسیانی در آن نیست. اگر چه من خودم خطاکارم اما او خطا نکرده پس مِن حیث التابعیة له خطا هم نکردهام غفلت هم نکردهام.
r مؤمن به طور بت و جزم یقین دارد که اگر بر این دین بمیرد اهل بهشت است، اگر چه سلب قدرت نمیشود کرد از خدا؛ خدا بخواهد تمام پیغمبران را به جهنم ببرد قادر است. اما خدا وعده کرده که ما کان اللّه لیضیع ایمانکم و این خیلی چشمروشنی عجیب غریبی است که انسان حق را بیابد و خاطرجمع هم بشود که خدا از دستش نمیگیرد.
r شرط طلب حق این است که غرض و مرض و انسها و قاعدههایی که داری را کنار بگذاری و به آن قاعدهای که خدا قرار داده که بی غرضی باشد مجاهده کنی آن وقت البته به حق میرسی.
r مردم اگر چه در کارهای خودشان ساهی و ناسی باشند لکن در قبول دین و مسائل دینیه لایتطرق فی کلماتهم الخطاء و شیخ مرحوم هم از همین باب میفرماید «لایتطرق فی کلماتی الخطاء».
r حکایت قطعهای که آوردند خدمت آقای مرحوم و ادعا کردند که خط حضرت امیر است.
r بیان دو معنی برای معصوم: 1ــ معصوم اصطلاحی، 2ــ معصومی که در اخذ دین خدا خطا ندارد.
درس بيستودوم
r اگر کسی کاری کند کسی دیگر نتواند بکند، محض این، معلوم نمیشود این از جانب خداست.
r فرق سحر و معجز را اینطور گذاردهاند که سحر آن است که به چشم بیاید و حقیقت نداشته باشد، معجز آن است که حقیقت داشته باشد.
r خدا معجزات را در جایی اثبات میکند که یک حقی معلوم نباشد و بخواهد حقیتی ادعا بکند.
r مبادی، لامحاله خارق عادت باید داشته باشند که دلیل راستیشان باشد، وقتی صدقشان معلوم شد حالا دیگر میگویند چنین و چنان کن.
r این عرق تصوف در اغلب مردم هست، خیال مکن خودت این جور نیستی. برای خود یکپاره قاعدهها درست کردهاند، میروند حاجات را نیت میکنند که اگر حاجات ما برآمد فلان حق است.
r مبدأ که کارهاش را کرد، منتهیات اگر بخواهند کارهای او را بکنند به هوی و هوس خود نمیتوانند.
r دلیل حقیت اهل حق متابعت است مر مبادی را که تو اسمشان را پیغمبر میگذاری اگر متابعتش معلوم شد حق است.
r آنچه امر به طور عموم است عامه خلق مکلفند و عموم خلق باید آن را بگیرند و هر چه مخصوص است تکلیف همان مخصوص است.
درس بيستوسوم
r چیزی که گاهی متحرک است گاهی ساکن، البته یک کسی دیگر متحرک و ساکنش کرده. کاری که علیالعمیا و به حسب اتفاق باشد در ملک یافت نمیشود.
r آنچه میشود در مملکت همه کار محرک ملک است و اگر از این راه یقین نکردی که ملک صانعی و موجدی دارد، از هر راهی که خیال کنی یقین کردهای بدان یقین نیست عادت است انس است هوی است، خدا راهی دیگر خلق نکرده برای یقین و قرار نداده.
r اگر چه ذات خدا دیده نمیشود لکن حرکت او در متحرکات و سکون او در سواکن دیده میشود و شکی برای عقل نمیماند که ملک صانعی دارد. پس آنچه میشود، خواست او و کار او و از روی علم و تدبیر است. در ملک او چیزی اتفاقی نیست، اتفاقیات کار جهال و عاجزین است.
r اینکه مکرر میگویم به جهت این است که ناصر ندارم. هی مکرر میکنم بلکه یکی دویی دهی به فکر بیفتید چیزی از آن را ضبط کنید، اقلاً ملّاجعفرش بنویسد در دنیا بماند.
r ابتدای استدلال این است که فکر کنید هر چیزی چون ذاتیتش همراه اوست دیگر انتظار نمیکشد که چیزی بعد برای من پیدا شود. پس هر چه تازه پیدا میشود این تازه از خودش نبوده از کسی دیگر بوده آورده اينجا گذارده و از همین راه باید بروی به توحید برسی.
r آیا کسانی که تمام اطراف دین و مذهب را راه میبرند و هر سوراخی که در دین پیدا میشود سد میکنند، آیا مساویند با کسی که عقلش نمیرسد دین و مذهب چه چیز است و نمیداند در آن الحادهایی که خودش میخواهد بکند، چطور بکند که رسوا نشود؟!
r باطل مثل خارخسک است هر پهلوییش که بالا بیاید خار دارد، مثل نجاست است هر قدر بیشتر به هَمَش میزنی گندش بیشتر میشود.
r آقای مرحوم میفرمودند ما للـهای داشتیم حرفهاش حکیمانه بود و از جمله آن حرفها این بود که لولی بودن تخمی ندارد که بکارند، هر که لولیگری کرد لولی است.
r اینجور پستاها بوده در دنیا؛ فلان آقا خلاف گفته، بر ما نیست بی ادبی بکنیم او خودش داند با خدای خودش. چرا فلان فقیر که خلاف میگوید این را درباره او نمیگویی؟ اگر ستاری خوب است همه جا خوب است، اگر باید پاپی شد پاپی همه کس باید شد.
r مبدأ را خدا تسدید میکند تا اینکه شرعی قرار بدهد، حلال و حرامی قرار بدهد حق و باطلش واضح است شبههای درش نیست، اما بعد از وضع ناموس مهلت میدهد خدا و میدانید شما که دولت با کفار است با منافقین است هر حیلهبازی دستگاهش وسیعتر است.
r خدا کفار را مهلت میدهد به جهت آنکه بسا کافری در صلبش، در صلبِ صدم یا هزارمش مؤمنی باشد.
r خدا اگر نمیخواست در روی زمین مؤمنی باشد ابدا زمینی خلق نمیکرد آسمانی خلق نمیکرد. این زمین و آسمان را برای آن «بحر لجّی» خلق نکرده بلکه آن ظلمات را خلق کردند که به کار اهل حق بیاید.
r اگر منافقی است که اگرچه از جهتی صدمه میزند، از جهتی کاری میکند ساعتی میسازد ولو به واسطه باشد یک جایی به کار مؤمن میآید، آن منافق را مهلت میدهد که به کار مؤمن بیاید.
درس بيستوچهارم
r خدا خلقت کرده که ببینی برای او، بشنوی برای او، راه بروی برای او، بخوری برای او، بیاشامی برای او، بخوابی و بیدار شوی و جماع کنی و هرچه میکنی برای او باشد.
r خدایی که تمام کون را از برای شرع قرار داده است، آیا میشود این خدا عمدا کسی را گمراه کند؟! فکر که میکنی میبینی نمیشود. خدا همه اصرارهاش برای این است که گمراه نشوید.
r همیشه اولاد آدم طور و طرزشان مثل طور و طرز آدم است، اولاد شیطان طور و طرزشان مثل طور و طرز شیطان است؛ از روی دانایی هی حیله میکنند هی میخواهند دین خدا را خراب کنند.
r آدم از روی غرور و سرکشی معصیت خدا را نمیکند. اگر لغزشی از او سر زد وقتی ملتفت شد بنا میکند عذر خود را خواستن اگر عذر نیارد و اعتراف بگناه نکند بدانید تخم شیطان است.
r بیان قول کسانی که به تخطئه قائل شدهاند.
r امور دین نوعاً دو جور است یکپارهای امور هست که جمیعا باید در آن متفق باشند و اختلاف نداشته باشند، و یکپاره مسائل هست که علماء در آنها بر خلاف یکدیگر فتوی میدهند.
درس بيستوپنجم
r هر شیئی اثری دارد، خواه از روی نادانی استعمال شود یا از روی غفلت یا از روی علم آن شیء تأثیر خود را میکند.
r در بعضی از جاهای شرع میبینید امر را به طور واقع قرار ندادهاند، بلکه به طور فهم مکلفین قرار دادهاند.
r کسی اگر وضوء داشته باشد و بعد از مدتی احتمال برود حدثی صادر شده از او، شارع همچه قرار داده که وضو دارد این بخواهد احتیاط کند وضو بگیرد بدعت کرده. دیگر محض اینکه من دلم چرکین است تا وضو نگیرم دلم پاک نمیشود، دل تو غلط میکند پیغمبر گفته وضویی دیگر مساز.
r دیگر این حکم را من دلم نچسبیده است، اگر حکم پیغمبر دل چسب نیست برو پیغمبری دیگر پیدا کن، برو خدای دیگر پیدا کن. پاپی که بشوی مآل چنین کسی بکفر میرسد.
r قرار اغلب شکوک این است که هر جایی که محل تردید است و شک، به یک طرفش زورکی نمیشود افتاد، انسان خودش بخواهد زور بزند شک نداشته باشد تکلیف مالایطاق است.
r یکپاره امور هست بقدر وسع و طاقت خلق هست و یکپاره از طاقت خلق بیرون است، متکفلشان کسانیند که عالمند و قادرند، انسان غصهاش را نباید بخورد.
r امور را طوری قرار دادهاند که شما به قدر مفهوم خودتان مکلف باشید به جهتی که این مفهوم شما به قدری بود که میتوانستی بفهمی و معقول نبود بیش از این تکلیف وارد آورند هم علمش را بیش از این نمیتوانستی تحصیل کنی هم عملش را بیش از این نمیتوانستی بکنی.
r چه بسیار ضررها هست که از ما دفع میکنند و جلب نفعها برای ما میکنند به شرطی که آنقدری که توانستیم تحصیل خود را و عمل خود را بکنیم، باقیش را پای خود گرفته. اما اگر آنقدری که میتوانستی تحصیل نکردی و آنقدری که میتوانستی اجتناب از ضرر نکردی و لج کردی؛ وقتی تو خودت در بند خودت و در بند نجات خود نباشی توقع مکن خدا دلش بیشتر بسوزد.
r اگر کسی بخواهد نجات بیابد انبیاء بیشتر میخواهند، خدا دیگر بیشتر میخواهد. همینکه کسی لج کرد گفت برویم قدری سم بخوریم، قدری بازی کنیم، این طور که کرد انبیاء بنای عداوت را میگذارند سر ریسمان را سست میکنند.
r حکایت ملاباشی که میگفت من نه به جهت حرام بودن شراب نمیخورم، بلکه به جهت اینکه خلاف معقولیت است نمیخورم.
r وقتی کسی استخفاف به دین کرد اگر چه عمل نکند همین قدر خفیف بشمارد، حکم آخرینش این است که مخلد در جهنم است و لو در دنیا چون ما نمیدانیم از راه استخفاف بود یا از راهی دیگر، حکم نمیتوانیم بکنیم.
r بسا کسی ببیند کسی دیگر معصیت کرده خودش هم نکرده باشد، اما معصیت او را بگوید نقلی نیست، این شخص کافر میشود و آن شخص فسقی بیشتر نکرده است توبه کند خدا او را میآمرزد.
درس بيستوششم
r طرح سر صعود و نزول، که چرا انسان را ذاتش را در عالمی دیگر قرار دادند و آوردندش اينجا که زحمتها بکشد.
r هر چیزی که به صرافت خود باشد هیچ اثر ندارد و هر چه میبینید کمالی پیدا کرده، به صرافت نبوده تاثیری در غیر کرده. غیری هست و فعل و انفعالی شده تا نفس تعلق گرفته به جایی و یافته چیزی را.
r اشیاء اگر همه سر جای خود بودند و در یکدیگر اثر نمیکردند خلقت تمام اینها بیحاصل بود.
r بسا انسان داخل عرصه حکمت نشده لفظش به گوشش خورده هی فکر میکند چیزی نمیفهمد.
r چیزی که بود و نبودش مساوی است حکیم لغو نمیکند که یک جهتش را ترجیح بدهد لاعن شعور.
r بیان مثل صندوق و باغ برای تمییز عرصه فقاهت از عرصه حکمت.
r واللّه تا حکمت یاد نگیرد آدم، حظ ایمان را نمیکند ذوق ایمان را نمیکند. حکمت حاقش آن نقش ایمان است در قلب مؤمن.
r خدا قادر است و قدرتش به محالات تعلق نگرفته، قادر است و کار لغو نمیکند.
r بیان سر خطابی که به عقل شد که اگر نبودی جمیع اشیاء را خلق نمیکردم، گاهی به عقل این حرفها را میزند گاهی جایی که نمیترسند بمحمد9میگویند لولاک لماخلقت الافلاک تا شما بدانید که مطلب یک مطلب است.
r اگر نزولی نبود خلقت خدا لغو بود، چنانکه اگر صعودی نبود خلقت لغو بود بیحاصل بود.
r خدا خلق خود را به خُلق خود دعوت کرده و متأدب بآداب خود میخواهد بکند، متخلق باخلاق خود میخواهد بکند.
r قوابل علت غائی جهات فواعلند، اما فواعل وقتی آمدند کارهای فاعلی میکنند، کارها که به عمل آمد ربوبیت بنا میکند حرف زدن در این وقت علت غائی میرود جای دیگر.
r تا چیزی را به کسی ندهند حکیم نمیگوید دادند و اگر چیزی را به کسی دادند و ضبط نکرده به او ندادهاند آن چیز را.
r اگر حیات در عالم خودش بود و نزول نکرده بود وجودش کلوخ بی مصرف بود. نفس و عقل هم همينطور.
r همین که خدا امر میکند که عمل کنید، این امرش نعمتها است که بر سر خلق میریزد و تعجب این است که گاهی به زور هم میگویند بیا بخور و اگر نمیآیی، میگویند بیاعتنائی به سفره ما کردهای ما بدمان میآید و از کسی که بدمان میآید صدمهاش میزنیم.
r خدا محتاج به عمل بندگان نیست، بلکه انبیای او محتاج نیستند به عمل خلق لکن این خلق محتاجند به انبیا. خدا چون کریم بود میخواسته بایشان عطا کند و عطاهاش را توی عمل بندگان خود قرار داده، باید بکنند تا به آنها برسند.
درس بيستوهفتم
r آنچه ضرور بود خدا خلقش کرده و تمام آنچه هم خلق کرده واجب بوده.
r بیدینی آنقدر شایع شده که دین داری اگر بخواهد حرفهای دین داری خود را بزند حرفهای او را اساطیر اولین میگیرند.
r طبیعت این مردم این است که والله به قصهها و حکایاتی که در میان مردم شایع است راغبند گوش بدهند با وجودی که میدانند دروغ است گوش میدهند و خنده میکنند و میگذرند و این قدر اعتنا به دین و مذهب ندارند.
r تمام خلقت زمین و آسمان و دنیا و آخرت برای این است که خدا یک دینی را روی زمین وضع کند. حالا آیا این دین را به طوری وضع میکند روی زمین که بعضی از مردم بدانند بعضی ندانند؟!
r این عالم برای دین خلقت شده نه اینطورکه قرار مردم شده که میگویند ما را چکار با مردم ما میرویم پی کسب خود. هر که هر دینی دارد خوب است؛ موسی به دین خود عیسی به دین خود.
r خدا دین را جوری قرار داده که هر کس تخلف کند از دین اگر چه متصرف باشد، باقی باید آن را خارج دانند از آن دین و لعنش کنند ولو آن باقی هیچ تصرف نداشته باشند و عامی هم باشند.
r این ضروریات امری است ثابت و محکم از جانب خدا در روی زمین که والله بسا آنکه آسمان زائل شود و این امر زائل نشود.
r لکم دینکم و لی دین از آیات متشابهه است نه به این معنی که تو به دین خودت من به دین خودم و اینکه پیغمبر صلح کرده.
r نهایت تعبیر از روشنی حق این است که میگویند مثل روز روشن است و الّا خیلی از روز روشنتر است.
r هر امر واضح بینی که بالتبع برای حق خلق شده چون مقصود بالذات نبوده احتمالات در آن گذاردهاند و علم واقعی نفس الامری را در آن جور علوم نخواستهاند، لکن در اصل حق، حقی را خواستهاند که احتمال بطلان در آن نباشد.
r بدانید ممکن هست یک کسی امری را بداند حق است و انکار کند، مثل معصیتهایی که میداند بد است و میکند. لکن معصیت از روی لاابالیگری کجا و عمدا بیدین شدن کجا.
r ملتفت باشید که نفس نفسی است خبیث، اماره بالسوء همین که چیزی را میل کرد از پی آن میرود، حق باشد میرود باطل باشد میرود.
r والله اعتنای خدا به حفظ دین بیش از اعتنای اوست به حفظ آسمان و زمین. آسمان و زمین را برای حق خلق میکند و حق را برای کاری دیگر خلق نکرده او خودش مقصود بالذات است.
درس بيستوهشتم
r آنهایی که شارح قرآن بودهاند گفتهاند قل فللّه الحجة البالغة یعنی حجت ظاهر واضح. اگر همچه نکرده باشد خدا، هیچ کافری حجت براش تمام نیست، میگوید معلوم نبود من کافر شدم.
r اگر چرت نزنید میبینید چقدر پوست کنده و واضح است و آن وقت ببینید مردم چقدر غافلند که اینها را باید برایشان دلیل آورد ثابت کرد.
r انبیاء تعلیم ما کردهاند که حرف بیدلیل و بیبرهان را قبول نکنید. بیدلیل و برهان هر کس هر حرفی زد همین دلیل بطلانش است و قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین.
r یک کسی به کسی نصیحت میکرد؛ میگفت اگر اتفاق غلطی کردی و ملتفت شدی غلط کردهای جلدی بگو غلط کردم، تا یک غلط باشد. اما اگر غلطی دیگر بچسبانی به آن غلط اول دو تا غلط میشود و اگر بخواهی رفع آن را بکنی این سه تا غلط میشود و هکذا به همينطور خود را رسوا میکنی، آخر به جایی میرسد که همه مردم میفهمند تو غلط کردهای.
r خدایی که دین قرار ندهد روی زمین و هر کس هم خود را ببندد به او و از جانب او نباشد او را رسوا نکند خدا نیست شیطان است.
r بیان معنی ظاهر و معنی باطن ان اللّه بالغ امره.
r خداوند مفسد را حتم است و حکم است رفع فسادش را بکند. به خصوص متکفل است خدا که نگذارد مفسد فساد کند این کلمه را محکمش کنید.
r انسان تا امر خدایی را قیاس میکند به امر خلقی و امر خلقی را قیاس میکند به امر خدایی به مطلب نمیرسد.
r اگر تو تنها دیدی فلان در خلوت شراب خورد، حالا بروی توی بازار بگویی فلان شراب خورد تو بدتر از اویی. او در خلوت شراب خورده و تو اشاعه فاحشه کردی.
r همین که بنا کردی دین خدا را خراب کنی خدا هم خرابت میکند رسوات میکند.
r فساد دو جور است یک فسادی است که اختراعی در دین میخواهد بکند این را خدا نمیگذارد باقی بماند، اما بعد از آنی که مبدأ آمد حلالی و حرامی درست کرد قواعدی در دنیا گذارد، حالا دیگر در توی این دائره اگر کسی گفت فلان حرام است خدا جلدی زبانش را نمیبندد، پس خدا متعهد و متکفل نشده که فسق فجار را منع کند و کفر کفار را منع کند.
r مادام که ایمانتان محفوظ است و خاطرجمع به ایمان خود هستید و ضروریات را از دست نمیدهید واللّه باید قطع داشته باشید که خداوند میآمرزد جمیع گناهان را، چرا که از صفت اوست که یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح خوبیها را اظهار میکند بدیها را ستر میکند ـ نه در این دنیا نه در جایی دیگر ـ خطاها را نمیگیرد مادامی که معصیت است و اسمش عصیان است.
r خدا چنان پرده میکشد که ملائکه خبر نشوند، مؤمنین هم خبر نشوند، منافقین هم نفهمند و خودش میداند و تو میدانی که معصیت کردهای آخر طوری از سر تقصیر تو میگذرد.
درس بيستونهم
r معقول نیست خدا دین خودش را ظاهر نکند بیان نکند برای کسی، آن وقت ریش کسی را بگیرد که چرا ندانستی.
r سنیها میگویند شیعه خلیفه رسول خدا را معصوم میدانند چون اگر معصوم نباشد شاید ما را امر کند به خلاف شرع و حال آنکه علماشان در خیلی از مسائل به طور تفاوت فتوی میدهند و در واقع نفس الامر آنچه از پیش خدا آمده یک چیز بیش نیست، میگویند شیعه علمای خود را بر حق میدانند و میگویند به حق رسیدهاند و به تکلیف خود عمل کردهاند با وجودی که معصوم هم نیستند، پس خلیفه هم معصوم نباشد عیب ندارد و همينطورها به شیعه تاختهاند.
r اینکه در بعضی از اخبار رسیده که انبیاء ترک اولی میکنند بسا خیال کنی یعنی زیاد و کم میکنند آن وقت بسا خیال کنی جایز است نبی یادش برود یا سهو کند، اینطور نیست.
r یکپاره خلق را خدا خلق کرده که طبعش و مزاجش و هواش و هوسش این جور است که هیچ سبقت بر خدا نکند هر چه خدا میگوید بکن میگوید سمعا و طاعة، یک سرمو کم و زیاد نمیکند.
r اگر آیه متشابهی باشد مقابل آیه محکم، ببین میتوانی مطابقش کنی با آیه محکم که منافات نداشته باشد، بکن. نمیشود، محکم را از دست مده.
r گاهی گناه را میگویند یغفر له، گاهی یغفره. کسی که خودش گناهکار باشد و استغفار کند بیلام مناسبتر است، میگویند یغفره. لکن کسی که شفیع باشد و به جهت خاطر او کسی را بیامرزند اينجا میگویند یغفر له.
r هرکس حکمی کند و یقیناً بداند از جانب خدا آمده آن حکم بما انزل اللّه است و اگر میداند این حکم خدا نیست و حکم میکند یا نمیداند و حکم میکند این لمیحکم بما انزل اللّه و کسی که بماانزل اللّه حکم نکند یا کافر است یا ظالم یا فاسق پس حکم همیشه بما انزل اللّه باید باشد.
r این خیلی واضح است که آنهایی که به وجود ائمه قائلند میگویند که خلیفه باید از جنس مخلِف باشد بلکه از نفس مخلِف باشد، پس اوصیا ضرورند.
r معصومین همیشه باید یکیشان زنده باشد و تصرف کند در ملک که اگر به اشتباه مؤمنی چیزی زیاد کند برش دارد به اشتباه چیزی را کم کند برای او تمام کند؛ دیگر یا یک کسی را میفرستد با او حرف میزند که باین دلیل تو اشتباه کردهای و حالیش میکند یا اتفاق کتابی را برمیدارد حدیثی میبیند میفهمد. هر طور هست نمیگذارد عمل بکند به آن اشتباه.
r واللّه ناطقی در میان شیعه هست، اما ناطق یعنی پیغمبر، ناطق یعنی امیر المؤمنین، ناطق یعنی صاحب الامر صلوات اللّه علیه. غیر از اینها ناطق معنی ندارد.
درس سىام
r چیزی که ظاهر و باطنش بد شد خلق اجتناب میکنند و این محل امتحان نیست و همیشه محل امتحان جایی است که ظاهر سازی بکنند و مردم بروند پیششان و گول ظاهرشان را بخورند.
r امتحانات الهی همیشه در جایی است که مردم به ظواهر مغرور شوند و از بواطن بد خبر نداشته باشند و آن باطنها تأثیر کند خورده خورده به ظواهر که انس گرفتند خورده خورده آن بواطن اگر ظاهر شد وحشت هم نمیکنند و میگیرند.
r امتحانات همیشه جایی است که ظاهرها خوب باشد باطنها بد باشد و آنجایی که ظاهر و باطن مساوی است خدا هرگز امتحان نکرده.
r هرگز دین خدا آن سرهای مخفی نیست، هر چه سر است و مخفی است مال صاحبان اسرار است چه دخلی به مردم دارد؟ خدا دینی خواسته علانیه واضح بین بدون تقیه و ترس و خوف.
r یرید اللّه بکم الیسر و لا یرید بکم العسر به شرط آنکه آن راه آسانی را که پیش آوردهاند بروی و فضولی مکنی که من راه مشکلی میخواهم پیدا کنم، آن راه مشکل راه شیطان است هر چه هم میروی شکت و شبههات و جهلت زیادتر میشود.
r تمام امورات الهیه جمیعش افعال مشتقه است.
r هر چه عسر است و حرج از دین خدا نیست عسر و حرج مال شیطان است و هر چه میسور است و پیش تو آوردهاند تو میدانی خدا آورده.
r امت واللّه نوکرند، زنهاشان کنیز مردهاشان غلام. عبدک و ابن عبدیک المقر بالرق در حرمها میخوانی، جزء اعتقاد است در حضور حجت اصل.
r جمیع حجج و جمیع پیغمبران را خدا برای آقایی خلق کرده برای اینکه مطاع باشند. این را اگر بشکافی یعنی برای اینکه مالک باشند.
r مترس حجت خدا نیامده که تا تو گفتی مالم مال تو، جلدی بیاید از دست تو بگیرد، زنت را از دستت بگیرد، زن دیگر هم بسا به تو بدهد.
r انبیاء و حجج نیامدهاند چیزی از تو بگیرند بلکه آمدهاند چیزی به تو بدهند، و والله میدهند.
r خدایی که نفع از خلق ببرد خدا نیست شیطان است. همچنین کسانی که از جانب خدا میآیند نمیآیند نفع از مردم ببرند، میآیند نفع به مردم برسانند.
r معنی این فقرات زیارت که میخوانی السلام علیک یا وارث آدم صفوة اللّه، یا وارث نوح نبی اللّه، یا وارث ابراهیم خلیل اللّه، و هکذا. پس تمام روی زمین، تمام خلق مملوک حجت اصلند، مملوک پیغمبر و آل پیغمبرند.
درس سىويکم
r خداوند عالم هر چه را از خلق میخواهد، اولاً اختیار میکند از جنس خلق کسی را و او را محل فرمایشات خود قرار میدهد.
r خداوند یک جور احقاق حق و ابطال باطلی در مبدأ دارد و یک جور احقاق حق و ابطال باطلی در تابعین. هر دوش را انسان باید ملاحظه کند.
r بزرگان همیشه نصیحت میکردند که اگر ناقصی و عصیانی میکنی الحاد مکن، بگو معصیت کردم که این گول نزند کسی را. مباشید مثل آن طلبه که به گربه گفت برو و الّا شرح لمعه را برمیدارم حلالت میکنم. چوبی بردار بزن تا برود، دیگر حلالش مکن.
r دروغ به خدا بستن از هر کفری کفرتر است. و از هر فسقی فسقتر است.
r وقتی مبدأ درست شد باقی هم تابعند، دلیل حقیت رعایا تابعیت مبدأ است.
r تابعین دلیل حقیتشان متابعت مبدا است، این است مکرر نصیحت میکنم که هرگز نگردید پی آنکه اگر مثلا زنم آبستن شد فلان کامل است. اینها دخلی به حق و باطل ندارد.
r علومی را که خدا حرام کرده و مخصوص اهل حق نیست، اهل حق اگر راه میبرند به جهت این است که علومش را باید داشته باشند، و به حقایق اشیاء باید مطلع باشند.
r دلیل حقیتِ تابع، تابعیت است. چنانکه دلیل مطاع بودنِ مطاع خارق عادت است.
درس سىودوم
r فاعل فعل خودش را احداث میکند لامن شیء یعنی از جایی دیگر نمیگیرد به خود بچسباند که فعل خودش بشود.
r بنا خشت و گلی را روی هم میگذارد و مصطلح شده که این عمل بنا است و فعل بنا هست، این فعل بنا نیست.
r غالب کسانی که درست داخل حکمت نشدهاند، فعل و فاعل را میخواهند پیش خدا ببرند، میگویند از عرصه عدم به شهود آورده. بدانید از نیست صرف نمیشود چیزی ساخت.
r جمیع خرابیها از همین است که علم مشایخ را لفظ تنهاش را میگیرند و از حقیقت امر غافل میشوند، این است که مکرر میفرمودند علم ما از سم بیش بدتر است.
r فعل فاعل از خارج که نیست، از نیست صرف هم که نیست، پس از عرصه فاعل میآید، اگرچه در کلمات مشایخ که میآیی میگویند فعل از عرصه فاعل نیست.
r هر اسمی برای فاعل هست، برای اثرش هم آن اسم هست، این امر بر یک نسق جاری است چه در مقام خلق و چه در خالق.
r فعل با فاعل، نه منظرش نه مخبرش فرقی میانشان نیست به هیچ وجه من الوجوه، مگر همین که آن اصل است این فرع، مگر همین که این صادر است از او، آن مصدر است این را، دیگر هیچ فرقی نیست که اثنین بخواهی خیال کنی، اثنین نیستند. تا هرجا برود فاعل از فعلش بیرون نمیرود که چیز پوک بیمغزی بماند محال است.
درس سىوسوم
r چیزی در ملک خدا نیست مگر اینکه فاعلیتی برای او هست و فعلی دارد، لکن فعل اعم است از حرکت و سکون.
r فعل، تمام حقیقتش، سرتاپاش همه جا محتاج به فاعل است، اما فاعل هیچ محتاج به فعلش نیست.
r نیست صرف نیست که از آن هست بسازند، یک تکه نیست بردارند با تکهای از هست داخل کنند معنی ندارد.
r فعل لباس نیست اگرچه حکیم تعبیر بیاورد و بگوید هنّ لباس لکم و انتم لباس لهنّ، لباس التقوی ذلک خیر، ممکن نیست صفت غیر را بیاری به این بچسبانی این جبر است، تناسخ است.
r باید تحصیل علم کرد، وقتی درس نمیخوانی تفصیل برایت حاصل نمیشود همیشه مجملی همیشه مهملی چه این دنیا چه در قیامت.
r انسان تا خودش عقیده صحیحی نداشته باشد عقیده کسی دیگر را به کسی دیگر نمیشود چسباند.
r سید مرحوم میفرمودند من این لفظها را میگویم برای فهمیدن، نه برای انتشار الفاظ، لفظ تنها بیمعنی است. میخواستند شالوده در عالم بریزند و کلیات چند بیان کردند که نتیجهها بعد از آنها گرفته شود.
r برخلاف صوفیه که میگویند آدم نباید مقید باشد، انسان باید قید داشته باشد تمام قیدش به خدا باید باشد.
r بابی است در حکمت که انسان میتواند تمام ملک خدا را سیر کند وقتی کلیات در دست باشد و میتواند در تمام عمرش مثل خری که به آسیا بستهاند هی بگردد و از جای خود هیچجا نرفته باشد.
r مؤثر را در اثر نمیتوان تعمد کرد و ندید مگر جاهایی که مؤثر را ندیده باشی و نشناخته باشی.
r اگر گفتم فعل از عرصه فاعل است، نه اینکه بگویم از عرصه ذات اوست، فعل هر فاعلی مضاف به آن فاعل است.
r هر جایی که بعضی از صفات مبدأ آنجا ظاهر است و تمام مبدأ را آنجا تو نمیبینی بدان لباس است.
r فعل که صادر از فاعل شد، فعل مملوک فاعل میشود و فاعل مالک او، این متصرَف میشود، او متصرِف. مملوکهای ظاهری چشمتان را نگیرد. انسان مالک آنها نیست واقعاً، به خیالی خوشحال است. اینها مثل سراب است که وقتی که تفحص کرد میبیند آب نیست.
r هر فعلی از هر فاعلی صادر شد هیچ کس نمیتواند از او بگیرد به کسی دیگر بدهد، پس جبری نیست.
r راه یکپاره شفاعات و نیابات را باید به دست آورد، بسا کسی زیر بال کسی را میگیرد اما خودش باید راه برود.
r هرکه روزی بیست و پنج مرتبه بگوید اللّهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات، خدا او را میآمرزد اگرچه او اهل جهنم باشد.
r پدر بسا اعمالی نکرده اما پسر عمل خیری کرده به او بدهند انت و مالک لابیک. تعجب اینکه عملهای بدش را به او نمیدهند.
r ایمانی که هنوز میترسی زایل شود، عدیله بردارد ببرد، هیچ نیست ایمان مستودع است، مستقر نیست. ایمانی که در قلب نوشته میشود تمام ملائکه و جن و انس جمع شوند که بگیرند زورشان نمیرسد.
r شفاعات و نیابات و وکالتها جمیعاً معنیش امداداتی هست که میکنند. کسی ضعف دارد، عصا دستش میدهند راه میرود، باز خودش راه رفته. همه کمک میکنند، زیر بال انسان را میگیرند، سررشته را به دست انسان میدهند.
r کارهای انسانی تمامش کارهای ارادی است. هرجا اراده توش هست یعنی نیت نه اراده حیوانی، آن کار تو است. هرچه را بینیت بکنی، که بلارویه صادر شود کار تو نیست، به خوبش مغرور مشو، از بدش هم مترس، دخلی به تو ندارد.
درس سىوچهارم
r در جایی که ظاهر و ظهور را و غیب و شهود را مقابل میاندازند اذا اجتمعا افترقا دو معنی دارد.
r یک دفعه شخص قیام عام مطلقی را خیال میکند و توجه به قیام کلی میکند که دخلی به اشخاص ندارد و زیدی را نمیبیند. لکن ملتفت باشید قیام زید قیام عام نیست که بتوانم او را ببینم، زید را نبینم.
r ظاهر در اول از نفس ظهور ظاهرتر است پا میافشاری افعل تفضیلش هم برداشته خواهد شد چون در میان ظهور و ظاهر هیچ اختلاف نیست، تمام اختلاف که برداشته شد بگو هو هو.
r اینجور سخنها در ظاهر و ظهوری که مقابل غیب و شهاده افتاده گفته میشود. اما غیب و شهاده دخلی به این پستا ندارد، غیب و شهاده مثل روح است و بدن.
r غیب وقتی تعلق به شهاده گرفت در توی عالم شهاده نمینشیند و مینشیند و هی باید گفت و هی باید تدارک کرد.
r عدم تزاحم روح با جسم خیلی بیشتر است از عدم تزاحم کیفیات جسم چون این کیفیات از اسفل مثال هستند و کأنه جسمانی هستند.
r اینجور حرفها هیچ جای دیگر نیست، نمیدانند بلکه اگر بیایند و تکبر نکنند و حب ریاست پیش پاشان را نگیرد، سرعت نداشته باشند، تعجیل نداشته باشند، گوش بدهند یا اللّه آن وقت یاد بگیرند و الّا هیچ جای دیگر نیست.
r غیب هیچ دخلی به عالم شهاده ندارد و عالم شهاده هیچ دخلی به عالم غیب ندارد، او در مکان شهاده هیچ نمینشیند چنانکه عالم شهاده هرگز به آن عالم نمیرود، چنانکه زمانشان همینطور است.
r بدنی که در حال هست محال است در مستقبل باشد به جهتی که آنجا معدوم است، محال است در ماضی باشد به جهتی که آنجا معدوم است. اما خیال هم در ماضی میرود و یادش میآید از گذشتهها و هم در مستقبل میرود.
r اگر اتفاق چیزی رفت به مستقبل معلوم است ماده دهریه دارد که اختصاص به حال ندارد.
r بیان مثال حکماء که مادری به طفل خود گفت قربان چشم بادامیت بروم.
r اغلب نفوس این طبیعت را دارند، شما مشق کنید این طبیعت از سرتان برود، آن وقت زود به مطلب میرسید؛ مطلبی را که عنوان شد در بین سخنهای متفرقه از دست ندهید.
r هر عالم غیبی، مکانش هم غیب است، زمانش هم غیب است، نه مکانش میآید در عالم شهاده، نه زمانش میآید. بله استدلال از آن غیب را به این شهاده باید کرد.
([1]) درد شدید ناشی از انسداد قسمت فوقانی رودهها که مهلک است.
([3]) لولَئین: ظرف سفالی لوله دار شبیه آفتابه. ابریق. (فرهنگ عمید)
([4]) این قسمت در نسخه خطی، حدوداً یک خط و نیم افتادگی داشت.