«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 1 *»
نواي غمين
دفتر هفتم
مجموعهي نوحههاي چهار جلد
«نينوا در نواي غمين»
سيّد احمد پورموسويان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 2 *»
اَيْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتولِ بِكَرْبَلا
اَيْنَ الْمَنْصورُ عَلي مَنِ اعْتَدي عَلَيْهِ وَ افْتَري
دعاي ندبه
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 3 *»
چو خواهي شوي با حسين7همنشين |
بخوان «نينوا در نواي غمين» |
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 4 *»
قالَ الصّادِقُ7:
فَعَلَي الاًطائِبِ مِن اَهلِ بَيِْت |
مُحَمَّدٍ وَ عَلي صَلَّي اللّهُ عَلَيهِما و آلِهِما |
فَلْيَبْكِ الْباكُونَ وَ اِيّاهُمْ |
فَلْيَنْدُبِ النّادِبُونَ وَ لِمِثْلِهِمْ |
فَلْتُذْرَفِ الدُّمُوعُ |
وَ لْيَصْرُخِ الصّارِخُونَ |
وَ يَضِجَّ الضّاجُّونَ |
وَ يَعِجَّ الْعاجُّونَ |
دعاي ندبه
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 5 *»
قالَ الحُجَّةُ7:
فَلَئِنْ أَخَّرَتْنِي الدُّهُورُ و عاقَني |
عَنْ نَصْرِكَ الْمَقدورُ وَ لَمأَكُنْ لِمَنْ |
حارَبَكَ مُحارِباً وَ لِمَنْ نَصَبَ لَكَ |
الْعَداوَةَ مُناصِباً فَلَأَنْدُبَنَّكَ |
صَباحاً وَ مَساءً وَ لأََبْكِيَنَّ لَكَ بَدَلَ |
الْدُّمُوعِ دَماً حَسْرَةً عَليْكَ وَ تَأَسُّفاً |
عَلي ما دَهاكَ وَ تَلَهُّفاً حَتّي أَمُوتَ |
بِلَوْعَةِ المُصابِ وَ غُصَّةِ الاِكْتِيابِ |
زيارت ناحيه مقدسه
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 6 *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه الذي جعل اجر نبيّه صلوات اللّه عليه و آله مودّة اهلبيته:فقال في كتابه: قل لااسألكم عليه اجراً الاّ المودّة في القربي و قال: ما سألتكم من اجر فهو لكم و قال: ما اسألكم عليه من اجر الاّ من شاء انيتخذ الي ربّه سبيلاً، و الصلاة و السلام علي الذين هم السبيل اليه و المسلك الي رضوانه محمد و اهلبيته الطاهرين المعصومين المظلومين المقهورين سيّما من جعل له محبّة خاصّة في قلوب المؤمنين الذي حزن له و بكي عليه كلّ من دخل عرصة التكوين، و اشتدّ له حزن قلب سيد المرسلين و خاتم النبيين و قلوب عترته الانجبين و كثر زفرتهم و قلّ نومهم و طال سهرهم و عَلا انينهم و زاد شجونهم و دام نوحهم و سمع صرختهم و ذاب اوصالهم و ارتفع صيحتهم و سال دمعهم و عبرتهم في غدوّهم و آصالهم و في سرّهم و علانيتهم، و احترق جسمهم و جسدهم و لحمهم و جلدهم و عظمهم و عصبهم و مخّهم و مهجتهم، و اشتعل ظاهرهم و باطنهم و غيبهم و شهادتهم و ظهر بكاؤهم في جميع احوالهم في الدنيا و في البرزخ و في يوم الدين، قتيل العبرات و اسير الكربات ابيعبد اللّه الحسين عليه الصلاة و السلام يوم ولد و يوم استشهد و يوم يبعث حيّاً.
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 7 *»
عين جودي علي الشهيد القتيل | و اترك الخدّ كالمحيل المحيل | |
كيف يشفي البكاء في قتل مولاي | امام التنزيل و التأويل | |
و لو انّ البحار صارت دموعي | ماكفتني لمسلم بن عقيل | |
و الحسين الممنوع شربة ماء | بين حرّ الضبا و حرّ الغليل | |
مثكلاً بابنه و قدضمّه | و هو غريق من الدماء الهمول | |
فجعوه من بعده برضيع | هل سمعتم بمرضع مقتول | |
ثم لميشفهم سوي قتل نفس | هي نفس التكبير و التهليل | |
هي نفس الحسين نفس رسول | اللّه نفس الوصي نفس البتول | |
ذبحوه ذبح الاضاحي فياقلب | تصدع علي العزيز الذليل | |
وطئوا جسمه و قدقطعوه | ويلهم من عذاب يوم وبيل | |
و استباحوا بنات فاطمة الزهراء | لمّا صرخن حول القتيل | |
حملوهنّ قدكشفن علي الاقتاب | سبايا بالعنف و التهويل | |
يا بنيالمصطفي بكيت و ابكيت | و نفسي لمتات بعد بسؤلي | |
ليت روحي ذابت دموعاً | فابكي للذي نالكم من التذليل |
و لعنة اللّه و بأسه و نكاله و عذابه علي الامة المصرّة علي مقت رسوله المجتمعة علي قطيعة رحمه و اقصاء ولده فقتلوا من قتلوا منهم و سبوا من سبوا منهم و اقصوا من اقصوا منهم، اهل الفسوق و العصيان و الطغيان و الشقاق و النفاق، اهل العناد و التضليل و الالحاد، فنتبرء الي اللّه و الي رسوله و اهلبيته صلي اللّه عليهم منهم و من اتباعهم و نسأل اللّه
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 8 *»
تعجيل فرج بقيته المنتظر لازالة الجور و العدوان و المدخر لاحياء الدين و اقامة حدود القرآن، الطالب بذحول الانبياء و ابناء الانبياء و الثائر بدم المقتول بكربلا، المنصور علي من اعتدي عليه و افتري، المضطر الذي يجاب اذا دعي، اللهم عجل فرجه و سهل مخرجه و اجعلنا من اعوانه و انصاره و اتباعه و شيعته و ارنا في آل محمد و اوليائهم:مايأملون و في عدوّهم ما يحذرون اله الحق آمين يا ذا الجلال و الاكرام يا خير الحاكمين و قاصم الجبّارين و ناصر المستضعفين.
خداي متعال را سپاسگزاريم كه به بركت اولياء گراميش توفيق عنايت فرمود كه دفتر هفتم «نواي غمين» را، خدمت عزاداران مستبصر حسيني7 تقديم نماييم.
اين دفتر شامل نوحههاي چهار جلد: «نينوا در نواي غمين» است، مصائب در اين چهار جلد مطابق شؤون شهداء ترتيب يافته و بخش اسارت بعد از بخش شهادت آورده شده است.
در جلد اوّل به عنوان مقدمه به اين مطالب پرداخته شده است: همه موجودات از اندوه مولا7 نصيبي دارند، بزرگي مصيبت كربلا، طلوع ماه محرم، يزيد و سلطنت ظالمانه او، كربلا و مصائب آن، اندوه ماتم حسين7 در سراسر هستي، سپاه دشمن و ستمكاري بيحدّ آن، حجّت معصوم و اين همه ستم، چرا؟!، بيپروايي دشمن در ستمكاري.
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 9 *»
پس از اين مقدمه مصيبت آن امام مظلوم و مطالبي پيرامون اين مصيبت عظمي مطرح گرديده كه از: مهيا شدن مولا7 براي رفتن به ميدان و مظلوميت امام مظلوم آغاز شده است و به بزرگي آن مصائب و تأثير آن در كائنات و صبر امام7 در برابر آن شدائد و جفاي بيحدّ دشمنان اشاره شده و به وداع امام7 با اهل حرم و با امام سجاد7 و گفتگوي سكينه3 با پدر و وداع امام7 با خواهرش زينب3 و گفتگوي آن خواهر با برادر، انجام يافته است.
در جلد دوّم، گفتگوي اهل حرم با امام مظلوم و پاسخ آن حضرت و رفتن به ميدان ادامه يافته و شهادت و حوادث بعد از شهادت مطرح گرديده و به آثار شهادت آن مظلوم اشاره شده و با بيان مصائب روز يازدهم و وداع امام سجاد و زينب كبري و امّكلثوم و سكينه و فاطمه و ليلي و رباب:با پيكر مطهر امام7 خاتمه پذيرفته است، و به اين ترتيب جلد اول و دوم به مصائب خود مولا و برخي مطالب مربوط به آنها اختصاص يافته است.
در جلد سوم مصائب جناب علياكبر و جناب اباالفضل و جناب قاسم: به ترتيب رتبه و مقامشان سروده شده و در جلد چهارم مصائب علياصغر و عبداللّه بن حسن3 و حبيب بن مظاهر و جون غلام امام حسين7 و حرّ و مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و مصائب اهلبيت: در كوفه، به نظم آورده شده است.
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 10 *»
اميدواريم صاحب عزا، حضرت بقية اللّه حجة بن الحسن المهدي عليه السلام و عجل اللّه تعالي فرجه، به لطف و كرم خود از سراينده و خوانندگان و سينهزنان، بپذيرد و همه را از عزاداران جدّ مظلومش به حساب آورد و در دنيا و برزخ و آخرت از عنايات خاصّش محروممان نفرمايد، آمين رب العالمين.
در اينجا شايسته و به جا است كه ابياتي را كه به عنوان عرض سلام به پيشگاه مقدس آن بزرگوار و اظهار همدردي با آن حضرت در اين مصائب، سرودهام نقل نمايم:
«سلام و ستايش»
سلام ما، اماما، بر تو هر، آن
تحيّت از خدا بر تو فراوان
سلام روسياهان گرفتار
اسيران هوسها و تبهكار
سلام شرمساراني كه عصيان
نموده از جهالت، ني ز طغيان
سلام آشنايان جفاكار
كه ميبيني از آنها رنج بسيار
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 11 *»
همآناني كه بهر خير آنها
تحمّل ميكني مانند آباء
بلاي بيحد و رنج فراوان
چشيدي تلخي دوران هجران
نشستي گوشه عُزلت تو شاها
براي خاطر ما روسياها
نباشد ساده اين عُزلتگُزيني
مگر آسان بود گوشهنشيني
براي همچو تو اي شاه مطلق
كه هستي دست باز حضرت حق
خبر داده خداي ما ز دستش
نباشد بسته آن بر روي خلقش
يهود گفتند كه دستش بسته باشد
خدا را اين كجا شايسته باشد
شدند لعنت به اين گفته يهودان
چو آنان هركه گويد مثل ايشان([1])
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 12 *»
چو هستي جانشين حق در عالم
نباشد بسته دست تو مسلّم([2])
بود آيه ز ذِيالآية نشانه
تو هستي آيه ذات يگانه
كه در ذات و هويّت غير اويي
ولي سرتا به پا از او بگويي
تويي شاهد تويي حاكم تو مولا
تويي قائم به امر دين و دنيا
خدا را حجّتي بر انس و بر جان
جهان چُون پيكر و آن را تويي جان
نبي و مرتضي را نور ديده
اميد مادر از غم خميده
سراپا جلوهگاه خاتمي تو
چراغ دودمان هاشمي تو
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 13 *»
«در پرده غيبت»
نهان داري چو خور در پرده چهرت
جهان روشن ز چهر همچو مهرت
اگر در پردهاي از ديده سر
بچشم دل عجب از پردهاي در
نبيند گر تو را دل، كور باشد
كجا اهل دل از تو دور باشد
خدا عمر تو را افزون نمايد
دل بدخواه تو پر خون نمايد
تو از جور خسان در پرده هستي
در عُزلت از ره مُهلت نشستي
كشيدي درد و رنج از دوست و دشمن
شنيدي طعنهها از مرد و از زن
نديدي جز جفا از دوستانت
عداوتها ز خيل دشمنانت
تو هستي آخرين از جانشينان
تو هستي وارث غمهاي ايشان
در اين دوران طولاني هجران
نشسته بر دلت بس داغ نيكان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 14 *»
چهها ديدي تو در اين عمر ممتَد؟!
شده حاصل تو را غمهاي بيحد
«تمنّاي ظهور»
شود روزي كه از رخ پردهگيري
جوان سازي جهان را بعد پيري
جمال ايزدي سازي نمايان
شود هنگام آبادي ايمان
كنار كعبه ايستي بهر بيعت
بگيرد بر همه جبريل سبقت
سپاه سيصد و سيزده فراهم
بيايند از همه اقطار عالم
مسيح از آسمان آيد چه زيبا
به هنگام نمازت اي اماما
نمايد اقتداء، گردد وزيرت
بايستد چون نشيني بر سريرت
كشي تيغ از نيامش همچو حيدر
برآري صيحه اللّه اكبر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 15 *»
سپاهي بيكران از انس و از جان
ملائك صف كشيده سر بفرمان
نمايي منتظم كار جهان را
دهي پايان فساد مفسدان را
زمين را پر نمايي از عدالت
رها سازي ز بيداد و جهالت
همه انديشهها فرزانه سازي
به جدّ گيري شود پايان بازي
دگر شيطانپرستان خوار گردند
رياكاران دچار عار گردند
جداسازي سياست از هوسها
رياست در جهان زانِ تو تنها
تو حاكم هركجا خواهي گماري
نقيبان و نجيبان كِباري
دگر از عدل تو عدوان نماند
به هر صاحب حقي حقش رساند
چرا، با هم نمايند شير و آهو
نبيند صدمهاي يابو ز يابو
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 16 *»
ندرّد گوسفندي را دگر گرگ
چَرَد بيدغدغه بيند صد، ار گرگ
رود دوشيزه حجّ آسودهخاطر
مسافر در خوشي مانند حاضر
نمايي زنده بعضي مردگان را
دهي پاداش دنيا مؤمنان را
غنيسازي تهيدستان ايشان
كني خواران ايشان را عزيزان
دهي كيفر تو بدكاران امّت
كه بودند مُترِفان و اهل دولت([3])
برآري سامري و عِجْل او را([4])
ز دوزخ زنده و تازه كه گويا:
نبودند مرده و ني در جهنّم
نه در برزخ نه هم در گور مُظلَم
مَظالم را بر آنها بار سازي
بر آنها سدّ، ره انكار سازي
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 17 *»
كنند بر آن مظالم هر دو اقرار
ز عهد آدم و تا آخر كار
پذيرند هر ستم بوده از ايشان
چو ريشه بودهاند و ساقه آن
هر آنچه كفر و طغيان و ستم بود
از آن دو بوده هرچه بيش و كم بود
ز كافر يا مسلمان مرد و يا زن
ز دوستان ضعيف و يا ز دشمن
ز غيرمؤمنان، ذاتي آنها
عَرَض بوده ز مؤمنها در اينجا
معذّب آن دو را سازي به هر آن
به انواع عذاب جسمي و جان
عذاب اوّلين و آخرين را
بر آنها آري و اتباع آنها
شود روشن ز عدلت چشم خوبان
پريشان دشمنان وز غم خروشان
گريزان هر طرف از ترس تيغت
ز قهرت بياَمان و از ستيزت
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 18 *»
نمييابند پناهگاه و پناهي
نه هم سوي خلاصي كوره راهي
خوشا حال اَحبّائت در آن روز
كه بينند آن هلاكتهاي جانسوز
براي دشمنان اهل ايمان
كه سرزد اين همه طغيان از ايشان
نبود همّي در اين دوران مُهلت
براي اين منافقهاي اُمّت
به جز نصب عداوت با اَحبّاء
دغلبازي و مكر و غدر و ايذاء
نفاق اين منافقها سبب شد
كني پنهان تو از مردم رخ خود
به ظاهر خوار باشي، دست بسته
چو آباء كرامت زار و خسته
بسوزي روز و شب در سوك آنها
بريزي اشك خونين اي اماما
به ويژه بهر جدّ سر جدايت
شهيد تشنهكام كربلايت
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 19 *»
«ما هم عزاداريم»
ببين مولا كه ما هم در نواييم
همه شوريدگان نينواييم
نگر دلها كه عشاق حسينند
نگر جانها چه مشتاق حسينند
ببين مهر حسين است در دل ما
سرشته حق، بمهر او گل ما
حسين ما را، ز حق حبلالمتين است
ز خونش زنده اين دين مبين است
حسين مهرش چو جان در پيكر ماست
هواي كربلايش در سر ماست
نگر ما را چهسان آواره كرده
جگرها را غمش صدپاره كرده
به هرجا بنگري شور حسين است
تمام سينهها طور حسين است
به ويژه در محرّم ماه ماتم
عزا گردد به پا هرجاي عالم
خروشان سينههاي اهل ايمان
به ياد كربلا دلها پريشان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 20 *»
طلوع تا ميكند ماه محرّم
زند بر فرق گيتي پرچم غم
شود هر ديدهاي از اشك دريا
كويري ميشود هر دل ز غمها
ندارد كهنگي ماه محرّم
شود در هر محرم تازه ماتم
نه تنها در جهان ما چنين است
كه در برزخ محرّم هم همين است
پيمبر نالد از غم در بهشتش
چكد از ديده حيدر سرشكش
شود تازه غم زهراي دلخون
روان سازد ز ديده همچو جيحون
زند صيحه در اين ماتم چو مادر
برد طاقت ز قلب هر پيمبر
دران عالم دگر هر با شعوري
نماند در دلش ديگر سروري
همه برپا نمايند ماتمش را
ز هر سينه خروش واحسينا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 21 *»
پريشان گيسوان حوريان است
كجا در آن سرا كس كامران است
تو هستي با خبر مولا در اينجا
از آن عالم سراسر همچو دنيا
از اين رو ميشود افزون تو را غم
غم اين عرصه و آن عرصه با هم
خدا داند چه حدّ است ماتم تو
ندارد كس خبر از عالم تو
نباشد بيجهت اين شور و غوغا
كه گردد هر محرم بر سرپا
شود تعطيل دگر هر بزم شادي
همه گويا دچار نامرادي
سپاه غم زند گويا شبيخون
شود شوريده هر سر هر دلي خون
نفسها پر شرر از مرد و از زن
نمايان شور عاشورا ز هر تن
هر آن چهره كه بيني از محبّان
مجسّم كربلا بيني در ايشان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 22 *»
نگاه هر كسي آلوده با غم
به هر لب لعنت اعداء دمادم
تداعي ميكند در ذهن انسان
دو لشكر در دو جبهه بس خروشان
سپاه كفر و طغيان بيشمارند
سپاه دين ولي انگشتشمارند
از آنها هلهله شادي و فرياد
همه بدطينت و كجاصل و بنياد
از اين لشكر سراسر بانگ تكبير
همه در راه حق از جان خود سير
همه آماده بهر جاننثاري
براي آن، همه در بيقراري
به گِرد شاه مظلومان همه جمع
ميان جمع آنها شه، چو يك شمع
همه پروانهسان در شوق و شورَند
همه موسيصفت در كوه طورند
تجلي حق نموده بهر آنان
در آن شاهنشه اقليم اِمكان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 23 *»
زبان حال مولاشان «اَنَا الحقّ»([5])
ظهور مطلق حق، حق مطلق
«روا باشد انا الحق از درختي
چرا نبود روا از نيك بختي»
به آن معني كه در قرآن رسيده
نه آن معني كه صوفي پروريده
ظهور و ذات ظاهر چون يكي نيست
حلول و اتحاد و وحدتي نيست
ظهور است آيت تعريف ظاهر
بنفس آن ظهور گرديده باهر
خدا را چونكه در شه ديده بودند
همه از هستي خود رسته بودند
نبودند ياد خود يك لحظه آنها
همه دلداده و شيداي مولا
غم هريك از آنها غربت شاه
غمي فوق همه غمها و جانكاه
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 24 *»
كه آقاي جوانان بهشتي
گرفتــار دَدان بدسرشــتي
شود كشته ز تيغ آن لئيمان
نشيند بر دلش داغ جوانان
محرم آورد آن دوره را ياد
نديده اين جهان آنگونه بيداد
چه بيحدّ دشمن آن دوره جفا كرد
عجب مزد رسالت را ادا كرد
نداند جز خدا آن سوز و سازش
ندادند مهلتي خواند نمازش
دران صحرا ز تيغ كين دشمن
بخون آغشته ديد هفتاد و يك تن
به جاي مرهم زخمش زدند تير
نمودند ذبح با تير كودك شير
زدند از كينه بس سنگ جفايش
شكستند آن رخ ايزد نمايش
ز روي زين فتاد آن زينت عرش
به حال سجده شد او بر زمين فرش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 25 *»
شد آغشته به خون آن پيكر پاك
شد آن عرشي مكان را بستر از خاك
لب تشنه جدا كردند سرش را
نه شرمي از پيمبر ني ز زهرا
نبود او گوئيا سبط پيمبر
سرور قلب و نور چشم حيدر
نبودي گوئيا مهمان بر آنها
نه هم گويي كه حقّي بوده او را
كجا بودي روا بر نامسلمان
چنين جور و جفا و ظلم و طغيان
پس از قتلش اسيري حريمش
دچار بند و چنبر شد عليلش
محرم ماه ماتم ماه ناله
زند غم گِرد هر رخساره هاله
شود هر ديده دريا زاشك ماتم
شود هر دل مباركخانه غم
محرم جاري است در هر شب و روز
دلي خالي نباشد از غم و سوز
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 26 *»
نه تنها ماه ماتم شد محرّم
بود بر شيعه هر مه ماه ماتم
شود آخر فراموش هر غم ما
ندارد آخري اين ماتم ما
نداريم دلخوشي با اين غم دل
فغان در اين عزا شد مرهم دل
بهشت ما همين غمخانه اوست
خدا داند كه دل كاشانه اوست
تويي آگهتر از ما بر دل ما
تو ميداني غم هر يك ز دلها
تو ميداني غم هر دل چقدر است
دل غمگين، تو داني در چه صدر است
كدامين دل ز ما پروانه اوست
چه كس آواره و ديوانه اوست
شناسي چون تو ما را بهتر از ما
كمك فرما در اين ماتم تو ما را([6])
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 27 *»
ما عزاداران حسيني با وجود روسياهي و تبهكاري به فضل و كرم و عفو و مغفرت و رحمت خداي متعال و شفاعت شافعان محشر اميدوار بوده و يگانه وسيلهاي كه بعد از ايمان به توحيد و اقرار به رسالت پيامبر رحمت و ولايت او و خاندان او و پذيرفتن ولايت اولياء ايشان و بيزاري از اعداءشان، به آن دلبسته و چشم دوختهايم، همين عزاداريها است، و اميدواريم كه از وعدههايي كه پيشوايان معصوم ما: براي اين عبادت بزرگ و ارزشمند دادهاند محروم نگرديم.
با توفيق يافتن به اين عبادت، جاي نااميدي باقي نميماند و اگر اين عبادت از معرفت ايشان و محبّت به ايشان سرچشمه بگيرد، اثري از معاصي و نواقص و معائب، باقي نخواهد گذارد، و با توجه به مژدههايي كه به عزاداران دادهاند، شكّي براي محبّي نميماند، و بلكه يقين به نجات و خلاصي از عذاب و عقاب الهي در دلش فراهم ميگردد، براي روشني چشم شما عزاداران آن حضرت7 چند مژده از آن مژدهها را يادآور ميشوم:
1ـ هنگامي كه عزادار متذكر مصيبت آن بزرگوار ميگردد و اندوهگين ميشود، حجّت خدا، امام عصر7 دربارهي او دعا ميفرمايد و از خداي متعال براي او رحمت ميطلبد.
اين فيض و عنايت سعادت و شرافتي است كه نميتوان برايش ارزش و قيمت معين نمود، ولي مطلق خداوند، كسي كه لسانش لسان اللّه
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 28 *»
است و به طور قطع و يقين مستجابالدعوه ميباشد، دعاگوي عزاداري است كه در اين مصيبت محزون شده است، آن حضرت از خداي متعال براي چنين عزاداري رحمت طلب ميكند، آيا نزول رحمت آن هم به وسيله دعاي حجت خدا، وسيلهي تقرّب به خداي متعال نميباشد؟! اين تقرب سبب ميشود كه خاندان عصمت و طهارت، اين عزادار را از خود شمرده و او را برادر خود ميخوانند، آيا با چنين دعا و طلب رحمتي كه تأثيرش هزاران برابر از اكسير اعظم بيشتر و كاملتر است (و استغفر اللّه من التحديد) در وجود چنين عزاداري ظلمتي باقي ميماند و آيا اعمال بد او آمرزيده نميگردد، و آيا طاعات و حسنات ناقص او كمال پيدا نمينمايد؟!
2ـ هرگاه عزادار در اثر اندوه در اين مصيبت در ديدگان او اشك پيدا شود، پيش از آني كه جاري گردد، رحمت الهي شامل حالش شود و تمام گناهانش (صغيره و كبيره آنها) آمرزيده گردد هرچند به اندازه كف درياها باشد.
3ـ هرگاه عزادار قطره اشكش فرو ريزد و بر گونه او بچكد گرچه مقدار بال مگسي باشد، مستحق عنايت و مرحمتي از جانب خداوند ميگردد كه هرچه از خداوند طمع دارد به او عطا ميفرمايد و بلكه بيشتر از آن، و اهل آسمانها براي او دعا ميكنند و از خدا براي او مغفرت ميطلبند، و امام حسين و جدّ و پدر و مادر و برادرش هم: براي او
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 29 *»
دعا و استغفار مينمايند، و از جانب حق متعال به ملائكه فرمان داده ميشود كه برايش دعا و استغفار كنند، و خداوند به او ميفرمايد كه آتش جهنم را بر تو حرام نمودم و از جانب خدا به او گفته ميشود: خداوند شرم ميكند از اينكه تو را به آتش جهنم معذّب نمايد.
4ـ اگر اشك عزادار بر صورتش جاري شود، آبرويي برايش فراهم ميگردد كه همرُتبه و همدرجه صدّيقان و كاملان خواهد شد، و هرگز خواري نيابد (تا چه رسد به خواري عذاب در جهنم و گرفتاري در دست ملائكه غلاظ و شداد و همنشيني با دشمنان خدا و تبهكاران و روسياهان در دوزخ).
5 ـ عزاداري كه در اين مصيبت گريان شود از بركت امام حسين7و به سبب گريه بر آن بزرگوار از آتش جهنم آزاد و از تبعات و گرفتاريهاي كردار بد خود آسوده ميشود و از اينها گذشته، خداوند رفتن بهشت را بر او حتم و واجب ميفرمايد آن هم نه بهشتهاي رتبههاي پايين را، بلكه بهشت عدن را و همنشيني با سرور كائنات و شخص اوّل عالم امكان خاتم انبياء محمد مصطفي9 را نصيبش مينمايد، و به هر قطره اشكي قصري در آن بهشت برايش مهيّا ميگردد، و اگر اشكش از صورتش بگذرد و بر سينه و يا دامنش فروريزد، تمام بهشت برايش واجب و حتمي ميشود ـ و لقد اوجب اللّه لك الجنة باسرها ـ .
به بهشت رفتن عزاداران حسيني و گريهكنندگان بر آن مظلوم7
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 30 *»
مانند بهشت رفتن ساير بهشتيان نيست كه پس از گرفتاريهاي سخت و ديدن انواع هولها و پيمودن عقبههاي هراسآور و تحمل شدائد دردناك ـ كه اولياء خدا از يادآوري آنها گريهها و نالهها داشته و دارند و از وحشت و فزع آنها جزعها به درگاه خداوند كرده و ميكنند، و از درگاه خدا خلاصي خود را خواسته و ميخواهند ـ به بهشت ميروند، بلكه در كمال آسودگي و امان از آن گرفتاريها و هول و هراسها و در كمال راحتي و ايمني و شادمان و خندان در سايهي عرش الهي آرام و در كمال عزّت و آبرومندي به مصاحبت و مجالست مولاي خود ابيعبداللّه الحسين7سرافراز و سرگرم و دلخوش خواهند بود، و هرچه ملائكه و حوريههاي آنان آنها را دعوت ميكنند و پيامهاي پي در پي ميفرستند كه وارد بهشتهاي خود شوند، آنها از مصاحبت و مجالست با آن حضرت7دل نميكنند و دست برنميدارند، تا آنكه پيامبر رحمت خودش به نفس نفيس خود، آنان را به الطاف خاصّ خود ممتاز نموده و به دست خود ـ كه يد اللّه است ـ دست آنان را گرفته و سربلند و سرافرازشان ساخته و دوش به دوش خود قرار داده و با اين كرامت و شرافت و بزرگداشت آنان را وارد بهشتهايشان ميفرمايد.
6ـ عزاداري كه به سبب اندوه در اين مصيبت حالتش دگرگون گردد به طوري كه آثارش در رو و دست او آشكار شود مثلاً لطمه به صورت يا به سينه خود زند و آن اندوه او را از خوردن و يا آشاميدن باز
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 31 *»
دارد، در هنگام احتضار كه آغاز بروز و ظهور نتايج كردار انسان است، حضرات پيامبر و پيشوايان دين:، در نزد او حاضر گردند پس به بركت تشريف آوردن ايشان دلش خنك و چشمش روشن و خاطرش آسوده گردد، قلبش تسلّي يابد و دردهايش برطرف شود و احساس راحتي و آسايش نمايد و به آساني جان دهد و در مدّت بودن در قبر و طي دورهي برزخ، در همهي آن عقبات و منازل دشوار، به آسودگي تمام، شادمان و بانشاط و انبساط باشد، تا وارد صحراي محشر گردد و به آن عنايات خاصّ و الطاف الهي نائل شود، و در آن عرصه گاهي نزد او آيند و دلداريش دهند، و آسودهاش سازند، گاهي او را نزد خود ببرند و در كنار خود جاي دهند، گاهي با او گفتگو نمايند و از وحشت و دهشت و هراس آن روزي كه فزع اكبر است او را مشغول سازند كه نبيند و نشنود آنچه را كه باعث ترس و هراس او گردد، گاهي در مقام طلب او برآيند و او را در آن واديها جستجو نمايند و به همراه خود او را از نعمتهاي ابدي و زندگي دائمي و الطاف خاصّ الهي كه «چشمي آنها را نديده و گوشي آنها را نشنيده و به خاطر كسي نگذشته» محظوظ و بهرهمند سازند، در صورتي كه گرفتاريهاي احتضار و مرگ و سختيهاي قبر و هولهاي برزخ آن هم با آن درازي مدّت و دشواريها، و كمي توشه و بار گناهان كه ياد آنها اولياء خدا را به ضجّه و ناله آورده به طوري كه در مقام اظهار خوف از عدل الهي مانند مارگزيده به خود ميپيچيدند، راوي ميگويد:
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 32 *»
«فواللّه لقدرأيته (اميرالمؤمنين7) و قدارخي الليل سدوله و غارت نجومه و هو قائم في محرابه قابض علي لحيته و هو يتململ تململ السليم و يبكي بكاء الواله الحزين فكأني الان اسمعه و هو يقول في بكائه يا دنيا اليكِ عنّي، أبي تعرضت ام الي تشوقت غَرّي غيري فقدطلّقتك ثلثاً لارجعة لي فيك، فعيشك قصير و خطرك يسير، آه من قلّة الزاد و طول السفر و عظيم المورد و خشونة المضجع»، امام سجاد7 ميناليد و عرض ميكرد: «و ما لي لا ابكي و لا ادري الي ما يكون مصيري و اري نفسي تخادعني و ايامي تخاتلني و قدخفقت عند رأسي اجنحة الموت، فمالي لا ابكي، ابكي لخروج نفسي، ابكي لظلمة قبري، ابكي لضيق لحدي، ابكي لسؤال منكر و نكيرٍ اياي، ابكي لخروجي من قبري عرياناً ذليلاً، حاملاً ثقلي علي ظهري، انظر مرّة عن يميني و اُخري عن شمالي . . .».
البته جا دارد و شايسته و روا است كه عزادار نگران حالت احتضار و سختيهاي جان دادن و گرفتاريهاي قبر و دشواريهاي برزخ باشد، زيرا تدارك راحتي و آسودگي و خلاصي از اين شدائد را از خود ما خواستهاند و به خود ما واگذاردهاند و وعده شفاعت را براي محشر دادهاند، ولي مطلب ما همين است كه در ميان اسباب و وسائل نجات و خلاصي كدام سبب و وسيله آسانتر و مؤثرتر و در دسترستر از اندوه و گريه در مصيبت حضرت سيدالشهداء است؟ پس اندكي دقت در اعمال صالحه و حسنات و مبرات و طاعات سر و دست و پا شكسته خود و
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 33 *»
موازنه و مقايسه آنها با اندوه و گريه در مصيبت امام مظلوم، غريب، عطشان، مهموم، مكروب، شهيد،7، كه از معرفت و محبّت (گرچه اندك و ناچيز) سرچشمه ميگيرد و خالص از هرگونه ريا و سمعه است، روشن ميشود كه بهترين و كاملترين سرمايه اميدواري به كرم و فضل خداوند و عنايات و الطاف اولياء گرامي او: همين عبادت است، زيرا حسين7باب اعظم و مفتاح اقوم و وسيله عظمي و سبب اتمّ و سفينه اوسع و طريق اقرب، در نجات و خلاصي از عذابها و شدائد، و در رسيدن به نعمتهاي ابدي و رحمتهاي بيپايان و مغفرت كريمانهي خداي متعال است، اللهم وفّقنا للبكاء و العزاء علي الحسين و اهله و اصحابه: في الحيوة و عند الممات و في البرزخ و عند البعث و في الحشر بحقه و بحق جده و جدّته و ابيه و امّه و اخيه و ولده الطاهرين و شيعتهم المنتجبين و المستشهدين بين يديه و اهله و حريمه و العن اللهم ظالميه و قاتليه و خاذليه و من سمع واعيته فلميجبه و لم ينصره، آمين يا رب العالمين.
7ـ اگر خداي نكرده عزادار به واسطه غلظت طبع و قساوت دل در اين مصيبت كبري گريان نگردد و يا اندوهگين نشود از درگاه با عظمت امام حسين7 نبايد نااميد گردد، و بداند كه اسباب توسل به آن بزرگوار تنها اندوه و گريه در مصيبت آن امام مظلوم نيست، بلكه به وسيله هر كاري كه در شريعت مقدسه نسبت به آن حضرت رسيده ـ تباكي،
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 34 *»
گريانيدن، مرثيهسرايي، مرثيهخواني، تشكيل مجلس عزاداري، خدمت عزاداران، پرداخت هزينه مجالس عزاداري مطابق دستور شرع مقدس، زيارت كردن حضرت، كربلا رفتن، كربلا فرستادن، ذكر فضائل و مناقب و مصائب آن جناب، چاپ و نشر كتب مربوط به آن حضرت كه محتواي آنها صحيح باشد، و از اين قبيل كارها ـ ميتواند نجات و خلاصي خود را تحصيل نمايد و از نااميدي خود را رهايي بخشد، اين حديث قدسي را به همين مناسبت نقل مينمايم: جناب موسي علي نبينا و آله و7 در مناجاتش با خداوند عرض كرد اي پرورنده من چرا امّت محمد9 را بر ساير امّتها برتري دادهاي؟ خداوند فرمود من آنها را براي خاطر ده خصلت برتري دادهام، موسي عرض كرد آن خصلتها كه آنها را انجام ميدهند چيست تا به بنياسرائيل دستور بدهم آنها را انجام دهند؟ خداي تعالي فرمود: نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و جمعه و جماعت و قرآن و علم و عاشوراء است. موسي عرض كرد: اي پرورنده من، عاشوراء كدام است؟ فرمود: گريستن و خود را به گريستن واداشتن بر سبط محمد9، و مرثيهخواني، و عزاداري در مصيبت فرزند مصطفي9 است، اي موسي، بندهاي نيست از بندگان من در آن زمان كه بگريد يا خود را به گريستن وادارد و عزاداري نمايد بر فرزند مصطفي9 مگر آنكه بهشت براي او حتمي خواهد بود، و بندهاي نيست كه از مالش در راه دوستي فرزند دختر پيامبرش درهم و يا ديناري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 35 *»
خرج كند، به اينكه طعام فراهم سازد و يا غير از اين كار، مگر آنكه بركت ميدهم براي او در دنيا هر درهمي را به هفتاد برابر، و در بهشت در عافيت خواهد بود، و گناهانش را ميآمرزم، به عزّت و جلالم سوگند، مردي و يا زني نيست كه قطره اشكي از چشمش در روز عاشورا و غير آن جاري شود مگر آنكه برايش پاداش صد شهيد نوشته خواهد شد.
اين حديث شريف را هم براي روشني چشم محبّان حضرت زهرا3نقل ميكنم كه بسيار اميدواركننده است: فرات بن ابراهيم از حضرت صادق7 روايت كرده است كه جابر خدمت پدرم حضرت باقر7عرض كرد فدايت شوم حديثي از براي من روايت كن در فضيلت جده خود فاطمه طاهره3 كه هرگاه براي شيعيان نقل كنم شاد شوند حضرت فرمود: خبر داد مرا پدرم از جدم كه حضرت رسول9 فرمود: چون روز قيامت شود نصب كنند از براي انبياء و رسل منبرها از نور و منبر من از همه منبرها بلندتر باشد، پس حقتعالي بفرمايد كه خطبهاي بخوانم كه احدي از انبياء و رسل مثل آن را نشنيده باشند. پس از براي اوصياء منبرها نصب كنند از نور و از براي وصي من علي بن ابيطالب منبري بگذارند از نور و منبر او از منبرهاي آنها بلندتر باشد پس حقتعالي امر ميكند او را كه خطبهاي بخوان پس خطبهاي بخواند كه هيچيك از اوصياء مثل آن را نشنيده باشند، پس نصب كنند از براي اولاد انبياء و مرسلين منبرها از نور و نصب كنند از براي دو پسرم و دو فرزند زادهام و
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 36 *»
دو ريحانه من منبري از نور و به ايشان بگويند خطبهاي بخوانيد پس دو خطبه بخوانند كه احدي از اولاد انبياء و مرسلين مثل آن را نشنيده باشند، پس جبرئيل ندا كند كه كجا است فاطمه دختر محمد، كجا است خديجه دختر خويلد، كجا است مريم دختر عمران، كجا است آسيه دختر مزاحم، كجا است امكلثوم مادر يحيي، همه برخيزند، پس حقتعالي فرمايد: اي اهل محشر امروز بزرگواري از آن كيست؟ پس محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين گويند: كرم و بزرگواري از آن خداوند يگانه قهار است، پس حقتعالي فرمايد: اي اهل محشر من بزرگواري را از براي محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين قرار دادهام، اي اهل محشر سرها به زير اندازيد و ديدهها بپوشانيد كه فاطمه به سوي بهشت ميرود. پس جبرئيل ناقهاي بياورد از ناقههاي بهشت كه ديبا بر او پوشانيده باشند و مهارش از مرواريد تر باشد و جهازش از مرجان باشد. (و در روايت ديگر است كه) قوائم آن ناقه از زمرد سبز و ذنب (دم) آن از مشك اذفر است و چشمانش دو ياقوت سرخ و طول مهارش يك فرسخ از فرسخهاي دنيا است، بالاي سر آن بزرگوار قبهاي از نور الهي نصب است كه ظاهرش از باطنش و باطنش از ظاهرش نمايان است و تاجي از نور بر سر دارد كه مشتمل است بر هفتاد ركن و هر ركن از آن مرصع است به درّ و ياقوت و مانند كوكب درّي درخشان است، پس جبرئيل ناقه را بخواباند و فاطمه بر آن سوار شود، و حقتعالي فرمان دهد صدهزار ملك را كه از جانب
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 37 *»
راست او بروند و صدهزار ملك را كه از جانب چپ او بروند و صدهزار ملك را كه او را بر بالهاي خود بردارند تا او را به بهشت رسانند، پس چون به بهشت برسد، التفاتي به عقب فرمايد، ندا رسد اي دختر حبيب من سبب التفات تو چيست؟ گويد: پروردگارا ميخواستم قدر من در اين روز معلوم شود، حقتعالي فرمايد: اي دختر حبيب من برگرد به سوي محشر و نظر كن هركس در دل او محبت تو يا محبت ذرّيه تو باشد دست او را بگير و داخل بهشت كن، حضرت باقر فرمود: به خدا سوگند اي جابر فاطمه در آن روز برچيند از محشر شيعيان و دوستان خود را چنانچه مرغ دانه خوب را از دانه بد جدا كند، پس چون شيعيان آن حضرت به درِ بهشت برسند حقتعالي به دل ايشان افكند كه روي به عقب گردانند، آنگاه ندا رسد اي دوستان من سبب التفات شما چيست؟ و حال آنكه فاطمه دختر حبيب خود را شفيع شما گردانيدم، گويند: پروردگارا ميخواستيم قدر ما نيز در امروز ظاهر شود، پس ندا رسد كه اي دوستان من برگرديد و نظر كنيد هركس شما را دوست داشته براي محبت فاطمه، يا آب داده باشد شما را براي محبت فاطمه يا غيبت كسي را از شما ردّ كرده باشد براي محبت فاطمه دست او را بگيريد و داخل بهشت نماييد، پس حضرت باقر فرمود: واللّه باقي نماند در محشر مگر شكاك يا كافر يا منافق كه همين كه در ميان طبقات جهنم درآيند فرياد برآورند: فما لنا من شافعين و لاصديق حميم ـ براي ما شفاعتكننده و دوست مهرباني
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 38 *»
نيست كه ما را از دوزخ نجات و خلاصي دهد ـ كاش ما را به دنيا بازگشتي بود تا از مؤمنان شويم، حضرت فرمود: هيهات هيهات ـ چه اندازه دور است خواسته آنها به برآورده شدن ـ هرگز آنچه را ميخواهند نخواهد شد و دروغ ميگويند و لو ردّوا لعادوا لما نهوا عنه ـ اگر به دنيا هم برگردند باز به آنچه انجام ميدادند كه از انجام آنها منع شده بودند، بازخواهند گشت ـ .
با توجه به اين حديث شريف اميدواري به كرم و لطف و عنايت حضرت زهرا شفيعه محشر3 در دل هر محبّي موج ميزند و اشك شادي ديدگانش را خيس ميسازد، زيرا در اين حديث ميخواند كه كساني در محشر مورد عنايت قرار ميگيرند كه به دوستي از دوستان حضرت زهرا3 ـ به سبب دوستي آن بزرگوار ـ آب داده يا خدمتي كرده باشند، آنگاه محبّ خودش را ميبيند كه در دورهي عمرش چه اندازه در مصيبت نور ديده و ميوه دل فاطمه و اميرمؤمنان، امام مظلوم، ابيعبد اللّه:، سوخته و گريسته و خدماتي را توفيق يافته و انجام داده و يا به خدمتگزاران دولت ايشان دوستي ورزيده و خدمت كرده، و آثار آن احوال و افعال را در دنيا ديده و به كرم و لطف و عنايت ايشان براي مرگ و قبر و برزخ و محشر چشم اميد دارد، و قطعاً آن بزرگواران او را نااميد نخواهند فرمود. در اينجا به خوانندگان عزيز توصيه ميكنم براي تحصيل معرفت و محبّت و اميدواري بيشتر به عنايات و الطاف اين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 39 *»
خاندان و درك صحيحتر معني و مفهوم عزاداري و آشنايي بيشتر با بركات دولت عليّه حسينيّه صلوات اللّه عليه كتابهاي مواعظ مولاي بزرگوار عالم رباني مرحوم محمدباقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه در تفسير آيه ان اللّه اشتري . . . را، مطالعه نموده و در مضامين آنها دقت نمايند و پاسخ هرگونه شبههاي را كه جاهلان و مغرضان دربارهي عزاداري مظلوم كربلا7، اظهار كرده و ميكنند از همان فرمايشهاي بابركات به دست آورند.
و نيز در اينجا بر خود لازم ميبينم از زحمات و خدمات عزيزاني كه در كار نشر آثار بزرگان اعلي اللّه مقامهم و اين روسياه كوشش و تلاش دارند و همچنين از پرداختكنندگان هزينه نشر اين آثار، تشكر و قدرداني نمايم و براي همهي اين عزيزان از خداي متعال و اولياء گرامي او:، مزيد پاداش دنيوي و اخروي و توفيق ادامهي خدمات به وجه احسن را، درخواست كنم، و عرض ميكنم: اللهم ان هذا منك و من محمد و آل محمد عليه و:، اللهم اجعلنا ممّن تنتصر به لدينك و تعز به نصر وليك و لاتستبدل بنا غيرنا و لا حول و لا قوة الاّ بك يا كريم و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و شيعتهم المنتجبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 40 *»
نينوا
در نواي غمين
«1»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 41 *»
هر موجودي را از غم مولا
نصيبي است
«شده قسمت غم مولا»
«براي هرچه در هرجا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 42 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
قلم را كو توان تا كه دهد شرحي از آن غمها
شده شرمنده از فرط قصور خود قلم اينجا
بَنان هم از قصور خود فتاده ناتوان از پا
فتاده از بيان طبع و ندارد قدرت انشا
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
چو آمد در ميان زاوّل در عالم نام اين ماتم
برون شد عشرت و شادي دگر از صحنه عالم
ز نام كربلا پيدا براي هر دلي شد غم
نه اهل اين زمين در غم كه اهل عالم بالا
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 43 *»
گرفتار غمش هرچه مكان يا كه مكين باشد
زمين چون آسمانها هم در اين ماتم غمين باشد
نصيب جان جاندار و تن آن هم چنين باشد
نمانده در اَمان بيجان از اين اندوه جانفرسا
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
ز دودش تيره هر ديده ز دردش بيامان هر دل
به هر كاشانهاي اندر، فراهم كرده بس مشكل
شرر بر خشك و بر تر زد، بر آدم بين آب و گل
نمانده بيخبر از آن، كسي سرتاسر دنيا
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
دل پير و جوان خرد و كلان از داغ آن سوزان
ز تابش هر تن و جاني شده بيتاب و در افغان
زمان و هرچه در آن است نصيبي برده است از آن
نباشد ذرهاي فارغ دلش زين ماتم عُظمي
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 44 *»
ازان بيداد باطل بر حق و اهلش دران صحرا
به پا شد وقعه كُبري دگر تا ساحت عُقبي
ميان انس و جنّ يكسر فتاده ولوله يكجا
نه تنها انس و جنّ بين وحوش و طَيْر نوا برپا
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
ازان مهماننوازيها كه كرده كوفي بيفر
عجب دارد بشر زانها شده شرمنده هر كافر
كنار شط، لبتشنه، كُشد مهمان بيياور
زند آتش به خرگاهش ربايد مال او يكجا
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
به كودك كوفي ظالم دهد شير از دم پيكان
ببندد آب و بگشايد چو سيلابي بران مهمان
دم شمشير و نوك تير، سرِ نيزه، بسي عدوان
فكند با تيشه كينش ز بُن بس شاخه طوبي
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 45 *»
مَلك جاي گريبانش دريده سينهاش از غم
فلك را رخنه افتاده نشان عُظم اين ماتم
سراپا غرق در ماتم بلند و پستي عالم
از آنچه اهل حق ديده ز جور بيحد اعدا
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
فتاده صد خزان گويا به گلشن در بهار آن
به كمتر از يكي روز و شرارش را نه هم پايان
هر آنچه گل شدي پرپر، شدي با خاك ره يكسان
نيايد از غمين شرح يكي از آفت آنها
شده قسمت غم مولا
براي هرچه در هرجا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 46 *»
بزرگي مصيبت كربلا
«حسين اي سبط پيغمبر9»
«فروغ ديده حيدر7»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 47 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
اَلا اي كشته عدوان شهيد نيزه و خنجر
به سوكت از ازل عالم نشسته تا ابد يكسر
دريده صبح پيراهن شفق در موج خون اندر
به ماتمداريت كرده سيه شب جامه و معجر
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
سزد هستي تبه گردد پس از قتل تو اي مولا
نمانَد بعد تو ديگر سماء و ارض و ما فيها
نه نام و ني نشاني هم ز هرچه گشته آن امضا
عزادارت خداي تو بهاي خون تو داور
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 48 *»
بجا باشد كه هر جاني گزيند جا به زير خاك
چو عريان جسم پاك تو شد از تيغ ستم صدچاك
لگدكوب سم اسبان نمودش دشمن بيباك
براي هر تن و روحي نشايد زندگي ديگر
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
براي مرد و زن زيبد گزينند در لحد مسكن
نباشد پير و برنا را دگر آسايش و مَأمن
بزرگ و كوچك و پيدا نهان و عاشق و دشمن
سزد آنكه همه يكسر تهي از جان كنند پيكر
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
چه غم ار لرزه اُفتد بر زمين سرتاسرش زين غم
ز گردش افتد اين چرخ و شود درهم همه عالم
هر آن كوهي ز هم پاشد هر آن دريا بخشكد هم
نه ثابت ني كه سيّاري نه مهر و ماه و ني اختر
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 49 *»
ز خاك و خاكيان خيزد شرار آه چون دودي
فرو ريزد سرشك غم ز افلاك همچنان رودي
ز بعد اين زيان ديگر نبيند آدمي سودي
نشايد زان سر بيتن به سرها سربسر افسر
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
امانبخش خلايق شد اگر خون تو اي عطشان
جهاني را رهانيدي ز بند طاعت شيطان
نثار خاك درگاهت دل و جان و تن ايشان
فداك رُوحُنا گويان همه با ديدگان تر
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
سيه روي عدوي تو بر او لعنت همي بادا
ندادت مهلتي تا كه ببوسي طفل شيرت را
در آغوشت ز تير كين شد او چون لاله حمرا
لبش خندان كه چشمش بسته ميشد كودكت اصغر
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 50 *»
دريده پرده حرمت عدو از محرمان تو
نبودش بيم و پروايي ربود از خاندان تو
لباس و معجر و زيور لباس كشتگان تو
اسيران در كمند كين شهيدان بيكفن يكسر
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
غمين خوناب دل بارد ز ديده در غمت شاها
سرايد نوحه در شرح و بيان ماتمت شاها
هرآنچه گويد او گويد نَمي را از يَمَت شاها
كه شد بيحدّ و اندازه مصيبات تو اي سرور
حسين اي سبط پيغمبر9
فروغ ديده حيدر7
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 51 *»
طلوع ماه محرّم
«زمان آه و افغان شد»
«جهان را ماتم جان شد»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 52 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
ز چهر چرخ نيليفام هلال غم نمايان شد
محرّم آمد و فصل عزاي شاه خوبان شد
مخوانش مه بگو آن را نشان حزن جانان شد
شعار ماتم و گريه عزاي اهل ايمان شد
زمان آه و افغان شد
جهان را ماتم جان شد
سپهر افراشته رايت براي ماتم شاهي
كه در فرمان او هرچه ز ماه چرخ تا ماهي
سزد در ماتم آن شه هر آنچه زاري و آهي
طراز طُرّه رايت نمايان تا بدينسان شد
زمان آه و افغان شد
جهان را ماتم جان شد
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 53 *»
بگويد اين هلال خم ز پيكان و كمان با ما
ز خونريزي خبر آرد بگويد از غم مولا
ز خنجر گويد و حنجر ز سنگ و نيزه اعدا
بيان مبهم از زخم تن پاك شهيدان شد
زمان آه و افغان شد
جهان را ماتم جان شد
گزارش ميدهد اين مه ز سلب و غارت نسوان
حريم عترت طه9 قرين رنج بيپايان
بگويد از لب خشك و ز غمهاي دل ايشان
كه حلق طفل بيشيري نشان نوك پيكان شد
زمان آه و افغان شد
جهان را ماتم جان شد
مه و اختر در اين ليله تو گويي دِرهم و دينار
خريدار سرشك غم شده نَك حضرت دادار
روان سيلاب لعليرنگ ز چشم خفته و بيدار
به دلها داغ ماتم زد هلالش آتشافشان شد
زمان آه و افغان شد
جهان را ماتم جان شد
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 54 *»
خبر آرد ز شام تيره نيكان اين اُمّت
ز صبح شادي دشمن درين چند روزه مهلت
مهيّا هر دو دسته تا كه گيرد بهره از فرصت
شب و روزي چنين با هم در آن صحراي سوزان شد
زمان آه و افغان شد
جهان را ماتم جان شد
نواي غم ز هر خُرد و كلان و پست و بالايي
فغان و شور رستاخيز ز صامت يا كه گويايي
غريق لجّه ماتم نهان و هرچه پيدايي
زمين غرق سرشك غم سيه رخسار كيوان شد
زمان آه و افغان شد
جهان را ماتم جان شد
ز هر سينه خروش غم ز هر دل ضجّه شد برپا
ز دود آه پي در پي سيه شد دامن خضرا
ز اشك ديدهها سيلي دمادم بر رخ غبرا
شررزا و شرارهخيز نواي جنّ و انسان شد
زمان آه و افغان شد
جهان را ماتم جان شد
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 55 *»
ز هر ديده سرشك غم ز هر سينه شرر بر شد
هر آن دل پُر ز غم تا لب به هر لب آذر اندر شد
ز بينظمي تو گيتي را توان گويي كه محشر شد
غمين را نوبت نوحهسرايي با محبّان شد
زمان آه و افغان شد
جهان را ماتم جان شد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 56 *»
يزيد و سلطنت ظالمانه او
«نهايت شد دگر خواري»
«شد آغاز ستمكاري»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 57 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شد نوبت نشيند بر سرير ملك و دينداري
يزيد آن كافر شومِ لعين و اصل بدكاري
زناكار و زنازاده دچار ننگ و هر عاري
زمام مسلمين گيرد به كف آن مست بازاري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
شد او در كشور كفر و ضلالت حاكم دوران
ز كين لشكر كشيد آنگه بسوي شاه انس و جان
ره چاره ز هر سو شد چو سدّ بر آن شه خوبان
بر آن شاهي كه بُد چاره براي هركه ناچاري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 58 *»
ندارد روزگار پير بخاطر اين جسارت را
كجا بوده چنين رسمي كه دارد اين شرارت را
كه بر مولاي خود آرد رعيت قتل و غارت را
چه مولايي؟ چه مولايي؟ جهاني را مددكاري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
شكستِ حق و اهل حق بظاهر گر كه شد امضا
ظفر از بهر باطل شد درين چند روزه دنيا
شد او را شام تار و اين يكي را صبح شاديها
يكي را خنده شادي يكي را اشك غم جاري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
به گِردش حلقهسان از هر طرف اعداء حق و دين
چو نقطه در ميان شد او كه بودي نقطه تكوين
و يا آنكه بگو چون دل ولي اعضاء همه در كين
همه از او مددگير و عليه او چو پرگاري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 59 *»
همه اعضاء شده مُعرِض ز دل از كينه ديرين
دل از اعضاء بريده دل نبيند در يكي تمكين
وحيد و بيكس و تنها فريد و خسته آن كين
نه اقبالي دگر از دل نه اعضاء را سرِ ياري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
خروش سينه تنگش نداي هَلْ مُغيث او
فراتر شد ز گردونش نه كس را جانب او رو
مگر با نيزه و خنجر خَدَنگ و سنگ از هر سو
لب خشك و دو چشم تر كنار شط سرشاري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
سيه شد روزگار دين تبه شد حرمت آيين
لگدكوب هواها شد هر آنچه حق بُدي در دين
مسلمانان همه يكسر قرين ذلّت ننگين
ازين بَلْواي كُبري و ازين رُزءِ جليل، آري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 60 *»
خدا فرموده در قرآن لَتَعْلُنَّ عُلُوّاً را([7])
كبيراً وصف آن گويد بخوان تو سوره اسرا
عجب طغيان بيحدّي كه شد از اشقياء اجرا
نبوده مثل اين طغيان نيايد مثل آن باري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
شكر در كام اهل حق شده زهر از چنين ماتم
جگرها پاره گرديده ميان سينهها از غم
خروشان زين عزا پير و جوان و مرد و زن با هم
چنين ظلمي غمين بر كس نرفته از تبهكاري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 61 *»
ازين طغيان اگر دشمن صباحي شادماني كرد
بكام دل ظفر ديد و بسي هم تركُتازي كرد
غمين حق را چه غم بودي كمي گر بردباري كرد
كه شد ظاهرتر از پيش و نمودش هر كسي ياري
نهايت شد دگر خواري
شد آغاز ستمكاري
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 62 *»
كربلا و مصائب آن
«قضا را شد گَه امضا»
«شد آغاز بلا آنجا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 63 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
مهيّاي ستم تا شد عدو بر دوده طه9
زمين كربلا شد موطِن ذُرّيه زهرا3
مدينه سوخت با مكّه ز هجر هريك از آنها
جهان شد غرق ماتم از غم هر دو حرم يكجا
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
در آنجا تا كه زد خرگه شه بييار و بيياور
خروشان و پريشان شد زمين ماريه يكسر
غريب و تشنه و مضطر حريم سبط پيغمبر9
شكست زاده حيدر نمايان شد در آن صحرا
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 64 *»
نماند از كاروان شه بجز حسرت در آن وادي
شده منسوخ از آن حسرت در اين عالم دگر شادي
سزد عالم نبيند بعد آن ويراني آبادي
نگون شد رايت حق تا كه عترت را شد آنجا جا
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
مگر از آتش آه دل لبتشنگان خشكيد
فرات؟ يا آنكه بردش آنچه از چشمانشان باريد
كه عطشان هر شهيدي در ميان خون خود غلتيد
شهيداني كه هريك در حقيقت شاخه طوبي
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
مگر آه شرربار يتيمان بس نبود آخر
مگر كم آتشي بود آن شرار سينه خواهر
چه سوزان آتشي بود آتش حزن دل دختر
چرا آتش زد از كينش دگر بر خيمه و خرگا
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 65 *»
چرا گردون نشد آن دم نگون از عُظم آن ماتم؟
نظام اين جهان از چه از آن ماتم نشد درهم؟
زمين ساكن چرا آخر فلك از چه نشد مُدغم؟
چه بوده مصلحت حق را؟ چه صبري حقتعالي را؟
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
گلي باقي نماند از آن گلستان وفا ديگر
خزان شد گلشن زهرا ز جور بيحد صرصر
نه شاخ و گلبني ديگر كه خاكستر همه يكسر
چه كس ديده بهار گل خزانِ پُر ز آفتها؟
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
بخاك و خون همه غلتان امير لشكر و لشكر
نه بهر كودكان باب و نه هم بهر زنان شوهر
نه خواهر را برادر ني كه سروي در بَرِ مادر
روان از كربلا اهلش ولي با جمله اعدا
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 66 *»
غم و رنج و بلا همدم هراس و حسرت آسايش
سر و كار همه با غُل ز كعب نيزه پيرايش
غبار ره به روي و مو تَف خور داده آرايش
همه دربند آن اعداء همه در رنج جانفرسا
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
براي زخم پيكرها شد از خاشاك ره مرهم
براي قوت بيمارش سرشك و خون دل توأم
به خون خفت او و اهل او نخفتي از غم و ماتم
حجابي جز ز گَرد ره نبودي بر سر آنها
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
چه ميگويي غمين زين غم كه شد زاوهام ما برتر
توانِ خردلي زان را ندارد اين جهان يكسر
چنين جوري بشر هرگز نديده بعد از آن ديگر
شده حيرتزده خلقي ز عُظم اين مصيبتها
قضا را شد گَه امضا
شد آغاز بلا آنجا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 67 *»
اندوه ماتم حسين7
در سراسر هستي
«غمين جنّ و بشر گشتند»
«ز دلها نوحهگر گشتند»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 68 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
اَلا اي آنكه از حزنت همه خونين جگر گشتند
همه در ماتمت از غم چو مجنون دربدر گشتند
نه تنها خاكيان در غم ملائك سربسر گشتند
زمين و آسمان با هم همه از خشك و تر گشتند
غمين جنّ و بشر گشتند
ز دلها نوحهگر گشتند
همه گريان چو جيحون و فرات و نيل و هم دجله
جوان و پير و مرد و زن عروساني كه در حجله
جماد و معدن و حيوان نسيم و رود و هم نخله
عزادارت همه تا كه ز امرت با خبر گشتند
غمين جنّ و بشر گشتند
ز دلها نوحهگر گشتند
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 69 *»
برآور سر ز خاك اي شه نگر سيلاب خونين را
كه از عرش برين جاري شده تا دامن غبرا
خلل افتاده در ملك و برون هر ضابطه از جا
به هرچه بنگري بيني كه بيسامان و سر گشتند
غمين جنّ و بشر گشتند
ز دلها نوحهگر گشتند
لبت تا شد كبود اي شه ز بيآبي بيا بنگر
ز خجلت تيره گرديده فرات و علقمه يكسر
سرت تا بر سنان بر شد شد عالم يكسره مضطر
ملائك در سماوات از قرار خود بدر گشتند
غمين جنّ و بشر گشتند
ز دلها نوحهگر گشتند
اگرچه اين ستمكاري ز جمع اشقيا سر زد
شرارش بر دل آن روسياهان هم كه آذر زد
چرا از صدهزاران كس نه كس حرفي ز محشر زد
حريص در جفاكاري چرا پس بيشتر گشتند؟
غمين جنّ و بشر گشتند
ز دلها نوحهگر گشتند
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 70 *»
شهيدان تو لبتشنه فتاده در دل هامون
دو چشم روزگار از غم ز زخم كشتگان افزون
همي باريده و بارد بر آن لبتشنگانت خون
غريق موج غم خلقي به هرجا و گذر گشتند
غمين جنّ و بشر گشتند
ز دلها نوحهگر گشتند
بيا بزم عزايت بين به هر كوي و به هر برزن
زده زانوي غم هركه جوان و پير و مرد و زن
همه افسرده از ماتم همه نالان و شيون زن
گهي نوحهسرا از غم همه با چشم تر گشتند
غمين جنّ و بشر گشتند
ز دلها نوحهگر گشتند
عزايت شد عزاي عام چه در باطن چه در ظاهر
جهان ماتمسراي تو ز هر خلقي غمت باهر
به سوكت ديده باريده ز مؤمن يا كه از كافر
بگو ديوانه و عاقل غمين با هم خبر گشتند
غمين جنّ و بشر گشتند
ز دلها نوحهگر گشتند
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 71 *»
سپاه دشمن
و ستمكاري بيحدّ آن
«خدا را دشمن ديرين»
«نبي را در كمين كين»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 72 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
براي نصرت باطل حقيقت شد محاط كين
شد آن را مهلت جولان شد آغاز بلا بر اين
مهيّاي ستيز حق نبردِ با امام دين
ز كوفه تا به طف يكسر سپاهِ دشمنِ آيين
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
به لب نام خدا و در نبردِ با خدا بودند
پيمبر را ثناگويان براهلش در جفا بودند
در آداب مسلماني بدل از اشقيا بودند
حمايل كرده قرآن را ز عترت سلب هر تأمين
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 73 *»
مظالم بيحد از آنها ترحّم ني سر مويي
پياده پي ز پي با هم سواران هم ز هر سويي
همه با تيغ و با نيزه همه بر عزم بدخويي
همه در رزم با يك تن هدف بس او اگر چندين
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
از آن روزي كه بوده در جهان رزمي بپا هرجا
نديده كس كه با يك تن هزاران در صف هيجا
ستيز باطل از يك سو سكون حق در آن غوغا
ز حق صبر و سر تمكين ز باطل فتنهها رنگين
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
چرا عدل خداوند عزيز قادر قهّار
دهد مهلت به باطل تا كه بر حق گيرد او دشوار
نگيرد انتقام از او شود حق در دو دستش خوار
عجب صبري خدا دارد چه رازي بوده است در اين؟
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 74 *»
شهنشاهي كه سرتاپا خدا را مظهر كامل
شؤونات نبوّت با ولايت را بُد او حامل
جهان او را چو اعضائي بُد او هم اين جهان را دل
ز هر سو بنگرد دشمن همه جاني همه بدبين
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
دگر با آن همه سنگ و سنان و خنجر و پيكان
مگر كم بودش آن جور و ستم زان مردم نادان
كه بايد با لب تشنه شود كشته در آن ميدان
نه تنها او رضيعش را دهد آب از دم زوبين
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
كم است گر جاودان جوشد ز هر چشمه بجاي آب
نم خونين كه شد كشته در آن هامون براي آب
علمدار رشيد او كه شد جانش فداي آب
شگفتا تشنهلب سبط و، گوارا آب، بر بيدين
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 75 *»
سزد اي مه نتابي تو نخندي تا ابد اي شب
تو را شرمي اگر بودي ز اشك خوني زينب
به روي برگ گل شبنم؟ ولي خشكيده اصغر، لب
بخواري اهل بيت او عدويش را ازان تسكين
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
نصيب شيعيان او، شد از آن، ديدگان تر
وزان لبهاي خشكيده ز طفل و مادر و دختر
سرشك چشم خونبار و غمي كاريتر از نشتر
غمين را باشد از اعداء چنين تعبير بس ننگين
خدا را دشمن ديرين
نبي را در كمين كين
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 76 *»
حجّت معصوم7
و اين همه ستم!! چرا؟!!
«ستم از چه سزاي او؟!!»
«جفا بيحدّ جزاي او!!!»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 77 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
خدا را ظاهر و مظهر ازو پيدا خداي او
خدا را همچو آيينه سراپايش نماي او
ثناگوي خداي خود خدا گويد ثناي او
از آن خون خدا خونش خدا هم خونبهاي او
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
امام و حجتِ حق و سرش بر نيزه عدوان؟!
تنش در لُجّه خون و فتاده بيكفن عريان؟!
براي جسم پاك او سزد بستر در آن ميدان؟
ز خاك و، بالش از خونش كجا زيبد براي او؟
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 78 *»
تني را كامد از جنّت حُللها پوشش و خلعت
ميان معركه بيسر فتاده آن مه رِفعت
درخشد بر فراز ني چو خورشيد آن رخ و طلعت
اداي حرمت آن شه نبود آن ابتلاي او
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
شهنشاهي كه دربان غلامش شد ملك از جان
سپاهش انبياء يكسر ملائك جنّ و هم انسان
بفرمانش همه عالم ز ماهي تا به مه يكسان
چرا شد پرچمش آه و سپاهش هم نواي او؟
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
ز مكر و حيله كوفي شد آن شير يل نامي
دچار چنگ و دندانِ سگان كوفي و شامي
چو صيد نيمهبسمل خسته از نيش دد و دامي
غريب و بيكس و تنها چه بيحد شد بلاي او
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 79 *»
ز داغ نوجوانان و ز داغ ياوران خود
غم قتل علمدار و فغان كودكان خود
غم بيياري خواهر نواي دختران خود
سرشكش بر رخ خاك و بر اختر هو و هاي او
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
براي كشتن يك تن اگر لشكر بر لشكر
چرا دشتي دگر بايد پر از تير و ني و خنجر
يكي قلب و هزارانش پي هم دِشنه و نِشتر
يكي جسم و پر از سنگ و خدنگ و ني فضاي او
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
چرا بايد خَمُش شمعي كه روشن چشم عقل از او
فتاده در ره از صرصر شده تيره جهان هر سو
بپوشد خلعت از خاك سيه آنكه خدا را رو
خور و ماه و ستاره آينهدار ضياي او
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 80 *»
شناور از چه چون ماهي ميان شط خون گردد؟
خودش فُلك نجات آمد چرا خوار و زبون گردد؟
خودِ او لنگر هستي لواي او نگون گردد
سخا را كان و بحر جود و هستي هم عطاي او
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
زمام ملك و دين آن شه ستم از قوم دون بر او
چهسان ظلمي كه از حدّ و ز حصر و عدّ فزون بر او
درون او پر از داغ و بسي زخم برون بر او
غمين را هم توان نايد نگارد ماجراي او
ستم از چه سزاي او؟!
جفا بيحد جزاي او!
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 81 *»
بيپروايي دشمن در
ستمكاري
«غمش در هر دلي اندر»
«نصيب هركه، زان ساغر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 82 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
بجاي جرعه آبي به كام خشك آن سرور
عدو آتش به جانش زد چو ديدش بيكس و ياور
به حلق دشمنش خاك و به فرقش جمره آذر
كه هرگز اين ستمكاري نميشد از كسي باور
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
به آن خشكيدهلب آبي نداد از كينه ديرين
شگفتا با چنين جرمي هنوزش ادعاي دين
نه تنها ادعاي دين كه بازش ديده تحسين
اميد قرب حق دارد به قتل سبط پيغمبر9
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 83 *»
چنان خشكيده بُد كامش كه شد دجله ز سوزش آب
ز فرط التهاب او روا گردد سراب هر آب
ببارد زان عطش، شايد، سحاب هردم چو خون ناب
دلش خشكيده و چشمش ز خوناب دلش بُد تر
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
درون سينهاش يك دل پُر از داغ عزيزانش
سرش گرم شهادت بُد تنش آماج پيكانش
درون از تشنگي بيتاب برون در تاب زخمانش
بسوي قتلگه رايش نظر بر خيمگه يكسر
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
عنان جان سبك بود و عنان مركبش سنگين
دلش خالي ز هر عُلقه پر از توديع لبِ خونين
شتابش جانب ميدان درنگش از پي تسكين
گهي رو سوي مقصود و گهي رو جانب خواهر
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 84 *»
عدو را ني هراسي هم ز مقصودش دمي در دل
ز قصد ناصواب خود نميشد لحظهاي غافل
چه بودش زين ستمكاري ندانم مقصد و حاصل
كه رحمت از دلش بر شد شد او را هم خرد از سر
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
بدادش خلعت از كينش ز خاك تيره در ميدان
ز خون ناب او پاشيد به كام خشك آن عطشان
نه گردون واژگون گرديد نشد اين خاكدان ويران
ز كار نابجاي او ز ظلم آن جفاگستر
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
ز كام تفته شاه و لب عطشان يارانش
ز بيشيري اطفال و ز بيتابي نسوانش
سراب اي كاش ميگرديد ز بيآبي و بارانش
فرات و قلزم و جيحون، زمين هرجاي آن يكسر
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 85 *»
خروش كودكان او پس از قتل وي و ياران
فغان بانوان او ز درد خواري دوران
شررزا شد فضا يكسر ز سوز ناله ايشان
فلك از آهشان تيره زمين زاشك يتيمان تر
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
پس از قتل وي و غارت حريمش دربدر گرديد
دچار سفلگان دون اسير بدگهر گرديد
عراقي شادمان آمد كه شامي خيرهسر گرديد
غمين را، ني دگر طاقت نگارد تا كه بر دفتر
غمش در هر دلي اندر
نصيب هركه زان ساغر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 86 *»
مهيّا شدن مولا7
براي رفتن به ميدان
«زن و فرزند او گريان»
«به گِرد مركبش چرخان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 87 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
مهيّا تا كه شد آن شه براي رفتن ميدان
سوار مركب خود شد چو خور با چهره تابان
به گِرد شه زدند حلقه همه از سوز دل نالان
چو بَدري در ميان شاه و همه هاله به گِرد آن
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
ز اشك آن زن و فرزند چو كشتي غرقه طوفان
شه همچون قطب و گرد او سراسيمه همه پيچان
پريشان همچو برگ گل كه در فصل خزان ريزان
شكفته روي شه چون گل شده فصل بهار آن
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 88 *»
حريمش از فراقش سر فرو برده به جَيب غم
چو شمع اشكباري او ميان مجلس ماتم
به شوق وصل معشوقش عنان در دست او محكم
ز هجرانش حريم او همه در زاري و افغان
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
ز غم بر هر دلي كوهي ز هر ديده چو دريايي
درون سينهها داغ و لب هريك در آوايي
خروشان عندليبانه ز پا افتاده هر تايي
نيايد در بيان كس كمي از بيقراريشان
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
عدو در فكر خذلانش خصومش را بسي ياور
نه رحمي در دلي بر او عدويش خيرهسر يكسر
همه او را كمين كين نه او را ياوري ديگر
همه در اهتمام شرّ همه شادان از آن طغيان
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 89 *»
غرور و غي باطل شد نمايان زان جفاكاري
سكون و صبر حق پيدا در اين مظلومي و خواري
كه مانده جاودان هر دو، شعار هريكي، آري
شگفت آمد ازو شيطان ز صبر اين مَلَك حيران
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
چو نخله قامت شه شد پُر از خار از خدنگ كين
روا باشد بجاي گل دمد خار از تن نسرين
چمن هرگز نيارد گل نبيند كس گل رنگين
كه گلزار نبي9 پرپر شد از آن صرصر سوزان
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
چو حنظل از عطش تا شد زبان شكّرينبارش
شكر تلخ آمده ديگر نه كس ديگر گرفتارش
گوارا، ني دگر آبي، به كام عاشق زارش
سزد از تشنگي ميرد هر آن چيزي كه دارد جان
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 90 *»
خَمُش گر زين رضامندي نميشد آتش طغيان
به كام خود شراري زان كشيدي عالم امكان
كجا و كي بجا ماندي دگر نام و نشاني زان
شگفتا زين رضامندي كه آبي شد بران نيران
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
بر آن دلهاي مجروح حريم حضرتش تسكين
شد آن حال رضامندي از آن اصل حريم دين
خروشان هريك از ماتم كناري از ره تمكين
چه گويد از غم توديع غمين مضطر نالان
زن و فرزند او گريان
به گِرد مركبش چرخان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 91 *»
بر آن امام مظلوم7
اين مصائب كجا روا بود؟
«نثار آن تن اطهر»
«ز دشمن تير كين تا پر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 92 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
كجابودي روا شاها كه افتد بيسر آن پيكر
به روي نيزه عدوان جدا از پيكرت آن سر
تو را يك قلب و تيغ كين هزاران زان همه لشكر
تو را هم يك بدن آن هم ز گل صدنوبه نازكتر
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
سزايت كي شها بودي كه دشمن از ره طغيان
سر راه تو را گيرد شود مانع ز آب و نان
غريب و مضطرت سازد كُشد يكسر همه ياران
دهد آبت ز تيغ كين نهد بر حنجرت خنجر
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 93 *»
همان حنجر كه پيغمبر9 بر آن زد بوسه با رغبت
گهي با گريه ميبوسيد لبت را آيت رحمت
بر اعدايت ز سوز دل مكرر كرده او لعنت
پدر بوسيده آن حنجر بسي بوسيده هم مادر
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
مگر بودت سزا شاها كه بعد از كُشتنت مولا
چنان كشتن كه مانندش نديده ديده دنيا
لگدكوب سم اسبان شود آن قامت رعنا
صواب ار، آن خطا بودي كجا اين يك سزا ديگر
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
تمام نوخطان تو فراز چشم مادرها
لب تشنه بخون اندر جدا سرها ز پيكرها
برهنه بيسر افتاده به پيش چشم خواهرها
برادرهاي عطشانت كجا بود اين روا آخر
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 94 *»
زنان و دختران تو به پيش چشم بيمارت
همه بازو به بند كين اسير و بيمددكارت
همه خسته ز فرط غم عليل بيپرستارت
به روي ناقه عريان به گردن از جفا چنبر
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
پس از قتلت يتيمان و زنان ناتوان از غم
به دل داغ عزيزان و غريق لجه ماتم
دچار خصم بد آيين ستم بيحد ازو هر دم
سوار ناقهها يكسر همه بيچادر و معجر
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
همه خسته همه بيجان همه از تشنگي بيتاب
تن از ضرب عدو نيلي جگر سوزان ز قحط آب
دو ديده خونفشان از غم رخ از ترس عدو مهتاب
همه افتاده از پاي و همه غمديده و مضطر
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 95 *»
نهيب غارت دشمن غم قتل تو و ياران
دمي ني مهلت زاري خروش ساربان هر آن
بجاي چادر و معجر غبار خواري دوران
سزاي عترت طه9 حريم ساقي كوثر7
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
بجاي پرده عصمت به چهر عصمت داور
چرا شد آستين و كف چرا شد خاك ره معجر
چرا شتم و دگر سيلي بجاي حرمت و زيور
جفايي تا به اين حد را نديده كس غمين ديگر
نثار آن تن اطهر
ز دشمن تير كين تا پر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 96 *»
غربت مظلوم كربلا7
«فغان از آن همه طغيان»
«نديده مثل آن دوران»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 97 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
فرات از آتش حسرت كباب است اي شه عطشان
شده از خجلتش آب و كدر گرديده است اينسان
به ياد تشنهكامانت شده در روضه رضوان
شرابش همچو خونابه به حلق ساكنان آن
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
گرفتي تا عنان در كف نهادي در ركابت پا
بسر زد جبرئيل و زير پر برد از غمش سر را
سكون از اين زمين بر شد فلك را وقفه شد پيدا
تمام كائنات يكسر شدند از غربتت نالان
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 98 *»
نيامد از پي ياري يكي تن زان همه اعدا
بلند شد از حريم تو صداي شيون و غوغا
ز بيتابي و بيصبري نه كس را طاقتي برجا
تو مشتاق فداكاري فدايت ميشدند آنان
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
به اهلبيت خود دادي تو فرمان شكيبايي
كجا آن بيشكيبان را بر آن آني توانايي
تو بيتاب از غم آنها ز بيآبي و تنهايي
غمت افزون ز اندازه جهاني در غمت حيران
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
فراز روي تو عمرت شتابان لحظهها با هم
اجل هم از قفاي تو بسرعت ني درنگي كم
تو ميرفتي و جانها هم ز پيكرها ز فرط غم
چو خورشيدي نمايان شد رخت از گوشه ميدان
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 99 *»
تهي شد تا كه صدر زين ز تو اي خسرو آيين
بلرزه عرش و فرش آمد از آن بيحد جفا و كين
همه اجزاي اين عالم چه در بالا چه در زيرين
سراپا بيسر و پا شد همه از آن بلا لرزان
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
زمين در تاب و گردون از روش اِستاد آن ساعت
جهان زير و زبر گرديد و بيرون شد از آن طاقت
خروشان عرصه هستي شد از كف هرچه را راحت
فضا، آتش ز آه دل، جهان از گريه چون عمّان
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
چو از خون گلويت شد زمين كربلا رنگين
ز ديده خون فشاند زهرا به دامان و رخ نيلين
بجنّت مصطفي9 با مرتضي و مجتبي3 غمگين
تمام انبياء در غم، چه جاي حوري و غلمان
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 100 *»
سزد ساكن شوي گردون ز گردش از غمش ديگر
چو ديدي پيكر او را فتاده در گذر بيسر
گرفته خواهرش زينب تن صدچاك او در بر
سرش پرخون و خاكستر به روي نيزه عدوان
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
غمين را ميكُشد اين غم كه آن قوم جفاگستر
همه شاد از جفاي خود همه آسوده از كيفر
به لب تكبير و در دلها اميد اجر از داور
فداي آن ذبيح اللّه هر آن كه جنّ و يا انسان
فغان از آن همه طغيان
نديده مثل آن دوران
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 101 *»
همدست شدن اسباب
در ستم بر آن امام مظلوم7
«چه بودي جُرمت اي سرور؟!»
«كه ديدي اين چنين كيفر؟!»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 102 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
اگر قاتل به روي تو كشيد از كينهاش خنجر
به قصد قربت آزارت نمود اي مظهر داور
چرا تيغ جفاي او بريدت از قفا حنجر
تو اي غمديده عطشان تو اي بييار و بيياور
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
جهان را تا اَبد ماتم شد از قتل تو اي مولا
برابر ني به يك روزش هزاران عيد اين دنيا
عجب دارم من از اسب عدو در عصر عاشورا
اگر دشمن دوانيدش دويد از چه بر آن پيكر؟!
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 103 *»
حريم ساقي كوثر ز بيآبي همه عطشان
براي كودك شيرت نه شيري در رگ پستان
دل مجروح بيتابت ز تاب تشنگي سوزان
گل خشكيده لعلت شد همچون برگ نيلوفر
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
نبودت يك نفر ياري نه يك تن هم مددكاري
غمت را كس نميخورد و نه كس را هم سرِ ياري
همه در فكر آزارت سپاهي يا كه سرداري
بغير از خواهران تو نبودت غمخور ديگر
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
كُشد اين غم مرا آخر كه بهر غربتت شاها
زنان و كودكان تو همه در شورش و غوغا
همه از جان و دل گويان فدايت جان ما مولا
همه افتاده از پا و تو را شوق لقا در سر
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 104 *»
زمانه از ازل مولا عزايت را بپا كرده
دريده پيرهن روز و گشوده شب ز سر پرده
تو را آزرده گر خاكي غمت را قدسيان خورده
نشسته در عزايت حق درون قلب پيغمبر9
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
شگفت از كينه خصمت كه بعد از كُشتنت از كين
سرت را بر سر ني زد نمود از خون تو را تكفين
برهنه تن تو را افكند نه تغسيلي نه هم تدفين
گرامي سبط پيغمبر9 شد اين اكرامت اي رهبر
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
ملك هرگز چنان محمل نديده در همه عالم
فلك هم آن چنان خلعت نديده در بنيآدم
نرفته بر بد و خوبي سياهي يا سفيدي هم
چنين ظلمي كه رفت بر تو يكي بر تن يكي بر سر
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 105 *»
نه تنها قاتلت بر تو شد از فرط اَلَم گريان
چكيد خون از دم تيغي كه برّيد حنجر عطشان
از آن آبي كه اصغر خورد ز نوك جانگز پيكان
ميان بطن مادرها خورد خون طفل هر مادر
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
نيامد خيمگه از چه فرات با آن همه قُربش
فغان العطش هردم شنيد از جانب اهلش
اگر ره بسته شد بر آن نيامد خيمه در راهش
غمين با كِلك خونبارش نگارد بر رخ دفتر
چه بودي جرمت اي سرور؟!
كه ديدي اين چنين كيفر؟!
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 106 *»
تأثير اندوه
دل آن امام مظلوم7
در كائنات
«همه در ماتمت گريان»
«ز سوز سينهها نالان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 107 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
شدي در كربلا اي شه چو تنها با لب عطشان
نبودت زان همه، ياري، نه باقي يك تن از ياران
درون سينهها كينت همه در شورش و طغيان
شد از تاب تو، بيتاب اين، زمين و ساكنان آن
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
تمام آسمانها از غم بيتابيت، بيتاب
نه تنها آسمانها اهل آنها از غمت در تاب
تو و اهل تو بيتاب از عطش جنب دو نهر آب
گرفتار غمت هرچه ز ممكن در دل امكان
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 108 *»
نظر بر كشتگان خود چو افكندي در آن صحرا
كه هريك پارهتن از پا فتاده در دل غبرا
خروش از دل برآوردي بسوي گنبد خضرا
خروشان از خروشت شد دل هر جنّ و هر انسان
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
ز تابِ شرم از رويت سراسر سوخت اين عالم
ز باب رحم بر حالت دل هر ممكني پر غم
چشيده سوز اين غم را قرون حضرت آدم7
ازو تا حضرت خاتم، ز خاتم9 پس همه دوران
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
دلت تا سوخت بر جمع شهيدانت، دل زهرا3
شد از داغ دلت خونين ميان جنّة المأوي
شدي دلخون چو از حال زنان بيكس و تنها
نبي9 را شد گه حزن و علي7 را نوبت افغان
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 109 *»
خروشان جنّت و اهلش ز سوز سينه زارت
تو را آه جگرسوز از جفاي خصم بدكارت
لبت خشك و دو چشمت تر نه كس يار و مددكارت
هرآنچه باغ و صحرا و، هر آن دريا و هرچه، كان
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
خزان شد گلشن زهرا3 ز طوفان بلا يكسر
همه گلهاي آن گلشن شد از تيغ جفا پرپر
برآمد آه حسرت از دل زار تو اي سرور
گل و بلبل بر احوالت، يكي پرپر، يكي پِژمان([8])
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
بسي باريده خون دل، دل از ديده در اين ماتم
ببارد بعد ازين آنچه كه دارد خون دل از غم
نثار ماتمت سازد، دُر از ديده دل از اين، يم
چو دل از جان بريدي اي كه هر دو عالمي را جان
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 110 *»
ميان معركه شاها چو افتادي ز صدر زين
شدي كشته لب تشنه كنار نهر آب از كين
ز خاك ره تو را بستر شد از كين اي امام دين
بر احوال تو ميگريد زمين و خاك و آب آن
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
جهان گريد بر احوالت تويي جان جهان اي شه
نشد رحمي ز دشمن بر تو و پير و جوان اي شه
بگريد در غمت عقل و بگريد جسم و جان اي شه
غمين گريد از آن ساعت كه شد جان جهان بيجان
همه در ماتمت گريان
ز سوز سينهها نالان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 111 *»
بيمانند بودن مصائب كربلا
«از آن كِشتِ جفا جز غم»
«نچيده كس در اين عالم»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 112 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
عدو تخم جفا پاشيد ز كينش داد آبش هم
ستمها سرزد از كِشتش به جان دوحه خاتم9
نشسته در غم آنها بنيجان و بنيآدم7
نظام احسن از جور عدو گرديده اندر هم
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
از آن روزي كه شد پيدا نشان از خوبي و از شر
جفايي اين چنين هرگز نرفته بر كس ديگر
نه بر خوب و بدي شد آن نه بر خشكي نه هم بر تر
نه بر مؤمن نه بر كافر نه بر روشن نه بر مُظلَم
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 113 *»
جفايش از دل اهل زمانه شُست رحمت را
چو بشنيدند به گوش خود صداي اهل حضرت را
نداي العطش گويا فزود آن روح شقوت را
كه در جور و جفا هريك شد از آن ديگري مُلهَم
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
از آن قوم جفاگستر نشد كس ياور و يارش
نداء هَلْ مُعينش را نشد يك تن خريدارش
هر آن پايي پي ايذاء، به هر سر فكر آزارش
هرآنچه همّت و جَهدي، به كينش ثابت و محكم
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
براي ياريش نآمد يكي از آن همه لشكر
به گوش هريكي آمد نواي زار آن مضطر
بلي آمد ولي تيغ و سنان و تير كين تا پر
خميد از ماتمش گردون نه تنها قامت مه خم
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 114 *»
شهنشاهي كه مشتي از تراب جاي پاي او
بود برتر ز امكان و ز هرچه جابجاي او
به سر از پا درافكندن، كجا بودي رواي او
به خاك و خون تپد از كين، كه را باور شود حرفم
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
پس از انجام آن طغيان ز شرم اولياء دين
گزيده انزوا روحالقدس با خاطر غمگين
عجب از خاكيان آنكه هنوزند بر سر آن كين
سخن زين ماجرا رفته ز عهد حضرت آدم7
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
شگفتا بعد از آن شور و پس از آن شورش و غوغا
نشد نوع بشر فاني، جهان باقي و پابرجا
چرا رويد گل سوري چرا سنبل شود پيدا
پس از آنكه عدو زخمي نمود آن چهره خرّم
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 115 *»
غمش تا شد نصيب عارفان حضرتش ديگر
برون شد از دل آنها سرور زندگي يكسر
دريغ از گريه كي دارد دل خونين غمپرور
بجاي اشك ريزد او ز ديده خون دل هردم
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
غمين نقد سرشكي را بخر با قلب پر غفلت
كه با نيم قطرهي از آن بيابي دولت رحمت
مبر از خاطر زارت كه شد او كُشته عَبْرت([9])
كه بر زخم تنش آمد سرشك ديدهها مرهم
از آن كِشتِ جفا جز غم
نچيده كس در اين عالم
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 116 *»
صبر آن امام مظلوم7
و جفاي بيحدّ دشمن
«بلايت شد ز حدّ افزون»
«برون از چند و هم از چون»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 117 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
نشد ظلمي ز روي كين از آن لشكر در آن هامون
مگر آنكه پذيرفتي و با صبر تو شد مقرون
ملك در حيرت از صبرت هم از تاب دل گردون
لب و كام تو خشكيده تنت از خونِ سر گلگون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
منم در حيرت از آنكه فلك در قحطي آبت
نشد با آن همه سختي چرا آب از تب و تابت
به رويت بسته شد آب از عداوت با تو و بابت
چرا در كام آن اعداء نشد آب زلالي خون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 118 *»
چرا آنگه كه افتادي تو اي ركن وجود از زين
به روي خاك آن صحرا ز جور قوم بد آيين
نشد گردون نگون آيا نبودش آگهي از اين
اگر آگه نشد آنگه چرا در گردش است اكنون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
چرا وقتي شدي از دست تو اي معمار هشت مينو
نشد بيپايه اين طاق و پراكنده نشد هر سو
نگون شد تا كه از پشت فرس زينت دگر برگو
چرا عرشِ برين برجا زمين برجاي خود مسكون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
چرا پيش از زماني كه نشيند قاتلت از كين
به روي سينهات تا كه كند آن خصم بد آيين
جدا از پيكر پاكت، سرِ از خونِ سر رنگين
نبريد خنجرش دستش و يا از چه نشد وارون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 119 *»
تو اي سرچشمه هستي شدي از تشنگي بيتاب
بقاء را چشمهاي خود تو تو خود آن چشمه را ميراب
شدي كشته لب تشنه چو يارانت كنار آب
شگفت آنكه بجاي آب نجوشيد از عيونش خون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
به گردون برشد از خون شهيدان موج چون دريا
عجب آنكه نشد گلگون فلك را دامن و سيما
نه سيل اشك طفلانت درآورد كوه را از جا
زمين را بيسكون ننمود شرار آهت اي محزون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
قضا را مصلحت آن شد كه در ميدان كفر و دين
عدو كامش روا گردد شود اسب مرادش زين
ستيزد از سر خشمش، بگيرد انتقام از دين
خداگو، بر خدا تازد، بريزد خون حق آن دون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 120 *»
چنان ظلمي كه از اعداء شده بر آل پيغمبر9
نرفته ز ابتداء نايد نه هم تا انتهاء ديگر
بجز حق كس نميداند چه باشد راز آن آخر
مُقَنَّع باشد اين سرّت، بسرّ مُسْتتر، مكنون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
بلايت را خدا عرضه نموده بر جهان يكسر([10])
اِباء از حمل آن كرده هر آنچه در جهان اندر
زمين و آسمانِ آن، جبالش جمله سرتاسر
غمين از عهده شرح يكي زانها نشد بيرون
بلايت شد ز حدّ افزون
برون از چند و هم از چون
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 121 *»
لايوم كيومك يا اباعبد ا للّه
«به مثل روزت اي سرور»
«نديده غير تو ديگر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 122 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
بلا بيحدّ شد آن روزي كه شد در نينوا محشر
كجا محشر كه در نزدش بود آن محشر اصغر
ز خون كشتگانت شد زمين كربلا يكسر
چو گلزاري پر از لاله ولي هر يك شده پرپر
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
شد اموالت شها آن روز هَباء از كينه دشمن
هدر خون تو و ياران بدون جرمي از يك تن
خميد از بار غم پشت عيال تو ز طفل و زن
ز شادي راست از اعدا، شد آواي نشاط آور
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 123 *»
ز سوي خيمه ميآمد نداي الأمان هر دم
ز طرف رزمگه هر دم صداي درهم و برهم
از اطفال صغير تو فغان واحسينا، هم
خروش وااَخا يكسر ز خواهرهاي غمپرور
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
تو را عزم فدا گشتن عيالت را سر تسليم
مهيّاي غم هجران همه نوميد و غرق بيم
نواي ناله از هريك تو محكم بر سر تصميم
تو را گوشي سوي خيمه به سمت معركه ديگر
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
در عزمت ثابت و محكم توان از پاي تو بيرون
دلت بند حرم يكجا ز داغ اكبرت پر خون
رويت سوي حراميها تنت از تير كين گلگون
فتاده يك طرف از پا بسي نخل ثمرآور
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 124 *»
به سوي مقتلت چشمي براي جان فدا كردن
به طرف خيمگه گاهي نگاهي از قفا كردن
نفير دشمن از يك سو، ز يك سو هم نوا كردن
اگر خاطر پر از تشويش تو را شوق لقا در سر
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
چو بودي بر سر عهدي كه در روز ازل بستي
تو بعد از اكبرت دست از تمام زندگي شستي
پس از قتل عزيزانت گرفتي بر كمر دستي
بر اعداء تا كني نفرين نمودي دست ديگر بَر
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
سگان ماريه يكسر همه گرگان خونآشام
براي ريختن خون غزالان حرم ناكام
ستاده هريكي بدخو بدانديش و بسي بدنام
تو خود شير خدا بودي تو هم شِبل علي7 حيدر
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 125 *»
چرا بر رخ غبار غم چرا دلها همه سوزان
چرا لبها همه خشك و چرا كام همه عطشان
خروش سينهها يكجا سرشك ديده بر دامان
شكايت هريكي دارد به سوي حضرت داور
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
دوان تنها به سوي تيغ روان جانها به سوي حق
مهيّاي جهاد آنها نظر اينها به روي حق
چه غم پس كشته او را كه باشد روبروي حق
فَيالَيْتَ غمين گويد ز حسرت تا دم محشر
به مثل روزت اي سرور
نديده غير تو ديگر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 126 *»
آن امام مظلوم7
و بازماندگان از اهل حرم
«فغان از جور اعدايت»
«كه بيحدّ شد بلاهايت»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 127 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
نماند در گلشنت شاها پس از آن شور و غوغايت
گلي ديگر به غير از آن گل افتاده از پايت
مريض و خسته و زار و گرفتار و شكيبايت
غريب و بيكس و مضطر نشان تير غمهايت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
امير خطّه هستي نشسته بر سرير خاك
گريبان از غمت داده به دست ناتوانش چاك
ندارد در حضور او عدو از هر جفايي باك
گهي گريد به حال تو گهي بر پير و برنايت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 128 *»
كبوترهاي قدسي را شده دام بلا مسكن
همه افتاده در فتنه همه لرزان ز طفل و زن
رسن در گردن هريك محن هرگونه از دشمن
دريغ زان طاوسان تو كه هريك مرغ طوبايت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
كسي با ميهمان هرگز نكرده اين چنين ظلمي
روا هرگز ندانسته كسي ظلمي به بيجرمي
امان از دوده هنده كه پاشيده چنان تخمي
كه محصولش عداوت شد تو را جاي تولاّيت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
كجا با كافري كرده چنين يك كافر ديگر
كه بندد آب و نان از كين به روي طفل و هم مادر
در آغوش پدر طفلي كند از تير كين پرپر
تو را از ميزبان آمد چه بيحد ابتلاهايت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 129 *»
كجا از ميزبان ظلمي چنين گيتي نشان دارد
كه از يك جرعه آبي دريغ از ميهمان دارد
ز صَرف شربت آبي كسي منعي گمان دارد
ز ملحد يا كه از كافر؟ چه گويد خصم رسوايت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
تو آن شاهي كه دريا شد نشان از بخشش دستت
ملك حيران شد از زور و توان و ضربت شستت
همان دستي كه بُد دست خدا در بسط و هم بستت
بريدش ساربان از بند براي بند ديبايت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
ميان خون خود غلتان شدي با آنكه با طه9
يكي بودي و بس خفتي كنار آن شه والا
به روي سينهاش گاهي، گهي بر دوش آن مولا
گهي زير گلوي تو گهي بوسيده لبهايت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 130 *»
شما با عصمت كبري گرفتار خسان يكسر
همه بدخواهتان يكجا همه نامهربان يكسر
چرا برپا و برجا هم زمين و آسمان يكسر
بحق صبرت حكايت شد ز صبر حقتعالايت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
كجا اين ميزباني را بخاطر آورد دوران
دريغ از ميهمان خود كند كس هم از آب و نان
غمين دارد عجب از اين كه اي شاهنشه امكان
تو خود در محنت و دشمن غريق بحر نعمايت
فغان از جور اعدايت
كه بيحدّ شد بلاهايت
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 131 *»
وداع آن امام مظلوم7
با فرزند بيمارش7
«شهادت شد قضا بر ما»
«اسارت بر شما امضا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 132 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
شدند كشته چو انصار و جوانانش همه يكجا
شد آنگه نوبت آن شه كه آيد در صف هيجا
دلش پر از خروش غم به لاحَوْلَ لبش گويا
به سوي خيمه آمد تا كه سازد اين خبر افشا
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
چو آمد در كنار بستر بيمار خود آن شه
سرش برداشت از بستر نهادش روي دامان شه
تنش سوزان ز تاب تب شد از حالش چو پرسان شه
خبر دادش پدر، چون شد، ز احوال پدر جويا
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 133 *»
سپس با سوز دل گفتش كه اي نور دو چشمانم
سموم صرصر كينه فتاد اندر گلستانم
نمانده غير تو اي گل، گلي ديگر به بستانم
خزان گلزار طه شد ز جور خصم بيپروا
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
در اين وادي به خون خفتند تمام اقربا يكسر
ندارند اهلبيت من بجز تو غمخور ديگر
پس از قتل من ايشان را تويي يار و تويي ياور
تو در هر محنت و خواري نگهداري كن از آنها
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
بدان اي نور چشمانم كه شد حكم قدر جاري
شهادت بهر ما يكسر شما را دوره خواري
در اين حكم قضا ما را نباشد جز رضا كاري
دگر ديدار ما افتد پس از اين در صف عقبي
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 134 *»
چو رفتند همرهان من ز ياران و جوانانم
نمانده مهلتي ديگر ازين رو من شتابانم
پس از من عمّهات زينب شود او مير ميدانم
براي حفظ جان تو كند او جانفشانيها
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
به روي خاك و خون خفته جوان و پير و طفل شير
رسيده نوبتم اكنون نشايد بيش از اين تأخير
نصيب ما شهادت شد شما را حلقه زنجير
نگهدار شما لطفِ عميمِ حقِ بيهمتا
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
بگريه گفت بيمارش كه از داغ شهيدانت
پدر رفتم من از دست و چه سازم با يتيمانت
من و بار غم هجران، كه غمخوار عزيزانت
خدا داند پدر بر من چه آمد بعد از اين آوا
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 135 *»
پدر در حسرتم بنگر ز داغ نوجوانانت
منم حيرتزده بابا بكار و بار طفلانت
مشوش خاطر زارم ز تشويش اسيرانت
مگر من زنده ميمانم شود گر اين قضا مُمضي
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
پدر گفتش، غمين، بايد صبوري پيشهات سازي
تو با تيغ سخنهايت، بجنگ دشمنم تازي
ببايد در مصيبتها تو هم سوزي و هم سازي
كه از اين كشتن و بَستن شود دين خدا برپا
شهادت شد قضا بر ما
اسارت بر شما امضا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 136 *»
گفتگوي سكينه3
با آن امام مظلوم7
«مهيّا گشتهاي بابا»
«فدايت جان من بادا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 137 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
سكينه دخت شاه دين انيس و مونس مولا
پدر را ديد بيياور كه گشته عازم هيجا
سر ره بر پدر بگرفت و با گريه همي گفتا
كه اي مظلوم بيياور پدرجان ماندهاي تنها
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
پدر اي شاه نامآور پدر اي مونس جانم
پدرجان سايهات بر سر بود چون ظلّ يزدانم
مگر بعد از تو اي بابا دمي من زنده ميمانم
غبار هستيم خيزد ز دامانت در اين صحرا
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 138 *»
تويي ما را قرار دل دل ما بيقرار تو
تو شاخ گلبن زهرا دل ما هم هزار تو
نشين و در كنار خود نشان اين دلفكار تو
كه نالم اي پدر با صد زبان چون بلبل شيدا
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
مشو راضي پدرجانم كه افتم من ز پا از غم
دلم را خون مكن بابا نگر بر اشك من چُون يَم
ز راه ديدگان من فتد آخر دل خونم
به خاك پاك نخل تو كه باشد دوحه طه9
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
پدر چشم سياه من سفيد شد ز انتظار من
براي ديدن اكبر عموي نامدار من
علي اصغر و ديگر عزيزان كِبار من
سيه روز من از داغت مخواه اي زاده زهرا
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 139 *»
ز داغ نوجوانان و عزيزانت پدر بنگر
خزان گشته بهار من زده بر گلشنم آذر
اَمان زين فتنه عام و فغان از تندي صرصر
كه نشكفته گلِ گلبن شده پرپر همه يكجا
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
در اين فصل بهارانم دريغ از خشكي گلشن
كه بيآبي زده آتش به باغ و گلبن و سوسن
نميبينم دگر شاخي ز شمشادي شكوفا من
تو خود سرچشمه آب بقائي اي شه والا
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
كبود از تشنگي بنگر لب اين نازنين تو
مشو راضي شود نيلي رخ اين بيقرين تو
ز ضرب سيلي دشمن چو مام دلغمين تو
كجا ما را دگر اَمني پس از قتل تو از اعدا
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 140 *»
زد او بر سنگ بيصبري سر و خاك عزا بر سر
كه صبرِ بر فراق تو نباشد كار اين دختر
گرفتش از زمين شاه و كشيدش از وفا دربر
كه اي نور دو چشم من مياور ديگر اين آوا
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
مرا داغ جوانانم نسوزانيده بيش از اين
كه اشك چشم تو سوزد دل آزردهام را هين
تو را بايد شكيبايي مرا هم بايدم تمكين
خدا خواهد تو را بيند يتيم و با غمين گويا
مهيّا گشتهاي بابا
فدايت جان من بادا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 141 *»
وداع آن امام مظلوم7
با خواهرش زينب3
«تو اي غمديدهام خواهر»
«نداري غمخوري ديگر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 142 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
صدا زد خواهر خود را پس از توديع با دختر
براي او ز حال خود شمردي شمّهاي كمتر
كه اي بيغمگسار من ستمكش خواهر مضطر
سرانجام بلايم را سرآغاز بلا بنگر
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
عدو بر دودمان من زد آتش از جفا خواهر
شراري زان شرر افكند به جان ماسوا خواهر
فلك دودي بود از آن كه بيند ديدهها خواهر
خدا داند كه با ماها چها بنموده آن آذر
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 143 *»
ز طوفان بلا خواهر خزان شد نوبهار من
نه گلشن برقرار خود شد از دل هم قرار من
هرآنچه شاخ شمشادي فتاد از پا كنار من
قلم از تيشه كين شد صنوبرها همه يكسر
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
وداع آخرين من بود اينك تو را گويم
كه داغ فرقتت خواهر نيابد در دلم مرهم
روم سوي شهادت من نگيرم دل ز تو يكدم
بماند حسرت رويم تو را در سينهات اندر
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
تو را اشك فراق ما، مرا داغ شما در دل
شما را نوبت خواري ز اشك ديده پا در گل
سرِ ما همرهت بر ني چه در منزل چه در محمل
درون سينه زارت غم هفتاد و دو پيكر
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 144 *»
ز بيياري ندارم كس نويسد وقعه ما را
فرستد جانب يثرب براي دخترم صغري
مگر خون گلوي من نويسد بر دل صحرا
رساند بوي خونم را صبا صبحي به آن دختر
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
سرم را بعد قتل من كنند بر نيزه عدوان
شما را نااميد سازند دگر از جانب ميدان
تن صدچاك عريانم ز نعل تازه اسبان
شود با خاك ره يكسان ز كين دشمن خودسر
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
دمد زين خاك پاك ما گل لاله ز هر سويي
نشان داغ دلهاي شهيدان نكو رويي
چو آيي بر مزار ما بجاي سبزه و بويي
گل اخگرنشان بيني ز عِطر خون ما عَبْهَر
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 145 *»
فتد چونكه فراز جدّ و باب و مادرم زهرا
گذار من نيابم من ز شرح شكوهام يكجا
دگر فرصت براي آنكه ديداري نماييم ما
طلب كن از خدا صبري كه اجرت با خود داور
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
غمين آن شاه مظلومان پس از توديع با خواهر
مهيّا شد روان گردد به سوي آن همه لشكر
به لب لاحَوْلَ ميگفت و بُد او اسمُ اللّهِ اكبر
فغان برشد ز هر جايي ازين توديع غمآور
تو اي غمديدهام خواهر
نداري غمخوري ديگر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 146 *»
گفتگوي زينب3
با آن امام مظلوم7
(1)
«زدي آتش به جسم و جان»
«سخن گفتي چو از هجران»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 147 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
خبر شد تا كه آن خواهر ز عزم شاه مظلومان
كه بييار است و بيياور شده نك عازم ميدان
زد از دل صيحهاي كآمد فلك از سوز آن لرزان
كه اي يار و پناه ما مگو با ما سخن اينسان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
تو بستي بر كمر تيغت بقصد كشتن اعداء
شكستي دل ز ما يكسر بريدي رشته دلها
بجاي آنكه اعدا را دهي بيحد بلا، اما
نهادي بر دل هريك ز ما داغي ازين عنوان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 148 *»
بجاي ضربت كاري كه دشمن را سزا باشد
زني بر سينهاي كان پُر ز كين اولياء باشد
زدي زخمي بسي كاري كه آن را ني دوا باشد
به روي زخم اين دلها بدون تيغ و يا پيكان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
زدي آتش تو بر جان و تن اهل حرم يكسر
سخن گفتي چو بيپرده تو از اين وقعه محشر
نفسها در گلوي ما گره چون جمره اخگر
چه گويم در جوابت من تو اي جان مرا جانان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
تو دامن ميكشي جانا ز نزد خواهر و دختر
ولي دامن زني دانم به آتش در دل مادر
فزون سازي تو اندوه دل پيغمبر و حيدر
كه بر زين استواري تو به مركب ميدهي فرمان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 149 *»
يقين دارم برادر جان تو را در اين تكاپويت
كند صد پاره اين دشمن، بد آيينِ جفاجويت
ز تير و نيزه و خنجر كه آيد هر كجا سويت
پس از قتل تو هم ما را اسير اشقياء ميدان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
روي دانم سوي مقتل ز اسب خود نگون گردي
به روي خاك ره افتي غريق بحر خون گردي
فغان واحسين از ما، تو از غم بيسكون گردي
حجازي را ره ذلّت عراقي را سر و سامان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
برادر تا نهادي تو قدم در نينوا هردم
نوا از پرده دلها چو ني آيد بجاي دم
زدي در كربلا پرچم شد آغاز بلا آن دم
بپا كرد، رايت كرب و بلاي ما دگر كيوان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 150 *»
برادر با دو دست خود سر پاك شهيدانت
كه در چرخ ولا هريك بُدي چُون مهر تابانت
نمودي از وفا گويي نثار كوي جانانت
مهيّا گشتهاي سازي سرت را گوي آن چوگان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
بريدي دل ز هر چيزي تو در راه خدا جانا
ز هرچه بركشيدي دست زدي بر ماسوا پا را
به پاي حضرت جانان فشاندي دست خود شاها
غمين سوزد چو ياد آرد ز سوز اين دل نالان
زدي آتش به جسم و جان
سخن گفتي چو از هجران
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 151 *»
گفتگوي زينب3
با آن امام مظلوم7
(2)
«مگو از رفتنت ديگر»
«مكن خونينجگر خواهر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 152 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
مگو ديگر برادر جان ز رفتن با من مضطر
مكن با رفتنت ما را گرفتار غم ديگر
بس است ما را غمِ داغ علي اكبر و اصغر
مگر ما را نباشد بس غم عباس نامآور
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونينجگر خواهر
برادر كودكانت را چگونه بيپدر بينم
چو كلثوم خواهري را من چگونه دربدر بينم
چسان من دخترانت را اسير و خونجگر بينم
مخواه تشويش خاطرها مزن بر جان ما آذر
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونينجگر خواهر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 153 *»
مرو ميدان برادر جان كه مامم بيپسر گردد
شوي گر كُشته، باب من علي خونينجگر گردد
ز داغت دوحه طه، برادر بيثمر گردد
شود افزون جراحت بر دل مجروح پيغمبر9
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونينجگر خواهر
كنار شط تو را دشمن كُشد با كام عطشانت
پس از كشتن تو را سازد ز كين خويش عريانت
نمايد غارت از جورش پس از قتل تو سامانت
مزن بر خِرمنم آتش مسوزانم ز خشك و تر
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونينجگر خواهر
گذشت اشك جگرفامم ز دامانم درنگي كن
براهت منتظر ماند دو چشمانم درنگي كن
كجا ديگر تو را رجعت بود جانم درنگي كن
فتد ديدار ما آخر از اينجا تا صف محشر
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونينجگر خواهر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 154 *»
مكن اين سينهات را كه بود گنجينه اسرار
سپر نزد دو صد تير و هزاران دشنه اشرار
اگرچه پيكرت اكنون شده از تير كين خونبار
شود اين كام عطشانت ز خون پاك حلقت تر
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونينجگر خواهر
برادر گر روي ميدان شود اين پيكرت صدچاك
شود ما را ز فقدانت به سرهاي تمامي خاك
چنين دشمن كه من بينم ز هر جوري ندارد باك
تنت چون لاله پُرخون، سرت بر نيزه گردد بر
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونينجگر خواهر
تو را صد قبضه تيغ كين شود بر پيكرت كاري
دو صد تير جفا سويت ز دشمن آيدت باري
چو داغ دل براي ما فراهم كِسْوت تاري
تو را جامه ز خون تن نمايد دشمنت دربر
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونينجگر خواهر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 155 *»
تو ميگردي برادر جان قتيل فرقه اعدا
برادر بعد تو ميدان ذليل اشقيا ما را
طريحِ آن خصومي تو اسيران حرامي ما
حراميها چه بيپروا خصوم تو جفاگستر
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونينجگر خواهر
دل ما داغدار است و همه سرگشته و عطشان
همه افتاده از پاي و همه حيران و سرگردان
براي شرح حال ما غمين را كي توان آن
مكن احوال ما را اي برادر جان ازين بدتر
مگو از رفتنت ديگر
مكن خونين جگر خواهر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
S S S S S
به شكرانه توفيق تشرف به كربلاي مُعَلّي و ساير اعتاب عاليات عراق
علي مشرّفيها آلاف التحية و الثناء
من اللّه تعالي و من جميع اهل الارض و السماء سروده شد.
رجب 1418 ـ آبان 1376
سيد احمد پورموسويان «غمين»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 156 *»
نينوا
در نواي غمين
«2»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 157 *»
گفتگوي اهل حرم
با امام مظلوم7
(1)
«يگانه يادگار ما»
«ز جدّ تاجدار ما»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 158 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
فغان زاهل حرم بر شد كه اي غمخوار و يار ما
تويي سرور تويي رهبر امير و شهريار ما
نگر زين التهاب ما كه بُردستي قرار ما
بود بيش التماس ما نمايي چاره كارِ ما
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
نگر هفتاد و يك زخم دل ما را تو اي سرور
ز داغ كشتگاني چون ابوالفضل و علياكبر
به روي هم همه يكجا يكي كاريتر از ديگر
ز لطفت التفاتي كن بر اين حال فكار ما
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 159 *»
مشو راضي كه از داغت رسد جان بر لب ماها
رسد از داغ تو بر هريك از دلهاي ما يكجا
هزار و نهصد و پنجاه جراحت بر جراحتها
مگر سنگ است دلهاي ملول و داغدار ما؟!
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
ميفكن از فراق خود به پاي ما رَسَن اي شه
اسير دشمنان مپسند دمي اين مُشت زن اي شه
گرفتار و همه مضطر ببيند اهرمن اي شه
به دست دشمن جاني زمام اختيار ما
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
مخواه لعلي ز خون سر تو خلعت اي شه دوران
مكن در سوگ خود شاها تو كحلي كسوت نسوان
تو كي راضي شوي بر اين كجا ما را توان بر آن
ترحّم كن تو بر صُغري كه دارد انتظار ما
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 160 *»
بگو بيحضرتت شاها چهسان از كربلا ماها
رويم كوفه سپس شام و اسير دست اين اعداء
پس از شام و جفاهاي يزيد و شاميان آنجا
بسوي مرقد مادر، فتد بيتو گذار ما
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
به كه دلدادهاي كاينسان نداري شفقتي بر ما
ندارد اشك و آه ما اثر بر سينهات شاها
پسندي بَهر ما يكجا اسيري در غل اعداء
مهيّاي شهادت تو چه بيحد اضطرار ما
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
نگر خوناب دلها را چكد از ديدهها يكسر
ميان سينه هريك دلي خونين و پرآذر
رخ زرد و لب خشك و يكي مضطرتر از ديگر
دريغا سر نَزد، يك گل به بستانت ز خار ما
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 161 *»
نشد تر آن لب عطشان ز سيلاب سرشك ما
نبست بر تو ره ميدان چو سيلي اشك ما، دردا
بر اين اشك و بر اين مژگان سزا هر خاك ره بادا
كه هستي بر سر عزمت شوي دور از كنار ما
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
چه بوده جرم ما آخر كه تا از ما گذشت دشمن
چه بيرحم و چه خونخواري تني از او نشد ايمن
غمين را گو كه گويد او به احبابت ز مرد و زن
چنين جور و جفايي را نديده روزگار ما
يگانه يادگار ما
ز جدّ تاجدار ما
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 162 *»
گفتگوي اهل حرم
با امام مظلوم7
(2)
«جفاگستر عدوي دون»
«بلا زاندازه شد بيرون»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 163 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
به گِرد شه حريم شه همه نالان همه دلخون
عنان مركب او را گرفته جمله چون مجنون
ز آه سينهها بر شد چو دودي تا دل گردون
شرر بر مهر و بر مه زد فغان بر شد دران هامون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
زماني سربسر فتنه جهاني پر ز جور و شر
مروّت نيست در مردم اماني ني به بحر و بر
عجب عصري عجب عهدي در آتش هرچه خشك و تر
دَواهي بيش از پيش و مصيبتهاي گوناگون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 164 *»
زمين يكسر محيط كين نه يار و ياوري در دين
نشاني از سعادت ني نمايان كينه ديرين
اگر ياري حميّت ني اگر خصمي چه بد آيين
كه آن كم از شكيب و اين ز جور و ابتلا افزون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
به مهد خاك و خون غلتان تن پاك وفاداران
به روي ني سر هريك تن آنها همه عريان
سر، از ني سرفراز آمد نگون شد پيكر بيجان
به پيش چشم خواهرها برادرها به موج خون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
خجل زان تشنگان شطّ و كدر در دامن غبرا
پشيمان از طلوع خود خور تابنده خضرا
ز خون پاك آن پاكان زمين شد بيسكون اَمّا
ز تير آه مظلومان سكون شد عارض گردون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 165 *»
فضا شد تيره از دود جگرهايي كه تفتيده
ز بيآبي و داغ آن عزيزان ستمديده
ز هر سويي كشد آهي ز سينه مام غمديده
زمين پوشيده از خون بدنها جامه گلگون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
ستاده پيش چشم تو صفوف لشكر اعدا
همه با نيزه و خنجر همه آماده ايذا
همه ياران تو رفتند ولي خصم تو پابرجا
نيامد يك تن از ياران تو ميخواهي روي اكنون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
روي از پيش چشم ما چو تيري جانب ميدان
ز دست ما بَري يكسر قرار دل توان جان
خريداري ز جان و دل قضا را اي قضاگردان
رها از فكر ما گردي، روي از جمع ما بيرون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 166 *»
نداريم ما كسي جز تو پناهي جز تو ما را ني
شوي گر كشته گو با ما، پناه جمله ما كي؟
غريب و بيكس و زاريم، كجا ما ميبريم، راهي
به گرداب بلا اندر بگو تا ما نماييم چُون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
پريشان و اسير و عور همه خوار و همه غمگين
عدو زان سو همه تند و همه سركش همه بيدين
صبوري اي غمين حاشا مگر ممكن بود تسكين
سكون بر آتش از اسپند بود افسانه و افسون
جفاگستر عدوي دون
بلا زاندازه شد بيرون
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 167 *»
پاسخ دادن امام مظلوم7
به اهل حرم و دستور شكيبايي
«شما را ميسزد، باري»
«شكيبايي در اين خواري»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 168 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
شنيد چون شاه ملك غم ولي حضرت باري
نوا، زاهل حريم خود بگفت از راه دلداري
شكيبايي كنيد پيشه چه سودي زين همه زاري
كه بيتابم چو ميبينم شما را بيمددكاري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
شدم آماده رفتن روم با شور و شيدايي
به مرگي اين چنين اَر من تني دادم چه پروايي
نباشد باكم از دشمن نه رنجورم ز تنهايي
خورم خون جگر بينم شما و اين گرفتاري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 169 *»
اگر با رفتنم اينك گرفتار محن هستيد
رضا هرگز نباشم من چو نور چشم من هستيد
خدا خواهد شماها را ببيند در رَسَن هستيد
شدم راضي شوم كشته شما در بند غدّاري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
شد عباس علمدارم شهيد از بهر مشكي آب
جدا دست علمگيرش شد از پيكر شدم بيتاب
برون شد چاره از دستم چو او گفتا مرا درياب
سرشك ديده سقاتان كند افغان علمداري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
ز من قطع نظر سازيد كه شد اينك مرا نوبت
شتاب من بود زينرو كه شد آخر دگر مهلت
غريبانه دهم جان و شما را نوبت غربت
شما را بعد از اين ديگر نمايد نيزه سرداري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 170 *»
ز خون سر سزد گلگون شود اين روي زرد من
چو كاهي ميسزد گردد رخ گلناري هر زن
خروش از سينه كم آريد مكوبيد بر سر و بر تن
نگشته وقت آنكه تا، بپا سازيد عزاداري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
فرو ننشيند از اشك شماها آتش جانم
فروزد تاب آن آتش ز آه خردسالانم
نبخشد گريه و زاري مرا سود، اي عزيزانم
شود خونخوارتر دشمن از اين زاري و خونباري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
پريشانخاطر و زارم از اين بيمار دلريشم
چه آيد بعد من بر او ز جور خصم بد كيشم
مرا اين دلخوشي باشد هرآنگاهي كه انديشم
كه همچون عمّهاش زينب كند از او پرستاري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 171 *»
نباشد صبر بر ذلّت به راه دين پيغمبر9
كم از اين عزّتي را كه شهادت دارد اندر بر
شما را صبر بر خواري مرا هم صبر بر خنجر
توكّل بر خدا از ما، از او ياري، نگهداري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
كند خونخواهي ما را ز خصم بدمنش يزدان
ز خشم خويش افروزد براي ظالمان نيران
چه غم ديگر غمين دارد كه نصر حضرت جانان
بود همراه من هر دم شما را هم كند ياري
شما را ميسزد، باري
شكيبايي در اين خواري
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 172 *»
رفتن امام مظلوم7 به ميدان
و شهادت آن بزرگوار
«گذشت از جان شيرينش»
«به راه عهد ديرينش»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 173 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
پس از توديع با اهل حريم زار و غمگينش
پس از آن گفتگوهاي غمافزا بهر تسكينش
نهاد او بر سر جان و جهان پا در ره دينش
به مرگ خود شد او راضي ز دل از راه تمكينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
روان شد جانب ميدان به هر گامي كه زد مولا
هزاران شور محشر شد ز اهل بيت او برپا
سرشك از ديده ميباريد براي هريك از آنها
ز داغ ياورانش پر دل سوزان و خونينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 174 *»
خميد پشت فلك تا ديد كه خم شد قامتش از غم
كنار نعش صدچاك شبيه حضرت خاتم9
كشيد در بر چو آن كُشته سيه شد چهره عالم
توان بيرون شد از اركان، ز جور خصم بيدينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
نهاد بر چهره او رخ ز ديده خون دل باريد
كه اينك ميرسم از پي، به دل داغ توام جاويد
بر احوال علمدارش ز سوز سينهاش ناليد
شكيبايي اگر بودش نبودي چاره جز اينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
شقاوت از عدو بيحدّ كسي بر او نكرد رحمي
همه در فكر آزارش نه از آه وي آزرمي
يكي با صد هزاران تن كجا بوده چنين رزمي
مَلَك از صبر او حيران بر عزمش گرم تحسينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 175 *»
روان، بيتاب ز زخم تن، تن از رنج روان بيتاب
غم اهل حرم در دل تلاشش جستجوي آب
گذشتش جان ز تن اما تن از هجران جان در تاب
سبك شد زاشتياق جان بر او آن بار سنگينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
فتاد از زين به روي خاك ز ضرب نيزه و خنجر
ز گرز و دشنه و سنگ و ز پيكان جفا تا پر
ميان موج اشك و خون شد او در قتلگه اندر
نهاد آنگه به خاك ره رخِ از خون رنگينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
شد او كشته لب تشنه كنار نهر سرشاري
نه يك نهري دو نهري كه روا بر هر ددِ هاري
بجز اهل حريم او نبودش يار و غمخواري
برهنه آن تن بيسر ز خاك راه تكفينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 176 *»
ز رعد آن ستيز و برق آن غوغاي ناهنجار
هرآنچه خشك و تر بودش ز هرچه برگ و هرچه بار
چنان سوخت از بُنش گويا نبوده گلشني در كار
كجا بودي روا صدها خزان بر باغ نسرينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
بجاي آه و افغان از درون سينهها ديگر
برون افتاد از ماتم دل آن تشنگان يكسر
لب تشنه بخون خفتند امير لشكر و لشكر
غمين، با آنكه چُون سيلي سرشك اهل حقبينش
گذشت از جان شيرينش
به راه عهد ديرينش
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 177 *»
شهادت امام مظلوم7
و حوادث بعد از آن
«فتاد از زين در آن ميدان»
«شد او در موج خون غلتان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 178 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
پس از قتل عزيزانش شد او را نوبت ميدان
ميان معركه آمد رجز خواند آن شه خوبان
ز زور و خشم آن حضرت همه حيران همه ترسان
قضا را شد گه امضاء، شد او را مهلتش پايان
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
چو هر زخم تنش شد او به گردابي ز خون اندر
زد او چون بسملي آنگه ميان خون پاكش پَر
جراحت شد ز حد افزون ز تير و نيزه و خنجر
بر آن پيكر كه شد برتر هزاران مرتبه از جان
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 179 *»
چو يوسف از عناد و كين شد آخر جايگه چاهش
رسيد تا دامن گردون از آن چَه دوده آهش
بجز دشمن نيامد كس دران وادي سر راهش
همه از كينه ديرين به فكر صدمهاي بر آن
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
چو خورشيدي كه در سرخي شبانگه رخ نهان دارد
نهفت آن طلعت تابان به خون جبهه تا آرد
سيه روز جهاني را كه خاك غم ازان بارد
ز داغ مرگ او هر دل درون سينهها سوزان
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
دگرگون شد در آن ساعت نظام عالم هستي
شد اوضاع درهم و برهم ز هر بالا و هر پستي
نميآورد اگر بيرون ز رحمت پور او دستي
جهان يكسر تبه ميشد چنانكه پيكري بيجان
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 180 *»
وزيد از دامن غبراء سيه بادي كه شد از آن
كِدر سرتاسر خضراء كه پنهان شد خور تابان
همه در وحشت از خشم خداي قاهر سبحان
سكون از اين زمين بر شد فلك ساكن از اين طغيان
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
بسوي خيمهگه آمد پس از آن شورش محشر
چو سيلاب خروشاني گروهي زان همه لشكر
ز فرط ناكسي هريك به فكر سبقت از ديگر
هران سفله حريصِ در، اذيّت از ره عدوان
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
پريشان زينب و كلثوم ز پا افتاده بيمارش
دوان هر جانبي طفلي نه كس يار و نه غمخوارش
همه لرزان همه گريان عدو در فكر آزارش
مه و خورشيد و عرش و فرش همه زان مضطران لرزان
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 181 *»
به غارت رفت اموالش نماند چيزي دگر برجا
هرآنچه زيوري بودي به گوش و سينه دست و پا
نه بر، رو برقعي ماندي نه بر سر معجري زانها
زد آتش بعد ازان دشمن به خرگاه مَلَك دربان
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
پس از آن قتل و غارتها پس از آن آتشافروزي
پس از شام شكست حق پس از آن صبح پيروزي
به روي نيزهها سرها اسيران را نه دلسوزي
روان شد كاروان غم غمين، بيسر و بيسامان
فتاد از زين در آن ميدان
شد او در موج خون غلتان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 182 *»
ترسيم نينوا
«صد افغان زين همه طغيان»
«ز ما نايد بيان آن»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 183 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
ميان خاك و خون تنها همه صدپاره و عريان
به روي نيزهها سرها همه چُون قرص مه تابان
تن صد پاره شه شد لگدكوب سم اسبان
ز چوب ني چكد خونِ گلوي آن شه عطشان
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
دل اهل حرم همره به داغ و اندُه و تشويش
تن آنها گرفتار كمند دشمن بدكيش
نگه گه از قفا سوي شهيدان گه نگه از پيش
سوار بر قتبها و همه در آتش هجران
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 184 *»
ز تيغ لشكر اعداء ز پا افتاده هر پيكر
كنار هر يكي محمل به روي ني ز كين يك سر
چه پيكرها كه هريك شاخهاي از دوحه حيدر7
سرافراز آمد از هر سر، سراسر هركه را ايمان
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
بران تنهاي بيسر شد فغان اندر نوا آري
به حال آن اسيران هم كند ماتم عزاداري
كنار شه تن ياران نشان آن وفاداري
سر آنها اسيران را چو سايه بر سر آنان
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
به پاس شه همه تنها مقيم آستان او
همه سرها پي حرمت روان با كاروان او
به سوك آن شهيدان و عزاي بيكسان او
وحوش و طير و جنّ و انس همه گريان همه نالان
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 185 *»
گواهي ميدهد هر تن چه آمد بر سرش از كين
نشاني ميدهد هر سر چه ديده آن تن خونين
بگريد هر اسيري هم گهي بر آن گهي بر اين
اگرچه زجرها بيند ز زجر بدگهر هر آن
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
حكايت ميكند هر تن ز جور دشمن طه9
اشارت ميكند هر سر به كفر آن سپه يكجا
برهنه بودن تنها علامت بر قساوتها
عداوت تا چه اندازه شقاوت را چه حدّ ميزان
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
عجب نبود اگر بارد ز ديده خون دل هر دم
امين وحي جبرائيل براين پرورده خاتم9
سزد ديگر نبيند كس دمي شادي در اين عالم
كجا شادي روا كاين غم در عالم گشت جاويدان
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 186 *»
نه گوشي را بود طاقت براي استماع آن
وگر گوشي زباني كو كه آرد زان يكي دَستان
ملك حيرتزده از آن برون از درك هر انسان
«لَتَعْلُنَّ عُلواً» را خدا فرموده در قرآن
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
غمين و كِلك خونبارش يكي حيران يكي بيتاب
ز حيران و ز بيتابي چه جاي صبر و جاي تاب
كجا آيد حكايت از دو ماتمديده در اين باب
مگر با شعله آه و، ز ديده خون دل افشان
صد افغان زين همه طغيان
ز ما نايد بيان آن
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 187 *»
عليل كربلا امام سجّاد7
«عليل كربلا مضطر»
«ز خون دل دو چشمش تر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 188 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
پس از آن قتل و غارتها، پس از آن وقعه محشر
شد آغاز اسيري بر حريم آل پيغمبر9
دو دست عابدين را آن، عدوي بدتر از كافر
به غُل بست و در آوردش، ز كين در حلقه چنبر
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
دلش افسرده از داغ و تنش را ني توان از تب
توان تن كجا بودش، رسيدش جان ز غم بر لب
نبودش بر فغان تابي، ز بيتابي به روز و شب
ربودند بستر او را، به رو افتاده بيبستر
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 189 *»
عجب نبود گر از فرط عطش نارفته او از دست
نبودش آب تا شويد ز جان خويشتن او دست
چنين رنجور بيماري عدويش از چه پايش بست؟!
به روي ناقه عريان از اين كشور به آن كشور
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
كشيد با آن همه ضعف و نقاهت بار غمها را
زمين و آسمان عاجز ز حمل خردلي زانها
دل از داغ شهيدانش چنان پُر شد كه گويي جا
نبودش بهر غمخواري ز بيكسهاي غمپرور
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
پياپي بر دلش بار غم رنج اسيرانش
نبودي گوييا جاي غم فقد شهيدانش
طعامش لخت دل بود و شرابش اشك چشمانش
براي تشنهكامانش نبود آبي وِرا ديگر
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 190 *»
دران دشت بلا خيزي كه جز در زير تيغ كين
نبودي سايه امني براي آن سران دين
اگر ماند اين تن خسته نبُد از حرمت آيين
عدو شد خسته ديگر از جفاي از حد خود در
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
و يا آنكه يقينش شد كه اين بِسْمل خودش ميرد
ندارد او تواني تا سرش از پيكرش گيرد
و يا از كين خود گفتا ز رنج بيشتري ميرد
و يا كاهيد تا آنكه شد او گم نزد آن كافر
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
شگفت از مهر يارانش وزان عزم وفاداري
نديده كس ز ياراني چنان رسم فداكاري
چنانكه كس ز دشمن هم نديده اينقدر خواري
ازان يار و از اين دشمن، كه را بودي چنين باور
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 191 *»
نَبُرْد او ارمغاني را براي اَقرباء خويش
سوي يثرب ازان وادي بجز رنج و غم و تشويش
خدا داند دل زارش چه ديد از دشمن بدكيش
بُدش سرهاي بر نيزه به جاي سايبان بر سر
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
عجب دارد غمين زانكه شرار آتش آهش
نسوزاندي همه عالم ز ماهي تا برين ماهش
خجل از چه نشد مهر از پريده رنگ چون كاهش
چرا سيلاب اشك او نبُرد اين خاك را يكسر
عليل كربلا مضطر
ز خون دل دو چشمش تر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 192 *»
اثر شهادت امام مظلوم7
(1)
«پس از قتل تو اي مولا»
«چه آمد بر سر دنيا!!!»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 193 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
فتاد از تاركت اي شه چو افسر در صف هيجا
شد آيين سرافرازي دگر برچيده از دنيا
جبين تابناك تو چو شد خاكي دران صحرا
فروغ از مهر و مه برشد فضا شد نيلگون يكجا
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
زمين از ماتمت تيره فلك از ماجرايت خم
شرر زد آتش حزنت، به هرچه، خشك و تر با هم
فتاد از شوكت و رونق، كتاب و سُنّت خاتم9
حرم بيحرمت و ويران، نه ركني هم دگر برجا
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 194 *»
به لرزه عرش و كرسي و قلم حيران و لوح مدهوش
ملائك جمله سرگشته، ز كف داده تمامي هوش
جهان در التهاب از غم خروشان ناطق و خاموش
چه خيره آتشي برشد، ز كين دشمن طه9
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
شرار آتش كينش شرر بر كفر و بر دين زد
خطا نارفته و كاري هران تيري كه از كين زد
هر آنچه ناصواب از او به آن رنگي ز آيين زد
ز تيره تابش خصمت جهان شد چون شب يلدا
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
نشد از آن همه آهت، دلي نرم از براي تو
قساوت شد فزون از آن نواي جانگزاي تو
عجب نبود ازان دشمن كه خواهد او فناي تو
خدا داند كه در سختي چه بوده آن همه دلها
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 195 *»
شعوري در سري گويا نبوده ورنه هر چشمي
تو را ديده نكرده او به حالت لحظهاي رحمي
صداي العطشها را ز بيآبي دران گرمي
شنيده با دو گوش خود هران ظالم ازان اعدا
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
تمام ماسوا يكسر ز خود بيخود ز فرط غم
كدر شد ساحت گيتي خبر تا شد از اين ماتم
دل خصم تو آسوده خبر گويا نشد يكدم
چرا سنگين دلي ننگي شده بر پاره خارا؟!
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
كجا اين خاكدان يابد مرمت بعد از اين ديگر
از اين سيل خروشاني كه افتاده دران يكسر
به هر بوم و به هر كويي، به هر بام و به هر جا در
روان خوناب دجلهزاي، ز چشم پير و هم برنا
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 196 *»
ازان سوداي خامي كه عدو پرورده بُد آن را
زد او آتش خيامت را، ولي غافل كه شد برپا
هزاران خيمه آتش برايش در سقر يكجا
چه جايي بهر خود ظالم، مهيّا كرده در عُقبي؟!!
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
برون از جسم پاكت شد چو جان تابناك تو
سرت بر نيزه عدوان برهنه جسم پاك تو
فزون از حدّ جراحت بر، تن در خون و خاك تو
ز هستي جان برون گشت و غمين را بر شد اين آوا
پس از قتل تو اي مولا
چه آمد بر سر دنيا!!!
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 197 *»
اثر شهادت امام مظلوم7
(2)
«شرر زد ماتمت سرور»
«به جان عالمي يكسر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 198 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
از آن برق شررزايي كه از كين عدو زد سر
زد آتش بر دل هرچه نهان و فاش و خشك و تر
چه طوفاني كه آسيبش فرا بگرفته بحر و بر
ز حملش ناتوان عالم بقدر خردلي كمتر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
زمين لرزان فلك تيره تزلزل در دل هر كوه
مَلَك حيران پري نالان بشر را سينه پراندوه
كه را باور كه يك تن تو ولي دشمن بسي انبوه
همه يكدل به گِرد تو به كف تير و ني و خنجر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 199 *»
به پايت جاي برگ و بَر، چو نخلي دست و سر افتاد
چه پيكرها كه گو هريك ز طوبي يك ثمر افتاد
از آن صرصر هر آن سروي ز پا در رهگذر افتاد
نهال نينوايي را كجا جز اين بَري ديگر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
فلك زين داستان تو عزا هر صبح و شب دارد
بخاطر، تا كه آن روزِ پُر از بلواي تو آرد
بجاي قطره، خونِ دل ز مژگانش همي بارد
كه در بُستان دين از پا درآمد هرچه نخلي تر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
تو و اصحاب و اهل تو همه عطشان در آن ميدان
براي مشك آبي شد سپهدارت شها قربان
بجاي آب و شير آمد به حلق اصغرت پيكان
كجا ديگر گوارا شد به كامي بعد ازان كوثر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 200 *»
نهادي بر زمين روي ز خون گلگون و پر خاكت
جدا كرد از تنت از كين سرت را خصم بيباكت
چو شد پامال اسب كين تن عريان صدچاكت
سيه شد روزگار دين ز جور آن جفاگستر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
به مقتل تا گذر دادند اسيران حجازي را
به جاي ناله از دلها به لب آمد همه جانها
ز هر ديده بجاي اشك روان خوناب دل يكجا
به پيش ديده هريك بسي تنها همه بيسر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
برادر، در بر خواهر فتاده بيسر و عريان
پسر را مادرش بيند كه صدپاره بخون غلتان
به روي پيكر بابا فتاده دختري نالان
كنار همسر بيسر نشسته داغدار همسر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 201 *»
ولي گِرد يكي كُشته همه بر سينه و سر زن
كه شد بيتاب و بيطاقت ازان حالت دل دشمن
لگدكوب سم اسبان برهنه چاك چاك يك تن
ميان داغدارانش، پريشان مويهكن خواهر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
چو بلبل در خزان گل ز سوز سينه در زاري
خميده قامت سروش ز بار ماتم و خواري
كَنَد مو و خراشد رو، ببارد اشك گلناري
غمين گفتار او گويد كه تا ماند در اين دفتر
شرر زد ماتمت سرور
به جان عالمي يكسر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 202 *»
زينب كبري3
در برابر پيكر امام مظلوم7
(1)
«نيايد باورم اكنون»
«تو را بينم غريق خون»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 203 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
برادر را چو ديد آنسان فتاده، زينب دلخون
ز حيرت شد ز خود بيخود نشايد گويمش مجنون
فغان از دل برآورد و، دو ديده گوييا جيحون
برادر جان چه ميبينم؟! چرا اينسان چرا اينگون؟!
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
تو، خود، هستي برادر جان كه بودي ياور ماها؟!!!
تويي فرزند دلبندِ، گرامي مادرم زهرا3؟!
دگر خاك سيه بر سر، سزد بعد تو هم ما را
كه دشمن اين چنين بيسر، تو را افكنده در هامون
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 204 *»
برادر زين بلاي تو مرا حيرت زده بنگر
برادر باورم نايد كه بينم پيكرت بيسر
تو را بينم بخون غلتان ولي كو ذرّهاي باور
تنت بيسر، سرت بر ني، كجا باور؟ چرا؟ و چون؟!
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
گمان هرگز نميبردم كه باشم زنده و بينم
تو را كشته برادر جان، كه بودي جان شيرينم
تو بودي روشنيبخش دل و دنيا و هم دينم
دگر روزم چو شب تيره بلايم دم به دم افزون
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
تو رفتي تا كه از نزدم، شدم سير از خود و دنيا
كجا ميشد مرا باور، قضا آرد مرا اينجا؟
عجب دارم ز تأخير اجل با اين همه بلوا
نهان كردي تو رخ از من، مرا جان و تن آذرگون
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 205 *»
پس از اين قتل و غارتها، گرفتاري و بيتابي
دگر رفته ز خاطرها، غم بينان و بيآبي
شدم مشتاق مرگ خود، چو شخص تشنه و آبي
كجا مهلت دهد دشمن كه جان آيد ز تن بيرون؟!
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
همه در چنگ اين دشمن نباشد بهر ما چاره
فتاده مير ما بيسر، برهنه تن دو صد پاره
بجز مرگ همه يكسر، نسازد كار ما چاره
رويم ما جانب كوفه به همراهي خصم دون
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
كجا در خاطر زارم گذشتي يك چنين روزي
نشيند بر دل ماها چنين داغ جهان سوزي
ز دشمن نعره شادي، نواز و طبل پيروزي
كه را باشد توان آنكه دهد شرحي از اين مضمون
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 206 *»
ز، يادم داغ تو برده، هر آنچه، تا صف محشر
بجز اين ماتم عظمي مرا نبود غمي ديگر
زده آتش به جان من غم عباس و هم اكبر
هزاران قصهها دارم من از اين ماتم بيچون
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
تو در خون خفته و جدّ و پدر در روضه رضوان
من و داغ شهيدان و غم اين جمع بيسامان
ندارم غمخوري گويم كمي از درد دل با آن
غمين گويد ز حال من، يكي زآنچه ز حدّ بيرون
نيايد باورم اكنون
تو را بينم غريق خون
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 207 *»
زينب كبري3
در برابر پيكر امام مظلوم7
(2)
«برادر ماتمت بنگر»
«زده بر جان ما آذر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 208 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
تو را غلتان بخاك و خون، چو ديدم پارهتن بيسر
ستادم بر سر نعش تو بيروپوش و بيمعجر
تو را از ما جدا كردند، نه ما را غمخوري ديگر
برون شد چاره از دستم، ز دست خصم بد گوهر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
سزاوار است كه در سوكت كنم پاره گريبان را
چه سازم دشمن بيدين دريده جامه بر تنها
منم شرمنده از آنكه پس از تو ماندهام برجا
نميدانم چه خواهد شد مرا زين ناروا كيفر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 209 *»
اگر مهلت دهد دشمن كنار پيكر پاكت
ببارم تا كه جان دارم ز ديده خون بر اين خاكت
كجا از خاطر خواهر رود اين جسم صدچاكت
دريغا سر نيفكندم چو خاكِ اين تن اطهر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
شدي مغلوب مشتي دَد، ز چه اي شير يزداني
كجا بودي روا اُفتي، ز پا در چنگ گرگاني
برادر نايدم باور، تو پور شاه مرداني
چنين خفته بخاك و خون تن بيسر به ني سر بَر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
سليمان زماني تو، بخاك و خون شدي غلتان
نشسته اهرمن بر تخت در انگشتش نگين چرخان
شده پامال اسب كين ز جور جنّ جَمِ دوران
كجا باور كند خواهر، كه اين است ثاني حيدر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 210 *»
ولي آرم چو در خاطر، رخ نيلي مادر را
شود باور مرا ديگر هرآنچه از بلا ز اعدا
نشست تا جاي حق باطل، صنم جاي صمد برپا
هدف شد خاندان ما نه غير ما هدف ديگر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
برادر جان غمت در دل اَبَد مدّت دگر گرديد
غم و داغ جوانانت براي ما همه جاويد
نيايد روز و شب بر ما مگر گردد غمت تجديد
دريغا مرگ من از چه نيامد پيش از اين آخر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
پس از اين ماتم عظمي، خزان شد گلشن ايمان
هر آن نخلي ز پا افتاد غريق خون گل و ريحان
عجب دارم برادر جان كه برجا عالم امكان
جهان خرّم چمن تازه سمن سبز، نسترنها تر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 211 *»
غم لبتشنگان در دل، فراق جانگزا يك سو
اسيري محنت ديگر، رَسَن بر گردن و بازو
بروي نيزهها سرها، عدوي كافر و بدخو
ز هر جانب غمي تازه، ز هر سويي بلا بدتر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
شما گلگون بدن بر خاك، ز ما فرياد ياوَيْلي
به ماندن در جهان از ما، نمانده در دلي ميلي
روان از ديده هريك، ز خوناب دلش سيلي
كجا از چُون غمين آيد، دهد شرح غم خواهر
برادر ماتمت بنگر
زده بر جان ما آذر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 212 *»
زينب كبري3
در برابر پيكر امام مظلوم7
(3)
«ندارد ماتمت پايان»
«كجا ما را شكيب آن»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 213 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
كجا ما را دگر طاقت، در اين ماتم برادر جان
مگر باور شود ما را كه بر ما آيد اين دوران
بلا از حدّ برون بنگر، ز اندازه فزون طغيان
شهيدان جانبي خفته اسيران غمزده حيران
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
ببين داغ دل ما را چو زخمت از ستاره بيش
چه ميشد گر قضا ميشد برايم مردنم از پيش
پس از اين ماتم عظمي نباشد زندگي جز نيش
رهايي زين غم بيحدّ ندارد بهر ما امكان
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 214 *»
كشاند خصم بد كيشم مرا از نزد تو جانا
برد از كوي تو ما را ندارد از ستم پروا
بسختي ميبَرَد از كين خريده گوييا ما را
نميدانم به كِه گويم غم سنگين اين هجران
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
نميشد باورم هرگز تو را بينم باين حالت
كجا بودي گمان من باينجا ميرسد كارت
بدن صدپاره و بيسر عدو سازد لگدمالت
چه ميشد گر كه ميمُردم نميديدم تو را اينسان
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
غمي دارم به دل جانا كه باشد تا دم مردن
چرا آنگه كه ميرفتي نگرديدم فدايت من
چو رفتي از بر ماها تو تنها جانب دشمن
ز تنها گوييا ميشد، برون آندم بسختي جان
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 215 *»
پس از قتل تو و ياران عدو شد بر سر غارت
پس از غارت زد او آتش ز كين خود به خرگاهت
ز بيآبي همه تفتيده دل اطفال بيتابت
ز خشم خصم كينجويت اسيران را دلي ترسان
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
نگر جمع اسيران را همه حيرتزده دلريش
گرفتار كمند كين همه در خواري و تشويش
غم هريك خورد ديگر علاوه بر عذاب خويش
عدو در تُرك و تاز خود نيابد خستگي از آن
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
شهيدان بيكفن خفته، زنان بيچادر و معجر
يتيمان بينوا هريك به پشت ناقهها اندر
پس از اين جور بيحدّش عدو را فكر كين در سر
گرفتاري ما را بين، بچنگ اين جفاكيشان
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 216 *»
نگشتم پيش مرگت اي بميرم از براي تو
كه گر بودي پدر اينجا شدي قطعاً فداي تو
ندارم مهلت از دشمن كنم برپا عزاي تو
كدامين غم ز غمهايت خورم من تا كه دارم جان
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
مگر زايل شود روزي، ز لوح دل غم فُرقت
سزد ديگر ز بعد تو، براي ما همه عُزلت
فداي تربتت گردم دهد گر كه قضا رُخصت
نيايد انتها اين غم، غمين هرچه سُرايد زان
ندارد ماتمت پايان
كجا ما را شكيب آن
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 217 *»
وداع زينب كبري3
با پيكر امام مظلوم7
«رويم ما با دو صد خواري»
«نداريم يار و غمخواري»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 218 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
رويم از كربلا هريك، ز ما با چشم خونباري
كجا باور شدي ما را چنين روز گرفتاري
همه ياران بخون خفته نه ما را ياور و ياري
يكي ياري بود ما را اسير و بسته بيماري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
برادر تا كه بودي بر سر ما سايه مهرت
همه آسوده از هر غم، همه در ناز و در عزت
نه ما را از كسي پروا، نه بر ما از كسي جرأت
ولي اكنون نگر ما را نديده كس چنين خواري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 219 *»
نگر دشمن ز كين خود نداده رخصتي ما را
مقيم تربتت گرديم، عزايت را كنيم برپا
اگر ما ميرويم داني، تو خود عذر قصور ما
تو نامدفون بخون خفته، نميآيد ز ما كاري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
رويم ما با تني خسته دلي خونينِ از غمها
همه سير از خود و هستي نه اميدي دگر بر جا
چه كس را باورش بودي كه بيند يك چنين بلوا
همه گلهاي ما پرپر، هران دامن پُر از خاري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
بهاي آب اگر جان بود خريداري نبود جان را
رويم ما با لب تشنه نگر حال يتيمان را
كه هريك را تواني، ني، كشد از سينه افغان را
خورد كعب ني ار يابد تواني بر كمي زاري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 220 *»
بجاي محمل ديبا قتب بهر اسيران است
نگر لخت جگر قوت از براي ميهِمانان است
بجاي توشه هم ما را در اين ره قلب سوزان است
سبك كي ميرود محمل چو ما را اين گرانباري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
تهي شد دست ما گر چه، ز هرچه از سر و سامان
ز پا دشمن فكند از كين در اين صحرا همه ياران
از اين سودا كه ما كرديم بجان و دل در اين ميدان
همه شد سود ما يكسر عدو را شد زيانكاري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
رها از دامنت دست همه گرديده زين ماتم
رويم از آستان تو همه شوريدهدل پر غم
شود هر لحظه بيش اين غم نگردد ذرهاي زان كم
رها كي دل شود از آن چه كم عمر و چه بسياري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 221 *»
تحمل گرچه دشوار است براي ما همه يكسر
بَرَم شكوه به نزد جد، پس از آن در بر مادر
ولي دانم كه نتوانم بگويم از كمي كمتر
از اين ماتم كه ما ديديم و بينيم بعد از اين، آري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
تو با ياران بخون خفته رويم ما با ستمكاران
همه نامحرم و ناكس همه بدخو و بيايمان
خدا داند چها بينيم در اين ره زين تبهكاران
غمين را كو توانايي سُرايد شمّهاي، باري
رويم ما با دو صد خواري
نداريم يار و غمخواري
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 222 *»
امكلثوم3
در برابر پيكر امام مظلوم7
«چنان بيكس شديم گويا»
«ندارد كس خبر از ما»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 223 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
برادر، را چو ديد كلثوم، ز پا افتاده در صحرا
شد او را نوبت زاري فتاد از زاريش از پا
بسوي يثرب او رو كرد برآورد از دلش آوا
كه اي مادر بيا بنگر دمي اين ماتم عظمي
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
ببين مادر يتيمان را همه تشنه همه حيران
نگر بيآبي و قطع اميد از زندگانيشان
همه خشكيدهكام و لب، نگر تر ديده ايشان
همه مشتاق مرگ خود چو آب و تشنه در بيدا
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 224 *»
بيا بنگر جوانان را همه خفته بخاك و خون
همه نوخط همه نورس ز تيغ كين همه گلگون
ببين پيران باتقوي نديده مثلشان گردون
فتاده هر تني بيسر، به نيزه بر شده سرها
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
چه گويم با تو اي مادر از اين مظلوم بيياور
خودت آي و دمي بنگر بر اين پيكر تو خود مادر
ببين ناگفتني باشد چنين قتلي كِه را باور
حُسينت يك تن و دشمن، برون شد از حد اِحصا
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
بر اطفال صغير ما، ترحم ني از اين دشمن
همه ترسان و لبتشنه، نه از جورش دمي ايمن
پريشان بهر من زينب برايش دلپريشم من
نه ما را اندكي مهلت، كه تا سازم عزا برپا
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 225 *»
بگو مادر تو با جدّم، كه آيد كربلا يك دم
حُسيني را كه ميبوسيد، دمادم، بيندش او هم
گهي بر دوش او بود و در آغوشش گهي همدم
ببيند پيكر او را كه كرده توتيا اعدا
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
پدر را زد صدا آنگه، پس از اين شكوه با مادر
كه اي مير نجف بنگر، نداريم ما يكي ياور
تغافل تا به كي از ما، نبودم اين چنين باور
نيايي كربلا يك دم، ببيني اين همه غوغا
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
ز يثرب آمديم بابا شديم وارد در اين وادي
ز هر سو لشكري آمد ز ما شد سلب آزادي
شديم ممنوع از آب و ز هر سو داد و فريادي
همه مردان ما كشته، اسير اشقيا ماها
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 226 *»
اگر بودي روا بر من، جفا از چون تو بابايي
چرا بر خواهرم زينب، دمي شفقت نفرمايي
بيا بنگر ز بيتابي، نيايد از وي آوايي
ببين در چنگ اين گرگان، چو صيدي هريك از ما را
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
دل هريك ز ماها را ز داغ اين عزيزان بين
كه همچون لالهزاري شد، سرشك اين اسيران بين
زمين نينوا گلگون ز خون اين شهيدان بين
غمين را در ره ياري ز لطف خود مدد فرما
چنان بيكس شديم گويا
ندارد كس خبر از ما
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 227 *»
وداع امكلثوم3
با پيكر امام مظلوم7
«روم من با دلي پر خون»
«شما افتاده نامدفون»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 228 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
كنار پيكر بيسر، نشست آن خواهر دلخون
ز سوز سينه ناليد و، دو ديده هر يكي جيحون
برادر جان فداي تو، مرا بين از غمت مجنون
رسيده نوبت خواري، براي ما ز خصم دون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
بخاك و خون كشيده او، تن ياران ما يكسر
تو را بينم كه آغشته به خون حنجر از خنجر
بَرَد ما را به صد خواري، ربوده از همه معجر
همه سرها به روي ني، زمين از خونتان گلگون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 229 *»
نداده يكدمي مهلت كه گيرم در برم چون خاك
تن پاك برادر را، كه بيسر باشد و صدچاك
ز خاكم كمترم آيا فغان زين دشمن بيباك
سزد ما را بسر خاك و فتد از گردشش گردون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
مرا رُخصت نباشد زو، كه گريم از فراغ دل
به اشك ديدهام شويم تو را زين خاك و خون و گِل
اسيري همچو من ديگر ندارد نالهاش حاصل
گرفتار چنين خصمي نباشد يكدمي مأمون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
ندارم يكدمي مهلت كه جان سازم نثار تو
نداري سر كه بينم من دمي ماه عذار تو
كَشَد دشمن بصد خواري مرا نَكْ از كنار تو
مرا خاكم بسر بادا نكردم پيكرت مدفون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 230 *»
شتاب دشمن بدكين براي بردن ماها
ربوده از كفم چاره، گذارم پيكرت برجا
كجا اسلامِ اين مردم شود باور براي ما
بس است قتل تو آنها را براي كفرشان اكنون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
نه تنها تو كه هجده تن ز نسل پاك پيغمبر
همه خفته بخاك و خون جدا هر سر ز هر پيكر
همه پاك و همه نوخط به پاي تو نهاده سر
دگر جمعي ز اصحابت غريق لجّهاي از خون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
روانم جانب كوفه ز كوفه جانب شامات
پس از آن جانب يثرب، بَرَم از اين سفر سوغات
براي مادرم زهرا، بسي غصّه كه گردد مات
يكي پيراهن خوني، نشان زين ماتم بيچون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 231 *»
بگويم با وي از غلّ و طناب و چنبر و بيمار
حريم مصطفي يكسر دچار فرقه اشرار
تنت پامال و سر بر ني، نه ما را كس شدي غمخوار
ز خون نوجوانانت، زمين كربلا گلگون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
بگويم از شهادتها، دهم شرح اسيري را
ز خواهر گويم و رنجش، ز بيرحمي اين اعدا
بگويم مثل تو مادر، ز سيلي نيلي صورتها
غمين را ني دگر تابي كه گويد بيش از اين مضمون
روم من با دلي پر خون
شما افتاده نامدفون
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 232 *»
عليل كربلا7
در برابر قتلگاه
(1)
«چه كس را اي پدر باور»
«ستم بر آل پيغمبر9؟!»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 233 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
به روي ناقه عريان، عليل كربلا مضطر
ز بيتابي بتاب آنگه، دچار حيرت آن سرور
ميان قتلگه بيند، پدر را پاره تن بيسر
بگفتا، با غم و زاري، پدر بر حال ما بنگر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
تو بودي حجّت حق و، روا شد بر تو اين طغيان
تو سبط مصطفي هستي، فتادي بيسر و عريان
پس از قتل تو ما گشته، ز غارت بيسر و سامان
پس از غارت زدند آتش به خرگاه تو سرتاسر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 234 *»
پس از آن آتشافروزي، اسيري شد روا بر ما
اسيري اين چنين هرگز، نديده كس به دورانها
ز يكسو ضرب و شتم و سبّ، ز يكسو كينه اعدا
يتيمان را نه دلسوزي، زنان را ني بسر معجر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
مگر بابا نبوديم ما، ز آل احمد مختار9
مگر حق در كتاب خود نكرده حق ما اظهار
مودّت با ذَوِي الْقُربي نباشد شاهد گفتار
نبي جدّ و علي باب و تو را زهرا: بود مادر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
پس از چه اين جفاكاران نكرده حرمتي از ما
نخواهيم حرمتي از او ستم از چه روا؟ گويا
جفا بر ما بود واجب، سزاي ما بود ايذا
كه گيرد هر يكي سبقت در ايذا بر يكي ديگر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 235 *»
مگر ما از يهودي و نصاري بدتريم بابا
مگر بدتر ز گبريم و سزاوار چنين ايذا
مگر جرم است در اين امّت نسب با حيدر و زهرا
كه رخصت من نمييابم كه گيرم پيكرت در بر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
به روي ناقه عريان، گرفتار غل و زنجير
ز دست من برون چاره، نمييابم ره تدبير
شهيدان خفته در خون و ز جان خود اسيران سير
نه حرمت از شهيدان و نه رحمت بر يكي مضطر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
اگر جرمي بود ما را ز مردان نزد اين دونان
چه جرمي كودكان ما نموده با ستمكاران
زنان را چيست تقصيري بزعم اين سيهرويان
پدر در حيرتم گويا كه ما از كافريم بدتر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 236 *»
ز منع دشمن از آب و به دام و دد، روا بودن
زبان دور دهن سودن، مرتّب كار ما بودن
شده معلوم ما آنكه به جرم اوليا بودن
به پيش چشم اين دشمن ز هر دام و دديم كمتر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
ولي با اين همه سختي نداريم از بلا پروا
ز عهد ذرّ قرار ما چنين بوده در اين دنيا
كه دشمن غالب و قاهر، وَ ما مغلوب دشمنها
غمين اين نكته بنگارد كه ما، در حجّتيم برتر
چه كس را اي پدر باور
ستم بر آل پيغمبر9؟!
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 237 *»
عليل كربلا7
در برابر قتلگاه
(2)
«تو را جام بلا بابا»
«نصيب ما غم دلها»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 238 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شد عرض بلا از حق، دران روز بَلي بر ما
شدي تو طالب تير و سنان و خنجر اعدا
براي ما پسند آمد، كمند و چنبر و غلها
ز دشمن هر جفا خواهد، پذيرش هم ز ما يكجا
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
ازان رو هرچه بَد كرده، عدو از كينه ديرين
مهيّا بودهايم آن را براي ما خوش و شيرين
همه پابند آن عهديم، خدا را شاكريم از اين
دل ما گرم اين سودا، در اين دنيا و در عقبي
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 239 *»
شكايت ما از اين دشمن فقط نزد خدا داريم
هر آنچه خواهد او ما هم بعهد خود وفاداريم
به درگاه خداوندي دو دست التجا داريم
كه توفيق رضامندي دهد از لطف خود ما را
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
بسي داغ دل و درد و ز ضرب ني نشانيها
براي جدّ و مام خود، به يثرب ميبريم زاينجا
كه رهآورد ما باشد از اين جمع عراقيها
به كام تو اگر زهر و ز خون دل به جام ما
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
پدر با تو چه گويم من، ز درد دوري از تو
عدو سرخوش ز كينجويي، خروش سينهام بشنو
زمين تيره پس از قتلت فلك هم داده از كف ضو
تو مير كاروان بودي كنون افتادهاي از پا
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 240 *»
اسيران را سرشك غم، ز خوناب جگر بنگر
نداي اَلرّحيل سازد، ز هر سو گوش ما را كر
دگر ديدار ما افتد، پدر تا عرصه محشر
نه ماندن را دمي مهلت، نه پاي رفتني ما را
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
سواراني همه بدخو، دل هريك پر از كينه
اسيران پا به گل هريك، خروش غم ز هر سينه
شده فرصت كه روآرد، عدو آن كين ديرينه
قتبها بهر زنها بين، بجاي محمل ديبا
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
نقاب روي زنها را ربوده خصم بد آيين
بجاي آن به روي هر يكي گرد عزا را بين
تَظَلُّم را جواب از او، تَحَكُّم گه بر آن گه اين
تو در مقتل بخون خفته، نگر ما را در اين بلوا
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 241 *»
ببين اهل حريمت را تمامي بيسر و سامان
سيه شد روزگار ما، پدرجان بعد از اين فقدان
نگر اين خواهرانت را يكي افتان يكي خيزان
دمي هم دخترانت بين كه از دل بركشند آوا
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
گرانبار است مصيبتها پدرجان بر دل هريك
تو را اينگونه افكندن چو باشد مشكل هريك
تمنّا كردنِ از حق، اَجل را حاصل هريك
دگر طبع غمين عاجز، ز شرح ماجرا اينجا
تو را جام بلا بابا
نصيب ما غم دلها
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 242 *»
وداع عليل كربلا7
با پيكر پدر7
(1)
«پدرجان روزگارم بين»
«ز فرط غم فكارم بين»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 243 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
پدرجان وقت رفتن شد، ز چنبر در فشارم بين
ز جا خيز از ره شفقت، بچنگ كين دچارم بين
امير روزگارم من، ز راحت بركنارم بين
منم مركز در اين دوران، برون از كار و بارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
غم فقدانت اي بابا رسانيده به لب جانم
ز قتل نوجوانانت، توان رفته ز اركانم
غم ياران پاك تو شرر افكنده در جانم
چو شمعي هستم و آتش بجمله پود و تارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 244 *»
تو عطشان خفتي و ياران، دگر در كام ما يكسر
ز، هر زهري بود بدتر فرات و دجله و كوثر
نگر هريك ز ماها را كه دامن زاشك چشمش تر
در اين داغ و غم بيحدّ، پدر بيغمگسارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
پدرجان بيگل رويت به چشمم هر گلي خار است
بدون سرو اندامت به سروي ني مرا كار است
خدنگي باشدم بر دل بهاري گر پديدار است
پدر ديگر پس از اين غم، تو عمري را نزارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
شده تقدير من آنكه بمانم بعد تو بابا
بسوزم در غم هجران بنالم زين مصيبتها
ز، يادم برده اين دردم دگر بيماريم يكجا
ز، بدرفتاري دشمن، چه بيتاب و قرارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 245 *»
مگر ما عترت طه9 نبوده بين اين امّت
بود مزد رسالت هم مودّت با همه عترت
مگر خارج شديم ماها ز عترت يا كه از ملّت
زبون بنگر تو اهل خود، بلاي بيشمارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
زمين كربلا بابا، ز خون نوخطان رنگين
خداوندانِ عزّت را، دچار بينوايي بين
كجا بوده چنين رسمي، كِه را يادي از اين آيين
كه من مهمان و بيمارم، ولي بيقوت و زارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
پدر اين داغداران را كُشد ديگر غم هجران
نداده مهلتي دشمن، فداي تو نمايند جان
زند كوس رَحيل خصمت، تواني هم نه در ايشان
مرا خونينجگر بابا، روان از اين ديارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 246 *»
يتيمان را نگر بابا همه گريان ز هجرانت
ز پا افتادهاند از غم، زنان مو پريشانت
نگر آماده خواهرها كه جان سازند بقربانت
بسوي كوفه با جمعي پريشان رهسپارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
برهنه پا يتيمانت پياده ره سپر بنگر
به روي ناقه عريان، زنان بيچادر و معجر
چه دارد خصمِ كينجويت جوابي در صف محشر
غمين را نوحهگر بنگر، چو ياران سوگوارم بين
پدرجان روزگارم بين
ز فرط غم فكارم بين
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 247 *»
وداع امام سجاد7
با پيكر امام مظلوم7
(2)
«پدر ما را چه مضطر بين»
«دچار بس ستمگر بين»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 248 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
پدر اي كشتهي از كين، مرا در بند و چنبر بين
تو افتاده ز پا بيسر، تنم از تب در آذر بين
پدر پردهنشينانِ حريم قدس داور بين
كه از جور عدو يكسر برهنهسر چو اختر بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
پدر اين كاروان را بين، كه سالارش به خون خفته
اگر گامي به پيش آرد، دلش از پس برآشفته
رود اما ز حسرتها، درود هستيش گفته
تويي غلتان بخاك و خون، بر اين نيها بسي سر بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 249 *»
هراسان اي پدر بنگر عزيزان خود از دشمن
نباشد يك تني از ما، ز دشمن لحظهاي ايمن
امانبخش خلايق ما نه ما را گوشهاي مأمن
در اين غم اي پدر ما را دو چشم از خون دل تر بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
پدرجان جاي آب و نان در اين ره از براي ما
سرشك ديده لخت دل، كنار ره گهي مأوا
ز دشمن سبّ و طعن هردم، ز كعب ني نوازشها
نه ما را جرأت ناله، ستم از حدّ پدر در بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
پدر بيتو به هر لحظه، دچار صد بلا هستيم
به خشم خصم كينجويت برون زاندازه ما پستيم
عجب دارم پدر زانكه ز تيغ كين او رستيم
خطر صدها به هر آني براي پور و دختر بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 250 *»
براي خواهراني كه همه در پرده عصمت
نمانده معجري بر سر نه هم باقي دگر حرمت
ز ما آه و سرشك غم، نه از دشمن دمي رحمت
دل سخت عدو بنگر، سرشك و آه همسر بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
نگر اين خانداني كه بود اكرامشان واجب
شده خواريكش دوران ز باري مرگ خود طالب
اسير دست اعدائي كه جمله كافر و ناصب
بر اشراف بنيآدم اراذل را تو سرور بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
پس از قتل و پس از غارت اسيري شد نصيب ما
ستيز خصم بدكينت دهد ايذاء ما يكجا
جفا ديگر چه اندازه برون از حدّ شد اين بلوا
پدر صبر خدادادي ز ما هم در برابر بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 251 *»
پدر همچون يكي مصحف شدي از تيغ كين صدپار
به روي هر ورق گويا نوشته با خطي خونبار
انا المظلوم و العطشان، قتيل البغي و الكفار
كتاب ناطق حق را چو گل از كينه پرپر بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
چو زخم بيشمار تو دل ما داغدار غم
فزون از حوصله بنگر ز هجرانت پدر دردم
روم اما خدا داند كه هستم با غمت همدم
غمين را زين غم بيحد، به بحر حيرت اندر بين
پدر ما را چه مضطر بين
دچار بس ستمگر بين
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 252 *»
سكينه3
در برابر پيكر پدر7
«پدر گشتي جدا از ما»
«جفا بيحد شد از اعدا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 253 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
سكينه دخت ناز شه، چو ديد آن پيكر بابا
گرفتش همچو جان در بر، كشيد از دل بسي آوا
كه اي مظلوم بيياور، فدايت جان ما بادا
شهيد نيزه و خنجر، تن بيسر در اين صحرا
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
پدر گفتم مرو ميدان، كه تا جان در رهت بخشم
ز گريه راهِ رفتن را، دمي بر روي تو بستم
كه شايد لحظهاي سازي، درنگ و بينمت يكدم
ولي كردي شتاب آخر، روان گشتي تو بيپروا
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 254 *»
به من گفتي مكن زاري مسوزان قلب من دختر
تو اَوْلايي كني گريه، پس از من بر من اي مضطر
شدم خاموش و عقده در، دلم تا آنكه شد ديگر
زمان گريهام اما، كجا رُخصت از اين اعدا
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
چو ديدم اي پدر بهر شهادت گشتهاي عازم
هرآنچه ما شديم مانع، تو در عزمت شدي جازم
بديهي بود شهادت را، اسيري باشدش لازم
ازان رو گفتم اي بابا، ببر سوي وطن ما را
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
تو گفتي دخترم هيهات، نباشد ره به اين مطلب
چرا مرغ قطا راحت، نه در روز است و نه در شب
دگر من هم فرو بستم، در اينباره پدرجان لب
نبودي باورم بابا، رسد كارم بدين جاها
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 255 *»
پدر هر گه كه ياد آرم، ز تشنهكامي اصغر
به پيش چشم من بابا شود تيره جهان يكسر
ز پا اُفتم چو ياد آرم، ز سرو قامت اكبر
نخواهم بعد تو بابا، دگر باشم در اين دنيا
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
پس از قتلت بقاء ديگر، كجا باشد روا بر من
به مرگ اصغر و اكبر، بَرَم رشكاَرْ، سزا بر من
سزد ريزد فلك هردم، دگر خاك عزا بر من
بجا باشد اگر پوشد، قضا رخت سيه بر ما
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
عدو گر عِقْد مرواريد، ربود از گردن ماها
به زنجير جفا بسته بزرگ و خرد از ما را
بود سختتر ز هر خاره، دل پر كينشان از ما
به جان يك تني از ما نسوزد، يك دلي زانها
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 256 *»
تحمّل كو ز ما يكدم، در اين غم اي پدر برگو
تو را صدپاره تن بينم، دريده سينه و پهلو
نداري در بدن سر، تا، گذارم بر رخت من رو
كجا بهر تظلّم من، روم گويم از اين بلوا
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
تعبهايم همه يكسو، ز هجرانت چه برگويم
ره كوفه دگر شامم، خدا داند چهسان پويم
ندانم بعد از اين بابا، ز كه حال تو را جويم
كمي از شرح حالاتم، غمين را كو، توان بابا
پدر گشتي جدا از ما
جفا بيحد شد از اعدا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 257 *»
فاطمه3
در برابر پيكر پدر7
«پدر زين ماتم عظمي»
«شده روزم شب يلدا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 258 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
غمت از تن توانم بُرد، نگر حالم تبه بابا
صبوري كي بود ممكن، براي هر يكِ از ما
چنين فقدان جانكاهي كجا باور شود ما را
عجب داغ گرانباري، شگفتا ما و اين بلوا
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
پدر آيا تويي كاينسان به خاك و خون شدي غلتان
نشد چندي كه رفتي تو ز نزد ما سوي ميدان
بميرم بهرت اي بابا، چه ديدي زين ستمكاران
بَرَم نزد چه كس شكوه، پدرجان من از اين اعدا
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 259 *»
ز يكسو كُشتهها بينم، ز يكسو هم گرفتاري
ربوده چادرم دشمن، شده تقدير ما خواري
ببينم خواهرانم را همه بيتاب و در زاري
زند دشمن به كعب ني تمامي را چه بيپروا
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
روم خونيندل و خسته ز دربارت پدرجانم
شود روزي كه برگردم به ديدارت پدرجانم
نگر يكدم به حال ما، به بيمارت پدرجانم
كَشَم بار مصيبتها، به دوش دل از اين صحرا
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
رهآوردي بَرَم يثرب، بهمراه يتيمانت
خبر از قتل تو بابا، دگر قتل جوانانت
هم از قتل دگر ياران، هرآنكه گشته قربانت
براي جدّ خود احمد9، براي جدّهام زهرا3
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 260 *»
دلم خون است كه ميبينم تن صدچاك و عريانت
شده پامال اسب كين، تنت جانم بقربانت
نيايد باورم بابا، كه بينم بيسر اينسانت
سرت را روي ني ديدم فتادم از غمت از پا
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
براي كُشتنت بابا چرا بيحدّ شد اين لشكر
چرا كُشتند تو را بابا، به تير و نيزه و خنجر
غمت از خاطرم برده، غم خويش و خود و مادر
اگرچه بيسري بابا، ولي داني تو حالم را
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
ندارم مهلت از دشمن كه ريزم گل بر اندامت
زند با كعب ني بر من اگر آرم به لب نامت
خدا داند چه بگذشته از اين غم بر دل مامت
نميدانم به خواهر من چه گويم زين مصيبتها
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 261 *»
نبينم راحتي هرگز، پدر تا زندهام ديگر
نه هم باشد گوارايم، به باليني نهم گر سر
ننوشم جز كه خون دل، اگرچه باشد از كوثر
خورم هرچه، بود حنظل، به كامم گرچه هم حلوا
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
شگفت دارم از اين دشمن كه دارد دعوي اسلام
بَرَم نام پيمبر9 را، دهد از كين مرا دشنام
چه باشد عذر اين جرمش كه پيش چشم خاص و عام
نموده خوار و زارم بس، غمين گويد كه واويلا
پدر زين ماتم عظمي
شده روزم شب يلدا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 262 *»
ليلي در برابر پيكر
امام مظلوم7
«تو در خون خودي غلتان»
«منم ليلاي بيسامان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 263 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
اگر مرگ علياكبر، مرا آتش زده بر جان
گرفته هستيم از من، فراقت اي شه خوبان
ز پا افتادهام ديگر، تو را تا ديدهام اينسان
بجاي زيور و جامه، عدو كاش ميربودم جان
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
چه ميشد وقتي ميرفتي، ز تن جانم برون ميشد
دگر كي بعد فرزندم، غمم اينسان فزون ميشد
سرشك ديدگان من، كجا سيلاب خون ميشد
اسير اين ددان بنگر، مرا اي سرور خوبان
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 264 *»
نگر اين آتش هجرت، زده آتش سراپايم
دگر از اندُه فُرقت، غم اكبر شد از يادم
تو گويي جان دهم هر دم كه از روي تو ياد آرم
چو خيمه كاش ميسوختي مرا هم آتش عدوان
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
تو كُشته خفته در خون و بدن بيسر شده صدچاك
ولي من زندهام بينم، تو را اينسان به روي خاك
شگفت دارم من از كينِ، خصيم كافر بيباك
مرا خاكم بسر بادا، چه ميبينم در اين ميدان
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
اسيري ميشنيدم من، ولي باور نميكردم
فراقي گفتگو ميشد، گمانش را نميبردم
غم بيسروري هرگز به اينگونه نميخوردم
كنون بينم شنيدنها، كجا و اين همه طغيان
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 265 *»
ز يكسو ماتم اكبر، ز يكسو ابتلاي تو
ز يكسو ناله طفلان، زنان بينواي تو
ز يك جانب بلاي خود، غم بيمنتهاي تو
بسوزم در غم زينب3، بنالم از غم طفلان
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
مرا در ماتم اكبر تسلّي ميدهد زينب3
تسلّي كي دلي يابد كه روزش از غمش چون شب
غم بيمار تو سوزد دلم را چون تنش را، تب
فزونتر از همه داغت، بود بيحدّ غم هجران
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
اَمان از غربت و خواري، فغان از دشمن بدكيش
مبادا كس پريشان و اسير و مثل من دلريش
نبيند كس چنين ماتم نه هم ديده كسي در پيش
ز داغ آن پسر گريم، در اين ماتم ز جان سوزان
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 266 *»
ز حق خواهم دگر مرگم، نبينم اين تن خونين
نبينم اين اسيران را، به اين خواري به بند كين
ز خون نوخطان ما، زمين كربلا رنگين
به كِه گويم ز درد خويش، كجا باشد مرا درمان
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
رويم ما جانب كوفه تو ماندي با عزيزانت
كجا اين باورم بودي كه بينم روز هجرانت
يكي حسرت به دل دارم، نگرديدم بقربانت
غمين را از غمم بنگر، نباشد خوش در اين دوران
تو در خون خودي غلتان
منم ليلاي بيسامان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 267 *»
رباب در برابر پيكر
امام مظلوم7
«تويي مهر جهانپرور»
«منم مام علياصغر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 268 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
تو اي در خون خود خفته، تو اي بييار و بيياور
چو افتادي به خاك و من شدم خاك عزا بر سر
كجايي اي اَجَل آي و، رها سازم ز غم ديگر
ندارم طاقت آنكه ببينم پارهتن شوهر
تويي مهر جهانپرور
منم مام علياصغر
سيهتر شد ز شب روزم، پس از اين ماجراي تو
نهان گشتي چو از چشمم، دگر چشمم ندارد ضو
تو اي مهر فروزانم، بيفكن بر سرم پرتو
كه بيتو بيپناهم من، پريشان هستم و مضطر
تويي مهر جهانپرور
منم مام علياصغر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 269 *»
اگر بيني كه من ماندم، پس از قتل تو و ياران
نگشتم آب چون شمعي، سراپا زاتش هجران
قضا آن بوده تا سازد، مرا خصم تو بيسامان
تو را زين بينواييها، رسد بر جان و دل نشتر
تويي مهر جهانپرور
منم مام علياصغر
مرا در اين سفر توشه، دلي سوزان ازاين غمها
سوار بر قتب گردم، بجاي محمل ديبا
سرشك ديدگان آبم، ز لخت دل غذا يكجا
رفيق راه من دشمن، سرت هم باشدم رهبر
تويي مهر جهانپرور
منم مام علياصغر
اگر ممكن بود ما را دهيم جان سربسر با هم
كه تا گرديم رها يكدم، از اين بار گران غم
غم اين كشتگان يكسو، ز يكسو حزن اين ماتم
كه ما، در بند كينِ خصم، تو در خون خودي اندر
تويي مهر جهانپرور
منم مام علياصغر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 270 *»
ز، داغ اصغرم گر من ز پا افتاده بنشستم
پس از قتل تو اي سرور برون شد چاره از دستم
دگر سهل آمد آنچه شد، ز هرچه ديده بربستم
به چنگال حرامي بين، حريم خويشتن يكسر
تويي مهر جهانپرور
منم مام علي اصغر
نگر ما را همه خسته ز جور بيحد دشمن
سپاه كينهجويش را كجا رحمي به مرد و زن
ربودند جامههاي ما، نگر معجر ندارم من
فدايت جان ما بادا، تويي فرزند پيغمبر9
تويي مهر جهانپرور
منم مام علياصغر
نه راه چارهاي ما را نه دشمن ميدهد مهلت
نگر حيرتزده جمعي، نه هم يك لحظهاي فرصت
كه شوييم خاك و خونت را بپوشيم بر تنت خلعت
بميرم غسلت از خون و كفن خاك و تو هم بيسر
تويي مهر جهانپرور
منم مام علياصغر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 271 *»
رهايي زين همه خواري، ندارم من بجز مردن
از آسيب سپاه كين، كجا يابم رهايي من
مگر ممكن بود بر من، ترحم زين همه دشمن
از اول كاش كور و كر، به دنيا زادمي مادر
تويي مهر جهانپرور
منم مام علياصغر
چه ميشد گر خدا كور و كرم ميكرد پيش از اين
نميديدم چنين صحنه، ز كين دشمن ديرين
دگر نشنيده بودم من، چنين ظلمي بر اهل دين
غمين حيران و طبع او، از او گرديده حيرانتر
تويي مهر جهانپرور
منم مام علي اصغر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 272 *»
نينوا
در نواي غمين
«3»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 273 *»
رخصت خواستن علي اكبر
از پدر بزرگوارش7
براي رفتن به ميدان
«پدر اي خسرو خوبان»
«بده رخصت روم ميدان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 274 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
به نزد شه علي آمد، پس از قتل همه ياران
قدش چون شاخه طوبي، رخش همچون مه تابان
جوان هيجدهساله، فروغ ديده جانان
چو غنچه لب گشود آنگه، بگفتا با دلي سوزان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
پدر در سر مرا شوقِ شهادت باشدم اكنون
هواي جاننثاري در رهت كرده مرا مجنون
نموده غربتت بابا مرا بيطاقت و دلخون
روم گردم به راه تو پدر از جان و دل قربان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 275 *»
پدر گرچه براي من جدايي از تو است مشكل
ولي شوق لقاء حق ربوده طاقتم از دل
فقط عشق خدايي شد مرا در زندگي حاصل
نميخواهم دگر عمري، نه هم خواهم سر و سامان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
تو را بينم گرفتار عدو گرديدهاي بابا
نيايد چارهاي از من براي دفع اين بلوا
مگر آنكه فدا سازم چو يارانِ تو جانم را
كه احيا ميشود دين از نثار اهل و مال و جان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
پدر خواهم كه باشم من ز خويشان اولين كشته
پس از آنكه بسازم من ز دشمن كشتهها پشته
چه پروا آن كه را دست از همه هستي خود شسته
تمنّايي ندارم من بجز آنكه شوم قربان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 276 *»
پدرجان رخصتم بخشا نباشد طاقتم ديگر
كه از اين زندگي بابا دگر سير است دل اكبر
پدر در دام عشق حق چو صيدي گشتهام اندر
قفس بشكن پدر اكنون رهايم كن از اين زندان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
پدر گرديدهام خسته از اين ماندن در اين دنيا
ندارم من تواني كه ببينم اندرين صحرا
نباشد ياوري يارت، غريب و بيكس و تنها
همه ياران به خون خفته تويي مقصود اين دونان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
شنيدم زاري طفلان ز فرط تشنگي بابا
رخ زرد علياصغر ربوده طاقت از دلها
ندارد مادرش شيري كه تر سازد گلويش را
گوارا كي بود بر من پدرجان زندگي اين سان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 277 *»
خودم دانم روم گر من براي جنگ با دشمن
ز كين بيحد ديرين هدف گيرد مرا دشمن
به زودي افكند از پا، مرا دور از خدا دشمن
به ضرب تيغ و صد دشنه هزاران نيزه و پيكان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
ولي آسان بود بر من تمام اين ستمكاري
كه از اين كشته گرديدن شود دين خدا ياري
چه غم دارم اگر گردم جدا از تو پدر، آري
تو هم آيي پس از ماها، غمين نالد از اين دَستان
پدر اي خسرو خوبان
بده رخصت روم ميدان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 278 *»
پاسخ امام مظلوم7
به فرزند دلبندش علياكبر7
«روي گر جانب ميدان»
«شوي قرباني جانان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 279 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
علي نزد پدر آمد كه گيرد رخصت ميدان
شه مُلك بلا گفتش شتابان از چهاي اينسان
تو اي تازه جوانِ من مزن با من دم از هجران
پس از اصرار او گفتا ولي با سينهاي سوزان
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
تو اي فرزند فرزانه شبيه حضرت خاتم9
كه از ديدار روي تو برون ميشد ز دلها غم
تو چون راضي شدي اكبر جدا گردي ز من اين دم
كه گردم داغدارت من در اين سنّ از ره عدوان
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 280 *»
تويي پابند عشق حق، وفادار «بَلي» هستي
ز جان و دل خريدارِ بلا در كربلا هستي
سرافرازم پسر از تو، كه فخر اوليا هستي
بريدي دل ز غير حق، شدي دلداده جانان
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
شدي پروانه شمع جمال حق تو اي اكبر
تو سرمستي ز ميناي وصال حضرت داور
اگر لبتشنهاي لعلت بود سرچشمه كوثر
فروغ ديده ما و سرور خاطر خويشان
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
خداوندا گواهي تو بر اين قوم جفاگستر
براي جنگ با آنها رود اين شبه پيغمبر9
تو ميداني كه داغ او زند بر جان من آذر
برو اما بدان اكبر كه گويا ميدهم من جان
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 281 *»
بگو اكبر بدون تو چگونه زنده باشم من
بدان اكبر كه با قتلت ز پايم افكند دشمن
خدا داند چه خواهم شد، تو را بينم چو زخميتن
براي مادرت ليلي چگونه من كنم عنوان
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
اگر اي سرو قد اكبر ز پا اُفتي در اين صحرا
چگونه بر سر نعش تو آيد اي علي، بابا
تو خود برگو چه سازد در حرم زين ابتلا ليلي
بجز مردن چنين داغي ندارد اي پسر درمان
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
كجا بعد از تو اي اكبر مرا ديگر توان ماند
براي مادرت ليلي به تن ديگر نه جان ماند
پس از تو خواهرانت را غمي در دل نهان ماند
نه تنها خواهرانت را كه هركس باشدش ايمان
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 282 *»
تو هستي اختري رخشان ميان خاندان ما
ز جدّم حضرت خاتم9 نشاني در ميان ما
نهال نورسي هستي ميان بوستان ما
ز پا افتادنت آنگه كجا ما را توان آن
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
غروب عمر كوتاهت رسيده اي عليجانم
شده مانع ز ديدارت سرشك چشم گريانم
روي اما بدان با تو، ز اعضايم رود جانم
غمين را كو توان آنكه دهد شرحي از اين دستان
روي گر جانب ميدان
شوي قرباني جانان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 283 *»
وداع علي اكبر7
با مادرش ليلي
«براي نصرت بابا»
«روانم جانب اعدا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 284 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شهزاده علي آمد كنار خيمه ليلا
براي آخرين بارش كه بيند مادر خود را
بگفتا مادرم ليلي نگهدارت خدا بادا
ز ياران پدر ديگر نمانده ياوري جز ما
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
ندارم طاقتي بينم پدر را بيكس اي مادر
شدم مشتاق جانبازي به راه سبط پيغمبر9
ز كف دادم قرار خود نه صبري باشدم ديگر
جدايي از تو اي مادر اگرچه مشكل است امّا
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 285 *»
بسر دارم كنون مادر هواي رفتن ميدان
بيا بوسم دو دستت را ببويم بويت اي جانان
گذارم سر به پاي تو بگيرم من دوباره جان
كه ديگر من نميبينم تو را تا محشر كبري
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
بيا مادر تو را بينم كه شد ديگر مرا نوبت
براي رفتن ميدان گرفتم از پدر رخصت
اگرچه بس گران باشد برايم بار اين فرقت
ولي خواهم شوم قربان كه گردد دين حق اِحيا
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
بيا بينم تو را يكدم نشايد بيش از اين تأخير
نيابم از عدو مهلت كه بينم من شما را سير
ندارد شفقتي بر ما نه بر بُرنا نه هم بر پير
هزاران نيزه و خنجر مهيا كرده بهر ما
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 286 *»
روي يثرب به شهر ما پس از اين ماجرا مادر
سلام از جانب من هم رسان بر دلغمين خواهر
بگو غافل نشد از تو، دمي در اين سفر اكبر
نصيب تو غم هجران نصيب ما صف هيجا
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
رسان از من پيامم را، به آن خواهر تو مادرجان
تو گر سوزي ز تاب تب نديدي باب خود عطشان
نديدي اصغر تشنه، نديدي كشته اين ياران
نديدي غربت بابا، بر دشمن در اين صحرا
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
روم مادر سوي ميدان ولي در خاطرم هستي
دو چشمان ترت مادر قرارم را ربودستي
روم، اما تو در خيمه، برآور مادرم دستي
دعا كن تا كه چون ياران دهم جان در ره مولا
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 287 *»
دعا كن تا كه من گردم بر ايشان چيره چون شيري
بسازم پشته از كشته بسي بيرنج و تدبيري
كنم جنگ نماياني نيابم زخم شمشيري
كه در حيرت همه آيند ز شبه حضرت طه9
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
ندارم مادرا تاب پياپي سوز آهت را
ندارم طاقت ديدن پر از حسرت نگاهت را
مهيّا كن تو اي مادر دگر رخت سياهت را
غمين گويد رثايم را برآرد از جگر آوا
براي نصرت بابا
روانم جانب اعدا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 288 *»
گفتار ليلي
در وداع با فرزند دلبندش
علي اكبر7
«روي ميدان علي اكبر»
«زني بر جان من آذر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 289 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
علي بهر وداع آمد كنار خيمه مادر
رخش چون ماه تاباني چو سروي قد آن سرور
بسر سوداي جانبازي لبش خشك و دو چشمش تر
برون از خيمه شد ليلي دو دست غم زد او بر سر
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
روي ميدان تو اي شبه حبيب حضرت يزدان
زني آتش به جان ما، تو اي دلداده جانان
فراقت ميكشد ما را، شوم من بيسر و سامان
نبينم من دگر رويت، مگر فردا صف محشر
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 290 *»
فروغ چشم بابايي به زخم سينهاش مرهم
پدر در چهر تو بيند جمال حضرت خاتم9
تو را تا پروريدم من بسي خوناب دل خوردم
پدر را نخل امّيدي سرور خاطر مادر
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
تو چون مرغ سبكبالي مهيّا بهر جانبازي
پدر را زين شهامت بين كه دارد بس سرافرازي
شوي گر كشته اعدا توان از ما براندازي
جدايي از تو بس مشكل براي ما همه يكسر
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
تو را پروا، ز جانبازي نباشد در ره آيين
ولي از رفتنت مادر، دچار حسرت و غمبين
پدر را در غم ياران نگر خونيندل و غمگين
مكن داغ دلش افزون مخواهش بيكس و ياور
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 291 *»
پدر گويد تويي اكبر شبيه حضرت طه9
به خَلق و خُلق و هم منطق چو او هستي تو سرتاپا
چو خواهم جدّ خود بينم تماشايت كنم بابا
مدارا كن تو با، بابا، مرو در كام اين لشكر
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
مرا بود آرزو آنكه ببينم شاديت مادر
كنم شادي چو مادرها گه داماديت مادر
بپوشم جامه عشرت ميان ناديت مادر([11])
كنون بينم كه شد بر باد، هرآنچه آرزو در سر
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
تو سودايي بسر داري كه بر ما بس گران آيد
ترحم كن تو بر ماها، كجا ما را توان آيد
پريشان جمع ما گردد، غمت كي در بيان آيد
تو اي فرزانه فرزندم ز شفقت كن نظر آخر
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 292 *»
علي با رفتنت سازي ز هجرانت مرا دلخون
بجا باشد اگر گويم شوم از فرقتت مجنون
تو خود داني دگر مادر كه گردد حال بابت چون
چه آيد بر سر عمّه چه سازد با غمت خواهر
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
تو كَندي دل ز دنيا و ز هرچه غير حق مادر
نميخواهي دمي بيني پدر را مانده بيياور
تو و عشق فداكاري، من و قلبي پر از آذر
غمين را در غمت مادر چو من نوحهسرا بنگر
روي ميدان علي اكبر
زني بر جان من آذر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 293 *»
به ميدان رفتن علي اكبر7
پس از وداع با مادر
«علي بهر نثار جان»
«روان شد جانب ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 294 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
پس از توديع با مادر، علي با چهرهاي رخشان
جمال احمدي9 رويش، قدش سروي كه در بستان
بهار هجده عمرش، نگشته اي دريغ پايان
چو مهري از افق سر زد، كه دشمن شد ازان حيران
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
چه رخساري كه رخسار نبي را آورد در ياد
چه گفتاري كه بنياد اباطيل را دهد بر باد
چه زيبا نوجواني كه سراپا شاخه شمشاد
پسِ گيسوي مشكينش چو صبحي آن رخ تابان
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 295 *»
عجب حسن خدادادي كه دارد روي و موي او
كه هركس بيندش گردد دلش پابند آن گيسو
شب قدر است و فجر آن، قِران موي او با رو
عجب نبود اگر گردد ز هجرانش پدر نالان
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
روا باشد شود مجنون ز هجر اين پسر ليلي
كجا مادر توان دارد فراق ميوه دل را
چه آيد بر سرش بيند گر او را كشته اعدا
ز پا افتد دهد از غم كنار پيكر او جان
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
علي در جنگ با دشمن دل بابا به دنبالش
چو شيري در نبرد است و همه در خيمه بيتابش
عطش در كام خشك او ربوده از كفش تابش
دل او تشنهتر بود از براي ديدن جانان
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 296 *»
ز ميدان جانب بابا روان شد او ز بيتابي
بهانه تشنگي كرد و تمنّايش كمي آبي
براي جنگ با دشمن بيابد اندكي تابي
خدا داند تمنّايش چه كرده با شه خوبان
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
كه گفتش اي علي آور زبان خشك خود اكنون
گذارش در دهان من تو اي شوريده دلخون
چه سرّي بوده در كامش خدا داند كه شد بيرون
پس از آن مُهر كرد آن را به انگشتر شهِ شاهان
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
علي كام پدر خشكيدهتر ديد از زبان خود
گرفت انگشتر بابا علي اندر دهان خود
دگر او شست دست خود ز هرچه هم ز جان خود
پدر گفتش كه برگردد به سوي لشكر عدوان
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 297 *»
علي آمد چو شير مست ميان لشكر كفّار
ز برق تيغ او گويا فضا گرديده آتشبار
و يا چون ابر خونباري كه بارد بر سر اشرار
ز زور بازويش دشمن گرفته ناخنش دندان
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
گريزان همچو گورخر هران يك زان همه لشكر
هراسان هر دلي زانها ز خشم شبه پيغمبر9
ز ناچاري همه او را زده با تير كين تا پر
چه گويد اين غمين آخر چه آمد بر سرش زانان
علي بهر نثار جان
روان شد جانب ميدان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 298 *»
شهادت علي اكبر7
«شد اكبر همچو گل پرپر»
«ز تير و نيزه و خنجر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 299 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شيري در دل لشكر علي آن شبه پيغمبر9
به سوي ميمنه گاهي گهي بر ميسره اندر
هراسان و سراسيمه ز تيغش پُردلان يكسر
نمايان گوييا بدر و اميرش زاده حيدر7
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
تنش سوزان ز تير كين لبش سوزان ز قحط آب
دلش تفتيده از هجران جدا گرديده چون از باب
به فكر مادر و خواهر به ياد اصغر بيتاب
چو لاله پيكرش از خون ز خون دل دو چشمش تر
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 300 *»
علي سرگرم جنگيدن كه ناگه منقذ بيدين
به سويش از قفا آمد زدش بر سر به تيغ كين
چو فرق مرتضي فرقش دوتا شد در ره آيين
شد آويزان بر اسب خود ميان آن همه لشكر
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
ز هرسو جانبش لشكر ز كينه حملهور گشتند
چو گل پرپر تنِ نازكتر از برگِ گلش كردند
ز اسبش تا كه افتاد او ز اطرافش عقب رفتند
«سلامٌ يا اَبَه» گفتا علي در آن دم آخر
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
دگر گفتا پدر جدّم مرا جامي ز كوثر داد
ندارد تشنگي بابا دگر در كام من بيداد
به دستش جام ديگر هم گرفته بهر تو آن راد
دو ديده بر رهت دارد كه آيي نزد او ديگر
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 301 *»
شتابان جانب ميدان چو آمد شاه مظلومان
شد از ديدار آن پيكر پريشانخاطر و حيران
ز فرط غم نشست آن شه برآورد از دلش افغان
به دامن برنهاد آنگه سر دلبند خود اكبر
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
نهاد بر چهر خونينش رخ خود زاده زهرا3
قِران مهر و مه آنگه نمايان شد در آن صحرا
ز سوز سينهاش نفرين نمود آن دم بر آن اعدا
بگفتا بر پدر يك دم ز رحمت اكبرم بنگر
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
ولي جان داده بُد اكبر چو آمد بر سرش بابا
پدر نشنيد از او ديگر نه حرفي و نه هم آوا
بگفتا اكبرم گشتي دگر آسوده از دنيا
گرفتار محن بنگر پدر را بيكس و ياور
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 302 *»
علي جان بعد تو ديگر ندارد زندگي معني
پس از تو بر سر دنيا دگر خاك سيه بادا
من افتادم ز پا يا رب چه آيد بر سر ليلي
به خيمه گر شود آگه ز حال اكبرش مادر
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
در آن حالت شنيد آن شه صداي خواهرش زينب
«اُخَيّا» گويد و «وَ ابنَ اُخَيّا» در برش زينب
فزود بر آتش داغِ علي اكبرش زينب
به پا خاست اي غمين تا كه برد سوي حرم خواهر
شد اكبر همچو گل پرپر
ز تير و نيزه و خنجر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 303 *»
رخصت خواستن اباالفضل7
از امام مظلوم7
براي رفتن به ميدان
«اباالفضل از غم دوران»
«دگر گرديده سير از جان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 304 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
برادر را چو شد نوبت پس از جانبازي ياران
به سوي لشكر اعدا رود بهر نثار جان
بگفتا با غم و حسرت حضور شاه مظلومان
بده رخصت مرا شاها روم اينك سوي ميدان
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
اباالفضل رشيدي كه شجاعت را پدر بودي
فتوت را چو آيينه نشاني سر بسر بودي
علي را مظهر صولت از آن نخله ثمر بودي
ميان دوده هاشم يگانه چون مه تابان
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 305 *»
در آن ميدان پر فتنه ز حيدر7 يادگاري بود
دلش بر تن زره بود و بصيرت بر سرش چون خود
وفادار فداكاري به راه حضرت معبود
سراپا آتش غيظ و غضب بر آن تبهكاران
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
علمدار سپاهِ دين حسين7 را نور چشماني
سپهداري دليري كه نبودش وقفهاي آني
شهامت را مثل بود و رشادت را چو دستاني
سيه روزِ عدو از بيمِ شمشيرش در آن ميدان
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
شه از حسرت نظر افكند به قد و قامت عباس
به بازويش نگه كرد و نگه بر رايت عباس
چو ديد از كف دگر رفته توان و طاقت عباس
بگفتش اي علمدارم نباشد اين گه جولان
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 306 *»
برادر گر علم گردد نگون آنگه نميماند
برايم لشكري ديگر كه دشمن را ز ما راند
بمانم بيكس و ياور در آن صورت خدا داند
كه دشمن خاندانم را نمايد بيسر و سامان
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
بگفتا اي شها خون شد دلم ديگر از اين ماندن
شده تنگ سينهام اكنون رسيده نوبت رفتن
مرا اين زندگي مشكل چه آسان رخصتي دادن
كه جان خود فدا سازم تو را گردم بلا گردان
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
ندارم بيش از اين تابي كه بينم بيكس و يارت
پس از شأن علمداري شدم سقاي طفلانت
كنون شرمندهام ديگر ز روي تشنهكامانت
رهايي ده تو جانم را مرا اين تن بود زندان
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 307 *»
تو خود داني شهنشاها كه پرورده مرا حيدر7
براي اين چنين روزي كه قربانت شوم سرور
به عشق جاننثاري هم مرا پرورده است مادر
منم شير و ز زنجيرم شها بهر خدا بِرهان
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
چو ديدش شه كه بيتاب است ندارد او قرار دل
دگر اين زندگي بهرش شده زين بيشتر مشكل
ندادش رخصت ميدان كه گردد مقصدش حاصل
ولي گفتش غمين آبي طلب كن بهر اين طفلان
اباالفضل از غم دوران
دگر گرديده سير از جان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 308 *»
رفتن اباالفضل7
به سوي نهر علقمه
براي آوردن آب
«رود سقاي طفلانش»
«كه سازد جان به قربانش»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 309 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
رسيده نوبت ياري پس از ياري يارانش
برادر را كه دارد از دل و جان سر به فرمانش
ميان دوده هاشم يگانه ماه تابانش
مهيا شد كه آب آرد براي تشنهكامانش
رود سقاي طفلانش
كه سازد جان به قربانش
چو دادش رخصتِ آنكه رود تا آورد آبي
براي تشنهكاماني كه هريك را ز بيتابي
نبودي بر فغان كردن در آن گرما دگر تابي
همه تشنه ز مرد و زن، كهنسال و جوانانش
رود سقاي طفلانش
كه سازد جان به قربانش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 310 *»
خودش از تشنگي گويا فضا را بيند او دودي
كسي كه در كفش بودي زمام هرچه موجودي
نمي از يمّ جود او هرآنچه بحر و بر بودي
فروغ چشم هستي او ولي خود تيره چشمانش
رود سقاي طفلانش
كه سازد جان به قربانش
هرآنچه مشك، خشكيده ميان خيمه سقا
اميد زندگي ديگر نمانده در دلي برجا
چو اسپندي بر آتش شد دل سقا از آن بلوي
به دوش افكنده مشكي آن اميد نااميدانش
رود سقاي طفلانش
كه سازد جان به قربانش
به سوي علقمه رفت آن سليل ساقي كوثر
به همراهش دل زار همه لبتشنگان يكسر
ميان خيمهها اهل حرم غمديده و مضطر
پريشانخاطر از بهر شه و قلب پريشانش
رود سقاي طفلانش
كه سازد جان به قربانش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 311 *»
كه يا رب بر سر سقا چه آيد از صف دشمن
ميان آن همه دشمن چه سازد اي خدا يك تن
خدايا سالم او آيد بميريم ما ز مرد و زن
نباشد طاقتي شه را پس از قتل عزيزانش
رود سقاي طفلانش
كه سازد جان به قربانش
نه او را طاقتي بيند دگر داغ علمدارش
كه از ديدار او ميشد چو گل بشكفته رخسارش
بد او راضي ز خوي او ز گفتار و ز رفتارش
مدد كن اي خدا شه را به حق آه سوزانش
رود سقاي طفلانش
كه سازد جان به قربانش
به سويش ديدهها در ره كه آيا آورد آبي
و يا از تير آن اعدا نخواهد آورد تابي
غم او شد فزونتر از غم آنها ز بيآبي
فراقش آتش افكنده به قلب شاه و بر جانش
رود سقاي طفلانش
كه سازد جان به قربانش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 312 *»
نگاهي گه به خيمه شه كند گاهي به سوي او
خِديو خِطّه ماتم ببيند گشته رو در رو
تني با آن همه تيغ و خدنگ دشمن كينجو
خدا داند غمين حال پريشانش در آن آنَش
رود سقاي طفلانش
كه سازد جان به قربانش
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 313 *»
آب آوردن اباالفضل7
و جلوگيري دشمن
«كجا شهزاده حيدر7»
«كند پروا از آن لشكر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 314 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
به دوش افكنده مشكي را سليل حيدر صفدر7
روان گرديده سوي شط خروشان همچو شير نر
لبش تشنه دلش خونين شده چون شعله پا تا سر
شتابان تازد او مركب ندارد مقصدي ديگر
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
ندارد او سر جنگ و براي اندكي آبي
به سوي علقمه آيد ننوشد خود نمي آبي
كجا نوشد كه در خيمه همه در رنج بيآبي
چهسان نوشد كه لبتشنه يگانه سبط پيغمبر9
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 315 *»
شد او وارد ميان شط جلو رفت تا سر زانو
گرفت كفّي ز آب و پس فشاند آن را به ديگر سو
كه يعني آه از اين دنيا و اهل بيوفاي او
چنين آب فراواني ننوشد جرعهاي اصغر
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
لب تشنه برون شد او ز شط و مشك پرآبي
كه يعني عاشق جانان چه پروايش ز بيآبي
نميخواهد خود او آب و نمايد گر كه بيتابي
بود بهر عزيزاني كه جمله تشنه و مضطر
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
اگر گويم فرات از حسرت آن لعل لبهايش
بسوزد تا ابد آري بود اين گفته در جايش
بزد بوسه چو بر دست و بزد بوسه چو بر پايش
سزد آنكه بَرَد رشك و خورد غبطه بر آن كوثر
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 316 *»
در آغوشش گرفت مشك و روان شد همچو شير مست
قدم زد بر سر هرچه، ز هرچه ديده خود بست
به اسبش هي زد و اسبش ز جايش همچو شيري جست
خروش از كوفيان بر شد كه حمله آوريد يكسر
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
ز هرسو دور او گشته همه جمع و هدف يك تن
ز تيرانداز و نيزهدار و ديگر هرچه شمشيرزن
تن خود را سپر كرد او براي مشك و گفتا من
نباشد گر كه آبي جان نميخواهم دمي ديگر
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
ز تيغ حيدريسانش گريزان جمله اشرار
چو بابش مرتضي گويا كه شعله بر سر كفار
كه ناگه از كمين كين درآمد كافري غدّار
جدا دست يمينش را نمود در لحظهاي كمتر
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 317 *»
به دست ديگرش تيغ و به سوي خيمهگاهش رو
هراسان دشمن از تيغش چو سيلابي به سوي او
ز هر سو نيزه و تير و گهي تيغي كه رو در رو
جدا دست يسارش شد ز تيغ كافري ديگر
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
به دندان او گرفت مشك و خود از راه وفاداري
سپر شد روي آن مشك و نه پروا زان جفاكاري
رسيد تيري به مشك و شد تهي او هم ز بيياري
مهيّاي شهادت شد غمين را هم دو چشم تر
كجا شهزاده حيدر7
كند پروا از آن لشكر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 318 *»
شهادت اباالفضل7
«منم شيداييت جانا»
«شدم قربانيت مولا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 319 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
اَلا مولا، بيا يكدم، به رويم يك نظر فرما
بيا بنگر سرم را تو به روي دامن زهرا3
هزاران جان همچون من فداي جان تو بادا
براي اين فداكاري مرا پرورده بُد بابا
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
برادر شاد ازآنم كه به عهد خود وفا كردم
به درگاه خدا هم بس ز سوز دل دعا كردم
تمنّاي شهادت را به بابا اقتدا كردم
يگانه حاجتم بُد اين ز لطفت شد روا شاها
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 320 *»
جدا كردند دو دستم را ز پيكر اين بدانديشان
كه باشند در امان از تيغ آتشبار من ايشان
چو ديدم در رهت خود را برادر گشته دستافشان
خدا را شاكرم زانكه دو بالم حق دهد فردا
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
دو دست دادم ولي بودم اميدِ آنكه مشك آب
رسانم خيمه بهر آن همه لبتشنه بيتاب
خدنگ كين دشمن شد سبب تا آنكه ريزد آب
من بيدست و بيآب و من نوميد از هرجا
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
مهيّاي شهادت پس شدم در بين اين اعدا
نبودي چاره جز مردن براي من اَيا مولا
عمود آهنيني زد به فرق من يكي زانها
منِ دستم جدا از تن ز زين افتادهام از پا
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 321 *»
بيا تا زندهام مولا ببينم يك نظر رويت
چو بسمل نيمهجانم من وگرنه ميشدم سويت
بيا تا در دم مردن ببويم لحظهاي بويت
دلم خواهد سرم گيري به دامن تا دهم جان را
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
ز پا افتادهام ديگر، تو اي دست خدا برگير
چنين افتادهاي از پا، ندارد چاره و تدبير
منم شرمنده از روي علي آن كودك بيشير
ز روي تشنهكاماني كه بودم بهرشان سقّا
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
نگون چون ميشدم از زين شنيدم ناله زهرا3
كه ميگفت اي علمدار حسين بيكس و تنها7
تو اي عباس نامآور دگر بعد از تو خواهرها
نبينند حرمتي مادر، نه غمخواري دگر برجا
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 322 *»
ز روي مادرت زهرا3 شدم شرمنده اي سرور
براي ياريت مولا نه دستي باشدم ديگر
نه آبي مانده بر جاي و نه جاني مانده در پيكر
بيا تا بنگري حالم كني يكدم مرا اِحيا
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
نميبينم دگر در خود كه مانم لحظهاي زنده
خداحافظ اَيا مولي بميرم با دلي زنده
شوم قربان نام تو كه سازد مردهاي زنده
غمين از يمن نام تو شده طبعش چنين گويا
منم شيداييت جانا
شدم قربانيت مولا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 323 *»
تشريففرمايي امام مظلوم7
براي ديدار برادر
«خداوندا مدد فرما»
«كه افتادم دگر از پا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 324 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
شنيد تا شاه مظلومان ندائي از برادر را
كه ميگويد: «اَخا اَدرِك، اَخاك» شد بسي مولا
ز اندوه دل از خود بيخود و در چهر او پيدا
غم جانكاه فقدان برادر آن زمان گفتا
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
سوار مركب و آمد به سوي علقمه حيران
ز ديده دُر همي باريد ز سينه آهِ بس سوزان
دريغا بعد عباسم نخواهم زندگي يك آن
دلم خوش بد كه دارم من چو عباسي در اين دنيا
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 325 *»
به دردم چارهام بود و ز ديدارش دلم روشن
ز زور بازوان او هراسي در دل دشمن
اميد خاندان من بزرگ و خرد و مرد و زن
دل دشمن كنون شاد و فزون از حد غم ماها
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
خدايا از تو ميخواهم مرا طاقت دهي اكنون
كجا طاقت مرا باشد كه بينم خفته است در خون
علمدار و سپهدارم چه سازم زين بلا و چون
شكيبايي كجا ديگر از اين بيداد اين اعدا
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
سليل مرتضي7 بود و ميان عترت طه9
يگانه يادگاري كه نمونه بودي از بابا
وفادارِ دليري كه سراپايش همه تقوي
چهسان در داغ او يا رب شكيبايي بود ما را
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 326 *»
چو ديد آن سرو آزاده كه افتاده به خون غلتان
نگون گرديده از زين و نمانده در تن او جان
جدا گرديده از پيكر دو دست آن يل ميدان
توان داد از كف و گفتا بسي جانسوز و غمافزا
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
دريغ اي هاشمي ماهِ سپهر مكرمت عباس
دريغا اي علمدار سپاه معدلت عباس
دريغ اي طائر قدسي عرشيمرتبت عباس
شكست پشتم ز دستم شد هرآنچه چاره يا رَبّا
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
برادر بس گران باشد براي من كه ميبينم
به اين حالت كه افتادي ز جان خود دگر سيرم
نمانده طاقتم ديگر سزد از داغ تو ميرم
تو اي سرو سرافرازم چه شد آن قامت رعنا
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 327 *»
بگو فرّخهما چون شد تو را شهپر كه افتادي
دو تا گرديده اين قامت كه بودي سرو آزادي
چه شد باليدنت برگو كه دشمن ميكند شادي
كند بر حال من خنده كه ماندم بيكس و تنها
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
نهاد او بر رخش رخ را كه يابد لحظهاي تسكين
زد او بوسه بر آن رويي كه خونين از عمود كين
تن صد پاره او را ز تيغ و تير و صد زوبين
به جاي خود نهاد و شد روان و، اي غمين گفتا
خداوندا مدد فرما
كه افتادم دگر از پا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 328 *»
گفتار امام مظلوم7
بعد از شهادت اباالفضل7
«برادر اي علمدارم»
«تو بودي يار و غمخوارم»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 329 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
برادر اي اباالفضل و علمدار وفادارم
تو بودي غمخورم هرجا كجا چون تو سپهدارم
شرف را يادگاري هم ز باباي نكوكارم
تو فخر ما همه بودي تو بودي مونس و يارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
تو بودي كاشفِ كَربِ من خسته در اين دنيا
خدا را بندهاي بودي چه وارسته در اين دنيا
به جز با حق به كه بودي تو وابسته در اين دنيا
برادر بعد تو ديگر غريب و بيمددكارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 330 *»
دريغا رفتي از دستم شكست پشتم ز فقدانت
ندارم من اميدي و نه هم چاره ز هجرانت
شود عمري دگر مادر عزادار و پريشانت
چه سازند خواهران ما چو يابد خاتمه كارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
همايون طائر قدسي جدا شد شهپرت از كين
ز پا افتادهاي اما سرافرازي به راه دين
فتاده رخنهاي اكنون ز فقدان تو در آيين
كه سدّ هرگز نميگردد، گرانداغت به دل دارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
دگر آسوده شد دشمن پس از تو اي برادر جان
بخوابد چشم او راحت هراسي ني براي آن
ولي اين جمع بيكس را شده راحت دگر پايان
پس از ما چون كند يك تن علي فرزند بيمارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 331 *»
شدي راحت برادر جان ز آلام جهان اما
من بيكس گرفتار چه بيحدّ فتنه و بلوا
سليل مرتضي7 كردي به بابا اقتدا اينجا
تو هم گفتي كه «فُزْتُ» پس بجا بهرت عزادارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
ز دست دادي خوشا بر تو دو دستت را به راه دين
ذخيره ميكنم امروز، دو دستت را براي اين
بگيري با دو دست خود تو فردا دست بس مسكين
نجات شيعيان باشد هدف ما را از اين كارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
به بابايم علي7 برگو كه اي مظلوم بيهمتا
حسين7 در كربلا بيكس شد اينك بعد ما بابا
همه اصحاب او خفتند به خون خود در اين صحرا
بگو ديگر پدرجانم، شده پايان پيكارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 332 *»
بگو با مادرم زهرا3 مخور غم زين جفاكاري
كه زينب3 دخترت باشد مرا همچون تو غمخواري
در اين روز پر از بلوي كند هر لحظهام ياري
تسلي يابد از مهرش ز هر غم خاطر زارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
چنان افتادهاي از پا ز تير و نيزه و خنجر
كه نتوانم بَرَم سوي حرم تنها من اين پيكر
نگاهم گه به سوي تو گهي سوي حرم يكسر
نداند اي غمين جز حق چه اندازه بلا دارم
برادر اي علمدارم
تو بودي يار و غمخوارم
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 333 *»
برگشتن امام مظلوم7
به خيمهگاه و گفتار اهل حرم
«شه آمد بيعلمدارش»
«چه شد آن سرو سالارش»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 334 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
شه آمد جانب خيمه ولي با حالت زارش
نيامد همرهش از چه خداوندا سپهدارش
نه آبي و نه خود آمد چه شد آخر مگر كارش
خميده پشت شه از چه، چه آمد بر مددكارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
چه آمد بر سر سروِ خرامان گلستانش
چه شد آن قامت رعنا چه ديد آن ماه تابانش
چرا ديگر نيامد او علم گيرد به فرمانش
چه رو داده خداوندا ز اعداء ستمكارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 335 *»
اگر ساقي نياورده به دست آبي براي ما
نميخواهيم دگر آبي خودش آيد كزين اعدا
دمي ايمن نميباشد كسي در اين صف هيجا
چرا با شه نيامد او كه تا باشد طرفدارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
علمداري كه شه را بُد چو سايه در بر آن شه
ز قرب و منزلت بودي چو تاجي بر سر آن شه
نگهبان و چو درباني هميشه بر در آن شه
ز چه راضي شده اينك كه دور افتد ز دربارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
ولي اين حالت زار شه خوبان بود گويا
كه او هم گشته قرباني به راه ايزد يكتا
نكرده تر لب خود را يقيناً در لب دريا
به ياد شاه لبتشنه كه عمري بوده غمخوارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 336 *»
خدا داند كه آن قد رسا را دشمن از كينش
چه اندازه زده پيكان دگر با تيغ و زوبينش
هدف يك تن خداوندا هزاران خصم بدبينش
چه ديده شاه مظلومان چو ديده آن وفادارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
فتاده، ديدهاش از پا نه دستي در بدن او را
تنش از نيزه و پيكان چو لاله از سرش تا پا
ز تيغ كينهها خسته لب تشنه لب دريا
فرو مانده شه از فرط غم داغش ز رفتارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
دگر زنده نديده شه برادر را از اين رو او
اميدش نااميد گشته پريده رنگ او از رو
اجل مهلت نداده تا دمي باشند به گفت و گو
كه دارد در گلو عقده شه از آن وقت ديدارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 337 *»
پس از قتل علمدار و شكست آشكار شه
ز هم پاشد دگر لشكر نماند كس كنار شه
نگون گرديده پرچم هم نه كس در كار و بار شه
دگر دشمن ندارد پس هراسي هم ز آزارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
خدا داند پس از آن هم چه آيد بر سر ماها
نماند ياوري بهر دفاع از ما در اين صحرا
ميان اين همه دشمن، همه خونخوار و بيپروا
غمين گفت اين رثايش را كه تا باشد عزادارش
شه آمد بيعلمدارش
چه شد آن سرو سالارش
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 338 *»
ماتمداري امالبنين
بعد از حادثه كربلا
«تو اي عباس نامآور»
«ز پا افتادي اي مادر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 339 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
پس از قتل اباالفضل و برادرهاي آن سرور
دگر شد نوبت قتل شه بيياور و لشكر
خبر شد در مدينه تا از اين ماتم يكي مادر
سيهروزش شد و گفتا بسي جانسوز و پرآذر
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
دگر آن بانوي پردهنشين عزّت و شوكت
برون آمد سيهپوش و نه در بند خود و حرمت
ز كف داده قرار دل ربوده طاقتش فرقت
بنالد از جگر آنسان كه سوزد هرچه خشك و تر
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 340 *»
كنار چار قبر ظاهري آن مادر دلخون
بگريد روزها تا شب كه هر روزش شود افزون
بلرزد هر دلي از آن شود از غصه چون مجنون
چه جانسوز نالههاي او كه هركس را كند مضطر
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
نخوانيد اي زنان زين پس مرا ام البنين ديگر
ندارم من پسر زانكه همه در كربلا بيسر
فتاده در ميان خون همه صد پاره شد پيكر
نخواهم زندگي زين پس نه هم خيري در آن ديگر
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
خبر دادند كه عباسم فتاده از عمود كين
كجا باور كند مادر كه بوده سرنوشتش اين
دليراني كه دشمن را فكنده بس ز روي زين
به يك ضربت، كجا مادر كند اين ماجرا باور
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 341 *»
ولي گويند دو دستش را جدا كرده ز تن دشمن
هزاران نيزه و تير و هدف بوده فقط آن تن
اگر بوده چنين ديگر شده باور براي من
كه عباسم ز زين افتد چو خوردش آن عمود بر سر
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
چه آمد بر سرت مادر چو شد دستت جدا از تن
شدي بيشهپر اي عرشي هماي آسمان من
چه ديدي زان همه لشكر چه آورد بر سرت دشمن
اگر دستت به جا بودي نمودي صولت حيدر7
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
تو ديدي كشته در صحرا برادرها ز تيغ كين
كه جنگيدند و جان دادند براي نصرت آيين
ولي بودي تو چون سايه به همراهي شاه دين
براي يك چنين روزي تو را پروردم اي مادر
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 342 *»
ندانم بر حسين من چه آمد بعد تو مادر
چه ديده زان ستمكاران غريب و مبتلي خواهر
خدا داند چه رخ داده از آن قوم جفاگستر
بر آن جمع زن و بچه همه بييار و بيياور
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
اگرچه من كنم ياد پسرهايم ولي سوزان
دلم بهر حسين است و براي خواهران آن
ندارند مادري تا كه بود از بهرشان گريان
بگريم من غمين زانكه ندارند در جهان مادر
تو اي عباس نامآور
ز پا افتادي اي مادر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 343 *»
رخصت خواستن شهزاده قاسم
از امام مظلوم7
«عمو جان رخصتم فرما»
«كه در راهت دهم جان را»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 344 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
سليل مجتبي7 قاسم جوان نورس و رعنا
دُر شاداب بحر دين شرف را گوهري والا
يكي نوباوه عشق و حسن7 را آيتي گويا
به نزد شاه دين آمد به لابه با عمو گفتا
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
يكي فرزانه فرزند امام مجتبي7 قاسم
شجاعت دارد از جدّش علي مرتضي7 قاسم
ز بابا حُسن صورت را به سيرت مصطفي9 قاسم
شد او مشتاق جانبازي بگفت با عمّ خود آنگا
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 345 *»
قدش شمشاد باغ عشق و رخ مهر فروزاني
جواني چارده ساله چو بابا در سخنداني
حرم را شمع امّيد و عمو را راحت جاني
شده بعد از علياكبر ز جان سير و بَرِ مولا
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
عمو خواهم شوم قربان بده رخصت مرا اكنون
عمو بعد از علياكبر دلم گرديده چون مجنون
نخواهم زندگي ديگر چه سازم با دلي پر خون
ندارم طاقتي بينم كه خالي جاي اكبر را
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
عموجان چون پدر بودي برايم بعد بابايم
به درگاهت عمو از جان هميشه جبهه ميسايم
به زير سايه لطفت هميشه بوده مأوايم
كجا طاقت مرا بينم گرفتارت در اين بلوا
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 346 *»
عموجان بيتو يك لحظه نميخواهم بمانم من
از اين رو رخصتم فرما روم در چنگ اين دشمن
نيايد ساعتي بر من كه باشد در امان اين تن
ولي بر تو روا گردد ز دشمن كمترين ايذا
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
اگرچه اي عمو بر من گران باشد غم هجران
ندارم طاقت آنكه نبينم روي تو يك آن
از آن ترسم بمانم من ببينم تلخي دوران
نباشد سايهات بر سر اگرچه لحظهاي ما را
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
اگرچه لطفت اي مولا مرا بس بوده در دنيا
ولي رنج يتيمي را كجا ممكن كه از دلها
برون كرد و ز خاطر برد چنانكه ساير غمها
نميخواهم يتيم گردم دوباره من دمي مولا
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 347 *»
عموجان وعدهام دادي تو ديشب با همه مردان
كه من هم كشته ميگردم چو ايشان اندر اين ميدان
وفا فرما به آن وعده كه گردم در رهت قربان
ز هر شهدي مرا خوشتر شهادت در رهت شاها
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
زد او بوسه به دست و گه به پاي شاه بيلشكر
گهي گريه گهي لابه گهي خواهش از آن سرور
كه گيرد رخصت ميدان از آن مظلوم بيياور
لبش خشك و دو چشمش تر غمين، گفت آن مه زيبا
عمو جان رخصتم فرما
كه در راهت دهم جان را
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 348 *»
گفتار امام مظلوم7
با نور ديده برادر قاسم
«تو اي رعناي غمپرور»
«نداري طاقت لشكر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 349 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو آمد نزد شه قاسم بسي افسرده و مضطر
كه گيرد رخصت ميدان از آن مظلوم بيياور
گرفتش در بر از رأفت چو فرزند خود آن سرور
به رويش زد همي بوسه بگفتش با دو چشم تر
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
تو اي نورُسته باغ يقين اي نور چشمانم
قدت شمشاد باغ دين رخت مهر فروزانم
ز بابا يادگاري تو تويي شمع شبستانم
تو بايد شاد و خوش باشي نباشد ديده تو تر
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 350 *»
تويي دُرّ حيا قاسم سليل مجتبايي تو
تويي چون شاخه طوبي سراپا دلربايي تو
تو جاني و ز جاناني چه جان باصفايي تو
روا باشد چمي اكنون تو در بستان خوشمنظر
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
تو اي آهوي مشكين تتار خوشخرام من
كجا طاقت تو را آنكه شوي همرزم با دشمن
روا اي نوگل زيبا نيازارد تو را كس تن
تو اي پرورده نازم بيا زين مسألت بگذر
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
حسن7 را يادگاري تو ميان خاندان ما
ز حيدر7 يك نشاني تو كه روشن ديدگان ما
نباشد شفقتي بر تو ز جمع دشمنان ما
نميباشد در اين صحرا مگر شمشير و تير تا پر
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 351 *»
سراپا نوجوان من نشاني از حسن7 داري
به سيرت مصطفي9 را تو چه گويا آيتي، آري
عجب نبود كه از ديده سرشك ژالهسان باري
براي رفتن ميدان به راه حضرت داور
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
چگونه من شوم راضي كه گردي از كنار من
دمي دور و نبينم من تو را اي گلعذار من
تو گر افتي ز پا ديگر كجا باشد قرار من
برو در خيمه اي قاسم بياسا در بر مادر
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
در اين ميدان نه جاي تو كه بوي خون ازان آيد
رود هركه در اين ميدان دگر زنده نميآيد
تن همچون پر گل را چنين صحنه نميشايد
تويي اميد مادر پس مكن لابه بَرَم ديگر
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 352 *»
اگرچه در شجاعت هم نشان داري ز حيدر7 تو
تو هم لشكرشكن باشي چو او هم شير صفدر تو
اگرچه كودكي اما دلاور همچو اكبر تو
ولي كس را امان نبود از اين قوم جفاگستر
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
كجا بر من روا قاسم كه بينم روي تو گلگون
به جاي رخت دامادي بپوشي جامهاي از خون
دگر اين پيكر رعنا شود پامال اسب دون
غمين با كلك خونبارش چو من گويد در اين دفتر
تو اي رعناي غمپرور
نداري طاقت لشكر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 353 *»
اصرار شهزاده قاسم
در رخصت گرفتن از امام مظلوم7
«ندارم اي عمو پروا»
«ز تيغ و تير اين اعدا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 354 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
شه خوبان چو قاسم را در آن صحراي پربلوا
ندادش رخصت ميدان ز ترس كينه اعدا
به او گفتا روا نبود روي اندر صف هيجا
جواب حضرتش قاسم به حال غمفزا گفتا
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
بگفتا اي شه خوبان خديو خطّه ايمان
عموجان اي كه هستي تو براي اين جهان چون جان
تويي مالك رقاب كل تويي در ملك عشق سلطان
منم كمتر غلام تو كه دادي پرورش من را
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 355 *»
اگرچه كودكي هستم ميان خاندان تو
يكي نورُستهاي باشم كه رُستم در جِنان تو
ولي دست شستهام اكنون چو ديگر ياوران تو
ز جان و كامرانيها ز دنيا و ز ما فيها
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
عموجان عهد عشق بستم شده وقت وفاي آن
منم پرورده عشق و ز مهدم بر سر پيمان
بجز شهد شهادت را ننوشيدم من از پستان
مرا با تربت جانان نموده مام كامم وا
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
عموجان گرچه هستم من در اين دوران شادابي
اگرچه نوجوانم من مرا هم رنگي و آبي
جوانان را بسي كام و همه در بند آدابي
ولي كام من اي سرور بود در نامراديها
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 356 *»
شنيدم اي عمو جدّم اميرمؤمنان حيدر7
گذر فرموده است روزي از اينجا همره لشكر
خبر داده از امروز و از اين بلواي تو يكسر
كه غرقه ميشوند در خون همه عشاق حق اينجا
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
خدا داند كه هستم من چو عشاق دگر از دل
هواخواه تو اي مولا ندارم غير از اين حاصل
تو حقّ محضي و هرچه بجز تو عاطل و باطل
منم عاشق كه دربندم ز بندم پس رها فرما
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
تويي شاه و منم بنده نشايد بنده را ديگر
كه ماند بيشهش آني چه ننگي هم از اين بدتر
تو خود گفتي عموجانم كه بعد از كشتن اكبر
بر اين دنيا و ما فيها دگر خاك سيه بادا
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 357 *»
از اين رو اي عمو ديگر پس از تو زندگاني را
چه كس خواهد چرا خواهد نخواهد كامراني را
چه معني آن و اين دارد دگر عالي و داني را
بر آن خاك سيه باد و بر اين طوفاني از غمها
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
قبولم كن شها بهر شهادت از ره احسان
بنه منّت بر اين مسكين ندارد او بجز يك جان
كه تا سازد نثار تو شود آسوده از دوران
بماند از غمين ما به دفتر اين نوا برجا
ندارم اي عمو پروا
ز تيغ و تير اين اعدا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 358 *»
وداع شهزاده قاسم
با مادر و خواهر و همسر
«چو هستم بر سر پيمان»
«روم من جانب ميدان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 359 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو رخصت داد قاسم را عمو با ديده گريان
روان شد جانب خيمه دلش شاد و لبش خندان
كه بيند مادر و خواهر عروس غمكش دوران
به آواز بلند گفتا كه زد آتش دل آنان
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
روم من بهر جانبازي به سوي اين همه دشمن
خدا باشد نگهدار شما از مرد و هم از زن
حلالم كن تو اي مادر تو اي خواهر گذر از من
عروسا ساز ماتم كن كه شد هنگامه هجران
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 360 *»
قبول فرما تو اي مادر دگر عذر مرا اكنون
كه آرم رو به قربانگه نمايم چهرهام گلگون
شدم از غربت عمّ گراميّم بسي دلخون
ندارم طاقت آنكه ببينم اين همه عدوان
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
تو اي خواهر مكن گريه كه آتش ميزني جانم
تسلّي ده دل خود را در اين از حد فزون ماتم
كه بيني خواهراني را دچار بينهايت غم
ز مرگ چون علياكبر كه شد قرباني جانان
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
عروسا وعده ديدن دگر در عرصه محشر
به جاي چادر شادي سيه كن بر سرت معجر
گريبان پاره كن از غم كه زنجيرت شود زيور
مرا هم خلعت شادي كفن گرديده زين طغيان
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 361 *»
عروسا از سرشك غم گلابي را مهيّا كن
نقاب از موي مشكينت مهيّا بهر فردا كن
براي زينت رويت ز سيلي رخ مصفّا كن
برهنهسر شوي فردا سوار اشتر عريان
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
عروسا مويه كُن مو كَن شوي آواره زين صحرا
ميان جمع نامحرم همه بدخواه و بيپروا
نداري محرم رازي گرفتار بسي ايذا
به هرجا بگذري بيني بسي خواري ز نااهلان
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
عروسا پيكرم بيني چو صدپاره به روي خاك
لگدكوب سم اسبان چو لاله روي آن خاشاك
سزد آنكه نمايي تو گريبان خود از غم چاك
بنالي بر سر نعشم چو بلبل طرف يك بستان
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 362 *»
نما گلگون رخ خود را ز خون من در اين صحرا
مكش دامن ز نعش من درنگي كن دمي فردا
كه تا محشر نخواهي ديد عروسا شوهر خود را
عزادارم تو خواهي بود به هر شهر و به هر ويران
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
نگهدار شما بادا خداي قادر ذوالمن
نشايد بيش از اين تأخير نه هم طاقت دگر در من
روم با كام عطشانم به كام تشنه دشمن
غمين بر صفحه دفتر نگارد شرح اين دستان
چو هستم بر سر پيمان
روم من جانب ميدان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 363 *»
شهزاده قاسم
در نبرد با دشمن
«حسن7 را پورم اي لشكر»
«كه باشد سبط پيغمبر9»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 364 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
جدا شد از عمو قاسم ز خون دل دو چشمش تر
عمو هم از غم هجران سراپا در تف آذر
بجز پيراهني بر تن ندارد او زره ديگر
رجز ميخواند و جاي خُود عمامه بسته بُد بر سر
حسن7 را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
چو ماهي چهر او تابان گره افكنده در ابرو
تو گويي با يهوداني علي7گرديده رو در رو
نبي صورت علي سيرت حسن7 را مظهري نيكو
نمايان از كلام او سراسر صولت حيدر7
حسن7 را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 365 *»
وقاري دلنشين او را كه برده دل از آن اعدا
كلامي آتشين بر لب كه سوزد هرچه دل هرجا
چنان آرامش روحي كزو حلم پدر پيدا
گسيخته بند نعلينش به هيبت باشد او صفدر7
حسن7 را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
سوار رخش همّت او ز تيغش هر دلي لرزان
لبش خشك و دو چشمش تر جگر از تشنگي بريان
دلش سوزان ز دوري عمو شاهنشه خوبان
دريدي پس صف اعدا به يك حمله چو شير نر
حسن7را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
دريغا تشنه بود آن گل نبودش طاقت هجران
بهانه شد براي او كه رو گرداند از ميدان
روان شد جانب عمّ گرامي با لبي خندان
كه بيند عمّ و برگردد بجنگد نوبت ديگر
حسن7را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 366 *»
عمو هم خاتمي دادش به مانند علياكبر
گذارد در دهن آن را مكد چون شبه پيغمبر9
دوباره سوي ميدان شد ولي با عزم محكمتر
كه دشمن اَلحَذَر گويان ز تيغش واله و مضطر
حسن7را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
فكند او بر زمين چندان شجاعاني ز دشمن را
فضا را تيره كرد تيغش به چشم جمله اعدا
همه حيران از آن صولت هراس افكنده در دلها
چنان سر افكنَد زانها كه تيغش گوييا صرصر
حسن7را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
عمويش شادمان از او چو بيند آن شجاعت را
گهي از ديده ميبارد سرشك غم بر آن رعنا
كه يا رب از چه اين دشمن ندارد شفقتي بر ما
زند قاسم به هر جانب بريزد از سران بس سر
حسن7را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 367 *»
اگرچه تشنهلب باشد ولي كوشد كزان لشكر
بسازد پشته از كشته بريزد دست و پا و سر
شده آن كودك رعنا براي خشم حق مظهر
گهي در ميمنه گاهي به سوي ميسره اندر
حسن7را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
گهي بر قلب لشكر او زند تا كه سرانش را
ز زين نقش زمين سازد نماند لشكري برجا
عمو بر همّتش نازد عدو خواهد فتد از پا
بود گرم رجز خواني غمين آورده در دفتر
حسن7را پورم اي لشكر
كه باشد سبط پيغمبر9
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 368 *»
شهادت شهزاده قاسم
«عمو افتادهام از پا»
«نگهدارت خدا بادا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 369 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
ميان معركه قاسم چو شيري در بر اعدا
به هر جانب كه رو كردي نبودش از كسي پروا
سرش گرم فداكاري به «حَول اللَّه» لبش گويا
كه ناگه در دل لشكر از او آمد چنين آوا
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
زدش از كين يكي ظالم به تيغش ضربتي بر سر
چنان كاري بد آن ضربت از آن بدخواه بدگوهر
كه قاسم سرنگون گرديد ز زين و شد به خون اندر
برآورد از جگر ناله صدا زد با نوا شه را
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 370 *»
بهار عمر شهزاده از آن تيشه خزان گرديد
چه ناكام از جفاكاري دشمن آن جوان گرديد
از آن تيغ و از آن ضربت سراپا ناتوان گرديد
تنش زخمي ز تير كين كه هر زخم تنش گويا
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
رخش گلگون ز خون سر ز خون دستش حنا بسته
قد سروش فتاد از زين لب از اين ماجرا بسته
دو ديده در ره شاه و ز هرچه ماسوا بسته
فتاده ناتوان اما عمو را خواند او يكجا
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
كه شايد بيند او روي عمو را اين دم آخر
عمو هم بيند او را كه چه كرده تيغ آن كافر
شده همچون علي اكبر در او شق القمر ظاهر
در اين هنگام جان دادن همي گويد عمو جانا
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 371 *»
شده راحت دگر قاسم به مقصد او رسيد اكنون
اگرچه مادر و خواهر ز هجرانش همه مجنون
عروسش را بود زين غم ميان سينه دل پرخون
بريده دل ز غير حق عمو جويد در آن صحرا
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
شد آخر حجلهاش گور و سرورش شد عزا ديگر
ميان خاك و خون خفته نه او را بالش و بستر
چنين داماد ناشادي كجا كس را شود باور
عمو را خواند او اكنون اميد او عمو تنها
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
دريغا زان تن نازك دريغا زان رخ زيبا
حرم مشتاق روي او به وصفش مرد و زن گويا
خدا داند كه از داغش چه آيد بر سر آنها
ولي او كس نميخواهد عمو خواهد عمو گويا
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 372 *»
غم هجران او آتش زده بر دل عمويش را
چه آيد بر سر قاسم خدايا از صف اعدا
بود در انتظار او كه تا آيد از او آوا
ز قاسم بر نشد آوا مگر آنكه فتاد از پا
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
قباي شادي قاسم شد آن پيراهن خونين
تن نازكتر از برگ گلش از خون خود رنگين
پدر نازد به فرزندش كه شد در نصرت آيين
چنين آغشته در خون و غمين گويد ندايش را
عمو افتادهام از پا
نگهدارت خدا بادا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 373 *»
تشريففرمايي امام مظلوم7
بر سر نعش قاسم و ابتلاي او
«شده قاسم به خون غلتان»
«فتاده گوشه ميدان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 374 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
ز زين تا قاسم ناشاد فتاد از جور بدكيشان
سرش منشق ز تيغ كين چو اكبر آن مه تابان
ستاده بر سرش قاتل چو يك هاري از آن گرگان
صدا زد اي عمو ديگر فتاده قاسمت بيجان
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
به گوش شه رسيد تا كه صداي قاسم ناشاد
قرار شه ز كف رفت و ز سوز دل جوابش داد
چو بازي جانب ميدان شه آمد تا كند امداد
سر بالين شهزاده رسيد آن شاه مظلومان
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 375 *»
چو ديد او قاتل او را ستاده بر سرش از كين
پليدي سنگدل كافر به دستش خنجر خونين
جدا خواهد سرش سازد ز پيكر مردك بيدين
كشيدي بر سرش تيغ و جدا شد دست او از آن
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
زد او فرياد و بهر ياريش جمعي ز خويشانش
به گردش آمده تا كه همه باشند نگهبانش
به پا شد ناگهان جنگي ميان شاه و يارانش
لگدكوب ستوران شد تن قاسم در آن جولان
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
ز ترس تيغ شه گشتند پراكنده دگر آنها
چو آمد بار ديگر شه كنار آن تن رعنا
تني ديدش كه بند بندش جدا از هم شده يكجا
كشد پا بر زمين اما دگر در تن ندارد جان
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 376 *»
شه از حسرت صدايش زد كه اي نور دو چشم من
چه سخت است بر عموي تو كه بيند بر سرت دشمن
هجوم آورده از هر سو تو بودي در ميان يك تن
عمو را خواندي و آمد ولي سودي ندادت آن
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
شدي آسوده اي قاسم چو اكبر از غم دنيا
ولي بنگر عمويت را كه مانده بيكس و تنها
گرفتار محن باشد بلايش خارج از احصا
تو رفتي جدّ تو فردا بود خصم جفاكاران
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
خدا اين قاتلانت را نمايد در دو عالم خوار
نديده روزگار پير چنين افراد بدرفتار
همه چون دومي گويا به «اَلنّار و لا اَلْعار»
به سوي خشم حق باشد مصير اين تبهكاران
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 377 *»
در آغوشش گرفت شاه و به سوي خيمه ميبردش
ولي خط ميكشيد روي زمين هردو سر پايش
چه سوزان بر دل و جان عمويش آتش داغش
گرفتند نعش قاسم را جوانان و همه نالان
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
حريم شه خبر گشتند ز قتل نوجوان خود
همه شيون برآورده ز كف داده توان خود
عروس و مادر و خواهر دگر سيرند ز جان خود
خدا داند غمين آمد چه زين ماتم سر ايشان
شده قاسم به خون غلتان
فتاده گوشه ميدان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 378 *»
ماتمداري مادر شهزاده قاسم
پس از شهادت او
«شدي كشته تو اي ناشاد»
«شد امّيدم دگر بر باد»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 379 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
خبر گشتم كنون مادر ز قتلت قاسم داماد
جگرخون مادري چون من چه سازد با چنين بيداد
غم داغت كند ويران مرا سر تا به پا بنياد
بجز مردن از اين ماتم نميسازد مرا آزاد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
نشد چندان كه رفتي تو ز نزد مادر و خواهر
چه آمد بر سرت برگو از اين قوم جفاگستر
چرا گلگون رخ ماهت چرا پامال شدت پيكر
تو اي فرزند من بودي سراپايت وداد و داد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 380 *»
سزد مادر كه از داغت بنالم در همه عمرم
سزد ميرم ز داغ تو كه نقد جان ز كف دادم
تو امّيد همه بودي نه تنها بودي امّيدم
هميشه خاطرت مادر بود ديگر مرا در ياد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
تمام بانوان را هم نوا در ماتمت قاسم
جوانان بنيهاشم همه در حسرتت قاسم
عمو را هم دل سوزان ز داغ فرقتت قاسم
كجا ظلمي چنين سر زد ز اقوام ثمود و عاد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
عزا شد بر همه ديگر سرور و شاديت مادر
دگر ماند بر همه دلها غم ناكاميت مادر
غم ديگر بر اين غمها ز تشنهكاميت مادر
ز جور خصم بدآيين كه شد افزون ز حد، فرياد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 381 *»
عروس غمنصيبت را كه ميبينم جگرخون است
ز داغ اكبر و هجر تو چشم او چو جيحون است
عجب نبود اگر مادر، از اين غمها چو مجنون است
خدا لعنت كند آن را كه بنياد ستم بنهاد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
ز فقدان تو اي قاسم عمويت ناتوان گشته
همي بيند به خون غلتان چو تو بس نوخطان گشته
هرآنچه نوجوان، بيند كه سير از اين جهان گشته
همه مشتاق جانبازي همه در اين بلاها شاد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
تو رفتي ناگهان قاسم ز دستم من پريشانم
پس از بابت حسن7 بودي به هر دردي تو درمانم
ولي دردم فزون اكنون نه درماني دگر دانم
دگر ديدار ما مادر به روز واپسين افتاد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 382 *»
نثار پيكر نرمت سرشك ديده مادر
به جاي عنبرت دودي ز آه سينه خواهر
دلآرام همه بودي زدي بر هر دلي آذر
نسوزد گر دلي زين غم نباشد دل بود فولاد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
خدا داند من و حالم پس از اين داغ جانفرسا
كه سوزم تا قيامت من نه تنها در همين دنيا
ز دستم رفته ناشادم ز يادم كي رود، حاشا
غمين با كلك خونافشان كند اين گفتهام اِنشاد
شدي كشته تو اي ناشاد
شد امّيدم دگر بر باد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 383 *»
نينوا
در نواي غمين
«4»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 384 *»
علي اصغر7
شبيه علي اكبر7 است
«منم گر كه علي اصغر»
«شبيهم با علي اكبر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 385 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
ميان خيمه شاه فلك خرگاه بحر و بر
يكي شيرخوارهاي بودش چو در بين صدف گوهر
علي نام وي و ثاني براي شبه پيغمبر9
زبان حال او بود اين كه اي باباي غمپرور
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
پدر گر كودك شيرم جهاني را مدد بخشم
تو را پورم پدر امّا بسي پيري كه پروردم
در آن روز بَلي من هم كه پيمان با خدا بستم
شده روز وفا امروز نباشم منتظر ديگر
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 386 *»
پدرجان چارهام بهر هرآنكه چاره ميجويد
اگرچه تشنهام اما تمام پيكرم گويد
نخواهد آب و ني شيري به خون خواهد كه رو شويد
شود نسرينِ تو لاله براي بزمت اي سرور
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
پدرجان از چه رو با من نپويي راه دلداري
چو من شش ماههام زان رو به سويم رو نميآري
مرا از ياوران باوفا محسوب نميداري
مگر خونم نه رنگين است چو خون قاسم و اكبر
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
من از روز ولادت تا به حالا همرهت گشتم
ز جام عشقت اي بابا من از روز ازل مستم
اگر طفلم ولي عهد شهادت در رهت بستم
وفادارم بر آن عهد و نگيرم از رهت من سر
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 387 *»
پدرجان در ره جانان همه ياران به خون خفتند
غبار غربت از رويت به آب ديدهها رُفتند
همه هنگام جاندادن به لب نام تو ميسفتند
شد اينك نوبت من كه تو را گردم ز جان ياور
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
عمو از من خجل بود و نيامد جانب ماها
خجالت ميكشد مامم ز بيشيري خود بابا
نداند عمّه چون سازد چو بيند خشكي لبها
مرا بايد ز شير گيرد به تيرش خصم بدگوهر
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
پدر بعد از علي اكبر تو فرمودي كه بر دنيا
پس از قتل تو اي اكبر دگر خاك سيه بادا
نخواهم بعد او ديگر پدر من زندگاني را
نميخواهم پدر گردم يتيم و بيكس و مضطر
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 388 *»
پدر ديشب خبر دادي ميان جمع يارانت
كه من هم ميشوم امروز چو يارانت به قربانت
خدا بر تو كند آسان پدر داغ عزيزانت
مرا هم بهر اين مقصد ببر در معرض لشكر
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
گلوي نازكم گردد هدف از بهر تير كين
همين خون گلوي من شود اِحياگر آيين
نخواهم آب و شيري من نيابد قلب من تسكين
مگر از نوك تير كين غمينم را زنم آذر
منم گر كه علي اصغر
شبيهم با علي اكبر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 389 *»
علي اصغر7
قرباني شش ماهه
«پدرجان اي شه خوبان»
«منم هستم يكي قربان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 390 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شد بييار و بيياور شه خوبان در آن ميدان
براي ياريش آمد زمان و نوبت طفلان
يكي شش ماهه شيري گرانقدر و دري غلتان
ز بيشيري لبش خشك و به حال زار خود گويان
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
بُد او همنام با حيدر7 چو اكبر شبه پيغمبر9
به معني بس بزرگ اما به ظاهر شهرتش اصغر
شد او در مكتب عشق حسيني اكبر ديگر
پدر را غمگساري شد اگرچه ناتوان بُد آن
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 391 *»
پدرجان در ره عشقت دهم جان همچو يارانت
كه مستم من از آن باده كه شد سهم عزيزانت
چرا دير شد دگر بابا شوم من هم بقربانت
اگر من كودك مهدم دهم درس كهنسالان
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
اگر فرعون اين امّت براي تير كين خود
هدف خواهد يكي ماهي مهيّا از برايش شد
گلوي نازكم بابا چو با ناوَك مناسب بُد
شدم آماده تا آنكه بري همره مرا ميدان
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
اگر طفلم اگر خردم اگر شيري تو را پورم
در اين ظلمتكده من هم به سهم خود يكي نورم
ندارم گر كه بازويي ولي بر دشمنت زورم
كه حق غالب بود هرچند كه باشد در كف طفلان
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 392 *»
مرا مامم به خون دل به جاي شير پستانش
در اين شش ماهه عمرم به آن حال پريشانش
ز جان پرورده تا سازد نثار راه جانانش
دهد او اصغر خود را كه گلگون گردد از پيكان
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
پدر بيحد شده ديگر جفاي دشمنان تو
نباشد در دل آنها ترحّم بر كسان تو
شده نوبت دگر ما را بلاي بس گران تو
بيا خيمه ببر با خود تو اين مشتاق بس نالان
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
نميخواهم پدر آبي نه هم شيري مگر از تير
دگر گهوارهام بابا مرا گرديده چون زنجير
بس است مهلت دگر وقت خلاصي باشدم بس دير
ميفكن از نظر اصغر كه باشد بر سر پيمان
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 393 *»
ندارم من شكيبايي چو طفل اَشكَم و پستم
ندارم چارهاي بابا همانم آنچه كه هستم
تو معشوقي ز من فارغ منم عاشق كه سرمستم
رسيده وقت جانبازي كه صبرم را شده پايان
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
پدرجان تشنه خونم ز جوي تير بدكيشان
بهانه تشنگي فرما كه تا نوشم من از پيكان
چنان آب حياتي كه بمانم حي جاويدان
غمين در سايه لطفم بيابد راحت از نيران
پدرجان اي شه خوبان
منم هستم يكي قربان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 394 *»
علي اصغر7
در آغوش امام مظلوم7
«علي آن نور چشمانش»
«رضيع ثدي ايمانش»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 395 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
شه آمد خيمهگه بهر وداع با عزيزانش
وداع آخرين او شود جانها بقربانش
صدا زد خواهر خود را كه آرد نور چشمانش
علي آن كودك شيري كه بُد شمع شبستانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
گرفت آن كودك مه را در آغوشش شه خوبان
قِران مهر و مه آمد پديدار از رخ ايشان
چو گل پژمرده ديد او را و يا خشكيده يك ريحان
نظر فرمود بر آن كودك چو شه با چشم گريانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 396 *»
ز بيشيري و بيآبي تلظّي مينمود اصغر
ربوده حالت زارش توان از پيكر مادر
پدر را هم دگر طاقت نمانده در دل اطهر
نگاهي جانب ميدان گهي بر طفل نالانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
دگر جز ناله زاري نماندش از عطش برجا
گهي بر روي بابايش دو ديده مينمودي وا
يكي لبخند شيريني نثار ديده بابا
كه آتش ميزد آن خنده به قلب خسته و جانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
ز بيتابي علي گويا كه در خواب است و آرام است
خدا داند چه اندازه علي را خشكي كام است
هزاران جم گداي او براي يك عدد جام است
سراپايش پدر غرق غم اطفال عطشانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 397 *»
پدر را ني دگر ياري كه خيمه آورد آبي
اگر ياري كجا آبي كه دشمن در جفاكاري
خود شه از عطش بيند فضا را تيره هرجايي
نداند جز خداي شه كسي حال پريشانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
پس از آن بوسه زد شه بر لب خشك علياصغر
كه هم يابد دلش تسكين و هم گردد لب او تر
شگفتا زان عطش كان را خنك سازد لب اصغر
چه لب آن لب كه خود خشك و زده آتش به اركانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
شده حيران تو گويي شه نيايد كاري از دستش
علي تشنه، حرم بيكس، خودش خسته، نه كس يارش
فرات و علقمه دور و نپرسد كس هم از دردش
هرآنچه همّ و غمّ گويا گرفته از گريبانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 398 *»
نه سوي خيمهها رويي نه سوي علقمه راهي
علي را بيند و بيند نه كس را فكر همراهي
شده او نيمهجان ديگر نمايد ناله گهگاهي
به هر ناله زند تيري علي بر قلب سوزانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
چنين ديد چاره خود را كه آيد جانب ميدان
علي را هم بَرَد نزد سپاه دوده سفيان
بخواهد جرعه آبي از آنها بهر آن عطشان
ندادندش غمين آب و شد او قربان جانانش
علي آن نور چشمانش
رضيع ثدي ايمانش
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 399 *»
علي اصغر
در آغوش پدر مظلومش
در برابر لشكر دشمن
«بود اين طفل من عطشان»
«گناهي نيست براي آن»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 400 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو آمد شاه مظلومان ز خيمه جانب ميدان
در آغوشش علي اصغر ز تاب تشنگي نالان
به آواز رسا گفتا كه اي خيل ستمكاران
گمان گر ميبريد ما را كه باشيم از خطاكاران
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
گنهكارم اگر دانيد كه اين ميدان و اين هم من
به رويم بستهايد آب و فراهم اين همه دشمن
همه با نيزه و تير و همه با تيغ و من يك تن
چه ميخواهيد ز اهل من چه خواهيد زين همه طفلان
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 401 *»
سزاي من اگر دانيد كه باشم تشنهلب اينجا
چه كرده خاندان من ز پير و كودك و بُرنا
كه از اين نهر سرشار فرات و علقمه يكجا
همه محروم و ديو و دد ندارند مانعي از آن
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
ز بيآبي ندارد شير دگر مام پريشانش
چو ماهي در لب شطّ و دهد از تشنگي جانش
نميبينيد ز بيتابي فرو افتاده چشمانش
چنين ظلمي چهكس كرده بگوييد اي تبهكاران
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
بود مهريّه مامم فرات و ما همه تشنه
خودم سبط رسول9 و دل ز داغ اكبرم خسته
دگر اين كودك زارم كه گويي بال و پر بسته
دهيدش جرعه آبي كه دارد ميدهد او جان
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 402 *»
اگر گوييد كه بهر خود بهانه كردهام او را
ز من گيريد و سيرابش كنيد بهر خدا اينجا
روا هرگز نباشد اين جفاها در حق ماها
نه آخر ما همه باشيم شما را كوفيان مهمان
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
جوانان مرا كشتيد، دگر ياران من يكسر
ترحّم ميسزد ديگر بر اين طفل رضيع اصغر
اگرچه كودك است اما بود مثل علي اكبر
دو چشمم روشن است از او بود امّيد دلهامان
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
سزد بر مادر زارش كنيد رحمي كه بيتاب است
بود او منتظر بيند كه اين افسرده سيراب است
اگر لبتشنه برگردد كجا او را دگر تاب است
كه او را ني بود شيري نه هم آبي در آن سامان
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 403 *»
شما با جرعه آبي ترحم گر كنيد بر ما
نماييد يك تن از نسل پيمبر9 را از آن اِحيا
قساوت تا چه حدّ آخر، نداريد اندكي پروا
حيا از روي پيغمبر9 بود شأن مسلمانان
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
نباشد گر مرا حقّي روا از چه چنين شدّت
كدامين مذهب و ديني شما را داده اين رخصت
ندارد كودك شيري گناهي نزد هر ملّت
غمين هم در رثاء او چنين آورده است عنوان
بود اين طفل من عطشان
گناهي نيست براي آن
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 404 *»
شهادت علي اصغر7
«علي مذبوح تير كين»
«فروغ چشم شاه دين»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 405 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
علي را شه در آغوشش گرفته با دلي غمگين
تمنّا ميكند بهرش ازان اشرار دلسنگين
كمي آبي، جوابش را نداده قوم بدآيين
مگر از نوك پيكاني ز راه كينه ديرين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
شهنشه گرم گفتار و علي از تشنگي مدهوش
در آغوش پدر گويا فرو رفته به خواب نوش
سر كودك ز بيتابي گرفته جا به روي دوش
كه ناگه حرمله تيرش رها شد از كمان كين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 406 *»
دريد آن تير جانفرسا گلوي نازك اصغر
بريد از گوش تا گوشش چنانكه گوييا خنجر
نشست آنگه به بازوي يد اللّه بعد ازان حنجر
شگفتا زان كمان و تير، شگفتا زان دل سنگين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
چنين تير هدفگيري كجا دارد كسي در ياد
نشيند بر دو جا يكدم، ز جور حرمله فرياد
سه شعبه تير و حلقوم ز گل نازكتر نوزاد
تبسم بر لبش بود و شد او در خواب بس نوشين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
كشيد آن تير كين را شه ز حلقوم علي اصغر
شد آن نسرين گل زهرا دگر چون لاله احمر
كجا ظلمي روا بودي چنين بر سبط پيغمبر9
خروش از دل برآورد آن شه دنيا و مير دين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 407 *»
خدايا داوري فرما ميان اين گروه و ما
نباشد طفل من كمتر به درگاه تو اي يكتا
ز طفل ناقه صالح كه شد از نالهاش برپا
چنان كيفر براي آن ستمكاران بدآيين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
پس آن پاكيزه خون را شه گرفتي در كف و پاشيد
به سوي آسمان آنگه ز ديده خون دل باريد
خدا فرمود ملائك را كه اين خون را نگهداريد
و زين پاكيزهخون سازيد همه افلاك را رنگين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
ازان خون قطرهاي هم برنگشتي بر زمين زيرا
كه شه با دست خود آن را فشاندي جانب بالا
نگه داشت از ره تكريم خدا هم حرمت آن را
چو بُد آن تحفهاي از شه براي نصرت آيين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 408 *»
فلك از گردشش نادم ملك از صبر شه حيران
خدا را هم مباهاتي از اين كودك بر آن پاكان
كه بهر دين ما بينيد چه ياراني در اين ميدان
همه گلگون به خون خفته چو لاله اي بسا نسرين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
ببينيد عاشقانم را در اين دشت بلا در خون
ببينيد كودكان شه به راه عشق من گلگون
كه گويا يك شبه رفته ره صدساله چون مجنون
نگارد كلك خونبار غمين بر دفتر خود هين
علي مذبوح تير كين
فروغ چشم شاه دين
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 409 *»
نوحهسرايي مادر
علي اصغر7
«گل پژمرده مادر»
«ز تير كين شدي پرپر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 410 *»
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شه آمد ز ميدان و علي چون لاله احمر
دو چشم بيفروغ شه ز خون قلب زارش تر
رباب آن مادر خسته چو ديد قنداقه اصغر
ز خون حلق او گلگون زد او بر سينه و بر سر
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
تو اي شهباز گلگون شه دنيا و مير دين
كنون بينم كه باز از شير شدي از نوك تير كين
ز بيشيري خجل بودم ز روي ماهت اي شيرين
زبان حالت اين بودي كه سيرم از جهان ديگر
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 411 *»
زبان حالت اي طفل عزيز مادرت اين بود
كه بهرم آب و شيري گر نباشد نزدتان موجود
تمنّا دارم از بابا ولي حضرت معبود
كه مست از باده عشقم كند همچون علي اكبر
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
تو بودي تشنه اي اصغر ولي ني بهر آب و شير
تو هم چون اكبر و قاسم شدي ديگر ز جانت سير
چو آنها تشنه شهد شهادت بودي و دلگير
ز تأخير اجل تا كه شدي قرباني داور
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
چه ديدي اي علي اصغر در آغوش پدر برگو
كه لبخندي به لب داري چو غنچه اي گل خوشبو
ندادت مهلتي گويا خدنگ دشمن كينجو
كه بيني با فراغ دل دمي آن چهره انور
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 412 *»
خدا داند كه بابايت چه آمد بر سرش آن دم
كه چشمان سياهت را نهادي زان بلا برهم
چو مجنون مادرت را بين پريشان عمّهات زين غم
مودّت با شما آخر نبوده مزد پيغمبر9؟!
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
تو رفتي تشنهلب اما كنون خونينلبت بينم
دگر بعد از تو اي اصغر ز جان و زندگي سيرم
ز داغ اكبر و داغ تو جا دارد كه من ميرم
كجا ديگر روا باشد كه سايه باشدم بر سر
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
علي جان آن گلويت را نبودي طاقت خاري
چه جاي آنكه تير كين نشيند اين چنين كاري
كند حلق تو را پاره ز گوش تا گوش تو، باري
شود بعد از گلوي تو به بازوي پدر اندر
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 413 *»
چه پاسخ ميدهد فردا پيمبر9 را عدوي تو
چو پرسد از جفاي او به باباي نكوي تو
بگويد حرمله از چه زد اين تير بر گلوي تو
چه جرمي كرده بابايت چه جرمي هم تو را آخر؟!
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
خدا خون گلويت را ذخيره كرده اي اصغر
كه باشد يادگار ما براي عرصه محشر
تو هم مهمان حق هستي ولي بيچاره اين مادر
بسوزد در غمت عمري، غمين را هم دو چشم تر
گل پژمرده مادر
ز تير كين شدي پرپر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 414 *»
عبدالله در نزد
امام مظلوم7
«حسن7 را چون در غلتان»
«عمو را آخرين قربان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 415 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
حسن7 را زاده ديگر فروغ ديده خويشان
پس از قاسم دوم پور و چو قاسم طلعتش رخشان
فروغ ديده مادر شفابخش دل آنان
پريشان خاطر زارش دو ديده جانب ميدان
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
شد عبداللّه پريشان از فراق عمّ خود امّا
عمو در قتلگه از پا فتاده غرق خون تنها
در اطرافش همه دشمن تمامي بر سر ايذا
هدف يك تن ولي بيحد سلاح كاري آنان
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 416 *»
تحمل از كفش رفت و روان شد جانب ميدان
كه گيرد از عمو دست و كند بر كودكان احسان
عمو را آورد خيمه شود زخم تنش درمان
ميان دشمنان تنها نباشد آن شه خوبان
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
شه او را تا كه ديد گفتا به خواهر مانعش گردد
نيايد جانب شاه و ازو دفع خطر بايد
سراسر لشكر دشمن ز هرسو تير كين آيد
كجا صيد حرم ايمن بود از اين همه گرگان
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
گرفتش عمّهاش زينب كه اي نور دو چشم من
نباشد جاي تو ميدان كه باشد سر بسر دشمن
برو خيمه بر مادر مكن خونينجگر آن زن
بس است او را غم قاسم مكن افزون غمي بر آن
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 417 *»
زمين زد آن پسر خود را سرشك از ديده ميباريد
كه اي عمّه مشو مانع كه دارم من يكي امّيد
عمو را آورم خيمه بس است آنچه ز دشمن ديد
نميخواهم جدا باشم من اي عمّه ازو يك آن
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
شده وقت فداكاري نشايد در امان باشم
عمو غرق بلا امّا من آسوده ازان باشم
بهار عشق و من زاغي گرفتار خزان باشم
چو بلبل خواهم آنكه من نشينم طرف اين بستان
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
چو قاسم عاشقم من هم چرا باشم چنين محروم
سراپا آتشم از غم چرا باشم دگر مغموم
عمويم شمع عشق و من، براي آن شه مظلوم
يكي پروانهاي هستم كه گردم گرد آن جانان
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 418 *»
رهايم كن تو اي عمّه براي خاطر بابم
روم دست عمو گيرم به سوي خيمهها آرم
و يا چون قاسم و اكبر رهايي زين جهان يابم
سر راهم مشو مانع كه دارم بس دلي سوزان
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
عمو بوده براي من پس از بابا چو بابايم
عمو داده به من درس وفاداري و تقوايم
كنون وقت وفا هست و مشو مانع ز اِجرايم
غمين را هم وفا آن است كه در سوكم شود گريان
حسن7 را چون در غلتان
عمو را آخرين قربان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 419 *»
عبدالله در كنار
امام مظلوم7
«نيايد گر ز من پيكار»
«عمو هستم تو را من يار»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 420 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شد عبداللَّه از هجر عمويش آن شه ابرار
دگر بيتاب و دلخسته روان شد از پي ديدار
شد عمّه مانعش اما شد او چيره پس از اصرار
عموگوي و عموجوي و عمو را شد دمي غمخوار
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
شه افتاده ز پا خونين سراسر پيكر پاكش
ز هر زخمي روان خون از تن مجروح صدچاكش
لبش خشكيده از فرط عطش بستر شده خاكش
در اطرافش بسي دشمن چو گرگاني همه خونخوار
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 421 *»
عموجان آمدم اما نيايد نصرتي از من
ولي دارم به كف جان و نه پروايم ازين دشمن
تو را بينم كه تنهايي نداري ياوري يك تن
منم خرد اي عموجان و ز مثل من نيايد كار
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
عموجان بهر غمخواري كنارت آمدم يك دم
ندارم قوّت بازو دريغا اي عموجانم
عمو ترسم يتيم گردم دوباره باشدم ماتم
عمو بودي پدر بهرم براي من بُدي غمخوار
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
كنون هم آمدم شايد تلافي من كنم فردي
ازان بيحد عناياتي كه در عمرم به من كردي
نباشم گر سلحشور و نه چون قاسم نه هم مردي
ولي پروا ندارم من عمو از اين همه كفّار
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 422 *»
عموجان آمدم تا كه رويم سوي حرم با هم
اگر افتادهاي از پا بگيرم دست تو اي عمّ
ميان خيمهها ديده به راه تو همه با غم
نشايد اي عمو اُفتي در اين صحراي پر اشرار
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
نباشد ايمني اي عمّ از اين اعداء بيپروا
هزاران نيزه و خنجر تمامي را هدف يكجا
فقط جان عزيز تو، تو هم بيياور و تنها
فدايت جان من بادا چه باشد چاره اين كار
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
گرفتش شه در آغوش و نوازش كردش و گفتا
كه اي نور دو چشم من نباشد ايمني اينجا
برو سوي حرم جانم بلا ميبارد از اعدا
بگفتا اي عمو هرگز، كجا عبداللَّه و اين عار؟!
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 423 *»
عموجان كودكم امّا، ره و رسم وفا دانم
مِناي عاشقان اينجا چرا من رو بگردانم؟!
مرا هم چون علياصغر، ذبيح عشق خود دانم
قبول درگهت فرما مرا هم اي شه ابرار
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
اگر سرمايه فوز شهادت عشق تو باشد
و گر صدق محبّت را علامت عشق تو باشد
اگر انگيزه هرچه شجاعت عشق تو باشد
ز عشق من غمين گويد يكي از بيحدش آثار
نيايد گر ز من پيكار
عمو هستم تو را من يار
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 424 *»
شهادت عبدالله
«پدر را يادگار آمد»
«عمو را جاننثار آمد»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 425 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو عبد اللّه كنار شه چو يار غمگسار آمد
به سوي مهر رخشاني مهي گو رهسپار آمد
در آغوش شه و از غم ز ديده اشكبار آمد
بَر آن زخم فراوانش نوا خوان چون هزار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
ز درد دوري و رنج يتيمي با عمو ميگفت
از احوال پريشان حرم از بهر او ميگفت
هم از بيداد و از كين دروني عدو ميگفت
كه ناگه بر سر عمّش خبيثي بدشعار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 426 *»
به دستش تيغ و مقصودش شه مظلوم و بيياور
چو بالا برد تيغش را ز كين آن دشمن داور
كه بر فرق شه خوبان زند آن سنگدل كافر
ز جا جست كودك رعنا چو مرد كارزار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
بگفتا اي زنازاده تو ميخواهي عمويم را
كُشي از كين خود اكنون مرا سازي يتيم امّا
نخواهم زندگي يكدم پس از عمّم در اين دنيا
به زير تيغ او دستش سپر كرد و كنار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
فرود آمد چو تيغ آن خبيث بدمنش از كين
جدا شد دست عبد اللّه ز مرفق در ره آيين
صدا زد كودكانه او كه مادر كودكت را بين
جدا دستش ز تن گشته بر او اين حال زار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 427 *»
گرفتش شه در آغوش و فشردش در بغل او را
تسلي دادش و گفتا كه اي نوباوه رعنا
شكيبايي كن و ديگر مخور غم از براي ما
تو را فوز شهادت هم چه زود و خوشگوار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
روي نزد پدر اكنون تو اي نور دو چشم من
منم بعد از تو ميآيم نميباشم دگر ايمن
سرش بر سينه شاه و جدا دستش شده از تن
كه ناگه تيري از دشمن به حلق آن نزار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
در آغوش عمو جان داد سليل زاده حيدر7
عمو از داغ آن كودك چو داغ اكبر و اصغر
سراپا در شرار غم ز خون دل دو چشمش تر
نگون نوباوه باغ ولا از شاخسار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 428 *»
چو بسمل دست و پا ميزد گل نورسته زهرا3
روانِ پاك او سوي پدر رفت و تنش اينجا
به خون آغشته گرديد و به دامن شه گرفت او را
بگفتا اي خداوندا به راهت اين نثار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
خدايا داد ما را گير از اين قوم جفاگستر
كه بر ما، در دل آنها نباشد شفقتي ديگر
ز داغ كودكان سوزد دل هرچه ز خشك و تر
غمين هم از ره ياري ز داغش، داغدار آمد
پدر را يادگار آمد
عمو را جاننثار آمد
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 429 *»
شهادت حبيب بن مظاهر
«حبيب آن پير خوشمنظر»
«دِليري صفشكن با فرّ»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 430 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
حبيب آن عاشق پير حسين از دورههاي ذرّ
سراپا غرق در عشق امام بيكس و مضطر
نبودش آرزو در دل بجز در خون شدن اندر
به راه نصرت شاهي كه باشد سبط پيغمبر9
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
لبش خشكيده اما از مي عشق علي7 سيراب
به ظاهر پير و در باطن جوانمردي و بس شاداب
بهانه كرده جنگيدن بُود مشتاق مرگ ناب
كه بر پاي حبيب خود سر اندازد ز تن ديگر
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 431 *»
سري شوريده دارد او ز عشق حضرت جانان
بر او تابيده نوري از جمال بيمثال آن
تنش فرسوده اما دل جوان از قوّت ايمان
مهيّاي شهادت شد چو شيري آن يل صفدر
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
به لبهايش رَجَز بود و ز تيغش بر زمين سرها
حبيب بن مظاهر من، شما را دشمنم يكجا
منم شير ژيان حق اگرچه پيرم اي اعدا
من و عشقي كه دارم من به مولاي همه حيدر7
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
درون سينهام عشق حسيني دارم اي مردم
از اين رو در رهش شوق چنيني دارم اي مردم
فدايش گر شوم شأن مُعيني دارم اي مردم
بباريد بر سرم هرچه ز تير و نيزه و خنجر
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 432 *»
رجز ميخواند و بيپروا چو شيري در بر دشمن
ز هرسو بر سرش لشكر هجوم آورده او يك تن
ز پا افتاد و شد ديگر مهيّا بهر جان دادن
كه آمد كافري پيش و جدا كرد از تن او سر
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
چو در حال حيات او جدا گرديد سرش از تن
شبيه شاه مظلومان شد او از جور آن دشمن
ز داغش شه شكست خورد و بگفتا اي خداي من
فداي دين تو جان من و اصحاب من يكسر
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
پس از آن قاتل بيدين سر آن پير باايمان
ز راه كينه بر اسبش نمود آن لحظه آويزان
سوار اسب خود گشت و زد او چرخي دران ميدان
براي افتخار خود، شگفتا زان جفاگستر
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 433 *»
به سوي كوفه آنگه شد روان آن دشمن بيدين
كه تا نزد عُبيد اللَّه بَرَد او آن سر خونين
بگيرد جايزه از او، كه كشته چون حبيب از كين
يكي از بهترين مردان ز ياران شه اطهر
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
حبيب ار كشته شد امّا بود پاينده و باقي
درود حق بر او بادا به شام و روز و هر آني
درود ماسوا بر او همه از داني و عالي
غمين هم هديه روحش نمود اين نوحه زين دفتر
حبيب آن پير خوشمنظر
دِليري صفشكن با فرّ
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 434 *»
شهادت جون
غلام امام مظلوم7
«سياهم گرچه اي مولا»
«قبول درگهت فرما»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 435 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
غلام شاه مظلومان سياهي چون شب يلدا
دلش مانند روز روشن عشيق يوسف زهرا3
ز يثرب همره با شه شده تا روز عاشورا
زبان حالش اين بود و وفا بود و صفا يكجا
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
ز شه رخصت طلب كرد او براي رفتن ميدان
ندادش رخصت و گفتا تو را بايد سر و سامان
نخواهم مبتلا گردي براي من دهي تو جان
برو آسوده باش و او به لابه آمد و گفتا
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 436 *»
نشايد من روم اينك ز درگاه تو اي شاها
سياهم گرچه بدبويم ولي باشي توام مولا
نباشم لايق آنكه شوم كشته در اين صحرا؟!
شود خون كثيف من خليط اين همه خونها
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
چو دادش رخصت ميدان شهنشاه فلك خرگه
ز شادي شد زمينبوس و زد او بوسه به پاي شه
سرشك غم ز چشم شه روان گشت و شد او در ره
ثناگوي خداوندي به زير لب چنين گويا
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
ز عباس علي دارد نشان غيرت و ايمان
ز اكبر نور عرفاني، ز قاسم همّت شايان
چو عمّار سلحشور و چو مالك در صف ميدان
دلش لبريز عشق شه لبش را هردم اين آوا
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 437 *»
به نيروي تولاي امام بيكس و ياور
بسي كُشت و بسي افكند ز زين زان لشكر كافر
سياهي و چنين عزمي كسي را كي، كجا باور
ميان معركه غرق و سرش سرگرم اين سودا
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
ز هرسو بر سرش لشكر هجوم آورد و او يك تن
سراپا غرق در خون و رود هرسو پي دشمن
توان از تن برفت او را نبودش طاقت ماندن
دگر بر روي اسب و شد نگون آن عاشق شيدا
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
به خود گفتا نميگويم، كه اي مولا بيا نزدم
چو او آيينه حق و من او را كمترين عبدم
نبادا رنجشي بيند چو بيند پيكر سردم
به يادش ميدهم جان و به نامش بندم اين لبها
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 438 *»
كنار پيكر پاكش شه آمد داغدار او
سرش بر دامن مهرش نهاد و اشكبار او
نهاد همچون علي اكبر، عذارش بر عذار او
سراپا گوييا گويا: كه من عبدم تويي مولا
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
حسين7 آن آيه رحمت كه بودي نزد او يكسان
علي فرزند دلبند و غلامي بر درش دربان
ز خون هر دو چهر خود نمود رنگين شه خوبان
غمين كي ميرود او را ز خاطر اين نوا زان، نا
سياهم گرچه اي مولا
قبول درگهت فرما
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 439 *»
بازگشت حر
«منم شرمندهات مولا»
«پناه آوردهام شاها»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 440 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شد حرّ از جفاهايش پشيمان روز عاشورا
شد او خارج ازان لشكر جدا گرديد ازان اعدا
ز حسرت جان او بر لب دچار رعشه سرتاپا
بسر سوداي عشق شه به زير لب همي گويا
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
به سوي لشكر شه شد روان فرمانده لشكر
براي معذرتخواهي دو دست خود به روي سر
نهاد و دل پريشان و ز حسرت ديدگانش تر
خجل از كار و بار خود اميدش درگه والا
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 441 *»
بگفتا اي خداي من پشيمانم ز جرم خود
ز جهل من خداي من، شد آنچه زين جفاها شد
من و اين جرم بيحدّ و دگر اين فتنه هم لابُد
ز جرم من چنين فتنه شد آغازش در اين صحرا
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
منم آن مجرم خواري كه ترساندم ز بيشرمي
قلوب اوليائت را براي خاطر رذلي
دل اولاد پيغمبر9 ز من رنجيده شد باري
خدايا من كه برگشتم گناهم را تو هم بخشا
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
رسيد آنگه چو در نزد شه مظلوم و بيياور
بگفتا من پشيمانم از آنچه كردهام سرور
قبول است توبهام آيا به درگاه حق داور
خدا بخشد چنين جرمي كه سرزد از من رسوا
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 442 *»
شه از راه كرم گفتا پشيماني اگر اي حرّ
اگر آري به درگاه خدايت توبهاي در خور
و گر شهد گناه تو شده در كام تو چون مُرّ
پذيرد توبهات را حق، برآمد از دلش آوا
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
پس از آن شاه مظلومان بگفتا مرحبا او را
تويي مهمان ما اكنون فرودآ لحظهاي آسا
تو را در نزد ما باشد ز حُرمت رتبتي اعلا
شد او گريان ز لطف شه ز سوز دل همي گفتا
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
سپس رخصت طلب كرد و روان شد جانب ميدان
كه باشد اولين كشته ز ياران شه خوبان
چو بوده اوّلين فردي كه گشته مانع ايشان
سرش گرم فداكاري دلش با شه در اين نجوي
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 443 *»
چو رعدي بر صف لشكر زد او خود را ز هرسويي
چو شيري از جگر نعره كشيد بر هر سيهرويي
بسي دست و سر و تن را كه افكند او به هرسويي
ز دشمن الحذر هرجا، از او هم اين نوا يكجا
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
چو پي شد مركبش ديگر پياده در دل لشكر
هِژَبْري گوئيا حمله نموده بر گروهي خر
كه تيغي بر سرش آمد ز دست كافِري ابتر
دو چشم پر ز خون او غمين سوي حرم شد وا
منم شرمندهات مولا
پناه آوردهام شاها
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 444 *»
شهادت حر
«حسين7 اي زاده زهرا3»
«شدم قربانيت مولا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 445 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شد پي مركب حرّ از جفاي لشكر اعدا
پياده در دل لشكر چو شيري از پي آنها
كه ناگه بر سرش تيغي شكافنده گرفتي جا
به سوي شه دو چشم پر ز خون خود نمودي وا
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
ز پا افتاده زان تيغ و روان خون از سر و پيكر
به سوي خيمهگه چشم و ز فُرقت بر دلش آذر
بود يك آرزو او را كه بيند در دم آخر
جمال بيمثال شه دهد آنگه دگر جان را
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 446 *»
در آن حالت ز دل نالد براي غربت شاهش
مجسّم كرده در ذهنش، قد رعنا رخ ماهش
ز سوز سينه زارش خروشان هر زمان آهش
ز لبهاي به خون شسته برآرد پي ز پي آوا
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
تو اي شاهنشه كونين امام انس و جنّ شاها
تو اي دست تواناي خداي قادر يكتا
بيا دست مرا هم گير كه افتادم دگر از پا
تو گيري دست افتاده چه در دنيا چه در عقبي
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
تو آدم را رهانيدي ازان اندوه جانكاهش
به ساحل تو رسانيدي ز طوفان نوح و يارانش
ز دريا تو برون بردي كليم و هركه همراهش
رسيده وقت جان دادن حلالم كن تو اي شاها
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 447 *»
تو دادي يوسف كنعان تسلي در دل چاهش
نجاتش دادي از زندان نمودي با فر و جاهش
عزيز مصريش كردي ز پا افكندي بدخواهش
رها كردي به يك لحظه مرا از دام اين اعدا
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
تويي ذبح عظيمي كه شدي قربان اسماعيل
تو بينا كردهاي شاها ز لطفت چشم اسرائيل([12])
تو دادي شهپري تازه به دردائيل و صلصائيل
شگفتا در بلايي خود، فدايت ماسوا بادا
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
حسينا كاش من را جان هزاران بودي اي سرور
نثارت مينمودم من در اين صحراي پر لشكر
شها دانم ز بيآبي ندارد راحتي اصغر
تو خود سرچشمه فيضي، بلاگردان عالمها
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 448 *»
حسينا شكر اين نعمت چگونه من ادا سازم
كه در راهت شها جاني بس آلوده فدا سازم
من و بيحدّ تبهكاري كجا تا با شما سازم
بنازم معجزت را كه شد عيسي از دمت احيا
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
اگرچه روسياهم من طمع دارم ز درگاهت
كه بينم در دم آخر رخ زيباي چون ماهت
هماي رحمتي، سايه فكن بر اين خس راهت
غمين را هم تمنّا اين روا كن حاجت او را
حسين7 اي زاده زهرا3
شدم قربانيت مولا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 449 *»
تشريففرمايي امام مظلوم7
نزد حرّ
«تويي آن حرّ نامآور»
«بجا ناميدهات مادر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 450 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو حرّ از تيغ كين از پا فتاد در آن دل لشكر
صداي «يا حسين» او طنين افكند در آن محشر
به نزد شاه دين بردند به خون آغشتهاش پيكر
شه آمد در برش گفتا كه «بَخٍّ بَخٍّ»([13]) اي ياور
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
به دست مرحمت خون و غبار از روي او بزدود
در آن آخر نفس ديده به روي ماه شه بگشود
سرشك غم ز چشم شه چكيد بر آن رخ مسعود
شنيد آنگه چنين گويد ز سوز سينه آن سرور
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 451 *»
تو رَستي زاتش عُقبي گوارايت بود نعمت
زدي پا بر سر دنيا نميبيني دگر نقمت
فداي دين حق گشتي شدي مستغرق رحمت
اگر لبتشنه جان دادي گوارايت مي كوثر
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
شگفتا از تو و عزمت كه بهر نصرت آيين
شدي كشته به اين خواري پس از آن عزّت رنگين
كه ننگين بودت آن عزّت شد اين تلخي تو را شيرين
چو بيني بر سرت سايه فكنده لطف پيغمبر9
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
چه زيبا بودي آن وقتي كه نزدم آمدي اي حرّ
براي معذرتخواهي ز جرمت با دو چشم پر
ز اشك و خجلت و عشق و صفائي بايد و درخور
چو حرّ بودي در اين دنيا تو حرّي عالم ديگر
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 452 *»
چه نام با مسمّايي كه ناميدت تو را، مامت
تو را هم ميسزد اَلْحَق كه باشد اين چنين نامت
كه نفس سركشت آخر شد از لطف خدا رامت
تويي آزاده اي حرّ و شدي حجّت بر اين لشكر
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
نداي غربت من را شنيدند يك به يك اعدا
ولي تير غمم را جز دلت ديگر نبودي جا
ازان رو دل به من دادي به سوي من شدي پويا
خريدي در ره عشقم به جانت نيزه و خنجر
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
چه خوب حرّي بُد آن حرّ رياحي كز دل و جانش
نثار راه دين كرد او سر و جانش ز ايمانش
عجب صبري نشان داد او در آن هنگام جولانش
كه مولايش به او گفتا چو ديد او را به خون اندر
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 453 *»
چه خوب حرّي بُد آن حرّي كه در هنگام جان دادن
نداي «يا حسين» او دران صحرا طنينافكن
شد و بر دامن مولا برون شد جان او از تن
گوارا بادش اين مردن كه گفتش زاده حيدر7
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
چه خوشنام و چه خوشمنظر درود زندگي گفت او
كه اسمش زنده و رسمش بود پاينده و نيكو
به پاي شاه مظلومان فشاند جان و غمين برگو
درود بر تو كه جان دادي به راه حجّت داور
تويي آن حرّ نامآور
بجا ناميدهات مادر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 454 *»
غريب كوفه مسلم بن عقيل
«غريب كوفهام سرور»
«ندارم من كسي ديگر»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 455 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شد مسلم برون تنها ز مسجد بيكس و ياور
نبودش رهنمايي كس نه راهي بهر آن مضطر
نه جايي ني پناهي هم نه كس ماند زان همه لشكر
به سوي مكّه رو كرد و بگفتا با دو چشم تر
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
به فرمانت شدم عازم به سوي كوفه اي مولا
بگيرم بيعت از بهرت بيايي آن زمان اينجا
گرفتم بيعت و اما شكستند بيعت خود را
نوشتم تا بيايي تو كنون حال مرا بنگر
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 456 *»
ز تطميع و ز تهديد عُبيد اللّه رذل و شوم
پراكنده شدند لشكر ز گرد مسلم مظلوم
نماندش يك نفر ياري ازان جمعيت معلوم
ميان كوچهها حيران زبان حال آن با فرّ
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
منم مسلم كه در كوفه ندارم منزل و مأوي
نيابم ره به جايي من در اين تيرهشب يلدا
ندارم چاره كاري چه خواهد شد دگر فردا
چهكس را من فرستم تا شوي از حال من مُخبَر
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
شده هاني گرفتار عبيد اللّه مرجانه
زده بر صورتش چوب و شكسته بيني و چانه
ميان محبسش بسته دو بازوي وي و شانه
نه او را ياوري جز من نه جز او هم مرا ياور
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 457 *»
اگرچه كوفيان كردند در اول از من استقبال
همه شاد از شكوه من به سويم هركه را اقبال
همه پابند پيمان و تمامي را يكي احوال
شكستند پس همه پيمان ز ترس تيغ آن كافر
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
ندارم زين گرفتاري براي خود كمي پروا
دلم سوزد براي تو كه آيي جانب اينها
به همراه تو ميآيند عزيزانت همه يكجا
چه خاكي بر سرم ريزم از اين قوم جفاگستر
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
تو گر آيي شوي كشته به دست كوفيان مولا
اسير كوفيان گردند زنان و كودكان ما
نيابي يك نفر ياور نبيني جز جفا زاينها
همين تشويش خاطرها زند بر جان من آذر
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 458 *»
من حيرتزده امشب نمييابم دگر راحت
به فكر چارهاي هستم كه سازم بلكه آگاهت
از اين پيمانشكستنها كه برگردي از اين راهت
نيايي بلكه در كوفه نبيني ابتلا ديگر
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
عمويم را در اين كوفه در اين مسجد زدند ضربت
نباشي ايمن ار آيي عموزاده از اين امّت
بگريم تا سحر زين غم نه پروايم از اين ذلّت
غمين بر غربتم گريد نگارد چونكه بر دفتر
غريب كوفهام سرور
ندارم من كسي ديگر
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 459 *»
مسلم در خانه طوعه
«غريب كوفه شد گريان»
«براي شاه مظلومان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 460 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
روان شد مسلم بيكس ميان كوچهها حيران
نه او را يار و غمخواري نه بنمودش كسي مهمان
چو بُد صائم در آن روزش گرسنه بود و هم عطشان
نه در فكر خود و غربت به فكر حضرت جانان
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
كنار خانه طوعه نهاده سر بر آن ديوار
ندارد چاره كاري نه راهي دارد آن افكار
سراپا غرق در فكرت ز حيرت آه او بسيار
چه سازد ره كجا يابد رسيده بر لب او جان
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 461 *»
كه ناگه طوعه بيرون شد كه يابد از پسر آگه
چو ديد ايستاده مسلم را غريبانه كنار ره
ازو پرسيد چه ميخواهي كه هستي پشت اين خانه
بگفتا تشنهام آبي به من ده از ره احسان
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
پس از نوشيدن آب و نرفتن از پي كارش
كمي تندي نمود طوعه ازين رفتار بيجايش
خبر دادش ز بيجايي و تنهايي و احوالش
از او پرسيد چه كس هستي بگفتا مسلم مهمان
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
گشود طوعه در منزل به روي مسلم دلخون
برايش آب و نان آورد ولي مسلم بُدي محزون
سحر كرد او شب خود را به طاعت همچو يك مجنون
چه آيد بر سر مولا چو آيد او در اين كوفان
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 462 *»
سحر كرد او شب خود را ولي در رنج و بيتابي
گهي او در قيام و گه ركوع و سجده هم گاهي
نشد غافل ز احوال امامش لحظه و آني
به يادش گريهها كرد و بُد او يكسر ز غم نالان
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
مجسّم ميشدش گاهي خيال غربت آن شه
كه تنها گردد و بيكس نيابد غمخوري آنگه
شود كشته به تيغ كين چنانكه شد علي7 كشته
پس از او اهل او گردند اسير اين تبهكاران
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
چها بينند در اين كوفه عزيزان خدا زاينها
چكد از ديده آنها بسي خون دل از اعدا
پس از قتل شه خوبان چه بيند زينب كبري
مَيا كوفه شها بگذر تو از اين مركز طغيان
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 463 *»
چه ميشد همچو مرغي من به سويت پرزنان آيم
تو را سازم خبردار و حضورت زين جفا نالم
شوم مانع ز طي ره به هرجايي تو را يابم
مَيا كوفه كه اين مردم ندارند ذرّهاي ايمان
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
سحر شد گر مرا امشب به اين اندوه بيپايان
نخفتي لحظهاي چشمم ز رنج و غصّه هجران
ندارم سوي تو راهي عجب دردي كه بيدرمان
غمين را خونجگر بنگر چو داد او شرح اين دستان
غريب كوفه شد گريان
براي شاه مظلومان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 464 *»
شهادت مسلم و هاني
«دو يار پاك ايماني»
«يكي مسلم يكي هاني»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 465 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
شد از جور عبيد اللَّه شقي خائن و جاني
جناب هاني آن مرد شريف و پاك و نوراني
رخش مجروح از ضرب و اسير خصم و زنداني
به جرم آنكه مسلم را پذيرفته به مهماني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
چو مسلم شد ازان آگه مهيّا شد براي جنگ
به گِردش كوفيان يكجا همه در سر هواي جنگ
سراسر كوفه پر شد از هياهوي و نواي جنگ
ولي شد خاتمه زودي ز مكر و نقش شيطاني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 466 *»
ز تطميع و ز تهديد عبيد اللّه رذل دون
پراكنده شدند ديگر ز گرد مسلم دلخون
شبيخون دشمن دون زد بر آن رنجيده محزون
درون خانه طوعه نكردش كس نگهباني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
بر او شوريده از هر سو ز بام خانه و از در
نديده ديدهاي هرگز چنين حمله به يك كافر
زدش تيغي يكي رذلي ز كينه بر لب اطهر
كه شد پر خون دهان او ازان شمشير عدواني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
نبودند چون حريف او فريبش داده آن گرگان
امانش داده و آنگه دو دستش بسته شد آسان
به نزد پور مرجانه چو بردند آن يل ميدان
پس او را ناسزا گفت و نكوهشهاي ديواني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 467 *»
جوابي در خورش گفت و هم از رسوايي آنها
كه شد شرمنده آن رذل و نماندش طاقتي برجا
لب تشنه چو بردند از براي كشتنش او را
شد او گريان كسي گفتا ز چه مسلم تو گرياني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
بگفتا من ندارم از شهادت چونكه پروايي
نباشد گريهام بهر خودم گر كه تو جويايي
بگويم تا بداني تو كه گريم بهر مولايي
كه ميآيد به اين كوفه به همراهي خوباني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
حسين آن زاده زهرا3 كه آيد جانب كوفان
به همراه خود آرد او زن و طفل و دگر ياران
چها بيند خدا داند در اين شهر تبهكاران
پيامم را رساند كس به آن سلطان يزداني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 468 *»
مهيّاي شهادت شد لب تشنه به روي بام
نشد نوشد كمي آب از جفاي دشمن بدنام
دُرِ دندان او ريخت از دهن در ظرف آب و كام
نشد تر سر جدا كردند ازان مظلوم قرباني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
پس ازان سر جدا كردند ز هاني در حضور عام
كشيدند بر زمين آنگه بدنهاشان به روز و شام
براي اوّلين بار اي غمين در دين به سوي شام
فرستادند سر آنها براي پور سفياني
دو يار پاك ايماني
يكي مسلم يكي هاني
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 469 *»
اهل بيت: در كوفه
«به شهر كوفه اهل دين»
«اسير خَصم بدآيين»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 470 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
چو شد پايان شهادتها سپس آن غارت ننگين
زمين ماريه گرديد ز خون اتقياء رنگين
روان شد جانب كوفه سپاه دشمن و از كين
اسيران را سوارِ بر قتب بيپوشش و چوبين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
زنان و دختران را سر برهنه روي اشترها
ميان شهر و هر كوچه كنار هرچه معبرها
پريشانمو و غمديده به زير افكنده بُد سرها
همه از ضرب ني نيلي به جاي وَسْمه و تزيين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 471 *»
به روي اشتر زاري امام عابد و بيمار
ز زنجير گرانباري دچار رنجش و آزار
دل از داغ شهيدانش چو دريايي ز خون سرشار
تنش را ني توان از تب غل گردن بسي سنگين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
به روي نيزهها سرها همه تابان چو مه در شب
همه گلگون ز خون سر همه خشكيده زانها لب
سر شه از همه برتر به پيش محمل زينب3
شدي آن مصحف ناطق براي خواهرش تسكين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
سرِ دور از بدن يا رب به لب آيات قرآني
عجب نبود كه او بُد خود، كلام اللّه فَحْواني([14])
شد اين قرآن بيان او، براي نوع انساني
نباشد شيعه را شكّي، نه جاي شكّ بود در اين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 472 *»
ز هرسو كوفيان گرم تماشا با دو چشم تر
زنان بر سينههاي خود زده مردان همه بر سر
ازان ظلمي كه شد زانها بر اين اولاد پيغمبر9
همه در شورش و غوغا همه نادم از اين توهين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
كه ناگه، زينب كبري خروشيد از دل سوزان
چو بابا در جَلالت او چو مادر عصمت يزدان([15])
شد او گرم سخن گفتن همه ساكت دران ميدان
همه حيران ازان نطق و تمامي را بر او تحسين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
بگفتا از چه اين زاري چرا گريان همه هستيد
شما روزم سيه كرده شما مردان ما كشتيد
شما ما را به اين خواري اسير و دست ما بستيد
كنون گريان به حال ما همه افسرده و غمگين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 473 *»
شما مانند آن زن كه هرآنچه رشته كرده باز
فرستاديد براي خود چه زشت و بد ز برگ و ساز
عجب نبود كه خون باريد ز ديده با اَلَم دمساز
ز خون پاك پاكاني بود دست شما رنگين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
چو سجاد7 عمّه خود را خروشان ديد و در آذر
بگفتا عمّهجان ساكت چرا اينگونهاي مضطر؟
نديده از كسي تعليم تو هستي عالمه ديگر
تمام آن عزيزان را غمين بودي سر تمكين
به شهر كوفه اهل دين
اسير خَصم بدآيين
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 474 *»
زينب كبري3 در كوفه
«پدر در كوفه ما را بين»
«گرفتار بلاها بين»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 475 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
پدرجان دختران خود در اين كوفه تو تنها بين
اسير دشمن جاني دچار اين جفاها بين
بدون معجر و پوشش سوار بر قتبها بين
به روي نيزهها سرها در اين كوفه به هرجا بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
پدر بر ني سر پاك حسينت را نگر از كين
ز سنگ دشمنش بابا نگر پيشانيش خونين
تنش در كربلا عريان نه تكفيني نه هم تدفين
دل ما را ز داغ او پدر از خون چو دريا بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 476 *»
پدر در كربلا ديديم بسي داغ عزيزان را
پس از قتل عزيزان شد پدر نوبت براي ما
هرآنچه زيور و پوشش ربودند از همه زنها
براي گوشواري چند تو پاره گوشها را بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
نكردند از جفا رحمي بر اين اطفال خرد ما
تن اين ياسهاي خود چو نيلوفر نگر بابا
هنوز از تشنگي بابا نگر خشكيده است لبها
چو بنده در كمند كين پدر سالار ما را بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
پدر بر نيزه تا ديدم سر پاك حسينت را
زدم بر چوبه محمل سرم را زين جفا بابا
چو طاقت از كفم رفت و شدم بيخود ز خود امّا
نديدم چارهاي جز اين پدر خونين رخ ما بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 477 *»
نفاق كوفيان را بين كه بعد از آن تطاولها
زنند بر سينه و بر سر در اين اطراف محملها
كجا و كو كسي پرسد از اين جمع اراذلها
كه كرده اين همه عدوان؟! نفاق و كين دلها بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
پدر مانند تو اينجا سخن گفتم ز سوز دل
همه حيران همه گريان همه گويا كه پا در گِل
ولي گفتم منافقها از اين گريه چه شد حاصل
پدر دست همه رنگين ز خون سيّد ما، بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
به روي ني سر پاك حسينت قاري قرآن
در اطرافش همه مرد و زن و خرد و كلان حيران
همه دست ندامت بر سر و صورت زده گريان
سر او همچو مه گِردش چو اختر جمله سرها بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 478 *»
سرش را بر فراز ني ندارم طاقت ديدن
نيايد از دلم آنكه نظر گيرم ازان سر من
عجب دارم من از دشمن چهسان كردش جدا از تن
پدر بيحدّ جفا بر ما تو از اين خيل اعدا بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
سرم سودايي اين سر پدر باشد دلم خونين
رخ هردو ز خون سر پدر بنگر بود رنگين
غمين را در غم ماها پريشان روزگارش بين
پريشانخاطري زين غم براي پير و برنا بين
پدر در كوفه ما را بين
گرفتار بلاها بين
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 479 *»
امام سجاد7 در كوفه
«سرت بر ني پدر ما را»
«نگر در بند اين اعدا»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 480 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
به روي اُشتر زاري امام بيكس و تنها
چو بَرده در كمند كين نبودي ايمن از ايذا
چو ديد آن خسته زنجير به روي ني سر بابا
بگفتا با دو چشم تر ز خوناب دلش مولا
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
پدر بنگر بر اين قوم دغا بر حال ما گريان
خود آنها تو را كشته فكنده پيكرت عريان
سرت را بر سر نيزه نموده از ره عدوان
كنون بر ما و تو گريان شده مرد و زن آنها
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 481 *»
پدر گفتم به اين مردم ندارد گريهها سودي
نباشد بهر اين زخم دل ما هم چو بهبودي
نشويد اين چنين عاري ز دامان شما رودي
عجب نبود دگر زينها پدر اين دشمني با ما
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
نفاق اين گروه بدشعار باشد ز حدّ بيرون
پدر بعد از تو شد زانها جفا از حدّ خود افزون
برهنه بين سر زنها ز جور اين گروه دون
تن اطفال ما را بين سيه از ضرب ني يكجا
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
پدر بر گردنم چنبر نهاده دشمنم از كين
من بيمار دلخسته چرا ديگر غل سنگين
چه بوده جرم ما آخر كه باشد كيفر آن اين
بسوزد گردن و دست و دگر پاي من از گرما
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 482 *»
رضاي حق چو منظور است براي ما بود آسان
چنانكه از براي حق شدي راضي تو و ياران
كه لبتشنه به تيغ كين شده در خون خود غلتان
خدا را شاكريم ما هم كه شد اين هم نصيب ما
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
پدر تا پيكرت ديدم كه بيسر خفتهاي در خون
شد اندوه دلم بابا ز حدّ طاقتم افزون
نماندم لحظهاي تا جان رود از پيكرم بيرون
كه آمد عمّهام گفتا، حديث امّ ايمن را([16])
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
سرت را تا به روي ني پدر در كوفه ما ديديم
نبودي گر كه حفظ حق همه از غصّه ميمرديم
شديم گريان پدر تا ما، ز دشمن كعب ني خورديم
نه ما را رخصت گريه نه دشمن را كمي پروا
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 483 *»
جدا تا شد سرت از تن شديم ما بيسر و سامان
زدند آتش به خرگاهت نه رحمي بر زن و طفلان
كشيدند بسترم را هم ز زيرم آن ستمكاران
نبود عمّه اگر آنجا در آتش بودمي مأوا
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
در اين شهر ستمكاران نداريم ايمني يكدم
نپويد پور مرجانه دمي راه مدارا هم
غمين را ميسزد عمري كه سوزد دل در اين ماتم
چنين بيحدّ ستمكاري كجا باور بُدي ما را
سرت بر ني پدر ما را
نگر در بند اين اعدا
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 484 *»
اهل بيت:
در مجلس ابن زياد (عليه اﻟﻠﻌنة)
«اسير كين شه خوبان»
«سرير و زاده طغيان»
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 485 *»
بسمه تعالي
صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي
يا اباعبد اللّه
نفاق كوفيان را شد، نتيجه خواري نيكان
شود كشته به صد محنت امير خِطّه ايمان
به خون خفته جوانانش همه بيسر پس از ياران
حريم عزّتش گردد اسير لشكر شيطان
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
كشاند جانب كوفه پس از بيحدّ تطاولها
برهنهسر حريم حق بر آن بيپرده محملها
به روي نيزه سرهايي به پيش چشم بيدلها
زند تكيه بر اورنگ حكومت زاده مرجان
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 486 *»
نشيند سرخوش و شادان كه پيروزي شدش روزي
بپا، در پاي تخت او عزيزان دلافروزي
زند طعنه به هر يك يك از آنها طعنِ دلسوزي
نهد در طشت زر آنگه سر مولاي انس و جان
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
زند بر لعل لبهايش ز كينش خيزران هردم
نه پروا از خداوند و نه شرمي از پيمبر هم
كه گويا بر رقيب خود شده غالب ندارد غم
به پيش چشم اطفال و زنان و خواهران آن
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
ز نخوت گه نظر دوزد به سوي آن زنان ظالم
نمايد سرزنشها بس به بانوي جهان ظالم
دهد فرمان به كشتن گه به جلاد خود آن ظالم
چو پاسخ بشنود از آن مهين خاتون انس و جان
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 487 *»
دهد نسبت به حق آنگه جناياتش ز بيشرمي
ازان پيروزي شومش كند حمد خداوندي
فزايد بر دل آنها دمادم از جفا دردي
به پور هندهاش بالد به نزد آن پريشانان
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
دهد پاسخ علي بن حسين او را كه هان مهلا
نباشد عار ما هرگز از اين بار مصيبتها
نه اينها از خدا باشد، كه دشمن آورد بر ما
شود دشمن ازان رسوا، دهد ما را جزا يزدان
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
در اين كشتن و بستنها شود دين خدا روشن
براي اولياء نصرت شكست و خواري دشمن
منم شير و ازاين بندت كجا عاري بود بر من
ز دشمن هرچه شد بر ما رضامنديم همه بر آن
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 488 *»
از اين صبر خدادادي خدا را شاكريم اكنون
شما هم هرچه ميخواهيد بلا را پس كنيد افزون
نباشد خستگي ما را بلا هرچند و از هرگون
شما گرديد اگر خسته نه ما را خستگي يك آن
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
از اين پاسخ چو شد رسوا نماندش طاقتي ديگر
براي كشتنش فرمان چو داد آن رذل بدگوهر
خودش را عمّهاش افكند بر آن بيمار غمپرور
گذشت از كشتن آن شه، غمين و ياد آن پاكان
اسير كين شه خوبان
سرير و زاده طغيان
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 489 *»
فهرست
مقدمه··· 6
سلام و ستايش··· 10
در پرده غيبت··· 13
تمنّاي ظهور··· 14
ما هم عزاداريم··· 19
نينوا در نواي غمين (1)··· 40
هر موجودي را از غم مولا نصيبي است··· 41
بزرگي مصيبت كربلا··· 46
طلوع ماه محرّم··· 51
يزيد و سلطنت ظالمانه او··· 56
كربلا و مصائب آن··· 62
اندوه ماتم حسين7 در سراسر هستي 67
سپاه دشمن و ستمكاري بيحدّ آن··· 71
حجّت معصوم7 و اين همه ستم!! چرا؟!!··· 76
بيپروايي دشمن در ستمكاري 81
مهيّا شدن مولا7 براي رفتن به ميدان··· 86
بر آن امام مظلوم7 اين مصائب كجا روا بود؟··· 91
غربت مظلوم كربلا7 96
همدست شدن اسباب در ستم بر آن امام مظلوم7 101
تأثير اندوه دل آن امام مظلوم7 در كائنات··· 106
بيمانند بودن مصائب كربلا··· 111
صبر آن امام مظلوم7 و جفاي بيحدّ دشمن··· 116
لايوم كيومك يا اباعبد اللّه··· 121
آن امام مظلوم7 و بازماندگان از اهل حرم··· 126
وداع آن امام مظلوم7 با فرزند بيمارش7 131
گفتگوي سكينه3 با آن امام مظلوم7 136
وداع آن امام مظلوم7 با خواهرش زينب3 141
گفتگوي زينب3 با آن امام مظلوم7 (1)··· 146
گفتگوي زينب3 با آن امام مظلوم7 (2)··· 151
نينوا در نواي غمين (2)··· 156
گفتگوي اهل حرم با امام مظلوم7 (1)··· 157
گفتگوي اهل حرم با امام مظلوم7 (2)··· 162
پاسخ دادن امام مظلوم7 به اهل حرم و دستور شكيبايي 167
رفتن امام مظلوم7 به ميدان و شهادت آن بزرگوار··· 172
شهادت امام مظلوم7 و حوادث بعد از آن··· 177
ترسيم نينوا··· 182
عليل كربلا امام سجّاد7 187
اثر شهادت امام مظلوم7 (1)··· 192
اثر شهادت امام مظلوم7 (2)··· 197
زينب كبري3 در برابر پيكر امام مظلوم7 (1)··· 202
زينب كبري3 در برابر پيكر امام مظلوم7 (2)··· 207
زينب كبري3 در برابر پيكر امام مظلوم7 (3)··· 212
وداع زينب كبري3 با پيكر امام مظلوم7 217
امكلثوم3 در برابر پيكر امام مظلوم7 222
وداع امكلثوم3 با پيكر امام مظلوم7 227
عليل كربلا7 در برابر قتلگاه (1)··· 232
عليل كربلا7 در برابر قتلگاه (2)··· 237
وداع عليل كربلا7 با پيكر پدر7 (1)··· 242
وداع امام سجاد7 با پيكر امام مظلوم7 (2)··· 247
سكينه3 در برابر پيكر پدر7 252
فاطمه3 در برابر پيكر پدر7 257
ليلي در برابر پيكر امام مظلوم7 262
رباب در برابر پيكر امام مظلوم7 267
نينوا در نواي غمين (3)··· 272
رخصت خواستن علي اكبر از پدر بزرگوارش7 براي رفتن به ميدان··· 273
پاسخ امام مظلوم7 به فرزند دلبندش علي اكبر7 278
وداع علي اكبر7 با مادرش ليلي 283
گفتار ليلي در وداع با فرزند دلبندش علي اكبر7 288
به ميدان رفتن علي اكبر7 پس از وداع با مادر··· 293
شهادت علي اكبر7 298
رخصت خواستن اباالفضل7 از امام مظلوم7 براي رفتن به
ميدان··· 303
رفتن اباالفضل7 به سوي نهر علقمه براي آوردن آب··· 308
آب آوردن اباالفضل7 و جلوگيري دشمن··· 313
شهادت اباالفضل7 318
تشريففرمايي امام مظلوم7 براي ديدار برادر··· 323
گفتار امام مظلوم7 بعد از شهادت اباالفضل7 328
برگشتن امام مظلوم7 به خيمهگاه و گفتار اهل حرم··· 333
ماتمداري امالبنين بعد از حادثه كربلا··· 338
رخصت خواستن شهزاده قاسم از امام مظلوم7 343
گفتار امام مظلوم7 با نور ديده برادر قاسم··· 348
اصرار شهزاده قاسم در رخصت گرفتن از امام مظلوم7 353
وداع شهزاده قاسم با مادر و خواهر و همسر··· 358
شهزاده قاسم در نبرد با دشمن··· 363
شهادت شهزاده قاسم··· 368
تشريففرمايي امام مظلوم7 بر سر نعش قاسم و ابتلاي او··· 373
ماتمداري مادر شهزاده قاسم پس از شهادت او··· 378
نينوا در نواي غمين (4)··· 383
علي اصغر7 شبيه علي اكبر7 است··· 384
علي اصغر7 قرباني شش ماهه··· 389
علي اصغر7 در آغوش امام مظلوم7 394
علي اصغر در آغوش پدر مظلومش در برابر لشكر دشمن··· 399
شهادت علي اصغر7 404
نوحهسرايي مادر علي اصغر7 409
عبد اللّه در نزد امام مظلوم7 414
عبد اللّه در كنار امام مظلوم7 419
شهادت عبد اللّه··· 424
شهادت حبيب بن مظاهر··· 429
شهادت جون غلام امام مظلوم7 434
بازگشت حر··· 439
شهادت حر··· 444
تشريففرمايي امام مظلوم7 نزد حرّ··· 449
غريب كوفه مسلم بن عقيل··· 454
مسلم در خانه طوعه··· 459
شهادت مسلم و هاني 464
اهل بيت: در كوفه··· 469
زينب كبري3 در كوفه··· 474
امام سجاد7 در كوفه··· 479
اهل بيت: در مجلس ابن زياد (عليه اللعنة)··· 484
([1]) اشاره است به اين كريمه: قالت اليهود يد اللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء . . . .
([2]) اشاره است به اين فقره از زيارت حضرت امير7: السلام عليك يا عين اللّه الناظرة و يده الباسطة.
([3]) خوشگذرانها و كامروايان.
([4]) مراد از سامري دوّمي و از عجل اوّلي است لعنة اللّه عليهما و علي ابنتيهما و علي اتباعهما من الاولين و الآخرين.
([5]) به معناي صحيح قرآني نه به آن معناي باطل عرفان اصطلاحي.
([6]) جلد چهارم «شبهاي فراق» كه متأسفانه ناتمام است و چاپ نشده است.
([7]) اشاره است به آيات شريفه 4 تا 8 سوره مباركه اسراء. و قضينا الي بنياسرائيل في الكتاب لتفسدُنَّ في الارض مرّتين و لتعلُنَّ علوّاً كبيراً كه به حسب روايات، اشاره فرموده است حقتعالي در آيه اول به شهادت حضرت امير7 و ضربت خوردن حضرت حسن7 و شهادت سيّد مظلومان حسين7.
([8]) پژمان بر وزن كرمان، در اينجا به معناي افسرده و اندوهگين است.
([9]) قال الحسين7: انَا قَتيلُ الْعَبْرة من كشته گريهام.
([10]) اشاره است به يكي از تأويلات اين آيه مباركه: انّا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال فأبين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان احزاب: 72 كه اهل معرفت در شهادت حضرت سيدالشهداء7 تأويل كردهاند و بيان مفصّل آن در فرمايشات بزرگان اعلي اللّه مقامهم است.
([12]) مراد حضرت يعقوب است علي نبيّنا و آله و عليه السلام.
([14]) نقش فَحْواني در اصطلاح حكماء، شبح مطابق با شاخص را گويند مانند عكس در آيينه و كلام فحواني سخن مشافهي را نامند و امام7 هم نقش فحواني و هم كلام فحواني خداي متعال است به معناي صحيح آن دو در مكتب استبصار.
([15]) مراد آن است كه آن بزرگوار در جلالت به پدرش و در عصمت به مادرش8 شباهت داشت مانند شباهت داشتن نور به منير خود.
([16]) زينب كبري3 با نقل حديث امّايمن امام سجاد7 را تسلّي داد و به آن بزرگوار قدري آرامش بخشيد.