06-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد ششم – چاپ – قسمت اول

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد ششم – قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحيم

توجه:

اين مجلد شامل 46 درس به شرح زير مى‌باشد:

 

r 23 مجلس درس، 17 ذيقعده تا 20 ذيحجه سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «اعلم ان الظاهر يوافق الباطن والشهادة توافق الغيب» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 123‌ چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ چاپ اول: درس اول ص 1 تا درس بيست و سوم ص 215 از دروس 7

r 5 مجلس درس، 23 ذيحجه تا 27 ذيحجه سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «فالافلاک جهات الرب جل شأنه و مترجمات اراداته» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 123 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ چاپ اول: درس بيست و چهارم ص 224 تا درس بيست و هشتم ص266‌ از دروس 7

مستدركات دروس

r 6 مجلس درس، 5 شوال تا 12 شوال سنه 1294 هـ ق؛ با عنوان «هذا الذی ذكرنا وجه صيرورة الكلام معجزاً» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 91 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ   تا كنون چاپ نشده است.

r 10 مجلس درس، 19 ذيحجه تا 30 ذيحجه سنه 1295 هـ ق؛ با عنوان « فاحب ان‏يعرف و يتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 109 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ تا كنون چاپ نشده است.

r يک مجلس درس، 13 محرم سنه 1296 هـ ق؛ با عنوان « اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هی غاية الخلق» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 110 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ   تا كنون چاپ نشده است.

r دو مجلس درس ناقص، درس اول 23 شعبان سنه 1296 هـ ق و درس دوم بدون تاريخ؛ با عنوان «فلما نزل العقل الکل بامتثال امر ادبر عالماً فعالماً» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 118 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ  تا كنون چاپ نشده است.

توجه

 

علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی می‌باشد

 

«* دروس جلد 6 صفحه 3 *»

درس اول

 

(شنبه 17 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 4 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

اگرچه فصلی دیگر عنوان کرده‏اند، لکن مطلب زره و زنجیر است، و متصل است. فصلی که قدری طول می‏کشد تغییر الفاظ در آن مطلب می‏دهند، فصل دیگر می‏آورند. پس عنوانی کرده‏اند که ظاهر دلیل باطن است و باطن، باطنِ این ظاهر است. ظاهری که باطن نداشته باشد نفاق است، باطنی که ظاهر نداشته باشد و حق باشد چنین باطنی را خدا قرار نداده است. دیگر حکمتش را بخواهید بیابید، به نظر حکمت نگاه کنید آیه و حدیث هم زیاد دارد. ببینید هرچیزی که موجود شده لامحاله

«* دروس جلد 6 صفحه 5 *»

ظاهری دارد و باطنی. دقت کنید از روی حکمت؛ من خیلی اصرار می‏کنم که شما سعی کنید یک کاری کنید که علم از خودتان بشود. علم یعنی حکمت. وقتی علم را یاد گرفتی و نقطه علم پیشتان آمد آن وقت توی هر علمی بروی حقش معلوم می‏شود، باطلش معلوم می‏شود. ملتفت باشید ان‏شاءالله پس عرض می‏کنم ببینید هیچ چیز نیست که یک ظاهری نداشته باشد و یک باطنی نداشته باشد. دقت کنید و فکر کنید از روی بصیرت، آن چیزی که هیچ ترکیب در آن نیست آن بی‏نهایت است.

فکر کنید و همراه حرف‌های من بیایید، راه فهم شما توی الفاظ بیاید. هرچیزی که غیر دارد لامحاله آن غیر، هست و این هم هست. آن در جایی دیگر نشسته این در جایی دیگر. این غیر خود را واجد نیست، پس او را واجد نیست. او هم غیر خود را واجد نیست، پس او هم این را واجد نیست. همچو جایی لامحاله ترکیب خواهد آمد.

چیزی که هیچ ترکیب در آن نیست آن بی‌نهایت صرف است. آن بی‌نهایت صرف یعنی هستی. هستی، غیر ندارد که آن غیر یک‏خورده مخلوطش بشود و با آن ترکیب بشود. پس وجود محض و عدم محض باهم ترکیب نمی‏شوند، و معقول نیست ترکیب شوند. لکن نه وجود و عدم‌های ظاهری، اینها پیش فهمتان را نگیرد. این وجودها و این عدم‌های ظاهری محض نیست. کسی در خانه نیست در بیرون خانه هست. اینجا معدوم است آنجا موجود. وجود و عدم اصلی این جور نیست. نیست، نیست. و آنی که نیست چون نیست داخل جایی نمی‏تواند بشود. سرکه که هست شیره که هست، اینها را داخل هم می‏کنیم و می‏شود داخل شود، هردو هستند. لکن وجودی که ماسواش نیست است نیست، مخلوط به هست نمی‏شود. از این جهت او نمی‏شود مرکب باشد. پس ماسوای او کائناً ما کان بالغاً ما بلغ آنچه هست غیر دارد، دیگر یا غیرش زیر پاش افتاده یا بالای سرش. دیگر آن غیرش که هم عرضند مثل زید و عمرو. و آن غیری که بالای سر همند، مثل انسانی که بالای سر زید و عمرو است. انسان در جمیع جاها هست، و زید در یک‏جا. باز غیری که زیر پای مرتبه‏ای است، باز

«* دروس جلد 6 صفحه 6 *»

غیر است. هر اثری زیر پای مؤثر افتاده.

پس بعد از آن بی‏نهایتی که وقتی درست بخواهی تعبیر بیاری از آن، فوق مالانهایة است بمالانهایة، دیگر جمیع چیزها ترکیب دارند. لکن بی‏نهایت فوق مالایتناهی است بمالایتناهی. به جهت آنکه تا نظرتان به هستی است و نهایت هم هست و عدم نهایت هم هست، از هست بیرون نمی‏رود، از شی‏ء بودن بیرون نمی‏روند، پس این شی‏ء و این هستی ماسوی ندارد. هستی در خلق نمی‏شود پیدا شود به این نظر.

اگر اینی که عرض می‏کنم درست بگیرید و بیابیدش می‏دانید که ملک خدا نمی‏شود فانی شود. نیست، که نیست که داخل ملک خدا شود. دیگر آنهایی که به قیامت قائل نیستند حکمت نداشته‏اند. پس آن هستی که هیچ ترکیبی در آن نیست، به جهتی که نهایت هم هست. و نهایت یکی از ظهورات او است، آن کسی هم که متناهی است به نهایت آن هم هست است، در هستی یکسان است. این وجود یک جايیش هست‌تر نیست که یک جايیش هستیش کمتر باشد. مثل سرکه و شیره نیست که دوچیز باشند مرکب و مخلوطِ لطیف و کثیف. در سرکه و شیره و امثال آن البته لطایف می‏آیند بالا، سرکه بالا می‏آید، البته روی کاسه ترشتر است. در خم سرکه این را خوب می‏شود فهمید، روی خم ترشتر است به جهتی که سرکه لطیف‏تر است از شیره، سرکه زودتر بخار می‏شود شیره دیرتر.

باری پس اینجاها می‏شود یک جايیش ترش‏تر باشد، وسطهاش بین بین باشد، زیرهاش شیرینیش غالب باشد. به جهت آنکه دو شی‏ء هستند مخلوط شده‏اند و ممزوج، لطیف و کثیف دارند، اینها داخل هم می‏شوند. لکن در هستی نیست نمی‏تواند داخل بشود، به جهتی که نیست. از همین‏جا بیابید که نیستی، داخل ملک نمی‏تواند بشود. ملتفت باشید که منظورم این است که نیستیِ صرف داخل جایی نمی‏تواند بشود. لکن نیستی‏های اضافی می‏تواند داخل بشود.

یک وقتی هشام با کسی مباحثه می‏کرد. هشام می‏گفت نفی شی‏ء است، و او

«* دروس جلد 6 صفحه 7 *»

می‏گفت نیست. رفتند خدمت حضرت صادق حضرت فرمودند: قل بقول هشام حالا دیگر سرّش را هشام هم نداند نداند. شما بدانید آن نیستِ صرف صرف که هیچ نیست، خدا خلقش نکرده، پس نیست. اما این نیستی‌های ظاهری هر کس خودش خودش است، و نیستِ غیرش است. آن غیرها هم هستِ خودشانند و نیستِ غیرشان. پس نیستِ صرف پا به عرصه‏ هستی نگذارده و نمی‏تواند بگذارد، چون نیست. نمی‏شود اشیاء ترکیب شوند از هست و نیست. اما از این هست‌ها و از این نیست‏ها ترکیب شده‏اند، اینها هر دو شی‏ء هستند. پس اگر از حکیمی شنیدید که گفت اشیاء مرکبند از وجود و ماهیت، بدانید همچو چیزها را می‏خواهد بگوید. بسا حکیمی بگوید شخص مرکب است از وجودی و ماهیاتی چند که غیر فلان و غیر فلان و غیر فلان است. پس بسا حکیم تعبیر بیارد که ماهیات به قدر ذرات موجودات است. پس یک وجود به عدد ما سوی الله ماهیت دارد، اعدام دارد. وجودش آن است که خودش خودش است.

خلاصه ملتفت باشید آن نیستی که نیست صرف است، بدانید که اسم هم ندارد. این نیستی که اسم دارد این وجود هم دارد، شی‏ء هم هست. و فرمودند النفی شی‏ء و آن نیست محض محض چیزی نیست که داخل جایی شود. پس هست جفت ندارد غیر ندارد. هیچ هم مغرور نشوید، آنچه بعضی گفته‏اند هیچ‏کس نمی‏تواند جفت برای این بتراشد، به این شرک نمی‏توان ورزید. و خیال نکنید که این توحید است توحید هست، اما دخلی ندارد به آن توحیدی که مؤمنین آن را گرفته‏اند و مؤمن شده‏اند، و کافرین آن را وازده‏اند و کافر شده‏اند. ببینید که آیا هیچ کس هست که هست را بگوید نیست؟ خیالات را نمی‏شود گفت نیست. یک‌پاره مزخرفات، صوفی‌ها می‏بافند:

کل ما فی الکون وهم او خیال   او عکوس فی مرایا او ظلال

یک کونی می‏گوید خیالی می‏گوید حالا آیا این هست، نیست؟ البته هست. هست را کسی وا نزده. پس به هست کسی مشرک نشده. پس کفار به یک جای دیگر

«* دروس جلد 6 صفحه 8 *»

کافر شده‏اند و مشرک شده‏اند. آنهایی که مؤمن شده‏اند، آیا ایمان به هست آورده‏اند؟ کافر هم که این ایمان را آورده، جایی هست که مؤمن ایمان آورده و کافر ایمان نیاورده توحیدی که خواسته‏اند آنجا است.

من یک‏پاره چیزها را لابدم عرض کنم. راه لابدی اینکه اگر مردم اهل تاتوره نبودند و مثل اهل زمان سابق بودند. حقی را که انسان می‏گفت می‏گرفتند و راه می‏رفتند و داخل تاتوره نمی‏شدند، پستایی آدم می‏گرفت و می‏گفت. لکن آنها را که گفتند و معانیش درست پیش مردم نرفت و به خیالات خود چیزی مجمل به دستشان آمد و خیال کردند که یقینی به دستشان آمده در آن خیال‌ها تاتوره‏ها به هوا رفت. شما ان‏شاءالله توی تاتوره میفتید. و اگر در بند نبودم این‌قدر اصرار نمی‏کردم ملتفت باشید که من لابدم یک‏پاره چیزهایی که شبیه است به نتایج و قدری وحشت دارد عرض کنم تا توی تاتوره نیفتید. تو هم اگر توی اصحاب تاتوره افتادی، میان‏ آنها گیر کردی ببین خدا و رسول و ائمه چه گفته‏اند، تو هم بنا کن همان الفاظ آنها را گفتن. همیشه حزب الله باشید همیشه ببینید دین خدا چه جور است ببینید خدا چه جور راضی است همان‌جور بنا کنید تصریح کردن یا تأویل کردن. پس کفار و مؤمنین مقابل هم افتاده‏اند، مؤمن معتقد است به چیزی که کافر به آن چیز معتقد نیست. حالا نتایج بسیار دارد این حرف، پوستش را بخواهی بکنی محل وحشت می‏شود. و نمی‏کنم به جهتی که می‏ترسم به اهل تاتوره برسد و خرابش کنند.

باری پس این توحیدی که هست ترکیب ندارد آیه‏ای را حدیثی را دعائی را هم بر این مطلب می‏توان خواند، بتوان خواند. باز نه خیال کنی معنی آیه، یا معنی آن حدیث، یا معنی آن دعا همین بوده. بله هست در دعائی که تعرّفت لکل شی‏ء حتی لایجهلک شی‏ء و این را اهل تاتوره دیدند و گرفتند که معنیش این است که هستی، هست. اینجا می‏شود معنیش کرد. حالا که این شد آیا تمام معنی دعا این بوده و معنی دیگر ندارد، یا معنی دارد؟ و این معنی را هم می‏شود به آن انداخت سنریهم آیاتنا

«* دروس جلد 6 صفحه 9 *»

فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق ما آیات خود را در آسمان و زمین در آفاق و انفس می‏نمایانیم. حالا می‏شود این را معنی کرد به طور وحدت وجودی، که در آسمان نگاه می‏کنیم خدا می‏بینیم، در زمین نگاه می‏کنیم خدا می‏بینیم، در در و دیوار نگاه می‏کنیم خدا می‏بینیم، لیس فی جبتی سوی الله. مگر در زیر این جبه به غیر از هست چیزی هست؟ خیلی از اهل تاتوره خدشه می‏گیرند بر این حرف، که او چنین گفته که لیس فی جبتی سوی الله و خودشان این ادعا را می‏کنند.

شما فکر کنید ببینید اگر پستا این است که مردم به خدا برسند و خدا هست باشد اگر مردم مأمور باشند به هست برسند، و هست مطلق خدا است و هر مطلقی صدق می‏کند بر مقیدات خود پس این هست، این هست، این هست. هست بر همه صدق می‏کند عبا هست جبه هست پس لیس فی جبتی سوی الله نمی‏خواهد، لیس جبتی سوی الله بگو. بلکه در رنگ این سوای خدا نیست یعنی سوای هست نیست، در ظاهرِ این در باطن این. هو الظاهر هو الباطن.

فکر کنید می‏گویم اگر این است دین خدا و خدا می‏خواست این مردم به هست برسند که همه رسیده بودند. دیگر ارسال رسل نمی‏خواست که بفرستد رسولانی و به آنها بگوید دعوت کنید به سوی من و اقرار کنید به وحدت من، مبادا مرا متعدد بگویید. اگر این هست است که باید اقرار به وحدت او کرد آن کافر هم هست، در توی جبه کافر هم به‌جز هست چیزی نیست. در عباش در رنگ عباش هست، هست. در هر خباثتی در هر نجاستی در هر کفری در هر زندقه‏ای هست، هست. و این نیست توحید، مغرور مشوید. بله این هست غیری نیست که داخلش بشود. هست است و بی‌نهایت هم هست و فوق مالایتناهی است بمالایتناهی. چرا که متناهی هست ما لایتناهی هست. رنگ این عبا از خود این عبا هست‏تر نیست. و همچنین خود این عبا از رنگ عبا هست‏تر نیست. نیست که داخل هست نشده که چیزی هست‏تر باشد از چیزی. عرصه عرصه‌ هستی است. پس خود عبا از رنگش هست‏تر نیست

«* دروس جلد 6 صفحه 10 *»

اگرچه عبا اگر نبود رنگش هم نبود و همین گول زده مردم را.

پس بسیار بسیار بسیاری از حکماء و خیلی از حکماء خیال کرده‏اند که این عبا هست‏تر است از رنگ عبا، و خودش تذوت دارد و هستیش شدیدتر است از رنگش. آدم غافل به طور بدایتِ نظر و بی‏فکری خیال می‏کند که راست می‏گویند، عرض لامحاله باید تابع جوهر باشد، فرع جوهر باشد. فعل هر فاعلی البته بسته به آن فاعل است، صادر از او است. هر جوهری قائم به نفس است. هر عرضی قائم به غیر است. البته فرع قائم به نفس نیست، قائم به نفس البته اصل است، پس وجودش البته شدیدتر است.

شما فکر کنید که چه داخل رنگ شده که هستیش را کمتر کرده؟ نیست محض که چیزی نیست که داخل رنگ شود و قدری هستیش را کم کند. اگر نیست، نیست. پس هستی رنگ با هستی کرباس در هست‌بودن مساوی است هیچ‏کدام هست‏تر نیستند. اگرچه فاعل اصل باشد فعلِ آن فرع آن باشد. اصل هست، فرع هست. فاعل هست فعل هست. پس چون نیستی در عالمِ هست نیست که داخلش بشود، این هست مراتب ندارد.

لکن این کومه‏ هستی که روی هم ریخته شده البته در مرکز واحد نایستاده‏اند، شک نیست. اگر خرمن گندمی را روی هم بریزند یک‏پاره دانه‏ها روی زمین است. یک‌پاره روی آن دانه‌ها است. یک‌پاره دانه‏ها روی آن بالايی‌ها است یک‌پاره بالاتر است. معلوم است اشیاء در حیز واحد نمی‏نشینند حیزها مختلف است، این حیز غیر آن حیز است. آنهایی که در همین مکان‌ها واقع شده‏اند هریکی غیر دیگری هستند. حالا اصطلاح کرده باشیم برای تمیز دادن جایی را بالا اسم گذاشته باشیم جایی را پایین راست است. پس هستی، نیست بردار نیست. و این هست مطلق که بی‌نهایت است و فوق بی‏نهایت است و هیچ تعبیری از او نیست و همه تعبیرها از او است و هیچ کس جاهل به او نیست چنان‌که هیچ‏کس عالم به او نیست، جمیع این

«* دروس جلد 6 صفحه 11 *»

حرف‌ها را می‏توان اینجا زد. علم تأویل است و در همه جا جاری است اینجا هم جاری شده. پس هستی، هست و هیچ ترکیبی براش نیست. و هست، چنان هست که ماسوی ندارد. ربطی به ماسوی ندارد. پس جمیع این اشیائی که تعبیر می‏آری در توی هستیش که بخواهی بریزی نمی‏شود ریخت، امتناع صرف می‏شود. پس به غیر از این هست هرچه غیر از این باشد ــ  این اشیائی که هریک سرجای خود ایستاده‏اند ــ البته هریکشان صورتی دارند، به جهتی که مابه الامتیاز دارند مابه‌الاشتراک دارند. پس اشیاء را که نظر کنید شما بخواهید شی‏ء مقیدی را ببینید و قید همراه او نبینید داخل محالات است. پس آنچه هست لامحاله یک رتبه‏ای دارد یک مقامی دارد یک وجودی دارد پس از برای هرچیزی یک مابه الامتیازی از غیر خود هست. اما مابه الامتیازات ظاهری، که خیلی ظاهر است می‏شود مثل هم باشند می‏شود ضد هم باشند، می‏شود نقیض هم باشند. بسا آنکه مابه الامتیاز زید شبیه به مابه الامتیاز عمرو باشد. یک مثقال نقره با یک مثقال دیگر نقره همه چیزشان مثل هم است لکن مابه الامتیاز دارند. هر چه به این چسبیده به آن نچسبیده وزن این پیش خودش است وزن آن پیش خودش پس از برای هرچیزی که هست لامحاله مقام فعلیتی هست و این مقام فعلیت لامحاله روی یک قوه‏ای نشسته و آن قوه می‏تواند بر آن صورتی که هست باقی باشد می‏تواند آن صورت را بیندازد و صورتی دیگر بپوشد. پس اگر نگاه کنی به سنگی ساکن آن را می‏بینی، می‏فهمی که می‏شود این را حرکت داد. متحرکش می‏کنی می‏فهمی می‏شود ساکن کرد او را. وقتی می‏جنبد حرکت فعل او است. وقتی ساکن است سکون فعل او است. دیگر بخواهی سنگی پیدا کنی که نه متحرک باشد نه ساکن، نخواهی پیدا کرد.

دیگر توی هم نیفتد حرف‌ها، و بسا خودم هم بگویم که سنگ مقامی دارد بالاتر از حرکت و سکون. آن مقام غیر از این مقام است که متحرک است یا ساکن. باری پس هرچیزی لامحاله یک فعلی دارد، یک عملی دارد، یک کاری دارد. و چیزی که اثری،

«* دروس جلد 6 صفحه 12 *»

صورتی، ماهیتی نداشته باشد خدا خلقش نکرده. محال است خدا چیزی خلق کند که مرکب نباشد محدود نباشد. پس هرچیزی یک مقام خودیتی دارد، و یک مقام نسبت به غیری دارد. پس نه خیال کنید که در عالم جسم حرف می‏زنم و عالم عقل جوری دیگر است. نه، بلکه در هر عالمی یک مقام خودیتی دارد و یک مقام نسبت به غیری. پس هرچیزی دو جهت دارد: یک جهتی دارد که خودش خودش است، و جهتی دیگر که خودش غیر غیر خودش است. آنی که خودش خودش است وجودش است، و آنی که غیر غیر خودش است ماهیت و صورتش است. شی‏ء ما به الاشتراکی دارد و مابه الامتیازی. گِل، مابه الاشتراک خشت‌ها است، شِکر ما به الاشتراک حلویات است. اولاً ما به الاشتراک اشیاء آن شی‏ء مطلق است. پس هرچیزی مابه الاشتراکی دارد و مابه الامتیازی. هر چیزی خودش خودش است. هر ذره در جایی نشسته. هر ذره‏ای را در هرجای از ملک نظر کنی و لو از حیث واحد نظر کنی؛ می‏شود به یک چیز نظر کنی گاهی من حیث الطول، گاهی من حیث الوزن، گاهی من حیث اللون گاهی من حیث الطعم. یک حلوا است گاهی در دهن می‏گذارم ملتفت طعمش می‏شوم، گاهی نگاهش می‏کنم ملتفت رنگش می‏شوم، گاهی ملتفت وزنش می‏شوم، گاهی بوش را می‏شنوم. می‏شود به یک چیز به جهات عدیده نگاه کرد و حیوث و اعتبارات عدیده را ملتفت شد. لکن در تمام اینها باز هر چیزی خودش خودش است. در آن جایی که هست، در آنجا به آن حیث به آن اعتبار به آن جهت، چیزی دیگر آنجا نیست. پس طعم دخلی به رنگ ندارد. رنگ دخلی به طعم ندارد. حالا که چنین شد از برای جمیع اشیاء یک ذاتی و یک صفتی می‏بینید. یک مقام قابلیتی و مقام فعلی می‏بینید. یک مقام مؤثریتی و مقام اثریتی می‏بینید. بعد از آنی که چنین شد، پس چیزی باشد که باطن داشته باشد و ظاهر نداشته باشد، تعقل نمی‏توانی بکنی. پس باطنی باشد بی‏ظاهر، باطن نیست. همچنین ظاهری باشد بی‏باطن، ظاهرِ آن باطن نیست. باطن، آن چیزی است که در اندرون باشد و بیرون داشته باشد.

«* دروس جلد 6 صفحه 13 *»

باز دقت کنید تمام الفاظی که می‏شنوید از پِیَش که بروید می‏بینید از متضایفات است. و آنی که می‏خواهد حکیم باشد آن لفظی که شنید از پِیَش می‏رود. جمیع الفاظ متضایفات هستند مثل دو خشت سر به‌هم گذارده، این خشت به آن یکی برپا است، و آن یکی هم به این یکی برپا است. و هر دو به کار هم می‏آیند؛ هریک را برداری آن دیگری می‏افتد، این را متضایفان می‏گویند. حالا دقت کنید از پیش پاتان و فکر کنید تا عاقبت بروید. پس ببینید زن آن است که شوهر داشته باشد اگر شوهر نداشته باشد زن اسمش نیست، زینب اسمش است. شوهر آن است که زن داشته باشد زن نداشته باشد شوهر اسمش نیست، زید اسمش است. پدر آن است که پسر داشته باشد. اگر پدری پسر ندارد پدرش مگو. اسم کسی را پدر بگذارند اسمی است بی مسمی بی معنی، معنی ندارد. علم توش نیست حکمت توش نیست. پس پسرِ بی پدر پسر نیست. پدر بی‏پسر پدر نیست. حضرت آدم پدری نداشت ظاهراً پس حضرت آدم پسر نبود، به جهتی که پدری نداشت ظاهراً. حضرت عیسی یا یحیی هیچ‌کدام پدر نبودند، به جهتی که پسر نداشتند. پس تمام الفاظی که در شرع از انبیاء و اولیاء و خدا و رسول است تمامش الفاظ مشتقه است. و لفظ مشتق، لامحاله تضایف توش می‏آید. فعل آن است که فاعل داشته باشد. فاعل آن است که فعل داشته باشد. سلطان آن است که رعیت داشته باشد. رعیت آن است که سلطان داشته باشد. حتی یاغی وقتی یاغی است که سلطانی باشد که این یاغی این سلطان باشد. به همین نسق امام و مأموم. مأموم بی‏امام، مأموم اسمش نیست منفرد اسمش است. امام بی مأموم امام اسمش نیست. رسول بی‏امت کوسه ریش پهن است. امت بی رسول کوسه‏ ریش پهن است. خدای بی خلق حرفی است بی معنی، خدا نیست. خلقی که خدا نداشته باشند خلق نیستند. چطور خلقند؟ باید خودشان موجود شوند و نمی‏توانند. پس خدا لامحاله خلق می‏کند، خلق لامحاله خدا دارند. پس تمام الفاظی که بی‏معنی نیست مرتجل نیست آن الفاظ معنی دارد، تمامشان متضایفان

«* دروس جلد 6 صفحه 14 *»

هستند. پس باطن بی ظاهر باطن اسمش نیست. باطن یعنی ما له الظاهر. چنان‌که ظاهر ما له الباطن است. ظاهر بی باطن، ظاهر اسمش نیست. چیزی دیگر بگو، اسمش را ظاهر مگذار. یا بگو مرتجلاً ظاهر اسم گذارده‏ام، که بی‏معنی و دروغ هست در دنیا.

باری، چون عنوان فصل این بود از اینجا شروع کردم. پس ظاهر بی باطن خدا خلق نکرده، ممتنع است، کوسه ریش‏پهن است. هر باطنی را به ظاهرش باید شناخت، هر ظاهری را باید بست به باطن. آنهایی که باطن محض ادعا می‏کنند و ظاهر ندارند، باطن هم ندارند. کسانی که به ظاهر محض تنها اکتفاء می‏کنند، نماز خیلی می‏کنند، اما نمی‏دانند به که توجه می‏کنند باطن ندارند، این، ظاهر هم ندارد باطن هم ندارد، تقلید است آنچه می‏کند. کسی تقلید کسی را دربیارد و مقلد و بازیگر شود، عقلاء اگر این را در محضر خود حاضر کنند حدش می‏زنند، کتکش می‏زنند، عذابش می‏کنند که چرا تقلید فلان را در آوردی. حالا آن کسی که نماز می‏کند و خداش را نمی‏شناسد، نماز نکرده لکن تقلید درآورده. چنین کسی را یا کتکش می‏زنند یا عذابش می‏کنند. خلاصه منظور اینکه ظاهر بی‏باطنی خدا خلق نکرده. اینی که ظاهر اسمش می‏گذاری و آن باطن را ندارد، ظاهر اسمش نیست نماز نیست روزه نیست. سگ هم تا شام چیزی نخورد اسمش روزه نیست. پس هیچ ظاهری بی‏باطن نیست از جانب خدا.

علم باطن باطن باطن را می‏خواهم عرض کنم اگر ظاهر نداشته باشد آنها باطن نیست و هکذا محکم بی‏متشابه نیست. متشابه بی محکم نیست. این یک پستای علم است دستتان دادم. در مسئله تضایف فکر کنید خیلی چیزها به دستتان می‏آید. پس محکم آن است که متشابه داشته باشد، و متشابه آن است که محکم داشته باشد. حق آن است که باطل مقابلش باشد. باطل آن است که حق مقابلش باشد. همین‏که می‏بینی حق هست در دنیا، همین دلیل این است که باطل هست. همین که

«* دروس جلد 6 صفحه 15 *»

می‏بینی باطلی هست در دنیا، همین دلیل این است که حقی هست در دنیا. همین که دروغی هست در دنیا بدان راستی هست. پس باطن بی ظاهر نمی‏شود. ظاهر بی باطن نمی‏شود. و این است همان معنی که در حدیث است. و اصل حدیثش هم مخفی بوده تا این روزها که من شرحش کرده‏ام. جسته جسته بعضی فقراتش را مشایخ در کلمات خود شاهد می‏آورند، ولکن درست مشهور و معروف نبود. در همان حدیث است که الظهور تمام البطون و الفعل تمام القوة و می‏فرمایند اگر چنین نباشد حکمت ناقص خواهد بود از برای حکیم. اگر بخواهند حکمت نظم و نسق داشته باشد این‌جور باید خلق کنند. اگر این‌جور خلق نکنند پستا به‌هم می‏خورد. پس هر فاعلی لامحاله فعل دارد، نمی‏شود تخلف کند از فعل خود. و هر فعلی لامحاله فاعل دارد.

پس هر باطنی ظاهر دارد، هر ظاهری باطن دارد. هر ظهوری بطون دارد، هر بطونی ظهور دارد، همه توافق دارند. و چون چنین باشد و همه چنین‏اند، عالم ربط پیدا می‏کند نظم پیدا می‏کند. پس از چیزی به چیزی می‏توان استدلال کرد. پس از ظاهر به باطن استدلال می‏توان کرد، از باطن به ظاهر می‏توان استدلال کرد. اگر اهل باطن هستی از ظاهر باید خبر داشته باشی. فرمودند حضرت امام رضا صلوات الله و سلامه علیه قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علی ما هنالک لایعلم الا بما هیهنا صلوات الله علیهم. حکیم این‌جور استدلال می‏کند. اقتباس از آیه قرآن فرموده‏اند که می‏فرماید أفرأیتم النشأة الاولی در دنیا آیا یک چیزی ندیدی؟ یک جایی نبودی؟ چرا متذکر نشدی؟ فلولا تذکّرون حضرت هم می‏فرمایند: قد علم اولواالالباب ان الاستدلال علی ما هنالک لایعلم الا بما هیهنا. یعنی استدلال علی البطون لایعلم الا بالظهور. آنهایی که علم دارند و ظاهر دارند باطن را دارند. و آنهایی که باطن را ادعا می‏کنند که ظاهر ندارند، والله باطن ندارند. و آنهایی که ظاهر ادعا می‏کنند و باطن ندارند، ظاهر هم ندارند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 16 *»

درس دوم

 

(يکشنبه 18 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 17 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از برای هر فاعلی، بعد از آن بی‏نهایتی که نه اصل چیزی است نه فرع چیزی، و به جز او هیچ نیست او سر جای خودباشد؛ بعد از آن، وقتی نظر می‏کنید در اشیاء از برای هر فاعلی لامحاله فعلی هست، و از برای هر فعلی لامحاله اثری هست. پس هر فاعلی فعلی دارد. پس «قام زید» زید فاعل است قام فعل او است، قیاماً مصدری است که مفعول مطلق است. و هیچ مفعول حقیقی به غیر از مفعول مطلق نیست. مفعول مطلق، مصنوع حقیقیِ فاعل است. شما وقتی ضربی را احداث نکرده‏اید که نیست. تا نایستاده‏اید ایستادنی نیست، تا حرف نزده‏اید سخنی نیست. همه‏جا هم جاری است. کلام شما اثر

«* دروس جلد 6 صفحه 18 *»

شما است این مفعول مطلق شما است، کلّم کلاماً ضرب ضرباً افعال متعدیه یا لازمه تماماً مفعول مطلق دارند. فعلی که مفعول مطلق نداشته باشد خدا خلق نکرده.

پس به همین نسق که نظر می‏کنید ان‏شاءالله می‏بینید زیدی است ــ و من زید می‏گویم شما همه جا جاریش کنید ــ زیدی است و حرکت می‏کند. وقتی حرکت کرد می‏گویید حرُ ک، در همان حین حرکت را احداث می‏کند. می‏گویی «حرُ ک حرکةً» پس مفعول مطلق را احداث می‏کند.

دیگر این مفعول مطلق، مفعول فیه دارد. این قیامی دارد یا حرکتی دارد که شخص احداث می‏کند. روی این مکان احداث می‏کند. مکانش کار انسان نیست، و کسی دیگر ساخته. این است که متبدل می‏شود. پس مفعول فیه پیدا می‏شود، مفعول‌له پیدا می‏شود، مفعول منه پیدا می‏شود، و هرچه قیدی باید پاش گذاشت آنها مفعول حقیقی نیستند، کاری به فاعل ندارند. اینها جمیعاً مقیدند به قیوداتی که مقترن بوده‏اند با فعل به حسب اتفاق. اینها مفعول این فاعل نیستند مفعول حقیقی همان است که می‏گویی زد زدنی کاری کرد کردنی، پس مفعول مطلق همان مفعول حقیقی است و سایر مفاعیل صادر از فاعل نیستند به این‌طور، اگر در کلمات مشایخ ببینید که صادر از فاعل است، باز مقصود این ظاهرش نیست. بله، مفعول فیه هم هست که صادر از فاعل، مفعول فیه است‏. به این معنی که کسی غصب مکانش را نمی‏تواند بکند. یعنی تا این ماده توی آن صورت نشسته است و هست، جاش در آن صورت است. پس آن صورت مکان ماده است، تا آن صورت بر روی این ماده است جاش روی آن ماده است، پس آن ماده مکان صورت است. ملتفت باشید که این مکان مفعول مطلق است. یا زمانِ ذاتی بخواهی برای او اثبات کنی، دوامش را بخواهی برسانی، باز آن زمان مفعول مطلق است.

باری، اصل مطلب از دست نرود. پس هر فاعلی لامحاله فعلی دارد و هر فعلی لامحاله مفعولی دارد. پس زید هست و راه می‏رود می‏شود متحرک، و حرکت هم

«* دروس جلد 6 صفحه 19 *»

هست. متحرک، به حرکت متحرک است. نمی‏شود حرکت نباشد و این متحرک باشد. اینها را حلاجی که بکنی ابده بدیهیات و اوضح واضحات می‏شود. و اغلب مردم اینها را ندیده‏اند و در تاتوره‏ها مانده‏اند. و کأین من آیة فی السموات و الارض یمرّون علیها روش راه می‏روند، شب و روز کارشان همین است. و خودشان لامن شی‏ء احداث می‏کنند دائماً ــ در جمیع جهات ــ فعل خود را. پس وقتی نگاه می‏کند و می‏بیند، احداث لامن شی‏ء شده. وقتی می‏شنود، احداث لامن شی‏ء شده. آنچه بر سر انسان می‏آید جمیعش فعل خودش است. سیجزیهم وصفهم لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری دیگر حرف‌هاش و بیانش را هم خیلی عرض کرده‏ام. شما فکر کنید و مباشید مثل عامی‌هایی که راه می‏روند یک عمر، آن آخر کار هم مثل الاغ هیچ سرشان نمی‏شود، بلکه بدتر از حیوانات. به جهتی که انسان با حیوان فرق دارد. حیوان چون عقل و شعور ندارد، اگر نداند هم که کی زاییده‏اندش، نداند. نداند هم چه می‏کند، نداند. به خلاف انسان که همه کارهاش باید با نیت باشد. عاقبت‏اندیش باشد. وقتی این، بنا کرد مثل الاغ راه رفتن، از الاغ بدتر می‏شود. اولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون غافلون از الاغ الاغ‏ترند مثل الذین حمّلوا التوریة ثم لم‏یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا ملتفت باشید خدا فحش نمی‏دهد. حقیقت حال این مردم را بیان می‏کند. قرآن در بازوت بگذاری و هیچ بار نخوانی ملتفت حروفش و کلماتش و معنیش نشوی مثل همین است که قرآن بار الاغ کرده باشی. فرق میان انسان و حیوان همین که انسان وقت قرآن‏خواندن می‏فهمد قرآن می‏خواند، الاغ بارش کنند نمی‏فهمد. الاغ همانی که از او توقع بود به عمل آمد، از انسان توقع نیست که قرآن بارش کنند، توقع از انسان این است که بخواند و توجه کند و معنیش را اگر بتواند بفهمد.

پس هر فاعلی فعلی دارد. ببینید خدا که خواست، خدا وقتی که می‏خواهد به تو بچشاند طعم‌هایی را که در ملکش است، ذائقه برات خلق می‏کند. و از همین پستایی که عرض می‏کنم نمی‏شود بیرون رفت. حلوا بگذارند در دست تو یا تریاک فرق

«* دروس جلد 6 صفحه 20 *»

نمی‏کند، دست هیچ نمی‏فهمد این تلخ است و این شیرین. در چشمت بگذارند یا در گوشت نمی‏فهمی شیرین بود یا تلخ، لکن ذائقه خدا به انسان می‏دهد که این شیرینی را از تلخی تمیز می‏دهد. حالا به او می‏گویند شیرینی را که دیدی بد چیزی نبود بخور، تلخی را که دیدی بد چیزی است مخور. حالا اگر زبان و ذائقه خلق نکرده بود تو نمی‏فهمیدی شیرینی را و نمی‏فهمیدی تلخی را. و اگر خوب فکر کنی و دقت کنی اصلا تو از عالم طعم خبر نداشتی، اگرچه تمام عالم طعم بود. تمام زمین و آسمان طعم باشد و انسان ذائقه نداشته باشد، هیچ نمی‏فهمد. پس ذائقه را خدا خلق کرده و این ذائقه خودش می‏فهمد شیرینی و تلخی را. حالا اگر شیرینی خورد مفت خودش، تلخی خورد ضرر خودش که دهنش را تلخ کرده. حالا اگر شکمت را بشکافند حلوا یا تریاک در آن بگذارند، هیچ نمی‏فهمد تلخی است یا شیرینی. پس حلوا را و تلخی و شیرینی را در توی ذائقه باید تمییز داد.

این است سرّ اینکه هی اصرار می‏کنم هیچ معطل نشوید، هیچ تمنای بیجا از خدا نکنید، هیچ طلب محال نکنید که خدایا من دهانم را هم بگذارم و حلوا روی زبان خود نگذارم و کامم شیرین شود؛ این محال است. پس اگر شکم را بشکافند و حلوا در آن بگذارند حلوا نخورده.

ببینید کسی را چشمش را فرض کنید ببندند، گوشش را هم پنبه بگذارند که هیچ صدا نشنود، بینی‏اش را هم پنبه بگذارند که هیچ بو نشنود، دهنش را هم ببندند که طعم نفهمد، روی بدنش را هم پوستی بپیچند که هیچ هوا به بدنش نخورد، روی بدنش پوستی بکشند که نه گرمی و نه سردی خارجی به او اثر نکند، آن وقت این را بردارند ببرند در باغی، عامی‌ها می‏گویند این را بردند در باغ، اما حکماء نمی‏گویند. فکر کنید و تمناهای بیجا مکنید. والله محال است و ممتنع لیس بامانیکم بسته نیست امورات به آرزوهای شما و آرزوهای اهل کتاب لیس بامانیکم و لا امانی اهل الکتاب من یعمل سوءاً یجز به، ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اسأتم فلها این است

«* دروس جلد 6 صفحه 21 *»

کار خدا. خوب می‏کنی مال خودت، بد می‏کنی مال بد بیخ ریش صاحبش.

پس خیال مکن، تمنا مکن که برت دارند ببرندت توی بهشت بخوابانندت. بهشت یعنی باغ، تو را اگر در صندوقی کنند و در آن را قفل کنند و درزهاش را بگیرند و ببرند او را در باغ، چشمت که رنگ گل‌ها و برگ‌ها را ندیده، گوشت هم که صدای بلبل نشنیده، دهنت هم که طعم میوه‏ها را نچشیده، اطرافش هم که محکم بود نفهمیدی سرد است یا گرم، دیگر این بوهایی هم که در باغ بود نفهمیدی. حالا عامی می‏گوید این را بردند توی باغ، عالم نمی‏گوید. عالم حکیم قسم می‏خورد که این بوی باغ به مشامش نرسیده، رنگ گل‌های باغ را ندیده، آوازه‏ بلبل‌های باغ را نشنیده، هوای باغ به بدن این نرسیده، پس می‏گوید این را در باغ نبرده‏اند اصلاً. ببینید انسان اگر لامسه نداشته باشد، و آتش در دستش بگذاری این نفهمیده گرمی را، یخ در دستش بگذاری نمی‏فهمد سردی را. پس این اُمنیه‏ها را بیندازید کنار، توهماتی است بیجا. پاپی که بشوی توقعاتی است که کرده‏ای و گفته‏ای خدایا این محال را بکن. و اگر جمیع خلق خود را به حلق بیاویزند و التماس کنند که خدایا محال را بکن نخواهد کرد.

پس لیس فی محال القول حجة و لا فی المسئلة عنه جواب و لا لله فی معناه تعظیم محال را از خلق بخواهی یا از خدا بخواهی، نه خدا اجابت می‏کند نه خلق می‏توانند بکنند. پس لیس فی محال القول حجة هیچ دلیل نیست برهان نیست و لا فی المسئلة  عنه جواب اجابت توش نیست. نه خلق می‏توانند جواب بگویند نه خدا جواب می‏گوید و لا لله فی معناه تعظیم پس خود را به حلق میاویز، جمیع خلق جمع شوند و خود را به حلق بیاویزند خدا آن کاری که باید بکند می‏کند، و محال را خلق نمی‏کند. اگر خدا بخواهد به تو وزن را حالی کند، لامسه به تو می‏دهد، توی دستت سنگی هم می‏گذارد، سنگ که در دستت گذاشت آن وقت می‏فهمی سنگین است. می‏خواهد به تو بچشاند چیزی را ذائقه به تو می‏دهد. دیگر من نمی‏چشم خدا بچشاند، توقع امر محال است. من نمی‏خورم خدا به من بخوراند، چطور بخوراند؟ باید خورد تا خورده

«* دروس جلد 6 صفحه 22 *»

باشی. اگر نمی‏خواست بخوری ذائقه‏ات نمی‏داد. امرت کرده که کلوا و اشربوا کسی گرسنگی بخورد و خود را گرسنگی بدهد، حرام است. پس واجب است خوردن و آشامیدن. پس دلیل اینکه خدا خواسته به تو بخوراند اینکه ذائقه داده، پس تو بچش تا خدا چشانیده باشد. تو نمی‏چشی که خدا بچشاند، توقع بیجا است.

همین جور تو حرف انبیاء را باور کن تا خدا تو را هدایت کرده باشد. تو مهتدی بشو تا خدا تو را هدایت کند. تو راه برو تا خدا تو را راه برده باشد. دیگر من راه نمی‏روم خدا مرا ببرد، این نمی‏شود. وقتی تو رفتی خدا هم تو را می‏برد. نمی‏روی خدا تو را نمی‏برد یهدیهم ربهم بایمانهم مثل اینکه تو نمی‏خوری و نمی‏چشی خدا هم به تو نچشانیده. تو چشمت را هم می‏گذاری و نمی‏بینی خدا هم به تو ننموده. تو چشمت را باز کن و ببین خدا نمایانیده به تو. و بشنو خدا هم به تو شنوانیده. تو گوشت را بگیر و مشنو خدا هم نشنوانیده. تو حرکت بکن خدا تو را حرکت داده. حرکت مکن خدا حرکت نداده. هدایت بشو همین‏که هدایت می‏یابی یهدیهم ربهم بایمانهم اگر خدا هدایت نمی‏کرد هدایت نمی‏شدی. از آن طرف بکفرهم لعنّاهم اگر آنها کافر نبودند خدا کافرشان نمی‏کرد اگر خدا کافرشان نمی‏کرد کافر نبودند. تا نچشی خدا به تو نچشانیده. وقتی می‏چشی به اختیار خود می‏چشی. فلما ذاقوا اذاق الله به همین طور فلما زاغوا میل داری که گمراه باشی، ازاغ الله قلوبهم میل به باطل داری، خدا میل به باطلت داده. میل نداری به باطل حمد کن خدا را که همچو خلقت کرده.

و عرض می‏کنم که این بابی که عرض می‏کنم، بدانید یک بابی است که اگر بگویم هزار باب از آن مفتوح است و الله کم گفته‏ام. از کره‏ جسم پیدا است، از عالم مثال پیدا است، از نفس پیدا است، از عقل پیدا است، از فؤاد پیدا است. تمام اینها در یک کلمه گذارده شده و آن یک کلمه این است که مثلاً چشمت داده می‏گوید ببین یا مَبین، گوشت داده می‏گوید بشنو یا مشنو، ذائقه‏ات داده می‏گوید بخور، گوشت گوسفند بخور گوشت خنزیر مخور. پس تا تو نکنی خدا به تو نداده. و از این حرف‌هایی که

«* دروس جلد 6 صفحه 23 *»

می‏گویم ان‏شاءالله یک‏خورده حرکت کنید، لاعن شعور مباشید. مردم لاعن‏شعور حرکت می‏کنند. کسانی که این حرف‌ها را نشنیده‏اند آنها کارشان آسان‏تر است از شما. الاغ اگر نمی‏فهمد یاسین را، سوره یاسین را هم نوشته‏اند توی پالانش گذارده‏اند، و هرچه هم به گوشش بخوانی او نمی‏فهمد معذور است. لایکلف الله نفساً الا وسعها خدا هیچ تکلیف نکرده به الاغ که یاسین را بداند و بفهمد. خلق شده که حمل کند یاسین را و نفهمد. رب حامل فقه الی من هو افقه مردم الاغ‌هایی هستند که هیچ‏کس متذکرشان نکرده، دیگر تقصیرٌمایی دارند که نیامده‏اند گوش بدهند یاد بگیرند، تقصیر دارند. پس آنها نمی‏دانند و نمی‏دانند که نمی‏دانند. مَثَلهم مثل حمار است که یحمل اسفارا. و آنها باز کارشان بهتر است از شما، الاغند. لکن شما بعد از آنکه متذکرتان می‏کنند حالا دیگر می‏فهمی و شعور داری و می‏دانی که نمی‏دانی، یک‏خورده از پی بالا بیا.

پس همه یک باب است تا نچشی خدا به تو نمی‏چشاند، تا نشنوی خدا به تو نمی‏شنواند، تا نبینی خدا به تو نمی‏نمایاند، تا راه نروی خدا تو را راه نمی‏برد، تا ساکن نشوی خدا تو را ساکن نکرده، تا خیال نکنی خدا تو را به خیال نینداخته. و هکذا هرکس هر چیز حقی که یافت «الهمه الله الحق، اوصله الله بالحق» دیگر اگر شنیده باشی فلان طایفه مُلهَم هستند، مُحدَّث هستند، معنیش را در همین حرف‌ها باید یاد بگیرید. محدثند خدا براشان حدیث می‏گوید، ملائکه براشان می‏آیند حدیث می‏گویند ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا و لا تحزنوا
و آنها کسانیند که دلیل دارند برهان دارند. همان دلیل و برهان را تمام انبیاء رسم کرده‏اند که تو خاطر جمع بشوی که راست می‏گویند. وقتی گرفتی قولشان را یقینا نجات خواهی یافت. یک کسی که اطاعت کرد نبی را شکی در نجات او نیست. دیگر آن که اطاعت کرده چه خودش شک کند که این نجات دارد یا ندارد، یا کسی دیگر شک کند، شک‌کننده کافر می‏شود.

دقت کنید انبیاء اگر باکشان نبود که مردم شک داشته باشند، نمی‏آمدند

«* دروس جلد 6 صفحه 24 *»

بگویند شک نداشته باشید. نمی‏آمدند خوارق عادات و معجزات بیارند. این‏همه معجزه نمی‏آوردند. همچو نمی‏آمدند میان مردم. آمدند هی معجز پشت سر هم ریختند برای این مردم که عذری برای مردم باقی نماند. ما آمدیم این‌همه زحمت کشیدیم مهلت دادیم نصیحت کردیم، جنگ کردیم جدال کردیم، معجز آوردیم که تو یقین کنی که ما حرف راست می‏زنیم. وقتی این حرف راست را گرفتی یقیناً نجات همراهش است، این را شک نداشته باش.

اینها همه از یک باب است. راه‏هاش آن قدر وسیع است که آدم وقتی می‏خواهد بشمارد دستپاچه می‏شود که کدامش را بگوید، و کدام را شرح کند. سعی کنید یک باب را یاد بگیرید، کأنه تمام چیزها را یاد گرفته‏اید. والله هیچ اغراق در کلمات شیخ مرحوم نیست که فرموده‏اند «من عرف زید قائم عرف التوحید بحذافیره» هر کس یاد گرفت زید چطور ایستاده، تمام مراتب توحید را یاد گرفته.

همه‏اش همین است که هرکس باید خودش آن کار را بکند تا خدا به او داده باشد. پس بخور تا خدا چشانیده باشد به تو. باز مگو من چه می‏دانم چه طور بخورم؟ باز فکر کن دقت کن شعور به کار ببر، یک‌پاره چیزها و کارها هست که اگر در آنها فکر نکنید بسا در تاتوره‏تان می‏خواهد بیندازد، و شما نیفتید پاتان را محکم کنید. تو اگر چشم نداشته باشی نمی‏توانی ببینی چیزی را، خدا هم نگفته ببین. کسی گوش نداشته باشد نمی‏تواند بشنود، خدا هم نگفته بشنو. و کسی شامه نداشته باشد نمی‏تواند بو بفهمد. ذائقه نداشته باشی که طعم بفهمی، نه طعم حلوا را می‏توانی بفهمی نه طعم تریاک را می‏فهمی. نه به تو می‏گویند حلوا بخور، نه به تو می‏گویند فلان را مخور. همچنین اگر لامسه نداشته باشی نمی‏گویند برو به گرمابه، نمی‏گویند برو به جای سرد. پس یک پاره کارها هست دعا کردن نمی‏خواهد. در شکم مادر نطفه چه می‏دانست که سر می‏خواهد، چشم می‏خواهد، گوش می‏خواهد، بینی و دهان می‏خواهد، دست و پا و اعضاء و جوارح می‏خواهد، هیچ این چیزها به عقلش

«* دروس جلد 6 صفحه 25 *»

نمی‏رسید. والله هنوز حکمت‌های این بدن را نمی‏توانند بفهمند. والله حکمت یک عضو را نمی‏توانند بفهمند. چرا باید یک‏جای این چشم سفید باشد یک‏جاش سیاه؟ تمام حکمتش را هنوز حکماء برنخورده‏اند. هفت پرده برای آن قرار داده‏اند، بلکه اگر دقت کنید بسا هفتاد پرده باشد، روی هم سوارش کرده‏اند. چرا اینها را مردم نمی‏دانند؟ چرا این پرده‏ها را قرار داده‏اند؟ تو چشم می‏خواستی الآن هم که داده‏اند. والله تمام حکمتش را خلق نمی‏توانند پی ببرند. بی‏دعای تو بی زحمت تو به هیچ وجه دعائی نکرده‏ای زحمتی نکشیده‏ای، خدا سبقت کرده به آن علم بی‏نهایتی که خودش داشت چشمی از روی قدرت کامله برای تو خلق کرد، و صدهزار حکمت در آن به کار برده. همین‌طور از روی آن علم و آن قدرت، شامه درست کرده، ذائقه درست کرده، دست درست کرده، پا درست کرده. تعجب اینکه اینها هیچ‏کدام در شکم هم به کار نمی‏آمد. در شکم، انسان هیچ دهن نمی‏خواهد، از راه ناف خون می‏مکد. سوراخ بینی نمی‏خواهد. سهل است چون در شکم تغوط نمی‏کنند بچه‏ها، آنجا مخرج بول و غائط نمی‏خواهند. خدا می‏دانست، این را که بیرون می‏آرد اولاً غذا می‏خواهد بخورد، آنجا براش دهان درست کرد. حلق و گلو و معده و روده درست می‏کند. چون می‏دانست غذا که می‏خورد دیگچه و شکمبه و معده می‏خواهد براش درست می‏کند. او می‏دانست صافی‌ها می‏خواهد که در معده آنها را صاف کند ببرد در کبد. می‏دانست غلایظش می‏ماند آنجا در معده، وقتی روی هم ماند سنگینی می‏کند، سوراخی از زیر درست می‏کند سر روده‏ها را به آن سوراخ قرار می‏دهد، که آن غلایظ را بریزد بیرون فضول را دفع کند، باید رفت اینها را دفع کرد. می‏دانست پا می‏خواهند که بروند آنجا باید رفت و برداشت چیزی را، دست می‏خواهند، دست استخوان می‏خواهد، رگ می‏خواهد پی می‏خواهد درست می‏کند. پس این صانع چیزهایی که تو ضرور داشته‏ای، درست کرده برای تو پیش از دعای تو. پس کل نعمت‌هایی که به تو داده همه‏اش ابتدائی است. تو بخواهی شکر یک عضو را بکنی از

«* دروس جلد 6 صفحه 26 *»

عهده نمی‏توانی برآيی. خدایا زبان مرا چه جور خلق کرده‏ای که هم حرف می‏زنم هم طعم می‏فهمم هم غذا را زیر و رو می‏کنم. می‏بینید که نمی‏تواند شکرش را بجا بیاورد.

باری منظور این است که آن کارهایی که می‏بینی نمی‏توانی بکنی، هیچ دست و پا مکن زحمت مکش، واگذار به خدا. هیچ زور مزن که اینجات هم چشمی بشود، بدان نمی‏شود، دو چشم بیشتر نمی‏خواستی. دهن یکی می‏خواستی که یکی داده‏اند. پس هرچه را ضرور داری بدان خدا خلق کرده. و هرچه را نمی‏توانی و ضرور داری، باز زحمت مکش زحمتش با تو نیست، واگذار به خدا. تکلیف آنجایی است که چشمت داده‏اند، گفته‏اند باز کن جایی را ببین جایی را مبین. پس خدا تو را چشم داده و تو می‏بینی، حالا که تو می‏بینی خدا چشم داده، اصل مبدئش را تو دعا نکردی، زحمت نکشیدی، نباید هم بکشی، زحمت هم مکش تمنا هم مکن. لیس بامانیکم و لا امانی اهل الکتاب لکن حالا که چشمی داده که به این آسانی به محض اراده می‏گشایی و هم می‏گذاری، بخواهی تمام حکمت این پلک چشم را بفهمی نمی‏توانی. تو که نمی‏توانی سهل است، آیا گمان می‏کنی زور حکماء می‏رسد که بفهمند؟ زورشان نمی‏رسد. اگر زورشان می‏رسید چرا وقتی عیب می‏کند نمی‏توانند چاره‏ عیبش را بکنند؟ و ببین این پلک چشم به چه آسانی گشوده می‏شود، به چه آسانی بسته می‏شود. به محض میل وا می‏شود به محض میل هم گذارده می‏شود. تبارک آن خدایی که چنین صنعتی کرده که مثل تلگراف که به محضی که دل تو خواست هم بگذارد همان آن، هم می‏گذارد. به محضی که دل تو خواست وا کند، وا می‏کند. و هکذا تمام اعضا و جوارح این‏طور است.

پس تکلیفات جمیعاً در میسورات است. دقت کنید که این یکی از اصولی است که از آنجا منشعب شده. پس هرچه نمی‏توانی، تمنا مکن زحمت مکش، تعلیم خدا هم مکن، اینقدر فضول هم مباش. شیطان گاهی خیال می‏کند تعلیم خدا می‏تواند بکند. خدا به او گفت سجده کن به آدم، گفت خیر تو عقلت نمی‏رسد تو مرا

«* دروس جلد 6 صفحه 27 *»

از آتش خلق کرده‏ای او را از گل، آتش مسلط است بر خاک و گل. او را از گل خلق کرده‏ای، پس این گل باید سجده کند برای آتش. پس شیطان مقابل خدا ایستاد و بنا کرد اعتراض کردن. این شیطنت را بیندازید از خود، بدانید شیطان آمده پیشتان، استعاذه بجویید از او. آمده مثل خون در رگ و پی بنی‏آدم جاری شده. حالا آن کسی که این قدرت را به شیطان می‏دهد، این قدرت را آیا نمی‏تواند بگیرد از او؟ مترسید از شیطان، شیطان تصرفش از خودش نیست. پس اگر استعاذه به خدا ببری از شر شیطان، زود شرش را می‏گرداند. خدا که قادر است. پس شیطان است معترض، و اعتراض بر خداکردن کار شیطان است. سعی کنید هوای شیطنت را از سر بیندازید ان‏شاءالله. و اگر خیال می‏کنی آن هوا را که از سر می‏اندازی ضرر می‏کنی، بسا گفته‏اند تریاک مخور می‏خواهند باقلوات بدهند. انسان نباید این‏قدر لئیم باشد جلدی دستپاچه بشود که بگوید فلان چیز را من می‏خواهم و خدا گفته مخور. والله تمام انبیاء آمده‏اند چیزهای خوب به تو بدهند. والله آمده‏اند چیزهای بد را از تو دور کنند. والله هرچه را که امر کرده‏اند انبیاء، صلاح شما است. می‏فرماید ما سألتکم من اجر فهو لکم هرچه خواسته برای خود شما بوده، خدا محتاج به عمل شما نبوده. خدا هم که فرستاده آنها را، انبیاء نیامده‏اند دکان برای خود درست کنند. تمام عالم مال خدا است. والله تمام عالم مال رسول خدا است اگر خیال کنی پیغمبر آمده خمس برای بچه‏هاش بگیرد، نه چنین است. بلکه آمده چهارتاش را به تو بدهد، چرا که همه‏اش مال او است. باز خیال مکن که این زکوة را قرار داده که ده یک مال تو را بگیرد. بلکه آمده که نه‏تاش را واگذارد به تو، یکیش را گفته بده به فقراء. او نیامده چیزی از کسی بگیرد.

مکرر عرض کرده‏ام که خدایی که قاصدی می‏فرستد کمتر از شما نیست که قاصد می‏فرستید. خرجیش می‏دهی، لباس می‏دهی، سد فاقه او را می‏کنی، آن وقت راهش می‏اندازی. اگر قاصد برود و در راه معطل بشود، یا خرجی نداشته باشد، یا طوری باشد که نتواند برود، این را از اول نمی‏فرستی. انبیاء قاصدند قاصدهای خدا

«* دروس جلد 6 صفحه 28 *»

هستند. خرجیشان پای خدا است. مردم را می‏شناختند. همه اصرار داشتند که والله بالله ما آمده‏ایم خیر شما را بگوییم، شما خیرهای خودتان را بشنوید. ما مزدی از شما نمی‏خواهیم ان اجری الا علی الله به همین‌طور ائمه‏ هدی نیامده‏اند چیزی طمع کنند از شما. آمده‏اند باری از دوش شما بیندازند. آمده‏اند چیزی به شما بدهند، نیامده‏اند چیزی از شما بگیرند. چنان‌که خدا خلقتان کرده که چیزی‏تان بدهد، خلقتان نکرده که چیزی از شما بگیرد. خودش فرموده ما ارید منهم من رزق و ما ارید ان‌یطعمون هیچ نگفته‏ام رازقِ خدا باشید. هیچ نگفته‏ام مهمانی خدا بکنید، مهمانی دیگری بکنید، مهمانی نمی‏خواهد خدا، هیچ منت کسی را هم نمی‏کشد. تو اگر منت می‏کشی و ممنون هستی، برو فقیری را مهمانی کن، ممنون خدا هم باش. برو وعده بگیر از رسول خدا، با هزار منت چرا که او که می‏آید هزار بلا را دفع می‏کند. کسی شکایت کرد خدمت پیغمبر؟ص؟ که من زنی دارم که اگر یک وقتی یک مهمانی می‏کنم، یک ماه قندقند می‏کند. حضرت فرمودند تو از من وعده بگیر درست می‏شود. از حضرت وعده گرفت، حضرت تشریف آوردند. وقتی وارد شدند زن آن شخص دید جمیع اطراف پیغمبر قرص نان آویزان است. به عبا و قبای حضرت دید همه‏اش نان چسبیده، دیگر چون نمی‏توانست حرفی بزند، هیچ نگفت. وقتی تشریف بردند بیرون ، آن زن دید از اطراف پیغمبر مار و عقرب آویزان است، خیلی وحشت کرد. وقتی پیغمبر تشریف بردند بیرون، آن زن مردکه را صدا کرد گفت اینها چه چیز بود؟ وقتی آمد پیغمبر این‏طور، وقتی رفت این‏طور؟ مرد هم که نمی‏دانست چه حکایت است رفت از پیغمبر پرسید. فرمودند به آن زن بگو آن نان‌ها آن برکت بود که آوردم. مهمان که می‏آید به خانه رزق خودش را همراه خودش می‏آرد، وقتی هم بیرون می‏رود ناخوشی‌ها و دردها و بلاها مارها و عقرب‌ها هستند بیرون می‏رود. حالا به زنیکه بگو مهمانی بکن، زنیکه این را که دید بنای مهمانی گذارد.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 29 *»

درس سوم

 

(دوشنبه 19 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 30 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

جمیع عبارات مشکله خصوص در حکمت آسان است. اگر سر کلافه‏اش به دست نیاید مشکل است. اگر سر کلافه به دست نیامد هیچ‏جاش حل نمی‏شود. یک کلمه‏اش با یک کلمه دیگر جفت نمی‏شود. همین‏که سر کلاف گم نیست تمام ریسمان می‏آید توی دست، متصل به هم. هیچ جزئش با هیچ جزئش خلاف ندارد. وقتی سر کلافه گم است هی یک تکه‏ای می‏پیچی، پاره می‏شود. باز می‏پیچی یک تکه‏ دیگر، پاره می‏شود. آن آخر کار هیچ ربط به هم ندارد. و حکمت زره و زنجیر است

«* دروس جلد 6 صفحه 31 *»

به هم، اگر سر کلافه به دستت است آسان است. و خیلی مشکل است اگر سر کلاف گم باشد. سهل است و ممتنع. کسی که غرض و مرض ندارد می‏خواهد چیزی بفهمد، و لو درجه‏اش پست باشد، چیزی می‏فهمد. همین است که خدا ستر می‏کند از جمیع کسانی که اهل حق نیستند. سر کلاف را نمی‏دهد به دستشان. اینها هرچه می‏گویند و هرچه علم داشته باشند، مثل محیی‏الدین باشند، که‏ مرّ حق را خدا از آنها ستر می‏کند. این است که حق را که می‏خوانی براشان و جعلنا علی قلوبهم اکنة ان‌یفقهوه و فی آذانهم وقرا لکن از آن طرف کسی که غرض ندارد و مرض ندارد، فهم زیادی هم مثل محیی‏الدین ندارد، ولکن هیچ اضطراب ندارد می‏گیرد و درست هم می‏گیرد. کسی که غرض دارد، فهم هم دارد مثل محیی‏الدین است، حق گیرش نمی‏آید. مستور می‏دارند از او.

خلاصه سر کلاف این است که عرض می‏کنم، تو یک‏جایی فکر کن به دست بیار باقی جاها پای من که خودت بفهمی. ببین این ضربی که می‏خواهی احداث کنی، این ضرب پیش از اینکه احداثش کنی نیست، بعدش هم نیست. این کی هست؟ همین حالا. کی احداث کرده؟ من. حالا ببین این ضرب را به فعلی احداث کردی که می‏بینی هر فعلی غیر از ضرَب است نمی‏تواند ضرب احداث کند. پس این ضرب را شما احداث کردید. به غیر از شما هم نه زید نه عمرو نه بکر نه جن نه انس هیچ‏کس این را احداث نکرده. و این پیش از خودش هم نبود، بعد از خودش هم نیست. این ضرب هم از نصَر ضرب نشده. حروف اصولش ضاد است و راء و باء، از نون و صاد و راء ساخته نشده. پس به خودش احداث شده و این معنیش این نیست که به من احداث نشده.

خیلی از لفظ‌ها را می‏شنوند آنهایی که اهل حق نیستند، وحشت می‏کنند. وقتی می‏شنوند که علت مادی و صوری و غائی و فاعلی در خود اشیاء است،. جمیع علل اشیاء در خودشان موجود است. همه در خود خلق است؛ و این حرف را شیخ

«* دروس جلد 6 صفحه 32 *»

شما آورده و خیلی نفهمیده‏اند و بحث کرده‏اند که علت فاعلی اگر خود اشیاء است پس خدا چه کرده است پس تعطیل لازم می‏آید. شما فکر کنید سر کلاف به دستتان بیاید. ببینید چقدر آسان است. من احداث می‏کنم فعل خودم را، من خودم فعلم نمی‏شوم. معنی این حرف این است که خودش به خودش احداث شده. معنیش این نیست که من احداثش نکرده‏ام، و من بیکار و معطل مانده‏ام، و این باید خودش موجود شود. این اگر خودش موجود شود بدون اطلاع من و احداث من، که این فعل من نیست. فعل نمی‏شود تخلف کند از فاعل، فعل نمی‏شود استغناء داشته باشد از فاعل. پس منم فاعل. و اگر من این را احداث نکنم هیچ‏کس فاعل این فعل نیست، این را من احداث می‏کنم. لکن من این را به خود این احداث کرده‏ام. و تمام فواعل به همین نسقند. تمام افعال از فواعل خودشان لامن شی‏ء احداث شده‏اند و خودشان به خودشان احداث شده‏اند. از ماده‏ ضاد و راء و باء ماده‏اش را می‏گیرند، و صورت اعرابش می‏دهند. پس ماده را از خود این فعل می‏گیری، صورت را از اندرون همین ماده بیرون می‏آوری. مثل اینکه صورت کرسی را از توی چوب بیرون می‏آورند بر روی چوب می‏پوشانند پس ماده‏ این ضرَب فعل من است، صورت این ضرَب هم باز فعل من است. الا اینکه ماده جهت اعلای فعل است، صورت جهت اسفل فعل من است. ماده او را من احداث کرده‏ام و صورتش را هم من احداث کرده‏ام و به احداث من هر دو محدَث شده‏اند.

ظاهرش را فکر کنید که بر طبق باطن است. کلمات اگر در ظاهر درست شد در باطن درست می‏شود. شما بخواهید قائمِ لفظی درست کنید، بی قاف و بی واو و بی میم، داخل محالات است. قائمی اگر بخواهی درست کنی، قاف می‏خواهد واو می‏خواهد میم می‏خواهد. خانه می‏خواهی بسازی از خشت و گل، این البته خشت و گل می‏خواهد. خانه‏ای در آسمان هست و بیت المعمور است، خشت و گلش آسمانی است، در هوا خانه‏ای بسازی خشت‌هاش باید هوائی باشد. رابطه‏اش هم که

«* دروس جلد 6 صفحه 33 *»

گلش باشد، باید هوائی باشد. الآن این کلمات که من حرف می‏زنم خانه‏ای است می‏سازم از خشت و گل هوا. خود هوا خشت‌هاش هستند، رابطه‏اش هم گلش است. حتی اینکه از این خشت و گل ظاهری می‏شود خانه‏ مکه ساخت. می‏شود یک جوری بچینی خشت را به شکل الف بچینی، به شکل باء بچینی، به شکل جیم بچینی، به شکل دال، اینها را پهلوی هم بچینی ابجد می‏شود. پس می‏شود خانه‏ای درست کنی به شکل ابجد، به شکل هوز، به شکل حطی. خانه است و آدم می‏رود توش می‏نشیند. خدا هم همین‏جور ساخته. منظور این است که اگر قائمی بخواهی بسازی بی قاف و واو و میم داخل محالات است. پس حروف قیام یا قائم یا مقام یا مقیم، جمیع اینها حروف اصولشان باید یکی باشد. در ذاتِ فاعل، اصلش فعل نیست. ذات فاعل جوهری است زید اسمش است. قاف ندارد، زاء دارد. واو ندارد، یاء دارد. میم ندارد، دال دارد. زاء و یاء و دال را نمی‏شود گرفت قام ساخت. وقتی قاف و واو و میم جمع شد، واوش را اعلال کردی قام می‏شود. این حروف را به صورتی دیگر درآوردی قائم می‏شود. وقتی می‏گویی قام، معلوم است یک کسی ایستاده. وقتی می‏گویی زد، معلوم است یک کسی زده. پس این قام را که می‏گویی، یک کسی را می‏خواهی بگویی که ایستاده. آن کسی که ایستاده آیا ذاتش ایستاده؟ نه بلکه آنی که ایستاده ایستاده یعنی این «قاف و واو و میم» جمیع اطراف او را گرفته به طوری که این دیگر نمی‏تواند بنشیند. پس قائم قاف دارد، واو دارد، میم دارد. مثل اینکه قام این قاف و واو و میم را دارد. و چون اسماء مشتقند از افعال، قائم مشتق است از قام. این قام دو فاعل دارد. یکی اسم فاعل است که این قائم است. و این زیر پای قام جاش است. یکی آن قائمی که او را به خودش احداث کرده، و این قائم اسم فاعل است و انبأ عن المسمی. لکن فعل نمی‏شود اسم واقع شود. پس کسی «زد» اسمش نیست، اما زننده اسمش هست، قائم اسمش هست. اما قام اسم کسی نیست. پس آن فاعلی که احداث می‏کند، قام را به نفس خودش احداث می‏کند. و قاف و واو و میم را به صور مختلفه در می‏آرد. شما

«* دروس جلد 6 صفحه 34 *»

دیگر از ظاهرش هم هیچ خیالتان را نبرید در باطنش. هیچ احتیاج نیست در بین حرف‏زدن به فکر لطایفش بیفتی، لطایفش به دستت نمی‏آید، این را هم نمی‏فهمی، کلافه سرش گم می‏شود. پس قاف است و واو و میم، به هیئت خاص آن را درست می‏کنی قام می‏شود. و قام را به خود قاف و واو و میم درست می‏کنی. یکی از مقامات صورتش این است که قافش پیش باشد واوش بعد باشد میمش آخر باشد. این هیئت را به‌هم بزنی دیگر قام نمی‏شود، چیزی دیگر می‏شود. پس یکی از هیئات این ماده این است که مترتباً واقع شوند. واوش را هم بخصوص اعلالش کنند. این قام را از خود قاف و واو و میم گرفتیم. اما این مقام ماده است. این قاف و واو و میم «موق» هم می‏شود از آن ساخت. «ومق» هم می‏شود از آن ساخت. پس قاف را پیش انداختیم واو را بعد میم را بعد، قام درست شد. پس این قام ماده‏اش از خودش بود، صورتش هم از این ترتیب هیئات این حروف بوده. حالا حقیقت قام کجا است؟ پیش ضرَب؟ نه، پیش کسر؟ نه، پیش نصر؟ نه، پیش هیچ‏کس نیست مگر پیش قام. حالا قام این  فصار قائما. نه اینکه مدت‌ها قام بود و قائم نبود، بعد از زمانی زیاد قائم را از آن ساختیم، یا بعد از لمحه‏ای قائم را از آن ساختیم. کم خیال کنی یا زیاد فرق نمی‏کند. در زمانی دیگر نامربوط است. پس اگر گفتی قام ثم قائم، «ثم» را برای تراخی آوردی؛ رتبه‏ قائم را پس از رتبه قام آورده‏ای. به جهت آنکه قائم اسم است، پس رتبه‏ اسم مؤخر است از رتبه‏ فعل. اما فعل از نهایت اضمحلال او که در جنب فاعل دارد کأنه خودش هم نیست، فانی و مضمحل است در جنب آن فاعل. چون‏که فانی است و مضمحل، این اسم نمی‏تواند بشود. وقتی بخواهید این فاعل را درست پیدا کنید، آن هو مستتر در این فعل است.

ان‏شاءالله دقت کنید که حاق نحو و صرف ظاهری هم به دست می‏آید در مغز این، یعنی ضمیری است مستتر در این قام و آن هو است. اگرچه هرجاش را بگردی هائی واوی پیدا کنی نیست. لکن تمامش را وقتی مغزش را بشکافی معنیش را

«* دروس جلد 6 صفحه 35 *»

بخواهی، این مضمحل است و فانی و هیچ نیست به غیر از زید. پس زید قام. پس خود فعل، قام است. و یک ضمیری است مستتر و مستجن در این. کأنه آن ضمیر روح این است و این قام بدن آن است. یک جور روحی که اگر کشیده شد از این بدن و بیرون رفت این بدن فانی می‏شود. آن روح در اینجا است، و این ضمیری است عاید به سوی او. و آن ضمیری است که هو است. اسمی است مستتر، این بخواهد ظاهر شود در میان جمع باید قائمیتی([1]) بخود بگیرد، و اسم فاعل باید باشد. و چقدر اسرار در این علم ظاهر انداخته‏اند که هیچ نحوی خبر از آنها ندارد. پس ذات قائم([2]) را بعد از فعل نمی‏توان آورد، اما اسم فاعل را می‏توان آورد و باید آورد. فاعل جدا است تعریفش، و اسم فاعل جدا است تعریفش. مثل مفعول و اسم مفعول. آن مرفوع را فاعل می‏گویند، آن منصوب را مفعول می‏گویند. اما اسم فاعل می‏شود منصوب باشد، می‏شود مرفوع باشد، می‏شود مجرور باشد. اسم مفعول می‏شود منصوب باشد، می‏شود مرفوع باشد، می‏شود مجرور. پس این اسم فاعل اسمی است از برای آن فاعل. و چون آن فاعل، قیدی براش نیست این‏هم قیدی براش نیست. اگر در مقام ارتفاع بیرون آمد البته مرفوع خواهد شد. و اگر در مقام انخفاض بیرون آمد البته مجرور خواهد شد. ذات زید هم همین‌طور است هیچ مقید نیست که قائم باشد، قاعد هم می‏شود. پس قائم چون اسم فاعل است، حتم نشده که مرفوع باشد یا منصوب یا مجرور.

باز وقتی فکر کنید خواهید یافت که آن مغز افعال، آن مغز ضمایر مرفوعند. و فعل باید مرفوع باشد از رتبه‏ مادون خود که مفاعیل باشند. به جهت آنکه این است علت فاعلی، و علت فعل در خودش است، پس باید مرفوع باشد، پس فعل اصلش مرفوع است. این است که رفعش در مقام تفصیل که در مضارع باشد ظاهر می‏شود. در مبانی، در ماضی مبنی است، پیدا نیست. خلاصه مقام فاعلیت، فاعل توی فعل

«* دروس جلد 6 صفحه 36 *»

خودش است، و علت این فعلِ خودش است. شما جمیع کارهاتان را به نیت می‏کنید، اما نیتی را به نیتی دیگر نیت نمی‏کنید. پیشتر نیت نمی‏کنی که بروم نیت کنم. اگر چنین بود هیچ‏کس نمی‏توانست عملی بکند. پس نیتِ عمل، اختراع لامن شی‏ء است. و شما نیت می‏کنید، آن وقت نماز را به آن نیت می‏کنید. روزه را به آن نیت می‏گیرید. پس کار به خودش کرده می‏شود. پس ماده‌ این خودش است. صورت این کار خودش است. خودش صادر است، خودش اصدار است. خودش احداث است، خودش محدث است.

«قام قیاماً» قیاماً کی پیدا شد؟ همان آنی که قام پیدا شد. نه یک آن قیاماً پیش است، نه یک آن بعد است. قافش همراه قاف آن، یائش همراه واو آن، میمش همراه میم آن پیدا شد. همراه پیدا می‏شوند، همراه ختم می‏شوند. پس مساوقند در وجود. باز اسم مفعولِ این قیاماً مَقوم است. این قیاماً است که می‏گویی مفعول مطلق است. اما خود قیاماً مقوم نیست، مفعول نیست. مفعول مطلق میم ندارد، میم نمی‏خواهد، کثرت نمی‏خواهد. قیاماً با قام پر فرقی ندارد. و مصدر عملش عمل فعل است، عامل واقع می‏شود، یک کار هم که می‏کنند. پس لافرق بین القیام و بین قام. هیچ فرقی میان قام و میان قیاماً نیست. قیاماً اثر است. همه نحوی‌ها می‏گویند این مفعول مطلق است. و مفعول اثر فعل است، و فعل صادر اولی است که صادر شده از فاعل. و اثر، خودش به خودش احداث شده، هنوز میمی هم پیدا نشده. پس هیچ فرقی میان فعل و مفعول مطلق نیست، الا اینکه این تأکید فعل است. تأکید را جایی می‏آرند که چیزی جایی مخفی باشد. آن را ظاهرش کند. از غیب به شهاده‏اش بیارند، از ماده به صورتش بیارند.

پس فعل با مفعول مطلق دوتا نیستند که جدا بایستند. بله در عالم فصل جدا جدا می‏نویسی. می‏گویی: قام قیاماً فهو قائم. پس در توی این قام ضمیر مستتر است، روح این است. توی قیاماً باز ضمیر مستتر است. اگر نباشد، این باید منفصل باشد. و

«* دروس جلد 6 صفحه 37 *»

اگر منفصل شد از فعل، مفعول او نمی‏شود. فهو قائم، آن قائم کیست؟ همانی که قام. باز این ضمیری دارد. پس ضمیر قائم مستتر است در مقوم مفعول. و ضمیر در جمیع اسمائی که مشتق است از این ماده و قاف و واو و میم دارد مستتر است. و آن ضمیر را همه جا به «هاء و واو» تعبیر می‏آورند. مغزش را که می‏شکافی آنی است که ساری و جاری در کل است. آن چیزی که ثابت است، معلوم است آن اولش مقام هاء است. یک خورده اشباعش نکنی اشاره به غیرش نمی‏توانی بکنی. اصل ضمیر اگرچه واو است اما اگر هاء نباشد ضمیر نمی‏شود. و اصل واو همان هاء است. از این جهت حد مشترک شده، هذا می‏گویی، هو می‏گویی، هما می‏گویی، هؤلاء می‏گویی در همه هاء هست. این شی‏ء ثابت ثابت است، و هیچ متعدد هم نمی‏شود. همیشه هم واحد است، یک هاء بیشتر نیست. چه در مفرد باشد می‏گویی هذا، هاءش باقی است. در تثنیه باشد هذان هاءش باقی است. در جمع باشد هؤلاء هاءش را دارد. هو مفرد است هاء دارد. هما هم هاء دارد. همه اینها راجعند به هاء، و آن هاء ساری و جاری است در کل. اینها منقطع نیستند از او، واو معطل نمانده از هاء. هاء اگر نباشد واو تنها اشاره به غائب نیست. «ذا» هم یعنی هذا، به جهت این است که از شدت ظهور و وضوح و استغناء مخفی شده است. یک جایی باشد خیلی واضح باشد که واضح است، آنجا شما همین خبرش را می‏گویید مبتداش را نمی‏گویید. و همچنین برعکس یک جایی باشد خبرش خیلی واضح باشد، شما همان مبتدا را می‏گویید، دیگر خبر را نمی‏گویید شما. فعلش معلوم است که هست، زیاد است گفتنش، به همان فاعل اکتفاء می‏کنند. یک جایی فاعلش معلوم است، به همان فعل اکتفاء می‏کنند، آوردن فاعل زیاد است. یک جایی هر دواَش واضح است، و طوری است که اگر لفظش را بگویی فصیح نمی‏شود، نه فعلش را می‏آرند نه فاعل را، نمی‏گویند. می‏شود وقتی مفعول بگویند و فعل و فاعل هر دو در تقدیر باشند. هر کدام را که گفتند و مستغنی شدند، باقی زیاد است.

«* دروس جلد 6 صفحه 38 *»

باری زید «قام» را که می‏خواهد بسازد، قاف می‏خواهد، واو می‏خواهد، میم می‏خواهد. حالا این قاف و واو و میم را یک دفعه از دوات باید بردارد و درست کند، برمی‏دارد و درست می‏کند. یک دفعه از هوا می‏گیرد و حروف لفظی می‏سازد و درست می‏کند. یک دفعه هم می‏خواهد آن هیئت قیام را به تو بنمایاند، برمی‏خیزد می‏ایستد، بر روی بدن خودش می‏نویسد این کلمه را. باز این قاف دارد، واو دارد، میم دارد. دیگر قاف و واو و میم همه جا لازم نیست از مرکب سیاه باشد. از مرکب سرخ هم باشد می‏شود نوشت. این‏که روی بدن خودش نوشته از مرکب سرخ نوشته‏اند، از خون و گوشت نوشته‏اند. مثل اینکه از چوب هم می‏شود نوشت، می‏شود ساخت. این حروف را از آهن هم که بسازند به شکل این حروف می‏شود. علمی است علم اشتقاق که دامنه‏اش وسیع است. اگر کسی سر کلافه‏اش را به دست آورده باشد، می‏داند تمام عالم به علم اشتقاق برپا است.

پس قام را به خود قام، قام می‏کنند. قائم هم زیر پای قام ساخته می‏شود. قائم چون استقلالی دارد مستقلی را می‏نمایاند. قام چون فعل است مضمحل است متلاشی‏است خودنما نیست، مثل معانی مصدریه شده. افعال کأنه وجودات خارجیه ندارند، از بس فانی و مضمحلند. فعل چون مقامش مقام اضمحلال است نمی‏تواند اسم واقع شود. لکن هیچ ربط هم نداشته باشد او بدون فعل قائم نمی‏تواند بسازد. از این جهت اسمیتِ او اسمیت مستتری است. اسمی است لکن مخفی است. در عالم شهود هم که لامحاله قائم باید بیاید، و قائم مغزش قام است، و قام آن اعلی درجاتش «هو» است. هو را اگر مرجعش را پیدا کردی به مطلب می‏رسی. مرجع هو کیست؟ آن اسمی است که قاف دارد، واو دارد، میم دارد. حالا به غیر از قام کدام این حروف را دارند؟ هیچ کدام. زید زاء دارد یاء دارد دال دارد. هر حروفی را ترکیب کنی قام نخواهد شد. پس قام خودش به خودش احداث شده. البته از فاعل قائم نمی‏سازند، از قائم قائم می‏سازند. باز علت فاعلیش علت مادیش علت صوریش

«* دروس جلد 6 صفحه 39 *»

همه‏اش در خودش است. علت غائیش هم خواسته‏اند خودش را بسازند ــ ولو این کاری دیگر هم بکند ــ زید را ساخته‏اند که معرفت تحصیل کند، معرفت تحصیل کند که عمل کند، عمل کند که نجات ابدی داشته باشد. در جمیع مراتب علت فاعلی علت مادی علت صوری، علت غائی آن چیزی است که فاعل را به هیجان آورده. پس علت غائی مقدم بوده وجوداً. علت فاعلی آمد ایستاد در قاف و واو و میم شد قام. هرجا بایستی اسم‌های مناسب آنجا گفته می‏شود. در هوا هرچه بسازی همه‏اش هوائی است. این‏جور اطاق نمی‏شود در هوا ساخت. این‏جور اطاق را از غیر خشت و گل نمی‏شود ساخت. قائم را هم از غیر قاف و واو و میم، از هرچه بسازی قائم نمی‏شود، چیز دیگر می‏شود. پس قام، قیاماً، قائم، مقوم، مَقام و مُقام جمیعاً حروف اصولشان از یک‌جا است. حالا آن فاعل اگر چشم دارد، این هم چشم دارد. آن فاعل اگر گوش دارد، این هم گوش دارد. اگر قوت دارد، این هم قوت دارد. اگر ضعف دارد، این هم ضعف دارد. اگر او عالم است این هم عالم است. جاهل است این هم جاهل است. دیگر او یک چیزیش را مخفی بدارد پیش خودش و به این ندهد، همچو چیزی یافت نمی‏شود در هیچ جای ملک.

هر مؤثری در توی اثرش ظاهر است و بیّن، هر مسمایی توی اسمش ظاهر است. پس کأنه قائم زید است لاغیرِ زید. قائم اگر در جایی باشد و تو نظر کنی قسم بخوری که به غیر از زید هیچ‏کس اینجا نیست حقیقةً راست است. پیش جمیع اهل کتاب و پیش جمیع ملائکه و خدا و رسول به غیر از زید هیچ‏کس نیست. دیگر زید یا نشسته است یا ایستاده است. پس زید در مقامِ قائم از خود قائم بهتر ایستاده، در مقام نشستگی از خود نشسته بهتر نشسته. و اگر سر کلافه این علم به دستتان آمد خیلی چیزها به دست می‏آید. و سر کلاف به دست آوردنش هم علمی زیاد نمی‏خواهد، ریاضت زیاد نمی‏خواهد. چیزی است که جمیع عاملین را به این امر کرده‏اند، پس می‏شود به دستش آورد. جمیع کسانی که چشم دارند می‏بینند زید در قائم از خود قائم

«* دروس جلد 6 صفحه 40 *»

بهتر ایستاده. تو هم اگر غرض نداری، با خدا است هدایت تو و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. ببینید در تکلیف هیچ جاش تأکید ندارد، نه و الذین تأکید دارد نه آن جاهدوا. لکن کار خودش را که می‏خواهد بگوید، آن وقت لام می‏آورد این لام یا لام قسم است یا لام تأکید است. به لام تأکید اکتفاء نمی‏کند نون تأکید ثقیله می‏آورد که خوب مؤکد شود. پس هرکس رفت رو به خدا، بداند خدا می‏کشدش می‏بردش. ببین روز اول تو غافل بودی نمی‏رفتی رو به خدا، یاد خدا هم نبودی. قاصد فرستاد پیش تو که تو را ببرد. دیگر اگر تو رو به او بروی آیا نمی‏برد تو را؟ البته می‏برد.

پس ان‏شاء اللّه قدری فکر کن و ملتفت باش، قدری در دین و مذهب با شعور باش. پس اگر وقتی از خدا سؤال می‏کنی و نمی‏دهد، چرا مأیوس می‏شوی؟ فکر کن ببین سؤال نکرده را خدا می‏دهد، آیا وقتی سؤال می‏کنی نمی‏دهد؟ پس همانا حرص‌ها دامنتان را دارد. یأسی، کفری خصلت بدی جلوش را گرفته که مستجاب نمی‏شود. و الا سبب ندارد مستجاب نشدن. خدایی که نرفته را می‏کشاند می‏برد، حالا اگر بروی آیا نمی‏برد. پس نرفته‏اند مجاهده نکرده‏اند. پیش از ارسال رسل مردم چه می‏دانستند مجاهده یعنی چه؟ نجات یعنی چه؟ هلاک یعنی چه؟ انبیاء می‏آیند هرکس حق بخواهد دین بخواهد دلالتش می‏کنند راه را به او می‏نمایند، تا اینکه او را ببرند. حالا دیگر اگر راه نیفتند و نروند تقصیر خدا نیست. تو بخواهی بروی واللّه می‏برند تو را. دیگر مینداز خود را در آن خیالات واهی، مگو من رفتم و نبردند، من لایق نیستم مرا ببرند. این شکسته‏نفسی‏ها را بگذار از برای خود شیطان. باید رفت پیش خدا، باید دعا کند تا مستجاب شود. امام زین‏العابدین باید دعا کند تا خدا مستجاب کند. همه باید بروند دعا کنند. ممکن نیست خدایی که او سبقت کرده و پیغمبر فرستاده که تو را ببرد، در بین رفتن ولت کند. تو غرض نداشته باش، مرض نداشته باش، آن درجه که داری، آن جایی که می‏برند بیا، آن قدمی که برمی‏داری یادشان نمی‏رود. از نظرشان محو نمی‏شود. از این تلال بالا می‏روی، این را خدا فراموش

«* دروس جلد 6 صفحه 41 *»

نمی‏کند. لایغادر صغیرة و لاکبیرة الا احصیها البته معلوم است برای منفعت خودتان خواسته که امر کرده. برای ربح خود نمی‏خواسته. و ملتفت این باشید ان‏شاء اللّه، در دعاهاتان و تمنّیاتتان. پس در دعاها و تمنیات به طور قنوط مرو رو به خدا، کافر باش امید به خدا داشته باش و برو رو به خدا. مؤمن باش تو، برو رو به خدا. فاسق باش و برو. هر جوری بروی می‏شود، الا به یأس که می‏روی خدا خوشش نمی‏آید. و این یأس بدتر است از کفر و فسق، معقول نیست به این خدا کسی امید نداشته باشد. می‏داند تو محتاجی، دارد هم که بدهد، در وراء تجارت کل تجار نشسته، در وراء پول‌های هر صاحب پولی نشسته. می‏داند هم چه می‏خواهی، می‏داند هم پول‌هاش کجا است، خیال هر کسی و دل هر کسی هم در دست او است. دیگر از چنین خدایی مأیوسی باید خیلی احمق باشی و خر باشی که چنین حرفی بزنی! پس تو خدا را خدا نمی‏دانی که مأیوس از او هستی. خدایی که باید از او مأیوس بود خیال خودت است، و خدا نیست. این بی‏پیر خدا نیست، هوی است. خدا است عالم، خدا است قادر. خواسته خلق را رو به سوی خود بکشد. هرکس رو به او رفت، ببرد او را. غافل را متذکر کند، آیا متذکر را مأیوس می‏کند؟ حاشا. ماکان اللّه لیضیع ایمانکم البته مأیوس نمی‏کند.

دیگر این حرف‌ها همه شئون و شعب آن یک کلمه بود. شما جمیع اینها را برگردانید به آن مطلب که عرض کردم، فعل از فاعل صادر است و خودش به خودش احداث شده. بلکه او این را احداث کرده خودش را به خودش احداث کرده. این اسم جانشین او است اگر نشسته است، این اسم قائم مقام او است اگر ایستاده است، شارع او است اگر حرف می‏زند، آمر او است اگر امر می‏کند، ناهی او است اگر نهی می‏کند، او خودش است دارد حرف می‏زند، خودش است دارد حساب می‏کند. اینها خلفای خدا هستند، قائم‏مقام خدا هستند، رسول خدایند، حجج خدایند، آیة‌اللّه‏اند. آیه آن است که بنمایاند ذی‏الایه را. پس خدا خودش است آمده با مردم حرف زده، خودش امر کرده، خودش نهی کرده، شارع خدا است وحده لاشریک له. خودش آمده

«* دروس جلد 6 صفحه 42 *»

خودش گفته خودش شنیده، به طوری که کسی نمی‏تواند حاشا کند که امر تو به من نرسیده. قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم. پس این است که ظاهر در ظهور چون اظهر از نفس ظهور است، پس تمام صفاتی را که ظاهر دارا است، در ظهور ظاهرتر است از خود ظهور. پس اثر با مؤثر یک شکلند، یک رنگند، یک طبعند، الا اینکه اثر فرع است و مؤثر اصل. قیاماً فرع است، قام اصل. ضرْباً فرع است ضَرَبَ اصل.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 43 *»

درس چهارم

 

(سه‌شنبه 20 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 44 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

عرض کردم که فعل فاعل، فعل هر فاعلی صادر از آن فاعل است. و این فعل قبل از اینکه فاعل او را صادر کند نیست. پس باید فاعل این را احداث کند و احداثش را به خود او کند. ان‏شاء اللّه اگر فکر کنید داخل بدیهیات می‏بینیدش. پس فعل نه ماده او نه صورت او؛ هرچه را فعل محتاج است فاعل باید بدهد به او. فاعل چه می‏دهد به او؟ هرچه را ظرفش می‏گیرد. پس توی قیام که بیایی اگر آن قائم قیام را ندهد به این قیام، این ندارد. هرچه را به این می‏دهد دارد. پس فعل صادر است از

«* دروس جلد 6 صفحه 45 *»

فاعل. هیچ ماده‌ آن را از خارج نمی‏گیرد فعل خود بسازد. این را من مکرر عرض کرده‏ام، مشکل هم نیست فکرش، لکن فکر نکرده‏اند گم شده‏اند. ببینید از خارج چوبی بگیری کرسی بسازی، این کرسی به حسب مجاز و به علم اغماض، می‏گویند این مصنوع نجار است. حالا فکر کن نجار چوب‌های این را نساخته. چوبی را که خدا خلق کرده بود مدت‌ها در دنیا بود و بعد هم خواهد بود، نجار برداشت به‌هم چسبانید. پس کرسی ماده‏اش فعل نجار نیست، صورتش هم فعل نجار نیست. نمی‏گویم اگر او نبود این خودش چهارگوشه می‏شد، اما فکر کنید نجار یک جوری این را گذارده که چهارگوشه شده. این شکل و طول و عرض و عمق مال جسم است. طولی نجار از خودش بیرون نیاورده به چوب بپوشاند. فعل از فاعل نمی‏شود تخلف کند به جایی بچسبد. نهایت به اندازه‏ای برید یک ذرع، یا به اندازه دیگر برید نیم ذرع، اینها را به‌هم چسباند. این صورت را نه از ذات خودش بیرون آورد، نه از فعل خودش. پس ماده کرسی مصنوع این نجار نیست، صورتش هم مصنوع این نجار نیست. این کرسی ساختن و بنّایی و کتابت کاتب مثل هم است. اینها مصنوعاتِ درست نیستند. خدا این‏جور نمی‏کند. خدا خلقت می‏کند اختراع می‏کند. ماده را اختراع می‏کند، صورت را اختراع می‏کند. اینها را هم تکلیف کرده که تو بدانی. چون می‏توانستی بفهمی تکلیف کرده، اگر نمی‏توانستی تکلیف نمی‏کرد، محال است تکلیف مالایطاق کند. همان جوری که خدا است صانع، همان‏جور خلق کرده که حجت کند بر تو. که تو خودت چه جور کار می‏کردی؟ من هم همان‏جور کار می‏کردم. حالا کار خودت را که به تو نموده به تو رسانیده، و ما آتی شده، و وسع شما شده، و میسور است.

فکر کنید پس این ضَرَب، این کار را پیش از آنکه احداث کنی، نیست. چوبی نیست برداری و ضرب خودت را بسازی. آن کرسی کار تکمیل و تکمل است. پس مصنوع من کار من است، و این فعل صادر شده از من. همین‌طور که من فعل دارم خدا فعل دارد، و اثری دارد این فعل خدا. این است که در هر فعلی اصطلاح کرده‏اند

«* دروس جلد 6 صفحه 46 *»

آن حکیمی که می‏دانسته قاعده را جوری قرار داده که با همه علوم درست بیاید. از این هم معلوم می‏شود که این‏جوره احادیث صحیح است. فکر کن که چرا جمیع مصادر را مفعول مطلق می‏گویند. مفعول حقیقی و مصنوع حقیقی و چیزی که صادر شده از فاعل، واقعاً همین مفعول مطلق است. خواه افعال لازمه باشد یا متعدیه، یا افعال قلوب یا افعال جوارح. قام قیاماً، ضرب ضرباً، علم علماً، کسر کسراً. فعلِ بی‏اثر خدا خلق نکرده، چنان‌که اثر بی‏فعل خدا خلق نکرده. فعل را بی‏فاعل خدا خلق نکرده. پس فاعل جوری است که اختراع می‏کند لامن شی‏ء کار خود را. کارهای مِن‏شیئتان کار شما نیست. کارهای مِن شی‏ء مثل اینکه شما می‏روید جای دیگر، کارتان می‏ماند جای دیگر. خانه می‏ماند بنّا می‏رود. خط می‏ماند کاتب می‏رود. کرسی‌ها می‏ماند نجار می‏رود. نقش می‏ماند نقاش می‏رود. پس این تکمیلات را از تأثیرات جدا کنید.

پس یک جور صنعتی است. و این‏جور صنعت در دست خودتان هم هست که از خارج نمی‏گیریم بسازیم، آن حرکت خودمان است. ببین وقتی متحرک می‏شوی، حرکت پیدا می‏شود. این احداث لامن شی‏ء است، از هیچ جا نگرفته‌اى. پس اگر حرکتی کردیم این حرکت اثر ما است و فعل ما، و یک چیز هم هست در خارج. یک دفعه حیث صدورش را از فاعل نظر می‏کنی، این را فعل می‏گویی. یک دفعه حیث سکون و وقوعش را ملاحظه می‏کنی، این را مفعول می‏گویی. پس هر فعلی که فعل ایجادی باشد احداث لامن شی‏ء است. چشم بپوشید یک‏پارچه از این‏جور کارها که فاخور برمی‏دارد گلی فخّار می‏سازد. خودش می‏رود، ظرف می‏ماند. اگر این عمل او بود، همراهش می‏رفت. پس اینها باشد. پس فعل آن چیزی است که صادر از فاعل است، فاعل همراه او است. ماده‏اش را فاعل صادر می‏کند صورتش را فاعل.

دیگر دقت کنید عرض کردم مثالش را. اگر خانه می‏خواهیم بسازیم از خشت و گل، همین‏جور خشت‌ها و گل‌ها را برمی‏داریم و می‏سازیم. اگر بنا شد از هوا خانه

«* دروس جلد 6 صفحه 47 *»

بسازیم این‏جور نمی‏شود. این کلمات و حروف و الفاظ از هوا ساخته می‏شود، خانه‏ها است ساخته می‏شود. واقعاً دیوار دارد، سقف دارد، هر حرفی از جایی می‏آید. این خشت‌ها را تکه‏تکه به‌هم ترکیب می‏کنند، خانه می‏شود. پس هرجا هر خشت و گلی را که ترکیب می‏کنی خانه ساخته می‏شود. حالا به همین‏جور خدا بخواهد قائم بسازد، یا بخواهد تو را بگوید قائم شو، تو وقتی می‏خواهی قائم بسازی قاف می‏خواهی، واو می‏خواهی، میم می‏خواهی. دیگر خدا محتاج نیست قاف و واو و میمی از جایی بگیرد قائم بسازد. بله خدا قادر است، قاف خلق می‏کند واو خلق می‏کند میم خلق می‏کند و قائم می‏سازد. دیگر خدا بی‏قاف و واو و میم بسازد محال است. خدا همراه خیال نافهمی تو بیاید، که آیا خدا قادر نیست که قائم را بسازد بی‏قاف و واو و میم؟ این نمی‏شود. لیس فی محال القول حجة و لا فی المسألة عنه جواب جواب ابلهان به جز خاموشی چیزی نیست. این است که یک‏پاره فرمایشات هست، معنی آنها را توی همین مطالب برخواهید خورد. می‏فرمایند عالم پیش جاهل عاجز است. چه کند حرف که می‏زند بی‏حاصل می‏شود. پس به جز سکوت هیچ کار نمی‏کند. عالم پیش عالم می‏تواند حرف بزند.

باری پس ملتفت باشید حالا کسی بگوید آیا خدا قادر نیست همچو اطاقی بسازد بی‏خشت و گل؟ این حرفی است داخل محالات. اگر بنا است که این‏جور خانه بسازد، این‏جور خانه خشت و گل می‏خواهد. اگر خواسته باشی این‏جور بسازد که تو می‏گویی، چطور این‏طور بسازد؟ از عالَم عقل خشت بیارند بسازند که نمی‏شود. پس خدا وقتی می‏خواهد قائم بسازد قاف خلق می‏کند واو خلق می‏کند میم خلق می‏کند. اینها را به هیئت خاصی ترکیبش می‏کند قائم می‏شود. هیئتش هم به این ترکیب دخیل است. یک‏خورده پس و پیش کنی قَوَمَ می‏شود،  وَقَمَ می‏شود. خدا این‏طور کرده، تو هم به غیر از این‏طور نمی‏توانی بکنی. پس شما بخواهید بایستید، این قاف و واو و میم را ترکیب می‏کنید. دیگر معنیش را در عالم معنی، لفظش را در عالم

«* دروس جلد 6 صفحه 48 *»

لفظ. فکر کنید ببینید فعل کلی شما فاء است و عین و لام. فاء هیچ قاف نیست، عینش هیچ واو نیست، لامش هیچ میم نیست. فاء و عین و لام را هر کارش بکنی فعل می‏شود، فاعل می‏شود، مفعول می‏شود.

پس ماده‌ قائم نیامده از فاء و عین و لام، لکن فاء و عین و لام دارد. اما فاءش، قاف است. این به جای آن فاء است، قائم مقام فاء است. فاء الفعلش می‏گویی. واوش عین الفعل است، چون مقابل عین او است، اصطلاح کرده‏ایم از این جهت عین الفعلش می‏گوییم. خود آن عین را نمی‏توانی گرفت واو کرد. لام را هر کارش بکنی لام است میم نمی‏شود. بله میم مقابل آن لام که شد لام الفعل اسمش می‏گذاری. بدان چه می‏گویی و بگو، حرف‌ها کم نمی‏شود. پس از ذات فاء و عین و لام هرچه بسازی آن‏جور مشتقات می‏شود. فعل ماضیش بکنی فَعَلَ می‏شود. فعل مضارعش بکنی یفعل می‏شود. اسم فاعلش بکنی فاعل می‏شود. اسم مفعولش بکنی مفعول و هکذا. حالا خواستی قائم بسازی از عین او مگیر، از ظل او و ظهور او چیزی بگیر که مقابل فاء باشد که آن قاف باشد. از عین او مگیر که عین الفعل باشد. اما چیزی بگیر که مقابل عین باشد که آن واو باشد. و از لام او مگیر چیزی که لام الفعل باشد. بگیر چیزی که مقابل لام باشد که آن میم باشد. آن وقت قائم می‏توان ساخت.

ان‏شاء اللّه دقت کنید که اگر دقت کنید خواهید یافت که هم علت فاعلی و هم علت مادی و هم علت صوری و هم علت غائی تمامش باید در این قائم پیدا شود. باز دستورالعملی و نصیحتی است که نگاه نکنید به جایی که خیلی فکر بخواهد و دقت بخواهد. یک جایی را پیدا کن که این علت‌هاش خوب معلوم باشد. پس اگر در یک چیز که نگاه می‏کنی و فکر می‏کنی اگر سر مویی می‏بینی یکی از این علل را می‏بری بیرون، بدان مطلب را نفهمیده‏ای. اگر وقتی نگاه کردی همه علت‌هاش را در خودش دیدی درست دیده‏ای.

ان‏شاء اللّه مشق کنید که یک‌جا شما بفهمید، باقی جاهاش را فهمیده داری،

 

«* دروس جلد 6 صفحه 49 *»

احتیاج به فکری جدید نیست. پس ببینید که ضارب کی ضارب است؟ وقتی که نزده بود که ضارب نبود. گفته می‏شود که ضارب بود بعد زد؛ اینها مسامحات است، لکن مسامحات در حکمت نیست. اگر کسی بگوید که آن کسی که از شأنش زدن است پیشتر بود، او را من می‏گویم زده است، می‏گویم این دروغ است. در حکم زننده آن کسی است که می‏زند، خورنده آن کسی است که می‏خورد. دیگر حکم مایؤل را بخواهی جاری کنی، مثل اینکه بگویند سیأکل. یعنی این کسی است که خواهد خورد. اگر بعد خواهد خورد پس هنوز نخورده، پس آکل نیست. پس ضارب کی ضارب است؟ همان ساعتی که می‏زند. آنی که پیش بود نزده بود. اکل می‏کرد، شرب می‏کرد، معامله می‏کرد. هیچ ضارب نبود به هیچ وجه من الوجوه. پس ضارب در حین ضرب احداث لامن شی‏ء شده. پس علت فاعلی هم احداث لامن شی‏ء شده.

پستای علم حکمت یک‏پاره چیزها دارد که خیلی واضح است، آنها را پیش می‏اندازند ــ اینها را برای ذهن تو پیش انداخته‏اند ــ گفته‏اند خورده خورده این را که فهمیدی اینجا مَایست برو پشت سرش. و اگر درست فهمیده باشی خواهی دانست که تا آخرش رفته‌اى، و چیزی دیگر هم نیست پشت سرش. ببین این خیلی واضح است که این ضرَب نبود، و این را من احداث کردم لامن شی‏ء. حالا این ضرب معلوم شد که پیشتر نبود. و احداث لامن شی‏ء هم هست، چیزی را نگرفته‏ام ضرب خودم اسم بگذارم. این ضربِ من را هیچ‏کس نگرفته بزند. محال است کسی دیگر کار مرا بتواند بکند. محال است کسی دیگر ببیند که من دیده باشم. کسی دیگر بشنود من شنیده باشم محال است. چرا که او تفویض نمی‏تواند بکند به من فعل خودش را، چرا که محال است. من هم جبر نمی‏توانم بکنم، فعلش را بگیرم فعل خود کنم. مخلوقات جبر نمی‏توانند بکنند. آنی که می‏کنند ظلم است. لکن جبر را و تفویض را خدا محال قرار داده.

پس هیچ جبر نکرده‏ام فعل خودم را از کسی دیگر بگیرم، از ماسوای خودم

«* دروس جلد 6 صفحه 50 *»

نگرفته‏ام، از خودم است. از این جهت است اگر خوب است ثوابش مال من است، دیگر مال هیچ‏کس نیست. اگر بد است مال خودم است لاتزر وازرة وزر اخری پس این فعل را من احداث می‏کنم و هیچ از جای دیگر عاریه نمی‏کنم. دیگر عاریه‏اش را هم عاریه بگویم محال است. به زور و جبر اسم بگذارم باز محال است. پس چون از خارج وجود خودم نیاورده‏ام، پس احداث لامن شی‏ء است. این ضَرْب لامحاله ضَرَبَ‏ای دارد که حیث صدورش باشد. پس حیث وقوعش ضرب است، اما حیث صدورش را از من اگر کسی ملاحظه کند ضرَب است. مصادر همیشه عین الفعلشان ساکن است، مطمئنند. و فعل همیشه عینش متحرک است. مصادر همیشه ساکنند حرکت ندارند، این را باید احداث کرد، به حرکت باید موجود کرد. اما بعد از آنی که موجود شد این را باید ساکن کرد تا بماند. حیث وقوع حیث تراب است، حیث جمود است، حیث برودت است. هر جایی تعبیری از آن می‏آرند. پس این ضرب را من احداث می‏کنم، و این واقع که شد ثابت می‏شود لایزال و لایزول. به خلاف حرکتی که آن حرکت اسمش است، فعل اسمش است.

تا اینجاهاش را زیاد عرض کرده‏ام شما هم زیاد شنیده‏اید، اما حالا ملتفت باشید. حالا فاعل ضَرَبَ کیست به غیر از ضارب؟ فاعلِ ضَرَبَ، زیدِ ضارب است. ضارب ضاد و راء و باء دارد، فاعل فعل دارای فاء و عین و لام است و ضاد و راء و باء ندارد. آن قوّتی که به هیئت خاصی می‏زند، چرا که این‏جور هیئت ضَرَب را این زید در کارهای دیگر نمی‏کرد و نمی‏کند، کارهای دیگر صورتی دیگر داشت حروفی دیگر داشت اصول دیگر داشت. ماده ضرب ضاء و راء و باء است. پس ضاربش هم نبود. ضاربش هم احداث لامن شی‏ء است، چنان‌که فعلش احداث لامن شی‏ء است، مثل اینکه مفعولش احداث لا من شی‏ء است. و در حقیقت فعل هم مفعول است از جهتی، مفعول هم فعل است. پس منظور این است که علت فاعلی را که آن را مقیم بگیرید یا قائم بگیرید فرق نمی‏کند، مقیمِ قیام کسی است که کسی را واداشته، هر

«* دروس جلد 6 صفحه 51 *»

کدام باشد. این علت فاعلی تا باز قاف نداشته باشد و واو و میم، مقیم نمی‏شود. نهایت یک لازمه رتبه دارد، که آن میم اولی باشد در مقیم. این لازمه رتبه را نمی‏دهد به این. این هم لوازم رتبه‏ای  دارد که به آن بالایی نمی‏دهد. که آن الف میانه قائم است.

پس حروف اصول باید محفوظ باشد. افعال خودتان را فکر کنید. شما وامی‏دارید قائم را و قائم می‏ایستد. حالا آن مقیم، مقیم القائم است. و مقیمِ قیام است. قام فصار قیاماً. پس دو قائم داریم، دو فاعل داریم. یکی فاعل فعل قیام است که مخصوص به این فعل است، و یکی آن زیدی است که در عرصه قاف و واو و میم درآمده. و همان زید اگر در عرصه نون و صاد و راء درآمده بود ناصر شده بود. پس این زید تا زائش نیاید قاف نشود، تا یائش واو نشود، تا دالش میم نشود، مقیم قائم نمی‏تواند بشود. پس مرجع ضمیر، آن ضمیر مستتری که در این قائم است آن زید است. و تا آن ضمیر مستتری که در توی فعل است و در اعلای فعل است، و تا آن ضمیر مستتری که در اخبار و اوصاف است نباشد، قضیه کاذبه است. بگویند دیوار استقامت دارد اگر کج باشد و بگویی راست است دروغ گفته‏ای. جمیع حق آن است که راست باشد، دروغ و اغماض و غفلت نباشد. پس زید تا قاف و واو و میم به خود نگیرد قائم از او صادر نمی‏شود. قیام که صادر شد این قیام روی آن ماده جوهری که قاف و واو و میم باشد پوشیده شد. پس قائم ذاتی است مرکب از هیئت قیام و از آن قاف و واو و میم. قائم ذات ثبت لها القیام است. ذات زید در هر موقعی حروف اصولی می‏گیرد و به آن صورت بیرون می‏آید. یک‏جا قاف و واو و میم می‏گیرد به صورت قائم بیرون می‏آید. یک‌جا نون و صاد و راء می‏گیرد به صورت ناصر بیرون می‏آید. یک‌جا ضاد و راء و باء می‏گیرد به صورت ضارب بیرون می‏آید.

و به همین‌ها خدا حجتش را تمام کرده أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون نشأه اولیٰ را که دیدی نشأه اخریٰ هم همین‌طور است و فی انفسکم أفلاتبصرون. آیا خودت راه نمی‏روی؟ آیا خودت نگاه نمی‏کنی؟ آیا فکر در خودت نمی‏کنی؟ اگر در خودت

«* دروس جلد 6 صفحه 52 *»

نگاه می‏کردی و فکر در خودت می‏کردی، حروف اصول خودت را می‏خواندی. اگر اینها را می‏خواندی و به ما آتای خودت عمل می‏کردی ــ و ما آتای تو وجود خودت است ــ اگر در خود فکر می‏کردی مرا هم می‏شناختی. این است که امر خدا واضح است بالغ است آمده تا پیش پای مردم، و مردم از پِیَش نمی‏روند یاد نمی‏گیرند. خودت شب و روز احداث لامن شی‏ء می‏کنی. می‏بینی، احداث لامن شی‏ء است. می‏شنوی، احداث لامن شی‏ء است. حتی وقتی شما سرماتان می‏شود این سرما دخلی به آن سرمای خارجی ندارد. اگر در خارج هزار سرما روی هم باشد، تا بدن شما لامسه نداشته باشد، شما نمی‏فهمید گرما است یا سرما. پس آتش را تو باید حرقتش را بدانی و ادراک کنی. لمس کار تو است کار سرمای خارجی نیست. باید تو لمس کنی گرمای خارجی را آن وقت اقرار کنی. همین‏جور کارها هم خواسته‏اند، هیچ جا تکلیف مالایطاق نشده و نمی‏شود.

پس هوا بصیر نیست سمیع نیست، تو سمیعی که صدای هوا را بشنوی. تو بصیری که ضیاء هوا را ببینی. بصیر تویی، این کار تو است، خودت باید بکنی. دیگر من نمی‏بینم او خودش ببیند نمی‏شود. او خودش هوا باید بشود شده. تمام عالم رنگ باشد و تو نبینی، نمی‏دانی رنگی در عالم هست یا نه. تمام عالم حلوا باشد تو را ببرند در دیگ حلوا بیندازند، تمام پر از حلوا باشد تا تو نخوری نخورده‏ای. حلوا می‏خواهی، بخور تا خورده باشی. تشنه شده‏ای آب بخور تا رفع عطش تو بشود. چرا در کارهای دنیایی این طوری؟ در امر آخرت می‏گویی خدا کریم است! خدا آب خلق کرده چشمت داده برو بردار بخور. دیگر حالا آب آنجا گذاشته من هم تشنه‏ام خدا قادر است رفع تشنگی مرا کند؛ اگر همین جوری هم که اینجا نشسته‏ام خدا بخواهد، می‏تواند رفع تشنگی مرا کند.

عرض می‏کنم باز آن برودتی که احداث می‏کند در قلب تو، آن هم همین‏جور مثل همین آب است آن هم سرد است. تراب هم همین‌طور چیزی است. در تمام

«* دروس جلد 6 صفحه 53 *»

کارهاتان که فکر کنید همین‌طور است. قطع نظر از آن کارهایی که بیرون است ــ که کار شما نیست در واقع ــ دیگر تمام کارهای شما احداث لامن شی‏ء است. و خدا به همین‌ها حجت را تمام کرده که آیا من مثل تو هم، کار نمی‏کردم؟ و می‏دیدی خود را که تو نمی‏توانی یک وقتی مشغول کاری نباشی. اگر هستی، یا متحرکی یا ساکن. یا خوابی یا بیدار، یا متکلم یا ساکت. فرق هم نمی‏کند ساکت صفت تو است، متکلم صفت تو است. متحرک صفت تو است، ساکن صفت تو است. تو یک وقتی باشی که بیکار باشی محال است. نمی‏شود چیزی خدا در ملکش خلق کرده باشد که اثر نداشته باشد. و از این پی ببر که هرگز خدا بی‏مُلک نبوده. همیشه خدا ملک داشته، همیشه مملکت داشته، همیشه صنعت می‏کرده، همیشه احداث لامن شی‏ء می‏کرده.

مفعول را که می‏سازند احداث لامن شیئش می‏کنند. به شرطی که این حرف‌ها را فراموش نکنید، چرا که آنها همه مقدمه این حرف آخر است. مفعول را احداث لامن شی‏ء می‏کنند، مفعولش می‏سازند. فعل را احداث لامن شی‏ء می‏کنند، فعل می‏سازند. فاعل را احداث لامن شی‏ء می‏کنند، فاعل می‏سازند. آن جاش بالا است، آن جاش وسط است، آن جاش پایین است. اینها را سه جا بخواهی بنشانی نمی‏نشینند. تا فعل نیامده بود توی مفعول مفعول نبود. تا فاعل نیامده بود توی فعل فعل نبود. پس این سه تا منظرشان یکی است مخبرهاشان متعدد است. در آن مخبرها وقتی تعریف می‏کنند، آنهایی که بخواهند خوب حلاجی کنند حکمت را، آن وقت می‏گویند خود مفعول، به خودش مفعول است. پس مفعول، دیگر هیچ فعل نیست. فعل صدق نمی‏کند بر مفعول. فعل به خودش فعل است، هیچ فاعل نیست. و همچنین فاعل. اینها هر یک لوازم رتبه خود را همراه خود دارند، و نزول و صعود برای  لوازم رتبه نیست.

قطع نظر از لوازم رتبه، فاعل در فعل اوجد است از فعل. و فعل در مفعول اوجــد است از مفعول. از این جهت اگر زید بصیر است و می‏ایستد، ایستاده هم بصیر است. اگر سمیع است و می‏ایستد، ایستاده هم سمیع است. اگر زید نمی‏بیند، ایستاده هم

«* دروس جلد 6 صفحه 54 *»

نمی‏بیند. کوری زید است آمده پیش قائم، یا کوری قائم است رفته پیش زید. پس این است که اثر و موثر در حکم و در جمیع مضافات شریکند الا لوازم رتبه. پس نمی‏شود در ملک خدا چیزی که فعل نداشته باشد، محال است و خلق نکرده و نخواهد کرد. پیش خودت که فکر کنی باقی را هم می‏یابی. تمام فواعل، تمام کارشان احداث لامن شی‏ء است. نه همین که ما چون انسان شده‏ایم کارهامان احداث لامن شی‏ء است. همه احداث لامن شی‏ء می‏کنند. حرارت آتش همراه آتش است، احداث لامن شی‏ء است. و آتش شعور هم ندارد و از چنگ هم بیرون نمی‏رود. خودش لازم نکرده شعور داشته باشد، بسا صفرای با شعوری هست و امر و نهیش بکنند. لکن این آتش‌های متعارفی شعور ندارند، حکمت ندارند. جمادی است اما یک سر مو بیش از آنچه خدا خواسته نمی‏تواند بسوزاند. مجبول است بر آنچه واش داشته‏اند.

پس بر این نسق است که تمام ملک احداث لامن شی‏ء را خودشان می‏کنند. پس جمادات آثار جمادیه به عمل می‏آرند. نباتات جذب و دفع و هضم و امساک دارند. اینها آثار نبات است. نبات فعل خودش جذب است. انجذاب کار آن منفعل است، آن هم کارش انفعال است و احداث لامن شی‏ء. حیوانات می‏بینند، می‏شنوند، احداث لامن شی‏ء می‏کنند. دیگر متعلق دارد اینها، داشته باشد. کار فاعل به خود فاعل بسته، کار منفعل به خود منفعل بسته. انسان‌هاش کار انسانی می‏کنند. انبیاش کار پیغمبری می‏کنند. ملائکه کار ملکی، جن‌ها کار جنی می‏کنند. تماماً قطع نظر از تکمیل فاعل و قابل، تمام آنچه هست به طور تأثیر، فعل به عمل آورده‏اند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 55 *»

درس پنجم

 

(چهارشنبه 21 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 56 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از طورهایی که عرض می‏کنم، و از همان پستایی که در دست بود ان‏شاء اللّه ملتفت باشید. پس از همان پستا عرض می‏کنم که معنی مفعول این است که تمام آنچه را دارا است فاعل باید به او داده باشد. و این مطلبی است که وقتی بیان می‏شود داخل بدیهیات می‏شود. مفعول تمام آنچه را دارا است فاعل به او داده. پس زید همین‌طور که راه می‏رود، عمرو هم برای خود راه می‏رود؛ زید نمی‏شود مفعول عمرو باشد. از این جهت اصطلاح شده که عمرو مفعول‏به است نه مفعول مطلق. مفعول با

«* دروس جلد 6 صفحه 57 *»

فاعل متباینین نیستند. زید و عمرو، مفعول و فاعل و علت و معلول نیستند. مفعول آن چیزی است که فاعل تمام او را احداث کرده باشد. پس فعلی را که ما احداث می‏کنیم من حیث الوقوع مفعول مطلق است حیث صدورش فعل است. پس فعل با مفعول مطلق دو شی‏ء متباین نیستند که بگویی ضَرَبَ جدا نوشته می‏شود یا گفته می‏شود، ضرباً جدا، همچو نیست. ضرباً تأکید ضرَب است. ضرب محل صدور ضرباً با محل وقوعش، منظرشان یکی است. لکن حیث اعلاش فعل است اسفلش مفعول. پس مفعول آن چیزی است که تمام آنچه را دارا است فاعل به او داده باشد.

با بصیرت که نظر کردید می‏یابید راه سخن را. آنهایی که به طور مطلق فرمایش می‏کنند که هر مطلقی مؤثر است برای مقیدات خودش، هیچ جا صریح نیست که مطلق کلی است و مقید جزئی، و کلی و جزئی متباینانند. پس اثر و مؤثر می‏شود متباین باشند، نیست همچو چیزی. پس مفعول آن چیزی است که تمام آنچه را دارا است فاعل به او داده باشد، هیچ چیز هم از خودش نداشته باشد که اگر ذره‏ای را خیال کنی که چیزی است گذاشته و فاعل از خارج در آن تصرف می‏کند مفعول‏به می‏شود. یا مفعول‏علیه یا مفعول‏له یا مفعول‏منه یا مفعول‏فیه می‏شود. حالا به این نظر تمام مقیدات نسبت به تمام مطلقات این‏جور حالت را دارند. پس واقعاً اثرِ فعلِ عالی هستند. پس جسم، جسمانیت را به این جسم مقید داده. باز مکان جسمانی خودش را به این داده، زمان جسمانی خودش را به این داده. نهایت به اندازه این به این داده، همه قدهاش را نداده. همه وزنهاش را نداده، به قدر گنجایش این به این داده. پس این عصا اثر جسم است. هر مقیدی نسبت به مطلقِ آن، اثر آن است. هر سیفی اثر است برای سیف مطلق. هر فردی از انسان اثر است برای حیوان ناطق. زید حیوان ناطق است، عمرو حیوان ناطق است. پس اینها همه آثار او هستند. مفعول آن چیزی است که تمام آنچه دارد عالی به او داده باشد. عالی هم هیچ چیزش را جایی نداده که نصفش را به این بدهد نصفش را به این بدهد. عالی کمّی نیست که قسمت بشود.

«* دروس جلد 6 صفحه 58 *»

حالا به این نظر که نظر می‏کنی در اشیاء، می‏بینید اشیاء، هر شیئی اثر چیزی باشد و خودش مؤثر چیزی دیگر. تمام اشیاء این است حالتشان. زید اثر است برای انسان، مؤثر است برای قیام خودش. قیام، خودش اثر است برای زید، مؤثر است برای حرکت. حرکت، مؤثر است برای سرعت و بطؤ. این سلسله‏ای است سلسله اثر و مؤثر در جمیع جهات برای جمیع اشیاء است. و این اثر و مؤثر را هرجا می‏شنوید خیلی عظیم به نظرتان نیاید. پس می‏شود موثر مؤثری باشد عالم و حکیم. می‏شود مؤثر، بی‏شعور و بی‏فهم باشد. پس آتش مؤثر است برای آتش‌های متعدده، اما آتش خودش بداند کجا باید روشن شد، کجا باید در نگرفت، کجا را به چقدر باید سوزانید یا نسوزاند این کار آتش نیست. و این حرف بسیار است در کلمات مشایخ و یابنده‏اش کم است. همه جا فرموده‏اند «آثار ظهور مؤثر است» مؤثر در آن جایی که ظاهر است خودش از اثر ظاهرتر است. به طوری که گویا اثر نیست «استتر لعظم نوره و خفی لشدة ظهوره».

شما به قاعده کلیه ــ بدون استثناء ــ از اثر پی می‏برید به موثر. به جهت اینکه مؤثری که اثر نداشته باشد نیست. چنین چیزی یافت نمی‏شود در ملک. و عمداً عرض می‏کنم یافت نمی‏شود که شما همه جا جاریش کنید، در همه مقامات. پس در مقام اسماء اللّه از اثر، شما پی می‏برید به مؤثر. حتی در آنجاهایی هم که گفته‏اند از مؤثر پی ببرید به اثر مطلبی داشته‏اند ملتفت باشید. از مؤثر هم که پی به اثر باید برد، وقتی است که اثری هست و مؤثری و مؤثر ظاهرتر است از خود اثر. و این دلیل، دلیل لِمّ شده. و اگر از اثر پی به مؤثر ببری، این دلیل انّ است. پس وقتی به اثر باید شناخته شود؛ اگر اثر اثری است عاجز، مؤثرش هم عاجز است. اگر اثر اثری است که فکر و شعور ندارد، از همین پی می‏برید به مؤثرش که این‏طور است. پس شما به هریک از نیران عالم که نظر می‏کنید، می‏بینید که متحرک بالاراده نیست متحرک بالطبع است. آتشش را که می‏فهمید این‏طور است، آن سه عنصر دیگرش هم همین‌طور است. این را که دیدید از اینها پی ببرید که حقیقت نار بی‏شعور است. نه شعور انسانی دارد نه شعور حیوانی. چیزی را

«* دروس جلد 6 صفحه 59 *»

نمی‏بیند، چیزی را نمی‏شنود. دیگر چه می‏دانی نمی‏فهمد! این حرف حکیم نیست.

حیوان می‏بیند می‏شنود درخت نمی‏بیند و نمی‏شنود، پس مؤثرِ نباتات یک کلی مطلقِ حکیمی دانایی علیمی که این را از روی تدبیر رویانیده باشد ــ هر یکشان را از جایی رویانیده باشد ــ نیست، بلکه هیچ رویاننده نباتات نیست. به همین‌طور حداد می‏نشیند و آهن برمی‏دارد و سیف و سکّین و میخ و سیخ می‏سازد، نه اینکه آهن مطلق خودش حکیم بود و نشست و فکر کرد که در این زمین شمشیر به کار می‏آید و ساخت، خودش عقلش نمی‏رسید و نمی‏فهمید. اینها خیلی واضح است اما اهل تاتوره بسا خیال کنند که آن حقیقت حدیدی آن فعل اللّه و مشیة اللّه است آن حکیم است و علیم، دانسته چند شمشیر به کار مردم می‏آید پس ظاهر شده به سیوف متعدده. ببینید اگر سیّافی نبود، آهن مطلق افتاده بود و مایصنع من الحدیدی نبود. نیست آهن آن متصرفی که بتواند شمشیر بسازد و نیست عالِمی که بداند شمشیر به کار می‏آید، آن وقت بسازد. نیست حکیمی که بداند که اگر شمشیر سینه داشته باشد خوب به کار می‏رود بهتر می‏برد. سیف و سکین طولی از عالم حدید دارند و عرض و عمقی، تمام آنچه دارند از عالم حدید دارند. پس به آن اصطلاحی که «اثر هرچه دارد مؤثر به او داده» راست است. پس فعل حدید است، ظهور حدید است، ظاهر حدید است. حدید مؤثر او است، در جمیع امکنه وجودیه‌ ما یصنع من الحدید از آنها ظاهرتر است بیّن‏تر است. چه بسیار مردمی که چیزی را که از آهن ساخته شده باشد می‏بینند و نمی‏دانند چه چیز اسمش است و بسا ندیده باشند آن چیز را، و می‏گویند این از آهن است، آهن را دیده‏اند.

پس مؤثر تا شنیدید، یک حکیم بالغ کاملی به نظرتان نیاید که باید او را پرستید. مؤثرِ جمیع ما یصنع من الحدید هیچ بزرگ به نظرتان نیاید. آهن به ذاتیت خودش، هم در شرق عالم هست هم در غرب، بسیار خوب. همه سنگ‌ها همین طورند. سنگ، حجرِ مطلق، در همان حالی که در مکه هست در همان حال در مدینه هست، باشد. خاک‌ها همین طورند، اینها حالا جلدی حکیم نشده‏اند جلدی نباید او را پرستید. به

«* دروس جلد 6 صفحه 60 *»

جهت اینکه این خاک را ما برمی‏داریم اولاً او را به هر شکلی بخواهیم در می‏آوریم. انسان را خدا قادر کرده بر احیای حدید. همین که دیدی یک چیزی را از آهن فانی کردی، باید بدانی اگر عمری کردی تمام آهن‌ها را می‏توانی فانی کنی نعل‏پاره را در سرکه بیندازی زنگ می‏زند خاک می‏شود و تمام می‏شود.

باری پس مؤثر اگر موثر جمادی است معنیش این است که متحرک بالاراده نیست شعور ندارد ادراک ندارد در آثارش پیدا است بی‏شعوری، پس اینها هیچ‏کدام نه مؤثرشان قادر است نه آثارشان. مؤثرشان مطیع و منقاد است برای آن کسانی که بردارند آنها را بسازند. اگر خوب بسازند تعریف برای آنها است بد بسازند ملامت برای آنها است. از نقره انگشتری می‏شود خیلی قشنگ باسلیقه بسازند، می‏شود هم از نقره خوب انگشتری بسیار بد بدگل بسازند. منظور این است که صنعت حداد و زرگر دخلی ندارد به نقره خوب و بد. پس حقیقت جمادات، حکیمی متصرفی عالمی نیست که هر یک از این جمادات را سر جای خود وضع کرده باشد. مباشید مثل کسانی که مرشدند خیال می‏کنند به وصل رسیده‏اند تمام مردم باید بندگیشان را بکنند. واللّه به همین تاتوره‏ها است سحر هم ندارند پدرسوخته‏ها، به جز حیله‏بازی هیچ ندارند. مثل کارهای لولی‌ها به حدسی به خیالی به حیله‌اى چیزی بگویند. همه از این راه داخل شده‏اند که آن چیزی که شامل کل هست در عبای من هست در توی عبای من هستی هست، پس لیس فی جبتی سوی اللّه.

شما فکر کنید ببینید جماد جماد است و هست. هستیش هم کمتر از چیزهای دیگر نیست. هستی افعل تفضیل برنمی‏دارد؛ آهن هست طلا هم هست، طلا هست‏تر نیست از آهن. در جبه آهن هم نیست سوای هست، چه مصرف از این؟ پس ببین حقیقت جمادات شخصِ عالمِ قادر حکیمی نیست. جمادات را به هر طوری درآورند درآورده می‏شوند، تو که انسانی می‏فهمی خوب درآورده شده یا بد. به همین نظر حقیقت نبات دیگر از آنجایی که بالاترش نمی‏توانید ببرید و در تمام گیاه‌ها پیدا

«* دروس جلد 6 صفحه 61 *»

است. حقیقت نبات همان است که جاذب است دافع است هاضم است ماسک است دیگر شعور حیوانی یا انسانی نمی‏خواهد، می‏تواند جذب کند لکن نمی‏داند چه جذب کرده و برای چه جذب کرده؟ دیگر شعور و ادراک نمی‏خواهد حکمت نمی‏خواهد. پس حقیقت نباتات را بخواهید ببینید در جمیع گیاه‌ها پیدا است. حقیقتش جاذب است دافع است هاضم است ماسک است در تمام گیاه‌ها هم تمام اینها هست به طورهای مختلف در شدت و ضعف. پس حقیقت نبات شخصِ قادر علی کل شی‏ء نیست و قادر در نفس خود این گیاه‌ها هم نیست بعینه مثل حدید و سیوف. بله یک کسی که مُنبت است، این را برداشته سبز کرده. دیگر این خودش عقلش نرسیده کجا باید سبز شوم کی سبز شوم چقدر سبز شوم؟ به همین‏جور حیوان که یکی از انواعش الاغ‌ها است یکی گاوها است یکی گوسفندها است و هکذا آن حقیقت حیوانات این است که می‏بیند می‏شنود و بو و طعم و سردی و گرمی می‏فهمد این حقیقت حیوان است. این هیچ خالق نیست خر هرچه ترقی کند باز الاغ است، اسب هرچه ترقی کند اسبِ خوبی می‏شود انسان نمی‏شود. باز آن حقیقت حیوان را بخواهی ببینی توی انواعش ببین توی افرادش ببین در همه ظاهر است، در انواع ظاهر است از آنجا سرازیر شده در افراد ظاهر شده از آنجا سرازیر شده در افعال افراد. پس حیوان، عالم نیست قادر نیست حکیم نیست مؤثری که به معنی خالق باشد نیست. این‏جور موثر اصطلاح خدا و رسول نیست. این‏جور مؤثر گفتن از اصطلاحی بود که «آنچه مفعول دارد تمامش از فاعل آمده» و آن را مؤثر می‏گوییم این را اثر او. آن‏جور اصطلاح جمادات هم مؤثرند نباتات هم مؤثرند به آن اصطلاح حیوان هم مؤثرِ انواع و افراد خود است، این را کسی خالق و مخلوق به اصطلاح آن خالق و مخلوقی که گفته می‏شود و مغز دارد نمی‏گویند. پس به همین نسق که بنای فکر را گذاردید بدون تقلید کسی ــ و هیچ تقلید کسی را نکنید ــ پس به همین اصطلاح حقیقت انسان مؤثر است و جمیع اناسی آثار اویند. لکن اگر حقیقت انسانیت، شخص حکیمی بود یا بگو انسانِ

«* دروس جلد 6 صفحه 62 *»

مطلق حکیمی یا انسان کلی حکیمی بود، در جمیع افراد او حکمت جاری می‏شد. نمی‏بینی آن عالم مطلق در تمام افراد ظاهر شده و همه افرادش عالمند.

ان‏شاء اللّه دقت کنید از همان گرده که در دست بود و بیابید که جمیع مؤثرات ــ به‌جز لازمه رتبه ــ‌ـ  دیگر تمام آنچه مؤثر دارد می‏آید پیش اثر و هیچ چیزش را برای خود نگاه نمی‏دارد. اگر چنین است و تمام اناسی اناسی هستند پس اگر حقیقت انسانیت قادر علی کل شی‏ء بود هر یک از این اناسی قادر علی کل شی‏ء می‏شدند، الا لازمه رتبه که او در حال واحد در شرق و غرب عالم هست لکن زید همه جا نیست. جماد هم همین‌طور بود نبات هم همین‌طور بود. پس حقیقت انسان عالم به کل شی‏ء نیست علم را باید اکتساب کنند، بله آن علمی که احتیاج به تعلیم ندارد آن لازمه رتبه انسانیت بوده. عرض کردم مکرر که هر چیزی را که چیزی ندارد و بعد پیدا می‏کند این از جای دیگری است آمده پیش او، از عالی نیست اگر از عالی بود از ابتدائی که پیدا می‏شد همراهش بود. به همین نسق آتش گرم است همه چراغ‌ها و لاله‏ها و تون‌ها و تنورها همه گرم است، آتش روشن است اینها روشنند. جمیع آب‌ها ترند به جهتی که حقیقت آب تر بوده اثر آب هم تر است، همه خاک‌ها و سنگ‌ها این‏جورند.

پس به همین نسق بدانید که حقیقت انسانیت نیست مطلقی که حکیم علی الاطلاق باشد. اگر بود، در افرادش ابن‏هبنقه نداشت. و همچنین اگر قادر علی کل شی‏ء بود جمیع افراد قادر علی کل شی‏ء می‏شدند اگر عالم به کل شی‏ء بود جمیع افرادش عالم به کل شی‏ء بودند. می‏بینید فردی از افراد اناسی را که بالبداهه چنین نیست پس او هم حقیقتش چنین نبوده به همین پستا از فرد هر نوعی می‏توانی نوع را به چنگ بیاری. هر جایی که فردش عالم به کل شی‏ء نیست از آنجایی که آمده عالم به کل شی‏ء نبوده. مؤثر هر قدر نزول بکند تا هرجا برود صفاتش همراهش است. انسان نزول کرد قائم شد قائم نزول کرد متحرک شد متحرک نزول کرد سریع شد. انسان می‏رود زید می‏رود قائم می‏رود متحرک  می‏رود. پس انسان به غیر از لوازم رتبه که در هر رتبه

«* دروس جلد 6 صفحه 63 *»

محفوظ است آن صفات ذاتی انسانی به اصطلاحِ ظاهر حیوان ناطق است که می‏رود، زید است که می‏رود قائم است که می‏رود.

پس هر فردی از افراد را که دیدید عالم به کل شی‏ء نیست از آنجایی که عالم به کل شی‏ء است نیامده. از این جهت است که اگر فکر کردید خواهید یافت که انبیاء هم واللّه از آنجا نیامده‏اند، به جز همان‌هایی که هر فرد فردشان عالمند به ماکان و مایکون دیگر هیچ‏کس از آنجا نیامده. قاعده که به دست آمد ــ و علم دیگر وحشت را می‏برد ــ جمیع جلوه‏های هر متجلی جمیع آثار هر مؤثری، آن مؤثر در مقام اثر از خود اثر چون بهتر نشسته بهتر ایستاده، بهتر واضح است بهتر ظاهر است. اگر تو دانه الماسی را نشان بدهی الماسیتش را بسا کسی نشناسد اما سنگ‏بودنش از نظر کسی نمی‏رود جمادبودنش از نظر هیچ‏کس نمی‏رود، حتی حیوانات هم می‏فهمند چیزی در راهشان افتاده، پس چون ظاهر در ظهور از نفس ظهور ظاهرتر است پس هر حقیقتی در ظاهر از خود آن ظاهر ظاهرتر است پس هیچ فرقی میان ظاهر و ظهور نیست در فعل در تأثیر، مگر اینکه آن اصل است این فرع او. حالا می‏بینی افراد جمادات نیستند قادر بر کل ماکان و مایکون پس بدان خدا نیستند از پیش خدا هم نیامده‏اند، عالم نیستند از پیش عالم هم نیامده‏اند حکیم نیستند از پیش حکیم هم نیامده‏اند. همین‏جورند درخت‌ها پس درخت‌ها را نباید پرستید، همین‏جور حیوان‌ها پس گاو را نباید پرستید. آب نباید پرستید. آتش نباید پرستید ستاره نباید پرستید. هر کدام ستاره‏ها کاری می‏کنند متصرف در کل نیستند.

به همین نسق اناسی، نیست شخص انسانی قادر علی کل شی‏ء، عالم بکل شی‏ء حکیم فی کل شی‏ء که هیچ سفاهتی و عجزی و جهلی در او نباشد. پس چنانچه در افراد اناسی این را یافتی همین‏جور در افراد انبیاء هیچ‏کس یافت نمی‏شود هیچ نبی مرسلی که هیچ چیز باشد که نداند، می‏شود چیزی را ندانند. دیگر از ابراهیم و نوح، پیغمبر بزرگتری ندارند بزرگتر پیغمبران یا نوح است یا ابراهیم. آنها باز مجهولات

«* دروس جلد 6 صفحه 64 *»

بسیار دارند یک‏پاره کارها را عاجزند. پس بدانید از آنجا نیامده‏اند گرفته‏اند عاریه به ایشان داده‏اند ببرند برسانند. مثل انسانی را که قاصد کنند کتابی را به دستشان بدهند که ببرند جایی بخوانند قاصدی که کتابی می‏برد جایی، لازم هم نیست عالم باشد. پس تمام افراد انبیاء هیچ یکشان از آن مبدئی نیامده‏اند که عالم به ماکان و مایکون است، عالِمی که لایغادر صغیرة و لا کبیرة الا احصیها نیستند. پس انبیاء از جایی که آمده‏اند بعضی چیزها در ایشان ظاهر شده بعضی چیزها در ایشان ظاهر نشده، بعضی قدرت‌ها در ایشان ظاهر شده بعضی قدرت‌ها در ایشان ظاهر نشده بعضی علوم دارند بعضی علوم را ندارند.

موسی می‏داند چیزی را که خضر نمی‏داند خضر می‏داند چیزی را که موسی نمی‏داند با وجودی که خضر رعیت او است امت او است به شرع او عمل می‏کند مع‏ذلک می‏داند چیزی را که موسی نمی‏داند، آخرِ کار هم که سرّش را  بروز داد گفت من به شرع تو عمل کردم که این کشتی را سوراخ کردم. و می‏کند کارهایی را که موسی طاقت ندارد، تو هم اگر می‏دانستی همین کار را می‏کردی و همین شرع تو بود تو هم اگر می‏دانستی خودت سوراخ می‏کردی کشتی را. موسی هم تصدیقش کرد گفت راست می‏گویی اگر می‏دانستم می‏کردم. و همچنین وقتی خضر دیوار را می‏کشید موسی گفت چه ضرورت کرده این دیوار را می‏کشی اگر خبر داشت موسی که اینجا گنجی دفن است خودش می‏رفت دیوار را می‏ساخت موسی هم تصدیقش کرد. همچنین آن بچه را کشت و خفه‏اش کرد وقتی سرّش را بیان کرد که خدا حتم کرده و مرا خبر داده که این مسلمان نخواهد شد کافر خواهد شد و چون علاقه میان پدر و مادر و این طفل هست ترسیدم ایمان آنها را سست کند به جهت آنکه خودش کافر است. پس بهتر این است که نباشد ثمری ندارد بودنش، خودش که کافر است کافر هم حرمتی ندارد، پس در بچگی خفه‏اش کنم، موسی تصدیق کرد او را که خوب کردی اگر من هم می‏دانستم می‏کردم.

منظور این است که بسیاری چیزها است موسی نمی‏داند و رعیت موسی

«* دروس جلد 6 صفحه 65 *»

می‏داند. خدا می‏داند چه بسیار چیزها را موسی نمی‏دانست همان مردمان پستایی می‏دانستند همان چاروادارها ــ که خیلی جاها گشته‏اند ــ چیزها می‏دانند که موسی نمی‏داند و این ندانستن نقص موسی نیست، مرتبه موسویت مرتبه‏ای نیست که عالم به ماکان و مایکون باشد. همین موسی و همان خضر در لب دریا آمدند که مرغی آمد و با منقار خود یک قطره آب به طرفی انداخت و یک قطره به طرفی دانستند سری در این است و سرش را ندانستند تا رفتند از شبانی پرسیدند و آن شبان سرش را گفت. باز آن شبان را خیال نکنید علمش بیشتر بود از موسی و خضر، خیر آن شبان علمش بیشتر نبود از موسی و خضر، رعیت موسی هم بود حتم نیست علمش بیشتر باشد و چیزی را بداند، بله این علمش که همین سر باشد این را می‏دانست و آنها نمی‏دانستند سرش را، برای آنها گفت یعنی نسبت به علم آل‏محمد علم شما قطره‏ای است و علم آل‏محمد دریا است. پس می‏شود چیزی را موسی نداند خضر نداند شبان بداند موسی و خضر ندانند حجت هم هست بر آن شبان و باید به تورات عمل کند آن شبان. نوح همین‌طور ابراهیم همین‌طور بله آنجایی که می‏داند کل را این دانا باید باشد به همه چیز. آن کجا است آن کیست؟ آن کسی که می‏داند ماکان و مایکون را.

ان‏شاء اللّه این را محکمش کنید در یک جایی تا رفع وحشت‌ها بشود. پس آن مقیدی که عالم است به ماکان و مایکون و متصرف است در ماکان و مایکون آمده از پیش مؤثری دانا که لایعزب عن علمه مثقال ذرة فی السموات و لا فی الارض غیر از او کسی از پیش خدا نیامده. معروف است موسی هم از پیش خدا آمده جبرئیل بر او نازل می‏شود راست است همین‌طور است از جانب خدا آمده جبرئیل هم بر او نازل می‏شد، لکن جبرئیل از که می‏گرفت می‏آورد برای موسی برای ابراهیم برای نوح، معلوم است جبرئیل از محمد می‏گیرد می‏آرد برای نوح برای ابراهیم برای موسی برای عیسی، بلکه جبرئیل می‏گیرد از اسرافیل، اسرافیل می‏گیرد از میکائیل، میکائیل می‏گیرد از لوح محفوظ. حالا دیگر عیبی ندارد آن لوح محفوظ اسمش کتاب مبین باشد آن لوح محفوظ سینه امام باشد بل

«* دروس جلد 6 صفحه 66 *»

هو آیات بینات فی صدور الذین اوتوا العلم ملائکه می‏روند پیش محمد و آل‏محمد می‌گیرند می‏آرند چون آنها آثار مبدئند و اینها نیستند آثار مبدأ، ملک می‏رود از پیش آثار می‏گیرد از پیش آن کتابی که خدا آن را با دست خود نوشته می‏گیرد می‏آورد.

تمام ملک به واسطه آن فعل خدا است. قادر علی کل شی‏ء عالم بکل شی‏ء حکیمی که هیچ سفاهت برای او نیست رؤف و رحیم و هکذا تمام اسماء اللّه مال کیست؟ مال خداست، مالِ هست، نیست. اگر مال هست بود هست توی جماد هم آمده جماد هم باید قادر علی کل شی‏ء باشد عالم بکل شی‏ء باشد. صانع ملک می‏گوید من هر چیزی را سر جاش گذاردم جماد را من سر جاش گذاشتم نبات را من سر جاش گذاشتم برگ را من این‏جور سر جاش گذاشتم گل را این‏جور سرجاش گذاشتم شاخ را این‏جور سر جاش گذاشتم. حیوانات را هر یکی را طبعی و خصلتی دادم اسب را برای دویدن آفریدم شیر را برای دریدن، تو هم می‏فهمی اینها همه خوب است و باید باشد. یک جایی باید شیری باشد و کارهای شیری کند یک جایی باید اسب باشد و کارهای خود را بکند. هرچه باید هرجا باشد من آفریده‏ام همه را به این نظم و نسق آفریده‏ام، تو را هم فهم و شعور دادم نگاه که می‏کنی می‏بینی درست واقع شده و السماء بنیناها باید و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون اگر این زمین را همچو ساکن نکرده بودم این آسمان را نمی‏گرداندم تو نبودی شعورت نبود وقتی انسان از این راه آمد و فکر کرد می‏داند کسی است که از ابتدایی که شروع می‏کند به صنعت و مِن شی‏ء هم صنعت می‏کند خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار این صانع خودش ظاهر نشده به اینها.

یک جایی هست که آنجا آثار متصله او هستند افعال او هستند و اسم او و ظهور او واللّه محمد و آل‏محمد است صلوات اللّه علیهم. خلق اول ایشانند، این حرفِ راست و پوست کنده‏اش. و اگر کسی جایی بترسد می‏گوید هر جایی فاعل، فعلِ متصل به خودش ظهور کلی او است جایی که نترسد می‏گوید پیغمبر آخرالزمان

«* دروس جلد 6 صفحه 67 *»

محمد بن عبداللّه9. همین‌جوری که معجز آورد و اثبات نبوت خود را کرد همین‏جور گفت من آن کسی هستم که از اول آمده‏ام از مبدأ  آمده‏ام، من واسطه کلم من داعی کلم تبارک الذی نزّل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیرا منم نذیر کل، آمده‏ام از پیش کسی که او خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار. نه این است که مرا کسی فرستاده که اینها همه ظهور خودش باشد جن و انس همه ظهور او باشند. مگر خدا جن است که مظاهرش جن باشند؟ مگر خدا ملک است که مظاهرش جبرئیل و میکائیل باشند؟ واللّه روح القدس به آن بزرگی که خلقی از آن بزرگتر نیست آن هم باز به تکمیل مکمل ساخته شد، به جز محمد و آل‏محمد سلام اللّه علیهم هیچ‏کس اثر حقیقی نیست. ایشان هر قدر پایین بیایند باز عالِم بکل شی‏ء و قادر علی کل شی‏ء هستند تمام اسماء را ائمه طاهرین می‏فرمایند پیش ما است، فرمودند هر نبیی تمام اسماء اعظم پیششان نبود تمامش پیش ما است باطن‌هاش پیش ما است حقیقتش پیش ما است. پس اثر حقیقی ایشانند و خلقت ایشان خلقت لامن شی‏ء است و دیگر باقی خلقتشان من شی‏ء است، خلق الملائکة من نور، خلق الانبیاء از یک جایی از جاها، خلق الحیوان از یک جایی از جاها، خلق النبات از جایی. همه به طور تکمیل است.

پس به طور تکمیل، خداوندِ مکمل، آن طوری که می‏دانسته خلق کرده. علم او اولی است به تصدیق پس آنچه را که دانسته خوب است و بهتر، آن را نمی‏گذارد و پست‏تر را اختیار کند و همان بهتر را کرده. پس کسی که توحید را طالب است باید بداند همچو کسی هست و این عالمی است که حیف ندارد قادری است که مانعی ندارد در کارهاش. معقول نیست خلاف اولایی بکند. این کسی است صاحب ملک مالک ملک عالم بکل شی‏ء قادر علی کل شی‏ء حکیم علی الاطلاق و هکذا در جمیع ظهوراتش این صفاتش محفوظ است الا لازمه رتبه، لازمه رتبه را که هیچ‏کس به هیچ‏کس نمی‏دهد.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 68 *»

درس ششم

 

(شنبه 24 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 69 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از طورهایی که عرض می‏کنم ان‏شاء اللّه مسامحه مکنید و یک‏جا را به دست بیارید باقی جاها به دست می‏آید. مکرر عرض کرده‏ام مطلب‌های الهی را جمیعش را خدا میسور قرار داده به جهت اینکه نوع کارهاش یک‏جور است، چون یک‏جور است به اعتباری، انسان زود یاد می‏گیرد. همین که یک‌جا را انسان درست یافت باقی دیگر را یاد می‏گیرد. و مشکل است به اعتباری، به جهت اینکه یک‌جا را که درست نکردی هیچ جا درست نمی‏شود. سهل است در نهایت آسانی که هیچ امری از دین خدا

«* دروس جلد 6 صفحه 70 *»

آسانتر نیست و ممتنع است که خدا آن را از جمیع منافقین پوشیده داشته؛ سهل است و ممتنع. از برای بی‏غرضان سهل است از برای باغرضان ممتنع است اگرچه زیرک باشند که خدا درِ خانه را بر روی او می‏بندد و می‏مانند بیرون. حالا یک مطلب را یک‌جا سعی کن خودت بفهم همه جا می‏فهمی خودت و می‏فهمی که همین‏جور بود مطلب. پس می‏شود یک فعلی را یاد گرفت که از یک فاعلی چه جور صادر شده آن وقت همه جا را فهمید جمیع ظاهر و باطن و جوهر و عرض، خدا است خالقش. پس پیش خدا کاری آسانتر نیست کاری مشکلتر چون کار خدا جمیع آنچه خلق کرده مخلوق خداست. تو یک‏جاش را دقت کن و آن کار را بدان خدا کرده، یک‌جا را ببین چه جور صادر شده باقی جاها را می‏فهمی. زید را خیال کن که کاری کرد ببین چه جور کرد کار خدا هم این‏جور است.

حالا خیال می‏کنی که کار این چه دخل به کار خدایی دارد؟ ملتفت باشید مکرر شده، برای خودم اتفاق افتاد مطلبی را می‏گفتم برای کسی دیدم می‏گفتند ما این را می‏فهمیم اما این چه دخلی دارد به اینکه خدا چه کرده؟ حالا عرض می‏کنم تو سنگی را درست بفهم چه جور حرکت می‏کند و ساکن می‏شود، مشیت خدا را می‏فهمی. این سنگ خودش خدا نیست، حرکت این سنگ را خدا بیرون آورده و خدا ساکنش کرده، پس چون این کار خدا است اگر یافتی کار خدا را فهمیده‏ای و اگر جورش به دست آمد و دیدی چوبی هم حرکت کرد می‏دانی چه جور حرکت کرده و هکذا انسانی حیوانی هرچه حرکت کرد می‏دانی چه جور کرده. ببینید فعل صادر می‏شود از فاعل یک فاعلی را خیال کن از راه چشم از راه گوش از راه شمّ از راه لمس از هر راهی می‏خواهی فکر کن، پس فعل صادر می‏شود از فاعل و این فعل را فاعل از خارج نمی‏گیرد چیزی به خود بچسباند اسم آن را بگذارد فعل خود. بلکه فعل را خودش احداث می‏کند از خارج نمی‏گیرد. دیگر خارجش خواه بسائط باشد یا اشخاص و امثالش.

«* دروس جلد 6 صفحه 71 *»

پس این فعل، جماد نیست، نبات نیست حیوان نیست انسان نیست زید نیست عمرو نیست بکر نیست کار خودش است کار را خودش کرده پس فعل صادر می‏شود از فاعل و فاعل خودش می‏کند آن کار را و از خارج نمی‏گیرد، پس لامحاله از خودش است. و توی همین «از خودش است» که عرض می‏کنم فکر کنید که عمقش خیلی است و نتیجه‏های بزرگ دارد، از خارج که کسی کارش را نمی‏گیرد چیزی خارجی را قرین به خود نمی‏تواند بکند که کار او باشد، چرا که این صانع حتم کرده که کار همه کس دست خودش باشد و تفویض را قرار نداده و محال کرده در ملکش، خودش هم نمی‏کند این محال را، خلق هم نمی‏توانند بکنند. پس کار هیچ‏کس کار هیچ‏کس دیگر نیست تمام مملکت چشم باشد همه می‏بینند آن کسی که چشم ندارد نمی‏بیند، دیگر قرض بدهند به این محال است. و ببینید در همین یک کلمه چقدر علوم است که هوش از سر آدم می‏رود وقتی انسان می‏افتد در فسحه‏اش می‏بیند که چقدر از علماء و حکماء و صاحبان کشف‌ها در چقدر از مسائل گم شده‏اند و چقدر آسان بوده. مردمی که چقدر شعور می‏خواسته‏اند داشته باشند تا حرف زده‏اند یا به جبر افتاده‏اند یا به تفویض و در اینهایی که عرض می‏کنم اگر فکر کنید شما ببینید به چه سهل و آسانی می‏فهمید که جبر محال است در کارهای خلق و در کارهای خدا، تفویض هم محال است هم در کارهای خلق و هم در کارهای خدا.

حالا مسأله جبر و تفویض هست و داخل اسرار هم هست کسی هم نمی‏داند غیر از خدا و ائمه طاهرین و هرکس ائمه تعلیمش کرده باشند. دیگر مثل محیی‏الدین و ملاصدرا و امثال اینها وقتی لب برمی‏دارند در این مسأله تکلم کنند یا جبری می‏شوند یا تفویضی می‏شوند، مثل «سید جعفر دارابی» که تعریفش را خیلی می‏کنند جبر و تفویض را داخل هم می‏کند، بول و غائط را داخل هم می‏کند و بخصوص سید جعفر مثل می‏زند سرکه و شیره را، می‏گوید سکنجبین نه سرکه است نه شیره چیزی است مابین سرکه و شیره نه شیرین است نه ترش است. حالا همین‌طور نه جبر است

«* دروس جلد 6 صفحه 72 *»

نه تفویض، امر بین الامرین مخلوط است از جبر و تفویض آن امری هم که مخلوط از ظلم است و از تفویض نه جبر است نه تفویض، کفر و شرک را توی هم کرده اسمش را ایمان گذارده اسمش هم خیلی است سنابرق هم می‏نویسند. لکن وقتی دقت می‏کنی می‏بینی سراب بقیعة یحسبه الظمآن ماءا.

شما فکر کنید ببینید چقدر آسان است هیچ صانعی هیچ فاعلی کارش را به غیر نمی‏تواند بدهد که او بکند، ببینید این را می‏شود بگویی به کسی که برو در کوچه ببین که من دیده باشم، او می‏رود و می‏بیند و تو نمی‏بینی. او هم که می‏آید و می‏گوید دیدم چیزی که به تو می‏رسد صداش به تو رسیده هرچه بیان کند بیانش به تو رسیده. فعل فاعل صادر است از فاعل و به وجود آن فاعل هست، بخواهی جداش کنی از فاعل و ببریش آن طرف، جوهری است خیال کرده‏ای و خیال پر و پوچی کرده‏ای. چیزی را که از چیزی می‏توان جدا کرد جوهری باشد تکه‏ایش را ببری می‏شود اما فعل فاعل حقیقتش صادر از فاعل است این را بخواهی از فاعل ببری فانی می‏شود. پس محال است کسی ببیند و کسی دیگر دیده باشد، نمی‏شود کسی دیگر دیده باشد. هرکس دیده خودش دیده هرکس حرکت کرده خودش حرکت کرده هرکس راه رفت خودش راه رفته. پس هیچ فاعلی کارش را به دست فاعلی دیگر نمی‏تواند بدهد که تو بکن که من کرده باشم.

ملتفت باشید که آسان است به شرطی که تاتوره جلوتان را نگیرد، بله وکیل می‏کنی کسی را که تو برو بازار خرید کن او رفت و خرید کرد و آمد، ما خبر نداریم اگر هم خبر شدیم خبرش به ما رسیده باز از گوش خودمان به ما رسیده پس باز هیچ از او به ما نمی‏رسد. کسی را که وکیل می‏کنی به نیابت می‏رود به حج و حج می‏کند تو خبر از او نداری، خبرش اگر به تو رسید باز تو سمیعی سمع فعل تو است از راه سمع تو خبر شدی دیگر یا خبر را خودش داده یا دیگری خبر داده. باز از این قاعده نمی‏شود بیرون رود. فعل فاعل را حتم است واجب است خودش بکند، هیچ‏کس دیگر کار کسی دیگر

«* دروس جلد 6 صفحه 73 *»

را نمی‏تواند بکند پس خوب می‏کنی مال خودت است دخلی به کسی دیگر ندارد بد می‏کنی مالت است، کسی دیگر هم گفته بکن او بد کرده، گفتِ او بد است. یک کسی به کسی گفت کسی را بزن بکش، این بد کرد گفت، آن بد کرد کشت. این را عذاب خودش را می‏کنند آن را عذاب خودش را.

شیطان با جمیع کسانی که باطل هستند از این دنیا که رفتند دیگر همه‏شان با هم جنگ دارند، تا در این دنیا هستند بالعرض به جهت مصالحی صلح ظاهری دارند در باطن کمک نمی‏کنند تحسبهم جمیعاً و قلوبهم شتی هر یکی به خیال خودشان دارند کاری می‏کنند. از دنیا که رفتند این به آن فحش می‏دهد آن به این فحش می‏دهد، این به آن لعن می‏کند آن به این لعن می‏کند این می‏گوید خدایا عذاب او را زیاد کن که مرا فریب داد او می‏گوید خدایا عذاب او را زیاد کن که فریب مرا خورد. منظور این است آن طرف که رفتند شیطان را لعن می‏کنند با همدیگر هی فحش می‏دهند و هی مباحثه می‏کنند شیطان می‏گوید چشمتان کور شود ماکان لی علیکم من سلطان الا ان دعوتکم فاستجبتم لی فلاتلومونی و لوموا انفسکم این بد بود می‏خواستید گول مرا نخورید. به خلاف اهل حق، می‏آیند تمام انبیاء روی زمین و آنچه می‏گویند واللّه به جهت منفعت خودشان نیست، خدا دین قرار می‏دهد روی زمین اما نه به جهت منفعت خودش، آیا معقول است به عمل بنده که امر کرده خدا قوت خودش زیاد شود؟

پس بندگان از مبادی تا منتهیات اگر همه خوب باشند خدای ما متشخص‏تر نمی‏شود نه علمش زیادتر می‏شود نه قدرتش نه حکمتش هیچ منفعتی به خدا نمی‏رسد. خدا خداست که اخذ نکند و قرض نکند چیزی را، خلق چون فاقدند و محتاج اسمشان فقرا شده و محتاجین و نادار اسمشان شده، خدا که محتاج به بندگی هیچ بنده از بندگانش نیست و بندگی را هم خواسته پس معلوم است بندگان خودشان محتاج بوده‏اند. انبیاء هم محتاج نیستند به عمل مردم خدا

«* دروس جلد 6 صفحه 74 *»

محتاج به انبیاء هم نیست انبیاء هم نباشند باز خدا خدا است خدا هیچ نبیی هم خلق نکند همان‏جوری که هست هست بعد از خلق کردن هم هیچ چیزش زیاد نمی‏شود. همین‏جور انبیاء به جهت احتیاج خودشان نمی‏آیند میان مردم، نمی‏آیند منبری درست کنند نان روش بچینند، نمی‏آیند به حیله چیزی از مردم بگیرند. اینهایی که اهل حیله‏اند و از جانب خدا نیامده‏اند اگر منبر درست کنند کار نداریم، از این‏جور مردم پُرند.

لکن انبیاء از پیش خدا آمده‏اند و تا این را هم ثابت نکنند امر و نهی نمی‏کنند، همه انبیاء دَیدنشان این بود مادامی که نبوتشان را ثابت نکرده بودند به فلان دلیل به فلان معجز، هیچ نگفتند نماز کن روزه بگیر. وقتی می‏آید اثبات می‏کند به دلیل و برهان، دیگر اگر یک‏دفعه دلیل کفایت کند یک‏دفعه، نشد دو دفعه، نشد ده دفعه، نشد صد دفعه خستگی هم ندارند. شیطان در کار خودش خستگی نمی‏کند آیا خدا خستگی دارد؟ حاشا. پس انبیاء نمی‏نشینند غصه بخورند که شیطان خرابی می‏کند هی دلیل می‏آرند هی برهان می‏آرند تا مطلب خود را اثبات کنند. انبیاء هم به جهت احتیاج خودشان نیامده‏اند پیش مردم، پس معلوم است خدا ارحم الراحمین بود که انبیاء خلق کرد و اینها را محل ترحم خود قرار داد. پس انبیاء می‏آیند بدون اینکه احتیاجی داشته باشند دعوت می‏کنند. همه همّشان این است که مردم همه مؤمن شوند و آن نبیی که می‏آید هیچ زیاد نمی‏کند هیچ کم نمی‏کند.

باز ملتفت باشید که متشابهات در دنیا هست حکمت است هیچ جا حدیثی نیست آیه‏ای نیست مطلبی نیست که متشابهی جلوش نباشد، می‏گویم پیغمبر به جهت احتیاج خودش نیامده می‏بینی خمس قرار داده اقلاً به فکر اولاد خودش [بوده]، بسا می‏بینی حدیثی که تناکحوا تناسلوا تکثّروا فانی اباهی بکم الامم یوم القیمة و لو بالسقط این حرف‌ها را هم زده‏اند داخل متشابهات است اگر معنی اینها را فهمیدی و با آن حرف یکی شد فهمیده‏ای. از بس می‏خواهد تو را نجات بدهد مباهات می‏کند.

«* دروس جلد 6 صفحه 75 *»

خدا گفته. پس خدا خمس قرار داده به جهتی که تو محتاج بودی که قرار دادند،  تمام عالم مال ایشان بود آن چهارتاش را به تو بخشیدند. پس انبیاء به جهت احتیاج خودشان نمی‏آیند پیش این مردم چرا که حرفشان این است که از پیش خدا آمده‏ایم و خدا که قاصد می‏فرستد خرجیش می‏دهد اسبابش می‏دهد. شما قاصدی که به جایی می‏فرستید مایحتاجش را می‏دهید و می‏فرستید او را، حالا آیا خدا قاصد می‏فرستد و مایحتاجش را نمی‏دهد و سورسات حواله می‏کند.

بله سلطانی که سلطنتش مسلم شده باشد سورسات حواله می‏کند پیغمبری که هنوز سلطنتش مسلم نشده چطور سورسات حواله می‏دهد؟ کسی از او قبول نمی‏کند. بعد از تسلیم سورسات حواله می‏دهند. پس خدا به جهت احتیاج خودش نیست این قرارها را داده، لکن می‏دانست عباد محتاجند به بندگی. تمام بندگی هم هیچ نیست مگر همین که این خلقی که کرده‏ام لغو نشود. چه بسیار کفار و منافقین ــ چه در این دنیا چه بعد از مردن ــ که تمنا می‏کنند که کاش ما را خدا خلق نکرده بود یوم یقول الکافر یا لیتنی کنت ترابا یا در این دنیا این‏قدر صدمه‏اش می‏زنند که راضی شود بمیرد، اینجا از بس صدمه‌ دنیا می‏خورد راضی می‏شود. نعوذباللّه آدم باید همه را بیارد پیش خودش، چه بسیار صدمات در این دنیا وارد می‏شود که انسان راضی می‏شود به مرگ که بمیرد و نبیند این پیسی‌ها را. خبر ندارد آن طرف که رفتی می‏گویی کاش آن طرف بودم و این دردها و این پیسی‌ها را نمی‏کشیدم. وقتی انسان چشمش درد می‏کند به شدت، خیال می‏کند دردی بیش از این نمی‏شود به طوری که راضی می‏شود چشمش را بکند که درد نکند. حالا اگر در همین بین گوشش هم به شدت درد بگیرد که راضی به مرگ می‏شود همان ساعت دندانش درد بگیرد به شدت، آن وقت می‏فهمد دردی بالاتر هم بود ما نمی‏فهمیدیم. دیگر همین‌طور اگر دستش هم درد بگیرد به شدت، پاش هم درد بگیرد به شدت، می‏فهمی بدتر از آن هم بود. چون خبر نداری آنجا که می‏روی بدتر است تمنای مرگ می‏کنی. تمنا می‌کنی که از آنجا پس بیارند تو را در این دنیا اینجا آسوده می‏خوابی،

«* دروس جلد 6 صفحه 76 *»

با همین چشم درد و گوش دردی که داشتی در دنیا باشی.

پس این خلق را که خدا خلق کرده و این صنعت به این حکمت را که به کار برده وقتی خرابش می‏کنی خدا بدش می‏آید، ضرری به خدا نمی‏رسد راست است جایی از ملکش خراب نمی‏شود خدا هرچه دارد هیچش کم نشد، اما این‌همه قدرت به کار برده ــ در همین بدن ظاهر فکر کنی کفایت می‏کند ــ چقدر قدرت می‏خواهد که همچو بدنی بسازد، چقدر حکمت می‏خواهد اینها را سر جاش بگذارد چقدر علم می‏خواهد که به این‏طور ساخته باشد؟ حالا که چنین شد و این را ساختند ببین یک کوزه‏گری بنشیند و کوزه بسازد بالاش چطور پایینش چطور تمام صنعتش را به کار ببرد برای اینکه ببینند و عبرت بگیرند، حالا تو یک‏مرتبه بزنی آن را بشکنی البته اوقات آن صانع تلخ می‏شود، و لو ضرر هم براش نداشته باشد. این است که اگر خدا صنعتش را بخواهی به‌هم بزنی راضی نیست لایرضی لعباده الکفر مشکن این سبو را من صد هزار حکمت به کار برده‏ام این را ساخته‏ام تو یک سفاهت به کار می‏بری این را می‏شکنی؟!

پس ملتفت باشید تمام انبیاء و اولیاء که آمده‏اند تمام خارق عادات را که آورده‏اند تمام مصیبتهایی که کشیده‏اند همه برای این بود که در گوش این مردم کنند که شما منافع دارید شما مضار دارید از بعضی غذاها نفع می‏برید از بعضی ضرر، بعضی جاها می‏روید پشیمان می‏شوید. پس تمام دین و تمام مذهب این است که ما منافع چند داشتیم آنها را هم ما نمی‏دانستیم چیست و مضار چند داریم و نمی‏دانیم آنها چیست و نمی‏دانیم عاقبت چیست، خیرات را هم خدا می‏داند. پس خیر ما این است که آنچه دستورالعمل داده‏اند به آن راه برویم چرا که از عواقب امور مطلع نیستیم. هیچ سمّی نیست که به محض اقترانش آدم را هلاک کند یک ساعتی دو ساعتی سه ساعتی طول می‏کشد، همین‌طور خدا قرار داده که آنچه که خیر انسان است او گفته خیرت است و آنچه شر است گفته شرّت است، حالا چه مضایقه یک روز مهلت بدهند لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً پس

«* دروس جلد 6 صفحه 77 *»

حالا که بد راه رفتی و باز زنده‏ای هزار کار دیگر خدا اراده دارد، این را مغرور نباشید که نقلی نبود خیر نقل بود. همین مهلت دادنت نقلی خیلی بزرگ بود که توی سرت نزدند معلوم است از تو مأیوس شده‏اند.

تمام دین این است که منافعت را باید بگیری. پس آن حقی که خدا دارد به سر خلق اینکه من خلقی کرده‏ام صنعتی به کار برده‏ام و خودم می‏دانم برای چه کار ساخته‏ام، آنها را می‏گویم و حتم هم می‏کنم که آنها را خراب نکنید که نفع خود شما در آن است. و آن صانع شما را محتاج هم آفریده، ان‏شاء اللّه سعی کنید اهل حکمت باشید بسیاری از جهال خیال می‏کنند که خوب چه ضرور خدا خلقی بکند و محتاج هم خلقشان کند. می‏شد خلق کند و جوری هم خلق کند که محتاج نباشند، می‏بایست کفار را خلق هم نکنی به جهنم هم نبری.

فکر کنید درست دقت کنید خدا آنها را که به جهنم می‏برد عذاب می‏کند خودش صدمه نمی‏خورد آنها را هم که به بهشت می‏برد خودش حظ نمی‏کند و لذتی نمی‏برد، لکن خدا است خدا باید خلق کند. خدایی که خالق نیست خدا نیست، خدایی که هیچ خلق نکرده کوسه ریش‏پهن است. خدا حتم است خلق کند محال است خلق نکند پس باید خلق بکند حالا که خلق کرده معلوم است خلقی که این‌همه صنعت به کار برده آن را می‏زنی می‏کشی البته بدش می‏آید. او این‌همه صنعت را به کار برده و ساخته تو حالا خرابش می‏کنی و لج می‏کنی؟! او هی موعظه می‏کند هی نصیحت می‏کند هی مماشات می‏کند هی مدارا می‏کند، آن قدری که در قوه خلق نیست حلم می‏کند. این خلق هر قدر صبور باشند و حلیم، خدا حلمش بیشتر است از آنها، این خلق هر قدر رحیم باشند او ارحم الراحمین است آن‏قدر حلمی که خدا می‏تواند به کار ببرد هیچ خلقی نمی‏توانند، مگر به قدری که داده به آنها، بخواهی به قدر خدا کسی حلیم باشد هیچ‏کس نیست. پس آن‏قدری که خدا مهلت می‏دهد بیش از تمام خلق است. حالا با وجود این همه، این مقابل می‏ایستد

«* دروس جلد 6 صفحه 78 *»

که من نمی‏خواهم، می‏گوید به جهنم، برو به جهنم. من که می‏خواستم نجاتت بدهم هیچ عذری هم برای تو باقی نگذاردم. گفتم فلان را مخور برات ضرر دارد فلان را بخور برات نفع دارد امر را هم که واضح کردم آشکار کردم آسان کردم هرچه مشکل بود، و عسر و حرج در دین خود قرار ندادم، آن را نخواستم یرید اللّه بکم الیسر حالا مع‏ذلک باز لج می‏کنی بکن ضرری که به من نمی‏توانی بزنی، برو عذاب بکش.

آن خانه که مسکن اصلی انسان است اینجا نیست جایی دیگر است. و توی این حرف‌ها بسا خیال بکنی که چه ضرور همچو جایی بیافرینند. ملتفت باشید ان‏شاء اللّه باز خانه‏هایی که قرار داده‏اند بعضیش خانه‏هایی فانی است بعضیش خانه باقی است. تمام دیار خدا دیار فانیه نیست بله این دنیا را دار فانی خلق کرده خوبش تمام می‏شود بدش تمام می‏شود، لکن همه ملکش را این‏جور خلق نکرده. اگر همه را این‏جور خلق بکند کارش بی‏حاصل می‏شود. روز اول نیافریند یا نباشد نمی‏شود، خدا تا خدا است حتم است خلق‏کردنش، خدا ملکش را برای فناء بیافریند نمی‏شود پس آنجایی که جای انسان است آن دار بقاء است دار فناء نیست، حالا آنجا اگر کسی بد وارد شد تا ملک خدا هست در آن بدی هست و در عذاب است اگر کسی خوب وارد شد خدا نصیب کند تا ملک خدا هست ــ و تا ندارد ـــ خوب است، الی ابدالابد خوب خواهد بود.

پس ملتفت باشید ان‏شاء اللّه خدا چنین قرار داده که هر کسی عمل خودش را بکند، و آن خدا علمش اولی است به تصدیق اگر می‏گویی تو می‏توانی فلان کار را بکنی خیال کرده‏ای. تو مباش مثل شیطان که بگویی این بهتر است. خیر، خدا از خود انسان بهتر می‏داند که هر کسی چه کار می‏تواند بکند یا نمی‏تواند، امری که می‏کند می‏داند که می‏توانند امتثال کنند. آنهایی که معذور بودند خدا خودش بهتر می‏دانست. امرتان هم نکرده که پِیَش هم بروید عذابتان نمی‏کند که چرا پیش نرفتید، قرار داده هر صانعی صنعتش را بکند چرا که می‏خواهد انعام بکند. و خیلی اسرارش را

«* دروس جلد 6 صفحه 79 *»

عرض کرده‏ام که خدا چون می‏خواهد بدهد به تو، می‏خواهد به تو بچشاند طعوم ملکش را ذائقه برات خلق می‏کند. می‏خواهد به تو بنمایاند الوان را و اشکال را چشمت داده نه اینکه حیفش می‏آید الوان و اشکال را به تو بدهد، چشمت می‏دهد آن وقت می‏گوید ببین. خدا چون می‏خواست به تو رزق بدهد تو را گرسنه آفرید. نه که تو را آفریده و حیفش آمده که چیزی به تو بدهد. تو را گرسنه آفریده که رزقت بدهد، او خیلی می‏خواهد زیاد بدهد، تو کاری بکن جلوش را نگیری. چون می‏خواست رزق بدهد به تو، تو را گرسنه کرد. می‏خواست آبت بدهد تو را تشنه کرد. اگر بخیل است نعوذباللّه، تو را تشنه نکند. پس چون می‏خواهد آبت بدهد تو را تشنه می‏کند چون می‏خواهد نان بدهد گرسنه می‏کند چون می‏خواهد علم بدهد تو را جاهل می‏کند. پس چون می‏خواست بدهد بنا کرد خلق‌کردن. نه چون بخیل بود نعوذباللّه یک‏پاره چیزها را نداد، اگر بخیل بود خلق هم نمی‏کرد. رنگ‌ها را خدا می‏خواهد به تو بدهد امرت می‏کند که ببین چشمت را واکن ببین ملک خدا را، نهایت می‏گوید به زن مردم نگاه مکن. این‌همه نعمت‌های خدا را که می‏خوری بخور گفته نعمت او را پس مگیر، او هم بنده من است نمی‏خواهم نعمت او را از او بگیری.

پس این صانع چون خواست بدهد اول مشاعر را آفرید اگر نمی‏خواست بدهد اصلش مشعرش را هم خلق نکرده بود. حالا شبهات خلق شده آیا شبهات محبوب خدا است که اضطرابی نمی‏خواهد؟ اگر محبوب خدا نیست در این شبهات هرچه بیشتر می‏روی رو به شیطان بیشتر می‏کنی. پس دین خدا یک دین روشن واضحی است چنان واضح و روشن کرده که واللّه اگر تمام عالم جمع شوند و همه خوبان باشند همه‏شان هم مثل ائمه طاهرین باشند تمام هم بخواهند که دین خدا را روشن کنند پشت به پشت یکدیگر بگذارند که دین خدا واضح باشد روشن باشد و شک و شبهه در آن راهبر نباشد و تماماً زور بزنند باز به قدر خدا نمی‏توانند واضح کنند و آشکار کنند. به قدری که خدا خواسته روشن باشد نمی‏توانند روشن کنند. پس ببینید خدا

«* دروس جلد 6 صفحه 80 *»

چقدر می‏خواهد روشن باشد و چقدر روشن کرده مع‏ذلک حالا دیگر ما نمی‏دانیم حق کجا است این بی‏مروتی است نسبت به این خدا، یا ما شک داریم. اینجایی که شک داری توش مرو که این شک از دین خدا نیست. پس امر واضح ظاهر لایح بیّن آشکاری را که تمام خلق عاجزند آن‏قدر بتوانند واضح و ظاهر کنند تو شک در آن مکن.

تو بسا به خیال خودت خیال کنی که اگر امروز پیغمبری در میان این خلق بود جلدی این سقف را پایین می‏آورد یا بالا می‏برد یک خارق عادتی می‏کرد و مردم می‏دیدند دیگر کسی شک نمی‏کرد. عرض می‏کنم آنهایی که شک می‏کردند همان وقتی هم که شق‏القمر را دیدند کافر شدند. تمام هزار و یک معجز و تمام معجزات انبیاء بر دست پیغمبر جاری شد و علاوه تمام منافقین آن روز دیدند و با وجودی که دیدند انکار کردند. خیال مکن اگر چیزی دیدی ساکن می‏شوی اگر تابع این خدا بشوی همین جا که هستی ساکن می‏شوی. پس دین خدا دین واضح بیّن آشکار بی‏شک بی‏شبهه بی‏جهل بی‏خدشه است. اگر نمی‏خواست دینش را بدانی ارسال رسلی نمی‏کرد آنچه نمی‏دانی دین خدا نیست اگر در شکی دین خدا نیست در مظنه‏ای مظنه دین خدا نیست. حالا با وجود این لج می‏کنی وقتی زیاد لج کردی و پا فشردی و خدا دید چاره‏ات نمی‏شود ولت می‏کند، و بسا بیشتر هم مهلت بدهد.

این است که فعل هر فاعلی صادر از فاعلش است و این سرّ را از دست ندهید در حرف‌های زیاد، از دست که ندادید این حرف‌ها را خودتان خواهید یافت، و آن این است که فعل را واجب کرده خدا از دست فاعل جاری بشود محال کرده از دست کسی دیگر جاری بشود تفویض در ملک محال است کسی کارش را نمی‏تواند به کسی دیگر واگذارد، جبر در ملک محال است کسی کار کسی را نمی‏تواند از او بگیرد امر بین الامرین است هیچ تفویض نیست هیچ جبر نیست جبر و تفویض با هم هم نیست، خدا همچو سرکه و شیره داخل هم نمی‏کند بول و غائط را داخل هم نمی‏کند اسمش را ایمان بگذارد. امر بین الامرین آن است که هر فاعلی کار خودش را بکند مجبور نیست

«* دروس جلد 6 صفحه 81 *»

کار دیگری را بکند از شما نخواسته‏اند، مفوض نیست کار خودتان به خودتان که بدون حول و قوه خدا نمی‏توانی کاری بکنی.

پس اعتقادت این باشد که هرچه می‏کنی به حول و قوه او است حتی در معاصی جبر نیست، نمی‏توانی هزار تومان به فقیر بدهی نگفته‏اند بده، آن قدری که می‏توانی بده آنچه داری و می‏توانی بکن حتی آنکه به قدر طاقت خدا تکلیف قرار نداده. وسع، دون طاقت است به قدر یسر است. تو در عرض سال می‏توانی همه‏اش را روزه بگیری لکن یک ماه را می‏گویند روزه بگیر. می‏توانی شب و روز نماز کنی نگفته‏اند، همان پنج وقت را گفته‏اند این‏قدرش را می‏گویند نماز کنی. اصل مطلب اگر از دستتان نمی‏رود این حرف‌های زیاد توی دنیا هست و آن اصل مطلب همین است که «فعل صادر از فاعل است» از غیر آن فاعل هم فعل این فاعل ناشی نمی‏شود و محال است بشود. تمام ملائکه آن کار را بکنند خودشان کرده‏اند پس تا کسی کاری نکند چیزی ندارد پس لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 82 *»

درس هفتـم

 

(يکشنبه 25 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 83 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

مطلب دیگر هست، ان‏شاء اللّه باز باید ملتفت باشید در خیلی از مقامات بابصیرت می‏شوید و به کارتان می‏آید، بخصوص علم معاد که مزالّ اقدام واقع شده راهش را که به چنگ می‏آری آسان می‏شود همه جا جاریش می‏کنید. و آن مطلبی که می‏خواهم عرض کنم این است که هر مؤثری و هر فاعلی هر فعلی که از او سر بزند آن فعل چون از عرصه خود او آمده است، به جهتی که از عرصه خارج خودش که فعل خودش را نمی‏گیرد. و هر فاعلی فعل خودش را خودش احداث می‏کند و فعلش را از خارج

«* دروس جلد 6 صفحه 84 *»

نمی‏گیرد چیز خارجی دخلی به کسی ندارد. کرسی را نسبت نباید داد به نجار. کرسی مصنوع نجار نیست نهایت تکه‏های چوب را جور خاصی به‌هم چسبانیده این‏جور شده. از این جهت بسا آنکه نجار می‏میرد و کرسی می‏ماند یا کرسی می‏سوزد و نجار هست، و فعل و فاعل این‏جور نیستند فعل همیشه همراه فاعل است و فاعل او را احداث می‏کند و از خارج نمی‏گیرد. گلی را در قالب خشتی بگذارد و خشتی بسازد بگوید این خشت مصنوع من است، خشت می‏ماند و خشت‏مال می‏رود یا بر عکس، این علت و معلول نمی‏شود. پس فعل چون صادر است از فاعل و از غیر عرصه خودش معقول نیست باشد حتی غیر که می‏گویم مراتب عالیه را هم ملتفت باشید. قیام زید از انسان نباید سر بزند از زید باید سر بزند. قیام زید اگر مال انسان بود؛ بابصیرت باشید مسامحه نکنید در حکمت که حکمت مسامحه برنمی‏دارد یک سر مو بخواهی مسامحه کنی همه ضایع می‏شود. حکمت علمی است به حقایق اشیاء یک سر مو از حقیقت بگذری مجاز است یک سر مو از راست بگذری دروغ می‏شود و در حکمت دروغ نیست. حالا علوم دیگر جوری است که حقیقت امر معلوم نمی‏شود لکن حکمت علمی است به حقایق اشیاء، کسی که فهمید یک سر مو غیر آن طوری که هست نفهمیده.

پس ملتفت باشید فعل وقتی صادر شد از فاعل از خود او باید صادر شود. ببینید اگر قیام زید باید از انسان صادر شود، انسان که در شرق و غرب عالم هست باید جمیع آنهایی که در شرق و غرب عالمند ایستاده باشند، مثل اینکه انسان ناطق است این است که تمام افرادش در شرق و غرب عالم ناطقند. پس قیام زید بخصوص از خود زید باید سر بزند نه از انسان. اگرچه مرتبه انسانیت مثل مرتبه زید و عمرو و بکر نیست نسبت به زید، و بالای مرتبه اینها واقع شده. زید که ایستاده انسان ایستاده اما آن انسانی که آمده پیش زید او ایستاده. پس قیام زید مال زید است و زید ایستاده پس انسان ایستاده، حقیقت این این است یعنی انسانیتی که پیش زید است. چون ایستاده موقع صفت ایستاده زید است؛ مراتب عالیه همه‏اش همین‏جور است. پس

«* دروس جلد 6 صفحه 85 *»

تمام مراتب مطلقه که بالای انسان هم هست آنها نباید بایستند همیشه زید باید بایستد، ایستادن کار افراد است. لکن این ایستاده باید ماشی شود دیگر حالا زید اگر ماشی است چون زید قائم است، و قائم ماشی است و در قائم غیر زیدی نیست از این جهت ماشی زید است. دیگر مسرع پس از ماشی افتاده و ماشی است که مسرع است و اگر اصلاً مشیی و حرکتی نباشد محال است که مسرع پیدا شود و مسرع پس از ماشی است ولکن مسرع زید است برای اینکه زید در قائم هم بود در ماشی هم بود از این جهت زید مسرع شده. موقع صفات این‏طور به دست می‏آید.

حالا بر همین نسق هر فاعلی فعل خودش را خودش باید جاری کند و این فعل از عرصه غیر خودش نیست. بعضی از عرصه‏ها متباینند آنها را که در ابتدا انسان باید بیندازد. زید که ایستاد دخلی به عمرو ندارد. او هم بایستد او خودش ایستاده این خودش ایستاده دیگر مثل هم هم باشند باز فعل بسته به فاعل خودش است، و فعل کسی از دست کسی دیگر محال است صادر شود. خدا محال است قرار بدهد زید نگاه کند عمرو ببیند. زید بخورد عمرو سیر شود کسی کاری که کرد کسی دیگر آن کار را نکرده. این است که تفویض محال است در ملک خدا. همچنین جبر، هیچ‏کس نمی‏تواند کسی دیگر را جبر کند که تو کاری کن که آن کار مال من باشد. کسی را به اکراه بداری که بایست وقتی می‏ایستد باز خودش ایستاده جبرش نمی‏توان کرد که ایستاده‌ تو مال من است نمی‏شود. بله ظلم واقع شده عنفی در حق او واقع شده لکن خودش ایستاده بخواهی جبرش کنی ایستاده را مال خود کنی محال است، او بخواهد تفویض کند به تو یا به رضا یا به عدم رضا محال است. پس این سرّ در مراتب عالیه هم جاری است جبر محال است چنان‌که تفویض محال است. ببینید آیا معقول است تو نایستی و آن ایستاده خودش پیدا شود و تفویض باشد ایستادن؟ تو نزنی و زدن هم مال تو باشد؟ محال است. پس تفویض در سلسله طول هم محال است، چنان‌که در سلسله عرض هم محال بود.

«* دروس جلد 6 صفحه 86 *»

هر فاعلی فعل خودش را باید احداث کند که آن فعل محدَث بشود جهت اعلای آن احداث است، محدث جهت وقوع آن احداث است. پس چون دوتا نیستند و جبر و تفویض فرع این است که دو نفر باشند غیر هم، آن وقت یکی به یکی جبر کند یا یکی به دیگری تفویض کند، اینها دو نفر نیستند. پس از این جهت مفعول مطلق حیث مفعولیتش تفویض به خودش نیست اگر موجد ایجاد نکند آن فعل را نیست، اگر به قدر ذره‏ای به خودش واگذار بود بایستی خودش موجود باشد به قدر همان ذره بی‏احداث فاعل. قیام زید هیچ چیزش نیست تا وقتی زید بایستد پس هیچ مفوض نیست به او، جبرش هم نکرده‏اند به جهت اینکه قعود را برنداشته‏اند قیام بسازند. و هر چیزی خودش خودش است دیگر خودش مجبور در خودبودن نیست.

خلاصه فعل صادر است از فاعل و از عرصه خود فاعل است از این جهت است اگر نظر کنی به نظر حقیقت اگر این چشم را اینجا داری و نظر می‏کنی می‏فهمی آن مطلب را که خبر داده‏اند حکماء که اگر در قیامت کلام زید را ببینی بر شکل زید است، کلام زید در روز قیامت مثل زید سر دارد دست دارد پا دارد حرف می‏زند بر شکل زید است بر طبع زید است هیچ فرقی میان زید و کلامش نیست مگر اینکه زید اصل است کلامش فرع، مثل عکس در آینه است و شاخص هر طوری در خارج است در آینه است و فرع شاخص است پس کلام زید بر شکل زید است بر طبع زید است. پس تمام افعال را همین‌طور بدانید دیگر بسا این کلام را فرمایش می‏کنند، برای اینکه قاعده‏اش بوده شیخ مرحوم که شالوده بریزد کلی بگوید دیگر آن را باید در جمیع جاها جاری کرد. می‏فرماید چون تازه آمدم توی کار می‏خواستم علمی تازه بیارم می‏فرماید تعمد کردم بخصوص یک‏پاره چیزها بگویم که محل وحشت باشد، تا عقلاء گوش بدهند و بفهمند و جهال هم وحشت کنند و بترسند دیگر هر کدام را خدا خواسته هدایت بیابند.

باری منظور این است کلام زید را گفت شیخ مرحوم، و قیام زید را نگفت به جهت اینکه قیام زید بر شکل زید است وحشتی نداشت لکن چون متبادر از کلام زید

«* دروس جلد 6 صفحه 87 *»

اینی است که در هوا است این را گفت تا قدری وحشت کنند بیایند گوش بدهند آن وقت اگر اهل دیارند بفهمند، نیستند نفهمند. عرض می‏کنم فرق نمی‏کند کلام زید یا قیامش یا علمش یا قدرتش فعل زید به قول مطلق بعینه مثل زید است، چه فعل زید را ببینی چه خودش را هیچ فرقی میان این دو نفر نمی‏یابی الا اینکه او اصل است این فرع. پس لافرق بین زید و بین فعله الا اینکه فعل بسته به زید است و زید بسته به فعلش نیست. فعل صادر است از عرصه خود فاعل از این جهت زید اگر عالم است اگر مؤمن است این‏که می‏ایستد عالم است مؤمن است. تمام افعال بر شکل زید است هرکه زید را می‏شناسد وقتی هم می‏نشیند می‏شناسد وقتی هم می‏ایستد می‏شناسد. پس اگر کسی زید را شناخت و می‏بیند متحرک است می‏گوید زید متحرک است اگر دید ساکن شد می‏گوید زید ساکن است، می‏گوید زید است ماشی، می‏گوید زید است مسرع. حرکت و سکون ضد یکدیگرند بلکه نقیض یکدیگرند هیچ حرکت شخص واحد با سکونش در آن واحد در این دنیا نمی‏گنجد پس نقیضند، حالا دو فعل متناقض سر می‏زند از فاعلی و با وجودی که تناقض دارند هر دو در شخص واحد جمع می‏شوند، به شدتی متناقضند این دو و با یکدیگر عداوت دارند و دشمنند که ساکن جمیع وجودش سرتاپاش داد می‏زند که اگر متحرک آمد در دنیا دیگر جای من در دنیا نیست خشم می‏کند و می‏رود، متحرک هم می‏گوید که اگر ساکن پیدا شد در دنیا دیگر جای من نیست من می‏روم و می‏رود. شخص واحد در حال واحد در مکان واحد هم متحرک باشد هم ساکن در این دنیا داخل محالات است.

پس می‏شود دو ظهور تناقض داشته باشند تضاد داشته باشند یا مثل هم باشند. پس این اختلافی که هست از پیش فاعل نیامده و امروز اینها را برای آن مطلب عنوان کردم، این تناقضات و اختلافات که هست آن عمق عمقش را بخواهید بدانید فکر کنید که اصلش تعدد از کجا آمده؟ بر فرضی که دو قیام مشاکل و مماثل باشند چرا
دو تا شده دیگر اگر مثل قیام و قعود شد که خیلی اختلاف دارند، دیگر مثل حرکت و

«* دروس جلد 6 صفحه 88 *»

سکون که تناقض دارند با وجودی که شخص واحد فعل واحد دارد مفعول واحد دارد. فکر کن که اگر درست به چنگ آوردی اگر جایی دیدی که فلان واحد است دیگر دلیل و برهانت این نمی‏شود که فلان در کتاب چنین نوشته.

همیشه آقای مرحوم طعن می‏زدند که اینهایی که می‏گویند آخوند در فلان‏جا چنین نوشته این دلیل نیست، تو خودت چه می‏فهمی؟ خیلی چیزها در قرآن هست به تو چه لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین راست است تفصیل کل شی‏ء و تبیان کل شی‏ء در قرآن هست به تو چه، تو اگر دلیل و برهان می‏خواهی بیاری چیزی که فهمیده‏ای و می‏خواهی بفهمانی آن دلیل را بیار. دیگر آخوند چنین نوشته دلیل نیست، و اینها را ضرب به رفقای خودمان می‏زدند که تا در مطلبی گفتگو می‏شود نگویید شیخ چنین نوشته‏اند شیخ هرچه نوشته است خوب است اگر تو راست می‏گویی می‏خواهی شاهد از قول شیخ بیاری آن قولش را که فهمیده‏ای شاهد بیار.

ببینید چطور می‏شود فاعل واحد باشد فعل واحد باشد چگونه می‏شود اثرش مختلف باشد ظاهرش را بگیری یک‏پاره جاها را نمی‏فهمی. چطور شد خدا یکی است، مشیت خدا هم یکی است خوب، اثر مشیت خدا هم یکی است خوب، پس این زمین چه چیز است این آسمان چه چیز است این نجوم چه چیز است؟ این‏جور حرف توی حکماء افتاده گفته‏اند الواحد لایصدر منه الا الواحد باقی دیگرشان هم این حرف را به طور تقلید گفته‏اند، اهل حق هم می‏گویند که خدا واحد است مشیت هم که واحد است اثر مشیت هم که واحد است، مثل هم زدی که چراغ در آینه همان‏جوری است که در خارج است. حالا چراغ واحد، ما با دو آینه صدهزار چراغ می‏گذاریم چطور می‏شود متعدد می‏شود؟ آینه تاب‏دار باشد چطور می‏شود؟ عکس تاب‏دار می‏شود اصل این مطلب زیاد گفته شده و از بس هم گفته شده خیال می‏کنند می‏فهمندش و هیچ ندانسته‏اند چه گفته‏اند. پس اثر لامحاله بر طبق مؤثر باید باشد خواه در عالم فصل خواه در وصل، دست را از اَمام به وراء باید بیاری تا الف نوشته شود

«* دروس جلد 6 صفحه 89 *»

اگر فاعل دست خودش را کج نکند جیم نوشته نمی‏شود پس اثر بر طبق صفت مؤثر است نوعش بود که عرض می‏کردم جاهای لغزش را به دست بیارید، و فکر کنید که این کثرات چطور شده پیدا شده دو فعل متضاد سر می‏زند از زید؟ در سنگ نگاه کن سنگ گاهی متحرک است گاهی ساکن ذات سنگ نه متحرک باشد نه ساکن نمی‏شود، این سنگ از روزی که خلق شده یا متحرک بوده یا ساکن.

پس ملتفت باشید که افعال متکثره را پی ببریم که از کجا پیدا شده و سبب چه بوده درست تعقل کنید فاعل بر هر شکلی که هست فعل او به همان شکل است بر همان‏طور است بر همان طرز است. باز اینها مقدمه است تمام مطلب نیست، اگر عرض کردم این مقدمه را، نتیجه را آن آخر کار می‏گویم. پس هر فعلی که صادر است از فاعل و از عرصه غیر آن فاعل نیست به صفت آن فاعل است با وجودی که فعل غیر از فاعل است و این غیر که عرض می‏کنم از غیریت‌های متباینه خیلی واضح است که نیست. چوب فعل نجار نمی‏شود نقره فعل زرگر نمی‏شود، زرگر که نقره را برمی‏دارد اگر خوب است در دست زرگر بد نمی‏شود. اگر بد است در دست زرگر خوب نمی‏شود. انگشتر اثر زرگر نیست دخلی به زرگر ندارد. پس افعالی که به طور تباین واقع شده که معلوم است به شخص نمی‏چسبد. بعد از این، از اعالی درجات وجود هم فعلی نمی‏آید پایین. پس قیام زید باید از زید صادر شود نباید از انسان صادر شود، اگر انسان قائم بود ذات او، تمام اناسی باید قائم باشند. مداد سیاه است هر خطی از این سیاهی بنویسی این سیاهی در آن هست، شکر شیرین است هرچه از آن بسازند شیرین است سرکه ترش است در هر غذائی باشد ترش است. اصل، هر طوری هست فروع بر شکل آن است. دقت کنید که خیلی واضح است و خیلی مخفی، آن‏قدر واضح است که من از اصرارش پیش خود خجالت می‏کشم آن‏قدر مخفی است که جمع کثیری در اینجاها افتاده‏اند.

پس عرض می‏کنم آب جسمی است تر و جسمی است سرد. دریای به آن بزرگی

«* دروس جلد 6 صفحه 90 *»

تر است و سرد قطره‏اش هم همین‌طور است تر است و سرد. دریا رطوبتش بیش از این قطره نیست بله کمّش خیلی است لکن رطوبت این قطره با رطوبت دریا یک رطوبت است. بله در کمّش رطوبت این قطره کمتر است به قدر کوچکی این قطره و رطوبت دریا خیلی است به قدری که آبش خیلی است. پس همه رطوبت در دریا است و همه رطوبت در قطره است اما چنین. پس این قطره تر است به همان اندازه که هست آن دریا تر است به آن اندازه و همچنین سردیش. پس اصل، هر طوری هست فرع همان‏طور است و لو کمّ ظاهری کم و زیاد بشود، و یک کمّ، آن‏قدر بزرگ باشد که از شدت بزرگی نتوان گفت چقدر است و این طرفِ مقابل از بس کوچک است نتوانی مقدارش را بگویی فرق نمی‏کند. پس آب رطب است دریا رطب است قطره رطب است به یک نسق. اصلِ آب عادلی است که هیچ ظلم در آن نیست و معامله کرده با تمام دریا چنان‌که با یک قطره معامله کرده، همان‏قدر رطوبت را که به تمام دریا داده به قطره داده. همچنین به عکس فعل می‏خواهد زیاد باشد می‏خواهد کم باشد این فعل فاعل است، این فعلِ اضیقش است آن فعل اوسعش است. فاعل کم نداده به این. از عالم آب کمّ نیامده از عالم آب رطوبت آمده پیش قطره و دریا مساوی.

پس زید در تمام افعال خودش بر شکل خودش است شکل خودش را از دست نمی‏دهد کلام زید بر شکل زید است، بصر زید سمع زید بر شکل زید است بصر زید هم سمع دارد اگر زیدش سمیع باشد بصر زید هم سمیع است. زید در هر حالی که می‏بیند اگر مؤمن است در آن حال هم می‏بیند بصیر است همین‌طور شامّ است همین‌طور. پس میان فعل و فاعل هیچ فرقی نیست و همیشه فعل قائم‏مقام فاعل است و ظهور فاعل است و وجود فاعل است و فاعلِ بی‏فعلی خدا خلق نکرده، بی‏انصافی نباید کرد با خدا که تو هرچه خلق کرده‏ای مؤثر و با فعل خلق کرده‏ای و خودت فعل نداری، آخر اینها همه آیت او است پس او هم فعل دارد، همه فعل داشته باشند خدا نداشته باشد تلک اذاً قسمة ضیزی می‏فرماید دختری که نصرش بکاء

«* دروس جلد 6 صفحه 91 *»

است و برّش دزدی است نصرها بکاء و برّها سرقة، خودت می‏گریزی از اینکه بگویند دختر داشته باشی و از آن چیزی که می‏گریزی برای خدا روا می‏داری ألکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمة ضیزی خدا ضرب امثال می‏کند و نفس آن مثل منظور نیست، اگرچه از پی نفس مثل هم بروی آن هم منظور می‏شود. پس تو خودت فعل داری البته خدا هم فعل دارد و تو قدرت داری همین دلیل اینکه خدا قدرت دارد اگر نه از کجا می‏آوردی؟ الآن تو مالک قدرت خودت نیستی اگر بخواهد می‏گیرد، چشم داده گوش داده همین دلیل اینکه خدا سمیع است و بصیر، دلیل اینکه خدا علیم است اینکه تو می‏دانی.

پس فعل چون از عرصه فاعل صادر است فاعل در فعل ایستاده است، پس زید در قائم از خود قیام بهتر ایستاده. فعل در مصدر بهتر از خود مصدر ایستاده و این مصادری که هست معانی ذهنیه نیست چیزی که خارجیت و واقعیت ندارد کذب‌ها است یا اعتبارات است. شما دقت کنید ان‏شاء اللّه هیئت قیام بر روی یک جوهری پوشیده شده آن را قیام اسم می‏گذاری، و آنی که پوشیده قائم اسم می‏گذاری. این هیئت از کجا آمده؟ از قائم بیرون آمده وقتی بنا شد از قائم بیرون آید این دیگر چیزی نیست خارج از قائم. پس قائم است کأنه قیام در میان نیست، پس قائم قائم است، به همین نسق بگو زید قائم است کسی دیگر قائم نیست، به همین پستا بگو انسان قائم است. پس قائم قائم است در مقام زید، لافرق بین زید و بین القائم الا اینکه قائم یکی از کمالات زید است. برای زید کمالاتی است و این یکی از کمالات او است به جهتی که زید گاهی هم می‏نشیند گاهی هم می‏خوابد گاهی هم رکوع می‏کند گاهی سجود می‏کند.

باز اینها منظورم نبود و آنچه منظور بود باز خود این تفاصیل نبود آنچه منظور بود این بود که راه آن نظری را که این کثرات پیدا شده‏اند به دستت بدهم که چطور شده که این هیئت قیام که خلاف قعود است پیدا شده، هر دو فعل زید است آن زید اگر

«* دروس جلد 6 صفحه 92 *»

رطب است چرا رطوبتش همه جا نیامده؟ اگر یابس است چرا یبوستش همه جا نیامده؟ آب است چرا رطوبتش مساوی در همه جا نیامده؟ چطور شده بعضی جاها هستند بعضی جاها نیستند و مابه‏الاشتراکی دارند و مابه‏الاختلافی این مابه‏الاختلاف از کجا پیدا شده؟ اگر آن قاعده را از دست نمی‏دهی که اثر از عرصه مؤثر باید بیاید ان‏شاء اللّه به دستت می‏آید. پس رطوبتِ قطره و دریا مساویند. آب تمام خودش را به قطره داده تمام خودش را به دریا داده. اطبا قاعده‏شان است که تعریف می‏کنند دوا را که فلان دوا در درجه اول گرم است و خشک، فلان در درجه دوم گرم است و خشک، از این تعریف منظورشان این نیست که گندم یک دانه‏اش در درجه اول است یک من او در درجه دیگر بلکه منظورشان تعریف جنس گندم است می‏خواهد یک دانه باشد می‏خواهد گندم‌های دنیا باشد. و همچنین نوع برنج را تعریف می‏کنند خرمنش با دانه‏اش یک‏جور تعریف دارند یک‏جور مزاج دارند هیچ مزاجشان مختلف نیست به یک مزاجند به یک طبعند چیزی که از عرصه برنج می‏آید پیش کثرات هیچ جا اختلاف نمی‏کند. پس حالا که چنین است پس مبدأ این کثرات از کجا پیدا شده؟ فکر کن ببین آیا می‏شود از شکر چیزی بسازی و ترشی خارجی به آن نزنی و ترش باشد؟ معقول نیست. پس فراموش نکنید ان‏شاء اللّه پس حکم کنید که هر جایی را ببینید که شیرینی را گرفتند و چیزی ساختند و یک‏خورده ترشی در آن دیدید آن ترشی از جای دیگر آمده سرکه‌اى از خارج آورده‏اند داخل این کرده‏اند. سرکه یعنی ترش دیگر اگر دیدی یک‏خورده شیرین است یا شیره توش ریخته‏اند یا هنوز شیرینی اول باقی است و الا از یک مبدأ دو طبع مختلف سرنمی‏زند. مبدأ برودت‌ها کارش برودت است مبدأ حرارت‌ها کارش حرارت است یک مبدأ باشد هم حرارت از آن سر بزند هم برودت معقول نیست، لکن این حرف را پیش اینهایی که اهل تاتوره‏اند بزنی نمی‏دانند و همه خیال می‏کنند که می‏دانند ولکن تو بدان که راه نمی‏برند. بسا خیال کنند آب ظهور جسم است آتش ظهور جسم است خاک ظهور جسم است کواکب ظهور جسمند پس

«* دروس جلد 6 صفحه 93 *»

جسم واحد به همه این کثرات ظاهر شده عیبش چه چیز است؟ می‏گویم فکر کن حرف حکیم سر این است که این چطور شده همچو شده، با وجودی که شکر شیرین است و حالا ترش شده این ترشی چطور شده که پیدا شده؟ هر مبدئی آثارش تمام  آن چیزهایی است که از مبدأ آمده، هر آثاری غیر این است از مبدئی دیگر آمده. اگر در شیرینی‌ها ترشی یافتی از جایی دیگر آمده از مبدأِ رطوبت یبوست سرنمی‏زند و همچنین برعکس پس هر چیزی مبدئی دارد. این کثرات ظاهری را که قهقرا برگردانید مبادی متکثر بوده‏اند که متکثر شده‏اند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 94 *»

درس هشتـم

 

(دوشنبه 26 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 95 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

مطلبی که باید فهمیده شود یکی از مقاماتش این است که هر جوهری را که خدا خلق کرده آن جوهر ابتدا ندارد خلقتش، چنانچه انتهاء ندارد خلقتش، این یکی از مقامات بزرگ است به شرط آنکه شما نگاه به جواهر بکنید. جوهر آن چیزی است که قابل باشد صور الی غیر النهایه از آن بیرون آید. پس جوهر آن چیزی است که الی غیر النهایه قابل باشد که مصور شود به صور الی غیر النهایه، به شرط آنکه یک‏پاره چیزها که جوهریت ندارد و ترائی می‏کند که جوهریم از نظر بیندازید. مثل اینکه مومی که

«* دروس جلد 6 صفحه 96 *»

عرض می‏کنم، موم هم صورت شمعیت روش پیدا شده، جسمش جوهری است. در عالم نباتات نفس نباتیه جوهری است می‏شود به صورت هر درختی بیرون آید. نفس حیوانیه جوهری است. مردم خیال می‏کنند همین جسم جوهر است، دیگر نفس نباتی یا حيات، عرضی است. شما ملتفت باشید که عرضی که خیال کرده‏اند دروغ است پس نفس حیوانی جوهری است که به هر صورتی می‏تواند بیرون آید، همه صورتش را هم خراب کنی خودش خراب نمی‏شود. در ظاهر صورت جمیع افلاک و عناصر را خراب کنی کومه جسم باقی می‏ماند خراب نمی‏شود. پس جوهر آن است که قابل باشد مصور شود به صور الی غیر النهایه، و چنین چیزی که قابل است به صورت‌های مختلفه الی غیر النهایه بیرون آید یکیش جسم است، یکیش نبات است یکیش نفس حیوانی است یکیش عالم مثال است، الی غیر النهایه می‏تواند خیال کند باز قابل است. یکیش نفس انسانی است نفس انسانی یک جوهری است که الی غیر النهایه می‏تواند به صورت زید و عمرو و بکر و خالد بیرون آید. و همچنین باز عقل جوهری است، و هر یک از این اشخاص یک حصه از عقل دارند. همه عقول را خراب کنی این عقل کلی آن کومه عقل سر جای خود خواهد بود، و هکذا فؤاد. پس جوهر آن چیزی است که الی غیر النهایه قابل باشد به صور درآید. حالا این را دقت کنید که حاقش به دست آید و حاقش این است که جوهری که مثل موم است این را مثلث کردی قابل است مربعش کنی صدهزار مثلث و مربع می‏شود کرد الی غیر النهایه، نمی‏شود شمرد.

پس به این نسق که فکر می‏کنید می‏بینید مومی را یا جسمی دیگر را و اگر اينجا یافتید در عالم نبات هم جاری خواهد شد. اینجا یک تکه موم را فهمیدی چه جور است دیگر حالتش را در عالم حیوانات جدا نباید فکر کنی، به همین‌طور می‏رود تا عقل. پس یک جسمی را مثلث کردی الی غیر النهایه قابل است مثلث شود مربع شود مخمس شود، به جایی نمی‏رسد که بگویی چند هزار صورت که بیرون آمد حالا دیگر قابل نباشد، از طرف استقبال هرچه خیالش کنی جسمی را امروز مثلثش کنی،

 

«* دروس جلد 6 صفحه 97 *»

می‏شود فردا یک کسی دیگر خرابش ‏کند مثلث دیگر بسازد یا در سالی دیگر یا در قرنی دیگر، نمی‏رسد از سمت استقبال به جایی که تمام این جسم صورت شود و دیگر نماند جوهری قابل. و همین جوری که از سمت استقبالش را انسان آسان می‏فهمد از سمت ماضیش هم همین‌طور است. یک چیزی را امروز مثلث کردی حکم می‏کنی این را دیروز هم می‏شد این کار را بر سرش بیاری، سال پیش هم می‏شد قرن پیش هم می‏شد ابتدا ندارد این جوهر.

پس تمام جواهری که خدا آفریده ابتدای خلقت ندارد که تو خیال کنی جاش خالی بوده و برداشته‏اند چیزی را آنجا گذاشته‏اند. پس جواهر نه ابتدا دارند که آن طرفشان نیستی باشد نه انتها که بعدشان نیستی باشد، و از نیستی صرف و امتناع چیزی نمی‏سازند و این چیزهایی که ابتدا و انتها ندارند هر چیزی را در میان اینها ساختند لامحاله یکیش پیش است یکیش پس است. این‏جور خلقت اصل جواهر و اصل کومه‏های مراتب ابتدا نداشته انتها نداشته، و این کومه‏های مراتب قطع نظر از این تعیناتی که حالا موجود است یک کومه است، هر کومه حکم خاصی دارد. دیگر اینها مختلف المراتب نیستند که هر جزئش یک حکمی داشته باشد. و این‏جور علوم خیلی غریب است نه مشایخ جایی نوشته‏اند نه درسش را گفته‏اند، بعد از فهمیدن می‏بینید در زوایای کلماتشان هست. پس هر کومه قطع نظر از تعیناتی که حالا واقع است یک حکم دارند یک صورت دارند، و هیچ یک متعین نیستند همه مبهمات هستند، هر جزئش صلاحیت دارد برای هر جزئی.

ببینید مثلاً در جسم اگر حرارتی از خارج جسم نیاید و به جسمی تعلق نگیرد جسم را بالا نمی‏برد، تا برودتی نیاید تعلق نگیرد جسم هابط نمی‏شود. پس اینی که پایین آمده بعضی اجزاش پایین آمده، حالاش را کاری ندارم که بعضیش بالا هستند بعضیش پایین. اینهایی که ظواهر علم مشایخ را یعنی کان یکون‏اش را خیال می‏کنند یاد گرفته‏اند ــ و واللّه کان یکون‏اش را هم یاد نگرفته‏اند ــ همچو خیال می‏کنند که تا

 

«* دروس جلد 6 صفحه 98 *»

جسم بوده این زمینش اینجا بوده آسمانش آنجا بوده اینها همیشه در امکنه خودشان در وقت خودشان بوده‏اند، و این‏جور الفاظ هست در کلمات مشایخ. حتی آنکه هر چیزی را هر عرضی را فرمایش می‏کنند، هر چیزی در وقت خودش در مکان خودش لایزال و لایزول است. این الفاظ را که می‏شنوند تعمق هم که نمی‏خواهند بکنند، وقتی هم بنای انسان این باشد که یک چیزی را بشنود زود یاد بگیریم برویم روی منبری برای کسی بگوییم، یاد نمی‏گیرد.

ملتفت باشید ان‏شاء اللّه پس کومه‏های جواهر همه سر جای خود همیشه بوده‏اند و همیشه خواهند بود، و خلقتشان بر این نظم است که برای عالم بقا خلقت شده‏اند، در دنیای فانی خلقشان نکرده‏اند. پس ابتدا ندارند انتها ندارند، هرگز نبود که خدا ملک نداشته باشد، و نخواهد آمد وقتی که خدا ملک نداشته باشد. کومه‏ها قطع نظر از تعینات، حالتی خودشان دارند که حالت عدم تعین است. باز این یکی از کلیات حکمت است، تعینات که برداشته شد یک چیز خواهد بود سیال، یک امکان راجحی خواهد بود.

تعینات را فکر کنید از کجا باید پیدا شود؟ و اینهایی که به نظرتان می‏آید از تعین هیچ نفهمیده‏اند. این خلق و این اهل تاتوره که کتابی دارند و درسی دارند تعین که می‏گویند تعیناتشان تعینات عرضیه است. چند کاسه آب که از حوض بردارند اینها را تعین حوض خیال می‏کنند، تکه‏تکه‏های چوب را خیال می‏کنند تعینات چوب است، و تعیناتی که اغلب مردم می‏شنوند همین‏جور به نظرشان می‏آید. صوری که می‏شنوند همین‏جور صور به نظرشان می‏آید. ماده آن است که اطراف دور آن را گرفته‏اند. شما ملتفت باشید این‏جور تعینات همین‏جور کومه‏ها را هم که روی هم بریزی هست، نهایت به طور حس و چشم تعینش را یکپارچه می‏بینی، و تعددات متعدده نمی‏فهمی، اما به عقل می‏فهمی هر جزئی جایی واقع است، یکی زیر یکی رو یکی بالا یکی پایین، از این راه بالای هم بگذاری منار می‏شود، از آن راه پایین بروی

 

«* دروس جلد 6 صفحه 99 *»

چاهی می‏شود. پس اینها تعین نیست در اصطلاح اهل حکمت. چرا که هر قطره آبی را که خیال کنی متعین است، از قطره دیگر همان کار برمی‏آید، خاصیت این قطره خاصیت همان قطره است یک طبع و یک خاصیت دارد.

پس خرمن گندم صد هزار دانه است صد هزار تکه نیست. نه این است که هر دانه متعین است به تعین خودش و غیر از دانه دیگری است و اینها از هم ممتازند، این امتیاز را حکیم ممتاز نمی‏گوید اگرچه این دانه‏ها غیر همند و هر کدام در جایی هستند در مکانی هستند، لکن این محل نظر حکیم نیست اینها متعین نیستند، هر دانه هر مزاجی دارد این دانه دیگر هم آن مزاج را دارد. پس ملتفت باشید و اصل تعین را به دست بیارید. تعین آن نیست که دانه دانه‏ها غیر یکدیگر باشند. تمام دانه‏ها روی هم ریخته تمام یک خاصیت دارد یک طبع دارد یک مزاج دارد تمام یک جورند، حکم کومه‏ها این‏طور است. پس تمام جسم یک حکم دارند، تمام کومه‏های نباتات یک حکم دارند تمام حیوانات یک حکم دارند تمام مثال یک حکم دارد تمام نفس یک حکم دارد و هکذا تمام عقل یک حکم دارد. پس اگرچه تکه‏تکه و قبضه قبضه هستند و هر قبضه هم زمان و مکانش جدا است لکن متعین نیستند به تعین حِکمی. منظور این است که این قبضه مابه‏الاختصاصی داشته باشد که هرچه دارد جایی دیگر یافت نشود. مابه‏الامتیاز عالم حکمت این است که اگر در دانه چیز مخصوصی یافتی که در دانه دیگر نیست بدان این غیر این دانه است.

پس دو دانه گندم ممتاز نیستند چه آردشان کنی چه جدا بریزی چه داخل هم کنی ممتاز نیستند. یک‏خورده آب را یا آرد را چه جدا بریزی چه روی هم ممتاز نیستند جدا نیستند یک چیزند. حب هم بکنی باز دانه شده و ممتاز نشده. اما دارد گندم چیزی را که برنج آن‏جور نیست پس برنج و گندم از هم ممتازند و این است امتیاز حکمی، برنج و گندم ممتازند برنج از جو ممتاز است. به خلاف آن کومه اگرچه کومه هر جزئیش در مکانی واقع شده آن مکان خاص را به جزئی دیگر نداده اما می‏توانی این

 

«* دروس جلد 6 صفحه 100 *»

جزء را برداری در مکان جزئی دیگر بگذاری. پس اشیاء به تعیناتشان غیر یکدیگرند، به مابه‏الاشتراک یک کومه است یک حالت است یک نسق، اگرچه اجزای عدیده در امکنه عدیده باشد، و مابه‏الامتیاز نشده مگر به مابه‏الامتیاز ظاهری به جهتی که هر جزئی را می‏شود در مکانی نشاند، هر یک در هر وقتی که هست می‏شود به وقتی دیگر برد. اوقاتشان هی مختلف می‏شود امکنه‏شان مختلف می‏شود، باز امتیاز پیدا نمی‏کند، این قبضه خاک از آن قبضه خاک ممتاز نیست این غرفه آب از آن غرفه ممتاز نیست. پس اصل امتیاز آن مابه‏الاختصاص است. هر شیئی که آمد و قید خاصی به پاش گذاشت که آن خاصیت و آن قید در جایی دیگر نیست حکیم آن را می‏گوید مقید شده. پس زید غیر از عمرو است هیچ دخل به هم ندارند، نه به همین صورت ظاهری این صورت ظاهری مثل غرفه‏های آب است تعین نیست تعین آن است که مابه‏الامتیازاتشان را ببینی، اگر مابه‏الامتیازات را ملاحظه کردی اشیاء را متعین خواهی یافت.

دقت کنید پس اشیاء متعدد شده‏اند به مابه‏الامتیازاتشان، اگر مابه‏الامتیازات برداشته شد تعینات برداشته می‏شود. ظاهراً خشت‌ها را که بشکنی یک کومه گلی باقی می‏ماند و یک کومه است. شما همین‏جور در غرفه‏های ظاهری گیر نباشید خشت را که می‏بینید درست هست خشت‌ها باز یک طبع دارند یک خاصیت. پس اشیاء به مابه‏الامتیازشان متعدد شده‏اند آن مابه‏الامتیاز فعلیات تمام اشیاء است. پس آن تعیناتی که زید دارد نوع تعین این‏جور است که تعین، آن مابه‏الامتیاز است که برنج به آن طبعی که دارد و خاصیتی که دارد در سایر حبوب نیست، آن مابه‏الامتیاز برنج است، لکن جسمانیت را همه باید داشته باشند مابه‏الاشتراک را کسی تعدد نمی‏گوید، یعنی حکیم نمی‏گوید. پس اشیاء در مابه‏الامتیازات متعدد شده‏اند و در مابه‏الامتیازات، خودشان خودشان شده‏اند. و مادامی که این مخصوصات اشیاء نبود آن وقت اشیاء نبودند اسمشان هم نبود، حقیقةً نبودند اگرچه کومه جسمی بود.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 101 *»

پس بعد از آنی که این کومه‏ها روی هم ریخته شدند؛ و هر جوری فرضش کنی این کومه‏ها نسبتی دارند به یکدیگر. بعضی بالا واقع شده‏اند بعضی زیر. حالا این کومه‏ها که بر روی هم ریخته شده‏اند فصل در میان اینها نیست همه متصلند به یکدیگر و خلأ محال است، به شرطی که مثل فرنگی‌ها کسی خیال نکند خلأ یعنی جایی که هوا نباشد. خلأ یعنی یک جایی باشد که هیچ مخلوقی آنجا نباشد، همچو چیزی نیست به جهتی که خود آنجا داخل مخلوقات است. طفره در وجود محال است، خلأ محال است. پس کومه‏ها لامحاله روی هم ریخته شده لامحاله اینها بنای فعل و انفعال را با یکدیگر می‏گذارد، البته روی یک سمتِ کومه‏ها رو به یک سمتِ کومه دیگر است، و سمت دیگر کومه دیگر رو به سمت کومه دیگر است، و اینها در یکدیگر اثر می‏کنند. پس محدب عرش جسمانی در مقعر عرش نبات واقع شده، اینجا دیگر علم باطن است. در این عالم هرچه غیر جماد است می‏رود رو به نبات. محدب عرش جسمانی مقعر سماء نباتی است، و این محدب و مقعرشان مماس به یکدیگرند لکن این سمت بیایی همه‏اش جسم است روی هم ریخته آن سمت بروی همه‏اش نبات است روی هم ریخته. آن سمت هم که بروی محدب نبات با مقعر حيات مماسند این سمت بیایی همه‏اش نبات است روی هم ریخته آن سمت بروی همه‏اش حيات است. به همین‌طور در میان همه این کومه‏ها لامحاله برازخ هست و خلأ محال بوده و این برازخ خودشان تأثیر می‏کنند هر عالی در دانی. و اصطلاحی است که هر فاعلی را عالی بگویند و هر مفعولی را دانی اگرچه فاعل زیر واقع شده. پس این کومه‏ها در روی هم که ریخته بنای فعل و انفعال را می‏گذارند و احداث می‏کنند در یکدیگر چیزی، و چیز تازه احداث می‏کنند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 102 *»

درس نهــم

 

(سه‌شنبه 27 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 103 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

بعد از آنى که ان‏شاء اللّه معلوم شد که فعل از فاعل که سرمی‏زند از عرصه فاعل است و فاعل فعل خودش را از نیست صرف نمی‏آرد، هیچ فاعلی فعل خودش را از نیست صرف نمی‏تواند جاری کند. نیست صرف که نیست و ممتنع است، هیچ بار موجود نمی‏شود محال هم هست موجود شود. پس هرچه را باید درست کرد از عرصه هستی باید درست کرد. باز در عرصه هستی فعل فاعل اگر از ماسوای فاعل سرمی‏زند فعل فاعلی دیگر است. پس فعل فاعل چون از عرصه فاعل باید باشد، چرا که اگر فعل

«* دروس جلد 6 صفحه 104 *»

فاعل به فاعل کاری نداشته باشد و در یک جایی دیگر جاش باشد دیگر وجودش بسته به فاعل نیست. پس فعل به احداث فاعل برپا است و به احداث فاعل باید پیدا شود. از نیست که نگرفته از ماسوای خودش هم که نگرفته پس از عرصه خودش باید باشد، نهایت فاعل لازمه رتبه دارد آن را به فعل خود نمی‏دهد هیچ فاعلی. هر فاعلی وقتی کار می‏کند خودش معدوم نمی‏شود که فعلش موجود شود. باز خیلی آسان است ــ مردم که راه نمی‏برند سر کلافه به دستشان نیست ــ کاری است که همه مردم مشغول هستند داخل بدیهیات است هیچ امری از این واضح‌تر نیست، و مع‏ذلک پیش اهل باطل یافت نمی‏شود. و عبرت بگیرید همیشه دین خدا واضح و آشکار است هیچ ستری پرده‏ای غباری براش نیست به چه شیوع و به چه وضوح است که فعل فاعل به فاعل بسته و فاعل آن را احداث می‏کند. از نیست صرف هم احداث نمی‏کند از ماسوای خودش هم آن فعل را احداث نمی‏کند. هرچه بیرون وجود فاعل است آن هست احداثی نمی‏خواهد، پس از عرصه خودش باید باشد.

باز چقدر واضح است که فاعل احداث فعل که کرد خودش منقلب به فعل نشده خودش ثابت است و کارش پیدا شده. پس تعبیر آورده می‏شود که ذات هیچ فاعلی نمی‏آید فعل خودش بشود تنزل نمی‏کند از مقام ذات خود، فعل بشود. پس هیچ فاعلی در ذات خودش حرکت نمی‏کند که فعل را احداث کند لکن به حرکت خودش فعل را احداث می‏کند، حرکتش فعل او است متحرک عین حرکت است. پس هر فعلی صادر است از فاعل، از غیر عرصه فاعل هم نیست ذات فاعل هم نیست لکن فعل فاعل است به فاعل هم برپا است. و فرقی که میان فعل و فاعل است همین‏قدر است که این فرع است و او اصل، این به او برپا است و او این را برپا کرده احداث کرده دیگر هیچ فرقی نیست. پس حالا ببینید عالم جمادات تمام افعالشان جمادی است عالم نباتات افعالشان جمیعاً نباتی است به همین‌طور کومه‏ها را پشت سرهم بشمارید بروید بالا، بعد از آنی که این کومه‏ها شیئاً علی شی‏ء روی هم ریخته شده را

 

«* دروس جلد 6 صفحه 105 *»

دقت کنید همه را جسم خیال نکنید که این‏طور خیال کنید که بالای این عرش ریخته شده یک‏پاره اجسام، و اسمشان را نبات بگذاریم. عرش این عالم منتهای تمام وجود است. عالم وجود، عالم ایجاد را هرچه و هر که شنیده‏ای و بشنوی کائناً ماکان اگر به غیر از این جوری که می‏گویم حمل کنی ندانسته‏ای حکماء چه گفته‏اند.

تمام وجود همین کره‏ای است که شما در میان آن هستید تمام وجود از فوق عرش است تا تخوم ارضین. خدا هیچ خلقی خلق نکرده غیر از این کره آن طرف عرش دیگر مخلوقی نیست خیال مکن که خدا آنجا نشسته، خدا مکان ندارد. خیال مکن آن طرف عرش هم مثل پوست پیاز کشیده شده. نه، آن طرفش لاخلأ و لاملأ و این خوب تعبیری است، یعنی خدا خلق نکرده آنجا چیزی را با وجودی که محدب عرش متصل به مقعر نبات است. و این رشته‏ای است که به این رشته در علم بیفتید و مرتاض به حکمت شوید. پس اعلی درجات جماد بسته است به اسفل درجه نبات. حالا این معنیش این نیست که نباتات جمیعاً پشت عرش روییده‏اند ریشه‏هاشان در عرش است سرهاشان از راه بالا رفته‏اند، خیر نباتات همین‌هایند که همین‌جا هستند. غلائظ جمادیه هی لطیف می‏شود و ناعم و نرم می‏شود. مثل اینکه چیز زبری را بسایی نرم می‏شود همین‏جور خدا غلائظ را نرم می‏کند. خدا صاف می‏کند آب را، غلائظش ته‏نشین می‏شود صاف می‏کند خاک را ریگ‌هاش ته‏نشین می‏شود. این آب‌های متعارفی آب خالص نیست خاک داخل دارد. در ته نهرها ته‏نشین‏هاش را با کلنگ می‏کنند، برای این است که اجزای خیلی ناعم وقتی ترکیب شد صلب و سخت می‏شود. همین‌طور خدا مخض می‏کند عالم را و نرم می‏کند و داخل هم می‏کند و صنایعش را بروز می‏دهد.

پس ناعم‌های اتربه را که داخل لطیف‌های آب می‏کنند آب که لطیف شد از حیز خود می‏آید بالاتر توی هوا می‏ایستد از آب‌های اینجا لطیف‏تر می‏شود یک درجه دیگر صعود می‏کند می‏رود بالا، آب‌ها حرارت که به آن رسید هرجا که ایستاده همین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 106 *»

که گرم شد پاش را برمی‏دارد توی هوا می‏گذارد، گرم‌تر نشد همان‏جا می‏ایستد. و در همین نباتات حقایق مکونات به دست می‏آید. نه همین که آب پاش را بالا و در هوا گذاشت می‏رود بالا. باید کشیدش بردش، مثل دلوی که از چاه پا بالا گذارد باید کشیدش بردش بالا اگر یک وجب این دلو را بکشی و دیگر نکشی آنجا ایستاده. آب وقتی یک درجه حرارت به آن اثر کرد پاش را برمی‏دارد از زمین، حرارتی دیگر اگر آمد یک قدم بالاتر می‏رود بالاتر نیامد ایستاده. از همین قبیل است ابرها، و ابر نیست مگر بخار یک قدم پاش را که برمی‏دارد از پای کوه در کمر کوه ایستاده. هوای بالا سرد است هوای پایین گرم هوای وسط بین بین است هوائی که آن بین ایستاده اگر گرم‌تر شود بالاتر می‏رود اگر سردتر شد پایین می‏آید.

باری به همین نسق خدا حرارت را و برودت را که دو ید فاعلند. نهایت ید حرارت ید علیا اصطلاح شده به جهت آنکه رو به آن سمت می‏برد ید برودت ید یسری است آن هم ید فاعل است سرازیر می‏کشد، و آب و خاک ماده اشیاء است. باز این سرّ را یاد بگیرید خدا هیچ جا نگفته خلق کردم دابه را از آتش. دابه را از آب خلق می‏کنند از خاک خلق می‏کنند، نه از هوا نه از آتش. جمیع مکونات را خدا از آب خلق کرده یا نهایت از خاک تعبیر می‏آرد. یا داخل هم می‏کند و می‏گوید خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار وقتی گفت خدا جعلنا من الماء کل شی‏ء حی در همه جا جاری است. و خدا دیگر قواعدش قواعد جزئیه نیست که یک‌جا درست بیاید یک‌جا درست نیاید، اگر احیاناً هم بگویند ملائکه را از نور خلق کرده‏اند بدانید آبی است نورانی، نه اینکه نور غیر از آب است به جهت اینکه و جعلنا من الماء کل شی‏ء حیّ و اگر گفت جن را من مارج من نار خلق کرده‏ام باز ناری است سیال، مارج است مثل صفرا که ناری است سیال.

پس هرچه از هرجا خلق کرده‏اند، ماده اشیاء آب است و خاک، آب‌های تنهای صرفِ صرف نیست. چرا که آب تنها ترکیب نمی‏شود هرچه آب را بگیری غرفه کنی

«* دروس جلد 6 صفحه 107 *»

تعین پیدا نمی‏کند چنان‌که در بیانات دیروز بود. آب اگر یک‏دست باشد و یک‏پارچه و آن راغرفه غرفه کنی تمیز میان آنها پیدا نشده، باز این آبگردانِ آب مثل آن آبگردانِ آب است تمیز نیافته‏اند، حکمشان یک‏پارچه است. اما خاک یک قدری کمتر داخل آب شده باشد آبش لطیف است، بیشتر داخل شد آبش غلیظ‏تر می‏شود. همچنین حکم خاک هم همین‏جور است. حرارت و برودت همین‏جور است. پس خدا دو دست دارد دو سبب قرار داده سبب حرارت و سبب برودت آنها را که نسبت می‏دهند به فواعل ید فاعل هستند. اره و تیشه خودش جزء کرسی نمی‏شود. اسباب و اوضاع هر صانعی جزء آن صنعت نمی‏شود، اما با آن اسباب و آلات می‏سازد. همین‌طور حرارت و برودت که توارد می‏کنند بر جمیع این اجسام وارد که شدند این اجسام را دائماً مخض می‏کنند. یک چیزی بخواهید خیال کنید در این عالم ساکن باشد نیست، لامحاله تا حرارت آمد بالا می‏رود و این حرارت بی‏برودت نیامده تا برودت آمد پایین می‏آید و این دو توارد می‏کنند بر هم پس دائم این جسم را حرکت می‏دهند. دیگر قوه هست، همین قوه‌اى که در میان تلگرافچی‏ها معروف است. این قوه‌ جذب و دفع برای تمام اشیاء هست. هیچ چیز نیست که این قوه درش نباشد نهایت در مغناطیس ظاهرتر است، این در جمیع اجزای ملک هست. به جهتی که جسم، هر ذره او، هم حرارت دارد هم برودت. و این را دائم می‏جنبانند و ساکن نیست. و هرچه هم ساکن به نظرتان بیاید ساکن نیست. حرارت هی بالا می‏برد، دیگر از جاشان هم حرکت نکنند نکنند، قاعده کلیه است و هیچ جا اختصاص نخواهد یافت. نان را نانوا اگر گرم بکشد و بفروشد سبک می‏شود نان وقتی داغ شد سبک می‏شود. هر چیزی را به گرمی بکشی سبک‏تر است رو به بالا بیشتر میل دارد. هر چیزی را وقت سردی بکشی سنگین‏تر است رو به پایین میل می‏کند. چیزها در وقت گرمی سبکند رو به بالا می‏آیند در وقت سردی سنگین می‏شوند رو به مرکز می‏روند.

پس تمام اشیاء دائم در حرکتند غلائظ را درجه به درجه ناعم می‏کنند. آب را

 

«* دروس جلد 6 صفحه 108 *»

همین‌طور لطیف می‏کنند می‏آرند بالا، ته حوض غلیظ‏تر است ته دریا مثل روغن غلیظ است. همین‏جور است خاک‌ها هرچه نزدیک‌تر به مرکزند ثقیل‏ترند. همین‏جور است هوا هر قدریش سنگین‏تر است سرازیر شده آمده پایین. هواهای سبک اینجا نمی‏ایستد می‏رود بالاها می‏ایستد. حتی اینکه اگر یک خیکی را ببرند بالا از سر مناره بسیار عظیم بلندی پر باد کنند بیارندش پایین این خیک نمی‏ایستد روی زمین می‏رود بالا، و اهل تجربه همین چیزها را نشان می‏دهند. وقتی هوا سرد شد چون توی هوا اجزای رطبه هست وقتی هوا سرد شد آن اجزای رطبه یخ می‏کنند و سنگین می‏شوند و از بالا رو به پایین می‏آیند. پس چنین اجزایی در هوا هست و متراکم هم هست. بسا دیده شده که ابر نیست لکن هوا متقاطر می‏شود این نیست مگر اجزای رطوبیه در هوا، هوا که سرد شد رشحه رشحه می‏آید پایین. این شبنم‌ها از ابر نمی‏آید پایین همین‌طور هیچ ابر هم که نباشد آن هواها و رطوبت‌های در هوا را سرما می‏زند به آنها، یخ می‏کند سنگین می‏شود می‏آید روی زمین می‏نشیند. بسا سفید می‏کند روی زمین را، ابر هم نبوده. همین سفیدی‌ها را جمع می‏کنند توی تخم‏مرغ می‏کنند سوراخ آن را می‏گیرند و می‏گذارند آفتاب، وقتی آب شد شبنم‌ها  تخم‏مرغ خودش بنا می‏کند رو به هوا رفتن.

خلاصه منظور این است که هواهای آنجا اگر آب شد و برودت بر آن غلبه کرد و نزول کرد، دوباره که حرارت بر آن اثر می‏کند می‏رود بالا. چنان‏که اگر از اینجا رفته باشد بالا نزول می‏کند می‏آید اینجا، پس هوا هم غلائظش آمده پایین لطائفش رفته بالا به همین‏جور تمام اجسام را فکر کنید، آتش‌ها هم ریشه‏اش فرو رفته در زمین غلائظ آتش رفته تا تخوم ارضین لطائفش است که رو به بالا می‏رود. غلائظ آتش را اگر ببری زیر کره می‏آید روی زمین، مثل این فسفرها. همین‌طور است فلکیت. نه این است که فلک این است که قمر توش است، آنجا فلکی است منفصل شده بله حالا فلکیتی که ممتاز است از سایر عناصر آنجا جاش است، فلکیت فرو رفته در تخوم ارضین چنان‏که این عرش هم از آنجا سرازیر شده آمده تا تخوم ارضین. همین خاکی که اینجا

 

«* دروس جلد 6 صفحه 109 *»

هست آن لطائفش رفته سرابالا تا محدب عرش پس اینها همه مخلوطند و ممزوج. به این نسق که ان‏شاء اللّه بنای فکر را می‏گذاری آن وقت تعین اشیاء را می‏توانی بفهمی. این غرفه‏های ظاهری هیچ به نظر حکیم نمی‏آید، محض اینکه آدم مشتی از گندم را برداشت این مزاجش نمی‏گردد متعین نشده. تا مشتی آب را کسی از حوض برداشت جلدی تغییر نمی‏کند مزاجش، حتی همان آبی که در حوض باشد اگر می‏بینی بالاهاش خاصیتی دیگر دارد تحلیل غذا بهتر می‏کند پایین‌هاش آن‏طور تحلیل نمی‏برد غذا را، به جهت این است که آن پایین‌ها خاک داخل دارد مائیتش کم است بالاها مائیتش بیشتر است اجزای ارضیه‏اش کمتر است.

پس به این نظر که نظر کنید خواهید یافت که اعالی جماد که نرم شده رفته رو به اسافل نبات، و اسافل نبات یعنی ریشه نبات متصل است به محدب جماد. پس منتهیٰ‏الیه جماد نبات است مقعر نبات جماد است. پس نبات ریشه‏اش رفته توی جماد و جماد عالیش رفته توی ریشه نبات و باید از آنجا بروید. دیگر از این پستا اگر فکر کنید خواهید یافت که نبات نیست مگر آن بخارهای بسیار لطیفی که هیچ به چشم نمی‏آید، این بخاراتی که از چاه‏ها بیرون می‏آید غلیظ است، از این است که بالا که می‏رود نزول می‏کند. پس نبات بخاری است که از بس صاف است و لطیف به چشم نمی‏آید، و آن است که جاذب است و دافع و هاضم و ماسک. این تنه درخت ظرف آن بخار است. در توی تنه درخت و ریشه درخت و برگ درخت مثل روحی است در بدن، مثل آبی در کوزه آن صوافی منتشرند در این غلائظ، روح نباتی از سر درخت هست تا ریشه درخت، همین‏جور تو در عالم فکر کن نبات از محدب عرش هست تا تخوم ارضین، مع‏ذلک محدب جماد متصل است به مقعر نبات به این‏جور که ریشه این نبات فرو رفته تا تخوم ارضین و شاخه‌هاش رفته تا محدب عرش.

پس به این نظر که نظر کنید به همین پستا ان‏شاء اللّه دقت کنید باز محدب نبات همین‏جور مماس است با مقعر حيات. باز نه هر بخاری که نبات شد و جاذب و

 

«* دروس جلد 6 صفحه 110 *»

دافع و هاضم و ماسک شد حيات به آن تعلق می‏گیرد، بلکه آن اعلای درجه نبات است که حيات به آن تعلق می‏گیرد. باز نه همین که حیاتی به یک نباتی تعلق گرفت می‏بیند می‏شنود بلکه این بخار را اگر توی بدنی بکنند که چشم داشته باشد جلدی می‏بیند. بخار به محض درست شدن نمی‏بیند بخاری که از قلب ناشی شد و از قلب رفت در دماغ و از دماغ آمد توی چشم این می‏بیند. آن بخاری که از قلب است و می‏رود توی گوش می‏شنود و هکذا. اما بخاری که از معده می‏رود بالا آن هم بخاری است اما با این بخار خیلی تفاوت دارد، این بخار چشم را تار می‏کند گوش را کر می‏کند شامه و ذائقه را ضایع می‏کند، فعلش مثل فعل جماد است و در حقیقت جماد است. پس یک بخاری است مثل بخارات ظاهری اینها قابل حيات نیستند بلکه ممیت و مُضعِف حیاتند، آن بخاری که از قلب متصاعد می‏شود آن قابل است که حيات به آن تعلق بگیرد پس ببیند و بشنود و ببوید و بچشد. پس نباتیت‌هایی که در سایر نباتات هست و در بدن انسان هم آن نبات هست، آن همینی است که گرسنه می‏شود و تشنه می‏شود. این نبات قابل حيات نیست به هیچ وجه تا بعد از آنی که این نباتیتش که تمام شد آن وقت قابل این می‏شود که حيات به آن تعلق بگیرد. و به همین پستا است که نطفه هر حیوانی که ریخته شد از ابتدا زنده نمی‏شود، گندمی را وقتی ریختی توی آب از ابتدا بنای تر شدن می‏گذارد همین که ماند می‏خیسد کم‏کم باد می‏کند پيک می‏زند.

به همین‏جور فکر کنید ان‏شاء اللّه نطفه حیوانی در رحم حیوانی که ریخته شد یک‏خورده که ماند همان ساعت بنا می‏کند خیسیدن وقتی خیسید باد می‏کند بنای نمو می‏گذارد اما زنده نیست، مدت‌ها می‏گذرد تا وقتی که بخاری که صافیِ بخار باشد، صافی صافی باشد در آن پیدا شود، آن وقت حيات در آن درمی‏گیرد. خواه حیوانات قویه باشند که قلب دارند خونی در آن قلب می‏ریزد و از بخار آن خون زنده می‏شوند، خواه حیوانات ضعیفه، پیش از آن تا مدت‌های مدید نبات است قد و پهنا

 

«* دروس جلد 6 صفحه 111 *»

زیاد می‏کند تا وقتی که در اندرون او در ریزریزهای بخاری که در اندرون آن است آن خون می‏ریزد، آن خون که در آنجا ریخته شد این بنا می‏کند جنبیدن.

پس جمیع عوالم غیب به همین پستا است و نوعش همین‏جور است. دیگر نبات پوست پیازی نیست که روی عرش کشیده شده، صوافی نبات رفته تا توی عرش غلائظش رفته تا تخوم ارضین و هکذا محدب حيات رفته تا محدب این عرش منقطع شده و غلائظ حيات تا تخوم ارضین فرو رفته. این است که در هر گوشه بخاری که جایی درست شد که صافی صافی باشد آنجا حیوانی متکون می‏شود اگرچه مغز سنگی باشد. به همین پستا همین‌طور است عالم خیال محدبش منقطع شده به محدب همین عرش غلائظش پایین رفته تا تخوم ارضینِ عالم انسانیت که همان عالم خودمان باشد. حالا وقتی مردم می‏شنوند که به عالم قیامت باید رفت انسان خیال می‏کند که راه دوری باید رفت تا به آنجا رسید. بلکه جوری است که اگر انسان را در قبر بگذارند یا در دریا بیندازند یا در هوا به صلابه بزنند سؤال از او می‏کنند. به همین‏جور محدب عالم انسانیت محدب همین عرش است مقعرش فرو رفته تا در عالم خیال. به همین نسق محدب عالم انسانیت فرو رفته تا مقعر عالم عقل. به همین‌طور بروید تا محدب عقل چنان‏که مقعر این عقل رفته تا محدب این افلاک و در همه جای این عالم عقل فرو رفته. از این جهت هر چیزی به حسب خودش عقلٌ‌مايی به حسب خودش دارد. پس غلائظ عقل است که فرو رفته تا تخوم ارضین. پس اگر حیوانی در مرکز عالم متکون شد مثل انسان نخواهد بود که روی این زمین خلق شده. دیگر اینجا هم هرچه صاف‌تر و لطیف‌تر بگیرند صاحب شعورتر می‏شود.

به همین نسق منتهیٰ‏الیه آنچه خدا خلق کرده و شنیده‏ای حتی اسم‌های خدا و مقام فؤاد و بالاتر از آن و مقام بی‏اسم و رسم و هرچه شنیده‏ای منتهاش و محدبش منتهی شده به محدب همین عرش عالم اجسام حتی اسم‌ها و صفت‌ها حتی مشیت خدا و آن طرف عرش هیچ نیست. حالا اگر نتوانی خیالش کنی که چطور هیچ نیست

 

«* دروس جلد 6 صفحه 112 *»

پر تقصیری نداری راهش به دستت نیست بگویی نمی‏توانم آنجاها را تعقل کنم و تصور کنم راست است به جهت آنکه تو هرچه تصور کنی در عالم هستی تصور می‏کنی و آنجا نیست. چون نیست، نمی‏شود تصور کنی، تو نمی‏توانی تصور کنی که نه خلأ است نه ملأ است. ظرفی باشد نه توش خالی باشد نه توش پر، من نمی‏توانم تصور کنم راست است. خالیش یعنی هوا توش است پرش یعنی آب توش است اما آن طرف عرش اصلش هیچ نیست نه هوا است که خلأ اسمش بگذاری نه آب و خاکی که تو ملأ اسمش بگذاری ابداً آنجا هیچ خلق نکرده. منتهای وجود محدب عرش است، منتهای ملک خدا تمام صنعت خدا توی همین چرخ و همین فلک است و در این کره است و هی خلق می‏کند در اینجا.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

 

«* دروس جلد 6 صفحه 113 *»

درس دهـم

 

(چهارشنبه 28 ذی‌القعدة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 114 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از طورهایی که عرض کردم ان‏شاء اللّه معلوم شد که فعل هر فاعلی مشابه او است مشاکل او است و خوب این مسأله را تحقیق کنید. فعل فاعل را مکرر عرض کرده‏ام و هیچ‏کس هم نفس نمی‏کشد ببینم فهمیده یا نه. من شک می‏کنم که آیا کسی پیرامونش گشت یا نگشت و اگر گاهی هم حرف بزنید بد نیست آدم می‏فهمد کسی چیزی به دستش آمده یا نه؛ آدم علم غیب که ندارد. فعل هر فاعلی از عرصه بیرون فاعل نیست از عرصه‏های بالا هم که جاش نیست بگیرند. پس فعل فاعل از عرصه

«* دروس جلد 6 صفحه 115 *»

فاعل می‏آید این است که بر شکل فاعل است بر طبع فاعل است. حرارت آتش بر طبع آتش است. آتش اگر این حرارت را نداشت چه می‏دانستیم آتش است؟ تمام آنچه شناخته می‏شود و باید اعتقاد کرد، تمام اشیاء و تمام جاهایی که باید معرفت حاصل کرد معرفت ظاهر به ظهورش است ظهور نداشته باشد کسی خبر از آن ندارد. دقت کنید اینها را سرسری نگیرید. اینها قواعدی نیست که هرکس اینها را یاد نگیرد همان عالم نشده باشد یاد هم بگیرد علمی یاد گرفته، بلکه قواعدی است که هرکس یاد گرفت ایمان در قلبش متحقق می‏شود هرکس نگرفت ایمانش مستودع است. بسا جایی که اقتضا کند بگیرند از آدم، دیگر اگر رأیشان قرار نگرفت نگرفتند.

پس عرض می‏کنم هر فاعلی به فعلش فاعل است و این سرّی است که می‏فرماید اللّهم عرّفنی نفسک فانک ان لم‏تعرّفنی نفسک لم‏اعرف رسولک تا خدا را می‏شناسی بدان رسولش را شناخته‏ای و همچنین اللّهم عرّفنی رسولک فانک ان لم‏تعرّفنی رسولک لم‏اعرف حجتک اگر او را بشناسی او را تمامش را می‏شناسی هرجاش را نشناسی بدان درست نشناخته‏ای. هر فاعلی را فکر کنید و در جایی نظر را بدوزید که بتوانید کثراتش را زود فکر کنید، جسمی که یا متحرک است یا ساکن؛ جسمی بخواهید که فاعل نباشد نه متحرک باشد نه ساکن هیچ جا خدا خلق نکرده، هرچه را خدا خلق کرده فعل دارد کمال دارد. پس جسم خلقی است از خلق‌های خدا و این جسم فعل کلی دارد اعم از حرکت و سکون که همراه او است، بعد آن وجود خارجی یا متحرک است یا ساکن. هرکس جسم را دیده یا خیال کرده یا تعقل کرده، یا متحرک دیده یا ساکن، جسم لامحاله یا متحرک است یا ساکن. اگر متحرک است فعلش حرکت است حرکت ضد سکون است، اگر ساکن است فعلش سکون است سکون ضد حرکت است. جسم کمالش به حرکت است کمالش به سکون است. جسمِ بی‏کمالی بی‏فعلی خدا خلق نکرده. و همچنین ظاهر، ظاهر است به ظهورش و از ظهور باید پی برد به ظاهر، ظاهر اگر ظهور نداشته باشد اسمش ظاهر نیست اسمش

 

«* دروس جلد 6 صفحه 116 *»

غائب است. غائب هم فعل دارد آن هم به فعلش غائب است، غابَ فاعلش غائب است. پس هر چیزی به فعلش باید شناخته شود، این فعل از بیرون فاعل چیزی به خود نچسبانیده چرا که هرچه را به خود چسباند عاریه است دخلی به فاعل ندارد. آدم جبه خز بپوشد دخلی به خودش ندارد، پوست بدن خودش را ببینید چه چیز است.

پس از خارج که فاعل نمی‏گیرد چیزی را به خود بچسباند، از نیست صرف صرف که امتناع است و خدا خلقش نکرده و وجود ندارد، نگرفته‏اند. نیست که نیست و نیست را هست نمی‏توان کرد و خدا هم نیست را هست نکرده پس از نیست که این فعل را نمی‏شود درست کرد از خارج هم که نباید گرفت. پس به حصر عقل به حصر نقل این فعل از عرصه فاعل است آمده پایین. اگر یک وقتی در جایی ظاهر نیست و بعد در آنجا ظاهر می‏شود از فاعل نیست.

ملتفت باشید که خیلی در اینها قواعد کلیه به دست می‏آید و در حکمت بابصیرت می‏شوید، می‏بینی حالا روزی هست بدان روز نبوده و خدا می‏آرد روز را، شب نیست خدا می‏آرد شب را. خدا تازه به تازه چیزها را احداث می‏کند کل یوم هو فی شأن این تازه‏ها را نه این است که از عرصه نیستی آورده. نیستی که نیست و خلق نکرده که از آنجا بیارد. از عرصه نیستی هیچ چیز را نمی‏شود آورد و محال است. و چیزی که محل قدرت نیست قدرت این خدا عمداً به آن تعلق نمی‏گیرد. و این الفاظ را حکماء گفته‏اند که عرض می‏کنم. پس محال متعلق قدرت نیست و این لفظ هم باز مدارا است به جهتی که اگر بگویی خدا نمی‏کند این کار را بسا مردم «ناتوانی» بفهمند، بسا ذهن‌های کج چنین بفهمد. می‏گویی خدا همه کار می‏تواند بکند اما محال چیزی نیست که قدرت به آن تعلق بگیرد محال نشدنی است نمی‏شود چیزی به آن تعلق بگیرد. حضرت صادق یا امام رضا صلوات اللّه علیهما می‏فرمایند لیس فی محال القول حجة دیگر او امام بوده از کسی که نمی‏ترسیده، می‏فرماید لیس فی محال القول حجة خیال کنی حرمت خدا را داشته‏ای نه لیس فی محال القول حجة و لا فی

«* دروس جلد 6 صفحه 117 *»

المسألة عنه جواب جواب ابلهان خاموشی است و لا للّه فی معناه تعظیم.

کار خدا آن جوری است که خودش می‏کند. از امکان می‏گیرد و خلق می‏کند، از محال خلق نمی‏کند، هرچه را خلق کرده از امکان خلق کرده، پس از عرصه نیست صرف خدا خلق نمی‏کند. اما این حرف‌ها که خدا از کتم عدم به وجود می‏آورد انما امره اذا اراد شیئاً ان‏یقول له کن فیکون را شما ان‏شاء اللّه فکر کنید در همین بیان‌ها حاقش را می‏توانید به دست بیارید. بله امروز چهار ساعت پیش از این نبود شب هم هنوز نیامده. اینها را از کتم عدم به وجود می‏آورد معنیش این نیست که از نیستی به هستی می‏آورد، و خدا کار بیجا نمی‏کند. قاعده کلیه است شما نقطه‏اش را بگیرید که الفاظش کم است تا یادتان نرود بعد فکر کنید ان‏شاء اللّه همه‏اش هم دو کلمه است و آن دو کلمه این است که چیزهایی که بیرون می‏آید از جایی، و هر چیزی که در یک مقامی در یک جایی نیست در یک وقتی نیست و در یک وقتی می‏بینی پیدا شد این یک جایی بوده آمده اینجا، نه که از عدم آمده. اگر گفته می‏شود که از عدم آمده یعنی اینجا حاضر نبوده اینجا ظاهر نبوده نه اینکه باطنش هم نبوده.

دیگر فکر کنید و این آیه را فراموش نکنید که یکی از قواعد کلیه است فرمایش کرده می‏فرماید و ان من شی‏ء الا عندنا خزائنه و اشیاء در عالم‌های بالا جا دارند مثل پله‏های نردبان هی می‏آیند پایین. اینهایی که در پله‏های پایین هستند در پایین نمی‏بینند او را، وقتی آمد او را می‏بینند. پس پیشتر معدوم بود خدا از کتم عدم این را آورده اینجا عدم آن چیزی است که حاضرین آن را نمی‏بینند. و این اصطلاحی است از ائمه طاهرین صلوات اللّه علیهم که خدا خلق را از دریای عدم خلق کرده از کتم عدم به وجود آورده، و اینها معنی دارد و معنیش را از شارع باید گرفت. عالم شهود ما اینهایی‏اند که در این اطاق حاضرند آن بیرون به نظر ما نمی‏آید پس آنجا شهود ما نیست. پس آنها معدوم است از نظر ما. اگر کسی تازه وارد اطاق شد می‏گوییم از غیب آمد به شهود از پشت پرده آمد از آنجایی که ما نمی‏دیدیم آمد، آن بیرون کتم عدم ما

«* دروس جلد 6 صفحه 118 *»

است عدم ما است، ما هم کتم عدم آنها هستیم. فکر کنید و آیه را فراموش نکنید و ان من شی‏ء الا عندنا خزائنه و ماننزّله الا بقدر معلوم هرچه در یک وقتی نیست، نه این است که نیست، از عرصه نیستی که هیچ نیست یک جایی هست خدا از آنجا روز را می‏آرد، چیزی هست آنجا که اینجا نیست. پس هر چیزی که یک وقتی نیست و یک وقتی پیدا می‏شود این در جایی دیگر هست. آنی که از عرصه نیستی است خوب فکر کنید دقت کنید آنی که تعبیر بخواهی بیاری از کتم عدم یعنی عدم محض هرچه آنجا است هیچ بار نیست و هرگز هست نخواهد شد، هیچ‏کس هم آن را نمی‏آرد بیرون. به جهت اینکه نیست چه بیارندشان؟ و چیزی که پیدا می‏شود یک وقتی از اوقات پیشترش هم بوده نهایت اینجا نبود حالا آمد.

پس ملتفت باشید این ترکیباتی که خدا ترکیب می‏کند و کل یوم هو فی شأن چه بسائط چه مرکبات مطلبش یک‏جور مطلب است. خدا می‏گیرد قبضه‏ای را از غیب قبضه‏ای را از شهود، اینها را داخل هم می‏کند یک چیزی می‏سازد که هم از غیب حصه‌اى دارد هم از شهود، ولدی متولد می‏شود. دیگر حاق علمِ «ضم و استنتاج» در همین‌ها به دست می‏آید و این قاعده در همه ملک خدا جاری است. غیب من حیث الغیبیة قبل از تعلق به شهود حالتی خودش دارد و در عرصه نیستی هم نیست. شهود هم همین‌طور بعد از آنی که آن غیب آمد به این شهود تعلق گرفت چیز تازه‌اى پیدا می‏شود که پیشتر نبود. ببینید آتش به ذغالی و چوبی درنگیرد، در روغنی و فتیله‏ای درنگیرد رنگ خودش پیدا نیست، انسان نمی‏بیند آن را. ببینید منقل آتش بعد از آنی که شعله‏اش می‏خوابد و آتش هست در آن بالای منقل که هیچ شعله ظاهری پیدا نیست، اگر بته‏ای بگیری می‏بینی یک‏دفعه روشن می‏شود. اگر آنجا آتش نباشد روشن نمی‏شود، پس آتش هست بالای منقل اگرچه به چشم نمی‏آید دلیلش اینکه بته می‏گیری درمی‏گیرد، پس آتش هست و دیده نمی‏شود، پس آتشی که دیده نمی‏شود در عرصه عدم است چشممان که او را نمی‏بیند صداش را هم نمی‏شنویم، از

 

«* دروس جلد 6 صفحه 119 *»

لمس هم اگر احساس نمی‏کردیم خیلی معدوم بود.

خلاصه آتش در عالم خودش هیچ رنگ که ندارد به چشم نمی‏آید. درست اگر ملتفت باشید چه عرض می‏کنم خواهید یافت حفظ حرارتش هم به همین اجسام ظاهره است. آن آتش صرف صرف قبل از تعلق آن به این اجسام، گرم هم نیست اگرچه یک روشنی خودش دارد گرمی خودش دارد، اما در این عالم بروز نمی‏کند مگر اینکه در چوبی در آهنی در ذغالی بنشیند. پس آتش در پرده غیب هست، اگر نباشد به محض زدن سنگ و چخماق آتش احداث نمی‏شود، لامن شی‏ء؟! از کجا می‏آید آتش، از عرصه نیستی می‏آید؟! نیستی که نیست. از عرصه هستی می‏آید یا در سنگ است یا در چخماق است، پس آن ریزریزهای آتش را که می‏بینید از سنگ می‏ریزد از غیب می‏آید. دیگر خیلی از حکمای ظاهری و این طبیعیین ظاهری ــ که خیال می‏کنند در طبیعی مسلط شده‏اند ــ می‏گویند به جهت این است که حرکت احداث حرارت می‏کند. این حرف را می‏زنند، و بسا حرف خودشان را نمی‏فهمند که چرا حرکت احداث حرارت می‏کند. چرا حرارت نباید احداث حرکت کند؟ و این مردم اگر در فنون خودشان استاد باشند بدانید تصدیق حق را خواهند کرد. تمام شرع از روی طبیعت برداشته شده اگر کسی درست ببیند مطابق با حق خواهد شد. از روی طبیعت برداشته‏اند و گفته‏اند، لاعن شعور چیزی را حلال و حرام نمی‏گویند. پس وقتی چخماقی را به سنگی یا سنگی را به سنگی بزنی. دو شی‏ء سخت صلب را به‌هم بزنی برقی دارد آتشی از آن بیرون می‏آید قندی را به قندی بزنی باز برقی دارد آتش دارد، نهایت ضعیف است که درنمی‏گیرد. پس ریزریزهای آتش بی‏اغراق بالفعل نشسته‏اند در توی چخماق و سنگ، وقتی به سرعت می‏زنی این را تمام این ریزریزهایی که منفصل است متصل به‌هم می‏شود. مادامی که منفصل نشده چسبیده به سنگ، وقتی چیز صلبی به آن می‏زنی می‏تراشد سنگ را و آن ریزریزها را وقتی به سرعت حرکت دادی از اطراف می‏ریزد. این ریزریزها به یکدیگر وقتی ملاقات کردند هر ریزه‌اى

 

«* دروس جلد 6 صفحه 120 *»

تقویت ریزه دیگر می‏کند، خصوص روی قوی بریزند.

آتش بسیار سیال است فکر کنید ان‏شاء اللّه مثل سیلان آب خیالش کنید. بسیار لطیف است و خیلی تند و خیلی رقیق، از شدت رقتی که دارد هر جسمی که از عناصر باشد غیر از نار، به آن سرعت مرور نمی‏کند و به آن رقت نیست. مثل آبی که روان است و خاکی که روان نیست، و این آب بخواهد مرور کند این آب اگر تند برود می‏شوید و می‏رود به آن سر جوب می‏رسد. و اگر آب به طور تأنی مرور کند و خاک‌های اطرافش نرم باشد خاک‌ها می‏ریزد در جوب. اینها لفظ‌هایی است ظاهری و بسا آنکه اینها را این طبیعیین نفهمند بلکه بسا آنکه بخندند به این حرف‌ها. آتش بعینه آبی است روان از هوا روان‏تر، و این هوا نسبت به آن آتش غلیظ است هرجا این آتش پیدا شود مرور می‏کند از آن چیزهایی که در اطراف او است. مثل آبی که تمام اطرافش خاک است اگر تند مرور کند می‏گذرد، اگر کند برود خاک‌ها دورش را می‏گیرند. پس آتش را اگر به طور سرعت اجزایش را به‌هم متصل کردی مثل سنگی را که به چخماق بزنی، هر چیزی را به سرعت حرکت دادیم گرم می‏شود آتش‌ها است که به‌هم متصل می‏شود. آتش از شدت رقتی که دارد بخواهی به تأنی آن را حرکت بدهی هواها می‏ریزد دورش را می‏گیرند، یا آب‌ها یا خاک‌ها دورش را می‏گیرند. لکن اگر به سرعت حرکت دادی که تا بروند غلائظ بریزند روش گذشته باشد آن وقت جزئی از جزئی تقویت می‏کند، تقویت که کرد تأثیر خودش را می‏کند. باری اینها را هم نمی‏خواستم عرض کنم.

ملتفت باشید ان‏شاء اللّه، پس غیبی را که به شهاده تعلق می‏دهی، شهاده مثل دودی است که رنگ خودش سیاه است. دود نمی‏خواهد خودش رو به بالا برود آن قدری هم که می‏رود به گرمی آتش است. اگر سرد شد به سقف هم چسبیده باشد می‏افتد پایین. پس رنگ ذغال سیاه است و میلش به هبوط است به جهت غلبه برودتی که دارد. اگر آتش را تعلق دادی به این ــ و آن نوری را که آتش من حیث خودش دارد هیچ به این چشم هم نمی‏آید ــ پس اگر قدری در هوا غلظتی پیدا کرد شاید بعضی

 

«* دروس جلد 6 صفحه 121 *»

از آتش پیدا شود. اگر غلظتش زیادتر شد شاید رنگش زرد شود. غلظتش زیادتر شد و به چیز سیاهی مثل ذغال و دود تعلق گرفت رنگش سرخ می‏شود. پس این شعله متولد شده از آتش غیبی و دود ظاهری، پس آن غیب به این شهود تعلق گرفته ضم و استنتاج کرده‏اند، این شعله نتیجه شده برای این غیب و شهود. اگر غیبی مسلط شد بر شهود قرمزیش کم می‏شود و زرد می‏شود، بیشتر غلبه کرد رو به سفیدی می‏رود بیشتر غلبه کرد چشم را می‏زند دیگر رنگ ندارد. از آن طرف دود غلبه کرد سفیدی کم می‏شود زرد می‏شود، بیشتر غلبه کرد زردی کم می‏شود سرخ می‏شود. مثل اینکه وقتی آتش غلبه کرد سرخی کم می‏شود زرد می‏شود،  بیشتر غلبه کرد زردی کم می‏شود، زردی که کمتر شد سفید می‏شود. مثل اینکه سفیداب و ذغال را یک درجه داخل کنی کدر می‏شود، بیشتر ذغال بریزی فیلی می‏شود تا وقتی خیلی ذغال بریزی بسا سیاه سیاه هم بشود که سفیدابش گم شود.

به همین‌طور اشیاء را بعضی به بعض ترکیب می‏کنند. حالت ترکیبیه که آن حمرت شعله باشد، این حمرت شعله را در واقع بخواهی بدانی جاش کجا است نه پیش آتش است نه پیش دود. لکن آن آتش با این دود که مقترن شدند جای حمرتش اینجا است، نه یک قدم بالا می‏تواند بگذارد نه یک قدم پایین، همین‏جور طعم هیچ میوه‌اى نه در خاک تنها است نه در آب تنها است، مقدار معینی از آب مقدار معینی از خاک با حرّ معینی بردِ معینی اختلاط یافته‏اند یک‏دفعه می‏بینی ترش شد، یک‌دفعه می‏بینی شیرین شد، یک‌دفعه شور شد، یک‌دفعه عفص شد. این طعم‏ها در مبادی نیستند. همیشه جای اولاد نه در پدر است نه در مادر بیرون از پدر و مادر است، جای ولد نزد اقتران پدر و مادر است. آن پیشتر در اصلاب نیستند. در آنجا نیستند.

به همین نسق اگر فکر کنید خواهید یافت که آن کومه‏های مجمله مبهماتش همیشه بوده‏اند. به جهت اینکه این کومه‏ها جوهرند، و جوهر آن چیزی است که هرچه او را مقید به قید مثلث و مربع و مخمس کنی از امکانیتش هیچ کم نمی‏شود. پس

 

«* دروس جلد 6 صفحه 122 *»

اینها جواهرند و این جواهر همیشه بوده‏اند. پس همیشه ادناش در اعلاش متصرف است اعلاش در ادناش. انسان روحی دارد و بدنی این بدن پیش روح مستمد است. نه خیال کنی او همین که امداد می‏کند پس دیگر استمداد نمی‏کند. ببینید این بدن اگر گرم شد روح غضب می‏کند، اگر سرد شد روح حلیم می‏شود. در وقتی انسان در شدت غضب است، اگر این‏قدر ماسک شد که بایستد لامحاله غضبش می‏نشیند. وقتی قرار می‏گیرد برودت غلبه می‏کند غضب می‏نشیند. ایستاده است بنشیند غضب می‏نشیند. همین که انسان تسخین می‏کند روحش غضوب می‏شود. کم‌صبر و کم‌حوصله می‏شود، کارها را می‏خواهد تند تند کند. بسا همان شخص غضوب وقتی ماست می‏خورد صبر و حوصله پیدا می‏کند کارها را به تأنی می‏کند. و این در جمیع طبایع حیوان و انسان جاری است. و همین را طبیعیین نفهمیده‏اند خیال می‏کنند غضب و فرح از عالم انسان باید بیاید، از آنجا باید بیاید.

شما ملتفت باشید ان‏شاء اللّه تمام سرورها از این طرف بالا می‏رود همچنین غضب‌ها و حزن‌ها و هکذا، ان‏شاء اللّه مشق کنید که هر وقت محزونی منشین غصه بخور که دلم تنگ است. بدان سبب حزن نیست مگر حرارتی که محتقن شده در قلب، این حزن پیدا شده. این حزن پیدا شده از آنجا نیست. همین که می‏بینی محزونی هندوانه پیدا کن بخور خودش حزن می‏رود. غضب داری از دست کسی کج‏خلقی یک کاسه آب بخور غضب فرو می‏نشیند زود صلح می‏کنی. آنجاها هم که می‏روی صلح بدهی همین‌طور کن، جلدی میارش سبیل‏بوسی کند. بگو حالا بنشین آب بخور قلیان بکش، همین که نشست آبی خورد کم‏کم غضب‌ها خودش تمام می‏شود. همچنین فرح‌ها، از این سمت که شی‏ء مفرّحی رسید به بدن تأثیر می‏کند در روح، روح از براش انبساط حاصل می‏شود. اینجا که چیز گرمی می‏خورد روح داغ می‏شود حرارت پیدا می‏کند روح که گرم شد تندتند می‏خواهد کارها بکند صبر ندارد در کارها، استیلاء می‏خواهد پیدا کند. حالا می‏بینی دلتنگی ــ و دلتنگی

 

«* دروس جلد 6 صفحه 123 *»

بد چیزی است ــ منشین هی به چای‏خوردن، آب سردی بخور هندوانه بخور جلدی خودش تمام می‏شود.

پس تأثیر می‏کنند تمام ابدان در تمام ارواح و تمام غذاها در تمام ارواح. اما روح وقتی اکتساب می‏کند از بدن که به اینجا چسبیده باشد، همین بدن وقتی روح توش هست و تصرف می‏کند در آن، چاییش که می‏دهی جذبش می‏کند هضمش می‏کند حرارتش را می‏برد بالا خودش هم آن وقت غضب می‏کند. اما اگر روح نباشد شکمش را پر از چایی بکنی بدن چایی را هم سرد می‏کند. طبعِ خودش طبع خاک است. مرده‏ها همه یخ کرده‏اند هرچه مقترن به آنها شد یخ می‏کند. پس روح تصرف می‏کند در بدن، دیدنش از او است شنیدنش از او است چشیدنش از او است بوییدنش همه از او است جاذبه‏اش از او است دافعه‏اش از او است ماسکه‏اش از او است هاضمه‏اش از او است. او تا بیرون می‏رود جذب و هضم و دفع و امساک همه تمام می‏شود. همچنین دیدن شنیدن چشیدن بوییدن، پس همه خراب می‏شود می‏رود پی کارش، او که آمد همه می‏آید. همین که آمد شیرینیش که می‏دهی حظ می‏کند. ترشیش می‏دهی ابرو گره می‏کند. روح در عالم خودش هست وقتی تقید به این بدن ندارد نه حزن دارد نه فرح، نه گرمی می‏فهمد نه سردی. گرمی و سردی را با این دست می‏فهمد مرئیات را با این چشم می‏فهمد مسموعات را با این گوش می‏فهمد مذوقات را با زبان مشمومات را با بینی و هکذا. حالا اگر در همچو بدنی ننشیند نه گرمی می‏فهمد نه سردی، نه رنگ‌ها نه صداها، نه بوها نه جذب نه هضم نه دفع نه امساک برای او نیست، مثل کلوخ افتاده مثل همین جماد. این را می‏فهمید که بدن اگر روح از آن بیرون رفت دیگر هیچ نمی‏فهمد. آن روح هم اگر تعلق نگیرد به بدن هیچ نمی‏فهمد. با وجودی که او حيات است و تمام مشاعر از او است اما قبل از تعلقش به بدن مثل کلوخ افتاده.

دیگر اینها را که یاد گرفتید می‏دانید این را که مستضعفین در قبر مانند کلوخ افتاده‏اند یعنی چه؟ می‏دانید که مانند این‏جور کلوخ‌ها نیست. مانند کلوخ است اما

 

«* دروس جلد 6 صفحه 124 *»

پدرش را می‏شناسد مادرش را می‏شناسد. هر مرده‏ای که باشد حتی اگر بچه باشد می‏شود کاری کرد براش، می‏شود سوقاتی براش فرستاد. می‏شود سوقات برای مستضعف فرستاد. اگر مثل کلوخ این دنیا بود باید هیچ فاتحه‌اى هیچ خیراتی برای آن ثمر نداشته باشد. «مثل کلوخ افتاده‏اند» یعنی تمیز حق از باطل نمی‏دهند، مثل اینجا که چشم داشته‏اند چیزها را می‏دیدند گوش داشتند صداها می‏شنیدند، آنجا هم که هستند می‏روند می‏آیند. بعضی جاها می‏روند بعضی جاها نمی‏روند، بعضی جاها که مناسبند میل می‏کنند می‏روند، جاهای منافر میل نمی‏کنند نمی‏روند. این‏جور زندگی را دارند، لکن آنجا حالتشان مثل حالت این دنیا است، اینجا نمی‏توانست تمیز حق از باطل بدهد آنجا هم نمی‏دهد، مگر آنجا خورده خورده بماند درس بخواند مثل اینجا، آن‌وقت کم‏کم بفهمد چنان‏که اینجا مستضعف بودند آنجا هم مدت‌ها مستضعفند، خورده خورده درس می‏خوانند مطالب زیاد مکرر می‏شنوند، آن‌وقت خورده خورده از حد استضعاف بیرون می‏آیند.

و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

بعد از درس فرمودند اگر کسی این علوم را نداشته باشد اخبار را نمی‏تواند جمع کند. می‏فرمایند: مستضعف مثل کلوخ افتاده، آن‌وقت می‏فرمایند جایی دیگر که بچه‏ها را که می‏برند حضرت فاطمه متوجهشان می‏شوند، یا مریم یا حضرت ابراهیم. برای بچه‏ها می‏شود سوقات فرستاد. صلواتی بفرستی برای بچه‏ها آنجا براش ثمر می‏کند، زودتر از حد استضعاف بیرون می‏آید، زود بیرون می‏آید. و السلام.

 

 

«* دروس جلد 6 صفحه 125 *»

درس يازدهـم

 

(شنبه 2 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 126 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از طورهایی که عرض کردم، فعل فاعل را ملتفت باشید ان‏شاءالله. چون معقول نیست هیچ فاعلی فعل خود را از غیر عاریه کند. و فعل است که فاعل آن را احداث می‏کند، و آن فعل، پیش از احداث هیچ نیست و فاعل او را احداث می‏کند به خود او. و این است اصطلاحی که در احادیث هست که «خلق لامن شی‏ء» فرمایش می‏کنند، و این علماء و حکمائی هم که هستند هیچ ملتفت نشده‏اند. مشایخ ما اینها را اصرار کرده‏اند و فرمایش می‏کنند. می‏خواهم عرض کنم تمام افعال از تمام فواعل لامن شی‏ء

«* دروس جلد 6 صفحه 127 *»

سر می‏زند. حالا امر به این شیوع از نظر جمیع کسانی که غیر اهل حقند پوشیده مانده. فعل فاعل باید صادر از خود فاعل باشد، فاعل او را ساخته باشد، پس او است مصنوع و مفعول مطلق فاعل. دیگر فاعل در وقتی یا در مکانی این کار را کرد، به جهتی که خودش در وقت و مکان نشسته آن وقت و آن مکان مفعول مطلق نیست مفعول فیه می‏شود دیگر یا مفعول منه است یا مفعول به یا مفعول علیه، هیچ‏کدام از اینها مفعول مطلق نیست.

پس فعل فاعل صادر است از فاعل، ماده فعلش را از غیب نمی‏گیرد و همچنین صورتش را. شما همین‏قدر ملتفت باشید که کرسی اثر نجار نیست، این گولتان نزند. این کرسی ظهور چوب است، به غیر از چوب هم هیچ ندارد. حرکت فاعل هم آن‏وقتی که وارد شد بر او، در آن وقت محفوظ است سر جای خودش. و حالا دیگر هیچ فعل فاعل در کرسی پیدا نیست مگر به طور استدلال. و شما بدانید که ٭  پای استدلالیان چوبین بود ٭ همین‏قدر می‏شود استدلال کرد که استادی آن را ساخته، دیگر استاد چه‌کاره بوده، نمی‏شود فهمید. اثر و مؤثر این‏طور نیست.

شما فکر کنید، اثر را مؤثر احداث می‏کند. این حرف را به هر زبان و برای هر طايفه‏ای می‏توان گفت. آن سرّش و مغزش را بسا انسان تقیه کند و جایی نگوید، اما نوعش را همه‏جا می‏توان گفت. پس اثر چون صادر است از خود مؤثر، و مؤثر ماده‏ای و گلی بر نمی‏دارد فعل خود را بسازد؛ آنها که گل بر می‏دارند در قالب می‏گذارند خشت می‏سازند؛ خشت، اثر خشت‌مال نیست. حرکت دست شما اثر دست شما است. گلی برنمی‏دارند حرکت خود را از آن بسازند هوائی برنمی‏دارند از آن بسازند، هرچه ماسوای این حرکت است من آنها را برنداشته‏ام حرکت بسازم. من خود این حرکت را به خود این حرکت احداث کرده‏ام آن را ساخته‏ام. ماسوای این حرکت که ضدیت با حرکت دارد سکون است، سکون که محال است جمع شود با حرکت. پس حرکت را شما به نفس حرکت احداث می‏کنید سکون را هم به نفس سکون شما احداث می‏کنید. و چون شما احداثش کرده‏اید مال شما است.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 128 *»

حرف‌ها زیاد گفته شده در کتب مشایخ، مشایخ هیچ کوتاهی در علم نکرده‏اند لکن تقصیر مردم است که کتاب‌ها را برمی‏دارند کان و یکون را و مبتدا و خبر را می‏خواهند بفهمند. بچه که شعور ندارد وقتی مادر می‏گوید قربان چشم‌های بادامیت بروم می‏گوید ننه من بادام می‏خواهم. حالا این مردم هم تا عبارتی می‏بینند هیچ ملتفت مراد و مقصود صاحب آن نمی‏شوند، در همان الفاظ و عبارت می‏نشینند و بحث می‏کنند و حرف می‏زنند.

مسأله جبر و تفویض مسأله‏ای است که وقتی در اخبار بروی، هیچ مسأله‏ای نیست که در عظمت آن، آن‏قدر بگویند. و این مسأله را هیچ‏کس نمی‏داند مگر امام. مسائلی که مکلفٌ‏به مردم است و مردم باید یاد بگیرند انبیاء آمده‏اند و معجزات آورده‏اند، تکلیف مردم قرار داده‏اند آنها را. آمدند سبقت کردند و گفتند، قبول هم که نکردند عذاب‌های ظاهری و باطنی آوردند برای آنها. اما مسأله جبر و تفویض را تکلیف مردم قرار نداده‏اند می‏فرمایند مخصوص ما است نهی هم می‏کنند که کسی در این مسأله فرو برود طریق مظلم فلاتسلکه و بحر عمیق فلاتلجه فرو رفتن در آن منهیٌ‏عنه هم هست. مسأله‏ای است که خدا می‏داند آن را، رسول خدا می‏داند ائمه‏ هدی: می‏دانند غیر از اینها هم هیچ‏کس نمی‏داند. اگرچه محیی الدین باشد بلعم باعورا باشد، مسأله‏ای است که می‏فرماید هیچ کس نمی‏داند آن را غیر از ائمه هدی:، انبیاء و اولیاء می‏دانند غیر اینها هم هیچ‏کس نمی‏داند مگر کسی را که ائمه هدی: تعلیمش کرده باشند بخصوصه، ببینید چقدر عظیم است! چقدر مشکل است! بخواهید جایی هم به دست بیارید، توی کتاب‌های اهل باطل که اصلش نگردید به جهتی که آنها اصلش باطل است. حالا مسأله‏ به این عظمت را ببینید خدا توی کارهای خودمان گذاشته و می‏شود فهمیدش، اما به شرطی که باز لفظ‌ها را نگیری، ببینی من چه می‏خواهم بگویم.

من می‏گویم این را تحقیق کنید که مفعولِ فاعل، یعنی آن چیزی که از فاعل

 

«* دروس جلد 6 صفحه 129 *»

صادر شده یعنی آن چیزی که اگر فاعل آن را نکرده بود نبود، این را به دست بیار آن‌وقت می‏فهمی مسأله جبر و تفویض را، خلقت لامن شی‏ء را. پس خشت‌ها، نه گلش مصنوع خشت‌مال است نه قالبش نه خشک کردنش. گل یکی از اسبابش بوده چنان‌که قالبش یکی از اسبابش بوده. یکی از اسبابش هوا است یکی قالب است یکی خاک است یکی آب. پس اثر آن است که صادر باشد از مؤثر و مفعول مطلقِ مؤثر باشد. مفعول را فاعل باید احداث کند، از ضد که احداث نمی‏کند. حرکت را به سکون نمی‏شود احداث کرد حرکت را به خود حرکت احداث می‏کنی، سکون را به خود سکون، این را ول می‏کنی آن را احداث می‏کنی. پس خود حرکت را به نفس حرکت احداث می‏کنی. پس تمام فواعل ــ  قطع نظر از آنجاهایی که کارها بر روی جایی واقع می‏شود که آنها اثر نیستند ــ تمام فواعل کار خود را و اثر خود را به خودِ کار به خود اثر احداث می‏کنند. خود حرکت را شما به خود حرکت احداث می‏کنی نه به سکون نه به سایر افعال دیگر. نه از ماده‏ خارجی برداشتی او را نه از صورت‌های خارجی که در عالم هست. پس تو «لا علی احتذاء صورة، لا من مادة» خلق کرده‏ای فعل خودت را. ماده‏اش آن فعل تو است صورتش آن چیزی است که ممتاز است از سکون. می‏بینی چقدر واضح است، خدا می‏داند کسی که به آن رسید، می‏بیند که از جمیع مسائل واضح‌تر است.

می‏بینید ماده‏ای دارد این حرکت صورتی دارد این حرکت. ماده‏اش فعل تو است و آن فعل تو اعم است از حرکت و سکون. دیگر فعل را، در فاء و عین و لامش گیر نکنی بگویی من عربی نمی‏دانم، تو «کار» اسمش بگذار. هرکس ساکن شد سکون کار آن کسی است که ساکن شده. هرکس حرکت کرد حرکت کار همانی است که حرکت کرده. پس ماده این حرکت و آن سکون، ماده هردو، فعل فاعل است. صورت حرکت، مابه الامتیاز او است از سکون. هر شیئی آن مابه الامتیازش، آن چیزی است که پیش خودش باشد پیش هیچ کس دیگر نباشد غیر خودش. ان‏شاءالله دقت کنید پس مابه الامتیاز آن چیزی است که مخصوص خود شی‏ء است، مابه الاشتراک آن چیزی است

 

«* دروس جلد 6 صفحه 130 *»

که جایی دیگر هم یافت می‏شود. حالا مابه الاشتراک حرکت و سکون، فعل است و فعل کار فاعل است. هردو، کار فاعل است. اما مابه الامتیاز آن است که از این یکی هیچ پیش آن یکی نباشد از آن‏یکی هیچ پیش این یکی نباشد. و اگر اینها را یاد بگیرید در فقه و در اصول و در طب و در جمیع علوم به کار می‏آید. همیشه مابه الامتیاز، مخصوص آن شی‏ء ممتاز است، که دیگر در ملک هیچ‏جا پیدا نمی‏شود، و خیلی آدم‌ها که شق شعر کرده‏اند در خیلی جاها، اینجاها پاشان لغزیده است. زید چشم دارد عمرو هم چشم دارد این مابه الامتیاز نیست. ببین چشم زید چه‏جور است که غیر زید آن‏جور چشم ندارد آن مابه الامتیاز است، چشم عمرو چه جور است که غیر او آن‌جور چشم ندارد، آن مابه الامتیاز است.

دقت کنید غافل مباشید، عرض کردم وقتی مِغرفه‏ای برداری آب حوض را غرفه غرفه کنی، آب حوض ممتاز نشده، این امتیاز از امتیازات ظاهری است. و اغلب ملاها و کسانی که خیال می‏کنند حکیمند این را مابه الامتیاز می‏دانند و این مابه الامتیاز نیست. مابه الامتیاز این است که جایی دیگر یافت نشود، آن صورت شی‏ء است. و این تعریف در عرف‌های مردم هم صادق است. آنچه در این مغرفه است به این مغرفه خصوصیتی دارد. آنچه در آن مغرفه کرده‏اند به آن خصوصیتی دارد. پس مابه الامتیاز اشیاء آن است که با هر شیئی هست، و در تمام ملک خدا دیگر آن ‏جور نباشد. حالا زید و عمرو هر دو چشم دارند این مابه الامتیاز نشد. آن چیزی که پیش زید هست و جایی دیگر یافت نمی‏شود آن مابه الامتیاز است. زید مابه الامتیازی دارد و آن، آن چیزی است که در جایی دیگر یافت نشود. و خدا می‏داند که من می‏دانم که هنوز نتیجه‏ این حرف‌ها را نمی‏دانید چقدر است. نتیجه‏های عظیم عظیم دارند و شما نمی‏دانید. ما به الامتیاز مخصوص شی‏ء ممتاز است. حرفش را ببینید به چه آسانی می‏توان گفت، پیش همه‏ عقلاء می‏شود گفت تقیه هم ندارد. ما به الامتیاز مخصوص شی‏ء ممتاز است.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 131 *»

دیگر حالا ملتفت باشید که این نمونه نتیجه است که خلق هرچه نزولشان زیادتر است و دورند از مبدأ اختیارشان کم است. اگر یک‌خورده باهوش باشی آن‌وقت می‏فهمی چه می‏گویم و هنوز غافلی، این یکی از نمونه‏های نتیجه است باز خود نتیجه نیست. اشیاء هرقدر از مبدأ دورترند اختیارشان کمتر است، همان غرفه غرفه شده‏اند. از این جهت سنگی به سنگی خیلی شبیه است. دو مثقال نقره را بکشی هرچه را این دارد آن دارد هرچه را آن دارد این دارد، چقدر شبیه است. به طوری که هر دو را در جیب بیندازی وقتی می‏خواهی بیرون بیاری بسا بر خودت مشتبه بشود کدام کدام است. پس تمیز مرتفع است سنگی با سنگی جمادی با جمادی نقره‏ای با نقره‏ای طلایی با طلایی امتیازشان کم است. مغرفه‏هاشان مغرفه‏های ظاهری است از این‌جهت گول زده خیلی را که خیال کرده‏اند اینها ممتازند. اگر دو مثقال جماد را که مثل هم باشند پنهان کنی جایی، بخواهی بیرون بیاری بسا آنکه بر خودت مشتبه شود. اما نباتات امتیاز آنها بیشتر است. اما باز خیلی درخت‌ها به خیلی درخت‌ها مشتبه می‏شود.

همین‌طور در حیوانات باز فکر کنید، این گنجشک با آن گنجشک مادامی که پهلوی همند تو تمیز می‏دهی، لکن وقتی رفتند خواستند برگردند تو نمی‏دانی کدام کدام بود. گوسفندی با گوسفندی چقدر شبیه است! اگرچه مقامش بالاتر است از گنجشک‌ها و بهتر از گنجشک می‏توان تمیز داد. به همین طور می‏آید در مقام انسان، انسان با این‌همه جمعیت که همه چشم دارند همه گوش دارند ابرو دارند رنگ دارند قد و قامت دارند، دو تا انسان بخواهی پیدا کنی که امر مشتبه شود خیلی کم است. صد هزار نفس را بخواهی جمع کنی، شاید دو نفری پیدا شوند شبیه به یکدیگر که محل اشتباه شوند. امر همین‌طور می‏رود بالا، هرچه متشخص شدند مابه الامتیازشان زیادتر خواهد بود. انبیاء دیگر خیلی ممتازند از یکدیگر به هیچ وجه نمی‏شود که در حالاتشان مشتبه به یکدیگر شوند.

پس ان‏شاءالله ملتفت باشید که اینها مغشوش می‏شود پیش کسانی که خبر

 

«* دروس جلد 6 صفحه 132 *»

ندارند از علم، چون خبر ندارند از سرّ خلقت، می‏گویند آنچه از پیش خدا می‏آید وحدت دارد. پس هرچه امر بالاتر می‏رود اختلاف کمتر می‏شود، آن بالاها هیچ اختلافی ندارند. اینها لفظ علم است یاسینی است به گوششان خورده شده مثل الذین حملوا التوریة ثم لم‏یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفاراً خر یاسین چه می‏فهمد، یاد می‏گیرد وقتی بنای گفتن هم شد حیوان ناطق است بنا می‏کند گفتن، می‏گوید. خودش هم نمی‏داند چه می‏گوید.

پس ملتفت باشید هرچه امر رو به مبدأ می‏رود هرچه می‏رود بالاتر امتیازات بیشتر می‏شود هرچه رو به پایین می‏رود امتیاز کمتر می‏شود. پس جمادات چون امتیازشان کمتر است خیلی شبیهند به‌هم. بعد نباتات امتیازشان بیش از جماد است خیلی شبیهند اما نه به قدر جمادات، بعد توی حیوانات که می‏آیی آن حیواناتی که اهلی نیستند و مقترن نبوده‏اند به انسان مثل دو گنجشک دو آهو شبیهند به هم. به خلاف گوسفندهای اهلی که شباهتشان کمتر است گورخرها خیلی شبیهند به‌هم. به خلاف خرهای اهلی که شباهتشان کمتر است. خرهای مصری همه به هم شبیهند همه مثل همند خیلی کم می‏شود تمیزشان داد به جهتی که از انسان دورترند. پس تمام امتیازات از جانب مبدأ می‏آید. تمام فعلیات از جانب فاعل می‏آید. این دنیا دار امکان است یمکن ان یکون کذا یمکن ان یکون کذا یمکن ان یکون سعیداً یمکن ان یکون شقیاً، این امکان چه مصرف دارد؟ وقتی مصور شد به صورت سعادت و شقاوت ممتاز شد. آن‌وقت خوب خوب است بد بد است.

پس مابه الامتیاز را فراموش نکنید مابه الامتیازِ حرکت از سکون ببین چه چیز است؟ پس شخص واحد، هم ساکن می‏شود هم متحرک. ساکن فعل آن شخص است یا بگویید سکون فعل آن شخص است حرکت هم فعل آن شخص است. و این حرکت و سکون مابه الاشتراک و مابه الاجتماعی دارند و آن این است که هردو کار شخصند، این ماده‏شان و مابه الاشتراک. پس ماده و مابه الاشتراک فعل است. و آنچه

 

«* دروس جلد 6 صفحه 133 *»

باید از شخص صادر شود هم تحرَّکَ فعل است و هم سکَنَ فعل است. اما صورت سکون هیچ حرکت پیشش نیست. صورت حرکت هیچ سکون پیشش نیست. همه‏جا مواد در بطن صور، احکام بر آنها جاری می‏شود. باز این‏هم یکی از کلیات بزرگ بزرگ حکمت است که اهل تاتوره نمی‏دانند، شما ملتفت باشید. فعلی که صادر است از زید نه از خارج آورده نه از ذات خودش، بلکه فعل به نفس حرکت متحرک است. ماده که فعل بود در بطن صورتِ سکون ساکن اسمش شد. خودش اسمی نداشت در بطن صورتِ حرکت متحرک اسمش شد. پس ماده در ضمن صور می‏گویند مستحیل به صور می‏شود. آب انگور تمامش مستحیل می‏شود، شیرینی تمام این آب را فرامی‏گیرد. مواد، خودشان من حیث المادة حکمی براشان نیست. مثل فعل که بالاتر است از اینکه متحرک باشد یا ساکن، نه متحرک اسمش است نه ساکن.

باز این لفظی است که «الظهور تمام البطون و البطون تمام الظهور» و کلیات حکمت اگر تام نباشد در ظهور و تام نباشد در بطون کانت الحکمة ناقصة من الحکیم، ان‏شاءالله دقت کنید. پس هر ظاهری به ظهورش ظاهر است، ظاهری که ظهور نداشته باشد کوسه‏ ریش پهن است. و هر امری را که باید شناخت به ظهورش باید شناخت به فعلیتش باید شناخت به ما به الامتیازش باید شناخت. آن مابه الامتیازات را هرکس به دست آورد آن وقت من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. ملتفت باشید نه هرکسی که یافت که حرکت و سکون هر دو فعل زید است، خواست پیش حرکت رفت خواست پیش سکون رفت، مابه الامتیاز حرکت از سکون را به دست آورده. به فعل زید هرکس مغرور شد مواقع صفات را علی ما هی علیه نفهمیده. پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة باز خیال مکن حدیث می‏خوانم، دلیل عقلی است که می‏آورم. شما مثل مردم مباشید بدانید ائمه عقلاء بوده‏اند دلیل عقلی آورده‏اند. دلیل عقلی آن است که وقتی اقامه شد انسان می‏فهمد و یقین می‏کند. پس بدانید که قواعد عقلیه است که ائمه رسم کرده‏اند. پس ظهور تمام بطون است بطون

«* دروس جلد 6 صفحه 134 *»

اگر ظهور نداشته باشد بطون اسمش نیست، و همچنین ظهور اگر بطون نداشته باشد ظهور اسمش نیست. به همین نسق حقِ غیر ظاهر، مرتفع است از مردم آن حق اسمش نیست. حق آن است که ظاهر باشد میان مردم.

دقت کنید که آنچه عرض می‏کنم ادله‏ای است عقلیه، ادله کلیه است، ادله عقلیه است. حدیثی هم اگر می‏خوانم از بابی است که دلیل عقلی است. اگر آیه می‏خوانم باز از بابی است که آیات قرآن هم دلیل عقلی است و کلام خدای حکیم است. پس دلیل کلی است دلیل عقلی است اقامه شده، سعی کن یاد بگیری. تو یک‌جا یاد بگیر باقیش پای من. ظاهری که ظهور نداشته باشد، چرا ظاهر اسمش است؟ این حرف بعینه مثل حرف‌های مردم است که ناطق واحدی باید باشد. شما فکر کنید ببیند ناطق آیا مخفی است؟ ناطقِ ساکت معنی ندارد. ناطق، گنگ نمی‏شود باشد. پس عبث عبث خود را سرگردان کرده‏اند و نمی‏دانند از پی چه می‏گردند.

خلاصه ان‏شاءالله بدانید که حق ظاهرِ من عندالله حق است. حقی که ظاهر نیست آن حق مکلفٌ‏به کسی نیست. حقی که ظاهر نیست، چیزی نیست که مردم باید بگیرند. حق آن است که در میان مکلفین باشد، تکلیفشان به ایشان رسیده باشد. آن است حق بالغ، حق ظاهر، حق واضح. حقی که حقیت ندارد حق اسمش مگذار از پِیَش هم مگرد. حقی که نیامده، به تو هم نرسیده. چیزی که به ما نرسیده خدا آن را از ما نخواسته.

باری پس ظاهر، ظهور باطن است. باطن می‏خواهی و راست می‏گویی، ظاهر را یاد بگیر. ظاهر را اگر درست یاد گرفتی والله باطن همراهش هست فکر کنید ان‏شاءالله از کلیات بیرون نروید. پس اگر زید را می‏خواهی و راستت است و دروغ نمی‏گویی قل ان کنتم تحبون الله اگر شما خدا را دوست می‏دارید و او را می‏خواهید راستی راستی فاتبعونی من از آنجا آمده‏ام. و دیگر بدانید که این فاتبعونی را من از زبان پیغمبر عرض کردم دیگر کسی به ریش من نچسباند که فلان همچو می‏گفت.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 135 *»

باری منظور این است که خدای بی‏رسول اصلش خدا نیست. خدای بی دین که دینی قرار نداده اصلش خدا نیست. خدایی که اقامه حجت نمی‏کند دلیل و برهان نمی‏آرد تعلیم نمی‏کند، خدا نیست مردم را سرگردان کرده که خلق هر کسی به خیال خودش خیال کند حق است، و آن خدا میزانی قرار نداده که حق و باطل معلوم شود. و السماء رفعها و وضع المیزان آسمانش را که مرفوع کرده که دست خلق به آن نرسد، میزانی هم در روی زمین قرار نداده! پس هرکس هر تاتوره‏ای که می‏خواهد می‏بافد، چنین کسی خدا نیست. اگر پسند خدا بود که هرکس به هر خیالی که هست همان خیال خودش برای خودش ممضی باشد، مثل اینکه یکی قند دوست می‏دارد یکی چایی و ممضی است. یکی دلش نمی‏خواهد نخواهد، یکی پلو دوست می‏دارد یکی ته‏دیگ، یکی ماست یکی پنیر. به همین‌طور هرکس هر خیالی بکند همه ممضی باشد برای صاحبان طبایع. اگر چنین بود دیگر ارسال رسل ضرور نبود، که گوشت خنزیر مخورید گوشت گوسفند بخورید، شراب مخورید آب بخورید.

پس ببینید انبیاء مابه الامتیازی دارند. پس به امور عامه هیچ مغرور نشوید. مابه الامتیاز انبیاء این است که به جمیع ماسوای خودشان می‏گویند که هرچه را از این خدا می‏خواهید باید بیایید پیش ما یاد بگیرید. کسانی دیگر که الحمدلله جرأت نکردند از ترس که ادعاش را بکنند، اینها ادعاش را کردند. هرکس قبول نکرد با او جنگ کردند بستند کشتند اسیر کردند، در میان آنها قحطی انداختند زلزله انداختند وبا و طاعون انداختند. پس به اینها اکتفاء نکردند می‏گویند در قبر در برزخ در قیامت شما را عذاب می‏کنیم. پس انبیاء از جانب خدا آمدند و کسی دیگر از جانب خدا نیامده است. پس خدا است که انبیاء را می‏فرستد. به امور عامه مغرور مشوید که خدا صدق نمی‏کند بر عباد خودش و ببینید که تمام امور عامه صدق می‏کنند بر تمام اشیاء. تمام اشیاء از عناصرند. کافر، مؤمن، جماد، نبات، حیوان، انسان، همه از عناصر بدنشان ساخته شده، این مابه الاشتراک است. برای این چه عظمی است؟ چه فخری است؟ هرکس

 

«* دروس جلد 6 صفحه 136 *»

هر فخریه‌اى بکند یک چیز دیگر هم فخریه‌اى‏ دیگر می‏کند. وجودی همه جا هست باشد، این مابه الاشتراک است مابه الاشتراک چه فخریه‏ای است. بله یک‌جایی هست که آنجا مؤمن و کافر همه عباد او هستند. سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودیة خدا می‏داند اینها همه لفظش به گوش الاغ‌ها خورده. دیگر بعضی الاغ‌ها ناطقند. حامل فقه هم شده‏اند رب حامل فقه الی من هو افقه حامل هم یحمل اسفاراً.

پس ملتفت باشید مشق کنید. و چون مردم خیلی مغرور شده‏اند به امور عامه این است که من اصرار دارم که شما زور بزنید که بی‏اعتناء شوید به امور عامه، امر خاص را ببینید چه‏چیز است، آن چیزی است که مابه الاختصاص شی‏ء است و آن، جایی دیگر یافت نمی‏شود هرچه جای دیگر یافت شد ما به الاختصاص نیست. پس هرچه میان حق و باطل هردو هست، این مابه الاختصاص اهل حق نیست این مابه الاشتراک است. ما به الامتیاز اهل حق این است که آنها حقند هیچ باطل در ایشان نیست به طوری که محتمل هم نیست باطلی در ایشان. پس اهل حق حقیتشان بر پیشانیشان نوشته شده، و آن کسی که نصب کرده حق را، عصاش را می‏گذارد بر پیشانی مردم نوشته می‏شود. دیگر هرکس مؤمن است نوشته می‏شود مؤمن حقا دیگر بسا آنکه این مردم این عصا را عصاهای ظاهری خیال کنند که می‏گذارد حضرت امیر بر پیشانی مؤمن و نوشته می‏شود به همین خط‌ها، و مؤمن حقا را مردم آن روز می‏خوانند. خیر شما ان‏شاءالله بدانید که همیشه امیرالمؤمنین این «مؤمن حقا» را بر پیشانی مؤمن نوشته به خطی که کفار هم می‏خوانند این خط را.

دیگر شما ملتفت باشید که همه یک‏طور می‏خوانند. به جهتی که آن کافری که مستضعف باشد که کافری نیست که هالک باشد. آن کافری که غیر مستضعف است که می‏داند اهل حق راست می‏گویند و می‏فهمد حق می‏گویند، و مع ذلک می‏گوید اینها بد مردمانی هستند. پس بدانید که مؤمن آن کسی است که «مؤمن حقا» بر پیشانیش نوشته شده، به خطی که عرب و عجم و ترک و فارس و اهل هر لغتی آن

 

«* دروس جلد 6 صفحه 137 *»

خط را می‏خوانند. پس خط نسخ بخصوص نیست خط اسلام بخصوص نیست، فرنگی‌ها هم می‏خوانند آن خط را. غیر مستضعفین، مردم تمامشان می‏دانند که اهل حق راست می‏گویند. و تمام اهل باطل این حقِ راست را انکار کردند و باطل شدند. پس حق را خواندند بر پیشانی اهل حق جمیع طوایف اگرچه هندی بودند، اگرچه ترک بودند، خواندند و دانستند راست می‏گویند اهل حق، و انکار کردند و کافر شدند. و همچنین این عصاش را امیرالمؤمنین بر پیشانی کافر می‏گذارد. و بر پیشانی کفار داغ باطله زده و نوشته شده هذا کافر حقا و جمیع مردم این خط را می‏خوانند. مؤمنین که می‏خوانند و کارشان است که خط بخوانند. عرض می‏کنم که این خط هذا کافر حقا را کفار هم می‏خوانند. خود آن کافر می‏داند که مزخرف می‏بافد. چرا که اگر نداند که اینی که می‏گوید مزخرف است، و همچو خیال کرده که حق است، پس باطل نیست. پس اهل باطل باطلِ خود را می‏دانند که باطل است و کفر است اما کار دارند.

خلفا می‏دانستند امیرالمؤمنین را پیغمبر نصب کرده و خلیفه‏ بلافصل او است، لکن این را جل‏مالی می‏کردند. حاشا هم نداشتند بلکه گاهگاهی هم در پیش بعضی تعریف می‏کردند از امیرالمؤمنین. تمام اهل باطل غیر مستضعفین ــ از پیرهای خرف شده و مستضعفین و بچه‏ها و دیوانه‏ها از اینها که گذشتی ــ تمام اهل باطل می‏دانند که باطلند. پس می‏خوانند خطِ هذا کافر حقا را بر پیشانی خودشان. اهل حق هم که استادند در خواندن این خط، پس تمام مردم می‏خوانند هذا کافر حقا را. و هرکس داخل سلسله‏ مؤمنین نیست بدانید آن کافر است. و بدانید که مستضعفین هر طایفه تا از استضعاف بیرون نیامده‏اند حکمشان به تأخیر افتاده است در این دنیا. بچه بود بزرگ شد فریق فی الجنة و فریق فی السعیر دیوانه بود چاق شد باز یا در جنت می‏افتد یا در نار فریق فی الجنة و فریق فی السعیر.

پس غیر مستضعفین خواه احکام ظاهری که احکام تقیه باشد بر ایشان جاری شود خواه نشود که می‏دانند حق را و از روی عمد انکار حق می‏کنند. خیلی از شیعه،

«* دروس جلد 6 صفحه 138 *»

سنی را پاک می‏دانند این به واسطه‏ احکام ظاهری تقیه است، و الا در واقع در اتمام حجت، یهود و سنی مثل همند. هم بر آنها اتمام حجت شده هم بر آنها. دیگر احکام این دنیا به حسب اختلاف اخبار که بخصوص تعمد کرده‏اند، اختلاف پیدا می‏کند. آن اختلافات را نباید برداشت، سرجاش باشد. این احکامی که عرض می‏کنم از احکام اولیه است و نسخ ندارد، احتمال اینکه چنین نباشد توش نیست. احکام ثانویه در مملکتی است که می‏شود امروز چیزی را خراب کنند چیزی دیگر بیارند، فردا آن را خراب کنند چیز دیگر بیارند، می‏شود چیزی را نسخ کنند. مثل اینکه در اول امر عده یک‏سال بود بعد چهار ماه و ده روز شد. و این نسخ را هم خود پیغمبر می‏تواند بکند، همه‏کس نمی‏تواند.

پس احکام ثانویه هی متقلب است و زیر و رو می‏شود. احکامی نیست که دلیل عقلی بخواهد، هی زیر و رو می‏شود جعلنا عالیها سافلها ولکن استدلال عقلی که احتمال ندارد تغییر کند این است که خدا خدا است حق حق است. اهل حق علامت دارند، علامت اهل حق این است که خدا ایشان را تصدیق کرده علی کل حق حقیقة و لکل صواب نور اهل باطل داغ باطله بر پیشانیشان است، به طوری که هیچ شکی شبهه‏ای برای طالب نمی‏ماند. استثنا کنید مستضعفین را، و بچه‏ها و اهل بوادی و پیرهای خرف شده و دیوانه‏ها را اینها امرشان به تعویق افتاده. غیر از این‌جور جماعت والله حق را می‏شناسند و انکار می‏کنند. «والله» عرض می‏کنم به جهت آنکه خیالات دارند غرض و مرض دارند و ریاست‌ها می‏خواهند و می‏بینند آن غرض‌هاشان از اهل حق بر نمی‏آید، می‏روند به راه باطل که به خیالاتی که دارند و به غرض و مرض‌هایی که دارند برسند.

باز خیال نکنید که می‏شود اهل باطل بگویند این باطل است و ما رفته‏ایم به آن چسبیده‏ایم، او هم می‏گوید یزید یکی از ارکان است. چنان‌که محیی‏الدین گفته که یزید یکی از آن ارکانی است که ملک خدا بر آن برپا است. پس یزید را هم که می‏گیرند

 

«* دروس جلد 6 صفحه 139 *»

می‏گویند خوب آدمی است. حتی شیطان پرست‏ها می‏گویند شیطان چه تقصیری دارد؟ اگر تقصیری هست از خدا است که ولش کرده در ملک، شیطان تقصیری ندارد. چرا باید لعنش کرد؟ باز نمی‏گویند شیطان بد است می‏گویند خوب است. پس تمام اهل باطل، در باطل خودشان می‏گویند ما حقیم، ماسوای ما باطل است. لکن دقت کنید ان‏شاءالله باز مابه الامتیاز اهل حق از اهل باطل این است که تمام اهل باطل به ادعا حرف می‏زنند، و تمام اهل حق با دلیل و برهان حرف می‏زنند. دلیل و برهانی که می‏آرند نمی‏توان رد کرد آنها را. باز نمی‏توان رد کرد، می‏خواهم عرض کنم که هیچ خدشه‏ای در دلیل و برهان اهل حق نمی‏توان پیدا کرد، از این‏جهت نمی‏شود آن را رد کرد. باز رد کردن دلیل و برهان به این نیست که بگویند قبول نداریم، پیغمبر آخرالزمان آمد با آن‌همه معجزات گفتند ما قبول نداریم. همین‌طور موسی آمد با آن عصا و آن ید بیضا و شکافتن دریا و آن خارق عادات باز گفتند ما قبول نداریم. همه می‏گویند قبول نداریم لکن بتوانند حق را با دلیل و برهان ردّ کنند والله نمی‏توانند. اگر جن و انس جمع شوند ــ و این نمونه باشد براتان ــ همین‏جوری که تحدی کرده پیغمبر که اگر جن و انس جمع شوند علی ان‏یأتوا بمثل هذا القرآن لایأتون بمثله و دیدی هم که راست گفت، هزارسال گذشت و کسی نتوانست بیارد. همین‏جور عرض می‏کنم نوع حق را نمی‏توان رد کرد. و این تحدی پیغمبر، یکی از افراد این نوع است. موسی هم که عصا می‏انداخت می‏گفت بیارید مثلش را اگر نیاوردید و نتوانستید پس بدانید که من حقم. نوح عالم را طوفان کرد می‏گفت اگر شما نمی‏توانید چنین کاری کنید بدانید که من حقم. این تحدی همیشه روی زمین هست. همیشه اهل حق با دلیل و برهان حرف می‏زنند، به طوری که اگر جن و انس و جمیع شیاطین جن و انس، همه‏شان تجارشان فجارشان جمیعشان جمع شوند پشت به پشت یکدیگر بگذارند که یک کلمه حق را رد کنند، نمی‏توانند رد کنند با دلیل و برهان. اما زبانشان درد نمی‏آید می‏گویند ما قبول نداریم.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 140 *»

درس دوازدهم

 

(يکشنبه 3 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 141 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

مطلبی دیگر را باید ملتفت باشید ان‏شاءالله که تا همچو جور قواعد کلیه را به دست نیارید، بدانید نه از مطالعه کتاب فهمیده می‏شود نه از کسی می‏شنوید نه در کلمات حکماء خواهید دید.

از جمله قواعد کلیه‏ای است که باید به دست بیارید. و باز بدانید که مشکل هم نیست، مشکل همان غفلت خود انسان است و متبادراتی است که خیال کرده است که می‏داند و در واقع نمی‏داند. پس از جمله قواعدی که باید به دست داشته باشید، و

«* دروس جلد 6 صفحه 142 *»

این‏جور کلماتی که فرمایش می‏کنند، آدم جاهل خیال می‏کند چیزی گفتند و رفتند و تمام شد. خدا می‏داند اگر کسی فی‏الجمله پیرامون حکمت گشته باشد، می‏داند در هر سطری از این عبارات علوم چند را ترکیب کرده‏اند و فرمایش کرده‏اند باز هر سطری از آن هم علوم چندی دیگر را ‏فرمایش کرده‏اند. حالا من می‏خوانم و می‏روم، شما خیال می‏کنید همین چهار سطر بود خواندم و تمام شد چنین نیست، هر سطری از آن مشتمل است بر قواعد کلیه چندی که باب‌های بسیاری از علم از آن مفتوح می‏شود.

باری از جمله حرف‌هایی که خیلی در کلمات مشایخ خودمان هست، این است که اشیاء در نزد مؤثرات خودشان مخلوق به نفسند  و جهت اعلای خودشان ید فاعل است از برای جهت اسفل خودشان که ید قابل است. پس اعلای هرچیزی ید فاعل است و ملکی است ایستاده به امر خدا کار می‏کند و اسفل آن چیز ید قابل است. و آن فاعل در این قابل تأثیر می‏کند. و این حرف داخل مسائل مشکله حکمت است. دیگر از این حرف گاهی تعبیر می‏آرند که آیا نمی‏بینی که عکس تو در آینه دو جهت دارد؟ یکی اتصال به تو دارد یکی اتصال به آینه. فاعلش تویی، قابلش آینه. آینه نباشد، عکس توش پیدا نیست تو هم نباشی عکس تو پیدا نیست. پس این عکسِ در آینه مرکب است از فعل فاعل که ایستادن شما باشد مقابل آینه و قبول قابل که خود آینه باشد. پس آینه ید قابله است شما ید فاعله. وقتی این قابل و فاعل مقترن شدند، شخصِ شبح در آینه پیدا می‏شود. این‏جورها تعبیر می‏آرند لکن شما حالا بخواهید دقت کنید بدانید، از مؤثر فعلی که صادر شد آن فعل، آن جوری که فاعل خواسته فعلش را صادر کرده این فعل صادر از فاعل است. و باز اینها همان جور حرف‌های دیروز است و حالا چیزی دیگر از آن می‏فهمید.

عرض می‏کنم فعل وقتی از فاعل صادر شد، فاعل اگر این را صادر نکند که این خودش اصلاً نیست. پس فاعل فعل خودش را همان‏جوری که خواسته صادر کرده و در هرجا خواسته صادر کرده. دیگر این فعلِ صادر از فاعل جهت اعلاش شبیه‏تر است

 

«* دروس جلد 6 صفحه 143 *»

به فاعل، جهت ادناش بعید است از فاعل، با این چیزها درست نمی‏آید. مثال هم می‏زنند که نور چراغ هرچه نزدیک‌تر است به چراغ روشن‏تر است هرچه دورتر است تاریک‏تر می‏شود، مثل نور آفتاب و آفتاب. لکن حالا ببینید آیا مطلب به دست آمد؟ از این مثال‌ها هیچ به دست نمی‏آید. پس فعل است و صادر می‏شود از فاعل. من به آن طوری که می‏خواهم این حرکت را احداث می‏کنم، به اندازه‏ای که من خواسته‏ام در جایی که من خواسته‏ام در وقتی که من خواسته‏ام این شده، تخلفی از من نکرده. دیگر جهت ادناش از من تخلف کرده و جهت اعلاش موافق رضای من، این حرف‌ها با حکمت درست نمی‏آید. اگر این جهت ادناش مخالف است با من، چطور پیدا شده؟ من باید احداث کنم او را. و اگر این مسأله را درست به دست بیارید حاق مسأله جبر و تفویض به دستتان می‏آید. حاق حقیقت اشیاء را بخواهید به دست بیارید تا این را به دست نیارید ممکن نیست.

پس فعل جهت اعلاش و اسفلش و وسطش و ظاهرش و باطنش ماده‏اش و صورتش فعل است، هرجوری صانع خواسته او را احداث کرده او را به عمل آورده. دیگر صانع نمی‏گوید چرا چنین شده‏ای؟ صنعت صانع موافق طبع و رضا و خواهش او است به حول و قوه‏ او پیدا شده، هرجا خواسته به هر وضعی که خواسته گذاشته. باز به همان قواعد، این چون از غیر فاعل سر نزده، فاعل توی همین فعلش نشسته این فعل فاعل، بعینه شکلش شکل فاعل است به طوری که اگر فاعل را شخصی و فعلش را شخصی خیال کنی فرضاً بعینه مثل همند. مثل عکس در آینه همان‌جوری که این بیرونی حرف می‏زند آن تویی حرف می‏زند. وقتی لب انسان می‏جنبد در بیرون، لب آن عکس هم می‏جنبد در آینه. همین‏جور فکرش کنید خدا قادر است آینه‏ای هم بسازد که صدا را هم بنماید. آن چیزی که انسان صدا می‏دهد و بر می‏گردد عرب آن را صوت می‏گوید، این صوت است آن صدا. پس اگر خدا آینه‏ای خلق کند که صدا داشته باشد یعنی صوت را برگرداند پس همین‏جوری که این صدا می‏کند او هم صدا می‏کند.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 144 *»

چنان‏که همین‏جوری که این راه می‏رود او راه می‏رود. هر رنگی هر شکلی هر حرکتی هر سکونی این دارد، در آینه پیدا است. اگر آینه‏ای هم باشد صدا را حکایت کند، صدا را هم می‏نمایاند. پس اگر این عالم است او هم عالم است، آن حاقش پیش شما باشد. مثل زید و قائم دو نفرند لکن از دو نفر نزدیکترند به‌هم. این قائم زید است و قائم غیر زید است، لکن اگر زید عالم است قائم هم عالم است. اگر زید مؤمن است قائمش هم مؤمن است. او چشم دارد این‏هم چشم دارد او گوش دارد این هم گوش دارد. نمی‏شود زید گوشش را یک‌جایی بگذارد، آن وقت بیاید، بی‏گوش بیاید بایستد قائم بشود. چشمش را بکند یک‌جایی بگذارد، آن وقت بی‏چشم بیاید بایستد قائم بشود، چنین چیزی محال است. پس اثر بر طبق صفت مؤثر است. همین لفظ را هم باز دل بدهید گوش بدهید یاد بگیرید.

اثر بر طبق صفت مؤثر است فعل بر طبق فاعل است، از خارج که فعل نمی‏آید. از نیست صرف هم که نه خدا چیزی اختراع کرده نه بعد از این می‏کند. نیست، نیست. نیست را محال قرار داده که هست کند. هیچ فاعلی محال را نمی‏تواند ممکن کند. پس فعل، از نیست که ساخته نشده از خارج هم که نیامده است، پس مبادا که خودش باشد آمده، و خودش است که آمده. پس ظاهر در ظهور از نفس ظهور بهتر ایستاده، قائم در خود قیام بهتر ایستاده از خود قیام. حالا که این‌جور است پس لافرق بین الظاهر و الظهور الا اینکه ظاهر، ظاهریت او بسته به ظهور است. بی‏ظهور، به او ظاهر نمی‏توان گفت. در ظاهریت محتاج به ظهور است. ظاهر و ظهور دو تا نیستند جدایی ندارند که این حرف را بزنی. فاعل اگر فعلش را احداث نکند این هیچ نیست نه ماده‏اش نه صورتش نه علت فاعلیش نه علت غائیش، تمام فعل را چون فاعل احداث کرده فاعل به هر صفتی خوانده شده فعل به همان صفت خوانده می‏شود. پس فاعل اگر قادر است حقیقةً فعل او هم قادر است حقیقةً، حقیقتی است بعد الحقیقة. فاعل اگر عالم است فعل او هم عالم است حقیقتی است بعد الحقیقة.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 145 *»

دیگر رتبه‏ علم بالاتر باشد از رتبه‏ قدرت آن مسأله‏ دیگر است. البته انسان تا نداند کاری را نمی‏تواند بکند، خصوص عالم باشد و حکیم. فرق میان انسان و سایر چیزها اینکه انسان همیشه از روی نیّت کار می‏کند، الاغ نیت نمی‏کند که برویم صحرا. انسان بی‏نیت کاری نمی‏تواند بکند، حیوان با نیت کاری نمی‏تواند بکند. انسان بخواهد کاری بکند اول به خاطرش خطور می‏کند که فلان کار را بکنم بعد در صدد برمی‏آید. جمیع کارهای انسان از روی قصد است. این است که خدا هم همین‏جور تکلیفش کرده که قصد کن و نماز کن و وضو بگیر. به جهتی که تو انسانی اگر خدا حیوان را مکلف قرار داده بود و به آن می‏گفت نیت کن، تکلیف مالایطاق کرده بود، لکن چون انسان را مکلف قرار داده به او می‏گوید نیت کن. انسان چون مقدورش نبود کاری بکند به‌جز  با نیت، از این‏جهت بی‏نیت تکلیفش نکرده لایکلف الله نفساً الا وسعها و الا ما آتاها حیوان را نگفته اند با نیت کار کن.

هر دوی این حرف‌ها پیش خودمان هست. سوره‏ حمد که می‏خواهی بخوانی قصد نمی‏کنی بخصوص که این کلمات حمد را از اول تا آخر بخوانی، به طور مجمل و مبهم قصدی می‏کنی حمدی بخوانم. اگر بخواهی کلمه کلمه را قصد کنی، نماز کرده نمی‏شود، انسان یادش هم می‏رود. تکلیف حیوان این است که زبانش را بی قصد و نیت بجنباند. همین که گفت بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین خیالش هرجا برود حمد را می‏خواند. مثل حالت نمازهای خودمان همین‏که تکبیر گفتی، بلکه در حالت تکبیر می‏بیند خود را توی بازار است. تا افتاد توی سوره حمد بروم کجا فلان کار را بکنم. آن انسان است که با قصد کار را می‏کند. اما این الاغ بیچاره نماز می‏کند ورُّ ورّ، و اگر بخواهد بیاید توی این ورّ ورّ بخواهد قصد کند، حمدش هم یادش می‏رود. این اگر بخواهد قصد کند یادش می‏رود. انسان بخواهد درست بخواند، او باید خود را از صرافت بیندازد، ورّی بخواند این باید کاری به نیت و التفات نداشته باشد، در راه خود بیفتد و برود.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 146 *»

و همین‏ها را که عرض می‏کنم خیلی از مسائل معاد به همین‏ها حل می‏شود. هرچه را که خودش کاری می‏کند و تو خبر از آن نداری، بدان کار تو نیست. می‏بینی نماز کرده شد حمد و سوره خوانده شد رکوع و سجود به عمل آمد ذکرهاش گفته شد، و تو می‏بینی در بازار بودی بدان تو نماز نکرده‏ای، تو تجارت می‏کنی این خر نماز می‏کند، تو از کار خر خبر نداری. نهایت خر خوبی است خرها تعریفش را می‏کنند.

باری فعل بر طبق فاعل است و شخص قاصد توی قصدش هست و همراه فعلش است. یک کسی دیگر کاری می‏کند، وقتی باخبر می‏شویم کارش کرده شده. مثل فعله‏ای است که فعلگیش را کرده، یک‌دفعه ملتفت می‏شوی کارش را تمام کرده دخلی به کار تو ندارد. دیگر نفعش بالمآل به تو برسد، برسد. تو به قصد این ایستادی که نماز کنی، خیال رفت به بازار، لکن چون این سرش به تو بند هست، شاید عفو کنند. شاید در نافله‏هایی که می‏کنی قصدی توش بیاید عاقبتش به خیر می‏شود.

پس ملتفت باشید انسان اکتفاء  نمی‏کند به کارهای حیوانی. این حیوانات طبعشان این است که در راهشان که می‏اندازی بی‏اضطراب می‏روند و به‌سر می‏رسند. الاغی که از راهی رفت چند دفعه دیگر عادت می‏کند تا ولش می‏کنی از همان راه می‏رود تا به سر می‏رسد. این الاغ‌هایی که بسته شده و انسان باید سوار شود و برود به منزل برسد، اینها را در راهشان که می‏اندازی درست راه می‏روند، بی‏قصد هم رفته تو هم سعی کن خودت درست راه بروی، اکتفاء به راه رفتن خر مکن بسا خر درست راه رفته تو هیچ راه نرفته‏ای. پس حیوان طبعش طبعی است عوّاد، در عادت خودش که قرار یافت آنجا هیچ اضطراب و وحشت هم ندارد، خیال می‏کند یقین هم دارد، یقینِ خودش را هم دارد. این است که اغلب اغلب اغلب مردم بناشان بر این شده. همین بچه‏هاشان توی طایفه‏ای که متولد شد بزرگ هم که شد خود را باید از اهل آن طایفه بداند. مثل اینکه می‏گویند: فلان طایفه قره‏گوزلو است فلان طایفه عاشق‏لو است همین‏جور است دین و مذهبشان. فلان طایفه یهود است فلان طایفه نصاری است

 

«* دروس جلد 6 صفحه 147 *»

فلان طایفه مسلم است فلان طایفه سنی است فلان طایفه شیعه است. و هر کدام در آن طریقه‏ای هم که هستند، ساکن هم هستند اضطرابی ندارند. طایفه‏ای می‏گویند ما حیدری هستیم و در این ساکنند، تعصبی از حیدری‌ها می‏کشند کشته هم می‏شوند. طایفه‏ای هم می‏گویند ما نعمتی هستیم و در این ساکنند تعصب از نعمتی‌ها می‏کشند. اینها هم کار انسان نیست.

فکر کنید ان‏شاءالله، انسان با قصد و شعور کار می‏کند. انسان را بدون دلیل و برهان بخواهی ببریش به جایی نمی‏رود. به انسان بگویی بیا اطاعت مرا بکن، می‏گوید من چرا اطاعت تو را بکنم؟ تو بیا اطاعت مرا بکن. اگر تو دلیل و برهان نداری، من هم بی‏دلیل و برهان می‏گویم تو اطاعت مرا بکن. پس انسان کارش از روی دلیل و برهان است. لکن حیوان دیگر دلیل و برهان سرش نمی‏شود هرجا می‏رود هرکار می‏کند، بی‏دلیل و برهان است.

درست فکر کنید دقت کنید شعورتان را به کار ببرید تا انسان پیدا شود، هست همچو شعوری در انسان، اگر نبود ارسال رسل نمی‏کردند. حالا مردم دهنه‏ حیوان را روش انداخته‏اند ولش کرده‏اند هرجا می‏خواهد می‏رود، خود را کدو خیال کرده‏اند تا بخواهی کدو را از پای آنها وا کنی وحشت می‏کنند که اگر من منم پس کو کدو؟ شما کاری کنید کدو را باز کنید. پس انسان اگر چیزی به کسی می‏دهد از روی شعور می‏دهد به جهت اینکه خدا گفته بود بده می‏دهد. اگر می‏گیرد به جهت اینکه خدا گفته بود بگیر می‏گیرد. اگر می‏گوید به جهت اینکه خدا گفته می‏گوید. آلله اذن لکم فی حرکتکم فی سکونکم فی تکلمکم فی اعمالکم فی افعالکم و عباداتکم؟ همه‏جا اذن خدا باید باشد. حالا انسان اگر پیدا شد و کاری می‏کند، از روی نیت کار می‏کند. اهل عادت که بی‏نیت کار می‏کنند، دلیل ندارند برهان ندارند. طایفه‏ای یهودند بچه میانشان تولد می‏کند وقتی بزرگ شد یهودی می‏شود. بچه در نصاری تولد می‏کند وقتی بزرگ شد نصرانی می‏شود. شما مباشید این‏جور.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 148 *»

انسان می‏نشیند فکر می‏کند که خدای من مرا ساخته، نه پدرم مرا ساخته نه مادرم. نه بعد از ساختنِ آن خدا، اینها توانستند حفظ کنند مرا. نه رزقم می‏توانند بدهند نه ناخوشم می‏توانند بکنند نه چاق. این پدر و مادر که این‏قدر دلسوزند که بسا از خودشان، فرزند خود را بهتر دوست می‏دارند؛ و تبارک آن خدایی که این‏جور صنایع به کار برده. مرغی که از جمیع حیوانات جرأتش کمتر است، به یک تشری به یک اشاره‏ای می‏پرند به یک اشاره‏ای و صدایی از جا در می‏روند، از بس بی‏جرأت هستند. و این مرغ به این بی‏جرأتی وقتی جوجه می‏گذارد با سگ جنگ می‏کند با شیر جنگ می‏کند که حفظ کند بچه‏هاش را. این طبیعت، طبیعت حیوان است که جان می‏دهد که بچه‏اش هلاک نشود. بسیاری از اناسی هم همین‌طورند. لکن انسان همین‌طور راه نمی‏رود که این بچه‏ام است باید دوست داشت، این طبع حیوان است که می‏گوید نمی‏شود دوستش نداشت. لکن خر را بگذار کار خودش را بکند تو کار خودت را ول مکن، بسا یک‏جایی گفته‏اند بچه‏ات را ول کن.

دیگر فکر کنید انسان مقدورش نیست همه کار را بکند بالطبع، مگر اختیار را به دست الاغ بیندازد آن وقت الاغ محض ریا و سمعه کاری بکند. انسان می‏فهمد که هیچ مقرِّبی نیست که هیچ متاعی را پیش انسان بیارد مگر خدای خالق صانع، والله جمیع خلق عاجزند. کی چه می‏داند که جمیع منافع من چه چیز است؟ جمیع خیرات من در جمیع مراتب من چیست؟ والله به غیر از خدا هیچ‏کس نمی‏داند، خدا می‏داند الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر او می‏داند. حالا تمام منافع را در تمام مراتب، او می‏داند. پس خیر را باید از او خواست و همچنین تمام شرور و ضررها را مگر انسان می‏تواند تحصیل کند؟ مگر عالمی می‏داند که تعلیم کند؟ نمی‏داند مگر خدا. پس باید از خدا خواست که دور کند. باید گفت خدایا نفع من اگر در فقر است فقیرم کن، اگر در ناخوشی است ناخوشم کن، در مردن است بمیران، در زنده بودن است بگذار. چنان‌که در دعاها همین‌طورها است و وارد شده و امر شده بخوانند.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 149 *»

کسی که خدا را کارکن می‏داند، می‏داند که او است مقرب خیرات هیچ‏کس دیگر نمی‏تواند. به جهت آنکه اولاً جمیع خیرات را خلق نمی‏دانند همچنین شرش را. شما ان‏شاءالله اگر فکر کنید زود می‏توانید به دست بیارید. پس تمام شرع را خدا باید قرار بدهد. حالا چه ضرر دارد خودش قرار ندهد، آخر علماء هستند حکماء هستند با هم بنشینند شور کنند، در تدبیر خانه یا تدبیر محله یا تدبیر شهر. چه ضرر دارد؟ ملتفت باشید به شوریٰ جمیع خیرات به دست نمی‏آید که چه خیر است و به شورای خلقِ جاهل جمیع ضررها و جمیع عواقب امور به دست نمی‏آید. پس محال است اینها جمیع ضررها را بدانند. بر فرضی هم که بدانند، اینها بخواهند از خود دور کنند زورشان نمی‏رسد. خدا می‏دانسته ضررها را و می‏دانسته عواقب امور را، از این‏جهت شرع قرار می‏دهد.

گفته هر قدر که می‏دانم که شما می‏توانید یاد([3]) بگیرید آنها را به شما می‏گویم، هرقدری که میسورتان است به شما می‏گویم. مشکلات را بر می‏دارم، قدر طاقت را باز برداشته‏ام از شما، تحصیل آن علوم را برداشته‏ام از شما. چرا که تکلیف مالایطاق است و من اولی هستم که تکلیف مالایطاق نکنم. پس آوردن شرع با خدا است که بخصوص وحی کند که خداتان همچو گفته که چنین کنید. خداتان گفته، من نمی‏گویم ما ادری ما یفعل بی و لا بکم ان اتبع الا ما یوحی الیّ شما می‏کنید مفت خودتان، نمی‏کنید خودتان دانید و خدای خود. پس شرایع تمامش به وحی است و به شورای خلق نمی‏شود. تمام انبیاء باید به وحی تنطق کنند. راهش این بوده که خودشان عاجزند، چرا که خودشان هرچه باشند مقیدند به قیدی. اگر بیرون آیند از قیدهای خود که دیگر نیستند، اگر در قیدهای خود باشند که تصرف در آنجا نمی‏توانند بکنند. خدا است القادر خدا است العالم اینها دوتا هم هستند، که اگر

 

«* دروس جلد 6 صفحه 150 *»

یکی از اینها را کسی گفت نیست یهود و نصاری و جمیع کسانی که خود را می‏بندند به خدا او را وامی‏زنند و رد می‏کنند. قبول نمی‏کنند که یک اسم، کفایت از اسمی دیگر می‏کند، هر اسمی تأثیری دارد و معنی بخصوصی دارد. خدا ذاتی است مستجمع جمیع صفات کمالیه و باید دارا باشد هر اسمی را، و هیچ اسمی کفایت از اسمی دیگر نمی‏کند. ملتفت باشید که در علم حروف و جفر، خیلی از اینها به کار می‏آید.

یک‏پاره آقایان را دیده‏ام درسشان را، و تحقیقاتی که در اسماء الله کرده‏اند دیده‏ام. مثلاً می‏گویند اسم «الله» را اگر گفتی همه‏ اینها را گفته‏ای. نه‏خیر نمی‏شود اکتفاء کرد به همان. تو رزق می‏خواهی بگو یا الله یا رازق، فرزند می‏خواهی بگو یا الله یا خالق. اگر دشمن داری بگو یا الله یا منتقم. یا الله تنها اگر کفایت می‏کرد خدا اسم زیادی برای خودش نمی‏گرفت و این سرّی است که در جمیع شرایع جاری است و مبادیش از عالم اسماء آمده. و از اینجا بیابید هیچ عملی در جای خودش کفایت از عملی دیگر نمی‏کند. نه اینکه چون نماز عمود دین است و اشرف از جمیع عبادات است کفایت از روزه هم بکند. روزه در سر جای خودش جوری است که هیچ نماز آن خاصیت را ندارد. حتی ناخن گرفتن کفایت از شارب‌گرفتن نمی‏کند، شارب‌گرفتن کفایت از ناخن‌گرفتن نمی‏کند صورت شستن هرگز کفایت از مضمضه نمی‏کند ده دفعه هم بشویی کفایت از استنشاق نمی‏کند، در آن اثری دیگر است. این است که در اخبار ثواب‌های اعمال را به طور مختلف بیان می‏کنند. یک‏جا می‏گویند اگر یک لقمه نانی به فقیری بدهی، ثواب آن این است که یک بنده آزاد کرده‏ای یک‏جایی به عکس می‏گویند. و اینهایی که سرّ حکمت را راه نمی‏برند، می‏گویند احادیث مختلف است و یک‏پاره تاتوره‏ها می‏بافند.

شما ملتفت باشید آنجایی که باید بنده آزاد کرد اگر جمیع اعمال کرده شود، باز بنده آزاد نشده و گرفتار است آن بنده. اگر این بیچاره مؤمن باشد، و پیش منافقی یا کافری گرفتار باشد و باید خلاصش کرد هیچ عملی ثوابش به قدر این نیست که او را

 

«* دروس جلد 6 صفحه 151 *»

آزاد کنند. راست است یک‏جایی یک آدمی افتاده از گرسنگی می‏میرد، معلوم است نان بدهی به این زنده می‏شود من احیا نفساً فکأنما احیا الناس جمیعاً اگر این عمل را نکنی و جمیع اعمال را بکنی این زنده نشده. پس سرّ این اختلاف اخبار را از همان قاعده‏ها که عرض می‏کردم به دست بیارید.

باری مبادی مختلف می‏شوند و همه‏ اینها از آنجایی است که اسم خدا در هر جایی جوری است. خدا یک اسمی دارد در مقام فعل، یک اسمی دارد در مقام ذات. اسم مقام ذات اسم اعظمی است که قرار داده برای ذات. لکن جای اسم کوچک را نمی‏گیرد. خدا جمیع صفات کمالیه را داشته باشد و همان صفت رزق را نداشته باشد رازق نباشد، کار لنگ است. همه را داشته باشد، صفت احیاء نداشته باشد کار لنگ است. اینها همه شرط یکدیگرند همه ارکان توحیدند. یک رکن جزئیش را خیال کنی نباشد از آن هزار و یک، یکیش را خیال کنی نباشد دیگر هیچ رکنیش نیست. یک، نصف اثنین است تمامش و ثُلث ثلثه است تمامش. این یک کسرش است و تمامش یک کسر است. یا رُبع اربعه است تمامش این یک کسر است. تمامش خُمس خمسه است و هکذا تا عُشر عشره تا هزاریکِ هزار تمامش هزاریک هزار است. یکی از این کسور را بخواهی برداری، تمام برداشته می‏شود. یکیش را برداشتی نؤمن ببعض و نکفر ببعض می‏شود و این کار منافقین و کفار است. کار خدا آن است که تمام انبیاش مصدَّق باشند. مؤمن آن است تمام را تصدیق داشته باشد. دیگر حالا محمد بن عبدالله9 اشرف کاینات است من او را تصدیق کرده‏ام حالا دیگر فحش به موسی می‏دهم این نشد. این دین خدا نیست موسی را هم باید تصدیق کرد عیسی را هم باید تصدیق داشته باشی. اسم اعظم را باید تصدیق کرد اسم اصغر را هم باید تصدیق کرد. همه با هم توحیدند همه کسورند.

حالا خدا است قادر، این یک کسر توحید است. خدا است عالم این یک کسر دیگر توحید است، خدا است غفور، این‏هم یکی از ارکان توحید است. اگر کسی گفت

 

«* دروس جلد 6 صفحه 152 *»

خدا غفور نیست مثل این است که گفته باشد خدا عالم نیست و چنین کسی خدا نیست. اگر کسی گفت خدا ارحم الراحمین نیست هیچ‏بار مرو پیش چنین خدایی که ارحم الراحمین نباشد. خدایی که ارحم الراحمین نیست خدا نیست. خدایی که اشد المعاقبین نیست خدا نیست. مرو پیش خدایی که ارحم الراحمین نیست، مرو پیش خدایی که بگویی هرکس هرچه خواست به او داد لکن به من چیز نمی‏دهد. ترحم بر همه می‏کند به من نمی‏کند، چنین کسی خدا نیست. تمام اسم‌های او چه اعظم و چه عظیم چه صغیر و چه کبیر یا هزار و یک اسم یا نود و نه اسم، تمام اینها کسورند کسری بی کسری دیگر نیست.

باز در همان مثال فکر کنید، واحد است نصف اثنین به تمامش، ثلث ثلثه است به تمامش. آن‏وقتی که نصف اثنین است تو بگویی من کاری به ثلث ثلثه ندارم و بخواهی برش داری تمامش برداشته می‏شود، نمی‏شود برش داشت. هر کسری را برداری باقی کسور نمی‏مانند. پس هر نبیی را وا بزنی باقی انبیاء وا زده شده. تو به زبان می‏گویی قبول ندارم یقولون نؤمن ببعض و نکفر ببعض این قولی است ادعائی است که ما خدا را قبول داریم نبیش را قبول نداریم، این مؤمن به خدا اسمش نیست. مؤمن به خدا کسی است که خدا را قائل باشد جمیع انبیاء را قائل باشد جمیع اوصیاء را قائل باشد جمیع اسمائش را قائل باشد. با وجودی که اسم اعظم، اعظم از همه‏ اسم‌ها است و اسم عظیمش زیر پای آن اسم اعظم است و اسم صغیرش زیر پای اسم عظیمش است و اسم اصغرش زیر پای اسم صغیرش است. اسم فعل در عالم فعل است اسم ذات در عالم ذات است. صفت‌های ذاتیه دارد صفت‌های فعلیه دارد و اینها را قبل از تعلقش به مخلوقات دارا است، بعد از تعلقش هم دارا است. خدا پیش از خلقت جمیع مخلوقات عالم بود قادر بود حکیم بود و هکذا تمام هزار و یک اسم را داشت.

اول عالم بود بعد از روی علم بنا کرد کار کردن. آن اسماء متعدد بودند و هستند. اگر آن مثال الواحد نصف الاثنین و ثلث الثلثة و ربع الاربعة را فراموش نمی‏کنی

 

«* دروس جلد 6 صفحه 153 *»

می‏دانی هر یک از اینها کسر دیگری است، اگرچه همه این کسور یکی باشند. پس اگر بگویی این ثلث ثلثه هست ربع اربعه نیست، نشد. اینی که هست همه هست. هرکس قائل به همه شد و همه را قبول کرد از او قبول می‏کنند و هرکس کافر به یکی شد کفر به یکی از انبیاء کفر به جمیع انبیاء است و کفر به خدای انبیاء است. و اقرار به جمیع اقرار به جمیع است. همین‌طور که در قرآن خودمان هست و در سایر کتب آسمانی هم هست، لکن نیست به این صرافت. خدا است و فعلی دارد، هیچ بار عاجز نبوده هیچ بار جاهل نبوده. باز این حرف حرف‌های بی‏نهایتی نیست، این حرف‌ها حرف‌های دیگر است.

عرض می‏کنم در ملک خدا جایی هست که بی‏نهایت است باشد کاری ندارم به آنجا. بی‏نهایت را هیچ‏کس انکارش هم نمی‏تواند بکند. لکن خدا است قادر است عاجز نیست. خدا است عالم است جاهل نیست کِی قادر بوده؟ تا بوده قادر بوده و تا ندارد، تاها را خدا خلق کرده است. آیا یک وقتی عاجز بوده و حالا مفرح خورده مقوی خورده قوت گرفته؟ خیر تا بود قادر بود عالم بود. تمام اسماء را داشت، هر اسمی هم غیر اسم دیگر است. هر اسمی هم رکنی است از ارکان توحیدِ او، که آن صغیرِ صغیرش را اگر بخواهی برداری، تمام آن نصف الاثنین برداشته می‏شود. تمام اسماء ارکان توحیدند. و اگر این را درست یاد گرفتی، آن وقت معنی این را می‏فهمی که «اگر یک نبی را وازنی تمام انبیاء را وازده‏ای» و معنی این را که «اگر یک ضرورت اسلام را وابزنی باقیش را وا زده‏ای».

خلاصه پس آن ارکان توحید دخلی به عالم خلق ندارد، صدق نمی‏کند به عالم خلق. خلق هرچه عالم باشند چون بیرون وجود خود را نمی‏دانند، پس هرچه عالم باشند لامحاله عالم به بعض هستند و جاهل به بعض. خلق هرجایی هستند بی‏نهایت نیستند. خودشان خودشانند و از بیرون وجود خود خبر ندارند. پس خدا است هیچ صدق بر خلق خود نمی‏کند مگر فعلش که لا فرق بینک و بینها الا انهم

 

«* دروس جلد 6 صفحه 154 *»

عبادک و خلقک اینها عباد تواند فعل تواند قدرت تواند. پس هر وقت می‏خواهی آن کسور را و آن ارکان را اثبات کنی همه را باید اثبات کنی و باید اثبات کرد. و حتم قرار داده و این کسور همیشه بوده. خدا هیچ بار هم علم را برای خود خلق نکرده که عالم بشود، تا بوده عالم بوده. و همچنین هرگز قدرت را برای خود خلق نکرده، عاجز نمی‏تواند قدرت برای خودش خلق کند. اگر خدا یک وقتی عاجز بود و قدرتی برای او نبود و می‏خواست قدرتی برای خود خلق کند، اگر همچو بود نمی‏توانست قدرتی برای خود خلق کند. اگر عاجز بود عاجز را هم نمی‏توانست درست کند. پس خدا همیشه قادر بوده و قدرت را خلق نکرده برای خودش. همیشه عالم بوده و علم برای خود خلق نکرده ــ یعنی این‏جور خلقی که خیالش می‏کنند ــ و اگر کسی بگوید خدا علم را برای خودش خلق کرد و عالم شد ذلک هو الکفر الصراح. می‏فرمایند اگر کسی گمان کند که میم و دیگر آن میم یا محمد است یا علم خدا است یا قدرت خدا است کسی که گمان کند «میم» مخلوق است ذلک هو الکفر الصراح لکن این ميم حالا ذات است؟ نه بلکه ذات صاحب اینها است. ذات صاحبة الصفات است. علم علمش است قدرت قدرتش است.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 155 *»

درس سيزدهم

 

(دوشنبه 4 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 156 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

یک‏قدری ان‏شاءالله ملتفت باشید که اکتفاء نکنید به الفاظی چند که حفظ کنید. همیشه طالب این باشید که ببینید چه می‏خواهند بگویند. حکماء و علماء و انبیاء و خدا و رسول به لفظ ظاهر تنها اکتفاء نمی‏کنند. لفظ را جمیع منافقین و کفار و مؤمن و مسلم و مرد و زن همه می‏توانند حفظ کنند. قرآن را همه‏ بچه‏ها می‏خوانند یهودی هم می‏تواند بخواند. لکن کسی که می‏خواند و نمی‏فهمد همانی است که خدا خودش گفته مثل الذین حمّلوا التوریة ثم لم‏یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفاراً هرکس

«* دروس جلد 6 صفحه 157 *»

لفظِ اهل حق را شنید و تدبر کرد و معنی آن را فهمید علامتش این است که هیچ جاش را با هیچ جا مختلف نمی‏بیند، هرچیزی را سر جای خود می‏گذارد. اما به لفظ تنها بخواهی اکتفاء کنی که فلان‌جا چه گفته‏اند فلان‌جا چه نوشته‏اند و این منافی با آن است، یا در فلان کتاب همچو نوشته‏اند، این‏جور پستا پستای حکمت و چیزفهمی نیست. پستای چیزفهمی پستایی است که وقتی انسان توی راهش افتاد حکمت را می‏بیند در نهایت سهولت و آسانی است. تمام مسائل دین و مذهب میسور است یرید الله بکم الیسر و لایرید بکم العسر راه خدا همه‏اش میسور است. و این‏هم یکی از قاعده‏های کلیتان باشد. هرجا را که دیدی مشکل است، بدان توی راه خدا نیستی. دیگر زور مزن که حلش کنی، و اینها را من خودم تجربه کرده‏ام که می‏گویم.

خلاصه ملتفت باشید ان‏شاءالله از روی شعور و ادراک فکر کنید، ببینید چیزی که نسبتش به جمیع مساوی است دیگر این در هر عالمی هست خوب است، هر اسمی می‏خواهید بر او بگذارید. چیزی که نسبتش به جمیع مساوی است، معلوم است چیزی نزدیکتر به او نیست از چیزی دیگر. شنیده‏اید بی‏نهایتی، آنهایی که اسم این را خدا گذارده‏اند، راه‌ها داشته. شما خودتان فکر کنید ببینید چه اسمش می‏گذارید؟ بی‌نهایتی هست که تمام هستی‌ها به آن بی‏نهایت هست. و تحقق تمام متناهیات به آن شی‏ء بی‌نهایت است. و این بی‏نهایت چون در غیب نیست در شهاده هم نیست. چیزی که هیچ نهایت ندارد محدود به حدی نیست، اول چیزی را که نهایت دارد فکر کن. ببین این نمد متناهی است، رفته تا پیش قالی، آن‏طرف‏تر نرفته این محدود است. اشیائی هستند که در مکان مخصوصی منزلشان است، در سایر اماکن هم سایر چیزهای دیگر هستند. پس در جمیع این امکنهٔ این اجسام که نگاه می‏کنید می‏بینید که هریک از این اجسام در مکانی است مخصوص و محدود به حدود آن مکان، آن یکی دیگر هم در مکانی است مخصوص و محدود به حدود آن مکان. این محدود به آن، آن محدود به این. زمین در حیز خودش است آب آنجا

 

«* دروس جلد 6 صفحه 158 *»

نیست. آب هم در حیز خودش است زمین آنجا نیست. هوا در مکان خودش است آب و خاک آنجا نیستند. آتش سر جای خودش است باقی دیگر آنجا نیستند. آسمان سر جای خودش است باقی دیگر آنجا نیستند. اینها محدودات هستند خلقِ محدود، محبوس است محصور است. الآن ما در این اطاق محبوسیم بیرون نیستیم پس محدودیم.

حالا چیزی که محدود نیست می‏خواهی پیداش کنی اینجا پیداش کن. این نمد رفته تا پیش قالی، دیگر توی قالی نرفته. اما پشم رفته در قالی و در نمد. می‏روی تا به حصیر می‏رسی، پس پشم هم محدود است، برو امر عامی پیدا کن. عناصر محدود به حدود این موالید نیستند پس سعه و احاطه دارند. همچنین باز عناصر غیر از افلاکند باز عناصر محدودند. لکن یک امر عامی هست که محدود به عنصریت و فلکیت نیست آنچه چیز است؟ آن جسم است یک چیز صاحب طول و عرض و عمق را انسان می‏بیند در آسمان هست در زمین هست. فی السماء جسم و فی الارض جسم. محدود به حدی نیست چون محدود به هیچ حدی نیست در زمین هم هست در آسمان هم هست در شرق هم هست در غرب هم هست. حالا که چنین است اسم و حد خودش را به تمام، مساوی داده هیچ چیز نیست که جسمانیتش بیش از جسمی دیگر باشد.

باز ملتفت باشید نمی‏گویم سخت‏تری و سست‏تری نیست. عرض می‏کنم جسم‏تری پیدا نمی‏کنید. پس آن جسم عامی که داخلٌ فی جمیع الامکنة و الازمنة و لا تغیّره الامکنة و الازمنة، همچنین جسمی اسم می‏دهد. بگویی این عصا شی‏ء صاحب طول و عرض و عمق است هیچ کذب نیست. بگویی آن نمد صاحب طول و عرض و عمق است همه‏کس می‏فهمد. هوا همین‌طور آسمان همین‌طور آنچه در مشرق است آنچه در مغرب است همه صاحب طول و عرض و عمقند، راست است. چرا که اینها از خودشان چیزی ندارند هرچه دارند از عالم جسم آورده‏اند. نمی‏شود

 

«* دروس جلد 6 صفحه 159 *»

جسم چیزی را در عالم خودش نگاه دارد و به اجسام ندهد. جسم صاحب طول مطلق و عرض مطلق و عمق مطلق و کمّ و کیف و زمان و مکان مطلق است. این تعریف آن جسم مطلق. حالا این جسم مطلق بخواهد در یکی از اجسام ظاهر شود، آیا معقول است در جایی ظاهر بشود و یک پهلوش ظاهر شود و یک پهلوش ظاهر نشود؟ در جایی ظاهر شود که این سمتش آنجا نباشد یا آن سمتش آنجا نباشد، یا دو سمتش آنجا نباشد؟ محال است. جسم اگر طول و عرض و عمق را هریکیش را از خود بیندازد، دیگر جسم نیست که بیاید به این اجسام ظاهر شود.

ملتفت باشید چه می‏گویم همه‏اش این صورت ظاهرش نیست. جسم اگر عمق را بیندازد از خود بخواهد ظاهر شود خودش، سطح خواهد شد جسم نیست. طولِ تنهاش را بخواهد ظاهر کند خط می‏شود، خط جسم نیست به تنهایی نمی‏تواند ظاهر شود باید روی جسم بنشیند. پس ممکن نیست جسم بعضی از صفاتی که دارد بگذارد در جایی در عالم خودش آن وقت به یک پهلوش ظاهر شود به سایر اجسام. پس جسم طول داشته عرض داشته عمق داشته. تمام اجسام طول دارند عرض دارند عمق دارند. چیزی به غیر از او ظاهر نیست او داخل است در جمیع امکنه لا کدخول شی‏ء فی شی‏ء و هیچ چیزش را نبرده یک‏جایی قایم کند.

ملتفت باشید چه عرض می‏کنم خود جسم اگر مقید بود بالای عرش نشسته بود، شاید اینجا که ما نگاه می‏کردیم این‏طرفش را می‏دیدیم آن طرفش را نمی‏دیدیم، جسم مطلق نیست مثل این آب و خاک. اینها چون محدودند همیشه ما یک پهلوشان را می‏بینیم. دیگر جسمی که محدود نیست همه پهلوهاش دیده می‏شود چون همه جا ظاهر است و چون ظاهری غیر از او نیست، و چون جمیع اینها مظاهر او هستند و مظهر را از خارج عالم خودش نیاورده به خود بچسباند. روح به جسم نمی‏چسبد بچسبانی بر جسمانیت جسم نمی‏افزاید. روح را برداری، از جسمانیت جسم هیچ نمی‏کاهد و این جسم ظاهر است به جمیع این اجسام، و خودش در جمیع

 

«* دروس جلد 6 صفحه 160 *»

پیدا است. چون این‏طور است هر چه را که دارد، هرچه را به هر طوری که جسم تعریف دارد به تمام اجسام صدق می‏کند بدون آنکه اصطلاحی کنیم. واقعاً جمیع موالید و جمیع بسائط همه صاحب طولند. همه صاحب عرضند همه صاحب عمقند.

حالا ملتفت باشید ان‏شاءالله این مطلب که به دست آمد، پس ملتفت باشید که عرش نزدیک‌تر نیست به جسم که زمین وقتی بخواهد به جسم برسد باید نردبانی بگذارد برود به عرش آنجا به جسم برسد. همین‏جا جسم پیش خودش است از خود زمین در مکان زمین جسم‏تر است. جسم در مکان زمین از خود زمین ظاهرتر است. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. مؤثر در اثر از خود اثر بهتر نشسته. زید در توی قیام از خود قیام بهتر ایستاده، جسم در توی الماس از خود الماس ظاهرتر است.

مکرر عرض کرده‏ام برای عبرت ملتفت باشید که امر عام نه امری است بسیار ممدوح. این را مردم خیلی بادش می‏کنند که چشم وحدت‏بین در کثرت را هرکس دارد به لاهوت و ماهوت می‏رسد. شما ببینید اگرچه الاغ حرف نمی‏زند که من چشم وحدت‏بین در کثرت دارم، لکن الاغ، می‏بینید یک جا آب را که می‏بیند هرجای دیگر آب را دید می‏شناسد. یک جا کاه می‏بیند هرجا کاه دید می‏شناسد. یک جا علف می‏بیند هرجا علف دید می‏شناسد. خدا در طبعش گذاشته تمیز بدهد. پس چشم وحدت‏بین در کثرت را بچه‏ها دارند الاغ‏ها و مستضعفین هم دارند. این همچو امری نیست سرّی نیست که هرکس دانست حالا حکیم شد. ده‏تا شاهی را که جمع زدی یک ده‏شاهی می‏شود. چشم وحدت‏بین در کثرت را جمیع محاسبین دارند، جمیع مجانین دارند من غیر شعور. چیزی است مبذول به همه داده شده، اینجا مقام ارسال رسل و انزال کتب و بیا و بروی نیست اعجازی نمی‏خواهد.

انبیاء آمدند از جای مخصوصی، از یک‏جایی آمدند که مردم از آنجا نیامده بودند. نسبتش به همه مساوی نیست. انبیاء نزدیکترند به خدا از دیگران. ما اگر بخواهیم برویم پیش خدا پیش انبیاء باید برویم. ما اگر بخواهیم اراده او را بفهمیم باید

«* دروس جلد 6 صفحه 161 *»

برویم پیش انبیاء که آنها به ما بگویند. خدا خیر ما را پیش انداخته چون می‏دانست خیری در ما نیست و طالب هم نيستیم که خیر خود را به دست بیاریم، انبیاء را فرستاد برای اینکه خیر ما را به ما بگویند شر ما را به ما بگویند. گفت شما باید طالب باشید من رضا و غضب دارم باید طالب رضای من باشید و از غضب من اجتناب کنید. من خودم منفعت نمی‏خواهم خلقت کرده‏ام ربحت بدهم، بگویی دلم نمی‏خواهد مختار نیستی ما کان لهم الخیرة من امرهم ، ماکان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضی الله و رسوله امراً ان‌یکون لهم الخیرة من امرهم از بس رؤف و رحیم است، او در بند ما هست ما خودمان در بند خودمان نیستیم راضی هستیم به جهنم برویم یک گرزی هم به سرمان بزنند و دست از خیال خود برنداریم.

پس این صانع نسبتش به جمیع اشیاء علی‏السواء باشد غیرمعقول است. ان‏شاءالله فکر کنید بلکه یک چیزی در قلبتان پیدا شود نه همین‏که شیخ کجا چه نوشته یا آیه‏ قرآن چه چیز است. من حرفم این است که حرف شیخ را بفهم، حرفم این است که آیه قرآن را بفهم. اگر قرآن را به عربی دانستن می‏شد بفهمی عرب‌ها همه باید معانی قرآن را بدانند و اهل ایمان باشند و حال آنکه عرب‌ها دورترین مردم بودند از ایمان الاعراب اشد کفراً و نفاقاً پس فکر کنید چیزی که نسبتش به جمیع اشیاء علی السواء است ــ و این یکی از مقدمات است و نتیجه‏های خیلی خیلی بزرگ دارد ــ  چیزی که نسبتش به چیزهای چند مساوی باشد مثل اینکه پشم نسبتش به قالی و نمد مساوی است. پشم بخواهی در قالی هست در نمد هست. دیگر پشم یک‏چیزی از خودش را جایی نمی‏گذارد که ندهد به این. هر امری که مشترک است در میان اموری چند، دیگر یک چیزی است ده چیز زیر پاش افتاده یک چیزی هست صد چیز زیر پاش افتاده یک‏چیزی هست هزار چیز زیر پاش افتاده.

تو قاعده‏اش را به دست بیار همه جا جاری کن. یک سنگی که می‏تواند هم متحرک باشد هم ساکن، این دو چیز زیر پاش افتاده. این متحرک سنگ است همان

«* دروس جلد 6 صفحه 162 *»

سنگی هم که ساکن می‏شود سنگ است. هیچ چیزش را جایی قایم نکرده که آمده باشد ساکن شده باشد یا متحرک شده باشد. بلکه تمام ذاتیت سنگ آن ماهیت و حقیقت سنگ در توی متحرک هست در توی ساکن هم هست. دیگر چنین نیست که متحرک نزدیکتر باشد به سنگ و ساکن دورتر. اگر ذات سنگ متحرک بود متحرک نزدیکتر بود به سنگ از ساکن. و همچنین اگر ذات سنگ ساکن بود ساکن نزدیکتر بود به سنگ از متحرک. ذات سنگ بیرون است از حرکت و سکون و چون بیرون است حرکت و سکون نسبت به او مساوی است. حالا سنگ در جمیع احجار دنیا هست در جمیع کوه‌ها این حجر پیدا است نهایت در خاک پیدا نیست. خاک هم در تمام خاک‌ها پیدا است. همین‌طور فکر کنید دیگر عنصر در خاک‌ها و آب‌ها و هواها همه پیدا است. این دیگر سعه و دایره‏اش از دایره‏ حجر بالاتر است از دایره‏ جماد بالاتر رفته، باز هرچه دارد به زیر پای خودش می‏دهد. به همین پستا بروید تا جسم. جسم چیزی است که نُه افلاک و چهار عنصر زیر پاش افتاده. دیگر هزار تاش بکن صد تاش بکن چهارده‏تاش بکن هرجور ملاحظه بکنی صدق می‏کند.

حالا دیگر از جمیع این بیانات ان‏شاءالله معلوم شد که ممکن نیست که چیزی که نسبتش به چیزهای چند مساوی است به بعضی از آنها نزدیکتر باشد. حتی زید و قیام و قعودش و مشی و تکلم و سکوتش. چیزی که نسبتش به چیزهای چند مساوی است هیچ چیز نزدیک‌تر به او نیست که چیزی دورتر باشد. جسم طول و عرض و عمق را به آسمان داده به زمین داده به موالید داده به بسائط داده، حالا به همین‌طور اگر احیاناً چیزی را به همین‌طور نشر دادی و بردی بالا که این عمومش بیشتر از جسم شد باز دقت کنید که ببینیدش. جسم صورت تنها نیست ماده هم دارد، ماده‏ تنها نیست صورت هم دارد. ماده‏ای دارد و صورتی. صورتِ طول و عرض و عمق روی این ماده است. طول تنها جسم نیست خط اسمش است. عرض تنها جسم نیست سطح اسمش است. سطح جسم تعلیمی است جسم نیست و هکذا، حالا اگر چیزی باشد

 

«* دروس جلد 6 صفحه 163 *»

که عمومش از خود جسم بیشتر باشد بر خود جسم صدق می‏کند بر طولش هم صدق می‏کند بر عرضش هم صدق می‏کند بر عمقش هم صدق می‏کند، مثل اینکه «وجود» این جسم هست این طول هم هست این عرض هم هست این عمق هم هست این حالتِ اجتماعشان هم که این صورت روی این ماده چسبیده، هست. پس وجود اعم می‏شود از جسم و اگر فهمیدی می‏دانی جسم چیزیش را مخفی نمی‏کند و چیزیش را بدهد به اجسام این را خوب می‏توانی بفهمی.

همین‏طور این «وجود» این «موجود» هر زهرماری اسمش بگذاری فرق نمی‏کند پیش او فحش و صلوات، کفر هست ایمان هست گند و بو و آتش جهنم و عذاب همه هست. چه مصرف دارد این هست؟ این هست در جهنم آیا غیر از جهنم است؟ غافلند مردمی که می‏نشینند و به این مضمون‌ها شعرها می‏خوانند که بله تو هستی هرجا تو هستی من همانجا را می‏خواهم. تو هستی من در جهنم هم باکم نیست. این هست در جمیع امراض هست در جمیع سختی‏ها هست. اگر عاشق او هستی چرا از سختی‌ها داد می‏زنی؟ او توی مضار هم هست چرا مضار را طالب نیستی؟ اگر عاشق او هستی عاشق باش بر لطف و بر قهرش. عاشق هستی معنی ندارد که عاشق یک‏طرفش را بخواهد یک طرفش را نخواهد و حال آنکه او نسبتش به خوب و بد مساوی است. او که آمد تو به او که رسیده‏ای به همه چیز رسیده‏ای، پس اصلش تمنای خوبی هیچ مکن.

خدا می‏داند شخص عاقل، انسان عاقل که فی الجمله نمونه‏ای از عقل در او باشد پیرامون این دین و مذهب نمی‏گردد عاقلان عبرت می‏گیرند از حالت اینها. این‌جور مردم اولش که مردمان عامی بودند شعوری داشتند، بعد از درس‏خواندن مجنون شدند مالیخولیا بر سرشان زد. جنونشان کاش جنون دوری بود، همین‏که آمد بر سر کسی این ناخوشی در سرش هست و بیرون نمی‏رود تا بمیرد. شما ببینید چیزی که نسبتش به بهشت و جهنم مساوی است و چنان‌که می‏گویند شخص، طالب او باید باشد و ما طالب حقیم ـــ  و حق، هم در نار هست هم در جنت ـــ این چه حقی است؟

 

«* دروس جلد 6 صفحه 164 *»

فکر کنید که به همین قاعده رفته‏اند و هیچ‏کدام هم نمی‏توانند بیرون روند، خود آنها هم نمی‏توانند بیرون روند از این قاعده. نهایت آنها می‏گویند ٭ خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا ٭ اهل حق می‏گویند از برای هریک از آنها به خود آنها جلوه کرده زید می‏ایستد و ایستاده می‏ایستد. ذات زید الآن هم نایستاده، ایستاده ایستاده. پس تجلی کرده زید به خود ایستاده و خودش را به خودش ساخته. مثل اینکه تو حرکت خود را به حرکت می‏سازی سکون را به سکون، نیت را به خود نیت می‏کنی. حالا آن شیئی که نسبتش به بهشت و جهنم مساوی است به ذاتش که نه در بهشت است نه در جهنم. به خود بهشت بهشت شده به خود جهنم جهنم. دیگر تو عاشق آنی که نسبتش به بهشت و جهنم مساوی است! مساوی که هست خودِ عین حقیقت جهنم ظهور آن شی‏ء عام است در جهنم و همچنین آن مارش و مورش و صدیدش و آن چرکی که از فرج زانیات بیرون می‏آید، آن گندی که اگر یک‏خورده‏اش بیرون آید جمیع صاحبان حیات از آن گند می‏میرند، جمیعاً ظهور آن شی‏ء عام است و همه هست. چنان‌که از این راه بهشت و آنچه در آن است ظهور آن است. آنجا هم اگر موی یک حوریه را بیاویزند اینجا بوی آن یک مو و نور آن یک مو به قدر ذره‏ای بروز کند از عطر آن و از نور آن اهل آسمان و زمین نمی‏توانند زیست کنند. عطرش چنان عطری است که اگر یک‏ذره‏ای از آن را در دنیا بیاورند جمیع اهل آسمان و زمین همه بیهوش می‏شوند بلکه می‏میرند. و همچنین اگر به قدر سر سوزنی از نور اهل بهشت در این دنیا بتابد چشم‌ها همه خیره می‏شود همه کور می‏شود هیچ‏کس طاقت نمی‏آورد.

خلاصه منظور این است که چیزی که نسبتش مساوی است به کفر و ایمان و به جهنم و بهشت و به خوب و بد این را دیگر می‏خواهی مشیت اسمش بگذار می‏خواهی بی‏نهایت اسمش بگذار می‏خواهی عاریه «خدا» اسمش بگذار، به کسی دورتر نیست به کسی نزدیک‏تر، و این خدا اسمش نیست آیا نمی‏بینی می‏گویند بی‏نهایت اسم ندارد. حکماء مسامحه نکرده‏اند در بیان. کتاب ننوشته‏اند برای

 

«* دروس جلد 6 صفحه 165 *»

خودشان. دیگر نه که یک گوشه‏اش را بخوانی یک گوشه‏اش را نخوانی. آنها بیان خود را می‏کنند ٭و ما علیّ اذا لم‏یفهم البقر٭.

منظور این است که چیزی که نسبتش به خوب و بد مساوی است مَطَلب او را، خوب را بطلب. ببینید می‏فرماید نحن اصل کل خیر و من فروعنا کل برّ و تعجب اینجا است که می‏فرماید و من البرّ التوحید من که هوش از سرم می‏پرد که اینها را می‏خوانم. نمی‏دانم شما پیرامونش می‏گردید یا نه؟ جمیع خیرات پیش ایشان است که یکی از خیرات توحید است توحید را باید از ایشان یاد گرفت. از آن‏طرف می‏فرماید اعداؤنا اصل کل شر و من فروعهم کل قبیح و فاحشة هر کفری هر زندقه‏ای هر نفاقی از فروع آنها است. آنها چون خواستند خیلی خراب کنند دین خدا را، دیدند اگر بایستند در مقابل نمی‏توانند، شیطان استاد بود تعلیمشان کرده بود دانسته بود اگر مقابل بایستند نمی‏توانند خراب کنند دین خدا را، پس در مقابل نایستادند بلکه به لباس آنها خود را پیش مردم ظاهر کردند به طور نفاق. به جهت آنکه تا سیخ بادام نباشد ریشه بادام را نمی‏کَند، سیخ بادام شدند که ریشه دین را به گمان خود بکنند و غافلند که هرچه حیله کنند زورشان به خدا نمی‏رسد، هرچه زور داشته باشند خدا زورش بیشتر است. هرچه تسلط داشته باشند تسلط خدا بیشتر است والله غالب علی امره خیال می‏کنند که خراب می‏کنند و خراب هم می‏کنند. اما شیطان دعوت می‏کند امثال و اقران خود را آنهایی که تخم خودش هستند همراهش می‏روند. آنهایی هم که نور خدا بر ایشان تابیده همراهش نمی‏روند.

خلاصه می‏فرمایند و اعداؤنا اصل کل شر و من فروعهم کل قبیح و فاحشة و از فروع آنها است هر قبیحی هر فاحشه‏ای. آن فروع بزرگ بزرگش پرده‏ نفاق است که به خود می‏گیرند، از پس این پرده هر قتلی هر فسقی هر زنایی هر لواطی هر عمل قبیحی را می‏کنند، و در ظاهر می‏گویند ما با شماییم. بروید در قرآن ببینید اغلب طعن‌هایی که خدا می‏زند اغلب جنگ‌هایی که دارد با آنهایی است که به مؤمنین در ظاهر

 

«* دروس جلد 6 صفحه 166 *»

می‏چسبند و تمسک می‏کنند به قرآن و در واقع می‏خواهند راه را کج کنند. می‏فرماید منه آیات محکمات هن امّ الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة دیگر عبرت بگیرید ان‏شاءالله، آنهایی که میل به باطل دارند تابع متشابه قرآن می‏شوند ببینید یهودی‌ها چه می‏دانند قرآن چه نوشته؟ نصاری چه می‏دانند؟ مجوس چه می‏دانند؟ چه خبر دارند محکمش کدام است متشابهش کدام است؟ پس آنها در جنگِ اول بیرون رفته‏اند.

دقت کنید فکر کنید باشعور باشید ببینید شما در خانه‏تان بنشینی و روی کاغذی بنویسی فحشی و هی شدت کنی، کسی که کاغذ تو را ببیند آیا نمی‏گوید تو مجنونی؟ تو در اطاق بنشینی و بنا کنی انتقام کشیدن و فحش دادن، کسی بیاید ببیند هر عاقلی بیاید ببیند تو در اطاق تنها نشسته‏ای با هوا حرف می‏زنی، خطاب تو سخن تو با کسی معین نیست همه کس می‏خندد به تو جنونت واضح می‏شود. حالا این قرآن این‏همه توپ و تشر زده برای کفار نیست برای منافقین است و برای کسانی که متشابه را می‏گیرند، نه برای آن کسانی که نمی‏دانند محکمش کدام است و متشابهش کدام. پس لامحاله چنین اشخاصی هستند که این خطاب‌ها با آنها است و حرف‌ها با آنها است. پس اینها را همه را می‏بینی توپ و تشر است برای آنهایی که به خود بسته‏اند دین خدا را و در واقع دین نمی‏خواهند، پرده‏ نفاق را روی خود کشیده‏اند به اینها می‏گویند نفاق کردی خیال مکن گول زدی و در رفتی ٭ عاقبت رهگذرِ پوست به سراجان است ٭ انما نملی لهم لیزادوا اثما عمداً روی خود نمی‏آورند، آنجایی که گرفتیم وِلَت نخواهیم کرد.

حالا ملتفت باشید آن حرف اول این بود که آن چیزی که نسبتش به جمیع اشیاء مساوی است این کارها را نکرده. خوب هست بد هست کفر هست زندقه هست آن چیزی که نسبتش به همه مساوی است در هر چیزی به خود آن چیز برای آن چیز ظاهر شده اسم خودش و حد خودش را هم به او داده. اسم و حد خودش را هم داده

«* دروس جلد 6 صفحه 167 *»

به همه اینها می‏گویی هذا شی‏ء موجود. پس امر عام را ملتفت باشید، و آن امر بی‏نهایت چیزی نزدیک به او نیست چیزی دور از او نیست و چیزی غیر از او نیست. چون غیر ندارد اسم ندارد رسم ندارد چون غیر از او کسی نیست قاصدی ندارد بفرستد، کجا بفرستد؟ جایی نیست غیری نیست که کسی پیشش بفرستد. غیری نیست که جهنم اسمش بگذارند یا بهشت، بی‏نهایت است داخل است در بهشت به خود بهشت، داخل است در جهنم به خود جهنم. داخل است در قاصد به خود قاصد داخل است در رعیت به خود رعیت داخل است در مطیع به خود مطیع داخل است در مطاع به خود مطاع و هکذا. پس آن امری که نسبتش مساوی است به امور متعدده خواه متعدداتش کم باشند یا خیلی او در تمام جاها نسبتش به همه مساوی است. اسم و حد خود را به همه می‏دهد. هرچه امر اعم می‏شود نزدیکتر می‏شود. هرچه بالاتر رفت امر، که بالاترش پیش من پایین‏تر است. هرچه امر عمومش زیادتر شد مبذول‏تر خواهد شد.

جسم توی طول تنها نیست صدق نمی‏کند که جسم است اما طول تنها شی‏ء هست چون عمومش بیش از جسم بود، توی طول هم رفته بود. هرچیزی که خصوصیتی و تقیدی به خود می‏گیرد به بعض اشیاء صدق می‏کند. پس آن امر بی‏نهایت که خیال کنی از مشیت هم بالاش بردی اعم از همه چیزها است نمی‏شود گفت او اصل است باقی فرع او، اصل هم نمی‏ماند. اصل و فرع غیر او نیستند که چیزی باشد. وقتی عموم خیلی شد دیگر چیزی نمی‏ماند. نه مشیتی می‏ماند نه فعلی. لاینسب الیه شی‏ء و لاینسب الی شی‏ء. لایخرج منه شی‏ء و لایخرج من شی‏ء پس چیزی که چنین است اسم ندارد رسم ندارد مشیت ندارد فعل ندارد. اگر بگویی فعل دارد که کمالی براش ثابت کنی همین نقص است براش. تا گفته‏ای، گفته‏ای بی‏نهایتی دارم که صاحب نهایت است. او را باید از ضد بیرون برد حتی از اطلاق بالاتر است، حتی فوق مالانهایة است. هرچه بالا می‏بری عمومش زیادتر می‏شود. پیش همه چنان داخل است که به غیر از اویی نیست. همه هستند او اصل است

 

«* دروس جلد 6 صفحه 168 *»

اینها همه فرع. به خود فرع فرع‌ها را موجود کرده. حالا انبیاء از پیش این معقول نیست بیایند.

انبیاء می‏آیند از پیش کسی که صانع ملک است و متصرف در ملک است. یک کسی هست آب را جاری می‏کند گیاه را می‏رویاند. حیوانات را حیات می‏دهد انسان‌ها را می‏سازد هی صنعت می‏کند در این ملک او صانع است. صانع آن است که رو به او باید رفت او ارسال رسل کرده و انزال کتب می‏کند. او اسم و حد خود را به بعضی جاهای مخصوص می‏دهد. آن را هم اگر یک‏دفعه اثبات می‏کنند برای آنجا، یک‌دفعه نفی می‏کنند از آنجا. یک‏دفعه می‏گویند لنا مع الله حالات فیها نحن هو و هو نحن ولکن هو هو و نحن نحن پیشترش این را می‏گویند که اشهد ان محمداً عبده و رسوله.

پس صانع اسم و حد خود را به همه نمی‏دهد به بعضی می‏دهد، آن‏هم نه در همه وقت. لکن آن بی‏نهایت نسبتش به تمام اشیاء علی السواء است. این هست به همه مساوی است. سگ هم حالات دارد پس در نسبت هستی سگ هم هست. فلیس فی جبة الکلب سوی الهست و در جبه‏ کلب هست، هست باشد. که گفته این الله اسمش است؟ پس در جبه جمیع مردم و در خود جبه‏ها و در جمیع جواهر و اعراض این هستی صدق کرده، راست است. اما این را که گفته مطلوب است؟ اگر این مطلوب بود ارسال رسل نمی‏خواست. این توی جمیع چیزها بود توی بدن‌ها توی دل‌ها توی هواها و هوس‌ها توی طلب‌ها توی طلب نکردن‌ها، او توی همه جا هست رسولی نمی‏خواهد بفرستد که بدانید من همه جا هستم. انکارش را نمی‏توان کرد هرکه انکارش را بکند اثباتش را می‏کند هرکه اثباتش را بکند انکارش می‏کند. معامله با او نمی‏توان کرد کسی نیست غیر او که با او معامله کند. معامله‏ای نیست، غیر او چیزی نیست.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 169 *»

درس چهاردهم

 

(سه‌شنبه 5 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 170 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

عرض کردم فعل فاعل نمی‏شود یک جايیش احکی باشد و یک‌جايیش حکایتش کم باشد از برای فاعل، این را این‌همه اصرار می‏کنم از جهت این است که نتایجی چند دارد که به کار می‏آید. پس فعل فاعل چون صادر است از فاعل و از عرصه خود او است، و فاعل، آن طوری که خواسته عمل کرده. دیگر خود این عمل مخالف مشیت فاعل نمی‏شود واقع شود. هر جوری خواسته او را احداث کرده، هر جا خواسته واقعش کرده. هر طوری خواسته درستش کرده. پس مفعول حقیقی یا فعل

«* دروس جلد 6 صفحه 171 *»

صادر از فاعل، محال است مخالف با فاعل شوند این را درست دقت کنید. عصمت انبیاء قدریش از اینجا فهمیده می‏شود. دیگر عصمت آن اول صادر خوب معلوم می‏شود. نمی‏شود فعل صادر از فاعل مخالف با فاعل باشد. چیزی را که فاعل به او عطا نکند ندارد هر چه را که عطا می‏کند دارد.

فعل سرمویی پیش و پس شود از فاعل داخل محالات است. مگر فعل تعلق بگیرد به مفعول‏به، آن وقت مفعول‏به یا مطاوع است یا نیست. اگر مطاوع است، بر طبق حرکت فاعل مطاوعه می‏کند. اگر نیست بر طبق حرکت فاعل مطاوعه نمی‏کند. مثل اینکه کسی دست خود را حرکت می‏دهد برای نقش حرفی، حرکت را خود فاعل هر جوری خواسته از هر سمتی خواسته صادر می‏کند، آن جوری که فاعل می‏خواهد فعلِ خودش را جاری می‏کند. لکن اگر مرکّبش غلیظ باشد این همراه ید فاعل نمی‏آید، این چیز دیگر است. مرکبش رقیق باشد الفش پهن می‏شود یا کاغذش زبر بوده یا نرم، در قوابل چیزها بوده که حکایت نتوانسته بکند حرکت فاعل را. و از همین باب است خود دست انسان هم بعینه مثل آن قلم و آن کاغذ می‏ماند.

متوجه اینها باشید که شکی باقی نمی‏ماند. خود دست هم مثل قلم است، خوشنویسِ خیلی خوشنویس اگر قلمش بد باشد بد می‏شود، اما کاتب بد ننوشته. همچنین اگر دست رعشه دارد و خط درست نوشته نمی‏شود، خوشنویس خوشنویس است. حالا هم اگر رعشه دستش برود همان خوشنویس است. این دست بعینه مثل قلم شده است و این یکی از آلات دست خوشنویس است. آلت، مطاوعه نمی‏کند کج و واج می‏شود. نه این است که خوشنویس بد نوشته است دست رعشه داشته بد شده. مثل اینکه اگر قلم بد بود و خوشنویس می‏نوشت و بد می‏شد، خوشنویس بد ننوشته بود قلم بد بود. یا کاغذش اگر بد بود، یا مدادش اگر بد بود بد می‏شود، خوشنویس بد ننوشته اینها بد بوده؛ دست هم همین طور. پس خوشنویس و کاتب علم خط را دارد. آن فعلی که صادر است از خود خوشنویس آن مطابق با او است. او

 

«* دروس جلد 6 صفحه 172 *»

نمی‏شود یک‌سر مو پیش افتد یا پس.

قول مطلق همین که فعل از فاعل نمی‏شود تخلف کند و فعل بر طبق فاعل است. و فاعل در توی فعل خودش هست بلکه فاعل در توی مفعول مطلق هست و مفعول مطلق نیست مگر ظهور فاعل و قائم‏مقام او است. به تعبیری اسم او است کمال او است خبر او است نمایش او است. پس هر فعلی را هم می‏بینید این مفعول مطلق را دارد. جمیع افعال ناقصه جمیع افعال قلوب افعال متعدیه افعال لازمه جمیعشان مفعول مطلق دارند. قامَ قیاماً، ضَرَبَ ضرباً، عَلِمَ علماً، فَهِمَ فهماً. پس مفعول مطلق بر طبق فاعل است و به هیچ وجه من الوجوه یک‌سر مویی معقول نیست خلافی با فاعل پیدا کند.

پس از اینجا ان شاء اللّه یک مطلب را به دست بیارید. این جور عبارات را بخواهید شرح کنید تا اینها معلوم نشود معلوم نمی‏شود چه گفته‏اند. در جایی می‏گویند اعالیِ وجود احکی هستند و جهت تأثیر را دارند و اسافل وجود را می‏گویند امکانیت در آنجا بیشتر ظاهر است. اینها را می‏خواهید بدانید ملتفت باشید چه عرض می‏کنم. پس فعل، جهت اعلايی ندارد که احکی باشد برای فاعل و جهت اسفلی ندارد که حکایتش کمتر باشد برای فاعل، الا به یک نظری دیگر که دخلی به این متبادرات ندارد. الا اینکه سعه فعل کلی بیشتر است. فعل کلی قابل است برای قیام و قعود و رکوع و سجود. چون سعه برای فعل کلی است و فاعل هم وسیع است حالا به این جهت اگر بگویند جهت اعلای فعل احکی است می‏شود گفت. نمی‏شود گفت قائم نزدیک‏تر است به فاعل قیاماً دورتر است. لکن فعل، قابل است برای قیام و قعود هر دو. پس آن جهت اعلاش می‏شود، این جهت اسفلش. این معنیش این نمی‏شود که او بهتر زید را می‏نمایاند این کمتر، یا این حکایت از غیر زید می‏تواند بکند.

پس فعل حکایت می‏کند فاعل را چنان‌که مفعول مطلق حکایت می‏کند فاعل

 

«* دروس جلد 6 صفحه 173 *»

را. و فعل چون حیث صدور است آن قدر حکایت می‏کند فاعل را که خودنما هم نیست. اما حاکی واقعی همان مفعول مطلق است. پس اسم، باید یک خودیتی داشته باشد، و حیث حرکت فاعلی آمده باشد در آن. و این «اسم» دو چیز دارد یک ذاتی و یک صفتی. ذاتٌ ثبت لها فلان فعل، چنان که می‏گویی قائم ذاتٌ ثبت لها القیام است. قاعد ذاتٌ ثبت لها القعود است. اسم‌های زید همه‏اش هم اسم فاعلی لازم نیست باشد، گاهی اسم مفعول اسم او است. وقتی بزنندش مضروب اسم او است. مضروب حکایت می‏کند از زید چنان‌که ضارب حکایت می‏کند.

و اینها را اگر ضبط کنید بسیاری از مسائل که حل نشده براتان آسان می‏شود، راهش به دستتان می‏آید. معروف است اسم فاعل اشرف است از اسم مفعول. آن‌وقت می‏آیند این قاعده را می‏خواهند جاری کنند می‏گویند عابد اسم فاعل است معبود اسم مفعول است. پس اسم فاعل باید اشرف باشد، پس عابد باید اشرف باشد از معبود. ملتفت باشید زید را اگر زده‏اند البته مضروب است، این مضروب حکایت می‌کند زید را. به طوری که اگر زید زده باشد کسی را و اسمش ضارب باشد این مضروب همان‌طور که ضارب از زید حکایت می‏کند، مضروب حکایت می‏کند. زید اگر آدم خوبی است مضروب باشد خوب است. ضارب بشود خوب است.

ملتفت باشید خدا معبود است. وقتی خدا به معبودیت جلوه کند، این معبودیتش مثل خالقیتش است. ببینید فاعل فعلی احداث می‏کند و فعل را از حیث صدورش احداث می‏کند. فعل هیچ خودنما نیست، چیزی که دیده می‏شود خود فاعل است. پس کأنه واسطه‌اى در میان نیست. فعل را و مقام اسماء را اگر بخواهند اسمش را ببرند می‏گویند مقام «هو» دارد. «هو» اسم نیست فعل نیست، چیزی است که کأنه خود فاعل است. گاهی آن را به «الف لینه» تعبیر می‏آرند که مبدأ تمام حروف است. گاهی نفس رحمانیش می‏گویند به همین جور مناسبات. پس فعل چنان خودش مضمحل است که کأنه معنی است، کأنه مصدر است استقلالی ندارد؛ از این

«* دروس جلد 6 صفحه 174 *»

جهت فعل اسم نیست، حکایت‏کننده نیست، به این جهت است. یعنی حکایت‏کننده باید یک طور استقلالی داشته باشد که حکایت کند از شی‏ء مستقلی. و فعل خودش استقلالی ندارد حقیقتش عدم استقلال است پس نمی‏تواند حکایت کند مستقل را، پس خودش در میان نیست ضمیر است «هو» شده، اشاره به غایب شده. پس فعل از جهتی که اضمحلال دارد اسم نیست.

اسم همیشه یا اسم مفعول است یا اسم فاعل. قام قیاماً همان قیاماً اسم است. ضرب ضرباً همان ضرباً اسم است. یا ناصر است، ناصر ذات ثبت لها النصر یا منصور است، باز منصور ذات ثبت لها النصر است. پس چون حیث استقلالی براش هست حکایت می‏تواند بکند. پس همیشه قائم، قائم‏مقام زید است. همیشه منصور قائم‏مقام زید است که نصرتش کرده‏اند. چون منتهی به آن می‏شود، آن است اسمِ او و حد او و تعین او. در خارج چیزی که چنین حدی نداشته باشد پیدا نمی‏شود شما چیزی بخواهید پیدا کنید. مگر بی‌نهایتی که اسم ندارد اسمش را به اصطلاح «وجود» می‏گویند «هستی» می‏گویند. فوق ما لایتناهی بما لایتناهی شیخ مرحوم تعبیر از آن می‏آرند. او به هیچ جهتی به هیچ حیثی غیر ندارد. غیرِ «هست» نیست صرف است «نیست» ثانیِ این «هست» نمی‏تواند بشود آن وقت غیر این «هست» نمی‏تواند بشود. پس به هیچ لحاظی و اعتباری غیر «هست» نیست. «نیست» هم که نیست پس غیر این نمی‏تواند باشد. پس غیر نیست، ثانی نیست. پس او غیر ندارد. اما فاعل یک غیری دارد که غیر صفتی است یعنی غیری دارد که فعل او است و فعل او غیر اواست و صادر از او است. مفعولی دارد که اسم او است صفت او است جانشین او است، خود او است. لکن از برای آن مفعول حالاتی است که در بعضی از احوال که به او نظر کنی فاعل را می‏بینی. در بعضی از احوال به او نظر کنی خود او را می‏بینی.

دقت کنید که به اینها خیلی راه نزدیک می‏شود. اینها علم فضائلی نیست که اگر بشنوی ثوابت می‏دهند و اگر نشنوی ثواب نمی‏دهند دیگر طوری نشده. آن جور

 

«* دروس جلد 6 صفحه 175 *»

فضائل را نمی‏خواهم عرض کنم. بلکه این مسئله‏ای است که شما شب و روز کار دست این مسئله دارید. می‏خواهید نماز کنید روزه بگیرید ولایت داشته باشید للّه، عداوت بکنید با کسی للّه، دائماً محتاجید به این مسئله. پس ان‏شاء اللّه ملتفت باشید زور بزنید یاد بگیرید مشکل هم نیست، و اگر مشکل بود خدا تکلیف نمی‏کرد. آیا نمی‏بینید جماعتی که نمی‏توانستند این حرف‏ها را بفهمند به آنها نگفتند خبر هم نشدند توی کتاب‌هاشان هم ننوشتند.

پس ببینید مفعول یک حیثی دارد که عین فاعل است و حیثی دارد که غیر فاعل است. و آن حیثش که عین فاعل است این است که اسم هر فاعلی ــ دیگر یا اسم فاعلی یا اسم مفعولی ــ همان خود فاعل است. ببینید زید است اگر می‏گويیش ناصر، ناصر خود اوست. چرا که این است که اگر نصرت کرد، منصورین ممنون اویند نه کسی دیگر. همچنین اگر منصور شد، خودش منصور است نه کسی دیگر. پس جهت اعلای او، اسم خود فاعل است. پس لنا مع زید حالات یا فرمودند لنا مع اللّه حالات.

خوب دقت کنید که اینها حرف‏هایی است که من خیلی حیفم می‏آید اینها را بگویم برای غیر اهل. خیلی غصه دارد آدم بگوید برای کسانی که نمی‌خواهند یاد بگیرند یا خیر می‌خواهند یاد بگیرند لکن عمل نمی‏کنند. بهتر این است که اینها یاد نگیرند، خدا هم همین جور خواسته. خواسته اهلش یاد بگیرند غیر اهلش ندانند. من هم لابدم بگویم اغلب مجالس هم یک نااهلی هست توقع نیست نباشد. من می‏گویم دیگر سترش با خدا است و اذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً و جعلنا علی قلوبهم اکنّة ان‏یفقهوه و فی آذانهم وقراً دیگر یا چرت ظاهری غلبه می‌کند خوابش می‌برد، یا بر دلش قفلی می‌زنند نمی‏فهمد من چه می‏گویم.

باری پس زید اگر ایستاده، این ایستاده غیر از زید است چرا؟ به جهت اینکه این زید می‏نشیند هم، و نشسته غیر ایستاده است. و زید اگر ذات او ایستاده بود وقتی که می‏نشست زید خراب می‏شد مثل اینکه ایستاده وقتی که نشست ایستاده خراب شد.

«* دروس جلد 6 صفحه 176 *»

این را می‏بینید که خیلی خوب می‏فهمید پس زید وقتی ایستاد، ایستاده است وقتی نشست، ایستاده خراب شد نه زید. اگر زید ایستاده بود، ایستاده که خراب می‌شد زید خراب شده بود. و اگر زید خراب شده بود دیگر نمی‌توانست بنشیند. حالا این ایستاده، از جهت اینکه یکی از اسم‌های زید است غیر زید است. به جهت آنکه زید یک نفر است و قائم و قاعد و راکع و ساجد و متحرک و ساکن متعددند و اینها همه اسمشند. پس از برای زید اسم‌های متعدد هست، اینها اگر عین او باشند پس باید زید نود و نه تا باشد و زید یقیناً یک نفر است اسم‌هاش هم هر یکی غیر دیگری است. اسم عالمش غیر اسم قادرش است. چرا که بسا کسی عالم است قادر نیست. اسم قادر غیر اسم عالم است، چه بسیار قادری که عالم نیست. علم اصلش دخلی به قدرت ندارد. قدرت، اصلش دخلی به علم ندارد پس دو چیزند. و همچنین حکیم است باز حکمت، دخلی به قدرت ندارد دخلی به علم ندارد. حکمت، باید روی اینها همه بیاید. نهایت حکمت را بی‏علم و بی‏قدرت نمی‌شود به عمل آورد. پس هر حکیمی علیم هست قدیر هم هست، اما هر علیمی لازم نیست حکیم باشد.

خلاصه اسماء از هر فاعلی متعدد است حتی جمادات. جمیع خلق یک شخص و یک خلق، اسم‌های متعدد دارند. و در تمام اسم‌هاش هم، خودش است مسمی به تمام این اسم‌ها و تمام این اسم‌ها خبر او هستند و خودش است مبتدای تمام این اخبار. نهایت مبتدائیتش در اعلی درجات این باشد باشد آن مطلبی دیگر است. پس او است مقصود، و صفات عدیده دارد که هر یک غیر دیگر است. نجار است خباز است حداد است، اینها هیچ‌کدام دخلی به‌هم ندارند. پس اسم‌ها همیشه متعددند از خلق و خالق ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت خدا نود و نه اسم دارد و خدا یکی است. شما هم همین طورید. ناطقید سمیعید شامّید ذائقید لامسید مسافرید حاضرید قائمید قاعدید و هکذا، پس شما متعدد نیستید؛ و اسم‌های حقیقی هم همین‌طور اسم‌ها است که معنی داشته باشد.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 177 *»

شما وقتی بنا کنید خوردن اسم شما می‌شود خورنده. نهایت عرب وقتی تعبیر می‏آرد از خوردن شما می‌گوید شخص آکلی دیدم، فارس خورنده می‏گوید هر کدام به لغت خود تعبیر می‏آرند. اما آن اسمی که برای خود گرفته‏اید، همان خودتانید که می‏خورید پس اسم‌ها متعددند و صاحب اسم‌ها واحد است. واحد ممتنع است که متعدد باشد. متعدد، ممتنع است که واحد باشد. قیام و قعود یکی نیستند حرکت و سکون یکی نیستند. اما زید، هم قائم است هم قاعد هم متحرک است هم ساکن. هر یکی از اینها جهت اعلایی دارند. قائم اسم فاعل است اگر زیدٌ القائم می‌خواهی بگویی، بگو. آن وقت به این الف و لام، می‏دانی «القائم» صفت او است الف و لام را برداری، خبر او است اسم او است. این اسم با آن مسمی عین یکدیگرند به اعتباری غیر یکدیگرند به اعتباری پس لنا مع الله حالات و این را ائمه: فرمودند من برای خودم نمی‌خوانم فرمودند: لنا مع الله حالات از برای ما با خدا حالاتی است که در آن حالات نحن فیها هو و هو فیها نحن ما اوییم، او ما است. پس یکی هستند. هکذا معرفتی بالنورانیة، معرفة الله عزوجل حضرت امیر فرمود معرفت من  به نورانیت معرفت خدای عزوجل است و معرفت خدای عزوجل معرفت من است به نورانیت.

یک‌جایی هست، حضرت امیر را که نشناسی خدا را نشناخته‏ای. حضرت امیر را بشناسی خدا را شناخته‏ای، او را ببینی خدا را دیده‏ای. یک‌جایی هست می‏گویند اگر او را ببینی کأنه خدا را دیده‏ای. این کأنه مدارا است او مقامش مقام فعل است و اول صادر. این فعل بر طبق فاعل صادر شده. همین فعل، مفعول مطلق است. صفت او است اسم او است. با وجودی که علی غیر محمد است محمد غیر علی است فاطمه غیر آنها است آنها غیر فاطمه‏اند. حسن غیر آنها است آنها غیر حسن. حسین غیر آنها است آنها غیر حسین، اینها متعددند و خدا متعدد نیست. و از برای اینها حالات چندی است که در آن حالات باید فکر کنی که آنها ظهور کی هستند؟ حجت کی هستند قاصد کجایند؟ همه از پیش خدا آمده‏اند. معامله با هر یکیشان معامله با

«* دروس جلد 6 صفحه 178 *»

خدا است توجه به هر یکیشان توجه به خدا است ایمان به هریکیشان ایمان به خدا است محبت به هریکیشان محبت با خدا است کفر  به هر یکیشان کفر به خدا است. پس لافرق بینهم و بینه. و حیث انیتی دارند که در آن حیث غیر خدا هستند یعنی در آن حیثی که نود و نه تا هستیم خدا نود و نه تا نیست. اما از آن حیثی که غیر از او چیزی نیستیم، و او ظاهرتر از ما است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، پس ظهوری در میان نیست همه‏اش خدا است.

پس یک فاعل است در صفات متعدده. و صفات، غیر موصوفند. غیریتشان جهت حدود و امتیازاتشان است از یکدیگر، پس تحدید می‏کنند ماسوای خود را غیوره تحدید لما سواه پس غیریت هر فاعلی نسبت به مفعولات خودش، غیریت هر مسمایی نسبت به اسماء خودش این است که حدود ماسوای خودش را تحدید می‏کند، که سوای او، اوصاف اویند. و این سواهایی که اوصاف اویند اینها آن‌جور سواهایی که گفته می‌شود نیست. مثل اینکه زید، سوای عمرو است نیستند، مباینت ندارند. بلکه بینونت صفتی دارند. خدا بینونت عزلت ندارد با اسم‌های خودش که خدا بالای عرش نشسته باشد و چیزی روی زمین باشد، این را اسم خود قرار بدهد آن وقت اگر اینها کاری کنند او نفهمد. همچو نیست پس ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون خدا همراه متقین است همراه محسنین است. والله چشم ایشان چشم خدا است والله گوش ایشان گوش خدا است والله میلشان و مشیتشان میل و مشیت خدا است به طوری که لافرق بینهم و بین خدا الا اینکه اینها بنده‏اند و متعددند و او خدا است و واحد. مثل مردم دیگر نیستند لکن عباد خدا هستند. عبادالرحمن را اگر می‌خواهی ببینی کدامند الذین یمشون علی الارض هوناً و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً و الذین یبیتون لربهم سجّداً و قیاماً و تا آخر سوره بخوان اینهایند عباد رحمن. مردم دیگر مخلوق خدا هستند. مخلوق تعریفی ندارد. سگ هم مخلوق خدا است تعریفی برای سگ نیست جمیع آنچه هست، مخلوق خدا است لکن عبادالله، الله مع

«* دروس جلد 6 صفحه 179 *»

عباده. الله کافٍ عبده. الله شاهد علی عباده. پس ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون وقتی خدا همراه بندگانش هست، وقتی آن بندگان را صدمه بزنی خدا می‌فهمد صدمه خورد، مثل دیگران نیست که اعتناء نکند. می‌فرماید از برای خدا اولیائی است، که هر کس با ایشان بد کند اذیت کند آنها را، در کمینِ جنگ نشسته که با خدا محاربه کند. و آن اولیاء کسانی هستند که تسلیم برای ایشان باید کرد در آنچه امر کنند.

باری اصل مطلب را از دست ندهید اصل مطلب این بود که مفعول، هیچ جهت انیتی که جهت فاعل نباشد ندارد. گاهی این حرف را که نوشته شده، مثل می‌زنند که این کتابت از حیثی که صادر شده از کاتب، حکایت کاتب را می‏کند که خوشنویس بوده. این حرف‌ها بدانید اینجا نمی‌رود اینها تقریب ذهن است. پس خطی را که می‏بینی اگر خوشنویسی را ببینی، و خوشنویسش را بشناسی و آن وقت مطالعه کنی خط او را هی فضائل او را به یاد می‏آری. اما اگر تو کاتب را نشناسی و او را در کتابت ببینی، می‏بینی خوب نوشته شده اما نمی‏شناسی کاتب را، پس جهت انیتِ خط، کاتب توش نیست و جهت اعلای او، حکایت می‏کند کاتب را و کاتب توش هست، سرجاش درست است، لکن جاری نیست در آنجایی که من حرف می‏زنم در آن. پس عرض می‏کنم جهت انیتِ قیام هم از زید است. و نه این است که جهت انیت قیام حکایت زید را نکند. پس از اینجا بیابید که اسماء حقیقی جوری هستند که حیث انیتشان را هم که نگاه کنی باز بخدا توجه کرده‏ای، نمی‌شود حاکی نباشد از خدا. بلکه اگر تعمد کنی در آن‌وقت که خدا نبینم نمی‌توانی. اگر پیداشان کردی دیگر نمی‏شود خدا را پیدا نکرده باشی. اگر پیداشان نکردی خدا را پیدا نخواهی کرد. و این یک‌جوری است که از برای مؤمن میسور است. برای مؤمن والله غیر از این غیر میسور است.

ببین هر چه تعمد کنی زیدی است ایستاده تو تعمد کن که زید نمی‏بینم ببین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 180 *»

زورت نمی‏رسد. بخواهی زید نبینی و هی زوربزن، که نمی‏توانی، لامحاله زید را می‏بینی و ملتفت ایستاده نیستی. همچنین بعد از آنی که نشست همین‌طور، متکلم شد همین‌طور، ساکت شد همین‌طور. تعمد کن و بگو که ایستاده غیر از نشسته است لکن زید، غیر نشسته نیست. پس زید را نبینی در ایستاده و نشسته نمی‌شود. فکر کن آیا نه این است که زید است ایستاده و زید است نشسته. نمی‌توانی زید نبینی، هر چه تعمد کنی، که نمی‌توانی. اگر چه حیث قیام را و قعود را جدا کنی، در جمیع احوال زید را می‏بینی. این است که می‌فرماید فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه از درش از دیوارش از زمینش از آسمانش. در آسمانش اسم خدا مذکور است در زمینش اسم خدا مذکور است. از هر جهتش از هر راهش بروی پیش خدا رفته‏ای. به جهتی که صادر اولند، فعل فاعلند و صادر از فاعل، از عرصه فاعل آمده است هر جهتشان لا فرق بینک و بینها الا انهم عبادک و خلقک فرق همین‏که اینها در هر جهتشان متعددند و از هیچ حیث متعدد واحد نیست، و او واحد است، و واحد از هیچ حیث متعدد نیست. لکن بعد از این فرق دیگر هیچ فرق میان او و میان اینها نیست.

ملتفت باشید ببینید زید هم قائم است هم قاعد، هم راکع است هم ساجد. حالا اینها چهار تا هستند و چهار تا، به هیچ حیث یکی نمی‌شوند و آن زیدی هم که صاحب این چهار تاست چهار تا نمی‏شود. او همیشه یکی است اینها همیشه چهارند، اما همیشه چهار غیر اویند به چهار بودن و یک نبودن. و همیشه این چهار عین اویند به جهتی که غیر اویی در این چهار نیست. پس هو الاول هو الاخر، هو الظاهر هو الباطن و هو بکل شی‏ء علیم. خلاصه در این بیانات، نمی‌شود یک‌جايیش را تعمد کنی، تعقل کنی که اسمِ غیر فاعل روش بگذاری.

فکر کنید ببینید همین‌طور هست که می‏گویم یا نه؟ اگر می‏بینید نمی‏فهمید سکوت نکنید تا مسأله خوب شکافته شود. پس زیدی ایستاد و ما هم تعمد کردیم تعمق کردیم که اسم غیر زیدی روی او بگذاریم. اسم عمرو اسم بکر اسم آسمان اسم

«* دروس جلد 6 صفحه 181 *»

زمین هیچ اسمی نمی‌توانیم بگوییم، بگوییم آب است ایستاده؟ بگوییم آتش است ایستاده؟ هوا است ایستاده؟ هر چه بخواهیم بگوییم نمی‏توانیم، اگر هم بگوییم دروغ گفته‏ایم به جهتی که این زید است ایستاده. پس جهات انیتش هم زید است. وقتی ایستاده را دیدی هر چه بخواهی که پیش زید نروی نمی‏توانی. لامحاله پیش زید رفته‏ای. اینها اسمند و اسم‌های حقیقی و اسماء اولیه، و اینها صادر اولند و در عالم اول واقع شده‏اند. نسبتشان به خدا نسبت فعل به فاعل است، نسبت مشیت است به شائی نسبت علم است به عالم. پس حیثی ندارند غیر حیث خدا. بعد از این مرتبه اگر کسی تجاوز کرد و آن وقت فاعل را با این صفاتی که دارد شناخت آن وقت می‏داند که خدا بود و هیچ خلق نبود و جمیع صفات کمال را هم دارا بود.

خوب دقت کنید مسامحه نکنید تعمق کنید که در آیات در اخبار در کلمات مشایخ هر جا بگردید، غیر از اینی که عرض می‏کنم نخواهید دید. پس عرض می‏کنم خدا بود و تا بود ــ و تا ندارد ــ عالم بود، تا بود قادر بود هیچ بار مقویی نخورد که قوت براش پیدا شود همیشه قادر بود. خدا بود و همیشه حکیم بود همیشه رازق بود، همیشه رازق است همیشه مانع است همیشه محیی است همیشه ممیت است و هکذا تا آخر اسماء. تمام حقایقِ این اسم‌ها را همیشه خدا صاحب بوده. حالا بعد از آنی‏که خدا شروع کرد در آفریدن، آن وقت این خلق، یک‌پاره‏ای از آنها مطاوعه بیشتر می‏کنند قائم‏مقام اسم می‌شوند. یک‌دفعه تو، دست خود را حرکت می‏دهی ــ و خوشنویس بی‏بدل هستی ــ مداد را برمی‌داری و می‏نویسی، یک‌دفعه مداد یک‌جوری است که به همراه دست تو می‏آید، مداد خودش فضولی نمی‌کند هر جوری تو می‏خواهی همراه می‏آید. هر جا به هر قدر به هر شکل بخواهی همان‌جا به همان‌طور قرار می‏گیرد، این قائم‏مقام اسم تو می‌شود. و یک‌دفعه مدادی برمی‌داری تو هر چه می‏خواهی با این بنویسی نشر می‏کند. پهلوهاش پهن می‏شود مطاوعه نمی‏کند. همین‌طور فعل فاعل وقتی تعلق گرفت به خلقِ اشیاء یک‌پاره اشیاء زودتر قبول

 

«* دروس جلد 6 صفحه 182 *»

می‏کنند، اعالی درجات این خلق البته زودتر قبول می‏کنند در می‏گیرند و اسفل درجات خلق بعد از منفعل شدن اعالی، منفعل می‌شوند. مثل اینکه آتش در دود در می‏گیرد، و دود قهقری برمی‏گردد رو به بخار. اگر چه دود زور می‌زند که نرود بالا، لکن این دود را امرش کرده‏اند به اطاعت آتش و بالا رفتن از اطراف. از این است که این چون مردمِ اینجا است، هی زور می‏زند پهلوهاش پهن می‏شود ــ آنی که اسیر شده و سلمانش را اسیر کردند ــ  آنی که اسیر شده و تسلیم کرده دود است. قهقری که زور می‏زند دود، بخار را هم گرم می‏کند. بخار زور می‏زند قهقری، پیه‏ها را آب می‏کند. آن قهقری زور می‏زند پیه‏های منجمد را آب می‏کند و همه فواعلند و در همه اینها فاعل آتش است. آتش اگر در آن دود در نگیرد نه بخار هست نه پیهِ آب شده، نه پیهِ نرم، نه پیه منجمد. پس آتش کأنه دود را احداث کرده و دود بخار را احداث کرده، بخار پیه مذاب را احداث کرده، پیه مذاب پیه منجمد را. و در ضمنِ همه اینها باز فاعل، نار است. به جهتی که اول درجه که تعلق گرفت این پیه نرم شد علاقه‏اش زیادتر شد آب شد. علاقه‏اش بیشتر شد بخار شد بیشتر تعلق گرفت بخار دود شد تعلق زیادتر گرفت دود در گرفت. حالا که در گرفته حالا دیگر آتش است.

این‏جور بیان را فراموش نکنید که خیلی از مطالب حکمت توش هست. و بدانید در غیر این اطاق هیچ جای دیگر این مطالب یافت نمی‏شود. اگر مردم تکبرشان مانع نمی‏شد و می‏آمدند و می‏شنیدند، یاد می‏گرفتند. لکن تکبرشان مانع است معلوم است تکبر می‏کند صبح چاییش را می‏خواهد بخورد. یا خیر آقازاده است مثلاً و خر است، و همین‌طور خوابیده و هیچ به فکر نیست، دیگر این عرض‌هایی که می‏کنم، شما اینها را نچسبانیدش به جای مخصوصی یا کسی مخصوص، اینها را به کس مخصوصی نمی‏گویم آقازاده‏های خر را می‏گویم در دنیا آقازاده‏های خر پرند.

باری اول درجه آتش را بخواهید آتش خارجی را باید گرفت،  آن حرارتی است که موم را نرم می‏کند. باز آتش خارجی می‏خواهد که موم نرم شده را آب کند، باز آتش

 

«* دروس جلد 6 صفحه 183 *»

خارجی می‏خواهد که موم آب شده بخار شود، باز آتش خارجی می‏خواهد بخار دود شود، باز آتش خارجی می‏خواهد که این دود، آتش در آن در بگیرد. همین که در گرفت حالا دیگر مستقل به نفس می‏شود، احتیاجی به آتش ندارد خودش آتش است. حالا دیگر قهقری کأنه برمی‏گردد، آتش موجود در شعله هی بخار را دود می‏کند هی پیه آب شده را بخار می‏کند هی پیه منجمد را آب می‏کند. هر مبدئی که پیدا شد این است حالتش. تا مبدأ پیدا نشده هی باید اسباب خارجه گرفت، و هی کارها کرد تا مبدئی ساخت. اهل اکسیر از همین دواهای بازاری می‏گیرند و چرک‌هاش را دور می‏کنند اکسیر می‏شود. وقتی اکسیر ساخته شد، به مس می‌زنی نقره می‏شود. خدا هم اکسیر ساخته. از این سوق بزرگ می‏گیرد دواها را، یکی از آسمان می‏گیرد و یکی از زمین از شرق می‏گیرد از غرب می‏گیرد. پیش از آنی که اکسیر ساخته شود هیچ کدام اکسیریت ندارند. همه غرایب و اعراض دارند. صانع هی غرایب را دور می‏کند تا خورده خورده نزدیک به مبدأ شود، تا خورده خورده مبدأ پیدا شود. مبدأ که پیدا شد، قائم مقام می‏شود برای آن فاعل اول که می‏خواست مبدئی درست کند.

چنان‌که در اول، هیچ نباتی نبود سال‌ها گذشت و درختی به گردش آسمان کم‏کم درست شد. اما وقتی درخت درست شد و خمیره ساخته شد حالا تخم این را تا می‏کاری به اندک زمانی درخت می‏روید به جهت آنکه اکسیر ساخته شده. پس تا آن حبوب ساخته نشده تا آن حجر ساخته نشده و اکسیر ساخته نشده، سال‌ها طول می‏کشد باید هی دور بزند فلک تا مبدأ ساخته شود. دیگر توی این بیانات ملتفت باشید که حرکات این افلاک برای چیست؟ لولاک لما خلقت الافلاک، اگر خمیره نمی‏خواستند بسازند افلاک را نمی‏گرداندند. برای که بگردانند، برای چه بگردانند؟ آيا افلاک را می‏گردانند برای اینکه جماد بسازند؟! برای اینکه نبات بسازند؟! برای اینکه حیوان بسازند؟! تا اینکه جماد کار جمادیش را بکند؟! نبات کار نباتیش را حیوان کار حیوانیش را منافق نفاق خود را بکند کافر کفر خود را بورزد؟! برای این، این افلاک را

 

«* دروس جلد 6 صفحه 184 *»

نمی‏گردانند و خلق نمی‏کنند. پس صانع خواسته اکسیر بسازد و خمیره، همین‌که خمیره ساخت به محضی که ساخت، دیگر این هی مبدأ می‏سازد. مثل اینکه خمیرترش را توی لانجینِ([4]) خمیر می‏گذاری، همه خمیرها را ترش می‏کند.

حالا بسا هزار سال طول کشیده است تا مبدئی ساخته شده، آدمی ساخته شده. حالا به نیم ساعت به ربع ساعت می‏بینی آدم می‏سازند. اینها دخلی به فعل آن فاعل اعلی ندارد. آن فاعل اعلی بود، و تا بود عالِم بود تا بود قادر بود تمام اسماء براش بود. این اسم‌ها هم غیر اویند و او غیر اسم‌ها بود. همه افعال او صفات او صادر از او بودند. بعد به آن علمی که داشت بنا کرد صنعت‌کردن و خلق را خلق‌کردن. اعالی درجات خلق زودتر قبول کردند، مبادی شدند. اسافل خلق دیگر باید تابع باشند قل ان کنتم تحبون اللّه فاتبعونی دیگر جاش در این عالم است.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 185 *»

درس پانزدهم

 

(چهارشنبه 6 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 186 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از طورهایی که عرض کردم ان شاءاللّه شاید بعضی ملتفت شده باشند که فعل را همان‌طوری که فاعل می‏خواهد احداثش می‏کند در هر وقتی در هر مکانی. و آن فعل من حیث الوقوع مفعول است. مثل ضرب ضرباً، قام قیاماً پس مفعول مطلق و مفعولی که صادر شده از فاعل به فعل فاعل، فاعل آن جوری که خواسته او را صادر کرده و چون از عرصه خودش صادر شده، معقول نیست بلکه ممکن نیست مخالف فاعل واقع بشود.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 187 *»

خوب دقت کنید فکر کنید که محل تأمل نماند. فعل چون از عرصه فاعل است؛ نهایت ذات فاعل، فعل نمی‏شود ولکن چون از عرصه او آمده است، هر چه آنجا هست برداشته همراهش آورده. این است که زید در حال قیام چشم دارد، وقتی می‏نشیند هم چشم دارد، وقتی هم خوابیده، می‏خوابد چشم دارد، وقتی بیدار است چشم دارد همچنین اگر گوش دارد، همین‌طور. نمی‏شود چیزیش را قایم کند که در اثرش ظاهر نباشد.

خوب فکر کنید فرق نمی‏کند زید و قائم، یا مطلقات نسبت به مقیداتِ خودشان. حیوان حیات دارد جمیع افراد حیوانات همه حیات دارند. فاعل چون فعل از عرصه خودش می‏آید عرصه خودش هر چه داشته داده به مفعولاتش. این است که اثر بر طبق صفت مؤثر است و به هیچ وجه معقول نیست خلاف داشته باشد با مؤثر خودش. بعد فکر که می‏کنی خواهی یافت که محال است خلاف داشته باشد. فاعل تکه‏ایش را جایی نمی‏گذارد و با تکه دیگر برود کار کند. فاعل اگر با نصفش کار کند کار کرده نمی‏شود.

و این نظرها توی عوام قدری کم است. شما ملتفت باشید و ذهنتان را از ذهن عوام ببرید بیرون. ظاهراً انسان می‏تواند با دست راستش کاری کند با دست چپ نکند. می‏تواند با بعضیش کاری کند. شما ان شاءاللّه ملتفت باشید که این بدن، مانند آلات است در دست کارکن. نجار گاهی تیشه برمی‏دارد گاهی اره برمی‏دارد. این دست‌ها هم آلاتند. ملتفت باشید و عامیانه هرگز در حکمت داخل نشوید و اگر بناتان است که عامی باشید، اصلش در حکمت تصرف نکنید. فاعل اگر به بعض خودش فعل کند و به بعض نکند منفصل باید باشد. بلی اگر آن بعض، همراه آن بعض نباشد تعقل می‏شود کرد. این دست راست توی آن دست چپ نیست، از این جهت از این دست کاری می‏کند از آن دست کار دیگر می‏کند. لکن زید که ماده‏اش با صورتش همراه است روحش با بدنش همراه است نمی‏شود با تکه‏ایش کاری کند با تکه دیگر

 

«* دروس جلد 6 صفحه 188 *»

کاری دیگر. پس این مطلب که هر فاعلی هر جوری هست، تمام آنچه دارد برمی‏دارد می‏آید در اثر، و خود مؤثر در مقام اثر بهتر از اثر ایستاده. از این است که هیچ فرقی میان اثر و مؤثر نیست مگر همین تبعیت. بعد از این تبعیت دیگر هیچ فرقی باقی نمی‏ماند. پس اگر زیدی عالم است، ایستاده‏اش عالم است نشسته‏اش عالم است متحرکش ساکنش همین‌طور. اگر مؤمن است در جمیع احوالش مؤمن است. اگر کافر است در جمیع احوالش کافر است. ممکن نیست چیزی از خود نگه دارد و ندهد به اثر. این را اگر  گرفتید و تعقل کردید، انسان خیلی زود توی راه می‏افتد و نظرش وسیع می‏شود.

مثلاً جماد را می‏بینی قادر نیست بر کل اشیاء، نهایت آبش رطوبتی داشته باشد، خاکش برودتی داشته باشد، دیگر همه کار نمی‏تواند بکند. ملتفت باشید که چه نتیجه‏های بزرگ بزرگ از اینها به دست می‏آید، به شرطی که آن مسأله را که عرض می‏کردم درست بیابید. شناختن این‏جور مطالب، حکمای بزرگ را انداخته. شوخی نیست مثل محیی‏الدین آدمی، در هر علمی که پا گذاشت به آن منتهاش رساند. مگر کسی لاعن شعور بگوید فهم نداشته. حکیم به آن بزرگی که جمیع حکماء حتی حکمای شیعه که می‏بینید تکریمش می‏کنند، شیخ اکبر و رئیس کل اسمش می‏گذارند. مثل ملای روم را می‏گویند خوشه‏چین خرمن محیی‏الدین است، ملاصدرای کذایی را می‏گویند خوشه‏چین خرمن او بوده. مثل ملاصدرايی خوشه‏چین خرمن ملای روم بوده و این ملای روم، خوشه‏چین خرمن محیی‏الدین بوده حالا همچو حکیمی این مسامحات براش آمده به وحدت وجود قائل شده. خدا می‏داند همین نظر را رفقای خودمان درست یاد نگرفته‏اند، خیلی خیال می‏کنند که نزاع لفظی است. آنها گفتند «بسیط الحقیقة ببساطته کل الاشیاء» و شما گفتید «تجلی لکل شی‏ء بکل شی‏ء» ان‏شاءاللّه شما آن‏جور مشوید مسامحه نکنید یک‌خورده فکر کنید. هر قدر فکر و شعور داشته باشید، مسامحه که بکنید تشخصتان از محیی‏الدین بالاتر نمی‏رود در حکمت لغزید. از ملای روم متشخص‌تر نمی‏شوید و لغزید در حکمت به واسطه

 

«* دروس جلد 6 صفحه 189 *»

مسامحه کردن. اینهایی که می‏گویم اگر شکی شبهه‏ای براتان هست بگویید. سکوت نکنید که من حرف نزنم بروم.

دقت کنید خدا خدایی است که توانسته اینها را برپا کند. تو هر چه اسمش می‏خواهی بگذار. یک فاعلی یک صانعی هست یقیناً. ما خودمان، خود را نساخته‏ایم حالا هم که ساخته شده‏ایم پس یقیناً یک کسی ما را ساخته. آیا در این شکی شبهه‏ای ریبی می‏آید؟ زور هم بزنی نمی‏توانی شبهه بیاری. عجالةً که می‏بینی یک کرسی ساخته شد پس کسی ساخته. حالا ما که ساخته شده‏ایم و یقیناً خودمان خود را نساخته‏ایم پس یقیناً کسی ما را ساخته. حالا بینیم این کس کیست؟ آیا آن حیواناتی است که مسخّر مایند؟ آیا آن نباتاتی است که چشم هم ندارند؟ آیا آن جماداتی هستند که هیچ حیاتی در آنها نیست؟ آیا اینها خالق مایند؟ اینها که خالق ما نمی‏توانند باشند. پس جماد و نبات و حیوان را که نباید پرستید و اعتناء کرد. خودمان تشخصمان از آنها بیشتر است. خودمان عقلی داریم شعوری داریم ادراکی داریم و آنها ندارند اینها را، پس آنها ما را نساخته‏اند. خودمان هم که خودمان را نساخته‏ایم. در عرصه اناسی، آیا پدرمان ما را ساخته؟ آیا مادرمان ما را ساخته؟ و حال آنکه بعد از ساختن، سرمان درد می‏آید ما هرچه زور می‏زنیم که چاق شود زورمان نمی‏رسد. پدر هر چه زور می‏زند این سردرد را بردارد نمی‏تواند. مادر هر چه زور بزند نمی‏تواند. پس پدر هم نساخته مادر هم نساخته، آن جد هم نساخته نمی‏توانند بسازند. حالا که ما را ساخته‏اند و خودمان هم خود را نساخته‏ایم اینها هم نساخته‏اند. آسمانش هم همین‌طور زمینش هم همین‌طور اینها هم ما را نمی‏توانند بسازند پس یک کسی ساخته و این اوضاع را برپا کرده، می‏دانسته و می‏توانسته هر چه هست و هر که هست او ساخته و توانسته و کرده. هر چیزی را سر جای خود گذارده پس دانا است و خیلی جاهاش را حکمتش را هم نمی‏دانیم.

همین که بنای فکر را گذاردی تمام اسماء اللّه اثبات می‏شود برای صانع. پس

 

«* دروس جلد 6 صفحه 190 *»

این شخص که اینها را ساخته یا بگو این فردی که اینها را ساخته، هر اسمی که می‏خواهی بگذار، دانسته و توانسته، همه این صفات هم مسلمی نباشد باز نترسید، حرفش را بزنید که مسلم بشود. و همیشه فکر را ببرید به جایی که مسلم باشد اقلا قدرت را که نمی‏شود سلب کرد. توانسته این کار را کرده یا نتوانسته؟ البته توانسته که کرده. و همین یک صفتش واللّه کفایت می‏کند برای توحید. موحد که شدی خورده خورده علمش هم به دست می‏آید، باقی صفات به دست می‏آید. پس صانع این ملک قادر علی کل شی‏ء است. و این کل شی‏ء هیچ یک خود خود را نساخته‏اند. نه حیوانات خود خود را ساخته‏اند، نه نباتات نه جمادات نه بسائط نه موالید. پس صانع قادر علی کل شی‏ء است به دلیل وجود کل شی‏ء. حالا این قادر علی کل شی‏ء یک جایی که اثر می‏کند. حالا این حرف‌های اولی را اینجا بیارید. این قادر علی کل شی‏ء هر جایی که بنای صنعت گذارد، این قادر علی کل شی‏ء می‏آید با قدرتش. آیا قدرتش همین جماد ساختن است؟ می‏بینید نبات هم می‏سازد آیا همین نبات ساختن است؟ می‏بینید حیوان هم می‏سازد. پس یک قادر علی کل شی‏ء است که فعلی که از او صادر شد، آن فعلش هم قادر علی کل شی‏ء است. فرق میان او و فعلش مثل فرق میان تو و قیام تو است. قیام فعل تو است و تو فاعل قیامی، و این قیام را احداث لا من شی‏ء کردی. هیچ چیز را از خارج برنداشتی بگویی این قیام من است. پس قیام را احداث لا من شی‏ء کردی و از خود قیام، قیام را ساختی و ظاهر شدی به قیام برای قیام.

و این قیام چون از عرصه تو آمده تو اگر کاری می‏کنی این هم می‏تواند بکند. فرقی که میانه تو و قیام تو است این است که اگر تو این را درست نکرده بودی این نبود. اما اگر این نبود تو بودی. وجود تو بسته به فعل تو نیست، تو هستی و قیام تو نیست. به خلاف قیام تو که بسته به تو است تو نباشی محال است موجود شود. حتی خدا اگر بخواهد قیام تو را احداث کند اول تو را خلق می‏کند بعد قیام تو را احداث می‏کند.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 191 *»

ببینید هیچ شکی شبهه‏ای می‏ماند که فعل صادر از فاعل است؟ واجب است فاعل، اول درست شود آن وقت فعلش را بکند. پس فعل همه جا تابع فاعل است پشت سر فاعل افتاده، چون فاعل او را احداث لا من شی‏ء کرده. از عرصه نیستی که نمی‏شود چیزی را احداث کرد، نیست را نمی‏شود گرفت با آن کاری کرد خدا هم نکرده. نیستی صرف صرف که نیست. بلکه نیست را نمی‏شود گرفت، نمی‏توان گفت. به جهت اینکه «نیست» چیزی نیست و من هم که می‏گویم برای مکنسه اوهام است. چون یک‌پاره امکانات و اعدام را مردم نیست اسم می‏گذارند، حکیم لابد می‏شود اینها را رد کند. اگر کسی حکیم باشد، این حرف‌ها را نمی‏خواهد. پس از نیستِ صرف نمی‏شود چیزی گرفت چرا که او اصلاً نیست. پس فاعل فعلش را که ساخت از جایی ساخت. از وجود ساخت، از وجودات بیرون هم که نساخت از وجود خودش ساخت. نهایت لازمه رتبه فاعلیت را نیاورده در فعل و آن همین است که او بسته به فعل خودش نیست، و سرتا پای فعل بسته به فاعل است او خودش نمی‏آید فرع خودش بشود.

پس دقت که بکنید خواهید یافت که آن فعلی که از خدا صادر شده بسته به او است. حالا مشیت می‏شنوی، مردم خیلی دورند مشیت می‏شنوند، همه‏اش را به این جورها خیال می‏کنند. محض تقریب اذهان، حکماء گفته‏اند مطلق و مقید. و به پستای مطلق و مقید فرمایش کرده‏اند لکن من سعیم این است که تو سعی کنی مطلب را بفهمی. این مطلق سر جای خود هست و مؤثر صادق است بر افراد خودش. مثلاً حدیدِ مطلق صدق می‏کند بر جمیع سیوف و سکاکین و سیخ‌ها و میخ‌ها. و آن حدید مطلق، اطلاقی دارد نسبت به این سیف و سکین مقید و اینها آثار آن مطلقند. حالا شما را به خدا یک‌خورده فکر کنید ببینید این حدید خودش اگر حدادی نبود؛ دقت کنید که خیلی واضح است و بیّن، باعث عبرت انسان می‏شود این‌همه واضح است. لکن وقتی مشیت خدا قرار گرفت که کسی را گمراه کند توی چه سنگ و کلوخ‌ها می‏اندازد. فکر کنید بببنید حدید مطلق آیا شخص حکیمی است؟ مطلق آیا

 

«* دروس جلد 6 صفحه 192 *»

قادر است که بنشیند پیش خود فکر کند، که در روی زمین سیوف به کار می‏آید و سیف برای جنگ است برای کشتن است باید سینه داشته باشد پشتش باید کلفت باشد که زود نشکند، دمش باید باریک باشد که خوب به کار برود؟ آیا حدید مطلق فکرش را به کار برده علمش را به کار برده که در ملک سیوف ضرور است؟ بعد سکین ضرور است، بعد بیل ضرور است، سیخ ضرور است، میخ ضرور است؟ حالا آیا خودش بیل‏ساز است، میخ‏ساز است؟ نه، هیچ نمی‏تواند بسازد. نهایت چون در همه افراد هست مطلقش گفته‏اند مؤثرِ جمیع سیوف و سکاکین گفته‏اند او را. و این را برای مطلبی که در دست دارند انداخته‏اند در میان. لکن اگر حدادی در عالم نبود، آیا هیچ سیفی بود؟ آیا هیچ این آهن می‏دانست باید به صورت سیف ظاهر شود؟ آیا می‏توانست به صورت سیف ظاهر شود؟ پس آهن مطلق خودش سیف نشد سیف خودش نمی‏برد. انسان صاحب شعور باید سیف را بسازد و سیف را به کار ببرد. پس صانع، غیر از این‏جور اصطلاحات است. توی این‏جور اصطلاحات که افتادی ــ که مطلقِ حدید از قید جمیع سیوف بیرون است، چشم وحدت‏بین در کثرت را اگر تو داشته باشی آهن را در جمیع سیوف می‏بینی ــ از مطلب دور می‏افتی. کدام چشم است که نبیند؟ این چشم وحدت‏بین در کثرت را که جمیع کردهای عالم دارند. هیچ نیست و این همه بادش کرده‏اند و بادش رفته توی کله صوفی‌ها و عرفاء، همین باد رفته توی کله خیلی از شماها.

پس عدم قدرت حدید در سیوف پیدا است. سیف هیچ جا نمی‏تواند بکُشد کسی را و نمی‏داند که کافر را باید کشت یا مؤمن را؟ آلتی است در دست کشنده از این جهت کسی سیف را ملامت نمی‏کند. سیاف را خدا و پیر و پیغمبر همه جا ملامت می‏کنند. آلات را ملامت نمی‏کنند که شما بد به کار رفته‏اید آنها را ملامت می‏کنند که بد به کار بردید. خیلی واضح است و بیّن، هر چه را بخواهی بدانی فلان مطلق چه جور است؟ در افرادش می‏فهمی. پس بی‏شعوری تمام مطلقات را در تمام افرادش به

 

«* دروس جلد 6 صفحه 193 *»

دست بیار. می‏خواهی ببینی جماد مطلق شعور ندارد، ببین آجر شعور ندارد سنگ شعور ندارد حالا که ندارد مطلقش هم شعور ندارد. اگر شعور داشت شعورش را نمی‏گذاشت جایی و بی شعوری را بیارد توی آجر. اگر شعور دارد و بی‏شعوری را دارا نیست پس این آجر بی‏شعوری را از کجا آورده؟ ببینید چه عرض می‏کنم ظاهرش خیلی ظاهر است باطنش را اگر گرفتید تمام توحید به دست می‏آید. اگر جماد مطلق شعور دارد، این بی‏شعوری را از کجا آورد داد به سنگ؟ و اگر بی‏شعوری را داشته پس همین آجر حکایت می‏کند بی شعوری مطلقش را. به همین‌طور نبات مطلق شعور ندارد که خودش بنشیند و عقل و قلبش را به کار ببرد که در روی زمین حبوب به کار می‏آید، به کار مردم هم که می‏آید، آن نبات مطلق حکیمی باشد که بداند بادام خوب است، برای دوا به کار می‏آید باید درخت بادام ساخت، نه. شعورش کجا آمد؟ می‏خواهی ببینی شعورش کجا آمد، در برگی نگاه کنی می‏بینی. پس بی‏شعوری نبات مطلق توی تمام افراد نباتات پیدا است و این قاعده‏ای است در حکمت و در همه جا جاری است. مبدأ تمام این حکمت‏ها آل‌محمدند صلوات اللّه علیهم. گفته‏اند همه چیزها را لکن مردم بر نخورده‏اند. می‏فرمایند الظهور تمام البطون و الفعل تمام القوة اگر چنین نبود معلوم نمی‏شد خدایی هست. پس مطلق، هر جوری هست همان جور در مقیدش پیدا است. مطلقِ این مقید، از خود این مقید، در جای این مقید، بهتر ایستاده. پس اگر مقیدی را دیدی شعور ندارد، بدان مطلقش هم شعور ندارد.

باز حرف‏ها را توی هم می‏ریزم، از بس ذهن‌های شما پتو شده، و تاتوره هم بسیار است. پس عرض می‏کنم اگر اسبی را می‏بینی تند می‏رود، خیال مکن که باید مطلق اسب تند برود. بله در میان اسب‌ها ممکن است اسبی تند برود. مطلق انسان اگر صاحب شعور بود تمام اناسی باید حکماء و علماء باشند، و ما بسیاری از مردم را می‏بینیم که مثل الاغند ان هم الا کالانعام بل هم اضل.

ان شاء اللّه ملتفت باشید دقت کنید مطلق انسان مطلق حیوان مطلق نبات

«* دروس جلد 6 صفحه 194 *»

مطلق جماد، هر چه مابه الاشتراک کل اینها است مال او است. هر چه جایی هست، جایی دیگر نیست این مال او نبوده. حالا می‏بینی تمام اناسی حکیم نیستند از همین پی ببرید که تمام مطلق انسانیت حکیم نبوده. یک گوشه‏اش حکمت بوده پس حکمت کجا بوده؟ از غیر عالم انسانیت باید بیاید. آیا نمی‏بینی حیات را همه دارند نطق را همه دارند؟ این حیات و این نطق از آنجا آمده، جذب و دفع و هضم و امساک را همه نباتات دارند. مطلق نبات هم جاذب است و دافع است و هاضم است و ماسک است. حالا اینها نمی‏بینند، معلوم است مطلقشان نمی‏دیده. جمادات همین‌طور هر چه مابه‏الاشتراک جمیع جمادات است آن از عالم جماد مطلق آمده هرچه مابه‏الاشتراک نباتات است آن از عالم نبات مطلق آمده. هرچه مابه‏الاشتراک حیوانات است از عالم حیوان مطلق آمده. پس چون ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، و چون ظهور از عالم ظاهر آمده هر چه را ظاهر دارد در ظهور دارد. و هیچ فرقی میان ظاهر و ظهور نیست، الا اینکه ظاهر بالا است ظهور فعل او است قائم مقام او است. هیچ فرقی نیست میانه ظاهر و ظهور او. پس آن مشیت، صادری است که از خدا و صانع صادر است. از آنی که همه کار را توانسته و کرده صادر است. نه این مطلقات را خیال کنی کاری کرده‏اند، مطلقات جمیع آثارشان داد می‏زنند که مطلقِ ما عاجز است؛ ما جاهلیم همه چیز راه نمی‏بریم، مطلق ما جاهل است؛ ما عاجزیم همه کاری نمی‏توانیم بکنیم، مطلق ما عاجز است. و خدا خدایی است که ماضی و مستقبل و حال و جمیع مراتب را او خلق کرده، مشیتش هم آن‏جورها است. پس وقتی نظر می‏کنی می‏بینی جمادات قادر بر کل شی‏ء نیستند پس از آن عرصه نیامده‏اند. نباتات را می‏بینی قادر بر کل شی‏ء نیستند، پس از آن عرصه نیامده‏اند. حیوانات قادر بر کل شی‏ء نیستند پس از آنجا نیامده‏اند. اناسی چنین نیستند پس از آنجا نیامده‏اند حتی انبیاء و مترسید به جهت آنکه انبیاء نیستند قادر علی کل شی‏ء، و لو مثل نوح باشند و لو مثل ابراهیم باشند که قادر بر کل شی‏ء نیستند عالم بکل شی‏ء نیستند.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 195 *»

موسی یکی از پیغمبرهای بزرگ خدا است و اولواالعزم، خضر می‏داند چیزی را که او نمی‏داند. سلیمان به آن سلطنت و به آن علم و حکمت که خدا منت سرش گذاشته و ملکی به او داده که برای احدی بعد از او سزاوار نباشد، مع ذلک مورچه می‏داند چیزی را که سلیمان نمی‏داند. همچنین هدهد خبری دارد که سلیمان ندارد. نوح کلاغ می‏فرستد که خبر بیارد، معلوم می‏شود خبر نداشت از همه جای عالم.

پس عرض می‏کنم تمام حقایق همین‏جور به دست می‏آید، اگر بنای فکرش را بگذارید، تمام حقایق ظاهر است در افراد آن حقایق، و آن حقایق، خدا نیستند آن حقایق مثل همان ظهورات حقایقند، و حقایق خدا نیستند چنان‌که افراد خدا نیستند. پس آن مشیتی که از جانب خدا است یک جوهره‏ای([5]) است که قادر است علی کل شی‏ء و خدا است قادر. فکر کن در نمونه آن از آن باب که لایکلف اللّه نفساً الا ما آتاها و وسعها هیچ به شما نگفته‏اند مگر آنچه را حالیتان کرده‏اند. ببینید شما یک قدرتی دارید که در جمیع کارهای خودتان آن قدرت را می‏توانید به کار ببرید. در ظهورات خود فکر کن می‏توانی نماز بکنی قائم بشوی قاعد بشوی. قدرتی داری که مشخص نیست به شخصیت قیامِ تنها یا قعود تنها یا نماز تنها یا روزه تنها. به این نمونه فکر کن که قدرت خدا غیر از ذات خدا است. مثل اینکه این قدرت شما غیر ذات شما است. گاهی این قدرت را خدا از شما می‏گیرد تا اقرار کنی که این قدرت را خدا به تو داده. گاهی فقیرت می‏کند گاهی غنیت می‏کند گاهی صحیحت می‏کند گاهی مریضت می‏کند تا بدانی متصرف در وجود تو کسی دیگر است.

در همین بیانات اگر فکر کنی خواهی یافت وقتی تو قادر بر قدرتت نیستی، قدرتت علمت هر چیزیت جوری است، وقتی می‏دهند داری، وقتی می‏گیرند نداری یقبض عنا فلانعلم و یبسط لنا فنعلم چرا که لایحیطون بشی‏ء من علمه الّا بما شاء اگر

 

«* دروس جلد 6 صفحه 196 *»

بخواهند بدانی می‏دانی اگر نخواهند نمی‏دانی. از همین‏ها، از راهش دقت کنید اینهایی که آنچه دارند عاریه است انسان یقین می‏کند که می‏رسد به جایی که او دیگر عاریه از جایی نگرفته. پس وقتی خلق آنچه را دارند، آنچه را خدا خواسته دارند آنچه را نخواسته ندارند. همه باید در کارهاشان «ان‏شاءاللّه» بگویند. خدا دیگر در کارهاش ان‏شاء فلان نباید بگوید. پس منتهی می‏شود جمیع قدرت‏ها به قدرت قادری که کسی به او نداده قدرت را. منتهی می‏شود جمیع علوم به علم عالمی که کسی تعلیمش نکرده. پس صانع کل، مشیت او مشیتی است که قادر علی کل شی‏ء است. ظهورات این خدا همه‏اش این‌جورند. آنهایی که بعضى کارها را می‏توانند بکنند، بعضی کارها را نمی‏توانند بکنند آنها ظهور اللّه نیستند. بله از دست پشه هم کاری که خواسته بر سر فیل بیارد آورده. لکن پشه کار فیل از او نمی‏آید. فیل هم کاری دیگر از دستش بر می‏آید که از دست پشه بر نمی‏آید. اما ظهور اللّه، آن مشیة اللّه دیگر نمی‏شود کار پشه نتواند بکند، بلکه همه کارها را او کرده. قدرت مطلقه است و غیر ذات خدا است. چنان‏که قدرت تو غیر ذات تو است و گاهی می‏گیرند از تو تا بدانی غیر ذات تو است.

و همچنین بدانید که قدرت او غیر ذات او است و تا بوده این قدرت را داشته، و این نمونه این است که ما هم هرگز بی‏قدرت نبوده‏ایم. اما قدرت اعم است، فعل اعم است از فعل و ترک. و تَرَکَ و فَعَلَ، هر دو فعل است. در فعلِ اعمش بیندازی عَجَزَ هم فعل است قَدَرَ هم فعل است.

پس نبوده وقتی که قدرت همراهش نباشد بعد زور پیدا کند. امر می‏رود همین‌طور تا پیش صانع، بعد جمیع چیزها مصنوع او است. همه هر قدر قدرت دارند قدرت را به طور عاریه به آنها داده‏اند. او هم اگر نداشت از کجا برود بگیرد؟ بالاتر کسی نیست و چیزی نیست اگر چیزی بالاش خیال کنی این را صانع اسم مگذار. برو پیش آن منتهی‏الیه. پس منتهی‏الیه، قدرتی دارد که هیچ عجز در او نیست علمی دارد که

 

«* دروس جلد 6 صفحه 197 *»

هیچ جهلی در آن علم نیست حکمتی دارد که هیچ سفاهت در آن نیست تا باقی اسماء اینها همه غیر ذاتند. پس مشیت خدا که می‏شنوی آن را مثل فعل خودت خیال مکن، که دستی حرکت می‏دهی. این مشیت، هم عالِم است هم حکیم است تمام اسماء مشتقند از فعل مطلق. فعل نباشد نمی‏شود اسم پیدا شود. تا زید نزند ضارب نیست، ضارب مشتق است از ضَرَبَ. اصل کار همان زدن زید است باید که بزند تا مفعول مطلق حاصل شود تا زید ضارب شود. پس اسم فاعل پشت سر فعل افتاده. در کارهای خود فکر کنید از باب لایکلف اللّه نفساً الا وسعها و الا ما آتاها، و فی انفسکم افلا تبصرون پس ذات تو، اگر چه صادر می‏کند فعل خود را و مقدم بر کل است لکن اسم فاعلی که باید مشتق شود، باید مشتق از فعل بشود؛ آن فعل، ببینید چه جور فعلی است که در ضمن ضاد و راء و باء، ضَرَبَ می‏شود در ضمن نون و صاد و راء نَصَرَ می‏شود. فعل بالا فعلی است کلی که هیچ قیدی براش نیست و همچو قدرتی را شخص به کار می‏برد و کَسَرَ و نَصَرَ و ضَرَبَ می‏سازد. بعد اسماء فواعل مشتق می‏شوند از فعل. پس اسماء همه زیر پای فعل افتاده‏اند مشتق از فعلند.

پس آن اسمی که مکنون است و مخزون اعلی درجات همین مشیت می‏شود این اعلایی که من می‏گویم، در آن فکر کنید ببینید فعل خودتان اعلاش کجا است؟ ادناش کجا است؟ ادناش می‏آید تا پیش قیام، اعلاش می‏رود تا آنجا که قام و قعد همه زیرش افتاده. پس آن فعل اللّه و آن مشیة اللّه عالم هم هست و علمش فوق رتبه فعلش هم هست. به جهتی که علم از اول باید به کار برود و قدرت بر طبق علمِ صحیح جاری شود. اگر علم پیش از قدرت نباشد قدرت تنها باشد علی العمیا کاری می‏کند، پس به حکمت کار نمی‏کند. پس این مشیت، اعلی درجاتش علم است اوسطش قدرت است دیگر رؤس و شئون دارد تمامشان علمی دارند بکل شی‏ء. تمامشان قدرتی دارند علی کل شی‏ء، هیچ نبیی نتوانسته همچو باشد مخصوص ائمه است این فضائل. و عرض می‏کنم اگر در اینها دقت کنید واللّه به علم طبیعی می‏دانید

 

«* دروس جلد 6 صفحه 198 *»

جمیع چیزها را اول صادرش باید همچو باشد. وقتی تصدیق کردید که پیغمبریِ این راست است، و راستگو است؛ گفت آن اولی منم تو باید تصدیقش کنی. دیگر بدون اینکه خودش بگوید ندانی راست است نمی‏دانی، اما حالا که او گفت ادعاش را کرد آن مبدأ وجود و آن مشیت، عالِم بکل شی‏ء است. این علم اللّه مکتوب در الواح است. آن علمی که ضد ندارد؛ علمی که ضدش جهل نیست علم اسمش نیست. چرا اسمش را علم می‏گذاری؟ قدرتی که ضدش عجز نیست بگو قدرت نیست چرا اسمش را قدرت می‏گذاری؟ پس خدای ما قدرتی دارد که ضد ندارد و اگر آن ضد را ثابت کنی براش، انتقام می‏کشد. پس قدرتی دارد که ضدش عجز است و عجزش را ما داریم، قدرتش را او دارد. علمی دارد که ضدش جهل است و جهل را ما داریم علمش را او دارد. حکمتی دارد که ضدش سفاهت است سفاهت‌هاش پیش خلق است حکمت‌هاش را او دارد. این است که آن صادر اول تمام اسماء اللّه پیشش هست و به حسب ظاهر هم فرمودند نود و نه اسم است از برای خدا. و فرمودند تمام اسماءِ عظیم خدا پیش ما است. اما پیش نوح چه قدر بود پیش آدم چه قدر بود پیش شیث چه قدر بود؟ هر پیغمبری به قدر ظرفیت خودش از آن اسماء تعلیمش کرده‏اند. اما به مشیت نمی‏شود بعضی را داد بعضی را نداد. هر چه هست باید بسازندش و با قدرت باید ساخته شود. این اگر قدرت نداشته باشد به کسی نمی‏تواند قدرت بدهد. این در عرصه خودش علم نداشته باشد به کسی علم نمی‏تواند بدهد و هکذا حکمت و سایر اسماء.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 199 *»

درس شانزدهم

 

(شنبه 9 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 200 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از قاعده‏های آسانی که عرض کردم ان شاء اللّه ملتفت باشید که از هیچِ صرف هیچ کس هیچ کار نمی‏کند، نه خدا نه خلق. به جهت آنکه نیست صرف که نیست که از او بگیرند چیزی بسازند. از نیست صرف معقول نیست هست بسازند. پس آنچه را که خدا خلق کرده است و آنچه را که خلق می‏کند تمامش از هست است. و این حرف خیلی نتیجه‏ها دارد و مردم خیلی از آنها غافلند.

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه صانعی دارد ملک، این صانع فعل خود را احداث

«* دروس جلد 6 صفحه 201 *»

می‏کند لا من شی‏ء. یعنی از نیست که نمی‏آرد از خلق هم که نمی‏گیرد فعل خودش را بسازد، فعل خودش را خودش احداث کرده همین طوری که شما فعل خودتان را احداث می‏کنید.

باز دقت کنید باز خلق که فعل خودشان را احداث می‏کنند، با اینکه خدا فعل خودش را احداث کرده فرقی است. و این هم نکته‏ای است و تا به دستش نیارید درست در حکمت با بصیرت نمی‏شوید. خلق بسا از مقام غیبشان در مقام شهاده فعلی به عمل می‏آرند. مثل اینکه روح بدن را حرکت می‏دهد و ساکن می‏کند. حالا روح، خودش یک فعلی کرده و بدن را به حرکت آورده یا ساکن کرده. آنچه مشهود است فعلِ بدن مشهود است و فعل روح مخفی است. آن را باید به استدلال پیداش کرد. پس باز ببینید خلق با آن فعلیتی که دارند در مقام روح، بدن را حرکت می‏دهند. و همین که بدن حرکت کرد استدلال می‏شود که آن روح خواسته بدن حرکت کند. به جهتی که بدن حرکت ارادی ندارد. وقتی روح بدن را ساکن کرد باز استدلال می‏کنی به عمل بدن، به رضای او و به تحریک و تسکین او.

حالا ملتفت باش ان‏شاءاللّه خداوند عالم و صانع ملک این‏جور کار را مگر در عالم خلق داشته باشد و بکند. اما در ذات خودش دیگر این صانع بدنی ندارد و روحی، که از غیب خودش در بدن کاری کند. پس آن فعل صادر از صانع که تعلق گرفته به خلقت اشیاء آن فعل دیگر از غیب به شهود نیامده. پس آن فعل همیشه همراه آن فاعل هست و آن فاعل هرگز بی‏کار نبوده و نیست و هرگز نبوده که فعل نداشته باشد، قدرت نداشته باشد، و قدرتش را از غیب به شهود بیارد.

و این‏جور مطالب را باز همین جا می‏شنوید اینهایی که کلمات مشایخ را نظر کرده‏اند، پیرامون اینها نگشته‏اند. خدا می‏داند به خاطرشان خطور نکرده. یک‌پاره ظواهر را یاد گرفته‏اند که همین‌هایی است که می‏بینید می‏گویند. و این مطلب مطلبی است که بسیاری از حکماء در آن درمانده‏اند. رؤساشان درمانده‏اند حیران شده‏اند که چطور

 

«* دروس جلد 6 صفحه 202 *»

شده این صانع فعل خود را به عمل آورده؟ آنها تعبیراتی دارند که صانع حرکت داد خود را و این صنع را کرد. شبهه‏اش به ذهنشان رسیده است و حلّش مانده. گاهی می‏گویند مثل دریایی که خودش به موج آید. گاهی می‏گویند خود را حرکت داد اینها ظاهر شد.

ملتفت باشید ان‏شاءاللّه، صانع دیگر ندارد غیبی و شهاده‏ای، او غیب و شهاده را می‏آفریند. ندارد روح و بدنی که از روح او به بدن او چیزی بیاید. پس خلق فعلی دارند در مقام غیب، فعلی دارند در مقام شهود. فعل شهودشان متحقق نخواهد شد مگر به اینکه غیب ایشان وادارد بدن شهادی ایشان را که بدن کاری کند. صانع ملک که بدن براش معقول نیست و ندارد او فعلش را همیشه در عالمی که هست که عالم خلق نیست، دارد. همیشه فعل او همراه او بوده و آن فعل را به اصطلاح که اصطلاح بسیار متینی است «مکوّن» نمی‏توان گفت. و این فعل را کسی نمی‏گوید خلقش کرده‏اند، مگر از باب اینکه همین‏قدر بخواهند تعلیم کنند که این، غیر از فاعلش است و هر چه غیر از فاعل است، خلقِ فاعل است. این‏جور تعبیر می‏آرند که خلق است و مخلوق به نفس است. و الا آن جوری که حضرت صادق در حدیث مفضّل می‏فرماید هر کس آن را خلق بگوید ذلک هو الکفر الصراح.

پس نبوده وقتی که صانع قدرت نداشته باشد، مدت‌ها بی‏قدرت باشد آن وقت قدرت را برای خود بسازد. در اخبار هست که هر کس بگوید «خدا قادر به قدرت است یا عالم به علم است» کافر می‏شود. و اینها هم برای مکنسه اوهام است. پس نبوده وقتی که صانع، علم نداشته باشد و علم تحصیل کند برای خود و همچنین قدرت، اینها نبود ندارند. و بعد از آنی که دانستید هر جوهری حالتش این است که نبود ندارد ــ و فهم این آسان است ــ پس خدا همیشه بود و همیشه قدرت داشت و نبود برای قدرتش نبود. و هیچ قدرت او ذات او نبود. چرا که فعل هیچ کس، ذات او نیست. پس قدرت همیشه همراه او بود. و این قدرت را مثل قدرت سایر مخلوقات نباید گرفت. مخلوقات، این قدرت باید به ایشان تعلق بگیرد تا بتوانند کاری کنند. اگر این

«* دروس جلد 6 صفحه 203 *»

قدرت تعلق نگرفته بود به جواهر هیچ کاری از آنها بر نمی‏آمد. و تعریف جواهر این است که جوهر نمی‏شود یک وقتی نباشد و یک وقتی تازه پیدا شود. صورتی که در اندرون چیزی است مادامی که کسی نگرفته آن را ابراز بدهد در امکان است. لکن خود جوهر معقول نیست نبود داشته باشد. جوهر را مثل جسم خیال کنید. پس جسم همیشه بوده و همیشه خواهد بود و نبوده وقتی که این کومه جسم در این حیّزی که می‏بینید نباشد. چرا که اگر این نبود اینجا هیچ جا نبود. خوب اینها را که آورده‏اند اینجا ریخته‏اند جایی دیگر بوده آورده‏اند اینجا ریخته‏اند؟ مثل گندمی که از انباری می‏آرند در جایی می‏ریزند، خوب اگر این‏طور باشد همان جا عالم جسم باشد.

ملتفت باشید «جوهر» ندارد وقتی که در آن وقت نباشد. تمام جواهری که هست در عالم ملک حالت همه این است. پس ببینید که جسم، وقتی نظر می‏کنید به جسمانیت می‏بینید می‏شود جسم گرم باشد می‏شود جسم سرد باشد. می‏شود جسم لطیف باشد می‏شود کثیف باشد. ان شاءاللّه دقت کنید تصویرش را در موم و مثال‏های واضح فکر کنید.

در جسمانیت خود موم که نظر می‏کنی می‏بینی الی غیر النهایه مثلث می‏شود الی غیر النهایه مربع می‏شود مخمس می‏شود و هکذا. این چیزی که الی غیر النهایه است تربیع از او صد هزار بیرون بیاری، از قدری که قابل بوده مربع شود سر مویی کم نشد. کم که نشد بعد از آن هم باز ابتداش است برای در آوردن صور. به جهت آنکه صور در مواد چون به عالم فعلیت نیامده‏اند محدود نیستند و بی‏نهایت هستند.

بی‏نهایت حقیقی را هم بخواهید فکر کنید ان شاءاللّه دقت کنید. بی نهایتی که مردم خیالش می‏کنند همچو جور خیال می‏کنند که یک چیزی، همین‌طور برود و سرش هر چه بروی، به سر نرسد. همچو چیزی را بی‏نهایت خیال می‏کنند. آن وقت دلیل و برهان اقامه می‏کنند که جسم غیر متناهی است. شما ملتفت باشید هر چیزی که میانی و سَری دارد و تَهی، این متناهی است. لکن تمام جواهر را خدا بی‏نهایت

 

«* دروس جلد 6 صفحه 204 *»

خلق کرده و این‏جور نیستند و بی‏نهایت هستند. غیرمتناهی معنیش این است که عرض می‏کنم. شما ببینید تکه مومی را هی مثلث کن هی مربع کن هی مخمس کن. تو خسته شو بده به دست کسی دیگر به همین‌طور تمام عمله‏جاتی که خدا خلق کرده جمیعاً توارد کنند که امکان موم را به حیّز فعلیت بیارند، یعنی کاریش کنند که دیگر این را نشود مثلثش کرد نمی‏توانند. حالا ملتفت باشید که موم باز چون خودش صورتی است بر روی عنصر وارد آمده بسا تو خیال کنی موم جوهری است و وقتی تحقیقش کنی جوهر نیست. و این را می‏توان خرابش کرد روز اول آب و خاک بود و تصرف در آن شد موم شد. خورده خورده تصرف در آن که می‏شود فانی می‏شود، به سر می‏رسد. پس امکانی که در موم است امکان موم نیست، امکان جسم است هر چیزی را که مثل موم خیال کنی مثل آهن، مثلاً هی درازش کن و کوتاهش کن از امکانات جسم است. پس موم جوهر نیست مگر جسم را به او بچسبانی آن وقت بگویی از امکانات جسم، صور بیرون آمده. پس جسم الی غیر النهایه ممکن است به صور ظاهره و باطنه درآید. ظاهره مثل مثلث و مربع، باطنه مثل اینکه هی گرم بشود هی سرد بشود. آب است، آتش می‏کنی صورت آبی گرفته می‏شود، صورت بخاری می‏آید باز بخار را آتش می‏کنی رطوبت در واقع کم می‏شود، اگر چه در ظاهر رطوبت زیاد شده.

اینها اگر دستتان باشد در علم طبیعی استاد می‏شوید و چه عرض کنم از این علم طبیعی که تمام حقایق به همین علم طبیعی به دست می‏آید. پس ببینید آب رطوبت دارد اما رطوبتی است که انسان خیلی کارها به آن رطوبت غلیظه می‏کند. بخار رطوبتش در واقع زیادتر است اما آن جوری که آب تر می‏کند بدن را بخار آن‏جور تر نمی‏کند. این سببش این است که تو حیزت زمین است او حیزش بالا است. پاش را بالا گذاشته نمی‏ماند رطوبتش در بدن تو، برمی‏خیزد می‏رود. نه این است که رطوبتش کمتر باشد. رطوبت چیزی است که زودتر قبول تشکل کند. و بخار، زودتر قبول می‏کند. دیگر هوا از بخار در واقع ترتر است. رطوبتش بیشتر است لکن چون می‏خواهد رو به بالا

 

«* دروس جلد 6 صفحه 205 *»

برود و تو در پایین هستی، مثل آب تو را تر نمی‏کند. و همین‌جور اگر فکر کنی خواهی یافت که آتش، از آب ترتر است لکن جاش بالا است به تو نمی‏چسبد. بلکه رطوبت‌های بدن تو را فانی می‏کند تو می‏گویی آتش خشک است، در واقع خشک نیست. و اگر این را داشته باشید برمی‏خورید به نکاتی که مشایخ در زوایای کلماتشان هست. می‏فرمایند آتش گرم است و خشک، خاک سرد است و خشک. خشک است آتش یعنی میل به پایین نمی‏کند خاک خشک است یعنی میل به بالا نمی‏کند. میل همیشه از آب است و رطوبت. پس آتش همین که رفت به حیز خود قرار گرفت دیگر میل به پایین نمی‏کند. پس رطوبت ندارد خشک است. و خاک چون در حیز خود میل به بالا نمی‏کند پس خشکی این ضد خشکی او است. نه اینکه این خشکی با آن خشکی از یک جنسند. ملتفت باشید که حاق علم طبیعی است عرض می‏کنم. پس ملتفت باشید خاک را می‏توان آب کرد آب را می‏توان هوا کرد هوا را می‏توان آتش کرد. از آن راه همان آتش را می‏توان به تدبیری به علاجی هوا کرد. حرارتش کم شد، هوا می‏شود. تا اینکه برودت غلبه می‏کند اجزاش متراکم می‏شود بخار می‏شود. باز حرارتش کم می‏شود کم‏کم همین آب‌های متعارفی می‏شود.

پس خود جوهر جسم نه این آب است نه این خاک نه این هوا نه این آتش. بلکه نه این آسمان است نه این زمین. خود جوهر جسم همانی است که الآن می‏بینی توی همین صور هست. اگر نباشد جوهر جسمانی، رطوبت و برودت و حرارت و یبوست روی کجا قرار بگیرد. پس جسم آن جوهری است که قابل است هم برای حرارت هم برای یبوست هم برای برودت هم برای رطوبت. چقدر قابل است؟ نمونه‏اش را اینجا به دست بیار. آهنی را می‏گذاری در آتش گرم می‏شود می‏گذاری در هوا سرد می‏شود. الی غیر النهایه قابل است این آهن را توی کوره بگذاری هی سرخ بشود بعد سرد شود. پس جسمی که قابل است از برای صور الی غیر النهایه هر چه این‏جور صور براش استخراج شد و بیرون آمد، این دیگر اندازه‏ای ندارد که تا کجا صورت از او باید بیرون آید. پس از

 

«* دروس جلد 6 صفحه 206 *»

این جهت جسم بی‏نهایت است.

از این طرفِ استقبال هی جسم را بکوبی که فانی شود نخواهد شد. آهن را بکوبی نرم شود تمامش پوست شود می‏شود. بله پوست شد آهنش خراب شد اما باز آن سوسه‏هاش باز صاحب طول و عرض و عمق است. هر چه بکوبی تا از شدت کوبیدن، آهن تمام شود فرضاً  کاریش بکنی که زنگار شود باز اطراف ثلاث را دارد. آتشش بکنی مکلس شود، خاکستر شود باز خاکستر صاحب طول و عرض و عمق است خاکستر را بجوشانی، نمک کنی نمک صاحب طول است و عرض و عمق. نمک را بگذاری آب شود آب صاحب طول و عرض و عمق است. آب را کاری کنی بخار شود هوا شود باز هوا صاحب طول و عرض و عمق است. هوا آتش شود باز آتش صاحب طول و عرض و عمق است. در مزاج حیوانات به حد بخار فلکی برسد، باز بخار صاحب طول و عرض و عمق است. پس جسم را نمی‏توان فانی کرد و خدا روز اول هم آن را برای بقا خلق کرده. پس خودش هم فانی نمی‏کند آن را. تمام خلق همه جمع شوند و هی بکوبند آن را نهایت درشتش نرم می‏شود نمی‏توانند فانی کنند او را. محال است جوهر را فانی کردن. پس جوهر آن چیزی است که از اندرون آن جوهر الی غیر النهایه صور بیرون آید؛ این تعریف جوهر است.

پس به این قاعده خواهید یافت که در هر جایی در هر عالمی که دیدی چیزی نیست و چیزی پیدا شد، معلوم است از اندرون آن جوهر بیرون آمده. و به این قاعده می‏توانید به دست بیاورید. می‏خواهد این جوهر جوهر غلیظ باشد مثل جسم، از سمتی بکوبیش و درازیش را پهن کنی پهنیش را بکوبی دراز کنی هر چه بکنی هرگز به نهایت نخواهد رسید که قابل نباشد. پس جوهر باید همیشه لاانقطاع له در سر جای خود موجود باشد و فناء از براش نیست، به کوبیدن برطرف نمی‏شود. ورق طلا را هر قدر بکوبی نازکتر می‏شود. نه که شبح شود، نهایت آب می‏کنند چیزی را از نظر می‏رود باز اطراف دارد.

باز در این بیانات علم معاد ریخته شده. می‏شود جوهر را انسان کاری بکند که

 

«* دروس جلد 6 صفحه 207 *»

اثر ظاهری از آن نماند و هیچ هم کم نشده باشد. قند را در آب می‏اندازی از چشم می‏رود هیچ هم از قند کم نشده. پس ظاهراً می‏توان خراب کرد چیزی را که در واقع خراب نشده باشد اما به چشم نیاید مثل قند. تمام فلزات را که در تیزاب می‏گذاری بعینه مثل قند آب می‏شود. دوباره بجوشانیش بعینه مثل قند بسته می‏شود. همین‌طور فلزی را بزنی به تیزاب گم می‏شود از نظر می‏رود، بسا از ملمس می‏رود اما شخصِ تیزابی می‏داند طلا هیچ جا نرفته. اگر یک مثقال طلا در تیزاب زده باشد می‏داند آن یک مثقال طلا باقی است سر جای خود و می‏شود برش گردانید آن را و طلاش کرد.

خلاصه حرف سر اینها نیست. پس خوب ملتفت باشید که جوهر، چون بی‏نهایت است انقطاع از براش نیست و هیچ بار نبود نخواهد داشت. و چون مستقبلش را، زودتر خیالات می‏تواند خیال کند من آن را پیش انداختم، شما ماضیش را هم فکر کنید امروز آهنی را بکوبی به کوبیدن نمی‏توان فانیش کرد. فردا هم بکوبی نمی‏توانی فانیش کرد، پس‏فردا هم بکوبی نمی‏توانی فانیش کنی. دیروز هم می‏کوبیدی همین‌طور بود پریروز هم همین‌طور بود. پس جوهر نه سر دارد نه ته، بی‏نهایت است. اگرچه این بی‌نهایتی را که می‏گویم، آن امکاناتی که در او هست و باید به فعلیت بیاید می‏گویم بی‏نهایت، نه کومه خود جسم را می‏گویم. کومه جسم بی‌نهایت نیست چنان‌که بعض جسم بی‌نهایت نیست. پس جوهر یا جسمی که جوهر است همین که بعضیش بی‏نهایت نیست بدان آن بعضی هم که پهلوش است بی‏نهایت نیست آن بعض دیگرش هم بی‏نهایت نیست، تمامش متناهی است. دلیل متناهی بودن تمام کومه‏ها تناهی ابعاض کومه‏ها است. ابعاضش که یقیناً بی‏نهایت نیست به همین دلیل کومه‏اش هم بی‏نهایت نیست. در فهم عقلانی فرق نمی‏کند چیزی را که نمونه‏اش را به دست آوردی که چه جور است باقیش هم همان‏جور است. آن بی‏نهایتی جسم که بی‏نهایت قابل است گرم بشود سرد بشود بالا برود پایین برود، بعض که چنین است تمام اجزاء و تمام کومه چنین‏اند. اما اجزاء را می‏بینی نهایت

 

«* دروس جلد 6 صفحه 208 *»

دارند. پس نمد رفته تا پیش قالی، قالی رفته تا پیش نمد اینها که یقیناً بی‏نهایت نیستند. تمام اطاق هم که بی‏نهایت نیست. دیگر نقشش را هم احتیاج نیست بکشی مثل بعضی حکماء. هر چیزی متناهی به خودش است. جایی که اجزائش از هر حیثی می‏بینید از آن جهت متناهی است، از این جهت تمام کومه حکمش این است. و از آن جهتی که متناهی نیست، تمام کومه را می‏توانی هی خشت بزنی، یک خشت را هم می‏توانی هی خراب کنی در قالب دیگری بزنی. تمام کومه را این‏جور می‌توانی بکنی گِلِ یک خشت را هم می‏توانی. پس حیث بی‏نهایتی در تمام اجسام ظاهر است واضح است. جسم اگر نبود اینجا، نمی‏شد اینها بیاید روش بنشینند. پس جسمی هست، این جسم چقدر قابل است که هی روشن بشود هی تاریک بشود؟ ابتدا و انتها ندارد. چقدر گرم بشود و سرد؟ انتها ندارد. چقدر قابل است برود؟ الی غیر النهایه. چقدر قابل است ساکن باشد؟ الی غیر النهایه. دلتنگ نمی‏شود بی‏نهایت ساکن است.

پس جوهر را دقت کنید جوهر خودش قابل است از برای اینکه به صورت‌ها درآید و این صورت‌ها دو جور است. این دو جورش را داخل هم نکنید. یک جورش تکه تکه‏های ظاهری است، این‌جور صورتی نیست که از غیب به شهود آمده باشد و تمیز داده باشد تکه تکه‏ها را، این چوب را از آن چوب تمیز داده باشد. تمام براده‏ها یک خاصیت دارند پس اینها تمیز نیافته‏اند. تمیز آن است که یک‌جور تصرفی کرده‏اند در این آب و خاک دارچینی ساخته‏اند، خاصیتی دارد که از زنجبیل نمی‏آید. زنجبیل ساخته‏اند خاصیتی دارد که از دارچینی نمی‏آید. بنفشه ساخته‏اند خاصیتش از آنها نمی‏آید، آنها است تعینات. و این‌جور تعینات است که باعث تمیز اشیاء می‏شود حقیقةً واقعاً. نه اینکه غرفه غرفه کرده بلکه این غرفه‏ها فرو رفته در اعماق جسم و تغییر داده جسم را. و هست در کلمات مشایخ اینها، لکن خیلی هستند که نمی‏دانند. پس می‏فرمایند غرفه‏های خدا با خلق تفاوت دارد. غرفه‏های خلق آب حوض را برمی‏داری با آب‌گردان، این تمیز نداده. هر خاصیتی که در آن است در این

 

«* دروس جلد 6 صفحه 209 *»

است. اما خدا بنا باشد غرفه غرفه کند، یک غرفه‏اش را می‏گیرد ماهی می‏سازد. یک غرفه‏اش را می‏گیرد خرچنگ می‏سازد. یک غرفه می‏گیرد خراطین می‏سازد. آن جور غرفه‏ها باعث تمیز اشیاء است. این چیزها می‏آید تغییر می‏دهد کینونت جسم را. جسم من حیث هوهو نه تُرش است نه شیرین، نه تلخ است نه شور، نه گرم است نه سرد، قابل است شیرین شود تلخ شود ترش شود گرم شود سرد شود. اما این حرف هیچ دخلی به حرف مطلق و مقید ندارد. خود کینونت جسم، آن جوهر صاحب طول و عرض و عمق و صاحب حیّز و مکان و وقت است. هرگز نبوده و وقتی نیست که این وقت را بتوان از جسم گرفت. هرگز نخواهد شد وقت را از جسم بگیری، جسم را از وقت. پس همیشه از سمت ماضی، تا وقت خیال می‏کنی جسم توش هست. در آینده‏ها هم وقتی بیاید که این کومه اینجا نباشد نخواهد آمد. او اصل است این فرع، وقت فرع وجود موقت است.

اینها را هم که عرض می‏کنم، بسا حالا خیال کنی آسان است و آسان هم هست. و تمام مسائل حکمت را که عرض می‏کنم آسان است، مشکل آنجا شده که مردم سر کلافه دستشان نیست، از اهل علم نگرفته‏اند خودشان خیالی کرده‏اند. همین وقتی را  که عرض می‏کنم و آسان به نظر می‏آید آن‏قدر به نظر حکماء مشکل آمده به جهت این است که بناشان نبوده از انبیاء بگیرند. هی خودتان فکر کنید و در کتاب‌هاشان بگردید و اگر در کتاب‌هاشان بگردید می‏بینید که بسیاری از آن دقیق‌هاشان گفته‏اند ــ و به طور بتّ و جزم هم گفته‏اند ــ که وقت قدیم است، وقت خدا است. همه خلق در وقتند. شما ان‏شاءالله اگر دقت کردید می‏فهمید که وقت، فرع وجود جسم است ظرفِ جسم است. مثل اینکه مکان، فرع وجود جسم است ظرفِ جسم است. این فضا هرگز فارغ نبوده از جسم، طول دارد عرض دارد عمق دارد پس جسم است.

دیگر حالا فرنگی می‏گوید خلأ محال نیست به جهتی که ما شیشه‏ای را تدبیر کردیم، هواش را گرفتیم دیگر چیزی توش نبود. بگو این «خالی‏گاهی» که در شیشه

 

«* دروس جلد 6 صفحه 210 *»

است طول و عرض و عمق دارد یا نه؟ می‏بینی که این سمت‏ها را دارد. بگو طولش غیر از عرضش هست یا نه؟ عرض و عمقش غیر از طولش هست یا نه؟ نمی‏تواند بگوید غیر آنها نیست. همچو چیزی را با چشم می‏بینیم، می‏گوییم نهایت، هوا نیست. اگر شیشه‏ات پر از آب باشد و خالیش کنی، آبش خالی شده هوا توش رفته. هواش را هم تدبیری کنی خالی کنی و شیشه از هوا خالی شود، جسمی لطیف‌تر از هوا توش می‏ماند. که آن را به لسان طبیعی «تهی‏گاهی» اسمش می‏گذارند. و آن به لسان طبیعی از این هوا خیلی لطیف‌تر است. طوری است که در جمیع اجسام صلبه رفته، و آن همان جسم لطیفی است که حامل صوت است. هر جسم صلبی را که حرکت دادی صدا می‏کند. و صدا از جایی تا به جایی مرور نکند نمی‏تواند برسد. حامل آن صدا جسم لطیف است. همان لطیف را باز کسی بخواهد کثیف کند و بر عکس، اگر کسی سر رشته داشته باشد می‏شود کرد.

خلاصه مقصود این تفصیل‏هاش نیست مقصود اینکه جوهر را که دقت می‏کنی نبود نداشته و نخواهد داشت. و حالت هر جوهری آن است که بی‌نهایت بشود صور بر آن پوشانید. و دیگر سرّ بی‏نهایتیش را هم به دست خواهید آورد. سرّش این است که چون کومه‏ها روی‌هم روی‌هم، نبود نداشته جسم هرگز نبود نداشته و نخواهد داشت. لطایفش هم بالا است کثایفش پایین. همین‌طور کومه خیال است. از برای شما آیا خیال خاصی نیست می‏آید؟ پس بدان آن خیال هم جوهری است چیزی را ندارد چیزی تازه می‏آید بر آن وارد می‏شود، پس آن هم جوهر است. همچنین نفْستان، می‏بینید صورت‌ها بر آن توارد می‏کنند و الی غیر النهایه می‏تواند ترقی کند یا نعوذ باللّه تنزل، عقل همین‌طور. پس کومه عقل یک کومه‌اى است که نبود نداشته و نخواهد داشت. کومه نفس همین‌طور کومه مثال همین‌طور تا کومه جسم. حالا این کومه‏ها جمیعشان ــ خوب دقت کنید که علم طبیعی است که عرض می‏کنم ــ این کومه‏ها از سر جای خودشان بنا نیست بجنبند. این کومه از این فضا بیرون برود برود کجا، آن

 

«* دروس جلد 6 صفحه 211 *»

طرف عرش اگر یک فضای فارغی باشد این جسم را یک‌جاش را بکشند ببرند آنجا اینجا خالی می‏ماند. آن طرف عرش هیچ نیست هیچ خلقی آنجا نیست. حالا این جسم همچو جور فضائی می‏خواهد که دارد. دیگر فضای فارغی نیست که این را بار کنند ببرند آنجا. همین جور آن فضای خیال آنچه در آن ریخته همین تکه تکه‏های خیال است روی هم ریخته انبار شده. آن محدب خیال دیگر هیچ نیست که این خیال را ببرند آنجا بریزند. توی جسم که ریخته نمی‏شود مگر همین جوری که خدا ریخته. پس خیال هم جوهری است وقتی دارد، مکانی دارد. دیگر آن محدب عرشِ خیال، لا خلأ و لا ملأ هیچ خدا خلق نکرده آنجا. همین‏جور است محدب عرشِ نفس لا خلأ و لا ملأ، آنجا دیگر نیست فضای فارغی که انسان‌ها را بار کنند ببرند آنجا، نمی‏شود همچو کاری کرد. فضا همیشه همراه صاحب فضا است مکان همراه مکین است. از این جهت این کومه‏ها از ذره تا دُره، تمامش سر جاهای خودشان هستند. هیچ یک به طبع خودشان و اقتضای خودشان نمی‏شود جایی دیگر بروند. از حیز خود بخواهند بروند بالاتر یا بیایند پایین‏تر، پایین‏تری نیست که بروند پایین‏تر بالاتری نیست که بروند بالاتر. پس جمیع اینها در امکنه خودشان محبوسند در اوقات خودشان محبوسند. نه یک قدم بالا می‏گذارند نه یک قدم پایین. اما حالا یک جوری قدم بالا گذارده‏اند. یک جوری قدم پایین گذارده‏اند، یک تکه خیال به این تکه تعلق گرفته یک تکه به آن تکه. و به طوری متصرف است که حرکت این بدن، به حرکت آن خیال بسته است. پس خیال یک ‌جوری آمده به این عالم و اهل این عالم یک جوری می‏روند به عالم خیال و تصرف می‏کنند در خیال. پس این جوری که خدا تنزل داده از غیب و به شهاده آورده، و از شهود به غیب صعود داده، این یک کسی دیگر می‏خواهد.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

بعد از درس فرمودند این درس‌ها اگر چیزیش بماند، همان توی کتاب آخوند ملاجعفر بماند. خودم که وقت ندارم بنویسم، فرصت ندارم بنویسم.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 212 *»

درس هفدهم

 

(دوشنبه 11 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 213 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

بعد از آنی که معلوم شد ان شاءاللّه ــ به شرط آنکه دقت کرده باشید ــ که فعل صادر است از فاعل و تمام آنچه باید داشته باشد صادر می‏شود از فاعل و اگر فاعل او را صادر نکند نیست؛ در کارهای خودتان که شب و روز در آن هستید فکر کنید. آنهایی که فکر نمی‏کنند غافلند، و کأین من آیة فی السموات و الارض یمرون علیها روش دارند راه می‏روند توش دارند می‏غلطند ولکن غافلند. آیات خدا در تمام آفاق و انفس ریخته شده توی دست خودت گذارده. پس ببینید فعل را فاعل باید جاری

«* دروس جلد 6 صفحه 214 *»

کند. اگر فاعل جاریش نکند هیچ نیست، نیست صرف است. به فاعل هست است و موجود می‏شود، بدون فاعل نیست صرف است. مثل قیام خودتان حرکت و سکون خودتان. و این فعل صادر را خوب دقت کنید ان شاءاللّه، هر فعلی هم به نفس خودش صادر است از فاعل. حرکت به سکون صادر نمی‏شود حرکت نقیض سکون است. اگر سکون را بیارند، حرکت باید لامحاله برود. پس سکون چون غیر از حرکت است؛ و این غیریت را من پیش انداختم برای اینکه اینجا خیلی واضح است و فهمش آسان است، اینجاهاش را که من عرض می‏کنم شما باقی جاها را می‏توانید به آسانی بفهمید. این حرکت و سکون چون نقاضت زیاد دارند خوب می‏فهمید و همه جا همین‌طور است. حرکت و سکون نقیض همند چون نقیض است همین که یکی از این متناقضین آمدند یکی دیگر باید نباشد. پس نمی‏شود نقیض را علت نقیض یا ضد را علت ضد قرار داد. و در همین اگر فکر کنید همین‏جور خواهید یافت که هیچ متباینی علت متباینی نخواهد شد اگر چه مثلین باشند. شی‏ء متباین مثل دو تخم مرغِ هم وزن هم طبع هم شکل، دو دانه گندم دو مثقال طلا دو مثقال نقره، این غیر آن است آن غیر این، یکی از این دانه‏ها برود لازم نکرده آن یکی هم برود. و علت و معلول و فاعل و مفعول این‏جور نیستند.

پس فاعل صادر می‏کند فعل خودش را و این فعل را به غیر این فعل صادر نمی‏کند. فعل موجودی اگر خیال کنی هست و شما فعل دیگری می‏خواهید احداث کنید، آن فعل را نمی‏شود برداشت از آن فعل دیگر احداث کرد. از قیام نمی‏شود قعود احداث کرد و همچنین بر عکس. تمام افعال جزئیه‏اش به طور جزئیه کلیه‏اش به طور کلیه غیبیه‏اش شهودیه‏اش، هر چیزی به حسب خودش. افعال قلوب را در قلوب جاری کنید افعال جوارح را در جوارح حتی علمتان را. علم خدا را هم بخواهید تحقیقش کنید می‏توانید از همین‌ها به دست بیاورید.

پس فاعل ما می‏شود عالم باشد می‏شود قائم باشد. هر فاعلی باید فعلی احداث

 

«* دروس جلد 6 صفحه 215 *»

کند. اگر به خودش احداث نکند لازم می‏آید آن فعل خودش خودش نباشد. پس سفید باید سفید باشد سیاه باید سیاه باشد، نور باید نور باشد ظلمت ظلمت. به همین پستا اگر بیابید آن عمق مسأله جبر و تفویض که از آن عظیم‏تر مسأله‏ای نیست خواهید یافت و حاقش توی همین‏جور بیانات است اگر شعور بیاید. سعید سعید است حتم است که چنین باشد محال است که چنین نباشد. شقی شقی است محال است نباشد. سفید سفید است محال است نباشد. سیاه سیاه است محال است نباشد. هر چیزی خودش خودش است این واجب بوده و حتم، و غیر از این محال است و خدا محال نمی‏کند.

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه هر فاعلی به قول کلی، بعینه مثل همان مسائلی است که در دستمان است کل فاعل مرفوع دیگر این فاعل می‏خواهد زید باشد می‏خواهد عمرو باشد، روح باشد بدن باشد ملک باشد جن باشد خدا باشد خلق باشد، هر فاعلی مرفوع است. به همین‌طور هر فاعلی باید فعلش را احداث کند، که اگر فاعل او را احداث نکند نیستِ صرف خواهد بود و باید این به نفس خودش احداث شود، چیزی دیگر را بر نمی‏دارند چیزی دیگر کنند لاتزر وازرة وزر اخری پس لیس للانسان و لا للجن و لا للملائکة و لا للحیوان و لا لهیچ چیز الا ما سعی و انّ سعیه سوف یری هر چه هر کار کرده توی دستش است هر چه نکرده ندارد. هر که هر چه می‏خواهد بخورد خودش بخورد، هر که هر چه می‏خواهد ببیند خودش ببیند، هر که هر چه می‏خواهد بفهمد خودش بفهمد.

پس فعل حتم است که صادر باشد از فاعل دیگر سرّ شرایع را باز توی این بیانات می‏شود به دست آورد. و در همین بیان‌ها خواهید یافت که چرا انبیاء می‏آیند امر به عمل می‏کنند، خودشان به عمل آورند. انبیاء تمامشان مأمورند از جانب خدا که استغفار کنند برای امت و می‏کنند و آنها تکاهل نمی‏کنند. خصوص پیغمبر آخرالزمان9 که سر هم برای امت استغفار می‏کند. در همین عالم ظاهر  در هر مجلس که می‏نشستند در

 

«* دروس جلد 6 صفحه 216 *»

آن مجلس بیست و پنج مرتبه استغفار می‏کردند. پس خودشان سر هم استغفار می‏کنند، و با وجود این باز به مردم می‏گویند نماز کنید روزه بگیرید عبادت کنید و الا می‏گیریم می‏بندیم عذاب می‏کنیم. همه اینها به جهت این است که اگر شخص دیگری کار بکند این کار نمی‏شود تعلق به این بگیرد. مگر زیر بازوش را بگیری بگویی من آمده‏ام کمکت کنم. لکن تو فینش را خودت بکن دستمال هم گرفته‏اند تو همین‏قدر فین کن. دیگر فینش را هم خودت بکن، این نمی‏شود. من خودم می‏کنم برای خودم، کار من مال تو نیست. من کار خود را کرده‏ام آمده‏ام عصا دستت داده‏ام زیر بازوت را می‏گیرم برخیز بایست، تو منشین تو خودت بایست. اگر من بایستم تو نایستاده‏ای.

باری، این است سرّ شرایع و تمام اوامر. و انسان تا خودش نکند ندارد. اقلاً آن وقتی که کمک می‏کنند تو بدان که باید حرکت کنی. دیگر هیچ حرکتی نمی‏کنم، نمی‏شود. خودت بکن، آنچه باید غیر بکند خودش می‏کند. اگر رسول است و کاری می‏کند خودش کرده دخلی به کسی ندارد. رسول است او دعاهاش را کرده روزه‏هاش را گرفته. باز همه این مطالب را هر یکیش را بخواهی شرح بدهی سال‌ها باید شرح داد. و همه اینها توی همین کلمه گذارده که «فعل را باید فاعل صادر کند» حتم است و حکم است و غیر از این محال است. حتی قیام شما را خدا بخواهد احداث کند تو باید بایستی. به هر که بگوید بایست به جبرئیل بگوید بایست به همه خلق بگوید بایستید و همه بایستند، باز تو نایستاده‏ای. فعل تو را حتم است تو احداث کنی. نماز تو را تو باید بکنی، جمیع خلق مصلّی بشوند تو نماز نکرده‏ای. پس فعل را باید فاعل صادر کند و حتم است که فاعل صادر کند و محال است غیر فاعل بتواند صادر کند. و این فعل هم به نفس خودش باید صادر شود نه به غیرش.

پس این است که حکم کلی مشایخ فرموده‏اند که ظاهر در ظهور چه جور است حالتش، و هر اثری مطابق است با مؤثر. و همین‏جور بیان را بیان حکمت گرفته‏اند. پس هر اثری مشابه است با صفت مؤثر، و مؤثر همان اعلی درجات اثر است. مرجع ضمیر

«* دروس جلد 6 صفحه 217 *»

اثر بر می‏گردد به بالای خودش که مؤثر باشد. اینها دو چیزند مَخبراً و یک چیزند منظراً.

پس شما خودتان به قیامتان قائمید به قعودتان قاعدید، به صلوتتان مصلّی هستید به حرکتتان متحرک و به سکونتان ساکنید به تکلمتان متکلم به سکوتتان ساکتید. پس به این قاعده ان شاء اللّه اگر فکر کنید ملتفت خواهید شد که چه می‏خواهم عرض کنم که آن را بگیرید، و اینها همه برای آن مطلب است. ملتفت باشید ان شاء اللّه پس این قاعده که «فعل، صادر از فاعل است» وقتی شما افعال را افعال عامه بگیرید در همه جا جاریش می‏توانید بکنید. و خود این نظر یکی از ابواب بزرگ حکمت است غافل نباشید. تمام افعال را باید نسبت به فواعل خودشان داد. پس حرکت را باید به متحرک نسبت داد و بدء این حرکت همان متحرک است عودش به سوی این متحرک است. متحرکی دیگر هم باشد باز به حرکت متحرک است. پس بدء حرکت حقیقتش این است که از متحرک صادر شده. مثل نور چراغ که از چراغ صادر شده مثل نور شمس از شمس. پس حرکت را باید متحرک احداث کند. بدء حرکت از متحرکِ خودش هم باید باشد. اگر این حرکت از آنجا که صادر شده بگویی کسی دیگر صادر کرده بسا دروغ بشود. حرکت بدن را نسبت به روح بدهی قدری مجاز داخل دارد. بگویی عقل اینجا ایستاده قدری مجاز داخل دارد عقل هیچ بار نمی‏ایستد، عقل نه می‏ایستد نه می‏نشیند نه طول دارد نه عرض دارد نه عمق، نه گرم است نه سرد نه سرخ است نه زرد. پس بدء حرکات قضیه صادقه‏اش این و دلیل حکمتش این و غیر از اینش دروغ است. بدء هر حرکتی از متحرک است بدء هر سکونی از فاعل خودش است که ساکن باشد. به همین‏جور بدء قدرت از قدیر است، بدء عجز از عاجز است. عاجز عجز را احداث می‏کند لکن این اصطلاح را با آن اصطلاح توی هم نکنید. پس بگویید عجز را عاجز احداث می‏کند.

مباشید مثل یک‌پاره از اصولیین که فهمشان منجمد است که افعال وجودیه را فعل می‏گیرند افعال عدمیه را فعل نمی‏گیرند. «فَعَلَ» فعل است همان‏جور «تَرَکَ» هم

 

«* دروس جلد 6 صفحه 218 *»

فعل است. همان‏جور تَرَکَ را صرف می‏کنی که فَعَلَ را صرف می‏کنی. خیلی از علماء و صاحبان کتاب این مزخرفات را بافته‏اند. همان جوری که «فَعَلَ» احکام عرفیه دارد که تمام خلق به آن راه می‏روند و احکام شرعیه دارد که اهل شرع به آن راه می‏روند، به همین‏جور «تَرَکَ» افعال عرفیه دارد و اهل عرف و تمام مردم حکمش را جاری می‏کنند، و به آن راه می‏روند. در شرع «تَرَکَ» احکامی دارد و اهل شرع به آن احکام راه می‏روند، پس تارک الصلوة حکمی دارد در شرع گردنش را می‏زنند حدش می‏زنند. در عرف هم کسی می‏تواند خدمت کسی را کند و می‏تواند ترک کند. اگر رفت و خدمت کرد خلعتش می‏دهند و اگر نرفت، نه این است که فعل عدمی باشد و احکامی نداشته باشد، بلکه احکام عرفیه جاری می‏کنند، او را از نظر می‏اندازند. پس «تَرَکَ، شی‏ء عدمی است» در همین وسوسه حکماء افتاده‏اند. و تعجب است از حکماء بلکه تعجب از آنها نیست شما چرا باید این‏قدر خرف شده باشید؟ گفته‏اند بله آنچه هست خیر است وجود خیر است عدم شرّ است. نیستی بد است هستی خوب است. اینها همه خرافات است اصولیشان مثل حکیمشان، حکیمشان مثل اصولیشان اینها را گفته‏اند، و خودشان هم زورشان نمی‏رسد که عمل به آن کنند. تا کسی کاری براشان نکرد، تارکِ خدمت به او می‏گویند. پس «فَعَلَ» فعل است «تَرَکَ» هم فعل است «قَدَرَ» فعل است «عَجَزَ» هم فعل است. این فعل راجع است به عاجز، بدئش از او است عودش به او است. «قَدَرَ» بدئش از قادر است عودش به قادر، جای دیگر دروغ است. قادر اسمش القادر است عاجز اسمش العاجز است. به همین‌طور عالم است و جاهل. جاهل را مگیر فعل عدمی و عالم را فعل وجودی، به جهتی که علم را انسان تحصیل می‏کند و چیزی وارد می‏شود پس فعل وجودی است، و جهل یعنی عدم علم، باشد، علم هم یعنی عدم جهل. چرا انسان باید این‏قدر خرف باشد که بگوید نور وجود دارد اما ظلمت وجود ندارد! روز وجود دارد اما شب وجود ندارد! دیگر شب به این درازی آیا وجود ندارد؟! این را من نمی‏فهمم، هیچ عاقلی این را نمی‏فهمد که ظلمت

 

«* دروس جلد 6 صفحه 219 *»

امری است عدمی، پس این چه چیز است؟ خدا گفته خلق الظلمات و النور شما درست فکر کنید پس ببینید نور مبدأِ راستش منیر است. آن طرف‏تر نوری نیست اگر باشد از منیری دیگر است که آن هم صاحب نور است.

ان شاء اللّه فکر کنید و اینها را درست دقت کن تا به حاق ایمان برسی و بتوانی عمل کنی، هر روز و شب کار به آن داری. تا مبادی را انسان نشناسد نمی‏تواند توجه کند عبادت کند. آن مزخرفات سراب است اثری ندارد. پس نور شمس مبدئش شمس است یجب ان‏یصدر من الشمس، نور قمر یجب ان‏یصدر من القمر، نور کل کوکب یصدر من صاحبه و یجب ان‏یصدر من صاحبه. اگر چه بگویی افلاک نورانیند یعنی کواکب. آن قدری مسامحه و مجاز توش است که چه عرض کنم. عرش نورانی است، عرش هر نوری دارد و هر طوری هست اگر نورانی بود شب نمی‏شد. ما در شکم عرش واقع شده‏ایم چرا همه جامان نورانی نیست؟ این عرش که همیشه بالای سر ما است. آن نوری که روز را می‏آرد مال شمس است. پس بدء هر فعلی کار فاعلش است. پس آن بی‏نهایت را بخواهی نسبتی هم به او بدهی بده. آن بی‏نهایت، فاعل را به نفس فاعل فاعل می‏کند مفعول را به نفس مفعول، ظلمت را بر می‏گرداند به مُظلِم، نور را برمی‏گرداند به منیر. هر یک را از دست صاحبش جاری کرده حتم هم هست چنین کند و محال است غیر از این کند. پس معنی آن حدیث که لا اله الا انا خلقت الخیر و الشر طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر در همین بیان پیدایش کنید. خدا است خالق خیر اما آن که می‏کند خیر کرده، خدا است خالق شر اما آن که می‏کند شرّ کرده.

پس به همین نسق که فکر کنید و جمیع افعال را بگیرید هر فعلی صادر است از فاعل خودش. پس عجز صادر است از عاجز، فقر صادر است از فقیر، ناداری صادر است از نادار، مفقود صادر شده از فاقدش. و انسان در این نظر همیشه مواقع را باید بگردد پیدا کند. حرف بی‏موقع بی‏موقع است کار بی‏موقع بی‏موقع است. هیچ مغرور نشوید به زحمات بسیار بی‏علم، آن زحمات واللّه نبودنش بهتر است. زحمات بی‏علم

«* دروس جلد 6 صفحه 220 *»

همین یک بادی می‏آرد توی کله آدم که من این‌همه نماز کرده‏ام یا اینکه این‌همه پا به سنگ کوبیده‏ام مکه رفته‏ام، باد و عجبی می‏آرد که باعث هلاکت انسان می‏شود. از روی علم که کار می‏کنی، علم که آمد وقتی باد می‏کنی آدم می‏داند هیچ خودش مالک نیست. هر چه به او داده‏اند دارد، نداده‏اند ندارد عجب نمی‏آید. پس فعل همه جا صادر است از فاعل. و قادر صدق بر عاجز نمی‏کند تو مغرور مشو، که هستی، در عاجز هم هست آن «هست» در تو هم که هست، اگر او کار می‏کند که او تجلّی لک بک بالعجز. دیگر حالا یا موجود یا موجود گفتن نمی‏خواهد. زهر مار هم موجود است جهنم هم موجود است. سم هم موجود است فقر هم موجود است، این موجود موجود برای تو چه ثمری کرد. پس قادر غیر از عاجز است و صدق نمی‏کند بر عاجز. پس خدا صدق بر هیچ یک از اینها نمی‏کند. اگر خدا صدق می‏کرد بر این بت‌ها، هر کس بت‏پرستی می‏کرد کاریش نداشت. و اینها باکیشان نیست از بت‏پرستی. چنان‏که گفتند بدیِ بت‏پرستی این است که محصور کرده پرستش را به بت، تو به درخت هم سجده کن به آسمان هم سجده کن به زمین هم سجده کن، چرا که هستی در همه اینها هست. کسی با اینها حرف بزند، که توی خودت هم که هست پس عبادت مکن زحمت هم مکش.

پس مبدأ هر فعلی فاعل آن فعل است. این است راه، این است حقیقت. خدا صادق بر مملکت خود نیست. واللّه اَللّه اللّه وحده لاشریک له لیس بمتعدد. و اَللّه آن خدایی است که قادر علی کل شی‏ء است و لا عجز له. اما تو عاجزی مِن کل شی‏ء حتی از آن قدرتی که به تو داده‏اند، تا داده‏اند داری اگر بگیرند نداری. پس عاجز من کل شی‏ء هستی. همچنین خدا کسی است که عالم بکل شی‏ء است هر ذره‏ای که در آسمان است و در زمین است و هر جا واقع شده او می‏داند لاتأخذه سنة و لا نوم. هیچ غفلت از ذره‏ای ندارد چنان‏که از تمام ملک ندارد خواب ندارد. پس علمی دارد که هیچ جهلی در آن نیست. تو بگو هیچ علمی از برای خلق نیست. چرا که آن قدری را هم که دارند او داده لایحیطون بشی‏ء من علمه الا بما شاء پس آن ما شاء را که خواسته، به

 

«* دروس جلد 6 صفحه 221 *»

خواست او است که مردم علم دارند. خودشان چه دارند؟ اگر او نداده بود هیچ نداشتند.

پس خلق من حیث انهم خلق هیچ علم ندارند، فلا علم الا للّه اگر به خودشان باشد هیچ علم ندارند. و لا قدرة الا للّه و اگر به خودشان باشد هیچ قدرت ندارند. بخواهی آن فاقد را با این دارا بسنجی آن قادر را با این عاجز بسنجی آن عالم را با این جاهل بسنجی، و بگویی یک جایی هست و بی‏نهایتی است که پیش هر دو هست باشد. اما آن بی‏نهایت قدرتش کجا است پیش قادر عجزش کجا است پیش عاجز. حالا تو که عاجزی آنجا که باید رفت، پیش که باید رفت؟ پیش قادر. دیگر گرم شوی که او پیش من هم هست، او پیش همه کس هست پس او صدق نمی‏کند بر مردم. خدا است و قادرٌ علی کل شی‏ء و عالم بکل شی‏ء و حکیم بکل شی‏ء و هکذا دیگر او را مگیر که او را بگویی عالم و این خلق افرادش باشند. این را مچسبان به خدا که او حکیم است به جهتی که ملاصدرا حکیم است. خیر ملاصدرا خلق هم نشود در دنیا باز او حکیم است. پس او است عالم او است حکیم او است که تمام اسم‌های حسنای خودش تا بود، با او بود و تا ندارد و اینها از تنگی لفظ است. تا خدا بود قادر بود، که عجز درش نبود تا بود عالم بود که هیچ جهلی در آن نبود تا بود حکیم بود که هیچ سفاهتی در او نبود. تمام اسمای حسنی را دارا بود و این اسماء ارکان توحیدند کسور توحیدند. و توحیدی که انبیاء آورده‏اند ارکان دارد.

دیگر حالا ترکیب لازم می‏آید تو فکر کن ببین چه می‏گویم ارکانش را که در کتب آسمانی و بر زبان انبیاء جاری شده و همه گفته‏اند خدا اسم کوچک دارد خدا اسم بزرگ دارد خدا اسم اعظم دارد خدا اسم اعظم اعظم دارد خدا اسم مکنون مخزون دارد. اینها تمامش کسور توحیدند. مگر کسور که دارد ترکیب لازم می‏آید؟ یک جایی لازم هم هست کسور داشته باشد هر کسری رکنی است از ارکان توحید. اینجا باید صفات زیاد داشته باشد اسماء زیاد داشته باشد. خدای بی‏علم خدا نیست خدای بی‏قدرت خدا نیست. تمام اینها جای ترکیبی دارند.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 222 *»

فکر کن در وجود خودت تمام افعالی که جاری می‏کنی هر فعلی از تو، غیر فعلی دیگر است. اینها تمامش ذات تو نیست، بعضش ذات تو نیست کلش ذات تو نیست. تویی که به تنهایی افعال قلبت را در قلبت جاری می‏کنی افعال بدنت را در بدنت.

این افعال صادر است از شما و شما قطع نظر از این افعال هستید و جوهرید و الی غیر النهایه می‏توانید این‏جور کارها را جاری کنید. و شما هیچ یک، فردی از افراد فعلتان نیستید. پس این صفات توی ذات تو نیست ذات تو یک ذات است، اما این هم قائم است هم متحرک است هم ناطق است هم ساکت است. هم افعال متضاده از او صادر می‏شود هم افعال متناقضه هم افعال متماثله. همه هم پیش تو همدوش ایستاده‏اند همه را تو صادر کرده‏ای. پس تو در ذات خودت وحدت داری هیچ یک از این صفات به ذات تو نمی‏چسبند. وحدتی داری که این کثرات در آن نیست و با این کثرات نه موافقت دارد نه مخالفت دارد. نه مضادت دارد نه مماثلت دارد، تو اگر صادرشان نمی‏کردی نبودند.

به همین‏جور خدا هم واللّه اسمائش را به این لغت خلق کرده، به آن لغت دیگر هم خلق بگویی کفر صراح است. بگویی خدا قادر نبود و قدرت را برای خود خلق کرد این کفر صراح است. اگر بگویی عالم نبود و علم برای خود خلق کرد این کفر صراح است. بگویی حکیم نبود و حکمت را برای خود خلق کرد کفر صراح است. تمام اسماء بود پس هیچ کدام خلق نیست. آن عالَم عالم امر است له الخلق و الامر عالم امر یک عالمی است. دقت کنید ان‏شاءاللّه بی‏دروغ و بی‏مسامحه به اعتباری می‏توان خلقش گفت، به اعتباری کفر صراح است. پس خلقش نمی‏توان گفت از این جهت خدا امرش گفته خلقش نگفته. حالت حالتی است که آن کثرات و ترکیب‌ها را بخواهی ببری توی ذات خدا نمی‏رود. تو افعال خودت هم توی ذاتت نرفته ألکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمة ضیزی بی‏مروّتی است، ذات خودت که وحدت دارد افعال متضاده و متناقضه و متماثله در ذات تو نیست. و در ذات تو صفتی نیست، این را در

«* دروس جلد 6 صفحه 223 *»

خدا بخواهی ببری و در ذات او صفتی اثبات کنی نهایت بی‏انصافی است.

پس مقام فعل و مشیت خدا را نمی‏شود مخلوق گفت و اگر لابد شدی و مخلوقش گفتی مخلوق بنفسش باید گفت. و اینها همه غیر آن تاتوره‏های پیشتر است. بیان تمام را اگرچه صاحبان کلام گفته‏اند و کرده‏اند اما آنهایی را که گفتند کی آنها را برخورد؟ آن را باید پیداش کرد. و جمیع این عرض‌هایی که می‏کنم توی قرآن بروی به همین پستا است، سایر کتب آسمانی به همین پستا است، توی احادیث و مناجات‌ها و دعاها بروی همه‏اش به همین‏جور است، وقتی بروی توی کلمات مشایخ همین‏جور است. مطلق و مقید دخلی به این حرف‌ها ندارد. پس فعل چون واجب است صادر باشد از فاعلِ خودش، هیچ فاعلی صادق نیست مگر در فعلش و به فعلش. و ظاهر نیست مگر به ظهورش و به ظاهرش. پس هر ظاهری را از ظهورش باید شناخت، واجب است در آن شناخت. ظهور کسی را به کسی دیگر نمی‏شود چسباند لاتزر وازرة وزر اخری، لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری. حالا به این نسق که فکر کنید خواهید یافت که مقام امر مقام خلق نیست. امر را خلق بگویی کفر صراح است. اما این مقام امر آیا ذات است یا فعل ذات؟ معلوم است فعل ذات است. اگر کسی مرادش این باشد که ذات قدیم است بلی این در عالم حادث واقع شده. خدا سیصد و شصت اسم دارد در حدوث اسماء، حدیث دارد حدیثش در اصول کافی است پس به ملاحظه‏ای تمام اسماء حادثند. خدا علم حادثی دارد و قدرت حادثی دارد. حاقش را مشایخ نگفته‏اند، هر چه حدیث صریح داشت و نمی‏ترسیدند گفتند، انّ للّه علمین یکی علمی است که کسی را بر آن مطلع نکرده و مکنون است و مخزون در نزد او، و علمی است که در کتاب می‏نویسند. و علمی که در کتاب می‏نویسند معلوم است ذات خدا نیست. در لوح محفوظ هم نوشته شده، آن هم ذات خدا نیست حاقش را شما بخواهید بیابید فکر کنید و وقتی یافتید، آیات را درست بر می‏خورید و ملتفت می‏شوید.

پس به اعتباری علم خدا البته حادث است. قدرت خدا البته حادث است.

«* دروس جلد 6 صفحه 224 *»

حکمت خدا البته حادث است و هکذا. و اینها همه فعل او است همه غیر ذات او است غیر ذات هم هر چه هست مخلوق است. اما حکمتش آیا مثل سفاهت است؟ علمش مثل جهل است؟ قدرتش مثل عجز است؟ حاشا. پس عالَمِ امر غیر عالم خلق است. حالتش برزخ ما بین وجوب و حدوث است. وجوب را اگر ذات گرفتی ــ  باز ذات بی‏نهایت را نمی‏خواهم عرض کنم بی‏نهایت پستای دیگری است ــ خدا فاعلی است که قدرتی دارد که هیچ عجز درش نیست و ما عاجزیم که هیچ قدرت درمان نیست. عالمی است که هیچ جهل در او نیست. همچو کسی را انبیاء آمده‏اند و دعوت کرده‏اند نه امر عام را، امر عام که نبی نمی‏خواهد. هر چه هست هر که هست از آنجا آمده، دعوتی نمی‏خواهد. آن را واجدند تمام ذرات، اگر فاقدند تمام ذرات فاقدند. لکن آن کسی که انبیاء فرستاده قاعده و قانونی گذارده. امری کرده نهیی کرده و ببینید که کرده، آن کسی که قرآن فرستاده آن کسی که حرف زده آن عالمی که جهل درش نیست آن قادری که عجز در او نیست، و تمام اسماء از برای او است و این اسماء اسبابند از برای خلقت و خلقتِ اسباب را خدا پیش از آنچه سبب تعلق به آن می‏گیرد کرده. اگر خلقت اسباب را نمی‏کرد مسبباتش را نمی‏شد خلق کنی. پس بگو خلق دو جورند خلق اسبابی و خلق مسبَّبی. مسبَّب، این زمین است این آسمان است أفلا ینظرون الی الابل کیف خلقت و الی السماء کیف رفعت و الی الارض کیف سطحت خلق اسباب پیش از این خلقت‌ها بوده. خلق اسباب بر نسق این خلق نیست. آن خلق متصل است به خدا و این خلق منفصلند. جمیع چیزها را به این مشیت خلق می‏کند. آن مشیت مخلوق بنفس است پس برزخ واقع شده. اگر خلقِ صرف مثل این مخلوقات خیالش کنی کفر صراح است، مثل ذات خدا خیالش کنی کفر صراح است. مقامش مقام وساطت است برزخ بین مقامین است، از این جهت می‏گویم نبوده وقتی که خدا دارای این کمالات نباشد.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 225 *»

درس هجدهم

 

(سه‌شنبه 12 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 226 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از جمله مسائلی که باز ظاهرش مشکل نیست ــ از بس لفظش را مردم شنیده‏اند خصوص آنهایی که در کتاب‌های حکمت زیاد نگاه کرده‏اند ــ و واقعش به دست هیچ یک از این مردم که خیال می‏کنید نیست، این مسأله است «ماده امکان صور است» ماده امکان است از برای صور. و این ماده همیشه یک صورتی پوشیده است. و صورتی که بر خلاف آن صورت باشد باید برداشت، آن وقت صورتی دیگر روش پوشید. و ماده بی‏نهایت قابل است برای صور، و همیشه صورت متناهیه‌ روی این ماده را دارد.

«* دروس جلد 6 صفحه 227 *»

این مسأله را ملتفت باشید ان‏شاءاللّه که ماده قوه است، و بی‏نهایت هم قوه در توی ماده هست. مردم چنین مسلمش هم انگاشته‏اند و خیال می‏کنند که آسان هم هست که فکر هم در آن نمی‏کنند. عمق این مطلب را هیچ فکر نکرده‏اند که این امکان، کجای این ماده گذاشته، چطور می‏شود که صورت یک‌دفعه بیرون می‏آید از این نیست، پیش از این کجا است؟ و این‏جور مطالب را آن حکمائی هم که راه می‏برده‏اند هیچ در تفصیلات بیاناتشان نگذارده‏اند. در زوایا گذارده‏اند از ترس مردم.

شما ملتفت باشید که این قوه چه چیز است؟ در ماده اگر هیچ نیست که نیست. اگر هست آیا که ریزریزهای آن پهلوی هم ریخته شده؟ ریز ریزها را هر طور فرضش کنی بی‏نهایت نمی‏شود. خیال می‏کنند مستجن است مثل  اینکه شجره در نواة مستجن است. همه ریزریزهای تخم را که می‏کاری و آب به خود می‏کشد آن برگ‌ها هی بزرگ می‏شود رگ‌ها هی بزرگ می‏شود. و این‏جورها را همه حکماء مثل می‏زنند. اما شما ملتفت باشید آن ریز ریزها را، هر قدر ریزه باشند هر چه روی هم ریخته باشد که بگویی به چشم نمی‏آید، عقل حکم می‏کند که این ریزها همین‌طور که ابعاضش متناهی است کلش متناهی است. و ماده بی‏نهایت است. و هر قدر صورت بیرون آری و هیچ هم نیاری متناهی به جایی نمی‏شود. دیگر حکمش چیست، هیچ کس ملتفت نشده.

پس عرض می‏کنم اولاً ملتفت باشید که صورت دو جور است. یک‌دفعه صورت‏های ظاهری است مثل مثلث در موم. چوب را به هر شکلی بخواهی بتراشی می‏شود تراشید، این صورتی هست از کمون چوب هم بیرون آمده. لکن این صورت صورت حِکمی نیست. معلوم است هر جسمی را بگیری به هر شکلی بیرون آری بیرون می‏آید. این‏جور صورت‌ها از غیب هم نیامده. و شما ملتفت باشید که کامن هم نبوده که به عرصه ظهور بیاید. و «مثلث در موم کامن بوده» از مسامحات است. یک طرف موم را زور می‏زنی از آن طرف سر بیرون می‏آرد. دانه‏های گندم را دراز بچینی دراز

 

«* دروس جلد 6 صفحه 228 *»

می‏شود. پهن بچینی پهن می‏شود. چیزی از کمون گندم بیرون نیامده. موم را، سمتیش را می‏تراشی می‏گذاری کنار، سمتی دیگر را می‏تراشی می‏گذاری کنار این کامن نبوده در موم. مشتی گندم را از هر سمتی بریزی از آن سمت دراز می‏شود، چیزی نیست از کمون بیرون آید. پس این‏جور تقطیعات باعث امتیاز شیئی از شیئی نیست، اینها همه تقطیعات ظاهری است. این‏جور امکانات امکان ظاهری است پس امکان نیست در واقع. پس آن چیزی که ممکن است صور الی غیر النهایه از این بیرون آید یک جوهر بیش نیست و این صورت‌ها در توی این ماده هم نیست اصلاً، نه زیرش نه بیرونش نه توش. لکن شیر را یک جور علاجی می‏کنی می‏بینی پنیر شد ماست شد، خونی را علاجی می‏کنی می‏شود شیر. شیر را می‏خورند علاجی می‏شود خون می‏شود. پس تقطیع، آن چیزی است که بگیرند قبضه‏ای را و چیزی به آن بدهند و حدودی اطرافش بگذارند که آن حدود حدود مشخصه او باشد، و او را از غیر جدا کند. آن مابه‏الامتیازی که در هر چیزی که نظر کنی مابه‏الامتیازی دارد مخصوص خودش است، آن حدودی است که از توش بیرون آمده. و آن مابه‏الامتیاز باید جای دیگر یافت نشود. و این مسأله دامنه‏اش خیلی وسیع است. همیشه مابه‏الامتیاز اشیاء مخصوص خود آن ممتازات است، دیگر هیچ جای دیگر در ملک یافت نمی‏شود. و از نتیجه‏های این حرف است که فعل هر فاعلی مخصوص خودش است جای دیگر جاش نیست. واجب است و حتم است و حکم است که فعل هر فاعلی از خود آن فاعل سر بزند، وقتی بیانش را می‏کنی داخل بدیهیات می‏شود اما حکماء و علماء غافل شده‏اند. پس معنی امکان این نیست که چیزی جایی خوابیده تو می‏روی دست می‏زنی، آن را بیدارش می‏کنی بیرون می‏آید.

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه ماده همیشه قابل است برای صور عدیده. این صور عدیده در توی این ماده که نیست. حالا این را خوب بخواهید بفهمید خوب دقت کنید در یک ماده و فکر کنید در یک جایی که یافتید صورت را در توی هر ماده‏ای که

 

«* دروس جلد 6 صفحه 229 *»

فکر کنید می‏یابید ماده که صورتی ندارد. فکر کنید آن صورت که بر روی این ماده پیدا می‏شود در توی این ماده که نیست. نه در ظاهرش هست نه در باطنش. آن صورت را به یک علاجی به یک طوری بیرون می‏آورند خواه علاجش دست شما باشد یا نباشد. فکر کنید که راه مسأله به دستتان بیاید. پس صورت، در توی ماده که نیست. در توی آب انگور هیچ ترشی نیست انگور وقتی انگور شد و رسید ظاهرش و باطنش همه جاش شیرین است. وقتی هم سرکه شد باز ظاهرش و باطنش و همه جاش ترش است. خاصیتش هم تغییر می‏کند احکامش هم تغییر می‏کند.

پس صورت در توی ماده که نیست. حالا که نیست از نیست صرف هم که خدا چیزی خلق نمی‏کند که چشمت را هم بگذاری و بگویی حق سبحانه و تعالی از نیست صرف به هستی آورد. اگر کسی هم گفت تو بگو حق سبحانه و تعالی کاری را که نباید کرد نمی‏کند، محال را خدا خلق نمی‏کند. و این خدا حق است و سبحان هست و تعالی هم هست. بخواهی محالی را به پاش ببندی لیس فی محال القول حجة و لا فی المسألة عنه جواب و لا للّه فی معناه تعظیم. هوای خود را تعظیم کرده‏ای. خدا کارش بر طبق حکمت است و آن طوری که باید، کرده. اگر کسی مرد است ببیند او چه کرده.

پس بعد از آنی که صورت را دقت بکنید می‏بینید صورت بر روی ماده نیست. صورت ذهبیت بر روی نقره نیست در مغزش هم نیست، دیگر بسا حکیمی یا مقلد حکیمی بگوید مغز این طلا هست، باید علاجش کرد بیرون آورد. می‏خواهم ببینم کجای مغزش است؟ این نقره را براده می‏کنیم و سحق می‏کنیم، طلا کجا است؟ همین‌طور نقره در توی مس نیست. اگر چه حکیم گفته باشد براده‏اش کن نقره را می‏بینی، اما مرادش این‏جور براده کردن نیست. این‏جور هر چه می‏خواهی براده کن این براده‏ها آیا خاصیت نقره دارد؟ اگر در آتش آبش کنی آیا نقره‏هاش ته‏نشین می‏شود؟ اگر این‏طور است چرا بیرون نمی‏آید؟ همه جا بر یک نسق است. کسی بگوید

«* دروس جلد 6 صفحه 230 *»

مس در توی قلعی هست، کجاش هست؟ در هیچ جاش نیست، همین جوری که در هر جا نگاه کنید خواهید یافت. شیر در توی خون نیست مزاج خون مزاجی دیگر است، تأثیرش تأثیر دیگر است رنگش رنگی دیگر ظاهرش غیر از شیر است باطنش غیر از شیر است. بعد می‏بینی رنگش گشت طبعش گشت حکمش در پیش شرع و عرف و اطباء و حکماء گشت.

پس صورت در کمون ماده است معنیش این نیست که در باطنش است. صور را بدانید در توی مواد هیچ نیست، نه در ظاهرش نه در باطنش. اگر هم بشنوی در باطنشان است و به علاجی بروز می‏کند بدان هنوز نفهمیده‏ای، اگر چه حکیم گفته باشد. پس صورت را چون بر روی ماده می‏بینی نیست، نه حکمش نه اثرش، وقتی شخص مؤمن شد دیگر هیچ کفر در او نیست، کفر در امکان مؤمن است درست دقت کن در هیچ جای مؤمن کفر نیست، چرا که خدا کافر را و کفر را بد می‏داند و بر آنها همیشه غضب دارد. کافر را در توی هر جا باشد می‏سوزاند و عذاب می‏کند. پس کفر در مؤمن کامن است یا ایمان در کافر کامن است، و ممکن هست کافری مؤمن شود، کافر بود آمد مؤمن شد. پس در کافر هست ایمان، اگر در کافر ایمان هست، ایمان را که خدا دوست می‏دارد و مؤمن را دوست می‏دارد. اگر تعمق نکنید نمی‏فهمید. جواب هم بدهید جراب نوره است.  پس بدانید مؤمن در جمیع جاهاش مؤمن است ظاهرش مؤمن است باطنش مؤمن است، همه جاش را خدا نعمت می‏دهد. کافر همه جاش نجس است همه جاش خبیث است مبغوض خدا است هیچ محل ترحم خدا نیست. همین که صورت سگ روی جایی نشست همه جاش نجس است همین که نمک شد حکمش این است که طیّب است و پاک. سگ ظاهرش نجس است و باطنش نجس است و در جمیع مراتب و احکامش همراه. پس صورت بر روی ماده و در توی ماده هیچ نیست. و بر آن صورتی که ماده متصور است، ظاهرش همان صورت است باطنش همان صورت است حکمش همان. حالا که صورت بر روی ماده

 

«* دروس جلد 6 صفحه 231 *»

نیست، توی ماده هست؟ به طورهایی که گاهی تفصیل داده‏ام که اگر این صورت، توی ماده هست چرا که واجب است هر چیزی خودش خودش باشد. اگر صور در ماده‏اند و ماده مقتضی است که خودش خودش باشد، پس ماده باید بتواند در آنِ واحد صور الی غیر النهایه بیرون بدهد. صور اگر خودشان بتوانند بیرون آیند باید جمیع صور بروز کنند بر روی ماده واحده. جمیع صوری که ضدیت هم دارند بر ماده واحده بروز کنند و چنین چیزی محال است و تعقل نمی‏توان کرد.

باری پس ملتفت باشید این را، به دقت هر چه تمام‏تر این را کاوش کنید و آن مغزش را بیرون آرید که صورت در توی ماده نیست نه کوچکش نه بزرگش. صورت بالفعلی که روش هست هست، دیگر هیچ ندارد. به یک علاجی هم می‏بینی می‏آید روش می‏نشیند این صورت از عالم نیستی هم نیامده.

این را هم محکم کن که نیستِ صرف را خدا خلق نکرده و نمی‏کند. و نیست همیشه نیست و محال است که خلق کند. پس این صورت از عالم نیستی که نیست توی این ماده هم که نیست. حالا دیگر ان شاء اللّه نتیجه آسان به دستت می‏آید. پس در یک جایی از ملک خدا هست اما متعین نیست. پس عالم صور کائناً ماکان، و ما که صور می‏گوییم ــ سعی کنید که متبادر به ذهنتان، غیر متبادرات مردم باشد ــ منظور از صور مابه‏الامتیاز است. دیگر موم را مثلث کردیم و ممتاز شد از موم مربع این مقصود نیست. این مومِ مثلث با آن موم مربع یک مزاج دارد یک خاصیت دارد یک طبع دارد. پس صور آن مابه‏الامتیاز اشیاء است. آن مابه‏الامتیاز اشیاء معلوم است جایی جاشان هست، آنجا هم عالم نیستی نیست و در توی مواد هم نیست پس در یک جایی دیگر است.

حالا آن جایی که هستند و هنوز توی ماده بروز نکرده‏اند آنجا را آنهایی که حکیم اصل هستند و عالم به حقایق اشیائند، آنجا را غیر اینجا می‏گویند. و این غیر را هم، من برای نزدیک کردن ذهن می‏گویم، حکماء آنجا را غیب می‏گویند به جهتی که

 

«* دروس جلد 6 صفحه 232 *»

هر چه در جایی نیست از آنجا غایب است. ما در اطاق حاضریم از بیرون اطاق غایبیم، آن بیرونی‌ها در بیرون حاضرند در اطاق غایبند. پس صور در مواد غایبند یعنی اینجا نیستند جایی دیگر جاشان است. پس تمام صور در تمام کومه‏ها این است حالتشان. یک کومه کومه جسم است و امکانات الی غیر النهایه در آن است. و این صور از عالمی دیگر غیر از عالم جسم، از غیب عالم جسم پا می‏گذارند می‏آیند در عالم جسم. و اینها را اگر ضبط کنید می‏یابید از روی اعتقاد و ایمان که هیچ مسامحه در آن نیست، این آتش‌ها از غیب آمده، آتش ممابه‏الجسم جسم نیست. اگر هیچ آتش خدا خلق نکرده بود این کومه از جسمیت هیچ کم نداشت. حالا هم که آمده هیچ بر جسم زیاد نشده. این آب‌ها از غیب آمده آب ممابه‏الجسم جسم نیست. اگر هیچ آبی خدا خلق نکرده بود، این کومه از جسمیت هیچ کم نداشت. حالا هم که آمده بر جسمیت جسم، هیچ نیفزوده و هکذا هوا و خاک.

رطوبت و برودت و یبوست و حرارت، هیچ یک ممابه‏الجسم جسم نیستند. پس کومه جسم هیچ نقصان در جسمانیت ندارد، و هیچ انتظار نمی‏کشد که خدا بعد از این، او را بسازد. این کومه اولاً ماده او ماده غلیظه‏ای است که از ماده نبات و حیوان و انسان غلیظ‏تر است. صورت‌های ظاهریش سمت‌های ثلاث است. صورت‌هایی که یک‌خورده مخفی است حیّزی می‏خواهد حیّزی جسمانی. وقتی می‏خواهد وقتی جسمانی. این جسم با این زمان همیشه همراه است. جسم را هرجا ببری زمان همراهش است مکان همراهش است. این جسم صاحب اطراف ثلاث است. تو هیچ طرفش را نمی‏توانی بگیری اگر چه کم و زیاد بشود.

آهن را از سمتی بکوبی از سمتی دراز شده لکن سمت زیاد نشده سمتی کم نشده. مکعب باشد و گوشه‏هاش هم مساوی گوشه‏های دیگر باشد باز صاحب این سمت و آن سمت و آن سمت است. طولانیش هم بکنی همین‌طور. بکوبیش هم نازکش کنی نازک شده، عمقش کم شده بر پهناش می‏افزاید. طولانیش کنی از پهناش

 

«* دروس جلد 6 صفحه 233 *»

کم می‏شود و هکذا در هر جایی سمت را نتوانستی از جسم بگیری، و محال است سمت را از جسم گرفتن. پس سمت‌های ثلاث را هر جوری باشد دارد. مکعب باشد مکان دارد نازک باشد مکان دارد. پس جسم در جسمانیت هیچ باقی ندارد و تمام مابه‏الجسم جسم همراه جسم هست. هر جایی که جسم یافت شد تمام مابه‏الجسم جسم آنجا هست.

درست دقت کنید و این را هم اگر به طور کلی بگیرید همه جا با بصیرت می‏شوید. هر چیزی یک ما به هو هویی دارد که به آن ما به هو هو تمام است و نقصانی درش نیست. پس هر ریزه جسمی را هر جایی خیال کنی، جاش را هم خیال می‏کنی. وقتش را هم خیال می‏کنی مکان او را و زمان او را خیال می‏کنی. سمت‏های ثلاث را دارد هیچ سمت را کم ندارد. پس جسم، صاحب اطراف ثلاث است. تمام کومه جسم چنین است چنان‌که سر سوزنش چنین است و حکمش این است. پس مابه‏الجسم جسم را ببینید هست و نقصانی در جسمانیت ندارد و اما این جسمی که هیچ نقصانی در جسمانیت ندارد، یک دفعه یک رطوبتی و برودتی می‏آید روی تکه‏ایش می‏نشیند این اسمش می‏شود آب. یک دفعه حرارتی و یبوستی می‏آید روی تکه‏ایش می‏نشیند این اسمش می‏شود آتش.

اگر دقت کنید خوب حلاجی می‏شود و اگر مسامحه کنید و مثل مردم خیال می‏کنید که اینها ممابه‏الجسم جسم است درست به مطلب نمی‏رسید. ملتفت باش که نه آسمان ممابه‏الجسم جسم است نه زمین نه آب نه هوا. اگر هیچ نبود مگر هوا، جسم جسم بود و جسم تمام بود و هیچ باقی نداشت از جسمانیت. اگر همان خاک بود و دیگر هیچ نبود، جسم جسم بود و جسم تمام بود و هیچ از جسمانیت باقی نداشت، و همچنین آب و آتش. همچنین اگر تمامش افلاک بود باز همین حکمش است و جسم جسم بود و از جسمانیت چیزی باقی نداشت. پس جسم، آن جوهر غلیظ صاحب سمت‏های ثلاث است و صاحب وقت و مکان و صاحب آن حیّزی

 

«* دروس جلد 6 صفحه 234 *»

است که هرگز از آن مفارقت نمی‏کند. بخواهید پیداش کنید زود پیدا می‏شود. می‏خواهی ببینی آن چیزی را که واجب است جسم آن را داشته باشد و ناقص نباشد، در ذره‏ای نگاه کن هر چه را این ذره دارد تمام  جسم آن را دارد. حالا هر چه روی این ذره نیست آن از جسمانیت جسم نیست. پس در توی آب آتش نیست، پس آتش مما به الجسم جسم نیست. اما طول و عرض و عمق هست، پس آنها مما به الجسم جسم است. در توی آتش، آب نیست پس آب هم مما به الجسم جسم نیست. پس آب ظهور جسم نیست و نمی‏شود پیش این مردم گفت که آب ظهور جسم نیست. می‏گویند چیزی را که عقلاء همه می‏گویند تو آن را انکار می‏کنی و الا انّهم هم السفهاء ولکن لایشعرون پس خاک، مما به الجسم جسم نیست. به جهتی که آب جسم است و خاک آب نیست پس آن مما به الجسم جسم، توی آب هست توی خاک هم هست. در آنجا سمت‌های ثلاث هست در این هست. فلکیت مما به الجسم جسم نیست، عنصریت همین‌طور. در بسایط که فهمیدی دیگر جماد مما به الجسم جسم نیست. جمادی اگر هیچ خدا خلق نکند این جسم جسم هست و حدودش هست هیچ هم ناقص نیست. هیچ نباتی هم نباشد باز جسم جسم است نباتات مما به الجسم جسم نیستند. اگر نباشند هیچ جسم ناقص نیست در جسمانیت. حیوانات مما به الجسم جسم نیستند. اگر نباشند هیچ در جسمانیتِ جسم نقصانی نیست. اناسی مما به الجسم جسم نیستند اگر این اناسی نباشند هیچ جسم ناقص نیست از جسمانیت.

پس آتش آن چیزی است که حرارت و یبوست از عالمی دیگر باید بیاید در این عالم، روی هر قبضه‏ای که بنشیند اسم او را از خودش می‏گیرد، اسم خودش را روش می‏گذارد. وقتی حرارت و یبوست نشست روی ذغال نه سیاهیش پیدا است نه رنگش. سیاهی آن رفت سرخی آمد سردیش رفت گرمی آمد. بوی ذغال رفت بوی آتش آمد و واقعاً بوی آتش غیر بوی ذغال است. هر چوبی را آتش کنی بوش غیر بوی خودش است.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 235 *»

پس به همین نسق جمیع این صوری که می‏بینید هیچ کدامشان آنچه محسوس است و ملموس و مشموم و مذوق و مسموع و مبصر هیچ یک از این محسوسات خمسه معروفه از عالم شهود نیستند از غیب آمده‏اند. یعنی از عالم جسم نیستند از مما به الجسم جسم نیستند. پس صوت مما به الجسم جسم نیست لکن جسمی را کاری که می‏کنی این صدا پیدا می‏شود. اگر این صدا در این زنگ بود چرا خودش پیش از زدن صدا نمی‏کند، همین که حرکتش دادی آن وقت صوتی می‏آید. این صوت هم از عالم نیستی نمی‏آید پس عالم اصواتی بدانید هست و اینها هیچ اغراق ندارد. صوت است و صدا است گوش‌ها نمی‏شنود. بسا جن الآن در این مجلس صداها می‏کنند دادها می‏زنند هیچ کس صداشان را نمی‏شنود، ملائکه بسا دادها می‏زنند استغفارها می‏کنند برای مؤمنین هیچ‌کس صداشان را نمی‏شنود. انسان به عالمی می‏رود که این صداها را می‏شنود. مجنون در این عالم هم صدای جن را می‏شنود. همین که علاقه از این دنیا برداشته شد آن صداها شنیده می‏شود. این گاهی به ریاضات و ضعیف کردن بدن حاصل می‏شود، گاهی به ناخوشی حاصل می‏شود، گاهی خلطی در دماغ پیدا می‏شود همین که دماغ ضعیف شد جن را می‏بیند. از این جهت آن اطفالی که هنوز روحشان به بدنشان تازه تعلق گرفته قایم ننشسته از این جهت بچه‏ها صدای جن را می‏شنوند و می‏بینند جن را. اغلب اوقات که گریه می‏کنند صدای جن را می‏شنوند. ضعیف‏ترها بیشتر می‏بینند و نوع زن‌ها ضعیف‏ترند از مردها. در اول روحشان که تعلق گرفت به بدنشان کم است تعلقش، از این جهت دخترها صدای جن‌ها را می‏شنوند. وقتی عزایم می‏کنند جن‏ها را حاضر کنند دخترها می‏بینند پسرها اگر ضعیف‏تر باشند می‏بینند. هر کدام بچه‏ها که بی‏عقل‏ترند بنشانی پای طاسِ عزایم آنها هم می‏بینند.

پس منظور این است که صوت‏های خفیفی هست لکن در واقع اقویاء چون روحشان قوی است و منهمک شده در بدن نمی‏گذارد آن صدا را بشنوند. همچنین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 236 *»

بوها هست بی‏اغراق مشخص و معین، این شامّه نشنود نشنود. به جهت انهماکشان است. مگر ضعیف‏ها ناخوش‌ها که شامه‏شان ضعیف می‏شود بوها می‏شنوند که اقویا نمی‏شنوند دیگر دقت کنید ان‏شاءاللّه.

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه تمام اینهایی که به حواس ظاهره در می‏آید تمامش مال عالم غیب است. بی‏اغراق خدا از جایی آورده به جایی و السماء بنیناها بایدٍ و انا لموسعون کومه گل را روی هم ریخته‏اند آسمان نمی‏شود. این ستاره‏ها را بخصوص از عالم غیب آورده‏اند به شهود هیچ کدامشان مما به الجسم جسم نیستند. تمام آنچه در عالم جسم می‏بینید، از غیب، کسی اینها را به شهود آورده واللّه خودشان نمی‏توانند بیایند. روح خودت را الآن خدا از غیب به شهود آورده، روح بخواهد توی عصا ظاهر شود نمی‏تواند. علم طبیعی است، روح است در عالم شهود هم آمده اما مخصوص این بدن است. هر چه زور بزنی از عصا سر بیرون نمی‏آرد. پس خود عصا نمی‏تواند بیاید پس معلوم است یک قاهری هست که می‏آرد.

فکر کنید که توحید اگر از این راه به دست آمد بدان توحید است و ایمان و روح دارد. و اگر از این راه به دست نیامد، وجود، ساری در همه جا هست باشد این وجود چه کرده؟ هیچ. هر کثرتی یک وحدتی روش هست، باشد. این که بادی نمی‏خواهد. البته وحدت نوعیه با کثرت اصناف منافات ندارد. کثرت انواع با وحدت جنسی منافات ندارد. کثرت اجناس با وحدت جنس الاجناس منافات ندارد. نداشته باشد. اینها ایمانی چیزی توش نیست. ایمان آن است که واقعاً به حقیقت اشیاء مطلع شوی. غیب نمی‏تواند بیاید به شهود. همین روحی که الآن در بدنت هست اختیارِ قطع علاقه با خودش نیست. بسا وحشت دارد از اینجا، بسا نفرین می‏کند به خودش، باز تا خدا می‏خواهد هست نمی‏تواند برود، همین‌طور خودش نمی‏تواند بیاید.

پس دقت کنید با شعور و ادراک، غیب خودش به شهود نمی‏شود بیاید بخواهد بیاید نمی‏تواند. اینهایی هم که الآن آمده‏اند و می‏بینی، بسا دلشان بخواهد که بروند

 

«* دروس جلد 6 صفحه 237 *»

نمی‏توانند. پس تمام اشیاء مسخرند و هیچ قدم از قدم نمی‏توانند بردارند جابجا نمی‏توانند بشوند. آن صانع یک جور صانعی است که واللّه ماتشاءون الا ان‏یشاء اللّه و خوشا به حال کسی که مرضیاتش را خدا بخواهد برای او. و او کسی است که تمام کارها و چیزها و خیالات و فکرها و تمام غیب و شهاده در تصرف او است. هیچ کدامشان خودشان کاری نمی‏توانند بکنند، امر مفوض نیست به هیچ یک از خودشان. لایملکون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حیوةً و لا نشوراً و لا حیلةً و لاتدبیراً. خیال می‏کنند حیله می‏کنند، اما نکرده فکّر و قدّر هی فکر می‏کند هی تدبیر می‏کند. خیال می‏کند تدبیر کرده فکّر و قدّر فقتل کیف قدّر با عجزی که دارد چطور می‏تواند تدبیر کند. لکن می‏کند و خدا هم نفرینشان کرده. «قُتِلَ» به معنی لُعِنَ است. پس صانع آن کسی است که تمام این تصرفات در دست او است. پس از غیب اینها را به شهود می‏آرد نه از عالم نیستی و ان من شی‏ء الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم الا به قدری که دلم می‏خواهد همان جوری که می‏خواهد همان‏قدر نازل می‏کند.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

بعد از درس رو به آقا محمد جواد کردند و فرمودند: حالا ملتفت می‏شوید که چقدر حکمت کم است در دنیا. خدا می‏داند در حکمت مردم به اسمش ساخته‏اند و به اسمش حرف‌ها می‏زنند و به اسمش خرابی‌ها می‏کنند. حکمت علم است به حقایق اشیاء. چاپ نمی‏شود بزنی به سحر نمی‏شود به جلددستی و زرنگی نمی‏شود.

 

«* دروس جلد 6 صفحه 238 *»

درس نوزدهـم

 

(چهارشنبه 13 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 239 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

قاعده‏ای را که دیروز عرض کردم ان شاء اللّه ملتفتش باشید و آن این است که هر چیزی که از برای چیزی ذاتیت داشته باشد نمی‏شود از آن مفارقت کند. و بر فرضِ مسامحه که از آن مفارقت کند او دیگر باقی نخواهد بود. ملتفت باشید که این قاعده کلیه است. «معجون کَمّونی»([6]) آن است که زیره داشته باشد فرضاً اگر زیره نداشته باشد این دیگر معجون کمّونی نیست معجون دیگر است.

«* دروس جلد 6 صفحه 240 *»

جسم آن است که اطراف ثلاث داشته باشد، پس جسم هر جا هست صفات ذاتیه او همراهش هست. پس این جسم در آسمان هست در زمین هست در شرق هست در غرب هست در لطیف و کثیف و در همه جا، تمامش صاحبان اطراف ثلثه هستند. ذاتیت جسم را از جسم نمی‏شود گرفت و بر فرض مسامحه ذاتیت چیزی را اگر از چیزی بگیری دیگر او آن چیز نیست. حیات را از حیوان بگیری حیوان حیوان نیست. جذب را از نبات بگیری نبات نبات نیست. نطق را از انسان بگیری، نطق به معنی درک معقولات را از انسان بگیری، دیگر انسان انسان نیست. پس هر چیز از ذاتیت این کومه‏ها است نمی‏شود جایی باشد جایی دیگر نباشد. نمی‏شود در آسمان طول نباشد یا عرض یا عمق، یا در زمین نباشد یکی از اینها یا همه اینها، اینها ذاتیات جسمند همراهند با جسم. حالا دیگر نتیجه بگیرید که هر چه یک جایی هست و جای دیگر نیست معلوم است آن دخلی به جسمانیت جسم ندارد. پس حرکت در آسمان و در متحرکات هست و در زمین نیست. یک‌پاره اجسام گاهی ساکنند یک‌پاره اجسام گاهی متحرکند. پس نه حرکت جزء ذاتی جسم است نه آن سکون، و جزء ذاتی جسم که نشد پس می‏گوییم از عالم جسم نیست، به خلاف طول و عرض و عمق. پس حرکت از عالمی غیر عالم جسم باید بیاید و جسم به آن حرکت متحرک شود و همچنین سکون. این قاعده کلیه باشد در دستتان و در همه کومه‏ها جاری کنید.

پس حالا می‏بینیم چیزی که از عالم جسم نیست و وارد عالم جسم می‏شود از غیر جسم آمده، از غیب جسم آمده. پس معلوم است از کومه دیگری آمده که آن کومه دخلی به این جسم ندارد، غیر این جسم است غیب این جسم است. مثل اینکه ما در اطاق حاضریم بیرونی‌ها از ما غایبند. چیزی هم که از عالم جسم نیست البته از غیب جسم آمده و چون از غیب جسم است و داخل عالم جسم می‏شود، از این جهت از عالم بی‏نهایتی نیامده اینجا. حرارت یا حرکت و امثال اینها هر چیزی که در جایی هست و در جایی نیست، همین که در جایی هست در جایی نیست، آن جزء ذاتی

«* دروس جلد 6 صفحه 241 *»

جسم نبود از غیر جسم آمده، از غیب جسم آمده و داخل عالم جسم شده. حالا که چنین شد چون از غیر آمده پس از محدودی آمده پیش محدودی. از بی‏نهایت نمی‏شود بیاید، «وجود» از عالم بی‏نهایتی باید بیاید.

پس هر چه که دائماً در کومه‏ای از کومه‏های ثمانیه هست و در تمام جاهاش یافت نمی‏شود، آن از غیر آن آمده از غیب آن آمده چون از غیب آمده غیب محدود به شهاده است شهاده محدود به غیب، نه محدود مثل جسمی پهلوی جسمی. محدوداتی که محدودند به یکدیگر، یک دفعه محدودند و هر یکی مزاحم یکدیگرند. این‏جور محدودیت هر عالَمی نسبت به محدودات آن عالم لامحاله مزاحمت پیدا می‏کند. در مکان واحد جسم واحد، نمی‏شود این برنخاسته جسمی دیگر تداخل کند و بنشیند، تداخل محال است. جسمی که جایی هست جسمی دیگر بیاید بخواهد به جای این بنشیند، زحمت می‏کشد این را دور می‏کند و خودش می‏نشیند. به همین‏جور مولودات حیات را فکر کنید. اگر حیّی بخواهد به جای حیّی دیگر بنشیند لامحاله مزاحمت با یکدیگر دارند یا عقلی بخواهد به جای عقلی بنشیند لامحاله مزاحمت دارند. و بعضی از این محدودات محدود هستند اما مزاحم یکدیگر نیستند. اینها را هم باید بدانید برای توحید و جاهای دیگر به کار می‏آید. یک‌پاره غیر هستند اما مزاحم نیستند. مثل اینکه حرارت غیر از جسم است و از غیب جسم آمده می‏آید می‏نشیند در جسم اما مزاحم نیست. در اعماق جسم فرو می‏رود و هیچ جای جسم را تنگ نمی‏کند. و همچنین وزن، اینها هر دو آمده‏اند طعم هم آمده می‏نشیند. طعم جای رنگ را تنگ نمی‏کند. پس دیگر غیوری چند و محدوداتی چند از این قبیل می‏بینید همه جا هست. بعضی چیزها غیر هم هستند و مزاحم یکدیگر نیستند. می‏شود خدا صنعت کند چشمی بسازد که هم ببیند هم بشنود هم لامسه داشته باشد، چنان‏که الآن هم لامسه دارد. می‏شود گوشی را خدا خلق کند که هم ببیند و هم بشنود. دست را می‏شود کاری کنند که ببیند. مثل اینکه در قیامت بدن آدم جمیع

«* دروس جلد 6 صفحه 242 *»

جاهاش می‏بیند جمیع جاهاش می‏شنود، از همه جاهاش علم تحصیل می‏کند.

پس یک‏پاره محدودات هستند که غیر چیزی هستند اما مزاحم آن چیز نیستند. پس نسبت غیب به شهود این‏جور نسبت است. تمام غیوب این است حالتشان نسبت غیبی به غیبی مزاحمت است. یعنی غیب از یک عالمی نسبت به غیبِ همان عالم مزاحمت دارند. لکن غیبی از عالمی و غیبی از عالمی دیگر مزاحمت ندارند. بسا غیبی که شهاده است نسبت به غیبی دیگر. پس بسا غیبی از عالمی و شهاده‏ای دیگر زیر پاش است، آن غیب اگر بیاید در شهاده هیچ نمی‏افزاید بر این. برگردد به عالم خودش هیچ نمی‏افزاید بر آن. مثلش همین‏جور است که عرض می‏کنم همین حکمتی است خدا وضع کرده. ببینید چیزهای مختلف هم طعم دارد هم بو هم رنگ هم وزن هم طول‌های متعارفی هم عرض‌های متعارفی و همه می‏آیند یک جایی می‏نشینند هیچ‌ یکشان مزاحم جسم نیستند. می‏نشینند و بر می‏خیزند وقتی هم برخاست از جسمانیت جسم چیزی کم نمی‏شود. پس از این قرار می‏شود شخصِ عالَم غیب، نفوذ کند در جمیع آسمان‌ها و زمین‏های عالم شهاده و هیچ مزاحمت هم نداشته باشد. وقتی هم برود اینها خبر نشوند هیچ چیز از این عالم نمی‏برد به عالم خودش وقتی هم می‏آید هیچ نمی‏افزاید. یعنی به جسمانیت جسم چیزی نمی‏افزاید یعنی جسم چیزی باقی نداشت از ماده خودش و صورت ذاتیه خودش، که وقتی او بیاید بیفزاید بر این، اما می‏افزاید الی غیر النهایه.

این کومه جسم بود و هیچ صورتی نبود، آسمانی نبود زمینی نبود آبی نبود، جمادات نبودند معادن نبودند جواهر نبودند همه از غیب آمده‏اند پس می‏افزاید البته. صورت الماس که نشست روی عنصری البته می‏افزاید، بسا یک مثقالش قیمت شهری است اما بر جسمانیت جسم نیفزوده. این است که هر چیزی که در جایی هست در جایی نیست بدانید از غیب آنجا آمده از غیب چون آمده، غیب غیر از شهاده است شهاده غیر از غیب. پس از عالم محدودی آمده به عالم محدودی. اما آن

«* دروس جلد 6 صفحه 243 *»

عالم محدودِ غیب، لازم نیست مثل شهاده باشد اگر مثل شهاده بود شهاده بود.

عبرت بگیرید تمام حرکات این بدن از حیات شما است. این حیات وقتی می‏آید بدن چشمش می‏بیند گوشش می‏شنود شامه و ذائقه و لامسه می‏آید حرکت و سکونِ ارادی دارد خواب و بیداری دارد. جمیع اینها کار حیات است مع‏ذلک هیچ پیدا نیست، در این عالم هیچ کس نمی‏بیند آن را. خیلی چیزها هست که انسان نمی‏بیند و یقین دارد هست. خدا را آدم نمی‏بیند و یقین دارد هست. اگر روح نبود، این بدن کار خود را نمی‏توانست بکند. اگر روح نبود جسم کار خود را نمی‏توانست بکند نمی‏توانست ببیند. حالا خدا اگر نبود آیا می‏شد ملک، ملک باشد؟ پس حیات، چیز مرئی محسوس مشموم نیست. حیات، بو هم ندارد گرم هم نیست سرد هم نیست دراز هم نیست کوتاه هم نیست. حیات صدا ندارد ولکن حیات وقتی بخواهد صدایی بدهد باید در این عالم، ظاهر شود. در عالم خودش که جن‌ها می‏شنوند صدایی، آن حرفی دیگر است. این صدا را، اگر حیات بخواهد صدا بدهد، جسمی را به جسمی می‏زند معلوم می‏شود آن خواسته صدا بدهد. لبی را با دندانی آلاتی را به هم می‏زند صدایی می‏دهد. پس حیات مزاحم نیست با جسم. حیات که بیاید جسم بر جسمانیتش هیچ نمی‏افزاید. و می‏رود از جسم و جسم را بر نمی‏دارد همراهش ببرد. می‏آید و نمی‏افزاید. اما از این جهت که می‏افزاید عرض کردم به همان‏طور بر می‏دارد همراهش می‏برد هیچ‌کس دیگر با این جسم تکلم نمی‏کند، می‏آید جمیع تعظیمات را می‏کنند. پس به همین نسق هر چیزی که در هر عالمی مخصوص جایی است و عموم ندارد این معلوم است از جای خاصی آمده از غیب آمده آن غیب البته توی شهود نیست. حالا که در غیب است و غیر است و این‏جور محدودیت را هم دارد و لازم هم نیست که مزاحمت داشته باشند، و این قاعده کلیه است. غیب که به شهاده تعلق گرفت مزاحمت ندارد. چون از این جهت هم هست دیده نمی‏شود شنیده نمی‏شود اما فهمیده می‏شود.

«* دروس جلد 6 صفحه 244 *»

حالا این مطلب را ان شاء اللّه دقت کنید ببینید در عالم ظاهر ید رب افلاک شده، افلاک ایادی رب هستند بخصوص هم حدیث دارد، هر چه را خدا بخواهد بیارد در زمین خدا می‏گوید به روح القدس و روح القدس القا می‏کند به نجوم. به نجوم فرمایش می‏کنند که شما بروید همچو کاری بکنید و نجوم القا می‏کنند آن چیز را همراه آنچه خودشان به زمین می‏فرستند از اشعه و انوار و می‏فرستند او را که اهل زمین بتوانند لغت او را بفهمند یعنی منفعل و متأثر از آن بشوند. این بود که مشایخى را که دیده بودیم می‏فرمودند طعن به نجوم مزنید طعن به آسمان مزنید اینها معصومند واقعاً خطاب به ماه می‏کنی و می‏گویی ایها الخلق المطیع الدائب السریع. پس نهی می‏فرمودند از این‌گونه خطاب‌هایی که ای آسمان وارون شوی، ای چرخ برگردی اینها خوب نیست. بله یزید را لعن کن شمر را لعن کن دیگر ای روزگار چرا چنین هستی؟ و فحش به روزگار بدهی روزگار چه تقصیری کرده است؟ بنا همچو نشده است. دیگر آسمان وارون گردد آفتابش سیاه شود، آسمان تقصیری نکرده آفتاب تقصیری نکرده. پس نجوم معصومند، همان‌جوری که خدا می‏خواهد همان‌جور جاری می‏شوند. خلاف اراده خدا را این نجوم نمی‏کنند. شیاطین در آسمان راه ندارند تصرف کنند. خصوص بعد از پیغمبر آخرالزمان اهل آسمان همه ملائکه‏اند مسبّحند. پس روح‏القدس ملکی است معصوم و القاء می‏کند آنچه را که خدا خواسته به ملائکه‏ای که در آسمانند. آنها القاء می‏کنند به ظواهر نجوم، آنها القاء می‏کنند در اشعه خود آن را می‏رسانند به زمین. هر قدر خدا خواسته آفتاب گرم می‏کند. در روی زمین هر چه می‏شود اراده خدا است. اما اسباب هستند آلات هستند و به این اسباب جاری می‏شوند.

خلاصه مطلب این بود که هر جایی، در عالمی ببینید چیزی یافت شد و در آن عالم آن چیز جای دیگرِ آن عالم نیست آن چیز از غیر آن عالم است آمده. پس از عالم محدودی  به عالم محدودی آمده لکن از عالم محدودی که می‏آید، از غیب که به شهود می‏آید، غیب مزاحمت با شهاده ندارد. مزاحمت که ندارد پس در جمیع

«* دروس جلد 6 صفحه 245 *»

اعماقش می‏تواند جاری شود، همین جوری که طعم در جمیع اعماق آب انگور جاری است. شیرینی جاری می‏شود در تمام شیره، ترشی جاری می‏شود در تمام سرکه. پس چون مزاحمت ندارند می‏آیند جاری می‏شوند. در زمین هستند در آسمان هستند در شرق و غرب هستند. همان جوری که جسم مطلق در زمین هست در آسمان هست در شرق هست در غرب هست. فرقش با جسم همین که جسم من حیث الجسمانیه هیچ اثر ندارد.

جسم، طول دارد عرض دارد عمق دارد وزن خودش را دارد. پس جسم اگر گرم می‏کند با حرارت گرم می‏کند حرارت از غیب آمده. تر می‏کند با رطوبت تر می‏کند رطوبت از غیب آمده. خشک می‏کند با یبوست می‏کند یبوست از غیب آمده. نورانی می‏کند نور از غیب آمده ظلمانی می‏کند همین‌طور.

پس وقتی ملتفت این معنی شدی می‏دانی چیزی که از عالم محدودی باید بیاید به عالم محدودی، با وجودی هم که مزاحمت ندارد و می‏آید تمام مملکت این را مسخر می‏کند، مزاحمت ندارد، مع ذلک به هر جایی مناسبت دارد آنجا ظاهر می‏شود. دیگر در آن چیزهای نامناسب به واسطه آن مناسب خورده خورده تأثیر می‏کند و مناسبت پیدا می‏کند. حیات، به هر بخاری تعلق نمی‏گیرد. به بخار توی معده تعلق نمی‏گیرد این بخار معده بی‏مصرف است. این بخار برای آروغ و اخراج ریح خوب است. این بخار زیاد شد توی کله بپیچد برای  خواب خوب است، قابل حیات نیست حالا به محض اینکه بخار است قابل حیات نشده، معلوم است آنچه در معده است قابل حیات نیست. این استخوان و گوشت و پوست قابل حیات نیستند. حالا بعد از آنی که خون وارد قلب شد بخار شد و آن بخار غذا نیست. در چندین درجه غرائب را از خود بیرون کرده. یک‏پاره را از راه چرک از راه بول، یک‏پاره را از راه مو بیرون کرده. خون زردی لطیف در قلب می‏رود، آن خون که بخار شد حیات به آن درمی‏گیرد. پس معلوم است آن بخار بخصوص مناسب است با حیات. اگر این بخار نباشد قابل

«* دروس جلد 6 صفحه 246 *»

نیست زنده شوند. پس معلوم است آن بخار قدری صعود کرده رو به عالم غیب بالا رفته و غیب به او تعلق گرفته. پس آن غیب مناسبت با این کثرات ندارد مناسبت با روح بخاری دارد.

حالا که به روح بخاری در گرفت، آن وقت این روح می‏رود توی سر انسان و جاری می‏شود در چشم و گوش و بینی. می‏بینی خود مقله چشم زنده شد. و اگر آن روح بخاری را بکِشی، اگر چه به شاخ گذاردن پشت سر باشد چشم ضعیف می‏شود. پس روح بخاری می‏آید توی سر توی چشم، خودش زنده است علاوه خود مقله را هم زنده می‏کند. می‏رود توی گوش عصب توی گوش را هم زنده می‏کند. می‏آید توی زبان خودش زنده است زبان را هم زنده می‏کند. می‏آید توی دست خودش زنده است دست را هم زنده می‏کند. می‏آید توی پا خودش زنده است پا را هم زنده می‏کند. پس آن بخار مناسبتی دارد، ریشه او فرو رفته در غلایظ. سرش در گرفته به حیات، حیات قهقری بر می‏گردد به واسطه آن به غلایظ تعلق می‏گیرد. خدا قادر هست همه کار بکند اما اینها قابل نیستند. پس اینها محتاجند به روح بخاری و روح بخاری هم همجنس همین بدن است و صافی همین بدن است. خون که بخار کرد بخار از همین خون برداشته شد. پس همجنس همین‏ها است پس روح بخاری که همجنس همین‏ها است می‏گوید «انما انا بشر مثلکم من عالمکم» الا اینکه من در گرفته‏ام به حیات. شما هم اگر بخواهید زنده شوید باید علاقه به من پیدا کنید تا زنده شوید. شما بخواهید خودسری کنید بگویید متابعت تو را نمی‏کنیم و همین‌طور خدا ما را هم زنده کند این طمع بیجا است. خاک را خدا زنده نمی‏کند آب تنها را خدا زنده نمی‏کند. پس غلایظ زندگی نمی‏توانند بکنند تا لطایف زنده شوند و قهقری برگردند در غلایظ و خدا تدبیرش را کرده. هر نباتی که ریشه‏اش در زمین فرو رفته باشد هر بخاری که ریشه‏اش در بدن فرو رفته باشد اولِ نشو بخار از همین غلایظ باید باشد لامحاله ریشه‏اش اینجا است در درجات لطایف خورده خورده سرش را بالا می‏کند و زنده

«* دروس جلد 6 صفحه 247 *»

می‏شود و حیات در آن در می‏گیرد و قهقری می‏آید بدن را زنده می‏کند.

باز این تفصیل‌ها منظور نیست. افلاک حرکت در ایشان بروز کرده از زمین بروز نکرده، معلوم است او یک جور مناسبتی با آن غیب داشته که آنجا بروز کرده. و این لطافت و درجات لطافت را هم که عرض می‏کنم محض لطافت ظاهری هم نیست که بگویی افلاک سبکند. چه بسیار دیده شده که در هوای لطیف حیوان متکون نمی‏شود در آب غلیظ می‏شود. پس مراد از اعتدال و لطافت را ملتفت باشید. باید چیزی باشد مناسبت با غیب داشته باشد تا غیب تعلق به آن بگیرد. پس غیب نسبتش به شهود اگرچه مزاحم نیست و نسبتش مساوی است، اما اینها در قبول او و ظهور او تفاوت می‏کنند. پس یک‏پاره اجسام مناسبت با سکون دارند که سکون را از غیب بیارند به شهود پس چنان‏که حرکت در تمام اجسام نیست و باید آن را از غیب بیارند به شهود. سکون هم در تمام اجسام نیست و باید آن را از غیب بیارند، از ذاتیات جسم نیست پس از غیب آمده. پس زمین سکون را می‏کشد از غیب می‏آرد در این عالم. و آسمان حرکت را می‏کشد از غیب می‏آرد در این عالم. پس آسمان است یدی که زنده شده به حرکت، زمین هم یدی است زنده شده به سکون. این سکون و این حرکت را که به هم می‏چسبانی حرکت است متصرف. سکون چیزی را به چیزی نمی‏تواند بزند. باد چیزی را به چیزی می‏زند و از چیزی دور می‏کند اما ساکن که هر جزئی سر جای خودش باشد اینها خلط نمی‏شوند مخض نمی‏شوند. مخض کار متحرک است. خیک را باید کسی بزند تا مسکه‏اش بیرون بیاید. ماست، ساکن گذارده باشد مسکه‏اش نمی‏شود یک طرف بایستد دوغش یک طرف. لکن وقتی حرکتش دادی به اندازه معینی سرد و گرمش کردی به واسطه حرکت، مسکه جدا می‏شود دوغ جدا.

باز ملتفت باشید من مسامحه نمی‏کنم بسا خیال کنی ماست را هم نزنی روش می‏بندد. ملتفت باش که بر فرض هم نزنی بدان ماست را مخض کرده‏اند. ماست ساکن باشد هیچ چربی بیرون نمی‏آید وقتی که در جای گرمیش می‏گذاری و گرمی اذابه

«* دروس جلد 6 صفحه 248 *»

می‏کند روغن را، اجزاء دهنیّه را رو به بالا می‏آورد، پس مخضش کرده نهایت هوا کرده.

خلاصه این را داشته باشید که تا مخض نکنند چیزی را اجزاء به هم نمی‏چسبند. چسبیده که نشدند هیچ چیز پیدا نیست. مسکه در شیر گم است همین‏جور این دهنیّت در توی خون گم است همان‌جور در توی آب‏ها ریخته شده این چربی‏ها توی همین آب‏ها و توی همین خاک‏ها است نه اینکه از عالم نیستی آمده باشد. این چربی‌ها در توی آب‏ها و خاک‏ها بود هی باید مخضش کرد. یک دفعه گرمش می‏کنند رو به بالاش می‏برند یک دفعه سردش می‏کنند پایین می‏آید مثل خیک که حرکت می‏دهند. این‏طور که کردی همجنس‌ها رو به همجنس‌ها می‏روند سبک‏ها بالا می‏ایستند روغن‏ها بالا می‏آیند سنگین‌ها پایین می‏آیند دوغ‌ها پایین می‏آیند.

اصل مخ مسأله را می‏خواهم عرض کنم که اگر فکر کنی در آن این تفصیل‌ها را خودت می‏توانی بفهمی. و این عرض که می‏کنم راه دارد محض دوستی است. در تفاصیل، من هر چه زیاد بگویم شما هیچ به دستتان نمی‏آید. شما هی می‏شنوید بسا حظ هم می‏کنید ولکن نمی‏فهمید چه شد. تفاصیل را هم هر چه بگویی نهایت ندارد که چقدر بشنوی و تا کی بشنوی. آن کلی را سعی کن به دست بیار من هم سعیم این است که کلی را به دست بیاری، آن وقت خودت توی این تفاصیل بیفت به آسانی. و آن مطلب کلی همان یک کلمه‏ای است که عرض کردم. هر چیزی که در هر عالمی ببینید که در تمام آن عالم یافت نمی‏شود؛ آن، از غیر آن عالم است و از غیب آن عالم آمده است. چون از غیر این عالم است پس متباینان هستند اما لازم نکرده متزاحمان هم باشند. بله بعض از متباینین مزاحمین هستند، لکن آن مباینی که غیب غیر از عالم شهود است مزاحمت ندارد. چون مزاحمت ندارد پس در هر جایی که مناسبش بوده پیدا شده هر جا مناسبش نبوده پیدا نشده. و هر جایی که مناسبت نداشته باشد اگر به علاجی کاری کنی که مناسبت پیدا کند او آنجا حاضر است.

دیگر حرف‌ها را هم همه را یک روز نمی‏شود گفت مگر به محض اشاره. باز

«* دروس جلد 6 صفحه 249 *»

غیب به شهود وقتی می‏خواهد بیاید، نمی‏آید اول پاش را روی کله تمام شهود بگذارد. از نردبان به تدریج و تأنّی بیاید تا تخوم ارضین. لکن اگر بخارِ مناسب حیاتی در تخوم ارضین پیدا شد، تا پیدا شد فی الفور کرمی آنجا پیدا می‏شود مغز سنگ هم باشد مغز زمین هم باشد باشد، بنا می‏کند جنبیدن و این هوای به این لطافت توی آن دیده نمی‏شود. بلکه این هوا را هم خدا بخواهد جوری کند که مناسبت پیدا کند، مثل مگس در هوا پیدا می‏شود. هوا هر وقت غلیظ شد باعث ناخوشی می‏شود. خدا صنعت می‏کند، غلایظ را جمع می‏کند مگس می‏سازد. نعمت غریبی است این مگس خدا هوا را صاف کرده مگس ساخته. این مگس را می‏سازند که مملکت را نظم بدهند.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که راه‌های فایده خلقت به دستتان بیاید. یکی از فایده‏های این مگس این است که مقیّی است قی می‏آورد. اگر چه هیچ خاصیتی و تأثیر خارجی خیال کنی نداشته باشد. خیلی گیاه‌ها و حیوان‌ها هستند انسان متحیر می‏شود که خدا چرا خلقش کرده. این‌همه مورچه این‌همه ماهی خلق کرده برای چه؟ تو راه‌های حکمت را فکر کن به دستت می‏آید. مگس اگر هیچ خاصیتی نداشته باشد همین قدر هوا را صاف می‏کند تو ناخوش نمی‏شوی. اگر این مگس نباشد وبا می‏شود طاعون می‏شود. پس هزار حکمت در خلقت مگس هست غیر از تأثیرات ظاهری. کرم که در آب پیدا می‏شود آب را صاف می‏کند نه غلیظ. آبی که ماهی دارد غلیظ نیست آن غلایظی که توی آب بوده هی کرم شده هی ماهی شده. به جهت اینکه خدا آب را خواسته صاف کند. بر فرضی که تو ماهی نخواهی بخوری بدان خدا خواسته آب را صاف کند.

خلاصه، پس هر چیزی مخصوص است به جایی. حیات، هر جا بخاری پیدا شد پیدا می‏شود. چه در بالا چه در پایین چه در اواسط هر جا مناسبتی با حیات پیدا شد حیات آنجا حاضر است. حیات مثل جسم راه نمی‏رود، و اگر اینها را ندانید پیرامونِ مسأله معراج نمی‏توانید بگردید. سرّ مردن و برزخ و قیامت به دستتان نمی‏آید.

«* دروس جلد 6 صفحه 250 *»

ملتفت باشید ان شاءالله پس جسم وقتی بخواهد از جایی به جایی برود قدم به قدم، به تدریج می‏رود به تدریج پایین می‏آید. لکن نور آفتاب به محضی که آفتاب طالع شد نورش تا هر جایی که کوهی مقابلش نباشد می‏رود. همین‌طور گرمیش ببینید به چه سرعت می‏رود کأنّه سرعت ندارد. پس حیات نباید راه برود بیاید تا اینجا. پس همه جا هست اما همه جا مخفی است، یعنی مخض نشده. پس حیات مبهمه، در همه جای این زمین و آسمان هست اما مخض نشده. تو کاری کن خیکی پیدا کن که توش برود این حیات. این خیکش را هم باید جنبانید تا مخض شود، اجزایش به‌هم متصل شود آن وقت مغز سنگ هم باشد توی هوا هم باشد در آسمان هم باشد در مشرق هم باشد در مغرب هم باشد ظاهر می‌شود. پس غیب در عالم شهود مزاحمت ندارد. حیات از محدب عرش تا تخوم ارضین فرو رفته نهایت حالا در ارض، ظاهر نیست. مباشید مثل کسانی که می‏بینند روحی در جماد نیست تعجب می‏کنند که جمادات حرف بزنند و ان من شی‏ء الا عندنا خزائنه واقعاً نباتات حرف می‏زنند واقعاً حیوانات حرف می‏زنند آنهایی که لغتشان را می‏فهمند می‏دانند و تمام اشیاء به روح، ناطقند. اعضا و جوارح و جلود، برای صاحب اعضاء و جوارح، شهادت می‏دهند. به آنها می‏گویند لم شهدتم علینا؟ آنها می‏گویند انطقنا اللّه الذی انطق کل شی‏ء پس همه چیز را خدا به سخن می‏آورد همه هم به روح سخن می‏گویند. دیگر این روح‌ها بعضی مخض شده و جمع شده، اصطلاح شده که آنها را بگویند روح در این آمده. بعضی مخض نشده ذره ذره است بالفعل حرف هم می‏زنند لکن لغت آنها را همه کس نمی‌فهمد. لغتِ ذره فهم باید باشد تا بفهمد. پس حیات از محدب عرش تا تخوم ارضین بالفعل و موجود هست نباید از جایی برود به جایی، تو جایی مخضش بکن پیدا می‏شود.

به همین نسق خیال فرو رفته از محدب عرش تا تخوم ارضین، تو کاری کن مخضش کن تا به تو تعلق بگیرد. و همچنین انسانیت، همه چیز انسانیت در آن کامن است. و کامن این است معنیش تمام انسانیت کلیةً از محدب عرش تا تخوم ارضین

«* دروس جلد 6 صفحه 251 *»

هست. و همچنین عقل کلی آن عقل بزرگ، از محدب عرش هست تا تخوم ارضین ــ آن طرف عرش لاخلأ و لا ملأ ــ همچنین فؤاد، از محدب عرش هست تا تخوم ارضین. اما خیلی جاها مخض نشده یک‌پاره جاها مخض شده. حتی صفاتی که از برای خدا هست اسم‌های خدا از محدب عرش هست تا تخوم ارضین. حتی آنکه اگر این پستا را داشته باشید می‏دانید ما من نجوی ثلثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنی من ذلک و لا اکثر الا هو معهم خدا از همه کس بهتر می‏شنود در ظاهر هو الظاهر، در باطن هو الباطن در هر جا هر ذره‏ای باشد خدا همراهش هست. خودش آن را آنجا گذاشته می‏داند چطور گذاشته. پس مخض نشده‏اند بعض درجات، و بعض مخض شده‏اند. پس اسماء مخض می‏شوند مثلاً در ائمه؛ مثلاً در انبیاء در آن کسانی که می‏شود.

این پستا هم دخل ندارد به آن پستا که، بسیط الحقیقة ببساطته کل الاشیاء.

خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا

به راه خویش نشسته در انتظار خود است

بر همین نظم، همچو که نگاه کردید می‏بینید آسمان‌ها محل حرکتند، به همین‌طور زمین محل سکون است. حالا این آسمان و زمین، چیزی از خدا در آنها هست؟ بله، حرکت را خدا خواسته در آسمان قرار بدهد برای اینکه کاری بکند. سکون را خدا خواسته در زمین قرار بدهد برای اینکه فاعلی بیاید در این تصرف کند. این زمین از برای مطاوعه و انقیاد خلق شده برای اینکه قابل باشد در آن تصرف کنند. این زمین مطاوعه غیب را خودش نمی‏تواند بکند آسمان می‏آید مخض می‏کند این زمین را و دورها را نزدیک، نزدیک‌ها را دور می‏کند. به همین نسق انبیاء مخصوصینی هستند که از جانب خدا آمده‏اند. باقی غیر از انبیاء از جانب خدا نیامده‏اند. حالا اگر کسی راست می‏گوید و خدا را دوست می‏دارد چنگ می‏زند به دامن روحٍ من امر اللّه. کاری کن دست به دامن انبیاء بزن اگر چنگ به دامن انبیاء نزنی خدا نداری.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 252 *»

درس بيستـم

 

(شنبه 16 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 253 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از طورهایی که عرض کردم ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که هر چیزی در هر عالمی از عوالم که نیست و تازه پیدا می‏شود، لامحاله یک جایی بوده است. وقتی انسان کلیات علم را از دست نداد همه جا کأنه با چراغی دارد راه می‏رود. چراغ که دست انسان هست یک قدم که می‏رود پیش پاش را می‏بیند. انسان، با قاعده با میزان با چراغی که راه رفت تمام ظلمات براش روشن می‏شود همین که چراغ خاموش شد تمام عالم ظلمت است. کلیات مسائل را سعی کنید ضبط کنید که با آنها در تمام

«* دروس جلد 6 صفحه 254 *»

عالم می‏توان سیر کرد و هیچ جا تحیری جهلی باقی نمی‏ماند.

پس ملتفت باشید که نه خداوندِ عالم از نیست صرف خلق می‏کند چیزی را نه خلق می‏توانند چنین کاری کنند. این قاعده را در ذهنتان محکم کنید این پیش غیر حکماء محکم نیست. غیر حکماء اهل ظاهرند چشم را هم می‏گذارند آیه یا حدیثی می‏خوانند «حق سبحانه و تعالی به قدرت کامله خود چیزی خلق می‏کند» نه حقش را می‏فهمد نه سبحانش را نه تعالی را. ملتفت باشید هر چه را خدا خلقش نکرده نیست. نیستِ صرف را خدا هم خلق نمی‏کند. بعد از این هر چه را خدا خلق می‏کند «هستی» را خلق کرده است. پس ماسوای «هست» نیست صرف است. و این یکی از کلیاتتان باشد در فقه در اصول در حکمت همه‏جا به کارتان می‏آید. آنچه را خدا خلق نکرده نیست. آنچه نیست که نیست، و آن عدم محض و نیست صرف را خدا خلق نکرده. به جهتی که هر چه را خلق کند هست می‏شود. پس نیست صرف که نیست، جفت هست هم نمی‏تواند بشود. به جهتی که هیچ نیست و آنچه هست، هست است. و آنچه تازه احداث می‏کند در هر عالمی از عوالم معلوم است از هست آمده نه از نیست. حالا بعد از آنی که این قاعده را از روی بصیرت و شعور ضبط کردید و فهمیدید ان‏شاءاللّه، باز عرض نمی‏کنم که بار دوشت بشود و بگویی فهمیده‏ام. نفهمیده‏ای بپرس.

نیست صرف را خدا نه پیش خلق کرده نه حالا خلق می‏کند نه بعد. نیست صرف چون خلق نشده، نیست. از او نمی‏شود گرفت اشاره هم نمی‏شود کرد چرا که نیست. پس از «نیست» معقول نیست بگیرند چیزی خلق کنند. پس آنچه خدا خلق کرده از عالم هستی است که خلق می‏کند و آنچه را که خلق کرده، معلوم است هست، «نیست» هست نشده.

این قاعده را که محکم کردی آن وقت خواهی یافت جواهر هرگز نیستی نداشته‏اند. این هم قاعده دیگری است پشت سر آن قاعده‏اش بیندازید و تمام جواهر

«* دروس جلد 6 صفحه 255 *»

مثل جسم، جسم هرگز نبوده که نباشد. عرض می‏کنم مسائل را من آسان کرده‏ام و می‏گویم، خیال مکن این چیز معلومی بوده. در همین مطلب که جواهر همیشه بوده‏اند آن حکمای بزرگ حکیم مثل ملاصدرا به آن گندگی درمانده.

ملتفت باشید جوهر آن چیزی است که فعلیات عدیده از قوه‌ او هی به عالم فعلیت بیاید. و اینها چون قوه‏اند نهایت ندارند، و چون فعلیات عدد دارند نهایت دارند. هر چیزی که عدد دارد نهایت دارد اگر چه خیلی باشد. این مجلس نباشد تمام شهر باشد می‏شود شمرد. و اهل شهر نباشند اهل اقلیم باشند باز می‏شود شمرد. چیزی که قابل زیاد و نقصان است اگر مابین زمین و آسمان پر از خردل باشد نهایت تو نمی‏توانی بشماری خدا می‏تواند بشمارد. تمام مابین زمین و آسمان اگر پر از خردل باشد، چنان‌که الآن هم ریخته‏اند و پر از خردل است. این خردل‌ها هر قدر روی هم ریخته باشند. همه عقلاء می‏فهمند که اگر یک دانه روش بگذاری زیاد می‏شود. یک دانه برداری کم می‏شود.

گاهی آقا محمد شریف مرحوم شوخی می‏کرد می‏گفت من سراغ دارم خری را که به یک دانه ارزن آن‏قدر سنگینی کرد که لنگ شد تعجب می‏کردند، آن وقت می‏گفت نه این است که یک من دو من ده من بیست من بار خر می‏کنیم تا به قدری که می‏تواند ببرد. هی دانه دانه بالای آن می‏گذاریم دانه دانه روش می‏گذاریم، تا دیگر به واسطه آن یک دانه سنگین شود یک مرتبه می‏بینی خر افتاد. از آن دانه آخری افتاد. باری پس می‏شود یک دانه ارزن خری را لنگ بکند. تمام اهل عالم می‏فهمند تمام عالم ارزن باشد و خردل اگر یک دانه روی اینها بریزی یک دانه زیاد شده. یک دانه از روش برداری، یک دانه کم شده. پس ملتفت باشید هر چه قابل زیاد و نقصان است که اگر یکی را فرض کنی روش بگذاری زیاد شود یکی برداری کم شود این متناهی است. این قاعده است از حضرت امیر هم هست. کل معدود متنقص حکیم این‏جور تکلم می‏کند. اگر کسی حکیم شد آن وقت بزرگی کلام اهل بیت را که حکمای اصل

«* دروس جلد 6 صفحه 256 *»

هستند می‌فهمد. پس هر چه را می‏توانی بشماری نهایت دارد اگر چه خیلی باشد. هر معدودی متنقص است و هر متنقصی قابل زیاده و نقصان است، پس آن متناهی خواهد بود. پس مومی را بردار یک تکه‏اش را مثلث کن یک تکه‏اش را مربع کن یک تکه‏اش را مخمس کن صد هزار هزار تکه کنی صد هزار هزار شکل است، باز شکلی دیگر می‏شود بیرون آورد. اینهایی که معدودند قابل زیاده و نقصان هستند. حالا در هر یک از این موم‌ها می‌خواهی خیال کن ببین چقدر قابلند که به اشکال مختلفه بیرون بیایند؟ قدر ندارند. پس قوه هرگز شمرده نمی‏شود. چون شمردنی نیست پس نه این است که در یک تکه موم هم، ده صورت کامن باشد که بعد از بیرون آوردنِ آنها دیگر نمی‏شود بیرون آورد، یازدهمی را نشود بیرون آورد. یا به هزار که رسید و بیرون آوردی دیگر نشود هزار و یکمی را بیرون آورد. پس قوه معدود نیست چون معدود نیست نهایت ندارد. حالا به همین قاعده ان‏شاء اللّه جواهر را تمیز بدهید. پس جوهر را می‏بینید که بی‏نهایت قابل است. این موم به هر صورتی می‏شود بیرون بیاید هر قدر که تو اغراق کنی و بگویی به صد هزار هزار صورت ممکن هست بیرون آید، هر قدر بشماری باز هم ممکن است، نهایت ندارد. پس این معدود نیست پس قابل زیاده نیست قابل نقصان هم نیست. موم را که از اول شروع می‏کنی مثلثش کنی بی‌نهایت قابل است. صد هزار هزار هم مثلث بیرون بیاری باز کأنه ابتدای کار است. پس چنین چیزی سر ندارد ته ندارد ابتدا و انتها ندارد.

دقت کنید ان‏شاء الله این جسم قابل است که امروز جسم باشد، فردا هم جسم باشد دیروز هم جسم بود. دیروز روز بود امروز هم روز است فردا هم روز است. دیشب شب بود امشب هم شب است فرداشب هم شب است. پس این جسم سر ندارد. یک وقتی نبود که خیال کنی این کومه جسم اینجا نبوده و یک وقتی از یک انباری جوال‌ها را بردند پر از جسم کردند آوردند اینجا خالی کردند، همچو چیزی که نبوده. هر انباری که خیال کنی آنجا که بود تازه احداث نشده است، اما تازه توی این انبار آمده، پیشتر توی انباری دیگر بود.

«* دروس جلد 6 صفحه 257 *»

حالا دقت کنید ان‏شاءاللّه پس عالم کومه‏ها یعنی عالم جواهر، و هر چیزی را که ببینید قابل است که به صور مختلفه درآید این خودش کومه‏ای است خودش جوهر است. پس این جوهر جسمانی قابل است امروز، روز باشد فردا هم روز باشد پس‏فردا هم روز باشد الی غیر النهایه هی روز بیرون آید از این جسم. هی روشنایی بیاید بیرون. این روشنایی‏ها که پا به عالم شهود و وجود گذارده شمرده می‏شود. مثل اینکه از عصر آدم تا حالا هشت هزار سال است و شمرده می‏شود. لکن چقدر قابل است روز بیاید یا شب بیاید؟ الی غیر النهایه. شما وقتی می‏شمارید که از حالا تا زمان آدم هشت هزار سال است هی این شب‌ها و روزها را به هم می‏چسبانید تا هفته می‏شود تا ماه می‏شود تا سال می‏شود تا قرن می‏شود. و از حالا تا زمان آدم هشت هزار سال می‏شود. به همین‌طور چند هزار سال گذشت که آدمی هم روی زمین نبود. یک وقتی بوده حیوان هم نبوده یک وقتی بوده گیاهی هم نبوده یک وقتی بوده جمادی هم نبوده اما این کومه روی هم ریخته بود. پس اینهایی که شمرده می‏شود قابل زیاده و نقصانند. هر چه زیاده و نقصان دارد هم ابتدا دارد هم انتها. و چیزی که جوهر است مثل تکه موم که صد هزار شکل بیرون بیاری باز قابل است به شکلی دیگر بیرون آید، او سر و ته ندارد.

پس ملتفت باشید که جسم هرگز نبوده که نباشد و این جسم هرگز فانی نخواهد شد که وقتی باشد که جسم جسم نباشد. لکن جسم هی می‏شود گرم باشد می‏شود سرد باشد. می‏شود در عالم جسم روشنایی باشد می‏شود تاریکی باشد. چقدر قابل است؟ بی‌نهایت قابل است پس نبوده که جسم نباشد. وقت، ظرف جسم است. این کاسه هرگز خالی نبوده، نهایت کاسه ظرف مکان است تو ظرف زمان را هم بفهم. از حالا تا شب ظرف زمانی است، نمی‏بینی دوازده تکه‏اش می‏کنی مثل اینکه آن کاسه را دوازده تکه می‏کنی، پس زمان و مکان ظرف هستند. پس آنجایی که جسم نیست زمان هم نیست مکان هم نیست. اگر خیال کنی وقتی را که جسم نبود، کاسه خالی نمی‏شود باشد، محال است. همین کاسه‏های ظاهری هم هرگز نمی‏شود خالی باشد.

«* دروس جلد 6 صفحه 258 *»

کاسه خالی خدا نیافریده یا آب دارد، یا خاک یا هوا. خلأ را خدا خلق نکرده، خلأ نیستِ محض است. نیست محض که خلق نشده اصلاً. لکن کاسه‏ها و مظروفی خدا خلق کرده، لامحاله توی ظرف‌ها چیزی گذارده. نهایت توی بعضی آب است توی بعضی هوا. چون هوا پیش تو عظمی ندارد می‏گویی خالی است و الا خدا در هیچ عالمی ظرف بی‏مظروف و مظروف بی‏ظرف خلق نکرده.

پس کومه جسم نبود نداشته. و خدای شما چنین خدایی است که خلق می‏کند چیزی را که هرگز نبود نداشته باشد. و این خدایی که چنین خلق کند متشخص‏تر است از خدایی که مردم خیال کنند که از نیست هست کرده. از نیست هست نمی‏کند اما همین جوری که کرده می‏کند. خدا است خالق چیزهایی که دوام دارند چنان‌که خالق چیزهایی است که بی‏دوام هستند. و دائم را دائم خلق کرده بی‏دوام را بی‏دوام. خودش نه دائم است نه بی‏دوام. خالق دنیا است خالق آخرت است. خودش نه در آخرت می‏نشیند که دائمی است نه در دنیا می‏نشیند که بی‏دوام است. خالق عمرها است خودش عمر ندارد دوامش مثل بی‏دوامی است. خیال کنی خدا همیشه بوده همیشه خواهد بود این ملک خدا است که همیشه بوده اللهم یا ذا الملک المتأبد بالخلود آنهایی که حکیم بوده‏اند دعا خوانده‏اند و مناجات کرده‏اند اینطور گفته‏اند. این خدا خدایی است که ملکی دارد که نبود ندارد. خدایی است که بهشت و جهنم را دار خلود قرار داده، به طوری که انقطاعی براش نیست. و تا این مسأله را نفهمی خلود را هم نمی‏فهمی. پس جسم در دار خلود منزلش است، نه از طرف ابتدا نه از طرف انتها نهایت ندارد، خلود دارد. از طرف گذشته‏ها هم خلود داشت بگویی هزار سال پیشتر خلق شده باز پیشتر دو هزار سال پیشتر خلق شده ده هزار سال پیشتر خلق شده صد هزار سال پیشتر خلق شده هزار هزار سال پیشتر خلق شده انتها ندارد. یا بگویی هزار سال بعد از این خواهد بود یا دو هزار سال بعد یا ده هزار سال بعد یا صد هزار سال بعد یا هزار هزار سال بعد خواهد بود انتها ندارد. پس جسم را

«* دروس جلد 6 صفحه 259 *»

خدا در عالم خلود خلق کرده مخلد است و خالد همیشه خواهد بود.

و از آن قاعده که عرض شد، باز فکر کن که هر چه به عرصه فعلیت می‏آید سر و ته دارد و هر چه خالد است سر و ته ندارد. خودتان هم همین‌طور هستید سر و ته ندارید اما چه مصرف؟ اغلب مردم مثل «ابن‌هبنقه» شده‏اند. ابن هبنقه شخصی بود که از خریتش وقتی می‏خوابید کدویی به پاش می‏بست و می‏خوابید. از او پرسیدند چرا چنین می‏کنی؟ گفت می‏ترسم وقتی بیدار می‏شوم خود را گم کرده باشم، این کدو را به پای خودم می‏بندم که نشان باشد که خودم را گم نکنم. رندها و الواط فهمیدند این چقدر احمق است وقتی خوابیده بود رفتند آن کدو را از پای او باز کردند. وقتی که بیدار شد دید کدو نیست برخاست هی داد و بیداد و معرکه، که من گم شده‏ام و اینها هی خندیدند که من گم شده‏ام یعنی چه؟ پس کیست این داد و بیدادها را می‏کند؟ حالا مردم همین‏جورند خودشان را واللّه کم شناخته‏اند هیچ خود را نشناخته‏اند. واللّه هیچ اغراق نمی‏خواهم عرض کنم.

عرض می‏کنم اگر کسی خودش را بشناسد خداش را می‏شناسد هر کس خودش را بهتر بشناسد خداش را بهتر می‏شناسد. همین‌طور در احادیث هست من عرف نفسه فقد عرف ربه. اعرفکم بنفسه اعرفکم بربه حالا ببین تو خودت در عالم بقا منزلت است. نبود نداشته‏ای، هرگز نبوده که تو نباشی. در تفسیر هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم‏یکن شیئاً مذکوراً مفسرین سنی‌ها و مقلدین آنها گفته‏اند «هل» به معنی «قد» است. هل به معنی قد کجا آمده؟ در کدام لغت؟ هیچ جا نیست. می‏گوید یعنی «قد اتی علی الانسان حین من الدهر لم‏یکن شیئاً مذکوراً» خیر «هل» به معنی خودش است می‏فرماید آیا آمده وقتی که تو نباشی؟ بله توی این دنیا یک وقتی توی این دنیا نبودی، یک وقتی هم می‏میری در این دنیا نیستی. انسان خودش عالمش عالمی دیگر است. پس ملتفت باشید که انسان در عالم خلود منزلش هست. هم جسمش، هم روحش. و جسم در عالم خلود پاگذارده، نمی‏شود جسم را فانی کرد.

«* دروس جلد 6 صفحه 260 *»

باز مکرر عرض کرده‏ام که با بصیرت باشید یک قبضه جسم را بخواهید بردارید خرابش کنید نمی‏توانید. خیلی واضح است و بیّن به شرطی که یادش بگیرید. یک قبضه خاکی را بردار و هی به کله‏اش بکوب که فانی شود نمی‏شود. هی نرم می‏شود تمام ملائکه حتی روح‏القدس بیاید این را بکوبد هی می‏کوبد هی نرمش می‏کند، میده‏اش می‏کند فانی نمی‏شود. می‏شود کاری کرد که نمک بشود خوب نمک شد، فانی نشد. صورتی گرفت صورتی انداخت. نمک را به جای نمناکی می‏گذاری آب می‏شود. خوب حالا که آب شد آیا فانی شد؟ نه صورت نمکی را گرفتی، جسم فانی نشد. خاکی را که برداری ـــ  باز هیچ اغراق نمی‏گویم ـــ  فرق نمی‏کند خاکی را بگذاری و آب شود و مس شود یا سنگی باشد. خیلی جاها هست معدن‌ها خاک است. بسیاری از خاک‌ها هست آتش می‏کنی نقره می‏شود طلا می‏شود مس می‏شود. پس این خاک است وقتی به درجه مخصوصی رسید این را تابیدی آب می‏شود نهایت آبش داغ می‏شود. آب وقتی یخ کرد خیلی برودت دارد وقتی آب شد به گرمی آب می‏شود. آب‌ها مختلف است بعضی آب‌ها هست سردی بسیار زیادی باید به آن بر بخورد که یخ کند. بعضی آب‌ها مثل روغن مثل موم است که به فی‏الجمله برودتی می‏بندد. سرب، به اندک سرمایی می‏بندد حرارت که به آن رسید آب می‏شود. همین آب‌های متعارفی به مقداری از کیفیت حرارت آب است و سیال است. آن حرارتش را که برداری به جاش برودت بیاری یخ می‏کند. خیلی که یخ کرد متفتّت هم می‏شود.

جسم را همین که می‏گدازی آب می‏شود نهایت قلع زود آب می‏شود اما سرب را چهار دم بیشتر باید دمید روح(روى) دیگر مثل سرب هم نیست روح(روى) را ده پانزده دم باید دمید تا آب شود نقره را دیگر باید بیشتر دمید که آب شود، طلا را بیشتر می‏دمی آن هم آب می‏شود. همین‏جور سنگ‌ها و کوزه‏ها آب می‏شود. کوزه را در کوره می‏گذارند، اگر آتش شدید شد یک تکه آب می‏شود. همین خاک را حرارت بر او مستولی کنی آب می‏شود. خاک را می‏شود آب کرد همه آب‌ها را می‏خواهم عرض کنم

«* دروس جلد 6 صفحه 261 *»

و این حکم کلی است نهایت درجات کیفیات را غافل مشوید. این آب‌های متعارفی به محض گرم شدن بخار می‏شود و می‏رود بالا. روغن را بیشتر باید داغش کرد تا بخار کند وقتی هم بخار کرد و حرارت به آن تعلق گرفت دود می‏شود. بیشتر تعلق گرفت آتش در آن در می‏گیرد. دیگر همین سرب‌ها همین قلع‌ها را که بخواهی آب کنی بیشتر باید آتش کرد تا بخار شود. و همین‌ها را وقتی آتش زیاد می‏کنی می‏بینی خاکستر می‏اندازد. چطور می‏شود خاکستر روش می‏نشیند؟ چطور می‏شود این ذغال‌ها خاکستر می‏اندازد؟ طورش این است که در مغز ذغال آب‌ها و صمغ‌های منجمده هست. از حرارت، آن صمغ‌ها آب می‏شود باز حرارت می‏رسد به آن، آن آب‌ها بخار می‏شود حرارت زیادتر می‏شود بخارها دود می‏شود حرارت در دود زیاد اثر کرد جمیع رطوبات را که بیرون کرده، دوده‏اش دیگر قابل اشتعال نیست. بر همین نسق قلعی را که زیاد می‏گدازی خاکستر می‏شود سفیدآب می‏شود. چطور می‏شود؟ جمیع آب‌هایی که در آن هست ـــ  و آب در آن هست نهایت آب‌های غلیظی است ــ بخار می‏شود این است که می‏بینی دوده‏هاش سبز و سرخ و زرد می‏شود. همه اینها الوانِ آن بخار است. پس بخار است و بخار اصلش آب است. آب‌ها از بدن قلعی که بیرون رفت خاکستر می‏ماند و همان سفیداب است. سرب را همین‌طور بگدازی خاکستر خواهد شد روح(روى) را همین‌جور بگدازی مکلس می‏شود و خاکستر می‏شود. نقره را به همین‏جور مکلس بکنی سفیداب نقره پیدا می‏شود. آب‌هاش می‏رود بالا خاک‌هاش می‏ماند. قاعده کلیه است و هیچ جا مخصوص نیست حتی در طلا. شما ملتفت باشید ان‏شاءاللّه نهایت آتش به آن ضرب تو نمی‏توانی بیفروزی بر طلا، همچو آتشی که طلا را مکلس کند نهایت تو نمی‏توانی بیفروزی. به یک‏جور آتشی دیگر می‏شود، نمی‏بینی طلا را با تیزاب مکلس می‌کنند؟

خلاصه منظور این است که همین‌که حرارت مستولی شد بر جسم جسم را آب می‏کند. پس همه این خاک‌ها را می‏شود آب کرد، همه این آب‌ها را باز حرارت

«* دروس جلد 6 صفحه 262 *»

مستولی کنی بخار می‏شود باز حرارت مستولی کنی بخارها هوا می‏شود. تمام هوا را حرارت مستولی کنی بر آن آتش می‏شود. به همین‌طور از آن طرف برگردان آتش‌ها هوا می‏شود. هواها بخار می‏شود بخارها آب می‌شود تا اینکه آب‌ها خاک می‏شود. و از همین قاعده علمتان منبسط می‏شود. پس این زمین می‏شود بزرگ شود می‏شود کوچک شود. چرا که ممکن است آب‌ها هی ببندد و خاک زیاد شود چنان‌که اطراف دریاها هی می‏بندد. و برعکس هم می‏شود که آب بشود همان خاک‌ها. یک‌دفعه دریا زیاد می‏شود یک‌دفعه کم می‏شود، ممکن هست. یک وقتی هوا زیاد می‏شود آب کم می‏شود. همین‌طور زمان نوح اگر همه آب‌ها از این دریاها بخار شده بوده و بالا رفت و آمد باز به قدر همین دریا می‏شد. بله می‏شود. از این دریا آب‌ها بخار می‏شود می‏رود بالا و ابر می‏شود و می‏بارد اما آب دریا کم و زیاد نمی‏شود به این. لکن وقتی تمام عالم را باید آب بگیرد و تمام عالم را خدا تعمد می‏کند که آب بگیرد، آب‌های دریا را که بخار کرد و بالا برد و ابر کرد و بارید، علاوه بر آنها هم جوری شد که از زمین تمامش آب بیرون می‏آمد و از بالا هی آب می‏بارید تا کشتی روی آب افتاد؛ به همین قاعده طبیعی است.

پس ممکن است کیفیت خاصی را وارد آورند آب سنگ شود. پس کیفیتی وارد می‏آرند سنگ پوسیده می‏شود می‏پوسد. کیفیتی وارد می‏آورند سنگ‏ها آب می‏شود. منظورم این است جسم را نمی‏شود فانی کرد نهایت هی آتش می‏کنی و بخار می‏شود و دود می‏شود و آتش می‏شود، نمی‏شود فانیش کرد. آهن را هی بکوبی از سمتی از سمتی دیگر دراز می‏شود از سمتی دیگر بکوبی هی نازک می‏شود. به کوبیدن تمام نمی‏شود نهایت توفال می‏شود پوست پوست می‏شود، نهایت خاک می‏شود تمام نمی‏شود. پس جسم، به علاج کردن و کوبیدن و گرم و سرد کردن فانی نمی‏شود. و این مطلب را اگر بدانید می‏فهمید که چرا باید عذاب جهنم منقطع نشود، خدا جوهر را می‏برد به جهنم. جوهر را هر کاریش بکنی فانی نمی‏شود نهایت شکل‌هاشان را برمی‏گردانند. به صورت سگ می‏شوند به صورت خوک می‏شوند به صورت عقرب می‏شوند به صورت مار

«* دروس جلد 6 صفحه 263 *»

می‏شوند به صورت چرک می‏شوند به صورت خون می‏شوند بدبو می‏شوند و تمام نمی‏شوند فانی نمی‏شوند. راهش هم همین که جوهر ابتدا ندارد چون فانی نمی‏شود و نمی‏شود انتها داشته باشد. آب را می‏توان فانی کرد و بخار کرد اما آب جوهریتش از جسم است جسم فانی نشد، آب فانی شد. صورت آب صورت سردی و تری بود این صورت روی جسم نشسته بود، همچو چیزی به اصطلاح ما اسمش آب است. حالا این صورت را برداری از روی آب صورت بخار روش می‏نشیند. صورت بخار را برداری از روی بخار صورت دودی روش می‏نشیند صورت دودی را برداری صورت آتشی می‏نشیند. باز جسمِ صاحب طول و عرض و عمق فانی نشده هرگز نه طول از آن گرفته می‏شود نه عرض نه عمق. می‏کوبی طول‌های متعارفیش زیاد می‏شود راست است. خیلی نازک می‏شود نمی‏شود به کوبیدن طرفش کرد، سطحش کرد. سطح همیشه روی جسم نشسته آنچه قابل زیاده و نقصان است در دار فانی منزلش است. و جوهر نبود پیدا نمی‏کند، و شما یک قبضه جسم را که در دست خودت است همین دست خودت را بخواهی فانی کنی نمی‏شود. اما سوخته می‏شود خاکستر می‏شود، خاکستر فانی می‏شود نمک می‏شود، نمک فانی می‏شود آب می‏شود، آب فانی می‏شود بخار می‏شود اما در ضمن اینها طول این قبضه، و عرض و عمق این قبضه را نمی‏شود گرفت از آن.

پس ملتفت باشید که خود کومه جسم، جوهر جسم و تمام کومه‏های ثمانیه معروف و در بعضی احادیث بیشتر هم شمرده‏اند؛ پس کومه‏ها و جواهر ابتدا و انتها ندارند. چون ابتدا و انتها ندارند این کومه‏ها بعد از آنی که روی هم ریخته باشد، بله اثری از کومه‏ای در کومه‏های دیگر می‏شود پیدا شود. بله اگر آتشی باشد و آبی قرین یکدیگر شوند البته آتش، آب را گرم می‏کند آبش آتشش را خاموش می‏کند، پس حالت بین بین به هم می‏رسد. پس آنچه را می‏بینی در تمام عوالم ساخته می‏شود تمام اینها از عالم هستی آمده‏اند از عالم نیستی نیامده‏اند. به جهت آنکه نیستی نیست عالم هم

«* دروس جلد 6 صفحه 264 *»

ندارد، اسم هم ندارد، خدا خلقش نکرده. و آنچه ساخته می‏شود از جایی است برمی‏دارند و بار می‏کنند می‏برند جایی نقلش می‏کنند. در حدیث می‏فرمایند خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الی دار.

در قوس نزول به اینجا آمدی. از عالم خودت عالم‌ها طی کردی عالم به عالم آمدی به عالم طبیعت به عالم ماده به عالم مثال به عالم جسم. آمدی به عرش به کرسی به افلاک، آمدی توی آتش توی هوا توی خاک. از خاک سر بیرون آوردی این ابتدای صعود است حالا رو به منزل خودت می‏روی. تو را از برای بقاء خلق کرده‏اند چیزی را که للبقاء می‏آفرینند از جوهر می‏آفرینند و جوهر نبود ندارد. بله میت بوده‏اند و اذکروا اذ کنتم امواتاً فاحیاکم وقتی می‏میرند فانی نمی‏شوند مردن انسان مثل مردن طلا است در توی تیزاب. پس شمش طلا را می‏زنی به تیزاب طلا گم می‏شود. رنگش شکلش خاصیتش گم می‏شود. آبی به نظر می‏آید صاف. این را باز شخص عاقل می‏داند طلا فانی نشده. لکن طلا مرد اعضاش از هم منفصل شد کیف یحیی العظام و هی رمیم همین‌طورهاست و اینها در علم معاد خیلی به کار می‏آید اگر داشته باشید. پس طلا مردنی دارد و زنده شدنی. وقتی در توی تیزاب گم شد در قبر مدفون شد اعضا و جوارحش از هم پاشید بند بندش از هم جدا شد میده شد خاک شد پس طلا مرده است. ریز ریز شده عظامِ رمیم شده اما حکیم می‏تواند این را زنده کند. آهنی توش می‏اندازد خاکستر می‏شود. خاکسترها را جمع می‏کند توی بوته می‏گذارند شمش می‏شود مثل همان اول. بلکه بی‏غش‏تر و پاک‏تر. پس همین‏جور انسان را می‏میرانند و انسان فانی نمی‏شود اما استخوانش ریزریز می‏شود رمیم شده. به طوری که بسا نگاه کنند نبینند انسان را. اما خدا انسان را می‏بیند در آن ریزریزها، تیزاب‏گر می‏داند که در این تیزاب طلا هست و قدر آن را دارد.

ان‏شاءاللّه دقت کنید و این نکته‏ها را داشته باشید فرق است میانه فناء و مردن و کم کسی است فرق گذارده باشد. در قول کسی دیگر بخواهید فرق پیدا کنید پیدا

«* دروس جلد 6 صفحه 265 *»

نمی‏شود. در کتاب‌هاشان بگردید که ببینید فرق میان معدوم شدن با مردن گذارده باشند، می‏بینید نگذارده‏اند. بله اعاده معدوم محال است. چرا که اینهایی که می‏میرند اگر دوباره زنده‏شان کنند شخص تازه‏ای ساخته‏اند آن شخص نیست، خشت تازه‏ایست زده‏اند آن خشت اولی نیست.

حالا فکر کنید شما و ملتفت باشید فرق است میانه افناء و اماته. مردن، حکمش حکم سحالات طلا و نقره است که در تیزاب رنگی ندارد و شکلی ندارد گم است، پس مرده است. افناء معنیش این است که چیزی را جمع کنی در بوته‏ای. پس معنی مردن این‌جورها است. پس نبوده وقتی که نباشی هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم‏یکن شیئاً مذکوراً هیچ نشده که انسان نباشد نمی‏شود همچو چیزی. پس انسان همیشه بود لکن گاهی مرده بود گاهی زنده شد. و اذکروا اذ کنتم امواتاً فاحیاکم مرده بودید زنده شدید. از اینجا هم که می‏روید می‏میرید فانی نمی‏شوید خلقتم للبقاء لا للفناء پس انما تنتقلون من دار الی دار هرگز فانی نبوده‏اید و هرگز فانی نخواهید شد. اگر فانی بودید فانی می‏شدید مثل اوضاع این دنیا بله آب این دنیا نبود تازه پیدا شد. آتش که بر او مسلط شد فانی می‏شود. اوضاع این دنیا هیچ چیزش باقی نمی‏ماند. اما خود جوهر را دقت کنید جوهر فانی نمی‏شود دائمی است و هر چه دوام دارد از این قبیل است، و هر چه بی دوام است از آن قبیل. پس جوهر هر قبضه‏ای باشد بزرگ یا کوچک جوهر را نمی‏شود فانی کرد. پس جوهر سر ندارد نه سر ماضی نه مستقبل.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 266 *»

درس بيست‌ويکم

 

(يکشنبه 17 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 267 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از روی همان قاعده‏ای که عرض کردم ان‏شاءالله ملتفت باشید، که هر چیزی که پا به دایره امکان می‏گذارد از یک جایی خدا می‏آرد در جایی ظاهرش می‏کند. نه اینکه از نیست چیزی را درست می‏کند. و این قاعده کلیه است و خدا این را در دو کلمه فرمایش کرده و فرموده و ان من شی‏ء الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم پس هر چه ماسوای هست است، نیست. و چون نیست است هیچ نیست. تعبیر هم ندارد و ممتنع صرف است. از نیست هیچ نمی‏شود ساخت به جهتی که نیست حتی تعبیر

«* دروس جلد 6 صفحه 268 *»

هم ندارد. اینجاها یک کسی که توی اطاق نیست، این نیست. این نیست را عاریه برمی‏دارند استعمال می‏کنند. پس نیستِ صرف نیست، و خدا هم خلق نکرده و نمی‏کند، هر چه خلق کرده هست. پس آنچه پا به دایره عالم می‏گذارد از یک خزینه‏ای نازل شده.

ان‏شاءاللّه فکر کنید اینها به علم طبیعی است. پس هر کومه‏ای از کومه‏های جواهر حالتش چنین است که قابل است از امکانات او هی صورت بیرون آید. هر ماده‏ای که کامن است در او صور عدیده ــ همان‏جورهایی که عرض کرده‏ام ــ مثل تکه مومی که الی غیر النهایه صور در آن هست، صد هزار صورت بیرون آید باز بی‌نهایت قابل است الا اینکه این‏جور مثل‌ها را که عرض می‏کنم اینها محض تمثیل است که چشم ببیند. و همین‏قدر بدانید که یک‏چیزی هست و یک‏چیزی نیست علاجی می‏کنند تازه پیدا می‏شود. موم هست مثلث نیست تثلیث را روش می‏گذاری. لکن این‏جور تثلیث و تربیع مراد من نیست چرا که در واقع این مثلث چیز کوچکی نیست که در مغز موم باشد. کاریش بکنی باد کند بیرون آید، و همچنین باقی اشکال. لکن مرادم از صوری که کامن است و بیرون می‏آید، این است که هیچ نیست در موم و از عالم غیب می‏آید روی موم می‏نشیند. و آن عرض‌هایی که حکماء تعبیر می‏آرند همین که می‏گویند چیزی مشخص شد معین شد صورت قبول کرد، این‏جور صور ظاهری منظور حکماء نیست. از حکماء هم همان‌جور حکمائی که تابع خدا و ائمه‏اند منظور است. نه آنهایی که گمانشان این است که عاقلند و الا انهم هم السفهاء و لکن لایشعرون هر چیزی که متعین باشد جوری می‏شود که در تمام عالم بگردی این تعین را بخواهی پیدا کنی غیر آنجا نباشد. پس تعین هر چیزی مابه‏الامتیاز او است از غیر، چرا که در مابه‏الاشتراک که تعدد نیست. مابه‏الامتیاز آن چیزی است که مخصوص آن شی‏ء ممتاز باشد. آنچه مخصوص او شد ــ چیزی که مخصوص شیئی شد ــ پس جایی دیگر یافت نمی‏شود. نه در عرش نه در کرسی نه در عالم غیب

«* دروس جلد 6 صفحه 269 *»

نه در عالم شهاده. پس مابه‏الاختصاص مابه‏الامتیازِ شی‏ء است و هیچ جای دیگر یافت نمی‏شود مگر پیش آن شی‏ء.

و از همین قاعده است که علوم چند به الفاظ مختلفه گفته شده و همه در این است که فعل هر فاعلی باید از دست فاعلش سر بزند. تمام عالم ببینند و یک نفر کور باشد او ندیده هر چه ببینند خودشان دیده‏اند او ندیده. تمام اهل عالم بخورند و سیر شوند یک کسی که غذا نمی‏خورد نخورده. این است که انبیاء آمدند که عمل کنید. سرّ شرایع این است لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری شرع را از روی حقیقت واقع حقیقت نفس الامر، تشریع کرده‏اند. تمام عالم گوش داشته باشند و تو نداشته باشی تو نشنیده‏ای. تو باید گوشت را وا کنی صدا بشنوی. تمام عالم هدایت شوند تو که هدایت نشدی، گمراهی.

پس ملتفت باشید فعل فاعل لازمه فاعل افتاده و ظهور فاعل است و فاعل خودش در ظهورش، اظهر است از نفس ظهور. به جهتی که این فعل از جای دیگر نیامده مگر از عرصه فاعل.

حالا دیگر آنچه منظورم هست عرض کنم توی این بیانات عرض می‏کنم. فعل که معلوم است، از عرصه غیر فاعل که نمی‏آید از عرصه نیستی که نمی‏آید. افعالِ سایر فواعل هم به این نمی‏چسبند افعال کل فواعل بسته به خودشان است لاتزر وازرة وزر اخری هر کس خوب کرده برای خودش کرده و همچنین بد. هر فاعلی خودش فعلش را لامن شی‏ء احداث کرده، و اگر تعمق کنید داخل بدیهیات خواهد شد. حقیقت فعل این است که نباشد چیزی مگر به اصدار فاعل باشد. فعل را پیش از آنکه من احداث کنم نه ماده‏اش نه صورتش هیچ چیزش نیست. پس این ضرب بسته به من است موجود به غیر است. تا بخواهی بکَنی او را و به دست دیگری بچسبانی فانی می‏شود. و از همین سرّ است که جبر محال است در ملک خدا. دیگر از راه‌های دیگر بروید به گیرتان نمی‏آید، و همچنین تفویض محال است. هر که را من بفرستم که تو برو شهر را

«* دروس جلد 6 صفحه 270 *»

تماشا کن او تماشا کرده من تماشا نکرده‏ام. پس نمی‏شود من فعلم را به غیر تفویض کنم که غیر نایب من باشد از جانب من. او ببیند که من دیده باشم. او بخورد که من خورده باشم. او عالم شود که من عالم شده باشم. او مؤمن شود که من مؤمن شده باشم. پس تفویض در ملک خدا محال است جبر محال است. به جهتی که افعال باید صادر از فاعل خود باشند. نه مفوضٌ‌الیه می‏تواند قبول تفویض کند، نه مفوِّض می‏تواند تفویض کند. پس افعال صادر از فواعلند. از نیستی که نمی‏آید از غیر فواعل هم که نمی‏آید پس از خودشان باید باشد. پس افعال فواعل که صادر می‏شوند از عرصه خودشان می‏آیند از غیر هم نیست به جهتی که افعال آنها صادر از خود آنها است. و این افعال قائمند به غیر و غیورشان فواعل خودشان هستند. طول این عصا را بخواهی بگیری روی عصای دیگر بچسبانی محال است. اگر از روی این برخاست فانی می‏شود. استقامت محال است از این برخیزد برود به جایی دیگر بچسبد. همین‏جور رنگش شکلش جمیع افعال خواه افعال قلوب خواه افعال جوارح، فعل نمی‏شود از فاعل جدا شود و به غیر بچسبد. حالا مع ذلک توی این بیان می‏خواهم مطلبی دیگر عرض کنم. حالا که چنین است که فعل هر فاعلی توی چنگ فاعل است و مبدأ و منتهاش آنجا است حالا که چنین باشد پس چطور می‏شود فواعلی چند را می‏بینیم افعالی چند از آنها صادر نشده و بعد صادر می‏شوند و انتظار ندارند. وقتی فاعل انتظاری برای خودش، در وجود خودش ندارد چرا افعالش انتظار دارند؟

پس عرض می‌کنم هر جایی ببینید، هر جوهری ببینید که بر یک حالتی هست و حالتی دیگر از براش نیست این حالت تازه‏ای که از براش پیدا می‏شود بدان کار خودش نیست. اگر این از اقتضاءات خودش بود؛ مثلاً جسمتان را می‏بینید با سایر اجسام مثل هم صاحب این سه سمت است نمی‏شود یک سمتی از این سمت‌ها را هرگز بگیری نمی‏شود یک‌جایی داشته باشی که یکی از این سمت‌ها را نداشته باشی. می‏شود جسمی باشد با طول و عرض و عمقش، اما گرم باشد سرد نباشد، سرد باشد

«* دروس جلد 6 صفحه 271 *»

گرم نباشد. لطیف باشد کثیف نباشد کثیف باشد لطیف نباشد. باز از این عرض‌ها هیچ ظواهر منظورم نیست رطوبتی منظور است که امتیاز داشته باشد حرارتی منظور است که امتیاز داده شده باشد. پس بنابر این هر چه می‏بینی بر ماده‏ای وارد می‏شود از عرصه آن ماده نیست. و اگر از عرصه آن ماده بود آن ماده خودش  برای خودش موجود بود، انتظاری در مادیت خود نداشت. آنچه جواهر است حالتش این است که نبود در ماضی نداشته و نبود در مستقبل پیدا نخواهد کرد و همیشه بوده و همیشه خواهد بود. عَرَضی است که یک وقتی نیست و یک وقتی می‏آید جوهرِ نفس شما همیشه هست. اما گاهی جاهل است گاهی عالم می‏شود. پس هر چیزی را که می‏بینید برای او ماده‏ای هست صورتی هست تمامش هست، یک چیزی می‏آید روی این قرار می‏گیرد این معلوم می‏شود از عالم غیب آمده از کمون آمده در کمون بوده، باز معنیش این نیست که در مغز این چیزی است. باز به شرطی که مثل مثلث و مربع خیالش نکنی اینها کامن نیستند در موم. در واقع خرمنی را از سمتی برداری در سمتی دیگر بریزی این مابه‏الامتیاز نمی‏شود مابه‏الاختصاصات، مثل مثلث و مربع نیست. بلکه یک‌جور امتیازی و خصوصیتی تعلق می‏گیرد به گندم که در جو آن‏جور خصوصیت نیست. یک‌جور اثری را بنفشه دارد که دارچینی آن‌جور اثر را ندارد، اینها تعینات اصلیه است.

درست دقت کنید ببینید شی‏ء چه چیز است؟ واقع و حقیقت این است که اسماء جمیعاً بر همین‏جور صور واقع می‏شوند، و اسم‌ها تماماً بر فعلیات و ظهورات وارد می‏شوند. دیگر چه عرض کنم که اینها چقدر هم نتیجه دارد و نمی‏توانم بگویم. هر قدر اغراق کنم آن‌که به آن نرسیده باورش نمی‏شود. مثل امور آخرت که اهل دنیا باورشان نمی‏شود. پس ببینید تمام شیئیت شی‏ء همانی است که بالفعل شده. آنچه بالقوه هست که هنوز موجود نشده، در امکان است. چیزی که اثر دارد و موقع اسماء است، تمامشان فعلیاتی است که بالفعل شده. پس حرارت موجوده اسمش الحارّ است نه آن جسمی که مثل چوب یا ذغال است. اگر چوب یا ذغال حار است، چرا

«* دروس جلد 6 صفحه 272 *»

پیش از در گرفتن نمی‏سوزاند. پس الحار ما له الحرارة است. و این تأثیرات تمامش فعلیت حرارت است نه از آن آهن یا چوب یا ذغال. الا اینکه این مواد مواد عرضیه هستند و مثل مکان‌های عرضیه‏اند.

شما درست تعمق کنید و فکر کنید هر کس هر کاره‏ای هست، آن جایی که نشسته آنجا کاره‏ای نیست. شخص عالم را شما با علم او کار دارید کار به جاش ندارید. شخص پهلوان را در جایی که ایستاده محل اعتنای هیچ‌کس نیست مگر در آن اقترانی که اینجا داشته، شبحی که اینجا داشته یادت بیاید بالتبع، به جهت یاد او آن وقت مکانش را اعتناء کنی. یک‌پاره اشباحی از آن مرادات در آنها افتاده عند الالتفات که وقتی یادت می‏آید فلان رفیق  فلان جا بود از منزلش هم خوشت می‏آید، پس هر وقت تو او را در این منزل خیال می‏کنی از این منزل خوشت می‏آید لکن تو عاشق اویی، پس:

امرّ علی جدار دیار لیلی   اقبّل ذاالجدار و ذاالجدارا

ملتفت لیلی است مجنون، هی در و دیوار را می‏بوسد لکن عاشق لیلی است. پس اصل آن کننده فعلیت است.

گاهی آقای مرحوم این فرمایشات را می‏کردند اگر درست برخوری کیسه وارو می‏شود. یعنی آنچه در دستتان هست گرفته می‏شود. گرفته که شد می‏بینی چیزی دیگر به دست آمد. حالا مردم خیال می‏کنند چوب چیز خوبی است که حرارت از جسمش بیرون آمده دیگر غافلند که حرارت است کارکن. حالا اتفاق روی این ذغال نشست اگر از اینجا برخاست تو کاری دست ذغال نداری. پهلوان از اینجا برخیزد آنجا بایستد، تو کاری به جای او نداری پهلوان را می‏خواهی.

پس این امکنه‏ای که هست و فعلیات می‏آیند روش می‏نشینند این فعلیات مسمی به اسمند و موقع اسماء هستند موقع تأثیرات هستند. پس جسم من حیث انه جسم نه حار است نه یابس نه بارد، نه لطیف است نه کثیف، مگو هم لطیف است

«* دروس جلد 6 صفحه 273 *»

هم کثیف است. و اینها است که اهل تاتوره را در آن خیالات و آن مزخرفات انداخته است. پس عرض می‏کنم جسم من حیث الجسمانیه نه لطیف است نه کثیف نه حار است نه بارد نه رطب است نه یابس و هکذا، همین‏جور فکر کنید نه جماد است نه نبات نه حیوان است. نه اینکه خیال کنی مراد حکماء این است که چون جسم هم گرم است هم سرد. گرم است در آتش، سرد است در خاک. لطیف است در افلاک کثیف است در زمین.

آنهایی که وحدت وجودی هستند و اینهایی که توی خودهامان هستند و خیال کرده‏اند که مطلب همان مطلب است مشایخ به لفظ خوبی ادا کرده‏اند. شما بدانید خدا هیچ مابه‏الاشتراکی میان اهل حق و باطل نگذاشته. چیزی اهل باطل داشته باشند که شبیه باشند به اهل حق نیست همچو چیزی؛ یا چیزی دارند اهل باطل که اهل حق هم آن چیز را دارند. خدا اگر مابه‏الاشتراکی میان حق و باطل قرار بدهد، و مردم را در این میان قرار بدهد، اینها نه به حقش می‏توانند برسند، نه از باطلش می‏توانند دوری کنند.

پس همیشه امر خدا واضح است و خدا احقاق حق می‏کند لیحق اللّه الحق و یبطل الباطل و لو کره المجرمون اگر چه مردم بگویند ما نفهمیدیم و ما متحیریم او می‏گوید امر من واضح است ظاهر است آشکار است. من باطل‌ها را داغ باطله روش گذارده‏ام و بطلانش را واضح کرده‏ام، تو دروغ می‏گویی که می‏گویی من نفهمیدم من متحیرم.

علم المحجة واضح لمریده    و اری القلوب عن المحجة فی عمیٰ

تو دروغ می‏گویی در مقابل خدا. و هر کس مقابل خدا بایستد و بخواهد با خدا مقابلی کند کل عزیز غالب الله مغلوب. و ملتفت باشید که اینها همه یک مطلب است من شاخ به شاخ می‏پرم یک چیز می‏خواهم بگویم. علم یک نقطه است هر جایی به لفظ خودش بیان می‏شود. دانستن یک چیز است توی علمِ لغت می‏آید بیان لغت می‏شود. توی علمِ نحو می‏آید صفات کلمات را بیان می‏کند. توی علمِ صرف می‏آید

«* دروس جلد 6 صفحه 274 *»

ماده کلمه را بیان می‏کند. توی علم جفر می‏آید حروف را می‏گوید. توی شرع می‏آید حلال و حرام می‏گویند. توی حکمت می‏آید حقیقت اشیاء می‏شود. اصل مطلب یک مطلب است. علم یک نقطه است سعی کنید آن نقطه را اگر خدا بخواهد به چنگتان بیاید و آسان هم هست.

پس تمام اشیاء برای فعلیت است. هر چه گرم می‏شود به حار گرم می‏شود من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس جسم بما هو جسم نه گرم است نه سرد است نه تر است نه خشک است نه متحرک است نه ساکن. حالا که نگاه می‏کنی یک جاییش متحرک است. حالا که نگاه می‏کنی یک جاییش گرم است حالا که نگاه می‏کنی یک جاییش سرد است، هر جاییش یک حکمی می‏کند. می‏گویم تو فکر بکن اینها صوری هستند روی جسم آمده‏اند نشسته‏اند. این است که جسم این‌طور است. و خیال می‏کنند وحدت‌وجودی‌ها درست دیده‏اند. و خیلی کسانی که از اقوال مشایخ می‏خواهند به مطالعه چیزی به دست بیارند همان‌جور چیزها فهمیده‏اند، نهایت به لفظی دیگر می‏گویند.

شما ملتفت باشید جسم من حیث الجسمانیة نه عالی است نه دانی، نه لطیف است نه کثیف، نه گرم است نه سرد. اما ملتفت باشید معنی این مطلب من این نیست چنان‌که مطلب مشایخ این نیست، و بعد هم که مطلب مرا یافتی برو توی کلمات مشایخ ببین مطلب آنها هم همین است. معنی این مطلب این نیست که چون هم در آتش گرم است هم در آب سرد است از این جهت نه تر است نه خشک، نه این مطلبی دیگر است. فکر کنید ان شاءاللّه آنچه از عالم جسم است و در عالم جسم است هرگز جسم آن را فاقد نیست. تو چیزی را که می‏بینی یک جایی هست یک جایی دیگر نیست بدان از عالم جسم نیست. پس جسم من حیث الجسمانیة همان جوهری است که صاحب اطراف ثلاث است و کومه‏ای است که از تخوم ارضین تا محدب عرش را پر کرده و به غیر از این جسم، در این حد هیچ نیست. و تمام این کره

«* دروس جلد 6 صفحه 275 *»

تمام این کومه با یک جزءِ به قدر سر سوزنی تماماً حکمشان در جسمانیت مثل هم است. هیچ از جسمانیت، نه این جزء چیزی باقی دارد از جسمانیت نه آن کومه. حالا این حقیقت جسمانیت گرم است؟ نه، می‏شود این آهن گرم باشد روغن هم می‏شود گرم باشد. حرارت تعلق گرفت به دود لطیف، آن است مبدأ حرارت. تعلق گرفت به آهن، آن است مبدأ حرارت. پس حرارت اصلش مال عالم جسم نیست. همین‌جور برودت مال عالم جسم نیست همچنین رطوبت و یبوست. پس تمام آنچه را حالا داری می‏بینی، بدان از عالم غیب آمده یعنی از غیر عالم جسم آمده پس از غیب آمده پس واقعاً از جایی دیگر آورده‏اند. پس هر چه می‏بینی در تمام جاها نمونه‏اش همه جا هست، مثلاً سمت‌های ثلاث همه جا هست در آسمان در زمین در مشرق در مغرب در همه جا هست. اما آتش همه جا نیست آب همه جا نیست افلاک همه جا نیست. آب به جای آتش نیست آتش به جای آب نیست افلاک در عناصر نیستند عناصر در افلاک نیستند. پس اسم‌ها تماماً مال صور فعلیه است. وقتی کیسه وارو شود براتان، می‏بینید چیزی که گرم شد جایی دیگر را گرم می‏کند. چیزی که سرد شد جایی دیگر را سرد می‏کند. چیزی که چرب شد جای دیگر را چرب می‏کند. کسی که عالم شد می‏تواند تعلیم کند. کسی که غنی شد می‏تواند غنی بکند کسی دیگر را. پس تمام تأثیرات در فعلیات است، تمام اسم‌ها هم توی فعلیات است. این جسم نه خوب است نه بد. نه گرم است نه سرد این چه چیز است؟ این جسم یک مسخری است که به هر راهش ببری می‏رود.

دیگر فکر کنید با بصیرت باشید و دقت کنید. اگر یاد گرفتی خیلی شکر می‏کنی. چرا که افتاده‏اند در آن مردم بسیاری. چه مردمانی که در غیر آن جاهایی که دین و مذهب بوده شق شعر کرده‏اند، توی دین و مذهب آمده‏اند مثل خری که در گل بیفتد نتوانسته‏اند قدم از قدم بردارند. یا توی خشکی‌ها دویده‏اند در بیابان‌ها، حیران و سرگردان، این هم نیست مگر باز از جانب خدا.

«* دروس جلد 6 صفحه 276 *»

فکر کنید خدا دینش را حفظ می‏کند و لو مردم محیل باشند، و لو خیلی زیرک باشند. خدا چشمشان را کور می‏کند گوششان را کر می‏کند بر دلشان قفل می‏زند. یک کاری می‏کند که از حق پرتشان می‏کند، کاری می‏کند که به حق نرسند. این نیست مگر از قدرت آن کسی که حق خواسته و دین خواسته که باشد در میان. پس صرف می‏کند از اهل دین ان الله یدافع عن الذین آمنوا، انّا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون.

خلاصه هر چه می‏بینی که در جایی نیست بدان از عالم جسم نیست. از عالم جسم آن چیزی است که هر چه در جایی بگویی در جایی دیگر هم باشد. این قبضه صاحب اطراف ثلثه است همه قبضات صاحب اطراف ثلاثند. این قبضه صاحب مکان است همه قبضات صاحب مکانند. این قبضه صاحب زمان است همه قبضات زمان دارند. حالا چیزی که یک جایی یافت شد یک‌جا یافت نشد مال عالم جسم نیست. تو می‏بینی وقتی این صور می‏آیند، جسم را مسخر می‏کنند. این جسم کمالی که دارد این است که مطیع باشد و منقاد و مسخَّر. مسخَّر کمالی درش نیست کمال‌ها مال مسخِّر است. پس جسمی که قابل است برای گرمی و سردی، حالا چون قابل است نه این است که چیز خوبی است، خیر چون قابل است بی‏چیز است ندارد چیزی. بله اگر کسی بیاید این گِل را بردارد صورت کاسه و کوزه بر این بپوشاند می‏شود.

پس همه تعریفات را ببرید برای فاخور که عجب شخص با سلیقه‏ای بوده عجب دست مستقیمی داشته که کاسه و کوزه خوبی برای ما ساخته. تعریف گل را مکن، گل را هم او تمکینش کرده. گل را هم فاخور ساخته. او اول می‏آید جمیع ریگ‌ها و خار و خاشاک‌هایی که به کارش نمی‏آید که اگر آنها در گل باشد آنها می‏سوزد می‏ریزد، سوراخ سوراخ می‏شود، پس خاشاک‌ها و ریگ‌ها را بیرون می‏کند. از بعضی از خاک‌ها چینی ساخته می‏شود از بعضی از خاک‌ها کوزه ساخته می‏شود. پس او سلیقه را درست به کار می‏برد هر چه می‏خواهد بسازد خاک مناسب او می‏گیرد می‏سازد. نطفه می‏گیرد مناسب، تمکین قابلیت می‏کند بعد صورت روش می‏پوشاند.

«* دروس جلد 6 صفحه 277 *»

حالا آن کسی که فعلیت پیش او است تمام اسم‌ها مال فعلیت است نه مال قوه. پس ذغال را هیچ تعریف مکن، تو روشنایی می‏خواهی تعریف آتش را بکن گرمی می‏خواهی تعریف آتش را بکن. آتش است روشن کننده، آتش است گرم کننده. می‏خواهد روی ذغال بنشیند می‏خواهد روی چوب بنشیند. پس ضیئ آتش است حار آتش است و آتش اسم او است واقعاً، نه این دود. این دود مسخَّر است نه مسخِر. مسخَّر تعریف ندارد. آن تعریفی که دارد آن اعلی درجات تعریفِ مسخَّر این است که هر راهیش ببرند برود این تعریف الاغ است. «الاغ خوبی است» در عالم الاغ‌ها تعریفش است نه در عالم انسانیت.

پس به همین نسق بدانید که در جمیع جواهر در تمام عالم جواهر ــ مثل عالم جسم بدون تفاوت ــ آنچه که همیشه همه جای آن عالم نیست مال آن عالم نیست. این قاعده کلیه باشد پیشتان و می‏توانید حفظش کنید. هر چه در هر عالمی در تمام ذرات آن عالم از محدب عرشش تا تخوم ارضینش، تا همه جا نیست؛ مال آن عالم نیست، مال عالمی دیگر است آمده، نهایت آن را عاریه آنجا گذارده‏اند. در هر ذره‏ای که گذارده‏اند صاحب فعلیت شده. و وقتی فکر کردی می‏دانی فعلیات عالمی دارند برأسه و قوابل عالمی دیگر. فعلیات مزاحم نیستند. با قوه‏ها همجور و همجنس نیستند لکن آنها وقتی بخواهند در این عالم ظاهر شوند روی تکه‏ای ظاهر می‏شوند. پس این فعلیاتند که صاحب آثارند و تمام افعال برمی‏گردد به فعل فاعلِ واحدی که او است که فعلش عاریه نیست. پس این جسم اگر جنبید عاریه می‏جنبد. یعنی متحرک است قبول حرکت کرده نه محرک است. اگر محرک بود همه جای جسم می‏جنبید. این جسم متحرک است آن جسم ساکن است قبول سکون کرده. پس سکونِ سواکن عاریه است پیش سواکن، و حرکت متحرکات عاریه است پیش متحرکات. اگر در همه بنای{……………} بیاری مناسب است.

پس چشم تو مال تو نیست مال غیر است. گوش تو مال تو نیست مال غیر است،

«* دروس جلد 6 صفحه 278 *»

هر فعلیتی خیال کنی، مال تو نیست  عاریه است. الان حیاتتان مال خودتان نیست از این جهت به اختیارتان نیست. صحتتان به اختیارتان نیست ناخوشیتان مال خودتان نیست. این فقرمان این غنامان این علممان این جهلمان این غفلتمان این شکّمان از خودمان نیست، هیچ چیز ما نداریم. لاحول و لاقوة الا باللّه. تمام این فعلیات می‏رود به عالم فعلیت. و آن است عالمی که تعبیر می‏آرند از آن عالم و مشیة اللّه می‏گویند قدرة اللّه می‏گویند خزینة اللّه می‏گویند.

به همین‌طور جمیع سبب‌ها برمی‏گردد به سبب اول. و به آن سبب اول جمیع متحرکات متحرکند و جمیع سواکن ساکنند. مثل فنری که جمیع حرکات ساعت به آن فنر بسته. که اگر او برای خودش حرکت خود را بکند هر چرخی حرکت خود را می‏کند. دیگر بعضی تند بعضی کند حرکت می‏کنند. بعضی رو به مغرب بعضی رو به مشرق. بعضی رو به بالا بعضی رو به پایین. او اگر حرکت خود را بکند جمیعاً به کار خود مشغولند. پس حرکات جمیعاً برمی‏گردند به حرکت واحده. دیگر حرکات را خوب اسم بگذاری یا بد، و اللّه ندارند هیچ خوبی و هیچ بدی. نیست خوبی و بدی مگر از برای مبدأ خوبی و بدی. پس مبدأ حرکت محرک است نه متحرک. مبدأ افعال فواعلند نه منفعلات. بله اینها از جهتی که تحریک کرده‏اند مضایقه نیست بگویی مبدأ حرکتند. اما وقتی می‏شکافی مغزش را این هم متحرک است. اینها وقتی برگشت رو به مبدأ خودش، آن مبدأ حقیقی محرک حقیقی است و غیر از او محرکی نیست. باز اینها ظواهرش با آن حرف‌ها توی هم ریخته می‏شود.

عرض کردم فعلِ هیچ‌کس پیش هیچ‌کس نمی‏رود. حالا نه خیال کنی آن یادم رفته و حالا چیزی دیگر می‏گویم. نه ملتفت باشید دقت کنید و عمداً هم این‌جور می‏گویم تا اهل تاتوره حیران شوند به جهتی که می‏دانم هستند اهل تاتوره. و عمداً هم اینطور می‏گویم برای اینکه اهل حق یک چیزی به گوششان بخورد اهل باطل هم ضایع‏تر شوند. و این کار را نه من تنها می‏کنم، بلکه تمام اهل حق کارشان این است

«* دروس جلد 6 صفحه 279 *»

که مطلب خود را جوری می‏گویند که به دست آن کسی که باید برسد شسته و رفته و سر راست می‏فهمد. به دست منافق می‏آید می‏گوید حرف پر و پوچی است اعتناء نمی‏کند. و حجت خدا باز تمام است بالغ است کامل است نقصی در آن نیست. خودش این کار را کرده مردم دیگر از او یاد گرفته‏اند هو الذی انزل علیک الکتاب، منه آیات محکمات هن امّ الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله خدا نمی‏خواست مردم گمراه شوند می‏بایست متشابه نیاورد. آیا قادر نبود تمام کلماتش را محکم کند و متشابه اصلاً در کلام خود نیاورد؟ قادر بود لکن عمداً نکرده لیحیی من حیّ عن بینة و یهلک من هلک عن بینة کار خدا چنین است که جوری حرف می‏زند که هلاک شونده بتواند هلاک شود به اختیار خودش. و آن کسی هم که طالب حق است بفهمد و متحیر نباشد و راه دستش بیاید. پس هدایت می‏کند به طوری که هیچ شکی درش نمی‏گذارد. اما به منافق نمی‏دهد
و اذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً و جعلنا علی قلوبهم اکنّة ان‏یفقهوه و فی آذانهم وقراً والله من خیلی را دیده‏ام گوش‌هاشان راستی راستی کر می‏شود، چشم‌هاشان راستی راستی بسته می‏شود خوابشان می‏برد. پس قلوب را قفل می‏زنند چشم‌ها را غشاوه می‏کشند. باز نه خیال کنی غشاوه را آنها می‏کشند اگر آنها بکشند پس تقصیر برمی‏گردد به خدا. خدای اهل حق نمی‏آید چشمی را پرده بکشد روش آن وقت بگوید چرا ندیدی؟ حالا بیاید به طور ظلم بگوید چرا ندیدی؟ برمی‏گردند می‏گویند می‏خواستی پرده نکشی پیش چشم ما تا ما ببینیم. نه این‌جور پرده می‏کشد. بلکه می‏گوید امر من واضح است بیّن است آشکار است. تو دانستی حق است لکن غرض داشتی مرض داشتی. آن چیزی که دلت نمی‏خواست توی حرف‌های من بود. من انبیاء و اولیاء را فرستادم آنها بمالاتهوی انفسکم بودند. شما پیش خود خیال می‏کردید ــ وقتی نیامده بودند ــ که اینها وقتی آمدند به ما آجیل می‏دهند به ما نان می‏دهند عزت می‏دهند، دیدی ندادند دیدی خواهش تو آن جوری

«* دروس جلد 6 صفحه 280 *»

که بود به عمل نیامد؛ و الا او امرش بالغ است واضح است. اما لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض اگر چنین بود که تو تا رو به او بروی هی پولت بدهد هی عزتت بدهد، کدام کافر است که دولت نخواهد عزت نخواهد، جمیع سلاطین تمکین اهل حق می‏کردند. اگر اهل حق هم مملکت داشتند هم تصرف داشتند کدام ظالم است نخواهد هدایت شود کدام منافق است نخواهد هدایت شود؟

پس امر خدا واضح است، لکن نه به هوىٰ و هوس مردم. امری که خودش خواسته آن را پول توش عمداً نگذاشته به جهت امتحان. پیغمبر آخرالزمان متشخص‌ترین جمیع پیغمبران است قوتش بیش از همه، اگر پیغمبران دیگر یک «کُنی» می‏گفتند و می‏شد، واللّه جمیعش به اذن او بود. این‌جور قدرت داشت مع ذلک نان نمی‏خورد گرسنه می‏شد سنگ به شکمش می‏بست. می‏گویی در بند خودش نیست در بند مردم باشد. با شکم گرسنه، مردم را می‏گوید خندق بکنند و اینها خندق می‏کنند، و چیزی ندارند بخورند. یک خرما را این می‌مکید و بیرون می‏آورد آن دیگری می‏مکید. اگر بناشان این بود که هر که رو به ایشان برود هی پولشان بدهند، کدام منافق نمی‏رفت که پول بگیرد؟ کدام اهل باطل نمی‏رفتند؟ واللّه منافق را نمی‏خواهند بیاید اهل دنیا را نمی‏خواهند بیاید به میانشان معاذ اللّه ان‏نأخذ الّا من وجدنا متاعنا عنده واللّه اگر خدا کفار را هدایت می‏کرد ظالم بود. پس کفار را هدایت نمی‏کند. ایمان مؤمنین را نمی‏گیرد، ضایع نمی‏کند. اگر ضایع می‏کرد ایمان آنها را ظالم بود ماکان الله لیضیع ایمانکم. منافق را می‏خواهد منافق باشد واش می‏گذارد. کافر را می‏خواهد کافر باشد واش می‏گذارد و هوىٰ و هوسش را هم به عمل می‏آورد.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 281 *»

درس بيست‌ودوم

 

(سه‌شنبه 19 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 282 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از طورهایی که عرض شد ان شاءاللّه باید ملتفت شده باشید که هر چیزی که در ملک خدا یافت می‏شود اثری دارد. فاعلِ بی‏فعل، خدا نیافریده است موجودِ بی‏اثری خدا نیافریده است. و هر چیزی لامحاله یک فعلی دارد حتی در جمادات حتی در اشباح.

ببینید خدا اگر سنگی بیافریند این سنگ یا متحرک است یا ساکن، سکون فعل او است حرکت فعل او است. ذات او نه ساکن است نه متحرک، به دلیل اینکه هم ساکن است هم متحرک. پس هر چیزی صاحب فعلیتی است. حالا نظر باید کرد

«* دروس جلد 6 صفحه 283 *»

ان‏شاءالله یک‌دفعه افعال را و آثار را نسبت می‏دهیم به مؤثرات. هر اثری ظهور مؤثری است هر فعلی ظهور فاعلی است. دیگر هر فاعلی نسبت به فعل خودش یک جایی ظاهرتر باشد یک‌جایی از اثر مخفی باشد معقول نیست. فاعل در فعلش، در اعلی درجات فعل، فاعل ظاهر است تا منتهی درجات. دیگر یک جاییش فاعل ظاهرتر باشد و یک‌جایی ظهورش کمتر باشد، پرده‏ای روی خود گرفته باشد معقول نیست. و اینها را تا درست تحقیق نکنید، عبارات مشایخ و عبارات احادیث را که توش رفتی آدم گم می‏شود و می‏افتد توی متشابهات. پس فاعل در فعل خودش ظاهر است مبتدا در خبر خودش، مسمی در اسم خودش، موصوف در صفت خودش ظاهر است. حاقش را به دست بیارید دیگر هر جا هر جور مناسب باشد آدم تعبیر می‏آرد.

پس قائم، ظهور زید است و قیام فعل زید است و این قیام به یک جایی که چسبید و این دو با هم جفت شدند، این را گاهی تعبیر می‏آرند که این خبر زید است. می‌گویی زیدٌ قائمٌ. خبر حقیقی نه خبری که محض نحو باشد. و در حقیقت مبتدا عین خبر است و خبر، خبر آن مبتدا است. مبتدای بی‏خبر، کوسه ریش پهن است و خدا خلق نکرده. معنی مبتدا این است که خبر داشته باشد. همچنین فاعل و فعل و موصوف و صفت و مسمی و اسم. پس همین قائم است اسم زید. و این اسم حکایت می‏کند از زید، از سر زید دست زید پای زید. جمیع احوالات زید در قائم ظاهر است به طوری که هیچ فرقی نیست الا اینکه این فرع است آن اصل. آن موصوف است این صفت او مبتدا است این خبر. پس آن مبتدا در این خبر ظاهر است. این خبر، خبرِ آن مبتدا است این است که از حیث انیت خودش هیچ نیست. خبر، اگر خبر بدهد که خودم هستم و زیدی هم هست و من از او خبر می‏دهم، آن جاییش که می‏گوید خودم هستم از زید خبر نمی‏دهد پس آن جاش خبر نیست برای زید. پس همه خبرها تمامشان خبر از مبتدا است و خودشان را هم نمی‏نمایانند.

پس قائم همه‏اش زید است الا اینکه زید اصل است و قائم را احداث کرده. حالا

«* دروس جلد 6 صفحه 284 *»

آیا این قائم سرش شبیه‏تر است به زید و پاش شباهتش کمتر است؟ نه، سرش سر زید است پاش پای زید است. بله سر از پا، و پا از سر خبر نداشته باشد راست است خبر ندارد. لکن سرِ قائم سر زید است پاش پای زید است. پس این است که زید بتمامه ظاهر است در قائم. دیگر این قائم هر چه نزول کند مثلاً بیاید در متحرک باز آن زید تمامش توی متحرک است چنان‌که قائم توی متحرک است. این متحرک یک جاییش نیست شبیه‏تر باشد یک جاییش شباهتش کمتر باشد. این حرکت هیچ نیست مگر از عرصه زید آمده. پس زید است حقیقةً متحرک قائم است حقیقةً متحرک، و اینها دو تا نیستند. زید آن کسی است که قائم را احداث می‏کند و قائم کسی است که حرکت را احداث می‏کند و جمیع این نسبت‌ها به هر دو داده می‏شود و اینها تمامشان ظهور زیدند. زید در توی قائم ظاهرتر نیست از توی متحرک که در متحرک و در ماشی قدری خفا داشته باشد الا به آن نظر که بگوییم شبیه‏تر است به زید و ماشی شباهتش کمتر است. از جهتی که هر دو زیدنمایند و اسم اویند فرق نمی‏کند. به جهتی که زیدِ ماشی به جز زید هیچ‌کس نیست؛ چنان‌که در قائم به جز زید هیچ‌کس نیست. پس از این جهت ظهور و خفا نیست، هیچ فرق میان ماشی و زید نیست. مثل قائم و زید یک‌جورند. الا اینکه قائم اسمی است بزرگتر و ماشی اسمی است کوچکتر. کوچک شده معنیش این نیست زید را ننموده و یک جاییش پرده‏ای روی زید کشیده. پس قائم اسمی است اعظم و ماشی اسمی است اصغر. اسم اصغر نه این است که حکایتش کم است و اسم اعظم حکایتش بیشتر است. اسم اصغر بدون تفاوت مثل اسم اعظم حکایت می‏کند. الا اینکه قائم می‏تواند ساکن باشد و می‏تواند ماشی باشد. و زید حالتش چنین بود که می‏توانست قائم باشد و می‏توانست قاعد باشد. پس چون قائم می‏توانست به دو صفت متضاد ظاهر شود از این باب شباهتش بیشتر است.

و به همین نسق باز زید توی ماشی بنا کند دویدن و دونده و مسرع پیدا شود. پس باز زید است مسرع سرعتش از خودش است. در توی آن مسرع زید پیدا است. به

«* دروس جلد 6 صفحه 285 *»

غیر از زید هیچ‌کس مسرع نیست. باز این مسرع با آن ماشی با آن قائم هر سه اسم زیدند. هر سه خبری بعد از خبری صفتی بعد از صفتی هستند. همه نماینده زیدند الا اینکه باز قائم اسم اعظم است و ماشی اسم عظیم است مسرع اسم صغیر است باز اسم است هیچ جاش را نپوشانیده چون اسم است. پس آن اسم است و سعه او کمتر است از ماشی، ماشی چون می‏تواند هم به طور بطؤ حرکت کند هم به طور سرعت، چنان‌که قائم هم می‏توانست بایستد هم می‏توانست راه برود، پس سعه ماشی کمتر است از سعه قائم. چنان‌که زید می‏توانست هم قائم بشود هم قاعد، پس سعه او بیشتر است از قائم. لکن این معنیش این نیست که آن کاری را که می‏تواند بکند زید به دست قائم توی مسرع نمی‏کند آن کار را.

پس در جمیع درجاتِ ظهورات، مؤثر و فواعل در تمام درجاتی که از براش بتوانید فرض کنید، خودش است ظاهر، خودش است واضح، او است وحده لا شریک له هو الذی خلقکم ثم رزقکم ثم یمیتکم ثم یحییکم اگر چه او هو القادر، و قادر بالای خالق و رازق و آنها نشسته.

مثلی عرض کنم و در همین مثل‌ها فکر کنید. در هر عالمی که ببینید چیزی از جایی پیشش آمده و جای دیگر نیامده، پس این ظهور آن عالم نیست. به جهتی که ظهور هر قدر متدرجاً پایین بیاید ظاهر را نمی‏پوشاند. حالا به این نسق در تمام این کومه‏ها ان‏شاءالله فکر کنید. و تمام کومه‏ها جواهرند و فکر کنید و جوهریتشان را به دست بیارید. چشمتان به اعراض نیفتد که خیال کنید آن اعراض جواهر است. انسان در جواهر گاهی به موم و به چوب مثل می‏زند، اینها صورند. جوهر آن چیزی است که هی قابل باشد الی غیرالنهایه به صورت‌ها درآید، لکن صورت قابل نیست که به صورتی دیگر درآید. پس وقتی به تمام این کومه‏ها نظر می‏کنی بعینه هر کدام را مانند جسم خواهی دید که در بعض اجزای آن کومه‏ها حرکت پیدا شده در بعض اجزاء سکون، دیگر حرکت و سکون هر جایی به حسب خودش. حرکت در عالم جسم

«* دروس جلد 6 صفحه 286 *»

این‌جور حرکت متعارفی است. یک جایی است که حرکتش این‌جور نیست. هر معلمی حرکت می‏کند حرکات استمدادیه را حرکت می‏گویند این شی‏ء خودش فی نفسه ساکن است لکن حرکت استمدادی دارد و حرکات امدادیه را حرکت می‏گویند پس در تمام این کومه‏ها آنچه از مبدأ  آمده، تصرف مبدأ است. و مبدأ را جلدی نچسبانید به نفس خود کومه‏ها. خود کومه‏ها به جز اینکه قابل باشند برای تصرف دیگر برای چیزی دیگر ساخته نشده‏اند. پس کومه جسم ساخته شده برای اینکه قابل باشد اگر گرمش کنند گرم شود. یک جاییش قابل باشد برای اینکه تر شود سرد شود آب شود. باز آب تمامش از عالم غیب آمده. آن چیزی که صاحب طول و عرض و عمق است دخلی به آب ندارد، آن جسم است.

پس آنچه از مبدأ می‏آید تصرفات است در این کومه‏ها. بعضی را آتش می‏کند بعضی را آب می‏کند، بعضی را آسمان بعضی را زمین. عالِم است مبدأ به جمیع جزئیات که در این کومه‏ها ریخته. یک شخص است و شخص مزاحم نیست با کومه‏ها که بالای اینها ایستاده باشد زیر پاش را نبیند، یا پایین ایستاده باشد بالای سرش را نبیند. فردی است غیر مزاحم چرا که همجنس اینها نیست که مزاحم اینها باشد.

تعمق کنید هر مزاحمی همجنس است با مزاحم این را هم به قاعده کلیه در دست داشته باشید، که هر چیزی که مزاحم نیست همجنس نیست. حرارت با برودت مزاحمت دارد، اگر پیش هم بمانند هم سردیِ این کسر سورت گرمی او را می‏کند، هم گرمیِ او کسر سورت سردی این را می‏کند اینها مزاحم یکدیگرند. لکن هر دوی اینها مزاحمت با جسم ندارند، وارد بر جسم می‏شوند جسم را مسخر می‏کنند. برودت وارد شد تمام مملکت جسم را می‏گیرد حرارت را بیرون می‏کند.

پس مبدأ چون همجنس کومه‏ها نیست مزاحمت با کومه‏ها ندارد که در جایی ظاهرتر باشد در جایی مخفی‏تر. پس او است عالم به ذرات این کومه‏ها پیش از تجربه. آن کسی که تجربه‌کار است اول نمی‏داند، خورده خورده به تجربه به طور انتظار، از باب

«* دروس جلد 6 صفحه 287 *»

«رمیة من غیر رامی» یک کاری می‏کند یک‌دفعه چیزی به حسب اتفاق پیدا می‏شود. چنین کسی اگر بنای تجربه را بخواهد بگذارد، از ابتدا باید هیچ راه نبرد تا خورده خورده تجربه‏ها به دستش بیاید. و چنین کسی به طور حکمت نمی‏تواند کاری کند. طفلی را که می‏خواهد بسازد نمی‏داند چشم او را چطور کند که ببیند گوشش را چه کار کند که بشنود. نمی‏داند بینی را چه کار باید کرد که بو بفهمد زبان طعم بفهمد. پس باید عالم باشد و علمش را به تجربه به دست نیاورده باشد. و بدانید که هیچ دخلی ندارد این حرف‌ها به آن حرف‌های مطلق و مقید. مطلق و مقید چه چیز است؟ پیش خدا و پیغمبر که می‏دانی اصلش این حرف‌ها نیست. خدایی است فرد، و پیش از آنکه خلق کند می‏داند اقتضاءات اشیاء چیست. اقتضاءاتی را هم که اشیاء دارند خیلیش را می‏بیند مصلحت نیست، می‏شود کرد اما نمی‏کند. اینها بی‏نهایت قابلند به صورت‌های مختلفه درآیند. چرا؟ به شرطی که از روی تقلید نباشد، حکیم معنی اینکه خدا قادر است اگر بفهمد؛ لفظ حکیم با لفظ عوام یک لفظ است، فرقش این است که عوام می‏گویند چیزی را که خودشان معنیش را نمی‏دانند. بسا حامل فقه شوند الی من هو افقه. بسا حامل، لفظی را برای حکیم می‏گوید و خودش از آن لفظ هیچ نمی‏فهمد مگر لفظی و حکیم از آن لفظ معنی‌ها می‏فهمد.

پس هر یک از این کومه‏ها چون مزاحم یکدیگر نیستند؛ ببینید ممکن است تمام این جسم متحرک باشد الی غیر النهایه تمامش ممکن است ساکن باشد الی غیر النهایه. حالا آن کسی که خارج از کومه ــ که مبدأ باشد ــ می‏بیند اگر تمامش را بجنباند مصلحت نیست، بعضش را حرکت می‏دهد بعضش را ساکن می‏کند. پس به تعبیرات مطلق و مقید هیچ مغرور نشوید و هیچ عظمت نداشته باشد پیش تو، که چیزی یاد گرفته‏ام که مردم نمی‏دانند، شکار خوک است کرده‏ای.

پس هر مطلقی اگر چه ظاهر است در افراد خودش، و آن مطلق سعه دارد و اینها جاشان تنگ است. او داخل در همه است لا کدخول شی‏ء فی شی‏ء خارج از همه

«* دروس جلد 6 صفحه 288 *»

است لا کخروج شی‏ء من شی‏ء، لکن مطلقِ جمادات نیست. شخص حکیمی که بداند سیوف در عالم به کار می‏آید، سیخ می‏خواهد مملکت میخ می‏خواهد مملکت. مطلقِ حدید چه می‏داند اینها را؟ بله در ظهورات خودش ظاهر است. و ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور. آهنی را برداشته ساخته چیزی یا شمشیرش کردند یا کارد یا سیخ یا میخ، این ظاهر است در تمام این مراتب. پس تمام اینها حکایت می‏کنند که آهن شعور ندارد آهن تدبیر ندارد. آهن آن چیزی است که اگر به دست حداد افتاد و حداد عاقل باشد و فکر کند که مردم یا خودش محتاجند به میخ و سیخ و به سایر آلات حدیدی و آن وقت از این آهن بردارد و بسازد. خود آهن تعریف ندارد برای آن کار خوب بوده. و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس اما خود حدید نمی‏داند که برای چه خوب است باید چه کارش کرد.

پس مطلق و مقید را سر جای خود بگذارید نه هر چیزی که مطلق شد و مطلق المطلقات شد این حالا دیگر شعور هم دارد حکمت هم دارد. بله مطلقِ شعورها آن شعور کلی است. مطلق قدرت‌ها آن قدرت کلیه است. حکمت‌ها را که برمی‏گردانی منتهی می‏شود به یک حکمت کلی. قدرت‌ها همین‌طور علوم همین‌طور. به همین‏جور جهل‌ها را هم که برمی‏گردانی می‏شود مطلق جهل، عجزها را هم که برمی‏گردانی می‏شود مطلق عجز، سفاهت‌ها را که برمی‏گردانی می‏شود مطلق سفاهت اینها که تعریف ندارد. پس مبدأ را ملتفت باشید که در بعضی از اجزاء و ابعاضِ عوالم یک‌پاره افعالش را جاری کرده و یک‌پاره کارها را از بعضی اجزای ملک مخفی داشته به جهت مصالحی که حالا نمی‏توانم بگویم.

پس در عالم جسم نظر کنید ان‏شاءاللّه حرکات مبدأ در افلاکش بروز کرده، با وجودی که زمین را هم می‏بینی جسم است این را عمداً حرکت نمی‏دهد به جهتی که در روی این، کارها دارد. جماد می‏خواهد درست کند نبات می‏خواهد درست کند حیوان می‏خواهد درست کند انسان می‏خواهد درست کند. از روز اولی هم که بنای

«* دروس جلد 6 صفحه 289 *»

تصرف در ملک و این زمین گذاشته ــ به شرطی که شعور به کار ببرید ــ آیا همین خواست جماد بسازد، کسی نباشد اینها را به کار ببرد؟! و اگر این بود لغو می‏شد. مبدأ است لغوکار که نیست. اگر چه لاغی‌ها هستند در ملک که مطلق آنها بازیگر بزرگ است، صانع ملک لغوکار و بازیگر نیست. جمادات اگر باشند و کسی نباشد که آنها را به کار ببرد و منتفع از آنها شود بی‏مصرف می‏شود وجود آنها و لغو است. و به همین جورها در توحید مفضل فرمایش می‏فرمایند. اگر تو چشم داشتی و روشنی نبود، این چشم لغو بود برای تو خلق کنند. و اگر روشنایی بود و چشمی نبود که این روشنایی را ببیند وجود روشنایی لغو  و بی‌حاصل بود. در آن حدیث چند تا را می‏شمارند. اگر صداها بود در عالم ولکن سمعی نبود صدا برای چه خوب بود؟ خلق نمی‏کرد. پس صدا را خلق می‏کند از برای سامعین، سامعین را خلق می‏کند از برای صدا. و این خلق را مبتلا به یکدیگر می‏کند. به همین نسق اگر طعم‌ها بود در دنیا لکن ذائقه خلق نکرده بود طعم بی‏مصرف بود. اگر گرمی و سردی بود و لامسه نبود مصرفش چه بود، چه حاصل داشت؟ یا لامسه باشد که همه چیز بتواند ادراک کند لکن نه گرمی باشد نه سردی باشد چه مصرف دارد؟ مثل کلوخ است افتاده. و در همین جور بیانات در یک‌پارچه از بعضی مسائل معاد با بصیرت می‏شوید.

پس روح اگر چه به کلش سمیع است به کلش بصیر است به کلش شامّ است به کلش ذائق است به کلش لامس است. واقعاً حقیقة این چشم می‏بیند این گوش می‏شنود، اما روح دیگر یک گوشه‏اش نمی‏بیند همه جاش می‏بیند، همه جاش می‏شنود و هکذا به کلش قادر است به کلش متحرک است. لکن توی بدنی الآن که گذارده‏اند، فکر کردنش آسان‌تر است. اگر این روح نیاید توی چشم هیچ نمی‏بیند. اگر روح نیاید توی گوش هیچ نمی‏شنود. اگر توی لامسه نیاید هیچ گرمی و سردی نمی‏فهمد. پس او چه فهمیده؟ هیچ، پس بگو مثل کلوخ افتاده اما نه مثل کلوخ‌های این دنیا. این کلوخ‌ها قابل نیستند برای اینکه ببینند بشنوند، بیننده همان روح است

«* دروس جلد 6 صفحه 290 *»

نهایت با عینک چشم، شنونده همان روح است نهایت با عینک گوش. اگر آلات را ندهی به دست آن روح، آن روح کأنه مثل کلوخ است.

باری پس از این قبیل فکر کنید ان شاء الله پس خدا اگر حیاتی آفریده بود و بدنی نیافریده بود آن حیات بی‏مصرف بود مثل کلوخ بود. مثل اینکه بدنی اگر آفریده بود روحی نیافریده بود، بدن بی‏مصرف بود، تمام کومه‏ها همین است حالتشان. یکی از جواهر جوهر جسم است یکی از جواهر جوهر حیات است. یکی از کومه‏ها کومه مثال است، یکی از کومه‏ها کومه نفس است که مال خودمان است. یکی از کومه‏ها کومه روح است که مال انبیاء است پیش کسی دیگر نیست. یکی از کومه‏ها کومه عقل است پیش ائمه است. هر یک از این کومه‏ها را فرض کنی باشند و کومه‏های دیگر نباشند خلقت لغو و بی‏حاصل می‏شود. کومه‏ها باشند لکن فعل و انفعال در میان اینها نباشد باز خلقت لغو می‏شود. روح باشد در عالم خودش جسم هم باشد در عالم خودش لکن روح تعلق نگیرد به جسم، جسم مثل کلوخ افتاده است. پس مبدأ، کومه‏ها را در سر جای خود قرار داده، و تصرف کرده در کومه‏ها و مخض کرده در کومه‏ها. بعض اجزای نفس کومه‏ها را مخض کرده به هم متصل کرده و ریشه آنها را فرو برده در عالمی دیگر. ریشه همه در عالم پایین فرو رفته همه جا الدنیا مزرعة الآخرة حیات عالمی دارد اما ریشه آن فرو رفته در بخار. بخار هم عالمی دارد که عالم صوافی است، صوافی پاشان فرو رفته در غلایظ. پس بخارات عالمی دارند ریشه‏شان فرو رفته در غلایظ، غلایظ هم درجات دارند چه بسیار غلیظی که نسبت به چیزی، لطیف است. همه درجات ملکند همه عوالم این‌طور است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. پس هر چه عموم ندارد در عالمی ــ همه جای یک عالمی را که نظر کنی ببینی فرا نگرفته ــ این از خود آن عالم نیست، از عالم ورای آن عالم داخل این شده. آن عالمِ وراء غایب است از این عالم، آن غیب است. هر شهاده‏ای نسبت به هر غیبی این است حکمش.

«* دروس جلد 6 صفحه 291 *»

حالا افلاک ید فاعل شدند حرکت می‏کنند و آن جوری که خدا می‏خواهد حرکتشان می‏دهد. این است که طعن به این افلاک طعن به خدا است، و مردم طعن می‏زنند و نمی‏دانند. می‏گویند «ای آسمان خراب شوی» مگر این آسمان خودش چیزی می‏فهمد؟ اینها آلات و اسبابند در دست صانع. آن صانع اسباب را درست حرکت می‏دهد، تبارک آن صانعی که این اسباب را درست کرده، اینها خودشان کاری نمی‏توانند بکنند. کارها را می‏بینی بر نظم حکمت واقع می‏شود اگر چه از آن جایی که صادر می‏شود حکیم نیست.

زنبور خانه مسدس می‏سازد به طوری که انسان عاجز است که به آن طور به آن نظم که همه اضلاعش مساوی باشد همه به یک اندازه باشد. نمی‏تواند عسل درست کند انسان، با وجودی که عقل دارد شعور دارد؛ نمی‏تواند یک معجونی درست کند. می‏داند شیرینی چطور است حیله می‏شود کرد می‏شود شیره‏ای ساخت غلظتش شبیه به عسل باشد اما عسل نمی‏توانند بسازند. اما زنبور عسل می‏سازد به آن خوبی ظرفش را به آن خوبی می‏سازد. کار به حکمت واقع شده به طوری که حکماء عاجزند حکمتش را بفهمند، لکن آیا این زنبور عقلش می‏رسد که مردم محتاجند به عسل؟ حالا من بیایم خانه‏ای بسازم و عسل در آن درست کنم. اینها را زنبور خودش نمی‏داند چه بکند. می‏رود به یک فرسخی و دو فرسخی علف می‏خورد و بر می‏گردد و راه را گم نمی‏کند. آدم گاهی راه را گم می‏کند خصوص راهی که در توی هوا باشد. اگر ببرندش در هوا به یک جایی خودش بخواهد برگردد نمی‏تواند. لکن این زنبور توی هوا می‏رود. به آن علف می‏رسد و می‏خورد و بر می‏گردد. تدبیر تدبیر حکیمی است درست شده، اما حالا آیا زنبور نشان کرده ستاره‏ها را  که وقتی که رفت تا به آن علف رسید در برگشتن به همان نشان بیاید؟ این چیزها را عقلشان نمی‏رسد. پس صنایعی می‏کنند حیوانات که عقل حکماء در آن عاجز است. والله انبیاء می‏نشستند فکرها می‏کردند در این صنعت. پس حکمت‌ها را صانع به کار می‏برد در وجود حیوانات به طوری که باز

«* دروس جلد 6 صفحه 292 *»

حکماء عاجزند تمام حکمتش را بفهمند. یک‌پاره صنایعش را در نباتات به کار می‏برد به طوری که اعلی درجات خلق عاجزند تمام حکمتش را بفهمند، که چه جور می‏شود یک آب یک خاک گیاه که می‏روید برگش سبز می‏شود گلش سفید. در توی یک گل چطور می‏شود یک خورده‏اش سرخ می‏شود، یک خورده‏اش زرد می‏شود؟ این سرخی و زردی کجا است؟ چطور باید روی این گل قرار داد؟ آن تا کی باید زرد باشد؟ تا کی باید سبز باشد؟ انسان حیران می‏شود. پس وقتی انسان فکر می‏کند می‏بیند صنعت درست به طور حکمت به کار رفته. حکمت او ظاهر است در وجود حیوان و نبات و جماد و اینها حکیم نیستند. چون اینها حکیم نیستند حکمت او را ظاهر کرده‏اند.

ببینید شما اگر یقین کنید که چوبی خودش حرکت ندارد و خودش عقلش نمی‏رسد که کجا گذاشته شود کِی گذاشته شود کی برداشته شود، و توی کله که بخورد، و ببینید توی کله کسی می‏خورد، از همین استدلال می‏کنید که این چوب در دست یک شاعری است. عصایی را ببینید توی کله کافری می‏خورد و سر مؤمن که زیرش می‏آید نمی‏خورد، به همین استدلال می‏کنید که ملکی جنی شخص غیبی این عصا را برداشته توی کله کسی عمداً می‏زند و توی کله کسی عمداً نمی‏زند، پس به حکمت واقع شده. پس چون این حکیم نیست و به حکمت جاری شد، به این استدلال می‏کنی که آن شخص غیبی حکیم بوده. به همین جور بفهم تمام این کومه‏ها از خود هیچ ندارند. نه حکمت دارند نه علم دارند.

دقت کنید ان‏شاءالله که حکمت و علم بنشیند در قلب، اسبابش هم که جمع شد می‏نشیند، قهراً وارد می‏شود بر قلب. نمی‏شود نیاید. پس تمام کومه‏ها نمی‏توانند نزول کنند و صعود. خودشان نمی‏توانند نزول و صعود کنند، ولش کنند عقل را، تا در بدنی نیاید چیزی درک نمی‏کند. همین عقل، با وجودی که خدا آن را توی این بدن گذارده بخواهد از این بدن بیرون برود نمی‏تواند. روح خودش بخواهد بمیرد فرار کند از دنیا، به اختیار خودش نیست. چه بسیاری که در صدمات تمنا می‏کنند مرگ را که

«* دروس جلد 6 صفحه 293 *»

نبینند مخالف طبع خود را و موت برای آنها نیست. چه بسیاری از مردم از مرگ می‏ترسند این مترفین خیلی از مرگ می‏ترسند و نمی‏توانند از مرگ بگریزند. روح است توی بدن خودش توی چشم نیاید، بخواهد ببیند نمی‏تواند ببیند. همان جوری که هست بخواهد بیشتر ببیند یا کمتر زورش نمی‏رسد، هیچ مالک نیستند. پس از تخوم ارضین تا اعماق عقل والله تمامشان عاجزینند. نه صعودی دارند نه نزولی نه می‏دانند کجا بروند. لکن آن صانع آن مبدأ، می‏گیرد از هر عالمی و می‏داند چه بگیرد چقدر بگیرد چه بکند، هر چه را به هر چه بچسباند چه حاصل می‏شود، بی‏آنکه تجربه کرده باشد. کسی که یک وقتی یک زریری را با یک نیلی جفت کرده رنگی پیدا شده می‏داند چقدر زریر را با چقدر نیل که داخل هم می‏کنی چه رنگ سبزی می‏شود. پیش از آنی که کرباس را رنگ کند می‏داند رنگ روشن می‏خواهد زریرش را زیادتر باید کرد نیلش را کمتر. حالا همین‏جور است صبغة الله و من احسن من الله صبغة اینها به تجربه می‏دانند او پیش از تجربه هم می‏داند. او دیگر تجربه ضرور ندارد بکند، او پیش از تجربه می‏داند. هر رنگی که می‏خواهد بیافریند می‏داند چقدر نیل می‏خواهد چقدر زریر؟ چقدر گرم باید بشود؟ پس آن صانع این رنگی را، این صبغه‏ای را که ریخته و در این ملک که این همه نقش کرده با قلم قدرت، از روی علم بوده به طور اتفاق نیست. این مردمی که پیش چشمتان است و می‏بینید، تمامشان و دیگر کسی را استثناء نکنید مگر اهل حق را، آنها هم ناقصین که ناقصند، غیر از اهل حق باقی مردم الفاظ حقی هم اگر می‏گویند معنی ندارد. امورات عالم را امورات اتفاقیه خیال می‏کنند از این جهت دستپاچه می‏شوند حیله می‏کنند. رزقش را می‏خواهد زیادتر کند مداخلش را بیشتر کند، اگر می‏خواهی تدبیری کنی که مداخلت بیشتر شود برو پیش خدا که تمام اسباب در دست او است. وقتی اسباب به دست تو نیست و تدبیرات مطاوعه نمی‏کند چه کنم؟ چکش می‏خواهم ندارم سندان می‏خواهم ندارم هوای گرم می‏خواهم نیست مکان مناسب می‏خواهم نیست.

«* دروس جلد 6 صفحه 294 *»

انسان زیرک و دانا می‏بیند هرچه‏اش مشکل بوده که خدا تکلیفش را به تو نکرده که تحصیل کنی. پس هر چه را می‏خواهی حتی آنکه بی‏اغراق چیزهای بسیار پست را هم مثل اینکه چیزهای بسیار خوب را تمنا می‏کنی از خدا چیزهای بسیار پست را هم همان‌طور تمنا کن از خدا. فرموده‏اند پشکل تنورت را هم از من بخواه، آن جایی که پشکل به کار می‏رود هیچ طلایی به کار نمی‏رود. در نوع خودش بدل ندارد هر چه بسوزانی چیز دیگر را، آن خاصیتی آن طبخی که این پشکل می‏کند هیچ طلایی نمی‏کند هیچ نقره‏ای نمی‏کند. هر چه هر جا هست در موقع خودش بدل بر نمی‏دارد. از این جهت است که گاهی خواسته‏اند امری را که آن امر را شیوع بدهند هی تعریفش کرده‏اند. مثلاً فلان کار را بکن یک مسکین را طعام بده ثواب صد بنده آزاد کردن از اولاد اسمعیل به تو می‏دهند، حالا هر کار بکنی جای این را نمی‏گیرد. به جهت اینکه اگر به این طعام ندهی این می‏میرد پس اینجا باید این را طعام داد که نمیرد. یک جایی اتفاق برعکس می‏شود، یکی از اولاد اسمعیل مؤمن هست و این در دست کفار گرفتار است. می‏شود رفت این را خرید و آزاد کرد. حالا بسا بفرمایند که یک کسی که یک بنده‏ای از فرزندان اسمعیل را آزاد کند مثل این است تمام خلق را اطعام کرده باشد. به همین‌طور ناخن می‏گیرید ثواب آزاد کردن بنده‏ای از فرزندان اسمعیل به تو می‏دهند. بنده‏ای از فرزندان اسمعیل آزاد می‏کنی ثواب خیلی از اعمال را به تو می‏دهند. یک‌دفعه بنده آزاد کردن ثواب نماز دارد یک‌دفعه نماز کردن ثواب بنده آزاد کردن دارد. و همه‏اش از این قبیل است که هر چیزی در سر جای خودش از روی حکمت است. آن حکیمی که عالم است و غیر معلَّم ــ چنان‌که همین‌طور خلق کرده ــ وضعش از روی حکمت است. و این غیر معلَّم صفت او است و این صفت الوهیت است آمده پیش انبیاء. او دیگر به تجربه کار نمی‏کند آنچه می‏کند تماماً از روی عمد است و تدبیر. تمام اسباب توی دست او است تمام قدرت از او است پس امر، تمامش میسور است برای او. این است که عباد را امر کرده به دعا. می‏گوید هر چه می‏خواهی از

«* دروس جلد 6 صفحه 295 *»

من بخواه حتی پشکل تنورت را. پشکل به نظرت پست نیاید پشکل سر جای خودش از طلا و نقره بهتر است. آن هم در سر جای خودش بدل ندارد و هر چیزی همین‌طور است. پس این است که صانع این‌همه ارسال رسل کرده اقامه حجت کرده، و باز چاره این مردم نمی‏شود. باز فکّر و قدّر فقتل کیف قدّر خودش می‏خواهد تدبیر کند. پس تمام انبیاء از یک سمت آمده‏اند تمام مردم نبی نشدند. انبیاء، انبیاء شدند. تمام جسم عرش نشد عرش عرش شد. یک جوری بوده که آن جسم برای آن کار عرشی مناسب‏تر بود. از هیچ جسمی دیگر آن کار برنمی‏آید. هر چیزی سر جای خودش بَدل‏بردار نیست، این است کار خدا. پس ماده عرشی قابل بوده برای عرش، کار عرشی از آن برمی‏آید از هیچ جای دیگر برنمی‏آید. ماده کرسی قابل بوده برای کرسی، کار کرسی از آن برمی‏آید از هیچ جای دیگر برنمی‏آید و هکذا افلاک و عناصر و موالید.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 296 *»

درس بيست‌وسوم

 

(چهارشنبه 20 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 297 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولی‏الالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.

از مسائلی که باز باید خیلی دقت کرد و ملتفتش بود این است که این کومه‏هایی که عرض کردم؛ انسان این‏جور چیزها را که می‏شنود بسا باز نظر می‏کند به عالم ظاهر و خیلی چیزها ترائی می‏کند. و ترائی، امر واقع نیست. چنین به نظر می‏آید مثلاً که کومه آب و کره آب دور کره خاک است. یک سر مو که از آن کره انسان منفصل می‏شود می‏آید در کره آب. یک سر مو پاش را بالا گذاشت می‏آید داخل عالم هوا به همین‌طور تا آتش تا افلاک. حالا این‌جورها که ترائی می‏کند دیگر انسان برزخ را کم

«* دروس جلد 6 صفحه 298 *»

می‏فهمد. و تا وجودات برزخیه را انسان نفهمد حقیقت به دستش نمی‏آید.

ملتفت باشید اشیاء مثلشان مثل پوست پیاز نیست. اشیاء بر روی هم که ریخته شده‏اند مثلش برای تقریب ذهن مثل دو مثلث متداخل است. نهایت قاعده مثلثی یکیش بالا است رأس مخروطش پایین یکی دیگر بر عکس، و شیخ و سید همین جورها مثل زده‏اند. مثلی دیگر مثل دو کره متداخل مثل سرکه‌اى و شیره‌اى که داخل هم کردی، تمام غلایظ سرکه و تمام غلایظ شیره همه ته کاسه می‏رود و تمام لطایف هر دو بالا می‏رود. پس در هر درجه، سرکه هست و در هر درجه شیره هست، اما شیره ته کاسه با شیره سطح تفاوت دارد. شیره‏ها متدرجاً بالا رفته‏اند سرکه‏ها متدرجاً پایین رفته‏اند. و این مثل بهتر است از مثل مثلثان. و از همین، حالت مردم را از بیانات آن روز بفهمید. شیخ مرحوم هیچ جا مثل به دو کره متداخل نمی‏زنند. ملتفت باشید ان‌شاءالله تمام اینها کرات متداخله هستند. پس قاعده جسم در تخوم ارضین است. یعنی آن غلایظ جسم، نقطه وسط جسم که سنگین‌تر است از همه اجزاء جسم در وسط واقع شده. پس از نقطه وسط قاعده جسمانیت جسم است. آنجا نهایت برودت و یبوست براش هست و قاعده جسم آنجا است. رأس مخروط جسم رفته عرش سر باریکش رفته بالا.

ظاهراً  که انسان خیال می‏کند می‏بیند آنجا پهن‏تر است. انسان دو خط از اینجا بکشد برود تا فلک، در فلک قوس عظیمی خواهد شد به حسب ظاهر هم همین‌طور است. از نقطه وسط، خط می‏شود کشید تا محدب عرش. انسان خیال می‏کند رأس مخروط اینجا است قاعده‏اش محدب عرش. شما ملتفت باشید کیسه را وارو کنید جسم هر چه ثقیل‌تر است و غلیظ‌تر است پایین‏تر می‏آید. هر چه لطیف‏تر شد می‏رود بالا. پس افلاک خیلی لطیف است و نزدیک‌تر است به مبدأ، کرسی لطیف‌تر، عرش لطیف‌تر، درجات عرش همین‌طور. کأنه آن محدب عرش شبیه به مثال است و اگر کسی به عمق این رسید می‏داند شیخ مرحوم عجب شالوده‏ریزی بوده. می‏فرمایند زمان با جسم قرین یکدیگرند و زمان همراه جسم است و جسم همراه زمان. و

«* دروس جلد 6 صفحه 299 *»

همین‌طور که جسم رو به بالا که می‏رود لطیف‌تر می‏شود اوقات هم هر چه رو به بالا می‏رود لطیف‌تر می‏شود. و چنان‌که جسم هر چه لطیف‏تر شد وسیع می‏شود حرارت به جسم که رسید، وسیع می‏شود اگر احیاناً جاش تنگ است زور می‏زند جاش را گشاد کند. از این است که وقتی باروت متکاثف است جاش در می‏شود. تا آتش به او رسید جاش تنگ است می‏خواهد جاش گشاد شود زور می‏زند آهن را می‏شکافد. و سرّ اینها هنوز به دست نیامده که چطور هوا، آهن به آن صلابت را می‏شکافد. و هوا وقتی می‏خواهد بیاید به منزل خودش سنگینیش به قدر آهن است. اینها را طبیعیین همچو خیال می‏کنند هر چه از بالا ول کنی پایین آید، این صلب است. هر چه از پایین بالا رود، لطیف است.

شما دقت کنید می‏گویند افلاک خیلی صلب است و جسمشان به صلابت یاقوت است که هر چه در آن فرو کنی فرو نمی‏رود. شما ملتفت باشید اما صلب است مثل آهن؟ چنین نیست از هوا خیلی لطیف‏تر است و سیال‌تر است این‌جور صلابت نیست. شما ملتفت باشید هوا درآمدنش به حیز خودش زورش و ثقلش به قدری است که سنگ رو به حیز خود می‏رود. ثقلش از این راه است سرابالا است. سنگ هر چه صلب‏تر است به آن سختی و تندی و سنگینی می‏آید، هوا هم از این راه همین‌طور است. پس هوا را وقتی باید کشید ترازوش را از این راه باید کشید. پس صلابت برای هر کره‏ای هست.

ملتفت باشید می‏فرمایند جسم وقتی لطیف شد وسیع می‏شود چنان‏که مکان وسیعی می‏طلبد. جسم وقتی لطیف شد و کاسه آبی وقتی لطیف شد، اطاقی را پر می‏کند، «وقت» هم حالتش این‌طور است. پس هر جسمی که لطیف است وقتش هم وسیع می‏شود. پس وقت عرش اوسع اوقات است. پس یک آنِ وقت عرش کأنه به ماضی‌ها و مستقبل‌ها رفته. وقت کرسی یک درجه پست‏تر. تا وقت این روی زمین که حالش حال است ماضیش ماضی مستقبلش مستقبل.

«* دروس جلد 6 صفحه 300 *»

حالا این شالوده‏ای است که شیخ مرحوم ریخته، به دست این مردم که بیفتد هیچ نمی‏فهمند. شما دقت کنید ببینید مراد شیخ مرحوم چه بوده. پس به حسب ظاهر که فکر کنید ببینید یک وقت در روی زمین باشی، ساعتی  در بغلت است یک ساعت می‏گذرد. همین ساعت را کسی در بغلش باشد و در هوا باشد آنجا هم باز یک ساعت می‏گذرد و همچنین در کره نار یک ساعت می‏گذرد در افلاک باشی یک ساعت می‏گذرد. پس به حسب ظاهر یک ساعت که بر زمین می‏گذرد یک ساعت هم بر عرش می‏گذرد. این فلک قمر که یک دور به دور زمین می‏زند، جمیع افلاک این دور را زده‏اند حتی محدب عرش دور زده. خطوط محدب عرش وقتی در مشرق است هر چه او بالا می‏آید باقی جاها هم بالا می‏آید. ساعت و امکنه و خطوط حالت ظاهرش این‌طور است.

حالا ملتفت باشید شیخ نمی‏خواهد اینها را وازند. آن کلام کلام صعبی است از شیخ مرحوم و خودش دانسته چه گذاشته و چه شالوده‏ای ریخته. مردم ملتفت نیستند شما ملتفت باشید ان شاءالله. قاعده جسم در تخوم ارضین گذاشته شده قاعده ظاهریش را عرض نمی‏کنم. قاعده جسم به طور ظاهر می‏رود بالا و رأس مخروط می‏آید پایین. پس آن جسمانیت جسم که هیچ پر نکرده از حیات، تا ابعد اجزای از حیات است. آن حیات در تخوم ارضین واقع شده یک درجه که بالا آمد آنجا شبیه‏تر می‏شود به غیب. باز ملتفت باشید، در خاک و سنگ اگر کسی فکر کند کمتر بسا بفهمد. در جسم‌های سیال خیال بهتر تصویر می‏کند. پس هر ظرف آبی آب‌های غلیظش ته‏نشین می‏کند و آب‌های لطیف، بالا می‏ایستد. در خزانه حمام آب‌های سرد زیر می‏ایستد آب‌های گرم می‏آید بالا. پس غلایظ آب در ته آب است از بس غلیظ است زود متحجر می‏شود. چون غلیظ است و لزوجت دارد از این جهت اگر حرارتی در جوفش پیدا شد حرارت را حبس می‏کند مغزش خالی می‏شود قابل می‏شود بخاری آنجا متکون شود، و قابل است که زود حیوانی تکوین بشود. ملتفتش باشید پس ادانی

«* دروس جلد 6 صفحه 301 *»

آب در نهایت غلظت است. هر چه می‏آید رو به هوا واقعاً آب، هوائیت پیدا می‏کند. عقل را تابع چشم نکنید چشم را تابع عقل کنید. پس بگویید قاعده هوا، این هوای متعارفی، اما رأس مخروط هوا رفته تا آن ته آب هر چه هوائیت آب کمتر است غلیظ‏تر است. هی درجه به درجه که بالا می‏آید هوا داخلش می‏شود. پس آب‌های بالا کأنه مشابهت با هوا دارد. همین‏جور دقت کنید در جمیع کرات هوا هم همین‏جور است. خیکی را ببرید یک فرسخ بالا پر از هوا کنید و ببندید و بیارید پایین ول کنید خودش می‏رود بالا. شبنم‌ها نیست مگر هوای متراکم از سردی. و بی ابر می‏بارد و هوا که سرد است، شب روی زمین سفید می‏شود اینها نیست مثل برف‌ها.

خیلی از بیانات را بعضی گفته‏اند و بعضی خیال می‏کنند ردش می‏توانند بکنند. گفته می‏شود اینها هواهای بالا است متراکم که شد بخار می‏شود. بخار متراکم شد آب می‏شود سردی که بر آب مستولی شد یخ می‏کند. می‏شود آن را بگیرند توی پوست تخم کنند و در سوراخش را بگیرند و بگذارند در آفتاب گرم شود بنا می‏کند تخم‏مرغ بالا رفتن و اهل حیله([7]) این کارها را می‏کنند. حالا دیگر بسا آن نیمچه حکیم‌ها استدلال کنند که بنابر این هر برفی را اگر در پوست تخم مرغ کنند و در آفتاب بگذارند گرم که شد بالا رود. شما ملتفت باشید چنین نیست. برف نباید برود، او باید برود. همین آب دریا بخار شد گرمی مستولی شد صعودش داد بردش بالا، یا باران شد یا برف و آمد پایین. اینی که از پایین متراکم شده بود وقتی حرارت بر آن مستولی شد و آب شد، همین جا می‏ماند. به خلاف آنکه بخار نرفته باشد بالا از دریا لکن هوا آن قدر سرد باشد که هواهای بالا را متکاثف کند و نزول کند، اگر این بخار شد بالا می‏رود.

خلاصه هوائی که در روی آب است و زمین، اغلظ هواها است. این هوای اینجا

«* دروس جلد 6 صفحه 302 *»

ابخره و اغبره داخل دارد و در نهایت غلظت است. اگر حیوانی تربیتش از این هواها باشد وقتی که او را بالای کوه می‏بری نَـفَس متواتر می‏شود. راهش این است همه‏اش از خستگیِ تنها نیست. پس هواها هر چه رو به بالا می‏رود هوائیتش کم می‏شود، ناریت داخلش می‏شود و رطوبت‌های ظاهرش کم می‏شود.

به همین نسق همین‌طور است حالت آتش. مقعر آتش که مماس است با محدب هوا آن اغلظ اجزای آتش است. و هر چه سرابالا می‏رود آتشیتش زیادتر می‏شود. باز نه همین ظواهر تنها را عرض می‏کنم. اینها را عرض می‏کنم برای اینکه ذهن مرتاض شود.

پس دانستید که هوا درجات دارد آتش درجات دارد. نمونه که به دست آمد پس بدانید قاعده تراب در تخوم ارضین است رأس مخروط تراب و الطف اجزاء تراب آمده روی زمین ایستاده. آن‌وقت قاعده آب این بالا است و رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین. قاعده هوا اینجایی است که هست رأس مخروطش فرو رفته از آن طرف تا به تخوم ارضین از آن طرف تا کره نار. همچنین آتش قاعده‏اش آن جایی است که واقع هست، رأس مخروطش آمده تا هوا، و هواها آتش داخل دارد و رفته تا توی آب، آب‌ها آتش داخل دارد رفته تا خاک، خاک‌ها آتش داخل دارد. به همین‌طور قاعده فلک قمر این جایی است که هست. رأس مخروطش آمده تا توی آتش، در نار از فلک قمر هست آمده تا توی هوا، در هوا از فلک قمر هست آمده تا توی خاک رفته تا تخوم ارضین.

ان‏شاءاللّه خوب ملتفت این کلیه باشید که تا آخرش می‏خواهم برسانم. حالا اگر یک کاری کردی که همین فلک قمری که رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین، در هر جا حبسش کنی و بدنی براش قرار بدهی بنا می‏کند جنبیدن. در تخوم ارضین باشد یا در آب باشد یا در هوا باشد. و در هوا حیوانات متکون می‏شوند چنان‌که وقتی برای بنی‏عباسی‏ها کسی حیوانی شکار کرده بود و در هوا شکار کرده بود، حیوانی بود به قدر گربه خیلی تعجب کردند ندانستند این چه چیز است؟ در هوا متکون شده یا در

«* دروس جلد 6 صفحه 303 *»

زمین؟ در تعجب بودند تا آنکه یکی از ائمه که آنجا تشریف آوردند، یا فرستادند خدمت حضرت، حضرت تشریف آوردند. پرسیدند از حضرت توی این هوا می‏شود حیوانی به هم برسد بال نداشته باشد و به قدر گربه‏ای باشد؟ فرمودند بسیار. این‌همه حیوانات ریزریز زیاد هستند که به چشم نمی‏آیند که از فَراش زیادترند. و حیوانات دیگر هستند که رزق آنها هستند و حیوانات بزرگ هستند به قدر گربه بعضی سیاهند بعضی سفید. به چه شکل هستند، به چه هیئت هستند و نشانی‌ها دادند. وقتی رفتند آن حیوان را آوردند همان‏طور به همان نشانی‌ها بود که فرمایش کرده بودند.

باری، پس در این هواها می‏شود حیوانی متکون شود. می‏شود بی بال هم باشد و روی زمین نیفتد. بسا آنکه هواهاش حرارت داشته باشد و جذب فلکی نگاهش بدارد همان جاها زیست می‏کند. بسا آنکه هواش جوری دیگر است به طوری دیگر و شکلی دیگر است. خلاصه منظور اینها نبود، منظور این بود که رأس مخروط فلکِ قمر رفته تا تخوم ارضین هر جا بدنی براش درست شود بنا می‏کند حرکت کردن.

پس ملتفت باشید به همین جور فلک دویم هم قاعده‏اش همان جایی است که معروف است. لکن رأس مخروطش آمده تا توی فلک قمر. پس در فلک قمر، عطاردی قمری هست. از آنجا سرازیر شده آمده توی هوا، هواهای عطاردی پیدا شده، از آنجا سرازیر شده آمده است توی آب آب عطاردی پیدا شده. آب عطاردی همین زیبق است و زیبق را همه آب‌ها دارد نهایت در بعضی زیاد است می‏شود گرفت در بعضی کم است نمی‏شود گرفت. بلکه زیبق خاکی هم پیدا می‏شود خاکی است طبعش طبع زیبقی است. تمام کرات را می‏خواهم عرض کنم همین‌جور است. و حکیمان مجرب از این بیانات می‏توانند خیلی چیزها به دست بیاورند.

همین‏جور فلک زهره قاعده او آنجا است که هست، رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین در هر کره‏ای زهره‏ای است آن جایی. شمسش همین‌طور قاعده‏اش آنجا است رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین. و هکذا همین‌طور اگر فکر کنید می‏بینید تا

«* دروس جلد 6 صفحه 304 *»

عرش بر همین نسق است. تمام آن چیزهایی که حالا می‏بینید مکوناتند نه بسایط. بسایط آن چیزی است مثلاً عرش آن چیزی است که هیچ کرسی داخلش نباشد. کرسی آن چیزی است که هیچ عرش داخلش نباشد و هکذا. اما الآن عرش، کرسی و افلاک و عناصر داخل دارد. کرسی الآن عرش و افلاک و عناصر را داخل دارد. هر فلکی از عرش و کرسی و عناصر داخل دارد. هر کره‏ای از عناصر از هر یک از آنها داخل دارد. تمام این عالمی که حالا می‏بینی بسایطش مرکباتند. عالم عالم ترکیب است. این موالید متعارفه موالید موالیدند.

پس به همین نسق اگر فکر را بیارید خواهید یافت که نبات باز از افلاک آمده قاعده‏اش افلاک است، رأس مخروطش سرازیر شده، و تمام نباتات از بالا سرازیر شده‏اند آمده‏اند اینجا. و درخت‌های جنت سرازیر است، همین‏جور معنی‌ها را دارد. ریشه درخت‌های بهشت بالا است و شاخه‏هاش آمده پایین. اگر درست دقت کنی می‏دانی درخت‌های اینجا هم این‌جور است. حالا چشمت گولت زده که ریشه را پایین می‏بینی شاخه‏ها را بالا. به جهت آنکه نبات نیست مگر صوافی همین غلایظ. پس نبات جاش و ریشه‏اش در آسمان و شاخش و برگش سرازیر شده آمده اینجا فرو رفته در اعماق زمین. رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین. به همین‌طور حیات قاعده‏اش سرابالا است، رأس مخروطش آمده اینجا رفته تا تخوم ارضین. و هکذا ماده همین‌طور طبیعت همین‌جور نفس انسانی همین‌جور عالم روح همین‏جور. عالم روح عالم انبیاء است قاعده‏اش آن جایی است که منفصل است از نفس لکن سرازیر شده آمده در عالم نفس. پس در عالم نفس هم عالم خبریّتی هست عالم انبائی هست، نهایت همه‏اش نفسانی است. این است که در عالم انسان می‏گویند نقبا و نجبا برزخند مابین انبیاء و سایر اناسی. آخر ببینید صفت نبی این است که نعیمش در شقاء باشد بقائش در فناء باشد و هکذا عزتش در ذلت، غناش در فقر، در بلا صبور باشد. اینها صفتی است مخصوص انبیاء و نمونه این‌جور صفات در بزرگان باید باشد

«* دروس جلد 6 صفحه 305 *»

و نقباء این صفت‌ها را دارند این‏جور صفات برای آنها هم هست. نبی نیستند، اما دارند چیزی شبیه به نبوت. این است که در خصوص بزرگان فرمودند علماء حکماء کادوا ان‏یکونوا من الحکمة انبیاء.

بر همین نسق قاعده عقل مخصوص ائمه است. رأس مخروطش در انبیاء هم آمده. ائمه عقل دارند انبیاء هم عقل دارند لکن عقل روحانی. به همین‌طور از پیش انبیاء عقل سرازیر آمده در مقام اناسی و اناسی عقل دارند به عقلشان مکلفند به عقلشان عبادت می‏کنند. از آنجا سرازیر آمده تا پیش جن از آنجا آمده تا حیوانات و نباتات تا تخوم ارضین عقل سرازیر رفته. و اینها هر یکی به حسب خودشان شعوری دارند ادراکی دارند و به حسب اندازه‏ای که دارند همان‏قدر تکلیف دارند لایکلف اللّه نفساً الا ما آتاها، لایکلف اللّه نفساً الا وسعها این امر در همه جا جاری است. دیگر اعلی درجات عقل را هم گاهی فؤاد می‏گویند.

پس آنی که داخل درجات ثمانیه است، که به اصطلاح حکماء عقل فعالش می‏گویند فؤاد همان است. و این کومه‏های ثمانیه هم هیچ‌یک مزاحم یکدیگر نیستند مگر از آن‏جور بیان را به دست بیارید که چون برازخ در میان هست و طفره محال است هم طفره‏های ظاهری هم طفره‏های باطنی. طفره‏های ظاهری محال است و طفره ظاهری این است که انسان از اینجا برود تا آن سر اطاق و مرور نکند. از آسمان بیاید به زمین و به هوا مرور نکند، این داخل محالات است. پس ملتفت باشید اصل طفره در وجود محال است. پس در تخوم ارضین غلایظ عقل هست غلایظ روح هست غلایظ نفس هست غلایظ طبع هست غلایظ ماده هست غلایظ حیات هست غلایظ نبات هست، لکن هیچ یک صاحب تأثیر نیست. مگر فاعلی دست بالا کند و بنا کند کارکردن. پس آن غلایظ نباتی که در تخوم ارضین خیالش کنی البته غلیظ‌تر است از غلیظه حیاتی. و غلیظه حیات غلیظ‌تر است از غلیظه مثال. حالا کدام غلایظ شبیه‏ترند به این غلیظه جسمانی؟ غلیظه نبات. پس کأنه جسم است، صوافی جسم

«* دروس جلد 6 صفحه 306 *»

است، حقیقةً هم همین‌طور است. پس وقتی صانع بنا کرد از اینجا صنعتگری کند اول نباید عقل سر بیرون آورد. اول نباتش باید سر بیرون بیاورد بعد باید حیوانش سر بیرون آورد بعد باید انسانش سر بیرون آورد بعد نبیش سر بیرون بیارد بعد عقل سر بیرون بیارد که مقدم بر همه است.

چه بسیار اوقات بود که جمادات بود گیاهی نبود در عالم بعد از مدت‌های مدید گیاه‌ها در دنیا پیدا شدند. و مدت‌های مدید اوقات بسیار بود که نباتات بودند و حیوانی نبود در دنیا تا بعد از مدت‌ها حیوان در دنیا پیدا شد و کم‏کم حیوانات به دنیا آمدند. وقتی آدم آمد اینجا دنیا به وجود حیوانات معمور بود بلکه جن زیاد بودند در عالم و حیوانات را به کار می‏داشتند. اذیت‌ها به آنها می‏کردند بارهای بسیار سنگین بار آنها می‏کردند. بعد از حیوانات وقتی آدم آمد جن‌ها اینجا تشریف داشتند حیوانات در دنیا بودند همه هم دشمن بودند. آدم آمد و همه را مسخر کرد سد اسکندر را اول آدم کشید. اسکندرِ اول آدم است یک‌پاره منترها و دعاها داشت که جن‌ها را عقب کرد، یأجوج و مأجوج را پس نشانید. به آن منتر و دعاها حیوانات را از خود دفع کرد. واقعاً به دعاها و ذکرها به طلسمات حیوانات را از خود دفع کرد که اذیت آنها را نبیند. به دعاها و ذکرها بود و الا یک نفر آدم غریب بیاید در دنیا و هیچ‌کس نباشد مگر جن‌ها مگر حیوانات آنها هم با او دشمن، دفع آنها نمی‏شد مگر به ذکر و دعا. پس بیست و پنج اسم اعظم داشت حضرت آدم که هر اسمی را می‏خواند به آسانی هر چه تمام‏تر خیلی کارها درست می‏شد. مثلاً اسمی می‏خواند نهر جاری می‏شد. اسمی می‏خواند حیوانات دور می‏شدند. و این‌جور اسم‌های عظیمه هست همراه نفس انسانی، که نفس خود انسانی اسم اللّه می‏شود. آن‏جور اسم‌ها را همه جا به سرعت نمی‏شود به کار برد. وقتی از غیب باید چیزی را آورد به عالم شهود لابد سیرها و عبادت‌ها و گریه‏ها می‏خواهد. یک دفعه برای تسهیل کارِ نبی، نشان نبی می‏دهند که فلان حرف را به فلان حرف بچسبان فلان تأثیر را دارد. مثل اینکه آب تأثیر خود را دارد آتش تأثیر خودش

«* دروس جلد 6 صفحه 307 *»

را دارد. حالا نبی بیاید دعا کند رفع عطش مرا بکن خیلی باید دعا کند که هوا جوری سرد شود افلاک طوری بگردد که این سیراب شود. از برای تسهیل این کار خدا چند اسم اعظم تعلیم آن نبی می‏کند که تا آن را می‏خواند آب جاری می‏شود، می‏رود رفع عطش خود را می‏کند.

عرض کرده‏ام در امورات عامه ـــ  اگر عاقلی ــ دعا مکن تمنا مکن زمستان تابستان بشود. تو سرمات است بالاپوش به خود بگیر. تو برو علاج کار خود را بکن. تو گرسنه‏ات هست برو دعا کن خدا تو را سیر کند. دیگر حالا گرانی است گرانی باشد بلکه مردم مستحق باشند. تو هم اگر مطلع می‏شدی به عقاید این مردم خودت می‏گفتی هنوز کم است. و همچنین می‏بینی کسادی است بلکه خدا خواسته عذاب کند مردم را و مردم مستحق باشند. تو هم اگر مطلع می‏شدی می‏گفتی هنوز کم است، و هنوز خدا خیلی رحیم است که این قدرها هم رحم می‏کند. اگر به دست تو می‏دادند کن فیکونش می‏کردی. از این است که خدا کسی را مطلع نمی‏کند بر باطن‌های مردم. انبیاء را درست مطلع نمی‏کند بر بواطن مردم به جهت آنکه طاقت نمی‏آرند. باری پس هوای عالم گرم است دعا نکنید که سرد شود، خدا خواسته گرم باشد دیگر یا رحمت است این گرمی، یا رأیش قرار گرفته عذاب کند مردم را. تو فضولی مکن دعا مکن که خدایا گرما را بردار، دعا هم بکنی مستجاب نمی‏شود. تو گرمات است جای سردی پیدا کن آب سردی بخور بادی به خودت بزن. و همچنین اگر می‏بینی هوا زیاد سرد است رفع حاجت خود را بکن. می‏بینی گرانی است زیاد، بگو خدایا مرا رزق بده، کار نداشته باش عالم ارزانی شود.

پس این در گوش شما باشد که در بلاهای عام هرگز سخت نایستید که دعا کنید خدا رفع کند که مأیوس می‏شوید. همین که لج کردید و سخت ایستادید که خدایا وبا را مثلاً بردار سخت ایستادی، یک‌دفعه می‏بینی پشت سر این یأس می‏آید. پس من چقدر گریه کنم، چقدر دعا کنم؟ و می‏گویند خدا مستجاب می‏کند من که هر

«* دروس جلد 6 صفحه 308 *»

چه دعا کردم استجابت ندیدم. تو راه دعا را گم کردی ندانستی چه دعائی بکنی. عذاب‌ها را همه را برای تو نمی‏خواهند بیارند. رحمت‌ها را همه را برای تو نمی‏آرند. تو خودت گرسنه‏ای برای خودت علاجی بکن. سرمات است برای خودت علاجی بکن، از آن راه‌ها و از آن بابی که خدا مفتوح کرده داخل شو. آتش را روشن کن برو پیش آتش گرم می‏شوی. لباس را بپوش برو توی حمام، از این باب‌ها داخل شو گرم می‏شوی. از همه اینها عاجز شدی دعا کن وسیله‏ای شود کسی لباسی برایت بیارد آتشت بدهد. باز دعا مکن که هوا گرم شود مگر در بیابانی باشی، دیگر موقع‌هاش را باید ملتفت بود.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 309 *»

درس بيست‌وچهارم

 

(شنبه 23 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 310 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاك جهات الرب جل‏شأنه و مترجمات اراداته الملكوتية الغيبية فی الملك و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی‌ شأنه و مشياته و مراضيه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لها بلباس الجسمانية القائلة لها انا بشر مثلكم يوحی الينا انما الهكم اله واحد فمن كان يرجو منكم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الی آيته الظاهرة فيه بنا فليعمل عملاً صالحاً و ليتخفف ليلحق بنا و لينتزع عن الميل الی الكثرات و الشركاء المتشاكسين و لايشرك بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ما عبد الله فان كنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببكم الله.

بالجمله از طورهایی که عرض شد ان‏شاءاللّه ملتفت شدید که پستای این‌جور فصول و این‌جور مطالب هیچ پستای مطلق و مقید نیست. و ببینید که تمام آنچه را عرض می‏کنم همه‏اش توی همین عبارات است و می‏بینید هیچ دخلی به مطلق و مقید ندارد. آنچه در روی زمین متعین شده همه به واسطه افلاک متعین شده. و آنچه در روی زمین متعین شده از عالم غیب آمده به طورهایی که عرض کردم. آنچه از عالم جسم است از غیر عالم جسم نمی‏آرند چیزی را توی عالم جسم بریزند. جسم خودش از تخوم ارضین تا محدب عرش تمامش عالم جسم است. و تمامشان ماده غلیظه‏ای دارند صاحب سمت‌های ثلاث و مکان و زمان و جهات هستند. هر ذره‏ای طول و عرض و عمق دارد، چنان‌که خرمنش دارد. از ذره‏اش نمی‏شود اینها را گرفت از

«* دروس جلد 6 صفحه 311 *»

خرمنش هم نمی‏شود. اینها دیگر انتظاری ندارند خودشان خودشان هستند. اینها دیگر ارسال رسل نمی‏خواهند. همه از جسم خبر دارند همه حاکی جسمند، پس همه رسول جسمند. یک ذره‌ جسم می‏گوید جسم صاحب طول است، بیایید مرا ببینید که من صاحب طولم، جسم صاحب عرض است همین‌طور صاحب عمق است. همین‌طور آن ذره دیگر هم همین را می‏گوید پس تمامشان راوی جسمند حاکی جسمند اسماء جسمند صفات جسمند. پس در جسم بودن نسبت به جسم مطلق واسطه نمی‏خواهند. دیگر یا تعبیر می‏آری که چون همه همدوشند واسطه نمی‏خواهند یا بگو اصلش وساطت نمی‏خواهند. جسم وقتی می‏خواهد بیاید روی زمین، از عرش نردبان نمی‏گذارد بیاید پایین. اگر عرش را هم خلق نکرده بودند همین‌طور که جسم حالا آمده روی زمین آن وقت هم آمده بود. پس جسم قاصدی نمی‏خواهد. پس جسم آن جوهری است که صاحب سمت‌های ثلاث است. در تمام اجسام، خودش هست و از خود آنها بهتر ظاهر است. پس دیگر نمی‏خواهد طلب کند که رو به من کنید که رو به من بيایید همه رو به او رفته‏اند همه او را یافته‏اند این ارسالی نمی‏خواهد بکند، به که بکند؟ به غیر جسم، که جسم نمی‏تواند رسولش باشد، به جسمی باید ارسال کند. اجسام که تفاضلی بر یکدیگر ندارند، مگر حالا از غیب یک‌پاره چیزها آمده، تفاضل پیدا کرده‏اند. جسمانیت جسم، دخلی به عرشیت عرش ندارد دخلی به کرسویت کرسی و فلکیت افلاک و عنصریت عناصر ندارد. حقیقت جسم آن ماده صاحب طول و عرض و عمق است. می‏خواهد بالا باشد می‏خواهد پایین، می‏خواهد در مشرق باشد می‏خواهد در مغرب. تمام خرمن جسم مفاخرت بر سر سوزن جسمی نمی‏تواند بکند، اگر بکند این هم می‏گوید که آنچه داری من هم دارم.

خوب دقت کنید ملتفت باشید ان‏شاءالله تمام خرمن جسم را یک طرف بگذاری سر سوزنش را هم طرفی دیگر اگر او بگوید من فخر دارم بر تو من بزرگم تو کوچک این هم می‏گوید اگر فخر در دارایی است که من هم فخر دارم که من جزئیت را دارم تو

«* دروس جلد 6 صفحه 312 *»

نداری. اگر در ناداری فخر است من کلیت را ندارم تو جزئیت را نداری. پس هیچ مقام مفاخرت در این‌جور کون نیست. پس در بودنِ جسم جسم، جسم صاحب اطراف ثلاث است هیچ ذره‏ای از ذرات طولِ ذره دیگر را نمی‏تواند به خود بگیرد. باز عمقِ مسأله می‏رود تا جبر و تفویض. طول هر ذره‏ای مال خودش است هر ذره‏ای طول خودش را دارد عرض خودش را عمق خودش را دارد. ذره دیگر هم چنین است تمامش هم چنین است و هیچ کدام هم اکتساب از یکدیگر نمی‏توانند بکنند.

هیچ فاعلی فعل خودش را به غیر نمی‏تواند واگذارد این تفویض است و محال. و هیچ فاعلی به زور کارش را نمی‏تواند از دست دیگری جاری کند. حالا دیگر دقت کنید و ملتفت باشید همین‏جور بیان را ببرید در آن بی‏نهایت که ماسوی ندارد. آن بی‏نهایتی که ماسوی ندارد ارسال به کجا بکند؟ هیچ‌کس نیست چه را حلال کند؟ حلالی نیست حرامی نیست. پس در کون و در وجود در هر عالمی که واردش بشوید امتیازی نیست. در هر عالمی هر که هر چه دارد آن مثلش هم، جفتش را دارد هیچ کس فعلش را به کسی دیگر نمی‏تواند تفویض کند. و هیچ‌کس نمی‏تواند فعلش را از دست دیگری جاری کند و جبر کند به او، چرا که هم جبر محال است هم تفویض. پس چیزی که آمده و معین کرده به همان‏جور تعیناتی که اشاره کرده‏ام، چیزی که آمده و جسم را غرفه غرفه کرده که هر غرفه‏ای خاصیت بخصوصی پیدا کرده «غیوب» است. پس یک کاری کرده‏اند که عرش عرش شده، نه این است که آن صفحه‏ای که بالا است آن بالا بود اما نمی‏گشت، بالاش کردند و هکذا افلاک را یک کاری کرده‏اند که چنین شده. و این‏جور نظر را اگر نداشته باشید و در مطلق و مقید بیفتید آخرش دهری شدن و بی‏مذهب شدن توش افتاده است. چنان‌که شده‏اند و اکتفاء کرده‏اند به مطلق و مقیدی و خیال کرده‏اند یاد گرفته‏اند همه چیز را. خیال می‏کند این را که یاد گرفتیم حالا دیگر هر ادعائی بخواهیم بکنیم می‏کنیم. پس لیس فی جبتی سوی الجسم سوی الوجود ادعای الوهیت کردند و باک نداشتند. و این مطلب را هم به آن خرهای

«* دروس جلد 6 صفحه 313 *»

دیگر نمی‏گویند برای اینکه عمله‏شان باشند بارشان را بکشند. به آنهایی که می‏خواهند خلیفه‏شان کنند می‏گویند. هیچ در جبه من به جز جسم نیست راست است. خوب توی پوست سگ هم به جز جسم نیست چیزی دیگر، پس فخری نیست. در این جبه من سوای عنصر چیزی نیست، در جبه جمیع مکونات سوای عناصر نیست.

این نظر مطلق و مقید خوب است اگر اهلش آن را داشته باشند و سر جای خودش جاری کنند. لکن این را گرفتن، و به این حیله‏ها ادعای الوهیت کنند که وجود در من هست در عبای من قبای من هم هست، آنچه هست، کوفت هست و خوره هست و عجز و جهل همه هست. اینها نیست دَیدَن انبیاء و اولیاء، هیچ این، راه آنها نبوده. پس آنچه در عالم جسم آمده و مقید کرده اجسام را، آب را جوری کرده که کار خاکی از او نمی‏آید، هوا را جوری کرده که کار آبی از او نمی‏آید و همچنین هوا و آتش، اینها را ساخته‏اند اینها را از غیب آورده‏اند. آسمان‌ها را ساخته‏اند زمین را ساخته‏اند. و السماء بنیناها باید و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون والله آن کسی که گفته این حرف‌ها را نخواسته قورت بزند بلکه همه را درست کرده و ساخته و گذارده. مثل اینکه هر صانعی که هست که صنعتش را می‏سازد می‏گذارد. هذا خلق الله فارونی ماذا خلق الذین من دونه پس در عالم جسم، هر چه را مقید ببینی که غرفه حقیقی شده، و محدود به حد معین شده ــ نه مثل غرفه آبی و قبضه خاکی، که اینها متعین به تعین حکمی نشده‏اند ــ هر چه مقید شده و غرفه حقیقی شده آن را ساخته‏اند و از غیب آورده‏اند.

پس در تعینات ظاهر، عالم جسم محتاج به ماسوای جسم نیست هیچ کس را نمی‏خواهد. نمی‏خواهد بیاید کسی فلان ذره را غیر فلان ذره کند. پس این قبضه غیر آن قبضه است، یا پهلوش است یا زیرش یا بالاش. در این تعینات ظاهری احتیاج به ماسوای جسم ندارد. جسم پیش همه‏شان هست هیچ استمداد از غیری نباید بکنند و محال است بکنند چرا که غیرشان هم جسم است. و هر ذره‏ای طول دارد و عرض و

«* دروس جلد 6 صفحه 314 *»

عمق، و طول و عرض و عمق نه به طور جبر می‏تواند بیاید نه کسی تفویض می‏کند آن را به آنها. اصلش جسمانیت جسم از غیر عالم جسم نیامده. و اینها جسمانیت را اکتساب از غیری و از غیبی نباید بکنند. لکن صانعی که جسم نیست جسمی را اینجا گذارده و جای دیگر نگذارده. مثالی را در جایی غیر این جسم و در غیب این جسم گذارده. نفسی را در جایی غیر از جای این جسم و جای مثال گذارده عقلی را در جایی غیر جاهای اینها گذارده. پس آن صانع می‏آید صنعت می‏کند به یک تدبیری یک‌پاره اجزاء را حرکت می‏دهد، می‏داند در این حرکت چه ثمر است، ثمرش را می‏خواهد. یک‌پاره اجسام را تقید می‏دهد می‏داند در این تقید چه ثمر است، ثمرش را می‏خواهد، غرفه‏شان می‏کند نه آنجور تقید.

پس زمین را یک کاری می‏کند که کاری از او بیاید که ماسوای زمین آن کار از او برنیاید، پس این چیز خاصی آورده. در بعضی اجزای جسم کاری کرد که باقی اجزاء کار این از آنها برنمی‏آید کار زمین را نمی‏تواند بکند. همچنین کرسی و افلاک و آتش و هوا و آب. پس این غرفه حقیقی شده و قبض حکیم در این فرو رفته. چنان‌که بعضی جاها مشایخ فرموده‏اند قبض حکیم فرو رفته. قبض ظاهری در اعماق چیزها فرو نمی‏رود، غرفه ظاهری از آب برداری قبضه در اعماق آب فرو نرفته. به جهت آنکه این غرفه را بخوری هر خاصیتی که این دارد هر اثری که این دارد هر ثمری که این دارد، آن غرفه دیگر هم دارد. به خلاف اینکه قبض حکیم فرو رفته در این خاک. این خاک، کاری می‏تواند بکند که عرش و کرسی و افلاک و آتش و هوا و آب، این کار از آنها برنمی‏آید. باز قبض حکیم فرو رفته در آب چنان در اعماق آب فرو رفته که این آب کاری می‏کند که باقی دیگر نمی‏توانند بکنند. همین‌طور هوا ساخته، باز کار هوا را نه آب می‏تواند بکند نه خاک نه آتش نه افلاک نه کرسی نه عرش. همین‌طور آتش ساخته کار آتش را آنهای دیگر نمی‏توانند بکنند، افلاکش را همین‌طور فکر کنید. به همین نظر کواکبش، کاری که قمر می‏تواند بکند شمس از او نمی‏آید اگر چه متشخص باشد.

«* دروس جلد 6 صفحه 315 *»

شمس پادشاه و شهنشاه ملک است لکن کار قمری از دستش نمی‏آید چنان‌که کار شمسی هم از قمر نمی‏آید.

دیگر این حرف را بیارید تا پیش پای خودتان. کار سلطنت از رعیت نمی‏آید. وزیر هزار دلش ضعف کند برای سلطنت از او نمی‏آید. کار رعیتی از سلطان نمی‏آید آن کسی که سلطان می‏شود نفسی دارد که راضی است سرش را ببرند و زیر بار احدی نرود. پس سلطان وزارت نمی‏تواند بکند کار سلطان را وزیر نمی‏تواند بکند. ببرندش بنشانندش سر تخت دائم دلش هول است آخر هم نمی‏تواند.

خلاصه تعیّن را از غیب می‏آورند در عالم شهود و برای بعضی چیزها بخصوص خاصیتِ خاصی قرار می‏دهند، و هر چیزی را باب فیضی قرار می‏دهند. جمیع اجسام حالا این ابواب فیض غیبند. پس کار غیبی که خاک باید بکند حالا خاک می‏کند. رفع عطش و انبات نبات از آب برمی‏آید از هیچ‌کس دیگر برنمی‏آید چنان‌که ترویح و تمویج آب و جابه‌جا کردن خاک این از دست هوا برمی‏آید از هیچ‌کس دیگر برنمی‏آید. غیب، هر یک از اینها را برگزیده برای کار بخصوصی و بابی از ابواب قرار داده و فعل خود را از گریبان اینها بروز داده. و اینها را متعین کرده، هر یک خصوصیتی و قیدی دارند. و قیدِ هر ذره‏ای پیش خودش است پیش دیگری نیست. به خلاف عالم اول که هر ذره‏ای در آن عالم هر چه داشت و هر ذره‏ای هر ادعائی که داشت  ذره دیگر هم همان را دارد، و همان ادعا را دارد. اینجا هر ذره‏ای هر چه دارد مخصوص خودش است ذره دیگر آن را ندارد. حالا عالمی دیگر شده، حالا دیگر می‏گویند این عالم حرکت بر محور می‏کند آن عالم حرکت بر قطب می‏کند. این عالم عالم شرع است که بر پا شده هر چیزی بابی دارد که از غیب گشوده شده. حالا ببینید که نسبت به غیرمتناهی این حرف‌ها گفته نمی‏شود. مگر از غیب به شهود بگویی، درست می‏شود. از عالم مطلق به عالم مقید چه بیاید؟ از نفس جسم مطلق چه بیاید؟ اگر حرکت در نفس جسم مطلق هست پس تمام اجسام باید متحرک باشند. سکون اگر در نفس

«* دروس جلد 6 صفحه 316 *»

جسم مطلق است تمام اجسام باید ساکن باشند. چنان‌که حرارت در آتش هست هر جا ببری آتش را حرارت همراهش هست. پس خود جسم مطلق اگر متحرک بود، ساکن جسم نبود. اگر ساکن بود، متحرک جسم نبود. پس این حرکت و این سکون واقعاً هیچ یکش مال جسم نیست، مال «غیب» است مال غیر است. کسی ساخته و ساکنش کرده یا متحرکش کرده. روحی در آن گذارده که می‏گرداندش مثل روحی که در بدن شما است. حیات دائماً می‏خواهد متحرک باشد. بخواهی کاری کنی که خودش ساکن بماند، نمی‏شود. تا حرکت نکند، آرام نمی‏گیرد در مقام خودش.

دیگر در این سرّ اگر فکر کنید خواهید یافت که ابواب حکمت است که از این باب گشوده می‏شود. از همین باب است که حیوانات می‏خواهند بازی کنند. بچه‏ها چرا میل دارند بازی کنند؟ از همین باب است. الواط چرا میل دارند بازی کنند و رقاصی کنند؟ اغلب طبایع این‌طور است. مردم را در مجلس بازی ببری چرت نمی‏زنند، خواب هم باشند خواب از سرشان می‏رود. لکن در مجلس علم که می‏نشیند چرت می‏گیردش حظ نمی‏کند. اما به جاییش ببر که سازی باشد سرنایی باشد خرسی برقصانند گربه‏ای برقصانند، می‏بینی اگر غرق خواب باشد خواب از سرش می‏پرد از بس میل دارد.

همه اینها به جهت این است که حیات طبعش طبع حرکت است هی میل دارد که بازی کند. از این جهت حیوانات بازی را بیشتر میل دارند بچه‏ها میل به بازی بیشتر دارند هر کس ضعیف‏تر است بیشتر میل به بازی می‏کند. هر کس محکم شد و صعود کرد از عرصه حیوانات، این میل به بازی کمتر می‏کند. و همچنین بازی‌ها هم در سر جای خود از حکمت حکیم است. نمی‏شود، بچه اگر بازی نکند ناخوش می‏شود بزرگ نمی‏شود از این جهت مسامحه باید کرد و آنها را نباید گرفت. هر چه انسان صعود کرد بازی‌ها از سرش می‏رود. قبیح می‏شمارد بازی را پیش نفس خودش خجالت می‏کشد ببیند خرس می‏رقصد.

«* دروس جلد 6 صفحه 317 *»

خلاصه ملتفت باشید ان‏شاءاللّه پس آن چیزی که قبض می‏کند جسم را از غیب باید بیاید و قبض فرو برود در اعماق [جسم] که هر تکه را کاری بر سرش بیارند که تکه دیگر نتواند کار آن تکه را بکند، برای اینکه ابواب متعدده باشند که کارها بکنند. پس هر چه در روی زمین یافت شد از غیب آمده در این عالم، حالا دیگر اینها واسطه می‏خواهند عالم اول واسطه ضرور نداشت حالا جمادی می‏خواهی بسازی یا باید برودتی بیاریم که این را منجمد کند، یا باید گرمی بیاریم مذابش کند. پس حالا دیگر لامحاله دو ید فاعل در این عالم ضرور است ید حرارت و ید برودت. و تا این حرّ و برد را توارد ندهی بر جسمی مخض نمی‏شود این جسم. پس هر وقت باردش می‏کنند این جسم رو به پایین می‏آید خود را جمع می‏کند. هر وقت گرمش می‏کنند رو به بالا می‏رود و منتشر می‏شود و از هم باز می‏شود. مثل خیکی که می‏زنند، دائم این خیک را مخض می‏کنند برای اینکه یک‌پاره چیزها ته‏نشین کند یک‌پاره چیزها رو بیفتد.

خلاصه ببینید که دائم اجزای این جسم را مخض می‏کنند و به همین مخض این آب که اینجا است پیدا شد، این خاک که حالا هست پیدا شد. حالا که آب پیدا شده دیگر این آب خودش ماهی از آن تولد نمی‏کند، این آب خودش یخ نمی‏کند، واسطه می‏خواهد. پس بود یک وقتی که بی‏اغراق آب نبود خاک نبود هوا نبود آتش نبود آسمان نبود زمین نبود. و حال آنکه آن‌جور بیانات را هم فراموش نکرده‏اید که عرض کرده‏ام  کومه جسم نبوده وقتی که نباشد، و محال است بعد از این فانی شود. نمی‏شود فانیش کرد نمی‏شود، این کومه را وقتی خیالش کنی که نبود و تازه پیدا شد، یا خیال کنی وقتی بیاید که فانیش کنند. بله سماء را خراب می‏کنند یوم نطوی السماء کطیّ السجلّ للکتب آفتاب را ستاره‏ها را خراب می‏کنند اذا الشمس کوّرت اذا النجوم انکدرت اینها روز اول هم نبود آخر هم فانی می‏شود. لکن کومه جسم نبود نداشته و نخواهد داشت. نمی‏شود فانیش کرد عمله‏جات هم نمی‏توانند فانیش کنند خدا هم نمی‏کند. پس خود کومه جسم حیاتی براش نیست لکن یک وقتی بوده که هنوز نه آبی

«* دروس جلد 6 صفحه 318 *»

بوده نه خاکی. و در اخبار اشارات به این‌جور مطالب زیاد است که مدت‌ها بود که عرش بر روی آب بود. مدت‌ها بود عرش هم نبود. در کتب سلف هم همین طورها هست که مدت‌ها بود چیزی نمی‏رویید مدت‌ها بود بارانی نمی‏بارید. یعنی ابری نبود یعنی بارانی نبود آبی نبود. آبی ساختند هوائی ساختند حرارتی بر این آب مسلط کردند. این آب بخار کرد بالا رفت برودتی به او رسید یخ کرد بسته شد ابر شد باز حرارت به این رسید آب در آن پیدا شد از خلل و فرج آن بنا کرد باران باریدن.

پس تمام این‌جور چیزها را ملتفت باشید که هیچ دخلی به عالم مطلق و مقید ندارد. نه خیال کنی جسم خودش حرکتی داشته لکن حرکتش توی افلاک است، و سکونی داشته و سکونش توی زمین است. فکر کن ان‏شاءالله این دو اگر دو جسمند پهلوی هم گذاشته شده پس مقیدند. جسم مطلق حرکت توش باشد اجسام همه می‏جنبند، سکون توش باشد اجسام همه ساکنند. مثل اینکه آب که حرارت ندارد هر جاش ببری کار آتش نمی‏کند کار آبی می‏کند. آتشی که برودت ندارد هر جاش ببری کار آبی نمی‏کند کار آتشی می‏کند و حرارت همراهش است. حالا آن جسمی که یک‌پارچه است و قابل است جاییش را گرم کنند یا جاییش را سرد کنند، گرم است یا سرد؟ نه گرم است نه سرد. جسم قابل است، خودش نه متحرک است نه ساکن نه نورانی است نه ظلمانی، اینها تمامش از عالم غیب آمده. پس عالم غیر است عالم غیب است نهایت غیوب متعدد دارید.

فکر کنید ان شاءالله بلی غیبی هست وقتی می‏آید جسم گرم می‏شود این گرمی بنا نیست عقل داشته باشد شعور داشته باشد. غیبی هست وقتی می‏آید جذب هم می‏کند دفع هم می‏کند امساک هم می‏کند هضم هم می‏کند. دیگر نباتات بنا نیست ببینند بشنوند لامسه داشته باشند ذائقه داشته باشند. و همچنین باز غیبی دیگر است پشت سر نبات می‏آید نمی‏تواند هم پیش از نبات پا بگذارد به این دنیا. و دیگر این سرّش به دستتان باشد، اگر هیچ حرّی بردی نیاید در این دنیا جذب و دفع و

«* دروس جلد 6 صفحه 319 *»

امساک نمی‏تواند پا بگذارد در اینجا، به جهتی که جاذبه لامحاله حرارت می‏خواهد دافعه لامحاله رطوبت می‏خواهد، ماسکه یبوست می‏خواهد. تا یبوست پا نگذارد پیش، ماسکه به هم نمی‏رسد. تا رطوبت پا پیش نگذارد دافعه پا نمی‏گذارد در اینجا. تا آب نیاید دافعه پیدا نمی‏شود. و هکذا هاضمه گرمی و تری می‏خواهد باید هم گرم باشد و هم تر. گرمِ صرف باشد مکلسش می‏کند طبخ به عمل نمی‏آید. طباخ باید هم آب داشته باشد هم گرمی. پس تا هوا نباشد هاضمه نیست. پس باید پیشتر گرمی باشد پیشتر سردی باشد، پیشتر رطوبت باشد پیشتر یبوست باشد. به شرطی که بدانید آنها همه از غیب آمده دخلی به عالم جسم ندارند، یک وقتی بود حرارتی نبود.

پس ملتفت باشید غیوب عدیده هست، و به تدریج واجب است پا بگذارد در اینجا. پس اول چیزی که می‏آید حرارت و رطوبت و برودت و یبوست می‏آید. باز اینها را مخض می‏کند ید فاعل، هر یک را به هم می‏زند مخض می‏کند سنگین‏هاش ته‏نشین می‏شود سبک‌هاش بالا می‏آید. خورده خورده یک‌پاره رطوبت‌هاش کم می‏شود جمادات پیدا می‏شوند. جمادات بعضی چیزهاش مثل آجر است بعضی مثل سنگ است. باز فاعل تصرف می‏کند در این. اگر مخض بیشتر است ماده بیشتر است رطوبت زیادتر است و خشک نمی‏شود، مخض می‏کند جاذبه پیدا می‏شود دافعه پیدا می‏شود ماسکه پیدا می‏شود هاضمه پیدا می‏شود نبات پیدا می‏شود.

جمادات که می‏بینید جمادات شده‏اند. جماد مثل این است که کاسه آبی را تو برداشته باشی منفصل کرده باشی از روی زمین، آن وقت این آب را علاج کنی تا منجمد شود. وقتی جماد شد دیگر ریشه‏اش توی زمین نیست که هی مدد به ایشان برسد هی گرما و سرما توی سرشان بخورد، و مدد نرسیده خشکیده‏اند. اگر اتفاق در فضوه‏ای بخاری پیدا شد و حرّی و بردی بر او وارد آمد، هر چه بخواهد بخشکد آبی به او می‏رسد هر چه بخواهد از هم باز شود یبوستی به او می‏رسد. هی از زیر مدد می‏شود

«* دروس جلد 6 صفحه 320 *»

هی از رو جذب می‏شود، به این طورها نبات پیدا می‏شود. جاذبه و دافعه و ماسکه و هاضمه پیدا می‏کند.

باز این تا نیاید حیات در آن در نمی‏گیرد، جماد را هرگز حیّ نمی‏کند. حتی شتر را که از سنگ بیرون می‏آرند عصا را که اژدها می‏کنند، اول رطوبتی به آن می‏دهند که آن رطوبت بخار کند و نباتیت پیدا کند، آن وقت حیات به آن تعلق می‏گیرد. پس جماد اول پیدا می‏شود پشت سر جماد نبات پیدا می‏شود. دیگر حیات بخواهد بیاید در این دنیا نمی‏تواند مگر جمادی پیدا شود بعد نباتی پیدا شود آن وقت حیات به آن تعلق گیرد. خیال بخواهد بیاید در این دنیا نمی‏تواند، تا جمادی پیدا شود بعد نباتی پیدا شود بعد حیاتی به آن تعلق بگیرد آن وقت خیالی بیاید اینجا. و اگر این نباشد این را از زیر پاش بکشی می‏رود به عالم خودش. نمی‏تواند اینجا بایستد اینجاها منزلش نیست.

به همین‏جور نفس انسانی نمی‏تواند در این دنیا پا بگذارد آدم نمی‏تواند در این دنیا بیاید، تا بدنی براش بسازند جمادی و آن بدن مدت‌ها افتاده بود، تا روح نباتی به آن تعلق گرفت. و مدت‌ها گیاه بود و مثل سایر گیاه‌ها بزرگ می‏شد باز زنده نبود. مثل بچه‏ها که مدت‌ها می‏گذرد و شعور ندارند، بدن آدم هم مدت‌ها بزرگ می‏شد و حیات نداشت، بعد از مدت‌ها حیات به آن تعلق گرفت. و همچنین مدت‌ها می‏گذرد آن‌وقت خیال می‏آید، آن وقت پشت سرش انسان پایین می‏آید. انسان نمی‏تواند پا در این دنیا بگذارد مگر اینکه سوار حیوانی شود بیاید در این مرغزار، بیاید روی زمین. به همین‏جور تا انسان نیاید نبی نمی‏شود بیاید. پس آدم اگر آدم نشده بود پیغمبر نمی‏شد، حیوان را خدا نبی نمی‏کند. اول انسانیت می‏آید بعد نبوت، آدم که آدم شد آن وقت نبی شد. باز تا نبی نیاید توی این دنیا نمی‏شود ائمه بیایند. از این جهت پیش افتادند، انبیاء پیش‏جنگ بودند عمله و اکره بودند؛ از این جهت پیش آمدند. پس عقل نمی‏تواند بیاید در دنیا مگر روح بیاید. روح اول باید باشد بعد عقل بیاید بر روی

«* دروس جلد 6 صفحه 321 *»

روح بنشیند. دیگر پیغمبر بر روی براق سوار شد بر روی رفرف سوار شد اشاره به این معنی‏هاست. باز تا ائمه نیایند در این دنیا آن مقام خاتمیت نمی‏آید در دنیا. اگر چه پیغمبر آخرالزمان9 پیش از ائمه طاهرین سلام الله علیهم رسالت کرد لکن مقام خودش آن بود که تا امیرالمؤمنین نیاید ظاهر نشود. چنان‌که در ظاهر هم تا امیرالمؤمنین نیامد نتوانست کار خود را بکند.

دیگر ملتفت باشید که خدا در ضمن آیات خیلی چیزها فرمایش کرده لکن مردم برنمی‏خورند. ببینید می‏فرماید ان لم تفعل فما بلّغت رسالته می‏خواهد بفرماید که آن رسالتی که تو آمده‏ای بکنی این است که این را نصب کنی به خلافت. اگر این را نصب نکنی رسالت نکرده‏ای. آن رسالت پیشتری را که کرده‏ای، تو برای همان‌ها تنها نیامده‏ای، عمده این است. پس رسالت خودش بعد از ائمه باید پیدا شود، چنان‌که در رجعت بعد پیدا می‏شود، ولی تا نیاید آن نبی که خاتم است از علم خودش نمی‏تواند درست بروز بدهد. آن امری که دارد امری است که تا خاتم نیاید بروز نمی‏دهد. اگر خاتم نیاید در دنیا آن توحید صرف خالص نیست. پیش، هوایی است خدا گرفته‏اند، خدا نیست نهایتش مجزی باشد، باشد به جهتی که فهم ندارند تکلیف ما لایطاق نمی‏کند. مبدأ، حکیم است رؤف است رحیم است لکن اگر پیغمبر نیامده بود، آن توحید صرف خالص نیامده بود و آن را پیغمبر آورد در دنیا. این است که ختم کنیم به این دعا می‏فرمایند اللهم عرّفنی نفسک فانک ان لم‌تعرّفنی نفسک لم‌اعرف رسولک اللهم عرفنی رسولک فانک ان لم‌تعرّفنی رسولک لم‌اعرف حجتک اللهم عرّفنی حجتک فانک ان لم‌تعرفنی حجتک، پس دیگر هیچ ندارم، ضللت عن دینی.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

 

 

«* دروس جلد 6 صفحه 322 *»

روز یکشنبه 24 شهر ذی‏حجه 1297 برای درس که بیرون تشریف آوردند، وقتی که نشستند، رو کردند به جناب آقا میرزا ابوتراب آن وقت فرمودند:

دیشب امیرالمؤمنین را خواب می‏دیدم و در خانه ما تشریف داشتند و خانه خودشان بود. همچو مخفف، شال کمرشان نبود عمامه سرشان نبود ایستاده بودند رو به قبله و دعا می‏کردند. دست‌هاشان را همچو گرفته بودند مثل وقت قنوت و دعا می‏کردند با تضرع و گریه می‏کردند. من با خود گفتم همین‌طور که حضرت ایستاده‏اند من هم می‏روم پشت سر ایشان می‏ایستم و من هم دعا می‏کنم. بعد فکر کردم با خود گفتم نماز که نمی‏کنند که بروم اقتدا کنم چرا فضولی کنم؟ نرفتم. رختخواب بچه‏ها هم هنوز افتاده بود گویا زیر رختخواب چیزی جنبید. حضرت به اشاره فرمودند ببین چه چیز است من یک قدری تجسس کردم عرض کردم این جاها ماری چیزی نیست. آن وقت به لفظ مبارک فرمودند اینجاها مار هست سه چهار تا مار آنجا هست. من با خود می‏گفتم چون حضرت امیر می‏فرمایند لامحاله هست. و دیدم حضرت قد بلندی داشتند چشم‌های درشتی داشتند. در دعا خیلی تضرع می‏کردند گریه و زاری می‏کردند و من تا دیشب این‌طور حضرت امیر را خواب ندیده بودم که تکلم کنند دیشب این‏طور دیدم.

 

 

«* دروس جلد 6 صفحه 323 *»

درس بيست‌وپنجـم

 

(يکشنبه 24 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 324 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاك جهات الرب جل‏شأنه و مترجمات اراداته الملكوتية الغيبية فی الملك و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی‌ شأنه و مشياته و مراضيه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لها بلباس الجسمانية القائلة لها انا بشر مثلكم يوحی الينا انما الهكم اله واحد فمن كان يرجو منكم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الی آيته الظاهرة فيه بنا فليعمل عملاً صالحاً و ليتخفف ليلحق بنا و لينتزع عن الميل الی الكثرات و الشركاء المتشاكسين و لايشرك بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ما عبد الله فان كنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببكم الله.

چون انسانِ عاقل نظر می‏کند به عالم می‏بیند موادی چند هستند و این مواد قابلند از برای اینکه کسی از خارج، اینها را حرکت بدهد پس یک مقام فعلیتی است که مشاهد و محسوس است و یک مقام مادیتی است مشاهد و محسوس. پس مواد خودشان هر ماده‏ای هر جوهری قابل است. و تمام کومه‏ها همین‌طور است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت پس ببینید ماده جسمانیه قابل است از برای حرکت و سکون. حرکت بکند بر جسمانیت آن چیزی نمی‏افزاید، ساکن شود از جسمانیت او چیزی نمی‏کاهد یا زیاد نمی‏شود. جسم جسم است انتظاری برای جسمانیت خود ندارد، اگر حرکت کرد حرکت از غیر عالم جسم آمده به این چسبیده. اگر ساکن شد سکون از غیر عالم جسم آمده به این چسبیده. در هر عالمی این قاعده را داشته باشید و این یکی از

«* دروس جلد 6 صفحه 325 *»

ابواب بزرگ حکمت است هیچ جا هم مخصص نیست.

پس مواد همیشه قوابلند و هر چه از عالم خودشان نیست، چیزهایی است که در بعضی جاها هست در بعضی جاها نیست. و به همین پستا اگر بگیرید و از پی‏اش بروید به آن توحیدی که انبیاء از آنجا آمده‏اند می‏رسید و روح پیدا می‏کند دین و مذهبتان.

قاعده‏ای آقای مرحوم می‏فرمایند خوب قاعده‏ای است. می‏فرمایند هیچ بار زور مزنید که چیزی را یقین کنید. جمیع علم و جهل و شک و ظن و وهم تمام اینها اضطراری است. هیچ به اختیار شخص نیست که اگر بخواهد عالم باشد، باشد. اگر عالم است عالم است نمی‏تواند جاهل باشد. مثل اینکه چشمتان باز است می‏بینید روز است بخواهد شب ببیند نمی‏شود. این‏جور امور قهراً وارد بر انسان می‏شود «قهراً» معنیش این است که اگر چشم صحیح باشد و خدا چنین چشمی خلق کرده باشد ــ و این کار تو نیست کار خدا است ــ بعد هوای روشنی باشد تو هم چشمت باز باشد دیگر نخواهم ببینم نمی‏شود، حتماً می‏بینی این به اختیار کسی نیست، مگر روت را برگردانی چشمت را هم بگذاری. همین‌جور گوش اگر صحیح باشد به طوری که خدا خلقش کرده باشد ــ و کسی دیگر هم نمی‏تواند خلق کند ــ صدا هم در هوا باشد گوش هم باز باشد لامحاله می‏شنود. دیگر صدا در هوا هست من نمی‏خواهم بشنوم نمی‏توانی نشنوی. می‏خواهی نشنوی پنبه در گوشت بگذار.

به همین پستا علم اسبابی دارد یقین اسبابی دارد. همین که اسبابش بیان شد اگر علم باید حاصل شود برای انسان می‏شود. یقین باید حاصل شود می‏شود. حالا از راه توحیدی که انبیاء به آن دعوت کرده‏اند بخواهید وارد شوید، قهراً انسان یقین می‏کند که راهش این است، و قاعده‏ای است کلیه که هیچ جا مخصص نیست. هر ماده‏ای خودش برای خودش موجود است و بالفعل. پس این ماده هر چه را که ندارد از خودش نیست که فاقد است. پس ماده جسمانی را می‏بینی گاهی متحرک نیست پس حرکت هیچ جاش نیست. گاهی می‏بینی ساکن است گاهی ساکن نیست،

«* دروس جلد 6 صفحه 326 *»

بدان سکون هیچ جاش نیست. خیلی از مردم خیال می‏کنند جسم را اگر ول کنی ساکن می‏ماند. بسا سکون خود را، و متغیر نبودن خدا را هم همین‌طور خیال کنند. شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشید. سکون، فعل است. حرکت، فعل است. اینها اگر از ذات ماده باشد ذات ماده اگر متحرک باشد هرگز ساکن نمی‏تواند بشود. اگر ساکن باشد هرگز متحرک نمی‏تواند بشود. پس هیچ کار نمی‏توان، مگر نه حرکت مال ماده باشد نه سکون و سعی کنید این کلیه در ذهنتان بنشیند و ضبط کنید.

پس ماده، آنچه را که باید در ماده بودن داشته باشد دارد. خودش در انتظار وجود خودش نیست که احداثش کنند. آن هست، احداث شده. پس ماده جسمانی طولش موجود است عرضش موجود است عمقش موجود است وزنش مکانش زمانش همه چیزش روش است و هیچ انتظاری ندارد، در وجود خود تام است کامل است. پس این ماده اگر متحرک شد و پیشتر متحرک نبود پس معلوم است یک کسی دیگر این را حرکت داده. و اگر ساکن شد باز مثل مردم دیگر مباشید که خیال می‏کنند خودش ساکن شده، خیر کسی دیگر آن را حرکت داده، کسی دیگر آن را ساکن کرده. ظاهراً انسان که نگاه می‏کند می‏بیند سنگ ساکن است. لکن شما بدانید که لامحاله یک کسی او را می‏جنباند یک کسی او را ساکن می‏کند. سکونش هم همین‌طور است سکونش هم از عالم جسمانیت نیامده. باز بسا سنگ حالا سکون هم ذاتیش شده. البته جسمانیتی که برودت به او رسید و رطوباتِ اجوافش یخ کرد به این جهت زور می‏زند پایین برود، زیر پاش سد است می‏ماند. بله سنگ چنین شده، باز از آن قاعده تخلف نمی‏کند. حالا طبع سنگ چنین شده که تا نجنبانیش نمی‏جنبد، و سکون ذاتی او شده، معلوم است حالا ساکنی ساخته‏اند. شما به آن ماده مبهمه جسمانیه نظر کنید، آن هیچ نه حرکت دارد نه سکون. آن کومه جسم، اگر احدی از عالم غیب نمی‏آمد تصرف در آن نمی‏کرد نه می‏جنبید نه ساکن بود. و تعقل این مشکل است مگر در مقدماتش فکر کنید تا یقین بیابید. پس چیزی که در خود ماده نیست و یک دفعه

«* دروس جلد 6 صفحه 327 *»

می‏بینی در آن پیدا شد پس معلوم است از خارج آمده به آن رسیده. پس حرکت از خارج جسم آمده و بر جسمانیت جسم نیفزوده و لو بر قیمت جسم افزوده باشد آن دخلی ندارد. باز سکون اگر تعلق گرفت بر جسمانیت جسم چیزی نیفزوده. از کجا بیارند؟ عالم جسم که همین جا است ماورای جسم هم که جسمی نیست از کجا بیارند؟

ان شاء اللّه فکر کنید که بعضی چیزهایی که در ظاهر ترائی می‏کند راهش را محکم به دست بیارید تا هیچ محل اشتباه براتان نباشد. بسا طول‌های عارضی که کم و زیاد می‏شود گول بزند. شما ملتفت باشید وقتی چیزی را از پهنا کوبیدی پهناش کم می‏شود، از طرف دیگر کوبیدی دراز می‏شود، از این راه می‏کوبی عمقش کم می‏شود. مثل اینکه مشتی گندم را برداری دانه‏هاش را از این سمت برداری آن سمت بچینی دراز می‏شود. از آن سمت برداری این سمت بچینی پهن می‏شود. حالا که دراز شد یا پهن شد چیزی به این نیفزوده، پس کومه گندم، کومه خاک مثل هم است. این طول‌ها و عرض‌ها و عمق‌های ظاهری که کم و زیاد می‏شود در واقع کم و زیاد نیست. شما مشت گندمی دارید به عدد بخصوصی، به هر شکلیش بچینی عددش زیاد و کم نمی‏شود. از راهی می‏چینی اسمش می‏شود پهن از راهی دیگر می‏چینی اسمش می‏شود نازک، از راهی دیگر اسمش می‏شود عمیق. آهن را از هر طرفی بکوبی از طرفی دیگر پهن می‏شود یا دراز می‏شود.

شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشید مطلب اصل را از دست ندهید. تمام کومه‏ها حالتشان این است که هر چه را دارا هستند همیشه دارند و از عالم خودشان چیزی باقی ندارند به هیچ وجه، و از هر عالمی که چیزی بیاید به ذاتیت آن چیز نیفزوده. و اگر کسی طالب فهم ترکیب این دو عالم باشد فهمش بیشتر باشد این نقلی ندارد، آن حرف اول را اگر فراموش نکرده‏ای آسان است. پس تمام کومه‏ها جواهرند و این جواهر هیچ فعلی ندارند هیچ حولی هیچ قوه‏ای از خود ندارند. و یک صانعی هست که گاهی متحرک می‏کند هر جا را که خواسته گاهی ساکن می‏کند هر جا را که خواسته. و

«* دروس جلد 6 صفحه 328 *»

من حرکت و سکون را برای آسانی عرض می‏کنم، یک جاییش را شور می‏کند شوری از عالم جسم نیست، یک جاییش را شیرین. تمام طعوم از غیب آمده از غیر عالم جسم آمده در عالم جسم، چون از خود عالم جسم نیست. اگر بود همه جای جسم بود. طول از عالم خود جسم است همه جا هست همچنین عرض و عمق و مکان و زمان. حالا هر چه از عالم جسم است این حکمش است. پس طعوم از عالم جسم نیست از این جهت بعضی چیزها شورند بعضی تلخ بعضی شیرین. بوها از عالم جسم نیست از این جهت هر بویی همه جا نیست. بو اگر از عالم خود جسم بود همه جا باید بو باشد. اما یک جا هست یک جا نیست، پس معلوم است مال عالم جسم نیست. و هکذا در جمیع عوالم یک مادیتی هست و یک‏پاره چیزها، که بعضی چیزها به جایی چسبیده‏اند حکمی پیدا کرده‏اند و بعضی چیزها به جایی دیگر چسبیده‏اند حکمی دیگر پیدا کرده‏اند. جمیع تعددات از این‏جور چیزها پیدا شده‏اند.

وقتی از غیب آمد چیزی و ترکیب شد با شهاده، غیب آمده و شهاده را متعین کرده، و این‏جور تعین است محل نظر حکیم. وقتی حرارت از غیب آمد، در جسمی فرو رفت شد مانند روحی که در بدنی فرو رفته. و این روح و این بدن اسمش شد آتش مثلاً، نه این اسمش آتش است نه آن، با هم که جمع شدند اسمش شد آتش. رطوبتی و برودتی از غیب آمدند روح شدند در بدنِ جسمی، در جسمانیت جسم فرو رفتند اسمش شد آب. اگر این‏جور فکر کنید آن غرفه‏های ظاهری چشمتان را نمی‏گیرد. پس اگر حرارت و برودت و حرکت و سکون و امثال اینها را داخل این کومه نمی‏کردند این کومه متعین نبود، اگر چه هر جزئیش غیر جزئی دیگر بود. هر چه این سحاله نقره اثر دارد آن سحاله هم دارد، پس تعین ندارد. یک کاسه آبی برداری از حوضی و کاسه آبی از حوضی دیگر، هر خاصیتی این دارد آن هم دارد. به خلاف خود آب و خاک که این اثری دیگر دارد آن اثری دیگر. اینها غرفه شده قبض حکیم فرو رفته در اعماق جسم و اینها متعین شده، حالا حکیم به شماره در می‏آرد که خاک یکی آب یکی.

«* دروس جلد 6 صفحه 329 *»

پس به همین نظر حالت تمام کومه‏ها به دستتان می‏آید، از روی شعور بدون تقلید. بی‏آنکه زور بزنی یقین پیدا کنی، اگر شعور به کار بردی یقین خودش می‏آید. اسبابش را جمع کن، اگر نداری تحصیل اسباب بکن کار خودش درست می‏شود. پس تمام جواهر از عقل تا جسم تمام این کومه‏ها قوابلند و تمام اینها جواهرند. و چیزی اگر از غیر عالم خودشان داخل نشود به هیچ وجه من الوجوه اینها متعینات نیستند. نمی‏گویم اینها روی هم نریخته‏اند بالای هم نبودند. خیر، این‏طور بود اما متعین نبود.

بود وقتی که هیچ این آب و این خاک و این آسمان و این زمین و این کواکب هیچ نبود. اگر از این راه فکر کنی یقین می‏کنی که نبوده، اگر از این راه فکر نکنی نمی‏دانی. پس از همین راه بیابید ان‏شاءاللّه که اگر در کومه جسم فاعل خارجی تصرف نکرده بود ــ دیگر فاعل هر که می‏خواهد باشد ــ کسی تصرف نکرده بود نه گرم بود نه سرد، نه شیرین بود نه تلخ، نه تاریک بود نه روشن، چطور بود؟ قابل بود برای اینکه تاریک شود روشن شود، شیرین شود تلخ شود گرم شود سرد شود.

اینی که حالا هست گولت نزند این را ساخته‏اندش. بعضی را شاید ساکن ساخته باشندش حرکت برای او بالعرض باشد. بعضی را شاید متحرک ساخته باشند سکون بالعرض عارض او باشد. افلاک مخلی بالطبع باشند خودشان می‏جنبند. بخواهی نگاه داری کسی دیگر می‏خواهد که نگاهش دارد. پس تمام کومه‏ها بر نسق واحد است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت اگر فاعلی در آن تصرف نمی‏کرد متعینات هیچ یافت نمی‏شدند. پس آب نبود خاک نبود هوا نبود آتش نبود افلاک نبود بسائط نبودند موالید نبودند.

دیگر خوب ان‏شاءاللّه فکر کنید با دقت هیچ مسامحه نکنید. پس دلیل اینکه هست یک کسی که در خارج عالم جسم است اینکه زمین غیر از آب است. آب غیر از هوا است هوا غیر از آتش است عناصر غیر از افلاکند. اگر او نبود زمین مثل آب بود. آب مثل زمین بود هوا مثل اینها بود اینها مثل هوا و هکذا.

«* دروس جلد 6 صفحه 330 *»

یک کمّی است از غیب آمده، کمّ غیبی. و یک کمّی است از عالم شهاده و خود جسم است. (کسی عرض کرد کمّ اینها هم از غیب آمده؟ فرمودند) آن کمّی که از خود جسم است مال خود جسم است. این قبضه جسم خواه بالا رود خواه پایین آن قدری که از جسم هست هیچ از جسم کم نشده. درازش کنی پهنش کنی آن کمیت هست. سمت همراه جسم است اصل آن کمیت خودش هیچ زیاد نمی‏شود جسم هیچ زیاد نمی‏شود. از اولی که خلق شده تا آن انتهاش را هم هر جور می‏خواهی خیال کنی به قدر سر سوزنی دیگر معقول نیست بر این جسم بیفزاید. به جهتی که عالم جسم همین است و بس. از کجا بیارند؟ یک خشخاش روش بگذارند نمی‏شود. نیست که روش بگذارند. کم هم نمی‏شود، خورده‏ایش را هم نمی‏شود از آن گرفت. جسم را هر جا ببرید کم نمی‏شود. هر کاری بر سرش بیاری زیاد نمی‏شود. پس عالم جسم از آن روز اولی که ساخته شده نه یک سر سوزنی زیاد شده نه یک سر سوزنی کم می‏شود. این هم به دستت باشد.

و یکی از کلیات حکمت اینکه حکم تمام جواهر این است تمام عوالم کومه‏ها را خدا همین‌طور آفریده. از آن وقتی که آنها را آفریده دیگر ذره‏ای بر آنها نمی‏افزاید، و کم و زیاد نمی‏شود. عقل را هر کار کنی نمی‏شود برداشت از آن جسم ساخت. جسم را هر کار کنی نمی‏شود از آن چیزی برداشت و عقل ساخت. جسمانیت جسم همینی است که می‏بینی و این جسم محدبش محدب عرش است مقعرش تخوم ارضین همه‏اش آتش باشد همین است که هست بعضیش آتش باشد بعضیش آب همین است که هست. بر این هیچ نمی‏شود افزود از این هیچ نمی‏شود کاست. پس این عالم دوام است و بقاء هر چه هم که همچنین است دوام و بقاء دارد. پس بر کومه نمی‏شود هیچ افزود و محال است افزودن.

از این که گذشتی کیفیات است. نفسِ کیفیات را نفس حرارت را مثلاً هر طوری بکنی جسم نمی‏شود. چنان که جسم را هر کاریش کنی حرارت نمی‏شود. جسم، مثال

«* دروس جلد 6 صفحه 331 *»

نمی‏شود. رنگ می‏آید روی جسم می‏نشیند اما جسم نمی‏شود. چنان که جسم را هر کار بکنی رنگ نمی‏شود. اما لون به جسم تعلق می‏گیرد. هر کار بکنی کیفیت، جوهر نمی‏شود. جوهر را هر کار بکنی کیفیت نمی‏شود. جسم را هر کارش کنی صدا نمی‏شود. صدا را هر کار کنی جسم نمی‏شود. صدا از عالمی دیگر است مزاحمت ندارد با جسم. همچنین حرارتش برودتش یبوستش حرکتش سکونش تمامش از یک باب است. حالا وقتی این‏طور شد ملتفت باشید در چنین عالمی اگر از غیری تصرف در آن نشده بود هیچ تعین نبود، اگر چه کومه روی هم ریخته بود. این کومه روی هم ریخته معلوم است طولِ خودش و عرضِ خودش و عمقِ خودش را دارد. نهایت از هر راه تکه‏ای از آن را برداری از طرفی دیگر زیاد می‏شود، از طرفی دیگر کم می‏شود. این جواهر در عوالم خود موجود بودند و دلیل اینکه از خارج کسی تصرف کرده اینکه جزئی از آن چیزی دارد که غیرش آن چیز را ندارد.

پس دلیل اینکه از غیب جسم، از غیر جسم، داخل جسم چیزی شده و جسم خودش نه آتش است نه آب، نه خاک است نه هوا، نه متحرک است نه ساکن اینکه حالا متحرکی هست غیر از ساکن، ساکنی هست غیر از متحرک. این دلیل این است که در خارج کسی هست که اینها متعددند. دلیل اینکه خدایی هست اينکه خلق هستند. این راه و اگر از این راه نیایی انسان دهری می‏شود.

ان‏شاءاللّه فکر کنید فراموش نکنید من چقدر سعی باید بکنم تو فراموش نکنی؟ باز تو چرت می‏زنی و اینهایی که عرض می‏کنم همه‏اش هم داخل بدیهیات است. اسبابش را شرح کنی یقین خودش می‏آید. حالا می‏بینی تکه چوبی خودش نمی‏رود بالا خودش نمی‏آید پایین. پس می‏برندش بالا اگر می‏رود بالا. می‏آرندش پایین اگر می‏آید پایین. حکماء مثلی فرمایش می‏کردند و گوش شنوا کم بود. می‏فرمودند اگر تو عاقل باشی و بدانی عصا خودش بالا نمی‏رود و توی سر کسی بخورد و ببینی بلند شد و توی سر کسی خورد، اگر چه عصا شعور ندارد از روی شعور

«* دروس جلد 6 صفحه 332 *»

بالا نمی‏رود، اما کارش کار شعوری است. می‏بینی عصا را به کسی می‏زنند به کسی دیگر نمی‏زنند، تو یقین می‏کنی که کسی دیگر این را می‏زند. می‏خواهی جن اسمش بگذار می‏خواهی ملک اسم بگذار می‏خواهی انسانی اسمش بگذار، لامحاله یک کسی این را بلند کرده و زده.

ان‏شاءاللّه فکر کنید دقت کنید ملتفت باشید که دلیل تقریر و تسدید همین جورها به دست می‏آید. حالا می‏بینی آسمان می‏گردد بدان خدا خواسته فاعل خواسته. آن کسی که خارج است خواسته. وقتی کومه‏ها را روی هم ریختی، وقتی شما با شعور و ادراک بدون تقلید بیابید که ماده خودش برای خودش در ماده بودنش کمی ندارد، هیچ ناقص نیست. و جسم در حیثیت جسمی هم نمی‏شود بر آن افزود. واللّه عالم نباتات همین‏جور است، عالم نبات هم خودش برای خودش هیچ کمی ندارد. حیوانات همین‌طور. در هر عالمی آن مبهم را نگاه کنید. به مبهمِ عالم نفوس نگاه کنید به مبهم عالم عقول نگاه کنید، می‏بینی عقلی تعلق می‏گیرد به جایی دلیل این است که از خارج کسی برداشت آن را و به جایی چسباند. می‏بینی عصایی می‏رود بالا و پایین می‏آید، می‏بینی شبی می‏شود و روزی، پس روز که شد بگو یقین دارم خدا خواسته روز باشد، جبرئیل ظاهری هم نازل نشده. غافل مباشید از این قاعده. خیلی خیال می‏کنند اینها حرف‌های پستايی است و خدا می‏داند هیچ دخلی به آن حرف‌ها ندارد. هر کس به دست آورد، آن وقت می‏فهمد راه این را که جبرئیل که برای پیغمبران می‏آمد یقین داشتند جن و شیطان نیست جبرئیل است.

چنان‏که در اخبار هم هست که سؤال کردند عرض کردند جبرئیل که نازل می‏شود پیغمبر چطور می‏فهمد این ملک است و از جانب خدا است و شیطان نیست؟ در جواب می‏فرمایند: سکون و آرامی در قلب خود می‏یابد یقین می‏کند. یک کسی می‏آید در قلب نبی در گوش نبی، یا خیر دحیه کلبی است می‏آید با او حرف می‏زنند. می‏گوید من از جانب خدا آمده‏ام خدا گفته بگو به مردم نماز کنند. حالا

«* دروس جلد 6 صفحه 333 *»

می‏پرسند که این نبی چه می‏داند شیطان است یا ملک؟ این قاعده را که عرض می‏کنم راه این است که نبی می‏داند جبرئیل است آمده و شیطان و جن نیست و می‏داند از جانب صانع ملک آمده نه از پیش خود. راه تسدید وقتی به دست آمد تسدید انبیاء را هم می‏فهمید چه جور بوده. و اگر دلیل تسدید را نفهمی، وقتی بشنوی جبرئیل آمد خبر آورد، اولاً احتمال می‏دهی اینها همه افترا است بر جبرئیل، جبرئیلی نیامده. بعد فرض می‏کنیم شاید راست بوده، این شاید جنی است یا شیطانی است اسم خود را جبرئیل گذارده. یا جبرئیل است پیش خود فضولی کرده. مثل اینکه خیلی از سنی‌ها و علی اللّهی‌ها می‏گویند خدا به باد امر کرد {……………}.

این باب را که عرض می‏کنم اگر درست گرفتی و یافتی تمام اخبار و آیات را می‏توانی سر جاش بگذاری. راه اینکه نبی یقین دارد جبرئیل است میکائیل نیست از همین باب به دست می‏آید. پس اگر چه صورت دحیه کلبی است، می‏داند جبرئیل است و غیر جبرئیل نیست. تمام راهش اینکه محرکی نیست در ملک مگر خدا وحده لاشریک له. این مواد نمی‏توانند چیزی را ساکن کنند، می‏بینی روز شد بدان خدا خواسته در وجدان تو روز باشد. خواب هم ببینی دیگر واجد بودن خودت را که حالا روشن است و روز است احتمال نمی‏رود واجد نباشی. پس همین که واجدی بدان یقیناً خدا خواسته یقینی که ما فوق ندارد. هر قدر اینجا شک کنی که شاید حالا روز نیست حالا شب است هر احتمالی بدهی این شاید بر می‏گردد به صانع، این مگر خودش درست شده؟ اگر صانع را بشناسی می‏دانی شاید نیست، یقینی است. پس حالا روز است یقین خدا خواسته روز باشد.

پس این دلیل تسدید است و دلیل تسدید، فرع این است که تو به خدایی قائل باشی عالم قادر محرّک مسکّن. و قائل باشی که اشیاء خود خود را نمی‏توانند موجود کنند. خودت می‏بینی عاجزی خودت را بسازی یا حفظ کنی. اینها را که انسان یافت می‏داند محرکی ورای این کومه‏ها هست، صدق بر این کومه‏ها نمی‏کند. این کومه‏ها

«* دروس جلد 6 صفحه 334 *»

همه نادارند و همه مسخر. می‏بینی عصایی پایین می‏آید یک کسی دیگر پایین آورده. دیگر اگر می‏خواهد قایم بخورد قایم می‏زند. بخواهد یواش بخورد یواش می‏خورد. پس بگو خدا زده به من، واللّه هیچ مانعی نیست در ملک مگر اینکه خدا است مانع، و هیچ ضاری نیست در ملک، مگر اینکه خدا است ضار. و هیچ نافعی نیست مگر اینکه خدا است نافع. نفع از هر راهی به تو رسید خدا عمداً خواسته به تو برسد. یقیناً خواسته بدون اتفاق، از روی علم و حکمت و قدرت توی دستش گذاشته آورده. دیگر شاید در مجموعه گذارده و آورده و تو می‏دانی که مجموعه خودش شعور ندارد. شاید در سفره گذارده، سفره شعور ندارد. شاید بار خری کرده آورده نه خر شعور دارد نه آن مکاری. شاید در کشتی گذارده آورده. اینهایی که واسطه‏اند و دارند می‏آرند هیچ کدام شعور ندارند، لکن او با شعور دارد کار می‏کند. پس هر چه می‏رسد، او نوشته و او رسانده.

در دعا می‏فرماید: خدایا از تو یقینی می‏خواهم صادق که تباشر به قلبی که تو که خدا هستی بدانی راست است. اللهم انی اسألک ایماناً تباشر به قلبی از تو سؤال می‏کنم ایمانی را که به آن ایمان، مباشر قلب من باشی، در قلب من آن ایمان را ببینی. و یقیناً صادقاً حتی اعلم انه لن‏یصیبنی الا ما کتبت لی. و یقینی که تو بدانی راست است، تا به واسطه آن یقین بدانم که به من نمی‏رسد مگر آنچه برای من نوشته‏ای. هر جا آمدی همین‌طور. پس هر جا می‏روی، نه خیال کنی که اتفاق افتاده که بگویی کاش نرفته بودم. هیچ به حسب اتفاق نرفته‏ای و نیامده‏ای. اگر تو کسی باشی مطیع می‏دانی او می‏بردت، می‏گویی الحمدللّه. او می‏آردت می‏گویی الحمدللّه. پس می‏برندت می‏آرندت تو خودت کاری نکرده‏ای. می‏دهندت می‏گیرند از تو. و اگر همچو یقینی پیدا کردی آن وقت دیگر به هر که هر چه می‏دهی منت نمی‏گذاری. هر که چیزی داد به تو شکر خدا را می‏کنی اگر دیدی خیال شرّی می‏کنی پناه به آن خدا ببر اللهم انی اعوذ بک منک وقتی آدم خدا را شناخت هیچ از شیطان نمی‏ترسد. بله

«* دروس جلد 6 صفحه 335 *»

شیطان خیلی محیل است و بازیگر، یک نفر است و حیله‏اش هم از تمام خلقی که اغواء می‏کند بیشتر است. راهش را هم نمی‏شود به چنگ آورد. نمی‏توان از چنگش خلاص شد مگر به آن کسی پناه ببری که او را مسلط کرده، این در چنگ او است. پس او اگر سست کند شیطان را، او زینت می‏دهد برای بنی‏آدم اعمال بد را. خودش گفت بعزتک لاغوینّهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین کسانی که ایمان به خدا آورده‏اند تو ایمان به خدا همین‏قدر داشته باشد، عمل هم نکنی شیطان تسلطی بر تو ندارد. ایمان به خدا نداشته باشی نماز به کار نمی‏آید روزه به کار نمی‏آید. اینها همین‏قدر است که تا زنده‏ای مردم مسلمانت بدانند. این تا لب گور بیشتر نمی‏آید در قبرستان نمی‏آید. در قبرستان مسلمانان دفنت می‏کنند، دیگر تا آن مسلمانانش هم چه باشند.

ملتفت باشید چنین صانعی را اگر شناختی آن وقت هر چه را او پیش آورد می‏گیری، هر چه را نهی کرد می‏دانی آن را نخواسته. پس اگر رسول می‏آید، او اگر تصدیق او را کرد قبول می‏کنی. رسول می‏آید دلیل تقریر را می‏آرد همراه آن راه می‏رود. این عصایی که از خود حرکت ندارد هر سمتی می‏بینی رفت، آن وقت می‏گویی آن کسی که این عصا در دستش است این عصا را از آن راه برده.

پس این آسمان‌ها نمی‏گردند مگر به اراده او. آسمان‌ها معصومند مطهرند معقول نیست فعلی از خود داشته باشند. از پیش خود فعل از کجا بیارند؟ این است که به زمین فحش نباید داد، به آسمان فحش نباید داد. دنیا خلق خدا است در خلقت آن صد هزار حکمت است که نمی‏دانی. تمام آنچه امر و نهی کرده همه را در این دنیا کرده. کارها همه در این دنیا است. این‌همه انبیاء و اولیاء و خوبان را در دنیا خلق کرده. اگر اینها را خلق نکرده بود نه جنتی بود نه ناری بود. اگر خدا هر عالمی خلق کرده بود و این دنیا را خلق نکرده بود اهل این عالم‌ها هیچ نمی‏دانستند خدایی هست کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف جاش همین جا است، محل امتحانات تمامش اینجا است، پس دنیا خیلی خوب جایی است. دنیای بد که

«* دروس جلد 6 صفحه 336 *»

نباید آن را دوست داشت آن است که آنچه خدا نهی کرده محبت آن را داشته باشی آن را دوست بداری. و الا دنیا خوب جایی است از دنیا بهشت به عمل می‏آید. الدنیا مزرعة الآخرة در دنیا آخرت را می‏توان تحصیل کرد. گاهی حضرت امیر صلوات اللّه و سلامه علیه می‏فرمودند: یک ساعت نشستن در مسجد را عوض نمی‏کنم با تمام جنت. جنت از اینجا تحصیل می‏شود البته عوض نمی‏کنند.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

 

«* دروس جلد 6 صفحه 337 *»

درس بيست‌وششـم

 

(دوشنبه 25 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

«* دروس جلد 6 صفحه 338 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاك جهات الرب جل‏شأنه و مترجمات اراداته الملكوتية الغيبية فی الملك و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی‌ شأنه و مشياته و مراضيه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لها بلباس الجسمانية القائلة لها انا بشر مثلكم يوحی الينا انما الهكم اله واحد فمن كان يرجو منكم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الی آيته الظاهرة فيه بنا فليعمل عملاً صالحاً و ليتخفف ليلحق بنا و لينتزع عن الميل الی الكثرات و الشركاء المتشاكسين و لايشرك بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ما عبد الله فان كنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببكم الله.

از طورهایی که عرض شد ان‏شاءاللّه ملتفت شدید که بعد از آنی که انسان عاقل نظر کرد و دید که چیزی که از خودش فعلی ندارد و چیزی که از خودش حرکت ندارد و یک وقتی حرکت کرد، یقین می‏کند که این را غیر حرکت داده.

عرض کردم این یکی از کلیات بزرگ حکمت است، هر کس یاد گرفت صفحه‏ای از علم به دستش می‏آید. چیزی را که شخص عاقل دید خودش حرکت ندارد مثل سنگ مثل چوب، دیگر وقتی دید این حرکت می‏کند یقین می‏کند این را غیر این حرکت داده، آسان هم هست فهمیدنش. پس سنگی که نه در ظاهرش حرکت است نه در بواطنش، و آنچه سنگ به آن سنگ شده، دخلی به حرکت ندارد خودش ماده و صورتی دارد. حالا گاهی می‏بینی حرکت می‏کند بدان این را لامحاله

«* دروس جلد 6 صفحه 339 *»

غیرش او را حرکت داده. پس به این نظر در هر چیزی که نگاه می‏کنی، می‏بینی گاهی به یک صفتی ظاهر است و گاهی آن صفت را از دست می‏دهد و به صفتی دیگر ظاهر می‏شود، بدان که معلوم است آن دو صفت از ذات او و فعل او نبوده دیگری او را حرکت داده. حالا به این نظر در تمام جواهر و کومه‏ها این مطلب را خواهید یافت.

پس در عالم جسم، جسمی را می‏بینی یک وقتی گرم نیست یک وقتی گرم می‏شود معلوم است این گرمی از عالم جسم نیست همچنین سردی. به جهت آنکه چیزی که از عالم جسم هست همه اجسام آن را دارند، مثل طول و عرض و عمق، تمام کومه جسم این را دارد یک سر سوزن او هم دارد. جسم یک مابه‏الجسم جسمی دارد و آن ذات او است که او آن چیزی است که صاحب طول و عرض و عمق و زمان و مکان و جهت و وضع و رتبه است، این در همه اجسام هست اما می‏بینید یک تکه‏اش گرم می‏شود یک تکه‏اش سرد می‏شود، نه گرمیش از خودش است نه سردیش. گرمی از غیر عالم جسم آمده به تکه‏ای از جسم تعلق گرفته سردی از غیر عالم جسم آمده به تکه‏ای از جسم تعلق گرفته.

حالا به همین نظر که نظر کنید با بصیرت و تقلید نکنید، به همین‌طور خواهید یافت که در عالم نبات به همین‌طور است که در عالم جسم است. جمیع نباتات جاذبند هاضمند ماسکند دافعند. دیگر یک نباتی بخواهی پیدا کنی جذب نداشته باشد آن جماد است نبات نیست. و همچنین باقی صفات نباتی این مابه‏النبات نبات است که جمیع نباتات دارند. اما یک نباتی می‏بینی تلخ شده یکی شور. این‏جور اختلافات را بدانید، این‏جور اختلافات که سبب امتیاز نباتات شده از عالم نبات نیست از غیر عالم نبات داخل عالم نبات شده، یکی را تلخ کرده یکی را شیرین یکی را سبز یکی را سرخ. بر همین نسق درست محکمش کنید و دقت کنید که جای شبهه باقی نماند هر کس هم که شبهه‏ای دارد بگوید تا بگویم، که خوب مسجّل شود.

به همین نسق یک درجه دیگر بالا می‏روی می‏بینی کومه دیگر خدا خلق کرده

«* دروس جلد 6 صفحه 340 *»

که دخلی به دفع و جذب و هضم و امساک ندارد. این کومه‏ای است و ذاتیتی دارد مثل جسم. تمام جسم، صاحب سمت‌های ثلاث است و صاحب مکان و زمان متعارفی است، بعضش هم همین‌طور است، این ذاتیت جسم. دیگر گرم شدن تکه‏ای و سرد شدن تکه‏ای، خشک شدن تکه‏ای و تر شدنش اینها از غیر عالم جسم داخل جسم شده.

همین‏طور جذب و دفع و هضم و امساک، ذاتیت عالم نبات است. اما فلان درخت جوری است که درخت دیگر آن‌جور نیست این از غیر عالم نبات داخل عالم نبات شده. به همین‏جور نظر کنید در عالم حیات. اگر فکر کنید بدون تفاوت ما تری فی خلق الرحمن من تفاوت حیات چیزی است که اگر اسباب به دستش دادند او می‏بیند او می‏شنود او ذوق می‏کند او بو می‏فهمد کیفیات می‏فهمد. به کلش سمیع است به کلش بصیر است به کلش شامّ است به کلش ذائق است به کلش لامس است. مثل اینکه نبات به کلش جاذب است به کلش ماسک است به کلش دافع است به کلش هاضم است. به شرط آنکه بنشیند در جمادی، که جذب که می‏کند یک‌پاره جمادات را جذب کند هضم کند اینها را، دفع کند اینها را امساک کند اینها را. و الا در عالم خودش خودش فی نفسه جذب کند؟ چه را جذب کند؟ خودش فی نفسه دفع کند؟ خودش را که دفع نمی‏کند. پس آن نبات که کلش جاذب است و هاضم است و ماسک است و دافع، وقتی نشست در عالم جمادی که مختلف الاجزاء است، جذب می‏کند مناسبات خودش را. اتفاق نامناسبی هم همراه باشد، بعد از طبخ و بالا رفتن لطایف و پایین ایستادن غلایظ، آنچه مناسب طبعش نیست دفع می‏کند، امساک می‏کند همجنس خودش را.

به همین نسق بدون تفاوت، بدون تغییرِ نظر می‏بینید یک کومه دیگر یک جوهری دیگر غیر از جوهر جسم غیر از جوهر جماد و نبات خدا جوهری دیگر خلق کرده که جوهر حیات است. آن جوهر حیات به کلش سمیع است به کلش بصیر

«* دروس جلد 6 صفحه 341 *»

است به کلش شامّ است به کلش ذائق است به کلش لامس است. این حقیقتِ آن جوهر است و آن کومه. لکن به شرط آنکه آلتی به دستش بدهند. از جمله آلت‏ها و عینک‏ها و اسبابی که به دست او باید داد این است که یک عینک چشم براش بسازند در عالم جماد که الوان را ببیند. یک عینک گوش براش بسازند که اصوات را بشنود. جمادی و جمادی باید به هم بخورند تا صوت استخراج شود و آن حیات باید آن صوت را ادراک کند. این اگر نداشته باشد همچو چشمی جمادی، همچو گوشی جمادی، همچو زبانی جمادی، همچو بینی جمادی، همچو اعضا و جوارحی، در عالم خودش سمیع نیست بکله. پس او سمیع است به کلش بصیر است به کلش، به شرطی که زیر پاش نباتی باشد که به آن تعلق گیرد به شرطی که زیر پای آن نبات جمادی باشد که ریشه‏اش در اعماق آن فرو رفته باشد. پس وقتی جمادی پیدا شد نباتی پیدا شد، جمادش باید بخصوص چنین چشمی داشته باشد چنین گوشی داشته باشد چنین زبانی چنین بینی‌ای چنین اعضاء و جوارحی. آن حیات که تعلق گرفت آن وقت او به کلش سمیع باشد به کلش بصیر باشد و شامّ و ذائق و لامس باشد. باز آن کومه یک ذاتیتی از برای او هست مثل اینکه عالم جسم و عالم نباتات ذاتیتی داشتند که همه جایش یافت می‏شود. پس او همه جاش سمیع است اگر آلتی به دستش بدهی، همه جاش بصیر است اگر آلتی به دستش بدهی و هکذا این صفات ذاتیت حیوان است. و لکن می‏بینیم جنس حیوانی را غیر جنس حیوانی دیگر. شخص حیوانی را غیر شخص حیوانی دیگر و امتیاز از هم دارند، اینها دیگر از عالم خود حیوان نیست اینها را کم حکماء ملتفت شده‏اند یعنی در میانشان نیست بلکه شبهه‏اش را هم نکرده‏اند.

باز در کومه حیات، چیزی که در بعض اجزای آن کومه هست و در تمام اجزاء نیست، این چیز از غیر عالم حیات داخل عالم حیات شده. و سبب این شده که تکه‏ای را جوری کرده تکه‏ای دیگر را جوری دیگر. به همین نسق بدون تغییرِ نظر امر

«* دروس جلد 6 صفحه 342 *»

می‏رود تا مبدأ وجود. ان‏شاءاللّه فکر کنید، پس به همین نسق  که فکر کنید می‏بینید بالای این کومه حیات کومه خیال است. آن هم عالمی است مثل این عالم. زمینی دارد آسمانی دارد ماده‏ای دارد صورتی دارد. باز آنجا یک مابه‏الاشتراکی کلی هست یک مابه‏الامتیازی. مابه‏الامتیاز از عالم خودش نیست. مثل عالم جسم که مابه‏الاشتراکش در همه جای جسم هست. در سر سوزن یافت می‏شود چنان که در تمام جسم یافت می‏شود. آن مابه‏الاشتراک این است که ماده غلیظه‏ای است صاحب سمت‌های ثلاث و مکان و زمان. و یک مابه‏الامتیازی دارند و آن ذاتش است مثلاً که فلک فلک است عنصر عنصر. این مابه‏الامتیازات در جسمیتِ جسم نیست. جسم خواه گرم باشد از جسمانیت چیزی کم ندارد. جسم، چیزی که می‏خواهد طولی می‏خواهد و عرض و عمقی و مکانی و زمانی. گرمی خواه باشد خواه نباشد جسم نقص در جسمانیتش نبوده. گرم که می‏شود بر جسمانیتش چیزی نمی‏افزاید. سرد که می‏شود از جسمانیتش چیزی نمی‏کاهد. مابه‏الامتیازاتِ کومه‏ها از غیر عالم کومه‏ها داخل آن عالم شده. پس در عالم خیالات هم خیال محضی هست، عالمی است بالا و پایین دارد، اما مابه‏الامتیاز ندارد تا از غیر عالم خیال، مابه‏الامتیاز بیاید.

باز امتیاز دو جور امتیاز است. یک امتیازی که مکرر عرض کرده‏ام دانه گندمی با دانه گندمی دیگر امتیازی دارد. این امتیاز حِکمی نیست امتیاز ظاهری است محل نظر حکیم نیست. یک نقره‏ای دو تکه شود این دو امتیاز ندارند. آن به هر درجه‏ای که گرم است به همین درجه هم این تکه گرم است. و هر خاصیتی آن دارد این هم دارد. پس اینها ممتاز نیستند نزد حکیم حکمشان یکی است. پس غرفه‏های آبِ یک حوض در سبوهای متعدد متعین نشدند و امتیازی ما بین آنها پیدا نشد. خاصیت آنچه در این سبو است تمامش در کاسه دیگر و سبوی دیگر یافت می‏شود. جمیعاً در یک درجه سردند، در یک درجه ترند، یک طبع دارند، پس امتیاز ندارند.

اما امتیاز حکمی این است که چیزی کاری بکند چیزی دیگر آن کار را نتواند

«* دروس جلد 6 صفحه 343 *»

بکند، آن امتیاز حکمی است. پس امتیاز حکمی این است که گندم یک جور مزاجی دارد که برنج آن جور مزاج را ندارد. برنج خاصیت‏هایی دارد که گندم ندارد. پس گندم و برنج ممتازند اما گندم و گندم ممتاز نیستند. پس یک حوضِ آب را هر چه غرفه غرفه کنی اینها ممتاز ظاهری شده. یک تکه چوب عود با یک تکه دیگر چوب عود هر کاری را این می‏کند آن تکه می‏کند. لکن عود و صندل، بله هر کدام مزاجی دارند آنجا امتیاز یافته‏اند. پس مابه‏الاشتراکاتِ جمیع عوالم از خود آن عوالم است و آن چیزی است که در جمیع ذرات هر عالمی که نظر کنید یافت شود. مابه‏الامتیازات از غیر آن عالم است. این سرّ را گاهی غیب می‏گویند گاهی غیر می‏گویند. هر چه داخل این اطاق نیست در غیر این اطاق است در غیب این اطاق است. اگر چیزی داخل این اطاق شد که نبود، از غیب این اطاق است که داخل این اطاق شده.

پس به همین نسق، مابه‏الامتیازاتی که ما بین خیالات است، که از خیال من شما خبر ندارید از خیال شما من خبر ندارم، این مابه‏الامتیاز میانه خیالی و خیالی است. اما نفس خیال، همان خیالی که پیش شما است پیش من است. شما خیال دارید من هم خیال دارم. پس مابه‏الاشتراک کومه عالم خیال مال خود عالم خیال است. مابه‏الامتیاز آن، از غیر عالم خیال از غیب عالم خیال آمده. چون از غیب آمده هر جایی هر چه مناسب بوده تعلق گرفته. به اعالی خیال قوی‏تری تعلق می‏گیرد. به اواسط خیال، خیال وسطی تعلق می‏گیرد به ادانی خیال، خیال ضعیفی تعلق می‏گیرد.

باز بر همین نسق ان‏شاءاللّه دقت کنید بدون تغییرِ نظر می‏روید در عالم جن در عالم انسان. پس در عالم انسان یک حیوانی است ناطق به لفظ ظاهر. نهایت شما حیوانیتش را حیوانیت دنیایی نگیرید و انّ الدار الآخرة لهی الحیوان پس انسان است و نطق. صورت اولش این انسانیت و این نطق، با آن حیوانیتِ مخصوص انسان با نطقِ انسانی پیش زید هست پیش عمرو هست پیش بکر هست پیش خالد هست. تمام

«* دروس جلد 6 صفحه 344 *»

افراد اناسی جمیعشان مثلاً حیوان ناطقند. پس مابه‏الاشتراک عالم انسان همه انسانند. دقت کنید که این‏جور نظر در مسأله معاد خیلی به کار می‏آید. در عالم جسم آسمانش جسم است زمینش جسم است محدب عرشش جسم است تخوم ارضینش جسم است. دیگر چیزی غیر از جسم نیست لکن از عالم غیب آمده چیزی تعلق گرفته به عالم جسم یک تکه‏اش را گرم کرده یک تکه‏اش را سرد کرده. به همین‏جور در عالم انسان عرشش انسان است خاکش هم انسان است. خاکش حرف می‏زند با آدم درخت‌هاش حرف می‏زنند.

شیخ مرحوم می‏فرمایند ــ در کشفشان بوده  می‏فرمایند ــ  رفتم در بهشت دیدم برگ‌های بهشت با من حرف می‏زنند. اینها را مردم اغراق خیال می‏کنند، می‏گویند خیالی کرده است، شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که اینها از حقایق امور خبر داده‏اند. پس در عالم انسان خاکش انسان است آبش هم انسان است. آبش حرف می‏زند سنگریزه‏های ته جوی آب حرف می‏زند درختش حرف می‏زند و هکذا حیوانش حرف می‏زند آسمانش حرف می‏زند زمینش حرف می‏زند تمامشان ناطقند. و حالا تفصیل اینها را نمی‏خواهم عرض کنم، منتهاش اینها شالوده است می‏ریزم. پس در عالم انسان کومه‏ای است، تمامش از محدب عرشش تا مقعر خاکش تمامش انسان است این مابه‏الاشتراکش.

یک مابه‏الامتیازی دارد که هر صنفی غیر از صنفی دیگر است هر فردی غیر از فردی دیگر است. این‏جور تعینات از غیر عالم انسان آمده دیگر یا از پایین رفته متعین کرده یا از بالا آمده متعین کرده. و وقتی درست نظر کنید خواهید یافت که تمام تعینات از عالم کثرات بالا می‏رود. پس در عالم انسان یک مابه‏الامتیازی است و یک مابه‏الاشتراکی. مابه‏الاشتراکش از عالم خود انسان است از جای دیگر نباید بیاید. و در هر کومه‏ای آن کومه را بخواهند زیاد کنند یا کم، از جنس آن کومه باید روش بریزند تا زیاد شود و از جنس آن باید بر دارند تا کم شود. و تمام کومه‏های ثمانیه تمامند، تامند کاملند.

«* دروس جلد 6 صفحه 345 *»

دقت کنید در کومه جسم، ببینید جسم همان قدری که روز اولی که خدا خلق کرده جسم را هر وزنی بود هر قدری بود، آن روز هر مکانی بود، حالا یک سر سوزنی مکانش بیشتر نمی‏شود شده باشد وزنش بیشتر نمی‏شود شده باشد. همان‏قدر و همان وزن و همان مکان است. تمام این جسم، جسم است هر چه را بخواهند روی این جسم بریزند جسم نیست. پس بر جسمانیت جسم چیزی نمی‏افزاید پس حرارت که گاهی می‏آید روی جسم بر جسمانیتش نمی‏افزاید. نهایت از مکان پایینی به مکان بالایی رفته. اگر برودتی از غیر عالم جسم تعلق به جسمی گرفت از جسمانیت چیزی نمی‏کاهد نهایت از مکانی بالا به مکانی پایین آمده. این حرارت یا این برودت این را از مکان جسم نمی‏تواند بیرونش برد. پس اگر جسمی را روی جسمی بریزند زیاد می‏شود جای دیگری که جسمی نیست روی جسم بریزند، پس جسم زیادتی ندارد. همچنین جسم را هر جا ببری از عالم جسم بیرونش نمی‏توانی ببری. پس نمی‏شود کاهید جسم را. و تمام جواهر همین‏جور است. هیچ عالمی عالم دیگر نخواهد شد چرا که هیچ یک از این عوالم ثمانیه مزاحم یکدیگر نیستند همجنس یکدیگر نیستند.

پس به همین نسق که ان‏شاءاللّه فکر می‏کنید عالم ارواح هم همین‌طور است. باز انبیاء یک مابه‏الاشتراکی دارند که کلشان نبی هستند، کلشان از جانب خدا هستند بدون واسطه بشر از خدا می‏گیرند. اما تلک الرسل فضّلنا بعضهم علی بعض یکی را می‏بینی آسمان واقع شده یکی را می‏بینی زمین واقع شده یکی در وسط واقع شده، باز آن مابه‏الامتیازات از غیر عالم انبیاء آمده داخل عالم انبیاء شده. به همین‏جور نظر، در عالم عقول یک مابه‏الاشتراکی هست که آن مدرِک کلیات است، یعنی در تمثیل و الا عقلِ صرف را هیچ‌کس ندارد مگر آل محمد:. پس در عالم عقول مابه‏الاشتراکی است، آن مقامی است که می‏فرمایند اوّلنا محمد اوسطنا محمد آخرنا محمد کلّنا محمد مقامی است که بهم ملأ سماء العقل و ارضها حتی ظهر ان لا اله الا هو. پس مابه‏الاشتراکشان از خود عالم عقل است، مابه‏الامتیازی هم بلاشک هست، معلوم

«* دروس جلد 6 صفحه 346 *»

است خصوصیت خاتم9 پیش امیر المؤمنین صلوات اللّه علیه نیست، خصوصیت امارت پیش هیچ یک از ائمه نیست. امام حسن صلوات اللّه علیه امیرالمؤمنین نیست. اگر به او بگویند امیرالمؤمنین بدش می‏آید، فحش است برای کسی دیگر غیر از حضرت امیرالمؤمنین، هر کس راضی بشود به او امیرالمؤمنین بگویند این اُبنه دارد یا اینکه مبتلا به ابنه خواهد شد. پس امارت مخصوص حضرت امیر است صلوات اللّه علیه، اجتباء مال امام حسن است شهادت مال امام حسین است صلوات اللّه علیه. باز مابه‏الاشتراکات مال عالم عقل است مابه‏الامتیازات از عالمی دیگر آمده.

به همین نسق بخواهید فؤاد را هم روش بگذارید. اگر کسی تعقل بکند فؤاد را ــ اگر چه اسمی از فؤاد به گوش مردم می‏خورد و هنوز ندانسته‏اند یعنی چه ــ فؤاد هم همین‏جور، باز مابه‏الاشتراکی مال عالم خودش دارد و مابه‏الامتیازی دارد از غیر عالم خودش. و ان‏شاءاللّه اگر فکر کنید خواهید یافت که به آن مابه‏الاشتراکات تصرفی نیست.

باز دقت کنید شعورتان را به کار ببرید خواب نباشید غفلت نکنید. در عالم جسم جسمانیتِ جسم هیچ کار از او نمی‏آید. جسم اگر گرم شد مفرِّق شد جامع شد، می‏شود، پایین رفت بالا رفت از عالمی دیگر است. احراق را حار می‏کند نه جسمانیت جسم. ترطیب را رطوبت می‏کند نه جسمانیت جسم. تیبیس را یبوست می‏کند نه جسمانیت جسم. نه این است که جسمانیت این ارض یابس باشد. یبوست چیزی است از غیر عالم جسم داخل عالم جسم شده تعلق گرفته به این تکه حالا این جسم، یابس شده و تیبیس هم می‏کند. لکن خود جسم، بدون این یبوست تیبیس هم نمی‏تواند بکند. پس آنچه را مابه‏الاشتراک می‏بینید مابین کومه‏ها، اینها متصرفین نیستند. تصرف آن‏جور چیزی است که از غیب آمده داخل جسم شده. حرارت غیبی آمده به ذغالی به چوبی به کره ناری تعلق گرفته این محرق شده. در کلمات حکماءِ معصومین سلام اللّه علیهم همه چیز هست اما مردم غافلند و کأین من

«* دروس جلد 6 صفحه 347 *»

آیة فی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون.

باری ملتفت باشید ان‏شاءاللّه حضرت صادق7 به هشام فرمایش می‏فرمایند الماء اسم للمشروب آب اسم است برای آن چیزی که می‏آشامند النار اسم للمحرق آتش اسم آن چیزی است که می‏سوزاند الخبز اسم للمأکول الثوب اسم للملبوس اینها را برای این حکمای ظاهری بگویی به نظرشان سست می‏آید. خیال می‏کنند اینها محض تقریب است و تمثیل فرمایش کرده‏اند. شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشید و بدانید که حاقّ حکمت است بیان می‏فرمایند به اینها می‏فرمایند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. حکماء آنها بوده‏اند نه اینهایی که خیال می‏کنند حکماء هستند و شعور ندارند الا انّهم هم السفهاء و لکن لایشعرون.

تعجب در این است که نمی‏دانند که نمی‏دانند. این‏قدر سفیهند که نمی‏دانند، و نمی‏دانند که نمی‏دانند و از این است که هرگز ترقی هم نمی‏کنند. لکن آنهایی که می‏دانند نمی‏دانند به هیجان می‏آیند طلب می‏کنند یاد می‏گیرند ترقی می‏کنند. آنی که نمی‏داند و نمی‏داند که نمی‏داند هرگز هم طلب نمی‏کند، ابداً در جهل مرکب می‏ماند. آخرش هم داخل آدم نمی‏شود هرگز حکیم نمی‏شود. حکیم خدا است وحده لاشریک له. این حکمت را واللّه وحی نکرده مگر به انبیاء و دیگر پیش کسی دیگر نیست. آنها هم نداده‏اند مگر به دست اوصیای ایشان. و ایشان واللّه به دست کسی دیگر نداده‏اند مگر به دست کسی که اخذ از ایشان کرده باشد. حکمت‌های دیگر حکمت نیست آن حکمت‌ها حکمت ناتمام است.

پس الماء اسم للمشروب، الخبز اسم للمأکول الثوب اسم للملبوس، النار اسم للمحرق. من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. دیگر چیزی نمی‏ماند که مخفی بشود. پس مابه‏الاشتراک را درست دقت کنید در عالم جسم، چرا که واضح‏تر است أفرأیتم النشأة الاولی فلو لا تذکّرون پس جسمانیت جسم یعنی آن چیزی که صاحب طول و عرض و عمق است. حالا این مؤثر نیست، این مسخَّر است. بیچاره ماده‏ای

«* دروس جلد 6 صفحه 348 *»

است قابل است، قابل است برای اینکه تسخیرش کند غیبی، غیری. پس اگر حرارت این را مسخر کرد این ماده در ضمن آن صورت غیبی مستحیل می‏شود و مسخر می‏شود. و او دارد کار خودش را می‏کند اما بر روی این مکان. و همچنین برودتش و یبوستش و باقی چیزهاش.

باز یکی از قواعد حکمیه بسیار بزرگ این است که نفس کومه‏ها هیچ یکشان تأثیر در یکدیگر نمی‏توانند بکنند، مقام تأثیر مال کسی دیگر است. نفس کومه‏ها نه گرمند نه سرد. در جسم گرمی و سردی تعبیر بیاور، در کومه‏های دیگر قیاس کن.

پس تمام فعلیات آن چیزهایی است که از غیب آمده توی این عالم وارد شده. پس حالا که حرارت تعلق گرفت به جسمی به دودی به ذغالی آن وقت این گرما با آنچه دارد اسمش نار شده. نار نه اسم ذغال است نه اسم آن چیزی است که تعلق گرفته. اگر چه نار غیبی تعبیر می‏آرند لکن نار غیبی نار عالم عناصر نیست، ناری است که اطاق ما را روشن نمی‏کند. نار غیبی اگر تعلق گرفت به این دودی که در اطاق ما هست اطاق را روشن می‏کند. برودت غیبی اگر تعلق گرفت به این تکه جسم، آب برای ما می‏شود. جمیع اینها از غیب آمده‏اند تعلق به شهاده که می‏گیرند تأثیر در ایشان پیدا می‏شود. پس مابه‏الاشتراک تمام کومه‏ها، مؤثرات نیست. نه آسمانشان حرکت دارد نه زمینشان سکون. از غیر آن عالم‌ها چیزی داخل آن عالم‌ها می‏شود، آسمانش را حرکت می‏دهد زمینش را ساکن می‏کند. آن وقت آسمانش بر گرد زمینش می‏گردد متولدات در میانه آنها پیدا می‏شود.

پس تمام آنچه می‏بینی تحریک می‏کند اشیاء را بدانید از جای دیگر آمده. وقتی عاقل باشی و بدانی چوب خودش حرکت نمی‏کند یقیناً، بعد ببینی این چوب برداشته شد توی سر کسی خورد توی سر کسی دیگر نخورد، یقین می‏کنی که شخص شاعری این چوب را دست گرفته و می‏زند. چوب خودش نمی‏داند به کجا می‏خورد به کجا نمی‏خورد. این شعور ندارد حرکت ندارد محرک کسی دیگر است او این را حرکت می‏دهد.

«* دروس جلد 6 صفحه 349 *»

به همین نظر که نظر کنید خواهید یافت محرکی را، که تمام این کومه‏ها را بر هم زده و غرفه غرفه کرده و مابه‏الامتیازات میان اشیاء آورده، اکتفاء به مابه‏الاشتراکات نکرده. آنها از خود کومه‏ها است از غیب نیامده صاحب تأثیر نیست. پس مؤثر تأثیر می‏کند در کومه‏ها و هر قطعه‏ای را محدود به حدی می‏کند، و قبض او فرو می‏رود در تکه تکه‏های کومه‏ها، و هر تکه‏ای را جوری می‏کند.

فکر کنید ببینید چه صنعتی است؟ فعل هر فاعلی باید بخصوص از دست آن فاعل جاری شود، فعل هیچ کس را هیچ کس دیگر نمی‏تواند جاری کند. قیام زید را زید باید احداث کند. تمام ملک خدا اگر بایستند تا زید نایستد خودش، ایستادن زید پیدا نشده. تمام عالم ببینند و زید نبیند، زید ندیده. این است که اگر تمام عالم عابد باشند و زید عبادت نکند هیچ ندارد. تمام عالم مؤمن باشند زید بخصوص ایمان نداشته باشد مؤمن نیست. تمام عالم بخورند زید نخورد، زید گرسنه خواهد ماند. تمام عالم گوش باشند و بشنوند زید نشنود، زید نشنیده. تفویض محال است جبر محال است. فعل کسی را کسی دیگر نمی‏تواند بکند و کسی فعلش را نمی‏تواند در کسی دیگر بگذارد به زور، که تو از جانب من ببین، این نمی‏شود او باید خودش ببیند. تا خودش نبیند ندیده پس جبر محال است و تفویض هم محال است. من نمی‏توانم فعل بکنم بدهم به دیگری. به همین نظر که نظر می‏کنید اشیاء را خدا تقسیم کرده، محدودات و متصرف در آنها و محرک آنها. پس مؤثر است که تحریک کرده اشیاء را نه نفس کومه‏ها.

پس هر حرکتی را که انسان ببیند. ان‏شاءاللّه دقت کنید این علم را که یاد بگیرید آن حاقّ مسأله تسدید به دستتان می‏آید که واللّه از جمیع معجزات بهتر است. انسان معجز را ببیند و ایمان بیاورد، یا عالم باشی و ایمان بیاری خیلی تفاوت دارد. صد هزار نفس بلکه بی‏نهایت مردمی که به معجزی ایمان بیارند با یک شخص که از روی علم ایمان بیارد، با هم خیلی تفاوت دارند. او هرگز نخواهد لغزید و اینها همه می‏شود که بلغزند. شق القمر را همه کس دید در زمان پیغمبر. بعد از او جمیع مسلمانان این را که

«* دروس جلد 6 صفحه 350 *»

آن روز می‏شنیدند شبهه کردند که آیا واقع شده یا نشده؟ آن روز مثل حالا نبود که بگویند از کجا که شق القمر شده باشد؟ آن روز تمام مسلمین شنیدند شق القمر را، تمام هزار و یک معجزی که نقل کرده‏اند تمام مسلمین یا دیدند یا شنیدند. و هزار و یک معجزی که هست، اینها را توانسته‏اند ضبطش کنند. گفته‏اند هزار و یک معجز لکن واللّه بیش از اینها بود. چرا که حدیث است به خصوص که آنچه را انبیای سلف کردند تمامش را او کرد. و یک پاره کارها کرد که آنها هم نکرده بودند. حالا بخواهی جمع کنی تمام معجزات صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را ببین چقدر می‏شود؟ پس بدانید خیلی معجزات از پیغمبر9 سر زد، و تمام اینها را بعضی دیدند بعضی شنیدند. و چنان هم شنیدند که مثل دیدن شد و اینها کفایت نکرد مردم را، تا پیغمبر از دنیا رفت تمامشان مرتد شدند. اما سلمان از معجز ایمان نیاورد به علم ایمان آورد و اینها همه رفتند و این پاش نلغزید ایستاد اباذر به علم ایمان آورد پاش نلغزید همچنین مقداد و عمار.

پس جمع کثیری ممکن هست به بازی مغرور شوند به معجزی ایمان بیارند. به جهت آنکه مردم همه طالب هوىٰ و هوسند طالب چیز تازه هستند. طبایع مجبول بر این است که از بازی خوشش بیاید. یک وقتی دیگر توقعی دیگر می‏کند بازی دیگری می‏خواهد براش در آرند. همین که در نمی‏آرند مرتد می‏شوند. دلیل و برهان وقتی نشست در قلب و یقین کرد شخص به مطلبی، اگر جمیع روی زمین کافر شوند این تزلزلی براش پیدا نمی‏شود. یقین چیزی است که اقلّ ما قسّم بین العباد است. برای کسانی که یقین پیدا شده اگر جمیع روی زمین هم‏اعتقاد ایشان بشوند اعتقاد ایشان زیاد نمی‏شود. تمامشان مرتد شوند هیچ تزلزلی برای ایشان حاصل نمی‏شود. این‌چنین یقینی از کجا پیدا می‏شود؟ چنین اعتقادی مبدئش خدا است. وقتی تو به خدایی قائل باشی که جمیع این تحریکات از او است، و تحریکات در نفس این کومه‏ها نیست و همچنین جمیع تسکینات. وقتی تو به چنین خدایی معتقد باشی حالایی

«* دروس جلد 6 صفحه 351 *»

که روز شد، یقین داری که او خواسته. پس شک نداری که روز، مرضی خدا و مشاء خدا است و محبوب خدا است. اگر نمی‏خواست این روز باشد از اول خلقش نمی‏کرد. پس وقتی حاقّ دلیلِ تسدید را بخواهید همین که ببینید حالا روز است بدانید یقیناً این روز مشاء است. چرا که این روشنی از لوازم جسم نیست اگر بیارندش هست اگر نیارندش نیست.

مگو فرضش می‏توان کرد می‏گویم همان روشنی توی فرض هم از عالم جسم نیست، از غیب جسم آورده‏اند در جسم که تو فرضش می‏کنی. حالا روز شد یقین داری این روز مشاء خدا است مرضی خدا است محبوب خدا است. تو هم در روز واقعی، یقین کن خدا خواسته واقع باشی، پس تو هم مشاء خدا هستی مرضی خدا هستی محبوب خدا هستی. در این روز گفته چه کن؟ یقین داری اینی که گفته مرضی خدا است مشاء خدا است محبوب خدا است، همان را بکن. دیدی شب شد یقین داری شب است و خدا خواسته شب باشد. دیگر شاید من خواب دیده باشم خواب دیده باشی در خوابت هم بنده‏ای تکلیف را به عمل بیار. نهایت وقتی بیدار شدی و خواب بوده‏ای، خیلی خوب خوابی دیده‏ای. خواب دیده‏ای که امتثال اوامر خدا را می‏کنی طوری نشده است.

پس ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که این حاقّ دلیل تسدید و تقریر است. به این دلیل یافته‏اند انبیاء که جبرئیل آمده پیششان نه جن؛ ملائکه‏اند، نه شیاطین. به جهتی که این خدا است متصرف، و نبیی که می‏خواهد بفرستد در میان خلق لامحاله شیطان را باید دور کند از آن نبی. پس هر که بیاید پیش نبی، نبی یقین دارد. به همین دلیل می‏داند که ملک است شیطان نیست.

جواب اینها حاقّش پیش مردم نیست، و اینها را همان روزها هم سؤال کرده‏اند از امام، و جواب هم فرموده‏اند لکن نفهمیدند جواب را. پرسیدند نبی چطور می‏فهمد که اینى که پیش او می‏آید ملک است یا شیطان؟ نهایت می‏بیند یک کسی می‏آید حرفی

«* دروس جلد 6 صفحه 352 *»

می‏زند، چه می‏داند ملک است یا شیطان؟ بلکه شیطانی باشد. آن نبی که به خدایی قائل است که آن خدا متصرف است در ملک، و جمیع حرکت و سکون جمیع خلق در دست او است، او شیطان را نمی‏گذارد پیش نبی خودش بیاید. در آن احادیث در جواب می‏فرمایند اطمینانی خدا خلق می‏کند در قلب آن نبی، و به همان اطمینان می‏داند که ملک است، حاقّش را هم بیان فرموده‏اند. معلوم است چون قلبش ساکن است می‏داند خدا است متصرف، نمی‏گذارد شیطان بیاید پیش پیغمبر خودش.

شما ان‏شاءاللّه فکر کنید حاقّش را به دست بیارید. پس تسدید می‏کند خدا انبیای خود را، و آنها یقین می‏کنند که ملک است پیششان آمده. همین جوری که یقین داری حالا روز است. و هر شبهه‏ای که بیاید که شاید خواب دیده باشم شاید خیال کرده باشم آن دلیل که آمد، این شایدها را همه را بر می‏دارد. الآن واجد روز یقیناً هستی. این «وجدان» خلق خداست و این خلق را خدا خواسته که خلق کرده. پس محبوب خدا است مرضی خدا است مشاء خدا است. پس هر کس بگوید حالا روز نیست مشرک می‏شود به این خدا.

به همین‏جور که ان‏شاءاللّه فکر کردید خواهید دانست که انبیاء را خدا فرستاده ادلّه را بر دست آنها خدا جاری کرده. خودشان به همین قاعده فهمیدند که مَلَک است آمده پیششان، و می‏دانند آنچه می‏کنند از جانب خدا می‏کنند، اطمینان به خدا دارند. الا بذکر اللّه تطمئن القلوب البته اگر به خدا ایمان نداشته باشند نمی‏توانند مطمئن باشند. پس می‏دانند محرّک او است مسکّن او است، شیطان را نمی‏گذارد پیش آنها بیاید. پس به دلیل تقریر و تصدیق، انبیاء آمدند و ادعای خود را کردند گفتند قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم. و لو تقوّل  علینا بعض الاقاویل لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین ما ولش نمی‏کنیم اگر دروغ بر ما ببندد لأخذنا منه بالیمین قطع وتینش را می‏کنیم. تمام انبیاء به دلیل تسدید آمدند اثبات نبوت خود را کردند.

«* دروس جلد 6 صفحه 353 *»

حالا از این‏جور دلیل انسان می‏تواند خدشه بگیرد که اگر هر چه هست از خواست او است پس همه مشاء خدا است، پس کفر کافر هم از خواست او است مشاء او است پس محبوب خدا است، کذب کاذبین هم مشاء خدا است پس محبوب خدا است. فسق فسّاق هم مشاء خدا است پس محبوب خدا است. جمیع باطل‏هایی که هست همین که خلق کرده خواسته که خلقش کرده پس مشاء خدا است، پس اینها همه محبوب خدا هستند مرضی خدا هستند دیگر اینها را باید دقت کرد ان‏شاءاللّه.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

«* دروس جلد 6 صفحه 354 *»

درس بيست‌وهفتم

 

(سه‌شنبه 26 ذی‌الحجة‌الحرام سنه 1297 هـ ق)

 

 

«* دروس جلد 6 صفحه 355 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاك جهات الرب جل‏شأنه و مترجمات اراداته الملكوتية الغيبية فی الملك و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی‌ شأنه و مشياته و مراضيه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لها بلباس الجسمانية القائلة لها انا بشر مثلكم يوحی الينا انما الهكم اله واحد فمن كان يرجو منكم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الی آيته الظاهرة فيه بنا فليعمل عملاً صالحاً و ليتخفف ليلحق بنا و لينتزع عن الميل الی الكثرات و الشركاء المتشاكسين و لايشرك بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ما عبد الله فان كنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببكم الله.

از طورهایی که عرض کرده‏ام دیگر کسی که چرت نزده باشد خیلی واضح شده امر براش. وقتی چیزی را یافتی که حرکتی در خودش نیست و بعد دیدی حرکت کرد، معلوم است این حرکت از کسی دیگر است در او ظاهر شده. و به این قاعده هیچ حرکتی در تمام کومه‏ها یافت نمی‏شود مگر از صانع. پس آنچه حرکت هست در ملک آنچه به عرصه فعلیات می‏آید خدا آن را به مشیت خود، به قدرت خود از روی علم بدون جهل بدون اتفاق، کرده.

مشت گندمی را زارع می‏پاشد این مشت گندم نسبت به این مبذّر، به حسب اتفاق، نزد این، هر دانه او جایی افتاده. خودش هم نمی‏داند این دانه کجا افتاده و هیچ خبر ندارد این سبز خواهد شد یا مرغ‌ها خواهند برد، نمی‏داند. این کارش به حسب اتفاق است. دیگر بعضی را مرغ‌ها به حسب اتفاق ببرند این خبر ندارد. بعضی به حسب

«* دروس جلد 6 صفحه 356 *»

اتفاق سبز خواهد شد این خبر ندارد. لکن آن صانعی که حکیم است، فعل خود را ــ این قدر فعل خود را ــ در دست مبذّر گذاشته که بپاشد دانه‏ها را، این آلت است مثل ظرفی است که هیچ شعور ندارد. در نزد صانع اتفاقی به هم نمی‏رسد این هر دانه را هر جا گذارد و رزق کسی قرار داد. بعضی از این دانه‏ها را نصیب مرغ‌ها کرد دیگر کدامش مال گنجشک است کدامش مال کبوتر؟ او می‏داند. همچنین او می‏داند اینی که زرع شده این را رزق که قرار دهد. خدا می‏داند این بذر باید کشته شود رزق چند سال بعد باشد. می‏خواهد در این مملکت به عمل آید برود به هند. چقدر متاع‏ها در هند به عمل می‏آید که رزق شما است. آنی که دارچینی را ضبط می‏کند خیال می‏کند رزق خودش است.

پس در کار و صنعت این خدا جهلی و عجزی و سفاهتی نیست. اتفاقی نیست کارهای این خدا. جمیع آنچه هست، خودشان حرکت ندارند سکون ندارند علم ندارند که فلان دانه گندم رزق کیست پس عاجز است. خدا می‏داند این رزق مرغ است رزق حیوان است رزق انسان است؟ برای امسال است برای سال دیگر است یا هزار سال دیگر؟ یا برای کاری دیگر است؟ از حوصله بشر بیرون می‏رود. پس خدا تمام کارهاش از روی عمد است و هیچ سفاهتی در او نیست اتفاق درش نیست. جهال که به غیب مطلع نیستند اینها به حسب اتفاق کاری می‏کنند. اگر خوب شد خوشحال می‏شوند. بعدش بد شد پشیمان می‏شوند. خدا کارش این‏جور نیست تمامش از روی عمد است. وقتی کسی چنین خدایی را شناخت، می‏داند عمداً  آورده، دیگر جنگش با مردم تمام می‏شود. گاهی گله‏ای بخواهد بکند می‏رود پیش خدا و آنجا یخه پاره می‏کند. وقتی چوبی توی سر تو خورد کسی که خدا را شناخت می‏داند که لن یصیبنی الا ما کتبتَ لی آنچه را تو تقدیر کرده‏ای خواهد شد. خوب است شکر تو را می‏کنم که خوب برای من تقدیر کرده‏ای. بد است استغفار می‏کنم که گناهی کرده‏ام مستوجب این شده‏ام.

باری منظور این است که وقتی این باب براتان گشوده شد پس وقتی روز شد می‏دانید خدا خواسته روز باشد. شب شد می‏دانید خدا خواسته شب باشد. هوا سرد

«* دروس جلد 6 صفحه 357 *»

شد می‏دانی او خواسته هوا سرد باشد. گرم شد خودش گرم نمی‏شود او خواسته هوا گرم باشد. و هکذا گرانی شد او خواسته گرانی باشد. ارزانی شد او خواسته ارزانی باشد. تمامش از جانب او است و لاحول و لا قوة الا باللّه. هر کس خیال کند که کسی دیگر کاری می‏تواند بکند او هنوز خدا را نشناخته. جمیع فعل‌ها در دست او است و هیچ حولی و قوه‏ای نیست مگر نزد او. هیچ علمی که جهل نداشته باشد برای هیچ کس نیست مگر برای او. هیچ قدرتی برای هیچ کس نیست مگر برای او. حکمتی که هیچ مسامحه و غفلت توش نباشد نیست مگر در نزد او.

اینها را که به دست آوردید حالا بسا کسی از جاییش غافل شود، می‏گوید خوب از جمله چیزها است تمردها و کفرها و فسق و فجورها و فساد و فتنه‏ها اینها هم که هست، پس اینها را هم خدا آورده. پس ملتفت باشید و باز مقدمه است. اگر این صانعی که داریم، و حالا ما اینجا شناختیمش، که خلق خودشان هیچ حرکتی و سکونی از خود ندارند. هیچ چیز ضرر به هیچ چیز نمی‏تواند برساند، و همچنین نفع. و اینها عاجزین هستند و لاحول و لا قوة الا باللّه. حالا این کسی که این همه کارها را می‏کند آیا این صانع، درباره هر مخلوقی راضی است که آن مخلوق، به زعم و گمان خودش و به حدس خودش و به حرف‌های خودش کار بکند از اول عمر تا آخر عمر؟ دیگر اگر به خوب رسید آن صانع راضی باشد. دیگر کاری کرد بعد دید ضرر کرد پشیمان شد باز این پشیمانیش مرضی صانع باشد؟ پس اگر آن صانع راضی بود که این خلق هر چه را بپسندند در عمل، و استعمال کنند پسندهای خود را و آنچه به عقل خودشان می‏رسد به گمان خود جد و جهد کنند، استفراغ وسعی بکنند بفهمند مثلاً فلان خانه خوب است، دیگر خبر ندارند خراب می‏شود. فلان غذا خوب است بخوريم. بسا فردا سمّیتش بروز کند. ملتفت باشید اگر این صانع راضی بود مردم به عقل خود مشغول کار خود شوند، اتفاق اگر نفع کردند او راضی باشد، ضرر هم کردند خودشان پشیمان بشوند و او به پشیمانیشان راضی باشد. اگر این صانع به چنین امری راضی

«* دروس جلد 6 صفحه 358 *»

بود که این مردم مجتهد باشند استفراغ وسعی کنند ــ و خوب لفظی است درست کرده‏اند استفراغ وسع کنند ــ اگر راضی بود به این امر، ارسال رسلی و انزال کتبی این مردم ضرور نداشتند. هر که هر چه می‏خواهد بکند هر که هر چه می‏خواهد بخورد هر که هر چه می‏خواهد بیاشامد هر که هر جا می‏خواهد برود، هر جا صرفه‏شان بود می‏رفتند. دیگر اگر اتفاق ضرر کرد، خدا راضی باشد کارش ندارد. به بختت فلان چیز، بد شد. به بختت اتفاق کاری خوب هم شد. به بختت هر طور بشود او راضی باشد. اگر صانع این‏جور راضی بود، هیچ رسولی نمی‏فرستاد هیچ عالمی خلق نمی‏کرد، مردم را سر به شکم هم می‏داد هر که زورش بیشتر بود پادشاه باشد. زیر دست او وزیر باشد. زیر دست او حاکم باشد. به همین‌طور تا اینکه یکی کدخدا باشد یکی پاکار باشد. از زمان آدم تا حالا هم نظم با همین کفار بوده با همین ظلمه بوده. گاهگاهی اهل حق نفَسی می‏کشند تا مردم بدانند این‏جور نظم نظم الهی نیست.

ببینید خدا از جمله این شب‏ها و روزهایی که آورده، به همین‌طور به همین پستا ارسال رسل کرده. یقیناً یک‌پاره کسان آمدند گفتند ما از جانب او آمده‏ایم. و این خدا می‏بیند این را می‏گویند، حولشان می‏دهد قوه‏شان می‏دهد تقریر و تسدیدشان می‏کند. نبی می‏آید می‏ایستد در میان مردم، می‏گوید من از جانب آن صانعی آمده‏ام که تو می‏دانی. تو را او ساخته خودت خودت را نساخته‏ای و امثال و اقرانت تو را نساخته‏اند، او ساخته. من هم از جانب او آمده‏ام. دلیل این اینکه همانجور کارهایی که او کرده، در نزد ادعای من بر دست من جاری می‏کند پس مرده زنده می‏کند. خیر، بلکه از نو خلق می‏کند و اذ تخلق من الطین کهیئة الطیر باذنی شیر درست می‏کنند ناقه صالح را درست می‏کنند و هکذا. خدا همین که رسول فرستاد هر چه را وعده می‏کند تخلف نمی‏کند همان را می‏کند. بعد حالا اگر وسوسه‌اى بشود برای کسی که من چه می‏دانم؟ علوم غریبه در دنیا هست و بسیار هم هست من هم همه‏اش را نمی‏دانم. بسا به سحری به جلددستی این کار را کرده. بسا تسخیری کرده مرده را به حیله‏ای زنده

«* دروس جلد 6 صفحه 359 *»

کرده. مثل اینکه بسیار دواها هست به دهن غش‏کرده می‏ریزند به حال می‏آید. مرده‏ای را همین‌طور بسا زنده کنند. عقل ابا ندارد که آن دوا را این شخص بداند باقی ندانند.

دیگر فکر کنید ان‏شاءاللّه با بصیرت هر چه تمام‏تر. پس عرض می‏کنم که اگر به معالجات و جلددستی و طلسمات و شعبده‏ها و دواها باشد، بله راست است اگر ما خودمان را به آن خدا نچسبانیم و اعتقاد به آن خدا نداشته باشیم همه این احتمالات هست. پس ملتفت باشید پس این خلق خودشان یک‌پاره معاملات با هم دارند. پس هیچ‌کس از اندرون کسی مطلع نیست. ولکن اگر کسی خدایی داشته باشد و بداند آن خدا بر قلوب مطلع است، چنان‌که شما بر ظواهر مطلعید و مطلع‏تر است. پس وقتی کسی ادعا کرد، نفس ادعاش را که می‏فهمید ادعا کرد، حالا باطنش را نمی‏دانید از جانب خدا است یا افترا به خدا بسته و افترای به خدا بدترین ظلم‏ها است و من اظلم ممن افتری علی اللّه کذبا اگر به خدا قائلی که این خدا از زبان انبیای خود این‏جور حرف زده که من اظلم ممن افتری علی اللّه کذبا. حالا می‏بینید کسی آمد ادعا کرد، نمی‏دانید از جانب خدا آمده یا افترا به خدا بسته؟ باز هر فاسق و فاجری هر کار بکند نمی‏چسباند به خدا. آن کسی که خود را می‏چسباند به خدا که من از جانب خدا آمده‏ام که امر کنم شما را نهی کنم شما را، آمده‏ام از جانب این خدا و حاکمم بر شما، آمر و ناهیم بر شما که آنچه را من امر می‏کنم، حتم می‏کنم بر شما که امتثال کنید. آنچه را نهی می‏کنم، حتم می‏کنم بر شما که آنها را ترک کنید. حدود جاری می‏کنم، حدودش را از یک چوب گرفته تا صد چوب، از ضرب تا قتل، خودم باید به شما بگویم. من حاکمم، از جانب خدا آمده‏ام مَن اَطاعنی اطاعت کرده آن کسی را که مرا فرستاده. هرکس تخلف کرد تخلف کرده از آن کسی که مرا فرستاده. حرف او این است که من کسی را نمی‏فرستم نزد خلق، که خلق در شبهه باشند.

ان‏شاءاللّه خیلی دقت کنید که اینها محل لغزش است و خیلی‏ها لغزیده‏اند. اگر کسی در کلمات مردم، که چیزها در حق و باطل نوشته‏اند رجوع کند و ببیند چه

«* دروس جلد 6 صفحه 360 *»

مزخرفات نوشته‏اند آن وقت قدر این سخنان را می‏داند. همین که ندیده‏ای احتمال می‏دهی خبری دارند وقتی آدم برود توی کلماتشان می‏بیند چه چیزها بافته‏اند که هوش از سر می‏رود.

پس بدانید این خدای عالم، که عالم است که تو نمی‏دانی مراد او را، و خلقت کرده عمداً. و عمداً جاهل خلقت کرده که مراد او را ندانی. و این خدا هر چه را از تو خواسته می‏تواند به تو برساند. پس چیزی را که این خدا از بندگان خواسته، یقیناً به ایشان رسانیده. حالا همین دو کلمه را که به همین مختصری است ببینید چقدر می‏شود تفصیل داد؟ پس خدا می‏داند آنچه را از عباد خواسته، چیزی را که از بندگان خواسته اول مطلع است بر اراده خودش. و این خدا آن اراده را مخفی داشته از عباد و می‏داند که مخفی داشته. پس چنین خدایی اگر بخواهد اراده خود را تعلیم کند به بندگان خودش می‏تواند. دیگر اگر بخواهد تعلیم کند به واسطه ملک، ملک می‏فرستد پیش نبی. بخواهد تعلیم کند به واسطه بشر، نبی را می‏فرستد پیش بشر. خدا اگر یقیناً دین خواسته یقیناً رسانیده. پس بگو نخواسته، اگر نخواسته این رسولان برای چه آمده‏اند ادعای رسالت کرده‏اند؟ این ادعائی را که کردند ببین چیزی منافی رسالتشان از ایشان سر زد؟ اگر مُردند خدا وعده نکرده بود که پیغمبران من نمی‏میرند. اگر فقیر شدند خدا وعده نکرده بود که پیغمبران من فقیر نمی‏شوند. اگر گرسنه شدند خدا وعده نکرده بود پیغمبران من گرسنه نمی‏شوند. پس خدا دینی را که از مردم خواسته یقینا به مردم رسانده و یقیناً  آورده روی زمین و یقیناً تعلیم مردم کرده.

خوب دقت کنید شعورتان را به کار ببرید فکر کنید ببینید که چطور مردم فوج فوج دارند به جهنم می‏روند. از این‏جور حرف‌ها خوششان هم نمی‏آید. اگر نگاه بکنید می‏بینید مجلس این‏جور حرف‌ها و اللّه کسادترین مجلس‌ها است. هر مجلس فسقی فجوری زنایی لواطی شرابی روضه‌خوانی، هر مجلس شبیهی که نگاه می‏کنی گرم‏تر است از مجلس ما. کسادترین چیزها است حق. و حق گفتن برای این مردم که طالب حق نیستند بیجا است.

«* دروس جلد 6 صفحه 361 *»

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه خدا آنچه را خواسته و می‏خواهد از خلق، می‏تواند به آنها برساند و عجز ندارد که برساند. پس هر چه را نخواسته که نیاورده پیششان. آن دینی را که خواسته پس یقیناً  آورده. حالا فکر کن، آنی  را که خواسته و آورده در نزد خلق و رسانیده و بالغ و مبلغ بوده خدا، آیا آن را واضح قرار داده یا محل شبهه بوده؟ واللّه از آفتاب خیلی روشن‏تر می‏شود از هر بدیهی بدیهی‏تر می‏شود اگر فکر بکنید. و اگر فکر نکنید، مثل سایر مردم که حیران و سرگردان هستند. مردم، علماء هستند حکماء هستند شق شعر کرده‏اند و در اینها مثل خر به گل مانده‏اند، توی دنیا هیچ بویی از این مسائل به مشامشان نرسیده است. چقدرها قائلند که آن روزی که نبی بود دین خدا واضح بود ظاهر بود اما وقتی که مرد، معلوم نبود ابوبکر خلیفه است یا علی؟ جمع کثیری بلکه همه الا قلیل قلیلی، که ابابکر را خلیفه می‏دانند.

تو ان‏شاءاللّه فکر کن خدا را مقابل این جمع کثیر بینداز، آنها را تکذیب کن، خدا را تصدیق کن. خیلی آسان‏تر است خدا را تصدیق‌کردن از اینکه بگویی خدا دینش را مخفی کرده و بگویی خدا ظالم است جابر است بازیگر است. اگر می‏خواست بازی کند می‏خواست خلق را تماشا بدهد ارسال رسولی ضرور نبود. خرس و خوک و میمون رقصاندن ضرور نبود، خدا نمی‏خواهد این کارها را. خدا گفته لهو نکنید لغو نکنید بازی نکنید خرس نرقصانید، خودش پیغمبر نمی‏فرستد که بازی کند. پس این خدا امرش واضح است و بیّن. چنان که امر پیغمبری را خیال کنی واضح بوده، یک امری را نسبت به یک پیغمبری می‏فهمی واضح بوده، بدان امر پیغمبری دیگر هم همین‌طور است. چه بسیاری که می‏گویند امری که مثل امر نوح باشد، که یک دفعه تمام عالم را غرق کند و خودش بماند و اتباعش این امر خیلی واضح است. حالا پیغمبر همچو کاری نکرده امرش به آن واضحی نیست. چه بسیار احمق‌ها خیال می‏کنند امر موسی واضح‏تر است از امر پیغمبر. جمع کثیری برسند لب دریایی یک کسی عصا را بیندازد اژدها شود دشمن‌ها بترسند این خارق عادت عجیبی است. پیغمبر همچو کاری

«* دروس جلد 6 صفحه 362 *»

نکرده پیغمبر همچو جور دریایی شق نکرده. مشهور و معروف نیست همچو چیزی که پیغمبر همچو کاری کرده باشد. یا خیر عصا هم می‏انداختند اژدها می‏شد به دریا می‏رسیدند دریا شکافته می‏شد و می‏گذشتند و دشمنان غرق می‏شدند. یا یک دفعه بلائی می‏آمد و دشمنان را آن بلا می‏گرفت. یا عصا را به زمین می‏زدند به سنگ می‏زدند دوازده چشمه جاری می‏شد. هر چه از سر درخت‌ها و جاهای بلند می‏خواستند بیارند با این عصا می‏آوردند و امر این عصا خیلی طول کشید تا اینکه معروف و مشهور شد. واقعاً هم حکایت این عصا حکایت غریبی است.

باری، پس ملتفت باشید ان شاء اللّه از روی همان قاعده، و بدانید که امر این خدا همان جوری که از آدم واضح بود همان جور از شیت واضح بود همان‌جور از نوح واضح است همان‌جور از ابراهیم واضح بود همان‌جور از موسی واضح بود همان‌جور از عیسی واضح بود. معجزات عیسی خیلی معروف است مرده زنده کرد. نه این است که امر عیسی ظاهرتر بود و امر پیغمبر ما مخفی باشد بلکه امر تمام پیغمبران واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده.

اینها قواعد کلیه‏تان باشد در دست بگیرید. از ارش خدش تا توحید همه درست می‏شود. پیش خدا می‏روی همه درست می‏شود، نمی‏روی پیش خدا این مسائل هم لاینحل می‏ماند. پس همین‏جور دقت کنید امر حضرت پیغمبر واضح بود فرمود ماکنت بدعاً من الرسل من چیز تازه‏ای نیاوردم. همان‌جوری که سایر رسل حجت را واضح کردند به طوری که هیچ شکی و شبهه‏ای درش نبود و کسی که می‏گفت من شک دارم دروغ می‏گفت و کسی که می‏گفت عصای موسی سحر است، خودش می‏دانست سحر به این بزرگی نمی‏شود که کسی نتواند چاره‏اش را بکند، و کسی چاره‏اش را نکرد. بله هر پیغمبری هر معجزی آورد گفتند سحر است. هر بیانی که کرد گفتند اساطیر اولین است. گفتند این حرف‏ها حرف‏های قدیمی‏ها است سایر  پیغمبران را که فکر کنید آن وقت می‏فهمید که امر پیغمبر هم همان‏جور واضح بوده بلکه واضح‏تر است.

«* دروس جلد 6 صفحه 363 *»

عرض می‏کنم ممکن نیست امر الهی بیاید تعلق به بنده‏ای از بندگان بگیرد و واضح تعلق نگیرد که آن بنده میان خود و خدا راستی راستی بتواند بگوید خدایا اگر من می‏دانستم امر تو است می‏گرفتم، گمان کردم امر تو این نیست، آن است که متحیر ماندم.

اگر همچو جوری قرار داده بود هیچ یقین از کسى نخواسته بود. و اگر همچو قرار داده بود، می‏توانستند خلق عذری بیاورند که ما ندانستیم ما جاهل بودیم ما یقین به امر تو نداشتیم از این جهت به هیجان نیامدیم از این جهت به جد نگرفتیم به جهتی که احتمال می‏دادیم غیر از این است. اگر این خدا این‌همه اجرای حدود قرار نمی‏داد، فکر کنید ببینید حدود دنیاییش که این است که اول بنا می‏کند به چوب زدن. بعد بنا می‏کند خانه آتش زدن. بعد بنا می‏کند زن و بچه اسیر کردن. بعد بنا می‏کند سر می‏برد و قتل می‏کند.

این‏جور حدود را خدا می‏داند هیچ کس نکرده. اینهایی که به ظلم و خونریزی معروفند و مشهور؛ مثل اینکه ببینید هلاکو چقدر خونریزی کرد، باز به این طور نبود که اگر اطاعت مرا کردی و از روی قلب نیست باز حد جاری می‏کنم. بسا در زمان پیغمبر جاری نکردند، نمونه دستتان باشد که امر الهی این هست، نمونه‌هاش را خیلی جاها نموده‏اند از تک تک از انبیاء سر زده. زمان ظرفیت نداشته آن حکم صرف را جاری کنند هنوز جاری نشده. می‏گوید اگر از روی نفاق پیش من آمدی این نفاق، نکردنش بهتر است کفر را بهتر می‏شمارد از نفاق. و گاهی انبیاء تک تکی احکام جاری می‏کردند.

پس اصل شرع این است که کسی اگر از روی نفاق رفت پیششان، همان حدودی را که بر سایر کفار جاری می‏کنند بر منافق جاری می‏کنند. حضرت امیر بعد از پیغمبر9 بعضی حدود را جاری کردند. صاحب الامر برای همین جور کارها می‏آید. چه بسیار قشونی که مدت‏های مدید از خراسان راه می‏افتند. رایتی است خراسانی در نزد ظهور امام اتباع بسیاری دارد که در باطن زیدی هستند. همه تصدیق می‏کنند حضرت را یک‌دفعه امام حکم می‏کند جمیع قشون را بکشند چرا؟ توی دلشان زیدی است.

«* دروس جلد 6 صفحه 364 *»

منظور این است که این‏جور امور در همین دنیا واقع خواهد شد. منافق را در قبر اعتناء نمی‏کنند در برزخ اعتناء نمی‏کنند. مسلّمی همه دین‏ها است که در قیامت در اسفل درک من النار است. خدا در جمیع طباع گذاشته این را، خدا طباع مردم را مجبول بر این کرده که اگر کسی ادعای دوستی با کسی نکند و دشمن باشد، اگر دشمنی بکند پری جرّشان نگیرد. می‏گویند دوستی نداشتیم آشنایی نداشتیم توقعی از او نبود. به خلاف کسی که دوستی، بلکه آشنایی بکند تو را خواب کند و دایم در فکر این باشد پوست از سرت بکند، آدم خیلی جرش می‏گیرد، به طوری که اگر این را گیر بیارد می‏خواهد ریز ریزش کند. این است که انّ المنافقین فی الدرک الاسفل من النار.

باری پس ببینید که هیچ هلاکو و امثال هلاکو هیچ کس را گفته‏اند که اینها این‌قدر سخت‏دل بودند که بگیرند مردم را که تو توی دلت منافقی شاید ما را دوست نداری؟ حکم هیچ حاکمی چنین نیست و حکم اولی جمیع انبیاء همین است که عرض می‏کنم. و اگر گاهی مدارا می‏کنند، به جهت آنکه می‏بینند در اصلاب اینها باید مؤمنین باشند که به دنیا بیایند، لابد می‏شوند مدارا می‏کنند صلح می‏کنند. از آنها جزیه می‏گیرند کاری به آنها کسی نداشته باشد، پولی بدهند راه بروند. اینها را آدم فکر نکند خیال می‏کند مثل امر سلطنت این سلاطین است، که در مملکتشان هر کس یهودی است یهودی باشد کاریشان ندارند، هر کس نصاری است نصاری باشد هر کس هر مذهبی دارد داشته باشد. این کار را پیغمبر هم کرده گفته یهودی جزیه بدهد. و اگر جزیه داد مردم مرخص نیستند مالش را بخورند جزیه می‏دهد و راه می‏رود. بله جزیه‏اش را ندهد کارش دیگر خیلی خراب می‏شود.

خلاصه، اینها مداراها و احکام ثانویه است آمد در تمام شرایع. جزیه را گاهی موسی هم می‏گرفت ابراهیم هم می‏گرفت جنگ نمی‏کرد. نوح می‏کرد همه پیغمبران نمونه‏اش را کردند، چرا که آن سرّی که اصل است در نظرشان است. مثل سلاطین نیستند که پول بخواهند، آنها مؤمن را خیلی دوست می‏دارند. همین که بدانند از نسل

«* دروس جلد 6 صفحه 365 *»

کافری صد پشت بعد مؤمن ضعیفی پیدا می‏شود، نمی‏پسندند که آن کافر کشته شود یا صدمه بخورد، که آن مؤمن ضعیف در آن طبقه صدم پیدا شود.

خلاصه پس امر خدا امری است واضح بیّن آشکار. ان‏شاءاللّه درست فکر کن بابصیرت باش، ببین هر کس در زمان پیغمبر بود و می‏دید پیغمبر9 هر معجزه‏ای آورد، شق القمر کرد سوسمار حرف زد شیر حرف زد هر معجزه‏ای که شنیده باشی کرد. تو هم خیال کن آنجایی وقتی آنجا باشی یقین می‏کنی آن روز امر پیغمبر واضح بود حجت خدا را تمام کرده. حالا اگر از آنهایی که در عصر پیغمبر بودند سؤال می‏کردی که به این معجزات و خارق عادات که محقق هست که این پیغمبر است، چرا تصدیقش نمی‏کنید؟ و می‏دیدی جواب این‏طور می‏گویند که واللّه و باللّه قسم به موسی که امر او بر ما واضح نشده ما یقین نداریم که او  از جانب خدا آمده. آیا آنها را تصدیق می‏کنید یا خدا را؟ البته تصدیق می‏کنید خدا را که می‏گوید حجت من واضح است. پس امری را که نکرده، نمی‏گوید چرا آن کار را نکردی؟ هیچ ظالمی نمی‏گوید من نیت کرده‏ام و می‏دانم تو نمی‏دانی نیت مرا، و با وجودی که نمی‏دانی من چه نیت کرده‏ام در دل خودم، چرا آن طور راه نرفته‏ای؟ بیایید گرزش بزنید. چرا نیت من که فلان بوده و تو خبر نداشته‏ای، به آن نیت من راه نرفته‏ای، چنین چیزی ببینید معقول است؟ معقول نیست. پس خدا اگر می‏خواهد بگوید راه برو، به زبانی این را به تو می‏گوید. آن وقت اگر نرفتی چماقت می‏زند. پس امر خدا واضح بوده ظاهر بوده بیّن بوده.

در زمان حضرت پیغمبر9 اگرچه بسیاری از مردم ادعا می‏کردند که ما حیرانیم او را می‏شناسیم می‏دانیم باطل هم هست، بسیاری از مردم باطلند و ادعای حقیت می‏کنند می‏دانیم ساحر هم هستند، بسیاری از مردم سحر می‏کنند و ادعا می‏کنند این معجز است، اینهایی که آورده اساطیر اولین است. بسیاری از مردم اساطیر اولین می‏دانند و ادعا می‏کنند که این کلام خدا است. حالا هم همین جورها است. بلکه این‏جور خیالاتی که محمد کرده همین‏جور خیالات را موسی کرد. او هم

«* دروس جلد 6 صفحه 366 *»

پیغمبر نبود دروغ می‏گفت. عیسی هم همین‏جور خیالات کرد او هم پیغمبر نبود و هر چه از این‏جور چیزها گفته شود که امر پیغمبر واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده. پس هر حجتی که فرض کنید از جانب این صانع باشد، حجتی است واضح بالغ بیّن. و هر چه را خواسته توانسته برساند. پس هر چه را نرسانیده نخواسته بخصوص، نخواسته فلان، پیغمبر باشد و به تو نرسانیده تو هم اعتقاد مکن. بخصوص خواسته موسی پیغمبر باشد تو هم اعتقاد کن. در تمام اعتقاداتت همین‌طور، در جزئیات و فروع هم باشد همین‌طور همه جا جاری است این قاعده. آنچه را خدا خواسته واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده. دیگر حالا هر کس می‏گوید واضح نیست دروغ می‏گوید. یکی است همان یکی دروغ می‏گوید، دو تا است همان دو تا دروغ می‏گویند. هزار نفر هم بگویند همه آن هزار نفر دروغ می‏گویند. اقلیمی هستند می‏گویند امر خدا واضح نیست خدای ما راستگوتر است از آنها. و خدا گفته امر من واضح است اکثر اهل روزگار بگویند واضح نیست باز خدای ما راستگوتر است از اغلب و اکثر. او می‏گوید دین من واضح است. اینها دروغ می‏گویند اینها هوىٰ دارند هوس دارند مرض دارند غرض دارند. خدا متعهد نشده مرض‏ها را از دل‌ها بر دارد، متعهد نشده به هواهای مردم عمل کند. هواهای مردم این است که چرا فلان رجل را پیغمبر نکردی تا ما اطاعت او را بکنیم؟ لولا نزّل هذا القرآن علی رجل من القریتین عظیم او را چرا پیغمبر نکردی؟ چرا یتیمی را پیغمبر کردی که ما عارمان بشود اطاعت او را بکنیم؟ چرا گدایی را پیغمبر کردی که چیز نداشته باشد به ما بدهد؟ لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض. اللّه اعلم حیث یجعل رسالته پس امر خدا همیشه واضح بوده در زمان هر حجتی.

پس امر حضرت امیر مثل امر پیغمبر است واضح بیّن آشکار. چنان‌که امر پیغمبر واضح بود بیّن بود آشکار بود. مباشید مثل ابوموسایی‌ها که می‏گویند امر پیغمبر در زمان پیغمبر واضح بود آشکار بود شبهه‏ای در آن نبود آن روز. اما حالا چه کنیم؟ ابابکری می‏بینیم هست پیر است و صاحب استخوان، جای پیغمبر هم که نشسته.

«* دروس جلد 6 صفحه 367 *»

علی هم که بچه است و جوان است مردم را خیلی کشته مردم تمکین از ریاست او ندارند. شاید علی هم راضی بوده به خلافت ابی‏بکر، حق شاید به جانب او بوده شاید حق به جانب علی نبوده که واگذاشته به او، چرا که مأموم می‏شد. و بدانید که ابوموسایی‌ها پُرند، و می‏زنند این حرف‌ها را.

به همین پستا نه اینکه امام حسن که صلح کرد، و سلطنت با معاویه بود، و امرها و نهی‌ها با معاویه بود بیست سال سلطنت کرد. هر چه حدیث خواستند جعل کردند، سبّ حضرت امیر می‏کردند. بچه‏ها در مکتب‏خانه‏ها لعن حضرت امیر می‏کردند. بچه‏ها را از توی گهواره بر عداوت حضرت امیر تربیت می‏کردند، آنها هم بر عداوت امیرالمؤمنین بزرگ می‏شدند. در آن وقت امر حضرت امیر واضح است؟!
و همچنین امر امام حسن که خودش می‏رود و پای منبر معاویه می‏نشیند و پدرش را سب می‏کنند و ساکت است، چطور امر او می‏شود واضح باشد برای مردم؟ تک تکی خبر داشتند که این صلح از روی جبر و ظلم بود. دیگر همه مردم چه می‏دانستند؟ می‏دیدند همه مردم پیش معاویه می‏روند. چه کنند؟ اینها را قبول بکنند قبول نکنند؟ نمی‏دانند. پس چطور امر خدا واضح بود در زمان امام حسن برای هر مکلفی مگر مستضعف؟ به همین‏جور. همین‏جور است واللّه امر امام حسین امر حضرت سجاد همین‌طور و هکذا همین‌طور بیایید پایین تا الآن تا پیش پاتان. امر خدا همیشه واضح بیّن بلاشک بلاشبهه بلاریب است همیشه بی‏شبهه بوده. خدا امرش را محل اشتباه قرار بدهد خلق معذورند ایمان نیاورند. و بدانید همچو امری هیچ بار از پیش خدا نیامده.

و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین

 

([1]) اسم قائم. خ‏ل

([2]) فاعل. خ‌ل

([3])  به كار. خ‏ل

([4]) لانجين: تغارهای سفالين بزرگ را مى‌گويند كه در آن خمير درست می‏كنند. (دهخدا)

([5]) جوهری. خ‏ل

([6]) معجونی كه جزء اعظم آن زيره است. (دهخدا)

([7]) بازی. خ‏ل