07-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد هفتم – چاپ – قسمت اول

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد هفتم – قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحيم

توجه:

این مجلد شامل 34 درس به شرح زیر مى‌باشد:

 

r  31 مجلس درس، 7 صفرالمظفر تا 8 ربیع‌الثانی سنه 1298 هـ ق؛ با عنوان «‌فالافلاک جهات الرب جل شأنه و مترجمات اراداته» الفطرة‌السلیمة ج 2 ص 123‌ چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ  چاپ اول: درس بیست ونهم ص1/2  تا درس سی‌ویکم ص 47/2  از دروس 7 و درس اول تا درس بیست‌وهشتم از دروس 1

 

r  3 مجلس درس، 4 تا 7 شعبان سنه 1298 هـ ق؛ با عنوان «اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب » الفطرة‌السلیمة ج 2 ص 123 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ تاکنون چاپ نشده است.

 

 

 

توجه

 

علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی می‌باشد

 

«* دروس جلد 7 صفحه 3 *»

درس اول

 

(شنبه 7 صفرالمظفر  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 4 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابّه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله… الی آخر.

از همان قاعده‏ای که عرض شد ان شاء الله ملتفت باشید که خیلی حقیقت‌ها به دست می‏آید و مورد هر سخنی را می‏توانید پیدا کنید. عرض کردم در هر مقامی که هیچ امتیازی و هیچ سخنی از امتیازات نیست؛ و این یکی از قاعده‏های بزرگ حکمت است و غافلند مردم و خدا غافلشان می‏کند، البته وقتی نخواسته باشند حق را خدا زورکی به حلقشان نمی‏کند. پس ببینید هر سخنی در جای خود معنی دارد در جای دیگرش ببری بی‏معنی می‏شود. فکر کنید ان‏شاءالله دیگر هر که اهل ظاهر است یا اهل باطن است یا اهل فصل یا اهل وصل هرچه هست خوب است. ببینید معامله صورت نخواهد گرفت در هر عالمی به حسب خودش مگر اینکه بایعی باشد و مشتریی باشد و ثمنی و مثمنی. یک‏جایی هست که هیچ کس هیچ نمی‏فروشد، آنجا

 

«* دروس جلد 7 صفحه 5 *»

نه بایع هست نه مشتری نه ثمن نه خرید نه فروش. معامله جایی است که بایع باشد و مشتری و ثمن و مثمن. و غافلید هنوز که چه می‏خواهم بگویم. پس ببینید تمام ارسال رسل و انزال کتب؛ و انبیاء امر کردند مردم را به ایمان، اگر رسولان جدا نایستاده باشند دعوت نکنند نمی‏شود. بنای تمام عقلاء بنای تمام اهل معامله در تمام عوالم این است که هر فاعلی فعلش بسته به خودش است، و در هر عالمی که فعلی نیست عالمی را در عالمی ریختن کار علماء نیست کار عقلاء نیست. والله تمام کسانی که خیال می‏کنند عقلاء هستند و این جور چیزها را ملتفت نشده‏اند، خدا می‏خواند براشان الا انهم هم السفهاء ولکن لایعلمون. شما ملتفت باشید و بدانید که خدا تا تجلی نکند تا ظاهر نشود برای خلق در سمتی، تکلیف نمی‏کند. پس هرجا امری کرده در سمتی واقع شده. حالا در چنین عالمی هرجایی که یافتیدش از برای خداوند عالم حکمی است. و خدایی که قادر است بر همه کاری و می‏خواهد کاری را بکند لامحاله می‏کند.

همچو خوب ملتفت باشید چه عرض می‏کنم. همین‏جوری که به طور تأنی می‏گویم؛ عمداً این‏جور می‏گویم که فرو بروید توش. خدایی که قادر است بر همه کار هر کاری را که بخواهد بکند خواهد کرد، و در مقابل این هیچ‏کس مانع کار این نمی‏تواند بشود. این دلیل عقل؛ دلیل نقل هم در کتاب و سنت و همه کتاب‌های آسمانی پر است. خدایی که قادر است بر همه کار ــ  و اگر نیست که خدا نیست ــ  خدایی که قادر است بر همه کار، هرچه را که خواسته یقیناً می‏تواند بکند و کرده.

حالا فکر کنید ان‏شاءالله دقت کنید آیا این خدا می‏خواهد دینی قرار بدهد میان مردم یا نه؟ پس خدای خلق که قادر است و دینی خواسته از مردم و مردم را تکلیف کرده به دین و این‏همه رسل فرستاده؛ اگر یک رسول فرستاده بود باز می‏شد چیزی بگویی می‏بینی اکتفا به یکی و دو تا و ده تا و صد تا نکرده و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و صد و بیست و چهار هزار وصی پیغمبر اقلاً فرستاده که مردم دین داشته

 

«* دروس جلد 7 صفحه 6 *»

باشند. پس این خدا هر کاری را که می‏خواهد بکند می‏کند، و هیچ خلق مانع کار او نمی‏توانند بشوند هرچه هم که بخواهند مانع بشوند بی‌حول و قوه او نمی‏توانند، به هر خیالی به هر حیله‏ای هر کار بخواهند بکنند باز تا او نخواهد نمی‏توانند بکنند، پس همچو خدایی مانع کار او نمی‏توان شد.

خوب دقت کن یک روز چرت مزن و مطلب را دریاب. و مطلب این است که هرچه از جانب اوست اگر تمام جن و انس جمع شوند پشت به پشت یکدیگر گذارند که خرابش کنند نمی‏توانند، بلکه خودشان خراب می‏شوند. از این است که معجزی که بر دست انبیاء جاری می‏کند اگر تمام خلق جمع شوند که برش دارند زورشان نمی‏رسد. وقتی او بخواهد کاری کند و تمام اینها به خیال خامی که دارند بخواهند بپوشانند نمی‏توانند. و اگر اینها را به دست بیاری؛ و اینها نوع مطلب حق است که عرض می‏کنم، اگر اینها را به دست بیاری علم وسیعی به دستت می‏آید و همه‌جا جاری می‏شود. انسان وقتی قاعده دستش نیست بابصیرت نیست، تعجب می‏کند که پیغمبر می‏آید و کتابی می‏آرد و می‏گوید و ادعا می‏کند که جن و انس مثلش را نمی‏توانند بیارند. چرا نمی‏توانند؟ آخر این حروف و کلمات است که در دست مردم هست، همه‏کس هم می‏تواند پس و پیش کند اینها را، چطور شده جن و انس نمی‏توانند مثل این را بیاورند؟ دقت کنید به همین نسق که تمام جن و انس جمع شوند حیله کنند بازی کنند و الغوا فیه بگویند، در قوه‏شان نیست که مثل این قرآن بیارند یا اثبات کنند که بی‏معنی است. به همین‏جور عرض می‏کنم معجزات تمام انبیاء به همين‌طور است.

و درست که دقت کنید می‏دانید که تا خدا حقی خواسته در روی زمین باشد، اگر تمام اهل روی زمین جمع شوند که این حق را به بازی به قال قال به توپ و تفنگ و به آب گل کردن مغشوش کنند زورشان نمی‏رسد. هرچه از جانب اوست ثابت و محکم است با دلیل و برهان است. هرچه انسان در مقابل دلیل و برهان بیشتر ایستاد

 

«* دروس جلد 7 صفحه 7 *»

که دلیل و برهان را ضایع کند، بیشتر خودش ضایع می‏شود. و دلیل و برهان مانند کوهی است که در میان آبی قرار گرفته باشد و شکوک و شبهات مانند موج‌ها است، و موج‌ها حمله می‌کنند رو به کوه لکن وقتی آمد رو به کوه خودش برمی‏گردد، هرچه قایم‏تر خورد بیشتر برمی‏گردد. اگر موج زورش کم باشد و بخورد به کوه، وقتی برمی‏گردد کمتر برمی‏گردد، همان جوری که رفت همان جور برمی‏گردد، اگر از میان دریا موج بیرون آید و به کوه بخورد بیشتر برمی‏گردد. این است که حق یک امری است واضح بیّن آشکار روشن. جمیع خلق ــ  بدون استثناء ــ  تمام خلق اولین و آخرین جمع شوند که آن چیزی که خدا خواسته بردارند زورشان نمی‏رسد. هرچه زیادتر خود را به زحمت می‏اندازند که حیله‏ای بکنند خودشان خراب‏تر و ضایع‏تر می‏شوند.

معقول نیست امر خدا جایی پوشیده باشد پنهانی داشته باشد شکی شبهه‏ای در آن راه داشته باشد که یک کسی بتواند بگوید خدایا امر تو واضح نبود ظاهر نبود ما چه می‏دانستیم؟ این‏همه اختلافات بود. وقتی پیش خدا نرفت کسی، و از روی قاعده و قانونِ او نرفت و طالب خدا نیست و دین خدا را نمی‏خواهد، چشمش که وا می‏شود روی زمین بنا می‏کند به راه رفتن حقی می‏خواهد پیدا کند، می‏بیند این‏همه اختلافات در روی زمین آن وقت حیران می‏شود. و اینها راهش است که عرض می‏کنم تا بدانی که مردم در کجا سیر می‏کنند و هیچ راه حق نیست و راه مردم راه مشکلی است و راه محالی است. انسان از آن طوری که خدا قرار داده نخواهد برود و خودش بخواهد فکر کند می‏بیند در روی زمین جماعات مختلف هستند، بت‏پرست‏ها هستند توی آنها فرقه‌های مختلف هستند، یهود هستند توی آنها فرقه‏های مختلف هستند، نصاری هستند توی آنها فرقه‏های مختلف هستند، سنی‌ها هستند توی آنها فرقه‏های مختلف هستند، توی شیعه فرقه‏های مختلف هستند، حالا کسی بخواهد ببیند این‏همه دین‌ها کدامش حق است؟ این‏همه دین‌ها که کلیاتش پنج شش‏تا است و دیگر جزئیاتش می‏رود الی ماشاءالله؛ خیال می‏کند که حالا من یک نفر چقدر

 

«* دروس جلد 7 صفحه 8 *»

عمر کنم چقدر تفحص کنم تا بفهمم اینها کدام راست می‏گویند کدام دروغ می‏گویند؟ پس نمی‏شود حق را به دست آورد، و خیلی از مردم در این غرقاب غرقند و ملتفت نیستند.

راه حق را شما ان‏شاءالله فکر کنید و ملتفت باشید. هیچ تقلید مرا نمی‏خواهم بکنید، متذکرتان می‏کنم خودتان فکر کنید ببینید این‏طور هست یا نیست؟ اهل حق کارشان این است که به یاد مردم می‏آرند آنچه در دست مردم است و از همان نتیجه می‏گیرند تحویل مردم می‏کنند. مردم اگر چیزی نزد خودشان نباشد و مشعرش را نداشته باشند قاعده و قانون او را نداشته باشند، این ابتدا بیاید حرف بزند مردم هیچ حرفش را نمی‏فهمند، از انبیاء تا اوصیاء تا حکماء و تا علماء تمام سلاسل حق کارشان همین که مذکِّرند حجت را تمام می‏کنند، کسی قبول می‏کند مؤمن می‏شود نمی‏کند کافر می‏شود.

پس تمام این فرقه‏های مختلف همه‏شان می‏گویند ما حقیم آنهایی که به طریقه ما نیستند راه را گم کرده‏اند. و این حرف‌ها حرف‌هایی است که در همه فرقه‏ها می‏توان نشست و درس داد. پس همه فرقه‏های باطل می‏گویند ما حقیم و راه و طریقه این است که ما داریم راه‌های دیگر راه باطل است، حتی آنهایی که صلح کل دارند. و این قاعده همه‌جا جاری است، صوفی‌ها چون وحدت وجودی هستند صلح کل دارند می‏گویند همه فرقه‏ها خوبند آخرش انا لله و انا الیه راجعون خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا خودش خداست گاهی حرف می‏زند گاهی می‏شنود، خودش سخن می‏گوید با خودش، زید خودش است عمرو خودش است با زبان موسی به فرعون می‏گوید ایمان بیار، با مزاج فرعونی تکبر می‏کند ایمان نمی‏آورد، همه خودش است. منظور این است که این جور جماعتی دینشان و مذهبشان از گبر از یهود از نصاری از بت‏پرست بدتر است، باز بت‏پرست دینشان از این صوفی‏ها بهتر است. و اینها خودشان را هم اهل باطن و اهل حقیقت می‏شمارند و بدترینِ جمیع

 

«* دروس جلد 7 صفحه 9 *»

مذاهب باطله هستند و مع‌ذلک باز ادعاشان این است که اینی که ما دانسته‏ایم درست است، آنهایی که می‏گویند آدم باید دینی داشته باشد اشتباه کرده‏اند.

پس آن کلمه کلّی بود که جمیع فرقه‏های مختلفه تمام می‏گویند ما حقیم غیر از ما هرچه هست همه بر باطلند همه که ادعاشان این است، حالا اگر کسی در میان این جماعت مختلف بخواهد ببیند کدام راست می‏گویند کدام دروغ؟ تا نرود با آنها ننشیند و مدت‌ها با آنها معاشرت نکند چه می‏داند آنها چه می‏گویند؟ انسان چقدر عمر کند تا ببیند هر طایفه‏ای چه می‏گویند؟ و به همین جور خیالات صوفی‌ها سیاحت می‏کنند سیر  می‏کنند، هی می‏گویند ما طالب حقیم ما طالب مولا هستیم. ببینید اگر بنا این شد عمر نوح را انسان بکند تمام جماعت مختلفین را نمی‏تواند انسان سیر کند و سیاحت کند، کی می‏تواند انسان گوش به سخن تمام این جماعت مختلفین بدهد تا بداند حقشان کدامند باطلشان کدام؟ به این‏طور هرگز معلوم نمی‏شود حق کدام است باطل کدام است؟ انسان اگر درست فکر کند می‏داند نباید در این راه سیر کند. تا کی سیاحت کند؟ هزار درد بی‏درمان دارم نمی‏توانم سیاحت کنم.

فکر کنید ببینید اگر اینها راه خداست و طالب حق و طالب خدا از این راه باید برود تا به حق برسد سیر و سیاحت بکند، تا عمر نوح را هم بکند در میانه این اختلافات نمی‏تواند حقی پیدا کند. چطور می‏تواند حق پیدا کند در میان این همه خار و خاشاک؟ و این خار و خاشاک را مردم خودشان به پای خود می‏بندند و پاگیر خود کرده‏اند، به خیال خود می‏خواهند حقی پیدا کنند و پیدا نخواهند کرد. و در این جور خیالات و راه‌هایی که در دست مردم است هرچه بروند والله هیچ به حق نخواهند رسید. اما یک وقتی ساکن خواهند شد در سیاحت خودشان، هی می‏رود این طرف و آن طرف تا یک وقتی دماغش می‏سوزد خسته می‏شود آن‏وقت می‏گوید حالا این دین من باشد، ساکن هم می‏شود لکن یقین ندارد. مثل کسانی که وسواس دارند یک دفعه

 

«* دروس جلد 7 صفحه 10 *»

زیر آب می‏رود می‏گوید نشد دو دفعه می‏رود می‏گوید نشد سه دفعه می‏رود می‏گوید نشد تا خسته می‏شود آن دفعه آخرش می‏گوید حالا شاید شده باشد. اما باز دلش پاک نیست باز اگر یک‏خورده قوت داشته باشد و هوای حمام طوری باشد که طاقت بیاورد یک‏دفعه دیگر هم زیر آب می‏رود دو دفعه دیگر هم می‏رود هی می‏رود زیر آب، خسته که می‏شود وامی‏گذارد و سکونی هم به خود می‏بندد.

فکر کنید ان‏شاءالله، پس بدانید اینها راه خدا نیست راه خدا راهی است واضح بیّن آشکار، به زور نباید به دل چسباند که حالا که ده دفعه غسل کردیم و نشد این‏دفعه دیگر شده، حالا دیگر بس است، این‏طور نیست دین خدا. بلکه دین خدا دینی است که انسان بر یقین می‏تواند بشود. خدا یقین را از مردم خواسته پس مشعر یقین را داده و راه را نموده. اما راه آن است که او نموده نه آن که من برای خود بتراشم، نیت کنم که حق آن کسی است که آنچه من بخواهم به من بدهد یا اینکه با من خوب راه رود. پس از این آشوب‌هایی که در دنیا هست مترسید، آنها والله تمامش سراب است و اهل سراب مضطرب می شوند، عاقل هیچ نمی‏ترسد جلدی چشم وا می‏کند می‏رود پیش خدا. ببینید خدا چطور قرار داده؛ بنای این خدا این است که مردم نمی‏روند پی دین او، او می‏فرستد پیش مردم که من دینی قرار داده‏ام. همیشه خدا سبقت می‏گیرد به مردم، و مردم در هر کاری در هر غفلتی و جهلی که هستند خدا سبقت می‏کند، پیغمبری می‏فرستد میانشان و معجزه بر دستش جاری می‏کند که تمام جن و انس جمع شوند بخواهند آن را بردارند در قوه آنها نیست.

باز با بصیرت فکر کنید. دقت کنید از حرف زیاد ذهنتان پتو نشود، حرف‌ها توی هم می‏ریزد من می‏بینم از بس تاتوره به هوا است من حرف زیاد می‏زنم بلکه یکی دویی پیدا بشود که حقی طالب باشد و حقی بخواهد و بیدار شود. پس خدا همیشه سبقت می‏کند و معجزات بر دست انبیاء جاری می‏کند و معجزات را جوری میان مردم آشکار می‏کند که فهمِ زیاد نمی‏خواهد. می‏خواهم عرض کنم مسائل نظریه را خدا دین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 11 *»

خودش قرار نمی‏دهد در جمیع دوائر پس ببینید چیزی که محل نظر و محل تأمل باشد آن را دین خود قرار نمی‏دهد، چیزی قرار می‏دهد که احتیاج به نظر  و فکر نداشته باشد. خوب ملتفتش باشید، اگر دینش را جوری قرار بدهد که به نظری به فکری به تأملی باید پیداش کنند و هی فکر کنند که آیا این حق است یا باطل؟ اگر چنین بود دینش را مخصوص متفکرین و حکماء می‏کرد. ببینید انبیاء می‏آیند و دعوتشان مخصوص حکماء نیست که به علم حکمت بفهمند مردم دین او را، و بعد دیگر حکماء به علماء بگویند که شما نمی‏فهمید که آنها انبیاء هستند ما حکیم بودیم و شما هم می‏دانید که خودتان حکیم نیستید و می‏دانید ما حکیم هستیم پس چون ما تصدیقشان کرده‏ایم شما بیایید تقلید ما را بکنید. فکر کنید که اینها راه است به دست می‏دهم راه را که انسان یاد می‏گیرد تمام مزخرفاتی که در دست و پا ریخته جاروب می‏کند و همه در بیت‌الخلا ریخته می‏شود، همه‏اش کفر است.

پس ببینید انبیاء مسائل نظریه را در دین خود قرار نداده‏اند، و می‏آیند دعوت می‏کنند حکماء را و علماء را، و علماء خودشان بالاستقلال ایمان می‏آرند به انبیاء چنان‌که حکماء ایمان می‏آرند، که اگر یکی از حکماء ایمان نیاورد علماء تکفیرش می‏کنند لعنش می‏کنند ولو حکیمی باشد مثل بلعم و بلعم حکیم بود، ولو تصرف داشته باشد به قدر دجال ولو حکیم باشد به قدر بلعم. ولو علم آن علماء به قدر بلعم نباشد، تصرفشان به قدر دجال نباشد آن حکیم را وا می‏زنند. پس می‏آیند دعوت می‏کنند حکماء را و علماء را، و عوامی را که هیچ درس نخوانده باشند.

دعوت انبیاء را خوب ملتفت باشید ان‏شاءالله. من از بس زیاد گفتم و شما از بس کم شنیدید از بس ضبط نکردید دماغ من می‏سوزد. و از بس مکرر می‏کنم خجالت می‏کشم که بگویم لکن می‏بینم روز به روز کفرها و زندقه‏ها روی هم می‏ریزد، و من هی می‏گویم باز می‏بینی یک گاوی چسبید یک گوشه‏ای را گرفت.

خدا دینش را باید جوری کند که عامی که هیچ درس نخوانده اگر نگاه کند

 

«* دروس جلد 7 صفحه 12 *»

پیغمبری دعوت کرد و عصایی انداخت و جمیع سحرهای ساحران را بلعید؛ و فرض کنید که حکماء ایمان نیارند همان عامی تکفیرشان کند. دیگر بسا اهل شکوک و شبهات بگویند عوام الناس چون دیدند سحره به سجده افتادند و اذعان کردند، پس آنها همه باید به تقلید سحره ایمان آورند به موسی. ملتفت باشید چه عرض می‏کنم می‏گویم عوام چشمشان دید که مارها می‏جنبند، چشمشان هم دید که مار موسی مارها را بلعید، چشمشان دید عصایی نیفتاد که عصای موسی را ببلعد و اژدهایی نشد نبلعید عصای موسی را. حالا اگر فرض کنی که سحره هم می‏گفتند کلامی مثل کلام فرعون که تو در سحر استادی و بزرگ مایی و ایمان نمی‏آوردند آن‏وقت ببینید حجت خدا تمام بود بر آن عوام الناس یا معذرتی داشتند که چون این حکماء حکیم بودند و احتمال دادند که این سحر است ما هم این احتمال را می‏دهیم البته آنها بهتر از ما فهمیده‏اند.

فکر کنید ان‏شاءالله امر خدا چنان امری است که آن امر مساوی است نسبت به حکماء نسبت به علماء نسبت به سحره نسبت به متصرفین، برای علماء و عوام مساوی است. انسان بابصیرت که دقت می‏کند خوب ملتفت می‏شود، همین‏که می‏داند خدایی هست و در حضور این خدا از برای هیچ‏کس حولی قوه‏ای تصرفی نیست و هر حولی و قوه‏ای از اوست، هر کاری را او خواسته صورت‌پذیر خواهد شد و هرکاری که او نخواسته صورت‌پذیر نخواهد شد از جانب او نیست. او از زبان انبیاء همین‏جورها گفته لیحق الله الحق بکلماته و یبطل الباطل و لو کره المجرمون، قل کفی بالله شهیداً بینی و بینکم. و اینها را ملتفت باشید که چه جور دلیل و برهانی است خدا آورده. پس همین‏که اعتقاد داری که خدا از غیوب مطلع است و به جمیع حیله‏ها مطلع است، پس او می‏داند کی سحر می‏کند کی نمی‏کند، می‏داند کیست مصلح کیست مفسد. اگر مصلح و مفسد را به خودشان واگذارد و او خودش مصلح را صلاح کارش را اظهار نکند و ننمایاند به خلق افساد مفسد را و اصلاح مصلح را، باز خلق

 

«* دروس جلد 7 صفحه 13 *»

متحیرند و نمی‏دانند که مصلح است که مفسد است؟ به جهت آنکه خلق بواطن یکدیگر را مطلع نیستند لکن خدا مطلع است بر بواطن خلق.

حالا یک کسی هست آمده و هیچ از جانب خدا نیست محض ریاست و هوی و هوس و خیال خودش حرفی می‏زند، خدا می‏داند که این حیله‏باز است و فکری دارد می‏داند این می‏خواهد دین خدا را ضایع کند می‏شناسد او را، حتم کرده احقاق حق را به خودش ابطال باطل را به خودش و لامحاله می‏کند. پس هرچه از جانب خودش نیست باطل می‏کند مانند سحر سحره، و هرچه از جانب خودش است حقیقتش را واضح می‏کند مانند اژدها شدن عصای موسی که سحر تمام ساحران را بلعید. پس وقتی این در حضور خدا ایستاده و ادعائی می‏کند، تو خدا را می‏دانی صانع است قادر است عالم السر و الخفیات است، همین که در حضور او کسی ادعا کرد که من از جانب او آمده‏ام و دیدی زبان این را نبَست و گذاردش تکلم کند و تکلم کرد، تا اینجاش معلوم است راست گفته است. دیگر بعد دیدی گفت دلیلِ اینکه من از جانب او آمده‏ام اینکه فلان خارق عادت را می‏کنم فلان کوه را حرکت می‏دهم فلان چوب را ثعبان می‏کنم فلان چوب را سبز می‏کنم، وقتی حجج ایستادند در حضور خدای دانای بینا و آنچه ادعا کردند خدا مجریٰ و ممضیٰ داشت و خراب نکرد ــ  و الله یعلم المفسد من المصلح پس ان الله لایصلح عمل المفسدین «لایصلح» یعنی «یُفسده» عمل مفسد را باطل می‏کند ــ  باز مجمل بگذارد امرش را و اصلاح نکند؛ مثلاً  کسی دروغی را بگوید و پر پاپی نشوند باز این اصلاح دروغ اوست.

ملتفت باشید ان‏شاءالله. این است که فرمایش می‏فرمایند در بدعت‌ها مسامحه نکنید، با یهودی می‏شود مسامحه کرد در خلاف شرعی که بکند، با نصاری می‏شود مسامحه کرد. هی سخن‌ها توی هم می‏ریزد، شما مطلب از دستتان نرود. یهودی خلاف شرعی اگر  بکند جاش جای مسامحه است، به جهت اینکه یهودی دینی نمی‏تواند خراب کند. اگر نصاری خلافی بکند جای مسامحه است نقلی نیست من

 

«* دروس جلد 7 صفحه 14 *»

توی کله او نزنم، چه ضرور؟ یک کسی توی کله‏اش خوهد زد. سنی یک‏جایی موافق دین و مذهبِ خودش راه نرود می‏شود با او مسامحه کرد. فاسقی جایی فسقی کرد در خلوت شرابی خورد و مست شد و تو دیدی، نقلی نیست چشمت را هم بگذار و برو. اتفاق رفتی جایی دیدی زنی و مردی زنا می‏کنند تو هم کالمیل فی المکحلة دیدی چشمت را هم بگذار و برو چه کار داری؟ و بخصوص مأموریم که بگوییم ندیدیم. اگر قسممان هم بدهند که دیدی یا نه؟ اگر دیدی و قسمت هم دادند، مأموری از جانب خدا که قسم بخوری و بگویی ندیدم، که اگر بگویی دیدم شارع حدّت می‏زند باید کور شوی و نبینی از اول، حالا فضولی کردی و دیدی چشمت را هم بگذار، حالا دیگر باید بروز ندهی که اگر  بروز دادی حدّت هم می‏زند. اگر پیشنمازی را کسی دید زنا می‏کند و آمد بروز داد، زانی می‏رود پیشنمازیش را می‏کند و مردم چون خبر ندارند با او نماز می‏کنند، و اینی که فضولی کرده بروز داده فاسق است و فاجر است.

باری، پس عرض می‏کنم اینها را ملتفت نیستند این مردم، از بس فرو رفته‏اند در مداخل‌ها و کارهای دنیایی و در فکر دین و مذهب نیستند. قرار این مردم است که از چیزی که پیش خودشان بد است وحشت دارند، و چیزی را که خدا قرار داده وحشت کنید پیش آن وحشتی ندارند. ملتفت باشید شما ان‏شاءالله و بدانید که هرچه را خدا قرار داده خیلی عظیم باشد همان عظیم است، و پیش شما هم عظیم باشد. پس هرکس هر فسقی هر فجوری بکند جای مسامحه است، یک کسی رشوه خورد خورد، پانزده هزار گرفت حکمی داد طوری نشده دین خدا خراب نشده، آن خودش می‏داند که رشوه داده خلاف شرع کرده، او هم که گرفته می‏داند خلاف شرع کرده رشوه گرفته، این پانزده هزار این‌قدر پیش خدا عظیم نیست. پس هر کفری را هر زندقه‏ای را هر فسقی را باز یک راه مسامحه‏ای در آن قرار داده‏اند. و این نه در همین دین اسلام تنها است بلکه در همه ادیان دَیدَنِ خدا همین است سنت خداست غیر از این ملک نظم نمی‏گیرد.

 

«* دروس جلد 7 صفحه 15 *»

پس هر کافری را و هر فاسقی را می‏شود با او مسامحه کرد الّا اهل بدعت را. اهل بدعت همین‏که بدعت می‏کنند می‏فرمایند دیگر مسامحه نکنید. ببین مثلاً می‏شنوی یزید و شمر و اینها این‏همه مصیبت بر سر سیدالشهداء آوردند. و معلوم است انسان وقتی فکر کند واقعاً حقیقتاً هرکس به قدر نخودی ایمان داشته باشد به قدر نخودی مروت داشته باشد بشنود هوش از سرش می‏پرد، هوش از سر انسان می‏پرد و خیلی بد عملی است که کرده‏اند. و می‏خواهم بگویم بدعت گذاردن در دین خدا از این کار بدتر است، اما پیش اغلب مردم این دو معامله را ببری و بگویی یک کسی بدعتی در دین خدا کرد مثلاً  گفت شراب حلال است، این را ببر پیش مردم بگو این بدتر است یا یزید که این‏همه ظلم و ستم کرد؟ ببین چه می‏گویند؟ این مردم اگر یک کسی سنگی به یک زنی بزند، این عمل پیششان خیلی بزرگ است و این را بدتر از همه کار می‏دانند لکن اگر کسی گفت شراب حلال است یا یک حلالی که یقیناً حلال باشد حرامش کنند یا حرامی که یقیناً حرام باشد حلالش کنند این پیش مردم چندان نقلی نیست، با او مدارا می‌کنند.

من می‏خواهم عرض کنم با یزید باز می‏توان مدارا کرد، دین خدا را نمی‏تواند خراب کند ظاهراً غلبه کرد اما باطناً مغلوب شد، به جهت اینکه هرکس دین می‏خواست چه آن روز چه حالا همه دانستند این کافر است فاسق است دیگر گولش را نمی‏خورند. لکن اگر کسی بدعتی آورد والله بدتر است از آن قشون کشیدن بر سر سیدالشهداء، و این مردم ملتفت نیستند. از این است که در آن حدیث خیلی مفصل می‏فرمایند اینهایی که اهل بدعتند اینها ضررشان بر ضعفای شیعه بیشتر است از ضرر قشون یزید بر حسین و اصحاب حسین؟ع؟. دلیل می‏آرد در آن حدیث. و وقتی فکر کند انسان می‏بیند همیشه بنای اهل حق این بوده که هر چه می‏گفته‏اند با دلیل و برهان می‏گفته‏اند، می‏فرمایند در آن حدیث اینها غلبه کردند و شما می‏دانید که غلبه آنها این‏طور بود مثل دزدی که بریزد بر سر قافله‏ای، خوب ریختند بر سر آنها و غلبه هم

«* دروس جلد 7 صفحه 16 *»

کردند، غلبه‏اش چه بود؟ یا کشت آنها را یا اسیر کرد آنها را، اما کافرشان که نکرد مظلوم شدند می‏روند به بهشت. اینهایی که در صحرای کربلا بودند غلبه کردند بر سیدالشهداء و اصحابش به ظلم به ستم به کفر و با آنها کردند آنچه کردند و کوتاهی نکردند. لکن آیا توانستند بگویند باطل بود حضرت سیدالشهداء؟ نتوانستند. آیا توانستند بگویند که یزید از جانب خدا بود و مبعوث بود برای اینکه بکشد حضرت سیدالشهداء را؟ نتوانستند چنین حرفی بزنند. هیچ سنی نمی‏تواند چنین حرفی بزند. این است که در آن حدیث مفصل می‏فرمایند اهل بدعت ضررشان بر ضعفای شیعه بیشتر است از لشکر یزید بر حسین و اصحابش. بعد دلیل هم می‏آرند می‏فرمایند چراکه آنها کشتند آنها را و مال آنها را بردند و ظلم کردند، اما آنها رفتند به جنت و به معانقه حور حسان رسیدند. لکن اینهایی که بدعت می‏گذارند در دین، مردم را گمراه می‏کنند، کاری می‏کنند مثل اینکه می‏خواهند اثبات کنند که حق به جانب یزید است، بدعتی می‏آرند. و بدعت آن است که چیزی را که خدا نیاورده است تو بیاری داخل دین کنی. بدعت آن است که چیزی را که خدا آورده بخواهی برش داری، و آن وقت تابعی چند بخواهی تابع تو شوند. آن کسی که بدعت می‏گذارد مردم را در دنیا هلاک می‏کند و در آخرت هلاکشان می‏کند مخلد در جهنمشان می‏کند.

فکر کنید با بصیرت، پس مسامحه کردن با اهل بدعت هیچ جایز نیست. حتی اینکه گاهی لشکر حضرت امیر در آن جنگ‌ها که با لشکر معاویه جنگ می‏کردند در توی جنگ فحش می‏دانند به لشکر معاویه، حضرت منعشان می‏کردند. می‏فرمودند فحش یعنی‏چه؟ شمشیر دستتان است بزنید بکشید. عرض می‏کنم و همین‏طور در قرآن خدا فرموده لاتسبوا الذین یدعون من دون الله فیسبوا الله عدواً بغیر علم هیچ مأمور نیستیم که به یهودی فحش بدهیم نباید فحش داد خوب نیست اقلاً مکروه است مأمور نیستیم به نصاری فحش بدهیم اقلاً مکروه است اگر پس ندهد، و اگر پس بدهد که حرام است در چنین وقتی به نصاری فحش دادن. تو بگویی دین نصاری

«* دروس جلد 7 صفحه 17 *»

فلان، او بگوید دین اسلام فلان. حرام است در چنین وقتی فحش دادن وهکذا.

پس عرض می‏کنم که فحش دادن به معاویه یک جایی هست که می‏گویند فحش به معاویه ندهید. هرجایی معلوم باشد واضح باشد که ظلم و ستم است و کفر، آنجا نباید فحش داد چراکه همه‏کس می‏بیند و می‏داند، آنجا جای مسامحه است جای مدارا است فحش ندادن بهتر است. انسان اعراض می‏کند چشمش را هم می‏گذارد می‏رود. لکن بخصوص در اهل بدعت امر می‏فرمایند که فحش بسیار به ایشان بدهید زیاد پاپی ایشان بشوید تا جرأت نکنند مردم را گمراه کنند و دین را خراب کنند. پس ملتفت باشید که فحش را می‏فرمایند به کفار ندهید به منافقین ندهید، لکن بخصوص در کسانی که اهل بدعتند، امر می‏فرمایند که خیلی فحششان بدهید خیلی پاپیشان بشوید با آنها هیچ مدارا نکنید، پاپی اگر نشوید اقلاً یک کسی را گول می‏زنند. تو بسا مسامحه می‏کنی و مدارا می‏کنی و جمعی گمراه می‏شوند و گناهش بر گردن تو است.

باری، ان‏شاءالله فکر کنید دین خدا دین بیّن ظاهر آشکاری است. از ابتداش می‏خواهی بگیری فکر کن، و من دیگر خسته شده‏ام. عرض می‏کنم دین خدا ابتداش معجزه است. خودتان فکر کنید ببینید آیا غیر از این است که می‏گویم؟ اگر ادعا است بگویید ادعا است. اگر چیزی می‏گویم دلیلش همراهش است باعقل با نقل درست می‏آید، در همه دین‌ها می‏توان گفت. پس دین خدا را اولش را به خارق عادات اثبات می‏کنند معجزات است که انبیاء می‏آورند. معجزات را همان جوری که حکماء می‏بینند همان جور علماء می‏بینند همان جور عوام الناس می‏بینند. پس اگر معجزی ظاهر شد و حکیمی قبول نکرد و گفت مثل فرعون که گفت انه لکبیرکم الذی علمکم السحر عامی باید بگوید فرعون کافر شده. همچنین معجزاتی که پیغمبر می‏آورد اگر آن احبار و رهبان یهود و نصاری قبول نمی‏کردند، عامی نباید بگوید آنها چون عالمند و ملّا هستند کتاب‌ها خوانده‏اند یک چیزی فهمیده‏اند، من چون ملّا نیستم نفهمیده‏ام

«* دروس جلد 7 صفحه 18 *»

من هم باید قبول نکنم. حالا پیغمبر ؟ص؟ آمده شق‌القمری می‏کند من چه می‏دانم این حق است یا باطل است؟ سحری است یا معجز؟ اگر حق بود رهبانان و قسیسین که این‌همه ملّا هستند عالمند فاضلند، این‏همه عبادت می‏کنند گریه می‏کنند، چرا این‌همه ملّاهای نصاری ایمان به این شق‌القمر که کرده نیاوردند؟ معلوم است این‌همه ملّاهای یهود این‌همه ملّاهای نصاری این‌همه ملّاهای گبر که این‌همه علم و حکمت داشته‏اند یک چیزی دانسته‏اند که ما ندانسته‏ایم. اگر این معجزه و این شق‌القمر از جانب خدا بود پس چرا ایمان نیاوردند آنها؟ بنشیند و فکر کند و بگوید آنها درس خوانده‌اند می‏دانند اینها حیله است اینها شعبده است، من چون درس نخوانده‏ام از حیله آنها خبر ندارم، این را خدا از او نمی‏پذیرد.

ان‏شاءالله فکر کنید و اگر این راه را دست بگیرید با بصیرت می‏شوید ولو عامی باشید. خوب علماء فهمیدند این شعبده است چشم‏بندی است، همچو به چشم مردم آمد و در واقع ماه دو نیم نشده. آیا این، عالم‌تر است که این شعبده است یا خدا؟ این هرچه هست عالم‌تر از خدا نیست، هرچه هست بیش از خدا نمی‏خواهد حفظ دین کند. پس اگر این چشم‏بندی بود خدا می‏خواست نگذارد، خدا حامی حق و اهل حق است اگر این حیله بود و چشم‏بندی، می‏خواست نگذارد این بر دستش جاری شود، و حالا که این بر دستش جاری شد خدا می‏خواست کسی را بفرستد که او آفتابی شق کند. مثل اینکه موسی عصا انداخت سحر فرعونیان را باطل کرد. بعد از آنی که کسی خدایی داشته باشد ألیس الله بکاف عبده خدا که دارد، آیا او کفایت نمی‏کند حفظ کند دین و مذهب شما را؟ و او دانا است به همه چیز، حیله‏های مردم در چنگش است. همین‏که چیزی کاری در حضور او شد و دیدی او ردش نکرد ردعش نکرد، اگر مردم دیگر بگویند سحر است بگذار بگویند عقل می‏فهمد که غرض است.

باز حرف‌ها توی هم می‏ریزد حرف از بس زیاد است و حل نشده لابد می‏شوم

«* دروس جلد 7 صفحه 19 *»

حرف‌ها را درهم می‏ریزم. باز مشهور و معروف است میان جمیع مردم که مسائل جزئیه کار عادت است، عقل نمی‏تواند یقین کند در آنها. پس نبوت کلیه را عقل اثبات می‏کند که نبی باید باشد، اما مسائل جزئیه را عقل چه می‏فهمد؟ شما بابصیرت باشید ان‏شاءالله فکر کنید جایی که نبوت را عقل نتواند اثبات کند مگر کلیش را، ما چه می‏دانیم به دلیل عقل که محمد بن عبدالله؟ص؟ پیغمبر است؟ حالا خودش را که نمی‏توانم یقین کنم که پیغمبر است، حالا شق‌القمری هم که می‏کند از کجا بدانیم که چشم‏بندی نیست سحر نیست؟ ملتفت باشید آن راهی که من مفتوح می‏کنم راهی است که خدا مفتوح کرده. خوب اگر این شق‌القمر چشم‏بندی است، خدا می‏داند چشم‏بندی است، این شق‌القمر را خدا خواست بشود یا نخواست؟ اگر خدا خواست و شد پس دیگر چشم‏بندی است یعنی چه؟ پس یقیناً چشم‏بندی نیست پس یقیناً از جانب خداست. همچنین خود محمد بن عبدالله را عقل می‏تواند یقین کند که پیغمبر است، بعد از اینکه برخاست و گفت من پیغمبرم آیا خدا می‏دانست که این پیغمبر هست یا نه؟ البته می‏دانست. حالا که می‏دانست، می‏خواست این شخص این ادعا را بکند و این حرف را بزند یا نمی‏خواست؟ اگر نمی‏خواست، می‏توانست نگذارد یا نمی‏توانست؟ البته می‏توانست. حالا که گذارد و باطلش نکرد پس یقیناً این محمد بن عبدالله پیغمبر است و از جانب خداست. از روی یقین عقلی آدم می‏فهمد. دیگر هیچ احتمال ندارد این ساحر باشد این حیله‏باز باشد کذاب باشد، احتمال ندارد باطل باشد.

پس در جمیع مواضع بدانید ان‏شاءالله که حق آن حقی است که احتمال باطل در آن نباشد. باطل چنان باطلی است که احتمال حقیت در آن نمی‏رود. پس حق را خدا احقاق می‏کند. پس در ابتدا که مبادی اظهار حقیت می‏کنند آنها همه خارق عادات دارند، این خارق عادات را جمیع عوام و علماء و حکماء یکسان می‏بینند. پس در دیدن معجزات جمیعاً چون مساویند، همه باید یقین کنند که از جانب

«* دروس جلد 7 صفحه 20 *»

خداست. ملتفت باشید و امر را از آنجا بیارید تا پیش پای خودتان. وقتی آن معجز را مردم تا دیدند و ایمان آوردند و عامی و عالم و حکیم و اهل ظاهر و باطن مساوی بودند، و به طوری مساوی بودند که اگر اهل باطنی انکار می‏کرد، بلعم باعور اهل باطن بود با وجود این همین که انکار می‏کند موسی را، باید تکفیر کند آن یهودیِ عامی بلعم را. بله حسن بصری اهل باطن بود یک‏پاره مناجات‌ها دارد یک‏پاره حرف‌ها دارد، این حسن بصری که می‏گویی اهل باطن است اگر تمکین امیرالمؤمنین را می‏کند بسیار خوب. اهل باطن است و تمکین امیرالمؤمنین را نمی‏کند بر پدرش لعنت، ملعون است و خبیث است و نجس. غزالی خیلی اهل باطن است خیلی خوب، خیلی عالم هم هست باشد، ملحد غریبی هم هست باشد، علم خیلی دارد داشته باشد، حالا این تسلیم دارد برای تشیع یا نه؟ وقتی سنی است من لعنش می‏کنم و کافرش می‏دانم. فکر کنید یک‏پاره حرف‌ها هست پیش یک‏پاره‏ای از مردم و آن مردم والله سفهاء هستند و خود را داخل عقلاء می‏شمارند. می‏گویند انسان نباید پاپی بزرگ‌تر از خود بشود، باید قدر خود را بداند پا از گلیم خود بیشتر دراز نکند. معنی ندارد شخص، بزرگ‌تر از خود را لعن کند. از عقل نیست که ابابکر به آن بزرگی که ریشش سفید شده آدم کوچکی لعنش کند. عمر به آن بزرگی را که هزار و یک شهر را گرفت و در اسلام این‏همه خدمت کرد آدم کوچکی بنشیند لعنش کند. اینها جعلّقی است اینها از عقل نیست.

شما فکر کنید ان‏شاءالله و این‏جورها مباشید. من عرض می‏کنم دین حق این است که همین‏که معلوم شد حق به جانب موسی است فرعون ولو سلطان باشد و خیلی هم متشخص باشد، البته لعنش باید کرد، هرکس باشد باید لعنش کرد. همین‏که معلوم شد که خلافت حق امیرالمؤمنین بود و ابابکر و عمر غصب کردند، باید آنها را لعن کرد. از جزء دین است محبت امیرالمؤمنین، از جزء دین است عداوت دشمنان امیرالمؤمنین.

«* دروس جلد 7 صفحه 21 *»

خلاصه، پس اول خارق عادات را می‏آرند. لکن خارق عادات را، خواه با چشم دیده باشی و ایمان آورده باشی، پس منکرین او را لعن می‏کنی سب می‏کنی، این دینت است و مذهبت. و خواه با گوش شنیده باشی همین‏طور. اگر در زمان پیغمبر که شق‌القمر کرد بودی، اگرچه خودت ندیده بودی، یقین داشتی و ایمان می‏آوردی. پس آن روز نبودی حالا به گوشت می‏رسد یقین می‏کنی که شق‌القمر از جانب خداست و هرکس منکر می‏شود لعنش می‏کنی. پس اولاً خارق عادات انبیاء است که در آن مساویند حکیم و عالم و عامی و اهل باطن و ظاهر، هرکس تخلف کند کافر است هرکس بگیرد مؤمن است. بعد که معلوم شد که آن اشخاص که خارق عادت آورده‏اند راستگویند، حالا دیگر جمیع حرف‌های آنها راست است، دیگر حالا دلیل و برهان را می‏دانم حرف آنها است، هرکس قبول دارد حرف آنها را اهل حق است هرکس قبول ندارد اهل بدعت است. و در میان کسانی که خارق عادات داشته‏اند و اقوالی دارند، اقوالی که نسبت به ایشان داده می‏شود، آن هم هر قولی که یقین است که مال ایشان است، اگر آن قول وا زده شد البته این بدعتی است در آن دین.

و در میان این اقوالی که از برای صاحبان خارق عادات هست، این اقوال از دو قسم بیرون نیست: آن اقوال یا یک‏جور اقوالی است که همه‏کس می‏فهمد که قول اوست و رسیده است به همه، یا یک‏جور قولی است که همه نمی‏دانند بعضی می‏دانند بعضی نمی‏دانند. پس آن قولی که همه می‏دانند و به همه رسیده، همان را وقتی استنطاقش می‏کنی می‏شود ضرورت اسلام، متفق‌علیهِ کل. آنی را که ما نشنیدیم و کسی دیگر شنیده، برای آن کسی که شنیده حجت است. آن حدیث‌هایی که بعضی آنها را راه می‏برند بعضی راه نمی‏برند، آنی که راه می‏برد از همان خواسته‏اند. آنی که از همه خواسته‏اند آن است دین. آنی که بعضی راه می‏برند بعضی راه نمی‏برند و به ایشان نرسیده آن امری نیست که از کل خواسته باشند، اگر آن را از کل خواسته بودند، آن را به همه رسانیده بودند. چراکه دینی را که خدا از همه خواسته بر خداست که به

«* دروس جلد 7 صفحه 22 *»

همه برساند، دینی که خدا از همه خواسته پیغمبر باید برساند، بر رسول خداست که برساند، بر امیرالمؤمنین است که برساند و بر ائمه طاهرین است که برای همه بیان کنند ظاهر کنند آشکار کنند، آنچه را پیغمبر آورده است باید برسانند، واسطه‏اند باید برسانند. باز هرچه به همه مردم نرسیده آن دینی نیست که از همه خواسته. پس هر امری را هر حکمی را که مخصوص جمعی بخصوص قرار داده‏اند آن چیزی نیست که اگر کسی نداند آن را گمراه باشد فاسق باشد بی‏دین باشد. چیزی را که از همه خواسته‏اند آن است دین خدا. آن را که استنطاق می‏کنی اسمش ضرورت می‏شود، اتفاق کل می‏شود، امر مسلّمی می‏شود. پس این ضرورت را نمی‏شود دست زد، هرکس کمش کرد به قدر سر مویی یا زیادش کرد به قدر سر مویی، این است که فحشش باید داد سبّش باید کرد هیچ مسامحه با او نباید کرد. دیگر بس است.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

 

«* دروس جلد 7 صفحه 23 *»

درس دوم

 

(يکشنبه 8 صفرالمظفر  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 24 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از روی همان قاعده‏ای که عرض کردم ملتفت باشید خداوند عالم هر فعلی را بسته است به فاعلی مبدأ آن فعل آن فاعل است منتهای آن فعل آن فاعل است. و این داخل مسائلی است که یاد گرفتنش مشکل نیست توی راه افتادنش مشکل است. ببینید مبدأ هر فعلی فاعل خودش است، درجات بالاتر جاش نیست پایین‏تر جاش نیست، از متباینات محال است صادر شود. خوب ان‏شاءالله ملتفت این قاعده شوید که یک صفحه‏ای از ملک خدا در همین کلمه خوانده می‏شود. ملتفت باشید ان‏شاءالله پس هر فعلی بسته است به فاعل خودش، حرارت بسته است به آتش، نور بسته است به منیر، ظلمت به مظلم. و خداوند عالم در تمام مراتب جوری کرده است که اگر کسی در راه او باشد گم نمی‏شود. در کون و شرع و عرف خاص و عام

«* دروس جلد 7 صفحه 25 *»

همه‏جا ببینید خداوند عالم حتم کرده است و محل اشتباه نمی‏شود باشد که فعل از فاعلش باید صادر باشد پس مبدئش این فاعل است منتهاش این فاعل است، فاعلی دیگر این کار را نمی‏تواند بکند. این است که محل اشتباه نمی‏شود.

و بسا هنوز نمی‏دانید چه عرض می‏کنم. عرض می‏کنم کار هیچ‏کس از هیچ‌کس بر نمی‏آید پس کار هیچ‏کس به کار هیچ‌کس مشتبه نمی‏شود. دقت کنید ان‏شاءالله کار هر فاعلی بسته است به خود او پس کار زید را زید باید بکند و تمام اشخاص غیر  زید، عمرو بکر خالد جن ملک غیب و شهاده کار او را نمی‏توانند بکنند. پس چون نمی‏توانند بکنند پس امر خدایی نمی‏شود محل اشتباه باشد. پس چون چنین است دقت کنید ان‏شاءالله وضع اصلیه عالم این است که مشتبه‏کاری در ملک نباشد، لکن وقتی لفظی را انسان شنید و معنیش را یاد نگرفت و مراد را نفهمید خودش خیالی کرد آن‏وقت بسا این را جابجا می‏کند آن‏وقت مشتبه می‏شود. اشتباه‏کاری‏ها همه از این باب است.

درست دقت کنید پس ببینید یک جایی هست، می‏خواهی بگو  یک جوهری هست یک حقیقتی هست یک کسی هست، علم به او تعلق دارد آن فاعلِ علم است. از این طرفش را که واضح می‏بینی، این را می‏فهمی که خلق خودشان دارای علمی نیستند مگر کسی به ایشان بدهد، و این علم مبدئی دارد. همچنین انسان می‏یابد به طور یقین و بت و جزم که یک‏پاره کارها را یک‏پاره‏ای می‏توانیم بکنیم و قدرت بر بعض کارها داریم، می‏فهمیم یک‏جایی هست که مبدأ قدرت است. و از این طرف می‏یابد این را که این قدرت که بعضی کارها می‏تواند بکند مال خودش نیست چراکه یک‏وقتی می‏بیند قدرت هست و بی‏اختیار دارد، یک‏وقتی می‏بیند نیست و بی‏اختیار ندارد. دیگر این اختیارات را با جبر و تفویض توی هم مریزید.

اگر کسی خیال کند یک چیزی مفوض است به او و خودش می‏تواند کاری بکند و خیال کند که این قدرت مفوض به او شده، این تفویض است که وحشت

«* دروس جلد 7 صفحه 26 *»

دارند ائمه و می‏فرمایند کفر است. در ملک خدا یافت نمی‏شود کسی که بگوید «من کسی هستم که اگر بخواهم قدرت داشته باشم، بخواهم نداشته باشم» به جهتی که مفوض به او نیست. لکن این حرف که خلق مضطرند که خلق باشند این جبر اسمش نیست. مطالب را توی هم می‏کنند مغشوش می‏شود.

پس ملتفت باشید ان‏شاءالله که انسان می‏بیند قدرتی که در ملک هست مبدئی دارد، مبدأ این قدرت هرکه هست اوست مبدأ تمام قدرت‌ها. اینهایی را که می‏بینید قدرت دارند قدرت را عاریه به آنها داده‏اند، آنکه مبدأ است می‏خواهد عطا می‏کند به آنها این قدرت را و این نمی‏تواند نگیرد و می‏خواهد پس می‏گیرد از آنها و این نمی‏تواند پس ندهد. این است که مختار حقیقی واقعی به جز خدا کسی نیست که «ان‏شاء فَعَل و ان شاء تَرَک».

ان‏شاءالله فکر کنید در بعضی از امور که تملیک کرده‏اند و هو المالک لما ملّکهم و القادر علی ما اقدرهم علیه، مردم یک‏پاره تصرفات دارند و تکالیف آنجا است. باز اینها را نمی‏خواهم شرح بدهم گوشه مطلبی بود اشاره‏ای کردم و از این می‏گذرم. ان‌شاءالله ملتفت باشید، مطلب این است که مبدأ همیشه یک سمت است غیر منتهی است. حالا دیگر به یک امر عامی یک هستی که در همه‌جا جاری است که این مبدأ هست منتهی هم هست باید اعتقاد کرد و توحید همان است؛ اینها به گوش کسانی که از انبیاء گرفته‏اند نمی‏رود. هست چه مصرف دارد؟ هست خوب است که کاری بکند. فقر هم هست عجز هم هست کوفت و خوره هم هست آتشک هم هست. انسان عاقل هستی می‏خواهد که کوفت ندارد خوره ندارد آتشک ندارد فقر ندارد عجز ندارد، همه چیزها در تصرف اوست مالک کل است که هرچه را نمی‏خواهم بگویم بردار چیزی دیگر جاش بگذار. باز اگر این مخلوقات می‏توانستند کوفت و خوره و آتشک خود را بردارند، اگر مالک بودند و مفوض به ایشان بود البته برمی‏داشتند، و تو جمیع این چیزها را مأموری در شرع که سؤال کنی خدا بردارد.

«* دروس جلد 7 صفحه 27 *»

یک‏خورده ان‏شاءالله فکر کنید و عبرت بگیرید. خواب نباشید زورکی خود را بجنبانید بلکه بیدار شوید مردم خوابند، یک‏خورده زور بزنید تک‏تکی بسا بیدار شوید. پس ببینید مردم مأمورند که عمل کنند، اگر نکنند انتقام می‏کشند که چرا نکردی؟ مع‌ذلک تفویض نشده امری به ایشان، همین‏جوری که مأموری عمل کنی مأموری التماس کنی دعا کنی که مرا موفق بر عمل کن قوّ علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمة جوانحی خیال مرا بدار به اینکه من بخواهم عبادت کنم، قوت به بدن من بده خیالم را توفیق بده که همانی که تو خواسته‏ای خیال کنم. پس به خلق مفوض نشده نه امر دنیا نه امر آخرت و این خلق هیچ مالک نیستند و لا حول و لا قوة الا بالله. چون چنین است پس وقتی ارسال رسل هم می‏کند انزال کتب می‏کند دین قرار می‏دهد راهش را می‏نمایاند نباید مغرور شد که راهش واضح است دیگر من می‏روم، یک‏بار دیدی رأیشان قرار می‏گیرد گمراه می‏شوی غرضی می‏آید راه را گم می‏کنی. مردکه فهم دارد شعور دارد چنین فهمی دارد که اگر به طور کنایه تعریف کسی را بکنی برمی‏خورد، حالا اگر صریحاً تعریف کنی آیا برنمی‏خورد؟ مع‏ذلک اهل حق همیشه کمند و قلیل من عبادی الشکور.

ان‏شاءالله عبرت بگیرید و فکر کنید و بدانید سبب این است که از راهی که خدا مفتوح کرده داخل نشده‏اند. والله خداست اولی به تصدیق، و خدا اگر می‏دانست که این مردم طالب حق هستند این مردم را لامحاله به حق می‏رساند. همیشه سعی کنید از پیش خدا بگیرید تا معطل نمانید. پس هرکس را یافتی هدایت نشده دلت براش نسوزد که بیچاره چه کند در این اختلافات؟ هیچ دلت نسوزد، چرا که اگر این غرض نداشت مرض نداشت دین می‏خواست قابل هدایت بود یقیناً خدا هدایتش کرده بود. خدا می‏دانسته از قلب این که نمی‏خواهد هدایت بشود او را هدایت نکرده، و او اگر به زور می‏خواست هدایت کند می‏کرد و لو شاء لهداکم اجمعین اگر به زور می‏خواست خدا مردم را خوب کند کاری کند که مردم نتوانند تخلف کنند از او، همین‌جور که

«* دروس جلد 7 صفحه 28 *»

خودش گفته اگر می‏خواستم تماماً هدایت شوند یک‏جور صاعقه‏ای ابری صیحه‏ای می‏فرستادم طوری می‏کردم که اگر تخلف کنند گردنشان زده شود. چنان‌که کوه را بلند کردند روی بنی‏اسرائیل و همه ترسیدند. گاه‌گاهی برای نمونه این کارها را می‏کنند. اگر بنا باشد که خدا بدارد مردم را به اذعان، مردم کوچک‌تر از این هستند که بتوانند تخلف کنند. پس می‏تواند رعدی برقی صیحه‏ای صدای جبرئیلی بفرستد که همه بترسند نتوانند تخلف کنند. گاه‌گاهی موسی کوه را بلند می‏کرد می‏آورد بالای سر بنی‏اسرائیل و آنها می‏ترسیدند، برای اینکه بدانند که این خدا اگر بخواهد همچو کارها بکند می‏کند، خارق عادات را اگر مستمر بدارند احدی نمی‏تواند تخلف کند. اولاً  که احتیاج ندارد مردم را به زور به بندگی بدارد می‏توانست خیال مردم را جوری کند که طالب باطل نباشند میل نکنند رو به باطل بروند، دیگر معجزه ظاهری هم نمی‏خواست وقتی طبیعت مردم را جوری کرده بود که میل به باطل نکنند، مثل اینکه از نجاست مردم متنفرند از معاصی متنفر باشند.

دقت کنید این خدا چون محتاج به عمل بندگان نیست، از این جهت طبیعتشان را بر حق خلقت نکرده، طوری خلقشان کرده که حق را ظاهر می‏کند آشکار می‏کند شک و شبهه را بر می‏دارد، اما اگر تو به زبان بگویی واضح نیست با وجودی که در دل شبهه نداری، کاریت ندارد مهلت می‏دهد چند صباحی، ناخوشت هم نمی‏کند چنان‌که سحره به فرعون گفتند که فاقض ما انت قاض انما تقضی هذه الحیوة الدنیا فرضاً منافقی کافری مادامی که زنده هم هست آنچه می‏شود موافق طبعش باشد باز آخر کار می‏گیردش، حالا کاریش ندارد چراکه از دستش بیرون نمی‏رود. وضع مبدأ برای این کار است سنتش چنین است سنة الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنة الله تبدیلاً و لن تجد لسنة الله تحویلاً به اکراه کسی را هدایت نمی‏کند. و باز این دخلی به اکراه‏های ظاهری ندارد می‏بینی شمشیر می‏کشند و جنگ می‏کنند که بیا ایمان بیار مع‌ذلک لا اکراه فی الدین. پس آنی که ایمان نمی‏خواهد لا اکراه فی الدین خدا هم او را

«* دروس جلد 7 صفحه 29 *»

نمی‏خواهد، و همین جوری که این وحشت و تنفر از خدا دارد او هم تنفر دارد از این.

اگر می‏خواهی خودت را امتحان کن، در خلوات وقتی می‏خواهی بخوابی فکر کن ببین خدا را می‏خواهی خدا هم یقیناً تو را می‏خواهد. و این جور مضمون در احادیث خاصه هم هست. همین‏جور که بعضی می‏رفتند خدمت ائمه ادعا می‏کردند که ما شما را دوست می‏داریم سر را پیش می‏انداختند و بعد بالا می‏کردند می‏فرمودند راست می‏گویی، من به دل خود رجوع کردم دیدم تو را دوست می‏دارم فهمیدم تو مرا دوست می‏داری. همچنین چه بسیار متقی و عابد و زاهد بودند و اظهار اخلاص می‏کردند می‏رفتند خدمت ائمه عرض می‏کردند ما محب شماییم می‏فرمودند دروغ می‏گویید به جهت اینکه من در قلب خود هرچه نگاه می‏کنم می‏بینم تو را دوست نمی‏دارم. حالا شما هم فکر کنید و خود را امتحان کنید، در خلواتتان در احوالی که مغشوش نیستید ببین راستی راستی می‌خواهی خدا پیدا کنی؟ بدان خدا تو را پیدا کرده. ببین راستی راستی انبیاء را دوست می‏داری؟ ببین راستی راستی کسانی را که از جانب خدا هستند و احقاق حق می‏کنند و ابطال باطل می‏کنند دوست می‏داری؟ واقعاً خوشت می‏آید آنها احقاق حق کنند و ابطال باطل کنند؟ بدان آنها هم تو را دوست می‏دارند و از تو خوششان می‏آید. و اگر طالب این نیستی که احقاق حق بشود ابطال باطل بشود، بلکه می‏خواهی و میل داری که فلان شخص بخصوص آقا باشد غرضی داری مرضی داری، دل خود را امتحان کن اگر چنینی بدان خدا نمی‏خواهی، هرگز هم امر برای تو ظاهر نمی‏شود همیشه هم شکی داری شبهه‏ای داری هرگز هم این غرض از دل تو زایل نمی‏شود. پس هرکس طالب حق بوده خدا حق را به او نموده و الذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا.

ملتفت باشید مطلبی است دیروز مقدمه‏اش را عرض کردم امروز تتمه دیروز را عرض می‏کنم. پس عرض می‏کنم همین‌جوری که تمام پیغمبران مبعوثند که تمام حکماء و علماء و درجات خلق و تمام غیر مستضعفین را دعوت کنند دیگر

«* دروس جلد 7 صفحه 30 *»

نمی‏پرسند از انسان که تو چون ملّا نبودی معذوری برو پی کارت، و اگر یک‌خورده فکر کنی تصدیقم می‏کنی. پس تمام انبیاء دعوت کردند تمام حکماء و علماء را و تمام مرد و زن را تمام غیر از مستضعفین را. مستضعفین مستثنیٰ. پس تمام اینها می‏توانند حق را بفهمند تمام هم می‏توانند انکار کنند حق را، باز لا اکراه فی الدین و اگر انکار کنند جلدی آتش نمی‏گیرند و اگر اقرار کنند به حق جلدی به ملکوت اعلی نمی‏پرند.

باری، پس دعوت از جانب خدا برای تمام مکلفین و غیر مستضعفین همیشه در میان خلق بوده. فکر کنید ان‏شاءالله آن چیزهایی که دیروز عرض می‏کردم راه‌های شبهه بود، و راه‌های شبهه را عمداً عرض می‏کنم که هیچ نترسی از شبهات و پیشرو(کذا)  اختلافات را نخوری. این صانع همیشه امرش بالغ راهش واضح است ظاهر است، نه نسبت به حکمای تنها نه نسبت به علمای تنها نه نسبت به عوام تنها. برای تمام حکماء و تمام علماء و تمام عوام فرق نمی‏کند امرش را برای همه واضح می‏کند که دیگر هرکس طالب حق است و طالب دین است آن را می‏گیرد و خدا هدایتش می‏کند، هرکس طالب نیست خدا گمراهش می‏کند.

باز این را هم ملتفت باشید و بدانید که نه این است که عمداً یک کسی را مجّاناً هدایت می‏کند و خوشش می‏آید که هدایتش کند اگرچه طالب هم نباشد و یک کسی را عمداً لج می‏کند و او را اضلال می‏کند، چنین نیست ماکان الله لیضیع ایمانکم. باز ملتفت باشید و آن کلمه اول را فراموش نکنید که عرض کردم، و این قاعده‏ای است که تخلف از خدا نمی‏کند. کار خدا این است که دینش را محل شک و شبهه قرار ندهد و نمی‏دهد، هیچ بار نبیی نمی‏فرستد که خودش بداند امر این نبی واضح نیست آن وقت به کلّه مردم بکوبد که امر نبیی را که من واضح نکردم چرا شما نگرفتید و ایمان به آن نیاوردید؟ شما ان‏شاءالله فکر کنید چشمتان وا شود مگو من ملّا نیستم درس نخوانده‏ام، فکر کن دل بده همین‏طور ضرب ضربوا یاد نگرفته بصیرت در دین و مذهب پیدا کن. عرض می‏کنم اغلب علماء حکماء که خیلی نقل دارند، خدا

«* دروس جلد 7 صفحه 31 *»

می‏داند؛ ــ  و اینی که عرض می‏کنم تفحص کرده‏ام و دیده‏ام ــ  اغلب علماء و حکماء که خیلی نقل دارند دیده‏ام خدا می‏داند هنوز معنی اسلام را نفهمیده‏اند نمی‏دانند چه‏طور باید آدم مسلمان باشد، تا دیگر در مسلمانی راه برود تا دیگر بیاید مؤمن شود تا دیگر کامل شود. خدا می‏داند به خیالی زنده‏اند این مردم به عادتی راه می‏روند دینشان همین است که پدرم چنین می‏گفت مادرم چنین می‏گفت شهر ما این‌جور شرعشان است این‏جور عرفشان است ما هم همین‏طوریم ساکن هستیم اضطراب نداریم. همه طایفه‏ها این‏جور می‏گویند هیچ کدامشان هم دین ندارند. پس بدانید دین خدا هیچ مخصوص حکماء نیست. والله چنانکه دینش برای حکماء واضح است برای عوام هم واضح است، و اگر در توی عوام کسی هست که اعتنا به دین ندارد در توی حکماء هم کسی هست که اعتنا به دین ندارد. همچنین دین خدا مخصوص علماء نیست همین‏جوری که علماء می‏فهمند عوام می‏فهمند. اینجا یک‏پاره اعتنا ندارند آنجا هم یک‏پاره اعتنا ندارند اینجا منافق پیدا می‏شود آنجا هم منافق پیدا می‏شود. به جهت آنکه خدا خدایی است که قطع عذر کرده از جمیع مکلفین، پیش خدا هیچ‏کس عذر ندارد که من معذور بودم جاهل بودم. جاهل را خدا پیش‌تر  معذرتش را خواسته. خدا کسی را که جاهل کند تکلیفش هم نمی‏کند اصلاً،  که احتیاج به معذرتی داشته باشد. کسی را کور خلق کند هیچ تکلیف نمی‏کند که نگاه کن، معذرت او را خواسته تکلیف نکرده، که معذرت بخواهد که من کور بودم تو را ندیدم. همچنین کسی کر باشد هیچ نگفته خدا که معذرت بخواه که من کرم صدای تو را نمی‏شنوم، او اولی است به عذر، خدا هیچ نمی‏خواهد فضولی کنند خلق. پس خدا دین او دین واضحی بیّنی آشکاری است و غیر از مستضعفین مخصوص طایفه‏ای نیست. دیگر هی مکرر می‏کنم از بس تاتوره به هوا است. حالا من چیزی می‏گویم، یک‏بار می‏بینی یک کسی می‏چسبد که فلان پیرزن و فلان بچه آنها مکلف نیستند.

باری، پس دین خدا همیشه واضح بوده. حالا یک‏خورده چرت مزن این

«* دروس جلد 7 صفحه 32 *»

حرف‌های مرا راه فکر خودت قرار بده خودت بنشین و فکر کن در آنها. پس دین خدا همیشه واضح بوده از هرکس دینی خواسته برای او واضح کرده آشکار کرده از هرکس هم نخواسته چیزی را به او نرسانده و آن را تکلیف او هم قرار نداده.

پس ابتدای امری که خدا در روی این زمین قرار داده خارق عادات انبیاء است. خارق عادات چیزی نیست که حکماء بفهمند با عقل و دیگران نفهمند، ضرب ضربوا یاد گرفتن نمی‏خواهد، هرکس چشم دارد نگاه می‏کند می‏بیند ماه پاره شد دریا شکافته شد عصا اژدها شد خدا از هر راهی حالی کرده و اتمام حجت کرده، نهایت حالا شما از چشم نمی‏بینید از گوش می‏شنوید می‏دانید انبیاء نمی‏شود که معجز نداشته باشند نبی بی‌معجزه کوسه ریش‌پهن است. پس ابتدای کار الهی این است که خارق عادات بر دست انبیاء جاری کند. خارق عادت که آمد روی زمین محل شک و شبهه نبود، خارق عادات انبیاء مشتبه به سحر نبود به جهتی که خدا به زبان همان انبیاء تعلیم شما کرده بود که ما جئتم به السحر ان الله سیبطله هرچه سحر است تو نمی‏دانی سحر است او که می‏داند سحر است سحر را جلدی باطلش کند. همچنین هرچه حق نیست همین‏جور، او که می‏داند شخصی می‏خواهد به شما چاپ بزند، پس هرچه افساد است سحر است بطلان آن با خداست، آنچه سحر است خداست مبطل او وحده لاشریک له ألیس الله بکاف عبده. اغلب آیات قرآنی اگرچه در سایر کتاب‏ها هم هست لکن مثل قرآن نیست. خدا اگر کسی را مهلت داد که بیاید خواه نبی باشد خواه امام باشد خواه ادعای تابعیت کند؛ کسی ادعای نبوت بکند و نبی باشد می‏فرماید و لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین شما هم نمی‏توانید مانع شوید آنچه او بخواهد بکند هرچه زور داشته باشد تدبیر داشته باشد بخواهد رسوا نشود او رسواش می‏کند. همین‏طور والله کسی که ادعای امامت کند و در واقع امام نباشد خدا رسواش می‏کند، به همین‏طور اگر ادعای تابعیت داشته باشد لکن توی دلش تابع نباشد چاپی

«* دروس جلد 7 صفحه 33 *»

می‏خواهد بزند دکان نانوایی برای خود وا کند والله خدا همین کار را کرده و رسواش می‏کند. پس ملتفت باشید ان‏شاءالله و بدانید کار خدا همیشه همین است از عصر آدم گرفته تا خاتم پیش از این بعد از این همیشه امر چنین بوده، امر خدا واضح بوده بالغ بوده به طوری که هیچ‏کس عذری نمی‏تواند پیش خدا بیاورد. هرچه را نمی‏دانستی پیش‌تر عذرش را خدا خواسته. می‏گوید آن دینی را که از تو خواسته‏ام به تو نموده‏ام. هیچ عذری برای احدی باقی نمی‏گذارد.

باز دیگر اینها را تفصیل زیاد بدهم می‏ترسم از اصل مطلب دور شوم. پس امر خدا همیشه واضح است. می‏خواهی بابصیرت بشوی این دین را اول می‏بری پیش انبیائی که خارق عادت کردند. پس آنهایی که آن روز آنجا حاضر بودند آن معجزات را دیدند اگر احتمال می‏دادند پیش خودشان که این سحر است حجت خدا تمام نبود، چراکه اگر سحر بود باید بدانند این را که خدا باطلش می‏کرد، و دیدند خدا باطلش نکرد پس یقین کردند که از جانب خداست. یعنی کسانی که بخواهند بابصیرت باشند بابصیرت دین داشته باشند. دید یک کسی که یک کسی فلق بحر کرد، این رفته بود تماشا شکافتن دریا و کوچه کوچه شدن را دید و از راهش هم برنیامد خوشش آمد چند صباحی با موسی [همراه شد،] به جهت اینکه خوشش آمده بود و طالب تماشا بود رفت مجلس موسی، اتفاق روزی موسی پیش پاش برنخاست این رنجید از موسی، گفت پس این سحر است سحر مستمر است، دیگران هم که یک‏پاره کارها کرده‏اند آنها هم سحر بوده، ابراهیم هم یک‏پاره کارها کرده بود آنها هم همه‏اش سحر بوده اصل ندارد.

دقت کن فکر کن ان‏شاءالله تمام دقت را بکنید می‏آید تا پیش پاتان و تکلیف خود را می‏فهمید. اگر خدا واگذارد موسی نامی را که این عصاش را بیندازد و جمیع سحرها را ببلعد، و در واقعِ نفس الامر خودش بداند که سحری کرده و خدا هم بداند که بازی کرده خواسته شاه بشود متشخص شود و خدا هم بداند این حیله‏باز است و او را مهلت بدهد، خلق بیچاره چه تقصیر دارند؟ روز قیامت اگر خدا به آنها بگوید شما چرا

«* دروس جلد 7 صفحه 34 *»

تابع ساحری شدید، اینها جواب دارند یا نه؟ می‏گویند ما چه کنیم، دیدیم عصاها افتاد و مار شد این هم عصا انداخت و مار شد ما همچو فهمیدیم این هم جفت آنها بود، یک کسی دیگر می‏خواست بیاید که این را هم ببلعد. حالا که کسی نیامد و چنین کاری را نکرد پس ما چه طور این را معجز اسم نگذاریم و بگوییم سحر است؟ پس از این قرار او ما را گمراه کرده و هر حیله‌بازی گمراه کننده است ماذا بعد الحق الّا الضلال معلوم است کسی که از پیش خدا نیست یا به خیال خود می‏خواهد ریاستی داشته باشد سلطنتی داشته باشد یا غرضی دارد مرضی دارد طالب دنیا است هر خیالی دارد بر خیال او خدا مطلع است، همیشه احقاق حق می‏کند همیشه ابطال باطل می‏کند. این است که عصایی که از جانب خدا باشد اگر جمیع خلق سحره باشند و همه عصا بیندازند و مار شود که این عصا همه را می‏بلعد. می‏خواهم عرض کنم تمام خارق عادات و تمام قواعد اهل حق جوری است که اگر تمام جن و انس کافر باشند بخواهند امری را مشتبه کنند نمی‏توانند در قوه‏شان نیست. لکن به زبان، کسی بگوید مشتبه شد مهلتش می‏دهند، همیشه هم همین‏طور بوده.

باز دقت کنید همان پستایی که داریم بگیرید. ببینید در عصر انبیاء موسی عیسی ابراهیم، و همه انبیاء به یک نسق بوده‏اند و ماکنت بدعاً من الرسل را همه می‏گفتند همه کارشان یک‏پارچه و یک‏نسق بوده. پس انبیاء معجز می‏آورند که آن معجز را غیر مستضعفین می‏فهمند، دیگر ضرب ضربوا یاد گرفتن می‏خواهد چه کند؟ عامی می‏بیند عالم هم می‏بیند حکیم هم می‏بیند. اگر عامی وا زد و گفت سحر است نبی گردنش را می‏زند، اگر عالم گفت سحر است باز گردنش را می‏زند، اگر حکیمی گفت سحر مستمر است بلعم باعور باشد و بگوید و حکیم هم بود این بلعم و اهل باطن هم بود و مع‌ذلک موسی گردنش را مثل سگ می‏زند.

ملتفت باشید که اینها را بخصوصه عرض می‏کنم، به جهت آنکه اینها را عنوان کرده‏اند تصنیف و تألیف کرده‏اند مردم را در شک و شبهه انداخته‏اند، از راهی هم

«* دروس جلد 7 صفحه 35 *»

آمده‏اند که در بادی نظر کسانی که بشنوند آنها را بسا خیال کنند که راستی راستی محل اشتباه است. پس شما ملتفت باشید ان‏شاءالله مبدأ امر نمی‏شود محل اغتشاش باشد. اما در زمان پیغمبر که واضح بود، و در عصر امیرالمؤمنین باز مردم در شک و شبهه بودند؛ و اگر شک می‏کنی و می‏گویی مردم به اشتباه رفتند پیش ابابکر، اگر این شک را بردی پیش رسول خدا ببین اگر جایز است امر رسول امر غیر معلومی باشد، می‏شود امر امیرالمؤمنین هم امر غیر معلوم باشد. اگر امر پیغمبر مخصوص است به حکماء، امر امیرالمؤمنین هم مخصوص باشد به حکماء، باقی مردم اگر امر براشان مشتبه است باشد. مسائل اهل حق همه‏اش یک نسق است. پس همان‏جوری که امر پیغمبر مخصوص حکماء نبود، بلکه علماء و عوام هم فهمیدند این پیغمبر حق است و ادعای نبوت کرد و خارق عادات آورد. حالا دیگر ملّاهای نصاری او را وا زدند ملّاهای یهود وازدند و به او ایمان نیاوردند، اینهایی که ایمان نیاوردند حقِ واضح ظاهری دیدند خارق عادات را دیدند آنچه هم دیدند نتوانستند بگویند ندیدیم. دشمن اگر در قوه‏اش باشد چیزی را حاشا کند آن آسان‌تر است، و مع‌ذلک گفتند این سحر است. پس همین‌که کفار گفتند سحر مستمر است فهمیدند که معجز است.

پس فکر کنید ان‏شاءالله و پی‏ببرید. معلوم است امر پیغمبر امری نبود که محل انکار باشد، اگر ده نفر دیده بودند می‏توانستند آنهایی که دیده بودند بروز ندهند. بلکه جوری است حجت خدا که همیشه واضح است و چنان واضح و ظاهر و آشکار است که نمی‏توانند بگویند ندیدیم، همه‌کس دیده است. پس می‏گوید دیدم اما سحر بود معجز نبود از جانب خدا نبود.

خلاصه، پس ببینید چنان‌که امر پیغمبر مخصوص جمعی دون جمعی نیست، بدانید امر امیرالمؤمنین هم بعینه همین‏جور بوده. چراکه آن پیغمبر بخصوص در حضور کسانی که بودند به همه گفت آیا من اولی به شما از شما نیستم؟ همه گفتند چرا. گفت کسانی که من اولایم به آنها این علی اولی است به آنها و امر امیرالمؤمنین را

«* دروس جلد 7 صفحه 36 *»

هم واضح کرد. پس دیگر امیرالمؤمنین اگر حالا دیگر معجزه هم نیاورد امرش واضح است. پس امر ائمه طاهرین را هم همین‏طور فکر کنید امر به یک نسق است و یک‏پارچه است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت همین‌جوری که یک وقتی پیغمبری آمده خیال کن نسبت به یک پیغمبری یک امامی یک وصیی ببین امر او معلوم بوده و آشکار بوده یا کارهاش سحر بوده؟ همین‏جور نبی دیگر هم همین‏طور امرش معلوم است همین‏جور وصی دیگر امرش معلوم است همین‏جور اهل حق همین‏طورند در هر عصری. ملتفت باشید اینهایی که عرض می‏کنم نمی‏خواهم به جایی بچسبانم نمی‏خواهم عصبیت از جایی بکشم، من می‏گویم شما همه‏جا جاریش کنید.

پس اهل حق همیشه امرشان واضح است و بیّن است و آشکار. پس آنهایی که حجت اصل هستند؛ یک‌خورده دقت کنید یک‏خورده چرت نزنید، حجت اصل کارش این است که آنچه را حجت سابق آورده بخواهد یک‏جا بردارد می‏تواند. وقتی حضرت پیغمبر نصب کرد حضرت امیر را گفت بعد از من باید رجوع به این کنید، فرض کن اگر حضرت امیر گفت نماز را این‏جور نکنید جوری دیگر بکنید باید از او قبول کرد. باز نمونه اینها را اگر اینها مشکلتان باشد عرض کنم. بعد از آنی که عیسی خبر داد پیغمبری بعد از من خواهد آمد تابعش شوید، وقتی خبر داد که یأتی من بعدی اسمه احمد پیغمبر که آمد چه کرد؟ دین موسی را برداشت دین عیسی را برداشت. و من قول کلی است که عرض می‏کنم. همین‏طور وقتی نوح خبر بدهد بعد از من ابراهیم خواهد آمد چه طور و چه طور است نشانیش را بدهد، وقتی چنین کسی می‏آید تابعش شوید. حالا او که می‏آید بخواهد یک‏جا شریعت نوح را بردارد می‏تواند، هرچه را دلش بخواهد باقی بگذارد می‏گذارد. و معلوم است ابراهیم دلش نمی‏خواهد مگر وحی خدا را. از آدم تا خاتم حججِ اصل چنین جماعتی هستند که اگر آنچه را گفته است آن ولی سابق یا نبی سابق، بخواهد نسخ کند می‏کند.

باز دقت کنید شعورتان را به کار ببرید. پس پیغمبر چنان‌که خودش در زمان

«* دروس جلد 7 صفحه 37 *»

حیات خودش امروز می‏گوید بیایید فردا می‏گوید نیایید؛ همین‌جوری که در اول قرار داد که یک سال عده نگاه دارند بعد گفتند چهار ماه و ده روز باشد، و آن حکم اول نسخ شد. همین‏جور امام می‏تواند نسخ کند حکمی را که رسول خدا آورده. این است که رسول از جانب خدا هرچه از احکام را گفت مستمر است مستمر است هرچه را گفت نسخ است نسخ می‏شود. همین‏جور ما نمی‏دانیم احکام پیغمبر کدامش مستمر است کدامش نسخ می‏شود، امیرالمؤمنین هرچه را برداشت می‏دانیم باید برداشته شود هرچه را او باقی گذاشت می‏دانیم باید باقی باشد. این است که پیغمبر خدا فرمود حلال خدا بیش از این است که من بگویم و شما یاد بگیرید و حفظش کنید و همچنین حرام خدا، پس من می‏روم از میان شما یک کسی را می‏گذارم در میان شما، که شما اگر تمسک به آن جستید تمسک به من جسته‏اید اگر حرف او را بشنوید حرف مرا شنیده‏اید.

خلاصه، پس به همین نسق وقتی بعضی‏تان که علماء هستید و اخبار را می‏توانید ببینید نگاه کنید ببینید می‏فرمایند در اخبار هم نسخ هست و محققین علماء و عمده علماء و بیشترشان بر همین قائل شده‏اند که احادیث هم نسخ می‏شود. تک‏تکی هستند که به غیر از این قائل شده‏اند، که آنها احتمال می‏دهند که شاید احادیث نسخ در اوایل اسلام بوده به بعضی نرسیده بود احادیث نسخ، و سکوتی کرده‏اند. لکن کسانی که دیده‏اند احادیث نسخ را، تمام قائلند که احادیث، نسخ می‏شود. اول یک‏سال عده بود نسخ شد چهار ماه و ده روز شد. یک‏دفعه می‏گوید جنگ کنید یک‏دفعه می‏گوید لا اکراه فی الدین یک‏دفعه قوتی می‏گیرد می‏گوید اقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم کل مرصد. پس خیلی از آیات قرآن را خود پیغمبر نسخ کرده، و تعجب این است که آیات منسوخه را تمامش را حدیث نبوی ندارید که نسخ است، پس کأنه امام نسخ کرده امام خبر داده که پیغمبر نسخ کرده.

پس خیلی آسان است که انسان باور کند که احادیث پیغمبر  را ائمه طاهرین

«* دروس جلد 7 صفحه 38 *»

می‏توانند نسخ کنند. همچنین وصی پیغمبر و امیرالمؤمنین چیزی فرمایش کرده باشند، بعد از حضرت امیر امام حسن می‏تواند آن را نسخ کند. به جهت آنکه وقتی امام حسن آمد امام حسن حجت اصل است بخواهد قرآن را هرجاش را نسخ کند می‏تواند، می‏شود الهام شود، می‏شود ملک برای او خبر بیاورد، و اینها در نزد شیعه داخل مسلمیات است که کسی انکار آن نتوانسته بکند. امام ملهم است، محدث است ملک می‏آید در گوشش حرف می‏زند، گاهی به مثل صدای زنجیر در طشت صدا می‏شنود.

پس امیرالمؤمنین می‏تواند آیه قرآن را نسخ کند، می‏تواند قرآن پیغمبر را نسخ کند. باز عرض می‏کنم تو ملتفت باش همین‏جور امور است و محض اشاره عرض می‏کنم، همین‌جور امور است که منافقین هم می‏دانسته‏اند که خلیفه می‏تواند این کارها را بکند. و از این جهت بود که وقتی غصب خلافت را کردند عمر گفت دو متعه بود که در زمان رسول خدا حلال بود و من حرام می‏کنم آن دو را، از این باب بود که می‏دانستند خلیفه می‏تواند این کارها را بکند. چون خلیفه نبود گُه خورد گفت «متعتان محلّلتان فی عهد رسول‌الله و انا احرّمهما». امیرالمؤمنین چون خلیفه است چیزی را بخواهد حرام کند والله می‏تواند لکن عمر نمی‏تواند.

پس ملتفت باشید و بدانید که بعضی مسائل پیش پا افتاده بود می‏دانستند که خلیفه رسول خدا می‏تواند یک‏پاره کارها بکند چراکه یری الحاضر ما لایراه الغائب. اگرچه سنی‌ها که استدلال کرده‏اند به این، شیعه ردشان کرده‏اند. ولکن هیچ احتیاج نیست به رد کردن این حدیث، اغلب بی‏دینی‌ها را عمر به این حدیث می‏کرد.

حالا این را پیغمبر گفته و یری الحاضر ما لایراه الغائب اما حاضرش آنی است که پیغمبر تعیین کرده نه هرکه ادعا کند که منم رئیس. عمر حرامزاده به چه دلیل خلیفه پیغمبر است؟ دلیلی ندارد. پس حضرت امیر می‏تواند نسخ کند و الآن منسوخاتی که دارید حضرت امیر نسخ کرده. و همچنین حضرت امام حسن می‏تواند نسخ کند و

«* دروس جلد 7 صفحه 39 *»

الآن بعضی نسخ‌ها را امام حسن گفته. همین‏جور حضرت امام حسین می‏تواند نسخ کند جمیع آنچه را آباء و اجداد او آورده‏اند. همین‏طوری که صاحب الامر می‏آید و شرع تازه می‏آورد یأتی بشرع جدید و کتاب جدید و هو علی العرب شدید. و اگر یک‏خورده فکر کنید می‏دانید تمام ائمه حکمشان مثل حکم صاحب الامر است همان‏طوری که صاحب الامر می‏آید شرع تازه می‏آرد بسا نمازها را کم کند زیاد کند و محل وحشت هم هست، خیلی چیزها را تغییر می‏دهد و باید ایمان آورد. و کسی که دین و ایمان دارد تصدیق باید بکند. همه ائمه اگر بخواهند شرع جدیدی بیاورند می‏توانند به جهت اینکه حجت اصلند.

حالا دیگر ان‏شاءالله چشمت را وا کن. پس امام می‏تواند این کار را بکند ولکن در میان دائره شیعه ولو سلمان باشد نمی‏تواند این کار را بکند، این کار مخصوص ائمه است و حال ائمه را نمی‏توان قیاس به حال خلق کرد خودشان فرمودند قیاس مکنید آل محمد را به مردم. حالا دیگر علمائی که هستند تمامشان راویند از ائمه، اگر خودشان بخواهند یک چیزی را یک سر مو پیش کنند یا یک سر مو پس کنند نمی‏توانند و اگر سر مویی پس و پیش کنند از آنها مؤاخذه می‏کنند. پس فرق است مابین حجت اصل و مفترض‌الطاعه اصل با مفترض‌الطاعه‏ای که روایت می‏کند که حضرت صادق مثلاً چنین فرمود و حضرت باقر چنین فرمود. و وقتی روایت می‏کند دیگر خودش تازه‏ای نیاورده و تغییری نداده روایت را، مثل اینکه من که الآن می‏گویم پیغمبر شق‌القمر کرد من خودم شق‌القمر نکرده‏ام، یا می‏گویم موسی فلق بحر کرد خودم نکرده‏ام بلکه روایت می‏کنم که ایشان چنین کردند، خودم هم نمی‏توانم بکنم، لکن چون روایت از ایشان می‏کنم باید قبول کرد. همچنین اگر من قول حضرت صادق را برای تو روایت کردم و قولی برای تو گفتم و تو این قول مرا وا زنی قول او را وا زده‏ای کافر به او شده‏ای. پس فرق است میان راویان و میان حجت اصل از اینجا چون روات از خود هیچ ندارند ابداً، و شیعیان رواتند باید روایت از ائمه بکنند. و والله وقتی بشکافی

«* دروس جلد 7 صفحه 40 *»

مغزش این است که راوی هر روایتی که روایت کرده از امام زمانش روایت کرده، اگر امام زمان بگوید ترک کن باید ترک کنی، خود امام می‏فرماید اگر تو پارسال آمده بودی پیش من و من چیزی می‏گفتم و تو می‏شنیدی و امسال بیایی پیش من و چیزی بگویم بر خلاف او، به کدام عمل می‏کنی؟ عرض می‏کند معلوم است اینی که امسال فرموده‏ای، به جهت اینکه آنی را که پارسال فرموده‏ای تکلیف پارسال بوده و اینی که امسال فرموده‏ای تکلیف امسال است پس من به فرمایش امسالی عمل می‏کنم. پس رواتی که در عصر حضرت صادق روایت از حضرت باقر می‏کنند، مرخصند از حضرت صادق که از حضرت باقر روایت کنند و روایت می‏کنند. به همین نسق ان‏شاءالله امر را بیارید تا پیش امام زمان. الآن روات حقیقتش این است که از امام زمان روایت می‏کنند، اگر از ائمه دیگر هم روایت کنند این اذن داده است. اگر امام زمان تمام آنچه از ائمه پیش روایت شده می‏خواست خودش یک‏جا بردارد می‏توانست لکن حالا برنداشته و باقی گذاشته و نص کرده که روایت بکنند. بعد از آنی که منصوص شد هر کار می‏خواهد می‏کند. و این به جهت این است که ائمه‏اند حجج اصل، نسخ می‏توانند بکنند زیاد می‏توانند بکنند حلال را می‏توانند حرام کنند حرام را می‏توانند حلال کنند واجب را می‏توانند مستحب کنند مستحب را می‏توانند واجب کنند، هرچه را بخواهند. و نمی‏خواهند مگر آنچه را خدا خواسته عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون خدا از ایشان خاطرجمع است. می‏فرماید احادیث پیغمبر پیش ما مثل گنجی که مردم پنهان می‏کنند پنهان است ما آنها را پیش خود حفظ کرده‏ایم، و هرچیزی را که ما تغییر می‏دهیم یا برمی‏داریم بدانید حکمش منقضی شده و دیگر آن وقت حکمش آن نیست.

باری، حالا دیگر من خسته‏ام و شما هم کسل شده‏اید مختصر کنم. پس تمام روات از سلمانش گرفته تا ادنای شیعه که عامی باشد اینها دیگر همه کارشان روایت است. سلمان خودش والله چیزی را نمی‏تواند حلال کند و نکرد، چیزی را نمی‏تواند حرام

«* دروس جلد 7 صفحه 41 *»

کند و نکرد، چیزی را مستحب کند یا واجب کند و نکرد، چرا که نمی‏تواند بکند. لکن ائمه تمامشان تمام شرایع را اگر می‏خواستند بردارند برمی‏داشتند. امیرالمؤمنین تمام احکام پیغمبر را می‏توانست بردارد لکن برنداشت. همین‏طور امام زمان می‏آید و یأتی بشرع جدید و خیلی از احکام که محل وحشت است خواهد آورد. خلاف ضرورت را او می‏تواند بکند، همان‌جوری که پیغمبر تمام ضروریات دین موسی را و دین عیسی را برداشت. چون حجت اصل است می‏کند، لکن روات نمی‏توانند بکنند این کار را. روات چون حکایت می‏کنند از حجت و حجتِ حجتند، پس حجت ما هستند پس قول این را که وازنی قول حجت را وا زده‏ای پس کافر شده‏ای. روات چون از غیر روایت می‏کنند راوی که روایتی می‏کند قول خودش نیست قول امام است اگر وامی‌زنی قول او وازده شده چراکه راوی راوی است. اگر کسی بگوید فلان چنین فحشی داد خودش فحش نداده. اگر کسی بگوید فلان تعریف تو را کرد خودش تعریف نکرده روایت کرده. پس روات قولشان من باب الروایه متبع است و خودشان هیچ حجت نیستند. پس اینها تمامشان روایت می‏کنند از حجج اصل. یکی یک روایت می‏کند اگر کسی آن روایت را وا زند کافر می‏شود، یکی دو روایت می‏کند اگر کسی آن روایت را وازند کافر می‏شود، وهکذا همین‌که وا زدی قول این را مثل کسی هستی که تمام شرع را براش گفته باشند و وازده باشد و کافر می‏شود و مخلد در جهنم می‏شود.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 42 *»

درس سوم

 

(دوشنبه 9 صفرالمظفر  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 43 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

انسان عاقل وقتی فکر می‏کند می‏فهمد؛ ان‏شاءالله درست بابصیرت باشید نگاه مکنید به اهل عالم که چه جور است دینشان و مذهبشان و جمعیتشان، نگاه کنید ان‏شاءالله به عقل خود که خدا چه‏جور قرار داده. خدایی که عالم است به احوال خلقش و می‏داند که این خلقش مرادات او را نمی‏دانند چیست و نمی‏دانند که او چطور راضی است که اینها حرکت کنند، این خدا می‏فرستد پیش این خلق که مرادات من چنین و چنان است حالا دیگر عمل کنید. فکر کنید ان‏شاءالله پس معقول نیست خدایی که می‏داند بندگان نمی‏دانند اراده او چیست کسی را نفرستد که ارادات خود را از برای این خلق بیان کند، آن‏وقت دینی هم قرار ندهد حجتش را هم تمام نکند، آن وقت بعضی را به بهشت ببرد بعضی را به جهنم. این جورها کار خدا

«* دروس جلد 7 صفحه 44 *»

نیست. پس ملتفت باشید همه‏اش دو کلمه است انسان یاد بگیرد او را بس است، ضرور هم نیست انسان ضرب ضربوا یاد بگیرد یا ریاضت بکشد اهل کشف باشد که حق و باطل بفهمد و فِرَق باطل را وازند و حق را قبول کند.

فرق میان حق و باطل را خدا اگر مخصوص خلقی قرار داده بود که ملائکه مثلاً حق را بفهمند و بگیرند و باطل را ول کنند هیچ ارسال رسل میان ماها نمی‏کرد. اگر قرار داده بود دینش و تمیز میان حق و باطل را انبیاء بفهمند آنها می‏فهمیدند باقی مردم خبر نداشتند، اگر قرار داده بود حکماء بفهمند آنها می‏فهمیدند دیگر علماء و باقی مردم خبر نداشتند، اگر قرار داده بود دینش را علماء بفهمند عوام نفهمند علماء حقی می‏فهمیدند باطلی می‏فهمیدند عوام باید هیچ مکلف نباشند که دینی داشته باشند. و حالا که می‏بینید چنین نیست پس بدانید این خدا از آدم تا خاتم تا قیامت همیشه چه در دنیا چه در آخرت چه در همه‏جا دینش واضح بوده. معقول نیست این خداوند عالم امر مشتبهی را دین خود قرار بدهد، سرکه‌شیره توی هم ریخته باشد و بیارد پیش مردم و بگوید من سرکه تنها از شما خواسته‏ام که طعمش را بفهمید، شما چرا طعم سرکه‌شیره می‏فهمید؟ یا خواسته‏ام طعم شیرینی بفهمید شما چرا طعم سرکه‌شیره فهمیدید؟ امری که مغشوش شده نمی‏شود فهمید. ببینید معقول نیست دین خدا در یک زمانی محل تحیر خلق باشد. دین خدا در تمام زمان‌ها واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده محل شک و شبهه نبوده، و هرکس اختیار کرد بی‏شک و شبهه گرفت دین را و هرکس انکار کرد آنها که انکار کردند دانستند حق حق است و انکارش کردند.

ببینید این قاعده محض حرف است و ادعا که عرض می‏کنم یا خودتان حقیتش را می‏فهمید که حق است؟ اگر خودتان نمی‏فهمید حقیتش را ساکت ننشینید حرف بزنید تا خوب پوستش کنده شود. پس خدا در هر طبقه‏ای از هرکس دین خواسته دینش را واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده محل شک و شبهه و محل تحیر خلق قرار نداده. پس هرکس ادعا کند در هر زمانی که دین خدا واضح نبود از این

«* دروس جلد 7 صفحه 45 *»

جهت من در شک ماندم من متحیر ماندم ندانستم حق کدام است باطل کدام، تکذیب کنید او را. در زمان هر پیغمبری خدا معجزاتی چند بر دست او آن‌قدر جاری کرده که احدی نتواند بگوید من شک و شبهه دارم. در زمان هر مبدئی را می‏خواهم عرض کنم، دیگر  بسا پیغمبری معجز زیادی نداشته باشد نداشته باشد، من راه‌های سخن را می‏بندم تا دیگر احدی را عذری نباشد دیگر کسی خودش می‏خواهد بی‏دین باشد جهنم هم آماده است برای او. پس هر وقت پیغمبری می‏آمد آن‌قدر معجز می‏آورد در میان خلق که دیگر شکی شبهه‏ای برای احدی باقی نمی‏ماند که این پیغمبر خداست و کارش سحر و جلددستی نیست، و آنها که ایمانی می‏خواستند و طالب حق بودند می‏گرویدند و آنهایی که طالب حق نبودند می‏دیدند آن معجزات را مثل همان مؤمنین، و به زبان می‏گفتند این سحر است سحر مستمر است. در زمان هر پیغمبری مؤمنین به آن پیغمبر از روی یقین ایمان آورده‏اند، و هر کافری بود که می‏گفت من بر شکّم، آیا حق به جانب آن کافر بود که می‏گفت من بر شکّم؟ یا حق به جانب آن پیغمبر بود که می‏گفت تو عمداً ایمان نمی‏آری؟

پس ملتفت باشید که دین خدا دین واضح بی‏شک و شبهه‌ای بی‏ریبی است، و چنین دینی همیشه در روی زمین بوده. پس انبیاء آن‌قدر خارق عادت می‏آوردند که دیگر  شک و شبهه نمی‏ماند، نمی‏شد حمل بر سحر کرد کارشان را، چرا که اگر سحر بود خدا می‏دانست که سحر است، و چون خدا بناش چنین است و قاصدهای از جانب او همه گفته‏اند که این خدا احقاق حق می‏کند ابطال باطل می‏کند این خدا سحر را باطل می‏کند ما جئتم به السحر ان الله سیبطله می‏فرماید ان الله لایصلح عمل المفسدین عمل مصلحین را نمی‏گذارد مفسدین خراب کنند؛ پس در زمان هر پیغمبری کفاری بوده‏اند منافقینی بوده‏اند کفارشان می‏گفتند اینها سحری است مستمر و آنهایی که منافق بوده‏اند می‏گفته‏اند ما بر شکّیم گاهی می‏آمدند گاهی می‏رفتند گاهی که پیش کفار می‏رفتند می‏گفتند حق به جانب شما است ما با

«* دروس جلد 7 صفحه 46 *»

شماییم گاهی پیش مؤمنین می‏رفتند که ما با شماییم. معقول نیست خدا دینی و آب گل‏آلودی بیاورد میان مردم آن‏وقت بگوید شما چرا آب ندیده‏اید؟ پس حقی که هیچ باطلی داخلش نیست می‏آرد می‏گوید آن را بگیرید، و همچنین باطلی که هیچ حق داخلش نیست می‏آرد می‏گوید اجتناب از آن کن.

ان‏شاءالله دل بده همه‏اش دو کلمه است، این دو کلمه را که یاد می‏گیری خیلی آسان می‏توانی بیایی تا پیش پای خودت هل یستوی الظلمات و النور و الظل و الحرور و الاحیاء و الاموات و الذین یعلمون و الذین لایعلمون همه یک پستا است، عقل و نقل مطابق است. و از این پستا در میان هر طایفه‏ای انسان بخواهد حقی ثابت کند اگر گوش بدهند می‏تواند انسان ثابت کند، دیگر اگر بخواهند لوطی بازی بکنند همیشه لوطی بازی بوده. پس والله چنان‌که روز روشن است و هیچ مشتبه نیست به شب، و شب تاریک است و هیچ مشتبه نیست که حالا روز است یا شب، شب واضح است که شب است روز واضح است که روز است، همچنین حق همیشه مثل روز روشن است باطل همیشه مثل شب تاریک است. و اینها محض مثل نیست که خدا در قرآن زده که آیا نمی‏بینی شب شب است؟ نمی‏بینی روز روز است؟ هل یستوی الظلمات والنور والظل و الحرور. این است که گاهی فرمایش می‏کردند حق را بگیرید گمراه نشوید. می‏فرمایند عَلَم‌های بسیار بیجا بلند می‏شود پیش از ظهور امام رایات بسیار بلند می‏شود، دوازده‏تا علم بلند می‏شود که ادعای امامت خواهند کرد کفرها و زندقه‏ها در عالم بسیار می‏شود شیعه یکدیگر را لعن خواهند کرد، تف در صورت یکدیگر خواهند انداخت. حضرت صادق خبر داده‏اند، آنچه را می‏بینید حالا واقع شده و بدتر خواهد شد و همه را حضرت صادق خبر داده‏اند به مفضل خبر داده‏اند. همیشه این‏طور بوده در هر وقتی. خدا می‏فرماید الم أحسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون و لقد فتنا الذین من قبلهم فلیعلمن الله الذین صدقوا و لیعلمن الکاذبین همیشه این فتنه بوده و این آزمایش بوده. مردم همیشه تازه به دنیا می‏آیند و

«* دروس جلد 7 صفحه 47 *»

همه اهل حق نیستند لامحاله امتحان باید بشوند امتیازی باید بشود میان اهل حق و اهل باطل. پس فتنه می‏اندازند برای اینکه اهل حق بروند به حق بچسبند اهل باطل بروند به راه باطل، و لامحاله امتحان خواهد شد. پس کار شیعه به جایی می‏رسد که لعن بر یکدیگر می‏کنند تف به صورت یکدیگر می‏اندازند، بعضی به جایی می‏چسبند بعضی به جایی دیگر، حضرت صادق خبر داده‏اند. لکن آیا امر چنین بوده که این لاعن‌شعور این را لعن کند؟ این تف لاعن‌شعور توی صورت او بیندازد او تف لاعن‌شعور توی صورت این بیندازد و حق معلوم نباشد باطل معلوم نباشد؟ وقتی این‌جور سخن‌ها را می‏گفتند، مفضل که خیلی آدم بزرگی بود که بعضی داخل نقباش می‏شمارند، مفضل به آن بزرگی خدمت حضرت بود و حضرت اینها را می‏فرمودند مفضل مضطرب شد. به جهت آنکه چنین ترائی می‏کرد که دین واضح نیست بیّن نیست آشکار نیست، و در همچو وقتی آدم متزلزل می‏شود لامحاله، مفضل اینها را که شنید وحشت کرد بنا کرد گریه‌کردن حضرت فرمودند چرا مضطرب شدی؟ عرض کرد چطور مضطرب نشوم و حال آنکه شما می‏فرمایید که دوازده علم بلند می‏شود که همه ادعای امامت می‏کنند همه ادعای حقیت می‏کنند طوری می‏شود که شیعه تف به صورت یکدیگر می‏اندازند لعن بر یکدیگر می‏کنند بلکه اگر بتوانند یکدیگر را می‏کشند. پس آن بیچاره‏هایی که در آن زمان واقعند آن اهل حقی که در آن زمانند چه کنند به کجا دست بزنند تصدیق کدام را بکنند؟ این بود که حضرت صادق در همان حدیث می‏فرمایند و همه دیده‏اند حدیثش را، در کتاب‌ها هست و کتاب‌ها هم چاپ شده فارسیش کرده‏اند. حضرت فرمودند نگاه کن توی صفه، مفضل می‏گوید نگاه کردم فرمودند این آفتاب را می‏بینی؟ عرض کردم بله فرمودند این سایه را می‏بینی؟ عرض کردم بله، فرمودند والله امر ما از این آفتاب حقیتش واضح‏تر است، و امر دشمن ما از این سایه بطلانش واضح‏تر است.

پس ملتفت باشید ان‏شاءالله که همیشه دین خدا واضح بوده بیّن بوده آشکار

«* دروس جلد 7 صفحه 48 *»

بوده مثل روز روشن. و والله از روز روشن‏تر، قسم می‏خورم دلیلش را هم عرض می‏کنم که از روز روشن‏تر است، تا بدانی محض قسم‌خوردن نیست و حالا خیال می‏کنی اغراق می‏گویم. و والله باطل از شب ظلمانی‏تر است از شب ابر تار تاریک‏تر است. باز حالا خیال می‏کنی قسم می‏خورم می‏خواهم اغراق بگویم، لکن دلیل و برهانش را که گفتم می‏دانی اغراق نیست.

پس عرض می‏کنم مردم خلق شده‏اند برای همین‌که حق را حق بدانند باطل را باطل، پس از برای این خلق شده‏اند. ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون معنیش همین است که علت غائی خلق این است که حق را حق بدانند باطل را باطل. پس از برای همین خلق شده‏اند چه عامیشان چه عالمشان چه حکیمشان چه پیغمبرشان، تمام خلق. پس تمام خلق، هرکه مستضعف و بچه و مجنون نباشد و مکلف به دینی باشند اصل خلقتش را برای همین کرده‏اند که دین داشته باشند و برای همین که دین خدا را بگیرند و از باطل‌هایی که ادعا می‏کنند و خود را به خدا می‏چسبانند احتراز کنند.

حالا فکر کن، پس خلقی که از برای شناختن حق خلق شده‏اند آیا می‏شود حق را از آنها مخفی بدارند؟ نمی‏شود حق را مخفی بدارند از آنها. و خلقی که خلق شده‏اند برای همین که باطل را باطل بدانند نمی‏شود این باطل جوری باشد که وقتی نگاه کنند به او مشتبه شود به حق. حالا ببین که آن قسم‌هایی که می‏خوردم اغراق نبوده. ببین خلق خلق نشده‏اند که روز را روز بدانند شب را شب، هیچ حدیثی هیچ آیه‏ای در این نیست که خلق را خلق کردم برای اینکه شب را شب بدانند روز را روز بدانند. بلکه از برای این خلق شده‏اند که حق را حق بدانند باطل را باطل، و یقین کنند. اگر خدا حق و باطل را مخلوط کند و نشان آنها ندهد اینها نه حقش را تمیز می‏دهند نه باطلش را، و می‏دانی ان‏شاءالله که خلق خلق شده‏اند از برای تمیز دادن حق از باطل و باطل از حق، این غایت خلقت است. اگر این منظور خدا نبود اصلش خلق را خلق نمی‏کرد. و خلق نکرده‏اند از برای آنکه روز را روز بدانند شب را شب، الّا اینکه حالا که

«* دروس جلد 7 صفحه 49 *»

خلق شده‏اند برای اینکه حق را حق بدانند باطل را باطل، اتفاق روزی هست و شبی هست و اهل حق می‏گویند روز اعمالی کنید شب اعمالی کنید. و ببینید این شب و روز چقدر واضح است و شب را چطور از روز تمیز می‏دهی؟ حالا بدان که باطل بطلانش واضح تر است از شب تار، و حق واضح‏تر است از روز. پس قسم‏ها اغراق نبود. پس حق همیشه والله از روز روشن‏تر است و باطل همیشه از شب تاریک‌تر است.

پس در زمان پیغمبران اگر آن امر واضح را خواستند به خارق عادات واضح کنند آن‌قدر خارق عادات آوردند که دیگر شکی شبهه‏ای برای کسی باقی نماند، و دیگر آن روز هرکس ادعای تحیر می‏کرد دروغ می‏گفت و منافق بود. و در زمان هر پیغمبری هم کافرش بوده که وا زده و گفته سحر مستمر است هم منافقش بوده که در دل قبول نکرده، در هر زمانی مؤمنین چند بوده‏اند. و همچنین اگر اتفاقاً در زمان پیغمبری خارق عادت زیادی نبود، آن پیغمبری که خارق عادت زیاد آورد و امرش را بیّن کرد خبر داد و گفت این پیغمبر است، موسی گفت بعد از من یوشع است. پس نبیّی اگر امرش را واضح کرد آن‏وقت نص کرد و خلیفه برای خود تعیین کرد، دیگر تحیری نمی‏ماند شک و شبهه‌ای نمی‏ماند. به شرطی که چرت نزنید غافل نباشید، در دنیا آشوب زیاد است لکن وقتی از پی‏اش می‏روی می‏بینی اصل ندارد، لاعن شعور آشوب می‏کنند.

فکر کنید ان‏شاءالله پس نبیّی اگر دین را واضح کرد که تو یقین کردی که این خودش راستگو است و حق است و از جانب خداست و خودش ماضلّ صاحبکم و ماغوی و ما ینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی هیچ‏بار گمراه نبوده و گمراه نمی‏کند، برای هدایتِ خلق آمده برای غوایت خلق نیامده، اگر به هوای خود حرف بزند خلق گمراه می‏شوند، باید ان هو الّا وحی یوحی باشد عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون هیچ سبقت نمی‏گیرند بر خدا در هیچ قولی و آنچه می‏کنند به امر او می‏کنند. پس بعد از آنی که نبیّی امرش واضح شد بیّن شد آشکار شد شکی شبهه‏ای برای احدی باقی نگذارد عذری برای احدی باقی نگذارد و همه یقین کردند

«* دروس جلد 7 صفحه 50 *»

که راستگو است، حالا تعیین کرد خلیفه‏ای برای خودش، موسی حالا خلیفه‌ای برای خودش تعیین کرد، عیسی خلیفه‌ای برای خودش تعیین کرد، همچنین محمد بن عبدالله؟ص؟ خلیفه تعیین کرد؛ دیگر حالا بعد از آنی که این حجت خلیفه تعیین کرده است، آن‌وقت خلیفه دیگر احتیاج به خارق عادت ندارد. دیگر اگر هر قدر خارق عادت هم بکند دخلی ندارد به اینکه احتیاج داشته. وقتی آن کسی که دین را آورد گفت خلیفه من فلان شخص است حالا دیگر این شخص به خارق عادت احتیاج ندارد. و همین کلمه را اگر حفظش کنی و ضبطش کنی می‏دانی که چرا خلفای پیغمبر به معجزات اثبات خلافت خود را نمی‏کردند. خوب حضرت امیر بعد از غصب خلافت مباحثه می‏خواهد چه کند؟ آیا نمی‏تواند خارق عادت کند؟ و شما می‏دانید که ائمه طاهرین معجزات داشتند و می‏توانستند خارق عادات کنند چرا نکردند؟ پس حضرت امیر می‏خواست ادعا کند که من وصی این پیغمبرم هیچ احتیاجی نداشت بنشیند مباحثه کند تا اینکه به گردن اینها بگذارد که آیا شما در غدیر خم نبودید ندیدید پیغمبر مرا نصب کرد؟ می‏خواست بنشیند بگوید که شما به همان دلیلی که تمکین کردید پیغمبری پیغمبر را، به همان دلیل بدانید که من خلیفه اویم، آیا نه این است که او آن‌قدر معجزات و خارق عادات آورد که شما گفتید راست می‏گوید؟ حالا من هم دلیلم این است که آن‌قدر معجزات و خارق عادات می‏آرم که اثبات کنم که من خلیفه آن پیغمبرم. راه که به دستتان آمد بابصیرت می‏شوید در دین و مذهبتان، و دیدید که امیرالمؤمنین این کار را نکرد. همیشه هم این‏طور بود، خلیفه موسی خلیفه عیسی وقتی نص در میان بود عمداً خارق عادت نمی‏آوردند، چرا که این خلق باید امتحان شوند.

فکر کنید ببینید اگر کسی بعد از پیغمبر آخرالزمان واقعاً حق می‏خواست و طالب حق بود و خودش حاضر بود در غدیر خم، که می‏دانست حق پیش امیرالمؤمنین است. در حجة الوداع جمعیت بسیاری بودند و بخصوص خواستند

«* دروس جلد 7 صفحه 51 *»

حق را پایمال کنند. جمیع آنهایی که غصب خلافت کردند و تابع شدند ابابکر را، در حجة الوداع حاضر بودند. حالا هرکس راستی راستی دین می‏خواست در حجة الوداع حاضر بود شنیده بود که من کنت مولاه فهذا علی مولاه دانست که امیرالمؤمنین خلیفه پیغمبر است. هرکس هم طالب حق نبود و غرض و مرض داشت می‏گفت پیغمبری از میان رفته ما تکلیفاتی داریم قرآن در میان ما هست ما را کافی است احتیاج به خلیفه معصومی نداریم، گفتند و کردند آنچه کردند. پس ببینید که ائمه طاهرین همه می‏نشستند با مردم به طور علم مباحثه می‏کردند. می‏توانست حضرت صادق معجز بیاورد و حرف نزند. حضرت امام رضا را ببینید که چقدر مباحثه کردند با علمای یهود با علمای نصاری با علمای گبر با علمای سنی، و چقدر دلیل و برهان می‏آوردند. سرّ این امر این است که هرکس راستی راستی طالب حق است به گفتگو و بیان می‏فهمد، و اگر بخواهد بگیرد می‏گیرد و دین‏دار می‏شود، و کسی که می‏خواهد بهانه در بی‌دینی خودش داشته باشد می‏گوید من که خارق عادتی ندیدم. گیرم حضرت امیر و حضرت امام رضا مباحثه نکردند گیرم خارق عادت آوردند همین‏جوری که گاه‌گاهی می‏آوردند، باز آنها گفتند آنچه را که کفّار سابق می‏گفتند، گفتند سحر مستمری است. آن خارق عاداتی هم که گاه‌گاهی جاری می‏شد بر دستشان آنچه را کفار در مبدأ گفتند منافقین در منتهی گفتند، آنها گفتند سحر مستمر است اینها هم گفتند سحر مستمر است.

پس بابصیرت باشید ان‏شاءالله در دین و مذهبتان. پس خارق عادات را انبیاء آوردند و اثبات نبوت خود را کردند بعد خلیفه‏ای که تعیین کردند دیگر خلیفه محتاج به خارق عادت نیست مگر گاه‌گاهی، آن‏هم راهش را به دستتان می‏دهم. همه اوصیای پیغمبران گاه‌گاهی معجز می‏آوردند. فکر کنید ببینید آیا هوس بود و خواسته‏اند مردم تماشایی بکنند، یا احتیاج بوده و آورده‏اند؟ فکر کنید ان‏شاءالله اشاره‏ای عرض می‏کنم. پس گاه‌گاهی ائمه معجز داشتند و تمام اوصیای تمام انبیاء گاه‌گاهی خارق عادات داشتند، برای چه می‏کردند؟ از برای آنکه خلقِ مختلف

«* دروس جلد 7 صفحه 52 *»

می‏رفتند پیش آنها. پس گاهی مسلمانی می‏رفت پیش حضرت امیر و می‏خواست بفهمد به چه دلیل حضرت امیر خلیفه پیغمبر است؟ مسلمان دیگر خارق عادت ضرور ندارد، به جهت آنکه اینی که می‏گوید من محمد را قبول دارم شهادت می‏دهد محمد پیغمبر خداست ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی می‏داند قولش حجت است، به این می‏گویند پیغمبر مرا در غدیر خم نصب کرده، شاهد می‏آورند، از یکی یکی از اصحاب می‏پرسند که آیا تو نشنیدی؟ آیا تو نشنیدی؟ تا اینکه واضح می‏کنند که حضرت پیغمبر چنین چیزی گفته و خلافت خود را ثابت می‏کنند. پس معجزی نمی‏آرند برای مسلمان. یک‏دفعه هست کسی که از خارج دین است می‏آید می‏گوید من اسلامی به گوشم خورده حالا پیغمبر هم در میان نیست از دنیا رفته شما ادعا می‏کنید که او خارق عادات داشته، من نمی‏دانم او راستگو بوده یا دروغگو، یا اتفاق هم اگر کاری کرده من از کجا بفهمم این سحر بوده یا معجز؟ آن‌وقت در چنین موضعی لابد می‏شوند به خارق عادت. البته امیرالمؤمنین خارق عادت می‏آوردند برای اینکه بفهمند این حق است، و حالا که خودش حق است این می‏گوید آن پیغمبر هم که پیش بود حق بوده و من خلیفه اویم.

پس ملتفت باشید ان‏شاءالله و آن دو کلمه را فراموش نکنید. مشکل نیست حفظ این دو کلمه، و آن این است که امر خدا چه در زمان آدم چه در زمان بعد از آدم تا قیامت، چه در دنیا چه در قبر چه در برزخ چه در قیامت امری است واضح بیّن آشکار هیچ محل شک نیست محل شبهه نیست. هرجا شک و شبهه‏ای و جلددستی و زرنگی و حمیت و عصبیت و غرض و مرض است بدانید آنجا دین خدا نیست، از خدا نیست از پیغمبر نیست. پس ملتفت باشید که از مبدئی بود که گرفتم از پریروز و دیروز و عرض کردم، و اینها تتمه اوست که امروز عرض می‏کنم. امروز هم هرچه آمد باز بیانش می‏کنم هرچه هم ماند دیگر هر وقت خدا خواست گفته شود می‏شود.

باری پس معجزات پیغمبران را عرض کردم مخصوص حکماء نیست که آنها

«* دروس جلد 7 صفحه 53 *»

بگویند ما می‏فهمیم حق را و علماء و عوام بیایند تقلید ما را بکنند، چرا که در عرصه حکماء هستند جماعتی که حکیم هستند و مع‌ذلک پیغمبری پیغمبر را وا می‏زنند. حالا اگر مخصوص کند خدا دینش را به حکماء که آنها بفهمند و علماء تقلید از حکماء باید بکنند، می‏بینند که حکماء بعضی ایمان می‏آرند بعضی ایمان نمی‏آرند، حالا علماء تقلید که را بکنند؟ آیا تقلید آنها را بکنند که ایمان آورده‏اند؟ یا تقلید آنهایی را بکنند که ایمان نیاورده‏اند؟ می‏بینی که کوچه بن‏بست می‏شود دیگر راهی نمی‏ماند. پس حتم است و حکم است و سنة‌اللهی است که قد خلت من قبل و لن تجد لسنة الله تبدیلا و لن تجد لسنة الله تحویلا حتم است و حکم که خدا این‏طور کند. پس خدا دینش را جوری می‏کند که هر حکیمی که وا زد عالم بفهمد که آن حکیم بی‌دین بوده. دینش را جوری می‏کند که اگر عالمی وا زد عامی بفهمد که آن عالم بی‏دین بوده. اگر تمام علماء به اهل حق ایمان می‏آوردند کار عوام آسان بود تقلید علماء می‏کردند پس عامی‌ها در حق واقع می‏شدند. اما حالا ببینید آیا این‌جور کرده خدا یا نکرده؟ خدا که نکرده پیغمبر هم نکرده. اگر فرض کنید تمام حکماء جمیعشان تمکین می‏کردند از مبادی، آن‌وقت امر می‏کرد علماء را که از حکماء تقلید کنند می‏شد، لکن چون حکماء بعضیشان کافر شدند بعضی ایمان آوردند علماء نمی‏دانند تقلید کدام را بکنند. پس باید امر الهی امری باشد که در آن حکماء و علماء مساوی باشند. به طوری حق را بفهمند که اگر حکیمی کافر شد بفهمند کافر شده. و همین‏جور ان‏شاءالله درست دقت کنید، با بصیرت با اجتهاد و هیچ تقلید مرا نکنید. و هرچه فکر کنید که خلاف این را پیدا کنید خلاف این را نخواهید یافت مگر اینکه به متشابهات می‏چسبند که آبی گل کنند که اهل حق و حق در آن میانه واضح نباشد تا جولانی بزنند. و اهل حق همیشه می‏خواهند آب صاف باشد تا حق و باطل خوب واضح باشد.

باز فکر کنید و نسبت علماء را با عوام همین‏جور بسنجید. اگر عادت همه این مردم طوری بود که هرکس چهار ذرع کرباس سرش پیچید و چیزی گفت یا به راهی

«* دروس جلد 7 صفحه 54 *»

رفت، همه این‏جور جماعت تمکین می‏کردند اهل حق را، آن وقت معقول بود که خدا امر کند عوام را که رجوع کنید به علماء و عوام هم همه تمکین از علماء می‏کردند، علماء هم همه تمکین از حکماء می‏کردند انفه نداشتند. اما حالا که می‏بینی این‏جور نیست. نه شما نه یهود نه گبر نه نصاری در هیچ دینی همچو نیست. پس علماء هم بعضی از روی علم و دانایی کافر می‏شوند بعضی از روی علم و دانایی مؤمن می‏شوند، عوام بی‏دلیل و برهان نمی‏توانند تمکین کنند از طرفی و طرفی دیگر را وا زنند. تمکین هر طرفی را که بکنند آن طرف دیگر می‏گوید شما باطلید و ما حق، عوام چطور بفهمند حق به جانب کدام است؟

پس بدانید امر خدا امری است مشترک، والله مبدئش از پیش ملائکه می‏آید تا پیش شما تا اینجا، یک امری است که عوام الناس با علماء با حکماء تمامشان در آن درجه مساوی ایستاده‏اند، به طوری که عامی می‏تواند تمیز بدهد که مسیلمه کذاب پیغمبر نیست و محمد بن عبدالله؟ص؟ پیغمبر است. خودت دقت کن و ببین اگر این عامی به جهتی که درس نخوانده و ملّا و حکیم و عالم نبوده از این جهت نمی‏تواند بفهمد مسیلمه پیغمبر بود یا محمد؟ص؟؛ از روی دقت فکر کن ببین اگر این نمی‏توانست بفهمد، به این عامی نمی‏گفت، به جهت آنکه خدا که تکلیف مالایطاق نمی‏کند. پس بخصوص باید ایمان بیاری که محمد رسول خداست؟ص؟ و مسیلمه را وازنی. پس معلوم است که امر خدا امری است که عامی می‏فهمد و از هرکس دینی خواسته‏اند می‏تواند بفهمد. حالا می‏خواهی ببینی که از عوام دین خواسته‏اند؟ فکر کن؛ باز آنهایی که می‏خواهند آشوب باشد آب گل‏آلود باشد برای اینکه نانی بخورند چایی بخورند آنها گولتان نزنند. اگر خدا از عوام الناس دین نخواسته بود ببینید آیا پیغمبران که جنگ می‏کردند، آیا بود که بگویند شما تمکین ما را نمی‏کنید به جهتی که عامی هستید و نمی‏دانید ما چه می‏گوییم، پس ما با علمای تنها جنگ می‏کنیم؟ فکر کنید ببینید آیا پیغمبر همیشه با ملّاها جنگ داشته و دیگر کاری به عوام نداشته،
«* دروس جلد 7 صفحه 55 *»

یا جنگ و جهاد همیشه به طور عموم بوده؟ ببینید انبیاء هرکدام مأمور به جنگ بودند حکیم را می‏کشتند اگر تمکین نمی‏کرد، بلعم باعور حکیم بود و اهل باطن بود، تمکین نکرد او را کشتند. پس اگر حکیم بود و تمکین نمی‏کرد می‏کشتند اگر عالم بود و تمکین نمی‏کرد می‏کشتند، به همين‌طور می‏آمدند تا پیش عوام اگر تمکین نمی‏کرد می‏کشتند. حالا خودتان انصاف بدهید و فکر کنید؛ پس امر خدا همیشه مشترک بوده، عوام می‏توانسته‏اند تمیز بدهند که خود این پیغمبر پیغمبر است و آنی که در مقابل ادعا می‏کند پیغمبر نیست، و می‏توانسته‏اند تمیز بدهند که فلان حکیم اگرچه بلعم باعور است همین‏که انکار می‏کند پیغمبر را دروغ می‏گوید و باطل است. عوام می‏توانند بفهمند که موسی اگر حق است دین او واضح است، و همچنین می‏توانند بفهمند که این ملّاها و احبار و رهبان یهود و نصاری و قسیسین که نگاه به سقف می‏کردند و اهل حال بودند و ریاضت‌ها می‏کشیدند همین‏که انکار کردند پیغمبر را این شخص عامی می‏فهمد که کافرند، و این کاری که کرد حیله‏ای بود و شعبده‏ای بود و زهرماری بود از جانب خدا نبود، اگر این دین می‏خواست می‏آمد اسلام می‏آورد.

پس ملتفت باشید ان شاء الله، همیشه دین خدا واضح بوده بیّن بوده. پس مبدأ که پیغمبر است همین‌که معجزات را آورد و دینش را ثابت کرد حالا دیگر هرکه را خلیفه کرد خلیفه است، دیگر احتیاج نیست به معجزه. خلاصه، و این خلفایی که برای پیغمبرند خواه به دلیل و برهان بیایند و خلافت خود را ثابت کنند که در غدیر خم ما را نصب کرده، ــ  و همه تصریح کردند بر خلافت آن کسی که بعد می‏آید ــ  خواه به خارق عادت؛ همین‏که ثابت شد که خلیفه است دیگر حالا هرچه خلیفه بیارد همان است حجت خدا.

دقت که بکنید و بابصیرت فکر کنید ان‏شاءالله خواهید یافت که جمیع دلیل و برهان جوری است که همه‏کس می‏تواند بفهمد. اولِ دلیل‌ها خارق عادت است، ان‏شاءالله فکر کنید اصل محل خارق عادت را به دست بیارید. باز بابصیرت باشید و

«* دروس جلد 7 صفحه 56 *»

فکر کنید باز چرت مزنید مثل این مردمی که هزار بار براشان می‏گویی باز فراموش می‏کنند، من خیلی والله دلم تنگ است از دست مردم می‏بینم هی می‏گویم و مکرر می‏کنم چیزی را باز فراموش می‏کنند فردا می‏بینی که یکی پیدا شد باز رفت سر حرف‌های پیش، باز من هی دلیل و برهان می‏آرم هی مکرر می‏کنم و خجالت می‏کشم از بس مکرر کرده‏ام، باز می‏بینی که پس فردا همان بحثی که می‏کرد می‏کند. اینها همه از چرت زدن است از گوش ندادن است از دربند نبودن است گوش که نداد نمی‏فهمد چه گفتم همان صوتی به گوشش می‏خورد تا اینجا است، از اینجا که بیرون می‏رود صدا توی گوشش نیست باز می‏رود سر همان حرف اولی که داشت. نعوذبالله اگرچه بی‏ادبی می‏شود؛ مثل اینکه گربه هم صدایی که می‏کند می‏شنود وقتی از اطاق بیرون رفت دیگر صدایی در گوشش نیست. شما همچو مباشید، ان‏شاءالله اینهایی که می‏گویم بدانید دلیل است و برهان.

پس عرض می‏کنم فکر کنید که اصل خارق عادت برای این است که انسان چیز تازه‏ای می‏خواهد بگوید، پیغمبر آمد خارق عادت آورد برای اینکه می‏خواست بگوید چیز تازه‏ای می‏خواهم بیارم برای شما و اینهایی که در دستتان است می‏خواهم بگیرم. عرض می‏کنم این مردم فکر نکرده راه می‏روند لاعن شعور خارق عادات انبیاء را خیال می‏کنند مثل اینکه بازیگرها یک‌بار رأیشان قرار می‏گیرد بازیی می‏کنند، همين‌طور اتفاق پیغمبر وقتی رأیش قرار گرفت به سوسمار گفت حرف بزن و حرف زد یک‌وقتی رأیش قرار گرفت سنگریزه را به سخن درآورد وهکذا. شما ان‏شاءالله بدانید چنین نیست. عرض می‏کنم خارق عادات را می‏آرند انبیاء برای اینکه چیزی که در دست مردم هست بگیرند از آنها و چیز تازه‏ای بیارند. ان‏شاءالله ملتفت باشید و اگر غیر از این است که می‏گویم رد کنید. و بدانید که حق همین است که می‏گویم و لاغیر، و قایم نگاهش دارید. پس پیغمبر خارق عادت می‏آرد از برای اینکه بگوید من آمده‏ام دین موسی و عیسی را بردارم از روی زمین و دین تازه‏ای آورده‏ام. چون این به

«* دروس جلد 7 صفحه 57 *»

محض ادعا نمی‏شود پس من خارق عادتی می‏آرم که شما بدانید راست می‏گویم. آن موسی و آن عیسی خبر داده‏اند که چنین کسی می‏آید و خبر داده‏اند که آن کسی که می‏آید خارق عادات دارد، حالا این من که آمده‏ام و این هم خارق عادات که می‏آرم پس دست بردارید از آن دین و بیایید داخل این دین شوید.

و اگر این سرّ به دستتان بیاید در خیلی از علوم خصوص در دین و مذهب خیلی به کارتان می‏آید، این است سرّی که اجتهاد در دین خدا حرام است. حالا ببینید در میان شیعیان بعد از آنی که حجیت ائمه طاهرین: واضح شد فرمایشاتشان گفته شد هر امام لاحقی که آمد تصدیق کرد امام سابق خود را، هر امام سابقی تعیین کرد امام لاحق خود را و حجیت ایشان ثابت شد اینها گفتند دین پیغمبر حلالش این است که ما آورده‏ایم و حرامش این است که ما آورده‏ایم احکام خمسه را گفتند برای مردم. مردم بعد از ایشان دیگر هیچ نمی‏توانند تازه‏ای بیاورند. حالا ببینید چقدر واضح است و خیلی کسان را می‏توانید رد کنید به همین قاعده. حالا در اینی که تمام ائمه آوردند احکام خمسه را تمام حلال و حرام را بیان کردند شکی نیست، پس تمام احکام را آوردند، حلالش مخلوط به حرام نبود حرامش مخلوط به حلال نبود. حالا دیگر در دایره رعیت هیچ‏کس نمی‏تواند حلالی را حرام کند حرامی را حلال کند، به شرط آنکه عرض‌های دیروزی را فراموش نکرده باشی. دیروز عرض کردم امامی می‏تواند نسخ کند حدیثی را از امام پیش، مثل اینکه خود امام می‏تواند سال پیش چیزی گفته سال بعدش می‏تواند خلاف خودش بگوید، و اینها پیش پا افتاده است و محل سخن نیست نمی‏توانند قبول نکنند اینها را. می‏فرماید حضرت صادق، از راوی می‏پرسند اگر پارسال آمدی از من چیزی شنیدی و امسال آمدی از من چیزی شنیدی برخلاف پارسال، کدامش را می‏گیری؟ عرض کرد آنکه امسال فرموده‏اید، به جهت آنکه آنی که پارسال فرمودید تکلیف پارسال من بود، حضرت صادق می‏فرمایند رحمک الله همین‏طور است. اگر پارسال حکمی کردند

«* دروس جلد 7 صفحه 58 *»

حالا تغییر می‏دهند. و شما می‏دانید که تمام آنچه را که پیغمبر آورده توی کتابش گذارده تمام حلال خدا را تا روز قیامت تمام حرام خدا را تا روز قیامت در قرآن گذارده، و این را جوری توی قرآن گنجانیده که همه مردم نمی‏توانند پیدا کنند، عمداً هم این‏جور کردند به جهت آنکه می‏خواستند نصیب دشمنان نشود. می‏فرمایند تمام قرآن پیش ما سپرده شده، وقت بروز را خدا حالی ما کرده که حکم فلان مسأله تا فلان سال این است و در سر آن سال باید تغییرش داد، و این حکم حدیث دارد و حدیثش در فلان کتاب و در صحیفه فاطمه است مثلاً. پس ائمه سلام الله علیهم چیزی می‏آرند که پیش نبوده لکن در پیش خودشان سپرده شده بود وقت بروزش بروز داده‏اند. از این است که نسخ در احادیث هست و حق است و می‏توانند نسخ کنند، چنان‌که در قرآن هست ناسخ و منسوخ. چنان‌که در زمان پیغمبر نسخ شد بعد هم می‏شود.

ان‏شاءالله فکر کنید چرت نزنید پس ائمه نسخ می‏توانند بکنند، حالا دیگر رعیت این پیشش نیست به جهت آنکه رعیت تمام علم قرآن پیشش نیست حتی سلمانش، و وحشت نکنید. پس رعیت هیچ‌یک از آنها نه واجبی را می‏توانند حرام کنند نه حرامی می‏توانند حلال کنند نه مستحبی را می‏توانند واجب کنند، هیچ نمی‏توانند یک سر سوزنی نه زیاد کنند نه کم. حالا دیگر سرّ امر به دستتان بیاید که چنین‌جور جماعتی که دین و آئین و مذهبشان و ظاهرشان و باطنشان این است که ما قال آل‌محمد قلنا و ما دان آل‌محمد دنّا و دین و مذهبشان این شده و به غیر از این نیست و دینشان این است که آنچه آنها گفته‌اند همان دین ما است و آنچه آنها نگفته‏اند آن دین ما نیست، پس وقتی این‏جور جماعت می‏خواهد بگوید سگ نجس است این دیگر برای اثباتش معجز نمی‏خواهد. بپرسی از ایشان سگ نجس است به چه دلیل؟ می‏گوید حضرت صادق فرموده. و همچنین اگر می‏گوید شراب حرام است. اما پیغمبر که می‏خواست بگوید معجز می‏خواست، به جهت آنکه یهود و نصاری شراب می‏خوردند حالا هم می‏خورند و حلال هم می‏دانستند. وقتی آمد گفت حرام

«* دروس جلد 7 صفحه 59 *»

است لابد و لاعلاج معجز باید بیاورد تا معلوم شود راست می‏گوید و از جانب خدا می‏گوید. حالا کسی که تابع است وقتی می‏خواهد بگوید شراب حرام است دیگر معجز نمی‏خواهد، چرا؟ به جهتی که حضرت صادق فرموده. آن را هم نمی‏دانی که فرموده یا نه؟ بیا تا من کتابش را بیارم حدیثش را برات بخوانم برو پیش زهاد و عباد و آنهايی که از ایشان خاطرجمعی که دروغ نمی‏گویند از همه بپرس همه می‏گویند که حضرت صادق گفته حرام است. همچنین نماز واجب است، دیگر من خارق عادت نمی‏خواهد بیارم که بگویم نماز واجب است، پیغمبر خارق عادت آورده و گفته واجب است من می‏گویم که من دلیل و برهانم همه آن است که آن پیغمبر گفته نماز کنید، آن امیرالمؤمنین گفته نماز کنید.

ان‏شاءالله فکر که می‏کنید بابصیرت خواهید شد که هرچه بیشتر جلددستی جعلّق‌های دنیا و حیله حیله‌بازان را ببینی راهش بهتر به دستت می‏آید که حیله است. پس بدان آنی که ادعا می‏کند که من حقم به دلیل اینکه برو خواب ببین این می‏خواهد آبی را گل کند ماهی بگیرد، و می‏خواهد چاپت بزند. بگو خیلی خوب تو حقی، خودت که پیغمبر نیستی امام نیستی، اگر حقی حرف آنها را بزن من قبول کنم، اما اگر حرف آنها را نمی‏زنی باطلی، من خواب ببینم دلیل حقیت تو نمی‏شود، سهل است تو کوه را در مجلس خود حاضر کن ماه را منشق کن هیچ اینها دلیل حقیت تو نیست. والله در دایره شیعه تمامش دلیل و برهان از کتاب است و سنت. و تعجب اینجا است که من این‏همه اصرار می‏کنم که تمام دلیل و برهانِ شیعه کتاب است و سنت و مطلب را با دلیل عقل و نقل اثبات می‏کنم، فرداش باز می‏بینی سؤال شد. و الآن سؤال شده تازه و هنوز جوابش را ننوشته‏ام، سؤال کرده‏اند که تو گفته‏ای در فلان رساله و آنجا نوشته‏ای که کتاب خدا و سنت رسول حجت است، و اگر چنین است و راست است این حرف پس وقتی آن شامی آمد خدمت حضرت صادق و هشام با او مباحثه کرد چطور هشام به گردن شامی گذاشت که کتاب رفع خلاف نمی‏کند؟ و آن

«* دروس جلد 7 صفحه 60 *»

این است که وقتی شامی آمد خدمت حضرت و بنای مباحثه گذارد، هشام به او گفت آیا کتاب رفع اختلاف می‏کند یا نه؟ شامی گفت بلی هشام به او گفت این قرآن در شام بود یا نه؟ گفت بلی گفت می‏خواستی برداری آن را بخوانی و متحیر نباشی. اگر کتاب رفع خلاف می‏کند پس از برای چه کار آمده‏ای به کوفه؟ هشام که این را گفت شامی ایستاد و عاجز شد و دیگر جواب نگفت. حضرت تحریصش می‏کردند که چرا جوابش را نمی‏دهی؟ شامی گفت هرچه فکر می‏کنم می‏بینم جوابی ندارم چراکه اگر بگویم قرآن رفع اختلاف می‏کند، می‏بینم راست می‏گوید قرآن در شام هم که بود چرا اختلاف داریم؟ اگر بگویم نمی‏کند پس چه چیز  رفع خلاف می‏کند؟ آن وقت گفت حالا من لابد ناچارم که همان‌جوری که هشام با من سخن گفت من هم همان‌جور سخن خودش را بر خودش حجت کنم، و همان سخن را گرفت و برگردانید که پس امروز حجت خدا که رفع خلاف می‏کند کیست؟ تا اینکه هشام گفت حجت خدا این است که اینجا نشسته و نشانش داد. گفت به چه دلیل من بدانم این است حجت خدا؟ آن‏وقت خارق عادت آوردند دانست که آن حضرت امام است.

باری، پس ملتفت باشید ان‏شاءالله کتاب و سنت را هیچ‏کس نیست در اسلام که بگوید حجت نیست. بلی حجت است، اما کتاب و سنت آیا خودش داد می‏کند که حق چیست و باطل چیست؟ یا صامت است؟ پس کتابی که صامت است و حرف نمی‏زند آیا این حجت است؟ ببینید اگر کسی نباشد که حرف بزند آیا معلوم می‏شود از خواندن کتاب و سنت که حق کیست و باطل کیست؟ معلوم نمی‏شود. پس کتاب حجت است سنت حجت است وقتی که ناطق همراهش است. اگر هیچ‏بار مبیّنی نباشد، کتاب و سنت بی‏مبیّن چگونه می‏شود حجت باشد؟ نمی‏شود پیغمبر کتاب آورده باشد و حضرت امیر همراهش نباشد. پس همیشه کتاب حجت است سنت حجت است با مبیّن معین، و اگر مبیّن نداشته باشد حجت نیست. البته آنی که آنجا ساکت است و صامت و صدا نمی‏کند، و کسی صدایی نمی‏شنود

«* دروس جلد 7 صفحه 61 *»

چیزی نمی‏فهمد. به محض نگاه کردنِ قرآن کسی نمی‏تواند حقی پیدا کند. پس چطور حجت است؟ پس حجت نیست. اما حالا هیچ حجت نیست؟ هرکس برخاست و ادعا کرد تمکین باید کرد؟ می‏بینی جماعت بسیاری را که هی ادعای باطل می‏کنند و حرف می‏زنند، حتی آنکه مقابل ائمه طاهرین جمعی حرف زدند ادعای امامت کردند از اول امر و امام هم نبودند. پس چگونه رجال حجتند؟ و حال آنکه جمعی در مقابل امیرالمؤمنین ایستادند و حرف زدند و حجت نبودند و امیرالمؤمنین حجت بود، همچنین مسیلمه ایستاد و حرف زد و حجت نبود و پیغمبر حجت بود. در عصر امام‌ها خیلی‏ها ادعای امامت کردند و حجت هم نبودند. در هر عصری می‏فرمایند ان لنا فی کل خلف عدولاً ینفون عن دیننا تحریف الغالین و می‏فرمایند تحریف الغالین پس معلوم است غالین در دنیا هستند، و این غالی‌ها مردمان جاهلی که دلیل و برهان راه نمی‏برند نیستند. و انتحال المبطلین باز مبطلین این سوار و سرباز و توپچی و وزیر و سلطان و خدم و حشم آنها نیستند، مبطل اینی است که به خود می‏بندد دین را، عبا دارند عمامه دارند عصا دارند علم دارند روضه می‏روند گریه می‏کنند. پس می‏فرماید ان لنا فی کل خلف از برای ما در هر قرنی در هر خلفی عدولی هستند که نفی می‏کنند از دین تحریف غالین را و غالینش همین ملّاها هستند، و انتحال مبطلین را، باز مبطلینش همین ملّاهایند، و برمیدارند تأویل جاهلین را و جاهلینش همین ملّاهایند و الّا آن جهالی که در بازارند و چیزی نمی‏دانند که تأویلی نمی‏توانند بکنند. پس مادامی که این ملحدین در دنیا هستند نافینی در میان هستند و این نافین را مقابل آن ملحدین آورده‏اند. پس همیشه نافین بوده‏اند و همیشه جاهلینی که تأویل می‏کرده‏اند بوده‏اند و هستند. هیچ‌بار هم انتظار مکش که وقتی برسد که هیچ‏کس نباشد حرفی بزند که ما را در شک و شبهه بیندازد. تو مخواه که بی‏دین باشی هرکس هرچه بگوید تو به شک و شبهه نمی‏افتی. اگر هم بخواهی بی‏دین باشی همیشه غالین بوده‏اند همیشه مبطلین بوده‏اند همیشه جاهلین بوده‏اند.

«* دروس جلد 7 صفحه 62 *»

در زمان ائمه در حضور حضرت صادق بودند جماعتی که این کارها را می‏کردند و حضرت می‏فرمودند شما از ما نیستید. خطّابیه در زمان حضرت صادق و حضرت کاظم صلوات الله علیهما بودند همه غالی بودند و حضرت لعنشان کردند و تکفیرشان کردند، و همچنین در زمان غیبت بودند آن حسین حلّاجش و آنهایی که بودند که ادعای نیابت خاصه کردند و آنها هم اهل باطن بودند خارق عادت داشتند. خدا می‏داند کسی اگر فکر نکند و خواب باشد شیطان زود برش می‏دارد و می‏رود. ملتفت باشید همیشه این آشوب‌ها در دنیا بوده. همیشه اهل حق اهل یقین بوده‏اند و بی‏اضطراب، و همیشه اهل باطل متحیر بوده‏اند و در این آشوب‌ها خرغلط‌های خود را می‏زده‏اند. حسین حلّاج برمی‏خیزد ادعا می‏کند که منم نایب امام و ادعا کرد و توقیع بر لعنش آمد بیرون که حسین حلاج ملعون است و کافر است. ابراهیم ادهم معلون است و کافر. این حسین حلّاج را ابن‌بابویه زد از قم بیرون کرد تا اینکه او را در بغداد گرفتندش و کشتندش. و از رسوایی‏هایی که خدا بر سر او آورد این بود که این ملعون ادعای الوهیت کرد. و ببینید چقدر رسوا است ائمه هیچ ادعای الوهیت نکردند همچنین نوّابی که از جانب ایشانند ادعای الوهیت نمی‏کنند؛ این‏جور ادعاها بدانید دَیدَن صوفیه است الآن هم صوفیه این‏جور ادعاها می‏کنند.

خلاصه بدانید ان‏شاءالله و ملتفت باشید در دایره تشیع کسی چنین ادعاها نمی‏کند. بله باطل همیشه هست، تا دنیا هست باطل مقابل حق ایستاده حق مقابل باطل ایستاده و مأمورند تمام مردم حق را اقرار کنند و از باطل اجتناب کنند. همیشه اهل حق با دلیل و برهان حرف را می‏زنند، اگر تو غرض و مرض نداری، عامی باش عالم باش حکیم باش اهل کشف باش فرق نمی‏کند برای تو، تو اگر اهل حقی در جمیع مراتب حق را خواهی گرفت، اهل باطل را هرجا باشد باید رد کنی. حسین حلّاج اهل باطن بود و آن ملعون خارق عادت هم داشت و ملعون هم بود تو باید ردّش کنی. بلعم باعور را ردّش می‏کنی مثل سگش می‏دانی، و خدا این آیه را درباره او نازل

«* دروس جلد 7 صفحه 63 *»

کرده فرموده مثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث.

باز هیچ به نظرتان غریب نیاید، بد گفتن به اهل بدعت فحش‌دادن به اهل بدعت کار خداست کار پیر و پیغمبر است، شما مأمورید فحش بدهید به اهل بدعت، اینها بعضی‏شان سگند بعضی‌شان خرند بعضی‏شان خوکند یکی را مثله کمثل الکلب خوانده یکی را خنزیر خوانده یکی را کمثل الحمار یحمل اسفاراً. اینکه می‏بینی سرش را پیش می‏اندازد می‏خواهد به حلم خودش آن خرهای جفت خودش را مرید کند، یحمل اسفارا قرآن را هم می‏خواند و می‏داند، بدان این خر است آدم نیست. پس این خرها را خرس‌ها را که خدا در قرآن اسم برده والله به همین منافقین فحش داده است. این‏همه فحشی که در قرآن هست هیچ‏کدامش را نخواهید یافت مال دایره بیرون دایره اسلام، جمیع اینها  کنایاتی است برای منافقین که خود را داخل اسلام می‏کنند. یحمل اسفارا قرآن دارند هیکل دارند قرآن می‏خوانند می‏خواهند مشتبه‌کاری کنند، اینها بعضی‏شان خرند. بعضی خرصالح‌ها هستند که می‏گویند فلان‌کس این الفاظ سست را گفته و این شایسته نیست. و اینها را دیده‏ام که در کتاب‌ها نوشته‏اند می‏گویند انسانی که اهل حق است لفظ سست از دهانش بیرون نمی‏آید، و تعجب اینکه می‏نویسد کامل می‏شود کبیره هم بکند بعد توبه هم بکند، لکن دیگر یادش رفته پیشش می‏گوید حرفی که سست است مثل اینکه لفظ الاغی لفظ سگی در حرف زدن گفتن این کار اهل حق نیست، کامل لفظ خر نمی‏گوید. و شما ان‏شاءالله ملتفت باشید ببینید لفظ خر را خدا گفته لفظ کلب را خدا گفته. و از این طرف می‏گوید اهل حق و کسانی‏که حافظ دینند و هادی خلقند ــ  که محال است گناه کبیره بکنند ــ می‏شود کبیره هم بکنند و بعد توبه کنند. اینش را هم نفهمیده است. شما ببینید پیش‏نمازی که می‏خواهید پشت سرش دو رکعت نماز کنید باید گناه کبیره نکند لاطی نباشد زانی نباشد در دنیا مال مردم را نخورد غیبت نکند، باید این‏طور باشد تا بشود پشت سرش دو رکعت نماز کرد. و نماز کردن کجا و هادی دین بودن کجا! اینها

«* دروس جلد 7 صفحه 64 *»

محفوظند همان‏جوری که ائمه طاهرین معصومند از هر خطایی و سهوی و نسیانی همان‏جور از حافظین دین و حاملین دین کبیره محال است که صادر بشود.

ملتفت باشید اگرچه انبیاء هم محال نیست معصیت کنند، لکن محال است که کسی را که خدا پیغمبر کرد حفظش نکند. امکان را عرض نمی‏کنم، عرض می‏کنم کسی را که خدا پیغمبر کرد محال است که حفظش نکند پس حفظش می‏کند که سهو نکند خطا نکند، پس عصمتش با خداست روح‌القدس را همراهش می‏کند و روح‌القدس همراه هر پیغمبری و همراه هر وصی پیغمبری هست و روح‌القدس خواب ندارد غفلت ندارد سهو ندارد و روح القدس در حال خواب و بیداری و ناخوشی و صحت همراه هر پیغمبری هست نه در ناخوشی هذیان می‏گوید و نه در صحت. و اینها را گفته‏اند که اشاره می‏کنم. عمر در وقتی که پیغمبر قلم و دوات خواستند که چیزی بنویسند گفت چه می‏خواهید از او؟ هذیان می‏گوید! شما ان‏شاءالله ملتفت باشید که پیغمبر مؤید است به روح القدس، اگر در خواب است همراهش است اگر در بیداری است همراهش است. حجت اصل در وقت خواب احتلام نمی‏بیند. لکن خیلی از ناقصین خواب می‏بینند که مثلاً با فلان زن اجنبیه مثلاً خاکی به سر می‏کنند، لکن اهل حق هرکه شد این دیگر خواب زنا نخواهد دید، اگر خواب هم ببیند زن خودش را در خواب می‏بیند. در خواب هم حرام مرتکب نمی‏شود در خواب هم شراب نمی‏خورد چه جای بیداری، اگر اتفاق در خواب دید مثلاً همچو چیزی را، که مثلاً شراب خورد می‏داند شراب حلال شده که می‏خورد. مثلاً امامی به دستش داده و بگوید بخور حلال می‏شود، و الّا حرام باشد و بخورد، والله بزرگان در خواب هم نمی‏بینند. دیگر سرّش به دستتان باشد و سرّش همه این است که چیزی که ملکه انسان نشده و عادت نشده، می‏شود انسان در بیداری طوری راه برود در خواب جوری دیگر باشد، لکن وقتی چیزی ملکه شد اگر خواب است مثل بیداری است اگر بیداری است مثل خواب است. پس مؤمن هرگز خواب نمی‏بیند که انکار پیغمبر آخرالزمان کرد و همین دلیل است که در بیداری

«* دروس جلد 7 صفحه 65 *»

نخواهد کرد. خواب هم ببیند که انکار کرد همین دلیل این است که در بیداری هم می‏کند. مؤمن خواب نمی‏بیند امیرالمؤمنین را به مثل ابابکر. امیرالمؤمنین را حق خواب می‏بیند، با دلیل و برهان او را امام خلق خواب می‏بیند، ممکن نیست شیطان به صورت انبیاء و ائمه طاهرین ظاهر شود برای او. شیطان نمی‏تواند به جهت آنکه این ملکه دارد و شیطان از این در هراس است و گریزان است. پس مؤمن هرگز گناه کبیره نمی‏کند، محفوظند به حفظ خدا، نمی‏شود که بخواهند کبیره کنند نه در خواب نه در بیداری، چراکه اگر این شخص فاسق و فاجر است و در خلوت نگاه به زن مردم می‏کند در خلوت باک ندارد که دین را خراب کند این حفظ دین نمی‏تواند بکند چنان‌که در خلوت خراب کرده در میان مردم هم خراب خواهد کرد. کسی که حافظ دین شد دین را خراب نمی‏کند. و در هر زمانی حافظی برای دین هست.

پس عدولی چند در هر قرنی هستند. و خَلَفش را اگر دست می‏توانند بزنند و معنی براش بکنند، قرنش را دیگر نمی‏توانند دست بزنند. و ببینید که دست زدند در جمیع قواعد و خواستند همه را بر هم زنند، گفتند خلف یعنی آن شخص ناطق او عدولی دارد می‏فرستد به اطراف، و حلال آن است که او حلال کند و حرام آن است که او حرام کند. به چه دلیل؟ دلیل نمی‏خواهد، به جهت آنکه مردم مقلدند باید تقلید او کنند. این را از کجا؟ از آنجایی که چهار نفر شاگرد او تصدیق او را کرده‏اند. دیگر حالا ریشش را بگیری که هرکس درس می‏گوید لامحاله چهار نفر شاگرد دارد و تصدیق او را می‏کنند، ابوحنیفه هم که درس می‏گوید شاگرد دارد وهکذا هر سنیی هر منیی که درس می‏گوید همه شاگرد دارند و شاگردها تصدیق استاد خود را دارند، من به تصدیق کدام شاگردها بروم پیش کدام؟

باری، خلاصه این مردم اقلش این است اقل رتبه‏شان این است که خبر از دین و مذهب والله ندارند، پس بدانید حامی دین و حافظ دین نیستند. بعد یک‌خورده پاپی شوی و توی کتاب‌هاشان بگردی می‏بینی مردمان ملحد ناپاکی هستند بخصوص

«* دروس جلد 7 صفحه 66 *»

می‏خواهند چیزی بیارند که تازه باشد چیز تازه‏ای بیارند که در دین و مذهب نبوده. مثل همین‌که این ناطق همیشه بوده و همیشه در جمیع قرون و اعصار یک نفر ناطق بوده و حاکم بر کل بوده و باقی مردم یا مقلد صِرف بوده‏اند یا شاگرد آن ناطق، پس اگر شاگرد اویند راوی اویند. و اگر راوی از آن یک امام، همان‏جوری که آن روز یکی ناطق بود و باقی باید راوی از او باشند، امروز هم باید ناطق یکی باشد و باقی علماء همه باید راوی باشند، به همین‌جور در زمان غیبت هم یکی از علماء باید علم از او بروز کند و او ناطق باشد به علم و باقی علمای شرق و غرب باید از او راوی باشند. چنان‌که در زمان امام در شرق و غرب عالم هرکه بود باید راوی از امام باشند، به همان دلیل امروز باید یک ناطق بیشتر نباشد. بلکه امروز لازم‏تر است که یک ناطق بیشتر نباشد، به جهت آنکه با اینکه اختلاف ائمه کم بود یک ناطق در میانه آنها بیشتر نبود و اگر بودند ساکت بودند، در میان شیعه اختلافشان بیشتر که هست پس به طریق اولی باید یکی بیشتر نباشد.

حالا شما فکر کنید ببینید که در هیچ زمانی چنین بوده؟ حتی شیخ خودمان را که اعلم از کل می‏دانی اتقی از کل می‏دانی حرف‏های باطنی درباره او اعتقاد داری، آیا هیچ دینش این بود که همان من باید حرف بزنم و تمام خلق باید از من روایت کنند؟ آیا ادعاش این بود؟ اگر بود، نشان بدهند که کجا این ادعا را کرده، تا اینکه من هم بگویم. اگر نبوده است پس بدانید خلاف ضرورت اسلام است. بله چرا فلان‌کس به ما فحش داده؟ آیا تو می‏خواهی بدعت در دین بگذاری و فحش نشنوی؟ می‏خواهی بدعت بکنی و ردّ نشنوی؟ پس من حیاتم برای چه هست؟ مرا خلق کرده‏اند که دین حق را داشته باشم مرا خلق کرده‏اند که دین حق را برای مردم بگویم، مرا خلق کرده‏اند که تصدیق حق کنم و تکذیب باطل کنم و می‏کنم. چیز تازه‏ای باطلی آورده‏ای که تا حالا هیچ اهل باطلی هیچ کوفیی هیچ صوفیی نیاورده در دنیا، آیا توقع داری که من چنین باطلی را بگویم حق است؟ نخواهد شد.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 67 *»

درس چهارم

 

(يکشنبه 29 صفرالمظفر  سنه 1298 هـ ق)

 

 

«* دروس جلد 7 صفحه 68 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از آن پستایی که در دست بود ان‌شاءاللّه فراموش نکنید تا ان‌شاءاللّه در دین و مذهبتان همیشه بابصیرت باشید. ببینید فعل که از فاعل سر می‏زند این فعل بی آن فاعل نمی‏تواند موجود باشد. دقت کنید که در هیچ‌جا اختلاف نخواهید یافت مثل عوام نباشید که بگویید ما خودمان می‏دانیم چه‌جور کار می‏کنیم اما خدا را نمی‏دانیم چه‌جور کار می‏کند، این‌جور خضوع و خشوع‏ها و مسامحات باعث این اختلافات می‏شود. فکر کنید فعل بی‏فاعل مثل کوسه ریش‏پهن است نمی‏شود فاعلی نباشد و فعلش باشد، فعل چیزی است که فاعل احداثش می‏کند ماده این فعل و صورت این فعل را تمامش را فاعل احداث می‏کند و میان فعل و فاعل بینونتی نیست. درست دقت کنید که یک‌جا که درست فهمیدید همه‌جا درست می‏فهمید. فعل با فاعل

«* دروس جلد 7 صفحه 69 *»

همچو نمی‏ایستند که فعل جایی بایستد فاعل جایی. باز در این بیانات ترائی‏ها هست آنها گولتان نزند. مثل اینکه اگر فاعلی سنگی بیندازد و انسان می‏بیند سنگ می‏رود و فاعل اينجا ایستاده؛ اینها گولتان نزند. درست دقت کنید ان‌شاءاللّه. فعلی که صادر شد از فاعل، چون از عرصه فاعل آمده است نمی‏شود مباین با فاعل باشد که جدا بایستد که فاعل بمیرد این باقی باشد سرِ این را ببُری فاعل باقی باشد. پس فعل و فاعل، علت و معلول، کلام و متکلم همین‏طور است. ترائی‏ها را زور بزنید از سر به در کنید که مال شیطان است. من حرف می‏زنم اما بسا متکلمی که حرف بزند و تا صدا برود به جایی برسد متکلم مرده باشد، این صدا کلام متکلم نیست. پس فعل و فاعل دو شخص مباین نیستند که فعل برای خود زیست کند فاعلش برود جایی دیگر، فاعلش ساکن باشد فعلش متحرک یا به عکس نمی‏شود.

درست دقت کنید که بابی است از علم که واللّه همین پرده روش پوشیده است و دست خدا روش هست باید چشم مردم نبیند، کورشان می‏کند که نبینند چیزهای دیگر را می‏بینند این را نمی‏بینند، باید کرشان کرد که نشوند چیزهای دیگر را می‏شنوند اما این را نمی‏شنوند، نباید بفهمند پرده روی قلبشان می‏کشد که نفهمند چیزهای دیگر را می‏فهمند این را نمی‏فهمند. پس میانه فعل و فاعل فصل نیست چنان‌که وصل نیست وصل به طوری که عین یکدیگر باشند نیست و حال آنکه فاعل مستقل به نفس است و فعل موجود به فاعل است، آیا این دو عین همند و یک چیزند؟ چیزی که وجودش به غیر برپا است چطور عین اوست؟ پس فعل و فاعل عین یکدیگر نیستند اما غیر یکدیگر به این‌جور غیریتی که زید غیر عمرو است نیستند، به غیریتی که روح غیر بدن است نیستند، و همچنین این‌جور غیریتی که رنگ غیر کرباس است و کرباس غیر رنگ است نیستند. خیال نکنی فعل رنگی است توی کرباس کامن است بیرون می‏آید، این‏جور نیست. پس فعل غیر فاعل نیست پس اسم فاعل بر او صدق می‏کند، پس غیر فاعل نیست عین فاعل نیست پس فعل است. درست که دقت

«* دروس جلد 7 صفحه 70 *»

کردید ان‌شاءاللّه می‏یابید که اینها چیزهای مخزون مکنون مستور است برای غیر طالبین، اینها سرّی است که به طور عموم بخواهی بگویی واللّه بسا آنکه هزار سال دیگر نمی‏شود گفت، و همین سرّ به این‏طور حالا هم برای عوام میسر است و خدا دین از عوام خواسته توجه از عوام خواسته عبادت باید بکنند باید با توجه عبادت بکنند تکلیفشان کرده لایکلف اللّه نفساً الّا وسعها و لایکلف اللّه نفساً الّا ما اتاها دیگران دین نمی‏خواهند خدا نمی‏خواهند پیغمبر نمی‏خواهند، چون خدا می‏دانست نمی‏خواهند پس نشنوانید به ایشان نگفت به ایشان بیان نکرد برای ایشان، چراکه بعد از بیان‌کردن فایده ندارد. و واللّه کلمات حقه اگر اتفاق به گوش منافقی خورد به جهت اختلاط است. این حرف‏ها هیچ‌جاش هم محل بحث نیست، وضع عالم وضعی است که آدم حرف می‏زند هرکه هست می‏شنود دیگر نمی‏تواند جفر بکشد که منافق را بشناسد و او را راه به خود ندهد، حرفش را می‏زند اتفاق اگر منافقی در مجلس باشد او هم می‏شنود باز حرف‏های خود را می‏زند نهایت هرچه‏اش را باید بپوشاند می‏پوشاند. حالا یک لفظش را یاد می‏گیرد یاد بگیرد ثمرش چه چیز است؟ حجت تمام می‏شود درکش اسفل می‏شود. اصل مسأله مشکل نیست میسور است میسور تمام مردم است اگر بخواهند یاد بگیرند و آنهایی که نمی‏خواهند یاد بگیرند می‏فرماید و مزّقناهم کلّ ممزّق  متفرقشان می‏کنیم به خیالاتشان می‏اندازیم نمی‏گذاریم یاد بگیرند فلّما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم.

باری برویم بر سر مطلب، آن سخن اول این بود که فعل غیر فاعل نیست به غیریت زید و عمرو به غیریت آسمان و زمین به غیریت روح و بدن به غیریت رنگ و کرباس و جوهر و عرض، این‌جور غیور نیستند. این‌جور که غیر او نشد حالا آیا عین او شد؟ و حالا که عین او شد آیا دیگر فعلی در میان نیست و همان فاعل است؟ فاعل ماله الفعل است، گرم آن چیزی است که گرمی داشته باشد سرد آن چیزی است که سردی داشته باشد داخل بدیهیات می‏شود. باز مغزش را خدا به هرکه می‏خواهد

«* دروس جلد 7 صفحه 71 *»

می‏دهد. فاعل بی‏فعل کوسه ریش‏پهن است گرمی که گرم نیست داخل محالات است. و مکرر عرض کرده‏ام که تمام شرایع که از آسمان پایین آمده تمامش مشتقات است و راست‏ها است و دروغ توش نیست، تمام آنچه از شیطان آمده جامدات است و دروغ است، نقش آتش می‏کشد و نشان می‏دهد که این آتش است می‏بینی گرم نیست پس آتش نیست. پس فعل و فاعل دو شخص مباین نیستند فعل و فاعل بینونتشان بینونت عزلت نیست یعنی غیریتشان غیریت عزلت نیست. فعل غیر از فاعل است و فاعل غیر از فعل به جهت اینکه فعل را اگر فاعل احداث نکند نیست، فعل غیر از فاعل است و فاعل غیر از فعل، و اگر فرض کنی فرضاً فعل نباشد می‏شود فاعل باشد چراکه فاعل را فعل احداث نکرده. ملتفت باشید که اطراف مسأله را گوشزدتان می‏کنم. ضارب تا نزند ضارب اسمش نیست ضارب که می‏زند ضرب پیدا می‏شود و ضرب فعل ضارب است مع‏ذلک می‏گویی ضارب ضرب را احداث کرده اما فعل فاعل را احداث نکرده، پس فرقشان را هم بیاب. اگرچه وصف ضاربیت زید پیش از آنکه بزند نبود تازه پیدا شد، حالا به این پستا نمی‏توانی بگویی ضارب را ضرب احداث کرده، ضَرَبَ‏ی زید ضارب را احداث نمی‏کند لکن ضارب ضرب را احداث می‏کند و به اصطلاحی خلقش می‏کند، و تخلقون افکاً را هم خدا گفته پس ضرب را ضارب خلق می‏کند، هرکسی می‏فهمد که فعل را فاعل احداث می‏کند اما فعل فاعل را احداث نمی‏کند، ولو پیدا شدن وصف فاعلیت فاعل در نزد اقتران به فعلش باشد، این سر جای خودش درست است. پس هر فاعلی نسبت به فعل خودش اصل است و فعل فرع است، اما فرع عین اصل است و اصل عین فرع، هیچ‌جا درست نمی‏آید. پس غیر یکدیگرند، حالا که غیر یکدیگرند آیا دو شخصند مثل زید و عمرو؟ نه چنین نیست، آیا دو رتبه‏اند یکی در غیب است مثل روح یکی در شهاده مثل بدن؟ چنین نیست، یا مثل آب در کوزه باشد یا مثل رنگ روی کرباس، به هر جور فکر کنی چنین نیست. پس فعل عین فاعل است من حیث الوجود و الظهور از عرصه غیر فاعل

«* دروس جلد 7 صفحه 72 *»

ندارد که بنمایاند به غیر، پس فعل تمامیت فاعل است و وجود و شهود اوست در خارج و تمثل اوست در خارج، نمی‏شود با فاعل نباشد؛ لکن این فرع فاعل است فاعل اصل است و فعل فرع، و اصل و فرع غیر همند، اصل فرع را احداث می‏کند و فرع اصل را نمی‏تواند احداث کند. پس غیر همند عین همند. پس وجود فاعل و شهود فاعل فعل اوست، اگر فاعل این فعل را نداشت فاعل نبود، چون از غیر عرصه فاعل هیچ ندارد. پس در توی فعل فاعل پیدا است، پس در توی قیام نمی‏شود تعمد کرد و زید را ندید مگر اینکه تو زید را نشناسی اصلاً  آن‏وقت ایستاده ببینی آن‏وقت بگویی من زید را نمی‏شناسم ایستاده می‏شناسم، باز آن ذات ثبت لها القیام را نمی‏توانی نشناسی. آیا می‏شود تو ذات را ببینی و ثبت لها القیام را نبینی؟ پس ضمیر را به کجا برمی‏گردانی؟ موضوع را و محمول را همین‏طور فکر کن. پس فعل را نمی‏شود از فاعل جدا کنی، به هیچ‌جور بینونت ندارند الّا یک‌جور بینونت که اصل و فرع باشد، در حکمت آن را بینونت صفتی می‏گویند. این است که در آن حدیث فرمایش می‏کنند و ببینید که چقدر اسرار در آن ریخته‏اند، مفضل در آن حدیث از مطلب خیلی مشکلی سؤال می‏کند که چطور می‏شود ذات خدا جلوه کند در میان خلق و خلق ضعیف بتوانند مشاهده کنند او را، آیا ممکن است این؟ و آیا هست یا نیست؟ مفضل به طور اضطراب سؤال می‏کند و حضرت اکتفا می‏کنند به مثل‏ها و آن‌جور شخص می‏خواهد که بفهمد. باز مگو این امر را مفضل می‏فهمد، من چه؟ من چطور می‏توانم همچو امری را بفهمم؟ دقت کن آیا تو نمی‏خواهی نیت کنی در عباداتت، توجه کنی در عباداتت؟ ان‌شاءاللّه ملتفت باش عرض می‏کنم مطالب کلاً یا باید ضرورت باشد یا منتهی به ضرورت شوند. تمام فقهاء می‏گویند عمل بی‏نیت باطل است وضوی بی‏نیت وضو نیست سنی‏ها هم می‏گویند وضو نیست، سر زیر آب کردم امّا یادم رفت نیت غسل کنم این غسل نیست، نیت نماز نکردم نماز کردم نماز نیست. تمام غیر مستضعفین باید اینها را بدانند یاد بگیرند. مگو پس چرا یاد

«* دروس جلد 7 صفحه 73 *»

نمی‏گیرند؟ هرچه ریختند به حلقشان قی کردند. درست دقت کن در وضع اولیه تمام مکلفینِ به عبادت، مکلّفند به این مطلب. حالا دیگر وضع وضع ثانی شده و مردم دین نمی‏خواهند او هم تغییر داد انّ اللّه لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم وقتی اینها دین نخواهند می‏ماند مخصوص جماعتی می‏شود که بخواهند.

خلاصه، اصل مطلب این است که فعل نمی‏شود غیر فاعل باشد و نمی‏شود عین فاعل باشد، غیر اوست به جهت آنکه احداث اوست آنچه دارد از آنچه ماینبغی له و ضرور دارد باید فاعل آن را احداث کند، پس تمامش غیر فاعل است و خلقی است و باید فاعل احداثش کند پس تمامش غیر فاعل است. حالا که غیر شد زیدی است مثل غیر عمرو یا اینکه این‏طور نیست؟ پس ظهور اوست شهود اوست وجود اوست قائم‌مقام اوست وجود او و تعین اوست و رسول اوست انّما انا بشر مثلکم یوحی الی انّما الهکم اله واحد اگر وحی را برداری از او مثل ما است، وحی را روش می‏گذاری ممتاز می‏شود از ما، حالا ما صداش را می‏شنویم به لغت ما حرف می‏زند، همان‌جوری که ما می‏فهمیم حرف می‏زند، به لغتی که ما نمی‏فهمیم حرف نمی‏زند. همه عقول متفقند و می‏فهمند معقول نیست و قبیح است که خدا حرف بزند ترکی و بداند مردم سرشان نمی‏شود ترکی، یا فارسی حرف بزند و بداند مردم فارسی نمی‏دانند یا رومی حرف بزند و بداند این لغت را نمی‏دانند ماارسلنا من رسول الّا بلسان قومه. پس آن مفهوماتتان را هم دیگر دقت کنید و ملتفت باشید. باز همین علم است و خیلی چیزها توش می‏گذارد، دیگر قرآن صحیح الصدور است و ظنی‌الدلاله، این می‏رود برای خودش. دیگر این حرف‏هایی که عرض می‏کنم حرف‏های آسمانی است شکوک و شبهات زمینی را مثل سیلاب برمی‏دارد آن خاشاک را و می‏برد. آنچه را خدا به من گفت خدا درست گفت به من، اما من درست نفهمیدم اما آیا من معصومم؟ فهم من میزان من نیست. می‏گویم تو دست به دامان خدا بزن کارت درست است، تو فهمت کجا است؟ و خدا می‏داند تو نمی‏توانی راست بفهمی، می‏تواند فهمت را راست کند،

«* دروس جلد 7 صفحه 74 *»

آنچه در قوه تو بوده به تو گفته. پس من معصوم نیستم، از کجا یقین کنیم که فهم ما حجت است برای ما؟ دقت کنید ببینید غیر از این‏جوری هم که می‏گویم نمی‏شود. عرض می‏کنم فهم ما حجت است به تقریر خدا. آنچه فهمیدیم حکم خداست، حالا خدا می‏داند نیست من اشتباه کرده‏ام، او باید بگوید تو درست نفهمیدی، همان آنی که فهمیدیم چیزی را و در واقع این‏طور نبود باید بگوید نیست چراکه لایکلف اللّه نفساً الا ما آتاها لایکلف اللّه نفساً الا وسعها. ان‌شاءاللّه دقت کنید که اینها منتهی به ضروریات متعدده می‏شود.

فعل همین‌که از فاعل جدا شد جداییشان فصلی نیست وصل هم نیست که عین یکدیگر باشند. پس فصلشان را بدان وصلشان را هم بدان، هم فصل است هم وصل نه فصل است نه وصل. پس دقت کن هیچ هم نمی‏گویم جلدی برو به خدا بچسب و ظهور کلی خدا را بیاب أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکرون خودت را دلیل خودت قرار داده همین‏طور که خوابیده‏ای در رختخواب می‏توانی فکر کنی و بفهمی که همین‏طور است، همین‏طور که راه می‏روی در بازار می‏توانی فکر کنی و بیابی لاتلهیهم تجارة و لا بیع عن ذکر اللّه این‏جور مطالب را در خواب هم می‏شود فکر کرد، توش که رفتی و دقت کردی به آسانی می‏توانی بیابی و همه‌جا همراهت است. فعل نمی‏شود از فاعل منفصل شود، و فاعل منفصل نمی‏شود از فعل، متصل هم نمی‏شود منفصل هم نمی‏شود. و اینها ظاهراً پیش این مردم تناقض است. این تناقضات را هم عمداً می‏گویند تا بخورد به گوش منافقین و منافقین تناقض خیال کنند و استهزائی هم بکنند و خبر هم نشوند کی چه گفت.

پس میان فعل و فاعل فصل نیست وصل نیست عین یکدیگر نیستند غیر یکدیگر هم نیستند. پس فعل تمام فاعل است فاعل حقیقت این فعل است که هرچه در خلال دیار فعل تجسس کنی به غیر از فاعل هیچ نیست، در قیام غیر از ذاتٌ ثبت لها القیام نمی‏توان پیدا کرد تمام مملکت جمع شوند که در قام ذات ثبت لها القیامی

«* دروس جلد 7 صفحه 75 *»

را نبینند نمی‏توانند، مشاعر را جوری خلق کرده که همین‏که مشعری از خلق رو به مطلبی شد نمی‏شود نفهمد، چشم باز باشد و روشن باشد هرچه زور بزند که نبیند نمی‏تواند نبیند، دلیل و برهان برای عقل بیاری عقل نمی‏تواند نفهمد نمی‏تواند یقین نکند. برای هر کاری اسبابی خلق کرده، همان‏جور اسباب را کوک بکنند مطلب را به آسانی می‏فهمی. اسباب را خدا خلق کرده، بی‏تدبیرِ تو خودت هم نمی‏دانی چطور شده می‏بینی معنی دیدن را نمی‏دانی لکن چشمت را وا کن به روشنایی نگاه کن نمی‏شود ندید. گوشَت عیب ندارد و باز است و مانعی هم ندارد تو هرچه سعی کنی نشنوی نمی‏توانی. همین‏جور خدا حجت را تمام کرده نمی‏توانی بگویی به من نرسید و من نفهمیدم، بله چشمت را هم بگذاری نمی‏بینی لکن گفتند به تو چشمت را باز کن، حالا هم می‏گذاری نمی‏بینی. به عقل گفتند برو دلیل و برهان یاد بگیر حالا لج می‏کنی نمی‏فهمی و جاهل می‏مانی، اما اگر رفتی و دلیلش آمد و برهانش آمد تو نمی‏توانی واللّه یقین نکنی. جمیع جهل‏ها اضطراری است جمیع علم‏ها اضطراری است جمیع شک‏ها ظن‏ها بی‏دینی‏ها همه اضطراری است، همین‏که اسبابش موجود شد اثر همراه مؤثر هست.

باری، اصل مطلب این است که میان فاعل و فعل جدایی نیست اتحاد هم نیست، فعل وجود فاعل است ظهور فاعل است آمده است حجت تمام کند، فاعل خواسته صدایی کند پس صدا کرده، اگر نیایند رسل داد نزنند که دادکننده‏ای نیامده. پس چه حجتی از خدا در میان خلق هست؟ خود خدا داد کرده و فریاد کرده. و خیلی شیرین است مناجات یک‏پاره انبیاء که عرض می‏کنند خدایا ما شنیدیم در بیابانی که آوازکننده‏ای آواز می‏داد که بیایید ایمان بیارید خدایا ما آمدیم ایمان آوردیم. پس آوازکننده‏ای لامحاله آواز می‏کند و این آواز را چون خدا کرده نمی‏شود این آواز را پوشاند، همین‏جور که آسمان را آسمان کرده و نمی‏شود آسمان آسمان نباشد، یک کسی رأیش قرار بگیرد که آسمان آسمان نباشد زورش نمی‏رسد، یک کسی رأیش قرار

«* دروس جلد 7 صفحه 76 *»

بگیرد که زمین را خراب کند زمین خراب نمی‏شود. همین‏طور واللّه اراده خدا تعلق گرفته که در روی زمین یک حقی باشد که حرفش را بزند، پس تا او هست و خراب نشده این حق همیشه هست، تا حق هست حرف اهل حق خراب نمی‏شود و نمی‏شود در دنیا نباشد حرف، اگر حرفی نباشد از خدا و حلال و حرامی و دین و مذهبی نباشد خلقت این خلق لغو می‏شود، آن‏وقت دیگر این گیاه‏ها سبز شود بخشکد چه حاصل دارد؟ حیوانات در دنیا باشند برای چه؟ اگر خیال کنید حیوانات بی‏مصرف نبودند انسان‏ها شکار می‏کردند آنها را می‏خوردند، حالا شکار هم کردند و خوردند حاصلش چه شد؟ این شد که اینها بدتر از حیوانات شدند، به جهت اینکه آن خر بیچاره که کفر نمی‏گفت شرک نمی‏ورزید زنا نمی‏کرد لواط نمی‏کرد مال مردم را نمی‏خورد ربا نمی‏خورد، هرچه می‏خورد حلال بود هرچه می‏کرد حلال می‏کرد. این بنی‏نوع انسان زنا که می‏کنند لواط که می‏کنند شرک که می‏ورزند کفر که می‏گویند. حالا خلقت آسمان و زمین را از برای این کردند، و این هم که از حیوانات بدتر شد بل هم اضلّ شد. نه واللّه برای اینها نیست.

درست که دقت کنید ان‌شاءاللّه خواهید یافت که این آسمان را که می‏بینید خراب نشده یا این زمین را که می‏بینی برقرار است بدان حقی هست در روی زمین، اگر حقی نباشد و حق از روی زمین برداشته شود نه زمینش به جای خود می‏ماند نه آسمانش. پس دلیل وجود حق در روی زمین همین‏که زمین برقرار است و آسمان می‏گردد، حق بقیةاللّه است در روی زمین بقیةاللّه خیر لکم لجمیع الخلق، اگر بقیةاللّه لمحه‏ای نباشد نمی‏شود که زمین برقرار باشد. پس علت غائی خلقِ شماها در زمین بلکه علت غائی خلق جنت و نار علت غائی ارسال رسل و انزال کتب تمامش این است که دین و مذهبی توی دنیا باشد. اما حالا آیا می‏شود این علت غائی مخفی باشد و کسی نداند و به گوش کسی نخورده باشد، باید بروند فال بگیرند خواب ببینند؟ آخر هم هیچ‏کس به او نرسد مخفی و مستور باشد. چیزی نباشد و مردم به

«* دروس جلد 7 صفحه 77 *»

خیالات خود بگردند، به حکمت نزدیک‏تر است از اینکه باشد چیزی و مردم را امر کنند که بگردند و نیابند. دست خالی باشد بهتر است تا اینکه انگشتری باشد و به دست نیاید. دینی قرار دادی و خودت آن را پنهان کردی، این دیگر چه کاری است! می‏خواستی مردم نبینند می‏بایست قرارش ندهی به مردم نگویی که من دینی قرار داده‏ام. اگر می‏خواستی ببینند چرا بردی پنهانش کردی؟! و اگر هم جوری نموده باشد که تا ببینند نتوانند بفهمند باز مثل این است که اصلاً به ایشان ننموده باشد.

پس ان‌شاءاللّه ملتفت باشید بدانید دین خدا مخصوص زمانی دون زمانی نیست مخصوص مکانی دون مکانی نیست، در هر زمانی در هر مکانی دین خدا واضح است از برای غیر مستضعفین. و باز فکر کن، هستند جماعتی که مستضعف نیستند لکن خدا دانا است ألایعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر خوب خبر دارد می‏داند این مستضعف نیست شعور دارد اما نمی‏خواهد دین داشته باشد، سهل است بسا آنکه چون شیطان است و یک‏پاره تأویلات یاد گرفته جرأت هم بکند دین خدا را خراب کند. بسا برای آن‏جور مردم هم نگویند. لکن دین خدا برای کسانی که غرض ندارند مرض ندارند دین و مذهب می‏خواهند در همه مکان‏ها در همه زمان‏ها واضح بوده ظاهر بوده بیّن بوده آشکار بوده؛ آخرش ختم می‏شود به ضروریات که این است دینی که تعلق گرفته به عامّه مردم. آنی که مخصوص بعضی دون بعضی است آن دین عام نیست. پیغمبر آمد مردم را دعوت کرد، هر پیغمبری که خیال کنی دعوت نکرده تو اسمش را نشنیده‏ای حجت خدا بر خلق نبوده. پیغمبرانی که دعوت می‏کرده‏اند، به طور عموم دعوت می‏کردند معجزاتشان عام بود برای هیچ‏یک از امتِ خود سرّی و غباری و عذری باقی نمی‏گذاردند که بگویند ما ندیدیم نشنیدیم ما راه و چاه را ندانستیم انا هدیناه السبیل امّا شاکراً و امّا کفوراً در همه ادیان آسمانی این بوده، کار پیغمبران این بوده. و آن چیزی که تکلیف عامه قرار داده‏اند به تمام مردم رسانیده‏اند این اسمش ضروریات شده محل اتفاق است از آن نباید تجاوز کرد. هرکه

«* دروس جلد 7 صفحه 78 *»

را این محل اتفاق ثابت کرد و هر امری منتهی به این محل اتفاق شد حق است و صدق است یقیناً از جانب خداست سهوی و خطائی و نسیانی برای او نیست. چراکه یقیناً خدا ارسال رسل کرده یقیناً انزال کتب کرده حجت خدا یقیناً تمام است با دلیل با برهان، همین‌جوری که بر اوست که بیان کند برای خلق و هیچ اشتباه نمی‏کند همین‌جور تو را هم یقیناً به اشتباه نمی‏اندازد، هرکس هم که غرض داشته باشد مرض داشته باشد ولش می‏کند مهّلهم قلیلاً ان لدینا انکالاً و جحیماً. وقتی حجت تمام شد و همه شنیدند و خواستند راه نروند بنای خدا این نیست که جلدی آتششان بزند بلکه مهلت می‏دهد. همین‏طور از آدم تا حالا تا قیامت بنا بر همین بوده و هست. پس حجت خدا همیشه واضح است و بیّن است و آشکار است، حجتی را هم که محل اتّفاق اثبات نکند حجت نیست. پس همیشه ضروریات حجت بوده و خواهد بود هرچه مطابق با این ضرورت و محل اتفاق است حجت است و هرچه با این ضرورت و محل اتفاق مطابق نیست هیچ حجت نیست. و عن‏قریب دجّال خواهد آمد و خارق عادت خواهد آورد، می‏آیند اهل چاپ و خارق عادات می‏آرند و خارق عادتشان هیچ محل اعتنای مؤمن نیست، همین‏جور که حالا لعنش می‏کنی و کافرش می‏دانی مؤمن همان روز هم که خرش را می‏بیند و بهشت و جهنمش را می‏بیند همان روز هم مؤمن لعنش می‏کند و تکفیرش می‏کند و دین دارد. با وجودی که خارق عادتی می‏آرد که هیچ نبیی نیاورده خر به آن بزرگی بیارد همراه آفتاب سیر کند به طی‌الارض که همراه آفتاب سیر کند آیا این شوخی است؟ خارق عادتی که به هر آبی برسد آن آب چنان فرو رود که تا قیامت بیرون نیاید. مع‏ذلک چون ضروریات در دستت است حجت خدا تمام است، هرکه گروید به او حجت خدا بر او تمام شده غرض و مرضش معلوم شده. باری، دیگر همین‏قدر بس است.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

 

«* دروس جلد 7 صفحه 79 *»

درس پنجم

 

(دوشنبه 30 صفرالمظفر  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 80 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

بعد از آنی که ان‌شاءاللّه معلومتان شد که فعل از فاعل که سر می‏زند میانه فعل و فاعل فصل نیست وصل نیست؛ و این را در کارهای خودتان فکر کنید و فی انفسکم أفلاتبصرون، أفرایتم النشأة الاولی فلولا تذکرون درست دقت کنید با دلیل عقل و نقل همه‌جا درست می‏آید. فعل فاعل از عرصه فاعل آمده است پس هرچه را دارد از آنجا آورده حتی اسم‏ها رسم‏ها خاصیت‏ها طورها طرزها؛ ببینید چیزی که از جایی می‏آید آنچه آنجا دارد همراهش می‏آرد. درست دقت کنید که خیلی آسان است و خیلی مشکل است. خیلی آسان است به جهتی که یک‏جوری است امر که هرکس گوش بدهد وحشت نمی‏کند. خیلی مشکل است واللّه پیش تمام کسانی‏که اهل باطلند خدا همچو سرّش می‏کند. پس ببینید فعل چون از فاعل ناشی شده و از آنجا آمده

«* دروس جلد 7 صفحه 81 *»

است تمام آنچه را که دارد از اعطای فاعل است، پس فاعل چیزی را که ندارد معلوم است به فعلش نمی‏دهد، چیزی را که دارد می‏دهد، و این فعل آنچه را که دارد از عرصه فاعل آورده پس هرقدر دقت کنید در عرصه این فعل بخواهید تجسس کنید غیر فاعلی نخواهید پیدا کرد، نمی‏شود، در قوه‏تان نیست. و این سرّی است اگر یادش گرفتی به حقیقت تمام شرایع می‏رسی به حقیقت چیزهایی که هزار سال بعد باید برای همه‏کس گفته شود می‏رسی.

پس فعل چون از عرصه فاعل آمده هرچه تجسس کنی غیر فاعل یافت نمی‏شود در این، پس اسم فاعل بر این صدق می‏کند. و تمام آنچه خدا خلق کرده مثل این حکایت است هرچه را از هرکه خواسته به او داده، و معقول نیست چیز نخواسته به او داده باشد. نقلش را می‏خواهی سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتّی یتبین لهم انّه الحق آیاتمان را در آسمان و زمین و آفاق و انفس همه‌جا گذاشتیم که هیچ‏کس نتواند بگوید من چه می‏دانستم خدایی هست. همین‏که شخص ببیند خودش هست و خودش خود را نساخته و جفت‏هاش هم عاجزند او را بسازند می‏داند کسی او را ساخته. پس آیاتش هم همه‌جا هست.

و مکرر عرض کرده‏ام که کسی که از دلیل انفس چیزی به دستش نیست بداند که از دلیل آفاق چیزی به دستش نخواهد آمد، به جهتی که نزدیک‏ترین چیزها به انسان خود انسان است، «نزدیک‏تر» هم نمی‏شود گفت، خود انسان خود انسان است و هرچه غیر از خود شخص است بیرون وجود شخص است پس دور ایستاده. حالا کسی مطالعه وجود خودش را نکرده بخواهد مطالعه ملک خدا را بکند چیزی گیرش نمی‏آید جمیعش سراب است و بی‏معنی است. همیشه کار شیطان این است که انسان را از خودی خود کانّه می‏خواهد واکند. تدبیر عجیب غریبی کرده تدلیس می‏کند که انسان از خودش غافل شود بپردازد به دیگران. و این در طبع اغلب مردم مجبول است، می‏بینید انسان اگر خودش کار بدی کند چندان بر نفس خودش گران

«* دروس جلد 7 صفحه 82 *»

نیست اما اگر کسی دیگر کار بدی کند می‏بینی انسان به هیجان می‏آید، و این نیست مگر تسویل شیطان. اگر تسویل شیطان نباشد انسان همین‏که خودش کار بدی کرد هرکه کار بد بکند می‏گوید من که خدای آنها نیستم حساب آنها بر من نیست پس من که کار بد کرده‏ام بد شده. انسان اگر خودش مبتلا بشود به ناخوشی و شیطان گولش نزند که غافل شود از ناخوشی خود همیشه فکر علاج خودش است دیگران هم ناخوشند خودشان علاج خود را می‏کنند. این است که در اسلام و در کتاب‏های دیگر هم هست که می‏فرمایند چرا سوزن را در چشم مردم دیگر می‏بینی و جوال‏دوز را در چشم خود نمی‏بینی؟ اینها همه تمثیلات است که فرمایش می‏کنند. پس انسان اگر به خود بیاید می‏بیند کار خودش از کارهای بدِ مردم بدتر است. چرا که کار بد مردم را خدا به گردن این نمی‏گذارد چراکه عادل است و لاتزر وازرة وزر اخری پس کار بدِ من است که دامن‏گیر من است کار بد مردم دامن‏گیر مردم است. پس من باید از بد خودم بیش از کارهای بد مردم صدمه بکشم و در صدد علاج این بیشتر برآیم. این است که در اخبار می‏فرمایند هرکس نفس خودش را ضایع می‏کند تمنا مکنید اصلاح شما را بکند. آن کسی که اصلاح خود را می‏کند آن وقت برو بپرس که تو دلت که درد می‏گیرد چه کردی چاق شد؟

خلاصه، اینها هم باز متفرقات است و شئون و شعب مسأله است. پس منظور این است که انسان اگر خودش خودش را نبیند دیگران را نمی‏تواند ببیند، هیچ جای دیگر سیر نمی‏تواند بکند. و این گول شیطان را باز تفصیل بدهم اگرچه اصل مطلب نیست و شئون و شعب مطلب است لکن به کارتان می‏آید. این نفس انسانی و نفس حیوانی جوری خلق شده که همین‏که توجّه به سمتی کرد حتّی از خودش هم فراموش می‏کند پس انسان همین‏که متوجه جایی شد خودش را گم می‏کند و متوجه آنجا است و خود را فراموش می‏کند. مثل اینکه مکرر مثل عرض کرده‏ام برای عبرت که بسا حیوانی ــ  و این طبیعت در اغلب انسان‏ها هم هست ــ  بسا طبیعت حیوانی چنین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 83 *»

باشد مثل این مرغ‏های خانگی که جرأتشان از جمیع حیوانات کم‏تر است، حالا ببینید وقتی جوجه گذارد این دیگر تمام حواسش در حفظ بچه‏اش است یاد خودش می‏رود، حالا که یاد خودش نیست که چقدر جبان است حالا دیگر اگر گربه‏ای سگی شیری پیدا شود خودش را توی دهن شیر می‏دهد و باکش هم نیست و خود را هلاک می‏کند و یادش رفته که چقدر ترسو بود. و این در طبع انسان هست پیش مؤمن می‏نشینی میل می‏کنی به ایمان، پیش فسّاق و فجّار می‏نشینی میل می‏کنی به فسق و فجور. ان‌شاءاللّه درست دقت کن. انسان هر قدر معقول و متین باشد اگر او را ببری توی مجلس ساز و نواز و رقص، بدن انسان یک‏دفعه غافل می‏شود یک‏دفعه می‏خواهد حرکت کند. سبب اینکه نهی کرده‏اند همین است، اگر انسان جوری بود که متأثر نمی‏شد نهیش نمی‏کردند. انسان بسا جرأت زیاد زیاد دارد، شب است و تاریک و شخص جبانی می‏آید پیش او می‏نشیند هی اظهار جبن می‏کند این هم خورده خورده ترس براش پیدا می‏شود، و شخص جبان همین‏که بنشیند پهلوی شجاع خورده خورده جرأتی پیدا می‏کند. و این سرّ است که انسان در تنهایی ترسش زیادتر است، حتّی روز در بیابان‏ها همین‏که تنها است تا سیاهی پیدا شد می‏ترسد، بچّه‏ای همراهش باشد بسا با دزد مقاومت می‏کند.

باز اینها کلّیات است که عرض می‏کنم فکر کنید دیگر هرکس هرکس را دوست داشت محشور است با او سرّش این است. از این جهت است مؤمنان را گفتند دوست بدارید، کفّار و منافقین را دوست ندارید، معاشرت با آنها نکنید. اتفاقاً اگر عمل خوبی هم دارند درست تعمّق در خوبی آن نکنید حسنش به نظرتان نیاید، بلکه هی بگردید قبحش را به نظر بیارید و فکر کنید در بدی آنها. هرکس هرکس را دوست داشت با او محشور خواهد شد دوستی که زیاد شد شخص مصوّر به آن صورت خواهد شد و آن صورت با او خواهد بود این است که فرمودند لو احبّ رجل حجراً حشره اللّه معه اینهایی که پول دارند و دوست می‏دارند پول را می‏فرماید تکوی بها جباههم و

«* دروس جلد 7 صفحه 84 *»

جنوبهم و ظهورهم فکر کنید این پول را چطور می‏برند آنجا داغ می‏کنند و بر پیشانی و پشت و پهلوش می‏گذارند؟ آن به این‏طور است که چون دوست می‏دارد آن را همراهش هست تصویر پول همراهش هست، ولو پول توی صندوق باشد توی پیشانیش نگاه می‏کنی مصوّر به صورت پول است توی پهلوش نگاه می‏کنی مصّور به صورت پول است پشتش مصوّر به صورت پول است به جهتی که دوست داشته آن را، این را خدا نخواسته دوست داشته باشی فتکوی بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم آن‏وقت به ایشان می‏گویند هذا ما کنزتم لانفسکم فذوقوا ما کنتم تکنزون.

پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه که هرچه غیر از خداست؛ و ان‌شاءاللّه ملتفت باشید و قدری عبرت بگیرید که مقامی است خیلی خطیر، مقامش آن‌قدر خطیر است که ابوذر به آن زهد کذایی ضرب‌المثل حضرت پیغمبر بود که می‏فرمودند این آسمان سبز سایه نینداخته بر کسی که راست‏گوتر از ابوذر باشد و این زمین برنداشته راست‏گوتر از ابوذر را، و می‏فرمودند زهد عیسی بن مریم را کسی بخواهد ببیند در ابوذر نگاه کند. ابوذر آن‌قدر زاهد بود در دنیا که در روز فکر شام شب نبود، اگر می‏رسید می‏خورد اگر نمی‏رسید نمی‏خورد. وقتی چشمش خراب بود به او گفتند چرا علاجش نمی‏کنی؟ گفت می‏دانم خراب است می‏دانم هم چیزی علاجش هست لکن مهلت نکردم معالجه کنم، و شما می‏دانید که ابوذر کسب و کاری نداشت که مهلت نکند کارش فکر کردن بود و تحصیل علم. چنین ابوذری وقتی ذر پسرش مرده بود می‏گفت اگر از هول مطّلَع نمی‏ترسیدم تمنّا می‏کردم که من به جای تو باشم. و بدانید این هول مطّلع نیست واللّه مگر اینکه هرچه را که خدا امر کرده دوست نداری دوست بداری. و چیزی را که دوست بداری همراهت است مثل آن پول که همراهت می‏آید و داغش می‏کنند و بر پیشانی و پهلوت می‏گذارند. ببینید هرکه را بیشتر دوست می‏داری در خواب صدمه‏اش بیشتر است. در طبع مردم هست که زن و بچه‏شان را دوست بدارند و این در خواب به صورت مار بروز می‏کند. و این مار دشمن است از روز اول بنای

«* دروس جلد 7 صفحه 85 *»

دشمنی را گذارد، مار دشمن بزرگ انسان است و شما ببینید که بدترین دشمن‏های انسان مار است واقعاً، ظاهرش نرم است و نازک و رنگش و شکلش خوشگل، و تا اقتران پیدا کرد زهری می‏زند و می‏کشد. همین بچه‏های خودمان مارند اگر خواب دیدی ماری کشتی بچه‏ات می‏میرد خواب دیدی ماری به جانت چسبیده خدا بچه‏ایت می‏دهد. همچنین خواب دیدی ملوّث شدی روز پول گیرت می‏آید. باری، ملتفت باشید؛ باز نه عرض می‏خواهم بکنم بچه‏ها را تربیت نباید کرد، نمی‏خواهم عرض کنم پول به کار نمی‏آید خانه نباید داشت، عرض می‏کنم هرچه را خدا امر کرده باید امتثال کرد اگر للّه و فی‌اللّه شد آن‏وقت دیگر این بچه را خدا به من داده مال من است و من باید او را پرستاری کنم بچه‏ات را متوجه شوی ثوابت هم می‏دهند، خانه را حفظ کنم خراب نشود به جهتی که خدا گفته، عیالم را حفظ کنم به جهتی که خدا گفته حفظ کن، باز این عبادت می‏شود به جهتی که خدا امر کرده، تجارت‏ها همین‏طور است کارها کسب‏ها همین‏طور است. نمی‏گویم کسب نباید کرد پول نباید پیدا کرد فکرش نباید بود، منظور این نیست، لکن منظور این است که انسان باید توجه به خدا داشته باشد. توجه به هرچه دارد اگر آن توجهش لأجل اللّه نیست بدانید صدمه خواهد کشید. حالا ملتفت باشید ان‌شاءاللّه و فکر کنید، قدری مشق باید کرد عیب ندارد آدم دانسته باشد خیلی چیزها هست دوست می‏دارد بسا نتواند هم دوست ندارد بسا در دوست داشتن آن چیز عذابی هم وعده نکرده باشند، لکن آن هول مطلعش هست. همانی که اباذر از او می‏ترسید آن هول مطلع هست. در هر حالی باید خدا را متوجه شد، این است که الا بذکر اللّه تطمئن القلوب هرچه خدا توش نیست اطمینان قلب در آن نیست و ما عند اللّه خیر و ابقی آنچه از خداست همان خیر ما است و ماسوای او شرّ ما است.

از این جهت است که هر کس به هر خیالی که هست مصوّر به صورت او می‏شود، بعینه بدون تفاوت مثل کرباس. و این مثلی است که اگر ان‌شاءاللّه چرت

«* دروس جلد 7 صفحه 86 *»

نزنی و ملتفت باشی می‏دانی مثل هم نیست عین مطلب است که عرض می‏کنم، لکن تلک الامثال نضربها للناس و مایعقلها الّا العالمون. ببینید اگر کرباسی را رنگ کردی اگر این کرباس چشم داشته باشد شعور داشته باشد سایر مشاعر را داشته باشد، این از هر سمتی که نگاه می‏کند آن رنگی که روش است همان را خواهد دید. فکر کنید ان‌شاءاللّه نفس انسانی متوجه هر جایی که شد به آن رنگ درمی‏آید، این است که خود را گم می‏کند، این است که پیش شجاع که بنشینی واقعاً انسان زرنگ می‏شود و خورده خورده شجاع می‏شود، پیش انسان سخی می‏نشینی خودت گم می‏شوی و مصور می‏شوی به صورت سخاوت، پیش بخیل می‏نشینی و می‏بینی هی تحریص می‏کند که آدم خوب نیست مالش را تلف کند خورده خورده انسان اگر سخی هم باشد یک قدری بخیل می‏شود، پیش اهل شک می‏نشینی شک برای انسان پیدا می‏شود، پیش منافق زیاد می‏نشینی اثر می‏کند. این است که حضرت پیغمبر؟ص؟ می‏فرمودند المرء مع من احب هرکس محشور خواهد شد با هرکس که او را دوست می‏دارد حتی سنگی را اگر دوست بداری همراهت است حتی پول را دوست بداری همراهت می‏آید، لکن داغش می‏کنند سنگش هم الماس باشد یاقوت باشد مرجان باشد دوست بداری، تو را با آن محشور می‏کنند اما داغش می‏کنند بر پیشانی و پشت و پهلوت می‏گذارند. از این سرّ است که چون نفس انسانی همین‏که توجه به سمتی کرد تمامش در توی آن صورت بیرون می‏آید، وقتی توی آن صورت بیرون آمد بعینه مثل کرباس می‏شود که رنگ به آن برسد. به خدا توجه می‏کنی انسان مصور می‏شود به صفات اللّه متخلق می‏شود به اخلاق اللّه و العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة.

دیگر اگر اینهایی را که عرض می‏کنم یاد بگیرید خیلی از معنی‏های دعاها را ملتفت می‏شوید. می‏خوانی در دعا تحصنتُ بحصن اللّه القوی الشامل احتجبت بنور وجه اللّه القدیم الکامل این حصن قدیم کاملی که تو متحصن می‏شوی به آن حصن، چه حصنی است آیا همین لفظ را می‏گویی یا واقعاً باید متحصن شوی؟ پس اگر رو به

«* دروس جلد 7 صفحه 87 *»

خدایی رفتی قادر و ملتفت شدی که خداست قادر علی کل شی‏ء، خداست متصرف در کل، و ملتفت شدی که خداست دین قرار داده، خداست که از تو دین خواسته، از تو خواسته که رو به او بروی، از تو خواسته توجّه به او بکنی و توجه می‏کنی به چنین خدایی، واللّه متخلق به آن اخلاق می‏شوی.

باز از همین باب است و مطالب یک‏پارچه است و یک رشته و یک صفحه علم است. این است که می‏فرماید هرکس عبادت کند خصوص مؤمنی که نوافل به عمل بیارد خدا او را دوست می‏دارد تا اینکه نزدیک می‏شود، تا اینکه خدا چشم او می‏شود گوش او می‏شود. همین‏طورها می‏شود که عرض می‏کردم، و الّا بدانید هیچ‏کس ذات خدا را نخواهد دید، حتی پیغمبران خدا را نخواهند دید خدا لایری است و دیدنی نیست، نه اینکه خدا دیدنی هست و تو نمی‏بینی، خیر اصلش دیدنی نیست انبیاء هم نمی‏بینندش. دیگر وقتی ملتفت شدی به آن کسی که متصرف است در تمام ملک و آنچه او بخواهد می‏شود و آنچه را بخواهد بشود این خلق تمامشان علاج او را نمی‏توانند بکنند، و آنچه را او نخواهد نخواهد شد و اگر تمام این خلق جمع شوند که چیزی را که نخواسته باشد پیدا شود زورشان نمی‏رسد. حالا وقتی چنین شد و تو فرو رفتی در بندگی خدا و خیالت را از آنجا برنداشتی مصوّر می‏شوی به آن صورت، ذات خدا هم سر جاش است. بلاتشبیه وقتی پیش شخص عالم می‏نشینی و علم می‏گوید تو ذات او نمی‏شوی او هم ذات تو نمی‏شود مع‏ذلک تو مصور به صورت علم می‏شوی، علم صورتی است آمده روی مشعر تو نشسته و تو متصف به صفت علم شده‏ای. همین‏جوری که پیش سخی می‏نشینی سخاوت او نمی‏آید به تو بچسبد او سخی هست و چیزی از او کم نمی‏شود تو هم سخی شده‏ای، به همین‏طور پیش عالم می‏نشینی و علم یاد می‏گیری هیچ از علم او کم نشده پیش شجاع می‏نشینی و شجاعت در تو پیدا می‏شود و هیچ از شجاعت او هم کم نشده. پس وقتی کسی متحصن به حصن خدا شد خدا نشده پیش ذات خدا هم نمی‏رود از ذات خدا هم

«* دروس جلد 7 صفحه 88 *»

چیزی کم نشده و از قدرت او هم چیزی کم نشده اما قدرت برای او هم پیدا شده.

و اگر این سخن را یاد گرفتی یک صفحه از علم را به آسانی می‏توانی به دست بیاری. خدا تمام آنچه می‏خواهد بکند میان کاف و نون است از خزانه این خدا هیچ کم نمی‏شود هرچه می‏دهد صدهزار مقابل آنچه خلق شده همه را به یک نفر بدهد از خزانه او هیچ کم نشده و هیچ کم نخواهد شد.

باری ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، انسان چون زود مصوّر به صورت‏ها می‏شود و به هرچه ملتفت شد به آن صورت بیرون می‏آید، پس آن صورت ماده انسان را مستحیل می‏کند به رنگ خودش به شکل خودش، مثل کرباس و رنگ، مثل طعم سرکه که به آب انگور تعلق بگیرد، وقتی ترش شد از هر سمتی جوهر نگاه کند ترشی می‏بیند، وقتی شیرین شد وقتی آن جوهر توی شیرینی انگور بیرون آمد اگر شعور داشته باشد از هر سمتی نگاه کند شیرینی می‏بیند وهکذا تلخیش و هکذا رنگش بوش. و این سرّ را آن شیطان رجیم یاد گرفته است، از این جهت مردم را نمی‏گذارد به حال خود باشند هی خیالات را متفرق می‏کند آنها هم خود را گم می‏کنند، خیال که متفرق شد و آدم خودش را گم کرد دیگر کارش ساخته شده، این است که تمام انبیاء تماماً همّشان این است که انسان را به یاد خود بیارند می‏آیند که خودت را اصلاح کنی.

پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه می‏فرماید العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة جمیع این عباداتی که می‏بینید خیال نکنید تکلیف است و زور باید زد، خدا می‏داند این عبادات را امر کرده‏اند که عاقبت ربوبیتی برای انسان پیدا شود از ربوبیت خدا هم چیزی کم نمی‏شود. پس شیطان چون ملتفت این معنی شد و این علم را خدا چون به او داد محض امتحان مردم، از این جهت مردم را هی به خیالات دور و دراز انداخت که فکر خود نباشند، همین‏که فکر خود نباشند هلاکشان می‏کند. از آن طرف همیشه خدا می‏گوید فکر خدا باش به جهت آنکه آنچه آمده پیش تو خدا آورده، آنچه نداری از خدا طلب کن چرا از خلق محتاج طلب می‏کنی؟ خدا خیلی از گداها بدش می‏آید،

«* دروس جلد 7 صفحه 89 *»

واقعاً خیلی قبیح است در سر کوچه‏ها بنشینند و گریه کنند که خدا نان به من نداده لباس به من نداده، این به زبان فصیح می‏خواهد تفضیح کند خدا را. رذل‏ترین مردمان این گداها هستند. اما اینکه حالا به تو می‏گویند به این گداها چیزی بده و اگر بدهی به دست خدا داده‏ای بدان می‏خواهند تربیت کنند تو را. سؤال مکن مگر از خدا، امید نداشته باش مگر به خدا، و این خدا حتم کرده بر خودش که هرکس امیدی به هرکس پیدا کند امیدش را ناامید کند. پس ملتفت باش اگر دیدی امیدی به جایی داری و ناامید شدی، اگر عاقلی شکر کن خدا را که الحمدللّه که مرا به خود وانگذاشتی که مغرور شوم که به فلان حیله کارم درست شد، یا فلان‏کس کار مرا درست کرد. مگر کسی را که خدا بخواهد خذلانش کند کاری به او نداشته باشد مأیوس باشد از هدایت او و خیری در او نبیند، او را در خیالات خود واگذارد که خیال کند به زرنگی و حیله خود می‏تواند کاری پیش ببرد. لکن حتم کرده که هرکس امید به غیر او داشته باشد او را ناامید کند و می‏کند عمداً، و به هرکس امید نجات داشته باشد غیر از او وامی‏دارد او را که او را هلاک کند. خداست محل سؤالات، هرچه می‏خواهی از او بخواه. حتی انسانِ عاقل اگر دنیا هم طلب می‏کند از کسی طلب می‏کند که دارد، مردم دیگر ندارند مگر آن‌قدری که به آنها داده‏اند، آن‌قدر هم که داده خیالشان و میلشان دست خودشان نیست، بسا وعده‏ای کرده پشیمان می‏شود. این است که خدا انسان را و مکلفین را امر کرده به توجه به او، خود آن توجه صورتی می‏شود و بر روی انسان پوشیده می‏شود و انسان متخلق به آن خلق می‏شود. و ماده انسانی بعینه مثل سایر مواد است، مواد در بطن صور مستحیل می‏شوند به صورت‏ها و حکم صورت‏ها را جاری می‏کنند بر ماده. نمک همین‏که به صورت نمکی است حکمش این است که طیب است و طاهر و شفا است و برکت، و همین نمک را می‏خورد سگی و جزء بدنش می‏شود آن‏وقت که صورت تغییر کرد حکمش این است که نجس است و خبیث و اجتناب باید از او کرد، باز این سگ می‏افتد در ملاحه و نمک می‏شود

«* دروس جلد 7 صفحه 90 *»

نمک طیب است و طاهر. ماده همان ماده است، طیّب و طاهر می‏شود وقتی که به صورت نمکی درآمد خبیث و نجس می‏شود وقتی که به صورت سگ درآمد. جمیع مواد در بطن صورت‏ها حکمشان حکم صورت خواهد شد، اگر صورت خوب است ماده خوب خواهد شد اگر صورت بد است ماده بد خواهد شد.

نفس انسانی را خدا جوری خلق کرده که قابل باشد برای اینکه متخلق به اخلاق و صفات خوب شود و قابل باشد برای اینکه متصف به صفات بد شود، و هر دو می‏توانند او را مصور کنند به صورت خود. این است که اگر توجه کنی و توجهت دائم شود کارت به جایی می‏رسد که انسان قادر شود عالم شود خیلی چیزها بداند که دیگران ندانند. انبیاء که متشخص شدند و خارق عادات توانستند بکنند ابتداشان همین آب است و همین خاک، وقتی همین آب و خاک نشو و نما کرد و به رتبه نبوت رسید خارق عادات می‏کند. این قدرةاللّه است در دستش آمده، علم‌اللّه است در سینه او، اِخبار می‏دهد از زمان آینده که چه خواهد شد. و هرقدر انسان رو به مبدأ بیشتر بالا رفت بیشتر خبر می‏تواند بدهد.

و اگر اینها را داشته باشید و ملتفت باشید آن‏وقت می‏شناسید پیغمبر خود را که چقدر قوت داشته و چقدر علم داشته. ببینید از جمله چیزهایی که در ظاهرهای کتاب اوست که بر این پیغمبر نازل شده این است که خبر داده که بعد از من نبیّی نخواهد آمد، این اگر عالم به غیب نباشد چه می‏داند سالی دیگر بعد از خودش یا در شهری دیگر نبیّی نیست. خودش در مدینه است چه می‏داند نبیی دیگر در بغداد نیست در هند نیست. فکر کنید ان‌شاءاللّه منّی‏ها آن‌قدر کار کرده‏اند که تمام فضائلِ کسانی که از جانب خدا آمده‏اند را می‏خواهند بردارند از روی زمین، شما هم زور بزنید ایمان پیدا کنید. خوب پیغمبر چه می‏دانست که بعد از او نبی نخواهد آمد؟ پس بدانید که این از وقت خودش تا قیامت از جمیع مکان‏ها و زمان‏ها خبر دارد و همه را می‏بیند، می‏بیند که نبیّی نیست از این جهت خبر می‏دهد که بعد از من نبیّی

«* دروس جلد 7 صفحه 91 *»

نخواهد آمد. وقتی رفت رو به خدا و صعود کرد و رفت، خدا هم همه چیز تعلیمش کرد. پس همین‌جوری که خدا می‏داند از حالا تا روز قیامت خودش چه خواهد کرد، کسی هم که نزدیک او رفته می‏داند از حالا تا روز قیامت چه خواهد کرد. خدا همه کاری می‏تواند بکند، انبیاء معجز می‏کنند از گِل مرغ درست می‏کنند همه چیز مرغ را درست می‏کنند، گُندله‏ گِلی برمی‏دارند در جای چشم مرغ می‏گذارند آن‏وقت روح در او می‏دمند.

باری، پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه و اصل مطلب را گم نکنید، اینها فروعش و شاخ و برگش بود که عرض کردم. اصل مطلب این بود که فعل از فاعل که سر می‏زند چون از عرصه او می‏آید، هرچه آورده از آنجا آورده نمی‏شود زید توی فعلش نباشد. زید وقتی ایستاد نمی‏شود زید توی این ایستاده نباشد، و تو اینی که ایستاده ظاهرش را باطنش را روحش را بدنش را سرش را دستش را پاش را چشمش را گوشش را هر جاش را نگاه کنی غیر از زید چیزی نمی‏بینی. این ایستاده بدنش بدن زید است دستش دست زید است پاش پای زید است روحش روح زید است بدنش بدن زید است، و زید که ایستاده بود می‏بینی می‏نشیند باز آن نشسته هم همین‏طور است. اینها فعل‏های خودتان است که همراهتان کرده خدا و می‏توانید مطالعه وجود خود را بکنید. سیرِ در انفس مطلوبِ تمام انبیاء است، و تا سیر در نفس خود نکنی و حروف وجود خودت را مطالعه نکنی، مطالعه ملک خدا را نمی‏توانی بکنی. این است که دلیل انفس اقوی دلیلی است و خدا دلیلی از این محکم‏تر و نزدیک‏تر به انسان و روشن‏تر خلق نکرده. خدا به طور تعجب خطاب می‏کند به مردم می‏فرماید و فی انفسکم أفلاتبصرون حالا که پیش خودت هست باز هم نمی‏بینیش؟ پس فعل شما همراه شما است شما همراه فعلتان هستید، پس وقتی می‏ایستی تو ایستاده‏ای، و زید ایستاده و اسم این قائم زید است، و این قائم اسم زید است. همان‏جور اسم‏هایی که هی مکرر می‏گویم و شما کم می‏شنوید.

«* دروس جلد 7 صفحه 92 *»

تمام اسم‏های الهی اسم‏های مشتقی است مثل اینکه اگر چیزی گرم است و بگویی گرم است راست است، چیزی سفید است و بگویی سفید است راست است. تمام حرف‏های خدا همین‏جور است، لکن اسم سیاهی را کافور بگذارند این دروغ است چرا که او سیاه است اسمش را سواد بگذارند درست است، کافور گذارده‏اند محض تفألات است، خلق به دروغ می‏خواهند تفأل بزنند و الّا سیاه سیاه است سفید سفید است سعید سعید است شقی شقی است مؤمن مؤمن است کافر کافر است. اسم‏های خدایی هم همه اسم‏های راست است، حالا می‏ایستی اسمت ایستاده است و این ایستاده اسم تو است و تو مسمایی به این اسم و این ایستاده خبر تو است که تو خبر داده‏ای که هر صاحب چشمی می‏داند که تو ایستاده‏ای، وقتی می‏ایستی به یک زبانی گفته‏ای من ایستاده‏ام که عرب‏ها می‏بینند ایستاده‏ای تعبیر که می‏آرند می‏گویند قائم، عجم‏ها که می‏بینند ایستاده‏ای تعبیر می‏آرند می‏گویند ایستاده، ترک‏ها می‏بینند ایستاده‏ای هندی‏ها می‏بینند ایستاده‏ای، یک جور اسمی به خود می‏گیری و خبری به صاحبان چشم می‏دهی که من ایستاده‏ام به زبان عربی فصیح که همه‏کس این زبان را می‏فهمد.

دیگر البته شنیده‏ای دابّةالارض را خدا می‏فرستد در زمان رجعت و ظهور، و دابّةالارض حضرت امیر است. حضرت امیر تشریف می‏آورد عصا را می‏گذارد به پیشانی کفار نقش می‏گیرد هذا کافر حقاً  که همه‏کس می‏خواند. حالا همه‏کس می‏خواند یعنی چه؟ آیا همه مردم ملّا می‏شوند و می‏خوانند؟ یا همه عرب می‏شوند و می‏خوانند؟ همچنین همین دابّه صلوات اللّه و سلامه علیه انگشتری را می‏چسباند به پیشانی مؤمن و نقش می‏شود مؤمن حقاً  آیا همچو نقشی است که هرکه نگاه کند می‏بیند مؤمن حقاً نوشته شده؟ یا یک‏جور نقشی است که آن را عرب‏ها می‏توانند بخوانند عجم‏ها می‏توانند بخوانند ملّاها می‏توانند بخوانند عامی‏ها می‏توانند بخوانند. می‏فرماید که این جور نقش را جوری نقش می‏کند که تمام خلق کفار و مؤمنین

«* دروس جلد 7 صفحه 93 *»

می‏خوانند معنی آنها را. بخواهید فکر کنید توی همین بیانات که عرض می‏کنم معنی آن حرف‏ها به دستتان می‏آید. پس وقتی ایستادی هندی‏ها حیوانات ترک‏ها عرب‏ها عجم‏ها همه می‏دانند تو ایستاده‏ای. پس تو خبر داده‏ای به زبان حقیقت به زبان بی‏زبانی گفته‏ای. زبان بی‏زبانی یعنی بی این زبان گفته‏ای، گاهی این زبان را هم همراهش می‏کنی و به این زبان هم می‏گویی.

باز عرض می‏کنم دعای مستجاب همین‏جور حالت است. فکر کنید همین‏جوری که عرض می‏کنم. راه خیر را خدا سد نکرده لکن خیر در مردم نیست. عرض می‏کنم که تو بایست و مگو من ایستاده‏ام، خدا و تمام خلق شهادت می‏دهند که تو ایستاده‏ای. اگر خدا رأیش قرار بگیرد به ایستاده چیزی بدهد یا خلق نذری کنند که به ایستاده چیزی بدهند به تو باید بدهند، پس حاجتت برآورده شده اگرچه به این زبان نگویی، الّا اینکه گاهی هم می‏شود که هم می‏ایستی و هم می‏گویی ایستاده‏ام، پس این زبانت اگر در حالت ایستادگی خبری داد دعای راستی گفته حرف راستی زده، پس به ایستاده اگر باید چیزی داد وقتی تو ایستادی به تو می‏دهند. و اگر بنشینی و هزار بار بگویی ایستاده ایستاده، دروغ است خدا این دعا را مستجاب نمی‏کند. پس حالت استجابت دعا این‏جور حالت‏ها است.

پس وقتی انسان برود در پیش خدا و ببیند که هیچ ندارد مگر اینکه او بدهد و نظرش نباشد مگر به عطای او و بداند این خلق هیچ چیز نمی‏توانند به او برسانند و نمی‏توانند هیچ ضرری از او دفع کنند چراکه خیالشان و حرکتشان دست اوست، پس اگر به چنین حالتی ایستادی پیش خدا، فرضاً دعای زبانی هم نکرده باشی مستجاب است دعای تو. این است که در حدیث مؤمن می‏فرماید ان دعانی اجبته و ان سکت عنی ابتدأته اگر بگوید با این زبان، من او را اجابت می‏کنم اگر هم دعا نکرد و ساکت شد من خودم ابتدا می‏کنم، بسا محتاج به چیزی بوده و نمی‏دانسته آن خیر اوست که برود پیش آن چیز، یا آنکه عقلش نمی‏رسیده از کجاها احتراز کند و نرود. ببینید انسان

«* دروس جلد 7 صفحه 94 *»

از روزی که از مادر متولد می‏شود چقدر بلاها و صدمه‏ها در عالم هست و من خبر ندارم از آنها، من از کدام اجتناب کنم؟ نمی‏دانم، خیلیش را خدا حفظ کرده و من خبر نشده‏ام که همچو بلایی بوده و نگذاشت خدا آن بلا به من برسد. پس وقایة اللّه خیر من توقینا.

پس فکر کن ان‌شاءاللّه، همین‏که انسان مصوّر به صورتی شد آن صورت خبر انسان می‏شود و انسان به آن حالت بیرون می‏آید، و آن حالت دیگر دروغ نیست، این زبان است که گاهی راست و گاهی دروغ می‏گوید. هر وقت در حالتی هست، وقتی آن حالت درست شد دیگر زبان هم حرکت نکند دعا مستجاب است لامحاله. خیلی خیرات هست نطلبیده خدا به تو می‏رساند، در توی شکم مادر هیچ بچه عقلش نمی‏رسید دعا کند خدایا چشم به من بده یا گوش به من بده یا روح به من بده یا بدن به من بده، هیچ عقلش به این چیزها نمی‏رسید اینها همه را خدا ابتدا می‏کند، لکن آن حالت باید باشد. پس اگر نطفه نطفه انسان است در رحم ریخته شده همین‏جور صورت می‏گیرد، و اتفاق نطفه شش‌انگشتی ریخته شده بچه شش‌انگشتی می‏شود، نطفه نطفه سگ باشد بچه سگ می‏شود، نطفه نطفه گرگ باشد بچه گرگ می‏شود.

پس وقتی انسان به صفتی بیرون آمد متصف به آن صفت است، و این صفت خبر اوست که به اصطلاحِ حضرت امیر که واضع نحو است وقتی می‏خواهند ترکیبش کنند «زیدٌ قائمٌ» را زید را می‏گویند مبتدا، قائم خبر او، یا زید و قائم را موضوع و محمول می‏گویند. قضیه باید صادقه باشد وقتی ایستاد به این زبان هم نگوید همین‏که در حضور همه مردم ایستادی و همه مردم و جن و ملک دیدند که ایستاده‏ای به همین گفته‏ای من ایستاده‏ام و این اسم زید است و صفت زید نه ذات زید. دلیلش اینکه شاید بنشیند وقتی نشست آن‏وقت باز به زبان بی‏زبانی که از هر زبانی فصیح‏تر است داد می‏زند که من نشسته‏ام، ای عرب‏ها ای عجم‏ها ای هندی‏ها ای ملائکه ای جن ای انس بدانید من نشسته‏ام، و این دروغ نیست. باز این خبر زید است نه ذات زید،

«* دروس جلد 7 صفحه 95 *»

اگر عین ذات زید بود خراب نمی‏شد، نشسته برمی‏خیزد خراب می‏شود اما انسان خراب نمی‏شود به نشستن و ایستادن. پس اسم همه‌جا غیر مسمی است مسمی غیر اسم است، خدا اسم‏ها بسیار دارد اما خدا بسیار نیست خدا یکی است اما نود و نه اسم دارد سیصد و شصت اسم دارد هزار و یک اسم دارد به اعتبارات مختلفه، هر کدام از این اسم‏ها هم غیر دیگری است ولکن اینها همه خبر خدا هستند صفت خدا هستند اسم خدا هستند اِنباء از مسمی می‏کنند می‏گویند مسمای ما چنین است، مثل اینکه تو وقتی می‏ایستی می‏گویی منم ایستاده و خبر می‏دهی به خبری که هیچ دروغ توش نیست به خبری که تمام مردمی که چشم دارند نگاه می‏کنند می‏بینند می‏گویند تو ایستاده‏ای. باری،

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 96 *»

درس ششم

 

(سه‌شنبه 1 ربيع‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

 

«* دروس جلد 7 صفحه 97 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از قراری که عرض شد ان‌شاءاللّه ملتفت باشید که فعل فاعل چون ناشی است از فاعل تمامش بر شکل اوست بر طبع اوست. ان‌شاءاللّه فکر کنید فعل هر فاعلی، آن فاعل هر طوری که هست فعلش هم همان‏طور است پس اگر فاعل گرم است کارش گرمی است، سرد است کارش سردی است، فاعل عاجز است کارش عجز است، فاعل قادر است کارش قدرت است وهکذا. دیگر به همین‏طور داشته باشید و کلیه را از دست ندهید. پس فاعل به فعلش فاعل است و فاعل بی‏فعل معقول نیست، نه در ملک خدا خلق کرده نه خودش هرگز فاعل بی‏فعل بوده، پس فاعل همیشه همراه فعلش است و در مقام فعل از نفس خودِ فعل ظاهرتر است. دیگر اینها را یک‏پاره نکات را، راه ملاحظه یک‏پاره اصطلاحات را بخواهید داشته باشید ملتفت باشید، چون

«* دروس جلد 7 صفحه 98 *»

ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است از این جهت ظهور کأنّه خود را ننموده او را نموده، پس قائم در قیام از نفس قیام ظاهرتر است چراکه اگر زید را بیرون ببرند از توی هیئت قیام نه این است که چیز پوکی بی‏مغز باقی می‌ماند و زید توش نیست. این‏جور خیالات فصلی را دور بیندازید. پس می‏بینی اثر و مؤثر فعل و فاعل هرچه از این قبیل باشد یک‏پاره جاها یک‏پاره چیزها ترائی می‏کند و گول می‏زند، آدم مرتبه‌ای را داخل مرتبه دیگر می‏کند، شما این مرتبه‏ای را که می‏بینید به طور خودش ببینید، ببینید آیا ممکن است آتشی تعلق بگیرد به دودی و می‏شود آتش از بدن این دود بیرون رود؟ وقتی تعلق می‏گیرد ــ  بخصوص در این ترکیب ــ  این حالت روشنایی پیدا می‏شود. ملتفت باشید ان‌شاءاللّه. پس آتش وقتی ترکیب شد با دود؛ و اغلب اوقات این مثال‏ها گفته می‏شود و شما ملتفت باشید که محض مثال نیست، بیان حکمت است دقت کنید خدا هم همین‌جورها کرده خبر وصف خودش را داده می‏فرماید مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة مثلی است خیلی روشن و اغلب خلق هم آنچه را که با چشم می‏بینند اطمینانشان بیشتر است، خصوص بنی‏نوع انسان این روزنه چشم بهترین روزن‏ها است. این است که اغلب حالات اشخاص از توی چشمشان پیدا است معلوم می‏شود، خجالت از توی چشم معلوم می‏شود، غضب خوشحالی بی‏دماغی همه از چشم معلوم می‏شود، و در علم قیافه اینها خیلی به کار است. دیگر آدم چشم داشته باشد به حسب ظاهر زنده است. به جهتی چشم شرافتش بیشتر از گوش است، به این جهت که نفس انسانی بلکه نفس سایر حیوانات جوری سرشته شده که از این روزن که نگاه می‏کند مطمئن می‏شود شک و شبهه‏اش تمام می‏شود، امّا از راه گوش به این زودی ثابت نمی‏شود اگر چه مسأله‏ای که از گوش ثابت شد بعد از تحقیق بهتر ثابت می‏ماند و جمیع فهم‏ها و دلیل‏ها و برهان‏ها از راه گوش بر انسان داخل می‏شود، بعد از اثبات دیگر باقی است زوال نخواهد داشت، پس ان السمع و البصر و الفؤاد سمع را مقدم داشته. در بعضی ملاحظات چشم شرافتش

«* دروس جلد 7 صفحه 99 *»

بیشتر است، پس نفس از چشم که نگاه کرد زود ساکن می‏شود از گوش به آن زودی ساکن نمی‏شود، چون حالت چشم این است که زود ساکن می‏شود از این جهت زود هم بعدش مضطرب می‏شود و از راه گوش دیرتر به مطلب می‏رسد اما ثابت می‏ماند و مضطرب نمی‏شود، راه چشم چون راهی است که نفوس زودتر مطمئن می‏شود در دلیل این را پیش می‏اندازند.

پس عرض می‏کنم ملتفت این معنی باشید که آتشی اگر در کبریت درگرفت در دودی درگرفت نه این است که دود فانی شده، اگرچه اصطلاح شده که بگوییم دود از خودش فانی شده، و به اینها ان‌شاءاللّه خیلی بابصیرت می‏شوید در آیات در اخبار. پس آتش درمی‏گیرد در دود، دود دخلی به آتش ندارد دود مردمِ زمین است سرد است سنگین است واللّه اگر آتش توش نباشد از بالا بیندازیش می‏آید پایین، پس حرکتش از بالا به پایین است و حرکت آتش از پایین به بالا است، پس ضدیت تامه دارند مزاجش و وزنش طورش و طرزش رنگش شکلش کأنّه جمیعش ضد آتش است، دود رنگش تار می‏کند طبعش هم سرد است مگر چیزی از آتش در آن باقی باشد، خاکستر صرف و دوده صرف که هیچ ناریت در آن نمانده باشد تراب محض است و سرد است، پس دود ضد آتش است جایی زیاد شد ظلمت زیاد می‏شود سردی زیاد می‏شود رو به پایین می‏رود، این حکم مبادی دود است. پس دود باید از اسفل زمین صعود کند رو به اعلی علیین به خلاف آتش که مبدئش از پایین نیست مبدئش بالا است.

ملتفت باشید که چه می‏خواهم عرض کنم. باز این جور عرایض را که عرض می‏کنم خیلی‏ها ملتفت نشده‏اند. چشم گول می‏زند انسان را، آتش را انسان خیال می‏کند که از پایین به بالا می‏رود، حالا خودم هم می‏گفتم یادم نرفته آتش جاش آن سمت است، انسان نگاه می‏کند شعله را می‏بیند از پایین به بالا می‏رود می‏گوید آتش از پایین به بالا می‏رود. درست دقت کن، پس حرارت از آنجا که هست از آن بالا همین‏که تعلق گرفت به جسمی این جسم را می‏خواهد بردارد رو به خودش بالا ببرد. و

«* دروس جلد 7 صفحه 100 *»

این حکم کلّی است که هیچ‌جا اختلاف نمی‏کند. حرارت که تعلق گرفت به جسم جسم را به اصطلاح ضخیم می‏کند یعنی حجمش را زیاد می‏کند، اگر چیزی داخل چیزی نشود چیزی را زیاد نمی‏کند. به طور ظاهر فکر کنید دقت هم بکنید اگر ماست بسیار سفتی باشد آب توش بکنی زیاد می‏شود حتی اگر ماست هم آب توش نریخته باشند خودش باد کرد و کف کرد حرارتی هوای گرمی داخل این ماست شده رطوبات لطیفه اعماق این ماست را بخار می‏کند و به بالا می‏برد قُل می‏زند کف می‏شود، زیاد که شد کف زیاد می‏کند بسا از تغار بریزد. پس ملتفت باشید حرارت که مستولی بر جسم شد، حتی جسم‏های صلب، به آهن که مستولی شد نرم می‏شود و به سرب که تعلق گرفت نرم می‏شود آب می‏شود، به چوب که تعلق گرفت نرم می‏شود خم می‏آرد، چوب روی آتش نرم می‏شود. پس حرارت که تعلق به جسم می‏گیرد چیزی است این حرارت غیر از جسم و داخل جسم می‏شود، از این جهت حجمش را زیاد می‏کند از آن جایی که اول دارد جای وسیع‏تری اقتضاء می‏کند. درست دقت کنید که این یکی از آیات و بیانات حکمت است. آتش اگر تعلق گرفت به دودی حجم آن دود را زیاد می‏کند، حجم که زیاد شد در آن مرکزی که ایستاده جاش نمی‏شود مرکز  وسیع‏تری اقتضاء می‏کند هر دایره‏ای که وسیع‏تر است رو به آنجا می‏خواهد برود از این جهت رو به بالا می‏رود. پس آتش همین‏که تعلق به دود گرفت این را برمی‏دارد می‏برد به بالا، ابتدا به روغن تعلق گرفت حجمش زیاد می‏شود رو به بالا می‏رود بیشتر تعلق گرفت پاش را از زمین برمی‏دارد ریزه ریزه‏های بخار می‏شود، زیادتر تعلق گرفت رنگش را سیاه می‏کند دودش می‏کند.

پس بدانید این آتش اوّلش کأنّه آب است و ضدیت تامه دارد با آتش و آتش گرم است و خشک است بر عکس این، و اگر یک رطوبتی باشد ولو رطوبت بسیار متعلّک منجمدی باشد باز ضدیت با آتش دارد. باز تا رطوبت نباشد آتش نمی‏تواند تعلق بگیرد به چیزی، پس آب است که آتش به آن تعلق می‏گیرد و این آب و آتش که ضدند

«* دروس جلد 7 صفحه 101 *»

وقتی ترکیب شدند چیزها تولید می‏کنند رنگ‏ها و شکل‏های مختلف بیرون می‏آید. آتش که تعلق به دود گرفت می‏بینی رنگ دود سیاه بود، حالا دیگر هرچه چشم می‏اندازی رنگ سیاهی پیدا نیست اينجا گول نخوری که بگویی سیاهی فانی شده و رنگ رنگ آتش است، اگر سیاهی به کلّی فانی می‏شد ما دودی نداشتیم در میان، عقل می‏فهمد دود در میان هست و عقل می‏فهمد سیاهیش هم همراهش هست، عقل می‏فهمد طبیعت دودی جوری است که تا ولش کنی بالطبع رو به پایین می‏آید، وقتی این دود ترکیب شد با آتش این روشناییِ معین پیدا می‏شود رو به بالا می‏رود. و نور آفتاب هم همین‏جور پیدا می‏شود اگر این زمین نباشد آفتاب بر آن نتابد منعکس نشود روشنی پیدا نخواهد شد. پس نور، نور نیست مگر به ظلمت تعلق بگیرد، به ضد خود تعلق بگیرد آن‏وقت نور پیدا می‏شود. آتش اگر خودش بی‏دود می‏توانست اتاق را روشن کند خودش چرا روشنایی نداشت؟ پس آن نوری که روشن‌کننده است و اتاق را روشن می‏کند به واسطه آن مَسّ ناری است که ترکیب شده با دود، این شی‏ء مرکب احداث این نور را کرده، به ترکیب ضمّ و استنتاج این ولد درست شد حالا دیگر این ولد هم از دود ارث دارد هم از نار، دیگر یا پدرش آتش است و مادرش آب یا بر عکس. این وجودی دارد و ماهیتی، ماهیتش عدم است هیچ ندارد. دیگر اینها را هم یاد بگیری وجود و ماهیت که می‏گویی با معنی می‏گویی.

پس این دود اگر آتش به آن تعلق نگرفته بود خود دود هم نبود، و مبدأ این دود بخار است اول بخار باید پیدا شود بعد حرارت تأثیر زیادی به آن بکند آن‏وقت دود شود. اگر آتش تعلق نمی‏گرفت به این بخار، بخار هم نبود، پس آن بخار هم جوری آتش مخلوط و ممزوجش شده، پس بخار هم آتش داخل دارد نهایت ظاهر نشده که با چشم دیده شود عقل می‏فهمد، همچنین آتش یک قدری مخلوط و ممزوج شده با آن روغن‏های مذاب، ترکیب شده آتشی و روغنی حالا روغن مذاب است، باز اگر آتش تعلق نگرفته بود این روغنِ مذاب موجود نبود. پس این حرف دروغ نیست سرّ خلقت

«* دروس جلد 7 صفحه 102 *»

در این است، از این جهت اصرار می‏کنم و هیچ تقریب نیست علم حکمت است استدلال‏های ظاهری نیست اگر در آن فکر کنید به عمق حکمت می‏رسید.

آتش اگر تعلق نگیرد به دود دودی نیست پس دود را هم آتش ساخته، باز تعلق نگیرد به بخار بخار هم نیست پس بخار را هم آتش ساخته، باز تعلق نگیرد روغن مذاب هم نیست پس او را هم آتش ساخت یا خدا به واسطه آتش ساخت، خود روغنش هم اگر آتش نبود و به آن مخلوط نشده بود نبود، بلکه اگر آتش نبود آب هم آب نبود. حالا دیگر ان‌شاءاللّه بیابید که مبدأ جمیع اشیاء آتش است، مبدأ جمیع اشیاء حرکت است و حرکت لامحاله حرارت دارد و آتش است، از این جهت هر جسمی بلکه هر روحی را حرکت که می‏دهی گرم می‏شود، بدن همین‏که حرکت می‏کند بنا می‏کند گرم‌شدن، روحش هم از حرکت گرم شده، چوبی که هیچ روحی در آن دمیده نشده زیاد حرکت می‏دهند گرم می‏شود، اوّل شمشیر را در هوا حرکت می‏دهند گرم می‏شود و نرم می‏شود. پس جسم که حرکت کرد گرم می‏شود، حرکت از آتش است مخلوطش که شد گرم می‏شود. واللّه همین‏طور است روح همین‏طور است عقل، عقل را به کارش نمی‏بری کسل است، به کارش می‏بری هی فکر می‏کنی تعقل می‏کنی چیزها می‏فهمی. نفس انسانی همین‏طور، خیالات همین‏طور، خیالات را به کار نبری انسان بلید می‏شود کندفهم می‏شود، هرچه به کارش می‏بری فکر می‏کنی زیادتر می‏شود، خیال که گرم شد بدن را گرم می‏کند تحریک می‏کند به هیجان می‏آرد.

خلاصه، پس منظور این است که اگر ملتفت باشید خواهید یافت که این آبی که الآن آب است این هم مولودی است، آتش قدری مخلوطش هست آتش را جبرئیل آورد و آن را جبرئیل به چندین دریا فرو برد که بیارد اينجا که به کار مردم بخورد، هی فرو برد در دریاها هی کسر سورتش را کرد تا این آتش متعارفی شد. اینها اغراق هیچ توش نیست واقعاً آتش را توی آبش فرو می‏برند و آتش تا به آب تعلق نگیرد ظهور نمی‏تواند بکند، همین آب الآن آتش توش دارد، نمی‏بینی سرد که شد یخ می‏کند زیاد یخ کند

«* دروس جلد 7 صفحه 103 *»

سنگ می‏شود زیاد یخ کند تراب می‏شود متفتّت می‏شود. بلکه از این راه که فکر کردید هر چیزی که اجزاش به هم چسبیده بدانید آبی داخلش هست که جهت ربط بوده که این تکه گِل را به آن تکه چسبانیده. کلوخ را خیال مکن آب ندارد و اگر بالمرّه آب از شکم کلوخ بیرون برود از هم می‏ریزد، کلوخ هرقدر خشک باشد باز رطوبتی هست در آن که وقتی آتش بر آن مسلط کنی از آن بیرون می‏رود. هر جسمی را وقتی آتش زیاد مسلط کردی و مکلّس شد آخرش خاکستر می‏شود. سنگ را زیاد آتش کنی آهک می‏شود، و نه همین سنگ آهک می‏شود بلکه هر سنگی را که زیاد آتش کنی لامحاله خاکستر می‏شود. پس ببینید هر چیزی که به هم چسبیده اجزاش لامحاله رطوبتی دارد، در اجوافش رطوبتی هست و همان آب است، آب‏ها اگر از جوفش بالمرّه بیرون روند این خاکستر می‏شود و سفیداب می‏شود و متفتّت می‏شود. و آن آب‏ها آب است که آتش توش است اگر آتش توش نبود آب نبود. پس آتش سرازیر می‏شود از بالا می‏آید در اعماق زمین فرو می‏رود، دلیلش اینکه هر جایی که بیشتر فرو رفت برش می‏دارد رو به بالاش می‏برد، معلوم است منزلش آن سمت است که بر هرچه مستولی شد سبکش می‏کند رو به بالاش می‏برد.

باز آن مطلب اصلی که در دست بود از دست نرود. پس وقتی درست فکر کنید خواهید یافت که این کومه جسم اگر حرارت به آن تعلق نگیرد آب هم نیست، پس آب را هم آتش موجود کرده یعنی فعل یعنی حرکت، شمشیر را حرکت می‏دهی ملایم می‏شود، بدن زیاد حرکت می‏کند ملایم می‏شود، و این نیست مگر اینکه آتش سرازیر آمده فرو رفته در اعماق اجسام پس وقتی فرو می‏رود در اعماق این کومه؛ و مکرر عرض شده که آتش این جسم‏های متعارفی نیست، آتش از غیر عالم جسم داخل عالم جسم می‏شود آن‏وقت مولودی می‏سازند. پس آتشی هست غیبی و از عالم غیب تعلق به عالم شهود می‏گیرد و چیزی می‏سازد مثل شعله، پس این شعله وجودی دارد که از جانب آتش آمده ماهیتی دارد که از جانب دود آمده، این ماهیت اگر نباشد شعله

«* دروس جلد 7 صفحه 104 *»

شعله نیست آتش هم نباشد شعله شعله نیست. و ببین آتش چه وجودی است که دود را احداث می‏کند بخار را احداث کرده، حالا با وجودی که عرض می‏کنم دود را آتش موجود کرده مع‌ذلک وقتی آتش بیرون رفت از شکم دود دود معدوم نمی‏شود باز جسمیتش باقی است. فرض کنید آتش بیشتر صعود کرد و رفت از بدن این دود بیرون، نهایت برمی‏گردد بخار می‏شود بیشتر رفت آب می‏شود بیشتر بالا رفت یخ می‏شود بیشتر بالا رفت متفتّت می‏شود، پس ماهیت شی‏ء معدومی نیست. پس اگر آتش نباشد نه شعله هست و نه دود و نه بخار، بلکه نه آب. و اگر آتش باشد، در درجه‏ای که تعلق می‏گیرد به جسم جسم آب می‏شود، بیشتر تعلق گرفت بخار پیدا می‏شود، بیشتر تعلق گرفت دود می‏شود. پس آنچه از مراتب این موالید می‏بینید یک مولودتان دود است یک مولودتان بخار است یک مولودتان روغن آب‌شده است یک مولودتان روغن بسته است، مترتب هم هستند باید هی صعود کنند از مرتبه‏ای به مرتبه‏ای، این مراتب آتش توش هست. و اگر وجود نباشد ماهیت هیچ نیست اگرچه قابلیت سر جاش باشد.

پس به همین نسق داشته باشید، علامت اینکه فعل فاعل تعلق می‏گیرد به قابل و احداث می‏کند چیز تازه‏ای، در همین بیانات معلوم می‏شود اغماض هم نیست. دود آن جسمی است که رنگش و شکلش طور مخصوصی باشد، این آتش نباشد دود موجود نیست این دود نباشد بخار هم نیست بخار نباشد روغن مذاب نیست. پس بدء دود کجا است؟ آنجا که مقدار معینی از آتش با مقدار معینی از بخار داخل هم شده، پیش‏تر بخواهی بروی آنجا دیگر مقام بخار است مقام دود نیست، بخار هم باز آتشی دارد ملایم‏تر از آتشی که در دود است و رطوبتی دارد بیشتر از رطوبت دود، به همین‏طور سرازیر می‏شود آتش تا می‏آید پیش آب آنجا رطوبتش زیادتر می‏شود آتشش کم‏تر.

پس این یک سرّی است ان‌شاءاللّه داشته باشید که دود اگر بخواهد آتش در آن دربگیرد چه باید بکند؟ نباید معدوم بکند خود را که آن وقت آتش موجود شود، که اگر

«* دروس جلد 7 صفحه 105 *»

معدوم شد دیگر نیست چیزی که دعا کند و طلب کند چیزی را. پس باید در میان باشد و معدوم هم نباشد، اما باید از سر خودی خود بگذرد مسخر آتش بشود آتش دستش را که می‏گیرد رو به بالا ببرد این هم پاش را از زمین بردارد، رنگ اینکه سیاه بود باید مطاوعه کند برای آتش خورده خورده رو به زردی برود رو به سرخی برود و از سیاهی دست بردارد. و این سرخی توی آتش نبود توی دود هم نبود وقتی ترکیب شد سیاهی دود با آن بریق و لمعانِ آتش که کأنّه هیچ رنگ هم ندارد؛ برق‏ها هم مخلوط به هوا شده، برق‏ها بعضی‏هاشان خیلی زردند خیلی بخارش لطیف است، هر برقی که رنگش سرخ است بخارش غلیظ است مثل دودی که خیلی غلیظ است شعله‏اش سرخ به نظر می‏آید دود که لطیف شد شعله‏اش زرد به نظر می‏آید لطیف‏تر که شد شعله‏اش سفید به نظر می‏آید خیلی لطیف که شد دیگر از نظر می‏رود. پس بریق و لمعان برق‏ها هم مختلف است بعضی سفید است بعضی زرد بعضی سرخ، اینها به اختلاف بخارات است. پس آتش به دود که تعلق گرفت به دود نمی‏گوید نیست بشو اما می‏گوید نیست شو، این باید از خود نیست شود که به او هست شود. این نیستی مصطلح را خیال مکن که خودش را باید بکشد، و بسا بگویند خود را بکش که او بیاید تو بمیر که او بیاید، اما بفهم این‏گونه کلمات را. اگر این به کلّی بمیرد و در میان نباشد آتش دیگر جا ندارد که بیاید. پس در عین هستیش باید نیست شود باید مطیع و منقاد شود برای آتش، هوای خودش هوای سردی بود باید از سر بیندازد این هوا را ول کند و هوای آتش را بگیرد که گرم است، میل خودش میل رو به پایین رفتن بود باید میل خود را از دست بدهد میل به بالا رفتن کند میل خودش را ول کند میل آتش را بگیرد.

دیگر اگر این تعبیرات را به دست بیارید سرّ خلقت و معنی وحی به دستتان می‏آید عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون، ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی سرّ اینها به دستتان می‏آید، به جهتی که این هیچ در میان نباشد آنی که در غیب است نمی‏شود خودش بیاید. اما حالا هم خودش آمده، خودش واللّه آمده

«* دروس جلد 7 صفحه 106 *»

ایستاده اما طور آمدنش این‏طور است که آمده چراکه ابی اللّه ان‏یجری الاشیاء الّا باسبابها. جمیع فعل به عالم امکان تعلق باید بگیرد و این را شیخ مرحوم جایی فرمایش می‏کنند. ملتفت باشید، می‏فرمایند؛ ــ  و حرفی است که خدا می‏داند که آسان است گفتنش اما بخواهی شرح و بیانش را ماه‏ها باید شرح کرد تا حاقش معلوم شود ــ  شیخ مرحوم می‏فرمایند تمام مشیت تعلق گرفت به تمام امکان، تمام امکان محل مشیت شد به طوری که سر سوزنی مشیت زیاد نیامد از این امکان و سر سوزنی از این امکان باقی نماند مگر اینکه مشیت تعلق گرفت به آن، و این امکان آن عمق اکبر و آن وجود راجح است. دیگر  ان‌شاءاللّه در این بیانات اگر فکر کنی خورده خورده می‏توانی بفهمی اینها را. پس مشیت مطابق است با امکان، و امکان با مشیت ترکیب شده‏اند هیچ‏یک صرف نمانده‏اند، پس جمیع اشیاء مشائند پس مشیت توش است، و جمیع مشاءات ممکناتند و از امکان محال است بیرون روند. پس وقتی دقت کنید به همین نسق خواهید یافت و به دست خواهید آورد که آن غیبی که می‏خواهد بیاید اينجا و تحریک بکند، خودش هم می‏آید و تحریک می‏کند. لکن غافل مباش که اگر شخص عاقلی عصا را حرکت بدهد بسا عصا خودش بگوید ماادری ما یفعل بی و لا بکم می‏بینی عصا پایین آمده سر کسی را هم شکسته، شخص عاقل می‏گوید آن شخص زنده‏ای که از روی شعور می‏زند، عصا را برداشت و توی سر من زد و سر من شکافت. می‏خواهد نشکافد رو می‏کند به آن شخص عاقل که مزن و سر مرا مشکن، دیگر نمی‏رود پیش عصا التماس کند که ای عصا توی سر من مخور. ملتفتش باشید ان‌شاءاللّه و عرض می‏کنم وقتی این عصا را دیدی که خورد و سری هم شکسته شد، لکن می‏شود تعبیر بیاری که عصا می‏گوید ماادری ما یفعل بی که سر شکسته‏ام و لا بکم که سر شما شکسته شده، او می‏داند چقدر مرا حرکت داده و چقدر خواسته سر شما بشکند. پس وقتی شخص عاقل نظر کند می‏بیند که اینها همه کار یک کارکنی است.

«* دروس جلد 7 صفحه 107 *»

خلاصه، فکر کنید و اصل مطلب هم این شاخ و برگ نیست اما شاخ و برگش تمام این ملک هستند، اصل مطلب را شما از دست ندهید. عرض می‏کنم تمام این وضع کار خداست ولو تو نبینی فاعلش را، واجب نیست کسی فاعل را ببیند و آن وقت اقرار کند، همین‏جورها سرمشق داده‏اند تمام انبیاء و اولیاء قرآن را بردار بخوان می‏گوید نمی‏بینی کوه‏ها بلند شد زمین‏ها پست شد أ لم‌نجعل الارض مهاداً و الجبال اوتاداً و خلقناکم ازواجاً، و بنینا فوقکم سبعاً شداداً، أ لم‌نجعل الارض کِفاتاً احیاءً و امواتاً و جعلنا فیها رواسی شامخات و اسقیناکم ماءً فراتاً آیا اینها خودشان چنین شده‏اند؟ فکر کن ببین نمی‏شود اینها خودشان این‏طور بشوند، پس کوه را بلند کردند زمین را پست کردند و السماء بنیناها بایدٍ و انّا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون پس واجب نیست که انسان ببیند شخص فاعل را آن وقت اقرار کند، وقتی می‏بیند عصا از خودش حرکتی ندارد یقیناً و می‏بیند عصا بالا رفت و پایین آمد، و وقتی که بالا رفت و پایین آمد توی سر شخص معینی خورد یقین می‏کنی یک کسی عمداً این عصا را زد. دیگر محض تمثیل است ملتفت باشید عصا بسا بالا رفت و توی سر کسی خورد، اگر این شخص از زیر این عصا در برود شخصی دیگر بنشیند بسا نمی‏خورد. عصا اگر خودش می‏خورد باید مثل دنگ باشد هرکه زیرش بنشیند بخورد آن‏وقت استدلال می‏کند که شخص شاعری این عصا را می‏زند یا جن است یا ملک است یا شخصی است غیبی، یک کسی هست که این عصا به دست اوست به هرکه می‏خواهد می‏زند، اگر پشت سرش کسی دیگر باشد به او نمی‏زند، یک کسی دیگر بسا اتفاق محاذات با این دارد می‏بینی نخورد توی سرش، اینها علامت این است که کسی هست کارها را به عمد می‏کند و هیچ از روی غفلت نیست اتفاقی نیست.

خلاصه، پس اشیاء یک امکانی دارند و فعلی از خدا تعلق گرفته به این اشیاء، و ذره‌ای از ذرات موجودات نیست مگر اینکه مشاء است. و شی‏ء را شی‏ء گفتند چنان‌که حدیث دارد لانّه مشاء، شیئی بی‌شائی نیست، بی‏مشیت هیچ چیز احداث

«* دروس جلد 7 صفحه 108 *»

نشده، مشیت تعلق به عمق اکبر گرفته و تمام اشیاء مشاء شده‏اند یا بگو ممکن شده‏اند، اگر مشیت را بیرون ببری قابلیت صرفه می‏ماند که به آن شی‏ء نمی‏توان گفت. دیگر درست دقت کنید توی همین بیانات خیلی راه‏های نزدیک به دست می‏آید. این امکان چیزی است که واللّه آن مشیت اگر نباشد اسم هم کانّه ندارد هیچ نیست. امکان نیست مگر مسخّر صرف، مثلاً عصا را حرکتش بدهند حرکت می‏کند تسکینش بکنند ساکن می‏شود. و خیلی از مردم همین‏که حرکت را برداشتی، خیال می‏کنند که اشیاء خودشان ساکن می‏شوند، دیگر خیلی چیزها حکماء بافته‏اند که فلان عدم است و فلان مَلَکه است و فلان ضدیتش با فلان ضدیت عدم و ملکه است، شما ملتفت باشید بدانید که این عدمش و ملکه‏اش و ضدیتش همه را باید ساخت، حرکت را که برداشتی خدا حالا لامحاله سکون را باید خلق کند و بسازد. فکر کن ببین نه این است که من وقتی دست را حرکت دادم غیر از خدا حرکت داده وقتی ساکن کردم غیر از خدا ساکن کرده، پس حرکت اشیاء واللّه از مبدأ است سکون اشیاء از مبدأ است، پس واللّه بکم تحرکت المتحرکات و واللّه بکم سکنت السواکن پس ساکن را بخصوص نگاه می‏دارند نمی‏گذارند بجنبد. در این ملک به حسب اتفاق چیزی اتفاق نمی‏افتد تمامش از روی اراده است و از روی مشیت و از روی عمد شده است. پس قوابلِ اشیاء هستند و این قوابل هم درجات دارند.

ان‌شاءاللّه درست دقت کن که خوب بابصیرت باشی. دود قابل است آتش در آن دربگیرد، اما آتش نیست، این قابلیت است. این قابلیت را که ساخت؟ همین آتش ساخت که پیش‏تر از آنکه دودی ساخته شود قدری کم‏تر تعلق به بخار گرفت بخار را دود کرد، باز آتش در شکم این بخار هست که بخار شده، باز ما من نجوی ثلثة الّا هو رابعهم و لا خمسة الّا هو سادسهم و لا ادنی من ذلک و لا اکثر الّا هو معهم. ان‌شاءاللّه فکر کنید پس ببینید که دود قابلیتی است از برای اینکه آتش در آن در بگیرد اما این را ساخته و گذارده، بخار هم قابل است برای اینکه گرمی زیادتری تعلق بگیرد و

«* دروس جلد 7 صفحه 109 *»

دودی ساخته شود، این بخار قابل است این قابل را کی ساخته؟ اگر قدری آتش داخل این نشده بود بخاری نبود، همچنین روغن مذاب، حالا این قابلیات عدیده را که ساخته؟ مترس، تو راه حکمت را یاد بگیر و بگو فاعل ساخته و هیچ جبر نکرده، خواست چراغ روشن کند دود ساخت خواست دود درست کند بخار ساخت خواست بخار درست کند روغن مذاب ساخت، نه آتش ذات اوست نه دود ذات اوست، اینها همه را ترکیب می‏کند در میانه این تراکیب موالید به عمل می‏آرد.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 110 *»

درس هفتم

 

(چهارشنبه 2 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 111 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از طورهایی که عرض کردم، و این جور عباراتی که در دست است بخواهید معنیش را بیابید فکر کنید که شک نیست که صانعی داریم و این صانع مرئی و محسوس نیست، بینید در این شکی شبهه‏ای ریبی هست؟ زرنگی کسی می‏خواهد به کار ببرد؟ خدایی داریم که مرئی و محسوس نیست و رضا و غضب خدای ما محسوس و مرئی نیست؛ پس رضای او را و غضب او را و حلال و حرام او را نمی‏دانیم، خود او را نمی‏بینیم صداش را نمی‏شنویم. این حرف اتفاقی جمیع انبیاء است ارسال رسل و انزال کتب برای همین‏ها شده، فکر نکنید که ملّا نیستیم و عامی هستیم عربی نمی‏دانیم، هیچ دین خدا در عربی و ترکی نیست خدا شعور داده دینی قرار داده باید گرفت. ببینید خدا اگر ظاهر بود برای تمام مردم مردم می‏رفتند می‏دیدندش دیگر

«* دروس جلد 7 صفحه 112 *»

قاصدی نمی‏خواست بفرستد وهکذا حلال و حرامش را اگر همه مردم می‏دانستند بعض مردم نمی‏آمدند میان مردم بگویند که دین خدا چنین است، پس معلوم است خودش محسوس و مرئی مردم نبود و حلال و حرام و اوامر و نواهی او را مردم نمی‏دانستند از این جهت انبیاء آمدند، پس هرچه را انبیاء نگفته‏اند انسان نباید تابع شود، کی گفته است رجلی تابع رجلی بخصوص شود؟ پس جمیع سلاسلی که خود را به انبیاء نمی‏چسبانند و می‏گویند خدا همه‌جا حاضر است و همه‌کس او را می‏بیند ما پیش انبیاء نمی‏رویم پیش خودمان هم حاضر است. یک چیزی را خدا خیال کرده یک صوفیی یک بی‏دینی صلح کلی‌ که آنچه را طالب هستی خودت داری «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‏کرد» تو اگر وجود را طالبی، که من می‏گویم آن وجود در خودت هم هست آن وجود در خودم هم هست و من هیچ طالب نیستم وجود نجس دیگری را ببینم. و اگر بنا همین باشد، که خدا را همه‌کس شناخته دیگر چرا بعضی را خدا عذاب می‏کند؟ و در اخبار هم هست متشابهات که خدا را همه‌کس شناخته.

و بدانید که هیچ کفری نیست که حدیثی نشود براش آورد هیچ کفری هیچ خرافتی لهوی لعبی نیست مگر اینکه می‏شود آیه تراشید براش. جایی که صوفیه بگویند او یزوجهم ذکراناً و اناثاً دلیل است که می‏شود پسرها را عقد کرد و نکاح کرد؛ شما ببینید خدا شهر لوط را به لواط هلاک کرد، حالا مردکه می‏گوید لواط عیب ندارد نهایت عقد باید کرد او یزوجهم ذکراناً و اناثاً تزویج می‏کند جفت می‏کند خدا ایشان را. آن‏وقت کسی در مقابل می‏ایستد که این چه دخلی به این تزویج دارد! خدا می‏گوید به هرکه می‏خواهم پسر می‏دهم به هرکه می‏خواهم دختر می‏دهم، به هرکه می‏خواهم جفت می‏دهم به هرکه می‏خواهم طاق می‏دهم. می‏بینی می‏گوید از کجا این معنیش باشد من اهل باطنم بهتر فهمیده‏ام و می‏فهمم. پس بدانید که اینها را می‏شود گفت، هر کفری و زندقه‏ای را می‏شود گفت، حتی بت‏پرستی را براش بخواهی آیه متشابهی بیاری می‏شود. خدا گفته رو به کعبه بکنید، چرا؟ به جهتی که جای شریفی است، حالا اگر

«* دروس جلد 7 صفحه 113 *»

ما یافتیم جایی را شرافتش را به قدر کعبه همین‏جور رو به آنجا می‏کنیم. هر مزخرفی را می‏شود دلیل مزخرفی براش آورد پس رومان را به کربلا می‏کنیم، چرا رو به آنجا می‏کنیم؟ به جهت آنکه ما اهل سرّیم، سهل است ما می‏دانیم کربلا بهتر از مکه است. خلاصه، می‏شود مزخرف بافت. در اینی که کربلا بهتر از مکه است شکی نیست یقیناً هم بهتر است، حدیث دارد آب زمزم به خود بالید خدا غضب کرد بر چاه زمزم تلخش کرد، خود کعبه بالید وقتی به خودش، وحی شد که قرار بگیر اگر زمین کربلا نبود تو را خلق نمی‏کردم. همین‏طور هم هست واقعاً حقیقتاً ایمانمان و اعتقادمان این است، مع‏ذلک خدا می‏گوید رو به مکه نماز کن رو به کربلا نماز مکن، مؤمن این را می‏گیرد اما یک منافق ملحد تأویلش می‏کند پشتش را به مکه می‏کند رو به کربلا می‏کند. پس می‏شود مزخرف بافت. باز حضرت صادق رو کردند به کعبه با خضوع و خشوع فرمودند ای کعبه خیلی مکرّمی و معظّمی اما واللّه مؤمن از تو عظیم‏تر است و جلیل‏تر است. اینها واضح هم هست حقیقتاً هرچه مکرّم باشد عقلی ندارد روحی ندارد نهایت جمادی است از جمادات و مؤمن انسان است، پس البته مؤمن بهتر است از کعبه، به جهتی که مؤمن بدنش ترقی کرده جماد بوده نبات شده نباتش ترقی کرده حیات پیدا کرده حیاتش ترقی کرده انسان شده، حیاتش ترقی کرده علم پیدا کرده ایمان پیدا کرده درجات عالیه پیدا کرده، در سینه مؤمن قرآن است بل هو آیات بینات فی صدور الذین اوتوا العلم یقینی است که در سینه مؤمن تمام قرآن هست و آنجا البته بهتر از کعبه است. حالا کسی رأیش قرار بگیرد جحود کند، این متشابهات را می‏گیرد و روش را می‏کند به مؤمنی و نماز می‏کند یا رو به خانه مؤمنی می‏کند و نماز می‏کند. و واللّه اینها را با چشم خود دیدیم و بعضی‌تان بسا خبر هم داشته باشید که بودند همچو جور مردمان. و بدانید اینها همه کفر است و زندقه. بله باید رو به فلان خانه نماز کرد چراکه بهتر از کعبه است چرا که خانه مؤمن است و مؤمن اشرف است از کعبه. و همین‏جور الحادات را کردند، در زمان غیبت صغری جمعی پیدا شدند و ادعاها

«* دروس جلد 7 صفحه 114 *»

کردند آنها هم همین‏جور مزخرفات را بافتند برای مردم که ببین چه مکه‏ای را خدا گفته؟ این مکه ظاهری را خدا تکلیف عوام‌الناس قرار داده است، مکه باطنی بدن انسان است، پس

روا باشد انا الحق از درختى                             چرا نبــود روا  از نيک‌بختــى

اگر روا باشد که رو به مکه نماز کنی و محل سجده تو خانه کعبه باشد، چرا روا نباشد رو به انسانی نماز کنی، چرا انسانی محل سجده انسانی نباشد؟ این‌طورها گفتند و توقیع بر لعنشان از ناحیه مقدسه بیرون آمد. همین بابی‏ها الآن همین مذهبشان است و همین‏طورها بناشان است و اعتقادشان است و عملشان است. پس مقصود این است که این حرف‏ها را هم می‏شود زد.

پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه دقت کنید، پس خدا همه‏جا حاضر نیست و مرادات او از برای همه‏کس واضح نیست، و تمام کسانی که از جانب خدای به حق آمده‏اند انبیائند، پس راه انبیاء راه خداست باقی راه‏ها راه شیطان است ماذا بعد الحق الّا الضلال همین‏که توی راه انبیاء افتادی پس معلوم است خدا یک چیزی به انبیاء گفته که به ما نگفته و ما باید از انبیاء و از زبان ایشان بشنویم. پس حلال‏هایی که آنها گفتند ما نمی‏دانستیم حلال است حرام‏ها همین‏طور، همین‏جوری که هر نبیی که آمد گفت ملک می‏آید از برای من، اوامر و نواهی را من برای شما می‏گویم. او باید به وحی حرف بزند و برای شما بگوید، حالا که این‌جور شد پس ما هیچ حلال و حرامی را نمی‏دانیم، واللّه هیچ خیر خودمان را نمی‏دانیم هیچ شرّ خودمان را نمی‏دانیم حتی تجربه‏هامان را. غافل مباشید، بسا کسی خیال کند به تجربه می‏توان یک‌پاره منافع را به دست آورد و یک‌پاره مضرت‏ها را دور کرد، مثل تجربه‏های اطباء که فلان غذا را تجربه کردیم خوب است می‏گویند برو بخور، یا ترکیب کردیم خربوزه را با عسل دیدیم سم است مخور، ما به تجربه یافته‏ایم که سم است پس شما مخورید. ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، می‏خواهم عرض کنم واللّه تمام این طبیب‏ها و تمام خلق عقل‏هاشان را روی هم بریزند

«* دروس جلد 7 صفحه 115 *»

نمی‏دانند، یک تجربهِ این‌قدری به دستشان نمی‏آید. تو نمی‏دانی این سم‌خوردن خیر است یا شر، هیچ طبیبی نمی‏داند، و تمام بشر اگر عقلشان را روی هم بریزند نمی‏دانند خوردن خربوزه خیر است یا شر؟ بله طعمش شیرین است راست است بدن را چاق می‏کند راست است، اما که گفته این خیر است؟ بلکه همین چاقی بدن باعث ناخوشی شود که تو را بکشد. و بسا زهری که می‏دانی سم است و نمی‏خوری، بسا صانع می‏داند اگر امروز از روی نادانی یا اشتباه تو بخوری و قی و اسهال کنی مزاجت بعد صحیح می‏شود و مرض‏های بسیار از تو دور می‏شود.

ان‌شاءاللّه ملتفت باشید چرت مزنید که مردمان بزرگ را گول زده، گفته‏اند و نوشته‏اند که یکی از ادلّه دلیل عقل است، و تمام اشتباهشان از اينجا است. فکر کن خدا می‏داند عواقب امور جمیع خلق را و بس، من نمی‏دانم عاقبت امرم به کجا ختم خواهد شد، پس امروز یک چیزی خوردم بالفعل شیرین بود و حظّ کردم و برای بدنم خوب بود من نمی‏دانم فردا چه اثر خواهد کرد. مَثَل متعارفی است می‏گویند به طور شوخی، فلان چیز حرام است می‏گویند ما چشیدیم خوردیم دیدیم حرامی چیزی نبود. مثل‏ها را حکماء می‏تراشند و می‏اندازند در میان مردم برای اینکه مردم را بیدار کنند. شما فکر کنید ببینید البته حلوای گز خواه مال غیر باشد خواه مال خود انسان دهن را شیرین می‏کند، اما عاقبت را خدا می‏داند، می‏داند که اگر مال خودت است و می‏خوری عاقبتش خیر است و اگر مال غیر است حالا دهنت شیرین می‏شود، حالا بالفعل بسا ناخوشی را رفع می‏کند اما چه می‏دانی تأثیر این گز فردا چه خواهد شد؟ بلکه فردا محرقه گرفتی. هر سمی که هرکس استعمال می‏کند به جهت آنکه عاقبتش هلاک‌کننده است سم شده، هیچ سمی به محض رؤیتش سم نیست، بعد از خوردن و چند ساعت گذشتن اثر می‏کند بعد بنا می‏کند بدن را خراب‌کردن و هلاک‌کردن.

پس فکر کنید عرض می‏کنم خدا هرچه خیر بندگان بوده به بندگان گفته و بندگان خودشان خیر خود را نمی‏دانند، و آنچه شرّشان بوده به بندگان رسانیده و

«* دروس جلد 7 صفحه 116 *»

بندگان خودشان شرّ خود را نمی‏دانند جاهلند به عواقب امور خود. پس بسا شیرینی را می‏گویند نخورید و شخص می‏بیند طعمش شیرین است می‏گوید اینکه شیرین است چرا می‏گوید نخورید؟ و بسا تلخی را می‏گویند بخورید و شخص می‏بیند تلخ است تعجب می‏کند. لکن کارهای خدایی همه‏اش مثل کار طبیب است، ناخوش البته غذای ملایم ذائقه‏اش را می‏خواهد، اگر بد باشد برای او طبیب می‏گوید این غذایی که حظ می‏کنی و غش می‏کنی براش و التماس می‏کنی که به تو بدهند این سم است برای حالت تو، تو محرقه داری عسل سم است، و می‏رود دوای تلخ شور مهوِّع می‏آرد و با قاشق به زور می‏بینی ریخت به حلقت و تو هیچ میل نداری بخوری و طبیب می‏داند این خوب است و روز دیگر معلوم می‏شود خوبی آن، و حالا مهوِّع است.

جمیع اوامر خدا و نواهی خدا همین‏طور است عسی ان‏تحبوا شیئاً و هو شرّ لکم و عسی ان‏تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم چه‌بسیاری که خیال می‏کنند فلان‌کار یا فلان‌چیز خوب است و آن شرّ است برای تو، و بسا خیال می‏کنی چیزی را که شرّ است و در واقع خیر تو در آن است. ببینید کدام شرّ است که ظاهراً از کشته‌شدن شرّتر باشد؟ انسان این‌همه زحمت می‏کشد که زنده باشد. کدام شرّ از مرض و مردن بدتر است؟ یک‌دفعه می‏بینی می‏آید رسول خدا و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر می‏آیند و خیلی از آنها امر می‏کنند که بروید کشته شوید، مقدمات کشته‌شدن هم دردکشیدن است آخرش هم کشته بشوید. شما هرچه می‏چشید این را می‏بینید خیری توش پیدا نیست همه‏اش زخم است درد است و آخرش کشته‌شدن، حالا این را خدا خیر اسم گذارده و تو همه‏اش را شرّ می‏بینی، و تو استراحت را و راحت را و جنگ‌نکردن را و حرف بد نشنیدن را و سایه خوابیدن را خیر می‏بینی، راحت می‏کنی بدنت هم چاق می‏شود و حالتت هم خوب می‏شود، و خدا می‏گوید این شرّ است.

باری، پس می‏خواهم عرض کنم واللّه چیزها را به تجربه مثل طبیب نمی‏شود به دست آورد. طبیب که تجربه به دست می‏آورد نهایت همین است که بدن را می‏تواند

«* دروس جلد 7 صفحه 117 *»

چاق کند نهایت دوایی برای نفع و ضرر بدن می‏داند. تو فکر کن انبیاء و اولیاء نیامدند برای همین‌که شریعت را برای همین قرار بدهند که چیزی به کار ببر که برای بدنت نفع داشته باشد چیزی را به کار مبر که برای بدنت ضرر داشته باشد، ببین گاهی می‏گویند غذاش مده روزه بگیر بگذار لاغر بشود بگذار ناخوش شود. و اگر اینها را یاد گرفتید خیلی جاها خیلی چیزها که محل اشتباه مردم است راهش به دستتان می‏آید، که آیا امام می‏دانست در این سم هست و خورد یا نمی‏دانست؟ اگر می‏دانست خود را به مهلکه نمی‏انداخت. شما ملتفت باشید، پس بسا خدا چیزی را می‏داند سم است و حالی تو هم کرده که سم است و تو را امر می‏کند که بخور، وقتی می‏خوری اطاعت خدا را کرده‏ای و اگر نخوری معصیت خدا کرده‏ای. نوع این‌جور چیزها راهش دستتان باشد. ابراهیم خواب می‏بیند اسماعیل را سر برید، و چون خواب و بیداری انبیاء حجت است و شیطان نه در بیداری نه در خواب گول نمی‏تواند بزند انبیاء را، اسماعیل را برد سرش را ببرد، کسی هم به زور وانداشت او را، لابد هم نشده بود سر پسری مثل اسماعیل را ببرد و اگر گوسفند هم نرسیده بود می‏برید و هیچ باکش هم نبود به جهتی که به امر خدا بود، این دیگر قتل نفس اسمش نیست و اسماعیل هیچ کس را نکشته بود. و اگر کشته بود مثل این بود که تمام مردم را کشته باشد، و خدا قرار داده هرکس کسی را کشت، یک نفر را بکشد کانّه تمام روی زمین را کشته، و ابراهیم اسماعیل را برد که بکشد. و اگر گوسفند نرسیده بود او را کشته بود و هیچ قتل نفس هم نکرده بود و هیچ معصیت اسمش نیست طاعت است، کسی را هم نکشته بود که به عوض او او را بکشند، هیچ خونی در گردن او نبود. خضر می‏رسد به بچه‏ای که هیچ‌کس را نکشته هنوز مکلف نیست می‏گیرد خفه‏اش می‏کند، و این به امر خدا بود و در طاعت خدا کرد این کار را و هیچ قتل الناس جمیعاً هم نشده اطاعت خدا شده. و همین‏جور کارها را خضر دائم می‏کند همیشه این‌جور بچه‏ها را و زن‏ها را می‏کشد و این خیر است و می‏کند.

باری، یک‌خورده ملتفت باشید ان‌شاءاللّه و بدانید که ما هیچ خیرمان را نه به

«* دروس جلد 7 صفحه 118 *»

تجربه نه به علم نه به عقلِ خودمان هیچ راه نمی‏بریم، به جهت آنکه از عاقبت امور هیچ مطلع نیستیم ماکان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضی اللّه و رسوله امراً ان‏یکون لهم الخیرة من امرهم پس چون هیچ خیرمان را و شرّمان را نمی‏دانستیم، و می‏دانیم این خدا خیرمان را خواسته که خیرها را بیان کرده شرّمان را نخواسته که بیان کرده، و می‏دانیم که هرکه خیر کند خدا بزرگ‏تر نمی‏شود هرکه شرّ کند خدا از خدایی نمی‏افتد.

گـــر جملـــه کاینات کافــــر گردنـد                    بر  دامــن کبریـــاش ننشینــد گرد

جمیع آنچه را خدا امر کرده خیرات خلق در آن بوده و جمیع آنچه را نهی کرده شرور خلق در آن بوده، و ما هیچ این خیرات و شرور را نمی‏دانیم از این جهت محتاج شدیم به ارسال رسل و انزال کتب.

حالا دقت کنید ان‌شاءاللّه، اگر یک چیزی خیر ما باشد واقعاً باید یک‏جوری به ما برسانند آن خیر را که احتمال ضرر توش نباشد. ملتفت باشید که چه مطلبی است عرض می‏کنم و چقدر مسائل را حل می‏کند و چشم انسان را روشن می‏کند، صفحه‏ای از علم را پیش پاتان می‏آرد، خیر یقینی را پیش می‏آرد. خدا دین یقینی را از بندگان خواسته، چراکه اگر یقین نداشته باشی که فلان چیز سم است یا نیست و بخوری، علم داشته باشی یا مظنه داشته باشی که سم است یا توهّم این بکنی که سم است و در واقع سم باشد و بخوری تو را هلاک خواهد کرد، خواه از روی علم باشد یا جهل یا عمد یا سهو. دقت کنید که این مسأله بسیار خوبی است برای فهم مسأله مظنه و ردّ آن به کار می‏آید. ان‌شاءاللّه ملتفت باشید فکر کنید ببینید اگر کسی یا چیزی در خارج باشد و در واقع فی علم اللّه سم باشد لکن من به اشتباه خیال کنم جدوار است، اگر خوردم چون علم داشتم جدوار است آیا در بدن من اثر نخواهد کرد؟ چشمتان را وا کنید تمام اصولیین و اهل مظنه چشمشان کور بوده که ندیده‏اند، ببینید حق را چطور می‏پوشانند از کسانی که باید پوشاند. چیزی را اگر در خارج سم است از روی نادانی بخوری می‏کشد از روی دانایی هم می‏کشد از روی شک هم بخوری می‏کشد از روی

«* دروس جلد 7 صفحه 119 *»

مظنه هم بخوری می‏کشد، دیگر شرطش این نیست که اگر من ندانم شراب است و بخورم آیا مست نمی‏کند؟ فلفل را ندانم و بخورم آیا گرم نمی‏کند؟ شراب را اگر کسی خواب هم باشد و نفهمد به حلقش بریزند یک ساعت دیگر مست می‏شود، کسی را گولش بزنند و به اسم چیز دیگر به خوردش بدهند خود به خود خوشش خواهد آمد و نمی‏داند شراب خورده. پس شراب را آن‌که می‏داند و می‏خورد مست می‏شود، آن‌که نمی‏داند و می‏خورد مست می‏شود، مظنه دارد مست می‏شود، اینها فریبتان ندهد.

پس اشیاء چون تأثیرات داشتند و خدا می‏خواست تأثیراتی که نفع توش هست به بندگانش برساند پس آمدند پیغمبران گفتند سموم چه جور چیزها است، دیگر هیچ‏کس نمی‏دانست و خدا می‏دانست. باز جدوار چه چیز است هیچ‏کس نمی‏دانست، به واسطه ملک به پیغمبران گفت که سم چه چیز است نباید استعمال کرد جدوار چه چیز است باید استعمال کرد. آنی که بد بود حرام اسمش شد، چیزهای خوب حلال اسمش شد، کارهای خوب اوامر اسمش شد کارهای بد نواهی اسمش شد. این خلق خودشان هیچ به تجربه نمی‏توانند به دست بیارند نه خوبش را نه بدش را. و اشیاء در خارج صاحبان تأثیر بودند اگر چه از روی جهل استعمالشان می‏شد. باز اگر جهل که داشتند سموم در ابدان اثری نمی‏کرد یا ضرری در نفس انسان نمی‏کرد معاقَب نبودند طوری بود. و اگر بناش این بود ارسال رسل نمی‏کرد انزال کتب نمی‏کرد، مردم همین‏طور راه بروند دین هم نداشته باشند مثل حیوانات جوقه جوقه در بیابان‏ها بگردند همین‏طور باشند حلال و حرام هم نداشته باشند. وقتی این‏طور باشند دیگر رسول می‏خواهند چه کنند؟ پس معلوم است اشیاء مضر و نافع بوده و مردم نمی‏دانستند ضرر و نفع آنها را و خدا راضی نبود ضررها به ایشان برسد و نفع‏ها به ایشان نرسد اینها را هم جاهل خلقشان کرده بود، از این جهت ارسال رسل کرد که نفع‏های یقینی را بیابند و استعمال کنند ضررهای یقینی را آمدند بگویند اجتناب کنند. اگر این نفع یقینی نباشد و در واقع ضرری در آن باشد ما نمی‏توانیم به آن برسیم و

«* دروس جلد 7 صفحه 120 *»

از روی جهل به هلاکت می‏افتیم. اگر این ضرر یقینی نباشد و در واقع نفع ما باشد ما از روی جهل از نفعی که داریم دوری کرده‏ایم. این است که پیغمبران آمدند برای اینکه اینها را به ما بگویند، پیغمبر آمد در میان شما و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به جهنم و دور کند از بهشت مگر اینکه از برای شما گفت، و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به بهشت و دور کند از جهنم مگر اینکه از برای شما گفته، جمیع جزئیات را هم گفته. و تمام انبیاء کارشان این است، حالا دیگر انبیاء را ببینید چقدر علم باید داشته باشند، هر نبیی که می‏آید میان هر امتی باید نماند چیزی در میان آن امت که نزدیک کند آنها را به بهشت و دور کند آنها را از جهنم مگر اینکه آن نبی همه آنها را باید بگوید، و باید در میان آن امت نماند چیزی که آنها را نزدیک کند به آتش و دور کند آنها را از بهشت مگر اینکه آنها را از آن نهی کند. حالا ببینید این چقدر علم می‏خواهد! این علم را واللّه بشر نمی‏تواند حفظ کند اگرچه منافع و مضار یک نفر باشد، دیگر اگر دو نفر باشد چقدر علم می‏خواهد ده نفر باشد چقدر علم می‏خواهد صد نفر باشد چقدر علم می‏خواهد هزار نفر باشد چقدر علم می‏خواهد؟ همچنین نبی مبعوث بر صدهزار نفر چقدر علم می‏خواهد یا نبی مبعوث بر اهل مملکتی باشد؟ آنها که بر صد نفر مبعوثند باید خیر و شر آنها را راه ببرند. اگر موسی است بر تمام روی زمین مبعوث است باید خیر و شر همه را بداند. یک کسی دیگر پیدا می‏شود مثل پیغمبر آخرالزمان است که وقتی می‏آید خبر می‏دهد که تا روز قیامت کسی نخواهد آمد که پیغمبر باشد، حلال من حلال است تا روز قیامت حرام من حرام است تا روز قیامت، و شریعت من نسخ نخواهد شد. پس از آن‏وقتی که آمده هرچه به بهشت نزدیک می‏کند مردم را و از آتش دور می‏کند آنها را فرمایش کرده، و هرچه به جهنم نزدیک می‏کند مردم را و از بهشت دور می‏کند مردم را فرمایش کرده. حالا جمیع این امرها و نهی‏ها را آیا می‏شود به یک انسانی بسپارند؟ فرضاً هم بسپارند آیا می‏تواند فراموش نکند؟ محال است.

و از اینها ملتفت باشید این را که اگرچه غصب خلافت را کردند و ابوبکر را

«* دروس جلد 7 صفحه 121 *»

خلیفه کردند، چه فایده؟ حالا ابوبکر را اجماع کنند همه مردم که خلیفه باشد این عالم نمی‏شود به جمیع منافع، عالم نمی‏شود به جمیع مضار. حالا اجماع هم کردیم و روی منبرش هم کردیم، باز هم همین‏جوری که پیر خرف‌شده بود هست همان خری که بود هست و هیچ نمی‏دانست، روی منبر هم که رفت باز خرف بود باز خر بود و هیچ نمی‏دانست. به اجماع نمی‏توان اختیار کرد کسی را که فلان‏کس عالم ما باشد، اگر کسی عالم هست هست اگر نیست نیست. همین‏طوری که به اجماع نمی‏شود پیغمبری اختیار کرد، چراکه پیغمبر آن است که خدا می‏فرستد و وحی می‏کند به او، و به اجماع نمی‏شود کسی پیغمبر شود و به اجماع نمی‏شود جن جبرئیل بشود و نازل بشود، جن خبر از وحی خدا ندارد.

پس بدانید که تمام احکام در پیش انبیاء است، و نبی ما9 نبی آخرالزمان است، و تمام دین‏های پیش را برداشت عمداً و برانداخت عمداً و دین خود را آورد و تا روز قیامت حلال و حرام و واجب و مستحب و مکروه و مباح قرار داد. حالا دیگر کسی بخواهد مباحش را تغییر بدهد حکم بغیر ماانزل اللّه کرده، کسی بخواهد مستحبش را تغییر بدهد و واجب و مستحب و حلال و حرامش را تغییر بدهد یکی از احکام خمسه را به غیر از آن جوری که پیغمبر به طور یقین آورده بخواهد تغییر بدهد و بر خلاف آن جور حکم کند حکم بغیر ما انزل اللّه است و من لم‏یحکم بما انزل اللّه فاولئک هم الکافرون هرکس حکم بغیر ما انزل اللّه کند کافر است. پس خدا دینی قرار داده و آن دینش را به دست رسول خود سپرده، نمی‏شود به دست کسی دیگر داد، نمی‏شد کسی را که جاهل است رسولش کنند اللّه اعلم حیث یجعل رسالته هرکس قابل است علم دارد فضل دارد متصل به مبدأ است او را نبی می‏کنند نه یک فعله تون‏تاب بی‏شعوری را بیارند نبی کنند. پس خدا ابا کرده که تمام شریعت را به همه بیاموزاند، پیغمبر می‏تواند قابل وحی‏ها باشد و بس، و بعد کسی را که این پیغمبر می‏داند حفظ وحی‏هاش را می‏تواند بکند دین را به او می‏سپارد. همین‏جوری که تصریح فرمودند در

«* دروس جلد 7 صفحه 122 *»

وقت ارتحال رفتند روی منبر و فرمودند حلال خدا بیش از آن است که من بگویم و شما بشنوید، تا روز قیامت من کار دارم به مردم حلال و حرام دارم، اولاً نمی‏شود همه را من بگویم بعد شما نمی‏توانید همه را حفظ کنید که همه از یادتان نرود، چون چنین است پس من خلیفه قرار می‏دهم و آنچه باید باشد تا روز قیامت همه را به او می‏سپارم شما دست به دامن او بزنید و آنچه می‏خواهید از او بگیرید. این بود که امیرالمؤمنین را نصب کرد. همچنین امیرالمؤمنین نمی‏شد تمام آنچه هست بگوید برای مردم، اگر هم می‏گفت این مردم نمی‏توانستند حفظش کنند، این خلق نمی‏شود سهو و نسیان و خطا نداشته باشند حفظ نمی‏توانند بکنند، این بود که امیرالمؤمنین سپرد به امام حسن، می‏دانست او می‏تواند یاد بگیرد و فراموش نکند سهو نکند خطا نکند. به همین‏طور باز امام حسن می‏خواست به کسی دیگر بسپارد دین خدا را نمی‏شد، اول حفظش را نمی‏توانستند بکنند بعد نمی‏توانستند فراموش نکنند، به امام حسین سپرد. همین‏طور امام حسین به امام زین‌العابدین و او به امام بعد از خود.

پس واللّه حفظ تمام شرایع را چه در یک عصر چه تا روز قیامت، نمی‏شود سپرد به این جور آدم‏ها به این جنس از خلق، بلکه باید سپرده باشد در نزد امام زمان. الآن جمیع شرایع پیش امام زمان سپرده شده و اوست متصرف و به هرکه باید برساند می‏رساند. پس نگاه کن ببین هرچه را آورده‏اند عمداً  آورده‏اند، هرچه نیامده عمداً نیامده به زور پیداش نمی‏شود کرد. پس هرکس بیارد چیز تازه‏ای که نیامده بدعت است. پس هیچ‏کس نیست که آنچه را پیغمبر آورده است چنان سینه وسیعی داشته باشد که آنها همه جا بشود در آن، آن سینه وسیعی که تمام قرآن در آن جا می‏شود آن سینه سینه امیرالمؤمنین است، به غیر از سینه امام در هیچ سینه‏ای دیگر نمی‏گنجد. و در دایره شیعه واللّه نمی‏شود و محال است پیدا شود کسی که تمام وحی را بتواند ضبط کند، لکن کار را این‌جور قرار دادند که روایات را در کتبی چند نوشتند به اندازه‏ای که در هر زمان ضرور بود و آوردند پیششان و به آنها رسانیدند. حالا آنچه در

«* دروس جلد 7 صفحه 123 *»

کتب هست بعضی از امورش منتشر شده و به عوام رسیده، آنچه به عوام رسیده تکلیف عوام است، و آنچه پیش خواص بوده آن تکلیف عوام نبوده که به آنها نرسیده است.

پس امور ادیان از این دو قسم بیرون نیست یک‏پاره امرها هست که عوام‌الناس هم مکلفند به آن، یک‏پاره امور هست مخصوص علماء است آنها البته پیش عوام نیامده است. آنی که سرریز کرده و تا پیش عوام آمده و به همه رسیده، جمیع علماء و عوام باید تمام آن امر را بگیرند. پس اگر از خدا یک امر یقینی که وحی منزل باشد از زبان پیغمبر باشد از زبان جبرئیل باشد از زبان خدا باشد به علم یقینی بتّی جزمی اگر به عوام نرسیده باشد و همه سپرده شده باشد پیش اهل عمایم، و حال آنکه صاحبان عمایم بعضی تکفیر بعض را می‏کنند، ملّاهای اسلام تکفیر می‏کنند ملّاهای یهود را ملّاهای یهود تکفیر می‏کنند ملّاهای اهل اسلام را، خدا اگر همچو امری را نرسانده بود حجت او تمام نبود. باز ملّاها اگر تمامشان یک‌جور حرف می‏زدند آن‌وقت به عوام می‏گفتند تقلید علماء کنید و علماء هم خلاف نداشتند یک‌جوری می‏شد تصویرش بکنی، خلاف نداشتند علماء و عوام هم تقلید آنها را می‏کردند. اما حالا که می‏بینی رؤساء با هم خلاف دارند رؤسای یهود هستند و شاگرد دارند و درسی می‏خوانند و اسمی از موسی می‏برند و تکفیر می‏کنند اهل اسلام را، همچنین اهل اسلام رؤساء دارند و رؤساء شاگرد دارند و درس می‏خوانند و آنها هم تکفیر می‏کنند رؤسای یهود را، حالا عوام چه می‏دانند که اطاعت کدام را بکنند، تقلید از کدام بکنند؟ پس عوام یهود نجات دارند به اعتقاد شما یا عوام اهل اسلام؟

پس فکر کنید ببینید اگر عوام هیچ ندانند و بناشان این باشد که هرچه علمای ما بگویند از آنها قبول کنیم؛ ملتفت باشید یک‌خورده بیدار کنید خود را، ببینید اگر قول رؤساء باید مطاع باشد و پیش خود عوام میزانی نباشد که به آن میزان سنجیده شود هر حق و باطلی، پس باید عوام هر طایفه‏ای مثاب باشند معاقب نباشند در

«* دروس جلد 7 صفحه 124 *»

اطاعت ملّاهاشان. پس عوام یهود باید مثاب باشند بگویند ملّاها بهتر فهمیده‏اند که دین اسلام را قبول نکرده‏اند، و عوام که پیغمبر را وازدند نمی‏دانستند پیغمبر حق می‏گوید، به جهتی که ملّاهاشان وازدند اینها هم وامی‏زنند و لعن پیغمبر می‏کنند. و واقعاً لعن می‏کنند به جهتی که پیغمبر آمده ادعاش این است که من آمده‏ام که دین یهود را بردارم، البته کسی که دین کسی را می‏خواهد بردارد با او عداوت خیلی دارند، چنانکه به او کذّاب گفتند سحّار گفتند دروغگو گفتند. پس ملّاهای یهود به عوام گفتند که لعن کنید به پیغمبری که آمده و می‏خواهد دین شما را بر هم بزند، آنها هم لعن کردند. حالا آیا این دین خداست که ارسال رسل و انزال کتب شده برای اینکه لعن کنند پیغمبر آخرالزمان را؟ همچنین عوام امت عیسی بروند پیش ملّاهاشان و ملّاهاشان به آنها بگویند بابا اهل اسلام باطلند به جهت آنکه محمّد آمده و دشمن عیسی است و دشمن دین عیسی است شما لعن کنید او را و تبری کنید از او اطاعت او را نکنید، و اینها عداوت کنند با او.

فکر کنید ببینید دین خدا هیچ‌وقت این‌جور بوده است؟ وقتی درست فکر کنید از روی بصیرت، می‏آیید می‏بینید که لامحاله در پیش عوام باید چیزهایی باشد که از روی تحقیق بی آنکه تقلید از کسی کنند بفهمند ملّاهای یهود باطلند. هر مجتهدی هم اول درس می‏خواند بعد مجتهد می‏شود، هر بابصیرتی اول درس می‏خواند بعد بصیرت پیدا می‏کند. پس عوام می‏توانند بفهمند که ملّاهای یهودی‏ها می‏دانند پیغمبر آخرالزمان برحق است و انکار می‏کنند، و هم ملّاهاشان کافرند و هم عوامشان کافرند، عوامشان هم می‏دانند ملّاهاشان بی‏دینند.

باز این عرض‏ها را که می‏کنم همه‏جا می‏توانم بگویم. واللّه اگر مبتلا شوم میان یهودی‏ها در یهودی‏ها گیر بیایم، جوری درس می‏توانم بدهم که نتوانند وازنند. به یهودی می‏گویم بگو ببینم بعضی از مردم آیا انکار موسی را کردند و بعضی نکردند؟ لامحاله خواهد گفت که بودند بعضی که انکار کردند و بعضی انکار نکردند. می‏گویم

«* دروس جلد 7 صفحه 125 *»

آنها هم آیا رئیس داشتند مرؤس داشتند عالم داشتند عامی داشتند؟ می‏گوید بله. می‏گویم آیا آن ملّاهایی که انکار کردند امر موسی را می‏دانستند از جانب خداست یا بر شک بودند؟ اگر بر شک بودند که نمی‏دانسته‏اند تقصیری نداشته‏اند، پس آن کسانی که تابع آن ملّاها شده‏اند می‏دانسته‏اند که ملّاهاشان از روی غرض و مرض انکار موسی را کرده‏اند یا نمی‏دانسته‏اند؟ اگر نمی‏دانسته‏اند پس مردمان بدی نبوده‏اند جاهل بوده‏اند، موسای شما معلوم است قوت نداشته که دین خدا را واضح کند. و نمی‏توانی بگویی توی یهود که موسی دین خدا را واضح نکرد و محل شک قرار داد از این جهت مردم چون در شک و شبهه بودند ایمان به موسی نیاوردند. و موسایی که نتواند دین خدا را واضح کند روشن کند به طوری که نتوانند انکارش کنند چنین موسایی موسی نیست. دقت کنید چشمتان را واکنید، این پستا واللّه تا پیش پاتان می‏آید.

پس عرض می‏کنم تمام پیغمبران خدا دین خدا را واضح کرده‏اند. در هر دین و مذهبی اگرچه خودشان هم بابصیرت نباشند وقتی می‏گویی دین خدا را واضح نکرده‏اند این حرف را وامی‏زنند. پس حجج الهیه در تمام زمان‏ها که بودند این‌قدر خدا قوت و علم و فضل به آنها داد که توانستند آن دینی را که داشتند ثابتش کنند که حق است، و آن را ثابت کردند امر خدا را واضح کردند حجت خدا را بالغ کردند آن‌قدری که خدا راضی شد. به جهت اینکه اگر دین خدا در زمان نبیّی یا وصی نبیّی مخفی باشد و مردم متحیر باشند، مردم حجت دارند بر خدا که ما نمی‏دانستیم دین تو کجا بود که ما بگیریم، حلالت کجا بود که ما بگیریم حرامت کجا بود، نمی‏دانستیم حقّت کجا بود که ما برویم آنجا دست به دامنش بزنیم، نمی‏دانستیم باطل کجا است که از آن دوری کنیم، پس تو چون واضح نکرده بودی آشکار نکرده بودی ما متحیر ماندیم سرگردان ماندیم. و اگر جایز است که در یک عصری در یک مکانی دین خدا واضح نباشد بیّن نباشد آشکار نباشد، در دو عصر هم جایز است، اگر چنین بود واللّه خدا ارسال رسل نمی‏کرد درش را بسته بود.

«* دروس جلد 7 صفحه 126 *»

پس دین خدا در جمیع اعصار در نزد عوام و علماء واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده. حالا عالمی را می‏بینی کسی را می‏بینی که اتفاق مندیل سرش گذاشته و می‏گوید دین خدا واضح نیست، تو بدان که هنوز خدا نشناخته. خدایی که دینش واضح نیست شیطان است آمده اغوا کرده تو را. پس اگر ملّا بگوید دین خدا واضح نیست، عالم نیست دین ندارد، عامی بگوید دین ندارد تقلید پدر و مادرش را کرده، دینی داشته‏اند اما دین خدا نبوده دین خدا را راه نبرده‏اند. پس دین خدا در هر زمانی برای عامی برای عالم برای حکیم و برای بالاتر و پایین‏تر واضح و بیّن و آشکار است. فکر کنید که این مطلبی است که از پیش جبرئیل گرفته می‏آید تا پیش شما. وقتی به جبرئیل می‏گویند برو وحی ببر پیش فلان پیغمبر، به طور یقین می‏رود، می‏داند کجا است و می‏رود پیش آن پیغمبر. همچنین آن پیغمبر می‏داند به طور یقین که این جبرئیل است و از جانب خدا آمده است، امت یقین دارند به آن پیغمبر که از جانب خدا آمده.

دیگر اگر بخواهند بعد از آنکه یقین دارند انکار کنند می‌کنند، چنانکه فرموده و جحدوا بها واستیقنتها انفسهم یقین داشته باشند که از جانب خدا آمده است و مع‏ذلک بگویند قبول نداریم، این هم همیشه واقع شده. آدم آمد چنین کسان پیدا شدند و چنین چیزها گفتند، نوح آمد دعوت کرد بسیاری دعوت او را قبول نکردند گفتند دروغ می‏گویی و می‏دانستند راست می‏گوید، ابراهیم آمد دعوت کرد بسیاری دعوت او را قبول نکردند و گفتند دروغ می‏گویی و می‏دانستند راست می‏گوید، موسی آمد جمع کثیری گفتند ساحری گفتند انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر اما واللّه همان فرعون و همه می‏دانستند ساحر نیست و نبی است و از جانب خداست و الّا حجت خدا تمام نیست، و همچنین عیسی بر همین نسق آن‌جور کارها که کرد گفتند سحر مستمر است مثل سحر پیشینیان است و واللّه می‏دانستند سحر نیست و اساطیر اولین نیست و دانستند و عمداً کافر شدند. همین‌جور واللّه پیغمبر آمد و جمیع یهود و

«* دروس جلد 7 صفحه 127 *»

نصاری و تمام غیر مستضعفینشان آنهایی که تکلیف به آنها تعلق گرفته بود واللّه تمامشان می‏شناختند پیغمبر را و خوب هم می‏شناختند یعرفونه کما یعرفون ابناءهم همچو امر واضح بیّن آشکاری بوده، و این‌قدر گفته بودند موسی و عیسی و موعظه‏ها کرده بودند و توی کتاب‏هاشان نوشته بودند که تمام عوام و علمای امت آنها می‏دانستند که پیغمبر بر چه شکل است بر چه قد و قامت است از کدام طایفه است از عرب است از قریش است از مکه است، و آمد چنین شخصی مطابق با آنچه خبر داشتند و به آنها خبر داده بودند و می‏شناختند او را چنانکه ابناء خود را می‏شناختند. هرچه مشتبه شود بر انسان، بچه خودش مشتبه نمی‏شود، بچه گوسفند بر گوسفند مشتبه نمی‏شود، یک‌جور جبلّتی خدا قرار داده در طبیعت خلق که بچه‏هاشان را خیلی از حیوانات به بو و به صدا تمیز می‏دهند، لکن باز اسب بسا مشتبه به اسب بشود مرغ به مرغ بسا مشتبه بشود، لکن بچه انسان که از وقتی سرش بیرون آمده توی دامن مادر و پدر پرورش یافته و بزرگ شده، صدا که می‏دهد می‏داند بچه خودش است. پس بچه‏ها معروف‏ترین معروفین هستند، از این جهت خدا تعبیر آورده که آنها پیغمبر را شناخته بودند چنانکه بچه‏هاشان را می‏شناختند. و واللّه باز من عرض می‏کنم که بهتر شناختند پیغمبر را از آن جوری که بچه‏هاشان را می‏شناختند، چراکه بچه‏شان را اگر نمی‏شناختند دینشان خراب نمی‏شد، و اگر پیغمبر را نمی‏شناختند دین نداشتند و خدا می‏خواست دین داشته باشند پس بهتر می‏شناختند پیغمبر را. همین‏جور اگر می‏آیی تا پیش پات واللّه دین داری، نمی‏آیی بدان متحیری و سرگردانی.

پس دین خدا واللّه در جمیع عصرها و مکان‏ها و زمان‏ها واضح‏تر و بیّن‏تر و آشکارتر از همه چیز بوده. راستش معلوم است، باطل و دروغش معلوم است، راست نمی‏شود برداشته شود، باطل نمی‏شود برداشته شود. هرکس ادعا کند که معلوم من نشد که کی راست می‏گوید کی دروغ؟ واللّه این دروغش از همه دروغ‏ها واضح‏تر

«* دروس جلد 7 صفحه 128 *»

است و رسواتر، از دروغ فال‏گیرها واضح‏تر است. راستش از جمیع راست‏ها محکم‏تر است و هیچ خفائی در آن نیست، به جهتی که بر خداست دینش را واضح کند. آیا می‏شود واضح نکرده باشد و تقصیر کرده باشد و حق به جانب ما باشد؟ نمی‏شود محال است.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 129 *»

درس هشتم

 

(شنبه 5 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 130 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

این خدایی که خلق را خلق کرده؛ ان‌شاءاللّه ملتفت باشید یک‌خورده چرت نزنید غافل مباشید، و می‏بینید چقدر غافلند مردم. خدایی که پیغمبران را فرستاده دیده نمی‏شود و مردم نمی‏توانند او را ببینند حتی پیغمبران، خدایی است که لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر هیچ‏کس او را نمی‏بیند و چون دیده نمی‏شد یک کسی را فرستاد که دیده شود. پس چون خدا خودش دیده نمی‏شد و کار هم به دست خلق خود داشت، خیرشان را می‏خواست به آنها بگوید و شرشان را، و راه و چاه را می‏خواست بیان کند، هلاکت و نجات را، راه راست را و چپ را می‏خواست به ایشان بگوید؛ چون خودش دیده نمی‏شد از این جهت پیغمبران فرستاد. پس آمدن پیغمبران دلیل این است که دیده نمی‏شود. و همچنین مرادات خودش را ما

«* دروس جلد 7 صفحه 131 *»

نمی‏دانستیم، خیر و شر خود را و اراده او را که ما چطور حرکت کنیم نمی‏دانستیم، از این جهت پیغمبران فرستاد. پس قول او را از زبان پیغمبران می‏توان شنید، از جایی دیگر نمی‏شود شنید. آنچه خدا خواسته همین‏هایی است که از زبان پیغمبران بیرون آمده و امر کرده‏اند، آنچه را نخواسته همان چیزهایی است که از زبان پیغمبران نهی کرده‏اند.

خیال هم نکنید این عرض‏ها عرض‏های ظاهری است و تو داخل عالم اسراری. واللّه تمام اسرار توی همین ظاهر است که می‏گویم، اگر اهل سرّی بدان سرّ می‏گویم. واللّه هیچ باطنی خدا خلق نکرده مگر در این ظاهر گذاشته، هیچ سرّی نیست مگر اینکه امرش ظاهر است واضح است. آن سرّی که کسی نمی‏داند آن تکلیف مردم نیست خدا هم نخواسته بدانند. اگر از عالم سرّی فکر کن در همین الفاظ ظاهری بدان‏که همه سرّها را در قرآن گذارده‏اند و همه را گفته‏اند.

پس ملتفت باش ان‌شاءاللّه، پس پیغمبران خلیفه‏های خدا هستند، دیگر گاهی می‏گویی خلیفه خدایند گاهی می‏گویی جانشین خدایند گاهی می‏گویی قائم‌مقام خدایند اقامه مقامه فی سایر عوالمه فی الاداء. دیگر فکر کنید ان‌شاءاللّه همین مطلبی را که عرض می‏کنم فراموش نکنید. وقتی حضرت امیر به طور استدلال فرمایش می‏کند که چون خدا لاتدرکه الابصار بود، فکر نمی‏توانست برود پیش خدا چشم‏ها نمی‏توانست او را ببیند، کار هم دست خلقش داشت، از این جهت اقامه مقامه فی سائر عوالمه فی الاداء پس پیغمبر را واداشت آنجایی که خودش می‏خواست بایستد، و هرچه می‏خواست به مردم بگوید واداشت که پیغمبر بگوید و گفت. حتی پیغمبر آخرالزمان خدا را نمی‏بیند، اصلش خدا از جنس خلق نیست پس دیدنی نیست. چون کسی خدا را نمی‏دید پیغمبران فرستاد، اینها جانشینان اویند قائم‌مقام اویند رسول اویند اسم اویند صفت اویند ظهور اویند. هرچه تو اهل سرّ باشی همه سرّها توی اینها ریخته شده.

«* دروس جلد 7 صفحه 132 *»

پس همین آمدن پیغمبران دلیل است که خدا خودش نمی‏آید در میان خلق، و واللّه آمدنشان آمدن خداست خدا همین‏جور می‏آید میان خلق. می‏خواهی صدای خدا را بشنوی پیغمبر که اذان می‏گوید خداست که صدای او بلند شده، پیغمبر که امری می‏کند خدا امر کرده نهی می‏کند خدا نهی کرده، صلح می‏کند خدا صلح کرده جنگ می‏کند خدا جنگ کرده، وهکذا قرض می‏دهی به پیغمبر به خدا قرض داده‏ای، نصرت به پیغمبر می‏کنی نصرت خدا کرده‏ای ان تنصروا اللّه ینصرکم نصرت به پیغمبر که می‏کنی نصرت خدا کرده‏ای، خدا هم نصرت تو را می‏کند یعنی همان پیغمبر نصرت تو را می‏کند. پس این خدا خدایی است که قائم‌مقام قرار داده برای خود اذ کان لاتدرکه الابصار و لاتحویه خواطر الافکار و لاتمثله غوامض الظنون فی الاسرار لا اله الّا اللّه الملک الجبار.

حالا دیگر فکر کنید ان‌شاءاللّه، یک‏پاره حرف‏ها را عمداً عرض می‏کنم که شما از روی بصیرت بی‏زرنگی بی آنکه حقی را بخواهید زورکی اثبات کنید یا باطلی را بخواهید زورکی وازنید به دستتان بیاید، به زرنگی نباشد زورکی نباشد بلکه امر واقع را همان‏طوری که هست در خارج همان‏طور بفهمید. خدا کمکی نمی‏خواهد، تو می‏خواهی کمک به خدا کنی خدا هرچه را پیشت آورد تو حاشا مکن، وقتی ابلاغ حجت کرد دلیل و برهان آورد راست گفت تو خیلی آدم خوبی باشی تکذیب مکن او را.

دقت کنید، این خدا تمام امورش خواه امرهای ظاهری باشد خواه باطنی خواه امرهای اعتقادی باشد خواه عملی خواه بزرگ خواه کوچک، هرچه امر این خداست باید واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، با هرکس کار دارد باید به او بگوید، اگر با کسی کاری داشته باشد و به او نگفته باشد او خبر ندارد که کار دارد. باز خدا خودش نمی‏آید به کسی بگوید من با تو کار دارم، پیغمبران آمدند گفتند خدا چنین خواسته. پس به قول مطلق عرض می‏کنم که هرکس را تکلیف کرده‏اند کائناً ما کان بالغاً ما بلغ

«* دروس جلد 7 صفحه 133 *»

به او گفته‏اند، و خدا گفته من چنین کاری از شماها می‏خواهم، مرو به پشت بخواب که من داخل آدم نیستم که خدا با من حرف بزند، اگر داخل آدم نبودی خدا تکلیفت هم نکرده بود که دین داشته باش. پس بدانید ان‌شاءاللّه که هرکس محل تکلیف واقع شده یعنی دیوانه نباشد که تنبانش را به سرش بپیچد توی بازار برود، بچه نباشد که هرچه حرفش بزنی نفهمد، پیر خرف‌شده نباشد، مستضعف نباشد، هرکس تکلیف به او تعلق گرفت بدانید خدا با او کار داشته و کارش را به او گفته. پس خوب دقت کنید آنچه از جانب خداست جمیعش نسبت به جمیع مکلفین باید واضح باشد بیّن باشد آشکار باشد، هیچ راه خطائی خلافی حتی سهوی نسیانی توش نباشد.

خدا هیچ فراموش نمی‏کند. از پیش خدا بگیر بیا خیلی مطالب پوست‌کنده به دستت می‏آید. دیگر فلان پیغمبر شاید فراموش کرده باشد، خدا که فراموش نمی‏کند. یا جایز است پیغمبر سهو هم بکند، شاید آخوندی اشتباهی کرده باشد نوشته باشد، تو اشتباه مکن، این خدا فراموش‏کار نیست غافل نیست، از کارهایی که بندگانش می‏کنند گمان مکن خدا غافل است، خدایی که نمی‏داند بندگانش چه می‏کنند خدا نیست، اگر همچو خدایی اعتقاد کرده‏ای که تو توی دلت کارها می‏کنی و آن خبر ندارد و از خطرات قلب تو مطلع نیست این خدا را مپرست لعنش هم بکن که خدا نیست، خدا جمیع خطرات قلبیه و کارهای ظاهر و باطن و جمیع حرکات و سکنات را او باید خلق کند که باشد، اگر او خبر ندارد پس این از کجا پیدا شده؟

پس عرض می‏کنم خدا هرچه را از هر مکلفی خواسته لامحاله به او گفته. انبیاء آمدند مردم را دعوت کردند، فکر کنید و ببینید که از کجا می‏گیرم پایین می‏آیم، و ضرورت است که می‏خواهم اثبات کنم و عرض می‏کنم واللّه دلیلی محکم‏تر از این ضرورت خدا خلق نکرده تا حالا، و اگر راهش به دستت آمد تو هم قسم می‏خوری که خلق نکرده و قسم هم خواهی خورد که بعد از این هم خلق نخواهد کرد. فکر کنید ببینید آیا پیغمبران آمدند دعوت کردند حکماء را، با علماء کار نداشتند؟ آیا دعوت

«* دروس جلد 7 صفحه 134 *»

کردند علماء را با عوام دیگر کار نداشتند؟ ببینید تماماً آمدند دعوت کردند تمام مردم را، اول دلیل آوردند برهان آوردند خارق عادات آوردند همه مردم آن خارق عادات را دیدند پیغمبریشان را اثبات کردند، آنهایی که اطاعت نکردند آنها را شمشیر کشیدند با آنها جنگ کردند گرفتند زدند بستند اسیر کردند خراب کردند، زن بردند بچه بردند بزرگ کشتند کوچک کشتند خانه‏ها خراب کردند. پس دعوت انبیاء دعوت عام است دعوت خاص ندارند.

اما این عمومش را فکر کنید یک پیغمبری است عموم دعوتش نسبت به مائة الف او یزیدون است، یک پیغمبری است عموم دعوتش به قدری است که در عصر خودش هستند مثل نوح که تا بود دعوتش عام بود مثل موسی که دعوتش عام بود مثل عیسی که دعوتش عام بود لکن دعوتشان در عصر خودشان بود، پیغمبری مثل پیغمبر آخرالزمان که دعوتش چنان عمومی دارد که تا روز قیامت خبر داده که پیغمبری نمی‏آید و در شرعش هم این‏جور قرار داده که اگر کسی برخاست و گفت اسمم «لا» است و پیغمبر که گفته لا نبی بعدی خبر داده که من می‏آیم پس من نبی هستم بعد از او، در شرعش چنین قرار داده که هرکس چنین ادعایی کند این را باید از سگ نجس‏تر بدانند به جهتی که خلاف ضرورت کرده.

پس هر پیغمبری که بنای دعوت را گذارد هر حجتی که بنای دعوت را گذارد به طور عموم دعوت خود را رسانید، به طوری که پیش علماء و پیش حکماء و پیش عوام همه رسید که اول پیغمبر حجت خداست، بعد وصی پیغمبر حجت خداست، بعد روات حجت خدا هستند به جهت روایتی که می‏کنند، حتی آنکه اگر کسی یک حرف را بگوید پیغمبر گفته به همین‏قدر حجت خداست و باید قبول کرد، می‏فرمایند من عرف شیئاً من احکامنا و اگر کسی وازد گفته پیغمبر دروغ گفته، اگر کسی بفهمد حرفی را که راست است و بگوید این راست را پیغمبر نگفته این از دین خدا نیست، انسان مشرک می‏شود کافر می‏شود.

«* دروس جلد 7 صفحه 135 *»

خلاصه، ان‌شاءاللّه ملتفت باشید عرض می‏کنم معقول نیست امر این خدایی که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر فرستاده، دیگر اوصیا چقدر بودند واللّه اگر کسی تعمق کند نمی‏تواند بشمارد، و نه این است که هر پیغمبری یک وصی داشت بلکه اوصیا متعدد بودند، دیگر هر وصیی چند راوی داشت، چند عالم و چند حکیم بوده‏اند در عصر هر پیغمبری؟ بیش از آن است که بتوان شمرد. پس این خدایی که این‌همه پیغمبر فرستاده ممکن نیست امری را به کسی نگوید و از آن‏کس خواسته باشد، این کاری است بی‏حاصل لغو ظلم ستم. من در دلم قصدی بکنم و بدانم تو نمی‏دانی آن‌وقت توی کلّه تو بزنم که با وجودی که می‏دانستم تو قصد مرا نمی‏دانی مع‏ذلک چرا آن کار را نکردی؟ چرا ندانستی چرا فال نگرفتی؟ و فال هم تعلیمت نکردم، چرا خواب ندیدی؟ و نگفته بودم خواب ببین. ظلمی از این بدتر نمی‏شود.

پس امر خداوند عالم ــ  عرض کرده‏ام مکرر ــ  امری است واضح بیّن آشکار، با یکی حرف دارد با همان یکی حرف می‏زند جبرئیل می‏فرستد پیش همان یکی، با دو تا کار دارد جبرئیل را پیش دو تا می‏فرستد، پیغمبری است مبعوث است بر چهل خانه، می‏فرستدش پیش آنها با آنها حرف می‏زند، مبعوث است بر مائة الف او یزیدون می‏فرستدش پیش آنها. معقول نیست امر خدایی امری باشد مخفی و این امر را کسی نداند و این سرّ را کسی نداند، و باید رفت و خواب دید یا باید فال گرفت و آن را به دست آورد.

دیگر دقت کنید ان‌شاءاللّه، باز عرض می‏خواهم بکنم ملتفت باشید باز خدا اگر امری را بخواهد که تو از راه خواب آن امر را پیدا کنی، باز او پیش می‏افتد باز از زبان پیغمبران به تو می‏گوید برو امشب خواب ببین، از راه فال بخواهد به تو بگوید از زبان پیغمبران به تو می‏گوید تسبیح را بردار طاق و جفت کن. ممکن نیست این خدا دستورالعمل به خلق ندهد آن‌وقت تکلیف کند که فلان کن. پس امر این خدا امر واضحی بیّنی آشکاری همیشه بوده و همیشه خواهد بود، و آن امر ظاهر واضح بیّن

«* دروس جلد 7 صفحه 136 *»

بی‏شک و شبهه امری است که به همه مکلفین رسیده، پس نیست کسی که نداند این را، و چنین امر اسمش امر مسلّمی است، اصطلاح شده ضرورت به آن می‏گویند اتفاق کل به آن می‏گویند. پس امری که از جانب خداست و تعلق دارد به تمام خلق آن امر را همه خلق راه می‏برند، آنچه همه خلق راه نمی‏برند تکلیف تمام خلق نبوده. به تمام خلق نگفته‏اند پیغمبر باشید، به تمام خلق نگفته‏اند وصی پیغمبر باشید، به تمام خلق نگفته‏اند طبیب باشید به تمام خلق نگفته‏اند منجم باشید حکیم باشید، به تمام خلق نگفته‏اند مجتهد باشید عالم باشید فقیه باشید، اما به تمام خلق گفته‏اند دین داشته باشید مذهب داشته باشید، دین را از همه خواسته‏اند. و این ضروریات حجت خداست بر خلق چه حالا چه بعد از این، اگر بخواهی نلغزی در دین و مذهب نگاه دار ضروریات را. و اینها را که اصرار می‏کنم از راه نصیحت است و دوستی است.

واللّه وقتی بنشینی و بنای فکر را بگذاری خواهی دانست هیچ‏کس از دین حقی خارج نشده مگر اینکه از ضروریات خارج شده، تمام اهل باطل از عصر آدم تا حالا تا بعد از این هرکه از دین خارج می‏شود، تا خارج نشود از یک مسأله‏ای که یقیناً از دین است، خارج نمی‏شود از دین. پس هرکس نجات یافت به گرفتن این ضروریات نجات یافت، هرکس گمراه شد به مخالفت یکی از این ضروریات گمراه شد. وقتی بنای دقت را گذاردی خواهی دانست هیچ ملحدی هیچ بابی هیچ نابابی هیچ‏یک از این فرقه‏های مختلف که در اسلام هستند هیچ‏یک خارج از دین نشده‏اند مگر به تخلف یکی از این ضروریات. و هفتاد و دو فرقه‌ای که در اسلام پیدا شده‏اند و باطلند هیچ‏کدام باطل نشده‏اند مگر به تخلف یکی از این ضروریات. و تمام این هفتاد و دو فرقه باطلند و یک فرقه دیگر اهل نجاتند، و این حدیث را تمام این هفتاد و سه فرقه می‏خوانند و نوع حرف محل اتفاق کل مسلمانان است. پس آن هفتاد و دو فرقه‏ای که از دین خارج شده‏اند فکر کن ببین آیا همه تمام اسلام را انکار کرده‏اند و خارج شده‏اند؟ نه، تمام اسلام را انکار نکرده‏اند. تمام ملحدین و تمام بی‏دین‏ها تمام دین را

«* دروس جلد 7 صفحه 137 *»

انکار نمی‏کنند و نمی‏توانند انکار کنند، اگر تمام دین را انکار کنند نمی‏توانند بی‏دینی کنند. راهش اینکه اگر تمام دین را بخواهد انکار کند آن‏وقت دیگر اهل آن دین کاه به آخور او نمی‏کنند، مقصودش به عمل نمی‏آید. کارش این است که بعض را بگیرد بعض را وازند. در همه دین‏ها این‏طور است، کسی بخواهد در یهود الحاد کند اگر بگوید تمام دین یهود باطل است نمی‏تواند الحاد کند، از میانه یهود باید برود بیرون نصرانی شود. بخواهد در دین نصاری الحادی بکند نمی‏گوید عیسی بد آدمی بود، تا بگوید عیسی بد آدمی است از میانه نصاری باید برود توی گبرها و یهودی‏ها. پس لامحاله یک‌پاره چیزها را نگه می‏دارد یک‌پاره را انکار می‏کند.

عرض می‏کنم که واللّه هیچ فرق نمی‏کند یکی را وازند یا همه را وازند. دیگر خودتان ان‌شاءاللّه دقت کنید ببینید همین‏طور است که عرض می‏کنم یا نه؟ مثل مردم دیگر علی العمیا راه نروید. این مردم اگر کسی یک فحشی به پیغمبر داد می‏گویند این مرتد است و کافر است، خصوص اگر مسلمان باشد. اما اگر کسی مثلاً  گفت پیغمبر خیلی آدم خوبی بوده و هرچه هم گفته درست است لکن نماز واجب نیست، پستای این مردم نیست که پر وحشت از این کنند می‏گویند سهل است مسأله‏ای از مسأله‏هایی که پیغمبر گفته این انکارش کرده همه را که انکار نکرده است. شما ملتفت باشید ان‌شاءاللّه مشق کنید زور بزنید این طبیعت از سرتان برود، چراکه این طبیعت طبیعت نفاق است و بی‏دینی، در هرکس پیدا شد منافق است و بی‏دین. اگر پیغمبر راستگو است در همه‌جا راست گفته فرق نمی‏کند چه بگویی تمام آنچه را می‏گوید او دروغ گفته یا بگویی یکی از آنها را دروغ گفته، این پیشتان تفاوت نداشته باشد. پس عوام‌الناس و کسانی که فکر نمی‏کنند تدبر نمی‏کنند یا اینکه در بند دین و مذهب نیستند، اگر کسی به پیغمبری بگوید تو آنچه می‏گویی دروغ است همه می‏گویند این خیلی بد است معلوم است این کافر است، لکن اگر حرف‏های پیغمبر  را همه‏اش را کسی قبول کرد گفت هرچه گفته درست اما این یکیش درست نیست، تو

«* دروس جلد 7 صفحه 138 *»

اگر بابصیرتی می‏دانی که راستگو همه را راست می‏گوید، فرق نمی‏کند تکذیب یک قول پیغمبر یا تکذیب تمام آنچه پیغمبر گفته است.

باز دیگر نمونه این حکایت را عرض کنم و واقع شده، یکی از نمونه‏ها اینکه شخصی آمد خدمت پیغمبر؟ص؟، به حضرت ادعا داشت که من شتری یا قاطری به پیغمبر فروخته‏ام ــ  دیگر یا هر دو است یا یک قصه است به دو لفظ نقل شده یا دو حکایت است، هر کدام باشد ــ  شخصی آمد و ادعایی کرد که من شتری که به تو فروختم پولش را نداده‏ای، فرمودند من پولش را داده‏ام تو طلب نداری، گفت نداده‏ای، فرمودند می‏رویم یک جایی به حکومت. دیگر فکر کنید شما در همین‏جور کارهای پیغمبر، ببینید می‏خواستند چه کاری را واضح کنند؟ خلاصه رفتند پیش ابابکر به مرافعه، طرح مرافعه را ریختند ابابکر گفت شما خودتان قرار داده‏اید که البینة علی المدعی و الیمین علی من انکر این مردکه ادعا می‏کند که شما پول نداده‏اید و منکر است و شما مدعی هستید که داده‏اید باید شاهد بیاری، فرمودند شاهدی ندارم، عرض کرد پس تو منکری پس تو به حکم خودت باید قسم بخوری، فرمودند من این حکم را قبول ندارم. ان‌شاءاللّه فکر کنید و هیچ مسامحه در دینتان نداشته باشید، شما ببینید بخصوص می‏آیند پیش ابابکر عمداً  که برسانند به مردم که اینی که محطّ نظر شما است و شما پیرخر بزرگیش می‏دانید صاحب استخوانش می‏دانید و خیال می‏کنید که این می‏تواند یک مرافعه بکند بدانید که نمی‏تواند یک مرافعه بکند، عمداً می‏آیند پیش این و عمداً اول راضی می‏شوند پیش این بیایند. فکر کنید در کارهای پیغمبر ببینید از اول که مردکه ادعا کرد من طلب دارم فرمودند تو طلب نداری، پیغمبر که مسلط بود سلطان که بود زور که داشت می‏توانستند به یک کسی بگویند گردن او را بزن، عمداً مهلتش دادند فرمودند بیا برویم مرافعه. بله کجا برویم؟ پیش ابابکر، طرفین هم راضی شدند، وقتی رفتند ابابکر گفت تو باید قسم بخوری، فرمودند این حکم درست نیست این حکم من نیست من این حکم را قبول ندارم. فکر کنید ببینید

«* دروس جلد 7 صفحه 139 *»

معنی ندارد که مترافعین راضی شوند به حکم یک کسی ولو آن شخص حاکم شرع هم نباشد عامی باشد، هر دو راضی شوند که هرچه فلان‏کس گفت ما هر دو قبول داریم و او حکمی کند، حاکم شرعِ اصل حکم می‏کند که از این امر نباید تخلف کرد به جهتی که راضی شده‏اند به تحاکمِ غیر. حالا گیرم ابابکر حاکم شرع هم نبود راضی که شد پیغمبر  به حکم او، حکم هم که کرد، چرا حکمش را وازد و قبول نکرد؟ این چه قاعده‏ای بود؟ پس بدانید که بخصوص می‏خواست رسواش کند گفت حکم تو را قبول ندارم. باز هر دو رفتند پیش عمر باز به جهت این بود که همه را می‏خواستند رسوا کنند، عمر هم بعینه همان‌جور حکم کرد، باز فرمودند من قبول ندارم این حکم را، خوب این چه قاعده‏ای است که می‏گویی قبول ندارم؟ در شرع خودت همچو قرار داده‏ای. اگر آنها را نمی‏شناختی چرا رفتی پیششان مرافعه؟ اگر می‏شناختی و رفتی چرا گفتی قبول ندارم؟ پس می‏شناخت بخصوص آنها را و می‏دانست راه نمی‏برند مرافعه‏ای، عمداً رفت مرافعه پیششان که رسواشان کند میان مردم. بعد فرمودند حکم را می‏بریم پیش کسی که حکم خدا را بداند، حضرت امیر را طلبیدند حضرت امیر حاضر شد، فرمودند مرافعه داریم با این شخص، عرض کرد بفرمایید. آن شخص گفت من شتری فروخته‏ام به پیغمبر و پیغمبر پولش را نداده. عرض کرد که راست می‏گوید شما شتری خریده‏اید؟ فرمودند، بله عرض کرد پولش را داده‏اید؟ فرمودند بله. دیگر حضرت امیر هیچ نگفت، ذوالفقار را کشیدند مثل گردن سگ گردن او را زدند. پیغمبر فرمودند هی چرا چنین کردی؟ عرض کرد ما تصدیق می‏کنیم تو را در جمیع اخبار غیبی که تو داده‏ای، این معجزاتی که آورده‏ای همه برای این است که بگویی من از عالم غیب آمده‏ام آخرتی هست جنتی هست ناری هست ثوابی هست عقابی هست، این‌همه خبرها را دادی ما هیچ‏یک از اینها را ندیدیم و تصدیق تو را کردیم، پس ما تصدیق می‏کنیم هرچه از آسمان‏ها خبر دادی هرچه از زمین خبر دادی از عرش از کرسی از گذشته از آینده هرچه خبر دادی ما تصدیق کردیم، حالا به جهت این جزئی

«* دروس جلد 7 صفحه 140 *»

مرافعه آیا قبول نکنیم قول تو را و تصدیق نکنیم تو را؟ فرمودند راست است این حکم خدا بود و درست هم بود این کار را که کردی، اما دیگر چنین کاری مکن، اما همین حکم خدا بود که جاری کردی هرکس تکذیب مرا می‏کند باید گردنش را زد.

منظور این است که این‌جور قصه‏ها هست فقها هم عنوانش را کرده‏اند هیچ کدام هم انکار نکرده‏اند آنها را. نهایت بحث‏ها کرده‏اند که حاکم شرع آیا می‏تواند به علمش عمل کند یا نمی‏تواند؟ قال قال در این حدیث‏ها پیدا شده، یکی می‏گوید چون حضرت امیر علم داشت و شاهد هم نبود و قسم هم نخوردند گردن مردکه را زد، پس حالا از روی آن کرده ما هم اگر علم داشته باشیم می‏توانیم حکم کنیم. یکی دیگر می‏گوید این حکم اينجا جاری نیست. باری، قال قال زیاد است شما ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، مطلب اینها نیست.

خلاصه، پس ببینید که ضروریات یک حجتی است از جانب خدا که کأنّه خدای ظاهر است و ظاهر خداست و قائم‌مقام خداست و خلیفه خداست. واللّه سهو توش نیست نسیان توش نیست خطا توش نیست لغزش توش نیست، هریک از آنها را بیاری امر خدا باید نرسیده باشد و حجتش تمام نباشد، خدا باید یادش برود سهو کند خطا کند، و البته خدا خطا نمی‏کند یادش نمی‏رود سهو نمی‏کند، جبرئیلِ بی‏خطا می‏فرستد، پیغمبرِ  بی‏خطا می‏فرستد پیش من، امامِ بی‏خطا می‏فرستد پیش من. این است که عرض کرده‏ام هرچه را این خدا از عموم خلق خواسته به عموم خلق رسانیده، و آن امر  «امر عام» اسمش است «ضروریات» اسمش است «متفق‌علیه کلّ» اسمش است.

یک‏پاره چیزها این روزها متداول شده شما ملتفت باشید، حالا می‏گویند اگر این ضروریات همچو که تو می‏گویی حجت هست و به این محکمی است، پس چه می‏گویی در آن حدیث وقتی که مرد شامی آمد مباحثه کند با اصحاب حضرت صادق صلوات اللّه علیه و آمد در حضور حضرت مباحثات کرد با چند نفر، تا آخر

«* دروس جلد 7 صفحه 141 *»

فرمودند با هشام مباحثه کن او را مرد پُری خواهی دید، آن شامی بنا کرد مباحثه‌کردن با هشام. هشام چون می‏خواست او را هدایت کند و میل امام را یافت به هدایتِ آن شامی بنا کرد مباحثه‌کردن، هشام راه‏هاش را بست این‌جور که گفت به آن شامی: بگو ببینم که خدا نظرش بهتر است در کارهای خلق یا خود خلق؟ گفت خدا، گفت پس خدا باید امرش را آورده باشد در میان خلق، او باید ابتدا کرده باشد، گفت بلی. گفت این امر خدا و این حق در زمان پیغمبر کجا بود؟ گفت خود پیغمبر بود، گفت در اینها شکی نیست و به همین‏طور آوردش تا پیش پا گفت امروز پس کیست؟ شامی اينجا ماند معطل حضرت فرمودند چرا جوابش را نمی‏گویی؟ عرض کرد راه‏های مرا بست، فرمودند با او حرف بزن، عرض کرد لابدم همان‌جورهایی که او حرف زد من هم حرف‏های خودش را به خود او برگردانم و بنا کرد حرف‌زدن. باز هشام گفت به آن شامی: این قرآن رفع خلاف می‏کند یا نه؟ مردکه درمانده بود، حضرت فرمودند چرا جواب نمی‏دهی؟ عرض کرد چه بگویم؟ اگر بگویم رفع خلاف می‏کند دروغ گفته‏ام، به جهتی که من آنجا که بودم قرآن بود، می‏گوید تو که آمده‏ای مباحثه داری پس معلوم است قرآن رفع خلاف نمی‏کند. تا آخر کار که هشام حرف‏هاش را زد، حرف‏های هشام را گرفت برگردانید به او که آیا خدا ناظرتر است در امر خلق یا خود خلق؟ گفت خدا، گفت خدا همیشه باید اقامه حجت کند یا خلق خودشان حجتی می‏توانند اقامه کنند؟ اول هرچه خواست بگوید هشام جوابش را داد تا اینکه آمد تا زمان پیغمبر، گفت در زمان پیغمبر، پیغمبر حجت خدا بود در میان خلق، و همین‏طور آمد تا اینکه آن آخر شامی گفت همین‏جوری که تو مرا آوردی تا این زمان بگو ببینم امروز حالا کیست قائم‌مقام خدا؟ آن‌وقت هشام گفت اینی که می‏بینی، و اشاره به حضرت کرد. شامی گفت حجت مرا تو تمام کردی من دیگر با تو حرف ندارم، آن‌وقت رو کرد به حضرت و عرض کرد من از کجا بدانم این راست می‏گوید؟ حضرت خبرها از غیب به او دادند و معجزات و خارق عادات به او نشان دادند

«* دروس جلد 7 صفحه 142 *»

ایمان آورد و مسلمان شد و آدم خوبی هم شد.

خلاصه، ملتفت باشید اصل مطلب از دستتان نرود منظور این است که اینهایی که حالا می‏خواهند بی‏دین باشند ــ  و بی‏دین هم باشند ما کارشان نداریم ــ اینها می‏گویند اگر کتاب و سنت حجت است پس این حدیث یعنی چه؟ حتی اینکه من ده سال پیش‏تر در یک جایی نوشته‏ام که حجت خدا کتاب و سنت است، و همه علماء می‏نویسند. حالا برداشته‏اند سؤال کرده‏اند از من که تو فلان‏جا نوشته‏ای که کتاب و سنت حجت است، و کتاب و سنت در حضور حضرت صادق معلوم شد که حجت نیست، همان‏جا شامی به هشام گفت کتاب حجت نیست حضرت هیچ نفرمودند، پس معلوم است حجت نبوده. پس حجت شخص بوده. آن‌وقت می‏تازند که معلوم است رجلی حجت خداست. دیگر نمی‏توانند رجل را بشناسانند، تو طلب دلیل از آنها بکن می‏بینی دلیل و برهان منقطع است.

اینجا شما دقت کنید ان‌شاءاللّه فکر کنید توی راه بیفتید. اول خدا می‏فرستد پیغمبری را هیچ کتابی و سنتی هم پیش‏تر نیست الّا اینکه موسایی عیسایی آدمی نوحی ابراهیمی آمده‏اند گفته‏اند یک کسی بعد خواهد آمد پیغمبر آخرالزمانی می‏آید، این را به حد ضرورت انداخته‏اند، نمی‏شود پیغمبری نیاید در ملک و دین خدا منقطع شود این نخواهد شد. گفتند این شرایع ما تا فلان زمان است، آدم گفته بود شریعت من تا زمان نوح است همین‏طور نوح که آمد بخصوص گفت شریعت من تا پیش ابراهیم است، و در میان خلقِ آن زمان به حد ضرورت انداخت که این شریعت منقطع نمی‏شود تا ابراهیم نیامده، هی باید علماء بیایند اوصیاء بیایند و آمدند و خبر دادند، وقتی ابراهیم آمد این پستا برچیده شد، وقتی ابراهیم گفت من شرع می‏آرم وصی دارم علمایی هستند در امت من و این شریعت من باقی است تا وقتی موسی می‏آید، این را انداختند و ضرورت کردند. موسی همین‏جور بود نسبت به عیسی، عیسی همین‏جور بود نسبت به محمد؟ص؟.

«* دروس جلد 7 صفحه 143 *»

پس پیغمبری آمد هنوز کتابی نیاورده بود قرآنی نیاورده بود، گفت آن کسی را که وعده به شما داده‏اند منم، همه آنهایی که شما قبول دارید همه وعده مرا داده‏اند آن شخص موعود منم، و هر جور علامتی هم که آنها گفته‏اند که با من هست اگر گفتند از عرب است من از عربم اگر گفتند از قریش است من از قریشم، جمیع نشانی‏ها هم همین‏طور، از کدام ولایت است همه نشانی‏ها همین‏طور. درست فکر کنید همین‏جوری که بیان می‏کنند یعرفونه کما یعرفون ابناءهم همین‏جوری که مردم بچه‏های خود را می‏شناسند به طوری بیان کردند خود را برای مردم به طوری که بچه‏هاشان را می‏شناختند او را شناختند. پس این پیغمبر که آمد ــ  ببینید این حرفی که عرض می‏کنم باز نه مخصوص شیعه است تمام مردم این حرف را می‏زنند ــ  این پیغمبر که آمد گفت این قرآن حجت خداست، پس این قرآن را آورد که حجت او باشد، این را مسلمانان که سهل است یهود و نصاری هم می‏دانند که این پیغمبر آن معجزی که داشت و سرش ایستاده بود و الآن امتش همان در دستشان است قرآن است. قرآنی حجت آورده که تا قیامت باقی است. دیگر حجت نیست قرآن، یعنی چه؟ بله در حضور حضرت صادق که صحبت شد حضرت صادق نگفت حجت هست یا نیست، گفت کتاب رفع خلاف می‏کند یا نمی‏کند؟ و معلوم شد رفع خلاف نمی‏کند کتاب صامت البته رفع خلاف نمی‏کند، البته گوینده‏ای می‏خواهد که قرآن را معنی کند برای آنها. پس قرآن را خدا به زبان پیغمبر جاری می‏کند، و واللّه قرآن اعظم معجزات است و آن‌قدر اعظم است که حالا نمی‏توانم عرض کنم، وقتی دیگر خدا بخواهد عرض می‏کنم، قرآن واللّه معجزی است که کافر می‏بیند آن را در همه زمان‏ها مؤمن می‏بیند آن را منافق می‏بیند آن را، علماء می‏بینند و می‏دانند مثل آن را کسی نمی‏تواند بیارد، حکماء می‏بینند آن را و می‏بینند مثلش را نمی‏شود آورد، عوام می‏بینند که حکماء و علماء مثلش را نتوانستند بیارند با وجودی که بسیاری از حکماء و علماء دشمن او بودند، بسیاری از عرب فصیح هم بودند دشمن هم بودند

«* دروس جلد 7 صفحه 144 *»

می‏خواستند چیزی پیدا کنند، همه‏شان بند همین بودند که خراب کنند کار او را و دیدی که نتوانستند. پس می‏شود قرآنی را  که پیغمبر آخرالزمان آورد که اشرف پیغمبران است آمده و اشرف معجزات اوست، که واللّه از شق‌القمر خیلی بزرگ‏تر است واللّه از فلق بحر خیلی بزرگ‏تر است واللّه از طوفان نوح خیلی بزرگ‏تر است. طوفان نوح را انسان می‏شنود، چیزی را که انسان می‏شنود با چیزی که واقع باشد تفاوت دارد، هزار وسوسه در قلب انسان می‏آید که آیا راست باشد آیا دروغ باشد، این جورها که می‏گویند همین‏جور بوده یا جوری دیگر بوده؟ نوعش را هم اگر کسی باور کند باز خلجان و اضطرابی برای انسان می‏آید. لکن این قرآن قرآنی است که الآن در میان است و همه آن را می‏بینند، الآن دشمن‏های پیغمبر حاضرند و عرب هم هستند خیلی عربی را بهتر می‏دانند و از این ملّاها عرب‏ترند از همین ملّاهای اسلام، و عربیت دارند و خوب هم عربیت دارند، همین کشف‌الآیات را فرنگی‏ها نوشته‏اند علمای اسلام هم نوشته‏اند، لکن هیچ‏کدام به این تنقیحی که فرنگی‏ها نوشته‏اند ننوشته‏اند، و جمع کرده حتی به این دقت که «ما» به چند معنی آمده «لا» به چند معنی آمده، هر حرفی را هر اسمی را هر یکی را جدا جدا تمیز داده، و همین کار فرنگی‏ها است که کشف‌الآیات نوشته‏اند. پس فرنگی‏ها ملّا هستند و فصاحت و بلاغت دارند دشمن دین پیغمبر هم هستند دین پیغمبر را هم می‏خواهند خراب کنند، و این ردهایی که می‏کنند به جهت این است که درصدد خرابی دین پیغمبرند. اگر می‏توانند مثل قرآن بیارند بسم‌اللّه بیارند چرا نمی‏آرند؟ همچنین یهودی‏ها بسیارند که عربی می‏خوانند عربی می‏دانند دشمن پیغمبر هم هستند می‏خواهند مثل قرآن را بیارند و دیدیم نیاوردند. مثل قرآن را حکماء نیاوردند. حالا تو عامی هستی می‏بینی که نیاوردند، عالم هستی می‏بینی نیاوردند. پس «این قرآن حجت نیست» کی حضرت صادق فرموده؟

یک‌خورده چشمتان را واکنید. خوب، قرآن که حجت نیست حدیث‏ها هم که حجت نیست پس چه کنیم؟ باید رجلی پیدا کنیم. این رجل حجیت خود را از کجا

«* دروس جلد 7 صفحه 145 *»

می‏تواند اثبات کند؟ از کجا می‏شناسی این رجل را؟ از زیر بته بیرون می‏آید که من امام سیزدهمم؟ آیا بی‏حجت و بی‏دلیل باید مردم قبول کنند؟ اینکه معقول نیست. پس قرآن حجت است البته، قرآن حجت پیغمبر آخرالزمان است، بر جن و انس واللّه این قرآن حجت است بر تمام ملائکه حجت است، این قرآن برای همه حجت است، قرآن حجت پیغمبر بود بر سایر پیغمبران و آنها می‏دانستند همچو کتابی می‏آرد که تفصیل هر چیزی در آن کتاب هست، خبر دادند که پیغمبری در آخرالزمان می‏آید حکم‏هایی چند می‏کند، از کوه فاران ظاهر می‏شود، کتابی دارد که در آن چنین و چنان است.

شما ببینید کسی درس نخوانده باشد خط ننوشته باشد هیچ‌جا درس نخوانده باشد، هیچ‌جا نرفته درس بخواند که قصه‏ای یاد بگیرد و حکایت‏ها بشنود، آن‌وقت این شخصی که درس نخوانده از کسی چیزی نشنیده، خبر بدهد که آدم چه کار کرد، رجوع که می‏کنی به کتاب‏ها می‏بینی توی تورات و انجیل و توی کتاب همین‏جورها است که خبر داده، نوعش همان‏جورها است. خبر بدهد شیث چه کار کرد نوح چه کار کرد ابراهیم چه کار کرد موسی چه کار کرد عیسی چه کار کرد، جمیع چیزهایی که گذشته بود همه را خبر داد از کسی هم یاد نگرفته بود. می‏دیدند مردم که این محمّد در دامنشان بود و بزرگ شده بود جایی نمی‏رفت با ملّایی معاشرت نکرده بود. وقتی گفت من درس نخوانده‏ام اگر جایی رفته بود و درسی خوانده بود ابولهب با آن عداوت که عموش هم بود و از اول سن در خانه او بود و از همه‌چیز او خبر داشت، زن ابولهب خدمت او را می‏کرد، اگر جایی درس خوانده بود لامحاله آنها خبر داشتند. آیا آنها نمی‏توانستند ریش او را بگیرند که چرا دروغ می‏گویی؟ اگر همچو ادعایی می‏کرد محل رسوایی بود. وقتی بنا شد مثل ابولهب عمویی به آن دشمنی داشته باشد و داد بکند که این دروغ می‏گوید، ما خودمان دیدیم این مکتب می‏رفت درس می‏خواند، رسوا می‏شد لامحاله. پس این نرفت و درس نخواند خط ننوشت کسی تعلیمش نکرد، اینها

«* دروس جلد 7 صفحه 146 *»

خیلی واضح است، برخاست با این جرأت که بدانید من امّی هستم درس نخوانده‏ام و مع‌ذلک خبر می‏دهم از جمیع گذشته‏ها و خبر داد، و دیدیم که مطابق سایر تواریخ خبر داد، همین‏طور خبر داد از آینده‏ها، از جمله آنها این بود که من خاتم پیغمبرانم بعد از این پیغمبری نخواهد آمد و دیدیم که هنوز نیامده.

پس قرآن حجت نیست، که گفته؟ و خود این حرف کفر است و زندقه. همچنین حدیث و قول امام حجت نیست، این را هم هرکس بگوید کفر است و زندقه. قرآن حجت است، لکن حرفی که هست این است که خوب این کتاب حجت؛ حالا آیا باید من بدانم چه گفته‏اند در این کتاب یا نه؟ باید مسائل را از اينجا استخراج بکنم یا نه؟ مستخرجی مستنبطی می‏خواهد این قرآن که از آن استخراج کند حلال خدا را حرام خدا را یا نه؟ اگر چنین کسی نباشد کتاب صامت البته خودش حرف نمی‏زند، وقتی حرف نزد کسی نمی‏داند کدام ناسخ است کدام منسوخ، کتاب صامت را اگر پیغمبر گذاشته بود و وصی تعیین نکرده بود مستنبطی برای قرآن نگذاشته بود کتاب صامت رفع حاجت مردم را نمی‏کرد البته. پس قرآن حجت خداست یقیناً. پس از این جهت است پیغمبر وقتی می‏خواست از دنیا برود دو سه روز پیش از رفتنش رفت بالای منبر گفت من می‏روم از میان شما بیرون و دو چیز نفیس را در میان شما می‏گذارم، آن دو چیز یکی قرآن است که کتاب خداست یکی علی است عترت و اهل بیت من، شما اگر تمسک به این دو بجویید نجات می‏یابید. علامت عترت اینکه عترت من کسانیند که احکام خدا را استنباط از این قرآن می‏توانند بکنند، این قرآن با آن عترت همراه است این قرآن تصدیق عترت را می‏کند این عترت مصدّق قرآن است هر دو با هم هستند تا لب حوض کوثر، آنجا بر من وارد می‏شوند.

پس آنچه پیغمبر در میان امت گذارد کتاب اللّه است و عترت، عترت با کتاب رفع حاجت مردم را می‏کنند. اگر عترت را بی‏کتاب قرار داده بود، حالا فکر کنید اگر عترت بی‏کتاب حجت بود، خویش و قوم‏هاش همه برمی‏خاستند ادعا می‏کردند که ما

«* دروس جلد 7 صفحه 147 *»

خویش و قوم پیغمبریم ما حجت خداییم، عمو عباس یکی بود برمی‏خاست ادعا می‏کرد که منم حجت خدا. اگر قرآن را قرار نداده بودند از بچه‏های امام حسن یکی زید بود، از پسرهای امام زین العابدین یکی زید بود؛ قرآن را حجت قرار نداده بودند، جمیع پسرهای امام حسن هم ادعای امامت می‏کردند. قرآن که نبود جمیع پسرهای امام حسن که ادعا کردند باید حجت باشند، جمیع پسرهای امام زین‌العابدین هم ادعای امامت کردند باید حجت باشند. و اگر بدشان نیاید عرض می‏کنم آنها هم یک‏پاره کارها کردند، پس یحیایی پیدا شد زیدی پیدا شد ادعای امامت کردند، و شما می‏دانید که حضرت باقر حجت بود باقی نبودند، به چه دلیل؟ دلیلش اینکه قرآن راه نمی‏بردند استنباط نمی‏توانستند بکنند. آنهایی که حضرت باقر می‏دانست یحیی نمی‏دانست آنها علم راه نمی‏بردند.

پس کتابی در میان گذارد، قرآن تصدیق کرد آن ائمه را که عترت بودند، ائمه تصدیق کردند قرآن را که آن کتاب بود. پس این دو با هم ناطق شدند، قول آنها از قرآن بود ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی ائمه ما هر حکمی که کردند هر حلال و حرامی که آوردند تمامش وحی خدا بود و قرآن بود. خدا کتاب ناطق قرار داده است و علامتش تنطق به صامت است، و کتاب صامت قرار داده علامت کتاب صامت تنطق ناطق است به آن. پس عترت با کتاب همیشه همراه هستند اگر دو تا با هم نباشند نه عترتش حجت می‏شود نه کتابش، کسی باشد و چیزی نباشد که به آن تنطق کند مصرف ندارد و حجتی نیست، چیزی باشد و کسی نباشد بفهمد، خیلی معما در دنیا هست کسی نمی‏داند چه مصرف دارد چه حاصل دارد؟ کتاب صامتی باشد حرف نزند چه حجیتی دارد ناقص است. همچنین مردم ادعا کنند قاعده و قانونی در دستشان نباشد، اهل ادعا بسیارند باز حجت خدا تمام نیست. اما کتابی در میان باشد ناطقی هم در میان باشد و نطق او از روی کتاب باشد آن‌وقت حجت خدا تمام می‏شود.

«* دروس جلد 7 صفحه 148 *»

پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، به همین نسق عرض می‏کنم اهل حق تمامشان در تمام اعصار همیشه همراه ضروریات بوده‏اند، و ضروریات کتاب اللّه صامت است راست است، این ضروریات بله حرف نمی‏زند یک ناطقی می خواهد. پس ضروریات واللّه کتاب است و قرآن صامت است و ناطق می‏خواهد، ناطقش کو؟ ناطقش تمام اهل حق، دیگر یک ناطق ندارد. و می‏گویم ضروریات همان قرآن است، واللّه هیچ اغراق نمی‏گویم، این ضروریات واللّه قائم‌مقام خداست در روی زمین، و این ضروریات خیلی از این قرآن متعارفی محکم‏تر است و بی‏خطاتر و بی‏سهوتر و بی‏لغزش‏تر است. تمام آیات این قرآن را می‏سنجی به این ضروریات و می‏فهمی که کدامش محکم است و باید عمل کرد، کدام متشابه است و نباید عمل کرد. اگر ضرورتی نداشتی نمی‏دانستی کدام را باید عمل کرد و کدام را نباید عمل کرد، هیچ حلالش را نمی‏دانستی کدام است هیچ حرامش را نمی‏دانستی کدام است. نهایت می‏دیدی اقم الصلوة در قرآن هست چه می‏دانستی که چه باید کرد؟ و به این ضرورت دانستی که پیغمبر گفته این‏جور نماز کنید این‏جور وضو بگیرید همچو بایستید همچو بگویید همچو رکوع کنید همچو سجود کنید. اینها کجا در قرآن هست؟ از ضرورت دانستی. پس این صلاة یعنی این رکن و این رکن و این رکن، و این‏جور قرائت و رکوع و سجود، شما این تفصیل را از ضرورت برمی‏دارید.

پس اهل حق همیشه همراه این ضرورت هستند این ضرورت همیشه همراه اهل حق هست هرکس یکیش را وازد با اینکه ده‏تاش را وازد فرق نمی‏کند. کسی که یک ضرورتی را هم وازد خارج شده از دین، حکمش هم با من نیست با خدا و رسول است، تمام فقهاء تماماً حکم می‏کنند که از دین خارج است، دینشان این است که منکر ضروریات کافر است. حتی اینکه فقهاء عنوانات دارند که کسی اگر نرود به مکه و مستطیع باشد و واجب باشد رفتنش لکن لاابالی‏گری کند فاسق است کافر نیست فاسق است، خودش می‏داند باید برود و نرفته. اما اگر چنین بداند که جایز است نرود و

«* دروس جلد 7 صفحه 149 *»

می‏شود ترک کرد یا اینکه استخفافی بکند، همین‏که استخفاف کرد نجس است و کافر است با رطوبت نمی‏شود با او ملاقات کرد. ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، یک کسی لاابالی‏گری می‏کند نماز نمی‏کند، اگر از باب لاابالی‏گری است جاهل فاسق احمقی است اما نجس نیست. اما بگوید نماز نباید کرد کافر است با رطوبت هم نمی‏شود با او ملاقات کرد، و هریک از ضروریات همین‏جورها است. ضروریات در مستحبات هست در مباحات هست در محرمات هست در مکروهات هست در واجبات هست، و چنان واضح و ظاهر و آشکار است چنان محکم است که همه از آنها خبر دارند، بلکه کسانی که خارج از دین و مذهب شمایند خبر دارند که مذهب شما این است، از سنی‏ها بپرسی شیعه وضو را چه‌جور می‏گیرند می‏دانند. ضروریات شما را سنی‏ها هم خبر دارند یهودی‏ها هم خبر دارند خصوص یهودی‏های همدان، می‏دانند که مسلمان‏ها این‏جور وضو می‏گیرند، روشان را این‏جور می‏شویند دست‏هاشان را این‏جور می‏شویند. نصاری می‏دانند گبرها می‏دانند.

ان‌شاءاللّه دقت کنید باهوش باشید فراموش نکنید چه عرض می‏کنم. دیگر ضروریات را جهال و عوام چه می‏دانند چه خبر دارند؟ علماء می‏دانند ضروریات را. نه واللّه عوام هم می‏دانند، سهل است یهودی‏ها هم می‏دانند نصاری هم می‏دانند گبرها هم می‏دانند، همه اینها که مسلمانان را دیده‏اند می‏دانند نمازشان را چه‌جور می‏کنند، وضو چه‌جور می‏گیرند. دیگر حالا لفظ ضرورت را ندانند ندانند، این را می‏دانند که محل اتفاق اینها این است دینشان چنین است، می‏گویند این را. ببینید چقدر زور می‏زنند اینها  که خود را رسوا کنند! خدا رسواترشان کند، چراکه دشمن خدا و رسول و ائمه و دین و آیین‏اند. می‏گویند ضروریات را نمی‏فهمند عوام، ضرورت را به جز اوحدی زمان کسی دیگر نمی‏فهمد. آن کسی که اوحدی زمان است او خودش ضرورت را یا به قرآن یا به حدیث از هرجا هست پیدا می‏کند و می‏گوید چنین است، یک کسی دیگر هم می‏گوید باید چنین باشد؛ حالا من از کجا بفهمم کدام راست

«* دروس جلد 7 صفحه 150 *»

می‏گویند؟ جواب را این‏طور می‏دهند که خدا به تو می‏فهماند، یکی دیگر هم می‏گوید خدا به من فهمانیده.

من عرض می‏کنم نگاه به این آخوند مکن که خیال کنی او آخوند است بیشتر از من راه می‏برد، این آخوند کافر است جایزالحکم هم نیست، این درباره او بد می‏گوید او درباره این بد می‏گوید، پس این دین خدا واضح نیست بیّن نیست آشکار نیست، نباید معلوم باشد. و حال اینکه وقتی فکر کردی می‏بینی دین خدا دینی است واضح بیّن آشکار.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 151 *»

درس نهــم

 

(يکشنبه 6 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

 

«* دروس جلد 7 صفحه 152 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

بعد از آنی که به اندک شعوری که به آن، انسان از حد استضعاف بیرون آمده باشد، این‌قدر شعور اگر از برای انسان پیدا شد می‏فهمد که خودش موجد خودش نیست خودش خود را نساخته، بچه‏هایی هم که هنوز به حد تکلیف نرسیده باشند اینها را می‏فهمند. پس انسان می‏فهمد که خودش خود را نساخته یک کسی او را ساخته. و وقتی انسان خودش نتوانست خود را بسازد امثال او هم او را نساخته‏اند، چراکه این بچه بسا سرش درد می‏گیرد و پدر، خود را به زحمت‏ها می‏اندازد که این درد نباشد و هست، بسا راضی می‏شود تمام مایملک خود را بدهد و بچه نمیرد، نمی‏شود. فکر کنید که این راه راهی است واضح‏ترین راه‏ها و آسان‏ترین راه‏ها، همه‏کس این را می‏فهمد که این اناسی نمی‏توانند خلقت کنند، سهل است حالا که ساخته بخواهند

«* دروس جلد 7 صفحه 153 *»

حکمت‏های آن را بفهمند که چطور شده چشم را اينجا گذارده گوش را اينجا گذارده دهان را اينجا گذارده بینی را اينجا، حکمت آنها را نمی‏توانند برخورند و نمی‏توانند بفهمند که چطور شده که هر حاسّه‏ای آن حس بخصوصی را دارد. واللّه تمام اطبا و حکمای عالم غیر از کسانی که وحی شده به ایشان، تمام خلق عاجزند که بفهمند که چشم چطور می‏بیند، تمام اطبا و طبیعیین و حکماء هر قدر علم داشته باشند و استاد باشند بخواهند بفهمند که چطور شده که این چشم می‏بیند در قوه‏شان نیست. این را خدا می‏داند، وقتی بخواهد کسی بداند وحی می‏کند به پیغمبری.

پس انسان می‏فهمد به اندک شعوری که خودش خود را نساخته پدرش هم او را نساخته مادرش هم نساخته جدّش هم نساخته همه اینها عاجزند. وقتی انسان عاجز شد، انسان فکر که می‏کند، گاوها و خرها هم عاجزند پس می‏فهمد که حیوان انسان نمی‏تواند بسازد، دیگر نباتات نمی‏توانند حیوان بسازند انسان بسازند. همین‏جور که انسان فکر کند خیلی واضح می‏فهمد که جمادات پست‏ترند از نباتات، باز نباتات جاذبه‌ای و ماسکه‌ای و هاضمه‌ای و دافعه‏ای دارند، این جمادات که بر حال خود هم باقی هستند نمی‏توانند خالق باشند. پس انسان می‏فهمد که این زمین و این آسمان و این آب و این هوا و این آتش همه را ساخته‏اند، اینها هیچ کدامشان خدای ما و خالق ما نیستند. پس هرچه حرکت هست؛ حالا دیگر ان‌شاءاللّه فکر که کرد انسان می‏فهمد به طور بتّ و جزم و یقین بدون تقلید کسی، این‌قدر را یقین می‏تواند بکند بی‏تقلید احدی که این اوضاعی که هست یک کسی ساخته اینها را، اینها خودشان خودشان نشده‏اند پس یک کسی اینها را ساخته. چنین که شد خورده خورده توی راه می‏افتد. حال که چنین است که این تصرفات که در ملک می‏شود کار خود اینها نیست، بالاستقلال هیچ کار نمی‏توانند بکنند، حتی در کارهایی که الآن می‏توانند بکنند کاری از ایشان نمی‏آید. پرده پرده پیش بروید. تو که می‏بینی چشم می‏بیند، می‏بینی که مالک اِبصار خودت نیستی، اما نمی‏دانی چطور شده می‏بیند. دست حرکت

«* دروس جلد 7 صفحه 154 *»

می‏کند اما نمی‏دانی چطور شد که حرکت می‏کند. پس در این تصرفاتی هم که تملیک ما کرده‏اند، و کجا تملیک کرده‏اند؟! در این کارهامان می‏بینیم که مالک نیستیم خودمان را، حتی مالک خیال خود نیستیم.

اگر اینها را دقت کنید خواهید یافت که واللّه انبیاء، اولیاء، ائمه، حکماء، علماء به استدلالات عقلی آمده‏اند با ما حرف زده‏اند خواسته‏اند ما چیز بفهمیم. حضرت امیر می‏فرماید عرفت اللّه بفسخ العزائم و نقض الهمم فکر کن که چطور شده یک‌دفعه میل می‏کنی با اصرارِ هرچه تمام‏تر کاری بکنی، یک‌دفعه می‏بینی منقلب شد فرداش اصرار داری عکسش را بکنی. پس فکر که می‏کند انسان می‏بیند خیالش را مالک نیست، هیجان خودش را مالک نیست. وقتی انسان همچو دید واللّه صرفه در این است که جمیع کارهاش را واگذارد به کسی. و واللّه خدا صرفه‏مان را دیده که گفته واگذار.

پس وقتی انسان درجه به درجه بنا کرد ترقی‌کردن علم حاصل‌کردن، می‏فهمد که هیچ حرکتی هیچ سکونی هیچ تصرفی از برای هیچ‏کس نیست. حتی آن تصرفی را هم که دارند برای آنها نیست همین الآنی که دارند مالکش نیستند مالکش کسی دیگر است. هیچ حولی هیچ قوه‏ای برای کسی نیست مگر برای خدا وحده لا شریک له، به شرطی به تحقیق فکر کنی. هیچ حولی هیچ قوه‏ای هیچ خیالی هیچ هیجانی برای احدی نیست مگر از برای آن کسی که صاحب حول است صاحب قوه است خالق حول و قوه است. پس بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد را گفته‏اند که در هر نمازی بخوانید بلکه یاد بگیرید. حالا غافلی، یک‌وقتی ملتفت می‏شوی می‏بینی به هیچ‏وجه نمی‏توانی ببینی، نمی‏توانی بشنوی، نمی‏توانی خوب باشی، نمی‏توانی بد باشی، نمی‏توانی نفع به خود برسانی، نمی‏توانی ضرر به خود برسانی، هیچ حولی و هیچ قوه‏ای نداری. بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد و اتحرک و اسکن. و از این راه اگر برآمدید دیگر انسان چقدرها توی راه می‏افتد. حالا دیگر هول هم مباش که نمی‏توانم همه کارها را

«* دروس جلد 7 صفحه 155 *»

واگذارم. این قرار را گذارده لکن یک‏پاره را می‏گیرند یک‏پاره جاها مسامحه می‏کنند. خداست می‏داند یک‏پاره جاها نمی‏توانی، سخت نگرفته هر جا که چیزی غلبه کرد او هم سست می‏کند و نمی‏گیرد و باز ترحم می‏کند. اما بدانید که این، همه‌جا نیست. تو این خدا را درست بشناس اعتقادت را درست بکن دین و مذهب را به دست بیار، دیگر یک‏پاره مسامحات ما داریم او اولی به عذر است.

پس بعد از آنی که ملتفت شدید که هیچ حولی و قوه‏ای برای غیر خدا نیست، پس ما اگرچه خدا را نمی‏بینیم لکن همین‏که دیدیم حالا روز شد می‏دانیم حالا خدا خواسته که روز باشد، می‏بینی شب شد دیگر این را شک مکن، باز اگر شک داری برگرد از ابتدای سخن ببینید می‏ماند شکی شبهه‏ای ریبی؟ می‏بینی حالا روز است خدا خواسته و خلق کرده، دیگر سببش هم چه بوده از پی اسباب زیاد مرو خدا اسباب زیاد دارد، فکر همه را بخواهی بکنی از عهده برنمی‏آیی، آن‌قدرش را که واضح است و بیّن و آشکار از دست مده توی راه بیفت خورده خورده سبب‏ها را هم یاد می‏گیری.

ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، انسان همین‏که دید چوبی خودش حرکت نمی‏کند، فرض هم بکن این چوب خیلی دراز است فرض کن نیم فرسخ قدش است، وقتی دانست انسانِ عاقل این چوب خودش حرکت نمی‏کند، و دید این سری که اينجا ایستاده اينجا حرکت کرد می‏داند کسی این را حرکت داده. دیگر من بخواهم بدانم که چطور حرکت کرده کار مشکلی است، از این باب داخل مشوید که در اشکال می‏افتید. آن سببی که سرش پیش خودت است ول مکن، حالا آن طرفش را نمی‏دانی چطور شده هر طور شده یقین کن یک کسی حرکتش داده. حالا این روز این روز شده یقیناً این روز خودش این روز نشده، حالا به چه سبب آفتاب بالا آمده یا نیامده، آفتاب چطور می‏شود، دور زمین می‏گردد اینها را فکر مکن. پس حالا که روز شد، هرچه تازه پیش آمد هرچه شد خدا خواسته پیش آمده و خلقش کرده، خالقی و محرّکی به

«* دروس جلد 7 صفحه 156 *»

غیر از او نیست. پس اگر بادی آمد پر کاهی را برداشت از جایی به جایی انداخت پر کاه و باد هیچ‏کدام شعوری ندارند نمی‏دانند چرا اينجا افتاده؟ کسی که توحید دارد می‏داند آن خدا می‏داند چقدر این باد را حرکت بدهد، این باد شدید باشد یا نباشد، این کاه را چرا برداشت اينجا انداخت؟ او تعمد کرد، کارهای اتفاقی در ملک این خدا پیدا نمی‏شود ابداً، کارهای اتفاقی از دست جهال جاری می‏شود، جهال کارشان همه‏اش اتفاق است دیگر یا خوب شد یا بد شد به جهتی که جاهل است، اگر اتفاق خوب شد می‏گوید بختم یاری کرده اگر خوب نشد و بد شد می‏گوید بختم یاری نکرده. پس شخص جاهل مشتی از حبوب برمی‏دارد و می‏پاشد، حالا از این بپرسی کدام دانه کجا افتاد نمی‏داند. دانه‏ها که افتاده چشمت را واکن ببین چرا هر دانه‏ای آنجا افتاده نمی‏داند، یکیش را مورچه می‏برد یکی را مرغ می‏برد یکی را انسان، اینها را جاهل خبر ندارد، کدام مورچه کدام دان را باید ببرد نمی‏داند، کدام مرغ کدام دان را باید ببرد؟ پس شخص جاهل یک مشت گندم را پاشید و ندانست کدام دانه کجا افتاد و حکمتش را هم ندانست که چرا فلان دانه کجا افتاد، آیا به واسطه سبکی و سنگینی بود؟ همه که هم‌وزنند، چطور شده هر کدام یک جایی افتاده؟ لکن همین هست که آن صانع که صانع تمام ملک است دست این را حرکت می‏دهد دان‏ها را حرکت می‏دهد هر دانه‏ای را به جایی می‏اندازد. از او بپرسی حکمتش را که آن دانه چرا آنجا افتاد؟ می‏گوید آنجا مورچه‏ای بود آن خلقِ من بود من می‏خواستم تا مدت معینی باشد، از من رزق می‏خواست ما مقدر کرده بودیم زنده باشد رزق می‏خواست باید رزقش به او برسد، آن دانه را آنجا انداختم به جهتی که نزدیک سوراخ آن مورچه بیفتد که او بیاید بردارد ببرد روزیش بشود. آن دانه دیگر چرا آنجا افتاد؟ به جهت آنکه فلان مرغ گرسنه بود مخلوق من بود می‏خواستم زنده باشد این دانه را آنجا انداختم بخصوص که او بیاید بردارد بخورد. آن یکی چرا زیر کلوخ افتاد برای این بود که موشی آن را بردارد ببرد بخورد زنده باشد، وهکذا آن دانه دیگر را انسان ببرد.

«* دروس جلد 7 صفحه 157 *»

پس ملتفت باش ان‌شاءاللّه، می‏خواهم عرض کنم این خدا کارهای اتفاقی ندارد، کارهای اتفاقی کار خلق جاهل است خودش هم نمی‏داند چرا پاشیده؟ بسا به خیال و لاعن شعور و بازی و لهو و لعب کاری می‏کند و هیچ قصدی و حکمتی ملاحظه نمی‏کند، به محض اسراف به محض بازی به محض لج‏بازی کاری می‏کند. لکن این بازی کرده و هیچ حکمت به کار نبرده، از خودش هم بپرسی می‏گوید بازی کردم. لکن از خدا بپرسی می‏گوید این لغوکار ندانست چه می‏کند، اما من دانستم چه کردم، این لغو نبود حکمتی داشت، هر دانه‏اش سرّی داشت که جایی افتاد هر دانه او رزق کسی بود جای بخصوصی باید برود. پس اگر از این راه برآمدی؛ و خیلی نزدیک هم هست و تمام عقول هم این را می‏فهمند. و تمام عقول را عرض می‏کنم. و عقل لامحاله این را می‏فهمد و اگر نمی‏توانست بفهمد اصلاً از روز اول خدا او را خلق نمی‏کرد پیغمبر نمی‏فرستاد. پس همه این شعور را دارند اگر از پِیش بروند زود ترقی می‏کنند از پِیش نروند هم نروند لا اکراه فی الدین. بعد از این قاعده انسان یقین می‏کند که هرچه می‏شود در ملک تمامش را خدا خلق کرده تمامش را خدا مقدر کرده، دیگر اسبابش هم چه چیزها بوده؟ ضرور نیست من بدانم همین‌که دانه‏ای جایی افتاد تو یقین کن خدا آن را آنجا انداخته، کی پاشیده؟ تو مدان، ندانی طوری نمی‏شود.

پس از روی این قاعده که فکر می‏کنید به دستتان می‏آید آن دلیل تسدید و تقریر که مخصوص اهل حق است و مشایخ ما اصرار دارند که محکمش کنند. و بدانید که تمام انبیاء به همین‏جور دلیل برخاستند در حضور خدا ادعا کردند و حقیت خود را اثبات کردند گفتند خدا شاهد است که ما راست می‏گوییم. و این دلیل را پیش مردم که می‏بری می‏گویند این چه دلیلی است؟ این دلیل عقلی نیست برهان عقلی نیست، برهانی نیست که شک را بردارد برهانی نیست که آدم یقین کند. و غافلند که تمام براهین عقلیه اگر به اينجا منتهی نشود تمامش شکوک و شبهات است. شما ملتفت باشید ان‌شاءاللّه و بدانید مردم دربند دین و مذهب و یقین نبوده‏اند، این

«* دروس جلد 7 صفحه 158 *»

جمله خلق، این اهل عالم اکتفا کرده‏اند به عادتی که دارند دین و مذهبشان اُنس‏هاشان است انسی به دینی دارند وحشتی از دینی دارند انسشان و وحشتشان بر حسب این است که در فلان ایل و قبیله متولد شدیم جمیع اهل قبیله چنین کردند ما نیز چنین کردیم از قاعده مردمی دیگر وحشت دارند به قاعده خود انس دارند. این مردمی که پیش چشمتان است این است دین و مذهبشان. شما بدانید که این دین و مذهب دین خدا نیست هر بچه‏ای در نصاری متولد شد بزرگ که می‏شود نصاری می‏شود، بچه‏ای که میان گبرها متولد می‏شود بزرگ که می‏شود گبر می‏شود، همین‏طور اگر بچه در میان بت پرست‏ها متولد شد و بزرگ شد بت‏پرست می‏شود همه می‏گویند انا وجدنا آباءنا علی امة و انا علی آثارهم مقتدون یا مهتدون و اینها حالات مردم است که خدا خبر داده. پس این طریقه هر جایی که یافت شد بدانید این طریقه و راه و رسم خدا نیست راه و رسم خدا راهی است با دلیل و برهان. حالا اینی که انبیاء آمدند و قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم گفتند و همه اثبات حقیت خود را بیان کردند، همین دلیل تقریر است.

تو غافل مباش فکر کن دقت کن ان‌شاءاللّه از همان قاعده‏ای که عرض می‏کردم که آنچه می‏شود در این ملک و در هر جایی از مملکت خدا، همه کار خداست. و این بیان مخصوص دنیا نیست هرچه می‏شود اينجا کار خداست، در قبر هم هرچه می‏شود هرچه هست کار خداست، در برزخ هم هرچه هست کار خداست، به عالم مثال هم که بروی آنجا هم هرچه هست کار خداست، به قیامت هم که بروی هرچه می‏شود کار خداست. قاعده کلی است که اختصاص به مرتبه‏ای ندارد محل شک و شبهه و ریب نیست. خداست خالق وحده لا شریک له، لا حول و لا قوة الّا باللّه تمام حول از اوست تمام قوه از اوست هیچ‏کس قوه‏ای ندارد مگر به خدا، آنهایی هم که دارند چیزی، خدا عاریه به ایشان داده است به قدری که خواسته است. باز تملیکشان نکرده است الآنی هم که دارند مال خودشان نیست. و چقدر نزدیک می‏کند مطلب را.

«* دروس جلد 7 صفحه 159 *»

اگر انسان به غلامش لباسی بدهد غلامش مال خودش است لباسش هم مال خودش است، وقتی کنیزش را می‏دهد به غلامش کنیزش هم مال خودش است اگر آن غلام بچه هم داشته باشد آن بچه هم مال خودش است. ان‌شاءاللّه ملتفت باشید و حال آنکه این جور معاملات واللّه تمثیلی است که به عکس باید تمثیل کرد. پس بندگان الآنی که مالکند مالک هیچ‌چیز نیستند هو المالک لما ملّکهم و القادر علی ما اقدرهم علیه. الآن به آن کاری که قادرند، واللّه در حین قدرتشان قادر نیستند عاجزند و آنچه را که مالکند در حین ملکیتشان اختیار چیزی را ندارند ما کان لهم الخیرة من امرهم خداست آنچه می‏شود کار اوست و آنچه هست مخلوق خداست، از خدا که گذشتی باقی مملوک خدایند مملوک مالک چیزی نمی‏تواند بشود. و اینها را کسانی که سالک هستند به کار می‏برند حالا کسانی دیگر اعتنا نکنند نکنند این یکی از درجات ایمان است، عرض نمی‏کنم همه‌کس اعتنا کند مؤمن اعتنا می‏کند.

پس عرض می‏کنم که یکی از درجات ایمان این است که آنچه از انسان تلف شود هیچ غصه نخورد بگوید مال من که نیست به من چه، بچه مرد مرد، تا خدا خواست زنده بود وقتی خدا نخواست مرد. مؤمن هرچه از او فوت شد پدرش است مادرش است مالش است منالش است، آنچه از او فوت شد باکیش نیست. و همچنین آنچه بیاید براش، چندان چنگی به دلش نمی‏زند خوشحال نمی‏شود. بله این در بعضی از درجات ایمان هست، اما اگر مؤمن قوی باشد یک چیزی که به او می‏رسد چندان مغرور نمی‏شود می‏گوید لا حول و لا قوة الّا باللّه واقعاً نمی‏شود هم مغرور شد، چرا که ما به تجربه یافتیم که هرچه چنگی به دل می‏زند، همان چیز چنگالش را ساعتی دیگر می‏اندازد به دل آدم، دل آدم را می‏کَند. مثل اینکه اگر خدا پسری داد به آدم هیچ انسان نمی‏تواند به آن پسر فرحناک باشد، تا فرحناک شدی می‏بینی سرش درد آمد ناخوش شد، بچه که سرش درد آمد می‏بینی مادرش گریه می‏کند حواسش پریشان می‏شود خواب نمی‏تواند برود تا سر این چاق شود. یا اینکه

«* دروس جلد 7 صفحه 160 *»

می‏میرد، آن‌وقت اگر بچه نداده بودند به او بهتر بود.

فکر کنید هر نعمتی که انسان احتمال زوالش را بدهد اگر عاقل باشد و دانا و از این راه‏ها عقلش را قوی بکند، می‏داند نعمتی که یحتمل زایل شود نبودنش بهتر است، اگر بچه نداشته باشی بهتر است از اینکه باشد و بمیرد. باز وقتی بنا شد بمیرد، فکر کنید باز در بچه‏گی بمیرد بهتر است از اینکه پنج شش ساله بشود و بمیرد. باز اگر پنج شش ساله باشد و بمیرد بهتر است تا جوان هجده ساله بشود و بمیرد. باز اگر جوان هیجده ساله باشد و جاهل باشد و بمیرد بهتر است از اینکه عالم باشد و بمیرد. باز اگر بدسلوک باشد و بمیرد بهتر است تا خوش‏سلوک و خوش‏رفتار باشد و بمیرد. پس بهترین نعمت‏ها این است که شخص فرزندی داشته باشد و آن فرزند مؤمن باشد متقی باشد عالم باشد به رضای والدین سلوک کند معاملات خیلی خوب راه ببرد خوش‌معامله باشد هیچ خلاف میل والدین نکند. حالا چنین فرزندی باشد بمیرد البته اگر از اول نبود بهتر بود. پس این است که هستند یک‌پاره‏ای از مؤمنان که واللّه اگر تمام دنیا را به ایشان بدهی خوشحال نمی‏شوند به جهت خوف زوالش، و این به جهت این است که عقل دارند شعور دارند. هیچ حکم نمی‏کند عقل که اگر تمام دنیا را به کسی دادند او را شاهنشاه جهان کردند خوشحال شود. همین‏که احتمال زوال در آن برود نمی‏تواند خوشحال شود.

پس هر نعمتی که احتمال زوال در آن راهبر باشد خوشحالی نمی‏کند مؤمن، آن وقتی که آن نعمت را به او دادند. اگر زایل هم شد شد، می‏گوید مال من نبود صاحبش گرفت. این است صفت مؤمن. و آن مؤمنی که قوّتی گرفته یعنی آنهایی که حماقت از کله‏شان بیرون رفته شعور توی کله‏شان آمده می‏بینند مال خودشان نیست. کسی مالی داشته است و خواسته به کسی بدهد، وقتی هم خواسته پس بگیرد پس گرفته. اگر کسی مالش را به کسی داد تو غصه‏اش را نمی‏خوری، بلکه اگر کسی هم غصه بخورد تو تحمیقش می‏کنی که مردکه به تو چه! به همین‏جور عرض می‏کنم که آنهایی که قوی

«* دروس جلد 7 صفحه 161 *»

می‏شوند و عقلشان را به کار می‏برند می‏بینند این مال مال خودشان نیست، حالا که مال خودشان نیست هر طور شد شد چه غصه دارد؟ پس هرچه پیشت آمد خوشحال مشو هرچه از دستت رفت غصه مخور لکیلاتأسوا علی ما فاتکم و لاتفرحوا بما آتاکم سرمشقی است که خدا داده.

اینها را مشقش را توقع هست بکنید، نه اینکه حالا جلدی می‏گویم این‏طور باشید، اینها راه دارد. هر کاری اول علمی دارد باید اول علمش را تحصیل کرد بعد عمل کنند تا مدت‏ها آن وقت آسان می‏شود. اگر انسان مشق نکند مشاق نمی‏شود. علم خط را به دست مردم بدهی زود یاد می‏گیرند، بسیاری هستند که هیچ خط ندارند اما علم خط‏نویسی را دارند، علمش را دارد اما وقتی می‏خواهد یک الف بنویسد هرچه زور می‏زند می‏بیند نمی‏تواند، می‏بیند این الف مثل او نشد. آن کسی که مشق کرده می‏گوید اینکه طولی ندارد این را می‏کشند الف می‏شود، باز هرچه زور می‏زند الف را مثل او نمی‏تواند بنویسد. تمام مردم جمع شوند الفی مثل میر نمی‏توانند بنویسند واوی مثل میر نمی‏توانند بنویسند. پس علم هم زود تحصیل می‏شود کرد، اما نه اینکه تا علم تحصیل شد جلدی عمل هم می‏آید بلکه علم که تحصیل شد حجت خدا تمام‏تر می‏شود می‏گوید چرا عمل نمی‏کنی؟ جلدی نمی‏شود عمل کرد. عمل را هم خدا به تدریج خلق می‏کند، می‏گوید تو دربند باش که عمل کنی کم‌کم موفق خواهی شد. حالا که دانستی خط خوب کدام است تو هم بنویس. اگرچه دفعه اول نمی‏توانی مثل میر بنویسی هرقدر می‏توانی بنویس، اما حالا تو یک واو ضایعی که می‏توانی بنویسی همان را بنویس. دیگر این واو ضایع را هم نمی‏نویسی توی کلّه آدم می‏زنند، بلکه اگر فردا مثل امروز هم بنویسی قبول نمی‏کنند، بلکه فردا که می‏آری خطت را، قدری سعی کن بهتر از امروز باشد، خورده خورده پس‌فردا بهتر باشد. پس مشق‌کردن دیگر کاری است به تدریج انسان مشق کند تا طبیعت همراه علم بنا کند سلوک کردن. پس تا علم هم حاصل شد خدا سخت نمی‏گیرد، بلکه بخصوص خدا

«* دروس جلد 7 صفحه 162 *»

نصیحت کرده که سخت مگیرید. عقلاً هم انسان می‏فهمد که سخت‌گرفتن خوب کاری نیست وقتی سخت گرفتی بر نفس، یک روز که سخت گرفتی ناخوش می‏شود دیگر نمی‏تواند همراه بیاید.

باری، منظور این است که اصل مطلب به دستتان باشد ابتدای تمام اینها علم است، بعد علم هم که تحصیل شد دستپاچه مشوید که خیال کنید عمل خیلی کار سختی است، می‏گویم تو بدان خدا رئوف است رحیم است خدا می‏دانسته تو بازیگری جلدی نگفته ترک بازی کن، بازی‌کردن مباح است و اینی که احکام را پنج قسم قرار داده‏اند همین است. ببین مباحات را چقدرها قرار داده‏اند! آن‌قدر هست که وقتی بخواهی بسنجی مباحات را نسبت به این احکام اربعه، که چقدر هست در دنیا، اینها هزار یک مباحات نیستند. و تمام مباحات آنهایی است که گفته‏اند برو بازی کن.

خلاصه، حرف اوّلی را از دست ندهید. پس انسان وقتی یافت که آنچه می‏شود کار خداست وحده لا شریک له پس همین که حالا روز شد می‏داند که خدا خلق کرده این روز را، و ندیده‏ای چطور خلق کرده. دیگر راه اینها  که به دستت آمد اگر شبهه‏ای کسی بکند زود می‏توانی جواب بگویی، کسی اگر بگوید تو که آنجا نبودی خدا را ندیدی چه می‏دانی خدا آن را خلق کرده؟ اینها حرف‏های خلقی است. تو که نجّاری ندیده‏ای وقتی که کرسیی می‏بینی چه می‏دانی فلان نجار بخصوص این کرسی را ساخته. این حرف‏ها در خلق است، راست است نجار بسیار است تو چطور می‏توانی بفهمی که کدام نجار ساخته؟ احتمال هست هریک از آن نجارها ساخته باشند، تو هم نمی‏توانی حکم کنی که کدام نجار ساخته است. اما بعد از آنی که توی ملک فکر کردی و فهمیدی که نجّار منحصر شد به یک کسی، آن‏کس فاعلی است که اوست که جمیع اینها را زیر و رو می‏کند، یک نفر هم هست غیر از او هم نیست کسی دیگر که فاعل باشد. پس وقتی می‏بینی حالا روز شد یقین داری این روز را او خلق کرده و خواسته که خلق کرده محبوب او بوده که خلق کرده.

«* دروس جلد 7 صفحه 163 *»

و از این راه که داخل شدی می‏بینی که هیچ دلیل عقلی محکم‏تر از این نیست. حالا من می‏بینم این روز است پس خدا خواسته پس راضی بوده که روز باشد. پس این روز از جانب خداست که روز شده خلق اللیل و النهار جاعل ظلمات و نور این ظلمت و نور را خلق کرده، می‏بینی این زمین را که ساکن است پس بدان خدا آن را ساکن کرده می‏بینی این آسمان می‏گردد پس خدا آن را می‏گرداند می‏بینی زلزله شد بگو می‏فهمم خدا خواسته زمین حرکت کند می‏بینی آسمان ایستاده بگو خدا خواسته بایستد. این‏جور دلیل اسمش به اصطلاح خدا و رسول دلیل تصدیق است دلیل تسدید است دلیل تقریر است. برای اینکه کسی که کاری از کسی می‏خواهد یا باید گفت به کسی که کاری را بکن، پس یا به قول می‏گوید یا به فعل یا به تقریر. فکر کن که راه اینکه چرا این را دلیل تصدیق می‏گویند به دست بیاری. این را دلیل تصدیق می‏گویند به جهتی که کسی که امر می‏کند به کسی که کاری بکن، این را یا به لفظ می‏گوید که ای فلان بیا برو، یا خیر به لفظ نمی‏گوید کاری می‏کند که تو کار او را که می‏بینی تقلیدش را می‏کنی، می‏دانی اگر این کار بدی بود نمی‏کرد. حالا آنهایی که از جانب خدا آمده‏اند برای تربیت خلق، خلق باید تأسی کنند به آنها و لکم فی رسول‌اللّه اسوة حسنة فرموده و امر کرده‏اند به تأسی قل ان کنتم تحبون اللّه فاتبعونی پس گاهی به زبان می‏گویند چنین راه بروید چنین نروید، گاهی خودشان کاری می‏کنند یک‏جوری نمازی می‏کنند تو می‏بینی یاد می‏گیری. دیگر لازم نیست بگوید، وقتی کرد می‏دانی همان‏طور باید کرد.

پس حجت خدا یا در لفظِ آن حجت است که می‏آید می‏گوید، یا عملی می‏کند انسان می‏داند که اگر این کار بد بود این نمی‏کرد، نماز می‏کند تو هم می‏بینی می‏دانی چطور باید کرد، یک‌جوری راه می‏رود یک‌جوری سلوک می‏کند با هرکس یک‌جور بخصوصی می‏نشیند تو آنها را می‏فهمی که آن‏جور باید کرد. پس بعضی چیزها را از فعل معصوم می‏فهمی و این را فقهاء هم ملتفت شده‏اند و اینها را می‏نویسند در

«* دروس جلد 7 صفحه 164 *»

کتاب‏هاشان که حجت در قول معصوم است و در فعل معصوم. و بعد از اینها اگر قولی نگفت که چنین کن و کار بخصوصی هم نکرد که از روی آن کار بدانیم حجت خدا در چیست، لکن در حضور آن حجت خودمان کاری می‏کنیم یا قولی می‏گوییم یا فعلی می‏کنیم در حضور آن حجت، و آن حجت چون کارش این است که آمده آنچه رضای خداست بنماید به خلق و تعریف کند برای آنها، و بنمایاند به آنها آنچه را که رضای خدا نیست، کارش همین است که نهی از منکر کند کارش همین است که امر به معروف کند، پس اگر اتفاق در حضور امام دستمان را جوری حرکت دادیم و نگفت که این‏طور مکن، از این می‏فهمیم که این اقلش حرام نیست مکروه نیست، اگر حرام بود یا مکروه بود می‏فرمودند مکن. چنان‌که یک وقتی کسی در حضور معصوم نشسته بود کتابی دستش بود، دستش خورد یک‏جوری روی آن کتاب به شکل حرکت دستی که مثلاً تنبک می‏زنند، یک‏جوری دستش روی کتاب خورد و تعمد هم نکرد به جهت آنکه انسان هر قدر لوطی و لاابالی باشد بعد از آنی که امام را شناخت یا بزرگی را شناخت در حضور آن بزرگ معقول نیست کسی دست را جوری حرکت بدهد و به جایی بزند که جور خاصی صدا کند، مگر لوطی باشد. پس این شخص هم که در حضور امام دستش همین‏جور خورد نمی‏خواست لوطی‏گری کند، کسی فرضاً در خانه‏اش هم لوطی باشد در حضور بزرگ لوطی‏گری نمی‏کند. آن شخص جور تنبک هم نمی‏خواست بزند دستش اتفاق خورد روی کتاب به آن شکل، تا خورد حضرت فرمودند چرا چنین کردی؟ به جهتی که شبیه است به کار آن الواط، منع کردند آن را. پس در حضور معصوم اگر قولی گفتی و او نگفت چرا چنین گفتی؟ یقین می‏کنی که معلوم است این قول خداست، اگر قولی گفتی که جایز نیست، می‏گوید چرا گفتی؟ چنانکه بسیاری از اقوال در حضورشان گفته می‏شد می‏فرمودند چرا گفتی؟ بسیاری از افعال در حضور ایشان واقع می‏شد می‏گفتند چرا کردی؟ پس عرض می‏کنم که این قسم که یک کاری که کردی در حضور معصوم و معصوم نهی نکرد از آن کار، می‏فهمی

«* دروس جلد 7 صفحه 165 *»

این کار عیب نداشته و جایز بوده و مباح بوده است. بلکه اگر اظهار خوشحالی کرد استحبابی هم خورده خورده انسان می‏فهمد، بسا وجوبش را هم از حالت معصوم بفهمد. فقهاء این را دلیل تقریر می‏گویند. با قول گفته نشده با فعلش هم حالی نشده، اما غیر چون کرد و او منع نکرد تو می‏دانی یقیناً از جانب خداست.

حالا این‌جور دلیل دلیل الهی است چراکه خدا را هرگز کسی نمی‏بیند که افعالش را ببیند، پس فعلش را که مردم نمی‏بینند همچنین قولش را هم که اینها محرومند بشنوند، مگر قول رسول خدا را بشنوند که قول خداست، آن را هم به دلیل تقریر باید به دست آورد که قول خداست. قول رسول قول خداست صداش صدای خداست امرش امر خداست نهیش نهی خداست. اما ما چطور می‏فهمیم؟ به این می‏فهمیم که چون آمد در حضور خدا و ادعا کرد که خدا مرا فرستاده که من به شما بگویم شما نماز کنید، یا کسی کاری کرد و او منع نکرد ردّش نکرد ردعش نکرد حالا دیگر اگر این آمد؛ فعلش فعل خداست چنانکه قولش قول خداست. حالا که آمد شق‌القمری کرد خارق عادتی آورد این فعلش فعل اللّه است، از کجا فهمیدی که این جلددستی و سحر و حیله و زرنگی نیست؟ از کجا یافتی؟ از آنجا که خدایی دارم که او زرنگ‏ها را می‏شناسد حیله‏ها را خوب می‏داند سحرها را خوب می‏داند. حالا که چنین است اگر این ساحر بود سحرش را بر من معلوم می‏کرد، اگر دروغگو بود وعده‏اش را خلاف می‏کرد کذبش را ظاهر می‏کرد بر مردم.

پس فعلی از دست این نبی جاری شد ماها هم که همه عاجز بودیم بفهمیم که این عصاش که می‏افتد و اژدها می‏شود، این از جانب خدا شده یا چشم‏بندی بوده؟ خدا که می‏توانست نگذارد چشم‏بندی کند. ما عاجز بودیم که بفهمیم که در این عصا تأثیری بود بخصوص که واقعاً اژدها می‏شد یا واقعاً از جانب خدا بوده؟ این تأثیر را که خدا می‏توانست بردارد. وقتی دیدیم برنداشت آن تأثیر را و چشم ما هم دید می‏دانیم خدا خواسته اژدها شود. مثل الآنی که روز است می‏دانیم خدا خواسته روز باشد اگر

«* دروس جلد 7 صفحه 166 *»

الآن نمی‏خواهد خدا روز باشد شبش کند، حالا که نکرد می‏دانم می‏خواهد روز باشد. حالا که او خواسته پس یقیناً این روز از جانب اوست. همین‏طور عصای موسی که اژدها شد اگر از جانب او نبود باطلش می‏کرد ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله همان‏طوری که سحرِ سحره را باطل کرد به عصای موسی، اگر عصای موسی سحر بود و کبیرکم الذی علّمکم السحر بود چنانکه این شبهه را فرعون انداخت، اگر این کبیر سحَره بود سحر این را هم باطل می‏کرد. کسی که اعتقاد به خدا دارد شبهه فرعون را نمی‏گیرد که به سحره گفت این بزرگ شما است و شما همه شاگرد اویید و با هم ساخته‏اید. این شبهه را انداخت و به جهتی که اعتقاد به خدا نداشت این افترا را بست و آن کسانی که گوش به حرف فرعون می‏دادند این شبهه را گوش دادند و گرفتند. و کسی که اعتقاد به خدا نداشت و ندارد نمی‏تواند از این شبهه جواب بدهد.

شما ملتفت باشید ان‌شاءاللّه، آیا خدایی هست یا نیست؟ این خدا آیا سحر را دوست می‏دارد؟ سحر از جانب او هست یا از جانب او نیست؟ اگر از جانب او نیست و حرام کرده، بطلانش را خودش باید واضح کند و آشکار کند. پس ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله پس عصای موسی سحر نبود به جهتی که باطل نشد، نه در همان مجلس بلکه تا عمر موسی بود، عصا کار خودش را می‏کرد. و این عصا هم نه همین عصای موسی تنها بود بلکه از آدم آمده بود، دادند دست آدم، ارث رسید به یکی یکی پیغمبران تا به پیغمبر ما9 رسید و به ائمه، و الآن آن عصا ارث رسیده به حضرت قائم. عصای غریب عجیبی است آن عصا. خلاصه، اگر این هم سحر است، خدایی که از سحر بدش می‏آید البته از سحر بزرگ بیشتر بدش می‏آید آن را زودتر باطل می‏کند، و این عصا را خدا باطلش نکرد و باقی گذارد. و نه همین است که برای موسی باقی گذارد بلکه باید بماند و می‏ماند تا به دست صاحب‌الامر هم می‏رسد.

باز ملتفت باشید ان‌شاءاللّه که چه عرض می‏کنم و هیچ غافل نیستم که چه می‏گویم، حالا تو بسا غافلی یک‏دفعه به هوش می‏آیی یک‏دفعه می‏گویی حرف‏هات با

«* دروس جلد 7 صفحه 167 *»

هم نقاضت داشت. بسا کسی خیال کند سحره این‌همه سحر کردند و شد، چرا خدا اول باطلشان نکرد؟ و الآن این دعانویس‏ها دعا می‏نویسند و تحبیب و تبغیض می‏کنند و می‏شود، و به آن واسطه جنگ‏ها و فسادها برپا می‏شود و رفع فسادها می‏شود. و جمیع اینها هست و تأثیر دارد. حالا اگر هرچه بد است خدا نمی‏گذارد پس چرا بدها را حرام می‏کند؟ حالا من خسته شده‏ام و شما هم کسل، و مطلب هم عمده است. پس عرض می‏کنم فرق است مابین سحری که خدا باید باطلش کند و مابین سحری که باطلش نمی‏کند لکن حرامش می‏کند و اگر کردی باطلش نمی‏کند. ملتفت باش که درهمش نکنی، این مردم درهمش کرده‏اند اینها را از این جهت گمراه شده‏اند. از همین باب است که قل کفی باللّه شهیداً یک‌جایی دلیل است یک‌جایی حرف خرافت است. پس اگر کسی مال کسی را خورد یا حاشا کرد و گفت خدا شاهد است که نخورده‏ام اينجا جلدی نباید خدا رسواش کند. و این نکته‏ای است ملتفت باشید و ضبط کنید. راست است احقاق حق با خداست ابطال باطل با خداست، اما این‌همه حقوق در ملک هست و باطل شد، جمیع دولت امروز دولت باطل است از زمان آدم تا امروز چرا خدا باطل نکرده آنها را؟ پس بعد از آنی که ملتفت باشید احقاق حقوق به این پستایی که پیش این مردم است، از زمان آدم تا حالا خدا احقاق حق نکرده و ابطال باطل نکرده و نمی‏کند، می‏بینیم باطل‏ها را که در دنیا هستند و حق‏ها از میان رفته.

پس دقت کنید فکر کنید که راست است بر خداست احقاق حق و ابطال باطل که نصب کند شرعی را. ملتفت باش که قافیه را نبازی، خشت اول اگر کج نشد همه‌جا راست می‏رود اگر اولش معلوم شد باقی معلوم می‏شود، اگر خدا را نشناسی نمی‏دانی چطور است حق و باطل، اگر ندانی خدا چه کار کرده هزار شک و شبهه می‏آید. خوب این خدا در حضورش پیغمبر ایستاد و ادعا کرد و گفت من از جانب اویم و هلاک نشد ما یقین کردیم راست می‏گوید، حالا شبهه می‏آید برای آدم که ما

«* دروس جلد 7 صفحه 168 *»

می‏بینیم هر فاسق و فاجری هر کافری هر فسقی هر فجوری هر کفری در حضور این خدا می‏کند، جمیع فساق و فجار و کفار در حضور این خدا فسق و فجور می‏کنند کفر می‏ورزند، آیا اینها خاطرجمعند از خدا و خدا راضی است به آنها؟ ان‌شاءاللّه فکر کن راه مسأله را به دست بیار. در این جور کارها فکر کنید و دقت کنید که خشت اولی نلغزد که اگر خشت اولی لغزید باقی می‏لغزد.

اگر خدا چنین قرار داده بود که آنچه را بکنند مخلوقات جمیعش مرضی و محبوب او باشد، و مصلحت در این باشد که هرکس هرچه بکند مرضی و محبوب خدا باشد دیگر پیغمبر بخصوصی نمی‏خواست بفرستد، دین بخصوصی معین نمی‏کرد، هرکه هر کاری که می‏کرد بی‏حول و قوه او که نشده در حضور خدا که به عمل آمده، پس خدا راضی بوده که شده اگر راضی نبود باید نگذارد بکنند، پس خواسته اینها را که شده. حالا که چنین شد پس همه فسق‏ها، فجورها، بازی‏ها که می‏شود در ملک همه محبوب خداست! پس عرض می‏کنم حالایی که ارسال رسل کرد و گفت بعضی کارها بازی است و لهو و لعب است و حرام است؛ مثلاً زنا نباید کرد این حرام است مال مردم را نباید خورد حرام است وهکذا، پس این ارسال رسل دلیل همین است که به کارهای مردم راضی نبوده، دیگر حالا کاری می‏کنند و می‏شود و مهلت می‏دهد انما نملی لهم لیزدادوا اثماً همین‏که می‏دانی بد است و می‏کنی خدا حول و قوه را از تو نمی‏گیرد حول و قوه را از کفار هم نمی‏گیرد، پس کفار کار خود را می‏کنند و بکنند، بعد از آنی که حجت تمام شده بر آنها هرچه می‏کنند بکنند. پس دلیل راستی قول فساق و فجار و کفار این نیست که «خدا شاهد است که راست می‏گویم»، اينجا نگفته‏اند اگر دروغ بگویی رسوات می‏کنم، بلکه مهلت می‏دهند.

ملتفت باشید این جور احقاقات را اگر خدا بناش بود در این دنیا بکند و این جور ابطال‏ها را بکند، همین دنیا دار جزا بود دیگر قیامتی نبود و همه‏اش سلطنت روی این زمین بود، و اگر چنین بود که همه برای سلطنت روی این زمین بود دیگر نمازی

«* دروس جلد 7 صفحه 169 *»

نمی‏آوردند روزه‏ای نمی‏آوردند امر به توجهی نمی‏کردند دین و مذهبی قرار نمی‏دادند. وقتی فکر می‏کنید ان‌شاءاللّه می‏بینید که همچو قرار نیست، این دنیا را جای این چیزها قرار نداده‏اند، ترازوی عدل را در روز قیامت نصب می‏کنند و آنجا حق هر کسی را می‏گیرند به صاحبش می‏رسانند. در این دنیا فساق هی فسق خود را بکنند خدا مهلتشان می‏دهد، هی کفار کفر خود را بورزند خدا جلدی هلاکشان نمی‏کند.

فکر کن ان‌شاءاللّه و اگر فکر کنی ان‌شاءاللّه می‏دانی که پیغمبر آخرالزمان محبوب‏ترین جمیع خلق است پیش خدا، و محبوب هرکس را هرکس آزرد البته آن شخصی که این محبوب اوست دشمنی می‏کند با آن کس مسلماً، اگر با محبوب کسی دوست نیستی دشمن اویی. حالا پیغمبر پیغمبر آخرالزمان است و محبوب خداست و حبیب خداست و حبیب‌اللّه بودن مخصوص پیغمبر ما است آن باقی یکی کلیم اللّه است یکی روح اللّه است یکی نجیّ اللّه است وهکذا، اما حبیب خدا بودن خیلی حکایت است پس خدا خیلی دوستش می‏دارد. حالا که دوستش می‏دارد هرکس با این بد است با او خیلی دشمن است، با وجود این می‏بینی این یهودی‏ها و این نصارایی که هستند مهلتشان داده کاریشان ندارد بلکه دولتشان هم می‏دهد ثروتشان هم می‏دهد عزتشان هم می‏دهد. حالا اینها دلیل این نیست که با آنها بد نیست، بلکه چون خدا خیلی با آنها بد است مهلتشان می‏دهد، چون خیلی عداوت با آنها دارد می‏خواهد زنده باشند تا بیشتر عداوت کنند تا بیشتر عذابشان کند لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً و لهم عذاب مهین.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 170 *»

درس دهــم

 

(دوشنبه 7 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 171 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

چون مسأله کشید به مسأله تسدید گوشه‏ایش را عرض کنم، انسان خیلی بابصیرت می‏شود در دین. پس عرض می‏کنم از برای خداوند دو جور کار است: یکی اینکه پیغمبری می‏فرستد، و این مبدأ علوم است و تمام علوم خیر و شر و حلال و حرام و جمیع احکام را او بیان می‏کند برای مردم، و بعد مردمی که هستند و باید تابع باشند یک امری در این دایره دارند. خوب بابصیرت فکر کنید که همین لفظِ این حرف‏ها را از من یاد بگیرید، اگر بخواهید معنیش را بفهمید خودتان تعبیر بیارید. پیغمبری می‏آید در میان مردم حجتی می‏آید و ادعا می‏کند که از جانب خدا آمده‏ام، دیگر این پیش پا افتاده بود که کسی که می‏آید به این ادعا لامحاله باید خارق عادتی داشته باشد کاری بتواند بکند که امثالش و اقرانش نتوانند بکنند و اذعان کنند که ما

«* دروس جلد 7 صفحه 172 *»

عاجزیم. چون این مطلب پیش پا افتاده بود هرکس هم اهل باطل بود درصدد این برآمد، و اهل باطل هی زور می‏زنند که خارق عادتی بکنند می‏گویند برو خواب ببین فال بگیر حدسی بزن. پس عرض می‏کنم چون خدا قرار نداده نبوت را و ولایت را در ظاهر بشریت که سیاه باشد نبی یا سفید، کوتاه یا بلند، نیست مسأله نبوت مثل مسأله انسان و حیوان. پس چون نبوت و شناختن نبی در صورت ظاهر نیست پس معلوم است امر باطنی است، چون امر باطنی بود و در صورت ظاهر هم‏جنس مردم بودند خدا حتم کرد که اینها خارق عادات داشته باشند و کاری کنند که تمام مردم اذعان کنند که ما عاجزیم این کار را بکنیم، این اسمش معجزات می‏شود.

حالا ملتفت باشید که چه می‏خواهم عرض کنم. حالا این خارق عادت را هم باز خدا اگر یک‏جوری قرار داده بود که به هیچ حیله هم نمی‏شد خارق عادت بکنی باز کار مردم آسان بود، اگر هیچ‏کس به علم حروف به علم سحر و شعبده به تأثیرات اشیاء نمی‏شد خارق عادت بکند باز جوری بود. و تأثیرات هست در اشیاء، یک‌پاره دودها داخل هم می‏کنی یک‌پاره دواها داخل هم می‏کنی تأثیرات دارد. عبرت بگیرید از علم سحر؛ سهل است دو نفر را نکاح می‏کنی، در بین عقد ریسمانی را برمی‏دارند گره می‏زنند آلت آن شخص سست می‏شود، این چه تأثیری است! گره را اينجا به ریسمان می‏زنند او آنجا سر جای خودش خوابیده، سردی و گرمی اینکه به او اثر نمی‏کند، این چه تأثیری است. غرض این‏جور چیزها هست این را که خیلی از مردم راه می‏برند، علم سحر همین‏جور علم است. همین بستن مردم حرام است به جهتی که از علم سحر است. حالا چون علوم غریبه در دنیا هست و می‏شود گره‏ها بزنی او آنجا سست شود، و همین‏جا گره را واکنی او قوّت می‏گیرد. چطور می‏شود به باز کردن این باز می‏شود او، این چطور شده؟ این را طبیعی نمی‏فهمد، اقترانی بود؟ چیزی خورده بود؟ گرمی بود سردی بود چطور شده؟ نمی‏فهمد. پس این‏جور علوم هم هست، علم سحر علم حروف علم عدد علم خیالات علم نقش‏بندی، سیمیا ریمیا هیمیا لیمیا کیمیا در دنیا هست.

«* دروس جلد 7 صفحه 173 *»

حالا اگر چنین علوم غریبه‏ای در دنیا نبود اصلاً و می‏دانستیم که چنین علومی نیست و آن وقت نبیی می‏آمد خارق عادتی اظهار می‏کرد خاطرجمع می‏شدیم که پیغمبر است. حالا که خارق عادت را می‏توان به سحر و چشم‏بندی بروز داد ــ   چشم‏بندی می‏کنند شخص می‏رود از دهن شتر و از مقعد شتر بیرون می‏آید. ــ  حالا من نمی‏دانم نبی چشم‏بسته یا راستی راستی کرده؟ پس چون علوم غریبه هست در دنیا بلاشک بازی‏ها هست در جمیع شهرها چه در شهر کفار چه در شهر مسلمان‏ها، می‏بینی مردکه زیرپاش چند تخم مرغ گذاشت یک دفعه جوجه‏های بسیار راه افتاد بنا کردند صدا دادن. پس چون علوم غریبه را خدا برنداشت؛ و عمداً این کار را کرده، دیگر اگر بنای فکری را داری بدان جایی درنمی‏مانی و راه خدا مسدود نیست واضح است برای تو اگر تو بخواهی هدایت یابی، اگر نخواهی هم هدایت بیابی عمداً خدا سحر را و علم حروف را گذارده تا گمراه شوی. مثل اینکه در آتش بخصوص احراق را گذاشته‏اند که تو اگر بخواهی خود را عمداً بسوزانی بسوزاند، شمشیر را خدا برنده قرار داده گردن خودت را بزنی یا گردن غیر را البته می‏برد. این تأثیرات را قرار داده چرا که نمی‏خواهد به جبر بدارد مردم را که اطاعتش کنند، می‏توانست خلق را جوری خلق کند که هر جوری بخواهد راه روند، مثل اینکه طبیعت را جوری خلق کرده که میل نکند به خاک خوردن و نمی‏کند. حیوان را کسی درسش نداده که سم مخور، طبعش همین‏جوری که میل نمی‏کند به سنگ و خاک‌خوردن و نمی‏خورد، به علف سم هم میل نمی‏کند و نمی‏خورد و به علف موافق طبعش میل می‏کند. پس خدا می‏توانست خلق کند خلق را جوری که میل نکنند به آنچه مضر است به وجود ایشان و لو شاء لهدیٰکم اجمعین حالا فکر کن ببین این‏جور خلق کرده؟ می‏بینی این‏جور نکرده. خیلی چیزها را میل داری خدا گفته حرام است، حلوای گز مال مردم را گفته مخور، به زن مردم گفته نگاه مکن، به بچه مردم گفته نگاه مکن. پس می‏بینیم بنای خدا هم این نیست که تأثیرات را از علوم غریبه بردارد در ملک

«* دروس جلد 7 صفحه 174 *»

خودش. پس این تأثیرات هم هست دیگر می‏خواهد در اجسام باشد یا در حروف باشد یا در سیمیا و در اشکال باشد، در هر جایی تأثیرات هست.

انسان اگر بابصیرت نباشد بخواهی جهات جمیع شکوک و شبهات را بیان کنی بسا آنکه همان جا بماند. من هم از بیانش نمی‏ترسم چرا که می‏دانم اگر کسی طالب حق هست خدا هدایتش می‏کند اگر کسی هم نخواهد هدایت بیابد، بماند در آن شکوک نقلی نیست. پس عرض می‏کنم عقل ابا ندارد که کسی دوای بخصوصی که درد چشم را بیندازد، یک نفر راه ببرد دیگران راه نبرند باقی ندانند، دوا آسان هم باشد. اتفاق همین شخص دوایی دیگر راه ببرد که درد گوش را هم بیندازد، یا اینکه ممکن است کسی دوایی برخورده باشد که به تجربه گیرش آمده باشد که تا پفش کردی بدهی به مریضی بخورد جلدی حال بیابد، همین‏جوری که ممکن است کسی غش کرده باشد و نبض نداشته باشد و بدنش هم سرد باشد دوایی به او بدهند کم‏کم به حال بیاید. همین‏جور هم ممکن است در طب کسی روح از بدنش بیرون رفته باشد، آیا ممکن نیست دوایی به حلقش بریزند کم‏کم گرم شود و کم‏کم روح برگردد؟ و اینها واقعیت هم دارد. چیزی که هست این است که خدا چون نخواسته مردم مرده زنده کنند همه‌کس اینها را نمی‏داند. ببین مگسی را در هوای سرد و آب سرد بینداز تا بمیرد، همین را خاکستر گرم روش بریز یا در مشت بگیر گرم که شد یک‌دفعه بنا می‏کند پریدن. پس زندگی این دنیا نیست مگر پوست و گوشت و بخاری که قابل حیات باشد، وقتی بخار نیست می‏میرد، اما نمی‏شود گرمش نکنی باید گرمش کرد تا بخار کند و بخارش اتفاق باید جوری باشد که حیات به آن تعلق بگیرد، مثل مگس که می‏میرد و روح بخاری فرار می‏کند، لکن چون خشک نشده و رطوباتی در اندرونش هست این را اگر ربع ساعت در دست نگاه داری که گرم شود بنا می‏کند به پریدن. حالا یک کسی این را یاد گرفته می‏گوید من احیای اموات می‏کنم، مگس بزرگ‏تر هم باشد می‏شود، حیوان بزرگ‏تر هم باشد می‏شود. پس ممکن هست علوم غریبه،

«* دروس جلد 7 صفحه 175 *»

همین‏جور دواها هم هست که عقل ابا ندارد مرده را کسی به دوایی زنده کند، ده روز هم باشد زنده کند. علاوه بر اینها منترها هم هست مثل گره‌زدن، مثل اینکه این شخص در خارج ایستاده یک‌پاره لفظ‏ها می‏گوید «چاری چریاری پیلی پندولی سیسی پیسی» اینها را می‏گوید عقرب آنجا می‏میرد، مار است می‏آید یک‌دفعه می‏بینی مثل تسمه آنجا افتاده. پس در الفاظ هم یک‌پاره تأثیرات هست. یک‌پاره چیزها می‏گوید زنده می‏شود، یک‌پاره چیزها می‏گوید می‏میرد. همین‏که می‏بینی در مار چنین است ممکن است بزی را هم همین‏طور زنده کنند، گاوی را هم‏همين‌طور، ممکن هست به انسان همین‏طور بگویند بمیر بمیرد. یک‌پاره الفاظ و حروف و کلمات هست بسا آدم‏های بد هم یاد بگیرند آن الفاظ و حروف را به جماعتی بگویند «موتوا» همه بمیرند. و آدم‏های خوب هم می‏توانند، انبیاء داشتند از این کارها آنهایی که خارق عادت دارند داشتند خارق عادات را جمیعش را نمی‏آیند به طور عسر بروز بدهند، یک‌پاره چیزها قرار داده در کلمات و حروف که این نباید ریاضت بکشد زحمتی به خود بدهد دعایی بکند، کارهای تیسّری‏ هم خدا دستشان داده که به محض اینکه کلمات و حروفی ترکیب می‏کنند می‏گویند «موتوا» همه می‏میرند «قوموا باذنی» همه زنده می‏شوند. پس چون علوم غریبه و تأثیرات در دنیا هست و عقل ابا ندارد کسی یاد بگیرد هیچ تشویشی هم نیست که خیال کنی شبهه است، خیلی زود می‏شود از آن بیرون آمد به شرطی بخواهی از شبهه بیرون آیی و نمونه اینها هست. ممکن است شاعری پیدا شود که چنان اطراف شعر را به هم ببندد که جمیع شعرا اذعان کنند که نمی‏شود مثل آن شعر گفت. سعدی شعر گفته از زمان خودش تا حالا هم هی شعرا آمده‏اند و هی به جنگش رفته‏اند و نتوانسته‏اند مثلش بگویند و اذعان می‏کنند که به آن تمامیت نبود. واقعاً مثل سعدی شعر گفته نشده به آن آسانی و صافی و پاکی، همه شعرا اذعان دارند که نمی‏شود گفت. میر خط نوشته و از آن روزی که نوشته تا حالا کسی مثلش ننوشته. عبرت بگیرید و خیال نکنید که شبهه است،

«* دروس جلد 7 صفحه 176 *»

عمداً عرض می‏کنم برای بصیرت، از این‏جور سخن‏ها کسی که خدا بخواهد هدایت او را نمی‏لغزد، آنی هم که می‏لغزد خودش راه خدا را نمی‏خواهد خدا نمی‏خواهد. و انبیاء و اولیاء آمده‏اند همین‏جور حرف زده‏اند، خدا کلامش را همین‏جور کرده لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة هرکه خودش میل به باطل داشته باشد برود به جهنم، هرکس میل ندارد خدا نمی‏گذارد برود دست خدا روش است له معقبات من بین یدیه و من خلفه و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا خدا قسم هم خورده که هدایت می‏کند. پس ببینید میر خطی نوشت، از روزی که نوشت هی خوش‏نویس پیدا شده‏اند، و قاعده هم هست که کسی که صنعتی کرد همین‏که بنا شد شاگرد بپروراند به مرور دهور فکرها بر فکرها بیفزاید و تجربه‏ها زیاد شود آن صنعت به حد کمال می‏رسد. بنّاها ترقی می‏کنند نجارها ترقی می‏کنند خیلی سلیقه‏ها زیاد می‏شود، مع‏ذلک میر نوشت خط را بعد هم هی سلیقه‏ها زیاد شد و روی هم سلیقه‏ها را گذاردند و هی نوشتند و نتوانستند مثل میر بنویسند، اگر یک مجلسی مشتبه کردند مجلس دیگر رسوا شدند. همچنین خط میرزا معروف بود هی شبیه‏نویسی کردند هی کاغذ کهنه کردند و خواستند اشتباه‌کاری کنند که این خط میرزا است باز دیدند نمی‏شود مثل میرزا خط را نوشت. پس هست یک‌پاره عجایب و غرایب که از دست بعضی از مردم سرمی‏زند که مردم دیگر نمی‏توانند. شخصی بود مانی اسمش بود این نقش می‏کشید و به همین نقش‌کشیدن که به دست دایره‏ای می‏کشید به قدر مجموعه‏ای سر مویی پیش و پس نمی‏شد، و این را معجز خود قرار داده بود و جمع کثیری به او گرویدند که این پیغمبر است. همه مردم عاجز بودند همچو نقشی بکشند و به همین ادعای نبوت کرد و جمعی به او گرویدند. پس علوم غریبه را خدا منع نکرده در دنیا هست صنایع غریبه و تأثیرات اشیاء در دنیا هست و خدا هم عمداً گذاشته و خدا غافل نشده که گذاشته، عمداً کرده لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیّ عن بینة.

«* دروس جلد 7 صفحه 177 *»

حالا بعد از تمام این علوم و این حیله‏ها و تأثیرها حالا کسی برخاست مثل پیغمبر آخرالزمان و قرآنی بروز داد و این هیچ درس نخوانده بود از جمیع گذشته‏ها خبر داد که نوعش را دیگران هم خبر داده بودند و حال آنکه این از کسی این قصه‏ها را نشنیده بود درس نخوانده بود که از روی کتابی اینها را بخواند، پس از امور گذشته که محل اعتنا هست خبر داد. از تمام آنچه گذشته است محال است خبر دادن و نمی‏شود خبر داد و بی‏مصرف هم هست؛ لکن امور عمده‏ای که آدم چطور بود چند اولاد داشت، اینها را می‏نویسند اما هر روز چه می‏کرد نمی‏نویسند. نوح چه کرد، امر عمده‏ای است خبر داده. ابراهیم چه کرد، امر عمده‏ای است خبر داده وهکذا از هر قضیه‏ای اگرچه از طرف بد بوده همین‏که عمده بود خبر می‏دهند، مثل کارهای بلعم و فرعون و سحره. حالا کسی که درس نخوانده می‏بینی از چیزهایی خبر می‏دهد که وقتی رجوع به سایر کتب می‏کنی می‏بینی نوعش همان‏طورها است که خبر داده.

دقت کنید با شعور و با ادراک بدون چرت راهش را به چنگ بیارید. اگر راهش را گرفتی می‏بینی چقدر واضح است و آسان. پس از گذشته‏ها خبر می‏دهد از آینده‏ها خبر می‏دهد، و از جمله آنها همین‌که بعد از من کسی دیگر برنخواهد خاست، نبیی بعد از من نخواهد آمد صاحب معجزی نمی‏تواند بیاید تا روز قیامت خبر می‏دهد. پس این برمی‏خیزد چنین معجزی می‏آرد. حالا آنجاهایی که باید در راه بیفتید عرض می‏کنم؛ انسان است در این زمان نشسته و در زمان پیغمبر واقع نشده که ببیند پیغمبر نرفت جایی درس بخواند، فکر می‏کند وسوسه می‏آید شاید پیغمبر معلمی داشت و مردم خبر نداشتند و این در خفا می‏رفت پیش او و او به این می‏گفت، نهایت او عرب هم نبود فصیح هم نبود، نوع مطلب را که می‏گفت این می‏آمد خودش به زبان عربی فصیح برای مردم می‏گفت. عقل ابا ندارد از این. پس ممکن هست کسی خیال کند پیغمبر؟ص؟ پیش کسی تعلیم گرفته چنانکه گفتند انما یعلّمه بشر لسان الذی یلحدون الیه أعجمی و هذا لسان عربی مبین گفتند کفار شاید این معلمی داشته این درس

«* دروس جلد 7 صفحه 178 *»

خوانده ولکن تدبیری کرده که مردم همچو بدانند که درس نخوانده، خط دارد لکن تدبیری کرده که مردم همچو بدانند که خط ندارد، درس را در خفا رفته خوانده به طوری که عموش هم خبر نشده. عقل تجویز می‏کند. پس این چیزها را می‏شود از معلّمینی چند پرسیده باشد و برای او گفته باشند و او به زبان خود تعبیر آورده، فصیح و بلیغ هم بوده. واجب هم نیست مثلش هم کسی بگوید مثل شعر سعدی و خط میر که کسی مثلش را نیاورد. پس این‌جور شبهات هست در دنیا، نگویید این‌جور شبهات را نباید کرد و چشم را باید به هم گذارد و مسامحه کرد، همین مسامحات است که کرده‏اند و گمراه شده‏اند شما چنین نباشید هیچ اغماض نکنید، خدا کارت را ساخته. ملتفت باشید، خوب کسی در خلوت‏ها می‏رود درس می‏خواند؛ باز شبهه را قوی‏تر کنم و هیچ نمی‏ترسم به جهت آنکه پیش خدا که آمد، امر خدا مثل سیلاب است همه را برمی‏دارد می‏برد، مثل نور آفتاب است تا آمد ظلمات را برمی‏دارد می‏برد. عرض می‏کنم کسی القای شبهه‏ای بکند که تو این‌همه دست و پا کردی که شخصی بود امّی درس نخوانده بود خط ننوشته بود در همین کتابش هم هست که ماکنت تتلو من قبله من کتاب و لاتخطّه بیمینک اذاً لارتاب المبطلون بسیار خوب خط که ننوشته بودی درس هم که نخوانده بودی یک‌دفعه بیرون آمدی از گذشته‏ها و آینده‏ها خبر دادی این معجزه‏ای است. حالا عرض می‏کنم راه شبهه را از راه دیگر هم می‏شود آورد که خوب، این پیش انسانی درس نخواند شاید پیش جن‏ها درس خوانده. و می‏شود پیش جن درس خواند، چه‌بسیاری که جن می‏آید در بدنشان و خبر می‏دهد از گذشته‏ها، چه‌بسیاری از مجانین که خبر می‏دهند از راه‏های دور، جن می‏رود و می‏آید در بدن جنی می‏نشیند و خبر می‏دهد. دیگر حالا گاهی هم دروغ می‏شود، لکن می‏آیند خبر از گذشته‏ها می‏دهند نوعش دروغ نیست و جن‏ها عمر زیادی دارند، می‏آیند خبر از گذشته‏ها می‏دهند یک‌پاره واقعیت هم دارد. در زمان شیخ مرحوم زنی بود جنی می‏شد، و وقتی می‏شد عالم می‏شد و علماء می‏رفتند در

«* دروس جلد 7 صفحه 179 *»

مجلس درسش می‏نشستند. شیخ مرحوم روایت می‏کند که من حدیث غدیر خم را به دو روایت روایت می‏کنم از پیغمبر، یکی آن زن یکی آن جن که در بدن آن زن بود. آن جن گفت آن روز من در زیر منبر پیغمبر بودم خودم شنیدم که پیغمبر گفت من کنت مولاه فهذا علی مولاه.

باری، منظور این است که ممکن هست جنی تعلق بگیرد و او خبر بدهد از گذشته‏ها، عمر جن که خیلی طویل است هزار سال دو هزار سال می‏شود، ممکن است جنی تعلق گرفته باشد و قصه آدم را نوح را شعیب را لوط را ابراهیم را موسی را عیسی را برای او گفته باشد. تهمتش هم که زدند گفتند انک لمجنون، یک‌پاره حالت‏ها هم که می‏دیدند از او، اگر چه نسبت به همه انبیاء جنون و سحر را نسبت دادند اما چون از پیغمبر زیاد خارق عادت بروز کرد بیشتر به او گفتند مجنون، او را بیشتر مجنون خواندند.

پس عرض می‏کنم ملتفت باشید، با جمیع این شکوک و شبهات، حالا عرض می‏کنم اگر خدا خودش متصدی این امر نباشد و امر را واگذاشته باشد به آنهایی که در ملکشند، اینها همین کارها را می‏کنند یکی جن تعلق می‏گیرد به او و خیلی خبرها می‏دهد، بسا جنش هم خیلی زور دارد وقتی تعلق گرفت خبرها می‏دهد، پس خبرهای هند را به زودی بدهد بسا به طرفةالعینی برود و برگردد و به ربع ساعت خبر بیاورد و بعد از تاریخ‌گذاردن ببینیم مطابق بود. حالا بعد از همه اینها؛ چون این امرها تمامش هم واقعیت پیدا کرده، نه همین احتمالات عقلی است، خیر تک‏تکی هم بروز کرده، به تک‏تکی جن تعلق گرفته علمش زیاد شده قوتش زیاد شده، حالا که نمونه‏هاش وقوع هم یافته احتمالات عقلیه تاکید پیدا می‏کند. حالا اگر خدا خودش متصدی امر خودش نبود و امر به دست خلق بود البته امر مغشوش بود و دینی هم نبود اصلاً ارسال رسل و انزال کتب نمی‏کرد، این خلق خرغلت بزنند برای خود، هرکه مرید هرکه بود بود، هرکه مراد می‏شد باشد، قیامتی هم نباشد بهشت و جهنمی هم نباشد.

«* دروس جلد 7 صفحه 180 *»

ان‌شاءاللّه ملتفت باشید، ملتفت که شدید خواهید یافت هرکس هر حیله‏ای که دارد و هرکس هر جنی به او تعلق گرفته، آن جن را خدا می‏شناسد آن حیله و آن سحر را و شعبده و آن جلددستی را خدا یقیناً می‏داند. دیگر کسی خدا را خیال کند غافل است از خلق خودش و نمی‏داند چیزی را، چیزی را خیال کرده و خدا اسمش گذارده. پس خدا جن‏ها را می‏شناسد حیله‏های مردم را می‏داند از تصرف او بیرون نرفته، امری را که او می‏خواهد بیارد تصرفات دارد کارهایی می‏کند که تمام خلق عاجزند از آن کارها. چرت نزنید که اگر چرت زدید انسان در آن شبهات می‏ماند، وقتی تو نخواهی هدایت بیابی من دلم برای تو نسوخته خودت را بخواهی هلاک کنی دیگر کی دلش برای تو می‏سوزد؟ عرض می‏کنم خلق هر قدر قوّت دارند قوتشان بیش از خدا نیست، هر قدر حیله دارند و تدبیر دارند تدبیرشان بیش از خدا نیست، هر قدر تصرف دارند تصرفشان بیش از خدا نیست. پس تمام خلق عاجزند که مثل خدا بتوانند کاری بکنند، این خدا می‏داند تمام حیله‏ها را تمام سحرها را شعبده‏ها را، این خدا می‏شناسد تمام شیاطین را تمام جن‏ها را. این اگر بخواهد نبیی بفرستد نمی‏گذارد جن بیاید پیشش، پیش او ملک می‏فرستد به جبرئیل می‏گوید تو برو به او خبر بده.

پس ملتفت باش ان‌شاءاللّه، عرض می‏کنم احقاق حق در مبدأ با خداست چنان‌که در منتهاش که روز قیامت باشد با خداست، این وسط که در دنیا است واگذاشته. وقتی حق را ظاهر کرد در مبدأ، گفت فلان حرام است مخور حالا بخواهی بخوری دستت را نمی‏گیرد. اظهار حق با خداست او جن را نمی‏گذارد برود پیش پیغمبر خودش، مبدأ را نمی‏گذارد حیله  کند، واقعاً اگر کسی بخواهد حیله کند او را مهلت نمی‏دهد و لو تقوّل علینا بعض الأقاویل لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین. اگر یک کسی بخواهد قول را به افترا به او ببندد خدا نمی‏گذارد، او افترا گفت خدا چرا نگرفت او را؟ پس قرار داده است که مفتری اگر مبدأ باشد و مفتری باشد بگیرد او را همین‏جور که گفته لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین.

«* دروس جلد 7 صفحه 181 *»

پس ملتفت باشید، دیگر حالا حرف خیلی شد و توی هم ریخته شد و من هم خسته‏ام که تفصیل بدهم. پس مختصراً عرض می‏کنم که افترا دو جور افترا است: یک افترا این است که یک کسی می‏آید در مبدأ و ادعا می‏کند که خدا به من گفته من پیغمبر شما باشم، و این دروغ می‏گوید و خارق عادتی هم به سحری به زرنگی به شعبده‏ای به حیله‏ای به دوایی اظهار می‏کند. خوب این حیله‏باز است و یک‌پاره دواها را می‏داند، آیا آن خدا هم نمی‏داند که این حیله‏باز است و مکّار، یا خدا می‏داند؟ اگر می‏داند چرا می‏گذارد و او را نمی‏گیرد؟ پس صفت خدای شما این است که آن مفتری را می‏گیرد لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین اگر جمیع خلق جمع شوند که کسی را حفظ کنند به حیله به تدبیر به کمک به پول به زور نمی‏توانند اگر خدا نخواهد. همچو فرض کنید که تمام دنیا خویش و قوم مفتری باشند و همه کمک کنند که او را حفظ کنند، مثل همان وقتی که پیغمبر  آمد همه قبولش کردند به بزرگی و ریاست و سیاست؛ عرض می‏کنم ما منکم من احد عنه حاجزین تمام خلق جمع شوند که مفتری بر خدا را بگویند حق است خدا او را رسوا می‏کند، تمام خلق جمع شوند که کاری کنند که ادعای او سرجاش بماند خدا تکذیبش می‏کند، اگر باید جانش را گرفت می‏گیرد، یا خیر دروغش را علانیه می‏کند رسواش می‏کند، و می‏تواند چرا که خداست اقدرالقادرین اعلم‌العالمین ارحم‌الراحمین، و این خدا خواسته امرش را برساند امر مشتبه را نخواسته امر او باشد امر مشتبه امر او نیست. پس چون چنین است، پس ابتداءً اگر کسی بخواهد اختراع دین و مذهبی بکند او نمی‏گذارد مهلتش نمی‏دهد، و اگر مهلتش دادند یک ساعت یا یک روز، دیگر حجت خدا ناتمام است. و اگر ملتفت باشید یک آن هم خدا نمی‏گذارد مشتبه بشود امرش.

پس در مبدأ خدا خودش متعهد است احقاق حق کند و ابطال کند باطل را یحق اللّه الحق بکلماته و یبطل الباطل و در قرآن چقدر از این‏جور آیه هست می‏فرماید قل کفی بالله شهیداً بینی و بینکم و همچنین أ لیس اللّه بکاف عبده آیا هیچ اعتنایی

«* دروس جلد 7 صفحه 182 *»

نمی‏کنی به خدایی که داری؟ آیا او کفایت نمی‏کند؟ دیگر فکر کنید ان‌شاءاللّه که از این جور آیات زیاد است، اغلب آیات استدلالیه قرآن همین‏جور استدلال است همین‏جور آیات تسدیدی است. پس عرض می‏کنم این‏جور افترا را خدا با خودش قرار داده که اگر جمیع خلق جمع شوند و اجماع کنند بر مسامحه بر اینکه کمکش کنند، باز خدا این را رسوا می‏کند ما منکم من احد عنه حاجزین. دیگر بعد از آنکه رسوا شد حالا اگر چند روزی هم زندگی در دنیا بکند رسوا هست. مبدأ با خداست که اثبات کند او را و احقاق کند او را. پس هر کسی را که او اثبات کرد و احقاق حق او را کرد دروغی از او ظاهر نکرد ردش نکرد ردعش نکرد، به اینها ما یافتیم که این از جانب خداست. و عرض کردم که این یک جور افترا است که اگر کسی به خدا بست لامحاله خدا رسواش می‏کند مهلت به او نخواهد داد که در سال اول معلوم نباشد سال بعد معلوم شود، بسا بعضی در آن سال مُردند آنها حجت بر خدا خواهند داشت. در ماه اول مهلت نمی‏دهند که ماه بعد بفهمیم این دروغ می‏گفت، چراکه شاید در این ماه اول جمعی مردند خدا حجتی بر آنها ندارد. به همین نسق خواهی یافت که ممکن نیست امروز امر را مشتبه کند و معلوم نباشد که دروغ می‏گوید فردا واضح شود که دروغ است، امروز اگر مشتبه می‏شود شاید امروز که مشتبه بود کسی مرد، حجتی ندارد بر او خدا. و این استدلال عقلی است؛ آیا ممکن است خدا کسی را بفرستد هزار سال خلق را گمراه کند و خلق نفهمند و بعد از هزار سال خدا معلوم کند که این دروغگو بوده آن‌وقت خلق بفهمند این دروغگو بوده است؟ آیا می‏شود خدا همچو کاری بکند؟ پس چنین چیزی نمی‏شود؛ هزار سال که نمی‏شود پانصد سال هم نمی‏شود، صد سال هم نمی‏شود، به همین‏طور صد ماه هم نمی‏شود، یک ماه هم نمی‏شود، به همين‌طور یک هفته هم نمی‏شود، یک روز هم نمی‏شود، یک آن هم نمی‏شود. ممکن نیست یک آن کسی افترا به خدا ببندد و مشتبه کند بر جمعی که باقی نفهمند. پس این یک جور افترا است که خدا رسواش می‏کند و مهلت نمی‏دهد.

«* دروس جلد 7 صفحه 183 *»

اما یک افترائی است که خدا مهلت می‏دهد و آن افترا را می‏بندد و یک روز می‏ماند در پرده، یک هفته می‏ماند، یک ماه می‏ماند، یک سال می‏ماند، صدسال می‏ماند، هزار سال می‏ماند و معلوم نمی‌شود که افترا است. حالا آن چه جور افترایی است؟ وقتی مبدئی را آورد و آن مبدأ گفت افترا مبند چراکه بدترین کارها کاری است که فتنه‏ای در آن باشد و الفتنة اشد من القتل و واقعاً از قتل نفس بدتر است. باری، پس وقتی نبی آمد و گفت افترا بد است، حالا اگر کسی با وجودی که می‏داند بد است می‏بندد افترا را به کسی که فلان مثلاً با فلان زنا کرد، بسا این افترا مشتبه بماند یک هفته یک سال بسا یک عمر در روزگار مشتبه بماند، به جهت آنکه فساد ملک در آن نیست. یک کسی افترا بست که فلان مال فلان را خورده و این از اتفاق دروغ هم بوده، حکّام شرع هم حکم کردند و شهود هم شهادت دادند و آن شخص هم مال آن شخص را نخورده بود و آن مفتری هم رسوا نشد، نشده باشد طوری نمی‏شود؛ یا کسی مال کسی را خورد و رسوا نشد، طوری نمی‏شود، دار دیگری هست آنجا حق هرکس را می‏گیرند به صاحبش می‏رسانند. خدا خودش این پستا را در این دنیا بنا کرده که این جور افتراها بسته شود و معلوم نشود. این جور افتراها بسته بشود، شاهدها به دروغ شهادت بدهند و رسواشان نکند، همچنین این حکّام شرع که حالا هستند حکم ناحق بکنند و خدا رسواشان نکند، باشد بماند در قیامت آن حاکم شرع را بیارند که چرا حکم به خلاف ماانزل اللّه کردی؟ به جهنمش ببرند. همچنین آن شاهد را بیارند که چرا شهادت ناحق دادی؟ آن مدعی را بیارند که تو که می‏دانستی خودت طلب نداری چرا ادعا کردی و حکم ناحق گرفتی؟ آن‌وقت همه را به جهنم می‏برند عذاب می‏کنند.

پس ملتفت باشید ان‌شاءاللّه؛ بعد از آنی که شارع آمد و حرام کرد مال مردم خوردن را، حالا عمداً می‏خوری حاشا می‏کنی، عمداً بکن، اينجا که نگفته رسوات می‏کنم، گفته تو هم رسواش مکن، اينجا  که نگفته هرکه زنا کرد آلتش را بزرگ می‏کند هفتاد فرسخ می‏شود و می‏افتد و کرم می‏زند و عقرب می‏زند مار می‏زند. گو اينجا رسوا

«* دروس جلد 7 صفحه 184 *»

نشود، اينجا اگر یک نفر دید دو نفر با هم زنا می‏کنند این نباید بگوید زنا کردند، قسمش هم بدهند باید قسم بخورد که ندیدم زنا کردند، یا بلکه اگر دو نفر یا سه نفر ببینند نباید بگویند دیده‏ایم؛ اگر اینها هم پس بگویند اینها را حد باید بزنند خدا اینها را لعن کرده و گفته دروغگویند پیش خدا، و حال آنکه دروغِ کَوْنی نگفته و خدا گفته و اولئک عند اللّه هم الکاذبون. پس خدا نگفته زانی را رسوا کنیم نگفته دزدها را رسوا کنیم فساق و فجار را رسوا کنیم لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً و لهم عذاب مهین.

پس ابتدای افترا بستن بر خدا، در ابتدای تشریع شرایع کسی افترا ببندد خدا رسوا می‏کند، بعد که او را درست کرد و کسی نتوانست افترا ببندد شرعی قرار می‏دهد. حالا کسی عمداً بخواهد خلاف شرع بکند از او حول و قوه خود را نمی‏گیرد. اگر بنا بود حول و قوه را بگیرد و نگذارد خلاف شرع بکنند دیگر آن‌وقت ارسال رسل و انزال کتب ضرور نبود.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 185 *»

درس يازدهم

 

(سه‌شنبه 8 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 186 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

سخن چون به مسأله تسدید رسید ان‌شاءاللّه ملتفت باشید ببینید که راهی ندارد مسأله مگر همین‏جوری که خدا قرار داده، اگر راهی آسان‏تر بود همان را خدا قرار می‏داد. اگر به دلیل تسدید انسان مبدئی را شناخت دیگر آن‌وقت کارش آسان است. ملتفت باشید یک تسدیدی است خدا در مبدأ می‏کند، یک تسدیدی است در منتهی. و اینها را تمیز ندهی بسا قیاس می‏کنی مبدأ را به منتهی یا منتهی را به مبدأ. در منتهی کسی بر کسی ادعا می‏کند یا حق است یا باطل؛ خواه در معاملات ظاهری باشد خواه ادعای باطنی. کسی ادعا می‏کند بر کسی، این ادعا در نزد خدا یا راست است یا دروغ، و خدا این دروغ و راست را وعده نکرده که اگر دروغ است من نمی‏گذارم دروغ بگوید یا اگر راست است وعده نکرده که بگوید راست است. وقتی مبدأ قوانینی در

«* دروس جلد 7 صفحه 187 *»

میان گذارد دیگر بناش نیست خدا که هر دروغی را که گفته شد معلوم کند که دروغ است، بسا مدت‏ها می‏ماند و معلوم نمی‏شود. و بعد از آنی که خدا قاعده قرار داد، در توی این قواعد که افتادی چه‌بسیار راست‏ها هست که معلوم نیست راست است بعد از مدت‏ها معلوم می‏شود راست است. حالا این قاعده را انسان می‏بیند همین‏طور است، پیش همه طایفه‏ها یک‏پاره حرف‏ها گفته می‏شود انسان خیال می‏کند راست است بعد معلوم می‏شود دروغ بود. هر حرفی گفته شد، انسان اگر ذهنش مشوب به شبهه‏ای نباشد و عقل خالی از انس‏ها باشد احتمال راست و دروغ در آن می‏رود. چه‌بسا اگر کسی انس داشته باشد به چیزی چیزها می‏شنود و خاطرجمع می‏شود. پس عاقل که اعتنا به انس خود و وساوس و شبهات خود نکند، همین‏که حرفی را می‏شنود هر ادعایی را می‏شنود می‏گوید یحتمل راست باشد یحتمل دروغ. پس بعد از وضع شرایع که شریعت‏ها وضع شد و قاعده‏ها گذاشته شد در میان مردم، می‏بینیم که مردم ادعاهایی می‏کنند بعد معلوم می‏شود بیجا بوده یا برعکس. پس چه بسیار معاملات که مردم ادعا می‏کنند بعد معلوم می‏شود راست بوده، چقدر هم که معلوم نمی‏شود راست بوده، شاهد و حاکم شرع هم حکم می‏دهد، روز قیامت معلوم می‏شود. حالا در این‏جور امور خدا وعده نکرده و در هیچ آیه و حدیث و قاعده و قانونی نگفته که هر دروغگویی را رسوا می‏کنم، هرکس حق به جانب اوست من معلوم می‏کنم من واضح می‏کنم. و در اينجا نمی‏شود مدعی بگوید خدا شاهد است من طلب دارم، یا منکر نمی‏تواند بگوید و انکارش را ببندد به خدا که خدا می‏داند که این دروغ می‏گوید. اينجاها اینها مناط نیست چراکه خدا این قاعده را قرار نداده و متعهد نشده در دنیا این کارها را بکند، جایی دیگر هست برای این کار و معلوم خواهد شد. و جمیع ارسال رسل و انزال کتب که شد همه‏شان وعده غیر از اينجا را دادند به مردم، مردم خوب بکنند در قیامت خوب خواهند دید بد بکنند در قیامت بد خواهند دید، خدا در قیامت ترازوی عدل را نصب می‏کند و حق هر صاحب حقی را به او می‏دهد، هیچ وعده نکرده در دنیا بدهد.

«* دروس جلد 7 صفحه 188 *»

خوب دقت کنید چرت نزنید. من هی عرض می‏کنم و اصرار می‏کنم و شما کم ضبط می‏کنید. و اینی که عرض می‏کنم در منتهی است اما در مبدأ این‏طور نیست. فکر کنید مثلاً  اگر کسی برخیزد به ادعای نبوت، حالا اتفاق هم در همچو زمانی نباشد که آن نبی گفته بعد از من نبی و پیغمبری نمی‏آید؛ وقتی باشد که احتمال برود راست می‏گوید احتمال برود که دروغ می‏گوید و خارق عادتی هم از دستش جاری شود و قواعد و قوانین بگذارد و جمعی پیروی او کنند و بعد از ده‌سال صدسال هزارسال معلوم بشود این خارق عادتش سحر بوده و شعبده بوده و این بر باطل بوده، پیغمبر نبوده. چنین چیزی معقول نیست، و این حکم مبدأ است.

ملتفت باشید اگر کسی مسائل مبدأ را در منتهی جاری کرد قیاس کرده و گمراه خواهد شد، اگر برعکس هم کرد بی‏دین و بی‏مذهب خواهد شد. معاملات در میان منتهیات حکمش این که کسی که ادعا می‏کند بر کسی که من طلب دارم ولو بگوید خدا شاهد است، ولو می‏خواهم عرض کنم قسم هم بخورد ولو شاهدها به طور شیاع شهادت بدهند، باز انسان یقین عقلی پیدا نمی‏کند که طلب دارد. نهایت شاهد به حد شیاع هم برسد که جمع بسیاری آمده باشند و عادل هم باشند و شهادت بدهند، می‏گویم نهایتش اینکه دیده‏اند فلان پولی به فلان داد، بلکه او پیش‏تر طلب‏کار بوده. باز اگر دیده باشد که بگوید این را بخصوص قرض به تو می‏دهم، مگر ممکن نیست که کسی بخواهد چیزی را به کسی ببخشد و خواسته باشد او خجالت نکشد، پس بگوید قرض می‏دهم. مردمان کریم عطایی که می‏کنند جوری می‏کنند که به آن کسی که چیزی می‏دهند خجالت نکشد. پس بر فرضی که بگوید قرض می‏دهم، باز عند اللّه این شاغلِ ذمه او باشد؟ یقین نمی‏شود کرد، مگر به قاعده‏هایی که گذارده‏اند. دیگر عند اللّه چطور است؟ این را نه حاکم شرع می‏داند نه شاهد. این را خدا می‏داند. پس ممکن است در منتهیات واضح نباشد امر حقی یا امر باطلی، این حق و باطل را خدا به گردن نگرفته که واضح کند، از این جهت بسیاری از امور به اشتباه باقی خواهد

«* دروس جلد 7 صفحه 189 *»

ماند تا روز قیامت. روز قیامت یکشف عن ساق، آن وقت هر حیله‌ای معلوم می‏شود، لکن در دنیا هیچ معلوم نمی‏شود این‏جور حق و باطل.

حالا ملتفت باشید اگر این قاعده را کسی بردارد در مبدأ جاری کند، بگوید پیغمبر که آمد ادعا کرد نبوت را و خارق عادات اظهار کرد، شاید در واقع تجربه‏ای کرده و دوایی را می‏دانسته اثرش این بوده، لفظی را می‏دانسته که این اثر را داشته، چشم‏بندی کرده ما را گول زده و تسخیر به چشم ما نموده کارهاش را، حالا شاید در واقع باطل باشد. حتی اگر دقت کنید می‏دانید یک‌پاره مسائل هست که این‌قدر انتشار یافته که کأنّه می‏خواهد محل اتفاق باشد، و شما سرّش را که بیابید می‏دانید که چون آن محل اتفاق آیه و حدیث ندارد سخنشان مغز ندارد. می‏گویند نبیِ شخصی را عقل نمی‏تواند تمییز بدهد، لکن یک کسی را خدا واسطه قرار داده است، آن کسِ لا علَی التّعین را عقل تعیین می‏کند. چراکه من جاهلم به منافع و مضار و خدا راضی نیست که به جهل از نفع‏ها دور بمانم و به ضررها بیفتم خودم هم که پیغمبر نیستم پس پیغمبری ضرور دارم، عقل این را اثبات می‏کند. اما فلان شخص بخصوص پیغمبر است، این را به دلیل عادی ما می‏فهمیم و این را هم همه گفته‏اند.

شما ملتفت باشید مغزش را به دست بیارید. عرض می‏کنم تمام مبادی؛ آن مبدئی که می‏آید و ادعا می‏کند که من از جانب خدا آمده‏ام، اگر از جانب خدا نیست خدا باید همان ساعت رسواش کند قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم اگر دروغ باشد همان ساعت خدا باید دروغش را واضح کند کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم معنیش این است که خدا که می‏بیند شما را و مرا، خدا مطلع است بر احوال ماها، خدا غیب ماها را و شهود ماها را می‏داند، حیله ما را می‏داند. پس اگر مبدأ حیله‏باز باشد و به حیله بخواهد مشتبه کند که من پیغمبرم، یک آن خدا مهلتش نمی‏دهد. بسا در همان مجلسِ ادعا زبانش بگیرد، بسا بمیرد، بسا خفه شود، مثلاً بگوید حالا فلان از در می‏آید، راه او را می‏گیرند که نیاید. مثل اینکه آن خلفای باطل شنیده بودند که

«* دروس جلد 7 صفحه 190 *»

حضرت امیر مرده را زنده می‏کرد یک شخص زنده‏ای را بردند در قبر خواباندند که بروند صداش کنند و برخیزد تا مردم بگویند اینها هم مرده زنده کردند. اینها همچو جاها همچو کارها می‏کنند. روزنه‌ای هم قرار می‏دهند که زنده بماند، اما خدا کاری که می‏کند نفس این را قطع می‏کند و می‏میرد که وقتی صداش می‏کنند جواب ندهد و رسوا شوند.

پس در مبادی حیله نمی‏شود. بله، حیله‏ها در منتهیات جاری است. شما قیاس نکنید مبادی را به منتهیات که قیاس کار مردم را خراب کرده. پس در منتهیات می‏شود آخوندی چند صباحی ما را گول بزند که من عادلم، بعد ملتفت شویم که این آخوند در خانه‏اش شراب می‏خورد. ممکن است آخوندی چندی در اسلام ادعای اسلام کند و پیش‏نمازی کند بعد بفهمیم یهودی بوده، نمازهامان هم درست است. ملتفت باشید حالا مردم غافلند، سببش این است که خیلی‏هاشان مستضعفند خیلی دربند نیستند، همین شیطنت دارند، دیگر دین نمی‏خواهند مذهب نمی‏خواهند، این است که از پِیش نمی‏روند، این است که یاد نگرفته‏اند و الّا آسان است. پس فرق است میان پیش‏نمازی که ده سال پیش‏نماز بود و ما اخلاص هم داشتیم به او، بعد از ده سال معلوم شد که یهودی بوده آمده به طمع دنیا گفته من مسلمانم؛ میان این فرق است با آن کسی که مبدأ است. در مبدأ ممکن نیست یهودی برخیزد بگوید من پیغمبرم و همان پیغمبر موعود هستم که موسی خبر داده بود، عیسی خبر داده، یحیی خبر داده، آن پیغمبر منم. این اگر یک روز بخواهد امر را مشتبه کند خدا نمی‏گذارد. حالا هرکس که می‏بیند در شرع این‏جور چیزها هست بسا گول بخورد. در شرع ما هست که اگر کسی ده سال یهودی باشد و ما خبر نداشته باشیم که یهودی است و برای ما پیش‏نمازی کند بعد معلوم شود یهودی بوده نمازهای ما درست است. دیگر با او نماز نمی‏کنیم او را لعن هم می‏کنیم، لکن نمازهامان درست است. اما این یهودی اگر وقتی ادعای نبوتی بخواهد بکند، به ده‌سال نمی‏کشد سهل

«* دروس جلد 7 صفحه 191 *»

است که به ده‌روز هم نمی‏کشد، به ده‌ساعت هم نمی‏کشد، خدا مهلتش نمی‏دهد. بلکه به ده‌دقیقه نمی‏کشد خدا مهلتش نمی‏دهد، چرا که بر خداست که احقاق حق کند ابطال باطل کند. و در مبدأ می‏کند. خدا اگر مبادی را مثل منتهیات قرار می‏داد هیچ مبدئی یقینی نبود.

باز منتهیات را قیاس به مبادی مکن، قیاس بکنی و بگویی پیغمبری آمد و شاهد گرفت خدا را و گفت کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم و بر طبق او خارق عادت آورد که ما نتوانستیم مثلش را بیاوریم؛ حالا در این مجلس خارق عادتی شد که شما نتوانستید مثلش را بیارید، آیا یقین دارید که اهل شهر هم نمی‏توانند؟ بلکه باشد کسی که بتواند. در این شهر را یقین کردی، نیست جای دیگر؟ چه می‏دانی. پس نبی می‏ایستد و خارق عادتی اظهار می‏کند و شاهد می‏گیرد خدا را که این سحر نیست، اگر باشد خدا باطلش می‏کند. شما چشمتان را وا کنید. یقین می‏کنی که اگر این کار او سحر بود خدا یقیناً باطلش می‏کرد. بخواهی این حکم مبدأ را در منتهی جاری کنی، در یکی از یهودی‏ها جاری کنی نمی‏شود. بسا یهودی بیاید و سحر هم بداند و سحر می‏کند و می‏گوید خدا شاهد است سحر من سحر نیست، دعا است و حق است. و تو بگویی اگر این سحر باشد باید خدا اثرش را بردارد. نه لازم نیست اثرش را بردارد. آن حکم مبدأ بود. بخواهی حکم مبدأ را در منتهی جاری کنی بی‏دین می‏شوی. مبدأ گفت کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم که من این خارق عاداتی که آورده‏ام اینها از جانب خداست، اگر دروغ می‏گویم و از جانب او نیست خدا نگذارد بشود. و تو دیدی که شد. و گفت او می‏داند من راست می‏گویم یا دروغ، اگر من دروغگو باشم او مرا رسوا کند، حالا که نمی‏کند پس خاطرجمع باشید به او، او می‏دانسته من راست می‏گویم از این جهت افعالش را بر دست من جاری کرده، حولش را و قوه‏اش را در دست من گذارده که من این کارها را می‏کنم، او تقریر کرده مرا پس من راست می‏گویم. این امر  را بخواهی جاری کنی در مرافعه، طرفین هر کدام می‏گویند خدا شاهد است، یکی می‏گوید خدا

«* دروس جلد 7 صفحه 192 *»

شاهد است طلب دارم، آن یکی هم می‏گوید خدا شاهد است دروغ می‏گویی. این در منتهی است، خدا نگفته قسم بخورند نگفته خدا را شاهد بگیرند، آنجایی که گفته شاهد بگیر خدا را آنجا جایی است که مبدأ باشد. متعهد نشده اينجا و قرار نداده که کسی را که ادعای بیجایی بکند رسوا کند، و قرار داده شاهد بیاید شهادت بدهد. دیگر شاهد اگر درست شهادت داد خوشا به حالش، درست هم شهادت ندهد مثل آن ادعای بیجا است، در قیامت جزاش را می‏دهند. حاکم شرع هم فرضاً بغیر ما انزل اللّه حکمی کرد تو باید جاری شوی به حکم او. حالا این معلوم نشد که حکم بغیرماانزل اللّه کرده، معلوم نباشد، در قیامت جزاش را می‏دهند.

پس حکم منتهیات را هرگز  قیاس به مبادی نکنید. و این یکی از علوم حکمت است. تمام مبادی حکمش این است که مبدأ می‏گوید قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم، منتهیات هم می‏بینی که به تلبیس می‏گویند خدا می‏داند من طلب دارم غرضی ندارم. منتهیات می‏گویند خدا شاهد است که نحن مصلحون لکن مفسدونند. پس مبادی را خدا متعهد شده که نگذارد چاپ بزنند، و اگر بنای چاپ داشته باشند حالشان را واضح می‏کند. و اگر حقند و راست می‏گویند، خدا فعلش را همراه آنها می‏کند، تصدیقش را همراه آنها می‏کند، ردشان نمی‏کند، ردعشان نمی‏کند. مثل پیغمبر آخرالزمان که می‏آید؛ فکر کنید بابصیرت باشید، اینها دیگر علم زیادی نمی‏خواهد. ببینید پیغمبر آمد تکلم کرد به کلامی گفت مثل این کلام من کسی نمی‏تواند بیاورد با وجودی که من عامی هستم و درس نخوانده‏ام، و شما خودتان دیدید که من مکتب نرفتم درس نخواندم مشق نکردم، حالا برخاسته‏ام و خبر می‏دهم از گذشته‏ها. و می‏بینی خبر هم می‏دهد، وقتی رجوع می‏کنند به تورات نوعش را می‏بینند همان‏طورها است، در انجیل می‏بینند نوعش همان‏جورها است، در تاریخ‏ها می‏بینند نوعش همان‏جورها است. و خبر می‏دهد از آینده‏ها که دیگر  تعجبش خیلی بیشتر است. باز از گذشته‏ها خبر دادن ریبه‏ای خطره‏ای می‏آید که شاید تدبیری کرده این‏جور

«* دروس جلد 7 صفحه 193 *»

علوم گذشته را به دست آورده، اتفاق هیچ‏کس نفهمیده، حتی پدر و مادرش نفهمیده‏اند، عموش نفهمیده، زن عموش نفهمید. اما دیگر در آینده این ریبه می‏رود پی کارش، این را که خبر داد نمی‏شود شبهه کرد. پس اگر از آینده‏ها خبر داد و مطابق شد معلوم است کسی به او خبر داده که خبر دارد. پس اگر خودش خبر دارد که بهتر، خودش خبر ندارد آن کسی که خبر به او داده از آینده‏ها خبر داشته و خبر داده که نمی‏شود مثل این قرآن آورد. و دیدی از آن روزی که این قرآن را آورد تا حالا نیاوردند. آن روز هی زور زدند مثلش را بیاورند نشد و نمی‏شد مثلش را بیاری، آنها خط نوشته بودند درس خوانده بودند، مثل سایر مردم مکتب‏ها رفته بودند مشهور و معروف بودند که امّی نیستند و درس خوانده‏اند. با وجودی که این جماعت برخاستند مثلش را بیاورند نتوانستند. معروف و مشهور هم بودند، سبعه معلّقه که باقی مانده است از آن روزها است. پس زور زدند مثلش را بیارند آن روز نشد بعدش هم نشد بعدش هم نشد. در هر زمانی اگر فکر کنی می‏بینی که همیشه تمام اهل باطل همه دشمن هستند با حق و همیشه هم می‏خواهند کاری کنند که اهل حق را ضایع کنند و همیشه حق کم و همیشه باطل بسیار؛ و نتوانسته‏اند. در زمان هر مبدئی و با هر طایفه‏ای می‏توانستند یک جور تکلم کنند. وقتی موسی مبدأ شد همان موسی که مبدأ بود همان موسی حق بود و باقی باطل، و همه دشمن او بودند و نتوانستند عصایی بیندازند که اژدها شود و سحر همه را باطل کند، سحره عصاها را و ریسمان‏هاشان را انداختند و مار شد و عصای موسی اژدها شد و غالب شد. همچنین عیسی آمد و تمام دشمنش بودند و می‏خواستند کارش را خراب کنند. مرده زنده کرد نتوانستند زنده کنند. کور نابینای مادرزاد را چشم داد همچنین مبروص را چاق کرد، همه اطبا دیدند عاجزند یک برص را چاق کنند. همین‏جور پیغمبر آمد، تمام مردم دشمنش بودند و الآن تمام مردم دشمن اویند مگر تابعین او. و تابعینش واللّه کمند.

ان‌شاءاللّه دقت کنید بابصیرت باشید. فکر نکنید که پیغمبر تابعینش که با او

«* دروس جلد 7 صفحه 194 *»

بد نیستند. حالا تو می‏خواهی تابعینش را پیدا کنی؟ کسی که با پیغمبر بد نبود امیرالمؤمنین بود سلمان بود مقداد بود اباذر بود. تابعین همین چهار نفر بودند، باقی دیگر تمام دشمنش بودند. اگرچه گریه می‏کردند برای پیغمبر، اذان می‏گفتند، نماز شب می‏کردند، اما همه‏شان واللّه دشمن پیغمبر بودند با او بد بودند. هرچه باطل است با حق بد است، طبیعت آب و آتش با هم بد است، طبیعت اهل حق با اهل باطل بد است. حالا با وجودی که تمام آنهایی که در دور دایره او بودند و می‏دیدند چطور قرآن را آورد، نتوانستند هیچ‌کدام مثل قرآن را بیاورند.

خلاصه، پس مبدأ می‏گوید قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم معجزش قرآن است، می‏گوید خدا می‏داند که اینها آیه‏ای است از جانب او بر من نازل شده. و اینها به نظر منتهیات سست می‏آید، خصوص آنهایی که زیرکند خیال می‏کنند چاپ زده چهارتا عرب گیر آورده ساده‏لوح و سُندُلا،([1])  گفته خدا شاهد است آنها هم باورشان شده. ما هزار نفر را می‏بینیم که می‏گویند خدا شاهد است که فلان، طلب از ما ندارد و دروغ می‏گویند، پس اینها دلیل نیست. شما دقت کنید ان‌شاءاللّه مباشید آن‏جور زرنگ‏ها و حکیم‏ها که خیال می‏کنند حکیمند، الا انهم هم السفهاء ولکن لایشعرون چه‌بسیار از مردم که خیال می‏کنند زیرکند و واللّه احمق‏ترین مردمند و نمی‏دانند که نمی‏دانند. و اگر اینها را درست یاد بگیری اهل حق را می‏شناسی، می‏دانی اهل حق بسیار زیرکند و دانا، واللّه چیزی که ندارند ساده‏لوحی است، مؤمن کیّس است زیرک است دانا است، واللّه از حرکت چشم مردم می‏فهمد چه خیالی دارند، از طور سلوک و نشست و برخاست مردم می‏فهمد خیالات مردم را. و اینها را که می‏گویم تعریف خودم را نمی‏کنم. ملتفت باشید ان‌شاءاللّه هیچ اینها را به خودم نچسبانید، می‏گویم مؤمن این‏طور است. پس مؤمن کیس است زیرک است دانا است، از حرکت مردم می‏فهمد چه خیال می‏کنند، همین‌که کسی نگاهی کرد مؤمن از حرکت چشمش می‏فهمد چه

«* دروس جلد 7 صفحه 195 *»

خیال کرده است، هرکس را از هیأت ظاهرش می‏فهمد که این نفسش خبیث است یا نیست، می‏فهمد طالب حق هست یا نیست. بسیار کیّس است و دانا، راه‏های شیطنت مردم به دستش است، لکن یک چیزی دارد که یک‌دفعه جاروب می‏کند همه را و می‏برد. اینها شکوک و شبهات نیست برای مؤمن، چرا که او می‏داند خدایی دارد و می‏داند این خدا اقدر قادرین است اعلم عالمین است، و می‏داند خدایی است که خلق را مهمل و مجمل نمی‏گذارد، و می‏داند این خدا دینش را محل شبهه قرار نمی‏دهد، دین غیر معلومی در میان مردم نمی‏گذارد. و اینهایی که عرض می‏کنم کلمات مبادی است که عرض می‏کنم. این خدا دینی که معلوم نیست، روی زمین نمی‏گذارد. دینی که معلوم است روی زمین می‏گذارد. این خدا نمی‏گذارد باطلی امر خودش را مشتبه به اهل حق کند، یا حقی عاجز  باشد حق خودش را اثبات کند، از اثبات حق خودش عاجز باشد یا حقش معلوم نباشد. و همه این‏جور ابوابی که عرض می‏کنم همه‏اش ابواب مبادی است، و اینها از احکام اولیه است نه از احکام ثانویه.

پس از احکام اولیه است که خدا نگذارد نبیی که راستگو نباشد و به حیله ادعای نبوت کند کار از پیش ببرد. چراکه خدا قادر است او را رسوا کند به هر جور می‏تواند، یا زبانش را ببندد یا خیالش را برگرداند، می‏تواند تو را عالم کند به چیزی که از او بپرسی او جواب تو را نتواند بگوید رسوا شود. خدا همیشه حق خودش را غالب می‏کند بر باطل و همیشه باطل را رسوا می‏کند و دلیل و برهان را از دستش می‏گیرد. و این کار را کرده، و اگر این‌جور کار را خدا نکرده بود باید حق و باطل مساوی باشند. بنای کسی که دربند دین و مذهب نیست این است که می‏گوید بیچاره‌ای که در خارج است چه می‏داند اینها کدام پهلوان‏ترند؟ آن کسی که دربند است می‏بیند که هیچ حقی با باطلی تکافؤ نمی‏تواند بکند، همیشه حق غالب است بر باطل.

اما یادتان نرود آنچه عرض کردم. احکام اولیه و ثانویه را توی هم نکنید. عرض کردم مبدأ وقتی بگذارد قاعده‏ای در میان که وقتی پول می‏دهید به کسی شاهد

«* دروس جلد 7 صفحه 196 *»

بگیرید فاکتبوه و لیکتب بینکم کاتب بالعدل، صغیراً او کبیراً و وقتی قرار می‏دهد بنویسید و تمسک بگیرید و محکمش کنید، حالا تو اگر این را خلاف کردی و در خلوت پول به کسی دادی و شاهد نگرفتی و ننوشتی، او شاید به جهت غرضی حاشا کرد، حالا می‏گوید خدا شاهد است که تو پولی به من ندادی. خدا جلدی هم هلاکش نمی‏کند و نمی‏میرد، چراکه این در منتهی است. پس این منتهیات را مبرید به مبادی.

از جمله مسائل مبادی این مسأله است که در تمام قرون در تمام اعصار در تمام امکنه، دین خدا دین واضحی بیّنی آشکاری است. این دین مخصوص پیغمبران نیست که امّت ندانند. دینی که پیغمبری می‏داند و امت خبر از آن ندارند، پس امت تکلیف ندارند به آن دین. آن دینی که مردم مکلفند بگیرند و از نبی باید بگیرند دینی است که آن نبی حرف زده به زبان خودشان با خودشان آن طوری که می‏فهمیده‏اند به لغت خودشان با ایشان حرف زده و مطلب را حالی آنها کرده و واضح و بیّن و آشکار کرده، شبهه در آن باقی نگذارده. پس دین خدا در جمیع زمان‏ها در جمیع مکان‏ها واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده. مخصوص انبیاء نبوده که رعیت ندانند، مخصوص حکماء نبوده که علماء ندانند، مخصوص علماء نبوده که عوام خبر از آن نداشته باشند. هر جایی که تکلیف کرده این خدا راهش را واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده شک و شبهه در آن قرار نداده. پس آن دینی که دعوت می‏کنند همه حکماء را همه علماء را همه عوام را همه مردم را هم مرد را هم زن را، و زن‏ها را هم تکلیف کرده‏اند؛ دینی که از خداست همیشه دین واضح بیّن ظاهر آشکاری است. چون این دین چنین است مبدئش را خدا باید حفظ کند. اگر خدا چنین دین یقینی واضح ظاهری نگذارد، اگر یقین عقلی نداشته باشی دین نداری. اگر تو ایمان به خدا نداری و به خدا خاطرجمع نیستی دیگر به کجا خاطرجمع خواهی شد؟ أ فی اللّه شک فاطر السموات و الارض آیا شکی در این هست که این آسمان و زمین و این خلقت به دست خداست؟ آیا شکی در این هست که خودشان خود را نساخته‏اند؟ پس فاطر آسمان و زمین

«* دروس جلد 7 صفحه 197 *»

هست، و این غالب است بر کل مردم، پس امری که می‏آرد در میان مردم غلبه می‏کند بر کل مردم. تو اگر او را ملاحظه نکنی و به خاطرجمعی او تصدیق قاصدش را نکنی؛ صورت قاصدش مثل صورت مردم دیگر است، خارق عادت می‏آرد ما از کجا بدانیم سحر بود و چاپ زده یا از جانب خدا بوده؟ پس مغرور می‏شوی، پس بر شکی.

مثالش را عرض کرده‏ام و من مکرر عرض می‏کنم و شما کم می‏شنوید. من از این طرف می‏گویم، از آن طرف تا تاتوره بلند شد باز شک و شبهه حرکت می‏کند. و اگر گرفته بودید حرف‏های مرا و آنچه من عرض می‏کنم، واللّه شک و شبهه پیرامونش نمی‏گشت. بله راست است، شخص را اگر خودش را به خودش بسنجی شک و شبهه می‏آید. به خودش بسنجی تا به خدا بسنجی تفاوت خیلی می‏کند. پس اگر شخصی بگوید من عالمم بر شما، تو شک می‏کنی که این ادعای بجا می‏کند یا بیجا؟ خاطرجمع نمی‏شوی از خودش، نمی‏دانی راست می‏گوید یا دروغ. باز فکر کن ببین این در مبدأ است یا در منتهی؟ در منتهیات تمام اهل باطل خود را به خدا می‏بندند، هیچ اهل باطلی را نخواهید یافت که بگوید من باطلم و چون من باطلم بیایید به من ایمان بیارید. هیچ دروغگویی نمی‏آید بگوید من دروغگویم شما بیایید به من ایمان بیارید. هیچ احمقی این‏جور تکلم نکرده. پس جمیع اهل باطل اسم حق می‏برند می‏گویند ما حقیم و دیگران را باطل اسم می‏گذارند. جمیع دروغگویان می‏گویند ما راست می‏گوییم و دیگران دروغ می‏گویند. اینها در منتهی است معلوم هم نمی‏شود نشود. لکن این راست و دروغ را در مبدأ، خدا باید معلوم کند. در مبدئی که عرض می‏کنم ملتفت باشید، وقتی تمثیلش را عرض می‏کنم تصویرش را می‏کنی. حکمت به مثل بیان می‏شود از این جهت خدا اغلب مطالب را به طور مثل در قرآن ذکر کرده. و حکماء مثل می‏زنند. راهش اینکه انسان به تمثیلات محسوسه تصویر مسأله را بهتر می‏تواند بکند. در مثل خورده خورده که فکر کند آخر کار احتیاج به تمثیل هم ندارد.

پس عرض می‏کنم حالا فرض کنید یک کسی را به هر طوری که بود شناختیم،

«* دروس جلد 7 صفحه 198 *»

مثلاً شناختیم حضرت پیغمبر آدم خوبی است و حق است یا حضرت امیر را یا موسی را یا عیسی را شناختیم. آخر یک کسی از جانب خدا آمده و هر جوری هم بوده یک طوری حالی ما کرده که ما یقین کرده‏ایم که این از جانب خداست. حالا همچو کسی را هر طوری بود شناختیم و دانستیم که این شخص کارش هم این است که هرچه بد ببیند بگوید بد است و هرچه خوب ببیند بگوید خوب است، کارش امر به معروف و نهی از منکر است. حالا در حضور چنین شخص معصومی مطهری که در مجلس نشسته چشمش هم باز است خواب هم نیست، و در آن مجلس جمعیت بسیاری است هیچ‏یک از آنها را هم نمی‏شناسیم چکاره‏اند؛ آن‌وقت در میان اهل آن مجلس و آن مجمع کسی برمی‏خیزد و می‏گوید این معصوم مرا حاکم بر شماها کرده و شماها همه باید اطاعت مرا در هرچه بگویم بکنید، این معصوم گفته از امر من تخلف نکنید باید من حاکم بر شما باشم، و مرا چنین حاکمی کرده که هرکه حرف مرا شنید خلعت می‏دهم انعام می‏دهم، یک‌پاره وعده‏ها می‏کند. و می‏گوید این به من گفته که هرکه تخلف کرد از حکم من، من بگیرم ببندم غل کنم زنجیر کنم خانه‏اش را خراب کنم. و می‏بینی آن شخص نشسته گوشش صدای این را می‏شنود چشمش این را می‏بیند و در حضور این هم گفت اطاعت کنید، جمعی اطاعت کردند خلعتشان داد، جمعی مخالفت کردند گفت بگیرید ببندید بکشید خانه‏اش را خراب کنید و کردند، گفت زنش را اسیر کنید و کردند گفت بچه‏اش را اسیر کنید و کردند. و می‏بینی این حجت هم نشسته و چشمش باز است چیزی نمی‏گوید، گاهی هم می‏بینی تبسمی هم به روی او می‏کند و هیچ ردّ و ردعش نمی‏کند. وقتی می‏گوید من حاکمم بر شما او نمی‏گوید تو دروغگویی؛ و کارش هم این است که هرکه دروغ بگوید، بگوید دروغ گفتی. پس این گفت من حاکمم، اگر دروغگو بود باید او بگوید تو دروغ گفتی، حالا که نگفت پس تصدیقش کرده است. حالا آن شخص که ادعا می‏کند، خودش را به خودش بسنجی یحتمل راست بگوید یحتمل دروغ بگوید و معلوم نیست. اما وقتی در

«* دروس جلد 7 صفحه 199 *»

حضور آن شخص ادعا می‏کند و او نمی‏گوید تو دروغ می‏گویی، تو یقین می‏کنی راست گفته، خصوص آن کارها را هم بکند و بگیرد و ببندد و غل کند و بکشد و خراب کند. همه هم رعیت آن پادشاه باشند همه غلام و کنیزش باشند همه مملوکش باشند، مع‏ذلک این حاکم در حضور او برمی‏خیزد و می‏گوید ای کنیزانِ آقا ای غلامانِ آقا، مرا این آقا رئیس شما قرار داده هر کدام تخلف از من بکنید من دست می‏برم پا می‏برم سر می‏برم چشم می‏کنَم زن اسیر می‏کنم بچه اسیر می‏کنم بچه‏ها را از زن‏ها جدا می‏کنم زن‏ها را از بچه‏ها جدا می‏کنم، و می‏بینی بر طبق قول خودش هم در حضور این جاری شد و می‏بینی او ردّش نمی‏کند، انسان یقین می‏کند که این راست می‏گوید.

حالا بعد از تمثیل بدانید که خدا علمش از هر حجتی که خیال کنی بیشتر است از موسی و عیسی و جمیع خلق بیشتر است، و چشمش از جمیع پیغمبران بهتر می‏بیند خلق خودش را، و این خلق کنیز و غلام اویند البته بنده‏اند و مملوک. در حضور او اگر کسی ایستاد و گفت من از جانب این، حاکمم بر شما، اگر آن کس دروغگو باشد همین‏که گفت من حاکمم همان ساعت لجنی به دهنش می‏زند؛ همان‏جوری که جبرئیل زد به دهن فرعون آن‌وقتی که خدا غرقش کرد. پس مبدأ در حضور خدا می‏ایستد و خود را می‏بندد به خدا، و تو چون خاطرجمع به خدا هستی و خدا دانا و بینا است و می‏بینی و می‏دانی که صدای این را می‏شنود و این را می‏بیند و علم دارد خیالات و ظاهر و باطن این را می‏بیند، و او ردش نمی‏کند رسواش نمی‏کند یقین می‏کنی که راست می‏گوید، می‏گویی این اگر از جانب او نیست او نمی‏گذارد ادعا کند رسواش می‏کند حالا که نکرد پس این راست می‏گوید.

پس هر مبدئی را خدا تسدید می‏کند تأیید می‏کند، و او می‏تواند بگوید قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم. و غیر از این راه هم دلیلی دیگر نیست و تمام دلیل منحصر است به دلیل تسدید. و شما سعی کنید این دلیل را به چنگ بیارید، مباشید جوری که همان صدایی به گوشتان بخورد و نفهمید. غیر از این‏جور دیگر هیچ مطلبی راه

«* دروس جلد 7 صفحه 200 *»

ندارد، راه در امکان منحصر است به همین؛ چرا که در عالم امکان، امکان ندارد که کسی خدا را ببیند که بگوید پیغمبر من فلان‏کس است و او از جانب من است و راست می‏گوید. خدا نمی‏گوید به غیر از این‌جوری که پیغمبران خدا آمدند و آوردند و گفتند. صدای پیغمبران صدای خداست. پس در حضور این خدا پیغمبران حرف‏هاشان را زدند و ادعاشان را کردند و خفه نشدند. فرض کن که از دیوار صدا بیاید که فلان شخص رسول خداست، این را تو اگر به خدایش نبندی شبهه می‏کنی که بسا جنی پشت دیوار بوده این صدا را کرده. یا درختی صدا کرد یا سوسماری گفت اشهد انک رسول اللّه، اگر به خداش نبندی شبهه می‏آید. مگر نمی‏شود جنی برود در بدنش و بگوید، ممکن است جنی برود توی بدن مار و حرف بزند عربی هم بگوید. ممکن است جنی برود پشت دیوار صداش را از سوراخ بیرون بیارد و شهادت بدهد به پیغمبری او. اگر این پیغمبر را به خدا نمی‏چسبانی نمی‏توانی بفهمی پیغمبر خداست. اگر به خدا می‏چسبانی، خدا می‏داند جن رفته توی بدن سوسمار و از جانب او نیست، نگذارد حرف بزند، آن جن را نگذارد حرف بزند، خدا که می‏تواند جن را خفه کند. این است که سوسمار اگر حرف زد می‏فهمی حیله نیست. بسا کسی حالا این حیله را در منتهی یاد گرفته باشد، این در منتهی است، خدا می‏داند حیله است ولکن در منتهی متعهد نشده که نگذارد حرف بزند یا اگر حرف زد رسواش کند.

و اینهایی که عرض می‏کنم واللّه مرهم زخم کسی است که بداند زخم دارد و دوای کسی است که بداند مریض است و درد دارد. واللّه اگر یکی از این کلیاتی که عرض می‏کنم شخص بگیرد و ضبط کند از تمام دنیا بهتر است؛ چرا که تمام دنیا زوال دارد و واللّه این حرف‏ها هیچ زوال نخواهد داشت، می‏مانَد ابد الابد.

پس عرض می‏کنم حالا در منتهی ممکن است کسی بنمایاند به تو سوسماری را که حرف می‏زند و یک‌دفعه خودش به حیله جوری حرف بزند که تو خیال کنی سوسمار حرف زده، و اهل حیله می‏کنند این کار را. اما حالا آیا این بازی است که

«* دروس جلد 7 صفحه 201 *»

می‏کند، یا می‏گوید من پیغمبرم؟ اگر بازی درآورده خیلی خوب پولش بده تماشا هم بکن خدا رسواش هم نکرد نکرده. بر فرضی که لب سوسمار هم جنبید، جنبیده باشد، می‏شود گفت این گرفته مشقش داده جوری تربیت این را کرده که وقتی از او می‏پرسی، لبش می‏جنبد مثل سایر حیوانات را که تعلیم می‏دهند. می‏شود این‏جورها باشد همه اینها ممکن است. به حیله بیاید در بازار بازی درآرد، این بازی را که کرد دین خدا که خراب نمی‏شود. یا خیر، بازی درمی‏آرد می‏گوید من پیغمبرم، اگر می‏گوید من پیغمبرم همین‌که گفت من پیغمبرم، می‏دانیم پیغمبر ما پیش‏تر گفته بعد از من پیغمبری نخواهد آمد، معلوم است دروغ می‏گوید و باطل است.

پس هر مبدئی را فکر کنید. عرض کرده‏ام مکرر که بسا در مبدأ  کاری معجزی از دست مبدأ جاری کنند، و بسا در منتهی باز خارق عادتی ظاهر کنند که به نظر تو خارق عادتِ منتهی بزرگ‏تر بیاید از خارق عادتِ مبدأ. و اگر دین داری و مذهب داری اول را می‏گیری دویمی را نمی‏گیری و تکفیرش می‏کنی. مثل همین دجال ملعون؛ ببینید پیغمبری برنخاست که خری معجز خود قرار بدهد که این‌قدر بزرگ باشد که سه گامش یک فرسخ راه برود، و این دجال ملعون می‏آید و همچو خری می‏آرد. خارق عادت است. و علاوه بر این زمین هم زیر پاش پیچیده می‏شود طی‌الارض هم داشته باشد، به هر آبی هم برسد آن آب فرو برود در زمین و تا روز قیامت هم دیگر آن را نخواهند دید. این خارق عادت به این بزرگی را دجال می‏آرد و هیچ پیغمبری هم نیاورده و تو باید آن را لعن کنی و تکفیر کنی. موسی یک عصایی انداخت نهایت اژدها شد. به نظر آدمی که فکر نکند چنین می‏آید که این خر به این بزرگی بزرگ‏تر است از عصای به آن کوچکی. عصا ولو کوچک باشد لکن چون مبدأ است و سحر نبود خدا باطلش نکرد و معجز بود و از جانب خدا بود؛ چون چنین بود، بعد از موسی اگر دجالی هم آن روز می‏آمد با این خارق عادات باز مردم مأمور بودند تکفیرش کنند، تو هم حالا باید تکفیر کنی دجال را ولو کارش بزرگ‏تر باشد از کارهایی که انبیاء کردند.

«* دروس جلد 7 صفحه 202 *»

اینها را سخت بگیرید ان‌شاءاللّه. عرض می‏کنم چیزی را که مبدأ در میان گذاشت، به طور شیوع به عوام و علماء و حکماء همه رسانید. مثلاً به همه رسانید که نماز ظهر چهار رکعت است نماز مغرب سه رکعت است. و تعجب کنید که خدا چطور شعور را گرفته از مردم، که این‌قدر باطل بگویند به این واضحی، و مردم باز ادعای تحیر می‏کنند. ببینید می‏گوید ممکن نیست مسأله‌ای ضروری بشود و تمام خلق متفق شوند بر امری. فکر کنید چطور متفق شدند جمیع عوام و ضرورت شد میانشان که نماز صبح در این عصر دو رکعت است، نماز ظهر در حضر چهار رکعت است؟ وهکذا چطور اتفاق کردند که مال مردم حرام است و شراب حرام است؟ چطور اتفاق کردند؟ پس بدانید وقتی می‏خواهند باطل را واضح کنند به خیالش می‏اندازند که اتفاق را مثل اجماع خیال کند. شما ملتفت باشید که چیزی را که خدا خواست و تکلیف عموم مردم قرار داد آیا این را اجماع نمی‏کنند؟ به ضرب شمشیر گردنشان گذارده، از ابتدا به معجزات گردنشان گذارده بعد نشنیدند شمشیر گذاردند، نشنیدند خانه‏شان را خراب کردند، نشنیدند زنشان را اسیر کردند، به این‏طورها به گردن مردم گذاردند.

پس ضروریات دین محل اتفاق علماء و حکماء و عوام است، و در این ضرورت داخلند تمام انبیاء و اولیاء و حکماء. و داخل این جماعت است واللّه خدا، و این را تصدیق کرده تقریر کرده. غیر از این‏جور نمی‏شود شرع قرار دهند. خدا این را قرار داده که شرعش باشد، از آدم تا  کنون چنین قرار داده که دینی که از کسی خواسته اول بگوید بعد تکلیف کند. خدا همیشه پیش می‏افتد می‏فرماید اذا قرأناه فاتبع قرآنه وقتی ما قرآن را برای شما خواندیم شما آن وقت متابعت کنید ثم ان علینا بیانه بیان همیشه با ما است، من می‏دانم مرادم چیست پس تا خودم نگویم مرادم را شما نمی‏دانید. پس قرآن را برای شما می‏خوانم، لکن یک‌پاره متشابهات در این قرآن دارم شما به آنها کار نداشته باشید یک‌پاره محکمات دارم آنها را بگیرید. و محکمات

«* دروس جلد 7 صفحه 203 *»

همین ضروریات است. نماز ظهر چهار رکعت است این را باید بگیرید چراکه این را خدا محکم قرار داده. رکعت یعنی رو به قبله بایستی تکبیر بگویی حمد و سوره بخوانی رکوع کنی سجود کنی، این را رکعت اسم گذارده‏اند و این را حالی کرده‏اند، نه حالی یک نفر و دو نفر و ده نفر بلکه حالی تمام کسانی که باید نماز کنند کرده. بعد این طبقه حالی طبقه دویم کردند، همین‏طور طبقه به طبقه رساندند تا به شما رسید.

پس بدانید همیشه ضروریات دین به قوت شمشیر به ضرب معجز به آن طوری که خدا خواسته دینش روی زمین باشد در میان گذارده شده، به تقدیر خدا به مشیت خدا به حول خدا به قوه خدا این ضروریات محکم شده و به گردن مردم گذارده شده. پس اگر می‏خواهی دین داشته باشی اینها را قایم نگاه بدار، و اگر می‏خواهی دین نداشته باشی واللّه نه معجز نه دلیل نه برهان هیچ به کارت نمی‏آید، از هیچ راهی هیچ به دستت نخواهد آمد، خدا جمیع راه‏ها را منحصر کرده به این راه ضرورت. پس حق ثابت من عند اللّه و دینی که از جانب اوست، از هر که خواسته او پیش می‏افتد می‏آرد، هیچ‌بار تو نباید پیش بیفتی که خدایا پیغمبری برای ما بفرست. طایفه‏ای بودند در بنی‏اسرائیل که می‏گفتند خدایا پیغمبری برای ما بفرست که جنگ کنیم همراه او با دشمنان تو، خدا می‏گفت شما فضولی نکنید هر وقت پیغمبری فرستادیم و به شما حکم کردیم که بروید جنگ کنید آن‌وقت بروید جنگ کنید، اینها هویٰ است هوس است، اگر راست می‏گویید بسم اللّه ما طالوت را فرستادیم بروید با او و با دشمنان جنگ کنید. و خدا امتحان می‏کند در دین و مذهب. آنها را امتحانشان کرد، و ببینید به چه چیزهای آسان خدا امتحان می‏کند. تمنا کرده بودند که خدا پیغمبری بفرستد جنگجو، خدا امتحانشان کرد طالوت را فرستاد گفت بروید جنگ کنید. وقتی طالوت آمد گفت از این نهر یک کف آب بیشتر نخورید، هرکه یک کف بیشتر خورد از من نیست. و اغلب اغلب از آنها خوردند از آن آب، و امتحان شدند، بعد هم رفت و جنگ کرد و جالوت را هم کشت. پس بدانید این‌جور تمناها همیشه از منافقین بوده

«* دروس جلد 7 صفحه 204 *»

که ما می‏خواهیم برویم با کفار جنگ کنیم، دروغشان بود مال مردم را می‏خواستند بخورند، لوطی بازی می‏خواستند بکنند. خدا هم به مشت آبی مشتشان را وا کرد.

پس ان‌شاءاللّه بدانید امر خدا را هیچ‌بار نباید از پِیَش گشت و پیدا کرد. امرش را اول بیّن و واضح و آشکار می‏کند، تو غرض نداری مرض نداری بگیر. در جمیع قرون و اعصار بنای خدا این بوده، و در جمیع قرون امری واضح‏تر از این ضروریات خلق نکرده، و اگر دقت کنید بعد از این هم خلق نخواهد کرد، و نه ممکن است که خلق کند.

حالا امری به این واضحی را فکر کنید ببینید که چقدر این مردم مزخرف می‏بافند که می‏گویند ضرورت حجت نیست. آخر امری که هم من می‏گویم راست است هم تو می‏گویی راست است، این را آیا باید گفت محل شک است؟ دیگر امری که محل اتفاق است محل شک و شبهه باشد، و چیزی که خودش اتفاقی نیست و محل شک است حجت باشد! ببینید چقدر مزخرف است. چیزی که محل نظر است حق و باطل را می‏توان به آن سنجید، و چیزی که محل اتفاق است حق و باطل را به آن نمی‏توان سنجید! مزخرفی است که هیچ‌کس تا حالا نگفته. چیزی که محل شک و شبهه است چطور می‏توان حق و باطل را به آن سنجید؟ هرگز نمی‏توان سنجید. و چیزی که محل اتفاق است چطور محل شک و شبهه است و باید اوحدی زمان آن را بداند؟! دیگر مزخرفی از این مزخرف‏تر تا حالا گفته نشده بود. باری،

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 205 *»

درس دوازدهم

 

(شنبه 12 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 206 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

به طورهایی که در دست داشتیم ملتفت باشید که از برای خداوند عالم علمی است که جهل در آن نیست و قدرتی است که هیچ عجزی در آن نیست، وهکذا حکمتی است که هیچ سفاهت در آن نیست. دیگر اینها را در تمام اسماء اللّه جاریش کنید. یک‌خورده خود را خبر کنید، مثل این مردم مباشید. پس خداوند عالِم بود قبل از خلق و قبل از آنکه چیزی بیافریند، عالمی بود که علمش را کسب نکرده بود وهکذا باقی اسماء و صفات. چنین کسی می‏تواند بکند هر چه را که بخواهد، اگر قادر نبود این اوضاع را رو نکرده بود، خود این مصنوعات دلیل قدرت اوست، هر چیزی را سر جاش گذاشته پس حکمت داشته، و دانسته چطور خلق کند پس علم داشته. این علمی است که برای مطالبی چند اینها را پیش انداخته‏اند، این علم علمی است که

«* دروس جلد 7 صفحه 207 *»

اگر نداشت خدا خدا نبود. قدرتش همين‌طور، پس اوست قادر ماییم عاجز، ما آن‌قدر عاجزیم که در آن کارهایی هم که به ما حواله داده‏اند عاجزیم، تا او خواسته می‏توانیم بکنیم او نخواسته نمی‏توانیم بکنیم. پس عاجز صرفیم، با وجودی که یک جوهری یک کلوخی هست در میان، اما هیچ چیزش از خودش نیست. این کلوخ حالا می‏بیند اما نمی‏داند چطور شده که می‏بیند، تا او خواسته این ببیند می‏بیند، نخواسته نمی‏بیند. همچنین شنیدن. پس عجز این خلق تمامشان به این قاعده به دست می‏آید. اگر خود را بشناسی تمام خلق را می‏توانی بشناسی و خدات را می‏توانی بشناسی. ما عاجزیم بسیاری از کارها را که نمی‏توانیم بکنیم، خدا هم اگر این‌جور بود پس مثل ما بود أ فی اللّه شک فاطر السموات و الارض. اینها را به عقلتان بسنجید به طوری که بچشید مزه آن را. پس خدایی دارید قادر علی کل شی‏ء، عالم بکل شی‏ء وهکذا باقی اسماء، نود و نه اسم یا هزار و یک اسم یا به عدد ذرات موجودات تفاصیل اسماء برای خدا هست. پس این خدا صدق بر خلق نمی‏کند، خلق عاجزند خدا قادر است، خلق جاهلند خدا عالم است، خلق سفهاء هستند خدا حکیم است وهکذا. پس کنهه واللّه تفریق بینه و بین خلقه، هیچ صدق بر خلقش نمی‏کند. دیگر بسا شنیده باشی که خدا داخل است در اشیاء لا کدخول شی‏ء فی شی‏ء، خارج است از همه‌جا لا کخروج شی‏ء من شی‏ء. دقت کنید که خدا هیچ صدق بر این خلق نمی‏کند، نه ماده‏شان از پیش خدا آمده نه صورتشان صورت خدا و صفت خداست، پس خدا خداست و این خدا هر چه را بخواهد از برای این خلق بگوید می‏تواند اظهار کند و بیان کند براشان، به جهتی که همه ملک در دست اوست. پس خدایی است که هر کاری بخواهد بکند می‏تواند. دیگر ببینید که این حرف‌هاش همه‌جا هست، من مغزش می‌خواهم به دست شما بیاید. در هر دینی، دینشان این است که خدا هر کاری بخواهد بکند می‏کند و می‏تواند بکند، پس این خدا هرچه را بخواهد بکند یقیناً می‏کند. حالا نتیجه بگیرید، ببینید انسان چقدر زود توی راه می‏افتد، وقتی نمی‏گیرد بسا مدت‌ها حیران

«* دروس جلد 7 صفحه 208 *»

است که حق کجا است باطل کجا است؟ همه از این است که مردم در باطل غرقند.

شما ملتفت باشید، این خدا خدایی است اقدر قادرین، سهل است قادر اوست و لا قادر سواه. قدرتش را به هر کس به هر اندازه‏ای داد و هست، قدرت اوست، نمی‏خواهد پس می‏گیرد. پس اوست قادر علی الاطلاق. پس این هرچه را بخواهد بکند می‏تواند بکند بلاشک بلاریب. ببینید این شکی شبهه‏ای ریبی دارد؟ و از همین پستا اگر کسی فکر کند چنان انسان با علم و یقین می‏شود که واللّه شکوک و شبهات جاروب می‏شود و نمی‏ماند برای انسان، اگرچه زور بزنی که شک و شبهه‏ای بیاید. چرت مزن ببین چه نتیجه‏های بزرگ بزرگ است که می‏دهد! واللّه علمی حاصل می‏شود از برای انسان که از جمیع کشف‌ها بالاتر است، علمی حاصل می‏شود از برای انسان که اگر هزار معجز ببیند آن‌طور یقین نمی‏کند. نمی‏خواهم بگویم معجز مصرف ندارد، لکن این باب علمی است که به این، شخص محکم می‏شود و به معجز این‌قدر محکم نمی‏شود. بسا شخص ببیند معجز را و روز بعد سال بعد بسا شک و شبهه می‏آید، و همین‌جور چیزها بوده که گفتند انبیاء آمده‏اند اساطیر اولین را آورده‏اند. این قاعده انبیاء بود که تمامشان برمی‏خاستند به معجز، معاندینشان اینها را سحر مستمر اسم می‏گذاردند.

پس عرض می‏کنم از روی علم که داخل شدی می‏دانی که خدایی داری اقدر قادرین که تمام قدرت خلق هم مال اوست. اگر گرفت قدرتش را از خلق، خلق همه‏شان عاجزند، از مبدأ وجود تا منتهی. پس اوست قادر، قادری است که هیچ عجز در او تصور نمی‏شود کرد. هرکس را خیال کنی یک‏خورده عجز دارد خلقی است. و تمام خلق یک‏کاری را می‏کنند، یک‏کار دیگر را نمی‏توانند بکنند. پس خدایی است اقدر قادرین، این خدایی که قادر است اگر کاری را بخواهد بکند پس یقیناً می‏تواند، و محال است این خدا بخواهد کاری بکند و در ملکش چیزی پیدا شود، یکی پیدا شود که جلوش را بگیرد. کسی مقابلی نمی‏تواند با خدا بکند. و این، نتیجه‏های بزرگ بزرگ

«* دروس جلد 7 صفحه 209 *»

می‏دهد. پس حالا ببین این خدا دینی خواسته یا نخواسته؟ این خدایی که اقدر قادرین است هرچه را می‏خواهد یقیناً می‏کند، هرچه را هم نمی‏خواهد یقیناً نمی‏کند. حالا ببینید از جمله چیزهایی که خواسته وضع شرایع است، خواسته مردم دین داشته باشند. و دلیل اینکه خواسته دین داشته باشند آمدن تمام انبیاء است، اگر نمی‏خواست مردم دین داشته باشند ارسال رسولی نمی‏کرد کتابی نازل نمی‏کرد. اتفاقاً اگر کسی هم او را می‏شناخت، در مغاره کوهی عبادت می‏کرد او را، کسی هم نشناسدش طوری نمی‏شد. و می‏بینی انبیاء آمده‏اند و می‏گویند باید او را بشناسی. پس هرچه را که این خدا می‏خواهد بکند یقیناً می‏کند، هرچه را هم نخواسته هیچ‌کس به زور نمی‏تواند واش دارد که بکن. حالا تو ان‏شاءاللّه نتیجه بگیر. پس دینی که خواسته روی زمین باشد به اتفاق جمیع ملل و مذاهب؛ یهودی می‏گوید دین خدا روی زمین باید باشد پیش من است. نصاری می‏گوید دین خدا باید روی زمین باشد پیش من است. سنی می‏گوید دین خدا باید باشد پیش من است وهکذا. پس آن دینی که خدا می‏خواهد از خلق ــ  و یقیناً خواسته، به دلیل آمدن صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اوصیای آنها. و همه‏شان هم معجز داشتند. چقدر؟ برای هر یکی یک معجز حساب کن ببین چقدر می‏شود! عقل با نقل مطابق می‏شود ــ  دین خدا دین واضح بیّن آشکاری است. دین خدا یک سرّی نیست که انبیاء بفهمندش و حکماء از آن خبر نداشته باشند. سرّی نیست که حکماء بدانند و عوام از آن خبر نداشته باشند. به شرطی فراموش نکنی که چه می‏گویم. بسا یک کلمه را یک‏جایی دیگرش را نگاه می‏کنی خیالی می‏کنی. عرض می‏کنم اگر دین خدا مخصوص ملائکه بود انبیاء را خبر نمی‏کردند و همان ملائکه می‏دانستند که دین خدا چیست و عمل می‏کردند. گو ما دین نداشته باشیم. اگر دین خدا مخصوص جن‏ها بود همین‌جوری که ما نمی‏دانیم کجایند و چه می‏کنند، خبر هم نداشتیم که دینی دارند. پس دین خدا مخصوص پیغمبران نیست، مخصوص ملائکه نیست، مخصوص حکماء نیست.

«* دروس جلد 7 صفحه 210 *»

و اینهایی که عرض می‏کنم از خارق عادات محکم‌تر است اگر فکر کنید. مکرّر واللّه اصرار می‏کنم و می‌گویم. ملتفت باشید. پیش این مردم خارق عادات خیلی بزرگ است، و واللّه پیش صاحبان شعور و عقل، دلیل و برهانِ مورث یقین، دلیلِ بزرگ این است که عرض می‏کنم. این مردم فکر می‏کنند که کیست خارق عادت می‏آرد؟ کی خبر از ضمیر ما بدهد؟ این‌جور کارها خدا می‏داند هیچ انسان را بر یقین نمی‏کند، به جهتی که اتفاقاً در هر مهمانی چیزی نیت می‏کنی و آن چیز در آن مجلس حاضر می‏شود، یکی اتفاقاً خبر می‏دهد. اینها دلیل نیست برهان نیست. پس فکر کن ان‏شاءاللّه. چیزی را که خدای قادر می‏خواهد بکند یقیناً می‏کند به یقینی که از جمیع کشف‌ها بالاتر است، به یقینی که نتیجه علم است که هزار مرتبه از یقینی که از خارق عادت به دست می‏آید بالاتر است. هر خارق عادتی را توانستند بگویند سحر مستمر است. یک لولی یک وقتی یک حدسی می‏تواند بزند نزدیک به ذهن تو، دوتاش را هم می‏تواند بزند. پس چون این کارهای غریب را از مردم دیدند نوعش را هم از انبیاء دیدند، گفتند آنها هم سحر است. نمی‏خواهم بگویم خارق عادت کردن کار بدی است، می‏گویم اگر به کار خدا و پیر و پیغمبر بسنجی، معجز می‏شود و مورث یقین می‏شود و نجات تحصیل می‏شود. اگر به این قاعده و از روی علم و یقین درست نکردی دیدی ریسمان انداختند و جنبید، عصایی را هم دیدی جنبید، چه فرق می‏کند عصا بجنبد یا ریسمان؟ هزار احتمال می‏رود. پس خارق عادات را مردم توانستند بگویند سحر مستمری است؛ و شما اگر دقت کنید ان‏شاءاللّه خواهید یافت که علم را هیچ‌کس نمی‏تواند بگوید سحر است دلیل و برهان را هیچ‌کس نمی‏تواند بگوید سحر است. فرعون می‏توانست بگوید موسی استاد کل ساحران است از این جهت کلّ تمکینش کردند، و تدبیری کرده بود. می‏شود گلی روی آفتاب مالید. لکن در دلیل و برهان و علم نمی‏شود گفت این سحر است و زرنگی است و حیله است. و از این باب ان‏شاءاللّه اگر خدا نصیبت کرد و داخل شدی خواهی یافت، خواه حکیم

«* دروس جلد 7 صفحه 211 *»

باشی خواه عالم خواه عوام، آن‌قدر عامی باشی که الف ب هم نخوانده باشی، ــ  دین خدا که توی اینها نیست ــ  به دستت خواهد آمد که قرآن را نمی‏شود گفت سحر است؛ به جهتی که قرآن همه‏اش دلیل است و برهان. عرض می‏کنم عامی و حکیم در این علم همه مقابل ایستاده‏اند. راهش را حکیم باید (نباید «ظ») بگوید. در این قرآن خبر از گذشته‏ها داده‏اند، از پیش از آدم، از آدم از حوا از شیطان، وقتی آدم هنوز نیامده بود در دنیا مدت‌های پیش خطاب کرد همین‏که من آدمی خلق می‏کنم، ملائکه اعتراض کردند که خدایا چند دفعه می‏خواهی تجربه کنی؟ ما دیدیم چند دفعه خلقی خلق کردی و تمامشان خلاف تو را کردند، دیگر می‏خواهی باز آن پستا را راه بیندازی. چون دیده بودند جان بن جان را پس اعتراض کردند. این بود که وحی شد به آن ملائکه که من خودم بهتر می‏دانم نمی‏خواهم فضولی کنید، من بهتر می‏دانم شما نمی‏دانید. من از برای آن کاری که می‏خواهم خلق می‏کنم انبیائی اولیائی خلق می‏کنم، کار به دست آنها دارم. منظور این است که از پیش از آدم در این قرآن خبر داده که پیش‏تر به ملائکه چنین گفتم و چنین جواب گفتند، تا می‏آید به خلقت آدم به خلقت حوا به خلقت نوح ابراهیم موسی عیسی و سایر پیغمبران.

پس شخصی برخاست؛ دقت کن چشمت را واکن خیال مکن اینها درس خواندن می‏خواهد. دین می‏خواهی مذهب می‏خواهی بی‏درس هم می‏شود یاد گرفت. و بی‏درس می‏گویم، یعنی بی‏درس الف ب، بی‏درس ضرب ضربوا، لکن بی‏معلم مردم یاد نمی‏گیرند باید تعلیم بگیرند. ملتفت باشید حرف‌های مرا توی هم مریزید. عرض می‏کنم دین خدا را حفظ‌کردن و یادگرفتن، موقوف نیست به اینکه الف و ب بدانی، می‏خواهی درس بخوان می‏خواهی مخوان، هیچ موقوف نیست به زبان عربی یادگرفتن. دین خدا اگر مخصوص به ملائکه بود ماها خبر نداشتیم، مخصوص جن‌ها بود ماها خبر نداشتیم، مخصوص پیغمبران بود ماها خبر نداشتیم، مخصوص حکماء بود ماها خبر نداشتیم. اگر همان باید علماء خبر داشته باشند و مخصوص علماء بود،

«* دروس جلد 7 صفحه 212 *»

باید عوام خبر نداشته باشند. ما دیدیم دینی که روی زمین است این‌جور نیست، دیدیم هر پیغمبری آمد دعوت کرد تمام مردم را از حکیمشان تا عامی، و اگر عامی تصدیق کرد مقرب شد حکیم اگر تکذیب کرد گردنش را زدند. بلعم وقتی در مجلس درسش می‏نشست چهار فرسخ می‏نشستند و صدا را به طور خارق عادت به طوری می‏داد که همه می‏شنیدند. این اطاعت موسی را نمی‏کند، موسی می‏کشدش، مثل سگ گردنش را می‏زند. خدا هم که مَثَل او را می‏زند می‏گوید مثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث. یک مردکه عامی که هیچ درس نخوانده خدمتی برای موسی می‏کند هی آیات براش نازل می‏شود که فلان در فلان درجه منزلش است، در پیش خدا چقدر قرب دارد. پس دین خدا مخصوص جماعتی نیست که جماعتی دیگر نتوانند یاد بگیرند. پس مخصوص نیست به اهل علم و به اهل لغتی دون لغتی، پس همه می‏توانند یاد بگیرند دین خدا را. اما اینکه می‏گویم مخصوص به اینها نیست معنی این حرف این نیست که طلب نمی‏خواهد، درس‌خواندن و یادگرفتن نمی‏خواهد. تمام انبیاء آمده‏اند که یعلّمهم الکتاب و الحکمة می‏آیند تعلیم می‏کنند، اگر مردم نروند گوش ندهند نشنوند یاد نمی‏گیرند. انبیاء هیچ به خارق عادت مؤمنین را رو به خود جذب نمی‏کردند. مباشید مثل صوفیه و ملحدین در دین که می‏گویند دلیل حقیت فلان اینکه دل مرا ربوده من مجذوب شده‏ام. فکر کنید ان‏شاءاللّه ببینید پستای انبیاء نبود که جذب کنند مؤمنین را رو به خود، و جذب نکنند کفار و منافقین را. یک‏خورده فکر کنید ان‏شاءاللّه، ببینید پستای انبیاء اگر چنین بود که جذب می‏کردند و می‏ربودند قلوب مؤمنین را، و جذب نمی‏کردند قلوب کفار را؛ اشراق به اینها می‏کردند التفات به آنها نمی‏کردند، همت نمی‏کردند، و باید چنان قوت نفس داشته باشند که دل‌ها را جذب کنند رو به خودشان؛ فکر کنید ان‏شاءالله، اگر بناشان چنین بود که جذب کنند مؤمنین را و جذب نکنند کفار را پس کفار تقصیری نداشتند، جذبشان نکردند آنها هم جذب نشدند. کسی را که خدا جذبش نکرده

«* دروس جلد 7 صفحه 213 *»

اشراق نکرده آنهایی که همت همراهشان نباشد، چه تقصیری دارند؟ هر فاعلی فعل خودش را باید سبقت کند به کار بدارد، یک کسی باید سنگی را بردارد تا او برداشته شود. دیگر از این، کسی خبر ندارد این خودش برداشته شود داخل محالات است. پس قلوب را باید جذب کرد، پس هر قلبی را که جذب کرده‏اند مجذوب شده، حالا قلوب کفار را جذب نکردند کفار چه تقصیری دارند؟ چرا کافرند؟ چرا نجسند؟ چرا به مؤمنین می‏گویند بیزاری از آنها بجویید؟ چرا می‏گویند آنها را لعن کنید تکفیر کنید معاشرت با آنها نکنید؟ تعجب است خدا می‏داند. ببین در توی دلت اگر وقتی کافری را دوست بداری خدا می‏گوید مؤمن نیستی. صریح آیه قرآن است لاتجد قوماً یؤمنون باللّه و الیوم الآخر یوادّون من حادّ اللّه و رسوله و لو کانوا آباءهم او اخوانهم او عشریتهم اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایّدهم بروح منه.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 214 *»

درس سيزدهم

 

(يکشنبه 13 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 215 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

ملتفت باشید ان‏شاءاللّه که اگر از همان پستایی که در دست دادم، اگر  [ کسی] از دست ندهد به حاقّ مطلب می‏رسد و اگر هم نداند بر حاقّ خلقت واقف نخواهد شد، به حاقّ خلقت نمی‏رسد. نهایت حافظه داشته باشد و حکیمی حرف راستی زده باشد و این حفظ کند، بسا لفظ‌هاش را درست بگوید لکن خودش نمی‏داند چه شده. و آن مطلب این است که هرگز  فعل فاعل جزء قابل نمی‏شود. ان‏شاءاللّه همین کلمه یادتان باشد یادتان نرود، تفصیلش خیلی است. فعل فاعل بسته است به خود فاعل وجودش بسته به اوست نمی‏شود فعل از فاعل جدا بشود و برود بچسبد به قابل. و اینها را مردم خبر ندارند. و مردمی هم که عرض می‏کنم تمام مردمی که غیر از بالغین حکمتند می‏گویم. مردم می‏شنوند فیض از عالم اعلی می‏آید می‏رسد به عالم ادنی؛

«* دروس جلد 7 صفحه 216 *»

کلماتش متداول هست خصوص میان شیخیه. هیچ مددی به نبات نمی‏رسد مگر برسد به حیات، بعد به واسطه حیات به نبات برسد. مددی که باید به جماد برسد باید به حیوان برسد و به نبات برسد، بلکه باید به انسان هم برسد و از او تجاوز کند و به حیوان و نبات برسد بعد به جماد برسد. این لفظی است مردم می‏شنوند؛ بله مدد باید از بالا به تدریج بیاید طفره هم محال است، مدد هم باید از عالی بیاید. اما مدد آمدن همه مثل آمدن باران از بالا نیست، غالباً همين‌طورها خیال می‏کنند. بابا آن جاش در ابر است به طفره هم نمی‏آید درجه به درجه طی می‏کند تا می‏رسد به زمین، نازل می‏شود در درجاتش منزل می‏کند. اول متصل است به ابر بعد می‏آید سر انگشتی پایین‏تر تا به تدریج می‏آید روی زمین. اینها مراتبی است که میان ما و ابر واسطه است، باید باران در این درجات نزول کند تا به ما برسد. اغلب مردم که می‏شنوند فیض از عالم بالا باید به ما برسد، بالاش را مثل ابر خیال می‏کنند پایین را مثل پایین‏تر، پایین‏تر را مثل پایین‏تر. و بدانید شما که این امر همه‏جا به یک نسق نیست.

فکر کنید ان‏شاءاللّه اصل مطلب را بخواهید به دست بیارید، از همان راهی که در راهتان می‏اندازم بیفت در راه، دیگر خودت استاد می‏شوی. پس عرض می‏کنم فعل هیچ فاعلی جزء قابل محال است بشود، با وجودی که اگر کوزه‏گر  برندارد گلی را و به صورت کوزه درستش نکند کوزه درست نخواهد شد، مع‏ذلک این کوزه از حرکت دست فاخور چیزی جزئش نیست. اینها را درست تعمق کنید، هرجا آسانتان باشد فکر کنید محکمش کنید خورده خورده بعد از آن جاهای دیگر را فکر کنید به دست می‏آید. پس فعل فاعل باید فاعل او را احداث کند تا موجود شود، این فعل اگر جدا شود از فاعل خودش، تا جدا شد معدوم می‏شود، معدوم که شد جزء قابلی چیزی نمی‏تواند بشود. پس حرکت هر متحرکی و فعل هر فاعلی محال است جزء قابل بشود. با وجودی‌ که چنین است، اگر فاعل کار خود را نکند و قابل را نگیرد به شکل‏ها درنیارد مادّه خودش به آن صورت‌ها درنمی‏آید. ببینید که مشکل هم نیست اما چقدر مشکل

«* دروس جلد 7 صفحه 217 *»

است که حکمای بزرگ هیچ خبر ندارند. خیال می‏کنند چیزی از پیش خدا راه می‏افتد مثل دانه‏های باران، اول باید بیاید جایی منزل کند بعد بیاید جایی دیگر منزل کند تا برسد به ما. وقتی ان‏شاءاللّه از روی بصیرت و یقین فکر کردی می‏دانی تا فاعل در فعلش هست فعل موجود است، تا فاعل بیرون برود این دیگر نمی‏ماند گردی غباری که بچسبد به جایی. دیگر به شرط آنکه ترائی‏ها را خیال نکنی که منافات دارد. بسا ببینی که سنگی را کسی انداخت و بعد دست خودش ساکن ماند، سنگ بنا می‏کند به رفتن. آن‌وقت می‏گویی فعل فاعل اگر همراه سنگ نباشد سنگ خودش نمی‏رود. اینها گولتان نزند، فکر کنید. شکی در این نیست که سنگ به قدر قوت سنگ‏انداز می‏رود و هرچه این قوتش زیادتر باشد سنگ بیشتر می‏رود، کمتر باشد کمتر می‏رود. پس استدلال می‏کنی که این قوّتی که در سنگ است مال سنگ‏انداز است، پس فعل فاعل از فاعل جدا شده و دارد می‏رود و فاعل اينجا ساکن است و فعلش در هوا می‏رود، فاعل خودش نمی‏تواند در هوا برود.

تا اینها را سرّش را به دست نیارید و تحصیل نکنید حرف‌هایی که می‏شنوید و می‏گویید معنی از آن نمی‏فهمید ولو حق هم بگویید اما واللّه مثل این است که آدم کور بگوید سفید غیر از سیاه است، راست گفته اما لاعن شعور گفته، نمی‏داند سفیدی چیست سیاهی چیست. این مسائل را می‏توان به لفظ درست گفت، الفاظ حکمت و دین و مذهب را تمامش را انبیاء و اولیاء گفته‏اند به ضرب شمشیر و زور و پول به گردن مردم گذارده‏اند. لفظ‌هاش را هم می‏توانند بگویند، هرکس حفظ کند و بگوید درست گفته. می‏گوید، اما خودش نمی‏داند چه می‏گوید. ملتفت باشید بسا درست هم حرف می‏زند اما معنی حرفش را نمی‏فهمد، پس به همین نسق ترائی می‏آید.

درست فکر کنید ببینید آهنی را می‏گذاری در آتش و این سرخ می‏شود، بلاشک این آهن اگر خودش گرم بود دیگر در آتشش نباید گذاشت. پس به واسطه آتش سرخ شده بعد هم بسا آن آتشش هم خاکستر شد و سرد شد باز آهن گرم مانده و خاکستر

«* دروس جلد 7 صفحه 218 *»

سرد است، ترائی می‏آید که چطور شد، این آتش مبدئش که پیش قلوه‏های ذغال بود او خودش فانی شد این باقی ماند؟ می‏گویم اینها را که من عرض می‏کنم اگر درست یاد گرفتی و به حاقش رسیدی اینها را خوب به آسانی می‏توانی بفهمی به طوری که دست از آنها برنمی‏داری. اگر از آن خیالات بیفتی و گوش بدهی زود یاد می‏گیری و در راه می‏افتی.

پس وقتی چنین جور چیزها را کسی دید که سنگی حرکت می‏کند و سنگ‏انداز خودش نمی‏تواند برود توی هوا، می‏گوید چه عیب دارد مؤثر خودش همراه فعل خود نرود، خودش هم بمیرد؟ ممکن است کسی سنگی بیندازد و جلدی بمیرد، و این مرده باشد و سنگ در هوا راه برود. پس ممکن است مؤثر بمیرد و اثرش در دنیا باقی باشد. پس می‏شود اثری بی‏مؤثر موجود باشد. و همین مزخرفات است که اینهایی که اسمشان را شیخی گذاشته‏اند، کلمات را برمی‏دارند درس هم می‏دهند بسا کتاب هم بنویسند. می‏نویسند و می‏گویند و نمی‏فهمند. ببینید وقتی می‏بینند که شیخ مرحوم می‏نویسند در کتاب که جماد اثر نبات است؛ بسیار خوب جماد که اثر نبات است، ما که می‏بینیم سنگی هست و این سنگ هیچ نباتیت ندارد جاذبه ندارد دافعه ندارد هاضمه ندارد ماسکه ندارد. اينها که نیست اينجا، چه‏طور مؤثر این سنگ است؟ یا خیر در غیب این نشسته، غیبش کجا است؟ بشکافی این سنگ را آیا مغزش نباتی هست؟ خیر شیخ فرموده است، حالا شیخ فرموده آیا تو هم فهمیده‏ای؟ خیلی خوب نفهمیده‏ای بگذار هرکه فهمیده درست بیان کند.

پس ببینید نباتی نیست و جماد هست. چطور شد؟ وقتی به این جور نظرها بخواهی نظر کنی، به عکس خیلی بهتر درست می‏آید که نبات اثر جماد باشد. اگر بگویی جماد مؤثر است و اثر این جماد نبات است، مدتی هم بود و نبات نبود بعد یک‌قدری از این آبش با قدری خاکش که هر دو جماد بودند مخلوط و ممزوج شدند و بخار کردند، رطوبت این در یبوست آن عقد شد و یبوست آن در رطوبت این حل شد،

«* دروس جلد 7 صفحه 219 *»

در یکدیگر فعل و انفعال کردند تا این بخار غلیظ شد و نطفه‏ای به عمل آمد و این خمیرمایه شد، دیگر بخاراتی که از خارج به این می‏رسد همه را نطفه می‏کند. این هم علم غریبی است؛ همه‌جا هم صنعت این است همه‌جا این صانع حکیم خمیرمایه می‏سازد، آن‌وقت به طور سهولت هرچه می‏خواهد ساخته می‏شود. جمیع طول‌دادن کارها در ساختن خمیرمایه است که نطفه ساخته شود، حالا که ساخته شد دیگر طول نمی‏کشد مولود زود به عمل می‏آید. همین‏که پستان خلق شد، دیگر حالا مشکل نیست خون شیر بشود، تا آمد در پستان خون شیر می‏شود. در خارج بگذاری خون را و چیزی به او بزنی مثل شیر سفید باشد، همچو چیزی خدا در پستان گذارده. در خارج بخواهی، سال‌ها باید زحمت بکشی تا اینکه به تدبیر و علاجات و ضایع‌کردن خون‌های بسیار شخص کار کند تا خونی را بتواند شیر کند. اما همین‏که خمیرمایه پیدا شد، تا این سر خون رسید توی پستان بنای سفیدشدن را می‏گذارد به ربع ساعت شیر می‏شود، در خارج بسا دو سال سه سال چهار سال باید طول بکشد. دیگر دقت کنید. اگر بخواهند به همین پستا این آب و خاک را بگیرند نطفه انسان یا حیوان را بسازند سال‏ها باید انسان بالغ حکیمی باشد صنعت‌ها بکند توفیق شامل حالش شده باشد هی رطوباتش را در یبوساتش عقد کند هی یبوساتش را در رطوباتش حل کند تا به نطفه انسانی برسد، لکن بعد از آنی که انثیین ساخته شد و خمیرمایه شد، تا غذا به آنجا رسید منی درست می‏شود.

اگر فکر کنید در آنچه عرض می‏کنم حکمت اینها را از این باب خواهید یافت. و تا اینها را هم انسان یاد نگیرد سرّ حکمت را نمی‏تواند بیابد، حظ نمی‏تواند بکند از حکمت، نمی‏داند خدا چقدر صنعت به کار برده است. این قاعده را که یاد بگیرد می‏داند که تمام بدن حیوان را خدا اکسیر ساخته، اما سرش اکسیر سر است که هر غذایی به آنجا می‏رسد به شکل سر می‏شود، و این سر خمیرمایه می‏شود هرچه به آن می‏رسد به شکل سر می‏شود. دیگر توی سرش چشمش اکسیر چشم است هر چه غذا به

«* دروس جلد 7 صفحه 220 *»

آنجا می‏رسد چشم می‏شود. یک ماده هم هست، همان نان و پنیر در هر درجه‌ای به شکلی بیرون می‏آید؛ در توی چشم اکسیری است و یک‌جور اکسیری است که هرچه به سفیدی چشم رسید سفید می‏شود، هرچه به سیاهی چشم رسید سیاهی می‏شود، رگ به رگش اکسیر است یک رگی عیب کرد هرچه به آن رگ رسید معیوب می‏شود. چقدر صنعت به کار می‏برد خدا خودش می‏داند. پس صانع اکسیر  می‏سازد، اکسیر که ساخته شد حالا دیگر مواد غلیظه مقترن به این اکسیر که شدند زود به زود طبعشان می‏گردد، هی تسقیه می‏کنی جور اکسیر، این هم بنا می‏کند بلع‌کردن.

باری، پس ملتفت باشید صنعت صانع را. باز تا آن مطلبی که عنوان شد نداشته باشی اینها را نمی‏فهمی. فعل فاعل نمی‏چسبد به قابل و فعل فاعل همراه قابل (فاعل «ظ») است. اگر قابل خودش یک‌جایی یک‌جور فاعلی باشد که این فاعل مخلوط و ممزوج بشود با یک قابلی، آنجا می‏شود مسامحه کرد؛ مثل اینکه سرکه و شیره را مخلوط کنی و ذات این دو را که با هم ممزوج کردی فعل‌هاش هم مخلوط می‏شود. حالا فعل را دقت کن فعل معقول نیست از فاعل کنده بشود فعل از فاعل که کنده شد معدوم می‏شود به جهتی‏که حقیقت فعل آن چیزی است که لا من شی‏ءٍ خارجٍ سوی نفسه صادر شده باشد از فاعل. دقتش را بکنید که مشکل است لکن برای شماها که مرتاض به حکمتید باید آسان باشد.

فکر کنید فعل فاعل حقیقتش چیست؟ اگر فاعل او را به عمل نیارد نباشد، اگر بیارد باشد. پس فعل فاعل نیست چیزی که جایی گذارده باشد جدا، و فاعل دستش بزند کاری بکند. پس معقول نیست فعل از فاعل جدا شود. پس اینی که می‏بینی سنگی در هوا می‏رود و سنگ‏انداز در زمین است، بسا اینکه آن فعل اسمش نباشد، بسا آنکه علت و معلول نباشد، بسا آنکه اثر و مؤثر اسمش نباشد. دیگر دقت کنید هر چیزی چهار علت می‏خواهد، هر چیزی علت فاعلی می‏خواهد علت مادی می‏خواهد علت صوری می‏خواهد علت غائی می‏خواهد، هر چیزی این چهار علت را

«* دروس جلد 7 صفحه 221 *»

می‏خواهد. اینها همه سر جای خودش درست است، و همه درهم مانده هیچ‏کدام دست این مردم نیامده. مردم علت فاعلی را سنگ‏انداز خیال می‏کنند، آن سنگ‏انداز را می‏گویند علت فاعلی و شبهه می‏شود که حالا دیگر فاعل همراه سنگ نیست و سنگ خودش می‏رود. چون این چیزها را دیدند که سنگ برای خود می‏رود و سنگ‏انداز ایستاده، خیال کردند که ممکن هم هست سنگ‏انداز بمیرد و سنگ در هوا نمیرد. دیگر عنوانات دارند و قال قال‌ها دارند که آیا این خلق علت مُبقیه ضرور دارند یا علت موجده کفایت می‏کند؟ واللّه هیچ حکمت و هیچ شعور نداشته‏اند و اسم خود را حکیم هم گذاردند و کتاب‌ها نوشتند؛ این‌جور کتاب‌ها که می‏افتاد به دست شیخ مرحوم، آنها را برمی‏داشتند و به طور تحیر فرمایش می‏کردند: «ماادری انا مجنون ام الناس مجانین».

خلاصه، هر چیزی علت فاعلی می‏خواهد. البته این ملک اگر خدا نداشت موجود نمی‏شد، البته هر حرکتی اگر محرکی نداشته باشد موجود نیست، هر  قیامی اگر قائم نداشته باشد موجود نیست. لکن حالا این را هم فهمیدند، آخر چه شد؟ واللّه هیچ به دستشان نیامد به جز لفظ‌هاش، و هیچ معنی نفهمیدند. پس این مطلب را محکم کنید به طوری که محل شک و شبهه نباشد که دیگر چیزی ترائی نکند، به طور جزم و بت و یقین مطلب به دستتان بیاید. ببینید فعل را فاعل لا من شی‏ء احداثش می‏کند پیش‏تر هم نبود هیچ‌چیزش این فعل جدا نیست از فاعل، مثل آبی نیست که اينجا باشد بعد من دستش بزنم بعد آن‌وقت بجنبد. این فعلی که من احداث می‏کنم او را، نمی‏شود بچسبد به کسی دیگر و آن دیگری فاعل فعل من باشد، نمی‏شود تفویض شود.

همین رشته را ان‏شاءاللّه محکم کن آن‌وقت می‏فهمی سرّ این را که چرا تفویض کفر است؟ کسی بگوید خدا کارش را به عیسی واگذاشته که مرغی درست کند و پفی کند و او بپرد کفر است. خدا نه کارش را به دست عیسی می‏دهد نه به دست مادر

«* دروس جلد 7 صفحه 222 *»

عیسی، خدا تفویض نمی‏کند کارش را به کسی. معقول نیست تو اگر بخواهی چیزی را ببینی دیگری ببیند، تا تو نبینی آن را تو ندیده‏ای. تمام عالم چشم باشد و تماماً ببینند تو ندیده‏ای و خبر نداری در عالم رنگی هست و شکلی. مکرّر مثال اینها را عرض کرده‏ام بابش یک کلمه است ولکن فروعش را نمی‏توان شمرد چقدر است. بگویم بابی است که هزار باب از آن مفتوح می‏شود دروغ نگفته‏ام. و آن یک کلمه همه همین است که فعل را واجب است فاعل احداث کند هر فعلی به فاعل خودش بسته است وجودش به او برپا است و او باید خود او را به خود او احداث کند. این واگذارد که تو احداث کن او هم احداث کند، او فعل خودش را احداث می‏کند. به کسی بگویی برو تماشا کن او می‏رود تماشا می‏کند، اما تو تماشا نکرده‏ای. به کسی بگویی تو وکیلی برو بخور می‏رود می‏خورد، اما تو نخورده‏ای. به کسی بگویی تو برو گوش بده صداهای بسیار خوب را، اگر تو کر باشی و وکیل کنی جمیع کاینات را که بشنوند و آنها هم همه بشنوند خودشان شنیده‏اند و حظ کرده‏اند چیزی به تو نمی‏رسد. این است واللّه اگر یادش گرفتی می‏فهمی جبر نمی‏توان کرد به کسی، تفویض نمی‏توان کرد به کسی. تو نه به زور می‏توانی واداری کسی را که ببین که من دیده باشم، پس جبر محال است. و همچنین به التماس نمی‏توانی کارت را به کسی واگذاری، تفویض را خدا محال قرار داده است. پس جایی که تو جبر نمی‏توانی بکنی تفویض نمی‏توانی بکنی، بدان خدا محال است جبر کند خدا احتیاج ندارد به جبر. خلق ظلم می‏توانند بکنند، و جبر غیر از ظلم است. و اینها را حکیم از هم جدا می‏کند. نفرمودند ظلمی در ملک خدا نیست. ظلم در ملک هست و مردم ظلم می‏کنند، اما جبر نمی‏توانند بکنند. یعنی جبری که در حکمت گفته می‏شود و الّا جبر به معنی ظلم هست در ملک خدا.

حالا فکر کنید ان‏شاءاللّه. صانع صنعت خودش از دست خودش باید جاری بشود حتماً و حکماً. واللّه اینی که عرض می‏کنم اگر یاد بگیری ریشه اُمنیّه را خدا می‏داند از دل می‏کنید. انسان طبیعتی دارد همين طورِ طبیعت این مردمی که

«* دروس جلد 7 صفحه 223 *»

می‏بینید از سلطانشان تا رعیتشان از آخوندهاشان تا مقلدینشان تماماً به امنیه راه می‏روند، دیگر یک طوری می‏گذرد کارهاشان. فکر کن ان‏شاءاللّه تو تا نماز نکنی اگر تمام اهل مملکت نماز کنند تو نماز نکرده‏ای، خودشان نماز کرده‏اند نمازهاشان مال خودشان است. و این حتم است و حکم است و غیر از این‌جور محال است که تو ایمان نیاری و ایمان را بیارند خالی کنند در انبار تو، این نمی‏شود. هر قلبی باید خودش مؤمن شود، ایمان کسی دیگر به کار کسی دیگر نمی‏آید. هر شخصی خودش باید عمل کند عمل کسی به کار کسی دیگر نمی‏آید. و اینها حکمتش است که عرض می‏کنم و می‏دانم ترائی‏ها هست که از سفاهت است، که‏ پس وکیل‌شدن در عبادات یعنی چه؟ نماز استیجار برای چه‌چیز است؟ برای مرده‏ها یعنی‏چه؟ می‏دانم اینها را، یادم هم هست راهش را تو نمی‏دانی تو گوش بده بلکه راه اینها هم به دستت آمد و اگر گوش دادی البته به دستت می‏آید. یک کسی وکیل می‏شود نایب‌الزیاره می‏شود یک کسی نایب حج می‏شود، اینها راهی دارد راهش را باید به دست آورد. لکن اینی که حالا عرض می‏کنم، این راه راهی است که می‏خواهم بگویم امنیه را از دل خود بکن و تا خودت نکنی کاری را، نداری آن کار را. هر کاری می‏کنی داری، کسی دیگر نمی‏تواند از تو بدزدد و کاری که کرده شد دزد نمی‏تواند از تو بگیرد. به زور نمی‏توانی واداری کسی را که تو از جانب من ببین، به التماس هم نمی‏شود ممکن نیست تا خودت نبینی خودت ندیده‏ای. همين‌طور دزد هم نمی‏تواند دیدن تو را از تو بدزدد وقتی دیدی دیگر دیده‏ای نمی‏شود ندیده باشی. این است که عمل‌ها در نزد این خدا ضایع نمی‏شود ماکان اللّه لیضیع ایمانکم تو زور بزن ایمان پیدا کن، خدا مایفعل اللّه بعذابکم ان شکرتم و آمنتم لامحاله کسی که عملی کرد آن را دارد، خوب کرد ان احسنتم احسنتم لانفسکم، بد کرد بدی جای دیگر نمی‏رود باز خودت داری. هرقدر بدی اثر کند به مردمی دیگر، به خودت بیشتر اثر می‏کند و هرقدر نیکی اثر کند به مردمی دیگر، به خودت بیشتر اثر می‏کند.

«* دروس جلد 7 صفحه 224 *»

باز فکر کنید که آن مطلب جلو این را نگیرد. بلی این مطلب هست که کسی وکیل می‏شود استیجار می‏کند ثواب آن عمل را ده قسمت می‏کنند؛ خدا یک قسمتش را می‏دهد به آن کسی که برای او می‏کنند و نُه تاش مال کسی است که کرده. حالا این را نمی‏فهمی نقلی نیست این هم یکی از مجهولاتت باشد. بلکه عرض می‏کنم بسا هفتاد جزئش را به این بدهند یک جزئش را به او. بسا هفتصد جزئش کنند، به همين‌طور اصل پیشِ این است فرع رفته جایی دیگر.

نمونه اینکه چیزی به غیر می‏دهی؛ خلاصه، مطلب اولی را از دست مده که عمده است آن نمونه را بگویم و بگذرم. آن نمونه همین است که عرض می‏کنم؛ تو ببین دست کسی را که می‏گیری و وامی‌داری واقعاً کمکش کرده‏ای، اما کی ایستاده البته این ایستاده، ایستاده آیا نه این است که ایستاده، ایستاده اوست آمده. پس این کمک‌ها هست، در ملک شفاعت‌ها هست ولکن اینها هیچ منافات نداشت با آن مطلبی که عرض می‏کردم. تو وقتی کسی زیر بازوت را بگیرد و راه بروی و بی آن کمک هم نتوانی راه بروی، آیا تو راه نرفته‏ای؟ تو خودت راه رفته‏ای نه که دیگری راه رفته است.

باری، این نمونه‏ای بود برای آن مطلب. حالا تکمیلات در دنیا هست پس شفاعت‌ها هست التماس دعا بکن شفاعت‌ها می‏کنند. کسی که نایب‌الزیاره گرفت ثوابش می‏دهند، نایب حج بکند حج ساقط می‏شود، و هیچ منافات ندارد با آن مطلب ما. حالا آیا حج‌کننده خودش حج کرده؟ نه. پس با آن مطلبی که عرض می‏کنم، حالا نایب حج کرد از او هم ساقط شد، اما حج‌کننده خودش حج نکرده، آن شخص به مکه نرفته مکه را هم ندیده، چون نمی‏توانسته خودش برود خدا هم تکلیف به خودش نکرده چراکه در یُسرش نبوده نایب گرفته یسرش همین بوده که حالا که ناخوش است پولش را بدهد دیگری برای او حج کند، پول که داد توفیق هم شامل حال این می‏شود حالتش تغییر می‏کند ثواب حج به این هم می‏دهند از جرگه یهود ونصاری بیرونش می‏کنند.

«* دروس جلد 7 صفحه 225 *»

باری، اینها نمونه بود که مبادا ترائی‌ها جلو مطلبی را که عرض می‏کردم بگیرد تو مطلب را از دست مده. مطلب اینکه فعل فاعل را فاعل باید احداث کند حکم است و حتم و محال است کسی دیگر بتواند کار کسی دیگر را بکند. کار ملک را ملک می‏کند، کار جن را جن می‏کند، ملک هم نمی‏تواند آن‌جور کار کند، کار انس را انس می‏کند، ملک هم نمی‏تواند آن‌جور کار کند، کار جبرئیل را جبرئیل باید بکند، هیچ‌کس دیگر نمی‏تواند کار او را بکند. پس حتم است و حکم. این را که یاد گرفتی ان‏شاءاللّه ریشه آرزو و اُمنیه از دل انسان کنده می‏شود. خیلی راست می‏گویی یک‌پاره چیزها را طالب هستی بنا کن پیداش کردن. می‏خواهی بروی به مکه برخیز راه بیفت برو، دیگر اينجا می‏نشینی که می‏خواهم بروم به مکه نمی‏شود، برو تا رفته باشی قدم به قدم باید بروی تا به مکه برسی. تقرب به خدا خوب است، بسم اللّه برخیز بنا کن به رفتن تا تقرب پیدا کنی. دیگر من می‏خواهم پیغمبر آخرالزمان شوم خدا مرا بردارد ببرد به مقام او برساند؛ ای احمق اگر تو را برمی‏داشت می‏برد دیگر نمی‏گفت ایمان به او بیار، شهادت بده که محمد رسول خداست، نمی‏گفت هر روز پنج دفعه نماز کن و این شهادت را بده. فکر کن چرا نبردند؟ پس تو باید بخصوص شهادت بدهی که خدا یکی است که مال تو بشود این شهادت، که به کارت می‏آید. تو باید شهادت بدهی که محمد بن عبداللّه9رسول خداست این شهادت به کارت می‏آید، تا این شهادت را ندهی شفاعت نخواهد کرد. باید بخصوص شهادت بدهی که اشهد ان علیاً امیرالمؤمنین ولی اللّه و ان احدعشر من ولده اولیاءاللّه این شهادت را که دادی شفاعت می‏کنند. شفاعتشان را می‏خواهی شهادت بده تا شفاعتت کنند، شهادت نداده شفاعت نمی‏کنند. اگر پستای این خدا چنین بود که خلق را بردارد ببرد پیش خودش، می‏بُرد دیگر ضرور نبود پیغمبرها بفرستد و معجزات به دستشان جاری کند جنگ‌ها و جدال‌ها کنند، غصه‏ها بخورند گرسنگی‏ها بخورند قرض‌ها داشته باشند. فکر کن خدا که ترک اولی نمی‏کند، خدایی که می‏برد خلق را پیش خودش؛ دیگر اینها است

«* دروس جلد 7 صفحه 226 *»

که عرض می‏کنم وقتی یادش گرفتید واللّه جمیع باطل جاروب میشود. مطلبی است، صوفیه خیال می‏کنند مردم از خدا آمده‏اند و راجعند به خدا، بی‏اختیار می‏روند به خدا می‏رسند.

چون به بی‏رنگی رسی کان داشتی                  موســی و فرعـــــون دارنـــــــد آشتــــــی

انا لله و انا الیه راجعون خلق همه از پیش خدا آمده‌اند همه به سوی خدا برمی‏گردند الا الی اللّه تصیر الامور آیه هم دارد حدیث هم می‏خوانند. متشابهات بسیار است، عرض کرده‏ام متشابهات می‏شود خواند آخرش هم واللّه هیچ معنی ندارد. ملتفت باشید هرکس هر حکیمی هر حکیم بالغی، هر چه به نظرت بزرگ بیاید، هر شخص مرتاضی که خیلی ریاضت‏کش باشد، هر قویی که به نظرت خیلی قوی باشد، خیلی بزرگ باشد؛ تو سعی کن فکر کن که هیچ بزرگ‌تر از پیغمبر خدا نیست. اگر ریاضت باید کشید او چنان ریاضتی کشید که واللّه دهن مردم می‏چاید هزار یکیش را بکشند. مردم چهل روز ریاضت می‏کشند او تا عمرش بود ریاضت می‏کشید سنگ بر شکم می‏بست، تا عمرش بود روی پاش می‏ایستاد عبادت می‏کرد. و همه انبیاء ریاضت می‏کشیدند، انبیاء چقدر قوی بودند و چقدر متشخص بودند که ظاهراً دعوت کردند نه در پرده‏ها، نه در خلوت‌ها، نه اینکه جایی ادعا کردند دیدند رسوا می‏شوند رفو کردند، نه این است که گفتند ما با اهل سرّ حرف می‏زنیم. اینها تمامش واللّه سبک دزدها و حیله‏بازهای دنیا بوده. انبیاء چنان قوتی داشتند که علانیه دعوت می‏کردند مردم را، داد می‏زدند که ملک برای ما نازل می‏شود خبر از جانب خدا برای ما می‏آرد، ادعاشان این بود. اصلش نبی من عند اللّه یعنی ملائکه بیایند خبر از براش بیارند. ببینید اینهایی که می‏خواهند حکیم باشند، خود را اهل کشف می‏دانند، می‏ترسند بگویند ملکی برای ما نازل می‏شود. اگر هم گفتند در خلوت‌هاشان پیش مریدها با هزار ترس و لرز گفتند. در بازار مسلمانان جرأت نمی‏کنند چنین حرفی بزنند، از ضعفشان است، از این است که قوت ندارند. معلوم است حرفشان هم ادعا است،

«* دروس جلد 7 صفحه 227 *»

شیطانی تعلق به ایشان گرفته ملک نیست که به ایشان تعلق گرفته. پس مردم را هرچه بزرگ ببینید بزرگ‌تر از انبیاء نیستند، معروف است «اگر باید خاک بر سر کرد پای تل بزرگ» پس اگر باید تقلید کرد تقلید آنها را باید بکنید، اگر به جایی باید اخلاص داشت اخلاص آنها را باید ورزید، اگر باید تسلیم از کسی کرد تسلیم از آنها باید کرد. پیش کسی که نمی‏تواند ادعا کند من پیغمبر بر شمایم چرا باید رفت؟ نمی‏تواند ادعا کند که من امام مفترض‌الطاعه شمایم چرا باید رفت؟ پس تو چه‌کاره‏ای؟ چرا باید اخلاص به تو داشته باشم؟ بله ما قوتی داریم که دعایی می‏دهیم زنت حامله می‏شود یا وضع حملش آسان می‏شود، اینکه کار خدایی نیست. کار خدا این است که هی ارسال رسل می‏کند، انزال کتب می‏کند، راه و چاه به مردم می‏نمایاند. اگر این خدا می‏خواست خلق را بردارد ببرد پیش خودش می‏توانست لو شاء لهدیٰکم اجمعین حالا که می‏بینی چنین نکرده، حالا هرکه را خواسته گفته من یطع الرسول فقد اطاع اللّه. و همه انبیاء همين‌طور گفتند، این حرف مخصوص رسول شما نیست، اطاعت هر یک از رسولان اطاعت خداست. رسول شما هم گفته ماکنت بدعاً من الرسل همان‌جوری که موسی آمد گفت اطاعت من اطاعت خداست، من هم آمده‏ام می‏گویم اطاعت من اطاعت خداست، تمرد از من تمرد از خداست. پس خدا همين‌طور برنمی‏دارد یک کسی را ببرد به دار قرب، لکن از دار قرب کسی را فرستاده پیش مردم که آنها می‏آیند دست مردم را می‏گیرند می‏برند. به شرطی که وقتی دستت را می‏گیرند تو دستت را پس نکشی التماست که می‏کنند بیا، تو قبول کنی. گاهی نازت را هم می‏کشند هی تو خشم می‏کنی آنها روی خود نمی‏آرند، هی تو ناز می‏کنی آنها نازت را می‏کشند بلکه تو را ببرند. تا آنجایی که مأیوس نشده‏اند. از کسی که بدانند این دیگر هیچ خیری درش نیست مأیوسند. از کسی که مأیوس نیستند هی اصرار می‏کنند، هی تکرار می‏کنند، هی ناز می‏کشند، گاهی ضربی می‏زنند، گاهی مدارا می‏کنند که انسان را بردارند ببرند، تا آنجایی که از قلبش واقعاً ببینند این حق نمی‏خواهد اهل باطل است،

«* دروس جلد 7 صفحه 228 *»

آن‏وقت دیگر نه ناز می‏کشند نه می‏خواهند رؤیت او را ببینند نه راه به خودشان می‏دهند. چنین کسی را عمداً توی کلوخ‌ها می‏اندازند، خذلانش می‏کنند، دستگیریش نمی‏کنند. کار انبیاء همین است که آمده‏اند که هرکس بخواهد، نجاتش بدهند از گودال بیرونش بیارند هرکس بخواهد توی گودال برود بزنند تو کله‏اش بیندازندش. و واللّه بهشت را آنها درست می‏کنند واللّه جهنم را آنها درست می‏کنند بهشت را آنها تعمیر می‏کنند جهنم را آنها تعمیر می‏کنند.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 229 *»

درس چهاردهم

 

(دوشنبه 14 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 230 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

از طورهایی که عرض شد ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که فعل فاعل صادر است از فاعل به آن طوری که فاعل می‏خواهد، دیگر اینها را کسی بخواهد بهانه کند که نمی‏فهمم هیچ خدا معذورش نمی‏دارد. اینها حرف‌هایی است که داخل بدیهیات است تمام غیر مستضعفین می‏فهمند اگرچه بچه باشد. فاعل کاری را که می‏کند آن کار را آن فاعل کرده است. کار هر فاعلی به خود آن فاعل بسته، نور هر چراغی و هر کوکبی به خود آن بسته، فعل شما به شما بسته، آمدن شما به شما بسته. کسی دیگر از چشم شما نمی‏تواند ببیند، شما دیدن خود را نمی‏توانید به کسی دیگر واگذارید. جبر هم نمی‏توانید بکنید که تو ببین که من دیده باشم. دقت کنید که این معنی مشکل است به قدری که از حکماء پوشیده شده، و آسان است به حدی که تمام غیر

«* دروس جلد 7 صفحه 231 *»

مستضعفین می‏توانند بفهمند. پس ببینید چقدر آسان است ببینید چقدر حجت خدا تمام است، پس ببینید خذلان خدا چقدر مردم را گرفته ما تغنی الایات و النذر عن قوم لایومنون. این‌همه گفتند انبیاء و اولیاء و این‌همه اصرار کردند و هیچ نفعی نداشت برای آنها که کافر بودند، بلکه ضرر داشت. ببینید فعل هر فاعلی بسته است به آن فاعل، و این را می‏فهمید و تقلید هم نکنید تقلید است که مردم را به باد می‏دهد. فعل هر فاعلی بسته است به خود آن فاعل؛ پس اگر فاعل جماد است کارهاش هم جمادی است و از روی بی‏شعوری است. نبات است کارهاش هم نباتی است و از روی بی‏شعوری است. حیوان است کارهاش از روی اراده هست اما از روی حکمت نیست. حیوان اراده حیوانی دارد و کارش را خودش می‏کند اما از روی شعور نیست از روی حکمت نیست. اگر فاعل انسان است اراده دارد حکمت هم به کار می‏برد که این کار را بکنیم یا نکنیم، نفع دارد یا ضرر دارد، این فکرها را لامحاله انسان می‏کند.

خلاصه، اینها را هم نمی‏خواهم تفصیل بدهم. پس کارها بسته است به فاعل‏های خودشان، هر کاری بسته است به فاعل خودش. جماد است کارش از روی شعور نیست. حیوان است کارش از روی فکر نیست، حیوان می‏بیند اما این دیدن حلال است یا حرام نمی‏داند، شنیدن همین‏طور. انسان است فاعل، اینها را که دیدن و شنیدن و کارهای حیوانی باشد دارد اما کارهاش از روی شعور است. صدایی که می‏شنود، می‏بیند اگر لهو است لعب است به کارش نمی‏آید گوش نمی‏دهد. اگر صدای حکمت است به کارش می‏آید، گوش می‏دهد. به همین نسق بالا ببر امر را تا اینکه ببینید اگر فاعل مختار است که کارهاش را به اختیار می‏کند، مضطر است کارهاش را به اضطرار می‏کند. کسی هست که می‏تواند کاری بکند به اختیار، آن کار را می‏کند به اختیار، یک کسی هم هست به اضطرار کاری می‏کند. باز هر فعلی بسته است به فاعلِ خودش، فاعل خودش احداث می‏کند آن کار را. دیگر کار اعم است از

«* دروس جلد 7 صفحه 232 *»

اینکه این کار جمادی باشد نباتی باشد حیوانی باشد انسانی باشد نبوی باشد یا کارهای خدایی باشد. پس هر فاعلی مشغول است به کار خود، هیچ‏کس کار دیگری را نمی‏کند، محال است.

دقت کنید که واللّه همین که عرض می‏کنم بابی است وسیع که مفتوح می‏کند برای انسان هزار باب علم را. انسان غافل که هست خیال می‏کند دست و پاش بسته، متذکرش که کردی می‏بیند باب‌ها برای او مفتوح شد. ببینید هر فاعلی مشغول است به کار خودش و کار خودش از او ساخته می‏شود، چون چنین است کار کسی دیگر را نمی‏تواند بکند. زید کار خودش را باید بکند، بخواهد ببیند بشنود کسب کند عبادت کند باید خودش بکند، عمرو باید کار خودش را خودش بکند. و این است سرّ شرایع که تمام انبیاء آمدند که عمل کنید. واللّه اگر ممکن بود بی‌عمل مردم به جایی برسند خدا می‏برد و می‏رسانید. نمی‏شود غیر از این طور. می‏خواهند به تو بخورانند چیزی را، به تو می‏گویند بچش که چشیده باشی، می‏خواهند به تو بنمایانند چیزی را می‏گویند ببین که دیده باشی، می‏خواهند به تو بشنوانند صدایی را می‏گویند بشنو که شنیده باشی. مکرر عرض کرده‏ام تمام عالم صدا باشد و تو کر باشی تو نشنیده‏ای، تمام عالم حلوا باشد تو ذائقه نداشته باشی در دیگ حلوا فرو بروی حلوا نخورده‏ای، ذائقه داشته باشی می‏خوری. و این حکمتی است واللّه که مافوق ندارد. تصور نکنید حکمتی باشد فوق حکمت خدا، علمی خلق نکرده خدا بالاتر از این علم، از جمیع کشف‌ها از جمیع حرف‌ها بالاتر است و دلیل و برهانش دلیل و برهانی است از تمام دلیل و برهان‌ها محکم‌تر، چرا که اشرف براهین را خدا خلق کرده برای اهل حکمت. پس هر فاعلی باید مشغول باشد به کار خودش، این است که العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة این است که به تمام مردم تکلیف کرده‏اند که عمل کنید؛ به بعضی گفته‏اند بخورید، به بعضی گفته‏اند بیاشامید، به بعضی گفته‏اند حرف بزنید، به بعضی گفته‏اند بشنوید. همه را درهم و برهم قرار داده‏اند همه را به هم امتحان کرده‌اند. هر کسی اگر

«* دروس جلد 7 صفحه 233 *»

مشغول کار خودش باشد مقصود الهی به عمل می‏آید. همین‏که کاری که از تو می‏آید نمی‏کنی، جمیع آن وعد و وعیدها که کرده‏اند سر جای خود هست.

پس بدء هر فعلی از فاعل خودش است مثل عود، و نمی‏شود که فعل از فاعل خود تخلف کند. محال است فاعلی دیگر به فاعلی دیگر کارش را واگذارد، تو راه برو که من راه رفته باشم محال است، تو بخور که من سیر شده باشم محال است، تو عبادت کن که من کرده باشم محال است. به شرطی که فراموش نکنید، آن نایب‌گرفتن در حج و سایر عبادات غیر از این مسأله است، آن را دیروز عرض کردم. پس هر فعلی بسته است به فاعل خودش، همین‏جا را اگر دقت کنی و همین‌جور که خدا دستورالعمل داده عمل کنید باقی جاها را می‏فهمید. می‏فرماید أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکرون، و فی انفسکم أفلاتبصرون من آیات خود را در نفس خودتان قرار دادم، باز هم می‏گویید نمی‏بینم؟ توی چشمت قرار دادم باز می‏گویی نمی‏بینم؟ توی گوشت قرار دادم باز می‏گویی نمی‏شنوم؟ سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق. پس وقتی در نفس خود فکر کردی می‏یابی ان‌شاءاللّه که حتم است هرکس مشغول کار خود باشد. این حتم است و حکم، محال است که کسی بتواند کارش را به کسی واگذارد، پس تفویض محال است تو نمی‏توانی تفویض به کسی کنی خدا هم نکرده، تو نمی‏توانی جبر کنی، کارت را به کسی واگذاری و نمی‏شود. هرکس هرچه بکند خودش کرده تو نکرده‏ای، هرکس برود خودش می‏رود تو نرفته‏ای، گفته‏اند علم تحصیل کن هرکه تحصیل کند خودش عالم شده تو عالم نمی‏شوی. پس هر فعلی بسته است به فاعل خودش و ممکن نیست کار را به کسی تفویض‌کردن. این‏جور تفویضی را که عرض می‏کنم. اما وقتی من به نوکر خودم می‌گویم برو بازار فلان‌کار را بکن این‌جور تفویض محال نیست، همه‌کس هم می‏کند. هر کسی به هر کسی می‏گوید برای من بکن، این عیب ندارد کفر نیست. آن تفویضی که خدا محال قرار داده آن است که کسی کارش را به غیر واگذارد، من بخواهم ببینم

«* دروس جلد 7 صفحه 234 *»

بگویم تو ببین که من دیده باشم، یا بخواهم نماز کنم بگویم تو نماز کن که من نماز کرده باشم، یا من می‏خواهم سفر کنم تو سفر کن که من سفر کرده باشم وهکذا. این داخل محالات است.

چون چنین شد؛ و ملتفت باشید که در همین‌جور حرف‌ها حل می‏شود مسأله‏های بسیار بسیار عظیم که واللّه حکمایی که مثل محیی‌الدین آدمی و مثل ملاصدرا کسی که در حکمت شَق شَعر می‏کردند و واقعاً حکیم بودند و بالغ بودند اینجا که رسیده‏اند در گِل مانده‏اند، نتوانسته‏اند حرکت کنند. همین‌جور که فکر کنید می‏بینید ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. پس ملتفت باشید خدا هم فاعلی است صانعی است و این صانع فعلش را به غیر وانمی‏گذارد که تو برو کار مرا بکن. پس تفویض محال است چنانکه تو تفویض نمی‏کنی. همين‌طوری که تو به جبر کارت را به کسی وانمی‏گذاری خدا هم جبر نکرده به کسی که کار مرا بکن. حالا کارهای خدایی را توی همین بیان فکر کن و به دست بیار و اگر به دستت آمد چقدر حکیم می‏شوی و بابصیرت. اگر کسی گوش بدهد امید است که داخل مؤمنین ممتحنین بشود، امید است که نقش بشود ایمان در قلب او.

پس کارهای خدایی به دست می‏آید به همین قاعده که زید کار عمرو را نمی‏تواند بکند نه به طور کراهت نه به طور اجبار نه به طور رضا نه به تفویض نه به اجبار، هر کدام کار خود را می‏کنند هرچه زید بخورد خودش خورده دخلی به کسی ندارد خودش باید بخورد، و خودش هم از راه مخصوصی بخصوص باید از دهانش بخورد از زبانش بچشد از باب خودش باید داخل شود. دیگر هر یک از کلمات که عرض می‏کنم اشاره است به مطلبی و بابی است که یفتح منه الف باب. تو بخواهی بخوری نمی‏شود به کسی بگویی تو بخور که من خورده باشم، لکن حالا حلوا را می‏گذارم توی دستم این نمی‏شود، در دست حلوا بگذاری یا تریاک مساوی است دست تو نمی‏فهمد، باز از بابش باید داخل شوی. آن راهی که خدا مفتوح کرده ذائقه تو

«* دروس جلد 7 صفحه 235 *»

است. پس حلوا را اگر روی زبانت گذاردی و طعم آن را چشیدی به تو رسیده و خدا به تو خورانیده. تو از چشمت باید ببینی نه از گوشت، از گوش نمی‏شود دید باب دیدن را خدا چشم قرار داده، تو هم این باب را مفتوح کن بنا کن نگاه‌کردن، چون تو دیدی خدا به تو نمایانیده است.

دیگر فکر کنید خوب دقت کنید ان‏شاءاللّه که اینها حرف‌هایی نیست که کسی بتواند شک و شبهه‏ای در اینها بکند. پس جمیع ملک جمع شوند در اینها نمی‏توانند شبهه کنند. واللّه جمیع کلمات حق جوری است که اگر جمیع جن و انس جمع شوند؛ نوعش را خدا گفته در قرآن که اگر جن و انس جمع شوند مثل این قرآن نمی‏توانند بیارند. واللّه همين‌طور کلمات حق جوری است که اگر جمیع جن و انس حیله کنند که برش دارند برداشته نمی‏شود، همان زحمتی به خود می‏دهند خیال می‏کنند که ضایعش کرده‏اند اما ضایع نمی‏شود، روی آفتاب گل نمی‏توان مالید هرچه گل روی آفتاب بمالی آفتاب می‏آید بالا روی گل.

پس دقت کنید، فعل هرکس بسته است به خود او، هرکس هم هر فعلی می‏خواهد بکند خدا بابی براش قرار داده. پس خدا قرار داده چشمی برای تو، حالا به تو می‏گوید نگاه کن تو که نگاه می‏کنی و می‏بینی خدا به تو نمایانیده، چراکه اگر خدا به تو چشم نداده بود رنگ هم در خارج نیافریده بود، تو البته نمی‏توانستی چیزی ببینی، پس حالایی که تو دیدی خدا به تو نمایانید. فکر کن ان‏شاءاللّه، تو تا نبینی ندیده‏ای و خدا هم به تو ننموده چیزی را، وقتی تو دیدی تو دیده‏ای و خدا نمایانیده به تو چیزی؛ چراکه خلق کرده آن ضیاء را و آن رنگ را و این چشم را و قادر کرده تو را که چشمت را بتوانی بگشایی و ببینی، پس خدا آن رنگ را به تو نمایانیده. به تو می‏گوید خدا که بشنو و تو می‏شنوی، وقتی شنیدی خدا به تو شنوانیده این صوت را، چراکه آن صوت را خلق کرده این گوش را خلق کرده تو را قادر کرده که بشنوی. به همین‏طور تو می‏چشی تو می‏خوری و خدا رازق است و خورانیده به تو و باید شکرش را کنی. وهکذا در تمام

«* دروس جلد 7 صفحه 236 *»

جاها همين‌طور است. به تو می‏گوید هدایت شو گمراه مشو، اگر هدایت شدی خدا تو را هدایت کرده لا سواه، پس یهدیهم ربهم بایمانهم. و ببینید که توی کلمات قرآنی خدا چقدر حکمت به کار برده و مردم غافلند، اگر کسی حکیم باشد می‏بیند بیانی بهتر از این نمی‏شود. می‏فرماید فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم چون میل کردند به باطل خدا هم میل داد دل‌های آنها را به باطل، خدا چه کند غیر از این؟ همچنین یهدیهم ربهم بایمانهم وقتی ایمان آوردند خدا ایمانشان داد، نه اینکه خدا پیش‌تر ایمان داد به آنها بعد اینها ایمان‌دار شدند. ببین تو باید مهتدی بشوی تا خدا تو را هدایت کند، همان وقتی که تو هدایت یافتی خدا هدایت کرده. عقلت که داده راه را نموده چاه را نموده حالیت کرده که اگر بیفتی پات می‏شکند، قادر هم هستی از کنار بگذری، می‏گوید از کنار بگذر. پس اگر رفتی از کنار چاه و عقل را به کار بردی گفتی عقل دارم چشم دارم و در چاه نیفتادی، خدا تو را نجات داده از هلاکت چاه. و اگر لج کردی خود را توی چاه انداختی باز خدا تو را توی چاه انداخته و خدا هلاکت کرده به سوء اختیار خودت.

حالا ان‏شاءاللّه دقت کنید که این بابی است که در تمام عوالم جاری است. هرجا بروی هیچ‌جا نیست که خدا عمل کسی را به کسی دیگر بچسباند می‏فرماید لاتزر وازرة وزر اخری، من یعمل سوءاً یجز به، ان احسنتم احسنتم لانفسکم. معقول نیست خدا ریش کسی را بگیرد برای اینکه کسی دیگر کاری کرده. هر کس کاری کرده خدای عادل آن معامله را با خود او خواهد کرد. شما اگر علم تحصیل کردید آن‌وقت که تو تحصیل می‏کنی خدا علم تعلیم کرده به تو، اگر تو تنبلی کردی و نرفتی خدا تو را کسل کرده و تو را محروم کرده، به جهتی که خودت خود را محروم کرده‏ای. در تمام عوالم در تمام مسائل همین‏که بندگان می‏کنند کاری را، خالق آن کار خداست و خدا آن را جاری کرده و آن را مقدر کرده، مشیت خدا تعلق گرفته، به مشیت خداست، به اراده خداست، به قدر خدا به قضای خدا و اذن خداست. می‏فرمایند ما من شی‏ء فی الارض و لا فی السماء الّا بسبعة هیچ چیز در زمین و آسمان نیست مگر اینکه خلق

«* دروس جلد 7 صفحه 237 *»

می‏شود به هفت، به مشیت و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل و کتاب. بعد می‏فرمایند هرکس گمان کند چیزی پیدا شود که خدا این هفت فعل را همراه او نکرده، یکی از اینها همراه آن نیست، کافر است خدا را نشناخته. پس تو وقتی می‏خوری خدا خواسته بخوری و خدا اراده هم کرده خدا تقدیر هم کرده خدا قضا هم کرده خدا امضا هم کرده نقش هم کرده در ملک، مدتش را هم نوشته یعنی تا آن وقتی که می‏خوری نوشته شده، وهکذا در جمیع کارها ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. خدا نه این است که در هر جایی جوری کاری می‏کند، بلکه ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت تمام خلق، خلق خدایند تمام را بر یک نسق آفریده ما خلقکم و لا بعثکم الّا کنفس واحدة همین‏جوری که یک شخص را خلق کرده تمام ملکش را همان‌جور خلق کرده.

پس ملتفت باشید فعل بسته است به خود فاعل، خود فاعل باید به کار خود برسد کار خود را بکند. خود فاعل اگر جاهل باشد نداند، عذری دارد پیش خدا که من نمی‏دانستم باید تحصیل روزی کنم مثلاً، یا تحصیل علم کنم. خلق غافل بودند بر خدا بود یادشان بیارد، خلق جاهل بودند بر خدا بود کسی بفرستد تعلیمشان کند، انبیاء فرستاد سبقت کرد. خلق مشغول به کارهای خود و بازی‏های خود بودند هیچ هم نمی‏دانستند که ضرور است خدا براشان پیغمبری بفرستد، خلق غافل بودند، جاهل بودند، نمی‏دانستند خیر خود را، نمی‏دانستند شر خود را، نمی‏دانستند دینی ضرور دارند مذهبی ضرور دارند، نمی‏دانستند باید هدایت شوند. پس خدا سبقت کرد انبیاء فرستاد عقل در ایشان خلق کرد که وقتی با آنها حرف بزنند بفهمند بتوانند تصدیق کنند بتوانند راست و دروغ حرف را بفهمند. چشم را خدا یک‌جوری خلق کرده که سفید می‏آری پیشش می‏بیند سفید است، سیاه می‏آری پیشش سیاه می‏بیند. دیگر چشم بهانه کند که من سفید را ندانستم چطور چیزی است سیاه را ندانستم چطور چیزی است، حجت خدا تمام است. پس سفید اثری دیگر دارد سیاه اثری دیگر دارد، به سفیدی نگاه می‏کنی چشم خیره می‏شود، به سیاهی نگاه می‏کنی

«* دروس جلد 7 صفحه 238 *»

جوری دیگر می‏شود. از این جهت سرمه قرار داده‏اند، از این جهت اگر برف بیاید نگاه کنی چشم را می‏زند.

پس عرض می‏کنم همین جوری که خدا چشم را جوری خلق کرده که هر رنگی را تمیز بدهد، همین جور خلق کرده عقل را که راست را می‏فهمد دروغ را می‏فهمد، و خلقش کرده که دروغ را که فهمید بگوید دروغ است. عقل اگر به دروغ بگوید راست و به راست بگوید دروغ، خدا حجت می‏کند بر او که من تو را جوری آفریدم که دروغ را بفهمی چه‌جور چیزی است، راست را بفهمی چه‌جور چیزی است. گفتم دروغ را بگو دروغ است راست را بگو راست است تو به عکس کردی حجت من که تمام بود بر تو. بعینه مثل چشم، به چشم گفتند سفید می‏بینی بگو سفید است، سیاه می‏بینی بگو سیاه است، سیاه را سیاه بگو سفید را سفید، این دیگر ریاضت نمی‏خواهد مجاهده نمی‏خواهد. تمام ریاضت انصاف است، تمام مجاهده در راه خدا همه همین است که هرچه خدا پیشت آورد و دیدی، همان‌جوری که دیده‏ای اسمش را همان‏جور بگذار دیگر کاریت ندارند. پس اگر حق را آورد پیشت و دیدی حق است بگو حق است کاریت ندارند، باطل را دیدی باطل است بگو باطل است. باطل را حق مگو، حق را باطل مگو؛ دیگر خدا هیچ توقع از تو ندارد، کاریت هم ندارد. بلکه روز اول واللّه برای تمیز دادن همین حق و باطل خلقت کرده است ربّنا ماخلقت هذا باطلاً. اگر اندک شعوری به کار ببری می‏دانی منظور خدا از خلقت انسان، اکل و شرب نیست. اگر منظور همین بود؛ و انسان عزیز است در پیش خدا چنانکه فرموده و لقد کرّمنا بنی‌آدم و فرموده لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم، این خلق مکرّمی که این‌قدر مکرم است پیش خدا و منت گذاشته بر او، از حیوان بهتر خلقش کرده‏ از جن بهتر خلقش کرده از ملائکه بهتر خلقش کرده، انسان از جبرئیل خوشگل‏تر است؛ این را اگر خلق کرده برای خوردن، اقلاً مثل آهو خلقش کند که برود توی بیابان بخورد هر علفی که دلش می‏خواهد، هر آبی دلش می‏خواهد هرجا دلش می‏خواهد. مگر آب کم داشت علف

«* دروس جلد 7 صفحه 239 *»

کم داشت؟ چرا این‌جور نکرد؟ دقت کنید. پس اگر از برای اکل بود، بیابان خدا وسیع است گیاه‌ها زیاد روییده، این آهو  این علف را می‏خورد آهوی دیگر جنگ ندارد با او، آهوها نباید علف یکدیگر را بدزدند، پس دزدی میان آهوها مرتفع است، این سرجای خود خوابیده او سرجای خود خوابیده، این ایمن است از او، او ایمن است از این. پس دیگر نباید قلعه درست کنند کشیکی بکشند حاکمی نمی‏خواهند، این پیش جفت خودش خوابیده این به جفت او میل نمی‏کند او به جفت این میل نمی‏کند، این جفتش با غیر از نر خودش انس نمی‏گیرد با شوهر خود می‏سازد، آن جفتش با شوهر خودش می‏سازد. حالا این انسانی که مکرّم است و معظّم است و خدا خیلی اعتنا کرده و بهترین جمیع مخلوقات خلقش کرده؛ این را برای خوردن اگر آفریده بود گیاه‌ها در دنیا زیاد بود حبوب زیاد بود، الآن غذاتان حبوب است چه عیب داشت خیلی باشد گیاه، چه عیب داشت گندم زیاد باشد که هرکس هرقدر بردارد باز باشد تا هرچه بخواهند بخورند. و تعجب این است که این آهو علف می‏خورد ثقل نمی‏کند، یک‏دفعه حرص هم نمی‏زند حرص را از طبعش برمی‏دارد خدا، به قدری که میل دارد می‏خورد دیگر حرص نمی‏زند ثقل هم نمی‏کند طبیب هم نمی‏خواهد.

پس وقتی ملتفت شوید ان‏شاءاللّه خواهید یافت که این انسان برای اکل و شرب و خوابیدن و بیدار شدن و جماع‌کردن خلق نشده. این را خدا عمداً جاهلش آفریده به منافع خودش. آهو را این‌جور جاهل نیافریده‏اند، آهو در طبعش گذارده شده سنگ نخورد چوب نخورد علفی که سمّیت داشته باشد میل نمی‏کند، مثل سنگ می‏بیندش و می‏گذرد. چه عیب داشت انسان را هم این‌جور آفریده بود که هر غذایی براش ضرر دارد نخورد؟ آن‌قدر هم که میل داشت بخورد و حرص نداشته باشد که آن‌قدر بخورد که ثقل کند؟ طبیب نخواهد و دوا نخواهد اماله نخواهد؟ می‏بینی انسان را این‌جور نیافریده‏اند. پس خلقت انسان از برای اکل و شرب و جماع و این خواب و این بیداری نیست. آهوها را برای این کار آفریدند که باشند و بخورند و چاق بشوند دزد

«* دروس جلد 7 صفحه 240 *»

نداشته باشند آسوده باشند، که تو یک‌وقتی اگر ناخوش شدی و دوای تو گوشت آهو باشد موجود باشد گوشتش را بخوری، وقتی محتاج به مشک شدی نافه آهو توی دنیا موجود باشد.

خلاصه، باز حرف‌ها متفرق شد اگرچه همه‏اش از یک باب است. عرض می‏کنم خدا نمی‏شود دینش را واضح نکند خدا اگر دربند این نبود که مردم دین داشته باشند؛ دقت کن یک‌خورده شعورت را به کار ببر چرت مزن، این‌همه اصراری که من می‏کنم همه‏اش ربع ساعت است بیشتر کارت ندارم، می‏گویم این ربع ساعت را چرت نزن بعد دیگر برو خوابت را بکن خوراکت را بخور. فکر کن ببین این خدا اگر دربند این نبود که این مردم خیر خود را بدانند شر خود را بدانند خیرات را به دست بیارند از شرور کناره کنند هیچ پیغمبر نمی‏فرستاد، این انسان را مثل آهو خلقش می‏کرد در بیابان‌ها در جنگل‌ها برای خود بگردند هرچه بخواهند بخورند، گردو بخورند بادام بخورند. یا اینکه خیر، عقلشان بیشتر بدهد بو  بدهند بخورند. یا مثل حالا عقلشان می‏داد که آرد کنند و نان کنند و بخورند، پلو کنند و بخورند. می‏بینی که این‌جور خلقشان نکرده. این خدا اگر دربند خیر و شر بندگانش نبود و دربند این نبود که حقی در دنیا باشد، باکش نبود حقی نباشد مردم به باطلی گرویدند نقلی نیست گرویده باشند، کارشان نداشته باشد؛ اگر این‌طور بود ارسال رسل نمی‏کرد معقول نیست این خدا مسامحه کند دینش را یک‌جوری قرار بدهد غیر معلوم که محل شک باشد محل شبهه باشد که آیا این طایفه راست می‏گویند یا دروغ می‏گویند؟ اگر همچو باشد بیچاره‏ها چه کنند؟ سر بیرون می‏آرند می‏بینند مردم همه مختلف، هر کسی به کیش خودش دعوت می‏کند، این بیچاره کجا برود؟ احتمال می‏دهد همه راست بگویند، احتمال می‏دهد همه دروغ بگویند. اگر دروغ بگویند شرّ او در آن است اگر راست بگویند خیرش در آن است کجا برود این بیچاره؟

پس از جمله کارهای خدا این است که دین قرار بدهد. و این همان پستا است

«* دروس جلد 7 صفحه 241 *»

که عرض می‏کردم آن پستا به هم نخورد. عرض کردم دین با خداست که قرار بدهد ان علینا بیانه، لاتعجل بالقرآن من قبل ان‏یقضی الیک وحیه تو نباید زور بزنی که من رو به خدا باید بروم، تو همین‌قدر که خدا دستت را می‏گیرد به ملایمت، تو هم برو و تو را می‏برد به طوری که بهتر از آن نیست. خدا بهتر و آسان‏تر  را خلق کرده و آن چیز  اَنفع را امر کرده و از چیزهای ضرردار نهی کرده. واللّه تمام انبیاء کارشان و کسبشان و همّشان این بود در شب و روز، کار نداشته‏اند مگر اینکه هر چه شما را نزدیک کند به جهنم بگویند از آنها برگردید و واللّه همّی نداشتند نه در شب و نه در روز نه در خیالشان نه در فکرشان مگر آنکه چیزی که شما را نزدیک کند به بهشت شما را به آن امر کنند؛ بگویند ها نزدیک شدی به بهشت، تندتر  برو که زودتر داخل شوی. پیغمبر فرمود ماکنت بدعاً من الرسل من چیز تازه‏ای نیاورده‏ام. و فرمود من آمدم در میان شماها و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به بهشت و دور کند از جهنم مگر اینکه امر کردم شما را به آن، و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به جهنم و دور کند از بهشت مگر آنکه منع کردم شما را از آن و نهی کردم از آن، نماند چیزی مگر آنکه بیان کردم برای شما. تمام شرایع را که نمی‏شد بیان کنی، تمام آنچه تا روز قیامت تکلیف مردم است نمی‏شود بگویی، در کتاب هم نمی‏شد بنویسی، به این جهت تمام را گفت به امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه و او را گذاشت در میان و رفت، او هم هر قدری که خدا قرار داده بود که بگوید و باید بگوید آن را گفت و رفت از میان. تمامش رفت پیش امام‌حسن، به همين‌طور پیش یکی یکی از ائمه.

دیگر دقت کنید ان‏شاءاللّه، یک‌پاره مسائل افتاده در میان، خصوص این روزها که تاتوره خیلی به هوا است. شما ملتفت باشید ان‏شاءاللّه، آیا قرآن حجت است یا نیست؟ و بخصوص همین را به من نوشته‏اند که تو در فلان کتاب گفته‏ای قرآن حجت است. من همیشه گناهم این بوده که راست گفته‏ام، گناهم همیشه این بوده، گناهم این بوده که چرا راست نوشته‏ای؟ توی کتابت چرا گفته‏ای قرآن حجت است؟

«* دروس جلد 7 صفحه 242 *»

پس مقصری. چرا تقصیر نکرده‏ای؟ پس مقصری. راست است، یک جایی من نوشته‏ام حجت خدا کتاب خداست، حجت خدا سنت رسول است سنت ائمه طاهرین است سلام‏الله‏علیهم. بحث کرده‏اند بر من که اگر کتاب خدا حجت است و سنت حجت است، پس چه می‏گویی در حدیث هشام که در حضور حضرت صادق هشام به گردن آن شامی گذارد که کتاب حجت نیست. فکر کنید شما و ببینید که تاتوره است واللّه به هوا رفته، فکر کنید ببینید آیا می‏شود این قرآن حجت نباشد؟ مگر کسی مجنون باشد این حرف را بزند. این قرآن را پیغمبر آخرالزمان آورده که از همه پیغمبران متشخص‏تر است. تو اگر این‌قدر اعتقاد نداشته باشی که بدان هنوز مسلمان نیستی هنوز شعور یهودی‌ها بیش از تو است. آنها هم پیغمبرانشان را متشخص می‏دانند، حالا اول ماخلق اللّه و متشخص‌تر از جمیع پیغمبران که واللّه تمام پیغمبران ریزه‌خوار خوان احسان اویند، اگر  انبیاء جمیعاً نوح و ابراهیم و همه‏شان شاگرد مکتبی او بشوند واللّه فخر می‏کنند که چیزی یادشان داده، سرشان را به عرش می‏رسانند. و این پیغمبر آخرالزمان9 آمده و واللّه کتابش یک کتابی است که واللّه بزرگ‌تر است از تمام معجزاتی که ابراهیم ظاهر کرد از تمام معجزات نوح موسی عیسی وهکذا. راهش اینکه آنچه معجز آمده به دست نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و شعیب و لوط هرچه هست که در یک روز بود یک ساعت بود یک هفته بود و گذشت، دیگر حالا مردم آنها را نمی‏بینند صدایی می‏شنوند، و قرآن را ببینید در میان مردم گذاشته شده و مانده، معجز بنا نیست همیشه باشد، شق‌القمر را می‏کند اما بنا نیست تا قیامت ماه پاره باشد، مرده یک وقتی زنده شد و گذشت. معجزی که در میان مردم باقی مانده همین قرآن است، ببینید پیغمبر آخر الزمان اشرف کائنات است افضل موجودات است، بزرگ‌تر از جمیع معجزات تمام انبیاء قرآن خود را قرار داده، بلکه در معجزات خودش بزرگ‌تر از همه معجزات است. حالا آیا همچو قرآنی را می‏شود گفت حجت نیست؟ به این قرآن تحدّی کرده به عرب و عجم و سیاه و سفید و نر و ماده و

«* دروس جلد 7 صفحه 243 *»

گفته من بشیرم و نذیرم برای کافه ناس و دلیلم این قرآن است که مثلش را کسی نمی‏تواند بیاورد فأتوا بسورة مثله یا اینکه یک حدیثی مثل او بیارید. این‌همه جمعیت که هستند عرب و عجم همه حیله دارند همه زرنگی دارند، پشت به پشت یکدیگر بگذارند جن و انس همه جمع شوند که یک سوره بیارند یک حدیث بیارند مثل آن. و دیدی که نتوانستند بیارند. مگو من ملّا نیستم چه می‏دانم. این ملّایی را نداری، راست؛ لکن دیدی که آنهایی که عرب بودند نتوانستند مثلش را بیارند. و اگر مثلش آورده شده بود و گفته شده بود خبرش به ما رسیده بود. و اگر مثلش آورده شده بود دلیل این بود که صاحب این قول دروغگو است. صاحب این قرآن گفته مثل این قرآن نخواهد شد. و اگر خیال کنی شاید یک‌جایی گفته شده لکن به ما نرسیده ما ندیده‏ایم، شاید در جزیره‏ای در مغاره کوهی هست، پس مثلش را آورده؛ عرض کردم اگر این حرف دروغ بود، صاحبش دروغگو بود، صاحبش باطل بود، آن کسی که جفت این قرآن را آورده بود آن حق بود، و اگر آن حق بود خدا بهتر آن را به تو می‏رسانید، آن را دست به دست می‏رساند و شایع می‏کرد تا به تو می‏رسید.

قرآن چون از جانب خدا بود خدا می‏خواست شایع بشود شایعش کرد که جن‌ها ببینند مثلش نیامد، انسان‌ها ببینند مثلش نیامد، عرب‌ها بینند مثلش نیامد، عجم‌ها ببینند مثلش نیامد، کفّار ببینند مثلش نیامد، مؤمنین ببینند مثلش نیامد. حالا اگر عقل تو بگوید شاید در مغاره کوهی شخص عربی ردّ قرآن کرده باشد ما خبر نشده باشیم خبرش به ما نرسیده باشد، می‏گویم بر خداست که اگر این باطل بوده این باطل را باطل کند بنا بر این فرض، و آن حق را ظاهر کند. چطور شده آن کتاب مخفی مانده و به تو نرسیده؟ پس این قرآن تحدی شده بر جن و انس و ملائکه، و این قرآن حجت بزرگ پیغمبر آخرالزمان است9. واللّه به همین تحدّی کرده که تو بفهمی نبوت او را، بلکه با همین تحدّی کرده با نوح با ابراهیم با موسی با عیسی، همه دیدند کتاب مهیمنی آورد که کتاب‌های خودشان گوشه‏ای افتاد، این آمد که یعلمهم الکتاب

«* دروس جلد 7 صفحه 244 *»

و الحکمة و آمد و این کتاب را تعلیمشان کرد. توی همین قرآنش است که تبارک الذی نزل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیراً پس بر نوح هم نذیر است، آمده نوح را هم کتاب و حکمت تعلیم کند، نوح را هم هر قدر که دیدند قابل است از حکمت خود نشانش دادند باقی دیگر در سینه نوح جاش نمی‏شد، ابراهیم را هم همین‏جور تعلیمش کردند کتاب و حکمت را به قدری که قابل بود دیگر سینه‏اش بیشتر جا نداشت. پس بدانید که این قرآن مهیمن است بر جمیع این کتب، نمی‏شود این حجت نباشد.

منظور این است که ان‏شاءاللّه ملتفت باشید. پس این کتاب حجت هست و این کتابی که تحدّی شده به عالم و جاهل به عرب و عجم به زن و مرد به جن و انس تحدی شده، این قرآن را نمی‏شود بگویی حجت نیست. مگو حضرت صادق می‏فرماید که قرآن حجت نیست. چگونه حجت نیست قرآن؟ و حال آنکه توی سینه حضرت صادق نوشته شده بل هو آیات بیّنات فی صدور الذین اوتوا العلم. آیا می‏شود حضرت صادق بفرماید قرآن حجت نیست؟ ولکن می‏خواهم ببینم پیغمبر این قرآن را که حجت قرار داد و گذاشت در میان امت، دیگر حاملی براش قرار نداد یا گفت انی تارک فیکم الثقلین کتاب اللّه و عترتی اهل بیتی کتاب و عترت هر دو با همند. پس کتاب صامت که حرف نمی‏زند، این معلوم است قطع حجت مردکه را نمی‏کند. پس آنی که هشام می‏گفت و شامی اذعان کرد این بود که کسی نمی‏داند این کتاب ناسخش کدام است منسوخش کدام؟ در این کتاب کجا بیان کرده حق چیست باطل چیست؟ که آنها را خبر دارد؟ اینها را آیا از قرآن همه‌کس می‏فهمد؟ معلوم است همه‌کس نمی‏فهمد. پس حکماً از برای قرآن حاملی هست. پس حامل اول خود پیغمبر است9 بعد تمام قرآن را پیغمبر می‏سپارد به امیر المؤمنین، می‏فرماید من از میان شما رفتم احکام شما تمام در قرآن است، مستنبِط و گوینده آن احکام امیرالمؤمنین است ولو ردّوه الی الرسول و الی اولی‌الامر منهم لعلمه الذین یستنبطونه

«* دروس جلد 7 صفحه 245 *»

منهم. پس می‏گذارد مستنبطی را در میان امت با این قرآن، حالا که گذارد البته این دو با هم حجتند هیچ‏کدام بی‏آن دیگری البته حجت نیست. به شرطی که فکر کنید توی تاتوره نیفتید. واقعاً انسان پیش اهل شک می‏نشیند شک و شبهه براش پیدا می‏شود، واللّه پیش منافقین می‏نشینی منافقی برات می‏آید، واللّه پیش یهودی می‏نشینی یهودی‏گری برات می‏آید، پیش الاغ می‏نشینی طبعت طبع الاغ می‏شود، پیش زن‌ها می‏نشینی طبعت طبع زن‌ها می‏شود. اهل شکوک زیادند آدم پیششان که می‏نشیند گوش به حرف‌هاشان می‏دهد خیال می‏کند اینها بلکه راست می‏گویند. مخلوط می‏کنند راست و دروغ را، یک‌دفعه می‏بینی خرابت کرده‏اند ضایع کرده‏اند تو را ولت کرده‏اند سرگردان شده‏ای.

باری، پس اگر خدا رجال را حجّت قرار داده بود، رجال متعدده هی برمی‏خاستند ادعاها می‏کردند؛ آن می‏گفت منم، او می‏گفت منم، او می‏گفت منم. پس خدا تعمد کرده علم این کتاب را مخصوص حضرت امیر کرده. این کتاب تصدیق می‏کند حضرت امیر را، حضرت امیر تصدیق می‏کند این کتاب را، این کتاب با خود حضرت پیغمبر دوتایی حجتند، این کتاب آمد که معلوم شد پیغمبر پیغمبر است. اگر پیغمبر محمد بن عبداللّه9 آمده بود و برهانی و دلیلی و حجّتی و قرآنی نداشت، پیغمبر خدا نبود آن‏وقت نعوذباللّه. پس قرآن را که آورد این قرآن مصدق پیغمبر شد چون همه مردم دیدند که راست گفت. در این قرآن گفت که هیچ‌کس نمی‏تواند مثلش را بیاورد، نه همان روز بلکه تا روز قیامت کسی نمی‏تواند مثلش را بیارد، حالا هم که می‏بینید کسی مثلش را نیاورده. پس این قرآن با پیغمبر با هم حجتند. قرآن تنهاش اگر حجت بود دیگر احتیاج نبود پیغمبری بیاید، پیغمبر تنها اگر حجت بود قرآن را نازل نمی‏کرد. خدا قادر بود این قرآن را مثل الواح موسی نازل کند مردم بردارند بخوانند، می‏بینی همچو که نکرده این قرآن را راهش را از توی قلب پیغمبر قرار داده، از قلب پیغمبر آمده توی زبان پیغمبر بنا کرده به گفتن. پس قرآن تنها اگر

«* دروس جلد 7 صفحه 246 *»

حجت بود پیغمبر را خدا مبعوث نمی‏کرد، این قرآن را از عرش می‏فرستاد روی زمین مردم آن را بردارند بخوانند عمل کنند. حالا که چنین نکرده معلوم است نمی‏شد. پس قرآن تنها حجت نیست، همچنین محمد بن عبداللّه9 که قرآن نداشته باشد کتاب نداشته باشد شرع نداشته باشد پیغمبر نیست. البته پیغمبر را پیغمبرش می‏کنند آن‌وقت می‏فرستندش پیش خلق، اول قرآن را در سینه‏اش می‏گذارند بعد می‏فرستندش. دیگر از سینه پیغمبر می‏رود توی سینه حضرت امیر و خود حضرت امیر کتاب خداست کتاب‌اللّه ناطق است حجت خداست، باید کتاب‏اللّه صامت را بخواند برای مردم. اگر کتاب صامت همراهش نباشد حجت اسمش نیست. پیغمبر فرمود انی تارک فیکم الثقلین کتاب اللّه و عترتی اهل بیتی. پس البته کتاب خدا حجت است به شرطی که ناطق همراهش باشد، به شرطی که عالمی همراهش باشد که ناسخش را بداند منسوخش را بداند، هر طور او شرح کند همان است کتاب خدا. پس هم کتاب حجت است هم عالم حجت است، عالم بی‏کتاب حجت نیست کتاب بی‏عالم حجت نیست. حجت عالم کتاب است باید از روی کتاب بگوید و این کتاب را باید عالم بگوید.

پس فکر کنید ببینید این کتاب محکمات دارد متشابهات دارد، توی همین قرآن است که متشابهاتش را نمی‏گیرند مگر منافقین. دقت کنید ببینید در این قرآن نگفته کفّار می‏آیند به متشابهات استدلال می‏کنند. ان‏شاءاللّه فکر کن، یک ربع ساعت که من التماس می‏کنم چرت مزن خواب مباش، فکر کن ببین یهودی که احتیاج ندارد آیه قرآن را یک‌جوری معنی کند که تو را گمراه کند، او یهودی است می‌گوید من قرآن را قبول ندارم، محمد را هم قبول ندارم. همچنین نصاری احتیاج ندارد آیه قرآن را جوری معنی کند که مردم را گمراه کند، قرآن را قبول ندارد. آنهایی که متشابهات را می‏گیرند آنها مسلمان‌ها هستند لکن منافقین هستند این است که می‏فرماید اما الذین فی قلوبهم زیغ یعنی منافقین، چراکه آنها در دل میل به باطل

«* دروس جلد 7 صفحه 247 *»

دارند. معلوم است در میان مسلمانان نمی‏گویند پیغمبر را قبول نداریم قرآن را قبول نداریم، نمی‏توانند بگویند، لکن می‏گوید توی این قرآن هست که لواط جایز است. می‏پرسی به چه دلیل؟ می‏گوید خدا گفته یزوجهم ذکراناً و اناثاً پس باید تزویج کنند ذکران را با یکدیگر اناث را با یکدیگر. و به این استدلال می‏خواهد بگوید مساحقه هم جایز است، پس ذکران دارد قرآن و اناث دارد. تو ان‏شاءاللّه فکر کن چرت مزن و بدان در قرآن آیات متشابهاتی است و آیات محکماتی است، متشابهات را هیچ از پِیش نمی‏روند مگر منافقین که زیغ دارند، معلوم است توی دلشان میل دارند به باطل، زبانشان لابد شده بگوید قرآن را قبول داریم. و عرض می‏کنم که هرکه تمیز می‏دهد متشابهات را از محکمات به یک‌چیزی لامحاله تمیز می‏دهد. خدا می‏داند چطور موعظه‏ها و نصیحت‏های پدرانه است که می‏کنم لکن نمی‏شنوند، و واللّه پا به بخت خود می‏زنند و ضرر خودشان است. عرض می‏کنم هر جایی که آیه قرآن محکمش معلوم شد که کدام است متشابهش معلوم شد کدام است، هر کدام معلوم شده به محل اتفاق است. اقم الصلوة محکم است. حتی اینکه نماز معنیش این نیست که بنشینی ذکری بکنی، ذکر قلبی بکنی خود را حرکت بدهی غربیله([2]) بکنی، نماز معنیش این است که برخیزی و تکبیرةالاحرام بگویی و حمد و سوره بخوانی و رکوع کنی و سجود کنی و قنوت بخوانی وهکذا تشهد بخوانی سلام بدهی؛ یعنی این به جهت محل اتفاق، محکم شده. پس ببینید آن چیزی که محکمات کتاب را جدا کرده از متشابهات همین محل اتفاق است. و تو می‏خوانی این را که عصی آدم ربه فغوی و ترجمه عصی که به معنی گناه است و غوی که به معنی گمراهی است، اما این منظور خدا نیست. چرا که آدم پیغمبر بوده و پیغمبر معصوم بوده، از کجا می‏آید معصیت خدا را بکند؟ پس این آیه از متشابهات است. پس ضروریات اگر نباشد، اگر

«* دروس جلد 7 صفحه 248 *»

ضروریات حجت نباشد واللّه نه کتاب می‏ماند نه سنت می‏ماند نه دینی می‏ماند. واللّه اهل باطل خیلی احمقند عقلشان نمی‏رسد، صرفه خودشان است که بگذارند ضروریات سر جاش باشد، بعضی از آنها را اگر بخواهند وابزنند آن بعض دیگر را بتوانند بگویند وانزده‏ایم. پس تو به ضروریات تمیز می‏دهی آیه محکم را از آیه متشابه، و متشابه را عمل نمی‏کنی و محکم را عمل می‏کنی. به محل اتفاق تمیز می‏دهی ناسخ را از منسوخ، وهکذا در احادیث همین‌جور.

پس ضروریات دیگر از محل اتفاق علماء گذشته محل اتفاق عوام شده. می‏خواهم عرض کنم ضروریات واللّه محکم‌تر است از فرد فرد معجزاتی که انبیاء آورده‏اند، محکم‌تر است واللّه از همین قرآنی که پیغمبر تحدی کرده به آن بر جن و انس. قسم هم می‏خورم محض تاکید است، به جهتی که این قرآن حقش و باطلش توی این قرآن معلوم نمی‏شود، این قرآن متشابه دارد نباید از پِیَش رفت محکم دارد باید از پِیش رفت، ناسخ دارد منسوخ دارد؛ اینها را تمیز نمی‏دهی مگر به محل اتفاق. پس محل اتفاقمان حجت است. پس به این حجت، حجیت قرآن را تمیز می‏دهی، به همین ضروریات محکم و متشابه را تمیز می‏دهی، متشابهات را می‏توانی برگردانی به محکمات. نفهمیدی هم نفهمیدی، خیلی چیزها هست نمی‏فهمی می‏گویی خدا هرچه از این اراده کرده ایمان من همان است. پس این قرآن در میان هست حجت هم هست، حجت الف نیست لام نیست میم نیست، الم حجت است برای کسی که بفهمد، حمعسق برای ماها حلال و حرامی توش نیست، برای آنهایی که می‏فهمند حجت است. پس مجملات قرآن که حجت نیست، متشابهات قرآن که حجت نیست، محکماتش حجت است، محکمات را به ضروریات می‏فهمی محکم است. پس هیچ اغراق نکردم که گفتم ضروریات از فرد فرد معجزات و از این قرآن محکم‏تر است. واللّه این ضروریات قائم‌مقام خداست، همان‏جایی که خدا باید بایستد و خلق را دعوت کند به سوی خود همین ضروریات است که می‏ایستد و دعوت می‏کند. این

«* دروس جلد 7 صفحه 249 *»

ضروریات محل شک نیست محل شبهه نیست محل ریب نیست محل نسیان نیست محل غفلت نیست، هیچ‏کس عذری نمی‏تواند بیاورد پیش خدا که خدایا ما تو را ندیدیم صدای تو را نشنیدیم. آن صدای خدا که به تو رسیده همین ضروریات است تخلف نمی‏توان کرد از این، واللّه خودشان را به حلق بکشند نمی‏توانند این را بردارند، مثل سنگ است توی دهن سگ هرچه زور می‏زنند که آن را بجوند نمی‏شود، مثل سنگ است مثل سرب است مثل فولاد است دندان‌هاشان را خورد می‏کند نمی‏شود آبش کرد نمی‏شود ضایعش کرد.

پس ضروریات محکم‌تر است از کتاب، و این ضروریات بزرگ‏ترین خبرهای خداست، این ضروریات واللّه ظاهر خداست، قائم‌مقام خداست، قائم‌مقام ائمه هدی است، قائم‌مقام پیغمبر خداست در میان مردم ایستاده حجت را تمام کرده، می‏گوید من هستم توی دنیا، چطور شما می‏گویید من نبودم؟ من آمدم پیش شما پیش عوام هم می‏آیم که عذر نداشته باشند عوام، که کسی پیش ما نیامد. اما پیش عوام که می‏گویم نه منظورم پیش بچه‏های شیری است، عوام که عرض می‏کنم نه منظورم کوهی‏ها و ذغالی‏ها است که اگر پولش هم بدهی باز دربندش نیست، اگر او نمی‏داند نداند جهنم، آن عوام منظورم نیست. پس خدا ضروریات را در میان می‏گذارد اگرچه کوهی‌ها ندانند، فسّاق و فجّار و کسانی که همّتشان شب و روز دنیا است و کاری دست دین و مذهب ندارند، اینها خبر ندارند نداشته باشند. اما آن عامی که بخواهد دین داشته باشد مذهب داشته باشد مؤمن باشد کافر نشود، همچو عامی باید چیزی دستش باشد باید میزانی دستش باشد که همراه آن راه برود، آن میزان نیست مگر ضروریات. اگر همچو میزانی دست عامی نداده باشند حجت خدا تمام نیست.

پس ضروریات واللّه به طور تساوی ریخته شده میان علماء و عوام، حتی ما به همین ضروریات تمیز می‏دهیم شخص متنبّی را از شخص نبی. پس ببین که این ضروریات دامنه او رفته نبی را هم گرفته، که چون ضرورت دین اسلام است که بعد از

«* دروس جلد 7 صفحه 250 *»

پیغمبر آخرالزمان پیغمبری نمی‏آید حالا هرکس بیاید ادعای پیغمبری کند می‏فهمیم پیغمبر نیست. من اینها را به این‌طور می‏گویم، لکن اگر شش‏انگشتی بگذارد و می‏خواهد نگذارد، خدا لعنتش کند. ملعونی برداشته کتاب برده پیش میرزا هادی که سید شیخ را پیغمبر دانسته! این چه افترائی است که می‏بندی؟ حرف ما این است که ضرورت شده که بعد از پیغمبر آخرالزمان پیغمبری نخواهد آمد. اتفاق اگر دجالی هم آمد، مثل اینکه می‏آید، خری هم داشته باشد که هر گامش یک میل راه است، ادعایی هم بکند، نبی نیست، چراکه بعد از حضرت پیغمبر پیغمبری نیست، حضرت امیر هم پیغمبر نبود. پس این حرف درباره سید دروغ است و افترائی است که می‏بندند، و راه می‏برند که افترا است.

خلاصه، دامنه این ضروریات رفته تا پیش نبوت. پس وقتی به حد اتفاق رسیده که بعد از پیغمبر پیغمبری نمی‏آید، حالا شخصی برخاست خارق عادت آورد؛ به محض اینکه ادعا کند که من پیغمبرم، همین ادعاش دلیل این است که ملحد ناپاکی است که می‏خواهد مردم را گمراه کند. دجال می‏آید خارق عادت هم می‏آرد، ما هم خری مثل خر دجال نمی‏توانیم درست کنیم، مثل آن کوه دود و آن کوه نعمت را می‏نمایاند ما حالا نتوانستیم درست کنیم، لکن حالا هر حرفی بزند نباید تصدیقش کرد به جهتی که او نه خداست نه پیغمبر است نه بعد از پیغمبر آخرالزمان پیغمبری می‏آید. پس به این ضرورت متنبّی را از نبی تمیز می‏دهیم، ضرورت است که تمیز می‏دهد.

فکر کنید ان‏شاءاللّه، می‏خواهم عرض کنم که در عالم هیچ حقی نمی‏ماند مگر آنکه یا به نفس ضرورت یا به چیزی که لازمه ضرورت باشد باید اثبات کرد آن را، و هیچ باطلی نمی‏ماند مگر آنکه به نفس خود ضرورت ابطال آن را باید کرد یا به لازمه ضرورت آن را باید ردّ کرد. و این ضرورتِ دین خدا محکم‌تر است از کتاب خدا و سنت رسول، چراکه به این ضرورت محکمات کتاب و سنت را از متشابهات آن تمیز می‏دهی. پس

«* دروس جلد 7 صفحه 251 *»

آنچه که در دست است محکم‌تر از این ضرورت نیست، بعد از این هم محکم‌تر از این ضرورت به دست نخواهید آورد. به همین ضرورت است که وقتی دجال می‏آید باید لعنش کرد، دجال تسلط هم دارد و در همه‌جا هم می‏رود، به جز در مکه و مدینه که نمی‏تواند این دو جا برود. به محض ادعا هم نیست، تسلط دارد می‏گیرد می‏بندد زور هم دارد، جمعیت زیاد دارد پول هم دارد زور هم دارد نان هم می‏دهد به مردم؛ مع‏ذلک مأموری که الآن لعنش کنی، چنانکه آن روز باید لعنش کنی. این ضرورت است که تو را وامی‌دارد که لعن کنی دجال را، و همین ضرورت است که تو می‏دانی که دجال که آمد هشت ماه بعد از آن، آن کسی که می‏آید امام است که ظاهر شده. اگر این ضرورت نباشد واللّه هیچ‌کدامش را نمی‏شود فهمید.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 252 *»

درس پانزدهم

 

(سه‌شنبه 15 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 253 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله… الی آخر.

عرض می‏کنم از همان قاعده‏هایی که عرض می‏کردم ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که هر کاری بسته است به فاعلی، و آن فعل مخصوص فاعل است. و ببینید که به طور کلی همه‌جا جاری است. هر کاری را یک کارکُن بخصوصی باید بکند. یک‏جا درست نگاه کنید اگر چه در نفس خودتان باشد و از همه‌جا نزدیک‌تر است. ببینید قیام شما مبدئش شمایید، شما این قیامتان را احداث می‏کنید و این فعل را به عمل می‏آرید، هیچ‌کس دیگر غیر از شما این کار را نکرده، هرکس دیگر هم ایستاد خودش قائم شد. دقت کنید، فعل هر فاعلی بر همین نسق است که بسته است به فاعل، آن را احداث می‏کند و به عمل می‏آرد آن را. پیش خدا و خلق و غیب و شهود و ملک و جن، همه هر کاری را می‏بندند به صاحب خودش. این است که هر کس هر کار خوبی کرده

«* دروس جلد 7 صفحه 254 *»

می‏بندند به صاحبش و تعریفش می‏کنند و هر کس کار بدی کرده می‏بندند به صاحبش و مذمتش می‏کنند ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اسأتم فلها و اینی که عرض می‏کنم بابی است از علم، مشکل هم نیست به شرطی‏که تاتوره برتان ندارد. پس بَدو فعلتان فاعل است هیچ بالاتر جاش نیست هیچ پایین‏تر جاش نیست. دیگر بسا از این عرض‌ها یک کسی دیده باشد حدیثی که خدا خلق کرد تمام خیرات را دو هزار سال پیش از خلق، و خلق کرد شرور را به دوهزار سال پیش از خلق، آن وقت آن خیرات را به دست هر کس خواست جاری کرد و گفت طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر و شرور را به دست هر کس خواست جاری کرد آن‌وقت گفت ویل لمن اجریت علی یدیه الشر. این‏جور اخبار را هم حکماء می‏بینند، و آن‌طوری که آنها می‏فهمند جبر است و کفر است و شرک و زندقه. آدم چیزی را که نمی‏داند فکر می‏کند تا معنی آن را کم‏کم می‏یابد، نه اینکه چیزی را که ندانست از دانسته خود دست بردارد که من چیزی را ندانستم.

پس ببینید قیام زید، جاش توی دست زید است و زید باید آن را احداث کند، هرکس دیگر بایستد برای خودش ایستاده. دیدن زید مال خودش است خودش باید ببیند، هرکس را وکیل کند که تو برو ببین این ندیده. شما بروید عوض من غذا بخورید که من سیر شوم آدم گرسنه می‏ماند. مردم دیگر بروند تحصیل علم کنند که من عالم شوم، به این، شخص عالم نمی‏شود. خدا خواسته تمام خلق عالِم شوند هدایت شوند، اگر کسی هدایت نشود مردم دیگر که مهتدی شده‏اند آنها برای خودشان هدایت شده‏اند. همین‌که کسی ایستاد و خودش ایستاد حالا خدا واش داشته و خدا فعل قیام را به دست قائم جاری کرده، و خدا پیش از این مقدر کرده بود که این زید در فلان وقت بایستد و ایستاد. دیگر عالم تقدیر جای دیگر باشد، باشد. خدا می‏دانست کی می‏ایستد، پس وقتی زید ایستاد آن‌وقت خدا او را واداشته، پیش از آنی که خود او بایستد خدا او را قائم خلق نکرده بود و هنوز قاعد بود، وقتی ایستاد آن‌وقت خدا او را

«* دروس جلد 7 صفحه 255 *»

واداشته، و این فاعل فعل است و خدا خالق فعل و فاعل است اللّه خلقکم و ماتعملون خدا خالق است و خلق فواعل، فواعل شریک خدا نیستند.

اگر این را داشته باشید می‏فهمید خبط مردمان بزرگ را که در پیش مردم خیلی بزرگند. در کلمات مردم که رجوع می‏کنی می‏بینی مردمان بسیار عظیمی که هنوز من جرأت نمی‏کنم اسمشان را ببرم، چیزها گفته‏اند. شخصی است از آن جور مردم می‏گوید اگر کسی بگوید آتش می‏سوزاند کافر می‏شود به جهتی که فاعلی بغیر از خدا نیست. کسی بگوید آفتاب روشن می‏کند عالم را، کافر می‏شود، خداست که روشن می‏کند عالم را. و این باب که عرض می‏کنم وقتی به دست کسی نمی‏آید این‏جور حرف‌ها را می‏زند. اگر ریش چنین کسی را بگیری که اگر خلق هیچ‌کار نمی‏کنند؛ تو که مسلمانی و ادعای ریاست مسلمانان را داری و خدا را می‏بینی ارسال رسل کرده که مردم ایمان بیارند، تو خودت قائلی که اگر کسی کافر شد خدا او را می‏برد عذابش می‏کند، اگر این خودش کار نکرده و خدا کرده و خدا او را می‏برد عذابش می‏کند جبری بالای جبری است، و به این طور سنگ روی سنگ بند نمی‏شود.

باری، پس به اصطلاحِ خدا و خلق، فاعل کار خود را می‏کند، و این دخلی ندارد به اینکه خدا خالق است. هر بیننده‏ای که می‏بیند این شریک خدا نشده، خدا چشم را و دیدن را خلق می‏کند، هر طوری که می‏خواهد حرکت می‏کند، حرکت خوب است همه تعریف می‏کنند حرکت بد است همه مذمت می‏کنند. پس آنهایی که آن‌جور حرف‌ها را زده‏اند اصلش توی راه نبوده‏اند. شما ان‏شاءاللّه می‏دانید که آتش می‏سوزاند و آفتاب روشن می‏کند، و خداست خالق آتش و خالق سوزاندن، خداست خالق آفتاب و خالق نور آفتاب. پس فکر کنید خداست خالق، خلقکم و ماتعملون خدا شما را خلق می‏کند و عمل شما را هم خلق می‏کند. اما عمل شما را کی می‏کند؟ البته معلوم است شما می‏کنید. پس این قاعده را ان‌شاءاللّه محکمش کنید که اگر در کتابی هم ببینید آن حرف را، روی کاغذ ترمه و جدول آب طلا هم باشد و ببینید، اعتنا نداشته باشید.

«* دروس جلد 7 صفحه 256 *»

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه، عرض می‏کنم هر فعلی در تمام ملک خدا مال فاعل خودش است. بدء آن فعل این است که این فاعل این فعل را احداث کند. و این فعل را اگر این فاعل نباید احداث کند، امرش نمی‏کنند. مردم اگر نمی‏توانستند عبادت کنند هیچ امرشان نمی‏کردند. پس فعل مال فاعل است، فاعل باید احداثش کند، بدئش از فاعل است، عودش به سوی فاعل است. و خداست خالق، خلق کرده چراغ را و خلق کرده نور چراغ را برای چراغ، خلق کرده متحرک را و حرکت را، خلق کرده سفید را و سفیدی را، سیاه را و سیاهی را. پس هر فعلی بسته است به فاعل خودش و آن فاعل می‏کند آن فعل را، و خداست خالق جمیع فواعل و جمیع افعالشان خلقکم و ما تعملون.

حالا ملتفت باشید که چه عرض می‏کنم. می‏خواهیم ببینیم آیا هدایت خلق با خلق است یا با خداست؟ یک‌پاره صفات هست مال خداست، وقتی بروی پیش او کار درست می‏شود جای دیگر بروی درست نمی‏شود. یک‌پاره صفات مال خلق است می‏چسبانی به خدا کار عیب می‏کند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. پس ملتفت باشید هدایت کار خداست خودش فرموده انّ علینا للهدی و انّ لنا للاخرة و الاولی. پس هدایت کار خداست و هدایت یافتن کار خلق است. حالا اگر خدا بنا است هدایت بکند و بخواهد هدایت بکند مانعی برای او نیست. ملتفت باشید ان‌شاءاللّه و خیلی دقت کنید، عرض می‏کنم این مردم چون دربند دین و مذهب نبوده‏اند اخذ نکرده‏اند از اهلش، دینشان عادتشان و طبیعتشان است هرجا صرفه‏شان بوده به‌خیال خود رفته‏اند، هیچ توش نبوده است، این است که هیچ راه نمی‏برند. پس عرض می‏کنم هدایت عقلاً و نقلاً با خداست. آیه و حدیث می‏خواهی، ببین چقدر حدیث هست که خدا هدایت می‏کند. همین‏که امرش را واضح کرد تو باید تکذیبش نکنی. ان علینا للهدی، ان علینا جمعه و قرآنه، ثم ان علینا بیانه و از این قبیل آیات بسیار است. حالا ببینید کاری را که خدا باید بکند، کاری را که خواسته

«* دروس جلد 7 صفحه 257 *»

بکند آیا کسی می‏تواند مانع او بشود؟ آیا ممکن است خدا هدایت خلق را بخواهد؛ و اقدر قادرین است و آنچه را هم می‏خواهد می‏تواند بکند، و این خلق خیلی چیزها را هم نمی‏خواهند، خیلی را که نمی‏دانند، بعد آنهایی را که دانستند خیلی چیزها را نمی‏خواهند، بعد آنهایی را که می‏خواهند خیلی چیزها را نمی‏توانند به عمل بیاورند، در قوه‏شان نیست عجز دارند؛ و خدا هرچه می‏خواهد می‏تواند بکند. پس هرچه را که خواسته یقیناً کرده. حالا فکر کنید توی عقلتان در کتاب در سنت ببینید آیا خدا هدایت خلق را خواسته یا نخواسته؟ فکر کن و ببین چقدر راه‏ها واضح می‏شود. پس اگر کسی خیال کند شاید نخواسته باشد، فکر کن که اگر نمی‏خواست هیچ انبیاء نمی‏فرستاد، همین‏طور توالد و تناسل کنند مثل حیوانات راه بروند، طبعشان که خوردن هست احتیاج به تعلیم ندارد مثل بچه‏های حیوانات، و زندگی کنند. پس ملتفت باشید که یقیناً خدا ارسال رسل کرده انزال کتب کرده، به همین کارش ما یافتیم که خدا خواسته هدایت بکند. حالا که می‏خواهد هدایت کند، می‏تواند و هیچ‌چیز مانع او نیست. پس خدا هدایت را کرده. ولکن از این طرف پیش خلق می‏آیی، آیا خدا که هدایت کرد خلق هم هدایت شدند یا بعضی تخلف کردند؟ دیگر همان بابی که عرض می‏کردم اگر فراموشش نمی‏کنی در این بیان درنمی‏مانی. هر فعلی باید از فاعل خودش سر بزند، آن‌وقت که سر زد، خداست خالق آن فعل، و فاعل است فاعل آن فعل، و خدا فاعل آن فعل نیست. این را اگر دقت کنید ان‌شاءاللّه، بابصیرت می‏شوید در دین و مذهب و در سخنوری و در نوشتن. پس نماز عمل مصلّی و کار مصلّی است، و خدا خالق صلوة است و خالق مصلّی. امّا دیگر خدا نماز نمی‏کند برای کسی، برای که بکند؟ و همچنین زانی زنا می‏کند و این زنا مال زانی است عمل زانی است و او زنا کرده، از این جهت به او حد می‏زنند عذاب به او می‏کنند، اگر این نکرده بود حدش نمی‏زدند. اما خداست خالق زنا در توی آلت زانی. پس خلق فاعل هستند، خلق هم خوب می‏توانند بکنند هم بد، اگر

«* دروس جلد 7 صفحه 258 *»

خوب کنند خداست خالق خوبی‏ها و خیرات، بد هم بکنند خداست خالق بدی‏ها و شرور هل من خالق غیر اللّه؟

حالا به این نسق می‏دانید سرّ این امر را که چرا خدا جبر نمی‏کند به مردم، چرا ظلم نمی‏کند؟ فکر کنید خدا ظالم نیست و ظلم نمی‏کند به خلق ولکن چشم برای خلق خلق می‏کند قادرشان می‏کند بر گشودن و بر پوشیدن، آن‌وقت می‏گوید به یک سمتی نگاه کن و این می‏تواند نگاه بکند، از سمتی می‏گوید نگاه به نامحرم مکن و این می‏تواند نگاه نکند. خدا همیشه تا تو را قادر نکند بر کاری، تکلیف نمی‏کند. پس تو را قادر می‏کند بر دیدن سیاه و سفید؛ گاهی به تو می‏گوید سیاه ببین، گاهی می‏گوید سفید ببین. دیگر خدا به کور مادرزاد نمی‏گوید سفید ببین، تکلیف مالایطاق نمی‏کند. و اینهایی که عرض می‏کنم هم دلیل عقل است هم آیه دارد لایکلف اللّه نفساً الّا ما آتاها. باز این ما آتاها را هم که فرموده همه‏اش را نخواسته، خیلی رئوف است رحیم است کریم است حکیم است. می‏داند خیلی کارها از بندگانش می‏آید لکن همه آن کارها را نخواسته، پس از آنچه هم داده واللّه تمامش را هم نخواسته لایکلف اللّه نفساً الّا وسعها هرچه در وسع تو و یُسر تو است خواسته، هرچه مشکل است نخواسته. می‏شد که قرار بدهند که تمام سال را روزه بگیرند و می‏شود ممکن هست، ولکن می‏بینی یک ماهش را قرار می‏دهد، میسورش را تکلیف می‏کند. می‏تواند قرار بدهد مردم سر هم از صبح تا شام نماز کنند ممکن بود، و اگر همچو قرار داده بودند سر هم اینها نماز کنند رزقشان هم از آسمان بر سر  اینها نازل می‏شد، لکن یسر را قرار داد.

باری، حرف‏ها کشیده می‏شود و می‏ترسم آن مطلب را که دربند هستم از میان برود. ببینید این خدا کارش هدایت است، اما آیا تو را جوری می‏کند که نتوانی هدایت بشوی، آن‌وقت او هم هدایت می‏کند و سعیش را به عمل می‏آرد و تو هم نمی‏توانی هدایت بشوی، و آن‌وقت مؤاخذه می‏کند که چرا هدایت نشدی؟ نتوانی چشم باز کنی و بگوید چرا باز نکردی نگاه کنی؟ تمام اینها را می‏بینی به ضرورت اسلام به ضرورت

«* دروس جلد 7 صفحه 259 *»

ادیان به ضرورت عقلاء  ثابت است. حالا من به این زبان عرض می‏کنم، در اينجا که می‏فهمی همه‌جا را قیاس کن به اینجا ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. ببین اگر خدا بخواهد هدایت کند به رنگی و شکلی، اول چشم براش خلق می‏کند هوای روشنی هم خلق می‏کند، حالا به او می‏گوید ببین. بخواهد کسی را هدایت کند به صوتی، صدایی خلق می‏کند گوش خلق می‏کند اسباب شنیدن را مهیا می‏کند، حالا می‏گوید بشنو. همه را قیاس کنید بر همین. و لفظ قیاس بد است، بگو  همه از یک باب است، احتیاج به قیاس نیست. بخواهد به کسی بگوید بچش طعمی را، ذائقه خلق می‏کند آن‏وقت طعم را خلق می‏کند، تو را قادر می‏کند بر روی زبان گذاشتن، حالا می‏گوید ببین تلخ است یا شیرین و هدایت می‏کند تو را به طعم. بخواهد هدایت کند به گرمی و سردی، لامسه خلق می‏کند گرمی و سردی خلق می‏کند، حالا می‏گوید ببین گرم است یا سرد. وقتی می‏خواهد بگوید نور را از ظلمت تمیز بده چشم می‏دهد آن‏وقت می‏گوید هل یستوی الظلمات و النور و الظل و الحرور و الاحیاء و الاموات آیا مرده و زنده مساویند؟ آیا تاریکی و روشنایی مثل همند؟ چون تو مرده و زنده را از هم تمیز نمی‏دادی، نور را از ظلمت تمیز نمی‏دادی، تمیز اینها چشم می‏خواهد، چشم داد، چشم که داد نگاه بکن ببین. بدنی اگر افتاده و حس و حرکت ندارد مرده است اگر حس دارد و حرکت می‏کند زنده است، زنده و مرده محل شبهه نیست. روز شد روشن است شب شد تاریک است، روز با شب نمی‏شود مشتبه شود. هوا سرد است سرد است، گرم است گرم است، نمی‏شود مشتبه شود بر کسی. پس خدا اول مشعر هدایت یافتن را تا به خلق ندهد هدایت نمی‏کند. حالا آیا می‏شود مکلف را تکلیف کند به چیزی و مشعر آن چیز را به او ندهد؟ معقول نیست.

ان‌شاءاللّه ملتفت باشید و حدود الفاظم را بگیرید که به آن تمام می‏شود مطلب. کاری به مستضعفین و بچه و مجنون و پیر خرف‏شده نداشته باشید، کسی که مکلف است و تکلیف به او تعلق گرفته می‏گویم. این اگر نداند که مکلف است و نتواند

«* دروس جلد 7 صفحه 260 *»

بفهمد که مکلف است تکلیف به او تعلق نمی‏گیرد. پس تمام کسانی که مکلفند حتی دختر نه‌ساله و پسری که اول تکلیفش است، این‌قدر عقل را داده‏اند به او که بداند خوب و بدی هست. پس تمام مکلفین مشعر هدایت‌یافتن را دارند، دلیلش ضرورت تمام ادیان، ضرورت تمام اسلام، ضرورت تمام شیعیان، اتفاق تمام عقول، لایکلف اللّه نفساً الا وسعها خدا تکلیف مالایطاق نمی‏کند و همین از معقولات است. پس خدا اگر کسی را کور مادرزاد خلق کرد تکلیف نمی‏کند به او که ببین. کر مادرزاد را تکلیف نمی‏کند که بشنو. به کسی که ذائقه ندهد تکلیف طعم فهمی نمی‏کند. به دست تو تکلیف نکرده‏اند بفهم تلخ تلخ است شیرین شیرین است، دست نمی‏فهمد. پس لایکلف اللّه نفساً الّا وسعها، لایکلف اللّه نفساً الّا ما آتاها از صفات خدا است.

دیگر چرت نزنید ان‌شاءاللّه. پس از صفات خداست هدایت خلق، و از صفات این خداست که تکلیف مالایطاق نمی‏کند و چیزی را که به کسی نداده تکلیف نمی‏کند و به وسع و یسر تکلیف می‏کند نه به قدر طاقت. این صفت خداست. حالا از این راه‌ها اگر داخل نشوی انسان هی متحیر می‏ماند که این‌همه خلق هر کدام دینی دارند، اگر فهمیده بودند دین حق کجا است البته می‏رفتند آن را می‏گرفتند، اگر این‌همه جمعیت که هستند فهمیده بودند باطل کدام است البته از پی آن نمی‏رفتند، پس دین حق معلوم نیست. اینها خیالات این مردم است. ملتفت باشید هرکس که تکلیف به او تعلق گرفت معلوم است می‏تواند هدایت شود و مشعر هدایت یافتن را دارد، یهود باشد یا نصاری سنی یا منّی مشعرش را دارد. خدا که هدایت می‏کند و خدا مقصر در هدایت نیست، دیگر اگر کسی هم عاقل باشد می‏یابد که خدا را نباید متهم کرد که خدایا تو تکلیف ما را به ما نگفتی، و حالا که نگفتی ما را عذاب می‏کنی که چرا ما اراده تو را ندانستیم. پس خدا چون اراده او معلوم نبود و می‏خواست برای تو معلوم کند که من چه را حلال کرده‏ام چه را حرام، چه را دین قرار داده‏ام چه را بی‏دینی، چون چنین بود رسول برای تو فرستاد، رسول هم نمی‏توانست برود بالا جبرئیل

«* دروس جلد 7 صفحه 261 *»

قرار داد. پس بدانید تمام مکلفین هرکس به دایره حق متصل شده همراه خدا آمده و هدایت شده و هدایتش کرده، و هر کس مکلف باشد و بگوید راه خدا واضح نبود از این جهت من نگرفته‏ام دروغ می‏گوید. مثلاً یهودی بگوید من چه می‏دانم دین اسلام حق است یا نه، نصاری چنین بگوید، سنی بگوید من چه می‏دانم دین شیعه برحق است یا نه، دروغ می‏گویند. و این مردم اینها پیش پاشان افتاده از این جهت نه خودشان هدایت می‏شوند نه هدایت می‏توانند بکنند. أ فمن یهدی الی الحق احقّ ان یتبع أمّن لایهدّی الّا ان‏یهدی هدایت راهش واضح است بیّن است آشکار است میسور است. اما این هدایت آیا عالمی دارد هدایت‌کننده‌ای دارد یا نه؟ آیا می‏شود هدایت‌کننده خلق نکند و هدایت را خواسته باشد؟ وقتی می‏شود که زمین را خسف می‏کند. به جهت آنکه تمام این زمین و آسمان را تمامش را برای حق آفریده ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون و عبادت بی‏هدایت ممکن نیست. پس در روی زمین همیشه هدایت‌کنندگان هستند و هدایت می‏کنند.

پس عرض می‏کنم خدا که یقیناً مقصر نیست در هدایت. این حرف را نه شیعه تنها می‏گوید، از سنی بپرس خدا هدایت کرده خلق را یا نه؟ و هرکه هدایت نشده تقصیر خودش است یا تقصیر خدا؟ نمی‏تواند بحث بر خدا بکند که مرا هدایت نکردی. در همه دین‌ها این هست، برو توی یهود بپرس خدا هدایت می‏کند خلق را یا نه؟ ببین می‏گوید باید مهتدی شوند خلق به هدایت موسی، یا می‏گوید فال بگیرند خواب ببینند؟ همین‏طور برو توی نصاری ببین نصاری هم می‏گویند که خدا عیسی را فرستاده که خلق را هدایت کند. پس خدا هیچ‌بار تقصیری در هدایت نمی‏کند، یعنی آنچه را از خلق خواسته لامحاله آن را به خلق می‏رساند. اگر از یک نفر چیزی خواسته به یک نفر می‏رساند، ــ  ملتفت باشید که قواعد حِکمیه است ــ  از دو نفر امری را خواسته به هر دو می‏رساند، از ده‌نفر خواسته به ده‌نفر می‏رساند، از قومی خواسته به آن قوم می‏گوید، از اهل عصری خواسته به اهل آن عصر آن را می‏گوید، از زمان پیغمبر تا

«* دروس جلد 7 صفحه 262 *»

قیامت از همه خواسته چیزی را، به همه باید بگوید. پس خداست هدایت‌کننده خلق و خدا مقصر در هدایت نیست چراکه عاجز  نیست، پس هدایت می‏کند خلق را. پس به این قاعده تمام غیر مستضعفین را خدا هدایت کرده، چراکه مستضعف مشعر هدایت یافتن را ندارد، هیچ نبیی نمی‏کند این کار را که یاسین به گوش الاغ بخواند، لکن مکلفین تمامشان حجت خدا بر ایشان تمام است. پس حالا دیگر یهودی‏هایی که مجنون نیستند دروغ می‏گویند که ما از کجا بدانیم اسلام حق است؟ تو در همان دینی که داری فکر کن و فرو برو، خودت می‏بینی که دین یهود دین نیست. به همین‏طور نصاری ادعا کنند که ما نمی‏دانیم اسلام حق است یا نیست، اما دین نصاری را می‏دانیم برحق است چرا که عیسی را شما اقرار دارید پیغمبر است ما محمد را اقرار نداریم پیغمبر است. ادعایی است که کرده‏اند. این حرف‌ها را کسی که در راه نیست می‏زند و مردم خیال می‏کنند که راست هم می‏گویند.

پس عرض می‏کنم تمام مکلّفین مشعر حق‏یابی را دارند و حق را هم خدا بیان کرده، اگر بیان نکند تکلیف ندارند اینها، و اگر برای عصری تکلیف قرار نداده بود در هیچ عصری تکلیف نمی‏کرد، اصلاً ارسال رسل و انزال کتب نمی‏کرد. ببینید آدم آمد دین داشت، شیث آمد دین داشت، پس ملتفت باشید که تمام مکلفین حجت خدا بر ایشان تمام است و خدا هدایت کرده و آنها هم دانسته‏اند حق را و نخواسته‏اند بروند و نرفته‏اند. حالا چرا نخواستند و نرفتند؟ ان‏شاءاللّه بیان اوّلی را فراموش نکنید، به جهتی که قرار داده بودند عمل میسوری را بکنند. کاری که مضطری، تکلیف نمی‏کنند. مردم در فقر و پریشانی مضطرند، حالا خدا هیچ سؤال نمی‏کند که چرا فقیر شدی؟ مردم در ناخوشی مضطرند خدا نمی‏گوید چرا ناخوش شدی؟ همچو تکلیفی نمی‏کند. اما وقتی صحیح هستی و می‏توانی خم و راست بشوی رکوع و سجود کنی و این حروف و کلمات را بگویی، می‏گویند برو نماز کن. تکلیف را همیشه در میسورات قرار داده‏اند.

«* دروس جلد 7 صفحه 263 *»

از این باب است؛ اگر چه بیرون می‏رویم از مطلب لکن اشاره‌ای کنم به کارتان می‏آید شما مطلب اصل را از دست ندهید. عرض می‏کنم که هدایت را یقیناً خدا از تمام مکلفین خواسته، از همه مردم که مکلف باشند دین خواسته. این دینی را که خواسته لامحاله واضح کرده لامحاله روشن کرده لامحاله بالغ کرده، لله الحجة البالغة خداوند، حجت او بالغ است واضح است ظاهر است عذری برای احدی باقی نگذارده. پس خدا راه را نموده. و ملتفت باشید ان‌شاءاللّه و آن اشاره‏ای که عرض کردم این بود که ان‌شاءاللّه برای مؤمن سالک خیلی چشم‌روشنی است؛ و آن این است که بسا شیطان می‏آید وسوسه می‏کند در سلوک که چه‌بسیار ما دعا می‏کنیم از خدا پول می‏خواهیم، یا ناخوشیم چاق می‏خواهیم بشویم، چه‌بسیار دعاها که می‏کنیم و اصرار هم می‏کنیم و مستجاب نمی‏شود، حالا از کجا نمازمان مستجاب می‏شود؟ ملتفت باشید که از چه راه‏ها داخلتان می‏کنم، راهی است که شکوک و شبهات را برمی‏دارد می‏برد. پس عرض می‏کنم بسا سالکی مقدسی خیال کند چه‌بسیار ما دعا کردیم که خدایا به ما اولاد بده و خدا نداد، و همچنین چه‌بسیار فقیری هی دعا کرد و گریه کرد خدا وسعت به او نداد. پس بسا وسوسه می‏کند شیطان که تو چه می‏دانی که اگر دعا هم می‏کنی اهدنا الصراط المستقیم خدا از کجا تو را هدایت بکند؟ مثل همان فقر و فاقه مثل وسّع فی ارزاقنا که دعا می‏کنی و خدا وسعت نمی‏دهد، همین‏طور بسا هدایت را هم از خدا بخواهیم و خدا هدایت نکند. دقت کنید ان‌شاءاللّه که پای مردم را شیطان می‏بندد در آن امنیّه‏ها که تو می‏بینی هی سعی کرده‏ای و طلب کرده‏ای و نداده‏اندت، حالا دیگر آخرت ناطلبیده می‏خواهی، البته نمی‏دهند. و به همین شخص مأیوس می‏شود. و این بابش نیست که مردم فکر می‏کنند.

شما درست دقت کنید، هدایت‌یافتن را به جرأت دعا کنید که خدا زود مستجاب می‏کند. خدا فقیر را نخواسته غنی باشد، پس بسا اگر دعا کند مستجاب نشود، و همچنین چه‌بسیار ناخوشی را که نخواسته خدا چاق بشود، پس بسا دعا

«* دروس جلد 7 صفحه 264 *»

می‏کند و چاق نمی‏شود. نخواسته مردم زنده بمانند در دنیا از این جهت هی دعا می‏کنند نمیریم و می‏میرند. از همین باب‌ها بسا کسی را نخواهند اولاد بدهند عمداً هرچه دعا می‏کند نمی‏دهند. مردم را از این امنیه‏ها مأیوس می‏کنند. اما شما هدایت را قیاس به اینها مکنید که هدایت از این باب نیست، ملتفت باشید خدا بعضی از خلق را بخصوص خواسته غنی باشند بعضی را نخواسته غنی باشند، غنی هم خودش خودش را نمی‏تواند فقیر کند، فقیر هم خودش خودش را نمی‏تواند غنی کند. بعضی را خواسته سیاه باشند بعضی را خواسته سفید باشند سفید نمی‏تواند خود را سیاه کند سیاه نمی‏تواند خود را سفید کند. خدا خواسته بعضی مردم مرد باشند بعضی زن باشند دیگر زن هرچه دعا کند که مرد شوم نمی‏شود و همچنین زن. از همین باب دقت کنید، اما خدا نه این است که هدایت را از بعضی از مردم خواسته باشد و از بعضی نخواسته باشد، بلکه لایرضی لعباده الکفر ایمان را از تمام مردم خواسته از مرد خواسته از زن خواسته، از سیاه خواسته از سفید خواسته، از عرب خواسته از عجم خواسته، از تمام مکلفین خواسته. پس دعاهای غیر مستجاب مأیوستان نکند در سلوک. پس وقتی که می‏گویید اهدنا الصراط المستقیم آن را به امر خدایی می‏گویید، و خدا هدایت تو را خواسته، این دیگر استجابت توش نیست ندارد، استجابت همراش است جوری است که اگر اهدنا را نگویی توی سرت هم می‏زنند که چرا نگفتی؟ اما اگر اولاد نداری و دعا نکنی نمی‏گویند چرا دعا نکردی؟ کاریت ندارند. فقیری، هیچ خدا مؤاخذه نمی‏کند که چرا تو زور نزدی که غنی بشوی. اما شخص که کافر شد ریشش را می‏گیرد که چرا کافر شدی؟ من کفر را نمی‏خواستم لایرضی لعباده الکفر گفته بودم، من کفر نخواسته بودم، بی‏دینی نخواسته بودم، هدایت کردم، ارسال رسل کردم انزال کتب کردم، امر را به تو رسانیدم حالی کردم، تو دانسته و فهمیده نیامدی. این است که به جهنم می‏برد. پس هدایت را از تمام ملائکه خواسته از ملائکه دین خواسته از عوام دین خواسته دین را از مرد خواسته از زن خواسته، ببین

«* دروس جلد 7 صفحه 265 *»

همه‌جا مؤمنین و مؤمنات را قطار می‏کنند. هیچ‏کس معذور نیست که بگوید راه پیدا نبود که من نیامدم. هرکه بگوید تکذیبش کنید. آن راهی که دین اوست، دینش واضح است بیّن است آشکار است، هرکس بگوید من نمی‏بینم تکذیبش کن بگو دروغ می‏گویی. آیا دین از تو نخواسته‏اند؟ آیا ارسال رسل به تو نرسیده انزال کتب به تو نرسیده؟ تو دروغ می‏گویی. پس تکلیف کرده مکلفین را و هدایتشان کرده لکن جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ظلماً و علواً.

پس این را اگر در سلوک خود داشته باشی سرمشقی است برای تو، مثلاً وقتی نماز می‏کنی متذکر باشی که تمامش از جانب خدا آمده پیش تو، تکبیرش را او گفته بگو حالا که گفتی این دیگر نمی‏شود مستجاب نشود بلکه تکبیر را نگویی می‏زنند توی سرت. آیا می‏شود به تو بگوید بگو اللّه اکبر و اگر نگویی چماق به کله‏ات می‏زنم، و تو بگویی و باز چماق بزند؟ چنین چیزی معقول نیست. پس تمام مکلفٌ‏به‏ها را امتثالاً اگر به عمل بیاری جمیعش مستجاب شده است. دیگر ما چه می‏دانیم نماز ما مستجاب هست یا نیست، چه مصرف از این نماز؟ می‏گویم همین نماز را اگر نمی‏کنی تارک‌الصلوة می‏شوی، حدود قرار داده‏اند برای تارک‌الصلوة، به این هم اکتفا نمی‏کنند باید تو را ببرند توی جهنم الی ابد الابد معذب کنند که چرا نماز نکردی و نماز را قبول نداشتی؟ پس در سلوکتان این را داشته باشید عرض کنید خدایا من این اللّه‌اکبر را به امر تو می‏گویم، من که راه نمی‏بردم باید بگویم، تو گفتی بگو من می‏گویم. اگر این‌طور شد دیگر نمی‏شود مستجاب نشود. خدایا من وضو را نمی‏دانستم تو به من گفتی وضو بگیر. من راه‏ها را راه نمی‏بردم منفعت خودم است، تو به من گفتی، تو راه‏ها را نمودی به من و می‏دانم من نماز نمی‏دانستم تو گفتی نماز کن چون تو گفته‏ای می‏کنم. وقتی رو به قبله می‏ایستی بگو خدایا تو گفته‏ای بایست، به گفته تو می‏ایستم. پس عمل مال تو است اما خدا گفته بکنی، به جهت امتثال امر خدا کرده‏ای. به اباذر فرمودند عبادت کن خدا را به طوری که کانّه می‏بینی او را، که اگر تو او را نبینی او

«* دروس جلد 7 صفحه 266 *»

می‏بیند تو را. پس وقتی بنا می‏کنی به بسم اللّه الرحمن الرحیم گفتن، بگو اینکه قول من نیست قول خداست و حکایت می‏کنی قول خدا را. الحمد للّه ربّ العالمین همين‌طور، تا آخر سوره همين‌طور. جمیع اذکار قول اللّه است به تو گفته بگو اگر نگویی می‏زنم توی کلّه‏ات. اغلب دعاهایی که از ائمه طاهرین سلام اللّه علیهم رسیده آن دعاها را اگر کسی مشعرش را داشته باشد از پِیَش برود می‏داند این دعاها جمیعش اقتباس از قرآن است. یک‌پاره دعاها هست انسان خودش به زبانش جاری می‏شود و عرض می‏کند، آنها خوب است، دیگر دعاهای مأثوره بهتر است و دعاهای مأثوره تمامش اقتباس از قرآن است، هر تکه‏اش را از جایی گرفته‏اند بعضیش را از ظاهر قرآن بعضیش را از باطن قرآن. غرض، دعاهای مأثوره تمامش قول اللّه است. پس تو به قول خدا با خدا حرف می‏زنی. خودت بخواهی انشاء کنی عقلت نمی‏رسد چه بگویی، اگر چیزی هم گفتی تمام نیست. پس دعاهای مأثوره نازل من عند اللّه است زودتر بالا می‏رود و مستجاب می‏شود. تو باید بدانی که عقلت نمی‏رسد چه جور دعا کنی، آن جوری که گفته دعا کن آن‌جورها دعا بکن آن دستورالعملی که او گفته، این‌جور ایستادن به نماز نازل من عند اللّه است، این‌جور سجود کردن نازل من عند اللّه است، وقتی درست تعمق کنی می‏گویی تمام این‌که به عمل می‏آرم از اذکار و ارکان و افعال و اعمال، همه نازل من عند اللّه است. و اگر درست تعمق کردی در این نظر بسا در آن بین‌ها اگر مؤمنی یادت برود که تو تویی و از خود فراموش کنی، بسا انسان حالتی براش پیدا می‏شود که چنان از خود فراموش می‏کند که ملتفت نیست ذکری می‏کند و نمی‏شنود ذکر خود را و معنیش را ملتفت نیست. می‏داند و می‏گوید من هیچ ندارم، ذکر مال من نیست تمامش من عند اللّه است. و تمام آنچه من عند اللّه است یقیناً خدا آورده پیش تو، پس آنچه از پیش خدا می‏آید سهو ندارد نسیان ندارد خطا ندارد. و این باب را اگر گرفتی آن‌وقت می‏فهمی که آن کسی که گفته «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» گفته ممکن نیست خدا تکلیف مرا به من نگفته باشد و آن‌وقت خواسته باشد از من و

«* دروس جلد 7 صفحه 267 *»

مؤاخذه کند از من که چرا تکلیفی را که من به تو نگفته‏ام تو ندانستی و عمل نکردی؟ آیا معقول است خدای دانا خدای حکیم خدای رئوف عطوف ودود نگوید به بنده، و بداند تا به بنده نگوید نمی‏داند، و می‏داند که نمی‏داند و آن بنده نداند، آن وقت توی سرش بزند که چرا ندانستی؟ معقول نیست. و دقت که بکنی چیزی را که خدا ندهد به بنده و بنده نرسد به آن چیز، خدا اگر بناش باشد ندهد، چیزی را که خدا مخفی داشته محال است این بتواند پیدا کند. محال است خدا بگوید تو نمی‏دانستی و من می‏دانستم که تو نمی‏دانی و می‏دانستم که محال است که تا من نگویم تو بدانی و چون به این‏ محال است تو پی نبرده‏ای من هم می‏زنم توی کلّه‏ات.

حالا این امر را درست دقت کنید چرت نزنید، فکر کنید دیگر این امر فرق نمی‏کند نسبت به یک نفر باشد یا بیشتر، تکلیف تمام خلق را رسانیده. حالا که چنین است آن امری که متفقٌ‌علیه تمام مکلفین است این را اسمش را ضرورت گذارده‏اند. پس همه روزه می‏گیرند این روزه اسمش ضرورت اسلام است، همه باید نماز کنند اسمش ضرورت اسلام است، همه باید شراب را حرام بدانند ضرورت است. دیگر «ضرورت را هیچ‌کس راه نمی‏برد مگر علماء باید راه ببرند» نامربوط است، از این قرار عوام مکلف نیستند، مگر عوام نباید دین داشته باشند؟ تمام تکلیف مکلفین را خدا یقیناً رسانیده. هر مکلفی که خیال کند و بگوید خدا تکلیف مرا به من نرسانیده دروغ می‏گوید. بسا یک‌پاره‏ای تکلیفات را این‌جور قرار داده‏اند؛ تو نماز باید بکنی یک کسی را می‏فرستد که به تو بگوید چطور نماز بکن، باید روزه بگیری یک کسی را می‏فرستد که چطور روزه بگیر. همیشه کار خدا پیش است، ابتدا به نعمت می‏کند کل نعمک ابتداء پس در ابتدا خلق نمی‏دانند پیغمبر می‏خواهند یا نه، خدا می‏داند پیغمبر ضرور دارند می‏فرستد پیش آنها. آن‌وقت که پیغمبر آمد و خدا در میان مردم ظاهر کرد امرش را مردم باید تصدیقش کنند. همچنین خلق نمی‏دانند امامی ضرور هست می‏فرستد. همیشه خدا پیش افتاده. حتی این را ببرید تا پیش دختر

«* دروس جلد 7 صفحه 268 *»

نُه‌ساله؛ برای او پدری قرار می‏دهد مادری قرار می‏دهد چشمش باز است می‏بیند پدرش دستش را روش را شست یاد می‏گیرد، می‏بیند رو به سمتی ایستاد و یک‌پاره چیزها گفت، و گفت این نماز است یاد می‏گیرد. پس تمام تکلیفات از خدا سبقت می‏گیرد به مکلفین، و هی تمرینات واقع می‏شود پیش از تکلیف. بسا مکلّفین به او می‏گویند نماز بکن، اما به او نمی‏گویند مسأله شک و سهوت را خودت بفهم، مسأله شک و سهوت را می‏گویند برو از فلان عالمی که می‏دانی عالم است بگیر، دیگر نباید بگویی تکلیف مرا خدا به من نرسانیده. برو پیش فلان آخوند مسائل نمازت را یاد بگیر.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 7 صفحه 269 *»

درس شانزدهم

 

(چهارشنبه 16 ربيع ‌الاول  سنه 1298 هـ ق)

 

«* دروس جلد 7 صفحه 270 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاک جهات الرب جل‌شأنه و مترجمات اراداته الملکوتیة الغیبیة فی الملک و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشیاته و مراضیه و مطالبه من عباده للعناصر  و حججه علی العناصر الظاهرة لـها بلباس الجسمانیة القائلة لها انا بشر مثلکم یوحی الینا انما الهکم اله واحد فـمن کان یرجو منکم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الـی آیته الظاهرة فیه بنا فلیعمل عملاً صالـحاً و لیتخفّف لیلحق بنا و لینتزع عن الـمیل الـی الکثرات و الشرکاء الـمتشاکسیـن و لایشرک بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ماعبد الله فان کنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببکم الله … الی آخر.

مسأله‏ای است می‏خواهم عرض کنم ملتفت باشید ان‏شاءاللّه، به شرطی که خیلی دقت کنید چرت نزنید خواب نروید. مسأله‏ای است که از آدم تا خاتم تا روز قیامت واقع است و غافلند از آن مسأله اغلب اغلب اغلب و ملتفت نیستند، ملّا هم بوده‏اند کتاب هم نوشته‏اند و قال قال هم کرده‏اند و هیچ هم نفهمیده‏اند و آن این است: فکر کنید، ببینید هدایت با خداست و این خدا هرچه را که بخواهد به هر کس بگوید می‏تواند و می‏گوید. هرچه خواسته باشد به کسی برساند می‏تواند و می‏رساند، هرچه را هم نخواسته باشد، جمله مردم هوا و هوس بکنند زورشان نمی‏رسد پیداش کنند. ملتفت باشید یک‌پاره چیزها در کلمات مشایخ و بزرگان یافت می‏شود و آدم تعجب می‏کند. مثلاً در کلمات شیخ هست چیزها که خدا می‏داند خیلی از رفقای

«* دروس جلد 7 صفحه 271 *»

خودمان هستند که باعث حیرتشان می‏شود. می‏فرماید «لایتطرق فی کلماتی الخطاء» گاهی که مخالفین ما اینها را می‏بینند می‏گویند شیخ ادعای عصمت کرده است، از این‌جور کلمات برداشته‏اند. و عمداً اهل حق یک پاره مسائلی که حقیقت دارد و راست و درست است و عیب هم ندارد لکن معروف و مشهور نیست، به الفاظ عجیب و غریب می‏گویند و مردم غافلند. عمداً همان را می‏گویند عمداً ترویج می‏کنند که مردم را امتحان کنند. و حالا که عرض می‏کنم ببینید پیش پا افتاده است و همه غافلند.

پس عرض می‏کنم هدایت با خداست و اعتقادمان این است که هر چه می‏شود کار خداست، خیری یا شری به کسی می‏رسد خالقش و مقدِّرش خداست. حالا از جمله چیزهایی که غایت خلقت است فرموده ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون دیگر تمام مفسرین متفقند و اجماع و ضرورت هم روش است که این آیه داخل متشابهات نیست و از جمله محکمات است، به شرط آنکه غافل نباشید مسأله‏اش را ببینید چقدر آسان است و مردم چقدر غافلند. پس ببینید که یک‌نفر برخاست و گفت من حرف می‏زنم «من حیث التابعیة للمعصومین» و از این حیثی که تابع معصوم هستم سهو نمی‏کنم خطا ندارم «لایتطرق فی کلماتی الخطاء». این را گفت و مردم به وحشت افتادند و گفتند ادعای عصمت دارد. حالا فکر که می‏کنی می‏بینی غیر از این هر کار بکنی دین خراب می‌شود. پس ملتفت باشید که خداست هادی و خداست که آسمان و زمین و جن و انس را برای عبادت آفریده، بلکه موافق آن حدیث قدسی که می‏فرماید کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف دیگر آن‌وقت ماخلقت الجن و الانس الّا لیعبدون عموم پیدا می‏کند، جنّش یعنی غیب اِنسش یعنی شهود فخلقت الخلق لکی اعرف پس اگر نمی‏خواست بشناسندش خلق نمی‏کرد، حالا خلق که می‏کند معلوم است می‏خواهد بشناسندش. این خلقت برای شناختن خداست، اگر این شناختن مراد خدا نبود خلقشان نمی‏کرد، خلقتشان لغو

«* دروس جلد 7 صفحه 272 *»

بود و بی‏حاصل. دیگر اینکه جن و انس برای عبادت خلق شده‏اند پیش پا افتاده است سنی و شیعه همه قبول دارند. پس این خدا معرفت خود را خواسته از تمام مکلفین و تمام را برای معرفت خود خلق کرده و از برای دین خود و از برای عبادت خود.

بعد ملتفت شوید که قاعده دیگری هم داریم، که کسی که رجوع به عقل کند و آن را میزان کند می‏بیند که از اتفاقیات تمام طوایف است و تمام کتاب‌های آسمانی است، ــ  و این کلمه است که دویمِ آن کلمه است ــ  و آن این است که خداستعباد خلق را که کرده نه به جهت احتیاج خود خداست، بلکه خلق محتاج بودند اقوال خدا را بفهمند تا هرچه را بگوید ضرر دارد نکنند هرچه را بگوید نفع دارد بکنند و آن همین احکام خمسه است، هر عالَمی به حسب خودش. و این دینی که قرار داده برای خلق است نه برای خودش. فلان حرام است معنیش این نیست که خدا نباید بخورد، یا ما نخوریم که ضرر برای خدا دارد، بلکه ضرر برای ما داشته که حرام کرده خدا راضی نبوده ما ضرر کنیم. کسی اگر غلامی داشته باشد این غلام لج بکند که من می‏خواهم چشم خود را بکَنم ضرر به آقا می‏زند، دستش را ببرد کار آقا لنگ می‏شود. پس خدا چون مالک و صاحب خلق است، خلق خودشان اختیار کار خود را ندارند که خودمان هر کاری می‏خواهیم می‏کنیم ماکان لهم الخیرة من امرهم هرچه بخواهند بکنند در بدنشان در مالشان در معامله نسبت به خلق و با هر چیزی، باید به اذن او حرکت کنند. ءالله اذن لکم پیش چشمتان باشد.

حالا بعد از آنی که خدا این خلق را برای عبادت ــ  مسلّماً به اتفاق ضروریات همه دین‌ها ــ  آفریده، و بعد از اینها آن مقدمه را هم باید به آن چسباند و حتم کرد، که اگر نچسبانی این کلمه را آن کلمه اول تمام نمی‏شود؛ و آن این است که به اتفاق تمام عقل‌هایی که به خدا قائل هستند خدا خودش که محتاج به بندگی خلق نبوده، پس حالا که محتاج نبوده و خواسته آیا هیچ ثمر توش نبوده؟ او که نفع نمی‏کند پس خودش که محتاج نیست نه نفع می‏کند به عبادت خلق نه ضرر می‏کند به ترک

«* دروس جلد 7 صفحه 273 *»

عبادت خلق، پس هیچ مثمر ثمر  برای خدا که نشد؛ حالا برای خلق هم هیچ مثمر ثمر نیست، پس این عبادت لغو است. چنین چیزی که معقول نیست، پس لامحاله مثمر ثمر هست و ثمرش عاید خلق می‏شود. وقتی این را فارسی می‏کنی این می‏شود که خلق خودشان منافعی داشتند و مضاری و جاهل به آن بودند و خدا می‏دانست آنها چه چیزها است، چون می‏دانست به آنها گفت. حالا این مطلب را که به آن مطلب چسباندی؛ مطلب اول اینکه خدا هادی خلق است و دینی قرار داده، خدایی که خلقی خلق کند که ثمری بر وجودشان مترتب نباشد خدا نیست؛ حالا لامحاله ثمری مترتب می‏کند در خلقت خودش، و آن این است که دین قرار می‏دهد، آن ثمر هم عاید خود خدا نمی‏شود عاید خلق می‏شود. پس خلق منافع داشتند مضار داشتند و نمی‏دانستند. تمام خلق از ملائکه و انبیاء تمام جاهل بودند، بعد از آنی که دیدند محمد و آل‌محمد تسبیح کردند تهلیل کردند، بندگی را از ایشان یاد گرفتند. عبادت هم ثمرش مترتب بر وجود عابدین می‏شود نه بر وجود معبود. حالا که چنین است دیگر آن مسأله دیگر  را هم در این بیانات خواهید دید و به حاقّش خواهید رسید که آیا حسن و قبح اشیاء عقلی است یا شرعی؟ دیگر اینها پیش پا افتاده، خودت می‏فهمی که عقلی است، شراب اگر ضرر نداشت خدا حرامش نمی‏کرد. اگر گوشت خنزیر به یک جایی ضرر نداشت حرام نمی‏کردند. خون، کسی بخورد رنگش سیاه می‏شود کوفت می‏گیرد خوره می‏گیرد آکله میگیرد شقاقلوس([3]) می‏گیرد، پس حرام کردند. پس در اشیاء چون منافع بود؛ در هر چیزی منفعت‏هایی چند بود و در هر چیزی ضررهایی چند بود برای انسان، و اینها را هیچ خلقی نمی‏دانستند و خدا می‏دانست، دیگر نفع‏هاش هم در چه درجه چقدر نفع دارد چقدر ضرر دارد، در درجه دیگر چقدر؛ یک‏خورده فکر کنید پس ببینید یک‏چیزی خدا خلق کرده باشد در دنیا در آخرت که

«* دروس جلد 7 صفحه 274 *»

این نافع باشد تمامش، چنین چیزی یافت نمی‏شود و یک‌چیزی خلق کرده باشد که از جمیع حیوث و اعتباراتش ضارّ باشد، این را هم خدا خلق نکرده. این را خیلی غافلند به فکرش نیفتاده‏اند، شما وقتی ملتفت شدید حل مشکلات بزرگ می‏شود. مثلاً خدا جهنمی چرا خلق کرد؟ حل نمی‏شود مگر به قاعده‏های خدا و رسول.

چه‌بسیاری از حکماء و عقلاء و علماء متحیرند که چه ضرور بود چه حکمتی اقتضاء کرد که خدا جهنمی خلق کند؟ بعضی را جوری کند که بد رفتار کنند آن‌وقت ببردشان جهنم؟ شیطان خلق نکند جهنم خلق نکند، عیبش چه بود؟ خدا خلق کند بهشتی را و هرچه را هم خلق کند ببرد در آن بهشت، همه بخورند همه تسبیح کنند تهلیل کنند و شکر خدا کنند، هم اینها از خدا راضی که سر هم نعمت می‏دهد فیها ما تشتهیه الانفس و تلذ الاعین واقعاً چه عیبی داشت که همه نعمت‌ها را بر سرشان بریزد و ممنون خدا باشند خدا هم راضی از آنها باشد؟ جهنم هم نباشد شیطان هم نباشد کارهای بد هم نباشد، واقعاً عیبش چه بود؟ درست دقت کنید، جمیع حکمت این نیست که خدا چیزی خلق کرده باشد که این نافعِ صرف باشد و هیچ همچو چیزی خلق نکرده، و چیزی خلق کرده باشد ضارّ صرف و هیچ همچو چیزی خلق نکرده. دیگر فکر کنید بابصیرت، پس ببینید خدا خلق می‏کند خلق را، از جمله مخلوقات خدا یکی آتش است بخواهی بحث کنی که چرا خدا آتش را آفرید؟ جواب آسانی دارد. فکر کنید دقت کنید ببینید اگر حرارتی نبود گرمی نبود آتش اگر نبود نه جمادی بود؛ آخر این جمادی که پیدا می‏شود باید قدری رطوبت را عقد کرد در یبوست قدری یبوست را حل کرد در رطوبت گلی ساخت حرارتی بر آن مستولی کرد خشکش کرد تا پیدا شود. اگر آتشی نبود نه جماد بود نه نبات بود نه حیوان نه انسان. و می‏بینی با چشم خود که در زمستان که گرمی قدری کم می‏شود سنگ‌ها می‏شکافد می‏ترکد بسا سرما آهن را مس را خورد می‏کند. در زمستان همه درخت‏ها می‏خشکد، همین‏جور حیوانات هم بروند در برف بگردند می‏میرند. پس اگر حرارت نبود جمادی

«* دروس جلد 7 صفحه 275 *»

نبود نباتی نبود حیوانی نبود، پس آن‌وقت آن باقی چه ثمری داشتند؟ هیچ بی‏مصرف، آبی بود بی‏مصرف، خاکی بود بی‏مصرف. پس بحث به این خدا نمی‏توان کرد که چرا آتش را آفریدی؟ آتش آفریده همان‏جوری که آب آفریده. چنان‌که بحث نمی‏توان کرد که چرا آب آفریدی؟ اگر آب نبود باز جماد نبود، تا رطوبت غلیظی نباشد که اجزای سنگ را به هم بچسباند سنگ نمی‏شود، خاک خشک به هم نمی‏چسبد آب که توش می‏کنی به هم می‏چسبد، وقتی هم کلوخ است باز رطوبت رابطه میانش هست نمی‏بینی کلوخ خشک‌شده اگر زیاد داغ شود از هم می‏پاشد؟ و باز اگر آبی خدا نیافریده بود نه جمادی بود نه نباتی بود نه انسانی نه حیوانی نه نبیی نه امامی. وهکذا هوا اگر نبود هیچ‌یک از آن باقی نبودند. وهکذا خاک اگر نبود چه را به هم بچسبانند جماد درست کنند نبات درست کنند حیوان درست کنند انسان درست کنند امام درست کنند نبی درست کنند؟ پس حتم است و حکم که اگر خدا بخواهد این اوضاع را برپا کند اینها همه در ملک او ضرور است، خودش هم محتاج نیست نه سرماش می‏شود که آتش بخواهد نه تشنه‏اش می‏شود که آب بخواهد نه نفس می‏خواهد بکشد که هوا بخواهد نه جایی می‏خواهد بنشیند که خاکی بخواهد وهکذا. حالا این آتش گرم نباشد و آتش باشد، کوسه ریش‏پهن است، برای گرمی خلقش کرده‏اند. آب تر نباشد نمی‏شود، آب را خلقش کرده‏اند که چیزهای دیگر را به آن درست کنند. یکی باید تر باشد یکی باید خشک باشد یکی باید سرد باشد یکی باید گرم باشد. پس تأثیر اشیاء لامحاله همراه اشیاء نعمت است و سبقت رحمته غضبه پس سبقت گرفته رحمت این خدا بر غضب خدا، و آتش رحمت خداست، آب رحمت خداست، هوا رحمت خداست، آسمان رحمت خداست، زمین رحمت خداست. می‏خواهم عرض کنم عالم ارواح رحمت خداست، عالم اجسام رحمت خداست، همه باید سر جاشان باشند همه‏اش هم رحمت خداست، غضب هم توش نیست. حالا غضب کجا پیدا می‏شود؟ بسوء اختیار تو. آتش را که دیدی وجودش

«* دروس جلد 7 صفحه 276 *»

ضرور است در ملک که اگر نبود هیچ نبود، حالا که ضرور شد و هست، تو را عقل می‏دهند معلّمین تعلیمت می‏کنند تمرینت می‏کنند عادتت می‏دهند که بدان این آتش می‏سوزاند، آیا نمی‏بینی چوب را سوخت؟ پس می‏گوید این را برای سوزاندن چوب خلق کرده‏ام این را برای طبخ غذا خلق کرده‏ام، غذا را در دیگ بکنی زیرش آتش بکنی پخته می‏شود، پس این نعمت است. ولکن یک کسی بیاید لج‏بازی بکند که خیر، من می‏خواهم همین‏جور چوب را که روی آتش می‏گذارم دستم را روی آتش بگذارم دستم نسوزد. خیر، آتش دست را هم می‏سوزاند، دیگر توقع از خدا مکن که خدایا من دست خود را روی آتش می‏گذارم مال خود را در آتش می‏ریزم آتش نسوزاند، نمی‏گویم آتش سوزان نباشد، ولکن دست مرا نسوزاند مال مرا نسوزاند، تو به آتش بگو نسوزاند. خدا اگر بخواهد مطیع احمقی بشود دیگر خدایی نمی‏تواند بکند، خدا خواست که خلق چیزی از او یاد بگیرند نه او از خلق چیزی یاد بگیرد. بلی من قبایم را می‏اندازم توی آتش خدایا به جهت خاطر من حرارت را از آتش بردار. آن هوای تو است، قرار داده‏اند آتش قبا را بسوزاند بدن را بسوزاند، نمی‏خواهی بسوزد نریز در آتش، حالا که لج می‏کنی و می‏اندازی البته می‏سوزاند.

همین‏جور آب نعمت خداست، یکی از نعمت‌های بزرگی که خدا خلق کرده برای تو آب است و جعلنا من الماء کل شی‏ء حی. آب نعمت است لکن نگفته است برو در آب غرق شو که آب خوب چیزی است، آب برای خودش خوب است، گاهی به قدر احتیاج سبو بردار بیار بخور، به قدر احتیاج نهر جاری کن زراعت را آب بده، به قدر احتیاج بیار و غسل کن. دیگر اگر بگویی یک مثقال آب‌خوردن که چقدر نفع دارد پس یک دریاش چقدر نفع خواهد داشت! و بروی هی آب بخوری هلاک می‏شوی. یک‌پاره اطبا هستند این‌جورها می‏گویند که یک مثقال خاکشیر این‌قدر نفع دارد، پس ده مثقالش بیشتر نفع می‏کند. و این خبط عظیمی است، بسا ده مثقال بیشتر ضرر می‏کند. پس آب به قدر معینش نفع می‏کند زیادیش آدم را فالج می‏کند، به‌ قدری که

«* دروس جلد 7 صفحه 277 *»

سیراب کند تو را نافع است، پس نافع صرف نیست، نافع است به آن جوری که گفته‏اند و عقلــت داده‏اند، به انــدازه و حدی که خدا قرار داده، اگر از آن تجاوز کردی ضارّ اســـت و من یتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه یک سر مو زیادتر رفتی البته ضرر می‏کنی.

پس ملتفت باشید که این اشیاء تمامشان از همین باب است که عرض می‏کنم. فکر کن که خدا کجا جهنم را آفریده؟ معنی جهنم این است که تو خود را در جهنم و در آتش بیندازی. وقتی خودت را به جهنم انداختی، آتش را خدا برای سوزانیدن تو خلق نکرده، تو خودت را انداختی در آتش، خودت به دست خودت خود را در جهنم انداختی، دیگر حالا هرچه التماس کنی که به آتش بگو مرا نسوزاند می‏گوید چشمت کور شود من گفتم که اگر در آتش رفتی می‏سوزی. اگر غافل و جاهل بودی نمی‏دانستی به حسب اتفاق توش افتاده بودی معذور بودی نمی‏دانستی لغزیدی، آن‌وقت علاجی می‏کردیم بسا کاری می‏کردیم که سرد بشود و نسوزاند مثل ابراهیم که آتش را بر او سرد و سلامت کردیم.

پس خدا جهنمی این‌جور که مردم خیال می‏کنند نیافریده، عذابی که می‏کند این‌جورها که مردم خیال می‏کنند نیست. عذاب‌ها توی افعال مردم آفریده شده. مردم هم اگر غافل و جاهل باشند لغزش کنند باز معذورند، اگر به غفلت در آتش افتادی معذوری. پس چون خلق جاهل بودند که آتش می‏سوزاند و آب غرق می‏کند وهکذا، از این جهت عالمشان کرد که آب غرق می‏کند. تا کسی خواست تجربه کند قول خدا را که خدا راست گفته یا دروغ، و خود را در آب انداخت غرق می‏شود. شما ملتفت باشید ان‌شاءاللّه که انبیاء و اولیاء و اهل حق خیلی  رعایت این‌جور چیزها را می‏کرده‏اند. وقتی شیطان آمد پیش حضرت عیسی و توقع و تمنا کرد که بیا برویم از این منار بالا. حضرت عیسی بالا رفتند آن‌وقت گفت حالا خود را بینداز از این منار پایین. فرمودند برای چه این کار را بکنم؟ عرض کرد تو می‏گویی من رسول خدایم و خدا حافظ تو است تو خود را بینداز خدا تو را حفظ می‏کند. فرمودند بله من بنده خدا

«* دروس جلد 7 صفحه 278 *»

هستم اما همان خدا به من گفته هرکس خود را از منار بیندازد پاش می‏شکند. شیطان گفت تو بینداز بلکه نشکند. عیسی گفت من امتحان نمی‏کنم خدای خود را، می‏دانم حرف او راست است دروغ نیست. منظور این است که خلق امتحان خدا را نمی‏توانند بکنند، کفر است و زندقه امتحان کردن خدا، خدا امتحان می‏کند خلقش را. خدا می‏گوید سم مخور می‏کشدت، راست گفته، دیگر بسا خوردیم و نکشت تکذیب خدا کرده، یا آنکه فلان عمل را بکنیم یا نکنیم ببینیم چطور می‏شود، تکذیب خداست، امتحان نمی‏شود کرد خدا را. اینها که عرض می‏کنم بخصوص برای سلوک خودتان عرض می‏کنم. به جهت امتحان هیچ عبادتی را به‌عمل میار که خدا را امتحان نمی‏توان کرد، و اگر در دلت خلجان کرد که بکنیم ببینیم می‏شود یا نمی‏شود بدان مشرکی. بسا من حیث لایشعر مشرک شده‏ای و نمی‏دانی. و اگر بخواهند بگیرند حجت تمام می‏کنند و می‏گیرند و خیلی هم سخت می‏گیرند. پس خدا امتحان می‏کند خلق را و خلق مرخص نیستند که امتحان کنند خدا را، به جهتی که خدای دروغگو خدا نیست، خدای صادق‌الوعد خداست، خدای راستگو خداست، خدای فریب‏دهنده خدا نیست. خدای هادی خداست، خدای حکیم خداست. خدایی که کارش ثمری ندارد و کارش لغو است و بی‏حاصل، خدایی که گاهی راست می‏گوید گاهی دروغ می‏گوید، خدایی که دینش معلوم نیست این خدا نیست. هر وقتی می‏خواهی رو به او بروی اول پیدا کن او را و او را بشناس بعد برو رو به او. اگر وقتی که دعا می‏کنی خیال می‏کنی که آیا می‏شنود یا نمی‏شنود؟ اینی که آیا می‏شنود آیا نمی‏شنود خدا نیست. اگر خیال می‏کنی ترحم به من می‏کند یا نمی‏کند؟ همین‏طور. پس باید بگویم خدا می‏داند حالت مرا و ترحم هم می‏کند. و اینها هم ضرورت اسلام است. پس مگو که رفتیم پیش خدا آیا ترحم بکند یا نکند! این چطور ارحم‌الراحمینی است که من نان از او خواستم نداد! حالا تو چه می‏دانی بلکه اگر نانت می‏داد می‏کشتندت، پس ترحمت کردند که مستجاب نکردند.

«* دروس جلد 7 صفحه 279 *»

فکر کنید ان‌شاءاللّه مطلب از دستتان نرود. اصل مطلب این است که در اشیاء تأثیرات هست؛ پس تریاک را برای کشتن مردم خلق نکرده خدا، اما تریاک را خلق کرده که مردم بخورند برای فلان دوا. سم‌الفار را برای کشتن انسان خلق نکرده، اما بسا برای کشتن موش خلق کرده مثلاً. پس سم‌الفار سم نیست، سم مطلق نیست، یک گندمش را که استعمال کنی به طوری که طبیب می‏گوید، خیلی مقوی هم هست بدن را هم گرم می‏کند، بله زیادش سم است. عسل که سم نیست فیه شفاء للناس شفاء از هفتاد ناخوشی است، اما همین را شخص محرقه مطبقه‏دار([4]) بخورد سم می‏شود براش، شخص صحیح زیاد بخورد ناخوش می‏شود. پس نافع مطلقی خدا هیچ‌جا خلق نکرده و ضارّ مطلقی که همه‏اش سم باشد خدا خلق نکرده در هیچ عالمی. دیگر سم‌الفار آفریده به اندازه می‏خوری نافع است به اندازه دیگر ضار است. نافعش را به کار ببری خودت منفعت کرده‏ای ضارّش را به کار می‏بری خودت ضرر کرده‏ای، نه نفعی به خدا می‏رسد نه ضرری. حالا این سم‌الفار را اگر یک مثقالش به کار رفت، خواه به جهل باشد خواه به علم خواه به سهو خواه به عمد کسی این را بخورد اثر خود را می‏کند.

چرت مزن که ان‌شاءاللّه به اینها سرّ تمام شرایع به دستت می‏آید. تمام علم ظاهر و باطن در این مثال به دستت می‏آید. پس این سم‌الفار را، اینها که عادت به خوردن آن نکرده‏اند یک مثقالش را جاهل باشند بخورند می‏کشدشان، شک داشته باشند که سم هست یا نه بخورند می‏کشدشان، مظنه داشته باشند و بخورند می‏کشدشان وهکذا وهم داشته باشند و بخورند می‏کشدشان. این سم‌الفار را از روی یقین بخوری می‏کشد، از روی علم بخوری می‏کشد، از روی مظنه بخوری می‏کشد، از روی شک بخوری می‏کشد، از روی جهل بخوری می‏کشد، به زور بخورانندت می‏کشد، به اختیار

«* دروس جلد 7 صفحه 280 *»

بخوری می‏کشد؛ حالا خدا این را حرام کرده. پس تمام حرام‏ها را بدانید این‌جور است و تمام حلال‌ها همین‌جور است. چنانکه جدوار را به آن میزانی که باید خورد جاهل بخورد بدنش قوی می‏شود، اهل مظنه بخورند بدنشان قوی می‏شود، از روی علم باز تأثیر خود را می‏کند، به زور بخورانند به تو تقویت می‏کند، به اختیار بخوری تقویت می‏کند. خودتان فکر کنید ببینید آیا غیر از این است که عرض می‏کنم؟ پس چون حالت اشیاء این است که اشیاء ضررها داشتند و نفع‌ها داشتند، این ضارّها را این خلق هیچ‌کدامشان نمی‏دانستند همچنین نافع‌ها را نمی‏دانستند. و خدایی که خالق تمام اینها است می‏دانست هر چیزی در چه درجه‏ای چه نفع دارد چه ضرر دارد. حالا اگر خدا دربند این خلق نبود، و این خلق اتفاقاً خوردند جدواری را و نفع کردند یا اتفاقاً خوردند سمی را و ضرر کردند؛ اگر دربند نبود هیچ پیغمبری نمی‏فرستاد هیچ طبیبی هیچ مجرّبی نمی‏خواست که بفرستد که فلان چیز سمّ است مخورید، سمّ را خلق نمی‏کرد. همچنین فلان مجرّب فلان طبیب را خلق نمی‏کرد که بداند که فلان گیاه به فلان شکل به فلان هیئت، جدوار است، به فلان شکل و فلان هیئت سم است. اگر این خدا دربند این خلق نبود ارسال رسل نمی‏کرد انزال کتب نمی‏کرد، آن چیزهایی که می‏دانست نافع است وحی نمی‏کرد به آنها که آنها بیایند به ما بگویند، و آن چیزهایی که می‏دانست ضرر دارد وحی نمی‏کرد به آنها که آنها بیایند برای ما بگویند. و کار آنها همین است که می‏آیند و به ما می‏گویند که این چیزهایی که ما شما را به آن امر کرده‏ایم چیزهایی است که ضرر شما در آن نبوده و نفع شما در آن بوده، و این چیزهایی که ما شما را نهی از آن کرده‏ایم چیزهایی است که ضرر شما در آن بوده. ان احسنتم برای خودتان خوب کرده‏اید و ان اسأتم بد کردید برای خودتان بد است. اگر خوبی‏ها را به عمل بیارید خودتان نفع می‏کنید بدی‌ها را به عمل بیارید خودتان ضرر می‏کنید ضرری به هیچ‌کس نمی‏توانید برسانید. ملائکه وحی را می‌آورند برای انبیاء، انبیاء می‏آیند برای شما نفع و ضرر شما را می‏گویند و حالی می‏کنند.

«* دروس جلد 7 صفحه 281 *»

حالا دیگر آن مقدمه اول را فراموش مکن، و آن این بود که خدا خلق را دربند بود که خلقشان کرد، اگر دربند نبود خلقشان نمی‏کرد، حالا که خلق کرده پس برای سرّی است پس برای عبادت است، عبادت هم نفعش به تو عاید است نه به خدا. وقتی که گفت فلان سم را مخور و تو خوردی، بندگی خدا را نکرده‏ای سهل است خود را حفظ نکردی و هلاک کردی، خود را که حفظ نکردی مملوک خدا بودی عبد خدا بودی خدا راضی نبود که بنده او بودی هلاک شوی، این کاری که خدا به صدهزار حکمت کرده تو به لهو و لعب خرابش کنی، چشمی را که برای تو خلق کرده و چندین هزار حکمت به کار برده و چیزها و اسباب و آلات براش ساخته تو یک‌دفعه انگشتی توش بزنی به این آسانی کورش کنی، گوش که با این‌همه حکمت او را ساخته تو یک کاری کنی کرش کنی، انصاف این است که خیلی بی‏مروّتی است. پس چون دربند خلق بوده که خلق کرده خلق را، پس می‏خواهدشان نمی‏خواهد ضرری به آنها برسد، پس لایرضی لعباده الکفر کفر ضرر داشت راضی نشد برای آنها. وقتی هم می‏گویی من نمی‏دانم خدا راست می‏گوید یا نه! حالا می‏خورم ببینم سم است یا نه، تجربه می‏خواهم بکنم پس امتحان می‏کنی او را، کافر می‏شوی، او نمی‏خواهد کافر شوی. پس اشیاء نافعند در خارج و ضارّند در خارج، و اگر خدا به حاقّ واقع انسان را نرساند انسان هلاک می‏شود، اگر به طور بت و جزم و یقین نگویند فلان سم است و تو از روی جهل یا غفلت یا خیر از روی علم می‏خوری تو را می‏کشد، و نمی‏خواست تو کشته شوی.

پس ملتفت باشید که دین خدا باید دین جزمی قطعی یقینی باشد، پس یقیناً خدا دروغ نمی‏گوید جبرئیل هم یقیناً دروغ نمی‏گفت، اگر اتفاق جنی هم آمده باشد خدا می‏داند خدا می‏دانست و نمی‏گذاشت جن بیاید، پس ملک می‏آید و بر نبی ملک نازل می‏شود، شیاطین هم نمی‏توانند بیایند شیاطین می‏گریزند از انبیا، آنها خوب می‏شناسند شیطان را، خدا هم خوب می‏شناسد شیطان را، خدا هم خوب می‏داند رسالت خود را کجا بگذارد، می‏فرستد جبرئیل را، جبرئیل نه خواب می‏کند نه خطا

«* دروس جلد 7 صفحه 282 *»

می‏کند نه سهو می‏کند نه سستی می‏کند، همان‌جوری که خدا به او می‏گوید همان‏جور می‏آید به پیغمبر می‏گوید. همان‏طور پیغمبران می‏آیند نه خطا می‏کنند نه سهو می‏کنند نه سستی می‏کنند، همان‌جوری که خدا به آنها گفته می‏گویند و می‏رسانند. پس پیغمبران معصومند.

حتی اینکه این مطلبی که در دست دارم می‏خواهم به ضرورت تمام ادیان ثابت کنم. پس چون خلق را خواست یقیناً هدایت کند، سم‌ّالفار را یقینیشان می‏کند که سم است، همچنین درجات استعمال را حالیشان می‏کند که مبادا هلاک شوند. چون چنین است اگر کسی توی راه او افتاد ولو جبرئیل نباشد پیغمبر هم نباشد اما سخن معصوم را می‏شنود و روایت می‏کند، یقیناً نجات یافته. پس «لایتطرق فی سلوکه الخطاء» به ضرورت ادیان این ثابت می‏شود. تمام کسانی که خود را می‏بندند به پیغمبری همه می‏گویند آن پیغمبر در وقتی که خدا به او می‏گوید برو پیغام مرا به خلق برسان، در آن حین نمی‏شود معصیتکار باشد. حتی می‏گویند آنهایی که می‏گویند می‏شود معصیتکار باشد، آن را می‏گویند در حالات دیگر. می‏گویند می‏شود پیغمبر خدا زنا و لواط بکند و شراب بخورد، و یهودی‌ها می‏گویند این حرف‌ها را در خصوص داود و سلیمان؛ می‏خواهم بگویم همان یهودی‏ها باز نمی‏گویند که اگر گفتند به داود که تو برو و به مردم بگو شراب مخورید او می‏رود می‏گوید بخورید، می‏گویند نمی‏گوید شراب بخورید، این مسلّمی‌شان است اينجا دیگر خطا نمی‏کند عصیان نمی‏کند سهو نمی‏کند، اگر این‌جور نباشد پیغمبر نیست. نمی‏گویند در آن حین عصیان و خطا و سهو دارد، آنجایی که یهودی‌ها می‏گویند عصیان می‏کند وقتی است که ظلم به نفس خود می‏کند، پس در وقت ادا نمی‏گویند عصیان می‏کند. و کسی را که خدا از برای پیغام‏آوری خلق کرده محل اتفاق جمیع ادیان است که آن حرفی را که به او گفته‏اند بگو می‏گوید به اندازه‏ای که گفته‏اند، یک سر مو زیاد نمی‏کند کم نمی‏کند، این محل اتفاق تمام ادیان است. بخواهید به ضرورت شیعه بسنجید؛ انبیاء باید راستگو باشند

«* دروس جلد 7 صفحه 283 *»

همیشه، باید معصوم باشند همیشه باید مطهر باشند همیشه، اگر بنا باشد پیغمبر زانی باشد، چرا زانی پیغمبر نباشد؟ دزد همین‏طور، نمی‏شود پیغمبر دزد باشد. پس به اتفاق شیعه پیغمبران باید معصوم باشند از جمیع کبایر، سهل است از جمیع صغایر، سهل است که باید به طور خطا هم هرگز چیز لغوی نگویند، باید زبانش را خدا حفظ کند که به طور سهو هم نگوید، هرگز نباید کاری به طور نسیان از او سر بزند، پس معصوم باید باشد از جمیع نقایص. بله در میان شیعه تک‌تکی سهو نبی را قائل شده‏اند، لکن حالا به حد ضرورت افتاده است که پیغمبر نه سهو می‏کند نه نسیان دارد نه دروغ می‏گوید نه گناهی از او سر می‏زند نه کبیره‌ای نه صغیره‌ای از او سر نمی‏زند. اینها چرا؟ برای اینکه هرچه به من بگوید من احتمال ندهم سهو کرده، بدانم همان‌طوری که خدا گفته به من می‏گوید، هر چه به من می‏گوید باید یقین کنم خطا نکرده سهو نکرده به هر کیفیتی که خواسته باید یقین کنم که این پیغمبر معصیت نمی‏کند، از او خاطرجمع باشم این دوست من است آمده مرا نجات بدهد. پس مطیعان انبیاء البته محفوظند یقیناً. پس در سیرشان و سلوکشان و کردارشان و گفتارشان و رفتارشان که به دین و مذهب بسته محفوظند. این است که آن حیث را شیخ مرحوم روش می‏گذارد می‏فرماید «من حیث التابعیة»، چنانکه متبوعین معصومند تابعین هم معصومند «من حیث التابعیة». دیگر شاید من سهو کرده باشم شاید من نفهمیده باشم، خدا می‏رساند به تو، دیگر شاید من نفهمیده باشم توش نیست.

و صلّی الله علی محمّد و آله الطيبين الطاهرین

 

([1]) بچه کوچک پرنده که تازه سر از تخم در آورده و هنوز پر در نیاورده است.

([2]) حرکت دادن پیاپی قسمت تحتانی تن چنان‌که غربال ، آنگاه که با آن بو جاری حبوب کنند. (دهخدا)

([3]) شِقاقِلوس: موت یا فساد عضو  وقتی که حس بر جای نباشد، و در صورت بقای حس غانغَرایا گویند. (دهخدا)

([4]) مُطبِقَه: تب دائم که شبانه‌روز قطع نگردد، مقابل تب نوبه. (دهخدا)