06-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد ششم – چاپ – قسمت دوم

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد ششم – قسمت دوم

 

«* دروس جلد 6 صفحه 368 *»

درس بيست‌وهشتم

 

(چهارشنبه 27 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 369 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاك جهات الرب جل‏شأنه و مترجمات اراداته الملكوتية الغيبية فی الملك و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی‌ شأنه و مشياته و مراضيه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لها بلباس الجسمانية القائلة لها انا بشر مثلكم يوحی الينا انما الهكم اله واحد فمن كان يرجو منكم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الی آيته الظاهرة فيه بنا فليعمل عملاً صالحاً و ليتخفف ليلحق بنا و لينتزع عن الميل الی الكثرات و الشركاء المتشاكسين و لايشرك بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ما عبد الله فان كنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببكم الله.

ملتفت باشید ان‏شاءاللّه تمام مسائل آسان است. خیالات، آدم را دور می‏برد. خداوند عالم، فاعل را البته پیش‏تر خلق می‏کند بعد فعل فاعل را از دست فاعل جاری می‏کند. همچو با بصیرت و با شعور فکر کنید ببینید این فعلی که از فاعل باید جاری شود این فعل اگر یک چیزیش یک جایی باشد در پیش غیر فاعل، آن وقت بیارند توی دست فاعل بگذارند، آن وقت به گردن این بگذارند جبر می‏شود تفویض می‏شود. پس هر فاعلی که خدا خلق کرده در هر عالم، فعل فاعل را در دست فاعل خلق می‏کند. صدورش از فاعل، احداث خدا است. مثل حرارت آتش، برودت آب. از این جهت اگر فعل خوب است و صادر می‏شود از فاعل، خدا و خلق همه تعریف می‏کنند که تو خوب کردی. بد کرد، همه مذمت می‏کنند که بد کردی. پس فعل

«* دروس جلد 6 صفحه 370 *»

مبدئش فاعل است. نه اینکه مبدئش بالا است و یک چیزی می‏آرند در دست این می‏گذارند، اگر خوب شد روی خود نمی‏آرند. اگر بد شد، گردن او می‏گذارند. فعل باید از دست فاعل جاری شود. فاعل اصل است فعل فرع او. فعل معنیش این است که از دست فاعل جاری شود مبدئش فاعل است منتهاش فاعل. بالای مقام خودش دیگر فعل نیست. ــ‌  خیالات آدم را دور می‏کند، آنچه خدا وضع کرده، حکمت است ـــ چشم وا کن ببین هیچ فعلی توش نیست. پس خدا هر وقت می‏خواهد زید قائم شود به زید می‏گوید تو بایست. این که می‏ایستد، خدا ایستادن را برای زید خلق کرده و همچنین نشستن. این قاعده کلیه باشد و همه جا جاریش کنید. فعل همه جا بدئش از فاعل است، عودش به فاعل. این یک مطلب.

بعد یک قدری باید دقت کرد و آن این است که این فعل‌ها، بسا فعلی از فاعلی سر بزند، به حسب ظاهر فاعل مثلاً مضطر باشد، این مسأله حکمی نیست. آن سر جای خود باشد که فعل بدئش از فاعل است و عودش به سوی فاعل.

دقت که می‏کنید فعل‌ها دو جور است. یک پاره افعال از فاعل سر می‏زند، و فاعل اگر بخواهد ـــ  به خواستن‏های انسانی ـــ  آن فعل از او سر نزند زورش نمی‏رسد. فقیر نمی‏خواهد فقیر باشد زور هم می‏زند که فقیر نباشد، نمی‏تواند فقر را از خود دور کند. یا غنی باشد بخواهد غنی نباشد، بیزار باشد از زحمات غنی زور هم بزند غنىٰ را از خود بردارد نمی‏تواند. همین‌طور مرض و صحت و حیات و موت. حیات مردم دست خودشان نیست. حیات فعل الحیّ است. حیّ فاعل حیات است حیات فعل او است.

یک بیان تکوینی دارد که از دست خودش جاری شده. و بیانی دارد که زنده اگر بخواهد زنده نباشد نمی‏تواند. اگر مفوض بود پس خدا هیچ کاره بود. این خلق اگر آن‏جور اختیاراتی را که مردم همه جا می‏خواهند جاریش کنند خلق داشتند، تمام افعال خلق مفوض به خلق بود. و تفویض، کفر عظیمی است از جبر قبیح‏تر است.

«* دروس جلد 6 صفحه 371 *»

جبر قباحتش به قدر این نیست که کسی بتواند کاری بکند خدا نکرده باشد. این شرک به خدا است. جبر، شرکی لازمش نیست نهایت نقصی لازم دارد. تفویض هزار مرتبه از جبر بدتر است. اینهایی که به تفویض قائلند خیال می‏کنند بندگان، بی‏حول و قوه خدا می‏توانند کاری کنند، به عدد ذرات موجودات شریک قرار داده‏اند.

باری پس فعل صادر است از فاعل لکن حول و قوه با خدا است.  فعل خوب است فاعل ممدوح است. باز فاعل معترف است که اگر خدا حول و قوه به من نمی‏داد نمی‏توانستم بکنم. فعل اگر بد است خودش کرده و مذموم است و باز لاحول و لاقوة الا باللّه. معاصی هم به حول و قوه خدا کرده می‏شود، همچنین کفرها. حالا بعد از اینکه یافتید فعل به حول اللّه و قوة اللّه است، خواه افعال حسنه باشد خواه افعال قبیحه. خواه ایمان‌ها خواه کفرها. خواه عدالت‌ها خواه فسق‌ها، همه به حول و قوه خدا است.

باز ملتفت باشید در ظواهر اخبار هست که خدا تمام خیرات را دو هزار سال پیش از خلق آفریده و بعد این خیرات را بر دست هر کس خواست جاری کرد و گفت طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر و معنی اینها را این جوری که مردم می‏فهمند، واللّه همه‏اش کفر است و زندقه. و همین‏جور می‏فرمایند تمام شرور را خدا دو هزار سال پیش از تمام خلق خلق کرد. آن وقت هر شری را به دست هر شروری خواست جاری کرد. آن وقت گفت ویل لمن اجریت علی یدیه الشر فکر کنید ببینید کدام جبر از این بدتر کدام ظلم از این قبیح‏تر که خیری را بیارند در دست کسی بگذارند آن وقت بگویند طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر و او را تعریف کنند. و شری را بیارند در دست کسی بگذارند آن وقت بگویند ویل لمن اجریت علی یدیه الشر و او را مذمت کنند.

پس این‏جور اخبار پیش پاتان را نگیرد با بصیرت حکیم باشید. فعلیات خواه خیر خواه شر، فعلیات جاشان سوابق است بر قوابل. قوابل در واقع مؤخرند از فعلیات.

«* دروس جلد 6 صفحه 372 *»

فعلیات عالمی بالاتر دارند از قوابل، به تدریج هی نزول می‏کنند در قوابل و صعود می‏کنند و از گریبان قوابل سر بیرون می‏آرند. خیر است نزول می‏کند در قوابل و از گریبان قوابل سر بیرون می‏آرد. شرّ است نزول می‏کند در قوابل و از گریبان قوابل سر بیرون می‏آورد.

پس ملتفت باشید که فعل صادر است از فاعل بدئش از فاعل است عودش به سوی فاعل است. اگر قائم این قیام را احداث نکند در هیچ جای ملک خدا این قیام موجود نیست نه در لاهوت نه در مشیت، هیچ جا این قیام نیست. این قیام را آن کسى که ایستاده احداث کرده، و الآن خدا خلق کرده قیام را به زید. این یک نسبتی دارد بفاعلٍ فَعَلَه، نسبتی دارد بخالقٍ خَلَقَه، خلقه بالتبَع. حالا وقتی این فعلیت آمد این فعلیت صاحب تأثیر شد. البته اگر نمی‏ایستاد نمی‏توانست چیزی را از جای بلند بر دارد، باز اين وصفه دخلی به این حرف‌ها ندارد. پس فاعل فعل را احداث می‏کند اما بعضی افعال هست که با وجودی که فاعل فعل را احداث می‏کند. اگر بخواهد صادر نشود نمی‏تواند. چشمی که باز شد فاعل دلش هم بخواهد نبیند نمی‏تواند. گوش خلق شده برای شنیدن، صد هزار حکمت هم توش هست. تعلیم و تعلم همه از این گوش است و ارسال رسل همه برای این گوش است. حالا صاحب گوش بخواهد این فعل حکمی صادر نشود نمی‏تواند.

باز ملتفت باشید که این نتوانستن دخلی به جبر و تفویض حکمی ندارد. البته خلق مضطرند در این‏جور چیزها. ببینید می‏فرماید أمن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء ببینید اگر مضطر نبود در ملک، که بوده که خدا گفته مضطر؟ فرموده: که اجابت می‏کند مضطر را وقتی دعوت می‏کند. و به یک معنی آن مضطر پیغمبر است9.

باری خلق فعلشان مفوض به خودشان نیست. مضطرند چنین باشند مگر خدا باشند که مضطر نباشند، این جبر نیست. وقتی وبا می‏آید مردم نمی‏خواهند بمیرند،

«* دروس جلد 6 صفحه 373 *»

خدا است قهار و می‏کشدشان. اغلب مردم نمی‏خواهند ناخوش شوند و می‏شوند. دیگر وحشت مردم از فقر بیشتر از همه چیز است، از ترس فقر است این نفاق‌ها و کفرها که می‏ورزند. مردکه راضی است به جهنم برود و فقیر نباشد. پس مضطرند فقراء در فقرشان چنان‏که اغنیاء در غناشان مضطرند. چشم باز باشد نمی‏تواند نبیند. عقلی که باشد نمی‏تواند نفهمد. حتی آنکه اگر درست به کارش ببری نمی‏تواند یقین نکند. این‏جور است صفت خدا که یک‌پاره افعال که از دست فواعل جاری می‏شود، فاعل جلو آن فعل را نمی‏تواند بگیرد. مثل دیدن چشم شنیدن گوش چشیدن ذائقه. پس آن افعالی که جاری می‏شود از فواعل در یک موضعی، جلو فعلش را نمی‏تواند بگیرد، در یک‌پاره جاها نمی‏تواند نکند، ترکش هم همین‌طور. حالا دیگر خیلی نزدیک شدید. حالا اگر گفت خدا که مَبین، لامحاله دستی می‏دهد که چشمت را بگیری چشمت را هم بگذاری که نبینی. این را می‏توانی. اما چشمت باز باشد و نبینی تکلیف نمی‏کند. چشمت را هم بگذار یا دست جلوش بگیر این را می‏توانی بکنی. و تمام اوامر اللّه از توحید الی ارش خدش در این‏جور افعال تعلق گرفته نه در آن‏جور افعال. تمام آنچه رسل آورده‏اند پیش مردم از توحید گرفته الی ارش الخدش چیزهایی است که مردم مقدورشان است که اطاعت کنند و مخالفت کنند. مَحرم را ببین نامحرم را مبین. در محارم هم با زنت نکاح کن با سایر محارم نکاح مکن. این را می‏توانی. اما نمی‏گویند گوشت باز باشد و مشنو، خدا تکلیف مالایطاق نکرده کلما غلّب اللّه علی امرء فهو اولی بالعذر خودش بهتر می‏داند چطور ساخته معذور داشته. پس چیزی که شخص مغلوب آن کار است و غیر از آن قوه‏اش نیست معذور است پیش خدا. چشمِ باز لامحاله می‏بیند. پس اگر گفتند مبین معنیش این نیست که چشم باز باشد و نبیند، [اگر گفته مشنو] معنیش این است که درش را بگیر گوش مده به لهو و لعب، نه که گوش باز باشد و نشنوی یعنی گوشت را بگیر. پس تمام شرایع تعلق گرفته به آن چیزهایی که خداوند عالم تملیک کرده آنها را به عباد. چشمت باز باشد و نخواهد

«* دروس جلد 6 صفحه 374 *»

ببیند این تملیکش نشده، حلوا روی زبانت بگذارد و طعم نفهمد تملیکش نکرده‏اند. تمام تکلیفات تمام عقلاء، تمام عقل‌های عالم، تمام انبیاء، اولیاء، تمام احکام اللّه همه جا تعلق می‏گیرد به آن اوامری که تملیک خلق شده و هو المالک لما ملّکهم و القادر علی ما اقدرهم علیه خدا است و لاحول و لا قوة الا باللّه. پس دیگر در این‏جور چیزها اختیار نداریم، همه کس می‏بیند که اختیار دارد. تمام خلق نظرشان این است کسی به کسی می‏گوید بیا اگر می‏آید اسمش می‏شود آمد نیامد اسمش می‏شود نیامد.

حالا خودتان فکر کنید تو به غلام خودت می‏گویی بیا، برو. این می‏تواند بیاید می‏تواند برود. اگر آمد غلام، آمدن غلامِ شما و امثال او را کی خدا خلق کرد؟ وقتی آمد غلام، خدا هم او را ممتثل خلق کرد. و اگر نیامد تمرد کرد، تمرد را خدا کی خلق کرد؟ وقتی تمرد کرد. خدا تمرد را خلق کرد همان وقتی که غلام تمرد کرد. پس یاغی شدن و اطاعت سلطان همین‏جور است. سلطان امر می‏کند مردم را به طاعت خود بعضی انقیاد سلطان را می‏کنند به اختیار خودشان، دیگر یکی خیالش این است که سلطان پولش بدهد یکی خیالش اینکه منصبش بدهد یکی خیالش این است آبروش بدهد یکی خیالش این است آنچه دارد از دستش نرود یکی را هم می‏بینی به خیال خودش می‏خواهد با سلطان بزند.

پس یاغی بودنِ یاغی در همان وقت یاغی شدن است. پیش از یاغی شدن یاغی اسمش نیست. همچنین مطیع، پیش از اطاعت مطیع اسمش نیست و به آن اطاعتِ مقدور خودمان شخص مطیع است. در همان وقت اطاعت خدا مطیع را خلق می‏کند. پس اگر اطاعت کنند به اختیار اطاعت می‏کنند و اگر اطاعت نکنند به اختیار نمی‏کنند. پس هر مردی به هر زنی هر شخصی به هر شخصی که گفت بیا، وقتی او آمد آن وقت آمدنش خلق شده.

چون امتثال است می‏گویی امتثالش آن وقت خلق شده، نیامد آن وقت نیامدنش خلق شده. چون مخالفت است می‏گویی مخالفتش آن وقت خلق شده.

«* دروس جلد 6 صفحه 375 *»

خیال مکن پیشتر در عالم ذر امتثالی خلق شده بود یا مخالفتی و آوردند به این دادند. پس موافقت‏ها و مخالفت‏ها تمامش در نزد محدودات است. در عالمی که عالم حد نیست، موافقت و مخالفتی نیست. در عالمی که امری است شامل کل و آمده پیش تو، آنچه آمده پیش تو، امرت نمی‏کنند که خودت آمده‏ای پیش خودت.

باز اینهایی که عرض می‏کنم کأنه تعریضی است به جایی. بسیاری از مردم اکتفاء کردند به هستیی که یافتند که خودشان در جنب یک جایی فردی از افراد آنجا هستند. و دیده‏ام بخصوص در نوشتجات و تصنیفات بسیاری، و بسا مردمان خوبی بوده‏اند و همین چیزها را نوشته‏اند. دیگر حالا حتم هم نیست که تعمد کرده‏اند شاید تعمد نکرده باشند بر نوشتن. شاید آن وقت اهلش را نیافته‏اند ــ اهل حکمت نبوده‏اند مردم ــ شما ان شاء اللّه بدانید که تا آن جایی که نوشته‏اند اکتفاء نمی‏شود کرد.

بعد از آنی که این مقدمه را یافتید برای انسان مطلبی است ‌ـــ‌ عرض می‏کنم ــ که وقتی می‏خواهد بگوید لابد است از این‏جور بیانات. می‏خواهند بگویند که یک جایی هست که تمام خلق تمام آنچه دارند از آنجا آمده از خود هیچ ندارند. «قد ذکر انطواءه تحت الاحد» آنچه داری مال دیگری است، مال مردم را بده به دست صاحبش. وقتی همه را دادی خودت هم مال دیگری هستی، تویی در میان نماند، او خودش کار خود را می‏کند. و اینها را در شرط استجابت دعا فرمایش کرده‏اند. و اینها نه این است که مقدمه نباشد مقدمه هست لکن تمام نیست، حکیم بوده‏اند خواسته‏اند دست نااهل نیفتد به این پستا گفته‏اند. پس اگر انسان بداند آنچه دارد مال غیر است آنچه دارد تسلیم غیر می‏کند. مثل اینکه قیام را شخص قائم احداث می‏کند این شخص ایستاده، تمام سر تا پاش زید است ایستاده. حالا قائم می‏گوید من آنچه دارم از زید است. حولم قوه‏ام ظاهرم باطنم همه از زید است. پس منی در میان نیست، و ظاهر که زید باشد در ظهورش که من باشم، در پیش من از من بهتر ایستاده و اقرب از حبل ورید است به من. پس ما من نجوی ثلثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنی

«* دروس جلد 6 صفحه 376 *»

من ذلک و لا اکثر الا هو معهم پس خود او است بیننده خود او است شنونده خود او است گیرنده خود او است دهنده. همه کارها را او می‏کند این را به زبانی که خیلی پوستش را کندند و باکشان نبود گفتند:

خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا

به راه خویش نشسته در انتظار خود است

آنها این‏طور گفتند. بعضی جلوش را گرفتند گفتند:

ما فی الدیار سواه لابس مغفر   و هو الحمی و الحی و الفلوات

و آن مطلب همین‏جور مطلب است نهایت او عربی گفته اینها فارسی. آن عربی است که خودش فلان است خودش فلان. یک مقامی از مقامات هست که تو متذکر شو، وجودی در تو هست تو وجودت از خودت نیست. مثل اینکه زید در قائم از خود قائم بهتر ایستاده. وقتی این مطلب را یافتی بسا وقتی رفتی رو به زید از خودت فراموش کنی، و زید خودش خود را ادراک کند. و زید اگر کارکن هست، تو وقتی رو به جانب خودش کنی و تو در میان نباشی و از خودت فراموش کرده باشی و او خودش خود را ادراک کرده باشد البته قضای حاجتت شده. تو اگر فراموش کردی وقتی رفتی رو به خدا از گفت و از مناجات و از سؤالت و از حاجتت و از اینکه من نیستم و او را می‏خوانم، اگر این حالت برایت آمد و رفتی رو به او، او را یافتی. وقتی بر می‏گردی و به حال خود می‏آیی می‏بینی حاجت داشته‏ای و رفته‏ای و دعا کرده‏ای و حالا برگشته‏ای دستت پر است و بر می‏گردی.

این بیانات هست ملتفت باشید لکن اینها تمام بیان نیست. ملتفت باشید ان‏شاءاللّه انسان هر چه فکر کند، خودش به جز «عاجزی» دیگر هیچ ندارد در دست. اگر چنین نبود و به آنچه داشت مستغنی بود دیگر احتیاج نداشت خود را پیش نبیی ببرد، و وجود در همه بود و کفایت همه را هم کرده بود. بخصوص هر که ملتفت این هم شد که ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور و اوجد است در مکان وجودِ ظهور از

«* دروس جلد 6 صفحه 377 *»

خود ظهور، حالا کسی مثل محیی‏الدین شد و یافت این مطلب را دیگر اگر بگویی محیی‏الدین این مطلب را نیافته، کافر ماجرایی است. ملاصدرا خیلی خوب می‏داند این مسأله را. می‏دانند آنچه مقیدات دارند از مطلقات دارند. و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. این را خوب فهمیده‏اند خواه به آن لفظ تعبیر آورده باشند خواه به لفظ دیگری. حالا محیی‏الدین به این گند‏گی همین که انکار امیرالمؤمنین می‏کند کافر است و مخلد در جهنم. خدا می‏داند کسی شک کند در حقیت امیرالمؤمنین کافر می‏شود و مخلد در آتش جهنم، چه جای اینکه انکار کند آن حضرت را. دیگر اگر کسی انکار کند او را دیگر شاید نجات داشته باشد و این جنگ‏ها جنگ زرگری است، کسی محض اینکه احتمال این را بدهد مخلد در آتش جهنم است. مگر آنکه توبه کند. امر آن حضرت را عبرت بگیرید و هیچ مغرور مشوید، اینها را برای شما اصرار می‏کنم چرا که چه بسیار جاها مقدمات علوم مشایخ این است که مرتبه نبوت را هیچ کس به آن نمی‏تواند برسد به جهتی که مرتبه {……………} اهل تاتوره همین‏ها را عنوان می‏کنند و مقدمات مسائل قرار می‏دهند و برای تاتوره‏های خود به همین‏جور چیزها تمسک می‏کنند که امام، امام کل خلق است. امام کل روی زمین است. توی تاتوره‏ها، زیاد اینها هست و هی می‏پرسند از این‏جور مسائل و ایراد می‏کنند که امامت امام عصر را هیچ کس وانزده حتی کفار. بله اینها راست است یک مقامی هم هست برای ایشان که طأطأ کل شریف لشرفکم و بخع کل متکبر لطاعتکم و خضع کل جبار لفضلکم و ذلّ کل شی‏ء لکم هیچ‏کس هست اطاعت شما را نکرده باشد؟ برای همه ائمه چنین مقامی هست. آن مقامی که من اتاکم فقد نجی و من لم‏یأتکم فقد هلک با این مقامی را که هیچ‏کس تمرد نکرده باید پیدا کرد. آن جایی که سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودیة و شهدت له بالربوبیة و اقرّت له بالوحدانیة آن جایی که نیست چیزی حتی جمادات حتی سایه‏ها سرپیچی از امر او ندارند یتفیؤ ظلاله عن الیمین و الشمائل سجداً للّه و هم داخرون کسی که هیچ سرپیچی از آن نیست دیگر

«* دروس جلد 6 صفحه 378 *»

خواه این را مقام توحید بگیرید خواه مقام ائمه بگیرید این را که طأطأ کل شریف لشرفکم و بخع کل متکبر لطاعتکم و خضع کل جبار لفضلکم و ذلّ کل شی‏ء لکم اینجا که کل شی‏ء ذلّ لکم، اینجا مؤمنی نیست مخالفی نیست مطیعی نیست عاصی نیست آیا اینجا فرستاده‏اند کسی را که مردم اطاعت این کنند؟ کسی را فرستاده باشند یا نباشند که همه اطاعت کرده‏اند همه ذلیلند. اینها هیچ توش نیست، هیچ فضائل توش نیست. مردم انکار این را نکرده‏اند ابداً، کفر به این نورزیده‏اند. کسی خیال تخلف این را نکرده، این پیش ابابکر هم هست پیش عمر هم هست پیش فرعون هم هست پیش نمرود هم هست، پیش خوب هست پیش بد هست، این فضیلت نیست. فضیلت آن است که شخص را بشناسند، در شناختنِ نوع هیچ فضیلتی نیست. تمام انبیاء شخص بودند و آمدند از مردم اطاعت خواستند و خارق عادت آوردند و حجت خود را واضح کردند. بعد ول نکردند مردم را و گفتند که حجت را ما بهتر از خود شما می‏دانیم و این را قبول هم نمی‏کنیم که تو بگویی من نفهمیدم، چنان‌که ظواهر مردم مکشوف است براشان دل‌ها هم مکشوف است براشان. اینها می‏آیند و کاری می‏کنند که امرشان واضح شود و می‏داند میان خود و خدا که واضح شده اگر چه در حضورش نگویند. همین که میانشان آمد می‏داند اتمام حجت کرده. دیگر از کسی قبول نمی‏کنند که بگوید من نفهمیدم شعورم کم بود. اگر کسی گفت نفهمیدم می‏گوید دروغ می‏گویی. نمی‏شود کسی از جانب صانع بیاید و مردم را در شک و شبهه بگذارد و آن وقت شمشیر بکشد و مردم را بکشد که چرا شک و شبهه داری. پس اشخاص همه که آمدند ــ و تمام آنچه از جانب خدا آمده اشخاصند ــ و اشخاص گرفته‏اند مردم را. اگر اطاعت کردند فبها، اگر نکردند همان اشخاص گرفتند زدند بستند زن‌ها را اسیر کردند، بچه‏ها را اسیر کردند به هیچ حدی نمی‏ایستند. می‏گویند نه اینکه همین جا ولت نمی‏کنیم سهل است در قبر هم ولت نمی‏کنیم در برزخ هم ولت نمی‏کنیم سهل است در قیامت هم ولت نمی‏کنیم آنجا هم

«* دروس جلد 6 صفحه 379 *»

عذابت می‏کنیم. منظور این است که اینها همه اشخاص هستند از پیش خدا می‏آیند، پیش مردم می‏روند و حرف می‏زنند. و اینها را یک وقتی شرحش را بیش از اینها داده‏ام.

تمام شرایع در پیش محدودین است چرا که معقول نیست اثر هیچ چیزی بعد از صدور از مؤثر بتواند صادر نباشد. هر جا نسبت اثر و مؤثر است، اثر خلاف با مؤثر نکرده. اثر را همان‏جوری که مؤثر خواسته احداثش کرده و سرجاش گذارده. بحثی هم ندارد با او. پس تمام ارسال رسل تمام انزال کتب تمام فخرها تمام مذمت‌ها همه در آنجایی است که می‏گویند بروید و می‏توانند بروند. شرایع همه در چنین موضعی است که بگویند بیا، برو، و او می‏تواند بیاید می‏تواند نیاید. می‏تواند برود می‏تواند نرود. اگر نیامدی می‏گویند چرا نیامدی و اگر تو بیایی به اختیار خودت تعریف می‏کنند. آقایی به نوکر خود بگوید بیا و بیاید، پیش هیچ‌کس مصطلح نیست که بگوید مجبور بود در آمدن یا نیامدن. به جهت آنکه آقا محدود بود در سمتی نشسته بود، روحی نبود در بدن او که وقتی بخواهد، بکشدش بیاردش. غلام هم در سمتی دیگر بود. پس غلام محدودی که در خارج ایستاده اگر می‏آید، از روی اختیار می‏آید، اگر نمی‏آید از روی اختیار نمی‏آید تمام شرایع بر همین نسق است. مردم مختارند در قبول، مختارند در انکار. این است که اگر انکار کنند داعی می‏گوید انکار مرا کردی و منکر شدی اگر قبول کنند می‏گوید قبول کردی و اجابت کردی. این اصل مطلب بود. اما حالا چطور شد فلان غلام مخصوص را گفتند بیا و نیامد؟ آدمِ خودت را ببین چرا نیامد؟ برای این است که به خیال خودش می‏خواهد برود لوطی بازی کند. تو به بچه خودت می‏گویی محرقه داری {……………} یا تو خودت خلاف یک کسی را نکرده‏ای که امرت کند و تو حرف او را نشنوی؟ هر کس نسبت به هر کس اطاعتی کرده در اطاعت، مطیع، یک‌پاره چیزها را ملاحظه می‏کند و می‏کند. و هر کس نسبت به هر کس مخالفتی کرده در آن مخالفت یک‌پاره چیزها را ملاحظه می‏کند. سبب فعل مطیع،

«* دروس جلد 6 صفحه 380 *»

ملاحظاتش سبب فعل مخالف، ملاحظاتش‏. حالا اگر آن شخصِ مطاع من عند اللّه است و گفت و اطاعت نکردی، می‏گوید می‏توانستی بکنی و نکردی یا می‏توانستی نکنی و کردی، پس اگر نکرد مجبور بود و اگر کرد مجبور بود؟ خیر هیچ کدامش مجبور نیست فکر کنید ان‏شاءاللّه.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

بعد از درس که نشستند فرمودند: خدا می‏داند اینهایی که به پیغمبر گرویدند، آنهایی که گرویدند تمام به جهت جاه و مال بود. یک‌پاره‏اش به جهت خویش و قومی بود. خویش بودند قوم بودند از باب تعصبِ خویش و قومی آمدند مسلمان شدند. آن آخری‌ها که از ترس شمشیر امیرالمؤمنین بود که آمدند مسلمان شدند. وقتی مسلمان‌ها خیلی زیاد شدند خدا امتحانشان می‏کند او را از میان می‏برد امیرالمؤمنین را جاش می‏نشاند. امیرالمؤمنین که جاش نشست، بسا آن ریاست به جا نمی‏ماند برای بعضی، نان به آدم نمی‏داد حرمت آدم را نگاه نمی‏داشت. در حیات پیغمبر زورشان می‏آورد تمکین از حضرت امیر داشته باشند. گاهی خود پیغمبر سلام می‏کرد به آن حضرت به امیرالمؤمنینی، آنها زورشان می‏آورد. گاه‏گاهی که همراه حضرت امیر بودند پیش می‏افتادند، گاهی حضرت می‏دیدند و غضب می‏کردند می‏فرمودند این را خدا امیرالمؤمنین کرده شما چطور تمکین ندارید؟ واقعاً هم بر طبیعت مردم خیلی مشکل است. بچه‏ای را پیش بیندازند پیرخری عقب بیفتد. مردم این را ببینند مشت آدم وامی‏شود. این‏جور مرض‌ها همیشه بوده و همیشه هست.

«* دروس جلد 6 صفحه 381 *»

درس بيست‌ونهـم

 

(شنبه 5 شوال‌المکرم سنه 1294 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بسمه تعالى

نظر به اينکه اين سلسله دروس جديد که به دست آمده‌ نسخه‌اش منحصر به فرد بود و در اثر تلخيص داراى افتادگى‌هاى فاحش و برخى کلمات و جملات نامفهوم بود، به ناچار همان‌گونه تکثير گرديد و فقط در موارد لزوم براى ربط جملات از کلماتى نظير «است، که، از» و امثال آنها استفاده گرديد.             «ناشر»

«* دروس جلد 6 صفحه 382 *»

 

 

00000000

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: المطلب الثالث هذا الذی ذکرنا وجه صیرورة الکلام معجزاً و کون القرآن بجمیع جهاته معجزاً ولکن الباقی الذی لم‏یتعرض له العلماء و من تعرض منهم ایضاً اتی بامور لاتفید علماً و لا عملاً بل لاتفید الا وهماً الی آخر.

اغلب مسائل را باید از مبادی گرفت و آمد پایین. و هر مسأله را که از بالا می‌گیری می‌آیی پایین سیلابی است که خاشاک‌ها را برمی‌دارد می‌رود. از پایین که به بالا می‌روی خار و خسک و خاشاک و شک و شبهه در سر راهش پیدا می‌شود. و ملتفت باشید که جمیع اهل باطل نه همین است عمداً چیزی را بخواهند ببندند به جایی و همه‌اش تقلبات باشد، لامحاله یک چیزی یک جایی داشته‌اند و مع‌ذلک به راه باطل رفته‌اند. و سببش همه همین است که از این راه نرفته‌اند. و این راه راه‌ پر آشوب است ظلمات بعضها فوق بعض. و اهل حق همیشه از بالا به پایین می‌آیند و در این راه هیچ شک و شبهه پیدا نخواهد شد.

اولاً بدانید که انسان تا نفهمد برای این ملک صاحبی هست حرف‌هاش معنی ندارد. نه اینکه همه مردم می‌گویند خدایی هست، و این حرفی است داخل قلب نشده. مکرر عرض کرده‌ام هیچ مغرور نشوید به اطمینان‌هایی که دارید، چنان‌که هیچ مضطرب نشوید به اضطراب‌هایی که پیدا می‌شود. طبیعت حیوان این است که امری را که مکرر کرد خاطرجمع باشد و آسوده باشد و کاری را که نکرده و داخل آن

«* دروس جلد 6 صفحه 383 *»

می‌خواهد بشود، یا داخل دینی می‌خواهد بشود از راهی که نرفته زورش می‌آرد. و نفس و بدن حیوانی را به طور عاریه به انسان داده‌اند و مشتبه می‌شود. ابتدا شروع کنید طبیعت حیوانی را تمیز بدهید از شعور انسانی، آن وقت هر راهی حیوان پیش پاتان می‌گذارد بدانید کار حیوانی است. و تمیز بدهید انسان را از حیوان. وقتی تمیز دادید آن‌وقت نه از اضطراب حیوانی مضطرب و نه از اطمینان حیوانی مطمئن شوید.

طبیعت حیوان را خداوند به جهت مصالحِ لاتعد و لاتحصی [چنین خلق کرده] که از ظلمت وحشت داشته باشد، تا در تاریکی راه نرود و ساکن باشد تا به سلامت در رود. حالا دیگر حیوان نمی‌نشیند فکر کند که این تاریکی چه چیز توش هست یا نیست. فکری رویه‌ای ندارد همین‌طور وحشت دارد می‌خواهد ساکن باشد در سوراخ خودش تا روشن شود. می‌خواهید ببینید این طبیعت را خدا در خود شما گذارده، یعنی در حیوانیت عرضیه و این الاغی که گفته‌اند سوار شو، نیم مثقال سوداء بسا در مزاج غلبه می‌کند جرأت نمی‌کند از اطاق بیرون آید. آن انسانیتی که دارد، انسان پای چراغ که نشسته و نمی‌ترسد. به عقل و شعور خودش می‌فهمد توی خلا ماری نیست جنی نیست چاهی نیست. لکن هرچه انسانیت می‌داند چیزی نیست دیگر طبیعت حیوانیت بدون دلیل و برهان می‌ترسد. بسا به زور اگر واش دارند برود غش کند. دلیل می‌پرسی سرش نمی‌شود.

پس کارهای طبیعی را بدانید جمیعش طبایع ظاهری است. آتش تا هست گرم است آب تا هست تر است خاک تا هست خشک است. دیگر حالا آتش دلیلی برهانی داشته باشد برای اینکه من باید حرارت داشته باشم، نمی‌فهمد. رطوبات را باید جذب کرد یا نکرد دلیل سرش نمی‌شود. طبیعتش را خدا چنین خلق کرده، اگر مال خودش است جذب می‌کند مال غیرش است جذب می‌کند، خود و غیر نمی‌فهمد. در حیوان هم که می‌نشیند باز مال خودش باشد جذب می‌کند مال غیر باشد جذب می‌کند. طبعی که حریص است هیچ دلیل نمی‌آرد برای حرص خودش، مگر گاه‌گاهی

«* دروس جلد 6 صفحه 384 *»

انسانیتش دلیلی براش می‌سازد برای روپوش، که ما شاید فردا معطل شدیم. لکن این مهیّجش نیست دروغ می‌گوید، همه را انسانیت روپوش می‌آرد برای کارهای خودش. وقتی دقت می‌کنی دلیل ندارد برهان ندارد. وقتی که جمع می‌کند آرام است جمع نمی‌کند آرام نیست. مثل مورچه که طبیعتش این است که آرام نمی‌گیرد مگر اینکه هی حرص می‌زند دانه می‌کشد می‌آرد خانه، و این طبیعتش است خانه نمی‌داند. طوری است که خیلی از حکماء چنین گمان کرده‌اند که مورچه شعور دارد. چون مورچه می‌داند زمستان می‌آید و یخ‌بند می‌شود از این جهت دانه جمع می‌کند. لکن مورچه شعورش کجا بود که بداند زمستان می‌آید؟ مورچه چه می‌فهمد که زمستان نمی‌تواند دانه جمع کند. لکن تبارک آن خدایی [ که چنين طبعى به مورچه داده] بله این کارها از روی حکمت واقع می‌شود. تبارک آن خدایی که می‌داند زمستان می‌آید و سرما می‌شود، طبع این مورچه را طوری خلق می‌کند که می‌رود دانه می‌آورد انبار می‌کند. تبارک آن خدایی که یک‌خورده نم که به این دانه‌ها می‌رسد، طبیعت او را چنین خلق کرده که دانه‌ها را برمی‌دارد یکی یکی بیرون می‌آرد آفتاب می‌اندازد خشکش می‌کند باز پس می‌برد به خانه. باز اگر نم به آن رسید بیرون می‌آرد. دیگر مورچه خودش آیا می‌فهمد اینها را؟ عقلش نمی‌رسد. خیلی از انسان‌ها عقلشان نمی‌رسد. خدا چنین طبیعتی به این می‌دهد که این من غیر رویه دانه جمع می‌کند. برای اینکه مملکت باید منظم باشد و مورچه داشته باشد.

حالا خیلی از طبیعت‌ها طبیعت مورچه است. می‌گوید زنم را دوست می‌دارم، این لله و فی الله نیست. بچه‌ات را چرا دوست می‌داری؟ بچه‌ام است؛ این که مصادره به مطلوب است. تعصب از خویش و قوم‌هاش می‌کشد. چرا می‌کشی؟ خویشم است. همه شهر مصادرات است. چرا فلان کار را کردی و می‌کنی؟ دلم می‌خواهد. چرا فلان کار را نمی‌کنی؟ می‌گوید دلم نمی‌خواهد. طبع آنچه را بر آن مجبول است بی‌دلیل بی‌برهان می‌کند. انسان می‌تواند بفهمد که چون این آتش است آن آتش است، این

«* دروس جلد 6 صفحه 385 *»

حرارت دارد آن حرارت دارد. این مقوی او است آن مقوی این است، این میل به آن می‌کند آن میل به این می‌کند. خود آتش نمی‌فهمد چرا میل به آتش دارد.

پس نوعاً ملتفت باشید ان‌شاءالله که کارهای طبیعی که توش هستیم جمیع محبت‌هامان بخشش‌هامان جمیع جذب‌ها دفع‌ها از روی طبیعت است. همه را حاضر کنید پیش خود، هر کدامش دلیل ندارد کار حیوان است. و حیوان انسان نیست. انسان کارهاش از روی قصد است، از روی نیت. شارعینی که می‌آیند توی کار می‌فرمایند انما الاعمال بالنیات هیچ عملی قبول نیست مگر به نیت. نیت کار انسان است. به انسان گفته‌اند مکلف باش. حالا گفته که خرت را آنجا ببند، چطور تیمارش کن حمامش ببر، همه این کارها را بکن. اگر نیت توش است لله و فی الله، عمل را قبول می‌کنند. اگر نیت توش نیست، انسان که مکلف بود کاری نکرده، کی کرده؟ غیر مکلف، حیوان کرده. و حیوان نه ثوابی دارد نه عقابی. چون روز اول است و توی درس هم نیفتاده‌ام مشکلم هم هست داخل مطلب شوم. لکن چون یک‌پاره چیزها که روز اول گفته می‌شود به یاد آدم می‌ماند، یک‌پاره چیزها هم که روز آخر گفته می‌شود به یاد آدم می‌ماند، آن وسط‌ها اگر چیزی گفته شود فراموش می‌شود، به این جهت اینها را عرض می‌کنم. ان‌شاءالله شما اینها را فراموش نکنید.

پس کارهای حیوانی کارهایی است که فکری و رویه‌اى و دلیلی و برهانی همراهش نیست. حالا بعضی کارهای حیوانی است که وحشت نداریم از آن، کار حیوانی است. بعضی کارهای حیوانی است که وحشت داریم از آن، باز کار حیوانی است. کار انسان آن است که با قصد و با شعور و با رویه کار می‌کند. پس نیت همیشه کار انسان است. حیوان همیشه بی‌‌نیت کار می‌کند. انسان با رویه است با شعور است. پس می‌نشیند فکر می‌کند که ما حالا که می‌خواهیم برویم سفر این سفر چند فرسخ است حیوان می‌خواهیم یا نه؟ زاد و راحله می‌خواهیم یا نه؟ در راه چه لازم داریم اگر اسباب سفر را دارد و مانعی در بین راه نیست از اینجا راه می‌افتد و می‌رود و

«* دروس جلد 6 صفحه 386 *»

به سر می‌رسد. و اینها محض تمثیل است عرض می‌کنم لکن کار حیوان اینها نیست. کار حیوان این است که همین که میل کرد برود بیابان راه می‌افتد می‌رود. دیگر فکر نمی‌کند که ما می‌توانیم برویم یا نه. بلکه تا جایی که می‌تواند می‌رود هرجا که نتوانست می‌ایستد. باز فکر نمی‌کند حیوان که در بین راه مانعی هست یا نیست. اگر به جایی رسید و مانعی آنجا هست آنجا می‌ایستد. مثل طبایع ظاهری، طبیعت آب این است که هرجا که گودال‌تر است می‌رود. دیگر آنجا فکر نمی‌کند که شاید آن طرف‌تر کوهی باشد که نشود گشت، بلکه همین‌طور بالطبع می‌رود هرجا گودال است تا هرجا که مانعی پیدا شد می‌ایستد. انسان وقتی می‌خواهد از راهی برود اگر سده بسته نمی‌رود. طبیعت این‌جور نیست، طبیعت آتش فکر نمی‌کند که از اینجا که من می‌روم رو به بالا سقف است و نمی‌توانم بگذرم، به جبر طبیعتش میل دارد رو به بالا برود. لکن وقتی انسان می‌خواهد رو به بالا برود می‌بیند سقف است حالا زحمت نمی‌کشد، رو به بالا نمی‌رود. پس انسان بی‌دلیل بی‌برهان آرام بر کاری بر مذهبی بر طریقه‌ای نمی‌گیرد. انسان دلیل می‌خواهد برهان می‌خواهد یقین می‌خواهد. حیوان هیچ دلیل نمی‌خواهد برهان نمی‌خواهد طبیعت از کاری که نکرده از راهی که نرفته و از دینی که نرفته وحشت دارد، و از کاری که می‌کند و راهی که می‌رود و دینی که دارد وحشت ندارد. از این قبیل است یهودی نه خیال کنید که در دینش مضطرب است. در میان یهود بروید سیر بکنید می‌بینید همین‌جوری که مسلمین خاطرجمع هستند، آنها هم همین‌طور خاطرجمعند در دین خود. و اگر یک نفری توی یهود یافت بشود فرضاً که در دین یهودیت خودش مناقشه بکند توی مسلمانان هم که بیایی اینجا هم یافت می‌شود یک کسی که به مسلمین بحث وارد می‌آرد. توی نصاری هم که بروی عامه‌شان خاطرجمعند در دین نصاری. و اگر توی نصاری هم آحادی پیدا شوند شک و شبهه در دلشان هست. توی مسلمین هم این‌جور مردم پیدا می‌شوند. شیعه و سنی هم همین‌طور. اینها راهش نیست مگر اینکه عامه مردم از آن جاده‌ای که بچگی برده‌

«* دروس جلد 6 صفحه 387 *»

اندشان اضطراب ندارند. و از عدم آن اضطراب دارند. عدم اضطراب دلیل حقیت نیست. و این‌جور دلیل دلیلی است که خیلی از صوفیه به این دلیل گمراه شده‌اند. می‌گوید من چه کار دارم همین که کسی را دیدم قلب مرا ساکن کرد می‌دانم مرد کاملی است.

پس نوعاً داشته باشید که کار حیوان اینکه دلیل ندارد برهان ندارد نه اضطرابش نه عدم اضطرابش. پس وقتی در روشنایی نشسته طبیعتش این است که از روشنایی وحشت ندارد. بپرسی چرا وحشت نداری والله هیچ دلیل ندارد. و این حیوان می‌بیند در تاریکی می‌ترسد می‌خواهد دورش جمع باشند، پیشش باشند، ببینند حرف بزنند، اگر این‌طور شد ساکن است. نه در سکونش دلیل و برهان است نه در وحشتش. چرا که آن کسی که در روشنایی وحشت ندارد، اگر انسانی با او تکلم کند به شرطی که او هم انسانیتی داشته باشد، به او بگوید آیا زمین هرگز ندیده‌ای بجنبد؟ می‌گوید چرا، آیا هرگز سقف نشده فرود آید؟ می‌گوید چرا، پس چرا آرام نشسته‌ای اینجا؟ دلیل ندارد حرف ندارد. می‌گوید بسیار شده. مع‌ذلک با این احتمالات که سقف ممکن الوقوع است و زمین ممکن الخسف است باز به اطمینان خاطر نشسته و هیچ وحشت ندارد. و به همین‌جوری که اینجا وحشت ندارد بی‌دلیل توی تاریکی وحشت دارد نمی‌تواند آرام بگیرد، آن هم بی‌دلیل، هم آن اضطرابش بی‌دلیل و برهان است هم این سکونش و اطمینانش. و انسان نه به اضطراب حیوانی باید مضطرب باشد و نه به سکون حیوانی مطمئن باشد. اگر ترسید بداند سوداء است. فردا دو مثقال سنا می‌خورد اسهال می‌کند سوداء را می‌ریزد توی خلا، وحشت و اضطراب تمام می‌شود. اگر اطمینانی دارد در طریقه‌ای در راهی در کاری از طبیعت حیوانی است، انسانیت می‌فهمد که یک مثقال بلغم غلبه کرده به واسطه آن یک مثقال بلغم اطمینان دارد، باز یک مثقال سنا بخور اسهال کند بریز توی خلا اطمینان می‌رود اضطراب می‌آید جاش، سکون می‌آید جاش.

«* دروس جلد 6 صفحه 388 *»

پس نوع را که یافتید ان‌شاءالله پس بدانید ارسال رسل و انزال کتب از برای حیوانات نشده، به شرطی توی هم نکنید. پس ارسال رسل و انزال کتب از برای انسان است. چه مضایقه به انسان گفته‌اند حیوانت را فلان طویله ببند. گفته‌اند جلو حیوانت را بگیر توی زراعت مردم نرود. اصل ارسال رسل و انزال کتب برای الاغ نیست. انسان آن کسی است که دلیل و برهان که پیش پاش گذاشتی قبول می‌کند تمکین می‌کند. حیوان آن است که از تاریکی وحشت می‌کند. اگر بخواهی به زور هم بگیری او را نگاه داری حیوان وحشتی را که دارد تمام نمی‌شود. نهایت چهار روز می‌گیری عادتش می‌دهی اهلی می‌شود وحشتش کم می‌شود. شما همیشه بگردید پی دلیل و برهان. و دلیل و برهانی را که خدا قرار می‌دهد آنی است که به حد یقین برسد که احتمال خلاف درش نتوان داد. و مادامی که یقین نکرده آن چیزی را که یقین نکرده می‌خواهد شک در او باشد یا توهم در او کند یا ظن داشته باشد هرچه باشد، آن انسانیتی که صاحب عقل است آن را نمی‌آید استعمال کند. انسان عاقل هوشیار مشکوک را، مظنون را، موهوم‌ را استعمال نمی‌کند. اگر ببیند مأکولی را که احتمال دارد سم قاتل باشد و احتمال هم دارد جدوار باشد، چون مشکوک است می‌گوید نخوردنش که یقیناً ما را هلاک نمی‌کند آن را نمی‌خورد. و همچنین اگر محتمل باشد که سم قاتل هست و احتمال ضعیفی هم بدهد که جدوار است باز نمی‌خورد. بعینه مثل مشکوک، آنچه در شک می‌رود در ظن و وهم هم می‌رود. و این یکی از ابواب حکمت است عرض می‌کنم. حالا ملتفت نیستی چقدر راه‌ها را مفتوح می‌کند. همین‌جور حالت شک که منزل هر مابین طرفین است، می‌دارد عقل را که ما جدوار یقینی می‌خواهیم استعمال کنیم. سم قاتل اگر احتمال برود، عقل نزدیک نمی‌رود. پس این غذا را نخوریم یقیناً سالم می‌مانیم، همچنین باید بود در دین و مذهب. پس این که محل شک واقع شده این دین ما نیست مذهب ما نیست. برویم جایی که جدوار یقینی باشد. اگر اینی که اینجا است یک طرفش سم قاتل است و یک طرفش جدوار

«* دروس جلد 6 صفحه 389 *»

مشکوک ما فرق نمی‌کند در کشتن که متوهم باشد یا مظنون باشد. آن چیزی که در وسط گذارده ما احتمال می‌دهیم که این غذا، آیا نه این است که اگر سم باشد ما را می‌کشد پس نمی‌خوريم. دیگر آنچه بعضی خیال کرده‌اند که باید شک نداشت به جهتی که ترجیح بلامرجح درست نیست پس اگر شک کردیم هر دو را ترک می‌کنیم یا توقف می‌کنیم. اما ظن که یک طرفش راجح است می‌شود آن را گرفت، اینها مزخرف است. فکر کنید ببینید چیزی که غذائی است و احتمال می‌دهی سم باشد اگر در واقع سم است نمی‌خوری می‌کشدت. اگر متوهم باشد می‌کشدت مشکوک باشد می‌کشد، مظنون باشد می‌کشد. خداوندی که مالک الملک است، آیا دین خودش را یک چیز مشکوک، یا یک چیز مظنون یا چیز متوهمی را دین خود قرار می‌دهد، که اگر بگیرند یحتمل هلاکت ابدی در آن باشد، یا اگر نگیرند احتمال هلاکت در آن نرود؟ ان‌شاءالله فکر کنید عاقل طوری است، انسان عاقل تا چیزی را به طور جزم و بتّ و یقین نداند و احتمال خلاف ندهد قبول نمی‌کند و آن را دین خودش قرار نمی‌دهد. و این راه را که می‌خواهد به دست بیارد، همچو غذائی می‌خواهیم پیدا کنیم، همچو آبی می‌خواهیم پیدا کنیم راهی دارد. اگر همچو راهی می‌خواهی به دست بیاید تا صاحبی از برای ملک به طور جزم و بتّ و یقین به دست نیاری آرام نخواهی شد. فکر کن ببین هست یا نیست؟ اگر نیست نباشد. عرض کرده‌ام نه اینکه هر چیزی که همه مردم می‌گویند، این جزم و بتّ و یقین می‌شود. یقین ‌آن است که اگر جمیع خلق جمع شوند اگر جمیع جن و انس همه جمع شوند و بر خلاف قول او بگویند، انسان ببیند جمیع اینهایی که می‌گویند دروغ است و خودش راست می‌گوید، یا می‌گوید اینها همه عمداً دروغ می‌گویند یا می‌گوید مشتبه شده براشان، دیگر از یقین خودش دست بردارد، داخل محالات است. و بدانید انسان تا در دین و مذهبش بر یقین نباشد دین ندارد انسان را برای دین و مذهب آفریده‌اند. پس در فلان غذائی که سم باشد احتمال هلاکت هست، آن را اختیار نمی‌کند. در غذائی که یقیناً سم در آن نیست احتمال

«* دروس جلد 6 صفحه 390 *»

هلاك ابدی توش نیست آن را اختیار می‌کند. پس انسان یقیناً اگر  دین نداشته باشد احتمال هلاک ابدی در آن است. ملتفت باشید اینها را آرام مگیرید پس تا خدایی به دلیل و برهان به دست نیاری دین نداری. دلیل و برهانی که نفس انسانی بفهمد خدا دارد، نه طبیعت حیوانی که انس گرفته باشد، که به جهتی که همه مردم می‌گویند خدایی هست من هم می‌گویم. فکر کن ببین خدا چطور چیزی است؟ و این راه را که می‌خواهید به دست بیارید فکر کنید. در نوع عالم در نوع کارهای عالم اگر فکر کنید می‌بینید بعضی از کارها هست که کارهای طبیعی است، بعضی از کارها هست کارهای شعوری است. پس می‌بینید نوعاً کارهای طبیعی آن کارهایی است که رویه نمی‌خواهد. میل داریم فلان چیز را دوست می‌داریم. میل نداریم فلان چیز را دوست نمی‌داریم. یک کسی قند را دوست می‌دارد تریاک را دوست نمی‌دارد، این از کارهای طبیعی است و همچنین برعکس. عرض کردم طبیعت انسان عوّاد است. بسا یک کسی تریاک را دوست می‌دارد قند را دوست نمی‌دارد. پس کارهای طبیعی نه دلیل دارد نه برهان دارد. پس شخص تریاکی از تریاک خوشش می‌آید از قند بدش می‌آید. یک کسی از آن‌جور جمال خوشش می‌آید از یک جور جمالی دیگر بدش می‌آید. یک کسی از این‌جور حرکات خوشش می‌آید از حرکاتی دیگر بدش می‌آید. هیچ‌کدامش دلیل و برهان ندارد. پس انسان نه در اضطراب‌ها وحشت دارد نه در اطمینان‌ها ساکن می‌شود. دلیل این را می‌خواهی نوعش را خدا به دست داده و اگر نداده بود تکلیف نکرده بود. پس انسان وقتی می‌خواهد خانه بسازد اول می‌بیند جمعیت چقدر دارد، چند اطاق می‌خواهد هر یکیش چه جور اطاق می‌خواهد؟ چه چیز در خانه لازم دارد می‌نشیند تصویرش را می‌کشد بعد می‌رود عمارت را از روی آن می‌سازد. اما زنبور نمی‌نشیند فکر کند که من می‌خواهم عسل به عمل بیارم برای اناسی، که اناسی چون به کار دارند بخورند و باقی باشند، زنبور اینها را نمی‌فهمد. چه کار دارد که اناسی زنده باشند. نمی‌فهمد که حالا خانه می‌خواهم چرا که عسل را در یک جایی بخواهم جمع

«* دروس جلد 6 صفحه 391 *»

کنم جایی می‌خواهد، و خانه تنگی می‌خواهم که خودم توی عسل نیفتم. و خانه‌های زیاد می‌خواهم باید پهلوی هم باشد مسدس باشد همه همسر و مساوی باشد. هیچ شعور ندارد، خانه هم می‌سازد. اما تبارک آن خدایی که این‌جور طبیعت را در او گذارده. این‌جور کار، کار حیوانی و طبیعی است. اگر چه درست واقع می‌شود، به تدبیر آن کسی که این را خلق کرده معلوم می‌شود کارهای تدبیری است. ما خانه که می‌خواهیم بسازیم اول فکر می‌کنیم چند نفر داریم چند اطاق می‌خواهد، هر یکی باید کجا منزل کنند؟ پس خانه‌ای که می‌سازد از روی خیال و رویه‌ای که انسان دارد می‌سازد. پس دو جور کار هست ان‌شاءالله فکر کنید در این صنعت بزرگ که این عالم باشد می‌بینید هر دوی این‌جور کار شده. پس آتشی خدا خلق کرده که لا عن شعور می‌سوزاند. آبی خلق کرده که لاعن شعور تر می‌کند. این‌جور هم که هست می‌بینیم خیلی کارها به آتش می‌گذرد، که آتش در ملک باشد. آتش اگر شعوری و لامسه‌اى داشت نمی‌توانست این همه کارها را بکند، پس لامسه باید نداشته باشد باید روح نداشته باشد. آب اگر روح داشته باشد خسته می‌شود باید شعور نداشته باشد. همین‌طور برود تا هر جایی که گودال است همان‌جا بایستد تا کار مردم بگذرد. آتش باید همچو باشد که هیچ شعور نداشته باشد، و همین‌طور بسوزاند تا کار مردم بگذرد. از این طرف فکر می‌کنی می‌بینی کارهای طبیعی را، و همین‌ کارها را دهریه دیده‌اند و به دهر قائل شده‌اند، کارهای دیگر را غافل شده‌اند. می‌بینی خصوص در حیوانات و نباتات، خصوص در انسان بنشینید فکر کنید. همین‌طور خدایی که پدرم می‌گفت مادرم می‌گفت چون در قلب نرفته و نقش نشده، پس یقین نشده اعتقاد در قلب نیست. از این جهت در حضور این خدا خیلی معصیت‌ها می‌کنی، هرچه حرف‌ها را می‌خواهم نگویم می‌رود توی نصیحت.

پس عرض می‌کنم که اغلب اغلب مردم باز اگر کاری نمی‌کنند پیش چشم‌ها نمی‌کنند در خلوات می‌کنند. و کاری که می‌کنند مضطرب نیستند. پس خدایی که

«* دروس جلد 6 صفحه 392 *»

در خلوت آدم را می‌بیند ندارند و اعتقاد ندارند. و الا خدایی که می‌بیند در خلوات، من در حضور این خدا چرا باید حیا نکنم؟ از این چشم‌ها چرا حیا می‌کنم؟ چنان‌که مجبول است طبیعت حیوان و انسان که حیا داشته باشد. و واقعاً انسانی که منحرف نشده باشد نمی‌تواند در حضور مردم زنا کند، در حضور مردم نمی‌تواند کشف عورت کند و آن اعمال قبیحه را بکند. مگر اینکه خیلی لوطی باشد خیلی شرابی کبابی باشد. و الا در حضور مردم انسان حیا می‌کند که زنا کند. همین جوری که نمی‌تواند کسی در حضور مردم زنا کند یا معصیت کند، همین‌جور در خلوات مؤمنین نمی‌توانند معصیت کنند. می‌بینند خدای حاضری ناظری را. از همین قبیل است که آن کسی که می‌فهمد یک کسی هست که همین‌طور حاضر و ناظر است این غیر از طبیعت است. یک کسی هست یک جور کار می‌کند جور کارهای شعوری. نمونه  کارهای شعوری و حکمتی این است که حالا خانه می‌سازی که زمستان منزلی داشته باشی در زمستان چه به کار می‌آید؟ انبار می‌کنی. وقتی فکر می‌کنی می‌بینی همین‌جور کارهای شعوری را خدا کرده که تولید می‌کند حیوان را در شکم مادر یا زمین. فرق نمی‌کند در توی رحم طفل خلق می‌کند جنین خلق می‌کند، و این در توی رحم چشم نمی‌خواهد. کارهای تدبیری همه‌اش این‌طور است که حال می‌کنم کار را، نه از برای حال از برای آینده حالا متضرر می‌شوم برای نفع آینده، حالا خانه می‌سازیم برای زمستان آینده. حالا ببینید خدا خلق می‌کند نطفه را برای جنین. و جنین را در شکم چشم براش درست می‌کند نه برای توی شکم برای بیرون شکم. گوش خلق می‌کنند در شکم برای بیرون، بینی خلق می‌کنند در شکم برای بیرون و هکذا جمیع این اعضاء و جوارح حیوان جمیعش از برای بیرون است. اگر ملتفت باشید اینها کارهای شعوری است خدا کرده است. پس این حیوان آنچه از اعضاء و جوارح دارد برای بیرون ساخته‌اند. چون بیرون می‌آمد و بیرون تاریکی و روشنی بود چشم می‌خواهد برای او درست کردند. چون بیرون می‌آمد و صداها بود گوش می‌خواست برای او گوش خلق

«* دروس جلد 6 صفحه 393 *»

کرد. چون بیرون می‌آمد و علف باید خودش برود تحصیل کند دست می‌خواست پا می‌خواست براش ساختند. وقتی فکر می‌کنی می‌بینی یک کسی هست این کارهای تدبیری از آن صادر شده که غیر از کارهای طبیعی است. به طوری کارهای تدبیری شده که از تدبیر خلق بیرون است. جمیع جن و انس و حکماء و اطباء و عقلاء واقعاً جمع شوند ببین می‌توانند یک مگس بسازند. این همه فرنگی که این همه صنعت می‌تواند بکند ببین آیا می‌تواند یک مگس بسازد؟ یک پشه می‌تواند بسازد؟ جمیع جن و انس عاجزند از اینکه یک پشه بسازند. چه جای اینکه فیلش را بتوانند بسازند. پس فکر می‌کنی می‌دانی یک کسی هست که این همه صنعتش را مبذول کرده، و روز و شب چندین هزار مگس خلق می‌کند. همه را از جایی درست می‌کند برای جایی دیگر. پس کارهای تدبیری را از کارهای طبیعی جدا کنید.

پس یک مدبری هست از برای این عالم که او همه جا را راه می‌برد، به جهتی که می‌بینی که ساخته. پس دانسته که ساخته. و این غیر از آن حرف‌هایی است که می‌خواهم عرض کنم، این غیر از آنهایی است که بدانی بسیط الحقیقة هست، بدانی در عالم کثرات وحدتی هست چیز صرفی است، اما چیزی توش نیست. شما ملتفت باشید ببینید من چه می‌خواهم عرض کنم، چیزی است فوق این حرف‌ها. درست است که متعددات یک وحدتی بالای آنها هست که مثل احد  می‌ماند در اعداد، که به واحد صدق می‌کند به اثنین به ثلثه و هکذا و ذات او نه واحد است نه اثنین نه ثلثه. و اگر بگویی او چیست؟ واحد نیست اثنین هم نیست ذات آن احد هیچ یک از اینها نیست، احد است مطلب بزرگی است عمده هم هست، اما بدانید که مخّ مسأله نیست. بله چنین بسیطی هست که داخل فی الاشیاء لا کدخول شیء فی شیء خارج عن الاشیاء لا کخروج شیء عن شیء، نه کسی که این را فهمید آسوده می‌تواند بخوابد. اگرچه درست هم بداند. اگرچه درست هم نفهمیدند، و این مخلوقات را خدا دانستند. و حال آنکه او هیچ خلق خودش نیست و خلق هم او نیستند. این آخرش

«* دروس جلد 6 صفحه 394 *»

چندان چیزی نبوده آنی که درست است این است که کسی هست با تدبیر، دارد کار می‌کند. تدبیرش هم تدبیری است که تدبیرها اگر جمیعاً روی هم ریخته شود نمی‌توانند آن‌جور تدبیر کنند. جن و انس جمع شوند یک پشه نمی‌توانند بسازند. موشی که خدا ساخته ببین چه جور ساخته! این مگس را خدا از همین آب و خاک ساخته چیزی دیگر نیست. آبش در تصرف تو خاکش در تصرف تو شعور داری می‌توانی گرمش کنی سردش کنی، و می‌کنی و می‌دانی نمی‌توانی مگس خلق کنی. و اگر جمیع بشر و جمیع جن و انس جمع شوند نمی‌توانند خلق کنند. پس یک مدبری هست که شب و روز خلق می‌کند. و جمیع آنچه خلق می‌کند مثل مگس می‌مانند پیشش. همه را از روی یک نسق خلق می‌کند. پس پشه را و فیل را خلق می‌کند و فرق برای او نمی‌کند. پس ببینید آن مدبری که جمیع تدبیرات خودمان را روی هم بریزیم یک کاری بکنیم جور کار او نمی‌توانیم بکنیم. و او هی این کارها را شب و روز سر هم می‌کند، یک همچنین چیزی هست. و این است که کار دستش داریم، این است که کار دست آدم دارد. این است که امر می‌کند نهی می‌‌کند می‌گیرد. این است که می‌زند می‌بندد. این است که ارسال رسل می‌کند انزال کتب می‌کند. این است که خلافش را می‌توان کرد. نه این است قادر نباشد کسی خلافش را بکند. خلافش را می‌کنند و بیشتر مردم خلافش را می‌کنند. و همان است صاحب کار.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 395 *»

درس سی‌ام

 

(يکشنبه 6 شوال‌المکرم سنه 1294 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 396 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: المطلب الثالث هذا الذی ذکرنا وجه صیرورة الکلام معجزاً و کون القرآن بجمیع جهاته معجزاً ولکن الباقی الذی لم‏یتعرض له العلماء و من تعرض منهم ایضاً اتی بامور لاتفید علماً و لا عملاً بل لاتفید الا وهماً الی آخر.

اولاً ان‌شاءالله ملتفت باشید که راه شکوک و شبهات را یاد بگیرید و آن وقت جواب‌هاش ان‌شاءالله ‌آسان است. معنی حقیقت شک و شبهه همه ان‌شاءالله به دستتان می‌آید. می‌دانید کدام شک است که مذموم است کدام نیست. این حرف‌ها جمیعش مجمل مانده مشروح نشده. اولاً شک را ببینید آیا امری است که انسان به اختیار می‌آرد پیش خودش، یا بدون اختیار است؟ می‌بینید بدون اختیار است. مثل ظن مثل علم. شخص مشکوکش را معلوم نمی‌تواند بکند، مظنونش را، مجهولش را نمی‌تواند معلوم بکند. جمیع جهل و شک و ظن و علم  اینها امری است قهری. و از امر قهری شخص که نمی‌داند نمی‌داند، نمی‌دانمِ خود را بخواهد بداند معتقد هست واقعاً نمی‌شود. همچنین توهمی می‌کند این امری است وارد شده می‌خواهد رفع این توهم را بکند نمی‌شود. به همین‌طور می‌آید تا به شک تا به ظن تا به علم وارد می‌شود، اختیاری نیست. پس ببینید چقدر اشکالات وارد می‌آید. شکی که به اختیار وارد نمی‌شود آیا معقول است خدا انتقام بکشد که چرا شک کردی؟ در اخبار در احادیث بسیار هست که مذمت کرده‌اند شاکّین را، جمیع شاکّین را شما لعن می‌کنید. کسی

«* دروس جلد 6 صفحه 397 *»

شک داشته باشد در ولایت امیرالمؤمنین شما لعنش می‌کنید. شک در پیغمبر داشته باشد شما لعنش می‌کنید و باید بکنید. اگر شک امری است قهری هیچ عاقلی نمی‌تواند امر قهری را بردارد از خود. و معقول نیست خدا انتقام بکشد که چرا امری قهراً بر تو وارد آمد. چرا شما شاکّین در حق را مأمورید لعن کنید؟ پس اولاً ببینید که آنهایی که ایمان نمی‌آورند به هر حجتی از حجج از آدم گرفته تا خاتم تا بعد، اینهایی که ایمان نمی‌آرند به حجتی از حجج اینها البته بر شکند، بر جهلند. نهایت ظنی دارند تابعش نمی‌شوند. اگر یقین داشته باشند خواهند آمد. کسی که هیچ شکی و شبهه‌ای و ریبی براش نباشد و هیچ خلجان خاطری براش نیاید کم پیدا می‌شود بلکه یک نفر نخواهید یافت. ان‌شاءالله ملتفت باشید راهش به دست بیاید اینها همه شرح خواهد شد.

پس عرض می‌کنم اولاً بدانید که شک و وهم و ظن و علم برای اینها اسبابی است در خارج، اگر موجود شد، این امور قهراً وارد می‌شود. و چیزی که قهراً وارد شد بر شخص انتقام نمی‌کشد خدا از آن. و مع‌ذلک وقتی رجوع می‌کنی به دین و مذهب، بلکه در هر دین و مذهبی می‌بینی طعن می‌زنند لعن می‌کنند بر کسی که شک داشته باشد. راهش به دست هیچ کس نیامده، شک وارد می‌شود بر انسان. فکر کنید ببینید آیا می‌توانید راهی پیدا کنید که قهری نباشد، راهی ندارد. اینها بسته به اسباب خارجیه است. پس حالا راه اینکه مردم به شک افتادند در تصدیقِ نوع حق، حالا اسباب شکشان را ببینید چه چیزها شده. ملتفت باشید و از پیش پا بردارید ببرید همه جا جاری کنید. مثلاً بیانی می‌کنی به طوری که جماعتی که در محضر تو حاضرند این‌قدر واضح بیان می‌کنی که همه می‌فهمند. پس بسا می‌گویند که ما جمیع کسانی که متکلمند و حرف می‌زنند و اثبات می‌خواهند بکنند چیزی را، ما همه را که ندیدیم اینهایی را که تو گفتی راست، شاید عالمی در بلدی دیگر باشد و اعلم از تو باشد و راست بگوید و از جمله راست‌هاش یکی این باشد که تو دروغ می‌گویی. ان‌شاءالله ملتفت باشید که [شک] از پیش پا برداشته می‌شود. اولش این

«* دروس جلد 6 صفحه 398 *»

است که کسی حرف راست بزند. حالا حرف راست راست است، راه شکش کدام است؟ این است که ما از کجا بدانیم عالمی اعلم از تو در دنیا نیست. و او ندارد بیانی واضح‌تر از تو، و راستگوتر از تو نیست. شاید باشد و او حرف بزند و بگوید تو راست نمی‌گویی، احتمال می‌رود، این است راه شکش. از این قبیل شخص صاحب خارق عادتی می‌آید خارق عادتی اظهار می‌کند. راه شکش اینکه ما که جمیع روی زمین را پا‌نزده‌ایم و چه می‌دانیم توی دنیا کسی نیست که خارق عادتی بیارد که بالاتر از این باشد، و آن وقت بنماید به ما که خارق عادت تو دروغ است. مثل اینکه سحره آل‌فرعون آمدند پیش از موسی، عصاشان و حبالشان را پیش از موسی انداختند و مار شد، و بعد موسی آمد عصاش را انداخت اژدها شد و آنها را بلعید. به همین‌جور شک‌کننده در موسی می‌گوید اگرچه آل فرعون همه دیدند معجزه موسی را، لکن آنهایی که ایمان نیاوردند آنها راه شک داشتند. راه شکشان این است که همین‌جوری که موسی را نعوذ بالله اسمش را گذاردند بزرگ سحره و فرعون گفت انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر گفتند این استاد بود سحر بزرگتری کرد. راه شکش این است که شاید یک کسی باشد در دنیا که او بیندازد عصاش را، و او دیگر عصای موسی را ببلعد. پس از کجا موسی از جانب خدا باشد از کجا بر حق باشد؟ مثل اینکه موسی عصاش را انداخت و سحر سحره را بلعید. بلکه یک کسی دیگر هم باشد بالاتر از این. هر خارق عادتی را هم از این قبیل شک وارد می‌توان آورد. فَلْق بحر کرد موسی، خارق عادتی بود خیلی خوب. حالا از کجا ایمان بیارم به اینکه موسی از جانب خدا آمده، ما چه می‌دانیم به علم سحر نبوده به علم طلسمات نبوده. چه می‌دانیم یک کسی نبوده بتواند دریا را برگرداند. پس شک می‌آید و این قاعده کلیه‌ای بود به دستتان دادم که راه جمیع شکوک و شبهات را داشته باشید، که هست در میان لامحاله. و هرکس از راه باطل رفت بدانید یک اضطراب خاطری در خاطرش هست و می‌رود، و همان را بهانه می‌کند و می‌رود، و همان را دست‌آویز می‌کند و می‌رود، و اگر دست‌آویز نداشت

«* دروس جلد 6 صفحه 399 *»

نمی‌رفت. حالا ببینید اگر بنا این باشد که هرکس هر راه شبهه‌اى دستش آمد از آن راه برود. هر خارق عادتی هرچه بزرگش خیال کنید باز راه شبهه‌اش هست که شاید در سراندیب هند یک کسی باشد خارق عادتی بالاتر از این بیارد. هرچه در دنیا ظاهر شد کوچکترش را می‌توان فرض کرد بزرگترش را می‌توان فرض کرد. حالا فکر کنید ببینید اگر چنین باشد باید خدا هیچ حجتی نتواند اقامه کند بر خلق، به جهتی که هر کار بکند این احتمال می‌رود. و مادامی هم که احتمال رفت در بطلان چیزی تمسک نمی‌توان جست به آن بلاشک بلاریب. عرض کردم چیزی که شخص عاقل دانای بابصیرت ببیند که أکل او یحتمل سم قاتل باشد یا مشکوکش باشد یا مظنونش باشد نمی‌خورد. اگر احتمال داد تا بخورد می‌کشدش، معلوم است شخص عاقل حکم می‌کند که باید اجتناب از آن کرد. همین مسأله را ببرید بالا، این یک لقمه را عقل حکم می‌کند که اجتناب کنی. حالا ببینید در یک لقمه غذا که امر چنین باشد که شخص عاقل از موهومش و مظنونش و مشکوکش اجتناب می‌کند، چه خواهد بود امر خدا. اینکه کسی که می‌آید در روی زمین امرها می‌آرد نهی‌ها می‌آرد حرف‌ها می‌زند. جمیع حرکات و سکنات و اوضاع را همه را براش خدا قرار می‌دهد. چنین کسی اگر احتمال برود از جانب خدا نیست ببینید چقدر امر مردم را فاسد کرده؟ جمیع عالم را فاسد کرده است. و عقل حکم می‌کند که چیزی که احتمال ضرر در آن هست نباید گرفت. پس هر حجتی که اقامه شود و هر دلیل و برهانی که بیارند، ما احتمال می‌دهیم شاید مجلسی دیگر باشد غیر از این مجلس که آنجا هم این حرف‌ها باشد. آنجا هم که برویم او هم دلیل و برهان بیارد که آن مجلس دروغ می‌گویند. باز می‌گوییم یحتمل مجلسی دیگر باشد آنجا هم دلیل و برهان دارد این هم می‌خواهد فریب بدهد مردم را. همچنین هر خارق عادتی را که کسی اظهار کرد باز احتمال می‌رود یک کسی دیگر خارق عادتی بالاتر از این بیارد. و اگر امر چنین باشد می‌بینی که هیچ دینی هیچ مذهبی در دنیا پیدا نخواهد شد. به جهتی که شک وارد می‌شود بی‌اختیار، و هست

«* دروس جلد 6 صفحه 400 *»

در قلوب و نمی‌توان برداشت.

پس عرض می‌کنم ملتفت این معنی باشید که هیچ دلیلی رفع این شبهات را نمی‌کند. می‌بینید که عنوان ندارد در کتب. و همین‌طور علی العمیاء شاکّین را لعن کرده‌اند و خودشان نفهمیده‌اند و خودشان شک دارند و اهل حق لعنشان می‌کنند، و باید بکنند. می‌گویند و می‌نویسند شاکّ ملعون است ریششان را بگیری که شک آمده وارد می‌شود، یا چیزی قهراً وارد می‌شود، آیا آن را من می‌توانم بردارم؟ نه نمی‌توانم. و دائم در شکّم حالا که درش هستم چکارش کنم.

پس عرض می‌کنم بچسبید به آن دلیلی که اثبات می‌کند خارق عادت را، و اثبات می‌کند بیانات را، و آن نیست مگر تسدید خدا تأیید خدا. باز ملتفت باشید ان‌شاءالله، تسدید و تأیید خدا را چه بسیار بسیار از علماء و حکماء این‌جور خیال می‌کنند که یک کسی که بسیار مرد متقی زاهد عابد مجاهد فی سبیل اللهی است عارف عالم عاملی است، همچه کسی که باشد خدا تسدیدش می‌کند، خدا نظر لطف به او می‌کند. پس او را تأیید می‌کند. پس ملائکه برای او نازل می‌شود تا مثل انبیاء الهامشان به ملائکه می‌شود.

خیلی‌ها هستند که می‌شنوند فلان‌کس مؤید من عند الله است مسدد من عند الله است. آقا را تالی نبی و ولی خیال می‌کنند. فرد فرد را خیال می‌کنند تسدید نمی‌شوند. تسدید را می‌برند بالا تا پیش انبیاء. شما ملتفت باشید ان‌شاءالله و بدانید تأیید خدا آمده از پیش انبیاء گرفته تا پیش ضعفاء و هیچ اختصاصی به جایی ندارد، این فتواش. حالا دیگر ملتفت باشید کسی که صاحب شعور و ادراک است همین که داخل عقلاء باشد باید اثبات کند برای مُلک صانع یقینی. پس مادامی که خدا نداری پی‌ رسول مگرد؛ وقتی که توحید نیست. هنوز می‌بینی خدای قادر عالمی یقینی نداری شک داری، حالا که شک داری آنجا را زور بزن یقینی کن، ببین خدایی هست یا نیست؟ اگر این معلوم نشده از پی رسولش مگرد. و اگر خدا را شناختی باز

«* دروس جلد 6 صفحه 401 *»

رسول نشناخته‌ای از پی وصی این رسول مگرد. وصی این رسول را می‌خواهی چه کنی؟ همچنین وصیش که مشکوک شد دین و مذهب و شریعت همه مشکوک است اینها را می‌خواهی چه کار کنی؟ پس ابتداء این است مسأله که ابتدایش باشد. و انسان عاقل هوشیار دانای با بصیرتی که دینش پدری نباشد مادری نباشد حیدری و نعمتی نباشد، اما ابتداء این است که واقعاً ببیند صاحبی دارد ملک. فکر کند ببیند اگر دارد آن‌وقت برود امر و نهی او را تحصیل کند عبادت او را بکند. و الا تو کی را می‌پرستی؟ خدای مشکوک، کار آدم عاقل نیست.

پس آنهایی که عاقلند و با بصیرت اول می‌روند فکر می‌کنند ببینند این ملک خدایی دارد یا نه؟ وقتی خدایی پیدا کرد و یقین کرد، و نوشته شد در قلبشان که این ملک خدایی دارد مدبر، می‌بیند مدبری دارد این ملک که آن‌قدر کارهای تدبیری ریخته روی هم که عظمش از نظر رفته. آن‌قدر ریخته کارهای تدبیری را روی هم که مشتبه به کارهای طبیعی شده، عظمش از نظر رفته است. لکن فکر کن که آیا خدایی که در هر ذره‌ای، در هر حیوانی نظم حکمتش را اظهار فرموده، آیا این‌ نقص است که او به عمل آورده؟ یا مردم را باید دید که چقدر بی‌خیرند که حکمت او این‌همه ریخته روی هم و غافلند مردم. پس این نقص از صاحب ملک نیست که مردم در شکند. و کأین من آیة فی السموات و الارض پا روش می‌گذارند و می‌روند و غافلند، اینها خیلی بی‌خيرند.

پس بعد از آنی که صانعی را یقین دانستید بدون دین پدری و مادری، حالا خیال کنی که من از پشت بته بیرون آمده‌ام، از بیابان آمده‌ام هیچ چیز به گوشم نخورده، خودت نگاه کن ببین این اوضاع صاحبی دارد یا ندارد؟ هیچ تعصب پدر و مادر را مکش. هیچ تعصب خویش و قوم‌ها را مکش. خیال کن که از توی بیابان آمده‌ای از پشت بته سبز شده‌اید، آنجا فکر کن که خدا سبزت کرده. این را می‌بینی که عقلت داده شعورت داده، فکر کن ببین این ملک صاحب دارد یا ندارد؟ پس اگر

«* دروس جلد 6 صفحه 402 *»

صاحب ملک را پیدا کردی حالا دیگر درست می‌شود. صاحب ملک هر جایی را متصرف است. صاحب ملک هر جایی را داناست. اگر دانا نبود نمی‌دانست چطور خلق کند. توانا است اگر توانا نبود این چیزهایی که سر جای خود می‌بینی گذارده شده خودشان گذارده نشده‌اند، چرا که بعد از آنی که این چیزها سر جای خود گذارده شده ماسک خود نیستند این می‌خواهد حفظ صحت خود را بکند قادر نیست. می‌خواهد نمیرد نمی‌تواند. فقیر نمی‌خواهد بشود می‌شود. خلق مالک خیال خود نیستند. عرفت الله بفسخ العزائم و نقض الهمم پس می‌بینیم مالک خیال خود نیستیم چه جای حرکاتمان. یک‌پاره چیزها تملیک ما کرد. بعد از آنی که مصنوعات در سر جای خود مصنوع شدند و بعضی چیزها را تملیکشان کرد آن خداوند عالم. پس به عقل به روح به نفس آن شعورهای باطنی را تملیک کرد چنان‌که به این بدن تملیک کرده شنیدن و دیدن و چشیدن و امثال اینها را. و با وجودی که تملیک کرده می‌بینی که وانگذارده اینها را، هیچ یک اینها را مالک نیستی. کسی که عاقل و دانا باشد اینها را می‌فهمد.

پس بعد از آنی که چنین صانع یقینی، کسی به دست آورد و فکر کرد و این درست شد. پس این است دانا بر جمیع ظاهر و باطن، و این است قادر و متصرف. حالا دیگر اگر از پیش این، قاصد بیاید زود می‌شود تصدیقش کرد. مثالش را عرض کرده‌ام محض مصادره بر مطلوب و امثال آن این است که شخصی را شما سراغ داشته باشید معصوم مثل حضرت امیر مثل پیغمبر آخرالزمان و عرض کردم حالا مصادره بر مطلوب است. فرض کنید یک حجتی را سراغ داشته باشید که این یقیناً حجت است و دانسته باشید که این می‌بیند همه شما را و دانسته باشید که این از جانب خدا آمده برای اینکه هر دروغی را بگوید دروغ است، هر راستی را بگوید راست است. حجت کارش این است که امر به معروف و نهی از منکر کند و این حجت نشسته باشد در مجلسی، و در آن مجلس هم سایر مردم نشسته باشند و حالت آنها معلوم

«* دروس جلد 6 صفحه 403 *»

نباشد کدام راست می‌گویند کدام دروغ می‌گویند، هر یک هر یک را احتمال می‌دهیم صادق باشند احتمال می‌دهیم کاذب باشند، اما این شخص را سراغ داریم که آمده صدق صادق را بگوید صدق است، کذب کاذب را بگوید کذب است. و کسی در حضور چنین کسی برمی‌خیزد می‌گوید من از جانب این آقایی که آمر به معروف و ناهی از منکر است، و آن ابتدای آمدنش برای این است که کذب کاذبین را بگوید کذب است و صدق صادقین را بگوید صدق است، من از جانب این آمر شما حاکمم بر شماهای دیگر، و آن شخص حجت نشسته گوشش می‌شنود و چشمش می‌بیند و ساکت است و هیچ نمی‌گوید. و این شخص می‌گوید من از جانب این مأمورم که هر یک از شماها تمکین مرا کنید، و به سلطنت من قائل باشید، شماها را خلعت بدهم نعمت بدهم نوازش کنم. و هر یک از شماها تخلف از من کنید ببندم بزنم بکشم مالتان را بگیرم سرتان را ببرم، باز می‌بینید که حضرت امیرش ساکت نشسته و هیچ نمی‌گوید. بعد بگوید کدامتان به سلطنت من اقرار دارید؟ ببینید دسته‌ای آمدند اقرار کردند، به آنها خلعت داد منصب داد نوازش کرد بگوید کدامتان تخلف کرده‌اید؟ ببینید دسته‌ای آمدند و گفتند ما اقرار به سلطنت تو نداریم. آن وقت ببینید به آنهایی که تابع شدند بگوید زن آنها را بکشید خون آنها را بریزید. باز حضرت امیر نشسته و ساکت است، ما می‌فهمیم که این شخص راست می‌گوید. اگرچه این شخصی که ادعا کرده خودش فی نفسه من حیث نفسه یحتمل راست بگوید یحتمل دروغ بگوید. بعد از آنی که داشتیم شخصی که بسنجیم راست و دروغ هر کسی را به آن، اگر این دروغگو بود اول دفعه که گفت من حاکمم، او بایستی بگوید که حاکم نیست و دروغ می‌گوید. بعدش که گفت من حاکمم ایمان به من بیارید، اگر دروغ می‌گفت بایست بگوید که نیارید، دروغ می‌گوید. بعد که خلعت داد یا گرفت و بست باید منع کند. پس همین که همچو شخصی را داریم، چنین میزانی برای ما هست، در هر جایی مشق کنید یک میزان به دست بیارید که محل اتفاق همه باشد. اگر همچو میزانی

«* دروس جلد 6 صفحه 404 *»

پیدا شد دیگر شک و شبهه می‌رود پی کارش، آدم آسوده می‌شود. همین که میزان به دست نیست، قال قال زیاد و آخر هم چیزی به دست نیست.

ببینید خدایی که به اتفاق جمیع طوایفی که می‌گویند دینی هست، خدایی که آمر و ناهی می‌فرستد روی زمین البته خودش آمر و ناهی هست. خدایی که امر می‌کند ظلم نکنید فساد نکنید خودش ظلم نمی‌کند فساد نمی‌کند. خدایی که امر می‌کند به عدل حکم کنید، خودش به عدل حکم می‌کند. همین که امر کرده به عدل معلوم است خودش عادل است. خدایی که نبی خبیر و بصیر می‌فرستد الله اعلم حیث یجعل رسالته. پس این شخصی را که دیدیم درست راه می‌رود، پس معلوم می‌شود خودش درست راه رو بوده که ساکت شده. وقتی ان‌شاء‌الله درست فکر می‌کنی حالا این شخص که مثل حضرت امیر خیال می‌کردی آمر به معروف ناهی از منکر، آنی که خالق حضرت امیر است البته امر به معروف بهتر می‌کند نهی از منکر بهتر می‌کند. و اگر این قادر است کارهای چند بکند، آنی که خالق حضرت امیر است بهتر قادر است. این خیلی علم دارد منافع ما را و مضار ما را خوب می‌داند، پس آن خدای خالقی که چنین عالمی خلق می‌کند منافع و مضار ما را خوب بهتر می‌داند. الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر.

ان‌شاء‌الله دیگر حالا نمونه به دستتان آمد. پس کسی که در حضور چنین امامی ادعا کند که من از جانب این، حاکمم بر شما، و یک‌پاره کارها کرد، و این به جهت مصلحتی سکوت کرد ــ دلیل تقریر را فقهاء‌ هم دارند بخصوص این دلیل را ما تازه در نیاورده‌ایم ـــ  اگر راضی نبود چرا حرف نمی‌زند می‌خواست بگوید این دروغ می‌گوید. اولاً ملتفت باشید که این دلیل تقریر امر تازه‌ای نیست که ما در میان آورده‌ایم. توی فقهاء هم افتاده، [توى فقهاى] ظاهری که هیچ از امور باطنی نمی‌دانند هست. می‌گویند حجت در قول معصوم است و در فعل معصوم است و در سکوت معصوم است. شما اکتفاء نکنید به این.

«* دروس جلد 6 صفحه 405 *»

بدانید دلیل سکوتی دلیل است. وقتی دیدی امام نشسته و رد و ردع نمی‌کند می‌دانی واقعاً همین است قول امام و رضای امام. حالا سکوت می‌کند و تقریر عمل او را به سکوت می‌گذراند، چرا؟ راهش این است که امر واقع چنین است که خداوند عالم باید به تقریر و سکوت تقریر کند حجج خود را. چرا؟ ان‌شاء‌الله ملتفت باشید چرت نزنید بیدار باشید فکر کنید، گیرم که خدا خودش صدا داد که این شخص، نبی من است. مثلاً محمد بن عبدالله9 رسول‌ا‌لله است و از جانب من آمده است من این را فرستاده‌ام. آیا نه این است که این صدایی است به گوشت می‌خورد تو از کجا تمیز می‌دهی که خدا است صدا داده و شیطان نیست. خدا اگر بنا است حرف بزند و بگوید من این را فرستاده‌ام که از زبان این نبی حرف می‌زند، که ماینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی. و چنان‌که شک کننده احتمال می‌دهد که این صدا از جانب خدا نباشد، از جای دیگر هم که صدایی بیاید وقتی از نخل هم بیرون بیاید تو می‌گویی شاید شیطان باشد از نخل طور حرف زده. از آسمان صدا بیاید می‌گوید شیطان شاید باشد، از زمین بیرون آید می‌گویی جنی شاید باشد، باز شک باقی است. ان‌شاء‌الله ببینید که این صداها و بیانات ظاهری که معقول نیست خدا صدایی کند و بگوید، معقول نیست خدا مجسم بشود و صورت مجسمی را به خود بگیرد و بگوید فلان از جانب من است، معقول نیست. فرضاً صدایی هم کرد از جایی صدایی آمد، بعد از آنی که صدا کرد از خود او شک می‌کنی. پس واجب است آنچه از جانب خدا است هرچه را سکوت کرده و ابطالش را ظاهر نکرده، تو به خاطرجمعی او می‌دانی حق است.

پس وقتی در حضور او ایستادند جماعتی و کردند کاری را، و او نکرد بر خلاف اینها کاری که خلاف اینها معلوم شود، و گفتند قولی را و دلیل و برهان آوردند و نیامد متصل به آن قولی که بگوید این قول باطل است، می‌دانیم تقریر کرده خدا این را. چرا که غیر از تقریر راه به سوی توحید نیست. هیچ‌کس که نبی نیست تعجب است عرض

«* دروس جلد 6 صفحه 406 *»

می‌کنم هیچ‌کس نبی نیست. حالا گیرم کسی بگوید فلان کس بر او ملک نازل می‌شود، خوب چطور می‌فهمد که ملک است جن نیست شیطان نیست؟ پس آن را هم به دلیل تقریر می‌فهمد.

همین را سؤال کرده‌اند از امام که پیغمبران چطور می‌فهمند که اینی که آمده و توی گوششان توی قلبشان حرف می‌زند جبرئیل است و از جانب خدا آمده؟ جواب را این‌طور فرمایش می‌فرمایند جوابی که در احادیث هست این است، دیگر نمی‌دانم چه می‌فهمند از این جواب، آن راوی چه فهمید. دیگر آن راوی شاید مرد عالمی هم بوده همان خودش فهمیده. فرمودند خدا در دل او یک اطمینانی می‌اندازد که می‌فهمد این ملک است و از جانب خدا است. ظاهراً ببینید شما، آیا این جواب است؟ عرض کردم اطمینان‌ها هیچ حجت نیست چنان‌که اضطراب‌ها اضطرابی ندارد. اینکه می‌فرمایند اطمینانی می‌اندازد. ببینید چه مطلب بزرگی را به این لفظ آسان بیان کرده‌اند. و خیلی‌ها بسا اینکه مناقشات بر آن وارد می‌آورند. بسا آنکه می‌گویند این‌ جواب محض این بوده که فلان راوی بوده و زیادتر نمی‌فهمیده. خوب فکر کنید ببینید این چه حرفی شد که خدا اطمینانی می‌اندازد در دل او می‌فهمد. معلوم است که هر کسی هر امری که بر او مشتبه شد در حین اشتباه ساکن است، بعد می‌فهمد مشتبه شده بر او. چه عیب دارد که بفهمد نبی، اول ملک است بعد بفهمد شیطان بوده.

عرض می‌کنم که اطمینان، همین اطمینان خودش است. معلوم است انبیایند از جانب خدا آمده‌اند خدا را خوب می‌شناسند. می‌بینند کسی می‌آید می‌گوید از جانب خدا آمده، و این را می‌داند که اگر از جانب خدا نبود خدا نمی‌گذاشت بگوید. پس به دلیل تقریر و تسدید نبی، ملک را از شیطان تمیز می‌دهد.

پس قاعده‌ای مشایخ ما پیش آوردند که به این قاعده واضح، جمیع حجج حجیت خود را از جانب خدا فهمیدند، و متصدی و مستمدی شدند. و این دلیل تقریر و تسدید مخصوص نبی به آن بزرگی نیست. بلکه این دلیل آمده تا پیش ضعفای

«* دروس جلد 6 صفحه 407 *»

قوم، همین که از استضعاف بیرون آمده باشند تقریر می‌کند خدا برای آنها. می‌بیند قولی گفته شد می‌بیند سر و صورتی دارد راست است باید تصدیقش را کرد. می‌بیند فعلی کرده شد که بشر عاجز شدند از آن کار، جمیع بشر که فکر کنند و عاقل باشند و از حد استضعاف بیرون آمده باشند می‌بینند که انسان نمی‌تواند این‌جور بدن درست کند، یک‌دفعه چیزی توش بدمد زنده کند، و نمی‌تواند بکند. حالا اگر یک دفعه حجتی آمد و چنین کاری کرد، فکر می‌کند که اینها را کی کرد؟ آن کسی که می‌توانست، او که بود؟ آن خالق آسمان و زمین است که این کارها را می‌کند، پس می‌داند از جانب خدا است.

باری ملتفت باشید ان‌شاء‌الله پس راه شکوک و شبهات را ملتفت باشید که هست در میان، اما تسدید و تأیید و تقریر خدا هم هست در میان، و مأمورند شاعرین و آن کسانی که از حد استضعاف بیرون رفته باشند که این تأیید را به کار ببرند اگر به کار نمی‌برد و به شک خودش عمل می‌کند، ان الله لعن الکافرین لعن الشاکّین. می‌گوید تو می‌دانستی من هستم و کسی که از پیش من نیامده نمی‌تواند آن کارها بکند. شیطان هم نمی‌تواند چرا که من بر شیطانش هم غالبم، می‌دانستی شیطان را من خلق کرده‌ام. و اگر شیطان بخواهد خرغلط بزند من مهلتش نمی‌دهم. یا خودش را هلاک می‌کنم یا هیکلش را، یا به تو می‌نمایانم که این از جانب من نیست.

پس بدانید که ابتدای جمیع دلیل‌ها به آن دلیلی که انبیاء پیش خود و خدای خود نبوتشان را فهمیدند همین دلیل تقریر و تسدید است. پس اول ادعا کردند که ما از جانب خدا آمده‌ایم. حالا احتمال می‌رود که دیگری هم در جای دیگر باشد و مرا باطل بداند، دلیل صدق من این است که کاری می‌کنم که شک نداری که خدا این‌جور کارها کرده، از آن قبیل کارها من می‌کنم. این قول من، این فعل من، و خدا کسی را نمی‌آرد که قول مرا یا فعل مرا باطل کند. پس به تسدید و تأیید خدا دعوت می‌کنم قوم را.

«* دروس جلد 6 صفحه 408 *»

و عرض می‌کنم که این مردم جمیعشان کفارند، اهل جهلند اهل شکند. اگر هم اهل جهل و اهل شک نباشند اغلب اغلب مردم به کارهای خودشان مشغولند. هیچ بار ریاضتی نکشیدند پیغمبری پیدا کنند. فکر کنید ببینید هیچ بار نشده که مردم بروند ریاضت بکشند پیغمبری پیدا کنند. و در این زمان‌ها ببینید چقدر افتاده در میان مردم. می‌رود می‌نشیند گریه و زاری و التماس که خدایا شخص رکن رابع را برای ما ظاهر کن. بدانید اینها همه کفر است و زندقه اگرچه خیال می‌کنند خوب کاری کرده‌اند. می‌نشینند دعا می‌کنند که خدایا حجتت را بر ما ظاهر کن. مردکه احمق تو تعلیم می‌گیری؟ پس ببینید که در اسلام هیچ ثمره‌ای برای ایشان حاصل نشد مگر دوری از اسلام. پس بدانید شما نباید هیچ پیش بیفتید. هرگز نبوده [این امور از] دین خدا.

از زمان آدم تا حالا بچه‌های آدم هیچ عقلشان نمی‌رسید که نبی می‌خواهند، اول خدا آدم را خلق کرد ديگر  هیچ عقلشان نمی‌رسید خدا نبی خلق می‌کند، و توی نبوت آنها را می‌آفریند. همچنین شیثی خلق می‌کند و مردم شیثی می‌خواهند. به همین‌طور مردم هیچ عقلشان نمی‌رسید که نوح کیست چه‌کاره است؟ لکن الله اعلم حیث یجعل رسالته. هر وقت هر جا می‌بیند نبی ضرور است می‌فرستد. به همین‌طور تا محمد؟ص؟ ضرور بود او را فرستاد. مردم در غفلت خرغلط می‌زدند. از خرما بت می‌ساختند می‌پرستیدند. بی‌عرضه هم بودند، مردم در غفلت و در جهل بودند. هرکه باید هدایت بشود و ایمانی بیاورد ایمان آورد. باز هیچ عقلشان نمی‌رسید که امیرالمؤمنینی ضرور است، خدا می‌فرستد امیرالمؤمنین را. می‌آید میان مردم تو باید اطاعتش کنی، و همچنین امامی پس از امامی، به همین‌طور امر می‌آید تا پیش حلال و حرام. گفت این حلال است تو استعمال کردی، تو چه عقلت می‌رسید. گفت این حرام است تو استعمال نکردی تو چه عقلت می‌رسید حرام. این امر از توحید گرفته تا ارش خدش. پس می‌آید از جانب خدا. ابتداء همیشه از جانب خدا باید باشد. فاعل

«* دروس جلد 6 صفحه 409 *»

او است شما قابل و مخلوقید. او تا دست نکند و حرکت ندهد تو می‌خواهی بجنبی نمی‌توانی. هیچ بار پیش نباید افتاد. من حالا گوشه‌ای بنشینم و دعا کنم خدایا صاحب الامر را ظاهر کن، هی گریه کن هی زاری کن، خود این گریه و زاری تو فضولی است. تو چه می‌دانی چه وقت باید صاحب الامر ظاهر شود. پس بدان هوسی است که دعا می‌کنی صاحب الامر بیاید. تو [می‌خواهی] آجیل بخوری آجیل را می‌خواهی، اگر او را می‌خواستی همان جوری که کرده بودند راضی بودی.

پس ان‌شاء‌الله ملتفت باشید و دلیل تسدید و تقریر را بگیرید و از عقب او بروید. بدانید هیچ خارق عادتی بزرگتر از خدا نیست فبأی حدیث بعد الله و آیاته یؤمنون. آیت اول تقریر و تسدید خدا است که تا تقریر و تسدید آمد این آیات آیات می‌شود. و اگر آن آیت اول را نداشته باشی، باقی آیات والله من جهة انفسها مشکوک می‌شود. اهل باطل هم که شک می‌کنند، راه شکش را عرض کردم از چه جهت است. تکلیفی که دارد این است، که این اولی را نگرفته‌اند چون نگرفته‌اند به شک افتاده‌اند. حالا دیگر شاکّین را لعن می‌کند مذمت دارند و لایعقلون لایعلمون می‌فرماید. کسی که علم ندارد عقل ندارد، این که در ظاهر مذمت ندارد، آن کسی که هیچ عقل ندارد مذمت ندارد. پس این لایعقلون و لایعلمون و این شکتان که مذمت دارد، همه‌اش از این است که امر بالایی را اغماض می‌کند تمیز دهد. از پیش [نمی‌روند] و در شکوک و شبهات هستند، و در اضطراب هم هستند. و این نمازها را هم می‌زنند توی سرشان، که چرا آن امر واضح را نگرفتی؟ هرچه شک داشتی می‌توانستی بسنجی به این، چرا نسنجیدی؟

پس دلیل تقریر را باید از پیش رفت هی باید نوشت و هی باید گفت. آخرالزمان است همه چیزها مغشوش شده. وقتی امر دین به این اغتشاش باشد که در هر چیزی شکی وارد بیاید، آخر این‌قدر اغتشاش پیدا شده که مردکه می‌نشیند دعا می‌کند که خدایا رکن رابع را ظاهر کن برای من، خوب این چه خواهش است؟ ظاهر کردن رکن

«* دروس جلد 6 صفحه 410 *»

رابع بعینه مثل این است که شخصی بنشیند گریه کند که امروز می‌خواهد امام ظاهر شود، و بنشیند و گریه کند، خیال می‌کند اگر امام ظاهر شود دیگر شک و شبهه براش نمی‌ماند و حالا که ظاهر نمی‌شود از این جهت است که ما در شک و شبهه مانده‌ایم.

تو اگر خدا داری چه تشویش داری؟ اگر پیغمبر از دنیا رفت خدا داری مترس، اگر ضربت به سر امیرالمؤمنین زدند منشین گریه کن که چه کنم وحشتی ندارد، خدا هست. این خدا امام حسن را اول به جاش می‌گذارد بعد او را می‌برد. بلی می‌خواهی بنشینی براش گریه کنی بنشین بکن، برای این کار وحشتی ندارد. همچنین امام حسن را که می‌برد امام حسین را اول به جای امام حسن می‌گذارد و او را می‌برد. همچنین طبقه به طبقه. کسی که خدا دارد از هیچ چیز نمی‌ترسد به هیچ وجه من الوجوه. همچنین قول خدا، ببین هرچه آمده پیش تو آن قول خدا است. دستورالعملی که پیش تو نیامده چه‌ کار داری. ملتفت باش بگو حالا من شخصی هستم شک می‌کنم میان دو و سه و نمی‌دانم چه کنم، بعد از آنی که تقریر و تسدید را یافتید، و ملتفت شدید و یافتید که جمیع انبیاء به همین، نبوت خود را یافته‌اند. و به همین، نبوت را اظهار کرده‌اند در همه قرون و اعصار. و مخصوص انبیاء و اولیاء و زاهدین و عابدین و علماء و عرفاء نیست و آمده تا حد استضعاف. و آن طرف استضعاف نرفته.

ملتفت باشید جمیع خارق عادات انبیاء روی هم رفت، پیغمبر آخرالزمان پیغمبریش ثابت شد. همه خبر دادند به آن طورهایی که شنیده‌اید. بعد خارق عادت این پیغمبر که به عدد خارق عاداتی بود که پیش شده بود. بعلاوه بر آنها این خارق عادات هم روی همه آنها رفت. تا اینکه ضروریات دینی برای شما درست [کرد] و در میان شما گذارد. که از جمله چیزها این مقررات و مسددات است که خدا در میان گذاشت. حالا چه مقرر است از جانب خدا؟ چیزی که محل خلاف نیست، چیزی که محل خلاف نیست آمده تا پیش پای ما.

«* دروس جلد 6 صفحه 411 *»

پس آن امر مسلمی که آمده در میان یکیش این است که جاهل از عالم اخذ کند، عالم چطور کسی باید باشد خودش رسول خدا است؟ نه. خودش امیرالمؤمنین است نه. عالم به ماکان و مایکون است؟ نیست. کسی است که سهو و نسیان و خطا ندارد؟ نیست. اینها مخصوص آن چهارده نفس مقدس است سلام الله علیهم. عالمی است که خودش قواعد اسلامیه را دارد، که آن قواعد و قوانین ضرورت است و از روی آن قواعد و قوانین امر و نهی به من می‌کند.

باز ضرورت است که به غیر از این، پیغمبر را امروز خلیفه‌ای نیست. پس برای من خوب است، حالا برای خودش بد است من نمی‌دانم. همین‌قدر عالمی که از ایشان می‌گوید، سمعاً و طاعة. حالا بنا است کسی روایت کند و کسی دیگر بگیرد عمل کند. پس اولاً عامی می‌شنود نمازی باید کرد، نماز که می‌کند شک وارد می‌آید، ظن و وهم براش وارد می‌آید، و نمی‌تواند علم حاصل کند. جمیع چیزها را می‌داند که تو نمی‌دانی تکلیف تو نکرده. پس هرچه را که نمی‌داند که نمی‌داند، پیشش نیامده هیچ تکلیف ندارد. هرچه را هم که می‌دانی که نمی‌دانی، بدان که داننده‌ای هست، چرا که ان لنا فی کل خلف عدولاً ینفون عن دیننا تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین.

بعد از درس فرمودند حرف‌های من هم مثل خلقت‌های خدا است، چون مبذول است عظمی ندارد. این را هم بدانید که چون خدا نمی‌خواهد این حرف‌ها را همه کس بداند پول به ما نداده. اگر ما پول می‌داشتیم می‌دیدید چقدر می‌آمدند و یاد می‌گرفتند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 412 *»

درس سی‌ويکم

 

(دوشنبه 7 شوال‌المکرم سنه 1294 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 413 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: المطلب الثالث هذا الذی ذکرنا وجه صیرورة الکلام معجزاً و کون القرآن بجمیع جهاته معجزاً ولکن الباقی الذی لم‏یتعرض له العلماء و من تعرض منهم ایضاً اتی بامور لاتفید علماً و لا عملاً بل لاتفید الا وهماً الی آخر.

از طورهایی که عرض شد ان‌شاءالله فراموش نکنید حرف‌ها را، که همین که راه سخن به دستتان آمد و اصل راه را گم نکردید دیگر محتاج نخواهید شد که حرف زیاد بشنوی، سر کلافه است. تمام حکمت را همین‌طور دیده‌ام. سر کلافه اگر به دست کسی آمد تا آخرش را می‌پیچد، توی مشت خود می‌آرد. اغلب علوم انی که به دست می‌آید کلافه است، یک کسی سرش را پیدا می‌کند می‌پیچد همه‌اش می‌آید توی دست. یک کسی سر کلافه دستش نیست یک وجب می‌پیچد پاره می‌شود، یک وجب دیگر به همین‌طور تا آخر همه کلافه پاره می‌شود، و هیچ هم توی دستش نیست. اما سر کلافه که به دست آمد همه کلافه می‌آید توی مشت. اما آن تکه‌تکه‌های چهار انگشت چهار انگشت همه ریسمان است آنها کلافه نیست، اگر آنها را به‌هم بچسبانی و بپیچی کلافه درست می‌شود. این را بدانید که آنچه باطل می‌شنوید همه تکه‌تکه‌های حق است، یک تکه‌اش را گرفتی باطل است. اما اگر همه تکه‌ها پی هم آمد دین حق خواهد شد. بدانید هیچ باطلی نیست مگر اینکه از اهل حق دزدیده‌اند برده‌اند پیش خودشان.

«* دروس جلد 6 صفحه 414 *»

پس عرض می‌کنم ملتفت باشید ان‌شاء‌الله اصل ارسال رسل را و انزال کتب را ببینید خدا چه جور قرار داده. فکر کنید خودتان، هیچ انس به قواعدی که داشته‌اید و خیالاتی که داشته‌اید نگیرید. این هم باز نصیحتی است که عرض می‌کنم. هرگز توی خیال خودتان حقی درست نکنید. یا توی خیال خود شخصی را حق نگیرید یا دینی یا مذهبی. توی خیال خودتان اول حقی درست نکنید بگویید این حق است، آن وقت هرچه را مطابق آن یافتی بگویی حق است هرچه را مطابق آن نیافتی بگویی حق را نیافته‌ام. این‌جور نباشید که هرچه را خیال کرده‌اید آن دین است. آن را میزان قرار ندهید. فکر کنید در وضعی که خدا قرار داده، توی آن فکر کنید. آن وضعی را که خدا قرار داده اگر یافتید هرچه را درست دیدی و درست یافتی آن وقت یقین می‌کنی. اما آنچه توی ذهن خودت قرار داده‌ای که حق همچو رجلی است. مثلاً حق باید سفید باشد سیاه باشد عرب باشد عجم باشد، آن دین خدا نیست. پس فکر کنید ببینید خدا اگر بخواهد یک کسی را بفرستد میان مردم چه جور بکند؟ چه کار بکند که تو آرام بگیری، وقتی عقلای عالم نگاه کنند آرام بگیرند.

پس عرض می‌کنم خدا خلقت‌های چند را که خیلی واضح است خلق کرده. خدای ما که ماها می‌بینیم خودمان را و امثال خودمان را که عاجزیم آن‌جور کار بکنیم. اینها حرف‌هایی است که هر که همین‌قدر مستضعف نباشد سرش می‌شود. پس حیوانی خلق می‌کند خداوند عالم ببینید ابتداش را از یک‌خورده آبِ یک دست متشاکل الاجزائی می‌گیری که هیچ جاش استخوان نیست گوشت نیست پوست نیست سر نیست دست نیست چشم نیست گوش نیست، آبی است متشاکل‌الاجزاء. گرمش می‌کنی بخار می‌شود می‌رود بالا، سردش می‌کنی یخ می‌کند. دیگر بنا نیست این آب را یک کاریش بکنی استخوان بشود. یک‌پاره جاهاش گوشت بشود یک‌پاره جاهاش سر بشود یک‌پاره جاهاش دست و پا اعضاء و جوارح. در قوه بشر و در قوه کسی که امثال ما است نیست که بگیرد یک‌خورده آب را یک‌ تکه‌اش را استخوان

«* دروس جلد 6 صفحه 415 *»

بسازد یک تکه‌اش را پوست، یک تکه‌اش را گوشت، سر و دست و پا و اعضاء و جوارح، به آن هیئت و در ورای این روحی باشد با شعور. و چشمی درست کند برای این که ببیند چیزها را. به غیر از همه اینها این را یک کاریش بکند یک نفسی در این بگذارد. معلوم است که بشر عاجز است از اتیان به مثل چنین کاری. بیاید یک سوراخی درست بکند که صداها را بشنود، سوراخ بینی درست کند که بوها را بشنود.

پس خدا آن کسی است که این‌جور خلقت می‌کند. و خودمان را هم می‌شناسیم که نمی‌دانیم راهش را، می‌بینیم قادرمان کرده بر دیدن و ما نمی‌دانیم چطور می‌بینیم. قادرمان کرده بر شنیدن صداها و نمی‌دانیم چطور می‌شنویم. می‌بینیم راه می‌رویم اما نمی‌دانیم که چه جور می‌شود آدم راه می‌رود. عقل جمیع حکماء حیران است که چطور آدم راه می‌رود. تا فنری نداشته باشد تا این‌طور خم و راست نشود تا گیر نداشته باشد نمی‌رود از اینجا به آنجا. لامحاله یک فنری می‌خواهد که خم و راست باشد، یک سرش هم گیر باشد که از آن گیر  بجهد تا اینکه چرخی را بچرخانند. حالا ببینید این چه گیری است توی این بدن قرار داده‌اند. فنری قرار داده‌اند که این‌طور می‌رود از پی یک حرکتی. اگر کسی برود و فکر کند چیزها خواهد فهمید، بنا نشده مردم فکر کنند از این جهت غافل می‌شوند. اگر بنا شد فکر کنند همین راه رفتن خودش را فکر کنید ببینید چه حکمت‌ها خدا به کار برده. پس خدا این‌جور خلقت می‌کند که می‌بینیم در بدن خودمان کرده. و آن آیه‌ای که در خودمان گذارده توی دست خودمان گذارده. ببین همین دستی که به اختیار خودت حرکت می‌دهی نمی‌دانی چطور حرکت می‌کند. چشمی که به اختیار خودت می‌بینی نمی‌دانی چطور می‌بیند. گوش را نمی‌دانی چطور می‌شنود. در این آیتی است که خدا قرار داده برای اینکه بدانیم عاجزیم خلق کنیم همچنین چیزی را. بعد از آنی که همچنین چیزی را خدا خلق کرده و ما اسرارش را نمی‌فهمیم فرضاً بعد از آنی که اسرارش را بفهمیم، با وجودی که یک‌پاره تجربه‌ها هم به دست ما داده همین‌جا

«* دروس جلد 6 صفحه 416 *»

نمی‌توانیم نگاهش داریم ناخوش نشویم. شب و روز توی تجربه‌اش هستیم. شب و روز آدم هی أکل می‌کند هی شرب می‌کند تجربه می‌کند مع‌ذلک نمی‌تواند که یک جوری راه رود که ناخوش نشود، یک کاری کند نمیرد. این‌جور خلقت را شخص عاقل دانای هوشیار که فکر می‌کند [مى‌فهمد]، آن کسی که این کار را کرده مسلط است اولاً داناست و می‌داند این آب را که چه جورش می‌کنند یک تکه‌اش استخوان می‌شود، چه جورش می‌کنند یک تکه‌اش گوشت می‌شود. بعد از آنی که دانا است این علمش را هم به کار برده و خلقش کرده ماها هم می‌بینیم عاجزیم.

حالا این خدا اگر بخواهد چیزی در میان ما بفرستد، در میان ما یک رجلی را بفرستد یک کتابی میان ما بفرستد، یک امری یک نهیی از جانب خدا بیارد در میان، اگر همچو  رجلی بخواهد بفرستد چه کار بکند به جز این کاری که کرده، همین‌جور خلقتی که کرده است، می‌بینیم عاجزیم از این‌جور خلقت. پس باید یک‌جور صنعتی بیارد در میان تا ما بدانیم کار او است. کتاب است برمی‌داریم حلال و حراممان را می‌خوانیم. رجلی است می‌آید برای ما حلال و حرام ما را می‌گوید. حالا کتاب نیست رجل آمده، و الا خدا می‌توانست کتاب بفرستد. عربی برای عرب، سریانی برای سریانی کتابی نازل کند. این‌جورش نکرده به راه‌هایی که اگر فکر کنید می‌دانید. خواست رجلی بفرستد در میان ما. این رجل از آن‌جور کار همراهش نکند و نفرستد؟! علامت نبوت و آمدن از جانب خدا رنگ نیست که ما به چشم ببینیم، صدایی نیست که به گوش آن را بفهمیم، و هکذا علامتی ظاهری در بدن ندارد که به آن بشناسیم. پس باید از آن‌جور کارهایی که ما عاجزیم از آن‌جور کار، مثل خلقت انسان حیوان نبات جماد مثل شق‌القمر مثل فلق بحر این کارها را خدا باید همراه او بکند.

ملتفت باشید ان‌شاء‌الله که راه شبهه را به دست می‌دهم. باز ملتفت باشید که به کار می‌آید، آن کسی که با بصیرت است و عالم است شبهات از جمیع مردم بیشتر به نظرش می‌آید. لکن مثل سد اسکندر مثل کوه در مقام خود قائم است و رفعش را

«* دروس جلد 6 صفحه 417 *»

می‌کند. آن کسی که شبهات را نمی‌فهمد از پستی مقامش است. هرگز شبهه براش نمی‌آید، یک دفعه شبهه‌ای که وارد می‌شود به زمینش می‌زند. پس راه شبهه را ملتفت باشید که هیچ شبهه نیفزاید شما را. اگر کسی را فی حد ذاته و فی حد نفسه راه شبهه‌اى که جمیع اهل خلاف کرده‌اند می‌رود، پس کسی ادعا می‌کند من نبی هستم احتمال هست راست بگوید احتمال هست دروغ بگوید. نه این است که در همان ابتداء بایستند که خیر چون فلان ادعا کرده است، فلان نمی‌شود دروغ بگوید. اینها عصبیت است و دین نیست. همین که می‌گوید من از جانب خدایم یحتمل راستگو باشد یحتمل دروغگو باشد. از باطنش که من خبر ندارم شاید دروغ بگوید. اگر بر طبق ادعای خودش کاری کرد که تو عاجز  باشی از آن کار، مثلاً نوشت خطی را که تو مثلش نتوانستی بنویسی، چنان‌که کرد میرعماد، آمد و خط نوشت که هنوز والله کسی نتوانسته مثل او بنویسد هرچه چاپ بزنند نمی‌شود، کردند و آخر نشد مثل او واقع شود. یک کسی هست شعر خوب می‌گوید. مثل اینکه کم پیدا می‌شود مثل سعدی و نتوانستند، حالا گیرم یک کسی پیدا شد کاری هم کرد تو نمی‌توانی مثلش را بکنی. اولاً مشق توی دنیا می‌شود کرد مشق‌های توی دنیا بسیار است او مشق کرده خوشنویس شده. بعد فکر کنید که علوم غریبه هم هست توی دنیا. اگرچه مَلْکَمی‌ها منکرند علوم غریبه را، سحر را، حتی معجزات را هم دروغ می‌دانند. می‌گویند این خارق عاداتی که شنیده‌اید از انبیاء همه‌اش دروغ است. مثل بازی‌هایی است که ما می‌کنیم. دیگر علم سحری هست دروغ است، علم حروف اثر دارد واهی است. شما ملتفت باشید ان‌شاء‌الله که نه کمک ملکم بکنید، نه کمک دیگری.

پس فکر کنید ببینید علم سحری توی دنیا هست بالبداهه. می‌خواهید تجربه کنید دعائی بنویسيد برای کسی تحبیبی تبغیضی، ببینید چگونه اثر می‌کند. یک کسی یک صیغه می‌خواند که انکحت فلان، در آن وقت یک کسی گره‌ای به جایی بزند دیگر آن شخص نمی‌تواند برود جماع کند. دیگر آلت رجولیت او حرکت نمی‌کند.

«* دروس جلد 6 صفحه 418 *»

علم سحر دیگر از این کمتر نیست. پس علم سحر هست توی دنیا، علم حروف هست توی دنیا. و به علم سحر کارها می‌توانند کرد. و به همین علم سحر بود عصاها و ریسمان‌ها را سحره انداختند مارها شد. به حیله‌ها به شعبده‌ها و آن کارهای ملکمی در دنیا هست.

حالا وقتی بنا شد این‌جور کارها توی دنیا باشد. حالا خدا بخواهد کسی را بفرستد توی دنیا اگر قطع نظر از تسدید و تأیید خدا بکنی، و خدا را خاطرجمعی خود مگیری و مطمئن به او نتوانی بشوی، بدان همه يک پستا رانده می‌شوند و لو شق القمر بکند. گیرم کسی آمد و ماه را هم دو نیم کرد. باز راه شبهه می‌آید به دست ما که تو چه می‌دانی ماه آسمانی آمده یا چشم تو را طوری کرده که این‌طور دیده‌ای. چنان‌که شبهه کرده‌اند ماه آسمان به قدر نصف کره زمین است. اگر بیاید یک گوشه‌ زمین مردم همه توش گم می‌شوند چطور می‌شود بیاید و همه مردم نبینند یا در چشم تأثیری کرده‌اند یا سحری کرده‌اند. پس چشم این‌طور دیده. شبهه می‌آید. یا فلق بحر کردند چشم ما همچو دیده. بلکه همین‌طور خیال کرده باشند بر فرضی که رفتند و زمین خشک شده باشد. شاید منتری خواند و به علم سحر این کار را کرد. جن‌ها گاه باشد تابعش بودند شیاطین تابعش بودند ما چه می‌دانیم از جانب خدا است واقعاً راه شبهه هست. آنها هم به همین‌ چیزها [به] شبهه افتاده‌اند. از همین راه‌ها هست و از آن راه‌ها هرچه فکر کنید این‌جور شبهات به ذهنشان رسیده. تا می‌رسد به آن سر حدی که این یقین‌های پستايی که مردم دارند آنها هم دارند و یقین نیست.

و خدا می‌داند اهل شبهه زیرکیشان و داناییشان دخلی به عامه مردم ندارد. عامه مردم دینشان همین است که انس گرفته‌اند و عادت کرده‌اند به دینی، و هیچ اضطرابی ندارند و از غیر قواعد و قوانین خودشان اضطراب دارند. مثلاً در این ولایات اخراج ریح در مجالس خیلی قبیح است، توی فرنگی‌ها به همین‌جوری که مردم عطسه می‌زنند و خیر باشد می‌گویند، آنجا در مجالس اخراج ریح می‌کنند می‌گویند

«* دروس جلد 6 صفحه 419 *»

راحت باشید. تو از عطسه خودت انس داری و خیر باشد، به این جهت خیال می‌کنی که اخراج ریح قبیح است در مجالس، او هم از اخراج ریح خودش و راحت باشید قبحی نمی‌فهمد، هیچ فرق نمی‌کند. هر کسی در هر عادتی که بزرگ شد طبیعت طبیعت حیوانی است، به جهت مصالحی چند خدا در انسان گذارده که انسان کاری را ده دفعه کرد انس می‌گیرد، همین که نمی‌کند وحشت می‌کند، ده دفعه اسمش نباشد. از اول طفولیت کاری را که دایم به آن مشغولی البته انس می‌گیری و از کارهای طایفه‌های دیگر وحشت داری، آن طایفه هم همین‌طور. یهودی‌ها قواعد و رسومی دارند، قواعد و رسوم خودشان را انس می‌گیرند و از اسلام وحشت دارند. نصاری هم بعینه همین‌طور به قواعد خودشان انس دارند، و از غیر آن قواعد وحشت دارند. این‌جور دین بدانید هیچ دین خدا نیست. این است که خدا توبیخ و سرزنش می‌کند جمعی را که گفتند انا وجدنا آباءنا علی امة و انا علی آثارهم مهتدون یا علی آثارهم مقتدون این قاعده ما چنین است، این از جانب خدا نیست. پس می‌بینید یک خدایی دارید، و اگر این خدا در بند ما نبود ــ از ابتدای سخن بگیر تا هیچ جاش گم نشود ــ فرضاً خدایی بود ما را خلق کرده که هیچ امری و نهیی نداشت مگر به ما رسانده یقیناً و این خدا محتاج به ما نیست، فرضاً محتاج که نبود در بند ما هم که نبود نمی‌شود. اگر در بند ما نمی‌بود ما را خلق نمی‌کرد. مکرر عرض کرده‌ام شما در بند نبوده‌اید چرت زده‌اید خواب بوده‌اید، من حرف‌ها را خیلیش را پوست‌کنده گفته‌ام مکرر عرض کرده‌ام چیزی که این صانع خلق می‌کند او را از برای هر چیزی که خلق می‌کند جوری خلق می‌کند که آن کار از او بیاید. چشمی را که برای دیدن خلق کرده و خودش می‌داند چطور خلق کرده آسان و به طور آسانی می‌بیند. گوش را برای شنیدن خلق کرده و خودش می‌داند که چطور خلق کرده و به طور آسانی می‌شنود. بینی را برای بوییدن خلق کرده و خودش می‌داند چطور خلق کرده و به طور آسانی بوها را می‌فهمد. دندان را برای جویدن خلق کرده ببین به چه آسانی این کار از او می‌آید.

«* دروس جلد 6 صفحه 420 *»

معده را برای طباخی آفریده به چه آسانی طباخی می‌کند. این صانع عالِم است به جمیع ذرات ملک خود [هیچ] جایش نمی‌شود عالم نباشد. و بر طبق این علمی که دارد به جمیع ذرات موجودات قادر است، متصرف در آنچه دلش بخواهد بکند.

حالا معقول نیست این عالمی که هیچ چیز مخفی نیست از او و قادری که همه کار می‌تواند بکند. اگر حالا کاری بخواهد بکند نیمه‌کار نمی‌گذارد. می‌داند نمی‌شود و تا آنجاش که نمی‌شود نمی‌کند. اولاً عالم است و می‌داند همه را، بعد قادر است و می‌تواند بکند همه کار را. می‌بینیم آهو را خلق کرده، و می‌بینیم برای اینکه خدا بشناسد و عبادت بکند و درس بگوید و مجلس درس داشته باشد و موعظه کند خلقش نکرده. برای همین خلقش کرده که گوشتش را انسانی بخورد پوستش را بپوشند. پس همین‌طور باید اکلی بکند شربی کند راهی برود. و چون همیشه آهو باید باشد باید تولیدی هم بکنند. پس نری می‌خواهد ماده‌ای می‌خواهد بدل ما یتحللی می‌خواهد علفی می‌خواهند آبی می‌خواهند. اندکی که فکر کند کسی که همین‌قدر مستضعف نباشد، می‌بیند آهو هر قدر شعور داشته باشد و انسان هر قدر بی‌شعور باشد می‌فهمد شعور انسان از آهو بیشتر است، محل شبهه نیست.

حالا که چنین است می‌بینید آهوی به این بی‌شعوری را خدا طبیعتی به او می‌دهد که هر علفی که میل کند سازگارش باشد. دیگر معلمی نمی‌خواهد طبیبی نمی‌خواهد پس نبیی مثل نبی ماها نمی‌خواهد طبیبی مثل طبیب‌های ما نمی‌خواهد. می‌بینید آب و علف مبذول است برایش و مانعی ندارد اما آن‌قدر نمی‌خورد که ثقل کند. اما ما را اگر  وِل کنند و نعمت زیاد باشد می‌خوریم تا ناخوش شویم. طبیعتی به او می‌دهند که حرص نمی‌زند به اندازه می‌خورد به اندازه جماع می‌کند. سالی یک‌دفعه جماع می‌کند در رفاهیت هرچه تمامتر هرجا آب خوبی است می‌خورد هر جا هوای خوبی است مسکن می‌کند تا آنجایی که باید برسد برسد تا یک وقتی کسی شکارش کند ببرد گوشتش را بخورد.

«* دروس جلد 6 صفحه 421 *»

حالا فکر کنید ببینید شما را هم ـــ  چنان‌که اغلب مردم دَیدنشان این است که خیال می‌کنند آنها را برای خوردن آفریده‌اند، و پشم به دوش گرفته‌اند مثل آهو ـــ اگر برای این خلق کرده بودند شما را چرا مثل آهوها خلق نکردند؟ اگر شعور بد است پس انسان بدترین مخلوقات است. اگر خوب است پس ما باید پیش خدا مقرب الخاقان باشیم. و معلوم است انسان اشرف مخلوقات است. حالا که شعور خوب است، اما ما به قدر آهو عظم نداشتیم پیش خدا که ما را برای همین خوردن و خوابیدن آفریده باشد؟! اگر برای این بود، باید مثل آهومان خلق کند. هرچه را میل کنیم بخوریم همان سازگار باشد، پس نبی نمی‌خواستیم، دیگر نمی‌خواستیم بدانیم فلان حرام است فلان حلال است. حلال و حرام یعنی منافع و مضار. انبیاء آمده‌اند منافع را بگویند مضار را بگویند. وقتی طبیعت ما را خدا چنین قرار داده بود که سازگارمان باشد هرچه میل کنیم، پس همچو نبیی نمی‌خواستیم. وقتی علف‌ها مبذول شد جنگی نبود نزاعی نبود. وقتی مبذول شد دزدی نبود قطاع الطریقی نبود، پس حاکم نمی‌خواستیم سلطان نمی‌خواستیم. عیش وحشی‌های عالم، جمیع مخلوقات غیر از انسان بهتر از عیش انسان است. این خدایی که خالق خلق هست ــ  به همان‌طوری که عرض کردم فراموش نکنید گوشه گوشه‌های سخن را ــ خدای خالق خودش کاری که می‌خواهد بکند خودش مانع کار خودش را خلق نمی‌کند. مدبرین و عقلای عالم هر کس آسیايی مثلاً بخواهد بسازد این خودش به دستی نمی‌آید مانعی درست کند. آن خدایی که قادر بر کل است عالم به کل است، هیچ‌کس بدون اذن او حرکت نمی‌کند، بدون اذن او خیال نمی‌تواند بکند، هیچ‌کس مانع کار او نمی‌تواند بشود. اگر خواست مصنوعی بسازد خودش مانع کار خودش را نمی‌سازد.

باز ملتفت باشید ببینید این انسان اگر از برای خوردن و آشامیدن و جماع کردن و تولید مثل کردن خلق شده بود، اقلاً مانع باید برای این نباشد. و ما می‌بینیم مانع عجیب غریبی برای این خلق شده. چه چیز است این خیال پیش پیش که نمی‌گذارد

«* دروس جلد 6 صفحه 422 *»

یک آب خوشی از گلوی انسان فرو رود. آهو را این مانع را برایش قرار نداده، پس آهو غصه‌ای نمی‌خورد که زمستان چه می‌کنم چه می‌خورم، تا حالا ببرد انبار کند برای زمستان. هیچ خیال پیش پیش برای حیوانات نیست به نص حضرت صادق. و خودتان هم فکر کنید می‌فهمید پس آهو خیال پیش پیش ندارد که فردا علف ندارم چه کنم؟ آهو مردم حال است، حالا هرچه گیرش آمد می‌خورد گیرش نیامد اتفاق اگر خدا خواست بکشدش می‌میرد، یا نخواست براش می‌رساند. دیگر خودش غصه نمی‌خورد خیال نمی‌کند فردا و سال دیگر چه کنم؟ این خیال نمی‌آید برایش.

باز فکر کنید ببینید چه حکمتی است به کار برده که مانع از اکل و شرب برای انسان خلق کرده؟ واقعاً اگر انسان شاعر باشد و ملتفت باشد، این خیال عجب مانع غریبی است. یک لقمه غذا با این خیالات که گلوگیر نشود نیست. یک شربت آب که درست فرو رود [نيست] مانع است. چرا آفریده این خیال را که مانع از خوردن و‌ آشامیدن و جماع کردن [است.] انسان بسا در حین جماع یادش می‌آید که می‌میرم، دیگر جماع گلوگیرش می‌شود. آهو یادش نمی‌آید مردن. انسان که یادش آمد آن وقت از جماع باز می‌ماند همان جماع گلوگیرش می‌شود. یک پاره‌ای خرها که باز نمی‌مانند مثل خرهای دیگرند. پس این‌جور خیالی که مدرک آرزوهای آینده است؛ آیا آینده چه بشود، مانع اکل و شرب و خواب و جماع و عیش و زندگانی است، این را ببینید خدا چرا آفریده.

پس از همین بیابید که این خیال مانع است. در حیوان نیافریده برای اینکه حیوان را برای جای دیگر نیافریده. از برای همین آفریده‌اند پوستش را ساغری([1]) کنند. لکن در انسان مانع از اکل و شرب قرار داده، تا اینکه همیشه پیش‌بین و مآل‌اندیش باشد.

«* دروس جلد 6 صفحه 423 *»

فکر کنید که این سر کلافه است به دست می‌دهم این مآل را تا کجا ببینید انتهاء ندارد. در طبع حرص فکر کنید اول حرص می‌زند یک‌هزار پیدا کند، پیدا کرد دو هزار می‌خواهد، پیدا کرد پنج‌هزار می‌خواهد، پیدا کرد صد تومان می‌خواهد، هرگز سیر نمی‌شود. طبع است عمداً  آفریده‌اند در انسان، لکن جاش گم شده. آن جاهایی که خدا نگفته به کار می‌برند. مآل‌اندیشی از عقلی یا از نفسی است که خدا در انسان گذارده. مآل‌اندیشی عاقبت‌اندیشی و ملاحظه آخر کار کردن کار انسان است. و این طبیعتی که می‌خواهد حالا بگذرد فردا بگذرد، دیگر  پس فردا ‌نگذرد هر طور می‌خواهد بشود از عقل نیست. اگر  پس‌فردا را در بند نیستی امروز هم فکر فردا مباش. پس حالا هم بیا مثل آهو کن غصه فردا را مخور، و اگر  می‌خوری غصه پس‌فردا را هم بخور.

اگر کسی از این راه بیاید می‌رساند انسان را عاقبت کار به آنجایی که می‌میرد، بگوید آخرت آنجا چه خواهد شد؟ ان‌شاء‌الله عبرت بگیرید انسان تا یقین نکند که آخر کارش به خوبی است یا به بدی آرام نخواهد گرفت. از پستی همت غفلت گرفته است چشممان را. و همین‌طور بالطبع خیال می‌کنیم کارهای الاغی خوب است. انسانیت را انداخته‌ایم دنیا را گرفته‌ایم، دیگر هر کدام یک جوری. یکی سلطنتش را می‌خواهد داشته باشد، یکی حکومتش را، یکی نانی می‌خواهد پیدا کند، این طبیعت بدانید از انسان نیست. انسان این عاقبت‌اندیشی است که آن آخر آخر کارش را می‌خواهد درست کند. پس از حالا بنا می‌کنیم فکر کردن ببینیم متاع آن عاقبت چیست؟ بینی و بین الله نمی‌شود این را کوتاه انداخت.

در اینی که چنین روحی و چنین عقلی در من هست شکی نیست، بالبداهه هست و عاقبت‌اندیش است. برای اکل و شرب هم وقتی فکر می‌کنیم می‌بینیم نیست، بلکه مانع از اکل و شرب است. تمام عیش و عشرت مثل آهوها در این است که نه جنگی نه نزاعی نه جدالی باشد. اگر برای این بود ما را هم همچو خلق می‌کرد. حالا که چنین کاری نکرد عقلی آفریده‌اند عاقبت‌اندیش که می‌خواهد ببیند عاقبت

«* دروس جلد 6 صفحه 424 *»

کار چه خواهد بود؟ هرچه فکر دارید اینجا بکنید. پس آن عاقبت را نمی‌دانند چه بر سرشان می‌آید؟ ملتفت باشید که رشته سخن از دست نرود. اینها را برای این خلق کرده‌اند که عاقبت‌اندیش باشند و جاهل نمانند تا آخر کار در عیش و عشرت باشند.

پس از برای اینکه آنجا را نشان بدهند، می‌فرستند کسی را و خورده خورده وحی می‌کنند به او تا عالم شود، یا یک‌دفعه عالمش می‌کنند. چنان‌که حدیث دارد که شب قدرِ اول که نازل شد قرآن یک‌دفعه نازل شد. [بعد] در عرض بیست و سه سال به تدریج نازل شد. منظورم این است که اینها را چون از برای آن عاقبت آفریده، جمیع منافع را آنچه به کار آنها آمده اینهایی که می‌آیند می‌گویند. هرچه ضار بوده برای آنها اینها آمده‌اند آن ضار را برای آنها بگویند. اگرچه بعضی از نافع‌های آنجا برای اینجا هم نافع باشد، و بعضی نافع‌های آنجا هست برای اینجا ضار است. مثل اینکه روزه بگیر، معلوم است این بدن لاغر می‌شود جهاد بکن معلوم است کشته می‌شود، این ضرر است در دنیا. پس نافع‌های آنجا را آمده‌اند بگویند.

دیگر اتفاق آنها بعضیش نافع اینجا هم شد شد نشد نشد. آمده‌اند ضارهای آنجا را بگویند حالا بعضیش ضار اینجا نشد نشد شد شد. اینکه مال مردم را بخوری بدن چاق می‌شود نافع اینجا است و ضار آنجا است. احادیث خاصه نمی‌خواهد خواندن، به حد ضرورت رسیده، انبیاء و اولیاء نیامدند برای دنیا آمدند برای آخرت. مردم غافلند جمیع ادیان انسان را به زهد و به ورع می‌خوانند. توی یهودی‌ها هم بروی توی صوفی‌ها هم بروی همه جا این پستا هست. انبیاء وقتی آمدند مردم را امر به زهد در دنیا کردند.

حالا آن کارها طریقه‌اش چیست این را به تو وانگذارده‌اند که خودت بتوانی بفهمی. راهش این نیست که خودت به عقل خودت ریاضت بکشی، راهش این نیست که جماع نکنی غذا نخوری بروی منزوی بشوی، در غاری منزل کنی. راهش همین شریعت است که آورده‌اند. پس در میان آمدند آن جماعتی که عاقبت را

«* دروس جلد 6 صفحه 425 *»

می‌دانستند. هرچه شما را نزدیک می‌کرد به آن داری که دار راحت شما است ــ حالا اسمش را بهشت گذارده‌اند ــ‌ـ هرچه نزدیک می‌کرد شما را به آن دار راحت برای شما گفتند و شما را امر به آن کردند. هرچه نافع بود برای شما شما را امر به آن کردند. و هرچه ضار بود و شما را نزدیک می‌کرد به داری که دار عذاب شما است، نزدیک می‌کرد به جهنم آنجایی که آدم سرش درد می‌گیرد دلش درد می‌گیرد دستش درد می‌گیرد پاش درد می‌گیرد روحش درد می‌گیرد، آن داری که دار الم است، هرچه شما را نزدیک به آن می‌کرد شما را نهی کردند از آن. پس دار راحتی و دار المی است، و آمدند دار راحت را برای شما گفتند و دار الم را گفتند.

حدیث است از پیغمبر9 که فرمود آمدم در میان شما و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به بهشت و دور کند از جهنم مگر آنکه امر کردم شما را به آن، و نماند چیزی که شما را نزدیک کند به جهنم و دور کند از بهشت مگر آنکه نهی کردم از آن. می‌فرماید ما کنت بدعاً من الرسل دیگر از اینجا بعضی را به بعضی که می‌چسبانید نتیجه‌ها بیرون می‌آید. همین‌جوری که اینجا عالِم است به منافع و مضار و انسان نمی‌فهمد، لکن نبی عالم به منافع و مضار هست، در هر عالمی امر چنین است. خلاصه انبیاء، مستعمل امت را باید بدانند. انبیاء را به جهت همین فرستادند. یکی یک امت دارد باید منافع و مضار آن یک نفر را بداند. دو امت دارد باید منافع و مضار آن دو نفر را بداند. صد نفر و هزار نفر  تا اینکه پیغمبر آخرالزمان باید منافع و مضار جمیع خلق را بداند. انبیاء را برای همین می‌فرستد. آنجاها را نشان دهند عبرت بگیرند.

ببینید یک‌پاره دلیل‌ها و برهان‌ها علماء آورده‌اند حکماء آورده‌اند و می‌گویند، نمی‌گویم سست است لکن می‌گویم تمام نیست. اغلب اغلب علماء و حکماء این را می‌گویند که انسان مدنی الطبع است. و طبعش مجبول بر این است که دور هم جمع باشند، حالا که مدنی الطبع هستند مختلف هم هست طبایعشان، و طبایع مختلفه دور هم که جمع شدند این کار آن را نمی‌کند آن کار این را نمی‌کند، آن کار هر دو را

«* دروس جلد 6 صفحه 426 *»

نمی‌کند یکی کار هر سه را نمی‌کند، چنین که شد طبایع منزجر می‌شوند سبب نزاع و فساد خواهد شد. پس سلطانی قاهر خلق می‌کند، پس آن سلطان قاهر اسمش می‌شود نبی. می‌گویم تا اینجاها همین سلاطین کفایت می‌کنند دیگر لازم نکرده که کسی از جانب خدا بیاید و خارق عادتی بیاورد امرها را نظامی بدهد. اگر بنا شود همین‌جور کارها به آن منتظم شود همین‌جور خیالات صورت بگیرد، اگر همین‌ها بود منظور خدا باز ارسال رسلی لازم نبود انزال کتبی لازم نبود. سلاطین هستند برای این نظم‌های ظاهری از زمان آدم تا خاتم تا قیامت به همین‌جور نبی بوده جدا، سلطانی هم بوده غیر از آن. اتفاق در زمان سلیمان آن را نبی کردند، یعنی اگر بخواهیم سلطنت را هم به اهل حق بدهیم ببینید که می‌توانیم. لکن از زمان آدم تا خاتم تا خیلی از اوقات امر دست همین‌جور سلاطین است.

[در زمان] هر نبی سلطان جدا بود نبی جدا بود. همیشه همین‌طور بوده واقعش این است که از برای نظم این دنیا و حیات این دنیا، حالات این مردم همین حکام و سلاطین همین جوری که پیش است بس است. نهایت یک کسی سلطان این اقلیم است یک کسی سلطان اقلیمی دیگر، توی بیابانی هم اگر باشید سلطان نخواهید نمی‌شود. واقعاً عرب‌ها جمع می‌شوند لوطی‌گری می‌کنند یک کسی را بزرگ خود قرار می‌دهند، او نظم می‌دهد میانشان. اگر به طور حکمت واقع نشود هر جا باشد کار دنیاش می‌گذرد. در این حیات دنیا هرکس به هر دینی که هست زیست می‌کند و از گرسنگی هم نمی‌میرد. از نظرات کواکب نظری به نظری قرین شد فلان‌کس سلطان شد وزیر شد دولتمند شد فقیر شد عزیز شد ذلیل شد. به حسب اتفاق این چیزها اتفاق می‌افتد. از این قبیل مگیرید وجود انبیاء را، و از این راه اغلب مردم گم می‌شوند.

وجود انبیاء نیست مثل وجود سلاطین که فلان کوکب با فلان کوکب که قرین شد سلطان شد. کوکبی دیگر هم قرین شد مردن این سلطان می‌آید، این‌جورها نیست خلقت انبیاء و اولیاء. و مادامی که شما را خلق می‌کند جاهل، عالمی می‌خواهید

«* دروس جلد 6 صفحه 427 *»

حجتی می‌خواهید عاقبت‌اندیشی می‌خواهید. پس مادامی که خودت را می‌بینی مخلوق و می‌بینی خودت را جاهل، خودت را می‌بینی محتاج، می‌بینی منافع و مضار داری و آنها را نمی‌دانی، این است اصطلاح خاص اهل حق، که جاهل به منافع و مضارِ رعیت و اتباعِ خود، نبی نیست. عالم به منافع و مضار اسمش حجة الله است. رسول اولِ اول اسمش محمد است9. جمیع خلق هر طایفه که همچو کسی نداشته باشند بدانید اهل حق نیستند. پس بدانید این خلق تا هستند حجت می‌باید از جانب خدا باشد. حجت معنیش عالم به منافع است عالم به مضار است.

ملتفت باشید و این عالِم به منافع و این عالِم به مضار را جاش را گم مکنید. این مسأله‌ایست دقیق که از برای خیلی از طوایف به کار می‌آید. خیلی هستند می‌گویند خدا هست دیگر حجت می‌خواهیم چه کنیم؟ خیلی از مردم هستند هنوز خدا را نشناخته‌اند. همه خرابی‌ها از همین جا شده که مردم خدا را نشناخته‌اند و خدا را چون نشناخته‌اند نبی از جانب آن خدای حق را نشناخته‌اند و نبی از جانب خدای به حق را چون نشناخته‌اند خلیفه آن نبی که از جانب آن خدای حق است نشناخته‌اند از این جهت این طوایف پیدا شده‌اند. اگر خدا خدای به حق شد، پیغمبر شناخته می‌شود خلیفه شناخته می‌شود اگر آن خدایی که اهل حق می‌دانستند همه طوائف آن خدا را قبول داشتند پس خلاف و نزاع و جدالی نمی‌ماند. پس هر جایی طایفه‌ای با طایفه‌ای نزاع دارند بدانید یک طایفه‌شان خداشان خیالی است پیغمبرشان خیالی است حجتشان خیالی است. حالا من ادعا نمی‌کنم منم، شما خود فکر کنید ببینید اینجا نیست هرجا هست بروید پیدا کنید.

آن کسی که از جانب خدا می‌آید اولاً باید عالم باشد به منافع و مضار، عاقبت‌اندیش باشد. پس باید تحریص و ترغیب بر کارهای حیوانی نکند. پس این سلاطین نباید باشند اینها همه می‌گویند بخور و چاق باش و فسق و فجور کن بزن و ببند و بگیر خودشان ادعا نمی‌کنند که ما حقیم. فکر کنید بدانید و عبرت بگیرید

«* دروس جلد 6 صفحه 428 *»

اسم‌های سلاطین ببینید چه جور باقی مانده؟ شما خیلی‌هاتان فتحعلی‌شاه را ندیده‌اید حالا چون ندیده‌ام فتحعلی شاهی نبوده احتمال نمی‌دهی. شاید دلیل اینی که شاه بوده همین که تو اسمش را می‌دانی و باقی مانده. پس وجود کونی خودش به جهت سلطنتش باقی مانده. شاه عباس اسمش تا هست وجود کونیش معروف به سلطنت است. پس سلطنتش اوضح از وجود کونی او است. پس یقیناً شاه عباسی بوده. حالا چون خدمتش نرسیدیم از کجا بدانیم بوده؟

باز ملتفت باشید که اهل شبهه می‌گویند از کجا که انبیاء بوده‌اند؟ اگر کونی فلان باید توی دنیا باشد و صنعت مخصوصی نداشته باشد نیاید پیش تو، همین که مرد مرده. پس فلان سلطان توی دنیا بوده به جهت سلطنتش اسمش مانده حاتم به جهت سخاوتش اسمش مانده به همین نسق انبیاء بودند. و نبی معنیش این است که خارق عادت داشته باشد. خود اصل نفس نبوت معنیش این است که یک کاری راه می‌برد. و تو نمی‌توانی بکنی. چرا که اگر یک کونی، یعنی فلان پسر فلانی بیاید بگوید من فلان کار را راه می‌برم و نکند عقلاً می‌فهمی که اسم این شخص تمام می‌شود، دیگر کتابی از او نمی‌ماند.

پس انبیاء نفس ادعای نبوتشان تا خارق عادتی نمی‌نمودند اسمشان نبود توی دنیا. پس آمدند و خارق عادات آوردند. خارق عادات نوعاً از قبیل خلقت خدا است، و انبیاء همه‌شان این‌جور کارها را می‌کردند. نوح خیلی مرده زنده کرد ابراهیم مرده زنده کرد. موسی خیلی مرده زنده کرد، آن هفتاد نفری که همراه آورده بود مردند آنها را زنده کرد. عیسی مرده زنده کرد پیغمبر خودمان مرده زنده کرد و ائمه خودمان مرده زنده می‌کردند. نوع کارهاشان این حجج نوع کارهای خدایی است. وقتی این‌طور دیدی کردند می‌گویی معلوم است این از جانب کسی آمده که این خلقت را کرده. دیگر بعضی شق القمر کردند، سنگ‌ریزه را به سخن درآوردند و هکذا. پس این‌جور جماعت آمدند در میان و ادعا کردند که ما از جانب خدا آمده‌ایم.

«* دروس جلد 6 صفحه 429 *»

حالا این‌جور جماعت را که فکر در ایشان می‌کنی یک دفعه من حیث انفسهم فکر درشان می‌کنی. اگر من حیث انفسهم فکر کردی شبهات اهل شبهه درش راه می‌یابد. می‌بیند این شخص آمد و گلی را برداشت به شکل مرغ ساخت و زنده شد و پرواز کرد، می‌گوید از کجا که این چشم‌بندی نباشد؟ احتمال که می‌رود به چشم من همچو آمده باشد. می‌بیند یک کسی عصا را انداخت و آن مارها و اژدها را همه را بلعید، می‌گوید از کجا که این سحر، سحر بزرگتر از آن نبود؟ چنان‌که فرعون گفت انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر و گول زد آنها را. گفت این بزرگ ساحرها است، و همین‌طور موسی قطع نظر از خدا بزرگ ساحرها می‌شود. واقعاً احتمال می‌رود. و این است راه شبهه جمیع کسانی که [به] شبهه افتاده‌اند.

اما وقتی رفتی پیش خدا عرض می‌کنی خدایا تو دانایی بر احوال ما و تویی قادر بر آنچه بخواهی، می‌توانستی دست او را بگیری نگذاری چنین کاری کند. پس در حضور تو ایستادند و خود را نسبت به تو دادند. در همان مثلی که عرض می‌کردم فکر کنید. فرض کنید شخصی باشد اگرچه مصادره به مطلوب است فرض کنید شخصی باشد مثل حضرت امیر، فرضاً سراغ داشته باشید شخصی را که از جانب خدا است یقیناً و حجت است و آمر به معروف و ناهی از منکر است، خودش درش حرفی نیست، یقیناً او را می‌شناسیم، اما باقی مردم را نمی‌شناسیم. در مجلسی نشسته و مردم در آن مجلس هستند، آن وقت در حضور حضرت امیرالمؤمنین شخصی برمی‌خیزد می‌گوید من از جانب این شخص حاکمم بر شما، و این حضرت امیر ساکت است. می‌گوید حاکمم بر شما و مأمورم از جانب این امیرالمؤمنین که هرکس اطاعت مرا بکند به او خلعت دهم، نوازشش کنم. هرکس تخلف کند بگیرم ببندم زنش را بکشم مالش را ببرم خودش را بکشم. همه اینها را در حضور این امیرالمؤمنین می‌گوید و این امیرالمؤمنین ساکت نشسته است و تقریر می‌کند او را، یقین می‌کنیم که این راست می‌گوید، اگرچه آن شخص من حیث نفس خودش نمی‌دانیم راست

«* دروس جلد 6 صفحه 430 *»

می‌گوید یا دروغ می‌گوید. احتمال هست راستگو باشد احتمال هست دروغگو باشد.

اما چون حضرت امیر نشسته و می‌بیند و می‌داند و می‌تواند. اگر دروغ می‌گفت این می‌گفت دروغ گفته و می‌توانسته رفع این را بکند. می‌بینیم این تقریرش می‌کند و ساکت است، معلوم است راضی است. پس ما به خاطرجمعی آن یکی تصدیق این یکی را می‌کنیم. این است دلیل تقریر قل کفی بالله شهیداً بینی و بینکم. و لو تقوّل علینا بعض الاقاویل اگر آمده بود دروغ بر ما ببندد لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین پس در حضور خدایی که یقیناً قادرتر است از حضرت امیر، یقیناً عالم‌تر است از حضرت امیر و این خدا فرستاده این امیرالمؤمنین را. هر نبیی را هر وصیی را، هر حجتی را که آمده توی دنیا؛ یک نبی حقی در دنیا هست خدا آن را فرستاده. وقتی در حضور چنین خدایی کسی کار کرد و او ساکت شد می‌دانیم راست گفته.

آن خدایی که تو به هر دینی و هر مذهبی که قائل باشی خدایی قبول داری، نمی‌گویم مسلمان باشد. هر مذهبی که داری، خدا می‌داند به یک نبی اگر قائل شدی و قبول کردی لابد و ناچاری که باید پیغمبر آخرالزمان را قبول کنی. چرا که به همان دلیلی که آن نبی را قبول کردی به همان دلیل این هم پیغمبر است. این نبی لازم بود وجودش در آن عصر. چرا لازم بود به جهتی که مردم منافع و مضار دارند، و جاهل به آنها هستند، یک کسی باید بیاید بگوید برای ما آنها را، پس موسی آمد برای این کار. حالا هم به همان دلیل باید پیغمبری باشد. او خارق عادت داشت این هم باید داشته باشد.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 431 *»

درس سی‌ودوم

 

(سه‌شنبه 8 شوال‌المکرم سنه 1294 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 432 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: المطلب الثالث هذا الذی ذکرنا وجه صیرورة الکلام معجزاً و کون القرآن بجمیع جهاته معجزاً ولکن الباقی الذی لم‏یتعرض له العلماء و من تعرض منهم ایضاً اتی بامور لاتفید علماً و لا عملاً بل لاتفید الا وهماً الی آخر.

عرض کرده‌ام راه شبهات را. ان‌شاءالله ملتفت باشید که انسان همین که میزانی در دستش نیست در هر جایی می‌لغزد و همین که میزان به دست آمد دیگر خیلی آسان است. میزان است، یقینی شده و می‌سنجد امور را به آن میزان. پس اگر در عالم خلق نظر کنیم خلق چون در عالم حد نشسته‌اند، و هر یکی غیر دیگری اینها خیلی داخل بدیهیات خواهد شد. اغلب عرض‌های من مغزهاش خیلی است و لفظ‌هاش خیلی آسان است. شما آسان‌هاش را حالا بگیرید ان‌شاء‌الله مغزش به دست خواهد آمد.

پس عرض می‌کنم خلق چون در موقعی قرار گرفته‌اند که هر یک غیر از دیگری هستند، پس هر یک که خبر از دیگری دارند شبحی است از دیگری در ایشان افتاده. یا رنگش را می‌بینند یا شکلش را می‌بینند یا صدایی می‌آید در گوش یا بویی در شامه یا طعمی در ذائقه می‌آید. هر چیزی که غیر چیزی دیگر است، علمی که به آن چیز پیدا می‌کند علم انطباعی است، نه علم احاطی. و علم انطباع مثل علمی است که آینه به شواخص دارد. دیگر بسا آینه از خودش کج باشد عکس کج می‌شود، بسا آینه زرد

«* دروس جلد 6 صفحه 433 *»

باشد عکس را زرد می‌کند. عبرت بگیرید از اینها و هر یکیش به جایی می‌خورد. بسا آیینه رنگش آبی است و رنگ شاخص زرد است، عکس سبز می‌شود. پس علم فردی به فردی، مقیدی به مقیدی همه جا مسلماً کشف از واقع نمی‌کند. پس علم شخص به شخصی که در خارج نشسته، نهایت خبری را که از خارج دارد این است که می‌گوید فلان را من واجدم به این‌طور، دیگر در واقع هم این‌طور است شاید نباشد.

پس از این سبب هر خلقی که به هر خلقی نگاه می‌کند عقل او به طور بتّ و جزم و یقین حکم نمی‌تواند بکند که او در خارج هم همین‌طوری است که من یافته‌ام. عقل می‌گوید شاید این‌طور باشد شاید نباشد. می‌شود همین‌طور باشد شاید هم این‌طور نباشد. ببینید امری واضح‌تر از روز نیست به طوری که جمیع علماء و حکماء مثل که می‌زنند می‌گویند کالشمس فی رابعة النهار، و این را وقتی ملتفت شدی بسا بگویی آیا نشده من شمس را در خواب ببینم و ببینم روز است، و وقتی بیدار می‌شوم شب باشد؟ پس ممکن است حالا روز نباشد.

عقل را جوری خدا قرار داده که جزئیات در محضر او حاضر نشوند. هرجا عقل پا گذارد می‌گوید ممکن است حالا روز باشد ممکن است شب باشد. و کار عقل همین است. و تعجب اینکه جمیع تکلیفات به این عقل شده، و این عقل باید بفهمد. پس عقلی خدا خلق کرده که هر جزئی از جزئیات را که پیشش ببری، مثلاً منظری را پیشش ببری می‌گوید من حالا واجدم روز است ممکن است شب باشد، و من مالیخولیا گرفته باشم خیال می‌کنم روز است. یا اینکه صدایی پیشش ببری می‌گوید شاید خواب دیده باشم و صدایی واقعاً در خارج نباشد. چیز گرمی سردی احساس می‌کنی می‌گوید شاید من همچو خیال می‌کنم، در واقع سرد نباشد یا در واقع گرم نباشد. از این قبیل که فکر کنید این هم کلیه‌ایست از کلیات حکمت.

جمیع آن چیزی که بیرون از وجود شما است چه در دنیا چه در برزخ چه در آخرت هرچه بیرون است از وجود شما و شما علمی به آن پیدا می‌کنید، عقل بتّ

«* دروس جلد 6 صفحه 434 *»

وجزم و یقین پیدا نمی‌تواند به آن بکند، می‌گوید شاید این‌جور باشد شاید نباشد. عقل را خدا همچو آفریده که جزئیات در حضور او بتوانند حاضر شوند. منظرات پیش چشم می‌آید دیگر هیچ جای دیگر نمی‌روند و نمی‌توانند بروند. مسموعات تا پیش گوش می‌آید، دیگر هیچ جای دیگر نمی‌روند و نمی‌توانند بروند. روایح تا پیش بینی می‌آیند دیگر هیچ جا نمی‌توانند بروند و هکذا. پس عقل به طور بتّ و جزم و یقین در عالم خلق که می‌خواهد سیر کند و خبر از ماسوای خود بدهد و علم از ماسوای خود حاصل کند قطع نمی‌تواند بکند، خبر از وجدان خود می‌دهد.

حالا تدبیری که خدا کرده برای این که راهی به دستش می‌دهد که عقل به طور بتّ و جزم، یقین می‌کند. و این راهی است مخصوص اهل حق واقع شده. و اهل باطل تمامشان به این حکم عمل می‌کنند: که فلان چیز را من واجدم حالا از کجا که واقعیت داشته باشد؟ فلان معجز را من دیدم حالا از کجا که خیال نکرده باشم؟ از کجا خواب ندیده باشم؟ این حرفی که این می‌گوید حالا مربوط است، لکن چه بسیار شده دیده‌ایم کسی مربوط می‌گوید بعد فهمیده‌ام نامربوط بوده. این مجلس را حالا حرف‌هاش را می‌بینم مربوط است و دلیل و برهان برای حرف‌هاش هست، از کجا مجلس دیگر نباشد که آنجا هم مربوط بگویند، و دلیل و برهان داشته باشند که این مجلس نامربوط می‌گویند. این قرآن را گفتند از جانب خدا است حالا من چه می‌دانم کسی دیگر قرآنی فصیح‌تر از این نیاورده. از کجا بدانم کسی دیگر فصیح‌تر از این نگفته، و کسی نتوانسته مثلش را بیاورد. شاید گفته باشند، شاید می‌توانستند بیارند. و اینکه نکردند و نیاوردند از ترس شمشیر پیغمبر بوده، و پیغمبر مسلط بوده جرأت نکرده‌اند. چنان‌که حالا سلطان هست بسا کسی بهتر از سلطان حرف می‌زند اما از ترس سلطان زبانش را نگاه می‌دارد. حالا از کجا مثل این قرآن نگفته باشند شاید گفته‌اند به ما نرسیده؟ شاید از ترس بروز نداده‌اند. اینها راه‌های باطل است و این شبهات از عقلشان می‌آید و راهی که راه حق است در دستشان نیست.

«* دروس جلد 6 صفحه 435 *»

راه‌هایی که دارند تکه تکه‌های کلافه است که به درد نمی‌خورد. سر کلافه که گم شد می‌پیچی چهار انگشت به دست می‌آید پاره می‌شود، باز می‌پیچی چهار انگشت دیگر به دست می‌آید باز پاره می‌شود، تا آخر کار تمام کلافه از دست رفته است و هیچ در دست نمانده، تکه تکه‌ها کلافه نیست. اما اگر سر کلافه به دست آمد هی می‌پیچی می‌بینی تمامش آمد توی مشت و همه را داری. حالا این‌قدر حرف را بدانید نقلی نیست هر چیزی که خارج وجود خودتان هست خودتان فی حد انفس خودتان بخواهید تمیز بدهید که آن طوری که در خارج هم هست همین‌طوری است که من فهمیده‌ام نمی‌توانید تمیز بدهید. این حرفی است صدق و راست.

اما فرق شما با باقی مردم این باشد که راهی که درست هست به دست بیارید. و بدانید آنها به دست نیاورده‌اند راه را گم کرده‌اند. و آن راه این است که اگرچه ما خودمان مقیدیم لکن خدا شعوری به ما داده که این‌قدر را می‌دانیم که آن کسی که این متعددات را بر جای خود قرار داده مثل این متعددات نباید باشد، این را می‌فهمیم. ببینید هیچ شکی در آن می‌رود؟ اگر کسی شکی شبهه‌ای برای او باشد بگویند، یک روز دو روز ده دفعه بیشتر تا جواب عرض کنم. پس وقتی فکر می‌کنیم می‌فهمیم چیزی که مقید به قید شد قیودی دیگر را ندارد. هر چیزی که در یک مکانی است معنیش این است که در مکان‌های دیگر نباشد. هر چیزی که در وقتی واقع است معنیش این است در وقتی دیگر نباشد.

پس چیزی که مقید به قید شد همین جوری که مکان و زمانش را خوب تمیز می‌دهیم، جمیع جهاتش را تمیز باید داد. آنچه را این دارد هیچش را آن ندارد. حتی آنکه عرض کرده‌ام دو تخم مرغ فرض کن هر دو هم‌وزن و هم‌شکل، فکر کن ببین آیا نه این است که وزن این غیر وزن آن است. نمی‌بینی دو تا را روی هم می‌گذاری وزن زیاد می‌شود. طعم این غیر طعم آن، خاصیت این غیر خاصیت آن. فکر کنید تا به جایی که هر جایی دو شیء مباین باشند اینها به مابه‌الامتیازشان از یکدیگر جدا شده. و اگر

«* دروس جلد 6 صفحه 436 *»

این را به دست بیارید در اخبار و در احادیث و در شرایع، این باب وسیعی است که حل بسیاری از مسائل می‌شود. پس هر دو تایی که دو تا شدند این هرچه را دارد آن ندارد، هرچه را آن دارد این ندارد. دو تخم‌مرغ را ببینید وزن این مال خودش است وزن آن مال خودش است. طبع این مال خودش طبع آن مال خودش است. مابه‌الاشتراکی به این نظر می‌بینید در اشیاء؟ هر جایی که اثنین دیدید ــ و اثنین محض مثال است عرض می‌کنم ــ هرجا متعددات دیدید هر یک از آنها آنچه را این یکی دارد آن باقی هیچ چیز این را ندارند. چون ندارند نمی‌توانند به این بدهند. پس او خالق این نمی‌تواند باشد چرا که ندارد که به این عطا کند، این هم ندارد که به آنها عطا کند. آن کسی که همه را خلق کرده و سر جای خود گذارده معلوم است همه را داشته که داده. حالا داشته در ذاتش یا در ملکش، معلوم است معقول نیست در ذاتش دارا باشد. مشایخ هم که انکار می‌کنند یعنی در ذاتش ندارد.

پس فکر که می‌کنی می‌بینی آن کسی را که در سر جای خود وضع کرده اینها را، اگر نداشت نمی‌توانست به اینها دهد. آیا ذاتش چنین و چنان بوده یا در ملکش دارا است؟ فکر کنید و عقلتان را بیارید توی قولتان، چرا که تکلمی که «ما لیس فی قلوبهم» باشد که عادت اهل باطل است. وقتی فکر می‌کنید می‌بینید در ملکش همه را داشته. باری پس آن کسی که مقید به قید نیست می‌تواند هر مقیدی را در قید خود بگذارد. حالا مقیدات ذات او هستند؟ ذات او به چه شکل است؟ به این شکل بخصوص است؟ اگر به این شکل بخصوص بود نمی‌توانست شکل‌های دیگر را بسازد، چنان‌که این نمی‌تواند آنهای دیگر را بسازد، پس او باید مثل هیچ‌یک از اینها نباشد. پس هیچ‌یک از این صور در ذات او نیستند. بلکه او هر چیزی را در حیز و مقام خودش گذارده. عالی دانی را به خود دانی می‌آفریند. «تجلی لها بها» که می‌شنوید، خلقت لاکیف که می‌شنوید گفته شده، و اینها را خدا می‌داند پیرامون معنیش نگشته‌اند. همین‌طور حق سبحانه و تعالی لاکیف زمین را خلق کرده، خیال می‌کنند لا کیف یعنی معنیش را

«* دروس جلد 6 صفحه 437 *»

نفهم، و حال آنکه گفته‌اند بفهمید. چیزی که نباید فهمید نباید گفت نباید تعریف کرد. هر چیزی خودش خودش است، معلوم است هر چیزی را خدا او را او خلق می‌کند. سفید را سفید خلق می‌کند سیاه را سیاه، دار باقی را دار باقی خلق می‌کند دار فانی را دار فانی خلق می‌کند. هر چیزی را در حد خودش و مقام خودش خلق می‌کند.

خدا انتظار نمی‌کشد که بعد خلق کند. خدا بعد ندارد، بعد را هم خلق می‌کند آنجا می‌گذارد. خدا قبل ندارد قبل را خلق می‌کند آنجا می‌گذارد. حین را خلق می‌کند، حال مخلوق است. همین‌ حال‌ها مخلوقی است از مخلوقات. پس از جمیع اشیاء آن کسی که محیط است خبر دارد. ظاهر اشیاء را محیط می‌داند، و باطن اشیاء را محیط خبر دارد. و اینها که محاطند هر چیزی در آینه وجودشان افتاده خبر از وجدان خود می‌دهند. رجوع به عقل خود که می‌کنند می‌گویند شاید این‌طور باشد می‌شود این‌طور نباشد.

آن کسانی که راه حق به دستشان آمده شناخته‌اند خدای خود را که لیس کمثله شیء، می‌شناسند که محدود به حدی نیست. می‌شناسند که در جای بخصوصی منزل ندارد که در جای دیگر نباشد. خدا در عالمی نیست که در عالمی دیگر نباشد. خدا مثل روح نیست که غیر مرئی و در عالم شهاده نباشد. مثل جسد نیست که مرئی باشد و در عالم غیب نباشد. هیچ قیدی از قیود خلق درش نیست. و چنین خدایی در همه جا حاضر است در همه مکان‌ها حاضر است. ان‌شاء‌الله فکر کنید و بیابید هر جاش را نیافتید به من بگویید تا من راه جهلتان به دستم باشد، و راهش را عرض کنم.

پس چیزی که از جمیع قیود بیرون است، در جمیع قیود داخل است. داخل فی الاشیاء لا کدخول شیء فی شیء چنان‌که خارج عن الاشیاء لا کخروج شیء عن شیء. چنین چیزی که همه جا هست، از جمله جاها یکی ظاهر است در ظاهر هست. از جمله جاها یکی باطن است در باطن هست. پس هو الظاهر و الباطن پس ذاتش نه اول است نه آخر است. اول غیر آخر است آخر غیر اول است. این صدق بر او نمی‌کند او صدق بر این نمی‌کند. اول خبر از آخر ندارد آخر خبر از اول ندارد. آن کسی که اول را

«* دروس جلد 6 صفحه 438 *»

اول گذارده آن کسی [است] که آخر را آخر گذارده. همین را وقتی عبارتش را می‌خواهی قلنبه کنی «تجلی له به و به امتنع منه». پس خدایی که خالق جمیع مخلوقات است معقول نیست مثل مخلوقات باشد. پس پاک است از صفت همه مخلوقات. همین را عربیش که می‌کنی می‌گویی سبوح است قدوس است.

پس هرچه در خلق یافت شد در او نیست، خلق محدودند به حدی. و حقیقت مخلوق این است که [در حد خودش است و در آن حد] خلق دیگر را نمی‌توانند بیافرینند، و او چنین نیست. پس او در ظاهر هست در باطن هست در غیب هست در شهاده هست. پس از همه جا خبر دارد پس الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر. حالا همین آیه را می‌فهمی و هو اللطیف الخبیر او همه جا هست، و خبر از همه جا دارد. حالا ملتفت باشید ان‌شاء‌الله کسی که چنین خدایی دارد از هیچ چیز نمی‌ترسد. وقتی این بنای شخص است، خدا امری را که پیشش آورد دیگر نمی‌نشیند بترسد که حالا این شخص آمده و ادعا دارد که من از جانب خدا آمده‌ام، حالا من چه می‌دانم که شخصی دیگر نیست در سراندیب او هم ادعا دارد.

فکر کن ببین که من مخلوقی از مخلوقات و محدودی از محدودات هستم، بنا است آن خدا برای من حالی کند که اگر در سراندیب کسی دیگر هست و من باید او را بشناسم، یا او را باید بیارد پیش من یا مرا ببرد پیش او. حالا که او را نیاورد پیش من و مرا نبرد پیش او ملتفت باشید و وقتی ملتفت شدید و بخواهید اشیاء را خارجیتشان را بیابید ان‌شاء‌الله ملتفت باشید، و راهش به دستتان بیاید و فراموش نکنید. خداوند عالم ذات او مقید به هیچ قیدی نیست از این جهت قیود را بر روی مقیدات آورده، و خدا مصور به هیچ صورتی نیست از این جهت صورت را بر روی مواد پوشانیده. خداوند عالم معروض هیچ عارضی نیست از این جهت مواد را معروض عوارض قرار داده. پس چون چنین شد این خدا اکتفاء نکرده به اینکه هرچه را تو خیال کردی و او خارجیت نداشته باشد همان تکلیف تو باشد. اگر چنین بود ارسال رسل و انزال کتب نمی‌کرد.

«* دروس جلد 6 صفحه 439 *»

فکر کنید این خدای به حق چون دانست اشیائی خلق می‌کند، و دانست آثار اشیاء را روی مؤثراتشان خلق می‌کند، و ان‌شاء‌الله اگر توی مسأله افتادی به رأی العین می‌بینی که هیچ شک و شبهه دیگر نمی‌تواند کسی وارد بیاورد معقول نیست فعل فاعل را خدا بی‌فاعل آفریده باشد، نور این چراغ را بیافریند بعد از آن این چراغ را بیافریند. فعل من خلق شده باشد و من خلق نشده باشم؟ فعل همیشه کار فاعل است البته فاعل آن فعل را از قدرت خودش به ظهور می‌آرد. قدرت را به طور عموم بگیرید. قدرت انسانی که از روی رویه و فکر باشد. قدرت حیوانی که از روی بی‌شعوری یا شعور، نباتات به همین‌طور، بیاریدش تا توی عکوس در مرایا.

پس هر اثری را، خدا همه آثار را بر روی مؤثراتشان خلق کرده. و هیچ اثرِ بی‌مؤثری خدا خلق نکرده. نوری باشد و شمسی نباشد همچو عالمی خدا خلق نکرده و نخواهد کرد، و محال است خلق کند. قیام شما معنیش این است که شما برخیزید و بایستید. حالا همچو فکر کنید که آیا ممکن است قیام شما را پیش از آنی که شما را خلق کنند [خلق کنند]؟ آیا معقول است، آیا چنین چیزی می‌شود؟ آیا خلق کرده، آیا بعد از این می‌کند؟ پس قیام شما پس از شما است. سایه هر شاخصی فرع وجود شاخص است. فعل هر فاعلی فرع وجود فاعل است. کار هر کارکنی فرع او است. پس چون چنین خلقی خلق کرده بود ــ و حکمت چنین اقتضاء کرده بود و واجب بود چنین اقتضاء کند و محال است غیر از این اقتضاء کند ــ محال است که فعل فاعل از دست دیگری جاری شود یا خودش فعل باشد و فاعلش خلق نشده باشد داخل محالات است. پس فاعل باید خارجیت داشته باشد.

پس آنچه را می‌یابی گرم است باید فلفلی آتشی در خارج باشد که گرم شود. اگر هوا سرد شد لامحاله تأثیر کوکبی است، اگرچه ندانی کدام کوکب است. اگر هوا گرم شد تأثیر کوکبی است حالا نمی‌شناسم کدام است نشناس. همچنین اگر می‌بینی اطاق روشن شد بدان چراغی در اطاق آمده، حالا چراغ را نمی‌بینی مبین. اگر دیدی

«* دروس جلد 6 صفحه 440 *»

جایی تر شد بدان آبی هست. دیگر یا از زمین جوشیده یا از هوا ریخته. اگر دیدی ظلمتی پیدا شد بدان مبدئی دارد، یا از زمین است یا از چیزی دیگر.

حالا ان‌شاء‌الله از روی این قاعده به دستتان خواهد آمد که جمیع مفاهیمی که دارید، به طور خارجیت نمی‌توانید حکم کنید از او، چرا که شاید این‌طور باشد شاید نباشد. جمیع این خیالات را حالا می‌فهمی فاسد است. آنهایی که به این‌جور خیالات رفته‌اند و سَقْطَه([2]) کرده‌اند، راه حکمت به دستشان نبوده. پس جمیع آثاری که می‌آید پیش شما و می‌رود معلوم است مؤثری داشته. اگر آینه عکس توش هست معلوم است شاخصی هست چرا که عکس بی‌شاخص خدا خلق نکرده. نهایت اعوجاجی هم باشد اعوجاجاتی که هست آنها هم خارجیت دارد. پس چون آثار اشیاء را خدا واجب کرده بود بر روی اشیاء باشد، افعال فواعل را واجب کرده بود روی فواعل باشد، و همچنین کار هر کسی باید بر دست او جاری شود. از این جهت است هر عمل خوبی مال صاحبش است جزاش را به او می‌دهند. و هر عمل بدی مال صاحبش است سیجزیهم وصفهم. همچنین ماتجزون الا ما کنتم تعملون. لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری از یک آیه و یک حدیث گذشته به رأی العین می‌بینی.

پس آنچه تأثیر می‌کند در شما آثار اشیاء است، و آن آثار اشیاء برای شما یا نافع بود یا ضار. و فرستادند حجت‌ها را که آثار چند را به شما حالی کنند. و آمدند منذر باشند آثار مضره را حالی شما کنند. پس معلوم است اشیاءِ نافعه و مضره خارجیت دارند. و خودت معلوم است که نمی‌توانی پی ببری آثار اشیاء را. هر ظاهری را خودت نمی‌توانی عنوان باطنی [بدانی]. بسا زبانی چیزی می‌گوید دلش طوری دیگر می‌شود، بسا ظاهری را خوب ببینی باطنش بد باشد یا بر عکس تو نمی‌دانی. تو ببر پیش خدا و برگردان، ببین همه‌اش درست می‌شود. آن خدایی که اول است و آخر است و ظاهر است و باطن، جمیع اشیاء را در محضر خودش حاضر می‌بیند. خوب خبر دارد از تأثیر

«* دروس جلد 6 صفحه 441 *»

اشیاء. حالا چنین خدایی بخواهد چیزی پیش من بیارد هیچ مانع ندارد. اولاً داناست که چه از من می‌خواهد. بعد آن چیزی را که خواسته از من می‌داند که باید به من برساند. و خودش می‌داند که من نمی‌دانم اینها چه چیز است. آنی که بایست برساند راهش را می‌داند که چه جور برساند و قادر است برساند. پس در این شکی نیست که دانسته و توانسته آنچه را خواسته از مکلفین، پس یقین به مکلفین رسانده. حالا می‌ماند آنچه را که نرسانده. پس هرچه را که خواسته آنهایی است که رسانده، هرچه را که نرسانده معلوم است نخواسته که نرسانده. تو می‌روی زحمت می‌کشی به امنیه و آرزو چيزهايى که نرسانیده پیدا کنی، آخر کار محروم خواهی شد. پس آنچه را خواسته و رسانده تو مردی همان را بگیر، بدان اگر نمی‌خواست این را نمی‌رساند. اگر از جانب او نبود برای تو نمی‌آورد. مثالش را بخواهی عرض کنم ببین اگرچه همه مردم نبی نیستند که ملَک براشان نازل شود، و چیزی که تکلیفشان است راهش را قطع نکرده‌اند.

راهش این است که عرض کرده‌ام مکرر، که هرچه که می‌بینی در ملک هست خدا خواسته است، که خلقش کرده عمداً  آنجا گذارده. و تو می‌دانی خواسته که خلق کرده، ملکی هم نازل نشده برای تو که خدا بگوید من خواسته‌ام یا بگو همچو ملکی نازل شده، و مؤید به روح القدس شده‌ام. پس کسی که برخاست و گفت من از جانب خدا هستم و خدا مهلت به او داده این حرف را بزند، و خورد این صدا به گوش تو پس خدا خواسته که او این حرف را زده. اگر خدا نمی‌خواست اول او خیالش را نمی‌توانست بکند، بعد نمی‌توانست حرفش را بزند، بعد که زد کذبش را می‌توانست خدا آشکار کند. او از این‌جور کارهایی که کرده و می‌بینی که کرده خارق عاداتی است که کرده و می‌کند. چرا که او می‌تواند و تو نمی‌توانی، پس خارق عادت تو است. فکر کن وجود خودت معجز است و نمی‌توانی همچو چیزی خلق کنی.

حالا می‌بینی چنین کسی می‌آید و می‌گوید از این قبیل کار من می‌آرم پیش تو. پس این نبی می‌گوید من مرده‌ای که خاک شده زنده‌اش می‌کنم. این گلی که هیچ

«* دروس جلد 6 صفحه 442 *»

حیات ندارد به شکل مرغ می‌سازم طایرش می‌کنم. پس می‌آید و ادعا می‌کند و خدا مهلت به او می‌دهد، بعد بر طبق ادعای خودش جاری می‌شود، آن کاری را که کارهای خدایی هست می‌کند. حالا می‌گویی شاید در سراندیب کسی دیگر باشد، خیال بیچاره می‌رود این شبهه‌ها می‌آید. آنی که در هند برخاسته و عقل حکم می‌کند که شاید آیا خدا خواسته صدای او به تو برسد یا نخواسته. اگر خواسته چرا به من نرسانیده؟ اگر نخواسته که تکلیف من نیست. هیچ خلقی مانع از کار او نیست، مانع از علم او هیچ خلقی نیست، پس به خاطرجمعی این خدای عالم، این خدای قادر دیگر رأفت و رحمت و فضل او هم که فکر کنی اینی که او رؤف است و رحیم بابش را توی ملک گشوده راهش را توی ملک نموده و لو معامله خاصی را با توی بخصوص نکرده باشد.

فکر کنید در سیرتان و سلوکتان حالا یأس برای تو حاصل شده است خیلی خوب چرا که بسا کسی می‌رود دعا می‌کند مستجاب نمی‌شود. می‌گوید خدا رحم به من نمی‌کند، من که گریه و زاری کردم بسا به یأس می‌رساند. این از جهتی است که توی راه نیستند. لکن توی ملک نگاه کن ببین یک جایی یک کسی به یک کسی رحم می‌کند باشد این‌طور که نگاه کردی داخل بدیهیات می‌شود. می‌بینی مادری به یک طفلی رحم می‌کند، بدان خدا نخواسته هلاکت این را که این مادر با این گند و بو می‌سازد، هیچ انزجار و خستگی برای او حاصل نمی‌شود شب و روز در توی گه‌ها می‌غلطد و هیچ خسته نمی‌شود، بی‌خوابی می‌کشد که طفل خود را متوجه شود. نیست اینها مگر به واسطه آن ترحمی که خدا در دل او گذارده نسبت به آن طفل. هیچ فکر نمی‌کند تعجب این است که طبع محبت را خدا طوری آفریده که [هيچ] هم نمی‌گوید مادر، بچه‌ام را متوجه می‌شوم که چیزی به من بدهد یا اینکه چنین کنم خدا مرا ببرد به بهشت یادش نمی‌آید اینها، سهل است که بچه‌اش را ببیند به دردی مبتلا شده راضی است که طفلش علاج شود توی سرش بزنند. حتی اینکه چه بسیار شده که می‌خواهند کمک بچه بکنند خدا به جهنمشان ببرد. چه بسیاری جهنم را اختیار می‌کنند که بچه‌شان نجات بیابد.

«* دروس جلد 6 صفحه 443 *»

عرض می‌کنم ملتفت باشید ببینید یک جایی یک راحمی است ترحم می‌کند، بدانید خدا است ارحم الراحمین. می‌بینی که خدا همچو راحمی خلق کرده که بدون اینکه جزائی ملاحظه کند ترحم می‌کند. و طبع محبت طبع عجیب غریبی است. بلکه آن کار را که می‌کند عیشش در این است خوشحالی و سرورش در این است، چیزی که یادش نمی‌آید جزای عمل او است. این است که للمحبوب می‌شود. پس محب از برای نفس محبوب خدماتش را به عمل می‌آرد، سهل است که اگر متذکر کنند محب را که اگر فلان خدمت را کردی فلان دشمن صدمه به تو می‌زند خدمت را می‌کند و صدمه را هم متحمل می‌شود، و توی صدمه‌هاش هم حظ می‌کند؛ این است حالت محبت.

پس چون حالت [محبت] چنین است که می‌بینید ترحمی هست در ملک و بسیار جاها را از این قبیل می‌بینید. چه بسیار پدرها به پسرها ترحم دارند، چه بسیار مادرها به بچه‌ها ترحم دارند، چه بسیار بزرگان به زیردستان ترحم دارند، پس بدان آن کسی که خالق چنین راحمی است و چنین خلق می‌کند؛ رحمش بیش از آن راحمین است. از آن طرف هم بگرد باز یک طرف میفت. و انت ارحم الراحمین لکن نه همه جا؛ رحمت نچسبیده به او. ارحم الراحمین است لکن در موضع عفو و رحمت، یعنی در وجود پدر و مادر. اما ذاتش ارحم الراحمین نیست، چرا که دشمن هم دارد مالش را می‌برند، خانه‌اش خراب می‌شود. دزدها در عالم، منتقمین در عالم هستند آنجا هم اشد المعاقبین است. پس چنان سخت‌دل هستند در عالم که برای دو پول سر سید قرشی را می‌برند. آنجا هم اشد المعاقبین است. پس در موضع رحم ارحم الراحمین است در موضع نکال اشد المعاقبین است. در موضع عفو ارحم الراحمین است اگر در نکال واقع شدی نرو پیش ارحم الراحمین. اگر در آنجا واقع شدی برو پیش منتقم تا انتقام بکشد. پس هر وقت می‌خواهی ببینی یقیناً ارحم الراحمین است نگاه کن در ملکش ببین راحمینی در ملک هستند یا نه؟ اگر هستند او ارحم الراحمین است. وقتی متذکر این معنی باشید که ارحم الراحمین است ولکن با علم. فکر کنید نه ارحم

«* دروس جلد 6 صفحه 444 *»

الراحمینی است بی‌شعور. پس رحم مادر نسبت به طفل خود رحم است، اما بی‌شعورانه بسا رحمی بکند که ضرر از برای طفل داشته باشد. و بسا آنکه پدر چنین ترحمی را که مادر می‌کند نمی‌کند، و در واقع پدر رحمش از مادر بیشتر است که فلان غذای نامناسب را طفل می‌خواست گریه می‌کرد مادر می‌خواست [بدهد] پدر نمی‌خواهد بدهد، اما مادر می‌دهد. پس پدر بسا علم دارد این غذا ضار است و کشنده است ابا دارد، گریه و زاری می‌کند که به او مدهید، و مادر ترحم می‌کند و می‌خواهد بدهد. در واقع رحم این مادر دشمنی است به آن طفل و وقتی می‌شکافی می‌بینی منع کردن پدر او را رحمش بیشتر است. پس چه بسیاری که پدر هم رحم می‌کند و عقلش نمی‌رسد، و کسی دیگر می‌داند که آن هم رحم نیست. پس چه بسیار بی‌رحمانی که در عالم خلق هست که پیش هر کس بروی آن را می‌گویند محل رحم است؛ مثلاً فلان‌کس تشنه هست گرسنه هست، باید نانش داد آبش داد. می‌گویند آن کسی که چیز می‌دهد و کم می‌شود از خزینه‌اش وقتی دید کسی گرسنه هست و تشنه هست و گریه هم می‌کند و می‌بینید اگر بدهد چندانی تفاوت نمی‌کند معلوم است هر بخیلی باشد بالمره بخل نمی‌کند لامحاله یک چیزی می‌دهد و لو خیلی کم باشد. و اما در خدا می‌بینی خیلی جاها است هی التماس می‌کنی ـــ  پیش کسی هم رفته‌ای که هرچه بدهد هیچ کم نمی‌شود ـــ یک خورده بدهد، آن خورده را هم نمی‌دهد. پس بسا می‌بینید آن خورده هم مثل کمی نمی‌دهد. مثل آن طفل که برای حلوا گریه می‌کرد و به او نمی‌دادند؛ یک خورده هم نمی‌دهند. چه بسیار همین‌طورها واقع شده. خدا می‌داند صلاح مؤمن ریاضت است و مومن نمی‌داند، و هی داد و بی‌داد و گریه و زاری و تضرع و اضطراب دارد؛ خدا می‌داند چه جور معامله کند، فکر همه راه‌ها را دست داشته. اولاً بدانید که خدا اعتنائی به شما دارد خدا بی‌اعتناء به شما نیست. چه بسیار خیال می‌کنند خدا را سلطان بسیار مقتدری، که ضعفاء را که می‌بیند عارش می‌شود اعتناء بکند به آنها. خدا این‌جور نیست. یا من لایحیف اهل الحاجة الیه آن

«* دروس جلد 6 صفحه 445 *»

ضعیف‌هایی که در ملک هستند نظر عنایت به آنها هم می‌کند. عنایت به پشه هم دارد خدا. نمی‌بینی جمیع اعضاء و جوارح این پشه را سر جای خود می‌گذارد، پس اعتناء دارد. اولاً بدانید خدا اعتناء دارد به شما، نه اینکه خیال کنید تفرعن دارد. تفرعن مال فرعون است. لکن این جور اعتنائی که می‌کند جوری است که آن‌قدر قدرتی که به تو داده کمترش را خواسته از تو، آن‌قدر علمی را که به تو داده کمترش را خواسته از تو، آن‌قدر را که می‌دانی بکن نه آن‌قدری که نمی‌دانی. آن‌قدر را که می‌توانی بکن نه آن‌قدر را که نمی‌توانی. آن‌قدر را هم که می‌توانی تمامش را نمی‌گویم بکن برو خرغلط بزن، بگرد برای خود. از آن‌قدر که می‌توانی گاه‌گاهی به عمل بیار. دیگر گاه‌گاه هم نمی‌آرم او هم اقتضائی در ذاتش نیست، قیدی نیست در ذات او. نه قید ترحم در ذاتش هست نه قید هلاکت. چون چنین است البته از چنین خدایی باید ترسید. خدا می‌داند اغلب اغلب کسانی که می‌دانند و بد می‌کنند، دیگر نصیحت از برای این‌جور مردم کم فایده می‌کند. کسی که غافل است و عمل بدی می‌کند باید متذکرش کرد، کسی که جاهل است باید عالمش کرد، آن کسی که علم دارد و می‌کند، و غرض و مرض دارد حالا هم بد می‌کند، دیگر برای او اصرار زیاد نباید کرد، موعظه به کار این نمی‌خورد؛ چرا که خدا خواسته این را هلاک کند. جاهل چون این را نمی‌داند می‌کند، وقتی دانست نمی‌کند. آن که غافل است و معصیتی می‌کند تو کمکش می‌کنی توی راهش می‌اندازی متذکرش می‌کنی. اما آن کسی که می‌داند توی راه کج افتاده و می‌خواهد کج برود، خذلانش می‌کنند.

مکرر عرض کرده‌ام آن کسانی که عامدند در معاصی، و در کفر و زندقه عادة الله جاری نیست در نجاتشان الا اینکه به خارق عادت خدا بخواهد کسی را نجات دهد. خدا است و قادر است، لکن عادت بر این جاری نشده. عادت بر این جاری شده که بعد از نمودن راه، دیگر اما شاکراً و اما کفوراً، انا هدیناه النجدین. خدا ظلمات را می‌نمایاند نور را می‌نمایاند. هل یستوی الظلمات و النور هل یستوی الذین یعلمون و

«* دروس جلد 6 صفحه 446 *»

الذین لایعلمون. مرده با زنده مثل هم است؟ این را می‌فهمی مرده مرده است، زنده زنده است، عالم عالم است، جاهل جاهل است. می‌فهمی فاسق چه جور چیزی است، عادل چه جور چیزی است. مع ذلک حالا مردم با فساق و فجار کفار می‌نشینند، دیگر عادت به نجات این‌جور مردم جاری نیست الا اینکه چون خواسته بگوید من ارحم الراحمینم این را داخل امکان قرار داده که یک وقتی بخواهم نجات بدهم قادرم. لکن بدانید عادتش جاری نیست. وحشی حمزه سیدالشهداء را می‌کشد توبه هم که می‌کند، می‌گویند برو در حضور ما میا. پس اینی که توبه او را قبول می‌کنند محض صلاح مؤمنین است، که اینها به طمع بیفتند؛ که اگر کسی مثل حمزه سیدالشهداء را هم بکشد اگر پشیمان بشود قبول می‌کنند، اگر پشیمان بشود واقعاً معلوم است از سر تقصیر او می‌گذرند، دیگر پیش ما میا نمی‌خواهد. لکن کسی که مثل چنین کسی را می‌کشد [پشيمان نمى‌شود]، پس اینکه وحشی پشیمان بشود بسا آنکه ترسیده بود آمد توبه کرد. اگر واقعاً پشیمان بود راهش هم می‌دادند. اگر این واقعاً تایب بود آیا معقول بود راهش ندهند؟ به شرط تایب و طاهر بودن نیاید پیش روی پیغمبر معقول نیست. ولی شرط کردند که نیاید چرا که از ترس توبه کرد. منظور این است که کسی بگوید یک مؤمنی را عمداً می‌کشم، سرش را می‌برم توبه می‌کنم. یا کسی بگوید شاید یزید توبه کرده باشد، شمر توبه کرده باشد، تو که خبر نداری. این باب اگر مفتوح شد سنگ روی سنگ بند نیست. دیگر هیچ کافری نمی‌ماند. کسی که متعمد است در قتل سید شهداء موفق بر توبه نخواهد شد. عادة الله جاری نشده بر نجات او. می‌دانم مؤمن است و عمداً لج کرده‌ام می‌گویم کافر است. عمداً او را می‌بندم، ببند یک طوری می‌شود. در ملک خدا کافر بسیار است می‌توانی. چرا اینها قابل هدایت نیستند. بله در امکان هست. و اگر فکر کنی می‌دانی همه چیز در امکان هست و خدا امکانات را به وجود نمی‌آرد. ببین در امکان این اطاق آیا هست که خدا آن را طلا کند؟ جمیع روی زمین را می‌تواند اکسیر کند و نمی‌کند، چرا که از

«* دروس جلد 6 صفحه 447 *»

اکسیر گیاه نمی‌روید حیوان درست نمی‌شود، انسان درست نمی‌شود انبیاء و حجج درست نمی‌شوند. پس می‌دانی این زمین را نباید اکسیر کرد و می‌دانی که نمی‌کند. پس امکانات اگرچه هست لکن راه را از دست ندهید.

باری برویم بر سر مطلب. مطلب این بود که خدایی که عالم است به جمیع جهات خلق و قادر است به جمیع چیزها می‌آورد حجتی را. حجت را من حیث نفسش اگر نگاه کنی احتمال‌های شبهه درش می‌رود. لکن این را ببرش بچسبانش به خدا. حالا می‌گویی این خودش متقلب است، شاید دروغ بگوید، آیا خدا هم متقلب است؟ او دیگر متقلب نیست. اگر خدا متقلب نیست هادی است امرش را خواسته به تو برساند. خواسته به زبان تو حرف بزند در عالم تو آورده. این است که فرستاده. می‌گوید شاید کسی دیگر باشد. اگر کسی دیگر بود، او می‌دانست. می‌خواست ظاهر کند ترس از کسی نداشت. پس هرچه را خدا آورد در ملک خواسته. معلوم است خارجیت دارد واقعیت دارد و احقاق کرده. هر چیزی را ابطال کرد دیگر ابطال را هم راهش را باید عرض کرد. هرچه را باید تصدیق کرد باید ما به خاطرجمعی او تصدیق کنیم و هرچه را او تکذیب کرد ما باید به تکذیب او تکذیب کنیم. این است که توی قرآن می‌فرماید لیحق الحق بکلماته و یبطل الباطل این کارها با خدا است. پس ان‌شاء‌الله بدانید که احقاق حق با خدا است. هیچ جا زبان ظاهری نیامد بگوید این حق است. و ابطال باطل با خدا است هیچ جا زبان ظاهری نیامدند بگویند این باطل است. و اگر زبان ظاهرش را هم می‌خواهی همان زبان‌ها را بگیر که ظاهر است. و مثال مردم حرف می‌زند می‌بینی که راست را تمیز می‌دهی دروغ را تمیز می‌دهی. پس حالا راست را راست بیاب باطل را باطل بیاب. پس حالا زبان درآوردند حرف هم زدند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 448 *»

درس سی‌وسوم

 

(چهارشنبه 9 شوال‌المکرم سنه 1294 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 449 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: المطلب الثالث هذا الذی ذکرنا وجه صیرورة الکلام معجزاً و کون القرآن بجمیع جهاته معجزاً ولکن الباقی الذی لم‏یتعرض له العلماء و من تعرض منهم ایضاً اتی بامور لاتفید علماً و لا عملاً بل لاتفید الا وهماً الی آخر.

ان‌شاء‌الله اگر کسی ملتفت شد به دلیل تسدید باید بداند. و خوب ان‌شاء‌الله تحقیق کنید. پاش را به جایی بگذارید که بدانید هر کس مسأله تسدید را فهمید علامت فهمش این است. دیگر یک‌پاره‌اش هم اگر فتوا است و دلیلش همراه نیست یک روز نمی‌شود همه‌اش را گفت ملتفت باشید و هر جاش را هم نفهمیدید بپرسید. علامت اینکه کسی دلیل تسدید را فهمیده این است که فرق نکند پیش او به هیچ وجه من الوجوه زمان هر نبیی و زمان هر ولیی. اگر چنین یقینی دارد بدانید دلیل تسدید را فهمیده و مشق کنید. ببینید اگر چنین خیال می‌کنی که کسانی که در عصر پیغمبر بودند9 و همچو فرض کنید تمام معجزاتی که از پیغمبر صادر شد که هزار بیشتر بود و تمام معجزات پیغمبران سابق را داشت. فرض کنید کسی در آن زمان باشد و غرضی هم نداشته باشد و تمام معجزات را دیده باشد. و یک شخصی هم الآن در این زمان باشد و آن معجزات را ندیده چه بسیار بسیار بسیاری که خیال می‌کنند خوشا به حال آن کسی که آن همه معجزات را دیده، و بدا به حال این که در این زمان واقع شده. آن یکی همه معجزات را دید شک و شبهه دیگر نداشت، و این یکی

«* دروس جلد 6 صفحه 450 *»

مذهب‌های مختلف را می‌بیند و هفتاد و سه فرقه را می‌بیند در اسلام، هر یکی طوری می‌گویند نمی‌داند حق به جانب کدام است. خیلی از مسائل لاینحل مانده و مشهور و معروف شده؛ نخواهید یافت طایفه‌ای را که اسمی از دینی ببرند مگر اینکه ادعای حقیت می‌کنند. و بر خلاف این باز مشهور و معروف است میان علماء که آن کسی که از جانب خدا می‌آید باید تحدی کند و کسانی که باطل هستند تحدی ندارند، و این معروف شده میان علماء. پس معروف شده میانشان که ساحر را خدا نباید سحرش را باطل کند چرا که می‌گوید من ساحرم. معروف است در میان علماء که ساحر اگر می‌گوید این کاری که من می‌کنم سحر است؛ می‌کند و سحرش هم اثر می‌کند. و اگر بگوید این کار سحر نیست و از جانب خدا می‌کنم، بر خدا لازم است که معلوم کند سحر است یا به هیچ وجه اثر نکند سحرش، این‌جور بسا نشده. ولکن عرض می‌کنم شما ان‌شاء‌الله یک خورده دقت کنید با بصیرت‌تر باشید ببینید جمیع طوایفی که اختلاف دارند، در دین و مذهب تکلم می‌کنند و می‌بینید اختلافات در دین و مذهب است. سلاطین و حکام و اهل دنیا با دین ومذهب کاری ندارند، و اختلافاتی که شنیده‌اید و بوده همه در دین و مذهب بوده. و در هر مذهبی که داخل شده‌ای همه خودشان را می‌بندند به خدا، و همه متحیرینند و خدا همه را هلاک نکرده. راه بصیرت را به دست بیارید ان‌شاء‌الله.

پس خدایی داریم که این خدا عالم است به احوال ما. همه عقول می‌فهمند این را که [نمى‌شود] خدایی داشته باشیم از یک حالی از حالات ما بی‌خبر باشد بعد این مسأله را می‌اندازند پیش، توی جمیع اهل ادیان کل اهل عقول هر طایفه‌اى این حرف را می‌زنند و وانمی‌زنند این حرف را، که خدای خالق دانسته که خلق کرده. پس خدا عالم است به اتفاق جمیع اهل ادیانی که اسمی از خدا می‌برند. در این مسأله هیچ ضرور نیست تقلید کسی را بکنی همین در مجلس خود نشسته‌اید و نگشته‌اید که همه طوایف را ببینید چنین می‌فهمید که آنها همین‌طور می‌گویند و این هم بابی

«* دروس جلد 6 صفحه 451 *»

است در علم داشته باشید. خیلی از مسائل هست که شخص بدون اینکه بگردد در میان طایفه‌ای می‌داند اجماع آن طایفه بر چه چیز است. پس کسی که می‌بندد خود را به خدا و امر و نهیی قائل است برای خدا، نمی‌تواند بگوید خدای من جاهل است به حلال و حرام. و منافع و مضار خلقی است از خلق‌های این خدا، و جمیع آنچه ماسوای این خدا است آنچه هست یا خالق است یا مخلوق. قسم ثالثی را هیچ عقلی نمی‌تواند تعقل کند. من یک چیزی می‌فهمم که نه خالق باشد نه مخلوق معقول نیست. هرچه هست مخلوق خدا است. پس آنچه را ادراک می‌کنی خدا خلقش کرده و خدایی که نداند، که نمی‌تواند خلق کند. کسی که نمی‌داند چیزی را کجا بگذارد، و آن چیز را هم نمی‌داند و آنجاش را هم نمی‌داند، آن چیز را آنجا آیا می‌تواند بگذارد؟ معقول نیست. پس خالق نمی‌شود جاهل باشد. چرا که هر خالقی که نمی‌داند آن چیز را، و نمی‌داند کجا بگذارد البته نمی‌تواند خلق کند مگر عالم باشد. پس باید عالم باشد الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر.

مکرر عرض کرده‌ام جمیع کتاب و سنت دلیل عقل است مردم چون با بصیرت نبودند و داخل مؤمنین ممتحنین نبودند گفتند کتاب و سنت نقل است، و دلیل عقل آن است که ملاصدرا نوشته. آخر فکر کنید ببینید آیا ملاصدرا حرف نزد و حرف‌هاش را توی کتاب ننوشت پیغمبر هم که حرف زد و حرف‌هاش توی کتابش است. چطور شد حرف‌های ملاصدرا دلیل عقل شد و حرف‌های پیغمبر دلیل نقل و حال آنکه پیغمبر آمده که یعلّمکم الکتاب و الحکمة آمده است که دلیل عقل بیارد و طوری کند که شما یقین کنید. و عقل است که یک جهت را حکم می‌کند و جهت دیگرش را هم حکم می‌کند. و اگر  پیغمبر بیاید و دلیل عقل بگوید و جهت خلافش هم ممکن باشد، اگر چنین باشد باید مردم مکلف نباشند در تصدیق این پیغمبر. چرا که هرچه را خدا نداده خدا مکلف نکرده به آن.

پس عرض می‌کنم خدایی داریم عالم به اتفاق جمیع عقول و جمیع ادیان. و

«* دروس جلد 6 صفحه 452 *»

این اتفاقشان را انسان همین جا توی اطاق که نشسته است می‌فهمد. و اتفاقشان به سر حد ضرورت است نه اتفاقشان اتفاق حکماء فقهاء است. در هر مذهبی که داخل شدی می‌بینی خداشان خدای دانا است. خدای جاهل را هیچ مذهبی قائل نیست. و خدای هر طایفه‌ای به اتفاق عقولشان و مسلّمیاتشان و ضروریات عالِمشان و جاهلشان، خدای هر طایفه قادر است. پس ملتفت باشید ببینید آن خدایی که دانا است بر احوال خلقش، و می‌داند که خلق نمی‌دانند مرادات او را، و عالم به غیب خلقشان نکرده الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر می‌داند جاهل خلقشان کرده، و بالبداهه جاهل به منافع و مضار خلقشان کرده. دیگر می‌خواهید بگویید جاهلند به منافع و مضارشان و این کشف از حقیقت می‌کند تا نگویند جاهلند بما اراد الله منهم. یعنی امرها و نهی‌های خدا را نمی‌دانند. پس خدایی که می‌داند خلقش را که نمی‌دانند مرادات او را، و خدایی که می‌خواهد این خلقش بدانند مرادات او را؛ باز این را هم بیندازید توی اتفاقات جمیع عقول و جمیع ادیان. پس خدایی که می‌داند خلقش نمی‌دانند مرادات او را و خدایی که خواسته که بدانند مرادات او را، این می‌تواند مرادات خود را برساند. چون می‌دانی می‌تواند برساند مراداتی را که از تو خواسته. نه جمیع مراداتی که شما نمی‌دانید. آنچه نمی‌دانی از تو  نخواسته تکلیف هم نکرده. پس خدایی که می‌داند جمیع مراداتی که دارد از برای هر شخصی، و می‌داند که نمی‌دانند مرادات او را، و می‌داند هر یک هر یک به اندازه معینی از ایشان خواسته که بدانند، و می‌تواند که برساند امرش را و می‌دانی که هیچ مخلوقی از مخلوقات منع نمی‌تواند بکند او را از آنچه می‌خواهد؛ این خدا آیا معقول است امرش را در یک عصری واضح‌تر کرده باشد و طایفه دیگر باشند در عصری دیگر و برای آنها امرش را واضح‌تر نکرده باشد؟!

ملتفت باشید که چطور دلیل تسدید به کار می‌آید در همه جا. پس این خدا از برای هر عصری آنچه را خواسته که بدانند توانسته به آنها برساند. پس هیچ آنهایی که

«* دروس جلد 6 صفحه 453 *»

در زمان پیغمبر بودند یقینشان بیش از کسانی که در زمان حضرت امیر بودند نبود. بلکه آنهایی که زمان پیغمبر بودند بعضیشان مؤمن بودند بعضیشان کافر و بیشتریشان کافر بودند و در شک و شبهه بودند. پس همان کفاری که در زمان پیغمبر بودند چون نمی‌خواستند نجات بیابند نجات نمی‌یافتند. هرکه را روی به بهبود نبود دیدن روی نبی البته برای او سودی ندارد بدتر  بود. آمد حجت را تمام کرد توی جهنمشان انداخت. پس مؤمنینی که در زمان پیغمبر بودند یا مؤمنینی که در زمان حضرت امیر بودند یا مؤمنینی که در زمان حضرت امام حسن یا امام حسین بودند، در زمان هر یکی از ائمه مؤمنین همه می‌دانند خدای ایشان خواسته مراد این خدا را در حد خودشان بدانند. و می‌دانید که می‌تواند واضح کند و می‌دانید که هیچ خلقی از مخلوقات نمی‌تواند مانع او شود، و او است غالب. مؤمن باید همچو باشد و مشق کنید در ذهن خود. بدانید که مؤمنینی که در زمان پیغمبر بودند یا در زمان حضرت امیر بودند، ایمان شما هیچ فرق نمی‌کند. خیال نکنید زمان پیغمبر واضح‌تر بود امر، او را می‌دیدیم و معجزات او را مشاهده می‌کردیم. زمان حضرت امیر خودش بیشتر بود یا در زمان حضرت امیر واضح بود. زمان حضرت امام حسن مخفی صلح کرد با معاویه، و مؤمنین مقهور شدند اصحابش به او می‌گفتند یا مذل المؤمنین. باز در این زمانی که به این شدت غلبه داشت اهل باطل، برای اهل حق همان‌طوری بود که در زمان پیغمبر بود. ایمانی که احتمال خلاف در آن نرود. پس دلیل تسدید این است که خدا خدایی است که همیشه عالم است، چون خدا خدایی است همیشه قادر است، چون خدا خدایی است که هیچ‌کس مانع کار او نمی‌شود. چون خدا خدایی است که همیشه مرادات دارد. و خدا خدایی است که مراداتش را می‌رساند. و لایکلف الله نفساً الا ما آتاها همچو خدایی است و لایکلف الله نفساً الا وسعها همچو خدایی است. این امرش هیچ بار مخفی نیست. پس هر وقت خیال کنی که این خدا یک جایی اهمال کرده به تو نرسانده، بدان آن خدا خدا نیست. بلکه اول خدا رسانیده آن وقت اگر تو

«* دروس جلد 6 صفحه 454 *»

غرض و مرض نداشته‌ای بعد از تبلیغ و ابلاغ او باید عمل کنی. دیگر تو بیشتر نمی‌توانی  پیدا کنی. چه کار کنی؟ خواب ببینی و فال بگیری چه کار می‌توانی بکنی؟ پس طور و طرز خدا و عادة الله این‌طور جاری است که هرچه را خواسته از عباد، او پیش انداخته و به عباد رسانیده. و کل نعمه ابتداء و غیر از این خلاف عقل است و محال است. پس همه چیز را خدا خلق کرده. چیزی را که خدا خلق نکند که نیست. حالا خلق بکند و در آسمانش بگذارد در زمین نیست خلق کند در زمین در جای مخصوصی بگذارد باز در جای دیگر نیست این خدا هرچه را از تو خواسته پیش از تو آورده. تو غرض نداشته باش مرض نداشته باش آورده برای تو. پس عالم را روشن کرده بی‌ تصرف تو. بعد از آن چشم را برای تو خلق کرده بی‌حول تو  بی‌قوه تو، آن وقت گفته این مملکت را تملیک تو کرده همین‌طوری که توی دست خودش هست. گفته اگر بخواهی هم بگذاری می‌توانی می‌گوید واکن حالا وانمی‌کنم نمی‌شود، هم بگذار هم نمی‌گذارم نمی‌شود. هر فعلی را که تملیک کرده به عباد، داخل ما آتیٰ است. آنی را که تملیک کرده و می‌توانید بکنید می‌توانید ترک کنید در ظاهر و باطن هر یک، پس جاریش کنید. آنجاهایی که نمی‌توانید کاری ندارند تکلیف نمی‌کنند، اگر هم کرده باشند چه حاصل دارد؟ بگویند بپر به آسمان، این نمی‌تواند. گیرم یک کسی ظالم و جابر و ظلام للعبید هم باشد، بگیرند و ببندند داغ و درفش کنند باز نمی‌تواند بپرد، چه کاری است پریدن.

پس بدانید و ملتفت باشید هیچ دلیلی خدا خلق نکرده محکم‌تر باشد از دلیل تسدید، به این دلیل تسدید باید ثابت شوید. شما به معجزات و خارق عاداتی که از صد و بیست و چهار هزار پیغمبر سر زده بخواهید آنها را پاش را جایی بگذارید اگر این دلیل تسدید پیش شما باشد؛ آن وقت نهایت می‌گویی موسی عصاش را انداخت و مارهایی که بود مارها را بلعید. همین جوری که دیدند، می‌شد سحری بکنی که بگزند و اثر هم بکند. نه خیال کنید سحر اثر ندارد می‌بینی تحبیب می‌کنند تبغیض

«* دروس جلد 6 صفحه 455 *»

می‌کنند. و اینی که در میان علماء این معروف شده و خیلی بی‌مغز است گفته‌اند فرق میان سحر و معجز این است که سحر چیزی است به چشم می‌آید و دیگر خارجیت ندارد، معجز چیزی است که خارجیت دارد. این چه فرقی شد مکلف بیچاره آن مار را که می‌بیند وحشتش را که دارد. و وقتی که می‌شنود سحر کرد که زهر هم داشته باشد که این هم می‌کند. تحبیب می‌کنند تبغیض می‌کنند، خرابی‌ها آبادی‌ها می‌کنند معلوم. اثر ندارد حرفی است بی‌معنی. فرق این است که باطل آن چیزی است که از جانب خدا نیست و حق آن است که از جانب خدا است. باطل اثر دارد حق اثر دارد. باری پس وقتی خدا را دانستید و ملتفت و متذکر این معنی شدید که خدا خدایی است دانا که تو نمی‌دانی و دانا است که تا نرساند نمی‌توانی برسی. و می‌دانی بعضی کارها را نمی‌خواهد تو بدانی و امتثال کنی و بعضی کارها را منزجر شوی و نکنی. پس بدان این خدا معقول نیست در یک زمانی امرش را بر یک شخصی واضح کند و برای شخصی دیگر در زمانی دیگر واضح نکند. حقی را در یک زمانی برساند در زمانی دیگر نرساند. هر چیزی را نرسانده به شما عمداً نرسانیده.

این را بدانید که این خدا کارهاش کارهای اتفاقی نیست مکرر عرض کرده‌ام مردم غافل می‌شوند. این خدا کارهاش کارهای اتفاقی نیست. شخصی جاهل مشتی از دانه بیفشاند نمی‌داند کدام دانه کجا افتاد. خلق جاهلند چیزی که از خودشان بیرون است معلوم است خبر ندارند. خدا بدانید همچنین نیست. خدا هر دانه‌ای را آن جایی که دلش می‌خو اهد می‌اندازد. باد که می‌آید کاه را جایی می‌اندازد، باد نمی‌داند کجا می‌برد و برای چه می‌برد، کاه هم نمی‌داند. اما آن خدایی که خالق هر دو است او می‌داند که این باد را این‌قدر حرکت بدهد و آن‌ کاه را به واسطه [باد] عمداً بخصوص برمی‌دارد و جای مخصوصی می‌اندازد. و کارهای عمدی کارهای عالمانه است، کارهای اتفاقی همه‌اش کارهای جاهلانه است. حال که چنین است پس بدان هرچه به تو نرسیده از امر توحید گرفته تا ارش خدش هرچه نرسیده عمداً نرسانیده‌اند.

«* دروس جلد 6 صفحه 456 *»

و هرچه را نرسانده‌اند نخواسته‌اند. از برای چه تو پیش می‌افتی؟ و هرچه را رسانده‌اند عمداً رسانده‌اند. تو  راست می‌گویی؛ آنچه را رسانده بکن و آنچه نرسیده‌اى به آن، تو  چه‌ کار داری که آنچه چیز است. چیزی را که خدا عمد کرده در نرسانیدن خیلی انسان احمق باشد یا خیلی غفلت داشته باشد که چیزی را که خدا عمد کرده در نرسانیدن می‌خواهد بگردد پیدا کند. مثل آنهایی که کشکول‌ها برمی‌دارند دور شهرها و بیابان‌ها می‌گردند که می‌خواهیم کامل پیدا کنیم. اول بنشین فکر کن که آیا این خدای تو کامل را خواسته به تو برسد یا نخواسته. اگر خواسته به تو می‌رساند اگرچه در سراندیب هند باشد و اگر از تو نخواسته پی چه می‌گردی؟ بخصوص برمی‌خیزی توی بت‌پرست‌ها می‌روی توی یهودی‌ها می‌روی که کامل پیدا کنی؟ می‌خواهی کامل پیدا کنی دیگر از اسلام چرا خارج می‌شوی در بلاد کفر می‌روی می‌گردی. خلاصه این‌جور حیله‌بازی‌ها نوعش دستتان باشد با بصیرتِ خودتان. نمی‌خواهم هیچ تقلید مرا کنید. تقلید هیچ کس را نکنید. «خلق را تقلیدشان بر باد داد» هرکه به اشتباه رفته این هم از یک انسی است از یک عادتی است به راه باطل رفته. این را بدانید کسی خدا را بشناسد از راه خدا والله گمراه نخواهد شد. خلجان باطل در ذهنش نخواهد آمد. پس این جماعتی که کشکول برمی‌دارند می‌گردند کاملی پیدا کنند بدانید این از دین خدا نیست. در هیچ عصری هیچ‌کس از اهل حق کشکول برنداشته دور عالم بگردد کامل پیدا کند. بله تکلیف شده اطلبوا العلم و لو بالصین تو ملتفت معنیش باش. معنیش این است که اگر آمدند و خبر دادند به تو که شخص عالمی هست در چین، بله از دین و مذهب این است که برخیز برو آنجا طلب علم کن. اما بروم ببینم آنجا در چین عالمی پیدا کنم شاید رفتی به چین و عالمی آنجا نبود. شاید وقتی بروم به چین او برود جایی دیگر. اگر معنی حدیث این باشد که عمر وفا نمی‌کند به این. ببینید آیا این است تکلیف خدا که دختر نه ساله را تکلیف کرده‌اند؟! آنجایی که امر شده به سیر و لو به چین این است معنیش اگر شنیدی در زمانی که کاملی جایی

«* دروس جلد 6 صفحه 457 *»

هست در آنجا از اینجا راه افت برو آنجا طلب علم کن. فرض کن حالا پیش از اسلام است می‌شنوی در مکه پیغمبری آمده یک‌پاره خارق عادات آورده، نه این است که پیش از آنی که خبری به تو برسد مأموری بروی او را پیدا کنی. کجا می‌روی؟ می‌روی به مکه می‌بینی نیست می‌روی مدینه نیست می‌روی نجف می‌بینی نیست. از این قبیل که فکر می‌کنی ان‌شاء‌الله دقت کنی با بصیرت باشی. و الله تیر و طعنه با طایفه خاصی نمی‌زنم حق را می‌خواهم عرض کنم باطل را می‌خواهم عرض ‌کنم، عصبیت از یک جانب نمی‌خواهم بکشم. می‌خواهم ملتفت باشی از این‌جور حیله‌ها که بیا در خلوت من حق را به تو می‌نمایانم؛ کی حق را این‌طور حالی می‌کردند. خیر شق القمر می‌کردند، همه کس می‌دید. فلق بحر می‌کردند همه کس می‌دید. بیا زیر زمین کسی اگر از اهل سیر هست به او می‌نمایانند؛ والله نبی برای او سرّ نیست. علانیه می‌شود
داد زد و گفت، توی مجلس روی منبر داد می‌زنند. هیچ پرده پوشی روش نمی‌کنند. و والله هر قدر تصریحش می‌کنند آنی که دست خدا روش است، خدا نمی‌گذارد آنکه نااهل است بفهمد. و اذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً و جعلنا علی قلوبهم اکنة ان‌یفقهوه و فی آذانهم وقراً صدا به گوشش می‌خورد اما یک وقری است، معنیش را نمی‌فهمند. باز اگر شنیده باشید ــ  و حرف‌ها توی هم ریخته می‌شود ـــ اینی که فرموده‌اند سرّ را نباید گفت، به اهلش باید گفت، بسا آنکه متحیر شوید آنچه معنی دارد؟ معنیش این است سرّ به اهل سرّ گفته می‌شود صریحاً. غیر اهل سر صدا را می‌شنوند اما معنیش خدا دستش زیرش است، و نمی‌گذارد به ایشان برسد آن اسراری که نباید گفت. ملتفتش باشید که خیلی از بحث‌های مردم را هم می‌دانید از چه راه است. سرّی که هست که باید پنهان کرد این است که باشند طایفه‌ای مقابل طایفه‌ای و دولت آنها غالب باشد و در توی آنها دینی باشد و مذهبی، الفاظی چند متداول؛ و تو که اهل حق هستی دینی مذهبی داری اقوال بخصوصی داری که پیش آنها نباشد. تو اگر بگویی دین و مذهب خود را برای آن طایفه کتمان سر

«* دروس جلد 6 صفحه 458 *»

نکرده‌ای. و گناه این کس مقابلی می‌کند با گناه کسی که ترک حقوق اخوان کرده باشد. ترک حقوق اخوان یا ترک تقیه این دو از جمیع گناهان بزرگ‌تر است. کسی برود توی بغداد و آنجا بگوید دین شیعه این است، بدترین فسق‌ها است. از اسلام بروی توی بحبوحه فرنگ بخواهی اذان بگویی اسم محمد را ببری می‌زنند می‌کشند. آنجا اسم محمد داخل اسرار است. بردن اسم محمد در بحبوحه نصاری که مسلط هستند آنجا نباید برد. همچنین اسم علی را در بحبوحه سنی‌ها ببری که بگویی یا علی، آدم را می‌کشند. همچو جایی نباید گفت. در مسأله حیض می‌خواستند فرمایش کنند فرمودند در چادر ببین کسی نیست آن وقت فرمایش می‌کردند. پس آن مسأله را برای سنی‌ها البته نباید گفت آن را، که مبادا عمل کنند و انتفاعی ببرند. آن چیزی که حق است برای اهل حق باید گفت. اما حق را برای اهل باطل نباید گفت، چرا که شاید نفعی به او برسد. و خدا نخواسته نفع به آنها برسد. دیگر عبرت بگیرید از این‌جور کارها. حضرت صادق جایی تشریف می‌بردند شترشان کارد آمد گویا مصر  و آنجاها بود، امر فرمودند شتر را هی کردند به قدر یک فرسخی از آنجا دور شدند. فرمودند حالا بکشید شتر را، آن شخص چون بیابان بود کارد زد. عرض کرد آنجا که آبادی بود چرا نگذاردید آنجا بکشم؟ فرمودند می‌خواهم اینجا باشد سگ‌ها بخورند و اهل این شهر نخورند. ببینید که چقدر بخل دارد که راضی است آن را سگ‌ها بخورند، شتر را اینها که دشمن خدا هستند نخورند، این‌طور بخل می‌کنند در حق دشمنان. دیگر در توی شیعه که آمدی لابد است بگوید علی امام است علی معصوم است علی خلیفه پیغمبر است. دیگر اینها هر طوری بوده یا به ضرب شمشیر اسلام یا به طمع یا به هر جوری بوده اینها مسلم شده. وقتی او است خلیفه پیغمبر و معصوم و وارث جمیع انبیاء و اولیاء آنچه آدم داشت نوح داشت ابرهیم موسی عیسی آنچه همه داشتند همه‌اش پیش این امیرالمؤمنین است. ببین اینها چه داشته‌اند همه را دارد. در زیارتشان می‌خوانی یا وارث آدم صفوة الله و نوح و همه انبیاء. دیگر در توی شیعه

«* دروس جلد 6 صفحه 459 *»

فضائل امیرالمؤمنین داخل اسرار است، معنی ندارد. و اینها را نباید گفت. این سخن‌ها داخل اسرار است و نباید گفت معنی ندارد. یا بگو من علی را قبول ندارم یا اینکه چشمت را کور می‌کنم و می‌گویم. دیگر در توی شیعه خیلی از این‌جور اسرار هست در میان بحبوحه شیعه اینها مسلم شده که همه می‌دانند ائمه طاهرین این مقامات را دارند. و آنچه انبیاء دارند همه دارند. و اگر اینها را وازنند جمیع آن انبیای سلف را باید وازنند. اینها که وارث آنها هستند آنها چه کردند؟ فلق بحر کردند اینها وازنند. آنها عالم را طوفان کردند مرده را زنده کردند هرچه آنها کردند اینها ارث برده‌اند و می‌کنند، اینها سر نیست. می‌خواهی فضائل امیرالمؤمنین بگویی بگو آن سری که باید پوشید والله هیچ باکتان نباشد آن را هم می‌گویند. لکن مردم هیچ نمی‌توانند بفهمند چه گفته شد مناقبی هست در هر عصری در هر جا لکن آنها را هم اهل حق می‌گویند. لکن خدا می‌پوشد و اذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً  آن سری که می‌شود گفت می‌گویند. و آن در پیش شیعه معقول نیست سر باشد. در بغداد که رفتیم نمی‌گویم آنها را، آنجا سر است. پس بدانید امر خدا امری نیست که پوشیده و پنهان باشد. سری که در خلوت بگویی نیست، تو اگر اهل سری روی منبر داد می‌زنند و می‌گویند می‌فهمی، و بدان آن برادرت که قابل نیست نمی‌فهمد. بدانید آن سری که زیرزمین باید گفت سر آل محمد نیست. چرا که الفاظ مبذول است و سر نیست. کتاب‌های حدیث را مجلسی نوشت و ریخت توی عالم پر شد. فارسی و عربی. سید هاشم نوشت کتاب‌ها در عالم ریخته شده، نمی‌شود پوشانید. گیرم من پوشیدم آن کتاب را چه کار کنم این همه کتاب نوشته شده، این همه فضائل نوشته شده. آیا اینها همه را می‌شود قایم کرد؟ شدت اخبار عالمگیر شده، نمی‌شود پوشانید. اینها را ملتفت باشید. خیلی از رفقا را عرض می‌کنم چرا که خیلی خیال می‌کنند فلان حدیث را نباید گفت. تو مگو، یکی دیگر می‌گوید. بله این حدیث سر است اما توی بغداد، وقتی آنجا بردی قایمش کن وقتی توی فرنگی حدیث

«* دروس جلد 6 صفحه 460 *»

را بردی نشان مده. اما حدیث توی شیعه هیچ سر نیست. الفاظ تمامش گفته می‌شود در مجلس عام، هرکس باید بفهمد می‌فهمد. حالا کسی خیال کند که چرا من اهل فلان مقام نیستم و غصه بخوری، هرچه را نمی‌فهمی هیچ زور مزن. خدا بهتر می‌داند تو اهلش نیستی. طالب حقی برو گریه کن زاری کن ترقیم بده.

خلاصه مراد و منظور این است که خدایی دارد دانا بر احوال او، و قادر بر ایصال امرش. حالا بگویی خدا دانا به همه چیزها هست، بگویی خدا قادر بر همه چیزها هست؛ اما هرچه را از من خواسته نرسانیده! ببین آیا معقول است خدای عالم خدای قادر چیزی را از تو خواسته باشد نرسانده باشد! کی منعش کرد کی می‌توانست مانع کار او بشود؟ یا بگو خدا هیچ چیز نخواسته، پس هیچ ارسال رسل و انزال کتب نکرده. این را هم می‌فهمی که دینی آورده، و اگر دین آورده هرچه از تو خواسته به تو رسانیده. این را بدانید هر که خدا دارد، هیچ باکش نیست شخصی بمیرد مرد، شخصی دیگر جاش می‌فرستد. کتابی برداشت کتابی دیگر جاش می‌گذارد. هرکه خدا ندارد مشوش می‌شود متحیر می‌شود. این نصیحت از من به شما که کسی که اظهار تحیر می‌کند تصدیق او را مکنید. هرکه ادعای تحیر می‌کند بدانید توی دین نرفته، بدانید خدا نشناخته، خدایی خیال کرده و دینی برای آن خدای خیالی خیال کرده، و در دین این خدای خیالی متحیر می‌شود. و این است که تا قیامت متحیر است. و خدا تابع هوای مردم و خیالات مردم نیست. لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض اگر بنا باشد خدا تابع تو باشد، هرچه تو بزنی او برقصد، نوکر تو و تابع تو باشد، خدا نیست. آن کسی که خدا است متبوع کل است، و مطاع است صاحب کل است. پس جمیع را او خود ساخته صاحب اختیار او است. و او است دانا و او است قادر. می‌دانی دینی از تو خواسته باید آن را به تو برساند. پس هرچه رسیده به تو همان است دین خدا. حدیثی که توی کتابی می‌بینی خیال کن الآن خودش با دست خودش آن را به تو رسانیده، قولی را که می‌شنوی حق است کأنه خود خدا دارد با تو حرف می‌زند. خیال کنی قول

«* دروس جلد 6 صفحه 461 *»

خدا جای دیگر است و باید سرّ باشد، و بروزش نداد، چنین نیست. قرآن می‌خوانی و این قرآن کلام خدا است ان الله سبحانه تجلی بکلامه لعباده ولکن خیلی نمی‌دانند و نمی‌فهمند. اهل باطل قرآن می‌خوانند با خدا حرف می‌زنند و نمی‌دانند چه می‌گویند. حالا چنین خدایی هرچه را خواسته رسانیده، چه در این زمان چه در زمان پیغمبر چه در زمان ائمه. خدا خدایی است سایس، حجتش سایس. این را هم ملتفت باشید که حرفی است خیلی معروف شده که می‌گویند نبیی که نیامده هنوز حجیت خودش را ثابت نکرده برای او، لازم نیست که ما تبعیت او کنیم. این افتاده میان ملاها و معروف شده که نبی پیش از اینی که اثبات نبوتش را بکند واجب نیست تصدیقش کنند. حالا می‌آید می‌گوید من نبیم معجز هم دارم، برای من که هنوز ثابت نشده نبی است من نمی‌آیم و معجزه‌ات را هم نمی‌خواهم ببینم، تصدیقت را هم نمی‌کنم. پیش از اثبات که مکلف نیست، پس نمی‌رود ببیند معجزه را. بعد از آنی که نرفت و ندید ثابت نمی‌شود. این معروف شده و حل نشده. اگر خدا همچو طوری کرده بود ما را کاملینی چند آفریده بود، و ابتداء به حجت نکرده بود، هیچ نبیی اثبات نبوتش را نمی‌توانست بکند. می‌گفت من خارق عادت را نمی‌آیم ببینم و از همان اول آدم را می‌فرستد و نبیش می‌کند بچه‌ها متولد می‌شوند در دامن پیغمبر، نمی‌شوند نبی. بدانید می‌گویند که چند سال دیگر شیث می‌آید آنها هم همان‌جوری که بچه‌های خودشان را تربیت می‌کنند و نام شیث را یادشان می‌دهند نام ذریه‌های نوح را یاد می‌دهند. و می‌شناسند نوح را به طوری که اولادشان را تمیز می‌دهند. آنها هم باز انتظار نوح را می‌کشند یقین می‌کنند تا خاتم النبیین، آنهایی که درست تصدیق کردند یعرفونه کما یعرفون ابناءهم پیغمبر گم نمی‌شود. جمیع امرهای خدا همین‌طور است امر واضح بیّن که هیچ شک و شبهه و ریبی نماند، بدان آن امر خدا است. هرچه شک و شبهه درش آمد توی هر راهی هست بیندازش کنار بدان آن راه خدا نیست.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 462 *»

درس سی‌وچهارم

 

(شنبه 12 شوال‌المکرم سنه 1294 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 463 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: المطلب الثالث هذا الذی ذکرنا وجه صیرورة الکلام معجزاً و کون القرآن بجمیع جهاته معجزاً ولکن الباقی الذی لم‏یتعرض له العلماء و من تعرض منهم ایضاً اتی بامور لاتفید علماً و لا عملاً بل لاتفید الا وهماً الی آخر.

اشیاء من حیث نفس خودشان یک حکمی است از برای خودشان، و از حیث خداوند عالم و نسبتشان را که به خدا می‌سنجی حیثی دیگر دارند. و تا کسی ملتفت این دو معنی نباشد اینها را ملتفت نباشد هر کدام را سر جاش نگذارد در شک و شبهه باقی خواهد ماند. ملتفت باشید که نتیجه‌های عجیب غریب درش هست. مکرر عرض شده هر شخصی که غیر دیگر است، علی ما ینبغی از او نمی‌تواند خبردار باشد. نهایت شخصی که جایی نشسته شخصی دیگر جایی دیگر، نهایت رنگ او از راه چشم می‌آید پیش این، صداش از راه گوش می‌آید پیش این، بوش از راه شامه می‌آید پیش این، طعمش از راه ذائقه می‌آید پیش این. هر کس خارج است وجودش از شخصی دیگر. و این را تا محکم نکنید در ذهنتان بدانید خیلی جاها محل لغزش است. هرکس خارج است وجودش از شخص دیگر، این یکی علی ما ینبغی به او نمی‌تواند مطلع شود. چنان‌که آن یکی علی ما ینبغی نمی‌تواند به این مطلع شود. چرا ظاهرش را ببینيد باطنش را هم ان‌شاء‌الله خودتان می‌فهمید. همین که دو تا شدند این جدا نشسته آن جدا نشسته. و هر یکی به مابه‌الاختصاص جدا می‌شود از دیگری،

«* دروس جلد 6 صفحه 464 *»

آن چیزی که مخصوص او است پیش این نیست و آن چیزی که مخصوص این است پیش آن نیست. و اگر درست دقت کردید خواهید یافت که حقیقت جمیع اشیاء خصوصیت اشیاء است. حقیقت کرسی آن خصوصیت او است و خصوصیت کرسی همان چهار پایه داشتن است. این چهار پایه را بردار کرسی می‌رود پی کارش.

پس بدانید که هر چیزی به آن مخصوصاتی که خودش دارد و دیگری آن را ندارد، این خودش خودش شده آن هم خودش خودش شده، و به این از هم جدا شده‌اند. اینهایی را که عرض می‌کنم ان‌شاء‌الله خوب ملتفت باشید که نتیجه زیاد دارد. پس هر دو تایی که در عالم می‌خواهد موجود شود هر دویی که دو شدند به جهتی است که این مخصوصات دارد آن مخصوصات دارد. و هیچ از مخصوصات این پیش آن نمی‌رود و هیچ از مخصوصات آن پیش این نمی‌آید. چون چنین بوده تدبیری خدا کرده که خلق خبر شوند. حالا آن خلقت اولی که هیچ‌کس از کسی خبر نشوند، تدبیری خدا برای خبر شدن کرده، و آن این است که مشاعری چند از برای خلق خلق کرده تا اینکه از کمون مشاعر عکس بیرون آید در این اشخاص، که چون متوجه خودشان شوند بدانند چیزی در خارج است. فکر کنید در آینه، آینه چیزی است که غیر از شخصی است که در خارج است. درست فکر کنید دقت کنید باز اگر شکی شبهه‌ای دارید حرف بزنید.

پس عرض می‌کنم آینه شخصی است غیر از شاخصی که برابر او است. و شاخص هم شخصی است غیر از آینه برابر. این شخصی که مقابل آینه می‌ایستد چشمش دوخته توی آینه، همین‌طور رنگش هم نرفته آنجا وزنش هم نرفته آنجا هیچ چیزش نرفته. پس موافق قاعده اولیه این است که آینه هیچ چیز نداشته باشد کسی اینجا ایستاده یا نه. چنان‌که آن هم باید هیچ چیز نداشته باشد لکن تدبیری کرده خدا که خلق بعض از بعض خبر شوند. و آن تدبیر این است که خدا آینه را صاف و صیقلی قرار داده تا اینکه قابل باشد هر عکسی توش بیفتد. و معنی اینکه عکس افتاد توی آینه

«* دروس جلد 6 صفحه 465 *»

چه چیز است؟ چشم که نرفت توی آینه رنگش که نرفت وزنش که نرفت، خود آینه جسمی است مانند سایر جسم‌ها قابل است. کرباس سفید را اگر بزنی توی نیل آبی می‌شود. جسم قابل است به هر رنگی درآید. آینه هم حالا می‌گیری رنگ سرخی مقابل او خودش سرخ می‌شود، سرخی بیرون می‌آید. رنگ آبی می‌گیری آبی بیرون می‌آید. پس از اندرون آینه رنگی بیرون می‌آید هم‌رنگ این شخص. حالا ببینید بدون تفاوت چشم انسان مثل آینه است. همین که نگاه به جایی می‌کنی رنگ‌هایی که در خارج است در چشمش می‌افتد. پشت آن آینه، دیگر روحی عقلی ننشسته که داد بزند که من دیدم. لکن این آینه روحی پشت سرش نشسته عکس رنگ هم که در آینه افتاد چشم از کمون خودش رنگی بیرون آمد مطابق آنچه در خارج است. حیاتی هم پشت آن است. حیات چون خودش خودش را واجد است می‌گوید فلان رنگ در خارج هست. و طوری است که نمی‌گوید رنگ خودم را می‌بینم، و نور خودم را می‌بینم. می‌گوید رنگ خارج و نور خارج را می‌بینم، چرا؟ به جهت آنکه دائماً نورانی نیست گاهی هم ظلمانی، گاهی رنگی دیگر در او می‌افتد؛ می‌فهمد اینی که آمد در خارج از خارج بود. شاخص که مقابل او بود می‌دید، وقتی پس رفت نمی‌بیند. پس می‌فهمد که آن مال او بوده. و اگر مسأله را درست بیابید علی ما ینبغی آن وقت می‌فهمید که جمیع آن چیزی را که خدا به هر کس می‌دهد هرچه به هر که می‌دهد از جای دیگر نیاورده به او بدهد و از اندرون خودش بیرون آورده به او داده. و اگر این مسأله را یافتید می‌دانید خدا هر قدر بدهد به مواد و صور، از کمون آنها بیرون آورده خزانه او تمام نمی‌شود.

پس عرض می‌کنم ملتفت باشید ماده را خدا قرار داده بحری بی‌کنار. یک تکه موم را دست بگیری، اگر صورت تثلیث را از موم بیرون آوردی او است که مثلث شده، آن وقت چهار گوشش می‌کنی چهار گوشی روی او پوشیده شده، پنج گوشش می‌کنی پنج گوشی روی او پوشیده شده. هزار بار خراب کنی و هی صورت بیرون آوری از خودش بیرون آمده از جای دیگر بیرون نیامده. هیچ چیز از آسمان نمی‌آید پیش

«* دروس جلد 6 صفحه 466 *»

انسان، هیچ چیز از زمین نمی‌آید پیش انسان. همین‌طور که فرموده‌اند در علم، شما همه جا جاریش کنید. فرموده‌اند لیس العلم فی السماء فینزل الیکم و لا فی الارض فیصعد الیکم هرچه راه بروی چیز تازه‌ای پیدا می‌شود، از یک موم یک مثلث بیرون بیاوری باز قابل است الی غیر النهایة که مثلث باشد، صد مثلث می‌شود از این موم بیرون آورد. هزار تا می‌شود صد هزار تا می‌شود، یک مثلثش بی‌نهایت است. بعد ببین چند چهار گوش می‌توان از این موم بیرون آورد، بی‌نهایت. بعد به همین‌طور چند تا پنج گوش می‌توان بیرون آورد، بی‌نهایت و هکذا. پس هر قدر صورت بیرون می‌آید از ماده، از مادیت ماده هیچ کم نمی‌شود. از همین راه بفهم که خزاین خدا چطور است که هی می‌دهد و کم نمی‌شود. پس خداوند عالم هیچ چیز را نمی‌گیرد بیندازد جای دیگر. بلکه از اندرون خودِ چیزها چیزی بیرون می‌آرد تحویل خودشان می‌کند. پس خودت در خودت باید سیر کنی، مکملین خارجی کاری نمی‌کنند به جز تکمیل. اگر شاخص سبب بینایی بود چرا کورها بینا نیستند؟ اگر صداها از خارج می‌آمد، صدا به هر چیزی که می‌رسید باید بفهمد؛ پس چرا کرها نمی‌فهمند. پس بدان از گوش خودت بیرون آمده صدا، پس چشم از اندرون خودش رنگی بیرون می‌آید، مثل رنگی که از آینه بیرون می‌آید. و پشت سر چشم روح حیاتی نشسته، که حالا رنگ که بیرون آمد از خود چشم، می‌گوید رنگ دیدم، می‌گوید مبصر من. دیگر حالا که نسبتش را به خود می‌دهد حق است لکن آن شاخصی که در خارج هست سببی است از اسباب. دیگر اگر شاخص خوبی است رنگی خوب از آینه بیرون می‌آید. صاحبان لون اگر نیایند پیش شما و چشم داشته باشید، لونی نمی‌فهمید. اگرچه لون از خود چشم بیرون آمده. همچنین صاحبان بوها، اگر بوها نیایند پیش شامه شما و لو شامه داشته باشید بویی نمی‌فهمید، با وجودی که خود شامه متکیف به بوها می‌شود. پس باید شکر نعمت آنها را کرد، شکر آنها را البته باید بجا آورد. که الحمدلله صدا بود در عالم که من که گوش دارم آن را بشنوم. الحمدلله که الوان در عالم بود که من که چشم دارم آنها را

«* دروس جلد 6 صفحه 467 *»

ببینم. الحمد لله بوها در عالم بود که من که شامه دارم آنها را بفهمم. خدای مدبر طوری تدبیر کرده که هیچ شیء بی‌مصرف زایدی در ملکش خلق نکرده باشد. چون چشم آفریده نور آفریده چون نور آفریده چشم آفریده. اگر انوار بودند و چشم نبود بی‌فایده بود. از آن طرف هم اگر چشم بود و نور نبود چشم بی‌فایده بود. اگر صدا بود و گوش نبود صدا بی‌فایده بود. اگر گوش بود صدا نبود گوش بی‌فایده بود. و هکذا پس چون مطلب چنین است که بایست عکوس اشیاء به این تدبیر استخراج شوند، و از کمون اشیاء بیرون آیند، این نوعش است و اینها را پر تفصیل نمی‌دهم. بعد از آنی که این را یافتید پشت سرش مطلبی دیگر هم هست می‌خواهم عرض کنم، و آن این است که اگرچه تا شاخص نباشد توی آینه عکس معقول نیست باشد. سبب وجود عکس شاخص خارجی است. آیا ببینیم خدا حتم کرده که هر طوری شاخص در خارج هست همان‌طور هم در آینه باشد، یا حتم نیست؟ این را هم فکر کنید ببینید آینه اگر تاب داشته باشد و شاخصی برابر او باشد می‌بینیم طور خلقت این غیر از خلقت آن است. این را هم عرض کنم دیگر حالا چیزی یادم آمد و عرض می‌کنم. حرفی است میان ملاها مشهور و معروف که می‌گویند «فلان نکند بعد الوقوع است» و زیر سبیلی خنده می‌کنند. شما بدانید این نکته‌ بعد الوقوع چیزی است اصل دار، این را هم بدانید که هرچه پیش مردم است تغییر کرده. اصل دارها بی‌اصل شده بی‌اصل‌ها اصل ‌دار شده. هر چیز بی‌معنی را با معنی خیال می‌کنند هر چیز با معنی را بی‌معنی. نکات بعد الوقوع را هرکس فهمید حکیم خواهد شد. پس تمام وضعی که خدا قرار داده در این وضع فکر کن ببین خدا چطور قرار داده، راست می‌گویی ببین چطور است. و نگو نکات بعد الوقوع از تمام حکمت است. حکمت همان نکات بعد الوقوع است پیغمبر9 خواست از خدا و عرض کرد اللهم ارنی الاشیاء کما هی پس هر طوری که خدا وضع کرده و چیده ملکش را تو ببین چطور چیده همان‌طور بدان. پیش خودت فکر مکن که این‌جورها باید باشد، و آن وقت اگر آن‌جور نشد بگویی درست

«* دروس جلد 6 صفحه 468 *»

نیست. اغلب کسانی که گمراه شده‌اند از این راه گمراه شده‌اند. حقی پیش خودشان خیال کرده‌اند، مثلاً حق آن است که من بروم پیش او پول به من بدهد، حق آن است که من بروم پیشش عزتم زیاد شود. حق آن است که من توجه به او بکنم هرچه بخواهم بدهد، وقتی می‌بیند این‌طور نشد می‌گوید این حق نیست. هرکس گمراه شده از همین راهی که عرض می‌کنم گمراه شده. یک حقی پیش خود به خیال خود درست کرده و رفته پیش حق خیالی خود، و میزان را این قرار داده جایی که به میزانش درست نیامد می‌گوید این حق نشد. حق که تابع این نیست این باید تابع حق باشد. خدا حق را، میزان را قرار می‌دهد که اشیاء را به او بسنجد؛ نه او را به اشیاء. حق همیشه آن ترازو است و  وضع المیزان میزان برای این است که اشیاء مختلفه را به این بسنجیم، حقش را باطلش را از هم جدا کنیم. حالا خودت را میزان می‌کنی و با میزان خودت می‌آیی پیش حق و می‌بینی آن‌جور نیست؛ می‌روی، خودت پا به بخت خودت می‌زنی. پس خدا ببینید وضع را چطور کرده. ما می‌بینیم این‌جور اوضاع هست توی دنیا، آینه‌های کاس پیدا می‌شود توی دنیا، آینه‌های کاس جوری است که اگر آن را بگیرید روبروی چیزی آن را بزرگ می‌کند. مگس به قدر فیل می‌شود. روی کاسش را جیوه بزن روی بلندش را بگیر چیز بزرگ را کوچک می‌کند فیل به قدر مگس می‌شود. آینه‌ها کاس شد عکس را بزرگ می‌کند. در این آینه‌ها که فهمیدی حالا فکر کن ببین آینه اگر بنا باشد زنده باشد و حرف بزند و کاس باشد، می‌گوید فیلی در من افتاده و حال آنکه مگسی برابر او ایستاده. همان‌طور بزرگی فیل است. خرطوم فیل را هم دارد. مگس خرطومی دارد به قدر خرطوم فیل می‌نماید. و همچنین به عکس اگر یک فیلی را رو به آن طرف محدبش بگیری یک فیل به قدر یک مگسی افتاده در آینه. کسی که چشمش صحیح باشد می‌گوید فیل در [چشم] من افتاده. پس آینه بزرگ می‌کند عکس را کوچک می‌کند عکس را، بسا شاخص در خارج یکی است بسا آینه دو تا می‌نماید چهار تا می‌نماید. دو مثلث روبرو باشد، عکس، هم توی این می‌افتد هم توی آن. در چشم

«* دروس جلد 6 صفحه 469 *»

انسان یک‌خورده حَوَل پیدا می‌شود یکی را دو تا می‌بیند. حالا که فیل شد پس می‌بینی. بعد از ملتفت شدن به این‌جور چیزها شک و شبهه برای انسان می‌آید که حالا که شواخص در خارج هستند و ما باید مقابل با شاخص خارجی بشویم و چیزها بفهمیم و یاد بگیریم، حالا از کجا خاطرجمع شدی چشمت درست می‌بیند؟ یا گوشت درست می‌شنود؟ چه صداهای پست را بلند شنیدیم، بعد رنگ‌های زرد را سبز دیدیم. پس همین که اصباغ و اعوجاجات در مشاعر محتمل شد بتّ و جزم و یقین نمی‌توانی بکنی. و تعجب اینجا است و حرف حرف می‌آرد. توی هم ریخته می‌شود حرف.

محض اشاره عرض می‌کنم تعجب است حکماء بناشان بر این است هر چیزی که داخل بدیهیات شد آن از اصول علمشان می‌شود. و نظریاتشان را که منتهی به بدیهیات گردید دست برمی‌دارند. شما ملتفت باشید و بدانید که بدیهیات مردم هم نظری است آنها را اصطلاح کرده‌اند بدیهی می‌گویند. شیء بدیهی آن چیزی است که در ادراکش فکر نخواهد، همین که چشمت را وامی‌کنی می‌بینی روز است، این داخل بدیهیات است. شب چشمت را وا می‌کنی می‌بینی شب است، این داخل بدیهیات است. شما ان‌شاء‌الله ملتفت باشید دقت کنید آن بدیهیات مردم که آن آخر سیرشان [است] این است که عقلیات را باید منتهی به بدیهیات کرد. تو اینجا بایست سعی کن پا پی بشو بلکه یقینی به دست بیاری که هیچ احتمال خلاف و خطا در آن نرود. هر دلیلی و برهانی که احتمال خلاف در آن برود یقینی نیست. حالا روز است آیا یحتمل خواب باشم یقین نمی‌توانی بکنی روز است. یک وقتی خواب دیده‌ای وقتی بیدار شدی می‌بینی شب است. و این داخل بدیهیات مردم است که می‌گویند کالشمس فی رابعة النهار و این داخل مثل‌های مردم است که هرچه را می‌خواهند بگویند خیلی واضح است و بدیهی، می‌گویند مثل آفتاب وسط السماء آفتاب وسط السماء والله واضح نیست اینها را باید فکر کرد تا واضح بشود. چرا که در مشاعر هرکس

«* دروس جلد 6 صفحه 470 *»

احتمال بدهی اعوجاجی درش هست، پس حکم به واقع باطن نمی‌تواند بکند. همین‌قدر حکم می‌کند که شاخصی در خارج هست این را می‌فهمد اما حالا مطابق هم هست یا نه اغلب این است که مطابق نیست. نمی‌تواند بفهمد. این در محسوسات ظاهر است، دیگر اینها را تفصیل زیاد نمی‌دهم.

پس ملتفت باشید اینهایی که داخل بدیهیات مردم است یا صوت است با گوش شنیده می‌شود فکر نمی‌خواهد. رنگ است به چشم دیده می‌شود فکر نمی‌خواهد. بو است به بینی فهمیده می‌شود فکر نمی‌خواهد. طعم است با زبان می‌فهمی فکر نمی‌خواهد، داخل بدیهیات است. لامسه ملموسات را درک می‌کند داخل بدیهیات است. وقتی در اینها فکر کنید و احتمال بدهید که در این مشاعر خطائی پیدا شده باشد، یقینی نیست. اگر بروند چند نفری در خزانه حمام، یک کسی که خیلی یخ کرده باشد می‌گوید گرم نیست، یک کسی دیگر می‌گوید نیم‌گرم است، یک کسی دیگر می‌گوید داغ است. یکی دست می‌زند می‌گوید سرد است یکی می‌گوید گرم است، می‌شود کسی دیگر هم باشد بگوید یخ کرده. همه راست می‌گویند به همین‌طوری که عقل می‌فهمد. خزانه یک کیفیت دارد، ولکن لامسه‌ها هر یکی یک مقدار کیفیتی می‌فهمند. و اغلب چیزهایی که شخصش اکراهش است محل اختلاف خواهد شد. هر چیزی را که مردم باید تعیین کنند طورش را و کیفیتش را، لامحاله محل اختلاف خواهد شد. اجماع بر یک امر نمی‌توانند بکنند. چشم‌ها مختلف می‌بیند، گوش‌ها مختلف می‌شنود. اینها را عرض کردم باعث عبرتتان باشد. کل اینها اموری است ظاهریه بدیهیه که اگر چیزی را به اینها مطابق کردی حکماء می‌گویند بدیهی شد، لکن در حقیقت بدیهی نیست، شما تابع نشوید. حالا دیگر ببینید شخصی حرف می‌زند ظاهرش حرف‌های خوب می‌زند، اما توی دلش منافق است. من نمی‌دانم و بواطن کسی ظاهر نیست از برای کسی که بعد را نمی‌داند. مسأله علم را خبر نداریم. فلان را رنگش را ببینیم نه علمش را نه جهلش را نمی‌توانیم

«* دروس جلد 6 صفحه 471 *»

یقین کنیم. قدرت و عجزش نه در رنگش است نه در شکلش است. پس بواطن اشیاء را ما نمی‌توانیم ببینیم.

و بدانید ان‌شاء‌الله که بعد از آنی که کسی به مشعر خودش هم بواطن را بخواهد بفهمد، آن هم بعینه حکمش حکم بدیهیات ظاهره است. در صورتی که بدیهیات ظاهره را عقل نمی‌تواند حکم کند که در خارج هم همان‌طور است. مگر همین‌قدر می‌تواند که بگوید من چنین می‌فهمم، و این را نباید تابع شد. انسان باید طوری کند که حق واقع ثابت جزمی یقینی که احتمال بطلان درش نرود به دست بیاورد. مثل عرض کردم خداوند چون اشیاء را صاحب تأثیر آفریده بود، و ما را جاهل به تأثیرات اشیاء آفریده بود نمی‌دانستیم چه چیز سم است و ما را هلاک می‌کند، و نمی‌دانستیم چه چیز جدوار است و ما را شفا می‌دهد؛ از این جهت طبیب برامان خلق کرد که به ما تعلیم کرد که فلان دوا سم است مخور تو را می‌کشد، هلاکت می‌کند. و اگر اتفاقاً سمی خورده باشم گفت جدوار را به کار ببر، توبه را بکن پشیمان باش تا نجاتت بدهد.

پس چون ما جاهل باشیم به شرط آنکه ملتفت باشید که جمیع اشیاء سم است و جمیع اشیاء شفاءند. مکرر عرض کرده‌ام که فکر کنید در یک لعقه عسل، خیلی چیز خوبی است اما از برای همه کس؟ معلوم است شخص صفراوی نمی‌تواند عسل بخورد. شخص صفراوی عقرب بگزدش خوشترش می‌آید تا عسل بخورد. برای کسی که تب محرقه دارد عسل سم قاتل است. عسل شفا هست نه اینکه شفا است لکل احد. همچنین نه این است که مرگ موش سم است برای هر کس. هرکه هر قدرش را بخورد او را می‌کشد؟ آیا نه این است که یک نخودش را بردار داخل بیست مثقال دوا کن ببین چه معجونی است. چگونه مُشَهّی([3]) مُبَهّی(2) است، چه خاصیت‌ها دارد. پس هر چیزی را به مقداری که خدا قرار داده استعمال کن. که هیچ خبر نداری چقدر

«* دروس جلد 6 صفحه 472 *»

از این سم را که استعمال می‌کنی شفا است، چقدرش سم است. همین‌جور عسل را نمی‌دانی چقدرش شفا است چقدرش سم است. جمیع ملک خدا همه جاش شفا است نعمت است. آبش به کار می‌آید خاکش به کار می‌آید ستاره‌اش ماهش آفتابش همه شفاء و نعمت است. و تو تعدی کن از آن جوری که خدا گفته جمیعش جهنم است. خود را بینداز توی آب غرق می‌شوی. گفته خود را توی آتش مینداز تو لج مکن خود را بینداز توی آتش، همان آتش غضب خدا می‌شود برای تو. خاک است گفته {……….} پس جمیع ملک شفاء است. و درجه دارد درجات شفاء. و جمیع ملک جای بدی است اگر تخلف کردی جای بدی است. این است می‌فرمایند تلک حدود الله شرع را خدا خدایی است که خالق جمیع خلق است. او دانا است به جمیع خلق. و دانا است که هرچه عسلی که خلق کرده می‌داند یک نخودش چه اثر دارد، دو نخودش یا یک منش دو منش یا سه منش یا هزار منش هر کدام چه اثر دارد. سم الفاری که خدا خلق کرده یک قیراطش را داخل دوا بکنید، دو قیراطش بیشترش کمترش هر کدام چه اثر دارد. پس خدا می‌داند جمیع منافع اشیاء را چرا که خالق کل اشیاء است. و خدا می‌داند مضار اشیاء را و اندازه آنها را و وقت آنها را، و خلق ممکن نبود که بدانند آنها را. فکر کن اگر یک طبیبی باشد که کارش تجربه باشد، یک چیز را ببیند تمام تجربه‌ها را می‌تواند در یک دوا به کار ببرد؟ یک سم الفار را بردارد و تجربه کند نمی‌تواند جمیع درجاتش را به دست بیارد. یک طبیب بلکه جمیع اطباء و مجربان عالم جمع شوند از روی عقل و شعور بخواهند به دست بیارند یک سم الفار را، جمیع کمیاتش و کیفیاتش را نمی‌توانند به دست بیارند. ملتفت باشید و حرف اول یادتان نرود نمی‌توانید که موازین مختلف اینها را به دست بیارید. یک کسی هست یک نخود سم الفار بخورد نمی‌میرد، و اگر همان را به بچه بدهی البته می‌میرد، اما اشخاص قوی البنیه را نمی‌کشد. دیگر بسا کسی که یک مثقال سم الفار بخورد و نمیرد. فرضاً اگر مزاج عُوج پیش کسی باشد، اگر به عوج یک من سم الفار می‌دادند و

«* دروس جلد 6 صفحه 473 *»

می‌خورد نمی‌مرد. پس با این اختلاف سنجیدن‌ها ببینید علم منافع و مضار اشیاء را به تجربه نمی‌توان به دست آورد. و چون که این خلق را خدا همچو آفریده بود به جهت مصلحتی که اینها ندانند منافع و مضار اشیاء را، و خودش می‌دانست نمی‌دانند، معقول نیست خدا نداند. اغلب عرض‌های مرا یهودی اگر از روی انصاف بیاید گوش بدهد همین‌قدر که مستضعف نباشد گوش بدهد تصدیق مرا می‌‌کند. پس پیش یهودی بگویی خدایی که خالق جمیع چیزها هست نمی‌داند چیزها را یا می‌داند؟ می‌گوید می‌داند. خدا خالق کل است. خالق آیا می‌شود نداند؟ معقول نیست. الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر  از هر کس بپرسی می‌گوید خدا مطلع است بر منافع و مضار اشیاء، می‌گوید مطلع است. پس خدای مطلع بر جمیع تأثیرات جمیع اشیاء که یک شیئش را عاجزند جمیع مجربین بتوانند آن را به دست بیارند، این وحی می‌کند منافع اشیاء را برای مردم و وحی می‌کند مضار اشیاء را برای مردم. پس ما نبی می‌خواهیم برای اینکه ما چون جاهل بودیم و عالمی می‌خواستیم، دیگر یا اینکه خورده خورده یاد می‌دهند و به ما می‌گویند، یا یک‌دفعه تعلیم کسی می‌کنند. عامه مردم خیال می‌کنند نبی هم مثل ما است، او هم اول هیچ چیز راه نمی‌برد، تا جبرئیل نیاید هیچ نمی‌داند. دیگر جبرئیل هم مثل مرغی می‌آید در گوش او قند قندی می‌کند برای او. دیگر یا جبرئیل هم نمی‌داند. وقتی انسان درست فکر می‌کند در کتاب در سنت در ضروریات، می‌بیند همین‌جوری که طبیب را خلق می‌کند و طبابت را تعلیم می‌کند آن وقت می‌فرستدش خدا، برو مداوا کن. طبیبی که نه مریض بشناسد نه دوا بداند، مرغی بیاید بعد برخیزد و برود، به همین کار نمی‌گذرد. طبیب را طبیب می‌کنند و می‌فرستند. خودش چیزها را تمیز نمی‌دهد. معلوم است فهمش از جانب خدا است، شعورش از جانب خدا است. پس همین‌طورها بیابید قرآن را. در احادیث، پیغمبر و ائمه می‌فرمایند که در شب قدر تمام قرآن نازل شد بر پیغمبر، و پیغمبر در مدت بیست و سه سال طول کشید تا گفت. و عبرت بگیرید که اگر اینها را یافتید یک‌پاره

«* دروس جلد 6 صفحه 474 *»

اخبار را ان‌شاءالله خوب می‌توانید حل کنید. دیگر خدا پیغمبر فرستاد و جاهل بود به این قرآن تا مدت‌ها و قرآن را نمی‌دانست سوره اقرأ نازل شد آن وقت پیغمبر قرآن را خواند. دیگر باقی قرآن را راه نمی‌برد بعینه پیغمبر را مثل این بچه‌ها خیال می‌کنند. جبرئیل هم که راه نمی‌برد تا خدا به او یاد ندهد. قرآن همه‌اش پیش خدا بوده به تدریج سوره سوره بر پیغمبر نازل شد. هی سوره‌ای نازل می‌شد بعدش سوره‌ای‌ دیگر  به همین‌طور تا اینکه بیست و سه سال که تمام شد، آن وقت جبرئیل و پیغمبر همه قرآن را دانستند. فکر کنید ببینید این‌طور اگر باشد فکر کنید حضرت امیر به محضی که تولد کرد تمام قرآن را خواند. حضرت امیر قرآنِ نبوده را نمی‌خواند. بر پیغمبر یک‌دفعه قرآن نازل شد تمامش، پس پیغمبر قرآن را از اول تا آخر می‌دانست و تعلیم حضرت امیر کرد. و او هم تمامش را می‌دانست. و همچنین هر یک از ائمه حتی اینکه الآن تمامش پیش صاحب‌الامر است، چرا که این فرمان رسالت او است همین فرمانی را که سلاطین می‌دهند از اول تا آخر فرمان را که نوشتند فرمان را نوشته‌اند نه به یک سطر. همین‌طور این قرآن فرمان خدا است تا ننویسند برای پیغمبر فرمان رسالت او را اصلش اسمش پیغمبر نیست. دیگر اگر درست فکر کنید و با بصیرت باشید خواهید یافت ببینید اگر پیغمبر شما پیغمبری نداشت چگونه پیغمبر است. دیگر اگر همین‌جور مسلمان باشد تصدیق می‌کند سنی هم باشد تصدیق می‌کند. پیغمبر شما پیغمبری نداشت و کسی دیگر آمد او تعلیمش کرد، حرفی است بی‌معنی. پیغمبر آخرالزمان است و اشرف مخلوقات، و مال کسی دیگر نیست. جمیع انبیاء نوکر او هستند جمیعاً کتبشان فرع است، و قرآن اصل است. پس او که روز اول خلق شد لابد و ناچار است در حکمت. اگر اول موجودات نبی نباشد و خلق بشود نمی‌داند چه کار کند. و اگر نمی‌داند چه کار کند و منافع و مضار را نداند خلقتش لغو می‌شود عبث می‌شود. فکر کنید ببینید ما را اگر خدا خلق کرده بود، و ما جاهل بودیم به منافع و مضار نبی هم نفرستاده بود ما هلاک می‌شدیم. به همین‌جور دلیل‌ها ثابت می‌شود که لازم است

«* دروس جلد 6 صفحه 475 *»

وجود انبیاء.‌‍ پیغمبر  وارث است، با وارث‌هاش که ائمه هستند، وارث آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و جمیع انبیاء هستند. وارثند یعنی آنچه را آنها داشته آمده توی چنگ اینها، به جهتی که اصلند و آنها فرع. به این معنی که ان الارض لله یورثها من یشاء من عباده کسی که می‌میرد و آنچه دارد وارث‌ها به ارث می‌برند، مالک آنها می‌شوند. او را به چه معنی می‌گویی وارث به همان‌جور او است وارث آسمان و زمین. به همان‌جور خدا است خلیفه پیغمبران والله خلیفتی علیک به همین معنی می‌گویند. به همین معنی خلق هستند خلفائی که بالا هستند همین‌جورند. پس آنها وارث انبیایند و کلیات علومی که نباید دست بخورد آنهایی که تغییرپذیر نیست نباید دست بخورد. از جمله آنها عصمت انبیاء را فرض کن، نبی مبعوث از جانب خدا که می‌آید پیش من، سهو دارم نسیان دارم خطا دارم نمی‌دانم چه کنم، او باید سهو نداشته باشد نسیان نداشته باشد. این مسأله از آدم آمده و دست نمی‌خورد چرا که از کلیات است کلیات شریعت. مثلاً نکاح محارم حرام است باید از آدم آمده باشد تا خاتم. و یک‌پاره کلیات از زمان نوح آمده و از این قبیل کلیات است که از ابراهیم آمده و ملت ابراهیم می‌گویند. از آدم هم آمده از باقی انبیاء هم آمده. نهایت ابراهیم را چون مزیتی بود بر سایر انبیاء در امامت، و نداشتند این امامت خلیلی را باقی دیگر؛  ملت را ملت ابراهیم گفتند؛ اگرچه به معنی دیگر همه امام بودند امامتی که مقتدی باشد همه بودند، و همه امامند. و جعلناهم ائمة یهدون بامرنا لکن آن امامتی که خدا منت گذارده بر ابراهیم به سایر انبیاء، آن مزیت بر امری است دیگر که پدر ائمه ما واقع شده از همین جهت هم هست که سید مرحوم ابراهیم را بالاتر از نوح می‌دانست. و مزیتی داشت بر نوح و سایر انبیاء اگرچه شیخ مرحوم نوح را بالاتر می‌دانست. به نظرهای مختلف نظر کردند و گفتند. پس ملتفت باشید که این اتباع‌‌ها دخل ندارد. جمیع انبیاء تابع جمیع انبیاء هستند. نبی بعد نمی‌گوید نبی پیش درست راه نرفت. می‌گوید نبی پیش معصوم بوده مطهر بوده ماکنت بدعاً من الرسل مصدِّقش می‌گویند نه

«* دروس جلد 6 صفحه 476 *»

تابع به این‌جور معنی که جمیعاً از یک‌جا آمده‌اند جمیعاً زهد در دنیا و رغبت به آخرت از امت می‌خواهند. نوعاً همه دعوتشان یک‌جور است و هر سابقی را ما میزان قرار می‌دهیم و آن لاحق را به سابق می‌سنجیم اگر لاحق با او درست آمد می‌گیرمش اگر مطابق نیامد می‌گوییم تو دروغ می‌گویی نبی نیستی. از این جهت سنت انبیاء این بود که همه آمدند می‌گفتند مصدقاً لما بین ایدیکم پیغمبر آمد با این همه معجز و با وجود آن همه معجز این مصدقاً لما بین ایدیکم می‌فرمود تصدیق لما بین ایدی به این‌جور است. اگر لاحقین تابع سابقین باید باشند و سابقین تابع لاحقین، بخصوص ابراهیم به جهت مزیتش که یک‌پاره مزیت‌ها دارد و خدا او را امام قرار داده. از این جهت فرمود اتبع ملة ابرٰهیم.

باری عرض می‌کنم به ضرورت شیعه و سنی پیغمبر اول ماخلق الله است پیش از پیغمبر نبود کسی که تعلیم پیغمبر کند او اول واقع شده این داخل بدیهیات است اول غیر از آخر است آخر غیر از اول است داخل بدیهیات است این ملک هم اولی دارد آخری دارد. یقیناً اول دارد یقیناً آخر دارد. چنان‌که وسط دارد یقیناً هرکس در وسط واقع است غیر از آن کسی است که اول است. هرکس در اول و آخر واقع است غیر از آنی است که در وسط است. پس اولی دارد ملک آخری دارد ملک. اول غیر از آخر است آخر غیر از اول است. اول مصور به صورت اولیت است آخر مصور به صورت آخریت است. تا راست باشد حرف و دروغ نباشد. پس اول با «لا» مگو بسا ثانیاً و لا ثانی باشد. وقتی چنین شد او محدود به حدی است این هم محدود به حدی است. خدای ما خدای محدودی نیست. پس نه مثل آنهایی است که بعد می‌آیند نه مثل آنهایی است که حالا هستند نه مثل آنهایی است که پیش بوده‌اند. اول موجوداتی که بالبداهه هست نمی‌شود جاهل باشد. به دلیلی که وسط جاهل نیست ما جاهلیم به مرادات خدا. و خدا مراداتش را از ما خواسته و می‌داند ما جاهلیم. دیگر نبی بشر است و جبرئیل می‌خواهد باید جبرئیل پیشتر باشد. حالا آن اولی که آفریده و مخلوقی است

«* دروس جلد 6 صفحه 477 *»

از مخلوقات نبی نمی‌خواهد داشته باشد پیشتر،  و من حرفم سر اول است. پس اول محال است که جاهل باشد. و چون محال است پس با کتاب خلقش می‌کند. فکر کن ببین آیا خدا قادر نیست پیغمبر را که خلق می‌کند عالم خلق کند؟ و قادر است و خلق کرده. جمیع مبادی را خدا بر این نسق آفریده. جمیع آنچه تر می‌شود با رطوبت آفریده، آیا رطوبت را به چه آفریده به خودش. جمیع آنچه گرم می‌شود با حرارت آفریده اما حرارت را به چه آفریده؟ گرمی را به خود گرمی آفریده. هر چیزی چرب است به چربی چرب است اما چربی به خود چربی چرب است. چربی مبدء است مبدء نمی‌شود نباشد. مبادی را اگر چشم بیندازید و فکر کنید، جمیع مبادی را اول جمیعشان همراه چشم، وقتی خلقتش تمام شد بصیر است. نیاید توی دنیا و سرمه بکند، درس بخواند، ببیند آن وقت رنگ را. وقتی خلقت چشم تمام شد هر رنگی پیش او آمد می‌بیند. خلقت گوش را که کرد حالا آن اولی که می‌آفریند آن اول اگر جاهل باشد مثل اینکه جاهل را خلق کرد و خودش را از خلق مخفی بدارد. اول خلق اگر جاهل بود و نعوذ بالله سبب اول اگر جاهل بود جمیع خلق جهال بودند. او اگر نمی‌دانست، خدا خلقی که عالم باشد خلق نکرده بود، هیچ خلقی ممکن نبود که بداند. او اگر جاهل خلق شده بود ممکن نبود عالم بشود، دقیقه‌اش را برخورید؟ آنی که اول است و خلقی پیش از او نیست که تعلیم او کند. خلقی فرض کنید که او اول است، اول که شد آن طرفش مخلوقی نیست. دیگر نگویی آن طرفش ذات خدا است. ذات خدا داخل فی الاشیاء لا کدخول شیء فی شیء خدا بی‌نهایت است. ذات بی‌نهایت ثانی ندارد ثالث ندارد  پهلوی چیزی نمی‌نشیند. پس آن اول را بدانید اگر عالم نیافریده بود محال بود به غیر، متعلم شود. پیش کی متعلم شود؟ پس او عالم آفریده شده غیر معلَّم. و این لفظ عالم غیر معلَّم ببینید در اخبار فرموده‌اند. فهمة غیر مفهمَّة به حضرت زینب فرمودند. آنها در روز اول خلقتشان فهیمه به فهم نیستند. مثل اینکه چشم بصیر خلق شده. و این غیر از این است [ که] مکتسب شده. نباید

«* دروس جلد 6 صفحه 478 *»

تعلیم کنند او را که ببیند. گوش در اول سمیع خلق شده نباید تعلیمش کنند که چیزی بشنود. مبادی را تماماً خدا بر این نسق خلق کرده. پس آن اول موجود را لامحاله عالم به منافع و مضار خودش آفریده. آن اول اول خدا می‌دانست پیغمبر چه کس را می‌کند فوجدک عائلاً فاغنی تو را عیال‌بار یافتم آن‌قدر دادم که کفایت عیال خود را داشته باشی. پس او است دارای جمیع ما یحتاجی که هست در روز اول خلقتش ــ و لا روز ــ به او داده. روز را خدا آفریده به واسطه [او ] اول هیچ مکانی نبود اول او را آفرید. یعنی خلق کرد مکان را زمان را، اینها را به واسطه او آفریده. او اول جمیع است بعد که پیدا می‌شود آنها را هم می‌آفریند. پس او معلمی نمی‌خواهد او را عالم باید خلقش کرده باشند. پس او است عالم به جمیع منافع و مضار. روز اولی که خلقش کرد قرآن برای او [بود] پس تبارک الذی نزّل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیراً  آن عالمینی که خدا رب آن عالمین است پیغمبر  پیغمبر آن عالمین است. پیغمبر جاهل خدا خلق کند معقول نیست. اینهایی که جاهلند و ادعا می‌کنند همین ادعاشان داغشان است که خدا روشان گذارده. وعده‌ایست حکمی؛ هر کس هر ادعائی می‌کند که نمی‌تواند جاری کند آن را همان ادعاش داغ خدا است. می‌بینید جمیع اهل باطل ادعای حقیت می‌کنند و جمیع متحدیند. معروف است میان علماء که آن شخصی که می‌آید باید متحدی باشد اگر تحدی بکند واجب نیست خدا ابطالش کند. ساحری بیاید میان مردم و بگوید سحر می‌کنم چون خودش می‌گوید سحر می‌کنم خدا نباید باطلش کند. اما اگر بگوید معجزه است و ساحر باشد آن وقت باید خدا باطلش کند. و این معروف است میان علماء شما ملتفت باشید ان‌شاء‌الله. عرض می‌کنم نخواهید یافت اهل باطلی که بگوید من باطلم بیا تابع من شو،  هرکس هر ادعائی می‌کند می‌گوید من حقم و باقی دیگر باطلند. جمیع اهل باطل متحدّیند که ادعا می‌کنند و آن مزخرفاتی که دارند می‌گویند و اهل حق مزخرف نمی‌گویند. و این مطلب معروف شده میان علماء حتی مشایخ هم چون دیده‌اند شایع بوده همین‌طورها

«* دروس جلد 6 صفحه 479 *»

فرمایش کرده‌اند، شما مغزش را داشته باشید. جمیع اهل باطل و اهل باطل را نمی‌خواهم منحصر کنم به آن کسانی که خود را به خدا می‌بندند و دروغ می‌گویند. آیا این سلاطین؛ سلطان اهل باطل نیست سلطان نمی‌گوید من از جانب خدا آمده‌ام دین نمی‌خواهد اختراع کند مبدع در دین نیست. دزدی که نصف شب می‌رود دزدی می‌کند هیچ نمی‌آید تقدس بفروشد نماز شب کند سبیل بچیند. فساق و فجار معروف به فسق و فجورند آنها مخرب امر خدا نیستند، ظلمی می‌کنند به نفس خودشان خدا هم زود از تقصیرشان می‌گذرد اگر توبه کنند. اما آنهایی که اثباتی می‌کنند و نفیی می‌کنند و درسی دارند کتاب می‌نویسند همین‌طورها که تازه درآمده دینی. ببینيد سنی‌ها کتاب می‌نویسند تفسیر می‌نویسند معلوم می‌شود اینها همه متحدیند، و خدا هلاکشان نکرده. حالا خدا طوری هلاکشان کرده که وقتی نگاه می‌کنی می‌بینی ابطال الله را، راهش را به دست تو داده. بله یکی از راه‌ها این است که نگذارد این حرف بزند. همچنین یکی از راه‌ها این است که تا حرف زد جلدی فالج شود یا بمیرد. اینها راه ابطال هست لکن راه ابطال منحصر نیست به همین، به جهتی که خلق امتحان باید بشوند. خلق را مهلت می‌دهد خدا که بتوانند تخلف کنند و عمداً قادرشان می‌کند بر تخلف. کاری که می‌کند این است که حرف راستی را می‌آرند در میان می‌گویند تصدیق کن، تصدیق کردی مفت تو تکذیب کردی به جهنم ضرر خودت. جمیع معجزات برای همین است که بفهمی تو که این شخص راست می‌گوید. حرف راست معجزه نمی‌خواهد حرف راست را جوری نکرده که نتوان حالی کرد مگر به خارق عادت. و اگر این را فهمیدی دیگر حالا راه این به دستت می‌آید که چرا هزار سال است حجت ظاهر توی دنیا نیست، خارق عادتی کرده نمی‌شود.

پس بدانید که هرکس امروز بیاید و دلیل حقیتش را خارق عادت خود قرار بدهد بدانید حیله است و از جانب شیطان است. چرا که آمد خاتم انبیاء9 و آورد شریعتی که تا روز قیامت مردم محتاج به آنند و تمامش را پیش امیرالمؤمنین سپرد، و

«* دروس جلد 6 صفحه 480 *»

او هم تمامش را به امام حسن سپرد. و همین‌طور دست به دست رسید تا امروز تمام آن در پیش صاحب الامر است صلوات الله و سلامه علیه و به واسطه وجود آن بزرگوار خدا امروز تمام کرده نعمت را و کامل کرده دین اسلام را الیوم اکملت لکم دینکم را آن روز گفت و دین کامل شد. پس بدانید که ندارند این مخلوقات بعد از دوازده امام کسی را که امر تازه‌ای دستش باشد که در اثباتش محتاج باشد به خارق عادت. پس اگر از اینها می‌گویی، سمعاً و طاعةً، اگر از غیر اینها می‌گویی مخلد در آتش جهنمت می‌کنند. پس این را داشته باشید که نمانده بعد از شارحین کتاب بعد از آن چهارده نفر شارحی که تازه شرح کند کتاب را. سایر علماء تابعینند هرکس روایت می‌کند سمعاً و طاعة باید قبول کرد. اگر معنی روایت کند، یک طوری حالی کند که ما بفهمیم آنها گفته‌اند. دیگر ان‌شاء‌الله ملتفت باشید که از دین همین جماعت است که ان لنا فی کل خلف عدولاً  اگر عدولی نباشد در میان مردم و مردم جهال باید به این کتاب و همین سنت حق را پیدا کنند، این کتاب مختلف این سنت مختلف هر کسی طوری می‌فهمد پس هر کسی برای خودش می‌گیرد معنی می‌کند. و اگر خدا راضی بود هر کس برای خودش عمل کند ارسال رسل نمی‌کرد یک دین قرار نمی‌داد. پس همیشه باید علمائی چند باشند عدول فقیه باشند که از همین کتاب از همین سنت دین را بیرون بیارند. برای ما بگوید رب حامل فقه الی من هو افقه منه پس ملتفت باشید نه خیال کنید که آن پیشی‌ها هم فقیه بوده‌اند که اینها را به ما رسانیده‌اند. سوره قل هو الله احد از پیش آمده و آن پیشی‌ها این‌جور معنی‌ها برای قل هو الله نمی‌دانستند. و می‌بینید به طور ظاهر که باید بنده بیایم از سوره قل هو الله استخراج کنم یک‌پاره معنی‌ها به طوری که تو تصدیق کنی که همین است معنیش. از پیش هم به من رسیده آیا آن پیشی هم معنیش را می‌دانست یا نمی‌دانست دیگر خودتان فکر کنید ان‌شاء‌الله.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 481 *»

درس سی‌وپنجم

 

(شنبه 19 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 482 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

از برای خداوند عالم دو مشیت است یکی مشیتی که تمام اشیاء را به آن مشیت خلق کرده؛ و این مشیتی که تمام اشیاء به او خلق شده، یک قدری فکر کنید ببینید چه جور باید باشد. هر چیزی که مقید به قید خاصی شده به قاعده‌ای که خیلی آسان است و مکرر عرض کرده‌ام و آن این است که ببینید که هر چیزی که در قید محبوس است چیزهایی را که بیرون از حبس خودش است ندارد. چون بیرون حبس خودش را ندارد پس اگر بیرون چیزی هست کسی دیگر باید گذارده باشد. پس ببینید که خداوند عالم مشیتی دارد که او محبوس به حبس حرارت نیست. اگر محبوس به حبس حرارت بود آتش بود، و اگر آتش بود دیگر آب نمی‌توانست خلق کند چرا که برودت نداشت و آب برودت می‌خواست. همچنین اگر مشیت محبوس به حبس برودت بود کارهای برودتی می‌کرد دیگر کارهای آتشی نمی‌کرد. همین‌جوری که پیش چشمت است خدا هم همین‌طور حجتش را تمام می‌کند أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون آنجا را می‌دیدی چرا اینجا را نمی‌دیدی و نمی‌فهمیدی؟ فکر کنید به همین، دو کلمه بیشتر نیست که شیئی که در جایی در چیزی محبوس است بیرون از حبس خودش نیست. لفظش ببینید چقدر آسان است که از بس بدیهی است آدم

«* دروس جلد 6 صفحه 483 *»

خجالت می‌کشد بگوید، لکن مردم غافلند. هر چیزی که محبوس است در جایی در بیرون آنجا نیست، ظاهرش را می‌بینی هرچه در این اطاق است بیرون اطاق نیست. دقت بیشتر که می‌کنی اینکه آتش حبس است در گرمی چون محبوس در حرارت است این نمی‌‌تواند آب خلق کند، چرا که ندارد آنچه را که آب می‌خواهد. آتش خودش اگرچه در خلقت غنی است و دارد حرارت و یبوست را، اما نادار است برودت و رطوبت را. از این جهت آتش معقول نیست سرد و تر باشد پس نمی‌تواند سردی و تری به آب بدهد. حالا به همین قاعده فکر کن که ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت.

پس حالا اگر دیدی یک چیزی را که هم گرم است و خشک و هم سرد است و تر، بدان‌که آن چیز نه آتش است نه آب، آتش گرم است و خشک و آب نمی‌تواند احداث کند. هرجا رفت  گرمی و خشکی احداث می‌کند. آب هم سرد است و تر هرجا رفت سردی و تری احداث می‌کند. پس اگر چیزی دیدی که هم گرمی می‌کند و هم سردی می‌کند هم خشکی می‌کند هم تری می‌کند بدان‌که چنین چیزی نه آب است نه آتش است. پس جسمی را می‌بینیم هم گرم و خشک است توی آتش، هم سرد و تر  است توی آب حالا این جسم آتش است یا آب؟ هیچ‌کدام، جوهره‌ایست که با جمیع آنچه اینجاها است می‌سازد. کار آسمان می‌کند به جهتی که آسمان جسم است کار زمین می‌کند به جهتی که زمین جسم است کارهای آبی می‌کند به جهتی که آب جسم است کار هوائی می‌کند به جهتی که هوا جسم است کار آتشی می‌کند به جهتی که آتش جسم است. اما خود جسم نه شرقی است نه غربی نه جنوبی است نه شمالی نه آب است نه خاک نه هوا است نه آتش، همچنین نه آسمان اول است نه آسمان دویم است نه آسمان سیم است نه کرسی است نه عرش است. پس وقتی تعبیر درست بیاریم می‌گوییم این جسمی که با چشم می‌بینی؛ فکر کن ببین این چه کاره است همینی که با چشم و گوش محسوس است جسم است که صدا رویش آمده یا طعم رویش آمده یا رنگ یا بو یا سردی یا گرمی، جسم است چیز دیگر نیست و ببین که خدا

«* دروس جلد 6 صفحه 484 *»

از جمیع مشاعر حجتش را تمام کرده بر تو. می‌گوید من از جمیع مشاعر داخل بر تو شده‌ام باز تو مرا نمی‌بینی. پس جسم اگر حقیقتش را می‌خواهی بیان کنی بگو جسم نه بالا است نه پایین نه در مشرق است نه در مغرب نه در جنوب نه در شمال نه توی آب است نه توی خاک نه توی هوا نه توی آتش حالا که چنین است که نه بالا است نه پایین است نه این است که بیرون این کره رفته باشد نشسته باشد. جسمی که بیرون این کره رفته باشد و هر چیزی که بیرون این کره باشد من باید او را نبینم صدایش را نشنوم و من می‌بینم رنگ این را، می‌شنوم صدای این را، می‌فهمم طعم و بوی این را. این جسم همه جا هست و هیچ جا نیست. اگر در آسمان بود باید اینی که روی زمین است جسم نباشد اگر در زمین بود باید اینی که در آسمان است جسم نباشد این نسبت را اگر یاد بگیری اصطلاح به دستت می‌آید. پس اگر جسم در مکان نشسته بود مثل اینکه چیزها در مکان نشسته‌اند، در مکانی بود در مکانی دیگر نبود. آب در مکان نشسته در دریا است در جای خشکی نیست. خاک در خشکی نشسته در دریا نیست در مکانی هست در مکانی نیست آسمان‌ها هر یک در مکان بخصوصی نشسته‌اند جسم را روی هم بریز همه در امکنه نشسته‌اند. چنان‌که آسمان اول آنجا است نه بالاتر نه پایین‌تر اگر جسم هم مکان داشت در آن مکان بود در جایی دیگر نبود پس داخل  است فی جمیع الامکنة لا کدخول شیء فی شیء و این حکمت است فرمایش کرده‌اند حکمت دین خداست و دین خدا والله از جمیع چیزها آسان‌تر است. خدا یسر  را از مردم خواسته عباد پا به بخت خود می‌زنند و از دست خود عسر را برای خود اختیار می‌کنند.

به همین قاعده درست که فکر می‌کنی مشیت را می‌فهمی و بالاتر را می‌فهمی. پس اینهایی که در مکان هستند ببینید این مکان را این جسم فرا گرفته و این جسم توی مکان واقع شده اما مکان دورش را نگرفته هیچ چیز دورش را نگرفته پس در مکان ننشسته حالا که در مکان ننشسته جایش کجا است؟ جایش در لامکان است. زمین

«* دروس جلد 6 صفحه 485 *»

جایی نشسته دورش را آب دارد پس آب مکان زمین است هوا مکان این دو است آتش دور اینها را گرفته پس آتش مکان اینها است دور اینها آسمان اول پس آن مکان اینها است به همین‌طور تا عرش همه را فرا گرفته محیط بر کل است اینها مکان‌های ما و در هر مکانی نوعی بخصوص نشسته صفتی بخصوص. حالا همین جسمی که با چشم و با جمیع حواس می‌بینی و می‌بینی هم در آسمان است هم در زمین چون محبوس در مکان نیست در همه مکان‌ها است داخل فی الامکنة لا کدخول شیء فی شیء. پس هو الذی فی السماء جسم و فی الارض جسم و فی الماء جسم و فی النار جسم و فی الهواء جسم فی البسایط جسم فی الموالید جسم در همه جا جسم است. یک‌دفعه می‌گوییم او است و ظهوراتش. ظهوراتش متعددند  و خودش واحد خودش جایش کجا است در بی‌جایی در چه وقت است در بی‌وقتی دیروز که گذشت جسم بود گذشت فردا هم که می‌آید می‌گذرد جسم است پریروز که گذشت جسم بود یک ماه پیش از این که گذشت جسم بود پارسال که گذشت جسم بود سال بعد هم که می‌آید جسم است. در کدام از این زمان‌ها نشسته اگر در زمان ماضی است پس باید حالا و بعد جسم نباشد، اگر در حال نشسته باید امروز و دیروز و پریروز و پارسال و پیرارسال و فردا و پس‌فردا و سال‌های بعد جسم نباشد، اگر در استقبال نشسته باید گذشته‌ها و حالا جسم نباشد. حالا که در اینها نیست نرفته پشت عرش بلکه داخل  فی الاوقات لا کدخول شیء فی شیء به طوری که وقت، تغییرش نمی‌دهد به خلاف اینهایی که در اینجاها هستند. این ازمنه تغییرش می‌دهد آنها را زمستان آبش را یخ می‌کند در تابستان وا می‌شود پس وقت‌ها تغییر می‌دهد اینها را اما جسم را این سردی‌ها و گرمی‌ها تغییر نمی‌تواند بدهد. پس جسم داخل جمیع زمان‌ها است نه این است که در زمان ماضی جسم نباشد یا زمان حال یا زمان استقبال. جسم است در همه اوقات هر چیزی که در چیزی واقع شد و او احاطه کرد به او تغییر می‌دهد او را سردی احاطه کرد به جسمی یخ می‌کند هرچه می‌خواهد باشد گرمی احاطه کرد به جسمی آبش می‌کند

«* دروس جلد 6 صفحه 486 *»

واش می‌کند تَـرَش می‌کند. پس هر چیزی احاطه کرد به چیزی او را تغییر می‌دهد پس این زمان‌ها ماضیش و حالش و استقبالش نمی‌توانند تغییر بدهند جسم را. هر چیزی را می‌توان تغییر داد به جهتی که چیزی به آن احاطه کرده پس اینها متغیرات هستند و در مکان‌های مخصوص نشسته‌اند و در وقت‌ها هستند و وقت‌ها تغییر می‌دهد آنها را آناً فآناً اینجا دار کون و فساد است. از همین راه که یک چیزی نیست تازه پیدا می‌شود مکون می‌شود پس دار کون است آن چیز نمی‌ماند فاسد می‌شود. پس این دار دار فناء است دار فساد است آدم عاقل تمنا نمی‌کند که اینجا دار بقاء باشد، آدم عاقل می‌بیند اینجا جایی است که گرمیش تأثیر می‌کند سردی می‌آید تأثیر می‌کند تری می‌آید تأثیر می‌کند خشکی می‌آید تأثیر می‌کند به این جهت زود فانی می‌شود. اما برو در خانه بقاء دیگر آنجا فنائی توش نیست. پس یک جسمی هست داخل در جمیع اجسام لا کدخول شیء فی شیء و خارج از جمیع اجسام اما لا کخروج جسم عن جسم به خلاف اینها که داخلند در این اطاق بیرون اطاق نیستند آنهایی که بیرون اطاقند در اطاق نیستند اگر داخلند خارج نیستند اگر خارجند داخل نیستند. اما ما یک جسمی داریم که نه داخل است نه خارج است هم داخل است هم خارج است خود جسم را با چشم می‌بینی نمی‌توانی نبینی فکأین من آیة فی السماء و الارض یمرون علیها رویش راه می‌روند توش می‌‌خوابند و از آن خبر ندارند. عجب احمقی شده‌اند، عجب الاغی شده‌اند که آن را نمی‌بینند. پس جسم داخل است در جمیع اجسام هیچ چشمی نمی‌گوید جسم داخل من نیست نمی‌تواند بگوید بلکه جسم داخل است در چشم در گوش در جمیع مشاعر پس کور شود چشمی که او را نبیند و کور هم شده یعنی کور حماقتی و جهالتی.

پس ملتفت باشید که آنچه را که دیدید به دو صورت مختلف ظاهر است که نه ذاتش متصف به این صفت است و نه ذاتش متصف به آن صفت است، بدانید که عرصه‌اش از عرصه آن دو صفت بالاتر است، چرا که محبوس نیست. پس آتش

«* دروس جلد 6 صفحه 487 *»

محبوس است در حبس حرارت آب محبوس است در حبس برودت اما جسم محبوس نیست نه در حرارت و نه در برودت پس داخل است لا کدخول شیء فی شیء. حالا که داخل است جسم در توی آتش حالا آیا جسم گرم است فکر کن اگر جسم گرم باشد جمیع زمین و آسمان را می‌گدازد و تمام می‌کند یا توی آ‌ب که رفت حالا جسم سرد و تر  است اگر خود جسم سرد و تر  است پس باید جمیع عالم دریا باشد و گرمی و خشکی نباشد و می‌بینی که چنین نیست. پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة چنان‌که فرموده‌اند بله آتش آتش است آب نیست آب آب است آتش نیست لکن آتش جسم است آب هم جسم است. ذات جسم نه آتش است نه آب است آتش باید گرم باشد آب باید سرد باشد اما جسم نه سرد است نه گرم است ذات خودش بیرون است از جمیع امکنه و اوقات و داخل است در همه امکنه و اوقات. پس داخل است در همه امکنه و هیچ مکانی گردش را نگرفته و داخل است در جمیع زمان‌ها و زمان‌ها تغییرش نداده.

پس آن جسمی که همه جا ظاهر است از همه ظاهر است، به یک کلامی اگر شباهت دارد این کلام ـــ  به کلام فلان آخوند ـــ تو وحشتی مکن بسا آن آخوند هم این کلمه را درست گفته باشد، بسا این را از حق دزدیده باشد وقتی پیغمبر گفت نماز ظهر چهار رکعت است این را پیغمبر آورده سنی هم شنیده حالا که می‌گوید حرف باطلی نزده الحمدلله که او هم می‌گوید. پس یک‌پاره کلمات حقه هست که به دست ناحق افتاده، اگر آنها را تو به دست کسانی که اهل باطلند دیدی گمان مکنی که باطل است. و اینی که عرض می‌کنم یکی از کلیات امور است می‌گویم و با بصیرتتان می‌کنم به این حرف‌ها.

حرف‌های من همه‌اش حرف‌های سیاحتی است مثل این است یک کسی برود جمیع طوایف روی زمین را بگردد از حال همه شهرها و همه مردم با خبر شود و بابصیرت شده باشد و اهل خبره همه کاری شده، می‌آید شما را خبر می‌دهد از آنها.

«* دروس جلد 6 صفحه 488 *»

حرف‌های من حرف‌هایی است که خبر می‌دهد از جمیع روی زمین، همین‌جا که نشسته‌ای سیر کن در تمام روی زمین ببین آنهایی که روی زمین هستند جماعتی را بخواهی پیدا کنی که سرتا پاشان هرجاشان را که بگردی همه‌اش باطل واضح البطلان باشد نخواهی یافت. هیچ‌کس هم نیست بگوید من دروغ می‌گویم من باطلم و به جهتی که من باطلم و من دروغگویم بیا اطاعت مرا بکن. همه می‌گویند حق را بگیرید و می‌گویند باطل را نگیرید این حرف حق است که در زبان اهل باطل است. و اگر کسی عاقل باشد پیش خود بنشیند فکر کند دیگر هیچ ضرور نیست که کشکول گدایی بردارد دور بیفتد که حق را پیدا کند همان در خانه خودش که نشسته اگر فکر کند حق را پیدا می‌کند. اگر به راه رفتن و دور گشتن آدم از حق و اهل حق با خبر می‌شد و عالم می‌شد چاروادارهای عالم بایستی عالم شده باشند. اما بنشین توی اطاق بنا کن فکر کردن فکر که در کار و بار این مردم کردی می‌فهمی آن چاروادار هم عالم نبود خودت عالم می‌شوی.

پس عرض می‌کنم نیست در عالم کسی که بیاید داد کند که من باطلم و مع‌ذلک بطلانش از اقوال خودش یا اعمال خودش معلوم نشود. لو خلص الحق لم‌یخف علی ذی‌حجی حکمت است بیان کرده‌اند ائمه طاهرین. فکر کنید ببینید می‌شود یک کسی داد کند که من باطلم بيایید رو به من، من عمرم من شیطانم من فرعونم من خدا را نمی‌پرستم از هر دین و مذهبی بیزارم بیایید رو به من! اگر چنین گفته بود این کلمه حق بود و باطل نبود لکن یک کاری می‌کند که مغشوشش می‌کند و آن مغشوشش را می‌اندازد میان مردم. آنانی که اهل بصیرتند می‌بینند داد کرد و بطلان خودش را ظاهر کرد و الا همین‌طور که نگاه می‌کنی توی سنی‌ها می‌روی می‌بینی داد می‌کنند که حق به جانب ما است. سنی هم این را می‌گوید که یک حقی هست روی زمین و آن حق به جانب ما است. حالا این کلام نصفش حق است نصفش باطل است. یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث برای چه لیهلک من هلک عن بینة و یحیی

«* دروس جلد 6 صفحه 489 *»

من حیّ عن بینة اینی که می‌گوید حقی روی زمین باید باشد، این حرف حق است و از حق گرفته شده. حالا گفت آن حق منم این حرف باطل است حالا یک کسی دلش می‌خواهد سنی بشود می‌رود سنی می‌شود. یک کسی است غرض ندارد مرض ندارد می‌گوید حقی هست توی دنیا این حرف راست است؛ اما تویی، بیا دلیل اقامه کن که تو حقی. پس هرکس بگوید حقی هست و آن حق منم باید دلیل داشته باشد. هرکس دلیل بر حقیت خود ندارد این باطل است چه جای اینکه علاوه دلیل بر بی‌دینی هم داشته باشد، یک‌پاره کارها هم بکند که ادله بشود بر بطلانش.

پس بدانید که در روی زمین در تمام جاهای عالم یؤخذ من الحق ضغث و داخل باطل می‌شود و من الباطل ضغث و داخل حق می‌شود. آب طیب طاهر را توی بول که ریختی آن باقی هم نجس است. پس یک حقی روی زمین است صرف صرفش آب طیب طاهر است، اما «این حق منم»، آبی بود که داخل بول شده دیگر حالا همه‌اش ضایع است حالا مجموعش شده باطل دیگر هیچ حقی توش نیست. حالا دیگر هر کس دلیل دارد حق است؛ نمونه عمومی عرض کنم به طور عموم هرکس دلیل دارد بر حقیت خود حق است هرکس ندارد باطل است. دیگر علاوه هم اگر دلیل بر بطلان هم دارد واضح‌تر می‌شود بطلانش. پس هر طایفه‌اى می‌گویند حقی هست و نخواهی یافت طایفه‌ای را که بگویند حقی نیست مگر مستضعفین مگر دهری‌ها و امثال آنها باز اینها هم می‌گویند حق به جانب ما است که می‌گوییم حقی نیست. دلیل می‌آورد برهان می‌آورد پس باز ادعای حقیت دارند. وقتی درست تعمق کنی همه ادعای حقیتی می‌کنند و همه می‌گویند حق ثابت روی زمین هست و این محل اتفاق تمام عقول است و محل اتفاق تمام نقل‌ها است. پس توی یهودی‌ها می‌روی می‌گویند حقی هست یقیناً و آن باید ما باشیم. توی نصاری می‌روی می‌گویند حقی هست در دنیا یقیناً و آن حق باید ما باشیم. توی گبرها می‌روی می‌گویند حقی هست در دنیا یقیناً و آ‌ن حق باید ما باشیم. حتی پیش بت‌پرست‌ها می‌روی می‌گویند حق به جانب

«* دروس جلد 6 صفحه 490 *»

ما است یقیناً پس تمام کسانی که روی زمینند و مستضعف نباشند اقرار دارند که حقی باید باشد در دنیا تمامشان هم می‌گویند همه حق نیستند. پس حقی روی زمین هست به اتفاق تمام عقول و نقول و همه هم حق نیستند به اتفاق تمام عقول و تمام نقول. پس بعضی از اینهایی که روی زمین هستند باطلند، اینها را همه کس تصدیق می‌کنند. حالا این باطلش واضح است یا غیر واضح ریششان  را بگیر نمی‌دانند. این حرف‌ها را والله از من می‌شنوید و بس دیگر نیست  توی هیچ کتابی از کتاب‌ها لکن حالا که می‌زنم این حرف‌ها را نمی‌توانند انکارش کنند.

پس حقی هست روی زمین به اتفاق کل کتاب‌ها و کل عقل‌ها و کل نقل‌ها. خوب اینکه حقی در دنیا هست و همه هم حق نیستند، آیا حقِ واضح است یا آب مخلوط بول است؟ حالا آیا حقی هست و غیر معین، شیعه ادعا می‌کند من حقم سنی هم ادعا می‌کند من حقم حالا ما بیرون این دو ایستاده باشیم آیا معلوم نیست کدام حق است و کدام باطل؟ چرا اگر آبی باشد ممزوج به بول بول است آب نیست این را بیندازید در جمیع عقول در جمیع کتب آ‌سمانی می‌بینید همه تصدیقتان را می‌کنند. پس این حقی که باید روی زمین باشد حق واضح لایحی باید باشد که هیچ مشوب به باطل نباید باشد اگر مشوب باشد آبی است مخلوط به بول. هر جزء از حق که یک جزء باطل پهلویش هست ماذا بعد الحق الا الضلال هرچه هست حق نیست باطل است. و نظرتان را مقصور در این زمان نکنید گول نخورید. ببینید آیا معقول است از جانب خدا بیاید موسی‌نامی و یک‌پاره کارها بکند احقاق حق کند خارق عادت بیاورد و این برای کسی است که منصف باشد و طالب حق است. واقعاً موسی انداخت عصایش را و دریا را شکافت و نُه معجزه به این گندگی آورد می‌بینی فرعون در مقابل ایستاد می‌گوید انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر و جمیع بزرگان جمیع امنای دولت او که بودند تصدیق فرعون را کردند. گفتند این بازی است که خودمان درآوردیم که گفتیم سحره آمدند این امام‌زاده را خودمان ساختیم. اما اینکه عصایش سحر آنها را

«* دروس جلد 6 صفحه 491 *»

بلعید این عجب بازیگری است این بازی بزرگتری کرد پس واقعاً حقیقتاً پیش خدا پیش پیغمبر مسلّمی فکر کن ببین آ‌یا معقول است کسی بیاید از جانب خدا و یک‌پاره کارها بکند در مقابل اهل باطل و محل توقعمان باشد و ما در شبهه باشیم و بمیریم و نفهمیم و یقین نکنیم و مؤاخذه کنند که چرا یقین نداریم چیزی را تو یقین نداشته باشی چماق بزنند که یقین کن زبانت هم از ترس بگوید یقین دارم نمی‌توانی در دل یقین داشته باشی پس شبهه انداخت فرعون که انه لکبیرکم و تصدیق کردند جمیع ارکان دولت و بزرگانی که بودند و ایمان آوردند به او مگر کسانی که طالب حق بودند که آنها احتمال نمی‌دادند که فرعون راست بگوید. آیا امر واقعاً پیششان باید چنین باشد که احتمال بدهند که بازیگری است و بازی بزرگتری آورده یا باید امر به طوری واضح باشد که احتمال نرود بازی باشد. پس آنی که طالب حق است می‌نشیند فکر می‌کند که اگر این خدا بنا است بازیگر را بردارد از زمین و ابطال بکند مثل اینکه ابطال سحره را کرد اگر بازی موسی هم بازی بزرگتری بود این را که بیشتر باید باطل کند، چرا که فسادش بیشتر بود از فساد سحره و فساد هرچه کمتر است اعتنای مصلح به او کمتر است و فساد هرچه بیشتر است اعتنای مصلح به او بیشتر است. حالا اگر موسی بزرگ سحره است فسادش از سحره بیشتر است او را خیلی بیشتر باید اعتناء داشته باشد در بطلانش باید خیلی بیشتر رسوايی به سرش بیاورد همچه کسی را بیشتر باید اصرار کرد و ضایعش کرد. واقعاً همین‌جور هم هست در عدوّ و همین‌طور است.

فکر کنید ان‌شاء‌الله در دین خودتان، در سایر دین‌ها ببینید همین‌هایی که می‌گویم حق است یا نه؟ می‌بینید کسی نمی‌تواند وازند اینها را. کسی در توی خانه خودش در خلوت زنا کند نباید تو خبر کنی کسی را که فلان زنا کرده. مردکه توی خلوت خودش زنا می‌کند تو چه کار داری پس می‌گویی خدا قرار داده که نگویی. و گاه است تو نماز شب هم می‌کنی و خدا عذابت هم می‌کند که پس چرا گفتی. و اغلب نماز شب‌کن‌ها و مقدسین همین‌جور کارها می‌کنند. در یزد یک وقتی پیشنمازی بود

«* دروس جلد 6 صفحه 492 *»

میرزا تقی گویا اسمش بود زمانی که میرزا شفیع در یزد بود، روزی نمازش را کرده بود هنوز آفتاب نزده رفت پیش میرزا شفیع. پرسید این وقت شما اینجا تشریف آورده‌اید برای چه؟ گفت امر ضروری بود آمده‌ام خدمت شما عرض کنم. گفت بفرمایید گفت صبح بود می‌رفتم مسجد دیدم یک کسی یک بار ابریشم از گمرک گریزانده و می‌برد و واقعاً هم چنین بود. میرزا شفیع فرستاد رفتند مردکه را آوردند پرسید تو بار گریزاندی؟ گفت نه. گفت آخوند شهادت می‌دهد. آخوند گفت بله مردکه ملعون من خودم دیدم تو بار را گریزاندی دوشت بود می‌رفتی. دید نمی‌شود آخوند را وازد گفت بله دیگر شیطان بود و گولم زد و چنین کاری کردم، حالا دیگر اختیار با شما است. میرزا شفیع خندید گفت مالت است طیب و طاهر بردار و برو. آخوند را گفت عمامه‌اش را گردنش انداختند و کشیدند از مجلس که مردکه مال خودش را برده تو آمده‌ای به دست منش می‌دهی. قدغن کرد دیگر پیشنمازی نکند خدا پدر میرزا شفیع را بیامرزد. خلاصه حالا خیلی از مقدس‌ها همین‌جورها خیلی نماز شب‌کن‌ها این کارها را می‌کنند می‌رود چیز گنده‌ای می‌گوید مفسده‌ گنده‌ای توی دنیا راه می‌اندازد.

باری پس عرض می‌کنم هیچ حقی نیست توی دنیا مگر اینکه باطلی در مقابلش ایستاده و باطلی که معلوم نباشد باطل است و حقی که معلوم نباشد حق است و مخلوط شده به باطل، بدانید که چنین حقی [حق نيست] و چنین باطلی باطل نیست یعنی بطلانش واضح نشده. پس حق باید هیچ باطل توش نباشد. اگرچه حق را همه می‌گویند، همه می‌گویند لله عمل کن، همه می‌گویند فی الله عمل کن، همه می‌گویند تعصب را باید کنار گذارد و هرچه حق است تصدیق باید کرد، همه این حرف‌ها را می‌زنند. حالا با وجودی که حق ممزوج به باطل است آیا می‌شود حقی باشد که باید آن را گرفت، از همه ادیان بپرس آن را که حق می‌شود ممزوج به باطل باشد؟

حالا اگر اهل حق کردند کاری را و اهل باطل نمی‌توانند آن کار را بکنند دیگر نمی‌تواند کسی بگوید حق معلوم نشد. و الا چطور می‌توانی پیدا کنی حق را؟ ملتفت

«* دروس جلد 6 صفحه 493 *»

باشید که من اینها را پخته‌ام و کوفته‌ام خلاصه‌اش کرده‌ام و اینها را برای شما می‌گویم یا می‌نویسم یک جایی. پس بدانید که حق چیز واضح ظاهر بیّن آشکاری است مثل کاری که موسی کرد. حالا می‌گویی القاء کرد فرعون که این بازی بزرگتری است؛ حالا آیا خدا این بازی بزرگتر را می‌بیند یا نه؟ دیدیم آنهایی که پر اعتنائی به ایشان نبود باطلشان کرد، حالا این بازی بزرگتری است پس این فسادش بیشتر از آنها است باید بهتر بردارد. پس کسی که حق را طالب است به القای شبهه فرعون به شبهه نمی‌افتد و آن کسی که می‌خواهد به راه باطل برود می‌رود لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیّ عن بینة. در هرجا هر که هلاک می‌شود عمداً هلاک می‌کند خود را و هر که نجات می‌یابد از روی عمد است. اهل حق همه جا دلیل و برهان دارند و اهل باطل هیچ جا دلیل و برهان ندارند. بنشینید در خلوات و این حرف‌ها که عرض می‌کنم مطالعه کنید مفت شما. فکر کن اگر دیدی بد است ولش کن و اگر مطالعه کردی و دیدی که بد توش ندارد او را قرص بگیر و ولش مکن.

خلاصه پس حق واضح بیّن آشکاری باید روی زمین باشد. این حق واضح بیّن آشکار را خودتان فکر کنید چه باید باشد به محض ادعا باشد؟ اگر به محض ادعا باید باشد پس همه طایفه‌ها ادعا می‌کنند پس بر حقند؟ پس به محض ادعا که نیست، به محض نظر است که حالا من همچه فهمیده‌ام و تکلیف من این است، تو همچه فهمیده‌ای برو سنی باش یا برو متوقف باش. اینکه حقی باید روی زمین باشد، حاکمی باید روی زمین باشد، این حاکم حکومتش باید معین باشد یا نه؟ حالا ما بیرون از سنی و شیعه باشیم و واقعاً  آن کسی که حاکم می‌خواهد تمیز بدهد باید بیرون از حکومت بایستد. پس بیرون شیعه و سنی که می‌ایستد می‌بیند یک کسی ادعا می‌کند که من حقم. می‌بینم این سبیل‌هایش را چیده آن هم سبیل‌هایش را چیده این نرم و نازک حرف می‌زند آن هم نرم و نازک حرف می‌زند. حالا این کسی که می‌خواهد تمیز بدهد که کدام یک اینها راست می‌گویند و نتواند بفهمد باید توقف کند؟ حالا

«* دروس جلد 6 صفحه 494 *»

همین‌طور باید باشد و شک داشته باشد تا بمیرد؟ چه کند بیچاره شک را که نمی‌تواند از دل خود بیرون کند. از این قرار پس شک‌کننده در حق ناجی است! حالا آیا احقاق حق را این‌جور می‌کنند؟ چنین کسی دین و مذهب راه نمی‌برد. حالا چون از جایی صادر شده، شده باشد. من چه خاکی سرم بکنم؟ شما خودتان فکر کنید حقی که مشتبه باشد به باطل؛ رئیس شیعه است و رئیس سنی ما هم نمی‌دانیم کدام راست می‌گویند. پس ما باید متردّد بمانیم و متوقف؟ هزار سال هم اگر نشناسیم، نشناخته‌ایم نقلی نیست، سنی و شیعه هم کتاب [مى‌خوانند] یک ملایی است در اسلام قرآن می‌خواند و دلیل می‌آورد و برهان می‌آورد، یک ملایی هم هست در یهود آن هم کتاب خدا به اعتقاد خودش می‌خواند و دلیل و برهان هم می‌آ‌ورد. حالا ما بیرون ایستاده‌ایم نمی‌دانیم این حاکم خداست یا آن؟ دلیل عقل این می‌آورد آن هم دلیل عقل می‌آورد تو کتاب خدا می‌خوانی قرآن می‌خوانی آن هم کتاب خدا می‌خواند می‌گوید این تورات کتاب خدا است. اگر اهل حقی باید دلیل داشته باشی و برهان. دیگر من متوقف باید بمانم و هزار سال هم طول بکشد و متوقف باشم آخر هم بمیرم و ناصبی باشم این حرف را بزنی یهودی‌ها هم تصدیقت نمی‌کنند. پیش گبرها هم بگویی تصدیقت نمی‌کنند. نصاری هم تصدیقت نمی‌کنند. همین‌جور بیا پیش شیعه دو نفر عالم هر دو هم شیعه هستند آن یکی می‌گوید حق منم آن یکی می‌گوید منم. می‌بینم این يک‌پاره حرف‌ها می‌زند می‌گوید این دلیل و برهان حرف‌های من، آن هم یک‌پاره حرف‌ها می‌زند می‌گوید این دلیل و برهان. این قرآن می‌خواند آن هم قرآن می‌خواند این کتب دارد آن هم کتب دارد آن شاگرد دارد آ‌ن هم شاگرد دارد. حالا من چه کنم چطور تمیز بدهم؟ بله تو متوقف باش، خوب اگر من به این حال مُردم چه کنم بله نجات خواهی یافت. عرض می‌کنم اگر این نجات اینجا حاصل نشود چه جا باید حاصل بشود؟ اهل هر دینی کائناً ما کان می‌گویند ما دلیل و برهان داریم. من حرف‌هایم را می‌زنم، حرف‌هایم هم حرف حق است به هرجا می‌خورد بخورد. من از

«* دروس جلد 6 صفحه 495 *»

همدان در نمی‌روم به این تشرها که فلان بی‌ادبی به ولی نعمت خود کرده، حق نمک فلان را نشناخته. این را بدانید که من آن کسی هستم، من تمام عالم را زیر پایم گذارده‌ام برای حق که حق را پیدا کنم. حالا دیگر نمی‌ترسم از این حرف‌های شما که با ولی‌نعمت خودش بی‌ادبی کرده. این ولی‌نعمت دین و مذهب را فکر کن درست نمی‌داند، لکن حالا تکفیر کنم کسی را بيجا گفته‌ام اینجا هم می‌گویم و بخصوص حضور ایشان عرض می‌کنم تکفیر را بدانید که من تکفیر نمی‌کنم. معلوم است انسان غفلت دارد ملتفت نیست یک‌ بار حرفی می‌زند از روی غفلت غافل شده و حرفی هم زده، هیچ کافر هم نمی‌شود تا ندانسته حرفی زده کافر نمی‌شود. تا وقتی انسان بایستد در مقابل و هرچه دلیل و برهان بیاورند قبول نکند و وابزند البته هرکس قبول نکرد کافر است. دیگر برمی‌دارند به ولایت‌ها می‌نویسند:

یعظّمون له اعواد منبره   و تحت ارجلهم اولاده وضعوا

من راه می‌برم حدیث را، راه می‌برم آیه را، می‌گویم من جای شعر را خوب راه می‌برم. اهل حق را نباید بی‌ادبی کرد دیگر حالا یک کسی پیدا شد یک کسی است سید است و حرف باطلی می‌زند و خیلی سادات هستند که باطل می‌گویند حالا گفتی «باطل مگو» بی‌ادبی نشده. خیلی سادات هستند که بد می‌گویند حالا آیا به آنها نباید گفت که بد مگو ؟خیلی از اولاد انبیاء هستند که اطاعت انبیاء نکرده‌اند، خیلی عموها هستند که بد بوده‌اند مثل ابولهب که عموی پیغمبر بوده، حالا چیزی کسی به ابولهب گفت به پیغمبر بی‌ادبی نشده. پس عصبیت‌های جاهلانه موقوف. بنشین در خلوت و فکر کن ببین اگر کسی دلیل و برهان دارد تصدیقش کن، ندارد وابزن. اگر هست چرا برای من نمی‌گوید؟ می‌گویی می‌ترسد حق ترس ندارد خصوص برای آدم بی‌غرض. حالا در حضور مردم می‌ترسی بپرسی در خلوت بپرس بگو تو چرا این‌قدر بی‌دینی بی‌مذهبی که امر به این واضح بیّنی به این آشکاری را وامی‌زنی؟ چرا بد

«* دروس جلد 6 صفحه 496 *»

می‌گویی؟ آن آخر کار یا من به گردن تو می‌گذارم یا تو به گردن من می‌گذاری یا من قبول می‌کنم یا نمی‌کنم.

خلاصه نوع بیان این است که عرض می‌کنم حق آنست که هرجا دلیل هست، برهان هست، حق آنجا است. دلیل هرجا آمد حق می‌آید همراهش. هرجا دلیل نیست حق نیست یقیناً. حالا دیگر دلیل بر خلافش هم آمد تأکید می‌کند که باطل است. پس جمیع ارسال رسل و انزال کتب برای احقاق حق است و این حق مخصوص حکماء نیست چنان‌که عرض کردم و شما بازی به نظرتان آمده و هیچ بازی به نظرتان نیاید. این حرف‌ها را تمام کفار و منافقین بازی کردند و مُردند. تمام منافقین در هر دین و مذهبی استهزاء به اهل حق می‌کردند و می‌خندیدند راست است اما توی هر دین و مذهبی بگو مستهزئ به حق چطور است همه دین‌ها می‌گویند باطل است و به جزایش می‌رسد. بگو تو هم استهزایت را بکن دنیا دو روز است انما تقضی هذه الحیوة الدنیا نقلی نیست تو هم می‌میری بمیر و برو به جهنم. پس فکر کنید ان‌شاء‌الله و بدانید حق باید واضح باشد آشکار باشد خودت پیش خودت فکر کن عرضه کن بر جمیع ادیان به همان عقلت رجوع کن فکر کن ببین این دین مخصوص حکماء است و همان‌ها باید دین داشته باشند و باقی باید بی‌دین باشند یا باید مقلد محض باشند؟ آیا این دین مخصوص علماء است و باقی باید یا بی‌دین باشند یا مقلد محض باشند؟ پس آن دینی که ارسال رسل برای آن شده و انزال کتب شده برای آن و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اوصیاشان آمدند همه برای احقاق حق آمدند دینشان را مخصوص حکماء نکردند مخصوص علماء نکردند. بلکه جمیع کسانی که بچه نبودند و خرف نبودند دین باید داشته باشند به شرطی که مجنون نباشند بچه نباشند خرف نباشند، مستضعفین باشند سرجاشان. پس بدانید که حق مشترک است از میان انبیاء و ائمه گرفته آمده است تا حکماء آمده است تا علماء آمده است تا عوام. ببینید احقاق حقش را موسی به همین می‌کند. یک چیز مشترک میان خودش

«* دروس جلد 6 صفحه 497 *»

و آنهای دیگر بود گفت ما و شما یک خدایی داریم این مشترک است میان ما و شما و این خدا قادر است بر هر کار و احقاق حق می‌کند. دیدی عصای مرا مسلط کرد بر سحر سحره بدان اگر من هم ساحری بودم بزرگتر کسی دیگر را می‌فرستاد عصای دیگری بیندازد که عصای مرا هم ببلعد، و دیدی نتوانستند باطلش کنند. پس می‌گوید بیا مرا تصدیق کن به این دلیل پس یک امر مسلمی مشترک میان جمیع مردم از انبیاء گرفته تا اوصیاء تا حکماء تا علماء تا عوام هست و نمی‌شود چنین امری را عوام ندانند. همین که داخل عرصه عقلاء شدند می‌توانند حق را پیدا کنند لامحاله دیگر ما رفتیم و زحمت کشیدیم و طلب کردیم و نیافتیم نمی‌شود چنین چیزی چگونه تو طلب کردی و نیافتی؟ امر حق این‌جور نیست تو یک‌خورده سینه‌ات را وسیع کن یک‌خورده چشمت را وا کن ببین پیش از آنی که انبیاء بيایند مردم طالب حق نبودند غافل محض بودند و دیدند که این خدا پسند نکرد که غافل باشند متذکرشان کرد که حقی هست و باید طالب آن شد. پس آن کسی که خیال می‌کند طالب حق است و نمی‌آید بدانید طالب حق نبوده غرض و مرض داشته پولی می‌خواسته دولتی می‌خواسته، تعارفی طالب بوده. اینها حق نیست اینها را که عرض می‌کنم باخبر می‌شوید يا تصدیق کنید جمیع آن کسانی را که می‌گویند ما طالب حقیم و حق را نیافته‌ایم یا خدا را تصدیق کنيد، تو اگر خداپرستی خدا را تصدیق کن و جمیع مردم را تکذیب کن. پس امر حق یک امر واضح بیّنی است که از  عوام گرفته رفته تا پیش انبیاء این امر مشترک است در میان ایشان خودت فکر کن ببین این‌طور هست یا نه. خلاصه آن امر مشترک چه چیز است غیر از ضروریات اگرچه مردم دست برمی‌دارند و اعتناء ندارند شما سعی کنید محکمش کنید. هر یک هر یک از این ضروریات ثابت شده به جمیع خارق عادات پس به نظرتان بزرگ باشد این ضروریات. بعد از آنکه انبیاء و اوصیاء آمدند این همه خارق عادات آوردند برای هر یک هر یک از این ضروریات بعد از تقریر خدا و تصدیق خدا این ضروریات را دیگر آدم احتمال نمی‌دهد

«* دروس جلد 6 صفحه 498 *»

که این دین خدا نباشد. دیگر یحتمل این دین خدا نباشد اگر این دین خدا نیست چرا خدا آن را برنمی‌دارد. پس چون دیدیم همین را گذارد پس ضروریات است حجت بلاشک. اولاً از دلیل‌های خارق عادات انبیاء، بعد از آن اینکه اگر غیر از این ضروریات دینی داشت خدا می‌خواست آن را بیاورد و مسلّمی کند برای ما پس آنچه نیاورده و مسلّمش نکرده آن دینش نبوده آنی که آورده تا پیش ما و مسلّمش کرده برای ما آن است دین ما. پس هیچ‌کس معذور نیست که بگوید من خبر از ضروریات ندارم آن ضرورتی که تو خبر از آن نداری و میان علماء است مال آنها است مثلاً مسأله‌ایست فقهی همه علماء می‌دانند. همین که تو نمی‌دانی بدان ‌که این محل حق و باطل تو نیست. آب قلیل به ملاقات نجاست نجس می‌شود و پاره‌ای اتفاق دارند که نجس نمی‌شود. حالا این را تو نمی‌دانی حالا که ندانستی این هیچ نه تو را فاسق می‌کند نه منافق می‌کند نه کافر می‌کند مکلّف نیستی هر وقت دقت درش کردی و فقیه شدی تو هم یا در این دسته داخل می‌شوی یا در آن دسته. آنی که انسان را بی‌دین می‌کند یا مؤمن می‌کند یا منافق می‌کند آن امور شایعه است. امور شایعه را تو نمی‌توانی بگویی نمی‌دانم آن را مگر غافل باشی. یک‌دفعه که متذکر می‌شود می‌بیند که می‌داند پس هرچه تکلیف هرکه هست بیابند. خدا سبقت کرده به رسانیدن تکلیف به خلق پس نمی‌توانی بگویی من غافلم و نمی‌دانم پس دینی قرار داده واضح و بیّن نمی‌توانی بگویی که نمی‌دانم لامحاله او سبقت می‌کند. پس اگر گفتی من متحیرم و نمی‌دانم به جرأت هرچه تمام‌تر می‌گویم تو دروغ‌ می‌گویی. حکیم هم باشی دروغ می‌گویی ادعای نبوت هم بکنی و خارق عادت هم بیاوری، به قدر دجال هم خارق عادت بیاوری که می‌گویم دروغ می‌گویی و خدا راست گفته است.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 499 *»

درس سی‌وششم

 

(يکشنبه 20 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 500 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

این مطلب را مکرر عرض کرده‌ام ان‌شاء‌الله ملتفت باشید که اثر و مؤثر به طور تکمیل هیچ منافات ندارد با اثر و مؤثر غیر تکمیل. اولاً بیابید از روی بصیرت و شعور که فعل هر فاعلی لا من شیء از خود فاعل اختراع می‌شود. و نمی‌بینم کسی را که درست ملتفت شده باشد شما ان‌شاء‌الله ملتفتش باشید. فعل هر فاعلی لا من شیء اختراع می‌شود. هیچ فاعلی فعلش را از کسی دیگر نمی‌گیرد. یک‌خورده که فکر می‌کنید این حرف‌ها است که وقتی نتیجه گرفتند و گفتند غوغا کردند و نفهمیدند. وقتی شنیدند کلی مؤثر است و افراد آثار وحشت کردند. شما ملتفت باشید فعل هر فاعلی از فاعلش صادر شده و قائم است به فاعل خودش. نمی‌شود فعل فاعلی دیگر را بیاورد فاعلی و به خودش بچسباند داخل محالات است. شما که می‌خواهید ببینید باید شما ببینید. دیگر در تمام مملکت خدا هرکس ببیند و شما نبینید شما ندیده‌اید شما هر وقت می‌خواهید ببینید باید خودتان ببینید و همچنین شنیدن پس ببینید ممکن نیست کسی دیگر ببیند که من دیده باشم. اگر من باید ببینم خودم باید ببینم این را که فهمیدید علانیه و واضح می‌بینید که تفویض محال است. نه خدا تفویض کرده امر خود را به کسی و نه خلق تفویض می‌کنند امر خود را به کسی. ابداً خدا

«* دروس جلد 6 صفحه 501 *»

تفویض را خلق نکرده. نمی‌شود کسی به کسی بگوید تو بایست تا من ایستاده باشم فاعل فعل خودش از دست خودش باید جاری باشد فعلش را مفوض به کسی دیگر نمی‌تواند بکند. و مردم از بس فکر نکرده‌اند در مسائل و مسامحه کرده‌اند مسائل را توی هم ریخته‌اند. می‌بینند آقایی به نوکرش می‌گوید برو بازار چیز بخر این را هم تفویض می‌گویند و تفویض هم هست اما حالا که رفت و کار آقا را کرد نه این است که آقا بازار رفته باشد یا چیزهایی که در بازار دید آقا دیده باشد یا راه که رفت آقا راه رفته باشد.

مردم تمیز نداده‌اند کارها را از این جهت یکی به جبر قائل شده یکی به تفویض قائل شده. شما ملتفت باشید ان‌شاءالله پس نه خلق می‌توانند کارشان را به کسی دیگر واگذارند، معقول نیست یک کسی ديگر بخورد که من سیر شوم هرکه آب بیاشامد رفع تشنگی من نمی‌شود هرکه عبادت کند به من نمی‌دهند عبادت را. بندگان خودشان مکلّفند که به عمل بیاورند تا مال خودشان باشد کسی دیگر بکند آن که کرد مال خودش است چه دخلی به من دارد. حتی در استیجار عبادات اگر ربطی به او نداشته باشد به او نمی‌رسد. مثل اینکه اگر مالی داشته باشد بگوید برای من حجی بگیرید روزه بگیرید نماز بکنید و وراث به عمل نیاورند او به ثواب این می‌رسد. کسی فرضاً هم نیتی نکرده باشد و کسی تبرعاً نمازی حجی روزه‌ای برای او بکند باز دقت کنید یا این است که این استاد او بوده حق استادی فعل خودش است چون او این کار را کرده حالا مثل آیینه می‌شود مقابل او یا اینکه مؤمن بوده حق الاخوه دارد باز خودش اخ شده و ایمان داشته حالا تأثیر می‌کند فعل خودش و الا هیچ‌کس فعل خودش را به غیر خودش نمی‌تواند واگذارد و نمی‌شود. چرا که فعل هر فاعلی اثر صادر از فاعل مخصوص است این را نمی‌شود به کسی واگذارد. پس حالا با بصیرت می‌فهمی که خدا نمی‌شود کارش را واگذارد به کسی خواه محمد بن عبدالله باشد؟ص؟ خواه عیسی خواه کسی دیگر محال است تفویض، و خدا محال نمی‌کند. خدا ممکنات را خلق

«* دروس جلد 6 صفحه 502 *»

کرده محالات را خلق نکرده و نمی‌کند و تفویض و جبر از محالات است. پس فعل هر فاعلی صادر است واقعاً حقیقتاً از دست فاعل و این فاعل از خارج فعل خود را نمی‌گیرد درست کند. پس جمیع افعال صادرند از فواعل خودشان لا من شیء خارج، اما نه این است که اشیاء خودشان برای خود ماده ندارند. خودشان ماده دارند ماده‌اش ظهور ماده فاعل است چنان‌که صورتش ظهور صورت فاعل است. شما یک فعل کلی دارید که اعم است از ضَرْب و نَصْر  و اکرام و اهانت و فحش و صلوات. به آن فعل کلی یک دفعه اکرام می‌کنید پس ماده اکرام شما فعل کلی است که صورت اکرام به او می‌پوشانی اکرام می‌شود، صورت اهانت می‌پوشانی اهانت می‌شود. فعل کلی صادر شده از خود شما و یک فعل جزئی هم دارید که مخصوص است به یک عمل شما مثل قیام و قعود و ضحک و بکاء و این افعال جزئیه هم صادر شده از خود شما و کسی نمی‌تواند واگذارد به کسی دیگر فعل خود را چه فعل کلی باشد چه فعل جزئی. و فعل کلی زید حرکت خاصی نیست از این سمتش بیاوری از اَمام به وراء می‌شود، از این طرف بیاری از یمین به یسار می‌شود. پس فعل کلی قابل است برای حرکت از امام به وراء و برای حرکت از یمین به یسار به هر دوی اینها کلیت دارد بعینه مثل حیوان و افرادش و مثل زید و ظهوراتش ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. همه جا ذات فاعل بالا است و ذات هیچ فاعلی فعل او نخوا هد شد.

درست دقت کنید اینها راه‌هایی است که به اینها قلب انسان مطمئن می‌شود. ذات هیچ فاعلی فعل آن فاعل نمی‌تواند بشود. خودت فکر کن ببین مگو همه مردم این را می‌گویند و قبول دارند تو فکر کن فعل هر فاعلی اگر نظر به فعل فاعلی بکنی قطع نظر از فاعلش فعل هیچِ محض است و فاعل باید احداث کند فعل خود را مثل ضرب من که اگر من احداثش نکنم نیست صرف است، وقتی من احداثش بکنم ضرب است. فعل ذاتیش این است که بسته به غیر باشد و فاعل معنیش این است که بسته به غیر نباشد. فاعل معنیش این است که جوهر باشد و اصل، و فعل معنیش این

«* دروس جلد 6 صفحه 503 *»

است که فرع وجود شیء باشد. و این فرع اگر اصل نباشد نیست به خلاف اصل که اگر فرع نباشد هست. هیچ فاعلی بعد از اینکه اصل شد فرع خودش نخواهد شد پس هیچ فاعلی فعل خودش نخواهد شد. مومی را می‌گیری مثلث می‌کنی این موم ممکن نیست که ذاتش و جوهرش نفس تثلیث بشود بلکه آن موم الی غیر النهایه قابل است که هی مثلث و مربع و مخمس بشود. هرچه این فروع را از او بیرون بیاوری هیچ از او و ذاتیت او کم نمی‌شود محال است موم نفس مثلث بشود. اگر موم مثلث می‌شد مثلث با حفظ صورت مثلثيت محال است که مربع بشود اگر موم ذاتش مثلث می‌شد محال بود مربع بشود و می‌بینید که محال نیست. پس ذات موم مثلث نشده، پس تثلیث فعل موم است و اثر موم است. کرسی و چوب و حرکت دست خودت را ببین همه به همین‌طور است پس فعل هر فاعلی قطع نظر از فاعلش نیست صرف است و آن فاعل او را احداث می‌کند لا من شیء پس او را که احداث می‌کند شیء مباین با او نخواهد بود. در همان مثال‌ها درست دقت کنید تا علمش جزء خودتان بشود  ببینید آیا معقول است آیا می‌توانید این شکل سه‌گوش را روی هیچ ماده وارد نیاورید و او موجود بشود؟ آیا می‌شود که این مثلث خودش چیزی سه‌گوش باشد و بایستد و معلوم مردم باشد؟ نمی‌شود، این مثلث چیزی است که باید روی جوهری باشد اگر جسمی نباشد بگیری آن را سه‌گوشه کنی محال است توی دنیا موجود شود. و این سه‌گوش فرع وجود جسم است.

مطلب این است که هیچ فاعلی نمی‌شود فعل خودش بشود به جهتی که فعل بی‌فاعل که محال است در ملک خدا بشود. اما فاعل بی‌فعل محال نیست. می‌شود موم باشد و مثلث نباشد پس فکر کنید و ببینید و چون فکر نکرده‌اند چقدر چيزها از دستشان رفته. پس فعل هر فاعلی، فاعل محدث او است لا من شیء. ماده این فعل از خارج که نیست ذات فاعل هم که نیست ذات فاعل اگر مستحیل می‌شد به فعل فعلی می‌ماند بی‌فاعل. جسمی را بخواهی تثلیث صرفش کنی جسم تعلیمیش کنی

«* دروس جلد 6 صفحه 504 *»

محال است جسم طبیعی نباشد. جسم تعلیمی در ملک خدا نیست پس فعل هر فاعلی بسته است به فاعل و فاعل احداث می‌کند فعل خود را نه از مواد خارجیه و به کسی دیگر هم وانمی‌گذارد. کار خودش را خودش احداث می‌کند لا غیر، ذاتش هم مستحیل به فعل نمی‌شود اگر می‌شد فعل باقی می‌ماند بی‌فاعل. این را هم می‌فهمید که داخل محالات است فعل باشد و فاعل نداشته باشد. پس هیچ فاعلی فعل خودش نیست یک فعل کلی داریم که به آن افعال متضاده از ما صادر می‌شود هم عصیان هم طاعت هم ضرب هم نصر. ذات خودمان که فعل خودمان نشده از خارج هم که نیاورده‌ایم چیزی را فعل خود قرار دهیم فعل هم که داریم پس به خودش احداث شده یعنی ما به خودش احداثش کرده‌ایم. مثل واضح‌تر اینکه هر کاری را شما با نیت می‌کنید و نیت را ابتداء به فعل می‌آورید. نیت بسته به نیتی به چیزی دیگر نیست اختراعش می‌کنی لا من شیء، ذات تو هم نیست نیت. ذات تو پیش بود و نیت نداشتی احداث کردی نیت را پس بعینه فعل کلی مثل نیت است. پس نیت نیست و شما احداثش می‌کنی به خود نیت نه به نیت دیگر نه به قصد دیگر، و به نیت احداث می‌کنی نماز جزئی خود را و این نیت شما بعد از فارغ شدن از عمل از نیت هم فارغ می‌شوی. پس تو پیش از نیت بودی و بعد از نیت هم هستی. پس ذات هر فاعلی غیر از کار آن فاعل است. پس ذات شما هم غیر از کار شما است و کار شما دو جور است یک جورش مثل نیت است یک جورش مثل نماز پس نماز را به نیت می‌کنی و اگر بی‌نیت بکنی همه فقهاء می‌گویند نماز نکرده.

درست که فکر می‌کنید ان‌شاء‌الله می‌یابید که خودتان غیر از فعل کلی خودتان هستید مثل اینکه غیر از نیت هستید و آن فعل کلی شما غیر از شما است و به آن نیت افعال جزئی به عمل می‌آورید، نماز می‌کنید روزه می‌گیرید همه اینها کار شما است اما کارهای جزئی شما است. اینها از کجا پیدا شد؟ از کار کلی شما. پس شما یک ذاتی دارید که احداث می‌کند اول فعل کلی شما را به خود آن فعل نه به ذاتش نه

«* دروس جلد 6 صفحه 505 *»

به چیزی دیگر و این فعل کلی تخصیص می‌یابد به نماز و این نماز را خودت می‌کنی نه کسی دیگر. پس اين افعال جزئیه شما جمیعاً صادر است از فعل کلی شما و فعل کلی شما صادر است از شما. پس سه مرتبه پیدا شد حالا این سه مرتبه که یقیناً غیر یکدیگرند یقیناً تو غیر از نیت خود هستی چرا که تو بودی و نیت نداشتی و نیتت ماند و تو گذشتی آن وقت نیت تو غیر از عمل تو است پس آن هم یک چیزی است، عمل تو هم مال تو است پس سه چیز پیدا شد بالبداهه. حالا نسبت این سه را با یکدیگر که تمیز داده؟ استثناء کنید مشایخ خودتان را که مؤسس علم هستند دیگر باقی مردم اشخاص دیگر راهش به دستشان نیامده.

باری فاعل بود و فعل نداشت بعد فعل کلی را احداث کرد به خودش و این فعل سر تا پاش ماده و صورتش و ظاهرش و باطنش را این فاعل درست کرده، بعد به واسطه آن فعل کلی نماز درست  کرده، روزه را درست کرده، که افعال جزئی اویند. پس سه چیز پیدا شد یک ذاتی و یک فعل کلی و یک فعل جزئی. حالا سه تا که می‌شنوند اغلب مردم مثل زید و بکر و عمرو خیال می‌کنند دور از هم و این سه اگر سه شیء مباین باشند مثل زید و عمرو و بکر، چنان‌که زید نمی‌شود صادر از عمرو باشد فعل هم صادر از فاعل نمی‌شود باشد. اشخاصی که محبوسند در مکان خودشان در صورت خودشان نمی‌توانند احداث کنند چیزی را پس هیچ زیدی نمی‌تواند انسان بسازد. این راه را که به دست بیاری توحید به دستت می‌آید. اناسی در صورت خود و حدّ خود محبوسند بیرون صورت خود نیستند آنجا که نیستند نمی‌توانند چیزی احداث کنند.

بیان واضح‌تر آنکه هر چیزی دارای خود است و فاقد ماسوای خود است حدود غیر خود را ندارد. حالا که فاقد است نمی‌تواند خالق آنها باشد. پس تو خودت کسی بودی فعل کلی خود را احداث کردی ذاتت هم فعلت نشد مستحیل به فعلت نشد. ذاتت سر جای خودش هست فعلت هم سر جای خودش است و به فعل کلی خود احداث کرد نماز خود را. حالا این سه مثل زید و عمرو و بکر نیستند که متباین از هم

«* دروس جلد 6 صفحه 506 *»

باشند اگر متباینات بودند هیچ‌کدام صادر از هم نمی‌شدند پس چطورند؟ حالا فکر کنید ذات تو آ‌ن جایی که هست یک سعه و شمول و احاطه‌اى با او هست که الی غیر النهایه داخل فعل کلی هست. پس در فعل کلی، تو ظاهری و هرکه نگاه کند در فعل کلیِ تو و فعل جزئی تو ، تو را می‌بیند. اگر حکیم باشی در همین دنیا هم می‌بینی فعل هر کسی را بر شکل او و بر رنگ او است. حتی آنکه شیخ مرحوم می‌فرماید در روز قیامت کلام هر کسی به شکل متکلم است. نماز کرده حرف زده روز قیامت می‌آید شخصی است خود نماز به شکل زید است. اگر فکر کنید اینها را می‌فهمید معنی این حدیث را می‌فهمید که قرآن می‌آید روز قیامت و می‌ایستد بر تل مرتفعی چون جاش مرتفع است و شفاعت می‌کند هرکه او را درست تلاوت کرده. قرآن است کلام خداست و خوانده انسان حرف زده و می‌آید و رجلی است و حرف می‌زند و همچنین همان قرآن شهادت می‌دهد که فلان مرا خوانده و حفظ مرا نکرده لعن می‌کند قاری خود را. کلام انسان است و می‌آید در قیامت می‌ایستد سر دارد دست و پا دارد شعور دارد، توی همین عرض‌هایی که می‌کنم اگر فرو بروی توی همین دنیا می‌بینی فعل هر کسی را بر شکل او. قیام شخص را ببین. شخصی که ایستاده تو که را می‌بینی زید را می‌بینی وقتی نشست تو که را می‌بینی زید را می‌بینی. وقتی راه رفت که را می‌بینی زید را می‌بینی و همین جوری که اینها را می‌بینی همین‌جور در قیامت کلامش را می‌بینی متکلم است دارد حرف می‌زند. پس دقت که می‌کنید می‌یابید که میان فاعل و فعلش فصل نیست که یکی بیرون بنشیند یکی توی پستو یکی در زمین بنشیند یکی در آسمان یکی در عالم غیب برود یکی در شهاده. دقت کنید ببینید به همین‌طور هست که می‌گویم یا نه اگر نفهمیدید بپرسید باز می‌گویم. حتم هم نیست من به یک مجلس که بگویم دیگر نگویم هر جایش را نفهمیدی بپرس این را درست مسجّلش کن. پس فکر کنید تا بفهمید هرجا نفهمیدید سؤال کنید تا عرض کنم من وقتی می‌بینم چشم شما باز است و نگاه می‌کنید می‌بینم یک‌پاره هم حظ می‌کنید

«* دروس جلد 6 صفحه 507 *»

خیال می‌کنم مسأله را فهمیده‌اید خبر ندارم که نفهمیده‌اید، بسا رفتم سر مسأله دیگر تو خودت خبر داری نفهمیده‌ای بیا سؤال کن.

پس فعل هر فاعلی غیر از فاعل است و غیر او نیست و فعل جزئی هر فاعلی غیر او است و غیر او نیست. حالا کلام را می‌بینی متناقض است، فکر کن که در احادیث کلام متناقض هست. و بسا کسی توی دنیای صرف نگاه کند در دنیای صرف که نگاه کنی و کسی بخواهد تو را در راهت بیندازد و معطل شوی؛ بسا فاعلی که بگویم ببینی فاعلی بیکار است بعد کاری می‌کند نیت ندارد بعد نیت می‌کند بعد نماز می‌کند بسا اینها معطلت کند. ملتفت باش زوایای سخن را از دست مده اولاً لفظش را نگاه دار و از معنیش سؤال کن. پس ذات هر فاعلی کائناً ماکان بالغاً ما بلغ یک احاطه و شمولی دارد نسبت به فعل خود. همین که احاطه و شمول پیدا شد آن ذات از جمیع اطراف فعل خود داخل او شده از بالا می‌آید از پایین هم می‌آید از مشرق می‌آید از مغرب می‌آید.

اگر اینها را یاد نگیرید والله نمی‌فهمید آن‌جور احادیثی را که می‌فرماید موسی در جایی ایستاده بود ملکی از آسمان آمد گفت از کجا می‌آیی گفت از پیش خدا ملکی از زمین آمد گفت از کجا می‌آیی گفت از پیش خدا ملکی از مشرق آمد گفت از کجا می‌آیی گفت از پیش خدا ملکی از مغرب آمد گفت از کجا می‌آیی گفت از پیش خدا چندین ملک در همان موضع آمدند پیش حضرت موسی و هر کدام از طرفی آمدند و همه گفتند از پیش خدا آمده‌ایم. باز از این مطلب‌ها هست که فلان سخن را از فلان عالم شنیدم نه از گوش تنها از چشم هم می‌شنیدم از دستم می‌شنیدم از پایم می‌شنیدم از جمیع اعضاء و جوارحم می‌شنیدم از جمیع جهات می‌شنیدم. متحیر می‌شوند کسانی که راه علم دستشان نیست. اما شما بفهمید که از همین باب است که عرض می‌کنم، ذات هر فاعلی از اعلی درجات فعل گرفته تا ادنی درجاتش مُحدِث و مخترعش غیر از فاعل نمی‌شود باشد. اگر غیر از او باشد فعل او نیست، موم را که

«* دروس جلد 6 صفحه 508 *»

می‌گیری مثلث می‌کنی در هر گوشه‌اش موم است در هر زاویه‌اش موم است در هر ضلعش موم است غیر از موم نیست. پس فاعل در اعلی درجات فعل هست در اسفل درجات فعل هست. پس فاعل در آسمان فعل خودش هست، در زمين فعل خودش هست، در ظاهر فعل خودش هست، در باطن فعل خودش هست. پس بگو ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است این کلمه را شیخ گفت اما کو کسی که بفهمد. این را اگر به لفظی دیگر می‌گفت وحشت می‌کردند مردم به این لفظ‌ها گفت و واعمرا بلند شد، اگر لفظی دیگر گفته بود دیگر چه می‌شد.

باری پس تو فعل کلی داری و همان‌ ظهور تو است و تو ظاهر در آن هستی و ظاهر در ظهور بی‌نهایت ظاهر است حالا که بی‌نهایت ظاهر است پس می‌شود او را دید در اینجا. و همچنین به همین نسبت فعل کلی ظاهر است در فعل جزئی. نماز کار تو است روزه هم کار تو است و هر دو غیر هم و رکوع غیر سجود است و سجود غیر رکوع است اما هر دو کار تو است. پس اینها سه‌تایند و هر بالایی درهم می‌پیچد مرتبه پایین را کطیّ السجلّ به طوری که ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور می‌شود زید در قائم اظهر از قائم است. پس ان‌شاء‌الله بدانید که مؤثر و فاعل در توی فعل اظهر است از نفس فعل و اثر، و فعل کلی در فعل جزئی اظهر است از فعل جزئی و اوجد است در مکان فعل جزئی از خود فعل جزئی، و ظاهرتر است از او یعنی از خود آن فعل جزئی. باز می‌خواهم به طور کلی عرض کنم اگر همه‌اش را نمی‌فهمی اقلاً  الفاظش را ضبط کنی بدان ‌که هیچ چیز در ملک خدا یافت نمی‌شود مگر اینکه این سه چیز را داشته باشد هر فاعلی یک فعل کلی باید داشته باشد و فعل جزئی؛ نمی‌توانی فکر کنی و لو به خیال و فرض که چیزی فعل کلی داشته باشد و فعل جزئی نداشته باشد. در سنگی اگر فکر کنی می‌بینی قابل است برای اینکه ساکن باشد و قابل است برای اینکه متحرک باشد پس آن فعل کلی خودش که قابل است برای حرکت و سکون او نه تَحَرَّ ݢݢک است و نه سَکَنَ ببین حالا آیا می‌شود تعقل کنی خیال کنی فرض کنی سنگی موجود باشد و نه

«* دروس جلد 6 صفحه 509 *»

متحرک باشد و نه ساکن؟ سنگ روز اولی  که خلق شد یا ساکن بود یا متحرک اگر ساکن بود فعل جزئیش بود پس روز اولی که خلق شد فعل جزئی همراهش بود در همان حال قابل بود برای حرکت. پس تو فهمیدی که فعل کلی هم دارد و خود این سنگ یک احاطه دارد به فعل کلی خودش که او قبولش باشد برای حرکت و سکون و آن شیء قابل برای حرکت و سکون، چیزی است غیر از سنگ و سنگ احاطه دارد بر آن و این سنگ الآن یا متحرک است یا ساکن. هر دو را نمی‌تواند بیارد از هر دو هم نمی‌تواند دست بردارد پس یا متحرک است یا ساکن. پس همیشه فعل جزئی همراهش است. پس در ملک خدا نمی‌توانید چیزی پیدا کنید که فعل کلی داشته باشد و فعل جزئی نداشته باشد.

حالا که چنین شد به همین قاعده بدانید که خدای بی‌خلق خدا نیست. پس خدا خلق را خلق کرد لا من شیء. پس خدا خلق می‌کند فعل کلی خود را لا من شیء یعنی از چیزی آن را نمی‌سازد از بیرون‌ها نمی‌گیرد چیزی که از آن فعل خود را بسازد، به جهتی که نیست چیزی که بگیرد. حالا که از خارج نگرفت چیزی را و مشیت را خلق فرمود، آیا ذات خدا آمد مشیت شد ذات خدا اگر آمده بود مستحیل به فعلش شده بود دیگر ذاتی باید نباشد و فعلی باشد بلا فاعل. پس ذات مستحیل به مشیت نشد مشیت را اختراع كرد به خود مشیت، و فعل جزئی را اختراع کرد به مشیت.

حالا اگر می‌خواهی روحی در این حرف‌ها دمیده شود که این حرف‌ها بی‌روح نقش است العلم یهتف بالعمل فان اجابه و الا ارتحل. علم اگر عمل همراهش نیست خاطرجمع باش که علم رفته اگر چیزی می‌بینی نقش علم است علم نیست و نقش علم گول می‌زند. مرغی جایی بنشیند روی خاکی بنشیند و بعد بپرد رد پای مرغ است، اما مرغ خودش نیست حالا بسا نقوش علم باشد و روح توش نباشد. حالا می‌خواهی روح توش بیاید این است که عرض می‌کنم؛ آن مقام جزئیِ خدا بدان‌که مقام حجج است سلام الله علیهم این است روح توی علوم. اگر تو داری حجتی را بدان ‌

«* دروس جلد 6 صفحه 510 *»

که خداپرستی. نداری حجتی، بچه‌ها هم می‌گویند خدا، کفار هم می‌گویند خدا، خاء و دال دارند این خاء و دال خدا نیست. اگر ‌آن مقام جزئی را داری خدا داری. زید روز اولی که متولد شد یا متحرک بود یا ساکن حالا می‌خواهی توحید را، مقام جزئی می‌خواهد توحید. پس اگر می‌شناسی یکی از حجج را، آ‌ن را که مکلف به تو است در زمان تو مثلاً امام دوازدهم سلام الله علیه است. پس اگر آن مقام جزئی را می‌شناسی بدان‌که آن مقام کلی داخل در اینها است الی غیر النهایه چطور داخل است در مقام جزئی یعنی ظاهر در مقام ظهور اظهر از ظهور است. همچنین خدا در پیغمبر از خود پیغمبر ظاهرتر است. اگر پیغمبرشناسی این‌جور بشناس و اگر خدا در عرش نشسته و پیغمبرش در زمین است معلوم است به شناختن این پیغمبر خدا شناخته نمی‌شود. پیغمبری که می‌آید از جانب خدا کلامش تماماً از جانب خدا است، هیچ از پیش خودش نیست پس ماینطق عن هوی نفسه کلامش شده قرآن که کلام خداست. کلامش امری دارد نهیی دارد امرش امر خداست نهیش نهی خداست حبی دارد بغضی دارد حبش حب خدا است بغضش بغض خدا است. دوستی دارد دوستش دوست خدا است دشمنی دارد دشمنش دشمن خدا است چرا که خدا در رسول از خود رسول ظاهرتر است. اگر خدا را بخواهی فرضاً برداری رسول تمام می‌شود. حکم رسول حکمش غیر از من و تو است ما و تو نیامده‌ایم از پیش خدا و این هم یکی از تدبیرات  است که خدا کرده که به غیر از انبیاء هرکس ادعای نبوت بکند جمیع تابعین انبیاء باید بیرون کنند او را از دسته اهل حق. پس انبیاء از پیش خدا آمده‌اند ماها نیامده‌ایم و اگر کسی آمد در اسلام و خارق عادت آورد به قدر دجال و نیامده پیغمبری که به قدر دجال خارق عادت بیاورد و می‌آید و می‌آورد و چون ادعای  امامت و نبوت و الوهیت می‌کند تو وامی‌زنی او را و لعن می‌کنی. این خلق نیامده‌اند از پیش خدا از جاهای دیگر آمده‌اند و آمده‌اند از پیش خدا صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و آنها قرار داده‌اند که خلفای ما کیانند، آنها تعیین کرده‌اند و گفته‌اند این

«* دروس جلد 6 صفحه 511 *»

خلفاء امرشان امر ما است. علیݨݨݨّ بابها گفته‌اند، پس خلفای آنها هم یقیناً از پیش خدا آمده‌اند دیگر باقی مردم از پیش خدا نیامده‌اند، دلیل آنها خارق عادات آن پیغمبرانی که آنها را خلیفه کرده‌اند.

گاهی آقای مرحوم می‌فرمودند که بر من است حرفی را که بزنم دلیلش را عرض کنم دلیل حرف من شق القمر پیغمبر است؟ص؟ و این خیلی کلام پخته‌ای بود که فرمایش می‌فرمودند و خیلی از رفقاء که به خیال خود عرفاء بودند می‌گفتند این فرمایش از باب تقیه است. لکن شما دقت کنید ان‌شاء‌الله ببینید که چه کلام پخته‌ای بود که آنهایی که  اهلش بودند، از این آن سر ݦݦݦݦݦّحکمت و آن مغز مطلب را فهمیدند و خیلی از آنها که عدو بودند می‌گفتند که کاری از او نمی‌آید این حرف‌ها را می‌زند. فکر کنید و بعد از ائمه طاهرین سلام الله علیهم، یک‌خورده فکر کنید آخر شما در دینتان به قدر یک معامله چهار تومانی که می‌نشینید حساب می‌کنید بنشینید فکر کنید، ان‌شاء‌الله ببینید که بعد از ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین ببینید یک امر تازه‌ای که دلیلش توی این قرآن و توی این احادیث که دستمان است نباشد ببینید بعد از ائمه طاهرین امر تازه‌ای می‌آید یا نمی‌آید؟ تمام آ‌نچه تکلیف مردم بوده پیغمبر گفت و تمام آنچه تکلیف مردم بوده پیش ائمه شما آمد و این ائمه شما تمام آنچه را که باید برسانند رساندند و آنها نیست مگر همین‌هایی که توی کتاب‌های شیعه نوشته شده. پس شیعه امری را که ائمه نگفته باشند و توی این کتاب‌ها نوشته نشده نمی‌تواند بیاورد. حالا که می‌بینی کسی می‌آید و تازه می‌آورد اگر شق‌القمر کرد که لعنتش باید بکنید با دلیل، دلیل تو شق القمری است که پیغمبر کرده و پیغمبر شق القمر کرد و این خارق عادت را آورد و گفت که اینها خلیفه‌های منند و اینها رسانیده‌اند هر چه را باید برسانند و هرچه را نخواستند نرسانیدند. نمی‌توانی بگویی یادشان رفت به ما نرساندند چیزی را، پس آنچه به ما رسیده توی کتب همین علماء است پس دلیل ما برهان ما توی همین قرآن است توی همین احادیث است ما

«* دروس جلد 6 صفحه 512 *»

احتیاج به شق القمر نداریم. پس دلیل و برهان ما معجزات خلفای پیش است خودت اگر می‌خواهی معجز بیاری برای چه چیز است؟ مگر امر تازه‌ای آورده‌ای مگر می‌گویی نماز را یک رکعت بیشتر باید کرد یا یک رکعت کمتر باید کرد یا روزه ماه مبارک را بگویی یکی بیشتر باید گرفت یا یکی کمتر؟ دو رکعت نماز نافله  تازه، ببینید کسی می‌تواند اختراع کند در میان شیعه؟ نمی‌تواند. پس شق القمر می‌خوا هد چه کند اگر مباح این است که ایشان مباح کرده‌اند، تمام مباحات توی همین کتاب‌ها است، اگر مستحب این است که ایشان مستحب کرده‌اند تمام مستحب توی همین کتاب‌ها است، اگر مکروه همین است که ایشان مکروه کرده‌اند توی همین کتاب‌ها است، اگر واجب آنست که ایشان واجب کرده‌اند که توی همین کتاب‌ها است اگر حرام آنست که حضرات حرام کرده‌اند همه حرام‌ها توی همین کتاب‌ها است، جای دیگر نیست. اگر در دایره شیعه کسی بخواهد تازه‌اى بیاورد حرامی واجبی مکروهی مستحبی مباحی بیاورد فرق نمی‌کند کسی حلالی را حرام کند یا حرامی را حلال کند یا مباحی را بیاورد این مباح را از کجا می‌آورد؟ مستحبی را برمی‌دارد مباح می‌کند، چه کاره  است که مباح کند؟ پس مباحی را نمی‌تواند کسی بیاورد مستحب کند نمی‌تواند بیاورد یک مکروهی را مباح کند یک مباحی را نمی‌توانند مستحب کنند. همچنین یک واجبی را نمی‌توانند مباح کنند و حتم کرده خدا این را. این است که می‌فرماید ماکان لهم الخیرة من امرهم اختیاری برای ایشان نیست هرچه باید گفت خدا گفته آنچه تکلیف ماها بوده که آن کار را بکنیم خدا بهتر می‌دانسته ‌آن کارها را. آنها را به کی گفته؟ می‌دانست به کی بگوید به پیغمبرش گفت آن هم که خوب راه می‌برد به کی بگوید به امیرالمؤمنینش سپرد امیرالمؤمنین هم می‌دانست به که بگوید به امام حسن سپرد به همین‌طور دست به دست خواسته‌اند به ما برسد همین‌جور خواسته‌اند برسد پس چون امر تازه‌ای نیست دلیل این کتاب است دلیل این سنت است.

ان‌شاء‌الله با بصیرت باشید دیگر اصرار چقدر می‌توان کرد چرا یک معامله چهار

«* دروس جلد 6 صفحه 513 *»

تومانی را از پی آن بالا می‌آیی تحقیقش می‌کنی، چرا دینت را تحقیق نمی‌کنی؟ پس بدانید که تمام دین خدا این کتاب خدا است. تمام دین خدا این سنت پیغمبر است. وقتی این کتاب و سنت را قسمتش می‌کنی به حصر عقل ندارید در این کتاب و سنت مگر اینکه دو قسم دارید یک بدیهیاتی را که اسمش ضروریات است و یک استنباطاتی را که اسمش نظریات است. در نظریات در زمان ائمه در حضور ائمه و بعد از آن بزرگواران تمام علماء اختلاف داشتند تمام علماء با تمام علماء در نظریات مختلفند. اما جایی که مختلف نباشند، یکی بیرون مى‌‌رود و آن مسلمیات است
ـــ این کتاب و سنت تمامش یا مسلمیات است یا نظریات است ــ از مسلمیات هرکه بیرون رفت کافر شده در نظریات هرکه اختلاف کرد کافر نمی‌شود. پس راه خدا یک راه واضح آشکاری است که آنچه دلش خواسته همان را رسانیده، آنچه نخواسته نرسانیده شما ببینید امری معظّم‌تر از امر ولایت نیست. امر ولایت همه ائمه عظیم است پیغمبر والله نیامد مگر برای اینکه ولایت اثبات کند. پیغمبر بعد از اینکه زحمت‌ها کشیده بود نماز آورده بود روزه آورده بود شرع را آورده بود این آیه نازل شد که چرا آن امری را که گفته بودم برسانی به مردم مسامحه می‌کنی و نمی‌رسانی؟ فرمود می‌ترسم از بس منافق دور و برم جمع شده‌اند می‌ترسم بگویم خودم را بکشند و به جایی هم نرسد. این آیه نازل شد که و الله یعصمک من الناس امر ولایت را اگر نمی‌رسانی، پیغمبری نکردی پیغمبری تو همین است که نصب خلیفه کنی اگر نکنی پیغمبری نکرده‌ای. پس امری که پیغمبر آمد همان را برای مردم بیاورد، امر به این بزرگی که پیغمبر برایش آمده و باقی شرایع فرع ولایت است؛ كه اگر آن باشد و باقی نباشد باز آخرش نجات هست و اگر آن نباشد و هی نماز و روزه و واجبات و مستحبات را به‌جا بیاری والله بی این ولایت هیچ به کار نمی‌آید، مگر هباء منثور می‌شود خسارت می‌شود برای آن کسانی که کرده‌اند. حالا ملتفت باشید که امر به این بزرگی را یک وقتی اقتضاء می‌کند مخفی شوند و حالا هزار سال است که مخفی

«* دروس جلد 6 صفحه 514 *»

شده‌اند. ولایت معنیش چه چیز است معنیش این است که سلطان باشد مسلط باشد گردن گردنکشان را بکوبد ظلم ظالمان را دادخواهی کند حق مظلومین را از ظالمان بخواهد، هی امر به معروف و نهی از منکر کند. سلطان که شد لشکر می‌خواهد سپاه می‌خواهد معلوم است سلطان روی زمین است وضع اولی این است که در روی زمین سلطانی غیر از اهل حق نباشند. حالا مع‌ذلک وقتی اقتضاء نمی‌کند سلطنت نمی‌کنند چنان‌که نکردند. پیغمبر نصب خلیفه کرد و رفت گیرم حضرت امیر تنها بود و زور هم نداشت خدا که زور داشت، دشمنان او را بر او چرا مسلط کرد؟ او چرا خانه‌نشین شد؟

پس بدانید که امر به این بزرگی که امر ولایت باشد هیچ لازم نکرده تصرف ظاهری بکنند در ملک، تصرف باطنی را که دارد می‌کند  آمدند به غصب، حقش را گرفتند خانه‌نشینش کردند چهار صباحی هم که بعد از عثمان خلیفه بود باز احقاق حق نشد. یک نماز تراویح که عمر اختراع کرده بود که شب‌های احیاء نوبه به نوبه نماز می‌کردند که یک دسته نماز می‌کردند تا خسته می‌شدند، و دسته دیگر برخاسته نماز می‌کردند تا خسته می‌شدند تا شب را احیاء داشته باشند، نوبه به نوبه مثل اینکه نوبه به نوبه آب از چاه می‌کشند تراویح می‌کنند نوبه به نوبه نماز می‌کردند. نماز بدعتی بود که عمر درآورده بود. حضرت امیر؟ع؟ خواستند در ایام سلطنتشان این را بردارند که بابا این بدعت است پیغمبر  چنین چیزی قرار نداده صدای واعمرا از تمام لشکر بلند شد. نزدیک بود که بپاشند لشکر از هم، نتوانستند یک امر بدعتی را که خودشان هم می‌دانستند پیغمبر نگفته بردارند. گفتند هیچ بروید نماز کنید پس امر ولایت به این بزرگی یک‌دفعه اقتضاء می‌کند که مخفی شود در زمان پیغمبر موقوف شد. حالا در زمان پیغمبر یک کاری می‌کردند. در زمان ائمه هم خوب است تا زمان غیبت امام را فکر کن. مگو چرا باید این‌قدر روی زمین اسم ایشان باشد خوب چرا امام زمان غایب شد چرا هزار سال طول کشید اینها محط نظر نیست. پس آنچه تصرف است و در

«* دروس جلد 6 صفحه 515 *»

غیبت باید بکنند می‌کنند جبرئیل هم در غیب تصرفات خود را می‌کند خضر هم در غیب تصرفات خود را می‌کند. کاری به دست این مردم ندارند، اگر کاری به این مردم داشتند می‌آمدند میان مردم، از همین قبیل است والله تصرفات نقباء والله به همین‌طورند نجباء در غیبت کار خود را می‌کنند. اتفاق یک جایی نمی‌ترسند نفسی می‌کشند، اگر می‌ترسند می‌روند خانه‌شان می‌نشینند کسی نمی‌شناسدشان، به همین‌جوری که به حسب اتفاق در بیابانی کسی خدمت حضرت می‌شود برسد، ممکن است چنان‌که رسیدند و حکایاتش ضبط شده به همین‌جورها هم نقيبی می‌شود جایی ظاهر شود یک‌دفعه مخفی شود ممکن است. پس امری که خدا خواسته باشد از مردم، خدا همیشه پیش می‌افتد تعریف می‌کند. پس تو اگر آدم خوبی هستی تابع شو آنی را که آورده‌اند و اطاعت کن. و دیگر تو پیش میفت چیزی را که خدا نخواسته، تو اگر خود را به حلق بیاویزی که مثلاً امروز امام زمان ظاهر شود خدا اطاعت تو را نمی‌کند و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 516 *»

درس سی‌وهفتم

 

(دوشنبه 21 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 517 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

از طورهایی که عرض شده مکرر، بدانید که هر فاعلی فعلش غیر از خودش است و فعلش را احداث می‌کند لا من شیء. این فعلش هم خواه فعل کلی باشد یا جزئی همه را لا من شیء احداث می‌کند خودتان هم کارهاتان همین‌طور است چرا که خودتان هم اثری هستید از مشیت خدا و غیر از این کاری نکرده مشیت، شما هم غیر از این نمی‌توانید بکنید. پس هر فاعلی اصل است و متأصل و دهریت دارد و فعل آن فاعل تمامش از دست این فاعل باید جاری بشود. و این فاعل احداث می‌کند فعل خود را و این فعل خودش فرع وجود فاعل است که اصل است. و هر فرعی وجودش موقوف به اصلش است و فعل فرع وجود فاعل است و فاعل خودش مستحیل به فرع خودش نمی‌شود. هیچ جسمی مستحیل به رنگ یا طعم خودش نمی‌شود که رنگ و طعم بماند و جسم نماند. پس فرع مشتق از اصل است لکن اصل فرع خود را به نفس خود احداث کرده و فرع خود کرده، ذات خود را نمی‌گیرد مستحیل کند به فرع خود، چرا که داخل محالات است. در نفس خود فکر کنید و خدا همین‌جور دستورالعمل داده که توی راهتان بیندازد می‌فرماید سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق آیاتی که در آفاق است بسا چون ‌که بیرون از وجود آدم است برنخورد، و

«* دروس جلد 6 صفحه 518 *»

اما خود آدم خودش را که گم نمی‌کند. بنشینید در آن فکر کنید و بر طبق همین آیه است من عرف نفسه فقد عرف ربه برای این حدیث خیلی معنی‌ها می‌کنند که هیچ مرادِ قائل نبوده؛ مثلاً می‌گویند خودشناسی خداشناسی است می‌گویند معنیش این است که یعنی چون خود را عاجز می‌شناسد می‌داند خدا قادر است چون خودش را فقیر می‌بیند می‌داند خدا غنی است و هکذا. حالا شما دقت کنید آن آیه‌اى را که خدا اظهار می‌کند که هر کسی آن آیه را دید خدا را دیده و هرکس آن را شناخت خدا را شناخته این اثر او است و مؤثر از اثر ظاهرتر از نفس اثر است. حالا در نفس خودت فکر کن خودت که از خودت مخفی نیستی و می‌فهمی که تمام کارهایت را به حول و قوه خود می‌کنی به قدرت خود می‌کنی. حالا فکر کنید ان‌شاء‌الله پس آن کار کلی و آن قدرت کلیه که برایتان هست اگر کسی نگرفت این قدرت را به معنی مصدری به مطلب می‌رسد. و اغلب تا معنی می‌گویی یا فعل می‌گویی یا کلی یا جزئی اغلب اغلب معنی مصدری به ذهنشان می‌آید و بدانید معنی مصدری نمی‌گذارد داخل مطلب شوند و رفتند و مطلب حکمی شنیدند و عَرَضی در ذهن خود خیال کردند و همه معانی مصدریه عرضیت دارد و از این جهت علم خودشان پیش خودشان هم عظمی ندارد. و از این جهت است که خلاف‌ها را به جرئت هرچه تمام‌تر می‌کنند.

ملتفت باشید ان‌شاء‌الله، جهال و عوام الناس هر قدر شقی و ظالم و بد باشند با ترس و لرز معصیت می‌کنند دلشان می‌لرزد. و خدا می‌داند این حکماء و امثالشان با خاطرجمع معصیت می‌کنند خدا را و هیچ نمی‌ترسند و عامی‌ها بیشتر می‌ترسند. آنها به واسطه همان خیالات خودشان که خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا خیال می‌کنند که خودش خدا است و شرابش خدا است با اطمینان هرچه تمام‌تر معصیت می‌کنند و باکیشان نیست. و امثال این معانی مصدری را گرفتن ثمرش همین است و نتیجه‌اش این. حالا ملتفت باشید ان‌شاء‌الله که عَرَض بدون جوهر دوام ندارد. و اگر نباشد جسمی، رنگ و بو و طعم نمی‌شود باشند. اگر نباشد جسمی که رنگ شود رنگ

«* دروس جلد 6 صفحه 519 *»

هم نیست وجود رنگ فرع جسم است جسم که هست رنگ می‌شود باشد، جسم که نیست حالا رنگ نیست و پیش از جسم رنگ هیچ نیست و همچنین طعم باشد و جسم نباشد نیست. بیشتر بخواهید دقت کنید حالا برای این کتاب این سمت‌ها هست کتاب را بردار سمت باقی نمی‌ماند، سمت فرع وجود کتاب است. پس اگر درست دقت کنید ان‌شاء‌الله خواهید یافت عرض بدون جوهر وجود ندارد اصلاً و حکماء تعریفش را درست کرده‌اند عرض موجود فی الموضوع است یعنی تا محلی نباشد عرض نیست. آن محل اگر هست عرض هم هست اگر فرضاً محل نباشد عرض هم نیست. حالا فکر کنید این فعل شما عرض است یا جوهر معلوم است که عرض است و فرع وجود شما است که جوهرید اگر جوهر نبود نمی‌شد فعل موجود شود در دنیا، اگر دست من نباشد حرکت موجود نمی‌شود. پس فعلی را که من احداث می‌کنم اگرچه فعل کلی من باشد که آن فعل کلی جوهریتی ندارد اگر من احداثش نکنم. وجود عرض بدون جوهر داخل محالات است. پس فعل عرضی که جوهری نداشته باشد داخل محالات است موجود شود در ملک، و قرار نداده که سمتی بی‌جسم خلق کند. طول بی‌جسم را محال قرار داده خلق کردنش را و همچنین عرض بی‌جسم را. پس عرضی را خدا قرار نداده بدون جوهر خلق کند. پس هر چیزی که معنی مصدری به ذهنت می‌رسد ولش کن که پوک است. حتی همین معنی پوک بی‌مغز باز در ذهن خودت ماده‌اى دارد و صورتی و غافلی که همین معانی مصدریه جوهریت دارند. اگر اصل نداشت هیچ موجود نبود. پس با فکر می‌یابید که فعل کلی شما ماده‌ای دارد و صورتی، صورت فعل شما روی ماده فعل شما پوشیده شده و بی‌ماده نمی‌شود باشد و ماده فعل شما ذات شما نیست. ترائی می‌کند که چه عیب دارد ذات آدم باشد، چه عیب دارد ماده فعل خودش بشود. حتی اینکه حکماء ابا ندارند صورت جزئیه هم روی ذات بنشیند. و به همین جهت گفتند خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا. پس چنان ترائی می‌کند که انسان خیال کند راست می‌گویند و ادعای یقین هم بکند و

«* دروس جلد 6 صفحه 520 *»

به خلاف گوینده استهزاء کند. صورت مثلث روی موم است و صورت نرمی هم روی موم چه عیب داشت.

شما ملتفت باشید که غیر از آن جوری که می‌گویم نمی‌شود وضع حکیم باشد پس اولاً عرض بدون جوهر نمی‌شود ساخته باشد. حالا ببینیم صورتی که بر روی ماده پوشیده شده باشد حکمش چیست این را در جایی صریح به دست بیار. شما ببینید هر جور ماده‌اى یا هر جور صورتی که می‌خواهید فکر کنید، صورت را مثل رنگ می‌گیری و ماده‌اش را جسم. ببین اگر جسمی رنگ شد جسم را هرجا ببری رنگ همراهش می‌آید. سواد همراه مداد هرجا مداد رفت می‌رود همچنین حمرت پس ماده آن است که توی صورت باشد و صورت آن است که روی ماده باشد ماده را هرجا ببری صورت همراهش می‌آید صورتش را بخواهی جایی ببری ماده همراهش می‌آید. صورتش را حرارت و برودت خیال کن، جسمی که گرم یا سرد شد هرجا ببریش گرمی یا سردی همراهش می‌آید از هم دست برنمی‌دارند. طعم همین‌جور صوت همین‌جور تا در عالم غیب یک روحی هست که قوه سمع و بصر و شمّ و ذوق و لمس را دارد اگر یک روحی نشسته باشد در این بدن و این دیدن مثلاً صورتش باشد، این روح هرجا برود این دیدن همراهش است. نفسی عالم شد هرجا برود علم همراهش است این علم مخصوص هرجا رفت نفس همراهش است و این مطلب را آن حاقش را شیخ مرحوم و سید مرحوم پر  پاپی نشده‌اند، آقای مرحوم بیشتر  پاپی شده‌اند. پس ببینید ماده و صورت متضایفانند و این هم جسته جسته در کلمات شیخ و سید هست. پس ملتفت باشید که عرض بی‌جوهر محال است در ملک خدا یافت شود پس فعل بی‌جوهر و بی‌ماده خدا خلق نکرده مشیتش را هم همین‌جور خلق کرده قوت تو را هم همین‌جور حالا وقتی بنا شد ماده و صورت متضایفتان باشند که ماده هرجا برود صورت همراهش برود و برعکس، پس اگر در محلی دیدیم ماده صورتی را انداخت و رفت می‌دانیم این صورت صورت او نبوده مداد را بردی سواد همراهش آمد توی هر

«* دروس جلد 6 صفحه 521 *»

حرفی بردی سواد همراهش آمد. بعد می‌بینی مداد را آوردی توی الف و صورت باء اینجا نیست پس صورت باء بر آن جایی که صورت سواد پوشیده شده پوشیده نشده، سواد می‌رود توی همه حروف اما الف نمی‌رود. اگر صورت الف را ببری توی باء دیگر الف نیست و همچنین برعکس.

ملتفت باشید، توش که آدم افتاد خیلی واضح است در بادی نظر صورت الف روی مرکب پوشیده شده همچنین صورت باء روی مرکب پوشیده شده دقت که می‌کنی می‌بینی همین هیئت استقامت عرض است و بدون جوهر نمی‌تواند بایستد. اما جوهر این چیست؟ می‌چسبند به مداد؟ این اگر روی مداد پوشیده شده بود بايد توی جمیع حروف یافت شود پس الف ماده‌اى دارد و صورتی، نه ماده‌اش توی باء می‌رود و نه صورتش. مداد الآن هم صورت استقامت نپوشید همین الآن الی غیرالنهایه صالح است از آن الف‌ها بنویسی باءها جیم‌ها دال‌ها سوادش هم الی غیر النهایه همراهش است. درست دقت کنید چرت نزنید اقلاً بعضی یاد بگیرند که جزو هوا نشود، پس الف برای خودش ماده‌اى دارد و صورتی هیچ شریک نیست با باء در ماده و صورت. مداد نه ماده الف است نه صورت الف نه ماده باء است نه صورت باء است. مدادِ مقید به قید الف ماده الف است و صورت الفی صورت است از برای او و همچنین باء. و این از نظر تمام حکماء غیر مشایختان رفته همه خیال می‌کنند صورت الف روی مداد پوشیده شده. حالا وقتی درست دقت می‌کنید ما سه جور مداد داریم پس یک مدادی داریم المداد  المستقیم استقامت نباشد مداد المستقیم نیست، مداد المستقیم نباشد استقامت مداد نیست. و یک مدادی دارید که صالح است برای المستقیم و المنبسط و المعوج و جمیع حروف. این المداد المستقیم، آن مداد مقید به قید استقامت ماده مستقیم است و الاستقامة صورت این مستقیم است. و این دو متضایفانند و با هم هستند اگر استقامت رفت مداد مستقیم باقی نمی‌ماند. مداد صالح الاستقامة در ضمن صورت مداد مستقیم هم مستقیم نیست.

«* دروس جلد 6 صفحه 522 *»

و اگر اینها را یاد بگیرید می‌دانید صور در نزد کلی منفیند چطور در نزد مشیت منفیند، می‌دانی. پس مداد همیشه چه قبل الحروف چه حین الحروف چه بعد الحروف یک حالت دارد و حالتش حالت صلوح ظهور به این کثرات است این حالت پیشتر بود الی غیر النهایه در اینها هم صالح است الی غیرالنهایه و همین‌جور حرف‌ها در احادیث و آیات دارید که می‌فرمایند عقل دراک است پیش از اشیاء و بعد از اشیاء و با اشیاء و این‌جور چیزها در احادیث هست و در کتب احادیث ضبط شده و خیلی از فقهاء اگر شعور داشته باشند در این‌جور چیزها درمی‌مانند. پس دقت که می‌کنی می‌یابی الف ماده دارد صورت دارد ماده‌اش مداد است صورتش صورت استقامت است. حالا مداد است، کدام مداد؟ این را تمیز نداده‌اند. ذات مداد بگویی می‌گویند بله، مداد صالح بگویی می‌گویند بله، پس شما سه مداد دارید در همین الف این سه تا مثل سه الف باشد یا سه باء یا سه جیم هست. فکر کنید شما صورت استقامت را با چشم تمیز می‌دهید صورت صلوح مداد را با چشم تمیز می‌دهید سواد مداد را هم با چشم تمیز می‌دهید. خط‌شناس با چشم تمیز می‌دهد خط خوب و بد را مرکب‌ساز با چشم تمیز می‌دهد خوب و بد مرکب را. حالا یک کسی هم ملا باشد هم مرکب‌ساز باشد این هم با چشم خطش را تمیز می‌دهد هم مرکبش را پس این سه چیز را فرض کنید خط خوشی را نشان خوشنویس می‌دهم این مخصوص خوشنویس است که تمیز بدهد و غیر از خوشنویس تمیز نمی‌تواند بدهد. می‌شود مداد خوب باشد می‌شود بد باشد بسا این خوشنویس تمیز خوبی و بدی مرکبش را ندهد مرکبش را نشان مرکب‌ساز می‌دهی که خوب است یا بد او تمیز می‌دهد پس اینی که روی کاغذ ما است چه چیز است بسا اینهایی که ادعای عقل می‌کنند بشنوند بخندند. پس مداد غیر از خط است و لو اینکه همیشه مداد توی خط باشد و خط هم همیشه روی مداد باشد. مداد صورتش صورت حروف نیست و صورت حروف بر روی آن ماده پوشیده نشده، علامتش همه همین که آنی که چسبیده به مداد مداد را هرجا بردی همراهش

«* دروس جلد 6 صفحه 523 *»

می‌آید مثل سواد. اما صورت الف نچسبیده به مداد. بله مداد مستقیم صورت استقامت پوشیده اما از اینهایی که هستند علم طبیعی و حکمت دارند، بگویی اینها را توی گوششان نمی‌رود. پس تو یک مدادی داری که ماده الف است آن المداد المستقیم است که استقامت رکن او است یک رکن الف مداد است یک رکنش استقامت است. حالا مدادِ مقید به قید استقامت رکن این است یا مداد صالح لان یکون الفاً و باء و جیماً؟  آن مداد صالح که قبل الالف و حین الالف و بعد الالف صالح است ماده شامله‌ای دارد و صورتش هم شمول است پس مداد کلی ماده‌اش کلی است و صورتش هم کلی است باز متضایفان هستند. پس یک الفی داریم مقید به قید الفی ماده‌اش مداد مقید به قید استقامت و صورتش صورتی است چسبیده به این و این ماده و صورت با هم الفند. بعد در عالم مداد که رفتی نه ماده الف آنجا است نه صورت الف و هر دو آنجا منفیند، مثل صورت تمام حروف که منفیند. در آنجا ماده شایعه است صورتش صورت شیوع است، جزئیاتش سوادش. ماده مداد زاج و مازو و دوده و صورتشان صورت ترکیبی است. پس این مداد دیگری است غیر از مداد پایینی. مداد مقید به قید استقامتش الف بود، مداد مقید به قید انبساطش باء بود، مداد مقید به قید اعوجاج جیم بود. حالا بر این است بی «‌تصور» عرض می‌کنم اگر حفظش کنید خیلی زود توی راه می‌افتید حالا این ماده چنانچه الی غیر النهایه به صورت حروف [در آيد] صدق نمی‌کند بر این ماده مقیده، کأنه می‌خواهند مباین باشند.

اینها را داشته باشید، غافلید که چقدر چیزها به دستتان می‌آید. می‌فرمایند آن رأس از رؤس مشیت که تعلق گرفته به خنصر زید صالح نیست تعلق به بنصر بگیرد. حتی آنی که به این بند تعلق گرفته قابل نیست به این بند تعلق بگیرد. حالا تو بگو آنی که به رنگش  تعلق گرفته قابل نیست به شکلش تعلق بگیرد، یا به وزنش با به طعمش تعلق بگیرد. پس آن مدادی که تعلق گرفته به الف تعلق به باء نمی‌گیرد مخصوص الف است و مقید به قید الف است. حالا آن مدادی که نسبتش به الف و باء یکی

«* دروس جلد 6 صفحه 524 *»

است با آن الف مخصوص آیا دو تا نیستند؟ دو تایند. حالا اینها که غیر یکدیگرند به طوری که صدق بر یکدیگرش کذب است. بگویی مدادی که قابل است همانی است که مقید است دروغ است. اما این مداد است آن مداد است راست است، پس الف مداد است حق است و صدق. آنی هم که توی دوات است مداد است حق است و صدق. آن مدادی که صدق می‌کند کدام است؟ پس یک مدادی است مقید به قید دوات و الف و باء نیست و یک مدادی است در دوات قابل برای همه حروف، و یک مدادی است در توی الف که قابل نیست حالا این سه مداد را یک‌جا بنشین در یک الف بنشان. حالا این سه  مداد ممتاز مثل سه الف نیستند حالا چون همه یکجا نشسته‌اند گول زده‌اند همه حکماء را، شما ان‌شاء‌الله گول نمی‌خورید. الآن که نگاه می‌کنید به الف این ماده و صورت مخصوص به الف است و نمی‌تواند به باء جلوه کند. یک‌دفعه به همین الف نگاه می‌کنید و جوهری داری صالح برای الف و باء و جیم. یک‌دفعه نظر می‌کنی به همین مداد، می‌بینی مدادِ مقید به قید روی کاغذی و مقید به قید توی دواتش را نمی‌بینی.

حالا بیا در خودت نگاه کن این کار شما که قیام شما باشد می‌ایستی تو، این هیئت بی‌جوهر نایستاده، ماده این هیئت مستقیمه، ماده مستقیمه است، و حالا یک چیزی هم در این ایستاده می‌بینی که می‌تواند بنشیند او الآن هم نایستاده. حالا ایستاده زید است، زید که هم می‌تواند بایستد و هم می‌تواند بنشیند زید است. آن زیدی که هم می‌تواند بایستد و هم می‌ایستد کدام از اینها است؟ هیچ‌کدام. آنی که هم می‌ایستد و هم می‌تواند بایستد ذات زید است. پس ذات زید یک‌جور هیمنه‌اى دارد که بر آن کسی که می‌تواند بنشیند این‌جور می‌گویی زید است به لغت تمام اهل لغات و پیر و پیغمبر و همه. از این جهت است همان خدا به این می‌گوید برخیز و بنشین و آنی که نشست زید است حقیقتاً به جهتی که اگر اطاعت کرد و نشست ثوابش می‌دهد اگر ننشست عذابش می‌کند. پس سه زید دارید سه فاعل دارید؛ پس

«* دروس جلد 6 صفحه 525 *»

فاعل یک ذاتی دارد که دو فعل از او ناشی است و نسبتش به هر دو علی السواء است و این دو، دو عرض نیستند مرکبند. این ظهور زید است آن هم ظهور زید است، آیا آن کسی که می‌تواند به ظهورات و حرکات الی غیر النهایه بیرون آید او باید قائم مقام زید باشد که شمول و احاطه‌اش از شمول هم بیرون رفته یا این زید ایستاده. حالا می‌فهمی ان‌شاء‌الله آن ظهور کلی نفسش ثنای خدا است. پس ذات زید خواست ثنا کند نفس خود را پس گفت من می‌توانم به حرکات الی غیر النهایه متحرک شوم. این را به چه زبان گفت به زبانی که دروغ توش نیست آن زبان ذاتش نیست چرا که ذاتش مقید به قید شمول و عدم شمول نیست، به زبانی گفته که راست است و می‌تواند جمیع کارها را بکند و آن فعل کلی اوست که صورتش صورت احاطه و شمول است این است ثنای زید. اما قائم نمی‌تواند مو به مو ثنا کند زید را به جز همین یک کمال را، مثل قاعد که او هم نمی‌تواند مو به مو ثنا کند زید را مگر همین یک کمال او را. پس جزئیات با وجودی که همه‌اش ثنای خدایند اما ثنائی پس از ثنائی آن ثنائی که مخصوص ذات است آن را کسی نمی‌تواند بکند مگر عالی؛ چنان‌که تو به قوت خودت می‌نشینی و بر می‌خیزی، به نیت خودت کارها می‌کنی. پس ثنای اعظم آن فعل اول است که جوهریت دارد و مقید است به قید شمول و زید  همچه مقیدی نیست اگرچه زید است و ممتاز از عمرو و بکر است مثل مدادی که غیر غیرش است، هم بر این صدق می‌کند هم بر آن. پس ذات زید نه فعل کلی خودش است نه فعل جزئی خود، در هر دو ظاهر است و مع‌ذلک تعداد کمالات عالی را دانی می‌تواند بکند. هرچه را به تو داده به من داده اسمی از این نمی‌تواند تجاوز بکند، یا قائم از اینجا نمی‌گذرد و یا قاعد از اینجا نمی‌گذرد. پس جمیع جزئیات برمی‌گردند به کلی، کلی برمی‌گردد به خدا. این‌جور ان‌شاء‌الله که گرفتید، آن مشیت غیر متباینه را می‌توانید به دست بیاورید.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 526 *»

درس سی‌وهشتم

 

(سه‌شنبه 22 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 527 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

از ظواهر این‌جور عبارت‌ها آنهایی که به آن سیاقی که عرض کردم هستند آن مطالب اولیه را می‌فهمند. آن مطالبی که اغلب دستشان آمده و لو نیمه‌تمام این است؛ دقت کنید با بصیرت هرچه تمام‌تر اگر مطلقی یافت شد و مقیدی زیر پای او هیچ‌بار این مطلق و این مقید يا این بسیط و مرکب را هیچ خلافی نزاعی گفتگویی ابداً نیست. ملتفت باشید ان‌شاء‌الله پس هر عالی را نسبت به هر دانی بخواهی بسنجی؛ هیچ زید مباحثه ندارد با قائم و قاعد خودش، خودش قائم و  قاعد است خودش به خودش بحث نمی‌کند که چرا ایستادم. پس هیچ عالی به این‌جور معنی که حالا عرض می‌کنم با هیچ دانی که حالا عرض می‌کنم بحثی ندارد و به هیچ‌وجه من الوجوه زید به ایستاده خودش نمی‌گوید درست ایستاده‌ای یا درست نایستاده‌ای. خودش اگر درست ایستاده درست ایستاده‌ خودش اگر درست نایستاده درست نایستاده هیچ بحث نمی‌کند به ظهوراتش که چرا ظهورات من شده‌اید؟ ظهورات هم بحث نمی‌کنند با زید که چرا ما را ظهورات کردی؟ هیچ صنفی بحث ندارد به ظهورات خودش به همین‌طور ببریدش تا پیش نوع تا پیش جنس. پس هیچ معقول نیست نوع انسان و انسان نوعی به زید بگوید تو چرا زید شدی. اگر این زید نشده بود

«* دروس جلد 6 صفحه 528 *»

فکر کنید ان‌شاء‌الله اگر در روی زمین زید و عمرو و بکر و افراد انسان نبودند که انسان نوعی هم نبود، پس انسان نوعی در حال واحد هم در مشرق است هم در مغرب است هم متحرک است و هم ساکن حالا اگر افراد نبودند که انسانی هم نبود و اینها که پیدا شدند او پیدا شد. پس اینها تعینات آن نوعند و واقعاً اینها یک‌جور دخالتی دارند در اینکه او حادث شود. پس معقول نیست انسان نوعی بحث کند به زید که تو چرا حیوان ناطق هستی. قول کلیش همین یک کلمه است که هیچ عالی که احاطه داشته باشد به دانی خود و هیچ دانی که محاط باشد برای عالی خود؛ خواه مثل زید و ظهوراتش فرض کنی خواه مثل انسان و زید و عمرو و بکر اینها هیچ بحثی گله‌ای نزاعی به هیچ‌ وجه من الوجوه ندارند. و هر دانی در هر مرتبه ظهور عالی است و وجود عالی است فهی هو وجوداً و عیاناً و ظهوراً. دانی نفس عالی است وجودش همین است ظهورش همین اثباتش همین. مردم عالی را خیال می‌کنند جایی بالا نشسته و دانی این پایین که اگر بخواهیم او را ببینیم باید برویم بالا او را ببینیم نه چنین نیست. زید روز اولی که خلق شد یا متحرک بود یا ساکن، متحرک یکی از ظهورات جزئیه او است مثل ساکن و نمی‌شود یکی از آن دو را نداشته باشد. پس دانی تمثل عالی و وجود عالی است و انیت عالی و وجود و ظهورش به همین است، دانی نباشد عالی نیست به هیچ وجه و اگر اینها را اینجا یاد گرفتید خواهید یافت که خدای بی‌رسول خدا نیست خدای بی‌حجت خدا نیست خدا همیشه جاعل فی الارض خلیفه بوده خدا همیشه راهش واضح بوده است و آشکار و بی‌شک و شبهه بوده خدایی در ذهن خودت خیال کنی که عالم و قادر است و این خدا آنچه خواسته از خلق به خلق ننموده و خلق در شک و شبهه‌اند چنین خدایی خدا نیست. خدایی که هرچه در خلقش نگاه کنی نقصی در خلقتش نمی‌توانی پیدا کنی. فکر کن، ببین که من نمی‌توانم همچه چشمی بسازم جن و انس هم جمع شوند که همچه چشمی بسازند نمی‌توانند. این خدا همچه خدایی است که این چشم را ساخته که حق را ببینید.

«* دروس جلد 6 صفحه 529 *»

این گوش را ساخته به این خوبی که حق را بشنوید، حالا حق را مخفی کند که معلوم نباشد حق کدام است و باطل کدام و حق و باطلش ممزوج به هم باشد، خدایی که اخلال کند به این امر خدا نیست. خدایی که چشم خلق می‌کند برای اینکه روشنایی را ببیند حالا اگر چشم خلق کند و روشنایی خلق نکند خلقت چشم بی‌فایده است، وجود و عدمش علی السواء است و خلقت چشم عبث است و خدا عبث‌کار نیست. حالا همین‌طور چشم خلق کند و روشنایی خلق نکند معقول نیست خودش گفته ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون اصل نوع خلقت برای عبادت است اما حالا راه عبادت معلوم نیست همچه چیزی نمی‌شود. پس حق باید واضح باشد ظاهر باشد آشکار باشد.

حالا مطلبی که در دست بود فراموش نشود. پس هیچ عالی و هیچ دانی معقول نیست که از یکدیگر گله و گفتگویی داشته باشند. میان عالی و دانی گفتگویی نیست ارسال رسلی انزال کتبی نیست. به همین‌طوری که زید خودش می‌خواهد می‌ایستد می‌خواهد می‌نشیند دیگر خودش به شخص نشسته خودش نمی‌گوید چرا نشستی یا چرا چنین نشستی. اگر مدح دارد زید مدح دارد اگر ذم دارد زید ذم دارد دیگر بحث معقول نیست؛ چرا که عالی و دانی دو نفر نیستند که یکی به یکی بگوید تو خوب کردی یا بد. و جمیع گفتگوها و معامله‌ها و امرها و نهی‌ها میان دو نفر است. بایع و مشتری دو نفرند جایی که آمر عین مأمور است و مأمور عین آمر است؛ آمر چه گفته که مأمور نکرده پس لامحاله باید آمر غیر مأمور باشد و مأمور غیر آمر باشد اما مأمور باید بتواند که امتثال کند و بتواند تخلف کند در جمیع دین‌های آسمانی همین‌طور است. این‌جور حرف‌ها را وقتی بیان می‌کنی می‌بینید که همین‌طور است تا نگفته‌اى اینها را توی دین شیعه هم هست و هیچ‌کس خبر ندارد. بدانید غیر از مجلس شما این حرف‌ها هیچ جا نیست.

خلاصه پس جنس بحث به نوع ندارد و نوع بحثی به افراد ندارد و ذات زید هیچ بحثی به ظهوراتش ندارد، و هیچ گفتگویی گله‌ای نیست. تمام گله‌ها آنجا است که

«* دروس جلد 6 صفحه 530 *»

متعدد باشند امر جدا باشد نهی جدا باشد. آن وقت آمر به امرش امر کند به نهیش نهی کند مؤتمر بفهمد امرش را و نهیش را آ‌ن وقت امتثال کند یا مخالفت کند. حالا ظواهر این‌جور عبارت‌ها چنین می‌نماید که آن پستا است و والله ظواهرش را برای اهل ظاهر گفته‌اند و بواطنش را برای مؤمنین. خوب دقت کن تا بر بصیرت باشی عبارت هم هر گوشه‌ایش به حدیثی یا به آیه‌ای می‌خورد. می‌فرمایند این مشیت خدا واحدی است که لا ثانی له جفت ندارد هیچ چیز پهلویش نمی‌نشیند. و این واحدی است که ما من نجوی ثلثة الا هو  رابعهم خدا در قرآن درباره او می‌فرماید و همچنین و لاخمسة الا هو سادسهم درباره او می‌فرماید و لا ادنی من ذلک و لا اکثر الا هو معهم کمتر از این و بیشتر از این هرچه باشد این واحد با او هست. پس این واحدی است که همراه همه چیز هست به معیت غیر متناهیه. لفظهاش هم اهل ظاهر را گول می‌زند خیال می‌کنند آن‌جور می‌خواست بفرماید. حالا شما بیایید همراه اهل ظاهر ببینید چیزی که واحد است و ثانی ندارد با آن ثلاثه همراه است که جبروت و ملکوت و ملک باشد و چنان همراه است که هیچ آنها نیست و این واحد هست و چنان حاوی و طاوی این ثلاثه است که یکیش این دنیای به این کثرات است و یکیش ملکوت است از خیال تا اعلای عالم نفس و جبروتش هم از روح تا اعلای عقل است که تمام ملک خدا را سه قسم به این نظر بیشتر نمی‌توان کرد: یا عالم عقل است يا مادون عقل است و از مرئیات است یا از مرئیات نیست مرئیات عالم ملک است، خیال شما نفس شما و اینهایی که غیر مرئی است و مادون عالم عقل است داخل ملکوت افتاده. عقل شما داخل عالم جبروت افتاده حالا یک محیطی مهیمنی با این هر سه به معیت غیر متناهیه حالا به طوری همراه این سه است که هیچ غیر از او نیست آن واحد هست و این سه هیچ نیست. حالا ببین آیا معقول است توی «هیچ» ارسال رسل کند یا انزال کتب؟ زید است و قائم است و راکع شد و ساجد شد، ساجدش را ملک راکعش را ملکوت قائمش را جبروت اسم بگذار. حالا غیر زید هیچ نایستاده حالا رسول برای که

«* دروس جلد 6 صفحه 531 *»

بفرستد همچنین زید خودش راکع است ماسوای زید هیچ چیز راکع نیست حالا آیا زید قاصد به سوی راکع فرستاد که راکع شد به که بگویند به هیچ که نمی‌شود همچنین ساجدش این باز زید است که به خاک افتاده پس ما به خاک می‌افتیم برای پادشاهان راکع می‌شویم و کرنش می‌کنیم برای پادشاهان برای خودمان. پس آن لاثانی له که از آن‌جور پستا می‌شنیدی باد است هیچ نیست بادش که می‌گیری آن‌وقت می‌دانی هیچ نیست، گول کسی را نمی‌خوری استاد می‌شوی و استاد‌تر از دیگران، آن وقت ببین هیچ توش نیست. پس آن واحدی که رابع این ثلاثه است نه ثالث این ثلاثه به این بیانات ظاهر این واحد در هر یک از این ثلاثه به تمامش ظاهر است. زید در قائم به تمامش ظاهر است در راکع به تمامش ظاهر است در ساجد به تمامش ظاهر است. رابع ثلاثه غیر از ثالث ثلاثه است نصاری گفتند عیسی است و مریم و خدا و اینها سه خدایند سه اقنومند سه اصلند.([4]) و خدا لعنشان کرد و گفتند ان الله ثالث ثلثة و خدا ثالث ثلاثه نیست ثالث اثنین هست و همچنین رابع اربعه نیست اما رابع ثلاثه هست. این است که می‌فرماید ما من نجوی ثلثة الا هو  رابعهم هیچ سه تایی نیست مگر اینکه او چهارمش است و لا خمسة الا هو سادسهم هیچ پنج تایی نیست مگر اینکه او ششمش است این دو مثال را زده؛ یک‌دفعه این پنج تا را می‌گیرند عقل است و روح است و نفس است و مثال است و جسم است حالا اگر کسی نظری کرد و عوالم را چهار تا دید پنج تا دید شش تا دید هفت تا دید کمتر دید یک عالم الغیب و الشهاده دید تمام ملک خدا از دو قسم خارج نیست یا غیب است یا شهاده حالا که دو قسم شد خدا ثالث اثنین است نه ثانی اثنین بخواهید تمامش را یکی بگیرید به جز مخلوقات هیچ نیستند. از این جهت خدا کلیةً بیان کرد پس گفت ما من نجوی ثلثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنی من ذلک کمتر می‌خواهی بگیرش و لا اکثر بیشتر هم می‌خواهی بگیرش الا هو معهم. پس این‌جور عبارت‌ها کلیةً بدانید دو رو

«* دروس جلد 6 صفحه 532 *»

دارد باب باطنه فیه الرحمة و والله ظاهره من قبله العذاب و مغرور می‌شوند بسیاری از مغرورین و همین ظواهر را بواطن اسم می‌گذارند. پیش حکماش ببرید و پیش صوفیه حتی پیش خیلی از رفقا بروی همه این چشم وحدت‌بین در کثرت را می‌گویند و معنی می‌کنند و آه می‌کشند و من عمداً تعمد می‌کنم که این‌جور پستا را از نظر بیندازيد که هیچ تویش نیست، مثل خانه عنکبوت است از دور چیزی به نظر می‌آید تا دست می‌آوری هیچ ندارد می‌بینی هیچ مغز ندارد.

حالا چشم وحدت‌بین در کثرت را؛ گیرم تو دیدی جسمی را در تمام اجسام حالا این چه شد؟ این چشم را داشته باشی یا نداشته باشی چه فایده دارد؟ تو اگر چشمی داشته باشی که ببینی مطلوب تو پیش کیست کجا است آ‌ن خوب است دیگر مطلوبت پول است ببین پیش کیست صحت است ببین پیش کیست مطلوبت علم است ببین کجا است آن را به دست بیار. اما چشم وحدت‌بین در کثرت که ببینی جسم واحدی در زمین هست در آسمان هست در لطایف هست در کثایف هست و احد هم هست به این کثرات هم متکثر نشده اینها پهلوی همند بعضی با هم ضدند بعضی با هم صلحند آب و آتش با هم جنگ دارند آب و خاک اگر نزاعی هم دارند نفاقی هم می‌توانند بکنند اگرچه از جهت خشکی و تری با هم نزاع دارند لکن نفاقی هم با یکدیگر می‌کنند. از جهت سردی آب سرد است خاک هم سرد است از این جهت با هم صلحند. آب و هوا از جهتی با هم جنگ دارند که این سرد است آن گرم است از جهتی با هم نفاق می‌کنند که این تر است آن هم تر است آسمان‌ها با زمین اگر از جهتی مباینت دارند از جهتی هم مناسبت دارند از جهت مباینتِ آن آنها با هم جنگ دارند اما جسم خودش با خودش هیچ نزاعی ندارد. همین عرض‌ها را ببرید توی کلمات حکماء و صوفیه نزدیک‌تر به مطلب می‌شويد، می‌دانيد آهشان برای همین حرف‌ها است و شما بدانید هیچ توش نیست همه‌اش همین است جسم خودش با خودش هیچ نزاعی و جدالی ندارد خودش یکی بیشتر نیست اما آتش با آب

«* دروس جلد 6 صفحه 533 *»

نزاع دارد خاک با هوا نزاع دارد چون که بی‌رنگی که مقام جسم است این بی‌رنگی اسیر رنگ شد موسيی با موسيی در جنگ شد اینجا واقعاً جنگشان هم زرگری نیست واقعاً جنگ دارند. وقتی برود پیش جسم آنجا جنگ ندارند آب در آتش صاحب طول و عرض و عمق است آتش هم در آب صاحب طول و عرض و عمق است، اما جسم نسبت او به آب و آتش علی السواء است پس هم آب رفته پیش او و به مطلوب خود رسیده هم آتش رفته پیش او و به مطلوب خود رسیده. پس چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی موسی و فرعون دارند آشتی، آشتی داشته باشند این چه مصرفی دارد این وحدت در این کثرات ظاهر است. و این کثرات بعضی با بعض دشمنند بعضی نفاق دارند بعضی رفاقت دارند حالا چه شد؟ اگر تو این چشم وحدت‌بین در کثرت را نداشتی و نمی‌دانستی جسمی هست و احاطه دارد بر اینها و اینها آنجا صلح دارند و اینجا جنگ چه می‌کردی؟ همین طوری که حالا راه می‌روی راه می‌رفتی و حالا که یاد گرفتی چیزی زیاد نکردی. معلوم است جسم از جمیع اطراف آتش داخل آتش شده از بالاش از پایینش از یمینش از یسارش داخل آتش شده به طوری که لا شیء سواه پس آتش ظهور این جسم است و جسم ظاهر است در آتش. خود ناریت نار ظهور جسم است و جسم ظاهر است در ظهور خودش و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. این هم کلمه شیخ بزرگتان است که می‌فرمایند. پس تجسس کن در خلال دیار این آتش که چیزی پیدا کنی غیر از جسم نمی‌توانی پیدا کنی پس جسم در آتش از آ‌تش بهتر جا کرده فکر کن در ظهوری از ظهوراتش که بشناسی خود او را آنجا بهتر می‌فهمی که او ظاهرتر است از این ظهور. الماس بدهند دست تو الماسیتش از نظر تو محو می‌شود چرا که تو اهل خبره‌اش نیستی آن را باید به خبره، شخص جوهری بدهی بفهمی، اما جسمانیتش مخفی نیست. پس جسم در آتش از خود آتش بهتر نشسته جسم واحد به تمامش توی آتش است چرا که جسم جوهری است صاحب طول و عرض و عمق تمام این طول و عرض و عمق را الماس دارد آتش دارد هر چیزی از این

«* دروس جلد 6 صفحه 534 *»

اجسام آن را دارد نسبت واحد ما به آن کوه به آن عظمت با اینجا یکسان است.

حالا ان‌شاء‌الله فکر کنید چنین عالی‌ها که دانی‌ها را طی کرده‌اند و درهم پیچیده‌اند ارسال رسل نمی‌کنند. اگر تعبیر می‌آوری که مطیع و منقادند همه مطیعند همه منقادند همه حاکیان از اویند که جسم جوهری است صاحب طول و عرض و عمق. می‌گویند می‌خواهی او را ببینی مرا ببین من رآنی فقد رأی الجسم. جسم، جسم واحدی است و این جسم واحد هیچ انتقام از اهبیه نمی‌کشد چنان‌که از کوه‌ها نمی‌کشد. چرا که جسم خودش چیزی بی‌شعور است جسم است که در حال واحد در آسمان و زمین هر دو است در قرآن هم هست که هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله هیچ از این حرف مردم نمی‌ترسند. خوب جسم که داد می‌کند من در حال واحد هم در آسمانم هم در زمین می‌گوید هیچ جای این مملکت نیست مگر اینکه من آنجا در هر چیزی از خود او من ظاهرترم. آیا حالا هیچ جسمی باید از این بترسد؟ می‌ترسد که چه بشود آیا می‌ترسد کسی طول را از این جسم بگیرد تمام عمله‌جات ملک جمع شوند که طول را از جسم بگیرند نمی‌توانند که بگیرند و همچنین عرض و عمق را نمی‌توانند بگیرند. آیا چیزی که ندارند می‌خواهند از ایشان بگیرند معقول نیست خوب این ظهورات چه می‌خواهند، خودشان را می‌خواهند؟ خودشان که هستند. پس هر عالی به این نسق است حالا جسم آن واحدی است که یازدهمی این نه قبضه افلاک و یک قبضه زمین است یازدهمی این ده تا است و بی‌نهایت همراه این ده تا است، همان جوری که عرش نماینده جسم است کرسی هم نماینده جسم است خاک هم همان‌طور و چیزی توش نیست وقتی دقت می‌کنی. پس جسم واحدی را ساری و جاری در تمام اجسام می‌بینید و  واحدی است لا ثانی له ثانیش چه خواهد بود؟ عرش ثانیش نیست چرا که داخل در وجود عرش شده به طوری که غیر از جسم چیزی نیست پس بی‌نهایت داخل عرصه عرش شده هرچه بگردی در عرش غیر از جسم چیزی پیدا نمی‌کنی و نمی‌توانی پیدا کنی، از بالاش آمده از پایینش آمده از

«* دروس جلد 6 صفحه 535 *»

یمینش از یسارش از جمیع اقطار داخل وجود او شده و بسا کسی عرش را نشناسد و حال آنکه جسمانیتش از نظرش نرفته. پس جسم واحدی است داخل در همه این ده تا و یازدهمی این ده تا است نه دهمی این ده تا است با همه هست بی‌نهایت یکی غیر از ده است یقیناً و ده غیر از یکی است یقیناً اما غیریت جسم غیریت معزولی نیست. به همین ترتیب فکر کن برو توی عالم مثال. خیال من غیر از خیال شما است هر خیال من غیر از خیال دیگر است، و خیال‌ها همه در تحت یک خیال جمع می‌شوند همه ظهورات او می‌شوند. نسبت به جسم، لطیف مقرب‌تر نیست از کثیف اگر جسم پشت عرش نشسته بود عرش چون لطیف بود نزدیک شده بود به جسم و این زمین دور بود اما ببین آن چیز صاحب طول و عرض و عمق همان جوری که توی عرش نشسته همان‌جور در زمین نشسته پس نسبت به جسم، جسم بد شما ندارید. آتش بد است یا آب؟ آتش بد است برای آب، آب هم بد است برای آتش، آتش بد است یا خوب؟ خاکسترش می‌کند او بد است، یا خاکستر ملحش می‌کند او بد است، یا ملح آبش می‌کند بخارش می‌کند و هکذا اینها با هم بدند. اما هیچ‌یک با جسم بد نیستند و جسم هم با اینها بد نیست هیچ‌یک از اجسام خواه لطیف باشند خواه کثیف خواه خوشگل باشند خواه بدگل پیش جسم تفاوتی ندارند. یا من الظلمة عنده ضیاء جسم، تاریکی جزء ذاتش نیست، روشنی جزء ذاتش نیست، علوی جزء ذاتش نیست، سفلی جزء ذاتش نیست. هو الذی فی العرش جسم و فی تخوم الارضین جسم. هیچ بدی نسبت به او نیست کل قد علم صلوته و تسبیحه. به همین‌جور فکر کنید در عالم مثال خیالات متعدده متفرقه هست و کثرتش از عالم جسم بیشتر است، خیلی کم تمیز  می‌دهند اینها را خیلی از مردم. خیالات کثرتشان از جسم بیشتر است، اگرچه در کلام حکیمی ببینید بگویند تکثر جسم بیشتر است، عوالم هرچه بالا می‌رود تکثرشان بیشتر است و تعریفشان است این کثرت. اینجا یک کرباسی را که رنگ می‌کنی اقلاً چند روزی این رنگ را دارد، اما تو یک ساعت خیالت را نمی‌توانی بداری بر یک خیال

«* دروس جلد 6 صفحه 536 *»

دائماً مثل اسب دوان خیالی می‌کند همه اینها کثرت خیالیه است جمیع کثرات خیالیه را جمع می‌کنی در تحت مثال مطلق، او داخلٌ فی الامثلة لا کدخول شیء فی شیء خارجٌ عن الامثلة لا کخروج شیء عن شیء او هم واحدی است لا ثانی له و این را هم می‌فهمی که اینها با او جنگ ندارند او با اینها جنگ ندارد بحثی سؤالی نیست. پس ارسال رسل نمی‌کند پس در عالم نفس هم همین‌جور کثرات هست هر کسی نفسش غیر نفس دیگری است باز به همین مطلقی که تو نفس کلیه می‌خواهی اسمش بگذاری بگذار، بالای همه نفوس است ذات الله علیا و شجره طوبی می‌خواهی بگو آن را. اما بدانید که این اسم‌ها برای او نیست تا در شرع نیاید. انسان است همین باز یک انسان است و زیدٌ انسان و عمروٌ انسان و بکرٌ انسان، در مشرق و مغرب آن عالم هست و داخل در اینها است لا کدخول شیء فی شیء خارج از اینها است لا کخروج شیء عن شیء. همین‌ جوری که تو وقتی که دلت می‌خواهد می‌ایستی و می‌نشینی او هم هر وقت می‌خواهد زید درست می‌کند عمرو درست می‌کند شاعر هم هست قوت هم دارد. حالا با وجود اینها همه این واحد والله ارسال رسل نمی‌کند هرچه خواسته درست کرده آنجا شیاطین با مؤمنین پیشش مساوی ایستاده‌اند. شیطان دور از او نیست و مؤمن نزدیک به او نیست و جایش را پیدا کن که کجا است شیطان بد است و می‌رانند او را. دیگر باز به همین‌طور جمیع کونشان همین‌جور است که کثراتی است و واحدی احاطه کرده بر آنها. در عالم عقول همین‌طور هر کسی یک‌جور عقلی دارد عقل یکی رساست عقل یکی به چیزی نمی‌رسد باز عقل واحد احاطه به جمیع عقول دارد، وحدت در این کثرات است باز ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است باز خدا می‌داند هیچ ارسال رسلی و انزال کتبی اینجا نشده. حالا تمام این مراتب ثمانیه را که روی هم بگذاری الوجودِ مقیدی رویش می‌آید الممکنی رویش می‌آید. این جسم ممکن است خیال ممکن است نفس ممکن است عقل ممکن است. این عالم، عالم امکان جایز است. باز این امکان جایز هیچ ارسال رسل نمی‌کند به جهت آنکه عقلی

«* دروس جلد 6 صفحه 537 *»

ندارد شعوری ندارد مگر خدا چیزی به او بدهد دارد، ندهد ندارد.

پس ملتفت باشید ان‌شاء‌الله و بدانید که این نظر نظری است که بسیاری از مردم را مغرور کرده. خیلی را سالک کرده در این راه. می‌گوید به میکده می‌روم خود او است به مسجد می‌روم خود او است آدم قید نباید داشته باشد خراباتی باشیم و همیشه شراب بخوریم و هر کار می‌خواهیم بکنیم با اینکه نماز کنیم و گریه و زاری کنیم تفاوتی ندارد؛ اینها همه قید است قید را باید زد. پس گاهی به مسجد می‌رویم گاهی به میخانه می‌رویم گاهی به فحش گاهی به صلوات روزگاری را به سر می‌بریم. بدانید اینها دأب آن صوفیه است مغزش همان نظری است که عرض شد و خدا می‌داند که هیچ نیست بعینه خانه عنکبوت است و سست‌تر از آن بلکه من خبر دارم از خودمانی‌ها که همین نظر را گرفته‌اند و در آن راه می‌روند و مطلب را همین می‌دانند، نهایت می‌گویند آنها در تعبیر بد رفته‌اند تعبیر خوب این است که «ما فی الدیار سواه لابس مغفر» و تعجب این است که این‌جور چیزها در کلمات مشایخ هم بسیار است «ما فی الدیار سواه لابس مغفر» نمی‌گویم اینها در کلام مشایخ نیست نمی‌گویم در قرآن نیست این‌جور حرف‌ها یا در احادیث نیست این‌جور حرف‌ها. و اول که آدم به اینها نظر می‌کند ترائی می‌کند به نظرها که خواسته‌اند همان مطلب را بگویند. پس خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا صوفیه گفتند این‌جور را به لفظ ظاهرش حالا تو اگر خیال کنی بد شده این لفظ را به لفظ بهترش تعبیر بیار که «ما فی الدیار سواه لابس مغفر» پس مشایخ نمی‌گویند اینها را و بدانید هیچ مقصودشان این‌جور چیزها نیست که بعضی خیال کرده‌اند. عرض کردم که این وحدت در کثرات را همه مثل جمع بستن اهل حساب است که ده بر یک جمع می‌بندند و چیزی نیست پس این وحدت را در کثرت من می‌بینم پس حالا خیلی باید باد داشته باشم، نه بادی ندارد آن یک ما که هزار باشد جاری و ساری است در مآت و عشرات و آحاد چیزی دیگر هم که نداریم حالا هزار که داریم همه را داریم. چون که صد آمد نود هم پیش ما است شما بدانید

«* دروس جلد 6 صفحه 538 *»

که اینها هیچ توش نیست. والله هیچ تویش نیست مثل خانه عنکبوت است خالی است. اینکه چشم وحدت‌بین در کثرت کی پیدا کرده بدانید وحدت در کثرت را همه تاجرها داشتند و حساب بود و باد هم نمی‌کردند، هی ده بر یک می‌کردند و می‌گفتند. پس فکر که می‌کنید می‌بینید که نیامدند برای این کار انبیاء، اگرچه رفتند پیش حکماء، پیش حکیم که می‌رود می‌گوید به آن حکیم که تو محتاجی و من دارم چیزی را که تو نداری، به آن عامی هم همین را می‌گوید تو باید امت من باشی فارسیش یعنی نوکر من باشی. پس به این ادعا برخاسته‌اند انبیاء. می‌گویند آنچه را من می‌گویم شما باید اطاعت کنید. این حرف معنیش این است که من می‌دانم و شما نمی‌دانید و فکر کنید ببینید این که من می‌دانم و شما نمی‌دانید معلوم است شیء مقیدی است. پس آن امر شایع که در مآت و عشرات و آحاد و الوف  همه هست آن را نیامده‌اند تعلیم کنند. این را مردم می‌دانند، فرض کنید هیچ رسولی نیامده بود و هیچ کتابی نازل نشده بود نوع انسان آیا این نسبت را که حالا به افراد دارد نداشت؟ چرا داشت. پس این مطلقات سر جای خود هستند و افرادی دارند، این ارسال رسل نمی‌خواهد انزال کتب نمی‌خواهد علم نیست چیزی نیست نباید فکر کرد اما خدا می‌داند اعراض کردند از انبیاء و اولیاء اینها را علم گفتند حکماء همه. وقتی می‌بینند همه می‌گویند علم این است لابد می‌شوند نمی‌گویند علم نیست. باید مطلبی بزرگش بشمارند و بگویند و بیانش را هم بکنند تا نگویند مردم که اینها علم ندارند، سهل است همین قواعد را اهل حق خیلی شسته و رفته‌تر از آنها ساختند و دست مردم دادند، برای چه؟ یعنی ما راه می‌بریم اینها را آنجاهاش را هم که بد گفته بودند گفتند بد گفته‌اید و اگر این‌طور گفته بودید بهتر بود. با وجود اینها می‌گویم اینها هیچ نیست بیت عنکبوت است.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 539 *»

درس سی‌ونهم

 

(چهارشنبه 23 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 540 *»

 

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

از برای خداوند عالم دو مشیت است یکی مشیتی که قیدی و تعینی همراه آن نیست و گاهی از این مشیت به مشیت کونیه تعبیر می‌آرند ولکن بسا در جایی محل شبهه بشود این را تصریح می‌کنند که این کونی که اینجا می‌گوییم فوق کون و شرع است. یک مشیتی است از برای خداوند عالم که جمیع ماسوای او را به واسطه او خدا خلق کرده تمام آنچه هست از خوب از بد از شهاده از غیب از ارتباط میان اینها آنچه هست تمامش به آن مشیت خلق شده. یک‌خورده پا بیفشارید و فکر کنید، ببینید این مشیت مخالفی ندارد به جهتی که هرچه را که نخواسته خدا که نیافریده پس نیست که مخالف او باشد. آنچه را که آفریده که خواسته پس مخالف نیست پس مخالفی برای چنین مشیتی زیر پای او نیست. و نسبت به این مشیت اگر مخالف نیافتید، دیگر بدانید آن چیزی که فوق مشیت است خدا می‌گویی بگو بسیط می‌گویی بگو این هم معلوم است که مخالف ندارد. و بنای تقلید را اگر نگذارید خیلی از حقایق ایمان و اسلام به دستتان می‌آید که در معرکه‌ها نلغزید آن وقت به یک پخ شیطان از میدان در نمی‌روید. انسان که با بصیرت شد شیطان می‌بیند دیگر زورش نمی‌رسد زور نمی‌زند، پس مشیتی است که تمام اشیاء را ساخته الله خالق کل شیء و هو  الواحد القهار. پس

«* دروس جلد 6 صفحه 541 *»

این مشیت تمام ماسوای خود، آنچه هست او درست کرده نسبت به چنین مشیتی  نمی‌توانید فرض کنید که چیزی باشد که از این صادر نشده باشد، به شرطی که به این ضم کنید آن را که از هیچِ صرف نه این مشیت و نه خدای این مشیت و نه هیچ‌کس چیزی نساخته. از نیست صرف هست نمی‌شود ساخت. آن نیست صرف چیزی است که این مشیت درستش نکرده و آنچه را این مشیت درست نکرده نیست. نیست صرف آن است که خدای این مشیت آن را نیافریده پس نیست. حالا که نیست، نیست و ناچار تعبیر می‌آوریم و الا نیست صرف صرف هیچ نیست که تعبیر از او بیاریم. شیخ مرحوم می‌فرمایند ذات خدا لفظی و کنایه‌اى و تعبیری برایش نیست و همه تعبیرات از عنوان آن ذات است، و می‌فرمایند امتناع صرف عنوان هم ندارد و ما تعبیر می‌آوریم از برای جاروب اوهام، که چون اوهامی چند تعبیری علی العمیاء آورده‌اند و گفتند خدا می‌شود شریک داشته باشد در ذهن و ما خیال شریک می‌توانیم بکنیم، به این جهت ما می‌خواستیم بگوییم  این هم نیست از این جهت گفتیم امتناع دارد و لفظ امتناع بر زبان ما جاری شد و الا امتناع چیزی نیست که تعبیری داشته باشد.

باری پس این مشیت آنچه را خواسته از نیست صرف نمی‌سازد از هست می‌سازد از خودش می‌سازد. لکن خودش یک ذاتی دارد و یک فعلی و ظهوری دارد مثل شما که کاری می‌کنید. ملتفت باشید که عوام الناس نباشید. و ما هرکه اینها را نمی‌داند عوام الناس می‌گوییم و لو کتابش  هم بسیار بزرگ باشد بوعلی سینا باشد. فکر کنید ببینید شما پیش از آنی که حرکت دهید دست را حرکت نبود حالا که حرکت دادید شد، پس ترائی می‌کند که از نیست صرف چیزی ساخته باشد خدا. پس عرض می‌کنم ملتفت باشید و مطلب را جلدی مبر پیش خدا و پیش عالم غیب که نفهمی، بیارش پیش خودت در عالم ظاهر به چنگ بیاور. پس این ضرب پیش از خودش نبود راست است هرگز نبود پیش از خودش، و این ضرب تو از خودش نیست

«* دروس جلد 6 صفحه 542 *»

راست است، اما این ضرب در حینی که هست که این وقت باشد کی بود که نباشد کی ندارد. این ضرب غیر از نصر من است و غیر جمیع کارهای من است این را از نصر نساخته‌ایم از هیچ کاری دیگر نساخته‌ایم. پس این نبود و بعد هم این ضرب نیست اما این ضرب در حالایی که واقع شد آیا می‌شود نباشد؟ حالا آیا این از نیست صرف است؟ این حالا هست است آن نیست، نیستش همیشه نیست است. نیست بعدش همیشه نیست است این هم همیشه سر جای خودش هست پس این ضرب در این وقت خودش که ساعت دویم روز چهارشنبه این هفته از ماه ذی‌الحجه این سال که سنه هزار و دویست و نود و پنج است همیشه در این وقت در جای خودش هست و پیشتر نیست و پس‌تر نیست و در جای خودش هست. پس این را از نیست صرف موجود نکرده‌ام از هست موجودش کرده‌ام، خودش را به خودش موجود کرده‌ام، از هستی خودش موجود شده و از هستی غیر موجود نشده. این هستی خودش از کی است؟ همین هستی خودش که من خود او را به خود او احداث کردم در وقت خود او از هستی خود او نه از چیزی دیگر؛ حالا اگر من هم نبودم آیا این ضرب بود؟ می‌فهمید این را که این هم داخل غیر معقولات است پس این ضَرَبَ ظهور من و فعل من است احداث من است لا من شیء. و او هیچ چیز این را نساخته این را من ساخته‌ام از خودم ساخته‌ام اگر من نبودم نبود فعل من که باید از دست من جاری شود و من صانع او باشم. این را که یافتید دیگر حالا کسی نگوید علی العمیاء که آیا خدا قادر نیست که نور شمس را خلق کند و شمس را خلق نکند. آیا خدا قادر نیست این زمین و آسمان را کوچک نکند و هیچ تخم مرغ را بزرگ نکند و آسمان و زمین به این بزرگی را با همین بزرگی در تخم مرغ جا بدهد و تخم مرغ را هم بزرگ نکند، این‌جور چیزها را می‌پرسند. احمق‌ها زیادند توی دنیا از امام هم پرسیدند که خدا قادر نیست زمین و آسمان را کوچک نکند و تخم مرغ را بزرگ نکند به این اندازه که می‌بینی باشد و آسمان به این احاطه که هست و او را در این تخم مرغ بگنجاند، خدا قادر هست یا

«* دروس جلد 6 صفحه 543 *»

نه؟ جواب همچه احمقی را چه بفرمایند می‌فرمایند آیا عدسه چشم تو کوچکتر است یا تخم مرغ؟ می‌گفت عدسه چشم من می‌فرمودند ببین خدا این نصفه آسمان را در یک عدسه چشم تو گذارده و چشم تو را هم بزرگ نکرده. حالا شما دقت کنید ببینید اگر چنین احمقی سؤال کرد، وقتی حماقت به این سر حد رسید که چنین سؤالی را از حکیمی کردند و حکیم حماقت او را از سؤالش فهمید آن حکیم می‌داند که اگر به این بگوید که خدا چنین کاری نخواهد کرد چنین احمقی خیال می‌کند خدا عاجز است، به چنین احمقی جواب می‌دهند که تخم مرغ کوچکتر است یا عدسه چشم تو؟ البته عدسه چشم تو کوچکتر است و خدا نصف آسمان را در آن قرار داده و جوابش را به طور حکمت هم فرمایش کرده‌اند. پس به حکیم می‌توان گفت این محال است و محال را خدا خلق نکرده پس خداوند عالم خلق محال نکرده و نمی‌کند و محال است که از نیستی چیزی درست کند پس هر چیزی در سر جای خودش از خودش هست پس زمین زمین است، آسمان آسمان است، دنیا دنیا، آخرت آخرت، هر چیزی خودش خودش است، اشیاء اشیاء، نسب اشیاء نسب اشیاء، فواعل فواعلند، افعال در چنگ فواعل، افعال را فواعل جاری می‌کنند لا من شیء، پس موجود بنفس است هر چیزی. پس هر چیزی سر جای خودش نیست ندارد که اگر یک چیزی سر جای خودش نباشد محال است دیگر باشد. پس هر چیزی سر جای خود است مثل اینکه در این ساعت که ساعت دویم روز است که روزش روز چهارشنبه است از هفته آخر ماه است، ماهش چه ماهی است سالش چه سالی است قرنش چه قرنی است که در همچه ساعتی در همچه روزی در همچه هفته‌ای در همچه ماهی در همچه سالی در همچه قرنی که این دست من حرکت کرد این حرکت سر جای خودش هرگز نبود [نداشته] بعدش هم هرگز نخواهد داشت. این حرکت ماده‌اش از خودش است صورتش از خودش است پس همیشه در سر جای خودش در این وقت خلق کرده خدا این حرکت را، پس مشیت تمام ماسوای این مشیت را به این مشیت خود آفریده. پس مشیت را این‌طور

«* دروس جلد 6 صفحه 544 *»

قرار داده که هر فعلیش را در وقت خود در مکان خود همیشه سر جای خود باشد. پس فاعل را اصل قرار می‌دهد می‌آفریند قرص را، و نورش را فرع آن قرار می‌دهد، چراغ و نورش را و آتش و حرارت را. پس فواعل را فواعل خلق می‌کند و فعل را به دست آن فواعل جاری می‌کند. فواعل را عالم بالا تعبیر می‌آورند افعال را عالم پایین، و همه را او ساخته و هیچ تغییر برایش نیست. اگر او ذات بود همیشه ذات می‌ساخت اگر فعل بود همیشه فعل می‌ساخت هر چیزی محدود به حدی شد بیرون از حد خود نیست، محبوس است در حد خود در وقت خود در مکان خود.

حالا مشیتی که شما را خلق می‌کند و فعل شما را خلق می‌کند او نه مثل شما است و نه مثل فعل شما است. اینها باز در علوم ظاهره درست نمی‌آید. یک خطی بکشی و خطی دیگر مساوی خط اول خط دویم مساوی مساوی است. منظور این است که از علوم ظاهره برنمی‌آید نسبت مشیت به تمام مشاءات علی السواء است. او اگر غیبی بود شهادی نمی‌توانست درست کند اگر شهادی بود غیبی نمی‌توانست درست کند، اگر ذات بود صفت نمی‌توانست درست کند اگر صفت بود ذات نمی‌توانست درست کند. فکر کنید ان‌شاء‌الله پس ببینید این مشیت جوهریتی که معنیش این‌جور جواهر است ندارد منزه و مقدس است از این‌جور جواهر او جوهر و عرض را خلق می‌کند خلق الموت و الحیوة این زندگانی که مقابلش موت است این موتی که مقابلش حیات است همه را او خلق می‌کند آن مشیت زنده است یا مرده؟ هیچ‌کدام این مشیت نور است یا ظلمت؟ هیچ‌کدام. جوهر است يا عرض؟ هیچ‌کدام آن چیزی که اختراع می‌کند نور را به نفس خود نور، اختراع می‌کند ظلمت را به خود ظلمت. ذات خودش اگر نور بود تمام عالم نور بود. اگر ظلمت بود تمام عالم ظلمت بود چون از حد ضدین بیرون است بمضادته بین الاشیاء علم ان لا ضد له او نور را نور کرده ظلمت را ظلمت کرده خودش چه چیز است خودش نه نور است نه ظلمت است. او کور را کور خلق کرده بینا را بینا خلق کرده خودش نه کور است نه این‌جور

«* دروس جلد 6 صفحه 545 *»

بینا. ذاتش بصر است؟ نه. عمیٰ را هم او خلق کرده ذاتش عمی است؟ نه. بصر را هم او خلق کرده سمع را او خلق کرده صمّ را هم او خلق کرده به همین‌طور. پس او یک‌جور جوهریتی دارد که این جوهری که تو حالا جوهرش می‌دانی مانند کرباسی که رنگ رویش می‌کنند، این را می‌بینی اصلی است و اصالتی دارد و رنگ فرع وجود این است و اگر باید پا به عالم وجود بگذارد رنگ بعینه بدون تفاوت مثل فعل فاعل است، بلکه فعل فاعل ـــ  و این مثل مماشات است ـــ‌ می‌گویی کرباس آبی است و حمل می‌کنی پس رنگ فعل کرباس است. و این فعل فرع وجود کرباس است و کرباس اصل است و اگر کرباسی خدا خلق نکرده بود کرباس آبی نداشتیم. پس فرع و اصلیتشان هم به این شدت است  که اگر کرباس هست یمکن ان یکون ابیض و احمر. پس فعل صادر از فاعل است فاعل نباشد و فعل باشد داخل محالات است. حالا با وجودی که به این شدت فعل بسته به فاعل است و فاعل اصلیت دارد و فعل عرضیت دارد و قوام ندارد مگر به آن جوهر، حالا آن مشیتی که اختراع می‌کند تمام مشاءات را که یکی فاعل است یکی فعل او جوهریتش این‌جور جوهریت نیست؛ چنان جوهریتی دارد که این جوهر در پیش او مثل عرض است در پیش جوهر. قیام تو اگر تو نبودی نبود اگر تو نباشی قیام تو محال است موجود شود این‌جور عرضیت دارد برای تو حالا این جواهر نسبت به مشیة الله چنین عرضیت دارند، پس ببین چطور اصالتی دارد که منافاتی با جواهر و اعراض ما ندارد پس اختراع می‌کند فواعل را و جواهر را و از گریبان این جواهر سر بیرون می‌آورد و می‌رود در عرصه فعل. پس اول اصول را اختراع می‌کند بعد فروع را از اندرون آنها بیرون می‌آورد. حالا چنین مشیتی که هرچه هست هرجا هست از ظهور او است؛ حالا که چنین است دقت کنید و مسامحه نکنید ببین حالا آیا معقول است این مشیت فرمایش بکند به کسی یا کسی را وادارد چیزی به کسی بگوید می‌شود کسی مخالفت کند؟ خلاف معقول و منقول است که چنین مشیتی خلاف کننده در ملکش باشد همه کار دست خودش است.

«* دروس جلد 6 صفحه 546 *»

پس دقت زیاد کنید و بدانید که چنین مشیتی که اشیاء را اختراع می‌کند و فعل اشیاء را اختراع می‌کند و مراتب اشیاء را اختراع می‌کند ــ و مراتب اشیاء فرع وجود اشیاء است ـــ خودش متشخص‌تر است از مرتبه او. و اما باز عوام الناس خیال می‌کنند مرتبه بالا است و بدانید مرتبه شیء فرع وجود شخص است، مکان شیء فرع وجود شیء است و شیخ شما اینها را درآورده و گذاشته. حالا مرتبه اولیت و مرتبه آخریت که فرع وجود اشیاء است؛ حالا اگر به نظرت بیاید که اگر کسی آن بالا واقع شده باشد خوب است فکر کن آن مرتبه بالا را که درست کرده؟ این مشیت درست کرده. مرتبه پایینی را کی درست کرده؟ این مشیت. پس نه اول ماخلق الله به او نزدیک‌تر است از آخر ماخلق الله نه آخر ماخلق الله از او دورتر است از اول ماخلق الله، فواعل نزدیک‌تر به او نیستند از فعل، فواعل و فعلشان نسبت به او مساویند. حالا آنی را که خیال می‌کنی رفته تا منتهی‌الیه یا آنی را که خیال کنی رفته زیر پای او مساوی است در نزد او. و در کلام خدا و رسول و حکماء همه هست که فلان اقرب است به مشیت فلان ابعد است از مشیت و مثل به چراغ و نورش و آفتاب و نورش می‌زنند فرمایش هم می‌کنند و اینها را هم که عرض می‌کنم که می‌بینید؛ پس بدانید جای کلام آنها هنوز پیدا نشده. می‌شنوند مشیت را و درهم می‌ریزند مطالب را پس مشیت مطلقه اولِ ابتدائی به آخرِ انتهائی نسبت به او مساوی است و این مطلب را در همه فرمایشات نفرموده‌اند و اغلب فرمایشاتشان برعکس این است؛ می‌فرمایند هرچه به مشیت نزدیک‌تر است شعورش و اختیارش بیشتر است  و تکلیفش بیشتر است و هرچه ابعد است از مشیت شعورش کمتر و تکلیفش کمتر و این هنوز جایش پیدا نیست. عرض می‌کنم مشیت یک جوهری است که عرض و جوهر هر دو پیشش عرضند. از این جهت اشاره به این معنی در یکی از فصول شرح فوائد کرده و دیگر دم نزده، در فصل ملحقات می‌فرمایند از این مشیت از یک ذره او می‌توان ساخت اثر را می‌توان ساخت مؤثر را می‌توان ساخت شیطان را می‌توان ساخت پیغمبر را و در آنجا همین‌طور می‌شمرند و در

«* دروس جلد 6 صفحه 547 *»

شرحش خیلی تفصیل می‌دهند؛ می‌فرمایند از همان قبضه که گرفت و نبی ساخت می‌توان گرفت و از همان شیطان ساخت، از همان قبضه که می‌توان گرفت مؤثر ساخت از همان قبضه می‌توان اثر ساخت و اینها چیزهایی است که ظواهرش همه ردّبردار است. معقول نیست فعل فاعل با فاعل پهلوی هم بنشینند ظاهرش خیلی حرف نامربوطی است و باطنش را بخواهید؛ ببریدش آنجا که مساوی می‌ایستند صریح کلام شیخ مرحوم را هم داریم. پس می‌فرمایند از آن حصه که می‌توان گرفت نبی ساخت از همان حصه می‌توان گرفت و شیطان ساخت از همان قبضه که می‌توان گرفت و مؤثر ساخت از همان قبضه می‌توان گرفت و اثر ساخت و من عرض می‌کنم یک قبضه از آن را می‌توان گرفت و ابتداءً اثر و مؤثر را ساخت. در آن عالم این‌جور است پا که می‌گذارید به عالم وجود و کون فاعل پیشش است و فعل پشت سرش است، جوهر اول است عرض بعد از جوهر است، اینجا به طور نظم حکمت بروز می‌کند. در آنجا لغو و حکمت و علم و جهل مساوی ایستاده‌اند نور و ظلمت مساوی ایستاده‌اند پس از همان قبضه که می‌گیری نور درست کنی از همان قبضه ظلمت می‌توان ساخت از همان قبضه می‌توان حیوان ساخت می‌توان انسان ساخت می‌توان نبی ساخت از همان قبضه می‌شود جماد ساخت می‌شود نبات ساخت، جوهر می‌شود ساخت عرض می‌شود ساخت. در اینجا از این قبیل فرمایشات می‌کنند. و در باقی کلامشان قبیلی دیگر فرمایش می‌کنند، و آن قبیل دیگر جایش پیدا نیست و این قبیل جایش پیدا است. پس جمیع چیزها در پیش آن مشیت موجود به نفس است، پس اول اول اول همه این مشیت است و این مشیت هر چیزی را در مکان خودش در وقت خودش به وضعی که هست اختراع کرده. حالا این را بگویی علت غائی هست هزار سریشم می‌خواهد، اینجا علت غائی و مادی و صوری و فاعلی پیش هم می‌ایستند پیش او. چرا که از یک حصه او عرض کردم شهاده می‌شود ساخت و غیب را می‌شود ساخت، ماده می‌شود ساخت و صورت می‌شود ساخت، مؤثر می‌شود

«* دروس جلد 6 صفحه 548 *»

ساخت اثر می‌شود ساخت، وجودی است منبسط که هیچ تعینی در او نیست ابداً. اگر تعینی نیست دیگر این علت غائی باشد، اول موجودات باشد، بخواهی بگویی فاتح بوده که خاتم شده خاتم بوده که فاتح شده مهیمن بر همه بوده، این اسم‌ها آ‌نجا نمی‌رود او اسم ندارد رسم ندارد هرچه اسم بوده این درست کرده. حالا که چنین است پس این ارسال رسلی نکرده انزال کتبی نکرده، مبدء چیزی نیست منتهای چیزی نیست خودش است و ظهورات خودش و ظهورات او سرپیچی از امر و حکم او ندارند فهی بمشیتک دون قولک مؤتمرة و باز بدانید که اینی که من می‌گویم قرض است می‌کنم از جای دیگر و لابدم که خواندم. پس فهی بمشیتک دون قولک مؤتمرة و بارادتک دون نهیک منزجرة باز این را عاریه می‌کنم.

پس درست دقت کنید ان‌شاء‌الله ببینید آنجایی که ارسال رسل شده و انزال کتب شده کجا  است فکر کنید ببینید رسولان تمام حرفهاشان این است که ما آمده‌ایم از جایی که شما نیامده‌اید، ما خبر داریم از جایی که شما خبر ندارید. لابد شدند برای شما اثبات کنند که ما از آنجا آمده‌ایم که شما از او خبر ندارید و باید تو اعتقاد کنی و آمده‌اند برای همین که تو اعتقاد کنی. پس انبیاء آمدند و خارق عادات آوردند و نبی بی‌خارق عادات کوسه ریش‌پهن است و به واسطه آن خارق عادات اسمشان به تو رسیده و الا تو خبر نداشتی که نبی آمده و ادعائی کرده. از این باب که فکر می‌کنی ان‌شاء‌الله یقین حاصل می‌کنی. ببین همین جوری که شک نداری فتحعلی‌شاهی توی دنیا بوده و هیچ شک برایت نمی‌آید که شاید فتحعلی‌شاهی توی دنیا نبوده و هیچ‌کس شک نمی‌کند مگر اینکه مجنون باشد. و اگر سلطنت نداشت و شاهی او نبود شک می‌آید چرا که فتحعلی‌ نام توی دنیا پر است اسم هیچ‌کس باقی نمانده اگر او هم سلطنت نداشت تو نمی‌دانستی همچه فتحعلی نامی توی دنیا بوده یا نبوده فتحعلیش به جهت شاهیش است که به تو رسیده است و الا تو خبر نداشتی که فتحعلی شاهی بوده، پس سلطنتش از فتحعلیش ظاهرتر است. همچنین اسکندری

«* دروس جلد 6 صفحه 549 *»

توی دنیا بوده به واسطه آن کارهایی که کرده توی دنیا اسمش به تو رسیده، حاتمی توی دنیا به واسطه جودش خبرش به تو رسیده. همین‌طور خاتمی توی دنیا بوده به واسطه آن کارهایی که کرده خبرش به تو رسیده و الا آن شخص فلان بن فلان بوده مثلاً حاتم پسر فلان بوده کسی او را نمی‌شناخت به سبب همین جودش شناخته شد و اسمش به تو رسید، دیگر حالا جودی نداشت و این حرف‌ها دروغ است اینها وسوسه است و خیال و حرف‌های جنونی است و واقعاً مجنونند اینهایی که این حرف‌ها را می‌زنند. حالا به همین‌جور نبوت انبياء از وجود خودشان ظاهرتر بوده. امر مسلّمی ظاهر  بیّنی بود نبوتشان که اگر نبود چنین کسی که این کارها را بکند موسی نام توی دنیا پر بود چرا اسمشان به تو نرسیده؟ عیسی نام توی دنیا پر بود چرا اسمشان به تو نرسیده؟ محمدنام پر بود چرا اسمشان به تو نرسیده؟ اسماء همین چند نفر بخصوص به تو رسیده. پس انبیاء کارهای نبوتشان و خارق عادتشان از آفتاب روشن‌تر بود. همان‌جور کارهایی که مؤمنین که آن کار را می‌دیدند اسمش را معجز می‌گذاشتند و کفار و منافقین که می‌دیدند اسمش را سحر می‌گذاشتند. پس همچه کارها بود دیگر نمی‌شود بگویی نبوده، حالا اینها تمامشان آمدند از جانب خدا مبعوث بودند خبر داشتند از چیزهایی که تو خبر نداشتی. پس آنها آثار آن وجود هستند و آن مشیتی که فلان چیز که نزدیک به مشیت است روشن‌تر است و فلان چیز که دورتر است ظلمانی‌تر ‌است والله انبیاء هستند و این مشیت است که نزدیک دارد و دور دارد و هرچه اشخاص دورتر می‌شوند، از این مشیت دور می‌شوند و هرچه نزدیک‌تر می‌شوند، به این مشیت نزدیک می‌شوند. اگر رنگی از خدا درشان نیست و صبغة الله ندارند که دورند داخل مطرودین و ملعونینند، و اگر رنگی دارند و صبغة الله را دارند مؤمنینند و اخیارند و اهل علیینند و ابرارند و اینها دیگر آن بی‌رنگ‌ها را باید لعن کنند تکفیر کنند و تبری از آنها بکنند که اهل سجینند و منافقین و کفارند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 550 *»

درس چهلـم

 

(شنبه 26 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 551 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

مکرر عرض کرده‌ام که آنچه را که خداوند عالم خلق کرده و می‌بینید ممکن نیست که یک مقام ظهوری نداشته باشد. این را خوب دقت کنید تا در این عبارات در نمانید، می‌فرمایند فلان مقام مثلاً مقام تمام اسماء خداست عوام از این تعجب می‌کنند. شما دقت کنید از روی شعور مکرر عرض کرده‌ام و این نمونه باشد برایتان که نوعش را یاد بگیرید. در عالم جسم هر جسمی که خدا آفریده یا متحرک است یا ساکن ببین در عقل در خیال می‌توانی فرض کنی جسمی را که نه متحرک باشد نه ساکن؟ داخل محالات است پس نقیضین رفعشان نشاید چنان‌که جمعشان نشاید. پس جسم حالی که خلق شده یا ساکن خلق شد یا متحرک و در مطلبمان هیچ فرق نمی‌کند و اگر همچه فرض کنی جسمی باشد نه متحرک و نه ساکن حرفی زده‌ای بی‌معنی. جسم بعد از اینکه خلق شد یا متحرک خلق شد یا ساکن حرکت کار جسم است و سکون کار جسم است فاعل بی‌فعل کوسه ریش‌پهن است پس فاعل روز اولی که خلق شد فعل همراه او بوده همیشه. معنی فاعل همه این نیست که یک وقتی فاعل بیکار بوده بعد مشغول کاری شد بیکاری و سکون هم کاری است، ترک هم فعل است. پس حالایی که چنین جسمی می‌توانی خیال کنی حالا این جسم در ذاتش

«* دروس جلد 6 صفحه 552 *»

متحرک نیست در ذاتش ساکن هم نیست پس ساکن است کجا؟ به خود سکون. متحرک است در کجا؟ به خود تحرک. اینها را که انسان به رأی العین می‌بیند پس اگر به جسم گفتی ای متحرک به که می‌گویی متحرک؟ به آنی که می‌جنبد، پس این محل اسم است بالا نمی‌رود. جسم اگر در ذاتش متحرک بود همیشه می‌جنبید چنان‌که آتش که در ذاتش گرم است همیشه گرم است و نمی‌تواند سرد بشود، جسم اگر در ذاتش متحرک بود هرگز نمی‌توانست ساکن بشود چرا که خود متحرک در حال حرکت نمی‌شود ساکن بشود، اگر در ذاتش ساکن بود هرگز نمی‌توانست متحرک شود چرا که خود ساکن در حال سکون نمی‌شود متحرک بشود. اسم‌ها تمام اشتقاقی است خدا و پیر و پیغمبر همه اسم‌هاشان مشتقند پس اگر گفتی ای متحرک نخواهی دروغ بگویی به که می‌گویی به متحرک می‌گویی نه به ذات جسم و همچنین ساکن. پس حالا که تعبیر می‌آوری از ذات جسم حالا می‌گویی نه متحرک است نه ساکن حضرت صادق؟ع؟ وقتی بنا است تعلیم مثل مفضلی کند که از نقبای بزرگ بوده ببین چطور تعلیم می‌کند می‌فرماید من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة و گفت از روزی که این کلام را یاد گرفتم از مولای خودم، مغلوب احدی نشدم می‌فرماید الخبز اسم للمأکول خبز اسم جسم نیست، مأکول اسم کجا است اسم آنجایی است که نان است. اگر پرسیدند که نان هست اسمش چه چیز است می‌گویی نان. الماء اسم للمشروب ماء اسم جسم نیست جسم نرفته در وراء آب بنشیند که آب جسم نباشد جسم نافذ شده به طوری در آب که غیر از جسم نیست. اما اسم مشروب اگر برای جسم است و جسم توی خاک هم هست چرا خاک مشروب نیست؟ ببینید چطور دستورالعملی می‌دهند. اگر فکر می‌کنید می‌بینید کلامی از این محکم‌تر نمی‌شود گفت. دست مردم می‌دهند قاعده کلی و محض تمثیل است. می‌فرماید یا مفضل شما ان‌شاء‌الله سعی کنید ملتفت باشید می‌فرماید النار اسم للمحرق آتش اسم همانی است که می‌سوزاند نه اسم جسم است. پس اسم نار برای آن جسم حار است نه هر

«* دروس جلد 6 صفحه 553 *»

جسمی. پس جسم اسم است برای آن جوهر صاحب طول و عرض و عمق. آن جوهر صاحب طول و عرض و عمق در آسمان جسم است در زمین جسم است در آب جسم است در نار جسم است در مأکول جسم است در ملبوس جسم است. حالا آیا او خورده می‌شود اگر او خورده می‌شود باید هرجا ببینیش بتوانی او را بخوری و می‌بینی خاک را نمی‌توانی بخوری هوا را نمی‌توانی بخوری. پس مأکول اسم جسم مقیدی است، جسم مقیدی مشروب است جسم مقیدی مأکول است تمام مطلب را توی آن چهار کلمه تعلیمش کردند او تمام مطلب را فهمید. پس ملتفت باشید که من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة آن قرار معرفت را، عرب آن قرار شیء را آن منتهی الیه شیء را قرار می‌گویند. قرار چاه آن منتهی‌الیه چاه و آن قعر چاه است یعنی به منتهی‌الیه معرفت رسیده است. پس الساکن اسم فعلی است که صادر شده از جسم مثل اینکه المتحرک اسم فعلی است صادر شده از جسم و الساکن واقعاً حقیقتاً ساکن است و غیر از این هرکه را بگویی ساکن دروغ است. خود جسم را بگویی ساکن دروغ است به جهتی که در متحرک ساکن نیست. ساکن در متحرک دروغ است کی ساکن است بعد از ساکن، ساکن ساکن است. و اگر اینها را داشته باشید در منطق خیلی به کارتان می‌آید، می‌توانید ردشان کنید. پس قضیه صادقه آن است که صدق باشد، مبتداء و خبر اگر هیچ دخلی به هم نداشته باشند جمیع قضایا باید کاذبه باشد. یکی را موضوع می‌کنی یکی را محمول که همان مبتداء و خبر نحوی است، اسمش را چیز دیگری گذارده که تو را معطل کنند. عرض کردم چه نحوی چه صرفی چه منطقی چه معانی بیانی چه لغوی بدانند این‌جور علوم هیچ نیست، بلکه چون مردمان رندی بودند آن رندها نشستند از خود مردم دزدیدند یک‌پاره چیزها را اسم بخصوص سرش گذاردند آن بیچاره‌ها را معطل کردند آنها خیال می‌کنند خودشان عامیند اینها علمایند، آن آخر کار که خیلی استاد شدند می‌فهمند چاپ بوده اگر مردمان زیرکی باشند. در منطق می‌گوید محمول باید حمل شود بر موضوع، پس وقتی

«* دروس جلد 6 صفحه 554 *»

می‌گویی زید ایستاده است اگر ایستاده و می‌گویی راست است اگر نایستاده باشد قضیه دروغ است و می‌بینید باز قضیه اسمش می‌گذارد که تو را معطل کند. می‌گوید این باید قضیه اسمش باشد پس می‌گوید زید موضوع ما است باید مدتی زحمت بکشی تا بفهمی این موضوع اسمش است موقع اسمش نیست محل اسمش نیست، ایستاده است این محمول ما است باید زحمت بکشی تا بدانی این محمول اسمش است حالا اینها علم است و هرکس اینها را یاد گرفت عالم است آخر کار چه چیز است، همان‌هایی است که خودمان داشتیم. والله «علم بیان» نیست مگر همین حرف‌هایی که مردم می‌زنند «علم نحو» همین است که عرب‌ها حرف می‌زنند هیچ نمی‌دانند فاعل یعنی چه مفعول یعنی چه مضاف‌الیه یعنی چه حالا دیگر این اصطلاح را که زید فاعل عمراً مفعول اصطلاح کرده‌اند که معطل باشی، برو درس بخوان یاد بگیری آن آخر کار اگر فهمیدی می‌دانی من چاپت زده‌ام. پس این علوم پیش عالم واقعاً علم نیست داخل چاپ‌ها است پس حالا با بصیرت باشید نسبت را بیابید که علم آنها است پس مبتداء و خبر یا موضوع و محمول هر کس هر اصطلاحی دارد خوب است؛ کبری و صغری نمی‌خواهم بفهمم، موضوع و محمول نمی‌خواهم بفهمم. پس زید می‌گویی ایستاد اگر زیدِ نایستاده را می‌گویی ایستاد دروغ است. آن زیدی که هم می‌نشیند و هم برمی‌خیزد پس هم بگو می‌نشیند هم برمی‌خیزد اما  این کارش غیر آن کارش است محل ایستادنش اینجا است محل نشستنش آنجا است. محل خودش کجا است؟ منزل مبتداء فوق خبر است به شرطی که آن ابتدائيتش را نگیری، اگر آن ابتدائيتش را گرفتی مبتداء عین خبر است پس آن حملی که صدق می‌کند و راست است حمل هو هو است و این حمل را همه وازده‌اند. قائم قائم است یا قاعد قائم معلوم است قائم قائم است تمام حمل‌های راست حمل هو هو است حمل‌های دیگر قدریش دروغ است قدریش راست است آن‌قدر دروغش را مسامحه می‌کنم و می‌گویم گندمی خریده‌ام خاک هم دارد نمی‌گیرند خاکش را. پس حرف

«* دروس جلد 6 صفحه 555 *»

صدق آن است که هر چیزی را علی ما وضعه الله ببینی پس قائم را قائم خلق کرده تو هم قائمش ببینی، قاعد را قاعد خلق کرده تو هم قاعدش ببینی، سفید را سفید خلق کرده، سیاه را سیاه، حق را حق خلق کرده والله هیچ باطل توش نیست، باطل را باطل خلق کرده والله هیچ حق توش نیست. و چیزهایی که از اهل حق می‌دزدند اگر نفهمی که باطل نیست باز قراین می‌دهند تا معلوم شود. باز حق هیچ باطل توش نیست باطل هیچ حق توش نیست دزدیشان که معلوم شد دستش را می‌برند.

باری منظور این است که واقعاً حقیقتاً محل اسم و رسم کجا است، اگر زید متحرک باشد و گاهی بگوید و گاهی ساکت باشد، گاهی ببیند گاهی بشنود، تو اگر می‌گویی زید می‌بیند معنیش این است که چشم دارد و می‌بیند اگر می‌گویی زید می‌شنود معنیش این است که گوش دارد و می‌شنود و اگر می‌گویی زید بو می‌فهمد معنیش این است که شامه دارد و بو می‌فهمد اگر می‌گویی زید طعم می‌فهمد همه معنیش این است که ذائقه دارد و طعم می‌فهمد و اگر گرمی و سردی می‌فهمد همه معنیش این است که لامسه دارد، پس تو خطاب می‌کنی به زید ای بیننده ای شنونده ای شامّ ای ذائق ای لامس. پس زید اگر این پنج اسم را نداشت زیدیتش تمام نبود کر بود ناقص بود کور بود ناقص بود هر اسمی هم غیر اسمی دیگر است. پس اگر زید بگوید تمام اسم‌های مرا بگویی مردم مرا بشناسند تو باید بگویی زید سمیع بصیر شامّ ذائق لامس هر کدامش را نگویی آن زید را نگفته‌ای که در خارج است. تعریف همه جا این است که هر چیزی هر جایی هر طوری وضع شده همان‌طور بگویی. تعریف باید جامع افراد و مانع اغیار باشد و این کلام پخته‌ایست بگویی زید سمیع نیست تعریف ناقص کرده‌ای. بگویی زید بصیر نیست تعریف ناقص برای زید کرده‌ای زید بخواهد تمام کمالات خود را بگوید می‌گوید من هم سمیعم هم بصیرم هم شامم هم ذائقم هم لامسم و این صفاتش هم هر یک غیر از دیگری است. چشم واقعاً حقیقتاً اگر غیر از گوش نباشد آن وقت یک چیز بود دو کمال نبود منفصل آفریده دو چشم را برای عبرت. پس

«* دروس جلد 6 صفحه 556 *»

واقعاً حقیقتاً  کمالات عدیده هر یکی غیر از دیگری باید باشد اگر هر یک غیر از دیگری نباشد یک لفظ مترادف بی‌معنی صرف گفته؛ بطیخ و خربزه اگر هر دو فارسیم خربزه را می‌گوییم اگر هر دو عربیم  بطیخ را می‌گوییم دیگر هر دو را می‌گوییم، برای چه؟ پس سمیع غیر از بصیر است بصیر واقعاً غیر از سمیع است پس تمام اسم‌هایی که می‌شنوید کائناً ما کان همین جوری که در خود می‌بینید برای خاطرجمعی خود آیه بخوانید حدیث بخوانید زور بزنید ببینید می‌توان شبهه وارد آورد شما بینایید شما شنوایید شما بویایید شما ذائقید شما لامسید تمام اسم‌ها از شما است وحدکم لاشریک لکم لکن هر کدام از این اسم‌ها جایی دارد؛ پس سمیعش پیش گوش می‌رود بالاتر نمی‌رود پایین‌تر هم نمی‌آید. بصیرش پیش چشم می‌رود بالاتر نمی‌رود  پایین‌تر نمی‌آید، روح شما بخواهد بی‌گوش بشنود نمی‌تواند. بکله سمیع است در وقتی که گوش باشد بکله بصیر است وقتی چشم داشته باشد، پس سمیع است السمیعش می‌آید پیش گوش بصیر است بصرش می‌آید پیش چشم. و واقعاً سمع و بصر دوتا هستند این کمالی دیگر است و کاری از او ساخته می‌شود که از آن یکی ساخته نمی‌شود آن یکی هم کمالی دیگر است که کاری دیگر از او ساخته نمی‌شود.

حالا در خودت فکر کن میفت در جایی که راه نبری، بدنت را فکر کن اگر بدن تمامش چشم است پس چرا دست هم نمی‌بیند؟ اگر بکله گوش است چرا دست هم نمی‌شنود؟ ذات را اسم بگذار برای چشم خود، ذات غیبی هم داری داشته باش آن هم همین‌طور ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم اگر همه جا یک نسق خلق نکرده بود، حجت نداشت بر خلق، دینِ بخصوصی را باید اختیار کرد. پس ببینید چشم شما اگر سمیع است بدن شما اگر بتمامش سمیع بود از همه اعضاء می‌شنید اگر تمامش بصیر بود از همه اعضاء می‌دید، چنان‌که واقعاً حقیقتاً بدن‌های آخرتی همین‌جورها می‌شود که از چشمش می‌بیند از گوشش می‌شنود از دستش هم می‌بیند از کف پایش می‌بیند از پشت سرش می‌بیند. چنان‌که

«* دروس جلد 6 صفحه 557 *»

بدن‌های حجج الهی در همین دنیا به همین‌طورها بود از پشت سر می‌دیدند.

باری پس شمایید سمیع به گوشتان، شمایید بصیر به چشمتان، شمایید ماشی به پایتان شمایید دهنده به دستتان، همه هم اسم شما است هر یک هم غیر دیگری است و این اسم‌ها شما را پارچه پارچه نکرده لکن چون غیر همند محلشان محل تعدد است. حالا که محل تعدد است تعددها منافات با یکی بودن تو ندارد هر اسمی موقع مخصوصی دارد و تمام اعضاء موقع تمام اسماء نیست و مع‌ذلک اینها تمامش شمایید. حالا شما به ذات خود می‌بینید ذات بدن را می‌گویی اگر سر تا پا چشم بود همه جایش می‌دید ذات جسمتان را که یافتید ذات غیبتان را هم می‌یابید پس اسم‌ها تماماً محل دارند و هر محلی غیر از محل دیگری است من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس مجمع کل این مشاعر ظاهره شما بدن شما است مثلاً پس بدن شما است که یک جاییش گوش نصب شده یک جاییش چشم نصب شده یک جاییش بینی نصب شد یک جاییش زبان یک جاییش دست یک جاییش پا و مجمع کل بدن شما است و این بدن شما واقعاً حقیقتاً یک نوع ترکیبی توش پیدا شده که دستش غیر از پایش شده پایش غیر از دستش چشمش غیر گوشش گوشش غیر چشمش. پس این محل محلی است که موضع تمام اسم‌ها است پس بدن شما آن شاعر محض است که نمی‌توان گفت به او سمیع تنها یا بصیر تنها یا شامّ تنها یا ذائق تنها یا لامس تنها شاعرِ کل است که تمام اسم‌ها بر او صادق است. موقع اسم‌ها را می‌خواهی پیدا کنی در اعضاء موضع موقع کل اسم‌ها بدن است که کل است و همه اسم‌ها مال او است پس اسم بالاتر نمی‌رود از اینجا پس خود بدن اسم اعظم است برای تو مثل اینکه آنجا الله اسم اعظم است الله الذی خلقکم ثم رزقکم ثم یمیتکم ثم یحییکم هل من شرکائکم من یفعل من ذلکم من شیء با وجودی که خَلَقَ غیر از رَزَقَ است امات غیر از هر دو احیاء غیر از هر سه هو الذی خلقکم ثم رزقکم ثم یمیتکم ثم یحییکم پس هر اسمی موضوع‌له دارد. سمیع یعنی باید برود پیش گوش بصیر یعنی

«* دروس جلد 6 صفحه 558 *»

باید برود پیش چشم یعنی آنچه را می‌گويیم مطابق است با خارج پس کلاممان معنی دارد. پس هر اسمی غیر از اسمی دیگر است لکن اسم اعظم کلی هست ساری و جاری در همه که تمام چشم و گوش و بینی و زبان و دست و پا هر یک شأنی از شئون کمالات بدن تو هستند و آن اسم اعظمی است که اسم و حدّ خود را به اینها نمی‌دهد واقعاً اگر از آن بالاتر بخواهی ببری بالاتر نمی‌رود با وجودی که هست یک مقامی که هر یک از این اسم‌ها را بخواهی آنجا بگویی کذب می‌شود. شما اگر بگویی تمام ذات من سمیع است پس بصرش چه‌کاره است؟ بگویید تمام ذات من بصیر است پس سمعش چه‌کاره است؟ عرض کردم جسم روز اول که خلق می‌شود یا متحرک است یا ساکن جسمِ نه متحرک نه ساکن نداریم. حالا که یا متحرک می‌بینیم یا ساکن می‌بینیم متحرکش را به متحرک باید بگویی ساکنش را به ساکن باید بگویی و این جسم نرفته توی پستویی قايم شود آن وقت متحرک را بفرستد پیش تو نرفته یک جایی خودش را مخفی کند و ساکن را بیارد پیش تو بنشاند بلکه خودش در سکون نشسته خودش در متحرک نشسته پس متحرک خود او است وحده لاشریک له ساکن خود او است وحده لا شریک له ذات او نه متحرک است نه ساکن اینها اسم او است محل اسم کجا است آن جایی که راست باشد بالاترش بخواهی ببری نمی‌رود دروغ است. پس می‌بینیم حالایی که ما متحرکی داریم و ساکنی و ذات زید که هم متحرک است و هم ساکن منافات ندارد حرکت او با سکون او و سکون او با حرکت او. پس لا حرکة و لا سکون یک‌پاره الفاظ هست برای مردمی که وحشت زیاد می‌کرده‌اند گفته‌اند شما به آن الفاظ مغرور نشوید بله علم فلان رتبه عین قدرتش است قدرتش عین علمش است ملتفت باشید خوب اگر اینها همه عین یکدیگرند با بصیرت باشید ان‌شاء‌الله اگر قدرت عین علم است که همان علم است اگر علم عین قدرت است که همان قدرت است پس یکی است تو یکیش را بگو همین بگویی یک چشمی دارد همه را گفته‌ای یک قدرتی دارد همه را گفته‌ای پس یکیش را بگو بس است. پس چرا همه را قطار

«* دروس جلد 6 صفحه 559 *»

می‌کنی و می‌بینی اگر یکیش را نگویی اهل دنیا همه بیرونت می‌کنند پس واقعاً حقیقتاً همه غیر از هم است پس هر اسمی بخصوص موقعی دارد و غیر اسمی دیگر است و کمال مخصوصی از او ناشی است و کمال دیگر را از آن دیگری باید بروز بدهد و مع ذلک که اینها متعددند ذات ذاتی است واحد و آن ذات واحد نه عین اینها است نه غیر اینها است نه کل اینها نه بعض اینها. اگر کل اینها بود بعض اینها بعض او بودند حتی چشم شما بعض شما نیست این مقله راست است که بعض بدن است اما تو ببین تو از جاییت می‌بینی و از جایی دیگر می‌شنوی. خودتی که می‌بینی این جایی که می‌بیند بعض تو نیست تو خودت می‌بینی خودتی که می‌شنوی این جایی که می‌شنود بعض تو نیست پس موقع اسم‌ها متعدد است و اسم‌ها خودشان متعددند و اما مسمای به  تمام اسم‌ها آن واحد است و آن واحد نه بعض اینها است نه کل اینها بعض هم او است سمیع او است بصیر هم او است مجموع اینها است و اینها باید بعض او باشند نه همه اینها نیست و خیلی از حکماء مسامحه کرده‌اند در اینجا. شما دقت کنید سکنجبین اسم است برای سرکه با شیرینی حالا ترشی تنها سکنجبین نیست چنان‌که شیرینی تنها هم سکنجبین نیست این دو مخلوط با هم اسمش سکنجبین است سرکه است و انگبین که با هم سکنجبین است. حالا اگر چشم و گوش بعض شما بودند وقتی با هم جمع می‌شدند باید شما شما باشید یکی تنهاش اگر باشد باید شما شما نباشید  چنان‌که اگر سرکه با انگبین نباشد سکنجبین سکنجبین نیست پس شما خودتان شخص واحدی هستید که تمامتان می‌بیند نه بعضتان تمامتان می‌شنود نه بعضتان پس اینها بعض شما نیستند شما کل این دو تا هم نیستید. اگر بعض تو باشند اگر یکی نباشد باید تو تو نباشی سرکه نباشد سرکه‌انگبین نیست انگبین نباشد سرکه انگبین نیست و مع ذلک اگر اینجا هیچ نشنوی باز تو تویی اگر هم بشنوی و نبینی باز تو تویی الا اینکه شنیدن غیر از دیدن است.

حالا با بصیرت باشید و فکر کنید ان‌شاء‌الله در معرفت صانع ملک به شرطی که

«* دروس جلد 6 صفحه 560 *»

با بصیرت باشید. و من این‌همه اصرار می‌کنم از بس تاتوره می‌بینم به هوا رفته و به طوری تاتوره‌ها به هوا رفته که با وجودی که من خودم را خیلی در این‌جور چیزها مسلط می‌بینم و اینها را می‌بینید پیش پا افتاده است پیش من، مع‌ذلک توی این تاتوره‌ها گم می‌شوم و حیران می‌شوم چه بگویم و چطور به چه لفظ بگویم. این است که هی اصرار زیاد می‌کنم که تحقیقش کنید به جهتی که تاتوره‌ها هوا رفته شما اقلاً علم را حفظ کنید که نرود از دنیا و رفته و فاتحه‌اش را هم گرفته‌اند. خلاصه فکر کنید که به طور رأی العین ببینید داخل بدیهیات است و خیلی نتیجه دارد و لفظ‌هایش داخل مأنوسات است داخل بدیهیات است. فکر کن ببین تو خالق نیستی رازق نیستی نه خالق و رازق خودت و نه خالق و رازق دیگری، آنهایی هم که مثل تواَند نیستند. فکر کنید  با بصیرت باشید ان‌شاء‌الله که این حرف‌ها هیچ دخلی به مطلق و مقید ندارد پس بالبداهه نه این آسمان خالق ما است نه این زمین نه پدر ما و نه مادر ما می‌بینیم اینها را و می‌فهمیم. پس اینها همه عاجزینند و جمیعشان فاقدینند که خودشان مالک آنچه را بالفعل دارا هستند نیستند و والله فکر اگر بیاید می‌فهمد انسان این را که الآن یک کسی دیگر غیر از من هست که مرا ساخته اینی که منم که هرچه زور می‌زنم کاری نمی‌توانم بکنم و عاجزم بلکه کارهایی که کرده بخواهم بفهمم نمی‌توانم. حالا توی آن‌قدر کاری هم که از ما می‌آید می‌بینیم درست از ما نمی‌آید گاهی می‌گیرند از ما. پس تمام خلق را مثل خودت عاجز و نادار می‌بینی مثل اینکه این چشم را که من نساخته‌ام حالا که نساخته‌ام عاجزم بفهمم چطور ساخته‌اند چند پرده دارد. چطور کرده‌اند که می‌بیند جمیع حکماء عاجزند از فهم آن. نهایت این همه که زور می‌زنند  می‌بینند هفت پرده روی هم چسبیده حالا چطور ساخته‌اند دیگر نمی‌داند. اگر می‌توانی بسازی بسم الله تو بردار بساز حکیم هرچه فکر بیشتر می‌کند عبرت بیشتر می‌گیرد تحیرش زیادتر می‌شود آدم حیران می‌شود که این چطور صنعتی است کرده‌اند که توی چنگ خودت گذارده و پی نمی‌توانی ببری مثل شتری که بارش همه آب است

«* دروس جلد 6 صفحه 561 *»

تشنه باشد. صنعتش را ریخته در تمام مشاعر و حواس خلق و حالا دلمان ضعف می‌‌کند که یک صنعتش را درست بیابیم و در قوه‌مان نیست چه جای آنکه بکنیم پس جمله خلق عاجزینند. حالا این عجز را که می‌بینی داری و تمام انبیاء هم که آمدند و راهی هم غیر راه انبیاء برای خدا نیست هرکه راهی غیر راه انبیاء اراده کند البته کافر است. پس اینهایی که آمدند فکر کن ببین آیا هیچ کدام خدای خود را عاجز اسم گذارده‌اند؟ نه. هیچ‌کدام خدای خود را کر اسم گذارده‌اند؟ نه. کور اسم گذارده‌اند؟ نه. جاهل اسم گذارده‌اند؟ نه. فکر کن من می‌خواهم شما حکیم باشید و در آن چیزهایی که دارید فکر کنید، بدانید که ندارید الآن لاحول و لاقوة الا بالله حالا دقت نمی‌خواهی بکنی، یک قدری اغماض می‌خواهی بکنی، چیزهایی که داری پیشکشت، خیلی چیزها می‌بینی که نداری و نمی‌توانی تحصیل کنی آیا عاجز نیستی؟ پس جهلی توی دنیا هست عجزی هست فاقه‌اى هست مرضی هست حالا آیا عاجز خودش قدرت برای خودش می‌تواند درست کند؟ منِ عاجز که عجز صفتم است و صورتم و ذاتم عاجز است قدرت برای خودم چطور می‌توانم خلق کنم؟ جاهلی که جهل بسیط دارد چطور می‌تواند علم برای خودش خلق کند؟ پس جاهل برای خودش علم نمی‌تواند خلق کند عاجز برای خودش قدرت نمی‌تواند درست کند. حالا جمیع این اجزائی که می‌بینی حتی حکماء و مجربینشان اینها هم که همه عاجزند. از اخوانمان گذشته باقی حیواناتند که به قدر ما هم نیستند باقی نباتاتند که به قدر حیوانات هم نیستند و باقی جماداتند که به قدر نباتات هم نیستند بسایط دیگر هیچ ندارند. اینها را می‌بینید به حکم عقل است که عرض می‌کنم دخلی به کتاب و سنت ندارد دلیل عقل است و مطابق می‌شود با کتاب و سنت و درست می‌آید. پس ما که عاجزیم یکی از اینها را درست کنیم می‌بینی كه کاری نمی‌توانی بکنی و اگر خیال می‌کنی می‌توانی، بسم الله بیا بکن. حالا که کرده یک کسی این را می‌فهمیم اینها چیزی نیست کسی نفهمد. دیگر کسی اینها را یاد نگیرد از الاغ هم کمتر است. حالا

«* دروس جلد 6 صفحه 562 *»

که یک کسی این چشم را خلق کرده این گوش را خلق کرده این دست را این پا را خلق کرده این روح را توی این بدن گذارده ما که نکرده‌ایم حالا آیا یک کسی دیگر هم نکرده؟ خودت فکر کن آدم که فکر می‌کند تحیرش می‌آید از این مردم که چقدر الاغ شده‌اند. خدا بی‌اغراق می‌فرماید بل هم فی لبس من خلق جدید به قدر خر هم نمی‌فهمند و الا آدم فکر که بکند چطور می‌شود در این صنعت انسان با شعور شک کند در اینکه این ملک صانع دارد چطور شک می‌توان کرد؟ بله اینها طبیعت ملک است حالا تو اسمش را طبیعت می‌گذاری بگذار، غیر از اینی که خود را واجدی که خلقت کرده‌اند یک کسی هست این را همچه کرده. حالا تویی که عقل داری و شعور و تدبیر و حیله، می‌توانی اینها را بکنی؟ نه. پس او شعورش از تو بیشتر است قدرتش از تو بیشتر است پس یک کسی هست که قدرتش از جمیع ماسوای او بیشتر است حالا این اسمش طبیعت است طبیعتی که قادره باشد بر همه اینها عالمه باشد حکیمه باشد که چشم را سر جایش بگذارد و گوش را سر جایش پا را سر جایش بگذارد دست را سر جایش بگذارد همه را موافق حکمت، روح را در این بدن بگذارد آن‌قدرهایش که عقلمان می‌رسد که می‌فهمیم از روی حکمت کارها را کرده است. آنجاهایی هم که عقلمان نمی‌رسد می‌فهمیم حکمت دارد ما نفهمیده‌ایم، از پیَش می‌رویم حکمتش را می‌فهمیم پس یک کسی غیر از ما است و دانایی است که دانایی ما از او است قادری است که قدرت ما از او است حکیمی است که حکمت ما از او است. پس آن کسی که دانا است که علم او را کسی دیگر نداده فکر که می‌کنی می‌بینی عقل همین‌جور می‌فهمد عقل را همین‌جور خلق کرده که این‌طور بفهمد اگر کسی نخواهد خودش را هلاک کند و اگر هم بخواهد جهنم برود خدا باکش نیست. اگر تمام خلق هم بخواهند جهنم بروند خدا سخت نمی‌گیرد و بنا نیست سخت بگیرد شعورت می‌دهد چشمت می‌دهد گوشت می‌دهد راه را نشانت می‌دهد تو بخواهی بروی جهنم اصراری ندارد که به زور نگذارد تو به جهنم بروی اگر همچه بود هیچ کافری توی دنیا نبود.

«* دروس جلد 6 صفحه 563 *»

پس یک کسی هست که لامحاله مثل ما نیست و عاجز نیست قادر است ما ناداریم او دارا است و می‌فهمیم او غیر ما است. حالا آن لفظ مطلق و مقیدی را ببینید چقدر سست می‌شود و سست هم بشود چرا که بیت عنکبوت بود حالا می‌بینید که یک‌پاره جاها که در آن علم‌ها است و بسا یک‌پاره اسم‌ها می‌گفتند اما بسا توی دلشان چیزی دیگر بود. پس می‌گفتند او محیط است به کل اشیاء و به معیت غیر متناهیه می‌گفتند حالا هم می‌گویند. حالا شما فکر کنید ببینید محیط است به آ‌ن معنی چه دخلی دارد به اینکه اینها را ساخته باشد. مطلق و مقید چه دخلی به اینها دارد؟ این است که من هی اصرار می‌کنم و کرده‌ام که بایستید که در این تاتوره‌ها نلغزید، فکر کنید مؤثر یک تکه‌اش را نمی‌گذارد جایی یک تکه‌اش را جای دیگر. جسم صاحب طول و عرض و عمق تمامش می‌آید توی مثلث تمامش می‌آید توی مربع مؤثر یک تکه‌اش را قائم نمی‌کند یک تکه‌اش را قاعد حالا آیا عجز را قسمت به تو داده و قدرتش را به غیر داده؟ پس آن‌جور احاطه‌ها که پیش خیال می‌کردی بدان هیچ توش نبود و تو مقابل آن جماعت آن حرف‌ها را می‌زدی بسا حکماء اصرار هم می‌کردند در مقابل آنها لکن هیچ مقصودشان نبود. پس ببین مؤثر عجز داشته و به تو داده و مؤثر در اثر از نفس اثر ظاهرتر است زید در توی قائم از خود قائم بهتر ایستاده و زید است ایستاده در توی نشسته بهتر از خود نشسته. حالا شمای عاجزین به این نظر، آثارِ که می‌خواهید باشید؟ آثار العاجز  پس بدانید که اگر به این اصطلاح بیایید نمی‌توانید که قدم بردارید. بله محیطی بر ما احاطه کرده است و ما آثار اوییم اگر به آن اصطلاح محیطی به ما احاطه کرده پس یا عاجز را دعوت کن و بپرست به جهت آنکه تمام در ما احاطه کرده است جهل می‌بینی خیلی چیزها را نمی‌دانی پس الجاهل مؤثر تو است نه العالم.

پس شما حقایق خلقی را فکر کنید که حقایقشان دعاوی است یک‌خورده به خود بیایید و عاقل شوید. فکر کن بگو من می‌بینم هیچ ندارم یک کسی هست که در ورای این اوضاع است یک جایی نشسته حالا من ندانم کجا است ندانم، یک کسی

«* دروس جلد 6 صفحه 564 *»

هست که هر کاری که شده کار او است. پس مطلقی که صدق بر ما می‌کند الفاقد و العاجز است و الفاقد و العاجز چیزی ندارد و کاری از او برنمی‌آید و شما حقیقةً به آن کسی باید رجوع کنید که دارا باشد قادر باشد عالم باشد. اگر فهمیدی خودت هیچ نداری و رفتی پیش چنین کسی می‌گوید مرحبا و هرچه بخواهی می‌دهد. نرفتی هم او باکش نیست ضرر خودت است پس او القادر است شما العاجز او هیچ مثل شما نیست شما هیچ مثل او نیستید حالا یک‌پاره حرف‌های اثر و مؤثری را هم می‌خواهی برای او بگویی تمام آنچه لایق او است ببر پیش او. آنچه لایق او نیست بیاور پیش خودت. می‌بینی خودت خودت را نساخته‌ای نه اعضایت را نه جوارحت را نه بدنت را نه روحت را نه می‌توانی برداری نه می‌توانی بگذاری. پس مطلق القادر غیر از مطلق العاجز است مطلق العالم غیر از مطلق الجاهل است. پس عاجزین را مطلقی است جهل را مطلقی است فاقدین را مطلقی است. مطلقاتی که این‌جورها هستند مطلق هست و صدق بر افرادش هم می‌کند و در افرادش هم ظاهرتر است از خود آنها. خیلی خوب مطلق است و مقید و اثر و مؤثر برای من چه فایده کرد؟ هیچ. من کسی را می‌خواهم که او القادر است مطلق قدرت‌های جزئیه تمامش فروع او و آثار او است و العالم مطلق است و هر نبیی از انبیاء فردی از افراد او است پس اگر آن ذات را که شما هیچ مثل او نیستید و او هیچ مثل شما نیست شناختید به منتهای معرفت رسیده‌اید و این بابی است از علم که لیس کمثله شیء گفته حالا بسا می‌گویی او محیط است بر من حالا معنی کن این محیط است یعنی چه؟ نگو چنانچه خدا را محیط می‌گویی یعنی متصرف، نمی‌بینی می‌گوید و الله محیط بالکافرین. اگر آن‌جور احاطه‌ها است چرا احاطه بر کفار را معنی نمی‌کنی مثل زید و قائم پس کفار هیچ از خدا بهره ندارند و هیچ آن‌جور اثر و مؤثر نیستند. کفار مبدئشان سجین است معادشان سجین، اصل طینتشان چنان است دخلی به عرصه مؤمنین ندارند که از خدا هیچ ندارند خودشان کار خود را به آنجا رساندند به اختیار خود. چرا که پیش از بیان و حجت، خدا

«* دروس جلد 6 صفحه 565 *»

هیچ‌کس را به جهنم نمی‌برد بعد از اینکه دلیل آمد برهان آمد بیان آمد حجت تمام شد، حالا دیگر غرض آمد و مرض آمد و قبول نکردی، می‌گویند تو که خودت نخواهی به بهشت بروی و انبیاء این همه اصرار کرده‌اند که بیا برویم به باغ، بگویی خیر من می‌خواهم توی گه‌ها بغلطم تقصیر کسی چیزی نیست. خدایی که باید از او ترسید این خدا است نه مطلق. عرض کردم مطلقی که من دارم، العاجز است الجاهل است از العاجز و الجاهل نمی‌شود ترسید. پس دارید یک کسی را که نه داخل عرصه مطلق شما است نه داخل عرصه مقید شما است و آن صانع ملک است حالا این صانع ملک یک ظهور اولی دارد یک ظهور دویمی دارد آن ظهور اول اسم بزرگ‌تر‌ است و آن ظهور دویم اسم کوچک‌تر است.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 566 *»

درس چهل‌ويکم

 

(يکشنبه 27 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 567 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

ملتفت باشید ان‌شاء‌الله با بصیرت، و همیشه نصیحت من این است که اولاً چیزی که می‌شنوید در بند این نباشید که چه می‌گویند، خودتان بخواهید یقین کنید تا حواستان متفرق نشود. اولاً مطلبی که می‌شنوید خودتان گوش بدهید ببینید این راست است یا دروغ، راست است بگیرید بعد هرچه مطابق با این است راست است. اول نخواهید یاد بگیرید که برای مردم بگویی، که به طور واقع یاد نمی‌گیری. غرض جمع دنیا نباشد که قصه‌خوانی یاد بگیرم برای مردم بگویم نانی به دستمان بیاید حالا که غرض نان است هر جوری نان به دست بیاید ما دایریم گرد آن نان، اگر این‌جور است هیچ تحصیل نکنید. انسان عاقل آن اول وهله ببیند اگر خیالش نان است پی نان برود خیالش دین و مذهب است دین و مذهب دخلی به نان ندارد دخلی به عزت ندارد. نباید یاد بگیریم از برای مردم، مردم هر دینی دارند برای خودشان دارند به جهنم می‌روند خودشان می‌روند. باید فکر کنیم ما چه جور راه برویم که نجات بیابیم وقتی آدم عاقل شد نجات خودش را هم نخواهد و نان بخواهد صرفه در این است که اگر نان بخواهم بروم نجاری یاد بگیرم، نجاری که یاد گرفتیم نان پیدا کرده‌ایم خورده‌ایم هلاکت ابدی هم توش نیست. برو نوکری پادشاه را بکن باز هلاکت ابدی توش نیست باز آنها صرفه است، اما حالا دین را دام قرار بدهیم برای نان این خیلی بد کسبی است.

«* دروس جلد 6 صفحه 568 *»

سلطنت جمیع روی زمین را آدم داشته باشد و به جمیع مردم ظلم کند حتم نمی‌توان کرد که هلاکت ابدی برای او است بسا ایمان دارد و شفاعتی لاهل الکبائر من امتی فرموده‌اند. همین که دین را دام نان قرار نمی‌دهی دیگر این نان را به حلال یا حرام به دست بیاری هلاک ابدی توش نیست، اما دینت را بخواهی دام قرار بدهی هلاکت ابدی توش است. از اول عمامه مبند توی مدرسه مرو، برو نوکر پادشاه بشو این زکوة خوردن حرام است آن مال مردم خوردن هم حرام است، اما این هلاکت ابدی تویش است و اغلب‌ها همین ملاها هستند. سرکرده هیچ دینی این سلاطین و این وکلاء و وزراء نبودند همیشه سرکرده اهل باطل نبود مگر اهل علم و این نیست مگر اینکه اسمش را دین می‌گذارند و دین را دام قرار می‌دهند، حالا شما مشق کنید این را از سر بیندازید.

پس فکر کن اولاً خدایی داری یا نه اگر نمی‌دانی داری یا نه بگو تا من دلیل و برهان بیاورم که هست. دقت کنید ببینید آیا شکی شبهه‌ای در این کسی می‌تواند وارد بیاورد خودت برای خودت یاد بگیر وقتی یاد گرفتی احدی نمی‌تواند خدشه وارد آورد. اینها را که یاد می‌گیری دیگر از عمامه گنده گول نمی‌خوری و اغلب مردم از عمامه گنده گول می‌خورند می‌بینی مردکه عمامه‌اش گنده است رنگش سفید است نازک نازک حرف می‌زند شل شل راه می‌روند توی گوششان هم بزنی هیچ نمی‌گویند. شما گول نخورید شما همچه نباشید شما بدانید والله مؤمن کیس است زیرک است و دانا است مؤمن دلیل و برهان دارد مؤمن خر نیست. یک جایی گفته‌اند صبر کن صبر می‌کند یک جایی گفته‌اند جنگ کن شمشیر می‌کشد و می‌کشد و یک جایی گفته‌اند بگو دهان را وامی‌کند و هزار چیز می‌گوید  و جایش را می‌داند.

پس ما خدایی داریم قادر و ما عاجزیم و خدایی داریم عالم و ما بسیار چیزها را نمی‌دانیم این خدایی است که عالم است ما را می‌داند در چه حالتیم. ببینید در این شکی شبهه‌ای ریبی به هیچ‌وجه می‌رود؟ بخواهید زور بزنید شکی پیدا کنید پیدا نمی‌شود. پس می‌داند ما چه حالت داریم پس آنچه را ما نمی‌دانیم او می‌داند که ما

«* دروس جلد 6 صفحه 569 *»

نمی‌دانیم و آنچه را ما می‌دانیم او می‌داند که می‌دانیم حالا آنچه را که ما می‌دانیم رسول می‌فرستد که بدان او را یا آنچه که نمی‌دانی می‌فرستد که بدانی معلوم است آنچه را نمی‌دانی رسول برای آن می‌فرستد که بدانی. دیگر حالا یک جایی حدیثی می‌بینم معنیش را نمی‌فهمم نفهمم مثل اینکه سنگی سر فلان کوه هست یا نه نمی‌دانم. فکر کنید که اینها راه فکر است که عرض می‌کنم توی حدیثی هست که حق ممزوج به باطل است و باطل ممزوج به حق که اگر حق واضح بود همه کس می‌رفت حق را می‌گرفت و اگر باطل واضح بود کسی باطل را نمی‌گرفت. حالا اگر همچه حدیثی را می‌فهمی شکر خدا را بکن نمی‌فهمی مفهم تو آن چیزی را که می‌فهمی از دست مده برای اینکه یک چیزی هست که من نمی‌فهمم. پس می‌فهمی که خدای تو می‌داند چه چیزی را می‌دانی و چه را نمی‌دانی و این خدا اگر بخواهد به تو بفهماند چیزی را می‌تواند. حالا اگر حدیثی را مقابل این دیدی که نمی‌فهمی آنی را که فهمیده‌ای از دست مده حالا این خدا بخواهد چیزی را تعلیم تو کند آیا می‌تواند یا نمی‌تواند؟ البته یقیناً می‌تواند و این خدشه‌بردار نیست آیا هیچ‌کس می‌تواند شبهه در این بکند؟ پس هرچه را خدا بخواهد به تو برساند می‌تواند آیا معقول است چیزی را اراده کند، به تو نرساند؟ و مانعی هم ندارد و خلق مانع دارند او مانع ندارد برای کارهای خودش. دقت کنید هر قولی با این درست نیامد واش بزنید تقلید احدی را نمی‌کنید دلیل عقل خالص است. پس خدا می‌داند حال تو را که نمی‌دانی چیزی را این خدا اگر بخواهد بفهماند چیزی را می‌فهماند. حالا اگر خواست چیزی را پس می‌فهماند پس اگر نفهماند نخواسته. ببینید  هیچ شکی شبهه‌ای در این حرف راه دارد دقت کنید اینها را ولش نکنید. هرچه مقابل این بیاید اگر آن مقابل حدیثی است یا آیه‌اى و می‌دانی از جانب خداست واش مزن بگو متشابهات در کتاب هست در احادیث هست و لازم هم نیست ما راسخ در علم باشیم تماممان. و هرچه در کتاب و سنت هست می‌دانم، این را معنیش را نمی‌دانیم. یک قولی مقابل این قول افتاده باشد که قول خدا و رسول نیست و آیه و حدیث نیست مترس

«* دروس جلد 6 صفحه 570 *»

و بگو نمی‌دانم، کفر مگو. ملتفت باشید چه عرض می‌کنم همه‌اش دو کلمه بود که عرض کردم اما ببینید چقدر باطل را رد می‌کند جمیع اصحاب مظنه را یک‌جا شست و برد. حالا دیگر می‌دانی آنها هیچ نفهمیده‌اند جمع کثیری بوده‌اند که حالا من اسمشان را هم ببرم تو بسا صلوات براشان بفرستی حالا می‌دانی که هیچ نفهمیده‌اند.

خلاصه منظور این است که خدا خدایی است که می‌داند حالت جمیع خلق را و این خدا اگر چیزی را بخواهد به ایشان برساند می‌تواند، پس این خدا هرچه را که رسانده خواسته که رسانده می‌خواهی ببینی خواسته ببین که رسانده. بسا کسی می‌گوید یک چیزی به من می‌رسد من چه می‌دانم خدا خواسته یا نخواسته اولاً دقت کنید اول فصل به فصل از ابتداء بگیرید که مطلب زره و زنجیر باشد. اولاً بدان خدایی داری دانا و باز بدان ‌که این خدا اگر بداند که تو نمی‌دانی می‌تواند به تو بفهماند و اگر نفهمانید تو می‌فهمی که نخواسته بفهمی که نفهمانْد. و باز بدان ‌که چیزی را که فهمانید و به تو رسانید می‌تواند بفهماند. مثل اینکه حالا که دیدی روز شد می‌دانی خدا خواسته روز باشد احتیاج نیست خدا ملکی بفرستد پیش تو بگوید من خواسته‌ام روز باشد. اگر از این راه فکر کنی راه نبوت و مغزش به دستتان می‌آید خودتان مجتهد می‌شوید و یاد می‌گیرید همین که حالا روز شد اگر چه تو ندیدی خدا را و صدای آن را نشنیدی و وحی به تو نشد الهامات متبادر به ذهنت به تو نشد نشنیدی از او که به تو بگوید که من خواسته‌ام روز باشد، لکن تو می‌دانی که او است خالق، شب می‌آورد و روز و می‌دانی عمداً روز می‌آورد. پس اگر دیدی حالا روز شد بدان عمداً روز را او آورده و من اینها را هی گفته‌ام هی نصیحت کرده‌ام هی اصرار کرده‌ام و هی کم کسى پیدا می‌شود حفظش کند. خیال مکن کارهای خدا را مثل کسی که مشت حبی را می‌پاشد و نمی‌داند هر دانه کجا افتاده و برای چه افتاده. اغلب مردم خدا را همین‌طور خیال می‌کنند لکن خدا همچه خدایی است که همین دانه‌ها که ریخته شد او می‌داند هر دانه کجا ریخته شد و عمداً از دست تو ریخت آنجا و از اینجا بدان‌که بسا

«* دروس جلد 6 صفحه 571 *»

واسطه‌ها که جاهل باشند و غرضی دیگر داشته باشند. پس من این مشت گندم را که می‌پاشم هر دانه را عمداً جایی نمی‌اندازم اما خدا بالاتفاق نریخته او عمداً هر دانه را جایی ریخته و همه را از روی عمد ریخته چرا که او است مالک لما ملّکهم و او است قادر علی ما اقدرهم علیه. پس خدا خدایی نیست که در ملک او چیزی باشد به حسب اتفاق، [اتفاق] افتاده باشد که تو حالا متحیر شوی که این دانه‌ها را ریخت برای چه؟ اگر خدای جاهلش خیال می‌کنی و کارهایش را کار اتفاقی می‌دانی این بحث‌ها می‌آید که من که گندم را می‌پاشیدم قصدم بود که از آن راه بپاشم باد از راهی دیگر او را برد. پس اگر کسی مرا جاهل دانست و کار مرا از روی حکمت و عمد ندانست، من اگر مشتی را پاشیدم پیش من جاهل می‌گوید شاید از آن راه من خواسته‌ام باد از راهی دیگر برده و اتفاقاً  آنجا افتاده. این راست است کار من کار جهالت است کار عجز است لکن این را ببر پیش خدا ببین در آن مشتِ من نسبت به من احتمال می‌رود و قصدم بود از این راه بیفتد از آن راه افتاد. من که قصدم این بود به کسی دیگر بدهم، اتفاق به گیر کسی دیگر آمد. در من این احتمال‌ها می‌رود اما ببینید این گندم‌ها به گیر هر انسانی یا حیوانی آمد آیا خدا هم نمی‌خواست به گیر آن مور بخصوص بیاید؟ نه، تا خدا نمی‌خواست به گیر آن مور مخصوص نمی‌آمد. پس کارهای خدا کاری است عمدی اگر دانه‌اى به گیر مور مخصوص آمد او در علم ازلی خودش می‌دانست این دانه باید مال این مور باشد و خواست مال این مور باشد که مرا به خیال این انداخت که من چنین دانه را بپاشم یا به عمد من یا به سهوِ من یا به حرکت باد، هر طوری بود این را به او رسانید. دیگر اینها چیزی نیست که کسی بگوید ما نمی‌فهمیم. جمیع کسانی که مستضعف نیستند حتی خیلی از بچه‌ها این را می‌فهمند. پس این خدای قادر را درست فکر کنید تا ان‌شاء‌الله ایمان در قلبتان بنشیند و توی لفظِ همه مردم هم هست و این لفظ‌ها به ضرب شمشیر همه انبیاء و اولیاء بوده که گذارده شده، و الفاظ ضد این را به زور شمشیر  و به زور حدود از میان

«* دروس جلد 6 صفحه 572 *»

برداشته‌اند تا الحمدلله حالا همچه شده که خدا هرچه را می‌خواهد می‌شود و هرچه نمی‌شود نخواسته. پس خدا هرچه را که می‌خواهد به تو بفهماند به تو می‌رساند مثل این روز. حالا تو به نیت و اراده او مطلع نیستی مباش، کسی به تو نگفته مطلع باش لایکلف الله نفساً الا وسعها و وسع تو این است که چشمت را وا کنی ببینی حالا روز است. حالا که می‌بینی روز است یقین می‌کنی خواست حالا روز باشد و شک نمی‌کنی در اینکه حالا روز است. این باب را که محکم کنی می‌دانی پیغمبر چطور یقین می‌کند که این جبرئیل است یا شیطان همین‌جور سؤال‌ها در اخبار شده و جواب می‌فرمایند سکون و اطمینانی برای پیغمبر هست که او می‌فهمد. وقتی فکر کنی والله اثبات توحید از این راه می‌شود اثبات نبوت جمیع انبیاء از این راه می‌شود. اگر خدای ما نخواسته بود ما این‌طور بفهمیم طوری دیگر به ما می‌فهمانید ما از کجا بدانیم این نبی است؟ آنچه خدای ما خواست از ما، ما می‌دانیم که باید اعتقاد کنیم چه دلیل از این بهتر می‌خواهی که انبیاء برخاستند و گفتند ما از جانب او آمده‌ایم و خدا دید و باطلشان نکرد. بلکه اگر خدا شخصی بود جاهل و اینها را ما شنیده بودیم و نمی‌دانستیم راست می‌گویند یا دروغ آن وقت می‌گفتی من از کجا بدانم اینها از جانب خدا آمده‌اند شاید دروغ می‌گویند یا غرض و مرضی دارند که می‌خواهند ما را رعیت خود کنند لکن خدا دانا است و می‌داند اینها برخاستند و ادعا کردند. پس خدا خدایی است که کارهاش از روی علم است و از روی عمد است پس هرچه را در این عالم آورده خواسته که آورده هرچه که نیست نخواسته که باشد و این خیلی مختصر حرفی بود و خودم می‌بینم که والله خیلی فروع دارد و خودم می‌بینم از بس فروع دارد خودم گم می‌شوم یکی از فروعش اینکه فرع‌های مظنه یک جا می‌رود پی کار خودش. یکی اینکه ما متحیریم نمی‌دانیم حق کدام است باطل کدام است در میان این‌همه اختلافات چه کنیم جمیع اینها می‌رود پی کار خودش. به این قاعده از اینجاها پا بالا می‌گذارید کفایت می‌کند از برای شما ان‌شاء‌الله فکر کنید ببینید شبهه وارد می‌آید زور بزنید  خدشه وارد بیاورید ببینید نمی‌توانید.

«* دروس جلد 6 صفحه 573 *»

پس این خدای عالم و خدای دانا چیزی را که بخواهد به تو برساند می‌تواند برساند. حالا که می‌تواند برساند چیزی را که خواسته پس یقین رسانیده به تو به جهتی  که می‌خواهد برساند و مانعی هم ندارد از رسانیدن پس یقین رسانده. حالا چیزی که رسیده پس یقیناً رسیده، طوری است کأنه از خود خدا می‌شنوی همچنین از آن طرف چیزی را که نداده کأنه الآن پیش خدا نشسته‌اى و می‌دانی که او می‌گوید من به تو نداده‌ام این را و نمی‌دهم این را از خودش می‌شنوی. و والله صداها را که می‌شنوی هزار خدشه برایش می‌آ‌ید که شاید به گوش من چنین آمده باشد و یقین حاصل نمی‌شود. والله این حرف‌ها همان راه یقینی است که والله ندارند مگر اهل حق و والله  اقل ما قسّم بین العباد است چنان‌که ـــ آن ماهر کامل بزرگ گفت ـــ شیخ مرحوم گفت اقل ما قسّم بین العباد است هرچه را که ببینی کم است باز یک جایی پیش یک کسی پیدا می‌شود. می‌فرمایند یقین اقل ما قسّم بین العباد است و کمتر چیزی است که قسمت شده میان مردم و والله این حرف‌ها باب یقین است که هی تولد می‌کند یقینی دیگر، یک‌دفعه هزار یقین برای انسان حاصل می‌شود. پس خدا که می‌خواهد چیزی به تو برساند با توانایی که دارد البته می‌رساند. پس هر چیزی را رسانیده یقیناً خواسته که رسانده هرچه را نرسانده یقیناً نخواسته که نرسانده یقیناً. حالا چیزی را که خواسته که یقیناً رسانیده اما آن چیزی را که نخواسته تو بخواهی که به تو برسد و تمام خلق بخواهند که به تو برسد و هی گریه و زاری کنند وقتی که نخواسته به کسی نرسد نمی‌دهد به ایشان و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض. مگر خدا خدا شده که فرمان‌بردار تو باشد؟ خدا خدا شده که تو فرمان‌بردار او باشی. مردم توقع دارند که خدا نوکر ایشان باشد که تا به او اشاره کنند بزن فلان کس را بزند تا بگویند فلان کس را بکش بکشد. چه چیزی تو؟ خدا مگر میرغضب تو است؟ هیچ میرغضب تو نیست. هیچ فعله تو نیست او خدا است که تو  ممتثل باشی. خدا خدا شده که مطاع باشد تو بنده شده‌ای که مطیع باشی. پس این خدای ما هرچه را که بخواهد به تو

«* دروس جلد 6 صفحه 574 *»

برساند یقیناً می‌رساند هرچه را نخواهد برساند یقیناً نمی‌رسد. پس آن چیز نخواسته را مطلب که خائب و خاسر خواهی شد آخر هم به او نخواهی رسید. حالا فکر کن در کار این خدا که چیزی را که خواسته به تو برساند خواسته کجا برساند؟ هرجا که خواسته همان‌جا می‌رساند هر وقت خواسته همان وقت می‌رساند. پس اگر خواسته شب چیزی به تو برساند شب می‌رساند اگر دیدی نرسید بدان نخواست به تو برسد اگر خواست روز چیزی به تو برسد می‌رساند اگر نرسید نخواسته. اگر خواست در اول شعور به تو برساند می‌رساند، نرسانید خواسته مستضعف باشی. دیگر حالا هیچ دست و پا مکن و هیچ زحمت به خود مده که به تو برسد بعد از آنی که تمرین شدی و بعد چیزی فهمیدی معلوم می‌شود آن چیز را بعد خواسته بود که به تو برساند. حالا آن چیزی که بعد رسید به تو صریحاً هم رسید آن اول به محض اینکه می‌گفتند همچه وضو بگیر ما می‌گرفتیم همان طوری که به ما می‌گفتند و همان‌قدر را از ما که خواسته بودند، ما دیگر خدایی و پیر و پیغمبری نمی‌فهمیدیم مادرمان می‌گفت رویت را بشو دست‌هایت را بشو می‌شستیم و دیگر زیادتر نمی‌فهمیدیم. آن وقت هم این خدای ما بیش از این از ما نمی‌خواست که ما از روی تحقیق وضو بگیریم نیت قربت داشته باشیم از روی تقلید وضو نگیریم خالصاً  لوجهه وضو بگیریم اینها را نمی‌دانستیم. بچه را همین‌قدر می‌گویند رویت را بشو او هم می‌شوید می‌گویند دست‌هایت را هم تر کن او هم دست‌هایش را تر می‌کند دیگر نیت چه می‌داند چه چیز است بخواهی حالیش کنی که نیت کن لله حالیش نمی‌شود به او بگویند یا نگویند فرق نمی‌کند که لله و فی الله نیت کن حالا خورده خورده چند صباحی که همین کارها را کرد عادت می‌کند. خورده خورده این را امر مستمری خیال می‌کند خورده خورده عادت می‌کند به این به طوری که اگر یک وقتی گفتی مهر بگذار نماز کن خودش مهر را می‌گذارد نماز می‌کند آن وقت هم باز این لله و فی الله سرش نمی‌شود عادتی است کرده باز آن خدای ملک همین را بیشتر نخواسته. اول این را تمرین و تعلیمش می‌دهند که عادت کند خدا

«* دروس جلد 6 صفحه 575 *»

می‌خواهد عادتش بشود نمی‌خواهد بیشتر از این از او چرا که نمی‌فهمد لله و فی الله یعنی چه لله‌اش همین عادتش است بیش از این تکلیف ندارد. خدا معقول نیست بیش از این تکلیف به او بکند. همین‌ها است که اگر ملتفت شوید می‌دانید که چرا آن مرّ حق را از اول نمی‌گویند از اول وهله مرّ حق را بخواهند به تو بگویند تو نمی‌فهمی حظی از آن نمی‌بری مثل نگفتن است. می‌خواهند تو قدری شعور پیدا کنی به هیجان بیایی طلب در تو پیدا بشود آن‌وقت به تو بگویند که قدرش را بدانی. اول وهله اگر بگویند تو در بندش نیستی یک چیزی به گوشت خورد چون در بندش نیستی یادش نمی‌گیری حفظش نمی‌کنی پس نمی‌گویند. پس این خدای ما هرچه را که می‌خواهد می‌تواند بیاورد پیش تو. اگر خواستش را تو نمی‌توانی بدانی آوردنش را پیش تو که می‌توانی بدانی. همین که آورد بدان ‌که خواسته پس هرچه را خواسته به تو بگوید گفته حالا چیزی را نگفته یقین کن نخواسته، حالا که نخواسته هرچه زور بزنی همین که نخواهند به تو بگویند به جایی نمی‌رسد. پس معقول نیست این خدا چیزی را که از ما خواسته باشد یک آنی پیش و پس بیندازد آن را. حالا من اینها را می‌گویم بسا خیال می‌کنند اینها حرف است بله انسان که فتوا را می‌گوید مردمی که غرض و مرض دارند یا متحیرند از بس لاف و گزاف و تاتوره دیده‌اند، کسی که حق هم می‌گوید خیال می‌کنند این هم لاف و گزاف است از همان تاتوره‌ها است که می‌گوید. عمداً هم اهل حق حرف‌هاشان را توی تاتوره‌ها نمی‌اندازند. در مجلسی که قال قال باشد و از آن حرف‌ها بزنند اهل حق حرف‌هاشان را داخل حرف‌های آنها نمی‌کنند، سکوت محض نشسته‌اند که این حرف جزء آن تاتوره‌ها نشود اهل حق حرفشان هیچ لاف نیست هیچ گزاف نیست.

باری عرض می‌کنم معقول نیست چیزی را خدا از کسی خواسته باشد یک آن پیش و پس بیفتد. مثل اینکه این را خدا خواست که الآن فلان ساعت این روز باشد ساعت سیم از روز یکشنبه بیست و هفتم ذی‌الحجه این سال که در این قرن است

«* دروس جلد 6 صفحه 576 *»

باشد. خودش خودش باید باشد یک‌خورده پیش و پس نمی‌شود بیفتد یک‌خورده پیش و پس بیفتد دیگر این نیست چیزی دیگر است. پس دقت کنید و بدانید اینهایی که خیال می‌کنند حرف‌های من لاف است از چه باب است و باز حرف‌ها را توی هم می‌ریزم از بس چشم مرا ترسانیده‌اند. این‌همه فلان توقعات از من، می‌دانم برای چه چیز است. پیش خودم که فکر می‌کنم دلم خون است. می‌دانم همه نیست مگر همین که چرا راست می‌گویی اینکه دشمنی می‌کنند هی کاغذ به اطراف می‌نویسند همه گله‌ها همه دشمنی‌ها برای این است که چرا راست می‌گویم. مگر چه گفته‌ام و باز بدانید اینها را بخصوص برای جایی نمی‌گویم. می‌گویم نروید بنویسید به اطراف چیزهایی که واقع نشده و باز بدانید که بخصوص نمی‌خواهم حقیت برای خودم ثابت کنم. من نوعاً مطلب حق را می‌گویم، ریش خودم را می‌گیرد خوب است ریش دیگری را می‌گیرد خوب است. من صفات اهل حق را می‌گویم این تاجی است کلّه‌ هرکه واقع شد، من و تو و باقی همه باید کور شوند تمکین کنند.

خلاصه از شئون و شعب این قاعده است که خدای عالم که می‌داند چه از تو می‌خواهد هرچه را که بخواهد یقین می‌تواند به تو برساند. پس هرچه رسانیده یقین داریم که خواسته هرچه را که نرسانیده یقین داریم که نخواسته. حالا ما چه می‌خواهیم از خدا؟ رضای او است پس هرچه را رسانیده رضای او است. ببین از این راه شکی ریبی در این می‌رود، اینها را برای یهودی بیان کنی نمی‌تواند وابزند. وقتی نروند از پیَش توی همین مجلس هم باشند نمی‌فهمند و خدا عمداً چنین کرده لیحق الحق بکلماته و یبطل الباطل، لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیّ عن بینة آن کسی که حق است حرف‌هایش را پوست‌کنده می‌گوید. حالا هرکه قبول نکرد به جهنم برود، هرجا که دلش می‌خواهد. حالا مقابل این قول که عرض شد افتاده که وقتی پیغمبر را مردم خودش را می‌دیدند هرچه را می‌گفت می‌شنیدند یقین داشتند که چه باید بکنند، اما حالا هزار سال پیشتر گفت نماز کنید و امروز خبرش به ما رسید

«* دروس جلد 6 صفحه 577 *»

حالا من چه می‌دانم این نماز کنید همین که حالا هست مرادش بوده بلکه نماز معنی راه رفتن بوده آن وقت بلکه مرادش این بوده که دعا کنيد. حالا در آن قاعده که عرض کردم فکر کنید این خدشه را برمی‌دارد ببینید خدا دینی دارد در یک زمانی و در زمانی دیگر ندارد و آن قاعده را برداشت این احتمالات می‌رود. پس خدا دینی دارد در زمان آدم؛ دیگر من چه می‌دانم شریعت آدم چیست، حالا که نمی‌دانی پس نخواسته خدا آن را از تو که بدانی من چه می‌دانم خدا شریعت آن عصر  را چه جور قرار داده، نرسیده به تو نخواسته برساند. می‌دانی نوح پیغمبر بود و شرعی هم داشت این رسیده به تو اقرار کن و هکذا من نمی‌دانم موسی چه گفت تو چه کار داری هرچه گفت خوب است موسی گفت برای امت خودش، حالا که به تو نرسیده از تو نخواسته پس این خدا هرچه را از هر جماعتی در هر قرنی در هر عصری که بوده‌اند و هستند در هر مرتبه که باشند توی دنیا هرچه را خواسته رسانیده. توی قبر هرچه را خواسته رسانده، در برزخ در قیامت هرجا هرچه را خواسته رسانیده. از این راه که انسان فکر می‌کند همه جا بر یقین می‌شود انسان پس در قیامت آنجا هم تو خود خدا را نمی‌بینی که چیزی به تو بگوید یا کاری بکند ملائکه می‌آیند چیزی را می‌آورند به تو می‌دهند می‌دانی خدا خواسته بیاورند. تو خودت خدا را ندیده‌ای و از او چیزی نشنیده‌ای لکن وقتی می‌بینی ملائکه چیزی را آوردند می‌دانی خدا خواسته و آوردند وقتی هم که می‌بینی نمی‌آورند برو پیش خدا گریه و زاری کن تا بخواهد بیاورند. پس شکی نیست که یک لمحه ممکن نیست انسان متردد بماند در آن چیزی که خدا از او خواسته آنچه نرسیده یقین نخواسته برسد. تو مکلفی که داشته باشی پیغمبری را محمد بن عبدالله؟ص؟ که شخص خاص معینی بود آمد این نرسید به تو. حالا دیگر از کجا محمد بر حق بوده ـــ  راست است این احتمالات می‌آید اگر پیش خدا نروی ـــ  از همان جا که عیسی بر حق بوده بله از کجا بدانم که عیسی هم بر حق بوده از همان جا که موسی بر حق بوده از کجا موسی هم بر حق بوده از کجا ابراهیم هم بر حق بوده از کجا نوح هم بر حق بوده از کجا آدم هم

«* دروس جلد 6 صفحه 578 *»

بر حق بوده؟ اگر از پیش خدا می‌آیی اگر خدا نخواسته بود اینها برخیزند و ادعای نبوت کنند اگر نخواسته بود بایستی مثل سایر مردم اینها هم ادعائی نکنند. پس برخاستند و صدای ادعای ایشان به من رسید حالا آیا وقتی صدا کردند بی‌دلیل و برهان گفتند از ما قبول کنید یا معجزه آوردند و خارق عادات آوردند دلیل آوردند برهان آوردند. توی کتابشان آوردند که هرکس دلیل ندارد و برهان ندارد معجزه ندارد از جانب خدا نیست. پس اینها آمدند این‌جور هم آمدند پس یقین می‌کنیم خدا خواسته بود اینها بیایند، اگر نمی‌خواست نمی‌گذاشت بیایند یا اگر می‌آمدند دروغشان را واضح می‌کرد. پس این‌جور حرف‌ها نبوت را ثابت می‌کند بعد امامت را ثابت می‌کند خوب این نبی برای چه آمده؟ آمده منافع ما را بگوید مضار ما را بگوید. به که وحی شد منافع و مضار؟ به پیغمبر وحی شد. کجا نوشت آنها را؟ توی کتابش پس همه توی کتابش هست حالا اینی که بعد از پیغمبر باید باشد باید بداند معنی‌هایی که در قرآن است یا نه؟ البته باید بداند خوب حالایی که آمده می‌گوید من بعد از او هستم و خلیفه اویم ما می‌دانیم که این می‌داند معانی قرآن را یا نه معلوم است ما نمی‌دانیم خدا می‌داند پس چنان‌که پیش از آمدن پیغمبر ما به عقلمان به فالمان به خوابمان نمی‌توانستیم بفهمیم که راست می‌گوید یا دروغ، اما خدا می‌دانست رسالتش را کجا بگذارد، خدا پیش می‌آورد همیشه دلیل و برهان را. کار خدا پیش است همیشه همان‌طور که الله اعلم حیث یجعل رسالته همین‌جور هم الله اعلم حیث یجعل وصایته. معلوم است او امام را می‌شناسد می‌داند که امام باید عالم باشد به منافع و مضار امت. بله حالا ما اجماع کردیم که فلان‌کس آقای ما باشد آیا عالم می‌شود؟ آقا آقا گفتیم بالا هم نشست و پیشنمازی هم کرد پشت سرش هم نماز کردیم تقیه هم می‌کنیم از او لکن حالا عالم است منافع می‌داند مضار می‌داند نه این خلیفه نیست. خلیفه به زور است بله اینجاها مخلوط می‌شود حق و باطل به هم بله در شرعِ اول ما این بود که بعد از پیغمبر هیچ‌کس غیر از امیرالمؤمنین پیش نیفتد او امام باشد و باقی مردم همه مأموم باشند.

«* دروس جلد 6 صفحه 579 *»

در وقتی که غصب خلافت کردند این حکم تغییر کرد اما حالا که غصب خلافت کردند، امیرالمؤمنین می‌رود پشت سر ابابکر نماز هم می‌کند حالا دیگر همین نماز کردنش حق است با وجودی که نماز کردن پشت سر ابوبکر باطل است. حالا دیگر اگر این باطل را نکند نمی‌شود خوب حالا چه کنند اگر نکنند حالا بخواهند حق هیچ باطل ممزوجش نباشد و بایستند مقابل آنها و شمشیر بکشند باید همه را بکشند اگر همه را بکشند دیگر هیچ‌کس باقی نمی‌ماند روی زمین مگر همان چهار نفر. اگر بنای انتقام است که چهار نفر بیشتر ندارد آیا اکتفاء کند به همین چهار نفر و تمام روی زمین را قطع و قمع کند آخرش هم این چهار نفر بمیرند دیگر در اصلاب کفار و منافقین آیا نیستند مؤمنین که باید به دنیا بیایند؟ چرا هستند، چون هستند این قناعت می‌کند به همین چهار نفر و همه را نمی‌کشد که بعد از هزار سال دیگر مثل سلمانی پیدا شود به این جهت به منافقین مهلت می‌دهد و همان روزها بعضی می‌گفتند که چرا حق خود را نمی‌گیرد شمشیر نمی‌کشد همه را نمی‌کشد؟ در جنگی بود بعضی جوان‌ها در رکاب حضرت حاضر بودند حضرت به آنها فرمودند آن وقت یادتان هست به من می‌گفتید چرا قطع و قمع نمی‌کنی اینها را و من صلح می‌کردم به جهت این بود که اینها در اصلاب آنها بودند حالا او راه می‌برد، خیلی از احمق‌ها نمی‌بردند.

باری اینکه مهلت می‌دهد حکمت‌ها دارد. خلاصه راه خدا راهی نیست که لمحه‌ای پیش و پس بشود. نمی‌شود رسولی بفرستد خدا، یا امامی بفرستد خدا، یا عالمی و چیزی از امر او مشتبه بماند و فرق نمی‌کند، اگرچه پیغمبر سرکرده همه است هر حجتی که از جانب خدا است اگرچه مثل ما عالم باشد، عالم هم از خود هیچ ندارد از آنها روایت می‌کند. دیگر با بصیرت باشید با دقت، چرت نزنید بخواهی یک حسابی را بکنی با چرت نمی‌توانی حساب کنی حواست که متفرق است تعجیل داری می‌خواهی جایی بروی نمی‌توانی حساب کنی پس یک‌خورده دلت را جمع کن حواست را متفرق مکن. فکر کن آیا معقول است که خدا خواسته باشد پیغمبر

«* دروس جلد 6 صفحه 580 *»

آخرالزمانی را مبعوث کند بر قومی و در یک آنی پیش و پس بیندازد این را، مادامی که نخواست مبعوث کند او را مثل زمان پیش از او و مثل چهل سال پیش از بعثتش، اما سر چهل سال بخواهی نیم ساعت پیش و پس بیفتد نمی‌شود. همان وقت باید مبعوث باشد لکن آن اول مجلسی که مبعوث شد و حرف زد همان مجلس شنیدند. آیا حالا بیرون مجلس‌ هم شنیدند نه نشنیدند و مکلف نبودند تا وقتی رفتند و خبر کردند یکدیگر را که این محمد نام ادعای نبوت می‌کند دلیل و برهان دارد، از آن مجلس مجلسی دیگر خبر شدند، اهل آن مجلس برای مجلسی دیگر خبر بردند تا این خبر به تمام شهر مکه رسید بسا یک ماه و دو ماه طول می‌کشد تا به همه مکه خبر برسد. حالا در اول مبعوث شدنش تمام مردم هرکه ایمان نیاورد کافر است نه نخواسته خدا همچه چیزی از مردم چرا که نرسیده به ایشان این خبر، وقتی خبر رسید و ایمان نیاوردند کافر شدند. وقتی اهل مکه همه فهمیدند آن وقت کافر شدند هرکه شد به جهت آنکه دلیل داشت و برهان داشت و همه دیدند، یکی سحر اسمش گذاشت یکی معجز و بعد خبرش می‌رسد به مدینه آنجا هم همان‌طور مجلس اول یکی دویی می‌شنوند بعد مجلسی دیگر این خبر می‌رود تا خورده خورده همه مدینه می‌فهمند تا باقی شهرها همین‌طور. پس آن اول بعثت خبر به تمام عالم نباید برسد و عمداً نخواسته بود خدا که برسد مگر نمی‌توانست در هر شهری همان دفعه اول جبرئیلش بایستد و فریاد کند که پیغمبری آمده است حالا که نکرد عمداً نمی‌خواست بکند
و الا می‌توانست جوری که گرگ در ربذه کرد؛ اباذر گوسفند می‌چراند و خبر از هیچ‌جا نداشت و هی گرگ می‌آید و او را می‌راند تا اینکه ابوذر می‌گوید من بی‌حیاتر از تو ندیده‌ام. گرگ بنا می‌کند حرف زدن که بی‌حیاتر از من آنهایی هستند که در مکه پیغمبر آخرالزمانی بر آنها مبعوث شده و اذیت می‌کنند او را. حالا اگر می‌خواست مردمِ دیگر را مثل اباذر خبر می‌کرد گرگ که بسیار بود در دنیا حالا که نکرد نمی‌خواست بکند. پس این خدا کارش این است که آنچه را که می‌خواهد به اندازه‌ای که

«* دروس جلد 6 صفحه 581 *»

می‌خواهد می‌رساند، و خدایی که می‌داند و می‌تواند برساند یک لمحه‌ای حق را مغشوش به باطل نمی‌گذارد. حق که واضح شد آن وقت دیگر مغشوش می‌کند. بعد از اینکه معلوم شد پیغمبر پیغمبر است و حضرت امیر امیر است و وصی پیغمبر است مغشوش می‌کند لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیّ عن بینة و آنهایی که تسلیم کردند، از روی بینه و برهان تسلیم می‌کنند و آنهایی که انکار می‌کنند و هلاک می‌شوند، از روی بینه و برهان هلاک می‌شوند. حالایی که غصب خلافت شده دیگر حالا من می‌آیم پشت سر ابابکر نماز می‌کنم. چرا که یا باید ایستاد و آنها را کشت یا ایستاد که آنها بکشند او را و حق به کلی از روی زمین برداشته بشود، و نمی‌کنند چنین کاری را. پس مهلت می‌دهند  که آنها کارهای خود را بکنند حالا کارهایی که ابابکر می‌کند رئیس مسلمین است حد می‌زند باید بخورد آنی که حدش می‌زنند، حالا زور است و حد می‌زند، حالا به حضرت امیر بی‌ادبی می‌کنند که تو تازه این حرف‌ها را می‌زنی، معلوم است این حقی است مخلوط به باطل پس از اینجا یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث چرا که تکلیف همین است. تکلیف تقیه است و باید تقیه کرد چرا که این خدا همچه قرار داده که هر مسلطی اطاعت او را بکنند. حالا این حق است ممزوج به باطل در شرع ثانوی تکلیف تقیه است بله اگر امر ابابکر مشتبه باشد به امر حضرت امیر و خیلی این مردم این‌جور خیال می‌کنند که بسا امر امیرالمؤمنین و نصب‌کردن پیغمبر او را با اینکه ابابکر را اجماع کردند و خلیفه کردند نفس این دو خلافت مشتبه باشد و یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث. خودتان دقت کنید ان‌شاء‌الله ببینید اگر امیرالمؤمنین حقیتش معلوم نباشد بکل وجه و ابابکر بطلانش معلوم نباشد بکل وجه به طوری باشد که یحتمل این امیر باشد یحتمل آن، اگر امر چنین باشد مردم چه کنند چطور تمیز دهند؟ توی همین حدیثی که می‌فرماید یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث دنبال همین حدیث می‌فرماید لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیّ عن بینة پس این‌جور مغشوشی که معلوم نیست اصل حق از باطل

«* دروس جلد 6 صفحه 582 *»

در حدیث مراد نیست. پس این‌جور مغشوشی و این‌جور اشتباهی که معلوم نباشد کی حق است و معلوم نباشد کی باطل، چنین چیزی که یحیی من حی عن بینة و یهلک من هلک عن بینة نیست. بینه آنست که طالب به طور وضوح حق را ببیند که احتمال باطل در آن ندهد ببیند و بگیرد و هرکس هلاک می‌شود آن هم از روی وضوح و بیان و عمد بگیرد که هیچ احتمال نجات در آن نباشد، وقتی چنین شد حالا دیگر این دستورالعملی باشد برای شما که هرجا ببینید دو شبهه را دو امری را دو شخصی را دو قولی را که این مغشوش و مخلوط است و طوری است که حقش از باطلش جدا نیست و باطلش از حقش جدا نیست این یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث است. پس تو صدر حدیث را به عَجُزش تمیز بده که می‌فرماید لیهلک من هلک عن بینة پس معلوم است امر حق مخلوط به باطل نیست ابداً و امر باطل به حق مخلوط نیست ابداً، مثل خلافت حضرت امیر که هیچ مخلوط نیست و مشتبه نیست به خلافت ابابکر آیا حالا بعد از اینکه مغشوش نیست و واضح است و اهل حق داشتند حق را و اهل حقند یقیناً و اهل باطل داشتند باطل را و آنها هم اهل باطلند یقیناً؛ حالا دیگر آنها زور دارند و مسلطند معلوم است حضرت امیر مأمور است تسلیم کند و تسلیم کرد. حالا تسلیم که کرد حالا باطل شده؟! دیگر حالا حضرت امیر اگر نطقی بکند از جانب ابی‌بکر باید باشد و کسی را جایی بفرستد می‌گوید خلیفه گفته من او را بفرستم کاری بکند می‌گوید خلیفه گفته کأنه زبانش است در خلافت ابی‌بکر. حضرت امیر حالا باطل است؟ از جانب ابی‌بکر حالا این نطقی که می‌کند از جانب ابابکر  و ابی‌بکر آنچه می‌کند خلاف شرع است حتی نمازش و روزه‌اش خلاف شرع است و می‌بینی تمکین می‌کند حضرت امیر به جهت این است که یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث. تقیه مخلوط شده به این حکمش این شده که ضغث و صغث بگیرند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 583 *»

درس چهل‌ودوم

 

(دوشنبه 28 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 584 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

ملتفت باشید ان‌شاء‌الله قدری کمتر چرت بزنید می‌بینید عالم خراب است چرت نزنید هوشتان را وا کنید به قدر جمع زدن حسابی اعتناء کنید به دین و مذهب تا واضح شود امر. پس ملتفت باشید که خدا داریم، باز اگر شک داری که خدا هست یا نیست اول برو خدا را پیدا کن، اول توی کارهاش مرو. شک نداری این خدایی که تمام مصنوعات را خلق کرده البته توانسته که کرده و می‌بینی که هست به حکم عقل صریح که با جمیع ادیان می‌سازد. ببین اگر کاری شده باشد توی دنیا در یک جایی از جاها و تو آن کار را نکرده باشی آیا تو یقین نداری که یک کسی این کار را کرده؟ حالا ماها که هستیم حالا خودمان خودمان را ساخته‌ایم؟ نه. امثالمان ساخته‌اند؟ نه. نباتات ساخته‌اند؟ نه. بسایط ساخته‌اند؟ این کار هم که شده ما هم که نکرده‌ایم، پس یک کسی کرده آ‌ن کس خدا است پس خدایی داریم. پس این خدایی که این کارها را کرده می‌توانسته که کرده پس بگو که قادر است و وقتی فکر می‌کنی می‌بینی هر چیزی را سر جای خود گذارده. اگرچه اگر همه را بخواهیم بفهمیم نمی‌توانیم اما نمونه‌اش را می‌توانیم به دست بیاوریم اگر چشم را در جای سوراخ مقعد ساخته بود می‌فهمیم بد جایی بود پنهان بود جایی را نمی‌دید. اینجا گذاشته که بلند باشد همه جا را ببیند می‌فهمیم خیلی خوب سر جای خود گذاشته همان سوراخ را هم سر جاش

«* دروس جلد 6 صفحه 585 *»

گذاشته. دست را اینجا قرار داده که روی زمین نکشد فاسد شود پا را اینجا قرار داده. می‌فهمیم که اینها از روی حکمت بوده پس از روی بصیرت و فکر بدون تقلید احدی می‌بینی این خلق ریخته شده در این بیابان اینها را که من نساخته‌ام اینها هم که هر کدام سر جای خود درست واقع شده‌اند. پس این قادر بوده و هر چیزی را سر جای خود گذارده و معلوم است تا صانع پیش از صنعت خودش اگر علم نداشته باشد نمی‌داند چطور صنعت خود را بکند. پس می‌دانیم که علم هم داشته به اشیاء قبل از اشیاء. تو که کرسی می‌سازی عالمی به کرسی و ما یحتاج کرسی‌سازی پس ما یقیناً خدا داریم چرا که اینها یقیناً هستند و اینها را که ما یقیناً نمی‌توانیم بسازیم یک پشه‌اش را نمی‌توانیم بسازیم و این خدا قادر بوده و هر چیزی پیش از صنعتش درست به کار برده پس عالم بوده و هر چیزی را درست سر جاش گذارده پس حکیم هم بوده. پس وقتی این خدا چیزی را آورد پیش ما مثل اینکه روز را آورده پیش ما و ما می‌دانیم که خدا خواسته که روز شده و یقین می‌کنیم که خدا روز کرده.

دقت کنید ان‌شاء‌الله خواسته هر چیزی سر جای خود باشد آسمان آسمان است زمین زمین است حالا وقتی فکر می‌کنی می‌بینی خدا خواسته فعل فاعل در دست فاعل باشد. همین که توی راهش نیستی مشکل است اما سر کلافه را که به دستت دادند ولش مکن پس جمیع صنعت را این‌جور قرار داده که فعل فواعل را توی دست فواعل گذارده پس حرکت من با من است حرکت مرا هیچ‌کس غیر از من نمی‌کند، من خودم حرکت خودم را می‌کنم صانع چنین قرار داده فعل فاعل از فاعل صادر شود و از غیر فاعل جاری نشود و غیر از این خلاف حکمت بود و نکرده. پس فعل فواعل چون در دست خودشان جاری می‌شود، حالا بعضی افعال هست که به طور اضطرار از فواعل جاری می‌شود در آ‌نجاها خودتان ببینید تکلیفی قرار می‌گیرد یا نمی‌گیرد؟ خودتان فکر کنید آتش می‌سوزاند به او تکلیف نمی‌کنند مسوزان، می‌خواهی ناخوش نشوی می‌شوی، می‌خواهی نمیری می‌میری، می‌خواهی فقیر نشوی می‌شوی، تکلیف

«* دروس جلد 6 صفحه 586 *»

نمی‌کنند که فقیر مشو. پس این خدای ما چنین قرار داده که فعل فواعل از دست فواعل جاری بشود و هر فعلی مال فاعل خودش باشد. حالا که چنین است بعضی افعال هست که فواعل نمی‌توانند نکنند و به اختیار تو نیست مثل اینکه چشم که باز باشد می‌بینی می‌خواهند بگویند مبین می‌گویند به هم بگذار، رویت را برگردان. پس بعضی از افعال هست که واقعاً به اختیار نیست مثل غنا و فقر و ناخوشی و صحت و سلطنت و رعیت. بسیار از رعایا می‌خواهند که سلطان باشند و نمی‌شود. این‌جور امور امور تکلیفیه نیست. در توی خواب جذب می‌شود دفع می‌شود هضم می‌شود امساک می‌شود تو هیچ خبر هم نداری تکلیف تو نیست، خدا صنعتش را جوری می‌کند که در خواب و بیداری بشود. اینها محل تکلیف تو نیست ببین محل تکلیف را خدا کجا باید قرار داده باشد؛ تکلیف در جایی است که انسان کاری را بتواند بکند و بتواند آن کار را ترک بکند و بفهمد کردنش خوب است. باید حالا بعد از آنی که چشم می‌دهد گوش می‌دهد عقل می‌دهد که هیچ کدامش را تو نساخته‌ای و نمی‌دانستی محتاجی به اینها حالا تکلیف را کجا قرار می‌دهد؟ به دلیل عقل فکر کنید و اگر اینی که عرض کردم پیشتان باشد دیگر هیچ به نظرتان بزرگ نمی‌آید حرفی که میان مردم افتاده و اتفاقشان است و مشایخ شما وامی‌زنند آن هم به پرده؛ معروف شده میان حکماء و صوفیه و علماء که عقل نمی‌تواند نبی شخصی را بفهمد، نبی شخصی را به عادات باید فهمید. مشایخ به جرأت وانمی‌زنند به طور صراحت لکن در پرده وامی‌زنند. دیگر نبی شخصی را اگر انسان به عقل تمیز ندهد مفسده‌اش چه چیزها می‌شود معلوم است. امام شخصی را به عقل تمیز نمی‌توان داد عالم شخصی را به عقل نمی‌توان تمیز داد. حق شخصی را به عقل نمی‌توان تمیز داد اینها به عادات فهمیده می‌شود تمامش ترائی می‌کند که چنین است ولکن سراب است پیشش که می‌روی هیچ نیست کأنه خانه عنکبوت است.

فکر کنید ان‌شاء‌الله ببینید خدایی که قرار داده فعل فاعلین از دست فاعلین جاری شود و در افعالی که به اختیارشان نیست تکلیف قرار نداده و لایکلف الله نفساً

«* دروس جلد 6 صفحه 587 *»

الا وسعها  گفته؛ حالا که چنین است نبی چه جور باید باشد پس نبی آن شخصی است که از جنس خودمان باید باشد و ما صدایش را بشنویم. اگر جن باشد یا ملک و ما نشنویم صدایش را برای ما چه فایده دارد؟ پس یک صدایی باید به گوش ما برسد که ما بفهمیم، یک چیزی باید مشاهده کنیم که چشم ببیند، نبی مبعوث من عند الله چنین کسی باید باشد که ما صداش را بشنویم و از جنس ما باشد حرف‌هایش به لغت ما باشد پس باید به زبان ما با ما حرف بزند. امر این خدای ما باید بالغ باشد و ببینید که اینها مطابق با عقل هست مطابق با کتاب هست ان الله بالغ امره هست. عقل حکم می‌کند که خدا چیزی را که به ما نرسانیده، این خدای به این قدرت و علم هیچ از ما نخواسته، چرا که این ظلم است و این خدای به این قدرت و علم هیچ محتاج نیست که ظلم کند حالا که محتاج نیست این چه ظلمی است که بر ما وارد آ‌ورد که من چیزی را که به شما نداده‌ام و خبر از آن ندارید چرا شما انکار کردید؟ بگوید بپرید به آسمان اگر نپرید به آسمان من شما را عذاب می‌کنم چنین ظلمی نمی‌کند گیرم همچه ظلمی هم کرد فایده‌اش چه چیز است؟ مقصودش که حاصل نشده. پس چه فایده کرد این ظلم پس خدای ما ظالم نیست عدل هم دارد سهل است که فضل هم دارد و از فضل او است که ارسال رسل کرده و انزال کتب کرده پس عقل حکم می‌کند که واسطه می‌خواهيم، همچنین عقل حکم می‌کند که این واسطه را ما باید صدایش را بشنویم عقل حکم می‌کند که این واسطه باید از جنس ما باشد، عقل حکم می‌کند که اگر این واسطه حرفی می‌زند باید ما لغتش را بفهمیم بدانیم چه می‌گوید، باز حکم می‌کند بعد از اینکه فهمیديم حرف او را باید طوری باشد که بتوانیم قبول بکنیم بتوانیم قبول نکنیم. پس وقتی آمد و دلیل آورد و برهان آورد و ثابت کرد برای تو که واسطه است حالا دیگر می‌گوید نمی‌خواهی قبول کنی من هیچ نیامده‌ام برای جلب منفعت خودم. عقل همین‌طور حکم می‌کند و می‌بینيد آیات قرآن هم مطابق است با این عقل.

شما که قاصد می‌خواهید جایی بفرستید خرجیش می‌دهید تدارکش را

«* دروس جلد 6 صفحه 588 *»

می‌بینید آن‌قدر که بتواند برود و برگردد و اگر عاقل باشی حالا آیا خدای شما این‌قدر حکمت ندارد و آیا این‌قدر عالم نیست؟ آیا نمی‌داند این رسولی که می‌فرستد خانه می‌خواهد لباس می‌خواهد غذا می‌خواهد زندگی می‌خواهد؟ البته برایش مهیا می‌کند. این است که انبیاء که آمدند این را پیش انداختند که بابا والله بالله ما چیزی از شما نمی‌خواهیم ان اجری الا علی الله ما خدا داریم او ما را فرستاده خبر از حال ما دارد نان می‌خواهیم می‌رویم آنجا می‌گیریم لباس می‌خواهیم می‌رویم آنجا می‌گیریم. پس اینها می‌آیند زبان می‌گشایند که ما آمده‌ایم در میان شما از جانب این خدای شما حالا عقل شما چطور حکم می‌کند که این نبی چطور باید بیاید؟ بله عقل حکم می‌کند که ما واسطه ضرور داريم و حالا اين واسطه بايد بيايد ميان ما یا نیاید واسطه برای این است که بیاید. حالا که باید بیاید و ببینیمش آیا باید جوری باشد که صدایش را نشنویم عقل حکم می‌کند که صداش را هم باید بشنویم. پس عقل همان جوری که حکم می‌کند نبی چه جور باید باشد دیدیم همان‌جور آمدند که باید بیایند حالا اگر بیایند و علم نداشته باشند مثل ما که علم نداریم چه مصرف دارند از آمدنشان؟ پس اینها آمده‌اند که بگویند شما جاهلید منافع و مضار دارید و نمی‌دانید آ‌نها را و ما می‌دانیم منافع و مضار را پس باید اعلم باشد از کل امت. پس اگر کسی آمد که علمش کمتر از شما است شما می‌دانید که این واسطه میان شما و خدا نیست. پس این واسطگان می‌آیند و اول می‌گویند هرچه ما می‌گوییم بی‌دلیل و برهان قبول نکنید بعد دلیل و برهان می‌آورند. اول دلیل می‌آرند برای تو که تو می‌دانی خدایی داری یک کسی هست که هرچه هست او می‌کند پس منی که اینجا آمده‌ام به حول او و قوه او است که ادعا می‌کنم که بیش از تو می‌دانم و منافع می‌دانم و مضار می‌دانم؛ حالا اینها را به تو می‌خواهم بگویم به جهتی که او گفته بگویم نه این است که اینها را می‌گویم که صد دینار به من بدهی و ان اجری الا علی الله مزد ما را خدا می‌دهد شما هم بدانید که آن خدایی که ما را فرستاده رؤف است رحیم است به شما. روز اول که شما

«* دروس جلد 6 صفحه 589 *»

نبودید عقلتان نمی‌رسید که باید باشید شما را خلق کرد وقتی آمدید به دنیا نمی‌دانستید شیر می‌خواهید شیری را برای شما مهیا کرد از کوچکی شما را پرورش داد تا بزرگ شدید. پس بدانید که خدای شما اعتناء به شما دارد و رؤف و رحیم است که ضروریات تو را درست کرده. حالا از جمله چیزهایی که تو ضرور داشتی این بود که منافعی چند داری و مضاری چند داری و خودت هیچ خبر نداری از آنها و او خبر دارد شما را برای چه ساخته پس ما آمده‌ایم بگوییم شما را برای چه ساخته. پس ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون و این منفعت شما توش بوده، اگر شما نروید پیش آن خدایی که کار دستش دارید و کارها به دست او است محروم می‌شوید، پس باید بندگی کنید این خدا را. چون اهل این مملکت تمامشان عاجزینند و می‌بینی این را در شرق و غرب عالم هرجا بروی این بدن را خودت نساخته‌ای پدرت هم نساخته امثال و اقران نساخته‌اند همین‌جور تمام این خلق عاجزند کاری کنند و خدا است قادر؛ خدا قادر است تمام آسمان و زمین را طلا کند اما حالا نمی‌کند حالا مصلحت نمی‌داند.

پس حکم عقل این است که با کسی بسازیم که این آسمان و زمین توی چنگش است رؤف و رحیم است. پس از این جهت ارسال رسل می‌کند انزال کتب می‌کند که من هستم و غافل نیستم مصلحتتان این است که پیش من بیایید پیش من گدایی کنید و من چنین خدایی هستم که پیش هرکس بروید من قدغن کرده‌ام که ندهد؛ بچه می‌خواهی بسازند برای تو اینها عاجزند بیا پیش من. چون بچه چیز واضحش است مثل می‌زنم. بچه سر می‌خواهد دست می‌خواهد پا می‌خواهد چشم می‌خواهد گوش می‌خواهد روح می‌خواهد بدن می‌خواهد و خودت نمی‌توانی اینها را درست کنی می‌روی پیش فلان که دعا بنویس او هم می‌بینی نمی‌تواند. پس حالا که همه عاجزند بچه می‌خواهی از من بخواه حالا دیگر اگر او گفته باشد دعا هم بخوان آن وقت تو اطاعت بکن و دعا هم بخوان. پس او قرار داده تمام حوائج از تمام خلق بر نیاید شرع او همین است و اگر این را داشته باشی از تمام خلق مأیوسی. مأیوس که شدی می‌روی پیش خدا و او

«* دروس جلد 6 صفحه 590 *»

کفایت می‌کند تو را ألیس الله بکاف عبده تو بیست و پنج نان می‌خواهی آیا نمی‌تواند به تو بدهد البته می‌تواند بدهد. تو برو  رو به او هرچه می‌خواهی می‌دهد و این خدا خدایی است که هرکس رو به غیر او کرد حتم کرده، بعضی جاها قسم خورده و قسم خورده آنچه لازمه حکمت بوده به کار برده. پس اگر ثقلین جمع شوند که حکمتش را بردارد برنمی‌دارد پس این قسمی است که خورده که هرکس رو به غیر من کند من مأیوسش کنم چنان‌که اگر می‌خواهی بچه خلق کنند می‌بینی که نمی‌توانند همین‌جور است والله رزق خواستن از این خلق، خلق نمی‌توانند به کسی چیزی بدهند هو الذی خلقکم ثم رزقکم.

مردم خیلی غافلند، برای مردم بازاری نمی‌گویم اینها را برای خودمان می‌گویم گوشتان را وا کنید. پس در امر خلق که خیلی واضح است که نمی‌توانند بچه بسازند  رزق همین‌طور است این خدا به استدلال حرف می‌زند می‌فرماید هو الذی خلقکم ثم رزقکم آیا خیال می‌کنی این خدا خلق می‌کند اما نمی‌تواند رزق بدهد؟ اینها خیال است عبث عبث خود را بازی می‌دهی. و اگر این‌قدر بازی می‌دهی خود را که مجموع عنایت را از تو بردارد آن وقت دیگر نمی‌خواهد صدایت را بشنود ولت می‌کند و ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة می‌شود. اگر این‌قدر بازی کردی که مجموع عنایت را از تو برداشت بله آن وقت یک قدری ارخاء عنانت می‌کنند که به خیالی بروی پیش کسی گندمت بدهند و گندمت هم بدهند و مادامی که از تو مأیوس نیستند و بویی از ایمان هنوز در تو هست اگر به خیالی هم افتادی بسا آنکه عمداً جلویش را می‌بندند تا مأیوس شوی صدمه بخوری بروی پیش خدا. پس این خدا همین جوری که خلق می‌کند همین‌جور رزق می‌دهد همین جوری که در خلقت او هیچ خودت را به زحمت نمی‌اندازی که استخوانش را درست کنیم یا گوشش را یا پوستش را یا سرش را یا دستش را چرا که می‌دانی زحمت بی‌حاصل است و به زحمتِ تو بچه درست نمی‌شود، پس هیچ بار متصدی خلقت نمی‌شوی. اگر ایمانت کامل باشد والله متصدی رزق هم نمی‌شوی مگر او گفته باشد در دکانت را وا کن تو دیگر چه

«* دروس جلد 6 صفحه 591 *»

کار داری تو تکلیفت را به عمل بیار مثل اینکه وقتی می‌خواهی دعا کنی بچه می‌خواهی دعا که می‌خواهی بکنی گفته این جماع را برو بکن و این کار را بکن دیگر باقی کارها را من می‌کنم، پس مقدمات خلقت را دست تو داده‌اند تو باید بکنی تا آنچه او خواسته بکند. حالا همان جوری  که بچه را او می‌سازد همین‌جور در دکانت را وامی‌کنی نمی‌توانی رزق تحصیل کنی لکن این مقدمه رزق است او بسا از این کسب بدهد بسا از کسبی دیگر بدهد او من حیث لایحتسب می‌رساند و من حیث لایحتسب می‌دهد و اغلب برای مؤمنین رزقشان را من حیث لایحتسب می‌رساند و من حیث لایحتسب بلاها را از ایشان دور می‌کند. این مؤمنین بسا دشمنی را از او بترسند و خدا آن را از ایشان دفع کند و خودش خبر نداشته باشد بسا بعد بفهمد که همچه دشمنی بود و آمد و رفت و خدا شر او را گردانید و حتم کرده از مؤمنین دفع کند بلاها را هو الذی خلقکم ثم رزقکم ثم یمیتکم ثم یحییکم هل من شرکائکم من یفعل من ذلکم من شیء هیچ کدامش دست تو نیست حالا که دست تو نیست اینها محل تکلیف تو نیست. محل تکلیف را آنجا قرار داده‌اند که شعور اولاً به تو داده‌اند این شعور این عقل حکم می‌کند که واسطه میان من و خدای من ضرور است او را من باید بشناسم واسطه نشناخته هیچ واسطه نیست میان من و خدا. پس واسطه را من باید بشناسم پس عقل حکم می‌کند که حجت باید معروف باشد و مسامحه شده در این مطلب و به غیر از مشایخ خودمان هرچه بگردید توی اقوال و در کتاب‌ها تمامشان می‌گویند نبوت عامه را عقل باید اثبات کند نبوت خاصه را عقل نمی‌تواند اثبات کند. مگر مشایخ خودمان که ایشان بی‌پرده نفرموده‌اند به طور اشاره فرمایش کرده‌اند. پس عقل حکم می‌کند که من خدایی دارم و من خودم بنده اویم و من منافعی دارم و مضاری دارم یقیناً و او چون خدای من است می‌داند منافع مرا و مضار مرا و من نمی‌دانم منافع و مضار خود را و خدای من می‌داند که من نمی‌دانم منافع و مضار خود را حالا خدای من اگر بخواهد منافع و مضار مرا به من حالی کند باید به یک زبانی به من بگوید که من بفهمم. پس باید

«* دروس جلد 6 صفحه 592 *»

یک کسی را پیش من بفرستد که معروف من بشود نه حجةٌ‌مایی که من او را نشناسم پس حجت معروف را عقل اثبات می‌کند. پس من می‌بینم او را و صدای او را می‌شنوم چنین کسی را عقل اثبات می‌کند دیگر علماء در اینجا گفته‌اند که نبیِ شخصی را به علم عادی می‌شناسی بعضی گفته‌اند به علم شرعی. یک‌خورده دقت کنید توی راه بیفتید حالا من هی سعیم این است و همّم این است سر کلافه را به دستت بدهم جزئیاتش را دیگر فکر کن بیرون بیار.

پس ما یک علم شرعی داریم یک علم عادی درست دقت کنید ان‌شاء‌الله که ببینید که هیچ حرف آنهایی که گفتند انبیاء را به علم عادی تمیز می‌دهيم حرف محکمی نيست حرفی است سست لکن چون جمع بسیاری بودند این حرف را گفته بودند مشایخ ترسیدند تصریح بکنند. پس بعضی از علماء گفتند به علم شرعی نبوت ثابت می‌شود بعضی گفتند به علم عادی که علم شرعی هیچ کشف از واقع نمی‌کند. مثل اینکه شما اگر وضوئی ساخته بودید یقیناً و مدتی هم گذشت و بعد احتمال می‌دهی که شاید یک حدثی در این ضمن‌ها از من صادر شده و یقین نداری صادر شده اما آن وضو را یقین داری که گرفته‌ای، اینجا شارع می‌گوید نباید وضو بسازی اگر بسازی بدعت است. حکم تو این است که وضو داری اما توی دلت حالا فکر کن آیا می‌توانی یقین کنی که حدث یقین صادر نشده؟ شما وقتی شک کردید که حدثی صادر شده یا نه وضو که ساخته‌اید یقیناً اما حالا شک دارید که حدث صادر شده یا نه شک را که نمی‌توانید از دل خود بردارید، پس باز احتمال می‌دهيد که شاید حدثی صادر شده شک باقی هست و برداشته نشده حکمش از شارع این است که شک یقین تو را نباید زایل کند. لکن آنچه توی دلت هست یحتمل توی دلت این باشد که حدث صادر شده پس تو باکت نباشد اگر حدثی صادر شده یا نشده نباید وضو بگیری احتیاطاً هم نباید احتیاط بکنی که این احتیاط بدعت است. و همچنین شک در نماز نمی‌دانی در واقع چطور است خواستند جان تو را فارغ کنند گفتند اگر این شک

«* دروس جلد 6 صفحه 593 *»

آمد این نماز احتیاط را بکن تا یقینی شود. این علم، علم شرعی است علم شرعی آن است که کاری به خارج واقع نداشته باشی. می‌فرماید تو تکلیف خود را از من که شارعم بپرس. تکلیف تو این است که اگر تو یقیناً وضو گرفته باشی حالا شک داری که حدث صادر شده یا نه یا مظنه داری یا ظن متآخم به علم داری که صادر شده، در همه این حالت‌ها باز وضو داری. اگر وضو بسازی بدعت می‌شود در دین. حالا این امر جاری است در تمام کارهاتان؛ مثل اینکه حالا در روزیم یک‌دفعه ابر می‌شود و ما شک داریم که مغرب شده یا نشده مادامی که یقین نداریم که قرص غروب کرده است این روز تو است حالا در خارج شاید غروب کرده باشد شاید غروب نکرده باشد، تو مکلف به خارج نیستی. در ماه شعبان هستی و احتمال می‌دهی که امشب شب اول ماه رمضان باشد یحتمل ماه را در جایی دیده باشند یحتمل هم جایی ندیده باشند، مادامی که یقین نکرده باشی که دیده شده تو در ماه شعبانی، باید ماه شعبان بدانی تکلیفات شعبانی را باید به عمل بیاوری نه تکلیفات رمضانی. چرا که یقین نکردی به آمدن ماه رمضان اگرچه در واقع ماه رمضان بوده تو چون یقین نداری مکلّف نیستی. پس یوم الشک را به جای رمضان نمی‌توانی حسابش کنی به جای شعبان می‌توانی. این علم شرعی است اما به حسب عقل و عادت همین‌جوری که احتمال می‌دهی که از رمضان است احتمال می‌دهی از شعبان است، لکن تو به این علم نباید عمل کنی بلکه تو باید بگویی شعبان است چرا که تو در شعبان بودی و باید منتقل شود علم تو که در شعبان نیستی به علم به اینکه در ماه رمضانی تا آن وقت بگویی رمضان است؛ و هکذا در شب واقعی مادامی که یقین به صبح نکرده‌ای شب است حالا در واقع خارج صبح بوده و تو غذا خورده‌ای، فهمیدی فهمیده باش تا ضد یقین تو نیامده این شب تو است در این شهر، و گفتیم تا یقین نداری به صبح شب تو است. همچنین از خانه بیرون می‌روی تا جایی که احتمال می‌دهی که سر هشت فرسخ رسیده‌ای اگر یقین کردی سر هشت فرسخی نمازت شکسته است، اگر یقین نکردی نمازت درست است

«* دروس جلد 6 صفحه 594 *»

تمام اوقـــات عبادات تمـــام امکنه عبادات بر همیــن قاعده است. شرح این را بخواهــم بدهم تفصیل زیاد دارد. و این شریعت بلکه در تمام شرایع هست انسان زن خودش پهلویش خوابیده اگر به نیت زن مردم با این جمع شود زنا کرده و اگر به عکس باشد به نیت زن خودش پهلوی زن مردم خوابیده زنا نیست. ببینید که این علم دخلی به خارج واقع ندارد؛ اتفاق شیشه است طاقچه گذارده تو به نیت سکنجبین برمی‌داری می‌خوری و در خارج شراب بوده و تو نمی‌دانستی و به نیت سکنجبین برداشتی خوردی تو در واقع شراب نخورده‌ای حد هم نباید بخوری به جهتی که تو شراب شرعی نخوردی حد شرعی بر تو جاری نمی‌کنند. و هکذا به عکس تو  به نیت شراب خوردن سکنجبین را برداشتی خوردی اگرچه در واقع شراب نبوده لکن تو عند الله شراب خورده‌ای در تمام شرایع این جاری است. گفتند اگر سگی لق زند به آبی احکامی دارد که آن ظرف را چطور تطهیر کنند حالا تو می‌بینی سگی آمد و لق زد در ظرفی یک کسی دیگر نگاه می‌کند می‌بیند این گرگ بود برای تو کلب است برای آن گرگ است تو ظرفت را می‌شویی او نمی‌شوید و برعکس. تمام احکام وارد می‌شود بر مکلف نه بر طور خارج واقع بلکه بر طور مفهوم او و مفهوم او می‌شود مطابق خارج واقع باشد می‌شود نباشد دخلی به خارج واقع ندارد. این است علم شرعی که شارع قرار داده و غیر از این نمی‌شود قرار بدهند اگر شرع را به معلومات خودت جاری نکنند به معلومات که جاری کنند؟ مطابق خارج که نمی‌تواند ببیند اگر می‌توانست ببیند نبی بود. پس تمام شرع بر این وارد شده که در خارج واقع یحتمل  تو وضو داری یحتمل نداری. تو را گفته‌اند نان حلال بخور یعنی همین‌قدر که ندانی حرام است حلال است. آیا یحتمل گندمش را خباز دزدیده باشد بله یحتمل، غالب مردم هم که متقلبند ظن کونی می‌آید، ظن بلکه علم پیدا می‌شود که تمام کسبه دزدند و تمامشان به حرام جلب منفعت می‌کنند این را شارع قرار نداده بلکه با وجودی که می‌بینی تقلباتشان را باید حلال بدانی. همین‌جور امام فرمایش فرموده‌اند

«* دروس جلد 6 صفحه 595 *»

که این سودان([5])  گوسفندان را می‌کشند و ما گوشتش را می‌خوریم و والله گمان نداریم که رویش را به قبله کرده باشند و تسمیه گفته باشند همین که مسلمان است و عملش محمول بر صحت، پاک است. تمام شرع بر این جاری است. همچنین از این قبیل است می‌خواهیم پشت سر کسی نماز کنیم همین‌قدر که تو فسقی از او ندیده‌ای به او نماز می‌کنی حالا این توی خانه خودش می‌رقصد برقصد پیش من که نمی‌رقصد توی خانه خودش شراب می‌خورد بخورد پیش من که شراب نخورده تو عادلش می‌دانی به او نماز می‌کنی می‌گویی عادل است. پس تو حکم نمی‌کنی که پیشنماز من عند الله عادل است و مؤمن است اما پیش من بله مؤمن است پیش من حرف کفری نزده فسقی نکرده شارع من خدای من است، گفته است به او نماز کن من هم به او نماز می‌کنم.

خلاصه این‌جوره علوم علومی است که یک صفحه کارها از همین علوم است و این علم کشف از خارج واقع نمی‌کند تکلیفی است خدای یقینی قرار داده یا پیغمبر یقینی یا حجج یقینی و اینها را راه سلوک قرار داده و نمی‌شد غیر از این قرار بدهند.  حالا فکر کنید ان‌شاء‌الله امام جماعت خواه در خانه خودش شراب بخورد مؤمن است خواه نماز شب بکند مؤمن است همین که پیش من بگوید اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمداً رسول الله اشهد ان علیاً ولی الله پیش من هم نرقصد شراب نخورد من به او نماز می‌کنم توی خانه‌اش هر خاکی می‌خواهد بر سرش کند برای من مؤمن است. حالا ببینید آیا می‌شود آن امامی که پیغمبر نصبش می‌کند او هم این‌جور باشد حالا حضرت  امیری که پیغمبر نصبش می‌کند آیا توی خانه‌اش آن‌جور کارها می‌شود بکند یا باید توی خانه‌اش هم واقعاً معصوم و مطهر باشد؟ ملتفت باشید که تاتوره‌ها به هوا است می‌بینید که این حرف‌ها راست است از حرف راست ای برادران من مرنجید. پس تو حرف راست خودت را بگو حالا یک جایی خورد بخورد باید حرف راست را گفت به هرجا می‌خورد بخورد می‌خورد به کوه قاف بخورد. حالا که من حرف راست

«* دروس جلد 6 صفحه 596 *»

زدم به این واسطه حالا خلاف توقع کسی به عمل آمد، وقتی من هم حرف راست می‌زنم و کسی می‌رنجد خلاف توقع من می‌شود. من که زور می‌زنم لله و فی الله حرف راست بگویم و حرف راست می‌گویم و اگر حرف راست نگویم پس من چه‌کاره‌ام؟ دروغگویم اگر من دروغگویم چرا پیش من آمده‌ای‌ برو پیش دروغگوهای دیگر دروغگوها در دنیا بسیارند. خلاصه می‌گویم که این را بدانید که اگر پیغمبری بیاید از جانب خدا و واقعاً پیغمبر نباشد و پیش ما چنین خود را جلوه بدهد که من پیغمبرم و امر بر ما مشتبه بشود و توی خانه‌اش شیطانی باشد ملحدی باشد فرعونی باشد پیش ما چنین قلم بدهد که من موسایم، چنین چیزی معقول نیست و خدا باید دروغش را همان ساعت اول واضح کند و به ما برساند. اگر کسی در خلوت فاسق و فاجر است معلوم می‌شود که جوری امر و نهی می‌کند مردم را که منفعت خودش در آن باشد به هرکه ضرر می‌رسد برسد، خواه امر خدا در آن باشد خواه نباشد. پس پیغمبر خدا غیر از پیشنماز توی مسجد است. همچنین امام منصوب من عند الله نمی‌شود توی خانه‌اش  عمر باشد و پیش ما امیرالمؤمنین. خیر این ظاهر و باطنش باید امیرالمؤمنین باشد فکر کن در اینهایی که عرض می‌کنم ببین نقضی بروی وارد می‌آید وارد بیار تا من رفعش را بکنم، یا اگر واقعاً وارد می‌آید بگو تا من تابع تو بشوم بگو دروغ گفتی این نقض وارد است. حالا به همین‌طور عدولی چند از جانب خدا همیشه بعد از ائمه طاهرین سلام الله علیهم هستند که پیش خدا عادلند نه پیش خلق ان لنا فی کل خلف  عدولاً ینفون عن دیننا تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین حالا این عدول آیا از جنس این پیشنمازهای متعارفیند که می‌خواهد توی خانه‌اش یهودی باشد می‌خواهد مسلمان باشد همین که من از او بد ندیده باشم به او می‌توانم نماز بکنم؟ این شخص اگر در خانه‌اش از عدول نباشد دین خدا را در خانه خودش حفظ نمی‌کند پس کتاب‌هایی که در خانه خودش می‌نویسد در آنها دین خدا را خراب می‌کند پس حافظ دین خدا بعد از اینکه کسی باشد، باید توی خانه‌اش و بیرونش همه جا باید عادل

«* دروس جلد 6 صفحه 597 *»

باشد و هکذا آیا این بی‌علم حفظ می‌کند دین خدا را ببین می‌فرماید ان لنا فی کل خلف عدولاً ینفون عن دیننا تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین که اینها کارشان چیست این است که نفی تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را می‌کنند. پس علماء هستند که این کارها را می‌توانند بکنند حالا این عدول علمائی هستند که چاپ می‌زنند و واقعاً عالم نیستند؟ نه بلکه راستی راستی توی خانه‌شان هم عالمند پس عدولی  که نفی می‌کنند از دین تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را این را به علم شرعی نمی‌شود به دستش بیاری که در خانه خودش عادل نباشد یا عالم نباشد و برای من باشد؛ بلکه عدلی که باید دین خدا را حفظ کند عدلی است که توی خانه‌اش هم باید عادل باشد باید عالم باشد اگر توی خانه‌اش عادل نباشد و عالم نباشد ببینید مثل آن امامی است که توی خانه‌اش عمر است پیش ما امیرالمؤمنین خود را قلم می‌دهد. مثل آن پیغمبری که توی خانه‌اش ابوجهل است پیش ما پیغمبر آخرالزمان خود را قلم می‌دهد.

پس اصول دین به هم نمی‌خورد مثل وجود پیغمبر  و وجود امام و وجود حافظین اثبات دین نه به علم شرعی است نه به علم عادی. علم عادی این است که تو می‌شنوی از چند نفر که ماه دیده شد تو می‌گویی ماه داخل شده، عقل به احتمال عقلی می‌گوید که شاید چند نفری توطئه بر کذب کرده باشند و ماه داخل نشده باشد این احتمال می‌رود و علم عادی آن است که خلافش را عقل احتمال بدهد سدّ باب احتمال را نمی‌تواند بکند. پس نبی از جانب خدا به علم عادی ثابت نمی‌شود یعنی یک احتمال ضعیفی می‌رود که چون چند نفر گفتند که شاید توطئه کرده باشند. پس اگر به این علم عادی باشد اثبات نبوت نبی، تمام رؤسای هر دینی از این علم عادی را ادعا می‌کنند و احتمال ضعیفی در بطلان هم می‌دهند و همه هم خود را حق می‌دانند و همه ادیان باطل است مگر دین حق. دقت کنید تمام رؤسای ادیان تابعینشان می‌گویند که رئیس ما حق است و باز تمام رؤساء و تمام تابعین تمام ادیان می‌گویند

«* دروس جلد 6 صفحه 598 *»

یک دین حقی توی دنیا بیشتر نباید باشد همه حق نیست. حالا که چنین شد آیا می‌شود به علم عادی ما بگیریم رئیس اهل حق را می‌خواهی پیغمبر اسمش بگذار محمد بن عبدالله؟ص؟، می‌خواهی امام اسمش بگذار امیرالمؤمنین است رئیس اهل حق، می‌خواهی اسمش بگذار مثلاً مفید. آ‌یا می‌شود رئیس اهل حق باشد و به علم عادی ما گرفته شده باشد و در واقع رئیس نبوده که همه ادیان به همین‌طور می‌کنند و به اتفاق کل ادیان همه ادیان بر حق نیست همه هم بر باطل نیست. عقلت هم حکم می‌کند که حقی باید باشد پس حفّاظ دین به علم عقلی که شرع مطابق آن عقل است و ضروریات مطابق آن عقل است؛ و ضروریات ادیان و اجمالیات ادیان را نوع‌هایش را می‌توان به دست آورد و اثبات این امر کرد. پس از جمله معتقداتی که مشایخ ما نوشته‌اند که واجب است اعتقاد کنی؛ یکی این است که واجب است اعتقاد کنی که خدا داری. واجب است که اعتقاد کنی نبی معصوم از جانب خدا داری نبی معصوم جزمی قطعی بتّی یقینی داری که یحتمل نتوانی بگویی بلکه قطعاً یقیناً نبی است من عند الله هرکس یحتمل معصوم نباشد یحتمل از جانب شیطان باشد این نبی نیست. به همین‌طور امام معصوم را واجب است اعتقاد کنی احتمال هم ندهی که از جانب خدا نباشد از این راه که فکر می‌کنی شرع تمامش توی عقل می‌افتد. همین‌جور می‌فرمایند یجب ان یعتقد ان لهم فی کل خلف عدولاً باید کسانی باشند که خدا عادلشان ببیند و در خلوت خدا عالمشان ببیند در خلوت چاپ نباشد علمشان که مشتبه‌کاری کنند پیش مردم اینها باید به دلیل عقلی بتّی جزمی قطعی یقینی ثابت شوند. دیگر تمام کتاب و تمام سنت همه شاهد این مطلب است که عرض می‌کنم اگر غیر از این باشد دین در باطن محفوظ نمی‌ماند اگرچه در ظاهر محفوظ می‌ماند و اگر خدا می‌خواست همان در ظاهر محفوظ باشد دیگر ارسال رسل نمی‌خواست برای چه ارسال رسل بکند مردم نظمی از سلاطین یاد می‌گرفتند و احتیاج به نبی دیگر نداشتند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 599 *»

درس چهل‌وسوم

 

(سه‌شنبه 29 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 600 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

هر مطلبی را که می‌خواهید روشن و واضح شود بر شما از مبدئش بگیرید از جای دیگر بخواهی بگیری هزار خار و خاشاک سر راه هست که هیچ نزدیک نیست یک چیزی را بفهمی. پس عرض می‌کنم فکر کنید شما ببینید این خدایی که دارید خدایی است که گفته ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون ای لیعرفون ربنا ماخلقت هذا باطلا همچه خدایی داریم که جمیع آسمان و زمین و تمام مخلوقات را برای حق آفریده، و می‌خواسته حقی برپا کند که  آنها را آفریده و اینها همه مقدمات حق است. حالا انسان همین که نمی‌رود پیش خدا پیش خود می‌خواهد حقی پیدا کند می‌بیند این‌همه طایفه‌ها هستند همه می‌گویند ما حقیم و همه هم مرید دارند همه دلیل می‌آورند در میان این‌همه اختلاف ما چطور می‌توانیم حق را پیدا کنیم؟ وقتی می‌روی پیش خدا ببین او تو را چطور توی راه انداخته تو هم توی راه بیفت. ببین به چه آسانی حق پیدا است. خدایی که خلقت خلق را برای حق کرده پس حق فهمی بدانید که آسان است. پس روز آفریده مثلاً  از برای اینکه تو صبح و ظهر نماز کنی و این روز به این روشنی محل شبهه نیست. پس آنجاییش را که باید نماز کرد محل شبهه نیست. درست دقت کنید مراد خدا چون از خلقت عالم همین است که او را بشناسند شرایع

«* دروس جلد 6 صفحه 601 *»

او را بدانند حق را بدانند، خدایی که خلق را از برای این می‌آفریند که حق بفهمند، البته حق آسان است فهمیدنش. لکن حالا دیده‌ایم که کتاب‌ها می‌نویسند که حق مشکل است پیدا کردنش نبی را نبی باید تمیز بدهد. اگر نبی را باید نبی تمیز بدهد پس مردم دیگر چه کنند؟ بله آنها تقلید آنها را بکنند. امام را امام می‌شناسد، خوب اگر امام را امام می‌شناسد مردم دیگر چه کنند؟ بله تقلید آن امام‌ها را بکنند. نقیب را نقیب می‌شناسد نجیب را نجیب می‌شناسد باقی مردم چه کنند؟ تقلید کنند. هرچه اینها را بخواهی با سریشم بچسبانی نمی‌شود از آن اولش خدا را که نمی‌شود شناخت خدا خدا می‌شناسد. پس ما توحید می‌خواهیم چه کنیم باید مکلف به توحید نباشیم حالا مسامحه می‌کنیم. بعد خدا پیغمبر می‌فرستد این پیغمبر را چطور بشناسیم چطور تصدیقش کنیم باید پیغمبران تصدیقش کنند ما پیغمبران را تصدیق کنیم. خوب اگر ما بتوانیم تصدیق پیغمبری از پیغمبرها را بکنیم چرا تصدیق این را نکنيم؟ ببینید هیچ به هم‌ می‌چسبد امام را هم که امام می‌شناسد ما چه کار کنیم ما تقلید امام‌ها را بکنیم؟ اگر ما بتوانیم امام‌ها را بشناسیم همین امام را خودش را می‌شناسیم.

دقت کنید ان‌شاء‌الله که این حرفی که زده‌اند حرفی است که ظاهرش که اول آدم می‌شنود یک چیزی ترائی می‌کند عالم عالم را می‌شناسد. بله حدیث هم دارد جاهل عالم را نمی‌شناسد، اما عالم چون جاهل بوده و عالم شده عالم را می‌شناسد. حالا استدلال می‌کنم از این حدیث و اینها راه‌های شبهه است که عمداً عرض می‌کنم که شما در این فتنه‌ها کلاهِ سرتان را نگاه دارید چرا که همین‌ها توی کتاب‌ها نوشته شده حدیث هم که دارد که شاهد قولش باشد. فکر کنید ان‌شاء‌الله و دقت کنید ان‌شاء‌الله عالم جاهل را می‌شناسد دلیلش هم واضح است چون عالم بچه بود جاهل بود  بزرگ شده یادش هست در بچگی چطور بوده وقتی جاهل بوده چطور بوده پس جاهل را می‌شناسد. اما جهال چون بزرگ نشده‌اند عالم نشده‌اند نمی‌دانند حالت عالم چه چیز است؛ این حرف ظاهراً همچه می‌نماید که همین‌طور است یک

«* دروس جلد 6 صفحه 602 *»

جاییش هم همین‌طور هست. حدیث هم حالا که چنین است ما می‌گوییم علم درجات دارد یک علم علم شریعت است پس عالمین می‌دانند حالت جهال چطور است و جهال نمی‌دانند آنها چطورند که این علم شریعت را تحصیل کرده‌اند آنها خودشان می‌بینند جاهلند. بعد از این علم نجيب‌شناسی است علماء که خبر از نجابت ندارند پس نمی‌شناسند نجباء را و علم نجباء براشان نیست و اما نجباء علماء را می‌شناسند به جهتی که نجباء یک وقت بچه بوده‌اند و جاهل، یک وقتی عالم شده‌اند و از حالت علماء خبر دارند. حالا نجیب شده‌اند باقی علماء چه می‌دانند نجابت چه چیز است؟ چه ضرورشان کرده که بدانند نمی‌توانند بدانند. بالاتر از این مقام نجابت مقام نقابت است باز نجباء نمی‌دانند نقباء چطور است حالتشان. اما نقباء هم جهال را می‌شناسند هم علماء را می‌دانند هم نجباء را چرا که این نقباء یک وقتی بچه بوده‌اند یک وقتی عالم بوده‌اند و حالت علماء را می‌دانند بعد علم نجابت به ایشان تعلق گرفته و همه این مراتب را سیر کرده‌اند پس همه این مراتب را راه می‌برند، لکن جهال و علماء و نجباء چه می‌دانند نقباء چه حالتی دارند؟ در اول عرض کردم ترائی می‌کند که این حرف باید همین‌طورها باشد حدیث هم که دارد استدلال عقلی هم که دارد معلوم است کسی که به درجه‌ای نرسید چه خبر از آ‌ن درجه دارد و بالاتر از این مقام نقابت اگرچه تقلیداً اخذ کرده‌ایم مقام نبوت است. نقیب چطور می‌شناسد البته نمی‌تواند بشناسد پس نبی را نبی می‌شناسد اما نبی نقیب را می‌شناسد نجیب را می‌شناسد عالم را می‌شناسد و کم‌کم به رتبه نجابت رسید و رفت به رتبه نقابت و حالا نبی شده. حالا این نبوت را هم انبیاء می‌دانند و بس پس نقباء چطور بتوانند نبی را بشناسند تصدیق نبی را باید بکنند چطور تقلید کنند بخواهند تقلید کنند چه کنند نمی‌دانند تقلید باید کرد یا نه، تقلید می‌شود کرد یا نه؟ همین‌طور بر همین نسق باز به همان پستايی که در دست هست مقام امامت ائمه است سلام الله علیهم اجمعین. باز خود ائمه می‌دانند انبیاء چه می‌دانند ائمه

«* دروس جلد 6 صفحه 603 *»

چه حالت دارند پس امام امام را می‌شناسد. حالا ما چطور امام را بشناسیم؟ تقلید کند، از که تقلید کنیم از امام دیگر که می‌پرسیم می‌شناسیم. اگر از تقلید می‌شناسیم پس من یک چیزی از او می‌فهمم و هکذا باز بالاتر از مقام امامتِ ائمه سلام الله علیهم مقام خاتمیت است پس خاتم خاتم را می‌شناسد پس اعرف الله بالله باید رسول را به رسالت بشناسد ما که رسول نیستیم امام هم که نیستیم نقیب هم که نیستیم نجیب هم که نیستیم عالم هم که نیستیم حالا چطور تصدیقش کنیم رسالت را چه کنیم؟ تقلید کنید، تقلید که را؟ مثل خر در گل مانده‌اند. همچنین بالاتر از مقام فاتحیت و خاتمیت مقام الوهیت است. خدا هم خدا را باید بشناسد حدیث هم که هست اعرفوا الله بالله و الرسول بالرسالة و اولی الامر بالامر بالمعروف و النهی عن المنکر پس خدا خدا را باید بشناسد. پس ما چه کنیم خودمان که خدا نیستیم دو خدا هم که نداریم که تقلید یکی را بکنیم حالا ظاهراً حدیث هم دارد که اعرفوا الله بالله و الرسول بالرسول و اولی الامر بالامر بالمعروف و النهی عن المنکر و حدیث هم دارد که عالم جاهل را می‌شناسد جاهل عالم نمی‌شناسد.

بعد فکر کنید ان‌شاء‌الله با بصیرت با دقت هرچه تمام‌تر یک‌پاره چیزها هست ترائی می‌کند وقتی پا پی می‌شوی هیچ نیست. خوب حالا پستای دیگری هم که در دست است که خدا است مؤثر کل مخلوقات و تمام مخلوقات همه آثار اویند این مسأله چنین نیست، چرا بابا دلیل و برهان دارد و مطلب مشایختان گفته‌اند اثر به مرتبه مؤثر نمی‌رسد و ادراک مؤثر نمی‌کند، مگر تَجَلّیٰ له به بشود و مشایخ مثَل‌ها هم می‌زنند که نمی‌بینی نور چراغ هرگز چراغ نمی‌شود مشایخ اینها را هم که می‌گویند. پس خدا مؤثر کل است و تمام خلق از اعلای خلق هم گرفته تا ادنای خلق آثار خدایند اثر هم که به مرتبه مؤثر نمی‌رسد مؤثر هم از مرتبه مؤثری بیرون نمی‌رود و نزول نمی‌کند اثر هم از مرتبه اثری بالا نمی‌رود. پس این هم دلیل عقلیش و علاوه دلیل کتاب و سنت هم که داریم که اثر به مرتبه مؤثر نمی‌رسد. برای عامی می‌گویم نور چراغ خودش مستقلاً

«* دروس جلد 6 صفحه 604 *»

اطاق را روشن نمی‌کند مگر به چراغ، عامی هم این را می‌فهمد پس نور چراغ هرچه سیر کند بالا رود به مرتبه چراغ نمی‌تواند برسد. چنان‌که چراغ هم از مرتبه خودش لایق نیست نزول کند به رتبه نورش بیاید. نور آفتاب هر قدر عالم را روشن کند آیا می‌شود مستقل به نفسش باشد؟ نمی‌شود، پس نور آفتاب به آفتاب روشن می‌کند پس نور آفتاب هرگز به مرتبه آفتاب نمی‌رسد و آفتاب هرگز لایق نیست نزول کند در مرتبه نور خودش. این مثال‌های فصلی است که خیلی واضح است و همچنین زید اثری دارد که قیام است هرگز زید از مرتبه خودش معقول نیست بتواند نزول کند و قیام خودش شود چرا که قیام شیئی است عارض ذات زید شده نمی‌شود شیئی مستحیل شود به عارض خود، اگر بشود خودش فانی می‌شود. هیچ فاعلی فعل خودش نمی‌شود اینها هم دلیل عقلی از آفاق و از انفس. حالا از اینها نتیجه می‌گیریم که خدا یقیناً خالق کل و مؤثر کل است. تمام اشیاء آثار اویند نه خدا پایین می‌آید نه ما بالا می‌رویم که به ذات خدا برسیم. پس ذات خدا هم که لایدرک است حالا ذات لایدرک خدا را ما هیچ نمی‌توانیم بشناسیم، پس اسم چه می‌بری اسم که را می‌بری هیچ فکر کن که همین اسمی که می‌گویی خدا است و لایدرک از چه تمیز دادی؟ حالا مشایخ خودمان گفته‌اند که بعد از این رتبه، آن فاتح و خاتم آمده ما که متصل نیستیم ما چند درجه دور افتاده‌ایم؛ پس باز آنی که اول خلق هست او اول خلق شده ما به واسطه او خلق شده‌ایم باز او مؤثر است ما اثر اوییم بلکه ما اثر متصل به او هم نیستیم. پس انبیاء اثر متصلند به او پس ما اصلش از خاتم خبری نداریم. خوب حالا که خبر نداریم از او به کی تکلیف کرده‌اند بشناسی و ایمان به او بیاوری؟ محمد بن عبدالله را باید بشناسی و ایمان به او بیاوری پس اینی که آمد و تکلیف کرد و کتاب آورد و دینی قرار گذاشت و گفت بعد از من کسی نمی‌آید و ما از او قبول کردیم ما اعتقاد به که آوردیم؟ ما که مؤثری نمی‌توانیم بشناسیم انبیاء هم خاتم نمی‌توانند بشناسند مرتبه خودشان را می‌شناسند. پس انبیاء را ما چطور تصدیق کنیم؟ صد و بیست و چهار هزار پیغمبر

«* دروس جلد 6 صفحه 605 *»

آمده‌اند از جانب خدا اگر یکیشان را تصدیق نکنی البته کافر می‌شوی. چطور باید تصدیق کنیم؟ انبیائی که نیامده‌اند به عرصه ظهور و ما صداشان را نشنیده‌ایم و نشناخته‌ایم و نمی‌توانیم بشناسیم تصدیق کنیم؟ معقول نیست فکر کنید ببینید چه طورش صورت دارد این حرف‌ها. اثر بالا نمی‌رود به مرتبه مؤثر گفته‌اند حکماء، همچنین مؤثر پایین نمی‌آید به مرتبه اثر گفته‌اند حکماء، از این قرار حالا ما نه خدا می‌شناسیم نه پیغمبر نه امام‌ها را چرا که ما اثر آنها هستیم معلوم است اینجا هم که هستیم مرتبه نقابت هم نیست، مرتبه نجابت هم نیست، پس رعیت رعیت را می‌شناسد جمیع تکلیفات ما در این عرصه است. پس اگر خدایی داریم از این جنس او را می‌توانیم بشناسیم اگر پیغمبری داریم از این جنس او را می‌شناسیم، دیگر معلوم است جهال هم باشند ما می‌توانیم بشناسیم اینها هم همه هر یک جدا جدا دینی و مذهبی بیارند باید ایمان به همه بیاریم.

دقت کنید ان‌شاء‌الله لا عن شعور نباشید، این الفاظ همه‌‌اش هست توی دنیا این‌جور استدلال هم از این‌جور الفاظ می‌کنند ملحدین. چنان‌که می‌بینی دلیل دارند، برهان به گمان خود دارند خیال هم می‌کنند که همچه چیزی یاد گرفته می‌خواهد بیاوردش این را توی کتاب‌ها بنویسد. فکر کنید که همان خدایی را که می‌فرماید نمی‌توان شناخت، ببین این مطلبی است که به این‌جور بیان می‌شود و تو می‌فهمی چیزی را یا هیچ نمی‌فهمی؟ در زمان حضرت امام رضا یکی از روات عرض کرد و حدیث در اصول کافی است عرض کرد شما می‌فرمایید خدا متوهم نیست یعنی به وهم در نمی‌آید، اگر خدا به وهم درنمی‌آید ما چطور می‌توانیم او را بشناسیم؟ فرمودند که اگر ما نمی‌توانیم هیچ او را بشناسیم پس توحید مرتفع است از ما. عرض کرد این حرف را که خدا متوهم نیست ما از شماها شنیده‌ایم، اینی هم که شماها فرمایش می‌کنید که ما هیچ خدا را نمی‌توانیم به وهم درآوریم از شما شنیده‌ایم، اینی هم که شما الآن فرمایش می‌کنید که اگر ما خدا را هیچ‌طور نشناسیم پس باید توحید

«* دروس جلد 6 صفحه 606 *»

مرتفع باشد چرا که لایکلف الله نفساً الا ما آتیها و از خدا چیزی به ما نداده‌اند این را هم می‌بینیم شما صدق می‌فرمایید، همچنین آن فرمایش را هم کرده‌اند که خدا متوهم نیست این فرمایش را می‌کنند که اگر شناخته نشود بایست توحید مرتفع باشد. این را هم می‌دانیم که تمام انبیاء و تمام اوصیاء و اولیاء آمدند که خدا را بشناسانند، اما حالا من نمی‌دانم چطور می‌شود و نمی‌فهمم. آنجا حضرت برایش بیان می‌کنند می‌فرمایند اینکه گفتیم خدا متوهم نیست یعنی خدا خود را وصف کرده به همین‌طور برای خلق و ببینید چطور حدیثی است و چطور می‌شکافند می‌فرماید خدا خود را وصف کرده از برای خلق و خدا خلق را هم از برای خلق وصف کرده که همه مرکبند محدودند صاحب مکانند صاحب زمانند صاحب فقرند و هکذا این‌جور وصف کرده خلق را برای خلق، همین جوری که هستند. اما خودش را طوری دیگر وصف کرده خودش را  این‌طور وصف کرده که لیس کمثله شیء خدا مثل انسان نیست مثل حیوان نیست مثل زمین مثل آسمان نیست. اینها به ترکیب وصف شده‌اند برای خلق اما او به وحدت وصف شده برای خلق اینجا حدیث بود. حالا ببینید خدایی که اول چیزی که خواسته از مردم توحیدش است و اگر توحید را از خلق نمی‌خواست هیچ ارسال رسل نمی‌کرد حالا خدا خود را این جوری که وصف کرده این است که من مثل خلق نیستم. حالا ان‌شاء‌الله نتیجه بگیرید نتیجه این می‌شود که بعضی از خلق معروف بعضند و بعضی مجهول بعض. یک‌خورده توی راه بیایید که ببینید حکماء چه گفته‌اند انبیاء چه گفته‌اند و مطلب پوست کنده و صحیح و درست است و دست ملحدین که می‌افتد آنها چطور کجش می‌کنند.

خودت را فکر کن نسبت به چیزی؛ یک چیزی نسبت به تو یا معلوم تو است یا مجهول تو است مجهول تو آن چیزهایی است که نمی‌دانی و معلوم تو آن چیزهایی است که می‌دانی، آنی را که نمی‌دانی بیرون از حواس تو است داخل در فهم تو نشده پس بیرون ایستاده پس آنچه را تو نمی‌شناسی بیرون از ادراک تو است و عقل تو به آن

«* دروس جلد 6 صفحه 607 *»

نرسیده و در فهم تو داخل نشده. پس بیرون ایستاده پس آن مجهول تو یک مکانی دارد که بیرون است از فهم تو و فهم تو تا آن مکان نرفته و عقل تو به آن نرسیده پس آن معقول تو و معروف تو و معلوم تو نشده پس مجهول تو است و چنین چیزی چون داخل فهم تو نشده پس مخلوقی است از مخلوقات. پس بیرون است از این دیوار بر فرضی هم که بیرون را هرگز ندیده باشی تو اگر عاقلی می‌دانی آن بیرون ایستاده محدودی است از محدودات که داخل فهم تو نشده و همچنین آنچه را که می‌بینی و می‌فهمی و معقول تو است و می‌شناسی آن را آ‌ن هم باز محدودی است از محدودات، چرا که تو می‌فهمی آن را و داخل عقل تو شده و عقل تو محدود است و غیر از عقلِ دیگری است و فهم تو غیر از فهمِ دیگری است. پس چیزی که آمد توی این فهم محدود است مثل خود این فهم. پس هر معلومی محدود است و هر مجهولی هم محدود است و خدای ما محدود نیست. پس خدای ما خود را وصف کرده که من معلوم کسی نیستم و مجهول کسی نیستم، و در عالم خلق اگر چیزی معلوم کسی شد آن مجهول او نیست و اگر چیزی مجهول کسی شد آن معلوم او نیست البته. پس در عالم خلق، خلق مجهولند بعضیشان از برای بعض و معلومند بعضیشان از برای بعض و معلومشان مجهول نیست و مجهولشان معلوم نیست معروفشان غیر معروف نیست غیر معروفشان معروف نیست. پس خدای من که نیست مثل هیچ‌یک از این خلق‌ها پس نه مثل معلوم من است نه مثل مجهول من، پس خدای من نه معلوم است نه مجهول. پس می‌گوییم که معروف ما نیست این خدای ما سبحان ربک رب العزة عما یصفون آنچه که هست یا معلوم تو است یا مجهول تو ببین این که گفتم یک کلمه است و تمام خلق خدا را به این فهم فهمیده‌اى تمام ملک خدا در این کلمه مندرج است. پس تمام خلق خدا یا معلومند یا مجهول خدای شما نه معلوم است نه مجهول. حالا اگر از این کلمات چنین می‌فهمی که خدا مجهول است خدا را نشناخته‌ای، اگر چنین می‌فهمی که معلوم است خدا را نشناخته‌ای. پس خدا را نمی‌توان شناخت، این نفی،

«* دروس جلد 6 صفحه 608 *»

بیان توحید است نه اینکه نمی‌توان شناخت که مجهول الکنه است. حتی مجهول‌الکنه در کلام حکماء هست مکرر، برو معنیش را پیدا کن. پس بیان توحید همین است که غیری تو را نمی‌تواند بشناسد چرا که تو غیر نداری چرا که تو بسیطی چرا که تو بی‌نهایتی و ما متناهی ما که بی‌نهایت نمی‌شویم هرگز که تو را بشناسیم، پس تو خودت خودت را می‌شناسی و این بیان توحید است و مردم باید بفهمند این را و توحید کنند خدا را. پس اول دین معرفت خدا است و  معرفت هر چیزی آن جوری که هست معرفت درستش است. سفید سفید است سیاه سیاه دراز دراز است کوتاه کوتاه است روشنایی روشنایی است تاریکی تاریکی سفید را بگویی سیاه دروغ است سیاه را بگویی سفید دروغ است. پس خدا چطور است؟ طورش این است که طور ندارد. خدا به چه کیفیت است؟ خدا کیفیتش همین است که کیفیت ندارد. خدا می‌خواهی به چه کیفیت باشد؟ آتش گرم است. می‌خواهی سرد باشد؟ خاک سرد است. می‌خواهی تر باشد؟ آب تر است. می‌خواهی خشک باشد؟ خاک خشک است. می‌خواهی خدا لطافت باشد آسمان‌ها لطیفند. می‌خواهی کثافت باشد زمین‌ها کثیفند و هکذا خدا روح است روح لایری است خدا چنین نیست. خدا بدن است جسم است اگر جسم بود محدود بود پس بیان توحید این است که وقتی رسیدند اهل توحید به آنجایی که باید برسند و عرض می‌کنم تمام غیر مستضعفین مکلفند این توحید را کسی که به حد تکلیف برسد و از حد استضعاف بیرون آید باید بداند که خدایش مثل خلق نیست.

پس خلق بعضی مشهودند بعضی غیر مشهود و مشهودهاش اجسامند غیر مشهودهاش ارواحند خدا نه مثل ارواح است نه مثل اجسام نه سرخ است نه زرد نه سفید نه سیاه حالا چنین توحیدی را وقتی درست علی ما ینبغی آن کسی که به مطلب رسیده می‌خواهد بیان کند، می‌گوید بی‌نهایت است مقام وحدت. زید مکانی دارد عمرو مکانی دارد خلق متکثرند و بسیار لکن خدا که محدود نیست متکثر

«* دروس جلد 6 صفحه 609 *»

نیست بی‌نهایت است بی‌نهایت چطور است طور ندارد چه کیف دارد کیف ندارد معلوم کسی است؟ خیر. مجهول کسی است؟ خیر. علم به او عین جهل به او باید باشد جهل به او عین علم به او باید باشد. پس مجهول است در حینی که معلوم است معلوم است در حینی که مجهول است همه کلمات ضد توی توحید می‌آید حالا این معنیش این نیست که من توحید ندارم و مکلّف به توحید نیستم تو اگر مکلف به توحید نیستی به رسول کدام خدا مکلّفی ایمان بیاوری؟ پیغمبر خدای غیر معلوم که پیغمبرش هم غير معلوم است. پیغمبر که غیر معلوم شد امامش هم غیر معلوم است ائمه غیر معلوم شرعشان هم غیر معلوم است. پس اول تا تو خدا نداشته باشی البته رسول نمی‌توانی بشناسی و تا رسول نداشته باشی امام نمی‌توانی بشناسی وقتی از این قبیل فکر می‌کنی بدون تقلید می‌یابی و حکمت تقلیدبردار نیست حکمت به دست فقهاء که افتاد خرابش کردند. خصوص همین زمان‌ها که حکمت را زیاد خرابش کردند. تاتوره به هوا است.

می‌فرماید در دعا در زمان غیبت اللهم عرّفنی نفسک فانک ان لم‌تعرّفنی نفسک لم‌اعرف رسولک خدایا خودت را به من بشناسان اگر خودت را به من نشناسانی من رسولت را نمی‌شناسم باز از همان خدا سؤال می‌کنی. عبرت بگیر و بدان ‌که مکلفی او را بشناسی چرا که شب و روز کار دستش داری و اگر تو کار نداشته باشی او کار دست تو دارد و همه انبیاء آمده‌اند که بگویند بشناسی. می‌گویی اللهم عرّفنی رسولک فانک ان لم‌تعرّفنی رسولک لم‌اعرف حجتک خدایا رسول را هم به من بشناسان که اگر رسول را به من نشناسانی حجتت را نمی‌شناسم. خدایا حجتت را هم به من بشناسان که اگر حجتت را به من نشناسانی من گمراه می‌شوم. دیگر از مضمون این دعا خیلی چیزها به دست آدم می‌آید فکر کن که خوب تو چه طلب داری از خدا که خودش را به تو بشناساند نشناساند چه می‌شود؟ رسولش را نمی‌شناسی چه طلبی داری از خدا که رسولش را به تو بشناساند؟ اگر نشناساند حجتش را نمی‌شناسی چه طلبی داری که

«* دروس جلد 6 صفحه 610 *»

حجتش را به تو بشناساند؟ می‌گویی  اگر حجت را نشناسم گمراه می‌شوم گمراه بشو چه می‌شود؟ فکر کنید مطلب را بیابید ببینید منظور چیست خدا یک خدایی است که پیش از اینکه او را درست بشناسی می‌شناسی او را چرا که دعا می‌کنی خدایا تو خودت را به من بشناسان. پس معلوم است که نشناختیش حالا که نشناختیش به که می‌گویی خدایا خودت را به من بشناسان یک‌خورده فکر کنید که شناختن درجات دارد یک درجه‌ای هست که می‌دانی یک صاحبی داری لکن در آن درجه صفاتش را نمی‌شناسی. حالا صدا می‌زنی او را که ای کسی که تو مرا می‌بینی و من تو را نمی‌بینم و همین‌جور به اباذر فرمودند عبادت کن خدا را مثل کسی که می‌بینیش و اگر تو او را نمی‌بینی او تو را می‌بیند. این دعاها و مستحبات و تمام آنچه از معصومین صادر شده آنها همه ماینطقون عن الهوی است همه‌اش قول خدا است پس حالا که گفته‌اند این دعا را بخوان وقتی این دعا را که می‌خوانی بگو خدایا تو خودت گفتی که من بخوانم این دعا را و تو کسی هستی که راضی به گمراه بودن من نیستی حالا که راضی به گمراه بودن من نیستی پس حجتت را به من بشناسان. پس نبیت را به من بشناسان پس خودت را به من بشناسان اول خودت را بشناسان به من که رسولت را بشناسم، رسولت را به من بشناسان که حجتت را بشناسم، حجتت را به من بشناسان که من گمراه نشوم چرا که تو خواسته‌ای که گمراه نشوم. این دلیلش نه یک آیه نه دو آیه، دلیل اینکه خواسته من گمراه نشوم ارسال رسل و انزال کتب است اگر خدا راضی بود من گمراه شوم اعتنائی که به ما نداشت می‌خواست رسول نفرستد. رسول‌ها برای خودشان در مغاره‌ها خدا را عبادت کنند و آنها را مبتلا به معاشرت این خلق نکند. پس اعتنای خدا به ما خیلی هست مکرر عرض کرده‌ام بسیاری از عظمت‌ها را؛ مبتدی و بی‌بصیرتان عظمت‌های خدا را قیاس می‌کنند به عظمت‌های خلقی. معلوم است توی ضعیف بخواهی بروی پیش پادشاه جلیلی، البته اول راهت نمی‌دهند دربه‌در تو را می‌برند در بند به در بند آخر کار با ترس با لرز که می‌روی پیش پادشاه آنجا هم

«* دروس جلد 6 صفحه 611 *»

بخواهی حرف بزنی بسا زبانت نمی‌گردد دیگر اگر خیلی التفات در حق تو بکند از گوشه چشم نگاهی به تو بکند و همین‌جور احوالی از تو بپرسد که احوالت چطور است. دیگر در حضور سلطان تفصیل حال نمی‌شود گفت بلکه همین یک التفاتی که می‌کند که احوالت چطور است بس است اگر راهمان بدهند، و اگر راهمان ندهند که هیچ نه آن قابچی([6]) اعتنائی می‌کند نه آن یَساوُل([7]) نه آن دربان نه هیچ‌یک از اهل درخانه سلطان. حالا عظمت‌هایی که این مردم برای خدا می‌شنوند همین‌جورها به نظرشان می‌آید حالا بر خلاف این عظمت‌ها شما فکر کنید در عظمت خدا. خدا خدایی است که به هر خلق ضعیفی عنایت دارد دلیل عنایتش همین که خلقش کرده بیشتر هم عنایت دارد، پس اگر تو را نمی‌خواست خلقت نمی‌کرد. ببین صنعتی به کار برده در بدن تو در روح تو آیا این چشم را ولکی ساخته این ابرو را ولکی ساخته این دست را این پا این ظاهر این باطن فکر که می‌کنی می‌بینی لامحاله عنایت کرده. پس اعتناء کرده که خلق کرده دلیل اعتنای او همین ارسال رسل او است همین انزال کتب او است و این همه اصرار و ابرام انبیاء همه دلیل زیادتی اعتنای خدا است به خلق، چرا که اعتنایش پیش انبیاء است و انبیاء را ببین چقدر اعتناء داشتند به هدایت خلق چقدر سماجت می‌کردند اگر قبول نمی‌کردند دو دفعه سه دفعه دست برنمی‌دارند. پس معلوم است که خدا می‌خواهد این خلق را دیگر حالا فکر کنید و من خسته‌ام لکن خدا می‌داند آن‌قدر تاتوره‌ها می‌بینم به هوا است که میل نمی‌کنم به حرف زدن دلم می‌خواهد حرف نزنم، از بس می‌بینم اینها را باید گفت دیگر از آن راه می‌ترسم حرف‌های من هم جزو همان تاتوره‌ها بشود، میل نمی‌کنم. از این جهت مترددم نمی‌دانم تقیه نکنم و بگویم یا تقیه بکنم و نگویم مات مانده‌ام نمی‌دانم چه کنم.

«* دروس جلد 6 صفحه 612 *»

باری فکر که می‌کنی می‌دانی خدا می‌خواهد تو را هدایت کند. حالا خدایی که می‌خواهد تو را هدایت کند و قادر است این خدا بر هدایت، خدایی که یقیناً خواسته هدایت تو را، یقیناً هم می‌تواند هدایت کند. این خدا اگر امری را از تو خواست آیا آن را می‌شود به تو نرسانیده باشد؟ البته می‌رساند و رسانیده و اگر امری را اتفاق دیدی نرسانیده آیا یقین نمی‌کنی که نخواسته؟ پس خدایی داری که خواسته هدایت تو را و می‌توانست هدایت کند و به پیغمبران هدایت کرده تو را و به پیغمبران خاص هدایت کرده تو را، به امامان هدایت کرده تو را حالا چنین خدایی آیا می‌شود خواسته باشد هدایت تو را و می‌تواند هم هدایت کند تو را و نکرده باشد؟ داخل محالات است و ببینید که امر چقدر واضح است و هی من داد می‌زنم و هی شما کم می‌شنوید. فکر کنید خودتان که آیا معقول است خدا چیزی را از کسی خواسته باشد یعنی از غیر مستضعف چیزی خواسته باشد و این غیر مستضعف را می‌گویم که ملحدی نیاید چیزی پیش پات بیندازد بیاید بگوید که دختر نه ساله چه کند؟ من او را نمی‌گویم او همین تقلید پدرش را بکند، کی گفته تحقیق دین و مذهب بکند. پس مستضعفین جمیعشان به کنار هیچ‌کس حرف بر آنها ندارد لکن دیگر مستضعفین هر طایفه ملحق به آن طایفه‌اند و وضع عالم و بنای عالم بر آن است. معلوم است یهودی‌ها نجسند بچه‌شان هم نجس است. تقصیری ندارند، آن بچه‌ها که شعوری ندارند انکار حقی نکرده‌اند از راه شعور، چرا نجس است تقصیرش چه چیز است؟ تقصيرش هیچ نیست پس چرا نجس است به جهتی که ما مأموریم این را ملحق به پدرانش بدانیم. معلوم است این را که متوجه می‌شوند شرابش می‌دهند دست به او می‌زنند پس ما ملحق به آبائش باید بدانیم او را تا اینکه در نار فلق ایمان بر او عرضه شود بسا ایمان هم بیاورد. پس مستضعفین احکامشان مستثنیٰ است با پیر خرف شده، لکن یهودی‌ها نجس بچه‌هاشان هم نجس است اما در آخرت چطور است؟ لله فیهم المشیة گاه است آن وقتی که نار فلق افروخته شود آن وقت ایمان بیاورند. منظور این است که کی گفته

«* دروس جلد 6 صفحه 613 *»

دختر نه ساله و پیر خرف شده نقیب بشناسد؟ این پیر خرف شده نباید از روی تحقیق ایمان بیاورد همان پیر خرف شده که از روی بی‌فهمی بگوید اشهد ان لا اله الا الله محمد رسول الله من پاکش می‌دانم. دیگر نمی‌آییم تکلیفش کنیم که توحید بفهم خدا یاد بگیر خدا از او نخواسته. پس خرافت را به کنار بگذارید تمام مستضعفین چه پیر خرف شده چه بچه آنها را کنار بگذارید  و خدا کنار گذارده فرموده لایستطیعون حیلة و لایهتدون سبیلا، لله فیهم  المشیة در نار فلق معلوم می‌شود. لکن آنی که مستضعف نیست و والله کسی که ده شاهی را می‌تواند جمع بزند حسابش را خوب بکند که گول نخورد، چنین کسی مستضعف نیست. پس کسی که می‌فهمد که مسلمانان دو طایفه شده‌اند و خلاف یکدیگر می‌گویند مستضعف نیست. ببینید آیا می‌شود خدای شما مشعر خلاف به شما بدهد که بتوانید خلاف بفهمید و مشعر رفع خلاف ندهد؟ که بفهمید خلاف را و رفع خلاف را نتوانید بکنید. پس تکلیف ندارید پس این خلاف‌هایی که توی دنیا هست و می‌بینی اگر باید همه حق باشند تو به هر دینی که هستی باید خدا مجری بدارد و این را اهل هیچ دینی تصدیقت نمی‌کنند. ببین یهودی‌ها می‌گویند باید یهودی شد و باقی دین‌ها باطل است. نصاری می‌گویند باید نصرانی شد و باقی دین‌ها باطل است و هکذا هیچ‌کس نمی‌گوید علی العمیا راه برو. پس مشعری که خدا قرار داده که خلاف را بفهمم معلوم است از حدّ استضعاف بیرون آمده‌ام و اگر خلاف را فهمیدم، من اگر مشعری نداشته باشم که رفعش را بتوانم بکنم آن مشعر بیجا بوده که به من داده بود که خلاف می‌فهمیدم پس رفعش را بهتر از خود خلاف می‌باید بتوانم بفهمم اگر از راهش داخل می‌شوی و اگر از راهش داخل نمی‌شوی می‌روی چنان‌که هی رفتند. منافقین می‌رفتند چنان‌که پیغمبر آخرالزمان را انکار کردند، چنان‌که موسی را انکار کردند. پس همین که مشعر خلاف‌فهمی داری بدان‌که مشعر رفع خلاف را داری. حالا اگر متحیری از راهش برای تو نموده، پس همین که مشعر رفع خلاف را به تو داده پس تو باید حق را بتوانی بفهمی که حق است باطل را

«* دروس جلد 6 صفحه 614 *»

بتوانی بفهمی که باطل است. باید بفهمی حق در مقام تو چیست آن را خدا به تو نموده باشد بدانی باطل در مقام تو چیست باید خدا آن را حالی تو کرده باشد. حق در مقام تو چیست آن است که خدا به تو رسانیده بیش از آن از تو حقی نخواسته چرا که لایکلف الله نفساً الا ما آتیها، الا وسعها. حالا خلافی می‌شنوی اگر می‌فهمی این خلاف را رفع او را آسان قرار داده و آسان‌تر از فهمیدن خلاف قرار داده چرا که کمتر از وسع و طاقت خدا امر کرده نهی کرده. پس ملتفت باشید ان‌شاء‌الله پس به دلیل عقل، هرکس خلاف به گوشش خورد یقیناً رفع خلاف را می‌تواند بفهمد. حالا اگر دیدی که خلاف خورده به گوشت و رفعش را نمی‌توانی بکنی حدیث هم هست که عالم جاهل را می‌شناسد. یک وقتی آدم بچه بوده کسی بوده که نمی‌دانسته حالا که متحیری به جهت این است که راهش را نمی‌دانی، اصلاً  توی راه نیستی هر چیزی بابی دارد و استادی دارد. می‌خواهی بروی تو برو از بابش برو عالمش را پیدا کن به یک مجلس رفع خلافش را برایت می‌کنند. تو که عمداً می‌خواهی بروی به جهنم خدا هم عمداً تو را می‌برد به جهنم چه کارت کنند و لقد ذرأنا لجهنم کثیراً من الجن و الانس هرچه بکشندت نمی‌روی وحشت می‌کنی خیال می‌کنی اینها غرض و مرض است که می‌گویند اينها هم که احتیاج ندارند.

پس مشعری که خلاف می‌فهمد یقیناً در قوه‌اش هست که رفع خلاف بکند، پس از راهش برنیامده‌اید که گم می‌شوید و مزقناهم کل ممزق شده و الا و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا مجاهده را هم مکرر عرض کرده‌ام ریاضت نیست بی‌خوابی شب نیست تو یک‌خورده فکر کن غرض و مرض را کنار بینداز همین مجاهده است. این را از کجا می‌گویم از ارسال رسل می‌گویم پیغمبران هم آمدند و مردم هیچ ریاضت نکشیدند که خدا پیغمبری برایشان بفرستد، آنها آمدند ابتداءً و مردم غافل بودند. پس به دلیل عقل می‌توانی بفهمی مشعری که خلاف‌فهم است رفعش را هم به همین آسانی می‌تواند بفهمد، دلیل کتاب و سنت می‌خواهی آن را بینداز توی کتاب هرکس که ادعای دینی دارد برو پیش یهودی‌ها بگو آیا نمی‌شود به حق رسید مگر به ریاضت؟

«* دروس جلد 6 صفحه 615 *»

می‌گوید چرا. برو پیش نصرانی بگو آیا نمی‌شود به حق رسید؟ می‌گوید چرا. برو پیش سنی بپرس آیا نمی‌شود به حق رسید؟ می‌گوید چرا. پیش هر دینی بروی می‌گویند می‌شود به حق رسید این ضرورتی را که هی من اصرار دارم و مردم هی می‌خواهند گل‌مالی کنند که باطلش کنند توی این ضرورت همه کتاب‌های آسمانی ریخته شده. می‌آریش در اسلام تمام قرآن توش ریخته شده این ضرورت محکم‌تر است از این کتاب چرا که متشابه این کتاب را تو به ضرورت یافتی و محکم این کتاب را تو به ضرورت یافتی. پس ضرورت، کتاب و سنت توش هست و کتاب و سنت، توش ضرورت نیست و کم ملتفت می‌شوند. و شما بدانید والله بی این ضرورت محکم و متشابه کتاب معلوم نمی‌شود هر ضرورتی کتاب و سنت را لازم دارد اما هیچ کتاب و سنتی بی‌ضرورت حجت نیست. کتاب متشابه هیچ حجت نیست کتاب مجمل هیچ حجت نیست. حالا می‌خواهی ببینی کدام آیه محکم است کدام متشابه است به ضرورتش می‌اندازی. آن آیه که نازل شده ماینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی پیغمبر خدا بدون اذن خدا هیچ حرف نمی‌زد لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون مطابق عقل هم هست پس این‌جور آیات محکمات است. اما متشابهاتش عصی آدم ربه فغوی از متشابهات کتاب است آیا از کجا می‌دانی که متشابه است؟ از ضرورت. به جهتی که می‌دانی نبیِ خدا بود و نبیِ خدا ماینطق عن الهوی و لایسبقونه بالقول پس عصیانش و گریه‌اش و توبه‌اش این‌طورها که می‌فهمی نیست. اما چه جور است؟ نمی‌دانم. پس ضرورت را اعتناء کنید اگر می‌خواهید دین‌دار باشید. خودت برو فکر کن می‌یابی همین‌جور است که عرض می‌کنم. عرض می‌کنم که هیچ‌کس گمراه نشده از زمان آدم تا حال تا بعد مگر به انکار یکی از ضروریات و هیچ‌کس نجات نیافته از زمان آدم تا به حال تا بعد مگر به گرفتن همه ضروریات. همین که گرفتی همه چیز داری وقت گرفتن همه‌اش را باید گرفت وقت ول کردن یکیش را ول کنی همه را ول کرده‌ای. اگر یکی از ائمه را انکار کنی همه را انکار کرده‌ای اما در گرفتنش این‌طور

«* دروس جلد 6 صفحه 616 *»

نیست در گرفتن همه را باید بگیری و یکی کفایت نمی‌کند. پس انکار یک ضرورت انکار تمام دین‌های خدا است، بگویی مسح را کف پا می‌کشم و دلیل عقلی هم بیاوری وازده‌ای تمام صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را اگرچه بگویی وانزده‌ام. سنی وقتی غصب خلافت کرد مگر گفتند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر باطلند؟ مگر شهادتین نمی‌گفتند؟ مگر نمی‌گفتند ما دوست اهل‌بیت پیغمبریم؟ لکن همین یک ضرورت را که وازده‌اند همه را وازدند و کافر شدند. همین جور تو مکروهی را بگویی مستحب است یا بر عکس هرچه را آن جوری که وضع شده تغییر بدهی خلاف ضرورت کرده‌ای هرکه خلاف ضرورت کرد نه خدا دارد نه پیغمبر نه امام نه دین نه مذهب. می‌خواهی با بصیرت شوی برو در کار آن پیشینیان فکر کن بعد را هم هرکه بخواهد محفوظ بماند ضروریات را حفظ کند چرا که ضروریات همه چیز را داخل دارد. بسا آیه بخوانی بسا کسی طوری دیگر معنی کند اما ضرورت را نمی‌شود چیزی دیگر معنی کرد. مثل اینکه ضرورت است که نماز را این‌جور باید کرد، حالا این ضرورت را این‌جور قائم می‌کند که از نظر هیچ‌کس مخفی نباشد. این نماز آیه دارد حدیث دارد. همین ضرورت قائم شده که نماز همان نیت توی دل نیست، بله نماز ولایت امیرالمؤمنین است دیگر نباید این کارها را کرد، نه نمازی که باید کرد اگر بکنی همین‌جور نماز است. پس ضرورت را سرسری نگیرید و فکر کنید که هرکه بی‌دین شد یکی از اینها را وازده و عرض کردم هرکه داخل این ضرورت نمی‌شود باید خارجش کرد هرکه خارجش نکند خودش خارج است. باز وصیت بزرگان است که همیشه می‌فرمودند، دلم برای خودمان می‌سوزد هرگز سبقت نکنید در تکفیر کسی تا او سبقت بر تکفیر کند وقتی او سبقت کرد دیگر اگر تو نمی‌ترسی می‌گویی کافر شدی می‌ترسی هیچ مگو کافر شده‌ او کافر شده و به جهنم هم می‌رود و چنان به جهنمش می‌برند و عذابش می‌کنند که نجاتی برایش نخواهد بود و ابدالابد معذب خواهد شد. حالا که چنین است پس تو حوصله کن.

«* دروس جلد 6 صفحه 617 *»

پس من هم وصیت می‌کنم به شماها و اصرار می‌کنم که هرگز سبقت نکنید در تکفیر احدی و والله اینهایی که عرض می‌کنم جنگ زرگری و ظاهرسازی نیست. فرق نمی‌کند در این قولی که عرض می‌کنم آن شخص ذغالی که می‌دانی نماز نمی‌کند و می‌دانی فاسق هست فاجر هست این را نمی‌توانی تکفیر کنی با وجودی که او جاهل است و هیچ مسائل دینش را نمی‌داند، هیچ ضرورت سرش نمی‌شود و تو عالم هم هستی آن پنیری آن بیابانی را اگر تو تکفیر کنی تو کافر می‌شوی و او به آن فسق و فجورش و به آن جهلش آخر کار نجاتش می‌دهند و تو که تکفیرش کرده‌ای آن آخر کار مخلد در آتش جهنم می‌شوی. حالا تکفیر ذغالی بی‌نماز فاسق فاجر را کسی بکند این‌جور باشد دیگر اگر نماز بکند چه خواهد بود تکفیر او و اگر مسجد هم بیاید تکفیرش چه خواهد بود مسائلش را هم بداند و تقوی هم داشته باشد دیگر تکفیر او چه خواهد بود سهل است عالم هم هست ملا هم هست خودش هم اصرار می‌کند که ضروریات را باید حفظ کرد. حالا ببینید تکفیر چنین کسی پدر آدم را چطور در می‌آورد چطور او را کافر می‌کند و مخلد در جهنمش می‌کند. پس هرگز سبقت نکنید در تکفیرِ هیچ‌کس، تا او برآید در بی‌دینی خودش وقتی او ابتداء کرد خودش کافر می‌شود. حالا اگر می‌ترسی هیچ مگو، اگر نمی‌ترسی و می‌ترسی که یک کسی گولش را بخورد تو هم تکفیرش کن و مترس.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 618 *»

درس چهل‌وچهارم

 

(چهارشنبه 30 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1295 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 619 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فاحب ان‏یعرف و یتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم تا آخر.

بعد از اینکه ان‌شاء‌الله از روی بصیرت بدون تقلید دانستید که خداوند عالم همه چیز را می‌داند و دانستیم که هرچه بخواهد به هرجا و هرکه برساند می‌تواند، پس چنین خدایی که هرچه را خواسته رسانیده دیگر هیچ شک و شبهه و خار و خاشاکی در این راه باقی نمی‌ماند ابداً. پس چنین خدایی هرچه را که خواسته رسانیده پس هرچه که رسيده خواسته يقيناً و هرچه نرسيده يقيناً نخواسته. و بعد از اینکه او است صانع ملک و خالق ملک و لا فاعل فی الوجود الا الله پس هرچه هست کار او است هرچه هم نیست عمداً نکرده. پس یقین به مطلب خود می‌کنم پس هرچه مراد او است می‌تواند به ما برساند پس رسانیده و هرچه را نرسانیده پس نخواسته. دیگر حالا اضطراب از اهل حق تمام می‌شود که شاید یک امر پنهانی باشد اگر ما آن را ندانیم هلاک می‌شویم. مردم پی دین و مذهبی [هستند] که یک وقتی یک بخاری به سرشان بزند و به خیال دین و مذهبی بیفتند. یک دین و مذهبی که خودش خیال  کرده که برویم به چنگ بیاوریم و آن هوای او است، هوای خودش دخلی به خدا و پیر و پیغمبر ندارد. همچه حقی را هی پِیَش می‌گردد که هرچه بخواهیم او به ما می‌دهد یا مستجاب الدعوه می‌شویم همچه چیزی را هی پیش می‌گردند و گیرشان نمی‌آید.

«* دروس جلد 6 صفحه 620 *»

و هی کشکول برمی‌دارند پی کامل می‌گردند پی حق می‌گردند. تمام کسانی که به هوی و هوس پی دینی برمی‌آیند این‌جورند و آحاد مردم در هر طایفه این‌جورند و الا غالب مردم طالب دنیایند و فکر چیزی دیگر نیستند. تک تکی پیدا می‌شوند که طالب اهل باطلند که برویم حقی پیدا کنیم که هرچه بخواهیم به ما بدهد مستجاب الدعوه بشویم. لکن این‌جور هوس‌ها بدانید هیچ دین خدا نیست. بعینه این‌جور هوس‌ها بعینه هوسی است که ما برویم اکسیری پیدا کنیم، حالا هم هی پی اکسیر می‌گردیم و پیداش نمی‌کنیم بله این‌جور اکسیر را باید گشت و یک جایی هم بسا به دست بیاید. این‌جور هوس‌ها بعینه مثل این است که برویم علم جفر پیدا کنیم سؤال کنیم گنج‌ها کجا است مداخل‌ها بکنیم. زحمت‌ها باید کشید آخر هم تک تکی شاید برسند یا علم رمل و هکذا طلب‌های آحاد ناس در هر طایفه‌اى این‌جور طلب است. حالا این‌جور طلب دیگر اسمش را اکسیر نمی‌گذارد اسمش را رمل و جفر نمی‌گذارد می‌گوید پی کامل می‌گردم من اکسیر نمی‌خواهم، کسی را می‌خواهم که بدنش اکسیر است و نظرش اکسیر است. لکن شما ملتفت باشید ان‌شاءالله و بدانید که حق این‌‌جورها به دست نمی‌آید باز اکسیر و رمل و جفر و جمیع علوم غریبه تک تکی پیدا شوند به آن می‌رسند، و والله اهل حق از این راه هیچ داخل نمی‌شوند و خدا راهش را این‌جور قرار نداده. راه حق را بخواهی به چنگ بیاوری اینها همه‌اش عسر است و ضیق و زحمت بعد از زحمات بسیاری محروم می‌مانند و تک تکی به مطلوب می‌رسند. این است که عرض می‌کنم آنچه خدای عالمِ قادر از تو می‌خواهد به آسانی هرچه تمام‌تر به تو می‌تواند برساند. همین‌جوری که تو را خلق کرده به این آسانی همین‌جور چیزی هم که از تو می‌خواهد به همین آسانی پیش تو می‌آورد، تو خودت بخواهی تحصیل کنی نمی‌توانی. مثل اینکه خودت بخواهی خودت را خلق کنی نمی‌توانی اما پیش خدا آسان است. پس خدا هرچه را می‌خواهد به تو می‌رساند هرچه رسیده همان را از تو خواسته هرچه نرسیده از تو نخواسته. پس حالا طلب کامل کنیم

«* دروس جلد 6 صفحه 621 *»

که نظرش اکسیر باشد همتی بکند و ما را کامل کند این را خدا نخواسته. یک‌خورده چشمت را وا کن که تقلید مرا نکنی. از تقلید است که تاتوره‌ها بلند شده، ببین انبیاء چطور آمدند میان مردم پیش از اینکه بیایند آیا مردم طلب کردند که ما کاملی ضرور داریم، حالا برویم رمل بکشیم پیداش کنیم یا خواب ببینیم فال بگیریم آیا هیچ دعا کردند که خدایا پیغمبری برای ما بفرست؟ حاشا بلکه خلق، غافل صرف بودند و انبیاء را سبقت کرد برایشان فرستاد و هیچ سراندیب هند لازم نبود بروند بگردند، مگر اینکه آنجا کسی بود که می‌خواست پیش او بفرستد. اگر کسی در همدان فرضاً پیغمبری باید برایش بفرستد خود پیغمبر می‌آید پیش او هیچ لازم نبود این برخیزد رو به سراندیب هند سیاحت کند تا پیغمبری به چنگ بیاورد. پس مردم همه غافل بودند این خدا کارش چنین است که همیشه ابتداء می‌کند به تعریف، حالا که ابتداء کرد به تعریف به تو هم می‌گوید که حالا پیشت آوردم تو پا به بخت خود مزن. حالا که روز شد و چشمت هم  داده‌ام مگو روز نیست این لجبازی است که با خودت می‌کنی چشمت را وا نمی‌کنی یا می‌گویی روز نیست. هیچ کاری به ملک خدا نمی‌توانی بکنی پا به بخت خودت زده‌ای. پس خدا همیشه سابق است در پیش خودت [حجت] خود را می‌آورد و تمام می‌کند، حالا که دیدی آورد و اظهار کرد حالا می‌گویی قبول ندارم نداشته باش. قبول نداری جهنم او باکیش نیست پس در میان این خلق ایستادند پیغمبرانی چند و این پیغمبران سبقت کردند بر تمام مردم غافل و آمدند و مردم را یادآوری کردند آن وقت با دلیل و برهان اثبات خود را کردند و همین‌ها گفتند بی‌دلیل و برهان حرف کسی را قبول نباید کرد، چرا که اگر  بی‌دلیل و برهان حرف هر مدعی را باید قبول کنیم بسا این مدعی بیاید بگوید آن مدعی را و تابعینش را باید کشت و آن مدعی هم چنین می‌گوید و فساد از این برپا می‌شود. پس یاد دادند به مردم که بی‌دلیل و برهان قبول نکنید. پس با دلیل و برهان حقیت خود را ثابت کردند.

مکرر عرض کرده‌ام که علم حق یک جوری است که مجلس اهل باطل هم

«* دروس جلد 6 صفحه 622 *»

بنشینی و همین‌جور حرف بزنی کسی نمی‌تواند وا بزند. به یهودی بگویی هرکس از جانب خدا می‌آید آیا می‌شود اینهایی که از جانب خدا می‌آیند با هم بد باشند؟ می‌گوید نمی‌شود. آیا می‌شود دو پیغمبر در پی شکست و استهزای یکدیگر باشند؟ می‌گوید نمی‌شود. پس معقول نیست که دو پیغمبر اهانت یکدیگر بکنند و پی شکست کار یکدیگر باشند، دیگر تکفیر و تفسیق که معلوم است. پس پیغمبران جمیعشان مصدق یکدیگرند. در میانشان اشرف تعظیم می‌کند غیر اشرف را و غیر اشرف تکریم می‌کند اشرف را و لاتنسوا الفضل بینکم را می‌دانند و زورشان نمی‌آرد و عارشان نمی‌آید که اذعان کنند برای دیگری، هر کدام مجلَّلند همه تکریم آن را می‌کنند. آنها هم زیر دستان را تکریم می‌کنند پس شبهه نیست در حق آنها باز خیال نکنید این خلق را خدا امتحان می‌کند و فتنه می‌آرد الا فی الفتنة سقطوا  گفته و لتغربلن غربلة و لتبلبلن بلبلة آیات دارد و اخبار دارد، و در همه دین‌ها هست که امتحان می‌کند خدا. باز بسا نقل فتنه می‌شنوند بسا مضطرب بشوند، بدانيد والله فتنه را نمی‌کنند مگر اینکه خارج را خارج کنند نه که داخل را خارج کنند. ببینید مثل مفضل آدم به آن بزرگی وقتی فتنه‌های آخرالزمان را حضرت صادق؟ع؟ برایش می‌گویند مفضل بی‌اختیار بنا کرد گریه کردن جزع کرد. فرمودند چرا گریه می‌کنی عرض کرد چطور گریه نکنم می‌فرمایید دوازده علم بلند می‌شود در آخرالزمان و هر کدام ادعای حقیت می‌کنند در همچه زمانی این بیچاره‌هایی که هستند در آن زمان برادرهای ما در آن زمان چه کنند؟ حضرت اشاره فرمودند به آفتابی که در صُفّه افتاده بود فرمودند این آفتاب را می‌بینی؟ عرض کرد بلی. فرمودند والله امر ما از این آفتاب روشن‌تر است. پس ملتفت باشید که مترسید از فتنه‌ها، اگر مؤمنی هیچ مترس، این فتنه را می‌کنند که جان تو را فارغ کنند منافق کمتر باشد. چرا که وجود منافق ضرر دارد و ضرر ظاهر منافق اینکه حرفهایت را می‌شنود و کج و کورش می‌کند و می‌رود بیرون برای رفیق‌هایش می‌گوید و آ‌نها را هم کج و کور می‌کنند پس همه را کج و کور

«* دروس جلد 6 صفحه 623 *»

می‌کنند. اما ضرر باطنش همین که وجودش هست در مجلس والله ضرر دارد. فکر کنید وقتی که منافق توی صف جماعت می‌آید نمی‌گذارد این نمازها درست بالا برود. باز خیال نکنید که اینها را می‌زنم به جایی معلوم است هر حرفی را می‌شود به جایی چسبانید کسی خیال نکند تیر و طعنه به او می‌زنم. بلکه اصل مطلب همین است که عرض می‌کنم حالا اتفاق خورد تیرش به یک جایی بخورد انا لله و انا الیه راجعون. پس همین نفاق توی صف جماعت که پیدا شد این نمازها آن طوری که باید صعود کند و بالا رود نفاق نمی‌گذارد. از این است که در اخبار آخرالزمان می‌فرماید مساجدهم معمورة و قلوبهم خربة از جمله علامت آخرالزمان اینکه حقی اگر برپا باشد همه با هم نفاق [دارند]. صفی که قلوب به یکدیگر دعا نکنند، امام به تمام مأمومین، مأمومین به امام، مأمومین به مأمومین دعا نکنند با وجودی که قرار داده‌اند در نماز آدم سلام کند، یعنی در امان باشید از من. مأمومین باید سلام کنند روبرو به دست راست به دست چپ همه باید از هم در امان باشند، همه باید یک دل باشند و قلوبشان مختلف نباشد. وقتی دعای زیادی شد بنا شد بشوند همه یک دل و یک زبان البته دعا بالا می‌رود، زود مستجاب می‌شود. وقتی قلوب خراب باشد که مأموم امامش را نفرین کند که خدایا مرا پناه ده از شر او و امام هم نفرین کند مأمومین را که خدایا مرا پناه ده از شرورات اینها و مأموم هم  دعا کند که خدایا مرا از شر این فاسق فاجر که از ترس آمده‌ام پشت سرش نماز می‌کنم نگه دار؛ این نماز نماز جماعت نیست. نماز جماعت آن است که همه با هم رفیق باشند همه دعا به یکدیگر بکنند همه طلب مغفرت برای یکدیگر بکنند. پیغمبر را مأمور کرد که برای جمیع مؤمنین طلب مغفرت بکند. این بود که پیغمبر در هر مجلسی که می‌نشست هفتاد مرتبه استغفار می‌کرد. فکر کن آیا برای خودشان بود معلوم است برای مؤمنین بوده.

پس ملتفت باشید ان‌شاء‌الله سلسله اهل حق را از جایی بگیرید که ظاهر است امرشان. پس ببینید آیا می‌شود دو پیغمبر نفرین کنند به دیگری یکی بلعم باعور باشد

«* دروس جلد 6 صفحه 624 *»

یکی موسی؟ این نمی‌شود. این دین یهودی‌ها خوب است باشد. یهود چنین دینی ندارد. بلعم اگر آدم خوبی است چرا نفرین می‌کند به موسی پس دو پیغمبر مصدق یکدیگرند، اوصیای پیغمبران همه مصدق یکدیگرند، پیغمبر خودمان مصدق تمام انبیاء است و این را جزو حقیت خود قرار داده. این است که در قرآن هرجا نبيی را بیان می‌کند می‌گوید که من آمده‌ام میانتان و مصدق لما بین یدیکم هستم. علاوه هم یک‌پاره چیزهای دیگر دارم که می‌گویم. پس اهل حق همیشه مصدق یکدیگرند مکرم یکدیگرند در ظاهر در باطن در خلوات استغفار مى‌کنند برای گناهان جمیع مؤمنین اگرچه آنها ظالمین ظاهری باشند. اینها توی گوش مردم کم می‌رود، این سلاطین ظاهری و حکام ظاهری معروف شده که اینها ظالمند خودشان هم حاشا ندارند لکن خدا می‌داند اهل حق استغفار برای این‌جور سلاطین و حکام می‌کنند. این‌جور کدخدا و پا کار که چقدر فساق و فجارند برای اینها دعا می‌کنند که خدایا آنها را بیامرز و خدا می‌داند که اهل حق خواه مؤمنی باشد یا پیغمبر یا ملائکه تمامشان والله دعا می‌کنند برای سلاطین اگر ایمان داشته باشد و آن ظلمش و فسقش و فجورش به سرحد رسیده باشد. حالا از «الا لعنة الله علی الظالمین» متبادر به ذهن مردم این است که این سلاطین را می‌شود لعن کرد به جهتی که خیال می‌کنند اینها ظالمند. لکن شما بدانید لعن این سلاطین که ایمان دارند جایز نیست، بلکه نفرینش هم جایز نیست باید دعاش کنی که خدا دستش را ببندد که نتواند ظلم و ستم کند. پس فساق و فجار دیگر تفصیل نمی‌خواهد مادامی که کسی بر ایمان باشد؛ و ایمان هم عصمت جزئش نیست معصومین ما اشخاصی معروف هستند، پشت سر ایشان به آن‌جور معصوم نیستند لکن معلوم است عدولی هستند که ینفون عن دین الله تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین اینها هم که معصیت عمدی نمی‌کنند، اگرچه سهو می‌کنند فراموش می‌کنند گاهی غیظ می‌کنند، لکن معصیت ظاهری عمداً نمی‌کنند. محفوظند به حفظ خدا، پشت سر اینها باقی اهل حقند و اهل حق

«* دروس جلد 6 صفحه 625 *»

کسانیند که اعتقاد ایشان درست باشد و الا فاسق و فاجر باشند و فسق و فجور را به طور عموم بگیريد که قتل نفس و شرب خمر و زنا و لواط و جمیع معاصی از ایشان سر بزند لکن اعتقاداتشان درست باشد والله لعن به هیچ‌کدامشان جایز نیست. حالا این مردم به شراب‌خوار می‌گویند هی ملعون خبیث، لکن جایز نیست ملعون گفتن به او فکر کنید ببینید پیغمبر مبعوث شد برای همین که شفاعتی لاهل الکبائر من امتی رسالتش برای همین است که شفیع باشد برای امت شفاعتی لاهل الکبائر من امتی. پس پیغمبر آمده زنای زانی را یک‌جا از گردنش وا کند و می‌کند، دزدی دزد را از گردنش یک‌جا وا کند و می‌کند و هکذا. پس لعن اهل حق جایز نیست و لو آن جاهایی که وحشتی نداشته باشد پس لعن جایز نیست و لو در خلوت، برای پادشاه اسلام واقعاً بدون تقیه بدون خوف دعایش باید کرد. پس وقتی چنین شد و این را از جاهای وسیع واضح بگیرید و پیش بیایید و این است دستورالعمل خدا أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون تو اینها را که می‌بینی این نور است این ظلمت حالا که نور و ظلمت را می‌بینی هل یستوی الظلمات و النور به همین‌طور حق مثل نور است باطل مثل ظلمت تو چرا تمیز نمی‌دهی میان حق و باطل؟

خلاصه پس دو پیغمبر لعن کنند یکدیگر را نمی‌شود دو امام لعن یکدیگر کنند نمی‌شود و ائمه طاهرین تو می‌دانی یکدیگر را چقدر مکرم می‌داشتند محترم می‌داشتند چقدر دوست می‌داشتند. پیغمبر مکرر به حضرت امیر؟ع؟ می‌فرمودند تو مثل جان منی، من تو را از جان خودم دوست‌تر می‌دارم. و به همین‌طور حضرت امیر بود نسبت به پیغمبر اگر دوست‌تر نمی‌داشت پیغمبر را از خود، حضرت امیر نبود. چنان پیغمبر را دوست می‌داشت که سر جایش می‌خوابید که جانش را فدا کند. پس دو امام با یکدیگر نخواهی یافت؛ به همین‌طور، دایره را تنگ کنید بیایید پیش پاتان و بدانید که این عدولی که ینفون عن الدین تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین عدولی هستند که خدا شهادت داده که عادلند و خدا شهادت داده که

«* دروس جلد 6 صفحه 626 *»

عالمند و با بصیرت و چون عالمند امری را نمی‌شود بر ایشان مشتبه کرد و جمیع خلقشان برای این است که نفی کنند از دین آن چیزها را، لکن سهو دارند نسیان دارند خطا دارند معلوم است معصوم حقیقی نیستند و اگر ادعای عصمت کنند، همین دلیل بطلانشان و دروغشان است. اما آن جایی را که باید نفی کرد از دین گوشه‌ای که از دین خراب شود، خدا حفظشان می‌کند تسدیدشان می‌کند تأییدشان می‌کند. چنان علمی خدا به ایشان داده که نمی‌شود اشتباه کنند در این‌جور چیزها و حفظ دین را می‌کنند. پس همین عدولی را که خدا شهادت داده بر عدالتشان و پیغمبر شهادت بر عدالتشان داده، ائمه شهادت داده‌اند بر عدالتشان، انبیاء چه در یک عصر باشند چه در اعصار متعدده، معلوم است نمی‌شود مصدق یکدیگر نباشند و لو به سهو یکدیگر برخورند و ایراد هم وارد بیاورند اما نمی‌شود لعن کنند یکدیگر را. حالا در هر طایفه‌ آدم‌های لاابالی معلوم است هست، آنها محل حرف نیستند اما آنهایی که محل اعتناء هستند، اگر مثل صدوقی می‌گفت پیغمبر سهو می‌کرد و جمعی هم وامی‌زنند و وحشت می‌کنند که معلوم است پیغمبری که سهو کند پیغمبر نیست. پس مثل صدوقی به اسهاء هم قائل می‌شود او هم نمی‌گوید سهو، استدلال هم می‌کند که انما سلطانه علی الذین یتولونه و شیطان تسلطی بر پیغمبر ندارد و پیغمبر معصوم است و مطهر و شرک شیطان در او نیست. پس خدا به سهوش می‌اندازد دیگر آنهایی هم که می‌خواهند رد کنند این را می‌گویند خدا می‌خواهد یک کاری بکند پیغمبر یا نمی‌خواهد اگر می‌خواهد نکند می‌گوید مکن دیگر بگوید مکن آن‌وقت از یادش ببرد عمل لغوی است. مثل اینکه اگر خدا می‌خواهد این پیغمبر چیزی به کسی بگوید می‌گوید برو بگو می‌خواهد نگوید می‌گوید نگو دیگر به او بگویند بکن بعد به سهوش بیندازند عملی است لغو و بازی، پس اسهاء جایز نیست. از آن طرف صدوق می‌گوید این‌همه اخبار که به ما رسیده و صحتش را فهمیده‌ایم، حالا با وجودی که صحتش را فهمیده‌ایم نمی‌شود وابزنیم آنها را، همه را باید قبول کنیم، این حدیث هم از آنها

«* دروس جلد 6 صفحه 627 *»

است. حالا ببینید اهل حقی که می‌آید از برای صدوق می‌گوید: آن وقتی که صدوق بود معلوم است تمام احادیث را ندیده بود و این حرف را هم درست گفته که نمی‌شود احادیث را وازد، اما بعد از آنی که این حدیث‌های صدوقی و حدیث‌های مفیدی هر دو رسیده حالا مفید چه کند؟ او می‌گوید هر کدام موافق تقیه است ما هم تقیه می‌دانیم و هر کدام موافق تقیه نیست ما همان را اعتقاد می‌کنیم. پس رد می‌کنند یکدیگر را لکن اهانت نمی‌کنند اگرچه احمق‌هایی که هستند شنیده‌ام بی‌ادبی به صدوق هم می‌کنند. حتی اینکه در همدان شنیده‌ایم که گفته‌اند صدوق کذوب بود و این حرف ردّ است بر صاحب‌الامر؟ع؟ و این صدوق کسی بود که پیش از تولدش به دعای حضرت صاحب‌الامر تولد شد و به دعای صاحب‌الامر رئیس طایفه اهل حق شد که بیاید و عالم باشد و حفظ دین خدا را بکند. حالا این را کذوب گفتن بعینه مثل این است که به حضرت گفته باشند.

باری پس باز تکريم می‌کنند یکدیگر را اهل حق و لو در مسأله نظری اختلاف داشته باشند. و این مسأله برای صدوق نظری است، آن روز که احادیث مفیدی پیشش نبود احادیث صحیحه را البته وانمی‌زنند. حتی در جاهایی که لغزشی برای یک کدام هست آنها را اهل حق معذرت می‌خواهند و اصلاح کارشان را می‌کنند نه که لعنشان کنند اهانتشان کنند یا در نمازشان دعاشان نکنند. اگر چنین کنند برای خودشان بد است. پس بدانید این عدول جمیعشان مصدق یکدیگرند چرا که عالمند جاهل نیستند که از روی جهل با یک کسی بدی کنند، به شهادت خدا و پیغمبر و ائمه عدولند پس به جهت حسد و کبر و بخل و حب ریاستِ دنیا با یکدیگر عداوت نمی‌کنند چرا که ملعون من وجد حب الریاسة فی قلبه را می‌دانند آیا آن عدول ندیده‌اند این حدیث را حالا گیرم درباره من هرچه می‌گوید بگوید، فکر کنید که آیا آن عدول حب ریاست دارند و حال آنکه خودشان این حدیث‌ها را روایت می‌کنند که ملعون ملعون من ترأس . ملعون ملعون من وجد حب الریاسة فی قلبه توی دلش اگر کسی

«* دروس جلد 6 صفحه 628 *»

دوست بدارد ریاست را ملعون است. حالا آیا این ملعون عادل است آیا این ملعون نفی می‌‌کند از دین تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل الجاهلین را؟ پس بدانید اینها حب ریاست ندارند، پس با یکدیگر بد نیستند جدال و نزاعی میانشان نیست، چنان‌که در میان انبیاء جدال و نزاع نیست، چنان‌که در میان ائمه جدال و نزاعی نیست، در میان عدول هم جدال و نزاعی نیست. حالا در میان انبیاء افضل و غیر افضل نبود؟ و لقد فضّلنا بعض النبیین علی بعض در میان انبیاء افضل افضل بود مفضول هم مفضول بود و هیچ‌کدام هم با هم نزاعی و جدالی نداشتند. همین‌جور در میان ائمه افضل بود حضرت امیر صلوات الله علیه پدر همه بود امیر همه بود همه اقرار دارند به بزرگی او هیچ حضرت امام حسن عارش نمی‌آید کوچکی او را بکند. حضرت امام حسین همین‌طور لایستنکفون عن عبادته باقی دیگر هر کدام پیش خدا بزرگتر بودند همه بزرگش می‌دانستند. همه همه را دوست می‌داشتند همیشه جمیع اهل حق فاضلشان فاضل بوده مفضولشان مفضول بوده، مفضول عارش نمی‌شود برود پیش فاضل. خودش که می‌داند مفضول است خدا هم که می‌‌داند، پیش خلق چرا بیاید ادعای بیجا بکند؟ همین‌طور در حال عدول فکر کنید ببینید آیا این عدول می‌دانند خدایی دارند یا نه؟ البته می‌دانند خدایی دارند می‌دانند فاعل خدا است. البته می‌دانند که خدا از حالشان خبر دارد و می‌داند به چه چیز محتاجند، البته می‌دانند. هرچه را خدا می‌خواهد به ایشان برساند می‌رساند، البته می‌دانند. حالا که چنین است آیا اینها به جهت جلب منفعت دنیا می‌آیند ادعا کنند که من افضلم از آن یکی؟ برای اینکه نان بیشتر به چنگ بیارد آجیل بیشتر به دست بیارد؟ حاشا بلکه این می‌داند که به جز خدا فاعلی نیست او هم می‌داند. اگر این را نمی‌داند که عادل نیست عالم نیست. پس تحاسد و تباغض و بدگویی در میان عدول یافت نمی‌شود. حالا ببین آیا می‌شود لعن به یکدیگر بکنند تکفیر یکدیگر کنند؟ همچه چیزی نمی‌شود بعینه مثل حالت انبیاء و ائمه است اگرچه فاضل و مفضول در میان هست

«* دروس جلد 6 صفحه 629 *»

لکن همه تکریم یکدیگر را می‌کنند. پس در میان اینها هیچ بار نزاع و جدالی نیست، خدا می‌داند خیلی راه واضح است.

خوب اینکه حالِ عدول، حالا مردم ديگر چه کنند مردم دیگر می‌دانند که مسلمانند حالا که مسلمانند یک‌پاره مسائلی را که راه نمی‌برند، آنها را بروند از عدول بپرسند آنچه گفتند دیگر حالا محل توقف نباید باشد یکی را نباید وازد و دیگری را گرفت هر دو عدولند هر دو عالم هر دو از جانب امام، اگرچه در مسائل نظری یکی بگوید کشمش که بجوشد پاک است و حلال، یکی دیگر بگوید که نجس است و حرام. هر کدام از حدیث این‌طور فهمیده‌اند پس در میان عدول هیچ نزاعی و جدالی نیست چنانچه در میان انبیاء و ائمه ندیدید. هر جایی که نزاع و جدال دیدید تو همه اینها را بدان‌که عدول نیستند. یک کدامشان بیرون رفته‌اند از عدالت و بیرون رفتنشان لازم نیست به شراب خوردن و زنا کردن و این فسق‌هایی که تو خیال می‌کنی باشد، خودت فکر کن ببین اینهایی که می‌گویم اگر راست است بگیر دروغ است مرا متذکر کن. می‌گویم چند نفر عدول چه در یک عصر چه در اعصار مختلفه باشند اینها طوایف مختلف اسمشان نیست، مگر اینکه یکی از آنها خارج شود از یکی از ضروریات دین شیعه آن وقت او را هم اسم بخصوصی سرش می‌گذارند؛ فطحی می‌گویند کیسانی می‌گویند مثلاً یک کسی قائل می‌شود به جبر حالا از دین شیعه است که خدا عادل است. حالا این توی دین شیعه متولد شده همه کارش هم درست است لکن می‌گوید جبر کرده خدا این جبری اسمش است شیعه اثناعشری اسمش نيست و لو دوازده امام را اقرار داشته باشد و بگوید اثناعشری هستم به جهتی که تولدش در جایی اتفاق افتاده که نمی‌تواند بگوید شیعه نیستم در میان شیعه تولد کرده و بزرگ شده شیعه هم نیست. اما چاره ندارد می‌گوید شیعه‌ام اما کفر و زندقه‌اش را اعتقاد کرده این جبری است. جبری دیگر شیعه اثناعشری نیست و لو بگوید شیعه‌ام. یا اینکه یک کسی قدری تفویضی باشد بگوید خدا به یک کسی کارش را

«* دروس جلد 6 صفحه 630 *»

وامی‌گذارد یا به من یا به پیغمبر آخرالزمان یا به دیگری و آن کسی که به او واگذارده بود بدون حول و  قوه خدا کاری بکند. این کافر است و لو شیعه اثناعشری بگوید هستم و نماز شب هم بکند و گریه و زاری هم زیاد بکند و بگوید یک امر جزئی را که خدا بخواهد خلق بکند به کسی دیگر  وا می‌گذارد. چنین کسی از دسته شیعه می‌رود بیرون. دیگر تفصیل زیاد نمی‌خواهم بدهم و نمی‌شود همه مسائل را در یک مجلس گفت مگر کلیات علم گفته شود. پس به طور مختصر عرض می‌کنم و این کلمه را حفظ کنید و این را داشته باشید و آن کلمه این است که هیچ طایفه‌ای دو فرقه نمی‌شود مگر یکی از ضرورت خارج شود که خارج می‌شود. حالا ضرورت را فکر کنید هر دسته که جدا شد ضرورتی را از حق وازده. سنی جدا شده به جهت آنی که حضرت امیر را پیغمبر نصب کرده بود و نگرفت وازد سنی شد، اسماعیلی جدا شد به جهتی که امام موسی را وازد، زیدی جدا شد به جهتی که امام محمدباقر را وازد، در تمام عالم دو فرقه که در نظریات اختلاف داشته باشند دو فرقه نمی‌شوند دو دین نمی‌شود، مادام که یک کسی بیرون نرفته از ضرورتی و لو در نظریات اختلاف کرده باشد از آن دین بیرون نرفته. یک کسی از ضرورتی خارج شده اسمش شده جبری، یک کسی از ضرورتی خارج شده اسمش شده تفویضی، پس مادام که ضروریات محفوظ ماند در میان جماعتی همه اهل حقند و لو فاسق و فاجر باشند.

حالا عدولی که نفی می‌کنند از دین تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را آیا می‌دانند ضروریات چه چیز است یا نمی‌دانند؟ آیا متذکرند ضروریات چه چیز است یا متذکر نیستند؟ حالا اگر یکی را دیدی که بیرون رفته از یک ضرورتی یا غافل بوده یا جاهل بوده اگرچه به واسطه جهلش یا غفلتش بیرون نرفته، لکن بدان چنین کسی حافظ دین نبوده. پس وقتی ملاصدرا می‌گوید عذاب منقطع است و آن آخر عذب می‌شود این حرف باز کافرش نکرده. چرا که فکر کن آیا اشتباه نیست برای مردم؟ هست. آیا سهو نیست؟ هست. می‌شود اشتباه کرده باشد سهو کرده باشد لکن

«* دروس جلد 6 صفحه 631 *»

این شخص داخل حفاظ دین نباید باشد. رفته حکمت درس خوانده و در حکمت محیی‌الدین هست که دائماً اگر یک کسی را چماق به کله‌اش بزنند معنی ندارد. وقتی این سلاطین ایمن شدند از دشمن ولش می‌کنند کارش ندارند، نهایت سلطنتش نمی‌دهند. خدا هم آیا مثل این سلاطین ظاهری رحم ندارد و حال آنکه ارحم‌الراحمین است وقتی مسلط شد بر کفار و دید دیگر فسادی نمی‌کنند و عذابشان کرد ولشان می‌کند، عذاب را عذب می‌کند. حالا ملاصدرا این را گفت به جهت شبهاتی که در کلمات محیی‌الدین دیده بود کافر نمی‌شود، کافر نیست واقعاً اما این حافظ دین نیست، اگر حافظ دین می‌بود می‌توانست دین خودش را حفظ کند و می‌کرد و این‌طور نمی‌گفت دیگر. خدا دارد برای خود کسانی که انتحال مبطلین را باطل کنند، آنها می‌آیند که این حرف‌ها را باطل کنند، آنها وضعشان برای همین است که هر که شبهه کرد راهش را پیدا کنند، هر که خطا کرده راهش را پیدا کنند و رفع آن شبهه را بکنند و خطاکار اگر خطائی کرد، کافر نیست اشتباهی کرده و وضع عدول برای همین است که اشتباهات را رفع کنند و خودشان این اشتباهات را نمی‌کنند. پس هر کس این‌جور اشتباهات را کرد که ضرورتی را وازد این حافظ دین نیست اگرچه کافر نشده باشد. پس بدانید این عدول والله معظم یکدیگرند مکرم یکدیگرند در خلوات یکدیگر را دعا می‌کنند همه مؤمنین را دعا می‌کنند سهل است به همین سلاطین ظاهری دعا می‌کنند، هیچ اینها را لعن نمی‌کنند. این را می‌دانند که آن ظالمی را که باید لعنش کرد و خدا گفته الا لعنة الله علی الظالمین آن کافر است. ظالمی که باید لعنش کرد الکافرون هم الظالمون. معلوم است غیر معصوم، تمام مردم مظلمه دارند. اگر الا لعنة الله علی الظالمین بر آنها وارد آید، خدا کسی را که لعن کرد نجاتی برای او نیست و این از هیچ دینی نیست که نجاتی برای غیر معصوم نیست. پس آن عدول به همین سلاطین به همین حکام به همین پاکارها به همین بی‌مبالات‌ها به همین ذغالی‌ها به همین پنیری‌ها به همین صابونی‌ها دعا می‌کنند با

«* دروس جلد 6 صفحه 632 *»

وجودی که اینها ضرورت راه نمی‌برند. هیچ داخل دایره نیستند به همه اینها دعا می‌کنند. حالا ببینید در صورتی که آن شخص ذغالی را نشود لعن کرد و کافر گفت که اگر بگویی خودت بیرون می‌روی، پس در این صورت این را داشته باشید و تجرّی نکنید در لعن کسی و اهانت کسی، انسان که پیش افتاد تیشه به پای خود می‌زند. تو صبر کن اگر یک کسی پیش افتاد او کار خودش را ساخته، تو اگر دوستی با او که صبر کن کار نداشته باش و اگر دشمنی با او که بدان خدا بیشتر دشمن است با او، پیغمبر بیشتر  دشمن است با او ملائکه بیشتر دشمنند با او. پس تو تعجیل مکن در لعن کسی، دین خود را که حفظ کردید پیش نیفتید در لعن احدی تا آنها خارج شوند، حالا خارج شدند یهود، اگر تو جایی نمی‌ترسی لعنشان هم بکن می‌ترسی هیچ مگو. نصاری خارج شد اگر نمی‌ترسی لعنشان کن اگر می‌ترسی هیچ نگو. سنی همین‌طور خارج شد رفت جبری و قدَری همین‌طور، در اسلام هفتاد و سه فرقه اهل اسلام یک طایفه اهل حقند باقی این طایفه‌ها همه خارج شدند، حالا هرجا نمی‌ترسی لعنشان کن چرا که عبادت بزرگ خدا همان لعن بر اعداء الله است و تبری از اعداء الله. نه که زور بزنی به آنجا ببری که لج کرده‌ام با کسی و باید او را یک‌جور لعن کنم از دین خارجش کنم. این والله تیشه به پای خود زدن است، مگر خدا نمی‌بیند تو لج می‌کنی. و این را هم بدان‌که هر مسأله‌ای‌ را هرچه داری که به زور بخواهی درست کنی، برای آن آیه پیدا می‌شود حدیث پیدا می‌شود شبهات بر این هفتاد متشابهات پر است. خیلی از حلال‌ها را خیلی از حرام‌ها را بنشینی زور بزنی که یک کاری بکنم آیه‌اى برای آن پیدا کنیم حدیثی پیدا کنیم می‌شود جُست و استدلال بر آن کرد، لکن میان خود و خدا هیچ بار تحلیل حرام مکن تحریم حلال مکن ببین خدا چه را حرام کرده تو هم همان را حرام کن هرچه را حلال کرده تو هم حلال کن. پس زور مزن آیه پیدا کنی برای یک باطلی، زور مزن حدیث پیدا کنی برای باطلی. حدیث زوری بخواهی بتراشی والله نیست باطلی توی دنیا حتی بت‌پرستی الا اینکه می‌شود آیه یا حدیثی برایش آورد. آیه

«* دروس جلد 6 صفحه 633 *»

قرآن می‌خواهی من برایت بخوانم ببین چطور می‌شود حدیث می‌شود تراشید و لو به تأویل. این است که پیش بابی‌ها می‌روی آیه می‌خوانند حدیث می‌خوانند پیش سنی‌ها می‌روی آیه و حدیث می‌خوانند پیش نصاری می‌روی آنها هم انجیل می‌خوانند پیش یهودی‌ها بروی تورات می‌خوانند پیش هر طایفه بروی حرف می‌زنند. می‌خواهی دینت محفوظ بماند ببین ضروریات دینت چیست، قایم چنگ بزن بگیر آنها را و تابع شو، می‌خواهی یکی دیگر را بیرون کنی از دین، بیرون کردن او بیرون کردن خودت است. تو لعن می‌کنی خیال می‌کنی به او لعن کرده‌ای والله برمی‌گردد می‌خورد به کله خودت.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 634 *»

درس چهل‌وپنجم

 

(سه‌شنبه 13 محرم‌الحرام سنه 1296 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 635 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هی غایة الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هی القائمة مقام الله فی اداء اسرار التوحید و صفاته و ظهوراته الكونیة و الشرعیة و هی ظاهره المشهود و تجلیه الموجود المنادی فی عرصة الحوادث و الخلق بقوله انا بشر مثلكم فی الحدوث و الافتقار لا فرق بینی و بینكم الّا انه یوحی الیّ تا آخر.

عرض کردم که در عالم کون که به اعتباری این را کون می‌گوییم، هیچ تفاضلی از برای هیچ‌کس نسبت به یک جایی نیست. درست دقت کنید ان‌شاء‌الله سعی کنید که ان‌شاء‌الله در دین خدا حکیم باشید و فقیه نباشید که فقهای در حکمت به جز اینکه دین خدا را خراب کنند دیگر هیچ کاری از دستشان برنمی‌آید. شما ان‌شاء‌الله سعی کنید که در حکمت فقیه نباشید و حکیم باشید خیلی دقت کنید و نه خیال کنید مشکل است، به جهتی که هیچ چیز نیست که خدا امر کرده باشد و مشکل باشد پس مشکل نیست و مشکل است به جهت آنکه توی راهش نیستند نمی‌خواهند یاد بگیرند و الا چیزی را که خدا بخواهد از کسی البته خواسته و رسانیده و اگر رسانیده هیچ مشکل نیست. هر امر مشکلی چنان‌که حدیث است او دین خدا نیست و کسی که توی راه نیست هرچه بیشتر می‌رود دورتر می‌شود.

پس ان‌شاء‌الله با بصیرت باشید چرا که خیلی می‌بینم تاتوره‌ها به هوا است از

«* دروس جلد 6 صفحه 636 *»

اطراف. کسی اگر در بند دین و مذهب باشد آن وقت واقعاً مشوش و مضطرب می‌شود و کسی که در بند نیست و همتش این است که چیزی پیدا کنیم توی شکم بگذاریم وحشتی و اضطرابی ندارد. و غالب مردم همتشان همین است که چیزی پیدا کنند و توی شکم بگذارند، از این است که مضطرب هم نیستند. شما ان‌شاء‌الله فکر کنید ببینید که دین خدا توی یهودی‌‌ها است؟ توی نصاری است توی سنی‌ها است توی گبرها است توی بت‌پرست‌ها است؟ این دین خدا توی سلاطین است توی حکام است توی سربازها است؟ اگر فکر کنید، همین‌طور آن حاق مطلب که از آن بالاتر نیست، به فکر که بیفتید انسان پیداش می‌کند پیش پاش می‌بیند. در بند که نیست و مشغول به کار دنیاش است در این بین‌ها اگر در مجلسی حرف دین و مذهبی می‌شنود می‌گوید ای ما چه می‌دانیم هر کسی برای خودش دلیل و برهانی دارد همه همین حرف‌ها را می‌زنند. پس شما ان‌شاء‌الله سعی کنید حکیم شوید خصوص کسانی که علم مشایخ به گوششان خورده آنها باید زور بزنند فکر کنند دقیق شوند جمیع مشاعر خود را در حکمت به کار برند چرا که این علمی است منبسط که اگر همراهش نیایید همان طوری است که صاحبانش خبر دادند که بدتر است از سم بیش که به اسب بزنی صاحبش را می‌کشد به شتر بزنی شتر سوار را می‌کشد. دیگر می‌خواهد این‌جور سم باشد توی دنیا یا نباشد و دروغ باشد. منظور این است که علمی است که خیلی مضر است دانستنش اگر همراهش نیاید کسی. اگر بنا است عمل نکنی هرچه ندانی بهتر است، کافر و منافق هرچه ندانند بهتر هرچه عالم‌تر شدند فساد و فتنه‌اش و کفر و زندقه‌اش زیادتر می‌شود. الفاظ علمش هم که به گوشش می‌خورد اینها را اسباب کفر و نفاق خود قرار می‌دهد. حالا توی کلمات مشایخ که می‌روی می‌فرمایند مردم هیچ نمی‌توانند خدا را بشناسند، به جهتی که خدا که نمی‌آید پایین مردم هم که از عرصه حدوث نمی‌روند به عرصه قدم پس خدا را نمی‌توان شناخت. راست است این حرف مشایخ ما هست عبارت‌هاش هم در کتابشان

«* دروس جلد 6 صفحه 637 *»

هست حالا این یک‌دفعه هست که می‌افتد به دست حکیم، یک‌دفعه هست که می‌افتد به دست فقیه. شخص حکیم می‌فهمد که چه فرموده‌اند، فقیه خرابش می‌کند. باز از عبارات مشایخ است که این اختصاص ندارد، که خلق به عرصه قدم نمی‌رسند و خدا هم از عرصه قدم فرود نمی‌آید بلکه هیچ اثری به رتبه مؤثری نمی‌رسد، این هم یکی از فرمایشاتشان است که مخصوص خودشان است. در این مرتبه تنها فکر کنید که فقاهتش را به دستتان می‌دهم که از آن چگونه خرابی‌ها پیدا می‌شود، بلکه به هیجان بیایید و بعد بیفتید توی حکمتش. پس از کلمات مشایخ است که هیچ اثری به رتبه مؤثر خود نمی‌رسد. الفاظش هم این‌جور است که نور چراغ هرگز به چراغ نمی‌رسد تمامش را جمع کنی چراغ نمی‌شود و هکذا شمس باید باشد در آسمان چهارم و اگر کسی خیال کند که نورهاش را جمع کنیم و شمس بسازیم شمس نمی‌شود. بیانات دقیق‌تر از این هم می‌کنند که فعل هر فاعلی باید از دست خود فاعل جاری باشد و از دست خودش جاری نشود خودش بی‌فاعل باشد داخل محالات است. فقهاء هم این را می‌فهمند پس هر اثری بسته است به مؤثر خودش و هر فعلی بسته است به فاعل خودش، می‌خواهی عمل اسم بگذار بسته است به عامل خودش. معلوم است فعل فاعل را فاعل باید صادر کند پس این وجودش بسته به غیر است و فاعل همه معنیش همین است که بسته به این فعل نباشد، اگرچه به بالاتر از خودش باشد. پس فاعل یک جوهریتی دارد مثل سنگی که جوهریت دارد و حرکت و سکون او که فعل او است عرضیت دارد که عارض این سنگ می‌شوند. پس اینها عارض این سنگ می‌شوند و فاعل این حرکت و سکون سنگ است، پس حرکت سنگ و سکون سنگ فعل سنگ است و همه جا هم همین‌طور است. اینها مسائل کلیه است حالا که چنین است نمی‌شود خود سنگ حرکت شود و حرکت سنگ بشود، اگر حرکت سنگ می‌شد و حرکت ضد سکون بود باید این سنگی باشد که هرگز ممکن نباشد ساکن شود و متحرکِ ساکن کوسه‌ ریش‌پهن است. پس محال است حرکت، سنگ

«* دروس جلد 6 صفحه 638 *»

بشود چنان‌که سکونِ سنگ هم معلوم است سنگ نمی‌شود. اگر می‌شد سنگ باید قابل حرکت دیگر نباشد چنان‌که متحرک در حین حرکت ساکن نیست و ساکن در حین سکون متحرک نیست و این محض مبالغه و تأکید است و الا متحرک متحرک است دیگر «در حین حرکت گفتن» نمی‌خواهد. پس فعل نمی‌شود ذات شود و ذات نمی‌شود فعل شود پس این را هم به این دلیل‌ها اثبات می‌کنیم که اثر هرگز به رتبه مؤثر نمی‌رسد و مؤثر به رتبه اثر نمی‌رسد. این هم یکی از مطالب. باز ما داریم از مشایخ خودمان که خلق از یک درجه نیستند و اینها همه فرمایشات مشایخ شما است و سم بیش است و می‌کشد چنان کشتنی که دیگر هیچ نجاتی در آن نیست.

پس از خصایص مشایخ شما است که می‌فرمایند خلق از یک ماده نیستند و ردّی و بحثی و قال و مقالی دارند، حالا اگر این امر خلق را درهم بریزی و بكوبی، بگویی یک ماده باقی می‌ماند، یک کومه گلی است این خشت‌ها و یک شکر است این حلویات، امتیازات را که برداشتی البحر بحر علی ما کان فی القدم. دیگر آن ماده که باقی ماند یا ذات خدا است یا فعل خدا است یا وحدت‌وجودی شده‌اید یا وحدت‌موجودی شده‌اید. حالا ببینید مشایخ استادند و اصرار و ابرام دارند که خلق از یک ماده نیستند با وجودی که ترائی هم می‌کند، مع‌ذلک ایستاده‌اند که خلق از یک ماده نیستند چرا که ماده غلیظه صورت لطیفه نمی‌پوشد و همچنین بر عکس ماده لطیفه صورت غلیظه نمی‌پوشد صورت غلیظه بر روی جسم پوشیده شده. این منقل اسم است برای این صورت، صورتش را که گرفتی منقلی باقی نمی‌ماند آهن است اسم بر صورت اطلاق می‌شود. حالا اگر جسم را بر فرض خراب کنی و این صورت را خراب کنی ماده باقی می‌ماند. اینجاها خیلی اصرار کرده‌اند که این جسم همیشه  در حال واقع است نمی‌شود برود به ماضی و مستقبل این جسمی که همیشه اینجا ایستاده این جسم واحد در حال واحد نه در امکنه عدیده واقع می‌شود نه در ازمنه عدیده. حالا که چنین شد ما می‌بینیم بلاشک بلاشبهه یک حالت واحده‌ای دارد که در آن حالت

«* دروس جلد 6 صفحه 639 *»

واحده نه در مکان‌های متعدده است نه در زمان‌های متعدده است و دیگر این به گوش حکیم نمی‌رود که مگر خدا قادر نیست جسم واحد را در حال واحد در امکنه عدیده و در زمان‌های عدیده قرار بدهد؟ جواب می‌گویند حالا که چنین خلقش کرده تو می‌خواهی بر خدا حکم کنی که خدا چنین نمی‌کند این‌جور جواب می‌دهد که لیس فی محال القول حجة و لا فی المسألة عنه جواب و لا لله فی معناه تعظیم. حضرت امام رضا همین‌جور جواب می‌دهد، سائل سؤال می‌کند که این عالم را به این بزرگی هیچ کوچک نکنند و تخم‌مرغ به این کوچکی را هیچ بزرگ نکنند آیا می‌شود آسمان در این تخم‌مرغ جا شود؟ جواب این را بگویند حالا قادر است که آسمان را کوچک کند و تخم‌مرغ را بزرگ کند و بر عکس و اگر نکند حرفی است بی‌معنی لیس فی محال القول حجة و لا لله فی معناه تعظیم و اگر کسی جواب داد که خدا این کوچک را بزرگ نکند و آن بزرگ را هيچ کوچک نکند و در این بگنجاند هیچ تعظیم خدا نکرده لاعن شعور چیزی گفته، پس اگر خدا بخواهد عالم به این بزرگی را توی این تخم‌مرغ جا دهد یا این را بزرگ می‌کند یا آن را کوچک. پس مشایخ ایستادند و پا فشردند و دلیل و برهان آوردند که جسم را اولاً نمی‌توان خراب کرد ببینید آیا می‌شود به کوبیدن سمت را از جسم گرفت؟ پس جسم خراب نمی‌شود نهایت چیز بخصوصی را خرابش می‌کنند؛ چوب را می‌سوزانند خاکستر می‌شود خاکستر نمک می‌شود و نمک آب می‌شود و آب بخار می‌شود، اینها خراب شده اما جسم خراب نشده. پس اولاً جسم که خراب نمی‌شود ثانیاً اگر جسم را فرضاً هم خراب کردی و طول و عرض و عمق را از او گرفتی ماده‌ای نمی‌ماند که خیال از آن ساخته شود، چرا که می‌بینم الآن خیال من توی منزلش نیست. الآن خیال من زیر این سقف ننشسته هرچه زیر سقف است این سقف مزاحمت با او دارد و من می‌بینم که الآن این خیال من مرور می‌کند. از شکم دیوار بیرون می‌رود مثل اینکه از توی هوا مرور می‌کند چیزی که هوا و دیوار پیشش مساویند، نه توی هوا است نه توی دیوار پس دیوارهای جسمانی جلویش کشیده نمی‌شود و از

«* دروس جلد 6 صفحه 640 *»

جمله دیوارهای جسمانی اوقات جسمانی است. پس خیال شما منزلش جایی است که این دیوارها جلویش کشیده نشده پس خیال می‌رود به ما مضی و ما یادمان می‌آید پیشترها به خلاف این بدن که متأثر از صدمات پیشتر و بعد نمی‌شود. حالا این بدن هر هوائی مجاور با او است و سرد است سردش می‌کند گرم است گرمش می‌کند به خلاف خیال که می‌رود به ما مضی و به ما یأتی. دیگر نمونه ما یأتی خواب‌هایی که می‌بینی و این خیال جوری است که شما به اشارات این خیال و دستورالعمل او راه می‌روید. پس در معاملاتتان می‌دانید شش ماه دیگر می‌آید معامله می‌کند، معامله هزار سالی نمی‌کند می‌دانید هزار سال دیگر نیست. پس خیال یک جایی منزل دارد که جایش اینجاها نیست به خلاف آنچه اینجاها می‌بینید جاش اینجا است. پس جسم تمامش اینجا منزلش است پس چیزهایی که اینجا منزلشان است و چیزهایی که اینجا منزلشان نیست یک ماده ندارند، پس این جسم را هر کاری بکنی بر فرضی که خراب کنی دوباره که صورتش می‌دهی جسم می‌شود خیال نمی‌شود. و مشایخ این تفاصیل را نیاورده‌اند این‌جور تمثیل می‌آرند که ماده آجری را که خرابش کرده باشند دوباره در قالب بریزی آجر می‌شود یاقوت نمی‌توان از این ساخت و صورت یاقوت را از یاقوت بگیرند ماده‌اش را دوباره بخواهند چیزی بسازند همان یاقوت می‌شود نمی‌توان آجر از  آن ساخت. و به این تمثیل این مطلب که به دست فقهاء بیفتد نمی‌فهمند چه کارش بکنند. این مطلب را که به این‌جور زبان‌ها فرمایش کرده‌اند هزار خدشه می‌شود گرفت. مگر هیچ حکيمی گفته که آجر را به این کثافت که هست یاقوتش می‌توان کرد؟ بلکه می‌شود آجر را نرم کرد در نهایت نعامت آن وقت می‌برم می‌ریزمش در معدن یاقوت، اگر خودمان اکسیری نداشته باشیم در معدن می‌بریم می‌ریزیم سال‌های دراز که می‌ماند یاقوت می‌شود. یاقوت‌های توی دنیا روز اول همین خاک‌ها بوده‌اند که کثیف‌تر از آجر هم بوده‌اند. یاقوت را همین‌طور کثیف می‌توان کرد به تدبیری و آجر ساخت پس این مثل‌ها خدشه هم برمی‌دارد ولکن شما دقت کنید مطلب اصلشان را

«* دروس جلد 6 صفحه 641 *»

بیابید که نیست این حرف‌ها. مطلب اصلشان این است که جسم ماده‌ای دارد غلیظه ماده جسمانی و صورتی دارد جسمانی که این ماده و این صورت همیشه در حال منزلشان است، به خلاف آن جوهره خیال که ماده‌ایست و جوهری است، ماده‌اش آن است که به صورتی درش می‌آری یک‌دفعه به فکر جای بخصوص، یک‌دفعه به فکر جای بخصوص، پس آن هم ماده است و صورت دارد. منظور اینکه ماده آن ماده لطیفه است و در این امکنه و ازمنه منزلش نیست هر جایی مرآتی خدا بسازد در آن جلوه می‌کند، اینجا بدنی ساخته‌اند در این بدن جلوه کرده است.

دیگر توی بیانات فکر کنید احیای موتیٰ را می‌فهمید که فلان کسی که هزار سال است مرده و پوسیده پیغمبر  یا امام چطور می‌تواند زنده‌اش کند به جهت این است که این تعین خیالش و روحش و مراتب بالاش نپاشیده. حالا برای آن بدنی می‌سازند مرآتی می‌سازند مقابل آن می‌گیرند زنده می‌شود و خبر می‌دهد که پسر کیم و پدر کی و شوهر کی. باری پس آمدند و اصرار کردند، و مرادم حالا اینها نیست، مرادم حالا این است که با بصیرت شوید ان‌شاء‌الله. پس ملتفت باشید که این جسم را هر کاریش کنی صورت جسم می‌پوشد. حالا که چنین است پس جسم خیال نمی‌شود خیال هم چون ماده‌اش ماده لطیفه است و صورتش صورت لطیفه است هرچه آن را زیر چکش جبرئیلش بیندازی هر کارش بکنی جسم نمی‌شود. دیگر آیا خدا قادر است مثال را جسم کند جسم را مثال کند؟ این بعینه مثل همان حرف است که آیا می‌شود خدا آسمان را کوچک نکند و تخم‌مرغ را بزرگ نکند و آسمان را در آن جا بدهد؟ حرفی است بی‌معنی به همین نسق دیگر مراتب را نمی‌خواهم تفصیل بدهم ماده و طبیعت و نفس و روح و عقل جمیع مراتب هشت تا یا هفت تا یا پنج تا اینها هیچ یکشان معقول نیست نه بالاشان بیاید پایین نه پایین برود بالا هر کدام مصورند به صورت خودشان. هر کدام صورت لطیف‌تری پوشیده بالاتر رفته هر کدام صورت غلیظ‌تر پایین‌تر هر کدام سر جای خود ثابتند. پس کل شیء لایتجاوز ماوراء مبدئه و این مراتب را مشایخ

«* دروس جلد 6 صفحه 642 *»

«سلسله طولیه» اسم گذارده‌اند. پس در عالم جسم این تصرفاتی که می‌شود چطور می‌شود و ارواح تصرف می‌کنند در جسم؟ اول ارواح، روح نباتات است که روح جاذبه و هاضمه و ماسکه و دافعه باشد. این نبات را که به کار داشت که تأثیر در جماد کند؟ می‌گویند روی بالای او، روح بالای او، روح حیوان او نبات را به کار داشته. خوب حیوان اول ماخلق الله است؟ نه. آن را که به کار داشت؟ روح بالاتر، به همین‌ ترتیب می‌برند مطلب را تا ابتدای وجود مقید. پس وقتی بنا شد این سلاسل طولیه هر دانی اثر عالی باشد و اثر به مرتبه مؤثر نمی‌رسد، گاهی این‌جور تعبیر می‌آرند و گاهی به ملاحظه دیگر این را قشر و لبّ تعبیر می‌آرند باز قشر و لبّ هم به درجه یکدیگر نمی‌رسند. بعد می‌آیند اثبات می‌کنند که آن اول ما خلق الله حقیقت محمدیه است و همه مراتب از او صادر شده و او مؤثر انبیاء است و انبیاء تمامشان آثار حقیقت محمدیه‌اند؟ص؟ و ما آن قاعده را هم داشتیم که اثر به رتبه مؤثر نمی‌رسد، پس انبیاء نمی‌رسند به حقیقت محمدیه نه خودشان می‌رسند نه عقلشان نه هیچ چيزشان. اعلی درجاتشان اسفل درجات ائمه است و اینها را گفته‌اند و نوشته‌اند و در اینها این‌همه اصرار می‌کنم به جهت اینکه فقیه نشوید در حکمت، چنان‌که فقیه شده‌اند و این تاتوره به هوا رفته خیال هم می‌کنند یقین دارند و والله یقین نیست، به جز خانه عنکبوت هیچ نیست، به جز سراب هیچ نیست. حتی بسا آنکه تعبیر می‌آرند که ادنی درجات ائمه مقام جسمشان است بالای جسمشان مقام مثالشان است بالاتر مقام نفسشان تا عقلشان تا حقیقتشان و از آن مقام جسمشان نوری ساطع شده و نور هر چیزی پست‌تر است از آن چیز و به اندازه آن چیز نمی‌رسد. پس از جسمشان نوری ساطع شد آن وقت فؤاد انبیاء از نور جسمشان خلق شد دیگر عقلشان و روحشان و نفسشان تا جسمشان از نور فؤادشان خلق شد. همین‌طور هشت مرتبه برای انبیاء اثبات می‌کنند تا مرتبه جسمشان. بعد از جسم انبیاء نوری تابید و آن نور جسمشان پست‌تر بود و غلیظ‌تر چرا که نور از منیر پست‌تر است، از نور جسمشان آن وقت فؤاد اناسی، فؤاد نقباء را خلق

«* دروس جلد 6 صفحه 643 *»

کردند. از نوری که از ظل جسم انبیاء خلق شده فؤاد اناسی خلق شده. دیگر افعال فؤادشان درک حقایق بود و آن حقایقی که درک می‌کردند آن حقایق به نوری که از جسم انبیاء خلق شده نمی‌رسد، چنان‌که آن نور به خود انبیاء البته نمی‌رسد، چنان‌که انبیاء به ائمه نمی‌رسند واضح‌تر است، چنان‌که ائمه به مشیت نمی‌رسند واضح‌تر است، چنان‌که مشیت به خدا نمی‌رسد واضح‌تر است. به همین نسق می‌فرمایند نوری از جسم اناسی صادر شد و آن نور غلیظ‌تر بود از جسم اناسی آن وقت فؤاد جن از این نور خلق شد. بعد باقی مراتبشان به همین‌طور می‌آیند تا جمادات این عالم پس این‌جور تعبیرات هست در کلمات مشایخ و اینها را توی کتاب نوشته‌اند و تا حرف زدی اینهایی که فقهاء هستند در حکمت جلدی کتاب برمی‌دارند می‌آرند پیش آدم که ببین همین‌طور هست یا نیست. لکن اینها حکمت است وقتی که می‌افتد به دست فقهاء فقهاء که حکمت می‌خوانند ببینید فسادش چقدر می‌شود. پس ما خدا را که نمی‌توانیم بشناسیم، مؤثر اول هم که رسول خدا است و ائمه صلوات الله علیهم اجمعین را هم نمی‌توانیم بشناسیم، سهل است از جسمشان هم خبر نداریم تجلی لها بها باید باشد. بعد از انبیاء هم هیچ خبر نداریم مگر آن نوری که از جسمشان تابیده. ما چه کاره‌ایم ما خودمان نقیبیم نعوذبالله، یا نجیبیم یا خیر رعیتیم؟ پس ما اگر نقیبیم نقیب را می‌شناسیم نجیبیم نجیب را می‌شناسیم چرا که لایکلف الله نفساً الا وسعها و الا ما آتاها به ما چه داده‌اند؟ نجابت را ما هم که رعیتیم به ما نداده‌اند. چون به ما نداده‌اند آن مقامات را، خودمان را باید بشناسیم. وقتی بنای فقاهت شد در حکمت، کار به اینجاها می‌رسد. این فقیه را، اگر غلبه بود با اهل حق؛ این فقهاء را، اگر تسلطی داشتند اهل حق یا حبس مؤبدشان می‌کردند یا زبانشان را می‌بریدند یا اگر صریحاً  کافر می‌شدند آنها را می‌کشتند. لکن حالا غلبه با اهل حق نیست چه می‌توان کرد دست بسته کتاب هم می‌بینی دارد می‌آرد پیش آدم که شیخ نوشته است، آدم نمی‌تواند چیزی بگوید به جهت آنکه نمی‌فهمد. بگویی کلام شیخ را

«* دروس جلد 6 صفحه 644 *»

تو چه می‌دانی؟ نمی‌شود. پس وقتی که تسلط نیست، وقتی حکیم هم گفت به فقیه تو چه می‌دانی، او هم جواب می‌گوید تو چه می‌دانی، آن وقت این بر سر آن می‌زند این بر سر آن می‌زند. وقتی که قوت و تسلط دارد اگر گفت تو چه می‌دانی او نمی‌تواند نفس بکشد بلکه نمی‌تواند حرکت کند، عالم آسوده می‌شود.

باری ما خدا را نمی‌شناسیم ائمه را نمی‌شناسیم پیغمبر را نمی‌شناسیم ما یقیناً نقیب و نجیب هم که نیستیم، پس آنها را هم نمی‌شناسیم پس حالا چه کار کنیم؟ می‌خواهیم عبادت کنیم؛ یک  عنق منکسری که خری است مثل همان خرهای دیگر ما این را می‌شناسیم، کسی که در عرصه خودمان است ما او را می‌شناسیم. دیگر این خری که باید شناخت یا مدرسه‌ای دارد و وظیفه و پول می‌دهد، دورش را می‌گیرند جمع می‌شوند یا از جای دیگر می‌دهد، می‌گوید بیایید توجه به من کنید که توجه به من توجه به خدا است، یا خیر توجه به منش را هم نمی‌گوید ولکن می‌گوید امام زمان کیست؟ آ‌ن کسی است که حرف می‌زند. توجه به امام زمان کنید خودش هم که حرف می‌زند پس ببینید این چه مزخرفی است. این چه کفری است که مؤمن می‌خواهد از دنیا دربرود از این حرف، به او می‌گویم تو اگر می‌گویی هیچ نمی‌شناسم مگر امام زمان را و امام زمان آن کسی است که حرف می‌زند اگر راست می‌گوید و امام زمان است، چرا همه کارهای امام زمان را نمی‌کند و اگر امام زمان است به این جلددستی‌ها و به این تقلب‌ها که می‌کند که ما خدا را که نمی‌شناسیم پیغمبر را که نمی‌شناسیم امام را که نمی‌شناسیم و اگر می‌ترسند می‌گویند نقیب را نمی‌شناسيم و اگر نترسند ادعاش را هم می‌کنند به گوشتان خواهد رسید، اما حالا جايی که بترسند می‌گویند نقیب را نمی‌شناسیم نجیب را نمی‌شناسیم؛ امر که از فلان و فلان هم بیرون نیست فلان که خودش می‌گوید من نیستم، بیچاره‌های با حیای متدین معلوم است که ادعا ندارند. حالا که ادعا ندارند چه کارشان داریم آن کسی که خودش می‌گوید من نیستم من چرا بگویم تویی پس آن کیست؟ آن کسی است که ادعا می‌کند. حالا یک

«* دروس جلد 6 صفحه 645 *»

خر احمق بی‌دین بی‌حیائی استدلال کند که ناطق هست در روی زمین، بله هست. خوب حالا آن ناطق تویی؟ هرجا می‌ترسد می‌گوید خیر من نیستم بروید پیداش کنید. هی آهو گردانی می‌کند تا آخر به خودش برگردد و یک جا حاشا می‌کند یک جا اثبات می‌کند. بله امام غایب امام نیست امام آن است که پیش بایستد پشت سر او نماز کنند، اگر این‌طور است که امام غایب کفایت می‌کند همان خدا امام باشد. پس امام معنیش این است که مأمومین او را ببینند و ببینید این مسأله فقاهتش خیلی خوب است که مأموم امام را باید ببیند. اگر مأموم امام را نبیند نمازش باطل است باید یا امام را ببیند یا کسی که او امام را می‌بیند ببیند. صف دویمی باید صف اولی را ببیند امامشان صف اولی است پس صف جلو همیشه امام صف عقب است. آنها مأموم، اینها امام. آنها به همین‌طور باید امام را ببینند. پس امام اسم غایب نیست امام اسم ناطق است و امام زمان اسمش امام نیست و این را صریح می‌گوید، می‌گویند آن اسمش امام کل است. بلکه اگر نترسند می‌گویند آن امام کلی است همان جوری که صوفیه می‌گویند که امام چیزی است کلی و هیچ بار کلی وجود خارجی پیدا نخواهد کرد مگر در فرد. پس آن کلی همیشه در يک فردی ظهور دارد. همیشه حق حق است و حق آن کلی است این حق کیست؟ در هر زمانی آن کسی است که ناطق به حق است پس به هر عصری وليی قائم است پس این است امام زمان، این معرفتش معرفت امام است ظهور هم که می‌کند همین‌جور خرها باید نعوذبالله ظاهر شوند بیایند و حالا ابتداش است. و همین‌جورها است که می‌فرمایند پیش از ظهور باید بیایند. می‌فرمایند پیش از ظهور دوازده علم بلند می‌شود حالا ابتداش است. ندیدید آن باب مرتاب را چه گفت، چه کرد؟ بله امام زمان اسم میرزا علی‌محمد شیرازی رقاص پدر سوخته است. بله او که آمد امام ظاهر شد، خوب دجالش چه شد فلان ملایی که او را انکار کرد، خوب سفیانی چه شد آن ملای دیگر، خر دجال کدام است آن که تابع آن ملا است هی تأویل هی تأویل. خوب امام که می‌آید شمشیر می‌کشد مسلط می‌شود

«* دروس جلد 6 صفحه 646 *»

بر مشرق و مغرب عالم، بله معنی این حرف این است که حق را به زبانی می‌گوید که جمیع عالم خبر شوند و مریدهاش می‌فهمند. خوب اگر این امام است یک جای زمین را می‌گیرد و عالم را از کفر و زندقه پاک می‌کند و برمی‌دارد از زمین کفر را. بله راست است نگفته‌اند که از ملک خدا برمی‌دارد گفتند از عرصه حق برمی‌دارد کفر را و برداشت و از همین قبیل تأویل‌های مزخرف بنا کردند کردن و اگر اینها دلیل باشد زبان را که نمی‌شود بست. خوب اگر چنین است من ادعا می‌کنم که من هستم و دجال من آن ملاحسین بشرویه‌اى است، سفیانی هم یک کسی دیگر، باطل را رفع می‌کنم از عالم، پس من باب هستم چرا تو باشی.

پس فکر کنید ان‌شاء‌الله باطل را از همه جا می‌شود باطلش کرد به طوری که نفس نتواند بکشد به شرطی که انسان این‌قدر هیمنه داشته باشد که اگر چیزی گفت حرف حقی زد نتوانند بگویند این حق نیست. حالا به این قاعده امام زمان نتیجه گرفته می‌شود نتیجه این اقوال اینکه آنها که ادعا نمی‌کنند، که نیستند که ما کاسه گرم‌تر از آش نمی‌توانیم باشیم. خودشان می‌گویند ما نیستیم اقرار العقلاء علی انفسهم جایز و از عقلاء هستند. حالا یک کسی هم هست ادعا می‌کند پس امام زمان این است امام عصر این است. حالا که امام عصر این است معاندین این که کافرند و باطلند آنهایی هم که خودشان اقرار دارند که امام نیستند، نیستند. امام هم که می‌خواهند حالا که امام می‌خواهند پس امامشان کو؟ پس نه امامند نه مأموم؟ این که نمی‌شود خودت امامی؟ نه. پس امامت کیست؟ نمی‌دانم. اما امام غایب که امام نیست پس تو خودت که می‌گویی امام نیستم امام هم که نداری، ما در دینمان هر کس امام ندارد کافرش می‌دانیم. پس آنها همه کافرند، دیگر این حرف توی مریدها اگر بیفتد پناه بر خدا دیگر خود خرش چون خر است بسا بترسد به این صرافت نگوید، مریدها درستش می‌کنند. پس عرض می‌کنم که بدانید دین خدا بازی نیست اگر بازی است چرا دین اسمش می‌گذارند نیایند نروند در بندش که نیستند، بروند فکر کسب و

«* دروس جلد 6 صفحه 647 *»

کارشان باشند. دنیا می‌خواهی بچسب به دنیا یا حلال یا حرام به چنگ بیار و اگر دینی هست از خدا، ببینید آیا این دین خدا است که بگویند جمیع خدا و پیغمبر و ائمه طاهرین همه جمع شده‌اند پیش آن خری که هرّ از برّ تمیز نمی‌دهد، هیچ شعور ندارد و هیچ علم ندارد امور و قواعد مسلّمیه اسلام را خبر ندارد و هنوز ضرورت نمی‌داند چه چیز است که طوری خلاف ضرورت را که می‌گوید بگوید که دزدش را مردم نگیرند. پس ببینید که واش می‌گذارد خدا که خلاف ضرورتی بگوید تا رسوا شود. کار خدا است که می‌دارد چیزی بگوید باطل که بطلانش واضح شود بر همه کس البته وقتی کسی عَلمی را برپا کند که جمعی طالبش باشند معلوم است دور آن علم جمع می‌شوند کسی بنا کند به لوطی‌بازی معلوم است چند تا لوطی‌ که در شهر طالب لوطی‌گری هستند دورش را می‌گیرند که سرکرده داشته باشند تا بتوانند لوطی‌گری خودشان را بکنند. اگر کسی بنا کند به دزدی کردن معلوم است چهارتایی هم که در شهر هستند می‌خواهند دزدی کنند عقبش لامحاله می‌افتند.

پس عرض می‌کنم که این حرف‌ها معنی دارد که خدا را نمی‌شود شناخت و اینها تعبیری است از حکماء چه دخلی به فقهاء دارد. راست می‌گویی می‌خواهی بفهمی بیا درسش را بخوان یاد بگیر. و الا فکر کنید که خدای نشناخته خدایی که هیچ من نمی‌شناسم او را رسول کدام خدا را من تصدیق کنم؟ آیا معقول است که من تکلیف داشته باشم رسول خدای ندانسته و نشناخته را تصدیق کنم؟ باز رسول نشناخته را که در مرتبه مؤثر است و من در مرتبه اثر و چون من در مرتبه اثرم و او در مرتبه مؤثر البته او را نمی‌شناسم. حالا رسول نشناخته را آیا من به وصیِ نشناخته او اقرار کنم و اشهد ان علیاً ولی الله بگویم؟ ان‌شاء‌الله دقت کنید یک‌خورده فرو روید توی این حرف‌ها و ببینید که چقدر کفر است و ببینید که این کفرها را نرم نرم می‌آرند به گوش خرها می‌کنند. خوب تو چطور می‌گویی اشهد ان لا اله الا الله خدا را که نمی‌شناسی چطور می‌گویی این را می‌آریش پیش آن خره آن خر هم تصدیق می‌کند

«* دروس جلد 6 صفحه 648 *»

چطور می‌گویی حی لایموت که این حی لایموت در مشرق و در مغرب و در زمین و در آسمان در آن واحد حاضر است به این جهت این حی لایموت است. این خری که اینجا ایستاده که لایملک لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حیوةً و لا نشوراً، هیچ شعور ندارد و همچنین می‌گویی اشهد ان محمداً رسول الله تو چگونه این رسول خدا را می‌شناسی؟ نمی‌توانی مگر اینکه آن خر را بشناسی پس رسول الله هم آن است. و همچنین اشهد ان علیاً و احدعشر من ولده اولیاء الله او است. دیگر گاه است احدعشر هم اولاد ندارد و در ظاهر هم ندارد. حالا ما علی نمی‌شناسیم ائمه را نمی‌شناسیم پیغمبر نمی‌شناسيم خدا نمی‌شناسيم این را می‌شناسيم. فکر کنید ببینید آیا این دین است این مذهب است خدا آیا چنین دینی از مردم خواسته خودتان فکر کنید ببینید که چقدر خراب کرده‌اند مطالب حق را و همه به جهت این است که فقاهت را در حکمت به کار برده‌اند. فقاهت کدام است شک در میان دو و سه چه باید کرد می‌گوید بنا را بر چه باید گذارد. دیگر فقیه بنا نیست حکیم باشد و فقیه که حکیم شد همچه خرابی‌ها پیدا می‌شود و عرض می‌کنم اغلب فقهاء که در کلمات حکمت افتاده‌اند حکمت را خراب کرده‌اند کتاب را می‌بینند عربی است برمی‌دارد می‌خواند ملا هم که هستند برمی‌دارند کتاب‌ها را می‌خوانند فقاهت به کار می‌برند این کفرها و این زندقه‌ها می‌شود. پس توجه به خدا نمی‌شود کرد مگر به محمد و آل محمد صلوات الله علیهم تصریح هم دارند مشایخ که توجه به خدا نمی‌توان کرد مگر به محمد و آل‌محمد توجه به محمد و آل هم که نمی‌شود کرد مگر به شیعیان خوب این شیعیان که باید توجه به ایشان کرد کیستند یهودی‌ها که نیستند به جهتی که یهودی‌ها که مسلمان نیستند چه جای شیعه اینها که در منی‌هایند که نيستند سنی‌ها که نیستند منی‌ها که نیستند باید توی شیخی‌ها باشد. خوب توی شیخی‌ها که باید باشد کیستند؟ آن که می‌گوید من نیستم که مسلماً نیست چرا که خودش انکار دارد پس کیست آن که گاهی می‌گوید هستم وقتی که نمی‌ترسد، گاهی می‌گوید

«* دروس جلد 6 صفحه 649 *»

نیستم وقتی که می‌ترسد. خدا می‌داند همین‌جورها نوشتند توی کتابشان و جاهای دیگر. خلاصه این کفرها و زندقه‌ها هست در میان مردم.

شما دقت کنید و با بصیرت باشید و بدانید که این‌جور چیزها این‌جور حرف‌ها والله از جمیع حرف‌ها لازم‌تر است. بسا خیال کنند کسانی که اینها درس نیست از مطلب بیرون رفتیم نه چنین است درس برای این است که حق بگویند همیشه اهل حق، حق می‌خواهند بگویند. چه درسی بهتر از این که حق و باطل معلوم شود پس باید در بند شد و اعتناء کرد و سخت گرفت و باید از پِیَش بالا رفت.

پس عرض می‌کنم هرچه را که خدا امر کرده بدانید مشعری دارد و انسان می‌تواند به آن مشعر آن را بفهمد و اگر مشعری نداشت توحید مرتفع بود. چنان‌که در احادیث حضرت امام رضا فرمایش می‌فرمایند در دین و مذهب آنچه خدا امر کرده مشعرش را داده. اگر نتوان فهمید که اصلش خدایی هست که تکلیف به شناختن نمی‌کردند. بلکه خدا را لم‌تره العیون بمشاهدة العیان ولکن رأته القلوب بحقایق الایمان. اگر می‌شد ایمان به این که یک کسی هست و صفاتش چطور است و چیزی می‌شنیدیم و قلب خاطرجمع نبود تکلیف کردنش به توحید بیجا بود و تکلیف نمی‌کردند. دیگر دقت کنید ان‌شاء‌الله و میندازید حرف را میان حرف. کسی که از انبیاء روایت نمی‌کند و می‌گوید همه چیز به هست هست است، پس همه چیز او است و جز او چیزی نیست. یک‌خورده فکر کن تو ببین امتِ ملاصدرا و محیی‌الدین هستی؟ آنها هرچه گفته‌اند گفته باشند خیلی هم باد داشته باشند خیلی هم بزرگ باشند تو که امت آنها نیستی. راه حق راهی است که هرکس هر قدر بزرگ باشد و به نظر حکیم بالغی و بزرگ بیاید، وقتی فکر می‌کنی باز این‌قدرها باد نداشته‌اند که بتوانند ادعای نبوت بکنند و اهل حق را نگاه کن ببین پست‌ترین انبیاء که از همه انبیاء پست‌تر بودند نترسیدند و علانیه ادعای نبوت خود را کردند و ادعا کردند مَلَک بر ما نازل می‌شود و خبر می‌آورد و اثبات می‌کردند. پس فکر کنید که اگر مردم دیگر سوای انبیاء هستند و بزرگند، باشند،

«* دروس جلد 6 صفحه 650 *»

هیچ بزرگتر از انبیاء نیستند، چرا که من دیدم کوچکترین انبیاء بزرگتر از هر بزرگی بود به جهتی که برخاست و ادعا کرد که من نبی هستم و از جانب خدا آمده‌ام و اثبات کرد. دیگر این مردم یا واگذاردند یا قبول کردند و اما این عنق‌های منکسره، اولاً  که نتوانستند ادعا کنند بعد با وجودی که هزار جلددستی داشتند به جور لولی‌ها به جور کولی‌ها از شعبده‌ها چیزی نمودند، یک‌پاره چیزها به بعضی خرها، لکن به همه نتوانستند چیزی مشتبه کنند. پس اگر جمعی بزرگند ببرید بزرگیشان را پیش انبیاء وقتی رفتید پیش انبیاء و ببینید که انبیاء این‌جور تکلم نکردند تمام انبیاء آمدند و گفتند هر چه را شما نمی‌دانید ما آمده‌ایم به شما بگوییم ما آمده‌ایم از پیش کسی که شماها نیامده‌اید از آنجا و او مالک شما است. خوب دقت کنید از روی حکمت فقاهت به کار نبرید، می‌گویند ما آمده‌ایم از پیش مالک ملک و صاحب ملک و او صاحب شما و مالک شما است. چون صاحب شما است اختیار شما به دست او است خودتان اختیار خودتان را ندارید، و آن کسی که مالک شما است پیغام داده به ما که به شما بگوییم که او می‌گوید من شما را ساخته‌ام منم مالک شما منم صاحب اختیار شما و شما خود مالک خود نیستید. و می‌بینید دلیل می‌آورد برهان می‌آورد که خودت خودت را نساخته‌ای تو را یک کسی ساخته آن کس خودت که نیستی او هم نیست او هم نیست. یک کسی است غیر همه اینها آن کسی که ساخته پیغام داده و پیغامش را به ما داده که به شما بگوییم که شما هیچ اختیار در هیچ کاری ندارید، مگر آنچه را من به شما بگویم. پس من اگر می‌گویم چنین کن در بدنت باید چنین کنی، یا در ملک من چنین کن باید بکنی. از پیش خود ماکان لهم الخیرة. پس این کسی که انبیاء فرستاده می‌بینی که تمام انبیاء آمده‌اند از جانب او و می‌گویند این است دانا به کل الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر، تمام انبیاء آمدند که این است قادر بر خلق چرا که همه را خلق کرده. پس گفتند او قادری است علی الاطلاق تمام انبیاء آمدند و گفتند این است که شما را مهمل نگذارده و شما خودسر نیستید که به

«* دروس جلد 6 صفحه 651 *»

هوای خود راه روید، برای خود قاعده و قانون بتراشید، چرا که اگر ماها می‌توانستیم قاعده و قانون برای خود بتراشیم و به آن قاعده و قانون سلوک کنیم احتیاج به انبیاء نبود و نمی‌آمدند. پس هر طایفه‌اى هر جور باشند، همین که طایفه‌اى قاعده تراشند اینها منافی است با نبوت انبیاء و الوهیت خدا. پس خدا مهمل نمی‌گذارد مردم را قاعده را به دستشان نمی‌دهد. چرا که اگر قاعده به دستشان بود دیگر احتیاج به ارسال رسل نبود. پس اینها خودشان علم به منافع و مضار نمی‌توانند پیدا کنند. نه هرچه را خوب بدانند خوب است چرا که عسی ان تحبوا شیئاً و هو شر لکم چه بسیار چیزها که دوست می‌دارند و می‌گویند خوب است و شر است برای ایشان و عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و چه بسیار چیزها را که بد بدانند؛ مثلاً به آدم بگویند برو جنگ کن تا بر بدنت تیر بزنند کراهت دارد انسان از این و می‌فرمایند این خیر است برای تو. پس شما هیچ شیرینی را مگویید خوب است و هیچ تلخی را نگویید بد است. باید به تو بگویند خوب و بد را تو هیچ طیب نمی‌دانی یعنی چه هیچ خبیث را نمی‌دانی یعنی چه. پس تو هیچ چیز را نمی‌دانی و خبیثش را و طیبش را نمی‌توانی بفهمی، پس تو نمی‌توانی بفهمی که مشک خوب است و طیب است و خوشبو است بوی سیر را تو نمی‌توانی بگویی بد است از خباثت او است، اگر گفتند این بقله خبیثه است شما هم می‌توانید بگویید. ملتفت باشید که به کار فقهتان هم می‌آید بله خدا فرموده حرّم علیکم الخبائث و چوب کشمش از خبائث است پس  حرام است! کی گفته چوب کشمش از خبائث است؟ بله سوخته نان داخل خبائث است! هرچه حرّم روش است داخل خبائث است، هرچه را خدا حرام کرده از خبائث است نه هرچه را که تو بدت بیاید. گیرم تو از ماست و شیره بدت می‌آید می‌گویی نگاهش که می‌کنم تهوع برایم پیدا می‌شود، مثل چرک و خون است رنگش. حالا تو بدت می‌آید می‌خواهی بخور می‌خواهی مخور حالا ماست و شیره از خبائث است؟ که گفته داخل خبائث است. حرام نیست تو نمی‌خواهی مخور بله قلیان داخل خبائث است

«* دروس جلد 6 صفحه 652 *»

چرا که دود سیاه می‌کند فلان‌جا را، که گفته داخل خبائث است؟ سوخته نان از خبائث است من بدم می‌آید تو بدت می‌آید یک کس دیگری خوشش می‌آید تو مخور، آن که خوشش می‌آید می‌خورد.

خلاصه دقت کنید که یک کلمه مختصری است ان‌شاء‌الله عرض می‌کنم که اگر آن را بگیرید والله هرگز گمراه نمی‌شوید و اگر نگیرید گمراه می‌شوید، چنان‌که بسیاری نگرفتند و هی گمراه شدند و رفتند و آن کلمه این است که خدا آنچه می‌خواهد از تو، می‌تواند به تو برساند، پس هرچه خواسته چون توانسته رسانیده و هرچه نرسانیده از تو نخواسته این است دین خدا. و اگر این را یافتی دیگر بعد از این طلب بیجا مکن به راحت هرچه تمام‌تر آسوده بخواب. حالا آن چیزی را که به شما رسانیده و همان است دین خدا آنها چیزهایی است که بعضی را به حکماء رسانیده علماء از آن خبر ندارند، بعضی را به علماء رسانیده طلاب خبر ندارند، بعضی را به طلاب رسانیده سایر عوام از آن خبر ندارند اما حالا فکر کن ببین چیزی را که مخصوص طایفه‌ای قرار داده آیا مأمورند جمیع طوایف که آن را بگیرند؟ معلوم است چیزی که مخصوص طایفه‌ایست تمام مردم مأمور نیستند آن را بگیرند. خوب حالا آیا عوام مأمور هستند دین داشته باشند یا نه؟ البته باید دین داشته باشند، یک دین شایعی باید داشته باشند که همه بتوانند آن را بگیرند. وقتی حلاجی می‌کنی این را ریگ‌هایش و خاک‌هایش را می‌گیری و برنج برنج پیش می‌کشی آن چیزی که صرف حق می‌شود و هیچ باطلی در آن نیست؛ و این کارها کرده شده و درست شده و درست کرده‌اند شما همین‌قدر تصدیق باید بکنی. پس آن امری که عام است و پیش  عوام و علماء همه آمده به جز ضروریات هیچ نیست. حالا آیا اینها هم دین خدا نیست؟ بسم الله دین خدا نباشد، دین خدا پس چه چیز است؟ بسم الله بیار، به من بگو این است دین خدا. آیه است؟ این آیه را تو به خواهش خودت معنی می‌کنی می‌گویی این‌طور است من هم آیه را به خواهش خودم معنی می‌کنم، آنی که حاکم میان من و تو باشد چه چیز

«* دروس جلد 6 صفحه 653 *»

است ضروریات که نیست حالا که ضروریات نشد حق را به چه تمیز می‌توان داد؟ فلان عبارت را من درباره خودم معنی می‌کنم و فلان درباره خودش معنی می‌کند به این‌طورها که حق از باطل جدا نمی‌شود و واضح نمی‌شود و بدانند که خدایی که حق را از باطل جدا نمی‌کند والله خدا نیست. پیغمبری که خدا به او گفته حق را از باطل جدا کن و از دنیا رفت و مسامحه کرد و جدا نکرد، پیغمبر نیست امامی که پیغمبر سپرد به او که این دین را تو درست کن و حقش را و باطلش را از هم جدا کن و خودش رفت از دنیا و از هم جدا نکرد، پیغمبرش پیغمبر نیست امامش هم امام نیست پس این قطار را بردار نه خداش خداست نه پیغمبرش پیغمبر نه امامش امام. خدای ما یک خدایی است که دین او واضح و بیّن است که [بايد] آن دین را به من رسانیده باشد. ائمه رجالی بودند آمدند پیش ما و احکامی آوردند هرکس از قواعد اینها تخلف نکرد حق است و هرکس تخلف کرد باطل. پس ضروریات را تمامش را که با هم جمع می‌کنی حق می‌شود یکیش را رد می‌کنی باطل می‌شود، تمام ضروریات که به هم چسبیدند ایمان است بخواهی یکیش را وازنی کفر است دیگر باقیش ایمان نیست. پس چیزی که مقرر است و مسدد است و از جانب این خدا است همین ضروریات است ــ  و خدا وانگذارده عوام را ــ  آن امر شایع بیّنی که دست عوام داده که بتوانند حکماء را وا زد. تو عامی هستی و عمر را وامی‌زنی و عمر داخل علمای اسلام بود او را وامی‌زنی و ابابکر را وامی‌زنی ابابکر زورش آن‌قدر بود که امیرالمؤمنین به آن بزرگی تقیه می‌کرد و پشت سرش نماز می‌کرد. تو عامی هستی هرجا بخواهی ببری این حرف‌ها را می‌شود گردنشان گذارد و به یهودی بگویی تو عامی هستی تو کجا و فرعون به آن متشخصی که ادعای الوهیت می‌تواند بکند، تو چطور لعنش می‌کنی یهودی هم به همین قاعده ردّ می‌کند فرعون را. تو به همین قاعده ردّ می‌کنی فرعون را نمرود را ردّ می‌کنی. پس خدا است می‌دهد به دست عامی چیزی را که ردّ کند مثل فرعون و هامان و شداد را و اول و ثانی و ثالث را پس می‌دهد به دست عامی چیزی را که بتواند

«* دروس جلد 6 صفحه 654 *»

رئیس را ردّ کند اگر دین دارد و اگر دین ندارد که او هم به جهنم برود پیش دست آن رئیس. پس چیزی که به دست عوام افتاده و آمده همین ضروریات است و این ضروریات را خدا مقرر و مسدد کرده است و مثل معجزات انبیاء اثبات می‌شود بلکه معجزات نماندند در دنیا و اینها ماندند در دنیا. پس حجت خدا تمام است حجتش بالغ است و حق ظاهر است. هر کس می‌خواهد می‌چسبد و می‌گیرد، هرکس می‌خواهد باطل را می‌چسبد و می‌گیرد.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

«* دروس جلد 6 صفحه 655 *»

درس چهل‌وششم

 

(سه‌شنبه 23 شعبان‌المعظم سنه 1296 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 656 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فلمانزل العقل  الکل بامتثال امر ادبر عالماً عامداً  الی آخره.

بعد از آنی که ان‌شاء‌الله یافتید که از برای ملک صانعی هست و آن صانع غیر از مصنوعات است، دیگر همین که بناتان به تقلید نباشد اینها را زود یاد می‌گیرید. و اگر بناتان هم انس باشد و حرف‌های تقلیدی، هیچ بار نخواهید فهمید. پس ببينید که تمام خلق عاجزند و خداست قادر و هر قدری که خلق قدرتی پیدا می‌کنند اندازه دارد که او تملیکشان کرده. پس در حینى هم که قدرت دارند می‌شود تعبیر آورد که از خودشان نیست. قدرتشان از غیر است و همچنین تمامشان جاهلند و آن قدریشان هم که می‌دانند لایحیطون بشیء من علمه الا بما شاء خود صانع به کلش عالم است، خود صانع به کلش قادر است، خود او به کلش سمیع است، به کلش بصیر است تا آخر اسماء حسنی همه‌اش همین‌طور است. یک گوشه او بصیر نیست مثل این چشم بلکه همه‌اش می‌بیند همه‌اش می‌شنود. پس می‌بینی که ماها خودمان یک چیزی را یاد گرفتیم، حالا دیگر بعدش اگر صنعتی بخواهیم بکنیم می‌دانیم چطور اسباب و اوضاع می‌خواهد به جهت آنکه این را پیشتر تجربه کردیم یادمان داده‌اند. حالا شما تجربه‌اش را از خدا بيندازيد مطلب معلوم می‌شود. نمونه در ما گذارده‌اند که ما
پی ببریم و تصدیق کنیم دیگر نمونه‌ها را درست دقت کن و آن جزئش که مخصوص

«* دروس جلد 6 صفحه 657 *»

خلق است در خلق بگذار آن جزئش که آیت است و از بالا آمده و باید سیر در آن کرد در آن فکر کن ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت، سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم پس فرق این است که ما به تجربه کارها به دست می‌آوریم. تجربه که کردیم، حالا دیگر عالمیم وقتی بخواهیم کاری بکنیم می‌دانیم چه جور اسباب و آلات می‌خواهد. می‌دانیم مکان می‌خواهد زمان می‌خواهد. وقتی می‌خواهیم کرسی بسازیم می‌دانیم اول باید رفت چوب آورد به تدریج ساخت، آنهایی که به تجربه کار می‌کنند باز به ترتیب کار می‌کنند اول چوب برمی‌دارند بعد تخته تخته می‌کنند به اندازه خاصی بعد این تخته‌ها را برمی‌دارند به‌هم می‌چسبانند و کرسی را می‌سازند. پس یافتید که پیش از وجود کرسی هیچ جاهل نیستند یعنی مجرب را عرض می‌کنم حالا بعضی دقایقش هست که انسان‌هایی که فی الجمله علمی دارند وقتی می‌خواهند به کار ببرند، در ضمن آن علمِ دیگر به دست می‌آورند آنها را بیندازید. آن کسی که استاد است و تجربه به دست آورده صنعتی را که می‌خواهد بکند خواه به انجام برساند خواه خیال بکند و بگذرد، در علمش هیچ نقصان نیست. می‌داند به چه ترتیب آن مصنوع را بسازد اگر استاد است طوری است که وقتی می‌سازد هیچ تجربه‌اش زیاد نمی‌شود. اگر استاد نیست در این ضمن تجربه‌اش زیاد می‌شود اینها همه رمز است که صانع می‌خواهد تعلیم کند چیزی را به کسی، واش می‌دارد به کاری در ضمن آن کار کارها تعلیمش می‌کند. پس این‌ چیزها که به حسب اتفاق به دست می‌آید بيندازید اینها تعلیماتی است که صانع می‌کند، لکن در کاری که استاد باشی و احتیاج به تجربه تازه نداری آن مصنوع را که می‌خواهی بسازی عالمی به جمیع اطراف و اجزاء و آلات و اسباب و زمان و مکان و طور تحریکش و جمیع چیزهاش به طوری که اگر  ساختی بر علم تو نمی‌افزاید، می‌گویی بر طبق علم خود ساختم هیچ جزئش تخلف نکرده از آن جوری که من ساخته‌ام. قدرت هم همین‌طور، پیش از آنی که این مصنوع را به انجام برسانید، قادرید که اسبابش را فراهم آورید، قادرید ترکيب کنید، قادرید بسازید، این نمونه‌

«* دروس جلد 6 صفحه 658 *»

است. پس خدا قادر است بر کل. قادر بود بر کل و اینها نبودند و الآن قادر است و هیچ قدرتش زیاد نشده؛ مثل اینکه خودت در هر کاری که قدرت داری خواه بکنی خواه نکنی قدرتت را داری. در طبیعیات این‌جور نیست؛ اگر صانعی زور داشته باشد هرچه بیشتر کار می‌کند بیشتر زور می‌زند قوتی بیشتر بیرون می‌آورد به اختیار نیست به اراده نیست و خدای شما خدایی است که به اراده کار می‌کند. طبیعت سر بیرون می‌آرد از هر جایی به اقتضای خودش، دیگر هر طوری شد نه هرچه اتفاق افتاد، افتاد. انسان مرید این‌طور نیست خودش قوتی دارد و قدرتی، صنعتی می‌خواهد به کار ببرد نگاه می‌کند که چقدر قوت باید به کار ببرد اینها را هم از هم جدا کنید، که اگر آدم جدا نکند و چرت بزند تا آخر عمرش چرت می‌زند. ببینید آتش گرم است بالطبع گرمی خود را می‌کند. دیگر نمی‌ایستد فکر کند که این کاه است حرارت کمی بر او مستولی کنیم که خاکستر نشود. صانع می‌تواند یک دفعه این را بسوزاند می‌تواند گرمش کند و نسوزاند. کاه را می‌سوزاند آهن را هم می‌سوزاند، چیزی را که می‌خواهد به کار ببرد؛ انسان نمونه خیلی بزرگی است. انسان اعظم حجت‌ها است و احسن تقویم او را خلق کرده‌اند. از این جهت اراده‌های انسانی و کارهای انسانی خیلی شبیه است به اراده‌ها و کارهای خدا. در کارهاشان حیوانات آن‌قدر شباهت ندارند حتی کار ملک هم آن‌قدر شباهت ندارد. انسان وقتی ساعتی را می‌خواهد چرخ‌هاش را بسازد، می‌بیند کدام چرخ نازک‌تر است کدام چرخ‌ کلفت‌تر است و قوت انسان هم خیلی است، لکن وقتی می‌خواهد عقربکی بسازد البته آن زور را عمداً به کار نمی‌برد و آن سوهان بزرگ را برنمی‌دارد بساید، سوهان کوچکی نرمی نازکی به دست می‌گیرد یک جاییش را هم باید یک‌خورده قوت بیشتر به کار برد، بیشتر به کار می‌برد. از  روی اراده و حکمت کار می‌کند در نصب کردن آن چرخ‌ها یک جایی هست باید زوری زد و این را پیچانید که محکم بشود یک جایی هست که آن‌قدر زور نمی‌خواهد. پس صانع از روی تدبير کار می‌کند و فکر در او استعمال نمی‌کنند به جهتی که قوه فکریه ما در خیال است و او

«* دروس جلد 6 صفحه 659 *»

خیال ندارد. خصوص که اسماء او توقیفی است و شارعین فهمیده‌اند و ما باید تابع باشیم. پس فکر نمی‌گوییم، می‌گوییم تدبیر دارد پس او است عالم و علمش هیچ زیاد نمی‌شود و در حینی که مشغول کار می‌شود با وجودی که کل یوم هو فی شأن و هیچ علمش زیاد نمی‌شود تا تمام ملک را هم که خلق کند آن آخر کار هم هیچ علمش زیاد نمی‌شود، همچنین قدرتش وقتى کسی باشد که علمی را به تجربه به ما معلوم کند ما متعلمیم و عالم علمش بیشتر از ما است و می‌داند راه تعلیم را پس کلماتی را پیش و پس می‌کنند و مقدماتی می‌چینند و نتیجه می‌گیرند تا علمی را تعلیم ما کنند و همچنین این قدرتی که ما داریم، اگر مشق کنیم و زیاد کنیم مشق را، اول شاید رطوبتی و مانعی در اعضاء است کم‌کم باید رفع موانع را از بدن بکنیم تا خورده خورده این ضعف برود و قوت بیاید از جای دیگر، و عرض کرده‌ام نمی‌شود از نیست صرف چیزی را ساخت، پس ما که کاری می‌کنیم در این ضمن‌ها ماها چیزی به تجربه زیاد می‌کنیم و علم ما زیاد می‌شود و در این ضمن‌ها مشق کنیم خطمان پیش بیاید تا اینکه هی مانع‌ها رفع می‌شود و قوت می‌آید در دست و خط خوب می‌شود. حالا ببینید که صانع همچنین نمی‌شود باشد به جهتی که آنی که بنا کرده و صنعت می‌کند قوتش معقول نیست زیاد بشود. خیال کنید بخواهد زیاد کند قوتش از کجا بیاید پیشش؟ چه مانع است کدام رطوبت است در اعضای او که اين رطوبت را بردارد و جمیع قوت‌ها از او است، در عالمی دیگر قوتی نیست که بیاید پیشش، پس قوتش ابداً زیاد نمی‌شود. همچنین علوم زیاد می‌شود به جهتی که عالمی دیگر هست و ما رطوبات دماغمان را گرفته و مانع شده از اینکه ما بتوانیم چیزی بفهمیم، باید چاهی بخوریم کاری بکنیم تا رطوبات دفع بشود. غیبی هست و شهودی این غیب که می‌خواهد به شهود بیاید هی مانع‌ها را رفع می‌کند و می‌آید تا اینجا، هی موانع را رفع می‌کند تا بیاید. حالا صانع عالم نه از این راه مانعی براش هست بخاری در دماغش نمی‌رود و مانعی در کارش نیست، از آن سمت اعلی هم دیگر جایی نیست که چیزی بیاید پیش این،

«* دروس جلد 6 صفحه 660 *»

معقول نیست. پس علم او هیچ زیاد نمی‌شود و اگر طرفة العینی این صانع این مبدأ خیال کنی یک چیزی را نداند به فرض دروغ این الی ابدالابد محال است چیزی یاد بگیرد، چرا که از آن سمت که جایی نیست از این سمت هم که مانعی برای او نیست باز تمثیل این حکایت در همه جا هست. فکر کن ببین این عالم جسم را که روی هم بریزی آيا آن بالاش جسمی دیگر  هست؟ بله به خاک می‌توانیم بیفزاییم چیزی را یا بکاهیم از آن، چرا که این طرفش هواست اما جسم آن طرفش چیزی نیست. همچنین آب را می‌توانیم غلیظ کنیم تا متحجر شود پس هوا را می‌توانیم آب کنیم آب را می‌توانیم سنگ کنیم همین سنگ را می‌توانیم بخار کنیم پس می‌توانیم از هوا کم کنیم بیفزاییم به خاک از خاک کم کنیم بیفزاییم به آب و بر عکس و واقعاً این عالم کون و فساد در تمام قرون و اعصار هی يا زمینش زیاد می‌شود یا آبش یا هواش و در زیادتی هر یکی از اینها دیگری کم می‌شود. پس در این کره کره‌ها می‌شود از کره‌اى کاست، می‌شود بر کره‌اى افزود، لکن در مجموع، این کرات را که روی هم بریزی تا برسی به عرش اگر آن منتهی‌الیه جسم است، دیگر آن بالای عرش هوائی و فضائی نیست. حالا بخواهید در تمام عالم جسم جسمی بیفزایید داخل محالات است، به جهت آنکه روز اولی که خدا خلق کرد جسم را همین‌جور بود حالا هم همین‌جور است بعد هم هیچ زیاد نمی‌شود هیچ کم نمی‌شود. اما آب کم می‌شود و زیاد می‌شود خاک زیاد می‌شود کم می‌شود هوا همین‌طور آتش همین‌طور آسمان‌ها ستاره‌ها همین‌طور یوم نطوی السماء کطیّ السجلّ باید یک وقتی اینها همه را خراب کنند و می‌کنند لکن هیچ جسم کم نمی‌شود.

پس ملتفت باشید که این منتهی‌الیه هر عالمی را که فکر کنید می‌بینید چیزی معقول نیست بیفزاید بر آن منتهی‌الیه. در تمام عوالم وقتی فکر کنی می‌بینی چیزی بر آن عالم افزوده نخواهد شد. اینها نمونه است برای آنکه بدانید که آن منتهی‌الیه جمیع ان الی ربک المنتهی دیگر خدا آن طرف ندارد، حالا که آن طرف نیست نه علم

«* دروس جلد 6 صفحه 661 *»

آنجاست نه قدرت نه سمع نه بصر هیچ چیز از هیچ جا نمی‌آید به خدا بچسبد. پس این خدا تا بود عالم بود و قادر، هیچ اکتساب قدرت و علم نمی‌کند و نکرده. وقتی تو یک آلتی را دست می‌گیری اره می‌گیری و می‌کشی و کشیده می‌شود، قوت خودت نمی‌رود آنجا لکن تو حرکتش می‌دهی حالا حرکت اره را نمی‌شود آورد در دست گذارد که قوت دست زیاد شود بله از راهی دیگر زیاد می‌شود بشود پیش مبدئش می‌بری زیاد نمی‌شود. پس تمام اسماء حسنای خدا به کلش سمیع است به کلش بصیر است او است عالم فلما خلق المعلومات وقع العلم منه علی المعلوم دیگر علم خودش هیچ زیاد نشده کم نشده تا وقع العلم منه علی المعلوم یعنی آن معلومی را که ساخت علمی هم به او داد. قادر بود و به کلش هم قدرت داشت بالای خدا که چیزی نبود بالا ندارد او، و چیزی نیست اما فلما خلق المقدورات وقع القدرة منه علی المقدور {………}

«* دروس جلد 6 صفحه 662 *»

درس چهل‌وهفتم

 

 

 

«* دروس جلد 6 صفحه 663 *»

 

 

 

 

{…………} انبياء بايد معصوم از سهو و نسیان و خطا باشند، چرا که آمده‌اند مردم را بیدار کنند و هدایت کنند و خودشان مهدی نشده چگونه مردم را هدایت می‌کنند؟ أفمن یهدی الی الحق احق ان یتبع أمن لایهدّی الا ان یهدی پس انبیاء به اختلاف درجاتی که دارند از آن اعلی درجات نبوت تا آن جایی که ترک اولی می‌کنند و آن انصباغاتی که دارند تمامش مرضی خداست تمامش محبوب خداست و یک سر مو پیش و پس نمی‌شود و این نوع مطلب بود که عرض کردم. حالا ملتفت باشید که بعد از انبیاء باقی مردم خبر از رضا و غضب خدا ندارند. خصوص این مسأله را بخواهید در اسلام بیارید نزدیک‌تر می‌آیید. هیچ‌کس خبر ندارد از رضا و غضب خدا و از حلال او و از حرام او و مکروه او و مستحب او مگر انبیاء. باقی دیگر یقیناً نبی نیستند پس یقیناً خبر ندارند حالا این را می‌آرید در اسلام نوعاً هیچ حلالی نیست در اسلام، هیچ حرامی نیست در اسلام هیچ مکروهی نیست در اسلام هیچ مستحبی نیست در اسلام هیچ واجبی نیست در اسلام، آنچه احکام است در اسلام همه‌اش باید از پیغمبر آمده باشد چرا که در اسلام ما پیغمبرى نداریم غیر از پیغمبر؟ص؟. حالا که چنین شد پس تمام آنچه را که پیغمبر آورده همان‌هایی است که از جانب خدا آمده، پس هیچ‌کس دیگر تأسیس نمی‌تواند بکند بعد حفظ جمیع حلال‌ها و حرام‌ها و واجب و مستحب و مکروه و مباحی که هست تمامش را کی می‌تواند حفظ کند؟ کسی که سهو دارد یادش می‌رود نمی‌تواند حفظ کند، نسیان دارد یادش می‌رود

«* دروس جلد 6 صفحه 664 *»

نمی‌تواند حفظ کند جاهل است یادش می‌رود. پس در میان امت پیغمبر که ائمه هم داخل امت باشند کسی که تمام آنچه وحی شده به پیغمبر فرا بگیرد این خلق در قوه‌شان نیست، الا کسی را که خدا خواسته فرا بگیرد آن کس کیست آن امیرالمؤمنین است که بعد از پیغمبر او فرا گرفت بعدش امام حسن بعدش امام حسین تا آخر ائمه آنها هم چون خلفای نبی هستند و آنچه نازل شده از آسمان به پیغمبر، دیگر از ضرورت پیغمبر است آنچه نازل شده تمام را سپرده به حضرت امیر. این را دیگر سنی‌ها هم روایت‌هاش را می‌گویند پس تمام اقسام و انحاء وحی که لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین پیش حضرت امیر است. مردم دیگر خبر ندارند و لو مردمی دیگر را فرضاً به ایشان هم بگویند یاد بگیرند، اگرچه همچو چیزی نشد و تعلیمشان نکرد بر فرضی که خیال کنید که به کسی هم بگویند در قوه بشر نیست که حفظ کنند جمیع آنها را و لو اینکه او تعلیم هم بکند و حال آنکه نکرده چرا که می‌دانست حفظ نمی‌توانند بکنند. این بود که آن آخری که می‌خواستند نصب خلیفه کنند فرمودند من می‌خواهم بروم از دنیا و حلال‌ها بیش از این است که من بگویم و شما یاد بگیرید حرام‌ها بیش از این است که من بگویم و شما یاد بگیرید آنها را حالا. چون چنین است پس حضرت امیر قائم مقام من است. خلاصه مقصود این است که اگر بگویی، مردم نمی‌توانند ضبط کنند. ملتفت باشید ان‌شاء‌الله پس معدن وحی و مهبط رحمت ائمه‌اند سلام الله علیهم، هرچه بر پیغمبر وحی شده تمام آن پیش ائمه سپرده شده و آنها آن‌جور روات هستند. باز نوعش را شما در دست داشته باشید نوع حمل ائمه مر  وحی را غیر از آن نوعی است که سایر بشر بتوانند روایت کنند و حامل باشند، چرا که سایر بشر مرتبه‌شان یقیناً پست‌تر است از تمام انبیاء. فکر کنید ان‌شاء‌الله ببینید سایر مردم و لو کسی برسد به درجه سلمان که درجه آخری ایمان است در نهایت درجات سیر کرده و رسیده و لو مثل سلمانی یافت شود در میان مردم باز این به درجه نبوت نرسیده نبی نیست. پس اینها به درجه نبوت نرسیده‌اند و انبیاء نمی‌توانند

«* دروس جلد 6 صفحه 665 *»

باشند، نمی‌توانند حامل علوم نبوت شوند نوح به آن بزرگی ابراهیم به آن بزرگی تمام آنچه وحی شده به پیغمبر نمی‌توانند حامل آن شوند. پس بدانید که ائمه شما متشخص‌ترند از انبیاء. آن وحی‌هایی که به سایر انبیاء می‌شود و آنها بلاواسطه بشر می‌گیرند لکن بلاواسطه ائمه نمی‌توانند بگیرند، پس ائمه طاهرین معدن علم پیغمبرند و مهبط وحی آن بزرگوار، وحی را فرا می‌گیرند از پیغمبر که نوح نمی‌تواند فرا بگیرد و ابراهیم و موسی و عیسی نمی‌توانند فرا بگیرند. حالا فکر کنید وقتی که انبیاء نتوانند فرا بگیرند با وجودی که ملک براشان نازل می‌شد و صاحب شریعت بودند، وقتی مثل نوح پیغمبر اولواالعزمی نتواند فرا بگیرد، حالا چه گمان دارید درباره غیر انبیاء؟ پس البته سلمان تمام وحی را نمی‌تواند فرا بگیرد و سایر مردم البته نمی‌توانند فرا بگیرند، پس تمام علم قرآن را به غیر از ائمه هیچ کس ندارد. احادیث خاصه از طرق شیعه و سنی برای اینها هست پس ائمه هم حکمشان حکم پیغمبر است؟ص؟ نهایت وحی‌ها تماماً اول به پیغمبر شده و از پیغمبر آمده سپرده شده پیش ائمه و ایشانند حامل علوم پیغمبر چنان‌که ایشانند وارث برای جمیع انبیاء و مرسلین وارث آدمند وارث نوحند وارث ابراهیم و موسی و عیسی و تمام پیغمبران هستند. آنچه بر آنها نازل شده تمام اینها پیش ائمه طاهرین است سلام الله علیهم اجمعین، ایشانند که مفترض الطاعه‌اند ایشانند که همه علم‌ها را دارند همه قدرت‌ها را دارند حالا دیگر از این درجه که می‌آیی پایین از ائمه طاهرین که گذشتی، بعد دیگر مردم باید تمام آنچه را می‌خواهند نسبت به خدا بدهند باید بیایند بگیرند از ائمه طاهرین و از احادیث ایشان. پس تمام خلق باید راوی باشند تماماً خواه مقلد خواه مجتهد تمام آنهایی که می‌خواهند در راه حق باشند در دین و مذهبشان باید از روی احادیث و اقوال ائمه روایت کنند، همه‌شان رواتند نهایت یکی خودش راوی است یکی راوی از آن راوی است پس تمام کارشان روایت است و تمام باید متمسک شوند در آنچه خدا از ایشان خواسته به روایات. حالا خدا چه خواسته از ایشان؟ خدا نخواسته از ایشان مگر اینکه

«* دروس جلد 6 صفحه 666 *»

متمسک شوند به اقوال ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین، راهی دیگر ندارند غیر از این راه به خدا. حالا که چنین شد هیچ‌کس از پیش خودش هیچ حلالی را حرام نمی‌تواند بکندهیچ‌کس از پیش خودش حرامی را نمی‌تواند حلال بکند هیچ‌کس از پیش خودش واجبی را مستحب نمی‌تواند بکند مستحبی را مکروه نمی‌تواند بکند مکروهی را مباح نمی‌تواند بکند مباحی را مکروه نمی‌تواند بکند مباحی را واجب نمی‌تواند بکند جمیع احکام را باید از ایشان گرفت. پس دیگر کسی که مفترض‌الطاعه بالاصل باشد در عرصه رعیت بدانید یافت نمی‌شود لکن هرکس به اندازه روایتش، چون ما حجت مفترض‌الطاعه داریم. حالا یک‌دفعه ما خودمان می‌شنویم از او یک‌‌دفعه از راوی می‌شنویم. و چون می‌دانیم این راوی دروغ نمی‌بندد بر امام خودش قبول می‌کنیم از او، باز با بصیرت باشید بدون چرت ملتفت باشید و بدانید متحمل نیست عالَم زمان که خلق خودشان از زبان معصوم بشنوند، حتی در زمان حیات خود معصوم در زمان حضورشان نمی‌شود که کل مردم از زبان خودشان بشنوند. حتی در آن شهری که امام دعوت می‌کند در آن شهر تمام زن‌ها و مرد‌های آن شهر نمی‌توانند بشنوند نهایت چند نفر می‌شنوند، همان‌هایی که در مسجدند می‌شنوند آنها می‌روند خبر می‌دهند به دیگران. پس در زمان حیاتشان هم پستای این دنیا جوری هست که نمی‌شود راه بیفتند درِ خانه‌ها بروند حلال و حرام مردم را بگویند حرف بزنند با مردم. هیچ نبیی هیچ وصیی این‌جور نکرده که درِ خانه‌ها برود دیگر از شهری به شهری نمی‌رفتند که مردم را هدایت کنند. هرگز بنای هیچ نبی و امامی نبوده همیشه بنا به روایت بوده و این را تصریح فرموده‌اند که برای ما حاملینِ چند هست که احادیث ما را حمل می‌کنند و روایت می‌کنند از ما. شماها همین قدری که آنها را منسوب به ما دیدید لامحاله از ما روایت می‌کنند روایت آنها را بگیريد و شک نکنید در روایت آنها و جایز نیست در روایت از راویان ما کسی شک کند و عذری برای شما نیست. دیگر درست اینها را دقت کنید که چرا فرموده‌اند شک نکنید با وجودی که شک امر

«* دروس جلد 6 صفحه 667 *»

اختیاری نیست تفصیل اینها زیاد است به اشاره می‌گذرم. داشته باشید که کفایت همه اینها را کرده تسدید خدا، مانند اطلاع خدا و ائمه هدی؟عهم؟ چرا که هادی خلقند و یک مرتبه غیبی دارند که همه جا حاضرند ناظرند هرچه بخواهند به خلق برسد می‌رسانند هرچه را بخواهند نرسد نمی‌گذارند برسد. بسا اینکه راوی با شخصی بخصوص حرف می‌زند و امام خواسته این حرف بزند که به غیر برسد، حالا این یاد می‌گیرد که او به غیر  برساند. حالا امام ابلاغ کرده و به او رسیده پس اینها همه به اشاره بگذرد. پس در میان رعیت بنا این شده که پستای این دنیا و این عالم به غیر از آنهایی که مفترض‌الطاعه‌اند به روایت است. پس هر راویی که ثقه باشد و روایت از معصوم بکند یا بی‌واسطه از معصوم بگیرد یا به یک واسطه یا دو واسطه یا سه واسطه یا هزار واسطه فرق نمی‌کند اما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الی روات حدیثنا متحمل نیست دنیا مگر همین را. منظورم همین که استدلال عقل را با نقل مطابق کنم البته عقل حاکم است که شخص واحد در حال واحد در امکنه عدیده محال است باشد، یک جایی چیزی می‌گوید کسی می‌شنود جایی دیگر کسی نمی‌شنود. پس کلیات را می‌اندازند و پستايی در دست روات می‌دهند و روات به خلق باید برسانند به واسطه و بی‌واسطه، دیگر تسدید و تقریر خدا و ائمه هدی را روش بگذارید مسأله تمام می‌شود. حالا که بنا به روایت شد حالا در میان این راویان راویان ثقه هم حجج خدا هستند لکن دقت کنید با بصیرت با شعور بی‌چرت، فکر کنید ببینید آیا تمام اینهایی که روات هستند، همه راوی‌ها روایت می‌کنند آنچه را که باقی راویان روایت می‌کنند یا هر راوی به اندازه‌ای که شنیده روایت می‌کند؟ و یافت نمی‌شود در میان شیعه راویی که تمام احادیث را روایت کند. پس اگرچه روایت تمام راویان حجت است اما تمام راویان حجيتشان از باب روایت است به اندازه‌ای که روایت کنند.

باز کلیه دیگر عرض کنم و ملتفت باشید به شرطی که فراموش نکنی که اگر فراموش کنی می‌افتی توی تاتوره. این روزها تاتوره خیلی به

«* دروس جلد 6 صفحه 668 *»

هواست و می‌بینم خیلی به هواست شما ملتفت نیستید. باز در میان راویان چه بسیاری که روایت می‌کنند و نمی‌فهمند همانی را که خودشان روايت می‌کنند. سوره قل هو الله را همه روایت کرده‌اند که این از پیغمبر رسیده و وحی شده به پیغمبر همه هم در همه نمازها می‌خوانند. حالا قل هو الله یعنی چه؟ نمی‌دانند قل هو الله را مگر اهل حق که بدانند معنیش را و همه سنی و شیعه روایت می‌کنند آن را. فکر کنید ان‌شاء‌الله این هم یکی از کلیات حکمی است و دین و مذهب است پس اولاً  که تمام راویان تمام احادیث را نقل نکرده‌اند و هر یکی که حجت هستند در آن قدری که روایت کرده‌اند حجتند، بعد آنچه را که روایت کرده‌اند نه همه‌شان معنی آن روایت را می‌دانند. پس رب حامل فقه الی من هو افقه منه پس قل هو الله آن روز نازل شده اما بسا معنیش را حالا بهتر بدانند. خود حجج بهتر می‌دانند البته آنها آن روز به هرکس خواستند تعلیم کنند، تأیید می‌کردند تسدید می‌کردند او هم یاد می‌گرفت امروز هم بخواهند تعلیم کنند به کسی تأیید می‌کنند تسدید می‌کنند. خیلی از مسائل را این‌جور تأیید می‌کنند تسدید می‌کنند. در مسأله جبر و تفویض بخصوصه می‌فرمایند که هیچ‌ کس نمی‌داند مگر امام یا کسی را که بخصوص تعلیمش کنند و می‌بینید که هستند در میان که می‌دانند مسأله جبر و تفویض را و بخصوص تعلیمشان کرده‌اند، این بخصوصش هم این‌طور نیست که رفته باشند خدمت امام و از امام شنیده باشند. در زمان خود امام می‌رفتند و از امام می‌شنیدند و هیچ به کارشان نمی‌آمد و در اخبار زیاد هی بیان شده این مسأله و خیلی از آنهایی هم که جواب را مشافهةً شنیده‌اند نفهمیده‌اند و رب حامل فقه الی من هو افقه منه. حالا در هر زمانی یک کسی پیدا می‌شود این مسأله را بداند. این از روی تعلیمات ظاهر نیست تصرفات باطنی می‌خواهد عنایات خاصه لازم دارد. پس در میان روات نیست کسی که تمام روایات را بتواند روایت کند، کلینی کتاب نوشته است و روایاتی در آن هست، خیلی از روایاتی که در من لایحضر است در کتاب کلینی نیست. هر راوی هرچه شنیده روایت می‌کند. یافت نمی‌شود در میان

«* دروس جلد 6 صفحه 669 *»

روات کسی که تمام تمام را روایت کرده باشد. به خلاف امام که تمام آنچه هست حضرت امیر می‌دانست چنان‌که امام حسن می‌دانست چنان‌که تمام آنچه از آسمان نازل شد همه‌اش پیش پیغمبر است غير از وحی‌هایی که به خودش می‌شد بعد تمام آنچه بر پیغمبر نازل شده و بر انبیای سلف نازل شده پیش امیرالمؤمنین است بعد از آن پیش امام حسن است بعد از آن پیش امام حسین و هکذا تا آخر ائمه. پس بعد از آنی که ملتفت شدید که در میان روات اولاً تمام روات تمام روایات را می‌کنند ولکن همه روایات را نمی‌تواند یک نفر بکند بعد آنچه را که روایت می‌کنند شما می‌دانید که تمامشان درایت ندارند. حالا که چنین شد پس آن کسی که حامل دین است و بدانید حامل دین قرار می‌دهند کسی را در هر زمانی ان لنا فی کل خلف عدولاً ینفون عن دیننا تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین چرا که بسا مناقشاتی است که در توحید و اسماء الله و صفات الله و کیفیت تعلق مشیت به خلق می‌شود و کسی شکی شبهه‌ای ایرادی داشته باشد بر آنها، باید بتواند جواب بدهد، بسا مسائلی است در نبوت و صفات نبوت کسی گفتگو کرد و ایراد و شکوک و شبهات در آنها وارد آورده باید رفع آن را بتواند بکند، بسا مسائلی است در امامت و در صفات امام کسی شبهه می‌کند اینجا که سؤال می‌کنند جواب باید بتواند بدهد، بسا مسائلی است در معاد شبهاتی است در معاد باید جواب بتواند بدهد، بسا مسائلی است در برزخ باید بتواند جواب بدهد، بسا در جبر و تفویض مسائلی هست باید جواب بتواند بدهد و هکذا. خوب دقت کنید ان‌شاء‌الله پس در میان این رواتی که هستند که بعضیشان هیچ درایت ندارند، آنها را که همان روایتشان را می‌گیریم. پس اینها که از جمله کسانی که رفع کنند از دین انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را نمی‌توانند باشند، بخواهند اینها حافظ دین باشند نیستند. خودتان فکر کنید می‌فهمید و هکذا اینها هم که درایتی دارند و از عهده تمام جهات شکوک و شبهات نمی‌توانند برآیند که باز حافظ دین نمی‌توانند باشند. پس این‌جور عدولی که در هر زمانی باید باشند، باید عالم هم باشند

«* دروس جلد 6 صفحه 670 *»

عادل باشند، لکن عدول نه همین که کسی که سبیلش را می‌چیند از عدول است، نه همین کسی که چهار کلمه ضرب ضربوا دانست این به جمیع شکوک و شبهات عالم است و رفع آنها را می‌تواند بکند، نه هرکه چهار کلمه لفظ یاد گرفت حالا این عالم است. دقت کنید ان‌شاء‌الله که تاتوره خیلی به هواست آن‌قدر تاتوره به هواست که صباغی رنگرزی که هیچ نمی‌داند داخل در عدول شده، نه هرکه چهار کلمه لفظ یاد گرفت حالا این عالم است. دقت کنید ان‌شاء‌الله که تاتوره خیلی به هواست خیلی حکایت است یک پیله‌وری که مسأله کسب و کارش را نمی‌داند داخل در عدول می‌شود. شما ان‌شاء‌الله دقت کنید با بصیرت باشید فکر کنید بازی نکنید با دینتان و خدا مرخص کرده هرجا می‌خواهی بازی بکن هرجا بازی کنی می‌گذرد از انسان دیگر با دین هم بخواهی بازی بکنی همین که بنای بازی گذاردی می‌گیرند اگر حالا نگیرند فردا می‌گیرند. همین که مهلت دادند مغرور نباید شد انما نملی لهم لیزدادوا اثما از آخر می‌گیرند پدرشان را درمی‌آورند. پس ملتفت باشید ان‌شاء‌الله که این عدولی که نفی می‌کنند از دین آنچه را که وارد می‌شود بر دین از انتحال مبطلین و تأویل جاهلین از مسائل توحید گرفته تا مسائل نبوت تا امامت تا معاد تا جبر و تفویض و باقی مسائل هر چیزی که دخلی به دین و مذهب دارد هرکس از اینها است آیه‌اش را باید بداند، آیه محکمی نه آیه‌ای که ادعا کند که من خواندم تو نمی‌فهمی، آیه محکم باید خواند.
و الا اگر آیه‌اى خواند که محکم نیست بازی با دین خدا می‌کند، چنان‌که بازی کردند با دین خدا صوفیه گفتند که ما از تفسیر الف الحمد هفتاد شتر بار می‌کنیم و این از الحادات صوفیه است، چرا که شنیدند حضرت امیر فرمودند که من اگر بخواهم از تفسیر صاد الصمد هفتاد شتر بار بکنم می‌توانم، آن ملحد که می‌خواست الحاد در دین بکند وقتی این را شنید خیال کرد که می‌شود همه کس همچه ادعائی بکند آن هم گفت از تفسیر الف الحمد بخواهم هفتاد شتر بار می‌کنم با وجودی که از مسأله استنجاء خبر نداشت.

«* دروس جلد 6 صفحه 671 *»

باری پس آیه‌ای که باید استدلال کرد باید آیه محکمی باشد، آیه محکم آن است که محض ادعا نباشد که ادعا کند که مردم دیگر خبر ندارند از این و چون من از اهل باطن هستم، می‌دانم تفسیر این آیه در ظاهر قرآن نیست و از باطن است و معنیش این است و چون چنینم من، پس از عدول هستم. پس من هم برمی‌خیزم می‌گویم من هم از اهل باطن هستم، من هم آیه حیض برمی‌دارم در نماز جاری می‌کنم. هرچه داد می‌زنی که من نفهمیدم می‌گویم من از اهل باطنم و اینی که می‌گویم از باطن کتاب است. استدلال کردن بر کتاب به این‌طور این که حجتی ندارد محض ادعا می‌شود و حجتی اثبات نمی‌شود. پس آیه محکمی باید داشته باشند در توحید و در اسماء الله و صفات الله، آیه محکم باید داشته باشد در نبوت و صفات نبی، آیه محکم باید داشته باشد در امامت و صفات امام، آیه محکمی داشته باشد در قیامت در جنت در نار برای اینها همه آیات محکمه می‌خواهد و الا آیات متشابهه که یحتمل چنین باشد یحتمل چنین نباشد به آنهاحجتی اظهار نمی‌شود.

خلاصه آن عدولی که نفی می‌کنند از دین تحريف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را باید برای هر مطلبی از مسائل دین و مذهب آیه‌اى از کتاب داشته باشد و به آن استدلال کند و می‌دانیم این را که کتاب محکم دارد و متشابه دارد و می‌دانیم که اگر به آیات متشابهه استدلال کند حجتی اظهار نمی‌شود و می‌دانیم آیه را محکمش را نمی‌دانیم کدام است متشابهش را نمی‌دانیم کدام است، محکمش را ائمه ما محکم کردند به جهتی که ائمه ما سلام الله علیهم حامل کتاب بودند و قرآن در خانه ایشان نازل شده. پس محکمات قرآن محکماتی است که حدیث آن را محکم کرده باشد متشابهات قرآن متشابهاتی است که حدیث، آن را متشابه کرده باشد و فرموده باشند این متشابه است. پس بسیار آیه‌‌اى که ظاهرش صریح است در مطلب و باطنش هیچ دخلی به آن ندارد مثل عصی آدم ربه فغوی ظاهر آیه صریح است در عصیان آدم و گمراهی او و شما می‌دانید به حدیث که ظاهر این آیه متشابه است. پس

«* دروس جلد 6 صفحه 672 *»

شارح قرآن ائمه طاهرین هستند سلام الله علیهم چنان‌که وقتی پیغمبر قرآن می‌خواند اگر می‌پرسیدی این آیه معنیش چه چیز است شرح می‌کرد. همین‌جور حضرت امیر باید شرح قرآن را بکند. در زمان امام حسن امام حسن باید همین‌جور شرح کند به همین‌طور هر امامی در زمان خودش باید همان‌طور قرآن را شرح کند. پس علم قرآن به ضرب ضربوا خواندن نیست دانستن ضرب ضربوا مراد خدا نیست، مراد خدا این است که بدانند که مراد خدا از این کلام چیست. باز حرف‌ها توی هم ریخته می‌شود می‌فرمایند این مفسرین سنی یک حرف از تفسیر قرآن را نمی‌دانند. ملتفت باشید ائمه که اغراق نخواسته‌اند بفرمایند ائمه همچو  می‌فرمایند. از این طرف کشاف را هم می‌بینی که نوشته و تفسیر قرآن است کتاب به این بزرگی حالا یک حرف از حروف قرآن را تفسیرش را راه نمی‌برد یعنی چه؟ یعنی مراد را راه نمی‌برد و الا قال را می‌داند یعنی چه قال می‌داند فعل ماضی است، می‌داند قال اصلش قَوَلَ بوده است واو متحرک مفتوح را قلب به الف کردیم قال شد. می‌داند قال به معنی تکلَّم بود. قال را پیش بگویی الذین کفروا را بعد چه معنی می‌کند، الذین کفروا را پیش بگویی قالوا را بعد افاده چه معنی می‌کند اینها را همه می‌دانند. لکن حالا خدا منظورش چه چیز است از این دیگر راه نمی‌برد. بسا قال الذین کفرویی که صاحب شرح کشاف شرح می‌کند او را از اسلام بیرون کرده و این خیال می‌کند تعصب از اسلام کشیده و همان اسلام و همان قرآن لعن می‌کند صاحب شرح کشاف را. خلاصه علم قرآن پیش ائمه طاهرین است سلام الله علیهم و محکمات آن را ایشان باید محکم کنند. باز  دلیل و برهان باید اگر اقامه کرد برای مطلبی نه هر کس می‌تواند اقامه کند، دلیل و برهان از حدیث محکم باید باشد که آیه آن را محکم کرده باشد پس حدیث را باید به آیه محکم کند آیه را باید به حدیثِ محکم کند اگر چنین شد آن‌وقت آیه محکم می‌شود و معلوم است این را همه کس نمی‌تواند بکند. پس کسی که می‌تواند آنچه می‌گوید به آیه محکم به حدیثِ محکم ـــ  که این دو همراه هم است ـــ  ثابت کند، می‌تواند حافظ

«* دروس جلد 6 صفحه 673 *»

دین باشد. و این است یکی از تأویلات این حدیث که من رفتم و در میان شما گذاردم دو چیز نفیس را کتاب خدا و عترت خود را اهل‌بیتم را اگر متمسک به این دو بشوید لن‌تضلوا و پیغمبر رفت و قرآن وعترت را گذارد و گفت اگر متمسک به این دو شوید هرگز گمراه نخواهید شد. و این دو یکی آیه‌ایست که محکم شده باشد به حدیث یکی حدیثی است که محکم شده باشد به آیه. ثقل اکبر قرآن است و ثقل اصغر ائمه چنان‌که فرمودند. پس ائمه نیستند مگر همین که قول بگویند و امر و نهی کنند، ائمه ائمه‌اند برای امر کردن و نهی‌کردن و برای مراد خدا بیان کردن و الا آن کون خارجیشان که فلان و فلان باشند دخلی ندارد به امامت، امامت وصفی است باید روی کله ایشان بنشیند. این امامت بعینه مثل القاب سلطنتی است فلان بن فلان را که رفته طهران مردم نباید تمکین کنند و برای او خاضع شوند اما اگر  رفت طهران و متصف به صفتی شد و لقبی از سلطان برای او آمد آن وقت باید او را به آن لقب خواند. حالا همین‌طور ائمه ائمه نیستند مگر آنکه آنچه را خدا از دین خواسته برسانند به خلق و رساندند بیّنتم فرائضه و اقمتم حدوده و نشرتم شرایع احکامه و سننتم سنته. اینها را باید کرده باشند و اینها را نمی‌شود کرد مگر به قول. پس قول ایشان شارح کتاب است و کتاب مصدق ایشان است پس در هر امری در هر زمانی برای ائمه طاهرین به قدری که شبهات هست در آن زمان باید کسی باشد که برای رفع آنها آیه محکم بخواند که مردم بفهمند که این آیه محکم است حدیث محکم بخواند که بفهمند محکم است. دیگر فکر کنید که آیه محکم با حدیث محکم را که ما بتوانیم بفهمیم محکم است دقت کنید ببینید چطور چیزی باید باشد.

من از بس اصرار کردم در حجیت ضروریات دیگر خجالت می‌کشم اسمی از ضروریات ببرم و از بس تاتوره به هواست لابدم که اصرار کنم، بله ضرورت چه چیز است ضرورت را که همه کس می‌داند اگر ضروریات حجت است پس دیگر چه فرق است میان شیخی و بالاسری؟ می‌گویم بردار این ضرورت را ببین چیزی باقی می‌ماند

«* دروس جلد 6 صفحه 674 *»

در دین. ضرورت را بردار ببین هیچ دین حقی ثابت می‌شود هیچ حقی ثابت نمی‌شود. هیچ اهل باطل نمی‌توانند حرفی بزنند در طریقه خودشان فکر کنید ببینید چیست که از ائمه آمده که شرح می‌کند کتاب را و احادیث ائمه را؟ شارح کتاب و سنت غیر از ضرورت چیست و چیست که حجت را بر عامی و عالم تمام می‌کند به غیر از ضروریات؟ اگر قطع نظر از ضروریات کردی و ان‌شاء‌الله درست دقت کن ببین چه می‌گویم قطع نظر از ضروریات تمام محکمات قرآن و متشابهات آن و تمام محکمات احادیث و متشابهات تمامش متشابه است. خودتان فکر کنید ببینید همین‌طور هست یا نه؟ هیچ تصدیق مرا محض قول نکنید اگر همین‌طور است که می‌گویم تصدیق کنید اگر نیست نکنید. ضرورت را بردارید از میان آن وقت اقم الصلوة یعنی چه یعنی برو دعا کن و حال آنکه از آیات محکمه است که برو نماز کن، از کجا محکم است از احادیث است که برو این ارکان مخصوصه را بجا بیار باز آن هم به قسطاس مستقیم. اگر از ضرورت تجاوز کردی معنی اقم الصلوة یحتمل این باشد کسی که محبت امیرالمؤمنین را داشته باشد نماز کرده و من اقام الصلوة فقد اقام ولایتی گفته‌اند اقم الصلوة بسا خواسته باشند کسی توی دلش دوست امیرالمؤمنین باشد نماز هم همین است، دیگر آن ارکان نماز است نه آنها دخلی به نماز ندارد و نماز همان ولایت امیرالمؤمنین است. پس ملتفت باشید ان‌شاء‌الله که در هر زمانی چنین اشخاصی باید باشند که آیه محکم و حدیث محکم را که ضرورت اینها را محکم کرده باشد بیان کنند به طوری که خدشه‌هایی که در توحید بشود، در نبوت بشود، در ولایت بشود، در مسائل جبر و تفویض بشود، در مسائل معاد بشود، هر شبهه‌اى در دین بشود، این اشخاص دارند آیه محکمی که ضرورت آن را محکم کرده باشد. حالا این امر مختلف می‌شود در اعصار حالا در زمانی بسا شبهاتی در میان نیست یک‌جور شبهاتی رو گرفته که چندان دقّتی ضرور ندارد. ببینید در زمان خلافت حضرت امیر که غصب خلافت کردند قال قالی که در میان بود همان نقل خلافت حضرت امیر بود

«* دروس جلد 6 صفحه 675 *»

و آن خلفائی که بودند، شیعه داد می‌زدند که آنها منصوب از جانب خدا نیستند و سنی‌ها می‌گفتند لازم نکرده که منصوب و منصوص از جانب خدا باشد و پیغمبر او را نصب کند، ما اجماع می‌کنیم و آن را برای خود اختیار می‌کنیم. شیعه این را وامی‌زدند. در آن زمان همه دعواها و نزاع‌ و گفتگو و شکوک و شبهات همه همین بود، اگر آن روز یک کسی می‌آمد تفحص بکند می‌دید ابابکر به آن گندگی بالای منبر رسول خدا نشسته و آن جمعيت و آن نماز جماعت و آن منبر و آن اوضاع و مرید جمیع اسباب اسلام پیش ابابکر است. از این طرف هم می‌دید که جمعی تک تک در گوشه و کنار با یکدیگر می‌نشینند می‌گویند این کافر است این منافق است همه شیعه که هرجا بودند می‌خواستند آن پیرخر را ضایع کنند. آنها هم از آن طرف می‌گفتند این خلیفه پیغمبر است آن روز آنهایی که باید نفی کنند انتحال ابابکر را و تأویل مریدهاش را حالا در آن زمان سلمان این‌جور کار را می‌کند اباذر یک کسی گیرش بیاید یک گوشه‌اى این کار را می‌کند. دیگر حالا واجب نیست سلمان تنها بگردد کسی را که طالب حق است پیدا کند حرفی به او بزند اتفاق اگر کسی از شیعه به کسی برمی‌خورد که شبهه داشت می‌بردش پیش سلمان، سلمان تعلیمش می‌کرد اگر ابوذر برمی‌خورد به کسی خودش راه می‌برد تعلیمش می‌کرد راه نمی‌برد می‌بردش پیش حضرت امیر. پس در هر زمانی یک جور گفتگویی در میان مردم مى‌آید و محل بحث و حرف می‌شود، در آن‌جور گفتگو در هر زمانی باید باشند به قدری که رفع کنند از دین انتحال مبطلین و منتحلین را چیزهایی که از دین نیست بخواهند داخل دین کنند، چیزهایی که در دین است بخواهند خارج کنند، به آن اندازه باید عدول باشند که رفع کنند. حالا این عدول نافین از دین هر علمی که محتاج‌الیه است در رفع انتحال منتحلین باید داشته باشند هر آیه‌اى که در آن به کار است باید بدانند، پس باید صاحبان درایت هم باشند. حالا اینها امرشان منحصر باید به یک نفر باشد، نیست این‌طور. می‌شود منحصر باشد می‌شود متعدد باشد. پس می‌شود که منحصر هم بشود

«* دروس جلد 6 صفحه 676 *»

و اتفاق می‌افتد؛ یک طرف هم نیفتید. یک‌دفعه می‌بینید در یک زمانی خیلی هستند، یک دفعه در یک زمانی کمند در یک زمانی کمتر باشند. ممکن است در یک زمانی هم یک نفر باشد و غیر از او کسی دیگر نباشد ویک نفر اینها همه را بداند و باقی ندانند. در اینی که در زمان شیخ مرحوم کسی دیگر را نداشتید غیر از شیخ حرفی نیست، شما را می‌گویم نه مردم دیگر را. شما می‌دانید که شیخ است که جمیع ادله را داشت و شیخ بود که جواب می‌توانست بدهد از جمیع مناقشاتی که در توحید می‌شود در نبوت و در امامت و در معاد و در جمیع مسائل دین و مذهب اگرچه تمام اقوالش را هم نفهمی لکن آدم که نگاه می‌کند نوعاً به دست می‌آید. پس در زمان شیخ مثل شیخی سراغ نداشتی. آیا واجب است شیخ باشد و دیگری نباشد؟ نه بسا آنکه بوده ما سراغ نداشتیم. حالا که این بود آيا شیخ می‌گفت که منم و واجب است که غیر از من کسی دیگر نباشد؟ هرگز چنین چیزی نمی‌فرمود. حالا آن روز کسی که شیخ را نشناخته نمی‌داند شیخ اعلم بود، آیا از اهل نجات نیست؟ چرا. و همچنین در زمان سید مرحوم خیلی از شاگردهای شیخ مرحوم سید را نمی‌شناختند لکن در آن زمان هم ما کسی را غیر از سید مرحوم نداشتیم. مراد این است که ممکن هست در عصری منحصر شود امر به یک نفر که آن یک نفر راه ببرد جمیع ادله را. پس معلوم می‌شود یک نفر  عدل در دنیا باشد می‌شود، ده نفر باشد می‌شود، صد نفر باشد می‌شود. دیگر من خسته شدم و طول هم کشیده حرف زیاد که زدی آنهایی که می‌شنوند ذهنشان پتو می‌شود. دیگر من نمی‌دانم که شما ذهنتان هم پتو بشود یا نشود.

باز حرفی که در میان این سلسله هست این است که نقبائی چند هستند. برای هر امامی دوازده نفر نقیب هست سی نفر نجیب هست در روایتی دیگر هفتاد نفر نجیب از برای امام عصر هست که امام آنها را مبعوث می‌کند به اطراف زمین. ارکان برای آن بزرگوار هست  و ارکان چهار نفرند چهار پیغمبرند که زنده‌اند اینها را هم دارید، حالا اینها آنچه از این مراتب در غیب است که شما کاری دستش ندارید به غیر از

«* دروس جلد 6 صفحه 677 *»

اعتقاد به وجودشان دیگر آنها را باعیانهم و اشخاصهم نمی‌شناسید. شما امام زمان هم که دارید امام دوازدهم که دارید امام زمان را اگر اعتقاد نداشته باشی خودت باید بدانی که کافر شده‌ای. حالا آن کیست باید بشناسی او را. نمی‌دانی که او توی مردم است و بسا آنکه دیده‌ایمش اما نمی‌شناسیمش. در هر سال حضرت می‌آید به مکه و هر سال در موسم حج حاضر است کسی او را نمی‌شناسد، می‌بینند غریبی است عربی است چفیه انداخته است مثل باقی مردم طواف می‌کند و مردم او را نمی‌شناسند.

خلاصه پس ملتفت باشید ذهنتان پتو نشود، پس عرض می‌کنم این رجال الغیبی که هستند نقباء هستند نجباء هستند نقباء آنهایی هستند که متصرفین هستند بسیار خوب، نجباء آنهایی هستند که دارای علوم هستند آنچه هستند فکر کن ببین آیا می‌خواهند خودشان را به شما بشناسانند یا نه اگر می‌خواهند که آنها پیش می‌افتند و خود را به هرکه می‌خواهند می‌شناسانند. اگر یکی از  این رجال که باید محل اعتناتان باشد خودش را بخواهد به شما بشناساند فکر کنید ببینید او باید پیش شما بیاید یا شما پیش او باید بروید و فال بگیرید او را پیدا کنید؟ یک‌خورده فکر کنید نبی مبعوث از جانب خدا بر تو، او می‌آید پیش تو که از جانب خدا آمده‌ام یا تو از پیش خودت فکر می‌کنی که نبی لازم است از جانب خدا در میان مردم باشد و این نبی مبعوث باید از جنس بشر باشد، پس من باید این انسان‌ها را همه را امتحان کنم پیش این شخص که اینجاست می‌روم و پنج شش ماه می‌مانم و با او مباشرت می‌کنم تا بفهمم این راست می‌گوید یا دروغ پیش آن شخص دیگر هم می‌روم پنج شش ماه می‌مانم و مباشرت می‌کنم تا بفهمم و هکذا جمیع فرد فرد بشر را من احتمال می‌دهم که آن نبی باشد باید بروم با هر یکی مدتی معاشرت کنم یکی یکی را امتحان کنم آیا همچو چیزی ممکن است؟ آیا خدا همچو تکليفی می‌کند؟ پس اینجا چه کنم من که نبی را تمیز بدهم از غیر نبی؟ بروم فال بگیرم پیدا کنم یا بروم خواب ببینم پیداش کنم؟ ان‌شاء‌الله درست دقت کنید نبی اگر باید بیاید و لازم هست که بیاید آیا او پیش

«* دروس جلد 6 صفحه 678 *»

می‌افتد و می‌گوید من نبی هستم یا من بگردم و پیداش کنم؟ او اول ادعا می‌کند آن‌وقت هم می‌گوید به ادعای من تصدیق مرا مکن دلیل بخواهید از من برهان بخواهید خارق عادت بخواهید و می‌آورد تا اثبات کند. غرض، او پیش می‌افتد تو  باید قبول کنی. همچنین این نبی که از دنیا می‌رود او امامی تعیین می‌کند او خلیفه برای خود تعیین می‌کند، نه اینکه از پیش خود فکر کنند مردم که خلیفه لامحاله در میان مسلمین باید باشد، حالا کدام است از این جمعیت خارج نیست این را چطور پیداش کنیم؟ آیا تسبیح برداریم استخاره کنیم اگر طاق آمد آن است اگر جفت آمد آن نیست؟ آیا خواب می‌بینیم فال می‌گیریم میلمان را می‌بینیم به کجا است هرکس تعارفمان بیشتر کرد و بیشتر عزت کرد آن است؟ اینها نیست امام را خدا باید منصوب و منصوص کند امام را باید پیغمبر مشخص کند خودش باید ادعا کند و ادعای خودش را خودش باید اثبات کند. دقت کنید ببینید پستا همین پستا بوده یا غیر از این اگر غیر از این‌جور است بگویید. پس آن رجال الغیب در صورتی که تو طالب آنها باشی باش اما آنها باید خودشان را به تو بشناسانند یا تو باید به فال پیداش کنی و این را بدان کلیةً که هرکه را به خواب پیداش می‌کنی چنین کسی والله از جانب شیطان است والله از جانب خدا نیست، چرا که دَیْدَن این خدا بر این قرار نگرفته که واگذارد تو را به خودت بگوید برو خواب ببین فال بگیر استخاره کن حق پیدا کن. امر خدا محکم است هرچه را می‌خواهد از تو با دلیل و برهان به اصرار و تکرار می‌آرد، و این را داشته باشید ان‌شاءالله. پس از پی نقباء مگرد که به گشتن نقیب پیدا نمی‌شود، بله اگر بخواهی محل نظر ایشان واقع بشوی یک کاری بکن که نترسند از خودت و نظر عنایتی به تو بکنند. آقای مرحوم مکرر این مثل را می‌فرمودند خیلی‌ها نقیب می‌خواستند نجیب می‌خواستند ریش آقا را می‌گرفتند که به قول خودشان اقرار از ایشان بگیرند. آقای مرحوم مثال می‌زدند می‌فرمودند طفلی را غلام سیاهی دوش گرفته بود جایی می‌برد، آن طفل نگاه کرد دید این غلام سیاه و بدگل است ترسید و بنا کرد به

«* دروس جلد 6 صفحه 679 *»

گریه‌کردن آن غلام دست به پشتش می‌زد که مترس من همراهت هستم و آن طفل داد می‌زد که تو که دست به پشت من می‌زنی من می‌ترسم، من از خود تو می‌ترسم. می‌فرمودند تو کاری بکن من نترسم از خودت، تو کاری بکن بزرگان از خود تو نترسند، خدمتشان خواهی رسید. دیگر حالا اصراری داری که تو بیا اقرار کن که من نقیبم، به من بگو که من به کسی پس نمی‌گویم من از خود تو می‌ترسم. تو کسی نیستی که حرف راستی به تو بشود گفت ادعائی پیش تو بشود کرد. خلاصه کسی که بخواهد رجال الغیب را بشناسد اگر راست می‌گوید از اول غرض و مرض را کنار بگذارد برود نماز کند برود روزه بگیرد نوافل بجا بیاورد پیش خدا تضرع کند و زاری کند تا آنها بیایند خود را بشناسانند. پس فکر  کنید ببینید که چه به طور شرع ظاهری چه به جور صوفیه هرچه ریاضت بکشی نمی‌توانی آنها را پیدا کنی. ببینید چقدر در ارشاد آقای مرحوم اصرار فرموده‌اند و چقدر ضرب زده‌اند که مردکه کشکول برمی‌دارد و در دهات و شهرها می‌افتد که می‌خواهم کامل پیدا کنم سهل است که اکتفاء به بلاد اسلام هم نمی‌کند به فرنگستان و به هندوستان می‌رود که کامل پیدا کند. خوب این شخص کامل رفته در فرنگی‌ها آنجا که رفته آیا نان نمی‌خواهد بخورد؟ آیا این شخص کامل حمام نمی‌خواهد برود؟ نه. آیا آنجا چیز  پاکی هست جمیع لقمه‌هاشان را فکر کنید، غذاهاشان را ببینید چطور است گوشتشان چه گوشتی است؟ نه حمام نه طهارت نه تقوی معلوم است بلاد کفر است به طوری است که اگر کسی از اسلام برود در بلاد کفر بماند همین یکی از فسق‌های عظیم است. تجار اگر نروند آنجا چرا بایست لابد شوند که نجس بخورند نجس بپوشند؟ غرض، حرام است رفتن به بلاد کفر و ماندن آنجا حالا که چنین است پس این کامل در میان فرنگیان چه می‌کند که این کشکول را برمی‌دارد می‌رود توی فرنگی‌ها کامل پیدا کند؟ آنجا شیعه کجا آمد که دیگر کامل شیعه کسی بتواند پیدا کند؟ پس بعضی به سیرهای ظاهری می‌خواهند کامل پیدا کنند توی مغاره‌های کوه می‌گردند اگر بخواهند خود را مخفی کنند تو آنجا هم که رفتی

«* دروس جلد 6 صفحه 680 *»

می‌بینی رجلی آنجا نشسته هرچه مسأله می‌پرسی او جواب نمی‌گوید، در حضور تو هم نماز نمی‌کند تو چطور می‌توانی او را پیدا کنی اگر او خود را مخفی کند؟ پس به سیرهای ظاهری که مثل درویش‌ها به کوه و صحرا گشتن باشد کامل پیدا نمی‌شود، به همین نسق است سیرهای باطنی؛ قرآن را بردار فال بگیر اگر خوب آمد فلان کس حق است چه اعتبار دارد؟ نمی‌بینی استخاره می‌کنی گاهی نفع می‌کنی گاهی ضرر می‌کنی. قرار نداده خدا که بروی استخاره بکنی نماز ظهر بکنم یا نکنم چهار رکعت بکنم یا دو رکعت یا پنج رکعت، جای استخاره نیست. سیرهای باطنی یکی فال است یکی خواب است توقعاتی است که مردم دارند و اين توقعات البته به عمل نمی‌آید. پس اشخاص غیبیه را که قطع نظر از شناختن ایشان باید نمود طالبشان هم هستی از خدا بخواه، آنها می‌دانند آنها تو را از خودت بهتر می‌شناسند. خودت که خبر داری که چه فاسق فاجری هستی آنها بهتر خبر دارند از خودت، چرا که خودت خیلی از فسق و فجورهات را یادت رفته آنها هیچ یادشان نمی‌رود. آنها علم قیافه دارند که به صورتت که نگاه می‌کنند از چشم مردم از حالت مردم تمیز می‌دهند که مردم در چه حالتند. کلیةً، آنچه رجال غیب هستند در صورتی که طالبشان باشی برو پیش خدا از خدا بخواه که آنها را به تو بشناساند. تو نمی‌توانی به خواب و فال آنها را پیدا کنی. پس بدانید که آن عدولی که باید باشند در میان که انتحال مبطلین را نفی کنند، تحریف غالین را نفی کنند، هر باطلی را می‌توانند بردارند چه در توحید چه در نبوت چه در امامت چه در معاد چه در شریعت چه در طریقت چه در حقیقت، هر جور مسأله‌اى را به آیه محکم به حدیث محکم حق و باطل او را از هم جدا می‌کنند، اینها دیگر رجال الغیب نيستند. اینها در هر زمانی بوده‌اند و متعدد بوده‌اند، اتفاق در زمانی شده که یک نفر بوده‌اند، اتفاق در زمانی افتاده متعدد بوده‌اند. نه فردیتش حتم است نه تعددش.

باز آخر مجلس است خوب دقت کن که از اینجا که بیرون می‌روی یا می‌روی به بهشت یا می‌روی سرراست تا به جهنم. اگر درست ملتفت می‌شوی گمراه نمی‌شوی

«* دروس جلد 6 صفحه 681 *»

همین راهی که دست تو می‌دهم بگیر و برو به بهشت. فکر کن ببین چیزی که دین شیعه بایستی در جمیع اعصار به آن باشد و بنای دین شیعه بر آن است آیا می‌شود این مخفی باشد و کسی از آن خبر نداشته باشد تا یک زمانی یک جن پینه‌دوزی بیاید این را ابراز دهد. بنای شیعه در تمام اعصار بر این بوده که هر وقت در هر مسأله‌اى درمی‌مانند، بروند پیش کسانی که می‌دانند و از آنها بپرسند دیگر هرچه بودند، صدنفر بودند خوب است، هزار نفر بودند خوب است، تمامشان راوی از امامند. اگر تمام مردم مقلد یک شخص واحد باید باشند یا کسی را که او بگوید تقلید کنید تقلید کنند، اگر بنای دین شیعه این بود که همیشه یک رئیس مشخص معین داشته باشند و جایز نباشد دو تا و سه تا و زیادتر باشند؛ اگر این دین شیعه بود آیا نه این است که این مسأله از نماز شهرتش بیشتر می‌بود در میان شیعه و شایع‌تر بود؟ چرا که تو نماز را باید به تقلید آنها بکنی روزه ماه مبارک داخل بدیهیات شده الحمدلله که واجب است، نماز در شبانه‌روزی پنج مرتبه و همچنین حج اگر استطاعت داشته باشی، کسی مال اگر داشته باشد خمسش را و زکاتش را باید بدهد و همچنین فروعی که در دین است همین‌قدر که کسی مستضعف نباشد خبر داده‌اند از این ضروریات. مسائل این نماز و این روزه و این حج و این خمس و این زکوة که داخل ضروریات دینتان است که هرکه مستضعف نیست نمی‌تواند بگوید نمی‌دانم. نمازش آیا مسائل ندارد این مسائل را از که باید گرفت همه را از یک نفر باید گرفت؟ حالا اگر دین شیعه این بود که تمام مسائل را از یک نفر باید گرفت که این مطلب از نماز مشهورتر بود و اگر مشهور بود چرا چند صباح پیش از این کسی خبر از این نداشت؟ پس بدانید که تازه پیدا شده دیگر بعد از آنی که ضرورت به این واضحی باشد یک کسی بگوید من نمی‌فهمم، من تصدیق چنین کسی را چطور بکنم؟ چه بگویم با یک احمقی که بعد از اینکه خودش می‌بیند روز است بگوید نمی‌فهمم روز است؟ چنین کسی را اگر اذن شمشیر داشتم گردنش را می‌زدم، لکن حدود در زمان غیبت جاری نیست و مذهب شیخ بر این است

«* دروس جلد 6 صفحه 682 *»

که جاری کردن حدود در زمان غیبت جایز نیست. حالا که جایز نیست پس دیگر حاکمی باید باشد که گردن گردنکشان را بکوبد. برای چه حاکم می‌خواهند برای امر به معروف و نهی از منکر. اگر بیاید و هیچ نگوید برای چه بیاید و [اگر] نگیرد و نبندد و نکشد که حاکم نیست، حاکم باید حد جاری کند و شما از خواص مشایختان است و غیر از ایشان هم باز گفته‌اند از سایر علماء و از خواص مشایخ شما است که می‌فرمایند حدود در زمان غیبت جاری نمی‌شود اصلاً و حد را کسی باید جاری کند که معصوم باشد. و حد را غیر معصوم کسی دیگر نمی‌تواند بزند مگر تازیانه را بدهند به دست قنبر مثلاً بگویند بزن. آن وقت قنبر که تازیانه زد کأنه امام زده به جهتی که به فرمایش امام زده و الا اصل حد را باید ائمه جاری کنند، ایشان هستند که حدود را جاری می‌کنند شیعیان باید مسائل بگویند و می‌گویند. دیگر حالا بگویند که امام غائب است و امام غائب به کار تو نمی‌آید چرا که تو حاکم ظاهر می‌خواهی، حاکم ظاهر می‌خواهم چه کنم؟ برای اینکه مسائلم را یاد بگیرم، علماء که هستند و مسائل را می‌گویند و اگر حاکم ظاهر برای این است که سلطان باشند و حد بزنند و حدود را جاری کنند که سلاطین نمی‌گذارند در مملکتشان کسی مسلط باشد که حد بزند. بر فرضی که یک نفر عالمی پیدا شد که رأیش قرار گرفت و رأيش اين شد که در زمان غیبت جایز است اجرای حدود، اگر سلاطین راه دادند جاری کند، حالا حاکم می‌خواهند و واجب است چنین حاکمی چنین ناطقی تا گردن گردنکشان را بکوبد داد مظلومین را از ظالمین بگیرد. اگر واجب است چنین کسی باشد ظاهراً، پس کو؟ دلیل اینکه واجب نیست ظاهراً چنین کسی در دنیا همینی که نیست. بله دولت اگر دولت باطل نبود، اگر دولت دولت باطل نباشد، خود امام زمان حاضر می‌شود. اگر مقتضی بود حاضر بود جلدی ادعا می‌کرد گردن گردنکشان را می‌کوفت. دلیل اینکه غائب است این است که چون دولت دولت باطل است حالا نباید این کارها را کرد، پس خلق بعد از غیبت حاکم نمی‌خواهند، اگر می‌خواهند چرا خودش نمی‌آید؟ اگر حاکم می‌خواهند که مسائل دینشان را یاد بگیرند

«* دروس جلد 6 صفحه 683 *»

مسائل دینشان را همین حکام شرع که هستند می‌گویند از آنها یاد بگیرند و حکام شرع در هیچ عصری واجب الوحده نبودند، اگر واجب الوحده بودند و در هر عصری یکی نباید بیشتر باشد چنین چیزی از دین شیعه نیست. اگر بود باید معروف‌تر و مشهورتر باشد از نماز از روزه از غسل از وضو از جمیع واجبات و مستحبات و هرگز نبوده در میان شیعه چنین چیزی که یک نفر باید باشد که هرچه می‌خواهند از او یاد بگیرند و جایز نباشد از غیر او یاد بگیرند. و اگر این حرف راست بود باید از جمیع واجبات و مستحبات از جمیع حلال‌ها از جمیع حرام‌ها این امر واضح‌تر باشد و معروف‌تر باشد. حالا که چنین شد پس عدولی که هستند باید متعدد باشند و به جای این عدول در زمان انبیای سلف انبیاء بودند و عدول بودند و متعدد بودند. بله از برای هر قومی یک نفر باید باشد نمی‌بینی که اگر دو مجتهد دو فتوی داشته باشند، کسی تقلید یکی از آنها را بکند تقلید آن دیگری را نمی‌تواند بکند.

حرف‌ها توی هم می‌ریزد دیگر حرفش افتاد و باید گفت؛ باز در میان مردم دیگر چنین چیزها معروف است که اگر تقلید کردید از مجتهدی از مجتهد دیگر که فتواش بر خلاف آن مجتهد است نمی‌توانی تقلید کنی. مثلاً  تقلید می‌کنی از یک کسی که کشمش جوشیده را نجس می‌داند، نمی‌توانی تقلید کنی از کسی که آن را پاک می‌داند چرا که نمی‌شود یک چیز را هم پاک دانست و هم نجس، این معروف است میان خیلی از فقهاء که تقلید هر دو را نمی‌توان کرد. من عرض می‌کنم مشایخ می‌فرمایند اینها رواتند تو اگر در میان دو نفر از روات متردد باشی و هر دو خلاف یکدیگر بگویند چون هر دو راویند بایهما اخذت من باب التسلیم وسعک می‌خواهی این را بگیر می‌خواهی آن را بگیر، می‌خواهی امروز این را بگیر فردا آن را بگیر.  و این را که می‌گیری نه این است که آن را ردّ می‌کنی. آن را هم که می‌گیری نه این است که این را ردّ می‌کنی. پس مشایخ شما می‌گویند که مجتهد را می‌شود تقلید کرد اما در دو حالت به شرطی که ردّ نکنی یکی را؛ امروز تقلید این را می‌کنی فردا تقلید آن را، تقلید یکی را که

«* دروس جلد 6 صفحه 684 *»

کردی ردّ آن را مکن. بگو آن بود، حالا دلم می‌خواهد تقلید این را هم بکنم. مثل دو حدیث مختلف که از معصوم رسیده باشد می‌فرمایند بایهما اخذت من باب التسلیم وسعک همین‌طور روایت را می‌خواهی از قول این راوی بگیر می‌خواهی از قول آن راوی بگیر. حالا وقتی مذهب مشایخ این شد که تقلید دو مجتهد و سه مجتهد را می‌توان کرد به جهتی که اینها راویند و آنچه در دست دارند قول معصوم است. قول معصوم را هم می‌توان از محمد بن مسلم گرفت هم می‌توان از زراره گرفت، در حیات خودشان اگر محمد بن مسلم روایتی می‌کرد و زراره روایتی می‌کرد، کسی دیگر روایتی می‌کرد یک شخص می‌توانست از همه بپرسد و هر کدام را می‌خواهد بگیرد. پس کسی نمی‌تواند فرق بگذارد امروز را با زمان حضور، کسی بخواهد فرق بگذارد که در زمان حضور می‌شد از روات مختلفه که روایاتشان مختلفه است بگیری امروز نمی‌شود بگیری. برای این هیچ حدیثی نداری آیه‌ای نداری. اگر آن روز جایز بود هم از محمد بن مسلم کسی بپرسد هم از زراره هم از ابوبصیر حالا هم جایز است. این‌جوره تاتوره که هست برای این است که چیزی ترائی می‌کند؛ راه ترائی اینکه اتفاق افتاد در یک عصری که امر منحصر شده به یک نفر بعد از اینکه شما دیدید که مثل شیخ مرحوم آمد، کسی برنخاست مثل شیخ در زمان شیخ شما چنین یافتید که در آن عصر شیخ اعلم علماء بود، حالا دیگران نیافتند نیافته باشند. در پیش شما مسلّم شد که اعلم علماء است و کسی در زمان او مثل او نبود دیدیم رفع جمیع شبهاتمان را در توحید کرد رفع جمیع شبهاتمان را در نبوت کرد کسی دیگر هم مثلش نکرد رفع جمیع شبهاتمان را در امامت کرد در ولایت کرد در معاد کرد کسی دیگر هم مثلش نتوانست بکند و نکرد، دیگر یا بودند واقعاً و سکوت کردند یا نبودند و منحصر به ایشان بود. حالا امر را منحصر  به شیخ دیدیم. در زمان شیخ ما همچو فهمیدیم و همچو اعتقاد کردیم که منحصر است چرا که کسی دیگر را نیافتیم مثل او. بعد از شیخ هم سید را که ما دیدیم رفع شکوک و شبهات کرد و کسی دیگر را ندیدیم آن‌جور بتواند رفع شکوک و شبهات بکند

«* دروس جلد 6 صفحه 685 *»

و آن‌جور کتاب‌ها بنویسد، دیگر در آن زمان یا کسی مثل سید بود و این کارها را کرده و ما نفهمیدیم یا کسی آن‌جور کتاب‌ها نوشته و ندیدیم ـــ  و خیلی بعید است کسی این‌جور کتاب‌ها این‌قدر بنویسد و در میان مردم معروف نشود ـــ پس نشناختیم کسی را در زمان سید مرحوم به فضیلت سید مرحوم، پس در زمان سید مرحوم هم همچو اتفاق افتاد که منحصر شد به سید مرحوم و همچنین باز در پیش ماهایی که تصدیق کردیم آقای مرحوم را، در آن زمان مثل آقا کسی را ندیدیم، یا کتاب نوشتند آن‌قدرها به این‌طورها و ما ندیدیم یا نبودند، غرض این را تصدیق داریم که در زمان آقای مرحوم هم منحصر به ایشان بود امر، اتفاق منحصر به ایشان شد. دیگر حالا بسا کسی دیگر هم بود ما ندیدیم، اتفاق این‌طور اتفاق افتاد. دیگر حالا این را قاعده قرار بدهیم که چون در این سه زمان منحصر به یک نفر شد باید تا قیامت در هر عصری منحصر به یک نفر باشد همچو چیزی از دین شیعه نبوده و نیست. خود شیخ در کتاب‌هاش می‌‌نویسد که نقباء متعددند اگرچه خود اینها هیچ ادعای این را نداشتند که ما نقیبیم و والله خودشان ادعا نکردند نقابت را، حتی والله ادعا نکردند نجابت را، خلاصه منظور این است که نقباء و نجباء متعددند حتی اینکه شیخ مرحوم می‌نویسند که می‌دانم اینها متعددند اما نمی‌دانم چند تا هستند. سید مرحوم هم می‌فرمایند می‌دانم متعددند و نمی‌دانم عدد آنها را اما موافق حکمت باید دوازده نفر  باشند يا سی نفر يا هفتاد نفر باشند، به عدد درجات بروج باید باشند لکن از احادیث چیزی به من نرسیده در عدد آنها. آقای مرحوم حدیثش را پیدا کرده بودند فرمودند من الحمدلله موفق شدم به اینکه حدیثش را یافتم و خودشان چنین فرمایش فرمودند که من یافتم و شیخ نیافته بودند این حدیث را و من دیدم و شیخ ندیده بودند حدیثش را و این را هم نمی‌شود پیش خیلی کسان گفت، این نقص شیخ نیست که کتابی را در دنیا ندیده باشند. ان‌شاء‌الله شما دقت کنید با بصیرت باشید ملتفت باشید خیلی از تاتوره‌ها به هوا رفته، به واسطه این فرمایش آقا هی داد و بیدادها بلند شد که نسبت به شیخ بی‌ادبی

«* دروس جلد 6 صفحه 686 *»

شده که آقا گفته فلان حدیث را شیخ مرحوم ندیده. خیر هیچ بی‌ادبی نمی‌شود، شیخ ولایتی نرفته باشد کتابی ندیده باشد عیبی لازم نمی‌آید این نقصی نیست. آن حدیثش را آقای مرحوم دیده بودند و شرح فرمودند که در هر زمانی نقباء دوازده تا باید باشند، و اینها ابدالند هر کدام از دنیا رفتند یکی دیگر باید بیاید به جای ایشان و ابدال اینهایند که عوض و بدل می‌شوند. ارکان پیغمبران چهارگانه‌اند عیسی و خضر و الیاس و ادریس اینها نمی‌میرند که بدل به جاشان بنشیند از این جهت ابدال نمی‌گویند، اینها ارکان اسمشان است لکن نجباء ابدال اسمشان است و همیشه همراه امامند، نقباء ابدال اسمشان است و اینها ابدال اسمشان است به جهت آنکه هی می‌میرند و کسی دیگر بدلشان می‌آید به جاشان می‌نشیند که آن دوازده تا کم نشوند، باز می‌میرد یکی از ایشان یکی دیگر از آن هفتاد نجیب می‌آید جای او می‌نشیند که آن دوازده‌تا کم نشوند. هی به تدریج می‌میرند و هی جاشان می‌نشینند هی دوازده تا و هفتاد تا باقی هستند، هی می‌میرند از آن هفتاد تا و از علماء می‌آیند جاش می‌نشینند دیگر بس است.

و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین

الــی یــــوم الدیــــــن

 

 

 

 

نگاهی گذرا به متن دروس

 

مجلد ششم

 

درس اول

r نقطه هر علمی را که بدانید در تمام فروعاتش حق و باطل آن علم را می‌شناسید.

r «هست و نیست» مثل شیره و سرکه نیست که بشود با هم مخلوط شود.

r فرق نیستِ اضافی و نیستِ حقیقی.

r «جوهر و عرض» درجات قوت و ضعف «وجود» برای آنها نیست.

r «نیست محض» با هست مخلوط نمی‌شود. چرا که نیست چیزی نیست که با غیرش همراه شود.

r بیان فرقِ «جهت وجود و جهت ماهیت» و نسبت آن دو جهت با هم.

r شدت ارتباط ظاهر و باطن و نسبت آن دو با هم.

درس دوم

r فعلی که مفعول مطلق نداشته باشد خدا خلق نکرده.

r هر مفعولی که قیدی باید پاش گذاشت مفعول حقیقی نیست.

r تمام کارها این طور است که تا تو نکنی خدا به تو نداده.

r معنی محدَّث بودن و ملهم بودن اولیاء الله.

r کارهایی که از دست ما بر نمی‌آید باید به خدا واگذار کرد و زور بیجا فایده ندارد.

r پیغمبر9 هرچه امر فرموده خواسته خیر به ما برسد اگر چه خمس و زکات بگیرد.

r مهمان برکت می‌آورد و بلاها را می‌برد.

درس سوم

r اهل باطل چون غرض دارند خداوند سر کلاف را به دست ایشان نمی‌دهد.

r بیان مخلوق بنفسه بودن «فعل» و احداث آن به واسطه فاعل.

r بررسی «فعل لفظی» که از آن موقعیت فعل الله شناخته شود.

r «اسم فاعل» مقامش بعد از فعل است. اما «فاعل محدث فعل» قبل از فعل است.

r ماده فعل حروفند، و صورت فعل ترکیب آنها است.

r استدلال بر اینکه فعل در ذات فاعل نیست و فاعل آن را بنفسه ایجاد می‌کند.

r بیان موقعیت ضمیر مستتر در فعل که روح فعل است.

r ارتباط علم اشتقاق به جمیع عالم.

r تمام علل اربعهٔ فعل در خود فعل است.

r علت عدم استجابت دعاها. و عمده موانع، یأس و ناامید بودن است.

درس چهارم

r فرق بین مکمل و متکمل با مؤثر و اثر.

r بیان اینکه فعل‌های جزئی ظهور فعل کلی هستند.

r علت سکون حرف وسط در مصدر و متحرک بودن آن در فعل.

r ملک خدا قدیم است. مثل اینکه محال است که یک وقتی فعل برای تو نباشد.

r بیان اتحاد «فاعل، فعل و مفعول» که در منظر یکی هستند و در مخبر سه تا هستند.

r اثر و مؤثر در جمیع مضافات شریکند مگردر لوازم رتبه.

درس پنجم

r هر فعلی از حیث وقوعش، مفعول مطلق و از حیث صدورش فعل است.

r هر چیزی از جهتی اثر است واز جهتی مؤثر است.

r دلیل لِمّ و دلیل انّ چیست.

r مؤثر صفاتش در تمام آثارش هست.

r هر کس عالم بکل شیء نیست، از نزد عالم بکل شیء نیامده.

r حکایت موسی و خضر و شبان و حد علم ایشان.

r «هست» قادر علی کل شیء نیست. اما «فعل الله» قادر علی کل شیء هست.

r محمد و آل‏محمد:چون اثر حقیقی فعل الله‌اند، پس هر قدر پایین بیایند باز عالِم بکل شی‏ء و قادر علی کل شی‏ء هستند.

درس ششم

r دین خدا از برای بی‏غرضان سهل است، از برای باغرضان ممتنع.

r بیان ممتنع بودن جبر و تفویض در کارهای خدا و کارهای خلق و نظر «سید جعفر دارابی».

r انبیاء تا امر خود را ثابت نکنند دست بر نمی‌دارند.

r انسان با خدا لج کند و تسلیم امر و شریعت او نشود،کمال شقاوت است.

r خداوند خلق را طوری خلق کرده که دائم از فضل او منتفع شوند.

r بیان اینکه فعل صادر از فاعل است.

درس هفتم

r نسبت فاعل و فعل نسبت مؤثر و اثر است نه نسبت مکمل و متکمل.

r بیان اینکه فعل زید بر شکل خود زید است «لا فرق بینه و بین زید الا انه فرعه و هو اصله».

r بیان اینکه چرا در ميان خلق کثرات هست با اینکه مشیت  یکی است و  اثر آن هم
یکی است.

r همیشه فعل قائم‏مقام فاعل است.

r تعدد کثرات از جهت تعدد مبادی است و الا از یک مبدء بیش از یک اثر صادر نمی‌شود.

درس هشتم

r این کومه‏های مراتب قطع نظر از تعینات یک کومه بیش نیست.

r تعینات ظاهری مثل غرفه‌های آب است و تعینات واقعی مثل زید و عمرو است که هر یک اثر خاصی دارند.

r اشیاء به مابه‏الامتیازشان متعدد شده‏اند.

r اثبات اینکه خلأ محال است.

r فرقی که میان فعل و فاعل است همین‏قدر است که او این را احداث کرده دیگر هیچ فرقی نیست.

درس نهم

r اعلی درجات جماد بسته است به اسفل درجه نبات.

r حرارت و برودت دو ید فاعلند حرارت ید علیاست و برودت ید یسری.

r حرارت و برودت دائم بر جسم توارد دارند و جسم دائم در حرکت است و مخض می‌شود.

r هوا هم درجات لطیف و غلیظ دارد. و شبنم‌ از لطایف هوا است.

r تمام مراتب جسم از عرش تا خاک همه در هم ممزوج هستند.

r کیفیت پیدا شدن حيات.

درس دهم

r فعل فاعل بر شکل فاعل است چون از عرصه فاعل می‏آید.

r هرچه خلق شده از امکان خلق شده، پس از نیستِ صرف خدا خلق نمی‏کند.

r اشیاء در عالم‌های بالا جا دارند. مثل پله‏های نردبان هی پایین می‏آیند.

r چیزی که یک وقتی از اوقات پیدا می‏شود، پیشترش هم بوده نهایت اینجا نبوده.

r تمام شرع از روی طبیعت برداشته شده، اگر کسی درست ببیند مطابق با حق خواهد شد.

r جوهر آن چیزی است که هرچه او را مقید به قید مثلث و مربع و مخمس کنی از امکانیتش هیچ کم نمی‏شود.

r ابدان در ارواح تأثیر می‏کنند، همان‌طور که غذاها در ارواح تأثیر دارد.

r معنی اینکه مستضعفین در قبر مانند کلوخ افتاده‏اند.

r خیرات برای مستضعفین تأثیر دارد آنها را از استضعاف در می‌آورد.

درس یازدهم

r ماده و صورت حرکت.

r موجود هر چه متشخص‌تر شد امتیازاتش بیشتر می‌شود.

r مواد در بطن صور، احکام صور بر آنها جاری می‏شود.

r هر امری را به ما به الامتیازش باید شناخت.

r حق ظاهرِ من عندالله، حق است. حقی که ظاهر نیست آن حق مکلفٌ‏به کسی نیست.

r معنی اینکه همه بر‍ پیشانی کافر می‌خوانند: هذا کافر حقاً.

r تمام اهل باطل ــ غیر از مستضعفین ــ والله حق را می‏شناسند ولی انکار می‏کنند.

r اهل باطل به ادعا حرف می‏زنند، اهل حق با دلیل و برهان.

r موسی عصا ‏انداخت و پیغمبر قرآن آورد و می‏فرمود مثلش را بیارید و چون عاجزید پس بدانید که من حقم.

درس دوازدهم

r مخلوقات، جهت اعلای خودشان، ید فاعل است از برای جهت اسفل خودشان که ید قابل است.

r فاعل اگر قادر است حقیقةً، فعل او هم قادر است، فعل او حقیقت بعد الحقیقة است.

r انسان بی‏نیت کاری نمی‏تواند بکند، و حیوان با نیت کاری نمی‏تواند بکند.

r مردم کدو (نبات) را خیال کردند انسان است.

r  کسی که خدا را کارکن می‏داند، می‏داند که مقرِّب خیرات او است نه غیر او.

r شرایع تمامش به وحی است نه به شورای خلق.

r اسماء الله کوچک و بزرگش همه قدیمند و هر یک شرط دیگری است.

r نسبت اسماء به یکدیگر مثل کسور عدد است.

r معنی مخلوق بودن اسماء الله.

درس سیزدهم

r علامت کسی که قرآن و احادیث را فهمیده این است که در آنها اختلافی‏نبیند.

r هرجا را که دیدی مشکل است بدان توی راه خدا نیستی.

r جسم مطلق در اجسام جزئی به تمام صفاتش ظاهر است و محال است که به یک صفتش ظاهر شود.

r بیان حماقت کسانی که می‌گویند ما عاشق «هست» هستیم.

r مَطَلب چیزی را که نسبتش به خوب و بد مساوی است، بلکه خوب را بطلب.

درس چهاردهم

r بیان نسبت «فاعل» به «فعل و مفعول مطلق» و نسبت «فعل» به «مفعول‌به».

r معنى جهت اعلاى فعل

r مقام هو یا الف لینه و یا نفس رحمانی همان مقام اسماء‌ است.

r معنی اینکه «نیست» غیر هست نیست.

r اسم ــ چه اسم فاعلی یا اسم مفعولی ــ از جهت اعلایش خود فاعل است.

r اسم‌ها هر یک با اسم دیگر مغایرت دارند اگر چه نسبت به مسمی همه از حیثی خود اویند.

r «لنا مع الله حالات نحن هو  و هو نحن»

r معنی اینکه «مغایرت خدا با حججش مغایرتِ صفت است نه مغایرت بینونت».

r اسماء حقیقی طوری هستند که جهت انیتشان را هم که توجه کنی به خدا توجه کرده‌ای.

r شرح و بیان جمله «لا فرق بینک و بینها الا انهم عبادک و خلقک»

r حقایق اسماء الله مسبوق به عدم نیستند.

r تا مبدء پیدا نشده باید از اسباب استفاده کرد. اما چون مبدء پیدا شد خودش منشأ اثر می‌شود.

درس پانزدهم

r علت اینکه اثر مطابق صفت مؤثر است.

r راه توحید خیلی راحت است. اما حکماء در اثر مسامحه قائل به «وحدت وجود» شدند.

r هر مطلقى که افرادش بی‌شعور است  مطلقش هم بی‌شعور است.

r ما به الاشتراک افراد هر مطلقی مال خود آن مطلق است اما آنچه در بعض افراد باشد و در بعضی نباشد مال او نیست.

r خداوند قادر علی کل شیء است و کسی‌که از آن عرصه آمده باید قادر علی کل شیء باشد.

r تا فعل نباشد نمی‏شود اسم پیدا شود. پس ضارب مشتق است از ضَرَبَ.

r اسم مکنون و مخزون همان اعلای مشیت است. و بیان فرق اعلا و اسفل مشیت.

درس شانزدهم

r تنزیه فعل خداوند از مشابهت به افعال خلقی. و بیان نسبت فعل به خداوند متعال.

r محال است که کسی جوهر را  فانی کند، جوهر حقیقتی  بی‌نهایت است.

r حیث بی‌نهایتی کومه‌ها امکانات آنهاست.

r تفکیک تعینات و صورت‌های عرضی و صورت‌های اصلیِ یک جوهر.

r اشتباه حکماء در مصداق «وقت».

r مقصود فرنگی‌ها از خلأ و مراد بزرگان از محال بودن خلأ.

r فوق عرشِ هر یک از کومه‌ها فضائی نیست. آنجا لا خلأ و لا ملأ.

r تکامل در هر عالم نیازمند به مکمل خارجی است و خود جوهر سبب کمال خود نمی‌شود.

درس هفدهم

r تکرار مباحث قبل و اشاره به سر اختیار در ایجاد.

r استغفار حجج : برای چه کسانی می‌باشد.

r بیان نسبت فعل به فاعل.

r اثبات اینکه افعال عدمی هم واقعاً فعل هستند.

r معنی «طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر . . . . .»

r مبدأ هر فعلی فاعل آن فعل است.

r بیان اینکه اسماء خدا ارکان توحید هستند.

r بیان اینکه نمی‌شود فعل الله را مخلوق گفت مگر مخلوق بنفسه گفته شود.

r اسماء الله اسباب خلقتند و قبل از مسببات هستند و خلقت آنها نوع دیگری است.

درس هجدهم

r شرح و بیان این قاعده که «ماده، امکان صور است».

r فرق بین صورت‌های ظاهری و صورت‌های حقیقی.

r معنی اینکه حکماء گاهی می‌گویند صورت داخل ماده نیست و گاهی می‌گویند داخل آن است.

r صورت‌ها و امتیازات، از عالم غیب آمده‌اند به این عالم جسم.

r هر چه که مابه الجسم جسم نباشد از غیب آمده است. مثل حرارت، برودت، رنگ‌ها، بوها، صداها و . . . .

r غیب را به این عالم می‌آورند و می‌برند. خودش نه می‌تواند بیاید و نه هم می‌تواند برود.

درس نوزدهم

r هر چه از ذاتیت شیء باشد همراه تمام اجزاء آن هست و از آن تخلف ندارد.

r غیب که به شهود آید مزاحمت برای آن ندارد. اما اگر دو شیء از یک عالم باشند مزاحمت دارند.

r افلاک ایادی رب هستند و  به واسطه آنها اراده‌های خداوند جاری می‌شود.

r علل طبیعی تکوّن حیات در اعضاء و جوارح.

r مراد از لطافت، مناسبت یافتن با غیب است، که غیب به آن شیء تعلق بگیرد.

r غیب در هر جا که مناسبت داشته باشد پیدا می‌شود.

r تمام حقایق غیب از حیات تا عقل و فؤاد در تمام عالم جسم هستند اما هر جا جسمی مناسب باشد پیدا می‌شوند.

r ایجاد همه مناسبت‌ها در مقام تکوین به اراده خداست.

درس بیستم

r آنچه که معدود است قابل زیاده و نقصان است.

r «قوه» معدود نیست پس نهایت ندارد.

r بیان اینکه «خلأ» محال است.

r جوهر جسم، لطیف و غلیظ می‌شود اما فانی نمی‌شود.

r خداوند خود جوهر را به جهنم می‌برد لذا فانی نمی‌شود. فرق مردن و فانی شدن.

درس بیست‌ویکم

r بیان نسبت فعل و فاعل و نتایج آن.

r آنچه سبب تعین است مابه الاختصاص شیء است.

r اشاره‌ای به مراد از نقطه علم.

r تمام اسم‌ها برای فعلیات است. تمام تاثیرات هم در فعلیات است.

r همیشه تعریف‌ها و مدح‌ها برای آن کسی است که فعلیت‌ها پیش اوست.

r عالم فعلیت‌ها را عالم مشیت و قدرة الله و یا خزینة الله می‌گویند.

r علت اینکه در کلام اهل حق متشابه می‌باشد.

r چرا حق برای منافق و مخالف واضح نیست؟

درس بیست‌ودوم

r «خبر» وقتی خبر است که تمامش، خبر از مبتدا باشد و از خود خبر ندهد.

r بیان فرق اسم بزرگ و اسم کوچک و نسبت آنها به مسمی.

r «مطلق کومه‌ها» شعوری ندارد و شعور برای آن متصرف در کومه‌ها است که صور را از آنها استخراج می‌کند.

r تمام عجایب در موالید از صنع صانع است و خود آنها از خود هیچ کمالی ندارند.

r گاهی که خواسته‌اند خصلت نیکویی را شایع کنند هی تعریفش کرده‌اند.

r هر چیزی سر جای خودش بدل ندارد. پس حتی پشکل سر جای خودش از طلا بهتر است.

درس بیست‌وسوم

r کومه‌ها که روی هم ریخته شده‌اند مثل دو مثلث متداخل هستند.

r جسم هر چه لطیف شد وسعتش بیشتر می‌شود.

r هر یک از مراتب جسم از خاک تا عرش دارای درجاتند. از کمال غلظت تا نهایت لطافت.

r اجزاء جسم ــ عرش کرسی افلاک و عناصر ــ  در یکدیگر تداخل کرده‌اند.

r غلایظِ همه مراتب در تخوم ارضین است و لطایف آنها در محدب عرش عالم فؤاد است.

r آدم7 به وسیله ذکر و دعاها خود را از حیوانات حفظ می‌کرد.

r در امورات عامه دخالت نکنید. گرانی، ارزانی، امنیت و ناامنی، بله برای خودت دعا کن که مشکلت حل شود.

درس بیست‌وچهارم

r جسم مطلق ــ و هر مطلقی ــ نسبتش با مقیدهاش یکسان است.

r ابطال مزخرفات صوفیه ــ لیس فی جبتی سوی الله ــ و بیان متمایز بودن خالق از مخلوق.

r هر یک از اجزاء عالم برای کاری ساخته شده که از غیر او آن کار نمی‌آید.

r تمام تعینات از غیب به شهود می‌آید نه از مطلق به مقید.

r حرارت و برودت دو ید فاعل هستند که اجسام را مخض می‌کنند.

r کیفیت پیدا شدن امساک، هضم، جذب و دفع در نباتات.

r مراتب غیب هر یک به ترتیب خود از غیب به عالم شهاده می‌آیند. اول جماد بعد نبات بعد حیوان بعد انسان …..

r بعد از انبیاء مقام ولایت مطلقه است بعد از آن مقام نبوت مطلقه است و بعد از آن مقام توحید صرف است.

درس بیست‌وپنجم

r علم، یقین، مظنه و شک اینها اموری قهری است هرگاه اسبابش فراهم شد پیدا می‌شود.

r تمام کومه‏ها حالتشان این است که هر چه را دارا هستند همیشه دارند. و اگر از عالم دیگر چیزی بیاید به ذاتیت آنها نمی‌افزاید.

r کمّیت‌ها و کیفیت‌ها همه از عالم غیب آمده‌اند و مقدار هر یک به اراده صانع است که در این عالم ظاهر می‌شود.

r تمام کومه‌ها از آن روز اولی که ساخته شده نه یک سر سوزنی زیاد شده نه یک سر سوزنی کم می‏شود.

r هدف، اکتساب ایمان و توکل بر خداوند است در همه حال.

r دنیای خوب آن است که مزرعة الآخره باشد.

درس بیست‌وششم

r هر متحرکی دارای محرکی است غیر خودش.

r بیان علامت ذاتیات کومه‌ها و علامت آنچه از غیب در آنها ظاهر می‌شود.

r در حکمت «امتیاز» بین دو فرد چگونه حاصل می‌شود.

r در هر عالمی «ما به الاشتراک‌»‌ها و «ما به الامتیاز»ها از کجا آمده.

r تنزیل «من عرف مواقع الصفة» در عالم جسم.

r نفس کومه‏ها هیچ یکشان تأثیر در دیگری ندارند، و تمام تأثیر مال کسی دیگر است.

r کسی که بفهمد و ایمان بیاورد ثابت می‌ماند. و اگر نفهمد و لو هزار معجزه ببیند باز می‌لغزد.

r تحریک‌ها همه از مشیت خداست، و تحرک‌ها همه در اجزاء کومه‌ها است.

r نبی به تسدید خداوند جبرئیل را می‌شناسد، و بر یقین است که او شیطان نیست.

درس بیست‌وهفتم

r کسی که خدا را شناخت می‌داند که هر چه از خوب و بد به او می‌رسد به مشیت و اراده اوست.

r خداوند دینی که از مردم خواسته به ایشان رسانده و آن را واضح و روشن قرار داده است.

r چرا منافقین در درک اسفل من النار هستند.

r امر خدا همیشه واضح، بیّن، بلاشک، بلاشبهه و بلاریب است.

درس بیست‌وهشتم

r «فعل» مبدئش فاعل است اگر خوب است یا بد، مدح و یا مذمتش برای فاعل است.

r معنی «طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر» و جمع آن با مختار بودن فاعل.

r «اضطرار» در ملک هست اما «جبر» نیست.

r کاری که انسان پیش خدا معذور است آن کاری است که غیر از آن در قوه‏اش نیست.

r معنی اینکه «قد ذکر انطواءه تحت الاحد» شرط استجابت دعا است.

r تمام شرایع در بین مکمل و متکمل است نه بین مؤثر و اثر.

فهرست دروس 1294

درس بیست‌ونهم

r راه اهل حق این است که از بالا به امور نظر می‌کنند. یعنی نگاه می‌کنند از طرف خدا چه کسی تأیید شده است.

r خصال حیوانی همان آثار طبایع است و هیچ محل اعتماد و اعتناء نیست.

r حکماء گمان کرده‌اند که مورچه شعور دارد و تدبیر دارد. و حال آنکه کارهای او همه آثار طبيعت است.

r طبع، بی‌دلیل و بی‌برهان آنچه را که بر آن مجبول است انجام می‌دهد.

r نیت همیشه کار انسان است و حیوان همیشه بی‌‌نیت کار می‌کند.

r انسان بی‌دلیل و ‌برهان بر کاری یا بر مذهبی آرام نمی‌گیرد.

r انسان عاقل تا چیزی را به طور جزم و یقین نداند آن را دین خودش قرار نمی‌دهد.

r انسان تا در دین و مذهبش بر یقین نباشد، دین ندارد.

r تفکیک کارهای طبیعی از کارهای تدبیری.

r خداوند در ملک کارهای تدبیری کرده و همه را آیه اثبات خود قرار داده است.

درس سی‌ام

r علم و ظن و شک و وهم، اموری است قهری که هنگام مهیا شدن اسبابش فراهم می‌شود.

r باید راه بر طرف شدن شکوک و شبهات را پیدا کرد و الا شک در عقاید، سبب هلاکت ابدی است.

r آنچه باعث یقین است فقط دلیل تقریر و تسدید است.

r اول در باره اثبات خدا باید کسب یقین کرد تا بتوان در اثبات پیغمبرش به یقین رسید.

r در هر مقامی میزانی ضرور است و در میان خلق حجت‌های خدا میزان هستند.

r سکوت خداوند در برابر ادعای مدعی، تسدید خداوند است از برای او.

r نشانه صدق ادعای حجت‌های الهی؟عهم؟  معجزات است.

r ضروریات جانشینان حجت‌های الهی؟عهم؟ هستند. و امروز میزان، همین ضروریات است.

درس سی‌ویکم

r توجه به عجایب خلقت انسان و اینکه انسان از انجام مثل آن عاجز است.

r انبیاء باید معجزات انجام دهند تا نشانه نبوت ایشان باشد.

r اگر اعتماد به خدا نباشد شق القمر هم سبب اطمینان نمی‌شود.

r دلیل اینکه خداوند در بند بندگانش هست همین که ایشان را خلق کرده و این همه حکمت در خلقت ایشان به کار برده.

r شعور انسان دلیل آن است که او را برای این دنیا نیافریده‌اند.

r انسان تا یقین نکند که آخر کارش به خوبی است یا به بدی، آرام نخواهد گرفت.

r انبیاء عاقبت کارها را می‌دانستند. پس آنچه عاقبتش نیکوست به آن امر کردند و از مضار نهی کردند.

r همه خرابی‌های کار مردم از همین جا شده که مردم خدا را نشناخته‌اند و الا در حجيت حجج او شک نمی‌کردند.

r هر کس نبوت یک نبی را قبول کرد باید نبوت پیغمبر آخرالزمان را قبول کند. چرا که دلیل یک دلیل است.

درس سی‌ودوم

r یقینیات عادی در نزد عقل، همه‌اش مشکوکات و مظنونات است.

r علم انطباعی مثل علمی است که آینه به شاخص دارد.

r یقین برای اهل حق است و اهل باطل از آن محروم هستند.

r اثبات بعضی صفات خدا که باید در دلیل تقریر و تسدید به آنها توجه ‌شود.

r خداوند آثار را روی مؤثرات آنها قرار داده. و اثر بدون مؤثر خلق نکرده.

r خداوند هر چه را خواسته به مکلفین برساند رسانده و هر چه نخواسته برسد نرسانده.

r رحمت به خدا نچسبیده. او ارحم الراحمین است لکن در موضع عفو و رحمت.

r چه بسیار رحمی که عین ظلم است، و چه بسیار ظلمی که عین رحم است.

r هرچه را خدا خواست و آورد در ملک، معلوم است واقعیت دارد و احقاق کرده.

درس سی‌وسوم

r خالق نمی‌شود جاهل باشد.

r کسی‌که حق را به دلیل تسدید فهمیده، یقینش نسبت به حق در زمان‌های مختلف تفاوت نمی‌کند.

r کارهای خدا کارهای اتفاقی نیست. پس هرچه به تو نرسیده عمداً نرسانده.

r حق را برای اهل باطل نباید گفت، چرا که شاید نفعی به او برسد و خدا نخواسته نفع به آنها برسد.

r فضائلی که برای شیعه گفته می‌شود برای سنی از اسرار است و نباید گفت. و همین‌طور در مراتب بعد.

r کسی‌که در دینش متحیر است، او دینش دین خیالی و خدایش خدای خیالی است.

درس سی‌وچهارم

r جمیع امتیازات در صور اشیاء است اما در مواد امتیازی نیست.

r خداوند از اندرون خودِ چیزها چیزی بیرون می‌آورد و تحویل خودشان می‌دهد.

r مدرَکات، از خود مدارک استخراج می‌شوند. و شاخص‌های خارجی، از اسباب استخراجند.

r چون اعوجاج مدارک ظاهری و باطنی سبب اختلاف مُدرَک با حقیقت خارجی می‌شود، پس به مُدرَکات ما اعتمادی نیست.

r جمیع ملک خدا نعمت است اگر  آن‌طور که فرموده استفاده شود و الا همه ملک
جهنم است.

r علم منافع و مضار در نزد خداست که به انبیاء تعلیم فرموده.

r اول ما خلق الله باید عالم باشد به منافع و مضار تمام خلق.

r اول موجودات، علم صفت ذاتی اوست.

r خداوند از جهت امتحان، منکرین حق را عمداً بر عناد و لجاج قادرشان می‌سازد.

r همیشه باید علماء حق باشند، که حجت بر جهال تمام شود و بهانه برای کسی
باقی نماند.

فهرست دروس 1295

درس سی‌وپنجم

r هر چیزی که در قید محبوس است چیزهایی را که بیرون از حبس خودش است ندارد.

r هر چیزی احاطه کرد به چیزی او را تغییر می‌دهد پس این زمان‌ها ماضیش و حالش و استقبالش نمی‌توانند تغییر بدهند جسم را.

r آنچه را که دیدید به دو صورت مختلف ظاهر است که ذاتش نه متصف به این صفت است و نه متصف به آن صفت، بدانید که عرصه‌اش از عرصه آن دو صفت بالاتر است.

r یک‌پاره کلمات حقه هست که به دست ناحق افتاده اگر آنها را به دست کسانی که اهل باطلند دیدی گمان مکن که باطل است.

r همه می‌گویند حق را بگیرید و می‌گویند باطل را نگیرید، این حرف حق است که در زبان اهل باطل است.

r هرکس دلیل بر حقیت خود ندارد این باطل است چه جای اینکه علاوه دلیل بر بی‌دینی هم داشته باشد، یک‌پاره کارها هم بکند که ادله بشود بر بطلانش.

r فساد هرچه کمتر است اعتنای مصلح به او کمتر است و فساد هرچه بیشتر است اعتنای مصلح به او بیشتر است.

r در لزوم کتمان گناهانی که مردم در خلوت می‌کنند و ذکر حکایت میرزا شفیع  و پیشنمازی که در یزد بود.

r خیلی از مقدس‌ها،  خیلی نماز شب‌کن‌ها می‌روند چیز گنده‌ای می‌گویند مفسده‌ گنده‌ای توی دنیا راه می‌اندازند.

r من مطالب حقه را پخته‌ام و کوفته‌ام خلاصه‌اش کرده‌ام و اینها را برای شما می‌گویم یا می‌نویسم یک جایی.

r در هرجا هر که هلاک می‌شود عمداً هلاک می‌کند خود را و هرکه نجات می‌یابد از روی عمد است. اهل حق همه جا دلیل و برهان دارند و اهل باطل هیچ جا دلیل و برهان ندارند.

r بنشینید در خلوات و این حرف‌ها که عرض می‌کنم مطالعه کنید مفت شما. فکر کن اگر دیدی بد است ولش کن و اگر مطالعه کردی و دیدی که بد توش ندارد او را قرص بگیر و ولش مکن.

r عصبیت‌های جاهلانه موقوف، بنشین در خلوت و فکر کن ببین اگر کسی دلیل و برهان دارد تصدیقش کن، ندارد وابزن.

r هر یک هر یک از این ضروریات ثابت شده به جمیع خارق عادات انبیاء و اوصیاء و تقریر و تصدیق خدا و  دیگر آدم احتمال نمی‌دهد که این دین خدا نباشد، پس به نظرتان بزرگ باشد این ضروریات.

درس سی‌وششم

r اثر و مؤثر به طور تکمیل هیچ منافات ندارد با اثر و مؤثر غیر تکمیل.

r فعل هر فاعلی لا من شیء از خود فاعل اختراع می‌شود.

r نه خدا تفویض کرده امر خود را به کسی و نه خلق تفویض می‌کنند امر خود را به کسی ابداً.

r فعل هر فاعلی اثر صادر از فاعل مخصوص است، این را نمی‌شود به کسی واگذارد.

r خدا ممکنات را خلق کرده محالات را خلق نکرده و نمی‌کند و تفویض و جبر از محالات است.

r فعل هر فاعلی صادر است واقعاً حقیقتاً از دست فاعل و این فاعل از خارج فعل خود را نمی‌گیرد درست کند.

r همه جا ذات فاعل بالا است و ذات هیچ فاعلی فعل او نخوا هد شد.

r فعل ذاتیش این است که بسته به غیر باشد و فاعل معنیش این است که بسته به غیر نباشد.

r نيت، بسته به نیتی به چیزی دیگر نیست. اختراعش می‌کنی لا من شیء و ذات تو هم نیست نیت.

r شما یک ذاتی دارید که احداث می‌کند اول فعل کلی شما را به خود آن فعل نه به ذاتش نه به چیزی دیگر و این فعل کلی تخصیص می‌یابد به افعال جزئیه شما كه جمیعاً صادر است از فعل کلی شما و فعل کلی شما صادر است از شما. پس سه مرتبه پیدا شد که یقیناً غیر یکدیگرند.

r هر چیزی دارای خود است و فاقد ماسوای خود است و حدود غیر خود را ندارد، حالا که فاقد است نمی‌تواند خالق آنها باشد.

r شیخ مرحوم می‌فرماید در روز قیامت کلام هر کسی به شکل متکلم است.

r میان فاعل و فعلش فصل نیست که یکی بیرون بنشیند یکی توی پستو، یکی در زمین بنشیند یکی در آسمان، یکی در عالم غیب برود یکی در شهاده.

r فعل هر فاعلی غیر از فاعل است و غیر او نیست و فعل جزئی هر فاعلی غیر او است و غیر او نیست.

r ذات هر فاعلی کائناً ماکان بالغاً ما بلغ یک احاطه و شمولی دارد نسبت به فعل خود.

r از اعلی درجات فعل گرفته تا ادنی درجاتش محدث و مخترعش غیر از فاعل نمی‌شود باشد.

r ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است این کلمه را شیخ گفت اما کو کسی که بفهمد.

r بدان ‌که هیچ چیز در ملک خدا یافت نمی‌شود مگر اینکه این سه را داشته باشد: فاعل، یک فعل کلی و فعل جزئی.

r روح توى علوم اين است که مقام جزئى خدا مقام حجج؟عهم؟ است، اگر تو داری حجتی را بدان ‌که خداپرستی. نداری، بچه‌ها هم می‌گویند خدا، کفار هم می‌گویند خدا، این خاء و دال خدا نیست.

r اگر آن مقام جزئی را می‌شناسی بدان‌که آن مقام کلی داخل در اینها است الی غیر النهایه، چون ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است. همچنین خدا در پیغمبر از خود پیغمبر ظاهرتر است. اگر پیغمبرشناسی این‌جور بشناس و اگر خدا در عرش نشسته و پیغمبرش در زمین است، به شناختن این پیغمبر خدا شناخته نمی‌شود.

r آقای مرحوم می‌فرمودند که بر من است حرفی را که می‌زنم دلیلش را عرض کنم، دلیل حرف من شق القمر پیغمبر است؟ص؟ و این خیلی کلام پخته‌ای بود.

r ائمه شما تمام آنچه را که باید برسانند رساندند و آنها نیست مگر همین‌هایی که توی کتاب‌های شیعه نوشته شده. پس شیعه امری را که ائمه نگفته باشند و توی این کتاب‌ها نوشته نشده نمی‌تواند بیاورد.

r چرا یک معامله چهار تومانی را از پی آن بالا می‌آیی تحقیقش می‌کنی، ولى دینت را تحقیق نمی‌کنی؟

r چیزی را که خدا نخواسته، دیگر تو پیش میفت. تو اگر خود را به حلق بیاویزی که مثلاً امروز امام زمان ظاهر شود خدا اطاعت تو را نمی‌کند.

درس سی‌وهفتم

r فرع، مشتق از اصل است لکن اصل، فرع خود را به نفس خود احداث کرده و فرع خود کرده، ذات خود را نمی‌گیرد مستحیل کند به فرع خود چرا که داخل محالات است.

r اغلب تا معنی می‌گویی یا فعل می‌گویی یا کلی یا جزئی، اغلب اغلب معنی مصدری به ذهنشان می‌آید و بدانید معنی مصدری نمی‌گذارد داخل مطلب شوند.

r جهال و عوام الناس هر قدر شقی و ظالم و بد باشند با ترس و لرز معصیت می‌کنند دلشان می‌لرزد و خدا می‌داند این حکماء و امثالشان با خاطرجمع معصیت می‌کنند خدا را و هیچ نمی‌ترسند.

r هر چیزی که معنی مصدری به ذهنت می‌رسد ولش کن که پوک است، حتی همین معنی پوک بی‌مغز باز در ذهن خودت ماده‌اى دارد و صورتی.

r عرَض بی‌جوهر محال است در ملک خدا یافت شود، پس فعل بی‌جوهر و بی‌ماده خدا خلق نکرده مشیتش را هم همین‌جور خلق کرده.

r اگر در محلی دیدیم ماده صورتی را انداخت و رفت، می‌دانیم این صورت صورت او نبوده.

r آن رأس از رؤس مشیت که تعلق گرفته به خنصر زید، صالح نیست تعلق به بنصر بگیرد.

r فاعل یک ذاتی دارد که دو فعل از او ناشی است و نسبتش به هر دو علی السواء است و هر دو ظهور زيدند، ثنای اعظم آن فعل اول است که جوهریت دارد و مقید است به قید شمول.

درس سی‌وهشتم

r هر عالی را نسبت به هر دانی بخواهی بسنجی، هیچ زید مباحثه ندارد با قائم و قاعد خودش.

r تمام ملک خدا را به این نظر، سه قسم بیشتر نمی‌توان کرد: یا عالم جبروت است كه عقل شما داخل آن افتاده يا مادون عقل و آن یا از مرئیات نیست مثل خیال شما و نفس شما كه داخل ملکوت افتاده يا از مرئیات است كه عالم ملك است. حالا یک محیطی مهیمنی به معیت غیر متناهیه به طوری همراه این سه است که هیچ غیر از او نیست، آن واحد هست و این سه هیچ نیست.

r خدا ثالث ثلاثه نیست ثالث اثنین هست و همچنین رابع اربعه نیست اما رابع ثلاثه هست.

r مغرور می‌شوند بسیاری از مغرورین و همین ظواهر را بواطن اسم می‌گذارند پیش حکماش ببرید و پیش صوفیه حتی پیش خیلی از رفقا بروی همه این چشم وحدت‌بین در کثرت را می‌گویند و معنی می‌کنند و آه می‌کشند و من عمداً تعمد می‌کنم که این‌جور پستا را از نظر بیندازند که هیچ تویش نیست.

r چنین عالی‌ها که دانی‌ها را طی کرده‌اند و درهم پیچیده‌اند ارسال رسل نمی‌کنند.

r عوالم هرچه بالا می‌رود تکثرشان بیشتر است و تعریفشان است این کثرت.

r این امکان جایز هیچ ارسال رسل نمی‌کند به جهت آنکه عقلی ندارد شعوری ندارد مگر خدا چیزی به او بدهد دارد، ندهد ندارد.

درس سی‌ونهم

r از برای خداوند عالم مشیتی است که قیدی و تعینی همراه آن نیست و گاهی از آن به مشیت کونیه تعبیر می‌آرند که در واقع فوق کون و شرع است.

r بنای تقلید را اگر نگذارید خیلی از حقایق ایمان و اسلام به دستتان می‌آید که در معرکه‌ها نلغزید آن وقت به یک پخ شیطان از میدان در نمی‌روید.

r از هیچ صرف نه این مشیت و نه خدای این مشیت و نه هیچ‌کس چیزی نساخته.

r شیخ مرحوم می‌فرمایند ذات خدا لفظی و کنایه و تعبیری برایش نیست و همه تعبیرات از عنوان آن ذات است و می‌فرمایند امتناع صرف عنوان هم ندارد و ما تعبیر می‌آوریم از برای جاروب اوهام.

r کسی نگوید علی العمیاء که آیا خدا قادر نیست که نور شمس را خلق کند و شمس را خلق نکند.

r جواب اين سؤال كه آیا خدا قادر است آسمان و زمین به این بزرگی را كوچك نكند و با همین بزرگی در تخم مرغی جا بدهد و تخم مرغ را هم بزرگ نکند.

r هر چیزی محدود به حدی شد بیرون از حد خود نیست محبوس است در حد خود در وقت خود در مکان خود.

r این مشیت، جوهریتی که معنیش این‌جور جواهر است ندارد منزه و مقدس است از این‌جور جواهر. او جوهر و عرض را خلق می‌کند.

r مراتب اشیاء فرع وجود اشیاء است ـــ خودش متشخص‌تر است از مرتبه‌اش و اما باز عوام الناس خیال می‌کنند مرتبه بالا است، بدانید مرتبه شیء فرع وجود شخص است.

r رسولان تمام حرف‌هاشان این است که ما آمده‌ایم از جایی که شما نیامده‌اید.

درس چهلم

r آنچه را که خداوند عالم خلق کرده و می‌بینید، ممکن نیست که یک مقام ظهوری نداشته باشد.

r اسم‌ها تمام اشتقاقی است خدا و پیر و پیغمبر همه اسم‌هاشان مشتقند.

r عرض کردم چه نحوی چه صرفی چه منطقی چه معانی بیانی چه لغوی بدانند این‌جور علوم هیچ نیست، بلکه مردمان رندی بودند، نشستند از خود مردم دزدیدند یک‌پاره چیزها را اسم بخصوص سرش گذاردند و آن بیچاره‌ها را معطل کردند.

r منزل مبتداء فوق خبر است به شرطی که آن ابتدائيتش را نگیری، اگر آن ابتدائيتش را گرفتی مبتداء عین خبر است.

r آن حملی که صدق می‌کند و راست است حمل هو هو است و این حمل را همه وازده‌اند.

r حرف صدق آنست که هر چیزی را علی ما وضعه الله ببینی.

r تعریف باید جامع افراد و مانع اغیار باشد و این کلام پخته‌ایست.

r خداوند فرموده: ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم، اگر همه جا یک نسق خلق نکرده بود، حجت نداشت بر خلق كه دین بخصوصی را باید اختیار کنند.

r آدم حیران می‌شود که این چطور صنعتی است کرده‌اند که توی چنگ خودت گذارده و پی نمی‌توانی ببری مثل شتری که بارش همه آب است تشنه باشد.

r صانع صنعتش را ریخته در تمام مشاعر و حواس خلق و حالا دلمان ضعف می‌‌کند که یک صنعتش را درست بیابیم.

r مؤثر یک تکه‌اش را نمی‌گذارد جایی یک تکه‌اش را جای دیگر.

r مطلقی که صدق بر ما می‌کند الفاقد و العاجز است و الفاقد و العاجز چیزی ندارد و کاری از او برنمی‌آید و شما به آن کسی باید رجوع کنید که دارا باشد قادر باشد عالم باشد.

درس چهل‌ويکم

r همیشه نصیحت من این است که اولاً چیزی که می‌شنوید در بند این نباشید که چه می‌گویند، خودتان بخواهید یقین کنید تا حواستان متفرق نشود.

r مطلبی که می‌شنوید، خودتان گوش بدهید ببینید این راست است یا دروغ، راست است بگیرید بعد هرچه مطابق با این است راست است. اول نخواهید یاد بگیرید که برای مردم بگویی که به طور واقع یاد نمی‌گیری.

r غرض جمع دنیا نباشد که قصه‌خوانی یاد بگیرم برای مردم بگویم نانی به دست بیاید حالا که غرض نان است، هر جوری نان به دست بیاید ما دایریم گرد آن نان. اگر این‌جور است هیچ تحصیل نکنید.

r انسان عاقل آن اول وهله ببیند اگر خیالش نان است پی نان برود و اگر خیالش دین و مذهب است دین و مذهب دخلی به نان ندارد دخلی به عزت ندارد.

r نباید یاد بگیریم از برای مردم، مردم هر دینی دارند برای خودشان دارند به جهنم می‌روند خودشان می‌روند.

r سلطنت جمیع روی زمین را آدم داشته باشد و به جمیع مردم ظلم کند، حتم نمی‌توان کرد که هلاکت ابدی برای او است بسا ایمان دارد و شفاعتی لاهل الکبائر من امتی فرموده‌اند.

r سرکرده هیچ دینی این سلاطین و این وکلاء و وزراء نبودند، همیشه سرکرده اهل باطل نبود مگر اهل علم.

r معلوم است آنچه را نمی‌دانی، خداوند رسول برای آن می‌فرستد که بدانی.

r تو ، آن چیزی را که می‌فهمی از دست مده برای اینکه یک چیزی هست که من نمی‌فهمم.

r خدا خدایی نیست که در ملک او چیزی باشد که به حسب اتفاق واقع شده باشد.

r آن چیزی را که نخواسته تو بخواهی که به تو برسد و تمام خلق بخواهند که به تو برسد و هی گریه و زاری کنند، وقتی که نخواسته به کسی نرسد نمی‌دهد به ایشان.

r از اول وهله مرّ حق را بخواهند به تو بگویند، تو نمی‌فهمی حظی از آن نمی‌بری مثل نگفتن است.

r در مجلسی که قال قال باشد و از آن حرف‌ها بزنند، اهل حق حرف‌هاشان را داخل حرف‌های آنها نمی‌کنند، سکوت محض نشسته‌اند که حرف حق جزء آن تاتوره‌ها نشود. اهل حق حرفشان هیچ لاف نیست هیچ گزاف نیست.

r راه خدا راهی نیست که لمحه‌ای پیش و پس بشود. نمی‌شود رسولی بفرستد، یا امامی بفرستد، یا عالمی و چیزی از امر او مشتبه بماند و فرق نمی‌کند، اگرچه پیغمبر سرکرده همه است هر حجتی که از جانب خدا است اگرچه مثل ما عالم باشد، عالم هم از خود هیچ ندارد از آنها روایت می‌کند.

r خدایی که می‌داند و می‌تواند برساند یک لمحه‌ای حق را مغشوش به باطل نمی‌گذارد حق که واضح شد آن وقت دیگر مغشوش می‌کند.

r توی همین حدیثی که می‌فرماید یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث دنبال آن می‌فرماید لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیّ عن بینة پس این‌جور مغشوشی که معلوم نیست اصل حق از باطل در حدیث مراد نیست.

درس چهل‌ودوم

r تکلیف در جایی است که انسان کاری را بتواند بکند و بتواند آن را ترک بکند و بفهمد کردنش خوب است.

r معروف شده میان حکماء و صوفیه و علماء که عقل نمی‌تواند نبی شخصی را بفهمد نبی شخصی را به عادات باید فهمید. اما مشایخ اين را  وامی‌زنند. دیگر نبی شخصی را اگر انسان به عقل تمیز ندهد مفسده‌اش چه چیزها می‌شود معلوم است.

r خدای به این قدرت و علم هیچ محتاج نیست که ظلم کند. حالا که محتاج نیست این چه ظلمی است که بر ما وارد آ‌ورد که من چیزی را که به شما نداده‌ام و خبر از آن ندارید چرا شما انکار کردید؟

r خدای ما ظالم نیست عدل هم دارد سهل است که فضل هم دارد و از فضل او است که ارسال رسل کرده و انزال کتب کرده.

r این واسطگان می‌آیند و اول می‌گویند هرچه ما می‌گوییم بی‌دلیل و برهان قبول نکنید، بعد دلیل و برهان می‌آورند.

r اگر شما نروید پیش آن خدایی که کار دستش دارید و کارها به دست او است محروم می‌شوید، پس باید بندگی کنید این خدا را.

r مادامی که از تو مأیوس نیستند و بویی از ایمان هنوز در تو هست اگر به خیالی هم افتادی بسا آنکه عمداً جلویش را می‌بندند تا مأیوس شوی صدمه بخوری بروی پیش خدا.

r خدا اغلب برای مؤمنین رزقشان را من حیث لایحتسب می‌رساند و من حیث لایحتسب بلاها را از ایشان دور می‌کند.

r محل تکلیف را آنجا قرار داده‌اند که شعور اولاً به تو داده‌اند این شعور در این عقل حکم می‌کند که واسطه میان من و خدای من ضرور است او را من باید بشناسم. واسطه نشناخته هیچ واسطه نیست میان من و خدا.

r به غیر از مشایخ خودمان هرچه بگردید توی اقوال و در کتاب‌ها تمامشان می‌گویند نبوت عامه را عقل باید اثبات کند نبوت خاصه را عقل نمی‌تواند اثبات کند.

r هیچ حرف آنهایی که گفتند انبیاء را به علم عادی تمیز می‌دهيم حرف محکمی نيست حرفی است سست.

r علم شرعی آن است که کاری به خارج واقع نداشته باشی می‌فرماید تو تکلیف خود را از من که شارعم بپرس.

r تمام احکام وارد می‌شود بر مکلف، نه بر طور خارج واقع بلکه بر طور مفهوم او و مفهوم او می‌شود مطابق خارج واقع باشد، می‌شود نباشد.

r پس تو حرف راست خودت را بگو حالا یک جایی خورد بخورد باید حرف راست را گفت به هرجا می‌خورد بخورد می‌خورد به کوه قاف بخورد.

r فکر کن در اینهایی که عرض می‌کنم، ببین نقضی وارد می‌آید، وارد بیار تا من رفعش را بکنم یا اگر واقعاً وارد می‌آید بگو تا من تابع تو بشوم. بگو دروغ گفتی این نقض وارد است.

r اصول دین به هم نمی‌خورد مثل وجود پیغمبر  و وجود امام و وجود حافظین. اثبات دین نه به علم شرعی است نه به علم عادی.

r می‌فرمایند یجب ان یعتقد ان لهم فی کل خلف عدولاً باید کسانی باشند که خدا عادلشان ببیند و در خلوت خدا عالمشان ببیند. در خلوت چاپ نباشد علمشان که مشتبه‌کاری کنند پیش مردم اینها باید به دلیل عقلی بتّی جزمی قطعی یقینی ثابت شوند، اگر غیر از این باشد دین در باطن محفوظ نمی‌ماند اگرچه در ظاهر محفوظ می‌ماند.

r اگر خدا می‌خواست دين همان در ظاهر محفوظ باشد دیگر ارسال رسل نمی‌خواست. برای چه ارسال رسل بکند؟ مردم نظمی از سلاطین یاد می‌گرفتند و ديگر احتیاج به نبی نداشتند.

درس چهل‌وسوم

r هر مطلبی را که می‌خواهید روشن و واضح شود از مبدئش بگیرید. از جای دیگر بخواهی بگیری هزار خار و خاشاک سر راه هست که هیچ نزدیک نیست چیزی بفهمی.

r وقتی می‌روی پیش خدا ببین او تو را چطور توی راه انداخته تو هم همان طور توی راه بیفت.

r وقتی گفته می‌شود خدا را نمی‌توان شناخت، این نفی بیان توحید است نه اینکه نمی‌توان شناخت که مجهول الکنه است.

r اول دین معرفت خدا است و  معرفت هر چیزی آن جوری که هست معرفت درستش است.

r توحید را کسی که به حد تکلیف برسد و از حد استضعاف بیرون آید، باید بداند که خدایش مثل خلق نیست.

r حکمت تقلیدبردار نیست. حکمت كه به دست فقهاء افتاد خرابش کردند، خصوص همین زمان‌ها که زیاد خرابش کردند.

r خدا یک خدایی است که پیش از اینکه او را درست بشناسی می‌شناسی او را چرا که دعا می‌کنی خدایا تو خودت را به من بشناسان.

r مجاهده را مکرر عرض کرده‌ام ریاضت نیست بی‌خوابی شب نیست تو یک‌خورده فکر کن غرض و مرض را کنار بینداز همین مجاهده است.

r به دلیل عقل می‌توانی بفهمی. مشعری که خلاف فهم است، رفعش را هم به همین آسانی می‌تواند بفهمد.

r ضرورت، کتاب و سنت توش هست و کتاب و سنت، توش ضرورت نیست و کم ملتفت می‌شوند.

r هیچ‌کس گمراه نشده از زمان آدم تا حال تا بعد مگر به انکار یکی از ضروریات و هیچ‌کس نجات نیافته از زمان آدم تا به حال تا بعد مگر به گرفتن همه ضروریات.

r هرگز سبقت نکنید در تکفیر کسی تا او سبقت بر تکفیر کند، وقتی او سبقت کرد دیگر اگر تو نمی‌ترسی می‌گویی کافر شدی می‌ترسی هیچ مگو کافر شده‌ او کافر شده و به جهنم هم می‌رود.

r من هم وصیت می‌کنم به شماها و اصرار می‌کنم که هرگز سبقت نکنید در تکفیر احدی و والله اینهایی که عرض می‌کنم جنگ زرگری و ظاهرسازی نیست.

درس چهل‌وچهارم

r والله فتنه را نمی‌کنند مگر اینکه خارج را خارج کنند نه که داخل را خارج کنند.

r مترسید از فتنه‌ها اگر مؤمنی هیچ مترس این فتنه را می‌کنند که جان تو را فارغ کنند، منافق کمتر باشد چرا که وجود منافق ضرر دارد.

r نماز جماعت آن است که همه با هم رفیق باشند همه دعا به یکدیگر بکنند همه طلب مغفرت برای یکدیگر بکنند.

r این سلاطین ظاهری و حکام ظاهری معروف شده که اینها ظالمند خودشان هم حاشا ندارند، لکن خدا می‌داند اهل حق وقت دعا برای این‌جور سلاطین و حکام استغفار می‌کنند.

r از الا لعنة الله  علی الظالمین متبادر به ذهن مردم این است که این سلاطین را می‌شود لعن کرد به جهتی که خیال می‌کنند اینها ظالمند. لکن شما بدانید لعن این سلاطین که ایمان دارند جایز نیست، بلکه نفرینش هم جایز نیست باید دعاش کنی که خدا دستش را ببندد که نتواند ظلم و ستم کند.

r در همدان شنیده‌ایم که گفته‌اند صدوق کذوب بود و این حرف ردّ است بر صاحب‌الامر؟ع؟ و این صدوق کسی بود که پیش از تولدش به دعای حضرت صاحب‌الامر متولد شد.

r همیشه جمیع اهل حق فاضلشان فاضل بوده مفضولشان مفضول بوده. مفضول عارش نمی‌شود برود پیش فاضل. خودش که می‌داند مفضول است خدا هم که می‌داند، پیش خلق چرا بیاید ادعای بیجا بکند؟

r هیچ طایفه‌ای دو فرقه نمی‌شود مگر یکی از ضرورت خارج شود.

r والله نیست باطلی توی دنیا حتی بت‌پرستی الا اینکه می‌شود آیه یا حدیثی برایش آورد.

r می‌خواهی دینت محفوظ بماند ببین ضروریات دینت چیست، قایم چنگ بزن بگیر آنها را و تابع شو، می‌خواهی یکی دیگر را بیرون کنی از دین، بیرون کردن او بیرون کردن خودت است.

 

فهرست دروس 1296

درس چهل‌وپنجم

r در دین خدا حکیم باشید و فقیه نباشید که فقهای در حکمت به جز اینکه دین خدا را خراب کنند، دیگر هیچ کاری از دستشان برنمی‌آید.

r هیچ چیز نیست که خدا امر کرده باشد و مشکل باشد.

r سعی کنید حکیم شوید خصوص کسانی که علم مشایخ به گوششان خورده آنها باید زور بزنند فکر کنند دقیق شوند جمیع مشاعر خود را در حکمت به کار برند، چرا که این علمی است منبسط که اگر همراهش نیایید همان طوری است که صاحبانش خبر دادند که بدتر است از سم بیش.

r از خصایص مشایخ شما است که می‌فرمایند خلق از یک ماده نیستند.

r هرچه را که خدا امر کرده بدانید مشعری دارد و انسان می‌تواند به آن مشعر آن را بفهمد و اگر مشعری نداشت توحید مرتفع بود.

r کسی که از انبیاء روایت نمی‌کند و می‌گوید همه چیز به هست، هست است پس همه چیز او است و جز او چیزی نیست، یک‌خورده فکر کن تو ببین امت ملاصدرا و محیی‌الدین هستی؟ آنها هرچه گفته‌اند گفته باشند، خیلی هم باد داشته باشند، خیلی هم بزرگ باشند، تو که امت آنها نیستی.

r پس اگر جمعی بزرگند ببرید بزرگیشان را پیش انبیاء، می‌ببینید که انبیاء این‌جور تکلم نکردند. تمام انبیاء آمدند و گفتند هر چه را شما نمی‌دانید ما آمده‌ایم به شما بگوییم ما آمده‌ایم از پیش کسی که شماها نیامده‌اید از آنجا و او مالک شما است.

r خدا آنچه می‌خواهد از تو می‌تواند به تو برساند، پس هرچه خواسته چون توانسته رسانیده و هرچه نرسانیده از تو نخواسته این است دین خدا.

r چیزی که مخصوص طایفه‌ایست تمام مردم مأمور نیستند آن را بگیرند.

r خدای ما خدایی است که دین او واضح و بیّن باشد و آن دین را به من رسانیده باشد.

درس چهل‌وششم

r نمونه را در ما گذارده‌اند که پی ببریم و تصدیق کنیم، آن جزئش که مخصوص خلق است در خلق بگذار آن جزئش که آیت است و از بالا آمده و باید سیر در آن کرد در آن فکر کن.

r نمونه خیلی بزرگی است انسان، اعظم حجت‌ها است و احسن تقویم او را خلق کرده‌اند. از این جهت اراده‌های انسانی و کارهای انسانی خیلی شبیه است به اراده‌ها و کارهای خدا.

r اسماء خدا توقیفی است و شارعین فهمیده‌اند و ما باید تابع باشیم.

r غیبی هست و شهودی این غیب که می‌خواهد به شهود بیاید هی مانع‌ها را رفع می‌کند و می‌آید تا اینجا.

r معقول نیست چيزی بیفزاید بر آن منتهی‌الیه هر عالمی، در تمام عوالم وقتی فکر کنی چیزی بر آن عالم افزوده نخواهد شد.

درس چهل‌وهفتم

r انبیاء به اختلاف درجاتی که دارند از آن اعلی درجات نبوت تا آن جایی که ترک اولی می‌کنند و آن انصباغاتی که دارند تمامش مرضی خداست.

r نوع حمل ائمه مر  وحی را غیر از آن نوعی است که سایر بشر بتوانند روایت کنند و حامل باشند.

r تمام آنچه را مردم می‌خواهند نسبت به خدا بدهند، باید بیایند بگیرند از ائمه طاهرین و از احادیث ایشان.

r کلیات را می‌اندازند و پستايی در دست روات می‌دهند و روات به خلق باید برسانند به واسطه و بی‌واسطه، دیگر تسدید و تقریر خدا و ائمه هدی را روش بگذارید مسأله تمام می‌شود.

r در میان راویان چه بسیاری که روایت می‌کنند و نمی‌فهمند همانی را که خودشان روايت می‌کنند.

r خدا مرخص کرده هرجا می‌خواهی بازی بکن هرجا بازی کنی می‌گذرد از انسان، دیگر با دین هم بخواهی بازی بکنی همین که بنای بازی گذاردی می‌گیرند، اگر حالا نگیرند فردا می‌گیرند.

r می‌فرمایند این مفسرین سنی یک حرف از تفسیر قرآن را نمی‌دانند. ملتفت باشید ائمه که اغراق نخواسته‌اند بفرمایند.

r کسی که می‌تواند آنچه می‌گوید به آیه محکم به حدیث محکم ـــ که این دو همراه هم است ـــ ثابت کند، می‌تواند حافظ دین باشد.

r هرکه را به خواب پیداش می‌کنی چنین کسی والله از جانب شیطان است والله از جانب خدا نیست.

r امر خدا محکم است هرچه را می‌خواهد از تو، با دلیل و برهان به اصرار و تکرار می‌آورد پیش تو.

r آنچه رجال غیب هستند در صورتی که طالبشان باشی، برو پیش خدا از خدا بخواه که آنها را به تو بشناساند تو نمی‌توانی به خواب و فال آنها را پیدا کنی.

r مذهب شیخ بر این است که جاری کردن حدود در زمان غیبت جایز نیست.

r از خواص مشایخ شما است که می‌فرمایند حدود در زمان غیبت جاری نمی‌شود اصلاً و حد را کسی باید جاری کند که معصوم باشد.

r اصل حد را باید ائمه جاری کنند، ایشان هستند که حدود را جاری می‌کنند شیعیان باید مسائل بگویند و می‌گویند.

r اگر در میان دو نفر از روات متردد باشی و هر دو خلاف یکدیگر بگویند، چون هر دو راویند بایهما اخذت من باب التسلیم وسعک.

r کسی بخواهد فرق بگذارد که در زمان حضور می‌شد از روات مختلفه که روایاتشان مختلفه است بگیری اما امروز نمی‌شود بگیری، برای این هیچ حدیثی ندارد آیه‌ای ندارد.

([1]) قسمی کفش مخصوص علماء و طلاب قدیم با پاشنه بلند، در مقابل نعلین که پاشنه ندارد. (دهخدا)

([2]) لغزيدن، افتادن. (دهخدا)

([3]) اشتهاآور، خواهش‌انگيز            (2) هر دارويى که بر قوت باه بيفزايد، شهوت‌انگيز. (دهخدا)

([4]) فآمنوا بالله و رسله ولاتقولوا ثلثة، اى الآلهة ثلثة الله و المسيح و امّه. (تفسير کنزالدقائق، ج3) ص595)

([5])  آدمیان سیاه. (دهخدا)

([6]) قابجی، قاپوچی: دربان سرای، دروازه‌بان. (دهخدا)

([7]) يَساوُل: مأمور تشريفات دربار، سوار ملازم امرا. (دهخدا)