دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد هفتم – قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحيم
توجه:
این مجلد شامل 34 درس به شرح زیر مىباشد:
r 31 مجلس درس، 7 صفرالمظفر تا 8 ربیعالثانی سنه 1298 هـ ق؛ با عنوان «فالافلاک جهات الرب جل شأنه و مترجمات اراداته» الفطرةالسلیمة ج 2 ص 123 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ چاپ اول: درس بیست ونهم ص1/2 تا درس سیویکم ص 47/2 از دروس 7 و درس اول تا درس بیستوهشتم از دروس 1
r 3 مجلس درس، 4 تا 7 شعبان سنه 1298 هـ ق؛ با عنوان «اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب » الفطرةالسلیمة ج 2 ص 123 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ تاکنون چاپ نشده است.
توجه
علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی میباشد
«* دروس جلد 7 صفحه 3 *»
درس اول
(شنبه 7 صفرالمظفر سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 4 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابّه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله… الی آخر.
از همان قاعدهای که عرض شد ان شاء الله ملتفت باشید که خیلی حقیقتها به دست میآید و مورد هر سخنی را میتوانید پیدا کنید. عرض کردم در هر مقامی که هیچ امتیازی و هیچ سخنی از امتیازات نیست؛ و این یکی از قاعدههای بزرگ حکمت است و غافلند مردم و خدا غافلشان میکند، البته وقتی نخواسته باشند حق را خدا زورکی به حلقشان نمیکند. پس ببینید هر سخنی در جای خود معنی دارد در جای دیگرش ببری بیمعنی میشود. فکر کنید انشاءالله دیگر هر که اهل ظاهر است یا اهل باطن است یا اهل فصل یا اهل وصل هرچه هست خوب است. ببینید معامله صورت نخواهد گرفت در هر عالمی به حسب خودش مگر اینکه بایعی باشد و مشتریی باشد و ثمنی و مثمنی. یکجایی هست که هیچ کس هیچ نمیفروشد، آنجا
«* دروس جلد 7 صفحه 5 *»
نه بایع هست نه مشتری نه ثمن نه خرید نه فروش. معامله جایی است که بایع باشد و مشتری و ثمن و مثمن. و غافلید هنوز که چه میخواهم بگویم. پس ببینید تمام ارسال رسل و انزال کتب؛ و انبیاء امر کردند مردم را به ایمان، اگر رسولان جدا نایستاده باشند دعوت نکنند نمیشود. بنای تمام عقلاء بنای تمام اهل معامله در تمام عوالم این است که هر فاعلی فعلش بسته به خودش است، و در هر عالمی که فعلی نیست عالمی را در عالمی ریختن کار علماء نیست کار عقلاء نیست. والله تمام کسانی که خیال میکنند عقلاء هستند و این جور چیزها را ملتفت نشدهاند، خدا میخواند براشان الا انهم هم السفهاء ولکن لایعلمون. شما ملتفت باشید و بدانید که خدا تا تجلی نکند تا ظاهر نشود برای خلق در سمتی، تکلیف نمیکند. پس هرجا امری کرده در سمتی واقع شده. حالا در چنین عالمی هرجایی که یافتیدش از برای خداوند عالم حکمی است. و خدایی که قادر است بر همه کاری و میخواهد کاری را بکند لامحاله میکند.
همچو خوب ملتفت باشید چه عرض میکنم. همینجوری که به طور تأنی میگویم؛ عمداً اینجور میگویم که فرو بروید توش. خدایی که قادر است بر همه کار هر کاری را که بخواهد بکند خواهد کرد، و در مقابل این هیچکس مانع کار این نمیتواند بشود. این دلیل عقل؛ دلیل نقل هم در کتاب و سنت و همه کتابهای آسمانی پر است. خدایی که قادر است بر همه کار ــ و اگر نیست که خدا نیست ــ خدایی که قادر است بر همه کار، هرچه را که خواسته یقیناً میتواند بکند و کرده.
حالا فکر کنید انشاءالله دقت کنید آیا این خدا میخواهد دینی قرار بدهد میان مردم یا نه؟ پس خدای خلق که قادر است و دینی خواسته از مردم و مردم را تکلیف کرده به دین و اینهمه رسل فرستاده؛ اگر یک رسول فرستاده بود باز میشد چیزی بگویی میبینی اکتفا به یکی و دو تا و ده تا و صد تا نکرده و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و صد و بیست و چهار هزار وصی پیغمبر اقلاً فرستاده که مردم دین داشته
«* دروس جلد 7 صفحه 6 *»
باشند. پس این خدا هر کاری را که میخواهد بکند میکند، و هیچ خلق مانع کار او نمیتوانند بشوند هرچه هم که بخواهند مانع بشوند بیحول و قوه او نمیتوانند، به هر خیالی به هر حیلهای هر کار بخواهند بکنند باز تا او نخواهد نمیتوانند بکنند، پس همچو خدایی مانع کار او نمیتوان شد.
خوب دقت کن یک روز چرت مزن و مطلب را دریاب. و مطلب این است که هرچه از جانب اوست اگر تمام جن و انس جمع شوند پشت به پشت یکدیگر گذارند که خرابش کنند نمیتوانند، بلکه خودشان خراب میشوند. از این است که معجزی که بر دست انبیاء جاری میکند اگر تمام خلق جمع شوند که برش دارند زورشان نمیرسد. وقتی او بخواهد کاری کند و تمام اینها به خیال خامی که دارند بخواهند بپوشانند نمیتوانند. و اگر اینها را به دست بیاری؛ و اینها نوع مطلب حق است که عرض میکنم، اگر اینها را به دست بیاری علم وسیعی به دستت میآید و همهجا جاری میشود. انسان وقتی قاعده دستش نیست بابصیرت نیست، تعجب میکند که پیغمبر میآید و کتابی میآرد و میگوید و ادعا میکند که جن و انس مثلش را نمیتوانند بیارند. چرا نمیتوانند؟ آخر این حروف و کلمات است که در دست مردم هست، همهکس هم میتواند پس و پیش کند اینها را، چطور شده جن و انس نمیتوانند مثل این را بیاورند؟ دقت کنید به همین نسق که تمام جن و انس جمع شوند حیله کنند بازی کنند و الغوا فیه بگویند، در قوهشان نیست که مثل این قرآن بیارند یا اثبات کنند که بیمعنی است. به همینجور عرض میکنم معجزات تمام انبیاء به همينطور است.
و درست که دقت کنید میدانید که تا خدا حقی خواسته در روی زمین باشد، اگر تمام اهل روی زمین جمع شوند که این حق را به بازی به قال قال به توپ و تفنگ و به آب گل کردن مغشوش کنند زورشان نمیرسد. هرچه از جانب اوست ثابت و محکم است با دلیل و برهان است. هرچه انسان در مقابل دلیل و برهان بیشتر ایستاد
«* دروس جلد 7 صفحه 7 *»
که دلیل و برهان را ضایع کند، بیشتر خودش ضایع میشود. و دلیل و برهان مانند کوهی است که در میان آبی قرار گرفته باشد و شکوک و شبهات مانند موجها است، و موجها حمله میکنند رو به کوه لکن وقتی آمد رو به کوه خودش برمیگردد، هرچه قایمتر خورد بیشتر برمیگردد. اگر موج زورش کم باشد و بخورد به کوه، وقتی برمیگردد کمتر برمیگردد، همان جوری که رفت همان جور برمیگردد، اگر از میان دریا موج بیرون آید و به کوه بخورد بیشتر برمیگردد. این است که حق یک امری است واضح بیّن آشکار روشن. جمیع خلق ــ بدون استثناء ــ تمام خلق اولین و آخرین جمع شوند که آن چیزی که خدا خواسته بردارند زورشان نمیرسد. هرچه زیادتر خود را به زحمت میاندازند که حیلهای بکنند خودشان خرابتر و ضایعتر میشوند.
معقول نیست امر خدا جایی پوشیده باشد پنهانی داشته باشد شکی شبههای در آن راه داشته باشد که یک کسی بتواند بگوید خدایا امر تو واضح نبود ظاهر نبود ما چه میدانستیم؟ اینهمه اختلافات بود. وقتی پیش خدا نرفت کسی، و از روی قاعده و قانونِ او نرفت و طالب خدا نیست و دین خدا را نمیخواهد، چشمش که وا میشود روی زمین بنا میکند به راه رفتن حقی میخواهد پیدا کند، میبیند اینهمه اختلافات در روی زمین آن وقت حیران میشود. و اینها راهش است که عرض میکنم تا بدانی که مردم در کجا سیر میکنند و هیچ راه حق نیست و راه مردم راه مشکلی است و راه محالی است. انسان از آن طوری که خدا قرار داده نخواهد برود و خودش بخواهد فکر کند میبیند در روی زمین جماعات مختلف هستند، بتپرستها هستند توی آنها فرقههای مختلف هستند، یهود هستند توی آنها فرقههای مختلف هستند، نصاری هستند توی آنها فرقههای مختلف هستند، سنیها هستند توی آنها فرقههای مختلف هستند، توی شیعه فرقههای مختلف هستند، حالا کسی بخواهد ببیند اینهمه دینها کدامش حق است؟ اینهمه دینها که کلیاتش پنج ششتا است و دیگر جزئیاتش میرود الی ماشاءالله؛ خیال میکند که حالا من یک نفر چقدر
«* دروس جلد 7 صفحه 8 *»
عمر کنم چقدر تفحص کنم تا بفهمم اینها کدام راست میگویند کدام دروغ میگویند؟ پس نمیشود حق را به دست آورد، و خیلی از مردم در این غرقاب غرقند و ملتفت نیستند.
راه حق را شما انشاءالله فکر کنید و ملتفت باشید. هیچ تقلید مرا نمیخواهم بکنید، متذکرتان میکنم خودتان فکر کنید ببینید اینطور هست یا نیست؟ اهل حق کارشان این است که به یاد مردم میآرند آنچه در دست مردم است و از همان نتیجه میگیرند تحویل مردم میکنند. مردم اگر چیزی نزد خودشان نباشد و مشعرش را نداشته باشند قاعده و قانون او را نداشته باشند، این ابتدا بیاید حرف بزند مردم هیچ حرفش را نمیفهمند، از انبیاء تا اوصیاء تا حکماء و تا علماء تمام سلاسل حق کارشان همین که مذکِّرند حجت را تمام میکنند، کسی قبول میکند مؤمن میشود نمیکند کافر میشود.
پس تمام این فرقههای مختلف همهشان میگویند ما حقیم آنهایی که به طریقه ما نیستند راه را گم کردهاند. و این حرفها حرفهایی است که در همه فرقهها میتوان نشست و درس داد. پس همه فرقههای باطل میگویند ما حقیم و راه و طریقه این است که ما داریم راههای دیگر راه باطل است، حتی آنهایی که صلح کل دارند. و این قاعده همهجا جاری است، صوفیها چون وحدت وجودی هستند صلح کل دارند میگویند همه فرقهها خوبند آخرش انا لله و انا الیه راجعون خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا خودش خداست گاهی حرف میزند گاهی میشنود، خودش سخن میگوید با خودش، زید خودش است عمرو خودش است با زبان موسی به فرعون میگوید ایمان بیار، با مزاج فرعونی تکبر میکند ایمان نمیآورد، همه خودش است. منظور این است که این جور جماعتی دینشان و مذهبشان از گبر از یهود از نصاری از بتپرست بدتر است، باز بتپرست دینشان از این صوفیها بهتر است. و اینها خودشان را هم اهل باطن و اهل حقیقت میشمارند و بدترینِ جمیع
«* دروس جلد 7 صفحه 9 *»
مذاهب باطله هستند و معذلک باز ادعاشان این است که اینی که ما دانستهایم درست است، آنهایی که میگویند آدم باید دینی داشته باشد اشتباه کردهاند.
پس آن کلمه کلّی بود که جمیع فرقههای مختلفه تمام میگویند ما حقیم غیر از ما هرچه هست همه بر باطلند همه که ادعاشان این است، حالا اگر کسی در میان این جماعت مختلف بخواهد ببیند کدام راست میگویند کدام دروغ؟ تا نرود با آنها ننشیند و مدتها با آنها معاشرت نکند چه میداند آنها چه میگویند؟ انسان چقدر عمر کند تا ببیند هر طایفهای چه میگویند؟ و به همین جور خیالات صوفیها سیاحت میکنند سیر میکنند، هی میگویند ما طالب حقیم ما طالب مولا هستیم. ببینید اگر بنا این شد عمر نوح را انسان بکند تمام جماعت مختلفین را نمیتواند انسان سیر کند و سیاحت کند، کی میتواند انسان گوش به سخن تمام این جماعت مختلفین بدهد تا بداند حقشان کدامند باطلشان کدام؟ به اینطور هرگز معلوم نمیشود حق کدام است باطل کدام است؟ انسان اگر درست فکر کند میداند نباید در این راه سیر کند. تا کی سیاحت کند؟ هزار درد بیدرمان دارم نمیتوانم سیاحت کنم.
فکر کنید ببینید اگر اینها راه خداست و طالب حق و طالب خدا از این راه باید برود تا به حق برسد سیر و سیاحت بکند، تا عمر نوح را هم بکند در میانه این اختلافات نمیتواند حقی پیدا کند. چطور میتواند حق پیدا کند در میان این همه خار و خاشاک؟ و این خار و خاشاک را مردم خودشان به پای خود میبندند و پاگیر خود کردهاند، به خیال خود میخواهند حقی پیدا کنند و پیدا نخواهند کرد. و در این جور خیالات و راههایی که در دست مردم است هرچه بروند والله هیچ به حق نخواهند رسید. اما یک وقتی ساکن خواهند شد در سیاحت خودشان، هی میرود این طرف و آن طرف تا یک وقتی دماغش میسوزد خسته میشود آنوقت میگوید حالا این دین من باشد، ساکن هم میشود لکن یقین ندارد. مثل کسانی که وسواس دارند یک دفعه
«* دروس جلد 7 صفحه 10 *»
زیر آب میرود میگوید نشد دو دفعه میرود میگوید نشد سه دفعه میرود میگوید نشد تا خسته میشود آن دفعه آخرش میگوید حالا شاید شده باشد. اما باز دلش پاک نیست باز اگر یکخورده قوت داشته باشد و هوای حمام طوری باشد که طاقت بیاورد یکدفعه دیگر هم زیر آب میرود دو دفعه دیگر هم میرود هی میرود زیر آب، خسته که میشود وامیگذارد و سکونی هم به خود میبندد.
فکر کنید انشاءالله، پس بدانید اینها راه خدا نیست راه خدا راهی است واضح بیّن آشکار، به زور نباید به دل چسباند که حالا که ده دفعه غسل کردیم و نشد ایندفعه دیگر شده، حالا دیگر بس است، اینطور نیست دین خدا. بلکه دین خدا دینی است که انسان بر یقین میتواند بشود. خدا یقین را از مردم خواسته پس مشعر یقین را داده و راه را نموده. اما راه آن است که او نموده نه آن که من برای خود بتراشم، نیت کنم که حق آن کسی است که آنچه من بخواهم به من بدهد یا اینکه با من خوب راه رود. پس از این آشوبهایی که در دنیا هست مترسید، آنها والله تمامش سراب است و اهل سراب مضطرب می شوند، عاقل هیچ نمیترسد جلدی چشم وا میکند میرود پیش خدا. ببینید خدا چطور قرار داده؛ بنای این خدا این است که مردم نمیروند پی دین او، او میفرستد پیش مردم که من دینی قرار دادهام. همیشه خدا سبقت میگیرد به مردم، و مردم در هر کاری در هر غفلتی و جهلی که هستند خدا سبقت میکند، پیغمبری میفرستد میانشان و معجزه بر دستش جاری میکند که تمام جن و انس جمع شوند بخواهند آن را بردارند در قوه آنها نیست.
باز با بصیرت فکر کنید. دقت کنید از حرف زیاد ذهنتان پتو نشود، حرفها توی هم میریزد من میبینم از بس تاتوره به هوا است من حرف زیاد میزنم بلکه یکی دویی پیدا بشود که حقی طالب باشد و حقی بخواهد و بیدار شود. پس خدا همیشه سبقت میکند و معجزات بر دست انبیاء جاری میکند و معجزات را جوری میان مردم آشکار میکند که فهمِ زیاد نمیخواهد. میخواهم عرض کنم مسائل نظریه را خدا دین
«* دروس جلد 7 صفحه 11 *»
خودش قرار نمیدهد در جمیع دوائر پس ببینید چیزی که محل نظر و محل تأمل باشد آن را دین خود قرار نمیدهد، چیزی قرار میدهد که احتیاج به نظر و فکر نداشته باشد. خوب ملتفتش باشید، اگر دینش را جوری قرار بدهد که به نظری به فکری به تأملی باید پیداش کنند و هی فکر کنند که آیا این حق است یا باطل؟ اگر چنین بود دینش را مخصوص متفکرین و حکماء میکرد. ببینید انبیاء میآیند و دعوتشان مخصوص حکماء نیست که به علم حکمت بفهمند مردم دین او را، و بعد دیگر حکماء به علماء بگویند که شما نمیفهمید که آنها انبیاء هستند ما حکیم بودیم و شما هم میدانید که خودتان حکیم نیستید و میدانید ما حکیم هستیم پس چون ما تصدیقشان کردهایم شما بیایید تقلید ما را بکنید. فکر کنید که اینها راه است به دست میدهم راه را که انسان یاد میگیرد تمام مزخرفاتی که در دست و پا ریخته جاروب میکند و همه در بیتالخلا ریخته میشود، همهاش کفر است.
پس ببینید انبیاء مسائل نظریه را در دین خود قرار ندادهاند، و میآیند دعوت میکنند حکماء را و علماء را، و علماء خودشان بالاستقلال ایمان میآرند به انبیاء چنانکه حکماء ایمان میآرند، که اگر یکی از حکماء ایمان نیاورد علماء تکفیرش میکنند لعنش میکنند ولو حکیمی باشد مثل بلعم و بلعم حکیم بود، ولو تصرف داشته باشد به قدر دجال ولو حکیم باشد به قدر بلعم. ولو علم آن علماء به قدر بلعم نباشد، تصرفشان به قدر دجال نباشد آن حکیم را وا میزنند. پس میآیند دعوت میکنند حکماء را و علماء را، و عوامی را که هیچ درس نخوانده باشند.
دعوت انبیاء را خوب ملتفت باشید انشاءالله. من از بس زیاد گفتم و شما از بس کم شنیدید از بس ضبط نکردید دماغ من میسوزد. و از بس مکرر میکنم خجالت میکشم که بگویم لکن میبینم روز به روز کفرها و زندقهها روی هم میریزد، و من هی میگویم باز میبینی یک گاوی چسبید یک گوشهای را گرفت.
خدا دینش را باید جوری کند که عامی که هیچ درس نخوانده اگر نگاه کند
«* دروس جلد 7 صفحه 12 *»
پیغمبری دعوت کرد و عصایی انداخت و جمیع سحرهای ساحران را بلعید؛ و فرض کنید که حکماء ایمان نیارند همان عامی تکفیرشان کند. دیگر بسا اهل شکوک و شبهات بگویند عوام الناس چون دیدند سحره به سجده افتادند و اذعان کردند، پس آنها همه باید به تقلید سحره ایمان آورند به موسی. ملتفت باشید چه عرض میکنم میگویم عوام چشمشان دید که مارها میجنبند، چشمشان هم دید که مار موسی مارها را بلعید، چشمشان دید عصایی نیفتاد که عصای موسی را ببلعد و اژدهایی نشد نبلعید عصای موسی را. حالا اگر فرض کنی که سحره هم میگفتند کلامی مثل کلام فرعون که تو در سحر استادی و بزرگ مایی و ایمان نمیآوردند آنوقت ببینید حجت خدا تمام بود بر آن عوام الناس یا معذرتی داشتند که چون این حکماء حکیم بودند و احتمال دادند که این سحر است ما هم این احتمال را میدهیم البته آنها بهتر از ما فهمیدهاند.
فکر کنید انشاءالله امر خدا چنان امری است که آن امر مساوی است نسبت به حکماء نسبت به علماء نسبت به سحره نسبت به متصرفین، برای علماء و عوام مساوی است. انسان بابصیرت که دقت میکند خوب ملتفت میشود، همینکه میداند خدایی هست و در حضور این خدا از برای هیچکس حولی قوهای تصرفی نیست و هر حولی و قوهای از اوست، هر کاری را او خواسته صورتپذیر خواهد شد و هرکاری که او نخواسته صورتپذیر نخواهد شد از جانب او نیست. او از زبان انبیاء همینجورها گفته لیحق الله الحق بکلماته و یبطل الباطل و لو کره المجرمون، قل کفی بالله شهیداً بینی و بینکم. و اینها را ملتفت باشید که چه جور دلیل و برهانی است خدا آورده. پس همینکه اعتقاد داری که خدا از غیوب مطلع است و به جمیع حیلهها مطلع است، پس او میداند کی سحر میکند کی نمیکند، میداند کیست مصلح کیست مفسد. اگر مصلح و مفسد را به خودشان واگذارد و او خودش مصلح را صلاح کارش را اظهار نکند و ننمایاند به خلق افساد مفسد را و اصلاح مصلح را، باز خلق
«* دروس جلد 7 صفحه 13 *»
متحیرند و نمیدانند که مصلح است که مفسد است؟ به جهت آنکه خلق بواطن یکدیگر را مطلع نیستند لکن خدا مطلع است بر بواطن خلق.
حالا یک کسی هست آمده و هیچ از جانب خدا نیست محض ریاست و هوی و هوس و خیال خودش حرفی میزند، خدا میداند که این حیلهباز است و فکری دارد میداند این میخواهد دین خدا را ضایع کند میشناسد او را، حتم کرده احقاق حق را به خودش ابطال باطل را به خودش و لامحاله میکند. پس هرچه از جانب خودش نیست باطل میکند مانند سحر سحره، و هرچه از جانب خودش است حقیقتش را واضح میکند مانند اژدها شدن عصای موسی که سحر تمام ساحران را بلعید. پس وقتی این در حضور خدا ایستاده و ادعائی میکند، تو خدا را میدانی صانع است قادر است عالم السر و الخفیات است، همین که در حضور او کسی ادعا کرد که من از جانب او آمدهام و دیدی زبان این را نبَست و گذاردش تکلم کند و تکلم کرد، تا اینجاش معلوم است راست گفته است. دیگر بعد دیدی گفت دلیلِ اینکه من از جانب او آمدهام اینکه فلان خارق عادت را میکنم فلان کوه را حرکت میدهم فلان چوب را ثعبان میکنم فلان چوب را سبز میکنم، وقتی حجج ایستادند در حضور خدای دانای بینا و آنچه ادعا کردند خدا مجریٰ و ممضیٰ داشت و خراب نکرد ــ و الله یعلم المفسد من المصلح پس ان الله لایصلح عمل المفسدین «لایصلح» یعنی «یُفسده» عمل مفسد را باطل میکند ــ باز مجمل بگذارد امرش را و اصلاح نکند؛ مثلاً کسی دروغی را بگوید و پر پاپی نشوند باز این اصلاح دروغ اوست.
ملتفت باشید انشاءالله. این است که فرمایش میفرمایند در بدعتها مسامحه نکنید، با یهودی میشود مسامحه کرد در خلاف شرعی که بکند، با نصاری میشود مسامحه کرد. هی سخنها توی هم میریزد، شما مطلب از دستتان نرود. یهودی خلاف شرعی اگر بکند جاش جای مسامحه است، به جهت اینکه یهودی دینی نمیتواند خراب کند. اگر نصاری خلافی بکند جای مسامحه است نقلی نیست من
«* دروس جلد 7 صفحه 14 *»
توی کله او نزنم، چه ضرور؟ یک کسی توی کلهاش خوهد زد. سنی یکجایی موافق دین و مذهبِ خودش راه نرود میشود با او مسامحه کرد. فاسقی جایی فسقی کرد در خلوت شرابی خورد و مست شد و تو دیدی، نقلی نیست چشمت را هم بگذار و برو. اتفاق رفتی جایی دیدی زنی و مردی زنا میکنند تو هم کالمیل فی المکحلة دیدی چشمت را هم بگذار و برو چه کار داری؟ و بخصوص مأموریم که بگوییم ندیدیم. اگر قسممان هم بدهند که دیدی یا نه؟ اگر دیدی و قسمت هم دادند، مأموری از جانب خدا که قسم بخوری و بگویی ندیدم، که اگر بگویی دیدم شارع حدّت میزند باید کور شوی و نبینی از اول، حالا فضولی کردی و دیدی چشمت را هم بگذار، حالا دیگر باید بروز ندهی که اگر بروز دادی حدّت هم میزند. اگر پیشنمازی را کسی دید زنا میکند و آمد بروز داد، زانی میرود پیشنمازیش را میکند و مردم چون خبر ندارند با او نماز میکنند، و اینی که فضولی کرده بروز داده فاسق است و فاجر است.
باری، پس عرض میکنم اینها را ملتفت نیستند این مردم، از بس فرو رفتهاند در مداخلها و کارهای دنیایی و در فکر دین و مذهب نیستند. قرار این مردم است که از چیزی که پیش خودشان بد است وحشت دارند، و چیزی را که خدا قرار داده وحشت کنید پیش آن وحشتی ندارند. ملتفت باشید شما انشاءالله و بدانید که هرچه را خدا قرار داده خیلی عظیم باشد همان عظیم است، و پیش شما هم عظیم باشد. پس هرکس هر فسقی هر فجوری بکند جای مسامحه است، یک کسی رشوه خورد خورد، پانزده هزار گرفت حکمی داد طوری نشده دین خدا خراب نشده، آن خودش میداند که رشوه داده خلاف شرع کرده، او هم که گرفته میداند خلاف شرع کرده رشوه گرفته، این پانزده هزار اینقدر پیش خدا عظیم نیست. پس هر کفری را هر زندقهای را هر فسقی را باز یک راه مسامحهای در آن قرار دادهاند. و این نه در همین دین اسلام تنها است بلکه در همه ادیان دَیدَنِ خدا همین است سنت خداست غیر از این ملک نظم نمیگیرد.
«* دروس جلد 7 صفحه 15 *»
پس هر کافری را و هر فاسقی را میشود با او مسامحه کرد الّا اهل بدعت را. اهل بدعت همینکه بدعت میکنند میفرمایند دیگر مسامحه نکنید. ببین مثلاً میشنوی یزید و شمر و اینها اینهمه مصیبت بر سر سیدالشهداء آوردند. و معلوم است انسان وقتی فکر کند واقعاً حقیقتاً هرکس به قدر نخودی ایمان داشته باشد به قدر نخودی مروت داشته باشد بشنود هوش از سرش میپرد، هوش از سر انسان میپرد و خیلی بد عملی است که کردهاند. و میخواهم بگویم بدعت گذاردن در دین خدا از این کار بدتر است، اما پیش اغلب مردم این دو معامله را ببری و بگویی یک کسی بدعتی در دین خدا کرد مثلاً گفت شراب حلال است، این را ببر پیش مردم بگو این بدتر است یا یزید که اینهمه ظلم و ستم کرد؟ ببین چه میگویند؟ این مردم اگر یک کسی سنگی به یک زنی بزند، این عمل پیششان خیلی بزرگ است و این را بدتر از همه کار میدانند لکن اگر کسی گفت شراب حلال است یا یک حلالی که یقیناً حلال باشد حرامش کنند یا حرامی که یقیناً حرام باشد حلالش کنند این پیش مردم چندان نقلی نیست، با او مدارا میکنند.
من میخواهم عرض کنم با یزید باز میتوان مدارا کرد، دین خدا را نمیتواند خراب کند ظاهراً غلبه کرد اما باطناً مغلوب شد، به جهت اینکه هرکس دین میخواست چه آن روز چه حالا همه دانستند این کافر است فاسق است دیگر گولش را نمیخورند. لکن اگر کسی بدعتی آورد والله بدتر است از آن قشون کشیدن بر سر سیدالشهداء، و این مردم ملتفت نیستند. از این است که در آن حدیث خیلی مفصل میفرمایند اینهایی که اهل بدعتند اینها ضررشان بر ضعفای شیعه بیشتر است از ضرر قشون یزید بر حسین و اصحاب حسین؟ع؟. دلیل میآرد در آن حدیث. و وقتی فکر کند انسان میبیند همیشه بنای اهل حق این بوده که هر چه میگفتهاند با دلیل و برهان میگفتهاند، میفرمایند در آن حدیث اینها غلبه کردند و شما میدانید که غلبه آنها اینطور بود مثل دزدی که بریزد بر سر قافلهای، خوب ریختند بر سر آنها و غلبه هم
«* دروس جلد 7 صفحه 16 *»
کردند، غلبهاش چه بود؟ یا کشت آنها را یا اسیر کرد آنها را، اما کافرشان که نکرد مظلوم شدند میروند به بهشت. اینهایی که در صحرای کربلا بودند غلبه کردند بر سیدالشهداء و اصحابش به ظلم به ستم به کفر و با آنها کردند آنچه کردند و کوتاهی نکردند. لکن آیا توانستند بگویند باطل بود حضرت سیدالشهداء؟ نتوانستند. آیا توانستند بگویند که یزید از جانب خدا بود و مبعوث بود برای اینکه بکشد حضرت سیدالشهداء را؟ نتوانستند چنین حرفی بزنند. هیچ سنی نمیتواند چنین حرفی بزند. این است که در آن حدیث مفصل میفرمایند اهل بدعت ضررشان بر ضعفای شیعه بیشتر است از لشکر یزید بر حسین و اصحابش. بعد دلیل هم میآرند میفرمایند چراکه آنها کشتند آنها را و مال آنها را بردند و ظلم کردند، اما آنها رفتند به جنت و به معانقه حور حسان رسیدند. لکن اینهایی که بدعت میگذارند در دین، مردم را گمراه میکنند، کاری میکنند مثل اینکه میخواهند اثبات کنند که حق به جانب یزید است، بدعتی میآرند. و بدعت آن است که چیزی را که خدا نیاورده است تو بیاری داخل دین کنی. بدعت آن است که چیزی را که خدا آورده بخواهی برش داری، و آن وقت تابعی چند بخواهی تابع تو شوند. آن کسی که بدعت میگذارد مردم را در دنیا هلاک میکند و در آخرت هلاکشان میکند مخلد در جهنمشان میکند.
فکر کنید با بصیرت، پس مسامحه کردن با اهل بدعت هیچ جایز نیست. حتی اینکه گاهی لشکر حضرت امیر در آن جنگها که با لشکر معاویه جنگ میکردند در توی جنگ فحش میدانند به لشکر معاویه، حضرت منعشان میکردند. میفرمودند فحش یعنیچه؟ شمشیر دستتان است بزنید بکشید. عرض میکنم و همینطور در قرآن خدا فرموده لاتسبوا الذین یدعون من دون الله فیسبوا الله عدواً بغیر علم هیچ مأمور نیستیم که به یهودی فحش بدهیم نباید فحش داد خوب نیست اقلاً مکروه است مأمور نیستیم به نصاری فحش بدهیم اقلاً مکروه است اگر پس ندهد، و اگر پس بدهد که حرام است در چنین وقتی به نصاری فحش دادن. تو بگویی دین نصاری
«* دروس جلد 7 صفحه 17 *»
فلان، او بگوید دین اسلام فلان. حرام است در چنین وقتی فحش دادن وهکذا.
پس عرض میکنم که فحش دادن به معاویه یک جایی هست که میگویند فحش به معاویه ندهید. هرجایی معلوم باشد واضح باشد که ظلم و ستم است و کفر، آنجا نباید فحش داد چراکه همهکس میبیند و میداند، آنجا جای مسامحه است جای مدارا است فحش ندادن بهتر است. انسان اعراض میکند چشمش را هم میگذارد میرود. لکن بخصوص در اهل بدعت امر میفرمایند که فحش بسیار به ایشان بدهید زیاد پاپی ایشان بشوید تا جرأت نکنند مردم را گمراه کنند و دین را خراب کنند. پس ملتفت باشید که فحش را میفرمایند به کفار ندهید به منافقین ندهید، لکن بخصوص در کسانی که اهل بدعتند، امر میفرمایند که خیلی فحششان بدهید خیلی پاپیشان بشوید با آنها هیچ مدارا نکنید، پاپی اگر نشوید اقلاً یک کسی را گول میزنند. تو بسا مسامحه میکنی و مدارا میکنی و جمعی گمراه میشوند و گناهش بر گردن تو است.
باری، انشاءالله فکر کنید دین خدا دین بیّن ظاهر آشکاری است. از ابتداش میخواهی بگیری فکر کن، و من دیگر خسته شدهام. عرض میکنم دین خدا ابتداش معجزه است. خودتان فکر کنید ببینید آیا غیر از این است که میگویم؟ اگر ادعا است بگویید ادعا است. اگر چیزی میگویم دلیلش همراهش است باعقل با نقل درست میآید، در همه دینها میتوان گفت. پس دین خدا را اولش را به خارق عادات اثبات میکنند معجزات است که انبیاء میآورند. معجزات را همان جوری که حکماء میبینند همان جور علماء میبینند همان جور عوام الناس میبینند. پس اگر معجزی ظاهر شد و حکیمی قبول نکرد و گفت مثل فرعون که گفت انه لکبیرکم الذی علمکم السحر عامی باید بگوید فرعون کافر شده. همچنین معجزاتی که پیغمبر میآورد اگر آن احبار و رهبان یهود و نصاری قبول نمیکردند، عامی نباید بگوید آنها چون عالمند و ملّا هستند کتابها خواندهاند یک چیزی فهمیدهاند، من چون ملّا نیستم نفهمیدهام
«* دروس جلد 7 صفحه 18 *»
من هم باید قبول نکنم. حالا پیغمبر ؟ص؟ آمده شقالقمری میکند من چه میدانم این حق است یا باطل است؟ سحری است یا معجز؟ اگر حق بود رهبانان و قسیسین که اینهمه ملّا هستند عالمند فاضلند، اینهمه عبادت میکنند گریه میکنند، چرا اینهمه ملّاهای نصاری ایمان به این شقالقمر که کرده نیاوردند؟ معلوم است اینهمه ملّاهای یهود اینهمه ملّاهای نصاری اینهمه ملّاهای گبر که اینهمه علم و حکمت داشتهاند یک چیزی دانستهاند که ما ندانستهایم. اگر این معجزه و این شقالقمر از جانب خدا بود پس چرا ایمان نیاوردند آنها؟ بنشیند و فکر کند و بگوید آنها درس خواندهاند میدانند اینها حیله است اینها شعبده است، من چون درس نخواندهام از حیله آنها خبر ندارم، این را خدا از او نمیپذیرد.
انشاءالله فکر کنید و اگر این راه را دست بگیرید با بصیرت میشوید ولو عامی باشید. خوب علماء فهمیدند این شعبده است چشمبندی است، همچو به چشم مردم آمد و در واقع ماه دو نیم نشده. آیا این، عالمتر است که این شعبده است یا خدا؟ این هرچه هست عالمتر از خدا نیست، هرچه هست بیش از خدا نمیخواهد حفظ دین کند. پس اگر این چشمبندی بود خدا میخواست نگذارد، خدا حامی حق و اهل حق است اگر این حیله بود و چشمبندی، میخواست نگذارد این بر دستش جاری شود، و حالا که این بر دستش جاری شد خدا میخواست کسی را بفرستد که او آفتابی شق کند. مثل اینکه موسی عصا انداخت سحر فرعونیان را باطل کرد. بعد از آنی که کسی خدایی داشته باشد ألیس الله بکاف عبده خدا که دارد، آیا او کفایت نمیکند حفظ کند دین و مذهب شما را؟ و او دانا است به همه چیز، حیلههای مردم در چنگش است. همینکه چیزی کاری در حضور او شد و دیدی او ردش نکرد ردعش نکرد، اگر مردم دیگر بگویند سحر است بگذار بگویند عقل میفهمد که غرض است.
باز حرفها توی هم میریزد حرف از بس زیاد است و حل نشده لابد میشوم
«* دروس جلد 7 صفحه 19 *»
حرفها را درهم میریزم. باز مشهور و معروف است میان جمیع مردم که مسائل جزئیه کار عادت است، عقل نمیتواند یقین کند در آنها. پس نبوت کلیه را عقل اثبات میکند که نبی باید باشد، اما مسائل جزئیه را عقل چه میفهمد؟ شما بابصیرت باشید انشاءالله فکر کنید جایی که نبوت را عقل نتواند اثبات کند مگر کلیش را، ما چه میدانیم به دلیل عقل که محمد بن عبدالله؟ص؟ پیغمبر است؟ حالا خودش را که نمیتوانم یقین کنم که پیغمبر است، حالا شقالقمری هم که میکند از کجا بدانیم که چشمبندی نیست سحر نیست؟ ملتفت باشید آن راهی که من مفتوح میکنم راهی است که خدا مفتوح کرده. خوب اگر این شقالقمر چشمبندی است، خدا میداند چشمبندی است، این شقالقمر را خدا خواست بشود یا نخواست؟ اگر خدا خواست و شد پس دیگر چشمبندی است یعنی چه؟ پس یقیناً چشمبندی نیست پس یقیناً از جانب خداست. همچنین خود محمد بن عبدالله را عقل میتواند یقین کند که پیغمبر است، بعد از اینکه برخاست و گفت من پیغمبرم آیا خدا میدانست که این پیغمبر هست یا نه؟ البته میدانست. حالا که میدانست، میخواست این شخص این ادعا را بکند و این حرف را بزند یا نمیخواست؟ اگر نمیخواست، میتوانست نگذارد یا نمیتوانست؟ البته میتوانست. حالا که گذارد و باطلش نکرد پس یقیناً این محمد بن عبدالله پیغمبر است و از جانب خداست. از روی یقین عقلی آدم میفهمد. دیگر هیچ احتمال ندارد این ساحر باشد این حیلهباز باشد کذاب باشد، احتمال ندارد باطل باشد.
پس در جمیع مواضع بدانید انشاءالله که حق آن حقی است که احتمال باطل در آن نباشد. باطل چنان باطلی است که احتمال حقیت در آن نمیرود. پس حق را خدا احقاق میکند. پس در ابتدا که مبادی اظهار حقیت میکنند آنها همه خارق عادات دارند، این خارق عادات را جمیع عوام و علماء و حکماء یکسان میبینند. پس در دیدن معجزات جمیعاً چون مساویند، همه باید یقین کنند که از جانب
«* دروس جلد 7 صفحه 20 *»
خداست. ملتفت باشید و امر را از آنجا بیارید تا پیش پای خودتان. وقتی آن معجز را مردم تا دیدند و ایمان آوردند و عامی و عالم و حکیم و اهل ظاهر و باطن مساوی بودند، و به طوری مساوی بودند که اگر اهل باطنی انکار میکرد، بلعم باعور اهل باطن بود با وجود این همین که انکار میکند موسی را، باید تکفیر کند آن یهودیِ عامی بلعم را. بله حسن بصری اهل باطن بود یکپاره مناجاتها دارد یکپاره حرفها دارد، این حسن بصری که میگویی اهل باطن است اگر تمکین امیرالمؤمنین را میکند بسیار خوب. اهل باطن است و تمکین امیرالمؤمنین را نمیکند بر پدرش لعنت، ملعون است و خبیث است و نجس. غزالی خیلی اهل باطن است خیلی خوب، خیلی عالم هم هست باشد، ملحد غریبی هم هست باشد، علم خیلی دارد داشته باشد، حالا این تسلیم دارد برای تشیع یا نه؟ وقتی سنی است من لعنش میکنم و کافرش میدانم. فکر کنید یکپاره حرفها هست پیش یکپارهای از مردم و آن مردم والله سفهاء هستند و خود را داخل عقلاء میشمارند. میگویند انسان نباید پاپی بزرگتر از خود بشود، باید قدر خود را بداند پا از گلیم خود بیشتر دراز نکند. معنی ندارد شخص، بزرگتر از خود را لعن کند. از عقل نیست که ابابکر به آن بزرگی که ریشش سفید شده آدم کوچکی لعنش کند. عمر به آن بزرگی را که هزار و یک شهر را گرفت و در اسلام اینهمه خدمت کرد آدم کوچکی بنشیند لعنش کند. اینها جعلّقی است اینها از عقل نیست.
شما فکر کنید انشاءالله و اینجورها مباشید. من عرض میکنم دین حق این است که همینکه معلوم شد حق به جانب موسی است فرعون ولو سلطان باشد و خیلی هم متشخص باشد، البته لعنش باید کرد، هرکس باشد باید لعنش کرد. همینکه معلوم شد که خلافت حق امیرالمؤمنین بود و ابابکر و عمر غصب کردند، باید آنها را لعن کرد. از جزء دین است محبت امیرالمؤمنین، از جزء دین است عداوت دشمنان امیرالمؤمنین.
«* دروس جلد 7 صفحه 21 *»
خلاصه، پس اول خارق عادات را میآرند. لکن خارق عادات را، خواه با چشم دیده باشی و ایمان آورده باشی، پس منکرین او را لعن میکنی سب میکنی، این دینت است و مذهبت. و خواه با گوش شنیده باشی همینطور. اگر در زمان پیغمبر که شقالقمر کرد بودی، اگرچه خودت ندیده بودی، یقین داشتی و ایمان میآوردی. پس آن روز نبودی حالا به گوشت میرسد یقین میکنی که شقالقمر از جانب خداست و هرکس منکر میشود لعنش میکنی. پس اولاً خارق عادات انبیاء است که در آن مساویند حکیم و عالم و عامی و اهل باطن و ظاهر، هرکس تخلف کند کافر است هرکس بگیرد مؤمن است. بعد که معلوم شد که آن اشخاص که خارق عادت آوردهاند راستگویند، حالا دیگر جمیع حرفهای آنها راست است، دیگر حالا دلیل و برهان را میدانم حرف آنها است، هرکس قبول دارد حرف آنها را اهل حق است هرکس قبول ندارد اهل بدعت است. و در میان کسانی که خارق عادات داشتهاند و اقوالی دارند، اقوالی که نسبت به ایشان داده میشود، آن هم هر قولی که یقین است که مال ایشان است، اگر آن قول وا زده شد البته این بدعتی است در آن دین.
و در میان این اقوالی که از برای صاحبان خارق عادات هست، این اقوال از دو قسم بیرون نیست: آن اقوال یا یکجور اقوالی است که همهکس میفهمد که قول اوست و رسیده است به همه، یا یکجور قولی است که همه نمیدانند بعضی میدانند بعضی نمیدانند. پس آن قولی که همه میدانند و به همه رسیده، همان را وقتی استنطاقش میکنی میشود ضرورت اسلام، متفقعلیهِ کل. آنی را که ما نشنیدیم و کسی دیگر شنیده، برای آن کسی که شنیده حجت است. آن حدیثهایی که بعضی آنها را راه میبرند بعضی راه نمیبرند، آنی که راه میبرد از همان خواستهاند. آنی که از همه خواستهاند آن است دین. آنی که بعضی راه میبرند بعضی راه نمیبرند و به ایشان نرسیده آن امری نیست که از کل خواسته باشند، اگر آن را از کل خواسته بودند، آن را به همه رسانیده بودند. چراکه دینی را که خدا از همه خواسته بر خداست که به
«* دروس جلد 7 صفحه 22 *»
همه برساند، دینی که خدا از همه خواسته پیغمبر باید برساند، بر رسول خداست که برساند، بر امیرالمؤمنین است که برساند و بر ائمه طاهرین است که برای همه بیان کنند ظاهر کنند آشکار کنند، آنچه را پیغمبر آورده است باید برسانند، واسطهاند باید برسانند. باز هرچه به همه مردم نرسیده آن دینی نیست که از همه خواسته. پس هر امری را هر حکمی را که مخصوص جمعی بخصوص قرار دادهاند آن چیزی نیست که اگر کسی نداند آن را گمراه باشد فاسق باشد بیدین باشد. چیزی را که از همه خواستهاند آن است دین خدا. آن را که استنطاق میکنی اسمش ضرورت میشود، اتفاق کل میشود، امر مسلّمی میشود. پس این ضرورت را نمیشود دست زد، هرکس کمش کرد به قدر سر مویی یا زیادش کرد به قدر سر مویی، این است که فحشش باید داد سبّش باید کرد هیچ مسامحه با او نباید کرد. دیگر بس است.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 23 *»
درس دوم
(يکشنبه 8 صفرالمظفر سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 24 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از روی همان قاعدهای که عرض کردم ملتفت باشید خداوند عالم هر فعلی را بسته است به فاعلی مبدأ آن فعل آن فاعل است منتهای آن فعل آن فاعل است. و این داخل مسائلی است که یاد گرفتنش مشکل نیست توی راه افتادنش مشکل است. ببینید مبدأ هر فعلی فاعل خودش است، درجات بالاتر جاش نیست پایینتر جاش نیست، از متباینات محال است صادر شود. خوب انشاءالله ملتفت این قاعده شوید که یک صفحهای از ملک خدا در همین کلمه خوانده میشود. ملتفت باشید انشاءالله پس هر فعلی بسته است به فاعل خودش، حرارت بسته است به آتش، نور بسته است به منیر، ظلمت به مظلم. و خداوند عالم در تمام مراتب جوری کرده است که اگر کسی در راه او باشد گم نمیشود. در کون و شرع و عرف خاص و عام
«* دروس جلد 7 صفحه 25 *»
همهجا ببینید خداوند عالم حتم کرده است و محل اشتباه نمیشود باشد که فعل از فاعلش باید صادر باشد پس مبدئش این فاعل است منتهاش این فاعل است، فاعلی دیگر این کار را نمیتواند بکند. این است که محل اشتباه نمیشود.
و بسا هنوز نمیدانید چه عرض میکنم. عرض میکنم کار هیچکس از هیچکس بر نمیآید پس کار هیچکس به کار هیچکس مشتبه نمیشود. دقت کنید انشاءالله کار هر فاعلی بسته است به خود او پس کار زید را زید باید بکند و تمام اشخاص غیر زید، عمرو بکر خالد جن ملک غیب و شهاده کار او را نمیتوانند بکنند. پس چون نمیتوانند بکنند پس امر خدایی نمیشود محل اشتباه باشد. پس چون چنین است دقت کنید انشاءالله وضع اصلیه عالم این است که مشتبهکاری در ملک نباشد، لکن وقتی لفظی را انسان شنید و معنیش را یاد نگرفت و مراد را نفهمید خودش خیالی کرد آنوقت بسا این را جابجا میکند آنوقت مشتبه میشود. اشتباهکاریها همه از این باب است.
درست دقت کنید پس ببینید یک جایی هست، میخواهی بگو یک جوهری هست یک حقیقتی هست یک کسی هست، علم به او تعلق دارد آن فاعلِ علم است. از این طرفش را که واضح میبینی، این را میفهمی که خلق خودشان دارای علمی نیستند مگر کسی به ایشان بدهد، و این علم مبدئی دارد. همچنین انسان مییابد به طور یقین و بت و جزم که یکپاره کارها را یکپارهای میتوانیم بکنیم و قدرت بر بعض کارها داریم، میفهمیم یکجایی هست که مبدأ قدرت است. و از این طرف مییابد این را که این قدرت که بعضی کارها میتواند بکند مال خودش نیست چراکه یکوقتی میبیند قدرت هست و بیاختیار دارد، یکوقتی میبیند نیست و بیاختیار ندارد. دیگر این اختیارات را با جبر و تفویض توی هم مریزید.
اگر کسی خیال کند یک چیزی مفوض است به او و خودش میتواند کاری بکند و خیال کند که این قدرت مفوض به او شده، این تفویض است که وحشت
«* دروس جلد 7 صفحه 26 *»
دارند ائمه و میفرمایند کفر است. در ملک خدا یافت نمیشود کسی که بگوید «من کسی هستم که اگر بخواهم قدرت داشته باشم، بخواهم نداشته باشم» به جهتی که مفوض به او نیست. لکن این حرف که خلق مضطرند که خلق باشند این جبر اسمش نیست. مطالب را توی هم میکنند مغشوش میشود.
پس ملتفت باشید انشاءالله که انسان میبیند قدرتی که در ملک هست مبدئی دارد، مبدأ این قدرت هرکه هست اوست مبدأ تمام قدرتها. اینهایی را که میبینید قدرت دارند قدرت را عاریه به آنها دادهاند، آنکه مبدأ است میخواهد عطا میکند به آنها این قدرت را و این نمیتواند نگیرد و میخواهد پس میگیرد از آنها و این نمیتواند پس ندهد. این است که مختار حقیقی واقعی به جز خدا کسی نیست که «انشاء فَعَل و ان شاء تَرَک».
انشاءالله فکر کنید در بعضی از امور که تملیک کردهاند و هو المالک لما ملّکهم و القادر علی ما اقدرهم علیه، مردم یکپاره تصرفات دارند و تکالیف آنجا است. باز اینها را نمیخواهم شرح بدهم گوشه مطلبی بود اشارهای کردم و از این میگذرم. انشاءالله ملتفت باشید، مطلب این است که مبدأ همیشه یک سمت است غیر منتهی است. حالا دیگر به یک امر عامی یک هستی که در همهجا جاری است که این مبدأ هست منتهی هم هست باید اعتقاد کرد و توحید همان است؛ اینها به گوش کسانی که از انبیاء گرفتهاند نمیرود. هست چه مصرف دارد؟ هست خوب است که کاری بکند. فقر هم هست عجز هم هست کوفت و خوره هم هست آتشک هم هست. انسان عاقل هستی میخواهد که کوفت ندارد خوره ندارد آتشک ندارد فقر ندارد عجز ندارد، همه چیزها در تصرف اوست مالک کل است که هرچه را نمیخواهم بگویم بردار چیزی دیگر جاش بگذار. باز اگر این مخلوقات میتوانستند کوفت و خوره و آتشک خود را بردارند، اگر مالک بودند و مفوض به ایشان بود البته برمیداشتند، و تو جمیع این چیزها را مأموری در شرع که سؤال کنی خدا بردارد.
«* دروس جلد 7 صفحه 27 *»
یکخورده انشاءالله فکر کنید و عبرت بگیرید. خواب نباشید زورکی خود را بجنبانید بلکه بیدار شوید مردم خوابند، یکخورده زور بزنید تکتکی بسا بیدار شوید. پس ببینید مردم مأمورند که عمل کنند، اگر نکنند انتقام میکشند که چرا نکردی؟ معذلک تفویض نشده امری به ایشان، همینجوری که مأموری عمل کنی مأموری التماس کنی دعا کنی که مرا موفق بر عمل کن قوّ علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمة جوانحی خیال مرا بدار به اینکه من بخواهم عبادت کنم، قوت به بدن من بده خیالم را توفیق بده که همانی که تو خواستهای خیال کنم. پس به خلق مفوض نشده نه امر دنیا نه امر آخرت و این خلق هیچ مالک نیستند و لا حول و لا قوة الا بالله. چون چنین است پس وقتی ارسال رسل هم میکند انزال کتب میکند دین قرار میدهد راهش را مینمایاند نباید مغرور شد که راهش واضح است دیگر من میروم، یکبار دیدی رأیشان قرار میگیرد گمراه میشوی غرضی میآید راه را گم میکنی. مردکه فهم دارد شعور دارد چنین فهمی دارد که اگر به طور کنایه تعریف کسی را بکنی برمیخورد، حالا اگر صریحاً تعریف کنی آیا برنمیخورد؟ معذلک اهل حق همیشه کمند و قلیل من عبادی الشکور.
انشاءالله عبرت بگیرید و فکر کنید و بدانید سبب این است که از راهی که خدا مفتوح کرده داخل نشدهاند. والله خداست اولی به تصدیق، و خدا اگر میدانست که این مردم طالب حق هستند این مردم را لامحاله به حق میرساند. همیشه سعی کنید از پیش خدا بگیرید تا معطل نمانید. پس هرکس را یافتی هدایت نشده دلت براش نسوزد که بیچاره چه کند در این اختلافات؟ هیچ دلت نسوزد، چرا که اگر این غرض نداشت مرض نداشت دین میخواست قابل هدایت بود یقیناً خدا هدایتش کرده بود. خدا میدانسته از قلب این که نمیخواهد هدایت بشود او را هدایت نکرده، و او اگر به زور میخواست هدایت کند میکرد و لو شاء لهداکم اجمعین اگر به زور میخواست خدا مردم را خوب کند کاری کند که مردم نتوانند تخلف کنند از او، همینجور که
«* دروس جلد 7 صفحه 28 *»
خودش گفته اگر میخواستم تماماً هدایت شوند یکجور صاعقهای ابری صیحهای میفرستادم طوری میکردم که اگر تخلف کنند گردنشان زده شود. چنانکه کوه را بلند کردند روی بنیاسرائیل و همه ترسیدند. گاهگاهی برای نمونه این کارها را میکنند. اگر بنا باشد که خدا بدارد مردم را به اذعان، مردم کوچکتر از این هستند که بتوانند تخلف کنند. پس میتواند رعدی برقی صیحهای صدای جبرئیلی بفرستد که همه بترسند نتوانند تخلف کنند. گاهگاهی موسی کوه را بلند میکرد میآورد بالای سر بنیاسرائیل و آنها میترسیدند، برای اینکه بدانند که این خدا اگر بخواهد همچو کارها بکند میکند، خارق عادات را اگر مستمر بدارند احدی نمیتواند تخلف کند. اولاً که احتیاج ندارد مردم را به زور به بندگی بدارد میتوانست خیال مردم را جوری کند که طالب باطل نباشند میل نکنند رو به باطل بروند، دیگر معجزه ظاهری هم نمیخواست وقتی طبیعت مردم را جوری کرده بود که میل به باطل نکنند، مثل اینکه از نجاست مردم متنفرند از معاصی متنفر باشند.
دقت کنید این خدا چون محتاج به عمل بندگان نیست، از این جهت طبیعتشان را بر حق خلقت نکرده، طوری خلقشان کرده که حق را ظاهر میکند آشکار میکند شک و شبهه را بر میدارد، اما اگر تو به زبان بگویی واضح نیست با وجودی که در دل شبهه نداری، کاریت ندارد مهلت میدهد چند صباحی، ناخوشت هم نمیکند چنانکه سحره به فرعون گفتند که فاقض ما انت قاض انما تقضی هذه الحیوة الدنیا فرضاً منافقی کافری مادامی که زنده هم هست آنچه میشود موافق طبعش باشد باز آخر کار میگیردش، حالا کاریش ندارد چراکه از دستش بیرون نمیرود. وضع مبدأ برای این کار است سنتش چنین است سنة الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنة الله تبدیلاً و لن تجد لسنة الله تحویلاً به اکراه کسی را هدایت نمیکند. و باز این دخلی به اکراههای ظاهری ندارد میبینی شمشیر میکشند و جنگ میکنند که بیا ایمان بیار معذلک لا اکراه فی الدین. پس آنی که ایمان نمیخواهد لا اکراه فی الدین خدا هم او را
«* دروس جلد 7 صفحه 29 *»
نمیخواهد، و همین جوری که این وحشت و تنفر از خدا دارد او هم تنفر دارد از این.
اگر میخواهی خودت را امتحان کن، در خلوات وقتی میخواهی بخوابی فکر کن ببین خدا را میخواهی خدا هم یقیناً تو را میخواهد. و این جور مضمون در احادیث خاصه هم هست. همینجور که بعضی میرفتند خدمت ائمه ادعا میکردند که ما شما را دوست میداریم سر را پیش میانداختند و بعد بالا میکردند میفرمودند راست میگویی، من به دل خود رجوع کردم دیدم تو را دوست میدارم فهمیدم تو مرا دوست میداری. همچنین چه بسیار متقی و عابد و زاهد بودند و اظهار اخلاص میکردند میرفتند خدمت ائمه عرض میکردند ما محب شماییم میفرمودند دروغ میگویید به جهت اینکه من در قلب خود هرچه نگاه میکنم میبینم تو را دوست نمیدارم. حالا شما هم فکر کنید و خود را امتحان کنید، در خلواتتان در احوالی که مغشوش نیستید ببین راستی راستی میخواهی خدا پیدا کنی؟ بدان خدا تو را پیدا کرده. ببین راستی راستی انبیاء را دوست میداری؟ ببین راستی راستی کسانی را که از جانب خدا هستند و احقاق حق میکنند و ابطال باطل میکنند دوست میداری؟ واقعاً خوشت میآید آنها احقاق حق کنند و ابطال باطل کنند؟ بدان آنها هم تو را دوست میدارند و از تو خوششان میآید. و اگر طالب این نیستی که احقاق حق بشود ابطال باطل بشود، بلکه میخواهی و میل داری که فلان شخص بخصوص آقا باشد غرضی داری مرضی داری، دل خود را امتحان کن اگر چنینی بدان خدا نمیخواهی، هرگز هم امر برای تو ظاهر نمیشود همیشه هم شکی داری شبههای داری هرگز هم این غرض از دل تو زایل نمیشود. پس هرکس طالب حق بوده خدا حق را به او نموده و الذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا.
ملتفت باشید مطلبی است دیروز مقدمهاش را عرض کردم امروز تتمه دیروز را عرض میکنم. پس عرض میکنم همینجوری که تمام پیغمبران مبعوثند که تمام حکماء و علماء و درجات خلق و تمام غیر مستضعفین را دعوت کنند دیگر
«* دروس جلد 7 صفحه 30 *»
نمیپرسند از انسان که تو چون ملّا نبودی معذوری برو پی کارت، و اگر یکخورده فکر کنی تصدیقم میکنی. پس تمام انبیاء دعوت کردند تمام حکماء و علماء را و تمام مرد و زن را تمام غیر از مستضعفین را. مستضعفین مستثنیٰ. پس تمام اینها میتوانند حق را بفهمند تمام هم میتوانند انکار کنند حق را، باز لا اکراه فی الدین و اگر انکار کنند جلدی آتش نمیگیرند و اگر اقرار کنند به حق جلدی به ملکوت اعلی نمیپرند.
باری، پس دعوت از جانب خدا برای تمام مکلفین و غیر مستضعفین همیشه در میان خلق بوده. فکر کنید انشاءالله آن چیزهایی که دیروز عرض میکردم راههای شبهه بود، و راههای شبهه را عمداً عرض میکنم که هیچ نترسی از شبهات و پیشرو(کذا) اختلافات را نخوری. این صانع همیشه امرش بالغ راهش واضح است ظاهر است، نه نسبت به حکمای تنها نه نسبت به علمای تنها نه نسبت به عوام تنها. برای تمام حکماء و تمام علماء و تمام عوام فرق نمیکند امرش را برای همه واضح میکند که دیگر هرکس طالب حق است و طالب دین است آن را میگیرد و خدا هدایتش میکند، هرکس طالب نیست خدا گمراهش میکند.
باز این را هم ملتفت باشید و بدانید که نه این است که عمداً یک کسی را مجّاناً هدایت میکند و خوشش میآید که هدایتش کند اگرچه طالب هم نباشد و یک کسی را عمداً لج میکند و او را اضلال میکند، چنین نیست ماکان الله لیضیع ایمانکم. باز ملتفت باشید و آن کلمه اول را فراموش نکنید که عرض کردم، و این قاعدهای است که تخلف از خدا نمیکند. کار خدا این است که دینش را محل شک و شبهه قرار ندهد و نمیدهد، هیچ بار نبیی نمیفرستد که خودش بداند امر این نبی واضح نیست آن وقت به کلّه مردم بکوبد که امر نبیی را که من واضح نکردم چرا شما نگرفتید و ایمان به آن نیاوردید؟ شما انشاءالله فکر کنید چشمتان وا شود مگو من ملّا نیستم درس نخواندهام، فکر کن دل بده همینطور ضرب ضربوا یاد نگرفته بصیرت در دین و مذهب پیدا کن. عرض میکنم اغلب علماء حکماء که خیلی نقل دارند، خدا
«* دروس جلد 7 صفحه 31 *»
میداند؛ ــ و اینی که عرض میکنم تفحص کردهام و دیدهام ــ اغلب علماء و حکماء که خیلی نقل دارند دیدهام خدا میداند هنوز معنی اسلام را نفهمیدهاند نمیدانند چهطور باید آدم مسلمان باشد، تا دیگر در مسلمانی راه برود تا دیگر بیاید مؤمن شود تا دیگر کامل شود. خدا میداند به خیالی زندهاند این مردم به عادتی راه میروند دینشان همین است که پدرم چنین میگفت مادرم چنین میگفت شهر ما اینجور شرعشان است اینجور عرفشان است ما هم همینطوریم ساکن هستیم اضطراب نداریم. همه طایفهها اینجور میگویند هیچ کدامشان هم دین ندارند. پس بدانید دین خدا هیچ مخصوص حکماء نیست. والله چنانکه دینش برای حکماء واضح است برای عوام هم واضح است، و اگر در توی عوام کسی هست که اعتنا به دین ندارد در توی حکماء هم کسی هست که اعتنا به دین ندارد. همچنین دین خدا مخصوص علماء نیست همینجوری که علماء میفهمند عوام میفهمند. اینجا یکپاره اعتنا ندارند آنجا هم یکپاره اعتنا ندارند اینجا منافق پیدا میشود آنجا هم منافق پیدا میشود. به جهت آنکه خدا خدایی است که قطع عذر کرده از جمیع مکلفین، پیش خدا هیچکس عذر ندارد که من معذور بودم جاهل بودم. جاهل را خدا پیشتر معذرتش را خواسته. خدا کسی را که جاهل کند تکلیفش هم نمیکند اصلاً، که احتیاج به معذرتی داشته باشد. کسی را کور خلق کند هیچ تکلیف نمیکند که نگاه کن، معذرت او را خواسته تکلیف نکرده، که معذرت بخواهد که من کور بودم تو را ندیدم. همچنین کسی کر باشد هیچ نگفته خدا که معذرت بخواه که من کرم صدای تو را نمیشنوم، او اولی است به عذر، خدا هیچ نمیخواهد فضولی کنند خلق. پس خدا دین او دین واضحی بیّنی آشکاری است و غیر از مستضعفین مخصوص طایفهای نیست. دیگر هی مکرر میکنم از بس تاتوره به هوا است. حالا من چیزی میگویم، یکبار میبینی یک کسی میچسبد که فلان پیرزن و فلان بچه آنها مکلف نیستند.
باری، پس دین خدا همیشه واضح بوده. حالا یکخورده چرت مزن این
«* دروس جلد 7 صفحه 32 *»
حرفهای مرا راه فکر خودت قرار بده خودت بنشین و فکر کن در آنها. پس دین خدا همیشه واضح بوده از هرکس دینی خواسته برای او واضح کرده آشکار کرده از هرکس هم نخواسته چیزی را به او نرسانده و آن را تکلیف او هم قرار نداده.
پس ابتدای امری که خدا در روی این زمین قرار داده خارق عادات انبیاء است. خارق عادات چیزی نیست که حکماء بفهمند با عقل و دیگران نفهمند، ضرب ضربوا یاد گرفتن نمیخواهد، هرکس چشم دارد نگاه میکند میبیند ماه پاره شد دریا شکافته شد عصا اژدها شد خدا از هر راهی حالی کرده و اتمام حجت کرده، نهایت حالا شما از چشم نمیبینید از گوش میشنوید میدانید انبیاء نمیشود که معجز نداشته باشند نبی بیمعجزه کوسه ریشپهن است. پس ابتدای کار الهی این است که خارق عادات بر دست انبیاء جاری کند. خارق عادت که آمد روی زمین محل شک و شبهه نبود، خارق عادات انبیاء مشتبه به سحر نبود به جهتی که خدا به زبان همان انبیاء تعلیم شما کرده بود که ما جئتم به السحر ان الله سیبطله هرچه سحر است تو نمیدانی سحر است او که میداند سحر است سحر را جلدی باطلش کند. همچنین هرچه حق نیست همینجور، او که میداند شخصی میخواهد به شما چاپ بزند، پس هرچه افساد است سحر است بطلان آن با خداست، آنچه سحر است خداست مبطل او وحده لاشریک له ألیس الله بکاف عبده. اغلب آیات قرآنی اگرچه در سایر کتابها هم هست لکن مثل قرآن نیست. خدا اگر کسی را مهلت داد که بیاید خواه نبی باشد خواه امام باشد خواه ادعای تابعیت کند؛ کسی ادعای نبوت بکند و نبی باشد میفرماید و لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین شما هم نمیتوانید مانع شوید آنچه او بخواهد بکند هرچه زور داشته باشد تدبیر داشته باشد بخواهد رسوا نشود او رسواش میکند. همینطور والله کسی که ادعای امامت کند و در واقع امام نباشد خدا رسواش میکند، به همینطور اگر ادعای تابعیت داشته باشد لکن توی دلش تابع نباشد چاپی
«* دروس جلد 7 صفحه 33 *»
میخواهد بزند دکان نانوایی برای خود وا کند والله خدا همین کار را کرده و رسواش میکند. پس ملتفت باشید انشاءالله و بدانید کار خدا همیشه همین است از عصر آدم گرفته تا خاتم پیش از این بعد از این همیشه امر چنین بوده، امر خدا واضح بوده بالغ بوده به طوری که هیچکس عذری نمیتواند پیش خدا بیاورد. هرچه را نمیدانستی پیشتر عذرش را خدا خواسته. میگوید آن دینی را که از تو خواستهام به تو نمودهام. هیچ عذری برای احدی باقی نمیگذارد.
باز دیگر اینها را تفصیل زیاد بدهم میترسم از اصل مطلب دور شوم. پس امر خدا همیشه واضح است. میخواهی بابصیرت بشوی این دین را اول میبری پیش انبیائی که خارق عادت کردند. پس آنهایی که آن روز آنجا حاضر بودند آن معجزات را دیدند اگر احتمال میدادند پیش خودشان که این سحر است حجت خدا تمام نبود، چراکه اگر سحر بود باید بدانند این را که خدا باطلش میکرد، و دیدند خدا باطلش نکرد پس یقین کردند که از جانب خداست. یعنی کسانی که بخواهند بابصیرت باشند بابصیرت دین داشته باشند. دید یک کسی که یک کسی فلق بحر کرد، این رفته بود تماشا شکافتن دریا و کوچه کوچه شدن را دید و از راهش هم برنیامد خوشش آمد چند صباحی با موسی [همراه شد،] به جهت اینکه خوشش آمده بود و طالب تماشا بود رفت مجلس موسی، اتفاق روزی موسی پیش پاش برنخاست این رنجید از موسی، گفت پس این سحر است سحر مستمر است، دیگران هم که یکپاره کارها کردهاند آنها هم سحر بوده، ابراهیم هم یکپاره کارها کرده بود آنها هم همهاش سحر بوده اصل ندارد.
دقت کن فکر کن انشاءالله تمام دقت را بکنید میآید تا پیش پاتان و تکلیف خود را میفهمید. اگر خدا واگذارد موسی نامی را که این عصاش را بیندازد و جمیع سحرها را ببلعد، و در واقعِ نفس الامر خودش بداند که سحری کرده و خدا هم بداند که بازی کرده خواسته شاه بشود متشخص شود و خدا هم بداند این حیلهباز است و او را مهلت بدهد، خلق بیچاره چه تقصیر دارند؟ روز قیامت اگر خدا به آنها بگوید شما چرا
«* دروس جلد 7 صفحه 34 *»
تابع ساحری شدید، اینها جواب دارند یا نه؟ میگویند ما چه کنیم، دیدیم عصاها افتاد و مار شد این هم عصا انداخت و مار شد ما همچو فهمیدیم این هم جفت آنها بود، یک کسی دیگر میخواست بیاید که این را هم ببلعد. حالا که کسی نیامد و چنین کاری را نکرد پس ما چه طور این را معجز اسم نگذاریم و بگوییم سحر است؟ پس از این قرار او ما را گمراه کرده و هر حیلهبازی گمراه کننده است ماذا بعد الحق الّا الضلال معلوم است کسی که از پیش خدا نیست یا به خیال خود میخواهد ریاستی داشته باشد سلطنتی داشته باشد یا غرضی دارد مرضی دارد طالب دنیا است هر خیالی دارد بر خیال او خدا مطلع است، همیشه احقاق حق میکند همیشه ابطال باطل میکند. این است که عصایی که از جانب خدا باشد اگر جمیع خلق سحره باشند و همه عصا بیندازند و مار شود که این عصا همه را میبلعد. میخواهم عرض کنم تمام خارق عادات و تمام قواعد اهل حق جوری است که اگر تمام جن و انس کافر باشند بخواهند امری را مشتبه کنند نمیتوانند در قوهشان نیست. لکن به زبان، کسی بگوید مشتبه شد مهلتش میدهند، همیشه هم همینطور بوده.
باز دقت کنید همان پستایی که داریم بگیرید. ببینید در عصر انبیاء موسی عیسی ابراهیم، و همه انبیاء به یک نسق بودهاند و ماکنت بدعاً من الرسل را همه میگفتند همه کارشان یکپارچه و یکنسق بوده. پس انبیاء معجز میآورند که آن معجز را غیر مستضعفین میفهمند، دیگر ضرب ضربوا یاد گرفتن میخواهد چه کند؟ عامی میبیند عالم هم میبیند حکیم هم میبیند. اگر عامی وا زد و گفت سحر است نبی گردنش را میزند، اگر عالم گفت سحر است باز گردنش را میزند، اگر حکیمی گفت سحر مستمر است بلعم باعور باشد و بگوید و حکیم هم بود این بلعم و اهل باطن هم بود و معذلک موسی گردنش را مثل سگ میزند.
ملتفت باشید که اینها را بخصوصه عرض میکنم، به جهت آنکه اینها را عنوان کردهاند تصنیف و تألیف کردهاند مردم را در شک و شبهه انداختهاند، از راهی هم
«* دروس جلد 7 صفحه 35 *»
آمدهاند که در بادی نظر کسانی که بشنوند آنها را بسا خیال کنند که راستی راستی محل اشتباه است. پس شما ملتفت باشید انشاءالله مبدأ امر نمیشود محل اغتشاش باشد. اما در زمان پیغمبر که واضح بود، و در عصر امیرالمؤمنین باز مردم در شک و شبهه بودند؛ و اگر شک میکنی و میگویی مردم به اشتباه رفتند پیش ابابکر، اگر این شک را بردی پیش رسول خدا ببین اگر جایز است امر رسول امر غیر معلومی باشد، میشود امر امیرالمؤمنین هم امر غیر معلوم باشد. اگر امر پیغمبر مخصوص است به حکماء، امر امیرالمؤمنین هم مخصوص باشد به حکماء، باقی مردم اگر امر براشان مشتبه است باشد. مسائل اهل حق همهاش یک نسق است. پس همانجوری که امر پیغمبر مخصوص حکماء نبود، بلکه علماء و عوام هم فهمیدند این پیغمبر حق است و ادعای نبوت کرد و خارق عادات آورد. حالا دیگر ملّاهای نصاری او را وا زدند ملّاهای یهود وازدند و به او ایمان نیاوردند، اینهایی که ایمان نیاوردند حقِ واضح ظاهری دیدند خارق عادات را دیدند آنچه هم دیدند نتوانستند بگویند ندیدیم. دشمن اگر در قوهاش باشد چیزی را حاشا کند آن آسانتر است، و معذلک گفتند این سحر است. پس همینکه کفار گفتند سحر مستمر است فهمیدند که معجز است.
پس فکر کنید انشاءالله و پیببرید. معلوم است امر پیغمبر امری نبود که محل انکار باشد، اگر ده نفر دیده بودند میتوانستند آنهایی که دیده بودند بروز ندهند. بلکه جوری است حجت خدا که همیشه واضح است و چنان واضح و ظاهر و آشکار است که نمیتوانند بگویند ندیدیم، همهکس دیده است. پس میگوید دیدم اما سحر بود معجز نبود از جانب خدا نبود.
خلاصه، پس ببینید چنانکه امر پیغمبر مخصوص جمعی دون جمعی نیست، بدانید امر امیرالمؤمنین هم بعینه همینجور بوده. چراکه آن پیغمبر بخصوص در حضور کسانی که بودند به همه گفت آیا من اولی به شما از شما نیستم؟ همه گفتند چرا. گفت کسانی که من اولایم به آنها این علی اولی است به آنها و امر امیرالمؤمنین را
«* دروس جلد 7 صفحه 36 *»
هم واضح کرد. پس دیگر امیرالمؤمنین اگر حالا دیگر معجزه هم نیاورد امرش واضح است. پس امر ائمه طاهرین را هم همینطور فکر کنید امر به یک نسق است و یکپارچه است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت همینجوری که یک وقتی پیغمبری آمده خیال کن نسبت به یک پیغمبری یک امامی یک وصیی ببین امر او معلوم بوده و آشکار بوده یا کارهاش سحر بوده؟ همینجور نبی دیگر هم همینطور امرش معلوم است همینجور وصی دیگر امرش معلوم است همینجور اهل حق همینطورند در هر عصری. ملتفت باشید اینهایی که عرض میکنم نمیخواهم به جایی بچسبانم نمیخواهم عصبیت از جایی بکشم، من میگویم شما همهجا جاریش کنید.
پس اهل حق همیشه امرشان واضح است و بیّن است و آشکار. پس آنهایی که حجت اصل هستند؛ یکخورده دقت کنید یکخورده چرت نزنید، حجت اصل کارش این است که آنچه را حجت سابق آورده بخواهد یکجا بردارد میتواند. وقتی حضرت پیغمبر نصب کرد حضرت امیر را گفت بعد از من باید رجوع به این کنید، فرض کن اگر حضرت امیر گفت نماز را اینجور نکنید جوری دیگر بکنید باید از او قبول کرد. باز نمونه اینها را اگر اینها مشکلتان باشد عرض کنم. بعد از آنی که عیسی خبر داد پیغمبری بعد از من خواهد آمد تابعش شوید، وقتی خبر داد که یأتی من بعدی اسمه احمد پیغمبر که آمد چه کرد؟ دین موسی را برداشت دین عیسی را برداشت. و من قول کلی است که عرض میکنم. همینطور وقتی نوح خبر بدهد بعد از من ابراهیم خواهد آمد چه طور و چه طور است نشانیش را بدهد، وقتی چنین کسی میآید تابعش شوید. حالا او که میآید بخواهد یکجا شریعت نوح را بردارد میتواند، هرچه را دلش بخواهد باقی بگذارد میگذارد. و معلوم است ابراهیم دلش نمیخواهد مگر وحی خدا را. از آدم تا خاتم حججِ اصل چنین جماعتی هستند که اگر آنچه را گفته است آن ولی سابق یا نبی سابق، بخواهد نسخ کند میکند.
باز دقت کنید شعورتان را به کار ببرید. پس پیغمبر چنانکه خودش در زمان
«* دروس جلد 7 صفحه 37 *»
حیات خودش امروز میگوید بیایید فردا میگوید نیایید؛ همینجوری که در اول قرار داد که یک سال عده نگاه دارند بعد گفتند چهار ماه و ده روز باشد، و آن حکم اول نسخ شد. همینجور امام میتواند نسخ کند حکمی را که رسول خدا آورده. این است که رسول از جانب خدا هرچه از احکام را گفت مستمر است مستمر است هرچه را گفت نسخ است نسخ میشود. همینجور ما نمیدانیم احکام پیغمبر کدامش مستمر است کدامش نسخ میشود، امیرالمؤمنین هرچه را برداشت میدانیم باید برداشته شود هرچه را او باقی گذاشت میدانیم باید باقی باشد. این است که پیغمبر خدا فرمود حلال خدا بیش از این است که من بگویم و شما یاد بگیرید و حفظش کنید و همچنین حرام خدا، پس من میروم از میان شما یک کسی را میگذارم در میان شما، که شما اگر تمسک به آن جستید تمسک به من جستهاید اگر حرف او را بشنوید حرف مرا شنیدهاید.
خلاصه، پس به همین نسق وقتی بعضیتان که علماء هستید و اخبار را میتوانید ببینید نگاه کنید ببینید میفرمایند در اخبار هم نسخ هست و محققین علماء و عمده علماء و بیشترشان بر همین قائل شدهاند که احادیث هم نسخ میشود. تکتکی هستند که به غیر از این قائل شدهاند، که آنها احتمال میدهند که شاید احادیث نسخ در اوایل اسلام بوده به بعضی نرسیده بود احادیث نسخ، و سکوتی کردهاند. لکن کسانی که دیدهاند احادیث نسخ را، تمام قائلند که احادیث، نسخ میشود. اول یکسال عده بود نسخ شد چهار ماه و ده روز شد. یکدفعه میگوید جنگ کنید یکدفعه میگوید لا اکراه فی الدین یکدفعه قوتی میگیرد میگوید اقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم کل مرصد. پس خیلی از آیات قرآن را خود پیغمبر نسخ کرده، و تعجب این است که آیات منسوخه را تمامش را حدیث نبوی ندارید که نسخ است، پس کأنه امام نسخ کرده امام خبر داده که پیغمبر نسخ کرده.
پس خیلی آسان است که انسان باور کند که احادیث پیغمبر را ائمه طاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 38 *»
میتوانند نسخ کنند. همچنین وصی پیغمبر و امیرالمؤمنین چیزی فرمایش کرده باشند، بعد از حضرت امیر امام حسن میتواند آن را نسخ کند. به جهت آنکه وقتی امام حسن آمد امام حسن حجت اصل است بخواهد قرآن را هرجاش را نسخ کند میتواند، میشود الهام شود، میشود ملک برای او خبر بیاورد، و اینها در نزد شیعه داخل مسلمیات است که کسی انکار آن نتوانسته بکند. امام ملهم است، محدث است ملک میآید در گوشش حرف میزند، گاهی به مثل صدای زنجیر در طشت صدا میشنود.
پس امیرالمؤمنین میتواند آیه قرآن را نسخ کند، میتواند قرآن پیغمبر را نسخ کند. باز عرض میکنم تو ملتفت باش همینجور امور است و محض اشاره عرض میکنم، همینجور امور است که منافقین هم میدانستهاند که خلیفه میتواند این کارها را بکند. و از این جهت بود که وقتی غصب خلافت را کردند عمر گفت دو متعه بود که در زمان رسول خدا حلال بود و من حرام میکنم آن دو را، از این باب بود که میدانستند خلیفه میتواند این کارها را بکند. چون خلیفه نبود گُه خورد گفت «متعتان محلّلتان فی عهد رسولالله و انا احرّمهما». امیرالمؤمنین چون خلیفه است چیزی را بخواهد حرام کند والله میتواند لکن عمر نمیتواند.
پس ملتفت باشید و بدانید که بعضی مسائل پیش پا افتاده بود میدانستند که خلیفه رسول خدا میتواند یکپاره کارها بکند چراکه یری الحاضر ما لایراه الغائب. اگرچه سنیها که استدلال کردهاند به این، شیعه ردشان کردهاند. ولکن هیچ احتیاج نیست به رد کردن این حدیث، اغلب بیدینیها را عمر به این حدیث میکرد.
حالا این را پیغمبر گفته و یری الحاضر ما لایراه الغائب اما حاضرش آنی است که پیغمبر تعیین کرده نه هرکه ادعا کند که منم رئیس. عمر حرامزاده به چه دلیل خلیفه پیغمبر است؟ دلیلی ندارد. پس حضرت امیر میتواند نسخ کند و الآن منسوخاتی که دارید حضرت امیر نسخ کرده. و همچنین حضرت امام حسن میتواند نسخ کند و
«* دروس جلد 7 صفحه 39 *»
الآن بعضی نسخها را امام حسن گفته. همینجور حضرت امام حسین میتواند نسخ کند جمیع آنچه را آباء و اجداد او آوردهاند. همینطوری که صاحب الامر میآید و شرع تازه میآورد یأتی بشرع جدید و کتاب جدید و هو علی العرب شدید. و اگر یکخورده فکر کنید میدانید تمام ائمه حکمشان مثل حکم صاحب الامر است همانطوری که صاحب الامر میآید شرع تازه میآرد بسا نمازها را کم کند زیاد کند و محل وحشت هم هست، خیلی چیزها را تغییر میدهد و باید ایمان آورد. و کسی که دین و ایمان دارد تصدیق باید بکند. همه ائمه اگر بخواهند شرع جدیدی بیاورند میتوانند به جهت اینکه حجت اصلند.
حالا دیگر انشاءالله چشمت را وا کن. پس امام میتواند این کار را بکند ولکن در میان دائره شیعه ولو سلمان باشد نمیتواند این کار را بکند، این کار مخصوص ائمه است و حال ائمه را نمیتوان قیاس به حال خلق کرد خودشان فرمودند قیاس مکنید آل محمد را به مردم. حالا دیگر علمائی که هستند تمامشان راویند از ائمه، اگر خودشان بخواهند یک چیزی را یک سر مو پیش کنند یا یک سر مو پس کنند نمیتوانند و اگر سر مویی پس و پیش کنند از آنها مؤاخذه میکنند. پس فرق است مابین حجت اصل و مفترضالطاعه اصل با مفترضالطاعهای که روایت میکند که حضرت صادق مثلاً چنین فرمود و حضرت باقر چنین فرمود. و وقتی روایت میکند دیگر خودش تازهای نیاورده و تغییری نداده روایت را، مثل اینکه من که الآن میگویم پیغمبر شقالقمر کرد من خودم شقالقمر نکردهام، یا میگویم موسی فلق بحر کرد خودم نکردهام بلکه روایت میکنم که ایشان چنین کردند، خودم هم نمیتوانم بکنم، لکن چون روایت از ایشان میکنم باید قبول کرد. همچنین اگر من قول حضرت صادق را برای تو روایت کردم و قولی برای تو گفتم و تو این قول مرا وا زنی قول او را وا زدهای کافر به او شدهای. پس فرق است میان راویان و میان حجت اصل از اینجا چون روات از خود هیچ ندارند ابداً، و شیعیان رواتند باید روایت از ائمه بکنند. و والله وقتی بشکافی
«* دروس جلد 7 صفحه 40 *»
مغزش این است که راوی هر روایتی که روایت کرده از امام زمانش روایت کرده، اگر امام زمان بگوید ترک کن باید ترک کنی، خود امام میفرماید اگر تو پارسال آمده بودی پیش من و من چیزی میگفتم و تو میشنیدی و امسال بیایی پیش من و چیزی بگویم بر خلاف او، به کدام عمل میکنی؟ عرض میکند معلوم است اینی که امسال فرمودهای، به جهت اینکه آنی را که پارسال فرمودهای تکلیف پارسال بوده و اینی که امسال فرمودهای تکلیف امسال است پس من به فرمایش امسالی عمل میکنم. پس رواتی که در عصر حضرت صادق روایت از حضرت باقر میکنند، مرخصند از حضرت صادق که از حضرت باقر روایت کنند و روایت میکنند. به همین نسق انشاءالله امر را بیارید تا پیش امام زمان. الآن روات حقیقتش این است که از امام زمان روایت میکنند، اگر از ائمه دیگر هم روایت کنند این اذن داده است. اگر امام زمان تمام آنچه از ائمه پیش روایت شده میخواست خودش یکجا بردارد میتوانست لکن حالا برنداشته و باقی گذاشته و نص کرده که روایت بکنند. بعد از آنی که منصوص شد هر کار میخواهد میکند. و این به جهت این است که ائمهاند حجج اصل، نسخ میتوانند بکنند زیاد میتوانند بکنند حلال را میتوانند حرام کنند حرام را میتوانند حلال کنند واجب را میتوانند مستحب کنند مستحب را میتوانند واجب کنند، هرچه را بخواهند. و نمیخواهند مگر آنچه را خدا خواسته عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون خدا از ایشان خاطرجمع است. میفرماید احادیث پیغمبر پیش ما مثل گنجی که مردم پنهان میکنند پنهان است ما آنها را پیش خود حفظ کردهایم، و هرچیزی را که ما تغییر میدهیم یا برمیداریم بدانید حکمش منقضی شده و دیگر آن وقت حکمش آن نیست.
باری، حالا دیگر من خستهام و شما هم کسل شدهاید مختصر کنم. پس تمام روات از سلمانش گرفته تا ادنای شیعه که عامی باشد اینها دیگر همه کارشان روایت است. سلمان خودش والله چیزی را نمیتواند حلال کند و نکرد، چیزی را نمیتواند حرام
«* دروس جلد 7 صفحه 41 *»
کند و نکرد، چیزی را مستحب کند یا واجب کند و نکرد، چرا که نمیتواند بکند. لکن ائمه تمامشان تمام شرایع را اگر میخواستند بردارند برمیداشتند. امیرالمؤمنین تمام احکام پیغمبر را میتوانست بردارد لکن برنداشت. همینطور امام زمان میآید و یأتی بشرع جدید و خیلی از احکام که محل وحشت است خواهد آورد. خلاف ضرورت را او میتواند بکند، همانجوری که پیغمبر تمام ضروریات دین موسی را و دین عیسی را برداشت. چون حجت اصل است میکند، لکن روات نمیتوانند بکنند این کار را. روات چون حکایت میکنند از حجت و حجتِ حجتند، پس حجت ما هستند پس قول این را که وازنی قول حجت را وا زدهای پس کافر شدهای. روات چون از غیر روایت میکنند راوی که روایتی میکند قول خودش نیست قول امام است اگر وامیزنی قول او وازده شده چراکه راوی راوی است. اگر کسی بگوید فلان چنین فحشی داد خودش فحش نداده. اگر کسی بگوید فلان تعریف تو را کرد خودش تعریف نکرده روایت کرده. پس روات قولشان من باب الروایه متبع است و خودشان هیچ حجت نیستند. پس اینها تمامشان روایت میکنند از حجج اصل. یکی یک روایت میکند اگر کسی آن روایت را وا زند کافر میشود، یکی دو روایت میکند اگر کسی آن روایت را وازند کافر میشود، وهکذا همینکه وا زدی قول این را مثل کسی هستی که تمام شرع را براش گفته باشند و وازده باشد و کافر میشود و مخلد در جهنم میشود.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 42 *»
درس سوم
(دوشنبه 9 صفرالمظفر سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 43 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
انسان عاقل وقتی فکر میکند میفهمد؛ انشاءالله درست بابصیرت باشید نگاه مکنید به اهل عالم که چه جور است دینشان و مذهبشان و جمعیتشان، نگاه کنید انشاءالله به عقل خود که خدا چهجور قرار داده. خدایی که عالم است به احوال خلقش و میداند که این خلقش مرادات او را نمیدانند چیست و نمیدانند که او چطور راضی است که اینها حرکت کنند، این خدا میفرستد پیش این خلق که مرادات من چنین و چنان است حالا دیگر عمل کنید. فکر کنید انشاءالله پس معقول نیست خدایی که میداند بندگان نمیدانند اراده او چیست کسی را نفرستد که ارادات خود را از برای این خلق بیان کند، آنوقت دینی هم قرار ندهد حجتش را هم تمام نکند، آن وقت بعضی را به بهشت ببرد بعضی را به جهنم. این جورها کار خدا
«* دروس جلد 7 صفحه 44 *»
نیست. پس ملتفت باشید همهاش دو کلمه است انسان یاد بگیرد او را بس است، ضرور هم نیست انسان ضرب ضربوا یاد بگیرد یا ریاضت بکشد اهل کشف باشد که حق و باطل بفهمد و فِرَق باطل را وازند و حق را قبول کند.
فرق میان حق و باطل را خدا اگر مخصوص خلقی قرار داده بود که ملائکه مثلاً حق را بفهمند و بگیرند و باطل را ول کنند هیچ ارسال رسل میان ماها نمیکرد. اگر قرار داده بود دینش و تمیز میان حق و باطل را انبیاء بفهمند آنها میفهمیدند باقی مردم خبر نداشتند، اگر قرار داده بود حکماء بفهمند آنها میفهمیدند دیگر علماء و باقی مردم خبر نداشتند، اگر قرار داده بود دینش را علماء بفهمند عوام نفهمند علماء حقی میفهمیدند باطلی میفهمیدند عوام باید هیچ مکلف نباشند که دینی داشته باشند. و حالا که میبینید چنین نیست پس بدانید این خدا از آدم تا خاتم تا قیامت همیشه چه در دنیا چه در آخرت چه در همهجا دینش واضح بوده. معقول نیست این خداوند عالم امر مشتبهی را دین خود قرار بدهد، سرکهشیره توی هم ریخته باشد و بیارد پیش مردم و بگوید من سرکه تنها از شما خواستهام که طعمش را بفهمید، شما چرا طعم سرکهشیره میفهمید؟ یا خواستهام طعم شیرینی بفهمید شما چرا طعم سرکهشیره فهمیدید؟ امری که مغشوش شده نمیشود فهمید. ببینید معقول نیست دین خدا در یک زمانی محل تحیر خلق باشد. دین خدا در تمام زمانها واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده محل شک و شبهه نبوده، و هرکس اختیار کرد بیشک و شبهه گرفت دین را و هرکس انکار کرد آنها که انکار کردند دانستند حق حق است و انکارش کردند.
ببینید این قاعده محض حرف است و ادعا که عرض میکنم یا خودتان حقیتش را میفهمید که حق است؟ اگر خودتان نمیفهمید حقیتش را ساکت ننشینید حرف بزنید تا خوب پوستش کنده شود. پس خدا در هر طبقهای از هرکس دین خواسته دینش را واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده محل شک و شبهه و محل تحیر خلق قرار نداده. پس هرکس ادعا کند در هر زمانی که دین خدا واضح نبود از این
«* دروس جلد 7 صفحه 45 *»
جهت من در شک ماندم من متحیر ماندم ندانستم حق کدام است باطل کدام، تکذیب کنید او را. در زمان هر پیغمبری خدا معجزاتی چند بر دست او آنقدر جاری کرده که احدی نتواند بگوید من شک و شبهه دارم. در زمان هر مبدئی را میخواهم عرض کنم، دیگر بسا پیغمبری معجز زیادی نداشته باشد نداشته باشد، من راههای سخن را میبندم تا دیگر احدی را عذری نباشد دیگر کسی خودش میخواهد بیدین باشد جهنم هم آماده است برای او. پس هر وقت پیغمبری میآمد آنقدر معجز میآورد در میان خلق که دیگر شکی شبههای برای احدی باقی نمیماند که این پیغمبر خداست و کارش سحر و جلددستی نیست، و آنها که ایمانی میخواستند و طالب حق بودند میگرویدند و آنهایی که طالب حق نبودند میدیدند آن معجزات را مثل همان مؤمنین، و به زبان میگفتند این سحر است سحر مستمر است. در زمان هر پیغمبری مؤمنین به آن پیغمبر از روی یقین ایمان آوردهاند، و هر کافری بود که میگفت من بر شکّم، آیا حق به جانب آن کافر بود که میگفت من بر شکّم؟ یا حق به جانب آن پیغمبر بود که میگفت تو عمداً ایمان نمیآری؟
پس ملتفت باشید که دین خدا دین واضح بیشک و شبههای بیریبی است، و چنین دینی همیشه در روی زمین بوده. پس انبیاء آنقدر خارق عادت میآوردند که دیگر شک و شبهه نمیماند، نمیشد حمل بر سحر کرد کارشان را، چرا که اگر سحر بود خدا میدانست که سحر است، و چون خدا بناش چنین است و قاصدهای از جانب او همه گفتهاند که این خدا احقاق حق میکند ابطال باطل میکند این خدا سحر را باطل میکند ما جئتم به السحر ان الله سیبطله میفرماید ان الله لایصلح عمل المفسدین عمل مصلحین را نمیگذارد مفسدین خراب کنند؛ پس در زمان هر پیغمبری کفاری بودهاند منافقینی بودهاند کفارشان میگفتند اینها سحری است مستمر و آنهایی که منافق بودهاند میگفتهاند ما بر شکّیم گاهی میآمدند گاهی میرفتند گاهی که پیش کفار میرفتند میگفتند حق به جانب شما است ما با
«* دروس جلد 7 صفحه 46 *»
شماییم گاهی پیش مؤمنین میرفتند که ما با شماییم. معقول نیست خدا دینی و آب گلآلودی بیاورد میان مردم آنوقت بگوید شما چرا آب ندیدهاید؟ پس حقی که هیچ باطلی داخلش نیست میآرد میگوید آن را بگیرید، و همچنین باطلی که هیچ حق داخلش نیست میآرد میگوید اجتناب از آن کن.
انشاءالله دل بده همهاش دو کلمه است، این دو کلمه را که یاد میگیری خیلی آسان میتوانی بیایی تا پیش پای خودت هل یستوی الظلمات و النور و الظل و الحرور و الاحیاء و الاموات و الذین یعلمون و الذین لایعلمون همه یک پستا است، عقل و نقل مطابق است. و از این پستا در میان هر طایفهای انسان بخواهد حقی ثابت کند اگر گوش بدهند میتواند انسان ثابت کند، دیگر اگر بخواهند لوطی بازی بکنند همیشه لوطی بازی بوده. پس والله چنانکه روز روشن است و هیچ مشتبه نیست به شب، و شب تاریک است و هیچ مشتبه نیست که حالا روز است یا شب، شب واضح است که شب است روز واضح است که روز است، همچنین حق همیشه مثل روز روشن است باطل همیشه مثل شب تاریک است. و اینها محض مثل نیست که خدا در قرآن زده که آیا نمیبینی شب شب است؟ نمیبینی روز روز است؟ هل یستوی الظلمات والنور والظل و الحرور. این است که گاهی فرمایش میکردند حق را بگیرید گمراه نشوید. میفرمایند عَلَمهای بسیار بیجا بلند میشود پیش از ظهور امام رایات بسیار بلند میشود، دوازدهتا علم بلند میشود که ادعای امامت خواهند کرد کفرها و زندقهها در عالم بسیار میشود شیعه یکدیگر را لعن خواهند کرد، تف در صورت یکدیگر خواهند انداخت. حضرت صادق خبر دادهاند، آنچه را میبینید حالا واقع شده و بدتر خواهد شد و همه را حضرت صادق خبر دادهاند به مفضل خبر دادهاند. همیشه اینطور بوده در هر وقتی. خدا میفرماید الم أحسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون و لقد فتنا الذین من قبلهم فلیعلمن الله الذین صدقوا و لیعلمن الکاذبین همیشه این فتنه بوده و این آزمایش بوده. مردم همیشه تازه به دنیا میآیند و
«* دروس جلد 7 صفحه 47 *»
همه اهل حق نیستند لامحاله امتحان باید بشوند امتیازی باید بشود میان اهل حق و اهل باطل. پس فتنه میاندازند برای اینکه اهل حق بروند به حق بچسبند اهل باطل بروند به راه باطل، و لامحاله امتحان خواهد شد. پس کار شیعه به جایی میرسد که لعن بر یکدیگر میکنند تف به صورت یکدیگر میاندازند، بعضی به جایی میچسبند بعضی به جایی دیگر، حضرت صادق خبر دادهاند. لکن آیا امر چنین بوده که این لاعنشعور این را لعن کند؟ این تف لاعنشعور توی صورت او بیندازد او تف لاعنشعور توی صورت این بیندازد و حق معلوم نباشد باطل معلوم نباشد؟ وقتی اینجور سخنها را میگفتند، مفضل که خیلی آدم بزرگی بود که بعضی داخل نقباش میشمارند، مفضل به آن بزرگی خدمت حضرت بود و حضرت اینها را میفرمودند مفضل مضطرب شد. به جهت آنکه چنین ترائی میکرد که دین واضح نیست بیّن نیست آشکار نیست، و در همچو وقتی آدم متزلزل میشود لامحاله، مفضل اینها را که شنید وحشت کرد بنا کرد گریهکردن حضرت فرمودند چرا مضطرب شدی؟ عرض کرد چطور مضطرب نشوم و حال آنکه شما میفرمایید که دوازده علم بلند میشود که همه ادعای امامت میکنند همه ادعای حقیت میکنند طوری میشود که شیعه تف به صورت یکدیگر میاندازند لعن بر یکدیگر میکنند بلکه اگر بتوانند یکدیگر را میکشند. پس آن بیچارههایی که در آن زمان واقعند آن اهل حقی که در آن زمانند چه کنند به کجا دست بزنند تصدیق کدام را بکنند؟ این بود که حضرت صادق در همان حدیث میفرمایند و همه دیدهاند حدیثش را، در کتابها هست و کتابها هم چاپ شده فارسیش کردهاند. حضرت فرمودند نگاه کن توی صفه، مفضل میگوید نگاه کردم فرمودند این آفتاب را میبینی؟ عرض کردم بله فرمودند این سایه را میبینی؟ عرض کردم بله، فرمودند والله امر ما از این آفتاب حقیتش واضحتر است، و امر دشمن ما از این سایه بطلانش واضحتر است.
پس ملتفت باشید انشاءالله که همیشه دین خدا واضح بوده بیّن بوده آشکار
«* دروس جلد 7 صفحه 48 *»
بوده مثل روز روشن. و والله از روز روشنتر، قسم میخورم دلیلش را هم عرض میکنم که از روز روشنتر است، تا بدانی محض قسمخوردن نیست و حالا خیال میکنی اغراق میگویم. و والله باطل از شب ظلمانیتر است از شب ابر تار تاریکتر است. باز حالا خیال میکنی قسم میخورم میخواهم اغراق بگویم، لکن دلیل و برهانش را که گفتم میدانی اغراق نیست.
پس عرض میکنم مردم خلق شدهاند برای همینکه حق را حق بدانند باطل را باطل، پس از برای این خلق شدهاند. ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون معنیش همین است که علت غائی خلق این است که حق را حق بدانند باطل را باطل. پس از برای همین خلق شدهاند چه عامیشان چه عالمشان چه حکیمشان چه پیغمبرشان، تمام خلق. پس تمام خلق، هرکه مستضعف و بچه و مجنون نباشد و مکلف به دینی باشند اصل خلقتش را برای همین کردهاند که دین داشته باشند و برای همین که دین خدا را بگیرند و از باطلهایی که ادعا میکنند و خود را به خدا میچسبانند احتراز کنند.
حالا فکر کن، پس خلقی که از برای شناختن حق خلق شدهاند آیا میشود حق را از آنها مخفی بدارند؟ نمیشود حق را مخفی بدارند از آنها. و خلقی که خلق شدهاند برای همین که باطل را باطل بدانند نمیشود این باطل جوری باشد که وقتی نگاه کنند به او مشتبه شود به حق. حالا ببین که آن قسمهایی که میخوردم اغراق نبوده. ببین خلق خلق نشدهاند که روز را روز بدانند شب را شب، هیچ حدیثی هیچ آیهای در این نیست که خلق را خلق کردم برای اینکه شب را شب بدانند روز را روز بدانند. بلکه از برای این خلق شدهاند که حق را حق بدانند باطل را باطل، و یقین کنند. اگر خدا حق و باطل را مخلوط کند و نشان آنها ندهد اینها نه حقش را تمیز میدهند نه باطلش را، و میدانی انشاءالله که خلق خلق شدهاند از برای تمیز دادن حق از باطل و باطل از حق، این غایت خلقت است. اگر این منظور خدا نبود اصلش خلق را خلق نمیکرد. و خلق نکردهاند از برای آنکه روز را روز بدانند شب را شب، الّا اینکه حالا که
«* دروس جلد 7 صفحه 49 *»
خلق شدهاند برای اینکه حق را حق بدانند باطل را باطل، اتفاق روزی هست و شبی هست و اهل حق میگویند روز اعمالی کنید شب اعمالی کنید. و ببینید این شب و روز چقدر واضح است و شب را چطور از روز تمیز میدهی؟ حالا بدان که باطل بطلانش واضح تر است از شب تار، و حق واضحتر است از روز. پس قسمها اغراق نبود. پس حق همیشه والله از روز روشنتر است و باطل همیشه از شب تاریکتر است.
پس در زمان پیغمبران اگر آن امر واضح را خواستند به خارق عادات واضح کنند آنقدر خارق عادات آوردند که دیگر شکی شبههای برای کسی باقی نماند، و دیگر آن روز هرکس ادعای تحیر میکرد دروغ میگفت و منافق بود. و در زمان هر پیغمبری هم کافرش بوده که وا زده و گفته سحر مستمر است هم منافقش بوده که در دل قبول نکرده، در هر زمانی مؤمنین چند بودهاند. و همچنین اگر اتفاقاً در زمان پیغمبری خارق عادت زیادی نبود، آن پیغمبری که خارق عادت زیاد آورد و امرش را بیّن کرد خبر داد و گفت این پیغمبر است، موسی گفت بعد از من یوشع است. پس نبیّی اگر امرش را واضح کرد آنوقت نص کرد و خلیفه برای خود تعیین کرد، دیگر تحیری نمیماند شک و شبههای نمیماند. به شرطی که چرت نزنید غافل نباشید، در دنیا آشوب زیاد است لکن وقتی از پیاش میروی میبینی اصل ندارد، لاعن شعور آشوب میکنند.
فکر کنید انشاءالله پس نبیّی اگر دین را واضح کرد که تو یقین کردی که این خودش راستگو است و حق است و از جانب خداست و خودش ماضلّ صاحبکم و ماغوی و ما ینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی هیچبار گمراه نبوده و گمراه نمیکند، برای هدایتِ خلق آمده برای غوایت خلق نیامده، اگر به هوای خود حرف بزند خلق گمراه میشوند، باید ان هو الّا وحی یوحی باشد عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون هیچ سبقت نمیگیرند بر خدا در هیچ قولی و آنچه میکنند به امر او میکنند. پس بعد از آنی که نبیّی امرش واضح شد بیّن شد آشکار شد شکی شبههای برای احدی باقی نگذارد عذری برای احدی باقی نگذارد و همه یقین کردند
«* دروس جلد 7 صفحه 50 *»
که راستگو است، حالا تعیین کرد خلیفهای برای خودش، موسی حالا خلیفهای برای خودش تعیین کرد، عیسی خلیفهای برای خودش تعیین کرد، همچنین محمد بن عبدالله؟ص؟ خلیفه تعیین کرد؛ دیگر حالا بعد از آنی که این حجت خلیفه تعیین کرده است، آنوقت خلیفه دیگر احتیاج به خارق عادت ندارد. دیگر اگر هر قدر خارق عادت هم بکند دخلی ندارد به اینکه احتیاج داشته. وقتی آن کسی که دین را آورد گفت خلیفه من فلان شخص است حالا دیگر این شخص به خارق عادت احتیاج ندارد. و همین کلمه را اگر حفظش کنی و ضبطش کنی میدانی که چرا خلفای پیغمبر به معجزات اثبات خلافت خود را نمیکردند. خوب حضرت امیر بعد از غصب خلافت مباحثه میخواهد چه کند؟ آیا نمیتواند خارق عادت کند؟ و شما میدانید که ائمه طاهرین معجزات داشتند و میتوانستند خارق عادات کنند چرا نکردند؟ پس حضرت امیر میخواست ادعا کند که من وصی این پیغمبرم هیچ احتیاجی نداشت بنشیند مباحثه کند تا اینکه به گردن اینها بگذارد که آیا شما در غدیر خم نبودید ندیدید پیغمبر مرا نصب کرد؟ میخواست بنشیند بگوید که شما به همان دلیلی که تمکین کردید پیغمبری پیغمبر را، به همان دلیل بدانید که من خلیفه اویم، آیا نه این است که او آنقدر معجزات و خارق عادات آورد که شما گفتید راست میگوید؟ حالا من هم دلیلم این است که آنقدر معجزات و خارق عادات میآرم که اثبات کنم که من خلیفه آن پیغمبرم. راه که به دستتان آمد بابصیرت میشوید در دین و مذهبتان، و دیدید که امیرالمؤمنین این کار را نکرد. همیشه هم اینطور بود، خلیفه موسی خلیفه عیسی وقتی نص در میان بود عمداً خارق عادت نمیآوردند، چرا که این خلق باید امتحان شوند.
فکر کنید ببینید اگر کسی بعد از پیغمبر آخرالزمان واقعاً حق میخواست و طالب حق بود و خودش حاضر بود در غدیر خم، که میدانست حق پیش امیرالمؤمنین است. در حجة الوداع جمعیت بسیاری بودند و بخصوص خواستند
«* دروس جلد 7 صفحه 51 *»
حق را پایمال کنند. جمیع آنهایی که غصب خلافت کردند و تابع شدند ابابکر را، در حجة الوداع حاضر بودند. حالا هرکس راستی راستی دین میخواست در حجة الوداع حاضر بود شنیده بود که من کنت مولاه فهذا علی مولاه دانست که امیرالمؤمنین خلیفه پیغمبر است. هرکس هم طالب حق نبود و غرض و مرض داشت میگفت پیغمبری از میان رفته ما تکلیفاتی داریم قرآن در میان ما هست ما را کافی است احتیاج به خلیفه معصومی نداریم، گفتند و کردند آنچه کردند. پس ببینید که ائمه طاهرین همه مینشستند با مردم به طور علم مباحثه میکردند. میتوانست حضرت صادق معجز بیاورد و حرف نزند. حضرت امام رضا را ببینید که چقدر مباحثه کردند با علمای یهود با علمای نصاری با علمای گبر با علمای سنی، و چقدر دلیل و برهان میآوردند. سرّ این امر این است که هرکس راستی راستی طالب حق است به گفتگو و بیان میفهمد، و اگر بخواهد بگیرد میگیرد و دیندار میشود، و کسی که میخواهد بهانه در بیدینی خودش داشته باشد میگوید من که خارق عادتی ندیدم. گیرم حضرت امیر و حضرت امام رضا مباحثه نکردند گیرم خارق عادت آوردند همینجوری که گاهگاهی میآوردند، باز آنها گفتند آنچه را که کفّار سابق میگفتند، گفتند سحر مستمری است. آن خارق عاداتی هم که گاهگاهی جاری میشد بر دستشان آنچه را کفار در مبدأ گفتند منافقین در منتهی گفتند، آنها گفتند سحر مستمر است اینها هم گفتند سحر مستمر است.
پس بابصیرت باشید انشاءالله در دین و مذهبتان. پس خارق عادات را انبیاء آوردند و اثبات نبوت خود را کردند بعد خلیفهای که تعیین کردند دیگر خلیفه محتاج به خارق عادت نیست مگر گاهگاهی، آنهم راهش را به دستتان میدهم. همه اوصیای پیغمبران گاهگاهی معجز میآوردند. فکر کنید ببینید آیا هوس بود و خواستهاند مردم تماشایی بکنند، یا احتیاج بوده و آوردهاند؟ فکر کنید انشاءالله اشارهای عرض میکنم. پس گاهگاهی ائمه معجز داشتند و تمام اوصیای تمام انبیاء گاهگاهی خارق عادات داشتند، برای چه میکردند؟ از برای آنکه خلقِ مختلف
«* دروس جلد 7 صفحه 52 *»
میرفتند پیش آنها. پس گاهی مسلمانی میرفت پیش حضرت امیر و میخواست بفهمد به چه دلیل حضرت امیر خلیفه پیغمبر است؟ مسلمان دیگر خارق عادت ضرور ندارد، به جهت آنکه اینی که میگوید من محمد را قبول دارم شهادت میدهد محمد پیغمبر خداست ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی میداند قولش حجت است، به این میگویند پیغمبر مرا در غدیر خم نصب کرده، شاهد میآورند، از یکی یکی از اصحاب میپرسند که آیا تو نشنیدی؟ آیا تو نشنیدی؟ تا اینکه واضح میکنند که حضرت پیغمبر چنین چیزی گفته و خلافت خود را ثابت میکنند. پس معجزی نمیآرند برای مسلمان. یکدفعه هست کسی که از خارج دین است میآید میگوید من اسلامی به گوشم خورده حالا پیغمبر هم در میان نیست از دنیا رفته شما ادعا میکنید که او خارق عادات داشته، من نمیدانم او راستگو بوده یا دروغگو، یا اتفاق هم اگر کاری کرده من از کجا بفهمم این سحر بوده یا معجز؟ آنوقت در چنین موضعی لابد میشوند به خارق عادت. البته امیرالمؤمنین خارق عادت میآوردند برای اینکه بفهمند این حق است، و حالا که خودش حق است این میگوید آن پیغمبر هم که پیش بود حق بوده و من خلیفه اویم.
پس ملتفت باشید انشاءالله و آن دو کلمه را فراموش نکنید. مشکل نیست حفظ این دو کلمه، و آن این است که امر خدا چه در زمان آدم چه در زمان بعد از آدم تا قیامت، چه در دنیا چه در قبر چه در برزخ چه در قیامت امری است واضح بیّن آشکار هیچ محل شک نیست محل شبهه نیست. هرجا شک و شبههای و جلددستی و زرنگی و حمیت و عصبیت و غرض و مرض است بدانید آنجا دین خدا نیست، از خدا نیست از پیغمبر نیست. پس ملتفت باشید که از مبدئی بود که گرفتم از پریروز و دیروز و عرض کردم، و اینها تتمه اوست که امروز عرض میکنم. امروز هم هرچه آمد باز بیانش میکنم هرچه هم ماند دیگر هر وقت خدا خواست گفته شود میشود.
باری پس معجزات پیغمبران را عرض کردم مخصوص حکماء نیست که آنها
«* دروس جلد 7 صفحه 53 *»
بگویند ما میفهمیم حق را و علماء و عوام بیایند تقلید ما را بکنند، چرا که در عرصه حکماء هستند جماعتی که حکیم هستند و معذلک پیغمبری پیغمبر را وا میزنند. حالا اگر مخصوص کند خدا دینش را به حکماء که آنها بفهمند و علماء تقلید از حکماء باید بکنند، میبینند که حکماء بعضی ایمان میآرند بعضی ایمان نمیآرند، حالا علماء تقلید که را بکنند؟ آیا تقلید آنها را بکنند که ایمان آوردهاند؟ یا تقلید آنهایی را بکنند که ایمان نیاوردهاند؟ میبینی که کوچه بنبست میشود دیگر راهی نمیماند. پس حتم است و حکم است و سنةاللهی است که قد خلت من قبل و لن تجد لسنة الله تبدیلا و لن تجد لسنة الله تحویلا حتم است و حکم که خدا اینطور کند. پس خدا دینش را جوری میکند که هر حکیمی که وا زد عالم بفهمد که آن حکیم بیدین بوده. دینش را جوری میکند که اگر عالمی وا زد عامی بفهمد که آن عالم بیدین بوده. اگر تمام علماء به اهل حق ایمان میآوردند کار عوام آسان بود تقلید علماء میکردند پس عامیها در حق واقع میشدند. اما حالا ببینید آیا اینجور کرده خدا یا نکرده؟ خدا که نکرده پیغمبر هم نکرده. اگر فرض کنید تمام حکماء جمیعشان تمکین میکردند از مبادی، آنوقت امر میکرد علماء را که از حکماء تقلید کنند میشد، لکن چون حکماء بعضیشان کافر شدند بعضی ایمان آوردند علماء نمیدانند تقلید کدام را بکنند. پس باید امر الهی امری باشد که در آن حکماء و علماء مساوی باشند. به طوری حق را بفهمند که اگر حکیمی کافر شد بفهمند کافر شده. و همینجور انشاءالله درست دقت کنید، با بصیرت با اجتهاد و هیچ تقلید مرا نکنید. و هرچه فکر کنید که خلاف این را پیدا کنید خلاف این را نخواهید یافت مگر اینکه به متشابهات میچسبند که آبی گل کنند که اهل حق و حق در آن میانه واضح نباشد تا جولانی بزنند. و اهل حق همیشه میخواهند آب صاف باشد تا حق و باطل خوب واضح باشد.
باز فکر کنید و نسبت علماء را با عوام همینجور بسنجید. اگر عادت همه این مردم طوری بود که هرکس چهار ذرع کرباس سرش پیچید و چیزی گفت یا به راهی
«* دروس جلد 7 صفحه 54 *»
رفت، همه اینجور جماعت تمکین میکردند اهل حق را، آن وقت معقول بود که خدا امر کند عوام را که رجوع کنید به علماء و عوام هم همه تمکین از علماء میکردند، علماء هم همه تمکین از حکماء میکردند انفه نداشتند. اما حالا که میبینی اینجور نیست. نه شما نه یهود نه گبر نه نصاری در هیچ دینی همچو نیست. پس علماء هم بعضی از روی علم و دانایی کافر میشوند بعضی از روی علم و دانایی مؤمن میشوند، عوام بیدلیل و برهان نمیتوانند تمکین کنند از طرفی و طرفی دیگر را وا زنند. تمکین هر طرفی را که بکنند آن طرف دیگر میگوید شما باطلید و ما حق، عوام چطور بفهمند حق به جانب کدام است؟
پس بدانید امر خدا امری است مشترک، والله مبدئش از پیش ملائکه میآید تا پیش شما تا اینجا، یک امری است که عوام الناس با علماء با حکماء تمامشان در آن درجه مساوی ایستادهاند، به طوری که عامی میتواند تمیز بدهد که مسیلمه کذاب پیغمبر نیست و محمد بن عبدالله؟ص؟ پیغمبر است. خودت دقت کن و ببین اگر این عامی به جهتی که درس نخوانده و ملّا و حکیم و عالم نبوده از این جهت نمیتواند بفهمد مسیلمه پیغمبر بود یا محمد؟ص؟؛ از روی دقت فکر کن ببین اگر این نمیتوانست بفهمد، به این عامی نمیگفت، به جهت آنکه خدا که تکلیف مالایطاق نمیکند. پس بخصوص باید ایمان بیاری که محمد رسول خداست؟ص؟ و مسیلمه را وازنی. پس معلوم است که امر خدا امری است که عامی میفهمد و از هرکس دینی خواستهاند میتواند بفهمد. حالا میخواهی ببینی که از عوام دین خواستهاند؟ فکر کن؛ باز آنهایی که میخواهند آشوب باشد آب گلآلود باشد برای اینکه نانی بخورند چایی بخورند آنها گولتان نزنند. اگر خدا از عوام الناس دین نخواسته بود ببینید آیا پیغمبران که جنگ میکردند، آیا بود که بگویند شما تمکین ما را نمیکنید به جهتی که عامی هستید و نمیدانید ما چه میگوییم، پس ما با علمای تنها جنگ میکنیم؟ فکر کنید ببینید آیا پیغمبر همیشه با ملّاها جنگ داشته و دیگر کاری به عوام نداشته،
«* دروس جلد 7 صفحه 55 *»
یا جنگ و جهاد همیشه به طور عموم بوده؟ ببینید انبیاء هرکدام مأمور به جنگ بودند حکیم را میکشتند اگر تمکین نمیکرد، بلعم باعور حکیم بود و اهل باطن بود، تمکین نکرد او را کشتند. پس اگر حکیم بود و تمکین نمیکرد میکشتند اگر عالم بود و تمکین نمیکرد میکشتند، به همينطور میآمدند تا پیش عوام اگر تمکین نمیکرد میکشتند. حالا خودتان انصاف بدهید و فکر کنید؛ پس امر خدا همیشه مشترک بوده، عوام میتوانستهاند تمیز بدهند که خود این پیغمبر پیغمبر است و آنی که در مقابل ادعا میکند پیغمبر نیست، و میتوانستهاند تمیز بدهند که فلان حکیم اگرچه بلعم باعور است همینکه انکار میکند پیغمبر را دروغ میگوید و باطل است. عوام میتوانند بفهمند که موسی اگر حق است دین او واضح است، و همچنین میتوانند بفهمند که این ملّاها و احبار و رهبان یهود و نصاری و قسیسین که نگاه به سقف میکردند و اهل حال بودند و ریاضتها میکشیدند همینکه انکار کردند پیغمبر را این شخص عامی میفهمد که کافرند، و این کاری که کرد حیلهای بود و شعبدهای بود و زهرماری بود از جانب خدا نبود، اگر این دین میخواست میآمد اسلام میآورد.
پس ملتفت باشید ان شاء الله، همیشه دین خدا واضح بوده بیّن بوده. پس مبدأ که پیغمبر است همینکه معجزات را آورد و دینش را ثابت کرد حالا دیگر هرکه را خلیفه کرد خلیفه است، دیگر احتیاج نیست به معجزه. خلاصه، و این خلفایی که برای پیغمبرند خواه به دلیل و برهان بیایند و خلافت خود را ثابت کنند که در غدیر خم ما را نصب کرده، ــ و همه تصریح کردند بر خلافت آن کسی که بعد میآید ــ خواه به خارق عادت؛ همینکه ثابت شد که خلیفه است دیگر حالا هرچه خلیفه بیارد همان است حجت خدا.
دقت که بکنید و بابصیرت فکر کنید انشاءالله خواهید یافت که جمیع دلیل و برهان جوری است که همهکس میتواند بفهمد. اولِ دلیلها خارق عادت است، انشاءالله فکر کنید اصل محل خارق عادت را به دست بیارید. باز بابصیرت باشید و
«* دروس جلد 7 صفحه 56 *»
فکر کنید باز چرت مزنید مثل این مردمی که هزار بار براشان میگویی باز فراموش میکنند، من خیلی والله دلم تنگ است از دست مردم میبینم هی میگویم و مکرر میکنم چیزی را باز فراموش میکنند فردا میبینی که یکی پیدا شد باز رفت سر حرفهای پیش، باز من هی دلیل و برهان میآرم هی مکرر میکنم و خجالت میکشم از بس مکرر کردهام، باز میبینی که پس فردا همان بحثی که میکرد میکند. اینها همه از چرت زدن است از گوش ندادن است از دربند نبودن است گوش که نداد نمیفهمد چه گفتم همان صوتی به گوشش میخورد تا اینجا است، از اینجا که بیرون میرود صدا توی گوشش نیست باز میرود سر همان حرف اولی که داشت. نعوذبالله اگرچه بیادبی میشود؛ مثل اینکه گربه هم صدایی که میکند میشنود وقتی از اطاق بیرون رفت دیگر صدایی در گوشش نیست. شما همچو مباشید، انشاءالله اینهایی که میگویم بدانید دلیل است و برهان.
پس عرض میکنم فکر کنید که اصل خارق عادت برای این است که انسان چیز تازهای میخواهد بگوید، پیغمبر آمد خارق عادت آورد برای اینکه میخواست بگوید چیز تازهای میخواهم بیارم برای شما و اینهایی که در دستتان است میخواهم بگیرم. عرض میکنم این مردم فکر نکرده راه میروند لاعن شعور خارق عادات انبیاء را خیال میکنند مثل اینکه بازیگرها یکبار رأیشان قرار میگیرد بازیی میکنند، همينطور اتفاق پیغمبر وقتی رأیش قرار گرفت به سوسمار گفت حرف بزن و حرف زد یکوقتی رأیش قرار گرفت سنگریزه را به سخن درآورد وهکذا. شما انشاءالله بدانید چنین نیست. عرض میکنم خارق عادات را میآرند انبیاء برای اینکه چیزی که در دست مردم هست بگیرند از آنها و چیز تازهای بیارند. انشاءالله ملتفت باشید و اگر غیر از این است که میگویم رد کنید. و بدانید که حق همین است که میگویم و لاغیر، و قایم نگاهش دارید. پس پیغمبر خارق عادت میآرد از برای اینکه بگوید من آمدهام دین موسی و عیسی را بردارم از روی زمین و دین تازهای آوردهام. چون این به
«* دروس جلد 7 صفحه 57 *»
محض ادعا نمیشود پس من خارق عادتی میآرم که شما بدانید راست میگویم. آن موسی و آن عیسی خبر دادهاند که چنین کسی میآید و خبر دادهاند که آن کسی که میآید خارق عادات دارد، حالا این من که آمدهام و این هم خارق عادات که میآرم پس دست بردارید از آن دین و بیایید داخل این دین شوید.
و اگر این سرّ به دستتان بیاید در خیلی از علوم خصوص در دین و مذهب خیلی به کارتان میآید، این است سرّی که اجتهاد در دین خدا حرام است. حالا ببینید در میان شیعیان بعد از آنی که حجیت ائمه طاهرین: واضح شد فرمایشاتشان گفته شد هر امام لاحقی که آمد تصدیق کرد امام سابق خود را، هر امام سابقی تعیین کرد امام لاحق خود را و حجیت ایشان ثابت شد اینها گفتند دین پیغمبر حلالش این است که ما آوردهایم و حرامش این است که ما آوردهایم احکام خمسه را گفتند برای مردم. مردم بعد از ایشان دیگر هیچ نمیتوانند تازهای بیاورند. حالا ببینید چقدر واضح است و خیلی کسان را میتوانید رد کنید به همین قاعده. حالا در اینی که تمام ائمه آوردند احکام خمسه را تمام حلال و حرام را بیان کردند شکی نیست، پس تمام احکام را آوردند، حلالش مخلوط به حرام نبود حرامش مخلوط به حلال نبود. حالا دیگر در دایره رعیت هیچکس نمیتواند حلالی را حرام کند حرامی را حلال کند، به شرط آنکه عرضهای دیروزی را فراموش نکرده باشی. دیروز عرض کردم امامی میتواند نسخ کند حدیثی را از امام پیش، مثل اینکه خود امام میتواند سال پیش چیزی گفته سال بعدش میتواند خلاف خودش بگوید، و اینها پیش پا افتاده است و محل سخن نیست نمیتوانند قبول نکنند اینها را. میفرماید حضرت صادق، از راوی میپرسند اگر پارسال آمدی از من چیزی شنیدی و امسال آمدی از من چیزی شنیدی برخلاف پارسال، کدامش را میگیری؟ عرض کرد آنکه امسال فرمودهاید، به جهت آنکه آنی که پارسال فرمودید تکلیف پارسال من بود، حضرت صادق میفرمایند رحمک الله همینطور است. اگر پارسال حکمی کردند
«* دروس جلد 7 صفحه 58 *»
حالا تغییر میدهند. و شما میدانید که تمام آنچه را که پیغمبر آورده توی کتابش گذارده تمام حلال خدا را تا روز قیامت تمام حرام خدا را تا روز قیامت در قرآن گذارده، و این را جوری توی قرآن گنجانیده که همه مردم نمیتوانند پیدا کنند، عمداً هم اینجور کردند به جهت آنکه میخواستند نصیب دشمنان نشود. میفرمایند تمام قرآن پیش ما سپرده شده، وقت بروز را خدا حالی ما کرده که حکم فلان مسأله تا فلان سال این است و در سر آن سال باید تغییرش داد، و این حکم حدیث دارد و حدیثش در فلان کتاب و در صحیفه فاطمه است مثلاً. پس ائمه سلام الله علیهم چیزی میآرند که پیش نبوده لکن در پیش خودشان سپرده شده بود وقت بروزش بروز دادهاند. از این است که نسخ در احادیث هست و حق است و میتوانند نسخ کنند، چنانکه در قرآن هست ناسخ و منسوخ. چنانکه در زمان پیغمبر نسخ شد بعد هم میشود.
انشاءالله فکر کنید چرت نزنید پس ائمه نسخ میتوانند بکنند، حالا دیگر رعیت این پیشش نیست به جهت آنکه رعیت تمام علم قرآن پیشش نیست حتی سلمانش، و وحشت نکنید. پس رعیت هیچیک از آنها نه واجبی را میتوانند حرام کنند نه حرامی میتوانند حلال کنند نه مستحبی را میتوانند واجب کنند، هیچ نمیتوانند یک سر سوزنی نه زیاد کنند نه کم. حالا دیگر سرّ امر به دستتان بیاید که چنینجور جماعتی که دین و آئین و مذهبشان و ظاهرشان و باطنشان این است که ما قال آلمحمد قلنا و ما دان آلمحمد دنّا و دین و مذهبشان این شده و به غیر از این نیست و دینشان این است که آنچه آنها گفتهاند همان دین ما است و آنچه آنها نگفتهاند آن دین ما نیست، پس وقتی اینجور جماعت میخواهد بگوید سگ نجس است این دیگر برای اثباتش معجز نمیخواهد. بپرسی از ایشان سگ نجس است به چه دلیل؟ میگوید حضرت صادق فرموده. و همچنین اگر میگوید شراب حرام است. اما پیغمبر که میخواست بگوید معجز میخواست، به جهت آنکه یهود و نصاری شراب میخوردند حالا هم میخورند و حلال هم میدانستند. وقتی آمد گفت حرام
«* دروس جلد 7 صفحه 59 *»
است لابد و لاعلاج معجز باید بیاورد تا معلوم شود راست میگوید و از جانب خدا میگوید. حالا کسی که تابع است وقتی میخواهد بگوید شراب حرام است دیگر معجز نمیخواهد، چرا؟ به جهتی که حضرت صادق فرموده. آن را هم نمیدانی که فرموده یا نه؟ بیا تا من کتابش را بیارم حدیثش را برات بخوانم برو پیش زهاد و عباد و آنهايی که از ایشان خاطرجمعی که دروغ نمیگویند از همه بپرس همه میگویند که حضرت صادق گفته حرام است. همچنین نماز واجب است، دیگر من خارق عادت نمیخواهد بیارم که بگویم نماز واجب است، پیغمبر خارق عادت آورده و گفته واجب است من میگویم که من دلیل و برهانم همه آن است که آن پیغمبر گفته نماز کنید، آن امیرالمؤمنین گفته نماز کنید.
انشاءالله فکر که میکنید بابصیرت خواهید شد که هرچه بیشتر جلددستی جعلّقهای دنیا و حیله حیلهبازان را ببینی راهش بهتر به دستت میآید که حیله است. پس بدان آنی که ادعا میکند که من حقم به دلیل اینکه برو خواب ببین این میخواهد آبی را گل کند ماهی بگیرد، و میخواهد چاپت بزند. بگو خیلی خوب تو حقی، خودت که پیغمبر نیستی امام نیستی، اگر حقی حرف آنها را بزن من قبول کنم، اما اگر حرف آنها را نمیزنی باطلی، من خواب ببینم دلیل حقیت تو نمیشود، سهل است تو کوه را در مجلس خود حاضر کن ماه را منشق کن هیچ اینها دلیل حقیت تو نیست. والله در دایره شیعه تمامش دلیل و برهان از کتاب است و سنت. و تعجب اینجا است که من اینهمه اصرار میکنم که تمام دلیل و برهانِ شیعه کتاب است و سنت و مطلب را با دلیل عقل و نقل اثبات میکنم، فرداش باز میبینی سؤال شد. و الآن سؤال شده تازه و هنوز جوابش را ننوشتهام، سؤال کردهاند که تو گفتهای در فلان رساله و آنجا نوشتهای که کتاب خدا و سنت رسول حجت است، و اگر چنین است و راست است این حرف پس وقتی آن شامی آمد خدمت حضرت صادق و هشام با او مباحثه کرد چطور هشام به گردن شامی گذاشت که کتاب رفع خلاف نمیکند؟ و آن
«* دروس جلد 7 صفحه 60 *»
این است که وقتی شامی آمد خدمت حضرت و بنای مباحثه گذارد، هشام به او گفت آیا کتاب رفع اختلاف میکند یا نه؟ شامی گفت بلی هشام به او گفت این قرآن در شام بود یا نه؟ گفت بلی گفت میخواستی برداری آن را بخوانی و متحیر نباشی. اگر کتاب رفع خلاف میکند پس از برای چه کار آمدهای به کوفه؟ هشام که این را گفت شامی ایستاد و عاجز شد و دیگر جواب نگفت. حضرت تحریصش میکردند که چرا جوابش را نمیدهی؟ شامی گفت هرچه فکر میکنم میبینم جوابی ندارم چراکه اگر بگویم قرآن رفع اختلاف میکند، میبینم راست میگوید قرآن در شام هم که بود چرا اختلاف داریم؟ اگر بگویم نمیکند پس چه چیز رفع خلاف میکند؟ آن وقت گفت حالا من لابد ناچارم که همانجوری که هشام با من سخن گفت من هم همانجور سخن خودش را بر خودش حجت کنم، و همان سخن را گرفت و برگردانید که پس امروز حجت خدا که رفع خلاف میکند کیست؟ تا اینکه هشام گفت حجت خدا این است که اینجا نشسته و نشانش داد. گفت به چه دلیل من بدانم این است حجت خدا؟ آنوقت خارق عادت آوردند دانست که آن حضرت امام است.
باری، پس ملتفت باشید انشاءالله کتاب و سنت را هیچکس نیست در اسلام که بگوید حجت نیست. بلی حجت است، اما کتاب و سنت آیا خودش داد میکند که حق چیست و باطل چیست؟ یا صامت است؟ پس کتابی که صامت است و حرف نمیزند آیا این حجت است؟ ببینید اگر کسی نباشد که حرف بزند آیا معلوم میشود از خواندن کتاب و سنت که حق کیست و باطل کیست؟ معلوم نمیشود. پس کتاب حجت است سنت حجت است وقتی که ناطق همراهش است. اگر هیچبار مبیّنی نباشد، کتاب و سنت بیمبیّن چگونه میشود حجت باشد؟ نمیشود پیغمبر کتاب آورده باشد و حضرت امیر همراهش نباشد. پس همیشه کتاب حجت است سنت حجت است با مبیّن معین، و اگر مبیّن نداشته باشد حجت نیست. البته آنی که آنجا ساکت است و صامت و صدا نمیکند، و کسی صدایی نمیشنود
«* دروس جلد 7 صفحه 61 *»
چیزی نمیفهمد. به محض نگاه کردنِ قرآن کسی نمیتواند حقی پیدا کند. پس چطور حجت است؟ پس حجت نیست. اما حالا هیچ حجت نیست؟ هرکس برخاست و ادعا کرد تمکین باید کرد؟ میبینی جماعت بسیاری را که هی ادعای باطل میکنند و حرف میزنند، حتی آنکه مقابل ائمه طاهرین جمعی حرف زدند ادعای امامت کردند از اول امر و امام هم نبودند. پس چگونه رجال حجتند؟ و حال آنکه جمعی در مقابل امیرالمؤمنین ایستادند و حرف زدند و حجت نبودند و امیرالمؤمنین حجت بود، همچنین مسیلمه ایستاد و حرف زد و حجت نبود و پیغمبر حجت بود. در عصر امامها خیلیها ادعای امامت کردند و حجت هم نبودند. در هر عصری میفرمایند ان لنا فی کل خلف عدولاً ینفون عن دیننا تحریف الغالین و میفرمایند تحریف الغالین پس معلوم است غالین در دنیا هستند، و این غالیها مردمان جاهلی که دلیل و برهان راه نمیبرند نیستند. و انتحال المبطلین باز مبطلین این سوار و سرباز و توپچی و وزیر و سلطان و خدم و حشم آنها نیستند، مبطل اینی است که به خود میبندد دین را، عبا دارند عمامه دارند عصا دارند علم دارند روضه میروند گریه میکنند. پس میفرماید ان لنا فی کل خلف از برای ما در هر قرنی در هر خلفی عدولی هستند که نفی میکنند از دین تحریف غالین را و غالینش همین ملّاها هستند، و انتحال مبطلین را، باز مبطلینش همین ملّاهایند، و برمیدارند تأویل جاهلین را و جاهلینش همین ملّاهایند و الّا آن جهالی که در بازارند و چیزی نمیدانند که تأویلی نمیتوانند بکنند. پس مادامی که این ملحدین در دنیا هستند نافینی در میان هستند و این نافین را مقابل آن ملحدین آوردهاند. پس همیشه نافین بودهاند و همیشه جاهلینی که تأویل میکردهاند بودهاند و هستند. هیچبار هم انتظار مکش که وقتی برسد که هیچکس نباشد حرفی بزند که ما را در شک و شبهه بیندازد. تو مخواه که بیدین باشی هرکس هرچه بگوید تو به شک و شبهه نمیافتی. اگر هم بخواهی بیدین باشی همیشه غالین بودهاند همیشه مبطلین بودهاند همیشه جاهلین بودهاند.
«* دروس جلد 7 صفحه 62 *»
در زمان ائمه در حضور حضرت صادق بودند جماعتی که این کارها را میکردند و حضرت میفرمودند شما از ما نیستید. خطّابیه در زمان حضرت صادق و حضرت کاظم صلوات الله علیهما بودند همه غالی بودند و حضرت لعنشان کردند و تکفیرشان کردند، و همچنین در زمان غیبت بودند آن حسین حلّاجش و آنهایی که بودند که ادعای نیابت خاصه کردند و آنها هم اهل باطن بودند خارق عادت داشتند. خدا میداند کسی اگر فکر نکند و خواب باشد شیطان زود برش میدارد و میرود. ملتفت باشید همیشه این آشوبها در دنیا بوده. همیشه اهل حق اهل یقین بودهاند و بیاضطراب، و همیشه اهل باطل متحیر بودهاند و در این آشوبها خرغلطهای خود را میزدهاند. حسین حلّاج برمیخیزد ادعا میکند که منم نایب امام و ادعا کرد و توقیع بر لعنش آمد بیرون که حسین حلاج ملعون است و کافر است. ابراهیم ادهم معلون است و کافر. این حسین حلّاج را ابنبابویه زد از قم بیرون کرد تا اینکه او را در بغداد گرفتندش و کشتندش. و از رسواییهایی که خدا بر سر او آورد این بود که این ملعون ادعای الوهیت کرد. و ببینید چقدر رسوا است ائمه هیچ ادعای الوهیت نکردند همچنین نوّابی که از جانب ایشانند ادعای الوهیت نمیکنند؛ اینجور ادعاها بدانید دَیدَن صوفیه است الآن هم صوفیه اینجور ادعاها میکنند.
خلاصه بدانید انشاءالله و ملتفت باشید در دایره تشیع کسی چنین ادعاها نمیکند. بله باطل همیشه هست، تا دنیا هست باطل مقابل حق ایستاده حق مقابل باطل ایستاده و مأمورند تمام مردم حق را اقرار کنند و از باطل اجتناب کنند. همیشه اهل حق با دلیل و برهان حرف را میزنند، اگر تو غرض و مرض نداری، عامی باش عالم باش حکیم باش اهل کشف باش فرق نمیکند برای تو، تو اگر اهل حقی در جمیع مراتب حق را خواهی گرفت، اهل باطل را هرجا باشد باید رد کنی. حسین حلّاج اهل باطن بود و آن ملعون خارق عادت هم داشت و ملعون هم بود تو باید ردّش کنی. بلعم باعور را ردّش میکنی مثل سگش میدانی، و خدا این آیه را درباره او نازل
«* دروس جلد 7 صفحه 63 *»
کرده فرموده مثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث.
باز هیچ به نظرتان غریب نیاید، بد گفتن به اهل بدعت فحشدادن به اهل بدعت کار خداست کار پیر و پیغمبر است، شما مأمورید فحش بدهید به اهل بدعت، اینها بعضیشان سگند بعضیشان خرند بعضیشان خوکند یکی را مثله کمثل الکلب خوانده یکی را خنزیر خوانده یکی را کمثل الحمار یحمل اسفاراً. اینکه میبینی سرش را پیش میاندازد میخواهد به حلم خودش آن خرهای جفت خودش را مرید کند، یحمل اسفارا قرآن را هم میخواند و میداند، بدان این خر است آدم نیست. پس این خرها را خرسها را که خدا در قرآن اسم برده والله به همین منافقین فحش داده است. اینهمه فحشی که در قرآن هست هیچکدامش را نخواهید یافت مال دایره بیرون دایره اسلام، جمیع اینها کنایاتی است برای منافقین که خود را داخل اسلام میکنند. یحمل اسفارا قرآن دارند هیکل دارند قرآن میخوانند میخواهند مشتبهکاری کنند، اینها بعضیشان خرند. بعضی خرصالحها هستند که میگویند فلانکس این الفاظ سست را گفته و این شایسته نیست. و اینها را دیدهام که در کتابها نوشتهاند میگویند انسانی که اهل حق است لفظ سست از دهانش بیرون نمیآید، و تعجب اینکه مینویسد کامل میشود کبیره هم بکند بعد توبه هم بکند، لکن دیگر یادش رفته پیشش میگوید حرفی که سست است مثل اینکه لفظ الاغی لفظ سگی در حرف زدن گفتن این کار اهل حق نیست، کامل لفظ خر نمیگوید. و شما انشاءالله ملتفت باشید ببینید لفظ خر را خدا گفته لفظ کلب را خدا گفته. و از این طرف میگوید اهل حق و کسانیکه حافظ دینند و هادی خلقند ــ که محال است گناه کبیره بکنند ــ میشود کبیره هم بکنند و بعد توبه کنند. اینش را هم نفهمیده است. شما ببینید پیشنمازی که میخواهید پشت سرش دو رکعت نماز کنید باید گناه کبیره نکند لاطی نباشد زانی نباشد در دنیا مال مردم را نخورد غیبت نکند، باید اینطور باشد تا بشود پشت سرش دو رکعت نماز کرد. و نماز کردن کجا و هادی دین بودن کجا! اینها
«* دروس جلد 7 صفحه 64 *»
محفوظند همانجوری که ائمه طاهرین معصومند از هر خطایی و سهوی و نسیانی همانجور از حافظین دین و حاملین دین کبیره محال است که صادر بشود.
ملتفت باشید اگرچه انبیاء هم محال نیست معصیت کنند، لکن محال است که کسی را که خدا پیغمبر کرد حفظش نکند. امکان را عرض نمیکنم، عرض میکنم کسی را که خدا پیغمبر کرد محال است که حفظش نکند پس حفظش میکند که سهو نکند خطا نکند، پس عصمتش با خداست روحالقدس را همراهش میکند و روحالقدس همراه هر پیغمبری و همراه هر وصی پیغمبری هست و روحالقدس خواب ندارد غفلت ندارد سهو ندارد و روح القدس در حال خواب و بیداری و ناخوشی و صحت همراه هر پیغمبری هست نه در ناخوشی هذیان میگوید و نه در صحت. و اینها را گفتهاند که اشاره میکنم. عمر در وقتی که پیغمبر قلم و دوات خواستند که چیزی بنویسند گفت چه میخواهید از او؟ هذیان میگوید! شما انشاءالله ملتفت باشید که پیغمبر مؤید است به روح القدس، اگر در خواب است همراهش است اگر در بیداری است همراهش است. حجت اصل در وقت خواب احتلام نمیبیند. لکن خیلی از ناقصین خواب میبینند که مثلاً با فلان زن اجنبیه مثلاً خاکی به سر میکنند، لکن اهل حق هرکه شد این دیگر خواب زنا نخواهد دید، اگر خواب هم ببیند زن خودش را در خواب میبیند. در خواب هم حرام مرتکب نمیشود در خواب هم شراب نمیخورد چه جای بیداری، اگر اتفاق در خواب دید مثلاً همچو چیزی را، که مثلاً شراب خورد میداند شراب حلال شده که میخورد. مثلاً امامی به دستش داده و بگوید بخور حلال میشود، و الّا حرام باشد و بخورد، والله بزرگان در خواب هم نمیبینند. دیگر سرّش به دستتان باشد و سرّش همه این است که چیزی که ملکه انسان نشده و عادت نشده، میشود انسان در بیداری طوری راه برود در خواب جوری دیگر باشد، لکن وقتی چیزی ملکه شد اگر خواب است مثل بیداری است اگر بیداری است مثل خواب است. پس مؤمن هرگز خواب نمیبیند که انکار پیغمبر آخرالزمان کرد و همین دلیل است که در بیداری
«* دروس جلد 7 صفحه 65 *»
نخواهد کرد. خواب هم ببیند که انکار کرد همین دلیل این است که در بیداری هم میکند. مؤمن خواب نمیبیند امیرالمؤمنین را به مثل ابابکر. امیرالمؤمنین را حق خواب میبیند، با دلیل و برهان او را امام خلق خواب میبیند، ممکن نیست شیطان به صورت انبیاء و ائمه طاهرین ظاهر شود برای او. شیطان نمیتواند به جهت آنکه این ملکه دارد و شیطان از این در هراس است و گریزان است. پس مؤمن هرگز گناه کبیره نمیکند، محفوظند به حفظ خدا، نمیشود که بخواهند کبیره کنند نه در خواب نه در بیداری، چراکه اگر این شخص فاسق و فاجر است و در خلوت نگاه به زن مردم میکند در خلوت باک ندارد که دین را خراب کند این حفظ دین نمیتواند بکند چنانکه در خلوت خراب کرده در میان مردم هم خراب خواهد کرد. کسی که حافظ دین شد دین را خراب نمیکند. و در هر زمانی حافظی برای دین هست.
پس عدولی چند در هر قرنی هستند. و خَلَفش را اگر دست میتوانند بزنند و معنی براش بکنند، قرنش را دیگر نمیتوانند دست بزنند. و ببینید که دست زدند در جمیع قواعد و خواستند همه را بر هم زنند، گفتند خلف یعنی آن شخص ناطق او عدولی دارد میفرستد به اطراف، و حلال آن است که او حلال کند و حرام آن است که او حرام کند. به چه دلیل؟ دلیل نمیخواهد، به جهت آنکه مردم مقلدند باید تقلید او کنند. این را از کجا؟ از آنجایی که چهار نفر شاگرد او تصدیق او را کردهاند. دیگر حالا ریشش را بگیری که هرکس درس میگوید لامحاله چهار نفر شاگرد دارد و تصدیق او را میکنند، ابوحنیفه هم که درس میگوید شاگرد دارد وهکذا هر سنیی هر منیی که درس میگوید همه شاگرد دارند و شاگردها تصدیق استاد خود را دارند، من به تصدیق کدام شاگردها بروم پیش کدام؟
باری، خلاصه این مردم اقلش این است اقل رتبهشان این است که خبر از دین و مذهب والله ندارند، پس بدانید حامی دین و حافظ دین نیستند. بعد یکخورده پاپی شوی و توی کتابهاشان بگردی میبینی مردمان ملحد ناپاکی هستند بخصوص
«* دروس جلد 7 صفحه 66 *»
میخواهند چیزی بیارند که تازه باشد چیز تازهای بیارند که در دین و مذهب نبوده. مثل همینکه این ناطق همیشه بوده و همیشه در جمیع قرون و اعصار یک نفر ناطق بوده و حاکم بر کل بوده و باقی مردم یا مقلد صِرف بودهاند یا شاگرد آن ناطق، پس اگر شاگرد اویند راوی اویند. و اگر راوی از آن یک امام، همانجوری که آن روز یکی ناطق بود و باقی باید راوی از او باشند، امروز هم باید ناطق یکی باشد و باقی علماء همه باید راوی باشند، به همینجور در زمان غیبت هم یکی از علماء باید علم از او بروز کند و او ناطق باشد به علم و باقی علمای شرق و غرب باید از او راوی باشند. چنانکه در زمان امام در شرق و غرب عالم هرکه بود باید راوی از امام باشند، به همان دلیل امروز باید یک ناطق بیشتر نباشد. بلکه امروز لازمتر است که یک ناطق بیشتر نباشد، به جهت آنکه با اینکه اختلاف ائمه کم بود یک ناطق در میانه آنها بیشتر نبود و اگر بودند ساکت بودند، در میان شیعه اختلافشان بیشتر که هست پس به طریق اولی باید یکی بیشتر نباشد.
حالا شما فکر کنید ببینید که در هیچ زمانی چنین بوده؟ حتی شیخ خودمان را که اعلم از کل میدانی اتقی از کل میدانی حرفهای باطنی درباره او اعتقاد داری، آیا هیچ دینش این بود که همان من باید حرف بزنم و تمام خلق باید از من روایت کنند؟ آیا ادعاش این بود؟ اگر بود، نشان بدهند که کجا این ادعا را کرده، تا اینکه من هم بگویم. اگر نبوده است پس بدانید خلاف ضرورت اسلام است. بله چرا فلانکس به ما فحش داده؟ آیا تو میخواهی بدعت در دین بگذاری و فحش نشنوی؟ میخواهی بدعت بکنی و ردّ نشنوی؟ پس من حیاتم برای چه هست؟ مرا خلق کردهاند که دین حق را داشته باشم مرا خلق کردهاند که دین حق را برای مردم بگویم، مرا خلق کردهاند که تصدیق حق کنم و تکذیب باطل کنم و میکنم. چیز تازهای باطلی آوردهای که تا حالا هیچ اهل باطلی هیچ کوفیی هیچ صوفیی نیاورده در دنیا، آیا توقع داری که من چنین باطلی را بگویم حق است؟ نخواهد شد.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 67 *»
درس چهارم
(يکشنبه 29 صفرالمظفر سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 68 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از آن پستایی که در دست بود انشاءاللّه فراموش نکنید تا انشاءاللّه در دین و مذهبتان همیشه بابصیرت باشید. ببینید فعل که از فاعل سر میزند این فعل بی آن فاعل نمیتواند موجود باشد. دقت کنید که در هیچجا اختلاف نخواهید یافت مثل عوام نباشید که بگویید ما خودمان میدانیم چهجور کار میکنیم اما خدا را نمیدانیم چهجور کار میکند، اینجور خضوع و خشوعها و مسامحات باعث این اختلافات میشود. فکر کنید فعل بیفاعل مثل کوسه ریشپهن است نمیشود فاعلی نباشد و فعلش باشد، فعل چیزی است که فاعل احداثش میکند ماده این فعل و صورت این فعل را تمامش را فاعل احداث میکند و میان فعل و فاعل بینونتی نیست. درست دقت کنید که یکجا که درست فهمیدید همهجا درست میفهمید. فعل با فاعل
«* دروس جلد 7 صفحه 69 *»
همچو نمیایستند که فعل جایی بایستد فاعل جایی. باز در این بیانات ترائیها هست آنها گولتان نزند. مثل اینکه اگر فاعلی سنگی بیندازد و انسان میبیند سنگ میرود و فاعل اينجا ایستاده؛ اینها گولتان نزند. درست دقت کنید انشاءاللّه. فعلی که صادر شد از فاعل، چون از عرصه فاعل آمده است نمیشود مباین با فاعل باشد که جدا بایستد که فاعل بمیرد این باقی باشد سرِ این را ببُری فاعل باقی باشد. پس فعل و فاعل، علت و معلول، کلام و متکلم همینطور است. ترائیها را زور بزنید از سر به در کنید که مال شیطان است. من حرف میزنم اما بسا متکلمی که حرف بزند و تا صدا برود به جایی برسد متکلم مرده باشد، این صدا کلام متکلم نیست. پس فعل و فاعل دو شخص مباین نیستند که فعل برای خود زیست کند فاعلش برود جایی دیگر، فاعلش ساکن باشد فعلش متحرک یا به عکس نمیشود.
درست دقت کنید که بابی است از علم که واللّه همین پرده روش پوشیده است و دست خدا روش هست باید چشم مردم نبیند، کورشان میکند که نبینند چیزهای دیگر را میبینند این را نمیبینند، باید کرشان کرد که نشوند چیزهای دیگر را میشنوند اما این را نمیشنوند، نباید بفهمند پرده روی قلبشان میکشد که نفهمند چیزهای دیگر را میفهمند این را نمیفهمند. پس میانه فعل و فاعل فصل نیست چنانکه وصل نیست وصل به طوری که عین یکدیگر باشند نیست و حال آنکه فاعل مستقل به نفس است و فعل موجود به فاعل است، آیا این دو عین همند و یک چیزند؟ چیزی که وجودش به غیر برپا است چطور عین اوست؟ پس فعل و فاعل عین یکدیگر نیستند اما غیر یکدیگر به اینجور غیریتی که زید غیر عمرو است نیستند، به غیریتی که روح غیر بدن است نیستند، و همچنین اینجور غیریتی که رنگ غیر کرباس است و کرباس غیر رنگ است نیستند. خیال نکنی فعل رنگی است توی کرباس کامن است بیرون میآید، اینجور نیست. پس فعل غیر فاعل نیست پس اسم فاعل بر او صدق میکند، پس غیر فاعل نیست عین فاعل نیست پس فعل است. درست که دقت
«* دروس جلد 7 صفحه 70 *»
کردید انشاءاللّه مییابید که اینها چیزهای مخزون مکنون مستور است برای غیر طالبین، اینها سرّی است که به طور عموم بخواهی بگویی واللّه بسا آنکه هزار سال دیگر نمیشود گفت، و همین سرّ به اینطور حالا هم برای عوام میسر است و خدا دین از عوام خواسته توجه از عوام خواسته عبادت باید بکنند باید با توجه عبادت بکنند تکلیفشان کرده لایکلف اللّه نفساً الّا وسعها و لایکلف اللّه نفساً الّا ما اتاها دیگران دین نمیخواهند خدا نمیخواهند پیغمبر نمیخواهند، چون خدا میدانست نمیخواهند پس نشنوانید به ایشان نگفت به ایشان بیان نکرد برای ایشان، چراکه بعد از بیانکردن فایده ندارد. و واللّه کلمات حقه اگر اتفاق به گوش منافقی خورد به جهت اختلاط است. این حرفها هیچجاش هم محل بحث نیست، وضع عالم وضعی است که آدم حرف میزند هرکه هست میشنود دیگر نمیتواند جفر بکشد که منافق را بشناسد و او را راه به خود ندهد، حرفش را میزند اتفاق اگر منافقی در مجلس باشد او هم میشنود باز حرفهای خود را میزند نهایت هرچهاش را باید بپوشاند میپوشاند. حالا یک لفظش را یاد میگیرد یاد بگیرد ثمرش چه چیز است؟ حجت تمام میشود درکش اسفل میشود. اصل مسأله مشکل نیست میسور است میسور تمام مردم است اگر بخواهند یاد بگیرند و آنهایی که نمیخواهند یاد بگیرند میفرماید و مزّقناهم کلّ ممزّق متفرقشان میکنیم به خیالاتشان میاندازیم نمیگذاریم یاد بگیرند فلّما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم.
باری برویم بر سر مطلب، آن سخن اول این بود که فعل غیر فاعل نیست به غیریت زید و عمرو به غیریت آسمان و زمین به غیریت روح و بدن به غیریت رنگ و کرباس و جوهر و عرض، اینجور غیور نیستند. اینجور که غیر او نشد حالا آیا عین او شد؟ و حالا که عین او شد آیا دیگر فعلی در میان نیست و همان فاعل است؟ فاعل ماله الفعل است، گرم آن چیزی است که گرمی داشته باشد سرد آن چیزی است که سردی داشته باشد داخل بدیهیات میشود. باز مغزش را خدا به هرکه میخواهد
«* دروس جلد 7 صفحه 71 *»
میدهد. فاعل بیفعل کوسه ریشپهن است گرمی که گرم نیست داخل محالات است. و مکرر عرض کردهام که تمام شرایع که از آسمان پایین آمده تمامش مشتقات است و راستها است و دروغ توش نیست، تمام آنچه از شیطان آمده جامدات است و دروغ است، نقش آتش میکشد و نشان میدهد که این آتش است میبینی گرم نیست پس آتش نیست. پس فعل و فاعل دو شخص مباین نیستند فعل و فاعل بینونتشان بینونت عزلت نیست یعنی غیریتشان غیریت عزلت نیست. فعل غیر از فاعل است و فاعل غیر از فعل به جهت اینکه فعل را اگر فاعل احداث نکند نیست، فعل غیر از فاعل است و فاعل غیر از فعل، و اگر فرض کنی فرضاً فعل نباشد میشود فاعل باشد چراکه فاعل را فعل احداث نکرده. ملتفت باشید که اطراف مسأله را گوشزدتان میکنم. ضارب تا نزند ضارب اسمش نیست ضارب که میزند ضرب پیدا میشود و ضرب فعل ضارب است معذلک میگویی ضارب ضرب را احداث کرده اما فعل فاعل را احداث نکرده، پس فرقشان را هم بیاب. اگرچه وصف ضاربیت زید پیش از آنکه بزند نبود تازه پیدا شد، حالا به این پستا نمیتوانی بگویی ضارب را ضرب احداث کرده، ضَرَبَی زید ضارب را احداث نمیکند لکن ضارب ضرب را احداث میکند و به اصطلاحی خلقش میکند، و تخلقون افکاً را هم خدا گفته پس ضرب را ضارب خلق میکند، هرکسی میفهمد که فعل را فاعل احداث میکند اما فعل فاعل را احداث نمیکند، ولو پیدا شدن وصف فاعلیت فاعل در نزد اقتران به فعلش باشد، این سر جای خودش درست است. پس هر فاعلی نسبت به فعل خودش اصل است و فعل فرع است، اما فرع عین اصل است و اصل عین فرع، هیچجا درست نمیآید. پس غیر یکدیگرند، حالا که غیر یکدیگرند آیا دو شخصند مثل زید و عمرو؟ نه چنین نیست، آیا دو رتبهاند یکی در غیب است مثل روح یکی در شهاده مثل بدن؟ چنین نیست، یا مثل آب در کوزه باشد یا مثل رنگ روی کرباس، به هر جور فکر کنی چنین نیست. پس فعل عین فاعل است من حیث الوجود و الظهور از عرصه غیر فاعل
«* دروس جلد 7 صفحه 72 *»
ندارد که بنمایاند به غیر، پس فعل تمامیت فاعل است و وجود و شهود اوست در خارج و تمثل اوست در خارج، نمیشود با فاعل نباشد؛ لکن این فرع فاعل است فاعل اصل است و فعل فرع، و اصل و فرع غیر همند، اصل فرع را احداث میکند و فرع اصل را نمیتواند احداث کند. پس غیر همند عین همند. پس وجود فاعل و شهود فاعل فعل اوست، اگر فاعل این فعل را نداشت فاعل نبود، چون از غیر عرصه فاعل هیچ ندارد. پس در توی فعل فاعل پیدا است، پس در توی قیام نمیشود تعمد کرد و زید را ندید مگر اینکه تو زید را نشناسی اصلاً آنوقت ایستاده ببینی آنوقت بگویی من زید را نمیشناسم ایستاده میشناسم، باز آن ذات ثبت لها القیام را نمیتوانی نشناسی. آیا میشود تو ذات را ببینی و ثبت لها القیام را نبینی؟ پس ضمیر را به کجا برمیگردانی؟ موضوع را و محمول را همینطور فکر کن. پس فعل را نمیشود از فاعل جدا کنی، به هیچجور بینونت ندارند الّا یکجور بینونت که اصل و فرع باشد، در حکمت آن را بینونت صفتی میگویند. این است که در آن حدیث فرمایش میکنند و ببینید که چقدر اسرار در آن ریختهاند، مفضل در آن حدیث از مطلب خیلی مشکلی سؤال میکند که چطور میشود ذات خدا جلوه کند در میان خلق و خلق ضعیف بتوانند مشاهده کنند او را، آیا ممکن است این؟ و آیا هست یا نیست؟ مفضل به طور اضطراب سؤال میکند و حضرت اکتفا میکنند به مثلها و آنجور شخص میخواهد که بفهمد. باز مگو این امر را مفضل میفهمد، من چه؟ من چطور میتوانم همچو امری را بفهمم؟ دقت کن آیا تو نمیخواهی نیت کنی در عباداتت، توجه کنی در عباداتت؟ انشاءاللّه ملتفت باش عرض میکنم مطالب کلاً یا باید ضرورت باشد یا منتهی به ضرورت شوند. تمام فقهاء میگویند عمل بینیت باطل است وضوی بینیت وضو نیست سنیها هم میگویند وضو نیست، سر زیر آب کردم امّا یادم رفت نیت غسل کنم این غسل نیست، نیت نماز نکردم نماز کردم نماز نیست. تمام غیر مستضعفین باید اینها را بدانند یاد بگیرند. مگو پس چرا یاد
«* دروس جلد 7 صفحه 73 *»
نمیگیرند؟ هرچه ریختند به حلقشان قی کردند. درست دقت کن در وضع اولیه تمام مکلفینِ به عبادت، مکلّفند به این مطلب. حالا دیگر وضع وضع ثانی شده و مردم دین نمیخواهند او هم تغییر داد انّ اللّه لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم وقتی اینها دین نخواهند میماند مخصوص جماعتی میشود که بخواهند.
خلاصه، اصل مطلب این است که فعل نمیشود غیر فاعل باشد و نمیشود عین فاعل باشد، غیر اوست به جهت آنکه احداث اوست آنچه دارد از آنچه ماینبغی له و ضرور دارد باید فاعل آن را احداث کند، پس تمامش غیر فاعل است و خلقی است و باید فاعل احداثش کند پس تمامش غیر فاعل است. حالا که غیر شد زیدی است مثل غیر عمرو یا اینکه اینطور نیست؟ پس ظهور اوست شهود اوست وجود اوست قائممقام اوست وجود او و تعین اوست و رسول اوست انّما انا بشر مثلکم یوحی الی انّما الهکم اله واحد اگر وحی را برداری از او مثل ما است، وحی را روش میگذاری ممتاز میشود از ما، حالا ما صداش را میشنویم به لغت ما حرف میزند، همانجوری که ما میفهمیم حرف میزند، به لغتی که ما نمیفهمیم حرف نمیزند. همه عقول متفقند و میفهمند معقول نیست و قبیح است که خدا حرف بزند ترکی و بداند مردم سرشان نمیشود ترکی، یا فارسی حرف بزند و بداند مردم فارسی نمیدانند یا رومی حرف بزند و بداند این لغت را نمیدانند ماارسلنا من رسول الّا بلسان قومه. پس آن مفهوماتتان را هم دیگر دقت کنید و ملتفت باشید. باز همین علم است و خیلی چیزها توش میگذارد، دیگر قرآن صحیح الصدور است و ظنیالدلاله، این میرود برای خودش. دیگر این حرفهایی که عرض میکنم حرفهای آسمانی است شکوک و شبهات زمینی را مثل سیلاب برمیدارد آن خاشاک را و میبرد. آنچه را خدا به من گفت خدا درست گفت به من، اما من درست نفهمیدم اما آیا من معصومم؟ فهم من میزان من نیست. میگویم تو دست به دامان خدا بزن کارت درست است، تو فهمت کجا است؟ و خدا میداند تو نمیتوانی راست بفهمی، میتواند فهمت را راست کند،
«* دروس جلد 7 صفحه 74 *»
آنچه در قوه تو بوده به تو گفته. پس من معصوم نیستم، از کجا یقین کنیم که فهم ما حجت است برای ما؟ دقت کنید ببینید غیر از اینجوری هم که میگویم نمیشود. عرض میکنم فهم ما حجت است به تقریر خدا. آنچه فهمیدیم حکم خداست، حالا خدا میداند نیست من اشتباه کردهام، او باید بگوید تو درست نفهمیدی، همان آنی که فهمیدیم چیزی را و در واقع اینطور نبود باید بگوید نیست چراکه لایکلف اللّه نفساً الا ما آتاها لایکلف اللّه نفساً الا وسعها. انشاءاللّه دقت کنید که اینها منتهی به ضروریات متعدده میشود.
فعل همینکه از فاعل جدا شد جداییشان فصلی نیست وصل هم نیست که عین یکدیگر باشند. پس فصلشان را بدان وصلشان را هم بدان، هم فصل است هم وصل نه فصل است نه وصل. پس دقت کن هیچ هم نمیگویم جلدی برو به خدا بچسب و ظهور کلی خدا را بیاب أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکرون خودت را دلیل خودت قرار داده همینطور که خوابیدهای در رختخواب میتوانی فکر کنی و بفهمی که همینطور است، همینطور که راه میروی در بازار میتوانی فکر کنی و بیابی لاتلهیهم تجارة و لا بیع عن ذکر اللّه اینجور مطالب را در خواب هم میشود فکر کرد، توش که رفتی و دقت کردی به آسانی میتوانی بیابی و همهجا همراهت است. فعل نمیشود از فاعل منفصل شود، و فاعل منفصل نمیشود از فعل، متصل هم نمیشود منفصل هم نمیشود. و اینها ظاهراً پیش این مردم تناقض است. این تناقضات را هم عمداً میگویند تا بخورد به گوش منافقین و منافقین تناقض خیال کنند و استهزائی هم بکنند و خبر هم نشوند کی چه گفت.
پس میان فعل و فاعل فصل نیست وصل نیست عین یکدیگر نیستند غیر یکدیگر هم نیستند. پس فعل تمام فاعل است فاعل حقیقت این فعل است که هرچه در خلال دیار فعل تجسس کنی به غیر از فاعل هیچ نیست، در قیام غیر از ذاتٌ ثبت لها القیام نمیتوان پیدا کرد تمام مملکت جمع شوند که در قام ذات ثبت لها القیامی
«* دروس جلد 7 صفحه 75 *»
را نبینند نمیتوانند، مشاعر را جوری خلق کرده که همینکه مشعری از خلق رو به مطلبی شد نمیشود نفهمد، چشم باز باشد و روشن باشد هرچه زور بزند که نبیند نمیتواند نبیند، دلیل و برهان برای عقل بیاری عقل نمیتواند نفهمد نمیتواند یقین نکند. برای هر کاری اسبابی خلق کرده، همانجور اسباب را کوک بکنند مطلب را به آسانی میفهمی. اسباب را خدا خلق کرده، بیتدبیرِ تو خودت هم نمیدانی چطور شده میبینی معنی دیدن را نمیدانی لکن چشمت را وا کن به روشنایی نگاه کن نمیشود ندید. گوشَت عیب ندارد و باز است و مانعی هم ندارد تو هرچه سعی کنی نشنوی نمیتوانی. همینجور خدا حجت را تمام کرده نمیتوانی بگویی به من نرسید و من نفهمیدم، بله چشمت را هم بگذاری نمیبینی لکن گفتند به تو چشمت را باز کن، حالا هم میگذاری نمیبینی. به عقل گفتند برو دلیل و برهان یاد بگیر حالا لج میکنی نمیفهمی و جاهل میمانی، اما اگر رفتی و دلیلش آمد و برهانش آمد تو نمیتوانی واللّه یقین نکنی. جمیع جهلها اضطراری است جمیع علمها اضطراری است جمیع شکها ظنها بیدینیها همه اضطراری است، همینکه اسبابش موجود شد اثر همراه مؤثر هست.
باری، اصل مطلب این است که میان فاعل و فعل جدایی نیست اتحاد هم نیست، فعل وجود فاعل است ظهور فاعل است آمده است حجت تمام کند، فاعل خواسته صدایی کند پس صدا کرده، اگر نیایند رسل داد نزنند که دادکنندهای نیامده. پس چه حجتی از خدا در میان خلق هست؟ خود خدا داد کرده و فریاد کرده. و خیلی شیرین است مناجات یکپاره انبیاء که عرض میکنند خدایا ما شنیدیم در بیابانی که آوازکنندهای آواز میداد که بیایید ایمان بیارید خدایا ما آمدیم ایمان آوردیم. پس آوازکنندهای لامحاله آواز میکند و این آواز را چون خدا کرده نمیشود این آواز را پوشاند، همینجور که آسمان را آسمان کرده و نمیشود آسمان آسمان نباشد، یک کسی رأیش قرار بگیرد که آسمان آسمان نباشد زورش نمیرسد، یک کسی رأیش قرار
«* دروس جلد 7 صفحه 76 *»
بگیرد که زمین را خراب کند زمین خراب نمیشود. همینطور واللّه اراده خدا تعلق گرفته که در روی زمین یک حقی باشد که حرفش را بزند، پس تا او هست و خراب نشده این حق همیشه هست، تا حق هست حرف اهل حق خراب نمیشود و نمیشود در دنیا نباشد حرف، اگر حرفی نباشد از خدا و حلال و حرامی و دین و مذهبی نباشد خلقت این خلق لغو میشود، آنوقت دیگر این گیاهها سبز شود بخشکد چه حاصل دارد؟ حیوانات در دنیا باشند برای چه؟ اگر خیال کنید حیوانات بیمصرف نبودند انسانها شکار میکردند آنها را میخوردند، حالا شکار هم کردند و خوردند حاصلش چه شد؟ این شد که اینها بدتر از حیوانات شدند، به جهت اینکه آن خر بیچاره که کفر نمیگفت شرک نمیورزید زنا نمیکرد لواط نمیکرد مال مردم را نمیخورد ربا نمیخورد، هرچه میخورد حلال بود هرچه میکرد حلال میکرد. این بنینوع انسان زنا که میکنند لواط که میکنند شرک که میورزند کفر که میگویند. حالا خلقت آسمان و زمین را از برای این کردند، و این هم که از حیوانات بدتر شد بل هم اضلّ شد. نه واللّه برای اینها نیست.
درست که دقت کنید انشاءاللّه خواهید یافت که این آسمان را که میبینید خراب نشده یا این زمین را که میبینی برقرار است بدان حقی هست در روی زمین، اگر حقی نباشد و حق از روی زمین برداشته شود نه زمینش به جای خود میماند نه آسمانش. پس دلیل وجود حق در روی زمین همینکه زمین برقرار است و آسمان میگردد، حق بقیةاللّه است در روی زمین بقیةاللّه خیر لکم لجمیع الخلق، اگر بقیةاللّه لمحهای نباشد نمیشود که زمین برقرار باشد. پس علت غائی خلقِ شماها در زمین بلکه علت غائی خلق جنت و نار علت غائی ارسال رسل و انزال کتب تمامش این است که دین و مذهبی توی دنیا باشد. اما حالا آیا میشود این علت غائی مخفی باشد و کسی نداند و به گوش کسی نخورده باشد، باید بروند فال بگیرند خواب ببینند؟ آخر هم هیچکس به او نرسد مخفی و مستور باشد. چیزی نباشد و مردم به
«* دروس جلد 7 صفحه 77 *»
خیالات خود بگردند، به حکمت نزدیکتر است از اینکه باشد چیزی و مردم را امر کنند که بگردند و نیابند. دست خالی باشد بهتر است تا اینکه انگشتری باشد و به دست نیاید. دینی قرار دادی و خودت آن را پنهان کردی، این دیگر چه کاری است! میخواستی مردم نبینند میبایست قرارش ندهی به مردم نگویی که من دینی قرار دادهام. اگر میخواستی ببینند چرا بردی پنهانش کردی؟! و اگر هم جوری نموده باشد که تا ببینند نتوانند بفهمند باز مثل این است که اصلاً به ایشان ننموده باشد.
پس انشاءاللّه ملتفت باشید بدانید دین خدا مخصوص زمانی دون زمانی نیست مخصوص مکانی دون مکانی نیست، در هر زمانی در هر مکانی دین خدا واضح است از برای غیر مستضعفین. و باز فکر کن، هستند جماعتی که مستضعف نیستند لکن خدا دانا است ألایعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر خوب خبر دارد میداند این مستضعف نیست شعور دارد اما نمیخواهد دین داشته باشد، سهل است بسا آنکه چون شیطان است و یکپاره تأویلات یاد گرفته جرأت هم بکند دین خدا را خراب کند. بسا برای آنجور مردم هم نگویند. لکن دین خدا برای کسانی که غرض ندارند مرض ندارند دین و مذهب میخواهند در همه مکانها در همه زمانها واضح بوده ظاهر بوده بیّن بوده آشکار بوده؛ آخرش ختم میشود به ضروریات که این است دینی که تعلق گرفته به عامّه مردم. آنی که مخصوص بعضی دون بعضی است آن دین عام نیست. پیغمبر آمد مردم را دعوت کرد، هر پیغمبری که خیال کنی دعوت نکرده تو اسمش را نشنیدهای حجت خدا بر خلق نبوده. پیغمبرانی که دعوت میکردهاند، به طور عموم دعوت میکردند معجزاتشان عام بود برای هیچیک از امتِ خود سرّی و غباری و عذری باقی نمیگذاردند که بگویند ما ندیدیم نشنیدیم ما راه و چاه را ندانستیم انا هدیناه السبیل امّا شاکراً و امّا کفوراً در همه ادیان آسمانی این بوده، کار پیغمبران این بوده. و آن چیزی که تکلیف عامه قرار دادهاند به تمام مردم رسانیدهاند این اسمش ضروریات شده محل اتفاق است از آن نباید تجاوز کرد. هرکه
«* دروس جلد 7 صفحه 78 *»
را این محل اتفاق ثابت کرد و هر امری منتهی به این محل اتفاق شد حق است و صدق است یقیناً از جانب خداست سهوی و خطائی و نسیانی برای او نیست. چراکه یقیناً خدا ارسال رسل کرده یقیناً انزال کتب کرده حجت خدا یقیناً تمام است با دلیل با برهان، همینجوری که بر اوست که بیان کند برای خلق و هیچ اشتباه نمیکند همینجور تو را هم یقیناً به اشتباه نمیاندازد، هرکس هم که غرض داشته باشد مرض داشته باشد ولش میکند مهّلهم قلیلاً ان لدینا انکالاً و جحیماً. وقتی حجت تمام شد و همه شنیدند و خواستند راه نروند بنای خدا این نیست که جلدی آتششان بزند بلکه مهلت میدهد. همینطور از آدم تا حالا تا قیامت بنا بر همین بوده و هست. پس حجت خدا همیشه واضح است و بیّن است و آشکار است، حجتی را هم که محل اتّفاق اثبات نکند حجت نیست. پس همیشه ضروریات حجت بوده و خواهد بود هرچه مطابق با این ضرورت و محل اتفاق است حجت است و هرچه با این ضرورت و محل اتفاق مطابق نیست هیچ حجت نیست. و عنقریب دجّال خواهد آمد و خارق عادت خواهد آورد، میآیند اهل چاپ و خارق عادات میآرند و خارق عادتشان هیچ محل اعتنای مؤمن نیست، همینجور که حالا لعنش میکنی و کافرش میدانی مؤمن همان روز هم که خرش را میبیند و بهشت و جهنمش را میبیند همان روز هم مؤمن لعنش میکند و تکفیرش میکند و دین دارد. با وجودی که خارق عادتی میآرد که هیچ نبیی نیاورده خر به آن بزرگی بیارد همراه آفتاب سیر کند به طیالارض که همراه آفتاب سیر کند آیا این شوخی است؟ خارق عادتی که به هر آبی برسد آن آب چنان فرو رود که تا قیامت بیرون نیاید. معذلک چون ضروریات در دستت است حجت خدا تمام است، هرکه گروید به او حجت خدا بر او تمام شده غرض و مرضش معلوم شده. باری، دیگر همینقدر بس است.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 79 *»
درس پنجم
(دوشنبه 30 صفرالمظفر سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 80 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
بعد از آنی که انشاءاللّه معلومتان شد که فعل از فاعل که سر میزند میانه فعل و فاعل فصل نیست وصل نیست؛ و این را در کارهای خودتان فکر کنید و فی انفسکم أفلاتبصرون، أفرایتم النشأة الاولی فلولا تذکرون درست دقت کنید با دلیل عقل و نقل همهجا درست میآید. فعل فاعل از عرصه فاعل آمده است پس هرچه را دارد از آنجا آورده حتی اسمها رسمها خاصیتها طورها طرزها؛ ببینید چیزی که از جایی میآید آنچه آنجا دارد همراهش میآرد. درست دقت کنید که خیلی آسان است و خیلی مشکل است. خیلی آسان است به جهتی که یکجوری است امر که هرکس گوش بدهد وحشت نمیکند. خیلی مشکل است واللّه پیش تمام کسانیکه اهل باطلند خدا همچو سرّش میکند. پس ببینید فعل چون از فاعل ناشی شده و از آنجا آمده
«* دروس جلد 7 صفحه 81 *»
است تمام آنچه را که دارد از اعطای فاعل است، پس فاعل چیزی را که ندارد معلوم است به فعلش نمیدهد، چیزی را که دارد میدهد، و این فعل آنچه را که دارد از عرصه فاعل آورده پس هرقدر دقت کنید در عرصه این فعل بخواهید تجسس کنید غیر فاعلی نخواهید پیدا کرد، نمیشود، در قوهتان نیست. و این سرّی است اگر یادش گرفتی به حقیقت تمام شرایع میرسی به حقیقت چیزهایی که هزار سال بعد باید برای همهکس گفته شود میرسی.
پس فعل چون از عرصه فاعل آمده هرچه تجسس کنی غیر فاعل یافت نمیشود در این، پس اسم فاعل بر این صدق میکند. و تمام آنچه خدا خلق کرده مثل این حکایت است هرچه را از هرکه خواسته به او داده، و معقول نیست چیز نخواسته به او داده باشد. نقلش را میخواهی سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتّی یتبین لهم انّه الحق آیاتمان را در آسمان و زمین و آفاق و انفس همهجا گذاشتیم که هیچکس نتواند بگوید من چه میدانستم خدایی هست. همینکه شخص ببیند خودش هست و خودش خود را نساخته و جفتهاش هم عاجزند او را بسازند میداند کسی او را ساخته. پس آیاتش هم همهجا هست.
و مکرر عرض کردهام که کسی که از دلیل انفس چیزی به دستش نیست بداند که از دلیل آفاق چیزی به دستش نخواهد آمد، به جهتی که نزدیکترین چیزها به انسان خود انسان است، «نزدیکتر» هم نمیشود گفت، خود انسان خود انسان است و هرچه غیر از خود شخص است بیرون وجود شخص است پس دور ایستاده. حالا کسی مطالعه وجود خودش را نکرده بخواهد مطالعه ملک خدا را بکند چیزی گیرش نمیآید جمیعش سراب است و بیمعنی است. همیشه کار شیطان این است که انسان را از خودی خود کانّه میخواهد واکند. تدبیر عجیب غریبی کرده تدلیس میکند که انسان از خودش غافل شود بپردازد به دیگران. و این در طبع اغلب مردم مجبول است، میبینید انسان اگر خودش کار بدی کند چندان بر نفس خودش گران
«* دروس جلد 7 صفحه 82 *»
نیست اما اگر کسی دیگر کار بدی کند میبینی انسان به هیجان میآید، و این نیست مگر تسویل شیطان. اگر تسویل شیطان نباشد انسان همینکه خودش کار بدی کرد هرکه کار بد بکند میگوید من که خدای آنها نیستم حساب آنها بر من نیست پس من که کار بد کردهام بد شده. انسان اگر خودش مبتلا بشود به ناخوشی و شیطان گولش نزند که غافل شود از ناخوشی خود همیشه فکر علاج خودش است دیگران هم ناخوشند خودشان علاج خود را میکنند. این است که در اسلام و در کتابهای دیگر هم هست که میفرمایند چرا سوزن را در چشم مردم دیگر میبینی و جوالدوز را در چشم خود نمیبینی؟ اینها همه تمثیلات است که فرمایش میکنند. پس انسان اگر به خود بیاید میبیند کار خودش از کارهای بدِ مردم بدتر است. چرا که کار بد مردم را خدا به گردن این نمیگذارد چراکه عادل است و لاتزر وازرة وزر اخری پس کار بدِ من است که دامنگیر من است کار بد مردم دامنگیر مردم است. پس من باید از بد خودم بیش از کارهای بد مردم صدمه بکشم و در صدد علاج این بیشتر برآیم. این است که در اخبار میفرمایند هرکس نفس خودش را ضایع میکند تمنا مکنید اصلاح شما را بکند. آن کسی که اصلاح خود را میکند آن وقت برو بپرس که تو دلت که درد میگیرد چه کردی چاق شد؟
خلاصه، اینها هم باز متفرقات است و شئون و شعب مسأله است. پس منظور این است که انسان اگر خودش خودش را نبیند دیگران را نمیتواند ببیند، هیچ جای دیگر سیر نمیتواند بکند. و این گول شیطان را باز تفصیل بدهم اگرچه اصل مطلب نیست و شئون و شعب مطلب است لکن به کارتان میآید. این نفس انسانی و نفس حیوانی جوری خلق شده که همینکه توجّه به سمتی کرد حتّی از خودش هم فراموش میکند پس انسان همینکه متوجه جایی شد خودش را گم میکند و متوجه آنجا است و خود را فراموش میکند. مثل اینکه مکرر مثل عرض کردهام برای عبرت که بسا حیوانی ــ و این طبیعت در اغلب انسانها هم هست ــ بسا طبیعت حیوانی چنین
«* دروس جلد 7 صفحه 83 *»
باشد مثل این مرغهای خانگی که جرأتشان از جمیع حیوانات کمتر است، حالا ببینید وقتی جوجه گذارد این دیگر تمام حواسش در حفظ بچهاش است یاد خودش میرود، حالا که یاد خودش نیست که چقدر جبان است حالا دیگر اگر گربهای سگی شیری پیدا شود خودش را توی دهن شیر میدهد و باکش هم نیست و خود را هلاک میکند و یادش رفته که چقدر ترسو بود. و این در طبع انسان هست پیش مؤمن مینشینی میل میکنی به ایمان، پیش فسّاق و فجّار مینشینی میل میکنی به فسق و فجور. انشاءاللّه درست دقت کن. انسان هر قدر معقول و متین باشد اگر او را ببری توی مجلس ساز و نواز و رقص، بدن انسان یکدفعه غافل میشود یکدفعه میخواهد حرکت کند. سبب اینکه نهی کردهاند همین است، اگر انسان جوری بود که متأثر نمیشد نهیش نمیکردند. انسان بسا جرأت زیاد زیاد دارد، شب است و تاریک و شخص جبانی میآید پیش او مینشیند هی اظهار جبن میکند این هم خورده خورده ترس براش پیدا میشود، و شخص جبان همینکه بنشیند پهلوی شجاع خورده خورده جرأتی پیدا میکند. و این سرّ است که انسان در تنهایی ترسش زیادتر است، حتّی روز در بیابانها همینکه تنها است تا سیاهی پیدا شد میترسد، بچّهای همراهش باشد بسا با دزد مقاومت میکند.
باز اینها کلّیات است که عرض میکنم فکر کنید دیگر هرکس هرکس را دوست داشت محشور است با او سرّش این است. از این جهت است مؤمنان را گفتند دوست بدارید، کفّار و منافقین را دوست ندارید، معاشرت با آنها نکنید. اتفاقاً اگر عمل خوبی هم دارند درست تعمّق در خوبی آن نکنید حسنش به نظرتان نیاید، بلکه هی بگردید قبحش را به نظر بیارید و فکر کنید در بدی آنها. هرکس هرکس را دوست داشت با او محشور خواهد شد دوستی که زیاد شد شخص مصوّر به آن صورت خواهد شد و آن صورت با او خواهد بود این است که فرمودند لو احبّ رجل حجراً حشره اللّه معه اینهایی که پول دارند و دوست میدارند پول را میفرماید تکوی بها جباههم و
«* دروس جلد 7 صفحه 84 *»
جنوبهم و ظهورهم فکر کنید این پول را چطور میبرند آنجا داغ میکنند و بر پیشانی و پشت و پهلوش میگذارند؟ آن به اینطور است که چون دوست میدارد آن را همراهش هست تصویر پول همراهش هست، ولو پول توی صندوق باشد توی پیشانیش نگاه میکنی مصوّر به صورت پول است توی پهلوش نگاه میکنی مصّور به صورت پول است پشتش مصوّر به صورت پول است به جهتی که دوست داشته آن را، این را خدا نخواسته دوست داشته باشی فتکوی بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم آنوقت به ایشان میگویند هذا ما کنزتم لانفسکم فذوقوا ما کنتم تکنزون.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه که هرچه غیر از خداست؛ و انشاءاللّه ملتفت باشید و قدری عبرت بگیرید که مقامی است خیلی خطیر، مقامش آنقدر خطیر است که ابوذر به آن زهد کذایی ضربالمثل حضرت پیغمبر بود که میفرمودند این آسمان سبز سایه نینداخته بر کسی که راستگوتر از ابوذر باشد و این زمین برنداشته راستگوتر از ابوذر را، و میفرمودند زهد عیسی بن مریم را کسی بخواهد ببیند در ابوذر نگاه کند. ابوذر آنقدر زاهد بود در دنیا که در روز فکر شام شب نبود، اگر میرسید میخورد اگر نمیرسید نمیخورد. وقتی چشمش خراب بود به او گفتند چرا علاجش نمیکنی؟ گفت میدانم خراب است میدانم هم چیزی علاجش هست لکن مهلت نکردم معالجه کنم، و شما میدانید که ابوذر کسب و کاری نداشت که مهلت نکند کارش فکر کردن بود و تحصیل علم. چنین ابوذری وقتی ذر پسرش مرده بود میگفت اگر از هول مطّلَع نمیترسیدم تمنّا میکردم که من به جای تو باشم. و بدانید این هول مطّلع نیست واللّه مگر اینکه هرچه را که خدا امر کرده دوست نداری دوست بداری. و چیزی را که دوست بداری همراهت است مثل آن پول که همراهت میآید و داغش میکنند و بر پیشانی و پهلوت میگذارند. ببینید هرکه را بیشتر دوست میداری در خواب صدمهاش بیشتر است. در طبع مردم هست که زن و بچهشان را دوست بدارند و این در خواب به صورت مار بروز میکند. و این مار دشمن است از روز اول بنای
«* دروس جلد 7 صفحه 85 *»
دشمنی را گذارد، مار دشمن بزرگ انسان است و شما ببینید که بدترین دشمنهای انسان مار است واقعاً، ظاهرش نرم است و نازک و رنگش و شکلش خوشگل، و تا اقتران پیدا کرد زهری میزند و میکشد. همین بچههای خودمان مارند اگر خواب دیدی ماری کشتی بچهات میمیرد خواب دیدی ماری به جانت چسبیده خدا بچهایت میدهد. همچنین خواب دیدی ملوّث شدی روز پول گیرت میآید. باری، ملتفت باشید؛ باز نه عرض میخواهم بکنم بچهها را تربیت نباید کرد، نمیخواهم عرض کنم پول به کار نمیآید خانه نباید داشت، عرض میکنم هرچه را خدا امر کرده باید امتثال کرد اگر للّه و فیاللّه شد آنوقت دیگر این بچه را خدا به من داده مال من است و من باید او را پرستاری کنم بچهات را متوجه شوی ثوابت هم میدهند، خانه را حفظ کنم خراب نشود به جهتی که خدا گفته، عیالم را حفظ کنم به جهتی که خدا گفته حفظ کن، باز این عبادت میشود به جهتی که خدا امر کرده، تجارتها همینطور است کارها کسبها همینطور است. نمیگویم کسب نباید کرد پول نباید پیدا کرد فکرش نباید بود، منظور این نیست، لکن منظور این است که انسان باید توجه به خدا داشته باشد. توجه به هرچه دارد اگر آن توجهش لأجل اللّه نیست بدانید صدمه خواهد کشید. حالا ملتفت باشید انشاءاللّه و فکر کنید، قدری مشق باید کرد عیب ندارد آدم دانسته باشد خیلی چیزها هست دوست میدارد بسا نتواند هم دوست ندارد بسا در دوست داشتن آن چیز عذابی هم وعده نکرده باشند، لکن آن هول مطلعش هست. همانی که اباذر از او میترسید آن هول مطلع هست. در هر حالی باید خدا را متوجه شد، این است که الا بذکر اللّه تطمئن القلوب هرچه خدا توش نیست اطمینان قلب در آن نیست و ما عند اللّه خیر و ابقی آنچه از خداست همان خیر ما است و ماسوای او شرّ ما است.
از این جهت است که هر کس به هر خیالی که هست مصوّر به صورت او میشود، بعینه بدون تفاوت مثل کرباس. و این مثلی است که اگر انشاءاللّه چرت
«* دروس جلد 7 صفحه 86 *»
نزنی و ملتفت باشی میدانی مثل هم نیست عین مطلب است که عرض میکنم، لکن تلک الامثال نضربها للناس و مایعقلها الّا العالمون. ببینید اگر کرباسی را رنگ کردی اگر این کرباس چشم داشته باشد شعور داشته باشد سایر مشاعر را داشته باشد، این از هر سمتی که نگاه میکند آن رنگی که روش است همان را خواهد دید. فکر کنید انشاءاللّه نفس انسانی متوجه هر جایی که شد به آن رنگ درمیآید، این است که خود را گم میکند، این است که پیش شجاع که بنشینی واقعاً انسان زرنگ میشود و خورده خورده شجاع میشود، پیش انسان سخی مینشینی خودت گم میشوی و مصور میشوی به صورت سخاوت، پیش بخیل مینشینی و میبینی هی تحریص میکند که آدم خوب نیست مالش را تلف کند خورده خورده انسان اگر سخی هم باشد یک قدری بخیل میشود، پیش اهل شک مینشینی شک برای انسان پیدا میشود، پیش منافق زیاد مینشینی اثر میکند. این است که حضرت پیغمبر؟ص؟ میفرمودند المرء مع من احب هرکس محشور خواهد شد با هرکس که او را دوست میدارد حتی سنگی را اگر دوست بداری همراهت است حتی پول را دوست بداری همراهت میآید، لکن داغش میکنند سنگش هم الماس باشد یاقوت باشد مرجان باشد دوست بداری، تو را با آن محشور میکنند اما داغش میکنند بر پیشانی و پشت و پهلوت میگذارند. از این سرّ است که چون نفس انسانی همینکه توجه به سمتی کرد تمامش در توی آن صورت بیرون میآید، وقتی توی آن صورت بیرون آمد بعینه مثل کرباس میشود که رنگ به آن برسد. به خدا توجه میکنی انسان مصور میشود به صفات اللّه متخلق میشود به اخلاق اللّه و العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة.
دیگر اگر اینهایی را که عرض میکنم یاد بگیرید خیلی از معنیهای دعاها را ملتفت میشوید. میخوانی در دعا تحصنتُ بحصن اللّه القوی الشامل احتجبت بنور وجه اللّه القدیم الکامل این حصن قدیم کاملی که تو متحصن میشوی به آن حصن، چه حصنی است آیا همین لفظ را میگویی یا واقعاً باید متحصن شوی؟ پس اگر رو به
«* دروس جلد 7 صفحه 87 *»
خدایی رفتی قادر و ملتفت شدی که خداست قادر علی کل شیء، خداست متصرف در کل، و ملتفت شدی که خداست دین قرار داده، خداست که از تو دین خواسته، از تو خواسته که رو به او بروی، از تو خواسته توجّه به او بکنی و توجه میکنی به چنین خدایی، واللّه متخلق به آن اخلاق میشوی.
باز از همین باب است و مطالب یکپارچه است و یک رشته و یک صفحه علم است. این است که میفرماید هرکس عبادت کند خصوص مؤمنی که نوافل به عمل بیارد خدا او را دوست میدارد تا اینکه نزدیک میشود، تا اینکه خدا چشم او میشود گوش او میشود. همینطورها میشود که عرض میکردم، و الّا بدانید هیچکس ذات خدا را نخواهد دید، حتی پیغمبران خدا را نخواهند دید خدا لایری است و دیدنی نیست، نه اینکه خدا دیدنی هست و تو نمیبینی، خیر اصلش دیدنی نیست انبیاء هم نمیبینندش. دیگر وقتی ملتفت شدی به آن کسی که متصرف است در تمام ملک و آنچه او بخواهد میشود و آنچه را بخواهد بشود این خلق تمامشان علاج او را نمیتوانند بکنند، و آنچه را او نخواهد نخواهد شد و اگر تمام این خلق جمع شوند که چیزی را که نخواسته باشد پیدا شود زورشان نمیرسد. حالا وقتی چنین شد و تو فرو رفتی در بندگی خدا و خیالت را از آنجا برنداشتی مصوّر میشوی به آن صورت، ذات خدا هم سر جاش است. بلاتشبیه وقتی پیش شخص عالم مینشینی و علم میگوید تو ذات او نمیشوی او هم ذات تو نمیشود معذلک تو مصور به صورت علم میشوی، علم صورتی است آمده روی مشعر تو نشسته و تو متصف به صفت علم شدهای. همینجوری که پیش سخی مینشینی سخاوت او نمیآید به تو بچسبد او سخی هست و چیزی از او کم نمیشود تو هم سخی شدهای، به همینطور پیش عالم مینشینی و علم یاد میگیری هیچ از علم او کم نشده پیش شجاع مینشینی و شجاعت در تو پیدا میشود و هیچ از شجاعت او هم کم نشده. پس وقتی کسی متحصن به حصن خدا شد خدا نشده پیش ذات خدا هم نمیرود از ذات خدا هم
«* دروس جلد 7 صفحه 88 *»
چیزی کم نشده و از قدرت او هم چیزی کم نشده اما قدرت برای او هم پیدا شده.
و اگر این سخن را یاد گرفتی یک صفحه از علم را به آسانی میتوانی به دست بیاری. خدا تمام آنچه میخواهد بکند میان کاف و نون است از خزانه این خدا هیچ کم نمیشود هرچه میدهد صدهزار مقابل آنچه خلق شده همه را به یک نفر بدهد از خزانه او هیچ کم نشده و هیچ کم نخواهد شد.
باری ملتفت باشید انشاءاللّه، انسان چون زود مصوّر به صورتها میشود و به هرچه ملتفت شد به آن صورت بیرون میآید، پس آن صورت ماده انسان را مستحیل میکند به رنگ خودش به شکل خودش، مثل کرباس و رنگ، مثل طعم سرکه که به آب انگور تعلق بگیرد، وقتی ترش شد از هر سمتی جوهر نگاه کند ترشی میبیند، وقتی شیرین شد وقتی آن جوهر توی شیرینی انگور بیرون آمد اگر شعور داشته باشد از هر سمتی نگاه کند شیرینی میبیند وهکذا تلخیش و هکذا رنگش بوش. و این سرّ را آن شیطان رجیم یاد گرفته است، از این جهت مردم را نمیگذارد به حال خود باشند هی خیالات را متفرق میکند آنها هم خود را گم میکنند، خیال که متفرق شد و آدم خودش را گم کرد دیگر کارش ساخته شده، این است که تمام انبیاء تماماً همّشان این است که انسان را به یاد خود بیارند میآیند که خودت را اصلاح کنی.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه میفرماید العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة جمیع این عباداتی که میبینید خیال نکنید تکلیف است و زور باید زد، خدا میداند این عبادات را امر کردهاند که عاقبت ربوبیتی برای انسان پیدا شود از ربوبیت خدا هم چیزی کم نمیشود. پس شیطان چون ملتفت این معنی شد و این علم را خدا چون به او داد محض امتحان مردم، از این جهت مردم را هی به خیالات دور و دراز انداخت که فکر خود نباشند، همینکه فکر خود نباشند هلاکشان میکند. از آن طرف همیشه خدا میگوید فکر خدا باش به جهت آنکه آنچه آمده پیش تو خدا آورده، آنچه نداری از خدا طلب کن چرا از خلق محتاج طلب میکنی؟ خدا خیلی از گداها بدش میآید،
«* دروس جلد 7 صفحه 89 *»
واقعاً خیلی قبیح است در سر کوچهها بنشینند و گریه کنند که خدا نان به من نداده لباس به من نداده، این به زبان فصیح میخواهد تفضیح کند خدا را. رذلترین مردمان این گداها هستند. اما اینکه حالا به تو میگویند به این گداها چیزی بده و اگر بدهی به دست خدا دادهای بدان میخواهند تربیت کنند تو را. سؤال مکن مگر از خدا، امید نداشته باش مگر به خدا، و این خدا حتم کرده بر خودش که هرکس امیدی به هرکس پیدا کند امیدش را ناامید کند. پس ملتفت باش اگر دیدی امیدی به جایی داری و ناامید شدی، اگر عاقلی شکر کن خدا را که الحمدللّه که مرا به خود وانگذاشتی که مغرور شوم که به فلان حیله کارم درست شد، یا فلانکس کار مرا درست کرد. مگر کسی را که خدا بخواهد خذلانش کند کاری به او نداشته باشد مأیوس باشد از هدایت او و خیری در او نبیند، او را در خیالات خود واگذارد که خیال کند به زرنگی و حیله خود میتواند کاری پیش ببرد. لکن حتم کرده که هرکس امید به غیر او داشته باشد او را ناامید کند و میکند عمداً، و به هرکس امید نجات داشته باشد غیر از او وامیدارد او را که او را هلاک کند. خداست محل سؤالات، هرچه میخواهی از او بخواه. حتی انسانِ عاقل اگر دنیا هم طلب میکند از کسی طلب میکند که دارد، مردم دیگر ندارند مگر آنقدری که به آنها دادهاند، آنقدر هم که داده خیالشان و میلشان دست خودشان نیست، بسا وعدهای کرده پشیمان میشود. این است که خدا انسان را و مکلفین را امر کرده به توجه به او، خود آن توجه صورتی میشود و بر روی انسان پوشیده میشود و انسان متخلق به آن خلق میشود. و ماده انسانی بعینه مثل سایر مواد است، مواد در بطن صور مستحیل میشوند به صورتها و حکم صورتها را جاری میکنند بر ماده. نمک همینکه به صورت نمکی است حکمش این است که طیب است و طاهر و شفا است و برکت، و همین نمک را میخورد سگی و جزء بدنش میشود آنوقت که صورت تغییر کرد حکمش این است که نجس است و خبیث و اجتناب باید از او کرد، باز این سگ میافتد در ملاحه و نمک میشود
«* دروس جلد 7 صفحه 90 *»
نمک طیب است و طاهر. ماده همان ماده است، طیّب و طاهر میشود وقتی که به صورت نمکی درآمد خبیث و نجس میشود وقتی که به صورت سگ درآمد. جمیع مواد در بطن صورتها حکمشان حکم صورت خواهد شد، اگر صورت خوب است ماده خوب خواهد شد اگر صورت بد است ماده بد خواهد شد.
نفس انسانی را خدا جوری خلق کرده که قابل باشد برای اینکه متخلق به اخلاق و صفات خوب شود و قابل باشد برای اینکه متصف به صفات بد شود، و هر دو میتوانند او را مصور کنند به صورت خود. این است که اگر توجه کنی و توجهت دائم شود کارت به جایی میرسد که انسان قادر شود عالم شود خیلی چیزها بداند که دیگران ندانند. انبیاء که متشخص شدند و خارق عادات توانستند بکنند ابتداشان همین آب است و همین خاک، وقتی همین آب و خاک نشو و نما کرد و به رتبه نبوت رسید خارق عادات میکند. این قدرةاللّه است در دستش آمده، علماللّه است در سینه او، اِخبار میدهد از زمان آینده که چه خواهد شد. و هرقدر انسان رو به مبدأ بیشتر بالا رفت بیشتر خبر میتواند بدهد.
و اگر اینها را داشته باشید و ملتفت باشید آنوقت میشناسید پیغمبر خود را که چقدر قوت داشته و چقدر علم داشته. ببینید از جمله چیزهایی که در ظاهرهای کتاب اوست که بر این پیغمبر نازل شده این است که خبر داده که بعد از من نبیّی نخواهد آمد، این اگر عالم به غیب نباشد چه میداند سالی دیگر بعد از خودش یا در شهری دیگر نبیّی نیست. خودش در مدینه است چه میداند نبیی دیگر در بغداد نیست در هند نیست. فکر کنید انشاءاللّه منّیها آنقدر کار کردهاند که تمام فضائلِ کسانی که از جانب خدا آمدهاند را میخواهند بردارند از روی زمین، شما هم زور بزنید ایمان پیدا کنید. خوب پیغمبر چه میدانست که بعد از او نبی نخواهد آمد؟ پس بدانید که این از وقت خودش تا قیامت از جمیع مکانها و زمانها خبر دارد و همه را میبیند، میبیند که نبیّی نیست از این جهت خبر میدهد که بعد از من نبیّی
«* دروس جلد 7 صفحه 91 *»
نخواهد آمد. وقتی رفت رو به خدا و صعود کرد و رفت، خدا هم همه چیز تعلیمش کرد. پس همینجوری که خدا میداند از حالا تا روز قیامت خودش چه خواهد کرد، کسی هم که نزدیک او رفته میداند از حالا تا روز قیامت چه خواهد کرد. خدا همه کاری میتواند بکند، انبیاء معجز میکنند از گِل مرغ درست میکنند همه چیز مرغ را درست میکنند، گُندله گِلی برمیدارند در جای چشم مرغ میگذارند آنوقت روح در او میدمند.
باری، پس ملتفت باشید انشاءاللّه و اصل مطلب را گم نکنید، اینها فروعش و شاخ و برگش بود که عرض کردم. اصل مطلب این بود که فعل از فاعل که سر میزند چون از عرصه او میآید، هرچه آورده از آنجا آورده نمیشود زید توی فعلش نباشد. زید وقتی ایستاد نمیشود زید توی این ایستاده نباشد، و تو اینی که ایستاده ظاهرش را باطنش را روحش را بدنش را سرش را دستش را پاش را چشمش را گوشش را هر جاش را نگاه کنی غیر از زید چیزی نمیبینی. این ایستاده بدنش بدن زید است دستش دست زید است پاش پای زید است روحش روح زید است بدنش بدن زید است، و زید که ایستاده بود میبینی مینشیند باز آن نشسته هم همینطور است. اینها فعلهای خودتان است که همراهتان کرده خدا و میتوانید مطالعه وجود خود را بکنید. سیرِ در انفس مطلوبِ تمام انبیاء است، و تا سیر در نفس خود نکنی و حروف وجود خودت را مطالعه نکنی، مطالعه ملک خدا را نمیتوانی بکنی. این است که دلیل انفس اقوی دلیلی است و خدا دلیلی از این محکمتر و نزدیکتر به انسان و روشنتر خلق نکرده. خدا به طور تعجب خطاب میکند به مردم میفرماید و فی انفسکم أفلاتبصرون حالا که پیش خودت هست باز هم نمیبینیش؟ پس فعل شما همراه شما است شما همراه فعلتان هستید، پس وقتی میایستی تو ایستادهای، و زید ایستاده و اسم این قائم زید است، و این قائم اسم زید است. همانجور اسمهایی که هی مکرر میگویم و شما کم میشنوید.
«* دروس جلد 7 صفحه 92 *»
تمام اسمهای الهی اسمهای مشتقی است مثل اینکه اگر چیزی گرم است و بگویی گرم است راست است، چیزی سفید است و بگویی سفید است راست است. تمام حرفهای خدا همینجور است، لکن اسم سیاهی را کافور بگذارند این دروغ است چرا که او سیاه است اسمش را سواد بگذارند درست است، کافور گذاردهاند محض تفألات است، خلق به دروغ میخواهند تفأل بزنند و الّا سیاه سیاه است سفید سفید است سعید سعید است شقی شقی است مؤمن مؤمن است کافر کافر است. اسمهای خدایی هم همه اسمهای راست است، حالا میایستی اسمت ایستاده است و این ایستاده اسم تو است و تو مسمایی به این اسم و این ایستاده خبر تو است که تو خبر دادهای که هر صاحب چشمی میداند که تو ایستادهای، وقتی میایستی به یک زبانی گفتهای من ایستادهام که عربها میبینند ایستادهای تعبیر که میآرند میگویند قائم، عجمها که میبینند ایستادهای تعبیر میآرند میگویند ایستاده، ترکها میبینند ایستادهای هندیها میبینند ایستادهای، یک جور اسمی به خود میگیری و خبری به صاحبان چشم میدهی که من ایستادهام به زبان عربی فصیح که همهکس این زبان را میفهمد.
دیگر البته شنیدهای دابّةالارض را خدا میفرستد در زمان رجعت و ظهور، و دابّةالارض حضرت امیر است. حضرت امیر تشریف میآورد عصا را میگذارد به پیشانی کفار نقش میگیرد هذا کافر حقاً که همهکس میخواند. حالا همهکس میخواند یعنی چه؟ آیا همه مردم ملّا میشوند و میخوانند؟ یا همه عرب میشوند و میخوانند؟ همچنین همین دابّه صلوات اللّه و سلامه علیه انگشتری را میچسباند به پیشانی مؤمن و نقش میشود مؤمن حقاً آیا همچو نقشی است که هرکه نگاه کند میبیند مؤمن حقاً نوشته شده؟ یا یکجور نقشی است که آن را عربها میتوانند بخوانند عجمها میتوانند بخوانند ملّاها میتوانند بخوانند عامیها میتوانند بخوانند. میفرماید که این جور نقش را جوری نقش میکند که تمام خلق کفار و مؤمنین
«* دروس جلد 7 صفحه 93 *»
میخوانند معنی آنها را. بخواهید فکر کنید توی همین بیانات که عرض میکنم معنی آن حرفها به دستتان میآید. پس وقتی ایستادی هندیها حیوانات ترکها عربها عجمها همه میدانند تو ایستادهای. پس تو خبر دادهای به زبان حقیقت به زبان بیزبانی گفتهای. زبان بیزبانی یعنی بی این زبان گفتهای، گاهی این زبان را هم همراهش میکنی و به این زبان هم میگویی.
باز عرض میکنم دعای مستجاب همینجور حالت است. فکر کنید همینجوری که عرض میکنم. راه خیر را خدا سد نکرده لکن خیر در مردم نیست. عرض میکنم که تو بایست و مگو من ایستادهام، خدا و تمام خلق شهادت میدهند که تو ایستادهای. اگر خدا رأیش قرار بگیرد به ایستاده چیزی بدهد یا خلق نذری کنند که به ایستاده چیزی بدهند به تو باید بدهند، پس حاجتت برآورده شده اگرچه به این زبان نگویی، الّا اینکه گاهی هم میشود که هم میایستی و هم میگویی ایستادهام، پس این زبانت اگر در حالت ایستادگی خبری داد دعای راستی گفته حرف راستی زده، پس به ایستاده اگر باید چیزی داد وقتی تو ایستادی به تو میدهند. و اگر بنشینی و هزار بار بگویی ایستاده ایستاده، دروغ است خدا این دعا را مستجاب نمیکند. پس حالت استجابت دعا اینجور حالتها است.
پس وقتی انسان برود در پیش خدا و ببیند که هیچ ندارد مگر اینکه او بدهد و نظرش نباشد مگر به عطای او و بداند این خلق هیچ چیز نمیتوانند به او برسانند و نمیتوانند هیچ ضرری از او دفع کنند چراکه خیالشان و حرکتشان دست اوست، پس اگر به چنین حالتی ایستادی پیش خدا، فرضاً دعای زبانی هم نکرده باشی مستجاب است دعای تو. این است که در حدیث مؤمن میفرماید ان دعانی اجبته و ان سکت عنی ابتدأته اگر بگوید با این زبان، من او را اجابت میکنم اگر هم دعا نکرد و ساکت شد من خودم ابتدا میکنم، بسا محتاج به چیزی بوده و نمیدانسته آن خیر اوست که برود پیش آن چیز، یا آنکه عقلش نمیرسیده از کجاها احتراز کند و نرود. ببینید انسان
«* دروس جلد 7 صفحه 94 *»
از روزی که از مادر متولد میشود چقدر بلاها و صدمهها در عالم هست و من خبر ندارم از آنها، من از کدام اجتناب کنم؟ نمیدانم، خیلیش را خدا حفظ کرده و من خبر نشدهام که همچو بلایی بوده و نگذاشت خدا آن بلا به من برسد. پس وقایة اللّه خیر من توقینا.
پس فکر کن انشاءاللّه، همینکه انسان مصوّر به صورتی شد آن صورت خبر انسان میشود و انسان به آن حالت بیرون میآید، و آن حالت دیگر دروغ نیست، این زبان است که گاهی راست و گاهی دروغ میگوید. هر وقت در حالتی هست، وقتی آن حالت درست شد دیگر زبان هم حرکت نکند دعا مستجاب است لامحاله. خیلی خیرات هست نطلبیده خدا به تو میرساند، در توی شکم مادر هیچ بچه عقلش نمیرسید دعا کند خدایا چشم به من بده یا گوش به من بده یا روح به من بده یا بدن به من بده، هیچ عقلش به این چیزها نمیرسید اینها همه را خدا ابتدا میکند، لکن آن حالت باید باشد. پس اگر نطفه نطفه انسان است در رحم ریخته شده همینجور صورت میگیرد، و اتفاق نطفه ششانگشتی ریخته شده بچه ششانگشتی میشود، نطفه نطفه سگ باشد بچه سگ میشود، نطفه نطفه گرگ باشد بچه گرگ میشود.
پس وقتی انسان به صفتی بیرون آمد متصف به آن صفت است، و این صفت خبر اوست که به اصطلاحِ حضرت امیر که واضع نحو است وقتی میخواهند ترکیبش کنند «زیدٌ قائمٌ» را زید را میگویند مبتدا، قائم خبر او، یا زید و قائم را موضوع و محمول میگویند. قضیه باید صادقه باشد وقتی ایستاد به این زبان هم نگوید همینکه در حضور همه مردم ایستادی و همه مردم و جن و ملک دیدند که ایستادهای به همین گفتهای من ایستادهام و این اسم زید است و صفت زید نه ذات زید. دلیلش اینکه شاید بنشیند وقتی نشست آنوقت باز به زبان بیزبانی که از هر زبانی فصیحتر است داد میزند که من نشستهام، ای عربها ای عجمها ای هندیها ای ملائکه ای جن ای انس بدانید من نشستهام، و این دروغ نیست. باز این خبر زید است نه ذات زید،
«* دروس جلد 7 صفحه 95 *»
اگر عین ذات زید بود خراب نمیشد، نشسته برمیخیزد خراب میشود اما انسان خراب نمیشود به نشستن و ایستادن. پس اسم همهجا غیر مسمی است مسمی غیر اسم است، خدا اسمها بسیار دارد اما خدا بسیار نیست خدا یکی است اما نود و نه اسم دارد سیصد و شصت اسم دارد هزار و یک اسم دارد به اعتبارات مختلفه، هر کدام از این اسمها هم غیر دیگری است ولکن اینها همه خبر خدا هستند صفت خدا هستند اسم خدا هستند اِنباء از مسمی میکنند میگویند مسمای ما چنین است، مثل اینکه تو وقتی میایستی میگویی منم ایستاده و خبر میدهی به خبری که هیچ دروغ توش نیست به خبری که تمام مردمی که چشم دارند نگاه میکنند میبینند میگویند تو ایستادهای. باری،
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 96 *»
درس ششم
(سهشنبه 1 ربيعالاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 97 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از قراری که عرض شد انشاءاللّه ملتفت باشید که فعل فاعل چون ناشی است از فاعل تمامش بر شکل اوست بر طبع اوست. انشاءاللّه فکر کنید فعل هر فاعلی، آن فاعل هر طوری که هست فعلش هم همانطور است پس اگر فاعل گرم است کارش گرمی است، سرد است کارش سردی است، فاعل عاجز است کارش عجز است، فاعل قادر است کارش قدرت است وهکذا. دیگر به همینطور داشته باشید و کلیه را از دست ندهید. پس فاعل به فعلش فاعل است و فاعل بیفعل معقول نیست، نه در ملک خدا خلق کرده نه خودش هرگز فاعل بیفعل بوده، پس فاعل همیشه همراه فعلش است و در مقام فعل از نفس خودِ فعل ظاهرتر است. دیگر اینها را یکپاره نکات را، راه ملاحظه یکپاره اصطلاحات را بخواهید داشته باشید ملتفت باشید، چون
«* دروس جلد 7 صفحه 98 *»
ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است از این جهت ظهور کأنّه خود را ننموده او را نموده، پس قائم در قیام از نفس قیام ظاهرتر است چراکه اگر زید را بیرون ببرند از توی هیئت قیام نه این است که چیز پوکی بیمغز باقی میماند و زید توش نیست. اینجور خیالات فصلی را دور بیندازید. پس میبینی اثر و مؤثر فعل و فاعل هرچه از این قبیل باشد یکپاره جاها یکپاره چیزها ترائی میکند و گول میزند، آدم مرتبهای را داخل مرتبه دیگر میکند، شما این مرتبهای را که میبینید به طور خودش ببینید، ببینید آیا ممکن است آتشی تعلق بگیرد به دودی و میشود آتش از بدن این دود بیرون رود؟ وقتی تعلق میگیرد ــ بخصوص در این ترکیب ــ این حالت روشنایی پیدا میشود. ملتفت باشید انشاءاللّه. پس آتش وقتی ترکیب شد با دود؛ و اغلب اوقات این مثالها گفته میشود و شما ملتفت باشید که محض مثال نیست، بیان حکمت است دقت کنید خدا هم همینجورها کرده خبر وصف خودش را داده میفرماید مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة مثلی است خیلی روشن و اغلب خلق هم آنچه را که با چشم میبینند اطمینانشان بیشتر است، خصوص بنینوع انسان این روزنه چشم بهترین روزنها است. این است که اغلب حالات اشخاص از توی چشمشان پیدا است معلوم میشود، خجالت از توی چشم معلوم میشود، غضب خوشحالی بیدماغی همه از چشم معلوم میشود، و در علم قیافه اینها خیلی به کار است. دیگر آدم چشم داشته باشد به حسب ظاهر زنده است. به جهتی چشم شرافتش بیشتر از گوش است، به این جهت که نفس انسانی بلکه نفس سایر حیوانات جوری سرشته شده که از این روزن که نگاه میکند مطمئن میشود شک و شبههاش تمام میشود، امّا از راه گوش به این زودی ثابت نمیشود اگر چه مسألهای که از گوش ثابت شد بعد از تحقیق بهتر ثابت میماند و جمیع فهمها و دلیلها و برهانها از راه گوش بر انسان داخل میشود، بعد از اثبات دیگر باقی است زوال نخواهد داشت، پس ان السمع و البصر و الفؤاد سمع را مقدم داشته. در بعضی ملاحظات چشم شرافتش
«* دروس جلد 7 صفحه 99 *»
بیشتر است، پس نفس از چشم که نگاه کرد زود ساکن میشود از گوش به آن زودی ساکن نمیشود، چون حالت چشم این است که زود ساکن میشود از این جهت زود هم بعدش مضطرب میشود و از راه گوش دیرتر به مطلب میرسد اما ثابت میماند و مضطرب نمیشود، راه چشم چون راهی است که نفوس زودتر مطمئن میشود در دلیل این را پیش میاندازند.
پس عرض میکنم ملتفت این معنی باشید که آتشی اگر در کبریت درگرفت در دودی درگرفت نه این است که دود فانی شده، اگرچه اصطلاح شده که بگوییم دود از خودش فانی شده، و به اینها انشاءاللّه خیلی بابصیرت میشوید در آیات در اخبار. پس آتش درمیگیرد در دود، دود دخلی به آتش ندارد دود مردمِ زمین است سرد است سنگین است واللّه اگر آتش توش نباشد از بالا بیندازیش میآید پایین، پس حرکتش از بالا به پایین است و حرکت آتش از پایین به بالا است، پس ضدیت تامه دارند مزاجش و وزنش طورش و طرزش رنگش شکلش کأنّه جمیعش ضد آتش است، دود رنگش تار میکند طبعش هم سرد است مگر چیزی از آتش در آن باقی باشد، خاکستر صرف و دوده صرف که هیچ ناریت در آن نمانده باشد تراب محض است و سرد است، پس دود ضد آتش است جایی زیاد شد ظلمت زیاد میشود سردی زیاد میشود رو به پایین میرود، این حکم مبادی دود است. پس دود باید از اسفل زمین صعود کند رو به اعلی علیین به خلاف آتش که مبدئش از پایین نیست مبدئش بالا است.
ملتفت باشید که چه میخواهم عرض کنم. باز این جور عرایض را که عرض میکنم خیلیها ملتفت نشدهاند. چشم گول میزند انسان را، آتش را انسان خیال میکند که از پایین به بالا میرود، حالا خودم هم میگفتم یادم نرفته آتش جاش آن سمت است، انسان نگاه میکند شعله را میبیند از پایین به بالا میرود میگوید آتش از پایین به بالا میرود. درست دقت کن، پس حرارت از آنجا که هست از آن بالا همینکه تعلق گرفت به جسمی این جسم را میخواهد بردارد رو به خودش بالا ببرد. و
«* دروس جلد 7 صفحه 100 *»
این حکم کلّی است که هیچجا اختلاف نمیکند. حرارت که تعلق گرفت به جسم جسم را به اصطلاح ضخیم میکند یعنی حجمش را زیاد میکند، اگر چیزی داخل چیزی نشود چیزی را زیاد نمیکند. به طور ظاهر فکر کنید دقت هم بکنید اگر ماست بسیار سفتی باشد آب توش بکنی زیاد میشود حتی اگر ماست هم آب توش نریخته باشند خودش باد کرد و کف کرد حرارتی هوای گرمی داخل این ماست شده رطوبات لطیفه اعماق این ماست را بخار میکند و به بالا میبرد قُل میزند کف میشود، زیاد که شد کف زیاد میکند بسا از تغار بریزد. پس ملتفت باشید حرارت که مستولی بر جسم شد، حتی جسمهای صلب، به آهن که مستولی شد نرم میشود و به سرب که تعلق گرفت نرم میشود آب میشود، به چوب که تعلق گرفت نرم میشود خم میآرد، چوب روی آتش نرم میشود. پس حرارت که تعلق به جسم میگیرد چیزی است این حرارت غیر از جسم و داخل جسم میشود، از این جهت حجمش را زیاد میکند از آن جایی که اول دارد جای وسیعتری اقتضاء میکند. درست دقت کنید که این یکی از آیات و بیانات حکمت است. آتش اگر تعلق گرفت به دودی حجم آن دود را زیاد میکند، حجم که زیاد شد در آن مرکزی که ایستاده جاش نمیشود مرکز وسیعتری اقتضاء میکند هر دایرهای که وسیعتر است رو به آنجا میخواهد برود از این جهت رو به بالا میرود. پس آتش همینکه تعلق به دود گرفت این را برمیدارد میبرد به بالا، ابتدا به روغن تعلق گرفت حجمش زیاد میشود رو به بالا میرود بیشتر تعلق گرفت پاش را از زمین برمیدارد ریزه ریزههای بخار میشود، زیادتر تعلق گرفت رنگش را سیاه میکند دودش میکند.
پس بدانید این آتش اوّلش کأنّه آب است و ضدیت تامه دارد با آتش و آتش گرم است و خشک است بر عکس این، و اگر یک رطوبتی باشد ولو رطوبت بسیار متعلّک منجمدی باشد باز ضدیت با آتش دارد. باز تا رطوبت نباشد آتش نمیتواند تعلق بگیرد به چیزی، پس آب است که آتش به آن تعلق میگیرد و این آب و آتش که ضدند
«* دروس جلد 7 صفحه 101 *»
وقتی ترکیب شدند چیزها تولید میکنند رنگها و شکلهای مختلف بیرون میآید. آتش که تعلق به دود گرفت میبینی رنگ دود سیاه بود، حالا دیگر هرچه چشم میاندازی رنگ سیاهی پیدا نیست اينجا گول نخوری که بگویی سیاهی فانی شده و رنگ رنگ آتش است، اگر سیاهی به کلّی فانی میشد ما دودی نداشتیم در میان، عقل میفهمد دود در میان هست و عقل میفهمد سیاهیش هم همراهش هست، عقل میفهمد طبیعت دودی جوری است که تا ولش کنی بالطبع رو به پایین میآید، وقتی این دود ترکیب شد با آتش این روشناییِ معین پیدا میشود رو به بالا میرود. و نور آفتاب هم همینجور پیدا میشود اگر این زمین نباشد آفتاب بر آن نتابد منعکس نشود روشنی پیدا نخواهد شد. پس نور، نور نیست مگر به ظلمت تعلق بگیرد، به ضد خود تعلق بگیرد آنوقت نور پیدا میشود. آتش اگر خودش بیدود میتوانست اتاق را روشن کند خودش چرا روشنایی نداشت؟ پس آن نوری که روشنکننده است و اتاق را روشن میکند به واسطه آن مَسّ ناری است که ترکیب شده با دود، این شیء مرکب احداث این نور را کرده، به ترکیب ضمّ و استنتاج این ولد درست شد حالا دیگر این ولد هم از دود ارث دارد هم از نار، دیگر یا پدرش آتش است و مادرش آب یا بر عکس. این وجودی دارد و ماهیتی، ماهیتش عدم است هیچ ندارد. دیگر اینها را هم یاد بگیری وجود و ماهیت که میگویی با معنی میگویی.
پس این دود اگر آتش به آن تعلق نگرفته بود خود دود هم نبود، و مبدأ این دود بخار است اول بخار باید پیدا شود بعد حرارت تأثیر زیادی به آن بکند آنوقت دود شود. اگر آتش تعلق نمیگرفت به این بخار، بخار هم نبود، پس آن بخار هم جوری آتش مخلوط و ممزوجش شده، پس بخار هم آتش داخل دارد نهایت ظاهر نشده که با چشم دیده شود عقل میفهمد، همچنین آتش یک قدری مخلوط و ممزوج شده با آن روغنهای مذاب، ترکیب شده آتشی و روغنی حالا روغن مذاب است، باز اگر آتش تعلق نگرفته بود این روغنِ مذاب موجود نبود. پس این حرف دروغ نیست سرّ خلقت
«* دروس جلد 7 صفحه 102 *»
در این است، از این جهت اصرار میکنم و هیچ تقریب نیست علم حکمت است استدلالهای ظاهری نیست اگر در آن فکر کنید به عمق حکمت میرسید.
آتش اگر تعلق نگیرد به دود دودی نیست پس دود را هم آتش ساخته، باز تعلق نگیرد به بخار بخار هم نیست پس بخار را هم آتش ساخته، باز تعلق نگیرد روغن مذاب هم نیست پس او را هم آتش ساخت یا خدا به واسطه آتش ساخت، خود روغنش هم اگر آتش نبود و به آن مخلوط نشده بود نبود، بلکه اگر آتش نبود آب هم آب نبود. حالا دیگر انشاءاللّه بیابید که مبدأ جمیع اشیاء آتش است، مبدأ جمیع اشیاء حرکت است و حرکت لامحاله حرارت دارد و آتش است، از این جهت هر جسمی بلکه هر روحی را حرکت که میدهی گرم میشود، بدن همینکه حرکت میکند بنا میکند گرمشدن، روحش هم از حرکت گرم شده، چوبی که هیچ روحی در آن دمیده نشده زیاد حرکت میدهند گرم میشود، اوّل شمشیر را در هوا حرکت میدهند گرم میشود و نرم میشود. پس جسم که حرکت کرد گرم میشود، حرکت از آتش است مخلوطش که شد گرم میشود. واللّه همینطور است روح همینطور است عقل، عقل را به کارش نمیبری کسل است، به کارش میبری هی فکر میکنی تعقل میکنی چیزها میفهمی. نفس انسانی همینطور، خیالات همینطور، خیالات را به کار نبری انسان بلید میشود کندفهم میشود، هرچه به کارش میبری فکر میکنی زیادتر میشود، خیال که گرم شد بدن را گرم میکند تحریک میکند به هیجان میآرد.
خلاصه، پس منظور این است که اگر ملتفت باشید خواهید یافت که این آبی که الآن آب است این هم مولودی است، آتش قدری مخلوطش هست آتش را جبرئیل آورد و آن را جبرئیل به چندین دریا فرو برد که بیارد اينجا که به کار مردم بخورد، هی فرو برد در دریاها هی کسر سورتش را کرد تا این آتش متعارفی شد. اینها اغراق هیچ توش نیست واقعاً آتش را توی آبش فرو میبرند و آتش تا به آب تعلق نگیرد ظهور نمیتواند بکند، همین آب الآن آتش توش دارد، نمیبینی سرد که شد یخ میکند زیاد یخ کند
«* دروس جلد 7 صفحه 103 *»
سنگ میشود زیاد یخ کند تراب میشود متفتّت میشود. بلکه از این راه که فکر کردید هر چیزی که اجزاش به هم چسبیده بدانید آبی داخلش هست که جهت ربط بوده که این تکه گِل را به آن تکه چسبانیده. کلوخ را خیال مکن آب ندارد و اگر بالمرّه آب از شکم کلوخ بیرون برود از هم میریزد، کلوخ هرقدر خشک باشد باز رطوبتی هست در آن که وقتی آتش بر آن مسلط کنی از آن بیرون میرود. هر جسمی را وقتی آتش زیاد مسلط کردی و مکلّس شد آخرش خاکستر میشود. سنگ را زیاد آتش کنی آهک میشود، و نه همین سنگ آهک میشود بلکه هر سنگی را که زیاد آتش کنی لامحاله خاکستر میشود. پس ببینید هر چیزی که به هم چسبیده اجزاش لامحاله رطوبتی دارد، در اجوافش رطوبتی هست و همان آب است، آبها اگر از جوفش بالمرّه بیرون روند این خاکستر میشود و سفیداب میشود و متفتّت میشود. و آن آبها آب است که آتش توش است اگر آتش توش نبود آب نبود. پس آتش سرازیر میشود از بالا میآید در اعماق زمین فرو میرود، دلیلش اینکه هر جایی که بیشتر فرو رفت برش میدارد رو به بالاش میبرد، معلوم است منزلش آن سمت است که بر هرچه مستولی شد سبکش میکند رو به بالاش میبرد.
باز آن مطلب اصلی که در دست بود از دست نرود. پس وقتی درست فکر کنید خواهید یافت که این کومه جسم اگر حرارت به آن تعلق نگیرد آب هم نیست، پس آب را هم آتش موجود کرده یعنی فعل یعنی حرکت، شمشیر را حرکت میدهی ملایم میشود، بدن زیاد حرکت میکند ملایم میشود، و این نیست مگر اینکه آتش سرازیر آمده فرو رفته در اعماق اجسام پس وقتی فرو میرود در اعماق این کومه؛ و مکرر عرض شده که آتش این جسمهای متعارفی نیست، آتش از غیر عالم جسم داخل عالم جسم میشود آنوقت مولودی میسازند. پس آتشی هست غیبی و از عالم غیب تعلق به عالم شهود میگیرد و چیزی میسازد مثل شعله، پس این شعله وجودی دارد که از جانب آتش آمده ماهیتی دارد که از جانب دود آمده، این ماهیت اگر نباشد شعله
«* دروس جلد 7 صفحه 104 *»
شعله نیست آتش هم نباشد شعله شعله نیست. و ببین آتش چه وجودی است که دود را احداث میکند بخار را احداث کرده، حالا با وجودی که عرض میکنم دود را آتش موجود کرده معذلک وقتی آتش بیرون رفت از شکم دود دود معدوم نمیشود باز جسمیتش باقی است. فرض کنید آتش بیشتر صعود کرد و رفت از بدن این دود بیرون، نهایت برمیگردد بخار میشود بیشتر رفت آب میشود بیشتر بالا رفت یخ میشود بیشتر بالا رفت متفتّت میشود، پس ماهیت شیء معدومی نیست. پس اگر آتش نباشد نه شعله هست و نه دود و نه بخار، بلکه نه آب. و اگر آتش باشد، در درجهای که تعلق میگیرد به جسم جسم آب میشود، بیشتر تعلق گرفت بخار پیدا میشود، بیشتر تعلق گرفت دود میشود. پس آنچه از مراتب این موالید میبینید یک مولودتان دود است یک مولودتان بخار است یک مولودتان روغن آبشده است یک مولودتان روغن بسته است، مترتب هم هستند باید هی صعود کنند از مرتبهای به مرتبهای، این مراتب آتش توش هست. و اگر وجود نباشد ماهیت هیچ نیست اگرچه قابلیت سر جاش باشد.
پس به همین نسق داشته باشید، علامت اینکه فعل فاعل تعلق میگیرد به قابل و احداث میکند چیز تازهای، در همین بیانات معلوم میشود اغماض هم نیست. دود آن جسمی است که رنگش و شکلش طور مخصوصی باشد، این آتش نباشد دود موجود نیست این دود نباشد بخار هم نیست بخار نباشد روغن مذاب نیست. پس بدء دود کجا است؟ آنجا که مقدار معینی از آتش با مقدار معینی از بخار داخل هم شده، پیشتر بخواهی بروی آنجا دیگر مقام بخار است مقام دود نیست، بخار هم باز آتشی دارد ملایمتر از آتشی که در دود است و رطوبتی دارد بیشتر از رطوبت دود، به همینطور سرازیر میشود آتش تا میآید پیش آب آنجا رطوبتش زیادتر میشود آتشش کمتر.
پس این یک سرّی است انشاءاللّه داشته باشید که دود اگر بخواهد آتش در آن دربگیرد چه باید بکند؟ نباید معدوم بکند خود را که آن وقت آتش موجود شود، که اگر
«* دروس جلد 7 صفحه 105 *»
معدوم شد دیگر نیست چیزی که دعا کند و طلب کند چیزی را. پس باید در میان باشد و معدوم هم نباشد، اما باید از سر خودی خود بگذرد مسخر آتش بشود آتش دستش را که میگیرد رو به بالا ببرد این هم پاش را از زمین بردارد، رنگ اینکه سیاه بود باید مطاوعه کند برای آتش خورده خورده رو به زردی برود رو به سرخی برود و از سیاهی دست بردارد. و این سرخی توی آتش نبود توی دود هم نبود وقتی ترکیب شد سیاهی دود با آن بریق و لمعانِ آتش که کأنّه هیچ رنگ هم ندارد؛ برقها هم مخلوط به هوا شده، برقها بعضیهاشان خیلی زردند خیلی بخارش لطیف است، هر برقی که رنگش سرخ است بخارش غلیظ است مثل دودی که خیلی غلیظ است شعلهاش سرخ به نظر میآید دود که لطیف شد شعلهاش زرد به نظر میآید لطیفتر که شد شعلهاش سفید به نظر میآید خیلی لطیف که شد دیگر از نظر میرود. پس بریق و لمعان برقها هم مختلف است بعضی سفید است بعضی زرد بعضی سرخ، اینها به اختلاف بخارات است. پس آتش به دود که تعلق گرفت به دود نمیگوید نیست بشو اما میگوید نیست شو، این باید از خود نیست شود که به او هست شود. این نیستی مصطلح را خیال مکن که خودش را باید بکشد، و بسا بگویند خود را بکش که او بیاید تو بمیر که او بیاید، اما بفهم اینگونه کلمات را. اگر این به کلّی بمیرد و در میان نباشد آتش دیگر جا ندارد که بیاید. پس در عین هستیش باید نیست شود باید مطیع و منقاد شود برای آتش، هوای خودش هوای سردی بود باید از سر بیندازد این هوا را ول کند و هوای آتش را بگیرد که گرم است، میل خودش میل رو به پایین رفتن بود باید میل خود را از دست بدهد میل به بالا رفتن کند میل خودش را ول کند میل آتش را بگیرد.
دیگر اگر این تعبیرات را به دست بیارید سرّ خلقت و معنی وحی به دستتان میآید عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون، ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی سرّ اینها به دستتان میآید، به جهتی که این هیچ در میان نباشد آنی که در غیب است نمیشود خودش بیاید. اما حالا هم خودش آمده، خودش واللّه آمده
«* دروس جلد 7 صفحه 106 *»
ایستاده اما طور آمدنش اینطور است که آمده چراکه ابی اللّه انیجری الاشیاء الّا باسبابها. جمیع فعل به عالم امکان تعلق باید بگیرد و این را شیخ مرحوم جایی فرمایش میکنند. ملتفت باشید، میفرمایند؛ ــ و حرفی است که خدا میداند که آسان است گفتنش اما بخواهی شرح و بیانش را ماهها باید شرح کرد تا حاقش معلوم شود ــ شیخ مرحوم میفرمایند تمام مشیت تعلق گرفت به تمام امکان، تمام امکان محل مشیت شد به طوری که سر سوزنی مشیت زیاد نیامد از این امکان و سر سوزنی از این امکان باقی نماند مگر اینکه مشیت تعلق گرفت به آن، و این امکان آن عمق اکبر و آن وجود راجح است. دیگر انشاءاللّه در این بیانات اگر فکر کنی خورده خورده میتوانی بفهمی اینها را. پس مشیت مطابق است با امکان، و امکان با مشیت ترکیب شدهاند هیچیک صرف نماندهاند، پس جمیع اشیاء مشائند پس مشیت توش است، و جمیع مشاءات ممکناتند و از امکان محال است بیرون روند. پس وقتی دقت کنید به همین نسق خواهید یافت و به دست خواهید آورد که آن غیبی که میخواهد بیاید اينجا و تحریک بکند، خودش هم میآید و تحریک میکند. لکن غافل مباش که اگر شخص عاقلی عصا را حرکت بدهد بسا عصا خودش بگوید ماادری ما یفعل بی و لا بکم میبینی عصا پایین آمده سر کسی را هم شکسته، شخص عاقل میگوید آن شخص زندهای که از روی شعور میزند، عصا را برداشت و توی سر من زد و سر من شکافت. میخواهد نشکافد رو میکند به آن شخص عاقل که مزن و سر مرا مشکن، دیگر نمیرود پیش عصا التماس کند که ای عصا توی سر من مخور. ملتفتش باشید انشاءاللّه و عرض میکنم وقتی این عصا را دیدی که خورد و سری هم شکسته شد، لکن میشود تعبیر بیاری که عصا میگوید ماادری ما یفعل بی که سر شکستهام و لا بکم که سر شما شکسته شده، او میداند چقدر مرا حرکت داده و چقدر خواسته سر شما بشکند. پس وقتی شخص عاقل نظر کند میبیند که اینها همه کار یک کارکنی است.
«* دروس جلد 7 صفحه 107 *»
خلاصه، فکر کنید و اصل مطلب هم این شاخ و برگ نیست اما شاخ و برگش تمام این ملک هستند، اصل مطلب را شما از دست ندهید. عرض میکنم تمام این وضع کار خداست ولو تو نبینی فاعلش را، واجب نیست کسی فاعل را ببیند و آن وقت اقرار کند، همینجورها سرمشق دادهاند تمام انبیاء و اولیاء قرآن را بردار بخوان میگوید نمیبینی کوهها بلند شد زمینها پست شد أ لمنجعل الارض مهاداً و الجبال اوتاداً و خلقناکم ازواجاً، و بنینا فوقکم سبعاً شداداً، أ لمنجعل الارض کِفاتاً احیاءً و امواتاً و جعلنا فیها رواسی شامخات و اسقیناکم ماءً فراتاً آیا اینها خودشان چنین شدهاند؟ فکر کن ببین نمیشود اینها خودشان اینطور بشوند، پس کوه را بلند کردند زمین را پست کردند و السماء بنیناها بایدٍ و انّا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون پس واجب نیست که انسان ببیند شخص فاعل را آن وقت اقرار کند، وقتی میبیند عصا از خودش حرکتی ندارد یقیناً و میبیند عصا بالا رفت و پایین آمد، و وقتی که بالا رفت و پایین آمد توی سر شخص معینی خورد یقین میکنی یک کسی عمداً این عصا را زد. دیگر محض تمثیل است ملتفت باشید عصا بسا بالا رفت و توی سر کسی خورد، اگر این شخص از زیر این عصا در برود شخصی دیگر بنشیند بسا نمیخورد. عصا اگر خودش میخورد باید مثل دنگ باشد هرکه زیرش بنشیند بخورد آنوقت استدلال میکند که شخص شاعری این عصا را میزند یا جن است یا ملک است یا شخصی است غیبی، یک کسی هست که این عصا به دست اوست به هرکه میخواهد میزند، اگر پشت سرش کسی دیگر باشد به او نمیزند، یک کسی دیگر بسا اتفاق محاذات با این دارد میبینی نخورد توی سرش، اینها علامت این است که کسی هست کارها را به عمد میکند و هیچ از روی غفلت نیست اتفاقی نیست.
خلاصه، پس اشیاء یک امکانی دارند و فعلی از خدا تعلق گرفته به این اشیاء، و ذرهای از ذرات موجودات نیست مگر اینکه مشاء است. و شیء را شیء گفتند چنانکه حدیث دارد لانّه مشاء، شیئی بیشائی نیست، بیمشیت هیچ چیز احداث
«* دروس جلد 7 صفحه 108 *»
نشده، مشیت تعلق به عمق اکبر گرفته و تمام اشیاء مشاء شدهاند یا بگو ممکن شدهاند، اگر مشیت را بیرون ببری قابلیت صرفه میماند که به آن شیء نمیتوان گفت. دیگر درست دقت کنید توی همین بیانات خیلی راههای نزدیک به دست میآید. این امکان چیزی است که واللّه آن مشیت اگر نباشد اسم هم کانّه ندارد هیچ نیست. امکان نیست مگر مسخّر صرف، مثلاً عصا را حرکتش بدهند حرکت میکند تسکینش بکنند ساکن میشود. و خیلی از مردم همینکه حرکت را برداشتی، خیال میکنند که اشیاء خودشان ساکن میشوند، دیگر خیلی چیزها حکماء بافتهاند که فلان عدم است و فلان مَلَکه است و فلان ضدیتش با فلان ضدیت عدم و ملکه است، شما ملتفت باشید بدانید که این عدمش و ملکهاش و ضدیتش همه را باید ساخت، حرکت را که برداشتی خدا حالا لامحاله سکون را باید خلق کند و بسازد. فکر کن ببین نه این است که من وقتی دست را حرکت دادم غیر از خدا حرکت داده وقتی ساکن کردم غیر از خدا ساکن کرده، پس حرکت اشیاء واللّه از مبدأ است سکون اشیاء از مبدأ است، پس واللّه بکم تحرکت المتحرکات و واللّه بکم سکنت السواکن پس ساکن را بخصوص نگاه میدارند نمیگذارند بجنبد. در این ملک به حسب اتفاق چیزی اتفاق نمیافتد تمامش از روی اراده است و از روی مشیت و از روی عمد شده است. پس قوابلِ اشیاء هستند و این قوابل هم درجات دارند.
انشاءاللّه درست دقت کن که خوب بابصیرت باشی. دود قابل است آتش در آن دربگیرد، اما آتش نیست، این قابلیت است. این قابلیت را که ساخت؟ همین آتش ساخت که پیشتر از آنکه دودی ساخته شود قدری کمتر تعلق به بخار گرفت بخار را دود کرد، باز آتش در شکم این بخار هست که بخار شده، باز ما من نجوی ثلثة الّا هو رابعهم و لا خمسة الّا هو سادسهم و لا ادنی من ذلک و لا اکثر الّا هو معهم. انشاءاللّه فکر کنید پس ببینید که دود قابلیتی است از برای اینکه آتش در آن در بگیرد اما این را ساخته و گذارده، بخار هم قابل است برای اینکه گرمی زیادتری تعلق بگیرد و
«* دروس جلد 7 صفحه 109 *»
دودی ساخته شود، این بخار قابل است این قابل را کی ساخته؟ اگر قدری آتش داخل این نشده بود بخاری نبود، همچنین روغن مذاب، حالا این قابلیات عدیده را که ساخته؟ مترس، تو راه حکمت را یاد بگیر و بگو فاعل ساخته و هیچ جبر نکرده، خواست چراغ روشن کند دود ساخت خواست دود درست کند بخار ساخت خواست بخار درست کند روغن مذاب ساخت، نه آتش ذات اوست نه دود ذات اوست، اینها همه را ترکیب میکند در میانه این تراکیب موالید به عمل میآرد.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 110 *»
درس هفتم
(چهارشنبه 2 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 111 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از طورهایی که عرض کردم، و این جور عباراتی که در دست است بخواهید معنیش را بیابید فکر کنید که شک نیست که صانعی داریم و این صانع مرئی و محسوس نیست، بینید در این شکی شبههای ریبی هست؟ زرنگی کسی میخواهد به کار ببرد؟ خدایی داریم که مرئی و محسوس نیست و رضا و غضب خدای ما محسوس و مرئی نیست؛ پس رضای او را و غضب او را و حلال و حرام او را نمیدانیم، خود او را نمیبینیم صداش را نمیشنویم. این حرف اتفاقی جمیع انبیاء است ارسال رسل و انزال کتب برای همینها شده، فکر نکنید که ملّا نیستیم و عامی هستیم عربی نمیدانیم، هیچ دین خدا در عربی و ترکی نیست خدا شعور داده دینی قرار داده باید گرفت. ببینید خدا اگر ظاهر بود برای تمام مردم مردم میرفتند میدیدندش دیگر
«* دروس جلد 7 صفحه 112 *»
قاصدی نمیخواست بفرستد وهکذا حلال و حرامش را اگر همه مردم میدانستند بعض مردم نمیآمدند میان مردم بگویند که دین خدا چنین است، پس معلوم است خودش محسوس و مرئی مردم نبود و حلال و حرام و اوامر و نواهی او را مردم نمیدانستند از این جهت انبیاء آمدند، پس هرچه را انبیاء نگفتهاند انسان نباید تابع شود، کی گفته است رجلی تابع رجلی بخصوص شود؟ پس جمیع سلاسلی که خود را به انبیاء نمیچسبانند و میگویند خدا همهجا حاضر است و همهکس او را میبیند ما پیش انبیاء نمیرویم پیش خودمان هم حاضر است. یک چیزی را خدا خیال کرده یک صوفیی یک بیدینی صلح کلی که آنچه را طالب هستی خودت داری «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد» تو اگر وجود را طالبی، که من میگویم آن وجود در خودت هم هست آن وجود در خودم هم هست و من هیچ طالب نیستم وجود نجس دیگری را ببینم. و اگر بنا همین باشد، که خدا را همهکس شناخته دیگر چرا بعضی را خدا عذاب میکند؟ و در اخبار هم هست متشابهات که خدا را همهکس شناخته.
و بدانید که هیچ کفری نیست که حدیثی نشود براش آورد هیچ کفری هیچ خرافتی لهوی لعبی نیست مگر اینکه میشود آیه تراشید براش. جایی که صوفیه بگویند او یزوجهم ذکراناً و اناثاً دلیل است که میشود پسرها را عقد کرد و نکاح کرد؛ شما ببینید خدا شهر لوط را به لواط هلاک کرد، حالا مردکه میگوید لواط عیب ندارد نهایت عقد باید کرد او یزوجهم ذکراناً و اناثاً تزویج میکند جفت میکند خدا ایشان را. آنوقت کسی در مقابل میایستد که این چه دخلی به این تزویج دارد! خدا میگوید به هرکه میخواهم پسر میدهم به هرکه میخواهم دختر میدهم، به هرکه میخواهم جفت میدهم به هرکه میخواهم طاق میدهم. میبینی میگوید از کجا این معنیش باشد من اهل باطنم بهتر فهمیدهام و میفهمم. پس بدانید که اینها را میشود گفت، هر کفری و زندقهای را میشود گفت، حتی بتپرستی را براش بخواهی آیه متشابهی بیاری میشود. خدا گفته رو به کعبه بکنید، چرا؟ به جهتی که جای شریفی است، حالا اگر
«* دروس جلد 7 صفحه 113 *»
ما یافتیم جایی را شرافتش را به قدر کعبه همینجور رو به آنجا میکنیم. هر مزخرفی را میشود دلیل مزخرفی براش آورد پس رومان را به کربلا میکنیم، چرا رو به آنجا میکنیم؟ به جهت آنکه ما اهل سرّیم، سهل است ما میدانیم کربلا بهتر از مکه است. خلاصه، میشود مزخرف بافت. در اینی که کربلا بهتر از مکه است شکی نیست یقیناً هم بهتر است، حدیث دارد آب زمزم به خود بالید خدا غضب کرد بر چاه زمزم تلخش کرد، خود کعبه بالید وقتی به خودش، وحی شد که قرار بگیر اگر زمین کربلا نبود تو را خلق نمیکردم. همینطور هم هست واقعاً حقیقتاً ایمانمان و اعتقادمان این است، معذلک خدا میگوید رو به مکه نماز کن رو به کربلا نماز مکن، مؤمن این را میگیرد اما یک منافق ملحد تأویلش میکند پشتش را به مکه میکند رو به کربلا میکند. پس میشود مزخرف بافت. باز حضرت صادق رو کردند به کعبه با خضوع و خشوع فرمودند ای کعبه خیلی مکرّمی و معظّمی اما واللّه مؤمن از تو عظیمتر است و جلیلتر است. اینها واضح هم هست حقیقتاً هرچه مکرّم باشد عقلی ندارد روحی ندارد نهایت جمادی است از جمادات و مؤمن انسان است، پس البته مؤمن بهتر است از کعبه، به جهتی که مؤمن بدنش ترقی کرده جماد بوده نبات شده نباتش ترقی کرده حیات پیدا کرده حیاتش ترقی کرده انسان شده، حیاتش ترقی کرده علم پیدا کرده ایمان پیدا کرده درجات عالیه پیدا کرده، در سینه مؤمن قرآن است بل هو آیات بینات فی صدور الذین اوتوا العلم یقینی است که در سینه مؤمن تمام قرآن هست و آنجا البته بهتر از کعبه است. حالا کسی رأیش قرار بگیرد جحود کند، این متشابهات را میگیرد و روش را میکند به مؤمنی و نماز میکند یا رو به خانه مؤمنی میکند و نماز میکند. و واللّه اینها را با چشم خود دیدیم و بعضیتان بسا خبر هم داشته باشید که بودند همچو جور مردمان. و بدانید اینها همه کفر است و زندقه. بله باید رو به فلان خانه نماز کرد چراکه بهتر از کعبه است چرا که خانه مؤمن است و مؤمن اشرف است از کعبه. و همینجور الحادات را کردند، در زمان غیبت صغری جمعی پیدا شدند و ادعاها
«* دروس جلد 7 صفحه 114 *»
کردند آنها هم همینجور مزخرفات را بافتند برای مردم که ببین چه مکهای را خدا گفته؟ این مکه ظاهری را خدا تکلیف عوامالناس قرار داده است، مکه باطنی بدن انسان است، پس
روا باشد انا الحق از درختى چرا نبــود روا از نيکبختــى
اگر روا باشد که رو به مکه نماز کنی و محل سجده تو خانه کعبه باشد، چرا روا نباشد رو به انسانی نماز کنی، چرا انسانی محل سجده انسانی نباشد؟ اینطورها گفتند و توقیع بر لعنشان از ناحیه مقدسه بیرون آمد. همین بابیها الآن همین مذهبشان است و همینطورها بناشان است و اعتقادشان است و عملشان است. پس مقصود این است که این حرفها را هم میشود زد.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه دقت کنید، پس خدا همهجا حاضر نیست و مرادات او از برای همهکس واضح نیست، و تمام کسانی که از جانب خدای به حق آمدهاند انبیائند، پس راه انبیاء راه خداست باقی راهها راه شیطان است ماذا بعد الحق الّا الضلال همینکه توی راه انبیاء افتادی پس معلوم است خدا یک چیزی به انبیاء گفته که به ما نگفته و ما باید از انبیاء و از زبان ایشان بشنویم. پس حلالهایی که آنها گفتند ما نمیدانستیم حلال است حرامها همینطور، همینجوری که هر نبیی که آمد گفت ملک میآید از برای من، اوامر و نواهی را من برای شما میگویم. او باید به وحی حرف بزند و برای شما بگوید، حالا که اینجور شد پس ما هیچ حلال و حرامی را نمیدانیم، واللّه هیچ خیر خودمان را نمیدانیم هیچ شرّ خودمان را نمیدانیم حتی تجربههامان را. غافل مباشید، بسا کسی خیال کند به تجربه میتوان یکپاره منافع را به دست آورد و یکپاره مضرتها را دور کرد، مثل تجربههای اطباء که فلان غذا را تجربه کردیم خوب است میگویند برو بخور، یا ترکیب کردیم خربوزه را با عسل دیدیم سم است مخور، ما به تجربه یافتهایم که سم است پس شما مخورید. ملتفت باشید انشاءاللّه، میخواهم عرض کنم واللّه تمام این طبیبها و تمام خلق عقلهاشان را روی هم بریزند
«* دروس جلد 7 صفحه 115 *»
نمیدانند، یک تجربهِ اینقدری به دستشان نمیآید. تو نمیدانی این سمخوردن خیر است یا شر، هیچ طبیبی نمیداند، و تمام بشر اگر عقلشان را روی هم بریزند نمیدانند خوردن خربوزه خیر است یا شر؟ بله طعمش شیرین است راست است بدن را چاق میکند راست است، اما که گفته این خیر است؟ بلکه همین چاقی بدن باعث ناخوشی شود که تو را بکشد. و بسا زهری که میدانی سم است و نمیخوری، بسا صانع میداند اگر امروز از روی نادانی یا اشتباه تو بخوری و قی و اسهال کنی مزاجت بعد صحیح میشود و مرضهای بسیار از تو دور میشود.
انشاءاللّه ملتفت باشید چرت مزنید که مردمان بزرگ را گول زده، گفتهاند و نوشتهاند که یکی از ادلّه دلیل عقل است، و تمام اشتباهشان از اينجا است. فکر کن خدا میداند عواقب امور جمیع خلق را و بس، من نمیدانم عاقبت امرم به کجا ختم خواهد شد، پس امروز یک چیزی خوردم بالفعل شیرین بود و حظّ کردم و برای بدنم خوب بود من نمیدانم فردا چه اثر خواهد کرد. مَثَل متعارفی است میگویند به طور شوخی، فلان چیز حرام است میگویند ما چشیدیم خوردیم دیدیم حرامی چیزی نبود. مثلها را حکماء میتراشند و میاندازند در میان مردم برای اینکه مردم را بیدار کنند. شما فکر کنید ببینید البته حلوای گز خواه مال غیر باشد خواه مال خود انسان دهن را شیرین میکند، اما عاقبت را خدا میداند، میداند که اگر مال خودت است و میخوری عاقبتش خیر است و اگر مال غیر است حالا دهنت شیرین میشود، حالا بالفعل بسا ناخوشی را رفع میکند اما چه میدانی تأثیر این گز فردا چه خواهد شد؟ بلکه فردا محرقه گرفتی. هر سمی که هرکس استعمال میکند به جهت آنکه عاقبتش هلاککننده است سم شده، هیچ سمی به محض رؤیتش سم نیست، بعد از خوردن و چند ساعت گذشتن اثر میکند بعد بنا میکند بدن را خرابکردن و هلاککردن.
پس فکر کنید عرض میکنم خدا هرچه خیر بندگان بوده به بندگان گفته و بندگان خودشان خیر خود را نمیدانند، و آنچه شرّشان بوده به بندگان رسانیده و
«* دروس جلد 7 صفحه 116 *»
بندگان خودشان شرّ خود را نمیدانند جاهلند به عواقب امور خود. پس بسا شیرینی را میگویند نخورید و شخص میبیند طعمش شیرین است میگوید اینکه شیرین است چرا میگوید نخورید؟ و بسا تلخی را میگویند بخورید و شخص میبیند تلخ است تعجب میکند. لکن کارهای خدایی همهاش مثل کار طبیب است، ناخوش البته غذای ملایم ذائقهاش را میخواهد، اگر بد باشد برای او طبیب میگوید این غذایی که حظ میکنی و غش میکنی براش و التماس میکنی که به تو بدهند این سم است برای حالت تو، تو محرقه داری عسل سم است، و میرود دوای تلخ شور مهوِّع میآرد و با قاشق به زور میبینی ریخت به حلقت و تو هیچ میل نداری بخوری و طبیب میداند این خوب است و روز دیگر معلوم میشود خوبی آن، و حالا مهوِّع است.
جمیع اوامر خدا و نواهی خدا همینطور است عسی انتحبوا شیئاً و هو شرّ لکم و عسی انتکرهوا شیئاً و هو خیر لکم چهبسیاری که خیال میکنند فلانکار یا فلانچیز خوب است و آن شرّ است برای تو، و بسا خیال میکنی چیزی را که شرّ است و در واقع خیر تو در آن است. ببینید کدام شرّ است که ظاهراً از کشتهشدن شرّتر باشد؟ انسان اینهمه زحمت میکشد که زنده باشد. کدام شرّ از مرض و مردن بدتر است؟ یکدفعه میبینی میآید رسول خدا و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر میآیند و خیلی از آنها امر میکنند که بروید کشته شوید، مقدمات کشتهشدن هم دردکشیدن است آخرش هم کشته بشوید. شما هرچه میچشید این را میبینید خیری توش پیدا نیست همهاش زخم است درد است و آخرش کشتهشدن، حالا این را خدا خیر اسم گذارده و تو همهاش را شرّ میبینی، و تو استراحت را و راحت را و جنگنکردن را و حرف بد نشنیدن را و سایه خوابیدن را خیر میبینی، راحت میکنی بدنت هم چاق میشود و حالتت هم خوب میشود، و خدا میگوید این شرّ است.
باری، پس میخواهم عرض کنم واللّه چیزها را به تجربه مثل طبیب نمیشود به دست آورد. طبیب که تجربه به دست میآورد نهایت همین است که بدن را میتواند
«* دروس جلد 7 صفحه 117 *»
چاق کند نهایت دوایی برای نفع و ضرر بدن میداند. تو فکر کن انبیاء و اولیاء نیامدند برای همینکه شریعت را برای همین قرار بدهند که چیزی به کار ببر که برای بدنت نفع داشته باشد چیزی را به کار مبر که برای بدنت ضرر داشته باشد، ببین گاهی میگویند غذاش مده روزه بگیر بگذار لاغر بشود بگذار ناخوش شود. و اگر اینها را یاد گرفتید خیلی جاها خیلی چیزها که محل اشتباه مردم است راهش به دستتان میآید، که آیا امام میدانست در این سم هست و خورد یا نمیدانست؟ اگر میدانست خود را به مهلکه نمیانداخت. شما ملتفت باشید، پس بسا خدا چیزی را میداند سم است و حالی تو هم کرده که سم است و تو را امر میکند که بخور، وقتی میخوری اطاعت خدا را کردهای و اگر نخوری معصیت خدا کردهای. نوع اینجور چیزها راهش دستتان باشد. ابراهیم خواب میبیند اسماعیل را سر برید، و چون خواب و بیداری انبیاء حجت است و شیطان نه در بیداری نه در خواب گول نمیتواند بزند انبیاء را، اسماعیل را برد سرش را ببرد، کسی هم به زور وانداشت او را، لابد هم نشده بود سر پسری مثل اسماعیل را ببرد و اگر گوسفند هم نرسیده بود میبرید و هیچ باکش هم نبود به جهتی که به امر خدا بود، این دیگر قتل نفس اسمش نیست و اسماعیل هیچ کس را نکشته بود. و اگر کشته بود مثل این بود که تمام مردم را کشته باشد، و خدا قرار داده هرکس کسی را کشت، یک نفر را بکشد کانّه تمام روی زمین را کشته، و ابراهیم اسماعیل را برد که بکشد. و اگر گوسفند نرسیده بود او را کشته بود و هیچ قتل نفس هم نکرده بود و هیچ معصیت اسمش نیست طاعت است، کسی را هم نکشته بود که به عوض او او را بکشند، هیچ خونی در گردن او نبود. خضر میرسد به بچهای که هیچکس را نکشته هنوز مکلف نیست میگیرد خفهاش میکند، و این به امر خدا بود و در طاعت خدا کرد این کار را و هیچ قتل الناس جمیعاً هم نشده اطاعت خدا شده. و همینجور کارها را خضر دائم میکند همیشه اینجور بچهها را و زنها را میکشد و این خیر است و میکند.
باری، یکخورده ملتفت باشید انشاءاللّه و بدانید که ما هیچ خیرمان را نه به
«* دروس جلد 7 صفحه 118 *»
تجربه نه به علم نه به عقلِ خودمان هیچ راه نمیبریم، به جهت آنکه از عاقبت امور هیچ مطلع نیستیم ماکان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضی اللّه و رسوله امراً انیکون لهم الخیرة من امرهم پس چون هیچ خیرمان را و شرّمان را نمیدانستیم، و میدانیم این خدا خیرمان را خواسته که خیرها را بیان کرده شرّمان را نخواسته که بیان کرده، و میدانیم که هرکه خیر کند خدا بزرگتر نمیشود هرکه شرّ کند خدا از خدایی نمیافتد.
گـــر جملـــه کاینات کافــــر گردنـد بر دامــن کبریـــاش ننشینــد گرد
جمیع آنچه را خدا امر کرده خیرات خلق در آن بوده و جمیع آنچه را نهی کرده شرور خلق در آن بوده، و ما هیچ این خیرات و شرور را نمیدانیم از این جهت محتاج شدیم به ارسال رسل و انزال کتب.
حالا دقت کنید انشاءاللّه، اگر یک چیزی خیر ما باشد واقعاً باید یکجوری به ما برسانند آن خیر را که احتمال ضرر توش نباشد. ملتفت باشید که چه مطلبی است عرض میکنم و چقدر مسائل را حل میکند و چشم انسان را روشن میکند، صفحهای از علم را پیش پاتان میآرد، خیر یقینی را پیش میآرد. خدا دین یقینی را از بندگان خواسته، چراکه اگر یقین نداشته باشی که فلان چیز سم است یا نیست و بخوری، علم داشته باشی یا مظنه داشته باشی که سم است یا توهّم این بکنی که سم است و در واقع سم باشد و بخوری تو را هلاک خواهد کرد، خواه از روی علم باشد یا جهل یا عمد یا سهو. دقت کنید که این مسأله بسیار خوبی است برای فهم مسأله مظنه و ردّ آن به کار میآید. انشاءاللّه ملتفت باشید فکر کنید ببینید اگر کسی یا چیزی در خارج باشد و در واقع فی علم اللّه سم باشد لکن من به اشتباه خیال کنم جدوار است، اگر خوردم چون علم داشتم جدوار است آیا در بدن من اثر نخواهد کرد؟ چشمتان را وا کنید تمام اصولیین و اهل مظنه چشمشان کور بوده که ندیدهاند، ببینید حق را چطور میپوشانند از کسانی که باید پوشاند. چیزی را اگر در خارج سم است از روی نادانی بخوری میکشد از روی دانایی هم میکشد از روی شک هم بخوری میکشد از روی
«* دروس جلد 7 صفحه 119 *»
مظنه هم بخوری میکشد، دیگر شرطش این نیست که اگر من ندانم شراب است و بخورم آیا مست نمیکند؟ فلفل را ندانم و بخورم آیا گرم نمیکند؟ شراب را اگر کسی خواب هم باشد و نفهمد به حلقش بریزند یک ساعت دیگر مست میشود، کسی را گولش بزنند و به اسم چیز دیگر به خوردش بدهند خود به خود خوشش خواهد آمد و نمیداند شراب خورده. پس شراب را آنکه میداند و میخورد مست میشود، آنکه نمیداند و میخورد مست میشود، مظنه دارد مست میشود، اینها فریبتان ندهد.
پس اشیاء چون تأثیرات داشتند و خدا میخواست تأثیراتی که نفع توش هست به بندگانش برساند پس آمدند پیغمبران گفتند سموم چه جور چیزها است، دیگر هیچکس نمیدانست و خدا میدانست. باز جدوار چه چیز است هیچکس نمیدانست، به واسطه ملک به پیغمبران گفت که سم چه چیز است نباید استعمال کرد جدوار چه چیز است باید استعمال کرد. آنی که بد بود حرام اسمش شد، چیزهای خوب حلال اسمش شد، کارهای خوب اوامر اسمش شد کارهای بد نواهی اسمش شد. این خلق خودشان هیچ به تجربه نمیتوانند به دست بیارند نه خوبش را نه بدش را. و اشیاء در خارج صاحبان تأثیر بودند اگر چه از روی جهل استعمالشان میشد. باز اگر جهل که داشتند سموم در ابدان اثری نمیکرد یا ضرری در نفس انسان نمیکرد معاقَب نبودند طوری بود. و اگر بناش این بود ارسال رسل نمیکرد انزال کتب نمیکرد، مردم همینطور راه بروند دین هم نداشته باشند مثل حیوانات جوقه جوقه در بیابانها بگردند همینطور باشند حلال و حرام هم نداشته باشند. وقتی اینطور باشند دیگر رسول میخواهند چه کنند؟ پس معلوم است اشیاء مضر و نافع بوده و مردم نمیدانستند ضرر و نفع آنها را و خدا راضی نبود ضررها به ایشان برسد و نفعها به ایشان نرسد اینها را هم جاهل خلقشان کرده بود، از این جهت ارسال رسل کرد که نفعهای یقینی را بیابند و استعمال کنند ضررهای یقینی را آمدند بگویند اجتناب کنند. اگر این نفع یقینی نباشد و در واقع ضرری در آن باشد ما نمیتوانیم به آن برسیم و
«* دروس جلد 7 صفحه 120 *»
از روی جهل به هلاکت میافتیم. اگر این ضرر یقینی نباشد و در واقع نفع ما باشد ما از روی جهل از نفعی که داریم دوری کردهایم. این است که پیغمبران آمدند برای اینکه اینها را به ما بگویند، پیغمبر آمد در میان شما و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به جهنم و دور کند از بهشت مگر اینکه از برای شما گفت، و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به بهشت و دور کند از جهنم مگر اینکه از برای شما گفته، جمیع جزئیات را هم گفته. و تمام انبیاء کارشان این است، حالا دیگر انبیاء را ببینید چقدر علم باید داشته باشند، هر نبیی که میآید میان هر امتی باید نماند چیزی در میان آن امت که نزدیک کند آنها را به بهشت و دور کند آنها را از جهنم مگر اینکه آن نبی همه آنها را باید بگوید، و باید در میان آن امت نماند چیزی که آنها را نزدیک کند به آتش و دور کند آنها را از بهشت مگر اینکه آنها را از آن نهی کند. حالا ببینید این چقدر علم میخواهد! این علم را واللّه بشر نمیتواند حفظ کند اگرچه منافع و مضار یک نفر باشد، دیگر اگر دو نفر باشد چقدر علم میخواهد ده نفر باشد چقدر علم میخواهد صد نفر باشد چقدر علم میخواهد هزار نفر باشد چقدر علم میخواهد؟ همچنین نبی مبعوث بر صدهزار نفر چقدر علم میخواهد یا نبی مبعوث بر اهل مملکتی باشد؟ آنها که بر صد نفر مبعوثند باید خیر و شر آنها را راه ببرند. اگر موسی است بر تمام روی زمین مبعوث است باید خیر و شر همه را بداند. یک کسی دیگر پیدا میشود مثل پیغمبر آخرالزمان است که وقتی میآید خبر میدهد که تا روز قیامت کسی نخواهد آمد که پیغمبر باشد، حلال من حلال است تا روز قیامت حرام من حرام است تا روز قیامت، و شریعت من نسخ نخواهد شد. پس از آنوقتی که آمده هرچه به بهشت نزدیک میکند مردم را و از آتش دور میکند آنها را فرمایش کرده، و هرچه به جهنم نزدیک میکند مردم را و از بهشت دور میکند مردم را فرمایش کرده. حالا جمیع این امرها و نهیها را آیا میشود به یک انسانی بسپارند؟ فرضاً هم بسپارند آیا میتواند فراموش نکند؟ محال است.
و از اینها ملتفت باشید این را که اگرچه غصب خلافت را کردند و ابوبکر را
«* دروس جلد 7 صفحه 121 *»
خلیفه کردند، چه فایده؟ حالا ابوبکر را اجماع کنند همه مردم که خلیفه باشد این عالم نمیشود به جمیع منافع، عالم نمیشود به جمیع مضار. حالا اجماع هم کردیم و روی منبرش هم کردیم، باز هم همینجوری که پیر خرفشده بود هست همان خری که بود هست و هیچ نمیدانست، روی منبر هم که رفت باز خرف بود باز خر بود و هیچ نمیدانست. به اجماع نمیتوان اختیار کرد کسی را که فلانکس عالم ما باشد، اگر کسی عالم هست هست اگر نیست نیست. همینطوری که به اجماع نمیشود پیغمبری اختیار کرد، چراکه پیغمبر آن است که خدا میفرستد و وحی میکند به او، و به اجماع نمیشود کسی پیغمبر شود و به اجماع نمیشود جن جبرئیل بشود و نازل بشود، جن خبر از وحی خدا ندارد.
پس بدانید که تمام احکام در پیش انبیاء است، و نبی ما9 نبی آخرالزمان است، و تمام دینهای پیش را برداشت عمداً و برانداخت عمداً و دین خود را آورد و تا روز قیامت حلال و حرام و واجب و مستحب و مکروه و مباح قرار داد. حالا دیگر کسی بخواهد مباحش را تغییر بدهد حکم بغیر ماانزل اللّه کرده، کسی بخواهد مستحبش را تغییر بدهد و واجب و مستحب و حلال و حرامش را تغییر بدهد یکی از احکام خمسه را به غیر از آن جوری که پیغمبر به طور یقین آورده بخواهد تغییر بدهد و بر خلاف آن جور حکم کند حکم بغیر ما انزل اللّه است و من لمیحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الکافرون هرکس حکم بغیر ما انزل اللّه کند کافر است. پس خدا دینی قرار داده و آن دینش را به دست رسول خود سپرده، نمیشود به دست کسی دیگر داد، نمیشد کسی را که جاهل است رسولش کنند اللّه اعلم حیث یجعل رسالته هرکس قابل است علم دارد فضل دارد متصل به مبدأ است او را نبی میکنند نه یک فعله تونتاب بیشعوری را بیارند نبی کنند. پس خدا ابا کرده که تمام شریعت را به همه بیاموزاند، پیغمبر میتواند قابل وحیها باشد و بس، و بعد کسی را که این پیغمبر میداند حفظ وحیهاش را میتواند بکند دین را به او میسپارد. همینجوری که تصریح فرمودند در
«* دروس جلد 7 صفحه 122 *»
وقت ارتحال رفتند روی منبر و فرمودند حلال خدا بیش از آن است که من بگویم و شما بشنوید، تا روز قیامت من کار دارم به مردم حلال و حرام دارم، اولاً نمیشود همه را من بگویم بعد شما نمیتوانید همه را حفظ کنید که همه از یادتان نرود، چون چنین است پس من خلیفه قرار میدهم و آنچه باید باشد تا روز قیامت همه را به او میسپارم شما دست به دامن او بزنید و آنچه میخواهید از او بگیرید. این بود که امیرالمؤمنین را نصب کرد. همچنین امیرالمؤمنین نمیشد تمام آنچه هست بگوید برای مردم، اگر هم میگفت این مردم نمیتوانستند حفظش کنند، این خلق نمیشود سهو و نسیان و خطا نداشته باشند حفظ نمیتوانند بکنند، این بود که امیرالمؤمنین سپرد به امام حسن، میدانست او میتواند یاد بگیرد و فراموش نکند سهو نکند خطا نکند. به همینطور باز امام حسن میخواست به کسی دیگر بسپارد دین خدا را نمیشد، اول حفظش را نمیتوانستند بکنند بعد نمیتوانستند فراموش نکنند، به امام حسین سپرد. همینطور امام حسین به امام زینالعابدین و او به امام بعد از خود.
پس واللّه حفظ تمام شرایع را چه در یک عصر چه تا روز قیامت، نمیشود سپرد به این جور آدمها به این جنس از خلق، بلکه باید سپرده باشد در نزد امام زمان. الآن جمیع شرایع پیش امام زمان سپرده شده و اوست متصرف و به هرکه باید برساند میرساند. پس نگاه کن ببین هرچه را آوردهاند عمداً آوردهاند، هرچه نیامده عمداً نیامده به زور پیداش نمیشود کرد. پس هرکس بیارد چیز تازهای که نیامده بدعت است. پس هیچکس نیست که آنچه را پیغمبر آورده است چنان سینه وسیعی داشته باشد که آنها همه جا بشود در آن، آن سینه وسیعی که تمام قرآن در آن جا میشود آن سینه سینه امیرالمؤمنین است، به غیر از سینه امام در هیچ سینهای دیگر نمیگنجد. و در دایره شیعه واللّه نمیشود و محال است پیدا شود کسی که تمام وحی را بتواند ضبط کند، لکن کار را اینجور قرار دادند که روایات را در کتبی چند نوشتند به اندازهای که در هر زمان ضرور بود و آوردند پیششان و به آنها رسانیدند. حالا آنچه در
«* دروس جلد 7 صفحه 123 *»
کتب هست بعضی از امورش منتشر شده و به عوام رسیده، آنچه به عوام رسیده تکلیف عوام است، و آنچه پیش خواص بوده آن تکلیف عوام نبوده که به آنها نرسیده است.
پس امور ادیان از این دو قسم بیرون نیست یکپاره امرها هست که عوامالناس هم مکلفند به آن، یکپاره امور هست مخصوص علماء است آنها البته پیش عوام نیامده است. آنی که سرریز کرده و تا پیش عوام آمده و به همه رسیده، جمیع علماء و عوام باید تمام آن امر را بگیرند. پس اگر از خدا یک امر یقینی که وحی منزل باشد از زبان پیغمبر باشد از زبان جبرئیل باشد از زبان خدا باشد به علم یقینی بتّی جزمی اگر به عوام نرسیده باشد و همه سپرده شده باشد پیش اهل عمایم، و حال آنکه صاحبان عمایم بعضی تکفیر بعض را میکنند، ملّاهای اسلام تکفیر میکنند ملّاهای یهود را ملّاهای یهود تکفیر میکنند ملّاهای اهل اسلام را، خدا اگر همچو امری را نرسانده بود حجت او تمام نبود. باز ملّاها اگر تمامشان یکجور حرف میزدند آنوقت به عوام میگفتند تقلید علماء کنید و علماء هم خلاف نداشتند یکجوری میشد تصویرش بکنی، خلاف نداشتند علماء و عوام هم تقلید آنها را میکردند. اما حالا که میبینی رؤساء با هم خلاف دارند رؤسای یهود هستند و شاگرد دارند و درسی میخوانند و اسمی از موسی میبرند و تکفیر میکنند اهل اسلام را، همچنین اهل اسلام رؤساء دارند و رؤساء شاگرد دارند و درس میخوانند و آنها هم تکفیر میکنند رؤسای یهود را، حالا عوام چه میدانند که اطاعت کدام را بکنند، تقلید از کدام بکنند؟ پس عوام یهود نجات دارند به اعتقاد شما یا عوام اهل اسلام؟
پس فکر کنید ببینید اگر عوام هیچ ندانند و بناشان این باشد که هرچه علمای ما بگویند از آنها قبول کنیم؛ ملتفت باشید یکخورده بیدار کنید خود را، ببینید اگر قول رؤساء باید مطاع باشد و پیش خود عوام میزانی نباشد که به آن میزان سنجیده شود هر حق و باطلی، پس باید عوام هر طایفهای مثاب باشند معاقب نباشند در
«* دروس جلد 7 صفحه 124 *»
اطاعت ملّاهاشان. پس عوام یهود باید مثاب باشند بگویند ملّاها بهتر فهمیدهاند که دین اسلام را قبول نکردهاند، و عوام که پیغمبر را وازدند نمیدانستند پیغمبر حق میگوید، به جهتی که ملّاهاشان وازدند اینها هم وامیزنند و لعن پیغمبر میکنند. و واقعاً لعن میکنند به جهتی که پیغمبر آمده ادعاش این است که من آمدهام که دین یهود را بردارم، البته کسی که دین کسی را میخواهد بردارد با او عداوت خیلی دارند، چنانکه به او کذّاب گفتند سحّار گفتند دروغگو گفتند. پس ملّاهای یهود به عوام گفتند که لعن کنید به پیغمبری که آمده و میخواهد دین شما را بر هم بزند، آنها هم لعن کردند. حالا آیا این دین خداست که ارسال رسل و انزال کتب شده برای اینکه لعن کنند پیغمبر آخرالزمان را؟ همچنین عوام امت عیسی بروند پیش ملّاهاشان و ملّاهاشان به آنها بگویند بابا اهل اسلام باطلند به جهت آنکه محمّد آمده و دشمن عیسی است و دشمن دین عیسی است شما لعن کنید او را و تبری کنید از او اطاعت او را نکنید، و اینها عداوت کنند با او.
فکر کنید ببینید دین خدا هیچوقت اینجور بوده است؟ وقتی درست فکر کنید از روی بصیرت، میآیید میبینید که لامحاله در پیش عوام باید چیزهایی باشد که از روی تحقیق بی آنکه تقلید از کسی کنند بفهمند ملّاهای یهود باطلند. هر مجتهدی هم اول درس میخواند بعد مجتهد میشود، هر بابصیرتی اول درس میخواند بعد بصیرت پیدا میکند. پس عوام میتوانند بفهمند که ملّاهای یهودیها میدانند پیغمبر آخرالزمان برحق است و انکار میکنند، و هم ملّاهاشان کافرند و هم عوامشان کافرند، عوامشان هم میدانند ملّاهاشان بیدینند.
باز این عرضها را که میکنم همهجا میتوانم بگویم. واللّه اگر مبتلا شوم میان یهودیها در یهودیها گیر بیایم، جوری درس میتوانم بدهم که نتوانند وازنند. به یهودی میگویم بگو ببینم بعضی از مردم آیا انکار موسی را کردند و بعضی نکردند؟ لامحاله خواهد گفت که بودند بعضی که انکار کردند و بعضی انکار نکردند. میگویم
«* دروس جلد 7 صفحه 125 *»
آنها هم آیا رئیس داشتند مرؤس داشتند عالم داشتند عامی داشتند؟ میگوید بله. میگویم آیا آن ملّاهایی که انکار کردند امر موسی را میدانستند از جانب خداست یا بر شک بودند؟ اگر بر شک بودند که نمیدانستهاند تقصیری نداشتهاند، پس آن کسانی که تابع آن ملّاها شدهاند میدانستهاند که ملّاهاشان از روی غرض و مرض انکار موسی را کردهاند یا نمیدانستهاند؟ اگر نمیدانستهاند پس مردمان بدی نبودهاند جاهل بودهاند، موسای شما معلوم است قوت نداشته که دین خدا را واضح کند. و نمیتوانی بگویی توی یهود که موسی دین خدا را واضح نکرد و محل شک قرار داد از این جهت مردم چون در شک و شبهه بودند ایمان به موسی نیاوردند. و موسایی که نتواند دین خدا را واضح کند روشن کند به طوری که نتوانند انکارش کنند چنین موسایی موسی نیست. دقت کنید چشمتان را واکنید، این پستا واللّه تا پیش پاتان میآید.
پس عرض میکنم تمام پیغمبران خدا دین خدا را واضح کردهاند. در هر دین و مذهبی اگرچه خودشان هم بابصیرت نباشند وقتی میگویی دین خدا را واضح نکردهاند این حرف را وامیزنند. پس حجج الهیه در تمام زمانها که بودند اینقدر خدا قوت و علم و فضل به آنها داد که توانستند آن دینی را که داشتند ثابتش کنند که حق است، و آن را ثابت کردند امر خدا را واضح کردند حجت خدا را بالغ کردند آنقدری که خدا راضی شد. به جهت اینکه اگر دین خدا در زمان نبیّی یا وصی نبیّی مخفی باشد و مردم متحیر باشند، مردم حجت دارند بر خدا که ما نمیدانستیم دین تو کجا بود که ما بگیریم، حلالت کجا بود که ما بگیریم حرامت کجا بود، نمیدانستیم حقّت کجا بود که ما برویم آنجا دست به دامنش بزنیم، نمیدانستیم باطل کجا است که از آن دوری کنیم، پس تو چون واضح نکرده بودی آشکار نکرده بودی ما متحیر ماندیم سرگردان ماندیم. و اگر جایز است که در یک عصری در یک مکانی دین خدا واضح نباشد بیّن نباشد آشکار نباشد، در دو عصر هم جایز است، اگر چنین بود واللّه خدا ارسال رسل نمیکرد درش را بسته بود.
«* دروس جلد 7 صفحه 126 *»
پس دین خدا در جمیع اعصار در نزد عوام و علماء واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده. حالا عالمی را میبینی کسی را میبینی که اتفاق مندیل سرش گذاشته و میگوید دین خدا واضح نیست، تو بدان که هنوز خدا نشناخته. خدایی که دینش واضح نیست شیطان است آمده اغوا کرده تو را. پس اگر ملّا بگوید دین خدا واضح نیست، عالم نیست دین ندارد، عامی بگوید دین ندارد تقلید پدر و مادرش را کرده، دینی داشتهاند اما دین خدا نبوده دین خدا را راه نبردهاند. پس دین خدا در هر زمانی برای عامی برای عالم برای حکیم و برای بالاتر و پایینتر واضح و بیّن و آشکار است. فکر کنید که این مطلبی است که از پیش جبرئیل گرفته میآید تا پیش شما. وقتی به جبرئیل میگویند برو وحی ببر پیش فلان پیغمبر، به طور یقین میرود، میداند کجا است و میرود پیش آن پیغمبر. همچنین آن پیغمبر میداند به طور یقین که این جبرئیل است و از جانب خدا آمده است، امت یقین دارند به آن پیغمبر که از جانب خدا آمده.
دیگر اگر بخواهند بعد از آنکه یقین دارند انکار کنند میکنند، چنانکه فرموده و جحدوا بها واستیقنتها انفسهم یقین داشته باشند که از جانب خدا آمده است و معذلک بگویند قبول نداریم، این هم همیشه واقع شده. آدم آمد چنین کسان پیدا شدند و چنین چیزها گفتند، نوح آمد دعوت کرد بسیاری دعوت او را قبول نکردند گفتند دروغ میگویی و میدانستند راست میگوید، ابراهیم آمد دعوت کرد بسیاری دعوت او را قبول نکردند و گفتند دروغ میگویی و میدانستند راست میگوید، موسی آمد جمع کثیری گفتند ساحری گفتند انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر اما واللّه همان فرعون و همه میدانستند ساحر نیست و نبی است و از جانب خداست و الّا حجت خدا تمام نیست، و همچنین عیسی بر همین نسق آنجور کارها که کرد گفتند سحر مستمر است مثل سحر پیشینیان است و واللّه میدانستند سحر نیست و اساطیر اولین نیست و دانستند و عمداً کافر شدند. همینجور واللّه پیغمبر آمد و جمیع یهود و
«* دروس جلد 7 صفحه 127 *»
نصاری و تمام غیر مستضعفینشان آنهایی که تکلیف به آنها تعلق گرفته بود واللّه تمامشان میشناختند پیغمبر را و خوب هم میشناختند یعرفونه کما یعرفون ابناءهم همچو امر واضح بیّن آشکاری بوده، و اینقدر گفته بودند موسی و عیسی و موعظهها کرده بودند و توی کتابهاشان نوشته بودند که تمام عوام و علمای امت آنها میدانستند که پیغمبر بر چه شکل است بر چه قد و قامت است از کدام طایفه است از عرب است از قریش است از مکه است، و آمد چنین شخصی مطابق با آنچه خبر داشتند و به آنها خبر داده بودند و میشناختند او را چنانکه ابناء خود را میشناختند. هرچه مشتبه شود بر انسان، بچه خودش مشتبه نمیشود، بچه گوسفند بر گوسفند مشتبه نمیشود، یکجور جبلّتی خدا قرار داده در طبیعت خلق که بچههاشان را خیلی از حیوانات به بو و به صدا تمیز میدهند، لکن باز اسب بسا مشتبه به اسب بشود مرغ به مرغ بسا مشتبه بشود، لکن بچه انسان که از وقتی سرش بیرون آمده توی دامن مادر و پدر پرورش یافته و بزرگ شده، صدا که میدهد میداند بچه خودش است. پس بچهها معروفترین معروفین هستند، از این جهت خدا تعبیر آورده که آنها پیغمبر را شناخته بودند چنانکه بچههاشان را میشناختند. و واللّه باز من عرض میکنم که بهتر شناختند پیغمبر را از آن جوری که بچههاشان را میشناختند، چراکه بچهشان را اگر نمیشناختند دینشان خراب نمیشد، و اگر پیغمبر را نمیشناختند دین نداشتند و خدا میخواست دین داشته باشند پس بهتر میشناختند پیغمبر را. همینجور اگر میآیی تا پیش پات واللّه دین داری، نمیآیی بدان متحیری و سرگردانی.
پس دین خدا واللّه در جمیع عصرها و مکانها و زمانها واضحتر و بیّنتر و آشکارتر از همه چیز بوده. راستش معلوم است، باطل و دروغش معلوم است، راست نمیشود برداشته شود، باطل نمیشود برداشته شود. هرکس ادعا کند که معلوم من نشد که کی راست میگوید کی دروغ؟ واللّه این دروغش از همه دروغها واضحتر
«* دروس جلد 7 صفحه 128 *»
است و رسواتر، از دروغ فالگیرها واضحتر است. راستش از جمیع راستها محکمتر است و هیچ خفائی در آن نیست، به جهتی که بر خداست دینش را واضح کند. آیا میشود واضح نکرده باشد و تقصیر کرده باشد و حق به جانب ما باشد؟ نمیشود محال است.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 129 *»
درس هشتم
(شنبه 5 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 130 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
این خدایی که خلق را خلق کرده؛ انشاءاللّه ملتفت باشید یکخورده چرت نزنید غافل مباشید، و میبینید چقدر غافلند مردم. خدایی که پیغمبران را فرستاده دیده نمیشود و مردم نمیتوانند او را ببینند حتی پیغمبران، خدایی است که لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر هیچکس او را نمیبیند و چون دیده نمیشد یک کسی را فرستاد که دیده شود. پس چون خدا خودش دیده نمیشد و کار هم به دست خلق خود داشت، خیرشان را میخواست به آنها بگوید و شرشان را، و راه و چاه را میخواست بیان کند، هلاکت و نجات را، راه راست را و چپ را میخواست به ایشان بگوید؛ چون خودش دیده نمیشد از این جهت پیغمبران فرستاد. پس آمدن پیغمبران دلیل این است که دیده نمیشود. و همچنین مرادات خودش را ما
«* دروس جلد 7 صفحه 131 *»
نمیدانستیم، خیر و شر خود را و اراده او را که ما چطور حرکت کنیم نمیدانستیم، از این جهت پیغمبران فرستاد. پس قول او را از زبان پیغمبران میتوان شنید، از جایی دیگر نمیشود شنید. آنچه خدا خواسته همینهایی است که از زبان پیغمبران بیرون آمده و امر کردهاند، آنچه را نخواسته همان چیزهایی است که از زبان پیغمبران نهی کردهاند.
خیال هم نکنید این عرضها عرضهای ظاهری است و تو داخل عالم اسراری. واللّه تمام اسرار توی همین ظاهر است که میگویم، اگر اهل سرّی بدان سرّ میگویم. واللّه هیچ باطنی خدا خلق نکرده مگر در این ظاهر گذاشته، هیچ سرّی نیست مگر اینکه امرش ظاهر است واضح است. آن سرّی که کسی نمیداند آن تکلیف مردم نیست خدا هم نخواسته بدانند. اگر از عالم سرّی فکر کن در همین الفاظ ظاهری بدانکه همه سرّها را در قرآن گذاردهاند و همه را گفتهاند.
پس ملتفت باش انشاءاللّه، پس پیغمبران خلیفههای خدا هستند، دیگر گاهی میگویی خلیفه خدایند گاهی میگویی جانشین خدایند گاهی میگویی قائممقام خدایند اقامه مقامه فی سایر عوالمه فی الاداء. دیگر فکر کنید انشاءاللّه همین مطلبی را که عرض میکنم فراموش نکنید. وقتی حضرت امیر به طور استدلال فرمایش میکند که چون خدا لاتدرکه الابصار بود، فکر نمیتوانست برود پیش خدا چشمها نمیتوانست او را ببیند، کار هم دست خلقش داشت، از این جهت اقامه مقامه فی سائر عوالمه فی الاداء پس پیغمبر را واداشت آنجایی که خودش میخواست بایستد، و هرچه میخواست به مردم بگوید واداشت که پیغمبر بگوید و گفت. حتی پیغمبر آخرالزمان خدا را نمیبیند، اصلش خدا از جنس خلق نیست پس دیدنی نیست. چون کسی خدا را نمیدید پیغمبران فرستاد، اینها جانشینان اویند قائممقام اویند رسول اویند اسم اویند صفت اویند ظهور اویند. هرچه تو اهل سرّ باشی همه سرّها توی اینها ریخته شده.
«* دروس جلد 7 صفحه 132 *»
پس همین آمدن پیغمبران دلیل است که خدا خودش نمیآید در میان خلق، و واللّه آمدنشان آمدن خداست خدا همینجور میآید میان خلق. میخواهی صدای خدا را بشنوی پیغمبر که اذان میگوید خداست که صدای او بلند شده، پیغمبر که امری میکند خدا امر کرده نهی میکند خدا نهی کرده، صلح میکند خدا صلح کرده جنگ میکند خدا جنگ کرده، وهکذا قرض میدهی به پیغمبر به خدا قرض دادهای، نصرت به پیغمبر میکنی نصرت خدا کردهای ان تنصروا اللّه ینصرکم نصرت به پیغمبر که میکنی نصرت خدا کردهای، خدا هم نصرت تو را میکند یعنی همان پیغمبر نصرت تو را میکند. پس این خدا خدایی است که قائممقام قرار داده برای خود اذ کان لاتدرکه الابصار و لاتحویه خواطر الافکار و لاتمثله غوامض الظنون فی الاسرار لا اله الّا اللّه الملک الجبار.
حالا دیگر فکر کنید انشاءاللّه، یکپاره حرفها را عمداً عرض میکنم که شما از روی بصیرت بیزرنگی بی آنکه حقی را بخواهید زورکی اثبات کنید یا باطلی را بخواهید زورکی وازنید به دستتان بیاید، به زرنگی نباشد زورکی نباشد بلکه امر واقع را همانطوری که هست در خارج همانطور بفهمید. خدا کمکی نمیخواهد، تو میخواهی کمک به خدا کنی خدا هرچه را پیشت آورد تو حاشا مکن، وقتی ابلاغ حجت کرد دلیل و برهان آورد راست گفت تو خیلی آدم خوبی باشی تکذیب مکن او را.
دقت کنید، این خدا تمام امورش خواه امرهای ظاهری باشد خواه باطنی خواه امرهای اعتقادی باشد خواه عملی خواه بزرگ خواه کوچک، هرچه امر این خداست باید واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، با هرکس کار دارد باید به او بگوید، اگر با کسی کاری داشته باشد و به او نگفته باشد او خبر ندارد که کار دارد. باز خدا خودش نمیآید به کسی بگوید من با تو کار دارم، پیغمبران آمدند گفتند خدا چنین خواسته. پس به قول مطلق عرض میکنم که هرکس را تکلیف کردهاند کائناً ما کان بالغاً ما بلغ
«* دروس جلد 7 صفحه 133 *»
به او گفتهاند، و خدا گفته من چنین کاری از شماها میخواهم، مرو به پشت بخواب که من داخل آدم نیستم که خدا با من حرف بزند، اگر داخل آدم نبودی خدا تکلیفت هم نکرده بود که دین داشته باش. پس بدانید انشاءاللّه که هرکس محل تکلیف واقع شده یعنی دیوانه نباشد که تنبانش را به سرش بپیچد توی بازار برود، بچه نباشد که هرچه حرفش بزنی نفهمد، پیر خرفشده نباشد، مستضعف نباشد، هرکس تکلیف به او تعلق گرفت بدانید خدا با او کار داشته و کارش را به او گفته. پس خوب دقت کنید آنچه از جانب خداست جمیعش نسبت به جمیع مکلفین باید واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، هیچ راه خطائی خلافی حتی سهوی نسیانی توش نباشد.
خدا هیچ فراموش نمیکند. از پیش خدا بگیر بیا خیلی مطالب پوستکنده به دستت میآید. دیگر فلان پیغمبر شاید فراموش کرده باشد، خدا که فراموش نمیکند. یا جایز است پیغمبر سهو هم بکند، شاید آخوندی اشتباهی کرده باشد نوشته باشد، تو اشتباه مکن، این خدا فراموشکار نیست غافل نیست، از کارهایی که بندگانش میکنند گمان مکن خدا غافل است، خدایی که نمیداند بندگانش چه میکنند خدا نیست، اگر همچو خدایی اعتقاد کردهای که تو توی دلت کارها میکنی و آن خبر ندارد و از خطرات قلب تو مطلع نیست این خدا را مپرست لعنش هم بکن که خدا نیست، خدا جمیع خطرات قلبیه و کارهای ظاهر و باطن و جمیع حرکات و سکنات را او باید خلق کند که باشد، اگر او خبر ندارد پس این از کجا پیدا شده؟
پس عرض میکنم خدا هرچه را از هر مکلفی خواسته لامحاله به او گفته. انبیاء آمدند مردم را دعوت کردند، فکر کنید و ببینید که از کجا میگیرم پایین میآیم، و ضرورت است که میخواهم اثبات کنم و عرض میکنم واللّه دلیلی محکمتر از این ضرورت خدا خلق نکرده تا حالا، و اگر راهش به دستت آمد تو هم قسم میخوری که خلق نکرده و قسم هم خواهی خورد که بعد از این هم خلق نخواهد کرد. فکر کنید ببینید آیا پیغمبران آمدند دعوت کردند حکماء را، با علماء کار نداشتند؟ آیا دعوت
«* دروس جلد 7 صفحه 134 *»
کردند علماء را با عوام دیگر کار نداشتند؟ ببینید تماماً آمدند دعوت کردند تمام مردم را، اول دلیل آوردند برهان آوردند خارق عادات آوردند همه مردم آن خارق عادات را دیدند پیغمبریشان را اثبات کردند، آنهایی که اطاعت نکردند آنها را شمشیر کشیدند با آنها جنگ کردند گرفتند زدند بستند اسیر کردند خراب کردند، زن بردند بچه بردند بزرگ کشتند کوچک کشتند خانهها خراب کردند. پس دعوت انبیاء دعوت عام است دعوت خاص ندارند.
اما این عمومش را فکر کنید یک پیغمبری است عموم دعوتش نسبت به مائة الف او یزیدون است، یک پیغمبری است عموم دعوتش به قدری است که در عصر خودش هستند مثل نوح که تا بود دعوتش عام بود مثل موسی که دعوتش عام بود مثل عیسی که دعوتش عام بود لکن دعوتشان در عصر خودشان بود، پیغمبری مثل پیغمبر آخرالزمان که دعوتش چنان عمومی دارد که تا روز قیامت خبر داده که پیغمبری نمیآید و در شرعش هم اینجور قرار داده که اگر کسی برخاست و گفت اسمم «لا» است و پیغمبر که گفته لا نبی بعدی خبر داده که من میآیم پس من نبی هستم بعد از او، در شرعش چنین قرار داده که هرکس چنین ادعایی کند این را باید از سگ نجستر بدانند به جهتی که خلاف ضرورت کرده.
پس هر پیغمبری که بنای دعوت را گذارد هر حجتی که بنای دعوت را گذارد به طور عموم دعوت خود را رسانید، به طوری که پیش علماء و پیش حکماء و پیش عوام همه رسید که اول پیغمبر حجت خداست، بعد وصی پیغمبر حجت خداست، بعد روات حجت خدا هستند به جهت روایتی که میکنند، حتی آنکه اگر کسی یک حرف را بگوید پیغمبر گفته به همینقدر حجت خداست و باید قبول کرد، میفرمایند من عرف شیئاً من احکامنا و اگر کسی وازد گفته پیغمبر دروغ گفته، اگر کسی بفهمد حرفی را که راست است و بگوید این راست را پیغمبر نگفته این از دین خدا نیست، انسان مشرک میشود کافر میشود.
«* دروس جلد 7 صفحه 135 *»
خلاصه، انشاءاللّه ملتفت باشید عرض میکنم معقول نیست امر این خدایی که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر فرستاده، دیگر اوصیا چقدر بودند واللّه اگر کسی تعمق کند نمیتواند بشمارد، و نه این است که هر پیغمبری یک وصی داشت بلکه اوصیا متعدد بودند، دیگر هر وصیی چند راوی داشت، چند عالم و چند حکیم بودهاند در عصر هر پیغمبری؟ بیش از آن است که بتوان شمرد. پس این خدایی که اینهمه پیغمبر فرستاده ممکن نیست امری را به کسی نگوید و از آنکس خواسته باشد، این کاری است بیحاصل لغو ظلم ستم. من در دلم قصدی بکنم و بدانم تو نمیدانی آنوقت توی کلّه تو بزنم که با وجودی که میدانستم تو قصد مرا نمیدانی معذلک چرا آن کار را نکردی؟ چرا ندانستی چرا فال نگرفتی؟ و فال هم تعلیمت نکردم، چرا خواب ندیدی؟ و نگفته بودم خواب ببین. ظلمی از این بدتر نمیشود.
پس امر خداوند عالم ــ عرض کردهام مکرر ــ امری است واضح بیّن آشکار، با یکی حرف دارد با همان یکی حرف میزند جبرئیل میفرستد پیش همان یکی، با دو تا کار دارد جبرئیل را پیش دو تا میفرستد، پیغمبری است مبعوث است بر چهل خانه، میفرستدش پیش آنها با آنها حرف میزند، مبعوث است بر مائة الف او یزیدون میفرستدش پیش آنها. معقول نیست امر خدایی امری باشد مخفی و این امر را کسی نداند و این سرّ را کسی نداند، و باید رفت و خواب دید یا باید فال گرفت و آن را به دست آورد.
دیگر دقت کنید انشاءاللّه، باز عرض میخواهم بکنم ملتفت باشید باز خدا اگر امری را بخواهد که تو از راه خواب آن امر را پیدا کنی، باز او پیش میافتد باز از زبان پیغمبران به تو میگوید برو امشب خواب ببین، از راه فال بخواهد به تو بگوید از زبان پیغمبران به تو میگوید تسبیح را بردار طاق و جفت کن. ممکن نیست این خدا دستورالعمل به خلق ندهد آنوقت تکلیف کند که فلان کن. پس امر این خدا امر واضحی بیّنی آشکاری همیشه بوده و همیشه خواهد بود، و آن امر ظاهر واضح بیّن
«* دروس جلد 7 صفحه 136 *»
بیشک و شبهه امری است که به همه مکلفین رسیده، پس نیست کسی که نداند این را، و چنین امر اسمش امر مسلّمی است، اصطلاح شده ضرورت به آن میگویند اتفاق کل به آن میگویند. پس امری که از جانب خداست و تعلق دارد به تمام خلق آن امر را همه خلق راه میبرند، آنچه همه خلق راه نمیبرند تکلیف تمام خلق نبوده. به تمام خلق نگفتهاند پیغمبر باشید، به تمام خلق نگفتهاند وصی پیغمبر باشید، به تمام خلق نگفتهاند طبیب باشید به تمام خلق نگفتهاند منجم باشید حکیم باشید، به تمام خلق نگفتهاند مجتهد باشید عالم باشید فقیه باشید، اما به تمام خلق گفتهاند دین داشته باشید مذهب داشته باشید، دین را از همه خواستهاند. و این ضروریات حجت خداست بر خلق چه حالا چه بعد از این، اگر بخواهی نلغزی در دین و مذهب نگاه دار ضروریات را. و اینها را که اصرار میکنم از راه نصیحت است و دوستی است.
واللّه وقتی بنشینی و بنای فکر را بگذاری خواهی دانست هیچکس از دین حقی خارج نشده مگر اینکه از ضروریات خارج شده، تمام اهل باطل از عصر آدم تا حالا تا بعد از این هرکه از دین خارج میشود، تا خارج نشود از یک مسألهای که یقیناً از دین است، خارج نمیشود از دین. پس هرکس نجات یافت به گرفتن این ضروریات نجات یافت، هرکس گمراه شد به مخالفت یکی از این ضروریات گمراه شد. وقتی بنای دقت را گذاردی خواهی دانست هیچ ملحدی هیچ بابی هیچ نابابی هیچیک از این فرقههای مختلف که در اسلام هستند هیچیک خارج از دین نشدهاند مگر به تخلف یکی از این ضروریات. و هفتاد و دو فرقهای که در اسلام پیدا شدهاند و باطلند هیچکدام باطل نشدهاند مگر به تخلف یکی از این ضروریات. و تمام این هفتاد و دو فرقه باطلند و یک فرقه دیگر اهل نجاتند، و این حدیث را تمام این هفتاد و سه فرقه میخوانند و نوع حرف محل اتفاق کل مسلمانان است. پس آن هفتاد و دو فرقهای که از دین خارج شدهاند فکر کن ببین آیا همه تمام اسلام را انکار کردهاند و خارج شدهاند؟ نه، تمام اسلام را انکار نکردهاند. تمام ملحدین و تمام بیدینها تمام دین را
«* دروس جلد 7 صفحه 137 *»
انکار نمیکنند و نمیتوانند انکار کنند، اگر تمام دین را انکار کنند نمیتوانند بیدینی کنند. راهش اینکه اگر تمام دین را بخواهد انکار کند آنوقت دیگر اهل آن دین کاه به آخور او نمیکنند، مقصودش به عمل نمیآید. کارش این است که بعض را بگیرد بعض را وازند. در همه دینها اینطور است، کسی بخواهد در یهود الحاد کند اگر بگوید تمام دین یهود باطل است نمیتواند الحاد کند، از میانه یهود باید برود بیرون نصرانی شود. بخواهد در دین نصاری الحادی بکند نمیگوید عیسی بد آدمی بود، تا بگوید عیسی بد آدمی است از میانه نصاری باید برود توی گبرها و یهودیها. پس لامحاله یکپاره چیزها را نگه میدارد یکپاره را انکار میکند.
عرض میکنم که واللّه هیچ فرق نمیکند یکی را وازند یا همه را وازند. دیگر خودتان انشاءاللّه دقت کنید ببینید همینطور است که عرض میکنم یا نه؟ مثل مردم دیگر علی العمیا راه نروید. این مردم اگر کسی یک فحشی به پیغمبر داد میگویند این مرتد است و کافر است، خصوص اگر مسلمان باشد. اما اگر کسی مثلاً گفت پیغمبر خیلی آدم خوبی بوده و هرچه هم گفته درست است لکن نماز واجب نیست، پستای این مردم نیست که پر وحشت از این کنند میگویند سهل است مسألهای از مسألههایی که پیغمبر گفته این انکارش کرده همه را که انکار نکرده است. شما ملتفت باشید انشاءاللّه مشق کنید زور بزنید این طبیعت از سرتان برود، چراکه این طبیعت طبیعت نفاق است و بیدینی، در هرکس پیدا شد منافق است و بیدین. اگر پیغمبر راستگو است در همهجا راست گفته فرق نمیکند چه بگویی تمام آنچه را میگوید او دروغ گفته یا بگویی یکی از آنها را دروغ گفته، این پیشتان تفاوت نداشته باشد. پس عوامالناس و کسانی که فکر نمیکنند تدبر نمیکنند یا اینکه در بند دین و مذهب نیستند، اگر کسی به پیغمبری بگوید تو آنچه میگویی دروغ است همه میگویند این خیلی بد است معلوم است این کافر است، لکن اگر حرفهای پیغمبر را همهاش را کسی قبول کرد گفت هرچه گفته درست اما این یکیش درست نیست، تو
«* دروس جلد 7 صفحه 138 *»
اگر بابصیرتی میدانی که راستگو همه را راست میگوید، فرق نمیکند تکذیب یک قول پیغمبر یا تکذیب تمام آنچه پیغمبر گفته است.
باز دیگر نمونه این حکایت را عرض کنم و واقع شده، یکی از نمونهها اینکه شخصی آمد خدمت پیغمبر؟ص؟، به حضرت ادعا داشت که من شتری یا قاطری به پیغمبر فروختهام ــ دیگر یا هر دو است یا یک قصه است به دو لفظ نقل شده یا دو حکایت است، هر کدام باشد ــ شخصی آمد و ادعایی کرد که من شتری که به تو فروختم پولش را ندادهای، فرمودند من پولش را دادهام تو طلب نداری، گفت ندادهای، فرمودند میرویم یک جایی به حکومت. دیگر فکر کنید شما در همینجور کارهای پیغمبر، ببینید میخواستند چه کاری را واضح کنند؟ خلاصه رفتند پیش ابابکر به مرافعه، طرح مرافعه را ریختند ابابکر گفت شما خودتان قرار دادهاید که البینة علی المدعی و الیمین علی من انکر این مردکه ادعا میکند که شما پول ندادهاید و منکر است و شما مدعی هستید که دادهاید باید شاهد بیاری، فرمودند شاهدی ندارم، عرض کرد پس تو منکری پس تو به حکم خودت باید قسم بخوری، فرمودند من این حکم را قبول ندارم. انشاءاللّه فکر کنید و هیچ مسامحه در دینتان نداشته باشید، شما ببینید بخصوص میآیند پیش ابابکر عمداً که برسانند به مردم که اینی که محطّ نظر شما است و شما پیرخر بزرگیش میدانید صاحب استخوانش میدانید و خیال میکنید که این میتواند یک مرافعه بکند بدانید که نمیتواند یک مرافعه بکند، عمداً میآیند پیش این و عمداً اول راضی میشوند پیش این بیایند. فکر کنید در کارهای پیغمبر ببینید از اول که مردکه ادعا کرد من طلب دارم فرمودند تو طلب نداری، پیغمبر که مسلط بود سلطان که بود زور که داشت میتوانستند به یک کسی بگویند گردن او را بزن، عمداً مهلتش دادند فرمودند بیا برویم مرافعه. بله کجا برویم؟ پیش ابابکر، طرفین هم راضی شدند، وقتی رفتند ابابکر گفت تو باید قسم بخوری، فرمودند این حکم درست نیست این حکم من نیست من این حکم را قبول ندارم. فکر کنید ببینید
«* دروس جلد 7 صفحه 139 *»
معنی ندارد که مترافعین راضی شوند به حکم یک کسی ولو آن شخص حاکم شرع هم نباشد عامی باشد، هر دو راضی شوند که هرچه فلانکس گفت ما هر دو قبول داریم و او حکمی کند، حاکم شرعِ اصل حکم میکند که از این امر نباید تخلف کرد به جهتی که راضی شدهاند به تحاکمِ غیر. حالا گیرم ابابکر حاکم شرع هم نبود راضی که شد پیغمبر به حکم او، حکم هم که کرد، چرا حکمش را وازد و قبول نکرد؟ این چه قاعدهای بود؟ پس بدانید که بخصوص میخواست رسواش کند گفت حکم تو را قبول ندارم. باز هر دو رفتند پیش عمر باز به جهت این بود که همه را میخواستند رسوا کنند، عمر هم بعینه همانجور حکم کرد، باز فرمودند من قبول ندارم این حکم را، خوب این چه قاعدهای است که میگویی قبول ندارم؟ در شرع خودت همچو قرار دادهای. اگر آنها را نمیشناختی چرا رفتی پیششان مرافعه؟ اگر میشناختی و رفتی چرا گفتی قبول ندارم؟ پس میشناخت بخصوص آنها را و میدانست راه نمیبرند مرافعهای، عمداً رفت مرافعه پیششان که رسواشان کند میان مردم. بعد فرمودند حکم را میبریم پیش کسی که حکم خدا را بداند، حضرت امیر را طلبیدند حضرت امیر حاضر شد، فرمودند مرافعه داریم با این شخص، عرض کرد بفرمایید. آن شخص گفت من شتری فروختهام به پیغمبر و پیغمبر پولش را نداده. عرض کرد که راست میگوید شما شتری خریدهاید؟ فرمودند، بله عرض کرد پولش را دادهاید؟ فرمودند بله. دیگر حضرت امیر هیچ نگفت، ذوالفقار را کشیدند مثل گردن سگ گردن او را زدند. پیغمبر فرمودند هی چرا چنین کردی؟ عرض کرد ما تصدیق میکنیم تو را در جمیع اخبار غیبی که تو دادهای، این معجزاتی که آوردهای همه برای این است که بگویی من از عالم غیب آمدهام آخرتی هست جنتی هست ناری هست ثوابی هست عقابی هست، اینهمه خبرها را دادی ما هیچیک از اینها را ندیدیم و تصدیق تو را کردیم، پس ما تصدیق میکنیم هرچه از آسمانها خبر دادی هرچه از زمین خبر دادی از عرش از کرسی از گذشته از آینده هرچه خبر دادی ما تصدیق کردیم، حالا به جهت این جزئی
«* دروس جلد 7 صفحه 140 *»
مرافعه آیا قبول نکنیم قول تو را و تصدیق نکنیم تو را؟ فرمودند راست است این حکم خدا بود و درست هم بود این کار را که کردی، اما دیگر چنین کاری مکن، اما همین حکم خدا بود که جاری کردی هرکس تکذیب مرا میکند باید گردنش را زد.
منظور این است که اینجور قصهها هست فقها هم عنوانش را کردهاند هیچ کدام هم انکار نکردهاند آنها را. نهایت بحثها کردهاند که حاکم شرع آیا میتواند به علمش عمل کند یا نمیتواند؟ قال قال در این حدیثها پیدا شده، یکی میگوید چون حضرت امیر علم داشت و شاهد هم نبود و قسم هم نخوردند گردن مردکه را زد، پس حالا از روی آن کرده ما هم اگر علم داشته باشیم میتوانیم حکم کنیم. یکی دیگر میگوید این حکم اينجا جاری نیست. باری، قال قال زیاد است شما ملتفت باشید انشاءاللّه، مطلب اینها نیست.
خلاصه، پس ببینید که ضروریات یک حجتی است از جانب خدا که کأنّه خدای ظاهر است و ظاهر خداست و قائممقام خداست و خلیفه خداست. واللّه سهو توش نیست نسیان توش نیست خطا توش نیست لغزش توش نیست، هریک از آنها را بیاری امر خدا باید نرسیده باشد و حجتش تمام نباشد، خدا باید یادش برود سهو کند خطا کند، و البته خدا خطا نمیکند یادش نمیرود سهو نمیکند، جبرئیلِ بیخطا میفرستد، پیغمبرِ بیخطا میفرستد پیش من، امامِ بیخطا میفرستد پیش من. این است که عرض کردهام هرچه را این خدا از عموم خلق خواسته به عموم خلق رسانیده، و آن امر «امر عام» اسمش است «ضروریات» اسمش است «متفقعلیه کلّ» اسمش است.
یکپاره چیزها این روزها متداول شده شما ملتفت باشید، حالا میگویند اگر این ضروریات همچو که تو میگویی حجت هست و به این محکمی است، پس چه میگویی در آن حدیث وقتی که مرد شامی آمد مباحثه کند با اصحاب حضرت صادق صلوات اللّه علیه و آمد در حضور حضرت مباحثات کرد با چند نفر، تا آخر
«* دروس جلد 7 صفحه 141 *»
فرمودند با هشام مباحثه کن او را مرد پُری خواهی دید، آن شامی بنا کرد مباحثهکردن با هشام. هشام چون میخواست او را هدایت کند و میل امام را یافت به هدایتِ آن شامی بنا کرد مباحثهکردن، هشام راههاش را بست اینجور که گفت به آن شامی: بگو ببینم که خدا نظرش بهتر است در کارهای خلق یا خود خلق؟ گفت خدا، گفت پس خدا باید امرش را آورده باشد در میان خلق، او باید ابتدا کرده باشد، گفت بلی. گفت این امر خدا و این حق در زمان پیغمبر کجا بود؟ گفت خود پیغمبر بود، گفت در اینها شکی نیست و به همینطور آوردش تا پیش پا گفت امروز پس کیست؟ شامی اينجا ماند معطل حضرت فرمودند چرا جوابش را نمیگویی؟ عرض کرد راههای مرا بست، فرمودند با او حرف بزن، عرض کرد لابدم همانجورهایی که او حرف زد من هم حرفهای خودش را به خود او برگردانم و بنا کرد حرفزدن. باز هشام گفت به آن شامی: این قرآن رفع خلاف میکند یا نه؟ مردکه درمانده بود، حضرت فرمودند چرا جواب نمیدهی؟ عرض کرد چه بگویم؟ اگر بگویم رفع خلاف میکند دروغ گفتهام، به جهتی که من آنجا که بودم قرآن بود، میگوید تو که آمدهای مباحثه داری پس معلوم است قرآن رفع خلاف نمیکند. تا آخر کار که هشام حرفهاش را زد، حرفهای هشام را گرفت برگردانید به او که آیا خدا ناظرتر است در امر خلق یا خود خلق؟ گفت خدا، گفت خدا همیشه باید اقامه حجت کند یا خلق خودشان حجتی میتوانند اقامه کنند؟ اول هرچه خواست بگوید هشام جوابش را داد تا اینکه آمد تا زمان پیغمبر، گفت در زمان پیغمبر، پیغمبر حجت خدا بود در میان خلق، و همینطور آمد تا اینکه آن آخر شامی گفت همینجوری که تو مرا آوردی تا این زمان بگو ببینم امروز حالا کیست قائممقام خدا؟ آنوقت هشام گفت اینی که میبینی، و اشاره به حضرت کرد. شامی گفت حجت مرا تو تمام کردی من دیگر با تو حرف ندارم، آنوقت رو کرد به حضرت و عرض کرد من از کجا بدانم این راست میگوید؟ حضرت خبرها از غیب به او دادند و معجزات و خارق عادات به او نشان دادند
«* دروس جلد 7 صفحه 142 *»
ایمان آورد و مسلمان شد و آدم خوبی هم شد.
خلاصه، ملتفت باشید اصل مطلب از دستتان نرود منظور این است که اینهایی که حالا میخواهند بیدین باشند ــ و بیدین هم باشند ما کارشان نداریم ــ اینها میگویند اگر کتاب و سنت حجت است پس این حدیث یعنی چه؟ حتی اینکه من ده سال پیشتر در یک جایی نوشتهام که حجت خدا کتاب و سنت است، و همه علماء مینویسند. حالا برداشتهاند سؤال کردهاند از من که تو فلانجا نوشتهای که کتاب و سنت حجت است، و کتاب و سنت در حضور حضرت صادق معلوم شد که حجت نیست، همانجا شامی به هشام گفت کتاب حجت نیست حضرت هیچ نفرمودند، پس معلوم است حجت نبوده. پس حجت شخص بوده. آنوقت میتازند که معلوم است رجلی حجت خداست. دیگر نمیتوانند رجل را بشناسانند، تو طلب دلیل از آنها بکن میبینی دلیل و برهان منقطع است.
اینجا شما دقت کنید انشاءاللّه فکر کنید توی راه بیفتید. اول خدا میفرستد پیغمبری را هیچ کتابی و سنتی هم پیشتر نیست الّا اینکه موسایی عیسایی آدمی نوحی ابراهیمی آمدهاند گفتهاند یک کسی بعد خواهد آمد پیغمبر آخرالزمانی میآید، این را به حد ضرورت انداختهاند، نمیشود پیغمبری نیاید در ملک و دین خدا منقطع شود این نخواهد شد. گفتند این شرایع ما تا فلان زمان است، آدم گفته بود شریعت من تا زمان نوح است همینطور نوح که آمد بخصوص گفت شریعت من تا پیش ابراهیم است، و در میان خلقِ آن زمان به حد ضرورت انداخت که این شریعت منقطع نمیشود تا ابراهیم نیامده، هی باید علماء بیایند اوصیاء بیایند و آمدند و خبر دادند، وقتی ابراهیم آمد این پستا برچیده شد، وقتی ابراهیم گفت من شرع میآرم وصی دارم علمایی هستند در امت من و این شریعت من باقی است تا وقتی موسی میآید، این را انداختند و ضرورت کردند. موسی همینجور بود نسبت به عیسی، عیسی همینجور بود نسبت به محمد؟ص؟.
«* دروس جلد 7 صفحه 143 *»
پس پیغمبری آمد هنوز کتابی نیاورده بود قرآنی نیاورده بود، گفت آن کسی را که وعده به شما دادهاند منم، همه آنهایی که شما قبول دارید همه وعده مرا دادهاند آن شخص موعود منم، و هر جور علامتی هم که آنها گفتهاند که با من هست اگر گفتند از عرب است من از عربم اگر گفتند از قریش است من از قریشم، جمیع نشانیها هم همینطور، از کدام ولایت است همه نشانیها همینطور. درست فکر کنید همینجوری که بیان میکنند یعرفونه کما یعرفون ابناءهم همینجوری که مردم بچههای خود را میشناسند به طوری بیان کردند خود را برای مردم به طوری که بچههاشان را میشناختند او را شناختند. پس این پیغمبر که آمد ــ ببینید این حرفی که عرض میکنم باز نه مخصوص شیعه است تمام مردم این حرف را میزنند ــ این پیغمبر که آمد گفت این قرآن حجت خداست، پس این قرآن را آورد که حجت او باشد، این را مسلمانان که سهل است یهود و نصاری هم میدانند که این پیغمبر آن معجزی که داشت و سرش ایستاده بود و الآن امتش همان در دستشان است قرآن است. قرآنی حجت آورده که تا قیامت باقی است. دیگر حجت نیست قرآن، یعنی چه؟ بله در حضور حضرت صادق که صحبت شد حضرت صادق نگفت حجت هست یا نیست، گفت کتاب رفع خلاف میکند یا نمیکند؟ و معلوم شد رفع خلاف نمیکند کتاب صامت البته رفع خلاف نمیکند، البته گویندهای میخواهد که قرآن را معنی کند برای آنها. پس قرآن را خدا به زبان پیغمبر جاری میکند، و واللّه قرآن اعظم معجزات است و آنقدر اعظم است که حالا نمیتوانم عرض کنم، وقتی دیگر خدا بخواهد عرض میکنم، قرآن واللّه معجزی است که کافر میبیند آن را در همه زمانها مؤمن میبیند آن را منافق میبیند آن را، علماء میبینند و میدانند مثل آن را کسی نمیتواند بیارد، حکماء میبینند آن را و میبینند مثلش را نمیشود آورد، عوام میبینند که حکماء و علماء مثلش را نتوانستند بیارند با وجودی که بسیاری از حکماء و علماء دشمن او بودند، بسیاری از عرب فصیح هم بودند دشمن هم بودند
«* دروس جلد 7 صفحه 144 *»
میخواستند چیزی پیدا کنند، همهشان بند همین بودند که خراب کنند کار او را و دیدی که نتوانستند. پس میشود قرآنی را که پیغمبر آخرالزمان آورد که اشرف پیغمبران است آمده و اشرف معجزات اوست، که واللّه از شقالقمر خیلی بزرگتر است واللّه از فلق بحر خیلی بزرگتر است واللّه از طوفان نوح خیلی بزرگتر است. طوفان نوح را انسان میشنود، چیزی را که انسان میشنود با چیزی که واقع باشد تفاوت دارد، هزار وسوسه در قلب انسان میآید که آیا راست باشد آیا دروغ باشد، این جورها که میگویند همینجور بوده یا جوری دیگر بوده؟ نوعش را هم اگر کسی باور کند باز خلجان و اضطرابی برای انسان میآید. لکن این قرآن قرآنی است که الآن در میان است و همه آن را میبینند، الآن دشمنهای پیغمبر حاضرند و عرب هم هستند خیلی عربی را بهتر میدانند و از این ملّاها عربترند از همین ملّاهای اسلام، و عربیت دارند و خوب هم عربیت دارند، همین کشفالآیات را فرنگیها نوشتهاند علمای اسلام هم نوشتهاند، لکن هیچکدام به این تنقیحی که فرنگیها نوشتهاند ننوشتهاند، و جمع کرده حتی به این دقت که «ما» به چند معنی آمده «لا» به چند معنی آمده، هر حرفی را هر اسمی را هر یکی را جدا جدا تمیز داده، و همین کار فرنگیها است که کشفالآیات نوشتهاند. پس فرنگیها ملّا هستند و فصاحت و بلاغت دارند دشمن دین پیغمبر هم هستند دین پیغمبر را هم میخواهند خراب کنند، و این ردهایی که میکنند به جهت این است که درصدد خرابی دین پیغمبرند. اگر میتوانند مثل قرآن بیارند بسماللّه بیارند چرا نمیآرند؟ همچنین یهودیها بسیارند که عربی میخوانند عربی میدانند دشمن پیغمبر هم هستند میخواهند مثل قرآن را بیارند و دیدیم نیاوردند. مثل قرآن را حکماء نیاوردند. حالا تو عامی هستی میبینی که نیاوردند، عالم هستی میبینی نیاوردند. پس «این قرآن حجت نیست» کی حضرت صادق فرموده؟
یکخورده چشمتان را واکنید. خوب، قرآن که حجت نیست حدیثها هم که حجت نیست پس چه کنیم؟ باید رجلی پیدا کنیم. این رجل حجیت خود را از کجا
«* دروس جلد 7 صفحه 145 *»
میتواند اثبات کند؟ از کجا میشناسی این رجل را؟ از زیر بته بیرون میآید که من امام سیزدهمم؟ آیا بیحجت و بیدلیل باید مردم قبول کنند؟ اینکه معقول نیست. پس قرآن حجت است البته، قرآن حجت پیغمبر آخرالزمان است، بر جن و انس واللّه این قرآن حجت است بر تمام ملائکه حجت است، این قرآن برای همه حجت است، قرآن حجت پیغمبر بود بر سایر پیغمبران و آنها میدانستند همچو کتابی میآرد که تفصیل هر چیزی در آن کتاب هست، خبر دادند که پیغمبری در آخرالزمان میآید حکمهایی چند میکند، از کوه فاران ظاهر میشود، کتابی دارد که در آن چنین و چنان است.
شما ببینید کسی درس نخوانده باشد خط ننوشته باشد هیچجا درس نخوانده باشد، هیچجا نرفته درس بخواند که قصهای یاد بگیرد و حکایتها بشنود، آنوقت این شخصی که درس نخوانده از کسی چیزی نشنیده، خبر بدهد که آدم چه کار کرد، رجوع که میکنی به کتابها میبینی توی تورات و انجیل و توی کتاب همینجورها است که خبر داده، نوعش همانجورها است. خبر بدهد شیث چه کار کرد نوح چه کار کرد ابراهیم چه کار کرد موسی چه کار کرد عیسی چه کار کرد، جمیع چیزهایی که گذشته بود همه را خبر داد از کسی هم یاد نگرفته بود. میدیدند مردم که این محمّد در دامنشان بود و بزرگ شده بود جایی نمیرفت با ملّایی معاشرت نکرده بود. وقتی گفت من درس نخواندهام اگر جایی رفته بود و درسی خوانده بود ابولهب با آن عداوت که عموش هم بود و از اول سن در خانه او بود و از همهچیز او خبر داشت، زن ابولهب خدمت او را میکرد، اگر جایی درس خوانده بود لامحاله آنها خبر داشتند. آیا آنها نمیتوانستند ریش او را بگیرند که چرا دروغ میگویی؟ اگر همچو ادعایی میکرد محل رسوایی بود. وقتی بنا شد مثل ابولهب عمویی به آن دشمنی داشته باشد و داد بکند که این دروغ میگوید، ما خودمان دیدیم این مکتب میرفت درس میخواند، رسوا میشد لامحاله. پس این نرفت و درس نخواند خط ننوشت کسی تعلیمش نکرد، اینها
«* دروس جلد 7 صفحه 146 *»
خیلی واضح است، برخاست با این جرأت که بدانید من امّی هستم درس نخواندهام و معذلک خبر میدهم از جمیع گذشتهها و خبر داد، و دیدیم که مطابق سایر تواریخ خبر داد، همینطور خبر داد از آیندهها، از جمله آنها این بود که من خاتم پیغمبرانم بعد از این پیغمبری نخواهد آمد و دیدیم که هنوز نیامده.
پس قرآن حجت نیست، که گفته؟ و خود این حرف کفر است و زندقه. همچنین حدیث و قول امام حجت نیست، این را هم هرکس بگوید کفر است و زندقه. قرآن حجت است، لکن حرفی که هست این است که خوب این کتاب حجت؛ حالا آیا باید من بدانم چه گفتهاند در این کتاب یا نه؟ باید مسائل را از اينجا استخراج بکنم یا نه؟ مستخرجی مستنبطی میخواهد این قرآن که از آن استخراج کند حلال خدا را حرام خدا را یا نه؟ اگر چنین کسی نباشد کتاب صامت البته خودش حرف نمیزند، وقتی حرف نزد کسی نمیداند کدام ناسخ است کدام منسوخ، کتاب صامت را اگر پیغمبر گذاشته بود و وصی تعیین نکرده بود مستنبطی برای قرآن نگذاشته بود کتاب صامت رفع حاجت مردم را نمیکرد البته. پس قرآن حجت خداست یقیناً. پس از این جهت است پیغمبر وقتی میخواست از دنیا برود دو سه روز پیش از رفتنش رفت بالای منبر گفت من میروم از میان شما بیرون و دو چیز نفیس را در میان شما میگذارم، آن دو چیز یکی قرآن است که کتاب خداست یکی علی است عترت و اهل بیت من، شما اگر تمسک به این دو بجویید نجات مییابید. علامت عترت اینکه عترت من کسانیند که احکام خدا را استنباط از این قرآن میتوانند بکنند، این قرآن با آن عترت همراه است این قرآن تصدیق عترت را میکند این عترت مصدّق قرآن است هر دو با هم هستند تا لب حوض کوثر، آنجا بر من وارد میشوند.
پس آنچه پیغمبر در میان امت گذارد کتاب اللّه است و عترت، عترت با کتاب رفع حاجت مردم را میکنند. اگر عترت را بیکتاب قرار داده بود، حالا فکر کنید اگر عترت بیکتاب حجت بود، خویش و قومهاش همه برمیخاستند ادعا میکردند که ما
«* دروس جلد 7 صفحه 147 *»
خویش و قوم پیغمبریم ما حجت خداییم، عمو عباس یکی بود برمیخاست ادعا میکرد که منم حجت خدا. اگر قرآن را قرار نداده بودند از بچههای امام حسن یکی زید بود، از پسرهای امام زین العابدین یکی زید بود؛ قرآن را حجت قرار نداده بودند، جمیع پسرهای امام حسن هم ادعای امامت میکردند. قرآن که نبود جمیع پسرهای امام حسن که ادعا کردند باید حجت باشند، جمیع پسرهای امام زینالعابدین هم ادعای امامت کردند باید حجت باشند. و اگر بدشان نیاید عرض میکنم آنها هم یکپاره کارها کردند، پس یحیایی پیدا شد زیدی پیدا شد ادعای امامت کردند، و شما میدانید که حضرت باقر حجت بود باقی نبودند، به چه دلیل؟ دلیلش اینکه قرآن راه نمیبردند استنباط نمیتوانستند بکنند. آنهایی که حضرت باقر میدانست یحیی نمیدانست آنها علم راه نمیبردند.
پس کتابی در میان گذارد، قرآن تصدیق کرد آن ائمه را که عترت بودند، ائمه تصدیق کردند قرآن را که آن کتاب بود. پس این دو با هم ناطق شدند، قول آنها از قرآن بود ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی ائمه ما هر حکمی که کردند هر حلال و حرامی که آوردند تمامش وحی خدا بود و قرآن بود. خدا کتاب ناطق قرار داده است و علامتش تنطق به صامت است، و کتاب صامت قرار داده علامت کتاب صامت تنطق ناطق است به آن. پس عترت با کتاب همیشه همراه هستند اگر دو تا با هم نباشند نه عترتش حجت میشود نه کتابش، کسی باشد و چیزی نباشد که به آن تنطق کند مصرف ندارد و حجتی نیست، چیزی باشد و کسی نباشد بفهمد، خیلی معما در دنیا هست کسی نمیداند چه مصرف دارد چه حاصل دارد؟ کتاب صامتی باشد حرف نزند چه حجیتی دارد ناقص است. همچنین مردم ادعا کنند قاعده و قانونی در دستشان نباشد، اهل ادعا بسیارند باز حجت خدا تمام نیست. اما کتابی در میان باشد ناطقی هم در میان باشد و نطق او از روی کتاب باشد آنوقت حجت خدا تمام میشود.
«* دروس جلد 7 صفحه 148 *»
پس ملتفت باشید انشاءاللّه، به همین نسق عرض میکنم اهل حق تمامشان در تمام اعصار همیشه همراه ضروریات بودهاند، و ضروریات کتاب اللّه صامت است راست است، این ضروریات بله حرف نمیزند یک ناطقی می خواهد. پس ضروریات واللّه کتاب است و قرآن صامت است و ناطق میخواهد، ناطقش کو؟ ناطقش تمام اهل حق، دیگر یک ناطق ندارد. و میگویم ضروریات همان قرآن است، واللّه هیچ اغراق نمیگویم، این ضروریات واللّه قائممقام خداست در روی زمین، و این ضروریات خیلی از این قرآن متعارفی محکمتر است و بیخطاتر و بیسهوتر و بیلغزشتر است. تمام آیات این قرآن را میسنجی به این ضروریات و میفهمی که کدامش محکم است و باید عمل کرد، کدام متشابه است و نباید عمل کرد. اگر ضرورتی نداشتی نمیدانستی کدام را باید عمل کرد و کدام را نباید عمل کرد، هیچ حلالش را نمیدانستی کدام است هیچ حرامش را نمیدانستی کدام است. نهایت میدیدی اقم الصلوة در قرآن هست چه میدانستی که چه باید کرد؟ و به این ضرورت دانستی که پیغمبر گفته اینجور نماز کنید اینجور وضو بگیرید همچو بایستید همچو بگویید همچو رکوع کنید همچو سجود کنید. اینها کجا در قرآن هست؟ از ضرورت دانستی. پس این صلاة یعنی این رکن و این رکن و این رکن، و اینجور قرائت و رکوع و سجود، شما این تفصیل را از ضرورت برمیدارید.
پس اهل حق همیشه همراه این ضرورت هستند این ضرورت همیشه همراه اهل حق هست هرکس یکیش را وازد با اینکه دهتاش را وازد فرق نمیکند. کسی که یک ضرورتی را هم وازد خارج شده از دین، حکمش هم با من نیست با خدا و رسول است، تمام فقهاء تماماً حکم میکنند که از دین خارج است، دینشان این است که منکر ضروریات کافر است. حتی اینکه فقهاء عنوانات دارند که کسی اگر نرود به مکه و مستطیع باشد و واجب باشد رفتنش لکن لاابالیگری کند فاسق است کافر نیست فاسق است، خودش میداند باید برود و نرفته. اما اگر چنین بداند که جایز است نرود و
«* دروس جلد 7 صفحه 149 *»
میشود ترک کرد یا اینکه استخفافی بکند، همینکه استخفاف کرد نجس است و کافر است با رطوبت نمیشود با او ملاقات کرد. ملتفت باشید انشاءاللّه، یک کسی لاابالیگری میکند نماز نمیکند، اگر از باب لاابالیگری است جاهل فاسق احمقی است اما نجس نیست. اما بگوید نماز نباید کرد کافر است با رطوبت هم نمیشود با او ملاقات کرد، و هریک از ضروریات همینجورها است. ضروریات در مستحبات هست در مباحات هست در محرمات هست در مکروهات هست در واجبات هست، و چنان واضح و ظاهر و آشکار است چنان محکم است که همه از آنها خبر دارند، بلکه کسانی که خارج از دین و مذهب شمایند خبر دارند که مذهب شما این است، از سنیها بپرسی شیعه وضو را چهجور میگیرند میدانند. ضروریات شما را سنیها هم خبر دارند یهودیها هم خبر دارند خصوص یهودیهای همدان، میدانند که مسلمانها اینجور وضو میگیرند، روشان را اینجور میشویند دستهاشان را اینجور میشویند. نصاری میدانند گبرها میدانند.
انشاءاللّه دقت کنید باهوش باشید فراموش نکنید چه عرض میکنم. دیگر ضروریات را جهال و عوام چه میدانند چه خبر دارند؟ علماء میدانند ضروریات را. نه واللّه عوام هم میدانند، سهل است یهودیها هم میدانند نصاری هم میدانند گبرها هم میدانند، همه اینها که مسلمانان را دیدهاند میدانند نمازشان را چهجور میکنند، وضو چهجور میگیرند. دیگر حالا لفظ ضرورت را ندانند ندانند، این را میدانند که محل اتفاق اینها این است دینشان چنین است، میگویند این را. ببینید چقدر زور میزنند اینها که خود را رسوا کنند! خدا رسواترشان کند، چراکه دشمن خدا و رسول و ائمه و دین و آییناند. میگویند ضروریات را نمیفهمند عوام، ضرورت را به جز اوحدی زمان کسی دیگر نمیفهمد. آن کسی که اوحدی زمان است او خودش ضرورت را یا به قرآن یا به حدیث از هرجا هست پیدا میکند و میگوید چنین است، یک کسی دیگر هم میگوید باید چنین باشد؛ حالا من از کجا بفهمم کدام راست
«* دروس جلد 7 صفحه 150 *»
میگویند؟ جواب را اینطور میدهند که خدا به تو میفهماند، یکی دیگر هم میگوید خدا به من فهمانیده.
من عرض میکنم نگاه به این آخوند مکن که خیال کنی او آخوند است بیشتر از من راه میبرد، این آخوند کافر است جایزالحکم هم نیست، این درباره او بد میگوید او درباره این بد میگوید، پس این دین خدا واضح نیست بیّن نیست آشکار نیست، نباید معلوم باشد. و حال اینکه وقتی فکر کردی میبینی دین خدا دینی است واضح بیّن آشکار.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 151 *»
درس نهــم
(يکشنبه 6 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 152 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
بعد از آنی که به اندک شعوری که به آن، انسان از حد استضعاف بیرون آمده باشد، اینقدر شعور اگر از برای انسان پیدا شد میفهمد که خودش موجد خودش نیست خودش خود را نساخته، بچههایی هم که هنوز به حد تکلیف نرسیده باشند اینها را میفهمند. پس انسان میفهمد که خودش خود را نساخته یک کسی او را ساخته. و وقتی انسان خودش نتوانست خود را بسازد امثال او هم او را نساختهاند، چراکه این بچه بسا سرش درد میگیرد و پدر، خود را به زحمتها میاندازد که این درد نباشد و هست، بسا راضی میشود تمام مایملک خود را بدهد و بچه نمیرد، نمیشود. فکر کنید که این راه راهی است واضحترین راهها و آسانترین راهها، همهکس این را میفهمد که این اناسی نمیتوانند خلقت کنند، سهل است حالا که ساخته بخواهند
«* دروس جلد 7 صفحه 153 *»
حکمتهای آن را بفهمند که چطور شده چشم را اينجا گذارده گوش را اينجا گذارده دهان را اينجا گذارده بینی را اينجا، حکمت آنها را نمیتوانند برخورند و نمیتوانند بفهمند که چطور شده که هر حاسّهای آن حس بخصوصی را دارد. واللّه تمام اطبا و حکمای عالم غیر از کسانی که وحی شده به ایشان، تمام خلق عاجزند که بفهمند که چشم چطور میبیند، تمام اطبا و طبیعیین و حکماء هر قدر علم داشته باشند و استاد باشند بخواهند بفهمند که چطور شده که این چشم میبیند در قوهشان نیست. این را خدا میداند، وقتی بخواهد کسی بداند وحی میکند به پیغمبری.
پس انسان میفهمد به اندک شعوری که خودش خود را نساخته پدرش هم او را نساخته مادرش هم نساخته جدّش هم نساخته همه اینها عاجزند. وقتی انسان عاجز شد، انسان فکر که میکند، گاوها و خرها هم عاجزند پس میفهمد که حیوان انسان نمیتواند بسازد، دیگر نباتات نمیتوانند حیوان بسازند انسان بسازند. همینجور که انسان فکر کند خیلی واضح میفهمد که جمادات پستترند از نباتات، باز نباتات جاذبهای و ماسکهای و هاضمهای و دافعهای دارند، این جمادات که بر حال خود هم باقی هستند نمیتوانند خالق باشند. پس انسان میفهمد که این زمین و این آسمان و این آب و این هوا و این آتش همه را ساختهاند، اینها هیچ کدامشان خدای ما و خالق ما نیستند. پس هرچه حرکت هست؛ حالا دیگر انشاءاللّه فکر که کرد انسان میفهمد به طور بتّ و جزم و یقین بدون تقلید کسی، اینقدر را یقین میتواند بکند بیتقلید احدی که این اوضاعی که هست یک کسی ساخته اینها را، اینها خودشان خودشان نشدهاند پس یک کسی اینها را ساخته. چنین که شد خورده خورده توی راه میافتد. حال که چنین است که این تصرفات که در ملک میشود کار خود اینها نیست، بالاستقلال هیچ کار نمیتوانند بکنند، حتی در کارهایی که الآن میتوانند بکنند کاری از ایشان نمیآید. پرده پرده پیش بروید. تو که میبینی چشم میبیند، میبینی که مالک اِبصار خودت نیستی، اما نمیدانی چطور شده میبیند. دست حرکت
«* دروس جلد 7 صفحه 154 *»
میکند اما نمیدانی چطور شد که حرکت میکند. پس در این تصرفاتی هم که تملیک ما کردهاند، و کجا تملیک کردهاند؟! در این کارهامان میبینیم که مالک نیستیم خودمان را، حتی مالک خیال خود نیستیم.
اگر اینها را دقت کنید خواهید یافت که واللّه انبیاء، اولیاء، ائمه، حکماء، علماء به استدلالات عقلی آمدهاند با ما حرف زدهاند خواستهاند ما چیز بفهمیم. حضرت امیر میفرماید عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم فکر کن که چطور شده یکدفعه میل میکنی با اصرارِ هرچه تمامتر کاری بکنی، یکدفعه میبینی منقلب شد فرداش اصرار داری عکسش را بکنی. پس فکر که میکند انسان میبیند خیالش را مالک نیست، هیجان خودش را مالک نیست. وقتی انسان همچو دید واللّه صرفه در این است که جمیع کارهاش را واگذارد به کسی. و واللّه خدا صرفهمان را دیده که گفته واگذار.
پس وقتی انسان درجه به درجه بنا کرد ترقیکردن علم حاصلکردن، میفهمد که هیچ حرکتی هیچ سکونی هیچ تصرفی از برای هیچکس نیست. حتی آن تصرفی را هم که دارند برای آنها نیست همین الآنی که دارند مالکش نیستند مالکش کسی دیگر است. هیچ حولی هیچ قوهای برای کسی نیست مگر برای خدا وحده لا شریک له، به شرطی به تحقیق فکر کنی. هیچ حولی هیچ قوهای هیچ خیالی هیچ هیجانی برای احدی نیست مگر از برای آن کسی که صاحب حول است صاحب قوه است خالق حول و قوه است. پس بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد را گفتهاند که در هر نمازی بخوانید بلکه یاد بگیرید. حالا غافلی، یکوقتی ملتفت میشوی میبینی به هیچوجه نمیتوانی ببینی، نمیتوانی بشنوی، نمیتوانی خوب باشی، نمیتوانی بد باشی، نمیتوانی نفع به خود برسانی، نمیتوانی ضرر به خود برسانی، هیچ حولی و هیچ قوهای نداری. بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد و اتحرک و اسکن. و از این راه اگر برآمدید دیگر انسان چقدرها توی راه میافتد. حالا دیگر هول هم مباش که نمیتوانم همه کارها را
«* دروس جلد 7 صفحه 155 *»
واگذارم. این قرار را گذارده لکن یکپاره را میگیرند یکپاره جاها مسامحه میکنند. خداست میداند یکپاره جاها نمیتوانی، سخت نگرفته هر جا که چیزی غلبه کرد او هم سست میکند و نمیگیرد و باز ترحم میکند. اما بدانید که این، همهجا نیست. تو این خدا را درست بشناس اعتقادت را درست بکن دین و مذهب را به دست بیار، دیگر یکپاره مسامحات ما داریم او اولی به عذر است.
پس بعد از آنی که ملتفت شدید که هیچ حولی و قوهای برای غیر خدا نیست، پس ما اگرچه خدا را نمیبینیم لکن همینکه دیدیم حالا روز شد میدانیم حالا خدا خواسته که روز باشد، میبینی شب شد دیگر این را شک مکن، باز اگر شک داری برگرد از ابتدای سخن ببینید میماند شکی شبههای ریبی؟ میبینی حالا روز است خدا خواسته و خلق کرده، دیگر سببش هم چه بوده از پی اسباب زیاد مرو خدا اسباب زیاد دارد، فکر همه را بخواهی بکنی از عهده برنمیآیی، آنقدرش را که واضح است و بیّن و آشکار از دست مده توی راه بیفت خورده خورده سببها را هم یاد میگیری.
ملتفت باشید انشاءاللّه، انسان همینکه دید چوبی خودش حرکت نمیکند، فرض هم بکن این چوب خیلی دراز است فرض کن نیم فرسخ قدش است، وقتی دانست انسانِ عاقل این چوب خودش حرکت نمیکند، و دید این سری که اينجا ایستاده اينجا حرکت کرد میداند کسی این را حرکت داده. دیگر من بخواهم بدانم که چطور حرکت کرده کار مشکلی است، از این باب داخل مشوید که در اشکال میافتید. آن سببی که سرش پیش خودت است ول مکن، حالا آن طرفش را نمیدانی چطور شده هر طور شده یقین کن یک کسی حرکتش داده. حالا این روز این روز شده یقیناً این روز خودش این روز نشده، حالا به چه سبب آفتاب بالا آمده یا نیامده، آفتاب چطور میشود، دور زمین میگردد اینها را فکر مکن. پس حالا که روز شد، هرچه تازه پیش آمد هرچه شد خدا خواسته پیش آمده و خلقش کرده، خالقی و محرّکی به
«* دروس جلد 7 صفحه 156 *»
غیر از او نیست. پس اگر بادی آمد پر کاهی را برداشت از جایی به جایی انداخت پر کاه و باد هیچکدام شعوری ندارند نمیدانند چرا اينجا افتاده؟ کسی که توحید دارد میداند آن خدا میداند چقدر این باد را حرکت بدهد، این باد شدید باشد یا نباشد، این کاه را چرا برداشت اينجا انداخت؟ او تعمد کرد، کارهای اتفاقی در ملک این خدا پیدا نمیشود ابداً، کارهای اتفاقی از دست جهال جاری میشود، جهال کارشان همهاش اتفاق است دیگر یا خوب شد یا بد شد به جهتی که جاهل است، اگر اتفاق خوب شد میگوید بختم یاری کرده اگر خوب نشد و بد شد میگوید بختم یاری نکرده. پس شخص جاهل مشتی از حبوب برمیدارد و میپاشد، حالا از این بپرسی کدام دانه کجا افتاد نمیداند. دانهها که افتاده چشمت را واکن ببین چرا هر دانهای آنجا افتاده نمیداند، یکیش را مورچه میبرد یکی را مرغ میبرد یکی را انسان، اینها را جاهل خبر ندارد، کدام مورچه کدام دان را باید ببرد نمیداند، کدام مرغ کدام دان را باید ببرد؟ پس شخص جاهل یک مشت گندم را پاشید و ندانست کدام دانه کجا افتاد و حکمتش را هم ندانست که چرا فلان دانه کجا افتاد، آیا به واسطه سبکی و سنگینی بود؟ همه که هموزنند، چطور شده هر کدام یک جایی افتاده؟ لکن همین هست که آن صانع که صانع تمام ملک است دست این را حرکت میدهد دانها را حرکت میدهد هر دانهای را به جایی میاندازد. از او بپرسی حکمتش را که آن دانه چرا آنجا افتاد؟ میگوید آنجا مورچهای بود آن خلقِ من بود من میخواستم تا مدت معینی باشد، از من رزق میخواست ما مقدر کرده بودیم زنده باشد رزق میخواست باید رزقش به او برسد، آن دانه را آنجا انداختم به جهتی که نزدیک سوراخ آن مورچه بیفتد که او بیاید بردارد ببرد روزیش بشود. آن دانه دیگر چرا آنجا افتاد؟ به جهت آنکه فلان مرغ گرسنه بود مخلوق من بود میخواستم زنده باشد این دانه را آنجا انداختم بخصوص که او بیاید بردارد بخورد. آن یکی چرا زیر کلوخ افتاد برای این بود که موشی آن را بردارد ببرد بخورد زنده باشد، وهکذا آن دانه دیگر را انسان ببرد.
«* دروس جلد 7 صفحه 157 *»
پس ملتفت باش انشاءاللّه، میخواهم عرض کنم این خدا کارهای اتفاقی ندارد، کارهای اتفاقی کار خلق جاهل است خودش هم نمیداند چرا پاشیده؟ بسا به خیال و لاعن شعور و بازی و لهو و لعب کاری میکند و هیچ قصدی و حکمتی ملاحظه نمیکند، به محض اسراف به محض بازی به محض لجبازی کاری میکند. لکن این بازی کرده و هیچ حکمت به کار نبرده، از خودش هم بپرسی میگوید بازی کردم. لکن از خدا بپرسی میگوید این لغوکار ندانست چه میکند، اما من دانستم چه کردم، این لغو نبود حکمتی داشت، هر دانهاش سرّی داشت که جایی افتاد هر دانه او رزق کسی بود جای بخصوصی باید برود. پس اگر از این راه برآمدی؛ و خیلی نزدیک هم هست و تمام عقول هم این را میفهمند. و تمام عقول را عرض میکنم. و عقل لامحاله این را میفهمد و اگر نمیتوانست بفهمد اصلاً از روز اول خدا او را خلق نمیکرد پیغمبر نمیفرستاد. پس همه این شعور را دارند اگر از پِیش بروند زود ترقی میکنند از پِیش نروند هم نروند لا اکراه فی الدین. بعد از این قاعده انسان یقین میکند که هرچه میشود در ملک تمامش را خدا خلق کرده تمامش را خدا مقدر کرده، دیگر اسبابش هم چه چیزها بوده؟ ضرور نیست من بدانم همینکه دانهای جایی افتاد تو یقین کن خدا آن را آنجا انداخته، کی پاشیده؟ تو مدان، ندانی طوری نمیشود.
پس از روی این قاعده که فکر میکنید به دستتان میآید آن دلیل تسدید و تقریر که مخصوص اهل حق است و مشایخ ما اصرار دارند که محکمش کنند. و بدانید که تمام انبیاء به همینجور دلیل برخاستند در حضور خدا ادعا کردند و حقیت خود را اثبات کردند گفتند خدا شاهد است که ما راست میگوییم. و این دلیل را پیش مردم که میبری میگویند این چه دلیلی است؟ این دلیل عقلی نیست برهان عقلی نیست، برهانی نیست که شک را بردارد برهانی نیست که آدم یقین کند. و غافلند که تمام براهین عقلیه اگر به اينجا منتهی نشود تمامش شکوک و شبهات است. شما ملتفت باشید انشاءاللّه و بدانید مردم دربند دین و مذهب و یقین نبودهاند، این
«* دروس جلد 7 صفحه 158 *»
جمله خلق، این اهل عالم اکتفا کردهاند به عادتی که دارند دین و مذهبشان اُنسهاشان است انسی به دینی دارند وحشتی از دینی دارند انسشان و وحشتشان بر حسب این است که در فلان ایل و قبیله متولد شدیم جمیع اهل قبیله چنین کردند ما نیز چنین کردیم از قاعده مردمی دیگر وحشت دارند به قاعده خود انس دارند. این مردمی که پیش چشمتان است این است دین و مذهبشان. شما بدانید که این دین و مذهب دین خدا نیست هر بچهای در نصاری متولد شد بزرگ که میشود نصاری میشود، بچهای که میان گبرها متولد میشود بزرگ که میشود گبر میشود، همینطور اگر بچه در میان بت پرستها متولد شد و بزرگ شد بتپرست میشود همه میگویند انا وجدنا آباءنا علی امة و انا علی آثارهم مقتدون یا مهتدون و اینها حالات مردم است که خدا خبر داده. پس این طریقه هر جایی که یافت شد بدانید این طریقه و راه و رسم خدا نیست راه و رسم خدا راهی است با دلیل و برهان. حالا اینی که انبیاء آمدند و قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم گفتند و همه اثبات حقیت خود را بیان کردند، همین دلیل تقریر است.
تو غافل مباش فکر کن دقت کن انشاءاللّه از همان قاعدهای که عرض میکردم که آنچه میشود در این ملک و در هر جایی از مملکت خدا، همه کار خداست. و این بیان مخصوص دنیا نیست هرچه میشود اينجا کار خداست، در قبر هم هرچه میشود هرچه هست کار خداست، در برزخ هم هرچه هست کار خداست، به عالم مثال هم که بروی آنجا هم هرچه هست کار خداست، به قیامت هم که بروی هرچه میشود کار خداست. قاعده کلی است که اختصاص به مرتبهای ندارد محل شک و شبهه و ریب نیست. خداست خالق وحده لا شریک له، لا حول و لا قوة الّا باللّه تمام حول از اوست تمام قوه از اوست هیچکس قوهای ندارد مگر به خدا، آنهایی هم که دارند چیزی، خدا عاریه به ایشان داده است به قدری که خواسته است. باز تملیکشان نکرده است الآنی هم که دارند مال خودشان نیست. و چقدر نزدیک میکند مطلب را.
«* دروس جلد 7 صفحه 159 *»
اگر انسان به غلامش لباسی بدهد غلامش مال خودش است لباسش هم مال خودش است، وقتی کنیزش را میدهد به غلامش کنیزش هم مال خودش است اگر آن غلام بچه هم داشته باشد آن بچه هم مال خودش است. انشاءاللّه ملتفت باشید و حال آنکه این جور معاملات واللّه تمثیلی است که به عکس باید تمثیل کرد. پس بندگان الآنی که مالکند مالک هیچچیز نیستند هو المالک لما ملّکهم و القادر علی ما اقدرهم علیه. الآن به آن کاری که قادرند، واللّه در حین قدرتشان قادر نیستند عاجزند و آنچه را که مالکند در حین ملکیتشان اختیار چیزی را ندارند ما کان لهم الخیرة من امرهم خداست آنچه میشود کار اوست و آنچه هست مخلوق خداست، از خدا که گذشتی باقی مملوک خدایند مملوک مالک چیزی نمیتواند بشود. و اینها را کسانی که سالک هستند به کار میبرند حالا کسانی دیگر اعتنا نکنند نکنند این یکی از درجات ایمان است، عرض نمیکنم همهکس اعتنا کند مؤمن اعتنا میکند.
پس عرض میکنم که یکی از درجات ایمان این است که آنچه از انسان تلف شود هیچ غصه نخورد بگوید مال من که نیست به من چه، بچه مرد مرد، تا خدا خواست زنده بود وقتی خدا نخواست مرد. مؤمن هرچه از او فوت شد پدرش است مادرش است مالش است منالش است، آنچه از او فوت شد باکیش نیست. و همچنین آنچه بیاید براش، چندان چنگی به دلش نمیزند خوشحال نمیشود. بله این در بعضی از درجات ایمان هست، اما اگر مؤمن قوی باشد یک چیزی که به او میرسد چندان مغرور نمیشود میگوید لا حول و لا قوة الّا باللّه واقعاً نمیشود هم مغرور شد، چرا که ما به تجربه یافتیم که هرچه چنگی به دل میزند، همان چیز چنگالش را ساعتی دیگر میاندازد به دل آدم، دل آدم را میکَند. مثل اینکه اگر خدا پسری داد به آدم هیچ انسان نمیتواند به آن پسر فرحناک باشد، تا فرحناک شدی میبینی سرش درد آمد ناخوش شد، بچه که سرش درد آمد میبینی مادرش گریه میکند حواسش پریشان میشود خواب نمیتواند برود تا سر این چاق شود. یا اینکه
«* دروس جلد 7 صفحه 160 *»
میمیرد، آنوقت اگر بچه نداده بودند به او بهتر بود.
فکر کنید هر نعمتی که انسان احتمال زوالش را بدهد اگر عاقل باشد و دانا و از این راهها عقلش را قوی بکند، میداند نعمتی که یحتمل زایل شود نبودنش بهتر است، اگر بچه نداشته باشی بهتر است از اینکه باشد و بمیرد. باز وقتی بنا شد بمیرد، فکر کنید باز در بچهگی بمیرد بهتر است از اینکه پنج شش ساله بشود و بمیرد. باز اگر پنج شش ساله باشد و بمیرد بهتر است تا جوان هجده ساله بشود و بمیرد. باز اگر جوان هیجده ساله باشد و جاهل باشد و بمیرد بهتر است از اینکه عالم باشد و بمیرد. باز اگر بدسلوک باشد و بمیرد بهتر است تا خوشسلوک و خوشرفتار باشد و بمیرد. پس بهترین نعمتها این است که شخص فرزندی داشته باشد و آن فرزند مؤمن باشد متقی باشد عالم باشد به رضای والدین سلوک کند معاملات خیلی خوب راه ببرد خوشمعامله باشد هیچ خلاف میل والدین نکند. حالا چنین فرزندی باشد بمیرد البته اگر از اول نبود بهتر بود. پس این است که هستند یکپارهای از مؤمنان که واللّه اگر تمام دنیا را به ایشان بدهی خوشحال نمیشوند به جهت خوف زوالش، و این به جهت این است که عقل دارند شعور دارند. هیچ حکم نمیکند عقل که اگر تمام دنیا را به کسی دادند او را شاهنشاه جهان کردند خوشحال شود. همینکه احتمال زوال در آن برود نمیتواند خوشحال شود.
پس هر نعمتی که احتمال زوال در آن راهبر باشد خوشحالی نمیکند مؤمن، آن وقتی که آن نعمت را به او دادند. اگر زایل هم شد شد، میگوید مال من نبود صاحبش گرفت. این است صفت مؤمن. و آن مؤمنی که قوّتی گرفته یعنی آنهایی که حماقت از کلهشان بیرون رفته شعور توی کلهشان آمده میبینند مال خودشان نیست. کسی مالی داشته است و خواسته به کسی بدهد، وقتی هم خواسته پس بگیرد پس گرفته. اگر کسی مالش را به کسی داد تو غصهاش را نمیخوری، بلکه اگر کسی هم غصه بخورد تو تحمیقش میکنی که مردکه به تو چه! به همینجور عرض میکنم که آنهایی که قوی
«* دروس جلد 7 صفحه 161 *»
میشوند و عقلشان را به کار میبرند میبینند این مال مال خودشان نیست، حالا که مال خودشان نیست هر طور شد شد چه غصه دارد؟ پس هرچه پیشت آمد خوشحال مشو هرچه از دستت رفت غصه مخور لکیلاتأسوا علی ما فاتکم و لاتفرحوا بما آتاکم سرمشقی است که خدا داده.
اینها را مشقش را توقع هست بکنید، نه اینکه حالا جلدی میگویم اینطور باشید، اینها راه دارد. هر کاری اول علمی دارد باید اول علمش را تحصیل کرد بعد عمل کنند تا مدتها آن وقت آسان میشود. اگر انسان مشق نکند مشاق نمیشود. علم خط را به دست مردم بدهی زود یاد میگیرند، بسیاری هستند که هیچ خط ندارند اما علم خطنویسی را دارند، علمش را دارد اما وقتی میخواهد یک الف بنویسد هرچه زور میزند میبیند نمیتواند، میبیند این الف مثل او نشد. آن کسی که مشق کرده میگوید اینکه طولی ندارد این را میکشند الف میشود، باز هرچه زور میزند الف را مثل او نمیتواند بنویسد. تمام مردم جمع شوند الفی مثل میر نمیتوانند بنویسند واوی مثل میر نمیتوانند بنویسند. پس علم هم زود تحصیل میشود کرد، اما نه اینکه تا علم تحصیل شد جلدی عمل هم میآید بلکه علم که تحصیل شد حجت خدا تمامتر میشود میگوید چرا عمل نمیکنی؟ جلدی نمیشود عمل کرد. عمل را هم خدا به تدریج خلق میکند، میگوید تو دربند باش که عمل کنی کمکم موفق خواهی شد. حالا که دانستی خط خوب کدام است تو هم بنویس. اگرچه دفعه اول نمیتوانی مثل میر بنویسی هرقدر میتوانی بنویس، اما حالا تو یک واو ضایعی که میتوانی بنویسی همان را بنویس. دیگر این واو ضایع را هم نمینویسی توی کلّه آدم میزنند، بلکه اگر فردا مثل امروز هم بنویسی قبول نمیکنند، بلکه فردا که میآری خطت را، قدری سعی کن بهتر از امروز باشد، خورده خورده پسفردا بهتر باشد. پس مشقکردن دیگر کاری است به تدریج انسان مشق کند تا طبیعت همراه علم بنا کند سلوک کردن. پس تا علم هم حاصل شد خدا سخت نمیگیرد، بلکه بخصوص خدا
«* دروس جلد 7 صفحه 162 *»
نصیحت کرده که سخت مگیرید. عقلاً هم انسان میفهمد که سختگرفتن خوب کاری نیست وقتی سخت گرفتی بر نفس، یک روز که سخت گرفتی ناخوش میشود دیگر نمیتواند همراه بیاید.
باری، منظور این است که اصل مطلب به دستتان باشد ابتدای تمام اینها علم است، بعد علم هم که تحصیل شد دستپاچه مشوید که خیال کنید عمل خیلی کار سختی است، میگویم تو بدان خدا رئوف است رحیم است خدا میدانسته تو بازیگری جلدی نگفته ترک بازی کن، بازیکردن مباح است و اینی که احکام را پنج قسم قرار دادهاند همین است. ببین مباحات را چقدرها قرار دادهاند! آنقدر هست که وقتی بخواهی بسنجی مباحات را نسبت به این احکام اربعه، که چقدر هست در دنیا، اینها هزار یک مباحات نیستند. و تمام مباحات آنهایی است که گفتهاند برو بازی کن.
خلاصه، حرف اوّلی را از دست ندهید. پس انسان وقتی یافت که آنچه میشود کار خداست وحده لا شریک له پس همین که حالا روز شد میداند که خدا خلق کرده این روز را، و ندیدهای چطور خلق کرده. دیگر راه اینها که به دستت آمد اگر شبههای کسی بکند زود میتوانی جواب بگویی، کسی اگر بگوید تو که آنجا نبودی خدا را ندیدی چه میدانی خدا آن را خلق کرده؟ اینها حرفهای خلقی است. تو که نجّاری ندیدهای وقتی که کرسیی میبینی چه میدانی فلان نجار بخصوص این کرسی را ساخته. این حرفها در خلق است، راست است نجار بسیار است تو چطور میتوانی بفهمی که کدام نجار ساخته؟ احتمال هست هریک از آن نجارها ساخته باشند، تو هم نمیتوانی حکم کنی که کدام نجار ساخته است. اما بعد از آنی که توی ملک فکر کردی و فهمیدی که نجّار منحصر شد به یک کسی، آنکس فاعلی است که اوست که جمیع اینها را زیر و رو میکند، یک نفر هم هست غیر از او هم نیست کسی دیگر که فاعل باشد. پس وقتی میبینی حالا روز شد یقین داری این روز را او خلق کرده و خواسته که خلق کرده محبوب او بوده که خلق کرده.
«* دروس جلد 7 صفحه 163 *»
و از این راه که داخل شدی میبینی که هیچ دلیل عقلی محکمتر از این نیست. حالا من میبینم این روز است پس خدا خواسته پس راضی بوده که روز باشد. پس این روز از جانب خداست که روز شده خلق اللیل و النهار جاعل ظلمات و نور این ظلمت و نور را خلق کرده، میبینی این زمین را که ساکن است پس بدان خدا آن را ساکن کرده میبینی این آسمان میگردد پس خدا آن را میگرداند میبینی زلزله شد بگو میفهمم خدا خواسته زمین حرکت کند میبینی آسمان ایستاده بگو خدا خواسته بایستد. اینجور دلیل اسمش به اصطلاح خدا و رسول دلیل تصدیق است دلیل تسدید است دلیل تقریر است. برای اینکه کسی که کاری از کسی میخواهد یا باید گفت به کسی که کاری را بکن، پس یا به قول میگوید یا به فعل یا به تقریر. فکر کن که راه اینکه چرا این را دلیل تصدیق میگویند به دست بیاری. این را دلیل تصدیق میگویند به جهتی که کسی که امر میکند به کسی که کاری بکن، این را یا به لفظ میگوید که ای فلان بیا برو، یا خیر به لفظ نمیگوید کاری میکند که تو کار او را که میبینی تقلیدش را میکنی، میدانی اگر این کار بدی بود نمیکرد. حالا آنهایی که از جانب خدا آمدهاند برای تربیت خلق، خلق باید تأسی کنند به آنها و لکم فی رسولاللّه اسوة حسنة فرموده و امر کردهاند به تأسی قل ان کنتم تحبون اللّه فاتبعونی پس گاهی به زبان میگویند چنین راه بروید چنین نروید، گاهی خودشان کاری میکنند یکجوری نمازی میکنند تو میبینی یاد میگیری. دیگر لازم نیست بگوید، وقتی کرد میدانی همانطور باید کرد.
پس حجت خدا یا در لفظِ آن حجت است که میآید میگوید، یا عملی میکند انسان میداند که اگر این کار بد بود این نمیکرد، نماز میکند تو هم میبینی میدانی چطور باید کرد، یکجوری راه میرود یکجوری سلوک میکند با هرکس یکجور بخصوصی مینشیند تو آنها را میفهمی که آنجور باید کرد. پس بعضی چیزها را از فعل معصوم میفهمی و این را فقهاء هم ملتفت شدهاند و اینها را مینویسند در
«* دروس جلد 7 صفحه 164 *»
کتابهاشان که حجت در قول معصوم است و در فعل معصوم. و بعد از اینها اگر قولی نگفت که چنین کن و کار بخصوصی هم نکرد که از روی آن کار بدانیم حجت خدا در چیست، لکن در حضور آن حجت خودمان کاری میکنیم یا قولی میگوییم یا فعلی میکنیم در حضور آن حجت، و آن حجت چون کارش این است که آمده آنچه رضای خداست بنماید به خلق و تعریف کند برای آنها، و بنمایاند به آنها آنچه را که رضای خدا نیست، کارش همین است که نهی از منکر کند کارش همین است که امر به معروف کند، پس اگر اتفاق در حضور امام دستمان را جوری حرکت دادیم و نگفت که اینطور مکن، از این میفهمیم که این اقلش حرام نیست مکروه نیست، اگر حرام بود یا مکروه بود میفرمودند مکن. چنانکه یک وقتی کسی در حضور معصوم نشسته بود کتابی دستش بود، دستش خورد یکجوری روی آن کتاب به شکل حرکت دستی که مثلاً تنبک میزنند، یکجوری دستش روی کتاب خورد و تعمد هم نکرد به جهت آنکه انسان هر قدر لوطی و لاابالی باشد بعد از آنی که امام را شناخت یا بزرگی را شناخت در حضور آن بزرگ معقول نیست کسی دست را جوری حرکت بدهد و به جایی بزند که جور خاصی صدا کند، مگر لوطی باشد. پس این شخص هم که در حضور امام دستش همینجور خورد نمیخواست لوطیگری کند، کسی فرضاً در خانهاش هم لوطی باشد در حضور بزرگ لوطیگری نمیکند. آن شخص جور تنبک هم نمیخواست بزند دستش اتفاق خورد روی کتاب به آن شکل، تا خورد حضرت فرمودند چرا چنین کردی؟ به جهتی که شبیه است به کار آن الواط، منع کردند آن را. پس در حضور معصوم اگر قولی گفتی و او نگفت چرا چنین گفتی؟ یقین میکنی که معلوم است این قول خداست، اگر قولی گفتی که جایز نیست، میگوید چرا گفتی؟ چنانکه بسیاری از اقوال در حضورشان گفته میشد میفرمودند چرا گفتی؟ بسیاری از افعال در حضور ایشان واقع میشد میگفتند چرا کردی؟ پس عرض میکنم که این قسم که یک کاری که کردی در حضور معصوم و معصوم نهی نکرد از آن کار، میفهمی
«* دروس جلد 7 صفحه 165 *»
این کار عیب نداشته و جایز بوده و مباح بوده است. بلکه اگر اظهار خوشحالی کرد استحبابی هم خورده خورده انسان میفهمد، بسا وجوبش را هم از حالت معصوم بفهمد. فقهاء این را دلیل تقریر میگویند. با قول گفته نشده با فعلش هم حالی نشده، اما غیر چون کرد و او منع نکرد تو میدانی یقیناً از جانب خداست.
حالا اینجور دلیل دلیل الهی است چراکه خدا را هرگز کسی نمیبیند که افعالش را ببیند، پس فعلش را که مردم نمیبینند همچنین قولش را هم که اینها محرومند بشنوند، مگر قول رسول خدا را بشنوند که قول خداست، آن را هم به دلیل تقریر باید به دست آورد که قول خداست. قول رسول قول خداست صداش صدای خداست امرش امر خداست نهیش نهی خداست. اما ما چطور میفهمیم؟ به این میفهمیم که چون آمد در حضور خدا و ادعا کرد که خدا مرا فرستاده که من به شما بگویم شما نماز کنید، یا کسی کاری کرد و او منع نکرد ردّش نکرد ردعش نکرد حالا دیگر اگر این آمد؛ فعلش فعل خداست چنانکه قولش قول خداست. حالا که آمد شقالقمری کرد خارق عادتی آورد این فعلش فعل اللّه است، از کجا فهمیدی که این جلددستی و سحر و حیله و زرنگی نیست؟ از کجا یافتی؟ از آنجا که خدایی دارم که او زرنگها را میشناسد حیلهها را خوب میداند سحرها را خوب میداند. حالا که چنین است اگر این ساحر بود سحرش را بر من معلوم میکرد، اگر دروغگو بود وعدهاش را خلاف میکرد کذبش را ظاهر میکرد بر مردم.
پس فعلی از دست این نبی جاری شد ماها هم که همه عاجز بودیم بفهمیم که این عصاش که میافتد و اژدها میشود، این از جانب خدا شده یا چشمبندی بوده؟ خدا که میتوانست نگذارد چشمبندی کند. ما عاجز بودیم که بفهمیم که در این عصا تأثیری بود بخصوص که واقعاً اژدها میشد یا واقعاً از جانب خدا بوده؟ این تأثیر را که خدا میتوانست بردارد. وقتی دیدیم برنداشت آن تأثیر را و چشم ما هم دید میدانیم خدا خواسته اژدها شود. مثل الآنی که روز است میدانیم خدا خواسته روز باشد اگر
«* دروس جلد 7 صفحه 166 *»
الآن نمیخواهد خدا روز باشد شبش کند، حالا که نکرد میدانم میخواهد روز باشد. حالا که او خواسته پس یقیناً این روز از جانب اوست. همینطور عصای موسی که اژدها شد اگر از جانب او نبود باطلش میکرد ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله همانطوری که سحرِ سحره را باطل کرد به عصای موسی، اگر عصای موسی سحر بود و کبیرکم الذی علّمکم السحر بود چنانکه این شبهه را فرعون انداخت، اگر این کبیر سحَره بود سحر این را هم باطل میکرد. کسی که اعتقاد به خدا دارد شبهه فرعون را نمیگیرد که به سحره گفت این بزرگ شما است و شما همه شاگرد اویید و با هم ساختهاید. این شبهه را انداخت و به جهتی که اعتقاد به خدا نداشت این افترا را بست و آن کسانی که گوش به حرف فرعون میدادند این شبهه را گوش دادند و گرفتند. و کسی که اعتقاد به خدا نداشت و ندارد نمیتواند از این شبهه جواب بدهد.
شما ملتفت باشید انشاءاللّه، آیا خدایی هست یا نیست؟ این خدا آیا سحر را دوست میدارد؟ سحر از جانب او هست یا از جانب او نیست؟ اگر از جانب او نیست و حرام کرده، بطلانش را خودش باید واضح کند و آشکار کند. پس ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله پس عصای موسی سحر نبود به جهتی که باطل نشد، نه در همان مجلس بلکه تا عمر موسی بود، عصا کار خودش را میکرد. و این عصا هم نه همین عصای موسی تنها بود بلکه از آدم آمده بود، دادند دست آدم، ارث رسید به یکی یکی پیغمبران تا به پیغمبر ما9 رسید و به ائمه، و الآن آن عصا ارث رسیده به حضرت قائم. عصای غریب عجیبی است آن عصا. خلاصه، اگر این هم سحر است، خدایی که از سحر بدش میآید البته از سحر بزرگ بیشتر بدش میآید آن را زودتر باطل میکند، و این عصا را خدا باطلش نکرد و باقی گذارد. و نه همین است که برای موسی باقی گذارد بلکه باید بماند و میماند تا به دست صاحبالامر هم میرسد.
باز ملتفت باشید انشاءاللّه که چه عرض میکنم و هیچ غافل نیستم که چه میگویم، حالا تو بسا غافلی یکدفعه به هوش میآیی یکدفعه میگویی حرفهات با
«* دروس جلد 7 صفحه 167 *»
هم نقاضت داشت. بسا کسی خیال کند سحره اینهمه سحر کردند و شد، چرا خدا اول باطلشان نکرد؟ و الآن این دعانویسها دعا مینویسند و تحبیب و تبغیض میکنند و میشود، و به آن واسطه جنگها و فسادها برپا میشود و رفع فسادها میشود. و جمیع اینها هست و تأثیر دارد. حالا اگر هرچه بد است خدا نمیگذارد پس چرا بدها را حرام میکند؟ حالا من خسته شدهام و شما هم کسل، و مطلب هم عمده است. پس عرض میکنم فرق است مابین سحری که خدا باید باطلش کند و مابین سحری که باطلش نمیکند لکن حرامش میکند و اگر کردی باطلش نمیکند. ملتفت باش که درهمش نکنی، این مردم درهمش کردهاند اینها را از این جهت گمراه شدهاند. از همین باب است که قل کفی باللّه شهیداً یکجایی دلیل است یکجایی حرف خرافت است. پس اگر کسی مال کسی را خورد یا حاشا کرد و گفت خدا شاهد است که نخوردهام اينجا جلدی نباید خدا رسواش کند. و این نکتهای است ملتفت باشید و ضبط کنید. راست است احقاق حق با خداست ابطال باطل با خداست، اما اینهمه حقوق در ملک هست و باطل شد، جمیع دولت امروز دولت باطل است از زمان آدم تا امروز چرا خدا باطل نکرده آنها را؟ پس بعد از آنی که ملتفت باشید احقاق حقوق به این پستایی که پیش این مردم است، از زمان آدم تا حالا خدا احقاق حق نکرده و ابطال باطل نکرده و نمیکند، میبینیم باطلها را که در دنیا هستند و حقها از میان رفته.
پس دقت کنید فکر کنید که راست است بر خداست احقاق حق و ابطال باطل که نصب کند شرعی را. ملتفت باش که قافیه را نبازی، خشت اول اگر کج نشد همهجا راست میرود اگر اولش معلوم شد باقی معلوم میشود، اگر خدا را نشناسی نمیدانی چطور است حق و باطل، اگر ندانی خدا چه کار کرده هزار شک و شبهه میآید. خوب این خدا در حضورش پیغمبر ایستاد و ادعا کرد و گفت من از جانب اویم و هلاک نشد ما یقین کردیم راست میگوید، حالا شبهه میآید برای آدم که ما
«* دروس جلد 7 صفحه 168 *»
میبینیم هر فاسق و فاجری هر کافری هر فسقی هر فجوری هر کفری در حضور این خدا میکند، جمیع فساق و فجار و کفار در حضور این خدا فسق و فجور میکنند کفر میورزند، آیا اینها خاطرجمعند از خدا و خدا راضی است به آنها؟ انشاءاللّه فکر کن راه مسأله را به دست بیار. در این جور کارها فکر کنید و دقت کنید که خشت اولی نلغزد که اگر خشت اولی لغزید باقی میلغزد.
اگر خدا چنین قرار داده بود که آنچه را بکنند مخلوقات جمیعش مرضی و محبوب او باشد، و مصلحت در این باشد که هرکس هرچه بکند مرضی و محبوب خدا باشد دیگر پیغمبر بخصوصی نمیخواست بفرستد، دین بخصوصی معین نمیکرد، هرکه هر کاری که میکرد بیحول و قوه او که نشده در حضور خدا که به عمل آمده، پس خدا راضی بوده که شده اگر راضی نبود باید نگذارد بکنند، پس خواسته اینها را که شده. حالا که چنین شد پس همه فسقها، فجورها، بازیها که میشود در ملک همه محبوب خداست! پس عرض میکنم حالایی که ارسال رسل کرد و گفت بعضی کارها بازی است و لهو و لعب است و حرام است؛ مثلاً زنا نباید کرد این حرام است مال مردم را نباید خورد حرام است وهکذا، پس این ارسال رسل دلیل همین است که به کارهای مردم راضی نبوده، دیگر حالا کاری میکنند و میشود و مهلت میدهد انما نملی لهم لیزدادوا اثماً همینکه میدانی بد است و میکنی خدا حول و قوه را از تو نمیگیرد حول و قوه را از کفار هم نمیگیرد، پس کفار کار خود را میکنند و بکنند، بعد از آنی که حجت تمام شده بر آنها هرچه میکنند بکنند. پس دلیل راستی قول فساق و فجار و کفار این نیست که «خدا شاهد است که راست میگویم»، اينجا نگفتهاند اگر دروغ بگویی رسوات میکنم، بلکه مهلت میدهند.
ملتفت باشید این جور احقاقات را اگر خدا بناش بود در این دنیا بکند و این جور ابطالها را بکند، همین دنیا دار جزا بود دیگر قیامتی نبود و همهاش سلطنت روی این زمین بود، و اگر چنین بود که همه برای سلطنت روی این زمین بود دیگر نمازی
«* دروس جلد 7 صفحه 169 *»
نمیآوردند روزهای نمیآوردند امر به توجهی نمیکردند دین و مذهبی قرار نمیدادند. وقتی فکر میکنید انشاءاللّه میبینید که همچو قرار نیست، این دنیا را جای این چیزها قرار ندادهاند، ترازوی عدل را در روز قیامت نصب میکنند و آنجا حق هر کسی را میگیرند به صاحبش میرسانند. در این دنیا فساق هی فسق خود را بکنند خدا مهلتشان میدهد، هی کفار کفر خود را بورزند خدا جلدی هلاکشان نمیکند.
فکر کن انشاءاللّه و اگر فکر کنی انشاءاللّه میدانی که پیغمبر آخرالزمان محبوبترین جمیع خلق است پیش خدا، و محبوب هرکس را هرکس آزرد البته آن شخصی که این محبوب اوست دشمنی میکند با آن کس مسلماً، اگر با محبوب کسی دوست نیستی دشمن اویی. حالا پیغمبر پیغمبر آخرالزمان است و محبوب خداست و حبیب خداست و حبیباللّه بودن مخصوص پیغمبر ما است آن باقی یکی کلیم اللّه است یکی روح اللّه است یکی نجیّ اللّه است وهکذا، اما حبیب خدا بودن خیلی حکایت است پس خدا خیلی دوستش میدارد. حالا که دوستش میدارد هرکس با این بد است با او خیلی دشمن است، با وجود این میبینی این یهودیها و این نصارایی که هستند مهلتشان داده کاریشان ندارد بلکه دولتشان هم میدهد ثروتشان هم میدهد عزتشان هم میدهد. حالا اینها دلیل این نیست که با آنها بد نیست، بلکه چون خدا خیلی با آنها بد است مهلتشان میدهد، چون خیلی عداوت با آنها دارد میخواهد زنده باشند تا بیشتر عداوت کنند تا بیشتر عذابشان کند لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً و لهم عذاب مهین.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 170 *»
درس دهــم
(دوشنبه 7 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 171 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
چون مسأله کشید به مسأله تسدید گوشهایش را عرض کنم، انسان خیلی بابصیرت میشود در دین. پس عرض میکنم از برای خداوند دو جور کار است: یکی اینکه پیغمبری میفرستد، و این مبدأ علوم است و تمام علوم خیر و شر و حلال و حرام و جمیع احکام را او بیان میکند برای مردم، و بعد مردمی که هستند و باید تابع باشند یک امری در این دایره دارند. خوب بابصیرت فکر کنید که همین لفظِ این حرفها را از من یاد بگیرید، اگر بخواهید معنیش را بفهمید خودتان تعبیر بیارید. پیغمبری میآید در میان مردم حجتی میآید و ادعا میکند که از جانب خدا آمدهام، دیگر این پیش پا افتاده بود که کسی که میآید به این ادعا لامحاله باید خارق عادتی داشته باشد کاری بتواند بکند که امثالش و اقرانش نتوانند بکنند و اذعان کنند که ما
«* دروس جلد 7 صفحه 172 *»
عاجزیم. چون این مطلب پیش پا افتاده بود هرکس هم اهل باطل بود درصدد این برآمد، و اهل باطل هی زور میزنند که خارق عادتی بکنند میگویند برو خواب ببین فال بگیر حدسی بزن. پس عرض میکنم چون خدا قرار نداده نبوت را و ولایت را در ظاهر بشریت که سیاه باشد نبی یا سفید، کوتاه یا بلند، نیست مسأله نبوت مثل مسأله انسان و حیوان. پس چون نبوت و شناختن نبی در صورت ظاهر نیست پس معلوم است امر باطنی است، چون امر باطنی بود و در صورت ظاهر همجنس مردم بودند خدا حتم کرد که اینها خارق عادات داشته باشند و کاری کنند که تمام مردم اذعان کنند که ما عاجزیم این کار را بکنیم، این اسمش معجزات میشود.
حالا ملتفت باشید که چه میخواهم عرض کنم. حالا این خارق عادت را هم باز خدا اگر یکجوری قرار داده بود که به هیچ حیله هم نمیشد خارق عادت بکنی باز کار مردم آسان بود، اگر هیچکس به علم حروف به علم سحر و شعبده به تأثیرات اشیاء نمیشد خارق عادت بکند باز جوری بود. و تأثیرات هست در اشیاء، یکپاره دودها داخل هم میکنی یکپاره دواها داخل هم میکنی تأثیرات دارد. عبرت بگیرید از علم سحر؛ سهل است دو نفر را نکاح میکنی، در بین عقد ریسمانی را برمیدارند گره میزنند آلت آن شخص سست میشود، این چه تأثیری است! گره را اينجا به ریسمان میزنند او آنجا سر جای خودش خوابیده، سردی و گرمی اینکه به او اثر نمیکند، این چه تأثیری است. غرض اینجور چیزها هست این را که خیلی از مردم راه میبرند، علم سحر همینجور علم است. همین بستن مردم حرام است به جهتی که از علم سحر است. حالا چون علوم غریبه در دنیا هست و میشود گرهها بزنی او آنجا سست شود، و همینجا گره را واکنی او قوّت میگیرد. چطور میشود به باز کردن این باز میشود او، این چطور شده؟ این را طبیعی نمیفهمد، اقترانی بود؟ چیزی خورده بود؟ گرمی بود سردی بود چطور شده؟ نمیفهمد. پس اینجور علوم هم هست، علم سحر علم حروف علم عدد علم خیالات علم نقشبندی، سیمیا ریمیا هیمیا لیمیا کیمیا در دنیا هست.
«* دروس جلد 7 صفحه 173 *»
حالا اگر چنین علوم غریبهای در دنیا نبود اصلاً و میدانستیم که چنین علومی نیست و آن وقت نبیی میآمد خارق عادتی اظهار میکرد خاطرجمع میشدیم که پیغمبر است. حالا که خارق عادت را میتوان به سحر و چشمبندی بروز داد ــ چشمبندی میکنند شخص میرود از دهن شتر و از مقعد شتر بیرون میآید. ــ حالا من نمیدانم نبی چشمبسته یا راستی راستی کرده؟ پس چون علوم غریبه هست در دنیا بلاشک بازیها هست در جمیع شهرها چه در شهر کفار چه در شهر مسلمانها، میبینی مردکه زیرپاش چند تخم مرغ گذاشت یک دفعه جوجههای بسیار راه افتاد بنا کردند صدا دادن. پس چون علوم غریبه را خدا برنداشت؛ و عمداً این کار را کرده، دیگر اگر بنای فکری را داری بدان جایی درنمیمانی و راه خدا مسدود نیست واضح است برای تو اگر تو بخواهی هدایت یابی، اگر نخواهی هم هدایت بیابی عمداً خدا سحر را و علم حروف را گذارده تا گمراه شوی. مثل اینکه در آتش بخصوص احراق را گذاشتهاند که تو اگر بخواهی خود را عمداً بسوزانی بسوزاند، شمشیر را خدا برنده قرار داده گردن خودت را بزنی یا گردن غیر را البته میبرد. این تأثیرات را قرار داده چرا که نمیخواهد به جبر بدارد مردم را که اطاعتش کنند، میتوانست خلق را جوری خلق کند که هر جوری بخواهد راه روند، مثل اینکه طبیعت را جوری خلق کرده که میل نکند به خاک خوردن و نمیکند. حیوان را کسی درسش نداده که سم مخور، طبعش همینجوری که میل نمیکند به سنگ و خاکخوردن و نمیخورد، به علف سم هم میل نمیکند و نمیخورد و به علف موافق طبعش میل میکند. پس خدا میتوانست خلق کند خلق را جوری که میل نکنند به آنچه مضر است به وجود ایشان و لو شاء لهدیٰکم اجمعین حالا فکر کن ببین اینجور خلق کرده؟ میبینی اینجور نکرده. خیلی چیزها را میل داری خدا گفته حرام است، حلوای گز مال مردم را گفته مخور، به زن مردم گفته نگاه مکن، به بچه مردم گفته نگاه مکن. پس میبینیم بنای خدا هم این نیست که تأثیرات را از علوم غریبه بردارد در ملک
«* دروس جلد 7 صفحه 174 *»
خودش. پس این تأثیرات هم هست دیگر میخواهد در اجسام باشد یا در حروف باشد یا در سیمیا و در اشکال باشد، در هر جایی تأثیرات هست.
انسان اگر بابصیرت نباشد بخواهی جهات جمیع شکوک و شبهات را بیان کنی بسا آنکه همان جا بماند. من هم از بیانش نمیترسم چرا که میدانم اگر کسی طالب حق هست خدا هدایتش میکند اگر کسی هم نخواهد هدایت بیابد، بماند در آن شکوک نقلی نیست. پس عرض میکنم عقل ابا ندارد که کسی دوای بخصوصی که درد چشم را بیندازد، یک نفر راه ببرد دیگران راه نبرند باقی ندانند، دوا آسان هم باشد. اتفاق همین شخص دوایی دیگر راه ببرد که درد گوش را هم بیندازد، یا اینکه ممکن است کسی دوایی برخورده باشد که به تجربه گیرش آمده باشد که تا پفش کردی بدهی به مریضی بخورد جلدی حال بیابد، همینجوری که ممکن است کسی غش کرده باشد و نبض نداشته باشد و بدنش هم سرد باشد دوایی به او بدهند کمکم به حال بیاید. همینجور هم ممکن است در طب کسی روح از بدنش بیرون رفته باشد، آیا ممکن نیست دوایی به حلقش بریزند کمکم گرم شود و کمکم روح برگردد؟ و اینها واقعیت هم دارد. چیزی که هست این است که خدا چون نخواسته مردم مرده زنده کنند همهکس اینها را نمیداند. ببین مگسی را در هوای سرد و آب سرد بینداز تا بمیرد، همین را خاکستر گرم روش بریز یا در مشت بگیر گرم که شد یکدفعه بنا میکند پریدن. پس زندگی این دنیا نیست مگر پوست و گوشت و بخاری که قابل حیات باشد، وقتی بخار نیست میمیرد، اما نمیشود گرمش نکنی باید گرمش کرد تا بخار کند و بخارش اتفاق باید جوری باشد که حیات به آن تعلق بگیرد، مثل مگس که میمیرد و روح بخاری فرار میکند، لکن چون خشک نشده و رطوباتی در اندرونش هست این را اگر ربع ساعت در دست نگاه داری که گرم شود بنا میکند به پریدن. حالا یک کسی این را یاد گرفته میگوید من احیای اموات میکنم، مگس بزرگتر هم باشد میشود، حیوان بزرگتر هم باشد میشود. پس ممکن هست علوم غریبه،
«* دروس جلد 7 صفحه 175 *»
همینجور دواها هم هست که عقل ابا ندارد مرده را کسی به دوایی زنده کند، ده روز هم باشد زنده کند. علاوه بر اینها منترها هم هست مثل گرهزدن، مثل اینکه این شخص در خارج ایستاده یکپاره لفظها میگوید «چاری چریاری پیلی پندولی سیسی پیسی» اینها را میگوید عقرب آنجا میمیرد، مار است میآید یکدفعه میبینی مثل تسمه آنجا افتاده. پس در الفاظ هم یکپاره تأثیرات هست. یکپاره چیزها میگوید زنده میشود، یکپاره چیزها میگوید میمیرد. همینکه میبینی در مار چنین است ممکن است بزی را هم همینطور زنده کنند، گاوی را همهمينطور، ممکن هست به انسان همینطور بگویند بمیر بمیرد. یکپاره الفاظ و حروف و کلمات هست بسا آدمهای بد هم یاد بگیرند آن الفاظ و حروف را به جماعتی بگویند «موتوا» همه بمیرند. و آدمهای خوب هم میتوانند، انبیاء داشتند از این کارها آنهایی که خارق عادت دارند داشتند خارق عادات را جمیعش را نمیآیند به طور عسر بروز بدهند، یکپاره چیزها قرار داده در کلمات و حروف که این نباید ریاضت بکشد زحمتی به خود بدهد دعایی بکند، کارهای تیسّری هم خدا دستشان داده که به محض اینکه کلمات و حروفی ترکیب میکنند میگویند «موتوا» همه میمیرند «قوموا باذنی» همه زنده میشوند. پس چون علوم غریبه و تأثیرات در دنیا هست و عقل ابا ندارد کسی یاد بگیرد هیچ تشویشی هم نیست که خیال کنی شبهه است، خیلی زود میشود از آن بیرون آمد به شرطی بخواهی از شبهه بیرون آیی و نمونه اینها هست. ممکن است شاعری پیدا شود که چنان اطراف شعر را به هم ببندد که جمیع شعرا اذعان کنند که نمیشود مثل آن شعر گفت. سعدی شعر گفته از زمان خودش تا حالا هم هی شعرا آمدهاند و هی به جنگش رفتهاند و نتوانستهاند مثلش بگویند و اذعان میکنند که به آن تمامیت نبود. واقعاً مثل سعدی شعر گفته نشده به آن آسانی و صافی و پاکی، همه شعرا اذعان دارند که نمیشود گفت. میر خط نوشته و از آن روزی که نوشته تا حالا کسی مثلش ننوشته. عبرت بگیرید و خیال نکنید که شبهه است،
«* دروس جلد 7 صفحه 176 *»
عمداً عرض میکنم برای بصیرت، از اینجور سخنها کسی که خدا بخواهد هدایت او را نمیلغزد، آنی هم که میلغزد خودش راه خدا را نمیخواهد خدا نمیخواهد. و انبیاء و اولیاء آمدهاند همینجور حرف زدهاند، خدا کلامش را همینجور کرده لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة هرکه خودش میل به باطل داشته باشد برود به جهنم، هرکس میل ندارد خدا نمیگذارد برود دست خدا روش است له معقبات من بین یدیه و من خلفه و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا خدا قسم هم خورده که هدایت میکند. پس ببینید میر خطی نوشت، از روزی که نوشت هی خوشنویس پیدا شدهاند، و قاعده هم هست که کسی که صنعتی کرد همینکه بنا شد شاگرد بپروراند به مرور دهور فکرها بر فکرها بیفزاید و تجربهها زیاد شود آن صنعت به حد کمال میرسد. بنّاها ترقی میکنند نجارها ترقی میکنند خیلی سلیقهها زیاد میشود، معذلک میر نوشت خط را بعد هم هی سلیقهها زیاد شد و روی هم سلیقهها را گذاردند و هی نوشتند و نتوانستند مثل میر بنویسند، اگر یک مجلسی مشتبه کردند مجلس دیگر رسوا شدند. همچنین خط میرزا معروف بود هی شبیهنویسی کردند هی کاغذ کهنه کردند و خواستند اشتباهکاری کنند که این خط میرزا است باز دیدند نمیشود مثل میرزا خط را نوشت. پس هست یکپاره عجایب و غرایب که از دست بعضی از مردم سرمیزند که مردم دیگر نمیتوانند. شخصی بود مانی اسمش بود این نقش میکشید و به همین نقشکشیدن که به دست دایرهای میکشید به قدر مجموعهای سر مویی پیش و پس نمیشد، و این را معجز خود قرار داده بود و جمع کثیری به او گرویدند که این پیغمبر است. همه مردم عاجز بودند همچو نقشی بکشند و به همین ادعای نبوت کرد و جمعی به او گرویدند. پس علوم غریبه را خدا منع نکرده در دنیا هست صنایع غریبه و تأثیرات اشیاء در دنیا هست و خدا هم عمداً گذاشته و خدا غافل نشده که گذاشته، عمداً کرده لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیّ عن بینة.
«* دروس جلد 7 صفحه 177 *»
حالا بعد از تمام این علوم و این حیلهها و تأثیرها حالا کسی برخاست مثل پیغمبر آخرالزمان و قرآنی بروز داد و این هیچ درس نخوانده بود از جمیع گذشتهها خبر داد که نوعش را دیگران هم خبر داده بودند و حال آنکه این از کسی این قصهها را نشنیده بود درس نخوانده بود که از روی کتابی اینها را بخواند، پس از امور گذشته که محل اعتنا هست خبر داد. از تمام آنچه گذشته است محال است خبر دادن و نمیشود خبر داد و بیمصرف هم هست؛ لکن امور عمدهای که آدم چطور بود چند اولاد داشت، اینها را مینویسند اما هر روز چه میکرد نمینویسند. نوح چه کرد، امر عمدهای است خبر داده. ابراهیم چه کرد، امر عمدهای است خبر داده وهکذا از هر قضیهای اگرچه از طرف بد بوده همینکه عمده بود خبر میدهند، مثل کارهای بلعم و فرعون و سحره. حالا کسی که درس نخوانده میبینی از چیزهایی خبر میدهد که وقتی رجوع به سایر کتب میکنی میبینی نوعش همانطورها است که خبر داده.
دقت کنید با شعور و با ادراک بدون چرت راهش را به چنگ بیارید. اگر راهش را گرفتی میبینی چقدر واضح است و آسان. پس از گذشتهها خبر میدهد از آیندهها خبر میدهد، و از جمله آنها همینکه بعد از من کسی دیگر برنخواهد خاست، نبیی بعد از من نخواهد آمد صاحب معجزی نمیتواند بیاید تا روز قیامت خبر میدهد. پس این برمیخیزد چنین معجزی میآرد. حالا آنجاهایی که باید در راه بیفتید عرض میکنم؛ انسان است در این زمان نشسته و در زمان پیغمبر واقع نشده که ببیند پیغمبر نرفت جایی درس بخواند، فکر میکند وسوسه میآید شاید پیغمبر معلمی داشت و مردم خبر نداشتند و این در خفا میرفت پیش او و او به این میگفت، نهایت او عرب هم نبود فصیح هم نبود، نوع مطلب را که میگفت این میآمد خودش به زبان عربی فصیح برای مردم میگفت. عقل ابا ندارد از این. پس ممکن هست کسی خیال کند پیغمبر؟ص؟ پیش کسی تعلیم گرفته چنانکه گفتند انما یعلّمه بشر لسان الذی یلحدون الیه أعجمی و هذا لسان عربی مبین گفتند کفار شاید این معلمی داشته این درس
«* دروس جلد 7 صفحه 178 *»
خوانده ولکن تدبیری کرده که مردم همچو بدانند که درس نخوانده، خط دارد لکن تدبیری کرده که مردم همچو بدانند که خط ندارد، درس را در خفا رفته خوانده به طوری که عموش هم خبر نشده. عقل تجویز میکند. پس این چیزها را میشود از معلّمینی چند پرسیده باشد و برای او گفته باشند و او به زبان خود تعبیر آورده، فصیح و بلیغ هم بوده. واجب هم نیست مثلش هم کسی بگوید مثل شعر سعدی و خط میر که کسی مثلش را نیاورد. پس اینجور شبهات هست در دنیا، نگویید اینجور شبهات را نباید کرد و چشم را باید به هم گذارد و مسامحه کرد، همین مسامحات است که کردهاند و گمراه شدهاند شما چنین نباشید هیچ اغماض نکنید، خدا کارت را ساخته. ملتفت باشید، خوب کسی در خلوتها میرود درس میخواند؛ باز شبهه را قویتر کنم و هیچ نمیترسم به جهت آنکه پیش خدا که آمد، امر خدا مثل سیلاب است همه را برمیدارد میبرد، مثل نور آفتاب است تا آمد ظلمات را برمیدارد میبرد. عرض میکنم کسی القای شبههای بکند که تو اینهمه دست و پا کردی که شخصی بود امّی درس نخوانده بود خط ننوشته بود در همین کتابش هم هست که ماکنت تتلو من قبله من کتاب و لاتخطّه بیمینک اذاً لارتاب المبطلون بسیار خوب خط که ننوشته بودی درس هم که نخوانده بودی یکدفعه بیرون آمدی از گذشتهها و آیندهها خبر دادی این معجزهای است. حالا عرض میکنم راه شبهه را از راه دیگر هم میشود آورد که خوب، این پیش انسانی درس نخواند شاید پیش جنها درس خوانده. و میشود پیش جن درس خواند، چهبسیاری که جن میآید در بدنشان و خبر میدهد از گذشتهها، چهبسیاری از مجانین که خبر میدهند از راههای دور، جن میرود و میآید در بدن جنی مینشیند و خبر میدهد. دیگر حالا گاهی هم دروغ میشود، لکن میآیند خبر از گذشتهها میدهند نوعش دروغ نیست و جنها عمر زیادی دارند، میآیند خبر از گذشتهها میدهند یکپاره واقعیت هم دارد. در زمان شیخ مرحوم زنی بود جنی میشد، و وقتی میشد عالم میشد و علماء میرفتند در
«* دروس جلد 7 صفحه 179 *»
مجلس درسش مینشستند. شیخ مرحوم روایت میکند که من حدیث غدیر خم را به دو روایت روایت میکنم از پیغمبر، یکی آن زن یکی آن جن که در بدن آن زن بود. آن جن گفت آن روز من در زیر منبر پیغمبر بودم خودم شنیدم که پیغمبر گفت من کنت مولاه فهذا علی مولاه.
باری، منظور این است که ممکن هست جنی تعلق بگیرد و او خبر بدهد از گذشتهها، عمر جن که خیلی طویل است هزار سال دو هزار سال میشود، ممکن است جنی تعلق گرفته باشد و قصه آدم را نوح را شعیب را لوط را ابراهیم را موسی را عیسی را برای او گفته باشد. تهمتش هم که زدند گفتند انک لمجنون، یکپاره حالتها هم که میدیدند از او، اگر چه نسبت به همه انبیاء جنون و سحر را نسبت دادند اما چون از پیغمبر زیاد خارق عادت بروز کرد بیشتر به او گفتند مجنون، او را بیشتر مجنون خواندند.
پس عرض میکنم ملتفت باشید، با جمیع این شکوک و شبهات، حالا عرض میکنم اگر خدا خودش متصدی این امر نباشد و امر را واگذاشته باشد به آنهایی که در ملکشند، اینها همین کارها را میکنند یکی جن تعلق میگیرد به او و خیلی خبرها میدهد، بسا جنش هم خیلی زور دارد وقتی تعلق گرفت خبرها میدهد، پس خبرهای هند را به زودی بدهد بسا به طرفةالعینی برود و برگردد و به ربع ساعت خبر بیاورد و بعد از تاریخگذاردن ببینیم مطابق بود. حالا بعد از همه اینها؛ چون این امرها تمامش هم واقعیت پیدا کرده، نه همین احتمالات عقلی است، خیر تکتکی هم بروز کرده، به تکتکی جن تعلق گرفته علمش زیاد شده قوتش زیاد شده، حالا که نمونههاش وقوع هم یافته احتمالات عقلیه تاکید پیدا میکند. حالا اگر خدا خودش متصدی امر خودش نبود و امر به دست خلق بود البته امر مغشوش بود و دینی هم نبود اصلاً ارسال رسل و انزال کتب نمیکرد، این خلق خرغلت بزنند برای خود، هرکه مرید هرکه بود بود، هرکه مراد میشد باشد، قیامتی هم نباشد بهشت و جهنمی هم نباشد.
«* دروس جلد 7 صفحه 180 *»
انشاءاللّه ملتفت باشید، ملتفت که شدید خواهید یافت هرکس هر حیلهای که دارد و هرکس هر جنی به او تعلق گرفته، آن جن را خدا میشناسد آن حیله و آن سحر را و شعبده و آن جلددستی را خدا یقیناً میداند. دیگر کسی خدا را خیال کند غافل است از خلق خودش و نمیداند چیزی را، چیزی را خیال کرده و خدا اسمش گذارده. پس خدا جنها را میشناسد حیلههای مردم را میداند از تصرف او بیرون نرفته، امری را که او میخواهد بیارد تصرفات دارد کارهایی میکند که تمام خلق عاجزند از آن کارها. چرت نزنید که اگر چرت زدید انسان در آن شبهات میماند، وقتی تو نخواهی هدایت بیابی من دلم برای تو نسوخته خودت را بخواهی هلاک کنی دیگر کی دلش برای تو میسوزد؟ عرض میکنم خلق هر قدر قوّت دارند قوتشان بیش از خدا نیست، هر قدر حیله دارند و تدبیر دارند تدبیرشان بیش از خدا نیست، هر قدر تصرف دارند تصرفشان بیش از خدا نیست. پس تمام خلق عاجزند که مثل خدا بتوانند کاری بکنند، این خدا میداند تمام حیلهها را تمام سحرها را شعبدهها را، این خدا میشناسد تمام شیاطین را تمام جنها را. این اگر بخواهد نبیی بفرستد نمیگذارد جن بیاید پیشش، پیش او ملک میفرستد به جبرئیل میگوید تو برو به او خبر بده.
پس ملتفت باش انشاءاللّه، عرض میکنم احقاق حق در مبدأ با خداست چنانکه در منتهاش که روز قیامت باشد با خداست، این وسط که در دنیا است واگذاشته. وقتی حق را ظاهر کرد در مبدأ، گفت فلان حرام است مخور حالا بخواهی بخوری دستت را نمیگیرد. اظهار حق با خداست او جن را نمیگذارد برود پیش پیغمبر خودش، مبدأ را نمیگذارد حیله کند، واقعاً اگر کسی بخواهد حیله کند او را مهلت نمیدهد و لو تقوّل علینا بعض الأقاویل لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین. اگر یک کسی بخواهد قول را به افترا به او ببندد خدا نمیگذارد، او افترا گفت خدا چرا نگرفت او را؟ پس قرار داده است که مفتری اگر مبدأ باشد و مفتری باشد بگیرد او را همینجور که گفته لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین.
«* دروس جلد 7 صفحه 181 *»
پس ملتفت باشید، دیگر حالا حرف خیلی شد و توی هم ریخته شد و من هم خستهام که تفصیل بدهم. پس مختصراً عرض میکنم که افترا دو جور افترا است: یک افترا این است که یک کسی میآید در مبدأ و ادعا میکند که خدا به من گفته من پیغمبر شما باشم، و این دروغ میگوید و خارق عادتی هم به سحری به زرنگی به شعبدهای به حیلهای به دوایی اظهار میکند. خوب این حیلهباز است و یکپاره دواها را میداند، آیا آن خدا هم نمیداند که این حیلهباز است و مکّار، یا خدا میداند؟ اگر میداند چرا میگذارد و او را نمیگیرد؟ پس صفت خدای شما این است که آن مفتری را میگیرد لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین اگر جمیع خلق جمع شوند که کسی را حفظ کنند به حیله به تدبیر به کمک به پول به زور نمیتوانند اگر خدا نخواهد. همچو فرض کنید که تمام دنیا خویش و قوم مفتری باشند و همه کمک کنند که او را حفظ کنند، مثل همان وقتی که پیغمبر آمد همه قبولش کردند به بزرگی و ریاست و سیاست؛ عرض میکنم ما منکم من احد عنه حاجزین تمام خلق جمع شوند که مفتری بر خدا را بگویند حق است خدا او را رسوا میکند، تمام خلق جمع شوند که کاری کنند که ادعای او سرجاش بماند خدا تکذیبش میکند، اگر باید جانش را گرفت میگیرد، یا خیر دروغش را علانیه میکند رسواش میکند، و میتواند چرا که خداست اقدرالقادرین اعلمالعالمین ارحمالراحمین، و این خدا خواسته امرش را برساند امر مشتبه را نخواسته امر او باشد امر مشتبه امر او نیست. پس چون چنین است، پس ابتداءً اگر کسی بخواهد اختراع دین و مذهبی بکند او نمیگذارد مهلتش نمیدهد، و اگر مهلتش دادند یک ساعت یا یک روز، دیگر حجت خدا ناتمام است. و اگر ملتفت باشید یک آن هم خدا نمیگذارد مشتبه بشود امرش.
پس در مبدأ خدا خودش متعهد است احقاق حق کند و ابطال کند باطل را یحق اللّه الحق بکلماته و یبطل الباطل و در قرآن چقدر از اینجور آیه هست میفرماید قل کفی بالله شهیداً بینی و بینکم و همچنین أ لیس اللّه بکاف عبده آیا هیچ اعتنایی
«* دروس جلد 7 صفحه 182 *»
نمیکنی به خدایی که داری؟ آیا او کفایت نمیکند؟ دیگر فکر کنید انشاءاللّه که از این جور آیات زیاد است، اغلب آیات استدلالیه قرآن همینجور استدلال است همینجور آیات تسدیدی است. پس عرض میکنم اینجور افترا را خدا با خودش قرار داده که اگر جمیع خلق جمع شوند و اجماع کنند بر مسامحه بر اینکه کمکش کنند، باز خدا این را رسوا میکند ما منکم من احد عنه حاجزین. دیگر بعد از آنکه رسوا شد حالا اگر چند روزی هم زندگی در دنیا بکند رسوا هست. مبدأ با خداست که اثبات کند او را و احقاق کند او را. پس هر کسی را که او اثبات کرد و احقاق حق او را کرد دروغی از او ظاهر نکرد ردش نکرد ردعش نکرد، به اینها ما یافتیم که این از جانب خداست. و عرض کردم که این یک جور افترا است که اگر کسی به خدا بست لامحاله خدا رسواش میکند مهلت به او نخواهد داد که در سال اول معلوم نباشد سال بعد معلوم شود، بسا بعضی در آن سال مُردند آنها حجت بر خدا خواهند داشت. در ماه اول مهلت نمیدهند که ماه بعد بفهمیم این دروغ میگفت، چراکه شاید در این ماه اول جمعی مردند خدا حجتی بر آنها ندارد. به همین نسق خواهی یافت که ممکن نیست امروز امر را مشتبه کند و معلوم نباشد که دروغ میگوید فردا واضح شود که دروغ است، امروز اگر مشتبه میشود شاید امروز که مشتبه بود کسی مرد، حجتی ندارد بر او خدا. و این استدلال عقلی است؛ آیا ممکن است خدا کسی را بفرستد هزار سال خلق را گمراه کند و خلق نفهمند و بعد از هزار سال خدا معلوم کند که این دروغگو بوده آنوقت خلق بفهمند این دروغگو بوده است؟ آیا میشود خدا همچو کاری بکند؟ پس چنین چیزی نمیشود؛ هزار سال که نمیشود پانصد سال هم نمیشود، صد سال هم نمیشود، به همینطور صد ماه هم نمیشود، یک ماه هم نمیشود، به همينطور یک هفته هم نمیشود، یک روز هم نمیشود، یک آن هم نمیشود. ممکن نیست یک آن کسی افترا به خدا ببندد و مشتبه کند بر جمعی که باقی نفهمند. پس این یک جور افترا است که خدا رسواش میکند و مهلت نمیدهد.
«* دروس جلد 7 صفحه 183 *»
اما یک افترائی است که خدا مهلت میدهد و آن افترا را میبندد و یک روز میماند در پرده، یک هفته میماند، یک ماه میماند، یک سال میماند، صدسال میماند، هزار سال میماند و معلوم نمیشود که افترا است. حالا آن چه جور افترایی است؟ وقتی مبدئی را آورد و آن مبدأ گفت افترا مبند چراکه بدترین کارها کاری است که فتنهای در آن باشد و الفتنة اشد من القتل و واقعاً از قتل نفس بدتر است. باری، پس وقتی نبی آمد و گفت افترا بد است، حالا اگر کسی با وجودی که میداند بد است میبندد افترا را به کسی که فلان مثلاً با فلان زنا کرد، بسا این افترا مشتبه بماند یک هفته یک سال بسا یک عمر در روزگار مشتبه بماند، به جهت آنکه فساد ملک در آن نیست. یک کسی افترا بست که فلان مال فلان را خورده و این از اتفاق دروغ هم بوده، حکّام شرع هم حکم کردند و شهود هم شهادت دادند و آن شخص هم مال آن شخص را نخورده بود و آن مفتری هم رسوا نشد، نشده باشد طوری نمیشود؛ یا کسی مال کسی را خورد و رسوا نشد، طوری نمیشود، دار دیگری هست آنجا حق هرکس را میگیرند به صاحبش میرسانند. خدا خودش این پستا را در این دنیا بنا کرده که این جور افتراها بسته شود و معلوم نشود. این جور افتراها بسته بشود، شاهدها به دروغ شهادت بدهند و رسواشان نکند، همچنین این حکّام شرع که حالا هستند حکم ناحق بکنند و خدا رسواشان نکند، باشد بماند در قیامت آن حاکم شرع را بیارند که چرا حکم به خلاف ماانزل اللّه کردی؟ به جهنمش ببرند. همچنین آن شاهد را بیارند که چرا شهادت ناحق دادی؟ آن مدعی را بیارند که تو که میدانستی خودت طلب نداری چرا ادعا کردی و حکم ناحق گرفتی؟ آنوقت همه را به جهنم میبرند عذاب میکنند.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه؛ بعد از آنی که شارع آمد و حرام کرد مال مردم خوردن را، حالا عمداً میخوری حاشا میکنی، عمداً بکن، اينجا که نگفته رسوات میکنم، گفته تو هم رسواش مکن، اينجا که نگفته هرکه زنا کرد آلتش را بزرگ میکند هفتاد فرسخ میشود و میافتد و کرم میزند و عقرب میزند مار میزند. گو اينجا رسوا
«* دروس جلد 7 صفحه 184 *»
نشود، اينجا اگر یک نفر دید دو نفر با هم زنا میکنند این نباید بگوید زنا کردند، قسمش هم بدهند باید قسم بخورد که ندیدم زنا کردند، یا بلکه اگر دو نفر یا سه نفر ببینند نباید بگویند دیدهایم؛ اگر اینها هم پس بگویند اینها را حد باید بزنند خدا اینها را لعن کرده و گفته دروغگویند پیش خدا، و حال آنکه دروغِ کَوْنی نگفته و خدا گفته و اولئک عند اللّه هم الکاذبون. پس خدا نگفته زانی را رسوا کنیم نگفته دزدها را رسوا کنیم فساق و فجار را رسوا کنیم لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً و لهم عذاب مهین.
پس ابتدای افترا بستن بر خدا، در ابتدای تشریع شرایع کسی افترا ببندد خدا رسوا میکند، بعد که او را درست کرد و کسی نتوانست افترا ببندد شرعی قرار میدهد. حالا کسی عمداً بخواهد خلاف شرع بکند از او حول و قوه خود را نمیگیرد. اگر بنا بود حول و قوه را بگیرد و نگذارد خلاف شرع بکنند دیگر آنوقت ارسال رسل و انزال کتب ضرور نبود.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 185 *»
درس يازدهم
(سهشنبه 8 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 186 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
سخن چون به مسأله تسدید رسید انشاءاللّه ملتفت باشید ببینید که راهی ندارد مسأله مگر همینجوری که خدا قرار داده، اگر راهی آسانتر بود همان را خدا قرار میداد. اگر به دلیل تسدید انسان مبدئی را شناخت دیگر آنوقت کارش آسان است. ملتفت باشید یک تسدیدی است خدا در مبدأ میکند، یک تسدیدی است در منتهی. و اینها را تمیز ندهی بسا قیاس میکنی مبدأ را به منتهی یا منتهی را به مبدأ. در منتهی کسی بر کسی ادعا میکند یا حق است یا باطل؛ خواه در معاملات ظاهری باشد خواه ادعای باطنی. کسی ادعا میکند بر کسی، این ادعا در نزد خدا یا راست است یا دروغ، و خدا این دروغ و راست را وعده نکرده که اگر دروغ است من نمیگذارم دروغ بگوید یا اگر راست است وعده نکرده که بگوید راست است. وقتی مبدأ قوانینی در
«* دروس جلد 7 صفحه 187 *»
میان گذارد دیگر بناش نیست خدا که هر دروغی را که گفته شد معلوم کند که دروغ است، بسا مدتها میماند و معلوم نمیشود. و بعد از آنی که خدا قاعده قرار داد، در توی این قواعد که افتادی چهبسیار راستها هست که معلوم نیست راست است بعد از مدتها معلوم میشود راست است. حالا این قاعده را انسان میبیند همینطور است، پیش همه طایفهها یکپاره حرفها گفته میشود انسان خیال میکند راست است بعد معلوم میشود دروغ بود. هر حرفی گفته شد، انسان اگر ذهنش مشوب به شبههای نباشد و عقل خالی از انسها باشد احتمال راست و دروغ در آن میرود. چهبسا اگر کسی انس داشته باشد به چیزی چیزها میشنود و خاطرجمع میشود. پس عاقل که اعتنا به انس خود و وساوس و شبهات خود نکند، همینکه حرفی را میشنود هر ادعایی را میشنود میگوید یحتمل راست باشد یحتمل دروغ. پس بعد از وضع شرایع که شریعتها وضع شد و قاعدهها گذاشته شد در میان مردم، میبینیم که مردم ادعاهایی میکنند بعد معلوم میشود بیجا بوده یا برعکس. پس چه بسیار معاملات که مردم ادعا میکنند بعد معلوم میشود راست بوده، چقدر هم که معلوم نمیشود راست بوده، شاهد و حاکم شرع هم حکم میدهد، روز قیامت معلوم میشود. حالا در اینجور امور خدا وعده نکرده و در هیچ آیه و حدیث و قاعده و قانونی نگفته که هر دروغگویی را رسوا میکنم، هرکس حق به جانب اوست من معلوم میکنم من واضح میکنم. و در اينجا نمیشود مدعی بگوید خدا شاهد است من طلب دارم، یا منکر نمیتواند بگوید و انکارش را ببندد به خدا که خدا میداند که این دروغ میگوید. اينجاها اینها مناط نیست چراکه خدا این قاعده را قرار نداده و متعهد نشده در دنیا این کارها را بکند، جایی دیگر هست برای این کار و معلوم خواهد شد. و جمیع ارسال رسل و انزال کتب که شد همهشان وعده غیر از اينجا را دادند به مردم، مردم خوب بکنند در قیامت خوب خواهند دید بد بکنند در قیامت بد خواهند دید، خدا در قیامت ترازوی عدل را نصب میکند و حق هر صاحب حقی را به او میدهد، هیچ وعده نکرده در دنیا بدهد.
«* دروس جلد 7 صفحه 188 *»
خوب دقت کنید چرت نزنید. من هی عرض میکنم و اصرار میکنم و شما کم ضبط میکنید. و اینی که عرض میکنم در منتهی است اما در مبدأ اینطور نیست. فکر کنید مثلاً اگر کسی برخیزد به ادعای نبوت، حالا اتفاق هم در همچو زمانی نباشد که آن نبی گفته بعد از من نبی و پیغمبری نمیآید؛ وقتی باشد که احتمال برود راست میگوید احتمال برود که دروغ میگوید و خارق عادتی هم از دستش جاری شود و قواعد و قوانین بگذارد و جمعی پیروی او کنند و بعد از دهسال صدسال هزارسال معلوم بشود این خارق عادتش سحر بوده و شعبده بوده و این بر باطل بوده، پیغمبر نبوده. چنین چیزی معقول نیست، و این حکم مبدأ است.
ملتفت باشید اگر کسی مسائل مبدأ را در منتهی جاری کرد قیاس کرده و گمراه خواهد شد، اگر برعکس هم کرد بیدین و بیمذهب خواهد شد. معاملات در میان منتهیات حکمش این که کسی که ادعا میکند بر کسی که من طلب دارم ولو بگوید خدا شاهد است، ولو میخواهم عرض کنم قسم هم بخورد ولو شاهدها به طور شیاع شهادت بدهند، باز انسان یقین عقلی پیدا نمیکند که طلب دارد. نهایت شاهد به حد شیاع هم برسد که جمع بسیاری آمده باشند و عادل هم باشند و شهادت بدهند، میگویم نهایتش اینکه دیدهاند فلان پولی به فلان داد، بلکه او پیشتر طلبکار بوده. باز اگر دیده باشد که بگوید این را بخصوص قرض به تو میدهم، مگر ممکن نیست که کسی بخواهد چیزی را به کسی ببخشد و خواسته باشد او خجالت نکشد، پس بگوید قرض میدهم. مردمان کریم عطایی که میکنند جوری میکنند که به آن کسی که چیزی میدهند خجالت نکشد. پس بر فرضی که بگوید قرض میدهم، باز عند اللّه این شاغلِ ذمه او باشد؟ یقین نمیشود کرد، مگر به قاعدههایی که گذاردهاند. دیگر عند اللّه چطور است؟ این را نه حاکم شرع میداند نه شاهد. این را خدا میداند. پس ممکن است در منتهیات واضح نباشد امر حقی یا امر باطلی، این حق و باطل را خدا به گردن نگرفته که واضح کند، از این جهت بسیاری از امور به اشتباه باقی خواهد
«* دروس جلد 7 صفحه 189 *»
ماند تا روز قیامت. روز قیامت یکشف عن ساق، آن وقت هر حیلهای معلوم میشود، لکن در دنیا هیچ معلوم نمیشود اینجور حق و باطل.
حالا ملتفت باشید اگر این قاعده را کسی بردارد در مبدأ جاری کند، بگوید پیغمبر که آمد ادعا کرد نبوت را و خارق عادات اظهار کرد، شاید در واقع تجربهای کرده و دوایی را میدانسته اثرش این بوده، لفظی را میدانسته که این اثر را داشته، چشمبندی کرده ما را گول زده و تسخیر به چشم ما نموده کارهاش را، حالا شاید در واقع باطل باشد. حتی اگر دقت کنید میدانید یکپاره مسائل هست که اینقدر انتشار یافته که کأنّه میخواهد محل اتفاق باشد، و شما سرّش را که بیابید میدانید که چون آن محل اتفاق آیه و حدیث ندارد سخنشان مغز ندارد. میگویند نبیِ شخصی را عقل نمیتواند تمییز بدهد، لکن یک کسی را خدا واسطه قرار داده است، آن کسِ لا علَی التّعین را عقل تعیین میکند. چراکه من جاهلم به منافع و مضار و خدا راضی نیست که به جهل از نفعها دور بمانم و به ضررها بیفتم خودم هم که پیغمبر نیستم پس پیغمبری ضرور دارم، عقل این را اثبات میکند. اما فلان شخص بخصوص پیغمبر است، این را به دلیل عادی ما میفهمیم و این را هم همه گفتهاند.
شما ملتفت باشید مغزش را به دست بیارید. عرض میکنم تمام مبادی؛ آن مبدئی که میآید و ادعا میکند که من از جانب خدا آمدهام، اگر از جانب خدا نیست خدا باید همان ساعت رسواش کند قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم اگر دروغ باشد همان ساعت خدا باید دروغش را واضح کند کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم معنیش این است که خدا که میبیند شما را و مرا، خدا مطلع است بر احوال ماها، خدا غیب ماها را و شهود ماها را میداند، حیله ما را میداند. پس اگر مبدأ حیلهباز باشد و به حیله بخواهد مشتبه کند که من پیغمبرم، یک آن خدا مهلتش نمیدهد. بسا در همان مجلسِ ادعا زبانش بگیرد، بسا بمیرد، بسا خفه شود، مثلاً بگوید حالا فلان از در میآید، راه او را میگیرند که نیاید. مثل اینکه آن خلفای باطل شنیده بودند که
«* دروس جلد 7 صفحه 190 *»
حضرت امیر مرده را زنده میکرد یک شخص زندهای را بردند در قبر خواباندند که بروند صداش کنند و برخیزد تا مردم بگویند اینها هم مرده زنده کردند. اینها همچو جاها همچو کارها میکنند. روزنهای هم قرار میدهند که زنده بماند، اما خدا کاری که میکند نفس این را قطع میکند و میمیرد که وقتی صداش میکنند جواب ندهد و رسوا شوند.
پس در مبادی حیله نمیشود. بله، حیلهها در منتهیات جاری است. شما قیاس نکنید مبادی را به منتهیات که قیاس کار مردم را خراب کرده. پس در منتهیات میشود آخوندی چند صباحی ما را گول بزند که من عادلم، بعد ملتفت شویم که این آخوند در خانهاش شراب میخورد. ممکن است آخوندی چندی در اسلام ادعای اسلام کند و پیشنمازی کند بعد بفهمیم یهودی بوده، نمازهامان هم درست است. ملتفت باشید حالا مردم غافلند، سببش این است که خیلیهاشان مستضعفند خیلی دربند نیستند، همین شیطنت دارند، دیگر دین نمیخواهند مذهب نمیخواهند، این است که از پِیش نمیروند، این است که یاد نگرفتهاند و الّا آسان است. پس فرق است میان پیشنمازی که ده سال پیشنماز بود و ما اخلاص هم داشتیم به او، بعد از ده سال معلوم شد که یهودی بوده آمده به طمع دنیا گفته من مسلمانم؛ میان این فرق است با آن کسی که مبدأ است. در مبدأ ممکن نیست یهودی برخیزد بگوید من پیغمبرم و همان پیغمبر موعود هستم که موسی خبر داده بود، عیسی خبر داده، یحیی خبر داده، آن پیغمبر منم. این اگر یک روز بخواهد امر را مشتبه کند خدا نمیگذارد. حالا هرکس که میبیند در شرع اینجور چیزها هست بسا گول بخورد. در شرع ما هست که اگر کسی ده سال یهودی باشد و ما خبر نداشته باشیم که یهودی است و برای ما پیشنمازی کند بعد معلوم شود یهودی بوده نمازهای ما درست است. دیگر با او نماز نمیکنیم او را لعن هم میکنیم، لکن نمازهامان درست است. اما این یهودی اگر وقتی ادعای نبوتی بخواهد بکند، به دهسال نمیکشد سهل
«* دروس جلد 7 صفحه 191 *»
است که به دهروز هم نمیکشد، به دهساعت هم نمیکشد، خدا مهلتش نمیدهد. بلکه به دهدقیقه نمیکشد خدا مهلتش نمیدهد، چرا که بر خداست که احقاق حق کند ابطال باطل کند. و در مبدأ میکند. خدا اگر مبادی را مثل منتهیات قرار میداد هیچ مبدئی یقینی نبود.
باز منتهیات را قیاس به مبادی مکن، قیاس بکنی و بگویی پیغمبری آمد و شاهد گرفت خدا را و گفت کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم و بر طبق او خارق عادت آورد که ما نتوانستیم مثلش را بیاوریم؛ حالا در این مجلس خارق عادتی شد که شما نتوانستید مثلش را بیارید، آیا یقین دارید که اهل شهر هم نمیتوانند؟ بلکه باشد کسی که بتواند. در این شهر را یقین کردی، نیست جای دیگر؟ چه میدانی. پس نبی میایستد و خارق عادتی اظهار میکند و شاهد میگیرد خدا را که این سحر نیست، اگر باشد خدا باطلش میکند. شما چشمتان را وا کنید. یقین میکنی که اگر این کار او سحر بود خدا یقیناً باطلش میکرد. بخواهی این حکم مبدأ را در منتهی جاری کنی، در یکی از یهودیها جاری کنی نمیشود. بسا یهودی بیاید و سحر هم بداند و سحر میکند و میگوید خدا شاهد است سحر من سحر نیست، دعا است و حق است. و تو بگویی اگر این سحر باشد باید خدا اثرش را بردارد. نه لازم نیست اثرش را بردارد. آن حکم مبدأ بود. بخواهی حکم مبدأ را در منتهی جاری کنی بیدین میشوی. مبدأ گفت کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم که من این خارق عاداتی که آوردهام اینها از جانب خداست، اگر دروغ میگویم و از جانب او نیست خدا نگذارد بشود. و تو دیدی که شد. و گفت او میداند من راست میگویم یا دروغ، اگر من دروغگو باشم او مرا رسوا کند، حالا که نمیکند پس خاطرجمع باشید به او، او میدانسته من راست میگویم از این جهت افعالش را بر دست من جاری کرده، حولش را و قوهاش را در دست من گذارده که من این کارها را میکنم، او تقریر کرده مرا پس من راست میگویم. این امر را بخواهی جاری کنی در مرافعه، طرفین هر کدام میگویند خدا شاهد است، یکی میگوید خدا
«* دروس جلد 7 صفحه 192 *»
شاهد است طلب دارم، آن یکی هم میگوید خدا شاهد است دروغ میگویی. این در منتهی است، خدا نگفته قسم بخورند نگفته خدا را شاهد بگیرند، آنجایی که گفته شاهد بگیر خدا را آنجا جایی است که مبدأ باشد. متعهد نشده اينجا و قرار نداده که کسی را که ادعای بیجایی بکند رسوا کند، و قرار داده شاهد بیاید شهادت بدهد. دیگر شاهد اگر درست شهادت داد خوشا به حالش، درست هم شهادت ندهد مثل آن ادعای بیجا است، در قیامت جزاش را میدهند. حاکم شرع هم فرضاً بغیر ما انزل اللّه حکمی کرد تو باید جاری شوی به حکم او. حالا این معلوم نشد که حکم بغیرماانزل اللّه کرده، معلوم نباشد، در قیامت جزاش را میدهند.
پس حکم منتهیات را هرگز قیاس به مبادی نکنید. و این یکی از علوم حکمت است. تمام مبادی حکمش این است که مبدأ میگوید قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم، منتهیات هم میبینی که به تلبیس میگویند خدا میداند من طلب دارم غرضی ندارم. منتهیات میگویند خدا شاهد است که نحن مصلحون لکن مفسدونند. پس مبادی را خدا متعهد شده که نگذارد چاپ بزنند، و اگر بنای چاپ داشته باشند حالشان را واضح میکند. و اگر حقند و راست میگویند، خدا فعلش را همراه آنها میکند، تصدیقش را همراه آنها میکند، ردشان نمیکند، ردعشان نمیکند. مثل پیغمبر آخرالزمان که میآید؛ فکر کنید بابصیرت باشید، اینها دیگر علم زیادی نمیخواهد. ببینید پیغمبر آمد تکلم کرد به کلامی گفت مثل این کلام من کسی نمیتواند بیاورد با وجودی که من عامی هستم و درس نخواندهام، و شما خودتان دیدید که من مکتب نرفتم درس نخواندم مشق نکردم، حالا برخاستهام و خبر میدهم از گذشتهها. و میبینی خبر هم میدهد، وقتی رجوع میکنند به تورات نوعش را میبینند همانطورها است، در انجیل میبینند نوعش همانجورها است، در تاریخها میبینند نوعش همانجورها است. و خبر میدهد از آیندهها که دیگر تعجبش خیلی بیشتر است. باز از گذشتهها خبر دادن ریبهای خطرهای میآید که شاید تدبیری کرده اینجور
«* دروس جلد 7 صفحه 193 *»
علوم گذشته را به دست آورده، اتفاق هیچکس نفهمیده، حتی پدر و مادرش نفهمیدهاند، عموش نفهمیده، زن عموش نفهمید. اما دیگر در آینده این ریبه میرود پی کارش، این را که خبر داد نمیشود شبهه کرد. پس اگر از آیندهها خبر داد و مطابق شد معلوم است کسی به او خبر داده که خبر دارد. پس اگر خودش خبر دارد که بهتر، خودش خبر ندارد آن کسی که خبر به او داده از آیندهها خبر داشته و خبر داده که نمیشود مثل این قرآن آورد. و دیدی از آن روزی که این قرآن را آورد تا حالا نیاوردند. آن روز هی زور زدند مثلش را بیاورند نشد و نمیشد مثلش را بیاری، آنها خط نوشته بودند درس خوانده بودند، مثل سایر مردم مکتبها رفته بودند مشهور و معروف بودند که امّی نیستند و درس خواندهاند. با وجودی که این جماعت برخاستند مثلش را بیاورند نتوانستند. معروف و مشهور هم بودند، سبعه معلّقه که باقی مانده است از آن روزها است. پس زور زدند مثلش را بیارند آن روز نشد بعدش هم نشد بعدش هم نشد. در هر زمانی اگر فکر کنی میبینی که همیشه تمام اهل باطل همه دشمن هستند با حق و همیشه هم میخواهند کاری کنند که اهل حق را ضایع کنند و همیشه حق کم و همیشه باطل بسیار؛ و نتوانستهاند. در زمان هر مبدئی و با هر طایفهای میتوانستند یک جور تکلم کنند. وقتی موسی مبدأ شد همان موسی که مبدأ بود همان موسی حق بود و باقی باطل، و همه دشمن او بودند و نتوانستند عصایی بیندازند که اژدها شود و سحر همه را باطل کند، سحره عصاها را و ریسمانهاشان را انداختند و مار شد و عصای موسی اژدها شد و غالب شد. همچنین عیسی آمد و تمام دشمنش بودند و میخواستند کارش را خراب کنند. مرده زنده کرد نتوانستند زنده کنند. کور نابینای مادرزاد را چشم داد همچنین مبروص را چاق کرد، همه اطبا دیدند عاجزند یک برص را چاق کنند. همینجور پیغمبر آمد، تمام مردم دشمنش بودند و الآن تمام مردم دشمن اویند مگر تابعین او. و تابعینش واللّه کمند.
انشاءاللّه دقت کنید بابصیرت باشید. فکر نکنید که پیغمبر تابعینش که با او
«* دروس جلد 7 صفحه 194 *»
بد نیستند. حالا تو میخواهی تابعینش را پیدا کنی؟ کسی که با پیغمبر بد نبود امیرالمؤمنین بود سلمان بود مقداد بود اباذر بود. تابعین همین چهار نفر بودند، باقی دیگر تمام دشمنش بودند. اگرچه گریه میکردند برای پیغمبر، اذان میگفتند، نماز شب میکردند، اما همهشان واللّه دشمن پیغمبر بودند با او بد بودند. هرچه باطل است با حق بد است، طبیعت آب و آتش با هم بد است، طبیعت اهل حق با اهل باطل بد است. حالا با وجودی که تمام آنهایی که در دور دایره او بودند و میدیدند چطور قرآن را آورد، نتوانستند هیچکدام مثل قرآن را بیاورند.
خلاصه، پس مبدأ میگوید قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم معجزش قرآن است، میگوید خدا میداند که اینها آیهای است از جانب او بر من نازل شده. و اینها به نظر منتهیات سست میآید، خصوص آنهایی که زیرکند خیال میکنند چاپ زده چهارتا عرب گیر آورده سادهلوح و سُندُلا،([1]) گفته خدا شاهد است آنها هم باورشان شده. ما هزار نفر را میبینیم که میگویند خدا شاهد است که فلان، طلب از ما ندارد و دروغ میگویند، پس اینها دلیل نیست. شما دقت کنید انشاءاللّه مباشید آنجور زرنگها و حکیمها که خیال میکنند حکیمند، الا انهم هم السفهاء ولکن لایشعرون چهبسیار از مردم که خیال میکنند زیرکند و واللّه احمقترین مردمند و نمیدانند که نمیدانند. و اگر اینها را درست یاد بگیری اهل حق را میشناسی، میدانی اهل حق بسیار زیرکند و دانا، واللّه چیزی که ندارند سادهلوحی است، مؤمن کیّس است زیرک است دانا است، واللّه از حرکت چشم مردم میفهمد چه خیالی دارند، از طور سلوک و نشست و برخاست مردم میفهمد خیالات مردم را. و اینها را که میگویم تعریف خودم را نمیکنم. ملتفت باشید انشاءاللّه هیچ اینها را به خودم نچسبانید، میگویم مؤمن اینطور است. پس مؤمن کیس است زیرک است دانا است، از حرکت مردم میفهمد چه خیال میکنند، همینکه کسی نگاهی کرد مؤمن از حرکت چشمش میفهمد چه
«* دروس جلد 7 صفحه 195 *»
خیال کرده است، هرکس را از هیأت ظاهرش میفهمد که این نفسش خبیث است یا نیست، میفهمد طالب حق هست یا نیست. بسیار کیّس است و دانا، راههای شیطنت مردم به دستش است، لکن یک چیزی دارد که یکدفعه جاروب میکند همه را و میبرد. اینها شکوک و شبهات نیست برای مؤمن، چرا که او میداند خدایی دارد و میداند این خدا اقدر قادرین است اعلم عالمین است، و میداند خدایی است که خلق را مهمل و مجمل نمیگذارد، و میداند این خدا دینش را محل شبهه قرار نمیدهد، دین غیر معلومی در میان مردم نمیگذارد. و اینهایی که عرض میکنم کلمات مبادی است که عرض میکنم. این خدا دینی که معلوم نیست، روی زمین نمیگذارد. دینی که معلوم است روی زمین میگذارد. این خدا نمیگذارد باطلی امر خودش را مشتبه به اهل حق کند، یا حقی عاجز باشد حق خودش را اثبات کند، از اثبات حق خودش عاجز باشد یا حقش معلوم نباشد. و همه اینجور ابوابی که عرض میکنم همهاش ابواب مبادی است، و اینها از احکام اولیه است نه از احکام ثانویه.
پس از احکام اولیه است که خدا نگذارد نبیی که راستگو نباشد و به حیله ادعای نبوت کند کار از پیش ببرد. چراکه خدا قادر است او را رسوا کند به هر جور میتواند، یا زبانش را ببندد یا خیالش را برگرداند، میتواند تو را عالم کند به چیزی که از او بپرسی او جواب تو را نتواند بگوید رسوا شود. خدا همیشه حق خودش را غالب میکند بر باطل و همیشه باطل را رسوا میکند و دلیل و برهان را از دستش میگیرد. و این کار را کرده، و اگر اینجور کار را خدا نکرده بود باید حق و باطل مساوی باشند. بنای کسی که دربند دین و مذهب نیست این است که میگوید بیچارهای که در خارج است چه میداند اینها کدام پهلوانترند؟ آن کسی که دربند است میبیند که هیچ حقی با باطلی تکافؤ نمیتواند بکند، همیشه حق غالب است بر باطل.
اما یادتان نرود آنچه عرض کردم. احکام اولیه و ثانویه را توی هم نکنید. عرض کردم مبدأ وقتی بگذارد قاعدهای در میان که وقتی پول میدهید به کسی شاهد
«* دروس جلد 7 صفحه 196 *»
بگیرید فاکتبوه و لیکتب بینکم کاتب بالعدل، صغیراً او کبیراً و وقتی قرار میدهد بنویسید و تمسک بگیرید و محکمش کنید، حالا تو اگر این را خلاف کردی و در خلوت پول به کسی دادی و شاهد نگرفتی و ننوشتی، او شاید به جهت غرضی حاشا کرد، حالا میگوید خدا شاهد است که تو پولی به من ندادی. خدا جلدی هم هلاکش نمیکند و نمیمیرد، چراکه این در منتهی است. پس این منتهیات را مبرید به مبادی.
از جمله مسائل مبادی این مسأله است که در تمام قرون در تمام اعصار در تمام امکنه، دین خدا دین واضحی بیّنی آشکاری است. این دین مخصوص پیغمبران نیست که امّت ندانند. دینی که پیغمبری میداند و امت خبر از آن ندارند، پس امت تکلیف ندارند به آن دین. آن دینی که مردم مکلفند بگیرند و از نبی باید بگیرند دینی است که آن نبی حرف زده به زبان خودشان با خودشان آن طوری که میفهمیدهاند به لغت خودشان با ایشان حرف زده و مطلب را حالی آنها کرده و واضح و بیّن و آشکار کرده، شبهه در آن باقی نگذارده. پس دین خدا در جمیع زمانها در جمیع مکانها واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده. مخصوص انبیاء نبوده که رعیت ندانند، مخصوص حکماء نبوده که علماء ندانند، مخصوص علماء نبوده که عوام خبر از آن نداشته باشند. هر جایی که تکلیف کرده این خدا راهش را واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده شک و شبهه در آن قرار نداده. پس آن دینی که دعوت میکنند همه حکماء را همه علماء را همه عوام را همه مردم را هم مرد را هم زن را، و زنها را هم تکلیف کردهاند؛ دینی که از خداست همیشه دین واضح بیّن ظاهر آشکاری است. چون این دین چنین است مبدئش را خدا باید حفظ کند. اگر خدا چنین دین یقینی واضح ظاهری نگذارد، اگر یقین عقلی نداشته باشی دین نداری. اگر تو ایمان به خدا نداری و به خدا خاطرجمع نیستی دیگر به کجا خاطرجمع خواهی شد؟ أ فی اللّه شک فاطر السموات و الارض آیا شکی در این هست که این آسمان و زمین و این خلقت به دست خداست؟ آیا شکی در این هست که خودشان خود را نساختهاند؟ پس فاطر آسمان و زمین
«* دروس جلد 7 صفحه 197 *»
هست، و این غالب است بر کل مردم، پس امری که میآرد در میان مردم غلبه میکند بر کل مردم. تو اگر او را ملاحظه نکنی و به خاطرجمعی او تصدیق قاصدش را نکنی؛ صورت قاصدش مثل صورت مردم دیگر است، خارق عادت میآرد ما از کجا بدانیم سحر بود و چاپ زده یا از جانب خدا بوده؟ پس مغرور میشوی، پس بر شکی.
مثالش را عرض کردهام و من مکرر عرض میکنم و شما کم میشنوید. من از این طرف میگویم، از آن طرف تا تاتوره بلند شد باز شک و شبهه حرکت میکند. و اگر گرفته بودید حرفهای مرا و آنچه من عرض میکنم، واللّه شک و شبهه پیرامونش نمیگشت. بله راست است، شخص را اگر خودش را به خودش بسنجی شک و شبهه میآید. به خودش بسنجی تا به خدا بسنجی تفاوت خیلی میکند. پس اگر شخصی بگوید من عالمم بر شما، تو شک میکنی که این ادعای بجا میکند یا بیجا؟ خاطرجمع نمیشوی از خودش، نمیدانی راست میگوید یا دروغ. باز فکر کن ببین این در مبدأ است یا در منتهی؟ در منتهیات تمام اهل باطل خود را به خدا میبندند، هیچ اهل باطلی را نخواهید یافت که بگوید من باطلم و چون من باطلم بیایید به من ایمان بیارید. هیچ دروغگویی نمیآید بگوید من دروغگویم شما بیایید به من ایمان بیارید. هیچ احمقی اینجور تکلم نکرده. پس جمیع اهل باطل اسم حق میبرند میگویند ما حقیم و دیگران را باطل اسم میگذارند. جمیع دروغگویان میگویند ما راست میگوییم و دیگران دروغ میگویند. اینها در منتهی است معلوم هم نمیشود نشود. لکن این راست و دروغ را در مبدأ، خدا باید معلوم کند. در مبدئی که عرض میکنم ملتفت باشید، وقتی تمثیلش را عرض میکنم تصویرش را میکنی. حکمت به مثل بیان میشود از این جهت خدا اغلب مطالب را به طور مثل در قرآن ذکر کرده. و حکماء مثل میزنند. راهش اینکه انسان به تمثیلات محسوسه تصویر مسأله را بهتر میتواند بکند. در مثل خورده خورده که فکر کند آخر کار احتیاج به تمثیل هم ندارد.
پس عرض میکنم حالا فرض کنید یک کسی را به هر طوری که بود شناختیم،
«* دروس جلد 7 صفحه 198 *»
مثلاً شناختیم حضرت پیغمبر آدم خوبی است و حق است یا حضرت امیر را یا موسی را یا عیسی را شناختیم. آخر یک کسی از جانب خدا آمده و هر جوری هم بوده یک طوری حالی ما کرده که ما یقین کردهایم که این از جانب خداست. حالا همچو کسی را هر طوری بود شناختیم و دانستیم که این شخص کارش هم این است که هرچه بد ببیند بگوید بد است و هرچه خوب ببیند بگوید خوب است، کارش امر به معروف و نهی از منکر است. حالا در حضور چنین شخص معصومی مطهری که در مجلس نشسته چشمش هم باز است خواب هم نیست، و در آن مجلس جمعیت بسیاری است هیچیک از آنها را هم نمیشناسیم چکارهاند؛ آنوقت در میان اهل آن مجلس و آن مجمع کسی برمیخیزد و میگوید این معصوم مرا حاکم بر شماها کرده و شماها همه باید اطاعت مرا در هرچه بگویم بکنید، این معصوم گفته از امر من تخلف نکنید باید من حاکم بر شما باشم، و مرا چنین حاکمی کرده که هرکه حرف مرا شنید خلعت میدهم انعام میدهم، یکپاره وعدهها میکند. و میگوید این به من گفته که هرکه تخلف کرد از حکم من، من بگیرم ببندم غل کنم زنجیر کنم خانهاش را خراب کنم. و میبینی آن شخص نشسته گوشش صدای این را میشنود چشمش این را میبیند و در حضور این هم گفت اطاعت کنید، جمعی اطاعت کردند خلعتشان داد، جمعی مخالفت کردند گفت بگیرید ببندید بکشید خانهاش را خراب کنید و کردند، گفت زنش را اسیر کنید و کردند گفت بچهاش را اسیر کنید و کردند. و میبینی این حجت هم نشسته و چشمش باز است چیزی نمیگوید، گاهی هم میبینی تبسمی هم به روی او میکند و هیچ ردّ و ردعش نمیکند. وقتی میگوید من حاکمم بر شما او نمیگوید تو دروغگویی؛ و کارش هم این است که هرکه دروغ بگوید، بگوید دروغ گفتی. پس این گفت من حاکمم، اگر دروغگو بود باید او بگوید تو دروغ گفتی، حالا که نگفت پس تصدیقش کرده است. حالا آن شخص که ادعا میکند، خودش را به خودش بسنجی یحتمل راست بگوید یحتمل دروغ بگوید و معلوم نیست. اما وقتی در
«* دروس جلد 7 صفحه 199 *»
حضور آن شخص ادعا میکند و او نمیگوید تو دروغ میگویی، تو یقین میکنی راست گفته، خصوص آن کارها را هم بکند و بگیرد و ببندد و غل کند و بکشد و خراب کند. همه هم رعیت آن پادشاه باشند همه غلام و کنیزش باشند همه مملوکش باشند، معذلک این حاکم در حضور او برمیخیزد و میگوید ای کنیزانِ آقا ای غلامانِ آقا، مرا این آقا رئیس شما قرار داده هر کدام تخلف از من بکنید من دست میبرم پا میبرم سر میبرم چشم میکنَم زن اسیر میکنم بچه اسیر میکنم بچهها را از زنها جدا میکنم زنها را از بچهها جدا میکنم، و میبینی بر طبق قول خودش هم در حضور این جاری شد و میبینی او ردّش نمیکند، انسان یقین میکند که این راست میگوید.
حالا بعد از تمثیل بدانید که خدا علمش از هر حجتی که خیال کنی بیشتر است از موسی و عیسی و جمیع خلق بیشتر است، و چشمش از جمیع پیغمبران بهتر میبیند خلق خودش را، و این خلق کنیز و غلام اویند البته بندهاند و مملوک. در حضور او اگر کسی ایستاد و گفت من از جانب این، حاکمم بر شما، اگر آن کس دروغگو باشد همینکه گفت من حاکمم همان ساعت لجنی به دهنش میزند؛ همانجوری که جبرئیل زد به دهن فرعون آنوقتی که خدا غرقش کرد. پس مبدأ در حضور خدا میایستد و خود را میبندد به خدا، و تو چون خاطرجمع به خدا هستی و خدا دانا و بینا است و میبینی و میدانی که صدای این را میشنود و این را میبیند و علم دارد خیالات و ظاهر و باطن این را میبیند، و او ردش نمیکند رسواش نمیکند یقین میکنی که راست میگوید، میگویی این اگر از جانب او نیست او نمیگذارد ادعا کند رسواش میکند حالا که نکرد پس این راست میگوید.
پس هر مبدئی را خدا تسدید میکند تأیید میکند، و او میتواند بگوید قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم. و غیر از این راه هم دلیلی دیگر نیست و تمام دلیل منحصر است به دلیل تسدید. و شما سعی کنید این دلیل را به چنگ بیارید، مباشید جوری که همان صدایی به گوشتان بخورد و نفهمید. غیر از اینجور دیگر هیچ مطلبی راه
«* دروس جلد 7 صفحه 200 *»
ندارد، راه در امکان منحصر است به همین؛ چرا که در عالم امکان، امکان ندارد که کسی خدا را ببیند که بگوید پیغمبر من فلانکس است و او از جانب من است و راست میگوید. خدا نمیگوید به غیر از اینجوری که پیغمبران خدا آمدند و آوردند و گفتند. صدای پیغمبران صدای خداست. پس در حضور این خدا پیغمبران حرفهاشان را زدند و ادعاشان را کردند و خفه نشدند. فرض کن که از دیوار صدا بیاید که فلان شخص رسول خداست، این را تو اگر به خدایش نبندی شبهه میکنی که بسا جنی پشت دیوار بوده این صدا را کرده. یا درختی صدا کرد یا سوسماری گفت اشهد انک رسول اللّه، اگر به خداش نبندی شبهه میآید. مگر نمیشود جنی برود در بدنش و بگوید، ممکن است جنی برود توی بدن مار و حرف بزند عربی هم بگوید. ممکن است جنی برود پشت دیوار صداش را از سوراخ بیرون بیارد و شهادت بدهد به پیغمبری او. اگر این پیغمبر را به خدا نمیچسبانی نمیتوانی بفهمی پیغمبر خداست. اگر به خدا میچسبانی، خدا میداند جن رفته توی بدن سوسمار و از جانب او نیست، نگذارد حرف بزند، آن جن را نگذارد حرف بزند، خدا که میتواند جن را خفه کند. این است که سوسمار اگر حرف زد میفهمی حیله نیست. بسا کسی حالا این حیله را در منتهی یاد گرفته باشد، این در منتهی است، خدا میداند حیله است ولکن در منتهی متعهد نشده که نگذارد حرف بزند یا اگر حرف زد رسواش کند.
و اینهایی که عرض میکنم واللّه مرهم زخم کسی است که بداند زخم دارد و دوای کسی است که بداند مریض است و درد دارد. واللّه اگر یکی از این کلیاتی که عرض میکنم شخص بگیرد و ضبط کند از تمام دنیا بهتر است؛ چرا که تمام دنیا زوال دارد و واللّه این حرفها هیچ زوال نخواهد داشت، میمانَد ابد الابد.
پس عرض میکنم حالا در منتهی ممکن است کسی بنمایاند به تو سوسماری را که حرف میزند و یکدفعه خودش به حیله جوری حرف بزند که تو خیال کنی سوسمار حرف زده، و اهل حیله میکنند این کار را. اما حالا آیا این بازی است که
«* دروس جلد 7 صفحه 201 *»
میکند، یا میگوید من پیغمبرم؟ اگر بازی درآورده خیلی خوب پولش بده تماشا هم بکن خدا رسواش هم نکرد نکرده. بر فرضی که لب سوسمار هم جنبید، جنبیده باشد، میشود گفت این گرفته مشقش داده جوری تربیت این را کرده که وقتی از او میپرسی، لبش میجنبد مثل سایر حیوانات را که تعلیم میدهند. میشود اینجورها باشد همه اینها ممکن است. به حیله بیاید در بازار بازی درآرد، این بازی را که کرد دین خدا که خراب نمیشود. یا خیر، بازی درمیآرد میگوید من پیغمبرم، اگر میگوید من پیغمبرم همینکه گفت من پیغمبرم، میدانیم پیغمبر ما پیشتر گفته بعد از من پیغمبری نخواهد آمد، معلوم است دروغ میگوید و باطل است.
پس هر مبدئی را فکر کنید. عرض کردهام مکرر که بسا در مبدأ کاری معجزی از دست مبدأ جاری کنند، و بسا در منتهی باز خارق عادتی ظاهر کنند که به نظر تو خارق عادتِ منتهی بزرگتر بیاید از خارق عادتِ مبدأ. و اگر دین داری و مذهب داری اول را میگیری دویمی را نمیگیری و تکفیرش میکنی. مثل همین دجال ملعون؛ ببینید پیغمبری برنخاست که خری معجز خود قرار بدهد که اینقدر بزرگ باشد که سه گامش یک فرسخ راه برود، و این دجال ملعون میآید و همچو خری میآرد. خارق عادت است. و علاوه بر این زمین هم زیر پاش پیچیده میشود طیالارض هم داشته باشد، به هر آبی هم برسد آن آب فرو برود در زمین و تا روز قیامت هم دیگر آن را نخواهند دید. این خارق عادت به این بزرگی را دجال میآرد و هیچ پیغمبری هم نیاورده و تو باید آن را لعن کنی و تکفیر کنی. موسی یک عصایی انداخت نهایت اژدها شد. به نظر آدمی که فکر نکند چنین میآید که این خر به این بزرگی بزرگتر است از عصای به آن کوچکی. عصا ولو کوچک باشد لکن چون مبدأ است و سحر نبود خدا باطلش نکرد و معجز بود و از جانب خدا بود؛ چون چنین بود، بعد از موسی اگر دجالی هم آن روز میآمد با این خارق عادات باز مردم مأمور بودند تکفیرش کنند، تو هم حالا باید تکفیر کنی دجال را ولو کارش بزرگتر باشد از کارهایی که انبیاء کردند.
«* دروس جلد 7 صفحه 202 *»
اینها را سخت بگیرید انشاءاللّه. عرض میکنم چیزی را که مبدأ در میان گذاشت، به طور شیوع به عوام و علماء و حکماء همه رسانید. مثلاً به همه رسانید که نماز ظهر چهار رکعت است نماز مغرب سه رکعت است. و تعجب کنید که خدا چطور شعور را گرفته از مردم، که اینقدر باطل بگویند به این واضحی، و مردم باز ادعای تحیر میکنند. ببینید میگوید ممکن نیست مسألهای ضروری بشود و تمام خلق متفق شوند بر امری. فکر کنید چطور متفق شدند جمیع عوام و ضرورت شد میانشان که نماز صبح در این عصر دو رکعت است، نماز ظهر در حضر چهار رکعت است؟ وهکذا چطور اتفاق کردند که مال مردم حرام است و شراب حرام است؟ چطور اتفاق کردند؟ پس بدانید وقتی میخواهند باطل را واضح کنند به خیالش میاندازند که اتفاق را مثل اجماع خیال کند. شما ملتفت باشید که چیزی را که خدا خواست و تکلیف عموم مردم قرار داد آیا این را اجماع نمیکنند؟ به ضرب شمشیر گردنشان گذارده، از ابتدا به معجزات گردنشان گذارده بعد نشنیدند شمشیر گذاردند، نشنیدند خانهشان را خراب کردند، نشنیدند زنشان را اسیر کردند، به اینطورها به گردن مردم گذاردند.
پس ضروریات دین محل اتفاق علماء و حکماء و عوام است، و در این ضرورت داخلند تمام انبیاء و اولیاء و حکماء. و داخل این جماعت است واللّه خدا، و این را تصدیق کرده تقریر کرده. غیر از اینجور نمیشود شرع قرار دهند. خدا این را قرار داده که شرعش باشد، از آدم تا کنون چنین قرار داده که دینی که از کسی خواسته اول بگوید بعد تکلیف کند. خدا همیشه پیش میافتد میفرماید اذا قرأناه فاتبع قرآنه وقتی ما قرآن را برای شما خواندیم شما آن وقت متابعت کنید ثم ان علینا بیانه بیان همیشه با ما است، من میدانم مرادم چیست پس تا خودم نگویم مرادم را شما نمیدانید. پس قرآن را برای شما میخوانم، لکن یکپاره متشابهات در این قرآن دارم شما به آنها کار نداشته باشید یکپاره محکمات دارم آنها را بگیرید. و محکمات
«* دروس جلد 7 صفحه 203 *»
همین ضروریات است. نماز ظهر چهار رکعت است این را باید بگیرید چراکه این را خدا محکم قرار داده. رکعت یعنی رو به قبله بایستی تکبیر بگویی حمد و سوره بخوانی رکوع کنی سجود کنی، این را رکعت اسم گذاردهاند و این را حالی کردهاند، نه حالی یک نفر و دو نفر و ده نفر بلکه حالی تمام کسانی که باید نماز کنند کرده. بعد این طبقه حالی طبقه دویم کردند، همینطور طبقه به طبقه رساندند تا به شما رسید.
پس بدانید همیشه ضروریات دین به قوت شمشیر به ضرب معجز به آن طوری که خدا خواسته دینش روی زمین باشد در میان گذارده شده، به تقدیر خدا به مشیت خدا به حول خدا به قوه خدا این ضروریات محکم شده و به گردن مردم گذارده شده. پس اگر میخواهی دین داشته باشی اینها را قایم نگاه بدار، و اگر میخواهی دین نداشته باشی واللّه نه معجز نه دلیل نه برهان هیچ به کارت نمیآید، از هیچ راهی هیچ به دستت نخواهد آمد، خدا جمیع راهها را منحصر کرده به این راه ضرورت. پس حق ثابت من عند اللّه و دینی که از جانب اوست، از هر که خواسته او پیش میافتد میآرد، هیچبار تو نباید پیش بیفتی که خدایا پیغمبری برای ما بفرست. طایفهای بودند در بنیاسرائیل که میگفتند خدایا پیغمبری برای ما بفرست که جنگ کنیم همراه او با دشمنان تو، خدا میگفت شما فضولی نکنید هر وقت پیغمبری فرستادیم و به شما حکم کردیم که بروید جنگ کنید آنوقت بروید جنگ کنید، اینها هویٰ است هوس است، اگر راست میگویید بسم اللّه ما طالوت را فرستادیم بروید با او و با دشمنان جنگ کنید. و خدا امتحان میکند در دین و مذهب. آنها را امتحانشان کرد، و ببینید به چه چیزهای آسان خدا امتحان میکند. تمنا کرده بودند که خدا پیغمبری بفرستد جنگجو، خدا امتحانشان کرد طالوت را فرستاد گفت بروید جنگ کنید. وقتی طالوت آمد گفت از این نهر یک کف آب بیشتر نخورید، هرکه یک کف بیشتر خورد از من نیست. و اغلب اغلب از آنها خوردند از آن آب، و امتحان شدند، بعد هم رفت و جنگ کرد و جالوت را هم کشت. پس بدانید اینجور تمناها همیشه از منافقین بوده
«* دروس جلد 7 صفحه 204 *»
که ما میخواهیم برویم با کفار جنگ کنیم، دروغشان بود مال مردم را میخواستند بخورند، لوطی بازی میخواستند بکنند. خدا هم به مشت آبی مشتشان را وا کرد.
پس انشاءاللّه بدانید امر خدا را هیچبار نباید از پِیَش گشت و پیدا کرد. امرش را اول بیّن و واضح و آشکار میکند، تو غرض نداری مرض نداری بگیر. در جمیع قرون و اعصار بنای خدا این بوده، و در جمیع قرون امری واضحتر از این ضروریات خلق نکرده، و اگر دقت کنید بعد از این هم خلق نخواهد کرد، و نه ممکن است که خلق کند.
حالا امری به این واضحی را فکر کنید ببینید که چقدر این مردم مزخرف میبافند که میگویند ضرورت حجت نیست. آخر امری که هم من میگویم راست است هم تو میگویی راست است، این را آیا باید گفت محل شک است؟ دیگر امری که محل اتفاق است محل شک و شبهه باشد، و چیزی که خودش اتفاقی نیست و محل شک است حجت باشد! ببینید چقدر مزخرف است. چیزی که محل نظر است حق و باطل را میتوان به آن سنجید، و چیزی که محل اتفاق است حق و باطل را به آن نمیتوان سنجید! مزخرفی است که هیچکس تا حالا نگفته. چیزی که محل شک و شبهه است چطور میتوان حق و باطل را به آن سنجید؟ هرگز نمیتوان سنجید. و چیزی که محل اتفاق است چطور محل شک و شبهه است و باید اوحدی زمان آن را بداند؟! دیگر مزخرفی از این مزخرفتر تا حالا گفته نشده بود. باری،
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 205 *»
درس دوازدهم
(شنبه 12 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 206 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
به طورهایی که در دست داشتیم ملتفت باشید که از برای خداوند عالم علمی است که جهل در آن نیست و قدرتی است که هیچ عجزی در آن نیست، وهکذا حکمتی است که هیچ سفاهت در آن نیست. دیگر اینها را در تمام اسماء اللّه جاریش کنید. یکخورده خود را خبر کنید، مثل این مردم مباشید. پس خداوند عالِم بود قبل از خلق و قبل از آنکه چیزی بیافریند، عالمی بود که علمش را کسب نکرده بود وهکذا باقی اسماء و صفات. چنین کسی میتواند بکند هر چه را که بخواهد، اگر قادر نبود این اوضاع را رو نکرده بود، خود این مصنوعات دلیل قدرت اوست، هر چیزی را سر جاش گذاشته پس حکمت داشته، و دانسته چطور خلق کند پس علم داشته. این علمی است که برای مطالبی چند اینها را پیش انداختهاند، این علم علمی است که
«* دروس جلد 7 صفحه 207 *»
اگر نداشت خدا خدا نبود. قدرتش همينطور، پس اوست قادر ماییم عاجز، ما آنقدر عاجزیم که در آن کارهایی هم که به ما حواله دادهاند عاجزیم، تا او خواسته میتوانیم بکنیم او نخواسته نمیتوانیم بکنیم. پس عاجز صرفیم، با وجودی که یک جوهری یک کلوخی هست در میان، اما هیچ چیزش از خودش نیست. این کلوخ حالا میبیند اما نمیداند چطور شده که میبیند، تا او خواسته این ببیند میبیند، نخواسته نمیبیند. همچنین شنیدن. پس عجز این خلق تمامشان به این قاعده به دست میآید. اگر خود را بشناسی تمام خلق را میتوانی بشناسی و خدات را میتوانی بشناسی. ما عاجزیم بسیاری از کارها را که نمیتوانیم بکنیم، خدا هم اگر اینجور بود پس مثل ما بود أ فی اللّه شک فاطر السموات و الارض. اینها را به عقلتان بسنجید به طوری که بچشید مزه آن را. پس خدایی دارید قادر علی کل شیء، عالم بکل شیء وهکذا باقی اسماء، نود و نه اسم یا هزار و یک اسم یا به عدد ذرات موجودات تفاصیل اسماء برای خدا هست. پس این خدا صدق بر خلق نمیکند، خلق عاجزند خدا قادر است، خلق جاهلند خدا عالم است، خلق سفهاء هستند خدا حکیم است وهکذا. پس کنهه واللّه تفریق بینه و بین خلقه، هیچ صدق بر خلقش نمیکند. دیگر بسا شنیده باشی که خدا داخل است در اشیاء لا کدخول شیء فی شیء، خارج است از همهجا لا کخروج شیء من شیء. دقت کنید که خدا هیچ صدق بر این خلق نمیکند، نه مادهشان از پیش خدا آمده نه صورتشان صورت خدا و صفت خداست، پس خدا خداست و این خدا هر چه را بخواهد از برای این خلق بگوید میتواند اظهار کند و بیان کند براشان، به جهتی که همه ملک در دست اوست. پس خدایی است که هر کاری بخواهد بکند میتواند. دیگر ببینید که این حرفهاش همهجا هست، من مغزش میخواهم به دست شما بیاید. در هر دینی، دینشان این است که خدا هر کاری بخواهد بکند میکند و میتواند بکند، پس این خدا هرچه را بخواهد بکند یقیناً میکند. حالا نتیجه بگیرید، ببینید انسان چقدر زود توی راه میافتد، وقتی نمیگیرد بسا مدتها حیران
«* دروس جلد 7 صفحه 208 *»
است که حق کجا است باطل کجا است؟ همه از این است که مردم در باطل غرقند.
شما ملتفت باشید، این خدا خدایی است اقدر قادرین، سهل است قادر اوست و لا قادر سواه. قدرتش را به هر کس به هر اندازهای داد و هست، قدرت اوست، نمیخواهد پس میگیرد. پس اوست قادر علی الاطلاق. پس این هرچه را بخواهد بکند میتواند بکند بلاشک بلاریب. ببینید این شکی شبههای ریبی دارد؟ و از همین پستا اگر کسی فکر کند چنان انسان با علم و یقین میشود که واللّه شکوک و شبهات جاروب میشود و نمیماند برای انسان، اگرچه زور بزنی که شک و شبههای بیاید. چرت مزن ببین چه نتیجههای بزرگ بزرگ است که میدهد! واللّه علمی حاصل میشود از برای انسان که از جمیع کشفها بالاتر است، علمی حاصل میشود از برای انسان که اگر هزار معجز ببیند آنطور یقین نمیکند. نمیخواهم بگویم معجز مصرف ندارد، لکن این باب علمی است که به این، شخص محکم میشود و به معجز اینقدر محکم نمیشود. بسا شخص ببیند معجز را و روز بعد سال بعد بسا شک و شبهه میآید، و همینجور چیزها بوده که گفتند انبیاء آمدهاند اساطیر اولین را آوردهاند. این قاعده انبیاء بود که تمامشان برمیخاستند به معجز، معاندینشان اینها را سحر مستمر اسم میگذاردند.
پس عرض میکنم از روی علم که داخل شدی میدانی که خدایی داری اقدر قادرین که تمام قدرت خلق هم مال اوست. اگر گرفت قدرتش را از خلق، خلق همهشان عاجزند، از مبدأ وجود تا منتهی. پس اوست قادر، قادری است که هیچ عجز در او تصور نمیشود کرد. هرکس را خیال کنی یکخورده عجز دارد خلقی است. و تمام خلق یککاری را میکنند، یککار دیگر را نمیتوانند بکنند. پس خدایی است اقدر قادرین، این خدایی که قادر است اگر کاری را بخواهد بکند پس یقیناً میتواند، و محال است این خدا بخواهد کاری بکند و در ملکش چیزی پیدا شود، یکی پیدا شود که جلوش را بگیرد. کسی مقابلی نمیتواند با خدا بکند. و این، نتیجههای بزرگ بزرگ
«* دروس جلد 7 صفحه 209 *»
میدهد. پس حالا ببین این خدا دینی خواسته یا نخواسته؟ این خدایی که اقدر قادرین است هرچه را میخواهد یقیناً میکند، هرچه را هم نمیخواهد یقیناً نمیکند. حالا ببینید از جمله چیزهایی که خواسته وضع شرایع است، خواسته مردم دین داشته باشند. و دلیل اینکه خواسته دین داشته باشند آمدن تمام انبیاء است، اگر نمیخواست مردم دین داشته باشند ارسال رسولی نمیکرد کتابی نازل نمیکرد. اتفاقاً اگر کسی هم او را میشناخت، در مغاره کوهی عبادت میکرد او را، کسی هم نشناسدش طوری نمیشد. و میبینی انبیاء آمدهاند و میگویند باید او را بشناسی. پس هرچه را که این خدا میخواهد بکند یقیناً میکند، هرچه را هم نخواسته هیچکس به زور نمیتواند واش دارد که بکن. حالا تو انشاءاللّه نتیجه بگیر. پس دینی که خواسته روی زمین باشد به اتفاق جمیع ملل و مذاهب؛ یهودی میگوید دین خدا روی زمین باید باشد پیش من است. نصاری میگوید دین خدا باید روی زمین باشد پیش من است. سنی میگوید دین خدا باید باشد پیش من است وهکذا. پس آن دینی که خدا میخواهد از خلق ــ و یقیناً خواسته، به دلیل آمدن صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اوصیای آنها. و همهشان هم معجز داشتند. چقدر؟ برای هر یکی یک معجز حساب کن ببین چقدر میشود! عقل با نقل مطابق میشود ــ دین خدا دین واضح بیّن آشکاری است. دین خدا یک سرّی نیست که انبیاء بفهمندش و حکماء از آن خبر نداشته باشند. سرّی نیست که حکماء بدانند و عوام از آن خبر نداشته باشند. به شرطی فراموش نکنی که چه میگویم. بسا یک کلمه را یکجایی دیگرش را نگاه میکنی خیالی میکنی. عرض میکنم اگر دین خدا مخصوص ملائکه بود انبیاء را خبر نمیکردند و همان ملائکه میدانستند که دین خدا چیست و عمل میکردند. گو ما دین نداشته باشیم. اگر دین خدا مخصوص جنها بود همینجوری که ما نمیدانیم کجایند و چه میکنند، خبر هم نداشتیم که دینی دارند. پس دین خدا مخصوص پیغمبران نیست، مخصوص ملائکه نیست، مخصوص حکماء نیست.
«* دروس جلد 7 صفحه 210 *»
و اینهایی که عرض میکنم از خارق عادات محکمتر است اگر فکر کنید. مکرّر واللّه اصرار میکنم و میگویم. ملتفت باشید. پیش این مردم خارق عادات خیلی بزرگ است، و واللّه پیش صاحبان شعور و عقل، دلیل و برهانِ مورث یقین، دلیلِ بزرگ این است که عرض میکنم. این مردم فکر میکنند که کیست خارق عادت میآرد؟ کی خبر از ضمیر ما بدهد؟ اینجور کارها خدا میداند هیچ انسان را بر یقین نمیکند، به جهتی که اتفاقاً در هر مهمانی چیزی نیت میکنی و آن چیز در آن مجلس حاضر میشود، یکی اتفاقاً خبر میدهد. اینها دلیل نیست برهان نیست. پس فکر کن انشاءاللّه. چیزی را که خدای قادر میخواهد بکند یقیناً میکند به یقینی که از جمیع کشفها بالاتر است، به یقینی که نتیجه علم است که هزار مرتبه از یقینی که از خارق عادت به دست میآید بالاتر است. هر خارق عادتی را توانستند بگویند سحر مستمر است. یک لولی یک وقتی یک حدسی میتواند بزند نزدیک به ذهن تو، دوتاش را هم میتواند بزند. پس چون این کارهای غریب را از مردم دیدند نوعش را هم از انبیاء دیدند، گفتند آنها هم سحر است. نمیخواهم بگویم خارق عادت کردن کار بدی است، میگویم اگر به کار خدا و پیر و پیغمبر بسنجی، معجز میشود و مورث یقین میشود و نجات تحصیل میشود. اگر به این قاعده و از روی علم و یقین درست نکردی دیدی ریسمان انداختند و جنبید، عصایی را هم دیدی جنبید، چه فرق میکند عصا بجنبد یا ریسمان؟ هزار احتمال میرود. پس خارق عادات را مردم توانستند بگویند سحر مستمری است؛ و شما اگر دقت کنید انشاءاللّه خواهید یافت که علم را هیچکس نمیتواند بگوید سحر است دلیل و برهان را هیچکس نمیتواند بگوید سحر است. فرعون میتوانست بگوید موسی استاد کل ساحران است از این جهت کلّ تمکینش کردند، و تدبیری کرده بود. میشود گلی روی آفتاب مالید. لکن در دلیل و برهان و علم نمیشود گفت این سحر است و زرنگی است و حیله است. و از این باب انشاءاللّه اگر خدا نصیبت کرد و داخل شدی خواهی یافت، خواه حکیم
«* دروس جلد 7 صفحه 211 *»
باشی خواه عالم خواه عوام، آنقدر عامی باشی که الف ب هم نخوانده باشی، ــ دین خدا که توی اینها نیست ــ به دستت خواهد آمد که قرآن را نمیشود گفت سحر است؛ به جهتی که قرآن همهاش دلیل است و برهان. عرض میکنم عامی و حکیم در این علم همه مقابل ایستادهاند. راهش را حکیم باید (نباید «ظ») بگوید. در این قرآن خبر از گذشتهها دادهاند، از پیش از آدم، از آدم از حوا از شیطان، وقتی آدم هنوز نیامده بود در دنیا مدتهای پیش خطاب کرد همینکه من آدمی خلق میکنم، ملائکه اعتراض کردند که خدایا چند دفعه میخواهی تجربه کنی؟ ما دیدیم چند دفعه خلقی خلق کردی و تمامشان خلاف تو را کردند، دیگر میخواهی باز آن پستا را راه بیندازی. چون دیده بودند جان بن جان را پس اعتراض کردند. این بود که وحی شد به آن ملائکه که من خودم بهتر میدانم نمیخواهم فضولی کنید، من بهتر میدانم شما نمیدانید. من از برای آن کاری که میخواهم خلق میکنم انبیائی اولیائی خلق میکنم، کار به دست آنها دارم. منظور این است که از پیش از آدم در این قرآن خبر داده که پیشتر به ملائکه چنین گفتم و چنین جواب گفتند، تا میآید به خلقت آدم به خلقت حوا به خلقت نوح ابراهیم موسی عیسی و سایر پیغمبران.
پس شخصی برخاست؛ دقت کن چشمت را واکن خیال مکن اینها درس خواندن میخواهد. دین میخواهی مذهب میخواهی بیدرس هم میشود یاد گرفت. و بیدرس میگویم، یعنی بیدرس الف ب، بیدرس ضرب ضربوا، لکن بیمعلم مردم یاد نمیگیرند باید تعلیم بگیرند. ملتفت باشید حرفهای مرا توی هم مریزید. عرض میکنم دین خدا را حفظکردن و یادگرفتن، موقوف نیست به اینکه الف و ب بدانی، میخواهی درس بخوان میخواهی مخوان، هیچ موقوف نیست به زبان عربی یادگرفتن. دین خدا اگر مخصوص به ملائکه بود ماها خبر نداشتیم، مخصوص جنها بود ماها خبر نداشتیم، مخصوص پیغمبران بود ماها خبر نداشتیم، مخصوص حکماء بود ماها خبر نداشتیم. اگر همان باید علماء خبر داشته باشند و مخصوص علماء بود،
«* دروس جلد 7 صفحه 212 *»
باید عوام خبر نداشته باشند. ما دیدیم دینی که روی زمین است اینجور نیست، دیدیم هر پیغمبری آمد دعوت کرد تمام مردم را از حکیمشان تا عامی، و اگر عامی تصدیق کرد مقرب شد حکیم اگر تکذیب کرد گردنش را زدند. بلعم وقتی در مجلس درسش مینشست چهار فرسخ مینشستند و صدا را به طور خارق عادت به طوری میداد که همه میشنیدند. این اطاعت موسی را نمیکند، موسی میکشدش، مثل سگ گردنش را میزند. خدا هم که مَثَل او را میزند میگوید مثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث. یک مردکه عامی که هیچ درس نخوانده خدمتی برای موسی میکند هی آیات براش نازل میشود که فلان در فلان درجه منزلش است، در پیش خدا چقدر قرب دارد. پس دین خدا مخصوص جماعتی نیست که جماعتی دیگر نتوانند یاد بگیرند. پس مخصوص نیست به اهل علم و به اهل لغتی دون لغتی، پس همه میتوانند یاد بگیرند دین خدا را. اما اینکه میگویم مخصوص به اینها نیست معنی این حرف این نیست که طلب نمیخواهد، درسخواندن و یادگرفتن نمیخواهد. تمام انبیاء آمدهاند که یعلّمهم الکتاب و الحکمة میآیند تعلیم میکنند، اگر مردم نروند گوش ندهند نشنوند یاد نمیگیرند. انبیاء هیچ به خارق عادت مؤمنین را رو به خود جذب نمیکردند. مباشید مثل صوفیه و ملحدین در دین که میگویند دلیل حقیت فلان اینکه دل مرا ربوده من مجذوب شدهام. فکر کنید انشاءاللّه ببینید پستای انبیاء نبود که جذب کنند مؤمنین را رو به خود، و جذب نکنند کفار و منافقین را. یکخورده فکر کنید انشاءاللّه، ببینید پستای انبیاء اگر چنین بود که جذب میکردند و میربودند قلوب مؤمنین را، و جذب نمیکردند قلوب کفار را؛ اشراق به اینها میکردند التفات به آنها نمیکردند، همت نمیکردند، و باید چنان قوت نفس داشته باشند که دلها را جذب کنند رو به خودشان؛ فکر کنید انشاءالله، اگر بناشان چنین بود که جذب کنند مؤمنین را و جذب نکنند کفار را پس کفار تقصیری نداشتند، جذبشان نکردند آنها هم جذب نشدند. کسی را که خدا جذبش نکرده
«* دروس جلد 7 صفحه 213 *»
اشراق نکرده آنهایی که همت همراهشان نباشد، چه تقصیری دارند؟ هر فاعلی فعل خودش را باید سبقت کند به کار بدارد، یک کسی باید سنگی را بردارد تا او برداشته شود. دیگر از این، کسی خبر ندارد این خودش برداشته شود داخل محالات است. پس قلوب را باید جذب کرد، پس هر قلبی را که جذب کردهاند مجذوب شده، حالا قلوب کفار را جذب نکردند کفار چه تقصیری دارند؟ چرا کافرند؟ چرا نجسند؟ چرا به مؤمنین میگویند بیزاری از آنها بجویید؟ چرا میگویند آنها را لعن کنید تکفیر کنید معاشرت با آنها نکنید؟ تعجب است خدا میداند. ببین در توی دلت اگر وقتی کافری را دوست بداری خدا میگوید مؤمن نیستی. صریح آیه قرآن است لاتجد قوماً یؤمنون باللّه و الیوم الآخر یوادّون من حادّ اللّه و رسوله و لو کانوا آباءهم او اخوانهم او عشریتهم اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایّدهم بروح منه.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 214 *»
درس سيزدهم
(يکشنبه 13 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 215 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
ملتفت باشید انشاءاللّه که اگر از همان پستایی که در دست دادم، اگر [ کسی] از دست ندهد به حاقّ مطلب میرسد و اگر هم نداند بر حاقّ خلقت واقف نخواهد شد، به حاقّ خلقت نمیرسد. نهایت حافظه داشته باشد و حکیمی حرف راستی زده باشد و این حفظ کند، بسا لفظهاش را درست بگوید لکن خودش نمیداند چه شده. و آن مطلب این است که هرگز فعل فاعل جزء قابل نمیشود. انشاءاللّه همین کلمه یادتان باشد یادتان نرود، تفصیلش خیلی است. فعل فاعل بسته است به خود فاعل وجودش بسته به اوست نمیشود فعل از فاعل جدا بشود و برود بچسبد به قابل. و اینها را مردم خبر ندارند. و مردمی هم که عرض میکنم تمام مردمی که غیر از بالغین حکمتند میگویم. مردم میشنوند فیض از عالم اعلی میآید میرسد به عالم ادنی؛
«* دروس جلد 7 صفحه 216 *»
کلماتش متداول هست خصوص میان شیخیه. هیچ مددی به نبات نمیرسد مگر برسد به حیات، بعد به واسطه حیات به نبات برسد. مددی که باید به جماد برسد باید به حیوان برسد و به نبات برسد، بلکه باید به انسان هم برسد و از او تجاوز کند و به حیوان و نبات برسد بعد به جماد برسد. این لفظی است مردم میشنوند؛ بله مدد باید از بالا به تدریج بیاید طفره هم محال است، مدد هم باید از عالی بیاید. اما مدد آمدن همه مثل آمدن باران از بالا نیست، غالباً همينطورها خیال میکنند. بابا آن جاش در ابر است به طفره هم نمیآید درجه به درجه طی میکند تا میرسد به زمین، نازل میشود در درجاتش منزل میکند. اول متصل است به ابر بعد میآید سر انگشتی پایینتر تا به تدریج میآید روی زمین. اینها مراتبی است که میان ما و ابر واسطه است، باید باران در این درجات نزول کند تا به ما برسد. اغلب مردم که میشنوند فیض از عالم بالا باید به ما برسد، بالاش را مثل ابر خیال میکنند پایین را مثل پایینتر، پایینتر را مثل پایینتر. و بدانید شما که این امر همهجا به یک نسق نیست.
فکر کنید انشاءاللّه اصل مطلب را بخواهید به دست بیارید، از همان راهی که در راهتان میاندازم بیفت در راه، دیگر خودت استاد میشوی. پس عرض میکنم فعل هیچ فاعلی جزء قابل محال است بشود، با وجودی که اگر کوزهگر برندارد گلی را و به صورت کوزه درستش نکند کوزه درست نخواهد شد، معذلک این کوزه از حرکت دست فاخور چیزی جزئش نیست. اینها را درست تعمق کنید، هرجا آسانتان باشد فکر کنید محکمش کنید خورده خورده بعد از آن جاهای دیگر را فکر کنید به دست میآید. پس فعل فاعل باید فاعل او را احداث کند تا موجود شود، این فعل اگر جدا شود از فاعل خودش، تا جدا شد معدوم میشود، معدوم که شد جزء قابلی چیزی نمیتواند بشود. پس حرکت هر متحرکی و فعل هر فاعلی محال است جزء قابل بشود. با وجودی که چنین است، اگر فاعل کار خود را نکند و قابل را نگیرد به شکلها درنیارد مادّه خودش به آن صورتها درنمیآید. ببینید که مشکل هم نیست اما چقدر مشکل
«* دروس جلد 7 صفحه 217 *»
است که حکمای بزرگ هیچ خبر ندارند. خیال میکنند چیزی از پیش خدا راه میافتد مثل دانههای باران، اول باید بیاید جایی منزل کند بعد بیاید جایی دیگر منزل کند تا برسد به ما. وقتی انشاءاللّه از روی بصیرت و یقین فکر کردی میدانی تا فاعل در فعلش هست فعل موجود است، تا فاعل بیرون برود این دیگر نمیماند گردی غباری که بچسبد به جایی. دیگر به شرط آنکه ترائیها را خیال نکنی که منافات دارد. بسا ببینی که سنگی را کسی انداخت و بعد دست خودش ساکن ماند، سنگ بنا میکند به رفتن. آنوقت میگویی فعل فاعل اگر همراه سنگ نباشد سنگ خودش نمیرود. اینها گولتان نزند، فکر کنید. شکی در این نیست که سنگ به قدر قوت سنگانداز میرود و هرچه این قوتش زیادتر باشد سنگ بیشتر میرود، کمتر باشد کمتر میرود. پس استدلال میکنی که این قوّتی که در سنگ است مال سنگانداز است، پس فعل فاعل از فاعل جدا شده و دارد میرود و فاعل اينجا ساکن است و فعلش در هوا میرود، فاعل خودش نمیتواند در هوا برود.
تا اینها را سرّش را به دست نیارید و تحصیل نکنید حرفهایی که میشنوید و میگویید معنی از آن نمیفهمید ولو حق هم بگویید اما واللّه مثل این است که آدم کور بگوید سفید غیر از سیاه است، راست گفته اما لاعن شعور گفته، نمیداند سفیدی چیست سیاهی چیست. این مسائل را میتوان به لفظ درست گفت، الفاظ حکمت و دین و مذهب را تمامش را انبیاء و اولیاء گفتهاند به ضرب شمشیر و زور و پول به گردن مردم گذاردهاند. لفظهاش را هم میتوانند بگویند، هرکس حفظ کند و بگوید درست گفته. میگوید، اما خودش نمیداند چه میگوید. ملتفت باشید بسا درست هم حرف میزند اما معنی حرفش را نمیفهمد، پس به همین نسق ترائی میآید.
درست فکر کنید ببینید آهنی را میگذاری در آتش و این سرخ میشود، بلاشک این آهن اگر خودش گرم بود دیگر در آتشش نباید گذاشت. پس به واسطه آتش سرخ شده بعد هم بسا آن آتشش هم خاکستر شد و سرد شد باز آهن گرم مانده و خاکستر
«* دروس جلد 7 صفحه 218 *»
سرد است، ترائی میآید که چطور شد، این آتش مبدئش که پیش قلوههای ذغال بود او خودش فانی شد این باقی ماند؟ میگویم اینها را که من عرض میکنم اگر درست یاد گرفتی و به حاقش رسیدی اینها را خوب به آسانی میتوانی بفهمی به طوری که دست از آنها برنمیداری. اگر از آن خیالات بیفتی و گوش بدهی زود یاد میگیری و در راه میافتی.
پس وقتی چنین جور چیزها را کسی دید که سنگی حرکت میکند و سنگانداز خودش نمیتواند برود توی هوا، میگوید چه عیب دارد مؤثر خودش همراه فعل خود نرود، خودش هم بمیرد؟ ممکن است کسی سنگی بیندازد و جلدی بمیرد، و این مرده باشد و سنگ در هوا راه برود. پس ممکن است مؤثر بمیرد و اثرش در دنیا باقی باشد. پس میشود اثری بیمؤثر موجود باشد. و همین مزخرفات است که اینهایی که اسمشان را شیخی گذاشتهاند، کلمات را برمیدارند درس هم میدهند بسا کتاب هم بنویسند. مینویسند و میگویند و نمیفهمند. ببینید وقتی میبینند که شیخ مرحوم مینویسند در کتاب که جماد اثر نبات است؛ بسیار خوب جماد که اثر نبات است، ما که میبینیم سنگی هست و این سنگ هیچ نباتیت ندارد جاذبه ندارد دافعه ندارد هاضمه ندارد ماسکه ندارد. اينها که نیست اينجا، چهطور مؤثر این سنگ است؟ یا خیر در غیب این نشسته، غیبش کجا است؟ بشکافی این سنگ را آیا مغزش نباتی هست؟ خیر شیخ فرموده است، حالا شیخ فرموده آیا تو هم فهمیدهای؟ خیلی خوب نفهمیدهای بگذار هرکه فهمیده درست بیان کند.
پس ببینید نباتی نیست و جماد هست. چطور شد؟ وقتی به این جور نظرها بخواهی نظر کنی، به عکس خیلی بهتر درست میآید که نبات اثر جماد باشد. اگر بگویی جماد مؤثر است و اثر این جماد نبات است، مدتی هم بود و نبات نبود بعد یکقدری از این آبش با قدری خاکش که هر دو جماد بودند مخلوط و ممزوج شدند و بخار کردند، رطوبت این در یبوست آن عقد شد و یبوست آن در رطوبت این حل شد،
«* دروس جلد 7 صفحه 219 *»
در یکدیگر فعل و انفعال کردند تا این بخار غلیظ شد و نطفهای به عمل آمد و این خمیرمایه شد، دیگر بخاراتی که از خارج به این میرسد همه را نطفه میکند. این هم علم غریبی است؛ همهجا هم صنعت این است همهجا این صانع حکیم خمیرمایه میسازد، آنوقت به طور سهولت هرچه میخواهد ساخته میشود. جمیع طولدادن کارها در ساختن خمیرمایه است که نطفه ساخته شود، حالا که ساخته شد دیگر طول نمیکشد مولود زود به عمل میآید. همینکه پستان خلق شد، دیگر حالا مشکل نیست خون شیر بشود، تا آمد در پستان خون شیر میشود. در خارج بگذاری خون را و چیزی به او بزنی مثل شیر سفید باشد، همچو چیزی خدا در پستان گذارده. در خارج بخواهی، سالها باید زحمت بکشی تا اینکه به تدبیر و علاجات و ضایعکردن خونهای بسیار شخص کار کند تا خونی را بتواند شیر کند. اما همینکه خمیرمایه پیدا شد، تا این سر خون رسید توی پستان بنای سفیدشدن را میگذارد به ربع ساعت شیر میشود، در خارج بسا دو سال سه سال چهار سال باید طول بکشد. دیگر دقت کنید. اگر بخواهند به همین پستا این آب و خاک را بگیرند نطفه انسان یا حیوان را بسازند سالها باید انسان بالغ حکیمی باشد صنعتها بکند توفیق شامل حالش شده باشد هی رطوباتش را در یبوساتش عقد کند هی یبوساتش را در رطوباتش حل کند تا به نطفه انسانی برسد، لکن بعد از آنی که انثیین ساخته شد و خمیرمایه شد، تا غذا به آنجا رسید منی درست میشود.
اگر فکر کنید در آنچه عرض میکنم حکمت اینها را از این باب خواهید یافت. و تا اینها را هم انسان یاد نگیرد سرّ حکمت را نمیتواند بیابد، حظ نمیتواند بکند از حکمت، نمیداند خدا چقدر صنعت به کار برده است. این قاعده را که یاد بگیرد میداند که تمام بدن حیوان را خدا اکسیر ساخته، اما سرش اکسیر سر است که هر غذایی به آنجا میرسد به شکل سر میشود، و این سر خمیرمایه میشود هرچه به آن میرسد به شکل سر میشود. دیگر توی سرش چشمش اکسیر چشم است هر چه غذا به
«* دروس جلد 7 صفحه 220 *»
آنجا میرسد چشم میشود. یک ماده هم هست، همان نان و پنیر در هر درجهای به شکلی بیرون میآید؛ در توی چشم اکسیری است و یکجور اکسیری است که هرچه به سفیدی چشم رسید سفید میشود، هرچه به سیاهی چشم رسید سیاهی میشود، رگ به رگش اکسیر است یک رگی عیب کرد هرچه به آن رگ رسید معیوب میشود. چقدر صنعت به کار میبرد خدا خودش میداند. پس صانع اکسیر میسازد، اکسیر که ساخته شد حالا دیگر مواد غلیظه مقترن به این اکسیر که شدند زود به زود طبعشان میگردد، هی تسقیه میکنی جور اکسیر، این هم بنا میکند بلعکردن.
باری، پس ملتفت باشید صنعت صانع را. باز تا آن مطلبی که عنوان شد نداشته باشی اینها را نمیفهمی. فعل فاعل نمیچسبد به قابل و فعل فاعل همراه قابل (فاعل «ظ») است. اگر قابل خودش یکجایی یکجور فاعلی باشد که این فاعل مخلوط و ممزوج بشود با یک قابلی، آنجا میشود مسامحه کرد؛ مثل اینکه سرکه و شیره را مخلوط کنی و ذات این دو را که با هم ممزوج کردی فعلهاش هم مخلوط میشود. حالا فعل را دقت کن فعل معقول نیست از فاعل کنده بشود فعل از فاعل که کنده شد معدوم میشود به جهتیکه حقیقت فعل آن چیزی است که لا من شیءٍ خارجٍ سوی نفسه صادر شده باشد از فاعل. دقتش را بکنید که مشکل است لکن برای شماها که مرتاض به حکمتید باید آسان باشد.
فکر کنید فعل فاعل حقیقتش چیست؟ اگر فاعل او را به عمل نیارد نباشد، اگر بیارد باشد. پس فعل فاعل نیست چیزی که جایی گذارده باشد جدا، و فاعل دستش بزند کاری بکند. پس معقول نیست فعل از فاعل جدا شود. پس اینی که میبینی سنگی در هوا میرود و سنگانداز در زمین است، بسا اینکه آن فعل اسمش نباشد، بسا آنکه علت و معلول نباشد، بسا آنکه اثر و مؤثر اسمش نباشد. دیگر دقت کنید هر چیزی چهار علت میخواهد، هر چیزی علت فاعلی میخواهد علت مادی میخواهد علت صوری میخواهد علت غائی میخواهد، هر چیزی این چهار علت را
«* دروس جلد 7 صفحه 221 *»
میخواهد. اینها همه سر جای خودش درست است، و همه درهم مانده هیچکدام دست این مردم نیامده. مردم علت فاعلی را سنگانداز خیال میکنند، آن سنگانداز را میگویند علت فاعلی و شبهه میشود که حالا دیگر فاعل همراه سنگ نیست و سنگ خودش میرود. چون این چیزها را دیدند که سنگ برای خود میرود و سنگانداز ایستاده، خیال کردند که ممکن هم هست سنگانداز بمیرد و سنگ در هوا نمیرد. دیگر عنوانات دارند و قال قالها دارند که آیا این خلق علت مُبقیه ضرور دارند یا علت موجده کفایت میکند؟ واللّه هیچ حکمت و هیچ شعور نداشتهاند و اسم خود را حکیم هم گذاردند و کتابها نوشتند؛ اینجور کتابها که میافتاد به دست شیخ مرحوم، آنها را برمیداشتند و به طور تحیر فرمایش میکردند: «ماادری انا مجنون ام الناس مجانین».
خلاصه، هر چیزی علت فاعلی میخواهد. البته این ملک اگر خدا نداشت موجود نمیشد، البته هر حرکتی اگر محرکی نداشته باشد موجود نیست، هر قیامی اگر قائم نداشته باشد موجود نیست. لکن حالا این را هم فهمیدند، آخر چه شد؟ واللّه هیچ به دستشان نیامد به جز لفظهاش، و هیچ معنی نفهمیدند. پس این مطلب را محکم کنید به طوری که محل شک و شبهه نباشد که دیگر چیزی ترائی نکند، به طور جزم و بت و یقین مطلب به دستتان بیاید. ببینید فعل را فاعل لا من شیء احداثش میکند پیشتر هم نبود هیچچیزش این فعل جدا نیست از فاعل، مثل آبی نیست که اينجا باشد بعد من دستش بزنم بعد آنوقت بجنبد. این فعلی که من احداث میکنم او را، نمیشود بچسبد به کسی دیگر و آن دیگری فاعل فعل من باشد، نمیشود تفویض شود.
همین رشته را انشاءاللّه محکم کن آنوقت میفهمی سرّ این را که چرا تفویض کفر است؟ کسی بگوید خدا کارش را به عیسی واگذاشته که مرغی درست کند و پفی کند و او بپرد کفر است. خدا نه کارش را به دست عیسی میدهد نه به دست مادر
«* دروس جلد 7 صفحه 222 *»
عیسی، خدا تفویض نمیکند کارش را به کسی. معقول نیست تو اگر بخواهی چیزی را ببینی دیگری ببیند، تا تو نبینی آن را تو ندیدهای. تمام عالم چشم باشد و تماماً ببینند تو ندیدهای و خبر نداری در عالم رنگی هست و شکلی. مکرّر مثال اینها را عرض کردهام بابش یک کلمه است ولکن فروعش را نمیتوان شمرد چقدر است. بگویم بابی است که هزار باب از آن مفتوح میشود دروغ نگفتهام. و آن یک کلمه همه همین است که فعل را واجب است فاعل احداث کند هر فعلی به فاعل خودش بسته است وجودش به او برپا است و او باید خود او را به خود او احداث کند. این واگذارد که تو احداث کن او هم احداث کند، او فعل خودش را احداث میکند. به کسی بگویی برو تماشا کن او میرود تماشا میکند، اما تو تماشا نکردهای. به کسی بگویی تو وکیلی برو بخور میرود میخورد، اما تو نخوردهای. به کسی بگویی تو برو گوش بده صداهای بسیار خوب را، اگر تو کر باشی و وکیل کنی جمیع کاینات را که بشنوند و آنها هم همه بشنوند خودشان شنیدهاند و حظ کردهاند چیزی به تو نمیرسد. این است واللّه اگر یادش گرفتی میفهمی جبر نمیتوان کرد به کسی، تفویض نمیتوان کرد به کسی. تو نه به زور میتوانی واداری کسی را که ببین که من دیده باشم، پس جبر محال است. و همچنین به التماس نمیتوانی کارت را به کسی واگذاری، تفویض را خدا محال قرار داده است. پس جایی که تو جبر نمیتوانی بکنی تفویض نمیتوانی بکنی، بدان خدا محال است جبر کند خدا احتیاج ندارد به جبر. خلق ظلم میتوانند بکنند، و جبر غیر از ظلم است. و اینها را حکیم از هم جدا میکند. نفرمودند ظلمی در ملک خدا نیست. ظلم در ملک هست و مردم ظلم میکنند، اما جبر نمیتوانند بکنند. یعنی جبری که در حکمت گفته میشود و الّا جبر به معنی ظلم هست در ملک خدا.
حالا فکر کنید انشاءاللّه. صانع صنعت خودش از دست خودش باید جاری بشود حتماً و حکماً. واللّه اینی که عرض میکنم اگر یاد بگیری ریشه اُمنیّه را خدا میداند از دل میکنید. انسان طبیعتی دارد همين طورِ طبیعت این مردمی که
«* دروس جلد 7 صفحه 223 *»
میبینید از سلطانشان تا رعیتشان از آخوندهاشان تا مقلدینشان تماماً به امنیه راه میروند، دیگر یک طوری میگذرد کارهاشان. فکر کن انشاءاللّه تو تا نماز نکنی اگر تمام اهل مملکت نماز کنند تو نماز نکردهای، خودشان نماز کردهاند نمازهاشان مال خودشان است. و این حتم است و حکم است و غیر از اینجور محال است که تو ایمان نیاری و ایمان را بیارند خالی کنند در انبار تو، این نمیشود. هر قلبی باید خودش مؤمن شود، ایمان کسی دیگر به کار کسی دیگر نمیآید. هر شخصی خودش باید عمل کند عمل کسی به کار کسی دیگر نمیآید. و اینها حکمتش است که عرض میکنم و میدانم ترائیها هست که از سفاهت است، که پس وکیلشدن در عبادات یعنی چه؟ نماز استیجار برای چهچیز است؟ برای مردهها یعنیچه؟ میدانم اینها را، یادم هم هست راهش را تو نمیدانی تو گوش بده بلکه راه اینها هم به دستت آمد و اگر گوش دادی البته به دستت میآید. یک کسی وکیل میشود نایبالزیاره میشود یک کسی نایب حج میشود، اینها راهی دارد راهش را باید به دست آورد. لکن اینی که حالا عرض میکنم، این راه راهی است که میخواهم بگویم امنیه را از دل خود بکن و تا خودت نکنی کاری را، نداری آن کار را. هر کاری میکنی داری، کسی دیگر نمیتواند از تو بدزدد و کاری که کرده شد دزد نمیتواند از تو بگیرد. به زور نمیتوانی واداری کسی را که تو از جانب من ببین، به التماس هم نمیشود ممکن نیست تا خودت نبینی خودت ندیدهای. همينطور دزد هم نمیتواند دیدن تو را از تو بدزدد وقتی دیدی دیگر دیدهای نمیشود ندیده باشی. این است که عملها در نزد این خدا ضایع نمیشود ماکان اللّه لیضیع ایمانکم تو زور بزن ایمان پیدا کن، خدا مایفعل اللّه بعذابکم ان شکرتم و آمنتم لامحاله کسی که عملی کرد آن را دارد، خوب کرد ان احسنتم احسنتم لانفسکم، بد کرد بدی جای دیگر نمیرود باز خودت داری. هرقدر بدی اثر کند به مردمی دیگر، به خودت بیشتر اثر میکند و هرقدر نیکی اثر کند به مردمی دیگر، به خودت بیشتر اثر میکند.
«* دروس جلد 7 صفحه 224 *»
باز فکر کنید که آن مطلب جلو این را نگیرد. بلی این مطلب هست که کسی وکیل میشود استیجار میکند ثواب آن عمل را ده قسمت میکنند؛ خدا یک قسمتش را میدهد به آن کسی که برای او میکنند و نُه تاش مال کسی است که کرده. حالا این را نمیفهمی نقلی نیست این هم یکی از مجهولاتت باشد. بلکه عرض میکنم بسا هفتاد جزئش را به این بدهند یک جزئش را به او. بسا هفتصد جزئش کنند، به همينطور اصل پیشِ این است فرع رفته جایی دیگر.
نمونه اینکه چیزی به غیر میدهی؛ خلاصه، مطلب اولی را از دست مده که عمده است آن نمونه را بگویم و بگذرم. آن نمونه همین است که عرض میکنم؛ تو ببین دست کسی را که میگیری و وامیداری واقعاً کمکش کردهای، اما کی ایستاده البته این ایستاده، ایستاده آیا نه این است که ایستاده، ایستاده اوست آمده. پس این کمکها هست، در ملک شفاعتها هست ولکن اینها هیچ منافات نداشت با آن مطلبی که عرض میکردم. تو وقتی کسی زیر بازوت را بگیرد و راه بروی و بی آن کمک هم نتوانی راه بروی، آیا تو راه نرفتهای؟ تو خودت راه رفتهای نه که دیگری راه رفته است.
باری، این نمونهای بود برای آن مطلب. حالا تکمیلات در دنیا هست پس شفاعتها هست التماس دعا بکن شفاعتها میکنند. کسی که نایبالزیاره گرفت ثوابش میدهند، نایب حج بکند حج ساقط میشود، و هیچ منافات ندارد با آن مطلب ما. حالا آیا حجکننده خودش حج کرده؟ نه. پس با آن مطلبی که عرض میکنم، حالا نایب حج کرد از او هم ساقط شد، اما حجکننده خودش حج نکرده، آن شخص به مکه نرفته مکه را هم ندیده، چون نمیتوانسته خودش برود خدا هم تکلیف به خودش نکرده چراکه در یُسرش نبوده نایب گرفته یسرش همین بوده که حالا که ناخوش است پولش را بدهد دیگری برای او حج کند، پول که داد توفیق هم شامل حال این میشود حالتش تغییر میکند ثواب حج به این هم میدهند از جرگه یهود ونصاری بیرونش میکنند.
«* دروس جلد 7 صفحه 225 *»
باری، اینها نمونه بود که مبادا ترائیها جلو مطلبی را که عرض میکردم بگیرد تو مطلب را از دست مده. مطلب اینکه فعل فاعل را فاعل باید احداث کند حکم است و حتم و محال است کسی دیگر بتواند کار کسی دیگر را بکند. کار ملک را ملک میکند، کار جن را جن میکند، ملک هم نمیتواند آنجور کار کند، کار انس را انس میکند، ملک هم نمیتواند آنجور کار کند، کار جبرئیل را جبرئیل باید بکند، هیچکس دیگر نمیتواند کار او را بکند. پس حتم است و حکم. این را که یاد گرفتی انشاءاللّه ریشه آرزو و اُمنیه از دل انسان کنده میشود. خیلی راست میگویی یکپاره چیزها را طالب هستی بنا کن پیداش کردن. میخواهی بروی به مکه برخیز راه بیفت برو، دیگر اينجا مینشینی که میخواهم بروم به مکه نمیشود، برو تا رفته باشی قدم به قدم باید بروی تا به مکه برسی. تقرب به خدا خوب است، بسم اللّه برخیز بنا کن به رفتن تا تقرب پیدا کنی. دیگر من میخواهم پیغمبر آخرالزمان شوم خدا مرا بردارد ببرد به مقام او برساند؛ ای احمق اگر تو را برمیداشت میبرد دیگر نمیگفت ایمان به او بیار، شهادت بده که محمد رسول خداست، نمیگفت هر روز پنج دفعه نماز کن و این شهادت را بده. فکر کن چرا نبردند؟ پس تو باید بخصوص شهادت بدهی که خدا یکی است که مال تو بشود این شهادت، که به کارت میآید. تو باید شهادت بدهی که محمد بن عبداللّه9رسول خداست این شهادت به کارت میآید، تا این شهادت را ندهی شفاعت نخواهد کرد. باید بخصوص شهادت بدهی که اشهد ان علیاً امیرالمؤمنین ولی اللّه و ان احدعشر من ولده اولیاءاللّه این شهادت را که دادی شفاعت میکنند. شفاعتشان را میخواهی شهادت بده تا شفاعتت کنند، شهادت نداده شفاعت نمیکنند. اگر پستای این خدا چنین بود که خلق را بردارد ببرد پیش خودش، میبُرد دیگر ضرور نبود پیغمبرها بفرستد و معجزات به دستشان جاری کند جنگها و جدالها کنند، غصهها بخورند گرسنگیها بخورند قرضها داشته باشند. فکر کن خدا که ترک اولی نمیکند، خدایی که میبرد خلق را پیش خودش؛ دیگر اینها است
«* دروس جلد 7 صفحه 226 *»
که عرض میکنم وقتی یادش گرفتید واللّه جمیع باطل جاروب میشود. مطلبی است، صوفیه خیال میکنند مردم از خدا آمدهاند و راجعند به خدا، بیاختیار میروند به خدا میرسند.
چون به بیرنگی رسی کان داشتی موســی و فرعـــــون دارنـــــــد آشتــــــی
انا لله و انا الیه راجعون خلق همه از پیش خدا آمدهاند همه به سوی خدا برمیگردند الا الی اللّه تصیر الامور آیه هم دارد حدیث هم میخوانند. متشابهات بسیار است، عرض کردهام متشابهات میشود خواند آخرش هم واللّه هیچ معنی ندارد. ملتفت باشید هرکس هر حکیمی هر حکیم بالغی، هر چه به نظرت بزرگ بیاید، هر شخص مرتاضی که خیلی ریاضتکش باشد، هر قویی که به نظرت خیلی قوی باشد، خیلی بزرگ باشد؛ تو سعی کن فکر کن که هیچ بزرگتر از پیغمبر خدا نیست. اگر ریاضت باید کشید او چنان ریاضتی کشید که واللّه دهن مردم میچاید هزار یکیش را بکشند. مردم چهل روز ریاضت میکشند او تا عمرش بود ریاضت میکشید سنگ بر شکم میبست، تا عمرش بود روی پاش میایستاد عبادت میکرد. و همه انبیاء ریاضت میکشیدند، انبیاء چقدر قوی بودند و چقدر متشخص بودند که ظاهراً دعوت کردند نه در پردهها، نه در خلوتها، نه اینکه جایی ادعا کردند دیدند رسوا میشوند رفو کردند، نه این است که گفتند ما با اهل سرّ حرف میزنیم. اینها تمامش واللّه سبک دزدها و حیلهبازهای دنیا بوده. انبیاء چنان قوتی داشتند که علانیه دعوت میکردند مردم را، داد میزدند که ملک برای ما نازل میشود خبر از جانب خدا برای ما میآرد، ادعاشان این بود. اصلش نبی من عند اللّه یعنی ملائکه بیایند خبر از براش بیارند. ببینید اینهایی که میخواهند حکیم باشند، خود را اهل کشف میدانند، میترسند بگویند ملکی برای ما نازل میشود. اگر هم گفتند در خلوتهاشان پیش مریدها با هزار ترس و لرز گفتند. در بازار مسلمانان جرأت نمیکنند چنین حرفی بزنند، از ضعفشان است، از این است که قوت ندارند. معلوم است حرفشان هم ادعا است،
«* دروس جلد 7 صفحه 227 *»
شیطانی تعلق به ایشان گرفته ملک نیست که به ایشان تعلق گرفته. پس مردم را هرچه بزرگ ببینید بزرگتر از انبیاء نیستند، معروف است «اگر باید خاک بر سر کرد پای تل بزرگ» پس اگر باید تقلید کرد تقلید آنها را باید بکنید، اگر به جایی باید اخلاص داشت اخلاص آنها را باید ورزید، اگر باید تسلیم از کسی کرد تسلیم از آنها باید کرد. پیش کسی که نمیتواند ادعا کند من پیغمبر بر شمایم چرا باید رفت؟ نمیتواند ادعا کند که من امام مفترضالطاعه شمایم چرا باید رفت؟ پس تو چهکارهای؟ چرا باید اخلاص به تو داشته باشم؟ بله ما قوتی داریم که دعایی میدهیم زنت حامله میشود یا وضع حملش آسان میشود، اینکه کار خدایی نیست. کار خدا این است که هی ارسال رسل میکند، انزال کتب میکند، راه و چاه به مردم مینمایاند. اگر این خدا میخواست خلق را بردارد ببرد پیش خودش میتوانست لو شاء لهدیٰکم اجمعین حالا که میبینی چنین نکرده، حالا هرکه را خواسته گفته من یطع الرسول فقد اطاع اللّه. و همه انبیاء همينطور گفتند، این حرف مخصوص رسول شما نیست، اطاعت هر یک از رسولان اطاعت خداست. رسول شما هم گفته ماکنت بدعاً من الرسل همانجوری که موسی آمد گفت اطاعت من اطاعت خداست، من هم آمدهام میگویم اطاعت من اطاعت خداست، تمرد از من تمرد از خداست. پس خدا همينطور برنمیدارد یک کسی را ببرد به دار قرب، لکن از دار قرب کسی را فرستاده پیش مردم که آنها میآیند دست مردم را میگیرند میبرند. به شرطی که وقتی دستت را میگیرند تو دستت را پس نکشی التماست که میکنند بیا، تو قبول کنی. گاهی نازت را هم میکشند هی تو خشم میکنی آنها روی خود نمیآرند، هی تو ناز میکنی آنها نازت را میکشند بلکه تو را ببرند. تا آنجایی که مأیوس نشدهاند. از کسی که بدانند این دیگر هیچ خیری درش نیست مأیوسند. از کسی که مأیوس نیستند هی اصرار میکنند، هی تکرار میکنند، هی ناز میکشند، گاهی ضربی میزنند، گاهی مدارا میکنند که انسان را بردارند ببرند، تا آنجایی که از قلبش واقعاً ببینند این حق نمیخواهد اهل باطل است،
«* دروس جلد 7 صفحه 228 *»
آنوقت دیگر نه ناز میکشند نه میخواهند رؤیت او را ببینند نه راه به خودشان میدهند. چنین کسی را عمداً توی کلوخها میاندازند، خذلانش میکنند، دستگیریش نمیکنند. کار انبیاء همین است که آمدهاند که هرکس بخواهد، نجاتش بدهند از گودال بیرونش بیارند هرکس بخواهد توی گودال برود بزنند تو کلهاش بیندازندش. و واللّه بهشت را آنها درست میکنند واللّه جهنم را آنها درست میکنند بهشت را آنها تعمیر میکنند جهنم را آنها تعمیر میکنند.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 229 *»
درس چهاردهم
(دوشنبه 14 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 230 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
از طورهایی که عرض شد انشاءاللّه ملتفت باشید که فعل فاعل صادر است از فاعل به آن طوری که فاعل میخواهد، دیگر اینها را کسی بخواهد بهانه کند که نمیفهمم هیچ خدا معذورش نمیدارد. اینها حرفهایی است که داخل بدیهیات است تمام غیر مستضعفین میفهمند اگرچه بچه باشد. فاعل کاری را که میکند آن کار را آن فاعل کرده است. کار هر فاعلی به خود آن فاعل بسته، نور هر چراغی و هر کوکبی به خود آن بسته، فعل شما به شما بسته، آمدن شما به شما بسته. کسی دیگر از چشم شما نمیتواند ببیند، شما دیدن خود را نمیتوانید به کسی دیگر واگذارید. جبر هم نمیتوانید بکنید که تو ببین که من دیده باشم. دقت کنید که این معنی مشکل است به قدری که از حکماء پوشیده شده، و آسان است به حدی که تمام غیر
«* دروس جلد 7 صفحه 231 *»
مستضعفین میتوانند بفهمند. پس ببینید چقدر آسان است ببینید چقدر حجت خدا تمام است، پس ببینید خذلان خدا چقدر مردم را گرفته ما تغنی الایات و النذر عن قوم لایومنون. اینهمه گفتند انبیاء و اولیاء و اینهمه اصرار کردند و هیچ نفعی نداشت برای آنها که کافر بودند، بلکه ضرر داشت. ببینید فعل هر فاعلی بسته است به آن فاعل، و این را میفهمید و تقلید هم نکنید تقلید است که مردم را به باد میدهد. فعل هر فاعلی بسته است به خود آن فاعل؛ پس اگر فاعل جماد است کارهاش هم جمادی است و از روی بیشعوری است. نبات است کارهاش هم نباتی است و از روی بیشعوری است. حیوان است کارهاش از روی اراده هست اما از روی حکمت نیست. حیوان اراده حیوانی دارد و کارش را خودش میکند اما از روی شعور نیست از روی حکمت نیست. اگر فاعل انسان است اراده دارد حکمت هم به کار میبرد که این کار را بکنیم یا نکنیم، نفع دارد یا ضرر دارد، این فکرها را لامحاله انسان میکند.
خلاصه، اینها را هم نمیخواهم تفصیل بدهم. پس کارها بسته است به فاعلهای خودشان، هر کاری بسته است به فاعل خودش. جماد است کارش از روی شعور نیست. حیوان است کارش از روی فکر نیست، حیوان میبیند اما این دیدن حلال است یا حرام نمیداند، شنیدن همینطور. انسان است فاعل، اینها را که دیدن و شنیدن و کارهای حیوانی باشد دارد اما کارهاش از روی شعور است. صدایی که میشنود، میبیند اگر لهو است لعب است به کارش نمیآید گوش نمیدهد. اگر صدای حکمت است به کارش میآید، گوش میدهد. به همین نسق بالا ببر امر را تا اینکه ببینید اگر فاعل مختار است که کارهاش را به اختیار میکند، مضطر است کارهاش را به اضطرار میکند. کسی هست که میتواند کاری بکند به اختیار، آن کار را میکند به اختیار، یک کسی هم هست به اضطرار کاری میکند. باز هر فعلی بسته است به فاعلِ خودش، فاعل خودش احداث میکند آن کار را. دیگر کار اعم است از
«* دروس جلد 7 صفحه 232 *»
اینکه این کار جمادی باشد نباتی باشد حیوانی باشد انسانی باشد نبوی باشد یا کارهای خدایی باشد. پس هر فاعلی مشغول است به کار خود، هیچکس کار دیگری را نمیکند، محال است.
دقت کنید که واللّه همین که عرض میکنم بابی است وسیع که مفتوح میکند برای انسان هزار باب علم را. انسان غافل که هست خیال میکند دست و پاش بسته، متذکرش که کردی میبیند بابها برای او مفتوح شد. ببینید هر فاعلی مشغول است به کار خودش و کار خودش از او ساخته میشود، چون چنین است کار کسی دیگر را نمیتواند بکند. زید کار خودش را باید بکند، بخواهد ببیند بشنود کسب کند عبادت کند باید خودش بکند، عمرو باید کار خودش را خودش بکند. و این است سرّ شرایع که تمام انبیاء آمدند که عمل کنید. واللّه اگر ممکن بود بیعمل مردم به جایی برسند خدا میبرد و میرسانید. نمیشود غیر از این طور. میخواهند به تو بخورانند چیزی را، به تو میگویند بچش که چشیده باشی، میخواهند به تو بنمایانند چیزی را میگویند ببین که دیده باشی، میخواهند به تو بشنوانند صدایی را میگویند بشنو که شنیده باشی. مکرر عرض کردهام تمام عالم صدا باشد و تو کر باشی تو نشنیدهای، تمام عالم حلوا باشد تو ذائقه نداشته باشی در دیگ حلوا فرو بروی حلوا نخوردهای، ذائقه داشته باشی میخوری. و این حکمتی است واللّه که مافوق ندارد. تصور نکنید حکمتی باشد فوق حکمت خدا، علمی خلق نکرده خدا بالاتر از این علم، از جمیع کشفها از جمیع حرفها بالاتر است و دلیل و برهانش دلیل و برهانی است از تمام دلیل و برهانها محکمتر، چرا که اشرف براهین را خدا خلق کرده برای اهل حکمت. پس هر فاعلی باید مشغول باشد به کار خودش، این است که العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة این است که به تمام مردم تکلیف کردهاند که عمل کنید؛ به بعضی گفتهاند بخورید، به بعضی گفتهاند بیاشامید، به بعضی گفتهاند حرف بزنید، به بعضی گفتهاند بشنوید. همه را درهم و برهم قرار دادهاند همه را به هم امتحان کردهاند. هر کسی اگر
«* دروس جلد 7 صفحه 233 *»
مشغول کار خودش باشد مقصود الهی به عمل میآید. همینکه کاری که از تو میآید نمیکنی، جمیع آن وعد و وعیدها که کردهاند سر جای خود هست.
پس بدء هر فعلی از فاعل خودش است مثل عود، و نمیشود که فعل از فاعل خود تخلف کند. محال است فاعلی دیگر به فاعلی دیگر کارش را واگذارد، تو راه برو که من راه رفته باشم محال است، تو بخور که من سیر شده باشم محال است، تو عبادت کن که من کرده باشم محال است. به شرطی که فراموش نکنید، آن نایبگرفتن در حج و سایر عبادات غیر از این مسأله است، آن را دیروز عرض کردم. پس هر فعلی بسته است به فاعل خودش، همینجا را اگر دقت کنی و همینجور که خدا دستورالعمل داده عمل کنید باقی جاها را میفهمید. میفرماید أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکرون، و فی انفسکم أفلاتبصرون من آیات خود را در نفس خودتان قرار دادم، باز هم میگویید نمیبینم؟ توی چشمت قرار دادم باز میگویی نمیبینم؟ توی گوشت قرار دادم باز میگویی نمیشنوم؟ سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق. پس وقتی در نفس خود فکر کردی مییابی انشاءاللّه که حتم است هرکس مشغول کار خود باشد. این حتم است و حکم، محال است که کسی بتواند کارش را به کسی واگذارد، پس تفویض محال است تو نمیتوانی تفویض به کسی کنی خدا هم نکرده، تو نمیتوانی جبر کنی، کارت را به کسی واگذاری و نمیشود. هرکس هرچه بکند خودش کرده تو نکردهای، هرکس برود خودش میرود تو نرفتهای، گفتهاند علم تحصیل کن هرکه تحصیل کند خودش عالم شده تو عالم نمیشوی. پس هر فعلی بسته است به فاعل خودش و ممکن نیست کار را به کسی تفویضکردن. اینجور تفویضی را که عرض میکنم. اما وقتی من به نوکر خودم میگویم برو بازار فلانکار را بکن اینجور تفویض محال نیست، همهکس هم میکند. هر کسی به هر کسی میگوید برای من بکن، این عیب ندارد کفر نیست. آن تفویضی که خدا محال قرار داده آن است که کسی کارش را به غیر واگذارد، من بخواهم ببینم
«* دروس جلد 7 صفحه 234 *»
بگویم تو ببین که من دیده باشم، یا بخواهم نماز کنم بگویم تو نماز کن که من نماز کرده باشم، یا من میخواهم سفر کنم تو سفر کن که من سفر کرده باشم وهکذا. این داخل محالات است.
چون چنین شد؛ و ملتفت باشید که در همینجور حرفها حل میشود مسألههای بسیار بسیار عظیم که واللّه حکمایی که مثل محییالدین آدمی و مثل ملاصدرا کسی که در حکمت شَق شَعر میکردند و واقعاً حکیم بودند و بالغ بودند اینجا که رسیدهاند در گِل ماندهاند، نتوانستهاند حرکت کنند. همینجور که فکر کنید میبینید ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. پس ملتفت باشید خدا هم فاعلی است صانعی است و این صانع فعلش را به غیر وانمیگذارد که تو برو کار مرا بکن. پس تفویض محال است چنانکه تو تفویض نمیکنی. همينطوری که تو به جبر کارت را به کسی وانمیگذاری خدا هم جبر نکرده به کسی که کار مرا بکن. حالا کارهای خدایی را توی همین بیان فکر کن و به دست بیار و اگر به دستت آمد چقدر حکیم میشوی و بابصیرت. اگر کسی گوش بدهد امید است که داخل مؤمنین ممتحنین بشود، امید است که نقش بشود ایمان در قلب او.
پس کارهای خدایی به دست میآید به همین قاعده که زید کار عمرو را نمیتواند بکند نه به طور کراهت نه به طور اجبار نه به طور رضا نه به تفویض نه به اجبار، هر کدام کار خود را میکنند هرچه زید بخورد خودش خورده دخلی به کسی ندارد خودش باید بخورد، و خودش هم از راه مخصوصی بخصوص باید از دهانش بخورد از زبانش بچشد از باب خودش باید داخل شود. دیگر هر یک از کلمات که عرض میکنم اشاره است به مطلبی و بابی است که یفتح منه الف باب. تو بخواهی بخوری نمیشود به کسی بگویی تو بخور که من خورده باشم، لکن حالا حلوا را میگذارم توی دستم این نمیشود، در دست حلوا بگذاری یا تریاک مساوی است دست تو نمیفهمد، باز از بابش باید داخل شوی. آن راهی که خدا مفتوح کرده ذائقه تو
«* دروس جلد 7 صفحه 235 *»
است. پس حلوا را اگر روی زبانت گذاردی و طعم آن را چشیدی به تو رسیده و خدا به تو خورانیده. تو از چشمت باید ببینی نه از گوشت، از گوش نمیشود دید باب دیدن را خدا چشم قرار داده، تو هم این باب را مفتوح کن بنا کن نگاهکردن، چون تو دیدی خدا به تو نمایانیده است.
دیگر فکر کنید خوب دقت کنید انشاءاللّه که اینها حرفهایی نیست که کسی بتواند شک و شبههای در اینها بکند. پس جمیع ملک جمع شوند در اینها نمیتوانند شبهه کنند. واللّه جمیع کلمات حق جوری است که اگر جمیع جن و انس جمع شوند؛ نوعش را خدا گفته در قرآن که اگر جن و انس جمع شوند مثل این قرآن نمیتوانند بیارند. واللّه همينطور کلمات حق جوری است که اگر جمیع جن و انس حیله کنند که برش دارند برداشته نمیشود، همان زحمتی به خود میدهند خیال میکنند که ضایعش کردهاند اما ضایع نمیشود، روی آفتاب گل نمیتوان مالید هرچه گل روی آفتاب بمالی آفتاب میآید بالا روی گل.
پس دقت کنید، فعل هرکس بسته است به خود او، هرکس هم هر فعلی میخواهد بکند خدا بابی براش قرار داده. پس خدا قرار داده چشمی برای تو، حالا به تو میگوید نگاه کن تو که نگاه میکنی و میبینی خدا به تو نمایانیده، چراکه اگر خدا به تو چشم نداده بود رنگ هم در خارج نیافریده بود، تو البته نمیتوانستی چیزی ببینی، پس حالایی که تو دیدی خدا به تو نمایانید. فکر کن انشاءاللّه، تو تا نبینی ندیدهای و خدا هم به تو ننموده چیزی را، وقتی تو دیدی تو دیدهای و خدا نمایانیده به تو چیزی؛ چراکه خلق کرده آن ضیاء را و آن رنگ را و این چشم را و قادر کرده تو را که چشمت را بتوانی بگشایی و ببینی، پس خدا آن رنگ را به تو نمایانیده. به تو میگوید خدا که بشنو و تو میشنوی، وقتی شنیدی خدا به تو شنوانیده این صوت را، چراکه آن صوت را خلق کرده این گوش را خلق کرده تو را قادر کرده که بشنوی. به همینطور تو میچشی تو میخوری و خدا رازق است و خورانیده به تو و باید شکرش را کنی. وهکذا در تمام
«* دروس جلد 7 صفحه 236 *»
جاها همينطور است. به تو میگوید هدایت شو گمراه مشو، اگر هدایت شدی خدا تو را هدایت کرده لا سواه، پس یهدیهم ربهم بایمانهم. و ببینید که توی کلمات قرآنی خدا چقدر حکمت به کار برده و مردم غافلند، اگر کسی حکیم باشد میبیند بیانی بهتر از این نمیشود. میفرماید فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم چون میل کردند به باطل خدا هم میل داد دلهای آنها را به باطل، خدا چه کند غیر از این؟ همچنین یهدیهم ربهم بایمانهم وقتی ایمان آوردند خدا ایمانشان داد، نه اینکه خدا پیشتر ایمان داد به آنها بعد اینها ایماندار شدند. ببین تو باید مهتدی بشوی تا خدا تو را هدایت کند، همان وقتی که تو هدایت یافتی خدا هدایت کرده. عقلت که داده راه را نموده چاه را نموده حالیت کرده که اگر بیفتی پات میشکند، قادر هم هستی از کنار بگذری، میگوید از کنار بگذر. پس اگر رفتی از کنار چاه و عقل را به کار بردی گفتی عقل دارم چشم دارم و در چاه نیفتادی، خدا تو را نجات داده از هلاکت چاه. و اگر لج کردی خود را توی چاه انداختی باز خدا تو را توی چاه انداخته و خدا هلاکت کرده به سوء اختیار خودت.
حالا انشاءاللّه دقت کنید که این بابی است که در تمام عوالم جاری است. هرجا بروی هیچجا نیست که خدا عمل کسی را به کسی دیگر بچسباند میفرماید لاتزر وازرة وزر اخری، من یعمل سوءاً یجز به، ان احسنتم احسنتم لانفسکم. معقول نیست خدا ریش کسی را بگیرد برای اینکه کسی دیگر کاری کرده. هر کس کاری کرده خدای عادل آن معامله را با خود او خواهد کرد. شما اگر علم تحصیل کردید آنوقت که تو تحصیل میکنی خدا علم تعلیم کرده به تو، اگر تو تنبلی کردی و نرفتی خدا تو را کسل کرده و تو را محروم کرده، به جهتی که خودت خود را محروم کردهای. در تمام عوالم در تمام مسائل همینکه بندگان میکنند کاری را، خالق آن کار خداست و خدا آن را جاری کرده و آن را مقدر کرده، مشیت خدا تعلق گرفته، به مشیت خداست، به اراده خداست، به قدر خدا به قضای خدا و اذن خداست. میفرمایند ما من شیء فی الارض و لا فی السماء الّا بسبعة هیچ چیز در زمین و آسمان نیست مگر اینکه خلق
«* دروس جلد 7 صفحه 237 *»
میشود به هفت، به مشیت و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل و کتاب. بعد میفرمایند هرکس گمان کند چیزی پیدا شود که خدا این هفت فعل را همراه او نکرده، یکی از اینها همراه آن نیست، کافر است خدا را نشناخته. پس تو وقتی میخوری خدا خواسته بخوری و خدا اراده هم کرده خدا تقدیر هم کرده خدا قضا هم کرده خدا امضا هم کرده نقش هم کرده در ملک، مدتش را هم نوشته یعنی تا آن وقتی که میخوری نوشته شده، وهکذا در جمیع کارها ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. خدا نه این است که در هر جایی جوری کاری میکند، بلکه ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت تمام خلق، خلق خدایند تمام را بر یک نسق آفریده ما خلقکم و لا بعثکم الّا کنفس واحدة همینجوری که یک شخص را خلق کرده تمام ملکش را همانجور خلق کرده.
پس ملتفت باشید فعل بسته است به خود فاعل، خود فاعل باید به کار خود برسد کار خود را بکند. خود فاعل اگر جاهل باشد نداند، عذری دارد پیش خدا که من نمیدانستم باید تحصیل روزی کنم مثلاً، یا تحصیل علم کنم. خلق غافل بودند بر خدا بود یادشان بیارد، خلق جاهل بودند بر خدا بود کسی بفرستد تعلیمشان کند، انبیاء فرستاد سبقت کرد. خلق مشغول به کارهای خود و بازیهای خود بودند هیچ هم نمیدانستند که ضرور است خدا براشان پیغمبری بفرستد، خلق غافل بودند، جاهل بودند، نمیدانستند خیر خود را، نمیدانستند شر خود را، نمیدانستند دینی ضرور دارند مذهبی ضرور دارند، نمیدانستند باید هدایت شوند. پس خدا سبقت کرد انبیاء فرستاد عقل در ایشان خلق کرد که وقتی با آنها حرف بزنند بفهمند بتوانند تصدیق کنند بتوانند راست و دروغ حرف را بفهمند. چشم را خدا یکجوری خلق کرده که سفید میآری پیشش میبیند سفید است، سیاه میآری پیشش سیاه میبیند. دیگر چشم بهانه کند که من سفید را ندانستم چطور چیزی است سیاه را ندانستم چطور چیزی است، حجت خدا تمام است. پس سفید اثری دیگر دارد سیاه اثری دیگر دارد، به سفیدی نگاه میکنی چشم خیره میشود، به سیاهی نگاه میکنی
«* دروس جلد 7 صفحه 238 *»
جوری دیگر میشود. از این جهت سرمه قرار دادهاند، از این جهت اگر برف بیاید نگاه کنی چشم را میزند.
پس عرض میکنم همین جوری که خدا چشم را جوری خلق کرده که هر رنگی را تمیز بدهد، همین جور خلق کرده عقل را که راست را میفهمد دروغ را میفهمد، و خلقش کرده که دروغ را که فهمید بگوید دروغ است. عقل اگر به دروغ بگوید راست و به راست بگوید دروغ، خدا حجت میکند بر او که من تو را جوری آفریدم که دروغ را بفهمی چهجور چیزی است، راست را بفهمی چهجور چیزی است. گفتم دروغ را بگو دروغ است راست را بگو راست است تو به عکس کردی حجت من که تمام بود بر تو. بعینه مثل چشم، به چشم گفتند سفید میبینی بگو سفید است، سیاه میبینی بگو سیاه است، سیاه را سیاه بگو سفید را سفید، این دیگر ریاضت نمیخواهد مجاهده نمیخواهد. تمام ریاضت انصاف است، تمام مجاهده در راه خدا همه همین است که هرچه خدا پیشت آورد و دیدی، همانجوری که دیدهای اسمش را همانجور بگذار دیگر کاریت ندارند. پس اگر حق را آورد پیشت و دیدی حق است بگو حق است کاریت ندارند، باطل را دیدی باطل است بگو باطل است. باطل را حق مگو، حق را باطل مگو؛ دیگر خدا هیچ توقع از تو ندارد، کاریت هم ندارد. بلکه روز اول واللّه برای تمیز دادن همین حق و باطل خلقت کرده است ربّنا ماخلقت هذا باطلاً. اگر اندک شعوری به کار ببری میدانی منظور خدا از خلقت انسان، اکل و شرب نیست. اگر منظور همین بود؛ و انسان عزیز است در پیش خدا چنانکه فرموده و لقد کرّمنا بنیآدم و فرموده لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم، این خلق مکرّمی که اینقدر مکرم است پیش خدا و منت گذاشته بر او، از حیوان بهتر خلقش کرده از جن بهتر خلقش کرده از ملائکه بهتر خلقش کرده، انسان از جبرئیل خوشگلتر است؛ این را اگر خلق کرده برای خوردن، اقلاً مثل آهو خلقش کند که برود توی بیابان بخورد هر علفی که دلش میخواهد، هر آبی دلش میخواهد هرجا دلش میخواهد. مگر آب کم داشت علف
«* دروس جلد 7 صفحه 239 *»
کم داشت؟ چرا اینجور نکرد؟ دقت کنید. پس اگر از برای اکل بود، بیابان خدا وسیع است گیاهها زیاد روییده، این آهو این علف را میخورد آهوی دیگر جنگ ندارد با او، آهوها نباید علف یکدیگر را بدزدند، پس دزدی میان آهوها مرتفع است، این سرجای خود خوابیده او سرجای خود خوابیده، این ایمن است از او، او ایمن است از این. پس دیگر نباید قلعه درست کنند کشیکی بکشند حاکمی نمیخواهند، این پیش جفت خودش خوابیده این به جفت او میل نمیکند او به جفت این میل نمیکند، این جفتش با غیر از نر خودش انس نمیگیرد با شوهر خود میسازد، آن جفتش با شوهر خودش میسازد. حالا این انسانی که مکرّم است و معظّم است و خدا خیلی اعتنا کرده و بهترین جمیع مخلوقات خلقش کرده؛ این را برای خوردن اگر آفریده بود گیاهها در دنیا زیاد بود حبوب زیاد بود، الآن غذاتان حبوب است چه عیب داشت خیلی باشد گیاه، چه عیب داشت گندم زیاد باشد که هرکس هرقدر بردارد باز باشد تا هرچه بخواهند بخورند. و تعجب این است که این آهو علف میخورد ثقل نمیکند، یکدفعه حرص هم نمیزند حرص را از طبعش برمیدارد خدا، به قدری که میل دارد میخورد دیگر حرص نمیزند ثقل هم نمیکند طبیب هم نمیخواهد.
پس وقتی ملتفت شوید انشاءاللّه خواهید یافت که این انسان برای اکل و شرب و خوابیدن و بیدار شدن و جماعکردن خلق نشده. این را خدا عمداً جاهلش آفریده به منافع خودش. آهو را اینجور جاهل نیافریدهاند، آهو در طبعش گذارده شده سنگ نخورد چوب نخورد علفی که سمّیت داشته باشد میل نمیکند، مثل سنگ میبیندش و میگذرد. چه عیب داشت انسان را هم اینجور آفریده بود که هر غذایی براش ضرر دارد نخورد؟ آنقدر هم که میل داشت بخورد و حرص نداشته باشد که آنقدر بخورد که ثقل کند؟ طبیب نخواهد و دوا نخواهد اماله نخواهد؟ میبینی انسان را اینجور نیافریدهاند. پس خلقت انسان از برای اکل و شرب و جماع و این خواب و این بیداری نیست. آهوها را برای این کار آفریدند که باشند و بخورند و چاق بشوند دزد
«* دروس جلد 7 صفحه 240 *»
نداشته باشند آسوده باشند، که تو یکوقتی اگر ناخوش شدی و دوای تو گوشت آهو باشد موجود باشد گوشتش را بخوری، وقتی محتاج به مشک شدی نافه آهو توی دنیا موجود باشد.
خلاصه، باز حرفها متفرق شد اگرچه همهاش از یک باب است. عرض میکنم خدا نمیشود دینش را واضح نکند خدا اگر دربند این نبود که مردم دین داشته باشند؛ دقت کن یکخورده شعورت را به کار ببر چرت مزن، اینهمه اصراری که من میکنم همهاش ربع ساعت است بیشتر کارت ندارم، میگویم این ربع ساعت را چرت نزن بعد دیگر برو خوابت را بکن خوراکت را بخور. فکر کن ببین این خدا اگر دربند این نبود که این مردم خیر خود را بدانند شر خود را بدانند خیرات را به دست بیارند از شرور کناره کنند هیچ پیغمبر نمیفرستاد، این انسان را مثل آهو خلقش میکرد در بیابانها در جنگلها برای خود بگردند هرچه بخواهند بخورند، گردو بخورند بادام بخورند. یا اینکه خیر، عقلشان بیشتر بدهد بو بدهند بخورند. یا مثل حالا عقلشان میداد که آرد کنند و نان کنند و بخورند، پلو کنند و بخورند. میبینی که اینجور خلقشان نکرده. این خدا اگر دربند خیر و شر بندگانش نبود و دربند این نبود که حقی در دنیا باشد، باکش نبود حقی نباشد مردم به باطلی گرویدند نقلی نیست گرویده باشند، کارشان نداشته باشد؛ اگر اینطور بود ارسال رسل نمیکرد معقول نیست این خدا مسامحه کند دینش را یکجوری قرار بدهد غیر معلوم که محل شک باشد محل شبهه باشد که آیا این طایفه راست میگویند یا دروغ میگویند؟ اگر همچو باشد بیچارهها چه کنند؟ سر بیرون میآرند میبینند مردم همه مختلف، هر کسی به کیش خودش دعوت میکند، این بیچاره کجا برود؟ احتمال میدهد همه راست بگویند، احتمال میدهد همه دروغ بگویند. اگر دروغ بگویند شرّ او در آن است اگر راست بگویند خیرش در آن است کجا برود این بیچاره؟
پس از جمله کارهای خدا این است که دین قرار بدهد. و این همان پستا است
«* دروس جلد 7 صفحه 241 *»
که عرض میکردم آن پستا به هم نخورد. عرض کردم دین با خداست که قرار بدهد ان علینا بیانه، لاتعجل بالقرآن من قبل انیقضی الیک وحیه تو نباید زور بزنی که من رو به خدا باید بروم، تو همینقدر که خدا دستت را میگیرد به ملایمت، تو هم برو و تو را میبرد به طوری که بهتر از آن نیست. خدا بهتر و آسانتر را خلق کرده و آن چیز اَنفع را امر کرده و از چیزهای ضرردار نهی کرده. واللّه تمام انبیاء کارشان و کسبشان و همّشان این بود در شب و روز، کار نداشتهاند مگر اینکه هر چه شما را نزدیک کند به جهنم بگویند از آنها برگردید و واللّه همّی نداشتند نه در شب و نه در روز نه در خیالشان نه در فکرشان مگر آنکه چیزی که شما را نزدیک کند به بهشت شما را به آن امر کنند؛ بگویند ها نزدیک شدی به بهشت، تندتر برو که زودتر داخل شوی. پیغمبر فرمود ماکنت بدعاً من الرسل من چیز تازهای نیاوردهام. و فرمود من آمدم در میان شماها و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به بهشت و دور کند از جهنم مگر اینکه امر کردم شما را به آن، و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به جهنم و دور کند از بهشت مگر آنکه منع کردم شما را از آن و نهی کردم از آن، نماند چیزی مگر آنکه بیان کردم برای شما. تمام شرایع را که نمیشد بیان کنی، تمام آنچه تا روز قیامت تکلیف مردم است نمیشود بگویی، در کتاب هم نمیشد بنویسی، به این جهت تمام را گفت به امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه و او را گذاشت در میان و رفت، او هم هر قدری که خدا قرار داده بود که بگوید و باید بگوید آن را گفت و رفت از میان. تمامش رفت پیش امامحسن، به همينطور پیش یکی یکی از ائمه.
دیگر دقت کنید انشاءاللّه، یکپاره مسائل افتاده در میان، خصوص این روزها که تاتوره خیلی به هوا است. شما ملتفت باشید انشاءاللّه، آیا قرآن حجت است یا نیست؟ و بخصوص همین را به من نوشتهاند که تو در فلان کتاب گفتهای قرآن حجت است. من همیشه گناهم این بوده که راست گفتهام، گناهم همیشه این بوده، گناهم این بوده که چرا راست نوشتهای؟ توی کتابت چرا گفتهای قرآن حجت است؟
«* دروس جلد 7 صفحه 242 *»
پس مقصری. چرا تقصیر نکردهای؟ پس مقصری. راست است، یک جایی من نوشتهام حجت خدا کتاب خداست، حجت خدا سنت رسول است سنت ائمه طاهرین است سلاماللهعلیهم. بحث کردهاند بر من که اگر کتاب خدا حجت است و سنت حجت است، پس چه میگویی در حدیث هشام که در حضور حضرت صادق هشام به گردن آن شامی گذارد که کتاب حجت نیست. فکر کنید شما و ببینید که تاتوره است واللّه به هوا رفته، فکر کنید ببینید آیا میشود این قرآن حجت نباشد؟ مگر کسی مجنون باشد این حرف را بزند. این قرآن را پیغمبر آخرالزمان آورده که از همه پیغمبران متشخصتر است. تو اگر اینقدر اعتقاد نداشته باشی که بدان هنوز مسلمان نیستی هنوز شعور یهودیها بیش از تو است. آنها هم پیغمبرانشان را متشخص میدانند، حالا اول ماخلق اللّه و متشخصتر از جمیع پیغمبران که واللّه تمام پیغمبران ریزهخوار خوان احسان اویند، اگر انبیاء جمیعاً نوح و ابراهیم و همهشان شاگرد مکتبی او بشوند واللّه فخر میکنند که چیزی یادشان داده، سرشان را به عرش میرسانند. و این پیغمبر آخرالزمان9 آمده و واللّه کتابش یک کتابی است که واللّه بزرگتر است از تمام معجزاتی که ابراهیم ظاهر کرد از تمام معجزات نوح موسی عیسی وهکذا. راهش اینکه آنچه معجز آمده به دست نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و شعیب و لوط هرچه هست که در یک روز بود یک ساعت بود یک هفته بود و گذشت، دیگر حالا مردم آنها را نمیبینند صدایی میشنوند، و قرآن را ببینید در میان مردم گذاشته شده و مانده، معجز بنا نیست همیشه باشد، شقالقمر را میکند اما بنا نیست تا قیامت ماه پاره باشد، مرده یک وقتی زنده شد و گذشت. معجزی که در میان مردم باقی مانده همین قرآن است، ببینید پیغمبر آخر الزمان اشرف کائنات است افضل موجودات است، بزرگتر از جمیع معجزات تمام انبیاء قرآن خود را قرار داده، بلکه در معجزات خودش بزرگتر از همه معجزات است. حالا آیا همچو قرآنی را میشود گفت حجت نیست؟ به این قرآن تحدّی کرده به عرب و عجم و سیاه و سفید و نر و ماده و
«* دروس جلد 7 صفحه 243 *»
گفته من بشیرم و نذیرم برای کافه ناس و دلیلم این قرآن است که مثلش را کسی نمیتواند بیاورد فأتوا بسورة مثله یا اینکه یک حدیثی مثل او بیارید. اینهمه جمعیت که هستند عرب و عجم همه حیله دارند همه زرنگی دارند، پشت به پشت یکدیگر بگذارند جن و انس همه جمع شوند که یک سوره بیارند یک حدیث بیارند مثل آن. و دیدی که نتوانستند بیارند. مگو من ملّا نیستم چه میدانم. این ملّایی را نداری، راست؛ لکن دیدی که آنهایی که عرب بودند نتوانستند مثلش را بیارند. و اگر مثلش آورده شده بود و گفته شده بود خبرش به ما رسیده بود. و اگر مثلش آورده شده بود دلیل این بود که صاحب این قول دروغگو است. صاحب این قرآن گفته مثل این قرآن نخواهد شد. و اگر خیال کنی شاید یکجایی گفته شده لکن به ما نرسیده ما ندیدهایم، شاید در جزیرهای در مغاره کوهی هست، پس مثلش را آورده؛ عرض کردم اگر این حرف دروغ بود، صاحبش دروغگو بود، صاحبش باطل بود، آن کسی که جفت این قرآن را آورده بود آن حق بود، و اگر آن حق بود خدا بهتر آن را به تو میرسانید، آن را دست به دست میرساند و شایع میکرد تا به تو میرسید.
قرآن چون از جانب خدا بود خدا میخواست شایع بشود شایعش کرد که جنها ببینند مثلش نیامد، انسانها ببینند مثلش نیامد، عربها بینند مثلش نیامد، عجمها ببینند مثلش نیامد، کفّار ببینند مثلش نیامد، مؤمنین ببینند مثلش نیامد. حالا اگر عقل تو بگوید شاید در مغاره کوهی شخص عربی ردّ قرآن کرده باشد ما خبر نشده باشیم خبرش به ما نرسیده باشد، میگویم بر خداست که اگر این باطل بوده این باطل را باطل کند بنا بر این فرض، و آن حق را ظاهر کند. چطور شده آن کتاب مخفی مانده و به تو نرسیده؟ پس این قرآن تحدی شده بر جن و انس و ملائکه، و این قرآن حجت بزرگ پیغمبر آخرالزمان است9. واللّه به همین تحدّی کرده که تو بفهمی نبوت او را، بلکه با همین تحدّی کرده با نوح با ابراهیم با موسی با عیسی، همه دیدند کتاب مهیمنی آورد که کتابهای خودشان گوشهای افتاد، این آمد که یعلمهم الکتاب
«* دروس جلد 7 صفحه 244 *»
و الحکمة و آمد و این کتاب را تعلیمشان کرد. توی همین قرآنش است که تبارک الذی نزل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیراً پس بر نوح هم نذیر است، آمده نوح را هم کتاب و حکمت تعلیم کند، نوح را هم هر قدر که دیدند قابل است از حکمت خود نشانش دادند باقی دیگر در سینه نوح جاش نمیشد، ابراهیم را هم همینجور تعلیمش کردند کتاب و حکمت را به قدری که قابل بود دیگر سینهاش بیشتر جا نداشت. پس بدانید که این قرآن مهیمن است بر جمیع این کتب، نمیشود این حجت نباشد.
منظور این است که انشاءاللّه ملتفت باشید. پس این کتاب حجت هست و این کتابی که تحدّی شده به عالم و جاهل به عرب و عجم به زن و مرد به جن و انس تحدی شده، این قرآن را نمیشود بگویی حجت نیست. مگو حضرت صادق میفرماید که قرآن حجت نیست. چگونه حجت نیست قرآن؟ و حال آنکه توی سینه حضرت صادق نوشته شده بل هو آیات بیّنات فی صدور الذین اوتوا العلم. آیا میشود حضرت صادق بفرماید قرآن حجت نیست؟ ولکن میخواهم ببینم پیغمبر این قرآن را که حجت قرار داد و گذاشت در میان امت، دیگر حاملی براش قرار نداد یا گفت انی تارک فیکم الثقلین کتاب اللّه و عترتی اهل بیتی کتاب و عترت هر دو با همند. پس کتاب صامت که حرف نمیزند، این معلوم است قطع حجت مردکه را نمیکند. پس آنی که هشام میگفت و شامی اذعان کرد این بود که کسی نمیداند این کتاب ناسخش کدام است منسوخش کدام؟ در این کتاب کجا بیان کرده حق چیست باطل چیست؟ که آنها را خبر دارد؟ اینها را آیا از قرآن همهکس میفهمد؟ معلوم است همهکس نمیفهمد. پس حکماً از برای قرآن حاملی هست. پس حامل اول خود پیغمبر است9 بعد تمام قرآن را پیغمبر میسپارد به امیر المؤمنین، میفرماید من از میان شما رفتم احکام شما تمام در قرآن است، مستنبِط و گوینده آن احکام امیرالمؤمنین است ولو ردّوه الی الرسول و الی اولیالامر منهم لعلمه الذین یستنبطونه
«* دروس جلد 7 صفحه 245 *»
منهم. پس میگذارد مستنبطی را در میان امت با این قرآن، حالا که گذارد البته این دو با هم حجتند هیچکدام بیآن دیگری البته حجت نیست. به شرطی که فکر کنید توی تاتوره نیفتید. واقعاً انسان پیش اهل شک مینشیند شک و شبهه براش پیدا میشود، واللّه پیش منافقین مینشینی منافقی برات میآید، واللّه پیش یهودی مینشینی یهودیگری برات میآید، پیش الاغ مینشینی طبعت طبع الاغ میشود، پیش زنها مینشینی طبعت طبع زنها میشود. اهل شکوک زیادند آدم پیششان که مینشیند گوش به حرفهاشان میدهد خیال میکند اینها بلکه راست میگویند. مخلوط میکنند راست و دروغ را، یکدفعه میبینی خرابت کردهاند ضایع کردهاند تو را ولت کردهاند سرگردان شدهای.
باری، پس اگر خدا رجال را حجّت قرار داده بود، رجال متعدده هی برمیخاستند ادعاها میکردند؛ آن میگفت منم، او میگفت منم، او میگفت منم. پس خدا تعمد کرده علم این کتاب را مخصوص حضرت امیر کرده. این کتاب تصدیق میکند حضرت امیر را، حضرت امیر تصدیق میکند این کتاب را، این کتاب با خود حضرت پیغمبر دوتایی حجتند، این کتاب آمد که معلوم شد پیغمبر پیغمبر است. اگر پیغمبر محمد بن عبداللّه9 آمده بود و برهانی و دلیلی و حجّتی و قرآنی نداشت، پیغمبر خدا نبود آنوقت نعوذباللّه. پس قرآن را که آورد این قرآن مصدق پیغمبر شد چون همه مردم دیدند که راست گفت. در این قرآن گفت که هیچکس نمیتواند مثلش را بیاورد، نه همان روز بلکه تا روز قیامت کسی نمیتواند مثلش را بیارد، حالا هم که میبینید کسی مثلش را نیاورده. پس این قرآن با پیغمبر با هم حجتند. قرآن تنهاش اگر حجت بود دیگر احتیاج نبود پیغمبری بیاید، پیغمبر تنها اگر حجت بود قرآن را نازل نمیکرد. خدا قادر بود این قرآن را مثل الواح موسی نازل کند مردم بردارند بخوانند، میبینی همچو که نکرده این قرآن را راهش را از توی قلب پیغمبر قرار داده، از قلب پیغمبر آمده توی زبان پیغمبر بنا کرده به گفتن. پس قرآن تنها اگر
«* دروس جلد 7 صفحه 246 *»
حجت بود پیغمبر را خدا مبعوث نمیکرد، این قرآن را از عرش میفرستاد روی زمین مردم آن را بردارند بخوانند عمل کنند. حالا که چنین نکرده معلوم است نمیشد. پس قرآن تنها حجت نیست، همچنین محمد بن عبداللّه9 که قرآن نداشته باشد کتاب نداشته باشد شرع نداشته باشد پیغمبر نیست. البته پیغمبر را پیغمبرش میکنند آنوقت میفرستندش پیش خلق، اول قرآن را در سینهاش میگذارند بعد میفرستندش. دیگر از سینه پیغمبر میرود توی سینه حضرت امیر و خود حضرت امیر کتاب خداست کتاباللّه ناطق است حجت خداست، باید کتاباللّه صامت را بخواند برای مردم. اگر کتاب صامت همراهش نباشد حجت اسمش نیست. پیغمبر فرمود انی تارک فیکم الثقلین کتاب اللّه و عترتی اهل بیتی. پس البته کتاب خدا حجت است به شرطی که ناطق همراهش باشد، به شرطی که عالمی همراهش باشد که ناسخش را بداند منسوخش را بداند، هر طور او شرح کند همان است کتاب خدا. پس هم کتاب حجت است هم عالم حجت است، عالم بیکتاب حجت نیست کتاب بیعالم حجت نیست. حجت عالم کتاب است باید از روی کتاب بگوید و این کتاب را باید عالم بگوید.
پس فکر کنید ببینید این کتاب محکمات دارد متشابهات دارد، توی همین قرآن است که متشابهاتش را نمیگیرند مگر منافقین. دقت کنید ببینید در این قرآن نگفته کفّار میآیند به متشابهات استدلال میکنند. انشاءاللّه فکر کن، یک ربع ساعت که من التماس میکنم چرت مزن خواب مباش، فکر کن ببین یهودی که احتیاج ندارد آیه قرآن را یکجوری معنی کند که تو را گمراه کند، او یهودی است میگوید من قرآن را قبول ندارم، محمد را هم قبول ندارم. همچنین نصاری احتیاج ندارد آیه قرآن را جوری معنی کند که مردم را گمراه کند، قرآن را قبول ندارد. آنهایی که متشابهات را میگیرند آنها مسلمانها هستند لکن منافقین هستند این است که میفرماید اما الذین فی قلوبهم زیغ یعنی منافقین، چراکه آنها در دل میل به باطل
«* دروس جلد 7 صفحه 247 *»
دارند. معلوم است در میان مسلمانان نمیگویند پیغمبر را قبول نداریم قرآن را قبول نداریم، نمیتوانند بگویند، لکن میگوید توی این قرآن هست که لواط جایز است. میپرسی به چه دلیل؟ میگوید خدا گفته یزوجهم ذکراناً و اناثاً پس باید تزویج کنند ذکران را با یکدیگر اناث را با یکدیگر. و به این استدلال میخواهد بگوید مساحقه هم جایز است، پس ذکران دارد قرآن و اناث دارد. تو انشاءاللّه فکر کن چرت مزن و بدان در قرآن آیات متشابهاتی است و آیات محکماتی است، متشابهات را هیچ از پِیش نمیروند مگر منافقین که زیغ دارند، معلوم است توی دلشان میل دارند به باطل، زبانشان لابد شده بگوید قرآن را قبول داریم. و عرض میکنم که هرکه تمیز میدهد متشابهات را از محکمات به یکچیزی لامحاله تمیز میدهد. خدا میداند چطور موعظهها و نصیحتهای پدرانه است که میکنم لکن نمیشنوند، و واللّه پا به بخت خود میزنند و ضرر خودشان است. عرض میکنم هر جایی که آیه قرآن محکمش معلوم شد که کدام است متشابهش معلوم شد کدام است، هر کدام معلوم شده به محل اتفاق است. اقم الصلوة محکم است. حتی اینکه نماز معنیش این نیست که بنشینی ذکری بکنی، ذکر قلبی بکنی خود را حرکت بدهی غربیله([2]) بکنی، نماز معنیش این است که برخیزی و تکبیرةالاحرام بگویی و حمد و سوره بخوانی و رکوع کنی و سجود کنی و قنوت بخوانی وهکذا تشهد بخوانی سلام بدهی؛ یعنی این به جهت محل اتفاق، محکم شده. پس ببینید آن چیزی که محکمات کتاب را جدا کرده از متشابهات همین محل اتفاق است. و تو میخوانی این را که عصی آدم ربه فغوی و ترجمه عصی که به معنی گناه است و غوی که به معنی گمراهی است، اما این منظور خدا نیست. چرا که آدم پیغمبر بوده و پیغمبر معصوم بوده، از کجا میآید معصیت خدا را بکند؟ پس این آیه از متشابهات است. پس ضروریات اگر نباشد، اگر
«* دروس جلد 7 صفحه 248 *»
ضروریات حجت نباشد واللّه نه کتاب میماند نه سنت میماند نه دینی میماند. واللّه اهل باطل خیلی احمقند عقلشان نمیرسد، صرفه خودشان است که بگذارند ضروریات سر جاش باشد، بعضی از آنها را اگر بخواهند وابزنند آن بعض دیگر را بتوانند بگویند وانزدهایم. پس تو به ضروریات تمیز میدهی آیه محکم را از آیه متشابه، و متشابه را عمل نمیکنی و محکم را عمل میکنی. به محل اتفاق تمیز میدهی ناسخ را از منسوخ، وهکذا در احادیث همینجور.
پس ضروریات دیگر از محل اتفاق علماء گذشته محل اتفاق عوام شده. میخواهم عرض کنم ضروریات واللّه محکمتر است از فرد فرد معجزاتی که انبیاء آوردهاند، محکمتر است واللّه از همین قرآنی که پیغمبر تحدی کرده به آن بر جن و انس. قسم هم میخورم محض تاکید است، به جهتی که این قرآن حقش و باطلش توی این قرآن معلوم نمیشود، این قرآن متشابه دارد نباید از پِیَش رفت محکم دارد باید از پِیش رفت، ناسخ دارد منسوخ دارد؛ اینها را تمیز نمیدهی مگر به محل اتفاق. پس محل اتفاقمان حجت است. پس به این حجت، حجیت قرآن را تمیز میدهی، به همین ضروریات محکم و متشابه را تمیز میدهی، متشابهات را میتوانی برگردانی به محکمات. نفهمیدی هم نفهمیدی، خیلی چیزها هست نمیفهمی میگویی خدا هرچه از این اراده کرده ایمان من همان است. پس این قرآن در میان هست حجت هم هست، حجت الف نیست لام نیست میم نیست، الم حجت است برای کسی که بفهمد، حمعسق برای ماها حلال و حرامی توش نیست، برای آنهایی که میفهمند حجت است. پس مجملات قرآن که حجت نیست، متشابهات قرآن که حجت نیست، محکماتش حجت است، محکمات را به ضروریات میفهمی محکم است. پس هیچ اغراق نکردم که گفتم ضروریات از فرد فرد معجزات و از این قرآن محکمتر است. واللّه این ضروریات قائممقام خداست، همانجایی که خدا باید بایستد و خلق را دعوت کند به سوی خود همین ضروریات است که میایستد و دعوت میکند. این
«* دروس جلد 7 صفحه 249 *»
ضروریات محل شک نیست محل شبهه نیست محل ریب نیست محل نسیان نیست محل غفلت نیست، هیچکس عذری نمیتواند بیاورد پیش خدا که خدایا ما تو را ندیدیم صدای تو را نشنیدیم. آن صدای خدا که به تو رسیده همین ضروریات است تخلف نمیتوان کرد از این، واللّه خودشان را به حلق بکشند نمیتوانند این را بردارند، مثل سنگ است توی دهن سگ هرچه زور میزنند که آن را بجوند نمیشود، مثل سنگ است مثل سرب است مثل فولاد است دندانهاشان را خورد میکند نمیشود آبش کرد نمیشود ضایعش کرد.
پس ضروریات محکمتر است از کتاب، و این ضروریات بزرگترین خبرهای خداست، این ضروریات واللّه ظاهر خداست، قائممقام خداست، قائممقام ائمه هدی است، قائممقام پیغمبر خداست در میان مردم ایستاده حجت را تمام کرده، میگوید من هستم توی دنیا، چطور شما میگویید من نبودم؟ من آمدم پیش شما پیش عوام هم میآیم که عذر نداشته باشند عوام، که کسی پیش ما نیامد. اما پیش عوام که میگویم نه منظورم پیش بچههای شیری است، عوام که عرض میکنم نه منظورم کوهیها و ذغالیها است که اگر پولش هم بدهی باز دربندش نیست، اگر او نمیداند نداند جهنم، آن عوام منظورم نیست. پس خدا ضروریات را در میان میگذارد اگرچه کوهیها ندانند، فسّاق و فجّار و کسانی که همّتشان شب و روز دنیا است و کاری دست دین و مذهب ندارند، اینها خبر ندارند نداشته باشند. اما آن عامی که بخواهد دین داشته باشد مذهب داشته باشد مؤمن باشد کافر نشود، همچو عامی باید چیزی دستش باشد باید میزانی دستش باشد که همراه آن راه برود، آن میزان نیست مگر ضروریات. اگر همچو میزانی دست عامی نداده باشند حجت خدا تمام نیست.
پس ضروریات واللّه به طور تساوی ریخته شده میان علماء و عوام، حتی ما به همین ضروریات تمیز میدهیم شخص متنبّی را از شخص نبی. پس ببین که این ضروریات دامنه او رفته نبی را هم گرفته، که چون ضرورت دین اسلام است که بعد از
«* دروس جلد 7 صفحه 250 *»
پیغمبر آخرالزمان پیغمبری نمیآید حالا هرکس بیاید ادعای پیغمبری کند میفهمیم پیغمبر نیست. من اینها را به اینطور میگویم، لکن اگر ششانگشتی بگذارد و میخواهد نگذارد، خدا لعنتش کند. ملعونی برداشته کتاب برده پیش میرزا هادی که سید شیخ را پیغمبر دانسته! این چه افترائی است که میبندی؟ حرف ما این است که ضرورت شده که بعد از پیغمبر آخرالزمان پیغمبری نخواهد آمد. اتفاق اگر دجالی هم آمد، مثل اینکه میآید، خری هم داشته باشد که هر گامش یک میل راه است، ادعایی هم بکند، نبی نیست، چراکه بعد از حضرت پیغمبر پیغمبری نیست، حضرت امیر هم پیغمبر نبود. پس این حرف درباره سید دروغ است و افترائی است که میبندند، و راه میبرند که افترا است.
خلاصه، دامنه این ضروریات رفته تا پیش نبوت. پس وقتی به حد اتفاق رسیده که بعد از پیغمبر پیغمبری نمیآید، حالا شخصی برخاست خارق عادت آورد؛ به محض اینکه ادعا کند که من پیغمبرم، همین ادعاش دلیل این است که ملحد ناپاکی است که میخواهد مردم را گمراه کند. دجال میآید خارق عادت هم میآرد، ما هم خری مثل خر دجال نمیتوانیم درست کنیم، مثل آن کوه دود و آن کوه نعمت را مینمایاند ما حالا نتوانستیم درست کنیم، لکن حالا هر حرفی بزند نباید تصدیقش کرد به جهتی که او نه خداست نه پیغمبر است نه بعد از پیغمبر آخرالزمان پیغمبری میآید. پس به این ضرورت متنبّی را از نبی تمیز میدهیم، ضرورت است که تمیز میدهد.
فکر کنید انشاءاللّه، میخواهم عرض کنم که در عالم هیچ حقی نمیماند مگر آنکه یا به نفس ضرورت یا به چیزی که لازمه ضرورت باشد باید اثبات کرد آن را، و هیچ باطلی نمیماند مگر آنکه به نفس خود ضرورت ابطال آن را باید کرد یا به لازمه ضرورت آن را باید ردّ کرد. و این ضرورتِ دین خدا محکمتر است از کتاب خدا و سنت رسول، چراکه به این ضرورت محکمات کتاب و سنت را از متشابهات آن تمیز میدهی. پس
«* دروس جلد 7 صفحه 251 *»
آنچه که در دست است محکمتر از این ضرورت نیست، بعد از این هم محکمتر از این ضرورت به دست نخواهید آورد. به همین ضرورت است که وقتی دجال میآید باید لعنش کرد، دجال تسلط هم دارد و در همهجا هم میرود، به جز در مکه و مدینه که نمیتواند این دو جا برود. به محض ادعا هم نیست، تسلط دارد میگیرد میبندد زور هم دارد، جمعیت زیاد دارد پول هم دارد زور هم دارد نان هم میدهد به مردم؛ معذلک مأموری که الآن لعنش کنی، چنانکه آن روز باید لعنش کنی. این ضرورت است که تو را وامیدارد که لعن کنی دجال را، و همین ضرورت است که تو میدانی که دجال که آمد هشت ماه بعد از آن، آن کسی که میآید امام است که ظاهر شده. اگر این ضرورت نباشد واللّه هیچکدامش را نمیشود فهمید.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 252 *»
درس پانزدهم
(سهشنبه 15 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 253 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله… الی آخر.
عرض میکنم از همان قاعدههایی که عرض میکردم انشاءاللّه ملتفت باشید که هر کاری بسته است به فاعلی، و آن فعل مخصوص فاعل است. و ببینید که به طور کلی همهجا جاری است. هر کاری را یک کارکُن بخصوصی باید بکند. یکجا درست نگاه کنید اگر چه در نفس خودتان باشد و از همهجا نزدیکتر است. ببینید قیام شما مبدئش شمایید، شما این قیامتان را احداث میکنید و این فعل را به عمل میآرید، هیچکس دیگر غیر از شما این کار را نکرده، هرکس دیگر هم ایستاد خودش قائم شد. دقت کنید، فعل هر فاعلی بر همین نسق است که بسته است به فاعل، آن را احداث میکند و به عمل میآرد آن را. پیش خدا و خلق و غیب و شهود و ملک و جن، همه هر کاری را میبندند به صاحب خودش. این است که هر کس هر کار خوبی کرده
«* دروس جلد 7 صفحه 254 *»
میبندند به صاحبش و تعریفش میکنند و هر کس کار بدی کرده میبندند به صاحبش و مذمتش میکنند ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اسأتم فلها و اینی که عرض میکنم بابی است از علم، مشکل هم نیست به شرطیکه تاتوره برتان ندارد. پس بَدو فعلتان فاعل است هیچ بالاتر جاش نیست هیچ پایینتر جاش نیست. دیگر بسا از این عرضها یک کسی دیده باشد حدیثی که خدا خلق کرد تمام خیرات را دو هزار سال پیش از خلق، و خلق کرد شرور را به دوهزار سال پیش از خلق، آن وقت آن خیرات را به دست هر کس خواست جاری کرد و گفت طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر و شرور را به دست هر کس خواست جاری کرد آنوقت گفت ویل لمن اجریت علی یدیه الشر. اینجور اخبار را هم حکماء میبینند، و آنطوری که آنها میفهمند جبر است و کفر است و شرک و زندقه. آدم چیزی را که نمیداند فکر میکند تا معنی آن را کمکم مییابد، نه اینکه چیزی را که ندانست از دانسته خود دست بردارد که من چیزی را ندانستم.
پس ببینید قیام زید، جاش توی دست زید است و زید باید آن را احداث کند، هرکس دیگر بایستد برای خودش ایستاده. دیدن زید مال خودش است خودش باید ببیند، هرکس را وکیل کند که تو برو ببین این ندیده. شما بروید عوض من غذا بخورید که من سیر شوم آدم گرسنه میماند. مردم دیگر بروند تحصیل علم کنند که من عالم شوم، به این، شخص عالم نمیشود. خدا خواسته تمام خلق عالِم شوند هدایت شوند، اگر کسی هدایت نشود مردم دیگر که مهتدی شدهاند آنها برای خودشان هدایت شدهاند. همینکه کسی ایستاد و خودش ایستاد حالا خدا واش داشته و خدا فعل قیام را به دست قائم جاری کرده، و خدا پیش از این مقدر کرده بود که این زید در فلان وقت بایستد و ایستاد. دیگر عالم تقدیر جای دیگر باشد، باشد. خدا میدانست کی میایستد، پس وقتی زید ایستاد آنوقت خدا او را واداشته، پیش از آنی که خود او بایستد خدا او را قائم خلق نکرده بود و هنوز قاعد بود، وقتی ایستاد آنوقت خدا او را
«* دروس جلد 7 صفحه 255 *»
واداشته، و این فاعل فعل است و خدا خالق فعل و فاعل است اللّه خلقکم و ماتعملون خدا خالق است و خلق فواعل، فواعل شریک خدا نیستند.
اگر این را داشته باشید میفهمید خبط مردمان بزرگ را که در پیش مردم خیلی بزرگند. در کلمات مردم که رجوع میکنی میبینی مردمان بسیار عظیمی که هنوز من جرأت نمیکنم اسمشان را ببرم، چیزها گفتهاند. شخصی است از آن جور مردم میگوید اگر کسی بگوید آتش میسوزاند کافر میشود به جهتی که فاعلی بغیر از خدا نیست. کسی بگوید آفتاب روشن میکند عالم را، کافر میشود، خداست که روشن میکند عالم را. و این باب که عرض میکنم وقتی به دست کسی نمیآید اینجور حرفها را میزند. اگر ریش چنین کسی را بگیری که اگر خلق هیچکار نمیکنند؛ تو که مسلمانی و ادعای ریاست مسلمانان را داری و خدا را میبینی ارسال رسل کرده که مردم ایمان بیارند، تو خودت قائلی که اگر کسی کافر شد خدا او را میبرد عذابش میکند، اگر این خودش کار نکرده و خدا کرده و خدا او را میبرد عذابش میکند جبری بالای جبری است، و به این طور سنگ روی سنگ بند نمیشود.
باری، پس به اصطلاحِ خدا و خلق، فاعل کار خود را میکند، و این دخلی ندارد به اینکه خدا خالق است. هر بینندهای که میبیند این شریک خدا نشده، خدا چشم را و دیدن را خلق میکند، هر طوری که میخواهد حرکت میکند، حرکت خوب است همه تعریف میکنند حرکت بد است همه مذمت میکنند. پس آنهایی که آنجور حرفها را زدهاند اصلش توی راه نبودهاند. شما انشاءاللّه میدانید که آتش میسوزاند و آفتاب روشن میکند، و خداست خالق آتش و خالق سوزاندن، خداست خالق آفتاب و خالق نور آفتاب. پس فکر کنید خداست خالق، خلقکم و ماتعملون خدا شما را خلق میکند و عمل شما را هم خلق میکند. اما عمل شما را کی میکند؟ البته معلوم است شما میکنید. پس این قاعده را انشاءاللّه محکمش کنید که اگر در کتابی هم ببینید آن حرف را، روی کاغذ ترمه و جدول آب طلا هم باشد و ببینید، اعتنا نداشته باشید.
«* دروس جلد 7 صفحه 256 *»
پس ملتفت باشید انشاءاللّه، عرض میکنم هر فعلی در تمام ملک خدا مال فاعل خودش است. بدء آن فعل این است که این فاعل این فعل را احداث کند. و این فعل را اگر این فاعل نباید احداث کند، امرش نمیکنند. مردم اگر نمیتوانستند عبادت کنند هیچ امرشان نمیکردند. پس فعل مال فاعل است، فاعل باید احداثش کند، بدئش از فاعل است، عودش به سوی فاعل است. و خداست خالق، خلق کرده چراغ را و خلق کرده نور چراغ را برای چراغ، خلق کرده متحرک را و حرکت را، خلق کرده سفید را و سفیدی را، سیاه را و سیاهی را. پس هر فعلی بسته است به فاعل خودش و آن فاعل میکند آن فعل را، و خداست خالق جمیع فواعل و جمیع افعالشان خلقکم و ما تعملون.
حالا ملتفت باشید که چه عرض میکنم. میخواهیم ببینیم آیا هدایت خلق با خلق است یا با خداست؟ یکپاره صفات هست مال خداست، وقتی بروی پیش او کار درست میشود جای دیگر بروی درست نمیشود. یکپاره صفات مال خلق است میچسبانی به خدا کار عیب میکند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. پس ملتفت باشید هدایت کار خداست خودش فرموده انّ علینا للهدی و انّ لنا للاخرة و الاولی. پس هدایت کار خداست و هدایت یافتن کار خلق است. حالا اگر خدا بنا است هدایت بکند و بخواهد هدایت بکند مانعی برای او نیست. ملتفت باشید انشاءاللّه و خیلی دقت کنید، عرض میکنم این مردم چون دربند دین و مذهب نبودهاند اخذ نکردهاند از اهلش، دینشان عادتشان و طبیعتشان است هرجا صرفهشان بوده بهخیال خود رفتهاند، هیچ توش نبوده است، این است که هیچ راه نمیبرند. پس عرض میکنم هدایت عقلاً و نقلاً با خداست. آیه و حدیث میخواهی، ببین چقدر حدیث هست که خدا هدایت میکند. همینکه امرش را واضح کرد تو باید تکذیبش نکنی. ان علینا للهدی، ان علینا جمعه و قرآنه، ثم ان علینا بیانه و از این قبیل آیات بسیار است. حالا ببینید کاری را که خدا باید بکند، کاری را که خواسته
«* دروس جلد 7 صفحه 257 *»
بکند آیا کسی میتواند مانع او بشود؟ آیا ممکن است خدا هدایت خلق را بخواهد؛ و اقدر قادرین است و آنچه را هم میخواهد میتواند بکند، و این خلق خیلی چیزها را هم نمیخواهند، خیلی را که نمیدانند، بعد آنهایی را که دانستند خیلی چیزها را نمیخواهند، بعد آنهایی را که میخواهند خیلی چیزها را نمیتوانند به عمل بیاورند، در قوهشان نیست عجز دارند؛ و خدا هرچه میخواهد میتواند بکند. پس هرچه را که خواسته یقیناً کرده. حالا فکر کنید توی عقلتان در کتاب در سنت ببینید آیا خدا هدایت خلق را خواسته یا نخواسته؟ فکر کن و ببین چقدر راهها واضح میشود. پس اگر کسی خیال کند شاید نخواسته باشد، فکر کن که اگر نمیخواست هیچ انبیاء نمیفرستاد، همینطور توالد و تناسل کنند مثل حیوانات راه بروند، طبعشان که خوردن هست احتیاج به تعلیم ندارد مثل بچههای حیوانات، و زندگی کنند. پس ملتفت باشید که یقیناً خدا ارسال رسل کرده انزال کتب کرده، به همین کارش ما یافتیم که خدا خواسته هدایت بکند. حالا که میخواهد هدایت کند، میتواند و هیچچیز مانع او نیست. پس خدا هدایت را کرده. ولکن از این طرف پیش خلق میآیی، آیا خدا که هدایت کرد خلق هم هدایت شدند یا بعضی تخلف کردند؟ دیگر همان بابی که عرض میکردم اگر فراموشش نمیکنی در این بیان درنمیمانی. هر فعلی باید از فاعل خودش سر بزند، آنوقت که سر زد، خداست خالق آن فعل، و فاعل است فاعل آن فعل، و خدا فاعل آن فعل نیست. این را اگر دقت کنید انشاءاللّه، بابصیرت میشوید در دین و مذهب و در سخنوری و در نوشتن. پس نماز عمل مصلّی و کار مصلّی است، و خدا خالق صلوة است و خالق مصلّی. امّا دیگر خدا نماز نمیکند برای کسی، برای که بکند؟ و همچنین زانی زنا میکند و این زنا مال زانی است عمل زانی است و او زنا کرده، از این جهت به او حد میزنند عذاب به او میکنند، اگر این نکرده بود حدش نمیزدند. اما خداست خالق زنا در توی آلت زانی. پس خلق فاعل هستند، خلق هم خوب میتوانند بکنند هم بد، اگر
«* دروس جلد 7 صفحه 258 *»
خوب کنند خداست خالق خوبیها و خیرات، بد هم بکنند خداست خالق بدیها و شرور هل من خالق غیر اللّه؟
حالا به این نسق میدانید سرّ این امر را که چرا خدا جبر نمیکند به مردم، چرا ظلم نمیکند؟ فکر کنید خدا ظالم نیست و ظلم نمیکند به خلق ولکن چشم برای خلق خلق میکند قادرشان میکند بر گشودن و بر پوشیدن، آنوقت میگوید به یک سمتی نگاه کن و این میتواند نگاه بکند، از سمتی میگوید نگاه به نامحرم مکن و این میتواند نگاه نکند. خدا همیشه تا تو را قادر نکند بر کاری، تکلیف نمیکند. پس تو را قادر میکند بر دیدن سیاه و سفید؛ گاهی به تو میگوید سیاه ببین، گاهی میگوید سفید ببین. دیگر خدا به کور مادرزاد نمیگوید سفید ببین، تکلیف مالایطاق نمیکند. و اینهایی که عرض میکنم هم دلیل عقل است هم آیه دارد لایکلف اللّه نفساً الّا ما آتاها. باز این ما آتاها را هم که فرموده همهاش را نخواسته، خیلی رئوف است رحیم است کریم است حکیم است. میداند خیلی کارها از بندگانش میآید لکن همه آن کارها را نخواسته، پس از آنچه هم داده واللّه تمامش را هم نخواسته لایکلف اللّه نفساً الّا وسعها هرچه در وسع تو و یُسر تو است خواسته، هرچه مشکل است نخواسته. میشد که قرار بدهند که تمام سال را روزه بگیرند و میشود ممکن هست، ولکن میبینی یک ماهش را قرار میدهد، میسورش را تکلیف میکند. میتواند قرار بدهد مردم سر هم از صبح تا شام نماز کنند ممکن بود، و اگر همچو قرار داده بودند سر هم اینها نماز کنند رزقشان هم از آسمان بر سر اینها نازل میشد، لکن یسر را قرار داد.
باری، حرفها کشیده میشود و میترسم آن مطلب را که دربند هستم از میان برود. ببینید این خدا کارش هدایت است، اما آیا تو را جوری میکند که نتوانی هدایت بشوی، آنوقت او هم هدایت میکند و سعیش را به عمل میآرد و تو هم نمیتوانی هدایت بشوی، و آنوقت مؤاخذه میکند که چرا هدایت نشدی؟ نتوانی چشم باز کنی و بگوید چرا باز نکردی نگاه کنی؟ تمام اینها را میبینی به ضرورت اسلام به ضرورت
«* دروس جلد 7 صفحه 259 *»
ادیان به ضرورت عقلاء ثابت است. حالا من به این زبان عرض میکنم، در اينجا که میفهمی همهجا را قیاس کن به اینجا ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. ببین اگر خدا بخواهد هدایت کند به رنگی و شکلی، اول چشم براش خلق میکند هوای روشنی هم خلق میکند، حالا به او میگوید ببین. بخواهد کسی را هدایت کند به صوتی، صدایی خلق میکند گوش خلق میکند اسباب شنیدن را مهیا میکند، حالا میگوید بشنو. همه را قیاس کنید بر همین. و لفظ قیاس بد است، بگو همه از یک باب است، احتیاج به قیاس نیست. بخواهد به کسی بگوید بچش طعمی را، ذائقه خلق میکند آنوقت طعم را خلق میکند، تو را قادر میکند بر روی زبان گذاشتن، حالا میگوید ببین تلخ است یا شیرین و هدایت میکند تو را به طعم. بخواهد هدایت کند به گرمی و سردی، لامسه خلق میکند گرمی و سردی خلق میکند، حالا میگوید ببین گرم است یا سرد. وقتی میخواهد بگوید نور را از ظلمت تمیز بده چشم میدهد آنوقت میگوید هل یستوی الظلمات و النور و الظل و الحرور و الاحیاء و الاموات آیا مرده و زنده مساویند؟ آیا تاریکی و روشنایی مثل همند؟ چون تو مرده و زنده را از هم تمیز نمیدادی، نور را از ظلمت تمیز نمیدادی، تمیز اینها چشم میخواهد، چشم داد، چشم که داد نگاه بکن ببین. بدنی اگر افتاده و حس و حرکت ندارد مرده است اگر حس دارد و حرکت میکند زنده است، زنده و مرده محل شبهه نیست. روز شد روشن است شب شد تاریک است، روز با شب نمیشود مشتبه شود. هوا سرد است سرد است، گرم است گرم است، نمیشود مشتبه شود بر کسی. پس خدا اول مشعر هدایت یافتن را تا به خلق ندهد هدایت نمیکند. حالا آیا میشود مکلف را تکلیف کند به چیزی و مشعر آن چیز را به او ندهد؟ معقول نیست.
انشاءاللّه ملتفت باشید و حدود الفاظم را بگیرید که به آن تمام میشود مطلب. کاری به مستضعفین و بچه و مجنون و پیر خرفشده نداشته باشید، کسی که مکلف است و تکلیف به او تعلق گرفته میگویم. این اگر نداند که مکلف است و نتواند
«* دروس جلد 7 صفحه 260 *»
بفهمد که مکلف است تکلیف به او تعلق نمیگیرد. پس تمام کسانی که مکلفند حتی دختر نهساله و پسری که اول تکلیفش است، اینقدر عقل را دادهاند به او که بداند خوب و بدی هست. پس تمام مکلفین مشعر هدایتیافتن را دارند، دلیلش ضرورت تمام ادیان، ضرورت تمام اسلام، ضرورت تمام شیعیان، اتفاق تمام عقول، لایکلف اللّه نفساً الا وسعها خدا تکلیف مالایطاق نمیکند و همین از معقولات است. پس خدا اگر کسی را کور مادرزاد خلق کرد تکلیف نمیکند به او که ببین. کر مادرزاد را تکلیف نمیکند که بشنو. به کسی که ذائقه ندهد تکلیف طعم فهمی نمیکند. به دست تو تکلیف نکردهاند بفهم تلخ تلخ است شیرین شیرین است، دست نمیفهمد. پس لایکلف اللّه نفساً الّا وسعها، لایکلف اللّه نفساً الّا ما آتاها از صفات خدا است.
دیگر چرت نزنید انشاءاللّه. پس از صفات خداست هدایت خلق، و از صفات این خداست که تکلیف مالایطاق نمیکند و چیزی را که به کسی نداده تکلیف نمیکند و به وسع و یسر تکلیف میکند نه به قدر طاقت. این صفت خداست. حالا از این راهها اگر داخل نشوی انسان هی متحیر میماند که اینهمه خلق هر کدام دینی دارند، اگر فهمیده بودند دین حق کجا است البته میرفتند آن را میگرفتند، اگر اینهمه جمعیت که هستند فهمیده بودند باطل کدام است البته از پی آن نمیرفتند، پس دین حق معلوم نیست. اینها خیالات این مردم است. ملتفت باشید هرکس که تکلیف به او تعلق گرفت معلوم است میتواند هدایت شود و مشعر هدایت یافتن را دارد، یهود باشد یا نصاری سنی یا منّی مشعرش را دارد. خدا که هدایت میکند و خدا مقصر در هدایت نیست، دیگر اگر کسی هم عاقل باشد مییابد که خدا را نباید متهم کرد که خدایا تو تکلیف ما را به ما نگفتی، و حالا که نگفتی ما را عذاب میکنی که چرا ما اراده تو را ندانستیم. پس خدا چون اراده او معلوم نبود و میخواست برای تو معلوم کند که من چه را حلال کردهام چه را حرام، چه را دین قرار دادهام چه را بیدینی، چون چنین بود رسول برای تو فرستاد، رسول هم نمیتوانست برود بالا جبرئیل
«* دروس جلد 7 صفحه 261 *»
قرار داد. پس بدانید تمام مکلفین هرکس به دایره حق متصل شده همراه خدا آمده و هدایت شده و هدایتش کرده، و هر کس مکلف باشد و بگوید راه خدا واضح نبود از این جهت من نگرفتهام دروغ میگوید. مثلاً یهودی بگوید من چه میدانم دین اسلام حق است یا نه، نصاری چنین بگوید، سنی بگوید من چه میدانم دین شیعه برحق است یا نه، دروغ میگویند. و این مردم اینها پیش پاشان افتاده از این جهت نه خودشان هدایت میشوند نه هدایت میتوانند بکنند. أ فمن یهدی الی الحق احقّ ان یتبع أمّن لایهدّی الّا انیهدی هدایت راهش واضح است بیّن است آشکار است میسور است. اما این هدایت آیا عالمی دارد هدایتکنندهای دارد یا نه؟ آیا میشود هدایتکننده خلق نکند و هدایت را خواسته باشد؟ وقتی میشود که زمین را خسف میکند. به جهت آنکه تمام این زمین و آسمان را تمامش را برای حق آفریده ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون و عبادت بیهدایت ممکن نیست. پس در روی زمین همیشه هدایتکنندگان هستند و هدایت میکنند.
پس عرض میکنم خدا که یقیناً مقصر نیست در هدایت. این حرف را نه شیعه تنها میگوید، از سنی بپرس خدا هدایت کرده خلق را یا نه؟ و هرکه هدایت نشده تقصیر خودش است یا تقصیر خدا؟ نمیتواند بحث بر خدا بکند که مرا هدایت نکردی. در همه دینها این هست، برو توی یهود بپرس خدا هدایت میکند خلق را یا نه؟ ببین میگوید باید مهتدی شوند خلق به هدایت موسی، یا میگوید فال بگیرند خواب ببینند؟ همینطور برو توی نصاری ببین نصاری هم میگویند که خدا عیسی را فرستاده که خلق را هدایت کند. پس خدا هیچبار تقصیری در هدایت نمیکند، یعنی آنچه را از خلق خواسته لامحاله آن را به خلق میرساند. اگر از یک نفر چیزی خواسته به یک نفر میرساند، ــ ملتفت باشید که قواعد حِکمیه است ــ از دو نفر امری را خواسته به هر دو میرساند، از دهنفر خواسته به دهنفر میرساند، از قومی خواسته به آن قوم میگوید، از اهل عصری خواسته به اهل آن عصر آن را میگوید، از زمان پیغمبر تا
«* دروس جلد 7 صفحه 262 *»
قیامت از همه خواسته چیزی را، به همه باید بگوید. پس خداست هدایتکننده خلق و خدا مقصر در هدایت نیست چراکه عاجز نیست، پس هدایت میکند خلق را. پس به این قاعده تمام غیر مستضعفین را خدا هدایت کرده، چراکه مستضعف مشعر هدایت یافتن را ندارد، هیچ نبیی نمیکند این کار را که یاسین به گوش الاغ بخواند، لکن مکلفین تمامشان حجت خدا بر ایشان تمام است. پس حالا دیگر یهودیهایی که مجنون نیستند دروغ میگویند که ما از کجا بدانیم اسلام حق است؟ تو در همان دینی که داری فکر کن و فرو برو، خودت میبینی که دین یهود دین نیست. به همینطور نصاری ادعا کنند که ما نمیدانیم اسلام حق است یا نیست، اما دین نصاری را میدانیم برحق است چرا که عیسی را شما اقرار دارید پیغمبر است ما محمد را اقرار نداریم پیغمبر است. ادعایی است که کردهاند. این حرفها را کسی که در راه نیست میزند و مردم خیال میکنند که راست هم میگویند.
پس عرض میکنم تمام مکلّفین مشعر حقیابی را دارند و حق را هم خدا بیان کرده، اگر بیان نکند تکلیف ندارند اینها، و اگر برای عصری تکلیف قرار نداده بود در هیچ عصری تکلیف نمیکرد، اصلاً ارسال رسل و انزال کتب نمیکرد. ببینید آدم آمد دین داشت، شیث آمد دین داشت، پس ملتفت باشید که تمام مکلفین حجت خدا بر ایشان تمام است و خدا هدایت کرده و آنها هم دانستهاند حق را و نخواستهاند بروند و نرفتهاند. حالا چرا نخواستند و نرفتند؟ انشاءاللّه بیان اوّلی را فراموش نکنید، به جهتی که قرار داده بودند عمل میسوری را بکنند. کاری که مضطری، تکلیف نمیکنند. مردم در فقر و پریشانی مضطرند، حالا خدا هیچ سؤال نمیکند که چرا فقیر شدی؟ مردم در ناخوشی مضطرند خدا نمیگوید چرا ناخوش شدی؟ همچو تکلیفی نمیکند. اما وقتی صحیح هستی و میتوانی خم و راست بشوی رکوع و سجود کنی و این حروف و کلمات را بگویی، میگویند برو نماز کن. تکلیف را همیشه در میسورات قرار دادهاند.
«* دروس جلد 7 صفحه 263 *»
از این باب است؛ اگر چه بیرون میرویم از مطلب لکن اشارهای کنم به کارتان میآید شما مطلب اصل را از دست ندهید. عرض میکنم که هدایت را یقیناً خدا از تمام مکلفین خواسته، از همه مردم که مکلف باشند دین خواسته. این دینی را که خواسته لامحاله واضح کرده لامحاله روشن کرده لامحاله بالغ کرده، لله الحجة البالغة خداوند، حجت او بالغ است واضح است ظاهر است عذری برای احدی باقی نگذارده. پس خدا راه را نموده. و ملتفت باشید انشاءاللّه و آن اشارهای که عرض کردم این بود که انشاءاللّه برای مؤمن سالک خیلی چشمروشنی است؛ و آن این است که بسا شیطان میآید وسوسه میکند در سلوک که چهبسیار ما دعا میکنیم از خدا پول میخواهیم، یا ناخوشیم چاق میخواهیم بشویم، چهبسیار دعاها که میکنیم و اصرار هم میکنیم و مستجاب نمیشود، حالا از کجا نمازمان مستجاب میشود؟ ملتفت باشید که از چه راهها داخلتان میکنم، راهی است که شکوک و شبهات را برمیدارد میبرد. پس عرض میکنم بسا سالکی مقدسی خیال کند چهبسیار ما دعا کردیم که خدایا به ما اولاد بده و خدا نداد، و همچنین چهبسیار فقیری هی دعا کرد و گریه کرد خدا وسعت به او نداد. پس بسا وسوسه میکند شیطان که تو چه میدانی که اگر دعا هم میکنی اهدنا الصراط المستقیم خدا از کجا تو را هدایت بکند؟ مثل همان فقر و فاقه مثل وسّع فی ارزاقنا که دعا میکنی و خدا وسعت نمیدهد، همینطور بسا هدایت را هم از خدا بخواهیم و خدا هدایت نکند. دقت کنید انشاءاللّه که پای مردم را شیطان میبندد در آن امنیّهها که تو میبینی هی سعی کردهای و طلب کردهای و ندادهاندت، حالا دیگر آخرت ناطلبیده میخواهی، البته نمیدهند. و به همین شخص مأیوس میشود. و این بابش نیست که مردم فکر میکنند.
شما درست دقت کنید، هدایتیافتن را به جرأت دعا کنید که خدا زود مستجاب میکند. خدا فقیر را نخواسته غنی باشد، پس بسا اگر دعا کند مستجاب نشود، و همچنین چهبسیار ناخوشی را که نخواسته خدا چاق بشود، پس بسا دعا
«* دروس جلد 7 صفحه 264 *»
میکند و چاق نمیشود. نخواسته مردم زنده بمانند در دنیا از این جهت هی دعا میکنند نمیریم و میمیرند. از همین بابها بسا کسی را نخواهند اولاد بدهند عمداً هرچه دعا میکند نمیدهند. مردم را از این امنیهها مأیوس میکنند. اما شما هدایت را قیاس به اینها مکنید که هدایت از این باب نیست، ملتفت باشید خدا بعضی از خلق را بخصوص خواسته غنی باشند بعضی را نخواسته غنی باشند، غنی هم خودش خودش را نمیتواند فقیر کند، فقیر هم خودش خودش را نمیتواند غنی کند. بعضی را خواسته سیاه باشند بعضی را خواسته سفید باشند سفید نمیتواند خود را سیاه کند سیاه نمیتواند خود را سفید کند. خدا خواسته بعضی مردم مرد باشند بعضی زن باشند دیگر زن هرچه دعا کند که مرد شوم نمیشود و همچنین زن. از همین باب دقت کنید، اما خدا نه این است که هدایت را از بعضی از مردم خواسته باشد و از بعضی نخواسته باشد، بلکه لایرضی لعباده الکفر ایمان را از تمام مردم خواسته از مرد خواسته از زن خواسته، از سیاه خواسته از سفید خواسته، از عرب خواسته از عجم خواسته، از تمام مکلفین خواسته. پس دعاهای غیر مستجاب مأیوستان نکند در سلوک. پس وقتی که میگویید اهدنا الصراط المستقیم آن را به امر خدایی میگویید، و خدا هدایت تو را خواسته، این دیگر استجابت توش نیست ندارد، استجابت همراش است جوری است که اگر اهدنا را نگویی توی سرت هم میزنند که چرا نگفتی؟ اما اگر اولاد نداری و دعا نکنی نمیگویند چرا دعا نکردی؟ کاریت ندارند. فقیری، هیچ خدا مؤاخذه نمیکند که چرا تو زور نزدی که غنی بشوی. اما شخص که کافر شد ریشش را میگیرد که چرا کافر شدی؟ من کفر را نمیخواستم لایرضی لعباده الکفر گفته بودم، من کفر نخواسته بودم، بیدینی نخواسته بودم، هدایت کردم، ارسال رسل کردم انزال کتب کردم، امر را به تو رسانیدم حالی کردم، تو دانسته و فهمیده نیامدی. این است که به جهنم میبرد. پس هدایت را از تمام ملائکه خواسته از ملائکه دین خواسته از عوام دین خواسته دین را از مرد خواسته از زن خواسته، ببین
«* دروس جلد 7 صفحه 265 *»
همهجا مؤمنین و مؤمنات را قطار میکنند. هیچکس معذور نیست که بگوید راه پیدا نبود که من نیامدم. هرکه بگوید تکذیبش کنید. آن راهی که دین اوست، دینش واضح است بیّن است آشکار است، هرکس بگوید من نمیبینم تکذیبش کن بگو دروغ میگویی. آیا دین از تو نخواستهاند؟ آیا ارسال رسل به تو نرسیده انزال کتب به تو نرسیده؟ تو دروغ میگویی. پس تکلیف کرده مکلفین را و هدایتشان کرده لکن جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ظلماً و علواً.
پس این را اگر در سلوک خود داشته باشی سرمشقی است برای تو، مثلاً وقتی نماز میکنی متذکر باشی که تمامش از جانب خدا آمده پیش تو، تکبیرش را او گفته بگو حالا که گفتی این دیگر نمیشود مستجاب نشود بلکه تکبیر را نگویی میزنند توی سرت. آیا میشود به تو بگوید بگو اللّه اکبر و اگر نگویی چماق به کلهات میزنم، و تو بگویی و باز چماق بزند؟ چنین چیزی معقول نیست. پس تمام مکلفٌبهها را امتثالاً اگر به عمل بیاری جمیعش مستجاب شده است. دیگر ما چه میدانیم نماز ما مستجاب هست یا نیست، چه مصرف از این نماز؟ میگویم همین نماز را اگر نمیکنی تارکالصلوة میشوی، حدود قرار دادهاند برای تارکالصلوة، به این هم اکتفا نمیکنند باید تو را ببرند توی جهنم الی ابد الابد معذب کنند که چرا نماز نکردی و نماز را قبول نداشتی؟ پس در سلوکتان این را داشته باشید عرض کنید خدایا من این اللّهاکبر را به امر تو میگویم، من که راه نمیبردم باید بگویم، تو گفتی بگو من میگویم. اگر اینطور شد دیگر نمیشود مستجاب نشود. خدایا من وضو را نمیدانستم تو به من گفتی وضو بگیر. من راهها را راه نمیبردم منفعت خودم است، تو به من گفتی، تو راهها را نمودی به من و میدانم من نماز نمیدانستم تو گفتی نماز کن چون تو گفتهای میکنم. وقتی رو به قبله میایستی بگو خدایا تو گفتهای بایست، به گفته تو میایستم. پس عمل مال تو است اما خدا گفته بکنی، به جهت امتثال امر خدا کردهای. به اباذر فرمودند عبادت کن خدا را به طوری که کانّه میبینی او را، که اگر تو او را نبینی او
«* دروس جلد 7 صفحه 266 *»
میبیند تو را. پس وقتی بنا میکنی به بسم اللّه الرحمن الرحیم گفتن، بگو اینکه قول من نیست قول خداست و حکایت میکنی قول خدا را. الحمد للّه ربّ العالمین همينطور، تا آخر سوره همينطور. جمیع اذکار قول اللّه است به تو گفته بگو اگر نگویی میزنم توی کلّهات. اغلب دعاهایی که از ائمه طاهرین سلام اللّه علیهم رسیده آن دعاها را اگر کسی مشعرش را داشته باشد از پِیَش برود میداند این دعاها جمیعش اقتباس از قرآن است. یکپاره دعاها هست انسان خودش به زبانش جاری میشود و عرض میکند، آنها خوب است، دیگر دعاهای مأثوره بهتر است و دعاهای مأثوره تمامش اقتباس از قرآن است، هر تکهاش را از جایی گرفتهاند بعضیش را از ظاهر قرآن بعضیش را از باطن قرآن. غرض، دعاهای مأثوره تمامش قول اللّه است. پس تو به قول خدا با خدا حرف میزنی. خودت بخواهی انشاء کنی عقلت نمیرسد چه بگویی، اگر چیزی هم گفتی تمام نیست. پس دعاهای مأثوره نازل من عند اللّه است زودتر بالا میرود و مستجاب میشود. تو باید بدانی که عقلت نمیرسد چه جور دعا کنی، آن جوری که گفته دعا کن آنجورها دعا بکن آن دستورالعملی که او گفته، اینجور ایستادن به نماز نازل من عند اللّه است، اینجور سجود کردن نازل من عند اللّه است، وقتی درست تعمق کنی میگویی تمام اینکه به عمل میآرم از اذکار و ارکان و افعال و اعمال، همه نازل من عند اللّه است. و اگر درست تعمق کردی در این نظر بسا در آن بینها اگر مؤمنی یادت برود که تو تویی و از خود فراموش کنی، بسا انسان حالتی براش پیدا میشود که چنان از خود فراموش میکند که ملتفت نیست ذکری میکند و نمیشنود ذکر خود را و معنیش را ملتفت نیست. میداند و میگوید من هیچ ندارم، ذکر مال من نیست تمامش من عند اللّه است. و تمام آنچه من عند اللّه است یقیناً خدا آورده پیش تو، پس آنچه از پیش خدا میآید سهو ندارد نسیان ندارد خطا ندارد. و این باب را اگر گرفتی آنوقت میفهمی که آن کسی که گفته «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» گفته ممکن نیست خدا تکلیف مرا به من نگفته باشد و آنوقت خواسته باشد از من و
«* دروس جلد 7 صفحه 267 *»
مؤاخذه کند از من که چرا تکلیفی را که من به تو نگفتهام تو ندانستی و عمل نکردی؟ آیا معقول است خدای دانا خدای حکیم خدای رئوف عطوف ودود نگوید به بنده، و بداند تا به بنده نگوید نمیداند، و میداند که نمیداند و آن بنده نداند، آن وقت توی سرش بزند که چرا ندانستی؟ معقول نیست. و دقت که بکنی چیزی را که خدا ندهد به بنده و بنده نرسد به آن چیز، خدا اگر بناش باشد ندهد، چیزی را که خدا مخفی داشته محال است این بتواند پیدا کند. محال است خدا بگوید تو نمیدانستی و من میدانستم که تو نمیدانی و میدانستم که محال است که تا من نگویم تو بدانی و چون به این محال است تو پی نبردهای من هم میزنم توی کلّهات.
حالا این امر را درست دقت کنید چرت نزنید، فکر کنید دیگر این امر فرق نمیکند نسبت به یک نفر باشد یا بیشتر، تکلیف تمام خلق را رسانیده. حالا که چنین است آن امری که متفقٌعلیه تمام مکلفین است این را اسمش را ضرورت گذاردهاند. پس همه روزه میگیرند این روزه اسمش ضرورت اسلام است، همه باید نماز کنند اسمش ضرورت اسلام است، همه باید شراب را حرام بدانند ضرورت است. دیگر «ضرورت را هیچکس راه نمیبرد مگر علماء باید راه ببرند» نامربوط است، از این قرار عوام مکلف نیستند، مگر عوام نباید دین داشته باشند؟ تمام تکلیف مکلفین را خدا یقیناً رسانیده. هر مکلفی که خیال کند و بگوید خدا تکلیف مرا به من نرسانیده دروغ میگوید. بسا یکپارهای تکلیفات را اینجور قرار دادهاند؛ تو نماز باید بکنی یک کسی را میفرستد که به تو بگوید چطور نماز بکن، باید روزه بگیری یک کسی را میفرستد که چطور روزه بگیر. همیشه کار خدا پیش است، ابتدا به نعمت میکند کل نعمک ابتداء پس در ابتدا خلق نمیدانند پیغمبر میخواهند یا نه، خدا میداند پیغمبر ضرور دارند میفرستد پیش آنها. آنوقت که پیغمبر آمد و خدا در میان مردم ظاهر کرد امرش را مردم باید تصدیقش کنند. همچنین خلق نمیدانند امامی ضرور هست میفرستد. همیشه خدا پیش افتاده. حتی این را ببرید تا پیش دختر
«* دروس جلد 7 صفحه 268 *»
نُهساله؛ برای او پدری قرار میدهد مادری قرار میدهد چشمش باز است میبیند پدرش دستش را روش را شست یاد میگیرد، میبیند رو به سمتی ایستاد و یکپاره چیزها گفت، و گفت این نماز است یاد میگیرد. پس تمام تکلیفات از خدا سبقت میگیرد به مکلفین، و هی تمرینات واقع میشود پیش از تکلیف. بسا مکلّفین به او میگویند نماز بکن، اما به او نمیگویند مسأله شک و سهوت را خودت بفهم، مسأله شک و سهوت را میگویند برو از فلان عالمی که میدانی عالم است بگیر، دیگر نباید بگویی تکلیف مرا خدا به من نرسانیده. برو پیش فلان آخوند مسائل نمازت را یاد بگیر.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 7 صفحه 269 *»
درس شانزدهم
(چهارشنبه 16 ربيع الاول سنه 1298 هـ ق)
«* دروس جلد 7 صفحه 270 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.
مسألهای است میخواهم عرض کنم ملتفت باشید انشاءاللّه، به شرطی که خیلی دقت کنید چرت نزنید خواب نروید. مسألهای است که از آدم تا خاتم تا روز قیامت واقع است و غافلند از آن مسأله اغلب اغلب اغلب و ملتفت نیستند، ملّا هم بودهاند کتاب هم نوشتهاند و قال قال هم کردهاند و هیچ هم نفهمیدهاند و آن این است: فکر کنید، ببینید هدایت با خداست و این خدا هرچه را که بخواهد به هر کس بگوید میتواند و میگوید. هرچه خواسته باشد به کسی برساند میتواند و میرساند، هرچه را هم نخواسته باشد، جمله مردم هوا و هوس بکنند زورشان نمیرسد پیداش کنند. ملتفت باشید یکپاره چیزها در کلمات مشایخ و بزرگان یافت میشود و آدم تعجب میکند. مثلاً در کلمات شیخ هست چیزها که خدا میداند خیلی از رفقای
«* دروس جلد 7 صفحه 271 *»
خودمان هستند که باعث حیرتشان میشود. میفرماید «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» گاهی که مخالفین ما اینها را میبینند میگویند شیخ ادعای عصمت کرده است، از اینجور کلمات برداشتهاند. و عمداً اهل حق یک پاره مسائلی که حقیقت دارد و راست و درست است و عیب هم ندارد لکن معروف و مشهور نیست، به الفاظ عجیب و غریب میگویند و مردم غافلند. عمداً همان را میگویند عمداً ترویج میکنند که مردم را امتحان کنند. و حالا که عرض میکنم ببینید پیش پا افتاده است و همه غافلند.
پس عرض میکنم هدایت با خداست و اعتقادمان این است که هر چه میشود کار خداست، خیری یا شری به کسی میرسد خالقش و مقدِّرش خداست. حالا از جمله چیزهایی که غایت خلقت است فرموده ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون دیگر تمام مفسرین متفقند و اجماع و ضرورت هم روش است که این آیه داخل متشابهات نیست و از جمله محکمات است، به شرط آنکه غافل نباشید مسألهاش را ببینید چقدر آسان است و مردم چقدر غافلند. پس ببینید که یکنفر برخاست و گفت من حرف میزنم «من حیث التابعیة للمعصومین» و از این حیثی که تابع معصوم هستم سهو نمیکنم خطا ندارم «لایتطرق فی کلماتی الخطاء». این را گفت و مردم به وحشت افتادند و گفتند ادعای عصمت دارد. حالا فکر که میکنی میبینی غیر از این هر کار بکنی دین خراب میشود. پس ملتفت باشید که خداست هادی و خداست که آسمان و زمین و جن و انس را برای عبادت آفریده، بلکه موافق آن حدیث قدسی که میفرماید کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف دیگر آنوقت ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون عموم پیدا میکند، جنّش یعنی غیب اِنسش یعنی شهود فخلقت الخلق لکی اعرف پس اگر نمیخواست بشناسندش خلق نمیکرد، حالا خلق که میکند معلوم است میخواهد بشناسندش. این خلقت برای شناختن خداست، اگر این شناختن مراد خدا نبود خلقشان نمیکرد، خلقتشان لغو
«* دروس جلد 7 صفحه 272 *»
بود و بیحاصل. دیگر اینکه جن و انس برای عبادت خلق شدهاند پیش پا افتاده است سنی و شیعه همه قبول دارند. پس این خدا معرفت خود را خواسته از تمام مکلفین و تمام را برای معرفت خود خلق کرده و از برای دین خود و از برای عبادت خود.
بعد ملتفت شوید که قاعده دیگری هم داریم، که کسی که رجوع به عقل کند و آن را میزان کند میبیند که از اتفاقیات تمام طوایف است و تمام کتابهای آسمانی است، ــ و این کلمه است که دویمِ آن کلمه است ــ و آن این است که خداستعباد خلق را که کرده نه به جهت احتیاج خود خداست، بلکه خلق محتاج بودند اقوال خدا را بفهمند تا هرچه را بگوید ضرر دارد نکنند هرچه را بگوید نفع دارد بکنند و آن همین احکام خمسه است، هر عالَمی به حسب خودش. و این دینی که قرار داده برای خلق است نه برای خودش. فلان حرام است معنیش این نیست که خدا نباید بخورد، یا ما نخوریم که ضرر برای خدا دارد، بلکه ضرر برای ما داشته که حرام کرده خدا راضی نبوده ما ضرر کنیم. کسی اگر غلامی داشته باشد این غلام لج بکند که من میخواهم چشم خود را بکَنم ضرر به آقا میزند، دستش را ببرد کار آقا لنگ میشود. پس خدا چون مالک و صاحب خلق است، خلق خودشان اختیار کار خود را ندارند که خودمان هر کاری میخواهیم میکنیم ماکان لهم الخیرة من امرهم هرچه بخواهند بکنند در بدنشان در مالشان در معامله نسبت به خلق و با هر چیزی، باید به اذن او حرکت کنند. ءالله اذن لکم پیش چشمتان باشد.
حالا بعد از آنی که خدا این خلق را برای عبادت ــ مسلّماً به اتفاق ضروریات همه دینها ــ آفریده، و بعد از اینها آن مقدمه را هم باید به آن چسباند و حتم کرد، که اگر نچسبانی این کلمه را آن کلمه اول تمام نمیشود؛ و آن این است که به اتفاق تمام عقلهایی که به خدا قائل هستند خدا خودش که محتاج به بندگی خلق نبوده، پس حالا که محتاج نبوده و خواسته آیا هیچ ثمر توش نبوده؟ او که نفع نمیکند پس خودش که محتاج نیست نه نفع میکند به عبادت خلق نه ضرر میکند به ترک
«* دروس جلد 7 صفحه 273 *»
عبادت خلق، پس هیچ مثمر ثمر برای خدا که نشد؛ حالا برای خلق هم هیچ مثمر ثمر نیست، پس این عبادت لغو است. چنین چیزی که معقول نیست، پس لامحاله مثمر ثمر هست و ثمرش عاید خلق میشود. وقتی این را فارسی میکنی این میشود که خلق خودشان منافعی داشتند و مضاری و جاهل به آن بودند و خدا میدانست آنها چه چیزها است، چون میدانست به آنها گفت. حالا این مطلب را که به آن مطلب چسباندی؛ مطلب اول اینکه خدا هادی خلق است و دینی قرار داده، خدایی که خلقی خلق کند که ثمری بر وجودشان مترتب نباشد خدا نیست؛ حالا لامحاله ثمری مترتب میکند در خلقت خودش، و آن این است که دین قرار میدهد، آن ثمر هم عاید خود خدا نمیشود عاید خلق میشود. پس خلق منافع داشتند مضار داشتند و نمیدانستند. تمام خلق از ملائکه و انبیاء تمام جاهل بودند، بعد از آنی که دیدند محمد و آلمحمد تسبیح کردند تهلیل کردند، بندگی را از ایشان یاد گرفتند. عبادت هم ثمرش مترتب بر وجود عابدین میشود نه بر وجود معبود. حالا که چنین است دیگر آن مسأله دیگر را هم در این بیانات خواهید دید و به حاقّش خواهید رسید که آیا حسن و قبح اشیاء عقلی است یا شرعی؟ دیگر اینها پیش پا افتاده، خودت میفهمی که عقلی است، شراب اگر ضرر نداشت خدا حرامش نمیکرد. اگر گوشت خنزیر به یک جایی ضرر نداشت حرام نمیکردند. خون، کسی بخورد رنگش سیاه میشود کوفت میگیرد خوره میگیرد آکله میگیرد شقاقلوس([3]) میگیرد، پس حرام کردند. پس در اشیاء چون منافع بود؛ در هر چیزی منفعتهایی چند بود و در هر چیزی ضررهایی چند بود برای انسان، و اینها را هیچ خلقی نمیدانستند و خدا میدانست، دیگر نفعهاش هم در چه درجه چقدر نفع دارد چقدر ضرر دارد، در درجه دیگر چقدر؛ یکخورده فکر کنید پس ببینید یکچیزی خدا خلق کرده باشد در دنیا در آخرت که
«* دروس جلد 7 صفحه 274 *»
این نافع باشد تمامش، چنین چیزی یافت نمیشود و یکچیزی خلق کرده باشد که از جمیع حیوث و اعتباراتش ضارّ باشد، این را هم خدا خلق نکرده. این را خیلی غافلند به فکرش نیفتادهاند، شما وقتی ملتفت شدید حل مشکلات بزرگ میشود. مثلاً خدا جهنمی چرا خلق کرد؟ حل نمیشود مگر به قاعدههای خدا و رسول.
چهبسیاری از حکماء و عقلاء و علماء متحیرند که چه ضرور بود چه حکمتی اقتضاء کرد که خدا جهنمی خلق کند؟ بعضی را جوری کند که بد رفتار کنند آنوقت ببردشان جهنم؟ شیطان خلق نکند جهنم خلق نکند، عیبش چه بود؟ خدا خلق کند بهشتی را و هرچه را هم خلق کند ببرد در آن بهشت، همه بخورند همه تسبیح کنند تهلیل کنند و شکر خدا کنند، هم اینها از خدا راضی که سر هم نعمت میدهد فیها ما تشتهیه الانفس و تلذ الاعین واقعاً چه عیبی داشت که همه نعمتها را بر سرشان بریزد و ممنون خدا باشند خدا هم راضی از آنها باشد؟ جهنم هم نباشد شیطان هم نباشد کارهای بد هم نباشد، واقعاً عیبش چه بود؟ درست دقت کنید، جمیع حکمت این نیست که خدا چیزی خلق کرده باشد که این نافعِ صرف باشد و هیچ همچو چیزی خلق نکرده، و چیزی خلق کرده باشد ضارّ صرف و هیچ همچو چیزی خلق نکرده. دیگر فکر کنید بابصیرت، پس ببینید خدا خلق میکند خلق را، از جمله مخلوقات خدا یکی آتش است بخواهی بحث کنی که چرا خدا آتش را آفرید؟ جواب آسانی دارد. فکر کنید دقت کنید ببینید اگر حرارتی نبود گرمی نبود آتش اگر نبود نه جمادی بود؛ آخر این جمادی که پیدا میشود باید قدری رطوبت را عقد کرد در یبوست قدری یبوست را حل کرد در رطوبت گلی ساخت حرارتی بر آن مستولی کرد خشکش کرد تا پیدا شود. اگر آتشی نبود نه جماد بود نه نبات بود نه حیوان نه انسان. و میبینی با چشم خود که در زمستان که گرمی قدری کم میشود سنگها میشکافد میترکد بسا سرما آهن را مس را خورد میکند. در زمستان همه درختها میخشکد، همینجور حیوانات هم بروند در برف بگردند میمیرند. پس اگر حرارت نبود جمادی
«* دروس جلد 7 صفحه 275 *»
نبود نباتی نبود حیوانی نبود، پس آنوقت آن باقی چه ثمری داشتند؟ هیچ بیمصرف، آبی بود بیمصرف، خاکی بود بیمصرف. پس بحث به این خدا نمیتوان کرد که چرا آتش را آفریدی؟ آتش آفریده همانجوری که آب آفریده. چنانکه بحث نمیتوان کرد که چرا آب آفریدی؟ اگر آب نبود باز جماد نبود، تا رطوبت غلیظی نباشد که اجزای سنگ را به هم بچسباند سنگ نمیشود، خاک خشک به هم نمیچسبد آب که توش میکنی به هم میچسبد، وقتی هم کلوخ است باز رطوبت رابطه میانش هست نمیبینی کلوخ خشکشده اگر زیاد داغ شود از هم میپاشد؟ و باز اگر آبی خدا نیافریده بود نه جمادی بود نه نباتی بود نه انسانی نه حیوانی نه نبیی نه امامی. وهکذا هوا اگر نبود هیچیک از آن باقی نبودند. وهکذا خاک اگر نبود چه را به هم بچسبانند جماد درست کنند نبات درست کنند حیوان درست کنند انسان درست کنند امام درست کنند نبی درست کنند؟ پس حتم است و حکم که اگر خدا بخواهد این اوضاع را برپا کند اینها همه در ملک او ضرور است، خودش هم محتاج نیست نه سرماش میشود که آتش بخواهد نه تشنهاش میشود که آب بخواهد نه نفس میخواهد بکشد که هوا بخواهد نه جایی میخواهد بنشیند که خاکی بخواهد وهکذا. حالا این آتش گرم نباشد و آتش باشد، کوسه ریشپهن است، برای گرمی خلقش کردهاند. آب تر نباشد نمیشود، آب را خلقش کردهاند که چیزهای دیگر را به آن درست کنند. یکی باید تر باشد یکی باید خشک باشد یکی باید سرد باشد یکی باید گرم باشد. پس تأثیر اشیاء لامحاله همراه اشیاء نعمت است و سبقت رحمته غضبه پس سبقت گرفته رحمت این خدا بر غضب خدا، و آتش رحمت خداست، آب رحمت خداست، هوا رحمت خداست، آسمان رحمت خداست، زمین رحمت خداست. میخواهم عرض کنم عالم ارواح رحمت خداست، عالم اجسام رحمت خداست، همه باید سر جاشان باشند همهاش هم رحمت خداست، غضب هم توش نیست. حالا غضب کجا پیدا میشود؟ بسوء اختیار تو. آتش را که دیدی وجودش
«* دروس جلد 7 صفحه 276 *»
ضرور است در ملک که اگر نبود هیچ نبود، حالا که ضرور شد و هست، تو را عقل میدهند معلّمین تعلیمت میکنند تمرینت میکنند عادتت میدهند که بدان این آتش میسوزاند، آیا نمیبینی چوب را سوخت؟ پس میگوید این را برای سوزاندن چوب خلق کردهام این را برای طبخ غذا خلق کردهام، غذا را در دیگ بکنی زیرش آتش بکنی پخته میشود، پس این نعمت است. ولکن یک کسی بیاید لجبازی بکند که خیر، من میخواهم همینجور چوب را که روی آتش میگذارم دستم را روی آتش بگذارم دستم نسوزد. خیر، آتش دست را هم میسوزاند، دیگر توقع از خدا مکن که خدایا من دست خود را روی آتش میگذارم مال خود را در آتش میریزم آتش نسوزاند، نمیگویم آتش سوزان نباشد، ولکن دست مرا نسوزاند مال مرا نسوزاند، تو به آتش بگو نسوزاند. خدا اگر بخواهد مطیع احمقی بشود دیگر خدایی نمیتواند بکند، خدا خواست که خلق چیزی از او یاد بگیرند نه او از خلق چیزی یاد بگیرد. بلی من قبایم را میاندازم توی آتش خدایا به جهت خاطر من حرارت را از آتش بردار. آن هوای تو است، قرار دادهاند آتش قبا را بسوزاند بدن را بسوزاند، نمیخواهی بسوزد نریز در آتش، حالا که لج میکنی و میاندازی البته میسوزاند.
همینجور آب نعمت خداست، یکی از نعمتهای بزرگی که خدا خلق کرده برای تو آب است و جعلنا من الماء کل شیء حی. آب نعمت است لکن نگفته است برو در آب غرق شو که آب خوب چیزی است، آب برای خودش خوب است، گاهی به قدر احتیاج سبو بردار بیار بخور، به قدر احتیاج نهر جاری کن زراعت را آب بده، به قدر احتیاج بیار و غسل کن. دیگر اگر بگویی یک مثقال آبخوردن که چقدر نفع دارد پس یک دریاش چقدر نفع خواهد داشت! و بروی هی آب بخوری هلاک میشوی. یکپاره اطبا هستند اینجورها میگویند که یک مثقال خاکشیر اینقدر نفع دارد، پس ده مثقالش بیشتر نفع میکند. و این خبط عظیمی است، بسا ده مثقال بیشتر ضرر میکند. پس آب به قدر معینش نفع میکند زیادیش آدم را فالج میکند، به قدری که
«* دروس جلد 7 صفحه 277 *»
سیراب کند تو را نافع است، پس نافع صرف نیست، نافع است به آن جوری که گفتهاند و عقلــت دادهاند، به انــدازه و حدی که خدا قرار داده، اگر از آن تجاوز کردی ضارّ اســـت و من یتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه یک سر مو زیادتر رفتی البته ضرر میکنی.
پس ملتفت باشید که این اشیاء تمامشان از همین باب است که عرض میکنم. فکر کن که خدا کجا جهنم را آفریده؟ معنی جهنم این است که تو خود را در جهنم و در آتش بیندازی. وقتی خودت را به جهنم انداختی، آتش را خدا برای سوزانیدن تو خلق نکرده، تو خودت را انداختی در آتش، خودت به دست خودت خود را در جهنم انداختی، دیگر حالا هرچه التماس کنی که به آتش بگو مرا نسوزاند میگوید چشمت کور شود من گفتم که اگر در آتش رفتی میسوزی. اگر غافل و جاهل بودی نمیدانستی به حسب اتفاق توش افتاده بودی معذور بودی نمیدانستی لغزیدی، آنوقت علاجی میکردیم بسا کاری میکردیم که سرد بشود و نسوزاند مثل ابراهیم که آتش را بر او سرد و سلامت کردیم.
پس خدا جهنمی اینجور که مردم خیال میکنند نیافریده، عذابی که میکند اینجورها که مردم خیال میکنند نیست. عذابها توی افعال مردم آفریده شده. مردم هم اگر غافل و جاهل باشند لغزش کنند باز معذورند، اگر به غفلت در آتش افتادی معذوری. پس چون خلق جاهل بودند که آتش میسوزاند و آب غرق میکند وهکذا، از این جهت عالمشان کرد که آب غرق میکند. تا کسی خواست تجربه کند قول خدا را که خدا راست گفته یا دروغ، و خود را در آب انداخت غرق میشود. شما ملتفت باشید انشاءاللّه که انبیاء و اولیاء و اهل حق خیلی رعایت اینجور چیزها را میکردهاند. وقتی شیطان آمد پیش حضرت عیسی و توقع و تمنا کرد که بیا برویم از این منار بالا. حضرت عیسی بالا رفتند آنوقت گفت حالا خود را بینداز از این منار پایین. فرمودند برای چه این کار را بکنم؟ عرض کرد تو میگویی من رسول خدایم و خدا حافظ تو است تو خود را بینداز خدا تو را حفظ میکند. فرمودند بله من بنده خدا
«* دروس جلد 7 صفحه 278 *»
هستم اما همان خدا به من گفته هرکس خود را از منار بیندازد پاش میشکند. شیطان گفت تو بینداز بلکه نشکند. عیسی گفت من امتحان نمیکنم خدای خود را، میدانم حرف او راست است دروغ نیست. منظور این است که خلق امتحان خدا را نمیتوانند بکنند، کفر است و زندقه امتحان کردن خدا، خدا امتحان میکند خلقش را. خدا میگوید سم مخور میکشدت، راست گفته، دیگر بسا خوردیم و نکشت تکذیب خدا کرده، یا آنکه فلان عمل را بکنیم یا نکنیم ببینیم چطور میشود، تکذیب خداست، امتحان نمیشود کرد خدا را. اینها که عرض میکنم بخصوص برای سلوک خودتان عرض میکنم. به جهت امتحان هیچ عبادتی را بهعمل میار که خدا را امتحان نمیتوان کرد، و اگر در دلت خلجان کرد که بکنیم ببینیم میشود یا نمیشود بدان مشرکی. بسا من حیث لایشعر مشرک شدهای و نمیدانی. و اگر بخواهند بگیرند حجت تمام میکنند و میگیرند و خیلی هم سخت میگیرند. پس خدا امتحان میکند خلق را و خلق مرخص نیستند که امتحان کنند خدا را، به جهتی که خدای دروغگو خدا نیست، خدای صادقالوعد خداست، خدای راستگو خداست، خدای فریبدهنده خدا نیست. خدای هادی خداست، خدای حکیم خداست. خدایی که کارش ثمری ندارد و کارش لغو است و بیحاصل، خدایی که گاهی راست میگوید گاهی دروغ میگوید، خدایی که دینش معلوم نیست این خدا نیست. هر وقتی میخواهی رو به او بروی اول پیدا کن او را و او را بشناس بعد برو رو به او. اگر وقتی که دعا میکنی خیال میکنی که آیا میشنود یا نمیشنود؟ اینی که آیا میشنود آیا نمیشنود خدا نیست. اگر خیال میکنی ترحم به من میکند یا نمیکند؟ همینطور. پس باید بگویم خدا میداند حالت مرا و ترحم هم میکند. و اینها هم ضرورت اسلام است. پس مگو که رفتیم پیش خدا آیا ترحم بکند یا نکند! این چطور ارحمالراحمینی است که من نان از او خواستم نداد! حالا تو چه میدانی بلکه اگر نانت میداد میکشتندت، پس ترحمت کردند که مستجاب نکردند.
«* دروس جلد 7 صفحه 279 *»
فکر کنید انشاءاللّه مطلب از دستتان نرود. اصل مطلب این است که در اشیاء تأثیرات هست؛ پس تریاک را برای کشتن مردم خلق نکرده خدا، اما تریاک را خلق کرده که مردم بخورند برای فلان دوا. سمالفار را برای کشتن انسان خلق نکرده، اما بسا برای کشتن موش خلق کرده مثلاً. پس سمالفار سم نیست، سم مطلق نیست، یک گندمش را که استعمال کنی به طوری که طبیب میگوید، خیلی مقوی هم هست بدن را هم گرم میکند، بله زیادش سم است. عسل که سم نیست فیه شفاء للناس شفاء از هفتاد ناخوشی است، اما همین را شخص محرقه مطبقهدار([4]) بخورد سم میشود براش، شخص صحیح زیاد بخورد ناخوش میشود. پس نافع مطلقی خدا هیچجا خلق نکرده و ضارّ مطلقی که همهاش سم باشد خدا خلق نکرده در هیچ عالمی. دیگر سمالفار آفریده به اندازه میخوری نافع است به اندازه دیگر ضار است. نافعش را به کار ببری خودت منفعت کردهای ضارّش را به کار میبری خودت ضرر کردهای، نه نفعی به خدا میرسد نه ضرری. حالا این سمالفار را اگر یک مثقالش به کار رفت، خواه به جهل باشد خواه به علم خواه به سهو خواه به عمد کسی این را بخورد اثر خود را میکند.
چرت مزن که انشاءاللّه به اینها سرّ تمام شرایع به دستت میآید. تمام علم ظاهر و باطن در این مثال به دستت میآید. پس این سمالفار را، اینها که عادت به خوردن آن نکردهاند یک مثقالش را جاهل باشند بخورند میکشدشان، شک داشته باشند که سم هست یا نه بخورند میکشدشان، مظنه داشته باشند و بخورند میکشدشان وهکذا وهم داشته باشند و بخورند میکشدشان. این سمالفار را از روی یقین بخوری میکشد، از روی علم بخوری میکشد، از روی مظنه بخوری میکشد، از روی شک بخوری میکشد، از روی جهل بخوری میکشد، به زور بخورانندت میکشد، به اختیار
«* دروس جلد 7 صفحه 280 *»
بخوری میکشد؛ حالا خدا این را حرام کرده. پس تمام حرامها را بدانید اینجور است و تمام حلالها همینجور است. چنانکه جدوار را به آن میزانی که باید خورد جاهل بخورد بدنش قوی میشود، اهل مظنه بخورند بدنشان قوی میشود، از روی علم باز تأثیر خود را میکند، به زور بخورانند به تو تقویت میکند، به اختیار بخوری تقویت میکند. خودتان فکر کنید ببینید آیا غیر از این است که عرض میکنم؟ پس چون حالت اشیاء این است که اشیاء ضررها داشتند و نفعها داشتند، این ضارّها را این خلق هیچکدامشان نمیدانستند همچنین نافعها را نمیدانستند. و خدایی که خالق تمام اینها است میدانست هر چیزی در چه درجهای چه نفع دارد چه ضرر دارد. حالا اگر خدا دربند این خلق نبود، و این خلق اتفاقاً خوردند جدواری را و نفع کردند یا اتفاقاً خوردند سمی را و ضرر کردند؛ اگر دربند نبود هیچ پیغمبری نمیفرستاد هیچ طبیبی هیچ مجرّبی نمیخواست که بفرستد که فلان چیز سمّ است مخورید، سمّ را خلق نمیکرد. همچنین فلان مجرّب فلان طبیب را خلق نمیکرد که بداند که فلان گیاه به فلان شکل به فلان هیئت، جدوار است، به فلان شکل و فلان هیئت سم است. اگر این خدا دربند این خلق نبود ارسال رسل نمیکرد انزال کتب نمیکرد، آن چیزهایی که میدانست نافع است وحی نمیکرد به آنها که آنها بیایند به ما بگویند، و آن چیزهایی که میدانست ضرر دارد وحی نمیکرد به آنها که آنها بیایند برای ما بگویند. و کار آنها همین است که میآیند و به ما میگویند که این چیزهایی که ما شما را به آن امر کردهایم چیزهایی است که ضرر شما در آن نبوده و نفع شما در آن بوده، و این چیزهایی که ما شما را نهی از آن کردهایم چیزهایی است که ضرر شما در آن بوده. ان احسنتم برای خودتان خوب کردهاید و ان اسأتم بد کردید برای خودتان بد است. اگر خوبیها را به عمل بیارید خودتان نفع میکنید بدیها را به عمل بیارید خودتان ضرر میکنید ضرری به هیچکس نمیتوانید برسانید. ملائکه وحی را میآورند برای انبیاء، انبیاء میآیند برای شما نفع و ضرر شما را میگویند و حالی میکنند.
«* دروس جلد 7 صفحه 281 *»
حالا دیگر آن مقدمه اول را فراموش مکن، و آن این بود که خدا خلق را دربند بود که خلقشان کرد، اگر دربند نبود خلقشان نمیکرد، حالا که خلق کرده پس برای سرّی است پس برای عبادت است، عبادت هم نفعش به تو عاید است نه به خدا. وقتی که گفت فلان سم را مخور و تو خوردی، بندگی خدا را نکردهای سهل است خود را حفظ نکردی و هلاک کردی، خود را که حفظ نکردی مملوک خدا بودی عبد خدا بودی خدا راضی نبود که بنده او بودی هلاک شوی، این کاری که خدا به صدهزار حکمت کرده تو به لهو و لعب خرابش کنی، چشمی را که برای تو خلق کرده و چندین هزار حکمت به کار برده و چیزها و اسباب و آلات براش ساخته تو یکدفعه انگشتی توش بزنی به این آسانی کورش کنی، گوش که با اینهمه حکمت او را ساخته تو یک کاری کنی کرش کنی، انصاف این است که خیلی بیمروّتی است. پس چون دربند خلق بوده که خلق کرده خلق را، پس میخواهدشان نمیخواهد ضرری به آنها برسد، پس لایرضی لعباده الکفر کفر ضرر داشت راضی نشد برای آنها. وقتی هم میگویی من نمیدانم خدا راست میگوید یا نه! حالا میخورم ببینم سم است یا نه، تجربه میخواهم بکنم پس امتحان میکنی او را، کافر میشوی، او نمیخواهد کافر شوی. پس اشیاء نافعند در خارج و ضارّند در خارج، و اگر خدا به حاقّ واقع انسان را نرساند انسان هلاک میشود، اگر به طور بت و جزم و یقین نگویند فلان سم است و تو از روی جهل یا غفلت یا خیر از روی علم میخوری تو را میکشد، و نمیخواست تو کشته شوی.
پس ملتفت باشید که دین خدا باید دین جزمی قطعی یقینی باشد، پس یقیناً خدا دروغ نمیگوید جبرئیل هم یقیناً دروغ نمیگفت، اگر اتفاق جنی هم آمده باشد خدا میداند خدا میدانست و نمیگذاشت جن بیاید، پس ملک میآید و بر نبی ملک نازل میشود، شیاطین هم نمیتوانند بیایند شیاطین میگریزند از انبیا، آنها خوب میشناسند شیطان را، خدا هم خوب میشناسد شیطان را، خدا هم خوب میداند رسالت خود را کجا بگذارد، میفرستد جبرئیل را، جبرئیل نه خواب میکند نه خطا
«* دروس جلد 7 صفحه 282 *»
میکند نه سهو میکند نه سستی میکند، همانجوری که خدا به او میگوید همانجور میآید به پیغمبر میگوید. همانطور پیغمبران میآیند نه خطا میکنند نه سهو میکنند نه سستی میکنند، همانجوری که خدا به آنها گفته میگویند و میرسانند. پس پیغمبران معصومند.
حتی اینکه این مطلبی که در دست دارم میخواهم به ضرورت تمام ادیان ثابت کنم. پس چون خلق را خواست یقیناً هدایت کند، سمّالفار را یقینیشان میکند که سم است، همچنین درجات استعمال را حالیشان میکند که مبادا هلاک شوند. چون چنین است اگر کسی توی راه او افتاد ولو جبرئیل نباشد پیغمبر هم نباشد اما سخن معصوم را میشنود و روایت میکند، یقیناً نجات یافته. پس «لایتطرق فی سلوکه الخطاء» به ضرورت ادیان این ثابت میشود. تمام کسانی که خود را میبندند به پیغمبری همه میگویند آن پیغمبر در وقتی که خدا به او میگوید برو پیغام مرا به خلق برسان، در آن حین نمیشود معصیتکار باشد. حتی میگویند آنهایی که میگویند میشود معصیتکار باشد، آن را میگویند در حالات دیگر. میگویند میشود پیغمبر خدا زنا و لواط بکند و شراب بخورد، و یهودیها میگویند این حرفها را در خصوص داود و سلیمان؛ میخواهم بگویم همان یهودیها باز نمیگویند که اگر گفتند به داود که تو برو و به مردم بگو شراب مخورید او میرود میگوید بخورید، میگویند نمیگوید شراب بخورید، این مسلّمیشان است اينجا دیگر خطا نمیکند عصیان نمیکند سهو نمیکند، اگر اینجور نباشد پیغمبر نیست. نمیگویند در آن حین عصیان و خطا و سهو دارد، آنجایی که یهودیها میگویند عصیان میکند وقتی است که ظلم به نفس خود میکند، پس در وقت ادا نمیگویند عصیان میکند. و کسی را که خدا از برای پیغامآوری خلق کرده محل اتفاق جمیع ادیان است که آن حرفی را که به او گفتهاند بگو میگوید به اندازهای که گفتهاند، یک سر مو زیاد نمیکند کم نمیکند، این محل اتفاق تمام ادیان است. بخواهید به ضرورت شیعه بسنجید؛ انبیاء باید راستگو باشند
«* دروس جلد 7 صفحه 283 *»
همیشه، باید معصوم باشند همیشه باید مطهر باشند همیشه، اگر بنا باشد پیغمبر زانی باشد، چرا زانی پیغمبر نباشد؟ دزد همینطور، نمیشود پیغمبر دزد باشد. پس به اتفاق شیعه پیغمبران باید معصوم باشند از جمیع کبایر، سهل است از جمیع صغایر، سهل است که باید به طور خطا هم هرگز چیز لغوی نگویند، باید زبانش را خدا حفظ کند که به طور سهو هم نگوید، هرگز نباید کاری به طور نسیان از او سر بزند، پس معصوم باید باشد از جمیع نقایص. بله در میان شیعه تکتکی سهو نبی را قائل شدهاند، لکن حالا به حد ضرورت افتاده است که پیغمبر نه سهو میکند نه نسیان دارد نه دروغ میگوید نه گناهی از او سر میزند نه کبیرهای نه صغیرهای از او سر نمیزند. اینها چرا؟ برای اینکه هرچه به من بگوید من احتمال ندهم سهو کرده، بدانم همانطوری که خدا گفته به من میگوید، هر چه به من میگوید باید یقین کنم خطا نکرده سهو نکرده به هر کیفیتی که خواسته باید یقین کنم که این پیغمبر معصیت نمیکند، از او خاطرجمع باشم این دوست من است آمده مرا نجات بدهد. پس مطیعان انبیاء البته محفوظند یقیناً. پس در سیرشان و سلوکشان و کردارشان و گفتارشان و رفتارشان که به دین و مذهب بسته محفوظند. این است که آن حیث را شیخ مرحوم روش میگذارد میفرماید «من حیث التابعیة»، چنانکه متبوعین معصومند تابعین هم معصومند «من حیث التابعیة». دیگر شاید من سهو کرده باشم شاید من نفهمیده باشم، خدا میرساند به تو، دیگر شاید من نفهمیده باشم توش نیست.
و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین
([1]) بچه کوچک پرنده که تازه سر از تخم در آورده و هنوز پر در نیاورده است.
([2]) حرکت دادن پیاپی قسمت تحتانی تن چنانکه غربال ، آنگاه که با آن بو جاری حبوب کنند. (دهخدا)
([3]) شِقاقِلوس: موت یا فساد عضو وقتی که حس بر جای نباشد، و در صورت بقای حس غانغَرایا گویند. (دهخدا)
([4]) مُطبِقَه: تب دائم که شبانهروز قطع نگردد، مقابل تب نوبه. (دهخدا)