07 نوای غمین دفتر هفتم – چاپ

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 1 *»

 

نواي غمين

 

 

دفتر هفتم

 

 

مجموعه‏ي نوحه‏هاي چهار جلد

 

«نينوا در نواي غمين»

 

 

سيّد احمد پورموسويان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 2 *»

 

 

اَيْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتولِ بِكَرْبَلا

 

اَيْنَ الْمَنْصورُ عَلي مَنِ اعْتَدي عَلَيْهِ وَ افْتَري

 

دعاي ندبه

 

 

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 3 *»

 

چو خواهي شوي با حسين7همنشين
بخوان «نينوا در نواي غمين»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 4 *»

 

قالَ الصّادِقُ7:

فَعَلَي الاًطائِبِ مِن اَهلِ بَيِْت
مُحَمَّدٍ وَ عَلي صَلَّي اللّهُ عَلَيهِما و آلِهِما
فَلْيَبْكِ الْباكُونَ وَ اِيّاهُمْ
فَلْيَنْدُبِ النّادِبُونَ وَ لِمِثْلِهِمْ
 فَلْتُذْرَفِ الدُّمُوعُ
وَ لْيَصْرُخِ الصّارِخُونَ
وَ يَضِجَّ الضّاجُّونَ
وَ يَعِجَّ الْعاجُّونَ

                                          دعاي ندبه

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 5 *»

 

قالَ الحُجَّةُ7:

فَلَئِنْ أَخَّرَتْنِي الدُّهُورُ و عاقَني
عَنْ نَصْرِكَ الْمَقدورُ وَ لَم‏أَكُنْ لِمَنْ
حارَبَكَ مُحارِباً وَ لِمَنْ نَصَبَ لَكَ
الْعَداوَةَ مُناصِباً فَلَأَنْدُبَنَّكَ
صَباحاً وَ مَساءً وَ لأََبْكِيَنَّ لَكَ بَدَلَ
الْدُّمُوعِ دَماً حَسْرَةً عَليْكَ وَ تَأَسُّفاً
عَلي ما دَهاكَ وَ تَلَهُّفاً حَتّي أَمُوتَ
بِلَوْعَةِ المُصابِ وَ غُصَّةِ الاِكْتِيابِ

                          زيارت ناحيه مقدسه

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 6 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

الحمدللّه الذي جعل اجر نبيّه صلوات اللّه عليه و آله مودّة اهل‏بيته:فقال في كتابه: قل لااسألكم عليه اجراً الاّ المودّة في القربي و قال: ما سألتكم من اجر فهو لكم و قال: ما اسألكم عليه من اجر الاّ من شاء ان‏يتخذ الي ربّه سبيلاً، و الصلاة و السلام علي الذين هم السبيل اليه و المسلك الي رضوانه محمد و اهل‏بيته الطاهرين المعصومين المظلومين المقهورين سيّما من جعل له محبّة خاصّة في قلوب المؤمنين الذي حزن له و بكي عليه كلّ من دخل عرصة التكوين، و اشتدّ له حزن قلب سيد المرسلين و خاتم النبيين و قلوب عترته الانجبين و كثر زفرتهم و قلّ نومهم و طال سهرهم و عَلا انينهم و زاد شجونهم و دام نوحهم و سمع صرختهم و ذاب اوصالهم و ارتفع صيحتهم و سال دمعهم و عبرتهم في غدوّهم و آصالهم و في سرّهم و علانيتهم، و احترق جسمهم و جسدهم و لحمهم و جلدهم و عظمهم و عصبهم و مخّهم و مهجتهم، و اشتعل ظاهرهم و باطنهم و غيبهم و شهادتهم و ظهر بكاؤهم في جميع احوالهم في الدنيا و في البرزخ و في يوم الدين، قتيل العبرات و اسير الكربات ابي‏عبد اللّه الحسين عليه الصلاة و السلام يوم ولد و يوم استشهد و يوم يبعث حيّاً.

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 7 *»

عين جودي علي الشهيد القتيل و اترك الخدّ كالمحيل المحيل
كيف يشفي البكاء في قتل مولاي امام التنزيل و التأويل
و لو انّ البحار صارت دموعي ماكفتني لمسلم بن عقيل
و الحسين الممنوع شربة ماء بين حرّ الضبا و حرّ الغليل
مثكلاً بابنه و قدضمّه و هو غريق من الدماء الهمول
فجعوه من بعده برضيع هل سمعتم بمرضع مقتول
ثم لم‏يشفهم سوي قتل نفس هي نفس التكبير و التهليل
هي نفس الحسين نفس رسول اللّه نفس الوصي نفس البتول
ذبحوه ذبح الاضاحي فياقلب تصدع علي العزيز الذليل
وطئوا جسمه و قدقطعوه ويلهم من عذاب يوم وبيل
و استباحوا بنات فاطمة الزهراء لمّا صرخن حول القتيل
حملوهنّ قدكشفن علي الاقتاب سبايا بالعنف و التهويل
يا بني‏المصطفي بكيت و ابكيت و نفسي لم‏تات بعد بسؤلي
ليت روحي ذابت دموعاً فابكي للذي نالكم من التذليل

و لعنة اللّه و بأسه و نكاله و عذابه علي الامة المصرّة علي مقت رسوله المجتمعة علي قطيعة رحمه و اقصاء ولده فقتلوا من قتلوا منهم و سبوا من سبوا منهم و اقصوا من اقصوا منهم، اهل الفسوق و العصيان و الطغيان و الشقاق و النفاق، اهل العناد و التضليل و الالحاد، فنتبرء الي اللّه و الي رسوله و اهل‏بيته صلي اللّه عليهم منهم و من اتباعهم و نسأل اللّه

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 8 *»

تعجيل فرج بقيته المنتظر لازالة الجور و العدوان و المدخر لاحياء الدين و اقامة حدود القرآن، الطالب بذحول الانبياء و ابناء الانبياء و الثائر بدم المقتول بكربلا، المنصور علي من اعتدي عليه و افتري، المضطر الذي يجاب اذا دعي، اللهم عجل فرجه و سهل مخرجه و اجعلنا من اعوانه و انصاره و اتباعه و شيعته و ارنا في آل محمد و اوليائهم:مايأملون و في عدوّهم ما يحذرون اله الحق آمين يا ذا الجلال و الاكرام يا خير الحاكمين و قاصم الجبّارين و ناصر المستضعفين.

خداي متعال را سپاسگزاريم كه به بركت اولياء گراميش توفيق عنايت فرمود كه دفتر هفتم «نواي غمين» را، خدمت عزاداران مستبصر حسيني7 تقديم نماييم.

اين دفتر شامل نوحه‏هاي چهار جلد: «نينوا در نواي غمين» است، مصائب در اين چهار جلد مطابق شؤون شهداء ترتيب يافته و بخش اسارت بعد از بخش شهادت آورده شده است.

در جلد اوّل به عنوان مقدمه به اين مطالب پرداخته شده است: همه موجودات از اندوه مولا7 نصيبي دارند، بزرگي مصيبت كربلا، طلوع ماه محرم، يزيد و سلطنت ظالمانه او، كربلا و مصائب آن، اندوه ماتم حسين7 در سراسر هستي، سپاه دشمن و ستمكاري بي‏حدّ آن، حجّت معصوم و اين همه ستم، چرا؟!، بي‏پروايي دشمن در ستمكاري.

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 9 *»

پس از اين مقدمه مصيبت آن امام مظلوم و مطالبي پيرامون اين مصيبت عظمي مطرح گرديده كه از: مهيا شدن مولا7 براي رفتن به ميدان و مظلوميت امام مظلوم آغاز شده است و به بزرگي آن مصائب و تأثير آن در كائنات و صبر امام7 در برابر آن شدائد و جفاي بي‏حدّ دشمنان اشاره شده و به وداع امام7 با اهل حرم و با امام سجاد7 و گفتگوي سكينه3 با پدر و وداع امام7 با خواهرش زينب3 و گفتگوي آن خواهر با برادر، انجام يافته است.

در جلد دوّم، گفتگوي اهل حرم با امام مظلوم و پاسخ آن حضرت و رفتن به ميدان ادامه يافته و شهادت و حوادث بعد از شهادت مطرح گرديده و به آثار شهادت آن مظلوم اشاره شده و با بيان مصائب روز يازدهم و وداع امام سجاد و زينب كبري و امّ‏كلثوم و سكينه و فاطمه و ليلي و رباب:با پيكر مطهر امام7 خاتمه پذيرفته است، و به اين ترتيب جلد اول و دوم به مصائب خود مولا و برخي مطالب مربوط به آن‏ها اختصاص يافته است.

در جلد سوم مصائب جناب علي‏اكبر و جناب اباالفضل و جناب قاسم: به ترتيب رتبه و مقامشان سروده شده و در جلد چهارم مصائب علي‏اصغر و عبداللّه بن حسن3 و حبيب بن مظاهر و جون غلام امام حسين7 و حرّ و مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و مصائب اهل‏بيت: در كوفه، به نظم آورده شده است.

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 10 *»

اميدواريم صاحب عزا، حضرت بقية اللّه حجة بن الحسن المهدي عليه السلام و عجل اللّه تعالي فرجه، به لطف و كرم خود از سراينده و خوانندگان و سينه‏زنان، بپذيرد و همه را از عزاداران جدّ مظلومش به حساب آورد و در دنيا و برزخ و آخرت از عنايات خاصّش محروممان نفرمايد، آمين رب العالمين.

در اين‏جا شايسته و به جا است كه ابياتي را كه به عنوان عرض سلام به پيشگاه مقدس آن بزرگوار و اظهار همدردي با آن حضرت در اين مصائب، سروده‏ام نقل نمايم:

 

«سلام و ستايش»

سلام ما، اماما، بر تو هر، آن

تحيّت از خدا بر تو فراوان

سلام روسياهان گرفتار

اسيران هوس‏ها و تبهكار

سلام شرم‏ساراني كه عصيان

نموده از جهالت، ني ز طغيان

سلام آشنايان جفاكار

كه مي‏بيني از آن‏ها رنج بسيار

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 11 *»

همآناني كه بهر خير آن‏ها

تحمّل مي‏كني مانند آباء

بلاي بي‏حد و رنج فراوان

چشيدي تلخي دوران هجران

نشستي گوشه عُزلت تو شاها

براي خاطر ما روسياها

نباشد ساده اين عُزلت‏گُزيني

مگر آسان بود گوشه‏نشيني

براي همچو تو اي شاه مطلق

كه هستي دست باز حضرت حق

خبر داده خداي ما ز دستش

نباشد بسته آن بر روي خلقش

يهود گفتند كه دستش بسته باشد

خدا را اين كجا شايسته باشد

شدند لعنت به اين گفته يهودان

چو آنان هركه گويد مثل ايشان([1])

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 12 *»

چو هستي جانشين حق در عالم

نباشد بسته دست تو مسلّم([2])

بود آيه ز ذِي‏الآية نشانه

تو هستي آيه ذات يگانه

كه در ذات و هويّت غير اويي

ولي سرتا به پا از او بگويي

تويي شاهد تويي حاكم تو مولا

تويي قائم به امر دين و دنيا

خدا را حجّتي بر انس و بر جان

جهان چُون پيكر و آن را تويي جان

نبي و مرتضي را نور ديده

اميد مادر از غم خميده

سراپا جلوه‏گاه خاتمي تو

چراغ دودمان هاشمي تو

 

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 13 *»

«در پرده غيبت»

 

نهان داري چو خور در پرده چهرت

جهان روشن ز چهر همچو مهرت

اگر در پرده‏اي از ديده سر

بچشم دل عجب از پرده‏اي در

نبيند گر تو را دل، كور باشد

كجا اهل دل از تو دور باشد

خدا عمر تو را افزون نمايد

دل بدخواه تو پر خون نمايد

تو از جور خسان در پرده هستي

در عُزلت از ره مُهلت نشستي

كشيدي درد و رنج از دوست و دشمن

شنيدي طعنه‏ها از مرد و از زن

نديدي جز جفا از دوستانت

عداوت‏ها ز خيل دشمنانت

تو هستي آخرين از جانشينان

تو هستي وارث غم‏هاي ايشان

در اين دوران طولاني هجران

نشسته بر دلت بس داغ نيكان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 14 *»

چه‏ها ديدي تو در اين عمر ممتَد؟!

شده حاصل تو را غم‏هاي بي‏حد

 

«تمنّاي ظهور»

 

شود روزي كه از رخ پرده‏گيري

جوان سازي جهان را بعد پيري

جمال ايزدي سازي نمايان

شود هنگام آبادي ايمان

كنار كعبه ايستي بهر بيعت

بگيرد بر همه جبريل سبقت

سپاه سي‏صد و سيزده فراهم

بيايند از همه اقطار عالم

مسيح از آسمان آيد چه زيبا

به هنگام نمازت اي اماما

نمايد اقتداء، گردد وزيرت

بايستد چون نشيني بر سريرت

كشي تيغ از نيامش همچو حيدر

برآري صيحه اللّه اكبر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 15 *»

سپاهي بي‏كران از انس و از جان

ملائك صف كشيده سر بفرمان

نمايي منتظم كار جهان را

دهي پايان فساد مفسدان را

زمين را پر نمايي از عدالت

رها سازي ز بيداد و جهالت

همه انديشه‏ها فرزانه سازي

به جدّ گيري شود پايان بازي

دگر شيطان‏پرستان خوار گردند

رياكاران دچار عار گردند

جداسازي سياست از هوس‏ها

رياست در جهان زانِ تو تنها

تو حاكم هركجا خواهي گماري

نقيبان و نجيبان كِباري

دگر از عدل تو عدوان نماند

به هر صاحب حقي حقش رساند

چرا، با هم نمايند شير و آهو

نبيند صدمه‏اي يابو ز يابو

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 16 *»

ندرّد گوسفندي را دگر گرگ

چَرَد بي‏دغدغه بيند صد، ار گرگ

رود دوشيزه حجّ آسوده‏خاطر

مسافر در خوشي مانند حاضر

نمايي زنده بعضي مردگان را

دهي پاداش دنيا مؤمنان را

غني‏سازي تهي‏دستان ايشان

كني خواران ايشان را عزيزان

دهي كيفر تو بدكاران امّت

كه بودند مُترِفان و اهل دولت([3])

برآري سامري و عِجْل او را([4])

ز دوزخ زنده و تازه كه گويا:

نبودند مرده و ني در جهنّم

نه در برزخ نه هم در گور مُظلَم

مَظالم را بر آن‏ها بار سازي

بر آن‏ها سدّ، ره انكار سازي

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 17 *»

كنند بر آن مظالم هر دو اقرار

ز عهد آدم و تا آخر كار

پذيرند هر ستم بوده از ايشان

چو ريشه بوده‏اند و ساقه آن

هر آن‏چه كفر و طغيان و ستم بود

از آن دو بوده هرچه بيش و كم بود

ز كافر يا مسلمان مرد و يا زن

ز دوستان ضعيف و يا ز دشمن

ز غيرمؤمنان، ذاتي آن‏ها

عَرَض بوده ز مؤمن‏ها در اين‏جا

معذّب آن دو را سازي به هر آن

به انواع عذاب جسمي و جان

عذاب اوّلين و آخرين را

بر آن‏ها آري و اتباع آن‏ها

شود روشن ز عدلت چشم خوبان

پريشان دشمنان وز غم خروشان

گريزان هر طرف از ترس تيغت

ز قهرت بي‏اَمان و از ستيزت

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 18 *»

نمي‏يابند پناهگاه و پناهي

نه هم سوي خلاصي كوره راهي

خوشا حال اَحبّائت در آن روز

كه بينند آن هلاكت‏هاي جانسوز

براي دشمنان اهل ايمان

كه سرزد اين همه طغيان از ايشان

نبود همّي در اين دوران مُهلت

براي اين منافق‏هاي اُمّت

به جز نصب عداوت با اَحبّاء

دغل‏بازي و مكر و غدر و ايذاء

نفاق اين منافق‏ها سبب شد

كني پنهان تو از مردم رخ خود

به ظاهر خوار باشي، دست بسته

چو آباء كرامت زار و خسته

بسوزي روز و شب در سوك آن‏ها

بريزي اشك خونين اي اماما

به ويژه بهر جدّ سر جدايت

شهيد تشنه‏كام كربلايت

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 19 *»

«ما هم عزاداريم»

 

ببين مولا كه ما هم در نواييم

همه شوريدگان نينواييم

نگر دل‏ها كه عشاق حسينند

نگر جان‏ها چه مشتاق حسينند

ببين مهر حسين است در دل ما

سرشته حق، بمهر او گل ما

حسين ما را، ز حق حبل‏المتين است

ز خونش زنده اين دين مبين است

حسين مهرش چو جان در پيكر ماست

هواي كربلايش در سر ماست

نگر ما را چه‏سان آواره كرده

جگرها را غمش صدپاره كرده

به هرجا بنگري شور حسين است

تمام سينه‏ها طور حسين است

به ويژه در محرّم ماه ماتم

عزا گردد به پا هرجاي عالم

خروشان سينه‏هاي اهل ايمان

به ياد كربلا دل‏ها پريشان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 20 *»

طلوع تا مي‏كند ماه محرّم

زند بر فرق گيتي پرچم غم

شود هر ديده‏اي از اشك دريا

كويري مي‏شود هر دل ز غم‏ها

ندارد كهنگي ماه محرّم

شود در هر محرم تازه ماتم

نه تنها در جهان ما چنين است

كه در برزخ محرّم هم همين است

پيمبر نالد از غم در بهشتش

چكد از ديده حيدر سرشكش

شود تازه غم زهراي دل‏خون

روان سازد ز ديده همچو جيحون

زند صيحه در اين ماتم چو مادر

برد طاقت ز قلب هر پيمبر

دران عالم دگر هر با شعوري

نماند در دلش ديگر سروري

همه برپا نمايند ماتمش را

ز هر سينه خروش واحسينا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 21 *»

پريشان گيسوان حوريان است

كجا در آن سرا كس كامران است

تو هستي با خبر مولا در اين‏جا

از آن عالم سراسر همچو دنيا

از اين رو مي‏شود افزون تو را غم

غم اين عرصه و آن عرصه با هم

خدا داند چه حدّ است ماتم تو

ندارد كس خبر از عالم تو

نباشد بي‏جهت اين شور و غوغا

كه گردد هر محرم بر سرپا

شود تعطيل دگر هر بزم شادي

همه گويا دچار نامرادي

سپاه غم زند گويا شبيخون

شود شوريده هر سر هر دلي خون

نفس‏ها پر شرر از مرد و از زن

نمايان شور عاشورا ز هر تن

هر آن چهره كه بيني از محبّان

مجسّم كربلا بيني در ايشان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 22 *»

نگاه هر كسي آلوده با غم

به هر لب لعنت اعداء دمادم

تداعي مي‏كند در ذهن انسان

دو لشكر در دو جبهه بس خروشان

سپاه كفر و طغيان بي‏شمارند

سپاه دين ولي انگشت‏شمارند

از آن‏ها هلهله شادي و فرياد

همه بدطينت و كج‏اصل و بنياد

از اين لشكر سراسر بانگ تكبير

همه در راه حق از جان خود سير

همه آماده بهر جان‏نثاري

براي آن، همه در بي‏قراري

به گِرد شاه مظلومان همه جمع

ميان جمع آن‏ها شه، چو يك شمع

همه پروانه‏سان در شوق و شورَند

همه موسي‏صفت در كوه طورند

تجلي حق نموده بهر آنان

در آن شاهنشه اقليم اِمكان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 23 *»

زبان حال مولاشان «اَنَا الحقّ»([5])

ظهور مطلق حق، حق مطلق

«روا باشد انا الحق از درختي

چرا نبود روا از نيك بختي»

به آن معني كه در قرآن رسيده

نه آن معني كه صوفي پروريده

ظهور و ذات ظاهر چون يكي نيست

حلول و اتحاد و وحدتي نيست

ظهور است آيت تعريف ظاهر

بنفس آن ظهور گرديده باهر

خدا را چون‏كه در شه ديده بودند

همه از هستي خود رسته بودند

نبودند ياد خود يك لحظه آن‏ها

همه دلداده و شيداي مولا

غم هريك از آن‏ها غربت شاه

غمي فوق همه غم‏ها و جانكاه

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 24 *»

كه آقاي جوانان بهشتي

گرفتــار دَدان بدسرشــتي

شود كشته ز تيغ آن لئيمان

نشيند بر دلش داغ جوانان

محرم آورد آن دوره را ياد

نديده اين جهان آن‏گونه بيداد

چه بي‏حدّ دشمن آن دوره جفا كرد

عجب مزد رسالت را ادا كرد

نداند جز خدا آن سوز و سازش

ندادند مهلتي خواند نمازش

دران صحرا ز تيغ كين دشمن

بخون آغشته ديد هفتاد و يك تن

به جاي مرهم زخمش زدند تير

نمودند ذبح با تير كودك شير

زدند از كينه بس سنگ جفايش

شكستند آن رخ ايزد نمايش

ز روي زين فتاد آن زينت عرش

به حال سجده شد او بر زمين فرش

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 25 *»

شد آغشته به خون آن پيكر پاك

شد آن عرشي مكان را بستر از خاك

لب تشنه جدا كردند سرش را

نه شرمي از پيمبر ني ز زهرا

نبود او گوئيا سبط پيمبر

سرور قلب و نور چشم حيدر

نبودي گوئيا مهمان بر آن‏ها

نه هم گويي كه حقّي بوده او را

كجا بودي روا بر نامسلمان

چنين جور و جفا و ظلم و طغيان

پس از قتلش اسيري حريمش

دچار بند و چنبر شد عليلش

محرم ماه ماتم ماه ناله

زند غم گِرد هر رخساره هاله

شود هر ديده دريا زاشك ماتم

شود هر دل مبارك‏خانه غم

محرم جاري است در هر شب و روز

دلي خالي نباشد از غم و سوز

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 26 *»

نه تنها ماه ماتم شد محرّم

بود بر شيعه هر مه ماه ماتم

شود آخر فراموش هر غم ما

ندارد آخري اين ماتم ما

نداريم دل‏خوشي با اين غم دل

فغان در اين عزا شد مرهم دل

بهشت ما همين غم‏خانه اوست

خدا داند كه دل كاشانه اوست

تويي آگه‏تر از ما بر دل ما

تو مي‏داني غم هر يك ز دلها

تو مي‏داني غم هر دل چقدر است

دل غمگين، تو داني در چه صدر است

كدامين دل ز ما پروانه اوست

چه كس آواره و ديوانه اوست

شناسي چون تو ما را بهتر از ما

كمك فرما در اين ماتم تو ما را([6])

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 27 *»

ما عزاداران حسيني با وجود روسياهي و تبه‏كاري به فضل و كرم و عفو و مغفرت و رحمت خداي متعال و شفاعت شافعان محشر اميدوار بوده و يگانه وسيله‏اي كه بعد از ايمان به توحيد و اقرار به رسالت پيامبر رحمت و ولايت او و خاندان او و پذيرفتن ولايت اولياء ايشان و بيزاري از اعداءشان، به آن دل‏بسته و چشم دوخته‏ايم، همين عزاداري‏ها است، و اميدواريم كه از وعده‏هايي كه پيشوايان معصوم ما: براي اين عبادت بزرگ و ارزشمند داده‏اند محروم نگرديم.

با توفيق يافتن به اين عبادت، جاي نااميدي باقي نمي‏ماند و اگر اين عبادت از معرفت ايشان و محبّت به ايشان سرچشمه بگيرد، اثري از معاصي و نواقص و معائب، باقي نخواهد گذارد، و با توجه به مژده‏هايي كه به عزاداران داده‏اند، شكّي براي محبّي نمي‏ماند، و بلكه يقين به نجات و خلاصي از عذاب و عقاب الهي در دلش فراهم مي‏گردد، براي روشني چشم شما عزاداران آن حضرت7 چند مژده از آن مژده‏ها را يادآور مي‏شوم:

1ـ  هنگامي كه عزادار متذكر مصيبت آن بزرگوار مي‏گردد و اندوه‏گين مي‏شود، حجّت خدا، امام عصر7 درباره‏ي او دعا مي‏فرمايد و از خداي متعال براي او رحمت مي‏طلبد.

اين فيض و عنايت سعادت و شرافتي است كه نمي‏توان برايش ارزش و قيمت معين نمود، ولي مطلق خداوند، كسي كه لسانش لسان اللّه

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 28 *»

است و به طور قطع و يقين مستجاب‏الدعوه مي‏باشد، دعاگوي عزاداري است كه در اين مصيبت محزون شده است، آن حضرت از خداي متعال براي چنين عزاداري رحمت طلب مي‏كند، آيا نزول رحمت آن هم به وسيله دعاي حجت خدا، وسيله‏ي تقرّب به خداي متعال نمي‏باشد؟! اين تقرب سبب مي‏شود كه خاندان عصمت و طهارت، اين عزادار را از خود شمرده و او را برادر خود مي‏خوانند، آيا با چنين دعا و طلب رحمتي كه تأثيرش هزاران برابر از اكسير اعظم بيشتر و كامل‏تر است (و استغفر اللّه من التحديد) در وجود چنين عزاداري ظلمتي باقي مي‏ماند و آيا اعمال بد او آمرزيده نمي‏گردد، و آيا طاعات و حسنات ناقص او كمال پيدا نمي‏نمايد؟!

2ـ  هرگاه عزادار در اثر اندوه در اين مصيبت در ديدگان او اشك پيدا شود، پيش از آني كه جاري گردد، رحمت الهي شامل حالش شود و تمام گناهانش (صغيره و كبيره آن‏ها) آمرزيده گردد هرچند به اندازه كف درياها باشد.

3ـ  هرگاه عزادار قطره اشكش فرو ريزد و بر گونه او بچكد گرچه مقدار بال مگسي باشد، مستحق عنايت و مرحمتي از جانب خداوند مي‏گردد كه هرچه از خداوند طمع دارد به او عطا مي‏فرمايد و بلكه بيشتر از آن، و اهل آسمان‏ها براي او دعا مي‏كنند و از خدا براي او مغفرت مي‏طلبند، و امام حسين و جدّ و پدر و مادر و برادرش هم: براي او

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 29 *»

دعا و استغفار مي‏نمايند، و از جانب حق متعال به ملائكه فرمان داده مي‏شود كه برايش دعا و استغفار كنند، و خداوند به او مي‏فرمايد كه آتش جهنم را بر تو حرام نمودم و از جانب خدا به او گفته مي‏شود: خداوند شرم مي‏كند از اين‏كه تو را به آتش جهنم معذّب نمايد.

4ـ  اگر اشك عزادار بر صورتش جاري شود، آبرويي برايش فراهم مي‏گردد كه هم‏رُتبه و هم‏درجه صدّيقان و كاملان خواهد شد، و هرگز خواري نيابد (تا چه رسد به خواري عذاب در جهنم و گرفتاري در دست ملائكه غلاظ و شداد و همنشيني با دشمنان خدا و تبهكاران و روسياهان در دوزخ).

5 ـ  عزاداري كه در اين مصيبت گريان شود از بركت امام حسين7و به سبب گريه بر آن بزرگوار از آتش جهنم آزاد و از تبعات و گرفتاري‏هاي كردار بد خود آسوده مي‏شود و از اين‏ها گذشته، خداوند رفتن بهشت را بر او حتم و واجب مي‏فرمايد آن هم نه بهشت‏هاي رتبه‏هاي پايين را، بلكه بهشت عدن را و همنشيني با سرور كائنات و شخص اوّل عالم امكان خاتم انبياء محمد مصطفي9 را نصيبش مي‏نمايد، و به هر قطره اشكي قصري در آن بهشت برايش مهيّا مي‏گردد، و اگر اشكش از صورتش بگذرد و بر سينه و يا دامنش فروريزد، تمام بهشت برايش واجب و حتمي مي‏شود ـ و لقد اوجب اللّه لك الجنة باسرها ـ .

به بهشت رفتن عزاداران حسيني و گريه‏كنندگان بر آن مظلوم7

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 30 *»

مانند بهشت رفتن ساير بهشتيان نيست كه پس از گرفتاري‏هاي سخت و ديدن انواع هول‏ها و پيمودن عقبه‏هاي هراس‏آور و تحمل شدائد دردناك ـ كه اولياء خدا از يادآوري آن‏ها گريه‏ها و ناله‏ها داشته و دارند و از وحشت و فزع آن‏ها جزع‏ها به درگاه خداوند كرده و مي‏كنند، و از درگاه خدا خلاصي خود را خواسته و مي‏خواهند ـ به بهشت مي‏روند، بلكه در كمال آسودگي و امان از آن گرفتاري‏ها و هول و هراس‏ها و در كمال راحتي و ايمني و شادمان و خندان در سايه‏ي عرش الهي آرام و در كمال عزّت و آبرومندي به مصاحبت و مجالست مولاي خود ابي‏عبداللّه الحسين7سرافراز و سرگرم و دل‏خوش خواهند بود، و هرچه ملائكه و حوريه‏هاي آنان آن‏ها را دعوت مي‏كنند و پيام‏هاي پي در پي مي‏فرستند كه وارد بهشت‏هاي خود شوند، آن‏ها از مصاحبت و مجالست با آن حضرت7دل نمي‏كنند و دست برنمي‏دارند، تا آن‏كه پيامبر رحمت خودش به نفس نفيس خود، آنان را به الطاف خاصّ خود ممتاز نموده و به دست خود ـ كه يد اللّه است ـ دست آنان را گرفته و سربلند و سرافرازشان ساخته و دوش به دوش خود قرار داده و با اين كرامت و شرافت و بزرگداشت آنان را وارد بهشت‏هايشان مي‏فرمايد.

6ـ  عزاداري كه به سبب اندوه در اين مصيبت حالتش دگرگون گردد به طوري كه آثارش در رو و دست او آشكار شود مثلاً لطمه به صورت يا به سينه خود زند و آن اندوه او را از خوردن و يا آشاميدن باز

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 31 *»

دارد، در هنگام احتضار كه آغاز بروز و ظهور نتايج كردار انسان است، حضرات پيامبر و پيشوايان دين:، در نزد او حاضر گردند پس به بركت تشريف آوردن ايشان دلش خنك و چشمش روشن و خاطرش آسوده گردد، قلبش تسلّي يابد و دردهايش برطرف شود و احساس راحتي و آسايش نمايد و به آساني جان دهد و در مدّت بودن در قبر و طي دوره‏ي برزخ، در همه‏ي آن عقبات و منازل دشوار، به آسودگي تمام، شادمان و بانشاط و انبساط باشد، تا وارد صحراي محشر گردد و به آن عنايات خاصّ و الطاف الهي نائل شود، و در آن عرصه گاهي نزد او آيند و دل‏داريش دهند، و آسوده‏اش سازند، گاهي او را نزد خود ببرند و در كنار خود جاي دهند، گاهي با او گفتگو نمايند و از وحشت و دهشت و هراس آن روزي كه فزع اكبر است او را مشغول سازند كه نبيند و نشنود آن‏چه را كه باعث ترس و هراس او گردد، گاهي در مقام طلب او برآيند و او را در آن وادي‏ها جستجو نمايند و به همراه خود او را از نعمت‏هاي ابدي و زندگي دائمي و الطاف خاصّ الهي كه «چشمي آن‏ها را نديده و گوشي آن‏ها را نشنيده و به خاطر كسي نگذشته» محظوظ و بهره‏مند سازند، در صورتي كه گرفتاري‏هاي احتضار و مرگ و سختي‏هاي قبر و هول‏هاي برزخ آن هم با آن درازي مدّت و دشواري‏ها، و كمي توشه و بار گناهان كه ياد آن‏ها اولياء خدا را به ضجّه و ناله آورده به طوري كه در مقام اظهار خوف از عدل الهي مانند مارگزيده به خود مي‏پيچيدند، راوي مي‏گويد:

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 32 *»

«فواللّه لقدرأيته (اميرالمؤمنين7) و قدارخي الليل سدوله و غارت نجومه و هو قائم في محرابه قابض علي لحيته و هو يتململ تململ السليم و يبكي بكاء الواله الحزين فكأني الان اسمعه و هو يقول في بكائه يا دنيا اليكِ عنّي، أبي تعرضت ام الي تشوقت غَرّي غيري فقدطلّقتك ثلثاً لارجعة لي فيك، فعيشك قصير و خطرك يسير، آه من قلّة الزاد و طول السفر و عظيم المورد و خشونة المضجع»، امام سجاد7 مي‏ناليد و عرض مي‏كرد: «و ما لي لا ابكي و لا ادري الي ما يكون مصيري و اري نفسي تخادعني و ايامي تخاتلني و قدخفقت عند رأسي اجنحة الموت، فمالي لا ابكي، ابكي لخروج نفسي، ابكي لظلمة قبري، ابكي لضيق لحدي، ابكي لسؤال منكر و نكيرٍ اياي، ابكي لخروجي من قبري عرياناً ذليلاً، حاملاً ثقلي علي ظهري، انظر مرّة عن يميني و اُخري عن شمالي  . . .».

البته جا دارد و شايسته و روا است كه عزادار نگران حالت احتضار و سختي‏هاي جان دادن و گرفتاري‏هاي قبر و دشواري‏هاي برزخ باشد، زيرا تدارك راحتي و آسودگي و خلاصي از اين شدائد را از خود ما خواسته‏اند و به خود ما واگذارده‏اند و وعده شفاعت را براي محشر داده‏اند، ولي مطلب ما همين است كه در ميان اسباب و وسائل نجات و خلاصي كدام سبب و وسيله آسان‏تر و مؤثرتر و در دست‏رس‏تر از اندوه و گريه در مصيبت حضرت سيدالشهداء است؟ پس اندكي دقت در اعمال صالحه و حسنات و مبرات و طاعات سر و دست و پا شكسته خود و

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 33 *»

موازنه و مقايسه آن‏ها با اندوه و گريه در مصيبت امام مظلوم، غريب، عطشان، مهموم، مكروب، شهيد،7، كه از معرفت و محبّت (گرچه اندك و ناچيز) سرچشمه مي‏گيرد و خالص از هرگونه ريا و سمعه است، روشن مي‏شود كه بهترين و كامل‏ترين سرمايه اميدواري به كرم و فضل خداوند و عنايات و الطاف اولياء گرامي او: همين عبادت است، زيرا حسين7باب اعظم و مفتاح اقوم و وسيله عظمي و سبب اتمّ و سفينه اوسع و طريق اقرب، در نجات و خلاصي از عذاب‏ها و شدائد، و در رسيدن به نعمت‏هاي ابدي و رحمت‏هاي بي‏پايان و مغفرت كريمانه‏ي خداي متعال است، اللهم وفّقنا للبكاء و العزاء علي الحسين و اهله و اصحابه: في الحيوة و عند الممات و في البرزخ و عند البعث و في الحشر بحقه و بحق جده و جدّته و ابيه و امّه و اخيه و ولده الطاهرين و شيعتهم المنتجبين و المستشهدين بين يديه و اهله و حريمه و العن اللهم ظالميه و قاتليه و خاذليه و من سمع واعيته فلم‏يجبه و لم ينصره، آمين يا رب العالمين.

7ـ  اگر خداي نكرده عزادار به واسطه غلظت طبع و قساوت دل در اين مصيبت كبري گريان نگردد و يا اندوهگين نشود از درگاه با عظمت امام حسين7 نبايد نااميد گردد، و بداند كه اسباب توسل به آن بزرگوار تنها اندوه و گريه در مصيبت آن امام مظلوم نيست، بلكه به وسيله هر كاري كه در شريعت مقدسه نسبت به آن حضرت رسيده ـ تباكي،

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 34 *»

گريانيدن، مرثيه‏سرايي، مرثيه‏خواني، تشكيل مجلس عزاداري، خدمت عزاداران، پرداخت هزينه مجالس عزاداري مطابق دستور شرع مقدس، زيارت كردن حضرت، كربلا رفتن، كربلا فرستادن، ذكر فضائل و مناقب و مصائب آن جناب، چاپ و نشر كتب مربوط به آن حضرت كه محتواي آن‏ها صحيح باشد، و از اين قبيل كارها ـ مي‏تواند نجات و خلاصي خود را تحصيل نمايد و از نااميدي خود را رهايي بخشد، اين حديث قدسي را به همين مناسبت نقل مي‏نمايم: جناب موسي علي نبينا و آله و7 در مناجاتش با خداوند عرض كرد اي پرورنده من چرا امّت محمد9 را بر ساير امّت‏ها برتري داده‏اي؟ خداوند فرمود من آن‏ها را براي خاطر ده خصلت برتري داده‏ام، موسي عرض كرد آن خصلت‏ها كه آن‏ها را انجام مي‏دهند چيست تا به بني‏اسرائيل دستور بدهم آن‏ها را انجام دهند؟ خداي تعالي فرمود: نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و جمعه و جماعت و قرآن و علم و عاشوراء است. موسي عرض كرد: اي پرورنده من، عاشوراء كدام است؟ فرمود: گريستن و خود را به گريستن واداشتن بر سبط محمد9، و مرثيه‏خواني، و عزاداري در مصيبت فرزند مصطفي9 است، اي موسي، بنده‏اي نيست از بندگان من در آن زمان كه بگريد يا خود را به گريستن وادارد و عزاداري نمايد بر فرزند مصطفي9 مگر آن‏كه بهشت براي او حتمي خواهد بود، و بنده‏اي نيست كه از مالش در راه دوستي فرزند دختر پيامبرش درهم و يا ديناري

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 35 *»

خرج كند، به اين‏كه طعام فراهم سازد و يا غير از اين كار، مگر آن‏كه بركت مي‏دهم براي او در دنيا هر درهمي را به هفتاد برابر، و در بهشت در عافيت خواهد بود، و گناهانش را مي‏آمرزم، به عزّت و جلالم سوگند، مردي و يا زني نيست كه قطره اشكي از چشمش در روز عاشورا و غير آن جاري شود مگر آن‏كه برايش پاداش صد شهيد نوشته خواهد شد.

اين حديث شريف را هم براي روشني چشم محبّان حضرت زهرا3نقل مي‏كنم كه بسيار اميدواركننده است: فرات بن ابراهيم از حضرت صادق7 روايت كرده است كه جابر خدمت پدرم حضرت باقر7عرض كرد فدايت شوم حديثي از براي من روايت كن در فضيلت جده خود فاطمه طاهره3 كه هرگاه براي شيعيان نقل كنم شاد شوند حضرت فرمود: خبر داد مرا پدرم از جدم كه حضرت رسول9 فرمود: چون روز قيامت شود نصب كنند از براي انبياء و رسل منبرها از نور و منبر من از همه منبرها بلندتر باشد، پس حق‏تعالي بفرمايد كه خطبه‏اي بخوانم كه احدي از انبياء و رسل مثل آن را نشنيده باشند. پس از براي اوصياء منبرها نصب كنند از نور و از براي وصي من علي بن ابي‏طالب منبري بگذارند از نور و منبر او از منبرهاي آن‏ها بلندتر باشد پس حق‏تعالي امر مي‏كند او را كه خطبه‏اي بخوان پس خطبه‏اي بخواند كه هيچ‏يك از اوصياء مثل آن را نشنيده باشند، پس نصب كنند از براي اولاد انبياء و مرسلين منبرها از نور و نصب كنند از براي دو پسرم و دو فرزند زاده‏ام و

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 36 *»

دو ريحانه من منبري از نور و به ايشان بگويند خطبه‏اي بخوانيد پس دو خطبه بخوانند كه احدي از اولاد انبياء و مرسلين مثل آن را نشنيده باشند، پس جبرئيل ندا كند كه كجا است فاطمه دختر محمد، كجا است خديجه دختر خويلد، كجا است مريم دختر عمران، كجا است آسيه دختر مزاحم، كجا است ام‏كلثوم مادر يحيي، همه برخيزند، پس حق‏تعالي فرمايد: اي اهل محشر امروز بزرگواري از آن كيست؟ پس محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين گويند: كرم و بزرگواري از آن خداوند يگانه قهار است، پس حق‏تعالي فرمايد: اي اهل محشر من بزرگواري را از براي محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين قرار داده‏ام، اي اهل محشر سرها به زير اندازيد و ديده‏ها بپوشانيد كه فاطمه به سوي بهشت مي‏رود. پس جبرئيل ناقه‏اي بياورد از ناقه‏هاي بهشت كه ديبا بر او پوشانيده باشند و مهارش از مرواريد تر باشد و جهازش از مرجان باشد. (و در روايت ديگر است كه) قوائم آن ناقه از زمرد سبز و ذنب (دم) آن از مشك اذفر است و چشمانش دو ياقوت سرخ و طول مهارش يك فرسخ از فرسخ‏هاي دنيا است، بالاي سر آن بزرگوار قبه‏اي از نور الهي نصب است كه ظاهرش از باطنش و باطنش از ظاهرش نمايان است و تاجي از نور بر سر دارد كه مشتمل است بر هفتاد ركن و هر ركن از آن مرصع است به درّ و ياقوت و مانند كوكب درّي درخشان است، پس جبرئيل ناقه را بخواباند و فاطمه بر آن سوار شود، و حق‏تعالي فرمان دهد صدهزار ملك را كه از جانب

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 37 *»

راست او بروند و صدهزار ملك را كه از جانب چپ او بروند و صدهزار ملك را كه او را بر بال‏هاي خود بردارند تا او را به بهشت رسانند، پس چون به بهشت برسد، التفاتي به عقب فرمايد، ندا رسد اي دختر حبيب من سبب التفات تو چيست؟ گويد: پروردگارا مي‏خواستم قدر من در اين روز معلوم شود، حق‏تعالي فرمايد: اي دختر حبيب من برگرد به سوي محشر و نظر كن هركس در دل او محبت تو يا محبت ذرّيه تو باشد دست او را بگير و داخل بهشت كن، حضرت باقر فرمود: به خدا سوگند اي جابر فاطمه در آن روز برچيند از محشر شيعيان و دوستان خود را چنان‏چه مرغ دانه خوب را از دانه بد جدا كند، پس چون شيعيان آن حضرت به درِ بهشت برسند حق‏تعالي به دل ايشان افكند كه روي به عقب گردانند، آن‏گاه ندا رسد اي دوستان من سبب التفات شما چيست؟ و حال آن‏كه فاطمه دختر حبيب خود را شفيع شما گردانيدم، گويند: پروردگارا مي‏خواستيم قدر ما نيز در امروز ظاهر شود، پس ندا رسد كه اي دوستان من برگرديد و نظر كنيد هركس شما را دوست داشته براي محبت فاطمه، يا آب داده باشد شما را براي محبت فاطمه يا غيبت كسي را از شما ردّ كرده باشد براي محبت فاطمه دست او را بگيريد و داخل بهشت نماييد، پس حضرت باقر فرمود: واللّه باقي نماند در محشر مگر شكاك يا كافر يا منافق كه همين كه در ميان طبقات جهنم درآيند فرياد برآورند: فما لنا من شافعين و لاصديق حميم ـ براي ما شفاعت‏كننده و دوست مهرباني

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 38 *»

نيست كه ما را از دوزخ نجات و خلاصي دهد ـ كاش ما را به دنيا بازگشتي بود تا از مؤمنان شويم، حضرت فرمود: هيهات هيهات ـ چه اندازه دور است خواسته آن‏ها به برآورده شدن ـ هرگز آن‏چه را مي‏خواهند نخواهد شد و دروغ مي‏گويند و لو ردّوا لعادوا لما نهوا عنه ـ اگر به دنيا هم برگردند باز به آن‏چه انجام مي‏دادند كه از انجام آن‏ها منع شده بودند، بازخواهند گشت ـ .

با توجه به اين حديث شريف اميدواري به كرم و لطف و عنايت حضرت زهرا شفيعه محشر3 در دل هر محبّي موج مي‏زند و اشك شادي ديدگانش را خيس مي‏سازد، زيرا در اين حديث مي‏خواند كه كساني در محشر مورد عنايت قرار مي‏گيرند كه به دوستي از دوستان حضرت زهرا3 ـ به سبب دوستي آن بزرگوار ـ آب داده يا خدمتي كرده باشند، آن‏گاه محبّ خودش را مي‏بيند كه در دوره‏ي عمرش چه اندازه در مصيبت نور ديده و ميوه دل فاطمه و اميرمؤمنان، امام مظلوم، ابي‏عبد اللّه:، سوخته و گريسته و خدماتي را توفيق يافته و انجام داده و يا به خدمت‏گزاران دولت ايشان دوستي ورزيده و خدمت كرده، و آثار آن احوال و افعال را در دنيا ديده و به كرم و لطف و عنايت ايشان براي مرگ و قبر و برزخ و محشر چشم اميد دارد، و قطعاً آن بزرگواران او را نااميد نخواهند فرمود. در اين‏جا به خوانندگان عزيز توصيه مي‏كنم براي تحصيل معرفت و محبّت و اميدواري بيشتر به عنايات و الطاف اين

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 39 *»

خاندان و درك صحيح‏تر معني و مفهوم عزاداري و آشنايي بيشتر با بركات دولت عليّه حسينيّه صلوات اللّه عليه كتاب‏هاي مواعظ مولاي بزرگوار عالم رباني مرحوم محمدباقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه در تفسير آيه ان اللّه اشتري  . . . را، مطالعه نموده و در مضامين آن‏ها دقت نمايند و پاسخ هرگونه شبهه‏اي را كه جاهلان و مغرضان درباره‏ي عزاداري مظلوم كربلا7، اظهار كرده و مي‏كنند از همان فرمايش‏هاي بابركات به دست آورند.

و نيز در اين‏جا بر خود لازم مي‏بينم از زحمات و خدمات عزيزاني كه در كار نشر آثار بزرگان اعلي اللّه مقامهم و اين روسياه كوشش و تلاش دارند و هم‏چنين از پرداخت‏كنندگان هزينه نشر اين آثار، تشكر و قدرداني نمايم و براي همه‏ي اين عزيزان از خداي متعال و اولياء گرامي او:، مزيد پاداش دنيوي و اخروي و توفيق ادامه‏ي خدمات به وجه احسن را، درخواست كنم، و عرض مي‏كنم: اللهم ان هذا منك و من محمد و آل محمد عليه و:، اللهم اجعلنا ممّن تنتصر به لدينك و تعز به نصر وليك و لاتستبدل بنا غيرنا و لا حول و لا قوة الاّ بك يا كريم و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و شيعتهم المنتجبين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 40 *»

 

 

نينوا

 

 

 

در نواي غمين

 

 

 

«1»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 41 *»

 

هر موجودي را از غم مولا

 

نصيبي است

 

 

 

«شده قسمت غم مولا»

«براي هرچه در هرجا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 42 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

قلم را كو توان تا كه دهد شرحي از آن غم‏ها

شده شرمنده از فرط قصور خود قلم اين‏جا

بَنان هم از قصور خود فتاده ناتوان از پا

فتاده از بيان طبع و ندارد قدرت انشا

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

چو آمد در ميان زاوّل در عالم نام اين ماتم

برون شد عشرت و شادي دگر از صحنه عالم

ز نام كربلا پيدا براي هر دلي شد غم

نه اهل اين زمين در غم كه اهل عالم بالا

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 43 *»

گرفتار غمش هرچه مكان يا كه مكين باشد

زمين چون آسمان‏ها هم در اين ماتم غمين باشد

نصيب جان جاندار و تن آن هم چنين باشد

نمانده در اَمان بي‏جان از اين اندوه جان‏فرسا

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

ز دودش تيره هر ديده ز دردش بي‏امان هر دل

به هر كاشانه‏اي اندر، فراهم كرده بس مشكل

شرر بر خشك و بر تر زد، بر آدم بين آب و گل

نمانده بي‏خبر از آن، كسي سرتاسر دنيا

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

دل پير و جوان خرد و كلان از داغ آن سوزان

ز تابش هر تن و جاني شده بي‏تاب و در افغان

زمان و هرچه در آن است نصيبي برده است از آن

نباشد ذره‏اي فارغ دلش زين ماتم عُظمي

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 44 *»

ازان بي‏داد باطل بر حق و اهلش دران صحرا

به پا شد وقعه كُبري دگر تا ساحت عُقبي

ميان انس و جنّ يك‏سر فتاده ولوله يك‏جا

نه تنها انس و جنّ بين وحوش و طَيْر نوا برپا

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

ازان مهمان‏نوازي‏ها كه كرده كوفي بي‏فر

عجب دارد بشر زان‏ها شده شرمنده هر كافر

كنار شط، لب‏تشنه، كُشد مهمان بي‏ياور

زند آتش به خرگاهش ربايد مال او يك‏جا

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

به كودك كوفي ظالم دهد شير از دم پيكان

ببندد آب و بگشايد چو سيلابي بران مهمان

دم شمشير و نوك تير، سرِ نيزه، بسي عدوان

فكند با تيشه كينش ز بُن بس شاخه طوبي

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 45 *»

مَلك جاي گريبانش دريده سينه‏اش از غم

فلك را رخنه افتاده نشان عُظم اين ماتم

سراپا غرق در ماتم بلند و پستي عالم

از آن‏چه اهل حق ديده ز جور بي‏حد اعدا

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

فتاده صد خزان گويا به گلشن در بهار آن

به كم‏تر از يكي روز و شرارش را نه هم پايان

هر آن‏چه گل شدي پرپر، شدي با خاك ره يكسان

نيايد از غمين شرح يكي از آفت آن‏ها

شده قسمت غم مولا

براي هرچه در هرجا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 46 *»

 

 

بزرگي مصيبت كربلا

 

 

 

 

 

«حسين اي سبط پيغمبر9»

«فروغ ديده حيدر7»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 47 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

اَلا اي كشته عدوان شهيد نيزه و خنجر

به سوكت از ازل عالم نشسته تا ابد يكسر

دريده صبح پيراهن شفق در موج خون اندر

به ماتم‏داريت كرده سيه شب جامه و معجر

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

سزد هستي تبه گردد پس از قتل تو اي مولا

نمانَد بعد تو ديگر سماء و ارض و ما فيها

نه نام و ني نشاني هم ز هرچه گشته آن امضا

عزادارت خداي تو بهاي خون تو داور

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 48 *»

بجا باشد كه هر جاني گزيند جا به زير خاك

چو عريان جسم پاك تو شد از تيغ ستم صدچاك

لگدكوب سم اسبان نمودش دشمن بي‏باك

براي هر تن و روحي نشايد زندگي ديگر

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

براي مرد و زن زيبد گزينند در لحد مسكن

نباشد پير و برنا را دگر آسايش و مَأمن

بزرگ و كوچك و پيدا نهان و عاشق و دشمن

سزد آنكه همه يكسر تهي از جان كنند پيكر

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

چه غم ار لرزه اُفتد بر زمين سرتاسرش زين غم

ز گردش افتد اين چرخ و شود درهم همه عالم

هر آن كوهي ز هم پاشد هر آن دريا بخشكد هم

نه ثابت ني كه سيّاري نه مهر و ماه و ني اختر

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 49 *»

ز خاك و خاكيان خيزد شرار آه چون دودي

فرو ريزد سرشك غم ز افلاك هم‏چنان رودي

ز بعد اين زيان ديگر نبيند آدمي سودي

نشايد زان سر بي‏تن به سرها سربسر افسر

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

امان‏بخش خلايق شد اگر خون تو اي عطشان

جهاني را رهانيدي ز بند طاعت شيطان

نثار خاك درگاهت دل و جان و تن ايشان

فداك رُوحُنا گويان همه با ديدگان تر

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

سيه روي عدوي تو بر او لعنت همي بادا

ندادت مهلتي تا كه ببوسي طفل شيرت را

در آغوشت ز تير كين شد او چون لاله حمرا

لبش خندان كه چشمش بسته مي‏شد كودكت اصغر

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 50 *»

دريده پرده حرمت عدو از محرمان تو

نبودش بيم و پروايي ربود از خاندان تو

لباس و معجر و زيور لباس كشتگان تو

اسيران در كمند كين شهيدان بي‏كفن يك‏سر

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

غمين خوناب دل بارد ز ديده در غمت شاها

سرايد نوحه در شرح و بيان ماتمت شاها

هرآن‏چه گويد او گويد نَمي را از يَمَت شاها

كه شد بي‏حدّ و اندازه مصيبات تو اي سرور

حسين اي سبط پيغمبر9

فروغ ديده حيدر7

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 51 *»

 

 

طلوع ماه محرّم

 

 

 

 

 

«زمان آه و افغان شد»

«جهان را ماتم جان شد»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 52 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

ز چهر چرخ نيلي‏فام هلال غم نمايان شد

محرّم آمد و فصل عزاي شاه خوبان شد

مخوانش مه بگو آن را نشان حزن جانان شد

شعار ماتم و گريه عزاي اهل ايمان شد

زمان آه و افغان شد

جهان را ماتم جان شد

سپهر افراشته رايت براي ماتم شاهي

كه در فرمان او هرچه ز ماه چرخ تا ماهي

سزد در ماتم آن شه هر آن‏چه زاري و آهي

طراز طُرّه رايت نمايان تا بدينسان شد

زمان آه و افغان شد

جهان را ماتم جان شد

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 53 *»

بگويد اين هلال خم ز پيكان و كمان با ما

ز خون‏ريزي خبر آرد بگويد از غم مولا

ز خنجر گويد و حنجر ز سنگ و نيزه اعدا

بيان مبهم از زخم تن پاك شهيدان شد

زمان آه و افغان شد

جهان را ماتم جان شد

گزارش مي‏دهد اين مه ز سلب و غارت نسوان

حريم عترت طه9 قرين رنج بي‏پايان

بگويد از لب خشك و ز غم‏هاي دل ايشان

كه حلق طفل بي‏شيري نشان نوك پيكان شد

زمان آه و افغان شد

جهان را ماتم جان شد

مه و اختر در اين ليله تو گويي دِرهم و دينار

خريدار سرشك غم شده نَك حضرت دادار

روان سيلاب لعلي‏رنگ ز چشم خفته و بيدار

به دل‏ها داغ ماتم زد هلالش آتش‏افشان شد

زمان آه و افغان شد

جهان را ماتم جان شد

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 54 *»

خبر آرد ز شام تيره نيكان اين اُمّت

ز صبح شادي دشمن درين چند روزه مهلت

مهيّا هر دو دسته تا كه گيرد بهره از فرصت

شب و روزي چنين با هم در آن صحراي سوزان شد

زمان آه و افغان شد

جهان را ماتم جان شد

نواي غم ز هر خُرد و كلان و پست و بالايي

فغان و شور رستاخيز ز صامت يا كه گويايي

غريق لجّه ماتم نهان و هرچه پيدايي

زمين غرق سرشك غم سيه رخسار كيوان شد

زمان آه و افغان شد

جهان را ماتم جان شد

ز هر سينه خروش غم ز هر دل ضجّه شد برپا

ز دود آه پي در پي سيه شد دامن خضرا

ز اشك ديده‏ها سيلي دمادم بر رخ غبرا

شررزا و شراره‏خيز نواي جنّ و انسان شد

زمان آه و افغان شد

جهان را ماتم جان شد

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 55 *»

ز هر ديده سرشك غم ز هر سينه شرر بر شد

هر آن دل پُر ز غم تا لب به هر لب آذر اندر شد

ز بي‏نظمي تو گيتي را توان گويي كه محشر شد

غمين را نوبت نوحه‏سرايي با محبّان شد

زمان آه و افغان شد

جهان را ماتم جان شد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 56 *»

 

 

يزيد و سلطنت ظالمانه او

 

 

 

 

 

«نهايت شد دگر خواري»

«شد آغاز ستمكاري»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 57 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شد نوبت نشيند بر سرير ملك و دين‏داري

يزيد آن كافر شومِ لعين و اصل بدكاري

زناكار و زنازاده دچار ننگ و هر عاري

زمام مسلمين گيرد به كف آن مست بازاري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

شد او در كشور كفر و ضلالت حاكم دوران

ز كين لشكر كشيد آنگه بسوي شاه انس و جان

ره چاره ز هر سو شد چو سدّ بر آن شه خوبان

بر آن شاهي كه بُد چاره براي هركه ناچاري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 58 *»

ندارد روزگار پير بخاطر اين جسارت را

كجا بوده چنين رسمي كه دارد اين شرارت را

كه بر مولاي خود آرد رعيت قتل و غارت را

چه مولايي؟ چه مولايي؟ جهاني را مددكاري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

شكستِ حق و اهل حق بظاهر گر كه شد امضا

ظفر از بهر باطل شد درين چند روزه دنيا

شد او را شام تار و اين يكي را صبح شادي‏ها

يكي را خنده شادي يكي را اشك غم جاري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

به گِردش حلقه‏سان از هر طرف اعداء حق و دين

چو نقطه در ميان شد او كه بودي نقطه تكوين

و يا آن‏كه بگو چون دل ولي اعضاء همه در كين

همه از او مددگير و عليه او چو پرگاري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 59 *»

همه اعضاء شده مُعرِض ز دل از كينه ديرين

دل از اعضاء بريده دل نبيند در يكي تمكين

وحيد و بي‏كس و تنها فريد و خسته آن كين

نه اقبالي دگر از دل نه اعضاء را سرِ ياري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

خروش سينه تنگش نداي هَلْ مُغيث او

فراتر شد ز گردونش نه كس را جانب او رو

مگر با نيزه و خنجر خَدَنگ و سنگ از هر سو

لب خشك و دو چشم تر كنار شط سرشاري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

سيه شد روزگار دين تبه شد حرمت آيين

لگدكوب هواها شد هر آن‏چه حق بُدي در دين

مسلمانان همه يكسر قرين ذلّت ننگين

ازين بَلْواي كُبري و ازين رُزءِ جليل، آري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 60 *»

خدا فرموده در قرآن لَتَعْلُنَّ عُلُوّاً را([7])

كبيراً وصف آن گويد بخوان تو سوره اسرا

عجب طغيان بي‏حدّي كه شد از اشقياء اجرا

نبوده مثل اين طغيان نيايد مثل آن باري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

شكر در كام اهل حق شده زهر از چنين ماتم

جگرها پاره گرديده ميان سينه‏ها از غم

خروشان زين عزا پير و جوان و مرد و زن با هم

چنين ظلمي غمين بر كس نرفته از تبه‏كاري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 61 *»

ازين طغيان اگر دشمن صباحي شادماني كرد

بكام دل ظفر ديد و بسي هم تركُ‏تازي كرد

غمين حق را چه غم بودي كمي گر بردباري كرد

كه شد ظاهرتر از پيش و نمودش هر كسي ياري

نهايت شد دگر خواري

شد آغاز ستمكاري

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 62 *»

 

 

كربلا و مصائب آن

 

 

 

 

 

«قضا را شد گَه امضا»

«شد آغاز بلا آن‏جا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 63 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

مهيّاي ستم تا شد عدو بر دوده طه9

زمين كربلا شد موطِن ذُرّيه زهرا3

مدينه سوخت با مكّه ز هجر هريك از آن‏ها

جهان شد غرق ماتم از غم هر دو حرم يك‏جا

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

در آن‏جا تا كه زد خرگه شه بي‏يار و بي‏ياور

خروشان و پريشان شد زمين ماريه يكسر

غريب و تشنه و مضطر حريم سبط پيغمبر9

شكست زاده حيدر نمايان شد در آن صحرا

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 64 *»

نماند از كاروان شه بجز حسرت در آن وادي

شده منسوخ از آن حسرت در اين عالم دگر شادي

سزد عالم نبيند بعد آن ويراني آبادي

نگون شد رايت حق تا كه عترت را شد آن‏جا جا

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

مگر از آتش آه دل لب‏تشنگان خشكيد

فرات؟ يا آن‏كه بردش آن‏چه از چشمانشان باريد

كه عطشان هر شهيدي در ميان خون خود غلتيد

شهيداني كه هريك در حقيقت شاخه طوبي

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

مگر آه شرربار يتيمان بس نبود آخر

مگر كم آتشي بود آن شرار سينه خواهر

چه سوزان آتشي بود آتش حزن دل دختر

چرا آتش زد از كينش دگر بر خيمه و خرگا

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 65 *»

چرا گردون نشد آن دم نگون از عُظم آن ماتم؟

نظام اين جهان از چه از آن ماتم نشد درهم؟

زمين ساكن چرا آخر فلك از چه نشد مُدغم؟

چه بوده مصلحت حق را؟ چه صبري حق‏تعالي را؟

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

گلي باقي نماند از آن گلستان وفا ديگر

خزان شد گلشن زهرا ز جور بي‏حد صرصر

نه شاخ و گلبني ديگر كه خاكستر همه يك‏سر

چه كس ديده بهار گل خزانِ پُر ز آفت‏ها؟

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

بخاك و خون همه غلتان امير لشكر و لشكر

نه بهر كودكان باب و نه هم بهر زنان شوهر

نه خواهر را برادر ني كه سروي در بَرِ مادر

روان از كربلا اهلش ولي با جمله اعدا

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 66 *»

غم و رنج و بلا همدم هراس و حسرت آسايش

سر و كار همه با غُل ز كعب نيزه پيرايش

غبار ره به روي و مو تَف خور داده آرايش

همه دربند آن اعداء همه در رنج جان‏فرسا

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

براي زخم پيكرها شد از خاشاك ره مرهم

براي قوت بيمارش سرشك و خون دل توأم

به خون خفت او و اهل او نخفتي از غم و ماتم

حجابي جز ز گَرد ره نبودي بر سر آن‏ها

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

چه مي‏گويي غمين زين غم كه شد زاوهام ما برتر

توانِ خردلي زان را ندارد اين جهان يكسر

چنين جوري بشر هرگز نديده بعد از آن ديگر

شده حيرت‏زده خلقي ز عُظم اين مصيبت‏ها

قضا را شد گَه امضا

شد آغاز بلا آن‏جا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 67 *»

 

 

اندوه ماتم حسين7

 

در سراسر هستي

 

 

 

«غمين جنّ و بشر گشتند»

«ز دل‏ها نوحه‏گر گشتند»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 68 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

اَلا اي آن‏كه از حزنت همه خونين جگر گشتند

همه در ماتمت از غم چو مجنون دربدر گشتند

نه تنها خاكيان در غم ملائك سربسر گشتند

زمين و آسمان با هم همه از خشك و تر گشتند

غمين جنّ و بشر گشتند

ز دل‏ها نوحه‏گر گشتند

همه گريان چو جيحون و فرات و نيل و هم دجله

جوان و پير و مرد و زن عروساني كه در حجله

جماد و معدن و حيوان نسيم و رود و هم نخله

عزادارت همه تا كه ز امرت با خبر گشتند

غمين جنّ و بشر گشتند

ز دل‏ها نوحه‏گر گشتند

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 69 *»

برآور سر ز خاك اي شه نگر سيلاب خونين را

كه از عرش برين جاري شده تا دامن غبرا

خلل افتاده در ملك و برون هر ضابطه از جا

به هرچه بنگري بيني كه بي‏سامان و سر گشتند

غمين جنّ و بشر گشتند

ز دل‏ها نوحه‏گر گشتند

لبت تا شد كبود اي شه ز بي‏آبي بيا بنگر

ز خجلت تيره گرديده فرات و علقمه يك‏سر

سرت تا بر سنان بر شد شد عالم يكسره مضطر

ملائك در سماوات از قرار خود بدر گشتند

غمين جنّ و بشر گشتند

ز دل‏ها نوحه‏گر گشتند

اگرچه اين ستمكاري ز جمع اشقيا سر زد

شرارش بر دل آن روسياهان هم كه آذر زد

چرا از صدهزاران كس نه كس حرفي ز محشر زد

حريص در جفاكاري چرا پس بيشتر گشتند؟

غمين جنّ و بشر گشتند

ز دل‏ها نوحه‏گر گشتند

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 70 *»

شهيدان تو لب‏تشنه فتاده در دل هامون

دو چشم روزگار از غم ز زخم كشتگان افزون

همي باريده و بارد بر آن لب‏تشنگانت خون

غريق موج غم خلقي به هرجا و گذر گشتند

غمين جنّ و بشر گشتند

ز دل‏ها نوحه‏گر گشتند

بيا بزم عزايت بين به هر كوي و به هر برزن

زده زانوي غم هركه جوان و پير و مرد و زن

همه افسرده از ماتم همه نالان و شيون زن

گهي نوحه‏سرا از غم همه با چشم تر گشتند

غمين جنّ و بشر گشتند

ز دل‏ها نوحه‏گر گشتند

عزايت شد عزاي عام چه در باطن چه در ظاهر

جهان ماتم‏سراي تو ز هر خلقي غمت باهر

به سوكت ديده باريده ز مؤمن يا كه از كافر

بگو ديوانه و عاقل غمين با هم خبر گشتند

غمين جنّ و بشر گشتند

ز دل‏ها نوحه‏گر گشتند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 71 *»

 

 

سپاه دشمن

 

و ستمكاري بي‏حدّ آن

 

 

 

«خدا را دشمن ديرين»

«نبي را در كمين كين»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 72 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

براي نصرت باطل حقيقت شد محاط كين

شد آن را مهلت جولان شد آغاز بلا بر اين

مهيّاي ستيز حق نبردِ با امام دين

ز كوفه تا به طف يكسر سپاهِ دشمنِ آيين

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

به لب نام خدا و در نبردِ با خدا بودند

پيمبر را ثناگويان براهلش در جفا بودند

در آداب مسلماني بدل از اشقيا بودند

حمايل كرده قرآن را ز عترت سلب هر تأمين

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 73 *»

مظالم بي‏حد از آن‏ها ترحّم ني سر مويي

پياده پي ز پي با هم سواران هم ز هر سويي

همه با تيغ و با نيزه همه بر عزم بدخويي

همه در رزم با يك تن هدف بس او اگر چندين

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

از آن روزي كه بوده در جهان رزمي بپا هرجا

نديده كس كه با يك تن هزاران در صف هيجا

ستيز باطل از يك سو سكون حق در آن غوغا

ز حق صبر و سر تمكين ز باطل فتنه‏ها رنگين

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

چرا عدل خداوند عزيز قادر قهّار

دهد مهلت به باطل تا كه بر حق گيرد او دشوار

نگيرد انتقام از او شود حق در دو دستش خوار

عجب صبري خدا دارد چه رازي بوده است در اين؟

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 74 *»

شهنشاهي كه سرتاپا خدا را مظهر كامل

شؤونات نبوّت با ولايت را بُد او حامل

جهان او را چو اعضائي بُد او هم اين جهان را دل

ز هر سو بنگرد دشمن همه جاني همه بدبين

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

دگر با آن همه سنگ و سنان و خنجر و پيكان

مگر كم بودش آن جور و ستم زان مردم نادان

كه بايد با لب تشنه شود كشته در آن ميدان

نه تنها او رضيعش را دهد آب از دم زوبين

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

كم است گر جاودان جوشد ز هر چشمه بجاي آب

نم خونين كه شد كشته در آن هامون براي آب

علمدار رشيد او كه شد جانش فداي آب

شگفتا تشنه‏لب سبط و، گوارا آب، بر بي‏دين

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 75 *»

سزد اي مه نتابي تو نخندي تا ابد اي شب

تو را شرمي اگر بودي ز اشك خوني زينب

به روي برگ گل شبنم؟ ولي خشكيده اصغر، لب

بخواري اهل بيت او عدويش را ازان تسكين

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

نصيب شيعيان او، شد از آن، ديدگان تر

وزان لب‏هاي خشكيده ز طفل و مادر و دختر

سرشك چشم خونبار و غمي كاري‏تر از نشتر

غمين را باشد از اعداء چنين تعبير بس ننگين

خدا را دشمن ديرين

نبي را در كمين كين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 76 *»

 

 

حجّت معصوم7

 

و اين همه ستم!! چرا؟!!

 

 

 

«ستم از چه سزاي او؟!!»

«جفا بي‏حدّ جزاي او!!!»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 77 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

خدا را ظاهر و مظهر ازو پيدا خداي او

خدا را همچو آيينه سراپايش نماي او

ثناگوي خداي خود خدا گويد ثناي او

از آن خون خدا خونش خدا هم خون‏بهاي او

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

امام و حجتِ حق و سرش بر نيزه عدوان؟!

تنش در لُجّه خون و فتاده بي‏كفن عريان؟!

براي جسم پاك او سزد بستر در آن ميدان؟

ز خاك و، بالش از خونش كجا زيبد براي او؟

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 78 *»

تني را كامد از جنّت حُلل‏ها پوشش و خلعت

ميان معركه بي‏سر فتاده آن مه رِفعت

درخشد بر فراز ني چو خورشيد آن رخ و طلعت

اداي حرمت آن شه نبود آن ابتلاي او

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

شهنشاهي كه دربان غلامش شد ملك از جان

سپاهش انبياء يكسر ملائك جنّ و هم انسان

بفرمانش همه عالم ز ماهي تا به مه يكسان

چرا شد پرچمش آه و سپاهش هم نواي او؟

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

ز مكر و حيله كوفي شد آن شير يل نامي

دچار چنگ و دندانِ سگان كوفي و شامي

چو صيد نيمه‏بسمل خسته از نيش دد و دامي

غريب و بي‏كس و تنها چه بي‏حد شد بلاي او

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 79 *»

ز داغ نوجوانان و ز داغ ياوران خود

غم قتل علمدار و فغان كودكان خود

غم بي‏ياري خواهر نواي دختران خود

سرشكش بر رخ خاك و بر اختر هو و هاي او

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

براي كشتن يك تن اگر لشكر بر لشكر

چرا دشتي دگر بايد پر از تير و ني و خنجر

يكي قلب و هزارانش پي هم دِشنه و نِشتر

يكي جسم و پر از سنگ و خدنگ و ني فضاي او

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

چرا بايد خَمُش شمعي كه روشن چشم عقل از او

فتاده در ره از صرصر شده تيره جهان هر سو

بپوشد خلعت از خاك سيه آن‏كه خدا را رو

خور و ماه و ستاره آينه‏دار ضياي او

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 80 *»

شناور از چه چون ماهي ميان شط خون گردد؟

خودش فُلك نجات آمد چرا خوار و زبون گردد؟

خودِ او لنگر هستي لواي او نگون گردد

سخا را كان و بحر جود و هستي هم عطاي او

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

زمام ملك و دين آن شه ستم از قوم دون بر او

چه‏سان ظلمي كه از حدّ و ز حصر و عدّ فزون بر او

درون او پر از داغ و بسي زخم برون بر او

غمين را هم توان نايد نگارد ماجراي او

ستم از چه سزاي او؟!

جفا بي‏حد جزاي او!

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 81 *»

 

 

بي‏پروايي دشمن در

 

ستمكاري

 

 

 

«غمش در هر دلي اندر»

«نصيب هركه، زان ساغر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 82 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

بجاي جرعه آبي به كام خشك آن سرور

عدو آتش به جانش زد چو ديدش بي‏كس و ياور

به حلق دشمنش خاك و به فرقش جمره آذر

كه هرگز اين ستمكاري نمي‏شد از كسي باور

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

به آن خشكيده‏لب آبي نداد از كينه ديرين

شگفتا با چنين جرمي هنوزش ادعاي دين

نه تنها ادعاي دين كه بازش ديده تحسين

اميد قرب حق دارد به قتل سبط پيغمبر9

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 83 *»

چنان خشكيده بُد كامش كه شد دجله ز سوزش آب

ز فرط التهاب او روا گردد سراب هر آب

ببارد زان عطش، شايد، سحاب هردم چو خون ناب

دلش خشكيده و چشمش ز خوناب دلش بُد تر

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

درون سينه‏اش يك دل پُر از داغ عزيزانش

سرش گرم شهادت بُد تنش آماج پيكانش

درون از تشنگي بي‏تاب برون در تاب زخمانش

بسوي قتلگه رايش نظر بر خيمگه يكسر

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

عنان جان سبك بود و عنان مركبش سنگين

دلش خالي ز هر عُلقه پر از توديع لبِ خونين

شتابش جانب ميدان درنگش از پي تسكين

گهي رو سوي مقصود و گهي رو جانب خواهر

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 84 *»

عدو را ني هراسي هم ز مقصودش دمي در دل

ز قصد ناصواب خود نمي‏شد لحظه‏اي غافل

چه بودش زين ستمكاري ندانم مقصد و حاصل

كه رحمت از دلش بر شد شد او را هم خرد از سر

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

بدادش خلعت از كينش ز خاك تيره در ميدان

ز خون ناب او پاشيد به كام خشك آن عطشان

نه گردون واژگون گرديد نشد اين خاكدان ويران

ز كار نابجاي او ز ظلم آن جفاگستر

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

ز كام تفته شاه و لب عطشان يارانش

ز بي‏شيري اطفال و ز بي‏تابي نسوانش

سراب اي كاش مي‏گرديد ز بي‏آبي و بارانش

فرات و قلزم و جيحون، زمين هرجاي آن يكسر

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 85 *»

خروش كودكان او پس از قتل وي و ياران

فغان بانوان او ز درد خواري دوران

شررزا شد فضا يكسر ز سوز ناله ايشان

فلك از آهشان تيره زمين زاشك يتيمان تر

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

پس از قتل وي و غارت حريمش دربدر گرديد

دچار سفلگان دون اسير بدگهر گرديد

عراقي شادمان آمد كه شامي خيره‏سر گرديد

غمين را، ني دگر طاقت نگارد تا كه بر دفتر

غمش در هر دلي اندر

نصيب هركه زان ساغر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 86 *»

 

 

مهيّا شدن مولا7

 

براي رفتن به ميدان

 

 

 

«زن و فرزند او گريان»

«به گِرد مركبش چرخان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 87 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

مهيّا تا كه شد آن شه براي رفتن ميدان

سوار مركب خود شد چو خور با چهره تابان

به گِرد شه زدند حلقه همه از سوز دل نالان

چو بَدري در ميان شاه و همه هاله به گِرد آن

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

ز اشك آن زن و فرزند چو كشتي غرقه طوفان

شه همچون قطب و گرد او سراسيمه همه پيچان

پريشان همچو برگ گل كه در فصل خزان ريزان

شكفته روي شه چون گل شده فصل بهار آن

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 88 *»

حريمش از فراقش سر فرو برده به جَيب غم

چو شمع اشكباري او ميان مجلس ماتم

به شوق وصل معشوقش عنان در دست او محكم

ز هجرانش حريم او همه در زاري و افغان

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

ز غم بر هر دلي كوهي ز هر ديده چو دريايي

درون سينه‏ها داغ و لب هريك در آوايي

خروشان عندليبانه ز پا افتاده هر تايي

نيايد در بيان كس كمي از بي‏قراريشان

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

عدو در فكر خذلانش خصومش را بسي ياور

نه رحمي در دلي بر او عدويش خيره‏سر يكسر

همه او را كمين كين نه او را ياوري ديگر

همه در اهتمام شرّ همه شادان از آن طغيان

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 89 *»

غرور و غي باطل شد نمايان زان جفاكاري

سكون و صبر حق پيدا در اين مظلومي و خواري

كه مانده جاودان هر دو، شعار هريكي، آري

شگفت آمد ازو شيطان ز صبر اين مَلَك حيران

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

چو نخله قامت شه شد پُر از خار از خدنگ كين

روا باشد بجاي گل دمد خار از تن نسرين

چمن هرگز نيارد گل نبيند كس گل رنگين

كه گلزار نبي9 پرپر شد از آن صرصر سوزان

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

چو حنظل از عطش تا شد زبان شكّرين‏بارش

شكر تلخ آمده ديگر نه كس ديگر گرفتارش

گوارا، ني دگر آبي، به كام عاشق زارش

سزد از تشنگي ميرد هر آن چيزي كه دارد جان

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 90 *»

خَمُش گر زين رضامندي نمي‏شد آتش طغيان

به كام خود شراري زان كشيدي عالم امكان

كجا و كي بجا ماندي دگر نام و نشاني زان

شگفتا زين رضامندي كه آبي شد بران نيران

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

بر آن دل‏هاي مجروح حريم حضرتش تسكين

شد آن حال رضامندي از آن اصل حريم دين

خروشان هريك از ماتم كناري از ره تمكين

چه گويد از غم توديع غمين مضطر نالان

زن و فرزند او گريان

به گِرد مركبش چرخان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 91 *»

 

 

بر آن امام مظلوم7

 

اين مصائب كجا روا بود؟

 

 

 

«نثار آن تن اطهر»

«ز دشمن تير كين تا پر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 92 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

كجابودي روا شاها كه افتد بي‏سر آن پيكر

به روي نيزه عدوان جدا از پيكرت آن سر

تو را يك قلب و تيغ كين هزاران زان همه لشكر

تو را هم يك بدن آن هم ز گل صدنوبه نازكتر

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

سزايت كي شها بودي كه دشمن از ره طغيان

سر راه تو را گيرد شود مانع ز آب و نان

غريب و مضطرت سازد كُشد يكسر همه ياران

دهد آبت ز تيغ كين نهد بر حنجرت خنجر

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 93 *»

همان حنجر كه پيغمبر9 بر آن زد بوسه با رغبت

گهي با گريه مي‏بوسيد لبت را آيت رحمت

بر اعدايت ز سوز دل مكرر كرده او لعنت

پدر بوسيده آن حنجر بسي بوسيده هم مادر

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

مگر بودت سزا شاها كه بعد از كُشتنت مولا

چنان كشتن كه مانندش نديده ديده دنيا

لگدكوب سم اسبان شود آن قامت رعنا

صواب ار، آن خطا بودي كجا اين يك سزا ديگر

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

تمام نوخطان تو فراز چشم مادرها

لب تشنه بخون اندر جدا سرها ز پيكرها

برهنه بي‏سر افتاده به پيش چشم خواهرها

برادرهاي عطشانت كجا بود اين روا آخر

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 94 *»

زنان و دختران تو به پيش چشم بيمارت

همه بازو به بند كين اسير و بي‏مددكارت

همه خسته ز فرط غم عليل بي‏پرستارت

به روي ناقه عريان به گردن از جفا چنبر

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

پس از قتلت يتيمان و زنان ناتوان از غم

به دل داغ عزيزان و غريق لجه ماتم

دچار خصم بد آيين ستم بي‏حد ازو هر دم

سوار ناقه‏ها يكسر همه بي‏چادر و معجر

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

همه خسته همه بي‏جان همه از تشنگي بي‏تاب

تن از ضرب عدو نيلي جگر سوزان ز قحط آب

دو ديده خونفشان از غم رخ از ترس عدو مهتاب

همه افتاده از پاي و همه غمديده و مضطر

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 95 *»

نهيب غارت دشمن غم قتل تو و ياران

دمي ني مهلت زاري خروش ساربان هر آن

بجاي چادر و معجر غبار خواري دوران

سزاي عترت طه9 حريم ساقي كوثر7

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

بجاي پرده عصمت به چهر عصمت داور

چرا شد آستين و كف چرا شد خاك ره معجر

چرا شتم و دگر سيلي بجاي حرمت و زيور

جفايي تا به اين حد را نديده كس غمين ديگر

نثار آن تن اطهر

ز دشمن تير كين تا پر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 96 *»

 

 

غربت مظلوم كربلا7

 

 

 

 

 

«فغان از آن همه طغيان»

«نديده مثل آن دوران»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 97 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

فرات از آتش حسرت كباب است اي شه عطشان

شده از خجلتش آب و كدر گرديده است اينسان

به ياد تشنه‏كامانت شده در روضه رضوان

شرابش همچو خونابه به حلق ساكنان آن

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

گرفتي تا عنان در كف نهادي در ركابت پا

بسر زد جبرئيل و زير پر برد از غمش سر را

سكون از اين زمين بر شد فلك را وقفه شد پيدا

تمام كائنات يكسر شدند از غربتت نالان

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 98 *»

نيامد از پي ياري يكي تن زان همه اعدا

بلند شد از حريم تو صداي شيون و غوغا

ز بي‏تابي و بي‏صبري نه كس را طاقتي برجا

تو مشتاق فداكاري فدايت مي‏شدند آنان

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

به اهل‏بيت خود دادي تو فرمان شكيبايي

كجا آن بي‏شكيبان را بر آن آني توانايي

تو بي‏تاب از غم آن‏ها ز بي‏آبي و تنهايي

غمت افزون ز اندازه جهاني در غمت حيران

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

فراز روي تو عمرت شتابان لحظه‏ها با هم

اجل هم از قفاي تو بسرعت ني درنگي كم

تو مي‏رفتي و جان‏ها هم ز پيكرها ز فرط غم

چو خورشيدي نمايان شد رخت از گوشه ميدان

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 99 *»

تهي شد تا كه صدر زين ز تو اي خسرو آيين

بلرزه عرش و فرش آمد از آن بي‏حد جفا و كين

همه اجزاي اين عالم چه در بالا چه در زيرين

سراپا بي‏سر و پا شد همه از آن بلا لرزان

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

زمين در تاب و گردون از روش اِستاد آن ساعت

جهان زير و زبر گرديد و بيرون شد از آن طاقت

خروشان عرصه هستي شد از كف هرچه را راحت

فضا، آتش ز آه دل، جهان از گريه چون عمّان

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

چو از خون گلويت شد زمين كربلا رنگين

ز ديده خون فشاند زهرا به دامان و رخ نيلين

بجنّت مصطفي9 با مرتضي و مجتبي3 غمگين

تمام انبياء در غم، چه جاي حوري و غلمان

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 100 *»

سزد ساكن شوي گردون ز گردش از غمش ديگر

چو ديدي پيكر او را فتاده در گذر بي‏سر

گرفته خواهرش زينب تن صدچاك او در بر

سرش پرخون و خاكستر به روي نيزه عدوان

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

غمين را مي‏كُشد اين غم كه آن قوم جفاگستر

همه شاد از جفاي خود همه آسوده از كيفر

به لب تكبير و در دل‏ها اميد اجر از داور

فداي آن ذبيح اللّه هر آن كه جنّ و يا انسان

فغان از آن همه طغيان

نديده مثل آن دوران

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 101 *»

 

 

همدست شدن اسباب

 

در ستم بر آن امام مظلوم7

 

 

 

«چه بودي جُرمت اي سرور؟!»

«كه ديدي اين چنين كيفر؟!»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 102 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

اگر قاتل به روي تو كشيد از كينه‏اش خنجر

به قصد قربت آزارت نمود اي مظهر داور

چرا تيغ جفاي او بريدت از قفا حنجر

تو اي غمديده عطشان تو اي بي‏يار و بي‏ياور

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

جهان را تا اَبد ماتم شد از قتل تو اي مولا

برابر ني به يك روزش هزاران عيد اين دنيا

عجب دارم من از اسب عدو در عصر عاشورا

اگر دشمن دوانيدش دويد از چه بر آن پيكر؟!

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 103 *»

حريم ساقي كوثر ز بي‏آبي همه عطشان

براي كودك شيرت نه شيري در رگ پستان

دل مجروح بي‏تابت ز تاب تشنگي سوزان

گل خشكيده لعلت شد همچون برگ نيلوفر

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

نبودت يك نفر ياري نه يك تن هم مددكاري

غمت را كس نمي‏خورد و نه كس را هم سرِ ياري

همه در فكر آزارت سپاهي يا كه سرداري

بغير از خواهران تو نبودت غمخور ديگر

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

كُشد اين غم مرا آخر كه بهر غربتت شاها

زنان و كودكان تو همه در شورش و غوغا

همه از جان و دل گويان فدايت جان ما مولا

همه افتاده از پا و تو را شوق لقا در سر

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 104 *»

زمانه از ازل مولا عزايت را بپا كرده

دريده پيرهن روز و گشوده شب ز سر پرده

تو را آزرده گر خاكي غمت را قدسيان خورده

نشسته در عزايت حق درون قلب پيغمبر9

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

شگفت از كينه خصمت كه بعد از كُشتنت از كين

سرت را بر سر ني زد نمود از خون تو را تكفين

برهنه تن تو را افكند نه تغسيلي نه هم تدفين

گرامي سبط پيغمبر9 شد اين اكرامت اي رهبر

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

ملك هرگز چنان محمل نديده در همه عالم

فلك هم آن چنان خلعت نديده در بني‏آدم

نرفته بر بد و خوبي سياهي يا سفيدي هم

چنين ظلمي كه رفت بر تو يكي بر تن يكي بر سر

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 105 *»

نه تنها قاتلت بر تو شد از فرط اَلَم گريان

چكيد خون از دم تيغي كه برّيد حنجر عطشان

از آن آبي كه اصغر خورد ز نوك جان‏گز پيكان

ميان بطن مادرها خورد خون طفل هر مادر

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

نيامد خيمگه از چه فرات با آن همه قُربش

فغان العطش هردم شنيد از جانب اهلش

اگر ره بسته شد بر آن نيامد خيمه در راهش

غمين با كِلك خونبارش نگارد بر رخ دفتر

چه بودي جرمت اي سرور؟!

كه ديدي اين چنين كيفر؟!

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 106 *»

 

 

تأثير اندوه

 

دل آن امام مظلوم7

 

در كائنات

 

 

«همه در ماتمت گريان»

«ز سوز سينه‏ها نالان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 107 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

شدي در كربلا اي شه چو تنها با لب عطشان

نبودت زان همه، ياري، نه باقي يك تن از ياران

درون سينه‏ها كينت همه در شورش و طغيان

شد از تاب تو، بي‏تاب اين، زمين و ساكنان آن

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

تمام آسمان‏ها از غم بي‏تابيت، بي‏تاب

نه تنها آسمان‏ها اهل آن‏ها از غمت در تاب

تو و اهل تو بي‏تاب از عطش جنب دو نهر آب

گرفتار غمت هرچه ز ممكن در دل امكان

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 108 *»

نظر بر كشتگان خود چو افكندي در آن صحرا

كه هريك پاره‏تن از پا فتاده در دل غبرا

خروش از دل برآوردي بسوي گنبد خضرا

خروشان از خروشت شد دل هر جنّ و هر انسان

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

ز تابِ شرم از رويت سراسر سوخت اين عالم

ز باب رحم بر حالت دل هر ممكني پر غم

چشيده سوز اين غم را قرون حضرت آدم7

ازو تا حضرت خاتم، ز خاتم9 پس همه دوران

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

دلت تا سوخت بر جمع شهيدانت، دل زهرا3

شد از داغ دلت خونين ميان جنّة المأوي

شدي دل‏خون چو از حال زنان بي‏كس و تنها

نبي9 را شد گه حزن و علي7 را نوبت افغان

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 109 *»

خروشان جنّت و اهلش ز سوز سينه زارت

تو را آه جگرسوز از جفاي خصم بدكارت

لبت خشك و دو چشمت تر نه كس يار و مددكارت

هرآن‏چه باغ و صحرا و، هر آن دريا و هرچه، كان

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

خزان شد گلشن زهرا3 ز طوفان بلا يكسر

همه گل‏هاي آن گلشن شد از تيغ جفا پرپر

برآمد آه حسرت از دل زار تو اي سرور

گل و بلبل بر احوالت، يكي پرپر، يكي پِژمان([8])

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

بسي باريده خون دل، دل از ديده در اين ماتم

ببارد بعد ازين آن‏چه كه دارد خون دل از غم

نثار ماتمت سازد، دُر از ديده دل از اين، يم

چو دل از جان بريدي اي كه هر دو عالمي را جان

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 110 *»

ميان معركه شاها چو افتادي ز صدر زين

شدي كشته لب تشنه كنار نهر آب از كين

ز خاك ره تو را بستر شد از كين اي امام دين

بر احوال تو مي‏گريد زمين و خاك و آب آن

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

جهان گريد بر احوالت تويي جان جهان اي شه

نشد رحمي ز دشمن بر تو و پير و جوان اي شه

بگريد در غمت عقل و بگريد جسم و جان اي شه

غمين گريد از آن ساعت كه شد جان جهان بي‏جان

همه در ماتمت گريان

ز سوز سينه‏ها نالان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 111 *»

 

 

بي‏مانند بودن مصائب كربلا

 

 

 

 

 

«از آن كِشتِ جفا جز غم»

«نچيده كس در اين عالم»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 112 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

عدو تخم جفا پاشيد ز كينش داد آبش هم

ستم‏ها سرزد از كِشتش به جان دوحه خاتم9

نشسته در غم آن‏ها بني‏جان و بني‏آدم7

نظام احسن از جور عدو گرديده اندر هم

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

از آن روزي كه شد پيدا نشان از خوبي و از شر

جفايي اين چنين هرگز نرفته بر كس ديگر

نه بر خوب و بدي شد آن نه بر خشكي نه هم بر تر

نه بر مؤمن نه بر كافر نه بر روشن نه بر مُظلَم

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 113 *»

جفايش از دل اهل زمانه شُست رحمت را

چو بشنيدند به گوش خود صداي اهل حضرت را

نداي العطش گويا فزود آن روح شقوت را

كه در جور و جفا هريك شد از آن ديگري مُلهَم

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

از آن قوم جفاگستر نشد كس ياور و يارش

نداء هَلْ مُعينش را نشد يك تن خريدارش

هر آن پايي پي ايذاء، به هر سر فكر آزارش

هرآن‏چه همّت و جَهدي، به كينش ثابت و محكم

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

براي ياريش نآمد يكي از آن همه لشكر

به گوش هريكي آمد نواي زار آن مضطر

بلي آمد ولي تيغ و سنان و تير كين تا پر

خميد از ماتمش گردون نه تنها قامت مه خم

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 114 *»

شهنشاهي كه مشتي از تراب جاي پاي او

بود برتر ز امكان و ز هرچه جابجاي او

به سر از پا درافكندن، كجا بودي رواي او

به خاك و خون تپد از كين، كه را باور شود حرفم

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

پس از انجام آن طغيان ز شرم اولياء دين

گزيده انزوا روح‏القدس با خاطر غمگين

عجب از خاكيان آن‏كه هنوزند بر سر آن كين

سخن زين ماجرا رفته ز عهد حضرت آدم7

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

شگفتا بعد از آن شور و پس از آن شورش و غوغا

نشد نوع بشر فاني، جهان باقي و پابرجا

چرا رويد گل سوري چرا سنبل شود پيدا

پس از آن‏كه عدو زخمي نمود آن چهره خرّم

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 115 *»

غمش تا شد نصيب عارفان حضرتش ديگر

برون شد از دل آن‏ها سرور زندگي يكسر

دريغ از گريه كي دارد دل خونين غم‏پرور

بجاي اشك ريزد او ز ديده خون دل هردم

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

غمين نقد سرشكي را بخر با قلب پر غفلت

كه با نيم قطره‏ي از آن بيابي دولت رحمت

مبر از خاطر زارت كه شد او كُشته عَبْرت([9])

كه بر زخم تنش آمد سرشك ديده‏ها مرهم

از آن كِشتِ جفا جز غم

نچيده كس در اين عالم

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 116 *»

 

 

صبر آن امام مظلوم7

 

و جفاي بي‏حدّ دشمن

 

 

 

«بلايت شد ز حدّ افزون»

«برون از چند و هم از چون»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 117 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

نشد ظلمي ز روي كين از آن لشكر در آن هامون

مگر آنكه پذيرفتي و با صبر تو شد مقرون

ملك در حيرت از صبرت هم از تاب دل گردون

لب و كام تو خشكيده تنت از خونِ سر گلگون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

منم در حيرت از آنكه فلك در قحطي آبت

نشد با آن همه سختي چرا آب از تب و تابت

به رويت بسته شد آب از عداوت با تو و بابت

چرا در كام آن اعداء نشد آب زلالي خون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 118 *»

چرا آن‏گه كه افتادي تو اي ركن وجود از زين

به روي خاك آن صحرا ز جور قوم بد آيين

نشد گردون نگون آيا نبودش آگهي از اين

اگر آگه نشد آن‏گه چرا در گردش است اكنون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

چرا وقتي شدي از دست تو اي معمار هشت مينو

نشد بي‏پايه اين طاق و پراكنده نشد هر سو

نگون شد تا كه از پشت فرس زينت دگر برگو

چرا عرشِ برين برجا زمين برجاي خود مسكون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

چرا پيش از زماني كه نشيند قاتلت از كين

به روي سينه‏ات تا كه كند آن خصم بد آيين

جدا از پيكر پاكت، سرِ از خونِ سر رنگين

نبريد خنجرش دستش و يا از چه نشد وارون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 119 *»

تو اي سرچشمه هستي شدي از تشنگي بي‏تاب

بقاء را چشمه‏اي خود تو تو خود آن چشمه را ميراب

شدي كشته لب تشنه چو يارانت كنار آب

شگفت آن‏كه بجاي آب نجوشيد از عيونش خون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

به گردون برشد از خون شهيدان موج چون دريا

عجب آن‏كه نشد گلگون فلك را دامن و سيما

نه سيل اشك طفلانت درآورد كوه را از جا

زمين را بي‏سكون ننمود شرار آهت اي محزون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

قضا را مصلحت آن شد كه در ميدان كفر و دين

عدو كامش روا گردد شود اسب مرادش زين

ستيزد از سر خشمش، بگيرد انتقام از دين

خداگو، بر خدا تازد، بريزد خون حق آن دون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 120 *»

چنان ظلمي كه از اعداء شده بر آل پيغمبر9

نرفته ز ابتداء نايد نه هم تا انتهاء ديگر

بجز حق كس نمي‏داند چه باشد راز آن آخر

مُقَنَّع باشد اين سرّت، بسرّ مُسْتتر، مكنون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

بلايت را خدا عرضه نموده بر جهان يكسر([10])

اِباء از حمل آن كرده هر آنچه در جهان اندر

زمين و آسمانِ آن، جبالش جمله سرتاسر

غمين از عهده شرح يكي زانها نشد بيرون

بلايت شد ز حدّ افزون

برون از چند و هم از چون

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 121 *»

 

 

لايوم كيومك يا اباعبد ا للّه

 

 

 

 

 

«به مثل روزت اي سرور»

«نديده غير تو ديگر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 122 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

بلا بي‏حدّ شد آن روزي كه شد در نينوا محشر

كجا محشر كه در نزدش بود آن محشر اصغر

ز خون كشتگانت شد زمين كربلا يكسر

چو گلزاري پر از لاله ولي هر يك شده پرپر

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

شد اموالت شها آن روز هَباء از كينه دشمن

هدر خون تو و ياران بدون جرمي از يك تن

خميد از بار غم پشت عيال تو ز طفل و زن

ز شادي راست از اعدا، شد آواي نشاط آور

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 123 *»

ز سوي خيمه مي‏آمد نداي الأمان هر دم

ز طرف رزمگه هر دم صداي درهم و برهم

از اطفال صغير تو فغان واحسينا، هم

خروش وااَخا يكسر ز خواهرهاي غم‏پرور

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

تو را عزم فدا گشتن عيالت را سر تسليم

مهيّاي غم هجران همه نوميد و غرق بيم

نواي ناله از هريك تو محكم بر سر تصميم

تو را گوشي سوي خيمه به سمت معركه ديگر

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

در عزمت ثابت و محكم توان از پاي تو بيرون

دلت بند حرم يكجا ز داغ اكبرت پر خون

رويت سوي حرامي‏ها تنت از تير كين گلگون

فتاده يك طرف از پا بسي نخل ثمرآور

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 124 *»

به سوي مقتلت چشمي براي جان فدا كردن

به طرف خيمگه گاهي نگاهي از قفا كردن

نفير دشمن از يك سو، ز يك سو هم نوا كردن

اگر خاطر پر از تشويش تو را شوق لقا در سر

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

چو بودي بر سر عهدي كه در روز ازل بستي

تو بعد از اكبرت دست از تمام زندگي شستي

پس از قتل عزيزانت گرفتي بر كمر دستي

بر اعداء تا كني نفرين نمودي دست ديگر بَر

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

سگان ماريه يكسر همه گرگان خون‏آشام

براي ريختن خون غزالان حرم ناكام

ستاده هريكي بدخو بدانديش و بسي بدنام

تو خود شير خدا بودي تو هم شِبل علي7 حيدر

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 125 *»

چرا بر رخ غبار غم چرا دل‏ها همه سوزان

چرا لبها همه خشك و چرا كام همه عطشان

خروش سينه‏ها يكجا سرشك ديده بر دامان

شكايت هريكي دارد به سوي حضرت داور

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

دوان تن‏ها به سوي تيغ روان جان‏ها به سوي حق

مهيّاي جهاد آن‏ها نظر اين‏ها به روي حق

چه غم پس كشته او را كه باشد روبروي حق

فَيالَيْتَ غمين گويد ز حسرت تا دم محشر

به مثل روزت اي سرور

نديده غير تو ديگر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 126 *»

 

 

آن امام مظلوم7

 

و بازماندگان از اهل حرم

 

 

 

«فغان از جور اعدايت»

«كه بي‏حدّ شد بلاهايت»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 127 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

نماند در گلشنت شاها پس از آن شور و غوغايت

گلي ديگر به غير از آن گل افتاده از پايت

مريض و خسته و زار و گرفتار و شكيبايت

غريب و بي‏كس و مضطر نشان تير غمهايت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

امير خطّه هستي نشسته بر سرير خاك

گريبان از غمت داده به دست ناتوانش چاك

ندارد در حضور او عدو از هر جفايي باك

گهي گريد به حال تو گهي بر پير و برنايت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 128 *»

كبوترهاي قدسي را شده دام بلا مسكن

همه افتاده در فتنه همه لرزان ز طفل و زن

رسن در گردن هريك محن هرگونه از دشمن

دريغ زان طاوسان تو كه هريك مرغ طوبايت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

كسي با ميهمان هرگز نكرده اين چنين ظلمي

روا هرگز ندانسته كسي ظلمي به بي‏جرمي

امان از دوده هنده كه پاشيده چنان تخمي

كه محصولش عداوت شد تو را جاي تولاّيت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

كجا با كافري كرده چنين يك كافر ديگر

كه بندد آب و نان از كين به روي طفل و هم مادر

در آغوش پدر طفلي كند از تير كين پرپر

تو را از ميزبان آمد چه بي‏حد ابتلاهايت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 129 *»

كجا از ميزبان ظلمي چنين گيتي نشان دارد

كه از يك جرعه آبي دريغ از ميهمان دارد

ز صَرف شربت آبي كسي منعي گمان دارد

ز ملحد يا كه از كافر؟ چه گويد خصم رسوايت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

تو آن شاهي كه دريا شد نشان از بخشش دستت

ملك حيران شد از زور و توان و ضربت شستت

همان دستي كه بُد دست خدا در بسط و هم بستت

بريدش ساربان از بند براي بند ديبايت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

ميان خون خود غلتان شدي با آنكه با طه9

يكي بودي و بس خفتي كنار آن شه والا

به روي سينه‏اش گاهي، گهي بر دوش آن مولا

گهي زير گلوي تو گهي بوسيده لبهايت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 130 *»

شما با عصمت كبري گرفتار خسان يكسر

همه بدخواهتان يكجا همه نامهربان يكسر

چرا برپا و برجا هم زمين و آسمان يكسر

بحق صبرت حكايت شد ز صبر حق‏تعالايت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

كجا اين ميزباني را بخاطر آورد دوران

دريغ از ميهمان خود كند كس هم از آب و نان

غمين دارد عجب از اين كه اي شاهنشه امكان

تو خود در محنت و دشمن غريق بحر نعمايت

فغان از جور اعدايت

كه بي‏حدّ شد بلاهايت

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 131 *»

 

 

وداع آن امام مظلوم7

 

با فرزند بيمارش7

 

 

 

«شهادت شد قضا بر ما»

«اسارت بر شما امضا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 132 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

شدند كشته چو انصار و جوانانش همه يكجا

شد آنگه نوبت آن شه كه آيد در صف هيجا

دلش پر از خروش غم به لاحَوْلَ لبش گويا

به سوي خيمه آمد تا كه سازد اين خبر افشا

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

چو آمد در كنار بستر بيمار خود آن شه

سرش برداشت از بستر نهادش روي دامان شه

تنش سوزان ز تاب تب شد از حالش چو پرسان شه

خبر دادش پدر، چون شد، ز احوال پدر جويا

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 133 *»

سپس با سوز دل گفتش كه اي نور دو چشمانم

سموم صرصر كينه فتاد اندر گلستانم

نمانده غير تو اي گل، گلي ديگر به بستانم

خزان گلزار طه شد ز جور خصم بي‏پروا

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

در اين وادي به خون خفتند تمام اقربا يكسر

ندارند اهل‏بيت من بجز تو غمخور ديگر

پس از قتل من ايشان را تويي يار و تويي ياور

تو در هر محنت و خواري نگهداري كن از آنها

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

بدان اي نور چشمانم كه شد حكم قدر جاري

شهادت بهر ما يكسر شما را دوره خواري

در اين حكم قضا ما را نباشد جز رضا كاري

دگر ديدار ما افتد پس از اين در صف عقبي

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 134 *»

چو رفتند همرهان من ز ياران و جوانانم

نمانده مهلتي ديگر ازين رو من شتابانم

پس از من عمّه‏ات زينب شود او مير ميدانم

براي حفظ جان تو كند او جانفشاني‏ها

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

به روي خاك و خون خفته جوان و پير و طفل شير

رسيده نوبتم اكنون نشايد بيش از اين تأخير

نصيب ما شهادت شد شما را حلقه زنجير

نگهدار شما لطفِ عميمِ حقِ بي‏همتا

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

بگريه گفت بيمارش كه از داغ شهيدانت

پدر رفتم من از دست و چه سازم با يتيمانت

من و بار غم هجران، كه غمخوار عزيزانت

خدا داند پدر بر من چه آمد بعد از اين آوا

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 135 *»

پدر در حسرتم بنگر ز داغ نوجوانانت

منم حيرت‏زده بابا بكار و بار طفلانت

مشوش خاطر زارم ز تشويش اسيرانت

مگر من زنده مي‏مانم شود گر اين قضا مُمضي

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

پدر گفتش، غمين، بايد صبوري پيشه‏ات سازي

تو با تيغ سخنهايت، بجنگ دشمنم تازي

ببايد در مصيبت‏ها تو هم سوزي و هم سازي

كه از اين كشتن و بَستن شود دين خدا برپا

شهادت شد قضا بر ما

اسارت بر شما امضا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 136 *»

 

 

گفتگوي سكينه3

 

با آن امام مظلوم7

 

 

 

«مهيّا گشته‏اي بابا»

«فدايت جان من بادا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 137 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

سكينه دخت شاه دين انيس و مونس مولا

پدر را ديد بي‏ياور كه گشته عازم هيجا

سر ره بر پدر بگرفت و با گريه همي گفتا

كه اي مظلوم بي‏ياور پدرجان مانده‏اي تنها

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

پدر اي شاه نام‏آور پدر اي مونس جانم

پدرجان سايه‏ات بر سر بود چون ظلّ يزدانم

مگر بعد از تو اي بابا دمي من زنده مي‏مانم

غبار هستيم خيزد ز دامانت در اين صحرا

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 138 *»

تويي ما را قرار دل دل ما بي‏قرار تو

تو شاخ گلبن زهرا دل ما هم هزار تو

نشين و در كنار خود نشان اين دلفكار تو

كه نالم اي پدر با صد زبان چون بلبل شيدا

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

مشو راضي پدرجانم كه افتم من ز پا از غم

دلم را خون مكن بابا نگر بر اشك من چُون يَم

ز راه ديدگان من فتد آخر دل خونم

به خاك پاك نخل تو كه باشد دوحه طه9

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

پدر چشم سياه من سفيد شد ز انتظار من

براي ديدن اكبر عموي نامدار من

علي اصغر و ديگر عزيزان كِبار من

سيه روز من از داغت مخواه اي زاده زهرا

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 139 *»

ز داغ نوجوانان و عزيزانت پدر بنگر

خزان گشته بهار من زده بر گلشنم آذر

اَمان زين فتنه عام و فغان از تندي صرصر

كه نشكفته گلِ گلبن شده پرپر همه يكجا

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

در اين فصل بهارانم دريغ از خشكي گلشن

كه بي‏آبي زده آتش به باغ و گلبن و سوسن

نمي‏بينم دگر شاخي ز شمشادي شكوفا من

تو خود سرچشمه آب بقائي اي شه والا

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

كبود از تشنگي بنگر لب اين نازنين تو

مشو راضي شود نيلي رخ اين بي‏قرين تو

ز ضرب سيلي دشمن چو مام دل‏غمين تو

كجا ما را دگر اَمني پس از قتل تو از اعدا

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 140 *»

زد او بر سنگ بي‏صبري سر و خاك عزا بر سر

كه صبرِ بر فراق تو نباشد كار اين دختر

گرفتش از زمين شاه و كشيدش از وفا دربر

كه اي نور دو چشم من مياور ديگر اين آوا

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

مرا داغ جوانانم نسوزانيده بيش از اين

كه اشك چشم تو سوزد دل آزرده‏ام را هين

تو را بايد شكيبايي مرا هم بايدم تمكين

خدا خواهد تو را بيند يتيم و با غمين گويا

مهيّا گشته‏اي بابا

فدايت جان من بادا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 141 *»

 

 

وداع آن امام مظلوم7

 

با خواهرش زينب3

 

 

 

«تو اي غمديده‏ام خواهر»

«نداري غمخوري ديگر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 142 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

صدا زد خواهر خود را پس از توديع با دختر

براي او ز حال خود شمردي شمّه‏اي كمتر

كه اي بي‏غمگسار من ستمكش خواهر مضطر

سرانجام بلايم را سرآغاز بلا بنگر

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

عدو بر دودمان من زد آتش از جفا خواهر

شراري زان شرر افكند به جان ماسوا خواهر

فلك دودي بود از آن كه بيند ديده‏ها خواهر

خدا داند كه با ماها چها بنموده آن آذر

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 143 *»

ز طوفان بلا خواهر خزان شد نوبهار من

نه گلشن برقرار خود شد از دل هم قرار من

هرآنچه شاخ شمشادي فتاد از پا كنار من

قلم از تيشه كين شد صنوبرها همه يكسر

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

وداع آخرين من بود اينك تو را گويم

كه داغ فرقتت خواهر نيابد در دلم مرهم

روم سوي شهادت من نگيرم دل ز تو يكدم

بماند حسرت رويم تو را در سينه‏ات اندر

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

تو را اشك فراق ما، مرا داغ شما در دل

شما را نوبت خواري ز اشك ديده پا در گل

سرِ ما همرهت بر ني چه در منزل چه در محمل

درون سينه زارت غم هفتاد و دو پيكر

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 144 *»

ز بي‏ياري ندارم كس نويسد وقعه ما را

فرستد جانب يثرب براي دخترم صغري

مگر خون گلوي من نويسد بر دل صحرا

رساند بوي خونم را صبا صبحي به آن دختر

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

سرم را بعد قتل من كنند بر نيزه عدوان

شما را نااميد سازند دگر از جانب ميدان

تن صدچاك عريانم ز نعل تازه اسبان

شود با خاك ره يكسان ز كين دشمن خودسر

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

دمد زين خاك پاك ما گل لاله ز هر سويي

نشان داغ دل‏هاي شهيدان نكو رويي

چو آيي بر مزار ما بجاي سبزه و بويي

گل اخگرنشان بيني ز عِطر خون ما عَبْهَر

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 145 *»

فتد چونكه فراز جدّ و باب و مادرم زهرا

گذار من نيابم من ز شرح شكوه‏ام يكجا

دگر فرصت براي آنكه ديداري نماييم ما

طلب كن از خدا صبري كه اجرت با خود داور

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

غمين آن شاه مظلومان پس از توديع با خواهر

مهيّا شد روان گردد به سوي آن همه لشكر

به لب لاحَوْلَ مي‏گفت و بُد او اسمُ اللّهِ اكبر

فغان برشد ز هر جايي ازين توديع غم‏آور

تو اي غمديده‏ام خواهر

نداري غمخوري ديگر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 146 *»

 

 

گفتگوي زينب3

 

با آن امام مظلوم7

 

(1)

 

 

 

«زدي آتش به جسم و جان»

«سخن گفتي چو از هجران»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 147 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

خبر شد تا كه آن خواهر ز عزم شاه مظلومان

كه بي‏يار است و بي‏ياور شده نك عازم ميدان

زد از دل صيحه‏اي كآمد فلك از سوز آن لرزان

كه اي يار و پناه ما مگو با ما سخن اينسان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

تو بستي بر كمر تيغت بقصد كشتن اعداء

شكستي دل ز ما يكسر بريدي رشته دل‏ها

بجاي آنكه اعدا را دهي بي‏حد بلا، اما

نهادي بر دل هريك ز ما داغي ازين عنوان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 148 *»

بجاي ضربت كاري كه دشمن را سزا باشد

زني بر سينه‏اي كان پُر ز كين اولياء باشد

زدي زخمي بسي كاري كه آن را ني دوا باشد

به روي زخم اين دل‏ها بدون تيغ و يا پيكان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

زدي آتش تو بر جان و تن اهل حرم يكسر

سخن گفتي چو بي‏پرده تو از اين وقعه محشر

نفس‏ها در گلوي ما گره چون جمره اخگر

چه گويم در جوابت من تو اي جان مرا جانان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

تو دامن مي‏كشي جانا ز نزد خواهر و دختر

ولي دامن زني دانم به آتش در دل مادر

فزون سازي تو اندوه دل پيغمبر و حيدر

كه بر زين استواري تو به مركب مي‏دهي فرمان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 149 *»

يقين دارم برادر جان تو را در اين تكاپويت

كند صد پاره اين دشمن، بد آيينِ جفاجويت

ز تير و نيزه و خنجر كه آيد هر كجا سويت

پس از قتل تو هم ما را اسير اشقياء مي‏دان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

روي دانم سوي مقتل ز اسب خود نگون گردي

به روي خاك ره افتي غريق بحر خون گردي

فغان واحسين از ما، تو از غم بي‏سكون گردي

حجازي را ره ذلّت عراقي را سر و سامان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

برادر تا نهادي تو قدم در نينوا هردم

نوا از پرده دل‏ها چو ني آيد بجاي دم

زدي در كربلا پرچم شد آغاز بلا آن دم

بپا كرد، رايت كرب و بلاي ما دگر كيوان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 150 *»

برادر با دو دست خود سر پاك شهيدانت

كه در چرخ ولا هريك بُدي چُون مهر تابانت

نمودي از وفا گويي نثار كوي جانانت

مهيّا گشته‏اي سازي سرت را گوي آن چوگان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

بريدي دل ز هر چيزي تو در راه خدا جانا

ز هرچه بركشيدي دست زدي بر ماسوا پا را

به پاي حضرت جانان فشاندي دست خود شاها

غمين سوزد چو ياد آرد ز سوز اين دل نالان

زدي آتش به جسم و جان

سخن گفتي چو از هجران

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 151 *»

 

 

گفتگوي زينب3

 

با آن امام مظلوم7

 

(2)

 

 

 

«مگو از رفتنت ديگر»

«مكن خونين‏جگر خواهر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 152 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

مگو ديگر برادر جان ز رفتن با من مضطر

مكن با رفتنت ما را گرفتار غم ديگر

بس است ما را غمِ داغ علي اكبر و اصغر

مگر ما را نباشد بس غم عباس نام‏آور

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين‏جگر خواهر

برادر كودكانت را چگونه بي‏پدر بينم

چو كلثوم خواهري را من چگونه دربدر بينم

چسان من دخترانت را اسير و خون‏جگر بينم

مخواه تشويش خاطرها مزن بر جان ما آذر

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين‏جگر خواهر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 153 *»

مرو ميدان برادر جان كه مامم بي‏پسر گردد

شوي گر كُشته، باب من علي خونين‏جگر گردد

ز داغت دوحه طه، برادر بي‏ثمر گردد

شود افزون جراحت بر دل مجروح پيغمبر9

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين‏جگر خواهر

كنار شط تو را دشمن كُشد با كام عطشانت

پس از كشتن تو را سازد ز كين خويش عريانت

نمايد غارت از جورش پس از قتل تو سامانت

مزن بر خِرمنم آتش مسوزانم ز خشك و تر

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين‏جگر خواهر

گذشت اشك جگرفامم ز دامانم درنگي كن

براهت منتظر ماند دو چشمانم درنگي كن

كجا ديگر تو را رجعت بود جانم درنگي كن

فتد ديدار ما آخر از اينجا تا صف محشر

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين‏جگر خواهر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 154 *»

مكن اين سينه‏ات را كه بود گنجينه اسرار

سپر نزد دو صد تير و هزاران دشنه اشرار

اگرچه پيكرت اكنون شده از تير كين خونبار

شود اين كام عطشانت ز خون پاك حلقت تر

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين‏جگر خواهر

برادر گر روي ميدان شود اين پيكرت صدچاك

شود ما را ز فقدانت به سرهاي تمامي خاك

چنين دشمن كه من بينم ز هر جوري ندارد باك

تنت چون لاله پُرخون، سرت بر نيزه گردد بر

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين‏جگر خواهر

تو را صد قبضه تيغ كين شود بر پيكرت كاري

دو صد تير جفا سويت ز دشمن آيدت باري

چو داغ دل براي ما فراهم كِسْوت تاري

تو را جامه ز خون تن نمايد دشمنت دربر

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين‏جگر خواهر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 155 *»

تو مي‏گردي برادر جان قتيل فرقه اعدا

برادر بعد تو مي‏دان ذليل اشقيا ما را

طريحِ آن خصومي تو اسيران حرامي ما

حرامي‏ها چه بي‏پروا خصوم تو جفاگستر

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين‏جگر خواهر

دل ما داغدار است و همه سرگشته و عطشان

همه افتاده از پاي و همه حيران و سرگردان

براي شرح حال ما غمين را كي توان آن

مكن احوال ما را اي برادر جان ازين بدتر

مگو از رفتنت ديگر

مكن خونين جگر خواهر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 S  S  S  S  S

به شكرانه توفيق تشرف به كربلاي مُعَلّي و ساير اعتاب عاليات عراق

علي مشرّفيها آلاف التحية و الثناء

من اللّه تعالي و من جميع اهل الارض و السماء سروده شد.

رجب  1418  ـ  آبان 1376

سيد احمد پورموسويان «غمين»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 156 *»

 

 

 

نينوا

 

 

 

در نواي غمين

 

 

 

«2»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 157 *»

 

 

گفتگوي اهل حرم

 

با امام مظلوم7

 

(1)

 

 

 

«يگانه يادگار ما»

«ز جدّ تاجدار ما»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 158 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

فغان زاهل حرم بر شد كه اي غمخوار و يار ما

تويي سرور تويي رهبر امير و شهريار ما

نگر زين التهاب ما كه بُردستي قرار ما

بود بيش التماس ما نمايي چاره كارِ ما

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

نگر هفتاد و يك زخم دل ما را تو اي سرور

ز داغ كشتگاني چون ابوالفضل و علي‏اكبر

به روي هم همه يكجا يكي كاري‏تر از ديگر

ز لطفت التفاتي كن بر اين حال فكار ما

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 159 *»

مشو راضي كه از داغت رسد جان بر لب ماها

رسد از داغ تو بر هريك از دلهاي ما يكجا

هزار و نهصد و پنجاه جراحت بر جراحتها

مگر سنگ است دلهاي ملول و داغدار ما؟!

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

ميفكن از فراق خود به پاي ما رَسَن اي شه

اسير دشمنان مپسند دمي اين مُشت زن اي شه

گرفتار و همه مضطر ببيند اهرمن اي شه

به دست دشمن جاني زمام اختيار ما

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

مخواه لعلي ز خون سر تو خلعت اي شه دوران

مكن در سوگ خود شاها تو كحلي كسوت نسوان

تو كي راضي شوي بر اين كجا ما را توان بر آن

ترحّم كن تو بر صُغري كه دارد انتظار ما

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 160 *»

بگو بي‏حضرتت شاها چه‏سان از كربلا ماها

رويم كوفه سپس شام و اسير دست اين اعداء

پس از شام و جفاهاي يزيد و شاميان آنجا

بسوي مرقد مادر، فتد بي‏تو گذار ما

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

به كه دلداده‏اي كاينسان نداري شفقتي بر ما

ندارد اشك و آه ما اثر بر سينه‏ات شاها

پسندي بَهر ما يكجا اسيري در غل اعداء

مهيّاي شهادت تو چه بي‏حد اضطرار ما

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

نگر خوناب دلها را چكد از ديده‏ها يكسر

ميان سينه هريك دلي خونين و پرآذر

رخ زرد و لب خشك و يكي مضطرتر از ديگر

دريغا سر نَزد، يك گل به بستانت ز خار ما

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 161 *»

نشد تر آن لب عطشان ز سيلاب سرشك ما

نبست بر تو ره ميدان چو سيلي اشك ما، دردا

بر اين اشك و بر اين مژگان سزا هر خاك ره بادا

كه هستي بر سر عزمت شوي دور از كنار ما

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

چه بوده جرم ما آخر كه تا از ما گذشت دشمن

چه بي‏رحم و چه خونخواري تني از او نشد ايمن

غمين را گو كه گويد او به احبابت ز مرد و زن

چنين جور و جفايي را نديده روزگار ما

يگانه يادگار ما

ز جدّ تاجدار ما

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 162 *»

 

 

گفتگوي اهل حرم

 

با امام مظلوم7

 

(2)

 

 

 

«جفاگستر عدوي دون»

«بلا زاندازه شد بيرون»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 163 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

به گِرد شه حريم شه همه نالان همه دلخون

عنان مركب او را گرفته جمله چون مجنون

ز آه سينه‏ها بر شد چو دودي تا دل گردون

شرر بر مهر و بر مه زد فغان بر شد دران هامون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

زماني سربسر فتنه جهاني پر ز جور و شر

مروّت نيست در مردم اماني ني به بحر و بر

عجب عصري عجب عهدي در آتش هرچه خشك و تر

دَواهي بيش از پيش و مصيبت‏هاي گوناگون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 164 *»

زمين يكسر محيط كين نه يار و ياوري در دين

نشاني از سعادت ني نمايان كينه ديرين

اگر ياري حميّت ني اگر خصمي چه بد آيين

كه آن كم از شكيب و اين ز جور و ابتلا افزون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

به مهد خاك و خون غلتان تن پاك وفاداران

به روي ني سر هريك تن آنها همه عريان

سر، از ني سرفراز آمد نگون شد پيكر بي‏جان

به پيش چشم خواهرها برادرها به موج خون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

خجل زان تشنگان شطّ و كدر در دامن غبرا

پشيمان از طلوع خود خور تابنده خضرا

ز خون پاك آن پاكان زمين شد بي‏سكون اَمّا

ز تير آه مظلومان سكون شد عارض گردون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 165 *»

فضا شد تيره از دود جگرهايي كه تفتيده

ز بي‏آبي و داغ آن عزيزان ستمديده

ز هر سويي كشد آهي ز سينه مام غمديده

زمين پوشيده از خون بدن‏ها جامه گلگون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

ستاده پيش چشم تو صفوف لشكر اعدا

همه با نيزه و خنجر همه آماده ايذا

همه ياران تو رفتند ولي خصم تو پابرجا

نيامد يك تن از ياران تو مي‏خواهي روي اكنون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

روي از پيش چشم ما چو تيري جانب ميدان

ز دست ما بَري يكسر قرار دل توان جان

خريداري ز جان و دل قضا را اي قضاگردان

رها از فكر ما گردي، روي از جمع ما بيرون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 166 *»

نداريم ما كسي جز تو پناهي جز تو ما را ني

شوي گر كشته گو با ما، پناه جمله ما كي؟

غريب و بي‏كس و زاريم، كجا ما مي‏بريم، راهي

به گرداب بلا اندر بگو تا ما نماييم چُون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

پريشان و اسير و عور همه خوار و همه غمگين

عدو زان سو همه تند و همه سركش همه بي‏دين

صبوري اي غمين حاشا مگر ممكن بود تسكين

سكون بر آتش از اسپند بود افسانه و افسون

جفاگستر عدوي دون

بلا زاندازه شد بيرون

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 167 *»

 

 

پاسخ دادن امام مظلوم7

 

به اهل حرم و دستور شكيبايي

 

 

 

«شما را مي‏سزد، باري»

«شكيبايي در اين خواري»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 168 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

شنيد چون شاه ملك غم ولي حضرت باري

نوا، زاهل حريم خود بگفت از راه دلداري

شكيبايي كنيد پيشه چه سودي زين همه زاري

كه بي‏تابم چو مي‏بينم شما را بي‏مددكاري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

شدم آماده رفتن روم با شور و شيدايي

به مرگي اين چنين اَر من تني دادم چه پروايي

نباشد باكم از دشمن نه رنجورم ز تنهايي

خورم خون جگر بينم شما و اين گرفتاري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 169 *»

اگر با رفتنم اينك گرفتار محن هستيد

رضا هرگز نباشم من چو نور چشم من هستيد

خدا خواهد شماها را ببيند در رَسَن هستيد

شدم راضي شوم كشته شما در بند غدّاري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

شد عباس علمدارم شهيد از بهر مشكي آب

جدا دست علم‏گيرش شد از پيكر شدم بي‏تاب

برون شد چاره از دستم چو او گفتا مرا درياب

سرشك ديده سقاتان كند افغان علمداري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

ز من قطع نظر سازيد كه شد اينك مرا نوبت

شتاب من بود زين‏رو كه شد آخر دگر مهلت

غريبانه دهم جان و شما را نوبت غربت

شما را بعد از اين ديگر نمايد نيزه سرداري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 170 *»

ز خون سر سزد گلگون شود اين روي زرد من

چو كاهي مي‏سزد گردد رخ گلناري هر زن

خروش از سينه كم آريد مكوبيد بر سر و بر تن

نگشته وقت آنكه تا، بپا سازيد عزاداري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

فرو ننشيند از اشك شماها آتش جانم

فروزد تاب آن آتش ز آه خردسالانم

نبخشد گريه و زاري مرا سود، اي عزيزانم

شود خونخوارتر دشمن از اين زاري و خونباري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

پريشان‏خاطر و زارم از اين بيمار دلريشم

چه آيد بعد من بر او ز جور خصم بد كيشم

مرا اين دلخوشي باشد هرآنگاهي كه انديشم

كه همچون عمّه‏اش زينب كند از او پرستاري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 171 *»

نباشد صبر بر ذلّت به راه دين پيغمبر9

كم از اين عزّتي را كه شهادت دارد اندر بر

شما را صبر بر خواري مرا هم صبر بر خنجر

توكّل بر خدا از ما، از او ياري، نگهداري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

كند خونخواهي ما را ز خصم بدمنش يزدان

ز خشم خويش افروزد براي ظالمان نيران

چه غم ديگر غمين دارد كه نصر حضرت جانان

بود همراه من هر دم شما را هم كند ياري

شما را مي‏سزد، باري

شكيبايي در اين خواري

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 172 *»

 

 

رفتن امام مظلوم7 به ميدان

 

و شهادت آن بزرگوار

 

 

 

«گذشت از جان شيرينش»

«به راه عهد ديرينش»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 173 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

پس از توديع با اهل حريم زار و غمگينش

پس از آن گفتگوهاي غم‏افزا بهر تسكينش

نهاد او بر سر جان و جهان پا در ره دينش

به مرگ خود شد او راضي ز دل از راه تمكينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

روان شد جانب ميدان به هر گامي كه زد مولا

هزاران شور محشر شد ز اهل بيت او برپا

سرشك از ديده مي‏باريد براي هريك از آنها

ز داغ ياورانش پر دل سوزان و خونينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 174 *»

خميد پشت فلك تا ديد كه خم شد قامتش از غم

كنار نعش صدچاك شبيه حضرت خاتم9

كشيد در بر چو آن كُشته سيه شد چهره عالم

توان بيرون شد از اركان، ز جور خصم بي‏دينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

نهاد بر چهره او رخ ز ديده خون دل باريد

كه اينك مي‏رسم از پي، به دل داغ توام جاويد

بر احوال علمدارش ز سوز سينه‏اش ناليد

شكيبايي اگر بودش نبودي چاره جز اينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

شقاوت از عدو بي‏حدّ كسي بر او نكرد رحمي

همه در فكر آزارش نه از آه وي آزرمي

يكي با صد هزاران تن كجا بوده چنين رزمي

مَلَك از صبر او حيران بر عزمش گرم تحسينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 175 *»

روان، بي‏تاب ز زخم تن، تن از رنج روان بي‏تاب

غم اهل حرم در دل تلاشش جستجوي آب

گذشتش جان ز تن اما تن از هجران جان در تاب

سبك شد زاشتياق جان بر او آن بار سنگينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

فتاد از زين به روي خاك ز ضرب نيزه و خنجر

ز گرز و دشنه و سنگ و ز پيكان جفا تا پر

ميان موج اشك و خون شد او در قتلگه اندر

نهاد آنگه به خاك ره رخِ از خون رنگينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

شد او كشته لب تشنه كنار نهر سرشاري

نه يك نهري دو نهري كه روا بر هر ددِ هاري

بجز اهل حريم او نبودش يار و غمخواري

برهنه آن تن بي‏سر ز خاك راه تكفينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 176 *»

ز رعد آن ستيز و برق آن غوغاي ناهنجار

هرآنچه خشك و تر بودش ز هرچه برگ و هرچه بار

چنان سوخت از بُنش گويا نبوده گلشني در كار

كجا بودي روا صدها خزان بر باغ نسرينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

بجاي آه و افغان از درون سينه‏ها ديگر

برون افتاد از ماتم دل آن تشنگان يكسر

لب تشنه بخون خفتند امير لشكر و لشكر

غمين، با آنكه چُون سيلي سرشك اهل حق‏بينش

گذشت از جان شيرينش

به راه عهد ديرينش

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 177 *»

 

 

شهادت امام مظلوم7

 

و حوادث بعد از آن

 

 

 

«فتاد از زين در آن ميدان»

«شد او در موج خون غلتان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 178 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

پس از قتل عزيزانش شد او را نوبت ميدان

ميان معركه آمد رجز خواند آن شه خوبان

ز زور و خشم آن حضرت همه حيران همه ترسان

قضا را شد گه امضاء، شد او را مهلتش پايان

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

چو هر زخم تنش شد او به گردابي ز خون اندر

زد او چون بسملي آنگه ميان خون پاكش پَر

جراحت شد ز حد افزون ز تير و نيزه و خنجر

بر آن پيكر كه شد برتر هزاران مرتبه از جان

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 179 *»

چو يوسف از عناد و كين شد آخر جايگه چاهش

رسيد تا دامن گردون از آن چَه دوده آهش

بجز دشمن نيامد كس دران وادي سر راهش

همه از كينه ديرين به فكر صدمه‏اي بر آن

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

چو خورشيدي كه در سرخي شبانگه رخ نهان دارد

نهفت آن طلعت تابان به خون جبهه تا آرد

سيه روز جهاني را كه خاك غم ازان بارد

ز داغ مرگ او هر دل درون سينه‏ها سوزان

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

دگرگون شد در آن ساعت نظام عالم هستي

شد اوضاع درهم و برهم ز هر بالا و هر پستي

نمي‏آورد اگر بيرون ز رحمت پور او دستي

جهان يكسر تبه مي‏شد چنانكه پيكري بي‏جان

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 180 *»

وزيد از دامن غبراء سيه بادي كه شد از آن

كِدر سرتاسر خضراء كه پنهان شد خور تابان

همه در وحشت از خشم خداي قاهر سبحان

سكون از اين زمين بر شد فلك ساكن از اين طغيان

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

بسوي خيمه‏گه آمد پس از آن شورش محشر

چو سيلاب خروشاني گروهي زان همه لشكر

ز فرط ناكسي هريك به فكر سبقت از ديگر

هران سفله حريصِ در، اذيّت از ره عدوان

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

پريشان زينب و كلثوم ز پا افتاده بيمارش

دوان هر جانبي طفلي نه كس يار و نه غمخوارش

همه لرزان همه گريان عدو در فكر آزارش

مه و خورشيد و عرش و فرش همه زان مضطران لرزان

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 181 *»

به غارت رفت اموالش نماند چيزي دگر برجا

هرآنچه زيوري بودي به گوش و سينه دست و پا

نه بر، رو برقعي ماندي نه بر سر معجري زانها

زد آتش بعد ازان دشمن به خرگاه مَلَك دربان

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

پس از آن قتل و غارتها پس از آن آتش‏افروزي

پس از شام شكست حق پس از آن صبح پيروزي

به روي نيزه‏ها سرها اسيران را نه دلسوزي

روان شد كاروان غم غمين، بي‏سر و بي‏سامان

فتاد از زين در آن ميدان

شد او در موج خون غلتان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 182 *»

 

 

ترسيم نينوا

 

 

 

 

 

«صد افغان زين همه طغيان»

«ز ما نايد بيان آن»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 183 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

ميان خاك و خون تن‏ها همه صدپاره و عريان

به روي نيزه‏ها سرها همه چُون قرص مه تابان

تن صد پاره شه شد لگدكوب سم اسبان

ز چوب ني چكد خونِ گلوي آن شه عطشان

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

دل اهل حرم همره به داغ و اندُه و تشويش

تن آنها گرفتار كمند دشمن بدكيش

نگه گه از قفا سوي شهيدان گه نگه از پيش

سوار بر قتبها و همه در آتش هجران

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 184 *»

ز تيغ لشكر اعداء ز پا افتاده هر پيكر

كنار هر يكي محمل به روي ني ز كين يك سر

چه پيكرها كه هريك شاخه‏اي از دوحه حيدر7

سرافراز آمد از هر سر، سراسر هركه را ايمان

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

بران تن‏هاي بي‏سر شد فغان اندر نوا آري

به حال آن اسيران هم كند ماتم عزاداري

كنار شه تن ياران نشان آن وفاداري

سر آنها اسيران را چو سايه بر سر آنان

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

به پاس شه همه تن‏ها مقيم آستان او

همه سرها پي حرمت روان با كاروان او

به سوك آن شهيدان و عزاي بي‏كسان او

وحوش و طير و جنّ و انس همه گريان همه نالان

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 185 *»

گواهي مي‏دهد هر تن چه آمد بر سرش از كين

نشاني مي‏دهد هر سر چه ديده آن تن خونين

بگريد هر اسيري هم گهي بر آن گهي بر اين

اگرچه زجرها بيند ز زجر بدگهر هر آن

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

حكايت مي‏كند هر تن ز جور دشمن طه9

اشارت مي‏كند هر سر به كفر آن سپه يكجا

برهنه بودن تن‏ها علامت بر قساوت‏ها

عداوت تا چه اندازه شقاوت را چه حدّ ميزان

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

عجب نبود اگر بارد ز ديده خون دل هر دم

امين وحي جبرائيل براين پرورده خاتم9

سزد ديگر نبيند كس دمي شادي در اين عالم

كجا شادي روا كاين غم در عالم گشت جاويدان

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 186 *»

نه گوشي را بود طاقت براي استماع آن

وگر گوشي زباني كو كه آرد زان يكي دَستان

ملك حيرت‏زده از آن برون از درك هر انسان

«لَتَعْلُنَّ عُلواً» را خدا فرموده در قرآن

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

غمين و كِلك خونبارش يكي حيران يكي بي‏تاب

ز حيران و ز بي‏تابي چه جاي صبر و جاي تاب

كجا آيد حكايت از دو ماتمديده در اين باب

مگر با شعله آه و، ز ديده خون دل افشان

صد افغان زين همه طغيان

ز ما نايد بيان آن

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 187 *»

 

 

عليل كربلا امام سجّاد7

 

 

 

 

 

«عليل كربلا مضطر»

«ز خون دل دو چشمش تر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 188 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

پس از آن قتل و غارتها، پس از آن وقعه محشر

شد آغاز اسيري بر حريم آل پيغمبر9

دو دست عابدين را آن، عدوي بدتر از كافر

به غُل بست و در آوردش، ز كين در حلقه چنبر

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

دلش افسرده از داغ و تنش را ني توان از تب

توان تن كجا بودش، رسيدش جان ز غم بر لب

نبودش بر فغان تابي، ز بي‏تابي به روز و شب

ربودند بستر او را، به رو افتاده بي‏بستر

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 189 *»

عجب نبود گر از فرط عطش نارفته او از دست

نبودش آب تا شويد ز جان خويشتن او دست

چنين رنجور بيماري عدويش از چه پايش بست؟!

به روي ناقه عريان از اين كشور به آن كشور

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

كشيد با آن همه ضعف و نقاهت بار غمها را

زمين و آسمان عاجز ز حمل خردلي زانها

دل از داغ شهيدانش چنان پُر شد كه گويي جا

نبودش بهر غمخواري ز بي‏كس‏هاي غم‏پرور

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

پياپي بر دلش بار غم رنج اسيرانش

نبودي گوييا جاي غم فقد شهيدانش

طعامش لخت دل بود و شرابش اشك چشمانش

براي تشنه‏كامانش نبود آبي وِرا ديگر

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 190 *»

دران دشت بلا خيزي كه جز در زير تيغ كين

نبودي سايه امني براي آن سران دين

اگر ماند اين تن خسته نبُد از حرمت آيين

عدو شد خسته ديگر از جفاي از حد خود در

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

و يا آنكه يقينش شد كه اين بِسْمل خودش ميرد

ندارد او تواني تا سرش از پيكرش گيرد

و يا از كين خود گفتا ز رنج بيشتري ميرد

و يا كاهيد تا آنكه شد او گم نزد آن كافر

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

شگفت از مهر يارانش وزان عزم وفاداري

نديده كس ز ياراني چنان رسم فداكاري

چنانكه كس ز دشمن هم نديده اين‏قدر خواري

ازان يار و از اين دشمن، كه را بودي چنين باور

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 191 *»

نَبُرْد او ارمغاني را براي اَقرباء خويش

سوي يثرب ازان وادي بجز رنج و غم و تشويش

خدا داند دل زارش چه ديد از دشمن بدكيش

بُدش سرهاي بر نيزه به جاي سايبان بر سر

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

عجب دارد غمين زانكه شرار آتش آهش

نسوزاندي همه عالم ز ماهي تا برين ماهش

خجل از چه نشد مهر از پريده رنگ چون كاهش

چرا سيلاب اشك او نبُرد اين خاك را يكسر

عليل كربلا مضطر

ز خون دل دو چشمش تر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 192 *»

 

 

اثر شهادت امام مظلوم7

 

(1)

 

 

 

«پس از قتل تو اي مولا»

«چه آمد بر سر دنيا!!!»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 193 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

فتاد از تاركت اي شه چو افسر در صف هيجا

شد آيين سرافرازي دگر برچيده از دنيا

جبين تابناك تو چو شد خاكي دران صحرا

فروغ از مهر و مه برشد فضا شد نيلگون يكجا

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

زمين از ماتمت تيره فلك از ماجرايت خم

شرر زد آتش حزنت، به هرچه، خشك و تر با هم

فتاد از شوكت و رونق، كتاب و سُنّت خاتم9

حرم بي‏حرمت و ويران، نه ركني هم دگر برجا

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 194 *»

به لرزه عرش و كرسي و قلم حيران و لوح مدهوش

ملائك جمله سرگشته، ز كف داده تمامي هوش

جهان در التهاب از غم خروشان ناطق و خاموش

چه خيره آتشي برشد، ز كين دشمن طه9

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

شرار آتش كينش شرر بر كفر و بر دين زد

خطا نارفته و كاري هران تيري كه از كين زد

هر آنچه ناصواب از او به آن رنگي ز آيين زد

ز تيره تابش خصمت جهان شد چون شب يلدا

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

نشد از آن همه آهت، دلي نرم از براي تو

قساوت شد فزون از آن نواي جانگزاي تو

عجب نبود ازان دشمن كه خواهد او فناي تو

خدا داند كه در سختي چه بوده آن همه دلها

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 195 *»

شعوري در سري گويا نبوده ورنه هر چشمي

تو را ديده نكرده او به حالت لحظه‏اي رحمي

صداي العطشها را ز بي‏آبي دران گرمي

شنيده با دو گوش خود هران ظالم ازان اعدا

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

تمام ماسوا يكسر ز خود بي‏خود ز فرط غم

كدر شد ساحت گيتي خبر تا شد از اين ماتم

دل خصم تو آسوده خبر گويا نشد يكدم

چرا سنگين دلي ننگي شده بر پاره خارا؟!

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

كجا اين خاكدان يابد مرمت بعد از اين ديگر

از اين سيل خروشاني كه افتاده دران يكسر

به هر بوم و به هر كويي، به هر بام و به هر جا در

روان خوناب دجله‏زاي، ز چشم پير و هم برنا

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 196 *»

ازان سوداي خامي كه عدو پرورده بُد آن را

زد او آتش خيامت را، ولي غافل كه شد برپا

هزاران خيمه آتش برايش در سقر يكجا

چه جايي بهر خود ظالم، مهيّا كرده در عُقبي؟!!

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

برون از جسم پاكت شد چو جان تابناك تو

سرت بر نيزه عدوان برهنه جسم پاك تو

فزون از حدّ جراحت بر، تن در خون و خاك تو

ز هستي جان برون گشت و غمين را بر شد اين آوا

پس از قتل تو اي مولا

چه آمد بر سر دنيا!!!

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 197 *»

 

 

اثر شهادت امام مظلوم7

 

(2)

 

 

 

«شرر زد ماتمت سرور»

«به جان عالمي يكسر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 198 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

از آن برق شررزايي كه از كين عدو زد سر

زد آتش بر دل هرچه نهان و فاش و خشك و تر

چه طوفاني كه آسيبش فرا بگرفته بحر و بر

ز حملش ناتوان عالم بقدر خردلي كمتر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

زمين لرزان فلك تيره تزلزل در دل هر كوه

مَلَك حيران پري نالان بشر را سينه پراندوه

كه را باور كه يك تن تو ولي دشمن بسي انبوه

همه يكدل به گِرد تو به كف تير و ني و خنجر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 199 *»

به پايت جاي برگ و بَر، چو نخلي دست و سر افتاد

چه پيكرها كه گو هريك ز طوبي يك ثمر افتاد

از آن صرصر هر آن سروي ز پا در رهگذر افتاد

نهال نينوايي را كجا جز اين بَري ديگر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

فلك زين داستان تو عزا هر صبح و شب دارد

بخاطر، تا كه آن روزِ پُر از بلواي تو آرد

بجاي قطره، خونِ دل ز مژگانش همي بارد

كه در بُستان دين از پا درآمد هرچه نخلي تر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

تو و اصحاب و اهل تو همه عطشان در آن ميدان

براي مشك آبي شد سپه‏دارت شها قربان

بجاي آب و شير آمد به حلق اصغرت پيكان

كجا ديگر گوارا شد به كامي بعد ازان كوثر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 200 *»

نهادي بر زمين روي ز خون گلگون و پر خاكت

جدا كرد از تنت از كين سرت را خصم بي‏باكت

چو شد پامال اسب كين تن عريان صدچاكت

سيه شد روزگار دين ز جور آن جفاگستر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

به مقتل تا گذر دادند اسيران حجازي را

به جاي ناله از دلها به لب آمد همه جانها

ز هر ديده بجاي اشك روان خوناب دل يكجا

به پيش ديده هريك بسي تن‏ها همه بي‏سر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

برادر، در بر خواهر فتاده بي‏سر و عريان

پسر را مادرش بيند كه صدپاره بخون غلتان

به روي پيكر بابا فتاده دختري نالان

كنار همسر بي‏سر نشسته داغدار همسر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 201 *»

ولي گِرد يكي كُشته همه بر سينه و سر زن

كه شد بي‏تاب و بي‏طاقت ازان حالت دل دشمن

لگدكوب سم اسبان برهنه چاك چاك يك تن

ميان داغدارانش، پريشان مويه‏كن خواهر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

چو بلبل در خزان گل ز سوز سينه در زاري

خميده قامت سروش ز بار ماتم و خواري

كَنَد مو و خراشد رو، ببارد اشك گلناري

غمين گفتار او گويد كه تا ماند در اين دفتر

شرر زد ماتمت سرور

به جان عالمي يكسر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 202 *»

 

 

زينب كبري3

 

در برابر پيكر امام مظلوم7

 

(1)

 

 

 

«نيايد باورم اكنون»

«تو را بينم غريق خون»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 203 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

برادر را چو ديد آن‏سان فتاده، زينب دلخون

ز حيرت شد ز خود بي‏خود نشايد گويمش مجنون

فغان از دل برآورد و، دو ديده گوييا جيحون

برادر جان چه مي‏بينم؟! چرا اينسان چرا اين‏گون؟!

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

تو، خود، هستي برادر جان كه بودي ياور ماها؟!!!

تويي فرزند دلبندِ، گرامي مادرم زهرا3؟!

دگر خاك سيه بر سر، سزد بعد تو هم ما را

كه دشمن اين چنين بي‏سر، تو را افكنده در هامون

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 204 *»

برادر زين بلاي تو مرا حيرت زده بنگر

برادر باورم نايد كه بينم پيكرت بي‏سر

تو را بينم بخون غلتان ولي كو ذرّه‏اي باور

تنت بي‏سر، سرت بر ني، كجا باور؟ چرا؟ و چون؟!

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

گمان هرگز نمي‏بردم كه باشم زنده و بينم

تو را كشته برادر جان، كه بودي جان شيرينم

تو بودي روشني‏بخش دل و دنيا و هم دينم

دگر روزم چو شب تيره بلايم دم به دم افزون

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

تو رفتي تا كه از نزدم، شدم سير از خود و دنيا

كجا مي‏شد مرا باور، قضا آرد مرا اينجا؟

عجب دارم ز تأخير اجل با اين همه بلوا

نهان كردي تو رخ از من، مرا جان و تن آذرگون

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 205 *»

پس از اين قتل و غارتها، گرفتاري و بي‏تابي

دگر رفته ز خاطرها، غم بي‏نان و بي‏آبي

شدم مشتاق مرگ خود، چو شخص تشنه و آبي

كجا مهلت دهد دشمن كه جان آيد ز تن بيرون؟!

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

همه در چنگ اين دشمن نباشد بهر ما چاره

فتاده مير ما بي‏سر، برهنه تن دو صد پاره

بجز مرگ همه يكسر، نسازد كار ما چاره

رويم ما جانب كوفه به همراهي خصم دون

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

كجا در خاطر زارم گذشتي يك چنين روزي

نشيند بر دل ماها چنين داغ جهان سوزي

ز دشمن نعره شادي، نواز و طبل پيروزي

كه را باشد توان آنكه دهد شرحي از اين مضمون

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 206 *»

ز، يادم داغ تو برده، هر آنچه، تا صف محشر

بجز اين ماتم عظمي مرا نبود غمي ديگر

زده آتش به جان من غم عباس و هم اكبر

هزاران قصه‏ها دارم من از اين ماتم بي‏چون

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

تو در خون خفته و جدّ و پدر در روضه رضوان

من و داغ شهيدان و غم اين جمع بي‏سامان

ندارم غمخوري گويم كمي از درد دل با آن

غمين گويد ز حال من، يكي زآنچه ز حدّ بيرون

نيايد باورم اكنون

تو را بينم غريق خون

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 207 *»

 

زينب كبري3

در برابر پيكر امام مظلوم7

(2)

 

 

 

«برادر ماتمت بنگر»

«زده بر جان ما آذر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 208 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

تو را غلتان بخاك و خون، چو ديدم پاره‏تن بي‏سر

ستادم بر سر نعش تو بي‏روپوش و بي‏معجر

تو را از ما جدا كردند، نه ما را غمخوري ديگر

برون شد چاره از دستم، ز دست خصم بد گوهر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

سزاوار است كه در سوكت كنم پاره گريبان را

چه سازم دشمن بي‏دين دريده جامه بر تن‏ها

منم شرمنده از آنكه پس از تو مانده‏ام برجا

نمي‏دانم چه خواهد شد مرا زين ناروا كيفر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 209 *»

اگر مهلت دهد دشمن كنار پيكر پاكت

ببارم تا كه جان دارم ز ديده خون بر اين خاكت

كجا از خاطر خواهر رود اين جسم صدچاكت

دريغا سر نيفكندم چو خاكِ اين تن اطهر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

شدي مغلوب مشتي دَد، ز چه اي شير يزداني

كجا بودي روا اُفتي، ز پا در چنگ گرگاني

برادر نايدم باور، تو پور شاه مرداني

چنين خفته بخاك و خون تن بي‏سر به ني سر بَر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

سليمان زماني تو، بخاك و خون شدي غلتان

نشسته اهرمن بر تخت در انگشتش نگين چرخان

شده پامال اسب كين ز جور جنّ جَمِ دوران

كجا باور كند خواهر، كه اين است ثاني حيدر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 210 *»

ولي آرم چو در خاطر، رخ نيلي مادر را

شود باور مرا ديگر هرآنچه از بلا ز اعدا

نشست تا جاي حق باطل، صنم جاي صمد برپا

هدف شد خاندان ما نه غير ما هدف ديگر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

برادر جان غمت در دل اَبَد مدّت دگر گرديد

غم و داغ جوانانت براي ما همه جاويد

نيايد روز و شب بر ما مگر گردد غمت تجديد

دريغا مرگ من از چه نيامد پيش از اين آخر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

پس از اين ماتم عظمي، خزان شد گلشن ايمان

هر آن نخلي ز پا افتاد غريق خون گل و ريحان

عجب دارم برادر جان كه برجا عالم امكان

جهان خرّم چمن تازه سمن سبز، نسترن‏ها تر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 211 *»

غم لب‏تشنگان در دل، فراق جانگزا يك سو

اسيري محنت ديگر، رَسَن بر گردن و بازو

بروي نيزه‏ها سرها، عدوي كافر و بدخو

ز هر جانب غمي تازه، ز هر سويي بلا بدتر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

شما گلگون بدن بر خاك، ز ما فرياد ياوَيْلي

به ماندن در جهان از ما، نمانده در دلي ميلي

روان از ديده هريك، ز خوناب دلش سيلي

كجا از چُون غمين آيد، دهد شرح غم خواهر

برادر ماتمت بنگر

زده بر جان ما آذر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 212 *»

 

 

زينب كبري3

 

در برابر پيكر امام مظلوم7

 

(3)

 

 

 

«ندارد ماتمت پايان»

«كجا ما را شكيب آن»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 213 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

كجا ما را دگر طاقت، در اين ماتم برادر جان

مگر باور شود ما را كه بر ما آيد اين دوران

بلا از حدّ برون بنگر، ز اندازه فزون طغيان

شهيدان جانبي خفته اسيران غمزده حيران

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

ببين داغ دل ما را چو زخمت از ستاره بيش

چه مي‏شد گر قضا مي‏شد برايم مردنم از پيش

پس از اين ماتم عظمي نباشد زندگي جز نيش

رهايي زين غم بي‏حدّ ندارد بهر ما امكان

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 214 *»

كشاند خصم بد كيشم مرا از نزد تو جانا

برد از كوي تو ما را ندارد از ستم پروا

بسختي مي‏بَرَد از كين خريده گوييا ما را

نمي‏دانم به كِه گويم غم سنگين اين هجران

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

نمي‏شد باورم هرگز تو را بينم باين حالت

كجا بودي گمان من باينجا مي‏رسد كارت

بدن صدپاره و بي‏سر عدو سازد لگدمالت

چه مي‏شد گر كه مي‏مُردم نمي‏ديدم تو را اينسان

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

غمي دارم به دل جانا كه باشد تا دم مردن

چرا آنگه كه مي‏رفتي نگرديدم فدايت من

چو رفتي از بر ماها تو تنها جانب دشمن

ز تن‏ها گوييا مي‏شد، برون آندم بسختي جان

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 215 *»

پس از قتل تو و ياران عدو شد بر سر غارت

پس از غارت زد او آتش ز كين خود به خرگاهت

ز بي‏آبي همه تفتيده دل اطفال بي‏تابت

ز خشم خصم كين‏جويت اسيران را دلي ترسان

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

نگر جمع اسيران را همه حيرت‏زده دل‏ريش

گرفتار كمند كين همه در خواري و تشويش

غم هريك خورد ديگر علاوه بر عذاب خويش

عدو در تُرك و تاز خود نيابد خستگي از آن

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

شهيدان بي‏كفن خفته، زنان بي‏چادر و معجر

يتيمان بي‏نوا هريك به پشت ناقه‏ها اندر

پس از اين جور بي‏حدّش عدو را فكر كين در سر

گرفتاري ما را بين، بچنگ اين جفاكيشان

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 216 *»

نگشتم پيش مرگت اي بميرم از براي تو

كه گر بودي پدر اينجا شدي قطعاً فداي تو

ندارم مهلت از دشمن كنم برپا عزاي تو

كدامين غم ز غمهايت خورم من تا كه دارم جان

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

مگر زايل شود روزي، ز لوح دل غم فُرقت

سزد ديگر ز بعد تو، براي ما همه عُزلت

فداي تربتت گردم دهد گر كه قضا رُخصت

نيايد انتها اين غم، غمين هرچه سُرايد زان

ندارد ماتمت پايان

كجا ما را شكيب آن

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 217 *»

 

 

وداع زينب كبري3

 

با پيكر امام مظلوم7

 

 

 

«رويم ما با دو صد خواري»

«نداريم يار و غمخواري»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 218 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

رويم از كربلا هريك، ز ما با چشم خونباري

كجا باور شدي ما را چنين روز گرفتاري

همه ياران بخون خفته نه ما را ياور و ياري

يكي ياري بود ما را اسير و بسته بيماري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

برادر تا كه بودي بر سر ما سايه مهرت

همه آسوده از هر غم، همه در ناز و در عزت

نه ما را از كسي پروا، نه بر ما از كسي جرأت

ولي اكنون نگر ما را نديده كس چنين خواري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 219 *»

نگر دشمن ز كين خود نداده رخصتي ما را

مقيم تربتت گرديم، عزايت را كنيم برپا

اگر ما مي‏رويم داني، تو خود عذر قصور ما

تو نامدفون بخون خفته، نمي‏آيد ز ما كاري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

رويم ما با تني خسته دلي خونينِ از غمها

همه سير از خود و هستي نه اميدي دگر بر جا

چه كس را باورش بودي كه بيند يك چنين بلوا

همه گلهاي ما پرپر، هران دامن پُر از خاري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

بهاي آب اگر جان بود خريداري نبود جان را

رويم ما با لب تشنه نگر حال يتيمان را

كه هريك را تواني، ني، كشد از سينه افغان را

خورد كعب ني ار يابد تواني بر كمي زاري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 220 *»

بجاي محمل ديبا قتب بهر اسيران است

نگر لخت جگر قوت از براي ميهِمانان است

بجاي توشه هم ما را در اين ره قلب سوزان است

سبك كي مي‏رود محمل چو ما را اين گرانباري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

تهي شد دست ما گر چه، ز هرچه از سر و سامان

ز پا دشمن فكند از كين در اين صحرا همه ياران

از اين سودا كه ما كرديم بجان و دل در اين ميدان

همه شد سود ما يكسر عدو را شد زيان‏كاري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

رها از دامنت دست همه گرديده زين ماتم

رويم از آستان تو همه شوريده‏دل پر غم

شود هر لحظه بيش اين غم نگردد ذره‏اي زان كم

رها كي دل شود از آن چه كم عمر و چه بسياري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 221 *»

تحمل گرچه دشوار است براي ما همه يكسر

بَرَم شكوه به نزد جد، پس از آن در بر مادر

ولي دانم كه نتوانم بگويم از كمي كمتر

از اين ماتم كه ما ديديم و بينيم بعد از اين، آري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

تو با ياران بخون خفته رويم ما با ستمكاران

همه نامحرم و ناكس همه بدخو و بي‏ايمان

خدا داند چها بينيم در اين ره زين تبهكاران

غمين را كو توانايي سُرايد شمّه‏اي، باري

رويم ما با دو صد خواري

نداريم يار و غمخواري

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 222 *»

 

 

ام‏كلثوم3

 

در برابر پيكر امام مظلوم7

 

 

 

«چنان بي‏كس شديم گويا»

«ندارد كس خبر از ما»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 223 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

برادر، را چو ديد كلثوم، ز پا افتاده در صحرا

شد او را نوبت زاري فتاد از زاريش از پا

بسوي يثرب او رو كرد برآورد از دلش آوا

كه اي مادر بيا بنگر دمي اين ماتم عظمي

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

ببين مادر يتيمان را همه تشنه همه حيران

نگر بي‏آبي و قطع اميد از زندگانيشان

همه خشكيده‏كام و لب، نگر تر ديده ايشان

همه مشتاق مرگ خود چو آب و تشنه در بيدا

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 224 *»

بيا بنگر جوانان را همه خفته بخاك و خون

همه نوخط همه نورس ز تيغ كين همه گلگون

ببين پيران باتقوي نديده مثلشان گردون

فتاده هر تني بي‏سر، به نيزه بر شده سرها

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

چه گويم با تو اي مادر از اين مظلوم بي‏ياور

خودت آي و دمي بنگر بر اين پيكر تو خود مادر

ببين ناگفتني باشد چنين قتلي كِه را باور

حُسينت يك تن و دشمن، برون شد از حد اِحصا

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

بر اطفال صغير ما، ترحم ني از اين دشمن

همه ترسان و لب‏تشنه، نه از جورش دمي ايمن

پريشان بهر من زينب برايش دل‏پريشم من

نه ما را اندكي مهلت، كه تا سازم عزا برپا

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 225 *»

بگو مادر تو با جدّم، كه آيد كربلا يك دم

حُسيني را كه مي‏بوسيد، دمادم، بيندش او هم

گهي بر دوش او بود و در آغوشش گهي همدم

ببيند پيكر او را كه كرده توتيا اعدا

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

پدر را زد صدا آنگه، پس از اين شكوه با مادر

كه اي مير نجف بنگر، نداريم ما يكي ياور

تغافل تا به كي از ما، نبودم اين چنين باور

نيايي كربلا يك دم، ببيني اين همه غوغا

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

ز يثرب آمديم بابا شديم وارد در اين وادي

ز هر سو لشكري آمد ز ما شد سلب آزادي

شديم ممنوع از آب و ز هر سو داد و فريادي

همه مردان ما كشته، اسير اشقيا ماها

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 226 *»

اگر بودي روا بر من، جفا از چون تو بابايي

چرا بر خواهرم زينب، دمي شفقت نفرمايي

بيا بنگر ز بي‏تابي، نيايد از وي آوايي

ببين در چنگ اين گرگان، چو صيدي هريك از ما را

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

دل هريك ز ماها را ز داغ اين عزيزان بين

كه همچون لاله‏زاري شد، سرشك اين اسيران بين

زمين نينوا گلگون ز خون اين شهيدان بين

غمين را در ره ياري ز لطف خود مدد فرما

چنان بي‏كس شديم گويا

ندارد كس خبر از ما

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 227 *»

 

 

وداع ام‏كلثوم3

 

با پيكر امام مظلوم7

 

 

 

«روم من با دلي پر خون»

«شما افتاده نامدفون»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 228 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

كنار پيكر بي‏سر، نشست آن خواهر دلخون

ز سوز سينه ناليد و، دو ديده هر يكي جيحون

برادر جان فداي تو، مرا بين از غمت مجنون

رسيده نوبت خواري، براي ما ز خصم دون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

بخاك و خون كشيده او، تن ياران ما يكسر

تو را بينم كه آغشته به خون حنجر از خنجر

بَرَد ما را به صد خواري، ربوده از همه معجر

همه سرها به روي ني، زمين از خونتان گلگون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 229 *»

نداده يكدمي مهلت كه گيرم در برم چون خاك

تن پاك برادر را، كه بي‏سر باشد و صدچاك

ز خاكم كمترم آيا فغان زين دشمن بي‏باك

سزد ما را بسر خاك و فتد از گردشش گردون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

مرا رُخصت نباشد زو، كه گريم از فراغ دل

به اشك ديده‏ام شويم تو را زين خاك و خون و گِل

اسيري همچو من ديگر ندارد ناله‏اش حاصل

گرفتار چنين خصمي نباشد يكدمي مأمون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

ندارم يكدمي مهلت كه جان سازم نثار تو

نداري سر كه بينم من دمي ماه عذار تو

كَشَد دشمن بصد خواري مرا نَكْ از كنار تو

مرا خاكم بسر بادا نكردم پيكرت مدفون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 230 *»

شتاب دشمن بدكين براي بردن ماها

ربوده از كفم چاره، گذارم پيكرت برجا

كجا اسلامِ اين مردم شود باور براي ما

بس است قتل تو آنها را براي كفرشان اكنون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

نه تنها تو كه هجده تن ز نسل پاك پيغمبر

همه خفته بخاك و خون جدا هر سر ز هر پيكر

همه پاك و همه نوخط به پاي تو نهاده سر

دگر جمعي ز اصحابت غريق لجّه‏اي از خون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

روانم جانب كوفه ز كوفه جانب شامات

پس از آن جانب يثرب، بَرَم از اين سفر سوغات

براي مادرم زهرا، بسي غصّه كه گردد مات

يكي پيراهن خوني، نشان زين ماتم بي‏چون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 231 *»

بگويم با وي از غلّ و طناب و چنبر و بيمار

حريم مصطفي يكسر دچار فرقه اشرار

تنت پامال و سر بر ني، نه ما را كس شدي غمخوار

ز خون نوجوانانت، زمين كربلا گلگون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

بگويم از شهادتها، دهم شرح اسيري را

ز خواهر گويم و رنجش، ز بي‏رحمي اين اعدا

بگويم مثل تو مادر، ز سيلي نيلي صورتها

غمين را ني دگر تابي كه گويد بيش از اين مضمون

روم من با دلي پر خون

شما افتاده نامدفون

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 232 *»

 

 

عليل كربلا7 

 

در برابر قتلگاه

 

(1)

 

 

 

«چه كس را اي پدر باور»

«ستم بر آل پيغمبر9؟!»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 233 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

به روي ناقه عريان، عليل كربلا مضطر

ز بي‏تابي بتاب آنگه، دچار حيرت آن سرور

ميان قتلگه بيند، پدر را پاره تن بي‏سر

بگفتا، با غم و زاري، پدر بر حال ما بنگر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

تو بودي حجّت حق و، روا شد بر تو اين طغيان

تو سبط مصطفي هستي، فتادي بي‏سر و عريان

پس از قتل تو ما گشته، ز غارت بي‏سر و سامان

پس از غارت زدند آتش به خرگاه تو سرتاسر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 234 *»

پس از آن آتش‏افروزي، اسيري شد روا بر ما

اسيري اين چنين هرگز، نديده كس به دورانها

ز يكسو ضرب و شتم و سبّ، ز يكسو كينه اعدا

يتيمان را نه دلسوزي، زنان را ني بسر معجر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

مگر بابا نبوديم ما، ز آل احمد مختار9

مگر حق در كتاب خود نكرده حق ما اظهار

مودّت با ذَوِي الْقُربي نباشد شاهد گفتار

نبي جدّ و علي باب و تو را زهرا: بود مادر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

پس از چه اين جفاكاران نكرده حرمتي از ما

نخواهيم حرمتي از او ستم از چه روا؟ گويا

جفا بر ما بود واجب، سزاي ما بود ايذا

كه گيرد هر يكي سبقت در ايذا بر يكي ديگر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 235 *»

مگر ما از يهودي و نصاري بدتريم بابا

مگر بدتر ز گبريم و سزاوار چنين ايذا

مگر جرم است در اين امّت نسب با حيدر و زهرا

كه رخصت من نمي‏يابم كه گيرم پيكرت در بر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

به روي ناقه عريان، گرفتار غل و زنجير

ز دست من برون چاره، نمي‏يابم ره تدبير

شهيدان خفته در خون و ز جان خود اسيران سير

نه حرمت از شهيدان و نه رحمت بر يكي مضطر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

اگر جرمي بود ما را ز مردان نزد اين دونان

چه جرمي كودكان ما نموده با ستمكاران

زنان را چيست تقصيري بزعم اين سيه‏رويان

پدر در حيرتم گويا كه ما از كافريم بدتر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 236 *»

ز منع دشمن از آب و به دام و دد، روا بودن

زبان دور دهن سودن، مرتّب كار ما بودن

شده معلوم ما آنكه به جرم اوليا بودن

به پيش چشم اين دشمن ز هر دام و دديم كمتر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

ولي با اين همه سختي نداريم از بلا پروا

ز عهد ذرّ قرار ما چنين بوده در اين دنيا

كه دشمن غالب و قاهر، وَ ما مغلوب دشمنها

غمين اين نكته بنگارد كه ما، در حجّتيم برتر

چه كس را اي پدر باور

ستم بر آل پيغمبر9؟!

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 237 *»

 

 

عليل كربلا7 

 

در برابر قتلگاه

 

(2)

 

 

 

«تو را جام بلا بابا»

«نصيب ما غم دلها»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 238 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شد عرض بلا از حق، دران روز بَلي بر ما

شدي تو طالب تير و سنان و خنجر اعدا

براي ما پسند آمد، كمند و چنبر و غلها

ز دشمن هر جفا خواهد، پذيرش هم ز ما يكجا

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

ازان رو هرچه بَد كرده، عدو از كينه ديرين

مهيّا بوده‏ايم آن را براي ما خوش و شيرين

همه پابند آن عهديم، خدا را شاكريم از اين

دل ما گرم اين سودا، در اين دنيا و در عقبي

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 239 *»

شكايت ما از اين دشمن فقط نزد خدا داريم

هر آنچه خواهد او ما هم بعهد خود وفاداريم

به درگاه خداوندي دو دست التجا داريم

كه توفيق رضامندي دهد از لطف خود ما را

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

بسي داغ دل و درد و ز ضرب ني نشانيها

براي جدّ و مام خود، به يثرب مي‏بريم زاينجا

كه ره‏آورد ما باشد از اين جمع عراقيها

به كام تو اگر زهر و ز خون دل به جام ما

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

پدر با تو چه گويم من، ز درد دوري از تو

عدو سرخوش ز كين‏جويي، خروش سينه‏ام بشنو

زمين تيره پس از قتلت فلك هم داده از كف ضو

تو مير كاروان بودي كنون افتاده‏اي از پا

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 240 *»

اسيران را سرشك غم، ز خوناب جگر بنگر

نداي اَلرّحيل سازد، ز هر سو گوش ما را كر

دگر ديدار ما افتد، پدر تا عرصه محشر

نه ماندن را دمي مهلت، نه پاي رفتني ما را

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

سواراني همه بدخو، دل هريك پر از كينه

اسيران پا به گل هريك، خروش غم ز هر سينه

شده فرصت كه روآرد، عدو آن كين ديرينه

قتبها بهر زنها بين، بجاي محمل ديبا

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

نقاب روي زنها را ربوده خصم بد آيين

بجاي آن به روي هر يكي گرد عزا را بين

تَظَلُّم را جواب از او، تَحَكُّم گه بر آن گه اين

تو در مقتل بخون خفته، نگر ما را در اين بلوا

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 241 *»

ببين اهل حريمت را تمامي بي‏سر و سامان

سيه شد روزگار ما، پدرجان بعد از اين فقدان

نگر اين خواهرانت را يكي افتان يكي خيزان

دمي هم دخترانت بين كه از دل بركشند آوا

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

گرانبار است مصيبت‏ها پدرجان بر دل هريك

تو را اينگونه افكندن چو باشد مشكل هريك

تمنّا كردنِ از حق، اَجل را حاصل هريك

دگر طبع غمين عاجز، ز شرح ماجرا اينجا

تو را جام بلا بابا

نصيب ما غم دلها

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 242 *»

 

 

وداع عليل كربلا7

 

با پيكر پدر7

 

(1)

 

 

 

«پدرجان روزگارم بين»

«ز فرط غم فكارم بين»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 243 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

پدرجان وقت رفتن شد، ز چنبر در فشارم بين

ز جا خيز از ره شفقت، بچنگ كين دچارم بين

امير روزگارم من، ز راحت بركنارم بين

منم مركز در اين دوران، برون از كار و بارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

غم فقدانت اي بابا رسانيده به لب جانم

ز قتل نوجوانانت، توان رفته ز اركانم

غم ياران پاك تو شرر افكنده در جانم

چو شمعي هستم و آتش بجمله پود و تارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 244 *»

تو عطشان خفتي و ياران، دگر در كام ما يكسر

ز، هر زهري بود بدتر فرات و دجله و كوثر

نگر هريك ز ماها را كه دامن زاشك چشمش تر

در اين داغ و غم بي‏حدّ، پدر بي‏غمگسارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

پدرجان بي‏گل رويت به چشمم هر گلي خار است

بدون سرو اندامت به سروي ني مرا كار است

خدنگي باشدم بر دل بهاري گر پديدار است

پدر ديگر پس از اين غم، تو عمري را نزارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

شده تقدير من آن‏كه بمانم بعد تو بابا

بسوزم در غم هجران بنالم زين مصيبتها

ز، يادم برده اين دردم دگر بيماريم يكجا

ز، بدرفتاري دشمن، چه بي‏تاب و قرارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 245 *»

مگر ما عترت طه9 نبوده بين اين امّت

بود مزد رسالت هم مودّت با همه عترت

مگر خارج شديم ماها ز عترت يا كه از ملّت

زبون بنگر تو اهل خود، بلاي بي‏شمارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

زمين كربلا بابا، ز خون نوخطان رنگين

خداوندانِ عزّت را، دچار بي‏نوايي بين

كجا بوده چنين رسمي، كِه را يادي از اين آيين

كه من مهمان و بيمارم، ولي بي‏قوت و زارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

پدر اين داغداران را كُشد ديگر غم هجران

نداده مهلتي دشمن، فداي تو نمايند جان

زند كوس رَحيل خصمت، تواني هم نه در ايشان

مرا خونين‏جگر بابا، روان از اين ديارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 246 *»

يتيمان را نگر بابا همه گريان ز هجرانت

ز پا افتاده‏اند از غم، زنان مو پريشانت

نگر آماده خواهرها كه جان سازند بقربانت

بسوي كوفه با جمعي پريشان رهسپارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

برهنه پا يتيمانت پياده ره سپر بنگر

به روي ناقه عريان، زنان بي‏چادر و معجر

چه دارد خصمِ كين‏جويت جوابي در صف محشر

غمين را نوحه‏گر بنگر، چو ياران سوگوارم بين

پدرجان روزگارم بين

ز فرط غم فكارم بين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 247 *»

 

 

وداع امام سجاد7

 

با پيكر امام مظلوم7

 

(2)

 

 

 

«پدر ما را چه مضطر بين»

«دچار بس ستمگر بين»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 248 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

پدر اي كشته‏ي از كين، مرا در بند و چنبر بين

تو افتاده ز پا بي‏سر، تنم از تب در آذر بين

پدر پرده‏نشينانِ حريم قدس داور بين

كه از جور عدو يكسر برهنه‏سر چو اختر بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

پدر اين كاروان را بين، كه سالارش به خون خفته

اگر گامي به پيش آرد، دلش از پس برآشفته

رود اما ز حسرتها، درود هستيش گفته

تويي غلتان بخاك و خون، بر اين ني‏ها بسي سر بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 249 *»

هراسان اي پدر بنگر عزيزان خود از دشمن

نباشد يك تني از ما، ز دشمن لحظه‏اي ايمن

امان‏بخش خلايق ما نه ما را گوشه‏اي مأمن

در اين غم اي پدر ما را دو چشم از خون دل تر بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

پدرجان جاي آب و نان در اين ره از براي ما

سرشك ديده لخت دل، كنار ره گهي مأوا

ز دشمن سبّ و طعن هردم، ز كعب ني نوازشها

نه ما را جرأت ناله، ستم از حدّ پدر در بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

پدر بي‏تو به هر لحظه، دچار صد بلا هستيم

به خشم خصم كين‏جويت برون زاندازه ما پستيم

عجب دارم پدر زانكه ز تيغ كين او رستيم

خطر صدها به هر آني براي پور و دختر بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 250 *»

براي خواهراني كه همه در پرده عصمت

نمانده معجري بر سر نه هم باقي دگر حرمت

ز ما آه و سرشك غم، نه از دشمن دمي رحمت

دل سخت عدو بنگر، سرشك و آه همسر بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

نگر اين خانداني كه بود اكرامشان واجب

شده خواري‏كش دوران ز باري مرگ خود طالب

اسير دست اعدائي كه جمله كافر و ناصب

بر اشراف بني‏آدم اراذل را تو سرور بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

پس از قتل و پس از غارت اسيري شد نصيب ما

ستيز خصم بدكينت دهد ايذاء ما يكجا

جفا ديگر چه اندازه برون از حدّ شد اين بلوا

پدر صبر خدادادي ز ما هم در برابر بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 251 *»

پدر همچون يكي مصحف شدي از تيغ كين صدپار

به روي هر ورق گويا نوشته با خطي خونبار

انا المظلوم و العطشان، قتيل البغي و الكفار

كتاب ناطق حق را چو گل از كينه پرپر بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

چو زخم بي‏شمار تو دل ما داغدار غم

فزون از حوصله بنگر ز هجرانت پدر دردم

روم اما خدا داند كه هستم با غمت همدم

غمين را زين غم بي‏حد، به بحر حيرت اندر بين

پدر ما را چه مضطر بين

دچار بس ستمگر بين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 252 *»

 

 

سكينه3

 

در برابر پيكر پدر7

 

 

 

«پدر گشتي جدا از ما»

«جفا بي‏حد شد از اعدا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 253 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

سكينه دخت ناز شه، چو ديد آن پيكر بابا

گرفتش همچو جان در بر، كشيد از دل بسي آوا

كه اي مظلوم بي‏ياور، فدايت جان ما بادا

شهيد نيزه و خنجر، تن بي‏سر در اين صحرا

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

پدر گفتم مرو ميدان، كه تا جان در رهت بخشم

ز گريه راهِ رفتن را، دمي بر روي تو بستم

كه شايد لحظه‏اي سازي، درنگ و بينمت يك‏دم

ولي كردي شتاب آخر، روان گشتي تو بي‏پروا

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 254 *»

به من گفتي مكن زاري مسوزان قلب من دختر

تو اَوْلايي كني گريه، پس از من بر من اي مضطر

شدم خاموش و عقده در، دلم تا آنكه شد ديگر

زمان گريه‏ام اما، كجا رُخصت از اين اعدا

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

چو ديدم اي پدر بهر شهادت گشته‏اي عازم

هرآنچه ما شديم مانع، تو در عزمت شدي جازم

بديهي بود شهادت را، اسيري باشدش لازم

ازان رو گفتم اي بابا، ببر سوي وطن ما را

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

تو گفتي دخترم هيهات، نباشد ره به اين مطلب

چرا مرغ قطا راحت، نه در روز است و نه در شب

دگر من هم فرو بستم، در اين‏باره پدرجان لب

نبودي باورم بابا، رسد كارم بدين جاها

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 255 *»

پدر هر گه كه ياد آرم، ز تشنه‏كامي اصغر

به پيش چشم من بابا شود تيره جهان يكسر

ز پا اُفتم چو ياد آرم، ز سرو قامت اكبر

نخواهم بعد تو بابا، دگر باشم در اين دنيا

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

پس از قتلت بقاء ديگر، كجا باشد روا بر من

به مرگ اصغر و اكبر، بَرَم رشك‏اَرْ، سزا بر من

سزد ريزد فلك هردم، دگر خاك عزا بر من

بجا باشد اگر پوشد، قضا رخت سيه بر ما

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

عدو گر عِقْد مرواريد، ربود از گردن ماها

به زنجير جفا بسته بزرگ و خرد از ما را

بود سخت‏تر ز هر خاره، دل پر كينشان از ما

به جان يك تني از ما نسوزد، يك دلي زانها

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 256 *»

تحمّل كو ز ما يكدم، در اين غم اي پدر برگو

تو را صدپاره تن بينم، دريده سينه و پهلو

نداري در بدن سر، تا، گذارم بر رخت من رو

كجا بهر تظلّم من، روم گويم از اين بلوا

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

تعبهايم همه يكسو، ز هجرانت چه برگويم

ره كوفه دگر شامم، خدا داند چه‏سان پويم

ندانم بعد از اين بابا، ز كه حال تو را جويم

كمي از شرح حالاتم، غمين را كو، توان بابا

پدر گشتي جدا از ما

جفا بي‏حد شد از اعدا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 257 *»

 

 

فاطمه3

 

در برابر پيكر پدر7

 

 

 

«پدر زين ماتم عظمي»

«شده روزم شب يلدا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 258 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

غمت از تن توانم بُرد، نگر حالم تبه بابا

صبوري كي بود ممكن، براي هر يكِ از ما

چنين فقدان جانكاهي كجا باور شود ما را

عجب داغ گرانباري، شگفتا ما و اين بلوا

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

پدر آيا تويي كاينسان به خاك و خون شدي غلتان

نشد چندي كه رفتي تو ز نزد ما سوي ميدان

بميرم بهرت اي بابا، چه ديدي زين ستمكاران

بَرَم نزد چه كس شكوه، پدرجان من از اين اعدا

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 259 *»

ز يكسو كُشته‏ها بينم، ز يكسو هم گرفتاري

ربوده چادرم دشمن، شده تقدير ما خواري

ببينم خواهرانم را همه بي‏تاب و در زاري

زند دشمن به كعب ني تمامي را چه بي‏پروا

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

روم خونين‏دل و خسته ز دربارت پدرجانم

شود روزي كه برگردم به ديدارت پدرجانم

نگر يكدم به حال ما، به بيمارت پدرجانم

كَشَم بار مصيبتها، به دوش دل از اين صحرا

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

ره‏آوردي بَرَم يثرب، بهمراه يتيمانت

خبر از قتل تو بابا، دگر قتل جوانانت

هم از قتل دگر ياران، هرآنكه گشته قربانت

براي جدّ خود احمد9، براي جدّه‏ام زهرا3

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 260 *»

دلم خون است كه مي‏بينم تن صدچاك و عريانت

شده پامال اسب كين، تنت جانم بقربانت

نيايد باورم بابا، كه بينم بي‏سر اينسانت

سرت را روي ني ديدم فتادم از غمت از پا

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

براي كُشتنت بابا چرا بي‏حدّ شد اين لشكر

چرا كُشتند تو را بابا، به تير و نيزه و خنجر

غمت از خاطرم برده، غم خويش و خود و مادر

اگرچه بي‏سري بابا، ولي داني تو حالم را

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

ندارم مهلت از دشمن كه ريزم گل بر اندامت

زند با كعب ني بر من اگر آرم به لب نامت

خدا داند چه بگذشته از اين غم بر دل مامت

نمي‏دانم به خواهر من چه گويم زين مصيبتها

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 261 *»

نبينم راحتي هرگز، پدر تا زنده‏ام ديگر

نه هم باشد گوارايم، به باليني نهم گر سر

ننوشم جز كه خون دل، اگرچه باشد از كوثر

خورم هرچه، بود حنظل، به كامم گرچه هم حلوا

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

شگفت دارم از اين دشمن كه دارد دعوي اسلام

بَرَم نام پيمبر9 را، دهد از كين مرا دشنام

چه باشد عذر اين جرمش كه پيش چشم خاص و عام

نموده خوار و زارم بس، غمين گويد كه واويلا

پدر زين ماتم عظمي

شده روزم شب يلدا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 262 *»

 

 

ليلي در برابر پيكر

 

امام مظلوم7

 

 

 

«تو در خون خودي غلتان»

«منم ليلاي بي‏سامان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 263 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

اگر مرگ علي‏اكبر، مرا آتش زده بر جان

گرفته هستيم از من، فراقت اي شه خوبان

ز پا افتاده‏ام ديگر، تو را تا ديده‏ام اينسان

بجاي زيور و جامه، عدو كاش مي‏ربودم جان

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

چه مي‏شد وقتي مي‏رفتي، ز تن جانم برون مي‏شد

دگر كي بعد فرزندم، غمم اينسان فزون مي‏شد

سرشك ديدگان من، كجا سيلاب خون مي‏شد

اسير اين ددان بنگر، مرا اي سرور خوبان

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 264 *»

نگر اين آتش هجرت، زده آتش سراپايم

دگر از اندُه فُرقت، غم اكبر شد از يادم

تو گويي جان دهم هر دم كه از روي تو ياد آرم

چو خيمه كاش مي‏سوختي مرا هم آتش عدوان

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

تو كُشته خفته در خون و بدن بي‏سر شده صدچاك

ولي من زنده‏ام بينم، تو را اينسان به روي خاك

شگفت دارم من از كينِ، خصيم كافر بي‏باك

مرا خاكم بسر بادا، چه مي‏بينم در اين ميدان

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

اسيري مي‏شنيدم من، ولي باور نمي‏كردم

فراقي گفتگو مي‏شد، گمانش را نمي‏بردم

غم بي‏سروري هرگز به اين‏گونه نمي‏خوردم

كنون بينم شنيدنها، كجا و اين همه طغيان

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 265 *»

ز يكسو ماتم اكبر، ز يكسو ابتلاي تو

ز يكسو ناله طفلان، زنان بي‏نواي تو

ز يك جانب بلاي خود، غم بي‏منتهاي تو

بسوزم در غم زينب3، بنالم از غم طفلان

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

مرا در ماتم اكبر تسلّي مي‏دهد زينب3

تسلّي كي دلي يابد كه روزش از غمش چون شب

غم بيمار تو سوزد دلم را چون تنش را، تب

فزونتر از همه داغت، بود بي‏حدّ غم هجران

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

اَمان از غربت و خواري، فغان از دشمن بدكيش

مبادا كس پريشان و اسير و مثل من دلريش

نبيند كس چنين ماتم نه هم ديده كسي در پيش

ز داغ آن پسر گريم، در اين ماتم ز جان سوزان

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 266 *»

ز حق خواهم دگر مرگم، نبينم اين تن خونين

نبينم اين اسيران را، به اين خواري به بند كين

ز خون نوخطان ما، زمين كربلا رنگين

به كِه گويم ز درد خويش، كجا باشد مرا درمان

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

رويم ما جانب كوفه تو ماندي با عزيزانت

كجا اين باورم بودي كه بينم روز هجرانت

يكي حسرت به دل دارم، نگرديدم بقربانت

غمين را از غمم بنگر، نباشد خوش در اين دوران

تو در خون خودي غلتان

منم ليلاي بي‏سامان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 267 *»

 

 

رباب در برابر پيكر

 

امام مظلوم7

 

 

 

«تويي مهر جهانپرور»

«منم مام علي‏اصغر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 268 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

تو اي در خون خود خفته، تو اي بي‏يار و بي‏ياور

چو افتادي به خاك و من شدم خاك عزا بر سر

كجايي اي اَجَل آي و، رها سازم ز غم ديگر

ندارم طاقت آنكه ببينم پاره‏تن شوهر

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي‏اصغر

سيه‏تر شد ز شب روزم، پس از اين ماجراي تو

نهان گشتي چو از چشمم، دگر چشمم ندارد ضو

تو اي مهر فروزانم، بيفكن بر سرم پرتو

كه بي‏تو بي‏پناهم من، پريشان هستم و مضطر

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي‏اصغر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 269 *»

اگر بيني كه من ماندم، پس از قتل تو و ياران

نگشتم آب چون شمعي، سراپا زاتش هجران

قضا آن بوده تا سازد، مرا خصم تو بي‏سامان

تو را زين بي‏نواييها، رسد بر جان و دل نشتر

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي‏اصغر

مرا در اين سفر توشه، دلي سوزان ازاين غمها

سوار بر قتب گردم، بجاي محمل ديبا

سرشك ديدگان آبم، ز لخت دل غذا يكجا

رفيق راه من دشمن، سرت هم باشدم رهبر

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي‏اصغر

اگر ممكن بود ما را دهيم جان سربسر با هم

كه تا گرديم رها يكدم، از اين بار گران غم

غم اين كشتگان يكسو، ز يكسو حزن اين ماتم

كه ما، در بند كينِ خصم، تو در خون خودي اندر

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي‏اصغر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 270 *»

ز، داغ اصغرم گر من ز پا افتاده بنشستم

پس از قتل تو اي سرور برون شد چاره از دستم

دگر سهل آمد آنچه شد، ز هرچه ديده بربستم

به چنگال حرامي بين، حريم خويشتن يكسر

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي اصغر

نگر ما را همه خسته ز جور بي‏حد دشمن

سپاه كينه‏جويش را كجا رحمي به مرد و زن

ربودند جامه‏هاي ما، نگر معجر ندارم من

فدايت جان ما بادا، تويي فرزند پيغمبر9

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي‏اصغر

نه راه چاره‏اي ما را نه دشمن مي‏دهد مهلت

نگر حيرت‏زده جمعي، نه هم يك لحظه‏اي فرصت

كه شوييم خاك و خونت را بپوشيم بر تنت خلعت

بميرم غسلت از خون و كفن خاك و تو هم بي‏سر

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي‏اصغر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 271 *»

رهايي زين همه خواري، ندارم من بجز مردن

از آسيب سپاه كين، كجا يابم رهايي من

مگر ممكن بود بر من، ترحم زين همه دشمن

از اول كاش كور و كر، به دنيا زادمي مادر

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي‏اصغر

چه مي‏شد گر خدا كور و كرم مي‏كرد پيش از اين

نمي‏ديدم چنين صحنه، ز كين دشمن ديرين

دگر نشنيده بودم من، چنين ظلمي بر اهل دين

غمين حيران و طبع او، از او گرديده حيران‏تر

تويي مهر جهانپرور

منم مام علي اصغر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 272 *»

 

نينوا

 

 

 

در نواي غمين

 

 

 

«3»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 273 *»

 

 

رخصت خواستن علي اكبر

 

از پدر بزرگوارش7

 

براي رفتن به ميدان

 

 

«پدر اي خسرو خوبان»

«بده رخصت روم ميدان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 274 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

به نزد شه علي آمد، پس از قتل همه ياران

قدش چون شاخه طوبي، رخش همچون مه تابان

جوان هيجده‏ساله، فروغ ديده جانان

چو غنچه لب گشود آنگه، بگفتا با دلي سوزان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

پدر در سر مرا شوقِ شهادت باشدم اكنون

هواي جان‏نثاري در رهت كرده مرا مجنون

نموده غربتت بابا مرا بي‏طاقت و دلخون

روم گردم به راه تو پدر از جان و دل قربان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 275 *»

پدر گرچه براي من جدايي از تو است مشكل

ولي شوق لقاء حق ربوده طاقتم از دل

فقط عشق خدايي شد مرا در زندگي حاصل

نمي‏خواهم دگر عمري، نه هم خواهم سر و سامان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

تو را بينم گرفتار عدو گرديده‏اي بابا

نيايد چاره‏اي از من براي دفع اين بلوا

مگر آنكه فدا سازم چو يارانِ تو جانم را

كه احيا مي‏شود دين از نثار اهل و مال و جان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

پدر خواهم كه باشم من ز خويشان اولين كشته

پس از آنكه بسازم من ز دشمن كشته‏ها پشته

چه پروا آن كه را دست از همه هستي خود شسته

تمنّايي ندارم من بجز آنكه شوم قربان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 276 *»

پدرجان رخصتم بخشا نباشد طاقتم ديگر

كه از اين زندگي بابا دگر سير است دل اكبر

پدر در دام عشق حق چو صيدي گشته‏ام اندر

قفس بشكن پدر اكنون رهايم كن از اين زندان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

پدر گرديده‏ام خسته از اين ماندن در اين دنيا

ندارم من تواني كه ببينم اندرين صحرا

نباشد ياوري يارت، غريب و بي‏كس و تنها

همه ياران به خون خفته تويي مقصود اين دونان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

شنيدم زاري طفلان ز فرط تشنگي بابا

رخ زرد علي‏اصغر ربوده طاقت از دلها

ندارد مادرش شيري كه تر سازد گلويش را

گوارا كي بود بر من پدرجان زندگي اين سان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 277 *»

خودم دانم روم گر من براي جنگ با دشمن

ز كين بي‏حد ديرين هدف گيرد مرا دشمن

به زودي افكند از پا، مرا دور از خدا دشمن

به ضرب تيغ و صد دشنه هزاران نيزه و پيكان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

ولي آسان بود بر من تمام اين ستمكاري

كه از اين كشته گرديدن شود دين خدا ياري

چه غم دارم اگر گردم جدا از تو پدر، آري

تو هم آيي پس از ماها، غمين نالد از اين دَستان

پدر اي خسرو خوبان

بده رخصت روم ميدان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 278 *»

 

 

پاسخ امام مظلوم7

 

به فرزند دلبندش علي‌اكبر7

 

 

 

«روي گر جانب ميدان»

«شوي قرباني جانان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 279 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

علي نزد پدر آمد كه گيرد رخصت ميدان

شه مُلك بلا گفتش شتابان از چه‏اي اينسان

تو اي تازه جوانِ من مزن با من دم از هجران

پس از اصرار او گفتا ولي با سينه‏اي سوزان

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

تو اي فرزند فرزانه شبيه حضرت خاتم9

كه از ديدار روي تو برون مي‏شد ز دلها غم

تو چون راضي شدي اكبر جدا گردي ز من اين دم

كه گردم داغدارت من در اين سنّ از ره عدوان

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 280 *»

تويي پابند عشق حق، وفادار «بَلي» هستي

ز جان و دل خريدارِ بلا در كربلا هستي

سرافرازم پسر از تو، كه فخر اوليا هستي

بريدي دل ز غير حق، شدي دلداده جانان

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

شدي پروانه شمع جمال حق تو اي اكبر

تو سرمستي ز ميناي وصال حضرت داور

اگر لب‏تشنه‏اي لعلت بود سرچشمه كوثر

فروغ ديده ما و سرور خاطر خويشان

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

خداوندا گواهي تو بر اين قوم جفاگستر

براي جنگ با آنها رود اين شبه پيغمبر9

تو مي‏داني كه داغ او زند بر جان من آذر

برو اما بدان اكبر كه گويا مي‏دهم من جان

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 281 *»

بگو اكبر بدون تو چگونه زنده باشم من

بدان اكبر كه با قتلت ز پايم افكند دشمن

خدا داند چه خواهم شد، تو را بينم چو زخمي‏تن

براي مادرت ليلي چگونه من كنم عنوان

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

اگر اي سرو قد اكبر ز پا اُفتي در اين صحرا

چگونه بر سر نعش تو آيد اي علي، بابا

تو خود برگو چه سازد در حرم زين ابتلا ليلي

بجز مردن چنين داغي ندارد اي پسر درمان

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

كجا بعد از تو اي اكبر مرا ديگر توان ماند

براي مادرت ليلي به تن ديگر نه جان ماند

پس از تو خواهرانت را غمي در دل نهان ماند

نه تنها خواهرانت را كه هركس باشدش ايمان

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 282 *»

تو هستي اختري رخشان ميان خاندان ما

ز جدّم حضرت خاتم9 نشاني در ميان ما

نهال نورسي هستي ميان بوستان ما

ز پا افتادنت آنگه كجا ما را توان آن

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

غروب عمر كوتاهت رسيده اي علي‏جانم

شده مانع ز ديدارت سرشك چشم گريانم

روي اما بدان با تو، ز اعضايم رود جانم

غمين را كو توان آنكه دهد شرحي از اين دستان

روي گر جانب ميدان

شوي قرباني جانان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 283 *»

 

 

وداع علي اكبر7

 

با مادرش ليلي

 

 

 

«براي نصرت بابا»

«روانم جانب اعدا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 284 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شهزاده علي آمد كنار خيمه ليلا

براي آخرين بارش كه بيند مادر خود را

بگفتا مادرم ليلي نگهدارت خدا بادا

ز ياران پدر ديگر نمانده ياوري جز ما

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

ندارم طاقتي بينم پدر را بي‏كس اي مادر

شدم مشتاق جانبازي به راه سبط پيغمبر9

ز كف دادم قرار خود نه صبري باشدم ديگر

جدايي از تو اي مادر اگرچه مشكل است امّا

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 285 *»

بسر دارم كنون مادر هواي رفتن ميدان

بيا بوسم دو دستت را ببويم بويت اي جانان

گذارم سر به پاي تو بگيرم من دوباره جان

كه ديگر من نمي‏بينم تو را تا محشر كبري

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

بيا مادر تو را بينم كه شد ديگر مرا نوبت

براي رفتن ميدان گرفتم از پدر رخصت

اگرچه بس گران باشد برايم بار اين فرقت

ولي خواهم شوم قربان كه گردد دين حق اِحيا

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

بيا بينم تو را يكدم نشايد بيش از اين تأخير

نيابم از عدو مهلت كه بينم من شما را سير

ندارد شفقتي بر ما نه بر بُرنا نه هم بر پير

هزاران نيزه و خنجر مهيا كرده بهر ما

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 286 *»

روي يثرب به شهر ما پس از اين ماجرا مادر

سلام از جانب من هم رسان بر دل‏غمين خواهر

بگو غافل نشد از تو، دمي در اين سفر اكبر

نصيب تو غم هجران نصيب ما صف هيجا

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

رسان از من پيامم را، به آن خواهر تو مادرجان

تو گر سوزي ز تاب تب نديدي باب خود عطشان

نديدي اصغر تشنه، نديدي كشته اين ياران

نديدي غربت بابا، بر دشمن در اين صحرا

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

روم مادر سوي ميدان ولي در خاطرم هستي

دو چشمان ترت مادر قرارم را ربودستي

روم، اما تو در خيمه، برآور مادرم دستي

دعا كن تا كه چون ياران دهم جان در ره مولا

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 287 *»

دعا كن تا كه من گردم بر ايشان چيره چون شيري

بسازم پشته از كشته بسي بي‏رنج و تدبيري

كنم جنگ نماياني نيابم زخم شمشيري

كه در حيرت همه آيند ز شبه حضرت طه9

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

ندارم مادرا تاب پياپي سوز آهت را

ندارم طاقت ديدن پر از حسرت نگاهت را

مهيّا كن تو اي مادر دگر رخت سياهت را

غمين گويد رثايم را برآرد از جگر آوا

براي نصرت بابا

روانم جانب اعدا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 288 *»

 

 

گفتار ليلي

 

در وداع با فرزند دلبندش

 

علي اكبر7

 

 

 

«روي ميدان علي اكبر»

«زني بر جان من آذر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 289 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

علي بهر وداع آمد كنار خيمه مادر

رخش چون ماه تاباني چو سروي قد آن سرور

بسر سوداي جانبازي لبش خشك و دو چشمش تر

برون از خيمه شد ليلي دو دست غم زد او بر سر

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

روي ميدان تو اي شبه حبيب حضرت يزدان

زني آتش به جان ما، تو اي دلداده جانان

فراقت مي‏كشد ما را، شوم من بي‏سر و سامان

نبينم من دگر رويت، مگر فردا صف محشر

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 290 *»

فروغ چشم بابايي به زخم سينه‏اش مرهم

پدر در چهر تو بيند جمال حضرت خاتم9

تو را تا پروريدم من بسي خوناب دل خوردم

پدر را نخل امّيدي سرور خاطر مادر

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

تو چون مرغ سبكبالي مهيّا بهر جانبازي

پدر را زين شهامت بين كه دارد بس سرافرازي

شوي گر كشته اعدا توان از ما براندازي

جدايي از تو بس مشكل براي ما همه يكسر

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

تو را پروا، ز جانبازي نباشد در ره آيين

ولي از رفتنت مادر، دچار حسرت و غم‏بين

پدر را در غم ياران نگر خونين‏دل و غمگين

مكن داغ دلش افزون مخواهش بي‏كس و ياور

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 291 *»

پدر گويد تويي اكبر شبيه حضرت طه9

به خَلق و خُلق و هم منطق چو او هستي تو سرتاپا

چو خواهم جدّ خود بينم تماشايت كنم بابا

مدارا كن تو با، بابا، مرو در كام اين لشكر

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

مرا بود آرزو آنكه ببينم شاديت مادر

كنم شادي چو مادرها گه داماديت مادر

بپوشم جامه عشرت ميان ناديت مادر([11])

كنون بينم كه شد بر باد، هرآنچه آرزو در سر

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

تو سودايي بسر داري كه بر ما بس گران آيد

ترحم كن تو بر ماها، كجا ما را توان آيد

پريشان جمع ما گردد، غمت كي در بيان آيد

تو اي فرزانه فرزندم ز شفقت كن نظر آخر

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 292 *»

علي با رفتنت سازي ز هجرانت مرا دلخون

بجا باشد اگر گويم شوم از فرقتت مجنون

تو خود داني دگر مادر كه گردد حال بابت چون

چه آيد بر سر عمّه چه سازد با غمت خواهر

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

تو كَندي دل ز دنيا و ز هرچه غير حق مادر

نمي‏خواهي دمي بيني پدر را مانده بي‏ياور

تو و عشق فداكاري، من و قلبي پر از آذر

غمين را در غمت مادر چو من نوحه‏سرا بنگر

روي ميدان علي اكبر

زني بر جان من آذر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 293 *»

 

 

به ميدان رفتن علي اكبر7

 

پس از وداع با مادر

 

 

 

«علي بهر نثار جان»

«روان شد جانب ميدان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 294 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

پس از توديع با مادر، علي با چهره‏اي رخشان

جمال احمدي9 رويش، قدش سروي كه در بستان

بهار هجده عمرش، نگشته اي دريغ پايان

چو مهري از افق سر زد، كه دشمن شد ازان حيران

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

چه رخساري كه رخسار نبي را آورد در ياد

چه گفتاري كه بنياد اباطيل را دهد بر باد

چه زيبا نوجواني كه سراپا شاخه شمشاد

پسِ گيسوي مشكينش چو صبحي آن رخ تابان

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 295 *»

عجب حسن خدادادي كه دارد روي و موي او

كه هركس بيندش گردد دلش پابند آن گيسو

شب قدر است و فجر آن، قِران موي او با رو

عجب نبود اگر گردد ز هجرانش پدر نالان

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

روا باشد شود مجنون ز هجر اين پسر ليلي

كجا مادر توان دارد فراق ميوه دل را

چه آيد بر سرش بيند گر او را كشته اعدا

ز پا افتد دهد از غم كنار پيكر او جان

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

علي در جنگ با دشمن دل بابا به دنبالش

چو شيري در نبرد است و همه در خيمه بي‏تابش

عطش در كام خشك او ربوده از كفش تابش

دل او تشنه‏تر بود از براي ديدن جانان

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 296 *»

ز ميدان جانب بابا روان شد او ز بي‏تابي

بهانه تشنگي كرد و تمنّايش كمي آبي

براي جنگ با دشمن بيابد اندكي تابي

خدا داند تمنّايش چه كرده با شه خوبان

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

كه گفتش اي علي آور زبان خشك خود اكنون

گذارش در دهان من تو اي شوريده دلخون

چه سرّي بوده در كامش خدا داند كه شد بيرون

پس از آن مُهر كرد آن را به انگشتر شهِ شاهان

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

علي كام پدر خشكيده‏تر ديد از زبان خود

گرفت انگشتر بابا علي اندر دهان خود

دگر او شست دست خود ز هرچه هم ز جان خود

پدر گفتش كه برگردد به سوي لشكر عدوان

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 297 *»

علي آمد چو شير مست ميان لشكر كفّار

ز برق تيغ او گويا فضا گرديده آتشبار

و يا چون ابر خونباري كه بارد بر سر اشرار

ز زور بازويش دشمن گرفته ناخنش دندان

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

گريزان همچو گورخر هران يك زان همه لشكر

هراسان هر دلي زانها ز خشم شبه پيغمبر9

ز ناچاري همه او را زده با تير كين تا پر

چه گويد اين غمين آخر چه آمد بر سرش زانان

علي بهر نثار جان

روان شد جانب ميدان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 298 *»

 

 

شهادت علي اكبر7

 

 

 

 

 

«شد اكبر همچو گل پرپر»

«ز تير و نيزه و خنجر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 299 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شيري در دل لشكر علي آن شبه پيغمبر9

به سوي ميمنه گاهي گهي بر ميسره اندر

هراسان و سراسيمه ز تيغش پُردلان يكسر

نمايان گوييا بدر و اميرش زاده حيدر7

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

تنش سوزان ز تير كين لبش سوزان ز قحط آب

دلش تفتيده از هجران جدا گرديده چون از باب

به فكر مادر و خواهر به ياد اصغر بي‏تاب

چو لاله پيكرش از خون ز خون دل دو چشمش تر

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 300 *»

علي سرگرم جنگيدن كه ناگه منقذ بي‏دين

به سويش از قفا آمد زدش بر سر به تيغ كين

چو فرق مرتضي فرقش دوتا شد در ره آيين

شد آويزان بر اسب خود ميان آن همه لشكر

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

ز هرسو جانبش لشكر ز كينه حمله‏ور گشتند

چو گل پرپر تنِ نازكتر از برگِ گلش كردند

ز اسبش تا كه افتاد او ز اطرافش عقب رفتند

«سلامٌ يا اَبَه» گفتا علي در آن دم آخر

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

دگر گفتا پدر جدّم مرا جامي ز كوثر داد

ندارد تشنگي بابا دگر در كام من بيداد

به دستش جام ديگر هم گرفته بهر تو آن راد

دو ديده بر رهت دارد كه آيي نزد او ديگر

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 301 *»

شتابان جانب ميدان چو آمد شاه مظلومان

شد از ديدار آن پيكر پريشان‏خاطر و حيران

ز فرط غم نشست آن شه برآورد از دلش افغان

به دامن برنهاد آنگه سر دلبند خود اكبر

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

نهاد بر چهر خونينش رخ خود زاده زهرا3

قِران مهر و مه آنگه نمايان شد در آن صحرا

ز سوز سينه‏اش نفرين نمود آن دم بر آن اعدا

بگفتا بر پدر يك دم ز رحمت اكبرم بنگر

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

ولي جان داده بُد اكبر چو آمد بر سرش بابا

پدر نشنيد از او ديگر نه حرفي و نه هم آوا

بگفتا اكبرم گشتي دگر آسوده از دنيا

گرفتار محن بنگر پدر را بي‏كس و ياور

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 302 *»

علي جان بعد تو ديگر ندارد زندگي معني

پس از تو بر سر دنيا دگر خاك سيه بادا

من افتادم ز پا يا رب چه آيد بر سر ليلي

به خيمه گر شود آگه ز حال اكبرش مادر

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

در آن حالت شنيد آن شه صداي خواهرش زينب

«اُخَيّا» گويد و «وَ ابنَ اُخَيّا» در برش زينب

فزود بر آتش داغِ علي اكبرش زينب

به پا خاست اي غمين تا كه برد سوي حرم خواهر

شد اكبر همچو گل پرپر

ز تير و نيزه و خنجر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 303 *»

 

 

رخصت خواستن اباالفضل7

 

از امام مظلوم7

 

براي رفتن به ميدان

 

 

 

«اباالفضل از غم دوران»

«دگر گرديده سير از جان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 304 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

برادر را چو شد نوبت پس از جانبازي ياران

به سوي لشكر اعدا رود بهر نثار جان

بگفتا با غم و حسرت حضور شاه مظلومان

بده رخصت مرا شاها روم اينك سوي ميدان

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

اباالفضل رشيدي كه شجاعت را پدر بودي

فتوت را چو آيينه نشاني سر بسر بودي

علي را مظهر صولت از آن نخله ثمر بودي

ميان دوده هاشم يگانه چون مه تابان

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 305 *»

در آن ميدان پر فتنه ز حيدر7 يادگاري بود

دلش بر تن زره بود و بصيرت بر سرش چون خود

وفادار فداكاري به راه حضرت معبود

سراپا آتش غيظ و غضب بر آن تبهكاران

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

علمدار سپاهِ دين حسين7 را نور چشماني

سپهداري دليري كه نبودش وقفه‏اي آني

شهامت را مثل بود و رشادت را چو دستاني

سيه روزِ عدو از بيمِ شمشيرش در آن ميدان

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

شه از حسرت نظر افكند به قد و قامت عباس

به بازويش نگه كرد و نگه بر رايت عباس

چو ديد از كف دگر رفته توان و طاقت عباس

بگفتش اي علمدارم نباشد اين گه جولان

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 306 *»

برادر گر علم گردد نگون آنگه نمي‏ماند

برايم لشكري ديگر كه دشمن را ز ما راند

بمانم بي‏كس و ياور در آن صورت خدا داند

كه دشمن خاندانم را نمايد بي‏سر و سامان

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

بگفتا اي شها خون شد دلم ديگر از اين ماندن

شده تنگ سينه‏ام اكنون رسيده نوبت رفتن

مرا اين زندگي مشكل چه آسان رخصتي دادن

كه جان خود فدا سازم تو را گردم بلا گردان

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

ندارم بيش از اين تابي كه بينم بي‏كس و يارت

پس از شأن علمداري شدم سقاي طفلانت

كنون شرمنده‏ام ديگر ز روي تشنه‏كامانت

رهايي ده تو جانم را مرا اين تن بود زندان

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 307 *»

تو خود داني شهنشاها كه پرورده مرا حيدر7

براي اين چنين روزي كه قربانت شوم سرور

به عشق جان‏نثاري هم مرا پرورده است مادر

منم شير و ز زنجيرم شها بهر خدا بِرهان

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

چو ديدش شه كه بي‏تاب است ندارد او قرار دل

دگر اين زندگي بهرش شده زين بيشتر مشكل

ندادش رخصت ميدان كه گردد مقصدش حاصل

ولي گفتش غمين آبي طلب كن بهر اين طفلان

اباالفضل از غم دوران

دگر گرديده سير از جان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 308 *»

 

 

رفتن اباالفضل7

 

به سوي نهر علقمه

 

براي آوردن آب

 

 

 

«رود سقاي طفلانش»

«كه سازد جان به قربانش»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 309 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

رسيده نوبت ياري پس از ياري يارانش

برادر را كه دارد از دل و جان سر به فرمانش

ميان دوده هاشم يگانه ماه تابانش

مهيا شد كه آب آرد براي تشنه‏كامانش

رود سقاي طفلانش

كه سازد جان به قربانش

چو دادش رخصتِ آنكه رود تا آورد آبي

براي تشنه‏كاماني كه هريك را ز بي‏تابي

نبودي بر فغان كردن در آن گرما دگر تابي

همه تشنه ز مرد و زن، كهنسال و جوانانش

رود سقاي طفلانش

كه سازد جان به قربانش

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 310 *»

خودش از تشنگي گويا فضا را بيند او دودي

كسي كه در كفش بودي زمام هرچه موجودي

نمي از يمّ جود او هرآنچه بحر و بر بودي

فروغ چشم هستي او ولي خود تيره چشمانش

رود سقاي طفلانش

كه سازد جان به قربانش

هرآنچه مشك، خشكيده ميان خيمه سقا

اميد زندگي ديگر نمانده در دلي برجا

چو اسپندي بر آتش شد دل سقا از آن بلوي

به دوش افكنده مشكي آن اميد نااميدانش

رود سقاي طفلانش

كه سازد جان به قربانش

به سوي علقمه رفت آن سليل ساقي كوثر

به همراهش دل زار همه لب‏تشنگان يكسر

ميان خيمه‏ها اهل حرم غمديده و مضطر

پريشان‏خاطر از بهر شه و قلب پريشانش

رود سقاي طفلانش

كه سازد جان به قربانش

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 311 *»

كه يا رب بر سر سقا چه آيد از صف دشمن

ميان آن همه دشمن چه سازد اي خدا يك تن

خدايا سالم او آيد بميريم ما ز مرد و زن

نباشد طاقتي شه را پس از قتل عزيزانش

رود سقاي طفلانش

كه سازد جان به قربانش

نه او را طاقتي بيند دگر داغ علمدارش

كه از ديدار او مي‏شد چو گل بشكفته رخسارش

بد او راضي ز خوي او ز گفتار و ز رفتارش

مدد كن اي خدا شه را به حق آه سوزانش

رود سقاي طفلانش

كه سازد جان به قربانش

به سويش ديده‏ها در ره كه آيا آورد آبي

و يا از تير آن اعدا نخواهد آورد تابي

غم او شد فزونتر از غم آنها ز بي‏آبي

فراقش آتش افكنده به قلب شاه و بر جانش

رود سقاي طفلانش

كه سازد جان به قربانش

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 312 *»

نگاهي گه به خيمه شه كند گاهي به سوي او

خِديو خِطّه ماتم ببيند گشته رو در رو

تني با آن همه تيغ و خدنگ دشمن كين‏جو

خدا داند غمين حال پريشانش در آن آنَش

رود سقاي طفلانش

كه سازد جان به قربانش

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 313 *»

 

 

آب آوردن اباالفضل7

 

و جلوگيري دشمن

 

 

 

«كجا شهزاده حيدر7»

«كند پروا از آن لشكر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 314 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

به دوش افكنده مشكي را سليل حيدر صفدر7

روان گرديده سوي شط خروشان همچو شير نر

لبش تشنه دلش خونين شده چون شعله پا تا سر

شتابان تازد او مركب ندارد مقصدي ديگر

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

ندارد او سر جنگ و براي اندكي آبي

به سوي علقمه آيد ننوشد خود نمي آبي

كجا نوشد كه در خيمه همه در رنج بي‏آبي

چه‏سان نوشد كه لب‏تشنه يگانه سبط پيغمبر9

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 315 *»

شد او وارد ميان شط جلو رفت تا سر زانو

گرفت كفّي ز آب و پس فشاند آن را به ديگر سو

كه يعني آه از اين دنيا و اهل بي‏وفاي او

چنين آب فراواني ننوشد جرعه‏اي اصغر

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

لب تشنه برون شد او ز شط و مشك پرآبي

كه يعني عاشق جانان چه پروايش ز بي‏آبي

نمي‏خواهد خود او آب و نمايد گر كه بي‏تابي

بود بهر عزيزاني كه جمله تشنه و مضطر

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

اگر گويم فرات از حسرت آن لعل لبهايش

بسوزد تا ابد آري بود اين گفته در جايش

بزد بوسه چو بر دست و بزد بوسه چو بر پايش

سزد آنكه بَرَد رشك و خورد غبطه بر آن كوثر

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 316 *»

در آغوشش گرفت مشك و روان شد همچو شير مست

قدم زد بر سر هرچه، ز هرچه ديده خود بست

به اسبش هي زد و اسبش ز جايش همچو شيري جست

خروش از كوفيان بر شد كه حمله آوريد يكسر

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

ز هرسو دور او گشته همه جمع و هدف يك تن

ز تيرانداز و نيزه‏دار و ديگر هرچه شمشيرزن

تن خود را سپر كرد او براي مشك و گفتا من

نباشد گر كه آبي جان نمي‏خواهم دمي ديگر

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

ز تيغ حيدري‏سانش گريزان جمله اشرار

چو بابش مرتضي گويا كه شعله بر سر كفار

كه ناگه از كمين كين درآمد كافري غدّار

جدا دست يمينش را نمود در لحظه‏اي كمتر

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 317 *»

به دست ديگرش تيغ و به سوي خيمه‏گاهش رو

هراسان دشمن از تيغش چو سيلابي به سوي او

ز هر سو نيزه و تير و گهي تيغي كه رو در رو

جدا دست يسارش شد ز تيغ كافري ديگر

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

به دندان او گرفت مشك و خود از راه وفاداري

سپر شد روي آن مشك و نه پروا زان جفاكاري

رسيد تيري به مشك و شد تهي او هم ز بي‏ياري

مهيّاي شهادت شد غمين را هم دو چشم تر

كجا شهزاده حيدر7

كند پروا از آن لشكر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 318 *»

 

 

شهادت اباالفضل7

 

 

 

 

 

«منم شيداييت جانا»

«شدم قربانيت مولا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 319 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

اَلا مولا، بيا يكدم، به رويم يك نظر فرما

بيا بنگر سرم را تو به روي دامن زهرا3

هزاران جان همچون من فداي جان تو بادا

براي اين فداكاري مرا پرورده بُد بابا

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

برادر شاد ازآنم كه به عهد خود وفا كردم

به درگاه خدا هم بس ز سوز دل دعا كردم

تمنّاي شهادت را به بابا اقتدا كردم

يگانه حاجتم بُد اين ز لطفت شد روا شاها

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 320 *»

جدا كردند دو دستم را ز پيكر اين بدانديشان

كه باشند در امان از تيغ آتشبار من ايشان

چو ديدم در رهت خود را برادر گشته دست‏افشان

خدا را شاكرم زانكه دو بالم حق دهد فردا

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

دو دست دادم ولي بودم اميدِ آنكه مشك آب

رسانم خيمه بهر آن همه لب‏تشنه بي‏تاب

خدنگ كين دشمن شد سبب تا آنكه ريزد آب

من بي‏دست و بي‏آب و من نوميد از هرجا

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

مهيّاي شهادت پس شدم در بين اين اعدا

نبودي چاره جز مردن براي من اَيا مولا

عمود آهنيني زد به فرق من يكي زانها

منِ دستم جدا از تن ز زين افتاده‏ام از پا

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 321 *»

بيا تا زنده‏ام مولا ببينم يك نظر رويت

چو بسمل نيمه‏جانم من وگرنه مي‏شدم سويت

بيا تا در دم مردن ببويم لحظه‏اي بويت

دلم خواهد سرم گيري به دامن تا دهم جان را

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

ز پا افتاده‏ام ديگر، تو اي دست خدا برگير

چنين افتاده‏اي از پا، ندارد چاره و تدبير

منم شرمنده از روي علي آن كودك بي‏شير

ز روي تشنه‏كاماني كه بودم بهرشان سقّا

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

نگون چون مي‏شدم از زين شنيدم ناله زهرا3

كه مي‏گفت اي علمدار حسين بي‏كس و تنها7

تو اي عباس نام‏آور دگر بعد از تو خواهرها

نبينند حرمتي مادر، نه غمخواري دگر برجا

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 322 *»

ز روي مادرت زهرا3 شدم شرمنده اي سرور

براي ياريت مولا نه دستي باشدم ديگر

نه آبي مانده بر جاي و نه جاني مانده در پيكر

بيا تا بنگري حالم كني يكدم مرا اِحيا

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

نمي‏بينم دگر در خود كه مانم لحظه‏اي زنده

خداحافظ اَيا مولي بميرم با دلي زنده

شوم قربان نام تو كه سازد مرده‏اي زنده

غمين از يمن نام تو شده طبعش چنين گويا

منم شيداييت جانا

شدم قربانيت مولا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 323 *»

 

 

تشريف‏فرمايي امام مظلوم7

 

براي ديدار برادر

 

 

 

«خداوندا مدد فرما»

«كه افتادم دگر از پا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 324 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

شنيد تا شاه مظلومان ندائي از برادر را

كه مي‏گويد: «اَخا اَدرِك، اَخاك» شد بسي مولا

ز اندوه دل از خود بي‏خود و در چهر او پيدا

غم جانكاه فقدان برادر آن زمان گفتا

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

سوار مركب و آمد به سوي علقمه حيران

ز ديده دُر همي باريد ز سينه آهِ بس سوزان

دريغا بعد عباسم نخواهم زندگي يك آن

دلم خوش بد كه دارم من چو عباسي در اين دنيا

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 325 *»

به دردم چاره‏ام بود و ز ديدارش دلم روشن

ز زور بازوان او هراسي در دل دشمن

اميد خاندان من بزرگ و خرد و مرد و زن

دل دشمن كنون شاد و فزون از حد غم ماها

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

خدايا از تو مي‏خواهم مرا طاقت دهي اكنون

كجا طاقت مرا باشد كه بينم خفته است در خون

علمدار و سپهدارم چه سازم زين بلا و چون

شكيبايي كجا ديگر از اين بيداد اين اعدا

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

سليل مرتضي7 بود و ميان عترت طه9

يگانه يادگاري كه نمونه بودي از بابا

وفادارِ دليري كه سراپايش همه تقوي

چه‏سان در داغ او يا رب شكيبايي بود ما را

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 326 *»

چو ديد آن سرو آزاده كه افتاده به خون غلتان

نگون گرديده از زين و نمانده در تن او جان

جدا گرديده از پيكر دو دست آن يل ميدان

توان داد از كف و گفتا بسي جانسوز و غم‏افزا

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

دريغ اي هاشمي ماهِ سپهر مكرمت عباس

دريغا اي علمدار سپاه معدلت عباس

دريغ اي طائر قدسي عرشي‏مرتبت عباس

شكست پشتم ز دستم شد هرآنچه چاره يا رَبّا

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

برادر بس گران باشد براي من كه مي‏بينم

به اين حالت كه افتادي ز جان خود دگر سيرم

نمانده طاقتم ديگر سزد از داغ تو ميرم

تو اي سرو سرافرازم چه شد آن قامت رعنا

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 327 *»

بگو فرّخ‏هما چون شد تو را شهپر كه افتادي

دو تا گرديده اين قامت كه بودي سرو آزادي

چه شد باليدنت برگو كه دشمن مي‏كند شادي

كند بر حال من خنده كه ماندم بي‏كس و تنها

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

نهاد او بر رخش رخ را كه يابد لحظه‏اي تسكين

زد او بوسه بر آن رويي كه خونين از عمود كين

تن صد پاره او را ز تيغ و تير و صد زوبين

به جاي خود نهاد و شد روان و، اي غمين گفتا

خداوندا مدد فرما

كه افتادم دگر از پا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 328 *»

 

 

گفتار امام مظلوم7

 

بعد از شهادت اباالفضل7

 

 

 

«برادر اي علمدارم»

«تو بودي يار و غمخوارم»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 329 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

برادر اي اباالفضل و علمدار وفادارم

تو بودي غمخورم هرجا كجا چون تو سپهدارم

شرف را يادگاري هم ز باباي نكوكارم

تو فخر ما همه بودي تو بودي مونس و يارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

تو بودي كاشفِ كَربِ من خسته در اين دنيا

خدا را بنده‏اي بودي چه وارسته در اين دنيا

به جز با حق به كه بودي تو وابسته در اين دنيا

برادر بعد تو ديگر غريب و بي‏مددكارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 330 *»

دريغا رفتي از دستم شكست پشتم ز فقدانت

ندارم من اميدي و نه هم چاره ز هجرانت

شود عمري دگر مادر عزادار و پريشانت

چه سازند خواهران ما چو يابد خاتمه كارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

همايون طائر قدسي جدا شد شهپرت از كين

ز پا افتاده‏اي اما سرافرازي به راه دين

فتاده رخنه‏اي اكنون ز فقدان تو در آيين

كه سدّ هرگز نمي‏گردد، گران‏داغت به دل دارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

دگر آسوده شد دشمن پس از تو اي برادر جان

بخوابد چشم او راحت هراسي ني براي آن

ولي اين جمع بي‏كس را شده راحت دگر پايان

پس از ما چون كند يك تن علي فرزند بيمارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 331 *»

شدي راحت برادر جان ز آلام جهان اما

من بي‏كس گرفتار چه بي‏حدّ فتنه و بلوا

سليل مرتضي7 كردي به بابا اقتدا اينجا

تو هم گفتي كه «فُزْتُ» پس بجا بهرت عزادارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

ز دست دادي خوشا بر تو دو دستت را به راه دين

ذخيره مي‏كنم امروز، دو دستت را براي اين

بگيري با دو دست خود تو فردا دست بس مسكين

نجات شيعيان باشد هدف ما را از اين كارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

به بابايم علي7 برگو كه اي مظلوم بي‏همتا

حسين7 در كربلا بي‏كس شد اينك بعد ما بابا

همه اصحاب او خفتند به خون خود در اين صحرا

بگو ديگر پدرجانم، شده پايان پيكارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 332 *»

بگو با مادرم زهرا3 مخور غم زين جفاكاري

كه زينب3 دخترت باشد مرا همچون تو غمخواري

در اين روز پر از بلوي كند هر لحظه‏ام ياري

تسلي يابد از مهرش ز هر غم خاطر زارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

چنان افتاده‏اي از پا ز تير و نيزه و خنجر

كه نتوانم بَرَم سوي حرم تنها من اين پيكر

نگاهم گه به سوي تو گهي سوي حرم يكسر

نداند اي غمين جز حق چه اندازه بلا دارم

برادر اي علمدارم

تو بودي يار و غمخوارم

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 333 *»

 

 

برگشتن امام مظلوم7

 

به خيمه‏گاه و گفتار اهل حرم

 

 

 

«شه آمد بي‏علمدارش»

«چه شد آن سرو سالارش»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 334 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

شه آمد جانب خيمه ولي با حالت زارش

نيامد همرهش از چه خداوندا سپهدارش

نه آبي و نه خود آمد چه شد آخر مگر كارش

خميده پشت شه از چه، چه آمد بر مددكارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

چه آمد بر سر سروِ خرامان گلستانش

چه شد آن قامت رعنا چه ديد آن ماه تابانش

چرا ديگر نيامد او علم گيرد به فرمانش

چه رو داده خداوندا ز اعداء ستمكارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 335 *»

اگر ساقي نياورده به دست آبي براي ما

نمي‏خواهيم دگر آبي خودش آيد كزين اعدا

دمي ايمن نمي‏باشد كسي در اين صف هيجا

چرا با شه نيامد او كه تا باشد طرفدارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

علمداري كه شه را بُد چو سايه در بر آن شه

ز قرب و منزلت بودي چو تاجي بر سر آن شه

نگهبان و چو درباني هميشه بر در آن شه

ز چه راضي شده اينك كه دور افتد ز دربارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

ولي اين حالت زار شه خوبان بود گويا

كه او هم گشته قرباني به راه ايزد يكتا

نكرده تر لب خود را يقيناً در لب دريا

به ياد شاه لب‏تشنه كه عمري بوده غمخوارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 336 *»

خدا داند كه آن قد رسا را دشمن از كينش

چه اندازه زده پيكان دگر با تيغ و زوبينش

هدف يك تن خداوندا هزاران خصم بدبينش

چه ديده شاه مظلومان چو ديده آن وفادارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

فتاده، ديده‏اش از پا نه دستي در بدن او را

تنش از نيزه و پيكان چو لاله از سرش تا پا

ز تيغ كينه‏ها خسته لب تشنه لب دريا

فرو مانده شه از فرط غم داغش ز رفتارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

دگر زنده نديده شه برادر را از اين رو او

اميدش نااميد گشته پريده رنگ او از رو

اجل مهلت نداده تا دمي باشند به گفت و گو

كه دارد در گلو عقده شه از آن وقت ديدارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 337 *»

پس از قتل علمدار و شكست آشكار شه

ز هم پاشد دگر لشكر نماند كس كنار شه

نگون گرديده پرچم هم نه كس در كار و بار شه

دگر دشمن ندارد پس هراسي هم ز آزارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

خدا داند پس از آن هم چه آيد بر سر ماها

نماند ياوري بهر دفاع از ما در اين صحرا

ميان اين همه دشمن، همه خونخوار و بي‏پروا

غمين گفت اين رثايش را كه تا باشد عزادارش

شه آمد بي‏علمدارش

چه شد آن سرو سالارش

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 338 *»

 

 

ماتمداري ام‏البنين

 

بعد از حادثه كربلا

 

 

 

«تو اي عباس نام‏آور»

«ز پا افتادي اي مادر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 339 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

پس از قتل اباالفضل و برادرهاي آن سرور

دگر شد نوبت قتل شه بي‏ياور و لشكر

خبر شد در مدينه تا از اين ماتم يكي مادر

سيه‏روزش شد و گفتا بسي جانسوز و پرآذر

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

دگر آن بانوي پرده‏نشين عزّت و شوكت

برون آمد سيه‏پوش و نه در بند خود و حرمت

ز كف داده قرار دل ربوده طاقتش فرقت

بنالد از جگر آن‏سان كه سوزد هرچه خشك و تر

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 340 *»

كنار چار قبر ظاهري آن مادر دلخون

بگريد روزها تا شب كه هر روزش شود افزون

بلرزد هر دلي از آن شود از غصه چون مجنون

چه جانسوز ناله‏هاي او كه هركس را كند مضطر

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

نخوانيد اي زنان زين پس مرا ام البنين ديگر

ندارم من پسر زانكه همه در كربلا بي‏سر

فتاده در ميان خون همه صد پاره شد پيكر

نخواهم زندگي زين پس نه هم خيري در آن ديگر

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

خبر دادند كه عباسم فتاده از عمود كين

كجا باور كند مادر كه بوده سرنوشتش اين

دليراني كه دشمن را فكنده بس ز روي زين

به يك ضربت، كجا مادر كند اين ماجرا باور

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 341 *»

ولي گويند دو دستش را جدا كرده ز تن دشمن

هزاران نيزه و تير و هدف بوده فقط آن تن

اگر بوده چنين ديگر شده باور براي من

كه عباسم ز زين افتد چو خوردش آن عمود بر سر

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

چه آمد بر سرت مادر چو شد دستت جدا از تن

شدي بي‏شهپر اي عرشي هماي آسمان من

چه ديدي زان همه لشكر چه آورد بر سرت دشمن

اگر دستت به جا بودي نمودي صولت حيدر7

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

تو ديدي كشته در صحرا برادرها ز تيغ كين

كه جنگيدند و جان دادند براي نصرت آيين

ولي بودي تو چون سايه به همراهي شاه دين

براي يك چنين روزي تو را پروردم اي مادر

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 342 *»

ندانم بر حسين من چه آمد بعد تو مادر

چه ديده زان ستمكاران غريب و مبتلي خواهر

خدا داند چه رخ داده از آن قوم جفاگستر

بر آن جمع زن و بچه همه بي‏يار و بي‏ياور

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

اگرچه من كنم ياد پسرهايم ولي سوزان

دلم بهر حسين است و براي خواهران آن

ندارند مادري تا كه بود از بهرشان گريان

بگريم من غمين زانكه ندارند در جهان مادر

تو اي عباس نام‏آور

ز پا افتادي اي مادر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 343 *»

 

 

رخصت خواستن شهزاده قاسم

 

از امام مظلوم7

 

 

 

«عمو جان رخصتم فرما»

«كه در راهت دهم جان را»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 344 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

سليل مجتبي7 قاسم جوان نورس و رعنا

دُر شاداب بحر دين شرف را گوهري والا

يكي نوباوه عشق و حسن7 را آيتي گويا

به نزد شاه دين آمد به لابه با عمو گفتا

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

يكي فرزانه فرزند امام مجتبي7 قاسم

شجاعت دارد از جدّش علي مرتضي7 قاسم

ز بابا حُسن صورت را به سيرت مصطفي9 قاسم

شد او مشتاق جانبازي بگفت با عمّ خود آنگا

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 345 *»

قدش شمشاد باغ عشق و رخ مهر فروزاني

جواني چارده ساله چو بابا در سخنداني

حرم را شمع امّيد و عمو را راحت جاني

شده بعد از علي‏اكبر ز جان سير و بَرِ مولا

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

عمو خواهم شوم قربان بده رخصت مرا اكنون

عمو بعد از علي‏اكبر دلم گرديده چون مجنون

نخواهم زندگي ديگر چه سازم با دلي پر خون

ندارم طاقتي بينم كه خالي جاي اكبر را

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

عموجان چون پدر بودي برايم بعد بابايم

به درگاهت عمو از جان هميشه جبهه مي‏سايم

به زير سايه لطفت هميشه بوده مأوايم

كجا طاقت مرا بينم گرفتارت در اين بلوا

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 346 *»

عموجان بي‏تو يك لحظه نمي‏خواهم بمانم من

از اين رو رخصتم فرما روم در چنگ اين دشمن

نيايد ساعتي بر من كه باشد در امان اين تن

ولي بر تو روا گردد ز دشمن كمترين ايذا

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

اگرچه اي عمو بر من گران باشد غم هجران

ندارم طاقت آنكه نبينم روي تو يك آن

از آن ترسم بمانم من ببينم تلخي دوران

نباشد سايه‏ات بر سر اگرچه لحظه‏اي ما را

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

اگرچه لطفت اي مولا مرا بس بوده در دنيا

ولي رنج يتيمي را كجا ممكن كه از دلها

برون كرد و ز خاطر برد چنانكه ساير غمها

نمي‏خواهم يتيم گردم دوباره من دمي مولا

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 347 *»

عموجان وعده‏ام دادي تو ديشب با همه مردان

كه من هم كشته مي‏گردم چو ايشان اندر اين ميدان

وفا فرما به آن وعده كه گردم در رهت قربان

ز هر شهدي مرا خوشتر شهادت در رهت شاها

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

زد او بوسه به دست و گه به پاي شاه بي‏لشكر

گهي گريه گهي لابه گهي خواهش از آن سرور

كه گيرد رخصت ميدان از آن مظلوم بي‏ياور

لبش خشك و دو چشمش تر غمين، گفت آن مه زيبا

عمو جان رخصتم فرما

كه در راهت دهم جان را

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 348 *»

 

 

گفتار امام مظلوم7

 

با نور ديده برادر قاسم

 

 

 

«تو اي رعناي غم‏پرور»

«نداري طاقت لشكر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 349 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو آمد نزد شه قاسم بسي افسرده و مضطر

كه گيرد رخصت ميدان از آن مظلوم بي‏ياور

گرفتش در بر از رأفت چو فرزند خود آن سرور

به رويش زد همي بوسه بگفتش با دو چشم تر

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

تو اي نورُسته باغ يقين اي نور چشمانم

قدت شمشاد باغ دين رخت مهر فروزانم

ز بابا يادگاري تو تويي شمع شبستانم

تو بايد شاد و خوش باشي نباشد ديده تو تر

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 350 *»

تويي دُرّ حيا قاسم سليل مجتبايي تو

تويي چون شاخه طوبي سراپا دلربايي تو

تو جاني و ز جاناني چه جان باصفايي تو

روا باشد چمي اكنون تو در بستان خوش‏منظر

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

تو اي آهوي مشكين تتار خوش‏خرام من

كجا طاقت تو را آنكه شوي همرزم با دشمن

روا اي نوگل زيبا نيازارد تو را كس تن

تو اي پرورده نازم بيا زين مسألت بگذر

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

حسن7 را يادگاري تو ميان خاندان ما

ز حيدر7 يك نشاني تو كه روشن ديدگان ما

نباشد شفقتي بر تو ز جمع دشمنان ما

نمي‏باشد در اين صحرا مگر شمشير و تير تا پر

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 351 *»

سراپا نوجوان من نشاني از حسن7 داري

به سيرت مصطفي9 را تو چه گويا آيتي، آري

عجب نبود كه از ديده سرشك ژاله‏سان باري

براي رفتن ميدان به راه حضرت داور

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

چگونه من شوم راضي كه گردي از كنار من

دمي دور و نبينم من تو را اي گل‏عذار من

تو گر افتي ز پا ديگر كجا باشد قرار من

برو در خيمه اي قاسم بياسا در بر مادر

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

در اين ميدان نه جاي تو كه بوي خون ازان آيد

رود هركه در اين ميدان دگر زنده نمي‏آيد

تن همچون پر گل را چنين صحنه نمي‏شايد

تويي اميد مادر پس مكن لابه بَرَم ديگر

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 352 *»

اگرچه در شجاعت هم نشان داري ز حيدر7 تو

تو هم لشكرشكن باشي چو او هم شير صف‏در تو

اگرچه كودكي اما دلاور همچو اكبر تو

ولي كس را امان نبود از اين قوم جفاگستر

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

كجا بر من روا قاسم كه بينم روي تو گلگون

به جاي رخت دامادي بپوشي جامه‏اي از خون

دگر اين پيكر رعنا شود پامال اسب دون

غمين با كلك خونبارش چو من گويد در اين دفتر

تو اي رعناي غم‏پرور

نداري طاقت لشكر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 353 *»

 

 

اصرار شهزاده قاسم

 

در رخصت گرفتن از امام مظلوم7

 

 

 

«ندارم اي عمو پروا»

«ز تيغ و تير اين اعدا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 354 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

شه خوبان چو قاسم را در آن صحراي پربلوا

ندادش رخصت ميدان ز ترس كينه اعدا

به او گفتا روا نبود روي اندر صف هيجا

جواب حضرتش قاسم به حال غمفزا گفتا

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

بگفتا اي شه خوبان خديو خطّه ايمان

عموجان اي كه هستي تو براي اين جهان چون جان

تويي مالك رقاب كل تويي در ملك عشق سلطان

منم كمتر غلام تو كه دادي پرورش من را

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 355 *»

اگرچه كودكي هستم ميان خاندان تو

يكي نورُسته‏اي باشم كه رُستم در جِنان تو

ولي دست شسته‏ام اكنون چو ديگر ياوران تو

ز جان و كامراني‏ها ز دنيا و ز ما فيها

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

عموجان عهد عشق بستم شده وقت وفاي آن

منم پرورده عشق و ز مهدم بر سر پيمان

بجز شهد شهادت را ننوشيدم من از پستان

مرا با تربت جانان نموده مام كامم وا

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

عموجان گرچه هستم من در اين دوران شادابي

اگرچه نوجوانم من مرا هم رنگي و آبي

جوانان را بسي كام و همه در بند آدابي

ولي كام من اي سرور بود در نامرادي‏ها

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 356 *»

شنيدم اي عمو جدّم اميرمؤمنان حيدر7

گذر فرموده است روزي از اينجا همره لشكر

خبر داده از امروز و از اين بلواي تو يكسر

كه غرقه مي‏شوند در خون همه عشاق حق اينجا

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

خدا داند كه هستم من چو عشاق دگر از دل

هواخواه تو اي مولا ندارم غير از اين حاصل

تو حقّ محضي و هرچه بجز تو عاطل و باطل

منم عاشق كه دربندم ز بندم پس رها فرما

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

تويي شاه و منم بنده نشايد بنده را ديگر

كه ماند بي‏شهش آني چه ننگي هم از اين بدتر

تو خود گفتي عموجانم كه بعد از كشتن اكبر

بر اين دنيا و ما فيها دگر خاك سيه بادا

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 357 *»

از اين رو اي عمو ديگر پس از تو زندگاني را

چه كس خواهد چرا خواهد نخواهد كامراني را

چه معني آن و اين دارد دگر عالي و داني را

بر آن خاك سيه باد و بر اين طوفاني از غمها

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

قبولم كن شها بهر شهادت از ره احسان

بنه منّت بر اين مسكين ندارد او بجز يك جان

كه تا سازد نثار تو شود آسوده از دوران

بماند از غمين ما به دفتر اين نوا برجا

ندارم اي عمو پروا

ز تيغ و تير اين اعدا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 358 *»

 

 

وداع شهزاده قاسم

 

با مادر و خواهر و همسر

 

 

 

«چو هستم بر سر پيمان»

«روم من جانب ميدان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 359 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو رخصت داد قاسم را عمو با ديده گريان

روان شد جانب خيمه دلش شاد و لبش خندان

كه بيند مادر و خواهر عروس غم‏كش دوران

به آواز بلند گفتا كه زد آتش دل آنان

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

روم من بهر جانبازي به سوي اين همه دشمن

خدا باشد نگهدار شما از مرد و هم از زن

حلالم كن تو اي مادر تو اي خواهر گذر از من

عروسا ساز ماتم كن كه شد هنگامه هجران

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 360 *»

قبول فرما تو اي مادر دگر عذر مرا اكنون

كه آرم رو به قربانگه نمايم چهره‏ام گلگون

شدم از غربت عمّ گراميّم بسي دلخون

ندارم طاقت آنكه ببينم اين همه عدوان

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

تو اي خواهر مكن گريه كه آتش مي‏زني جانم

تسلّي ده دل خود را در اين از حد فزون ماتم

كه بيني خواهراني را دچار بي‏نهايت غم

ز مرگ چون علي‏اكبر كه شد قرباني جانان

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

عروسا وعده ديدن دگر در عرصه محشر

به جاي چادر شادي سيه كن بر سرت معجر

گريبان پاره كن از غم كه زنجيرت شود زيور

مرا هم خلعت شادي كفن گرديده زين طغيان

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 361 *»

عروسا از سرشك غم گلابي را مهيّا كن

نقاب از موي مشكينت مهيّا بهر فردا كن

براي زينت رويت ز سيلي رخ مصفّا كن

برهنه‏سر شوي فردا سوار اشتر عريان

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

عروسا مويه كُن مو كَن شوي آواره زين صحرا

ميان جمع نامحرم همه بدخواه و بي‏پروا

نداري محرم رازي گرفتار بسي ايذا

به هرجا بگذري بيني بسي خواري ز نااهلان

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

عروسا پيكرم بيني چو صدپاره به روي خاك

لگدكوب سم اسبان چو لاله روي آن خاشاك

سزد آنكه نمايي تو گريبان خود از غم چاك

بنالي بر سر نعشم چو بلبل طرف يك بستان

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 362 *»

نما گلگون رخ خود را ز خون من در اين صحرا

مكش دامن ز نعش من درنگي كن دمي فردا

كه تا محشر نخواهي ديد عروسا شوهر خود را

عزادارم تو خواهي بود به هر شهر و به هر ويران

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

نگهدار شما بادا خداي قادر ذوالمن

نشايد بيش از اين تأخير نه هم طاقت دگر در من

روم با كام عطشانم به كام تشنه دشمن

غمين بر صفحه دفتر نگارد شرح اين دستان

چو هستم بر سر پيمان

روم من جانب ميدان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 363 *»

 

 

شهزاده قاسم

 

در نبرد با دشمن

 

 

 

«حسن7 را پورم اي لشكر»

«كه باشد سبط پيغمبر9»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 364 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

جدا شد از عمو قاسم ز خون دل دو چشمش تر

عمو هم از غم هجران سراپا در تف آذر

بجز پيراهني بر تن ندارد او زره ديگر

رجز مي‏خواند و جاي خُود عمامه بسته بُد بر سر

حسن7 را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

چو ماهي چهر او تابان گره افكنده در ابرو

تو گويي با يهوداني علي7گرديده رو در رو

نبي صورت علي سيرت حسن7 را مظهري نيكو

نمايان از كلام او سراسر صولت حيدر7

حسن7 را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 365 *»

وقاري دلنشين او را كه برده دل از آن اعدا

كلامي آتشين بر لب كه سوزد هرچه دل هرجا

چنان آرامش روحي كزو حلم پدر پيدا

گسيخته بند نعلينش به هيبت باشد او صفدر7

حسن7 را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

سوار رخش همّت او ز تيغش هر دلي لرزان

لبش خشك و دو چشمش تر جگر از تشنگي بريان

دلش سوزان ز دوري عمو شاهنشه خوبان

دريدي پس صف اعدا به يك حمله چو شير نر

حسن7را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

دريغا تشنه بود آن گل نبودش طاقت هجران

بهانه شد براي او كه رو گرداند از ميدان

روان شد جانب عمّ گرامي با لبي خندان

كه بيند عمّ و برگردد بجنگد نوبت ديگر

حسن7را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 366 *»

عمو هم خاتمي دادش به مانند علي‏اكبر

گذارد در دهن آن را مكد چون شبه پيغمبر9

دوباره سوي ميدان شد ولي با عزم محكم‏تر

كه دشمن اَلحَذَر گويان ز تيغش واله و مضطر

حسن7را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

فكند او بر زمين چندان شجاعاني ز دشمن را

فضا را تيره كرد تيغش به چشم جمله اعدا

همه حيران از آن صولت هراس افكنده در دلها

چنان سر افكنَد زانها كه تيغش گوييا صرصر

حسن7را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

عمويش شادمان از او چو بيند آن شجاعت را

گهي از ديده مي‏بارد سرشك غم بر آن رعنا

كه يا رب از چه اين دشمن ندارد شفقتي بر ما

زند قاسم به هر جانب بريزد از سران بس سر

حسن7را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 367 *»

اگرچه تشنه‏لب باشد ولي كوشد كزان لشكر

بسازد پشته از كشته بريزد دست و پا و سر

شده آن كودك رعنا براي خشم حق مظهر

گهي در ميمنه گاهي به سوي ميسره اندر

حسن7را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

گهي بر قلب لشكر او زند تا كه سرانش را

ز زين نقش زمين سازد نماند لشكري برجا

عمو بر همّتش نازد عدو خواهد فتد از پا

بود گرم رجز خواني غمين آورده در دفتر

حسن7را پورم اي لشكر

كه باشد سبط پيغمبر9

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 368 *»

 

 

شهادت شهزاده قاسم

 

 

 

 

 

«عمو افتاده‏ام از پا»

«نگهدارت خدا بادا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 369 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

ميان معركه قاسم چو شيري در بر اعدا

به هر جانب كه رو كردي نبودش از كسي پروا

سرش گرم فداكاري به «حَول اللَّه» لبش گويا

كه ناگه در دل لشكر از او آمد چنين آوا

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

زدش از كين يكي ظالم به تيغش ضربتي بر سر

چنان كاري بد آن ضربت از آن بدخواه بدگوهر

كه قاسم سرنگون گرديد ز زين و شد به خون اندر

برآورد از جگر ناله صدا زد با نوا شه را

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 370 *»

بهار عمر شهزاده از آن تيشه خزان گرديد

چه ناكام از جفاكاري دشمن آن جوان گرديد

از آن تيغ و از آن ضربت سراپا ناتوان گرديد

تنش زخمي ز تير كين كه هر زخم تنش گويا

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

رخش گلگون ز خون سر ز خون دستش حنا بسته

قد سروش فتاد از زين لب از اين ماجرا بسته

دو ديده در ره شاه و ز هرچه ماسوا بسته

فتاده ناتوان اما عمو را خواند او يكجا

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

كه شايد بيند او روي عمو را اين دم آخر

عمو هم بيند او را كه چه كرده تيغ آن كافر

شده همچون علي اكبر در او شق القمر ظاهر

در اين هنگام جان دادن همي گويد عمو جانا

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 371 *»

شده راحت دگر قاسم به مقصد او رسيد اكنون

اگرچه مادر و خواهر ز هجرانش همه مجنون

عروسش را بود زين غم ميان سينه دل پرخون

بريده دل ز غير حق عمو جويد در آن صحرا

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

شد آخر حجله‏اش گور و سرورش شد عزا ديگر

ميان خاك و خون خفته نه او را بالش و بستر

چنين داماد ناشادي كجا كس را شود باور

عمو را خواند او اكنون اميد او عمو تنها

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

دريغا زان تن نازك دريغا زان رخ زيبا

حرم مشتاق روي او به وصفش مرد و زن گويا

خدا داند كه از داغش چه آيد بر سر آنها

ولي او كس نمي‏خواهد عمو خواهد عمو گويا

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 372 *»

غم هجران او آتش زده بر دل عمويش را

چه آيد بر سر قاسم خدايا از صف اعدا

بود در انتظار او كه تا آيد از او آوا

ز قاسم بر نشد آوا مگر آنكه فتاد از پا

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

قباي شادي قاسم شد آن پيراهن خونين

تن نازكتر از برگ گلش از خون خود رنگين

پدر نازد به فرزندش كه شد در نصرت آيين

چنين آغشته در خون و غمين گويد ندايش را

عمو افتاده‏ام از پا

نگهدارت خدا بادا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 373 *»

 

 

تشريف‏فرمايي امام مظلوم7

 

بر سر نعش قاسم و ابتلاي او

 

 

 

«شده قاسم به خون غلتان»

«فتاده گوشه ميدان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 374 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

ز زين تا قاسم ناشاد فتاد از جور بدكيشان

سرش منشق ز تيغ كين چو اكبر آن مه تابان

ستاده بر سرش قاتل چو يك هاري از آن گرگان

صدا زد اي عمو ديگر فتاده قاسمت بي‏جان

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

به گوش شه رسيد تا كه صداي قاسم ناشاد

قرار شه ز كف رفت و ز سوز دل جوابش داد

چو بازي جانب ميدان شه آمد تا كند امداد

سر بالين شهزاده رسيد آن شاه مظلومان

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 375 *»

چو ديد او قاتل او را ستاده بر سرش از كين

پليدي سنگدل كافر به دستش خنجر خونين

جدا خواهد سرش سازد ز پيكر مردك بي‏دين

كشيدي بر سرش تيغ و جدا شد دست او از آن

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

زد او فرياد و بهر ياريش جمعي ز خويشانش

به گردش آمده تا كه همه باشند نگهبانش

به پا شد ناگهان جنگي ميان شاه و يارانش

لگدكوب ستوران شد تن قاسم در آن جولان

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

ز ترس تيغ شه گشتند پراكنده دگر آنها

چو آمد بار ديگر شه كنار آن تن رعنا

تني ديدش كه بند بندش جدا از هم شده يكجا

كشد پا بر زمين اما دگر در تن ندارد جان

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 376 *»

شه از حسرت صدايش زد كه اي نور دو چشم من

چه سخت است بر عموي تو كه بيند بر سرت دشمن

هجوم آورده از هر سو تو بودي در ميان يك تن

عمو را خواندي و آمد ولي سودي ندادت آن

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

شدي آسوده اي قاسم چو اكبر از غم دنيا

ولي بنگر عمويت را كه مانده بي‏كس و تنها

گرفتار محن باشد بلايش خارج از احصا

تو رفتي جدّ تو فردا بود خصم جفاكاران

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

خدا اين قاتلانت را نمايد در دو عالم خوار

نديده روزگار پير چنين افراد بدرفتار

همه چون دومي گويا به «اَلنّار و لا اَلْعار»

به سوي خشم حق باشد مصير اين تبهكاران

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 377 *»

در آغوشش گرفت شاه و به سوي خيمه مي‏بردش

ولي خط مي‏كشيد روي زمين هردو سر پايش

چه سوزان بر دل و جان عمويش آتش داغش

گرفتند نعش قاسم را جوانان و همه نالان

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

حريم شه خبر گشتند ز قتل نوجوان خود

همه شيون برآورده ز كف داده توان خود

عروس و مادر و خواهر دگر سيرند ز جان خود

خدا داند غمين آمد چه زين ماتم سر ايشان

شده قاسم به خون غلتان

فتاده گوشه ميدان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 378 *»

 

 

ماتمداري مادر شهزاده قاسم

 

پس از شهادت او

 

 

 

«شدي كشته تو اي ناشاد»

«شد امّيدم دگر بر باد»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 379 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

خبر گشتم كنون مادر ز قتلت قاسم داماد

جگرخون مادري چون من چه سازد با چنين بيداد

غم داغت كند ويران مرا سر تا به پا بنياد

بجز مردن از اين ماتم نمي‏سازد مرا آزاد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

نشد چندان كه رفتي تو ز نزد مادر و خواهر

چه آمد بر سرت برگو از اين قوم جفاگستر

چرا گلگون رخ ماهت چرا پامال شدت پيكر

تو اي فرزند من بودي سراپايت وداد و داد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 380 *»

سزد مادر كه از داغت بنالم در همه عمرم

سزد ميرم ز داغ تو كه نقد جان ز كف دادم

تو امّيد همه بودي نه تنها بودي امّيدم

هميشه خاطرت مادر بود ديگر مرا در ياد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

تمام بانوان را هم نوا در ماتمت قاسم

جوانان بني‏هاشم همه در حسرتت قاسم

عمو را هم دل سوزان ز داغ فرقتت قاسم

كجا ظلمي چنين سر زد ز اقوام ثمود و عاد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

عزا شد بر همه ديگر سرور و شاديت مادر

دگر ماند بر همه دلها غم ناكاميت مادر

غم ديگر بر اين غمها ز تشنه‏كاميت مادر

ز جور خصم بدآيين كه شد افزون ز حد، فرياد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 381 *»

عروس غم‏نصيبت را كه مي‏بينم جگرخون است

ز داغ اكبر و هجر تو چشم او چو جيحون است

عجب نبود اگر مادر، از اين غمها چو مجنون است

خدا لعنت كند آن را كه بنياد ستم بنهاد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

ز فقدان تو اي قاسم عمويت ناتوان گشته

همي بيند به خون غلتان چو تو بس نوخطان گشته

هرآنچه نوجوان، بيند كه سير از اين جهان گشته

همه مشتاق جانبازي همه در اين بلاها شاد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

تو رفتي ناگهان قاسم ز دستم من پريشانم

پس از بابت حسن7 بودي به هر دردي تو درمانم

ولي دردم فزون اكنون نه درماني دگر دانم

دگر ديدار ما مادر به روز واپسين افتاد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 382 *»

نثار پيكر نرمت سرشك ديده مادر

به جاي عنبرت دودي ز آه سينه خواهر

دل‏آرام همه بودي زدي بر هر دلي آذر

نسوزد گر دلي زين غم نباشد دل بود فولاد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

خدا داند من و حالم پس از اين داغ جانفرسا

كه سوزم تا قيامت من نه تنها در همين دنيا

ز دستم رفته ناشادم ز يادم كي رود، حاشا

غمين با كلك خون‏افشان كند اين گفته‏ام اِنشاد

شدي كشته تو اي ناشاد

شد امّيدم دگر بر باد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 383 *»

 

نينوا

 

 

 

در نواي غمين

 

 

 

«4»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 384 *»

 

 

علي اصغر7

 

شبيه علي اكبر7 است

 

 

 

«منم گر كه علي اصغر»

«شبيهم با علي اكبر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 385 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

ميان خيمه شاه فلك خرگاه بحر و بر

يكي شيرخواره‏اي بودش چو در بين صدف گوهر

علي نام وي و ثاني براي شبه پيغمبر9

زبان حال او بود اين كه اي باباي غم‏پرور

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

پدر گر كودك شيرم جهاني را مدد بخشم

تو را پورم پدر امّا بسي پيري كه پروردم

در آن روز بَلي من هم كه پيمان با خدا بستم

شده روز وفا امروز نباشم منتظر ديگر

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 386 *»

پدرجان چاره‏ام بهر هرآنكه چاره مي‏جويد

اگرچه تشنه‏ام اما تمام پيكرم گويد

نخواهد آب و ني شيري به خون خواهد كه رو شويد

شود نسرينِ تو لاله براي بزمت اي سرور

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

پدرجان از چه رو با من نپويي راه دلداري

چو من شش ماهه‏ام زان رو به سويم رو نمي‏آري

مرا از ياوران باوفا محسوب نمي‏داري

مگر خونم نه رنگين است چو خون قاسم و اكبر

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

من از روز ولادت تا به حالا همرهت گشتم

ز جام عشقت اي بابا من از روز ازل مستم

اگر طفلم ولي عهد شهادت در رهت بستم

وفادارم بر آن عهد و نگيرم از رهت من سر

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 387 *»

پدرجان در ره جانان همه ياران به خون خفتند

غبار غربت از رويت به آب ديده‏ها رُفتند

همه هنگام جان‏دادن به لب نام تو مي‏سفتند

شد اينك نوبت من كه تو را گردم ز جان ياور

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

عمو از من خجل بود و نيامد جانب ماها

خجالت مي‏كشد مامم ز بي‏شيري خود بابا

نداند عمّه چون سازد چو بيند خشكي لبها

مرا بايد ز شير گيرد به تيرش خصم بدگوهر

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

پدر بعد از علي اكبر تو فرمودي كه بر دنيا

پس از قتل تو اي اكبر دگر خاك سيه بادا

نخواهم بعد او ديگر پدر من زندگاني را

نمي‏خواهم پدر گردم يتيم و بي‏كس و مضطر

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 388 *»

پدر ديشب خبر دادي ميان جمع يارانت

كه من هم مي‏شوم امروز چو يارانت به قربانت

خدا بر تو كند آسان پدر داغ عزيزانت

مرا هم بهر اين مقصد ببر در معرض لشكر

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

گلوي نازكم گردد هدف از بهر تير كين

همين خون گلوي من شود اِحياگر آيين

نخواهم آب و شيري من نيابد قلب من تسكين

مگر از نوك تير كين غمينم را زنم آذر

منم گر كه علي اصغر

شبيهم با علي اكبر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 389 *»

 

 

علي اصغر7

 

قرباني شش ماهه

 

 

 

«پدرجان اي شه خوبان»

«منم هستم يكي قربان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 390 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شد بي‏يار و بي‏ياور شه خوبان در آن ميدان

براي ياريش آمد زمان و نوبت طفلان

يكي شش ماهه شيري گران‏قدر و دري غلتان

ز بي‏شيري لبش خشك و به حال زار خود گويان

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

بُد او همنام با حيدر7 چو اكبر شبه پيغمبر9

به معني بس بزرگ اما به ظاهر شهرتش اصغر

شد او در مكتب عشق حسيني اكبر ديگر

پدر را غمگساري شد اگرچه ناتوان بُد آن

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 391 *»

پدرجان در ره عشقت دهم جان همچو يارانت

كه مستم من از آن باده كه شد سهم عزيزانت

چرا دير شد دگر بابا شوم من هم بقربانت

اگر من كودك مهدم دهم درس كهنسالان

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

اگر فرعون اين امّت براي تير كين خود

هدف خواهد يكي ماهي مهيّا از برايش شد

گلوي نازكم بابا چو با ناوَك مناسب بُد

شدم آماده تا آنكه بري همره مرا ميدان

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

اگر طفلم اگر خردم اگر شيري تو را پورم

در اين ظلمتكده من هم به سهم خود يكي نورم

ندارم گر كه بازويي ولي بر دشمنت زورم

كه حق غالب بود هرچند كه باشد در كف طفلان

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 392 *»

مرا مامم به خون دل به جاي شير پستانش

در اين شش ماهه عمرم به آن حال پريشانش

ز جان پرورده تا سازد نثار راه جانانش

دهد او اصغر خود را كه گلگون گردد از پيكان

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

پدر بي‏حد شده ديگر جفاي دشمنان تو

نباشد در دل آنها ترحّم بر كسان تو

شده نوبت دگر ما را بلاي بس گران تو

بيا خيمه ببر با خود تو اين مشتاق بس نالان

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

نمي‏خواهم پدر آبي نه هم شيري مگر از تير

دگر گهواره‏ام بابا مرا گرديده چون زنجير

بس است مهلت دگر وقت خلاصي باشدم بس دير

ميفكن از نظر اصغر كه باشد بر سر پيمان

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 393 *»

ندارم من شكيبايي چو طفل اَشكَم و پستم

ندارم چاره‏اي بابا همانم آنچه كه هستم

تو معشوقي ز من فارغ منم عاشق كه سرمستم

رسيده وقت جانبازي كه صبرم را شده پايان

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

پدرجان تشنه خونم ز جوي تير بدكيشان

بهانه تشنگي فرما كه تا نوشم من از پيكان

چنان آب حياتي كه بمانم حي جاويدان

غمين در سايه لطفم بيابد راحت از نيران

پدرجان اي شه خوبان

منم هستم يكي قربان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 394 *»

 

 

علي اصغر7

 

در آغوش امام مظلوم7

 

 

 

«علي آن نور چشمانش»

«رضيع ثدي ايمانش»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 395 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

شه آمد خيمه‏گه بهر وداع با عزيزانش

وداع آخرين او شود جانها بقربانش

صدا زد خواهر خود را كه آرد نور چشمانش

علي آن كودك شيري كه بُد شمع شبستانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

گرفت آن كودك مه را در آغوشش شه خوبان

قِران مهر و مه آمد پديدار از رخ ايشان

چو گل پژمرده ديد او را و يا خشكيده يك ريحان

نظر فرمود بر آن كودك چو شه با چشم گريانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 396 *»

ز بي‏شيري و بي‏آبي تلظّي مي‏نمود اصغر

ربوده حالت زارش توان از پيكر مادر

پدر را هم دگر طاقت نمانده در دل اطهر

نگاهي جانب ميدان گهي بر طفل نالانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

دگر جز ناله زاري نماندش از عطش برجا

گهي بر روي بابايش دو ديده مي‏نمودي وا

يكي لبخند شيريني نثار ديده بابا

كه آتش مي‏زد آن خنده به قلب خسته و جانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

ز بي‏تابي علي گويا كه در خواب است و آرام است

خدا داند چه اندازه علي را خشكي كام است

هزاران جم گداي او براي يك عدد جام است

سراپايش پدر غرق غم اطفال عطشانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 397 *»

پدر را ني دگر ياري كه خيمه آورد آبي

اگر ياري كجا آبي كه دشمن در جفاكاري

خود شه از عطش بيند فضا را تيره هرجايي

نداند جز خداي شه كسي حال پريشانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

پس از آن بوسه زد شه بر لب خشك علي‏اصغر

كه هم يابد دلش تسكين و هم گردد لب او تر

شگفتا زان عطش كان را خنك سازد لب اصغر

چه لب آن لب كه خود خشك و زده آتش به اركانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

شده حيران تو گويي شه نيايد كاري از دستش

علي تشنه، حرم بي‏كس، خودش خسته، نه كس يارش

فرات و علقمه دور و نپرسد كس هم از دردش

هرآنچه همّ و غمّ گويا گرفته از گريبانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 398 *»

نه سوي خيمه‏ها رويي نه سوي علقمه راهي

علي را بيند و بيند نه كس را فكر همراهي

شده او نيمه‏جان ديگر نمايد ناله گه‏گاهي

به هر ناله زند تيري علي بر قلب سوزانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

چنين ديد چاره خود را كه آيد جانب ميدان

علي را هم بَرَد نزد سپاه دوده سفيان

بخواهد جرعه آبي از آنها بهر آن عطشان

ندادندش غمين آب و شد او قربان جانانش

علي آن نور چشمانش

رضيع ثدي ايمانش

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 399 *»

 

 

علي اصغر

 

در آغوش پدر مظلومش

 

در برابر لشكر دشمن

 

 

 

«بود اين طفل من عطشان»

«گناهي نيست براي آن»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 400 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو آمد شاه مظلومان ز خيمه جانب ميدان

در آغوشش علي اصغر ز تاب تشنگي نالان

به آواز رسا گفتا كه اي خيل ستمكاران

گمان گر مي‏بريد ما را كه باشيم از خطاكاران

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

گنهكارم اگر دانيد كه اين ميدان و اين هم من

به رويم بسته‏ايد آب و فراهم اين همه دشمن

همه با نيزه و تير و همه با تيغ و من يك تن

چه مي‏خواهيد ز اهل من چه خواهيد زين همه طفلان

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 401 *»

سزاي من اگر دانيد كه باشم تشنه‏لب اينجا

چه كرده خاندان من ز پير و كودك و بُرنا

كه از اين نهر سرشار فرات و علقمه يكجا

همه محروم و ديو و دد ندارند مانعي از آن

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

ز بي‏آبي ندارد شير دگر مام پريشانش

چو ماهي در لب شطّ و دهد از تشنگي جانش

نمي‏بينيد ز بي‏تابي فرو افتاده چشمانش

چنين ظلمي چه‏كس كرده بگوييد اي تبهكاران

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

بود مهريّه مامم فرات و ما همه تشنه

خودم سبط رسول9 و دل ز داغ اكبرم خسته

دگر اين كودك زارم كه گويي بال و پر بسته

دهيدش جرعه آبي كه دارد مي‏دهد او جان

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 402 *»

اگر گوييد كه بهر خود بهانه كرده‏ام او را

ز من گيريد و سيرابش كنيد بهر خدا اينجا

روا هرگز نباشد اين جفاها در حق ماها

نه آخر ما همه باشيم شما را كوفيان مهمان

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

جوانان مرا كشتيد، دگر ياران من يكسر

ترحّم مي‏سزد ديگر بر اين طفل رضيع اصغر

اگرچه كودك است اما بود مثل علي اكبر

دو چشمم روشن است از او بود امّيد دلهامان

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

سزد بر مادر زارش كنيد رحمي كه بي‏تاب است

بود او منتظر بيند كه اين افسرده سيراب است

اگر لب‏تشنه برگردد كجا او را دگر تاب است

كه او را ني بود شيري نه هم آبي در آن سامان

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 403 *»

شما با جرعه آبي ترحم گر كنيد بر ما

نماييد يك تن از نسل پيمبر9 را از آن اِحيا

قساوت تا چه حدّ آخر، نداريد اندكي پروا

حيا از روي پيغمبر9 بود شأن مسلمانان

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

نباشد گر مرا حقّي روا از چه چنين شدّت

كدامين مذهب و ديني شما را داده اين رخصت

ندارد كودك شيري گناهي نزد هر ملّت

غمين هم در رثاء او چنين آورده است عنوان

بود اين طفل من عطشان

گناهي نيست براي آن

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 404 *»

 

 

شهادت علي اصغر7

 

 

 

 

 

«علي مذبوح تير كين»

«فروغ چشم شاه دين»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 405 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

علي را شه در آغوشش گرفته با دلي غمگين

تمنّا مي‏كند بهرش ازان اشرار دل‏سنگين

كمي آبي، جوابش را نداده قوم بدآيين

مگر از نوك پيكاني ز راه كينه ديرين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

شهنشه گرم گفتار و علي از تشنگي مدهوش

در آغوش پدر گويا فرو رفته به خواب نوش

سر كودك ز بي‏تابي گرفته جا به روي دوش

كه ناگه حرمله تيرش رها شد از كمان كين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 406 *»

دريد آن تير جانفرسا گلوي نازك اصغر

بريد از گوش تا گوشش چنانكه گوييا خنجر

نشست آنگه به بازوي يد اللّه بعد ازان حنجر

شگفتا زان كمان و تير، شگفتا زان دل سنگين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

چنين تير هدف‏گيري كجا دارد كسي در ياد

نشيند بر دو جا يكدم، ز جور حرمله فرياد

سه شعبه تير و حلقوم ز گل نازكتر نوزاد

تبسم بر لبش بود و شد او در خواب بس نوشين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

كشيد آن تير كين را شه ز حلقوم علي اصغر

شد آن نسرين گل زهرا دگر چون لاله احمر

كجا ظلمي روا بودي چنين بر سبط پيغمبر9

خروش از دل برآورد آن شه دنيا و مير دين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 407 *»

خدايا داوري فرما ميان اين گروه و ما

نباشد طفل من كمتر به درگاه تو اي يكتا

ز طفل ناقه صالح كه شد از ناله‏اش برپا

چنان كيفر براي آن ستمكاران بدآيين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

پس آن پاكيزه خون را شه گرفتي در كف و پاشيد

به سوي آسمان آنگه ز ديده خون دل باريد

خدا فرمود ملائك را كه اين خون را نگهداريد

و زين پاكيزه‏خون سازيد همه افلاك را رنگين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

ازان خون قطره‏اي هم برنگشتي بر زمين زيرا

كه شه با دست خود آن را فشاندي جانب بالا

نگه داشت از ره تكريم خدا هم حرمت آن را

چو بُد آن تحفه‏اي از شه براي نصرت آيين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 408 *»

فلك از گردشش نادم ملك از صبر شه حيران

خدا را هم مباهاتي از اين كودك بر آن پاكان

كه بهر دين ما بينيد چه ياراني در اين ميدان

همه گلگون به خون خفته چو لاله اي بسا نسرين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

ببينيد عاشقانم را در اين دشت بلا در خون

ببينيد كودكان شه به راه عشق من گلگون

كه گويا يك شبه رفته ره صدساله چون مجنون

نگارد كلك خونبار غمين بر دفتر خود هين

علي مذبوح تير كين

فروغ چشم شاه دين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 409 *»

 

 

نوحه‏سرايي مادر

 

علي اصغر7

 

 

 

«گل پژمرده مادر»

«ز تير كين شدي پرپر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 410 *»

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شه آمد ز ميدان و علي چون لاله احمر

دو چشم بي‏فروغ شه ز خون قلب زارش تر

رباب آن مادر خسته چو ديد قنداقه اصغر

ز خون حلق او گلگون زد او بر سينه و بر سر

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

تو اي شهباز گلگون شه دنيا و مير دين

كنون بينم كه باز از شير شدي از نوك تير كين

ز بي‏شيري خجل بودم ز روي ماهت اي شيرين

زبان حالت اين بودي كه سيرم از جهان ديگر

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 411 *»

زبان حالت اي طفل عزيز مادرت اين بود

كه بهرم آب و شيري گر نباشد نزدتان موجود

تمنّا دارم از بابا ولي حضرت معبود

كه مست از باده عشقم كند همچون علي اكبر

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

تو بودي تشنه اي اصغر ولي ني بهر آب و شير

تو هم چون اكبر و قاسم شدي ديگر ز جانت سير

چو آنها تشنه شهد شهادت بودي و دلگير

ز تأخير اجل تا كه شدي قرباني داور

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

چه ديدي اي علي اصغر در آغوش پدر برگو

كه لبخندي به لب داري چو غنچه اي گل خوشبو

ندادت مهلتي گويا خدنگ دشمن كين‏جو

كه بيني با فراغ دل دمي آن چهره انور

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 412 *»

خدا داند كه بابايت چه آمد بر سرش آن دم

كه چشمان سياهت را نهادي زان بلا برهم

چو مجنون مادرت را بين پريشان عمّه‏ات زين غم

مودّت با شما آخر نبوده مزد پيغمبر9؟!

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

تو رفتي تشنه‏لب اما كنون خونين‏لبت بينم

دگر بعد از تو اي اصغر ز جان و زندگي سيرم

ز داغ اكبر و داغ تو جا دارد كه من ميرم

كجا ديگر روا باشد كه سايه باشدم بر سر

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

علي جان آن گلويت را نبودي طاقت خاري

چه جاي آنكه تير كين نشيند اين چنين كاري

كند حلق تو را پاره ز گوش تا گوش تو، باري

شود بعد از گلوي تو به بازوي پدر اندر

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 413 *»

چه پاسخ مي‏دهد فردا پيمبر9 را عدوي تو

چو پرسد از جفاي او به باباي نكوي تو

بگويد حرمله از چه زد اين تير بر گلوي تو

چه جرمي كرده بابايت چه جرمي هم تو را آخر؟!

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

خدا خون گلويت را ذخيره كرده اي اصغر

كه باشد يادگار ما براي عرصه محشر

تو هم مهمان حق هستي ولي بيچاره اين مادر

بسوزد در غمت عمري، غمين را هم دو چشم تر

گل پژمرده مادر

ز تير كين شدي پرپر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 414 *»

 

 

عبدالله در نزد

 

 امام مظلوم7

 

 

 

«حسن7 را چون در غلتان»

«عمو را آخرين قربان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 415 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

حسن7 را زاده ديگر فروغ ديده خويشان

پس از قاسم دوم پور و چو قاسم طلعتش رخشان

فروغ ديده مادر شفابخش دل آنان

پريشان خاطر زارش دو ديده جانب ميدان

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

شد عبداللّه پريشان از فراق عمّ خود امّا

عمو در قتلگه از پا فتاده غرق خون تنها

در اطرافش همه دشمن تمامي بر سر ايذا

هدف يك تن ولي بي‏حد سلاح كاري آنان

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 416 *»

تحمل از كفش رفت و روان شد جانب ميدان

كه گيرد از عمو دست و كند بر كودكان احسان

عمو را آورد خيمه شود زخم تنش درمان

ميان دشمنان تنها نباشد آن شه خوبان

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

شه او را تا كه ديد گفتا به خواهر مانعش گردد

نيايد جانب شاه و ازو دفع خطر بايد

سراسر لشكر دشمن ز هرسو تير كين آيد

كجا صيد حرم ايمن بود از اين همه گرگان

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

گرفتش عمّه‏اش زينب كه اي نور دو چشم من

نباشد جاي تو ميدان كه باشد سر بسر دشمن

برو خيمه بر مادر مكن خونين‏جگر آن زن

بس است او را غم قاسم مكن افزون غمي بر آن

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 417 *»

زمين زد آن پسر خود را سرشك از ديده مي‏باريد

كه اي عمّه مشو مانع كه دارم من يكي امّيد

عمو را آورم خيمه بس است آنچه ز دشمن ديد

نمي‏خواهم جدا باشم من اي عمّه ازو يك آن

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

شده وقت فداكاري نشايد در امان باشم

عمو غرق بلا امّا من آسوده ازان باشم

بهار عشق و من زاغي گرفتار خزان باشم

چو بلبل خواهم آنكه من نشينم طرف اين بستان

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

چو قاسم عاشقم من هم چرا باشم چنين محروم

سراپا آتشم از غم چرا باشم دگر مغموم

عمويم شمع عشق و من، براي آن شه مظلوم

يكي پروانه‏اي هستم كه گردم گرد آن جانان

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 418 *»

رهايم كن تو اي عمّه براي خاطر بابم

روم دست عمو گيرم به سوي خيمه‏ها آرم

و يا چون قاسم و اكبر رهايي زين جهان يابم

سر راهم مشو مانع كه دارم بس دلي سوزان

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

عمو بوده براي من پس از بابا چو بابايم

عمو داده به من درس وفاداري و تقوايم

كنون وقت وفا هست و مشو مانع ز اِجرايم

غمين را هم وفا آن است كه در سوكم شود گريان

حسن7 را چون در غلتان

عمو را آخرين قربان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 419 *»

 

 

عبد‌الله در كنار

 

 امام مظلوم7

 

 

 

«نيايد گر ز من پيكار»

«عمو هستم تو را من يار»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 420 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شد عبداللَّه از هجر عمويش آن شه ابرار

دگر بي‏تاب و دل‏خسته روان شد از پي ديدار

شد عمّه مانعش اما شد او چيره پس از اصرار

عموگوي و عموجوي و عمو را شد دمي غمخوار

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

شه افتاده ز پا خونين سراسر پيكر پاكش

ز هر زخمي روان خون از تن مجروح صدچاكش

لبش خشكيده از فرط عطش بستر شده خاكش

در اطرافش بسي دشمن چو گرگاني همه خونخوار

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 421 *»

عموجان آمدم اما نيايد نصرتي از من

ولي دارم به كف جان و نه پروايم ازين دشمن

تو را بينم كه تنهايي نداري ياوري يك تن

منم خرد اي عموجان و ز مثل من نيايد كار

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

عموجان بهر غمخواري كنارت آمدم يك دم

ندارم قوّت بازو دريغا اي عموجانم

عمو ترسم يتيم گردم دوباره باشدم ماتم

عمو بودي پدر بهرم براي من بُدي غمخوار

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

كنون هم آمدم شايد تلافي من كنم فردي

ازان بي‏حد عناياتي كه در عمرم به من كردي

نباشم گر سلحشور و نه چون قاسم نه هم مردي

ولي پروا ندارم من عمو از اين همه كفّار

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 422 *»

عموجان آمدم تا كه رويم سوي حرم با هم

اگر افتاده‏اي از پا بگيرم دست تو اي عمّ

ميان خيمه‏ها ديده به راه تو همه با غم

نشايد اي عمو اُفتي در اين صحراي پر اشرار

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

نباشد ايمني اي عمّ از اين اعداء بي‏پروا

هزاران نيزه و خنجر تمامي را هدف يكجا

فقط جان عزيز تو، تو هم بي‏ياور و تنها

فدايت جان من بادا چه باشد چاره اين كار

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

گرفتش شه در آغوش و نوازش كردش و گفتا

كه اي نور دو چشم من نباشد ايمني اينجا

برو سوي حرم جانم بلا مي‏بارد از اعدا

بگفتا اي عمو هرگز، كجا عبداللَّه و اين عار؟!

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 423 *»

عموجان كودكم امّا، ره و رسم وفا دانم

مِناي عاشقان اينجا چرا من رو بگردانم؟!

مرا هم چون علي‏اصغر، ذبيح عشق خود دانم

قبول درگهت فرما مرا هم اي شه ابرار

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

اگر سرمايه فوز شهادت عشق تو باشد

و گر صدق محبّت را علامت عشق تو باشد

اگر انگيزه هرچه شجاعت عشق تو باشد

ز عشق من غمين گويد يكي از بي‏حدش آثار

نيايد گر ز من پيكار

عمو هستم تو را من يار

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 424 *»

 

 

شهادت عبد‌الله

 

 

 

 

 

«پدر را يادگار آمد»

«عمو را جان‏نثار آمد»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 425 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو عبد اللّه كنار شه چو يار غمگسار آمد

به سوي مهر رخشاني مهي گو رهسپار آمد

در آغوش شه و از غم ز ديده اشكبار آمد

بَر آن زخم فراوانش نوا خوان چون هزار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

ز درد دوري و رنج يتيمي با عمو مي‏گفت

از احوال پريشان حرم از بهر او مي‏گفت

هم از بيداد و از كين دروني عدو مي‏گفت

كه ناگه بر سر عمّش خبيثي بدشعار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 426 *»

به دستش تيغ و مقصودش شه مظلوم و بي‏ياور

چو بالا برد تيغش را ز كين آن دشمن داور

كه بر فرق شه خوبان زند آن سنگدل كافر

ز جا جست كودك رعنا چو مرد كارزار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

بگفتا اي زنازاده تو مي‏خواهي عمويم را

كُشي از كين خود اكنون مرا سازي يتيم امّا

نخواهم زندگي يكدم پس از عمّم در اين دنيا

به زير تيغ او دستش سپر كرد و كنار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

فرود آمد چو تيغ آن خبيث بدمنش از كين

جدا شد دست عبد اللّه ز مرفق در ره آيين

صدا زد كودكانه او كه مادر كودكت را بين

جدا دستش ز تن گشته بر او اين حال زار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 427 *»

گرفتش شه در آغوش و فشردش در بغل او را

تسلي دادش و گفتا كه اي نوباوه رعنا

شكيبايي كن و ديگر مخور غم از براي ما

تو را فوز شهادت هم چه زود و خوشگوار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

روي نزد پدر اكنون تو اي نور دو چشم من

منم بعد از تو مي‏آيم نمي‏باشم دگر ايمن

سرش بر سينه شاه و جدا دستش شده از تن

كه ناگه تيري از دشمن به حلق آن نزار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

در آغوش عمو جان داد سليل زاده حيدر7

عمو از داغ آن كودك چو داغ اكبر و اصغر

سراپا در شرار غم ز خون دل دو چشمش تر

نگون نوباوه باغ ولا از شاخسار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 428 *»

چو بسمل دست و پا مي‏زد گل نورسته زهرا3

روانِ پاك او سوي پدر رفت و تنش اينجا

به خون آغشته گرديد و به دامن شه گرفت او را

بگفتا اي خداوندا به راهت اين نثار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

خدايا داد ما را گير از اين قوم جفاگستر

كه بر ما، در دل آنها نباشد شفقتي ديگر

ز داغ كودكان سوزد دل هرچه ز خشك و تر

غمين هم از ره ياري ز داغش، داغدار آمد

پدر را يادگار آمد

عمو را جان‏نثار آمد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 429 *»

 

 

شهادت حبيب بن مظاهر

 

 

 

 

 

«حبيب آن پير خوش‏منظر»

«دِليري صف‏شكن با فرّ»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 430 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

حبيب آن عاشق پير حسين از دوره‏هاي ذرّ

سراپا غرق در عشق امام بي‏كس و مضطر

نبودش آرزو در دل بجز در خون شدن اندر

به راه نصرت شاهي كه باشد سبط پيغمبر9

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

لبش خشكيده اما از مي عشق علي7 سيراب

به ظاهر پير و در باطن جوانمردي و بس شاداب

بهانه كرده جنگيدن بُود مشتاق مرگ ناب

كه بر پاي حبيب خود سر اندازد ز تن ديگر

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 431 *»

سري شوريده دارد او ز عشق حضرت جانان

بر او تابيده نوري از جمال بي‏مثال آن

تنش فرسوده اما دل جوان از قوّت ايمان

مهيّاي شهادت شد چو شيري آن يل صف‏در

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

به لبهايش رَجَز بود و ز تيغش بر زمين سرها

حبيب بن مظاهر من، شما را دشمنم يكجا

منم شير ژيان حق اگرچه پيرم اي اعدا

من و عشقي كه دارم من به مولاي همه حيدر7

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

درون سينه‏ام عشق حسيني دارم اي مردم

از اين رو در رهش شوق چنيني دارم اي مردم

فدايش گر شوم شأن مُعيني دارم اي مردم

بباريد بر سرم هرچه ز تير و نيزه و خنجر

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 432 *»

رجز مي‏خواند و بي‏پروا چو شيري در بر دشمن

ز هرسو بر سرش لشكر هجوم آورده او يك تن

ز پا افتاد و شد ديگر مهيّا بهر جان دادن

كه آمد كافري پيش و جدا كرد از تن او سر

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

چو در حال حيات او جدا گرديد سرش از تن

شبيه شاه مظلومان شد او از جور آن دشمن

ز داغش شه شكست خورد و بگفتا اي خداي من

فداي دين تو جان من و اصحاب من يكسر

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

پس از آن قاتل بي‏دين سر آن پير باايمان

ز راه كينه بر اسبش نمود آن لحظه آويزان

سوار اسب خود گشت و زد او چرخي دران ميدان

براي افتخار خود، شگفتا زان جفاگستر

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 433 *»

به سوي كوفه آنگه شد روان آن دشمن بي‏دين

كه تا نزد عُبيد اللَّه بَرَد او آن سر خونين

بگيرد جايزه از او، كه كشته چون حبيب از كين

يكي از بهترين مردان ز ياران شه اطهر

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

حبيب ار كشته شد امّا بود پاينده و باقي

درود حق بر او بادا به شام و روز و هر آني

درود ماسوا بر او همه از داني و عالي

غمين هم هديه روحش نمود اين نوحه زين دفتر

حبيب آن پير خوش‏منظر

دِليري صف‏شكن با فرّ

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 434 *»

 

 

شهادت جون

 

غلام امام مظلوم7

 

 

 

 

 

«سياهم گرچه اي مولا»

«قبول درگهت فرما»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 435 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

غلام شاه مظلومان سياهي چون شب يلدا

دلش مانند روز روشن عشيق يوسف زهرا3

ز يثرب همره با شه شده تا روز عاشورا

زبان حالش اين بود و وفا بود و صفا يكجا

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

ز شه رخصت طلب كرد او براي رفتن ميدان

ندادش رخصت و گفتا تو را بايد سر و سامان

نخواهم مبتلا گردي براي من دهي تو جان

برو آسوده باش و او به لابه آمد و گفتا

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 436 *»

نشايد من روم اينك ز درگاه تو اي شاها

سياهم گرچه بدبويم ولي باشي توام مولا

نباشم لايق آنكه شوم كشته در اين صحرا؟!

شود خون كثيف من خليط اين همه خونها

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

چو دادش رخصت ميدان شهنشاه فلك خرگه

ز شادي شد زمين‏بوس و زد او بوسه به پاي شه

سرشك غم ز چشم شه روان گشت و شد او در ره

ثناگوي خداوندي به زير لب چنين گويا

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

ز عباس علي دارد نشان غيرت و ايمان

ز اكبر نور عرفاني، ز قاسم همّت شايان

چو عمّار سلحشور و چو مالك در صف ميدان

دلش لبريز عشق شه لبش را هردم اين آوا

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 437 *»

به نيروي تولاي امام بي‏كس و ياور

بسي كُشت و بسي افكند ز زين زان لشكر كافر

سياهي و چنين عزمي كسي را كي، كجا باور

ميان معركه غرق و سرش سرگرم اين سودا

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

ز هرسو بر سرش لشكر هجوم آورد و او يك تن

سراپا غرق در خون و رود هرسو پي دشمن

توان از تن برفت او را نبودش طاقت ماندن

دگر بر روي اسب و شد نگون آن عاشق شيدا

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

به خود گفتا نمي‏گويم، كه اي مولا بيا نزدم

چو او آيينه حق و من او را كمترين عبدم

نبادا رنجشي بيند چو بيند پيكر سردم

به يادش مي‏دهم جان و به نامش بندم اين لبها

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 438 *»

كنار پيكر پاكش شه آمد داغدار او

سرش بر دامن مهرش نهاد و اشكبار او

نهاد همچون علي اكبر، عذارش بر عذار او

سراپا گوييا گويا: كه من عبدم تويي مولا

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

حسين7 آن آيه رحمت كه بودي نزد او يكسان

علي فرزند دلبند و غلامي بر درش دربان

ز خون هر دو چهر خود نمود رنگين شه خوبان

غمين كي مي‏رود او را ز خاطر اين نوا زان، نا

سياهم گرچه اي مولا

قبول درگهت فرما

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 439 *»

 

 

بازگشت حر

 

 

 

 

 

«منم شرمنده‏ات مولا»

«پناه آورده‏ام شاها»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 440 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شد حرّ از جفاهايش پشيمان روز عاشورا

شد او خارج ازان لشكر جدا گرديد ازان اعدا

ز حسرت جان او بر لب دچار رعشه سرتاپا

بسر سوداي عشق شه به زير لب همي گويا

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

به سوي لشكر شه شد روان فرمانده لشكر

براي معذرت‏خواهي دو دست خود به روي سر

نهاد و دل پريشان و ز حسرت ديدگانش تر

خجل از كار و بار خود اميدش درگه والا

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 441 *»

بگفتا اي خداي من پشيمانم ز جرم خود

ز جهل من خداي من، شد آنچه زين جفاها شد

من و اين جرم بي‏حدّ و دگر اين فتنه هم لابُد

ز جرم من چنين فتنه شد آغازش در اين صحرا

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

منم آن مجرم خواري كه ترساندم ز بي‏شرمي

قلوب اوليائت را براي خاطر رذلي

دل اولاد پيغمبر9 ز من رنجيده شد باري

خدايا من كه برگشتم گناهم را تو هم بخشا

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

رسيد آنگه چو در نزد شه مظلوم و بي‏ياور

بگفتا من پشيمانم از آنچه كرده‏ام سرور

قبول است توبه‏ام آيا به درگاه حق داور

خدا بخشد چنين جرمي كه سرزد از من رسوا

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 442 *»

شه از راه كرم گفتا پشيماني اگر اي حرّ

اگر آري به درگاه خدايت توبه‏اي در خور

و گر شهد گناه تو شده در كام تو چون مُرّ

پذيرد توبه‏ات را حق، برآمد از دلش آوا

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

پس از آن شاه مظلومان بگفتا مرحبا او را

تويي مهمان ما اكنون فرودآ لحظه‏اي آسا

تو را در نزد ما باشد ز حُرمت رتبتي اعلا

شد او گريان ز لطف شه ز سوز دل همي گفتا

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

سپس رخصت طلب كرد و روان شد جانب ميدان

كه باشد اولين كشته ز ياران شه خوبان

چو بوده اوّلين فردي كه گشته مانع ايشان

سرش گرم فداكاري دلش با شه در اين نجوي

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 443 *»

چو رعدي بر صف لشكر زد او خود را ز هرسويي

چو شيري از جگر نعره كشيد بر هر سيه‏رويي

بسي دست و سر و تن را كه افكند او به هرسويي

ز دشمن الحذر هرجا، از او هم اين نوا يكجا

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

چو پي شد مركبش ديگر پياده در دل لشكر

هِژَبْري گوئيا حمله نموده بر گروهي خر

كه تيغي بر سرش آمد ز دست كافِري ابتر

دو چشم پر ز خون او غمين سوي حرم شد وا

منم شرمنده‏ات مولا

پناه آورده‏ام شاها

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 444 *»

 

 

شهادت حر

 

 

 

 

 

«حسين7 اي زاده زهرا3»

«شدم قربانيت مولا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 445 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شد پي مركب حرّ از جفاي لشكر اعدا

پياده در دل لشكر چو شيري از پي آنها

كه ناگه بر سرش تيغي شكافنده گرفتي جا

به سوي شه دو چشم پر ز خون خود نمودي وا

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

ز پا افتاده زان تيغ و روان خون از سر و پيكر

به سوي خيمه‏گه چشم و ز فُرقت بر دلش آذر

بود يك آرزو او را كه بيند در دم آخر

جمال بي‏مثال شه دهد آنگه دگر جان را

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 446 *»

در آن حالت ز دل نالد براي غربت شاهش

مجسّم كرده در ذهنش، قد رعنا رخ ماهش

ز سوز سينه زارش خروشان هر زمان آهش

ز لبهاي به خون شسته برآرد پي ز پي آوا

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

تو اي شاهنشه كونين امام انس و جنّ شاها

تو اي دست تواناي خداي قادر يكتا

بيا دست مرا هم گير كه افتادم دگر از پا

تو گيري دست افتاده چه در دنيا چه در عقبي

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

تو آدم را رهانيدي ازان اندوه جانكاهش

به ساحل تو رسانيدي ز طوفان نوح و يارانش

ز دريا تو برون بردي كليم و هركه همراهش

رسيده وقت جان دادن حلالم كن تو اي شاها

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 447 *»

تو دادي يوسف كنعان تسلي در دل چاهش

نجاتش دادي از زندان نمودي با فر و جاهش

عزيز مصريش كردي ز پا افكندي بدخواهش

رها كردي به يك لحظه مرا از دام اين اعدا

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

تويي ذبح عظيمي كه شدي قربان اسماعيل

تو بينا كرده‏اي شاها ز لطفت چشم اسرائيل([12])

تو دادي شهپري تازه به دردائيل و صلصائيل

شگفتا در بلايي خود، فدايت ماسوا بادا

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

حسينا كاش من را جان هزاران بودي اي سرور

نثارت مي‏نمودم من در اين صحراي پر لشكر

شها دانم ز بي‏آبي ندارد راحتي اصغر

تو خود سرچشمه فيضي، بلاگردان عالمها

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 448 *»

حسينا شكر اين نعمت چگونه من ادا سازم

كه در راهت شها جاني بس آلوده فدا سازم

من و بي‏حدّ تبهكاري كجا تا با شما سازم

بنازم معجزت را كه شد عيسي از دمت احيا

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

اگرچه روسياهم من طمع دارم ز درگاهت

كه بينم در دم آخر رخ زيباي چون ماهت

هماي رحمتي، سايه فكن بر اين خس راهت

غمين را هم تمنّا اين روا كن حاجت او را

حسين7 اي زاده زهرا3

شدم قربانيت مولا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 449 *»

 

 

تشريف‏فرمايي امام مظلوم7

 

نزد حرّ

 

 

 

«تويي آن حرّ نام‏آور»

«بجا ناميده‏ات مادر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 450 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو حرّ از تيغ كين از پا فتاد در آن دل لشكر

صداي «يا حسين» او طنين افكند در آن محشر

به نزد شاه دين بردند به خون آغشته‏اش پيكر

شه آمد در برش گفتا كه «بَخٍّ بَخٍّ»([13]) اي ياور

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

به دست مرحمت خون و غبار از روي او بزدود

در آن آخر نفس ديده به روي ماه شه بگشود

سرشك غم ز چشم شه چكيد بر آن رخ مسعود

شنيد آنگه چنين گويد ز سوز سينه آن سرور

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 451 *»

تو رَستي زاتش عُقبي گوارايت بود نعمت

زدي پا بر سر دنيا نمي‏بيني دگر نقمت

فداي دين حق گشتي شدي مستغرق رحمت

اگر لب‏تشنه جان دادي گوارايت مي كوثر

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

شگفتا از تو و عزمت كه بهر نصرت آيين

شدي كشته به اين خواري پس از آن عزّت رنگين

كه ننگين بودت آن عزّت شد اين تلخي تو را شيرين

چو بيني بر سرت سايه فكنده لطف پيغمبر9

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

چه زيبا بودي آن وقتي كه نزدم آمدي اي حرّ

براي معذرت‏خواهي ز جرمت با دو چشم پر

ز اشك و خجلت و عشق و صفائي بايد و درخور

چو حرّ بودي در اين دنيا تو حرّي عالم ديگر

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 452 *»

چه نام با مسمّايي كه ناميدت تو را، مامت

تو را هم مي‏سزد اَلْحَق كه باشد اين چنين نامت

كه نفس سركشت آخر شد از لطف خدا رامت

تويي آزاده اي حرّ و شدي حجّت بر اين لشكر

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

نداي غربت من را شنيدند يك به يك اعدا

ولي تير غمم را جز دلت ديگر نبودي جا

ازان رو دل به من دادي به سوي من شدي پويا

خريدي در ره عشقم به جانت نيزه و خنجر

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

چه خوب حرّي بُد آن حرّ رياحي كز دل و جانش

نثار راه دين كرد او سر و جانش ز ايمانش

عجب صبري نشان داد او در آن هنگام جولانش

كه مولايش به او گفتا چو ديد او را به خون اندر

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 453 *»

چه خوب حرّي بُد آن حرّي كه در هنگام جان دادن

نداي «يا حسين» او دران صحرا طنين‏افكن

شد و بر دامن مولا برون شد جان او از تن

گوارا بادش اين مردن كه گفتش زاده حيدر7

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

چه خوش‏نام و چه خوش‏منظر درود زندگي گفت او

كه اسمش زنده و رسمش بود پاينده و نيكو

به پاي شاه مظلومان فشاند جان و غمين برگو

درود بر تو كه جان دادي به راه حجّت داور

تويي آن حرّ نام‏آور

بجا ناميده‏ات مادر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 454 *»

 

 

غريب كوفه مسلم بن عقيل

 

 

 

 

 

«غريب كوفه‏ام سرور»

«ندارم من كسي ديگر»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 455 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شد مسلم برون تنها ز مسجد بي‏كس و ياور

نبودش رهنمايي كس نه راهي بهر آن مضطر

نه جايي ني پناهي هم نه كس ماند زان همه لشكر

به سوي مكّه رو كرد و بگفتا با دو چشم تر

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

به فرمانت شدم عازم به سوي كوفه اي مولا

بگيرم بيعت از بهرت بيايي آن زمان اينجا

گرفتم بيعت و اما شكستند بيعت خود را

نوشتم تا بيايي تو كنون حال مرا بنگر

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 456 *»

ز تطميع و ز تهديد عُبيد اللّه رذل و شوم

پراكنده شدند لشكر ز گرد مسلم مظلوم

نماندش يك نفر ياري ازان جمعيت معلوم

ميان كوچه‏ها حيران زبان حال آن با فرّ

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

منم مسلم كه در كوفه ندارم منزل و مأوي

نيابم ره به جايي من در اين تيره‏شب يلدا

ندارم چاره كاري چه خواهد شد دگر فردا

چه‏كس را من فرستم تا شوي از حال من مُخبَر

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

شده هاني گرفتار عبيد اللّه مرجانه

زده بر صورتش چوب و شكسته بيني و چانه

ميان محبسش بسته دو بازوي وي و شانه

نه او را ياوري جز من نه جز او هم مرا ياور

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 457 *»

اگرچه كوفيان كردند در اول از من استقبال

همه شاد از شكوه من به سويم هركه را اقبال

همه پابند پيمان و تمامي را يكي احوال

شكستند پس همه پيمان ز ترس تيغ آن كافر

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

ندارم زين گرفتاري براي خود كمي پروا

دلم سوزد براي تو كه آيي جانب اينها

به همراه تو مي‏آيند عزيزانت همه يكجا

چه خاكي بر سرم ريزم از اين قوم جفاگستر

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

تو گر آيي شوي كشته به دست كوفيان مولا

اسير كوفيان گردند زنان و كودكان ما

نيابي يك نفر ياور نبيني جز جفا زاينها

همين تشويش خاطرها زند بر جان من آذر

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 458 *»

من حيرت‏زده امشب نمي‏يابم دگر راحت

به فكر چاره‏اي هستم كه سازم بلكه آگاهت

از اين پيمان‏شكستنها كه برگردي از اين راهت

نيايي بلكه در كوفه نبيني ابتلا ديگر

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

عمويم را در اين كوفه در اين مسجد زدند ضربت

نباشي ايمن ار آيي عموزاده از اين امّت

بگريم تا سحر زين غم نه پروايم از اين ذلّت

غمين بر غربتم گريد نگارد چونكه بر دفتر

غريب كوفه‏ام سرور

ندارم من كسي ديگر

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 459 *»

 

 

مسلم در خانه طوعه

 

 

 

 

 

«غريب كوفه شد گريان»

«براي شاه مظلومان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 460 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

روان شد مسلم بي‏كس ميان كوچه‏ها حيران

نه او را يار و غمخواري نه بنمودش كسي مهمان

چو بُد صائم در آن روزش گرسنه بود و هم عطشان

نه در فكر خود و غربت به فكر حضرت جانان

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

كنار خانه طوعه نهاده سر بر آن ديوار

ندارد چاره كاري نه راهي دارد آن افكار

سراپا غرق در فكرت ز حيرت آه او بسيار

چه سازد ره كجا يابد رسيده بر لب او جان

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 461 *»

كه ناگه طوعه بيرون شد كه يابد از پسر آگه

چو ديد ايستاده مسلم را غريبانه كنار ره

ازو پرسيد چه مي‏خواهي كه هستي پشت اين خانه

بگفتا تشنه‏ام آبي به من ده از ره احسان

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

پس از نوشيدن آب و نرفتن از پي كارش

كمي تندي نمود طوعه ازين رفتار بيجايش

خبر دادش ز بي‏جايي و تنهايي و احوالش

از او پرسيد چه كس هستي بگفتا مسلم مهمان

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

گشود طوعه در منزل به روي مسلم دلخون

برايش آب و نان آورد ولي مسلم بُدي محزون

سحر كرد او شب خود را به طاعت همچو يك مجنون

چه آيد بر سر مولا چو آيد او در اين كوفان

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 462 *»

سحر كرد او شب خود را ولي در رنج و بي‏تابي

گهي او در قيام و گه ركوع و سجده هم گاهي

نشد غافل ز احوال امامش لحظه و آني

به يادش گريه‏ها كرد و بُد او يكسر ز غم نالان

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

مجسّم مي‏شدش گاهي خيال غربت آن شه

كه تنها گردد و بي‏كس نيابد غمخوري آنگه

شود كشته به تيغ كين چنانكه شد علي7 كشته

پس از او اهل او گردند اسير اين تبهكاران

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

چها بينند در اين كوفه عزيزان خدا زاينها

چكد از ديده آنها بسي خون دل از اعدا

پس از قتل شه خوبان چه بيند زينب كبري

مَيا كوفه شها بگذر تو از اين مركز طغيان

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 463 *»

چه مي‏شد همچو مرغي من به سويت پرزنان آيم

تو را سازم خبردار و حضورت زين جفا نالم

شوم مانع ز طي ره به هرجايي تو را يابم

مَيا كوفه كه اين مردم ندارند ذرّه‏اي ايمان

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

سحر شد گر مرا امشب به اين اندوه بي‏پايان

نخفتي لحظه‏اي چشمم ز رنج و غصّه هجران

ندارم سوي تو راهي عجب دردي كه بي‏درمان

غمين را خون‏جگر بنگر چو داد او شرح اين دستان

غريب كوفه شد گريان

براي شاه مظلومان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 464 *»

 

 

شهادت مسلم و هاني

 

 

 

 

 

«دو يار پاك ايماني»

«يكي مسلم يكي هاني»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 465 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

شد از جور عبيد اللَّه شقي خائن و جاني

جناب هاني آن مرد شريف و پاك و نوراني

رخش مجروح از ضرب و اسير خصم و زنداني

به جرم آنكه مسلم را پذيرفته به مهماني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

چو مسلم شد ازان آگه مهيّا شد براي جنگ

به گِردش كوفيان يكجا همه در سر هواي جنگ

سراسر كوفه پر شد از هياهوي و نواي جنگ

ولي شد خاتمه زودي ز مكر و نقش شيطاني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 466 *»

ز تطميع و ز تهديد عبيد اللّه رذل دون

پراكنده شدند ديگر ز گرد مسلم دلخون

شبيخون دشمن دون زد بر آن رنجيده محزون

درون خانه طوعه نكردش كس نگهباني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

بر او شوريده از هر سو ز بام خانه و از در

نديده ديده‏اي هرگز چنين حمله به يك كافر

زدش تيغي يكي رذلي ز كينه بر لب اطهر

كه شد پر خون دهان او ازان شمشير عدواني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

نبودند چون حريف او فريبش داده آن گرگان

امانش داده و آنگه دو دستش بسته شد آسان

به نزد پور مرجانه چو بردند آن يل ميدان

پس او را ناسزا گفت و نكوهشهاي ديواني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 467 *»

جوابي در خورش گفت و هم از رسوايي آنها

كه شد شرمنده آن رذل و نماندش طاقتي برجا

لب تشنه چو بردند از براي كشتنش او را

شد او گريان كسي گفتا ز چه مسلم تو گرياني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

بگفتا من ندارم از شهادت چونكه پروايي

نباشد گريه‏ام بهر خودم گر كه تو جويايي

بگويم تا بداني تو كه گريم بهر مولايي

كه مي‏آيد به اين كوفه به همراهي خوباني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

حسين آن زاده زهرا3 كه آيد جانب كوفان

به همراه خود آرد او زن و طفل و دگر ياران

چها بيند خدا داند در اين شهر تبهكاران

پيامم را رساند كس به آن سلطان يزداني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 468 *»

مهيّاي شهادت شد لب تشنه به روي بام

نشد نوشد كمي آب از جفاي دشمن بدنام

دُرِ دندان او ريخت از دهن در ظرف آب و كام

نشد تر سر جدا كردند ازان مظلوم قرباني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

پس ازان سر جدا كردند ز هاني در حضور عام

كشيدند بر زمين آنگه بدنهاشان به روز و شام

براي اوّلين بار اي غمين در دين به سوي شام

فرستادند سر آنها براي پور سفياني

دو يار پاك ايماني

يكي مسلم يكي هاني

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 469 *»

 

 

اهل بيت: در كوفه

 

 

 

 

 

«به شهر كوفه اهل دين»

«اسير خَصم بدآيين»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 470 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

چو شد پايان شهادتها سپس آن غارت ننگين

زمين ماريه گرديد ز خون اتقياء رنگين

روان شد جانب كوفه سپاه دشمن و از كين

اسيران را سوارِ بر قتب بي‏پوشش و چوبين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

زنان و دختران را سر برهنه روي اشترها

ميان شهر و هر كوچه كنار هرچه معبرها

پريشان‏مو و غمديده به زير افكنده بُد سرها

همه از ضرب ني نيلي به جاي وَسْمه و تزيين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 471 *»

به روي اشتر زاري امام عابد و بيمار

ز زنجير گران‏باري دچار رنجش و آزار

دل از داغ شهيدانش چو دريايي ز خون سرشار

تنش را ني توان از تب غل گردن بسي سنگين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

به روي نيزه‏ها سرها همه تابان چو مه در شب

همه گلگون ز خون سر همه خشكيده زانها لب

سر شه از همه برتر به پيش محمل زينب3

شدي آن مصحف ناطق براي خواهرش تسكين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

سرِ دور از بدن يا رب به لب آيات قرآني

عجب نبود كه او بُد خود، كلام اللّه فَحْواني([14])

شد اين قرآن بيان او، براي نوع انساني

نباشد شيعه را شكّي، نه جاي شكّ بود در اين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 472 *»

ز هرسو كوفيان گرم تماشا با دو چشم تر

زنان بر سينه‏هاي خود زده مردان همه بر سر

ازان ظلمي كه شد زانها بر اين اولاد پيغمبر9

همه در شورش و غوغا همه نادم از اين توهين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

كه ناگه، زينب كبري خروشيد از دل سوزان

چو بابا در جَلالت او چو مادر عصمت يزدان([15])

شد او گرم سخن گفتن همه ساكت دران ميدان

همه حيران ازان نطق و تمامي را بر او تحسين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

بگفتا از چه اين زاري چرا گريان همه هستيد

شما روزم سيه كرده شما مردان ما كشتيد

شما ما را به اين خواري اسير و دست ما بستيد

كنون گريان به حال ما همه افسرده و غمگين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 473 *»

شما مانند آن زن كه هرآنچه رشته كرده باز

فرستاديد براي خود چه زشت و بد ز برگ و ساز

عجب نبود كه خون باريد ز ديده با اَلَم دمساز

ز خون پاك پاكاني بود دست شما رنگين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

چو سجاد7 عمّه خود را خروشان ديد و در آذر

بگفتا عمّه‏جان ساكت چرا اينگونه‏اي مضطر؟

نديده از كسي تعليم تو هستي عالمه ديگر

تمام آن عزيزان را غمين بودي سر تمكين

به شهر كوفه اهل دين

اسير خَصم بدآيين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 474 *»

 

 

زينب كبري3 در كوفه

 

 

 

 

 

«پدر در كوفه ما را بين»

«گرفتار بلاها بين»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 475 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

پدرجان دختران خود در اين كوفه تو تنها بين

اسير دشمن جاني دچار اين جفاها بين

بدون معجر و پوشش سوار بر قتبها بين

به روي نيزه‏ها سرها در اين كوفه به هرجا بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

پدر بر ني سر پاك حسينت را نگر از كين

ز سنگ دشمنش بابا نگر پيشانيش خونين

تنش در كربلا عريان نه تكفيني نه هم تدفين

دل ما را ز داغ او پدر از خون چو دريا بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 476 *»

پدر در كربلا ديديم بسي داغ عزيزان را

پس از قتل عزيزان شد پدر نوبت براي ما

هرآنچه زيور و پوشش ربودند از همه زنها

براي گوشواري چند تو پاره گوشها را بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

نكردند از جفا رحمي بر اين اطفال خرد ما

تن اين ياس‏هاي خود چو نيلوفر نگر بابا

هنوز از تشنگي بابا نگر خشكيده است لبها

چو بنده در كمند كين پدر سالار ما را بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

پدر بر نيزه تا ديدم سر پاك حسينت را

زدم بر چوبه محمل سرم را زين جفا بابا

چو طاقت از كفم رفت و شدم بي‏خود ز خود امّا

نديدم چاره‏اي جز اين پدر خونين رخ ما بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 477 *»

نفاق كوفيان را بين كه بعد از آن تطاولها

زنند بر سينه و بر سر در اين اطراف محملها

كجا و كو كسي پرسد از اين جمع اراذلها

كه كرده اين همه عدوان؟! نفاق و كين دلها بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

پدر مانند تو اينجا سخن گفتم ز سوز دل

همه حيران همه گريان همه گويا كه پا در گِل

ولي گفتم منافقها از اين گريه چه شد حاصل

پدر دست همه رنگين ز خون سيّد ما، بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

به روي ني سر پاك حسينت قاري قرآن

در اطرافش همه مرد و زن و خرد و كلان حيران

همه دست ندامت بر سر و صورت زده گريان

سر او همچو مه گِردش چو اختر جمله سرها بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 478 *»

سرش را بر فراز ني ندارم طاقت ديدن

نيايد از دلم آنكه نظر گيرم ازان سر من

عجب دارم من از دشمن چه‏سان كردش جدا از تن

پدر بي‏حدّ جفا بر ما تو از اين خيل اعدا بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

سرم سودايي اين سر پدر باشد دلم خونين

رخ هردو ز خون سر پدر بنگر بود رنگين

غمين را در غم ماها پريشان روزگارش بين

پريشان‏خاطري زين غم براي پير و برنا بين

پدر در كوفه ما را بين

گرفتار بلاها بين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 479 *»

 

 

امام سجاد7 در كوفه

 

 

 

 

 

«سرت بر ني پدر ما را»

«نگر در بند اين اعدا»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 480 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

به روي اُشتر زاري امام بي‏كس و تنها

چو بَرده در كمند كين نبودي ايمن از ايذا

چو ديد آن خسته زنجير به روي ني سر بابا

بگفتا با دو چشم تر ز خوناب دلش مولا

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

پدر بنگر بر اين قوم دغا بر حال ما گريان

خود آنها تو را كشته فكنده پيكرت عريان

سرت را بر سر نيزه نموده از ره عدوان

كنون بر ما و تو گريان شده مرد و زن آنها

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 481 *»

پدر گفتم به اين مردم ندارد گريه‏ها سودي

نباشد بهر اين زخم دل ما هم چو بهبودي

نشويد اين چنين عاري ز دامان شما رودي

عجب نبود دگر زينها پدر اين دشمني با ما

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

نفاق اين گروه بدشعار باشد ز حدّ بيرون

پدر بعد از تو شد زانها جفا از حدّ خود افزون

برهنه بين سر زنها ز جور اين گروه دون

تن اطفال ما را بين سيه از ضرب ني يكجا

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

پدر بر گردنم چنبر نهاده دشمنم از كين

من بيمار دلخسته چرا ديگر غل سنگين

چه بوده جرم ما آخر كه باشد كيفر آن اين

بسوزد گردن و دست و دگر پاي من از گرما

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 482 *»

رضاي حق چو منظور است براي ما بود آسان

چنانكه از براي حق شدي راضي تو و ياران

كه لب‏تشنه به تيغ كين شده در خون خود غلتان

خدا را شاكريم ما هم كه شد اين هم نصيب ما

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

پدر تا پيكرت ديدم كه بي‏سر خفته‏اي در خون

شد اندوه دلم بابا ز حدّ طاقتم افزون

نماندم لحظه‏اي تا جان رود از پيكرم بيرون

كه آمد عمّه‏ام گفتا، حديث امّ ايمن را([16])

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

سرت را تا به روي ني پدر در كوفه ما ديديم

نبودي گر كه حفظ حق همه از غصّه مي‏مرديم

شديم گريان پدر تا ما، ز دشمن كعب ني خورديم

نه ما را رخصت گريه نه دشمن را كمي پروا

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 483 *»

جدا تا شد سرت از تن شديم ما بي‏سر و سامان

زدند آتش به خرگاهت نه رحمي بر زن و طفلان

كشيدند بسترم را هم ز زيرم آن ستمكاران

نبود عمّه اگر آنجا در آتش بودمي مأوا

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

در اين شهر ستمكاران نداريم ايمني يكدم

نپويد پور مرجانه دمي راه مدارا هم

غمين را مي‏سزد عمري كه سوزد دل در اين ماتم

چنين بي‏حدّ ستمكاري كجا باور بُدي ما را

سرت بر ني پدر ما را

نگر در بند اين اعدا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 484 *»

 

 

اهل بيت:

 

در مجلس ابن زياد (عليه اﻟﻠﻌنة)

 

 

 

«اسير كين شه خوبان»

«سرير و زاده طغيان»

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 485 *»

بسمه تعالي

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

نفاق كوفيان را شد، نتيجه خواري نيكان

شود كشته به صد محنت امير خِطّه ايمان

به خون خفته جوانانش همه بي‏سر پس از ياران

حريم عزّتش گردد اسير لشكر شيطان

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

كشاند جانب كوفه پس از بي‏حدّ تطاولها

برهنه‏سر حريم حق بر آن بي‏پرده محملها

به روي نيزه سرهايي به پيش چشم بي‏دلها

زند تكيه بر اورنگ حكومت زاده مرجان

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 486 *»

نشيند سرخوش و شادان كه پيروزي شدش روزي

بپا، در پاي تخت او عزيزان دل‏افروزي

زند طعنه به هر يك يك از آنها طعنِ دلسوزي

نهد در طشت زر آنگه سر مولاي انس و جان

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

زند بر لعل لبهايش ز كينش خيزران هردم

نه پروا از خداوند و نه شرمي از پيمبر هم

كه گويا بر رقيب خود شده غالب ندارد غم

به پيش چشم اطفال و زنان و خواهران آن

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

ز نخوت گه نظر دوزد به سوي آن زنان ظالم

نمايد سرزنشها بس به بانوي جهان ظالم

دهد فرمان به كشتن گه به جلاد خود آن ظالم

چو پاسخ بشنود از آن مهين خاتون انس و جان

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 487 *»

دهد نسبت به حق آنگه جناياتش ز بي‏شرمي

ازان پيروزي شومش كند حمد خداوندي

فزايد بر دل آنها دمادم از جفا دردي

به پور هنده‏اش بالد به نزد آن پريشانان

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

دهد پاسخ علي بن حسين او را كه هان مهلا

نباشد عار ما هرگز از اين بار مصيبتها

نه اينها از خدا باشد، كه دشمن آورد بر ما

شود دشمن ازان رسوا، دهد ما را جزا يزدان

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

در اين كشتن و بستنها شود دين خدا روشن

براي اولياء نصرت شكست و خواري دشمن

منم شير و ازاين بندت كجا عاري بود بر من

ز دشمن هرچه شد بر ما رضامنديم همه بر آن

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 488 *»

از اين صبر خدادادي خدا را شاكريم اكنون

شما هم هرچه مي‏خواهيد بلا را پس كنيد افزون

نباشد خستگي ما را بلا هرچند و از هرگون

شما گرديد اگر خسته نه ما را خستگي يك آن

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

از اين پاسخ چو شد رسوا نماندش طاقتي ديگر

براي كشتنش فرمان چو داد آن رذل بدگوهر

خودش را عمّه‏اش افكند بر آن بيمار غم‏پرور

گذشت از كشتن آن شه، غمين و ياد آن پاكان

اسير كين شه خوبان

سرير و زاده طغيان

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 7 صفحه 489 *»

فهرست

 

مقدمه··· 6

سلام و ستايش··· 10

در پرده غيبت··· 13

تمنّاي ظهور··· 14

ما هم عزاداريم··· 19

نينوا در نواي غمين (1)··· 40

هر موجودي را از غم مولا نصيبي است··· 41

بزرگي مصيبت كربلا··· 46

طلوع ماه محرّم··· 51

يزيد و سلطنت ظالمانه او··· 56

كربلا و مصائب آن··· 62

اندوه ماتم حسين7 در سراسر هستي 67

سپاه دشمن و ستمكاري بي‏حدّ آن··· 71

حجّت معصوم7 و اين همه ستم!! چرا؟!!··· 76

بي‏پروايي دشمن در ستمكاري 81

مهيّا شدن مولا7 براي رفتن به ميدان··· 86

بر آن امام مظلوم7 اين مصائب كجا روا بود؟··· 91

غربت مظلوم كربلا7 96

همدست شدن اسباب در ستم بر آن امام مظلوم7 101

تأثير اندوه دل آن امام مظلوم7 در كائنات··· 106

بي‏مانند بودن مصائب كربلا··· 111

صبر آن امام مظلوم7 و جفاي بي‏حدّ دشمن··· 116

لايوم كيومك يا اباعبد اللّه··· 121

آن امام مظلوم7 و بازماندگان از اهل حرم··· 126

وداع آن امام مظلوم7 با فرزند بيمارش7 131

گفتگوي سكينه3 با آن امام مظلوم7 136

وداع آن امام مظلوم7 با خواهرش زينب3 141

گفتگوي زينب3 با آن امام مظلوم7 (1)··· 146

گفتگوي زينب3 با آن امام مظلوم7 (2)··· 151

نينوا در نواي غمين (2)··· 156

گفتگوي اهل حرم با امام مظلوم7 (1)··· 157

گفتگوي اهل حرم با امام مظلوم7 (2)··· 162

پاسخ دادن امام مظلوم7 به اهل حرم و دستور شكيبايي 167

رفتن امام مظلوم7 به ميدان و شهادت آن بزرگوار··· 172

شهادت امام مظلوم7 و حوادث بعد از آن··· 177

ترسيم نينوا··· 182

عليل كربلا امام سجّاد7 187

اثر شهادت امام مظلوم7 (1)··· 192

اثر شهادت امام مظلوم7 (2)··· 197

زينب كبري3 در برابر پيكر امام مظلوم7 (1)··· 202

زينب كبري3 در برابر پيكر امام مظلوم7 (2)··· 207

زينب كبري3 در برابر پيكر امام مظلوم7 (3)··· 212

وداع زينب كبري3 با پيكر امام مظلوم7 217

ام‏كلثوم3 در برابر پيكر امام مظلوم7 222

وداع ام‏كلثوم3 با پيكر امام مظلوم7 227

عليل كربلا7 در برابر قتلگاه (1)··· 232

عليل كربلا7 در برابر قتلگاه (2)··· 237

وداع عليل كربلا7 با پيكر پدر7 (1)··· 242

وداع امام سجاد7 با پيكر امام مظلوم7 (2)··· 247

سكينه3 در برابر پيكر پدر7 252

فاطمه3 در برابر پيكر پدر7 257

ليلي در برابر پيكر امام مظلوم7 262

رباب در برابر پيكر امام مظلوم7 267

نينوا در نواي غمين (3)··· 272

رخصت خواستن علي اكبر از پدر بزرگوارش7 براي رفتن به     ميدان··· 273

پاسخ امام مظلوم7 به فرزند دلبندش علي اكبر7 278

وداع علي اكبر7 با مادرش ليلي 283

گفتار ليلي در وداع با فرزند دلبندش علي اكبر7 288

به ميدان رفتن علي اكبر7 پس از وداع با مادر··· 293

شهادت علي اكبر7 298

رخصت خواستن اباالفضل7 از امام مظلوم7 براي رفتن به

ميدان··· 303

رفتن اباالفضل7 به سوي نهر علقمه براي آوردن آب··· 308

آب آوردن اباالفضل7 و جلوگيري دشمن··· 313

شهادت اباالفضل7 318

تشريف‏فرمايي امام مظلوم7 براي ديدار برادر··· 323

گفتار امام مظلوم7 بعد از شهادت اباالفضل7 328

برگشتن امام مظلوم7 به خيمه‏گاه و گفتار اهل حرم··· 333

ماتمداري ام‏البنين بعد از حادثه كربلا··· 338

رخصت خواستن شهزاده قاسم از امام مظلوم7 343

گفتار امام مظلوم7 با نور ديده برادر قاسم··· 348

اصرار شهزاده قاسم در رخصت گرفتن از امام مظلوم7 353

وداع شهزاده قاسم با مادر و خواهر و همسر··· 358

شهزاده قاسم در نبرد با دشمن··· 363

شهادت شهزاده قاسم··· 368

تشريف‏فرمايي امام مظلوم7 بر سر نعش قاسم و ابتلاي او··· 373

ماتمداري مادر شهزاده قاسم پس از شهادت او··· 378

نينوا در نواي غمين (4)··· 383

علي اصغر7 شبيه علي اكبر7 است··· 384

علي اصغر7 قرباني شش ماهه··· 389

علي اصغر7 در آغوش امام مظلوم7 394

علي اصغر در آغوش پدر مظلومش در برابر لشكر دشمن··· 399

شهادت علي اصغر7 404

نوحه‏سرايي مادر علي اصغر7 409

عبد اللّه در نزد امام مظلوم7 414

عبد اللّه در كنار امام مظلوم7 419

شهادت عبد اللّه··· 424

شهادت حبيب بن مظاهر··· 429

شهادت جون غلام امام مظلوم7 434

بازگشت حر··· 439

شهادت حر··· 444

تشريف‏فرمايي امام مظلوم7 نزد حرّ··· 449

غريب كوفه مسلم بن عقيل··· 454

مسلم در خانه طوعه··· 459

شهادت مسلم و هاني 464

اهل بيت: در كوفه··· 469

زينب كبري3 در كوفه··· 474

امام سجاد7 در كوفه··· 479

اهل بيت: در مجلس ابن زياد (عليه اللعنة)··· 484

 

([1]) اشاره است به اين كريمه: قالت اليهود يد اللّه مغلولة غلّت ايديهم و لعنوا بماقالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء  . . .  .

([2]) اشاره است به اين فقره از زيارت حضرت امير7: السلام عليك يا عين اللّه الناظرة و يده الباسطة.

([3]) خوشگذران‏ها و كامروايان.

([4]) مراد از سامري دوّمي و از عجل اوّلي است لعنة اللّه عليهما و علي ابنتيهما و علي اتباعهما من الاولين و الآخرين.

([5]) به معناي صحيح قرآني نه به آن معناي باطل عرفان اصطلاحي.

([6]) جلد چهارم «شب‏هاي فراق» كه متأسفانه ناتمام است و چاپ نشده است.

([7]) اشاره است به آيات شريفه 4 تا 8 سوره مباركه اسراء. و قضينا الي بني‏اسرائيل في الكتاب لتفسدُنَّ في الارض مرّتين و لتعلُنَّ علوّاً كبيراً كه به حسب روايات، اشاره فرموده است حق‏تعالي در آيه اول به شهادت حضرت امير7 و ضربت خوردن حضرت حسن7 و شهادت سيّد مظلومان حسين7.

([8]) پژمان بر وزن كرمان، در اين‏جا به معناي افسرده و اندوهگين است.

([9]) قال الحسين7: انَا قَتيلُ الْعَبْرة من كشته گريه‏ام.

([10]) اشاره است به يكي از تأويلات اين آيه مباركه: انّا عرضنا الامانة علي السموات و الارض و الجبال فأبين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان احزاب: 72 كه اهل معرفت در شهادت حضرت سيدالشهداء7 تأويل كرده‏اند و بيان مفصّل آن در فرمايشات بزرگان اعلي اللّه مقامهم است.

([11]) نادي: مجلس شادي

([12]) مراد حضرت يعقوب است علي نبيّنا و آله و عليه السلام.

([13]) به‏به، زهي، آفرين.

([14]) نقش فَحْواني در اصطلاح حكماء، شبح مطابق با شاخص را گويند مانند عكس در آيينه و كلام فحواني سخن مشافهي را نامند و امام7 هم نقش فحواني و هم كلام فحواني خداي متعال است به معناي صحيح آن دو در مكتب استبصار.

([15]) مراد آن است كه آن بزرگوار در جلالت به پدرش و در عصمت به مادرش8 شباهت داشت مانند شباهت داشتن نور به منير خود.

([16]) زينب كبري3 با نقل حديث امّ‏ايمن امام سجاد7 را تسلّي داد و به آن بزرگوار قدري آرامش بخشيد.