دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد ششم – قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحيم
توجه:
اين مجلد شامل 46 درس به شرح زير مىباشد:
r 23 مجلس درس، 17 ذيقعده تا 20 ذيحجه سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «اعلم ان الظاهر يوافق الباطن والشهادة توافق الغيب» الفطرةالسليمة ج 2 ص 123 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ چاپ اول: درس اول ص 1 تا درس بيست و سوم ص 215 از دروس 7
r 5 مجلس درس، 23 ذيحجه تا 27 ذيحجه سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «فالافلاک جهات الرب جل شأنه و مترجمات اراداته» الفطرةالسليمة ج 2 ص 123 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ چاپ اول: درس بيست و چهارم ص 224 تا درس بيست و هشتم ص266 از دروس 7
مستدركات دروس
r 6 مجلس درس، 5 شوال تا 12 شوال سنه 1294 هـ ق؛ با عنوان «هذا الذی ذكرنا وجه صيرورة الكلام معجزاً» الفطرةالسليمة ج 2 ص 91 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ تا كنون چاپ نشده است.
r 10 مجلس درس، 19 ذيحجه تا 30 ذيحجه سنه 1295 هـ ق؛ با عنوان « فاحب انيعرف و يتعرف فتجلی بالتجلی الاعظم و الظهور الاكرم» الفطرةالسليمة ج 2 ص 109 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ تا كنون چاپ نشده است.
r يک مجلس درس، 13 محرم سنه 1296 هـ ق؛ با عنوان « اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هی غاية الخلق» الفطرةالسليمة ج 2 ص 110 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ تا كنون چاپ نشده است.
r دو مجلس درس ناقص، درس اول 23 شعبان سنه 1296 هـ ق و درس دوم بدون تاريخ؛ با عنوان «فلما نزل العقل الکل بامتثال امر ادبر عالماً فعالماً» الفطرةالسليمة ج 2 ص 118 چاپ مشهد 1381 هـ ش ــ تا كنون چاپ نشده است.
توجه
علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی میباشد
«* دروس جلد 6 صفحه 3 *»
درس اول
(شنبه 17 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 4 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
اگرچه فصلی دیگر عنوان کردهاند، لکن مطلب زره و زنجیر است، و متصل است. فصلی که قدری طول میکشد تغییر الفاظ در آن مطلب میدهند، فصل دیگر میآورند. پس عنوانی کردهاند که ظاهر دلیل باطن است و باطن، باطنِ این ظاهر است. ظاهری که باطن نداشته باشد نفاق است، باطنی که ظاهر نداشته باشد و حق باشد چنین باطنی را خدا قرار نداده است. دیگر حکمتش را بخواهید بیابید، به نظر حکمت نگاه کنید آیه و حدیث هم زیاد دارد. ببینید هرچیزی که موجود شده لامحاله
«* دروس جلد 6 صفحه 5 *»
ظاهری دارد و باطنی. دقت کنید از روی حکمت؛ من خیلی اصرار میکنم که شما سعی کنید یک کاری کنید که علم از خودتان بشود. علم یعنی حکمت. وقتی علم را یاد گرفتی و نقطه علم پیشتان آمد آن وقت توی هر علمی بروی حقش معلوم میشود، باطلش معلوم میشود. ملتفت باشید انشاءالله پس عرض میکنم ببینید هیچ چیز نیست که یک ظاهری نداشته باشد و یک باطنی نداشته باشد. دقت کنید و فکر کنید از روی بصیرت، آن چیزی که هیچ ترکیب در آن نیست آن بینهایت است.
فکر کنید و همراه حرفهای من بیایید، راه فهم شما توی الفاظ بیاید. هرچیزی که غیر دارد لامحاله آن غیر، هست و این هم هست. آن در جایی دیگر نشسته این در جایی دیگر. این غیر خود را واجد نیست، پس او را واجد نیست. او هم غیر خود را واجد نیست، پس او هم این را واجد نیست. همچو جایی لامحاله ترکیب خواهد آمد.
چیزی که هیچ ترکیب در آن نیست آن بینهایت صرف است. آن بینهایت صرف یعنی هستی. هستی، غیر ندارد که آن غیر یکخورده مخلوطش بشود و با آن ترکیب بشود. پس وجود محض و عدم محض باهم ترکیب نمیشوند، و معقول نیست ترکیب شوند. لکن نه وجود و عدمهای ظاهری، اینها پیش فهمتان را نگیرد. این وجودها و این عدمهای ظاهری محض نیست. کسی در خانه نیست در بیرون خانه هست. اینجا معدوم است آنجا موجود. وجود و عدم اصلی این جور نیست. نیست، نیست. و آنی که نیست چون نیست داخل جایی نمیتواند بشود. سرکه که هست شیره که هست، اینها را داخل هم میکنیم و میشود داخل شود، هردو هستند. لکن وجودی که ماسواش نیست است نیست، مخلوط به هست نمیشود. از این جهت او نمیشود مرکب باشد. پس ماسوای او کائناً ما کان بالغاً ما بلغ آنچه هست غیر دارد، دیگر یا غیرش زیر پاش افتاده یا بالای سرش. دیگر آن غیرش که هم عرضند مثل زید و عمرو. و آن غیری که بالای سر همند، مثل انسانی که بالای سر زید و عمرو است. انسان در جمیع جاها هست، و زید در یکجا. باز غیری که زیر پای مرتبهای است، باز
«* دروس جلد 6 صفحه 6 *»
غیر است. هر اثری زیر پای مؤثر افتاده.
پس بعد از آن بینهایتی که وقتی درست بخواهی تعبیر بیاری از آن، فوق مالانهایة است بمالانهایة، دیگر جمیع چیزها ترکیب دارند. لکن بینهایت فوق مالایتناهی است بمالایتناهی. به جهت آنکه تا نظرتان به هستی است و نهایت هم هست و عدم نهایت هم هست، از هست بیرون نمیرود، از شیء بودن بیرون نمیروند، پس این شیء و این هستی ماسوی ندارد. هستی در خلق نمیشود پیدا شود به این نظر.
اگر اینی که عرض میکنم درست بگیرید و بیابیدش میدانید که ملک خدا نمیشود فانی شود. نیست، که نیست که داخل ملک خدا شود. دیگر آنهایی که به قیامت قائل نیستند حکمت نداشتهاند. پس آن هستی که هیچ ترکیبی در آن نیست، به جهتی که نهایت هم هست. و نهایت یکی از ظهورات او است، آن کسی هم که متناهی است به نهایت آن هم هست است، در هستی یکسان است. این وجود یک جايیش هستتر نیست که یک جايیش هستیش کمتر باشد. مثل سرکه و شیره نیست که دوچیز باشند مرکب و مخلوطِ لطیف و کثیف. در سرکه و شیره و امثال آن البته لطایف میآیند بالا، سرکه بالا میآید، البته روی کاسه ترشتر است. در خم سرکه این را خوب میشود فهمید، روی خم ترشتر است به جهتی که سرکه لطیفتر است از شیره، سرکه زودتر بخار میشود شیره دیرتر.
باری پس اینجاها میشود یک جايیش ترشتر باشد، وسطهاش بین بین باشد، زیرهاش شیرینیش غالب باشد. به جهت آنکه دو شیء هستند مخلوط شدهاند و ممزوج، لطیف و کثیف دارند، اینها داخل هم میشوند. لکن در هستی نیست نمیتواند داخل بشود، به جهتی که نیست. از همینجا بیابید که نیستی، داخل ملک نمیتواند بشود. ملتفت باشید که منظورم این است که نیستیِ صرف داخل جایی نمیتواند بشود. لکن نیستیهای اضافی میتواند داخل بشود.
یک وقتی هشام با کسی مباحثه میکرد. هشام میگفت نفی شیء است، و او
«* دروس جلد 6 صفحه 7 *»
میگفت نیست. رفتند خدمت حضرت صادق حضرت فرمودند: قل بقول هشام حالا دیگر سرّش را هشام هم نداند نداند. شما بدانید آن نیستِ صرف صرف که هیچ نیست، خدا خلقش نکرده، پس نیست. اما این نیستیهای ظاهری هر کس خودش خودش است، و نیستِ غیرش است. آن غیرها هم هستِ خودشانند و نیستِ غیرشان. پس نیستِ صرف پا به عرصه هستی نگذارده و نمیتواند بگذارد، چون نیست. نمیشود اشیاء ترکیب شوند از هست و نیست. اما از این هستها و از این نیستها ترکیب شدهاند، اینها هر دو شیء هستند. پس اگر از حکیمی شنیدید که گفت اشیاء مرکبند از وجود و ماهیت، بدانید همچو چیزها را میخواهد بگوید. بسا حکیمی بگوید شخص مرکب است از وجودی و ماهیاتی چند که غیر فلان و غیر فلان و غیر فلان است. پس بسا حکیم تعبیر بیارد که ماهیات به قدر ذرات موجودات است. پس یک وجود به عدد ما سوی الله ماهیت دارد، اعدام دارد. وجودش آن است که خودش خودش است.
خلاصه ملتفت باشید آن نیستی که نیست صرف است، بدانید که اسم هم ندارد. این نیستی که اسم دارد این وجود هم دارد، شیء هم هست. و فرمودند النفی شیء و آن نیست محض محض چیزی نیست که داخل جایی شود. پس هست جفت ندارد غیر ندارد. هیچ هم مغرور نشوید، آنچه بعضی گفتهاند هیچکس نمیتواند جفت برای این بتراشد، به این شرک نمیتوان ورزید. و خیال نکنید که این توحید است توحید هست، اما دخلی ندارد به آن توحیدی که مؤمنین آن را گرفتهاند و مؤمن شدهاند، و کافرین آن را وازدهاند و کافر شدهاند. ببینید که آیا هیچ کس هست که هست را بگوید نیست؟ خیالات را نمیشود گفت نیست. یکپاره مزخرفات، صوفیها میبافند:
کل ما فی الکون وهم او خیال | او عکوس فی مرایا او ظلال |
یک کونی میگوید خیالی میگوید حالا آیا این هست، نیست؟ البته هست. هست را کسی وا نزده. پس به هست کسی مشرک نشده. پس کفار به یک جای دیگر
«* دروس جلد 6 صفحه 8 *»
کافر شدهاند و مشرک شدهاند. آنهایی که مؤمن شدهاند، آیا ایمان به هست آوردهاند؟ کافر هم که این ایمان را آورده، جایی هست که مؤمن ایمان آورده و کافر ایمان نیاورده توحیدی که خواستهاند آنجا است.
من یکپاره چیزها را لابدم عرض کنم. راه لابدی اینکه اگر مردم اهل تاتوره نبودند و مثل اهل زمان سابق بودند. حقی را که انسان میگفت میگرفتند و راه میرفتند و داخل تاتوره نمیشدند، پستایی آدم میگرفت و میگفت. لکن آنها را که گفتند و معانیش درست پیش مردم نرفت و به خیالات خود چیزی مجمل به دستشان آمد و خیال کردند که یقینی به دستشان آمده در آن خیالها تاتورهها به هوا رفت. شما انشاءالله توی تاتوره میفتید. و اگر در بند نبودم اینقدر اصرار نمیکردم ملتفت باشید که من لابدم یکپاره چیزهایی که شبیه است به نتایج و قدری وحشت دارد عرض کنم تا توی تاتوره نیفتید. تو هم اگر توی اصحاب تاتوره افتادی، میان آنها گیر کردی ببین خدا و رسول و ائمه چه گفتهاند، تو هم بنا کن همان الفاظ آنها را گفتن. همیشه حزب الله باشید همیشه ببینید دین خدا چه جور است ببینید خدا چه جور راضی است همانجور بنا کنید تصریح کردن یا تأویل کردن. پس کفار و مؤمنین مقابل هم افتادهاند، مؤمن معتقد است به چیزی که کافر به آن چیز معتقد نیست. حالا نتایج بسیار دارد این حرف، پوستش را بخواهی بکنی محل وحشت میشود. و نمیکنم به جهتی که میترسم به اهل تاتوره برسد و خرابش کنند.
باری پس این توحیدی که هست ترکیب ندارد آیهای را حدیثی را دعائی را هم بر این مطلب میتوان خواند، بتوان خواند. باز نه خیال کنی معنی آیه، یا معنی آن حدیث، یا معنی آن دعا همین بوده. بله هست در دعائی که تعرّفت لکل شیء حتی لایجهلک شیء و این را اهل تاتوره دیدند و گرفتند که معنیش این است که هستی، هست. اینجا میشود معنیش کرد. حالا که این شد آیا تمام معنی دعا این بوده و معنی دیگر ندارد، یا معنی دارد؟ و این معنی را هم میشود به آن انداخت سنریهم آیاتنا
«* دروس جلد 6 صفحه 9 *»
فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق ما آیات خود را در آسمان و زمین در آفاق و انفس مینمایانیم. حالا میشود این را معنی کرد به طور وحدت وجودی، که در آسمان نگاه میکنیم خدا میبینیم، در زمین نگاه میکنیم خدا میبینیم، در در و دیوار نگاه میکنیم خدا میبینیم، لیس فی جبتی سوی الله. مگر در زیر این جبه به غیر از هست چیزی هست؟ خیلی از اهل تاتوره خدشه میگیرند بر این حرف، که او چنین گفته که لیس فی جبتی سوی الله و خودشان این ادعا را میکنند.
شما فکر کنید ببینید اگر پستا این است که مردم به خدا برسند و خدا هست باشد اگر مردم مأمور باشند به هست برسند، و هست مطلق خدا است و هر مطلقی صدق میکند بر مقیدات خود پس این هست، این هست، این هست. هست بر همه صدق میکند عبا هست جبه هست پس لیس فی جبتی سوی الله نمیخواهد، لیس جبتی سوی الله بگو. بلکه در رنگ این سوای خدا نیست یعنی سوای هست نیست، در ظاهرِ این در باطن این. هو الظاهر هو الباطن.
فکر کنید میگویم اگر این است دین خدا و خدا میخواست این مردم به هست برسند که همه رسیده بودند. دیگر ارسال رسل نمیخواست که بفرستد رسولانی و به آنها بگوید دعوت کنید به سوی من و اقرار کنید به وحدت من، مبادا مرا متعدد بگویید. اگر این هست است که باید اقرار به وحدت او کرد آن کافر هم هست، در توی جبه کافر هم بهجز هست چیزی نیست. در عباش در رنگ عباش هست، هست. در هر خباثتی در هر نجاستی در هر کفری در هر زندقهای هست، هست. و این نیست توحید، مغرور مشوید. بله این هست غیری نیست که داخلش بشود. هست است و بینهایت هم هست و فوق مالایتناهی است بمالایتناهی. چرا که متناهی هست ما لایتناهی هست. رنگ این عبا از خود این عبا هستتر نیست. و همچنین خود این عبا از رنگ عبا هستتر نیست. نیست که داخل هست نشده که چیزی هستتر باشد از چیزی. عرصه عرصه هستی است. پس خود عبا از رنگش هستتر نیست
«* دروس جلد 6 صفحه 10 *»
اگرچه عبا اگر نبود رنگش هم نبود و همین گول زده مردم را.
پس بسیار بسیار بسیاری از حکماء و خیلی از حکماء خیال کردهاند که این عبا هستتر است از رنگ عبا، و خودش تذوت دارد و هستیش شدیدتر است از رنگش. آدم غافل به طور بدایتِ نظر و بیفکری خیال میکند که راست میگویند، عرض لامحاله باید تابع جوهر باشد، فرع جوهر باشد. فعل هر فاعلی البته بسته به آن فاعل است، صادر از او است. هر جوهری قائم به نفس است. هر عرضی قائم به غیر است. البته فرع قائم به نفس نیست، قائم به نفس البته اصل است، پس وجودش البته شدیدتر است.
شما فکر کنید که چه داخل رنگ شده که هستیش را کمتر کرده؟ نیست محض که چیزی نیست که داخل رنگ شود و قدری هستیش را کم کند. اگر نیست، نیست. پس هستی رنگ با هستی کرباس در هستبودن مساوی است هیچکدام هستتر نیستند. اگرچه فاعل اصل باشد فعلِ آن فرع آن باشد. اصل هست، فرع هست. فاعل هست فعل هست. پس چون نیستی در عالمِ هست نیست که داخلش بشود، این هست مراتب ندارد.
لکن این کومه هستی که روی هم ریخته شده البته در مرکز واحد نایستادهاند، شک نیست. اگر خرمن گندمی را روی هم بریزند یکپاره دانهها روی زمین است. یکپاره روی آن دانهها است. یکپاره دانهها روی آن بالايیها است یکپاره بالاتر است. معلوم است اشیاء در حیز واحد نمینشینند حیزها مختلف است، این حیز غیر آن حیز است. آنهایی که در همین مکانها واقع شدهاند هریکی غیر دیگری هستند. حالا اصطلاح کرده باشیم برای تمیز دادن جایی را بالا اسم گذاشته باشیم جایی را پایین راست است. پس هستی، نیست بردار نیست. و این هست مطلق که بینهایت است و فوق بینهایت است و هیچ تعبیری از او نیست و همه تعبیرها از او است و هیچ کس جاهل به او نیست چنانکه هیچکس عالم به او نیست، جمیع این
«* دروس جلد 6 صفحه 11 *»
حرفها را میتوان اینجا زد. علم تأویل است و در همه جا جاری است اینجا هم جاری شده. پس هستی، هست و هیچ ترکیبی براش نیست. و هست، چنان هست که ماسوی ندارد. ربطی به ماسوی ندارد. پس جمیع این اشیائی که تعبیر میآری در توی هستیش که بخواهی بریزی نمیشود ریخت، امتناع صرف میشود. پس به غیر از این هست هرچه غیر از این باشد ــ این اشیائی که هریک سرجای خود ایستادهاند ــ البته هریکشان صورتی دارند، به جهتی که مابه الامتیاز دارند مابهالاشتراک دارند. پس اشیاء را که نظر کنید شما بخواهید شیء مقیدی را ببینید و قید همراه او نبینید داخل محالات است. پس آنچه هست لامحاله یک رتبهای دارد یک مقامی دارد یک وجودی دارد پس از برای هرچیزی یک مابه الامتیازی از غیر خود هست. اما مابه الامتیازات ظاهری، که خیلی ظاهر است میشود مثل هم باشند میشود ضد هم باشند، میشود نقیض هم باشند. بسا آنکه مابه الامتیاز زید شبیه به مابه الامتیاز عمرو باشد. یک مثقال نقره با یک مثقال دیگر نقره همه چیزشان مثل هم است لکن مابه الامتیاز دارند. هر چه به این چسبیده به آن نچسبیده وزن این پیش خودش است وزن آن پیش خودش پس از برای هرچیزی که هست لامحاله مقام فعلیتی هست و این مقام فعلیت لامحاله روی یک قوهای نشسته و آن قوه میتواند بر آن صورتی که هست باقی باشد میتواند آن صورت را بیندازد و صورتی دیگر بپوشد. پس اگر نگاه کنی به سنگی ساکن آن را میبینی، میفهمی که میشود این را حرکت داد. متحرکش میکنی میفهمی میشود ساکن کرد او را. وقتی میجنبد حرکت فعل او است. وقتی ساکن است سکون فعل او است. دیگر بخواهی سنگی پیدا کنی که نه متحرک باشد نه ساکن، نخواهی پیدا کرد.
دیگر توی هم نیفتد حرفها، و بسا خودم هم بگویم که سنگ مقامی دارد بالاتر از حرکت و سکون. آن مقام غیر از این مقام است که متحرک است یا ساکن. باری پس هرچیزی لامحاله یک فعلی دارد، یک عملی دارد، یک کاری دارد. و چیزی که اثری،
«* دروس جلد 6 صفحه 12 *»
صورتی، ماهیتی نداشته باشد خدا خلقش نکرده. محال است خدا چیزی خلق کند که مرکب نباشد محدود نباشد. پس هرچیزی یک مقام خودیتی دارد، و یک مقام نسبت به غیری دارد. پس نه خیال کنید که در عالم جسم حرف میزنم و عالم عقل جوری دیگر است. نه، بلکه در هر عالمی یک مقام خودیتی دارد و یک مقام نسبت به غیری. پس هرچیزی دو جهت دارد: یک جهتی دارد که خودش خودش است، و جهتی دیگر که خودش غیر غیر خودش است. آنی که خودش خودش است وجودش است، و آنی که غیر غیر خودش است ماهیت و صورتش است. شیء ما به الاشتراکی دارد و مابه الامتیازی. گِل، مابه الاشتراک خشتها است، شِکر ما به الاشتراک حلویات است. اولاً ما به الاشتراک اشیاء آن شیء مطلق است. پس هرچیزی مابه الاشتراکی دارد و مابه الامتیازی. هر چیزی خودش خودش است. هر ذره در جایی نشسته. هر ذرهای را در هرجای از ملک نظر کنی و لو از حیث واحد نظر کنی؛ میشود به یک چیز نظر کنی گاهی من حیث الطول، گاهی من حیث الوزن، گاهی من حیث اللون گاهی من حیث الطعم. یک حلوا است گاهی در دهن میگذارم ملتفت طعمش میشوم، گاهی نگاهش میکنم ملتفت رنگش میشوم، گاهی ملتفت وزنش میشوم، گاهی بوش را میشنوم. میشود به یک چیز به جهات عدیده نگاه کرد و حیوث و اعتبارات عدیده را ملتفت شد. لکن در تمام اینها باز هر چیزی خودش خودش است. در آن جایی که هست، در آنجا به آن حیث به آن اعتبار به آن جهت، چیزی دیگر آنجا نیست. پس طعم دخلی به رنگ ندارد. رنگ دخلی به طعم ندارد. حالا که چنین شد از برای جمیع اشیاء یک ذاتی و یک صفتی میبینید. یک مقام قابلیتی و مقام فعلی میبینید. یک مقام مؤثریتی و مقام اثریتی میبینید. بعد از آنی که چنین شد، پس چیزی باشد که باطن داشته باشد و ظاهر نداشته باشد، تعقل نمیتوانی بکنی. پس باطنی باشد بیظاهر، باطن نیست. همچنین ظاهری باشد بیباطن، ظاهرِ آن باطن نیست. باطن، آن چیزی است که در اندرون باشد و بیرون داشته باشد.
«* دروس جلد 6 صفحه 13 *»
باز دقت کنید تمام الفاظی که میشنوید از پِیَش که بروید میبینید از متضایفات است. و آنی که میخواهد حکیم باشد آن لفظی که شنید از پِیَش میرود. جمیع الفاظ متضایفات هستند مثل دو خشت سر بههم گذارده، این خشت به آن یکی برپا است، و آن یکی هم به این یکی برپا است. و هر دو به کار هم میآیند؛ هریک را برداری آن دیگری میافتد، این را متضایفان میگویند. حالا دقت کنید از پیش پاتان و فکر کنید تا عاقبت بروید. پس ببینید زن آن است که شوهر داشته باشد اگر شوهر نداشته باشد زن اسمش نیست، زینب اسمش است. شوهر آن است که زن داشته باشد زن نداشته باشد شوهر اسمش نیست، زید اسمش است. پدر آن است که پسر داشته باشد. اگر پدری پسر ندارد پدرش مگو. اسم کسی را پدر بگذارند اسمی است بی مسمی بی معنی، معنی ندارد. علم توش نیست حکمت توش نیست. پس پسرِ بی پدر پسر نیست. پدر بیپسر پدر نیست. حضرت آدم پدری نداشت ظاهراً پس حضرت آدم پسر نبود، به جهتی که پدری نداشت ظاهراً. حضرت عیسی یا یحیی هیچکدام پدر نبودند، به جهتی که پسر نداشتند. پس تمام الفاظی که در شرع از انبیاء و اولیاء و خدا و رسول است تمامش الفاظ مشتقه است. و لفظ مشتق، لامحاله تضایف توش میآید. فعل آن است که فاعل داشته باشد. فاعل آن است که فعل داشته باشد. سلطان آن است که رعیت داشته باشد. رعیت آن است که سلطان داشته باشد. حتی یاغی وقتی یاغی است که سلطانی باشد که این یاغی این سلطان باشد. به همین نسق امام و مأموم. مأموم بیامام، مأموم اسمش نیست منفرد اسمش است. امام بی مأموم امام اسمش نیست. رسول بیامت کوسه ریش پهن است. امت بی رسول کوسه ریش پهن است. خدای بی خلق حرفی است بی معنی، خدا نیست. خلقی که خدا نداشته باشند خلق نیستند. چطور خلقند؟ باید خودشان موجود شوند و نمیتوانند. پس خدا لامحاله خلق میکند، خلق لامحاله خدا دارند. پس تمام الفاظی که بیمعنی نیست مرتجل نیست آن الفاظ معنی دارد، تمامشان متضایفان
«* دروس جلد 6 صفحه 14 *»
هستند. پس باطن بی ظاهر باطن اسمش نیست. باطن یعنی ما له الظاهر. چنانکه ظاهر ما له الباطن است. ظاهر بی باطن، ظاهر اسمش نیست. چیزی دیگر بگو، اسمش را ظاهر مگذار. یا بگو مرتجلاً ظاهر اسم گذاردهام، که بیمعنی و دروغ هست در دنیا.
باری، چون عنوان فصل این بود از اینجا شروع کردم. پس ظاهر بی باطن خدا خلق نکرده، ممتنع است، کوسه ریشپهن است. هر باطنی را به ظاهرش باید شناخت، هر ظاهری را باید بست به باطن. آنهایی که باطن محض ادعا میکنند و ظاهر ندارند، باطن هم ندارند. کسانی که به ظاهر محض تنها اکتفاء میکنند، نماز خیلی میکنند، اما نمیدانند به که توجه میکنند باطن ندارند، این، ظاهر هم ندارد باطن هم ندارد، تقلید است آنچه میکند. کسی تقلید کسی را دربیارد و مقلد و بازیگر شود، عقلاء اگر این را در محضر خود حاضر کنند حدش میزنند، کتکش میزنند، عذابش میکنند که چرا تقلید فلان را در آوردی. حالا آن کسی که نماز میکند و خداش را نمیشناسد، نماز نکرده لکن تقلید درآورده. چنین کسی را یا کتکش میزنند یا عذابش میکنند. خلاصه منظور اینکه ظاهر بیباطنی خدا خلق نکرده. اینی که ظاهر اسمش میگذاری و آن باطن را ندارد، ظاهر اسمش نیست نماز نیست روزه نیست. سگ هم تا شام چیزی نخورد اسمش روزه نیست. پس هیچ ظاهری بیباطن نیست از جانب خدا.
علم باطن باطن باطن را میخواهم عرض کنم اگر ظاهر نداشته باشد آنها باطن نیست و هکذا محکم بیمتشابه نیست. متشابه بی محکم نیست. این یک پستای علم است دستتان دادم. در مسئله تضایف فکر کنید خیلی چیزها به دستتان میآید. پس محکم آن است که متشابه داشته باشد، و متشابه آن است که محکم داشته باشد. حق آن است که باطل مقابلش باشد. باطل آن است که حق مقابلش باشد. همینکه میبینی حق هست در دنیا، همین دلیل این است که باطل هست. همین که
«* دروس جلد 6 صفحه 15 *»
میبینی باطلی هست در دنیا، همین دلیل این است که حقی هست در دنیا. همین که دروغی هست در دنیا بدان راستی هست. پس باطن بی ظاهر نمیشود. ظاهر بی باطن نمیشود. و این است همان معنی که در حدیث است. و اصل حدیثش هم مخفی بوده تا این روزها که من شرحش کردهام. جسته جسته بعضی فقراتش را مشایخ در کلمات خود شاهد میآورند، ولکن درست مشهور و معروف نبود. در همان حدیث است که الظهور تمام البطون و الفعل تمام القوة و میفرمایند اگر چنین نباشد حکمت ناقص خواهد بود از برای حکیم. اگر بخواهند حکمت نظم و نسق داشته باشد اینجور باید خلق کنند. اگر اینجور خلق نکنند پستا بههم میخورد. پس هر فاعلی لامحاله فعل دارد، نمیشود تخلف کند از فعل خود. و هر فعلی لامحاله فاعل دارد.
پس هر باطنی ظاهر دارد، هر ظاهری باطن دارد. هر ظهوری بطون دارد، هر بطونی ظهور دارد، همه توافق دارند. و چون چنین باشد و همه چنیناند، عالم ربط پیدا میکند نظم پیدا میکند. پس از چیزی به چیزی میتوان استدلال کرد. پس از ظاهر به باطن استدلال میتوان کرد، از باطن به ظاهر میتوان استدلال کرد. اگر اهل باطن هستی از ظاهر باید خبر داشته باشی. فرمودند حضرت امام رضا صلوات الله و سلامه علیه قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علی ما هنالک لایعلم الا بما هیهنا صلوات الله علیهم. حکیم اینجور استدلال میکند. اقتباس از آیه قرآن فرمودهاند که میفرماید أفرأیتم النشأة الاولی در دنیا آیا یک چیزی ندیدی؟ یک جایی نبودی؟ چرا متذکر نشدی؟ فلولا تذکّرون حضرت هم میفرمایند: قد علم اولواالالباب ان الاستدلال علی ما هنالک لایعلم الا بما هیهنا. یعنی استدلال علی البطون لایعلم الا بالظهور. آنهایی که علم دارند و ظاهر دارند باطن را دارند. و آنهایی که باطن را ادعا میکنند که ظاهر ندارند، والله باطن ندارند. و آنهایی که ظاهر ادعا میکنند و باطن ندارند، ظاهر هم ندارند.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 16 *»
درس دوم
(يکشنبه 18 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 17 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از برای هر فاعلی، بعد از آن بینهایتی که نه اصل چیزی است نه فرع چیزی، و به جز او هیچ نیست او سر جای خودباشد؛ بعد از آن، وقتی نظر میکنید در اشیاء از برای هر فاعلی لامحاله فعلی هست، و از برای هر فعلی لامحاله اثری هست. پس هر فاعلی فعلی دارد. پس «قام زید» زید فاعل است قام فعل او است، قیاماً مصدری است که مفعول مطلق است. و هیچ مفعول حقیقی به غیر از مفعول مطلق نیست. مفعول مطلق، مصنوع حقیقیِ فاعل است. شما وقتی ضربی را احداث نکردهاید که نیست. تا نایستادهاید ایستادنی نیست، تا حرف نزدهاید سخنی نیست. همهجا هم جاری است. کلام شما اثر
«* دروس جلد 6 صفحه 18 *»
شما است این مفعول مطلق شما است، کلّم کلاماً ضرب ضرباً افعال متعدیه یا لازمه تماماً مفعول مطلق دارند. فعلی که مفعول مطلق نداشته باشد خدا خلق نکرده.
پس به همین نسق که نظر میکنید انشاءالله میبینید زیدی است ــ و من زید میگویم شما همه جا جاریش کنید ــ زیدی است و حرکت میکند. وقتی حرکت کرد میگویید حرُ ک، در همان حین حرکت را احداث میکند. میگویی «حرُ ک حرکةً» پس مفعول مطلق را احداث میکند.
دیگر این مفعول مطلق، مفعول فیه دارد. این قیامی دارد یا حرکتی دارد که شخص احداث میکند. روی این مکان احداث میکند. مکانش کار انسان نیست، و کسی دیگر ساخته. این است که متبدل میشود. پس مفعول فیه پیدا میشود، مفعولله پیدا میشود، مفعول منه پیدا میشود، و هرچه قیدی باید پاش گذاشت آنها مفعول حقیقی نیستند، کاری به فاعل ندارند. اینها جمیعاً مقیدند به قیوداتی که مقترن بودهاند با فعل به حسب اتفاق. اینها مفعول این فاعل نیستند مفعول حقیقی همان است که میگویی زد زدنی کاری کرد کردنی، پس مفعول مطلق همان مفعول حقیقی است و سایر مفاعیل صادر از فاعل نیستند به اینطور، اگر در کلمات مشایخ ببینید که صادر از فاعل است، باز مقصود این ظاهرش نیست. بله، مفعول فیه هم هست که صادر از فاعل، مفعول فیه است. به این معنی که کسی غصب مکانش را نمیتواند بکند. یعنی تا این ماده توی آن صورت نشسته است و هست، جاش در آن صورت است. پس آن صورت مکان ماده است، تا آن صورت بر روی این ماده است جاش روی آن ماده است، پس آن ماده مکان صورت است. ملتفت باشید که این مکان مفعول مطلق است. یا زمانِ ذاتی بخواهی برای او اثبات کنی، دوامش را بخواهی برسانی، باز آن زمان مفعول مطلق است.
باری، اصل مطلب از دست نرود. پس هر فاعلی لامحاله فعلی دارد و هر فعلی لامحاله مفعولی دارد. پس زید هست و راه میرود میشود متحرک، و حرکت هم
«* دروس جلد 6 صفحه 19 *»
هست. متحرک، به حرکت متحرک است. نمیشود حرکت نباشد و این متحرک باشد. اینها را حلاجی که بکنی ابده بدیهیات و اوضح واضحات میشود. و اغلب مردم اینها را ندیدهاند و در تاتورهها ماندهاند. و کأین من آیة فی السموات و الارض یمرّون علیها روش راه میروند، شب و روز کارشان همین است. و خودشان لامن شیء احداث میکنند دائماً ــ در جمیع جهات ــ فعل خود را. پس وقتی نگاه میکند و میبیند، احداث لامن شیء شده. وقتی میشنود، احداث لامن شیء شده. آنچه بر سر انسان میآید جمیعش فعل خودش است. سیجزیهم وصفهم لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری دیگر حرفهاش و بیانش را هم خیلی عرض کردهام. شما فکر کنید و مباشید مثل عامیهایی که راه میروند یک عمر، آن آخر کار هم مثل الاغ هیچ سرشان نمیشود، بلکه بدتر از حیوانات. به جهتی که انسان با حیوان فرق دارد. حیوان چون عقل و شعور ندارد، اگر نداند هم که کی زاییدهاندش، نداند. نداند هم چه میکند، نداند. به خلاف انسان که همه کارهاش باید با نیت باشد. عاقبتاندیش باشد. وقتی این، بنا کرد مثل الاغ راه رفتن، از الاغ بدتر میشود. اولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون غافلون از الاغ الاغترند مثل الذین حمّلوا التوریة ثم لمیحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا ملتفت باشید خدا فحش نمیدهد. حقیقت حال این مردم را بیان میکند. قرآن در بازوت بگذاری و هیچ بار نخوانی ملتفت حروفش و کلماتش و معنیش نشوی مثل همین است که قرآن بار الاغ کرده باشی. فرق میان انسان و حیوان همین که انسان وقت قرآنخواندن میفهمد قرآن میخواند، الاغ بارش کنند نمیفهمد. الاغ همانی که از او توقع بود به عمل آمد، از انسان توقع نیست که قرآن بارش کنند، توقع از انسان این است که بخواند و توجه کند و معنیش را اگر بتواند بفهمد.
پس هر فاعلی فعلی دارد. ببینید خدا که خواست، خدا وقتی که میخواهد به تو بچشاند طعمهایی را که در ملکش است، ذائقه برات خلق میکند. و از همین پستایی که عرض میکنم نمیشود بیرون رفت. حلوا بگذارند در دست تو یا تریاک فرق
«* دروس جلد 6 صفحه 20 *»
نمیکند، دست هیچ نمیفهمد این تلخ است و این شیرین. در چشمت بگذارند یا در گوشت نمیفهمی شیرین بود یا تلخ، لکن ذائقه خدا به انسان میدهد که این شیرینی را از تلخی تمیز میدهد. حالا به او میگویند شیرینی را که دیدی بد چیزی نبود بخور، تلخی را که دیدی بد چیزی است مخور. حالا اگر زبان و ذائقه خلق نکرده بود تو نمیفهمیدی شیرینی را و نمیفهمیدی تلخی را. و اگر خوب فکر کنی و دقت کنی اصلا تو از عالم طعم خبر نداشتی، اگرچه تمام عالم طعم بود. تمام زمین و آسمان طعم باشد و انسان ذائقه نداشته باشد، هیچ نمیفهمد. پس ذائقه را خدا خلق کرده و این ذائقه خودش میفهمد شیرینی و تلخی را. حالا اگر شیرینی خورد مفت خودش، تلخی خورد ضرر خودش که دهنش را تلخ کرده. حالا اگر شکمت را بشکافند حلوا یا تریاک در آن بگذارند، هیچ نمیفهمد تلخی است یا شیرینی. پس حلوا را و تلخی و شیرینی را در توی ذائقه باید تمییز داد.
این است سرّ اینکه هی اصرار میکنم هیچ معطل نشوید، هیچ تمنای بیجا از خدا نکنید، هیچ طلب محال نکنید که خدایا من دهانم را هم بگذارم و حلوا روی زبان خود نگذارم و کامم شیرین شود؛ این محال است. پس اگر شکم را بشکافند و حلوا در آن بگذارند حلوا نخورده.
ببینید کسی را چشمش را فرض کنید ببندند، گوشش را هم پنبه بگذارند که هیچ صدا نشنود، بینیاش را هم پنبه بگذارند که هیچ بو نشنود، دهنش را هم ببندند که طعم نفهمد، روی بدنش را هم پوستی بپیچند که هیچ هوا به بدنش نخورد، روی بدنش پوستی بکشند که نه گرمی و نه سردی خارجی به او اثر نکند، آن وقت این را بردارند ببرند در باغی، عامیها میگویند این را بردند در باغ، اما حکماء نمیگویند. فکر کنید و تمناهای بیجا مکنید. والله محال است و ممتنع لیس بامانیکم بسته نیست امورات به آرزوهای شما و آرزوهای اهل کتاب لیس بامانیکم و لا امانی اهل الکتاب من یعمل سوءاً یجز به، ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان اسأتم فلها این است
«* دروس جلد 6 صفحه 21 *»
کار خدا. خوب میکنی مال خودت، بد میکنی مال بد بیخ ریش صاحبش.
پس خیال مکن، تمنا مکن که برت دارند ببرندت توی بهشت بخوابانندت. بهشت یعنی باغ، تو را اگر در صندوقی کنند و در آن را قفل کنند و درزهاش را بگیرند و ببرند او را در باغ، چشمت که رنگ گلها و برگها را ندیده، گوشت هم که صدای بلبل نشنیده، دهنت هم که طعم میوهها را نچشیده، اطرافش هم که محکم بود نفهمیدی سرد است یا گرم، دیگر این بوهایی هم که در باغ بود نفهمیدی. حالا عامی میگوید این را بردند توی باغ، عالم نمیگوید. عالم حکیم قسم میخورد که این بوی باغ به مشامش نرسیده، رنگ گلهای باغ را ندیده، آوازه بلبلهای باغ را نشنیده، هوای باغ به بدن این نرسیده، پس میگوید این را در باغ نبردهاند اصلاً. ببینید انسان اگر لامسه نداشته باشد، و آتش در دستش بگذاری این نفهمیده گرمی را، یخ در دستش بگذاری نمیفهمد سردی را. پس این اُمنیهها را بیندازید کنار، توهماتی است بیجا. پاپی که بشوی توقعاتی است که کردهای و گفتهای خدایا این محال را بکن. و اگر جمیع خلق خود را به حلق بیاویزند و التماس کنند که خدایا محال را بکن نخواهد کرد.
پس لیس فی محال القول حجة و لا فی المسئلة عنه جواب و لا لله فی معناه تعظیم محال را از خلق بخواهی یا از خدا بخواهی، نه خدا اجابت میکند نه خلق میتوانند بکنند. پس لیس فی محال القول حجة هیچ دلیل نیست برهان نیست و لا فی المسئلة عنه جواب اجابت توش نیست. نه خلق میتوانند جواب بگویند نه خدا جواب میگوید و لا لله فی معناه تعظیم پس خود را به حلق میاویز، جمیع خلق جمع شوند و خود را به حلق بیاویزند خدا آن کاری که باید بکند میکند، و محال را خلق نمیکند. اگر خدا بخواهد به تو وزن را حالی کند، لامسه به تو میدهد، توی دستت سنگی هم میگذارد، سنگ که در دستت گذاشت آن وقت میفهمی سنگین است. میخواهد به تو بچشاند چیزی را ذائقه به تو میدهد. دیگر من نمیچشم خدا بچشاند، توقع امر محال است. من نمیخورم خدا به من بخوراند، چطور بخوراند؟ باید خورد تا خورده
«* دروس جلد 6 صفحه 22 *»
باشی. اگر نمیخواست بخوری ذائقهات نمیداد. امرت کرده که کلوا و اشربوا کسی گرسنگی بخورد و خود را گرسنگی بدهد، حرام است. پس واجب است خوردن و آشامیدن. پس دلیل اینکه خدا خواسته به تو بخوراند اینکه ذائقه داده، پس تو بچش تا خدا چشانیده باشد. تو نمیچشی که خدا بچشاند، توقع بیجا است.
همین جور تو حرف انبیاء را باور کن تا خدا تو را هدایت کرده باشد. تو مهتدی بشو تا خدا تو را هدایت کند. تو راه برو تا خدا تو را راه برده باشد. دیگر من راه نمیروم خدا مرا ببرد، این نمیشود. وقتی تو رفتی خدا هم تو را میبرد. نمیروی خدا تو را نمیبرد یهدیهم ربهم بایمانهم مثل اینکه تو نمیخوری و نمیچشی خدا هم به تو نچشانیده. تو چشمت را هم میگذاری و نمیبینی خدا هم به تو ننموده. تو چشمت را باز کن و ببین خدا نمایانیده به تو. و بشنو خدا هم به تو شنوانیده. تو گوشت را بگیر و مشنو خدا هم نشنوانیده. تو حرکت بکن خدا تو را حرکت داده. حرکت مکن خدا حرکت نداده. هدایت بشو همینکه هدایت مییابی یهدیهم ربهم بایمانهم اگر خدا هدایت نمیکرد هدایت نمیشدی. از آن طرف بکفرهم لعنّاهم اگر آنها کافر نبودند خدا کافرشان نمیکرد اگر خدا کافرشان نمیکرد کافر نبودند. تا نچشی خدا به تو نچشانیده. وقتی میچشی به اختیار خود میچشی. فلما ذاقوا اذاق الله به همین طور فلما زاغوا میل داری که گمراه باشی، ازاغ الله قلوبهم میل به باطل داری، خدا میل به باطلت داده. میل نداری به باطل حمد کن خدا را که همچو خلقت کرده.
و عرض میکنم که این بابی که عرض میکنم، بدانید یک بابی است که اگر بگویم هزار باب از آن مفتوح است و الله کم گفتهام. از کره جسم پیدا است، از عالم مثال پیدا است، از نفس پیدا است، از عقل پیدا است، از فؤاد پیدا است. تمام اینها در یک کلمه گذارده شده و آن یک کلمه این است که مثلاً چشمت داده میگوید ببین یا مَبین، گوشت داده میگوید بشنو یا مشنو، ذائقهات داده میگوید بخور، گوشت گوسفند بخور گوشت خنزیر مخور. پس تا تو نکنی خدا به تو نداده. و از این حرفهایی که
«* دروس جلد 6 صفحه 23 *»
میگویم انشاءالله یکخورده حرکت کنید، لاعن شعور مباشید. مردم لاعنشعور حرکت میکنند. کسانی که این حرفها را نشنیدهاند آنها کارشان آسانتر است از شما. الاغ اگر نمیفهمد یاسین را، سوره یاسین را هم نوشتهاند توی پالانش گذاردهاند، و هرچه هم به گوشش بخوانی او نمیفهمد معذور است. لایکلف الله نفساً الا وسعها خدا هیچ تکلیف نکرده به الاغ که یاسین را بداند و بفهمد. خلق شده که حمل کند یاسین را و نفهمد. رب حامل فقه الی من هو افقه مردم الاغهایی هستند که هیچکس متذکرشان نکرده، دیگر تقصیرٌمایی دارند که نیامدهاند گوش بدهند یاد بگیرند، تقصیر دارند. پس آنها نمیدانند و نمیدانند که نمیدانند. مَثَلهم مثل حمار است که یحمل اسفارا. و آنها باز کارشان بهتر است از شما، الاغند. لکن شما بعد از آنکه متذکرتان میکنند حالا دیگر میفهمی و شعور داری و میدانی که نمیدانی، یکخورده از پی بالا بیا.
پس همه یک باب است تا نچشی خدا به تو نمیچشاند، تا نشنوی خدا به تو نمیشنواند، تا نبینی خدا به تو نمینمایاند، تا راه نروی خدا تو را راه نمیبرد، تا ساکن نشوی خدا تو را ساکن نکرده، تا خیال نکنی خدا تو را به خیال نینداخته. و هکذا هرکس هر چیز حقی که یافت «الهمه الله الحق، اوصله الله بالحق» دیگر اگر شنیده باشی فلان طایفه مُلهَم هستند، مُحدَّث هستند، معنیش را در همین حرفها باید یاد بگیرید. محدثند خدا براشان حدیث میگوید، ملائکه براشان میآیند حدیث میگویند ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا و لا تحزنوا
و آنها کسانیند که دلیل دارند برهان دارند. همان دلیل و برهان را تمام انبیاء رسم کردهاند که تو خاطر جمع بشوی که راست میگویند. وقتی گرفتی قولشان را یقینا نجات خواهی یافت. یک کسی که اطاعت کرد نبی را شکی در نجات او نیست. دیگر آن که اطاعت کرده چه خودش شک کند که این نجات دارد یا ندارد، یا کسی دیگر شک کند، شککننده کافر میشود.
دقت کنید انبیاء اگر باکشان نبود که مردم شک داشته باشند، نمیآمدند
«* دروس جلد 6 صفحه 24 *»
بگویند شک نداشته باشید. نمیآمدند خوارق عادات و معجزات بیارند. اینهمه معجزه نمیآوردند. همچو نمیآمدند میان مردم. آمدند هی معجز پشت سر هم ریختند برای این مردم که عذری برای مردم باقی نماند. ما آمدیم اینهمه زحمت کشیدیم مهلت دادیم نصیحت کردیم، جنگ کردیم جدال کردیم، معجز آوردیم که تو یقین کنی که ما حرف راست میزنیم. وقتی این حرف راست را گرفتی یقیناً نجات همراهش است، این را شک نداشته باش.
اینها همه از یک باب است. راههاش آن قدر وسیع است که آدم وقتی میخواهد بشمارد دستپاچه میشود که کدامش را بگوید، و کدام را شرح کند. سعی کنید یک باب را یاد بگیرید، کأنه تمام چیزها را یاد گرفتهاید. والله هیچ اغراق در کلمات شیخ مرحوم نیست که فرمودهاند «من عرف زید قائم عرف التوحید بحذافیره» هر کس یاد گرفت زید چطور ایستاده، تمام مراتب توحید را یاد گرفته.
همهاش همین است که هرکس باید خودش آن کار را بکند تا خدا به او داده باشد. پس بخور تا خدا چشانیده باشد به تو. باز مگو من چه میدانم چه طور بخورم؟ باز فکر کن دقت کن شعور به کار ببر، یکپاره چیزها و کارها هست که اگر در آنها فکر نکنید بسا در تاتورهتان میخواهد بیندازد، و شما نیفتید پاتان را محکم کنید. تو اگر چشم نداشته باشی نمیتوانی ببینی چیزی را، خدا هم نگفته ببین. کسی گوش نداشته باشد نمیتواند بشنود، خدا هم نگفته بشنو. و کسی شامه نداشته باشد نمیتواند بو بفهمد. ذائقه نداشته باشی که طعم بفهمی، نه طعم حلوا را میتوانی بفهمی نه طعم تریاک را میفهمی. نه به تو میگویند حلوا بخور، نه به تو میگویند فلان را مخور. همچنین اگر لامسه نداشته باشی نمیگویند برو به گرمابه، نمیگویند برو به جای سرد. پس یک پاره کارها هست دعا کردن نمیخواهد. در شکم مادر نطفه چه میدانست که سر میخواهد، چشم میخواهد، گوش میخواهد، بینی و دهان میخواهد، دست و پا و اعضاء و جوارح میخواهد، هیچ این چیزها به عقلش
«* دروس جلد 6 صفحه 25 *»
نمیرسید. والله هنوز حکمتهای این بدن را نمیتوانند بفهمند. والله حکمت یک عضو را نمیتوانند بفهمند. چرا باید یکجای این چشم سفید باشد یکجاش سیاه؟ تمام حکمتش را هنوز حکماء برنخوردهاند. هفت پرده برای آن قرار دادهاند، بلکه اگر دقت کنید بسا هفتاد پرده باشد، روی هم سوارش کردهاند. چرا اینها را مردم نمیدانند؟ چرا این پردهها را قرار دادهاند؟ تو چشم میخواستی الآن هم که دادهاند. والله تمام حکمتش را خلق نمیتوانند پی ببرند. بیدعای تو بی زحمت تو به هیچ وجه دعائی نکردهای زحمتی نکشیدهای، خدا سبقت کرده به آن علم بینهایتی که خودش داشت چشمی از روی قدرت کامله برای تو خلق کرد، و صدهزار حکمت در آن به کار برده. همینطور از روی آن علم و آن قدرت، شامه درست کرده، ذائقه درست کرده، دست درست کرده، پا درست کرده. تعجب اینکه اینها هیچکدام در شکم هم به کار نمیآمد. در شکم، انسان هیچ دهن نمیخواهد، از راه ناف خون میمکد. سوراخ بینی نمیخواهد. سهل است چون در شکم تغوط نمیکنند بچهها، آنجا مخرج بول و غائط نمیخواهند. خدا میدانست، این را که بیرون میآرد اولاً غذا میخواهد بخورد، آنجا براش دهان درست کرد. حلق و گلو و معده و روده درست میکند. چون میدانست غذا که میخورد دیگچه و شکمبه و معده میخواهد براش درست میکند. او میدانست صافیها میخواهد که در معده آنها را صاف کند ببرد در کبد. میدانست غلایظش میماند آنجا در معده، وقتی روی هم ماند سنگینی میکند، سوراخی از زیر درست میکند سر رودهها را به آن سوراخ قرار میدهد، که آن غلایظ را بریزد بیرون فضول را دفع کند، باید رفت اینها را دفع کرد. میدانست پا میخواهند که بروند آنجا باید رفت و برداشت چیزی را، دست میخواهند، دست استخوان میخواهد، رگ میخواهد پی میخواهد درست میکند. پس این صانع چیزهایی که تو ضرور داشتهای، درست کرده برای تو پیش از دعای تو. پس کل نعمتهایی که به تو داده همهاش ابتدائی است. تو بخواهی شکر یک عضو را بکنی از
«* دروس جلد 6 صفحه 26 *»
عهده نمیتوانی برآيی. خدایا زبان مرا چه جور خلق کردهای که هم حرف میزنم هم طعم میفهمم هم غذا را زیر و رو میکنم. میبینید که نمیتواند شکرش را بجا بیاورد.
باری منظور این است که آن کارهایی که میبینی نمیتوانی بکنی، هیچ دست و پا مکن زحمت مکش، واگذار به خدا. هیچ زور مزن که اینجات هم چشمی بشود، بدان نمیشود، دو چشم بیشتر نمیخواستی. دهن یکی میخواستی که یکی دادهاند. پس هرچه را ضرور داری بدان خدا خلق کرده. و هرچه را نمیتوانی و ضرور داری، باز زحمت مکش زحمتش با تو نیست، واگذار به خدا. تکلیف آنجایی است که چشمت دادهاند، گفتهاند باز کن جایی را ببین جایی را مبین. پس خدا تو را چشم داده و تو میبینی، حالا که تو میبینی خدا چشم داده، اصل مبدئش را تو دعا نکردی، زحمت نکشیدی، نباید هم بکشی، زحمت هم مکش تمنا هم مکن. لیس بامانیکم و لا امانی اهل الکتاب لکن حالا که چشمی داده که به این آسانی به محض اراده میگشایی و هم میگذاری، بخواهی تمام حکمت این پلک چشم را بفهمی نمیتوانی. تو که نمیتوانی سهل است، آیا گمان میکنی زور حکماء میرسد که بفهمند؟ زورشان نمیرسد. اگر زورشان میرسید چرا وقتی عیب میکند نمیتوانند چاره عیبش را بکنند؟ و ببین این پلک چشم به چه آسانی گشوده میشود، به چه آسانی بسته میشود. به محض میل وا میشود به محض میل هم گذارده میشود. تبارک آن خدایی که چنین صنعتی کرده که مثل تلگراف که به محضی که دل تو خواست هم بگذارد همان آن، هم میگذارد. به محضی که دل تو خواست وا کند، وا میکند. و هکذا تمام اعضا و جوارح اینطور است.
پس تکلیفات جمیعاً در میسورات است. دقت کنید که این یکی از اصولی است که از آنجا منشعب شده. پس هرچه نمیتوانی، تمنا مکن زحمت مکش، تعلیم خدا هم مکن، اینقدر فضول هم مباش. شیطان گاهی خیال میکند تعلیم خدا میتواند بکند. خدا به او گفت سجده کن به آدم، گفت خیر تو عقلت نمیرسد تو مرا
«* دروس جلد 6 صفحه 27 *»
از آتش خلق کردهای او را از گل، آتش مسلط است بر خاک و گل. او را از گل خلق کردهای، پس این گل باید سجده کند برای آتش. پس شیطان مقابل خدا ایستاد و بنا کرد اعتراض کردن. این شیطنت را بیندازید از خود، بدانید شیطان آمده پیشتان، استعاذه بجویید از او. آمده مثل خون در رگ و پی بنیآدم جاری شده. حالا آن کسی که این قدرت را به شیطان میدهد، این قدرت را آیا نمیتواند بگیرد از او؟ مترسید از شیطان، شیطان تصرفش از خودش نیست. پس اگر استعاذه به خدا ببری از شر شیطان، زود شرش را میگرداند. خدا که قادر است. پس شیطان است معترض، و اعتراض بر خداکردن کار شیطان است. سعی کنید هوای شیطنت را از سر بیندازید انشاءالله. و اگر خیال میکنی آن هوا را که از سر میاندازی ضرر میکنی، بسا گفتهاند تریاک مخور میخواهند باقلوات بدهند. انسان نباید اینقدر لئیم باشد جلدی دستپاچه بشود که بگوید فلان چیز را من میخواهم و خدا گفته مخور. والله تمام انبیاء آمدهاند چیزهای خوب به تو بدهند. والله آمدهاند چیزهای بد را از تو دور کنند. والله هرچه را که امر کردهاند انبیاء، صلاح شما است. میفرماید ما سألتکم من اجر فهو لکم هرچه خواسته برای خود شما بوده، خدا محتاج به عمل شما نبوده. خدا هم که فرستاده آنها را، انبیاء نیامدهاند دکان برای خود درست کنند. تمام عالم مال خدا است. والله تمام عالم مال رسول خدا است اگر خیال کنی پیغمبر آمده خمس برای بچههاش بگیرد، نه چنین است. بلکه آمده چهارتاش را به تو بدهد، چرا که همهاش مال او است. باز خیال مکن که این زکوة را قرار داده که ده یک مال تو را بگیرد. بلکه آمده که نهتاش را واگذارد به تو، یکیش را گفته بده به فقراء. او نیامده چیزی از کسی بگیرد.
مکرر عرض کردهام که خدایی که قاصدی میفرستد کمتر از شما نیست که قاصد میفرستید. خرجیش میدهی، لباس میدهی، سد فاقه او را میکنی، آن وقت راهش میاندازی. اگر قاصد برود و در راه معطل بشود، یا خرجی نداشته باشد، یا طوری باشد که نتواند برود، این را از اول نمیفرستی. انبیاء قاصدند قاصدهای خدا
«* دروس جلد 6 صفحه 28 *»
هستند. خرجیشان پای خدا است. مردم را میشناختند. همه اصرار داشتند که والله بالله ما آمدهایم خیر شما را بگوییم، شما خیرهای خودتان را بشنوید. ما مزدی از شما نمیخواهیم ان اجری الا علی الله به همینطور ائمه هدی نیامدهاند چیزی طمع کنند از شما. آمدهاند باری از دوش شما بیندازند. آمدهاند چیزی به شما بدهند، نیامدهاند چیزی از شما بگیرند. چنانکه خدا خلقتان کرده که چیزیتان بدهد، خلقتان نکرده که چیزی از شما بگیرد. خودش فرموده ما ارید منهم من رزق و ما ارید انیطعمون هیچ نگفتهام رازقِ خدا باشید. هیچ نگفتهام مهمانی خدا بکنید، مهمانی دیگری بکنید، مهمانی نمیخواهد خدا، هیچ منت کسی را هم نمیکشد. تو اگر منت میکشی و ممنون هستی، برو فقیری را مهمانی کن، ممنون خدا هم باش. برو وعده بگیر از رسول خدا، با هزار منت چرا که او که میآید هزار بلا را دفع میکند. کسی شکایت کرد خدمت پیغمبر؟ص؟ که من زنی دارم که اگر یک وقتی یک مهمانی میکنم، یک ماه قندقند میکند. حضرت فرمودند تو از من وعده بگیر درست میشود. از حضرت وعده گرفت، حضرت تشریف آوردند. وقتی وارد شدند زن آن شخص دید جمیع اطراف پیغمبر قرص نان آویزان است. به عبا و قبای حضرت دید همهاش نان چسبیده، دیگر چون نمیتوانست حرفی بزند، هیچ نگفت. وقتی تشریف بردند بیرون ، آن زن دید از اطراف پیغمبر مار و عقرب آویزان است، خیلی وحشت کرد. وقتی پیغمبر تشریف بردند بیرون، آن زن مردکه را صدا کرد گفت اینها چه چیز بود؟ وقتی آمد پیغمبر اینطور، وقتی رفت اینطور؟ مرد هم که نمیدانست چه حکایت است رفت از پیغمبر پرسید. فرمودند به آن زن بگو آن نانها آن برکت بود که آوردم. مهمان که میآید به خانه رزق خودش را همراه خودش میآرد، وقتی هم بیرون میرود ناخوشیها و دردها و بلاها مارها و عقربها هستند بیرون میرود. حالا به زنیکه بگو مهمانی بکن، زنیکه این را که دید بنای مهمانی گذارد.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 29 *»
درس سوم
(دوشنبه 19 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 30 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
جمیع عبارات مشکله خصوص در حکمت آسان است. اگر سر کلافهاش به دست نیاید مشکل است. اگر سر کلافه به دست نیامد هیچجاش حل نمیشود. یک کلمهاش با یک کلمه دیگر جفت نمیشود. همینکه سر کلاف گم نیست تمام ریسمان میآید توی دست، متصل به هم. هیچ جزئش با هیچ جزئش خلاف ندارد. وقتی سر کلافه گم است هی یک تکهای میپیچی، پاره میشود. باز میپیچی یک تکه دیگر، پاره میشود. آن آخر کار هیچ ربط به هم ندارد. و حکمت زره و زنجیر است
«* دروس جلد 6 صفحه 31 *»
به هم، اگر سر کلافه به دستت است آسان است. و خیلی مشکل است اگر سر کلاف گم باشد. سهل است و ممتنع. کسی که غرض و مرض ندارد میخواهد چیزی بفهمد، و لو درجهاش پست باشد، چیزی میفهمد. همین است که خدا ستر میکند از جمیع کسانی که اهل حق نیستند. سر کلاف را نمیدهد به دستشان. اینها هرچه میگویند و هرچه علم داشته باشند، مثل محییالدین باشند، که مرّ حق را خدا از آنها ستر میکند. این است که حق را که میخوانی براشان و جعلنا علی قلوبهم اکنة انیفقهوه و فی آذانهم وقرا لکن از آن طرف کسی که غرض ندارد و مرض ندارد، فهم زیادی هم مثل محییالدین ندارد، ولکن هیچ اضطراب ندارد میگیرد و درست هم میگیرد. کسی که غرض دارد، فهم هم دارد مثل محییالدین است، حق گیرش نمیآید. مستور میدارند از او.
خلاصه سر کلاف این است که عرض میکنم، تو یکجایی فکر کن به دست بیار باقی جاها پای من که خودت بفهمی. ببین این ضربی که میخواهی احداث کنی، این ضرب پیش از اینکه احداثش کنی نیست، بعدش هم نیست. این کی هست؟ همین حالا. کی احداث کرده؟ من. حالا ببین این ضرب را به فعلی احداث کردی که میبینی هر فعلی غیر از ضرَب است نمیتواند ضرب احداث کند. پس این ضرب را شما احداث کردید. به غیر از شما هم نه زید نه عمرو نه بکر نه جن نه انس هیچکس این را احداث نکرده. و این پیش از خودش هم نبود، بعد از خودش هم نیست. این ضرب هم از نصَر ضرب نشده. حروف اصولش ضاد است و راء و باء، از نون و صاد و راء ساخته نشده. پس به خودش احداث شده و این معنیش این نیست که به من احداث نشده.
خیلی از لفظها را میشنوند آنهایی که اهل حق نیستند، وحشت میکنند. وقتی میشنوند که علت مادی و صوری و غائی و فاعلی در خود اشیاء است،. جمیع علل اشیاء در خودشان موجود است. همه در خود خلق است؛ و این حرف را شیخ
«* دروس جلد 6 صفحه 32 *»
شما آورده و خیلی نفهمیدهاند و بحث کردهاند که علت فاعلی اگر خود اشیاء است پس خدا چه کرده است پس تعطیل لازم میآید. شما فکر کنید سر کلاف به دستتان بیاید. ببینید چقدر آسان است. من احداث میکنم فعل خودم را، من خودم فعلم نمیشوم. معنی این حرف این است که خودش به خودش احداث شده. معنیش این نیست که من احداثش نکردهام، و من بیکار و معطل ماندهام، و این باید خودش موجود شود. این اگر خودش موجود شود بدون اطلاع من و احداث من، که این فعل من نیست. فعل نمیشود تخلف کند از فاعل، فعل نمیشود استغناء داشته باشد از فاعل. پس منم فاعل. و اگر من این را احداث نکنم هیچکس فاعل این فعل نیست، این را من احداث میکنم. لکن من این را به خود این احداث کردهام. و تمام فواعل به همین نسقند. تمام افعال از فواعل خودشان لامن شیء احداث شدهاند و خودشان به خودشان احداث شدهاند. از ماده ضاد و راء و باء مادهاش را میگیرند، و صورت اعرابش میدهند. پس ماده را از خود این فعل میگیری، صورت را از اندرون همین ماده بیرون میآوری. مثل اینکه صورت کرسی را از توی چوب بیرون میآورند بر روی چوب میپوشانند پس ماده این ضرَب فعل من است، صورت این ضرَب هم باز فعل من است. الا اینکه ماده جهت اعلای فعل است، صورت جهت اسفل فعل من است. ماده او را من احداث کردهام و صورتش را هم من احداث کردهام و به احداث من هر دو محدَث شدهاند.
ظاهرش را فکر کنید که بر طبق باطن است. کلمات اگر در ظاهر درست شد در باطن درست میشود. شما بخواهید قائمِ لفظی درست کنید، بی قاف و بی واو و بی میم، داخل محالات است. قائمی اگر بخواهی درست کنی، قاف میخواهد واو میخواهد میم میخواهد. خانه میخواهی بسازی از خشت و گل، این البته خشت و گل میخواهد. خانهای در آسمان هست و بیت المعمور است، خشت و گلش آسمانی است، در هوا خانهای بسازی خشتهاش باید هوائی باشد. رابطهاش هم که
«* دروس جلد 6 صفحه 33 *»
گلش باشد، باید هوائی باشد. الآن این کلمات که من حرف میزنم خانهای است میسازم از خشت و گل هوا. خود هوا خشتهاش هستند، رابطهاش هم گلش است. حتی اینکه از این خشت و گل ظاهری میشود خانه مکه ساخت. میشود یک جوری بچینی خشت را به شکل الف بچینی، به شکل باء بچینی، به شکل جیم بچینی، به شکل دال، اینها را پهلوی هم بچینی ابجد میشود. پس میشود خانهای درست کنی به شکل ابجد، به شکل هوز، به شکل حطی. خانه است و آدم میرود توش مینشیند. خدا هم همینجور ساخته. منظور این است که اگر قائمی بخواهی بسازی بی قاف و واو و میم داخل محالات است. پس حروف قیام یا قائم یا مقام یا مقیم، جمیع اینها حروف اصولشان باید یکی باشد. در ذاتِ فاعل، اصلش فعل نیست. ذات فاعل جوهری است زید اسمش است. قاف ندارد، زاء دارد. واو ندارد، یاء دارد. میم ندارد، دال دارد. زاء و یاء و دال را نمیشود گرفت قام ساخت. وقتی قاف و واو و میم جمع شد، واوش را اعلال کردی قام میشود. این حروف را به صورتی دیگر درآوردی قائم میشود. وقتی میگویی قام، معلوم است یک کسی ایستاده. وقتی میگویی زد، معلوم است یک کسی زده. پس این قام را که میگویی، یک کسی را میخواهی بگویی که ایستاده. آن کسی که ایستاده آیا ذاتش ایستاده؟ نه بلکه آنی که ایستاده ایستاده یعنی این «قاف و واو و میم» جمیع اطراف او را گرفته به طوری که این دیگر نمیتواند بنشیند. پس قائم قاف دارد، واو دارد، میم دارد. مثل اینکه قام این قاف و واو و میم را دارد. و چون اسماء مشتقند از افعال، قائم مشتق است از قام. این قام دو فاعل دارد. یکی اسم فاعل است که این قائم است. و این زیر پای قام جاش است. یکی آن قائمی که او را به خودش احداث کرده، و این قائم اسم فاعل است و انبأ عن المسمی. لکن فعل نمیشود اسم واقع شود. پس کسی «زد» اسمش نیست، اما زننده اسمش هست، قائم اسمش هست. اما قام اسم کسی نیست. پس آن فاعلی که احداث میکند، قام را به نفس خودش احداث میکند. و قاف و واو و میم را به صور مختلفه در میآرد. شما
«* دروس جلد 6 صفحه 34 *»
دیگر از ظاهرش هم هیچ خیالتان را نبرید در باطنش. هیچ احتیاج نیست در بین حرفزدن به فکر لطایفش بیفتی، لطایفش به دستت نمیآید، این را هم نمیفهمی، کلافه سرش گم میشود. پس قاف است و واو و میم، به هیئت خاص آن را درست میکنی قام میشود. و قام را به خود قاف و واو و میم درست میکنی. یکی از مقامات صورتش این است که قافش پیش باشد واوش بعد باشد میمش آخر باشد. این هیئت را بههم بزنی دیگر قام نمیشود، چیزی دیگر میشود. پس یکی از هیئات این ماده این است که مترتباً واقع شوند. واوش را هم بخصوص اعلالش کنند. این قام را از خود قاف و واو و میم گرفتیم. اما این مقام ماده است. این قاف و واو و میم «موق» هم میشود از آن ساخت. «ومق» هم میشود از آن ساخت. پس قاف را پیش انداختیم واو را بعد میم را بعد، قام درست شد. پس این قام مادهاش از خودش بود، صورتش هم از این ترتیب هیئات این حروف بوده. حالا حقیقت قام کجا است؟ پیش ضرَب؟ نه، پیش کسر؟ نه، پیش نصر؟ نه، پیش هیچکس نیست مگر پیش قام. حالا قام این فصار قائما. نه اینکه مدتها قام بود و قائم نبود، بعد از زمانی زیاد قائم را از آن ساختیم، یا بعد از لمحهای قائم را از آن ساختیم. کم خیال کنی یا زیاد فرق نمیکند. در زمانی دیگر نامربوط است. پس اگر گفتی قام ثم قائم، «ثم» را برای تراخی آوردی؛ رتبه قائم را پس از رتبه قام آوردهای. به جهت آنکه قائم اسم است، پس رتبه اسم مؤخر است از رتبه فعل. اما فعل از نهایت اضمحلال او که در جنب فاعل دارد کأنه خودش هم نیست، فانی و مضمحل است در جنب آن فاعل. چونکه فانی است و مضمحل، این اسم نمیتواند بشود. وقتی بخواهید این فاعل را درست پیدا کنید، آن هو مستتر در این فعل است.
انشاءالله دقت کنید که حاق نحو و صرف ظاهری هم به دست میآید در مغز این، یعنی ضمیری است مستتر در این قام و آن هو است. اگرچه هرجاش را بگردی هائی واوی پیدا کنی نیست. لکن تمامش را وقتی مغزش را بشکافی معنیش را
«* دروس جلد 6 صفحه 35 *»
بخواهی، این مضمحل است و فانی و هیچ نیست به غیر از زید. پس زید قام. پس خود فعل، قام است. و یک ضمیری است مستتر و مستجن در این. کأنه آن ضمیر روح این است و این قام بدن آن است. یک جور روحی که اگر کشیده شد از این بدن و بیرون رفت این بدن فانی میشود. آن روح در اینجا است، و این ضمیری است عاید به سوی او. و آن ضمیری است که هو است. اسمی است مستتر، این بخواهد ظاهر شود در میان جمع باید قائمیتی([1]) بخود بگیرد، و اسم فاعل باید باشد. و چقدر اسرار در این علم ظاهر انداختهاند که هیچ نحوی خبر از آنها ندارد. پس ذات قائم([2]) را بعد از فعل نمیتوان آورد، اما اسم فاعل را میتوان آورد و باید آورد. فاعل جدا است تعریفش، و اسم فاعل جدا است تعریفش. مثل مفعول و اسم مفعول. آن مرفوع را فاعل میگویند، آن منصوب را مفعول میگویند. اما اسم فاعل میشود منصوب باشد، میشود مرفوع باشد، میشود مجرور باشد. اسم مفعول میشود منصوب باشد، میشود مرفوع باشد، میشود مجرور. پس این اسم فاعل اسمی است از برای آن فاعل. و چون آن فاعل، قیدی براش نیست اینهم قیدی براش نیست. اگر در مقام ارتفاع بیرون آمد البته مرفوع خواهد شد. و اگر در مقام انخفاض بیرون آمد البته مجرور خواهد شد. ذات زید هم همینطور است هیچ مقید نیست که قائم باشد، قاعد هم میشود. پس قائم چون اسم فاعل است، حتم نشده که مرفوع باشد یا منصوب یا مجرور.
باز وقتی فکر کنید خواهید یافت که آن مغز افعال، آن مغز ضمایر مرفوعند. و فعل باید مرفوع باشد از رتبه مادون خود که مفاعیل باشند. به جهت آنکه این است علت فاعلی، و علت فعل در خودش است، پس باید مرفوع باشد، پس فعل اصلش مرفوع است. این است که رفعش در مقام تفصیل که در مضارع باشد ظاهر میشود. در مبانی، در ماضی مبنی است، پیدا نیست. خلاصه مقام فاعلیت، فاعل توی فعل
«* دروس جلد 6 صفحه 36 *»
خودش است، و علت این فعلِ خودش است. شما جمیع کارهاتان را به نیت میکنید، اما نیتی را به نیتی دیگر نیت نمیکنید. پیشتر نیت نمیکنی که بروم نیت کنم. اگر چنین بود هیچکس نمیتوانست عملی بکند. پس نیتِ عمل، اختراع لامن شیء است. و شما نیت میکنید، آن وقت نماز را به آن نیت میکنید. روزه را به آن نیت میگیرید. پس کار به خودش کرده میشود. پس ماده این خودش است. صورت این کار خودش است. خودش صادر است، خودش اصدار است. خودش احداث است، خودش محدث است.
«قام قیاماً» قیاماً کی پیدا شد؟ همان آنی که قام پیدا شد. نه یک آن قیاماً پیش است، نه یک آن بعد است. قافش همراه قاف آن، یائش همراه واو آن، میمش همراه میم آن پیدا شد. همراه پیدا میشوند، همراه ختم میشوند. پس مساوقند در وجود. باز اسم مفعولِ این قیاماً مَقوم است. این قیاماً است که میگویی مفعول مطلق است. اما خود قیاماً مقوم نیست، مفعول نیست. مفعول مطلق میم ندارد، میم نمیخواهد، کثرت نمیخواهد. قیاماً با قام پر فرقی ندارد. و مصدر عملش عمل فعل است، عامل واقع میشود، یک کار هم که میکنند. پس لافرق بین القیام و بین قام. هیچ فرقی میان قام و میان قیاماً نیست. قیاماً اثر است. همه نحویها میگویند این مفعول مطلق است. و مفعول اثر فعل است، و فعل صادر اولی است که صادر شده از فاعل. و اثر، خودش به خودش احداث شده، هنوز میمی هم پیدا نشده. پس هیچ فرقی میان فعل و مفعول مطلق نیست، الا اینکه این تأکید فعل است. تأکید را جایی میآرند که چیزی جایی مخفی باشد. آن را ظاهرش کند. از غیب به شهادهاش بیارند، از ماده به صورتش بیارند.
پس فعل با مفعول مطلق دوتا نیستند که جدا بایستند. بله در عالم فصل جدا جدا مینویسی. میگویی: قام قیاماً فهو قائم. پس در توی این قام ضمیر مستتر است، روح این است. توی قیاماً باز ضمیر مستتر است. اگر نباشد، این باید منفصل باشد. و
«* دروس جلد 6 صفحه 37 *»
اگر منفصل شد از فعل، مفعول او نمیشود. فهو قائم، آن قائم کیست؟ همانی که قام. باز این ضمیری دارد. پس ضمیر قائم مستتر است در مقوم مفعول. و ضمیر در جمیع اسمائی که مشتق است از این ماده و قاف و واو و میم دارد مستتر است. و آن ضمیر را همه جا به «هاء و واو» تعبیر میآورند. مغزش را که میشکافی آنی است که ساری و جاری در کل است. آن چیزی که ثابت است، معلوم است آن اولش مقام هاء است. یک خورده اشباعش نکنی اشاره به غیرش نمیتوانی بکنی. اصل ضمیر اگرچه واو است اما اگر هاء نباشد ضمیر نمیشود. و اصل واو همان هاء است. از این جهت حد مشترک شده، هذا میگویی، هو میگویی، هما میگویی، هؤلاء میگویی در همه هاء هست. این شیء ثابت ثابت است، و هیچ متعدد هم نمیشود. همیشه هم واحد است، یک هاء بیشتر نیست. چه در مفرد باشد میگویی هذا، هاءش باقی است. در تثنیه باشد هذان هاءش باقی است. در جمع باشد هؤلاء هاءش را دارد. هو مفرد است هاء دارد. هما هم هاء دارد. همه اینها راجعند به هاء، و آن هاء ساری و جاری است در کل. اینها منقطع نیستند از او، واو معطل نمانده از هاء. هاء اگر نباشد واو تنها اشاره به غائب نیست. «ذا» هم یعنی هذا، به جهت این است که از شدت ظهور و وضوح و استغناء مخفی شده است. یک جایی باشد خیلی واضح باشد که واضح است، آنجا شما همین خبرش را میگویید مبتداش را نمیگویید. و همچنین برعکس یک جایی باشد خبرش خیلی واضح باشد، شما همان مبتدا را میگویید، دیگر خبر را نمیگویید شما. فعلش معلوم است که هست، زیاد است گفتنش، به همان فاعل اکتفاء میکنند. یک جایی فاعلش معلوم است، به همان فعل اکتفاء میکنند، آوردن فاعل زیاد است. یک جایی هر دواَش واضح است، و طوری است که اگر لفظش را بگویی فصیح نمیشود، نه فعلش را میآرند نه فاعل را، نمیگویند. میشود وقتی مفعول بگویند و فعل و فاعل هر دو در تقدیر باشند. هر کدام را که گفتند و مستغنی شدند، باقی زیاد است.
«* دروس جلد 6 صفحه 38 *»
باری زید «قام» را که میخواهد بسازد، قاف میخواهد، واو میخواهد، میم میخواهد. حالا این قاف و واو و میم را یک دفعه از دوات باید بردارد و درست کند، برمیدارد و درست میکند. یک دفعه از هوا میگیرد و حروف لفظی میسازد و درست میکند. یک دفعه هم میخواهد آن هیئت قیام را به تو بنمایاند، برمیخیزد میایستد، بر روی بدن خودش مینویسد این کلمه را. باز این قاف دارد، واو دارد، میم دارد. دیگر قاف و واو و میم همه جا لازم نیست از مرکب سیاه باشد. از مرکب سرخ هم باشد میشود نوشت. اینکه روی بدن خودش نوشته از مرکب سرخ نوشتهاند، از خون و گوشت نوشتهاند. مثل اینکه از چوب هم میشود نوشت، میشود ساخت. این حروف را از آهن هم که بسازند به شکل این حروف میشود. علمی است علم اشتقاق که دامنهاش وسیع است. اگر کسی سر کلافهاش را به دست آورده باشد، میداند تمام عالم به علم اشتقاق برپا است.
پس قام را به خود قام، قام میکنند. قائم هم زیر پای قام ساخته میشود. قائم چون استقلالی دارد مستقلی را مینمایاند. قام چون فعل است مضمحل است متلاشیاست خودنما نیست، مثل معانی مصدریه شده. افعال کأنه وجودات خارجیه ندارند، از بس فانی و مضمحلند. فعل چون مقامش مقام اضمحلال است نمیتواند اسم واقع شود. لکن هیچ ربط هم نداشته باشد او بدون فعل قائم نمیتواند بسازد. از این جهت اسمیتِ او اسمیت مستتری است. اسمی است لکن مخفی است. در عالم شهود هم که لامحاله قائم باید بیاید، و قائم مغزش قام است، و قام آن اعلی درجاتش «هو» است. هو را اگر مرجعش را پیدا کردی به مطلب میرسی. مرجع هو کیست؟ آن اسمی است که قاف دارد، واو دارد، میم دارد. حالا به غیر از قام کدام این حروف را دارند؟ هیچ کدام. زید زاء دارد یاء دارد دال دارد. هر حروفی را ترکیب کنی قام نخواهد شد. پس قام خودش به خودش احداث شده. البته از فاعل قائم نمیسازند، از قائم قائم میسازند. باز علت فاعلیش علت مادیش علت صوریش
«* دروس جلد 6 صفحه 39 *»
همهاش در خودش است. علت غائیش هم خواستهاند خودش را بسازند ــ ولو این کاری دیگر هم بکند ــ زید را ساختهاند که معرفت تحصیل کند، معرفت تحصیل کند که عمل کند، عمل کند که نجات ابدی داشته باشد. در جمیع مراتب علت فاعلی علت مادی علت صوری، علت غائی آن چیزی است که فاعل را به هیجان آورده. پس علت غائی مقدم بوده وجوداً. علت فاعلی آمد ایستاد در قاف و واو و میم شد قام. هرجا بایستی اسمهای مناسب آنجا گفته میشود. در هوا هرچه بسازی همهاش هوائی است. اینجور اطاق نمیشود در هوا ساخت. اینجور اطاق را از غیر خشت و گل نمیشود ساخت. قائم را هم از غیر قاف و واو و میم، از هرچه بسازی قائم نمیشود، چیز دیگر میشود. پس قام، قیاماً، قائم، مقوم، مَقام و مُقام جمیعاً حروف اصولشان از یکجا است. حالا آن فاعل اگر چشم دارد، این هم چشم دارد. آن فاعل اگر گوش دارد، این هم گوش دارد. اگر قوت دارد، این هم قوت دارد. اگر ضعف دارد، این هم ضعف دارد. اگر او عالم است این هم عالم است. جاهل است این هم جاهل است. دیگر او یک چیزیش را مخفی بدارد پیش خودش و به این ندهد، همچو چیزی یافت نمیشود در هیچ جای ملک.
هر مؤثری در توی اثرش ظاهر است و بیّن، هر مسمایی توی اسمش ظاهر است. پس کأنه قائم زید است لاغیرِ زید. قائم اگر در جایی باشد و تو نظر کنی قسم بخوری که به غیر از زید هیچکس اینجا نیست حقیقةً راست است. پیش جمیع اهل کتاب و پیش جمیع ملائکه و خدا و رسول به غیر از زید هیچکس نیست. دیگر زید یا نشسته است یا ایستاده است. پس زید در مقامِ قائم از خود قائم بهتر ایستاده، در مقام نشستگی از خود نشسته بهتر نشسته. و اگر سر کلافه این علم به دستتان آمد خیلی چیزها به دست میآید. و سر کلاف به دست آوردنش هم علمی زیاد نمیخواهد، ریاضت زیاد نمیخواهد. چیزی است که جمیع عاملین را به این امر کردهاند، پس میشود به دستش آورد. جمیع کسانی که چشم دارند میبینند زید در قائم از خود قائم
«* دروس جلد 6 صفحه 40 *»
بهتر ایستاده. تو هم اگر غرض نداری، با خدا است هدایت تو و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. ببینید در تکلیف هیچ جاش تأکید ندارد، نه و الذین تأکید دارد نه آن جاهدوا. لکن کار خودش را که میخواهد بگوید، آن وقت لام میآورد این لام یا لام قسم است یا لام تأکید است. به لام تأکید اکتفاء نمیکند نون تأکید ثقیله میآورد که خوب مؤکد شود. پس هرکس رفت رو به خدا، بداند خدا میکشدش میبردش. ببین روز اول تو غافل بودی نمیرفتی رو به خدا، یاد خدا هم نبودی. قاصد فرستاد پیش تو که تو را ببرد. دیگر اگر تو رو به او بروی آیا نمیبرد تو را؟ البته میبرد.
پس انشاء اللّه قدری فکر کن و ملتفت باش، قدری در دین و مذهب با شعور باش. پس اگر وقتی از خدا سؤال میکنی و نمیدهد، چرا مأیوس میشوی؟ فکر کن ببین سؤال نکرده را خدا میدهد، آیا وقتی سؤال میکنی نمیدهد؟ پس همانا حرصها دامنتان را دارد. یأسی، کفری خصلت بدی جلوش را گرفته که مستجاب نمیشود. و الا سبب ندارد مستجاب نشدن. خدایی که نرفته را میکشاند میبرد، حالا اگر بروی آیا نمیبرد. پس نرفتهاند مجاهده نکردهاند. پیش از ارسال رسل مردم چه میدانستند مجاهده یعنی چه؟ نجات یعنی چه؟ هلاک یعنی چه؟ انبیاء میآیند هرکس حق بخواهد دین بخواهد دلالتش میکنند راه را به او مینمایند، تا اینکه او را ببرند. حالا دیگر اگر راه نیفتند و نروند تقصیر خدا نیست. تو بخواهی بروی واللّه میبرند تو را. دیگر مینداز خود را در آن خیالات واهی، مگو من رفتم و نبردند، من لایق نیستم مرا ببرند. این شکستهنفسیها را بگذار از برای خود شیطان. باید رفت پیش خدا، باید دعا کند تا مستجاب شود. امام زینالعابدین باید دعا کند تا خدا مستجاب کند. همه باید بروند دعا کنند. ممکن نیست خدایی که او سبقت کرده و پیغمبر فرستاده که تو را ببرد، در بین رفتن ولت کند. تو غرض نداشته باش، مرض نداشته باش، آن درجه که داری، آن جایی که میبرند بیا، آن قدمی که برمیداری یادشان نمیرود. از نظرشان محو نمیشود. از این تلال بالا میروی، این را خدا فراموش
«* دروس جلد 6 صفحه 41 *»
نمیکند. لایغادر صغیرة و لاکبیرة الا احصیها البته معلوم است برای منفعت خودتان خواسته که امر کرده. برای ربح خود نمیخواسته. و ملتفت این باشید انشاء اللّه، در دعاهاتان و تمنّیاتتان. پس در دعاها و تمنیات به طور قنوط مرو رو به خدا، کافر باش امید به خدا داشته باش و برو رو به خدا. مؤمن باش تو، برو رو به خدا. فاسق باش و برو. هر جوری بروی میشود، الا به یأس که میروی خدا خوشش نمیآید. و این یأس بدتر است از کفر و فسق، معقول نیست به این خدا کسی امید نداشته باشد. میداند تو محتاجی، دارد هم که بدهد، در وراء تجارت کل تجار نشسته، در وراء پولهای هر صاحب پولی نشسته. میداند هم چه میخواهی، میداند هم پولهاش کجا است، خیال هر کسی و دل هر کسی هم در دست او است. دیگر از چنین خدایی مأیوسی باید خیلی احمق باشی و خر باشی که چنین حرفی بزنی! پس تو خدا را خدا نمیدانی که مأیوس از او هستی. خدایی که باید از او مأیوس بود خیال خودت است، و خدا نیست. این بیپیر خدا نیست، هوی است. خدا است عالم، خدا است قادر. خواسته خلق را رو به سوی خود بکشد. هرکس رو به او رفت، ببرد او را. غافل را متذکر کند، آیا متذکر را مأیوس میکند؟ حاشا. ماکان اللّه لیضیع ایمانکم البته مأیوس نمیکند.
دیگر این حرفها همه شئون و شعب آن یک کلمه بود. شما جمیع اینها را برگردانید به آن مطلب که عرض کردم، فعل از فاعل صادر است و خودش به خودش احداث شده. بلکه او این را احداث کرده خودش را به خودش احداث کرده. این اسم جانشین او است اگر نشسته است، این اسم قائم مقام او است اگر ایستاده است، شارع او است اگر حرف میزند، آمر او است اگر امر میکند، ناهی او است اگر نهی میکند، او خودش است دارد حرف میزند، خودش است دارد حساب میکند. اینها خلفای خدا هستند، قائممقام خدا هستند، رسول خدایند، حجج خدایند، آیةاللّهاند. آیه آن است که بنمایاند ذیالایه را. پس خدا خودش است آمده با مردم حرف زده، خودش امر کرده، خودش نهی کرده، شارع خدا است وحده لاشریک له. خودش آمده
«* دروس جلد 6 صفحه 42 *»
خودش گفته خودش شنیده، به طوری که کسی نمیتواند حاشا کند که امر تو به من نرسیده. قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم. پس این است که ظاهر در ظهور چون اظهر از نفس ظهور است، پس تمام صفاتی را که ظاهر دارا است، در ظهور ظاهرتر است از خود ظهور. پس اثر با مؤثر یک شکلند، یک رنگند، یک طبعند، الا اینکه اثر فرع است و مؤثر اصل. قیاماً فرع است، قام اصل. ضرْباً فرع است ضَرَبَ اصل.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 43 *»
درس چهارم
(سهشنبه 20 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 44 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
عرض کردم که فعل فاعل، فعل هر فاعلی صادر از آن فاعل است. و این فعل قبل از اینکه فاعل او را صادر کند نیست. پس باید فاعل این را احداث کند و احداثش را به خود او کند. انشاء اللّه اگر فکر کنید داخل بدیهیات میبینیدش. پس فعل نه ماده او نه صورت او؛ هرچه را فعل محتاج است فاعل باید بدهد به او. فاعل چه میدهد به او؟ هرچه را ظرفش میگیرد. پس توی قیام که بیایی اگر آن قائم قیام را ندهد به این قیام، این ندارد. هرچه را به این میدهد دارد. پس فعل صادر است از
«* دروس جلد 6 صفحه 45 *»
فاعل. هیچ ماده آن را از خارج نمیگیرد فعل خود بسازد. این را من مکرر عرض کردهام، مشکل هم نیست فکرش، لکن فکر نکردهاند گم شدهاند. ببینید از خارج چوبی بگیری کرسی بسازی، این کرسی به حسب مجاز و به علم اغماض، میگویند این مصنوع نجار است. حالا فکر کن نجار چوبهای این را نساخته. چوبی را که خدا خلق کرده بود مدتها در دنیا بود و بعد هم خواهد بود، نجار برداشت بههم چسبانید. پس کرسی مادهاش فعل نجار نیست، صورتش هم فعل نجار نیست. نمیگویم اگر او نبود این خودش چهارگوشه میشد، اما فکر کنید نجار یک جوری این را گذارده که چهارگوشه شده. این شکل و طول و عرض و عمق مال جسم است. طولی نجار از خودش بیرون نیاورده به چوب بپوشاند. فعل از فاعل نمیشود تخلف کند به جایی بچسبد. نهایت به اندازهای برید یک ذرع، یا به اندازه دیگر برید نیم ذرع، اینها را بههم چسباند. این صورت را نه از ذات خودش بیرون آورد، نه از فعل خودش. پس ماده کرسی مصنوع این نجار نیست، صورتش هم مصنوع این نجار نیست. این کرسی ساختن و بنّایی و کتابت کاتب مثل هم است. اینها مصنوعاتِ درست نیستند. خدا اینجور نمیکند. خدا خلقت میکند اختراع میکند. ماده را اختراع میکند، صورت را اختراع میکند. اینها را هم تکلیف کرده که تو بدانی. چون میتوانستی بفهمی تکلیف کرده، اگر نمیتوانستی تکلیف نمیکرد، محال است تکلیف مالایطاق کند. همان جوری که خدا است صانع، همانجور خلق کرده که حجت کند بر تو. که تو خودت چه جور کار میکردی؟ من هم همانجور کار میکردم. حالا کار خودت را که به تو نموده به تو رسانیده، و ما آتی شده، و وسع شما شده، و میسور است.
فکر کنید پس این ضَرَب، این کار را پیش از آنکه احداث کنی، نیست. چوبی نیست برداری و ضرب خودت را بسازی. آن کرسی کار تکمیل و تکمل است. پس مصنوع من کار من است، و این فعل صادر شده از من. همینطور که من فعل دارم خدا فعل دارد، و اثری دارد این فعل خدا. این است که در هر فعلی اصطلاح کردهاند
«* دروس جلد 6 صفحه 46 *»
آن حکیمی که میدانسته قاعده را جوری قرار داده که با همه علوم درست بیاید. از این هم معلوم میشود که اینجوره احادیث صحیح است. فکر کن که چرا جمیع مصادر را مفعول مطلق میگویند. مفعول حقیقی و مصنوع حقیقی و چیزی که صادر شده از فاعل، واقعاً همین مفعول مطلق است. خواه افعال لازمه باشد یا متعدیه، یا افعال قلوب یا افعال جوارح. قام قیاماً، ضرب ضرباً، علم علماً، کسر کسراً. فعلِ بیاثر خدا خلق نکرده، چنانکه اثر بیفعل خدا خلق نکرده. فعل را بیفاعل خدا خلق نکرده. پس فاعل جوری است که اختراع میکند لامن شیء کار خود را. کارهای مِنشیئتان کار شما نیست. کارهای مِن شیء مثل اینکه شما میروید جای دیگر، کارتان میماند جای دیگر. خانه میماند بنّا میرود. خط میماند کاتب میرود. کرسیها میماند نجار میرود. نقش میماند نقاش میرود. پس این تکمیلات را از تأثیرات جدا کنید.
پس یک جور صنعتی است. و اینجور صنعت در دست خودتان هم هست که از خارج نمیگیریم بسازیم، آن حرکت خودمان است. ببین وقتی متحرک میشوی، حرکت پیدا میشود. این احداث لامن شیء است، از هیچ جا نگرفتهاى. پس اگر حرکتی کردیم این حرکت اثر ما است و فعل ما، و یک چیز هم هست در خارج. یک دفعه حیث صدورش را از فاعل نظر میکنی، این را فعل میگویی. یک دفعه حیث سکون و وقوعش را ملاحظه میکنی، این را مفعول میگویی. پس هر فعلی که فعل ایجادی باشد احداث لامن شیء است. چشم بپوشید یکپارچه از اینجور کارها که فاخور برمیدارد گلی فخّار میسازد. خودش میرود، ظرف میماند. اگر این عمل او بود، همراهش میرفت. پس اینها باشد. پس فعل آن چیزی است که صادر از فاعل است، فاعل همراه او است. مادهاش را فاعل صادر میکند صورتش را فاعل.
دیگر دقت کنید عرض کردم مثالش را. اگر خانه میخواهیم بسازیم از خشت و گل، همینجور خشتها و گلها را برمیداریم و میسازیم. اگر بنا شد از هوا خانه
«* دروس جلد 6 صفحه 47 *»
بسازیم اینجور نمیشود. این کلمات و حروف و الفاظ از هوا ساخته میشود، خانهها است ساخته میشود. واقعاً دیوار دارد، سقف دارد، هر حرفی از جایی میآید. این خشتها را تکهتکه بههم ترکیب میکنند، خانه میشود. پس هرجا هر خشت و گلی را که ترکیب میکنی خانه ساخته میشود. حالا به همینجور خدا بخواهد قائم بسازد، یا بخواهد تو را بگوید قائم شو، تو وقتی میخواهی قائم بسازی قاف میخواهی، واو میخواهی، میم میخواهی. دیگر خدا محتاج نیست قاف و واو و میمی از جایی بگیرد قائم بسازد. بله خدا قادر است، قاف خلق میکند واو خلق میکند میم خلق میکند و قائم میسازد. دیگر خدا بیقاف و واو و میم بسازد محال است. خدا همراه خیال نافهمی تو بیاید، که آیا خدا قادر نیست که قائم را بسازد بیقاف و واو و میم؟ این نمیشود. لیس فی محال القول حجة و لا فی المسألة عنه جواب جواب ابلهان به جز خاموشی چیزی نیست. این است که یکپاره فرمایشات هست، معنی آنها را توی همین مطالب برخواهید خورد. میفرمایند عالم پیش جاهل عاجز است. چه کند حرف که میزند بیحاصل میشود. پس به جز سکوت هیچ کار نمیکند. عالم پیش عالم میتواند حرف بزند.
باری پس ملتفت باشید حالا کسی بگوید آیا خدا قادر نیست همچو اطاقی بسازد بیخشت و گل؟ این حرفی است داخل محالات. اگر بنا است که اینجور خانه بسازد، اینجور خانه خشت و گل میخواهد. اگر خواسته باشی اینجور بسازد که تو میگویی، چطور اینطور بسازد؟ از عالَم عقل خشت بیارند بسازند که نمیشود. پس خدا وقتی میخواهد قائم بسازد قاف خلق میکند واو خلق میکند میم خلق میکند. اینها را به هیئت خاصی ترکیبش میکند قائم میشود. هیئتش هم به این ترکیب دخیل است. یکخورده پس و پیش کنی قَوَمَ میشود، وَقَمَ میشود. خدا اینطور کرده، تو هم به غیر از اینطور نمیتوانی بکنی. پس شما بخواهید بایستید، این قاف و واو و میم را ترکیب میکنید. دیگر معنیش را در عالم معنی، لفظش را در عالم
«* دروس جلد 6 صفحه 48 *»
لفظ. فکر کنید ببینید فعل کلی شما فاء است و عین و لام. فاء هیچ قاف نیست، عینش هیچ واو نیست، لامش هیچ میم نیست. فاء و عین و لام را هر کارش بکنی فعل میشود، فاعل میشود، مفعول میشود.
پس ماده قائم نیامده از فاء و عین و لام، لکن فاء و عین و لام دارد. اما فاءش، قاف است. این به جای آن فاء است، قائم مقام فاء است. فاء الفعلش میگویی. واوش عین الفعل است، چون مقابل عین او است، اصطلاح کردهایم از این جهت عین الفعلش میگوییم. خود آن عین را نمیتوانی گرفت واو کرد. لام را هر کارش بکنی لام است میم نمیشود. بله میم مقابل آن لام که شد لام الفعل اسمش میگذاری. بدان چه میگویی و بگو، حرفها کم نمیشود. پس از ذات فاء و عین و لام هرچه بسازی آنجور مشتقات میشود. فعل ماضیش بکنی فَعَلَ میشود. فعل مضارعش بکنی یفعل میشود. اسم فاعلش بکنی فاعل میشود. اسم مفعولش بکنی مفعول و هکذا. حالا خواستی قائم بسازی از عین او مگیر، از ظل او و ظهور او چیزی بگیر که مقابل فاء باشد که آن قاف باشد. از عین او مگیر که عین الفعل باشد. اما چیزی بگیر که مقابل عین باشد که آن واو باشد. و از لام او مگیر چیزی که لام الفعل باشد. بگیر چیزی که مقابل لام باشد که آن میم باشد. آن وقت قائم میتوان ساخت.
انشاء اللّه دقت کنید که اگر دقت کنید خواهید یافت که هم علت فاعلی و هم علت مادی و هم علت صوری و هم علت غائی تمامش باید در این قائم پیدا شود. باز دستورالعملی و نصیحتی است که نگاه نکنید به جایی که خیلی فکر بخواهد و دقت بخواهد. یک جایی را پیدا کن که این علتهاش خوب معلوم باشد. پس اگر در یک چیز که نگاه میکنی و فکر میکنی اگر سر مویی میبینی یکی از این علل را میبری بیرون، بدان مطلب را نفهمیدهای. اگر وقتی نگاه کردی همه علتهاش را در خودش دیدی درست دیدهای.
انشاء اللّه مشق کنید که یکجا شما بفهمید، باقی جاهاش را فهمیده داری،
«* دروس جلد 6 صفحه 49 *»
احتیاج به فکری جدید نیست. پس ببینید که ضارب کی ضارب است؟ وقتی که نزده بود که ضارب نبود. گفته میشود که ضارب بود بعد زد؛ اینها مسامحات است، لکن مسامحات در حکمت نیست. اگر کسی بگوید که آن کسی که از شأنش زدن است پیشتر بود، او را من میگویم زده است، میگویم این دروغ است. در حکم زننده آن کسی است که میزند، خورنده آن کسی است که میخورد. دیگر حکم مایؤل را بخواهی جاری کنی، مثل اینکه بگویند سیأکل. یعنی این کسی است که خواهد خورد. اگر بعد خواهد خورد پس هنوز نخورده، پس آکل نیست. پس ضارب کی ضارب است؟ همان ساعتی که میزند. آنی که پیش بود نزده بود. اکل میکرد، شرب میکرد، معامله میکرد. هیچ ضارب نبود به هیچ وجه من الوجوه. پس ضارب در حین ضرب احداث لامن شیء شده. پس علت فاعلی هم احداث لامن شیء شده.
پستای علم حکمت یکپاره چیزها دارد که خیلی واضح است، آنها را پیش میاندازند ــ اینها را برای ذهن تو پیش انداختهاند ــ گفتهاند خورده خورده این را که فهمیدی اینجا مَایست برو پشت سرش. و اگر درست فهمیده باشی خواهی دانست که تا آخرش رفتهاى، و چیزی دیگر هم نیست پشت سرش. ببین این خیلی واضح است که این ضرَب نبود، و این را من احداث کردم لامن شیء. حالا این ضرب معلوم شد که پیشتر نبود. و احداث لامن شیء هم هست، چیزی را نگرفتهام ضرب خودم اسم بگذارم. این ضربِ من را هیچکس نگرفته بزند. محال است کسی دیگر کار مرا بتواند بکند. محال است کسی دیگر ببیند که من دیده باشم. کسی دیگر بشنود من شنیده باشم محال است. چرا که او تفویض نمیتواند بکند به من فعل خودش را، چرا که محال است. من هم جبر نمیتوانم بکنم، فعلش را بگیرم فعل خود کنم. مخلوقات جبر نمیتوانند بکنند. آنی که میکنند ظلم است. لکن جبر را و تفویض را خدا محال قرار داده.
پس هیچ جبر نکردهام فعل خودم را از کسی دیگر بگیرم، از ماسوای خودم
«* دروس جلد 6 صفحه 50 *»
نگرفتهام، از خودم است. از این جهت است اگر خوب است ثوابش مال من است، دیگر مال هیچکس نیست. اگر بد است مال خودم است لاتزر وازرة وزر اخری پس این فعل را من احداث میکنم و هیچ از جای دیگر عاریه نمیکنم. دیگر عاریهاش را هم عاریه بگویم محال است. به زور و جبر اسم بگذارم باز محال است. پس چون از خارج وجود خودم نیاوردهام، پس احداث لامن شیء است. این ضَرْب لامحاله ضَرَبَای دارد که حیث صدورش باشد. پس حیث وقوعش ضرب است، اما حیث صدورش را از من اگر کسی ملاحظه کند ضرَب است. مصادر همیشه عین الفعلشان ساکن است، مطمئنند. و فعل همیشه عینش متحرک است. مصادر همیشه ساکنند حرکت ندارند، این را باید احداث کرد، به حرکت باید موجود کرد. اما بعد از آنی که موجود شد این را باید ساکن کرد تا بماند. حیث وقوع حیث تراب است، حیث جمود است، حیث برودت است. هر جایی تعبیری از آن میآرند. پس این ضرب را من احداث میکنم، و این واقع که شد ثابت میشود لایزال و لایزول. به خلاف حرکتی که آن حرکت اسمش است، فعل اسمش است.
تا اینجاهاش را زیاد عرض کردهام شما هم زیاد شنیدهاید، اما حالا ملتفت باشید. حالا فاعل ضَرَبَ کیست به غیر از ضارب؟ فاعلِ ضَرَبَ، زیدِ ضارب است. ضارب ضاد و راء و باء دارد، فاعل فعل دارای فاء و عین و لام است و ضاد و راء و باء ندارد. آن قوّتی که به هیئت خاصی میزند، چرا که اینجور هیئت ضَرَب را این زید در کارهای دیگر نمیکرد و نمیکند، کارهای دیگر صورتی دیگر داشت حروفی دیگر داشت اصول دیگر داشت. ماده ضرب ضاء و راء و باء است. پس ضاربش هم نبود. ضاربش هم احداث لامن شیء است، چنانکه فعلش احداث لامن شیء است، مثل اینکه مفعولش احداث لا من شیء است. و در حقیقت فعل هم مفعول است از جهتی، مفعول هم فعل است. پس منظور این است که علت فاعلی را که آن را مقیم بگیرید یا قائم بگیرید فرق نمیکند، مقیمِ قیام کسی است که کسی را واداشته، هر
«* دروس جلد 6 صفحه 51 *»
کدام باشد. این علت فاعلی تا باز قاف نداشته باشد و واو و میم، مقیم نمیشود. نهایت یک لازمه رتبه دارد، که آن میم اولی باشد در مقیم. این لازمه رتبه را نمیدهد به این. این هم لوازم رتبهای دارد که به آن بالایی نمیدهد. که آن الف میانه قائم است.
پس حروف اصول باید محفوظ باشد. افعال خودتان را فکر کنید. شما وامیدارید قائم را و قائم میایستد. حالا آن مقیم، مقیم القائم است. و مقیمِ قیام است. قام فصار قیاماً. پس دو قائم داریم، دو فاعل داریم. یکی فاعل فعل قیام است که مخصوص به این فعل است، و یکی آن زیدی است که در عرصه قاف و واو و میم درآمده. و همان زید اگر در عرصه نون و صاد و راء درآمده بود ناصر شده بود. پس این زید تا زائش نیاید قاف نشود، تا یائش واو نشود، تا دالش میم نشود، مقیم قائم نمیتواند بشود. پس مرجع ضمیر، آن ضمیر مستتری که در این قائم است آن زید است. و تا آن ضمیر مستتری که در توی فعل است و در اعلای فعل است، و تا آن ضمیر مستتری که در اخبار و اوصاف است نباشد، قضیه کاذبه است. بگویند دیوار استقامت دارد اگر کج باشد و بگویی راست است دروغ گفتهای. جمیع حق آن است که راست باشد، دروغ و اغماض و غفلت نباشد. پس زید تا قاف و واو و میم به خود نگیرد قائم از او صادر نمیشود. قیام که صادر شد این قیام روی آن ماده جوهری که قاف و واو و میم باشد پوشیده شد. پس قائم ذاتی است مرکب از هیئت قیام و از آن قاف و واو و میم. قائم ذات ثبت لها القیام است. ذات زید در هر موقعی حروف اصولی میگیرد و به آن صورت بیرون میآید. یکجا قاف و واو و میم میگیرد به صورت قائم بیرون میآید. یکجا نون و صاد و راء میگیرد به صورت ناصر بیرون میآید. یکجا ضاد و راء و باء میگیرد به صورت ضارب بیرون میآید.
و به همینها خدا حجتش را تمام کرده أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون نشأه اولیٰ را که دیدی نشأه اخریٰ هم همینطور است و فی انفسکم أفلاتبصرون. آیا خودت راه نمیروی؟ آیا خودت نگاه نمیکنی؟ آیا فکر در خودت نمیکنی؟ اگر در خودت
«* دروس جلد 6 صفحه 52 *»
نگاه میکردی و فکر در خودت میکردی، حروف اصول خودت را میخواندی. اگر اینها را میخواندی و به ما آتای خودت عمل میکردی ــ و ما آتای تو وجود خودت است ــ اگر در خود فکر میکردی مرا هم میشناختی. این است که امر خدا واضح است بالغ است آمده تا پیش پای مردم، و مردم از پِیَش نمیروند یاد نمیگیرند. خودت شب و روز احداث لامن شیء میکنی. میبینی، احداث لامن شیء است. میشنوی، احداث لامن شیء است. حتی وقتی شما سرماتان میشود این سرما دخلی به آن سرمای خارجی ندارد. اگر در خارج هزار سرما روی هم باشد، تا بدن شما لامسه نداشته باشد، شما نمیفهمید گرما است یا سرما. پس آتش را تو باید حرقتش را بدانی و ادراک کنی. لمس کار تو است کار سرمای خارجی نیست. باید تو لمس کنی گرمای خارجی را آن وقت اقرار کنی. همینجور کارها هم خواستهاند، هیچ جا تکلیف مالایطاق نشده و نمیشود.
پس هوا بصیر نیست سمیع نیست، تو سمیعی که صدای هوا را بشنوی. تو بصیری که ضیاء هوا را ببینی. بصیر تویی، این کار تو است، خودت باید بکنی. دیگر من نمیبینم او خودش ببیند نمیشود. او خودش هوا باید بشود شده. تمام عالم رنگ باشد و تو نبینی، نمیدانی رنگی در عالم هست یا نه. تمام عالم حلوا باشد تو را ببرند در دیگ حلوا بیندازند، تمام پر از حلوا باشد تا تو نخوری نخوردهای. حلوا میخواهی، بخور تا خورده باشی. تشنه شدهای آب بخور تا رفع عطش تو بشود. چرا در کارهای دنیایی این طوری؟ در امر آخرت میگویی خدا کریم است! خدا آب خلق کرده چشمت داده برو بردار بخور. دیگر حالا آب آنجا گذاشته من هم تشنهام خدا قادر است رفع تشنگی مرا کند؛ اگر همین جوری هم که اینجا نشستهام خدا بخواهد، میتواند رفع تشنگی مرا کند.
عرض میکنم باز آن برودتی که احداث میکند در قلب تو، آن هم همینجور مثل همین آب است آن هم سرد است. تراب هم همینطور چیزی است. در تمام
«* دروس جلد 6 صفحه 53 *»
کارهاتان که فکر کنید همینطور است. قطع نظر از آن کارهایی که بیرون است ــ که کار شما نیست در واقع ــ دیگر تمام کارهای شما احداث لامن شیء است. و خدا به همینها حجت را تمام کرده که آیا من مثل تو هم، کار نمیکردم؟ و میدیدی خود را که تو نمیتوانی یک وقتی مشغول کاری نباشی. اگر هستی، یا متحرکی یا ساکن. یا خوابی یا بیدار، یا متکلم یا ساکت. فرق هم نمیکند ساکت صفت تو است، متکلم صفت تو است. متحرک صفت تو است، ساکن صفت تو است. تو یک وقتی باشی که بیکار باشی محال است. نمیشود چیزی خدا در ملکش خلق کرده باشد که اثر نداشته باشد. و از این پی ببر که هرگز خدا بیمُلک نبوده. همیشه خدا ملک داشته، همیشه مملکت داشته، همیشه صنعت میکرده، همیشه احداث لامن شیء میکرده.
مفعول را که میسازند احداث لامن شیئش میکنند. به شرطی که این حرفها را فراموش نکنید، چرا که آنها همه مقدمه این حرف آخر است. مفعول را احداث لامن شیء میکنند، مفعولش میسازند. فعل را احداث لامن شیء میکنند، فعل میسازند. فاعل را احداث لامن شیء میکنند، فاعل میسازند. آن جاش بالا است، آن جاش وسط است، آن جاش پایین است. اینها را سه جا بخواهی بنشانی نمینشینند. تا فعل نیامده بود توی مفعول مفعول نبود. تا فاعل نیامده بود توی فعل فعل نبود. پس این سه تا منظرشان یکی است مخبرهاشان متعدد است. در آن مخبرها وقتی تعریف میکنند، آنهایی که بخواهند خوب حلاجی کنند حکمت را، آن وقت میگویند خود مفعول، به خودش مفعول است. پس مفعول، دیگر هیچ فعل نیست. فعل صدق نمیکند بر مفعول. فعل به خودش فعل است، هیچ فاعل نیست. و همچنین فاعل. اینها هر یک لوازم رتبه خود را همراه خود دارند، و نزول و صعود برای لوازم رتبه نیست.
قطع نظر از لوازم رتبه، فاعل در فعل اوجد است از فعل. و فعل در مفعول اوجــد است از مفعول. از این جهت اگر زید بصیر است و میایستد، ایستاده هم بصیر است. اگر سمیع است و میایستد، ایستاده هم سمیع است. اگر زید نمیبیند، ایستاده هم
«* دروس جلد 6 صفحه 54 *»
نمیبیند. کوری زید است آمده پیش قائم، یا کوری قائم است رفته پیش زید. پس این است که اثر و موثر در حکم و در جمیع مضافات شریکند الا لوازم رتبه. پس نمیشود در ملک خدا چیزی که فعل نداشته باشد، محال است و خلق نکرده و نخواهد کرد. پیش خودت که فکر کنی باقی را هم مییابی. تمام فواعل، تمام کارشان احداث لامن شیء است. نه همین که ما چون انسان شدهایم کارهامان احداث لامن شیء است. همه احداث لامن شیء میکنند. حرارت آتش همراه آتش است، احداث لامن شیء است. و آتش شعور هم ندارد و از چنگ هم بیرون نمیرود. خودش لازم نکرده شعور داشته باشد، بسا صفرای با شعوری هست و امر و نهیش بکنند. لکن این آتشهای متعارفی شعور ندارند، حکمت ندارند. جمادی است اما یک سر مو بیش از آنچه خدا خواسته نمیتواند بسوزاند. مجبول است بر آنچه واش داشتهاند.
پس بر این نسق است که تمام ملک احداث لامن شیء را خودشان میکنند. پس جمادات آثار جمادیه به عمل میآرند. نباتات جذب و دفع و هضم و امساک دارند. اینها آثار نبات است. نبات فعل خودش جذب است. انجذاب کار آن منفعل است، آن هم کارش انفعال است و احداث لامن شیء. حیوانات میبینند، میشنوند، احداث لامن شیء میکنند. دیگر متعلق دارد اینها، داشته باشد. کار فاعل به خود فاعل بسته، کار منفعل به خود منفعل بسته. انسانهاش کار انسانی میکنند. انبیاش کار پیغمبری میکنند. ملائکه کار ملکی، جنها کار جنی میکنند. تماماً قطع نظر از تکمیل فاعل و قابل، تمام آنچه هست به طور تأثیر، فعل به عمل آوردهاند.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 55 *»
درس پنجم
(چهارشنبه 21 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 56 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از طورهایی که عرض میکنم، و از همان پستایی که در دست بود انشاء اللّه ملتفت باشید. پس از همان پستا عرض میکنم که معنی مفعول این است که تمام آنچه را دارا است فاعل باید به او داده باشد. و این مطلبی است که وقتی بیان میشود داخل بدیهیات میشود. مفعول تمام آنچه را دارا است فاعل به او داده. پس زید همینطور که راه میرود، عمرو هم برای خود راه میرود؛ زید نمیشود مفعول عمرو باشد. از این جهت اصطلاح شده که عمرو مفعولبه است نه مفعول مطلق. مفعول با
«* دروس جلد 6 صفحه 57 *»
فاعل متباینین نیستند. زید و عمرو، مفعول و فاعل و علت و معلول نیستند. مفعول آن چیزی است که فاعل تمام او را احداث کرده باشد. پس فعلی را که ما احداث میکنیم من حیث الوقوع مفعول مطلق است حیث صدورش فعل است. پس فعل با مفعول مطلق دو شیء متباین نیستند که بگویی ضَرَبَ جدا نوشته میشود یا گفته میشود، ضرباً جدا، همچو نیست. ضرباً تأکید ضرَب است. ضرب محل صدور ضرباً با محل وقوعش، منظرشان یکی است. لکن حیث اعلاش فعل است اسفلش مفعول. پس مفعول آن چیزی است که تمام آنچه را دارا است فاعل به او داده باشد.
با بصیرت که نظر کردید مییابید راه سخن را. آنهایی که به طور مطلق فرمایش میکنند که هر مطلقی مؤثر است برای مقیدات خودش، هیچ جا صریح نیست که مطلق کلی است و مقید جزئی، و کلی و جزئی متباینانند. پس اثر و مؤثر میشود متباین باشند، نیست همچو چیزی. پس مفعول آن چیزی است که تمام آنچه را دارا است فاعل به او داده باشد، هیچ چیز هم از خودش نداشته باشد که اگر ذرهای را خیال کنی که چیزی است گذاشته و فاعل از خارج در آن تصرف میکند مفعولبه میشود. یا مفعولعلیه یا مفعولله یا مفعولمنه یا مفعولفیه میشود. حالا به این نظر تمام مقیدات نسبت به تمام مطلقات اینجور حالت را دارند. پس واقعاً اثرِ فعلِ عالی هستند. پس جسم، جسمانیت را به این جسم مقید داده. باز مکان جسمانی خودش را به این داده، زمان جسمانی خودش را به این داده. نهایت به اندازه این به این داده، همه قدهاش را نداده. همه وزنهاش را نداده، به قدر گنجایش این به این داده. پس این عصا اثر جسم است. هر مقیدی نسبت به مطلقِ آن، اثر آن است. هر سیفی اثر است برای سیف مطلق. هر فردی از انسان اثر است برای حیوان ناطق. زید حیوان ناطق است، عمرو حیوان ناطق است. پس اینها همه آثار او هستند. مفعول آن چیزی است که تمام آنچه دارد عالی به او داده باشد. عالی هم هیچ چیزش را جایی نداده که نصفش را به این بدهد نصفش را به این بدهد. عالی کمّی نیست که قسمت بشود.
«* دروس جلد 6 صفحه 58 *»
حالا به این نظر که نظر میکنی در اشیاء، میبینید اشیاء، هر شیئی اثر چیزی باشد و خودش مؤثر چیزی دیگر. تمام اشیاء این است حالتشان. زید اثر است برای انسان، مؤثر است برای قیام خودش. قیام، خودش اثر است برای زید، مؤثر است برای حرکت. حرکت، مؤثر است برای سرعت و بطؤ. این سلسلهای است سلسله اثر و مؤثر در جمیع جهات برای جمیع اشیاء است. و این اثر و مؤثر را هرجا میشنوید خیلی عظیم به نظرتان نیاید. پس میشود موثر مؤثری باشد عالم و حکیم. میشود مؤثر، بیشعور و بیفهم باشد. پس آتش مؤثر است برای آتشهای متعدده، اما آتش خودش بداند کجا باید روشن شد، کجا باید در نگرفت، کجا را به چقدر باید سوزانید یا نسوزاند این کار آتش نیست. و این حرف بسیار است در کلمات مشایخ و یابندهاش کم است. همه جا فرمودهاند «آثار ظهور مؤثر است» مؤثر در آن جایی که ظاهر است خودش از اثر ظاهرتر است. به طوری که گویا اثر نیست «استتر لعظم نوره و خفی لشدة ظهوره».
شما به قاعده کلیه ــ بدون استثناء ــ از اثر پی میبرید به موثر. به جهت اینکه مؤثری که اثر نداشته باشد نیست. چنین چیزی یافت نمیشود در ملک. و عمداً عرض میکنم یافت نمیشود که شما همه جا جاریش کنید، در همه مقامات. پس در مقام اسماء اللّه از اثر، شما پی میبرید به مؤثر. حتی در آنجاهایی هم که گفتهاند از مؤثر پی ببرید به اثر مطلبی داشتهاند ملتفت باشید. از مؤثر هم که پی به اثر باید برد، وقتی است که اثری هست و مؤثری و مؤثر ظاهرتر است از خود اثر. و این دلیل، دلیل لِمّ شده. و اگر از اثر پی به مؤثر ببری، این دلیل انّ است. پس وقتی به اثر باید شناخته شود؛ اگر اثر اثری است عاجز، مؤثرش هم عاجز است. اگر اثر اثری است که فکر و شعور ندارد، از همین پی میبرید به مؤثرش که اینطور است. پس شما به هریک از نیران عالم که نظر میکنید، میبینید که متحرک بالاراده نیست متحرک بالطبع است. آتشش را که میفهمید اینطور است، آن سه عنصر دیگرش هم همینطور است. این را که دیدید از اینها پی ببرید که حقیقت نار بیشعور است. نه شعور انسانی دارد نه شعور حیوانی. چیزی را
«* دروس جلد 6 صفحه 59 *»
نمیبیند، چیزی را نمیشنود. دیگر چه میدانی نمیفهمد! این حرف حکیم نیست.
حیوان میبیند میشنود درخت نمیبیند و نمیشنود، پس مؤثرِ نباتات یک کلی مطلقِ حکیمی دانایی علیمی که این را از روی تدبیر رویانیده باشد ــ هر یکشان را از جایی رویانیده باشد ــ نیست، بلکه هیچ رویاننده نباتات نیست. به همینطور حداد مینشیند و آهن برمیدارد و سیف و سکّین و میخ و سیخ میسازد، نه اینکه آهن مطلق خودش حکیم بود و نشست و فکر کرد که در این زمین شمشیر به کار میآید و ساخت، خودش عقلش نمیرسید و نمیفهمید. اینها خیلی واضح است اما اهل تاتوره بسا خیال کنند که آن حقیقت حدیدی آن فعل اللّه و مشیة اللّه است آن حکیم است و علیم، دانسته چند شمشیر به کار مردم میآید پس ظاهر شده به سیوف متعدده. ببینید اگر سیّافی نبود، آهن مطلق افتاده بود و مایصنع من الحدیدی نبود. نیست آهن آن متصرفی که بتواند شمشیر بسازد و نیست عالِمی که بداند شمشیر به کار میآید، آن وقت بسازد. نیست حکیمی که بداند که اگر شمشیر سینه داشته باشد خوب به کار میرود بهتر میبرد. سیف و سکین طولی از عالم حدید دارند و عرض و عمقی، تمام آنچه دارند از عالم حدید دارند. پس به آن اصطلاحی که «اثر هرچه دارد مؤثر به او داده» راست است. پس فعل حدید است، ظهور حدید است، ظاهر حدید است. حدید مؤثر او است، در جمیع امکنه وجودیه ما یصنع من الحدید از آنها ظاهرتر است بیّنتر است. چه بسیار مردمی که چیزی را که از آهن ساخته شده باشد میبینند و نمیدانند چه چیز اسمش است و بسا ندیده باشند آن چیز را، و میگویند این از آهن است، آهن را دیدهاند.
پس مؤثر تا شنیدید، یک حکیم بالغ کاملی به نظرتان نیاید که باید او را پرستید. مؤثرِ جمیع ما یصنع من الحدید هیچ بزرگ به نظرتان نیاید. آهن به ذاتیت خودش، هم در شرق عالم هست هم در غرب، بسیار خوب. همه سنگها همین طورند. سنگ، حجرِ مطلق، در همان حالی که در مکه هست در همان حال در مدینه هست، باشد. خاکها همین طورند، اینها حالا جلدی حکیم نشدهاند جلدی نباید او را پرستید. به
«* دروس جلد 6 صفحه 60 *»
جهت اینکه این خاک را ما برمیداریم اولاً او را به هر شکلی بخواهیم در میآوریم. انسان را خدا قادر کرده بر احیای حدید. همین که دیدی یک چیزی را از آهن فانی کردی، باید بدانی اگر عمری کردی تمام آهنها را میتوانی فانی کنی نعلپاره را در سرکه بیندازی زنگ میزند خاک میشود و تمام میشود.
باری پس مؤثر اگر موثر جمادی است معنیش این است که متحرک بالاراده نیست شعور ندارد ادراک ندارد در آثارش پیدا است بیشعوری، پس اینها هیچکدام نه مؤثرشان قادر است نه آثارشان. مؤثرشان مطیع و منقاد است برای آن کسانی که بردارند آنها را بسازند. اگر خوب بسازند تعریف برای آنها است بد بسازند ملامت برای آنها است. از نقره انگشتری میشود خیلی قشنگ باسلیقه بسازند، میشود هم از نقره خوب انگشتری بسیار بد بدگل بسازند. منظور این است که صنعت حداد و زرگر دخلی ندارد به نقره خوب و بد. پس حقیقت جمادات، حکیمی متصرفی عالمی نیست که هر یک از این جمادات را سر جای خود وضع کرده باشد. مباشید مثل کسانی که مرشدند خیال میکنند به وصل رسیدهاند تمام مردم باید بندگیشان را بکنند. واللّه به همین تاتورهها است سحر هم ندارند پدرسوختهها، به جز حیلهبازی هیچ ندارند. مثل کارهای لولیها به حدسی به خیالی به حیلهاى چیزی بگویند. همه از این راه داخل شدهاند که آن چیزی که شامل کل هست در عبای من هست در توی عبای من هستی هست، پس لیس فی جبتی سوی اللّه.
شما فکر کنید ببینید جماد جماد است و هست. هستیش هم کمتر از چیزهای دیگر نیست. هستی افعل تفضیل برنمیدارد؛ آهن هست طلا هم هست، طلا هستتر نیست از آهن. در جبه آهن هم نیست سوای هست، چه مصرف از این؟ پس ببین حقیقت جمادات شخصِ عالمِ قادر حکیمی نیست. جمادات را به هر طوری درآورند درآورده میشوند، تو که انسانی میفهمی خوب درآورده شده یا بد. به همین نظر حقیقت نبات دیگر از آنجایی که بالاترش نمیتوانید ببرید و در تمام گیاهها پیدا
«* دروس جلد 6 صفحه 61 *»
است. حقیقت نبات همان است که جاذب است دافع است هاضم است ماسک است دیگر شعور حیوانی یا انسانی نمیخواهد، میتواند جذب کند لکن نمیداند چه جذب کرده و برای چه جذب کرده؟ دیگر شعور و ادراک نمیخواهد حکمت نمیخواهد. پس حقیقت نباتات را بخواهید ببینید در جمیع گیاهها پیدا است. حقیقتش جاذب است دافع است هاضم است ماسک است در تمام گیاهها هم تمام اینها هست به طورهای مختلف در شدت و ضعف. پس حقیقت نبات شخصِ قادر علی کل شیء نیست و قادر در نفس خود این گیاهها هم نیست بعینه مثل حدید و سیوف. بله یک کسی که مُنبت است، این را برداشته سبز کرده. دیگر این خودش عقلش نرسیده کجا باید سبز شوم کی سبز شوم چقدر سبز شوم؟ به همینجور حیوان که یکی از انواعش الاغها است یکی گاوها است یکی گوسفندها است و هکذا آن حقیقت حیوانات این است که میبیند میشنود و بو و طعم و سردی و گرمی میفهمد این حقیقت حیوان است. این هیچ خالق نیست خر هرچه ترقی کند باز الاغ است، اسب هرچه ترقی کند اسبِ خوبی میشود انسان نمیشود. باز آن حقیقت حیوان را بخواهی ببینی توی انواعش ببین توی افرادش ببین در همه ظاهر است، در انواع ظاهر است از آنجا سرازیر شده در افراد ظاهر شده از آنجا سرازیر شده در افعال افراد. پس حیوان، عالم نیست قادر نیست حکیم نیست مؤثری که به معنی خالق باشد نیست. اینجور موثر اصطلاح خدا و رسول نیست. اینجور مؤثر گفتن از اصطلاحی بود که «آنچه مفعول دارد تمامش از فاعل آمده» و آن را مؤثر میگوییم این را اثر او. آنجور اصطلاح جمادات هم مؤثرند نباتات هم مؤثرند به آن اصطلاح حیوان هم مؤثرِ انواع و افراد خود است، این را کسی خالق و مخلوق به اصطلاح آن خالق و مخلوقی که گفته میشود و مغز دارد نمیگویند. پس به همین نسق که بنای فکر را گذاردید بدون تقلید کسی ــ و هیچ تقلید کسی را نکنید ــ پس به همین اصطلاح حقیقت انسان مؤثر است و جمیع اناسی آثار اویند. لکن اگر حقیقت انسانیت، شخص حکیمی بود یا بگو انسانِ
«* دروس جلد 6 صفحه 62 *»
مطلق حکیمی یا انسان کلی حکیمی بود، در جمیع افراد او حکمت جاری میشد. نمیبینی آن عالم مطلق در تمام افراد ظاهر شده و همه افرادش عالمند.
انشاء اللّه دقت کنید از همان گرده که در دست بود و بیابید که جمیع مؤثرات ــ بهجز لازمه رتبه ـــ دیگر تمام آنچه مؤثر دارد میآید پیش اثر و هیچ چیزش را برای خود نگاه نمیدارد. اگر چنین است و تمام اناسی اناسی هستند پس اگر حقیقت انسانیت قادر علی کل شیء بود هر یک از این اناسی قادر علی کل شیء میشدند، الا لازمه رتبه که او در حال واحد در شرق و غرب عالم هست لکن زید همه جا نیست. جماد هم همینطور بود نبات هم همینطور بود. پس حقیقت انسان عالم به کل شیء نیست علم را باید اکتساب کنند، بله آن علمی که احتیاج به تعلیم ندارد آن لازمه رتبه انسانیت بوده. عرض کردم مکرر که هر چیزی را که چیزی ندارد و بعد پیدا میکند این از جای دیگری است آمده پیش او، از عالی نیست اگر از عالی بود از ابتدائی که پیدا میشد همراهش بود. به همین نسق آتش گرم است همه چراغها و لالهها و تونها و تنورها همه گرم است، آتش روشن است اینها روشنند. جمیع آبها ترند به جهتی که حقیقت آب تر بوده اثر آب هم تر است، همه خاکها و سنگها اینجورند.
پس به همین نسق بدانید که حقیقت انسانیت نیست مطلقی که حکیم علی الاطلاق باشد. اگر بود، در افرادش ابنهبنقه نداشت. و همچنین اگر قادر علی کل شیء بود جمیع افراد قادر علی کل شیء میشدند اگر عالم به کل شیء بود جمیع افرادش عالم به کل شیء بودند. میبینید فردی از افراد اناسی را که بالبداهه چنین نیست پس او هم حقیقتش چنین نبوده به همین پستا از فرد هر نوعی میتوانی نوع را به چنگ بیاری. هر جایی که فردش عالم به کل شیء نیست از آنجایی که آمده عالم به کل شیء نبوده. مؤثر هر قدر نزول بکند تا هرجا برود صفاتش همراهش است. انسان نزول کرد قائم شد قائم نزول کرد متحرک شد متحرک نزول کرد سریع شد. انسان میرود زید میرود قائم میرود متحرک میرود. پس انسان به غیر از لوازم رتبه که در هر رتبه
«* دروس جلد 6 صفحه 63 *»
محفوظ است آن صفات ذاتی انسانی به اصطلاحِ ظاهر حیوان ناطق است که میرود، زید است که میرود قائم است که میرود.
پس هر فردی از افراد را که دیدید عالم به کل شیء نیست از آنجایی که عالم به کل شیء است نیامده. از این جهت است که اگر فکر کردید خواهید یافت که انبیاء هم واللّه از آنجا نیامدهاند، به جز همانهایی که هر فرد فردشان عالمند به ماکان و مایکون دیگر هیچکس از آنجا نیامده. قاعده که به دست آمد ــ و علم دیگر وحشت را میبرد ــ جمیع جلوههای هر متجلی جمیع آثار هر مؤثری، آن مؤثر در مقام اثر از خود اثر چون بهتر نشسته بهتر ایستاده، بهتر واضح است بهتر ظاهر است. اگر تو دانه الماسی را نشان بدهی الماسیتش را بسا کسی نشناسد اما سنگبودنش از نظر کسی نمیرود جمادبودنش از نظر هیچکس نمیرود، حتی حیوانات هم میفهمند چیزی در راهشان افتاده، پس چون ظاهر در ظهور از نفس ظهور ظاهرتر است پس هر حقیقتی در ظاهر از خود آن ظاهر ظاهرتر است پس هیچ فرقی میان ظاهر و ظهور نیست در فعل در تأثیر، مگر اینکه آن اصل است این فرع او. حالا میبینی افراد جمادات نیستند قادر بر کل ماکان و مایکون پس بدان خدا نیستند از پیش خدا هم نیامدهاند، عالم نیستند از پیش عالم هم نیامدهاند حکیم نیستند از پیش حکیم هم نیامدهاند. همینجورند درختها پس درختها را نباید پرستید، همینجور حیوانها پس گاو را نباید پرستید. آب نباید پرستید. آتش نباید پرستید ستاره نباید پرستید. هر کدام ستارهها کاری میکنند متصرف در کل نیستند.
به همین نسق اناسی، نیست شخص انسانی قادر علی کل شیء، عالم بکل شیء حکیم فی کل شیء که هیچ سفاهتی و عجزی و جهلی در او نباشد. پس چنانچه در افراد اناسی این را یافتی همینجور در افراد انبیاء هیچکس یافت نمیشود هیچ نبی مرسلی که هیچ چیز باشد که نداند، میشود چیزی را ندانند. دیگر از ابراهیم و نوح، پیغمبر بزرگتری ندارند بزرگتر پیغمبران یا نوح است یا ابراهیم. آنها باز مجهولات
«* دروس جلد 6 صفحه 64 *»
بسیار دارند یکپاره کارها را عاجزند. پس بدانید از آنجا نیامدهاند گرفتهاند عاریه به ایشان دادهاند ببرند برسانند. مثل انسانی را که قاصد کنند کتابی را به دستشان بدهند که ببرند جایی بخوانند قاصدی که کتابی میبرد جایی، لازم هم نیست عالم باشد. پس تمام افراد انبیاء هیچ یکشان از آن مبدئی نیامدهاند که عالم به ماکان و مایکون است، عالِمی که لایغادر صغیرة و لا کبیرة الا احصیها نیستند. پس انبیاء از جایی که آمدهاند بعضی چیزها در ایشان ظاهر شده بعضی چیزها در ایشان ظاهر نشده، بعضی قدرتها در ایشان ظاهر شده بعضی قدرتها در ایشان ظاهر نشده بعضی علوم دارند بعضی علوم را ندارند.
موسی میداند چیزی را که خضر نمیداند خضر میداند چیزی را که موسی نمیداند با وجودی که خضر رعیت او است امت او است به شرع او عمل میکند معذلک میداند چیزی را که موسی نمیداند، آخرِ کار هم که سرّش را بروز داد گفت من به شرع تو عمل کردم که این کشتی را سوراخ کردم. و میکند کارهایی را که موسی طاقت ندارد، تو هم اگر میدانستی همین کار را میکردی و همین شرع تو بود تو هم اگر میدانستی خودت سوراخ میکردی کشتی را. موسی هم تصدیقش کرد گفت راست میگویی اگر میدانستم میکردم. و همچنین وقتی خضر دیوار را میکشید موسی گفت چه ضرورت کرده این دیوار را میکشی اگر خبر داشت موسی که اینجا گنجی دفن است خودش میرفت دیوار را میساخت موسی هم تصدیقش کرد. همچنین آن بچه را کشت و خفهاش کرد وقتی سرّش را بیان کرد که خدا حتم کرده و مرا خبر داده که این مسلمان نخواهد شد کافر خواهد شد و چون علاقه میان پدر و مادر و این طفل هست ترسیدم ایمان آنها را سست کند به جهت آنکه خودش کافر است. پس بهتر این است که نباشد ثمری ندارد بودنش، خودش که کافر است کافر هم حرمتی ندارد، پس در بچگی خفهاش کنم، موسی تصدیق کرد او را که خوب کردی اگر من هم میدانستم میکردم.
منظور این است که بسیاری چیزها است موسی نمیداند و رعیت موسی
«* دروس جلد 6 صفحه 65 *»
میداند. خدا میداند چه بسیار چیزها را موسی نمیدانست همان مردمان پستایی میدانستند همان چاروادارها ــ که خیلی جاها گشتهاند ــ چیزها میدانند که موسی نمیداند و این ندانستن نقص موسی نیست، مرتبه موسویت مرتبهای نیست که عالم به ماکان و مایکون باشد. همین موسی و همان خضر در لب دریا آمدند که مرغی آمد و با منقار خود یک قطره آب به طرفی انداخت و یک قطره به طرفی دانستند سری در این است و سرش را ندانستند تا رفتند از شبانی پرسیدند و آن شبان سرش را گفت. باز آن شبان را خیال نکنید علمش بیشتر بود از موسی و خضر، خیر آن شبان علمش بیشتر نبود از موسی و خضر، رعیت موسی هم بود حتم نیست علمش بیشتر باشد و چیزی را بداند، بله این علمش که همین سر باشد این را میدانست و آنها نمیدانستند سرش را، برای آنها گفت یعنی نسبت به علم آلمحمد علم شما قطرهای است و علم آلمحمد دریا است. پس میشود چیزی را موسی نداند خضر نداند شبان بداند موسی و خضر ندانند حجت هم هست بر آن شبان و باید به تورات عمل کند آن شبان. نوح همینطور ابراهیم همینطور بله آنجایی که میداند کل را این دانا باید باشد به همه چیز. آن کجا است آن کیست؟ آن کسی که میداند ماکان و مایکون را.
انشاء اللّه این را محکمش کنید در یک جایی تا رفع وحشتها بشود. پس آن مقیدی که عالم است به ماکان و مایکون و متصرف است در ماکان و مایکون آمده از پیش مؤثری دانا که لایعزب عن علمه مثقال ذرة فی السموات و لا فی الارض غیر از او کسی از پیش خدا نیامده. معروف است موسی هم از پیش خدا آمده جبرئیل بر او نازل میشود راست است همینطور است از جانب خدا آمده جبرئیل هم بر او نازل میشد، لکن جبرئیل از که میگرفت میآورد برای موسی برای ابراهیم برای نوح، معلوم است جبرئیل از محمد میگیرد میآرد برای نوح برای ابراهیم برای موسی برای عیسی، بلکه جبرئیل میگیرد از اسرافیل، اسرافیل میگیرد از میکائیل، میکائیل میگیرد از لوح محفوظ. حالا دیگر عیبی ندارد آن لوح محفوظ اسمش کتاب مبین باشد آن لوح محفوظ سینه امام باشد بل
«* دروس جلد 6 صفحه 66 *»
هو آیات بینات فی صدور الذین اوتوا العلم ملائکه میروند پیش محمد و آلمحمد میگیرند میآرند چون آنها آثار مبدئند و اینها نیستند آثار مبدأ، ملک میرود از پیش آثار میگیرد از پیش آن کتابی که خدا آن را با دست خود نوشته میگیرد میآورد.
تمام ملک به واسطه آن فعل خدا است. قادر علی کل شیء عالم بکل شیء حکیمی که هیچ سفاهت برای او نیست رؤف و رحیم و هکذا تمام اسماء اللّه مال کیست؟ مال خداست، مالِ هست، نیست. اگر مال هست بود هست توی جماد هم آمده جماد هم باید قادر علی کل شیء باشد عالم بکل شیء باشد. صانع ملک میگوید من هر چیزی را سر جاش گذاردم جماد را من سر جاش گذاشتم نبات را من سر جاش گذاشتم برگ را من اینجور سر جاش گذاشتم گل را اینجور سرجاش گذاشتم شاخ را اینجور سر جاش گذاشتم. حیوانات را هر یکی را طبعی و خصلتی دادم اسب را برای دویدن آفریدم شیر را برای دریدن، تو هم میفهمی اینها همه خوب است و باید باشد. یک جایی باید شیری باشد و کارهای شیری کند یک جایی باید اسب باشد و کارهای خود را بکند. هرچه باید هرجا باشد من آفریدهام همه را به این نظم و نسق آفریدهام، تو را هم فهم و شعور دادم نگاه که میکنی میبینی درست واقع شده و السماء بنیناها باید و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون اگر این زمین را همچو ساکن نکرده بودم این آسمان را نمیگرداندم تو نبودی شعورت نبود وقتی انسان از این راه آمد و فکر کرد میداند کسی است که از ابتدایی که شروع میکند به صنعت و مِن شیء هم صنعت میکند خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار این صانع خودش ظاهر نشده به اینها.
یک جایی هست که آنجا آثار متصله او هستند افعال او هستند و اسم او و ظهور او واللّه محمد و آلمحمد است صلوات اللّه علیهم. خلق اول ایشانند، این حرفِ راست و پوست کندهاش. و اگر کسی جایی بترسد میگوید هر جایی فاعل، فعلِ متصل به خودش ظهور کلی او است جایی که نترسد میگوید پیغمبر آخرالزمان
«* دروس جلد 6 صفحه 67 *»
محمد بن عبداللّه9. همینجوری که معجز آورد و اثبات نبوت خود را کرد همینجور گفت من آن کسی هستم که از اول آمدهام از مبدأ آمدهام، من واسطه کلم من داعی کلم تبارک الذی نزّل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیرا منم نذیر کل، آمدهام از پیش کسی که او خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار. نه این است که مرا کسی فرستاده که اینها همه ظهور خودش باشد جن و انس همه ظهور او باشند. مگر خدا جن است که مظاهرش جن باشند؟ مگر خدا ملک است که مظاهرش جبرئیل و میکائیل باشند؟ واللّه روح القدس به آن بزرگی که خلقی از آن بزرگتر نیست آن هم باز به تکمیل مکمل ساخته شد، به جز محمد و آلمحمد سلام اللّه علیهم هیچکس اثر حقیقی نیست. ایشان هر قدر پایین بیایند باز عالِم بکل شیء و قادر علی کل شیء هستند تمام اسماء را ائمه طاهرین میفرمایند پیش ما است، فرمودند هر نبیی تمام اسماء اعظم پیششان نبود تمامش پیش ما است باطنهاش پیش ما است حقیقتش پیش ما است. پس اثر حقیقی ایشانند و خلقت ایشان خلقت لامن شیء است و دیگر باقی خلقتشان من شیء است، خلق الملائکة من نور، خلق الانبیاء از یک جایی از جاها، خلق الحیوان از یک جایی از جاها، خلق النبات از جایی. همه به طور تکمیل است.
پس به طور تکمیل، خداوندِ مکمل، آن طوری که میدانسته خلق کرده. علم او اولی است به تصدیق پس آنچه را که دانسته خوب است و بهتر، آن را نمیگذارد و پستتر را اختیار کند و همان بهتر را کرده. پس کسی که توحید را طالب است باید بداند همچو کسی هست و این عالمی است که حیف ندارد قادری است که مانعی ندارد در کارهاش. معقول نیست خلاف اولایی بکند. این کسی است صاحب ملک مالک ملک عالم بکل شیء قادر علی کل شیء حکیم علی الاطلاق و هکذا در جمیع ظهوراتش این صفاتش محفوظ است الا لازمه رتبه، لازمه رتبه را که هیچکس به هیچکس نمیدهد.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 68 *»
درس ششم
(شنبه 24 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 69 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از طورهایی که عرض میکنم انشاء اللّه مسامحه مکنید و یکجا را به دست بیارید باقی جاها به دست میآید. مکرر عرض کردهام مطلبهای الهی را جمیعش را خدا میسور قرار داده به جهت اینکه نوع کارهاش یکجور است، چون یکجور است به اعتباری، انسان زود یاد میگیرد. همین که یکجا را انسان درست یافت باقی دیگر را یاد میگیرد. و مشکل است به اعتباری، به جهت اینکه یکجا را که درست نکردی هیچ جا درست نمیشود. سهل است در نهایت آسانی که هیچ امری از دین خدا
«* دروس جلد 6 صفحه 70 *»
آسانتر نیست و ممتنع است که خدا آن را از جمیع منافقین پوشیده داشته؛ سهل است و ممتنع. از برای بیغرضان سهل است از برای باغرضان ممتنع است اگرچه زیرک باشند که خدا درِ خانه را بر روی او میبندد و میمانند بیرون. حالا یک مطلب را یکجا سعی کن خودت بفهم همه جا میفهمی خودت و میفهمی که همینجور بود مطلب. پس میشود یک فعلی را یاد گرفت که از یک فاعلی چه جور صادر شده آن وقت همه جا را فهمید جمیع ظاهر و باطن و جوهر و عرض، خدا است خالقش. پس پیش خدا کاری آسانتر نیست کاری مشکلتر چون کار خدا جمیع آنچه خلق کرده مخلوق خداست. تو یکجاش را دقت کن و آن کار را بدان خدا کرده، یکجا را ببین چه جور صادر شده باقی جاها را میفهمی. زید را خیال کن که کاری کرد ببین چه جور کرد کار خدا هم اینجور است.
حالا خیال میکنی که کار این چه دخل به کار خدایی دارد؟ ملتفت باشید مکرر شده، برای خودم اتفاق افتاد مطلبی را میگفتم برای کسی دیدم میگفتند ما این را میفهمیم اما این چه دخلی دارد به اینکه خدا چه کرده؟ حالا عرض میکنم تو سنگی را درست بفهم چه جور حرکت میکند و ساکن میشود، مشیت خدا را میفهمی. این سنگ خودش خدا نیست، حرکت این سنگ را خدا بیرون آورده و خدا ساکنش کرده، پس چون این کار خدا است اگر یافتی کار خدا را فهمیدهای و اگر جورش به دست آمد و دیدی چوبی هم حرکت کرد میدانی چه جور حرکت کرده و هکذا انسانی حیوانی هرچه حرکت کرد میدانی چه جور کرده. ببینید فعل صادر میشود از فاعل یک فاعلی را خیال کن از راه چشم از راه گوش از راه شمّ از راه لمس از هر راهی میخواهی فکر کن، پس فعل صادر میشود از فاعل و این فعل را فاعل از خارج نمیگیرد چیزی به خود بچسباند اسم آن را بگذارد فعل خود. بلکه فعل را خودش احداث میکند از خارج نمیگیرد. دیگر خارجش خواه بسائط باشد یا اشخاص و امثالش.
«* دروس جلد 6 صفحه 71 *»
پس این فعل، جماد نیست، نبات نیست حیوان نیست انسان نیست زید نیست عمرو نیست بکر نیست کار خودش است کار را خودش کرده پس فعل صادر میشود از فاعل و فاعل خودش میکند آن کار را و از خارج نمیگیرد، پس لامحاله از خودش است. و توی همین «از خودش است» که عرض میکنم فکر کنید که عمقش خیلی است و نتیجههای بزرگ دارد، از خارج که کسی کارش را نمیگیرد چیزی خارجی را قرین به خود نمیتواند بکند که کار او باشد، چرا که این صانع حتم کرده که کار همه کس دست خودش باشد و تفویض را قرار نداده و محال کرده در ملکش، خودش هم نمیکند این محال را، خلق هم نمیتوانند بکنند. پس کار هیچکس کار هیچکس دیگر نیست تمام مملکت چشم باشد همه میبینند آن کسی که چشم ندارد نمیبیند، دیگر قرض بدهند به این محال است. و ببینید در همین یک کلمه چقدر علوم است که هوش از سر آدم میرود وقتی انسان میافتد در فسحهاش میبیند که چقدر از علماء و حکماء و صاحبان کشفها در چقدر از مسائل گم شدهاند و چقدر آسان بوده. مردمی که چقدر شعور میخواستهاند داشته باشند تا حرف زدهاند یا به جبر افتادهاند یا به تفویض و در اینهایی که عرض میکنم اگر فکر کنید شما ببینید به چه سهل و آسانی میفهمید که جبر محال است در کارهای خلق و در کارهای خدا، تفویض هم محال است هم در کارهای خلق و هم در کارهای خدا.
حالا مسأله جبر و تفویض هست و داخل اسرار هم هست کسی هم نمیداند غیر از خدا و ائمه طاهرین و هرکس ائمه تعلیمش کرده باشند. دیگر مثل محییالدین و ملاصدرا و امثال اینها وقتی لب برمیدارند در این مسأله تکلم کنند یا جبری میشوند یا تفویضی میشوند، مثل «سید جعفر دارابی» که تعریفش را خیلی میکنند جبر و تفویض را داخل هم میکند، بول و غائط را داخل هم میکند و بخصوص سید جعفر مثل میزند سرکه و شیره را، میگوید سکنجبین نه سرکه است نه شیره چیزی است مابین سرکه و شیره نه شیرین است نه ترش است. حالا همینطور نه جبر است
«* دروس جلد 6 صفحه 72 *»
نه تفویض، امر بین الامرین مخلوط است از جبر و تفویض آن امری هم که مخلوط از ظلم است و از تفویض نه جبر است نه تفویض، کفر و شرک را توی هم کرده اسمش را ایمان گذارده اسمش هم خیلی است سنابرق هم مینویسند. لکن وقتی دقت میکنی میبینی سراب بقیعة یحسبه الظمآن ماءا.
شما فکر کنید ببینید چقدر آسان است هیچ صانعی هیچ فاعلی کارش را به غیر نمیتواند بدهد که او بکند، ببینید این را میشود بگویی به کسی که برو در کوچه ببین که من دیده باشم، او میرود و میبیند و تو نمیبینی. او هم که میآید و میگوید دیدم چیزی که به تو میرسد صداش به تو رسیده هرچه بیان کند بیانش به تو رسیده. فعل فاعل صادر است از فاعل و به وجود آن فاعل هست، بخواهی جداش کنی از فاعل و ببریش آن طرف، جوهری است خیال کردهای و خیال پر و پوچی کردهای. چیزی را که از چیزی میتوان جدا کرد جوهری باشد تکهایش را ببری میشود اما فعل فاعل حقیقتش صادر از فاعل است این را بخواهی از فاعل ببری فانی میشود. پس محال است کسی ببیند و کسی دیگر دیده باشد، نمیشود کسی دیگر دیده باشد. هرکس دیده خودش دیده هرکس حرکت کرده خودش حرکت کرده هرکس راه رفت خودش راه رفته. پس هیچ فاعلی کارش را به دست فاعلی دیگر نمیتواند بدهد که تو بکن که من کرده باشم.
ملتفت باشید که آسان است به شرطی که تاتوره جلوتان را نگیرد، بله وکیل میکنی کسی را که تو برو بازار خرید کن او رفت و خرید کرد و آمد، ما خبر نداریم اگر هم خبر شدیم خبرش به ما رسیده باز از گوش خودمان به ما رسیده پس باز هیچ از او به ما نمیرسد. کسی را که وکیل میکنی به نیابت میرود به حج و حج میکند تو خبر از او نداری، خبرش اگر به تو رسید باز تو سمیعی سمع فعل تو است از راه سمع تو خبر شدی دیگر یا خبر را خودش داده یا دیگری خبر داده. باز از این قاعده نمیشود بیرون رود. فعل فاعل را حتم است واجب است خودش بکند، هیچکس دیگر کار کسی دیگر
«* دروس جلد 6 صفحه 73 *»
را نمیتواند بکند پس خوب میکنی مال خودت است دخلی به کسی دیگر ندارد بد میکنی مالت است، کسی دیگر هم گفته بکن او بد کرده، گفتِ او بد است. یک کسی به کسی گفت کسی را بزن بکش، این بد کرد گفت، آن بد کرد کشت. این را عذاب خودش را میکنند آن را عذاب خودش را.
شیطان با جمیع کسانی که باطل هستند از این دنیا که رفتند دیگر همهشان با هم جنگ دارند، تا در این دنیا هستند بالعرض به جهت مصالحی صلح ظاهری دارند در باطن کمک نمیکنند تحسبهم جمیعاً و قلوبهم شتی هر یکی به خیال خودشان دارند کاری میکنند. از دنیا که رفتند این به آن فحش میدهد آن به این فحش میدهد، این به آن لعن میکند آن به این لعن میکند این میگوید خدایا عذاب او را زیاد کن که مرا فریب داد او میگوید خدایا عذاب او را زیاد کن که فریب مرا خورد. منظور این است آن طرف که رفتند شیطان را لعن میکنند با همدیگر هی فحش میدهند و هی مباحثه میکنند شیطان میگوید چشمتان کور شود ماکان لی علیکم من سلطان الا ان دعوتکم فاستجبتم لی فلاتلومونی و لوموا انفسکم این بد بود میخواستید گول مرا نخورید. به خلاف اهل حق، میآیند تمام انبیاء روی زمین و آنچه میگویند واللّه به جهت منفعت خودشان نیست، خدا دین قرار میدهد روی زمین اما نه به جهت منفعت خودش، آیا معقول است به عمل بنده که امر کرده خدا قوت خودش زیاد شود؟
پس بندگان از مبادی تا منتهیات اگر همه خوب باشند خدای ما متشخصتر نمیشود نه علمش زیادتر میشود نه قدرتش نه حکمتش هیچ منفعتی به خدا نمیرسد. خدا خداست که اخذ نکند و قرض نکند چیزی را، خلق چون فاقدند و محتاج اسمشان فقرا شده و محتاجین و نادار اسمشان شده، خدا که محتاج به بندگی هیچ بنده از بندگانش نیست و بندگی را هم خواسته پس معلوم است بندگان خودشان محتاج بودهاند. انبیاء هم محتاج نیستند به عمل مردم خدا
«* دروس جلد 6 صفحه 74 *»
محتاج به انبیاء هم نیست انبیاء هم نباشند باز خدا خدا است خدا هیچ نبیی هم خلق نکند همانجوری که هست هست بعد از خلق کردن هم هیچ چیزش زیاد نمیشود. همینجور انبیاء به جهت احتیاج خودشان نمیآیند میان مردم، نمیآیند منبری درست کنند نان روش بچینند، نمیآیند به حیله چیزی از مردم بگیرند. اینهایی که اهل حیلهاند و از جانب خدا نیامدهاند اگر منبر درست کنند کار نداریم، از اینجور مردم پُرند.
لکن انبیاء از پیش خدا آمدهاند و تا این را هم ثابت نکنند امر و نهی نمیکنند، همه انبیاء دَیدنشان این بود مادامی که نبوتشان را ثابت نکرده بودند به فلان دلیل به فلان معجز، هیچ نگفتند نماز کن روزه بگیر. وقتی میآید اثبات میکند به دلیل و برهان، دیگر اگر یکدفعه دلیل کفایت کند یکدفعه، نشد دو دفعه، نشد ده دفعه، نشد صد دفعه خستگی هم ندارند. شیطان در کار خودش خستگی نمیکند آیا خدا خستگی دارد؟ حاشا. پس انبیاء نمینشینند غصه بخورند که شیطان خرابی میکند هی دلیل میآرند هی برهان میآرند تا مطلب خود را اثبات کنند. انبیاء هم به جهت احتیاج خودشان نیامدهاند پیش مردم، پس معلوم است خدا ارحم الراحمین بود که انبیاء خلق کرد و اینها را محل ترحم خود قرار داد. پس انبیاء میآیند بدون اینکه احتیاجی داشته باشند دعوت میکنند. همه همّشان این است که مردم همه مؤمن شوند و آن نبیی که میآید هیچ زیاد نمیکند هیچ کم نمیکند.
باز ملتفت باشید که متشابهات در دنیا هست حکمت است هیچ جا حدیثی نیست آیهای نیست مطلبی نیست که متشابهی جلوش نباشد، میگویم پیغمبر به جهت احتیاج خودش نیامده میبینی خمس قرار داده اقلاً به فکر اولاد خودش [بوده]، بسا میبینی حدیثی که تناکحوا تناسلوا تکثّروا فانی اباهی بکم الامم یوم القیمة و لو بالسقط این حرفها را هم زدهاند داخل متشابهات است اگر معنی اینها را فهمیدی و با آن حرف یکی شد فهمیدهای. از بس میخواهد تو را نجات بدهد مباهات میکند.
«* دروس جلد 6 صفحه 75 *»
خدا گفته. پس خدا خمس قرار داده به جهتی که تو محتاج بودی که قرار دادند، تمام عالم مال ایشان بود آن چهارتاش را به تو بخشیدند. پس انبیاء به جهت احتیاج خودشان نمیآیند پیش این مردم چرا که حرفشان این است که از پیش خدا آمدهایم و خدا که قاصد میفرستد خرجیش میدهد اسبابش میدهد. شما قاصدی که به جایی میفرستید مایحتاجش را میدهید و میفرستید او را، حالا آیا خدا قاصد میفرستد و مایحتاجش را نمیدهد و سورسات حواله میکند.
بله سلطانی که سلطنتش مسلم شده باشد سورسات حواله میکند پیغمبری که هنوز سلطنتش مسلم نشده چطور سورسات حواله میدهد؟ کسی از او قبول نمیکند. بعد از تسلیم سورسات حواله میدهند. پس خدا به جهت احتیاج خودش نیست این قرارها را داده، لکن میدانست عباد محتاجند به بندگی. تمام بندگی هم هیچ نیست مگر همین که این خلقی که کردهام لغو نشود. چه بسیار کفار و منافقین ــ چه در این دنیا چه بعد از مردن ــ که تمنا میکنند که کاش ما را خدا خلق نکرده بود یوم یقول الکافر یا لیتنی کنت ترابا یا در این دنیا اینقدر صدمهاش میزنند که راضی شود بمیرد، اینجا از بس صدمه دنیا میخورد راضی میشود. نعوذباللّه آدم باید همه را بیارد پیش خودش، چه بسیار صدمات در این دنیا وارد میشود که انسان راضی میشود به مرگ که بمیرد و نبیند این پیسیها را. خبر ندارد آن طرف که رفتی میگویی کاش آن طرف بودم و این دردها و این پیسیها را نمیکشیدم. وقتی انسان چشمش درد میکند به شدت، خیال میکند دردی بیش از این نمیشود به طوری که راضی میشود چشمش را بکند که درد نکند. حالا اگر در همین بین گوشش هم به شدت درد بگیرد که راضی به مرگ میشود همان ساعت دندانش درد بگیرد به شدت، آن وقت میفهمد دردی بالاتر هم بود ما نمیفهمیدیم. دیگر همینطور اگر دستش هم درد بگیرد به شدت، پاش هم درد بگیرد به شدت، میفهمی بدتر از آن هم بود. چون خبر نداری آنجا که میروی بدتر است تمنای مرگ میکنی. تمنا میکنی که از آنجا پس بیارند تو را در این دنیا اینجا آسوده میخوابی،
«* دروس جلد 6 صفحه 76 *»
با همین چشم درد و گوش دردی که داشتی در دنیا باشی.
پس این خلق را که خدا خلق کرده و این صنعت به این حکمت را که به کار برده وقتی خرابش میکنی خدا بدش میآید، ضرری به خدا نمیرسد راست است جایی از ملکش خراب نمیشود خدا هرچه دارد هیچش کم نشد، اما اینهمه قدرت به کار برده ــ در همین بدن ظاهر فکر کنی کفایت میکند ــ چقدر قدرت میخواهد که همچو بدنی بسازد، چقدر حکمت میخواهد اینها را سر جاش بگذارد چقدر علم میخواهد که به اینطور ساخته باشد؟ حالا که چنین شد و این را ساختند ببین یک کوزهگری بنشیند و کوزه بسازد بالاش چطور پایینش چطور تمام صنعتش را به کار ببرد برای اینکه ببینند و عبرت بگیرند، حالا تو یکمرتبه بزنی آن را بشکنی البته اوقات آن صانع تلخ میشود، و لو ضرر هم براش نداشته باشد. این است که اگر خدا صنعتش را بخواهی بههم بزنی راضی نیست لایرضی لعباده الکفر مشکن این سبو را من صد هزار حکمت به کار بردهام این را ساختهام تو یک سفاهت به کار میبری این را میشکنی؟!
پس ملتفت باشید تمام انبیاء و اولیاء که آمدهاند تمام خارق عادات را که آوردهاند تمام مصیبتهایی که کشیدهاند همه برای این بود که در گوش این مردم کنند که شما منافع دارید شما مضار دارید از بعضی غذاها نفع میبرید از بعضی ضرر، بعضی جاها میروید پشیمان میشوید. پس تمام دین و تمام مذهب این است که ما منافع چند داشتیم آنها را هم ما نمیدانستیم چیست و مضار چند داریم و نمیدانیم آنها چیست و نمیدانیم عاقبت چیست، خیرات را هم خدا میداند. پس خیر ما این است که آنچه دستورالعمل دادهاند به آن راه برویم چرا که از عواقب امور مطلع نیستیم. هیچ سمّی نیست که به محض اقترانش آدم را هلاک کند یک ساعتی دو ساعتی سه ساعتی طول میکشد، همینطور خدا قرار داده که آنچه که خیر انسان است او گفته خیرت است و آنچه شر است گفته شرّت است، حالا چه مضایقه یک روز مهلت بدهند لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً پس
«* دروس جلد 6 صفحه 77 *»
حالا که بد راه رفتی و باز زندهای هزار کار دیگر خدا اراده دارد، این را مغرور نباشید که نقلی نبود خیر نقل بود. همین مهلت دادنت نقلی خیلی بزرگ بود که توی سرت نزدند معلوم است از تو مأیوس شدهاند.
تمام دین این است که منافعت را باید بگیری. پس آن حقی که خدا دارد به سر خلق اینکه من خلقی کردهام صنعتی به کار بردهام و خودم میدانم برای چه کار ساختهام، آنها را میگویم و حتم هم میکنم که آنها را خراب نکنید که نفع خود شما در آن است. و آن صانع شما را محتاج هم آفریده، انشاء اللّه سعی کنید اهل حکمت باشید بسیاری از جهال خیال میکنند که خوب چه ضرور خدا خلقی بکند و محتاج هم خلقشان کند. میشد خلق کند و جوری هم خلق کند که محتاج نباشند، میبایست کفار را خلق هم نکنی به جهنم هم نبری.
فکر کنید درست دقت کنید خدا آنها را که به جهنم میبرد عذاب میکند خودش صدمه نمیخورد آنها را هم که به بهشت میبرد خودش حظ نمیکند و لذتی نمیبرد، لکن خدا است خدا باید خلق کند. خدایی که خالق نیست خدا نیست، خدایی که هیچ خلق نکرده کوسه ریشپهن است. خدا حتم است خلق کند محال است خلق نکند پس باید خلق بکند حالا که خلق کرده معلوم است خلقی که اینهمه صنعت به کار برده آن را میزنی میکشی البته بدش میآید. او اینهمه صنعت را به کار برده و ساخته تو حالا خرابش میکنی و لج میکنی؟! او هی موعظه میکند هی نصیحت میکند هی مماشات میکند هی مدارا میکند، آن قدری که در قوه خلق نیست حلم میکند. این خلق هر قدر صبور باشند و حلیم، خدا حلمش بیشتر است از آنها، این خلق هر قدر رحیم باشند او ارحم الراحمین است آنقدر حلمی که خدا میتواند به کار ببرد هیچ خلقی نمیتوانند، مگر به قدری که داده به آنها، بخواهی به قدر خدا کسی حلیم باشد هیچکس نیست. پس آنقدری که خدا مهلت میدهد بیش از تمام خلق است. حالا با وجود این همه، این مقابل میایستد
«* دروس جلد 6 صفحه 78 *»
که من نمیخواهم، میگوید به جهنم، برو به جهنم. من که میخواستم نجاتت بدهم هیچ عذری هم برای تو باقی نگذاردم. گفتم فلان را مخور برات ضرر دارد فلان را بخور برات نفع دارد امر را هم که واضح کردم آشکار کردم آسان کردم هرچه مشکل بود، و عسر و حرج در دین خود قرار ندادم، آن را نخواستم یرید اللّه بکم الیسر حالا معذلک باز لج میکنی بکن ضرری که به من نمیتوانی بزنی، برو عذاب بکش.
آن خانه که مسکن اصلی انسان است اینجا نیست جایی دیگر است. و توی این حرفها بسا خیال بکنی که چه ضرور همچو جایی بیافرینند. ملتفت باشید انشاء اللّه باز خانههایی که قرار دادهاند بعضیش خانههایی فانی است بعضیش خانه باقی است. تمام دیار خدا دیار فانیه نیست بله این دنیا را دار فانی خلق کرده خوبش تمام میشود بدش تمام میشود، لکن همه ملکش را اینجور خلق نکرده. اگر همه را اینجور خلق بکند کارش بیحاصل میشود. روز اول نیافریند یا نباشد نمیشود، خدا تا خدا است حتم است خلقکردنش، خدا ملکش را برای فناء بیافریند نمیشود پس آنجایی که جای انسان است آن دار بقاء است دار فناء نیست، حالا آنجا اگر کسی بد وارد شد تا ملک خدا هست در آن بدی هست و در عذاب است اگر کسی خوب وارد شد خدا نصیب کند تا ملک خدا هست ــ و تا ندارد ـــ خوب است، الی ابدالابد خوب خواهد بود.
پس ملتفت باشید انشاء اللّه خدا چنین قرار داده که هر کسی عمل خودش را بکند، و آن خدا علمش اولی است به تصدیق اگر میگویی تو میتوانی فلان کار را بکنی خیال کردهای. تو مباش مثل شیطان که بگویی این بهتر است. خیر، خدا از خود انسان بهتر میداند که هر کسی چه کار میتواند بکند یا نمیتواند، امری که میکند میداند که میتوانند امتثال کنند. آنهایی که معذور بودند خدا خودش بهتر میدانست. امرتان هم نکرده که پِیَش هم بروید عذابتان نمیکند که چرا پیش نرفتید، قرار داده هر صانعی صنعتش را بکند چرا که میخواهد انعام بکند. و خیلی اسرارش را
«* دروس جلد 6 صفحه 79 *»
عرض کردهام که خدا چون میخواهد بدهد به تو، میخواهد به تو بچشاند طعوم ملکش را ذائقه برات خلق میکند. میخواهد به تو بنمایاند الوان را و اشکال را چشمت داده نه اینکه حیفش میآید الوان و اشکال را به تو بدهد، چشمت میدهد آن وقت میگوید ببین. خدا چون میخواست به تو رزق بدهد تو را گرسنه آفرید. نه که تو را آفریده و حیفش آمده که چیزی به تو بدهد. تو را گرسنه آفریده که رزقت بدهد، او خیلی میخواهد زیاد بدهد، تو کاری بکن جلوش را نگیری. چون میخواست رزق بدهد به تو، تو را گرسنه کرد. میخواست آبت بدهد تو را تشنه کرد. اگر بخیل است نعوذباللّه، تو را تشنه نکند. پس چون میخواهد آبت بدهد تو را تشنه میکند چون میخواهد نان بدهد گرسنه میکند چون میخواهد علم بدهد تو را جاهل میکند. پس چون میخواست بدهد بنا کرد خلقکردن. نه چون بخیل بود نعوذباللّه یکپاره چیزها را نداد، اگر بخیل بود خلق هم نمیکرد. رنگها را خدا میخواهد به تو بدهد امرت میکند که ببین چشمت را واکن ببین ملک خدا را، نهایت میگوید به زن مردم نگاه مکن. اینهمه نعمتهای خدا را که میخوری بخور گفته نعمت او را پس مگیر، او هم بنده من است نمیخواهم نعمت او را از او بگیری.
پس این صانع چون خواست بدهد اول مشاعر را آفرید اگر نمیخواست بدهد اصلش مشعرش را هم خلق نکرده بود. حالا شبهات خلق شده آیا شبهات محبوب خدا است که اضطرابی نمیخواهد؟ اگر محبوب خدا نیست در این شبهات هرچه بیشتر میروی رو به شیطان بیشتر میکنی. پس دین خدا یک دین روشن واضحی است چنان واضح و روشن کرده که واللّه اگر تمام عالم جمع شوند و همه خوبان باشند همهشان هم مثل ائمه طاهرین باشند تمام هم بخواهند که دین خدا را روشن کنند پشت به پشت یکدیگر بگذارند که دین خدا واضح باشد روشن باشد و شک و شبهه در آن راهبر نباشد و تماماً زور بزنند باز به قدر خدا نمیتوانند واضح کنند و آشکار کنند. به قدری که خدا خواسته روشن باشد نمیتوانند روشن کنند. پس ببینید خدا
«* دروس جلد 6 صفحه 80 *»
چقدر میخواهد روشن باشد و چقدر روشن کرده معذلک حالا دیگر ما نمیدانیم حق کجا است این بیمروتی است نسبت به این خدا، یا ما شک داریم. اینجایی که شک داری توش مرو که این شک از دین خدا نیست. پس امر واضح ظاهر لایح بیّن آشکاری را که تمام خلق عاجزند آنقدر بتوانند واضح و ظاهر کنند تو شک در آن مکن.
تو بسا به خیال خودت خیال کنی که اگر امروز پیغمبری در میان این خلق بود جلدی این سقف را پایین میآورد یا بالا میبرد یک خارق عادتی میکرد و مردم میدیدند دیگر کسی شک نمیکرد. عرض میکنم آنهایی که شک میکردند همان وقتی هم که شقالقمر را دیدند کافر شدند. تمام هزار و یک معجز و تمام معجزات انبیاء بر دست پیغمبر جاری شد و علاوه تمام منافقین آن روز دیدند و با وجودی که دیدند انکار کردند. خیال مکن اگر چیزی دیدی ساکن میشوی اگر تابع این خدا بشوی همین جا که هستی ساکن میشوی. پس دین خدا دین واضح بیّن آشکار بیشک بیشبهه بیجهل بیخدشه است. اگر نمیخواست دینش را بدانی ارسال رسلی نمیکرد آنچه نمیدانی دین خدا نیست اگر در شکی دین خدا نیست در مظنهای مظنه دین خدا نیست. حالا با وجود این لج میکنی وقتی زیاد لج کردی و پا فشردی و خدا دید چارهات نمیشود ولت میکند، و بسا بیشتر هم مهلت بدهد.
این است که فعل هر فاعلی صادر از فاعلش است و این سرّ را از دست ندهید در حرفهای زیاد، از دست که ندادید این حرفها را خودتان خواهید یافت، و آن این است که فعل را واجب کرده خدا از دست فاعل جاری بشود محال کرده از دست کسی دیگر جاری بشود تفویض در ملک محال است کسی کارش را نمیتواند به کسی دیگر واگذارد، جبر در ملک محال است کسی کار کسی را نمیتواند از او بگیرد امر بین الامرین است هیچ تفویض نیست هیچ جبر نیست جبر و تفویض با هم هم نیست، خدا همچو سرکه و شیره داخل هم نمیکند بول و غائط را داخل هم نمیکند اسمش را ایمان بگذارد. امر بین الامرین آن است که هر فاعلی کار خودش را بکند مجبور نیست
«* دروس جلد 6 صفحه 81 *»
کار دیگری را بکند از شما نخواستهاند، مفوض نیست کار خودتان به خودتان که بدون حول و قوه خدا نمیتوانی کاری بکنی.
پس اعتقادت این باشد که هرچه میکنی به حول و قوه او است حتی در معاصی جبر نیست، نمیتوانی هزار تومان به فقیر بدهی نگفتهاند بده، آن قدری که میتوانی بده آنچه داری و میتوانی بکن حتی آنکه به قدر طاقت خدا تکلیف قرار نداده. وسع، دون طاقت است به قدر یسر است. تو در عرض سال میتوانی همهاش را روزه بگیری لکن یک ماه را میگویند روزه بگیر. میتوانی شب و روز نماز کنی نگفتهاند، همان پنج وقت را گفتهاند اینقدرش را میگویند نماز کنی. اصل مطلب اگر از دستتان نمیرود این حرفهای زیاد توی دنیا هست و آن اصل مطلب همین است که «فعل صادر از فاعل است» از غیر آن فاعل هم فعل این فاعل ناشی نمیشود و محال است بشود. تمام ملائکه آن کار را بکنند خودشان کردهاند پس تا کسی کاری نکند چیزی ندارد پس لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 82 *»
درس هفتـم
(يکشنبه 25 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 83 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
مطلب دیگر هست، انشاء اللّه باز باید ملتفت باشید در خیلی از مقامات بابصیرت میشوید و به کارتان میآید، بخصوص علم معاد که مزالّ اقدام واقع شده راهش را که به چنگ میآری آسان میشود همه جا جاریش میکنید. و آن مطلبی که میخواهم عرض کنم این است که هر مؤثری و هر فاعلی هر فعلی که از او سر بزند آن فعل چون از عرصه خود او آمده است، به جهتی که از عرصه خارج خودش که فعل خودش را نمیگیرد. و هر فاعلی فعل خودش را خودش احداث میکند و فعلش را از خارج
«* دروس جلد 6 صفحه 84 *»
نمیگیرد چیز خارجی دخلی به کسی ندارد. کرسی را نسبت نباید داد به نجار. کرسی مصنوع نجار نیست نهایت تکههای چوب را جور خاصی بههم چسبانیده اینجور شده. از این جهت بسا آنکه نجار میمیرد و کرسی میماند یا کرسی میسوزد و نجار هست، و فعل و فاعل اینجور نیستند فعل همیشه همراه فاعل است و فاعل او را احداث میکند و از خارج نمیگیرد. گلی را در قالب خشتی بگذارد و خشتی بسازد بگوید این خشت مصنوع من است، خشت میماند و خشتمال میرود یا بر عکس، این علت و معلول نمیشود. پس فعل چون صادر است از فاعل و از غیر عرصه خودش معقول نیست باشد حتی غیر که میگویم مراتب عالیه را هم ملتفت باشید. قیام زید از انسان نباید سر بزند از زید باید سر بزند. قیام زید اگر مال انسان بود؛ بابصیرت باشید مسامحه نکنید در حکمت که حکمت مسامحه برنمیدارد یک سر مو بخواهی مسامحه کنی همه ضایع میشود. حکمت علمی است به حقایق اشیاء یک سر مو از حقیقت بگذری مجاز است یک سر مو از راست بگذری دروغ میشود و در حکمت دروغ نیست. حالا علوم دیگر جوری است که حقیقت امر معلوم نمیشود لکن حکمت علمی است به حقایق اشیاء، کسی که فهمید یک سر مو غیر آن طوری که هست نفهمیده.
پس ملتفت باشید فعل وقتی صادر شد از فاعل از خود او باید صادر شود. ببینید اگر قیام زید باید از انسان صادر شود، انسان که در شرق و غرب عالم هست باید جمیع آنهایی که در شرق و غرب عالمند ایستاده باشند، مثل اینکه انسان ناطق است این است که تمام افرادش در شرق و غرب عالم ناطقند. پس قیام زید بخصوص از خود زید باید سر بزند نه از انسان. اگرچه مرتبه انسانیت مثل مرتبه زید و عمرو و بکر نیست نسبت به زید، و بالای مرتبه اینها واقع شده. زید که ایستاده انسان ایستاده اما آن انسانی که آمده پیش زید او ایستاده. پس قیام زید مال زید است و زید ایستاده پس انسان ایستاده، حقیقت این این است یعنی انسانیتی که پیش زید است. چون ایستاده موقع صفت ایستاده زید است؛ مراتب عالیه همهاش همینجور است. پس
«* دروس جلد 6 صفحه 85 *»
تمام مراتب مطلقه که بالای انسان هم هست آنها نباید بایستند همیشه زید باید بایستد، ایستادن کار افراد است. لکن این ایستاده باید ماشی شود دیگر حالا زید اگر ماشی است چون زید قائم است، و قائم ماشی است و در قائم غیر زیدی نیست از این جهت ماشی زید است. دیگر مسرع پس از ماشی افتاده و ماشی است که مسرع است و اگر اصلاً مشیی و حرکتی نباشد محال است که مسرع پیدا شود و مسرع پس از ماشی است ولکن مسرع زید است برای اینکه زید در قائم هم بود در ماشی هم بود از این جهت زید مسرع شده. موقع صفات اینطور به دست میآید.
حالا بر همین نسق هر فاعلی فعل خودش را خودش باید جاری کند و این فعل از عرصه غیر خودش نیست. بعضی از عرصهها متباینند آنها را که در ابتدا انسان باید بیندازد. زید که ایستاد دخلی به عمرو ندارد. او هم بایستد او خودش ایستاده این خودش ایستاده دیگر مثل هم هم باشند باز فعل بسته به فاعل خودش است، و فعل کسی از دست کسی دیگر محال است صادر شود. خدا محال است قرار بدهد زید نگاه کند عمرو ببیند. زید بخورد عمرو سیر شود کسی کاری که کرد کسی دیگر آن کار را نکرده. این است که تفویض محال است در ملک خدا. همچنین جبر، هیچکس نمیتواند کسی دیگر را جبر کند که تو کاری کن که آن کار مال من باشد. کسی را به اکراه بداری که بایست وقتی میایستد باز خودش ایستاده جبرش نمیتوان کرد که ایستاده تو مال من است نمیشود. بله ظلم واقع شده عنفی در حق او واقع شده لکن خودش ایستاده بخواهی جبرش کنی ایستاده را مال خود کنی محال است، او بخواهد تفویض کند به تو یا به رضا یا به عدم رضا محال است. پس این سرّ در مراتب عالیه هم جاری است جبر محال است چنانکه تفویض محال است. ببینید آیا معقول است تو نایستی و آن ایستاده خودش پیدا شود و تفویض باشد ایستادن؟ تو نزنی و زدن هم مال تو باشد؟ محال است. پس تفویض در سلسله طول هم محال است، چنانکه در سلسله عرض هم محال بود.
«* دروس جلد 6 صفحه 86 *»
هر فاعلی فعل خودش را باید احداث کند که آن فعل محدَث بشود جهت اعلای آن احداث است، محدث جهت وقوع آن احداث است. پس چون دوتا نیستند و جبر و تفویض فرع این است که دو نفر باشند غیر هم، آن وقت یکی به یکی جبر کند یا یکی به دیگری تفویض کند، اینها دو نفر نیستند. پس از این جهت مفعول مطلق حیث مفعولیتش تفویض به خودش نیست اگر موجد ایجاد نکند آن فعل را نیست، اگر به قدر ذرهای به خودش واگذار بود بایستی خودش موجود باشد به قدر همان ذره بیاحداث فاعل. قیام زید هیچ چیزش نیست تا وقتی زید بایستد پس هیچ مفوض نیست به او، جبرش هم نکردهاند به جهت اینکه قعود را برنداشتهاند قیام بسازند. و هر چیزی خودش خودش است دیگر خودش مجبور در خودبودن نیست.
خلاصه فعل صادر است از فاعل و از عرصه خود فاعل است از این جهت است اگر نظر کنی به نظر حقیقت اگر این چشم را اینجا داری و نظر میکنی میفهمی آن مطلب را که خبر دادهاند حکماء که اگر در قیامت کلام زید را ببینی بر شکل زید است، کلام زید در روز قیامت مثل زید سر دارد دست دارد پا دارد حرف میزند بر شکل زید است بر طبع زید است هیچ فرقی میان زید و کلامش نیست مگر اینکه زید اصل است کلامش فرع، مثل عکس در آینه است و شاخص هر طوری در خارج است در آینه است و فرع شاخص است پس کلام زید بر شکل زید است بر طبع زید است. پس تمام افعال را همینطور بدانید دیگر بسا این کلام را فرمایش میکنند، برای اینکه قاعدهاش بوده شیخ مرحوم که شالوده بریزد کلی بگوید دیگر آن را باید در جمیع جاها جاری کرد. میفرماید چون تازه آمدم توی کار میخواستم علمی تازه بیارم میفرماید تعمد کردم بخصوص یکپاره چیزها بگویم که محل وحشت باشد، تا عقلاء گوش بدهند و بفهمند و جهال هم وحشت کنند و بترسند دیگر هر کدام را خدا خواسته هدایت بیابند.
باری منظور این است کلام زید را گفت شیخ مرحوم، و قیام زید را نگفت به جهت اینکه قیام زید بر شکل زید است وحشتی نداشت لکن چون متبادر از کلام زید
«* دروس جلد 6 صفحه 87 *»
اینی است که در هوا است این را گفت تا قدری وحشت کنند بیایند گوش بدهند آن وقت اگر اهل دیارند بفهمند، نیستند نفهمند. عرض میکنم فرق نمیکند کلام زید یا قیامش یا علمش یا قدرتش فعل زید به قول مطلق بعینه مثل زید است، چه فعل زید را ببینی چه خودش را هیچ فرقی میان این دو نفر نمییابی الا اینکه او اصل است این فرع. پس لافرق بین زید و بین فعله الا اینکه فعل بسته به زید است و زید بسته به فعلش نیست. فعل صادر است از عرصه خود فاعل از این جهت زید اگر عالم است اگر مؤمن است اینکه میایستد عالم است مؤمن است. تمام افعال بر شکل زید است هرکه زید را میشناسد وقتی هم مینشیند میشناسد وقتی هم میایستد میشناسد. پس اگر کسی زید را شناخت و میبیند متحرک است میگوید زید متحرک است اگر دید ساکن شد میگوید زید ساکن است، میگوید زید است ماشی، میگوید زید است مسرع. حرکت و سکون ضد یکدیگرند بلکه نقیض یکدیگرند هیچ حرکت شخص واحد با سکونش در آن واحد در این دنیا نمیگنجد پس نقیضند، حالا دو فعل متناقض سر میزند از فاعلی و با وجودی که تناقض دارند هر دو در شخص واحد جمع میشوند، به شدتی متناقضند این دو و با یکدیگر عداوت دارند و دشمنند که ساکن جمیع وجودش سرتاپاش داد میزند که اگر متحرک آمد در دنیا دیگر جای من در دنیا نیست خشم میکند و میرود، متحرک هم میگوید که اگر ساکن پیدا شد در دنیا دیگر جای من نیست من میروم و میرود. شخص واحد در حال واحد در مکان واحد هم متحرک باشد هم ساکن در این دنیا داخل محالات است.
پس میشود دو ظهور تناقض داشته باشند تضاد داشته باشند یا مثل هم باشند. پس این اختلافی که هست از پیش فاعل نیامده و امروز اینها را برای آن مطلب عنوان کردم، این تناقضات و اختلافات که هست آن عمق عمقش را بخواهید بدانید فکر کنید که اصلش تعدد از کجا آمده؟ بر فرضی که دو قیام مشاکل و مماثل باشند چرا
دو تا شده دیگر اگر مثل قیام و قعود شد که خیلی اختلاف دارند، دیگر مثل حرکت و
«* دروس جلد 6 صفحه 88 *»
سکون که تناقض دارند با وجودی که شخص واحد فعل واحد دارد مفعول واحد دارد. فکر کن که اگر درست به چنگ آوردی اگر جایی دیدی که فلان واحد است دیگر دلیل و برهانت این نمیشود که فلان در کتاب چنین نوشته.
همیشه آقای مرحوم طعن میزدند که اینهایی که میگویند آخوند در فلانجا چنین نوشته این دلیل نیست، تو خودت چه میفهمی؟ خیلی چیزها در قرآن هست به تو چه لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین راست است تفصیل کل شیء و تبیان کل شیء در قرآن هست به تو چه، تو اگر دلیل و برهان میخواهی بیاری چیزی که فهمیدهای و میخواهی بفهمانی آن دلیل را بیار. دیگر آخوند چنین نوشته دلیل نیست، و اینها را ضرب به رفقای خودمان میزدند که تا در مطلبی گفتگو میشود نگویید شیخ چنین نوشتهاند شیخ هرچه نوشته است خوب است اگر تو راست میگویی میخواهی شاهد از قول شیخ بیاری آن قولش را که فهمیدهای شاهد بیار.
ببینید چطور میشود فاعل واحد باشد فعل واحد باشد چگونه میشود اثرش مختلف باشد ظاهرش را بگیری یکپاره جاها را نمیفهمی. چطور شد خدا یکی است، مشیت خدا هم یکی است خوب، اثر مشیت خدا هم یکی است خوب، پس این زمین چه چیز است این آسمان چه چیز است این نجوم چه چیز است؟ اینجور حرف توی حکماء افتاده گفتهاند الواحد لایصدر منه الا الواحد باقی دیگرشان هم این حرف را به طور تقلید گفتهاند، اهل حق هم میگویند که خدا واحد است مشیت هم که واحد است اثر مشیت هم که واحد است، مثل هم زدی که چراغ در آینه همانجوری است که در خارج است. حالا چراغ واحد، ما با دو آینه صدهزار چراغ میگذاریم چطور میشود متعدد میشود؟ آینه تابدار باشد چطور میشود؟ عکس تابدار میشود اصل این مطلب زیاد گفته شده و از بس هم گفته شده خیال میکنند میفهمندش و هیچ ندانستهاند چه گفتهاند. پس اثر لامحاله بر طبق مؤثر باید باشد خواه در عالم فصل خواه در وصل، دست را از اَمام به وراء باید بیاری تا الف نوشته شود
«* دروس جلد 6 صفحه 89 *»
اگر فاعل دست خودش را کج نکند جیم نوشته نمیشود پس اثر بر طبق صفت مؤثر است نوعش بود که عرض میکردم جاهای لغزش را به دست بیارید، و فکر کنید که این کثرات چطور شده پیدا شده دو فعل متضاد سر میزند از زید؟ در سنگ نگاه کن سنگ گاهی متحرک است گاهی ساکن ذات سنگ نه متحرک باشد نه ساکن نمیشود، این سنگ از روزی که خلق شده یا متحرک بوده یا ساکن.
پس ملتفت باشید که افعال متکثره را پی ببریم که از کجا پیدا شده و سبب چه بوده درست تعقل کنید فاعل بر هر شکلی که هست فعل او به همان شکل است بر همانطور است بر همان طرز است. باز اینها مقدمه است تمام مطلب نیست، اگر عرض کردم این مقدمه را، نتیجه را آن آخر کار میگویم. پس هر فعلی که صادر است از فاعل و از عرصه غیر آن فاعل نیست به صفت آن فاعل است با وجودی که فعل غیر از فاعل است و این غیر که عرض میکنم از غیریتهای متباینه خیلی واضح است که نیست. چوب فعل نجار نمیشود نقره فعل زرگر نمیشود، زرگر که نقره را برمیدارد اگر خوب است در دست زرگر بد نمیشود. اگر بد است در دست زرگر خوب نمیشود. انگشتر اثر زرگر نیست دخلی به زرگر ندارد. پس افعالی که به طور تباین واقع شده که معلوم است به شخص نمیچسبد. بعد از این، از اعالی درجات وجود هم فعلی نمیآید پایین. پس قیام زید باید از زید صادر شود نباید از انسان صادر شود، اگر انسان قائم بود ذات او، تمام اناسی باید قائم باشند. مداد سیاه است هر خطی از این سیاهی بنویسی این سیاهی در آن هست، شکر شیرین است هرچه از آن بسازند شیرین است سرکه ترش است در هر غذائی باشد ترش است. اصل، هر طوری هست فروع بر شکل آن است. دقت کنید که خیلی واضح است و خیلی مخفی، آنقدر واضح است که من از اصرارش پیش خود خجالت میکشم آنقدر مخفی است که جمع کثیری در اینجاها افتادهاند.
پس عرض میکنم آب جسمی است تر و جسمی است سرد. دریای به آن بزرگی
«* دروس جلد 6 صفحه 90 *»
تر است و سرد قطرهاش هم همینطور است تر است و سرد. دریا رطوبتش بیش از این قطره نیست بله کمّش خیلی است لکن رطوبت این قطره با رطوبت دریا یک رطوبت است. بله در کمّش رطوبت این قطره کمتر است به قدر کوچکی این قطره و رطوبت دریا خیلی است به قدری که آبش خیلی است. پس همه رطوبت در دریا است و همه رطوبت در قطره است اما چنین. پس این قطره تر است به همان اندازه که هست آن دریا تر است به آن اندازه و همچنین سردیش. پس اصل، هر طوری هست فرع همانطور است و لو کمّ ظاهری کم و زیاد بشود، و یک کمّ، آنقدر بزرگ باشد که از شدت بزرگی نتوان گفت چقدر است و این طرفِ مقابل از بس کوچک است نتوانی مقدارش را بگویی فرق نمیکند. پس آب رطب است دریا رطب است قطره رطب است به یک نسق. اصلِ آب عادلی است که هیچ ظلم در آن نیست و معامله کرده با تمام دریا چنانکه با یک قطره معامله کرده، همانقدر رطوبت را که به تمام دریا داده به قطره داده. همچنین به عکس فعل میخواهد زیاد باشد میخواهد کم باشد این فعل فاعل است، این فعلِ اضیقش است آن فعل اوسعش است. فاعل کم نداده به این. از عالم آب کمّ نیامده از عالم آب رطوبت آمده پیش قطره و دریا مساوی.
پس زید در تمام افعال خودش بر شکل خودش است شکل خودش را از دست نمیدهد کلام زید بر شکل زید است، بصر زید سمع زید بر شکل زید است بصر زید هم سمع دارد اگر زیدش سمیع باشد بصر زید هم سمیع است. زید در هر حالی که میبیند اگر مؤمن است در آن حال هم میبیند بصیر است همینطور شامّ است همینطور. پس میان فعل و فاعل هیچ فرقی نیست و همیشه فعل قائممقام فاعل است و ظهور فاعل است و وجود فاعل است و فاعلِ بیفعلی خدا خلق نکرده، بیانصافی نباید کرد با خدا که تو هرچه خلق کردهای مؤثر و با فعل خلق کردهای و خودت فعل نداری، آخر اینها همه آیت او است پس او هم فعل دارد، همه فعل داشته باشند خدا نداشته باشد تلک اذاً قسمة ضیزی میفرماید دختری که نصرش بکاء
«* دروس جلد 6 صفحه 91 *»
است و برّش دزدی است نصرها بکاء و برّها سرقة، خودت میگریزی از اینکه بگویند دختر داشته باشی و از آن چیزی که میگریزی برای خدا روا میداری ألکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمة ضیزی خدا ضرب امثال میکند و نفس آن مثل منظور نیست، اگرچه از پی نفس مثل هم بروی آن هم منظور میشود. پس تو خودت فعل داری البته خدا هم فعل دارد و تو قدرت داری همین دلیل اینکه خدا قدرت دارد اگر نه از کجا میآوردی؟ الآن تو مالک قدرت خودت نیستی اگر بخواهد میگیرد، چشم داده گوش داده همین دلیل اینکه خدا سمیع است و بصیر، دلیل اینکه خدا علیم است اینکه تو میدانی.
پس فعل چون از عرصه فاعل صادر است فاعل در فعل ایستاده است، پس زید در قائم از خود قیام بهتر ایستاده. فعل در مصدر بهتر از خود مصدر ایستاده و این مصادری که هست معانی ذهنیه نیست چیزی که خارجیت و واقعیت ندارد کذبها است یا اعتبارات است. شما دقت کنید انشاء اللّه هیئت قیام بر روی یک جوهری پوشیده شده آن را قیام اسم میگذاری، و آنی که پوشیده قائم اسم میگذاری. این هیئت از کجا آمده؟ از قائم بیرون آمده وقتی بنا شد از قائم بیرون آید این دیگر چیزی نیست خارج از قائم. پس قائم است کأنه قیام در میان نیست، پس قائم قائم است، به همین نسق بگو زید قائم است کسی دیگر قائم نیست، به همین پستا بگو انسان قائم است. پس قائم قائم است در مقام زید، لافرق بین زید و بین القائم الا اینکه قائم یکی از کمالات زید است. برای زید کمالاتی است و این یکی از کمالات او است به جهتی که زید گاهی هم مینشیند گاهی هم میخوابد گاهی هم رکوع میکند گاهی سجود میکند.
باز اینها منظورم نبود و آنچه منظور بود باز خود این تفاصیل نبود آنچه منظور بود این بود که راه آن نظری را که این کثرات پیدا شدهاند به دستت بدهم که چطور شده که این هیئت قیام که خلاف قعود است پیدا شده، هر دو فعل زید است آن زید اگر
«* دروس جلد 6 صفحه 92 *»
رطب است چرا رطوبتش همه جا نیامده؟ اگر یابس است چرا یبوستش همه جا نیامده؟ آب است چرا رطوبتش مساوی در همه جا نیامده؟ چطور شده بعضی جاها هستند بعضی جاها نیستند و مابهالاشتراکی دارند و مابهالاختلافی این مابهالاختلاف از کجا پیدا شده؟ اگر آن قاعده را از دست نمیدهی که اثر از عرصه مؤثر باید بیاید انشاء اللّه به دستت میآید. پس رطوبتِ قطره و دریا مساویند. آب تمام خودش را به قطره داده تمام خودش را به دریا داده. اطبا قاعدهشان است که تعریف میکنند دوا را که فلان دوا در درجه اول گرم است و خشک، فلان در درجه دوم گرم است و خشک، از این تعریف منظورشان این نیست که گندم یک دانهاش در درجه اول است یک من او در درجه دیگر بلکه منظورشان تعریف جنس گندم است میخواهد یک دانه باشد میخواهد گندمهای دنیا باشد. و همچنین نوع برنج را تعریف میکنند خرمنش با دانهاش یکجور تعریف دارند یکجور مزاج دارند هیچ مزاجشان مختلف نیست به یک مزاجند به یک طبعند چیزی که از عرصه برنج میآید پیش کثرات هیچ جا اختلاف نمیکند. پس حالا که چنین است پس مبدأ این کثرات از کجا پیدا شده؟ فکر کن ببین آیا میشود از شکر چیزی بسازی و ترشی خارجی به آن نزنی و ترش باشد؟ معقول نیست. پس فراموش نکنید انشاء اللّه پس حکم کنید که هر جایی را ببینید که شیرینی را گرفتند و چیزی ساختند و یکخورده ترشی در آن دیدید آن ترشی از جای دیگر آمده سرکهاى از خارج آوردهاند داخل این کردهاند. سرکه یعنی ترش دیگر اگر دیدی یکخورده شیرین است یا شیره توش ریختهاند یا هنوز شیرینی اول باقی است و الا از یک مبدأ دو طبع مختلف سرنمیزند. مبدأ برودتها کارش برودت است مبدأ حرارتها کارش حرارت است یک مبدأ باشد هم حرارت از آن سر بزند هم برودت معقول نیست، لکن این حرف را پیش اینهایی که اهل تاتورهاند بزنی نمیدانند و همه خیال میکنند که میدانند ولکن تو بدان که راه نمیبرند. بسا خیال کنند آب ظهور جسم است آتش ظهور جسم است خاک ظهور جسم است کواکب ظهور جسمند پس
«* دروس جلد 6 صفحه 93 *»
جسم واحد به همه این کثرات ظاهر شده عیبش چه چیز است؟ میگویم فکر کن حرف حکیم سر این است که این چطور شده همچو شده، با وجودی که شکر شیرین است و حالا ترش شده این ترشی چطور شده که پیدا شده؟ هر مبدئی آثارش تمام آن چیزهایی است که از مبدأ آمده، هر آثاری غیر این است از مبدئی دیگر آمده. اگر در شیرینیها ترشی یافتی از جایی دیگر آمده از مبدأِ رطوبت یبوست سرنمیزند و همچنین برعکس پس هر چیزی مبدئی دارد. این کثرات ظاهری را که قهقرا برگردانید مبادی متکثر بودهاند که متکثر شدهاند.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 94 *»
درس هشتـم
(دوشنبه 26 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 95 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
مطلبی که باید فهمیده شود یکی از مقاماتش این است که هر جوهری را که خدا خلق کرده آن جوهر ابتدا ندارد خلقتش، چنانچه انتهاء ندارد خلقتش، این یکی از مقامات بزرگ است به شرط آنکه شما نگاه به جواهر بکنید. جوهر آن چیزی است که قابل باشد صور الی غیر النهایه از آن بیرون آید. پس جوهر آن چیزی است که الی غیر النهایه قابل باشد که مصور شود به صور الی غیر النهایه، به شرط آنکه یکپاره چیزها که جوهریت ندارد و ترائی میکند که جوهریم از نظر بیندازید. مثل اینکه مومی که
«* دروس جلد 6 صفحه 96 *»
عرض میکنم، موم هم صورت شمعیت روش پیدا شده، جسمش جوهری است. در عالم نباتات نفس نباتیه جوهری است میشود به صورت هر درختی بیرون آید. نفس حیوانیه جوهری است. مردم خیال میکنند همین جسم جوهر است، دیگر نفس نباتی یا حيات، عرضی است. شما ملتفت باشید که عرضی که خیال کردهاند دروغ است پس نفس حیوانی جوهری است که به هر صورتی میتواند بیرون آید، همه صورتش را هم خراب کنی خودش خراب نمیشود. در ظاهر صورت جمیع افلاک و عناصر را خراب کنی کومه جسم باقی میماند خراب نمیشود. پس جوهر آن است که قابل باشد مصور شود به صور الی غیر النهایه، و چنین چیزی که قابل است به صورتهای مختلفه الی غیر النهایه بیرون آید یکیش جسم است، یکیش نبات است یکیش نفس حیوانی است یکیش عالم مثال است، الی غیر النهایه میتواند خیال کند باز قابل است. یکیش نفس انسانی است نفس انسانی یک جوهری است که الی غیر النهایه میتواند به صورت زید و عمرو و بکر و خالد بیرون آید. و همچنین باز عقل جوهری است، و هر یک از این اشخاص یک حصه از عقل دارند. همه عقول را خراب کنی این عقل کلی آن کومه عقل سر جای خود خواهد بود، و هکذا فؤاد. پس جوهر آن چیزی است که الی غیر النهایه قابل باشد به صور درآید. حالا این را دقت کنید که حاقش به دست آید و حاقش این است که جوهری که مثل موم است این را مثلث کردی قابل است مربعش کنی صدهزار مثلث و مربع میشود کرد الی غیر النهایه، نمیشود شمرد.
پس به این نسق که فکر میکنید میبینید مومی را یا جسمی دیگر را و اگر اينجا یافتید در عالم نبات هم جاری خواهد شد. اینجا یک تکه موم را فهمیدی چه جور است دیگر حالتش را در عالم حیوانات جدا نباید فکر کنی، به همینطور میرود تا عقل. پس یک جسمی را مثلث کردی الی غیر النهایه قابل است مثلث شود مربع شود مخمس شود، به جایی نمیرسد که بگویی چند هزار صورت که بیرون آمد حالا دیگر قابل نباشد، از طرف استقبال هرچه خیالش کنی جسمی را امروز مثلثش کنی،
«* دروس جلد 6 صفحه 97 *»
میشود فردا یک کسی دیگر خرابش کند مثلث دیگر بسازد یا در سالی دیگر یا در قرنی دیگر، نمیرسد از سمت استقبال به جایی که تمام این جسم صورت شود و دیگر نماند جوهری قابل. و همین جوری که از سمت استقبالش را انسان آسان میفهمد از سمت ماضیش هم همینطور است. یک چیزی را امروز مثلث کردی حکم میکنی این را دیروز هم میشد این کار را بر سرش بیاری، سال پیش هم میشد قرن پیش هم میشد ابتدا ندارد این جوهر.
پس تمام جواهری که خدا آفریده ابتدای خلقت ندارد که تو خیال کنی جاش خالی بوده و برداشتهاند چیزی را آنجا گذاشتهاند. پس جواهر نه ابتدا دارند که آن طرفشان نیستی باشد نه انتها که بعدشان نیستی باشد، و از نیستی صرف و امتناع چیزی نمیسازند و این چیزهایی که ابتدا و انتها ندارند هر چیزی را در میان اینها ساختند لامحاله یکیش پیش است یکیش پس است. اینجور خلقت اصل جواهر و اصل کومههای مراتب ابتدا نداشته انتها نداشته، و این کومههای مراتب قطع نظر از این تعیناتی که حالا موجود است یک کومه است، هر کومه حکم خاصی دارد. دیگر اینها مختلف المراتب نیستند که هر جزئش یک حکمی داشته باشد. و اینجور علوم خیلی غریب است نه مشایخ جایی نوشتهاند نه درسش را گفتهاند، بعد از فهمیدن میبینید در زوایای کلماتشان هست. پس هر کومه قطع نظر از تعیناتی که حالا واقع است یک حکم دارند یک صورت دارند، و هیچ یک متعین نیستند همه مبهمات هستند، هر جزئش صلاحیت دارد برای هر جزئی.
ببینید مثلاً در جسم اگر حرارتی از خارج جسم نیاید و به جسمی تعلق نگیرد جسم را بالا نمیبرد، تا برودتی نیاید تعلق نگیرد جسم هابط نمیشود. پس اینی که پایین آمده بعضی اجزاش پایین آمده، حالاش را کاری ندارم که بعضیش بالا هستند بعضیش پایین. اینهایی که ظواهر علم مشایخ را یعنی کان یکوناش را خیال میکنند یاد گرفتهاند ــ و واللّه کان یکوناش را هم یاد نگرفتهاند ــ همچو خیال میکنند که تا
«* دروس جلد 6 صفحه 98 *»
جسم بوده این زمینش اینجا بوده آسمانش آنجا بوده اینها همیشه در امکنه خودشان در وقت خودشان بودهاند، و اینجور الفاظ هست در کلمات مشایخ. حتی آنکه هر چیزی را هر عرضی را فرمایش میکنند، هر چیزی در وقت خودش در مکان خودش لایزال و لایزول است. این الفاظ را که میشنوند تعمق هم که نمیخواهند بکنند، وقتی هم بنای انسان این باشد که یک چیزی را بشنود زود یاد بگیریم برویم روی منبری برای کسی بگوییم، یاد نمیگیرد.
ملتفت باشید انشاء اللّه پس کومههای جواهر همه سر جای خود همیشه بودهاند و همیشه خواهند بود، و خلقتشان بر این نظم است که برای عالم بقا خلقت شدهاند، در دنیای فانی خلقشان نکردهاند. پس ابتدا ندارند انتها ندارند، هرگز نبود که خدا ملک نداشته باشد، و نخواهد آمد وقتی که خدا ملک نداشته باشد. کومهها قطع نظر از تعینات، حالتی خودشان دارند که حالت عدم تعین است. باز این یکی از کلیات حکمت است، تعینات که برداشته شد یک چیز خواهد بود سیال، یک امکان راجحی خواهد بود.
تعینات را فکر کنید از کجا باید پیدا شود؟ و اینهایی که به نظرتان میآید از تعین هیچ نفهمیدهاند. این خلق و این اهل تاتوره که کتابی دارند و درسی دارند تعین که میگویند تعیناتشان تعینات عرضیه است. چند کاسه آب که از حوض بردارند اینها را تعین حوض خیال میکنند، تکهتکههای چوب را خیال میکنند تعینات چوب است، و تعیناتی که اغلب مردم میشنوند همینجور به نظرشان میآید. صوری که میشنوند همینجور صور به نظرشان میآید. ماده آن است که اطراف دور آن را گرفتهاند. شما ملتفت باشید اینجور تعینات همینجور کومهها را هم که روی هم بریزی هست، نهایت به طور حس و چشم تعینش را یکپارچه میبینی، و تعددات متعدده نمیفهمی، اما به عقل میفهمی هر جزئی جایی واقع است، یکی زیر یکی رو یکی بالا یکی پایین، از این راه بالای هم بگذاری منار میشود، از آن راه پایین بروی
«* دروس جلد 6 صفحه 99 *»
چاهی میشود. پس اینها تعین نیست در اصطلاح اهل حکمت. چرا که هر قطره آبی را که خیال کنی متعین است، از قطره دیگر همان کار برمیآید، خاصیت این قطره خاصیت همان قطره است یک طبع و یک خاصیت دارد.
پس خرمن گندم صد هزار دانه است صد هزار تکه نیست. نه این است که هر دانه متعین است به تعین خودش و غیر از دانه دیگری است و اینها از هم ممتازند، این امتیاز را حکیم ممتاز نمیگوید اگرچه این دانهها غیر همند و هر کدام در جایی هستند در مکانی هستند، لکن این محل نظر حکیم نیست اینها متعین نیستند، هر دانه هر مزاجی دارد این دانه دیگر هم آن مزاج را دارد. پس ملتفت باشید و اصل تعین را به دست بیارید. تعین آن نیست که دانه دانهها غیر یکدیگر باشند. تمام دانهها روی هم ریخته تمام یک خاصیت دارد یک طبع دارد یک مزاج دارد تمام یک جورند، حکم کومهها اینطور است. پس تمام جسم یک حکم دارند، تمام کومههای نباتات یک حکم دارند تمام حیوانات یک حکم دارند تمام مثال یک حکم دارد تمام نفس یک حکم دارد و هکذا تمام عقل یک حکم دارد. پس اگرچه تکهتکه و قبضه قبضه هستند و هر قبضه هم زمان و مکانش جدا است لکن متعین نیستند به تعین حِکمی. منظور این است که این قبضه مابهالاختصاصی داشته باشد که هرچه دارد جایی دیگر یافت نشود. مابهالامتیاز عالم حکمت این است که اگر در دانه چیز مخصوصی یافتی که در دانه دیگر نیست بدان این غیر این دانه است.
پس دو دانه گندم ممتاز نیستند چه آردشان کنی چه جدا بریزی چه داخل هم کنی ممتاز نیستند. یکخورده آب را یا آرد را چه جدا بریزی چه روی هم ممتاز نیستند جدا نیستند یک چیزند. حب هم بکنی باز دانه شده و ممتاز نشده. اما دارد گندم چیزی را که برنج آنجور نیست پس برنج و گندم از هم ممتازند و این است امتیاز حکمی، برنج و گندم ممتازند برنج از جو ممتاز است. به خلاف آن کومه اگرچه کومه هر جزئیش در مکانی واقع شده آن مکان خاص را به جزئی دیگر نداده اما میتوانی این
«* دروس جلد 6 صفحه 100 *»
جزء را برداری در مکان جزئی دیگر بگذاری. پس اشیاء به تعیناتشان غیر یکدیگرند، به مابهالاشتراک یک کومه است یک حالت است یک نسق، اگرچه اجزای عدیده در امکنه عدیده باشد، و مابهالامتیاز نشده مگر به مابهالامتیاز ظاهری به جهتی که هر جزئی را میشود در مکانی نشاند، هر یک در هر وقتی که هست میشود به وقتی دیگر برد. اوقاتشان هی مختلف میشود امکنهشان مختلف میشود، باز امتیاز پیدا نمیکند، این قبضه خاک از آن قبضه خاک ممتاز نیست این غرفه آب از آن غرفه ممتاز نیست. پس اصل امتیاز آن مابهالاختصاص است. هر شیئی که آمد و قید خاصی به پاش گذاشت که آن خاصیت و آن قید در جایی دیگر نیست حکیم آن را میگوید مقید شده. پس زید غیر از عمرو است هیچ دخل به هم ندارند، نه به همین صورت ظاهری این صورت ظاهری مثل غرفههای آب است تعین نیست تعین آن است که مابهالامتیازاتشان را ببینی، اگر مابهالامتیازات را ملاحظه کردی اشیاء را متعین خواهی یافت.
دقت کنید پس اشیاء متعدد شدهاند به مابهالامتیازاتشان، اگر مابهالامتیازات برداشته شد تعینات برداشته میشود. ظاهراً خشتها را که بشکنی یک کومه گلی باقی میماند و یک کومه است. شما همینجور در غرفههای ظاهری گیر نباشید خشت را که میبینید درست هست خشتها باز یک طبع دارند یک خاصیت. پس اشیاء به مابهالامتیازشان متعدد شدهاند آن مابهالامتیاز فعلیات تمام اشیاء است. پس آن تعیناتی که زید دارد نوع تعین اینجور است که تعین، آن مابهالامتیاز است که برنج به آن طبعی که دارد و خاصیتی که دارد در سایر حبوب نیست، آن مابهالامتیاز برنج است، لکن جسمانیت را همه باید داشته باشند مابهالاشتراک را کسی تعدد نمیگوید، یعنی حکیم نمیگوید. پس اشیاء در مابهالامتیازات متعدد شدهاند و در مابهالامتیازات، خودشان خودشان شدهاند. و مادامی که این مخصوصات اشیاء نبود آن وقت اشیاء نبودند اسمشان هم نبود، حقیقةً نبودند اگرچه کومه جسمی بود.
«* دروس جلد 6 صفحه 101 *»
پس بعد از آنی که این کومهها روی هم ریخته شدند؛ و هر جوری فرضش کنی این کومهها نسبتی دارند به یکدیگر. بعضی بالا واقع شدهاند بعضی زیر. حالا این کومهها که بر روی هم ریخته شدهاند فصل در میان اینها نیست همه متصلند به یکدیگر و خلأ محال است، به شرطی که مثل فرنگیها کسی خیال نکند خلأ یعنی جایی که هوا نباشد. خلأ یعنی یک جایی باشد که هیچ مخلوقی آنجا نباشد، همچو چیزی نیست به جهتی که خود آنجا داخل مخلوقات است. طفره در وجود محال است، خلأ محال است. پس کومهها لامحاله روی هم ریخته شده لامحاله اینها بنای فعل و انفعال را با یکدیگر میگذارد، البته روی یک سمتِ کومهها رو به یک سمتِ کومه دیگر است، و سمت دیگر کومه دیگر رو به سمت کومه دیگر است، و اینها در یکدیگر اثر میکنند. پس محدب عرش جسمانی در مقعر عرش نبات واقع شده، اینجا دیگر علم باطن است. در این عالم هرچه غیر جماد است میرود رو به نبات. محدب عرش جسمانی مقعر سماء نباتی است، و این محدب و مقعرشان مماس به یکدیگرند لکن این سمت بیایی همهاش جسم است روی هم ریخته آن سمت بروی همهاش نبات است روی هم ریخته. آن سمت هم که بروی محدب نبات با مقعر حيات مماسند این سمت بیایی همهاش نبات است روی هم ریخته آن سمت بروی همهاش حيات است. به همینطور در میان همه این کومهها لامحاله برازخ هست و خلأ محال بوده و این برازخ خودشان تأثیر میکنند هر عالی در دانی. و اصطلاحی است که هر فاعلی را عالی بگویند و هر مفعولی را دانی اگرچه فاعل زیر واقع شده. پس این کومهها در روی هم که ریخته بنای فعل و انفعال را میگذارند و احداث میکنند در یکدیگر چیزی، و چیز تازه احداث میکنند.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 102 *»
درس نهــم
(سهشنبه 27 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 103 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
بعد از آنى که انشاء اللّه معلوم شد که فعل از فاعل که سرمیزند از عرصه فاعل است و فاعل فعل خودش را از نیست صرف نمیآرد، هیچ فاعلی فعل خودش را از نیست صرف نمیتواند جاری کند. نیست صرف که نیست و ممتنع است، هیچ بار موجود نمیشود محال هم هست موجود شود. پس هرچه را باید درست کرد از عرصه هستی باید درست کرد. باز در عرصه هستی فعل فاعل اگر از ماسوای فاعل سرمیزند فعل فاعلی دیگر است. پس فعل فاعل چون از عرصه فاعل باید باشد، چرا که اگر فعل
«* دروس جلد 6 صفحه 104 *»
فاعل به فاعل کاری نداشته باشد و در یک جایی دیگر جاش باشد دیگر وجودش بسته به فاعل نیست. پس فعل به احداث فاعل برپا است و به احداث فاعل باید پیدا شود. از نیست که نگرفته از ماسوای خودش هم که نگرفته پس از عرصه خودش باید باشد، نهایت فاعل لازمه رتبه دارد آن را به فعل خود نمیدهد هیچ فاعلی. هر فاعلی وقتی کار میکند خودش معدوم نمیشود که فعلش موجود شود. باز خیلی آسان است ــ مردم که راه نمیبرند سر کلافه به دستشان نیست ــ کاری است که همه مردم مشغول هستند داخل بدیهیات است هیچ امری از این واضحتر نیست، و معذلک پیش اهل باطل یافت نمیشود. و عبرت بگیرید همیشه دین خدا واضح و آشکار است هیچ ستری پردهای غباری براش نیست به چه شیوع و به چه وضوح است که فعل فاعل به فاعل بسته و فاعل آن را احداث میکند. از نیست صرف هم احداث نمیکند از ماسوای خودش هم آن فعل را احداث نمیکند. هرچه بیرون وجود فاعل است آن هست احداثی نمیخواهد، پس از عرصه خودش باید باشد.
باز چقدر واضح است که فاعل احداث فعل که کرد خودش منقلب به فعل نشده خودش ثابت است و کارش پیدا شده. پس تعبیر آورده میشود که ذات هیچ فاعلی نمیآید فعل خودش بشود تنزل نمیکند از مقام ذات خود، فعل بشود. پس هیچ فاعلی در ذات خودش حرکت نمیکند که فعل را احداث کند لکن به حرکت خودش فعل را احداث میکند، حرکتش فعل او است متحرک عین حرکت است. پس هر فعلی صادر است از فاعل، از غیر عرصه فاعل هم نیست ذات فاعل هم نیست لکن فعل فاعل است به فاعل هم برپا است. و فرقی که میان فعل و فاعل است همینقدر است که این فرع است و او اصل، این به او برپا است و او این را برپا کرده احداث کرده دیگر هیچ فرقی نیست. پس حالا ببینید عالم جمادات تمام افعالشان جمادی است عالم نباتات افعالشان جمیعاً نباتی است به همینطور کومهها را پشت سرهم بشمارید بروید بالا، بعد از آنی که این کومهها شیئاً علی شیء روی هم ریخته شده را
«* دروس جلد 6 صفحه 105 *»
دقت کنید همه را جسم خیال نکنید که اینطور خیال کنید که بالای این عرش ریخته شده یکپاره اجسام، و اسمشان را نبات بگذاریم. عرش این عالم منتهای تمام وجود است. عالم وجود، عالم ایجاد را هرچه و هر که شنیدهای و بشنوی کائناً ماکان اگر به غیر از این جوری که میگویم حمل کنی ندانستهای حکماء چه گفتهاند.
تمام وجود همین کرهای است که شما در میان آن هستید تمام وجود از فوق عرش است تا تخوم ارضین. خدا هیچ خلقی خلق نکرده غیر از این کره آن طرف عرش دیگر مخلوقی نیست خیال مکن که خدا آنجا نشسته، خدا مکان ندارد. خیال مکن آن طرف عرش هم مثل پوست پیاز کشیده شده. نه، آن طرفش لاخلأ و لاملأ و این خوب تعبیری است، یعنی خدا خلق نکرده آنجا چیزی را با وجودی که محدب عرش متصل به مقعر نبات است. و این رشتهای است که به این رشته در علم بیفتید و مرتاض به حکمت شوید. پس اعلی درجات جماد بسته است به اسفل درجه نبات. حالا این معنیش این نیست که نباتات جمیعاً پشت عرش روییدهاند ریشههاشان در عرش است سرهاشان از راه بالا رفتهاند، خیر نباتات همینهایند که همینجا هستند. غلائظ جمادیه هی لطیف میشود و ناعم و نرم میشود. مثل اینکه چیز زبری را بسایی نرم میشود همینجور خدا غلائظ را نرم میکند. خدا صاف میکند آب را، غلائظش تهنشین میشود صاف میکند خاک را ریگهاش تهنشین میشود. این آبهای متعارفی آب خالص نیست خاک داخل دارد. در ته نهرها تهنشینهاش را با کلنگ میکنند، برای این است که اجزای خیلی ناعم وقتی ترکیب شد صلب و سخت میشود. همینطور خدا مخض میکند عالم را و نرم میکند و داخل هم میکند و صنایعش را بروز میدهد.
پس ناعمهای اتربه را که داخل لطیفهای آب میکنند آب که لطیف شد از حیز خود میآید بالاتر توی هوا میایستد از آبهای اینجا لطیفتر میشود یک درجه دیگر صعود میکند میرود بالا، آبها حرارت که به آن رسید هرجا که ایستاده همین
«* دروس جلد 6 صفحه 106 *»
که گرم شد پاش را برمیدارد توی هوا میگذارد، گرمتر نشد همانجا میایستد. و در همین نباتات حقایق مکونات به دست میآید. نه همین که آب پاش را بالا و در هوا گذاشت میرود بالا. باید کشیدش بردش، مثل دلوی که از چاه پا بالا گذارد باید کشیدش بردش بالا اگر یک وجب این دلو را بکشی و دیگر نکشی آنجا ایستاده. آب وقتی یک درجه حرارت به آن اثر کرد پاش را برمیدارد از زمین، حرارتی دیگر اگر آمد یک قدم بالاتر میرود بالاتر نیامد ایستاده. از همین قبیل است ابرها، و ابر نیست مگر بخار یک قدم پاش را که برمیدارد از پای کوه در کمر کوه ایستاده. هوای بالا سرد است هوای پایین گرم هوای وسط بین بین است هوائی که آن بین ایستاده اگر گرمتر شود بالاتر میرود اگر سردتر شد پایین میآید.
باری به همین نسق خدا حرارت را و برودت را که دو ید فاعلند. نهایت ید حرارت ید علیا اصطلاح شده به جهت آنکه رو به آن سمت میبرد ید برودت ید یسری است آن هم ید فاعل است سرازیر میکشد، و آب و خاک ماده اشیاء است. باز این سرّ را یاد بگیرید خدا هیچ جا نگفته خلق کردم دابه را از آتش. دابه را از آب خلق میکنند از خاک خلق میکنند، نه از هوا نه از آتش. جمیع مکونات را خدا از آب خلق کرده یا نهایت از خاک تعبیر میآرد. یا داخل هم میکند و میگوید خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار وقتی گفت خدا جعلنا من الماء کل شیء حی در همه جا جاری است. و خدا دیگر قواعدش قواعد جزئیه نیست که یکجا درست بیاید یکجا درست نیاید، اگر احیاناً هم بگویند ملائکه را از نور خلق کردهاند بدانید آبی است نورانی، نه اینکه نور غیر از آب است به جهت اینکه و جعلنا من الماء کل شیء حیّ و اگر گفت جن را من مارج من نار خلق کردهام باز ناری است سیال، مارج است مثل صفرا که ناری است سیال.
پس هرچه از هرجا خلق کردهاند، ماده اشیاء آب است و خاک، آبهای تنهای صرفِ صرف نیست. چرا که آب تنها ترکیب نمیشود هرچه آب را بگیری غرفه کنی
«* دروس جلد 6 صفحه 107 *»
تعین پیدا نمیکند چنانکه در بیانات دیروز بود. آب اگر یکدست باشد و یکپارچه و آن راغرفه غرفه کنی تمیز میان آنها پیدا نشده، باز این آبگردانِ آب مثل آن آبگردانِ آب است تمیز نیافتهاند، حکمشان یکپارچه است. اما خاک یک قدری کمتر داخل آب شده باشد آبش لطیف است، بیشتر داخل شد آبش غلیظتر میشود. همچنین حکم خاک هم همینجور است. حرارت و برودت همینجور است. پس خدا دو دست دارد دو سبب قرار داده سبب حرارت و سبب برودت آنها را که نسبت میدهند به فواعل ید فاعل هستند. اره و تیشه خودش جزء کرسی نمیشود. اسباب و اوضاع هر صانعی جزء آن صنعت نمیشود، اما با آن اسباب و آلات میسازد. همینطور حرارت و برودت که توارد میکنند بر جمیع این اجسام وارد که شدند این اجسام را دائماً مخض میکنند. یک چیزی بخواهید خیال کنید در این عالم ساکن باشد نیست، لامحاله تا حرارت آمد بالا میرود و این حرارت بیبرودت نیامده تا برودت آمد پایین میآید و این دو توارد میکنند بر هم پس دائم این جسم را حرکت میدهند. دیگر قوه هست، همین قوهاى که در میان تلگرافچیها معروف است. این قوه جذب و دفع برای تمام اشیاء هست. هیچ چیز نیست که این قوه درش نباشد نهایت در مغناطیس ظاهرتر است، این در جمیع اجزای ملک هست. به جهتی که جسم، هر ذره او، هم حرارت دارد هم برودت. و این را دائم میجنبانند و ساکن نیست. و هرچه هم ساکن به نظرتان بیاید ساکن نیست. حرارت هی بالا میبرد، دیگر از جاشان هم حرکت نکنند نکنند، قاعده کلیه است و هیچ جا اختصاص نخواهد یافت. نان را نانوا اگر گرم بکشد و بفروشد سبک میشود نان وقتی داغ شد سبک میشود. هر چیزی را به گرمی بکشی سبکتر است رو به بالا بیشتر میل دارد. هر چیزی را وقت سردی بکشی سنگینتر است رو به پایین میل میکند. چیزها در وقت گرمی سبکند رو به بالا میآیند در وقت سردی سنگین میشوند رو به مرکز میروند.
پس تمام اشیاء دائم در حرکتند غلائظ را درجه به درجه ناعم میکنند. آب را
«* دروس جلد 6 صفحه 108 *»
همینطور لطیف میکنند میآرند بالا، ته حوض غلیظتر است ته دریا مثل روغن غلیظ است. همینجور است خاکها هرچه نزدیکتر به مرکزند ثقیلترند. همینجور است هوا هر قدریش سنگینتر است سرازیر شده آمده پایین. هواهای سبک اینجا نمیایستد میرود بالاها میایستد. حتی اینکه اگر یک خیکی را ببرند بالا از سر مناره بسیار عظیم بلندی پر باد کنند بیارندش پایین این خیک نمیایستد روی زمین میرود بالا، و اهل تجربه همین چیزها را نشان میدهند. وقتی هوا سرد شد چون توی هوا اجزای رطبه هست وقتی هوا سرد شد آن اجزای رطبه یخ میکنند و سنگین میشوند و از بالا رو به پایین میآیند. پس چنین اجزایی در هوا هست و متراکم هم هست. بسا دیده شده که ابر نیست لکن هوا متقاطر میشود این نیست مگر اجزای رطوبیه در هوا، هوا که سرد شد رشحه رشحه میآید پایین. این شبنمها از ابر نمیآید پایین همینطور هیچ ابر هم که نباشد آن هواها و رطوبتهای در هوا را سرما میزند به آنها، یخ میکند سنگین میشود میآید روی زمین مینشیند. بسا سفید میکند روی زمین را، ابر هم نبوده. همین سفیدیها را جمع میکنند توی تخممرغ میکنند سوراخ آن را میگیرند و میگذارند آفتاب، وقتی آب شد شبنمها تخممرغ خودش بنا میکند رو به هوا رفتن.
خلاصه منظور این است که هواهای آنجا اگر آب شد و برودت بر آن غلبه کرد و نزول کرد، دوباره که حرارت بر آن اثر میکند میرود بالا. چنانکه اگر از اینجا رفته باشد بالا نزول میکند میآید اینجا، پس هوا هم غلائظش آمده پایین لطائفش رفته بالا به همینجور تمام اجسام را فکر کنید، آتشها هم ریشهاش فرو رفته در زمین غلائظ آتش رفته تا تخوم ارضین لطائفش است که رو به بالا میرود. غلائظ آتش را اگر ببری زیر کره میآید روی زمین، مثل این فسفرها. همینطور است فلکیت. نه این است که فلک این است که قمر توش است، آنجا فلکی است منفصل شده بله حالا فلکیتی که ممتاز است از سایر عناصر آنجا جاش است، فلکیت فرو رفته در تخوم ارضین چنانکه این عرش هم از آنجا سرازیر شده آمده تا تخوم ارضین. همین خاکی که اینجا
«* دروس جلد 6 صفحه 109 *»
هست آن لطائفش رفته سرابالا تا محدب عرش پس اینها همه مخلوطند و ممزوج. به این نسق که انشاء اللّه بنای فکر را میگذاری آن وقت تعین اشیاء را میتوانی بفهمی. این غرفههای ظاهری هیچ به نظر حکیم نمیآید، محض اینکه آدم مشتی از گندم را برداشت این مزاجش نمیگردد متعین نشده. تا مشتی آب را کسی از حوض برداشت جلدی تغییر نمیکند مزاجش، حتی همان آبی که در حوض باشد اگر میبینی بالاهاش خاصیتی دیگر دارد تحلیل غذا بهتر میکند پایینهاش آنطور تحلیل نمیبرد غذا را، به جهت این است که آن پایینها خاک داخل دارد مائیتش کم است بالاها مائیتش بیشتر است اجزای ارضیهاش کمتر است.
پس به این نظر که نظر کنید خواهید یافت که اعالی جماد که نرم شده رفته رو به اسافل نبات، و اسافل نبات یعنی ریشه نبات متصل است به محدب جماد. پس منتهیٰالیه جماد نبات است مقعر نبات جماد است. پس نبات ریشهاش رفته توی جماد و جماد عالیش رفته توی ریشه نبات و باید از آنجا بروید. دیگر از این پستا اگر فکر کنید خواهید یافت که نبات نیست مگر آن بخارهای بسیار لطیفی که هیچ به چشم نمیآید، این بخاراتی که از چاهها بیرون میآید غلیظ است، از این است که بالا که میرود نزول میکند. پس نبات بخاری است که از بس صاف است و لطیف به چشم نمیآید، و آن است که جاذب است و دافع و هاضم و ماسک. این تنه درخت ظرف آن بخار است. در توی تنه درخت و ریشه درخت و برگ درخت مثل روحی است در بدن، مثل آبی در کوزه آن صوافی منتشرند در این غلائظ، روح نباتی از سر درخت هست تا ریشه درخت، همینجور تو در عالم فکر کن نبات از محدب عرش هست تا تخوم ارضین، معذلک محدب جماد متصل است به مقعر نبات به اینجور که ریشه این نبات فرو رفته تا تخوم ارضین و شاخههاش رفته تا محدب عرش.
پس به این نظر که نظر کنید به همین پستا انشاء اللّه دقت کنید باز محدب نبات همینجور مماس است با مقعر حيات. باز نه هر بخاری که نبات شد و جاذب و
«* دروس جلد 6 صفحه 110 *»
دافع و هاضم و ماسک شد حيات به آن تعلق میگیرد، بلکه آن اعلای درجه نبات است که حيات به آن تعلق میگیرد. باز نه همین که حیاتی به یک نباتی تعلق گرفت میبیند میشنود بلکه این بخار را اگر توی بدنی بکنند که چشم داشته باشد جلدی میبیند. بخار به محض درست شدن نمیبیند بخاری که از قلب ناشی شد و از قلب رفت در دماغ و از دماغ آمد توی چشم این میبیند. آن بخاری که از قلب است و میرود توی گوش میشنود و هکذا. اما بخاری که از معده میرود بالا آن هم بخاری است اما با این بخار خیلی تفاوت دارد، این بخار چشم را تار میکند گوش را کر میکند شامه و ذائقه را ضایع میکند، فعلش مثل فعل جماد است و در حقیقت جماد است. پس یک بخاری است مثل بخارات ظاهری اینها قابل حيات نیستند بلکه ممیت و مُضعِف حیاتند، آن بخاری که از قلب متصاعد میشود آن قابل است که حيات به آن تعلق بگیرد پس ببیند و بشنود و ببوید و بچشد. پس نباتیتهایی که در سایر نباتات هست و در بدن انسان هم آن نبات هست، آن همینی است که گرسنه میشود و تشنه میشود. این نبات قابل حيات نیست به هیچ وجه تا بعد از آنی که این نباتیتش که تمام شد آن وقت قابل این میشود که حيات به آن تعلق بگیرد. و به همین پستا است که نطفه هر حیوانی که ریخته شد از ابتدا زنده نمیشود، گندمی را وقتی ریختی توی آب از ابتدا بنای تر شدن میگذارد همین که ماند میخیسد کمکم باد میکند پيک میزند.
به همینجور فکر کنید انشاء اللّه نطفه حیوانی در رحم حیوانی که ریخته شد یکخورده که ماند همان ساعت بنا میکند خیسیدن وقتی خیسید باد میکند بنای نمو میگذارد اما زنده نیست، مدتها میگذرد تا وقتی که بخاری که صافیِ بخار باشد، صافی صافی باشد در آن پیدا شود، آن وقت حيات در آن درمیگیرد. خواه حیوانات قویه باشند که قلب دارند خونی در آن قلب میریزد و از بخار آن خون زنده میشوند، خواه حیوانات ضعیفه، پیش از آن تا مدتهای مدید نبات است قد و پهنا
«* دروس جلد 6 صفحه 111 *»
زیاد میکند تا وقتی که در اندرون او در ریزریزهای بخاری که در اندرون آن است آن خون میریزد، آن خون که در آنجا ریخته شد این بنا میکند جنبیدن.
پس جمیع عوالم غیب به همین پستا است و نوعش همینجور است. دیگر نبات پوست پیازی نیست که روی عرش کشیده شده، صوافی نبات رفته تا توی عرش غلائظش رفته تا تخوم ارضین و هکذا محدب حيات رفته تا محدب این عرش منقطع شده و غلائظ حيات تا تخوم ارضین فرو رفته. این است که در هر گوشه بخاری که جایی درست شد که صافی صافی باشد آنجا حیوانی متکون میشود اگرچه مغز سنگی باشد. به همین پستا همینطور است عالم خیال محدبش منقطع شده به محدب همین عرش غلائظش پایین رفته تا تخوم ارضینِ عالم انسانیت که همان عالم خودمان باشد. حالا وقتی مردم میشنوند که به عالم قیامت باید رفت انسان خیال میکند که راه دوری باید رفت تا به آنجا رسید. بلکه جوری است که اگر انسان را در قبر بگذارند یا در دریا بیندازند یا در هوا به صلابه بزنند سؤال از او میکنند. به همینجور محدب عالم انسانیت محدب همین عرش است مقعرش فرو رفته تا در عالم خیال. به همین نسق محدب عالم انسانیت فرو رفته تا مقعر عالم عقل. به همینطور بروید تا محدب عقل چنانکه مقعر این عقل رفته تا محدب این افلاک و در همه جای این عالم عقل فرو رفته. از این جهت هر چیزی به حسب خودش عقلٌمايی به حسب خودش دارد. پس غلائظ عقل است که فرو رفته تا تخوم ارضین. پس اگر حیوانی در مرکز عالم متکون شد مثل انسان نخواهد بود که روی این زمین خلق شده. دیگر اینجا هم هرچه صافتر و لطیفتر بگیرند صاحب شعورتر میشود.
به همین نسق منتهیٰالیه آنچه خدا خلق کرده و شنیدهای حتی اسمهای خدا و مقام فؤاد و بالاتر از آن و مقام بیاسم و رسم و هرچه شنیدهای منتهاش و محدبش منتهی شده به محدب همین عرش عالم اجسام حتی اسمها و صفتها حتی مشیت خدا و آن طرف عرش هیچ نیست. حالا اگر نتوانی خیالش کنی که چطور هیچ نیست
«* دروس جلد 6 صفحه 112 *»
پر تقصیری نداری راهش به دستت نیست بگویی نمیتوانم آنجاها را تعقل کنم و تصور کنم راست است به جهت آنکه تو هرچه تصور کنی در عالم هستی تصور میکنی و آنجا نیست. چون نیست، نمیشود تصور کنی، تو نمیتوانی تصور کنی که نه خلأ است نه ملأ است. ظرفی باشد نه توش خالی باشد نه توش پر، من نمیتوانم تصور کنم راست است. خالیش یعنی هوا توش است پرش یعنی آب توش است اما آن طرف عرش اصلش هیچ نیست نه هوا است که خلأ اسمش بگذاری نه آب و خاکی که تو ملأ اسمش بگذاری ابداً آنجا هیچ خلق نکرده. منتهای وجود محدب عرش است، منتهای ملک خدا تمام صنعت خدا توی همین چرخ و همین فلک است و در این کره است و هی خلق میکند در اینجا.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 113 *»
درس دهـم
(چهارشنبه 28 ذیالقعدةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 114 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از طورهایی که عرض کردم انشاء اللّه معلوم شد که فعل هر فاعلی مشابه او است مشاکل او است و خوب این مسأله را تحقیق کنید. فعل فاعل را مکرر عرض کردهام و هیچکس هم نفس نمیکشد ببینم فهمیده یا نه. من شک میکنم که آیا کسی پیرامونش گشت یا نگشت و اگر گاهی هم حرف بزنید بد نیست آدم میفهمد کسی چیزی به دستش آمده یا نه؛ آدم علم غیب که ندارد. فعل هر فاعلی از عرصه بیرون فاعل نیست از عرصههای بالا هم که جاش نیست بگیرند. پس فعل فاعل از عرصه
«* دروس جلد 6 صفحه 115 *»
فاعل میآید این است که بر شکل فاعل است بر طبع فاعل است. حرارت آتش بر طبع آتش است. آتش اگر این حرارت را نداشت چه میدانستیم آتش است؟ تمام آنچه شناخته میشود و باید اعتقاد کرد، تمام اشیاء و تمام جاهایی که باید معرفت حاصل کرد معرفت ظاهر به ظهورش است ظهور نداشته باشد کسی خبر از آن ندارد. دقت کنید اینها را سرسری نگیرید. اینها قواعدی نیست که هرکس اینها را یاد نگیرد همان عالم نشده باشد یاد هم بگیرد علمی یاد گرفته، بلکه قواعدی است که هرکس یاد گرفت ایمان در قلبش متحقق میشود هرکس نگرفت ایمانش مستودع است. بسا جایی که اقتضا کند بگیرند از آدم، دیگر اگر رأیشان قرار نگرفت نگرفتند.
پس عرض میکنم هر فاعلی به فعلش فاعل است و این سرّی است که میفرماید اللّهم عرّفنی نفسک فانک ان لمتعرّفنی نفسک لماعرف رسولک تا خدا را میشناسی بدان رسولش را شناختهای و همچنین اللّهم عرّفنی رسولک فانک ان لمتعرّفنی رسولک لماعرف حجتک اگر او را بشناسی او را تمامش را میشناسی هرجاش را نشناسی بدان درست نشناختهای. هر فاعلی را فکر کنید و در جایی نظر را بدوزید که بتوانید کثراتش را زود فکر کنید، جسمی که یا متحرک است یا ساکن؛ جسمی بخواهید که فاعل نباشد نه متحرک باشد نه ساکن هیچ جا خدا خلق نکرده، هرچه را خدا خلق کرده فعل دارد کمال دارد. پس جسم خلقی است از خلقهای خدا و این جسم فعل کلی دارد اعم از حرکت و سکون که همراه او است، بعد آن وجود خارجی یا متحرک است یا ساکن. هرکس جسم را دیده یا خیال کرده یا تعقل کرده، یا متحرک دیده یا ساکن، جسم لامحاله یا متحرک است یا ساکن. اگر متحرک است فعلش حرکت است حرکت ضد سکون است، اگر ساکن است فعلش سکون است سکون ضد حرکت است. جسم کمالش به حرکت است کمالش به سکون است. جسمِ بیکمالی بیفعلی خدا خلق نکرده. و همچنین ظاهر، ظاهر است به ظهورش و از ظهور باید پی برد به ظاهر، ظاهر اگر ظهور نداشته باشد اسمش ظاهر نیست اسمش
«* دروس جلد 6 صفحه 116 *»
غائب است. غائب هم فعل دارد آن هم به فعلش غائب است، غابَ فاعلش غائب است. پس هر چیزی به فعلش باید شناخته شود، این فعل از بیرون فاعل چیزی به خود نچسبانیده چرا که هرچه را به خود چسباند عاریه است دخلی به فاعل ندارد. آدم جبه خز بپوشد دخلی به خودش ندارد، پوست بدن خودش را ببینید چه چیز است.
پس از خارج که فاعل نمیگیرد چیزی را به خود بچسباند، از نیست صرف صرف که امتناع است و خدا خلقش نکرده و وجود ندارد، نگرفتهاند. نیست که نیست و نیست را هست نمیتوان کرد و خدا هم نیست را هست نکرده پس از نیست که این فعل را نمیشود درست کرد از خارج هم که نباید گرفت. پس به حصر عقل به حصر نقل این فعل از عرصه فاعل است آمده پایین. اگر یک وقتی در جایی ظاهر نیست و بعد در آنجا ظاهر میشود از فاعل نیست.
ملتفت باشید که خیلی در اینها قواعد کلیه به دست میآید و در حکمت بابصیرت میشوید، میبینی حالا روزی هست بدان روز نبوده و خدا میآرد روز را، شب نیست خدا میآرد شب را. خدا تازه به تازه چیزها را احداث میکند کل یوم هو فی شأن این تازهها را نه این است که از عرصه نیستی آورده. نیستی که نیست و خلق نکرده که از آنجا بیارد. از عرصه نیستی هیچ چیز را نمیشود آورد و محال است. و چیزی که محل قدرت نیست قدرت این خدا عمداً به آن تعلق نمیگیرد. و این الفاظ را حکماء گفتهاند که عرض میکنم. پس محال متعلق قدرت نیست و این لفظ هم باز مدارا است به جهتی که اگر بگویی خدا نمیکند این کار را بسا مردم «ناتوانی» بفهمند، بسا ذهنهای کج چنین بفهمد. میگویی خدا همه کار میتواند بکند اما محال چیزی نیست که قدرت به آن تعلق بگیرد محال نشدنی است نمیشود چیزی به آن تعلق بگیرد. حضرت صادق یا امام رضا صلوات اللّه علیهما میفرمایند لیس فی محال القول حجة دیگر او امام بوده از کسی که نمیترسیده، میفرماید لیس فی محال القول حجة خیال کنی حرمت خدا را داشتهای نه لیس فی محال القول حجة و لا فی
«* دروس جلد 6 صفحه 117 *»
المسألة عنه جواب جواب ابلهان خاموشی است و لا للّه فی معناه تعظیم.
کار خدا آن جوری است که خودش میکند. از امکان میگیرد و خلق میکند، از محال خلق نمیکند، هرچه را خلق کرده از امکان خلق کرده، پس از عرصه نیست صرف خدا خلق نمیکند. اما این حرفها که خدا از کتم عدم به وجود میآورد انما امره اذا اراد شیئاً انیقول له کن فیکون را شما انشاء اللّه فکر کنید در همین بیانها حاقش را میتوانید به دست بیارید. بله امروز چهار ساعت پیش از این نبود شب هم هنوز نیامده. اینها را از کتم عدم به وجود میآورد معنیش این نیست که از نیستی به هستی میآورد، و خدا کار بیجا نمیکند. قاعده کلیه است شما نقطهاش را بگیرید که الفاظش کم است تا یادتان نرود بعد فکر کنید انشاء اللّه همهاش هم دو کلمه است و آن دو کلمه این است که چیزهایی که بیرون میآید از جایی، و هر چیزی که در یک مقامی در یک جایی نیست در یک وقتی نیست و در یک وقتی میبینی پیدا شد این یک جایی بوده آمده اینجا، نه که از عدم آمده. اگر گفته میشود که از عدم آمده یعنی اینجا حاضر نبوده اینجا ظاهر نبوده نه اینکه باطنش هم نبوده.
دیگر فکر کنید و این آیه را فراموش نکنید که یکی از قواعد کلیه است فرمایش کرده میفرماید و ان من شیء الا عندنا خزائنه و اشیاء در عالمهای بالا جا دارند مثل پلههای نردبان هی میآیند پایین. اینهایی که در پلههای پایین هستند در پایین نمیبینند او را، وقتی آمد او را میبینند. پس پیشتر معدوم بود خدا از کتم عدم این را آورده اینجا عدم آن چیزی است که حاضرین آن را نمیبینند. و این اصطلاحی است از ائمه طاهرین صلوات اللّه علیهم که خدا خلق را از دریای عدم خلق کرده از کتم عدم به وجود آورده، و اینها معنی دارد و معنیش را از شارع باید گرفت. عالم شهود ما اینهاییاند که در این اطاق حاضرند آن بیرون به نظر ما نمیآید پس آنجا شهود ما نیست. پس آنها معدوم است از نظر ما. اگر کسی تازه وارد اطاق شد میگوییم از غیب آمد به شهود از پشت پرده آمد از آنجایی که ما نمیدیدیم آمد، آن بیرون کتم عدم ما
«* دروس جلد 6 صفحه 118 *»
است عدم ما است، ما هم کتم عدم آنها هستیم. فکر کنید و آیه را فراموش نکنید و ان من شیء الا عندنا خزائنه و ماننزّله الا بقدر معلوم هرچه در یک وقتی نیست، نه این است که نیست، از عرصه نیستی که هیچ نیست یک جایی هست خدا از آنجا روز را میآرد، چیزی هست آنجا که اینجا نیست. پس هر چیزی که یک وقتی نیست و یک وقتی پیدا میشود این در جایی دیگر هست. آنی که از عرصه نیستی است خوب فکر کنید دقت کنید آنی که تعبیر بخواهی بیاری از کتم عدم یعنی عدم محض هرچه آنجا است هیچ بار نیست و هرگز هست نخواهد شد، هیچکس هم آن را نمیآرد بیرون. به جهت اینکه نیست چه بیارندشان؟ و چیزی که پیدا میشود یک وقتی از اوقات پیشترش هم بوده نهایت اینجا نبود حالا آمد.
پس ملتفت باشید این ترکیباتی که خدا ترکیب میکند و کل یوم هو فی شأن چه بسائط چه مرکبات مطلبش یکجور مطلب است. خدا میگیرد قبضهای را از غیب قبضهای را از شهود، اینها را داخل هم میکند یک چیزی میسازد که هم از غیب حصهاى دارد هم از شهود، ولدی متولد میشود. دیگر حاق علمِ «ضم و استنتاج» در همینها به دست میآید و این قاعده در همه ملک خدا جاری است. غیب من حیث الغیبیة قبل از تعلق به شهود حالتی خودش دارد و در عرصه نیستی هم نیست. شهود هم همینطور بعد از آنی که آن غیب آمد به این شهود تعلق گرفت چیز تازهاى پیدا میشود که پیشتر نبود. ببینید آتش به ذغالی و چوبی درنگیرد، در روغنی و فتیلهای درنگیرد رنگ خودش پیدا نیست، انسان نمیبیند آن را. ببینید منقل آتش بعد از آنی که شعلهاش میخوابد و آتش هست در آن بالای منقل که هیچ شعله ظاهری پیدا نیست، اگر بتهای بگیری میبینی یکدفعه روشن میشود. اگر آنجا آتش نباشد روشن نمیشود، پس آتش هست بالای منقل اگرچه به چشم نمیآید دلیلش اینکه بته میگیری درمیگیرد، پس آتش هست و دیده نمیشود، پس آتشی که دیده نمیشود در عرصه عدم است چشممان که او را نمیبیند صداش را هم نمیشنویم، از
«* دروس جلد 6 صفحه 119 *»
لمس هم اگر احساس نمیکردیم خیلی معدوم بود.
خلاصه آتش در عالم خودش هیچ رنگ که ندارد به چشم نمیآید. درست اگر ملتفت باشید چه عرض میکنم خواهید یافت حفظ حرارتش هم به همین اجسام ظاهره است. آن آتش صرف صرف قبل از تعلق آن به این اجسام، گرم هم نیست اگرچه یک روشنی خودش دارد گرمی خودش دارد، اما در این عالم بروز نمیکند مگر اینکه در چوبی در آهنی در ذغالی بنشیند. پس آتش در پرده غیب هست، اگر نباشد به محض زدن سنگ و چخماق آتش احداث نمیشود، لامن شیء؟! از کجا میآید آتش، از عرصه نیستی میآید؟! نیستی که نیست. از عرصه هستی میآید یا در سنگ است یا در چخماق است، پس آن ریزریزهای آتش را که میبینید از سنگ میریزد از غیب میآید. دیگر خیلی از حکمای ظاهری و این طبیعیین ظاهری ــ که خیال میکنند در طبیعی مسلط شدهاند ــ میگویند به جهت این است که حرکت احداث حرارت میکند. این حرف را میزنند، و بسا حرف خودشان را نمیفهمند که چرا حرکت احداث حرارت میکند. چرا حرارت نباید احداث حرکت کند؟ و این مردم اگر در فنون خودشان استاد باشند بدانید تصدیق حق را خواهند کرد. تمام شرع از روی طبیعت برداشته شده اگر کسی درست ببیند مطابق با حق خواهد شد. از روی طبیعت برداشتهاند و گفتهاند، لاعن شعور چیزی را حلال و حرام نمیگویند. پس وقتی چخماقی را به سنگی یا سنگی را به سنگی بزنی. دو شیء سخت صلب را بههم بزنی برقی دارد آتشی از آن بیرون میآید قندی را به قندی بزنی باز برقی دارد آتش دارد، نهایت ضعیف است که درنمیگیرد. پس ریزریزهای آتش بیاغراق بالفعل نشستهاند در توی چخماق و سنگ، وقتی به سرعت میزنی این را تمام این ریزریزهایی که منفصل است متصل بههم میشود. مادامی که منفصل نشده چسبیده به سنگ، وقتی چیز صلبی به آن میزنی میتراشد سنگ را و آن ریزریزها را وقتی به سرعت حرکت دادی از اطراف میریزد. این ریزریزها به یکدیگر وقتی ملاقات کردند هر ریزهاى
«* دروس جلد 6 صفحه 120 *»
تقویت ریزه دیگر میکند، خصوص روی قوی بریزند.
آتش بسیار سیال است فکر کنید انشاء اللّه مثل سیلان آب خیالش کنید. بسیار لطیف است و خیلی تند و خیلی رقیق، از شدت رقتی که دارد هر جسمی که از عناصر باشد غیر از نار، به آن سرعت مرور نمیکند و به آن رقت نیست. مثل آبی که روان است و خاکی که روان نیست، و این آب بخواهد مرور کند این آب اگر تند برود میشوید و میرود به آن سر جوب میرسد. و اگر آب به طور تأنی مرور کند و خاکهای اطرافش نرم باشد خاکها میریزد در جوب. اینها لفظهایی است ظاهری و بسا آنکه اینها را این طبیعیین نفهمند بلکه بسا آنکه بخندند به این حرفها. آتش بعینه آبی است روان از هوا روانتر، و این هوا نسبت به آن آتش غلیظ است هرجا این آتش پیدا شود مرور میکند از آن چیزهایی که در اطراف او است. مثل آبی که تمام اطرافش خاک است اگر تند مرور کند میگذرد، اگر کند برود خاکها دورش را میگیرند. پس آتش را اگر به طور سرعت اجزایش را بههم متصل کردی مثل سنگی را که به چخماق بزنی، هر چیزی را به سرعت حرکت دادیم گرم میشود آتشها است که بههم متصل میشود. آتش از شدت رقتی که دارد بخواهی به تأنی آن را حرکت بدهی هواها میریزد دورش را میگیرند، یا آبها یا خاکها دورش را میگیرند. لکن اگر به سرعت حرکت دادی که تا بروند غلائظ بریزند روش گذشته باشد آن وقت جزئی از جزئی تقویت میکند، تقویت که کرد تأثیر خودش را میکند. باری اینها را هم نمیخواستم عرض کنم.
ملتفت باشید انشاء اللّه، پس غیبی را که به شهاده تعلق میدهی، شهاده مثل دودی است که رنگ خودش سیاه است. دود نمیخواهد خودش رو به بالا برود آن قدری هم که میرود به گرمی آتش است. اگر سرد شد به سقف هم چسبیده باشد میافتد پایین. پس رنگ ذغال سیاه است و میلش به هبوط است به جهت غلبه برودتی که دارد. اگر آتش را تعلق دادی به این ــ و آن نوری را که آتش من حیث خودش دارد هیچ به این چشم هم نمیآید ــ پس اگر قدری در هوا غلظتی پیدا کرد شاید بعضی
«* دروس جلد 6 صفحه 121 *»
از آتش پیدا شود. اگر غلظتش زیادتر شد شاید رنگش زرد شود. غلظتش زیادتر شد و به چیز سیاهی مثل ذغال و دود تعلق گرفت رنگش سرخ میشود. پس این شعله متولد شده از آتش غیبی و دود ظاهری، پس آن غیب به این شهود تعلق گرفته ضم و استنتاج کردهاند، این شعله نتیجه شده برای این غیب و شهود. اگر غیبی مسلط شد بر شهود قرمزیش کم میشود و زرد میشود، بیشتر غلبه کرد رو به سفیدی میرود بیشتر غلبه کرد چشم را میزند دیگر رنگ ندارد. از آن طرف دود غلبه کرد سفیدی کم میشود زرد میشود، بیشتر غلبه کرد زردی کم میشود سرخ میشود. مثل اینکه وقتی آتش غلبه کرد سرخی کم میشود زرد میشود، بیشتر غلبه کرد زردی کم میشود، زردی که کمتر شد سفید میشود. مثل اینکه سفیداب و ذغال را یک درجه داخل کنی کدر میشود، بیشتر ذغال بریزی فیلی میشود تا وقتی خیلی ذغال بریزی بسا سیاه سیاه هم بشود که سفیدابش گم شود.
به همینطور اشیاء را بعضی به بعض ترکیب میکنند. حالت ترکیبیه که آن حمرت شعله باشد، این حمرت شعله را در واقع بخواهی بدانی جاش کجا است نه پیش آتش است نه پیش دود. لکن آن آتش با این دود که مقترن شدند جای حمرتش اینجا است، نه یک قدم بالا میتواند بگذارد نه یک قدم پایین، همینجور طعم هیچ میوهاى نه در خاک تنها است نه در آب تنها است، مقدار معینی از آب مقدار معینی از خاک با حرّ معینی بردِ معینی اختلاط یافتهاند یکدفعه میبینی ترش شد، یکدفعه میبینی شیرین شد، یکدفعه شور شد، یکدفعه عفص شد. این طعمها در مبادی نیستند. همیشه جای اولاد نه در پدر است نه در مادر بیرون از پدر و مادر است، جای ولد نزد اقتران پدر و مادر است. آن پیشتر در اصلاب نیستند. در آنجا نیستند.
به همین نسق اگر فکر کنید خواهید یافت که آن کومههای مجمله مبهماتش همیشه بودهاند. به جهت اینکه این کومهها جوهرند، و جوهر آن چیزی است که هرچه او را مقید به قید مثلث و مربع و مخمس کنی از امکانیتش هیچ کم نمیشود. پس
«* دروس جلد 6 صفحه 122 *»
اینها جواهرند و این جواهر همیشه بودهاند. پس همیشه ادناش در اعلاش متصرف است اعلاش در ادناش. انسان روحی دارد و بدنی این بدن پیش روح مستمد است. نه خیال کنی او همین که امداد میکند پس دیگر استمداد نمیکند. ببینید این بدن اگر گرم شد روح غضب میکند، اگر سرد شد روح حلیم میشود. در وقتی انسان در شدت غضب است، اگر اینقدر ماسک شد که بایستد لامحاله غضبش مینشیند. وقتی قرار میگیرد برودت غلبه میکند غضب مینشیند. ایستاده است بنشیند غضب مینشیند. همین که انسان تسخین میکند روحش غضوب میشود. کمصبر و کمحوصله میشود، کارها را میخواهد تند تند کند. بسا همان شخص غضوب وقتی ماست میخورد صبر و حوصله پیدا میکند کارها را به تأنی میکند. و این در جمیع طبایع حیوان و انسان جاری است. و همین را طبیعیین نفهمیدهاند خیال میکنند غضب و فرح از عالم انسان باید بیاید، از آنجا باید بیاید.
شما ملتفت باشید انشاء اللّه تمام سرورها از این طرف بالا میرود همچنین غضبها و حزنها و هکذا، انشاء اللّه مشق کنید که هر وقت محزونی منشین غصه بخور که دلم تنگ است. بدان سبب حزن نیست مگر حرارتی که محتقن شده در قلب، این حزن پیدا شده. این حزن پیدا شده از آنجا نیست. همین که میبینی محزونی هندوانه پیدا کن بخور خودش حزن میرود. غضب داری از دست کسی کجخلقی یک کاسه آب بخور غضب فرو مینشیند زود صلح میکنی. آنجاها هم که میروی صلح بدهی همینطور کن، جلدی میارش سبیلبوسی کند. بگو حالا بنشین آب بخور قلیان بکش، همین که نشست آبی خورد کمکم غضبها خودش تمام میشود. همچنین فرحها، از این سمت که شیء مفرّحی رسید به بدن تأثیر میکند در روح، روح از براش انبساط حاصل میشود. اینجا که چیز گرمی میخورد روح داغ میشود حرارت پیدا میکند روح که گرم شد تندتند میخواهد کارها بکند صبر ندارد در کارها، استیلاء میخواهد پیدا کند. حالا میبینی دلتنگی ــ و دلتنگی
«* دروس جلد 6 صفحه 123 *»
بد چیزی است ــ منشین هی به چایخوردن، آب سردی بخور هندوانه بخور جلدی خودش تمام میشود.
پس تأثیر میکنند تمام ابدان در تمام ارواح و تمام غذاها در تمام ارواح. اما روح وقتی اکتساب میکند از بدن که به اینجا چسبیده باشد، همین بدن وقتی روح توش هست و تصرف میکند در آن، چاییش که میدهی جذبش میکند هضمش میکند حرارتش را میبرد بالا خودش هم آن وقت غضب میکند. اما اگر روح نباشد شکمش را پر از چایی بکنی بدن چایی را هم سرد میکند. طبعِ خودش طبع خاک است. مردهها همه یخ کردهاند هرچه مقترن به آنها شد یخ میکند. پس روح تصرف میکند در بدن، دیدنش از او است شنیدنش از او است چشیدنش از او است بوییدنش همه از او است جاذبهاش از او است دافعهاش از او است ماسکهاش از او است هاضمهاش از او است. او تا بیرون میرود جذب و هضم و دفع و امساک همه تمام میشود. همچنین دیدن شنیدن چشیدن بوییدن، پس همه خراب میشود میرود پی کارش، او که آمد همه میآید. همین که آمد شیرینیش که میدهی حظ میکند. ترشیش میدهی ابرو گره میکند. روح در عالم خودش هست وقتی تقید به این بدن ندارد نه حزن دارد نه فرح، نه گرمی میفهمد نه سردی. گرمی و سردی را با این دست میفهمد مرئیات را با این چشم میفهمد مسموعات را با این گوش میفهمد مذوقات را با زبان مشمومات را با بینی و هکذا. حالا اگر در همچو بدنی ننشیند نه گرمی میفهمد نه سردی، نه رنگها نه صداها، نه بوها نه جذب نه هضم نه دفع نه امساک برای او نیست، مثل کلوخ افتاده مثل همین جماد. این را میفهمید که بدن اگر روح از آن بیرون رفت دیگر هیچ نمیفهمد. آن روح هم اگر تعلق نگیرد به بدن هیچ نمیفهمد. با وجودی که او حيات است و تمام مشاعر از او است اما قبل از تعلقش به بدن مثل کلوخ افتاده.
دیگر اینها را که یاد گرفتید میدانید این را که مستضعفین در قبر مانند کلوخ افتادهاند یعنی چه؟ میدانید که مانند اینجور کلوخها نیست. مانند کلوخ است اما
«* دروس جلد 6 صفحه 124 *»
پدرش را میشناسد مادرش را میشناسد. هر مردهای که باشد حتی اگر بچه باشد میشود کاری کرد براش، میشود سوقاتی براش فرستاد. میشود سوقات برای مستضعف فرستاد. اگر مثل کلوخ این دنیا بود باید هیچ فاتحهاى هیچ خیراتی برای آن ثمر نداشته باشد. «مثل کلوخ افتادهاند» یعنی تمیز حق از باطل نمیدهند، مثل اینجا که چشم داشتهاند چیزها را میدیدند گوش داشتند صداها میشنیدند، آنجا هم که هستند میروند میآیند. بعضی جاها میروند بعضی جاها نمیروند، بعضی جاها که مناسبند میل میکنند میروند، جاهای منافر میل نمیکنند نمیروند. اینجور زندگی را دارند، لکن آنجا حالتشان مثل حالت این دنیا است، اینجا نمیتوانست تمیز حق از باطل بدهد آنجا هم نمیدهد، مگر آنجا خورده خورده بماند درس بخواند مثل اینجا، آنوقت کمکم بفهمد چنانکه اینجا مستضعف بودند آنجا هم مدتها مستضعفند، خورده خورده درس میخوانند مطالب زیاد مکرر میشنوند، آنوقت خورده خورده از حد استضعاف بیرون میآیند.
و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
بعد از درس فرمودند اگر کسی این علوم را نداشته باشد اخبار را نمیتواند جمع کند. میفرمایند: مستضعف مثل کلوخ افتاده، آنوقت میفرمایند جایی دیگر که بچهها را که میبرند حضرت فاطمه متوجهشان میشوند، یا مریم یا حضرت ابراهیم. برای بچهها میشود سوقات فرستاد. صلواتی بفرستی برای بچهها آنجا براش ثمر میکند، زودتر از حد استضعاف بیرون میآید، زود بیرون میآید. و السلام.
«* دروس جلد 6 صفحه 125 *»
درس يازدهـم
(شنبه 2 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 126 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از طورهایی که عرض کردم، فعل فاعل را ملتفت باشید انشاءالله. چون معقول نیست هیچ فاعلی فعل خود را از غیر عاریه کند. و فعل است که فاعل آن را احداث میکند، و آن فعل، پیش از احداث هیچ نیست و فاعل او را احداث میکند به خود او. و این است اصطلاحی که در احادیث هست که «خلق لامن شیء» فرمایش میکنند، و این علماء و حکمائی هم که هستند هیچ ملتفت نشدهاند. مشایخ ما اینها را اصرار کردهاند و فرمایش میکنند. میخواهم عرض کنم تمام افعال از تمام فواعل لامن شیء
«* دروس جلد 6 صفحه 127 *»
سر میزند. حالا امر به این شیوع از نظر جمیع کسانی که غیر اهل حقند پوشیده مانده. فعل فاعل باید صادر از خود فاعل باشد، فاعل او را ساخته باشد، پس او است مصنوع و مفعول مطلق فاعل. دیگر فاعل در وقتی یا در مکانی این کار را کرد، به جهتی که خودش در وقت و مکان نشسته آن وقت و آن مکان مفعول مطلق نیست مفعول فیه میشود دیگر یا مفعول منه است یا مفعول به یا مفعول علیه، هیچکدام از اینها مفعول مطلق نیست.
پس فعل فاعل صادر است از فاعل، ماده فعلش را از غیب نمیگیرد و همچنین صورتش را. شما همینقدر ملتفت باشید که کرسی اثر نجار نیست، این گولتان نزند. این کرسی ظهور چوب است، به غیر از چوب هم هیچ ندارد. حرکت فاعل هم آنوقتی که وارد شد بر او، در آن وقت محفوظ است سر جای خودش. و حالا دیگر هیچ فعل فاعل در کرسی پیدا نیست مگر به طور استدلال. و شما بدانید که ٭ پای استدلالیان چوبین بود ٭ همینقدر میشود استدلال کرد که استادی آن را ساخته، دیگر استاد چهکاره بوده، نمیشود فهمید. اثر و مؤثر اینطور نیست.
شما فکر کنید، اثر را مؤثر احداث میکند. این حرف را به هر زبان و برای هر طايفهای میتوان گفت. آن سرّش و مغزش را بسا انسان تقیه کند و جایی نگوید، اما نوعش را همهجا میتوان گفت. پس اثر چون صادر است از خود مؤثر، و مؤثر مادهای و گلی بر نمیدارد فعل خود را بسازد؛ آنها که گل بر میدارند در قالب میگذارند خشت میسازند؛ خشت، اثر خشتمال نیست. حرکت دست شما اثر دست شما است. گلی برنمیدارند حرکت خود را از آن بسازند هوائی برنمیدارند از آن بسازند، هرچه ماسوای این حرکت است من آنها را برنداشتهام حرکت بسازم. من خود این حرکت را به خود این حرکت احداث کردهام آن را ساختهام. ماسوای این حرکت که ضدیت با حرکت دارد سکون است، سکون که محال است جمع شود با حرکت. پس حرکت را شما به نفس حرکت احداث میکنید سکون را هم به نفس سکون شما احداث میکنید. و چون شما احداثش کردهاید مال شما است.
«* دروس جلد 6 صفحه 128 *»
حرفها زیاد گفته شده در کتب مشایخ، مشایخ هیچ کوتاهی در علم نکردهاند لکن تقصیر مردم است که کتابها را برمیدارند کان و یکون را و مبتدا و خبر را میخواهند بفهمند. بچه که شعور ندارد وقتی مادر میگوید قربان چشمهای بادامیت بروم میگوید ننه من بادام میخواهم. حالا این مردم هم تا عبارتی میبینند هیچ ملتفت مراد و مقصود صاحب آن نمیشوند، در همان الفاظ و عبارت مینشینند و بحث میکنند و حرف میزنند.
مسأله جبر و تفویض مسألهای است که وقتی در اخبار بروی، هیچ مسألهای نیست که در عظمت آن، آنقدر بگویند. و این مسأله را هیچکس نمیداند مگر امام. مسائلی که مکلفٌبه مردم است و مردم باید یاد بگیرند انبیاء آمدهاند و معجزات آوردهاند، تکلیف مردم قرار دادهاند آنها را. آمدند سبقت کردند و گفتند، قبول هم که نکردند عذابهای ظاهری و باطنی آوردند برای آنها. اما مسأله جبر و تفویض را تکلیف مردم قرار ندادهاند میفرمایند مخصوص ما است نهی هم میکنند که کسی در این مسأله فرو برود طریق مظلم فلاتسلکه و بحر عمیق فلاتلجه فرو رفتن در آن منهیٌعنه هم هست. مسألهای است که خدا میداند آن را، رسول خدا میداند ائمه هدی: میدانند غیر از اینها هم هیچکس نمیداند. اگرچه محیی الدین باشد بلعم باعورا باشد، مسألهای است که میفرماید هیچ کس نمیداند آن را غیر از ائمه هدی:، انبیاء و اولیاء میدانند غیر اینها هم هیچکس نمیداند مگر کسی را که ائمه هدی: تعلیمش کرده باشند بخصوصه، ببینید چقدر عظیم است! چقدر مشکل است! بخواهید جایی هم به دست بیارید، توی کتابهای اهل باطل که اصلش نگردید به جهتی که آنها اصلش باطل است. حالا مسأله به این عظمت را ببینید خدا توی کارهای خودمان گذاشته و میشود فهمیدش، اما به شرطی که باز لفظها را نگیری، ببینی من چه میخواهم بگویم.
من میگویم این را تحقیق کنید که مفعولِ فاعل، یعنی آن چیزی که از فاعل
«* دروس جلد 6 صفحه 129 *»
صادر شده یعنی آن چیزی که اگر فاعل آن را نکرده بود نبود، این را به دست بیار آنوقت میفهمی مسأله جبر و تفویض را، خلقت لامن شیء را. پس خشتها، نه گلش مصنوع خشتمال است نه قالبش نه خشک کردنش. گل یکی از اسبابش بوده چنانکه قالبش یکی از اسبابش بوده. یکی از اسبابش هوا است یکی قالب است یکی خاک است یکی آب. پس اثر آن است که صادر باشد از مؤثر و مفعول مطلقِ مؤثر باشد. مفعول را فاعل باید احداث کند، از ضد که احداث نمیکند. حرکت را به سکون نمیشود احداث کرد حرکت را به خود حرکت احداث میکنی، سکون را به خود سکون، این را ول میکنی آن را احداث میکنی. پس خود حرکت را به نفس حرکت احداث میکنی. پس تمام فواعل ــ قطع نظر از آنجاهایی که کارها بر روی جایی واقع میشود که آنها اثر نیستند ــ تمام فواعل کار خود را و اثر خود را به خودِ کار به خود اثر احداث میکنند. خود حرکت را شما به خود حرکت احداث میکنی نه به سکون نه به سایر افعال دیگر. نه از ماده خارجی برداشتی او را نه از صورتهای خارجی که در عالم هست. پس تو «لا علی احتذاء صورة، لا من مادة» خلق کردهای فعل خودت را. مادهاش آن فعل تو است صورتش آن چیزی است که ممتاز است از سکون. میبینی چقدر واضح است، خدا میداند کسی که به آن رسید، میبیند که از جمیع مسائل واضحتر است.
میبینید مادهای دارد این حرکت صورتی دارد این حرکت. مادهاش فعل تو است و آن فعل تو اعم است از حرکت و سکون. دیگر فعل را، در فاء و عین و لامش گیر نکنی بگویی من عربی نمیدانم، تو «کار» اسمش بگذار. هرکس ساکن شد سکون کار آن کسی است که ساکن شده. هرکس حرکت کرد حرکت کار همانی است که حرکت کرده. پس ماده این حرکت و آن سکون، ماده هردو، فعل فاعل است. صورت حرکت، مابه الامتیاز او است از سکون. هر شیئی آن مابه الامتیازش، آن چیزی است که پیش خودش باشد پیش هیچ کس دیگر نباشد غیر خودش. انشاءالله دقت کنید پس مابه الامتیاز آن چیزی است که مخصوص خود شیء است، مابه الاشتراک آن چیزی است
«* دروس جلد 6 صفحه 130 *»
که جایی دیگر هم یافت میشود. حالا مابه الاشتراک حرکت و سکون، فعل است و فعل کار فاعل است. هردو، کار فاعل است. اما مابه الامتیاز آن است که از این یکی هیچ پیش آن یکی نباشد از آنیکی هیچ پیش این یکی نباشد. و اگر اینها را یاد بگیرید در فقه و در اصول و در طب و در جمیع علوم به کار میآید. همیشه مابه الامتیاز، مخصوص آن شیء ممتاز است، که دیگر در ملک هیچجا پیدا نمیشود، و خیلی آدمها که شق شعر کردهاند در خیلی جاها، اینجاها پاشان لغزیده است. زید چشم دارد عمرو هم چشم دارد این مابه الامتیاز نیست. ببین چشم زید چهجور است که غیر زید آنجور چشم ندارد آن مابه الامتیاز است، چشم عمرو چه جور است که غیر او آنجور چشم ندارد، آن مابه الامتیاز است.
دقت کنید غافل مباشید، عرض کردم وقتی مِغرفهای برداری آب حوض را غرفه غرفه کنی، آب حوض ممتاز نشده، این امتیاز از امتیازات ظاهری است. و اغلب ملاها و کسانی که خیال میکنند حکیمند این را مابه الامتیاز میدانند و این مابه الامتیاز نیست. مابه الامتیاز این است که جایی دیگر یافت نشود، آن صورت شیء است. و این تعریف در عرفهای مردم هم صادق است. آنچه در این مغرفه است به این مغرفه خصوصیتی دارد. آنچه در آن مغرفه کردهاند به آن خصوصیتی دارد. پس مابه الامتیاز اشیاء آن است که با هر شیئی هست، و در تمام ملک خدا دیگر آن جور نباشد. حالا زید و عمرو هر دو چشم دارند این مابه الامتیاز نشد. آن چیزی که پیش زید هست و جایی دیگر یافت نمیشود آن مابه الامتیاز است. زید مابه الامتیازی دارد و آن، آن چیزی است که در جایی دیگر یافت نشود. و خدا میداند که من میدانم که هنوز نتیجه این حرفها را نمیدانید چقدر است. نتیجههای عظیم عظیم دارند و شما نمیدانید. ما به الامتیاز مخصوص شیء ممتاز است. حرفش را ببینید به چه آسانی میتوان گفت، پیش همه عقلاء میشود گفت تقیه هم ندارد. ما به الامتیاز مخصوص شیء ممتاز است.
«* دروس جلد 6 صفحه 131 *»
دیگر حالا ملتفت باشید که این نمونه نتیجه است که خلق هرچه نزولشان زیادتر است و دورند از مبدأ اختیارشان کم است. اگر یکخورده باهوش باشی آنوقت میفهمی چه میگویم و هنوز غافلی، این یکی از نمونههای نتیجه است باز خود نتیجه نیست. اشیاء هرقدر از مبدأ دورترند اختیارشان کمتر است، همان غرفه غرفه شدهاند. از این جهت سنگی به سنگی خیلی شبیه است. دو مثقال نقره را بکشی هرچه را این دارد آن دارد هرچه را آن دارد این دارد، چقدر شبیه است. به طوری که هر دو را در جیب بیندازی وقتی میخواهی بیرون بیاری بسا بر خودت مشتبه بشود کدام کدام است. پس تمیز مرتفع است سنگی با سنگی جمادی با جمادی نقرهای با نقرهای طلایی با طلایی امتیازشان کم است. مغرفههاشان مغرفههای ظاهری است از اینجهت گول زده خیلی را که خیال کردهاند اینها ممتازند. اگر دو مثقال جماد را که مثل هم باشند پنهان کنی جایی، بخواهی بیرون بیاری بسا آنکه بر خودت مشتبه شود. اما نباتات امتیاز آنها بیشتر است. اما باز خیلی درختها به خیلی درختها مشتبه میشود.
همینطور در حیوانات باز فکر کنید، این گنجشک با آن گنجشک مادامی که پهلوی همند تو تمیز میدهی، لکن وقتی رفتند خواستند برگردند تو نمیدانی کدام کدام بود. گوسفندی با گوسفندی چقدر شبیه است! اگرچه مقامش بالاتر است از گنجشکها و بهتر از گنجشک میتوان تمیز داد. به همین طور میآید در مقام انسان، انسان با اینهمه جمعیت که همه چشم دارند همه گوش دارند ابرو دارند رنگ دارند قد و قامت دارند، دو تا انسان بخواهی پیدا کنی که امر مشتبه شود خیلی کم است. صد هزار نفس را بخواهی جمع کنی، شاید دو نفری پیدا شوند شبیه به یکدیگر که محل اشتباه شوند. امر همینطور میرود بالا، هرچه متشخص شدند مابه الامتیازشان زیادتر خواهد بود. انبیاء دیگر خیلی ممتازند از یکدیگر به هیچ وجه نمیشود که در حالاتشان مشتبه به یکدیگر شوند.
پس انشاءالله ملتفت باشید که اینها مغشوش میشود پیش کسانی که خبر
«* دروس جلد 6 صفحه 132 *»
ندارند از علم، چون خبر ندارند از سرّ خلقت، میگویند آنچه از پیش خدا میآید وحدت دارد. پس هرچه امر بالاتر میرود اختلاف کمتر میشود، آن بالاها هیچ اختلافی ندارند. اینها لفظ علم است یاسینی است به گوششان خورده شده مثل الذین حملوا التوریة ثم لمیحملوها کمثل الحمار یحمل اسفاراً خر یاسین چه میفهمد، یاد میگیرد وقتی بنای گفتن هم شد حیوان ناطق است بنا میکند گفتن، میگوید. خودش هم نمیداند چه میگوید.
پس ملتفت باشید هرچه امر رو به مبدأ میرود هرچه میرود بالاتر امتیازات بیشتر میشود هرچه رو به پایین میرود امتیاز کمتر میشود. پس جمادات چون امتیازشان کمتر است خیلی شبیهند بههم. بعد نباتات امتیازشان بیش از جماد است خیلی شبیهند اما نه به قدر جمادات، بعد توی حیوانات که میآیی آن حیواناتی که اهلی نیستند و مقترن نبودهاند به انسان مثل دو گنجشک دو آهو شبیهند به هم. به خلاف گوسفندهای اهلی که شباهتشان کمتر است گورخرها خیلی شبیهند بههم. به خلاف خرهای اهلی که شباهتشان کمتر است. خرهای مصری همه به هم شبیهند همه مثل همند خیلی کم میشود تمیزشان داد به جهتی که از انسان دورترند. پس تمام امتیازات از جانب مبدأ میآید. تمام فعلیات از جانب فاعل میآید. این دنیا دار امکان است یمکن ان یکون کذا یمکن ان یکون کذا یمکن ان یکون سعیداً یمکن ان یکون شقیاً، این امکان چه مصرف دارد؟ وقتی مصور شد به صورت سعادت و شقاوت ممتاز شد. آنوقت خوب خوب است بد بد است.
پس مابه الامتیاز را فراموش نکنید مابه الامتیازِ حرکت از سکون ببین چه چیز است؟ پس شخص واحد، هم ساکن میشود هم متحرک. ساکن فعل آن شخص است یا بگویید سکون فعل آن شخص است حرکت هم فعل آن شخص است. و این حرکت و سکون مابه الاشتراک و مابه الاجتماعی دارند و آن این است که هردو کار شخصند، این مادهشان و مابه الاشتراک. پس ماده و مابه الاشتراک فعل است. و آنچه
«* دروس جلد 6 صفحه 133 *»
باید از شخص صادر شود هم تحرَّکَ فعل است و هم سکَنَ فعل است. اما صورت سکون هیچ حرکت پیشش نیست. صورت حرکت هیچ سکون پیشش نیست. همهجا مواد در بطن صور، احکام بر آنها جاری میشود. باز اینهم یکی از کلیات بزرگ بزرگ حکمت است که اهل تاتوره نمیدانند، شما ملتفت باشید. فعلی که صادر است از زید نه از خارج آورده نه از ذات خودش، بلکه فعل به نفس حرکت متحرک است. ماده که فعل بود در بطن صورتِ سکون ساکن اسمش شد. خودش اسمی نداشت در بطن صورتِ حرکت متحرک اسمش شد. پس ماده در ضمن صور میگویند مستحیل به صور میشود. آب انگور تمامش مستحیل میشود، شیرینی تمام این آب را فرامیگیرد. مواد، خودشان من حیث المادة حکمی براشان نیست. مثل فعل که بالاتر است از اینکه متحرک باشد یا ساکن، نه متحرک اسمش است نه ساکن.
باز این لفظی است که «الظهور تمام البطون و البطون تمام الظهور» و کلیات حکمت اگر تام نباشد در ظهور و تام نباشد در بطون کانت الحکمة ناقصة من الحکیم، انشاءالله دقت کنید. پس هر ظاهری به ظهورش ظاهر است، ظاهری که ظهور نداشته باشد کوسه ریش پهن است. و هر امری را که باید شناخت به ظهورش باید شناخت به فعلیتش باید شناخت به ما به الامتیازش باید شناخت. آن مابه الامتیازات را هرکس به دست آورد آن وقت من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. ملتفت باشید نه هرکسی که یافت که حرکت و سکون هر دو فعل زید است، خواست پیش حرکت رفت خواست پیش سکون رفت، مابه الامتیاز حرکت از سکون را به دست آورده. به فعل زید هرکس مغرور شد مواقع صفات را علی ما هی علیه نفهمیده. پس من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة باز خیال مکن حدیث میخوانم، دلیل عقلی است که میآورم. شما مثل مردم مباشید بدانید ائمه عقلاء بودهاند دلیل عقلی آوردهاند. دلیل عقلی آن است که وقتی اقامه شد انسان میفهمد و یقین میکند. پس بدانید که قواعد عقلیه است که ائمه رسم کردهاند. پس ظهور تمام بطون است بطون
«* دروس جلد 6 صفحه 134 *»
اگر ظهور نداشته باشد بطون اسمش نیست، و همچنین ظهور اگر بطون نداشته باشد ظهور اسمش نیست. به همین نسق حقِ غیر ظاهر، مرتفع است از مردم آن حق اسمش نیست. حق آن است که ظاهر باشد میان مردم.
دقت کنید که آنچه عرض میکنم ادلهای است عقلیه، ادله کلیه است، ادله عقلیه است. حدیثی هم اگر میخوانم از بابی است که دلیل عقلی است. اگر آیه میخوانم باز از بابی است که آیات قرآن هم دلیل عقلی است و کلام خدای حکیم است. پس دلیل کلی است دلیل عقلی است اقامه شده، سعی کن یاد بگیری. تو یکجا یاد بگیر باقیش پای من. ظاهری که ظهور نداشته باشد، چرا ظاهر اسمش است؟ این حرف بعینه مثل حرفهای مردم است که ناطق واحدی باید باشد. شما فکر کنید ببیند ناطق آیا مخفی است؟ ناطقِ ساکت معنی ندارد. ناطق، گنگ نمیشود باشد. پس عبث عبث خود را سرگردان کردهاند و نمیدانند از پی چه میگردند.
خلاصه انشاءالله بدانید که حق ظاهرِ من عندالله حق است. حقی که ظاهر نیست آن حق مکلفٌبه کسی نیست. حقی که ظاهر نیست، چیزی نیست که مردم باید بگیرند. حق آن است که در میان مکلفین باشد، تکلیفشان به ایشان رسیده باشد. آن است حق بالغ، حق ظاهر، حق واضح. حقی که حقیت ندارد حق اسمش مگذار از پِیَش هم مگرد. حقی که نیامده، به تو هم نرسیده. چیزی که به ما نرسیده خدا آن را از ما نخواسته.
باری پس ظاهر، ظهور باطن است. باطن میخواهی و راست میگویی، ظاهر را یاد بگیر. ظاهر را اگر درست یاد گرفتی والله باطن همراهش هست فکر کنید انشاءالله از کلیات بیرون نروید. پس اگر زید را میخواهی و راستت است و دروغ نمیگویی قل ان کنتم تحبون الله اگر شما خدا را دوست میدارید و او را میخواهید راستی راستی فاتبعونی من از آنجا آمدهام. و دیگر بدانید که این فاتبعونی را من از زبان پیغمبر عرض کردم دیگر کسی به ریش من نچسباند که فلان همچو میگفت.
«* دروس جلد 6 صفحه 135 *»
باری منظور این است که خدای بیرسول اصلش خدا نیست. خدای بی دین که دینی قرار نداده اصلش خدا نیست. خدایی که اقامه حجت نمیکند دلیل و برهان نمیآرد تعلیم نمیکند، خدا نیست مردم را سرگردان کرده که خلق هر کسی به خیال خودش خیال کند حق است، و آن خدا میزانی قرار نداده که حق و باطل معلوم شود. و السماء رفعها و وضع المیزان آسمانش را که مرفوع کرده که دست خلق به آن نرسد، میزانی هم در روی زمین قرار نداده! پس هرکس هر تاتورهای که میخواهد میبافد، چنین کسی خدا نیست. اگر پسند خدا بود که هرکس به هر خیالی که هست همان خیال خودش برای خودش ممضی باشد، مثل اینکه یکی قند دوست میدارد یکی چایی و ممضی است. یکی دلش نمیخواهد نخواهد، یکی پلو دوست میدارد یکی تهدیگ، یکی ماست یکی پنیر. به همینطور هرکس هر خیالی بکند همه ممضی باشد برای صاحبان طبایع. اگر چنین بود دیگر ارسال رسل ضرور نبود، که گوشت خنزیر مخورید گوشت گوسفند بخورید، شراب مخورید آب بخورید.
پس ببینید انبیاء مابه الامتیازی دارند. پس به امور عامه هیچ مغرور نشوید. مابه الامتیاز انبیاء این است که به جمیع ماسوای خودشان میگویند که هرچه را از این خدا میخواهید باید بیایید پیش ما یاد بگیرید. کسانی دیگر که الحمدلله جرأت نکردند از ترس که ادعاش را بکنند، اینها ادعاش را کردند. هرکس قبول نکرد با او جنگ کردند بستند کشتند اسیر کردند، در میان آنها قحطی انداختند زلزله انداختند وبا و طاعون انداختند. پس به اینها اکتفاء نکردند میگویند در قبر در برزخ در قیامت شما را عذاب میکنیم. پس انبیاء از جانب خدا آمدند و کسی دیگر از جانب خدا نیامده است. پس خدا است که انبیاء را میفرستد. به امور عامه مغرور مشوید که خدا صدق نمیکند بر عباد خودش و ببینید که تمام امور عامه صدق میکنند بر تمام اشیاء. تمام اشیاء از عناصرند. کافر، مؤمن، جماد، نبات، حیوان، انسان، همه از عناصر بدنشان ساخته شده، این مابه الاشتراک است. برای این چه عظمی است؟ چه فخری است؟ هرکس
«* دروس جلد 6 صفحه 136 *»
هر فخریهاى بکند یک چیز دیگر هم فخریهاى دیگر میکند. وجودی همه جا هست باشد، این مابه الاشتراک است مابه الاشتراک چه فخریهای است. بله یکجایی هست که آنجا مؤمن و کافر همه عباد او هستند. سبحان من دانت له السموات و الارض بالعبودیة خدا میداند اینها همه لفظش به گوش الاغها خورده. دیگر بعضی الاغها ناطقند. حامل فقه هم شدهاند رب حامل فقه الی من هو افقه حامل هم یحمل اسفاراً.
پس ملتفت باشید مشق کنید. و چون مردم خیلی مغرور شدهاند به امور عامه این است که من اصرار دارم که شما زور بزنید که بیاعتناء شوید به امور عامه، امر خاص را ببینید چهچیز است، آن چیزی است که مابه الاختصاص شیء است و آن، جایی دیگر یافت نمیشود هرچه جای دیگر یافت شد ما به الاختصاص نیست. پس هرچه میان حق و باطل هردو هست، این مابه الاختصاص اهل حق نیست این مابه الاشتراک است. ما به الامتیاز اهل حق این است که آنها حقند هیچ باطل در ایشان نیست به طوری که محتمل هم نیست باطلی در ایشان. پس اهل حق حقیتشان بر پیشانیشان نوشته شده، و آن کسی که نصب کرده حق را، عصاش را میگذارد بر پیشانی مردم نوشته میشود. دیگر هرکس مؤمن است نوشته میشود مؤمن حقا دیگر بسا آنکه این مردم این عصا را عصاهای ظاهری خیال کنند که میگذارد حضرت امیر بر پیشانی مؤمن و نوشته میشود به همین خطها، و مؤمن حقا را مردم آن روز میخوانند. خیر شما انشاءالله بدانید که همیشه امیرالمؤمنین این «مؤمن حقا» را بر پیشانی مؤمن نوشته به خطی که کفار هم میخوانند این خط را.
دیگر شما ملتفت باشید که همه یکطور میخوانند. به جهتی که آن کافری که مستضعف باشد که کافری نیست که هالک باشد. آن کافری که غیر مستضعف است که میداند اهل حق راست میگویند و میفهمد حق میگویند، و مع ذلک میگوید اینها بد مردمانی هستند. پس بدانید که مؤمن آن کسی است که «مؤمن حقا» بر پیشانیش نوشته شده، به خطی که عرب و عجم و ترک و فارس و اهل هر لغتی آن
«* دروس جلد 6 صفحه 137 *»
خط را میخوانند. پس خط نسخ بخصوص نیست خط اسلام بخصوص نیست، فرنگیها هم میخوانند آن خط را. غیر مستضعفین، مردم تمامشان میدانند که اهل حق راست میگویند. و تمام اهل باطل این حقِ راست را انکار کردند و باطل شدند. پس حق را خواندند بر پیشانی اهل حق جمیع طوایف اگرچه هندی بودند، اگرچه ترک بودند، خواندند و دانستند راست میگویند اهل حق، و انکار کردند و کافر شدند. و همچنین این عصاش را امیرالمؤمنین بر پیشانی کافر میگذارد. و بر پیشانی کفار داغ باطله زده و نوشته شده هذا کافر حقا و جمیع مردم این خط را میخوانند. مؤمنین که میخوانند و کارشان است که خط بخوانند. عرض میکنم که این خط هذا کافر حقا را کفار هم میخوانند. خود آن کافر میداند که مزخرف میبافد. چرا که اگر نداند که اینی که میگوید مزخرف است، و همچو خیال کرده که حق است، پس باطل نیست. پس اهل باطل باطلِ خود را میدانند که باطل است و کفر است اما کار دارند.
خلفا میدانستند امیرالمؤمنین را پیغمبر نصب کرده و خلیفه بلافصل او است، لکن این را جلمالی میکردند. حاشا هم نداشتند بلکه گاهگاهی هم در پیش بعضی تعریف میکردند از امیرالمؤمنین. تمام اهل باطل غیر مستضعفین ــ از پیرهای خرف شده و مستضعفین و بچهها و دیوانهها از اینها که گذشتی ــ تمام اهل باطل میدانند که باطلند. پس میخوانند خطِ هذا کافر حقا را بر پیشانی خودشان. اهل حق هم که استادند در خواندن این خط، پس تمام مردم میخوانند هذا کافر حقا را. و هرکس داخل سلسله مؤمنین نیست بدانید آن کافر است. و بدانید که مستضعفین هر طایفه تا از استضعاف بیرون نیامدهاند حکمشان به تأخیر افتاده است در این دنیا. بچه بود بزرگ شد فریق فی الجنة و فریق فی السعیر دیوانه بود چاق شد باز یا در جنت میافتد یا در نار فریق فی الجنة و فریق فی السعیر.
پس غیر مستضعفین خواه احکام ظاهری که احکام تقیه باشد بر ایشان جاری شود خواه نشود که میدانند حق را و از روی عمد انکار حق میکنند. خیلی از شیعه،
«* دروس جلد 6 صفحه 138 *»
سنی را پاک میدانند این به واسطه احکام ظاهری تقیه است، و الا در واقع در اتمام حجت، یهود و سنی مثل همند. هم بر آنها اتمام حجت شده هم بر آنها. دیگر احکام این دنیا به حسب اختلاف اخبار که بخصوص تعمد کردهاند، اختلاف پیدا میکند. آن اختلافات را نباید برداشت، سرجاش باشد. این احکامی که عرض میکنم از احکام اولیه است و نسخ ندارد، احتمال اینکه چنین نباشد توش نیست. احکام ثانویه در مملکتی است که میشود امروز چیزی را خراب کنند چیزی دیگر بیارند، فردا آن را خراب کنند چیز دیگر بیارند، میشود چیزی را نسخ کنند. مثل اینکه در اول امر عده یکسال بود بعد چهار ماه و ده روز شد. و این نسخ را هم خود پیغمبر میتواند بکند، همهکس نمیتواند.
پس احکام ثانویه هی متقلب است و زیر و رو میشود. احکامی نیست که دلیل عقلی بخواهد، هی زیر و رو میشود جعلنا عالیها سافلها ولکن استدلال عقلی که احتمال ندارد تغییر کند این است که خدا خدا است حق حق است. اهل حق علامت دارند، علامت اهل حق این است که خدا ایشان را تصدیق کرده علی کل حق حقیقة و لکل صواب نور اهل باطل داغ باطله بر پیشانیشان است، به طوری که هیچ شکی شبههای برای طالب نمیماند. استثنا کنید مستضعفین را، و بچهها و اهل بوادی و پیرهای خرف شده و دیوانهها را اینها امرشان به تعویق افتاده. غیر از اینجور جماعت والله حق را میشناسند و انکار میکنند. «والله» عرض میکنم به جهت آنکه خیالات دارند غرض و مرض دارند و ریاستها میخواهند و میبینند آن غرضهاشان از اهل حق بر نمیآید، میروند به راه باطل که به خیالاتی که دارند و به غرض و مرضهایی که دارند برسند.
باز خیال نکنید که میشود اهل باطل بگویند این باطل است و ما رفتهایم به آن چسبیدهایم، او هم میگوید یزید یکی از ارکان است. چنانکه محییالدین گفته که یزید یکی از آن ارکانی است که ملک خدا بر آن برپا است. پس یزید را هم که میگیرند
«* دروس جلد 6 صفحه 139 *»
میگویند خوب آدمی است. حتی شیطان پرستها میگویند شیطان چه تقصیری دارد؟ اگر تقصیری هست از خدا است که ولش کرده در ملک، شیطان تقصیری ندارد. چرا باید لعنش کرد؟ باز نمیگویند شیطان بد است میگویند خوب است. پس تمام اهل باطل، در باطل خودشان میگویند ما حقیم، ماسوای ما باطل است. لکن دقت کنید انشاءالله باز مابه الامتیاز اهل حق از اهل باطل این است که تمام اهل باطل به ادعا حرف میزنند، و تمام اهل حق با دلیل و برهان حرف میزنند. دلیل و برهانی که میآرند نمیتوان رد کرد آنها را. باز نمیتوان رد کرد، میخواهم عرض کنم که هیچ خدشهای در دلیل و برهان اهل حق نمیتوان پیدا کرد، از اینجهت نمیشود آن را رد کرد. باز رد کردن دلیل و برهان به این نیست که بگویند قبول نداریم، پیغمبر آخرالزمان آمد با آنهمه معجزات گفتند ما قبول نداریم. همینطور موسی آمد با آن عصا و آن ید بیضا و شکافتن دریا و آن خارق عادات باز گفتند ما قبول نداریم. همه میگویند قبول نداریم لکن بتوانند حق را با دلیل و برهان ردّ کنند والله نمیتوانند. اگر جن و انس جمع شوند ــ و این نمونه باشد براتان ــ همینجوری که تحدی کرده پیغمبر که اگر جن و انس جمع شوند علی انیأتوا بمثل هذا القرآن لایأتون بمثله و دیدی هم که راست گفت، هزارسال گذشت و کسی نتوانست بیارد. همینجور عرض میکنم نوع حق را نمیتوان رد کرد. و این تحدی پیغمبر، یکی از افراد این نوع است. موسی هم که عصا میانداخت میگفت بیارید مثلش را اگر نیاوردید و نتوانستید پس بدانید که من حقم. نوح عالم را طوفان کرد میگفت اگر شما نمیتوانید چنین کاری کنید بدانید که من حقم. این تحدی همیشه روی زمین هست. همیشه اهل حق با دلیل و برهان حرف میزنند، به طوری که اگر جن و انس و جمیع شیاطین جن و انس، همهشان تجارشان فجارشان جمیعشان جمع شوند پشت به پشت یکدیگر بگذارند که یک کلمه حق را رد کنند، نمیتوانند رد کنند با دلیل و برهان. اما زبانشان درد نمیآید میگویند ما قبول نداریم.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 140 *»
درس دوازدهم
(يکشنبه 3 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 141 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
مطلبی دیگر را باید ملتفت باشید انشاءالله که تا همچو جور قواعد کلیه را به دست نیارید، بدانید نه از مطالعه کتاب فهمیده میشود نه از کسی میشنوید نه در کلمات حکماء خواهید دید.
از جمله قواعد کلیهای است که باید به دست بیارید. و باز بدانید که مشکل هم نیست، مشکل همان غفلت خود انسان است و متبادراتی است که خیال کرده است که میداند و در واقع نمیداند. پس از جمله قواعدی که باید به دست داشته باشید، و
«* دروس جلد 6 صفحه 142 *»
اینجور کلماتی که فرمایش میکنند، آدم جاهل خیال میکند چیزی گفتند و رفتند و تمام شد. خدا میداند اگر کسی فیالجمله پیرامون حکمت گشته باشد، میداند در هر سطری از این عبارات علوم چند را ترکیب کردهاند و فرمایش کردهاند باز هر سطری از آن هم علوم چندی دیگر را فرمایش کردهاند. حالا من میخوانم و میروم، شما خیال میکنید همین چهار سطر بود خواندم و تمام شد چنین نیست، هر سطری از آن مشتمل است بر قواعد کلیه چندی که بابهای بسیاری از علم از آن مفتوح میشود.
باری از جمله حرفهایی که خیلی در کلمات مشایخ خودمان هست، این است که اشیاء در نزد مؤثرات خودشان مخلوق به نفسند و جهت اعلای خودشان ید فاعل است از برای جهت اسفل خودشان که ید قابل است. پس اعلای هرچیزی ید فاعل است و ملکی است ایستاده به امر خدا کار میکند و اسفل آن چیز ید قابل است. و آن فاعل در این قابل تأثیر میکند. و این حرف داخل مسائل مشکله حکمت است. دیگر از این حرف گاهی تعبیر میآرند که آیا نمیبینی که عکس تو در آینه دو جهت دارد؟ یکی اتصال به تو دارد یکی اتصال به آینه. فاعلش تویی، قابلش آینه. آینه نباشد، عکس توش پیدا نیست تو هم نباشی عکس تو پیدا نیست. پس این عکسِ در آینه مرکب است از فعل فاعل که ایستادن شما باشد مقابل آینه و قبول قابل که خود آینه باشد. پس آینه ید قابله است شما ید فاعله. وقتی این قابل و فاعل مقترن شدند، شخصِ شبح در آینه پیدا میشود. اینجورها تعبیر میآرند لکن شما حالا بخواهید دقت کنید بدانید، از مؤثر فعلی که صادر شد آن فعل، آن جوری که فاعل خواسته فعلش را صادر کرده این فعل صادر از فاعل است. و باز اینها همان جور حرفهای دیروز است و حالا چیزی دیگر از آن میفهمید.
عرض میکنم فعل وقتی از فاعل صادر شد، فاعل اگر این را صادر نکند که این خودش اصلاً نیست. پس فاعل فعل خودش را همانجوری که خواسته صادر کرده و در هرجا خواسته صادر کرده. دیگر این فعلِ صادر از فاعل جهت اعلاش شبیهتر است
«* دروس جلد 6 صفحه 143 *»
به فاعل، جهت ادناش بعید است از فاعل، با این چیزها درست نمیآید. مثال هم میزنند که نور چراغ هرچه نزدیکتر است به چراغ روشنتر است هرچه دورتر است تاریکتر میشود، مثل نور آفتاب و آفتاب. لکن حالا ببینید آیا مطلب به دست آمد؟ از این مثالها هیچ به دست نمیآید. پس فعل است و صادر میشود از فاعل. من به آن طوری که میخواهم این حرکت را احداث میکنم، به اندازهای که من خواستهام در جایی که من خواستهام در وقتی که من خواستهام این شده، تخلفی از من نکرده. دیگر جهت ادناش از من تخلف کرده و جهت اعلاش موافق رضای من، این حرفها با حکمت درست نمیآید. اگر این جهت ادناش مخالف است با من، چطور پیدا شده؟ من باید احداث کنم او را. و اگر این مسأله را درست به دست بیارید حاق مسأله جبر و تفویض به دستتان میآید. حاق حقیقت اشیاء را بخواهید به دست بیارید تا این را به دست نیارید ممکن نیست.
پس فعل جهت اعلاش و اسفلش و وسطش و ظاهرش و باطنش مادهاش و صورتش فعل است، هرجوری صانع خواسته او را احداث کرده او را به عمل آورده. دیگر صانع نمیگوید چرا چنین شدهای؟ صنعت صانع موافق طبع و رضا و خواهش او است به حول و قوه او پیدا شده، هرجا خواسته به هر وضعی که خواسته گذاشته. باز به همان قواعد، این چون از غیر فاعل سر نزده، فاعل توی همین فعلش نشسته این فعل فاعل، بعینه شکلش شکل فاعل است به طوری که اگر فاعل را شخصی و فعلش را شخصی خیال کنی فرضاً بعینه مثل همند. مثل عکس در آینه همانجوری که این بیرونی حرف میزند آن تویی حرف میزند. وقتی لب انسان میجنبد در بیرون، لب آن عکس هم میجنبد در آینه. همینجور فکرش کنید خدا قادر است آینهای هم بسازد که صدا را هم بنماید. آن چیزی که انسان صدا میدهد و بر میگردد عرب آن را صوت میگوید، این صوت است آن صدا. پس اگر خدا آینهای خلق کند که صدا داشته باشد یعنی صوت را برگرداند پس همینجوری که این صدا میکند او هم صدا میکند.
«* دروس جلد 6 صفحه 144 *»
چنانکه همینجوری که این راه میرود او راه میرود. هر رنگی هر شکلی هر حرکتی هر سکونی این دارد، در آینه پیدا است. اگر آینهای هم باشد صدا را حکایت کند، صدا را هم مینمایاند. پس اگر این عالم است او هم عالم است، آن حاقش پیش شما باشد. مثل زید و قائم دو نفرند لکن از دو نفر نزدیکترند بههم. این قائم زید است و قائم غیر زید است، لکن اگر زید عالم است قائم هم عالم است. اگر زید مؤمن است قائمش هم مؤمن است. او چشم دارد اینهم چشم دارد او گوش دارد این هم گوش دارد. نمیشود زید گوشش را یکجایی بگذارد، آن وقت بیاید، بیگوش بیاید بایستد قائم بشود. چشمش را بکند یکجایی بگذارد، آن وقت بیچشم بیاید بایستد قائم بشود، چنین چیزی محال است. پس اثر بر طبق صفت مؤثر است. همین لفظ را هم باز دل بدهید گوش بدهید یاد بگیرید.
اثر بر طبق صفت مؤثر است فعل بر طبق فاعل است، از خارج که فعل نمیآید. از نیست صرف هم که نه خدا چیزی اختراع کرده نه بعد از این میکند. نیست، نیست. نیست را محال قرار داده که هست کند. هیچ فاعلی محال را نمیتواند ممکن کند. پس فعل، از نیست که ساخته نشده از خارج هم که نیامده است، پس مبادا که خودش باشد آمده، و خودش است که آمده. پس ظاهر در ظهور از نفس ظهور بهتر ایستاده، قائم در خود قیام بهتر ایستاده از خود قیام. حالا که اینجور است پس لافرق بین الظاهر و الظهور الا اینکه ظاهر، ظاهریت او بسته به ظهور است. بیظهور، به او ظاهر نمیتوان گفت. در ظاهریت محتاج به ظهور است. ظاهر و ظهور دو تا نیستند جدایی ندارند که این حرف را بزنی. فاعل اگر فعلش را احداث نکند این هیچ نیست نه مادهاش نه صورتش نه علت فاعلیش نه علت غائیش، تمام فعل را چون فاعل احداث کرده فاعل به هر صفتی خوانده شده فعل به همان صفت خوانده میشود. پس فاعل اگر قادر است حقیقةً فعل او هم قادر است حقیقةً، حقیقتی است بعد الحقیقة. فاعل اگر عالم است فعل او هم عالم است حقیقتی است بعد الحقیقة.
«* دروس جلد 6 صفحه 145 *»
دیگر رتبه علم بالاتر باشد از رتبه قدرت آن مسأله دیگر است. البته انسان تا نداند کاری را نمیتواند بکند، خصوص عالم باشد و حکیم. فرق میان انسان و سایر چیزها اینکه انسان همیشه از روی نیّت کار میکند، الاغ نیت نمیکند که برویم صحرا. انسان بینیت کاری نمیتواند بکند، حیوان با نیت کاری نمیتواند بکند. انسان بخواهد کاری بکند اول به خاطرش خطور میکند که فلان کار را بکنم بعد در صدد برمیآید. جمیع کارهای انسان از روی قصد است. این است که خدا هم همینجور تکلیفش کرده که قصد کن و نماز کن و وضو بگیر. به جهتی که تو انسانی اگر خدا حیوان را مکلف قرار داده بود و به آن میگفت نیت کن، تکلیف مالایطاق کرده بود، لکن چون انسان را مکلف قرار داده به او میگوید نیت کن. انسان چون مقدورش نبود کاری بکند بهجز با نیت، از اینجهت بینیت تکلیفش نکرده لایکلف الله نفساً الا وسعها و الا ما آتاها حیوان را نگفته اند با نیت کار کن.
هر دوی این حرفها پیش خودمان هست. سوره حمد که میخواهی بخوانی قصد نمیکنی بخصوص که این کلمات حمد را از اول تا آخر بخوانی، به طور مجمل و مبهم قصدی میکنی حمدی بخوانم. اگر بخواهی کلمه کلمه را قصد کنی، نماز کرده نمیشود، انسان یادش هم میرود. تکلیف حیوان این است که زبانش را بی قصد و نیت بجنباند. همین که گفت بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین خیالش هرجا برود حمد را میخواند. مثل حالت نمازهای خودمان همینکه تکبیر گفتی، بلکه در حالت تکبیر میبیند خود را توی بازار است. تا افتاد توی سوره حمد بروم کجا فلان کار را بکنم. آن انسان است که با قصد کار را میکند. اما این الاغ بیچاره نماز میکند ورُّ ورّ، و اگر بخواهد بیاید توی این ورّ ورّ بخواهد قصد کند، حمدش هم یادش میرود. این اگر بخواهد قصد کند یادش میرود. انسان بخواهد درست بخواند، او باید خود را از صرافت بیندازد، ورّی بخواند این باید کاری به نیت و التفات نداشته باشد، در راه خود بیفتد و برود.
«* دروس جلد 6 صفحه 146 *»
و همینها را که عرض میکنم خیلی از مسائل معاد به همینها حل میشود. هرچه را که خودش کاری میکند و تو خبر از آن نداری، بدان کار تو نیست. میبینی نماز کرده شد حمد و سوره خوانده شد رکوع و سجود به عمل آمد ذکرهاش گفته شد، و تو میبینی در بازار بودی بدان تو نماز نکردهای، تو تجارت میکنی این خر نماز میکند، تو از کار خر خبر نداری. نهایت خر خوبی است خرها تعریفش را میکنند.
باری فعل بر طبق فاعل است و شخص قاصد توی قصدش هست و همراه فعلش است. یک کسی دیگر کاری میکند، وقتی باخبر میشویم کارش کرده شده. مثل فعلهای است که فعلگیش را کرده، یکدفعه ملتفت میشوی کارش را تمام کرده دخلی به کار تو ندارد. دیگر نفعش بالمآل به تو برسد، برسد. تو به قصد این ایستادی که نماز کنی، خیال رفت به بازار، لکن چون این سرش به تو بند هست، شاید عفو کنند. شاید در نافلههایی که میکنی قصدی توش بیاید عاقبتش به خیر میشود.
پس ملتفت باشید انسان اکتفاء نمیکند به کارهای حیوانی. این حیوانات طبعشان این است که در راهشان که میاندازی بیاضطراب میروند و بهسر میرسند. الاغی که از راهی رفت چند دفعه دیگر عادت میکند تا ولش میکنی از همان راه میرود تا به سر میرسد. این الاغهایی که بسته شده و انسان باید سوار شود و برود به منزل برسد، اینها را در راهشان که میاندازی درست راه میروند، بیقصد هم رفته تو هم سعی کن خودت درست راه بروی، اکتفاء به راه رفتن خر مکن بسا خر درست راه رفته تو هیچ راه نرفتهای. پس حیوان طبعش طبعی است عوّاد، در عادت خودش که قرار یافت آنجا هیچ اضطراب و وحشت هم ندارد، خیال میکند یقین هم دارد، یقینِ خودش را هم دارد. این است که اغلب اغلب اغلب مردم بناشان بر این شده. همین بچههاشان توی طایفهای که متولد شد بزرگ هم که شد خود را باید از اهل آن طایفه بداند. مثل اینکه میگویند: فلان طایفه قرهگوزلو است فلان طایفه عاشقلو است همینجور است دین و مذهبشان. فلان طایفه یهود است فلان طایفه نصاری است
«* دروس جلد 6 صفحه 147 *»
فلان طایفه مسلم است فلان طایفه سنی است فلان طایفه شیعه است. و هر کدام در آن طریقهای هم که هستند، ساکن هم هستند اضطرابی ندارند. طایفهای میگویند ما حیدری هستیم و در این ساکنند، تعصبی از حیدریها میکشند کشته هم میشوند. طایفهای هم میگویند ما نعمتی هستیم و در این ساکنند تعصب از نعمتیها میکشند. اینها هم کار انسان نیست.
فکر کنید انشاءالله، انسان با قصد و شعور کار میکند. انسان را بدون دلیل و برهان بخواهی ببریش به جایی نمیرود. به انسان بگویی بیا اطاعت مرا بکن، میگوید من چرا اطاعت تو را بکنم؟ تو بیا اطاعت مرا بکن. اگر تو دلیل و برهان نداری، من هم بیدلیل و برهان میگویم تو اطاعت مرا بکن. پس انسان کارش از روی دلیل و برهان است. لکن حیوان دیگر دلیل و برهان سرش نمیشود هرجا میرود هرکار میکند، بیدلیل و برهان است.
درست فکر کنید دقت کنید شعورتان را به کار ببرید تا انسان پیدا شود، هست همچو شعوری در انسان، اگر نبود ارسال رسل نمیکردند. حالا مردم دهنه حیوان را روش انداختهاند ولش کردهاند هرجا میخواهد میرود، خود را کدو خیال کردهاند تا بخواهی کدو را از پای آنها وا کنی وحشت میکنند که اگر من منم پس کو کدو؟ شما کاری کنید کدو را باز کنید. پس انسان اگر چیزی به کسی میدهد از روی شعور میدهد به جهت اینکه خدا گفته بود بده میدهد. اگر میگیرد به جهت اینکه خدا گفته بود بگیر میگیرد. اگر میگوید به جهت اینکه خدا گفته میگوید. آلله اذن لکم فی حرکتکم فی سکونکم فی تکلمکم فی اعمالکم فی افعالکم و عباداتکم؟ همهجا اذن خدا باید باشد. حالا انسان اگر پیدا شد و کاری میکند، از روی نیت کار میکند. اهل عادت که بینیت کار میکنند، دلیل ندارند برهان ندارند. طایفهای یهودند بچه میانشان تولد میکند وقتی بزرگ شد یهودی میشود. بچه در نصاری تولد میکند وقتی بزرگ شد نصرانی میشود. شما مباشید اینجور.
«* دروس جلد 6 صفحه 148 *»
انسان مینشیند فکر میکند که خدای من مرا ساخته، نه پدرم مرا ساخته نه مادرم. نه بعد از ساختنِ آن خدا، اینها توانستند حفظ کنند مرا. نه رزقم میتوانند بدهند نه ناخوشم میتوانند بکنند نه چاق. این پدر و مادر که اینقدر دلسوزند که بسا از خودشان، فرزند خود را بهتر دوست میدارند؛ و تبارک آن خدایی که اینجور صنایع به کار برده. مرغی که از جمیع حیوانات جرأتش کمتر است، به یک تشری به یک اشارهای میپرند به یک اشارهای و صدایی از جا در میروند، از بس بیجرأت هستند. و این مرغ به این بیجرأتی وقتی جوجه میگذارد با سگ جنگ میکند با شیر جنگ میکند که حفظ کند بچههاش را. این طبیعت، طبیعت حیوان است که جان میدهد که بچهاش هلاک نشود. بسیاری از اناسی هم همینطورند. لکن انسان همینطور راه نمیرود که این بچهام است باید دوست داشت، این طبع حیوان است که میگوید نمیشود دوستش نداشت. لکن خر را بگذار کار خودش را بکند تو کار خودت را ول مکن، بسا یکجایی گفتهاند بچهات را ول کن.
دیگر فکر کنید انسان مقدورش نیست همه کار را بکند بالطبع، مگر اختیار را به دست الاغ بیندازد آن وقت الاغ محض ریا و سمعه کاری بکند. انسان میفهمد که هیچ مقرِّبی نیست که هیچ متاعی را پیش انسان بیارد مگر خدای خالق صانع، والله جمیع خلق عاجزند. کی چه میداند که جمیع منافع من چه چیز است؟ جمیع خیرات من در جمیع مراتب من چیست؟ والله به غیر از خدا هیچکس نمیداند، خدا میداند الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر او میداند. حالا تمام منافع را در تمام مراتب، او میداند. پس خیر را باید از او خواست و همچنین تمام شرور و ضررها را مگر انسان میتواند تحصیل کند؟ مگر عالمی میداند که تعلیم کند؟ نمیداند مگر خدا. پس باید از خدا خواست که دور کند. باید گفت خدایا نفع من اگر در فقر است فقیرم کن، اگر در ناخوشی است ناخوشم کن، در مردن است بمیران، در زنده بودن است بگذار. چنانکه در دعاها همینطورها است و وارد شده و امر شده بخوانند.
«* دروس جلد 6 صفحه 149 *»
کسی که خدا را کارکن میداند، میداند که او است مقرب خیرات هیچکس دیگر نمیتواند. به جهت آنکه اولاً جمیع خیرات را خلق نمیدانند همچنین شرش را. شما انشاءالله اگر فکر کنید زود میتوانید به دست بیارید. پس تمام شرع را خدا باید قرار بدهد. حالا چه ضرر دارد خودش قرار ندهد، آخر علماء هستند حکماء هستند با هم بنشینند شور کنند، در تدبیر خانه یا تدبیر محله یا تدبیر شهر. چه ضرر دارد؟ ملتفت باشید به شوریٰ جمیع خیرات به دست نمیآید که چه خیر است و به شورای خلقِ جاهل جمیع ضررها و جمیع عواقب امور به دست نمیآید. پس محال است اینها جمیع ضررها را بدانند. بر فرضی هم که بدانند، اینها بخواهند از خود دور کنند زورشان نمیرسد. خدا میدانسته ضررها را و میدانسته عواقب امور را، از اینجهت شرع قرار میدهد.
گفته هر قدر که میدانم که شما میتوانید یاد([3]) بگیرید آنها را به شما میگویم، هرقدری که میسورتان است به شما میگویم. مشکلات را بر میدارم، قدر طاقت را باز برداشتهام از شما، تحصیل آن علوم را برداشتهام از شما. چرا که تکلیف مالایطاق است و من اولی هستم که تکلیف مالایطاق نکنم. پس آوردن شرع با خدا است که بخصوص وحی کند که خداتان همچو گفته که چنین کنید. خداتان گفته، من نمیگویم ما ادری ما یفعل بی و لا بکم ان اتبع الا ما یوحی الیّ شما میکنید مفت خودتان، نمیکنید خودتان دانید و خدای خود. پس شرایع تمامش به وحی است و به شورای خلق نمیشود. تمام انبیاء باید به وحی تنطق کنند. راهش این بوده که خودشان عاجزند، چرا که خودشان هرچه باشند مقیدند به قیدی. اگر بیرون آیند از قیدهای خود که دیگر نیستند، اگر در قیدهای خود باشند که تصرف در آنجا نمیتوانند بکنند. خدا است القادر خدا است العالم اینها دوتا هم هستند، که اگر
«* دروس جلد 6 صفحه 150 *»
یکی از اینها را کسی گفت نیست یهود و نصاری و جمیع کسانی که خود را میبندند به خدا او را وامیزنند و رد میکنند. قبول نمیکنند که یک اسم، کفایت از اسمی دیگر میکند، هر اسمی تأثیری دارد و معنی بخصوصی دارد. خدا ذاتی است مستجمع جمیع صفات کمالیه و باید دارا باشد هر اسمی را، و هیچ اسمی کفایت از اسمی دیگر نمیکند. ملتفت باشید که در علم حروف و جفر، خیلی از اینها به کار میآید.
یکپاره آقایان را دیدهام درسشان را، و تحقیقاتی که در اسماء الله کردهاند دیدهام. مثلاً میگویند اسم «الله» را اگر گفتی همه اینها را گفتهای. نهخیر نمیشود اکتفاء کرد به همان. تو رزق میخواهی بگو یا الله یا رازق، فرزند میخواهی بگو یا الله یا خالق. اگر دشمن داری بگو یا الله یا منتقم. یا الله تنها اگر کفایت میکرد خدا اسم زیادی برای خودش نمیگرفت و این سرّی است که در جمیع شرایع جاری است و مبادیش از عالم اسماء آمده. و از اینجا بیابید هیچ عملی در جای خودش کفایت از عملی دیگر نمیکند. نه اینکه چون نماز عمود دین است و اشرف از جمیع عبادات است کفایت از روزه هم بکند. روزه در سر جای خودش جوری است که هیچ نماز آن خاصیت را ندارد. حتی ناخن گرفتن کفایت از شاربگرفتن نمیکند، شاربگرفتن کفایت از ناخنگرفتن نمیکند صورت شستن هرگز کفایت از مضمضه نمیکند ده دفعه هم بشویی کفایت از استنشاق نمیکند، در آن اثری دیگر است. این است که در اخبار ثوابهای اعمال را به طور مختلف بیان میکنند. یکجا میگویند اگر یک لقمه نانی به فقیری بدهی، ثواب آن این است که یک بنده آزاد کردهای یکجایی به عکس میگویند. و اینهایی که سرّ حکمت را راه نمیبرند، میگویند احادیث مختلف است و یکپاره تاتورهها میبافند.
شما ملتفت باشید آنجایی که باید بنده آزاد کرد اگر جمیع اعمال کرده شود، باز بنده آزاد نشده و گرفتار است آن بنده. اگر این بیچاره مؤمن باشد، و پیش منافقی یا کافری گرفتار باشد و باید خلاصش کرد هیچ عملی ثوابش به قدر این نیست که او را
«* دروس جلد 6 صفحه 151 *»
آزاد کنند. راست است یکجایی یک آدمی افتاده از گرسنگی میمیرد، معلوم است نان بدهی به این زنده میشود من احیا نفساً فکأنما احیا الناس جمیعاً اگر این عمل را نکنی و جمیع اعمال را بکنی این زنده نشده. پس سرّ این اختلاف اخبار را از همان قاعدهها که عرض میکردم به دست بیارید.
باری مبادی مختلف میشوند و همه اینها از آنجایی است که اسم خدا در هر جایی جوری است. خدا یک اسمی دارد در مقام فعل، یک اسمی دارد در مقام ذات. اسم مقام ذات اسم اعظمی است که قرار داده برای ذات. لکن جای اسم کوچک را نمیگیرد. خدا جمیع صفات کمالیه را داشته باشد و همان صفت رزق را نداشته باشد رازق نباشد، کار لنگ است. همه را داشته باشد، صفت احیاء نداشته باشد کار لنگ است. اینها همه شرط یکدیگرند همه ارکان توحیدند. یک رکن جزئیش را خیال کنی نباشد از آن هزار و یک، یکیش را خیال کنی نباشد دیگر هیچ رکنیش نیست. یک، نصف اثنین است تمامش و ثُلث ثلثه است تمامش. این یک کسرش است و تمامش یک کسر است. یا رُبع اربعه است تمامش این یک کسر است. تمامش خُمس خمسه است و هکذا تا عُشر عشره تا هزاریکِ هزار تمامش هزاریک هزار است. یکی از این کسور را بخواهی برداری، تمام برداشته میشود. یکیش را برداشتی نؤمن ببعض و نکفر ببعض میشود و این کار منافقین و کفار است. کار خدا آن است که تمام انبیاش مصدَّق باشند. مؤمن آن است تمام را تصدیق داشته باشد. دیگر حالا محمد بن عبدالله9 اشرف کاینات است من او را تصدیق کردهام حالا دیگر فحش به موسی میدهم این نشد. این دین خدا نیست موسی را هم باید تصدیق کرد عیسی را هم باید تصدیق داشته باشی. اسم اعظم را باید تصدیق کرد اسم اصغر را هم باید تصدیق کرد. همه با هم توحیدند همه کسورند.
حالا خدا است قادر، این یک کسر توحید است. خدا است عالم این یک کسر دیگر توحید است، خدا است غفور، اینهم یکی از ارکان توحید است. اگر کسی گفت
«* دروس جلد 6 صفحه 152 *»
خدا غفور نیست مثل این است که گفته باشد خدا عالم نیست و چنین کسی خدا نیست. اگر کسی گفت خدا ارحم الراحمین نیست هیچبار مرو پیش چنین خدایی که ارحم الراحمین نباشد. خدایی که ارحم الراحمین نیست خدا نیست. خدایی که اشد المعاقبین نیست خدا نیست. مرو پیش خدایی که ارحم الراحمین نیست، مرو پیش خدایی که بگویی هرکس هرچه خواست به او داد لکن به من چیز نمیدهد. ترحم بر همه میکند به من نمیکند، چنین کسی خدا نیست. تمام اسمهای او چه اعظم و چه عظیم چه صغیر و چه کبیر یا هزار و یک اسم یا نود و نه اسم، تمام اینها کسورند کسری بی کسری دیگر نیست.
باز در همان مثال فکر کنید، واحد است نصف اثنین به تمامش، ثلث ثلثه است به تمامش. آنوقتی که نصف اثنین است تو بگویی من کاری به ثلث ثلثه ندارم و بخواهی برش داری تمامش برداشته میشود، نمیشود برش داشت. هر کسری را برداری باقی کسور نمیمانند. پس هر نبیی را وا بزنی باقی انبیاء وا زده شده. تو به زبان میگویی قبول ندارم یقولون نؤمن ببعض و نکفر ببعض این قولی است ادعائی است که ما خدا را قبول داریم نبیش را قبول نداریم، این مؤمن به خدا اسمش نیست. مؤمن به خدا کسی است که خدا را قائل باشد جمیع انبیاء را قائل باشد جمیع اوصیاء را قائل باشد جمیع اسمائش را قائل باشد. با وجودی که اسم اعظم، اعظم از همه اسمها است و اسم عظیمش زیر پای آن اسم اعظم است و اسم صغیرش زیر پای اسم عظیمش است و اسم اصغرش زیر پای اسم صغیرش است. اسم فعل در عالم فعل است اسم ذات در عالم ذات است. صفتهای ذاتیه دارد صفتهای فعلیه دارد و اینها را قبل از تعلقش به مخلوقات دارا است، بعد از تعلقش هم دارا است. خدا پیش از خلقت جمیع مخلوقات عالم بود قادر بود حکیم بود و هکذا تمام هزار و یک اسم را داشت.
اول عالم بود بعد از روی علم بنا کرد کار کردن. آن اسماء متعدد بودند و هستند. اگر آن مثال الواحد نصف الاثنین و ثلث الثلثة و ربع الاربعة را فراموش نمیکنی
«* دروس جلد 6 صفحه 153 *»
میدانی هر یک از اینها کسر دیگری است، اگرچه همه این کسور یکی باشند. پس اگر بگویی این ثلث ثلثه هست ربع اربعه نیست، نشد. اینی که هست همه هست. هرکس قائل به همه شد و همه را قبول کرد از او قبول میکنند و هرکس کافر به یکی شد کفر به یکی از انبیاء کفر به جمیع انبیاء است و کفر به خدای انبیاء است. و اقرار به جمیع اقرار به جمیع است. همینطور که در قرآن خودمان هست و در سایر کتب آسمانی هم هست، لکن نیست به این صرافت. خدا است و فعلی دارد، هیچ بار عاجز نبوده هیچ بار جاهل نبوده. باز این حرف حرفهای بینهایتی نیست، این حرفها حرفهای دیگر است.
عرض میکنم در ملک خدا جایی هست که بینهایت است باشد کاری ندارم به آنجا. بینهایت را هیچکس انکارش هم نمیتواند بکند. لکن خدا است قادر است عاجز نیست. خدا است عالم است جاهل نیست کِی قادر بوده؟ تا بوده قادر بوده و تا ندارد، تاها را خدا خلق کرده است. آیا یک وقتی عاجز بوده و حالا مفرح خورده مقوی خورده قوت گرفته؟ خیر تا بود قادر بود عالم بود. تمام اسماء را داشت، هر اسمی هم غیر اسم دیگر است. هر اسمی هم رکنی است از ارکان توحیدِ او، که آن صغیرِ صغیرش را اگر بخواهی برداری، تمام آن نصف الاثنین برداشته میشود. تمام اسماء ارکان توحیدند. و اگر این را درست یاد گرفتی، آن وقت معنی این را میفهمی که «اگر یک نبی را وازنی تمام انبیاء را وازدهای» و معنی این را که «اگر یک ضرورت اسلام را وابزنی باقیش را وا زدهای».
خلاصه پس آن ارکان توحید دخلی به عالم خلق ندارد، صدق نمیکند به عالم خلق. خلق هرچه عالم باشند چون بیرون وجود خود را نمیدانند، پس هرچه عالم باشند لامحاله عالم به بعض هستند و جاهل به بعض. خلق هرجایی هستند بینهایت نیستند. خودشان خودشانند و از بیرون وجود خود خبر ندارند. پس خدا است هیچ صدق بر خلق خود نمیکند مگر فعلش که لا فرق بینک و بینها الا انهم
«* دروس جلد 6 صفحه 154 *»
عبادک و خلقک اینها عباد تواند فعل تواند قدرت تواند. پس هر وقت میخواهی آن کسور را و آن ارکان را اثبات کنی همه را باید اثبات کنی و باید اثبات کرد. و حتم قرار داده و این کسور همیشه بوده. خدا هیچ بار هم علم را برای خود خلق نکرده که عالم بشود، تا بوده عالم بوده. و همچنین هرگز قدرت را برای خود خلق نکرده، عاجز نمیتواند قدرت برای خودش خلق کند. اگر خدا یک وقتی عاجز بود و قدرتی برای او نبود و میخواست قدرتی برای خود خلق کند، اگر همچو بود نمیتوانست قدرتی برای خود خلق کند. اگر عاجز بود عاجز را هم نمیتوانست درست کند. پس خدا همیشه قادر بوده و قدرت را خلق نکرده برای خودش. همیشه عالم بوده و علم برای خود خلق نکرده ــ یعنی اینجور خلقی که خیالش میکنند ــ و اگر کسی بگوید خدا علم را برای خودش خلق کرد و عالم شد ذلک هو الکفر الصراح. میفرمایند اگر کسی گمان کند که میم و دیگر آن میم یا محمد است یا علم خدا است یا قدرت خدا است کسی که گمان کند «میم» مخلوق است ذلک هو الکفر الصراح لکن این ميم حالا ذات است؟ نه بلکه ذات صاحب اینها است. ذات صاحبة الصفات است. علم علمش است قدرت قدرتش است.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 155 *»
درس سيزدهم
(دوشنبه 4 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 156 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
یکقدری انشاءالله ملتفت باشید که اکتفاء نکنید به الفاظی چند که حفظ کنید. همیشه طالب این باشید که ببینید چه میخواهند بگویند. حکماء و علماء و انبیاء و خدا و رسول به لفظ ظاهر تنها اکتفاء نمیکنند. لفظ را جمیع منافقین و کفار و مؤمن و مسلم و مرد و زن همه میتوانند حفظ کنند. قرآن را همه بچهها میخوانند یهودی هم میتواند بخواند. لکن کسی که میخواند و نمیفهمد همانی است که خدا خودش گفته مثل الذین حمّلوا التوریة ثم لمیحملوها کمثل الحمار یحمل اسفاراً هرکس
«* دروس جلد 6 صفحه 157 *»
لفظِ اهل حق را شنید و تدبر کرد و معنی آن را فهمید علامتش این است که هیچ جاش را با هیچ جا مختلف نمیبیند، هرچیزی را سر جای خود میگذارد. اما به لفظ تنها بخواهی اکتفاء کنی که فلانجا چه گفتهاند فلانجا چه نوشتهاند و این منافی با آن است، یا در فلان کتاب همچو نوشتهاند، اینجور پستا پستای حکمت و چیزفهمی نیست. پستای چیزفهمی پستایی است که وقتی انسان توی راهش افتاد حکمت را میبیند در نهایت سهولت و آسانی است. تمام مسائل دین و مذهب میسور است یرید الله بکم الیسر و لایرید بکم العسر راه خدا همهاش میسور است. و اینهم یکی از قاعدههای کلیتان باشد. هرجا را که دیدی مشکل است، بدان توی راه خدا نیستی. دیگر زور مزن که حلش کنی، و اینها را من خودم تجربه کردهام که میگویم.
خلاصه ملتفت باشید انشاءالله از روی شعور و ادراک فکر کنید، ببینید چیزی که نسبتش به جمیع مساوی است دیگر این در هر عالمی هست خوب است، هر اسمی میخواهید بر او بگذارید. چیزی که نسبتش به جمیع مساوی است، معلوم است چیزی نزدیکتر به او نیست از چیزی دیگر. شنیدهاید بینهایتی، آنهایی که اسم این را خدا گذاردهاند، راهها داشته. شما خودتان فکر کنید ببینید چه اسمش میگذارید؟ بینهایتی هست که تمام هستیها به آن بینهایت هست. و تحقق تمام متناهیات به آن شیء بینهایت است. و این بینهایت چون در غیب نیست در شهاده هم نیست. چیزی که هیچ نهایت ندارد محدود به حدی نیست، اول چیزی را که نهایت دارد فکر کن. ببین این نمد متناهی است، رفته تا پیش قالی، آنطرفتر نرفته این محدود است. اشیائی هستند که در مکان مخصوصی منزلشان است، در سایر اماکن هم سایر چیزهای دیگر هستند. پس در جمیع این امکنهٔ این اجسام که نگاه میکنید میبینید که هریک از این اجسام در مکانی است مخصوص و محدود به حدود آن مکان، آن یکی دیگر هم در مکانی است مخصوص و محدود به حدود آن مکان. این محدود به آن، آن محدود به این. زمین در حیز خودش است آب آنجا
«* دروس جلد 6 صفحه 158 *»
نیست. آب هم در حیز خودش است زمین آنجا نیست. هوا در مکان خودش است آب و خاک آنجا نیستند. آتش سر جای خودش است باقی دیگر آنجا نیستند. آسمان سر جای خودش است باقی دیگر آنجا نیستند. اینها محدودات هستند خلقِ محدود، محبوس است محصور است. الآن ما در این اطاق محبوسیم بیرون نیستیم پس محدودیم.
حالا چیزی که محدود نیست میخواهی پیداش کنی اینجا پیداش کن. این نمد رفته تا پیش قالی، دیگر توی قالی نرفته. اما پشم رفته در قالی و در نمد. میروی تا به حصیر میرسی، پس پشم هم محدود است، برو امر عامی پیدا کن. عناصر محدود به حدود این موالید نیستند پس سعه و احاطه دارند. همچنین باز عناصر غیر از افلاکند باز عناصر محدودند. لکن یک امر عامی هست که محدود به عنصریت و فلکیت نیست آنچه چیز است؟ آن جسم است یک چیز صاحب طول و عرض و عمق را انسان میبیند در آسمان هست در زمین هست. فی السماء جسم و فی الارض جسم. محدود به حدی نیست چون محدود به هیچ حدی نیست در زمین هم هست در آسمان هم هست در شرق هم هست در غرب هم هست. حالا که چنین است اسم و حد خودش را به تمام، مساوی داده هیچ چیز نیست که جسمانیتش بیش از جسمی دیگر باشد.
باز ملتفت باشید نمیگویم سختتری و سستتری نیست. عرض میکنم جسمتری پیدا نمیکنید. پس آن جسم عامی که داخلٌ فی جمیع الامکنة و الازمنة و لا تغیّره الامکنة و الازمنة، همچنین جسمی اسم میدهد. بگویی این عصا شیء صاحب طول و عرض و عمق است هیچ کذب نیست. بگویی آن نمد صاحب طول و عرض و عمق است همهکس میفهمد. هوا همینطور آسمان همینطور آنچه در مشرق است آنچه در مغرب است همه صاحب طول و عرض و عمقند، راست است. چرا که اینها از خودشان چیزی ندارند هرچه دارند از عالم جسم آوردهاند. نمیشود
«* دروس جلد 6 صفحه 159 *»
جسم چیزی را در عالم خودش نگاه دارد و به اجسام ندهد. جسم صاحب طول مطلق و عرض مطلق و عمق مطلق و کمّ و کیف و زمان و مکان مطلق است. این تعریف آن جسم مطلق. حالا این جسم مطلق بخواهد در یکی از اجسام ظاهر شود، آیا معقول است در جایی ظاهر بشود و یک پهلوش ظاهر شود و یک پهلوش ظاهر نشود؟ در جایی ظاهر شود که این سمتش آنجا نباشد یا آن سمتش آنجا نباشد، یا دو سمتش آنجا نباشد؟ محال است. جسم اگر طول و عرض و عمق را هریکیش را از خود بیندازد، دیگر جسم نیست که بیاید به این اجسام ظاهر شود.
ملتفت باشید چه میگویم همهاش این صورت ظاهرش نیست. جسم اگر عمق را بیندازد از خود بخواهد ظاهر شود خودش، سطح خواهد شد جسم نیست. طولِ تنهاش را بخواهد ظاهر کند خط میشود، خط جسم نیست به تنهایی نمیتواند ظاهر شود باید روی جسم بنشیند. پس ممکن نیست جسم بعضی از صفاتی که دارد بگذارد در جایی در عالم خودش آن وقت به یک پهلوش ظاهر شود به سایر اجسام. پس جسم طول داشته عرض داشته عمق داشته. تمام اجسام طول دارند عرض دارند عمق دارند. چیزی به غیر از او ظاهر نیست او داخل است در جمیع امکنه لا کدخول شیء فی شیء و هیچ چیزش را نبرده یکجایی قایم کند.
ملتفت باشید چه عرض میکنم خود جسم اگر مقید بود بالای عرش نشسته بود، شاید اینجا که ما نگاه میکردیم اینطرفش را میدیدیم آن طرفش را نمیدیدیم، جسم مطلق نیست مثل این آب و خاک. اینها چون محدودند همیشه ما یک پهلوشان را میبینیم. دیگر جسمی که محدود نیست همه پهلوهاش دیده میشود چون همه جا ظاهر است و چون ظاهری غیر از او نیست، و چون جمیع اینها مظاهر او هستند و مظهر را از خارج عالم خودش نیاورده به خود بچسباند. روح به جسم نمیچسبد بچسبانی بر جسمانیت جسم نمیافزاید. روح را برداری، از جسمانیت جسم هیچ نمیکاهد و این جسم ظاهر است به جمیع این اجسام، و خودش در جمیع
«* دروس جلد 6 صفحه 160 *»
پیدا است. چون اینطور است هر چه را که دارد، هرچه را به هر طوری که جسم تعریف دارد به تمام اجسام صدق میکند بدون آنکه اصطلاحی کنیم. واقعاً جمیع موالید و جمیع بسائط همه صاحب طولند. همه صاحب عرضند همه صاحب عمقند.
حالا ملتفت باشید انشاءالله این مطلب که به دست آمد، پس ملتفت باشید که عرش نزدیکتر نیست به جسم که زمین وقتی بخواهد به جسم برسد باید نردبانی بگذارد برود به عرش آنجا به جسم برسد. همینجا جسم پیش خودش است از خود زمین در مکان زمین جسمتر است. جسم در مکان زمین از خود زمین ظاهرتر است. پس ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. مؤثر در اثر از خود اثر بهتر نشسته. زید در توی قیام از خود قیام بهتر ایستاده، جسم در توی الماس از خود الماس ظاهرتر است.
مکرر عرض کردهام برای عبرت ملتفت باشید که امر عام نه امری است بسیار ممدوح. این را مردم خیلی بادش میکنند که چشم وحدتبین در کثرت را هرکس دارد به لاهوت و ماهوت میرسد. شما ببینید اگرچه الاغ حرف نمیزند که من چشم وحدتبین در کثرت دارم، لکن الاغ، میبینید یک جا آب را که میبیند هرجای دیگر آب را دید میشناسد. یک جا کاه میبیند هرجا کاه دید میشناسد. یک جا علف میبیند هرجا علف دید میشناسد. خدا در طبعش گذاشته تمیز بدهد. پس چشم وحدتبین در کثرت را بچهها دارند الاغها و مستضعفین هم دارند. این همچو امری نیست سرّی نیست که هرکس دانست حالا حکیم شد. دهتا شاهی را که جمع زدی یک دهشاهی میشود. چشم وحدتبین در کثرت را جمیع محاسبین دارند، جمیع مجانین دارند من غیر شعور. چیزی است مبذول به همه داده شده، اینجا مقام ارسال رسل و انزال کتب و بیا و بروی نیست اعجازی نمیخواهد.
انبیاء آمدند از جای مخصوصی، از یکجایی آمدند که مردم از آنجا نیامده بودند. نسبتش به همه مساوی نیست. انبیاء نزدیکترند به خدا از دیگران. ما اگر بخواهیم برویم پیش خدا پیش انبیاء باید برویم. ما اگر بخواهیم اراده او را بفهمیم باید
«* دروس جلد 6 صفحه 161 *»
برویم پیش انبیاء که آنها به ما بگویند. خدا خیر ما را پیش انداخته چون میدانست خیری در ما نیست و طالب هم نيستیم که خیر خود را به دست بیاریم، انبیاء را فرستاد برای اینکه خیر ما را به ما بگویند شر ما را به ما بگویند. گفت شما باید طالب باشید من رضا و غضب دارم باید طالب رضای من باشید و از غضب من اجتناب کنید. من خودم منفعت نمیخواهم خلقت کردهام ربحت بدهم، بگویی دلم نمیخواهد مختار نیستی ما کان لهم الخیرة من امرهم ، ماکان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضی الله و رسوله امراً انیکون لهم الخیرة من امرهم از بس رؤف و رحیم است، او در بند ما هست ما خودمان در بند خودمان نیستیم راضی هستیم به جهنم برویم یک گرزی هم به سرمان بزنند و دست از خیال خود برنداریم.
پس این صانع نسبتش به جمیع اشیاء علیالسواء باشد غیرمعقول است. انشاءالله فکر کنید بلکه یک چیزی در قلبتان پیدا شود نه همینکه شیخ کجا چه نوشته یا آیه قرآن چه چیز است. من حرفم این است که حرف شیخ را بفهم، حرفم این است که آیه قرآن را بفهم. اگر قرآن را به عربی دانستن میشد بفهمی عربها همه باید معانی قرآن را بدانند و اهل ایمان باشند و حال آنکه عربها دورترین مردم بودند از ایمان الاعراب اشد کفراً و نفاقاً پس فکر کنید چیزی که نسبتش به جمیع اشیاء علی السواء است ــ و این یکی از مقدمات است و نتیجههای خیلی خیلی بزرگ دارد ــ چیزی که نسبتش به چیزهای چند مساوی باشد مثل اینکه پشم نسبتش به قالی و نمد مساوی است. پشم بخواهی در قالی هست در نمد هست. دیگر پشم یکچیزی از خودش را جایی نمیگذارد که ندهد به این. هر امری که مشترک است در میان اموری چند، دیگر یک چیزی است ده چیز زیر پاش افتاده یک چیزی هست صد چیز زیر پاش افتاده یکچیزی هست هزار چیز زیر پاش افتاده.
تو قاعدهاش را به دست بیار همه جا جاری کن. یک سنگی که میتواند هم متحرک باشد هم ساکن، این دو چیز زیر پاش افتاده. این متحرک سنگ است همان
«* دروس جلد 6 صفحه 162 *»
سنگی هم که ساکن میشود سنگ است. هیچ چیزش را جایی قایم نکرده که آمده باشد ساکن شده باشد یا متحرک شده باشد. بلکه تمام ذاتیت سنگ آن ماهیت و حقیقت سنگ در توی متحرک هست در توی ساکن هم هست. دیگر چنین نیست که متحرک نزدیکتر باشد به سنگ و ساکن دورتر. اگر ذات سنگ متحرک بود متحرک نزدیکتر بود به سنگ از ساکن. و همچنین اگر ذات سنگ ساکن بود ساکن نزدیکتر بود به سنگ از متحرک. ذات سنگ بیرون است از حرکت و سکون و چون بیرون است حرکت و سکون نسبت به او مساوی است. حالا سنگ در جمیع احجار دنیا هست در جمیع کوهها این حجر پیدا است نهایت در خاک پیدا نیست. خاک هم در تمام خاکها پیدا است. همینطور فکر کنید دیگر عنصر در خاکها و آبها و هواها همه پیدا است. این دیگر سعه و دایرهاش از دایره حجر بالاتر است از دایره جماد بالاتر رفته، باز هرچه دارد به زیر پای خودش میدهد. به همین پستا بروید تا جسم. جسم چیزی است که نُه افلاک و چهار عنصر زیر پاش افتاده. دیگر هزار تاش بکن صد تاش بکن چهاردهتاش بکن هرجور ملاحظه بکنی صدق میکند.
حالا دیگر از جمیع این بیانات انشاءالله معلوم شد که ممکن نیست که چیزی که نسبتش به چیزهای چند مساوی است به بعضی از آنها نزدیکتر باشد. حتی زید و قیام و قعودش و مشی و تکلم و سکوتش. چیزی که نسبتش به چیزهای چند مساوی است هیچ چیز نزدیکتر به او نیست که چیزی دورتر باشد. جسم طول و عرض و عمق را به آسمان داده به زمین داده به موالید داده به بسائط داده، حالا به همینطور اگر احیاناً چیزی را به همینطور نشر دادی و بردی بالا که این عمومش بیشتر از جسم شد باز دقت کنید که ببینیدش. جسم صورت تنها نیست ماده هم دارد، ماده تنها نیست صورت هم دارد. مادهای دارد و صورتی. صورتِ طول و عرض و عمق روی این ماده است. طول تنها جسم نیست خط اسمش است. عرض تنها جسم نیست سطح اسمش است. سطح جسم تعلیمی است جسم نیست و هکذا، حالا اگر چیزی باشد
«* دروس جلد 6 صفحه 163 *»
که عمومش از خود جسم بیشتر باشد بر خود جسم صدق میکند بر طولش هم صدق میکند بر عرضش هم صدق میکند بر عمقش هم صدق میکند، مثل اینکه «وجود» این جسم هست این طول هم هست این عرض هم هست این عمق هم هست این حالتِ اجتماعشان هم که این صورت روی این ماده چسبیده، هست. پس وجود اعم میشود از جسم و اگر فهمیدی میدانی جسم چیزیش را مخفی نمیکند و چیزیش را بدهد به اجسام این را خوب میتوانی بفهمی.
همینطور این «وجود» این «موجود» هر زهرماری اسمش بگذاری فرق نمیکند پیش او فحش و صلوات، کفر هست ایمان هست گند و بو و آتش جهنم و عذاب همه هست. چه مصرف دارد این هست؟ این هست در جهنم آیا غیر از جهنم است؟ غافلند مردمی که مینشینند و به این مضمونها شعرها میخوانند که بله تو هستی هرجا تو هستی من همانجا را میخواهم. تو هستی من در جهنم هم باکم نیست. این هست در جمیع امراض هست در جمیع سختیها هست. اگر عاشق او هستی چرا از سختیها داد میزنی؟ او توی مضار هم هست چرا مضار را طالب نیستی؟ اگر عاشق او هستی عاشق باش بر لطف و بر قهرش. عاشق هستی معنی ندارد که عاشق یکطرفش را بخواهد یک طرفش را نخواهد و حال آنکه او نسبتش به خوب و بد مساوی است. او که آمد تو به او که رسیدهای به همه چیز رسیدهای، پس اصلش تمنای خوبی هیچ مکن.
خدا میداند شخص عاقل، انسان عاقل که فی الجمله نمونهای از عقل در او باشد پیرامون این دین و مذهب نمیگردد عاقلان عبرت میگیرند از حالت اینها. اینجور مردم اولش که مردمان عامی بودند شعوری داشتند، بعد از درسخواندن مجنون شدند مالیخولیا بر سرشان زد. جنونشان کاش جنون دوری بود، همینکه آمد بر سر کسی این ناخوشی در سرش هست و بیرون نمیرود تا بمیرد. شما ببینید چیزی که نسبتش به بهشت و جهنم مساوی است و چنانکه میگویند شخص، طالب او باید باشد و ما طالب حقیم ـــ و حق، هم در نار هست هم در جنت ـــ این چه حقی است؟
«* دروس جلد 6 صفحه 164 *»
فکر کنید که به همین قاعده رفتهاند و هیچکدام هم نمیتوانند بیرون روند، خود آنها هم نمیتوانند بیرون روند از این قاعده. نهایت آنها میگویند ٭ خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا ٭ اهل حق میگویند از برای هریک از آنها به خود آنها جلوه کرده زید میایستد و ایستاده میایستد. ذات زید الآن هم نایستاده، ایستاده ایستاده. پس تجلی کرده زید به خود ایستاده و خودش را به خودش ساخته. مثل اینکه تو حرکت خود را به حرکت میسازی سکون را به سکون، نیت را به خود نیت میکنی. حالا آن شیئی که نسبتش به بهشت و جهنم مساوی است به ذاتش که نه در بهشت است نه در جهنم. به خود بهشت بهشت شده به خود جهنم جهنم. دیگر تو عاشق آنی که نسبتش به بهشت و جهنم مساوی است! مساوی که هست خودِ عین حقیقت جهنم ظهور آن شیء عام است در جهنم و همچنین آن مارش و مورش و صدیدش و آن چرکی که از فرج زانیات بیرون میآید، آن گندی که اگر یکخوردهاش بیرون آید جمیع صاحبان حیات از آن گند میمیرند، جمیعاً ظهور آن شیء عام است و همه هست. چنانکه از این راه بهشت و آنچه در آن است ظهور آن است. آنجا هم اگر موی یک حوریه را بیاویزند اینجا بوی آن یک مو و نور آن یک مو به قدر ذرهای بروز کند از عطر آن و از نور آن اهل آسمان و زمین نمیتوانند زیست کنند. عطرش چنان عطری است که اگر یکذرهای از آن را در دنیا بیاورند جمیع اهل آسمان و زمین همه بیهوش میشوند بلکه میمیرند. و همچنین اگر به قدر سر سوزنی از نور اهل بهشت در این دنیا بتابد چشمها همه خیره میشود همه کور میشود هیچکس طاقت نمیآورد.
خلاصه منظور این است که چیزی که نسبتش مساوی است به کفر و ایمان و به جهنم و بهشت و به خوب و بد این را دیگر میخواهی مشیت اسمش بگذار میخواهی بینهایت اسمش بگذار میخواهی عاریه «خدا» اسمش بگذار، به کسی دورتر نیست به کسی نزدیکتر، و این خدا اسمش نیست آیا نمیبینی میگویند بینهایت اسم ندارد. حکماء مسامحه نکردهاند در بیان. کتاب ننوشتهاند برای
«* دروس جلد 6 صفحه 165 *»
خودشان. دیگر نه که یک گوشهاش را بخوانی یک گوشهاش را نخوانی. آنها بیان خود را میکنند ٭و ما علیّ اذا لمیفهم البقر٭.
منظور این است که چیزی که نسبتش به خوب و بد مساوی است مَطَلب او را، خوب را بطلب. ببینید میفرماید نحن اصل کل خیر و من فروعنا کل برّ و تعجب اینجا است که میفرماید و من البرّ التوحید من که هوش از سرم میپرد که اینها را میخوانم. نمیدانم شما پیرامونش میگردید یا نه؟ جمیع خیرات پیش ایشان است که یکی از خیرات توحید است توحید را باید از ایشان یاد گرفت. از آنطرف میفرماید اعداؤنا اصل کل شر و من فروعهم کل قبیح و فاحشة هر کفری هر زندقهای هر نفاقی از فروع آنها است. آنها چون خواستند خیلی خراب کنند دین خدا را، دیدند اگر بایستند در مقابل نمیتوانند، شیطان استاد بود تعلیمشان کرده بود دانسته بود اگر مقابل بایستند نمیتوانند خراب کنند دین خدا را، پس در مقابل نایستادند بلکه به لباس آنها خود را پیش مردم ظاهر کردند به طور نفاق. به جهت آنکه تا سیخ بادام نباشد ریشه بادام را نمیکَند، سیخ بادام شدند که ریشه دین را به گمان خود بکنند و غافلند که هرچه حیله کنند زورشان به خدا نمیرسد، هرچه زور داشته باشند خدا زورش بیشتر است. هرچه تسلط داشته باشند تسلط خدا بیشتر است والله غالب علی امره خیال میکنند که خراب میکنند و خراب هم میکنند. اما شیطان دعوت میکند امثال و اقران خود را آنهایی که تخم خودش هستند همراهش میروند. آنهایی هم که نور خدا بر ایشان تابیده همراهش نمیروند.
خلاصه میفرمایند و اعداؤنا اصل کل شر و من فروعهم کل قبیح و فاحشة و از فروع آنها است هر قبیحی هر فاحشهای. آن فروع بزرگ بزرگش پرده نفاق است که به خود میگیرند، از پس این پرده هر قتلی هر فسقی هر زنایی هر لواطی هر عمل قبیحی را میکنند، و در ظاهر میگویند ما با شماییم. بروید در قرآن ببینید اغلب طعنهایی که خدا میزند اغلب جنگهایی که دارد با آنهایی است که به مؤمنین در ظاهر
«* دروس جلد 6 صفحه 166 *»
میچسبند و تمسک میکنند به قرآن و در واقع میخواهند راه را کج کنند. میفرماید منه آیات محکمات هن امّ الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة دیگر عبرت بگیرید انشاءالله، آنهایی که میل به باطل دارند تابع متشابه قرآن میشوند ببینید یهودیها چه میدانند قرآن چه نوشته؟ نصاری چه میدانند؟ مجوس چه میدانند؟ چه خبر دارند محکمش کدام است متشابهش کدام است؟ پس آنها در جنگِ اول بیرون رفتهاند.
دقت کنید فکر کنید باشعور باشید ببینید شما در خانهتان بنشینی و روی کاغذی بنویسی فحشی و هی شدت کنی، کسی که کاغذ تو را ببیند آیا نمیگوید تو مجنونی؟ تو در اطاق بنشینی و بنا کنی انتقام کشیدن و فحش دادن، کسی بیاید ببیند هر عاقلی بیاید ببیند تو در اطاق تنها نشستهای با هوا حرف میزنی، خطاب تو سخن تو با کسی معین نیست همه کس میخندد به تو جنونت واضح میشود. حالا این قرآن اینهمه توپ و تشر زده برای کفار نیست برای منافقین است و برای کسانی که متشابه را میگیرند، نه برای آن کسانی که نمیدانند محکمش کدام است و متشابهش کدام. پس لامحاله چنین اشخاصی هستند که این خطابها با آنها است و حرفها با آنها است. پس اینها را همه را میبینی توپ و تشر است برای آنهایی که به خود بستهاند دین خدا را و در واقع دین نمیخواهند، پرده نفاق را روی خود کشیدهاند به اینها میگویند نفاق کردی خیال مکن گول زدی و در رفتی ٭ عاقبت رهگذرِ پوست به سراجان است ٭ انما نملی لهم لیزادوا اثما عمداً روی خود نمیآورند، آنجایی که گرفتیم وِلَت نخواهیم کرد.
حالا ملتفت باشید آن حرف اول این بود که آن چیزی که نسبتش به جمیع اشیاء مساوی است این کارها را نکرده. خوب هست بد هست کفر هست زندقه هست آن چیزی که نسبتش به همه مساوی است در هر چیزی به خود آن چیز برای آن چیز ظاهر شده اسم خودش و حد خودش را هم به او داده. اسم و حد خودش را هم داده
«* دروس جلد 6 صفحه 167 *»
به همه اینها میگویی هذا شیء موجود. پس امر عام را ملتفت باشید، و آن امر بینهایت چیزی نزدیک به او نیست چیزی دور از او نیست و چیزی غیر از او نیست. چون غیر ندارد اسم ندارد رسم ندارد چون غیر از او کسی نیست قاصدی ندارد بفرستد، کجا بفرستد؟ جایی نیست غیری نیست که کسی پیشش بفرستد. غیری نیست که جهنم اسمش بگذارند یا بهشت، بینهایت است داخل است در بهشت به خود بهشت، داخل است در جهنم به خود جهنم. داخل است در قاصد به خود قاصد داخل است در رعیت به خود رعیت داخل است در مطیع به خود مطیع داخل است در مطاع به خود مطاع و هکذا. پس آن امری که نسبتش مساوی است به امور متعدده خواه متعدداتش کم باشند یا خیلی او در تمام جاها نسبتش به همه مساوی است. اسم و حد خود را به همه میدهد. هرچه امر اعم میشود نزدیکتر میشود. هرچه بالاتر رفت امر، که بالاترش پیش من پایینتر است. هرچه امر عمومش زیادتر شد مبذولتر خواهد شد.
جسم توی طول تنها نیست صدق نمیکند که جسم است اما طول تنها شیء هست چون عمومش بیش از جسم بود، توی طول هم رفته بود. هرچیزی که خصوصیتی و تقیدی به خود میگیرد به بعض اشیاء صدق میکند. پس آن امر بینهایت که خیال کنی از مشیت هم بالاش بردی اعم از همه چیزها است نمیشود گفت او اصل است باقی فرع او، اصل هم نمیماند. اصل و فرع غیر او نیستند که چیزی باشد. وقتی عموم خیلی شد دیگر چیزی نمیماند. نه مشیتی میماند نه فعلی. لاینسب الیه شیء و لاینسب الی شیء. لایخرج منه شیء و لایخرج من شیء پس چیزی که چنین است اسم ندارد رسم ندارد مشیت ندارد فعل ندارد. اگر بگویی فعل دارد که کمالی براش ثابت کنی همین نقص است براش. تا گفتهای، گفتهای بینهایتی دارم که صاحب نهایت است. او را باید از ضد بیرون برد حتی از اطلاق بالاتر است، حتی فوق مالانهایة است. هرچه بالا میبری عمومش زیادتر میشود. پیش همه چنان داخل است که به غیر از اویی نیست. همه هستند او اصل است
«* دروس جلد 6 صفحه 168 *»
اینها همه فرع. به خود فرع فرعها را موجود کرده. حالا انبیاء از پیش این معقول نیست بیایند.
انبیاء میآیند از پیش کسی که صانع ملک است و متصرف در ملک است. یک کسی هست آب را جاری میکند گیاه را میرویاند. حیوانات را حیات میدهد انسانها را میسازد هی صنعت میکند در این ملک او صانع است. صانع آن است که رو به او باید رفت او ارسال رسل کرده و انزال کتب میکند. او اسم و حد خود را به بعضی جاهای مخصوص میدهد. آن را هم اگر یکدفعه اثبات میکنند برای آنجا، یکدفعه نفی میکنند از آنجا. یکدفعه میگویند لنا مع الله حالات فیها نحن هو و هو نحن ولکن هو هو و نحن نحن پیشترش این را میگویند که اشهد ان محمداً عبده و رسوله.
پس صانع اسم و حد خود را به همه نمیدهد به بعضی میدهد، آنهم نه در همه وقت. لکن آن بینهایت نسبتش به تمام اشیاء علی السواء است. این هست به همه مساوی است. سگ هم حالات دارد پس در نسبت هستی سگ هم هست. فلیس فی جبة الکلب سوی الهست و در جبه کلب هست، هست باشد. که گفته این الله اسمش است؟ پس در جبه جمیع مردم و در خود جبهها و در جمیع جواهر و اعراض این هستی صدق کرده، راست است. اما این را که گفته مطلوب است؟ اگر این مطلوب بود ارسال رسل نمیخواست. این توی جمیع چیزها بود توی بدنها توی دلها توی هواها و هوسها توی طلبها توی طلب نکردنها، او توی همه جا هست رسولی نمیخواهد بفرستد که بدانید من همه جا هستم. انکارش را نمیتوان کرد هرکه انکارش را بکند اثباتش را میکند هرکه اثباتش را بکند انکارش میکند. معامله با او نمیتوان کرد کسی نیست غیر او که با او معامله کند. معاملهای نیست، غیر او چیزی نیست.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 169 *»
درس چهاردهم
(سهشنبه 5 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 170 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
عرض کردم فعل فاعل نمیشود یک جايیش احکی باشد و یکجايیش حکایتش کم باشد از برای فاعل، این را اینهمه اصرار میکنم از جهت این است که نتایجی چند دارد که به کار میآید. پس فعل فاعل چون صادر است از فاعل و از عرصه خود او است، و فاعل، آن طوری که خواسته عمل کرده. دیگر خود این عمل مخالف مشیت فاعل نمیشود واقع شود. هر جوری خواسته او را احداث کرده، هر جا خواسته واقعش کرده. هر طوری خواسته درستش کرده. پس مفعول حقیقی یا فعل
«* دروس جلد 6 صفحه 171 *»
صادر از فاعل، محال است مخالف با فاعل شوند این را درست دقت کنید. عصمت انبیاء قدریش از اینجا فهمیده میشود. دیگر عصمت آن اول صادر خوب معلوم میشود. نمیشود فعل صادر از فاعل مخالف با فاعل باشد. چیزی را که فاعل به او عطا نکند ندارد هر چه را که عطا میکند دارد.
فعل سرمویی پیش و پس شود از فاعل داخل محالات است. مگر فعل تعلق بگیرد به مفعولبه، آن وقت مفعولبه یا مطاوع است یا نیست. اگر مطاوع است، بر طبق حرکت فاعل مطاوعه میکند. اگر نیست بر طبق حرکت فاعل مطاوعه نمیکند. مثل اینکه کسی دست خود را حرکت میدهد برای نقش حرفی، حرکت را خود فاعل هر جوری خواسته از هر سمتی خواسته صادر میکند، آن جوری که فاعل میخواهد فعلِ خودش را جاری میکند. لکن اگر مرکّبش غلیظ باشد این همراه ید فاعل نمیآید، این چیز دیگر است. مرکبش رقیق باشد الفش پهن میشود یا کاغذش زبر بوده یا نرم، در قوابل چیزها بوده که حکایت نتوانسته بکند حرکت فاعل را. و از همین باب است خود دست انسان هم بعینه مثل آن قلم و آن کاغذ میماند.
متوجه اینها باشید که شکی باقی نمیماند. خود دست هم مثل قلم است، خوشنویسِ خیلی خوشنویس اگر قلمش بد باشد بد میشود، اما کاتب بد ننوشته. همچنین اگر دست رعشه دارد و خط درست نوشته نمیشود، خوشنویس خوشنویس است. حالا هم اگر رعشه دستش برود همان خوشنویس است. این دست بعینه مثل قلم شده است و این یکی از آلات دست خوشنویس است. آلت، مطاوعه نمیکند کج و واج میشود. نه این است که خوشنویس بد نوشته است دست رعشه داشته بد شده. مثل اینکه اگر قلم بد بود و خوشنویس مینوشت و بد میشد، خوشنویس بد ننوشته بود قلم بد بود. یا کاغذش اگر بد بود، یا مدادش اگر بد بود بد میشود، خوشنویس بد ننوشته اینها بد بوده؛ دست هم همین طور. پس خوشنویس و کاتب علم خط را دارد. آن فعلی که صادر است از خود خوشنویس آن مطابق با او است. او
«* دروس جلد 6 صفحه 172 *»
نمیشود یکسر مو پیش افتد یا پس.
قول مطلق همین که فعل از فاعل نمیشود تخلف کند و فعل بر طبق فاعل است. و فاعل در توی فعل خودش هست بلکه فاعل در توی مفعول مطلق هست و مفعول مطلق نیست مگر ظهور فاعل و قائممقام او است. به تعبیری اسم او است کمال او است خبر او است نمایش او است. پس هر فعلی را هم میبینید این مفعول مطلق را دارد. جمیع افعال ناقصه جمیع افعال قلوب افعال متعدیه افعال لازمه جمیعشان مفعول مطلق دارند. قامَ قیاماً، ضَرَبَ ضرباً، عَلِمَ علماً، فَهِمَ فهماً. پس مفعول مطلق بر طبق فاعل است و به هیچ وجه من الوجوه یکسر مویی معقول نیست خلافی با فاعل پیدا کند.
پس از اینجا ان شاء اللّه یک مطلب را به دست بیارید. این جور عبارات را بخواهید شرح کنید تا اینها معلوم نشود معلوم نمیشود چه گفتهاند. در جایی میگویند اعالیِ وجود احکی هستند و جهت تأثیر را دارند و اسافل وجود را میگویند امکانیت در آنجا بیشتر ظاهر است. اینها را میخواهید بدانید ملتفت باشید چه عرض میکنم. پس فعل، جهت اعلايی ندارد که احکی باشد برای فاعل و جهت اسفلی ندارد که حکایتش کمتر باشد برای فاعل، الا به یک نظری دیگر که دخلی به این متبادرات ندارد. الا اینکه سعه فعل کلی بیشتر است. فعل کلی قابل است برای قیام و قعود و رکوع و سجود. چون سعه برای فعل کلی است و فاعل هم وسیع است حالا به این جهت اگر بگویند جهت اعلای فعل احکی است میشود گفت. نمیشود گفت قائم نزدیکتر است به فاعل قیاماً دورتر است. لکن فعل، قابل است برای قیام و قعود هر دو. پس آن جهت اعلاش میشود، این جهت اسفلش. این معنیش این نمیشود که او بهتر زید را مینمایاند این کمتر، یا این حکایت از غیر زید میتواند بکند.
پس فعل حکایت میکند فاعل را چنانکه مفعول مطلق حکایت میکند فاعل
«* دروس جلد 6 صفحه 173 *»
را. و فعل چون حیث صدور است آن قدر حکایت میکند فاعل را که خودنما هم نیست. اما حاکی واقعی همان مفعول مطلق است. پس اسم، باید یک خودیتی داشته باشد، و حیث حرکت فاعلی آمده باشد در آن. و این «اسم» دو چیز دارد یک ذاتی و یک صفتی. ذاتٌ ثبت لها فلان فعل، چنان که میگویی قائم ذاتٌ ثبت لها القیام است. قاعد ذاتٌ ثبت لها القعود است. اسمهای زید همهاش هم اسم فاعلی لازم نیست باشد، گاهی اسم مفعول اسم او است. وقتی بزنندش مضروب اسم او است. مضروب حکایت میکند از زید چنانکه ضارب حکایت میکند.
و اینها را اگر ضبط کنید بسیاری از مسائل که حل نشده براتان آسان میشود، راهش به دستتان میآید. معروف است اسم فاعل اشرف است از اسم مفعول. آنوقت میآیند این قاعده را میخواهند جاری کنند میگویند عابد اسم فاعل است معبود اسم مفعول است. پس اسم فاعل باید اشرف باشد، پس عابد باید اشرف باشد از معبود. ملتفت باشید زید را اگر زدهاند البته مضروب است، این مضروب حکایت میکند زید را. به طوری که اگر زید زده باشد کسی را و اسمش ضارب باشد این مضروب همانطور که ضارب از زید حکایت میکند، مضروب حکایت میکند. زید اگر آدم خوبی است مضروب باشد خوب است. ضارب بشود خوب است.
ملتفت باشید خدا معبود است. وقتی خدا به معبودیت جلوه کند، این معبودیتش مثل خالقیتش است. ببینید فاعل فعلی احداث میکند و فعل را از حیث صدورش احداث میکند. فعل هیچ خودنما نیست، چیزی که دیده میشود خود فاعل است. پس کأنه واسطهاى در میان نیست. فعل را و مقام اسماء را اگر بخواهند اسمش را ببرند میگویند مقام «هو» دارد. «هو» اسم نیست فعل نیست، چیزی است که کأنه خود فاعل است. گاهی آن را به «الف لینه» تعبیر میآرند که مبدأ تمام حروف است. گاهی نفس رحمانیش میگویند به همین جور مناسبات. پس فعل چنان خودش مضمحل است که کأنه معنی است، کأنه مصدر است استقلالی ندارد؛ از این
«* دروس جلد 6 صفحه 174 *»
جهت فعل اسم نیست، حکایتکننده نیست، به این جهت است. یعنی حکایتکننده باید یک طور استقلالی داشته باشد که حکایت کند از شیء مستقلی. و فعل خودش استقلالی ندارد حقیقتش عدم استقلال است پس نمیتواند حکایت کند مستقل را، پس خودش در میان نیست ضمیر است «هو» شده، اشاره به غایب شده. پس فعل از جهتی که اضمحلال دارد اسم نیست.
اسم همیشه یا اسم مفعول است یا اسم فاعل. قام قیاماً همان قیاماً اسم است. ضرب ضرباً همان ضرباً اسم است. یا ناصر است، ناصر ذات ثبت لها النصر یا منصور است، باز منصور ذات ثبت لها النصر است. پس چون حیث استقلالی براش هست حکایت میتواند بکند. پس همیشه قائم، قائممقام زید است. همیشه منصور قائممقام زید است که نصرتش کردهاند. چون منتهی به آن میشود، آن است اسمِ او و حد او و تعین او. در خارج چیزی که چنین حدی نداشته باشد پیدا نمیشود شما چیزی بخواهید پیدا کنید. مگر بینهایتی که اسم ندارد اسمش را به اصطلاح «وجود» میگویند «هستی» میگویند. فوق ما لایتناهی بما لایتناهی شیخ مرحوم تعبیر از آن میآرند. او به هیچ جهتی به هیچ حیثی غیر ندارد. غیرِ «هست» نیست صرف است «نیست» ثانیِ این «هست» نمیتواند بشود آن وقت غیر این «هست» نمیتواند بشود. پس به هیچ لحاظی و اعتباری غیر «هست» نیست. «نیست» هم که نیست پس غیر این نمیتواند باشد. پس غیر نیست، ثانی نیست. پس او غیر ندارد. اما فاعل یک غیری دارد که غیر صفتی است یعنی غیری دارد که فعل او است و فعل او غیر اواست و صادر از او است. مفعولی دارد که اسم او است صفت او است جانشین او است، خود او است. لکن از برای آن مفعول حالاتی است که در بعضی از احوال که به او نظر کنی فاعل را میبینی. در بعضی از احوال به او نظر کنی خود او را میبینی.
دقت کنید که به اینها خیلی راه نزدیک میشود. اینها علم فضائلی نیست که اگر بشنوی ثوابت میدهند و اگر نشنوی ثواب نمیدهند دیگر طوری نشده. آن جور
«* دروس جلد 6 صفحه 175 *»
فضائل را نمیخواهم عرض کنم. بلکه این مسئلهای است که شما شب و روز کار دست این مسئله دارید. میخواهید نماز کنید روزه بگیرید ولایت داشته باشید للّه، عداوت بکنید با کسی للّه، دائماً محتاجید به این مسئله. پس انشاء اللّه ملتفت باشید زور بزنید یاد بگیرید مشکل هم نیست، و اگر مشکل بود خدا تکلیف نمیکرد. آیا نمیبینید جماعتی که نمیتوانستند این حرفها را بفهمند به آنها نگفتند خبر هم نشدند توی کتابهاشان هم ننوشتند.
پس ببینید مفعول یک حیثی دارد که عین فاعل است و حیثی دارد که غیر فاعل است. و آن حیثش که عین فاعل است این است که اسم هر فاعلی ــ دیگر یا اسم فاعلی یا اسم مفعولی ــ همان خود فاعل است. ببینید زید است اگر میگويیش ناصر، ناصر خود اوست. چرا که این است که اگر نصرت کرد، منصورین ممنون اویند نه کسی دیگر. همچنین اگر منصور شد، خودش منصور است نه کسی دیگر. پس جهت اعلای او، اسم خود فاعل است. پس لنا مع زید حالات یا فرمودند لنا مع اللّه حالات.
خوب دقت کنید که اینها حرفهایی است که من خیلی حیفم میآید اینها را بگویم برای غیر اهل. خیلی غصه دارد آدم بگوید برای کسانی که نمیخواهند یاد بگیرند یا خیر میخواهند یاد بگیرند لکن عمل نمیکنند. بهتر این است که اینها یاد نگیرند، خدا هم همین جور خواسته. خواسته اهلش یاد بگیرند غیر اهلش ندانند. من هم لابدم بگویم اغلب مجالس هم یک نااهلی هست توقع نیست نباشد. من میگویم دیگر سترش با خدا است و اذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً و جعلنا علی قلوبهم اکنّة انیفقهوه و فی آذانهم وقراً دیگر یا چرت ظاهری غلبه میکند خوابش میبرد، یا بر دلش قفلی میزنند نمیفهمد من چه میگویم.
باری پس زید اگر ایستاده، این ایستاده غیر از زید است چرا؟ به جهت اینکه این زید مینشیند هم، و نشسته غیر ایستاده است. و زید اگر ذات او ایستاده بود وقتی که مینشست زید خراب میشد مثل اینکه ایستاده وقتی که نشست ایستاده خراب شد.
«* دروس جلد 6 صفحه 176 *»
این را میبینید که خیلی خوب میفهمید پس زید وقتی ایستاد، ایستاده است وقتی نشست، ایستاده خراب شد نه زید. اگر زید ایستاده بود، ایستاده که خراب میشد زید خراب شده بود. و اگر زید خراب شده بود دیگر نمیتوانست بنشیند. حالا این ایستاده، از جهت اینکه یکی از اسمهای زید است غیر زید است. به جهت آنکه زید یک نفر است و قائم و قاعد و راکع و ساجد و متحرک و ساکن متعددند و اینها همه اسمشند. پس از برای زید اسمهای متعدد هست، اینها اگر عین او باشند پس باید زید نود و نه تا باشد و زید یقیناً یک نفر است اسمهاش هم هر یکی غیر دیگری است. اسم عالمش غیر اسم قادرش است. چرا که بسا کسی عالم است قادر نیست. اسم قادر غیر اسم عالم است، چه بسیار قادری که عالم نیست. علم اصلش دخلی به قدرت ندارد. قدرت، اصلش دخلی به علم ندارد پس دو چیزند. و همچنین حکیم است باز حکمت، دخلی به قدرت ندارد دخلی به علم ندارد. حکمت، باید روی اینها همه بیاید. نهایت حکمت را بیعلم و بیقدرت نمیشود به عمل آورد. پس هر حکیمی علیم هست قدیر هم هست، اما هر علیمی لازم نیست حکیم باشد.
خلاصه اسماء از هر فاعلی متعدد است حتی جمادات. جمیع خلق یک شخص و یک خلق، اسمهای متعدد دارند. و در تمام اسمهاش هم، خودش است مسمی به تمام این اسمها و تمام این اسمها خبر او هستند و خودش است مبتدای تمام این اخبار. نهایت مبتدائیتش در اعلی درجات این باشد باشد آن مطلبی دیگر است. پس او است مقصود، و صفات عدیده دارد که هر یک غیر دیگر است. نجار است خباز است حداد است، اینها هیچکدام دخلی بههم ندارند. پس اسمها همیشه متعددند از خلق و خالق ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت خدا نود و نه اسم دارد و خدا یکی است. شما هم همین طورید. ناطقید سمیعید شامّید ذائقید لامسید مسافرید حاضرید قائمید قاعدید و هکذا، پس شما متعدد نیستید؛ و اسمهای حقیقی هم همینطور اسمها است که معنی داشته باشد.
«* دروس جلد 6 صفحه 177 *»
شما وقتی بنا کنید خوردن اسم شما میشود خورنده. نهایت عرب وقتی تعبیر میآرد از خوردن شما میگوید شخص آکلی دیدم، فارس خورنده میگوید هر کدام به لغت خود تعبیر میآرند. اما آن اسمی که برای خود گرفتهاید، همان خودتانید که میخورید پس اسمها متعددند و صاحب اسمها واحد است. واحد ممتنع است که متعدد باشد. متعدد، ممتنع است که واحد باشد. قیام و قعود یکی نیستند حرکت و سکون یکی نیستند. اما زید، هم قائم است هم قاعد هم متحرک است هم ساکن. هر یکی از اینها جهت اعلایی دارند. قائم اسم فاعل است اگر زیدٌ القائم میخواهی بگویی، بگو. آن وقت به این الف و لام، میدانی «القائم» صفت او است الف و لام را برداری، خبر او است اسم او است. این اسم با آن مسمی عین یکدیگرند به اعتباری غیر یکدیگرند به اعتباری پس لنا مع الله حالات و این را ائمه: فرمودند من برای خودم نمیخوانم فرمودند: لنا مع الله حالات از برای ما با خدا حالاتی است که در آن حالات نحن فیها هو و هو فیها نحن ما اوییم، او ما است. پس یکی هستند. هکذا معرفتی بالنورانیة، معرفة الله عزوجل حضرت امیر فرمود معرفت من به نورانیت معرفت خدای عزوجل است و معرفت خدای عزوجل معرفت من است به نورانیت.
یکجایی هست، حضرت امیر را که نشناسی خدا را نشناختهای. حضرت امیر را بشناسی خدا را شناختهای، او را ببینی خدا را دیدهای. یکجایی هست میگویند اگر او را ببینی کأنه خدا را دیدهای. این کأنه مدارا است او مقامش مقام فعل است و اول صادر. این فعل بر طبق فاعل صادر شده. همین فعل، مفعول مطلق است. صفت او است اسم او است. با وجودی که علی غیر محمد است محمد غیر علی است فاطمه غیر آنها است آنها غیر فاطمهاند. حسن غیر آنها است آنها غیر حسن. حسین غیر آنها است آنها غیر حسین، اینها متعددند و خدا متعدد نیست. و از برای اینها حالات چندی است که در آن حالات باید فکر کنی که آنها ظهور کی هستند؟ حجت کی هستند قاصد کجایند؟ همه از پیش خدا آمدهاند. معامله با هر یکیشان معامله با
«* دروس جلد 6 صفحه 178 *»
خدا است توجه به هر یکیشان توجه به خدا است ایمان به هریکیشان ایمان به خدا است محبت به هریکیشان محبت با خدا است کفر به هر یکیشان کفر به خدا است. پس لافرق بینهم و بینه. و حیث انیتی دارند که در آن حیث غیر خدا هستند یعنی در آن حیثی که نود و نه تا هستیم خدا نود و نه تا نیست. اما از آن حیثی که غیر از او چیزی نیستیم، و او ظاهرتر از ما است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، پس ظهوری در میان نیست همهاش خدا است.
پس یک فاعل است در صفات متعدده. و صفات، غیر موصوفند. غیریتشان جهت حدود و امتیازاتشان است از یکدیگر، پس تحدید میکنند ماسوای خود را غیوره تحدید لما سواه پس غیریت هر فاعلی نسبت به مفعولات خودش، غیریت هر مسمایی نسبت به اسماء خودش این است که حدود ماسوای خودش را تحدید میکند، که سوای او، اوصاف اویند. و این سواهایی که اوصاف اویند اینها آنجور سواهایی که گفته میشود نیست. مثل اینکه زید، سوای عمرو است نیستند، مباینت ندارند. بلکه بینونت صفتی دارند. خدا بینونت عزلت ندارد با اسمهای خودش که خدا بالای عرش نشسته باشد و چیزی روی زمین باشد، این را اسم خود قرار بدهد آن وقت اگر اینها کاری کنند او نفهمد. همچو نیست پس ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون خدا همراه متقین است همراه محسنین است. والله چشم ایشان چشم خدا است والله گوش ایشان گوش خدا است والله میلشان و مشیتشان میل و مشیت خدا است به طوری که لافرق بینهم و بین خدا الا اینکه اینها بندهاند و متعددند و او خدا است و واحد. مثل مردم دیگر نیستند لکن عباد خدا هستند. عبادالرحمن را اگر میخواهی ببینی کدامند الذین یمشون علی الارض هوناً و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً و الذین یبیتون لربهم سجّداً و قیاماً و تا آخر سوره بخوان اینهایند عباد رحمن. مردم دیگر مخلوق خدا هستند. مخلوق تعریفی ندارد. سگ هم مخلوق خدا است تعریفی برای سگ نیست جمیع آنچه هست، مخلوق خدا است لکن عبادالله، الله مع
«* دروس جلد 6 صفحه 179 *»
عباده. الله کافٍ عبده. الله شاهد علی عباده. پس ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون وقتی خدا همراه بندگانش هست، وقتی آن بندگان را صدمه بزنی خدا میفهمد صدمه خورد، مثل دیگران نیست که اعتناء نکند. میفرماید از برای خدا اولیائی است، که هر کس با ایشان بد کند اذیت کند آنها را، در کمینِ جنگ نشسته که با خدا محاربه کند. و آن اولیاء کسانی هستند که تسلیم برای ایشان باید کرد در آنچه امر کنند.
باری اصل مطلب را از دست ندهید اصل مطلب این بود که مفعول، هیچ جهت انیتی که جهت فاعل نباشد ندارد. گاهی این حرف را که نوشته شده، مثل میزنند که این کتابت از حیثی که صادر شده از کاتب، حکایت کاتب را میکند که خوشنویس بوده. این حرفها بدانید اینجا نمیرود اینها تقریب ذهن است. پس خطی را که میبینی اگر خوشنویسی را ببینی، و خوشنویسش را بشناسی و آن وقت مطالعه کنی خط او را هی فضائل او را به یاد میآری. اما اگر تو کاتب را نشناسی و او را در کتابت ببینی، میبینی خوب نوشته شده اما نمیشناسی کاتب را، پس جهت انیتِ خط، کاتب توش نیست و جهت اعلای او، حکایت میکند کاتب را و کاتب توش هست، سرجاش درست است، لکن جاری نیست در آنجایی که من حرف میزنم در آن. پس عرض میکنم جهت انیتِ قیام هم از زید است. و نه این است که جهت انیت قیام حکایت زید را نکند. پس از اینجا بیابید که اسماء حقیقی جوری هستند که حیث انیتشان را هم که نگاه کنی باز بخدا توجه کردهای، نمیشود حاکی نباشد از خدا. بلکه اگر تعمد کنی در آنوقت که خدا نبینم نمیتوانی. اگر پیداشان کردی دیگر نمیشود خدا را پیدا نکرده باشی. اگر پیداشان نکردی خدا را پیدا نخواهی کرد. و این یکجوری است که از برای مؤمن میسور است. برای مؤمن والله غیر از این غیر میسور است.
ببین هر چه تعمد کنی زیدی است ایستاده تو تعمد کن که زید نمیبینم ببین
«* دروس جلد 6 صفحه 180 *»
زورت نمیرسد. بخواهی زید نبینی و هی زوربزن، که نمیتوانی، لامحاله زید را میبینی و ملتفت ایستاده نیستی. همچنین بعد از آنی که نشست همینطور، متکلم شد همینطور، ساکت شد همینطور. تعمد کن و بگو که ایستاده غیر از نشسته است لکن زید، غیر نشسته نیست. پس زید را نبینی در ایستاده و نشسته نمیشود. فکر کن آیا نه این است که زید است ایستاده و زید است نشسته. نمیتوانی زید نبینی، هر چه تعمد کنی، که نمیتوانی. اگر چه حیث قیام را و قعود را جدا کنی، در جمیع احوال زید را میبینی. این است که میفرماید فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه از درش از دیوارش از زمینش از آسمانش. در آسمانش اسم خدا مذکور است در زمینش اسم خدا مذکور است. از هر جهتش از هر راهش بروی پیش خدا رفتهای. به جهتی که صادر اولند، فعل فاعلند و صادر از فاعل، از عرصه فاعل آمده است هر جهتشان لا فرق بینک و بینها الا انهم عبادک و خلقک فرق همینکه اینها در هر جهتشان متعددند و از هیچ حیث متعدد واحد نیست، و او واحد است، و واحد از هیچ حیث متعدد نیست. لکن بعد از این فرق دیگر هیچ فرق میان او و میان اینها نیست.
ملتفت باشید ببینید زید هم قائم است هم قاعد، هم راکع است هم ساجد. حالا اینها چهار تا هستند و چهار تا، به هیچ حیث یکی نمیشوند و آن زیدی هم که صاحب این چهار تاست چهار تا نمیشود. او همیشه یکی است اینها همیشه چهارند، اما همیشه چهار غیر اویند به چهار بودن و یک نبودن. و همیشه این چهار عین اویند به جهتی که غیر اویی در این چهار نیست. پس هو الاول هو الاخر، هو الظاهر هو الباطن و هو بکل شیء علیم. خلاصه در این بیانات، نمیشود یکجايیش را تعمد کنی، تعقل کنی که اسمِ غیر فاعل روش بگذاری.
فکر کنید ببینید همینطور هست که میگویم یا نه؟ اگر میبینید نمیفهمید سکوت نکنید تا مسأله خوب شکافته شود. پس زیدی ایستاد و ما هم تعمد کردیم تعمق کردیم که اسم غیر زیدی روی او بگذاریم. اسم عمرو اسم بکر اسم آسمان اسم
«* دروس جلد 6 صفحه 181 *»
زمین هیچ اسمی نمیتوانیم بگوییم، بگوییم آب است ایستاده؟ بگوییم آتش است ایستاده؟ هوا است ایستاده؟ هر چه بخواهیم بگوییم نمیتوانیم، اگر هم بگوییم دروغ گفتهایم به جهتی که این زید است ایستاده. پس جهات انیتش هم زید است. وقتی ایستاده را دیدی هر چه بخواهی که پیش زید نروی نمیتوانی. لامحاله پیش زید رفتهای. اینها اسمند و اسمهای حقیقی و اسماء اولیه، و اینها صادر اولند و در عالم اول واقع شدهاند. نسبتشان به خدا نسبت فعل به فاعل است، نسبت مشیت است به شائی نسبت علم است به عالم. پس حیثی ندارند غیر حیث خدا. بعد از این مرتبه اگر کسی تجاوز کرد و آن وقت فاعل را با این صفاتی که دارد شناخت آن وقت میداند که خدا بود و هیچ خلق نبود و جمیع صفات کمال را هم دارا بود.
خوب دقت کنید مسامحه نکنید تعمق کنید که در آیات در اخبار در کلمات مشایخ هر جا بگردید، غیر از اینی که عرض میکنم نخواهید دید. پس عرض میکنم خدا بود و تا بود ــ و تا ندارد ــ عالم بود، تا بود قادر بود هیچ بار مقویی نخورد که قوت براش پیدا شود همیشه قادر بود. خدا بود و همیشه حکیم بود همیشه رازق بود، همیشه رازق است همیشه مانع است همیشه محیی است همیشه ممیت است و هکذا تا آخر اسماء. تمام حقایقِ این اسمها را همیشه خدا صاحب بوده. حالا بعد از آنیکه خدا شروع کرد در آفریدن، آن وقت این خلق، یکپارهای از آنها مطاوعه بیشتر میکنند قائممقام اسم میشوند. یکدفعه تو، دست خود را حرکت میدهی ــ و خوشنویس بیبدل هستی ــ مداد را برمیداری و مینویسی، یکدفعه مداد یکجوری است که به همراه دست تو میآید، مداد خودش فضولی نمیکند هر جوری تو میخواهی همراه میآید. هر جا به هر قدر به هر شکل بخواهی همانجا به همانطور قرار میگیرد، این قائممقام اسم تو میشود. و یکدفعه مدادی برمیداری تو هر چه میخواهی با این بنویسی نشر میکند. پهلوهاش پهن میشود مطاوعه نمیکند. همینطور فعل فاعل وقتی تعلق گرفت به خلقِ اشیاء یکپاره اشیاء زودتر قبول
«* دروس جلد 6 صفحه 182 *»
میکنند، اعالی درجات این خلق البته زودتر قبول میکنند در میگیرند و اسفل درجات خلق بعد از منفعل شدن اعالی، منفعل میشوند. مثل اینکه آتش در دود در میگیرد، و دود قهقری برمیگردد رو به بخار. اگر چه دود زور میزند که نرود بالا، لکن این دود را امرش کردهاند به اطاعت آتش و بالا رفتن از اطراف. از این است که این چون مردمِ اینجا است، هی زور میزند پهلوهاش پهن میشود ــ آنی که اسیر شده و سلمانش را اسیر کردند ــ آنی که اسیر شده و تسلیم کرده دود است. قهقری که زور میزند دود، بخار را هم گرم میکند. بخار زور میزند قهقری، پیهها را آب میکند. آن قهقری زور میزند پیههای منجمد را آب میکند و همه فواعلند و در همه اینها فاعل آتش است. آتش اگر در آن دود در نگیرد نه بخار هست نه پیهِ آب شده، نه پیهِ نرم، نه پیه منجمد. پس آتش کأنه دود را احداث کرده و دود بخار را احداث کرده، بخار پیه مذاب را احداث کرده، پیه مذاب پیه منجمد را. و در ضمنِ همه اینها باز فاعل، نار است. به جهتی که اول درجه که تعلق گرفت این پیه نرم شد علاقهاش زیادتر شد آب شد. علاقهاش بیشتر شد بخار شد بیشتر تعلق گرفت بخار دود شد تعلق زیادتر گرفت دود در گرفت. حالا که در گرفته حالا دیگر آتش است.
اینجور بیان را فراموش نکنید که خیلی از مطالب حکمت توش هست. و بدانید در غیر این اطاق هیچ جای دیگر این مطالب یافت نمیشود. اگر مردم تکبرشان مانع نمیشد و میآمدند و میشنیدند، یاد میگرفتند. لکن تکبرشان مانع است معلوم است تکبر میکند صبح چاییش را میخواهد بخورد. یا خیر آقازاده است مثلاً و خر است، و همینطور خوابیده و هیچ به فکر نیست، دیگر این عرضهایی که میکنم، شما اینها را نچسبانیدش به جای مخصوصی یا کسی مخصوص، اینها را به کس مخصوصی نمیگویم آقازادههای خر را میگویم در دنیا آقازادههای خر پرند.
باری اول درجه آتش را بخواهید آتش خارجی را باید گرفت، آن حرارتی است که موم را نرم میکند. باز آتش خارجی میخواهد که موم نرم شده را آب کند، باز آتش
«* دروس جلد 6 صفحه 183 *»
خارجی میخواهد که موم آب شده بخار شود، باز آتش خارجی میخواهد بخار دود شود، باز آتش خارجی میخواهد که این دود، آتش در آن در بگیرد. همین که در گرفت حالا دیگر مستقل به نفس میشود، احتیاجی به آتش ندارد خودش آتش است. حالا دیگر قهقری کأنه برمیگردد، آتش موجود در شعله هی بخار را دود میکند هی پیه آب شده را بخار میکند هی پیه منجمد را آب میکند. هر مبدئی که پیدا شد این است حالتش. تا مبدأ پیدا نشده هی باید اسباب خارجه گرفت، و هی کارها کرد تا مبدئی ساخت. اهل اکسیر از همین دواهای بازاری میگیرند و چرکهاش را دور میکنند اکسیر میشود. وقتی اکسیر ساخته شد، به مس میزنی نقره میشود. خدا هم اکسیر ساخته. از این سوق بزرگ میگیرد دواها را، یکی از آسمان میگیرد و یکی از زمین از شرق میگیرد از غرب میگیرد. پیش از آنی که اکسیر ساخته شود هیچ کدام اکسیریت ندارند. همه غرایب و اعراض دارند. صانع هی غرایب را دور میکند تا خورده خورده نزدیک به مبدأ شود، تا خورده خورده مبدأ پیدا شود. مبدأ که پیدا شد، قائم مقام میشود برای آن فاعل اول که میخواست مبدئی درست کند.
چنانکه در اول، هیچ نباتی نبود سالها گذشت و درختی به گردش آسمان کمکم درست شد. اما وقتی درخت درست شد و خمیره ساخته شد حالا تخم این را تا میکاری به اندک زمانی درخت میروید به جهت آنکه اکسیر ساخته شده. پس تا آن حبوب ساخته نشده تا آن حجر ساخته نشده و اکسیر ساخته نشده، سالها طول میکشد باید هی دور بزند فلک تا مبدأ ساخته شود. دیگر توی این بیانات ملتفت باشید که حرکات این افلاک برای چیست؟ لولاک لما خلقت الافلاک، اگر خمیره نمیخواستند بسازند افلاک را نمیگرداندند. برای که بگردانند، برای چه بگردانند؟ آيا افلاک را میگردانند برای اینکه جماد بسازند؟! برای اینکه نبات بسازند؟! برای اینکه حیوان بسازند؟! تا اینکه جماد کار جمادیش را بکند؟! نبات کار نباتیش را حیوان کار حیوانیش را منافق نفاق خود را بکند کافر کفر خود را بورزد؟! برای این، این افلاک را
«* دروس جلد 6 صفحه 184 *»
نمیگردانند و خلق نمیکنند. پس صانع خواسته اکسیر بسازد و خمیره، همینکه خمیره ساخت به محضی که ساخت، دیگر این هی مبدأ میسازد. مثل اینکه خمیرترش را توی لانجینِ([4]) خمیر میگذاری، همه خمیرها را ترش میکند.
حالا بسا هزار سال طول کشیده است تا مبدئی ساخته شده، آدمی ساخته شده. حالا به نیم ساعت به ربع ساعت میبینی آدم میسازند. اینها دخلی به فعل آن فاعل اعلی ندارد. آن فاعل اعلی بود، و تا بود عالِم بود تا بود قادر بود تمام اسماء براش بود. این اسمها هم غیر اویند و او غیر اسمها بود. همه افعال او صفات او صادر از او بودند. بعد به آن علمی که داشت بنا کرد صنعتکردن و خلق را خلقکردن. اعالی درجات خلق زودتر قبول کردند، مبادی شدند. اسافل خلق دیگر باید تابع باشند قل ان کنتم تحبون اللّه فاتبعونی دیگر جاش در این عالم است.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 185 *»
درس پانزدهم
(چهارشنبه 6 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 186 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از طورهایی که عرض کردم ان شاءاللّه شاید بعضی ملتفت شده باشند که فعل را همانطوری که فاعل میخواهد احداثش میکند در هر وقتی در هر مکانی. و آن فعل من حیث الوقوع مفعول است. مثل ضرب ضرباً، قام قیاماً پس مفعول مطلق و مفعولی که صادر شده از فاعل به فعل فاعل، فاعل آن جوری که خواسته او را صادر کرده و چون از عرصه خودش صادر شده، معقول نیست بلکه ممکن نیست مخالف فاعل واقع بشود.
«* دروس جلد 6 صفحه 187 *»
خوب دقت کنید فکر کنید که محل تأمل نماند. فعل چون از عرصه فاعل است؛ نهایت ذات فاعل، فعل نمیشود ولکن چون از عرصه او آمده است، هر چه آنجا هست برداشته همراهش آورده. این است که زید در حال قیام چشم دارد، وقتی مینشیند هم چشم دارد، وقتی هم خوابیده، میخوابد چشم دارد، وقتی بیدار است چشم دارد همچنین اگر گوش دارد، همینطور. نمیشود چیزیش را قایم کند که در اثرش ظاهر نباشد.
خوب فکر کنید فرق نمیکند زید و قائم، یا مطلقات نسبت به مقیداتِ خودشان. حیوان حیات دارد جمیع افراد حیوانات همه حیات دارند. فاعل چون فعل از عرصه خودش میآید عرصه خودش هر چه داشته داده به مفعولاتش. این است که اثر بر طبق صفت مؤثر است و به هیچ وجه معقول نیست خلاف داشته باشد با مؤثر خودش. بعد فکر که میکنی خواهی یافت که محال است خلاف داشته باشد. فاعل تکهایش را جایی نمیگذارد و با تکه دیگر برود کار کند. فاعل اگر با نصفش کار کند کار کرده نمیشود.
و این نظرها توی عوام قدری کم است. شما ملتفت باشید و ذهنتان را از ذهن عوام ببرید بیرون. ظاهراً انسان میتواند با دست راستش کاری کند با دست چپ نکند. میتواند با بعضیش کاری کند. شما ان شاءاللّه ملتفت باشید که این بدن، مانند آلات است در دست کارکن. نجار گاهی تیشه برمیدارد گاهی اره برمیدارد. این دستها هم آلاتند. ملتفت باشید و عامیانه هرگز در حکمت داخل نشوید و اگر بناتان است که عامی باشید، اصلش در حکمت تصرف نکنید. فاعل اگر به بعض خودش فعل کند و به بعض نکند منفصل باید باشد. بلی اگر آن بعض، همراه آن بعض نباشد تعقل میشود کرد. این دست راست توی آن دست چپ نیست، از این جهت از این دست کاری میکند از آن دست کار دیگر میکند. لکن زید که مادهاش با صورتش همراه است روحش با بدنش همراه است نمیشود با تکهایش کاری کند با تکه دیگر
«* دروس جلد 6 صفحه 188 *»
کاری دیگر. پس این مطلب که هر فاعلی هر جوری هست، تمام آنچه دارد برمیدارد میآید در اثر، و خود مؤثر در مقام اثر بهتر از اثر ایستاده. از این است که هیچ فرقی میان اثر و مؤثر نیست مگر همین تبعیت. بعد از این تبعیت دیگر هیچ فرقی باقی نمیماند. پس اگر زیدی عالم است، ایستادهاش عالم است نشستهاش عالم است متحرکش ساکنش همینطور. اگر مؤمن است در جمیع احوالش مؤمن است. اگر کافر است در جمیع احوالش کافر است. ممکن نیست چیزی از خود نگه دارد و ندهد به اثر. این را اگر گرفتید و تعقل کردید، انسان خیلی زود توی راه میافتد و نظرش وسیع میشود.
مثلاً جماد را میبینی قادر نیست بر کل اشیاء، نهایت آبش رطوبتی داشته باشد، خاکش برودتی داشته باشد، دیگر همه کار نمیتواند بکند. ملتفت باشید که چه نتیجههای بزرگ بزرگ از اینها به دست میآید، به شرطی که آن مسأله را که عرض میکردم درست بیابید. شناختن اینجور مطالب، حکمای بزرگ را انداخته. شوخی نیست مثل محییالدین آدمی، در هر علمی که پا گذاشت به آن منتهاش رساند. مگر کسی لاعن شعور بگوید فهم نداشته. حکیم به آن بزرگی که جمیع حکماء حتی حکمای شیعه که میبینید تکریمش میکنند، شیخ اکبر و رئیس کل اسمش میگذارند. مثل ملای روم را میگویند خوشهچین خرمن محییالدین است، ملاصدرای کذایی را میگویند خوشهچین خرمن او بوده. مثل ملاصدرايی خوشهچین خرمن ملای روم بوده و این ملای روم، خوشهچین خرمن محییالدین بوده حالا همچو حکیمی این مسامحات براش آمده به وحدت وجود قائل شده. خدا میداند همین نظر را رفقای خودمان درست یاد نگرفتهاند، خیلی خیال میکنند که نزاع لفظی است. آنها گفتند «بسیط الحقیقة ببساطته کل الاشیاء» و شما گفتید «تجلی لکل شیء بکل شیء» انشاءاللّه شما آنجور مشوید مسامحه نکنید یکخورده فکر کنید. هر قدر فکر و شعور داشته باشید، مسامحه که بکنید تشخصتان از محییالدین بالاتر نمیرود در حکمت لغزید. از ملای روم متشخصتر نمیشوید و لغزید در حکمت به واسطه
«* دروس جلد 6 صفحه 189 *»
مسامحه کردن. اینهایی که میگویم اگر شکی شبههای براتان هست بگویید. سکوت نکنید که من حرف نزنم بروم.
دقت کنید خدا خدایی است که توانسته اینها را برپا کند. تو هر چه اسمش میخواهی بگذار. یک فاعلی یک صانعی هست یقیناً. ما خودمان، خود را نساختهایم حالا هم که ساخته شدهایم پس یقیناً یک کسی ما را ساخته. آیا در این شکی شبههای ریبی میآید؟ زور هم بزنی نمیتوانی شبهه بیاری. عجالةً که میبینی یک کرسی ساخته شد پس کسی ساخته. حالا ما که ساخته شدهایم و یقیناً خودمان خود را نساختهایم پس یقیناً کسی ما را ساخته. حالا بینیم این کس کیست؟ آیا آن حیواناتی است که مسخّر مایند؟ آیا آن نباتاتی است که چشم هم ندارند؟ آیا آن جماداتی هستند که هیچ حیاتی در آنها نیست؟ آیا اینها خالق مایند؟ اینها که خالق ما نمیتوانند باشند. پس جماد و نبات و حیوان را که نباید پرستید و اعتناء کرد. خودمان تشخصمان از آنها بیشتر است. خودمان عقلی داریم شعوری داریم ادراکی داریم و آنها ندارند اینها را، پس آنها ما را نساختهاند. خودمان هم که خودمان را نساختهایم. در عرصه اناسی، آیا پدرمان ما را ساخته؟ آیا مادرمان ما را ساخته؟ و حال آنکه بعد از ساختن، سرمان درد میآید ما هرچه زور میزنیم که چاق شود زورمان نمیرسد. پدر هر چه زور میزند این سردرد را بردارد نمیتواند. مادر هر چه زور بزند نمیتواند. پس پدر هم نساخته مادر هم نساخته، آن جد هم نساخته نمیتوانند بسازند. حالا که ما را ساختهاند و خودمان هم خود را نساختهایم اینها هم نساختهاند. آسمانش هم همینطور زمینش هم همینطور اینها هم ما را نمیتوانند بسازند پس یک کسی ساخته و این اوضاع را برپا کرده، میدانسته و میتوانسته هر چه هست و هر که هست او ساخته و توانسته و کرده. هر چیزی را سر جای خود گذارده پس دانا است و خیلی جاهاش را حکمتش را هم نمیدانیم.
همین که بنای فکر را گذاردی تمام اسماء اللّه اثبات میشود برای صانع. پس
«* دروس جلد 6 صفحه 190 *»
این شخص که اینها را ساخته یا بگو این فردی که اینها را ساخته، هر اسمی که میخواهی بگذار، دانسته و توانسته، همه این صفات هم مسلمی نباشد باز نترسید، حرفش را بزنید که مسلم بشود. و همیشه فکر را ببرید به جایی که مسلم باشد اقلا قدرت را که نمیشود سلب کرد. توانسته این کار را کرده یا نتوانسته؟ البته توانسته که کرده. و همین یک صفتش واللّه کفایت میکند برای توحید. موحد که شدی خورده خورده علمش هم به دست میآید، باقی صفات به دست میآید. پس صانع این ملک قادر علی کل شیء است. و این کل شیء هیچ یک خود خود را نساختهاند. نه حیوانات خود خود را ساختهاند، نه نباتات نه جمادات نه بسائط نه موالید. پس صانع قادر علی کل شیء است به دلیل وجود کل شیء. حالا این قادر علی کل شیء یک جایی که اثر میکند. حالا این حرفهای اولی را اینجا بیارید. این قادر علی کل شیء هر جایی که بنای صنعت گذارد، این قادر علی کل شیء میآید با قدرتش. آیا قدرتش همین جماد ساختن است؟ میبینید نبات هم میسازد آیا همین نبات ساختن است؟ میبینید حیوان هم میسازد. پس یک قادر علی کل شیء است که فعلی که از او صادر شد، آن فعلش هم قادر علی کل شیء است. فرق میان او و فعلش مثل فرق میان تو و قیام تو است. قیام فعل تو است و تو فاعل قیامی، و این قیام را احداث لا من شیء کردی. هیچ چیز را از خارج برنداشتی بگویی این قیام من است. پس قیام را احداث لا من شیء کردی و از خود قیام، قیام را ساختی و ظاهر شدی به قیام برای قیام.
و این قیام چون از عرصه تو آمده تو اگر کاری میکنی این هم میتواند بکند. فرقی که میانه تو و قیام تو است این است که اگر تو این را درست نکرده بودی این نبود. اما اگر این نبود تو بودی. وجود تو بسته به فعل تو نیست، تو هستی و قیام تو نیست. به خلاف قیام تو که بسته به تو است تو نباشی محال است موجود شود. حتی خدا اگر بخواهد قیام تو را احداث کند اول تو را خلق میکند بعد قیام تو را احداث میکند.
«* دروس جلد 6 صفحه 191 *»
ببینید هیچ شکی شبههای میماند که فعل صادر از فاعل است؟ واجب است فاعل، اول درست شود آن وقت فعلش را بکند. پس فعل همه جا تابع فاعل است پشت سر فاعل افتاده، چون فاعل او را احداث لا من شیء کرده. از عرصه نیستی که نمیشود چیزی را احداث کرد، نیست را نمیشود گرفت با آن کاری کرد خدا هم نکرده. نیستی صرف صرف که نیست. بلکه نیست را نمیشود گرفت، نمیتوان گفت. به جهت اینکه «نیست» چیزی نیست و من هم که میگویم برای مکنسه اوهام است. چون یکپاره امکانات و اعدام را مردم نیست اسم میگذارند، حکیم لابد میشود اینها را رد کند. اگر کسی حکیم باشد، این حرفها را نمیخواهد. پس از نیستِ صرف نمیشود چیزی گرفت چرا که او اصلاً نیست. پس فاعل فعلش را که ساخت از جایی ساخت. از وجود ساخت، از وجودات بیرون هم که نساخت از وجود خودش ساخت. نهایت لازمه رتبه فاعلیت را نیاورده در فعل و آن همین است که او بسته به فعل خودش نیست، و سرتا پای فعل بسته به فاعل است او خودش نمیآید فرع خودش بشود.
پس دقت که بکنید خواهید یافت که آن فعلی که از خدا صادر شده بسته به او است. حالا مشیت میشنوی، مردم خیلی دورند مشیت میشنوند، همهاش را به این جورها خیال میکنند. محض تقریب اذهان، حکماء گفتهاند مطلق و مقید. و به پستای مطلق و مقید فرمایش کردهاند لکن من سعیم این است که تو سعی کنی مطلب را بفهمی. این مطلق سر جای خود هست و مؤثر صادق است بر افراد خودش. مثلاً حدیدِ مطلق صدق میکند بر جمیع سیوف و سکاکین و سیخها و میخها. و آن حدید مطلق، اطلاقی دارد نسبت به این سیف و سکین مقید و اینها آثار آن مطلقند. حالا شما را به خدا یکخورده فکر کنید ببینید این حدید خودش اگر حدادی نبود؛ دقت کنید که خیلی واضح است و بیّن، باعث عبرت انسان میشود اینهمه واضح است. لکن وقتی مشیت خدا قرار گرفت که کسی را گمراه کند توی چه سنگ و کلوخها میاندازد. فکر کنید بببنید حدید مطلق آیا شخص حکیمی است؟ مطلق آیا
«* دروس جلد 6 صفحه 192 *»
قادر است که بنشیند پیش خود فکر کند، که در روی زمین سیوف به کار میآید و سیف برای جنگ است برای کشتن است باید سینه داشته باشد پشتش باید کلفت باشد که زود نشکند، دمش باید باریک باشد که خوب به کار برود؟ آیا حدید مطلق فکرش را به کار برده علمش را به کار برده که در ملک سیوف ضرور است؟ بعد سکین ضرور است، بعد بیل ضرور است، سیخ ضرور است، میخ ضرور است؟ حالا آیا خودش بیلساز است، میخساز است؟ نه، هیچ نمیتواند بسازد. نهایت چون در همه افراد هست مطلقش گفتهاند مؤثرِ جمیع سیوف و سکاکین گفتهاند او را. و این را برای مطلبی که در دست دارند انداختهاند در میان. لکن اگر حدادی در عالم نبود، آیا هیچ سیفی بود؟ آیا هیچ این آهن میدانست باید به صورت سیف ظاهر شود؟ آیا میتوانست به صورت سیف ظاهر شود؟ پس آهن مطلق خودش سیف نشد سیف خودش نمیبرد. انسان صاحب شعور باید سیف را بسازد و سیف را به کار ببرد. پس صانع، غیر از اینجور اصطلاحات است. توی اینجور اصطلاحات که افتادی ــ که مطلقِ حدید از قید جمیع سیوف بیرون است، چشم وحدتبین در کثرت را اگر تو داشته باشی آهن را در جمیع سیوف میبینی ــ از مطلب دور میافتی. کدام چشم است که نبیند؟ این چشم وحدتبین در کثرت را که جمیع کردهای عالم دارند. هیچ نیست و این همه بادش کردهاند و بادش رفته توی کله صوفیها و عرفاء، همین باد رفته توی کله خیلی از شماها.
پس عدم قدرت حدید در سیوف پیدا است. سیف هیچ جا نمیتواند بکُشد کسی را و نمیداند که کافر را باید کشت یا مؤمن را؟ آلتی است در دست کشنده از این جهت کسی سیف را ملامت نمیکند. سیاف را خدا و پیر و پیغمبر همه جا ملامت میکنند. آلات را ملامت نمیکنند که شما بد به کار رفتهاید آنها را ملامت میکنند که بد به کار بردید. خیلی واضح است و بیّن، هر چه را بخواهی بدانی فلان مطلق چه جور است؟ در افرادش میفهمی. پس بیشعوری تمام مطلقات را در تمام افرادش به
«* دروس جلد 6 صفحه 193 *»
دست بیار. میخواهی ببینی جماد مطلق شعور ندارد، ببین آجر شعور ندارد سنگ شعور ندارد حالا که ندارد مطلقش هم شعور ندارد. اگر شعور داشت شعورش را نمیگذاشت جایی و بی شعوری را بیارد توی آجر. اگر شعور دارد و بیشعوری را دارا نیست پس این آجر بیشعوری را از کجا آورده؟ ببینید چه عرض میکنم ظاهرش خیلی ظاهر است باطنش را اگر گرفتید تمام توحید به دست میآید. اگر جماد مطلق شعور دارد، این بیشعوری را از کجا آورد داد به سنگ؟ و اگر بیشعوری را داشته پس همین آجر حکایت میکند بی شعوری مطلقش را. به همینطور نبات مطلق شعور ندارد که خودش بنشیند و عقل و قلبش را به کار ببرد که در روی زمین حبوب به کار میآید، به کار مردم هم که میآید، آن نبات مطلق حکیمی باشد که بداند بادام خوب است، برای دوا به کار میآید باید درخت بادام ساخت، نه. شعورش کجا آمد؟ میخواهی ببینی شعورش کجا آمد، در برگی نگاه کنی میبینی. پس بیشعوری نبات مطلق توی تمام افراد نباتات پیدا است و این قاعدهای است در حکمت و در همه جا جاری است. مبدأ تمام این حکمتها آلمحمدند صلوات اللّه علیهم. گفتهاند همه چیزها را لکن مردم بر نخوردهاند. میفرمایند الظهور تمام البطون و الفعل تمام القوة اگر چنین نبود معلوم نمیشد خدایی هست. پس مطلق، هر جوری هست همان جور در مقیدش پیدا است. مطلقِ این مقید، از خود این مقید، در جای این مقید، بهتر ایستاده. پس اگر مقیدی را دیدی شعور ندارد، بدان مطلقش هم شعور ندارد.
باز حرفها را توی هم میریزم، از بس ذهنهای شما پتو شده، و تاتوره هم بسیار است. پس عرض میکنم اگر اسبی را میبینی تند میرود، خیال مکن که باید مطلق اسب تند برود. بله در میان اسبها ممکن است اسبی تند برود. مطلق انسان اگر صاحب شعور بود تمام اناسی باید حکماء و علماء باشند، و ما بسیاری از مردم را میبینیم که مثل الاغند ان هم الا کالانعام بل هم اضل.
ان شاء اللّه ملتفت باشید دقت کنید مطلق انسان مطلق حیوان مطلق نبات
«* دروس جلد 6 صفحه 194 *»
مطلق جماد، هر چه مابه الاشتراک کل اینها است مال او است. هر چه جایی هست، جایی دیگر نیست این مال او نبوده. حالا میبینی تمام اناسی حکیم نیستند از همین پی ببرید که تمام مطلق انسانیت حکیم نبوده. یک گوشهاش حکمت بوده پس حکمت کجا بوده؟ از غیر عالم انسانیت باید بیاید. آیا نمیبینی حیات را همه دارند نطق را همه دارند؟ این حیات و این نطق از آنجا آمده، جذب و دفع و هضم و امساک را همه نباتات دارند. مطلق نبات هم جاذب است و دافع است و هاضم است و ماسک است. حالا اینها نمیبینند، معلوم است مطلقشان نمیدیده. جمادات همینطور هر چه مابهالاشتراک جمیع جمادات است آن از عالم جماد مطلق آمده هرچه مابهالاشتراک نباتات است آن از عالم نبات مطلق آمده. هرچه مابهالاشتراک حیوانات است از عالم حیوان مطلق آمده. پس چون ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، و چون ظهور از عالم ظاهر آمده هر چه را ظاهر دارد در ظهور دارد. و هیچ فرقی میان ظاهر و ظهور نیست، الا اینکه ظاهر بالا است ظهور فعل او است قائم مقام او است. هیچ فرقی نیست میانه ظاهر و ظهور او. پس آن مشیت، صادری است که از خدا و صانع صادر است. از آنی که همه کار را توانسته و کرده صادر است. نه این مطلقات را خیال کنی کاری کردهاند، مطلقات جمیع آثارشان داد میزنند که مطلقِ ما عاجز است؛ ما جاهلیم همه چیز راه نمیبریم، مطلق ما جاهل است؛ ما عاجزیم همه کاری نمیتوانیم بکنیم، مطلق ما عاجز است. و خدا خدایی است که ماضی و مستقبل و حال و جمیع مراتب را او خلق کرده، مشیتش هم آنجورها است. پس وقتی نظر میکنی میبینی جمادات قادر بر کل شیء نیستند پس از آن عرصه نیامدهاند. نباتات را میبینی قادر بر کل شیء نیستند، پس از آن عرصه نیامدهاند. حیوانات قادر بر کل شیء نیستند پس از آنجا نیامدهاند. اناسی چنین نیستند پس از آنجا نیامدهاند حتی انبیاء و مترسید به جهت آنکه انبیاء نیستند قادر علی کل شیء، و لو مثل نوح باشند و لو مثل ابراهیم باشند که قادر بر کل شیء نیستند عالم بکل شیء نیستند.
«* دروس جلد 6 صفحه 195 *»
موسی یکی از پیغمبرهای بزرگ خدا است و اولواالعزم، خضر میداند چیزی را که او نمیداند. سلیمان به آن سلطنت و به آن علم و حکمت که خدا منت سرش گذاشته و ملکی به او داده که برای احدی بعد از او سزاوار نباشد، مع ذلک مورچه میداند چیزی را که سلیمان نمیداند. همچنین هدهد خبری دارد که سلیمان ندارد. نوح کلاغ میفرستد که خبر بیارد، معلوم میشود خبر نداشت از همه جای عالم.
پس عرض میکنم تمام حقایق همینجور به دست میآید، اگر بنای فکرش را بگذارید، تمام حقایق ظاهر است در افراد آن حقایق، و آن حقایق، خدا نیستند آن حقایق مثل همان ظهورات حقایقند، و حقایق خدا نیستند چنانکه افراد خدا نیستند. پس آن مشیتی که از جانب خدا است یک جوهرهای([5]) است که قادر است علی کل شیء و خدا است قادر. فکر کن در نمونه آن از آن باب که لایکلف اللّه نفساً الا ما آتاها و وسعها هیچ به شما نگفتهاند مگر آنچه را حالیتان کردهاند. ببینید شما یک قدرتی دارید که در جمیع کارهای خودتان آن قدرت را میتوانید به کار ببرید. در ظهورات خود فکر کن میتوانی نماز بکنی قائم بشوی قاعد بشوی. قدرتی داری که مشخص نیست به شخصیت قیامِ تنها یا قعود تنها یا نماز تنها یا روزه تنها. به این نمونه فکر کن که قدرت خدا غیر از ذات خدا است. مثل اینکه این قدرت شما غیر ذات شما است. گاهی این قدرت را خدا از شما میگیرد تا اقرار کنی که این قدرت را خدا به تو داده. گاهی فقیرت میکند گاهی غنیت میکند گاهی صحیحت میکند گاهی مریضت میکند تا بدانی متصرف در وجود تو کسی دیگر است.
در همین بیانات اگر فکر کنی خواهی یافت وقتی تو قادر بر قدرتت نیستی، قدرتت علمت هر چیزیت جوری است، وقتی میدهند داری، وقتی میگیرند نداری یقبض عنا فلانعلم و یبسط لنا فنعلم چرا که لایحیطون بشیء من علمه الّا بما شاء اگر
«* دروس جلد 6 صفحه 196 *»
بخواهند بدانی میدانی اگر نخواهند نمیدانی. از همینها، از راهش دقت کنید اینهایی که آنچه دارند عاریه است انسان یقین میکند که میرسد به جایی که او دیگر عاریه از جایی نگرفته. پس وقتی خلق آنچه را دارند، آنچه را خدا خواسته دارند آنچه را نخواسته ندارند. همه باید در کارهاشان «انشاءاللّه» بگویند. خدا دیگر در کارهاش انشاء فلان نباید بگوید. پس منتهی میشود جمیع قدرتها به قدرت قادری که کسی به او نداده قدرت را. منتهی میشود جمیع علوم به علم عالمی که کسی تعلیمش نکرده. پس صانع کل، مشیت او مشیتی است که قادر علی کل شیء است. ظهورات این خدا همهاش اینجورند. آنهایی که بعضى کارها را میتوانند بکنند، بعضی کارها را نمیتوانند بکنند آنها ظهور اللّه نیستند. بله از دست پشه هم کاری که خواسته بر سر فیل بیارد آورده. لکن پشه کار فیل از او نمیآید. فیل هم کاری دیگر از دستش بر میآید که از دست پشه بر نمیآید. اما ظهور اللّه، آن مشیة اللّه دیگر نمیشود کار پشه نتواند بکند، بلکه همه کارها را او کرده. قدرت مطلقه است و غیر ذات خدا است. چنانکه قدرت تو غیر ذات تو است و گاهی میگیرند از تو تا بدانی غیر ذات تو است.
و همچنین بدانید که قدرت او غیر ذات او است و تا بوده این قدرت را داشته، و این نمونه این است که ما هم هرگز بیقدرت نبودهایم. اما قدرت اعم است، فعل اعم است از فعل و ترک. و تَرَکَ و فَعَلَ، هر دو فعل است. در فعلِ اعمش بیندازی عَجَزَ هم فعل است قَدَرَ هم فعل است.
پس نبوده وقتی که قدرت همراهش نباشد بعد زور پیدا کند. امر میرود همینطور تا پیش صانع، بعد جمیع چیزها مصنوع او است. همه هر قدر قدرت دارند قدرت را به طور عاریه به آنها دادهاند. او هم اگر نداشت از کجا برود بگیرد؟ بالاتر کسی نیست و چیزی نیست اگر چیزی بالاش خیال کنی این را صانع اسم مگذار. برو پیش آن منتهیالیه. پس منتهیالیه، قدرتی دارد که هیچ عجز در او نیست علمی دارد که
«* دروس جلد 6 صفحه 197 *»
هیچ جهلی در آن علم نیست حکمتی دارد که هیچ سفاهت در آن نیست تا باقی اسماء اینها همه غیر ذاتند. پس مشیت خدا که میشنوی آن را مثل فعل خودت خیال مکن، که دستی حرکت میدهی. این مشیت، هم عالِم است هم حکیم است تمام اسماء مشتقند از فعل مطلق. فعل نباشد نمیشود اسم پیدا شود. تا زید نزند ضارب نیست، ضارب مشتق است از ضَرَبَ. اصل کار همان زدن زید است باید که بزند تا مفعول مطلق حاصل شود تا زید ضارب شود. پس اسم فاعل پشت سر فعل افتاده. در کارهای خود فکر کنید از باب لایکلف اللّه نفساً الا وسعها و الا ما آتاها، و فی انفسکم افلا تبصرون پس ذات تو، اگر چه صادر میکند فعل خود را و مقدم بر کل است لکن اسم فاعلی که باید مشتق شود، باید مشتق از فعل بشود؛ آن فعل، ببینید چه جور فعلی است که در ضمن ضاد و راء و باء، ضَرَبَ میشود در ضمن نون و صاد و راء نَصَرَ میشود. فعل بالا فعلی است کلی که هیچ قیدی براش نیست و همچو قدرتی را شخص به کار میبرد و کَسَرَ و نَصَرَ و ضَرَبَ میسازد. بعد اسماء فواعل مشتق میشوند از فعل. پس اسماء همه زیر پای فعل افتادهاند مشتق از فعلند.
پس آن اسمی که مکنون است و مخزون اعلی درجات همین مشیت میشود این اعلایی که من میگویم، در آن فکر کنید ببینید فعل خودتان اعلاش کجا است؟ ادناش کجا است؟ ادناش میآید تا پیش قیام، اعلاش میرود تا آنجا که قام و قعد همه زیرش افتاده. پس آن فعل اللّه و آن مشیة اللّه عالم هم هست و علمش فوق رتبه فعلش هم هست. به جهتی که علم از اول باید به کار برود و قدرت بر طبق علمِ صحیح جاری شود. اگر علم پیش از قدرت نباشد قدرت تنها باشد علی العمیا کاری میکند، پس به حکمت کار نمیکند. پس این مشیت، اعلی درجاتش علم است اوسطش قدرت است دیگر رؤس و شئون دارد تمامشان علمی دارند بکل شیء. تمامشان قدرتی دارند علی کل شیء، هیچ نبیی نتوانسته همچو باشد مخصوص ائمه است این فضائل. و عرض میکنم اگر در اینها دقت کنید واللّه به علم طبیعی میدانید
«* دروس جلد 6 صفحه 198 *»
جمیع چیزها را اول صادرش باید همچو باشد. وقتی تصدیق کردید که پیغمبریِ این راست است، و راستگو است؛ گفت آن اولی منم تو باید تصدیقش کنی. دیگر بدون اینکه خودش بگوید ندانی راست است نمیدانی، اما حالا که او گفت ادعاش را کرد آن مبدأ وجود و آن مشیت، عالِم بکل شیء است. این علم اللّه مکتوب در الواح است. آن علمی که ضد ندارد؛ علمی که ضدش جهل نیست علم اسمش نیست. چرا اسمش را علم میگذاری؟ قدرتی که ضدش عجز نیست بگو قدرت نیست چرا اسمش را قدرت میگذاری؟ پس خدای ما قدرتی دارد که ضد ندارد و اگر آن ضد را ثابت کنی براش، انتقام میکشد. پس قدرتی دارد که ضدش عجز است و عجزش را ما داریم، قدرتش را او دارد. علمی دارد که ضدش جهل است و جهل را ما داریم علمش را او دارد. حکمتی دارد که ضدش سفاهت است سفاهتهاش پیش خلق است حکمتهاش را او دارد. این است که آن صادر اول تمام اسماء اللّه پیشش هست و به حسب ظاهر هم فرمودند نود و نه اسم است از برای خدا. و فرمودند تمام اسماءِ عظیم خدا پیش ما است. اما پیش نوح چه قدر بود پیش آدم چه قدر بود پیش شیث چه قدر بود؟ هر پیغمبری به قدر ظرفیت خودش از آن اسماء تعلیمش کردهاند. اما به مشیت نمیشود بعضی را داد بعضی را نداد. هر چه هست باید بسازندش و با قدرت باید ساخته شود. این اگر قدرت نداشته باشد به کسی نمیتواند قدرت بدهد. این در عرصه خودش علم نداشته باشد به کسی علم نمیتواند بدهد و هکذا حکمت و سایر اسماء.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 199 *»
درس شانزدهم
(شنبه 9 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 200 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از قاعدههای آسانی که عرض کردم ان شاء اللّه ملتفت باشید که از هیچِ صرف هیچ کس هیچ کار نمیکند، نه خدا نه خلق. به جهت آنکه نیست صرف که نیست که از او بگیرند چیزی بسازند. از نیست صرف معقول نیست هست بسازند. پس آنچه را که خدا خلق کرده است و آنچه را که خلق میکند تمامش از هست است. و این حرف خیلی نتیجهها دارد و مردم خیلی از آنها غافلند.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه صانعی دارد ملک، این صانع فعل خود را احداث
«* دروس جلد 6 صفحه 201 *»
میکند لا من شیء. یعنی از نیست که نمیآرد از خلق هم که نمیگیرد فعل خودش را بسازد، فعل خودش را خودش احداث کرده همین طوری که شما فعل خودتان را احداث میکنید.
باز دقت کنید باز خلق که فعل خودشان را احداث میکنند، با اینکه خدا فعل خودش را احداث کرده فرقی است. و این هم نکتهای است و تا به دستش نیارید درست در حکمت با بصیرت نمیشوید. خلق بسا از مقام غیبشان در مقام شهاده فعلی به عمل میآرند. مثل اینکه روح بدن را حرکت میدهد و ساکن میکند. حالا روح، خودش یک فعلی کرده و بدن را به حرکت آورده یا ساکن کرده. آنچه مشهود است فعلِ بدن مشهود است و فعل روح مخفی است. آن را باید به استدلال پیداش کرد. پس باز ببینید خلق با آن فعلیتی که دارند در مقام روح، بدن را حرکت میدهند. و همین که بدن حرکت کرد استدلال میشود که آن روح خواسته بدن حرکت کند. به جهتی که بدن حرکت ارادی ندارد. وقتی روح بدن را ساکن کرد باز استدلال میکنی به عمل بدن، به رضای او و به تحریک و تسکین او.
حالا ملتفت باش انشاءاللّه خداوند عالم و صانع ملک اینجور کار را مگر در عالم خلق داشته باشد و بکند. اما در ذات خودش دیگر این صانع بدنی ندارد و روحی، که از غیب خودش در بدن کاری کند. پس آن فعل صادر از صانع که تعلق گرفته به خلقت اشیاء آن فعل دیگر از غیب به شهود نیامده. پس آن فعل همیشه همراه آن فاعل هست و آن فاعل هرگز بیکار نبوده و نیست و هرگز نبوده که فعل نداشته باشد، قدرت نداشته باشد، و قدرتش را از غیب به شهود بیارد.
و اینجور مطالب را باز همین جا میشنوید اینهایی که کلمات مشایخ را نظر کردهاند، پیرامون اینها نگشتهاند. خدا میداند به خاطرشان خطور نکرده. یکپاره ظواهر را یاد گرفتهاند که همینهایی است که میبینید میگویند. و این مطلب مطلبی است که بسیاری از حکماء در آن درماندهاند. رؤساشان درماندهاند حیران شدهاند که چطور
«* دروس جلد 6 صفحه 202 *»
شده این صانع فعل خود را به عمل آورده؟ آنها تعبیراتی دارند که صانع حرکت داد خود را و این صنع را کرد. شبههاش به ذهنشان رسیده است و حلّش مانده. گاهی میگویند مثل دریایی که خودش به موج آید. گاهی میگویند خود را حرکت داد اینها ظاهر شد.
ملتفت باشید انشاءاللّه، صانع دیگر ندارد غیبی و شهادهای، او غیب و شهاده را میآفریند. ندارد روح و بدنی که از روح او به بدن او چیزی بیاید. پس خلق فعلی دارند در مقام غیب، فعلی دارند در مقام شهود. فعل شهودشان متحقق نخواهد شد مگر به اینکه غیب ایشان وادارد بدن شهادی ایشان را که بدن کاری کند. صانع ملک که بدن براش معقول نیست و ندارد او فعلش را همیشه در عالمی که هست که عالم خلق نیست، دارد. همیشه فعل او همراه او بوده و آن فعل را به اصطلاح که اصطلاح بسیار متینی است «مکوّن» نمیتوان گفت. و این فعل را کسی نمیگوید خلقش کردهاند، مگر از باب اینکه همینقدر بخواهند تعلیم کنند که این، غیر از فاعلش است و هر چه غیر از فاعل است، خلقِ فاعل است. اینجور تعبیر میآرند که خلق است و مخلوق به نفس است. و الا آن جوری که حضرت صادق در حدیث مفضّل میفرماید هر کس آن را خلق بگوید ذلک هو الکفر الصراح.
پس نبوده وقتی که صانع قدرت نداشته باشد، مدتها بیقدرت باشد آن وقت قدرت را برای خود بسازد. در اخبار هست که هر کس بگوید «خدا قادر به قدرت است یا عالم به علم است» کافر میشود. و اینها هم برای مکنسه اوهام است. پس نبوده وقتی که صانع، علم نداشته باشد و علم تحصیل کند برای خود و همچنین قدرت، اینها نبود ندارند. و بعد از آنی که دانستید هر جوهری حالتش این است که نبود ندارد ــ و فهم این آسان است ــ پس خدا همیشه بود و همیشه قدرت داشت و نبود برای قدرتش نبود. و هیچ قدرت او ذات او نبود. چرا که فعل هیچ کس، ذات او نیست. پس قدرت همیشه همراه او بود. و این قدرت را مثل قدرت سایر مخلوقات نباید گرفت. مخلوقات، این قدرت باید به ایشان تعلق بگیرد تا بتوانند کاری کنند. اگر این
«* دروس جلد 6 صفحه 203 *»
قدرت تعلق نگرفته بود به جواهر هیچ کاری از آنها بر نمیآمد. و تعریف جواهر این است که جوهر نمیشود یک وقتی نباشد و یک وقتی تازه پیدا شود. صورتی که در اندرون چیزی است مادامی که کسی نگرفته آن را ابراز بدهد در امکان است. لکن خود جوهر معقول نیست نبود داشته باشد. جوهر را مثل جسم خیال کنید. پس جسم همیشه بوده و همیشه خواهد بود و نبوده وقتی که این کومه جسم در این حیّزی که میبینید نباشد. چرا که اگر این نبود اینجا هیچ جا نبود. خوب اینها را که آوردهاند اینجا ریختهاند جایی دیگر بوده آوردهاند اینجا ریختهاند؟ مثل گندمی که از انباری میآرند در جایی میریزند، خوب اگر اینطور باشد همان جا عالم جسم باشد.
ملتفت باشید «جوهر» ندارد وقتی که در آن وقت نباشد. تمام جواهری که هست در عالم ملک حالت همه این است. پس ببینید که جسم، وقتی نظر میکنید به جسمانیت میبینید میشود جسم گرم باشد میشود جسم سرد باشد. میشود جسم لطیف باشد میشود کثیف باشد. ان شاءاللّه دقت کنید تصویرش را در موم و مثالهای واضح فکر کنید.
در جسمانیت خود موم که نظر میکنی میبینی الی غیر النهایه مثلث میشود الی غیر النهایه مربع میشود مخمس میشود و هکذا. این چیزی که الی غیر النهایه است تربیع از او صد هزار بیرون بیاری، از قدری که قابل بوده مربع شود سر مویی کم نشد. کم که نشد بعد از آن هم باز ابتداش است برای در آوردن صور. به جهت آنکه صور در مواد چون به عالم فعلیت نیامدهاند محدود نیستند و بینهایت هستند.
بینهایت حقیقی را هم بخواهید فکر کنید ان شاءاللّه دقت کنید. بی نهایتی که مردم خیالش میکنند همچو جور خیال میکنند که یک چیزی، همینطور برود و سرش هر چه بروی، به سر نرسد. همچو چیزی را بینهایت خیال میکنند. آن وقت دلیل و برهان اقامه میکنند که جسم غیر متناهی است. شما ملتفت باشید هر چیزی که میانی و سَری دارد و تَهی، این متناهی است. لکن تمام جواهر را خدا بینهایت
«* دروس جلد 6 صفحه 204 *»
خلق کرده و اینجور نیستند و بینهایت هستند. غیرمتناهی معنیش این است که عرض میکنم. شما ببینید تکه مومی را هی مثلث کن هی مربع کن هی مخمس کن. تو خسته شو بده به دست کسی دیگر به همینطور تمام عملهجاتی که خدا خلق کرده جمیعاً توارد کنند که امکان موم را به حیّز فعلیت بیارند، یعنی کاریش کنند که دیگر این را نشود مثلثش کرد نمیتوانند. حالا ملتفت باشید که موم باز چون خودش صورتی است بر روی عنصر وارد آمده بسا تو خیال کنی موم جوهری است و وقتی تحقیقش کنی جوهر نیست. و این را میتوان خرابش کرد روز اول آب و خاک بود و تصرف در آن شد موم شد. خورده خورده تصرف در آن که میشود فانی میشود، به سر میرسد. پس امکانی که در موم است امکان موم نیست، امکان جسم است هر چیزی را که مثل موم خیال کنی مثل آهن، مثلاً هی درازش کن و کوتاهش کن از امکانات جسم است. پس موم جوهر نیست مگر جسم را به او بچسبانی آن وقت بگویی از امکانات جسم، صور بیرون آمده. پس جسم الی غیر النهایه ممکن است به صور ظاهره و باطنه درآید. ظاهره مثل مثلث و مربع، باطنه مثل اینکه هی گرم بشود هی سرد بشود. آب است، آتش میکنی صورت آبی گرفته میشود، صورت بخاری میآید باز بخار را آتش میکنی رطوبت در واقع کم میشود، اگر چه در ظاهر رطوبت زیاد شده.
اینها اگر دستتان باشد در علم طبیعی استاد میشوید و چه عرض کنم از این علم طبیعی که تمام حقایق به همین علم طبیعی به دست میآید. پس ببینید آب رطوبت دارد اما رطوبتی است که انسان خیلی کارها به آن رطوبت غلیظه میکند. بخار رطوبتش در واقع زیادتر است اما آن جوری که آب تر میکند بدن را بخار آنجور تر نمیکند. این سببش این است که تو حیزت زمین است او حیزش بالا است. پاش را بالا گذاشته نمیماند رطوبتش در بدن تو، برمیخیزد میرود. نه این است که رطوبتش کمتر باشد. رطوبت چیزی است که زودتر قبول تشکل کند. و بخار، زودتر قبول میکند. دیگر هوا از بخار در واقع ترتر است. رطوبتش بیشتر است لکن چون میخواهد رو به بالا
«* دروس جلد 6 صفحه 205 *»
برود و تو در پایین هستی، مثل آب تو را تر نمیکند. و همینجور اگر فکر کنی خواهی یافت که آتش، از آب ترتر است لکن جاش بالا است به تو نمیچسبد. بلکه رطوبتهای بدن تو را فانی میکند تو میگویی آتش خشک است، در واقع خشک نیست. و اگر این را داشته باشید برمیخورید به نکاتی که مشایخ در زوایای کلماتشان هست. میفرمایند آتش گرم است و خشک، خاک سرد است و خشک. خشک است آتش یعنی میل به پایین نمیکند خاک خشک است یعنی میل به بالا نمیکند. میل همیشه از آب است و رطوبت. پس آتش همین که رفت به حیز خود قرار گرفت دیگر میل به پایین نمیکند. پس رطوبت ندارد خشک است. و خاک چون در حیز خود میل به بالا نمیکند پس خشکی این ضد خشکی او است. نه اینکه این خشکی با آن خشکی از یک جنسند. ملتفت باشید که حاق علم طبیعی است عرض میکنم. پس ملتفت باشید خاک را میتوان آب کرد آب را میتوان هوا کرد هوا را میتوان آتش کرد. از آن راه همان آتش را میتوان به تدبیری به علاجی هوا کرد. حرارتش کم شد، هوا میشود. تا اینکه برودت غلبه میکند اجزاش متراکم میشود بخار میشود. باز حرارتش کم میشود کمکم همین آبهای متعارفی میشود.
پس خود جوهر جسم نه این آب است نه این خاک نه این هوا نه این آتش. بلکه نه این آسمان است نه این زمین. خود جوهر جسم همانی است که الآن میبینی توی همین صور هست. اگر نباشد جوهر جسمانی، رطوبت و برودت و حرارت و یبوست روی کجا قرار بگیرد. پس جسم آن جوهری است که قابل است هم برای حرارت هم برای یبوست هم برای برودت هم برای رطوبت. چقدر قابل است؟ نمونهاش را اینجا به دست بیار. آهنی را میگذاری در آتش گرم میشود میگذاری در هوا سرد میشود. الی غیر النهایه قابل است این آهن را توی کوره بگذاری هی سرخ بشود بعد سرد شود. پس جسمی که قابل است از برای صور الی غیر النهایه هر چه اینجور صور براش استخراج شد و بیرون آمد، این دیگر اندازهای ندارد که تا کجا صورت از او باید بیرون آید. پس از
«* دروس جلد 6 صفحه 206 *»
این جهت جسم بینهایت است.
از این طرفِ استقبال هی جسم را بکوبی که فانی شود نخواهد شد. آهن را بکوبی نرم شود تمامش پوست شود میشود. بله پوست شد آهنش خراب شد اما باز آن سوسههاش باز صاحب طول و عرض و عمق است. هر چه بکوبی تا از شدت کوبیدن، آهن تمام شود فرضاً کاریش بکنی که زنگار شود باز اطراف ثلاث را دارد. آتشش بکنی مکلس شود، خاکستر شود باز خاکستر صاحب طول و عرض و عمق است خاکستر را بجوشانی، نمک کنی نمک صاحب طول است و عرض و عمق. نمک را بگذاری آب شود آب صاحب طول و عرض و عمق است. آب را کاری کنی بخار شود هوا شود باز هوا صاحب طول و عرض و عمق است. هوا آتش شود باز آتش صاحب طول و عرض و عمق است. در مزاج حیوانات به حد بخار فلکی برسد، باز بخار صاحب طول و عرض و عمق است. پس جسم را نمیتوان فانی کرد و خدا روز اول هم آن را برای بقا خلق کرده. پس خودش هم فانی نمیکند آن را. تمام خلق همه جمع شوند و هی بکوبند آن را نهایت درشتش نرم میشود نمیتوانند فانی کنند او را. محال است جوهر را فانی کردن. پس جوهر آن چیزی است که از اندرون آن جوهر الی غیر النهایه صور بیرون آید؛ این تعریف جوهر است.
پس به این قاعده خواهید یافت که در هر جایی در هر عالمی که دیدی چیزی نیست و چیزی پیدا شد، معلوم است از اندرون آن جوهر بیرون آمده. و به این قاعده میتوانید به دست بیاورید. میخواهد این جوهر جوهر غلیظ باشد مثل جسم، از سمتی بکوبیش و درازیش را پهن کنی پهنیش را بکوبی دراز کنی هر چه بکنی هرگز به نهایت نخواهد رسید که قابل نباشد. پس جوهر باید همیشه لاانقطاع له در سر جای خود موجود باشد و فناء از براش نیست، به کوبیدن برطرف نمیشود. ورق طلا را هر قدر بکوبی نازکتر میشود. نه که شبح شود، نهایت آب میکنند چیزی را از نظر میرود باز اطراف دارد.
باز در این بیانات علم معاد ریخته شده. میشود جوهر را انسان کاری بکند که
«* دروس جلد 6 صفحه 207 *»
اثر ظاهری از آن نماند و هیچ هم کم نشده باشد. قند را در آب میاندازی از چشم میرود هیچ هم از قند کم نشده. پس ظاهراً میتوان خراب کرد چیزی را که در واقع خراب نشده باشد اما به چشم نیاید مثل قند. تمام فلزات را که در تیزاب میگذاری بعینه مثل قند آب میشود. دوباره بجوشانیش بعینه مثل قند بسته میشود. همینطور فلزی را بزنی به تیزاب گم میشود از نظر میرود، بسا از ملمس میرود اما شخصِ تیزابی میداند طلا هیچ جا نرفته. اگر یک مثقال طلا در تیزاب زده باشد میداند آن یک مثقال طلا باقی است سر جای خود و میشود برش گردانید آن را و طلاش کرد.
خلاصه حرف سر اینها نیست. پس خوب ملتفت باشید که جوهر، چون بینهایت است انقطاع از براش نیست و هیچ بار نبود نخواهد داشت. و چون مستقبلش را، زودتر خیالات میتواند خیال کند من آن را پیش انداختم، شما ماضیش را هم فکر کنید امروز آهنی را بکوبی به کوبیدن نمیتوان فانیش کرد. فردا هم بکوبی نمیتوانی فانیش کرد، پسفردا هم بکوبی نمیتوانی فانیش کنی. دیروز هم میکوبیدی همینطور بود پریروز هم همینطور بود. پس جوهر نه سر دارد نه ته، بینهایت است. اگرچه این بینهایتی را که میگویم، آن امکاناتی که در او هست و باید به فعلیت بیاید میگویم بینهایت، نه کومه خود جسم را میگویم. کومه جسم بینهایت نیست چنانکه بعض جسم بینهایت نیست. پس جوهر یا جسمی که جوهر است همین که بعضیش بینهایت نیست بدان آن بعضی هم که پهلوش است بینهایت نیست آن بعض دیگرش هم بینهایت نیست، تمامش متناهی است. دلیل متناهی بودن تمام کومهها تناهی ابعاض کومهها است. ابعاضش که یقیناً بینهایت نیست به همین دلیل کومهاش هم بینهایت نیست. در فهم عقلانی فرق نمیکند چیزی را که نمونهاش را به دست آوردی که چه جور است باقیش هم همانجور است. آن بینهایتی جسم که بینهایت قابل است گرم بشود سرد بشود بالا برود پایین برود، بعض که چنین است تمام اجزاء و تمام کومه چنیناند. اما اجزاء را میبینی نهایت
«* دروس جلد 6 صفحه 208 *»
دارند. پس نمد رفته تا پیش قالی، قالی رفته تا پیش نمد اینها که یقیناً بینهایت نیستند. تمام اطاق هم که بینهایت نیست. دیگر نقشش را هم احتیاج نیست بکشی مثل بعضی حکماء. هر چیزی متناهی به خودش است. جایی که اجزائش از هر حیثی میبینید از آن جهت متناهی است، از این جهت تمام کومه حکمش این است. و از آن جهتی که متناهی نیست، تمام کومه را میتوانی هی خشت بزنی، یک خشت را هم میتوانی هی خراب کنی در قالب دیگری بزنی. تمام کومه را اینجور میتوانی بکنی گِلِ یک خشت را هم میتوانی. پس حیث بینهایتی در تمام اجسام ظاهر است واضح است. جسم اگر نبود اینجا، نمیشد اینها بیاید روش بنشینند. پس جسمی هست، این جسم چقدر قابل است که هی روشن بشود هی تاریک بشود؟ ابتدا و انتها ندارد. چقدر گرم بشود و سرد؟ انتها ندارد. چقدر قابل است برود؟ الی غیر النهایه. چقدر قابل است ساکن باشد؟ الی غیر النهایه. دلتنگ نمیشود بینهایت ساکن است.
پس جوهر را دقت کنید جوهر خودش قابل است از برای اینکه به صورتها درآید و این صورتها دو جور است. این دو جورش را داخل هم نکنید. یک جورش تکه تکههای ظاهری است، اینجور صورتی نیست که از غیب به شهود آمده باشد و تمیز داده باشد تکه تکهها را، این چوب را از آن چوب تمیز داده باشد. تمام برادهها یک خاصیت دارند پس اینها تمیز نیافتهاند. تمیز آن است که یکجور تصرفی کردهاند در این آب و خاک دارچینی ساختهاند، خاصیتی دارد که از زنجبیل نمیآید. زنجبیل ساختهاند خاصیتی دارد که از دارچینی نمیآید. بنفشه ساختهاند خاصیتش از آنها نمیآید، آنها است تعینات. و اینجور تعینات است که باعث تمیز اشیاء میشود حقیقةً واقعاً. نه اینکه غرفه غرفه کرده بلکه این غرفهها فرو رفته در اعماق جسم و تغییر داده جسم را. و هست در کلمات مشایخ اینها، لکن خیلی هستند که نمیدانند. پس میفرمایند غرفههای خدا با خلق تفاوت دارد. غرفههای خلق آب حوض را برمیداری با آبگردان، این تمیز نداده. هر خاصیتی که در آن است در این
«* دروس جلد 6 صفحه 209 *»
است. اما خدا بنا باشد غرفه غرفه کند، یک غرفهاش را میگیرد ماهی میسازد. یک غرفهاش را میگیرد خرچنگ میسازد. یک غرفه میگیرد خراطین میسازد. آن جور غرفهها باعث تمیز اشیاء است. این چیزها میآید تغییر میدهد کینونت جسم را. جسم من حیث هوهو نه تُرش است نه شیرین، نه تلخ است نه شور، نه گرم است نه سرد، قابل است شیرین شود تلخ شود ترش شود گرم شود سرد شود. اما این حرف هیچ دخلی به حرف مطلق و مقید ندارد. خود کینونت جسم، آن جوهر صاحب طول و عرض و عمق و صاحب حیّز و مکان و وقت است. هرگز نبوده و وقتی نیست که این وقت را بتوان از جسم گرفت. هرگز نخواهد شد وقت را از جسم بگیری، جسم را از وقت. پس همیشه از سمت ماضی، تا وقت خیال میکنی جسم توش هست. در آیندهها هم وقتی بیاید که این کومه اینجا نباشد نخواهد آمد. او اصل است این فرع، وقت فرع وجود موقت است.
اینها را هم که عرض میکنم، بسا حالا خیال کنی آسان است و آسان هم هست. و تمام مسائل حکمت را که عرض میکنم آسان است، مشکل آنجا شده که مردم سر کلافه دستشان نیست، از اهل علم نگرفتهاند خودشان خیالی کردهاند. همین وقتی را که عرض میکنم و آسان به نظر میآید آنقدر به نظر حکماء مشکل آمده به جهت این است که بناشان نبوده از انبیاء بگیرند. هی خودتان فکر کنید و در کتابهاشان بگردید و اگر در کتابهاشان بگردید میبینید که بسیاری از آن دقیقهاشان گفتهاند ــ و به طور بتّ و جزم هم گفتهاند ــ که وقت قدیم است، وقت خدا است. همه خلق در وقتند. شما انشاءالله اگر دقت کردید میفهمید که وقت، فرع وجود جسم است ظرفِ جسم است. مثل اینکه مکان، فرع وجود جسم است ظرفِ جسم است. این فضا هرگز فارغ نبوده از جسم، طول دارد عرض دارد عمق دارد پس جسم است.
دیگر حالا فرنگی میگوید خلأ محال نیست به جهتی که ما شیشهای را تدبیر کردیم، هواش را گرفتیم دیگر چیزی توش نبود. بگو این «خالیگاهی» که در شیشه
«* دروس جلد 6 صفحه 210 *»
است طول و عرض و عمق دارد یا نه؟ میبینی که این سمتها را دارد. بگو طولش غیر از عرضش هست یا نه؟ عرض و عمقش غیر از طولش هست یا نه؟ نمیتواند بگوید غیر آنها نیست. همچو چیزی را با چشم میبینیم، میگوییم نهایت، هوا نیست. اگر شیشهات پر از آب باشد و خالیش کنی، آبش خالی شده هوا توش رفته. هواش را هم تدبیری کنی خالی کنی و شیشه از هوا خالی شود، جسمی لطیفتر از هوا توش میماند. که آن را به لسان طبیعی «تهیگاهی» اسمش میگذارند. و آن به لسان طبیعی از این هوا خیلی لطیفتر است. طوری است که در جمیع اجسام صلبه رفته، و آن همان جسم لطیفی است که حامل صوت است. هر جسم صلبی را که حرکت دادی صدا میکند. و صدا از جایی تا به جایی مرور نکند نمیتواند برسد. حامل آن صدا جسم لطیف است. همان لطیف را باز کسی بخواهد کثیف کند و بر عکس، اگر کسی سر رشته داشته باشد میشود کرد.
خلاصه مقصود این تفصیلهاش نیست مقصود اینکه جوهر را که دقت میکنی نبود نداشته و نخواهد داشت. و حالت هر جوهری آن است که بینهایت بشود صور بر آن پوشانید. و دیگر سرّ بینهایتیش را هم به دست خواهید آورد. سرّش این است که چون کومهها رویهم رویهم، نبود نداشته جسم هرگز نبود نداشته و نخواهد داشت. لطایفش هم بالا است کثایفش پایین. همینطور کومه خیال است. از برای شما آیا خیال خاصی نیست میآید؟ پس بدان آن خیال هم جوهری است چیزی را ندارد چیزی تازه میآید بر آن وارد میشود، پس آن هم جوهر است. همچنین نفْستان، میبینید صورتها بر آن توارد میکنند و الی غیر النهایه میتواند ترقی کند یا نعوذ باللّه تنزل، عقل همینطور. پس کومه عقل یک کومهاى است که نبود نداشته و نخواهد داشت. کومه نفس همینطور کومه مثال همینطور تا کومه جسم. حالا این کومهها جمیعشان ــ خوب دقت کنید که علم طبیعی است که عرض میکنم ــ این کومهها از سر جای خودشان بنا نیست بجنبند. این کومه از این فضا بیرون برود برود کجا، آن
«* دروس جلد 6 صفحه 211 *»
طرف عرش اگر یک فضای فارغی باشد این جسم را یکجاش را بکشند ببرند آنجا اینجا خالی میماند. آن طرف عرش هیچ نیست هیچ خلقی آنجا نیست. حالا این جسم همچو جور فضائی میخواهد که دارد. دیگر فضای فارغی نیست که این را بار کنند ببرند آنجا. همین جور آن فضای خیال آنچه در آن ریخته همین تکه تکههای خیال است روی هم ریخته انبار شده. آن محدب خیال دیگر هیچ نیست که این خیال را ببرند آنجا بریزند. توی جسم که ریخته نمیشود مگر همین جوری که خدا ریخته. پس خیال هم جوهری است وقتی دارد، مکانی دارد. دیگر آن محدب عرشِ خیال، لا خلأ و لا ملأ هیچ خدا خلق نکرده آنجا. همینجور است محدب عرشِ نفس لا خلأ و لا ملأ، آنجا دیگر نیست فضای فارغی که انسانها را بار کنند ببرند آنجا، نمیشود همچو کاری کرد. فضا همیشه همراه صاحب فضا است مکان همراه مکین است. از این جهت این کومهها از ذره تا دُره، تمامش سر جاهای خودشان هستند. هیچ یک به طبع خودشان و اقتضای خودشان نمیشود جایی دیگر بروند. از حیز خود بخواهند بروند بالاتر یا بیایند پایینتر، پایینتری نیست که بروند پایینتر بالاتری نیست که بروند بالاتر. پس جمیع اینها در امکنه خودشان محبوسند در اوقات خودشان محبوسند. نه یک قدم بالا میگذارند نه یک قدم پایین. اما حالا یک جوری قدم بالا گذاردهاند. یک جوری قدم پایین گذاردهاند، یک تکه خیال به این تکه تعلق گرفته یک تکه به آن تکه. و به طوری متصرف است که حرکت این بدن، به حرکت آن خیال بسته است. پس خیال یک جوری آمده به این عالم و اهل این عالم یک جوری میروند به عالم خیال و تصرف میکنند در خیال. پس این جوری که خدا تنزل داده از غیب و به شهاده آورده، و از شهود به غیب صعود داده، این یک کسی دیگر میخواهد.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
بعد از درس فرمودند این درسها اگر چیزیش بماند، همان توی کتاب آخوند ملاجعفر بماند. خودم که وقت ندارم بنویسم، فرصت ندارم بنویسم.
«* دروس جلد 6 صفحه 212 *»
درس هفدهم
(دوشنبه 11 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 213 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
بعد از آنی که معلوم شد ان شاءاللّه ــ به شرط آنکه دقت کرده باشید ــ که فعل صادر است از فاعل و تمام آنچه باید داشته باشد صادر میشود از فاعل و اگر فاعل او را صادر نکند نیست؛ در کارهای خودتان که شب و روز در آن هستید فکر کنید. آنهایی که فکر نمیکنند غافلند، و کأین من آیة فی السموات و الارض یمرون علیها روش دارند راه میروند توش دارند میغلطند ولکن غافلند. آیات خدا در تمام آفاق و انفس ریخته شده توی دست خودت گذارده. پس ببینید فعل را فاعل باید جاری
«* دروس جلد 6 صفحه 214 *»
کند. اگر فاعل جاریش نکند هیچ نیست، نیست صرف است. به فاعل هست است و موجود میشود، بدون فاعل نیست صرف است. مثل قیام خودتان حرکت و سکون خودتان. و این فعل صادر را خوب دقت کنید ان شاءاللّه، هر فعلی هم به نفس خودش صادر است از فاعل. حرکت به سکون صادر نمیشود حرکت نقیض سکون است. اگر سکون را بیارند، حرکت باید لامحاله برود. پس سکون چون غیر از حرکت است؛ و این غیریت را من پیش انداختم برای اینکه اینجا خیلی واضح است و فهمش آسان است، اینجاهاش را که من عرض میکنم شما باقی جاها را میتوانید به آسانی بفهمید. این حرکت و سکون چون نقاضت زیاد دارند خوب میفهمید و همه جا همینطور است. حرکت و سکون نقیض همند چون نقیض است همین که یکی از این متناقضین آمدند یکی دیگر باید نباشد. پس نمیشود نقیض را علت نقیض یا ضد را علت ضد قرار داد. و در همین اگر فکر کنید همینجور خواهید یافت که هیچ متباینی علت متباینی نخواهد شد اگر چه مثلین باشند. شیء متباین مثل دو تخم مرغِ هم وزن هم طبع هم شکل، دو دانه گندم دو مثقال طلا دو مثقال نقره، این غیر آن است آن غیر این، یکی از این دانهها برود لازم نکرده آن یکی هم برود. و علت و معلول و فاعل و مفعول اینجور نیستند.
پس فاعل صادر میکند فعل خودش را و این فعل را به غیر این فعل صادر نمیکند. فعل موجودی اگر خیال کنی هست و شما فعل دیگری میخواهید احداث کنید، آن فعل را نمیشود برداشت از آن فعل دیگر احداث کرد. از قیام نمیشود قعود احداث کرد و همچنین بر عکس. تمام افعال جزئیهاش به طور جزئیه کلیهاش به طور کلیه غیبیهاش شهودیهاش، هر چیزی به حسب خودش. افعال قلوب را در قلوب جاری کنید افعال جوارح را در جوارح حتی علمتان را. علم خدا را هم بخواهید تحقیقش کنید میتوانید از همینها به دست بیاورید.
پس فاعل ما میشود عالم باشد میشود قائم باشد. هر فاعلی باید فعلی احداث
«* دروس جلد 6 صفحه 215 *»
کند. اگر به خودش احداث نکند لازم میآید آن فعل خودش خودش نباشد. پس سفید باید سفید باشد سیاه باید سیاه باشد، نور باید نور باشد ظلمت ظلمت. به همین پستا اگر بیابید آن عمق مسأله جبر و تفویض که از آن عظیمتر مسألهای نیست خواهید یافت و حاقش توی همینجور بیانات است اگر شعور بیاید. سعید سعید است حتم است که چنین باشد محال است که چنین نباشد. شقی شقی است محال است نباشد. سفید سفید است محال است نباشد. سیاه سیاه است محال است نباشد. هر چیزی خودش خودش است این واجب بوده و حتم، و غیر از این محال است و خدا محال نمیکند.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه هر فاعلی به قول کلی، بعینه مثل همان مسائلی است که در دستمان است کل فاعل مرفوع دیگر این فاعل میخواهد زید باشد میخواهد عمرو باشد، روح باشد بدن باشد ملک باشد جن باشد خدا باشد خلق باشد، هر فاعلی مرفوع است. به همینطور هر فاعلی باید فعلش را احداث کند، که اگر فاعل او را احداث نکند نیستِ صرف خواهد بود و باید این به نفس خودش احداث شود، چیزی دیگر را بر نمیدارند چیزی دیگر کنند لاتزر وازرة وزر اخری پس لیس للانسان و لا للجن و لا للملائکة و لا للحیوان و لا لهیچ چیز الا ما سعی و انّ سعیه سوف یری هر چه هر کار کرده توی دستش است هر چه نکرده ندارد. هر که هر چه میخواهد بخورد خودش بخورد، هر که هر چه میخواهد ببیند خودش ببیند، هر که هر چه میخواهد بفهمد خودش بفهمد.
پس فعل حتم است که صادر باشد از فاعل دیگر سرّ شرایع را باز توی این بیانات میشود به دست آورد. و در همین بیانها خواهید یافت که چرا انبیاء میآیند امر به عمل میکنند، خودشان به عمل آورند. انبیاء تمامشان مأمورند از جانب خدا که استغفار کنند برای امت و میکنند و آنها تکاهل نمیکنند. خصوص پیغمبر آخرالزمان9 که سر هم برای امت استغفار میکند. در همین عالم ظاهر در هر مجلس که مینشستند در
«* دروس جلد 6 صفحه 216 *»
آن مجلس بیست و پنج مرتبه استغفار میکردند. پس خودشان سر هم استغفار میکنند، و با وجود این باز به مردم میگویند نماز کنید روزه بگیرید عبادت کنید و الا میگیریم میبندیم عذاب میکنیم. همه اینها به جهت این است که اگر شخص دیگری کار بکند این کار نمیشود تعلق به این بگیرد. مگر زیر بازوش را بگیری بگویی من آمدهام کمکت کنم. لکن تو فینش را خودت بکن دستمال هم گرفتهاند تو همینقدر فین کن. دیگر فینش را هم خودت بکن، این نمیشود. من خودم میکنم برای خودم، کار من مال تو نیست. من کار خود را کردهام آمدهام عصا دستت دادهام زیر بازوت را میگیرم برخیز بایست، تو منشین تو خودت بایست. اگر من بایستم تو نایستادهای.
باری، این است سرّ شرایع و تمام اوامر. و انسان تا خودش نکند ندارد. اقلاً آن وقتی که کمک میکنند تو بدان که باید حرکت کنی. دیگر هیچ حرکتی نمیکنم، نمیشود. خودت بکن، آنچه باید غیر بکند خودش میکند. اگر رسول است و کاری میکند خودش کرده دخلی به کسی ندارد. رسول است او دعاهاش را کرده روزههاش را گرفته. باز همه این مطالب را هر یکیش را بخواهی شرح بدهی سالها باید شرح داد. و همه اینها توی همین کلمه گذارده که «فعل را باید فاعل صادر کند» حتم است و حکم است و غیر از این محال است. حتی قیام شما را خدا بخواهد احداث کند تو باید بایستی. به هر که بگوید بایست به جبرئیل بگوید بایست به همه خلق بگوید بایستید و همه بایستند، باز تو نایستادهای. فعل تو را حتم است تو احداث کنی. نماز تو را تو باید بکنی، جمیع خلق مصلّی بشوند تو نماز نکردهای. پس فعل را باید فاعل صادر کند و حتم است که فاعل صادر کند و محال است غیر فاعل بتواند صادر کند. و این فعل هم به نفس خودش باید صادر شود نه به غیرش.
پس این است که حکم کلی مشایخ فرمودهاند که ظاهر در ظهور چه جور است حالتش، و هر اثری مطابق است با مؤثر. و همینجور بیان را بیان حکمت گرفتهاند. پس هر اثری مشابه است با صفت مؤثر، و مؤثر همان اعلی درجات اثر است. مرجع ضمیر
«* دروس جلد 6 صفحه 217 *»
اثر بر میگردد به بالای خودش که مؤثر باشد. اینها دو چیزند مَخبراً و یک چیزند منظراً.
پس شما خودتان به قیامتان قائمید به قعودتان قاعدید، به صلوتتان مصلّی هستید به حرکتتان متحرک و به سکونتان ساکنید به تکلمتان متکلم به سکوتتان ساکتید. پس به این قاعده ان شاء اللّه اگر فکر کنید ملتفت خواهید شد که چه میخواهم عرض کنم که آن را بگیرید، و اینها همه برای آن مطلب است. ملتفت باشید ان شاء اللّه پس این قاعده که «فعل، صادر از فاعل است» وقتی شما افعال را افعال عامه بگیرید در همه جا جاریش میتوانید بکنید. و خود این نظر یکی از ابواب بزرگ حکمت است غافل نباشید. تمام افعال را باید نسبت به فواعل خودشان داد. پس حرکت را باید به متحرک نسبت داد و بدء این حرکت همان متحرک است عودش به سوی این متحرک است. متحرکی دیگر هم باشد باز به حرکت متحرک است. پس بدء حرکت حقیقتش این است که از متحرک صادر شده. مثل نور چراغ که از چراغ صادر شده مثل نور شمس از شمس. پس حرکت را باید متحرک احداث کند. بدء حرکت از متحرکِ خودش هم باید باشد. اگر این حرکت از آنجا که صادر شده بگویی کسی دیگر صادر کرده بسا دروغ بشود. حرکت بدن را نسبت به روح بدهی قدری مجاز داخل دارد. بگویی عقل اینجا ایستاده قدری مجاز داخل دارد عقل هیچ بار نمیایستد، عقل نه میایستد نه مینشیند نه طول دارد نه عرض دارد نه عمق، نه گرم است نه سرد نه سرخ است نه زرد. پس بدء حرکات قضیه صادقهاش این و دلیل حکمتش این و غیر از اینش دروغ است. بدء هر حرکتی از متحرک است بدء هر سکونی از فاعل خودش است که ساکن باشد. به همینجور بدء قدرت از قدیر است، بدء عجز از عاجز است. عاجز عجز را احداث میکند لکن این اصطلاح را با آن اصطلاح توی هم نکنید. پس بگویید عجز را عاجز احداث میکند.
مباشید مثل یکپاره از اصولیین که فهمشان منجمد است که افعال وجودیه را فعل میگیرند افعال عدمیه را فعل نمیگیرند. «فَعَلَ» فعل است همانجور «تَرَکَ» هم
«* دروس جلد 6 صفحه 218 *»
فعل است. همانجور تَرَکَ را صرف میکنی که فَعَلَ را صرف میکنی. خیلی از علماء و صاحبان کتاب این مزخرفات را بافتهاند. همان جوری که «فَعَلَ» احکام عرفیه دارد که تمام خلق به آن راه میروند و احکام شرعیه دارد که اهل شرع به آن راه میروند، به همینجور «تَرَکَ» افعال عرفیه دارد و اهل عرف و تمام مردم حکمش را جاری میکنند، و به آن راه میروند. در شرع «تَرَکَ» احکامی دارد و اهل شرع به آن احکام راه میروند، پس تارک الصلوة حکمی دارد در شرع گردنش را میزنند حدش میزنند. در عرف هم کسی میتواند خدمت کسی را کند و میتواند ترک کند. اگر رفت و خدمت کرد خلعتش میدهند و اگر نرفت، نه این است که فعل عدمی باشد و احکامی نداشته باشد، بلکه احکام عرفیه جاری میکنند، او را از نظر میاندازند. پس «تَرَکَ، شیء عدمی است» در همین وسوسه حکماء افتادهاند. و تعجب است از حکماء بلکه تعجب از آنها نیست شما چرا باید اینقدر خرف شده باشید؟ گفتهاند بله آنچه هست خیر است وجود خیر است عدم شرّ است. نیستی بد است هستی خوب است. اینها همه خرافات است اصولیشان مثل حکیمشان، حکیمشان مثل اصولیشان اینها را گفتهاند، و خودشان هم زورشان نمیرسد که عمل به آن کنند. تا کسی کاری براشان نکرد، تارکِ خدمت به او میگویند. پس «فَعَلَ» فعل است «تَرَکَ» هم فعل است «قَدَرَ» فعل است «عَجَزَ» هم فعل است. این فعل راجع است به عاجز، بدئش از او است عودش به او است. «قَدَرَ» بدئش از قادر است عودش به قادر، جای دیگر دروغ است. قادر اسمش القادر است عاجز اسمش العاجز است. به همینطور عالم است و جاهل. جاهل را مگیر فعل عدمی و عالم را فعل وجودی، به جهتی که علم را انسان تحصیل میکند و چیزی وارد میشود پس فعل وجودی است، و جهل یعنی عدم علم، باشد، علم هم یعنی عدم جهل. چرا انسان باید اینقدر خرف باشد که بگوید نور وجود دارد اما ظلمت وجود ندارد! روز وجود دارد اما شب وجود ندارد! دیگر شب به این درازی آیا وجود ندارد؟! این را من نمیفهمم، هیچ عاقلی این را نمیفهمد که ظلمت
«* دروس جلد 6 صفحه 219 *»
امری است عدمی، پس این چه چیز است؟ خدا گفته خلق الظلمات و النور شما درست فکر کنید پس ببینید نور مبدأِ راستش منیر است. آن طرفتر نوری نیست اگر باشد از منیری دیگر است که آن هم صاحب نور است.
ان شاء اللّه فکر کنید و اینها را درست دقت کن تا به حاق ایمان برسی و بتوانی عمل کنی، هر روز و شب کار به آن داری. تا مبادی را انسان نشناسد نمیتواند توجه کند عبادت کند. آن مزخرفات سراب است اثری ندارد. پس نور شمس مبدئش شمس است یجب انیصدر من الشمس، نور قمر یجب انیصدر من القمر، نور کل کوکب یصدر من صاحبه و یجب انیصدر من صاحبه. اگر چه بگویی افلاک نورانیند یعنی کواکب. آن قدری مسامحه و مجاز توش است که چه عرض کنم. عرش نورانی است، عرش هر نوری دارد و هر طوری هست اگر نورانی بود شب نمیشد. ما در شکم عرش واقع شدهایم چرا همه جامان نورانی نیست؟ این عرش که همیشه بالای سر ما است. آن نوری که روز را میآرد مال شمس است. پس بدء هر فعلی کار فاعلش است. پس آن بینهایت را بخواهی نسبتی هم به او بدهی بده. آن بینهایت، فاعل را به نفس فاعل فاعل میکند مفعول را به نفس مفعول، ظلمت را بر میگرداند به مُظلِم، نور را برمیگرداند به منیر. هر یک را از دست صاحبش جاری کرده حتم هم هست چنین کند و محال است غیر از این کند. پس معنی آن حدیث که لا اله الا انا خلقت الخیر و الشر طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر در همین بیان پیدایش کنید. خدا است خالق خیر اما آن که میکند خیر کرده، خدا است خالق شر اما آن که میکند شرّ کرده.
پس به همین نسق که فکر کنید و جمیع افعال را بگیرید هر فعلی صادر است از فاعل خودش. پس عجز صادر است از عاجز، فقر صادر است از فقیر، ناداری صادر است از نادار، مفقود صادر شده از فاقدش. و انسان در این نظر همیشه مواقع را باید بگردد پیدا کند. حرف بیموقع بیموقع است کار بیموقع بیموقع است. هیچ مغرور نشوید به زحمات بسیار بیعلم، آن زحمات واللّه نبودنش بهتر است. زحمات بیعلم
«* دروس جلد 6 صفحه 220 *»
همین یک بادی میآرد توی کله آدم که من اینهمه نماز کردهام یا اینکه اینهمه پا به سنگ کوبیدهام مکه رفتهام، باد و عجبی میآرد که باعث هلاکت انسان میشود. از روی علم که کار میکنی، علم که آمد وقتی باد میکنی آدم میداند هیچ خودش مالک نیست. هر چه به او دادهاند دارد، ندادهاند ندارد عجب نمیآید. پس فعل همه جا صادر است از فاعل. و قادر صدق بر عاجز نمیکند تو مغرور مشو، که هستی، در عاجز هم هست آن «هست» در تو هم که هست، اگر او کار میکند که او تجلّی لک بک بالعجز. دیگر حالا یا موجود یا موجود گفتن نمیخواهد. زهر مار هم موجود است جهنم هم موجود است. سم هم موجود است فقر هم موجود است، این موجود موجود برای تو چه ثمری کرد. پس قادر غیر از عاجز است و صدق نمیکند بر عاجز. پس خدا صدق بر هیچ یک از اینها نمیکند. اگر خدا صدق میکرد بر این بتها، هر کس بتپرستی میکرد کاریش نداشت. و اینها باکیشان نیست از بتپرستی. چنانکه گفتند بدیِ بتپرستی این است که محصور کرده پرستش را به بت، تو به درخت هم سجده کن به آسمان هم سجده کن به زمین هم سجده کن، چرا که هستی در همه اینها هست. کسی با اینها حرف بزند، که توی خودت هم که هست پس عبادت مکن زحمت هم مکش.
پس مبدأ هر فعلی فاعل آن فعل است. این است راه، این است حقیقت. خدا صادق بر مملکت خود نیست. واللّه اَللّه اللّه وحده لاشریک له لیس بمتعدد. و اَللّه آن خدایی است که قادر علی کل شیء است و لا عجز له. اما تو عاجزی مِن کل شیء حتی از آن قدرتی که به تو دادهاند، تا دادهاند داری اگر بگیرند نداری. پس عاجز من کل شیء هستی. همچنین خدا کسی است که عالم بکل شیء است هر ذرهای که در آسمان است و در زمین است و هر جا واقع شده او میداند لاتأخذه سنة و لا نوم. هیچ غفلت از ذرهای ندارد چنانکه از تمام ملک ندارد خواب ندارد. پس علمی دارد که هیچ جهلی در آن نیست. تو بگو هیچ علمی از برای خلق نیست. چرا که آن قدری را هم که دارند او داده لایحیطون بشیء من علمه الا بما شاء پس آن ما شاء را که خواسته، به
«* دروس جلد 6 صفحه 221 *»
خواست او است که مردم علم دارند. خودشان چه دارند؟ اگر او نداده بود هیچ نداشتند.
پس خلق من حیث انهم خلق هیچ علم ندارند، فلا علم الا للّه اگر به خودشان باشد هیچ علم ندارند. و لا قدرة الا للّه و اگر به خودشان باشد هیچ قدرت ندارند. بخواهی آن فاقد را با این دارا بسنجی آن قادر را با این عاجز بسنجی آن عالم را با این جاهل بسنجی، و بگویی یک جایی هست و بینهایتی است که پیش هر دو هست باشد. اما آن بینهایت قدرتش کجا است پیش قادر عجزش کجا است پیش عاجز. حالا تو که عاجزی آنجا که باید رفت، پیش که باید رفت؟ پیش قادر. دیگر گرم شوی که او پیش من هم هست، او پیش همه کس هست پس او صدق نمیکند بر مردم. خدا است و قادرٌ علی کل شیء و عالم بکل شیء و حکیم بکل شیء و هکذا دیگر او را مگیر که او را بگویی عالم و این خلق افرادش باشند. این را مچسبان به خدا که او حکیم است به جهتی که ملاصدرا حکیم است. خیر ملاصدرا خلق هم نشود در دنیا باز او حکیم است. پس او است عالم او است حکیم او است که تمام اسمهای حسنای خودش تا بود، با او بود و تا ندارد و اینها از تنگی لفظ است. تا خدا بود قادر بود، که عجز درش نبود تا بود عالم بود که هیچ جهلی در آن نبود تا بود حکیم بود که هیچ سفاهتی در او نبود. تمام اسمای حسنی را دارا بود و این اسماء ارکان توحیدند کسور توحیدند. و توحیدی که انبیاء آوردهاند ارکان دارد.
دیگر حالا ترکیب لازم میآید تو فکر کن ببین چه میگویم ارکانش را که در کتب آسمانی و بر زبان انبیاء جاری شده و همه گفتهاند خدا اسم کوچک دارد خدا اسم بزرگ دارد خدا اسم اعظم دارد خدا اسم اعظم اعظم دارد خدا اسم مکنون مخزون دارد. اینها تمامش کسور توحیدند. مگر کسور که دارد ترکیب لازم میآید؟ یک جایی لازم هم هست کسور داشته باشد هر کسری رکنی است از ارکان توحید. اینجا باید صفات زیاد داشته باشد اسماء زیاد داشته باشد. خدای بیعلم خدا نیست خدای بیقدرت خدا نیست. تمام اینها جای ترکیبی دارند.
«* دروس جلد 6 صفحه 222 *»
فکر کن در وجود خودت تمام افعالی که جاری میکنی هر فعلی از تو، غیر فعلی دیگر است. اینها تمامش ذات تو نیست، بعضش ذات تو نیست کلش ذات تو نیست. تویی که به تنهایی افعال قلبت را در قلبت جاری میکنی افعال بدنت را در بدنت.
این افعال صادر است از شما و شما قطع نظر از این افعال هستید و جوهرید و الی غیر النهایه میتوانید اینجور کارها را جاری کنید. و شما هیچ یک، فردی از افراد فعلتان نیستید. پس این صفات توی ذات تو نیست ذات تو یک ذات است، اما این هم قائم است هم متحرک است هم ناطق است هم ساکت است. هم افعال متضاده از او صادر میشود هم افعال متناقضه هم افعال متماثله. همه هم پیش تو همدوش ایستادهاند همه را تو صادر کردهای. پس تو در ذات خودت وحدت داری هیچ یک از این صفات به ذات تو نمیچسبند. وحدتی داری که این کثرات در آن نیست و با این کثرات نه موافقت دارد نه مخالفت دارد. نه مضادت دارد نه مماثلت دارد، تو اگر صادرشان نمیکردی نبودند.
به همینجور خدا هم واللّه اسمائش را به این لغت خلق کرده، به آن لغت دیگر هم خلق بگویی کفر صراح است. بگویی خدا قادر نبود و قدرت را برای خود خلق کرد این کفر صراح است. اگر بگویی عالم نبود و علم برای خود خلق کرد این کفر صراح است. بگویی حکیم نبود و حکمت را برای خود خلق کرد کفر صراح است. تمام اسماء بود پس هیچ کدام خلق نیست. آن عالَم عالم امر است له الخلق و الامر عالم امر یک عالمی است. دقت کنید انشاءاللّه بیدروغ و بیمسامحه به اعتباری میتوان خلقش گفت، به اعتباری کفر صراح است. پس خلقش نمیتوان گفت از این جهت خدا امرش گفته خلقش نگفته. حالت حالتی است که آن کثرات و ترکیبها را بخواهی ببری توی ذات خدا نمیرود. تو افعال خودت هم توی ذاتت نرفته ألکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمة ضیزی بیمروّتی است، ذات خودت که وحدت دارد افعال متضاده و متناقضه و متماثله در ذات تو نیست. و در ذات تو صفتی نیست، این را در
«* دروس جلد 6 صفحه 223 *»
خدا بخواهی ببری و در ذات او صفتی اثبات کنی نهایت بیانصافی است.
پس مقام فعل و مشیت خدا را نمیشود مخلوق گفت و اگر لابد شدی و مخلوقش گفتی مخلوق بنفسش باید گفت. و اینها همه غیر آن تاتورههای پیشتر است. بیان تمام را اگرچه صاحبان کلام گفتهاند و کردهاند اما آنهایی را که گفتند کی آنها را برخورد؟ آن را باید پیداش کرد. و جمیع این عرضهایی که میکنم توی قرآن بروی به همین پستا است، سایر کتب آسمانی به همین پستا است، توی احادیث و مناجاتها و دعاها بروی همهاش به همینجور است، وقتی بروی توی کلمات مشایخ همینجور است. مطلق و مقید دخلی به این حرفها ندارد. پس فعل چون واجب است صادر باشد از فاعلِ خودش، هیچ فاعلی صادق نیست مگر در فعلش و به فعلش. و ظاهر نیست مگر به ظهورش و به ظاهرش. پس هر ظاهری را از ظهورش باید شناخت، واجب است در آن شناخت. ظهور کسی را به کسی دیگر نمیشود چسباند لاتزر وازرة وزر اخری، لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری. حالا به این نسق که فکر کنید خواهید یافت که مقام امر مقام خلق نیست. امر را خلق بگویی کفر صراح است. اما این مقام امر آیا ذات است یا فعل ذات؟ معلوم است فعل ذات است. اگر کسی مرادش این باشد که ذات قدیم است بلی این در عالم حادث واقع شده. خدا سیصد و شصت اسم دارد در حدوث اسماء، حدیث دارد حدیثش در اصول کافی است پس به ملاحظهای تمام اسماء حادثند. خدا علم حادثی دارد و قدرت حادثی دارد. حاقش را مشایخ نگفتهاند، هر چه حدیث صریح داشت و نمیترسیدند گفتند، انّ للّه علمین یکی علمی است که کسی را بر آن مطلع نکرده و مکنون است و مخزون در نزد او، و علمی است که در کتاب مینویسند. و علمی که در کتاب مینویسند معلوم است ذات خدا نیست. در لوح محفوظ هم نوشته شده، آن هم ذات خدا نیست حاقش را شما بخواهید بیابید فکر کنید و وقتی یافتید، آیات را درست بر میخورید و ملتفت میشوید.
پس به اعتباری علم خدا البته حادث است. قدرت خدا البته حادث است.
«* دروس جلد 6 صفحه 224 *»
حکمت خدا البته حادث است و هکذا. و اینها همه فعل او است همه غیر ذات او است غیر ذات هم هر چه هست مخلوق است. اما حکمتش آیا مثل سفاهت است؟ علمش مثل جهل است؟ قدرتش مثل عجز است؟ حاشا. پس عالَمِ امر غیر عالم خلق است. حالتش برزخ ما بین وجوب و حدوث است. وجوب را اگر ذات گرفتی ــ باز ذات بینهایت را نمیخواهم عرض کنم بینهایت پستای دیگری است ــ خدا فاعلی است که قدرتی دارد که هیچ عجز درش نیست و ما عاجزیم که هیچ قدرت درمان نیست. عالمی است که هیچ جهل در او نیست. همچو کسی را انبیاء آمدهاند و دعوت کردهاند نه امر عام را، امر عام که نبی نمیخواهد. هر چه هست هر که هست از آنجا آمده، دعوتی نمیخواهد. آن را واجدند تمام ذرات، اگر فاقدند تمام ذرات فاقدند. لکن آن کسی که انبیاء فرستاده قاعده و قانونی گذارده. امری کرده نهیی کرده و ببینید که کرده، آن کسی که قرآن فرستاده آن کسی که حرف زده آن عالمی که جهل درش نیست آن قادری که عجز در او نیست، و تمام اسماء از برای او است و این اسماء اسبابند از برای خلقت و خلقتِ اسباب را خدا پیش از آنچه سبب تعلق به آن میگیرد کرده. اگر خلقت اسباب را نمیکرد مسبباتش را نمیشد خلق کنی. پس بگو خلق دو جورند خلق اسبابی و خلق مسبَّبی. مسبَّب، این زمین است این آسمان است أفلا ینظرون الی الابل کیف خلقت و الی السماء کیف رفعت و الی الارض کیف سطحت خلق اسباب پیش از این خلقتها بوده. خلق اسباب بر نسق این خلق نیست. آن خلق متصل است به خدا و این خلق منفصلند. جمیع چیزها را به این مشیت خلق میکند. آن مشیت مخلوق بنفس است پس برزخ واقع شده. اگر خلقِ صرف مثل این مخلوقات خیالش کنی کفر صراح است، مثل ذات خدا خیالش کنی کفر صراح است. مقامش مقام وساطت است برزخ بین مقامین است، از این جهت میگویم نبوده وقتی که خدا دارای این کمالات نباشد.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 225 *»
درس هجدهم
(سهشنبه 12 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 226 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از جمله مسائلی که باز ظاهرش مشکل نیست ــ از بس لفظش را مردم شنیدهاند خصوص آنهایی که در کتابهای حکمت زیاد نگاه کردهاند ــ و واقعش به دست هیچ یک از این مردم که خیال میکنید نیست، این مسأله است «ماده امکان صور است» ماده امکان است از برای صور. و این ماده همیشه یک صورتی پوشیده است. و صورتی که بر خلاف آن صورت باشد باید برداشت، آن وقت صورتی دیگر روش پوشید. و ماده بینهایت قابل است برای صور، و همیشه صورت متناهیه روی این ماده را دارد.
«* دروس جلد 6 صفحه 227 *»
این مسأله را ملتفت باشید انشاءاللّه که ماده قوه است، و بینهایت هم قوه در توی ماده هست. مردم چنین مسلمش هم انگاشتهاند و خیال میکنند که آسان هم هست که فکر هم در آن نمیکنند. عمق این مطلب را هیچ فکر نکردهاند که این امکان، کجای این ماده گذاشته، چطور میشود که صورت یکدفعه بیرون میآید از این نیست، پیش از این کجا است؟ و اینجور مطالب را آن حکمائی هم که راه میبردهاند هیچ در تفصیلات بیاناتشان نگذاردهاند. در زوایا گذاردهاند از ترس مردم.
شما ملتفت باشید که این قوه چه چیز است؟ در ماده اگر هیچ نیست که نیست. اگر هست آیا که ریزریزهای آن پهلوی هم ریخته شده؟ ریز ریزها را هر طور فرضش کنی بینهایت نمیشود. خیال میکنند مستجن است مثل اینکه شجره در نواة مستجن است. همه ریزریزهای تخم را که میکاری و آب به خود میکشد آن برگها هی بزرگ میشود رگها هی بزرگ میشود. و اینجورها را همه حکماء مثل میزنند. اما شما ملتفت باشید آن ریز ریزها را، هر قدر ریزه باشند هر چه روی هم ریخته باشد که بگویی به چشم نمیآید، عقل حکم میکند که این ریزها همینطور که ابعاضش متناهی است کلش متناهی است. و ماده بینهایت است. و هر قدر صورت بیرون آری و هیچ هم نیاری متناهی به جایی نمیشود. دیگر حکمش چیست، هیچ کس ملتفت نشده.
پس عرض میکنم اولاً ملتفت باشید که صورت دو جور است. یکدفعه صورتهای ظاهری است مثل مثلث در موم. چوب را به هر شکلی بخواهی بتراشی میشود تراشید، این صورتی هست از کمون چوب هم بیرون آمده. لکن این صورت صورت حِکمی نیست. معلوم است هر جسمی را بگیری به هر شکلی بیرون آری بیرون میآید. اینجور صورتها از غیب هم نیامده. و شما ملتفت باشید که کامن هم نبوده که به عرصه ظهور بیاید. و «مثلث در موم کامن بوده» از مسامحات است. یک طرف موم را زور میزنی از آن طرف سر بیرون میآرد. دانههای گندم را دراز بچینی دراز
«* دروس جلد 6 صفحه 228 *»
میشود. پهن بچینی پهن میشود. چیزی از کمون گندم بیرون نیامده. موم را، سمتیش را میتراشی میگذاری کنار، سمتی دیگر را میتراشی میگذاری کنار این کامن نبوده در موم. مشتی گندم را از هر سمتی بریزی از آن سمت دراز میشود، چیزی نیست از کمون بیرون آید. پس اینجور تقطیعات باعث امتیاز شیئی از شیئی نیست، اینها همه تقطیعات ظاهری است. اینجور امکانات امکان ظاهری است پس امکان نیست در واقع. پس آن چیزی که ممکن است صور الی غیر النهایه از این بیرون آید یک جوهر بیش نیست و این صورتها در توی این ماده هم نیست اصلاً، نه زیرش نه بیرونش نه توش. لکن شیر را یک جور علاجی میکنی میبینی پنیر شد ماست شد، خونی را علاجی میکنی میشود شیر. شیر را میخورند علاجی میشود خون میشود. پس تقطیع، آن چیزی است که بگیرند قبضهای را و چیزی به آن بدهند و حدودی اطرافش بگذارند که آن حدود حدود مشخصه او باشد، و او را از غیر جدا کند. آن مابهالامتیازی که در هر چیزی که نظر کنی مابهالامتیازی دارد مخصوص خودش است، آن حدودی است که از توش بیرون آمده. و آن مابهالامتیاز باید جای دیگر یافت نشود. و این مسأله دامنهاش خیلی وسیع است. همیشه مابهالامتیاز اشیاء مخصوص خود آن ممتازات است، دیگر هیچ جای دیگر در ملک یافت نمیشود. و از نتیجههای این حرف است که فعل هر فاعلی مخصوص خودش است جای دیگر جاش نیست. واجب است و حتم است و حکم است که فعل هر فاعلی از خود آن فاعل سر بزند، وقتی بیانش را میکنی داخل بدیهیات میشود اما حکماء و علماء غافل شدهاند. پس معنی امکان این نیست که چیزی جایی خوابیده تو میروی دست میزنی، آن را بیدارش میکنی بیرون میآید.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه ماده همیشه قابل است برای صور عدیده. این صور عدیده در توی این ماده که نیست. حالا این را خوب بخواهید بفهمید خوب دقت کنید در یک ماده و فکر کنید در یک جایی که یافتید صورت را در توی هر مادهای که
«* دروس جلد 6 صفحه 229 *»
فکر کنید مییابید ماده که صورتی ندارد. فکر کنید آن صورت که بر روی این ماده پیدا میشود در توی این ماده که نیست. نه در ظاهرش هست نه در باطنش. آن صورت را به یک علاجی به یک طوری بیرون میآورند خواه علاجش دست شما باشد یا نباشد. فکر کنید که راه مسأله به دستتان بیاید. پس صورت، در توی ماده که نیست. در توی آب انگور هیچ ترشی نیست انگور وقتی انگور شد و رسید ظاهرش و باطنش همه جاش شیرین است. وقتی هم سرکه شد باز ظاهرش و باطنش و همه جاش ترش است. خاصیتش هم تغییر میکند احکامش هم تغییر میکند.
پس صورت در توی ماده که نیست. حالا که نیست از نیست صرف هم که خدا چیزی خلق نمیکند که چشمت را هم بگذاری و بگویی حق سبحانه و تعالی از نیست صرف به هستی آورد. اگر کسی هم گفت تو بگو حق سبحانه و تعالی کاری را که نباید کرد نمیکند، محال را خدا خلق نمیکند. و این خدا حق است و سبحان هست و تعالی هم هست. بخواهی محالی را به پاش ببندی لیس فی محال القول حجة و لا فی المسألة عنه جواب و لا للّه فی معناه تعظیم. هوای خود را تعظیم کردهای. خدا کارش بر طبق حکمت است و آن طوری که باید، کرده. اگر کسی مرد است ببیند او چه کرده.
پس بعد از آنی که صورت را دقت بکنید میبینید صورت بر روی ماده نیست. صورت ذهبیت بر روی نقره نیست در مغزش هم نیست، دیگر بسا حکیمی یا مقلد حکیمی بگوید مغز این طلا هست، باید علاجش کرد بیرون آورد. میخواهم ببینم کجای مغزش است؟ این نقره را براده میکنیم و سحق میکنیم، طلا کجا است؟ همینطور نقره در توی مس نیست. اگر چه حکیم گفته باشد برادهاش کن نقره را میبینی، اما مرادش اینجور براده کردن نیست. اینجور هر چه میخواهی براده کن این برادهها آیا خاصیت نقره دارد؟ اگر در آتش آبش کنی آیا نقرههاش تهنشین میشود؟ اگر اینطور است چرا بیرون نمیآید؟ همه جا بر یک نسق است. کسی بگوید
«* دروس جلد 6 صفحه 230 *»
مس در توی قلعی هست، کجاش هست؟ در هیچ جاش نیست، همین جوری که در هر جا نگاه کنید خواهید یافت. شیر در توی خون نیست مزاج خون مزاجی دیگر است، تأثیرش تأثیر دیگر است رنگش رنگی دیگر ظاهرش غیر از شیر است باطنش غیر از شیر است. بعد میبینی رنگش گشت طبعش گشت حکمش در پیش شرع و عرف و اطباء و حکماء گشت.
پس صورت در کمون ماده است معنیش این نیست که در باطنش است. صور را بدانید در توی مواد هیچ نیست، نه در ظاهرش نه در باطنش. اگر هم بشنوی در باطنشان است و به علاجی بروز میکند بدان هنوز نفهمیدهای، اگر چه حکیم گفته باشد. پس صورت را چون بر روی ماده میبینی نیست، نه حکمش نه اثرش، وقتی شخص مؤمن شد دیگر هیچ کفر در او نیست، کفر در امکان مؤمن است درست دقت کن در هیچ جای مؤمن کفر نیست، چرا که خدا کافر را و کفر را بد میداند و بر آنها همیشه غضب دارد. کافر را در توی هر جا باشد میسوزاند و عذاب میکند. پس کفر در مؤمن کامن است یا ایمان در کافر کامن است، و ممکن هست کافری مؤمن شود، کافر بود آمد مؤمن شد. پس در کافر هست ایمان، اگر در کافر ایمان هست، ایمان را که خدا دوست میدارد و مؤمن را دوست میدارد. اگر تعمق نکنید نمیفهمید. جواب هم بدهید جراب نوره است. پس بدانید مؤمن در جمیع جاهاش مؤمن است ظاهرش مؤمن است باطنش مؤمن است، همه جاش را خدا نعمت میدهد. کافر همه جاش نجس است همه جاش خبیث است مبغوض خدا است هیچ محل ترحم خدا نیست. همین که صورت سگ روی جایی نشست همه جاش نجس است همین که نمک شد حکمش این است که طیّب است و پاک. سگ ظاهرش نجس است و باطنش نجس است و در جمیع مراتب و احکامش همراه. پس صورت بر روی ماده و در توی ماده هیچ نیست. و بر آن صورتی که ماده متصور است، ظاهرش همان صورت است باطنش همان صورت است حکمش همان. حالا که صورت بر روی ماده
«* دروس جلد 6 صفحه 231 *»
نیست، توی ماده هست؟ به طورهایی که گاهی تفصیل دادهام که اگر این صورت، توی ماده هست چرا که واجب است هر چیزی خودش خودش باشد. اگر صور در مادهاند و ماده مقتضی است که خودش خودش باشد، پس ماده باید بتواند در آنِ واحد صور الی غیر النهایه بیرون بدهد. صور اگر خودشان بتوانند بیرون آیند باید جمیع صور بروز کنند بر روی ماده واحده. جمیع صوری که ضدیت هم دارند بر ماده واحده بروز کنند و چنین چیزی محال است و تعقل نمیتوان کرد.
باری پس ملتفت باشید این را، به دقت هر چه تمامتر این را کاوش کنید و آن مغزش را بیرون آرید که صورت در توی ماده نیست نه کوچکش نه بزرگش. صورت بالفعلی که روش هست هست، دیگر هیچ ندارد. به یک علاجی هم میبینی میآید روش مینشیند این صورت از عالم نیستی هم نیامده.
این را هم محکم کن که نیستِ صرف را خدا خلق نکرده و نمیکند. و نیست همیشه نیست و محال است که خلق کند. پس این صورت از عالم نیستی که نیست توی این ماده هم که نیست. حالا دیگر ان شاء اللّه نتیجه آسان به دستت میآید. پس در یک جایی از ملک خدا هست اما متعین نیست. پس عالم صور کائناً ماکان، و ما که صور میگوییم ــ سعی کنید که متبادر به ذهنتان، غیر متبادرات مردم باشد ــ منظور از صور مابهالامتیاز است. دیگر موم را مثلث کردیم و ممتاز شد از موم مربع این مقصود نیست. این مومِ مثلث با آن موم مربع یک مزاج دارد یک خاصیت دارد یک طبع دارد. پس صور آن مابهالامتیاز اشیاء است. آن مابهالامتیاز اشیاء معلوم است جایی جاشان هست، آنجا هم عالم نیستی نیست و در توی مواد هم نیست پس در یک جایی دیگر است.
حالا آن جایی که هستند و هنوز توی ماده بروز نکردهاند آنجا را آنهایی که حکیم اصل هستند و عالم به حقایق اشیائند، آنجا را غیر اینجا میگویند. و این غیر را هم، من برای نزدیک کردن ذهن میگویم، حکماء آنجا را غیب میگویند به جهتی که
«* دروس جلد 6 صفحه 232 *»
هر چه در جایی نیست از آنجا غایب است. ما در اطاق حاضریم از بیرون اطاق غایبیم، آن بیرونیها در بیرون حاضرند در اطاق غایبند. پس صور در مواد غایبند یعنی اینجا نیستند جایی دیگر جاشان است. پس تمام صور در تمام کومهها این است حالتشان. یک کومه کومه جسم است و امکانات الی غیر النهایه در آن است. و این صور از عالمی دیگر غیر از عالم جسم، از غیب عالم جسم پا میگذارند میآیند در عالم جسم. و اینها را اگر ضبط کنید مییابید از روی اعتقاد و ایمان که هیچ مسامحه در آن نیست، این آتشها از غیب آمده، آتش ممابهالجسم جسم نیست. اگر هیچ آتش خدا خلق نکرده بود این کومه از جسمیت هیچ کم نداشت. حالا هم که آمده هیچ بر جسم زیاد نشده. این آبها از غیب آمده آب ممابهالجسم جسم نیست. اگر هیچ آبی خدا خلق نکرده بود، این کومه از جسمیت هیچ کم نداشت. حالا هم که آمده بر جسمیت جسم، هیچ نیفزوده و هکذا هوا و خاک.
رطوبت و برودت و یبوست و حرارت، هیچ یک ممابهالجسم جسم نیستند. پس کومه جسم هیچ نقصان در جسمانیت ندارد، و هیچ انتظار نمیکشد که خدا بعد از این، او را بسازد. این کومه اولاً ماده او ماده غلیظهای است که از ماده نبات و حیوان و انسان غلیظتر است. صورتهای ظاهریش سمتهای ثلاث است. صورتهایی که یکخورده مخفی است حیّزی میخواهد حیّزی جسمانی. وقتی میخواهد وقتی جسمانی. این جسم با این زمان همیشه همراه است. جسم را هرجا ببری زمان همراهش است مکان همراهش است. این جسم صاحب اطراف ثلاث است. تو هیچ طرفش را نمیتوانی بگیری اگر چه کم و زیاد بشود.
آهن را از سمتی بکوبی از سمتی دراز شده لکن سمت زیاد نشده سمتی کم نشده. مکعب باشد و گوشههاش هم مساوی گوشههای دیگر باشد باز صاحب این سمت و آن سمت و آن سمت است. طولانیش هم بکنی همینطور. بکوبیش هم نازکش کنی نازک شده، عمقش کم شده بر پهناش میافزاید. طولانیش کنی از پهناش
«* دروس جلد 6 صفحه 233 *»
کم میشود و هکذا در هر جایی سمت را نتوانستی از جسم بگیری، و محال است سمت را از جسم گرفتن. پس سمتهای ثلاث را هر جوری باشد دارد. مکعب باشد مکان دارد نازک باشد مکان دارد. پس جسم در جسمانیت هیچ باقی ندارد و تمام مابهالجسم جسم همراه جسم هست. هر جایی که جسم یافت شد تمام مابهالجسم جسم آنجا هست.
درست دقت کنید و این را هم اگر به طور کلی بگیرید همه جا با بصیرت میشوید. هر چیزی یک ما به هو هویی دارد که به آن ما به هو هو تمام است و نقصانی درش نیست. پس هر ریزه جسمی را هر جایی خیال کنی، جاش را هم خیال میکنی. وقتش را هم خیال میکنی مکان او را و زمان او را خیال میکنی. سمتهای ثلاث را دارد هیچ سمت را کم ندارد. پس جسم، صاحب اطراف ثلاث است. تمام کومه جسم چنین است چنانکه سر سوزنش چنین است و حکمش این است. پس مابهالجسم جسم را ببینید هست و نقصانی در جسمانیت ندارد و اما این جسمی که هیچ نقصانی در جسمانیت ندارد، یک دفعه یک رطوبتی و برودتی میآید روی تکهایش مینشیند این اسمش میشود آب. یک دفعه حرارتی و یبوستی میآید روی تکهایش مینشیند این اسمش میشود آتش.
اگر دقت کنید خوب حلاجی میشود و اگر مسامحه کنید و مثل مردم خیال میکنید که اینها ممابهالجسم جسم است درست به مطلب نمیرسید. ملتفت باش که نه آسمان ممابهالجسم جسم است نه زمین نه آب نه هوا. اگر هیچ نبود مگر هوا، جسم جسم بود و جسم تمام بود و هیچ باقی نداشت از جسمانیت. اگر همان خاک بود و دیگر هیچ نبود، جسم جسم بود و جسم تمام بود و هیچ از جسمانیت باقی نداشت، و همچنین آب و آتش. همچنین اگر تمامش افلاک بود باز همین حکمش است و جسم جسم بود و از جسمانیت چیزی باقی نداشت. پس جسم، آن جوهر غلیظ صاحب سمتهای ثلاث است و صاحب وقت و مکان و صاحب آن حیّزی
«* دروس جلد 6 صفحه 234 *»
است که هرگز از آن مفارقت نمیکند. بخواهید پیداش کنید زود پیدا میشود. میخواهی ببینی آن چیزی را که واجب است جسم آن را داشته باشد و ناقص نباشد، در ذرهای نگاه کن هر چه را این ذره دارد تمام جسم آن را دارد. حالا هر چه روی این ذره نیست آن از جسمانیت جسم نیست. پس در توی آب آتش نیست، پس آتش مما به الجسم جسم نیست. اما طول و عرض و عمق هست، پس آنها مما به الجسم جسم است. در توی آتش، آب نیست پس آب هم مما به الجسم جسم نیست. پس آب ظهور جسم نیست و نمیشود پیش این مردم گفت که آب ظهور جسم نیست. میگویند چیزی را که عقلاء همه میگویند تو آن را انکار میکنی و الا انّهم هم السفهاء ولکن لایشعرون پس خاک، مما به الجسم جسم نیست. به جهتی که آب جسم است و خاک آب نیست پس آن مما به الجسم جسم، توی آب هست توی خاک هم هست. در آنجا سمتهای ثلاث هست در این هست. فلکیت مما به الجسم جسم نیست، عنصریت همینطور. در بسایط که فهمیدی دیگر جماد مما به الجسم جسم نیست. جمادی اگر هیچ خدا خلق نکند این جسم جسم هست و حدودش هست هیچ هم ناقص نیست. هیچ نباتی هم نباشد باز جسم جسم است نباتات مما به الجسم جسم نیستند. اگر نباشند هیچ جسم ناقص نیست در جسمانیت. حیوانات مما به الجسم جسم نیستند. اگر نباشند هیچ در جسمانیتِ جسم نقصانی نیست. اناسی مما به الجسم جسم نیستند اگر این اناسی نباشند هیچ جسم ناقص نیست از جسمانیت.
پس آتش آن چیزی است که حرارت و یبوست از عالمی دیگر باید بیاید در این عالم، روی هر قبضهای که بنشیند اسم او را از خودش میگیرد، اسم خودش را روش میگذارد. وقتی حرارت و یبوست نشست روی ذغال نه سیاهیش پیدا است نه رنگش. سیاهی آن رفت سرخی آمد سردیش رفت گرمی آمد. بوی ذغال رفت بوی آتش آمد و واقعاً بوی آتش غیر بوی ذغال است. هر چوبی را آتش کنی بوش غیر بوی خودش است.
«* دروس جلد 6 صفحه 235 *»
پس به همین نسق جمیع این صوری که میبینید هیچ کدامشان آنچه محسوس است و ملموس و مشموم و مذوق و مسموع و مبصر هیچ یک از این محسوسات خمسه معروفه از عالم شهود نیستند از غیب آمدهاند. یعنی از عالم جسم نیستند از مما به الجسم جسم نیستند. پس صوت مما به الجسم جسم نیست لکن جسمی را کاری که میکنی این صدا پیدا میشود. اگر این صدا در این زنگ بود چرا خودش پیش از زدن صدا نمیکند، همین که حرکتش دادی آن وقت صوتی میآید. این صوت هم از عالم نیستی نمیآید پس عالم اصواتی بدانید هست و اینها هیچ اغراق ندارد. صوت است و صدا است گوشها نمیشنود. بسا جن الآن در این مجلس صداها میکنند دادها میزنند هیچ کس صداشان را نمیشنود، ملائکه بسا دادها میزنند استغفارها میکنند برای مؤمنین هیچکس صداشان را نمیشنود. انسان به عالمی میرود که این صداها را میشنود. مجنون در این عالم هم صدای جن را میشنود. همین که علاقه از این دنیا برداشته شد آن صداها شنیده میشود. این گاهی به ریاضات و ضعیف کردن بدن حاصل میشود، گاهی به ناخوشی حاصل میشود، گاهی خلطی در دماغ پیدا میشود همین که دماغ ضعیف شد جن را میبیند. از این جهت آن اطفالی که هنوز روحشان به بدنشان تازه تعلق گرفته قایم ننشسته از این جهت بچهها صدای جن را میشنوند و میبینند جن را. اغلب اوقات که گریه میکنند صدای جن را میشنوند. ضعیفترها بیشتر میبینند و نوع زنها ضعیفترند از مردها. در اول روحشان که تعلق گرفت به بدنشان کم است تعلقش، از این جهت دخترها صدای جنها را میشنوند. وقتی عزایم میکنند جنها را حاضر کنند دخترها میبینند پسرها اگر ضعیفتر باشند میبینند. هر کدام بچهها که بیعقلترند بنشانی پای طاسِ عزایم آنها هم میبینند.
پس منظور این است که صوتهای خفیفی هست لکن در واقع اقویاء چون روحشان قوی است و منهمک شده در بدن نمیگذارد آن صدا را بشنوند. همچنین
«* دروس جلد 6 صفحه 236 *»
بوها هست بیاغراق مشخص و معین، این شامّه نشنود نشنود. به جهت انهماکشان است. مگر ضعیفها ناخوشها که شامهشان ضعیف میشود بوها میشنوند که اقویا نمیشنوند دیگر دقت کنید انشاءاللّه.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه تمام اینهایی که به حواس ظاهره در میآید تمامش مال عالم غیب است. بیاغراق خدا از جایی آورده به جایی و السماء بنیناها بایدٍ و انا لموسعون کومه گل را روی هم ریختهاند آسمان نمیشود. این ستارهها را بخصوص از عالم غیب آوردهاند به شهود هیچ کدامشان مما به الجسم جسم نیستند. تمام آنچه در عالم جسم میبینید، از غیب، کسی اینها را به شهود آورده واللّه خودشان نمیتوانند بیایند. روح خودت را الآن خدا از غیب به شهود آورده، روح بخواهد توی عصا ظاهر شود نمیتواند. علم طبیعی است، روح است در عالم شهود هم آمده اما مخصوص این بدن است. هر چه زور بزنی از عصا سر بیرون نمیآرد. پس خود عصا نمیتواند بیاید پس معلوم است یک قاهری هست که میآرد.
فکر کنید که توحید اگر از این راه به دست آمد بدان توحید است و ایمان و روح دارد. و اگر از این راه به دست نیامد، وجود، ساری در همه جا هست باشد این وجود چه کرده؟ هیچ. هر کثرتی یک وحدتی روش هست، باشد. این که بادی نمیخواهد. البته وحدت نوعیه با کثرت اصناف منافات ندارد. کثرت انواع با وحدت جنسی منافات ندارد. کثرت اجناس با وحدت جنس الاجناس منافات ندارد. نداشته باشد. اینها ایمانی چیزی توش نیست. ایمان آن است که واقعاً به حقیقت اشیاء مطلع شوی. غیب نمیتواند بیاید به شهود. همین روحی که الآن در بدنت هست اختیارِ قطع علاقه با خودش نیست. بسا وحشت دارد از اینجا، بسا نفرین میکند به خودش، باز تا خدا میخواهد هست نمیتواند برود، همینطور خودش نمیتواند بیاید.
پس دقت کنید با شعور و ادراک، غیب خودش به شهود نمیشود بیاید بخواهد بیاید نمیتواند. اینهایی هم که الآن آمدهاند و میبینی، بسا دلشان بخواهد که بروند
«* دروس جلد 6 صفحه 237 *»
نمیتوانند. پس تمام اشیاء مسخرند و هیچ قدم از قدم نمیتوانند بردارند جابجا نمیتوانند بشوند. آن صانع یک جور صانعی است که واللّه ماتشاءون الا انیشاء اللّه و خوشا به حال کسی که مرضیاتش را خدا بخواهد برای او. و او کسی است که تمام کارها و چیزها و خیالات و فکرها و تمام غیب و شهاده در تصرف او است. هیچ کدامشان خودشان کاری نمیتوانند بکنند، امر مفوض نیست به هیچ یک از خودشان. لایملکون لانفسهم نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حیوةً و لا نشوراً و لا حیلةً و لاتدبیراً. خیال میکنند حیله میکنند، اما نکرده فکّر و قدّر هی فکر میکند هی تدبیر میکند. خیال میکند تدبیر کرده فکّر و قدّر فقتل کیف قدّر با عجزی که دارد چطور میتواند تدبیر کند. لکن میکند و خدا هم نفرینشان کرده. «قُتِلَ» به معنی لُعِنَ است. پس صانع آن کسی است که تمام این تصرفات در دست او است. پس از غیب اینها را به شهود میآرد نه از عالم نیستی و ان من شیء الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم الا به قدری که دلم میخواهد همان جوری که میخواهد همانقدر نازل میکند.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
بعد از درس رو به آقا محمد جواد کردند و فرمودند: حالا ملتفت میشوید که چقدر حکمت کم است در دنیا. خدا میداند در حکمت مردم به اسمش ساختهاند و به اسمش حرفها میزنند و به اسمش خرابیها میکنند. حکمت علم است به حقایق اشیاء. چاپ نمیشود بزنی به سحر نمیشود به جلددستی و زرنگی نمیشود.
«* دروس جلد 6 صفحه 238 *»
درس نوزدهـم
(چهارشنبه 13 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 239 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
قاعدهای را که دیروز عرض کردم ان شاء اللّه ملتفتش باشید و آن این است که هر چیزی که از برای چیزی ذاتیت داشته باشد نمیشود از آن مفارقت کند. و بر فرضِ مسامحه که از آن مفارقت کند او دیگر باقی نخواهد بود. ملتفت باشید که این قاعده کلیه است. «معجون کَمّونی»([6]) آن است که زیره داشته باشد فرضاً اگر زیره نداشته باشد این دیگر معجون کمّونی نیست معجون دیگر است.
«* دروس جلد 6 صفحه 240 *»
جسم آن است که اطراف ثلاث داشته باشد، پس جسم هر جا هست صفات ذاتیه او همراهش هست. پس این جسم در آسمان هست در زمین هست در شرق هست در غرب هست در لطیف و کثیف و در همه جا، تمامش صاحبان اطراف ثلثه هستند. ذاتیت جسم را از جسم نمیشود گرفت و بر فرض مسامحه ذاتیت چیزی را اگر از چیزی بگیری دیگر او آن چیز نیست. حیات را از حیوان بگیری حیوان حیوان نیست. جذب را از نبات بگیری نبات نبات نیست. نطق را از انسان بگیری، نطق به معنی درک معقولات را از انسان بگیری، دیگر انسان انسان نیست. پس هر چیز از ذاتیت این کومهها است نمیشود جایی باشد جایی دیگر نباشد. نمیشود در آسمان طول نباشد یا عرض یا عمق، یا در زمین نباشد یکی از اینها یا همه اینها، اینها ذاتیات جسمند همراهند با جسم. حالا دیگر نتیجه بگیرید که هر چه یک جایی هست و جای دیگر نیست معلوم است آن دخلی به جسمانیت جسم ندارد. پس حرکت در آسمان و در متحرکات هست و در زمین نیست. یکپاره اجسام گاهی ساکنند یکپاره اجسام گاهی متحرکند. پس نه حرکت جزء ذاتی جسم است نه آن سکون، و جزء ذاتی جسم که نشد پس میگوییم از عالم جسم نیست، به خلاف طول و عرض و عمق. پس حرکت از عالمی غیر عالم جسم باید بیاید و جسم به آن حرکت متحرک شود و همچنین سکون. این قاعده کلیه باشد در دستتان و در همه کومهها جاری کنید.
پس حالا میبینیم چیزی که از عالم جسم نیست و وارد عالم جسم میشود از غیر جسم آمده، از غیب جسم آمده. پس معلوم است از کومه دیگری آمده که آن کومه دخلی به این جسم ندارد، غیر این جسم است غیب این جسم است. مثل اینکه ما در اطاق حاضریم بیرونیها از ما غایبند. چیزی هم که از عالم جسم نیست البته از غیب جسم آمده و چون از غیب جسم است و داخل عالم جسم میشود، از این جهت از عالم بینهایتی نیامده اینجا. حرارت یا حرکت و امثال اینها هر چیزی که در جایی هست و در جایی نیست، همین که در جایی هست در جایی نیست، آن جزء ذاتی
«* دروس جلد 6 صفحه 241 *»
جسم نبود از غیر جسم آمده، از غیب جسم آمده و داخل عالم جسم شده. حالا که چنین شد چون از غیر آمده پس از محدودی آمده پیش محدودی. از بینهایت نمیشود بیاید، «وجود» از عالم بینهایتی باید بیاید.
پس هر چه که دائماً در کومهای از کومههای ثمانیه هست و در تمام جاهاش یافت نمیشود، آن از غیر آن آمده از غیب آن آمده چون از غیب آمده غیب محدود به شهاده است شهاده محدود به غیب، نه محدود مثل جسمی پهلوی جسمی. محدوداتی که محدودند به یکدیگر، یک دفعه محدودند و هر یکی مزاحم یکدیگرند. اینجور محدودیت هر عالَمی نسبت به محدودات آن عالم لامحاله مزاحمت پیدا میکند. در مکان واحد جسم واحد، نمیشود این برنخاسته جسمی دیگر تداخل کند و بنشیند، تداخل محال است. جسمی که جایی هست جسمی دیگر بیاید بخواهد به جای این بنشیند، زحمت میکشد این را دور میکند و خودش مینشیند. به همینجور مولودات حیات را فکر کنید. اگر حیّی بخواهد به جای حیّی دیگر بنشیند لامحاله مزاحمت با یکدیگر دارند یا عقلی بخواهد به جای عقلی بنشیند لامحاله مزاحمت دارند. و بعضی از این محدودات محدود هستند اما مزاحم یکدیگر نیستند. اینها را هم باید بدانید برای توحید و جاهای دیگر به کار میآید. یکپاره غیر هستند اما مزاحم نیستند. مثل اینکه حرارت غیر از جسم است و از غیب جسم آمده میآید مینشیند در جسم اما مزاحم نیست. در اعماق جسم فرو میرود و هیچ جای جسم را تنگ نمیکند. و همچنین وزن، اینها هر دو آمدهاند طعم هم آمده مینشیند. طعم جای رنگ را تنگ نمیکند. پس دیگر غیوری چند و محدوداتی چند از این قبیل میبینید همه جا هست. بعضی چیزها غیر هم هستند و مزاحم یکدیگر نیستند. میشود خدا صنعت کند چشمی بسازد که هم ببیند هم بشنود هم لامسه داشته باشد، چنانکه الآن هم لامسه دارد. میشود گوشی را خدا خلق کند که هم ببیند و هم بشنود. دست را میشود کاری کنند که ببیند. مثل اینکه در قیامت بدن آدم جمیع
«* دروس جلد 6 صفحه 242 *»
جاهاش میبیند جمیع جاهاش میشنود، از همه جاهاش علم تحصیل میکند.
پس یکپاره محدودات هستند که غیر چیزی هستند اما مزاحم آن چیز نیستند. پس نسبت غیب به شهود اینجور نسبت است. تمام غیوب این است حالتشان نسبت غیبی به غیبی مزاحمت است. یعنی غیب از یک عالمی نسبت به غیبِ همان عالم مزاحمت دارند. لکن غیبی از عالمی و غیبی از عالمی دیگر مزاحمت ندارند. بسا غیبی که شهاده است نسبت به غیبی دیگر. پس بسا غیبی از عالمی و شهادهای دیگر زیر پاش است، آن غیب اگر بیاید در شهاده هیچ نمیافزاید بر این. برگردد به عالم خودش هیچ نمیافزاید بر آن. مثلش همینجور است که عرض میکنم همین حکمتی است خدا وضع کرده. ببینید چیزهای مختلف هم طعم دارد هم بو هم رنگ هم وزن هم طولهای متعارفی هم عرضهای متعارفی و همه میآیند یک جایی مینشینند هیچ یکشان مزاحم جسم نیستند. مینشینند و بر میخیزند وقتی هم برخاست از جسمانیت جسم چیزی کم نمیشود. پس از این قرار میشود شخصِ عالَم غیب، نفوذ کند در جمیع آسمانها و زمینهای عالم شهاده و هیچ مزاحمت هم نداشته باشد. وقتی هم برود اینها خبر نشوند هیچ چیز از این عالم نمیبرد به عالم خودش وقتی هم میآید هیچ نمیافزاید. یعنی به جسمانیت جسم چیزی نمیافزاید یعنی جسم چیزی باقی نداشت از ماده خودش و صورت ذاتیه خودش، که وقتی او بیاید بیفزاید بر این، اما میافزاید الی غیر النهایه.
این کومه جسم بود و هیچ صورتی نبود، آسمانی نبود زمینی نبود آبی نبود، جمادات نبودند معادن نبودند جواهر نبودند همه از غیب آمدهاند پس میافزاید البته. صورت الماس که نشست روی عنصری البته میافزاید، بسا یک مثقالش قیمت شهری است اما بر جسمانیت جسم نیفزوده. این است که هر چیزی که در جایی هست در جایی نیست بدانید از غیب آنجا آمده از غیب چون آمده، غیب غیر از شهاده است شهاده غیر از غیب. پس از عالم محدودی آمده به عالم محدودی. اما آن
«* دروس جلد 6 صفحه 243 *»
عالم محدودِ غیب، لازم نیست مثل شهاده باشد اگر مثل شهاده بود شهاده بود.
عبرت بگیرید تمام حرکات این بدن از حیات شما است. این حیات وقتی میآید بدن چشمش میبیند گوشش میشنود شامه و ذائقه و لامسه میآید حرکت و سکونِ ارادی دارد خواب و بیداری دارد. جمیع اینها کار حیات است معذلک هیچ پیدا نیست، در این عالم هیچ کس نمیبیند آن را. خیلی چیزها هست که انسان نمیبیند و یقین دارد هست. خدا را آدم نمیبیند و یقین دارد هست. اگر روح نبود، این بدن کار خود را نمیتوانست بکند. اگر روح نبود جسم کار خود را نمیتوانست بکند نمیتوانست ببیند. حالا خدا اگر نبود آیا میشد ملک، ملک باشد؟ پس حیات، چیز مرئی محسوس مشموم نیست. حیات، بو هم ندارد گرم هم نیست سرد هم نیست دراز هم نیست کوتاه هم نیست. حیات صدا ندارد ولکن حیات وقتی بخواهد صدایی بدهد باید در این عالم، ظاهر شود. در عالم خودش که جنها میشنوند صدایی، آن حرفی دیگر است. این صدا را، اگر حیات بخواهد صدا بدهد، جسمی را به جسمی میزند معلوم میشود آن خواسته صدا بدهد. لبی را با دندانی آلاتی را به هم میزند صدایی میدهد. پس حیات مزاحم نیست با جسم. حیات که بیاید جسم بر جسمانیتش هیچ نمیافزاید. و میرود از جسم و جسم را بر نمیدارد همراهش ببرد. میآید و نمیافزاید. اما از این جهت که میافزاید عرض کردم به همانطور بر میدارد همراهش میبرد هیچکس دیگر با این جسم تکلم نمیکند، میآید جمیع تعظیمات را میکنند. پس به همین نسق هر چیزی که در هر عالمی مخصوص جایی است و عموم ندارد این معلوم است از جای خاصی آمده از غیب آمده آن غیب البته توی شهود نیست. حالا که در غیب است و غیر است و اینجور محدودیت را هم دارد و لازم هم نیست که مزاحمت داشته باشند، و این قاعده کلیه است. غیب که به شهاده تعلق گرفت مزاحمت ندارد. چون از این جهت هم هست دیده نمیشود شنیده نمیشود اما فهمیده میشود.
«* دروس جلد 6 صفحه 244 *»
حالا این مطلب را ان شاء اللّه دقت کنید ببینید در عالم ظاهر ید رب افلاک شده، افلاک ایادی رب هستند بخصوص هم حدیث دارد، هر چه را خدا بخواهد بیارد در زمین خدا میگوید به روح القدس و روح القدس القا میکند به نجوم. به نجوم فرمایش میکنند که شما بروید همچو کاری بکنید و نجوم القا میکنند آن چیز را همراه آنچه خودشان به زمین میفرستند از اشعه و انوار و میفرستند او را که اهل زمین بتوانند لغت او را بفهمند یعنی منفعل و متأثر از آن بشوند. این بود که مشایخى را که دیده بودیم میفرمودند طعن به نجوم مزنید طعن به آسمان مزنید اینها معصومند واقعاً خطاب به ماه میکنی و میگویی ایها الخلق المطیع الدائب السریع. پس نهی میفرمودند از اینگونه خطابهایی که ای آسمان وارون شوی، ای چرخ برگردی اینها خوب نیست. بله یزید را لعن کن شمر را لعن کن دیگر ای روزگار چرا چنین هستی؟ و فحش به روزگار بدهی روزگار چه تقصیری کرده است؟ بنا همچو نشده است. دیگر آسمان وارون گردد آفتابش سیاه شود، آسمان تقصیری نکرده آفتاب تقصیری نکرده. پس نجوم معصومند، همانجوری که خدا میخواهد همانجور جاری میشوند. خلاف اراده خدا را این نجوم نمیکنند. شیاطین در آسمان راه ندارند تصرف کنند. خصوص بعد از پیغمبر آخرالزمان اهل آسمان همه ملائکهاند مسبّحند. پس روحالقدس ملکی است معصوم و القاء میکند آنچه را که خدا خواسته به ملائکهای که در آسمانند. آنها القاء میکنند به ظواهر نجوم، آنها القاء میکنند در اشعه خود آن را میرسانند به زمین. هر قدر خدا خواسته آفتاب گرم میکند. در روی زمین هر چه میشود اراده خدا است. اما اسباب هستند آلات هستند و به این اسباب جاری میشوند.
خلاصه مطلب این بود که هر جایی، در عالمی ببینید چیزی یافت شد و در آن عالم آن چیز جای دیگرِ آن عالم نیست آن چیز از غیر آن عالم است آمده. پس از عالم محدودی به عالم محدودی آمده لکن از عالم محدودی که میآید، از غیب که به شهود میآید، غیب مزاحمت با شهاده ندارد. مزاحمت که ندارد پس در جمیع
«* دروس جلد 6 صفحه 245 *»
اعماقش میتواند جاری شود، همین جوری که طعم در جمیع اعماق آب انگور جاری است. شیرینی جاری میشود در تمام شیره، ترشی جاری میشود در تمام سرکه. پس چون مزاحمت ندارند میآیند جاری میشوند. در زمین هستند در آسمان هستند در شرق و غرب هستند. همان جوری که جسم مطلق در زمین هست در آسمان هست در شرق هست در غرب هست. فرقش با جسم همین که جسم من حیث الجسمانیه هیچ اثر ندارد.
جسم، طول دارد عرض دارد عمق دارد وزن خودش را دارد. پس جسم اگر گرم میکند با حرارت گرم میکند حرارت از غیب آمده. تر میکند با رطوبت تر میکند رطوبت از غیب آمده. خشک میکند با یبوست میکند یبوست از غیب آمده. نورانی میکند نور از غیب آمده ظلمانی میکند همینطور.
پس وقتی ملتفت این معنی شدی میدانی چیزی که از عالم محدودی باید بیاید به عالم محدودی، با وجودی هم که مزاحمت ندارد و میآید تمام مملکت این را مسخر میکند، مزاحمت ندارد، مع ذلک به هر جایی مناسبت دارد آنجا ظاهر میشود. دیگر در آن چیزهای نامناسب به واسطه آن مناسب خورده خورده تأثیر میکند و مناسبت پیدا میکند. حیات، به هر بخاری تعلق نمیگیرد. به بخار توی معده تعلق نمیگیرد این بخار معده بیمصرف است. این بخار برای آروغ و اخراج ریح خوب است. این بخار زیاد شد توی کله بپیچد برای خواب خوب است، قابل حیات نیست حالا به محض اینکه بخار است قابل حیات نشده، معلوم است آنچه در معده است قابل حیات نیست. این استخوان و گوشت و پوست قابل حیات نیستند. حالا بعد از آنی که خون وارد قلب شد بخار شد و آن بخار غذا نیست. در چندین درجه غرائب را از خود بیرون کرده. یکپاره را از راه چرک از راه بول، یکپاره را از راه مو بیرون کرده. خون زردی لطیف در قلب میرود، آن خون که بخار شد حیات به آن درمیگیرد. پس معلوم است آن بخار بخصوص مناسب است با حیات. اگر این بخار نباشد قابل
«* دروس جلد 6 صفحه 246 *»
نیست زنده شوند. پس معلوم است آن بخار قدری صعود کرده رو به عالم غیب بالا رفته و غیب به او تعلق گرفته. پس آن غیب مناسبت با این کثرات ندارد مناسبت با روح بخاری دارد.
حالا که به روح بخاری در گرفت، آن وقت این روح میرود توی سر انسان و جاری میشود در چشم و گوش و بینی. میبینی خود مقله چشم زنده شد. و اگر آن روح بخاری را بکِشی، اگر چه به شاخ گذاردن پشت سر باشد چشم ضعیف میشود. پس روح بخاری میآید توی سر توی چشم، خودش زنده است علاوه خود مقله را هم زنده میکند. میرود توی گوش عصب توی گوش را هم زنده میکند. میآید توی زبان خودش زنده است زبان را هم زنده میکند. میآید توی دست خودش زنده است دست را هم زنده میکند. میآید توی پا خودش زنده است پا را هم زنده میکند. پس آن بخار مناسبتی دارد، ریشه او فرو رفته در غلایظ. سرش در گرفته به حیات، حیات قهقری بر میگردد به واسطه آن به غلایظ تعلق میگیرد. خدا قادر هست همه کار بکند اما اینها قابل نیستند. پس اینها محتاجند به روح بخاری و روح بخاری هم همجنس همین بدن است و صافی همین بدن است. خون که بخار کرد بخار از همین خون برداشته شد. پس همجنس همینها است پس روح بخاری که همجنس همینها است میگوید «انما انا بشر مثلکم من عالمکم» الا اینکه من در گرفتهام به حیات. شما هم اگر بخواهید زنده شوید باید علاقه به من پیدا کنید تا زنده شوید. شما بخواهید خودسری کنید بگویید متابعت تو را نمیکنیم و همینطور خدا ما را هم زنده کند این طمع بیجا است. خاک را خدا زنده نمیکند آب تنها را خدا زنده نمیکند. پس غلایظ زندگی نمیتوانند بکنند تا لطایف زنده شوند و قهقری برگردند در غلایظ و خدا تدبیرش را کرده. هر نباتی که ریشهاش در زمین فرو رفته باشد هر بخاری که ریشهاش در بدن فرو رفته باشد اولِ نشو بخار از همین غلایظ باید باشد لامحاله ریشهاش اینجا است در درجات لطایف خورده خورده سرش را بالا میکند و زنده
«* دروس جلد 6 صفحه 247 *»
میشود و حیات در آن در میگیرد و قهقری میآید بدن را زنده میکند.
باز این تفصیلها منظور نیست. افلاک حرکت در ایشان بروز کرده از زمین بروز نکرده، معلوم است او یک جور مناسبتی با آن غیب داشته که آنجا بروز کرده. و این لطافت و درجات لطافت را هم که عرض میکنم محض لطافت ظاهری هم نیست که بگویی افلاک سبکند. چه بسیار دیده شده که در هوای لطیف حیوان متکون نمیشود در آب غلیظ میشود. پس مراد از اعتدال و لطافت را ملتفت باشید. باید چیزی باشد مناسبت با غیب داشته باشد تا غیب تعلق به آن بگیرد. پس غیب نسبتش به شهود اگرچه مزاحم نیست و نسبتش مساوی است، اما اینها در قبول او و ظهور او تفاوت میکنند. پس یکپاره اجسام مناسبت با سکون دارند که سکون را از غیب بیارند به شهود پس چنانکه حرکت در تمام اجسام نیست و باید آن را از غیب بیارند به شهود. سکون هم در تمام اجسام نیست و باید آن را از غیب بیارند، از ذاتیات جسم نیست پس از غیب آمده. پس زمین سکون را میکشد از غیب میآرد در این عالم. و آسمان حرکت را میکشد از غیب میآرد در این عالم. پس آسمان است یدی که زنده شده به حرکت، زمین هم یدی است زنده شده به سکون. این سکون و این حرکت را که به هم میچسبانی حرکت است متصرف. سکون چیزی را به چیزی نمیتواند بزند. باد چیزی را به چیزی میزند و از چیزی دور میکند اما ساکن که هر جزئی سر جای خودش باشد اینها خلط نمیشوند مخض نمیشوند. مخض کار متحرک است. خیک را باید کسی بزند تا مسکهاش بیرون بیاید. ماست، ساکن گذارده باشد مسکهاش نمیشود یک طرف بایستد دوغش یک طرف. لکن وقتی حرکتش دادی به اندازه معینی سرد و گرمش کردی به واسطه حرکت، مسکه جدا میشود دوغ جدا.
باز ملتفت باشید من مسامحه نمیکنم بسا خیال کنی ماست را هم نزنی روش میبندد. ملتفت باش که بر فرض هم نزنی بدان ماست را مخض کردهاند. ماست ساکن باشد هیچ چربی بیرون نمیآید وقتی که در جای گرمیش میگذاری و گرمی اذابه
«* دروس جلد 6 صفحه 248 *»
میکند روغن را، اجزاء دهنیّه را رو به بالا میآورد، پس مخضش کرده نهایت هوا کرده.
خلاصه این را داشته باشید که تا مخض نکنند چیزی را اجزاء به هم نمیچسبند. چسبیده که نشدند هیچ چیز پیدا نیست. مسکه در شیر گم است همینجور این دهنیّت در توی خون گم است همانجور در توی آبها ریخته شده این چربیها توی همین آبها و توی همین خاکها است نه اینکه از عالم نیستی آمده باشد. این چربیها در توی آبها و خاکها بود هی باید مخضش کرد. یک دفعه گرمش میکنند رو به بالاش میبرند یک دفعه سردش میکنند پایین میآید مثل خیک که حرکت میدهند. اینطور که کردی همجنسها رو به همجنسها میروند سبکها بالا میایستند روغنها بالا میآیند سنگینها پایین میآیند دوغها پایین میآیند.
اصل مخ مسأله را میخواهم عرض کنم که اگر فکر کنی در آن این تفصیلها را خودت میتوانی بفهمی. و این عرض که میکنم راه دارد محض دوستی است. در تفاصیل، من هر چه زیاد بگویم شما هیچ به دستتان نمیآید. شما هی میشنوید بسا حظ هم میکنید ولکن نمیفهمید چه شد. تفاصیل را هم هر چه بگویی نهایت ندارد که چقدر بشنوی و تا کی بشنوی. آن کلی را سعی کن به دست بیار من هم سعیم این است که کلی را به دست بیاری، آن وقت خودت توی این تفاصیل بیفت به آسانی. و آن مطلب کلی همان یک کلمهای است که عرض کردم. هر چیزی که در هر عالمی ببینید که در تمام آن عالم یافت نمیشود؛ آن، از غیر آن عالم است و از غیب آن عالم آمده است. چون از غیر این عالم است پس متباینان هستند اما لازم نکرده متزاحمان هم باشند. بله بعض از متباینین مزاحمین هستند، لکن آن مباینی که غیب غیر از عالم شهود است مزاحمت ندارد. چون مزاحمت ندارد پس در هر جایی که مناسبش بوده پیدا شده هر جا مناسبش نبوده پیدا نشده. و هر جایی که مناسبت نداشته باشد اگر به علاجی کاری کنی که مناسبت پیدا کند او آنجا حاضر است.
دیگر حرفها را هم همه را یک روز نمیشود گفت مگر به محض اشاره. باز
«* دروس جلد 6 صفحه 249 *»
غیب به شهود وقتی میخواهد بیاید، نمیآید اول پاش را روی کله تمام شهود بگذارد. از نردبان به تدریج و تأنّی بیاید تا تخوم ارضین. لکن اگر بخارِ مناسب حیاتی در تخوم ارضین پیدا شد، تا پیدا شد فی الفور کرمی آنجا پیدا میشود مغز سنگ هم باشد مغز زمین هم باشد باشد، بنا میکند جنبیدن و این هوای به این لطافت توی آن دیده نمیشود. بلکه این هوا را هم خدا بخواهد جوری کند که مناسبت پیدا کند، مثل مگس در هوا پیدا میشود. هوا هر وقت غلیظ شد باعث ناخوشی میشود. خدا صنعت میکند، غلایظ را جمع میکند مگس میسازد. نعمت غریبی است این مگس خدا هوا را صاف کرده مگس ساخته. این مگس را میسازند که مملکت را نظم بدهند.
انشاءاللّه ملتفت باشید که راههای فایده خلقت به دستتان بیاید. یکی از فایدههای این مگس این است که مقیّی است قی میآورد. اگر چه هیچ خاصیتی و تأثیر خارجی خیال کنی نداشته باشد. خیلی گیاهها و حیوانها هستند انسان متحیر میشود که خدا چرا خلقش کرده. اینهمه مورچه اینهمه ماهی خلق کرده برای چه؟ تو راههای حکمت را فکر کن به دستت میآید. مگس اگر هیچ خاصیتی نداشته باشد همین قدر هوا را صاف میکند تو ناخوش نمیشوی. اگر این مگس نباشد وبا میشود طاعون میشود. پس هزار حکمت در خلقت مگس هست غیر از تأثیرات ظاهری. کرم که در آب پیدا میشود آب را صاف میکند نه غلیظ. آبی که ماهی دارد غلیظ نیست آن غلایظی که توی آب بوده هی کرم شده هی ماهی شده. به جهت اینکه خدا آب را خواسته صاف کند. بر فرضی که تو ماهی نخواهی بخوری بدان خدا خواسته آب را صاف کند.
خلاصه، پس هر چیزی مخصوص است به جایی. حیات، هر جا بخاری پیدا شد پیدا میشود. چه در بالا چه در پایین چه در اواسط هر جا مناسبتی با حیات پیدا شد حیات آنجا حاضر است. حیات مثل جسم راه نمیرود، و اگر اینها را ندانید پیرامونِ مسأله معراج نمیتوانید بگردید. سرّ مردن و برزخ و قیامت به دستتان نمیآید.
«* دروس جلد 6 صفحه 250 *»
ملتفت باشید ان شاءالله پس جسم وقتی بخواهد از جایی به جایی برود قدم به قدم، به تدریج میرود به تدریج پایین میآید. لکن نور آفتاب به محضی که آفتاب طالع شد نورش تا هر جایی که کوهی مقابلش نباشد میرود. همینطور گرمیش ببینید به چه سرعت میرود کأنّه سرعت ندارد. پس حیات نباید راه برود بیاید تا اینجا. پس همه جا هست اما همه جا مخفی است، یعنی مخض نشده. پس حیات مبهمه، در همه جای این زمین و آسمان هست اما مخض نشده. تو کاری کن خیکی پیدا کن که توش برود این حیات. این خیکش را هم باید جنبانید تا مخض شود، اجزایش بههم متصل شود آن وقت مغز سنگ هم باشد توی هوا هم باشد در آسمان هم باشد در مشرق هم باشد در مغرب هم باشد ظاهر میشود. پس غیب در عالم شهود مزاحمت ندارد. حیات از محدب عرش تا تخوم ارضین فرو رفته نهایت حالا در ارض، ظاهر نیست. مباشید مثل کسانی که میبینند روحی در جماد نیست تعجب میکنند که جمادات حرف بزنند و ان من شیء الا عندنا خزائنه واقعاً نباتات حرف میزنند واقعاً حیوانات حرف میزنند آنهایی که لغتشان را میفهمند میدانند و تمام اشیاء به روح، ناطقند. اعضا و جوارح و جلود، برای صاحب اعضاء و جوارح، شهادت میدهند. به آنها میگویند لم شهدتم علینا؟ آنها میگویند انطقنا اللّه الذی انطق کل شیء پس همه چیز را خدا به سخن میآورد همه هم به روح سخن میگویند. دیگر این روحها بعضی مخض شده و جمع شده، اصطلاح شده که آنها را بگویند روح در این آمده. بعضی مخض نشده ذره ذره است بالفعل حرف هم میزنند لکن لغت آنها را همه کس نمیفهمد. لغتِ ذره فهم باید باشد تا بفهمد. پس حیات از محدب عرش تا تخوم ارضین بالفعل و موجود هست نباید از جایی برود به جایی، تو جایی مخضش بکن پیدا میشود.
به همین نسق خیال فرو رفته از محدب عرش تا تخوم ارضین، تو کاری کن مخضش کن تا به تو تعلق بگیرد. و همچنین انسانیت، همه چیز انسانیت در آن کامن است. و کامن این است معنیش تمام انسانیت کلیةً از محدب عرش تا تخوم ارضین
«* دروس جلد 6 صفحه 251 *»
هست. و همچنین عقل کلی آن عقل بزرگ، از محدب عرش هست تا تخوم ارضین ــ آن طرف عرش لاخلأ و لا ملأ ــ همچنین فؤاد، از محدب عرش هست تا تخوم ارضین. اما خیلی جاها مخض نشده یکپاره جاها مخض شده. حتی صفاتی که از برای خدا هست اسمهای خدا از محدب عرش هست تا تخوم ارضین. حتی آنکه اگر این پستا را داشته باشید میدانید ما من نجوی ثلثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنی من ذلک و لا اکثر الا هو معهم خدا از همه کس بهتر میشنود در ظاهر هو الظاهر، در باطن هو الباطن در هر جا هر ذرهای باشد خدا همراهش هست. خودش آن را آنجا گذاشته میداند چطور گذاشته. پس مخض نشدهاند بعض درجات، و بعض مخض شدهاند. پس اسماء مخض میشوند مثلاً در ائمه؛ مثلاً در انبیاء در آن کسانی که میشود.
این پستا هم دخل ندارد به آن پستا که، بسیط الحقیقة ببساطته کل الاشیاء.
خود اوست لیلی و مجنون و وامق و عذرا
به راه خویش نشسته در انتظار خود است
بر همین نظم، همچو که نگاه کردید میبینید آسمانها محل حرکتند، به همینطور زمین محل سکون است. حالا این آسمان و زمین، چیزی از خدا در آنها هست؟ بله، حرکت را خدا خواسته در آسمان قرار بدهد برای اینکه کاری بکند. سکون را خدا خواسته در زمین قرار بدهد برای اینکه فاعلی بیاید در این تصرف کند. این زمین از برای مطاوعه و انقیاد خلق شده برای اینکه قابل باشد در آن تصرف کنند. این زمین مطاوعه غیب را خودش نمیتواند بکند آسمان میآید مخض میکند این زمین را و دورها را نزدیک، نزدیکها را دور میکند. به همین نسق انبیاء مخصوصینی هستند که از جانب خدا آمدهاند. باقی غیر از انبیاء از جانب خدا نیامدهاند. حالا اگر کسی راست میگوید و خدا را دوست میدارد چنگ میزند به دامن روحٍ من امر اللّه. کاری کن دست به دامن انبیاء بزن اگر چنگ به دامن انبیاء نزنی خدا نداری.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 252 *»
درس بيستـم
(شنبه 16 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 253 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از طورهایی که عرض کردم انشاءاللّه ملتفت باشید که هر چیزی در هر عالمی از عوالم که نیست و تازه پیدا میشود، لامحاله یک جایی بوده است. وقتی انسان کلیات علم را از دست نداد همه جا کأنه با چراغی دارد راه میرود. چراغ که دست انسان هست یک قدم که میرود پیش پاش را میبیند. انسان، با قاعده با میزان با چراغی که راه رفت تمام ظلمات براش روشن میشود همین که چراغ خاموش شد تمام عالم ظلمت است. کلیات مسائل را سعی کنید ضبط کنید که با آنها در تمام
«* دروس جلد 6 صفحه 254 *»
عالم میتوان سیر کرد و هیچ جا تحیری جهلی باقی نمیماند.
پس ملتفت باشید که نه خداوندِ عالم از نیست صرف خلق میکند چیزی را نه خلق میتوانند چنین کاری کنند. این قاعده را در ذهنتان محکم کنید این پیش غیر حکماء محکم نیست. غیر حکماء اهل ظاهرند چشم را هم میگذارند آیه یا حدیثی میخوانند «حق سبحانه و تعالی به قدرت کامله خود چیزی خلق میکند» نه حقش را میفهمد نه سبحانش را نه تعالی را. ملتفت باشید هر چه را خدا خلقش نکرده نیست. نیستِ صرف را خدا هم خلق نمیکند. بعد از این هر چه را خدا خلق میکند «هستی» را خلق کرده است. پس ماسوای «هست» نیست صرف است. و این یکی از کلیاتتان باشد در فقه در اصول در حکمت همهجا به کارتان میآید. آنچه را خدا خلق نکرده نیست. آنچه نیست که نیست، و آن عدم محض و نیست صرف را خدا خلق نکرده. به جهتی که هر چه را خلق کند هست میشود. پس نیست صرف که نیست، جفت هست هم نمیتواند بشود. به جهتی که هیچ نیست و آنچه هست، هست است. و آنچه تازه احداث میکند در هر عالمی از عوالم معلوم است از هست آمده نه از نیست. حالا بعد از آنی که این قاعده را از روی بصیرت و شعور ضبط کردید و فهمیدید انشاءاللّه، باز عرض نمیکنم که بار دوشت بشود و بگویی فهمیدهام. نفهمیدهای بپرس.
نیست صرف را خدا نه پیش خلق کرده نه حالا خلق میکند نه بعد. نیست صرف چون خلق نشده، نیست. از او نمیشود گرفت اشاره هم نمیشود کرد چرا که نیست. پس از «نیست» معقول نیست بگیرند چیزی خلق کنند. پس آنچه خدا خلق کرده از عالم هستی است که خلق میکند و آنچه را که خلق کرده، معلوم است هست، «نیست» هست نشده.
این قاعده را که محکم کردی آن وقت خواهی یافت جواهر هرگز نیستی نداشتهاند. این هم قاعده دیگری است پشت سر آن قاعدهاش بیندازید و تمام جواهر
«* دروس جلد 6 صفحه 255 *»
مثل جسم، جسم هرگز نبوده که نباشد. عرض میکنم مسائل را من آسان کردهام و میگویم، خیال مکن این چیز معلومی بوده. در همین مطلب که جواهر همیشه بودهاند آن حکمای بزرگ حکیم مثل ملاصدرا به آن گندگی درمانده.
ملتفت باشید جوهر آن چیزی است که فعلیات عدیده از قوه او هی به عالم فعلیت بیاید. و اینها چون قوهاند نهایت ندارند، و چون فعلیات عدد دارند نهایت دارند. هر چیزی که عدد دارد نهایت دارد اگر چه خیلی باشد. این مجلس نباشد تمام شهر باشد میشود شمرد. و اهل شهر نباشند اهل اقلیم باشند باز میشود شمرد. چیزی که قابل زیاد و نقصان است اگر مابین زمین و آسمان پر از خردل باشد نهایت تو نمیتوانی بشماری خدا میتواند بشمارد. تمام مابین زمین و آسمان اگر پر از خردل باشد، چنانکه الآن هم ریختهاند و پر از خردل است. این خردلها هر قدر روی هم ریخته باشند. همه عقلاء میفهمند که اگر یک دانه روش بگذاری زیاد میشود. یک دانه برداری کم میشود.
گاهی آقا محمد شریف مرحوم شوخی میکرد میگفت من سراغ دارم خری را که به یک دانه ارزن آنقدر سنگینی کرد که لنگ شد تعجب میکردند، آن وقت میگفت نه این است که یک من دو من ده من بیست من بار خر میکنیم تا به قدری که میتواند ببرد. هی دانه دانه بالای آن میگذاریم دانه دانه روش میگذاریم، تا دیگر به واسطه آن یک دانه سنگین شود یک مرتبه میبینی خر افتاد. از آن دانه آخری افتاد. باری پس میشود یک دانه ارزن خری را لنگ بکند. تمام اهل عالم میفهمند تمام عالم ارزن باشد و خردل اگر یک دانه روی اینها بریزی یک دانه زیاد شده. یک دانه از روش برداری، یک دانه کم شده. پس ملتفت باشید هر چه قابل زیاد و نقصان است که اگر یکی را فرض کنی روش بگذاری زیاد شود یکی برداری کم شود این متناهی است. این قاعده است از حضرت امیر هم هست. کل معدود متنقص حکیم اینجور تکلم میکند. اگر کسی حکیم شد آن وقت بزرگی کلام اهل بیت را که حکمای اصل
«* دروس جلد 6 صفحه 256 *»
هستند میفهمد. پس هر چه را میتوانی بشماری نهایت دارد اگر چه خیلی باشد. هر معدودی متنقص است و هر متنقصی قابل زیاده و نقصان است، پس آن متناهی خواهد بود. پس مومی را بردار یک تکهاش را مثلث کن یک تکهاش را مربع کن یک تکهاش را مخمس کن صد هزار هزار تکه کنی صد هزار هزار شکل است، باز شکلی دیگر میشود بیرون آورد. اینهایی که معدودند قابل زیاده و نقصان هستند. حالا در هر یک از این مومها میخواهی خیال کن ببین چقدر قابلند که به اشکال مختلفه بیرون بیایند؟ قدر ندارند. پس قوه هرگز شمرده نمیشود. چون شمردنی نیست پس نه این است که در یک تکه موم هم، ده صورت کامن باشد که بعد از بیرون آوردنِ آنها دیگر نمیشود بیرون آورد، یازدهمی را نشود بیرون آورد. یا به هزار که رسید و بیرون آوردی دیگر نشود هزار و یکمی را بیرون آورد. پس قوه معدود نیست چون معدود نیست نهایت ندارد. حالا به همین قاعده انشاء اللّه جواهر را تمیز بدهید. پس جوهر را میبینید که بینهایت قابل است. این موم به هر صورتی میشود بیرون بیاید هر قدر که تو اغراق کنی و بگویی به صد هزار هزار صورت ممکن هست بیرون آید، هر قدر بشماری باز هم ممکن است، نهایت ندارد. پس این معدود نیست پس قابل زیاده نیست قابل نقصان هم نیست. موم را که از اول شروع میکنی مثلثش کنی بینهایت قابل است. صد هزار هزار هم مثلث بیرون بیاری باز کأنه ابتدای کار است. پس چنین چیزی سر ندارد ته ندارد ابتدا و انتها ندارد.
دقت کنید انشاء الله این جسم قابل است که امروز جسم باشد، فردا هم جسم باشد دیروز هم جسم بود. دیروز روز بود امروز هم روز است فردا هم روز است. دیشب شب بود امشب هم شب است فرداشب هم شب است. پس این جسم سر ندارد. یک وقتی نبود که خیال کنی این کومه جسم اینجا نبوده و یک وقتی از یک انباری جوالها را بردند پر از جسم کردند آوردند اینجا خالی کردند، همچو چیزی که نبوده. هر انباری که خیال کنی آنجا که بود تازه احداث نشده است، اما تازه توی این انبار آمده، پیشتر توی انباری دیگر بود.
«* دروس جلد 6 صفحه 257 *»
حالا دقت کنید انشاءاللّه پس عالم کومهها یعنی عالم جواهر، و هر چیزی را که ببینید قابل است که به صور مختلفه درآید این خودش کومهای است خودش جوهر است. پس این جوهر جسمانی قابل است امروز، روز باشد فردا هم روز باشد پسفردا هم روز باشد الی غیر النهایه هی روز بیرون آید از این جسم. هی روشنایی بیاید بیرون. این روشناییها که پا به عالم شهود و وجود گذارده شمرده میشود. مثل اینکه از عصر آدم تا حالا هشت هزار سال است و شمرده میشود. لکن چقدر قابل است روز بیاید یا شب بیاید؟ الی غیر النهایه. شما وقتی میشمارید که از حالا تا زمان آدم هشت هزار سال است هی این شبها و روزها را به هم میچسبانید تا هفته میشود تا ماه میشود تا سال میشود تا قرن میشود. و از حالا تا زمان آدم هشت هزار سال میشود. به همینطور چند هزار سال گذشت که آدمی هم روی زمین نبود. یک وقتی بوده حیوان هم نبوده یک وقتی بوده گیاهی هم نبوده یک وقتی بوده جمادی هم نبوده اما این کومه روی هم ریخته بود. پس اینهایی که شمرده میشود قابل زیاده و نقصانند. هر چه زیاده و نقصان دارد هم ابتدا دارد هم انتها. و چیزی که جوهر است مثل تکه موم که صد هزار شکل بیرون بیاری باز قابل است به شکلی دیگر بیرون آید، او سر و ته ندارد.
پس ملتفت باشید که جسم هرگز نبوده که نباشد و این جسم هرگز فانی نخواهد شد که وقتی باشد که جسم جسم نباشد. لکن جسم هی میشود گرم باشد میشود سرد باشد. میشود در عالم جسم روشنایی باشد میشود تاریکی باشد. چقدر قابل است؟ بینهایت قابل است پس نبوده که جسم نباشد. وقت، ظرف جسم است. این کاسه هرگز خالی نبوده، نهایت کاسه ظرف مکان است تو ظرف زمان را هم بفهم. از حالا تا شب ظرف زمانی است، نمیبینی دوازده تکهاش میکنی مثل اینکه آن کاسه را دوازده تکه میکنی، پس زمان و مکان ظرف هستند. پس آنجایی که جسم نیست زمان هم نیست مکان هم نیست. اگر خیال کنی وقتی را که جسم نبود، کاسه خالی نمیشود باشد، محال است. همین کاسههای ظاهری هم هرگز نمیشود خالی باشد.
«* دروس جلد 6 صفحه 258 *»
کاسه خالی خدا نیافریده یا آب دارد، یا خاک یا هوا. خلأ را خدا خلق نکرده، خلأ نیستِ محض است. نیست محض که خلق نشده اصلاً. لکن کاسهها و مظروفی خدا خلق کرده، لامحاله توی ظرفها چیزی گذارده. نهایت توی بعضی آب است توی بعضی هوا. چون هوا پیش تو عظمی ندارد میگویی خالی است و الا خدا در هیچ عالمی ظرف بیمظروف و مظروف بیظرف خلق نکرده.
پس کومه جسم نبود نداشته. و خدای شما چنین خدایی است که خلق میکند چیزی را که هرگز نبود نداشته باشد. و این خدایی که چنین خلق کند متشخصتر است از خدایی که مردم خیال کنند که از نیست هست کرده. از نیست هست نمیکند اما همین جوری که کرده میکند. خدا است خالق چیزهایی که دوام دارند چنانکه خالق چیزهایی است که بیدوام هستند. و دائم را دائم خلق کرده بیدوام را بیدوام. خودش نه دائم است نه بیدوام. خالق دنیا است خالق آخرت است. خودش نه در آخرت مینشیند که دائمی است نه در دنیا مینشیند که بیدوام است. خالق عمرها است خودش عمر ندارد دوامش مثل بیدوامی است. خیال کنی خدا همیشه بوده همیشه خواهد بود این ملک خدا است که همیشه بوده اللهم یا ذا الملک المتأبد بالخلود آنهایی که حکیم بودهاند دعا خواندهاند و مناجات کردهاند اینطور گفتهاند. این خدا خدایی است که ملکی دارد که نبود ندارد. خدایی است که بهشت و جهنم را دار خلود قرار داده، به طوری که انقطاعی براش نیست. و تا این مسأله را نفهمی خلود را هم نمیفهمی. پس جسم در دار خلود منزلش است، نه از طرف ابتدا نه از طرف انتها نهایت ندارد، خلود دارد. از طرف گذشتهها هم خلود داشت بگویی هزار سال پیشتر خلق شده باز پیشتر دو هزار سال پیشتر خلق شده ده هزار سال پیشتر خلق شده صد هزار سال پیشتر خلق شده هزار هزار سال پیشتر خلق شده انتها ندارد. یا بگویی هزار سال بعد از این خواهد بود یا دو هزار سال بعد یا ده هزار سال بعد یا صد هزار سال بعد یا هزار هزار سال بعد خواهد بود انتها ندارد. پس جسم را
«* دروس جلد 6 صفحه 259 *»
خدا در عالم خلود خلق کرده مخلد است و خالد همیشه خواهد بود.
و از آن قاعده که عرض شد، باز فکر کن که هر چه به عرصه فعلیت میآید سر و ته دارد و هر چه خالد است سر و ته ندارد. خودتان هم همینطور هستید سر و ته ندارید اما چه مصرف؟ اغلب مردم مثل «ابنهبنقه» شدهاند. ابن هبنقه شخصی بود که از خریتش وقتی میخوابید کدویی به پاش میبست و میخوابید. از او پرسیدند چرا چنین میکنی؟ گفت میترسم وقتی بیدار میشوم خود را گم کرده باشم، این کدو را به پای خودم میبندم که نشان باشد که خودم را گم نکنم. رندها و الواط فهمیدند این چقدر احمق است وقتی خوابیده بود رفتند آن کدو را از پای او باز کردند. وقتی که بیدار شد دید کدو نیست برخاست هی داد و بیداد و معرکه، که من گم شدهام و اینها هی خندیدند که من گم شدهام یعنی چه؟ پس کیست این داد و بیدادها را میکند؟ حالا مردم همینجورند خودشان را واللّه کم شناختهاند هیچ خود را نشناختهاند. واللّه هیچ اغراق نمیخواهم عرض کنم.
عرض میکنم اگر کسی خودش را بشناسد خداش را میشناسد هر کس خودش را بهتر بشناسد خداش را بهتر میشناسد. همینطور در احادیث هست من عرف نفسه فقد عرف ربه. اعرفکم بنفسه اعرفکم بربه حالا ببین تو خودت در عالم بقا منزلت است. نبود نداشتهای، هرگز نبوده که تو نباشی. در تفسیر هل اتی علی الانسان حین من الدهر لمیکن شیئاً مذکوراً مفسرین سنیها و مقلدین آنها گفتهاند «هل» به معنی «قد» است. هل به معنی قد کجا آمده؟ در کدام لغت؟ هیچ جا نیست. میگوید یعنی «قد اتی علی الانسان حین من الدهر لمیکن شیئاً مذکوراً» خیر «هل» به معنی خودش است میفرماید آیا آمده وقتی که تو نباشی؟ بله توی این دنیا یک وقتی توی این دنیا نبودی، یک وقتی هم میمیری در این دنیا نیستی. انسان خودش عالمش عالمی دیگر است. پس ملتفت باشید که انسان در عالم خلود منزلش هست. هم جسمش، هم روحش. و جسم در عالم خلود پاگذارده، نمیشود جسم را فانی کرد.
«* دروس جلد 6 صفحه 260 *»
باز مکرر عرض کردهام که با بصیرت باشید یک قبضه جسم را بخواهید بردارید خرابش کنید نمیتوانید. خیلی واضح است و بیّن به شرطی که یادش بگیرید. یک قبضه خاکی را بردار و هی به کلهاش بکوب که فانی شود نمیشود. هی نرم میشود تمام ملائکه حتی روحالقدس بیاید این را بکوبد هی میکوبد هی نرمش میکند، میدهاش میکند فانی نمیشود. میشود کاری کرد که نمک بشود خوب نمک شد، فانی نشد. صورتی گرفت صورتی انداخت. نمک را به جای نمناکی میگذاری آب میشود. خوب حالا که آب شد آیا فانی شد؟ نه صورت نمکی را گرفتی، جسم فانی نشد. خاکی را که برداری ـــ باز هیچ اغراق نمیگویم ـــ فرق نمیکند خاکی را بگذاری و آب شود و مس شود یا سنگی باشد. خیلی جاها هست معدنها خاک است. بسیاری از خاکها هست آتش میکنی نقره میشود طلا میشود مس میشود. پس این خاک است وقتی به درجه مخصوصی رسید این را تابیدی آب میشود نهایت آبش داغ میشود. آب وقتی یخ کرد خیلی برودت دارد وقتی آب شد به گرمی آب میشود. آبها مختلف است بعضی آبها هست سردی بسیار زیادی باید به آن بر بخورد که یخ کند. بعضی آبها مثل روغن مثل موم است که به فیالجمله برودتی میبندد. سرب، به اندک سرمایی میبندد حرارت که به آن رسید آب میشود. همین آبهای متعارفی به مقداری از کیفیت حرارت آب است و سیال است. آن حرارتش را که برداری به جاش برودت بیاری یخ میکند. خیلی که یخ کرد متفتّت هم میشود.
جسم را همین که میگدازی آب میشود نهایت قلع زود آب میشود اما سرب را چهار دم بیشتر باید دمید روح(روى) دیگر مثل سرب هم نیست روح(روى) را ده پانزده دم باید دمید تا آب شود نقره را دیگر باید بیشتر دمید که آب شود، طلا را بیشتر میدمی آن هم آب میشود. همینجور سنگها و کوزهها آب میشود. کوزه را در کوره میگذارند، اگر آتش شدید شد یک تکه آب میشود. همین خاک را حرارت بر او مستولی کنی آب میشود. خاک را میشود آب کرد همه آبها را میخواهم عرض کنم
«* دروس جلد 6 صفحه 261 *»
و این حکم کلی است نهایت درجات کیفیات را غافل مشوید. این آبهای متعارفی به محض گرم شدن بخار میشود و میرود بالا. روغن را بیشتر باید داغش کرد تا بخار کند وقتی هم بخار کرد و حرارت به آن تعلق گرفت دود میشود. بیشتر تعلق گرفت آتش در آن در میگیرد. دیگر همین سربها همین قلعها را که بخواهی آب کنی بیشتر باید آتش کرد تا بخار شود. و همینها را وقتی آتش زیاد میکنی میبینی خاکستر میاندازد. چطور میشود خاکستر روش مینشیند؟ چطور میشود این ذغالها خاکستر میاندازد؟ طورش این است که در مغز ذغال آبها و صمغهای منجمده هست. از حرارت، آن صمغها آب میشود باز حرارت میرسد به آن، آن آبها بخار میشود حرارت زیادتر میشود بخارها دود میشود حرارت در دود زیاد اثر کرد جمیع رطوبات را که بیرون کرده، دودهاش دیگر قابل اشتعال نیست. بر همین نسق قلعی را که زیاد میگدازی خاکستر میشود سفیدآب میشود. چطور میشود؟ جمیع آبهایی که در آن هست ـــ و آب در آن هست نهایت آبهای غلیظی است ــ بخار میشود این است که میبینی دودههاش سبز و سرخ و زرد میشود. همه اینها الوانِ آن بخار است. پس بخار است و بخار اصلش آب است. آبها از بدن قلعی که بیرون رفت خاکستر میماند و همان سفیداب است. سرب را همینطور بگدازی خاکستر خواهد شد روح(روى) را همینجور بگدازی مکلس میشود و خاکستر میشود. نقره را به همینجور مکلس بکنی سفیداب نقره پیدا میشود. آبهاش میرود بالا خاکهاش میماند. قاعده کلیه است و هیچ جا مخصوص نیست حتی در طلا. شما ملتفت باشید انشاءاللّه نهایت آتش به آن ضرب تو نمیتوانی بیفروزی بر طلا، همچو آتشی که طلا را مکلس کند نهایت تو نمیتوانی بیفروزی. به یکجور آتشی دیگر میشود، نمیبینی طلا را با تیزاب مکلس میکنند؟
خلاصه منظور این است که همینکه حرارت مستولی شد بر جسم جسم را آب میکند. پس همه این خاکها را میشود آب کرد، همه این آبها را باز حرارت
«* دروس جلد 6 صفحه 262 *»
مستولی کنی بخار میشود باز حرارت مستولی کنی بخارها هوا میشود. تمام هوا را حرارت مستولی کنی بر آن آتش میشود. به همینطور از آن طرف برگردان آتشها هوا میشود. هواها بخار میشود بخارها آب میشود تا اینکه آبها خاک میشود. و از همین قاعده علمتان منبسط میشود. پس این زمین میشود بزرگ شود میشود کوچک شود. چرا که ممکن است آبها هی ببندد و خاک زیاد شود چنانکه اطراف دریاها هی میبندد. و برعکس هم میشود که آب بشود همان خاکها. یکدفعه دریا زیاد میشود یکدفعه کم میشود، ممکن هست. یک وقتی هوا زیاد میشود آب کم میشود. همینطور زمان نوح اگر همه آبها از این دریاها بخار شده بوده و بالا رفت و آمد باز به قدر همین دریا میشد. بله میشود. از این دریا آبها بخار میشود میرود بالا و ابر میشود و میبارد اما آب دریا کم و زیاد نمیشود به این. لکن وقتی تمام عالم را باید آب بگیرد و تمام عالم را خدا تعمد میکند که آب بگیرد، آبهای دریا را که بخار کرد و بالا برد و ابر کرد و بارید، علاوه بر آنها هم جوری شد که از زمین تمامش آب بیرون میآمد و از بالا هی آب میبارید تا کشتی روی آب افتاد؛ به همین قاعده طبیعی است.
پس ممکن است کیفیت خاصی را وارد آورند آب سنگ شود. پس کیفیتی وارد میآرند سنگ پوسیده میشود میپوسد. کیفیتی وارد میآورند سنگها آب میشود. منظورم این است جسم را نمیشود فانی کرد نهایت هی آتش میکنی و بخار میشود و دود میشود و آتش میشود، نمیشود فانیش کرد. آهن را هی بکوبی از سمتی از سمتی دیگر دراز میشود از سمتی دیگر بکوبی هی نازک میشود. به کوبیدن تمام نمیشود نهایت توفال میشود پوست پوست میشود، نهایت خاک میشود تمام نمیشود. پس جسم، به علاج کردن و کوبیدن و گرم و سرد کردن فانی نمیشود. و این مطلب را اگر بدانید میفهمید که چرا باید عذاب جهنم منقطع نشود، خدا جوهر را میبرد به جهنم. جوهر را هر کاریش بکنی فانی نمیشود نهایت شکلهاشان را برمیگردانند. به صورت سگ میشوند به صورت خوک میشوند به صورت عقرب میشوند به صورت مار
«* دروس جلد 6 صفحه 263 *»
میشوند به صورت چرک میشوند به صورت خون میشوند بدبو میشوند و تمام نمیشوند فانی نمیشوند. راهش هم همین که جوهر ابتدا ندارد چون فانی نمیشود و نمیشود انتها داشته باشد. آب را میتوان فانی کرد و بخار کرد اما آب جوهریتش از جسم است جسم فانی نشد، آب فانی شد. صورت آب صورت سردی و تری بود این صورت روی جسم نشسته بود، همچو چیزی به اصطلاح ما اسمش آب است. حالا این صورت را برداری از روی آب صورت بخار روش مینشیند. صورت بخار را برداری از روی بخار صورت دودی روش مینشیند صورت دودی را برداری صورت آتشی مینشیند. باز جسمِ صاحب طول و عرض و عمق فانی نشده هرگز نه طول از آن گرفته میشود نه عرض نه عمق. میکوبی طولهای متعارفیش زیاد میشود راست است. خیلی نازک میشود نمیشود به کوبیدن طرفش کرد، سطحش کرد. سطح همیشه روی جسم نشسته آنچه قابل زیاده و نقصان است در دار فانی منزلش است. و جوهر نبود پیدا نمیکند، و شما یک قبضه جسم را که در دست خودت است همین دست خودت را بخواهی فانی کنی نمیشود. اما سوخته میشود خاکستر میشود، خاکستر فانی میشود نمک میشود، نمک فانی میشود آب میشود، آب فانی میشود بخار میشود اما در ضمن اینها طول این قبضه، و عرض و عمق این قبضه را نمیشود گرفت از آن.
پس ملتفت باشید که خود کومه جسم، جوهر جسم و تمام کومههای ثمانیه معروف و در بعضی احادیث بیشتر هم شمردهاند؛ پس کومهها و جواهر ابتدا و انتها ندارند. چون ابتدا و انتها ندارند این کومهها بعد از آنی که روی هم ریخته باشد، بله اثری از کومهای در کومههای دیگر میشود پیدا شود. بله اگر آتشی باشد و آبی قرین یکدیگر شوند البته آتش، آب را گرم میکند آبش آتشش را خاموش میکند، پس حالت بین بین به هم میرسد. پس آنچه را میبینی در تمام عوالم ساخته میشود تمام اینها از عالم هستی آمدهاند از عالم نیستی نیامدهاند. به جهت آنکه نیستی نیست عالم هم
«* دروس جلد 6 صفحه 264 *»
ندارد، اسم هم ندارد، خدا خلقش نکرده. و آنچه ساخته میشود از جایی است برمیدارند و بار میکنند میبرند جایی نقلش میکنند. در حدیث میفرمایند خلقتم للبقاء لا للفناء و انما تنتقلون من دار الی دار.
در قوس نزول به اینجا آمدی. از عالم خودت عالمها طی کردی عالم به عالم آمدی به عالم طبیعت به عالم ماده به عالم مثال به عالم جسم. آمدی به عرش به کرسی به افلاک، آمدی توی آتش توی هوا توی خاک. از خاک سر بیرون آوردی این ابتدای صعود است حالا رو به منزل خودت میروی. تو را از برای بقاء خلق کردهاند چیزی را که للبقاء میآفرینند از جوهر میآفرینند و جوهر نبود ندارد. بله میت بودهاند و اذکروا اذ کنتم امواتاً فاحیاکم وقتی میمیرند فانی نمیشوند مردن انسان مثل مردن طلا است در توی تیزاب. پس شمش طلا را میزنی به تیزاب طلا گم میشود. رنگش شکلش خاصیتش گم میشود. آبی به نظر میآید صاف. این را باز شخص عاقل میداند طلا فانی نشده. لکن طلا مرد اعضاش از هم منفصل شد کیف یحیی العظام و هی رمیم همینطورهاست و اینها در علم معاد خیلی به کار میآید اگر داشته باشید. پس طلا مردنی دارد و زنده شدنی. وقتی در توی تیزاب گم شد در قبر مدفون شد اعضا و جوارحش از هم پاشید بند بندش از هم جدا شد میده شد خاک شد پس طلا مرده است. ریز ریز شده عظامِ رمیم شده اما حکیم میتواند این را زنده کند. آهنی توش میاندازد خاکستر میشود. خاکسترها را جمع میکند توی بوته میگذارند شمش میشود مثل همان اول. بلکه بیغشتر و پاکتر. پس همینجور انسان را میمیرانند و انسان فانی نمیشود اما استخوانش ریزریز میشود رمیم شده. به طوری که بسا نگاه کنند نبینند انسان را. اما خدا انسان را میبیند در آن ریزریزها، تیزابگر میداند که در این تیزاب طلا هست و قدر آن را دارد.
انشاءاللّه دقت کنید و این نکتهها را داشته باشید فرق است میانه فناء و مردن و کم کسی است فرق گذارده باشد. در قول کسی دیگر بخواهید فرق پیدا کنید پیدا
«* دروس جلد 6 صفحه 265 *»
نمیشود. در کتابهاشان بگردید که ببینید فرق میان معدوم شدن با مردن گذارده باشند، میبینید نگذاردهاند. بله اعاده معدوم محال است. چرا که اینهایی که میمیرند اگر دوباره زندهشان کنند شخص تازهای ساختهاند آن شخص نیست، خشت تازهایست زدهاند آن خشت اولی نیست.
حالا فکر کنید شما و ملتفت باشید فرق است میانه افناء و اماته. مردن، حکمش حکم سحالات طلا و نقره است که در تیزاب رنگی ندارد و شکلی ندارد گم است، پس مرده است. افناء معنیش این است که چیزی را جمع کنی در بوتهای. پس معنی مردن اینجورها است. پس نبوده وقتی که نباشی هل اتی علی الانسان حین من الدهر لمیکن شیئاً مذکوراً هیچ نشده که انسان نباشد نمیشود همچو چیزی. پس انسان همیشه بود لکن گاهی مرده بود گاهی زنده شد. و اذکروا اذ کنتم امواتاً فاحیاکم مرده بودید زنده شدید. از اینجا هم که میروید میمیرید فانی نمیشوید خلقتم للبقاء لا للفناء پس انما تنتقلون من دار الی دار هرگز فانی نبودهاید و هرگز فانی نخواهید شد. اگر فانی بودید فانی میشدید مثل اوضاع این دنیا بله آب این دنیا نبود تازه پیدا شد. آتش که بر او مسلط شد فانی میشود. اوضاع این دنیا هیچ چیزش باقی نمیماند. اما خود جوهر را دقت کنید جوهر فانی نمیشود دائمی است و هر چه دوام دارد از این قبیل است، و هر چه بی دوام است از آن قبیل. پس جوهر هر قبضهای باشد بزرگ یا کوچک جوهر را نمیشود فانی کرد. پس جوهر سر ندارد نه سر ماضی نه مستقبل.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 266 *»
درس بيستويکم
(يکشنبه 17 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 267 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از روی همان قاعدهای که عرض کردم انشاءالله ملتفت باشید، که هر چیزی که پا به دایره امکان میگذارد از یک جایی خدا میآرد در جایی ظاهرش میکند. نه اینکه از نیست چیزی را درست میکند. و این قاعده کلیه است و خدا این را در دو کلمه فرمایش کرده و فرموده و ان من شیء الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم پس هر چه ماسوای هست است، نیست. و چون نیست است هیچ نیست. تعبیر هم ندارد و ممتنع صرف است. از نیست هیچ نمیشود ساخت به جهتی که نیست حتی تعبیر
«* دروس جلد 6 صفحه 268 *»
هم ندارد. اینجاها یک کسی که توی اطاق نیست، این نیست. این نیست را عاریه برمیدارند استعمال میکنند. پس نیستِ صرف نیست، و خدا هم خلق نکرده و نمیکند، هر چه خلق کرده هست. پس آنچه پا به دایره عالم میگذارد از یک خزینهای نازل شده.
انشاءاللّه فکر کنید اینها به علم طبیعی است. پس هر کومهای از کومههای جواهر حالتش چنین است که قابل است از امکانات او هی صورت بیرون آید. هر مادهای که کامن است در او صور عدیده ــ همانجورهایی که عرض کردهام ــ مثل تکه مومی که الی غیر النهایه صور در آن هست، صد هزار صورت بیرون آید باز بینهایت قابل است الا اینکه اینجور مثلها را که عرض میکنم اینها محض تمثیل است که چشم ببیند. و همینقدر بدانید که یکچیزی هست و یکچیزی نیست علاجی میکنند تازه پیدا میشود. موم هست مثلث نیست تثلیث را روش میگذاری. لکن اینجور تثلیث و تربیع مراد من نیست چرا که در واقع این مثلث چیز کوچکی نیست که در مغز موم باشد. کاریش بکنی باد کند بیرون آید، و همچنین باقی اشکال. لکن مرادم از صوری که کامن است و بیرون میآید، این است که هیچ نیست در موم و از عالم غیب میآید روی موم مینشیند. و آن عرضهایی که حکماء تعبیر میآرند همین که میگویند چیزی مشخص شد معین شد صورت قبول کرد، اینجور صور ظاهری منظور حکماء نیست. از حکماء هم همانجور حکمائی که تابع خدا و ائمهاند منظور است. نه آنهایی که گمانشان این است که عاقلند و الا انهم هم السفهاء و لکن لایشعرون هر چیزی که متعین باشد جوری میشود که در تمام عالم بگردی این تعین را بخواهی پیدا کنی غیر آنجا نباشد. پس تعین هر چیزی مابهالامتیاز او است از غیر، چرا که در مابهالاشتراک که تعدد نیست. مابهالامتیاز آن چیزی است که مخصوص آن شیء ممتاز باشد. آنچه مخصوص او شد ــ چیزی که مخصوص شیئی شد ــ پس جایی دیگر یافت نمیشود. نه در عرش نه در کرسی نه در عالم غیب
«* دروس جلد 6 صفحه 269 *»
نه در عالم شهاده. پس مابهالاختصاص مابهالامتیازِ شیء است و هیچ جای دیگر یافت نمیشود مگر پیش آن شیء.
و از همین قاعده است که علوم چند به الفاظ مختلفه گفته شده و همه در این است که فعل هر فاعلی باید از دست فاعلش سر بزند. تمام عالم ببینند و یک نفر کور باشد او ندیده هر چه ببینند خودشان دیدهاند او ندیده. تمام اهل عالم بخورند و سیر شوند یک کسی که غذا نمیخورد نخورده. این است که انبیاء آمدند که عمل کنید. سرّ شرایع این است لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری شرع را از روی حقیقت واقع حقیقت نفس الامر، تشریع کردهاند. تمام عالم گوش داشته باشند و تو نداشته باشی تو نشنیدهای. تو باید گوشت را وا کنی صدا بشنوی. تمام عالم هدایت شوند تو که هدایت نشدی، گمراهی.
پس ملتفت باشید فعل فاعل لازمه فاعل افتاده و ظهور فاعل است و فاعل خودش در ظهورش، اظهر است از نفس ظهور. به جهتی که این فعل از جای دیگر نیامده مگر از عرصه فاعل.
حالا دیگر آنچه منظورم هست عرض کنم توی این بیانات عرض میکنم. فعل که معلوم است، از عرصه غیر فاعل که نمیآید از عرصه نیستی که نمیآید. افعالِ سایر فواعل هم به این نمیچسبند افعال کل فواعل بسته به خودشان است لاتزر وازرة وزر اخری هر کس خوب کرده برای خودش کرده و همچنین بد. هر فاعلی خودش فعلش را لامن شیء احداث کرده، و اگر تعمق کنید داخل بدیهیات خواهد شد. حقیقت فعل این است که نباشد چیزی مگر به اصدار فاعل باشد. فعل را پیش از آنکه من احداث کنم نه مادهاش نه صورتش هیچ چیزش نیست. پس این ضرب بسته به من است موجود به غیر است. تا بخواهی بکَنی او را و به دست دیگری بچسبانی فانی میشود. و از همین سرّ است که جبر محال است در ملک خدا. دیگر از راههای دیگر بروید به گیرتان نمیآید، و همچنین تفویض محال است. هر که را من بفرستم که تو برو شهر را
«* دروس جلد 6 صفحه 270 *»
تماشا کن او تماشا کرده من تماشا نکردهام. پس نمیشود من فعلم را به غیر تفویض کنم که غیر نایب من باشد از جانب من. او ببیند که من دیده باشم. او بخورد که من خورده باشم. او عالم شود که من عالم شده باشم. او مؤمن شود که من مؤمن شده باشم. پس تفویض در ملک خدا محال است جبر محال است. به جهتی که افعال باید صادر از فاعل خود باشند. نه مفوضٌالیه میتواند قبول تفویض کند، نه مفوِّض میتواند تفویض کند. پس افعال صادر از فواعلند. از نیستی که نمیآید از غیر فواعل هم که نمیآید پس از خودشان باید باشد. پس افعال فواعل که صادر میشوند از عرصه خودشان میآیند از غیر هم نیست به جهتی که افعال آنها صادر از خود آنها است. و این افعال قائمند به غیر و غیورشان فواعل خودشان هستند. طول این عصا را بخواهی بگیری روی عصای دیگر بچسبانی محال است. اگر از روی این برخاست فانی میشود. استقامت محال است از این برخیزد برود به جایی دیگر بچسبد. همینجور رنگش شکلش جمیع افعال خواه افعال قلوب خواه افعال جوارح، فعل نمیشود از فاعل جدا شود و به غیر بچسبد. حالا مع ذلک توی این بیان میخواهم مطلبی دیگر عرض کنم. حالا که چنین است که فعل هر فاعلی توی چنگ فاعل است و مبدأ و منتهاش آنجا است حالا که چنین باشد پس چطور میشود فواعلی چند را میبینیم افعالی چند از آنها صادر نشده و بعد صادر میشوند و انتظار ندارند. وقتی فاعل انتظاری برای خودش، در وجود خودش ندارد چرا افعالش انتظار دارند؟
پس عرض میکنم هر جایی ببینید، هر جوهری ببینید که بر یک حالتی هست و حالتی دیگر از براش نیست این حالت تازهای که از براش پیدا میشود بدان کار خودش نیست. اگر این از اقتضاءات خودش بود؛ مثلاً جسمتان را میبینید با سایر اجسام مثل هم صاحب این سه سمت است نمیشود یک سمتی از این سمتها را هرگز بگیری نمیشود یکجایی داشته باشی که یکی از این سمتها را نداشته باشی. میشود جسمی باشد با طول و عرض و عمقش، اما گرم باشد سرد نباشد، سرد باشد
«* دروس جلد 6 صفحه 271 *»
گرم نباشد. لطیف باشد کثیف نباشد کثیف باشد لطیف نباشد. باز از این عرضها هیچ ظواهر منظورم نیست رطوبتی منظور است که امتیاز داشته باشد حرارتی منظور است که امتیاز داده شده باشد. پس بنابر این هر چه میبینی بر مادهای وارد میشود از عرصه آن ماده نیست. و اگر از عرصه آن ماده بود آن ماده خودش برای خودش موجود بود، انتظاری در مادیت خود نداشت. آنچه جواهر است حالتش این است که نبود در ماضی نداشته و نبود در مستقبل پیدا نخواهد کرد و همیشه بوده و همیشه خواهد بود. عَرَضی است که یک وقتی نیست و یک وقتی میآید جوهرِ نفس شما همیشه هست. اما گاهی جاهل است گاهی عالم میشود. پس هر چیزی را که میبینید برای او مادهای هست صورتی هست تمامش هست، یک چیزی میآید روی این قرار میگیرد این معلوم میشود از عالم غیب آمده از کمون آمده در کمون بوده، باز معنیش این نیست که در مغز این چیزی است. باز به شرطی که مثل مثلث و مربع خیالش نکنی اینها کامن نیستند در موم. در واقع خرمنی را از سمتی برداری در سمتی دیگر بریزی این مابهالامتیاز نمیشود مابهالاختصاصات، مثل مثلث و مربع نیست. بلکه یکجور امتیازی و خصوصیتی تعلق میگیرد به گندم که در جو آنجور خصوصیت نیست. یکجور اثری را بنفشه دارد که دارچینی آنجور اثر را ندارد، اینها تعینات اصلیه است.
درست دقت کنید ببینید شیء چه چیز است؟ واقع و حقیقت این است که اسماء جمیعاً بر همینجور صور واقع میشوند، و اسمها تماماً بر فعلیات و ظهورات وارد میشوند. دیگر چه عرض کنم که اینها چقدر هم نتیجه دارد و نمیتوانم بگویم. هر قدر اغراق کنم آنکه به آن نرسیده باورش نمیشود. مثل امور آخرت که اهل دنیا باورشان نمیشود. پس ببینید تمام شیئیت شیء همانی است که بالفعل شده. آنچه بالقوه هست که هنوز موجود نشده، در امکان است. چیزی که اثر دارد و موقع اسماء است، تمامشان فعلیاتی است که بالفعل شده. پس حرارت موجوده اسمش الحارّ است نه آن جسمی که مثل چوب یا ذغال است. اگر چوب یا ذغال حار است، چرا
«* دروس جلد 6 صفحه 272 *»
پیش از در گرفتن نمیسوزاند. پس الحار ما له الحرارة است. و این تأثیرات تمامش فعلیت حرارت است نه از آن آهن یا چوب یا ذغال. الا اینکه این مواد مواد عرضیه هستند و مثل مکانهای عرضیهاند.
شما درست تعمق کنید و فکر کنید هر کس هر کارهای هست، آن جایی که نشسته آنجا کارهای نیست. شخص عالم را شما با علم او کار دارید کار به جاش ندارید. شخص پهلوان را در جایی که ایستاده محل اعتنای هیچکس نیست مگر در آن اقترانی که اینجا داشته، شبحی که اینجا داشته یادت بیاید بالتبع، به جهت یاد او آن وقت مکانش را اعتناء کنی. یکپاره اشباحی از آن مرادات در آنها افتاده عند الالتفات که وقتی یادت میآید فلان رفیق فلان جا بود از منزلش هم خوشت میآید، پس هر وقت تو او را در این منزل خیال میکنی از این منزل خوشت میآید لکن تو عاشق اویی، پس:
امرّ علی جدار دیار لیلی | اقبّل ذاالجدار و ذاالجدارا |
ملتفت لیلی است مجنون، هی در و دیوار را میبوسد لکن عاشق لیلی است. پس اصل آن کننده فعلیت است.
گاهی آقای مرحوم این فرمایشات را میکردند اگر درست برخوری کیسه وارو میشود. یعنی آنچه در دستتان هست گرفته میشود. گرفته که شد میبینی چیزی دیگر به دست آمد. حالا مردم خیال میکنند چوب چیز خوبی است که حرارت از جسمش بیرون آمده دیگر غافلند که حرارت است کارکن. حالا اتفاق روی این ذغال نشست اگر از اینجا برخاست تو کاری دست ذغال نداری. پهلوان از اینجا برخیزد آنجا بایستد، تو کاری به جای او نداری پهلوان را میخواهی.
پس این امکنهای که هست و فعلیات میآیند روش مینشینند این فعلیات مسمی به اسمند و موقع اسماء هستند موقع تأثیرات هستند. پس جسم من حیث انه جسم نه حار است نه یابس نه بارد، نه لطیف است نه کثیف، مگو هم لطیف است
«* دروس جلد 6 صفحه 273 *»
هم کثیف است. و اینها است که اهل تاتوره را در آن خیالات و آن مزخرفات انداخته است. پس عرض میکنم جسم من حیث الجسمانیه نه لطیف است نه کثیف نه حار است نه بارد نه رطب است نه یابس و هکذا، همینجور فکر کنید نه جماد است نه نبات نه حیوان است. نه اینکه خیال کنی مراد حکماء این است که چون جسم هم گرم است هم سرد. گرم است در آتش، سرد است در خاک. لطیف است در افلاک کثیف است در زمین.
آنهایی که وحدت وجودی هستند و اینهایی که توی خودهامان هستند و خیال کردهاند که مطلب همان مطلب است مشایخ به لفظ خوبی ادا کردهاند. شما بدانید خدا هیچ مابهالاشتراکی میان اهل حق و باطل نگذاشته. چیزی اهل باطل داشته باشند که شبیه باشند به اهل حق نیست همچو چیزی؛ یا چیزی دارند اهل باطل که اهل حق هم آن چیز را دارند. خدا اگر مابهالاشتراکی میان حق و باطل قرار بدهد، و مردم را در این میان قرار بدهد، اینها نه به حقش میتوانند برسند، نه از باطلش میتوانند دوری کنند.
پس همیشه امر خدا واضح است و خدا احقاق حق میکند لیحق اللّه الحق و یبطل الباطل و لو کره المجرمون اگر چه مردم بگویند ما نفهمیدیم و ما متحیریم او میگوید امر من واضح است ظاهر است آشکار است. من باطلها را داغ باطله روش گذاردهام و بطلانش را واضح کردهام، تو دروغ میگویی که میگویی من نفهمیدم من متحیرم.
علم المحجة واضح لمریده | و اری القلوب عن المحجة فی عمیٰ |
تو دروغ میگویی در مقابل خدا. و هر کس مقابل خدا بایستد و بخواهد با خدا مقابلی کند کل عزیز غالب الله مغلوب. و ملتفت باشید که اینها همه یک مطلب است من شاخ به شاخ میپرم یک چیز میخواهم بگویم. علم یک نقطه است هر جایی به لفظ خودش بیان میشود. دانستن یک چیز است توی علمِ لغت میآید بیان لغت میشود. توی علمِ نحو میآید صفات کلمات را بیان میکند. توی علمِ صرف میآید
«* دروس جلد 6 صفحه 274 *»
ماده کلمه را بیان میکند. توی علم جفر میآید حروف را میگوید. توی شرع میآید حلال و حرام میگویند. توی حکمت میآید حقیقت اشیاء میشود. اصل مطلب یک مطلب است. علم یک نقطه است سعی کنید آن نقطه را اگر خدا بخواهد به چنگتان بیاید و آسان هم هست.
پس تمام اشیاء برای فعلیت است. هر چه گرم میشود به حار گرم میشود من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة پس جسم بما هو جسم نه گرم است نه سرد است نه تر است نه خشک است نه متحرک است نه ساکن. حالا که نگاه میکنی یک جاییش متحرک است. حالا که نگاه میکنی یک جاییش گرم است حالا که نگاه میکنی یک جاییش سرد است، هر جاییش یک حکمی میکند. میگویم تو فکر بکن اینها صوری هستند روی جسم آمدهاند نشستهاند. این است که جسم اینطور است. و خیال میکنند وحدتوجودیها درست دیدهاند. و خیلی کسانی که از اقوال مشایخ میخواهند به مطالعه چیزی به دست بیارند همانجور چیزها فهمیدهاند، نهایت به لفظی دیگر میگویند.
شما ملتفت باشید جسم من حیث الجسمانیة نه عالی است نه دانی، نه لطیف است نه کثیف، نه گرم است نه سرد. اما ملتفت باشید معنی این مطلب من این نیست چنانکه مطلب مشایخ این نیست، و بعد هم که مطلب مرا یافتی برو توی کلمات مشایخ ببین مطلب آنها هم همین است. معنی این مطلب این نیست که چون هم در آتش گرم است هم در آب سرد است از این جهت نه تر است نه خشک، نه این مطلبی دیگر است. فکر کنید ان شاءاللّه آنچه از عالم جسم است و در عالم جسم است هرگز جسم آن را فاقد نیست. تو چیزی را که میبینی یک جایی هست یک جایی دیگر نیست بدان از عالم جسم نیست. پس جسم من حیث الجسمانیة همان جوهری است که صاحب اطراف ثلاث است و کومهای است که از تخوم ارضین تا محدب عرش را پر کرده و به غیر از این جسم، در این حد هیچ نیست. و تمام این کره
«* دروس جلد 6 صفحه 275 *»
تمام این کومه با یک جزءِ به قدر سر سوزنی تماماً حکمشان در جسمانیت مثل هم است. هیچ از جسمانیت، نه این جزء چیزی باقی دارد از جسمانیت نه آن کومه. حالا این حقیقت جسمانیت گرم است؟ نه، میشود این آهن گرم باشد روغن هم میشود گرم باشد. حرارت تعلق گرفت به دود لطیف، آن است مبدأ حرارت. تعلق گرفت به آهن، آن است مبدأ حرارت. پس حرارت اصلش مال عالم جسم نیست. همینجور برودت مال عالم جسم نیست همچنین رطوبت و یبوست. پس تمام آنچه را حالا داری میبینی، بدان از عالم غیب آمده یعنی از غیر عالم جسم آمده پس از غیب آمده پس واقعاً از جایی دیگر آوردهاند. پس هر چه میبینی در تمام جاها نمونهاش همه جا هست، مثلاً سمتهای ثلاث همه جا هست در آسمان در زمین در مشرق در مغرب در همه جا هست. اما آتش همه جا نیست آب همه جا نیست افلاک همه جا نیست. آب به جای آتش نیست آتش به جای آب نیست افلاک در عناصر نیستند عناصر در افلاک نیستند. پس اسمها تماماً مال صور فعلیه است. وقتی کیسه وارو شود براتان، میبینید چیزی که گرم شد جایی دیگر را گرم میکند. چیزی که سرد شد جایی دیگر را سرد میکند. چیزی که چرب شد جای دیگر را چرب میکند. کسی که عالم شد میتواند تعلیم کند. کسی که غنی شد میتواند غنی بکند کسی دیگر را. پس تمام تأثیرات در فعلیات است، تمام اسمها هم توی فعلیات است. این جسم نه خوب است نه بد. نه گرم است نه سرد این چه چیز است؟ این جسم یک مسخری است که به هر راهش ببری میرود.
دیگر فکر کنید با بصیرت باشید و دقت کنید. اگر یاد گرفتی خیلی شکر میکنی. چرا که افتادهاند در آن مردم بسیاری. چه مردمانی که در غیر آن جاهایی که دین و مذهب بوده شق شعر کردهاند، توی دین و مذهب آمدهاند مثل خری که در گل بیفتد نتوانستهاند قدم از قدم بردارند. یا توی خشکیها دویدهاند در بیابانها، حیران و سرگردان، این هم نیست مگر باز از جانب خدا.
«* دروس جلد 6 صفحه 276 *»
فکر کنید خدا دینش را حفظ میکند و لو مردم محیل باشند، و لو خیلی زیرک باشند. خدا چشمشان را کور میکند گوششان را کر میکند بر دلشان قفل میزند. یک کاری میکند که از حق پرتشان میکند، کاری میکند که به حق نرسند. این نیست مگر از قدرت آن کسی که حق خواسته و دین خواسته که باشد در میان. پس صرف میکند از اهل دین ان الله یدافع عن الذین آمنوا، انّا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون.
خلاصه هر چه میبینی که در جایی نیست بدان از عالم جسم نیست. از عالم جسم آن چیزی است که هر چه در جایی بگویی در جایی دیگر هم باشد. این قبضه صاحب اطراف ثلثه است همه قبضات صاحب اطراف ثلاثند. این قبضه صاحب مکان است همه قبضات صاحب مکانند. این قبضه صاحب زمان است همه قبضات زمان دارند. حالا چیزی که یک جایی یافت شد یکجا یافت نشد مال عالم جسم نیست. تو میبینی وقتی این صور میآیند، جسم را مسخر میکنند. این جسم کمالی که دارد این است که مطیع باشد و منقاد و مسخَّر. مسخَّر کمالی درش نیست کمالها مال مسخِّر است. پس جسمی که قابل است برای گرمی و سردی، حالا چون قابل است نه این است که چیز خوبی است، خیر چون قابل است بیچیز است ندارد چیزی. بله اگر کسی بیاید این گِل را بردارد صورت کاسه و کوزه بر این بپوشاند میشود.
پس همه تعریفات را ببرید برای فاخور که عجب شخص با سلیقهای بوده عجب دست مستقیمی داشته که کاسه و کوزه خوبی برای ما ساخته. تعریف گل را مکن، گل را هم او تمکینش کرده. گل را هم فاخور ساخته. او اول میآید جمیع ریگها و خار و خاشاکهایی که به کارش نمیآید که اگر آنها در گل باشد آنها میسوزد میریزد، سوراخ سوراخ میشود، پس خاشاکها و ریگها را بیرون میکند. از بعضی از خاکها چینی ساخته میشود از بعضی از خاکها کوزه ساخته میشود. پس او سلیقه را درست به کار میبرد هر چه میخواهد بسازد خاک مناسب او میگیرد میسازد. نطفه میگیرد مناسب، تمکین قابلیت میکند بعد صورت روش میپوشاند.
«* دروس جلد 6 صفحه 277 *»
حالا آن کسی که فعلیت پیش او است تمام اسمها مال فعلیت است نه مال قوه. پس ذغال را هیچ تعریف مکن، تو روشنایی میخواهی تعریف آتش را بکن گرمی میخواهی تعریف آتش را بکن. آتش است روشن کننده، آتش است گرم کننده. میخواهد روی ذغال بنشیند میخواهد روی چوب بنشیند. پس ضیئ آتش است حار آتش است و آتش اسم او است واقعاً، نه این دود. این دود مسخَّر است نه مسخِر. مسخَّر تعریف ندارد. آن تعریفی که دارد آن اعلی درجات تعریفِ مسخَّر این است که هر راهیش ببرند برود این تعریف الاغ است. «الاغ خوبی است» در عالم الاغها تعریفش است نه در عالم انسانیت.
پس به همین نسق بدانید که در جمیع جواهر در تمام عالم جواهر ــ مثل عالم جسم بدون تفاوت ــ آنچه که همیشه همه جای آن عالم نیست مال آن عالم نیست. این قاعده کلیه باشد پیشتان و میتوانید حفظش کنید. هر چه در هر عالمی در تمام ذرات آن عالم از محدب عرشش تا تخوم ارضینش، تا همه جا نیست؛ مال آن عالم نیست، مال عالمی دیگر است آمده، نهایت آن را عاریه آنجا گذاردهاند. در هر ذرهای که گذاردهاند صاحب فعلیت شده. و وقتی فکر کردی میدانی فعلیات عالمی دارند برأسه و قوابل عالمی دیگر. فعلیات مزاحم نیستند. با قوهها همجور و همجنس نیستند لکن آنها وقتی بخواهند در این عالم ظاهر شوند روی تکهای ظاهر میشوند. پس این فعلیاتند که صاحب آثارند و تمام افعال برمیگردد به فعل فاعلِ واحدی که او است که فعلش عاریه نیست. پس این جسم اگر جنبید عاریه میجنبد. یعنی متحرک است قبول حرکت کرده نه محرک است. اگر محرک بود همه جای جسم میجنبید. این جسم متحرک است آن جسم ساکن است قبول سکون کرده. پس سکونِ سواکن عاریه است پیش سواکن، و حرکت متحرکات عاریه است پیش متحرکات. اگر در همه بنای{……………} بیاری مناسب است.
پس چشم تو مال تو نیست مال غیر است. گوش تو مال تو نیست مال غیر است،
«* دروس جلد 6 صفحه 278 *»
هر فعلیتی خیال کنی، مال تو نیست عاریه است. الان حیاتتان مال خودتان نیست از این جهت به اختیارتان نیست. صحتتان به اختیارتان نیست ناخوشیتان مال خودتان نیست. این فقرمان این غنامان این علممان این جهلمان این غفلتمان این شکّمان از خودمان نیست، هیچ چیز ما نداریم. لاحول و لاقوة الا باللّه. تمام این فعلیات میرود به عالم فعلیت. و آن است عالمی که تعبیر میآرند از آن عالم و مشیة اللّه میگویند قدرة اللّه میگویند خزینة اللّه میگویند.
به همینطور جمیع سببها برمیگردد به سبب اول. و به آن سبب اول جمیع متحرکات متحرکند و جمیع سواکن ساکنند. مثل فنری که جمیع حرکات ساعت به آن فنر بسته. که اگر او برای خودش حرکت خود را بکند هر چرخی حرکت خود را میکند. دیگر بعضی تند بعضی کند حرکت میکنند. بعضی رو به مغرب بعضی رو به مشرق. بعضی رو به بالا بعضی رو به پایین. او اگر حرکت خود را بکند جمیعاً به کار خود مشغولند. پس حرکات جمیعاً برمیگردند به حرکت واحده. دیگر حرکات را خوب اسم بگذاری یا بد، و اللّه ندارند هیچ خوبی و هیچ بدی. نیست خوبی و بدی مگر از برای مبدأ خوبی و بدی. پس مبدأ حرکت محرک است نه متحرک. مبدأ افعال فواعلند نه منفعلات. بله اینها از جهتی که تحریک کردهاند مضایقه نیست بگویی مبدأ حرکتند. اما وقتی میشکافی مغزش را این هم متحرک است. اینها وقتی برگشت رو به مبدأ خودش، آن مبدأ حقیقی محرک حقیقی است و غیر از او محرکی نیست. باز اینها ظواهرش با آن حرفها توی هم ریخته میشود.
عرض کردم فعلِ هیچکس پیش هیچکس نمیرود. حالا نه خیال کنی آن یادم رفته و حالا چیزی دیگر میگویم. نه ملتفت باشید دقت کنید و عمداً هم اینجور میگویم تا اهل تاتوره حیران شوند به جهتی که میدانم هستند اهل تاتوره. و عمداً هم اینطور میگویم برای اینکه اهل حق یک چیزی به گوششان بخورد اهل باطل هم ضایعتر شوند. و این کار را نه من تنها میکنم، بلکه تمام اهل حق کارشان این است
«* دروس جلد 6 صفحه 279 *»
که مطلب خود را جوری میگویند که به دست آن کسی که باید برسد شسته و رفته و سر راست میفهمد. به دست منافق میآید میگوید حرف پر و پوچی است اعتناء نمیکند. و حجت خدا باز تمام است بالغ است کامل است نقصی در آن نیست. خودش این کار را کرده مردم دیگر از او یاد گرفتهاند هو الذی انزل علیک الکتاب، منه آیات محکمات هن امّ الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله خدا نمیخواست مردم گمراه شوند میبایست متشابه نیاورد. آیا قادر نبود تمام کلماتش را محکم کند و متشابه اصلاً در کلام خود نیاورد؟ قادر بود لکن عمداً نکرده لیحیی من حیّ عن بینة و یهلک من هلک عن بینة کار خدا چنین است که جوری حرف میزند که هلاک شونده بتواند هلاک شود به اختیار خودش. و آن کسی هم که طالب حق است بفهمد و متحیر نباشد و راه دستش بیاید. پس هدایت میکند به طوری که هیچ شکی درش نمیگذارد. اما به منافق نمیدهد
و اذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً و جعلنا علی قلوبهم اکنّة انیفقهوه و فی آذانهم وقراً والله من خیلی را دیدهام گوشهاشان راستی راستی کر میشود، چشمهاشان راستی راستی بسته میشود خوابشان میبرد. پس قلوب را قفل میزنند چشمها را غشاوه میکشند. باز نه خیال کنی غشاوه را آنها میکشند اگر آنها بکشند پس تقصیر برمیگردد به خدا. خدای اهل حق نمیآید چشمی را پرده بکشد روش آن وقت بگوید چرا ندیدی؟ حالا بیاید به طور ظلم بگوید چرا ندیدی؟ برمیگردند میگویند میخواستی پرده نکشی پیش چشم ما تا ما ببینیم. نه اینجور پرده میکشد. بلکه میگوید امر من واضح است بیّن است آشکار است. تو دانستی حق است لکن غرض داشتی مرض داشتی. آن چیزی که دلت نمیخواست توی حرفهای من بود. من انبیاء و اولیاء را فرستادم آنها بمالاتهوی انفسکم بودند. شما پیش خود خیال میکردید ــ وقتی نیامده بودند ــ که اینها وقتی آمدند به ما آجیل میدهند به ما نان میدهند عزت میدهند، دیدی ندادند دیدی خواهش تو آن جوری
«* دروس جلد 6 صفحه 280 *»
که بود به عمل نیامد؛ و الا او امرش بالغ است واضح است. اما لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض اگر چنین بود که تو تا رو به او بروی هی پولت بدهد هی عزتت بدهد، کدام کافر است که دولت نخواهد عزت نخواهد، جمیع سلاطین تمکین اهل حق میکردند. اگر اهل حق هم مملکت داشتند هم تصرف داشتند کدام ظالم است نخواهد هدایت شود کدام منافق است نخواهد هدایت شود؟
پس امر خدا واضح است، لکن نه به هوىٰ و هوس مردم. امری که خودش خواسته آن را پول توش عمداً نگذاشته به جهت امتحان. پیغمبر آخرالزمان متشخصترین جمیع پیغمبران است قوتش بیش از همه، اگر پیغمبران دیگر یک «کُنی» میگفتند و میشد، واللّه جمیعش به اذن او بود. اینجور قدرت داشت مع ذلک نان نمیخورد گرسنه میشد سنگ به شکمش میبست. میگویی در بند خودش نیست در بند مردم باشد. با شکم گرسنه، مردم را میگوید خندق بکنند و اینها خندق میکنند، و چیزی ندارند بخورند. یک خرما را این میمکید و بیرون میآورد آن دیگری میمکید. اگر بناشان این بود که هر که رو به ایشان برود هی پولشان بدهند، کدام منافق نمیرفت که پول بگیرد؟ کدام اهل باطل نمیرفتند؟ واللّه منافق را نمیخواهند بیاید اهل دنیا را نمیخواهند بیاید به میانشان معاذ اللّه اننأخذ الّا من وجدنا متاعنا عنده واللّه اگر خدا کفار را هدایت میکرد ظالم بود. پس کفار را هدایت نمیکند. ایمان مؤمنین را نمیگیرد، ضایع نمیکند. اگر ضایع میکرد ایمان آنها را ظالم بود ماکان الله لیضیع ایمانکم. منافق را میخواهد منافق باشد واش میگذارد. کافر را میخواهد کافر باشد واش میگذارد و هوىٰ و هوسش را هم به عمل میآورد.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 281 *»
درس بيستودوم
(سهشنبه 19 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 282 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از طورهایی که عرض شد ان شاءاللّه باید ملتفت شده باشید که هر چیزی که در ملک خدا یافت میشود اثری دارد. فاعلِ بیفعل، خدا نیافریده است موجودِ بیاثری خدا نیافریده است. و هر چیزی لامحاله یک فعلی دارد حتی در جمادات حتی در اشباح.
ببینید خدا اگر سنگی بیافریند این سنگ یا متحرک است یا ساکن، سکون فعل او است حرکت فعل او است. ذات او نه ساکن است نه متحرک، به دلیل اینکه هم ساکن است هم متحرک. پس هر چیزی صاحب فعلیتی است. حالا نظر باید کرد
«* دروس جلد 6 صفحه 283 *»
انشاءالله یکدفعه افعال را و آثار را نسبت میدهیم به مؤثرات. هر اثری ظهور مؤثری است هر فعلی ظهور فاعلی است. دیگر هر فاعلی نسبت به فعل خودش یک جایی ظاهرتر باشد یکجایی از اثر مخفی باشد معقول نیست. فاعل در فعلش، در اعلی درجات فعل، فاعل ظاهر است تا منتهی درجات. دیگر یک جاییش فاعل ظاهرتر باشد و یکجایی ظهورش کمتر باشد، پردهای روی خود گرفته باشد معقول نیست. و اینها را تا درست تحقیق نکنید، عبارات مشایخ و عبارات احادیث را که توش رفتی آدم گم میشود و میافتد توی متشابهات. پس فاعل در فعل خودش ظاهر است مبتدا در خبر خودش، مسمی در اسم خودش، موصوف در صفت خودش ظاهر است. حاقش را به دست بیارید دیگر هر جا هر جور مناسب باشد آدم تعبیر میآرد.
پس قائم، ظهور زید است و قیام فعل زید است و این قیام به یک جایی که چسبید و این دو با هم جفت شدند، این را گاهی تعبیر میآرند که این خبر زید است. میگویی زیدٌ قائمٌ. خبر حقیقی نه خبری که محض نحو باشد. و در حقیقت مبتدا عین خبر است و خبر، خبر آن مبتدا است. مبتدای بیخبر، کوسه ریش پهن است و خدا خلق نکرده. معنی مبتدا این است که خبر داشته باشد. همچنین فاعل و فعل و موصوف و صفت و مسمی و اسم. پس همین قائم است اسم زید. و این اسم حکایت میکند از زید، از سر زید دست زید پای زید. جمیع احوالات زید در قائم ظاهر است به طوری که هیچ فرقی نیست الا اینکه این فرع است آن اصل. آن موصوف است این صفت او مبتدا است این خبر. پس آن مبتدا در این خبر ظاهر است. این خبر، خبرِ آن مبتدا است این است که از حیث انیت خودش هیچ نیست. خبر، اگر خبر بدهد که خودم هستم و زیدی هم هست و من از او خبر میدهم، آن جاییش که میگوید خودم هستم از زید خبر نمیدهد پس آن جاش خبر نیست برای زید. پس همه خبرها تمامشان خبر از مبتدا است و خودشان را هم نمینمایانند.
پس قائم همهاش زید است الا اینکه زید اصل است و قائم را احداث کرده. حالا
«* دروس جلد 6 صفحه 284 *»
آیا این قائم سرش شبیهتر است به زید و پاش شباهتش کمتر است؟ نه، سرش سر زید است پاش پای زید است. بله سر از پا، و پا از سر خبر نداشته باشد راست است خبر ندارد. لکن سرِ قائم سر زید است پاش پای زید است. پس این است که زید بتمامه ظاهر است در قائم. دیگر این قائم هر چه نزول کند مثلاً بیاید در متحرک باز آن زید تمامش توی متحرک است چنانکه قائم توی متحرک است. این متحرک یک جاییش نیست شبیهتر باشد یک جاییش شباهتش کمتر باشد. این حرکت هیچ نیست مگر از عرصه زید آمده. پس زید است حقیقةً متحرک قائم است حقیقةً متحرک، و اینها دو تا نیستند. زید آن کسی است که قائم را احداث میکند و قائم کسی است که حرکت را احداث میکند و جمیع این نسبتها به هر دو داده میشود و اینها تمامشان ظهور زیدند. زید در توی قائم ظاهرتر نیست از توی متحرک که در متحرک و در ماشی قدری خفا داشته باشد الا به آن نظر که بگوییم شبیهتر است به زید و ماشی شباهتش کمتر است. از جهتی که هر دو زیدنمایند و اسم اویند فرق نمیکند. به جهتی که زیدِ ماشی به جز زید هیچکس نیست؛ چنانکه در قائم به جز زید هیچکس نیست. پس از این جهت ظهور و خفا نیست، هیچ فرق میان ماشی و زید نیست. مثل قائم و زید یکجورند. الا اینکه قائم اسمی است بزرگتر و ماشی اسمی است کوچکتر. کوچک شده معنیش این نیست زید را ننموده و یک جاییش پردهای روی زید کشیده. پس قائم اسمی است اعظم و ماشی اسمی است اصغر. اسم اصغر نه این است که حکایتش کم است و اسم اعظم حکایتش بیشتر است. اسم اصغر بدون تفاوت مثل اسم اعظم حکایت میکند. الا اینکه قائم میتواند ساکن باشد و میتواند ماشی باشد. و زید حالتش چنین بود که میتوانست قائم باشد و میتوانست قاعد باشد. پس چون قائم میتوانست به دو صفت متضاد ظاهر شود از این باب شباهتش بیشتر است.
و به همین نسق باز زید توی ماشی بنا کند دویدن و دونده و مسرع پیدا شود. پس باز زید است مسرع سرعتش از خودش است. در توی آن مسرع زید پیدا است. به
«* دروس جلد 6 صفحه 285 *»
غیر از زید هیچکس مسرع نیست. باز این مسرع با آن ماشی با آن قائم هر سه اسم زیدند. هر سه خبری بعد از خبری صفتی بعد از صفتی هستند. همه نماینده زیدند الا اینکه باز قائم اسم اعظم است و ماشی اسم عظیم است مسرع اسم صغیر است باز اسم است هیچ جاش را نپوشانیده چون اسم است. پس آن اسم است و سعه او کمتر است از ماشی، ماشی چون میتواند هم به طور بطؤ حرکت کند هم به طور سرعت، چنانکه قائم هم میتوانست بایستد هم میتوانست راه برود، پس سعه ماشی کمتر است از سعه قائم. چنانکه زید میتوانست هم قائم بشود هم قاعد، پس سعه او بیشتر است از قائم. لکن این معنیش این نیست که آن کاری را که میتواند بکند زید به دست قائم توی مسرع نمیکند آن کار را.
پس در جمیع درجاتِ ظهورات، مؤثر و فواعل در تمام درجاتی که از براش بتوانید فرض کنید، خودش است ظاهر، خودش است واضح، او است وحده لا شریک له هو الذی خلقکم ثم رزقکم ثم یمیتکم ثم یحییکم اگر چه او هو القادر، و قادر بالای خالق و رازق و آنها نشسته.
مثلی عرض کنم و در همین مثلها فکر کنید. در هر عالمی که ببینید چیزی از جایی پیشش آمده و جای دیگر نیامده، پس این ظهور آن عالم نیست. به جهتی که ظهور هر قدر متدرجاً پایین بیاید ظاهر را نمیپوشاند. حالا به این نسق در تمام این کومهها انشاءالله فکر کنید. و تمام کومهها جواهرند و فکر کنید و جوهریتشان را به دست بیارید. چشمتان به اعراض نیفتد که خیال کنید آن اعراض جواهر است. انسان در جواهر گاهی به موم و به چوب مثل میزند، اینها صورند. جوهر آن چیزی است که هی قابل باشد الی غیرالنهایه به صورتها درآید، لکن صورت قابل نیست که به صورتی دیگر درآید. پس وقتی به تمام این کومهها نظر میکنی بعینه هر کدام را مانند جسم خواهی دید که در بعض اجزای آن کومهها حرکت پیدا شده در بعض اجزاء سکون، دیگر حرکت و سکون هر جایی به حسب خودش. حرکت در عالم جسم
«* دروس جلد 6 صفحه 286 *»
اینجور حرکت متعارفی است. یک جایی است که حرکتش اینجور نیست. هر معلمی حرکت میکند حرکات استمدادیه را حرکت میگویند این شیء خودش فی نفسه ساکن است لکن حرکت استمدادی دارد و حرکات امدادیه را حرکت میگویند پس در تمام این کومهها آنچه از مبدأ آمده، تصرف مبدأ است. و مبدأ را جلدی نچسبانید به نفس خود کومهها. خود کومهها به جز اینکه قابل باشند برای تصرف دیگر برای چیزی دیگر ساخته نشدهاند. پس کومه جسم ساخته شده برای اینکه قابل باشد اگر گرمش کنند گرم شود. یک جاییش قابل باشد برای اینکه تر شود سرد شود آب شود. باز آب تمامش از عالم غیب آمده. آن چیزی که صاحب طول و عرض و عمق است دخلی به آب ندارد، آن جسم است.
پس آنچه از مبدأ میآید تصرفات است در این کومهها. بعضی را آتش میکند بعضی را آب میکند، بعضی را آسمان بعضی را زمین. عالِم است مبدأ به جمیع جزئیات که در این کومهها ریخته. یک شخص است و شخص مزاحم نیست با کومهها که بالای اینها ایستاده باشد زیر پاش را نبیند، یا پایین ایستاده باشد بالای سرش را نبیند. فردی است غیر مزاحم چرا که همجنس اینها نیست که مزاحم اینها باشد.
تعمق کنید هر مزاحمی همجنس است با مزاحم این را هم به قاعده کلیه در دست داشته باشید، که هر چیزی که مزاحم نیست همجنس نیست. حرارت با برودت مزاحمت دارد، اگر پیش هم بمانند هم سردیِ این کسر سورت گرمی او را میکند، هم گرمیِ او کسر سورت سردی این را میکند اینها مزاحم یکدیگرند. لکن هر دوی اینها مزاحمت با جسم ندارند، وارد بر جسم میشوند جسم را مسخر میکنند. برودت وارد شد تمام مملکت جسم را میگیرد حرارت را بیرون میکند.
پس مبدأ چون همجنس کومهها نیست مزاحمت با کومهها ندارد که در جایی ظاهرتر باشد در جایی مخفیتر. پس او است عالم به ذرات این کومهها پیش از تجربه. آن کسی که تجربهکار است اول نمیداند، خورده خورده به تجربه به طور انتظار، از باب
«* دروس جلد 6 صفحه 287 *»
«رمیة من غیر رامی» یک کاری میکند یکدفعه چیزی به حسب اتفاق پیدا میشود. چنین کسی اگر بنای تجربه را بخواهد بگذارد، از ابتدا باید هیچ راه نبرد تا خورده خورده تجربهها به دستش بیاید. و چنین کسی به طور حکمت نمیتواند کاری کند. طفلی را که میخواهد بسازد نمیداند چشم او را چطور کند که ببیند گوشش را چه کار کند که بشنود. نمیداند بینی را چه کار باید کرد که بو بفهمد زبان طعم بفهمد. پس باید عالم باشد و علمش را به تجربه به دست نیاورده باشد. و بدانید که هیچ دخلی ندارد این حرفها به آن حرفهای مطلق و مقید. مطلق و مقید چه چیز است؟ پیش خدا و پیغمبر که میدانی اصلش این حرفها نیست. خدایی است فرد، و پیش از آنکه خلق کند میداند اقتضاءات اشیاء چیست. اقتضاءاتی را هم که اشیاء دارند خیلیش را میبیند مصلحت نیست، میشود کرد اما نمیکند. اینها بینهایت قابلند به صورتهای مختلفه درآیند. چرا؟ به شرطی که از روی تقلید نباشد، حکیم معنی اینکه خدا قادر است اگر بفهمد؛ لفظ حکیم با لفظ عوام یک لفظ است، فرقش این است که عوام میگویند چیزی را که خودشان معنیش را نمیدانند. بسا حامل فقه شوند الی من هو افقه. بسا حامل، لفظی را برای حکیم میگوید و خودش از آن لفظ هیچ نمیفهمد مگر لفظی و حکیم از آن لفظ معنیها میفهمد.
پس هر یک از این کومهها چون مزاحم یکدیگر نیستند؛ ببینید ممکن است تمام این جسم متحرک باشد الی غیر النهایه تمامش ممکن است ساکن باشد الی غیر النهایه. حالا آن کسی که خارج از کومه ــ که مبدأ باشد ــ میبیند اگر تمامش را بجنباند مصلحت نیست، بعضش را حرکت میدهد بعضش را ساکن میکند. پس به تعبیرات مطلق و مقید هیچ مغرور نشوید و هیچ عظمت نداشته باشد پیش تو، که چیزی یاد گرفتهام که مردم نمیدانند، شکار خوک است کردهای.
پس هر مطلقی اگر چه ظاهر است در افراد خودش، و آن مطلق سعه دارد و اینها جاشان تنگ است. او داخل در همه است لا کدخول شیء فی شیء خارج از همه
«* دروس جلد 6 صفحه 288 *»
است لا کخروج شیء من شیء، لکن مطلقِ جمادات نیست. شخص حکیمی که بداند سیوف در عالم به کار میآید، سیخ میخواهد مملکت میخ میخواهد مملکت. مطلقِ حدید چه میداند اینها را؟ بله در ظهورات خودش ظاهر است. و ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور. آهنی را برداشته ساخته چیزی یا شمشیرش کردند یا کارد یا سیخ یا میخ، این ظاهر است در تمام این مراتب. پس تمام اینها حکایت میکنند که آهن شعور ندارد آهن تدبیر ندارد. آهن آن چیزی است که اگر به دست حداد افتاد و حداد عاقل باشد و فکر کند که مردم یا خودش محتاجند به میخ و سیخ و به سایر آلات حدیدی و آن وقت از این آهن بردارد و بسازد. خود آهن تعریف ندارد برای آن کار خوب بوده. و انزلنا الحدید فیه بأس شدید و منافع للناس اما خود حدید نمیداند که برای چه خوب است باید چه کارش کرد.
پس مطلق و مقید را سر جای خود بگذارید نه هر چیزی که مطلق شد و مطلق المطلقات شد این حالا دیگر شعور هم دارد حکمت هم دارد. بله مطلقِ شعورها آن شعور کلی است. مطلق قدرتها آن قدرت کلیه است. حکمتها را که برمیگردانی منتهی میشود به یک حکمت کلی. قدرتها همینطور علوم همینطور. به همینجور جهلها را هم که برمیگردانی میشود مطلق جهل، عجزها را هم که برمیگردانی میشود مطلق عجز، سفاهتها را که برمیگردانی میشود مطلق سفاهت اینها که تعریف ندارد. پس مبدأ را ملتفت باشید که در بعضی از اجزاء و ابعاضِ عوالم یکپاره افعالش را جاری کرده و یکپاره کارها را از بعضی اجزای ملک مخفی داشته به جهت مصالحی که حالا نمیتوانم بگویم.
پس در عالم جسم نظر کنید انشاءاللّه حرکات مبدأ در افلاکش بروز کرده، با وجودی که زمین را هم میبینی جسم است این را عمداً حرکت نمیدهد به جهتی که در روی این، کارها دارد. جماد میخواهد درست کند نبات میخواهد درست کند حیوان میخواهد درست کند انسان میخواهد درست کند. از روز اولی هم که بنای
«* دروس جلد 6 صفحه 289 *»
تصرف در ملک و این زمین گذاشته ــ به شرطی که شعور به کار ببرید ــ آیا همین خواست جماد بسازد، کسی نباشد اینها را به کار ببرد؟! و اگر این بود لغو میشد. مبدأ است لغوکار که نیست. اگر چه لاغیها هستند در ملک که مطلق آنها بازیگر بزرگ است، صانع ملک لغوکار و بازیگر نیست. جمادات اگر باشند و کسی نباشد که آنها را به کار ببرد و منتفع از آنها شود بیمصرف میشود وجود آنها و لغو است. و به همین جورها در توحید مفضل فرمایش میفرمایند. اگر تو چشم داشتی و روشنی نبود، این چشم لغو بود برای تو خلق کنند. و اگر روشنایی بود و چشمی نبود که این روشنایی را ببیند وجود روشنایی لغو و بیحاصل بود. در آن حدیث چند تا را میشمارند. اگر صداها بود در عالم ولکن سمعی نبود صدا برای چه خوب بود؟ خلق نمیکرد. پس صدا را خلق میکند از برای سامعین، سامعین را خلق میکند از برای صدا. و این خلق را مبتلا به یکدیگر میکند. به همین نسق اگر طعمها بود در دنیا لکن ذائقه خلق نکرده بود طعم بیمصرف بود. اگر گرمی و سردی بود و لامسه نبود مصرفش چه بود، چه حاصل داشت؟ یا لامسه باشد که همه چیز بتواند ادراک کند لکن نه گرمی باشد نه سردی باشد چه مصرف دارد؟ مثل کلوخ است افتاده. و در همین جور بیانات در یکپارچه از بعضی مسائل معاد با بصیرت میشوید.
پس روح اگر چه به کلش سمیع است به کلش بصیر است به کلش شامّ است به کلش ذائق است به کلش لامس است. واقعاً حقیقة این چشم میبیند این گوش میشنود، اما روح دیگر یک گوشهاش نمیبیند همه جاش میبیند، همه جاش میشنود و هکذا به کلش قادر است به کلش متحرک است. لکن توی بدنی الآن که گذاردهاند، فکر کردنش آسانتر است. اگر این روح نیاید توی چشم هیچ نمیبیند. اگر روح نیاید توی گوش هیچ نمیشنود. اگر توی لامسه نیاید هیچ گرمی و سردی نمیفهمد. پس او چه فهمیده؟ هیچ، پس بگو مثل کلوخ افتاده اما نه مثل کلوخهای این دنیا. این کلوخها قابل نیستند برای اینکه ببینند بشنوند، بیننده همان روح است
«* دروس جلد 6 صفحه 290 *»
نهایت با عینک چشم، شنونده همان روح است نهایت با عینک گوش. اگر آلات را ندهی به دست آن روح، آن روح کأنه مثل کلوخ است.
باری پس از این قبیل فکر کنید ان شاء الله پس خدا اگر حیاتی آفریده بود و بدنی نیافریده بود آن حیات بیمصرف بود مثل کلوخ بود. مثل اینکه بدنی اگر آفریده بود روحی نیافریده بود، بدن بیمصرف بود، تمام کومهها همین است حالتشان. یکی از جواهر جوهر جسم است یکی از جواهر جوهر حیات است. یکی از کومهها کومه مثال است، یکی از کومهها کومه نفس است که مال خودمان است. یکی از کومهها کومه روح است که مال انبیاء است پیش کسی دیگر نیست. یکی از کومهها کومه عقل است پیش ائمه است. هر یک از این کومهها را فرض کنی باشند و کومههای دیگر نباشند خلقت لغو و بیحاصل میشود. کومهها باشند لکن فعل و انفعال در میان اینها نباشد باز خلقت لغو میشود. روح باشد در عالم خودش جسم هم باشد در عالم خودش لکن روح تعلق نگیرد به جسم، جسم مثل کلوخ افتاده است. پس مبدأ، کومهها را در سر جای خود قرار داده، و تصرف کرده در کومهها و مخض کرده در کومهها. بعض اجزای نفس کومهها را مخض کرده به هم متصل کرده و ریشه آنها را فرو برده در عالمی دیگر. ریشه همه در عالم پایین فرو رفته همه جا الدنیا مزرعة الآخرة حیات عالمی دارد اما ریشه آن فرو رفته در بخار. بخار هم عالمی دارد که عالم صوافی است، صوافی پاشان فرو رفته در غلایظ. پس بخارات عالمی دارند ریشهشان فرو رفته در غلایظ، غلایظ هم درجات دارند چه بسیار غلیظی که نسبت به چیزی، لطیف است. همه درجات ملکند همه عوالم اینطور است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت. پس هر چه عموم ندارد در عالمی ــ همه جای یک عالمی را که نظر کنی ببینی فرا نگرفته ــ این از خود آن عالم نیست، از عالم ورای آن عالم داخل این شده. آن عالمِ وراء غایب است از این عالم، آن غیب است. هر شهادهای نسبت به هر غیبی این است حکمش.
«* دروس جلد 6 صفحه 291 *»
حالا افلاک ید فاعل شدند حرکت میکنند و آن جوری که خدا میخواهد حرکتشان میدهد. این است که طعن به این افلاک طعن به خدا است، و مردم طعن میزنند و نمیدانند. میگویند «ای آسمان خراب شوی» مگر این آسمان خودش چیزی میفهمد؟ اینها آلات و اسبابند در دست صانع. آن صانع اسباب را درست حرکت میدهد، تبارک آن صانعی که این اسباب را درست کرده، اینها خودشان کاری نمیتوانند بکنند. کارها را میبینی بر نظم حکمت واقع میشود اگر چه از آن جایی که صادر میشود حکیم نیست.
زنبور خانه مسدس میسازد به طوری که انسان عاجز است که به آن طور به آن نظم که همه اضلاعش مساوی باشد همه به یک اندازه باشد. نمیتواند عسل درست کند انسان، با وجودی که عقل دارد شعور دارد؛ نمیتواند یک معجونی درست کند. میداند شیرینی چطور است حیله میشود کرد میشود شیرهای ساخت غلظتش شبیه به عسل باشد اما عسل نمیتوانند بسازند. اما زنبور عسل میسازد به آن خوبی ظرفش را به آن خوبی میسازد. کار به حکمت واقع شده به طوری که حکماء عاجزند حکمتش را بفهمند، لکن آیا این زنبور عقلش میرسد که مردم محتاجند به عسل؟ حالا من بیایم خانهای بسازم و عسل در آن درست کنم. اینها را زنبور خودش نمیداند چه بکند. میرود به یک فرسخی و دو فرسخی علف میخورد و بر میگردد و راه را گم نمیکند. آدم گاهی راه را گم میکند خصوص راهی که در توی هوا باشد. اگر ببرندش در هوا به یک جایی خودش بخواهد برگردد نمیتواند. لکن این زنبور توی هوا میرود. به آن علف میرسد و میخورد و بر میگردد. تدبیر تدبیر حکیمی است درست شده، اما حالا آیا زنبور نشان کرده ستارهها را که وقتی که رفت تا به آن علف رسید در برگشتن به همان نشان بیاید؟ این چیزها را عقلشان نمیرسد. پس صنایعی میکنند حیوانات که عقل حکماء در آن عاجز است. والله انبیاء مینشستند فکرها میکردند در این صنعت. پس حکمتها را صانع به کار میبرد در وجود حیوانات به طوری که باز
«* دروس جلد 6 صفحه 292 *»
حکماء عاجزند تمام حکمتش را بفهمند. یکپاره صنایعش را در نباتات به کار میبرد به طوری که اعلی درجات خلق عاجزند تمام حکمتش را بفهمند، که چه جور میشود یک آب یک خاک گیاه که میروید برگش سبز میشود گلش سفید. در توی یک گل چطور میشود یک خوردهاش سرخ میشود، یک خوردهاش زرد میشود؟ این سرخی و زردی کجا است؟ چطور باید روی این گل قرار داد؟ آن تا کی باید زرد باشد؟ تا کی باید سبز باشد؟ انسان حیران میشود. پس وقتی انسان فکر میکند میبیند صنعت درست به طور حکمت به کار رفته. حکمت او ظاهر است در وجود حیوان و نبات و جماد و اینها حکیم نیستند. چون اینها حکیم نیستند حکمت او را ظاهر کردهاند.
ببینید شما اگر یقین کنید که چوبی خودش حرکت ندارد و خودش عقلش نمیرسد که کجا گذاشته شود کِی گذاشته شود کی برداشته شود، و توی کله که بخورد، و ببینید توی کله کسی میخورد، از همین استدلال میکنید که این چوب در دست یک شاعری است. عصایی را ببینید توی کله کافری میخورد و سر مؤمن که زیرش میآید نمیخورد، به همین استدلال میکنید که ملکی جنی شخص غیبی این عصا را برداشته توی کله کسی عمداً میزند و توی کله کسی عمداً نمیزند، پس به حکمت واقع شده. پس چون این حکیم نیست و به حکمت جاری شد، به این استدلال میکنی که آن شخص غیبی حکیم بوده. به همین جور بفهم تمام این کومهها از خود هیچ ندارند. نه حکمت دارند نه علم دارند.
دقت کنید انشاءالله که حکمت و علم بنشیند در قلب، اسبابش هم که جمع شد مینشیند، قهراً وارد میشود بر قلب. نمیشود نیاید. پس تمام کومهها نمیتوانند نزول کنند و صعود. خودشان نمیتوانند نزول و صعود کنند، ولش کنند عقل را، تا در بدنی نیاید چیزی درک نمیکند. همین عقل، با وجودی که خدا آن را توی این بدن گذارده بخواهد از این بدن بیرون برود نمیتواند. روح خودش بخواهد بمیرد فرار کند از دنیا، به اختیار خودش نیست. چه بسیاری که در صدمات تمنا میکنند مرگ را که
«* دروس جلد 6 صفحه 293 *»
نبینند مخالف طبع خود را و موت برای آنها نیست. چه بسیاری از مردم از مرگ میترسند این مترفین خیلی از مرگ میترسند و نمیتوانند از مرگ بگریزند. روح است توی بدن خودش توی چشم نیاید، بخواهد ببیند نمیتواند ببیند. همان جوری که هست بخواهد بیشتر ببیند یا کمتر زورش نمیرسد، هیچ مالک نیستند. پس از تخوم ارضین تا اعماق عقل والله تمامشان عاجزینند. نه صعودی دارند نه نزولی نه میدانند کجا بروند. لکن آن صانع آن مبدأ، میگیرد از هر عالمی و میداند چه بگیرد چقدر بگیرد چه بکند، هر چه را به هر چه بچسباند چه حاصل میشود، بیآنکه تجربه کرده باشد. کسی که یک وقتی یک زریری را با یک نیلی جفت کرده رنگی پیدا شده میداند چقدر زریر را با چقدر نیل که داخل هم میکنی چه رنگ سبزی میشود. پیش از آنی که کرباس را رنگ کند میداند رنگ روشن میخواهد زریرش را زیادتر باید کرد نیلش را کمتر. حالا همینجور است صبغة الله و من احسن من الله صبغة اینها به تجربه میدانند او پیش از تجربه هم میداند. او دیگر تجربه ضرور ندارد بکند، او پیش از تجربه میداند. هر رنگی که میخواهد بیافریند میداند چقدر نیل میخواهد چقدر زریر؟ چقدر گرم باید بشود؟ پس آن صانع این رنگی را، این صبغهای را که ریخته و در این ملک که این همه نقش کرده با قلم قدرت، از روی علم بوده به طور اتفاق نیست. این مردمی که پیش چشمتان است و میبینید، تمامشان و دیگر کسی را استثناء نکنید مگر اهل حق را، آنها هم ناقصین که ناقصند، غیر از اهل حق باقی مردم الفاظ حقی هم اگر میگویند معنی ندارد. امورات عالم را امورات اتفاقیه خیال میکنند از این جهت دستپاچه میشوند حیله میکنند. رزقش را میخواهد زیادتر کند مداخلش را بیشتر کند، اگر میخواهی تدبیری کنی که مداخلت بیشتر شود برو پیش خدا که تمام اسباب در دست او است. وقتی اسباب به دست تو نیست و تدبیرات مطاوعه نمیکند چه کنم؟ چکش میخواهم ندارم سندان میخواهم ندارم هوای گرم میخواهم نیست مکان مناسب میخواهم نیست.
«* دروس جلد 6 صفحه 294 *»
انسان زیرک و دانا میبیند هرچهاش مشکل بوده که خدا تکلیفش را به تو نکرده که تحصیل کنی. پس هر چه را میخواهی حتی آنکه بیاغراق چیزهای بسیار پست را هم مثل اینکه چیزهای بسیار خوب را تمنا میکنی از خدا چیزهای بسیار پست را هم همانطور تمنا کن از خدا. فرمودهاند پشکل تنورت را هم از من بخواه، آن جایی که پشکل به کار میرود هیچ طلایی به کار نمیرود. در نوع خودش بدل ندارد هر چه بسوزانی چیز دیگر را، آن خاصیتی آن طبخی که این پشکل میکند هیچ طلایی نمیکند هیچ نقرهای نمیکند. هر چه هر جا هست در موقع خودش بدل بر نمیدارد. از این جهت است که گاهی خواستهاند امری را که آن امر را شیوع بدهند هی تعریفش کردهاند. مثلاً فلان کار را بکن یک مسکین را طعام بده ثواب صد بنده آزاد کردن از اولاد اسمعیل به تو میدهند، حالا هر کار بکنی جای این را نمیگیرد. به جهت اینکه اگر به این طعام ندهی این میمیرد پس اینجا باید این را طعام داد که نمیرد. یک جایی اتفاق برعکس میشود، یکی از اولاد اسمعیل مؤمن هست و این در دست کفار گرفتار است. میشود رفت این را خرید و آزاد کرد. حالا بسا بفرمایند که یک کسی که یک بندهای از فرزندان اسمعیل را آزاد کند مثل این است تمام خلق را اطعام کرده باشد. به همینطور ناخن میگیرید ثواب آزاد کردن بندهای از فرزندان اسمعیل به تو میدهند. بندهای از فرزندان اسمعیل آزاد میکنی ثواب خیلی از اعمال را به تو میدهند. یکدفعه بنده آزاد کردن ثواب نماز دارد یکدفعه نماز کردن ثواب بنده آزاد کردن دارد. و همهاش از این قبیل است که هر چیزی در سر جای خودش از روی حکمت است. آن حکیمی که عالم است و غیر معلَّم ــ چنانکه همینطور خلق کرده ــ وضعش از روی حکمت است. و این غیر معلَّم صفت او است و این صفت الوهیت است آمده پیش انبیاء. او دیگر به تجربه کار نمیکند آنچه میکند تماماً از روی عمد است و تدبیر. تمام اسباب توی دست او است تمام قدرت از او است پس امر، تمامش میسور است برای او. این است که عباد را امر کرده به دعا. میگوید هر چه میخواهی از
«* دروس جلد 6 صفحه 295 *»
من بخواه حتی پشکل تنورت را. پشکل به نظرت پست نیاید پشکل سر جای خودش از طلا و نقره بهتر است. آن هم در سر جای خودش بدل ندارد و هر چیزی همینطور است. پس این است که صانع اینهمه ارسال رسل کرده اقامه حجت کرده، و باز چاره این مردم نمیشود. باز فکّر و قدّر فقتل کیف قدّر خودش میخواهد تدبیر کند. پس تمام انبیاء از یک سمت آمدهاند تمام مردم نبی نشدند. انبیاء، انبیاء شدند. تمام جسم عرش نشد عرش عرش شد. یک جوری بوده که آن جسم برای آن کار عرشی مناسبتر بود. از هیچ جسمی دیگر آن کار برنمیآید. هر چیزی سر جای خودش بَدلبردار نیست، این است کار خدا. پس ماده عرشی قابل بوده برای عرش، کار عرشی از آن برمیآید از هیچ جای دیگر برنمیآید. ماده کرسی قابل بوده برای کرسی، کار کرسی از آن برمیآید از هیچ جای دیگر برنمیآید و هکذا افلاک و عناصر و موالید.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 296 *»
درس بيستوسوم
(چهارشنبه 20 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 297 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: اعلم ان الظاهر یوافق الباطن و الشهادة توافق الغیب لان الله سبحانه واحد و امره واحد و الصادر عنه واحد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت والظاهر ظهور الباطن و کماله و الشهادة تنزل الغیب و تفصیله فالظهور تمام البطون والفعل تمام القوة فلایعلم الاستدلال علی الغیب الا بالشهادة و علی البطون الا بالظهور و الذین یزعمون الاختلاف بین البطون و الظهور هم بعیدون عن الصواب متوحلون فی الارتیاب و لیسوا من اولیالالباب فاذا نظرنا الی هذا العالم رأیناه ذامقامین مقام الافلاک الذی هو مقام المتحرکات و الفواعل و الممدات و مقام العناصر الذی هو مقام السواکن و المفاعیل و المستمدات و لما کان کل اثر عند مؤثره مخلوقاً بنفسه یعنی نفسه من حیث الاعلی فعل العالی فی ایجاد نفسه من حیث الاسفل کانت الافلاک حیث تأثیر المؤثر و العناصر حیث اثریته الی آخر.
از مسائلی که باز باید خیلی دقت کرد و ملتفتش بود این است که این کومههایی که عرض کردم؛ انسان اینجور چیزها را که میشنود بسا باز نظر میکند به عالم ظاهر و خیلی چیزها ترائی میکند. و ترائی، امر واقع نیست. چنین به نظر میآید مثلاً که کومه آب و کره آب دور کره خاک است. یک سر مو که از آن کره انسان منفصل میشود میآید در کره آب. یک سر مو پاش را بالا گذاشت میآید داخل عالم هوا به همینطور تا آتش تا افلاک. حالا اینجورها که ترائی میکند دیگر انسان برزخ را کم
«* دروس جلد 6 صفحه 298 *»
میفهمد. و تا وجودات برزخیه را انسان نفهمد حقیقت به دستش نمیآید.
ملتفت باشید اشیاء مثلشان مثل پوست پیاز نیست. اشیاء بر روی هم که ریخته شدهاند مثلش برای تقریب ذهن مثل دو مثلث متداخل است. نهایت قاعده مثلثی یکیش بالا است رأس مخروطش پایین یکی دیگر بر عکس، و شیخ و سید همین جورها مثل زدهاند. مثلی دیگر مثل دو کره متداخل مثل سرکهاى و شیرهاى که داخل هم کردی، تمام غلایظ سرکه و تمام غلایظ شیره همه ته کاسه میرود و تمام لطایف هر دو بالا میرود. پس در هر درجه، سرکه هست و در هر درجه شیره هست، اما شیره ته کاسه با شیره سطح تفاوت دارد. شیرهها متدرجاً بالا رفتهاند سرکهها متدرجاً پایین رفتهاند. و این مثل بهتر است از مثل مثلثان. و از همین، حالت مردم را از بیانات آن روز بفهمید. شیخ مرحوم هیچ جا مثل به دو کره متداخل نمیزنند. ملتفت باشید انشاءالله تمام اینها کرات متداخله هستند. پس قاعده جسم در تخوم ارضین است. یعنی آن غلایظ جسم، نقطه وسط جسم که سنگینتر است از همه اجزاء جسم در وسط واقع شده. پس از نقطه وسط قاعده جسمانیت جسم است. آنجا نهایت برودت و یبوست براش هست و قاعده جسم آنجا است. رأس مخروط جسم رفته عرش سر باریکش رفته بالا.
ظاهراً که انسان خیال میکند میبیند آنجا پهنتر است. انسان دو خط از اینجا بکشد برود تا فلک، در فلک قوس عظیمی خواهد شد به حسب ظاهر هم همینطور است. از نقطه وسط، خط میشود کشید تا محدب عرش. انسان خیال میکند رأس مخروط اینجا است قاعدهاش محدب عرش. شما ملتفت باشید کیسه را وارو کنید جسم هر چه ثقیلتر است و غلیظتر است پایینتر میآید. هر چه لطیفتر شد میرود بالا. پس افلاک خیلی لطیف است و نزدیکتر است به مبدأ، کرسی لطیفتر، عرش لطیفتر، درجات عرش همینطور. کأنه آن محدب عرش شبیه به مثال است و اگر کسی به عمق این رسید میداند شیخ مرحوم عجب شالودهریزی بوده. میفرمایند زمان با جسم قرین یکدیگرند و زمان همراه جسم است و جسم همراه زمان. و
«* دروس جلد 6 صفحه 299 *»
همینطور که جسم رو به بالا که میرود لطیفتر میشود اوقات هم هر چه رو به بالا میرود لطیفتر میشود. و چنانکه جسم هر چه لطیفتر شد وسیع میشود حرارت به جسم که رسید، وسیع میشود اگر احیاناً جاش تنگ است زور میزند جاش را گشاد کند. از این است که وقتی باروت متکاثف است جاش در میشود. تا آتش به او رسید جاش تنگ است میخواهد جاش گشاد شود زور میزند آهن را میشکافد. و سرّ اینها هنوز به دست نیامده که چطور هوا، آهن به آن صلابت را میشکافد. و هوا وقتی میخواهد بیاید به منزل خودش سنگینیش به قدر آهن است. اینها را طبیعیین همچو خیال میکنند هر چه از بالا ول کنی پایین آید، این صلب است. هر چه از پایین بالا رود، لطیف است.
شما دقت کنید میگویند افلاک خیلی صلب است و جسمشان به صلابت یاقوت است که هر چه در آن فرو کنی فرو نمیرود. شما ملتفت باشید اما صلب است مثل آهن؟ چنین نیست از هوا خیلی لطیفتر است و سیالتر است اینجور صلابت نیست. شما ملتفت باشید هوا درآمدنش به حیز خودش زورش و ثقلش به قدری است که سنگ رو به حیز خود میرود. ثقلش از این راه است سرابالا است. سنگ هر چه صلبتر است به آن سختی و تندی و سنگینی میآید، هوا هم از این راه همینطور است. پس هوا را وقتی باید کشید ترازوش را از این راه باید کشید. پس صلابت برای هر کرهای هست.
ملتفت باشید میفرمایند جسم وقتی لطیف شد وسیع میشود چنانکه مکان وسیعی میطلبد. جسم وقتی لطیف شد و کاسه آبی وقتی لطیف شد، اطاقی را پر میکند، «وقت» هم حالتش اینطور است. پس هر جسمی که لطیف است وقتش هم وسیع میشود. پس وقت عرش اوسع اوقات است. پس یک آنِ وقت عرش کأنه به ماضیها و مستقبلها رفته. وقت کرسی یک درجه پستتر. تا وقت این روی زمین که حالش حال است ماضیش ماضی مستقبلش مستقبل.
«* دروس جلد 6 صفحه 300 *»
حالا این شالودهای است که شیخ مرحوم ریخته، به دست این مردم که بیفتد هیچ نمیفهمند. شما دقت کنید ببینید مراد شیخ مرحوم چه بوده. پس به حسب ظاهر که فکر کنید ببینید یک وقت در روی زمین باشی، ساعتی در بغلت است یک ساعت میگذرد. همین ساعت را کسی در بغلش باشد و در هوا باشد آنجا هم باز یک ساعت میگذرد و همچنین در کره نار یک ساعت میگذرد در افلاک باشی یک ساعت میگذرد. پس به حسب ظاهر یک ساعت که بر زمین میگذرد یک ساعت هم بر عرش میگذرد. این فلک قمر که یک دور به دور زمین میزند، جمیع افلاک این دور را زدهاند حتی محدب عرش دور زده. خطوط محدب عرش وقتی در مشرق است هر چه او بالا میآید باقی جاها هم بالا میآید. ساعت و امکنه و خطوط حالت ظاهرش اینطور است.
حالا ملتفت باشید شیخ نمیخواهد اینها را وازند. آن کلام کلام صعبی است از شیخ مرحوم و خودش دانسته چه گذاشته و چه شالودهای ریخته. مردم ملتفت نیستند شما ملتفت باشید ان شاءالله. قاعده جسم در تخوم ارضین گذاشته شده قاعده ظاهریش را عرض نمیکنم. قاعده جسم به طور ظاهر میرود بالا و رأس مخروط میآید پایین. پس آن جسمانیت جسم که هیچ پر نکرده از حیات، تا ابعد اجزای از حیات است. آن حیات در تخوم ارضین واقع شده یک درجه که بالا آمد آنجا شبیهتر میشود به غیب. باز ملتفت باشید، در خاک و سنگ اگر کسی فکر کند کمتر بسا بفهمد. در جسمهای سیال خیال بهتر تصویر میکند. پس هر ظرف آبی آبهای غلیظش تهنشین میکند و آبهای لطیف، بالا میایستد. در خزانه حمام آبهای سرد زیر میایستد آبهای گرم میآید بالا. پس غلایظ آب در ته آب است از بس غلیظ است زود متحجر میشود. چون غلیظ است و لزوجت دارد از این جهت اگر حرارتی در جوفش پیدا شد حرارت را حبس میکند مغزش خالی میشود قابل میشود بخاری آنجا متکون شود، و قابل است که زود حیوانی تکوین بشود. ملتفتش باشید پس ادانی
«* دروس جلد 6 صفحه 301 *»
آب در نهایت غلظت است. هر چه میآید رو به هوا واقعاً آب، هوائیت پیدا میکند. عقل را تابع چشم نکنید چشم را تابع عقل کنید. پس بگویید قاعده هوا، این هوای متعارفی، اما رأس مخروط هوا رفته تا آن ته آب هر چه هوائیت آب کمتر است غلیظتر است. هی درجه به درجه که بالا میآید هوا داخلش میشود. پس آبهای بالا کأنه مشابهت با هوا دارد. همینجور دقت کنید در جمیع کرات هوا هم همینجور است. خیکی را ببرید یک فرسخ بالا پر از هوا کنید و ببندید و بیارید پایین ول کنید خودش میرود بالا. شبنمها نیست مگر هوای متراکم از سردی. و بی ابر میبارد و هوا که سرد است، شب روی زمین سفید میشود اینها نیست مثل برفها.
خیلی از بیانات را بعضی گفتهاند و بعضی خیال میکنند ردش میتوانند بکنند. گفته میشود اینها هواهای بالا است متراکم که شد بخار میشود. بخار متراکم شد آب میشود سردی که بر آب مستولی شد یخ میکند. میشود آن را بگیرند توی پوست تخم کنند و در سوراخش را بگیرند و بگذارند در آفتاب گرم شود بنا میکند تخممرغ بالا رفتن و اهل حیله([7]) این کارها را میکنند. حالا دیگر بسا آن نیمچه حکیمها استدلال کنند که بنابر این هر برفی را اگر در پوست تخم مرغ کنند و در آفتاب بگذارند گرم که شد بالا رود. شما ملتفت باشید چنین نیست. برف نباید برود، او باید برود. همین آب دریا بخار شد گرمی مستولی شد صعودش داد بردش بالا، یا باران شد یا برف و آمد پایین. اینی که از پایین متراکم شده بود وقتی حرارت بر آن مستولی شد و آب شد، همین جا میماند. به خلاف آنکه بخار نرفته باشد بالا از دریا لکن هوا آن قدر سرد باشد که هواهای بالا را متکاثف کند و نزول کند، اگر این بخار شد بالا میرود.
خلاصه هوائی که در روی آب است و زمین، اغلظ هواها است. این هوای اینجا
«* دروس جلد 6 صفحه 302 *»
ابخره و اغبره داخل دارد و در نهایت غلظت است. اگر حیوانی تربیتش از این هواها باشد وقتی که او را بالای کوه میبری نَـفَس متواتر میشود. راهش این است همهاش از خستگیِ تنها نیست. پس هواها هر چه رو به بالا میرود هوائیتش کم میشود، ناریت داخلش میشود و رطوبتهای ظاهرش کم میشود.
به همین نسق همینطور است حالت آتش. مقعر آتش که مماس است با محدب هوا آن اغلظ اجزای آتش است. و هر چه سرابالا میرود آتشیتش زیادتر میشود. باز نه همین ظواهر تنها را عرض میکنم. اینها را عرض میکنم برای اینکه ذهن مرتاض شود.
پس دانستید که هوا درجات دارد آتش درجات دارد. نمونه که به دست آمد پس بدانید قاعده تراب در تخوم ارضین است رأس مخروط تراب و الطف اجزاء تراب آمده روی زمین ایستاده. آنوقت قاعده آب این بالا است و رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین. قاعده هوا اینجایی است که هست رأس مخروطش فرو رفته از آن طرف تا به تخوم ارضین از آن طرف تا کره نار. همچنین آتش قاعدهاش آن جایی است که واقع هست، رأس مخروطش آمده تا هوا، و هواها آتش داخل دارد و رفته تا توی آب، آبها آتش داخل دارد رفته تا خاک، خاکها آتش داخل دارد. به همینطور قاعده فلک قمر این جایی است که هست. رأس مخروطش آمده تا توی آتش، در نار از فلک قمر هست آمده تا توی هوا، در هوا از فلک قمر هست آمده تا توی خاک رفته تا تخوم ارضین.
انشاءاللّه خوب ملتفت این کلیه باشید که تا آخرش میخواهم برسانم. حالا اگر یک کاری کردی که همین فلک قمری که رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین، در هر جا حبسش کنی و بدنی براش قرار بدهی بنا میکند جنبیدن. در تخوم ارضین باشد یا در آب باشد یا در هوا باشد. و در هوا حیوانات متکون میشوند چنانکه وقتی برای بنیعباسیها کسی حیوانی شکار کرده بود و در هوا شکار کرده بود، حیوانی بود به قدر گربه خیلی تعجب کردند ندانستند این چه چیز است؟ در هوا متکون شده یا در
«* دروس جلد 6 صفحه 303 *»
زمین؟ در تعجب بودند تا آنکه یکی از ائمه که آنجا تشریف آوردند، یا فرستادند خدمت حضرت، حضرت تشریف آوردند. پرسیدند از حضرت توی این هوا میشود حیوانی به هم برسد بال نداشته باشد و به قدر گربهای باشد؟ فرمودند بسیار. اینهمه حیوانات ریزریز زیاد هستند که به چشم نمیآیند که از فَراش زیادترند. و حیوانات دیگر هستند که رزق آنها هستند و حیوانات بزرگ هستند به قدر گربه بعضی سیاهند بعضی سفید. به چه شکل هستند، به چه هیئت هستند و نشانیها دادند. وقتی رفتند آن حیوان را آوردند همانطور به همان نشانیها بود که فرمایش کرده بودند.
باری، پس در این هواها میشود حیوانی متکون شود. میشود بی بال هم باشد و روی زمین نیفتد. بسا آنکه هواهاش حرارت داشته باشد و جذب فلکی نگاهش بدارد همان جاها زیست میکند. بسا آنکه هواش جوری دیگر است به طوری دیگر و شکلی دیگر است. خلاصه منظور اینها نبود، منظور این بود که رأس مخروط فلکِ قمر رفته تا تخوم ارضین هر جا بدنی براش درست شود بنا میکند حرکت کردن.
پس ملتفت باشید به همین جور فلک دویم هم قاعدهاش همان جایی است که معروف است. لکن رأس مخروطش آمده تا توی فلک قمر. پس در فلک قمر، عطاردی قمری هست. از آنجا سرازیر شده آمده توی هوا، هواهای عطاردی پیدا شده، از آنجا سرازیر شده آمده است توی آب آب عطاردی پیدا شده. آب عطاردی همین زیبق است و زیبق را همه آبها دارد نهایت در بعضی زیاد است میشود گرفت در بعضی کم است نمیشود گرفت. بلکه زیبق خاکی هم پیدا میشود خاکی است طبعش طبع زیبقی است. تمام کرات را میخواهم عرض کنم همینجور است. و حکیمان مجرب از این بیانات میتوانند خیلی چیزها به دست بیاورند.
همینجور فلک زهره قاعده او آنجا است که هست، رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین در هر کرهای زهرهای است آن جایی. شمسش همینطور قاعدهاش آنجا است رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین. و هکذا همینطور اگر فکر کنید میبینید تا
«* دروس جلد 6 صفحه 304 *»
عرش بر همین نسق است. تمام آن چیزهایی که حالا میبینید مکوناتند نه بسایط. بسایط آن چیزی است مثلاً عرش آن چیزی است که هیچ کرسی داخلش نباشد. کرسی آن چیزی است که هیچ عرش داخلش نباشد و هکذا. اما الآن عرش، کرسی و افلاک و عناصر داخل دارد. کرسی الآن عرش و افلاک و عناصر را داخل دارد. هر فلکی از عرش و کرسی و عناصر داخل دارد. هر کرهای از عناصر از هر یک از آنها داخل دارد. تمام این عالمی که حالا میبینی بسایطش مرکباتند. عالم عالم ترکیب است. این موالید متعارفه موالید موالیدند.
پس به همین نسق اگر فکر را بیارید خواهید یافت که نبات باز از افلاک آمده قاعدهاش افلاک است، رأس مخروطش سرازیر شده، و تمام نباتات از بالا سرازیر شدهاند آمدهاند اینجا. و درختهای جنت سرازیر است، همینجور معنیها را دارد. ریشه درختهای بهشت بالا است و شاخههاش آمده پایین. اگر درست دقت کنی میدانی درختهای اینجا هم اینجور است. حالا چشمت گولت زده که ریشه را پایین میبینی شاخهها را بالا. به جهت آنکه نبات نیست مگر صوافی همین غلایظ. پس نبات جاش و ریشهاش در آسمان و شاخش و برگش سرازیر شده آمده اینجا فرو رفته در اعماق زمین. رأس مخروطش رفته تا تخوم ارضین. به همینطور حیات قاعدهاش سرابالا است، رأس مخروطش آمده اینجا رفته تا تخوم ارضین. و هکذا ماده همینطور طبیعت همینجور نفس انسانی همینجور عالم روح همینجور. عالم روح عالم انبیاء است قاعدهاش آن جایی است که منفصل است از نفس لکن سرازیر شده آمده در عالم نفس. پس در عالم نفس هم عالم خبریّتی هست عالم انبائی هست، نهایت همهاش نفسانی است. این است که در عالم انسان میگویند نقبا و نجبا برزخند مابین انبیاء و سایر اناسی. آخر ببینید صفت نبی این است که نعیمش در شقاء باشد بقائش در فناء باشد و هکذا عزتش در ذلت، غناش در فقر، در بلا صبور باشد. اینها صفتی است مخصوص انبیاء و نمونه اینجور صفات در بزرگان باید باشد
«* دروس جلد 6 صفحه 305 *»
و نقباء این صفتها را دارند اینجور صفات برای آنها هم هست. نبی نیستند، اما دارند چیزی شبیه به نبوت. این است که در خصوص بزرگان فرمودند علماء حکماء کادوا انیکونوا من الحکمة انبیاء.
بر همین نسق قاعده عقل مخصوص ائمه است. رأس مخروطش در انبیاء هم آمده. ائمه عقل دارند انبیاء هم عقل دارند لکن عقل روحانی. به همینطور از پیش انبیاء عقل سرازیر آمده در مقام اناسی و اناسی عقل دارند به عقلشان مکلفند به عقلشان عبادت میکنند. از آنجا سرازیر آمده تا پیش جن از آنجا آمده تا حیوانات و نباتات تا تخوم ارضین عقل سرازیر رفته. و اینها هر یکی به حسب خودشان شعوری دارند ادراکی دارند و به حسب اندازهای که دارند همانقدر تکلیف دارند لایکلف اللّه نفساً الا ما آتاها، لایکلف اللّه نفساً الا وسعها این امر در همه جا جاری است. دیگر اعلی درجات عقل را هم گاهی فؤاد میگویند.
پس آنی که داخل درجات ثمانیه است، که به اصطلاح حکماء عقل فعالش میگویند فؤاد همان است. و این کومههای ثمانیه هم هیچیک مزاحم یکدیگر نیستند مگر از آنجور بیان را به دست بیارید که چون برازخ در میان هست و طفره محال است هم طفرههای ظاهری هم طفرههای باطنی. طفرههای ظاهری محال است و طفره ظاهری این است که انسان از اینجا برود تا آن سر اطاق و مرور نکند. از آسمان بیاید به زمین و به هوا مرور نکند، این داخل محالات است. پس ملتفت باشید اصل طفره در وجود محال است. پس در تخوم ارضین غلایظ عقل هست غلایظ روح هست غلایظ نفس هست غلایظ طبع هست غلایظ ماده هست غلایظ حیات هست غلایظ نبات هست، لکن هیچ یک صاحب تأثیر نیست. مگر فاعلی دست بالا کند و بنا کند کارکردن. پس آن غلایظ نباتی که در تخوم ارضین خیالش کنی البته غلیظتر است از غلیظه حیاتی. و غلیظه حیات غلیظتر است از غلیظه مثال. حالا کدام غلایظ شبیهترند به این غلیظه جسمانی؟ غلیظه نبات. پس کأنه جسم است، صوافی جسم
«* دروس جلد 6 صفحه 306 *»
است، حقیقةً هم همینطور است. پس وقتی صانع بنا کرد از اینجا صنعتگری کند اول نباید عقل سر بیرون آورد. اول نباتش باید سر بیرون بیاورد بعد باید حیوانش سر بیرون آورد بعد باید انسانش سر بیرون آورد بعد نبیش سر بیرون بیارد بعد عقل سر بیرون بیارد که مقدم بر همه است.
چه بسیار اوقات بود که جمادات بود گیاهی نبود در عالم بعد از مدتهای مدید گیاهها در دنیا پیدا شدند. و مدتهای مدید اوقات بسیار بود که نباتات بودند و حیوانی نبود در دنیا تا بعد از مدتها حیوان در دنیا پیدا شد و کمکم حیوانات به دنیا آمدند. وقتی آدم آمد اینجا دنیا به وجود حیوانات معمور بود بلکه جن زیاد بودند در عالم و حیوانات را به کار میداشتند. اذیتها به آنها میکردند بارهای بسیار سنگین بار آنها میکردند. بعد از حیوانات وقتی آدم آمد جنها اینجا تشریف داشتند حیوانات در دنیا بودند همه هم دشمن بودند. آدم آمد و همه را مسخر کرد سد اسکندر را اول آدم کشید. اسکندرِ اول آدم است یکپاره منترها و دعاها داشت که جنها را عقب کرد، یأجوج و مأجوج را پس نشانید. به آن منتر و دعاها حیوانات را از خود دفع کرد. واقعاً به دعاها و ذکرها به طلسمات حیوانات را از خود دفع کرد که اذیت آنها را نبیند. به دعاها و ذکرها بود و الا یک نفر آدم غریب بیاید در دنیا و هیچکس نباشد مگر جنها مگر حیوانات آنها هم با او دشمن، دفع آنها نمیشد مگر به ذکر و دعا. پس بیست و پنج اسم اعظم داشت حضرت آدم که هر اسمی را میخواند به آسانی هر چه تمامتر خیلی کارها درست میشد. مثلاً اسمی میخواند نهر جاری میشد. اسمی میخواند حیوانات دور میشدند. و اینجور اسمهای عظیمه هست همراه نفس انسانی، که نفس خود انسانی اسم اللّه میشود. آنجور اسمها را همه جا به سرعت نمیشود به کار برد. وقتی از غیب باید چیزی را آورد به عالم شهود لابد سیرها و عبادتها و گریهها میخواهد. یک دفعه برای تسهیل کارِ نبی، نشان نبی میدهند که فلان حرف را به فلان حرف بچسبان فلان تأثیر را دارد. مثل اینکه آب تأثیر خود را دارد آتش تأثیر خودش
«* دروس جلد 6 صفحه 307 *»
را دارد. حالا نبی بیاید دعا کند رفع عطش مرا بکن خیلی باید دعا کند که هوا جوری سرد شود افلاک طوری بگردد که این سیراب شود. از برای تسهیل این کار خدا چند اسم اعظم تعلیم آن نبی میکند که تا آن را میخواند آب جاری میشود، میرود رفع عطش خود را میکند.
عرض کردهام در امورات عامه ـــ اگر عاقلی ــ دعا مکن تمنا مکن زمستان تابستان بشود. تو سرمات است بالاپوش به خود بگیر. تو برو علاج کار خود را بکن. تو گرسنهات هست برو دعا کن خدا تو را سیر کند. دیگر حالا گرانی است گرانی باشد بلکه مردم مستحق باشند. تو هم اگر مطلع میشدی به عقاید این مردم خودت میگفتی هنوز کم است. و همچنین میبینی کسادی است بلکه خدا خواسته عذاب کند مردم را و مردم مستحق باشند. تو هم اگر مطلع میشدی میگفتی هنوز کم است، و هنوز خدا خیلی رحیم است که این قدرها هم رحم میکند. اگر به دست تو میدادند کن فیکونش میکردی. از این است که خدا کسی را مطلع نمیکند بر باطنهای مردم. انبیاء را درست مطلع نمیکند بر بواطن مردم به جهت آنکه طاقت نمیآرند. باری پس هوای عالم گرم است دعا نکنید که سرد شود، خدا خواسته گرم باشد دیگر یا رحمت است این گرمی، یا رأیش قرار گرفته عذاب کند مردم را. تو فضولی مکن دعا مکن که خدایا گرما را بردار، دعا هم بکنی مستجاب نمیشود. تو گرمات است جای سردی پیدا کن آب سردی بخور بادی به خودت بزن. و همچنین اگر میبینی هوا زیاد سرد است رفع حاجت خود را بکن. میبینی گرانی است زیاد، بگو خدایا مرا رزق بده، کار نداشته باش عالم ارزانی شود.
پس این در گوش شما باشد که در بلاهای عام هرگز سخت نایستید که دعا کنید خدا رفع کند که مأیوس میشوید. همین که لج کردید و سخت ایستادید که خدایا وبا را مثلاً بردار سخت ایستادی، یکدفعه میبینی پشت سر این یأس میآید. پس من چقدر گریه کنم، چقدر دعا کنم؟ و میگویند خدا مستجاب میکند من که هر
«* دروس جلد 6 صفحه 308 *»
چه دعا کردم استجابت ندیدم. تو راه دعا را گم کردی ندانستی چه دعائی بکنی. عذابها را همه را برای تو نمیخواهند بیارند. رحمتها را همه را برای تو نمیآرند. تو خودت گرسنهای برای خودت علاجی بکن. سرمات است برای خودت علاجی بکن، از آن راهها و از آن بابی که خدا مفتوح کرده داخل شو. آتش را روشن کن برو پیش آتش گرم میشوی. لباس را بپوش برو توی حمام، از این بابها داخل شو گرم میشوی. از همه اینها عاجز شدی دعا کن وسیلهای شود کسی لباسی برایت بیارد آتشت بدهد. باز دعا مکن که هوا گرم شود مگر در بیابانی باشی، دیگر موقعهاش را باید ملتفت بود.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 309 *»
درس بيستوچهارم
(شنبه 23 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 310 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاك جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملكوتية الغيبية فی الملك و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشياته و مراضيه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لها بلباس الجسمانية القائلة لها انا بشر مثلكم يوحی الينا انما الهكم اله واحد فمن كان يرجو منكم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الی آيته الظاهرة فيه بنا فليعمل عملاً صالحاً و ليتخفف ليلحق بنا و لينتزع عن الميل الی الكثرات و الشركاء المتشاكسين و لايشرك بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ما عبد الله فان كنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببكم الله.
بالجمله از طورهایی که عرض شد انشاءاللّه ملتفت شدید که پستای اینجور فصول و اینجور مطالب هیچ پستای مطلق و مقید نیست. و ببینید که تمام آنچه را عرض میکنم همهاش توی همین عبارات است و میبینید هیچ دخلی به مطلق و مقید ندارد. آنچه در روی زمین متعین شده همه به واسطه افلاک متعین شده. و آنچه در روی زمین متعین شده از عالم غیب آمده به طورهایی که عرض کردم. آنچه از عالم جسم است از غیر عالم جسم نمیآرند چیزی را توی عالم جسم بریزند. جسم خودش از تخوم ارضین تا محدب عرش تمامش عالم جسم است. و تمامشان ماده غلیظهای دارند صاحب سمتهای ثلاث و مکان و زمان و جهات هستند. هر ذرهای طول و عرض و عمق دارد، چنانکه خرمنش دارد. از ذرهاش نمیشود اینها را گرفت از
«* دروس جلد 6 صفحه 311 *»
خرمنش هم نمیشود. اینها دیگر انتظاری ندارند خودشان خودشان هستند. اینها دیگر ارسال رسل نمیخواهند. همه از جسم خبر دارند همه حاکی جسمند، پس همه رسول جسمند. یک ذره جسم میگوید جسم صاحب طول است، بیایید مرا ببینید که من صاحب طولم، جسم صاحب عرض است همینطور صاحب عمق است. همینطور آن ذره دیگر هم همین را میگوید پس تمامشان راوی جسمند حاکی جسمند اسماء جسمند صفات جسمند. پس در جسم بودن نسبت به جسم مطلق واسطه نمیخواهند. دیگر یا تعبیر میآری که چون همه همدوشند واسطه نمیخواهند یا بگو اصلش وساطت نمیخواهند. جسم وقتی میخواهد بیاید روی زمین، از عرش نردبان نمیگذارد بیاید پایین. اگر عرش را هم خلق نکرده بودند همینطور که جسم حالا آمده روی زمین آن وقت هم آمده بود. پس جسم قاصدی نمیخواهد. پس جسم آن جوهری است که صاحب سمتهای ثلاث است. در تمام اجسام، خودش هست و از خود آنها بهتر ظاهر است. پس دیگر نمیخواهد طلب کند که رو به من کنید که رو به من بيایید همه رو به او رفتهاند همه او را یافتهاند این ارسالی نمیخواهد بکند، به که بکند؟ به غیر جسم، که جسم نمیتواند رسولش باشد، به جسمی باید ارسال کند. اجسام که تفاضلی بر یکدیگر ندارند، مگر حالا از غیب یکپاره چیزها آمده، تفاضل پیدا کردهاند. جسمانیت جسم، دخلی به عرشیت عرش ندارد دخلی به کرسویت کرسی و فلکیت افلاک و عنصریت عناصر ندارد. حقیقت جسم آن ماده صاحب طول و عرض و عمق است. میخواهد بالا باشد میخواهد پایین، میخواهد در مشرق باشد میخواهد در مغرب. تمام خرمن جسم مفاخرت بر سر سوزن جسمی نمیتواند بکند، اگر بکند این هم میگوید که آنچه داری من هم دارم.
خوب دقت کنید ملتفت باشید انشاءالله تمام خرمن جسم را یک طرف بگذاری سر سوزنش را هم طرفی دیگر اگر او بگوید من فخر دارم بر تو من بزرگم تو کوچک این هم میگوید اگر فخر در دارایی است که من هم فخر دارم که من جزئیت را دارم تو
«* دروس جلد 6 صفحه 312 *»
نداری. اگر در ناداری فخر است من کلیت را ندارم تو جزئیت را نداری. پس هیچ مقام مفاخرت در اینجور کون نیست. پس در بودنِ جسم جسم، جسم صاحب اطراف ثلاث است هیچ ذرهای از ذرات طولِ ذره دیگر را نمیتواند به خود بگیرد. باز عمقِ مسأله میرود تا جبر و تفویض. طول هر ذرهای مال خودش است هر ذرهای طول خودش را دارد عرض خودش را عمق خودش را دارد. ذره دیگر هم چنین است تمامش هم چنین است و هیچ کدام هم اکتساب از یکدیگر نمیتوانند بکنند.
هیچ فاعلی فعل خودش را به غیر نمیتواند واگذارد این تفویض است و محال. و هیچ فاعلی به زور کارش را نمیتواند از دست دیگری جاری کند. حالا دیگر دقت کنید و ملتفت باشید همینجور بیان را ببرید در آن بینهایت که ماسوی ندارد. آن بینهایتی که ماسوی ندارد ارسال به کجا بکند؟ هیچکس نیست چه را حلال کند؟ حلالی نیست حرامی نیست. پس در کون و در وجود در هر عالمی که واردش بشوید امتیازی نیست. در هر عالمی هر که هر چه دارد آن مثلش هم، جفتش را دارد هیچ کس فعلش را به کسی دیگر نمیتواند تفویض کند. و هیچکس نمیتواند فعلش را از دست دیگری جاری کند و جبر کند به او، چرا که هم جبر محال است هم تفویض. پس چیزی که آمده و معین کرده به همانجور تعیناتی که اشاره کردهام، چیزی که آمده و جسم را غرفه غرفه کرده که هر غرفهای خاصیت بخصوصی پیدا کرده «غیوب» است. پس یک کاری کردهاند که عرش عرش شده، نه این است که آن صفحهای که بالا است آن بالا بود اما نمیگشت، بالاش کردند و هکذا افلاک را یک کاری کردهاند که چنین شده. و اینجور نظر را اگر نداشته باشید و در مطلق و مقید بیفتید آخرش دهری شدن و بیمذهب شدن توش افتاده است. چنانکه شدهاند و اکتفاء کردهاند به مطلق و مقیدی و خیال کردهاند یاد گرفتهاند همه چیز را. خیال میکند این را که یاد گرفتیم حالا دیگر هر ادعائی بخواهیم بکنیم میکنیم. پس لیس فی جبتی سوی الجسم سوی الوجود ادعای الوهیت کردند و باک نداشتند. و این مطلب را هم به آن خرهای
«* دروس جلد 6 صفحه 313 *»
دیگر نمیگویند برای اینکه عملهشان باشند بارشان را بکشند. به آنهایی که میخواهند خلیفهشان کنند میگویند. هیچ در جبه من به جز جسم نیست راست است. خوب توی پوست سگ هم به جز جسم نیست چیزی دیگر، پس فخری نیست. در این جبه من سوای عنصر چیزی نیست، در جبه جمیع مکونات سوای عناصر نیست.
این نظر مطلق و مقید خوب است اگر اهلش آن را داشته باشند و سر جای خودش جاری کنند. لکن این را گرفتن، و به این حیلهها ادعای الوهیت کنند که وجود در من هست در عبای من قبای من هم هست، آنچه هست، کوفت هست و خوره هست و عجز و جهل همه هست. اینها نیست دَیدَن انبیاء و اولیاء، هیچ این، راه آنها نبوده. پس آنچه در عالم جسم آمده و مقید کرده اجسام را، آب را جوری کرده که کار خاکی از او نمیآید، هوا را جوری کرده که کار آبی از او نمیآید و همچنین هوا و آتش، اینها را ساختهاند اینها را از غیب آوردهاند. آسمانها را ساختهاند زمین را ساختهاند. و السماء بنیناها باید و انا لموسعون و الارض فرشناها فنعم الماهدون والله آن کسی که گفته این حرفها را نخواسته قورت بزند بلکه همه را درست کرده و ساخته و گذارده. مثل اینکه هر صانعی که هست که صنعتش را میسازد میگذارد. هذا خلق الله فارونی ماذا خلق الذین من دونه پس در عالم جسم، هر چه را مقید ببینی که غرفه حقیقی شده، و محدود به حد معین شده ــ نه مثل غرفه آبی و قبضه خاکی، که اینها متعین به تعین حکمی نشدهاند ــ هر چه مقید شده و غرفه حقیقی شده آن را ساختهاند و از غیب آوردهاند.
پس در تعینات ظاهر، عالم جسم محتاج به ماسوای جسم نیست هیچ کس را نمیخواهد. نمیخواهد بیاید کسی فلان ذره را غیر فلان ذره کند. پس این قبضه غیر آن قبضه است، یا پهلوش است یا زیرش یا بالاش. در این تعینات ظاهری احتیاج به ماسوای جسم ندارد. جسم پیش همهشان هست هیچ استمداد از غیری نباید بکنند و محال است بکنند چرا که غیرشان هم جسم است. و هر ذرهای طول دارد و عرض و
«* دروس جلد 6 صفحه 314 *»
عمق، و طول و عرض و عمق نه به طور جبر میتواند بیاید نه کسی تفویض میکند آن را به آنها. اصلش جسمانیت جسم از غیر عالم جسم نیامده. و اینها جسمانیت را اکتساب از غیری و از غیبی نباید بکنند. لکن صانعی که جسم نیست جسمی را اینجا گذارده و جای دیگر نگذارده. مثالی را در جایی غیر این جسم و در غیب این جسم گذارده. نفسی را در جایی غیر از جای این جسم و جای مثال گذارده عقلی را در جایی غیر جاهای اینها گذارده. پس آن صانع میآید صنعت میکند به یک تدبیری یکپاره اجزاء را حرکت میدهد، میداند در این حرکت چه ثمر است، ثمرش را میخواهد. یکپاره اجسام را تقید میدهد میداند در این تقید چه ثمر است، ثمرش را میخواهد، غرفهشان میکند نه آنجور تقید.
پس زمین را یک کاری میکند که کاری از او بیاید که ماسوای زمین آن کار از او برنیاید، پس این چیز خاصی آورده. در بعضی اجزای جسم کاری کرد که باقی اجزاء کار این از آنها برنمیآید کار زمین را نمیتواند بکند. همچنین کرسی و افلاک و آتش و هوا و آب. پس این غرفه حقیقی شده و قبض حکیم در این فرو رفته. چنانکه بعضی جاها مشایخ فرمودهاند قبض حکیم فرو رفته. قبض ظاهری در اعماق چیزها فرو نمیرود، غرفه ظاهری از آب برداری قبضه در اعماق آب فرو نرفته. به جهت آنکه این غرفه را بخوری هر خاصیتی که این دارد هر اثری که این دارد هر ثمری که این دارد، آن غرفه دیگر هم دارد. به خلاف اینکه قبض حکیم فرو رفته در این خاک. این خاک، کاری میتواند بکند که عرش و کرسی و افلاک و آتش و هوا و آب، این کار از آنها برنمیآید. باز قبض حکیم فرو رفته در آب چنان در اعماق آب فرو رفته که این آب کاری میکند که باقی دیگر نمیتوانند بکنند. همینطور هوا ساخته، باز کار هوا را نه آب میتواند بکند نه خاک نه آتش نه افلاک نه کرسی نه عرش. همینطور آتش ساخته کار آتش را آنهای دیگر نمیتوانند بکنند، افلاکش را همینطور فکر کنید. به همین نظر کواکبش، کاری که قمر میتواند بکند شمس از او نمیآید اگر چه متشخص باشد.
«* دروس جلد 6 صفحه 315 *»
شمس پادشاه و شهنشاه ملک است لکن کار قمری از دستش نمیآید چنانکه کار شمسی هم از قمر نمیآید.
دیگر این حرف را بیارید تا پیش پای خودتان. کار سلطنت از رعیت نمیآید. وزیر هزار دلش ضعف کند برای سلطنت از او نمیآید. کار رعیتی از سلطان نمیآید آن کسی که سلطان میشود نفسی دارد که راضی است سرش را ببرند و زیر بار احدی نرود. پس سلطان وزارت نمیتواند بکند کار سلطان را وزیر نمیتواند بکند. ببرندش بنشانندش سر تخت دائم دلش هول است آخر هم نمیتواند.
خلاصه تعیّن را از غیب میآورند در عالم شهود و برای بعضی چیزها بخصوص خاصیتِ خاصی قرار میدهند، و هر چیزی را باب فیضی قرار میدهند. جمیع اجسام حالا این ابواب فیض غیبند. پس کار غیبی که خاک باید بکند حالا خاک میکند. رفع عطش و انبات نبات از آب برمیآید از هیچکس دیگر برنمیآید چنانکه ترویح و تمویج آب و جابهجا کردن خاک این از دست هوا برمیآید از هیچکس دیگر برنمیآید. غیب، هر یک از اینها را برگزیده برای کار بخصوصی و بابی از ابواب قرار داده و فعل خود را از گریبان اینها بروز داده. و اینها را متعین کرده، هر یک خصوصیتی و قیدی دارند. و قیدِ هر ذرهای پیش خودش است پیش دیگری نیست. به خلاف عالم اول که هر ذرهای در آن عالم هر چه داشت و هر ذرهای هر ادعائی که داشت ذره دیگر هم همان را دارد، و همان ادعا را دارد. اینجا هر ذرهای هر چه دارد مخصوص خودش است ذره دیگر آن را ندارد. حالا عالمی دیگر شده، حالا دیگر میگویند این عالم حرکت بر محور میکند آن عالم حرکت بر قطب میکند. این عالم عالم شرع است که بر پا شده هر چیزی بابی دارد که از غیب گشوده شده. حالا ببینید که نسبت به غیرمتناهی این حرفها گفته نمیشود. مگر از غیب به شهود بگویی، درست میشود. از عالم مطلق به عالم مقید چه بیاید؟ از نفس جسم مطلق چه بیاید؟ اگر حرکت در نفس جسم مطلق هست پس تمام اجسام باید متحرک باشند. سکون اگر در نفس
«* دروس جلد 6 صفحه 316 *»
جسم مطلق است تمام اجسام باید ساکن باشند. چنانکه حرارت در آتش هست هر جا ببری آتش را حرارت همراهش هست. پس خود جسم مطلق اگر متحرک بود، ساکن جسم نبود. اگر ساکن بود، متحرک جسم نبود. پس این حرکت و این سکون واقعاً هیچ یکش مال جسم نیست، مال «غیب» است مال غیر است. کسی ساخته و ساکنش کرده یا متحرکش کرده. روحی در آن گذارده که میگرداندش مثل روحی که در بدن شما است. حیات دائماً میخواهد متحرک باشد. بخواهی کاری کنی که خودش ساکن بماند، نمیشود. تا حرکت نکند، آرام نمیگیرد در مقام خودش.
دیگر در این سرّ اگر فکر کنید خواهید یافت که ابواب حکمت است که از این باب گشوده میشود. از همین باب است که حیوانات میخواهند بازی کنند. بچهها چرا میل دارند بازی کنند؟ از همین باب است. الواط چرا میل دارند بازی کنند و رقاصی کنند؟ اغلب طبایع اینطور است. مردم را در مجلس بازی ببری چرت نمیزنند، خواب هم باشند خواب از سرشان میرود. لکن در مجلس علم که مینشیند چرت میگیردش حظ نمیکند. اما به جاییش ببر که سازی باشد سرنایی باشد خرسی برقصانند گربهای برقصانند، میبینی اگر غرق خواب باشد خواب از سرش میپرد از بس میل دارد.
همه اینها به جهت این است که حیات طبعش طبع حرکت است هی میل دارد که بازی کند. از این جهت حیوانات بازی را بیشتر میل دارند بچهها میل به بازی بیشتر دارند هر کس ضعیفتر است بیشتر میل به بازی میکند. هر کس محکم شد و صعود کرد از عرصه حیوانات، این میل به بازی کمتر میکند. و همچنین بازیها هم در سر جای خود از حکمت حکیم است. نمیشود، بچه اگر بازی نکند ناخوش میشود بزرگ نمیشود از این جهت مسامحه باید کرد و آنها را نباید گرفت. هر چه انسان صعود کرد بازیها از سرش میرود. قبیح میشمارد بازی را پیش نفس خودش خجالت میکشد ببیند خرس میرقصد.
«* دروس جلد 6 صفحه 317 *»
خلاصه ملتفت باشید انشاءاللّه پس آن چیزی که قبض میکند جسم را از غیب باید بیاید و قبض فرو برود در اعماق [جسم] که هر تکه را کاری بر سرش بیارند که تکه دیگر نتواند کار آن تکه را بکند، برای اینکه ابواب متعدده باشند که کارها بکنند. پس هر چه در روی زمین یافت شد از غیب آمده در این عالم، حالا دیگر اینها واسطه میخواهند عالم اول واسطه ضرور نداشت حالا جمادی میخواهی بسازی یا باید برودتی بیاریم که این را منجمد کند، یا باید گرمی بیاریم مذابش کند. پس حالا دیگر لامحاله دو ید فاعل در این عالم ضرور است ید حرارت و ید برودت. و تا این حرّ و برد را توارد ندهی بر جسمی مخض نمیشود این جسم. پس هر وقت باردش میکنند این جسم رو به پایین میآید خود را جمع میکند. هر وقت گرمش میکنند رو به بالا میرود و منتشر میشود و از هم باز میشود. مثل خیکی که میزنند، دائم این خیک را مخض میکنند برای اینکه یکپاره چیزها تهنشین کند یکپاره چیزها رو بیفتد.
خلاصه ببینید که دائم اجزای این جسم را مخض میکنند و به همین مخض این آب که اینجا است پیدا شد، این خاک که حالا هست پیدا شد. حالا که آب پیدا شده دیگر این آب خودش ماهی از آن تولد نمیکند، این آب خودش یخ نمیکند، واسطه میخواهد. پس بود یک وقتی که بیاغراق آب نبود خاک نبود هوا نبود آتش نبود آسمان نبود زمین نبود. و حال آنکه آنجور بیانات را هم فراموش نکردهاید که عرض کردهام کومه جسم نبوده وقتی که نباشد، و محال است بعد از این فانی شود. نمیشود فانیش کرد نمیشود، این کومه را وقتی خیالش کنی که نبود و تازه پیدا شد، یا خیال کنی وقتی بیاید که فانیش کنند. بله سماء را خراب میکنند یوم نطوی السماء کطیّ السجلّ للکتب آفتاب را ستارهها را خراب میکنند اذا الشمس کوّرت اذا النجوم انکدرت اینها روز اول هم نبود آخر هم فانی میشود. لکن کومه جسم نبود نداشته و نخواهد داشت. نمیشود فانیش کرد عملهجات هم نمیتوانند فانیش کنند خدا هم نمیکند. پس خود کومه جسم حیاتی براش نیست لکن یک وقتی بوده که هنوز نه آبی
«* دروس جلد 6 صفحه 318 *»
بوده نه خاکی. و در اخبار اشارات به اینجور مطالب زیاد است که مدتها بود که عرش بر روی آب بود. مدتها بود عرش هم نبود. در کتب سلف هم همین طورها هست که مدتها بود چیزی نمیرویید مدتها بود بارانی نمیبارید. یعنی ابری نبود یعنی بارانی نبود آبی نبود. آبی ساختند هوائی ساختند حرارتی بر این آب مسلط کردند. این آب بخار کرد بالا رفت برودتی به او رسید یخ کرد بسته شد ابر شد باز حرارت به این رسید آب در آن پیدا شد از خلل و فرج آن بنا کرد باران باریدن.
پس تمام اینجور چیزها را ملتفت باشید که هیچ دخلی به عالم مطلق و مقید ندارد. نه خیال کنی جسم خودش حرکتی داشته لکن حرکتش توی افلاک است، و سکونی داشته و سکونش توی زمین است. فکر کن انشاءالله این دو اگر دو جسمند پهلوی هم گذاشته شده پس مقیدند. جسم مطلق حرکت توش باشد اجسام همه میجنبند، سکون توش باشد اجسام همه ساکنند. مثل اینکه آب که حرارت ندارد هر جاش ببری کار آتش نمیکند کار آبی میکند. آتشی که برودت ندارد هر جاش ببری کار آبی نمیکند کار آتشی میکند و حرارت همراهش است. حالا آن جسمی که یکپارچه است و قابل است جاییش را گرم کنند یا جاییش را سرد کنند، گرم است یا سرد؟ نه گرم است نه سرد. جسم قابل است، خودش نه متحرک است نه ساکن نه نورانی است نه ظلمانی، اینها تمامش از عالم غیب آمده. پس عالم غیر است عالم غیب است نهایت غیوب متعدد دارید.
فکر کنید ان شاءالله بلی غیبی هست وقتی میآید جسم گرم میشود این گرمی بنا نیست عقل داشته باشد شعور داشته باشد. غیبی هست وقتی میآید جذب هم میکند دفع هم میکند امساک هم میکند هضم هم میکند. دیگر نباتات بنا نیست ببینند بشنوند لامسه داشته باشند ذائقه داشته باشند. و همچنین باز غیبی دیگر است پشت سر نبات میآید نمیتواند هم پیش از نبات پا بگذارد به این دنیا. و دیگر این سرّش به دستتان باشد، اگر هیچ حرّی بردی نیاید در این دنیا جذب و دفع و
«* دروس جلد 6 صفحه 319 *»
امساک نمیتواند پا بگذارد در اینجا، به جهتی که جاذبه لامحاله حرارت میخواهد دافعه لامحاله رطوبت میخواهد، ماسکه یبوست میخواهد. تا یبوست پا نگذارد پیش، ماسکه به هم نمیرسد. تا رطوبت پا پیش نگذارد دافعه پا نمیگذارد در اینجا. تا آب نیاید دافعه پیدا نمیشود. و هکذا هاضمه گرمی و تری میخواهد باید هم گرم باشد و هم تر. گرمِ صرف باشد مکلسش میکند طبخ به عمل نمیآید. طباخ باید هم آب داشته باشد هم گرمی. پس تا هوا نباشد هاضمه نیست. پس باید پیشتر گرمی باشد پیشتر سردی باشد، پیشتر رطوبت باشد پیشتر یبوست باشد. به شرطی که بدانید آنها همه از غیب آمده دخلی به عالم جسم ندارند، یک وقتی بود حرارتی نبود.
پس ملتفت باشید غیوب عدیده هست، و به تدریج واجب است پا بگذارد در اینجا. پس اول چیزی که میآید حرارت و رطوبت و برودت و یبوست میآید. باز اینها را مخض میکند ید فاعل، هر یک را به هم میزند مخض میکند سنگینهاش تهنشین میشود سبکهاش بالا میآید. خورده خورده یکپاره رطوبتهاش کم میشود جمادات پیدا میشوند. جمادات بعضی چیزهاش مثل آجر است بعضی مثل سنگ است. باز فاعل تصرف میکند در این. اگر مخض بیشتر است ماده بیشتر است رطوبت زیادتر است و خشک نمیشود، مخض میکند جاذبه پیدا میشود دافعه پیدا میشود ماسکه پیدا میشود هاضمه پیدا میشود نبات پیدا میشود.
جمادات که میبینید جمادات شدهاند. جماد مثل این است که کاسه آبی را تو برداشته باشی منفصل کرده باشی از روی زمین، آن وقت این آب را علاج کنی تا منجمد شود. وقتی جماد شد دیگر ریشهاش توی زمین نیست که هی مدد به ایشان برسد هی گرما و سرما توی سرشان بخورد، و مدد نرسیده خشکیدهاند. اگر اتفاق در فضوهای بخاری پیدا شد و حرّی و بردی بر او وارد آمد، هر چه بخواهد بخشکد آبی به او میرسد هر چه بخواهد از هم باز شود یبوستی به او میرسد. هی از زیر مدد میشود
«* دروس جلد 6 صفحه 320 *»
هی از رو جذب میشود، به این طورها نبات پیدا میشود. جاذبه و دافعه و ماسکه و هاضمه پیدا میکند.
باز این تا نیاید حیات در آن در نمیگیرد، جماد را هرگز حیّ نمیکند. حتی شتر را که از سنگ بیرون میآرند عصا را که اژدها میکنند، اول رطوبتی به آن میدهند که آن رطوبت بخار کند و نباتیت پیدا کند، آن وقت حیات به آن تعلق میگیرد. پس جماد اول پیدا میشود پشت سر جماد نبات پیدا میشود. دیگر حیات بخواهد بیاید در این دنیا نمیتواند مگر جمادی پیدا شود بعد نباتی پیدا شود آن وقت حیات به آن تعلق گیرد. خیال بخواهد بیاید در این دنیا نمیتواند، تا جمادی پیدا شود بعد نباتی پیدا شود بعد حیاتی به آن تعلق بگیرد آن وقت خیالی بیاید اینجا. و اگر این نباشد این را از زیر پاش بکشی میرود به عالم خودش. نمیتواند اینجا بایستد اینجاها منزلش نیست.
به همینجور نفس انسانی نمیتواند در این دنیا پا بگذارد آدم نمیتواند در این دنیا بیاید، تا بدنی براش بسازند جمادی و آن بدن مدتها افتاده بود، تا روح نباتی به آن تعلق گرفت. و مدتها گیاه بود و مثل سایر گیاهها بزرگ میشد باز زنده نبود. مثل بچهها که مدتها میگذرد و شعور ندارند، بدن آدم هم مدتها بزرگ میشد و حیات نداشت، بعد از مدتها حیات به آن تعلق گرفت. و همچنین مدتها میگذرد آنوقت خیال میآید، آن وقت پشت سرش انسان پایین میآید. انسان نمیتواند پا در این دنیا بگذارد مگر اینکه سوار حیوانی شود بیاید در این مرغزار، بیاید روی زمین. به همینجور تا انسان نیاید نبی نمیشود بیاید. پس آدم اگر آدم نشده بود پیغمبر نمیشد، حیوان را خدا نبی نمیکند. اول انسانیت میآید بعد نبوت، آدم که آدم شد آن وقت نبی شد. باز تا نبی نیاید توی این دنیا نمیشود ائمه بیایند. از این جهت پیش افتادند، انبیاء پیشجنگ بودند عمله و اکره بودند؛ از این جهت پیش آمدند. پس عقل نمیتواند بیاید در دنیا مگر روح بیاید. روح اول باید باشد بعد عقل بیاید بر روی
«* دروس جلد 6 صفحه 321 *»
روح بنشیند. دیگر پیغمبر بر روی براق سوار شد بر روی رفرف سوار شد اشاره به این معنیهاست. باز تا ائمه نیایند در این دنیا آن مقام خاتمیت نمیآید در دنیا. اگر چه پیغمبر آخرالزمان9 پیش از ائمه طاهرین سلام الله علیهم رسالت کرد لکن مقام خودش آن بود که تا امیرالمؤمنین نیاید ظاهر نشود. چنانکه در ظاهر هم تا امیرالمؤمنین نیامد نتوانست کار خود را بکند.
دیگر ملتفت باشید که خدا در ضمن آیات خیلی چیزها فرمایش کرده لکن مردم برنمیخورند. ببینید میفرماید ان لم تفعل فما بلّغت رسالته میخواهد بفرماید که آن رسالتی که تو آمدهای بکنی این است که این را نصب کنی به خلافت. اگر این را نصب نکنی رسالت نکردهای. آن رسالت پیشتری را که کردهای، تو برای همانها تنها نیامدهای، عمده این است. پس رسالت خودش بعد از ائمه باید پیدا شود، چنانکه در رجعت بعد پیدا میشود، ولی تا نیاید آن نبی که خاتم است از علم خودش نمیتواند درست بروز بدهد. آن امری که دارد امری است که تا خاتم نیاید بروز نمیدهد. اگر خاتم نیاید در دنیا آن توحید صرف خالص نیست. پیش، هوایی است خدا گرفتهاند، خدا نیست نهایتش مجزی باشد، باشد به جهتی که فهم ندارند تکلیف ما لایطاق نمیکند. مبدأ، حکیم است رؤف است رحیم است لکن اگر پیغمبر نیامده بود، آن توحید صرف خالص نیامده بود و آن را پیغمبر آورد در دنیا. این است که ختم کنیم به این دعا میفرمایند اللهم عرّفنی نفسک فانک ان لمتعرّفنی نفسک لماعرف رسولک اللهم عرفنی رسولک فانک ان لمتعرّفنی رسولک لماعرف حجتک اللهم عرّفنی حجتک فانک ان لمتعرفنی حجتک، پس دیگر هیچ ندارم، ضللت عن دینی.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 322 *»
روز یکشنبه 24 شهر ذیحجه 1297 برای درس که بیرون تشریف آوردند، وقتی که نشستند، رو کردند به جناب آقا میرزا ابوتراب آن وقت فرمودند:
دیشب امیرالمؤمنین را خواب میدیدم و در خانه ما تشریف داشتند و خانه خودشان بود. همچو مخفف، شال کمرشان نبود عمامه سرشان نبود ایستاده بودند رو به قبله و دعا میکردند. دستهاشان را همچو گرفته بودند مثل وقت قنوت و دعا میکردند با تضرع و گریه میکردند. من با خود گفتم همینطور که حضرت ایستادهاند من هم میروم پشت سر ایشان میایستم و من هم دعا میکنم. بعد فکر کردم با خود گفتم نماز که نمیکنند که بروم اقتدا کنم چرا فضولی کنم؟ نرفتم. رختخواب بچهها هم هنوز افتاده بود گویا زیر رختخواب چیزی جنبید. حضرت به اشاره فرمودند ببین چه چیز است من یک قدری تجسس کردم عرض کردم این جاها ماری چیزی نیست. آن وقت به لفظ مبارک فرمودند اینجاها مار هست سه چهار تا مار آنجا هست. من با خود میگفتم چون حضرت امیر میفرمایند لامحاله هست. و دیدم حضرت قد بلندی داشتند چشمهای درشتی داشتند. در دعا خیلی تضرع میکردند گریه و زاری میکردند و من تا دیشب اینطور حضرت امیر را خواب ندیده بودم که تکلم کنند دیشب اینطور دیدم.
«* دروس جلد 6 صفحه 323 *»
درس بيستوپنجـم
(يکشنبه 24 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 324 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاك جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملكوتية الغيبية فی الملك و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشياته و مراضيه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لها بلباس الجسمانية القائلة لها انا بشر مثلكم يوحی الينا انما الهكم اله واحد فمن كان يرجو منكم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الی آيته الظاهرة فيه بنا فليعمل عملاً صالحاً و ليتخفف ليلحق بنا و لينتزع عن الميل الی الكثرات و الشركاء المتشاكسين و لايشرك بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ما عبد الله فان كنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببكم الله.
چون انسانِ عاقل نظر میکند به عالم میبیند موادی چند هستند و این مواد قابلند از برای اینکه کسی از خارج، اینها را حرکت بدهد پس یک مقام فعلیتی است که مشاهد و محسوس است و یک مقام مادیتی است مشاهد و محسوس. پس مواد خودشان هر مادهای هر جوهری قابل است. و تمام کومهها همینطور است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت پس ببینید ماده جسمانیه قابل است از برای حرکت و سکون. حرکت بکند بر جسمانیت آن چیزی نمیافزاید، ساکن شود از جسمانیت او چیزی نمیکاهد یا زیاد نمیشود. جسم جسم است انتظاری برای جسمانیت خود ندارد، اگر حرکت کرد حرکت از غیر عالم جسم آمده به این چسبیده. اگر ساکن شد سکون از غیر عالم جسم آمده به این چسبیده. در هر عالمی این قاعده را داشته باشید و این یکی از
«* دروس جلد 6 صفحه 325 *»
ابواب بزرگ حکمت است هیچ جا هم مخصص نیست.
پس مواد همیشه قوابلند و هر چه از عالم خودشان نیست، چیزهایی است که در بعضی جاها هست در بعضی جاها نیست. و به همین پستا اگر بگیرید و از پیاش بروید به آن توحیدی که انبیاء از آنجا آمدهاند میرسید و روح پیدا میکند دین و مذهبتان.
قاعدهای آقای مرحوم میفرمایند خوب قاعدهای است. میفرمایند هیچ بار زور مزنید که چیزی را یقین کنید. جمیع علم و جهل و شک و ظن و وهم تمام اینها اضطراری است. هیچ به اختیار شخص نیست که اگر بخواهد عالم باشد، باشد. اگر عالم است عالم است نمیتواند جاهل باشد. مثل اینکه چشمتان باز است میبینید روز است بخواهد شب ببیند نمیشود. اینجور امور قهراً وارد بر انسان میشود «قهراً» معنیش این است که اگر چشم صحیح باشد و خدا چنین چشمی خلق کرده باشد ــ و این کار تو نیست کار خدا است ــ بعد هوای روشنی باشد تو هم چشمت باز باشد دیگر نخواهم ببینم نمیشود، حتماً میبینی این به اختیار کسی نیست، مگر روت را برگردانی چشمت را هم بگذاری. همینجور گوش اگر صحیح باشد به طوری که خدا خلقش کرده باشد ــ و کسی دیگر هم نمیتواند خلق کند ــ صدا هم در هوا باشد گوش هم باز باشد لامحاله میشنود. دیگر صدا در هوا هست من نمیخواهم بشنوم نمیتوانی نشنوی. میخواهی نشنوی پنبه در گوشت بگذار.
به همین پستا علم اسبابی دارد یقین اسبابی دارد. همین که اسبابش بیان شد اگر علم باید حاصل شود برای انسان میشود. یقین باید حاصل شود میشود. حالا از راه توحیدی که انبیاء به آن دعوت کردهاند بخواهید وارد شوید، قهراً انسان یقین میکند که راهش این است، و قاعدهای است کلیه که هیچ جا مخصص نیست. هر مادهای خودش برای خودش موجود است و بالفعل. پس این ماده هر چه را که ندارد از خودش نیست که فاقد است. پس ماده جسمانی را میبینی گاهی متحرک نیست پس حرکت هیچ جاش نیست. گاهی میبینی ساکن است گاهی ساکن نیست،
«* دروس جلد 6 صفحه 326 *»
بدان سکون هیچ جاش نیست. خیلی از مردم خیال میکنند جسم را اگر ول کنی ساکن میماند. بسا سکون خود را، و متغیر نبودن خدا را هم همینطور خیال کنند. شما انشاءاللّه ملتفت باشید. سکون، فعل است. حرکت، فعل است. اینها اگر از ذات ماده باشد ذات ماده اگر متحرک باشد هرگز ساکن نمیتواند بشود. اگر ساکن باشد هرگز متحرک نمیتواند بشود. پس هیچ کار نمیتوان، مگر نه حرکت مال ماده باشد نه سکون و سعی کنید این کلیه در ذهنتان بنشیند و ضبط کنید.
پس ماده، آنچه را که باید در ماده بودن داشته باشد دارد. خودش در انتظار وجود خودش نیست که احداثش کنند. آن هست، احداث شده. پس ماده جسمانی طولش موجود است عرضش موجود است عمقش موجود است وزنش مکانش زمانش همه چیزش روش است و هیچ انتظاری ندارد، در وجود خود تام است کامل است. پس این ماده اگر متحرک شد و پیشتر متحرک نبود پس معلوم است یک کسی دیگر این را حرکت داده. و اگر ساکن شد باز مثل مردم دیگر مباشید که خیال میکنند خودش ساکن شده، خیر کسی دیگر آن را حرکت داده، کسی دیگر آن را ساکن کرده. ظاهراً انسان که نگاه میکند میبیند سنگ ساکن است. لکن شما بدانید که لامحاله یک کسی او را میجنباند یک کسی او را ساکن میکند. سکونش هم همینطور است سکونش هم از عالم جسمانیت نیامده. باز بسا سنگ حالا سکون هم ذاتیش شده. البته جسمانیتی که برودت به او رسید و رطوباتِ اجوافش یخ کرد به این جهت زور میزند پایین برود، زیر پاش سد است میماند. بله سنگ چنین شده، باز از آن قاعده تخلف نمیکند. حالا طبع سنگ چنین شده که تا نجنبانیش نمیجنبد، و سکون ذاتی او شده، معلوم است حالا ساکنی ساختهاند. شما به آن ماده مبهمه جسمانیه نظر کنید، آن هیچ نه حرکت دارد نه سکون. آن کومه جسم، اگر احدی از عالم غیب نمیآمد تصرف در آن نمیکرد نه میجنبید نه ساکن بود. و تعقل این مشکل است مگر در مقدماتش فکر کنید تا یقین بیابید. پس چیزی که در خود ماده نیست و یک دفعه
«* دروس جلد 6 صفحه 327 *»
میبینی در آن پیدا شد پس معلوم است از خارج آمده به آن رسیده. پس حرکت از خارج جسم آمده و بر جسمانیت جسم نیفزوده و لو بر قیمت جسم افزوده باشد آن دخلی ندارد. باز سکون اگر تعلق گرفت بر جسمانیت جسم چیزی نیفزوده. از کجا بیارند؟ عالم جسم که همین جا است ماورای جسم هم که جسمی نیست از کجا بیارند؟
ان شاء اللّه فکر کنید که بعضی چیزهایی که در ظاهر ترائی میکند راهش را محکم به دست بیارید تا هیچ محل اشتباه براتان نباشد. بسا طولهای عارضی که کم و زیاد میشود گول بزند. شما ملتفت باشید وقتی چیزی را از پهنا کوبیدی پهناش کم میشود، از طرف دیگر کوبیدی دراز میشود، از این راه میکوبی عمقش کم میشود. مثل اینکه مشتی گندم را برداری دانههاش را از این سمت برداری آن سمت بچینی دراز میشود. از آن سمت برداری این سمت بچینی پهن میشود. حالا که دراز شد یا پهن شد چیزی به این نیفزوده، پس کومه گندم، کومه خاک مثل هم است. این طولها و عرضها و عمقهای ظاهری که کم و زیاد میشود در واقع کم و زیاد نیست. شما مشت گندمی دارید به عدد بخصوصی، به هر شکلیش بچینی عددش زیاد و کم نمیشود. از راهی میچینی اسمش میشود پهن از راهی دیگر میچینی اسمش میشود نازک، از راهی دیگر اسمش میشود عمیق. آهن را از هر طرفی بکوبی از طرفی دیگر پهن میشود یا دراز میشود.
شما انشاءاللّه ملتفت باشید مطلب اصل را از دست ندهید. تمام کومهها حالتشان این است که هر چه را دارا هستند همیشه دارند و از عالم خودشان چیزی باقی ندارند به هیچ وجه، و از هر عالمی که چیزی بیاید به ذاتیت آن چیز نیفزوده. و اگر کسی طالب فهم ترکیب این دو عالم باشد فهمش بیشتر باشد این نقلی ندارد، آن حرف اول را اگر فراموش نکردهای آسان است. پس تمام کومهها جواهرند و این جواهر هیچ فعلی ندارند هیچ حولی هیچ قوهای از خود ندارند. و یک صانعی هست که گاهی متحرک میکند هر جا را که خواسته گاهی ساکن میکند هر جا را که خواسته. و
«* دروس جلد 6 صفحه 328 *»
من حرکت و سکون را برای آسانی عرض میکنم، یک جاییش را شور میکند شوری از عالم جسم نیست، یک جاییش را شیرین. تمام طعوم از غیب آمده از غیر عالم جسم آمده در عالم جسم، چون از خود عالم جسم نیست. اگر بود همه جای جسم بود. طول از عالم خود جسم است همه جا هست همچنین عرض و عمق و مکان و زمان. حالا هر چه از عالم جسم است این حکمش است. پس طعوم از عالم جسم نیست از این جهت بعضی چیزها شورند بعضی تلخ بعضی شیرین. بوها از عالم جسم نیست از این جهت هر بویی همه جا نیست. بو اگر از عالم خود جسم بود همه جا باید بو باشد. اما یک جا هست یک جا نیست، پس معلوم است مال عالم جسم نیست. و هکذا در جمیع عوالم یک مادیتی هست و یکپاره چیزها، که بعضی چیزها به جایی چسبیدهاند حکمی پیدا کردهاند و بعضی چیزها به جایی دیگر چسبیدهاند حکمی دیگر پیدا کردهاند. جمیع تعددات از اینجور چیزها پیدا شدهاند.
وقتی از غیب آمد چیزی و ترکیب شد با شهاده، غیب آمده و شهاده را متعین کرده، و اینجور تعین است محل نظر حکیم. وقتی حرارت از غیب آمد، در جسمی فرو رفت شد مانند روحی که در بدنی فرو رفته. و این روح و این بدن اسمش شد آتش مثلاً، نه این اسمش آتش است نه آن، با هم که جمع شدند اسمش شد آتش. رطوبتی و برودتی از غیب آمدند روح شدند در بدنِ جسمی، در جسمانیت جسم فرو رفتند اسمش شد آب. اگر اینجور فکر کنید آن غرفههای ظاهری چشمتان را نمیگیرد. پس اگر حرارت و برودت و حرکت و سکون و امثال اینها را داخل این کومه نمیکردند این کومه متعین نبود، اگر چه هر جزئیش غیر جزئی دیگر بود. هر چه این سحاله نقره اثر دارد آن سحاله هم دارد، پس تعین ندارد. یک کاسه آبی برداری از حوضی و کاسه آبی از حوضی دیگر، هر خاصیتی این دارد آن هم دارد. به خلاف خود آب و خاک که این اثری دیگر دارد آن اثری دیگر. اینها غرفه شده قبض حکیم فرو رفته در اعماق جسم و اینها متعین شده، حالا حکیم به شماره در میآرد که خاک یکی آب یکی.
«* دروس جلد 6 صفحه 329 *»
پس به همین نظر حالت تمام کومهها به دستتان میآید، از روی شعور بدون تقلید. بیآنکه زور بزنی یقین پیدا کنی، اگر شعور به کار بردی یقین خودش میآید. اسبابش را جمع کن، اگر نداری تحصیل اسباب بکن کار خودش درست میشود. پس تمام جواهر از عقل تا جسم تمام این کومهها قوابلند و تمام اینها جواهرند. و چیزی اگر از غیر عالم خودشان داخل نشود به هیچ وجه من الوجوه اینها متعینات نیستند. نمیگویم اینها روی هم نریختهاند بالای هم نبودند. خیر، اینطور بود اما متعین نبود.
بود وقتی که هیچ این آب و این خاک و این آسمان و این زمین و این کواکب هیچ نبود. اگر از این راه فکر کنی یقین میکنی که نبوده، اگر از این راه فکر نکنی نمیدانی. پس از همین راه بیابید انشاءاللّه که اگر در کومه جسم فاعل خارجی تصرف نکرده بود ــ دیگر فاعل هر که میخواهد باشد ــ کسی تصرف نکرده بود نه گرم بود نه سرد، نه شیرین بود نه تلخ، نه تاریک بود نه روشن، چطور بود؟ قابل بود برای اینکه تاریک شود روشن شود، شیرین شود تلخ شود گرم شود سرد شود.
اینی که حالا هست گولت نزند این را ساختهاندش. بعضی را شاید ساکن ساخته باشندش حرکت برای او بالعرض باشد. بعضی را شاید متحرک ساخته باشند سکون بالعرض عارض او باشد. افلاک مخلی بالطبع باشند خودشان میجنبند. بخواهی نگاه داری کسی دیگر میخواهد که نگاهش دارد. پس تمام کومهها بر نسق واحد است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت اگر فاعلی در آن تصرف نمیکرد متعینات هیچ یافت نمیشدند. پس آب نبود خاک نبود هوا نبود آتش نبود افلاک نبود بسائط نبودند موالید نبودند.
دیگر خوب انشاءاللّه فکر کنید با دقت هیچ مسامحه نکنید. پس دلیل اینکه هست یک کسی که در خارج عالم جسم است اینکه زمین غیر از آب است. آب غیر از هوا است هوا غیر از آتش است عناصر غیر از افلاکند. اگر او نبود زمین مثل آب بود. آب مثل زمین بود هوا مثل اینها بود اینها مثل هوا و هکذا.
«* دروس جلد 6 صفحه 330 *»
یک کمّی است از غیب آمده، کمّ غیبی. و یک کمّی است از عالم شهاده و خود جسم است. (کسی عرض کرد کمّ اینها هم از غیب آمده؟ فرمودند) آن کمّی که از خود جسم است مال خود جسم است. این قبضه جسم خواه بالا رود خواه پایین آن قدری که از جسم هست هیچ از جسم کم نشده. درازش کنی پهنش کنی آن کمیت هست. سمت همراه جسم است اصل آن کمیت خودش هیچ زیاد نمیشود جسم هیچ زیاد نمیشود. از اولی که خلق شده تا آن انتهاش را هم هر جور میخواهی خیال کنی به قدر سر سوزنی دیگر معقول نیست بر این جسم بیفزاید. به جهتی که عالم جسم همین است و بس. از کجا بیارند؟ یک خشخاش روش بگذارند نمیشود. نیست که روش بگذارند. کم هم نمیشود، خوردهایش را هم نمیشود از آن گرفت. جسم را هر جا ببرید کم نمیشود. هر کاری بر سرش بیاری زیاد نمیشود. پس عالم جسم از آن روز اولی که ساخته شده نه یک سر سوزنی زیاد شده نه یک سر سوزنی کم میشود. این هم به دستت باشد.
و یکی از کلیات حکمت اینکه حکم تمام جواهر این است تمام عوالم کومهها را خدا همینطور آفریده. از آن وقتی که آنها را آفریده دیگر ذرهای بر آنها نمیافزاید، و کم و زیاد نمیشود. عقل را هر کار کنی نمیشود برداشت از آن جسم ساخت. جسم را هر کار کنی نمیشود از آن چیزی برداشت و عقل ساخت. جسمانیت جسم همینی است که میبینی و این جسم محدبش محدب عرش است مقعرش تخوم ارضین همهاش آتش باشد همین است که هست بعضیش آتش باشد بعضیش آب همین است که هست. بر این هیچ نمیشود افزود از این هیچ نمیشود کاست. پس این عالم دوام است و بقاء هر چه هم که همچنین است دوام و بقاء دارد. پس بر کومه نمیشود هیچ افزود و محال است افزودن.
از این که گذشتی کیفیات است. نفسِ کیفیات را نفس حرارت را مثلاً هر طوری بکنی جسم نمیشود. چنان که جسم را هر کاریش کنی حرارت نمیشود. جسم، مثال
«* دروس جلد 6 صفحه 331 *»
نمیشود. رنگ میآید روی جسم مینشیند اما جسم نمیشود. چنان که جسم را هر کار بکنی رنگ نمیشود. اما لون به جسم تعلق میگیرد. هر کار بکنی کیفیت، جوهر نمیشود. جوهر را هر کار بکنی کیفیت نمیشود. جسم را هر کارش کنی صدا نمیشود. صدا را هر کار کنی جسم نمیشود. صدا از عالمی دیگر است مزاحمت ندارد با جسم. همچنین حرارتش برودتش یبوستش حرکتش سکونش تمامش از یک باب است. حالا وقتی اینطور شد ملتفت باشید در چنین عالمی اگر از غیری تصرف در آن نشده بود هیچ تعین نبود، اگر چه کومه روی هم ریخته بود. این کومه روی هم ریخته معلوم است طولِ خودش و عرضِ خودش و عمقِ خودش را دارد. نهایت از هر راه تکهای از آن را برداری از طرفی دیگر زیاد میشود، از طرفی دیگر کم میشود. این جواهر در عوالم خود موجود بودند و دلیل اینکه از خارج کسی تصرف کرده اینکه جزئی از آن چیزی دارد که غیرش آن چیز را ندارد.
پس دلیل اینکه از غیب جسم، از غیر جسم، داخل جسم چیزی شده و جسم خودش نه آتش است نه آب، نه خاک است نه هوا، نه متحرک است نه ساکن اینکه حالا متحرکی هست غیر از ساکن، ساکنی هست غیر از متحرک. این دلیل این است که در خارج کسی هست که اینها متعددند. دلیل اینکه خدایی هست اينکه خلق هستند. این راه و اگر از این راه نیایی انسان دهری میشود.
انشاءاللّه فکر کنید فراموش نکنید من چقدر سعی باید بکنم تو فراموش نکنی؟ باز تو چرت میزنی و اینهایی که عرض میکنم همهاش هم داخل بدیهیات است. اسبابش را شرح کنی یقین خودش میآید. حالا میبینی تکه چوبی خودش نمیرود بالا خودش نمیآید پایین. پس میبرندش بالا اگر میرود بالا. میآرندش پایین اگر میآید پایین. حکماء مثلی فرمایش میکردند و گوش شنوا کم بود. میفرمودند اگر تو عاقل باشی و بدانی عصا خودش بالا نمیرود و توی سر کسی بخورد و ببینی بلند شد و توی سر کسی خورد، اگر چه عصا شعور ندارد از روی شعور
«* دروس جلد 6 صفحه 332 *»
بالا نمیرود، اما کارش کار شعوری است. میبینی عصا را به کسی میزنند به کسی دیگر نمیزنند، تو یقین میکنی که کسی دیگر این را میزند. میخواهی جن اسمش بگذار میخواهی ملک اسم بگذار میخواهی انسانی اسمش بگذار، لامحاله یک کسی این را بلند کرده و زده.
انشاءاللّه فکر کنید دقت کنید ملتفت باشید که دلیل تقریر و تسدید همین جورها به دست میآید. حالا میبینی آسمان میگردد بدان خدا خواسته فاعل خواسته. آن کسی که خارج است خواسته. وقتی کومهها را روی هم ریختی، وقتی شما با شعور و ادراک بدون تقلید بیابید که ماده خودش برای خودش در ماده بودنش کمی ندارد، هیچ ناقص نیست. و جسم در حیثیت جسمی هم نمیشود بر آن افزود. واللّه عالم نباتات همینجور است، عالم نبات هم خودش برای خودش هیچ کمی ندارد. حیوانات همینطور. در هر عالمی آن مبهم را نگاه کنید. به مبهمِ عالم نفوس نگاه کنید به مبهم عالم عقول نگاه کنید، میبینی عقلی تعلق میگیرد به جایی دلیل این است که از خارج کسی برداشت آن را و به جایی چسباند. میبینی عصایی میرود بالا و پایین میآید، میبینی شبی میشود و روزی، پس روز که شد بگو یقین دارم خدا خواسته روز باشد، جبرئیل ظاهری هم نازل نشده. غافل مباشید از این قاعده. خیلی خیال میکنند اینها حرفهای پستايی است و خدا میداند هیچ دخلی به آن حرفها ندارد. هر کس به دست آورد، آن وقت میفهمد راه این را که جبرئیل که برای پیغمبران میآمد یقین داشتند جن و شیطان نیست جبرئیل است.
چنانکه در اخبار هم هست که سؤال کردند عرض کردند جبرئیل که نازل میشود پیغمبر چطور میفهمد این ملک است و از جانب خدا است و شیطان نیست؟ در جواب میفرمایند: سکون و آرامی در قلب خود مییابد یقین میکند. یک کسی میآید در قلب نبی در گوش نبی، یا خیر دحیه کلبی است میآید با او حرف میزنند. میگوید من از جانب خدا آمدهام خدا گفته بگو به مردم نماز کنند. حالا
«* دروس جلد 6 صفحه 333 *»
میپرسند که این نبی چه میداند شیطان است یا ملک؟ این قاعده را که عرض میکنم راه این است که نبی میداند جبرئیل است آمده و شیطان و جن نیست و میداند از جانب صانع ملک آمده نه از پیش خود. راه تسدید وقتی به دست آمد تسدید انبیاء را هم میفهمید چه جور بوده. و اگر دلیل تسدید را نفهمی، وقتی بشنوی جبرئیل آمد خبر آورد، اولاً احتمال میدهی اینها همه افترا است بر جبرئیل، جبرئیلی نیامده. بعد فرض میکنیم شاید راست بوده، این شاید جنی است یا شیطانی است اسم خود را جبرئیل گذارده. یا جبرئیل است پیش خود فضولی کرده. مثل اینکه خیلی از سنیها و علی اللّهیها میگویند خدا به باد امر کرد {……………}.
این باب را که عرض میکنم اگر درست گرفتی و یافتی تمام اخبار و آیات را میتوانی سر جاش بگذاری. راه اینکه نبی یقین دارد جبرئیل است میکائیل نیست از همین باب به دست میآید. پس اگر چه صورت دحیه کلبی است، میداند جبرئیل است و غیر جبرئیل نیست. تمام راهش اینکه محرکی نیست در ملک مگر خدا وحده لاشریک له. این مواد نمیتوانند چیزی را ساکن کنند، میبینی روز شد بدان خدا خواسته در وجدان تو روز باشد. خواب هم ببینی دیگر واجد بودن خودت را که حالا روشن است و روز است احتمال نمیرود واجد نباشی. پس همین که واجدی بدان یقیناً خدا خواسته یقینی که ما فوق ندارد. هر قدر اینجا شک کنی که شاید حالا روز نیست حالا شب است هر احتمالی بدهی این شاید بر میگردد به صانع، این مگر خودش درست شده؟ اگر صانع را بشناسی میدانی شاید نیست، یقینی است. پس حالا روز است یقین خدا خواسته روز باشد.
پس این دلیل تسدید است و دلیل تسدید، فرع این است که تو به خدایی قائل باشی عالم قادر محرّک مسکّن. و قائل باشی که اشیاء خود خود را نمیتوانند موجود کنند. خودت میبینی عاجزی خودت را بسازی یا حفظ کنی. اینها را که انسان یافت میداند محرکی ورای این کومهها هست، صدق بر این کومهها نمیکند. این کومهها
«* دروس جلد 6 صفحه 334 *»
همه نادارند و همه مسخر. میبینی عصایی پایین میآید یک کسی دیگر پایین آورده. دیگر اگر میخواهد قایم بخورد قایم میزند. بخواهد یواش بخورد یواش میخورد. پس بگو خدا زده به من، واللّه هیچ مانعی نیست در ملک مگر اینکه خدا است مانع، و هیچ ضاری نیست در ملک، مگر اینکه خدا است ضار. و هیچ نافعی نیست مگر اینکه خدا است نافع. نفع از هر راهی به تو رسید خدا عمداً خواسته به تو برسد. یقیناً خواسته بدون اتفاق، از روی علم و حکمت و قدرت توی دستش گذاشته آورده. دیگر شاید در مجموعه گذارده و آورده و تو میدانی که مجموعه خودش شعور ندارد. شاید در سفره گذارده، سفره شعور ندارد. شاید بار خری کرده آورده نه خر شعور دارد نه آن مکاری. شاید در کشتی گذارده آورده. اینهایی که واسطهاند و دارند میآرند هیچ کدام شعور ندارند، لکن او با شعور دارد کار میکند. پس هر چه میرسد، او نوشته و او رسانده.
در دعا میفرماید: خدایا از تو یقینی میخواهم صادق که تباشر به قلبی که تو که خدا هستی بدانی راست است. اللهم انی اسألک ایماناً تباشر به قلبی از تو سؤال میکنم ایمانی را که به آن ایمان، مباشر قلب من باشی، در قلب من آن ایمان را ببینی. و یقیناً صادقاً حتی اعلم انه لنیصیبنی الا ما کتبت لی. و یقینی که تو بدانی راست است، تا به واسطه آن یقین بدانم که به من نمیرسد مگر آنچه برای من نوشتهای. هر جا آمدی همینطور. پس هر جا میروی، نه خیال کنی که اتفاق افتاده که بگویی کاش نرفته بودم. هیچ به حسب اتفاق نرفتهای و نیامدهای. اگر تو کسی باشی مطیع میدانی او میبردت، میگویی الحمدللّه. او میآردت میگویی الحمدللّه. پس میبرندت میآرندت تو خودت کاری نکردهای. میدهندت میگیرند از تو. و اگر همچو یقینی پیدا کردی آن وقت دیگر به هر که هر چه میدهی منت نمیگذاری. هر که چیزی داد به تو شکر خدا را میکنی اگر دیدی خیال شرّی میکنی پناه به آن خدا ببر اللهم انی اعوذ بک منک وقتی آدم خدا را شناخت هیچ از شیطان نمیترسد. بله
«* دروس جلد 6 صفحه 335 *»
شیطان خیلی محیل است و بازیگر، یک نفر است و حیلهاش هم از تمام خلقی که اغواء میکند بیشتر است. راهش را هم نمیشود به چنگ آورد. نمیتوان از چنگش خلاص شد مگر به آن کسی پناه ببری که او را مسلط کرده، این در چنگ او است. پس او اگر سست کند شیطان را، او زینت میدهد برای بنیآدم اعمال بد را. خودش گفت بعزتک لاغوینّهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین کسانی که ایمان به خدا آوردهاند تو ایمان به خدا همینقدر داشته باشد، عمل هم نکنی شیطان تسلطی بر تو ندارد. ایمان به خدا نداشته باشی نماز به کار نمیآید روزه به کار نمیآید. اینها همینقدر است که تا زندهای مردم مسلمانت بدانند. این تا لب گور بیشتر نمیآید در قبرستان نمیآید. در قبرستان مسلمانان دفنت میکنند، دیگر تا آن مسلمانانش هم چه باشند.
ملتفت باشید چنین صانعی را اگر شناختی آن وقت هر چه را او پیش آورد میگیری، هر چه را نهی کرد میدانی آن را نخواسته. پس اگر رسول میآید، او اگر تصدیق او را کرد قبول میکنی. رسول میآید دلیل تقریر را میآرد همراه آن راه میرود. این عصایی که از خود حرکت ندارد هر سمتی میبینی رفت، آن وقت میگویی آن کسی که این عصا در دستش است این عصا را از آن راه برده.
پس این آسمانها نمیگردند مگر به اراده او. آسمانها معصومند مطهرند معقول نیست فعلی از خود داشته باشند. از پیش خود فعل از کجا بیارند؟ این است که به زمین فحش نباید داد، به آسمان فحش نباید داد. دنیا خلق خدا است در خلقت آن صد هزار حکمت است که نمیدانی. تمام آنچه امر و نهی کرده همه را در این دنیا کرده. کارها همه در این دنیا است. اینهمه انبیاء و اولیاء و خوبان را در دنیا خلق کرده. اگر اینها را خلق نکرده بود نه جنتی بود نه ناری بود. اگر خدا هر عالمی خلق کرده بود و این دنیا را خلق نکرده بود اهل این عالمها هیچ نمیدانستند خدایی هست کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف جاش همین جا است، محل امتحانات تمامش اینجا است، پس دنیا خیلی خوب جایی است. دنیای بد که
«* دروس جلد 6 صفحه 336 *»
نباید آن را دوست داشت آن است که آنچه خدا نهی کرده محبت آن را داشته باشی آن را دوست بداری. و الا دنیا خوب جایی است از دنیا بهشت به عمل میآید. الدنیا مزرعة الآخرة در دنیا آخرت را میتوان تحصیل کرد. گاهی حضرت امیر صلوات اللّه و سلامه علیه میفرمودند: یک ساعت نشستن در مسجد را عوض نمیکنم با تمام جنت. جنت از اینجا تحصیل میشود البته عوض نمیکنند.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 337 *»
درس بيستوششـم
(دوشنبه 25 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 338 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاك جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملكوتية الغيبية فی الملك و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشياته و مراضيه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لها بلباس الجسمانية القائلة لها انا بشر مثلكم يوحی الينا انما الهكم اله واحد فمن كان يرجو منكم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الی آيته الظاهرة فيه بنا فليعمل عملاً صالحاً و ليتخفف ليلحق بنا و لينتزع عن الميل الی الكثرات و الشركاء المتشاكسين و لايشرك بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ما عبد الله فان كنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببكم الله.
از طورهایی که عرض شد انشاءاللّه ملتفت شدید که بعد از آنی که انسان عاقل نظر کرد و دید که چیزی که از خودش فعلی ندارد و چیزی که از خودش حرکت ندارد و یک وقتی حرکت کرد، یقین میکند که این را غیر حرکت داده.
عرض کردم این یکی از کلیات بزرگ حکمت است، هر کس یاد گرفت صفحهای از علم به دستش میآید. چیزی را که شخص عاقل دید خودش حرکت ندارد مثل سنگ مثل چوب، دیگر وقتی دید این حرکت میکند یقین میکند این را غیر این حرکت داده، آسان هم هست فهمیدنش. پس سنگی که نه در ظاهرش حرکت است نه در بواطنش، و آنچه سنگ به آن سنگ شده، دخلی به حرکت ندارد خودش ماده و صورتی دارد. حالا گاهی میبینی حرکت میکند بدان این را لامحاله
«* دروس جلد 6 صفحه 339 *»
غیرش او را حرکت داده. پس به این نظر در هر چیزی که نگاه میکنی، میبینی گاهی به یک صفتی ظاهر است و گاهی آن صفت را از دست میدهد و به صفتی دیگر ظاهر میشود، بدان که معلوم است آن دو صفت از ذات او و فعل او نبوده دیگری او را حرکت داده. حالا به این نظر در تمام جواهر و کومهها این مطلب را خواهید یافت.
پس در عالم جسم، جسمی را میبینی یک وقتی گرم نیست یک وقتی گرم میشود معلوم است این گرمی از عالم جسم نیست همچنین سردی. به جهت آنکه چیزی که از عالم جسم هست همه اجسام آن را دارند، مثل طول و عرض و عمق، تمام کومه جسم این را دارد یک سر سوزن او هم دارد. جسم یک مابهالجسم جسمی دارد و آن ذات او است که او آن چیزی است که صاحب طول و عرض و عمق و زمان و مکان و جهت و وضع و رتبه است، این در همه اجسام هست اما میبینید یک تکهاش گرم میشود یک تکهاش سرد میشود، نه گرمیش از خودش است نه سردیش. گرمی از غیر عالم جسم آمده به تکهای از جسم تعلق گرفته سردی از غیر عالم جسم آمده به تکهای از جسم تعلق گرفته.
حالا به همین نظر که نظر کنید با بصیرت و تقلید نکنید، به همینطور خواهید یافت که در عالم نبات به همینطور است که در عالم جسم است. جمیع نباتات جاذبند هاضمند ماسکند دافعند. دیگر یک نباتی بخواهی پیدا کنی جذب نداشته باشد آن جماد است نبات نیست. و همچنین باقی صفات نباتی این مابهالنبات نبات است که جمیع نباتات دارند. اما یک نباتی میبینی تلخ شده یکی شور. اینجور اختلافات را بدانید، اینجور اختلافات که سبب امتیاز نباتات شده از عالم نبات نیست از غیر عالم نبات داخل عالم نبات شده، یکی را تلخ کرده یکی را شیرین یکی را سبز یکی را سرخ. بر همین نسق درست محکمش کنید و دقت کنید که جای شبهه باقی نماند هر کس هم که شبههای دارد بگوید تا بگویم، که خوب مسجّل شود.
به همین نسق یک درجه دیگر بالا میروی میبینی کومه دیگر خدا خلق کرده
«* دروس جلد 6 صفحه 340 *»
که دخلی به دفع و جذب و هضم و امساک ندارد. این کومهای است و ذاتیتی دارد مثل جسم. تمام جسم، صاحب سمتهای ثلاث است و صاحب مکان و زمان متعارفی است، بعضش هم همینطور است، این ذاتیت جسم. دیگر گرم شدن تکهای و سرد شدن تکهای، خشک شدن تکهای و تر شدنش اینها از غیر عالم جسم داخل جسم شده.
همینطور جذب و دفع و هضم و امساک، ذاتیت عالم نبات است. اما فلان درخت جوری است که درخت دیگر آنجور نیست این از غیر عالم نبات داخل عالم نبات شده. به همینجور نظر کنید در عالم حیات. اگر فکر کنید بدون تفاوت ما تری فی خلق الرحمن من تفاوت حیات چیزی است که اگر اسباب به دستش دادند او میبیند او میشنود او ذوق میکند او بو میفهمد کیفیات میفهمد. به کلش سمیع است به کلش بصیر است به کلش شامّ است به کلش ذائق است به کلش لامس است. مثل اینکه نبات به کلش جاذب است به کلش ماسک است به کلش دافع است به کلش هاضم است. به شرط آنکه بنشیند در جمادی، که جذب که میکند یکپاره جمادات را جذب کند هضم کند اینها را، دفع کند اینها را امساک کند اینها را. و الا در عالم خودش خودش فی نفسه جذب کند؟ چه را جذب کند؟ خودش فی نفسه دفع کند؟ خودش را که دفع نمیکند. پس آن نبات که کلش جاذب است و هاضم است و ماسک است و دافع، وقتی نشست در عالم جمادی که مختلف الاجزاء است، جذب میکند مناسبات خودش را. اتفاق نامناسبی هم همراه باشد، بعد از طبخ و بالا رفتن لطایف و پایین ایستادن غلایظ، آنچه مناسب طبعش نیست دفع میکند، امساک میکند همجنس خودش را.
به همین نسق بدون تفاوت، بدون تغییرِ نظر میبینید یک کومه دیگر یک جوهری دیگر غیر از جوهر جسم غیر از جوهر جماد و نبات خدا جوهری دیگر خلق کرده که جوهر حیات است. آن جوهر حیات به کلش سمیع است به کلش بصیر
«* دروس جلد 6 صفحه 341 *»
است به کلش شامّ است به کلش ذائق است به کلش لامس است. این حقیقتِ آن جوهر است و آن کومه. لکن به شرط آنکه آلتی به دستش بدهند. از جمله آلتها و عینکها و اسبابی که به دست او باید داد این است که یک عینک چشم براش بسازند در عالم جماد که الوان را ببیند. یک عینک گوش براش بسازند که اصوات را بشنود. جمادی و جمادی باید به هم بخورند تا صوت استخراج شود و آن حیات باید آن صوت را ادراک کند. این اگر نداشته باشد همچو چشمی جمادی، همچو گوشی جمادی، همچو زبانی جمادی، همچو بینی جمادی، همچو اعضا و جوارحی، در عالم خودش سمیع نیست بکله. پس او سمیع است به کلش بصیر است به کلش، به شرطی که زیر پاش نباتی باشد که به آن تعلق گیرد به شرطی که زیر پای آن نبات جمادی باشد که ریشهاش در اعماق آن فرو رفته باشد. پس وقتی جمادی پیدا شد نباتی پیدا شد، جمادش باید بخصوص چنین چشمی داشته باشد چنین گوشی داشته باشد چنین زبانی چنین بینیای چنین اعضاء و جوارحی. آن حیات که تعلق گرفت آن وقت او به کلش سمیع باشد به کلش بصیر باشد و شامّ و ذائق و لامس باشد. باز آن کومه یک ذاتیتی از برای او هست مثل اینکه عالم جسم و عالم نباتات ذاتیتی داشتند که همه جایش یافت میشود. پس او همه جاش سمیع است اگر آلتی به دستش بدهی، همه جاش بصیر است اگر آلتی به دستش بدهی و هکذا این صفات ذاتیت حیوان است. و لکن میبینیم جنس حیوانی را غیر جنس حیوانی دیگر. شخص حیوانی را غیر شخص حیوانی دیگر و امتیاز از هم دارند، اینها دیگر از عالم خود حیوان نیست اینها را کم حکماء ملتفت شدهاند یعنی در میانشان نیست بلکه شبههاش را هم نکردهاند.
باز در کومه حیات، چیزی که در بعض اجزای آن کومه هست و در تمام اجزاء نیست، این چیز از غیر عالم حیات داخل عالم حیات شده. و سبب این شده که تکهای را جوری کرده تکهای دیگر را جوری دیگر. به همین نسق بدون تغییرِ نظر امر
«* دروس جلد 6 صفحه 342 *»
میرود تا مبدأ وجود. انشاءاللّه فکر کنید، پس به همین نسق که فکر کنید میبینید بالای این کومه حیات کومه خیال است. آن هم عالمی است مثل این عالم. زمینی دارد آسمانی دارد مادهای دارد صورتی دارد. باز آنجا یک مابهالاشتراکی کلی هست یک مابهالامتیازی. مابهالامتیاز از عالم خودش نیست. مثل عالم جسم که مابهالاشتراکش در همه جای جسم هست. در سر سوزن یافت میشود چنان که در تمام جسم یافت میشود. آن مابهالاشتراک این است که ماده غلیظهای است صاحب سمتهای ثلاث و مکان و زمان. و یک مابهالامتیازی دارند و آن ذاتش است مثلاً که فلک فلک است عنصر عنصر. این مابهالامتیازات در جسمیتِ جسم نیست. جسم خواه گرم باشد از جسمانیت چیزی کم ندارد. جسم، چیزی که میخواهد طولی میخواهد و عرض و عمقی و مکانی و زمانی. گرمی خواه باشد خواه نباشد جسم نقص در جسمانیتش نبوده. گرم که میشود بر جسمانیتش چیزی نمیافزاید. سرد که میشود از جسمانیتش چیزی نمیکاهد. مابهالامتیازاتِ کومهها از غیر عالم کومهها داخل آن عالم شده. پس در عالم خیالات هم خیال محضی هست، عالمی است بالا و پایین دارد، اما مابهالامتیاز ندارد تا از غیر عالم خیال، مابهالامتیاز بیاید.
باز امتیاز دو جور امتیاز است. یک امتیازی که مکرر عرض کردهام دانه گندمی با دانه گندمی دیگر امتیازی دارد. این امتیاز حِکمی نیست امتیاز ظاهری است محل نظر حکیم نیست. یک نقرهای دو تکه شود این دو امتیاز ندارند. آن به هر درجهای که گرم است به همین درجه هم این تکه گرم است. و هر خاصیتی آن دارد این هم دارد. پس اینها ممتاز نیستند نزد حکیم حکمشان یکی است. پس غرفههای آبِ یک حوض در سبوهای متعدد متعین نشدند و امتیازی ما بین آنها پیدا نشد. خاصیت آنچه در این سبو است تمامش در کاسه دیگر و سبوی دیگر یافت میشود. جمیعاً در یک درجه سردند، در یک درجه ترند، یک طبع دارند، پس امتیاز ندارند.
اما امتیاز حکمی این است که چیزی کاری بکند چیزی دیگر آن کار را نتواند
«* دروس جلد 6 صفحه 343 *»
بکند، آن امتیاز حکمی است. پس امتیاز حکمی این است که گندم یک جور مزاجی دارد که برنج آن جور مزاج را ندارد. برنج خاصیتهایی دارد که گندم ندارد. پس گندم و برنج ممتازند اما گندم و گندم ممتاز نیستند. پس یک حوضِ آب را هر چه غرفه غرفه کنی اینها ممتاز ظاهری شده. یک تکه چوب عود با یک تکه دیگر چوب عود هر کاری را این میکند آن تکه میکند. لکن عود و صندل، بله هر کدام مزاجی دارند آنجا امتیاز یافتهاند. پس مابهالاشتراکاتِ جمیع عوالم از خود آن عوالم است و آن چیزی است که در جمیع ذرات هر عالمی که نظر کنید یافت شود. مابهالامتیازات از غیر آن عالم است. این سرّ را گاهی غیب میگویند گاهی غیر میگویند. هر چه داخل این اطاق نیست در غیر این اطاق است در غیب این اطاق است. اگر چیزی داخل این اطاق شد که نبود، از غیب این اطاق است که داخل این اطاق شده.
پس به همین نسق، مابهالامتیازاتی که ما بین خیالات است، که از خیال من شما خبر ندارید از خیال شما من خبر ندارم، این مابهالامتیاز میانه خیالی و خیالی است. اما نفس خیال، همان خیالی که پیش شما است پیش من است. شما خیال دارید من هم خیال دارم. پس مابهالاشتراک کومه عالم خیال مال خود عالم خیال است. مابهالامتیاز آن، از غیر عالم خیال از غیب عالم خیال آمده. چون از غیب آمده هر جایی هر چه مناسب بوده تعلق گرفته. به اعالی خیال قویتری تعلق میگیرد. به اواسط خیال، خیال وسطی تعلق میگیرد به ادانی خیال، خیال ضعیفی تعلق میگیرد.
باز بر همین نسق انشاءاللّه دقت کنید بدون تغییرِ نظر میروید در عالم جن در عالم انسان. پس در عالم انسان یک حیوانی است ناطق به لفظ ظاهر. نهایت شما حیوانیتش را حیوانیت دنیایی نگیرید و انّ الدار الآخرة لهی الحیوان پس انسان است و نطق. صورت اولش این انسانیت و این نطق، با آن حیوانیتِ مخصوص انسان با نطقِ انسانی پیش زید هست پیش عمرو هست پیش بکر هست پیش خالد هست. تمام
«* دروس جلد 6 صفحه 344 *»
افراد اناسی جمیعشان مثلاً حیوان ناطقند. پس مابهالاشتراک عالم انسان همه انسانند. دقت کنید که اینجور نظر در مسأله معاد خیلی به کار میآید. در عالم جسم آسمانش جسم است زمینش جسم است محدب عرشش جسم است تخوم ارضینش جسم است. دیگر چیزی غیر از جسم نیست لکن از عالم غیب آمده چیزی تعلق گرفته به عالم جسم یک تکهاش را گرم کرده یک تکهاش را سرد کرده. به همینجور در عالم انسان عرشش انسان است خاکش هم انسان است. خاکش حرف میزند با آدم درختهاش حرف میزنند.
شیخ مرحوم میفرمایند ــ در کشفشان بوده میفرمایند ــ رفتم در بهشت دیدم برگهای بهشت با من حرف میزنند. اینها را مردم اغراق خیال میکنند، میگویند خیالی کرده است، شما انشاءاللّه ملتفت باشید که اینها از حقایق امور خبر دادهاند. پس در عالم انسان خاکش انسان است آبش هم انسان است. آبش حرف میزند سنگریزههای ته جوی آب حرف میزند درختش حرف میزند و هکذا حیوانش حرف میزند آسمانش حرف میزند زمینش حرف میزند تمامشان ناطقند. و حالا تفصیل اینها را نمیخواهم عرض کنم، منتهاش اینها شالوده است میریزم. پس در عالم انسان کومهای است، تمامش از محدب عرشش تا مقعر خاکش تمامش انسان است این مابهالاشتراکش.
یک مابهالامتیازی دارد که هر صنفی غیر از صنفی دیگر است هر فردی غیر از فردی دیگر است. اینجور تعینات از غیر عالم انسان آمده دیگر یا از پایین رفته متعین کرده یا از بالا آمده متعین کرده. و وقتی درست نظر کنید خواهید یافت که تمام تعینات از عالم کثرات بالا میرود. پس در عالم انسان یک مابهالامتیازی است و یک مابهالاشتراکی. مابهالاشتراکش از عالم خود انسان است از جای دیگر نباید بیاید. و در هر کومهای آن کومه را بخواهند زیاد کنند یا کم، از جنس آن کومه باید روش بریزند تا زیاد شود و از جنس آن باید بر دارند تا کم شود. و تمام کومههای ثمانیه تمامند، تامند کاملند.
«* دروس جلد 6 صفحه 345 *»
دقت کنید در کومه جسم، ببینید جسم همان قدری که روز اولی که خدا خلق کرده جسم را هر وزنی بود هر قدری بود، آن روز هر مکانی بود، حالا یک سر سوزنی مکانش بیشتر نمیشود شده باشد وزنش بیشتر نمیشود شده باشد. همانقدر و همان وزن و همان مکان است. تمام این جسم، جسم است هر چه را بخواهند روی این جسم بریزند جسم نیست. پس بر جسمانیت جسم چیزی نمیافزاید پس حرارت که گاهی میآید روی جسم بر جسمانیتش نمیافزاید. نهایت از مکان پایینی به مکان بالایی رفته. اگر برودتی از غیر عالم جسم تعلق به جسمی گرفت از جسمانیت چیزی نمیکاهد نهایت از مکانی بالا به مکانی پایین آمده. این حرارت یا این برودت این را از مکان جسم نمیتواند بیرونش برد. پس اگر جسمی را روی جسمی بریزند زیاد میشود جای دیگری که جسمی نیست روی جسم بریزند، پس جسم زیادتی ندارد. همچنین جسم را هر جا ببری از عالم جسم بیرونش نمیتوانی ببری. پس نمیشود کاهید جسم را. و تمام جواهر همینجور است. هیچ عالمی عالم دیگر نخواهد شد چرا که هیچ یک از این عوالم ثمانیه مزاحم یکدیگر نیستند همجنس یکدیگر نیستند.
پس به همین نسق که انشاءاللّه فکر میکنید عالم ارواح هم همینطور است. باز انبیاء یک مابهالاشتراکی دارند که کلشان نبی هستند، کلشان از جانب خدا هستند بدون واسطه بشر از خدا میگیرند. اما تلک الرسل فضّلنا بعضهم علی بعض یکی را میبینی آسمان واقع شده یکی را میبینی زمین واقع شده یکی در وسط واقع شده، باز آن مابهالامتیازات از غیر عالم انبیاء آمده داخل عالم انبیاء شده. به همینجور نظر، در عالم عقول یک مابهالاشتراکی هست که آن مدرِک کلیات است، یعنی در تمثیل و الا عقلِ صرف را هیچکس ندارد مگر آل محمد:. پس در عالم عقول مابهالاشتراکی است، آن مقامی است که میفرمایند اوّلنا محمد اوسطنا محمد آخرنا محمد کلّنا محمد مقامی است که بهم ملأ سماء العقل و ارضها حتی ظهر ان لا اله الا هو. پس مابهالاشتراکشان از خود عالم عقل است، مابهالامتیازی هم بلاشک هست، معلوم
«* دروس جلد 6 صفحه 346 *»
است خصوصیت خاتم9 پیش امیر المؤمنین صلوات اللّه علیه نیست، خصوصیت امارت پیش هیچ یک از ائمه نیست. امام حسن صلوات اللّه علیه امیرالمؤمنین نیست. اگر به او بگویند امیرالمؤمنین بدش میآید، فحش است برای کسی دیگر غیر از حضرت امیرالمؤمنین، هر کس راضی بشود به او امیرالمؤمنین بگویند این اُبنه دارد یا اینکه مبتلا به ابنه خواهد شد. پس امارت مخصوص حضرت امیر است صلوات اللّه علیه، اجتباء مال امام حسن است شهادت مال امام حسین است صلوات اللّه علیه. باز مابهالاشتراکات مال عالم عقل است مابهالامتیازات از عالمی دیگر آمده.
به همین نسق بخواهید فؤاد را هم روش بگذارید. اگر کسی تعقل بکند فؤاد را ــ اگر چه اسمی از فؤاد به گوش مردم میخورد و هنوز ندانستهاند یعنی چه ــ فؤاد هم همینجور، باز مابهالاشتراکی مال عالم خودش دارد و مابهالامتیازی دارد از غیر عالم خودش. و انشاءاللّه اگر فکر کنید خواهید یافت که به آن مابهالاشتراکات تصرفی نیست.
باز دقت کنید شعورتان را به کار ببرید خواب نباشید غفلت نکنید. در عالم جسم جسمانیتِ جسم هیچ کار از او نمیآید. جسم اگر گرم شد مفرِّق شد جامع شد، میشود، پایین رفت بالا رفت از عالمی دیگر است. احراق را حار میکند نه جسمانیت جسم. ترطیب را رطوبت میکند نه جسمانیت جسم. تیبیس را یبوست میکند نه جسمانیت جسم. نه این است که جسمانیت این ارض یابس باشد. یبوست چیزی است از غیر عالم جسم داخل عالم جسم شده تعلق گرفته به این تکه حالا این جسم، یابس شده و تیبیس هم میکند. لکن خود جسم، بدون این یبوست تیبیس هم نمیتواند بکند. پس آنچه را مابهالاشتراک میبینید مابین کومهها، اینها متصرفین نیستند. تصرف آنجور چیزی است که از غیب آمده داخل جسم شده. حرارت غیبی آمده به ذغالی به چوبی به کره ناری تعلق گرفته این محرق شده. در کلمات حکماءِ معصومین سلام اللّه علیهم همه چیز هست اما مردم غافلند و کأین من
«* دروس جلد 6 صفحه 347 *»
آیة فی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون.
باری ملتفت باشید انشاءاللّه حضرت صادق7 به هشام فرمایش میفرمایند الماء اسم للمشروب آب اسم است برای آن چیزی که میآشامند النار اسم للمحرق آتش اسم آن چیزی است که میسوزاند الخبز اسم للمأکول الثوب اسم للملبوس اینها را برای این حکمای ظاهری بگویی به نظرشان سست میآید. خیال میکنند اینها محض تقریب است و تمثیل فرمایش کردهاند. شما انشاءاللّه ملتفت باشید و بدانید که حاقّ حکمت است بیان میفرمایند به اینها میفرمایند من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. حکماء آنها بودهاند نه اینهایی که خیال میکنند حکماء هستند و شعور ندارند الا انّهم هم السفهاء و لکن لایشعرون.
تعجب در این است که نمیدانند که نمیدانند. اینقدر سفیهند که نمیدانند، و نمیدانند که نمیدانند و از این است که هرگز ترقی هم نمیکنند. لکن آنهایی که میدانند نمیدانند به هیجان میآیند طلب میکنند یاد میگیرند ترقی میکنند. آنی که نمیداند و نمیداند که نمیداند هرگز هم طلب نمیکند، ابداً در جهل مرکب میماند. آخرش هم داخل آدم نمیشود هرگز حکیم نمیشود. حکیم خدا است وحده لاشریک له. این حکمت را واللّه وحی نکرده مگر به انبیاء و دیگر پیش کسی دیگر نیست. آنها هم ندادهاند مگر به دست اوصیای ایشان. و ایشان واللّه به دست کسی دیگر ندادهاند مگر به دست کسی که اخذ از ایشان کرده باشد. حکمتهای دیگر حکمت نیست آن حکمتها حکمت ناتمام است.
پس الماء اسم للمشروب، الخبز اسم للمأکول الثوب اسم للملبوس، النار اسم للمحرق. من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة. دیگر چیزی نمیماند که مخفی بشود. پس مابهالاشتراک را درست دقت کنید در عالم جسم، چرا که واضحتر است أفرأیتم النشأة الاولی فلو لا تذکّرون پس جسمانیت جسم یعنی آن چیزی که صاحب طول و عرض و عمق است. حالا این مؤثر نیست، این مسخَّر است. بیچاره مادهای
«* دروس جلد 6 صفحه 348 *»
است قابل است، قابل است برای اینکه تسخیرش کند غیبی، غیری. پس اگر حرارت این را مسخر کرد این ماده در ضمن آن صورت غیبی مستحیل میشود و مسخر میشود. و او دارد کار خودش را میکند اما بر روی این مکان. و همچنین برودتش و یبوستش و باقی چیزهاش.
باز یکی از قواعد حکمیه بسیار بزرگ این است که نفس کومهها هیچ یکشان تأثیر در یکدیگر نمیتوانند بکنند، مقام تأثیر مال کسی دیگر است. نفس کومهها نه گرمند نه سرد. در جسم گرمی و سردی تعبیر بیاور، در کومههای دیگر قیاس کن.
پس تمام فعلیات آن چیزهایی است که از غیب آمده توی این عالم وارد شده. پس حالا که حرارت تعلق گرفت به جسمی به دودی به ذغالی آن وقت این گرما با آنچه دارد اسمش نار شده. نار نه اسم ذغال است نه اسم آن چیزی است که تعلق گرفته. اگر چه نار غیبی تعبیر میآرند لکن نار غیبی نار عالم عناصر نیست، ناری است که اطاق ما را روشن نمیکند. نار غیبی اگر تعلق گرفت به این دودی که در اطاق ما هست اطاق را روشن میکند. برودت غیبی اگر تعلق گرفت به این تکه جسم، آب برای ما میشود. جمیع اینها از غیب آمدهاند تعلق به شهاده که میگیرند تأثیر در ایشان پیدا میشود. پس مابهالاشتراک تمام کومهها، مؤثرات نیست. نه آسمانشان حرکت دارد نه زمینشان سکون. از غیر آن عالمها چیزی داخل آن عالمها میشود، آسمانش را حرکت میدهد زمینش را ساکن میکند. آن وقت آسمانش بر گرد زمینش میگردد متولدات در میانه آنها پیدا میشود.
پس تمام آنچه میبینی تحریک میکند اشیاء را بدانید از جای دیگر آمده. وقتی عاقل باشی و بدانی چوب خودش حرکت نمیکند یقیناً، بعد ببینی این چوب برداشته شد توی سر کسی خورد توی سر کسی دیگر نخورد، یقین میکنی که شخص شاعری این چوب را دست گرفته و میزند. چوب خودش نمیداند به کجا میخورد به کجا نمیخورد. این شعور ندارد حرکت ندارد محرک کسی دیگر است او این را حرکت میدهد.
«* دروس جلد 6 صفحه 349 *»
به همین نظر که نظر کنید خواهید یافت محرکی را، که تمام این کومهها را بر هم زده و غرفه غرفه کرده و مابهالامتیازات میان اشیاء آورده، اکتفاء به مابهالاشتراکات نکرده. آنها از خود کومهها است از غیب نیامده صاحب تأثیر نیست. پس مؤثر تأثیر میکند در کومهها و هر قطعهای را محدود به حدی میکند، و قبض او فرو میرود در تکه تکههای کومهها، و هر تکهای را جوری میکند.
فکر کنید ببینید چه صنعتی است؟ فعل هر فاعلی باید بخصوص از دست آن فاعل جاری شود، فعل هیچ کس را هیچ کس دیگر نمیتواند جاری کند. قیام زید را زید باید احداث کند. تمام ملک خدا اگر بایستند تا زید نایستد خودش، ایستادن زید پیدا نشده. تمام عالم ببینند و زید نبیند، زید ندیده. این است که اگر تمام عالم عابد باشند و زید عبادت نکند هیچ ندارد. تمام عالم مؤمن باشند زید بخصوص ایمان نداشته باشد مؤمن نیست. تمام عالم بخورند زید نخورد، زید گرسنه خواهد ماند. تمام عالم گوش باشند و بشنوند زید نشنود، زید نشنیده. تفویض محال است جبر محال است. فعل کسی را کسی دیگر نمیتواند بکند و کسی فعلش را نمیتواند در کسی دیگر بگذارد به زور، که تو از جانب من ببین، این نمیشود او باید خودش ببیند. تا خودش نبیند ندیده پس جبر محال است و تفویض هم محال است. من نمیتوانم فعل بکنم بدهم به دیگری. به همین نظر که نظر میکنید اشیاء را خدا تقسیم کرده، محدودات و متصرف در آنها و محرک آنها. پس مؤثر است که تحریک کرده اشیاء را نه نفس کومهها.
پس هر حرکتی را که انسان ببیند. انشاءاللّه دقت کنید این علم را که یاد بگیرید آن حاقّ مسأله تسدید به دستتان میآید که واللّه از جمیع معجزات بهتر است. انسان معجز را ببیند و ایمان بیاورد، یا عالم باشی و ایمان بیاری خیلی تفاوت دارد. صد هزار نفس بلکه بینهایت مردمی که به معجزی ایمان بیارند با یک شخص که از روی علم ایمان بیارد، با هم خیلی تفاوت دارند. او هرگز نخواهد لغزید و اینها همه میشود که بلغزند. شق القمر را همه کس دید در زمان پیغمبر. بعد از او جمیع مسلمانان این را که
«* دروس جلد 6 صفحه 350 *»
آن روز میشنیدند شبهه کردند که آیا واقع شده یا نشده؟ آن روز مثل حالا نبود که بگویند از کجا که شق القمر شده باشد؟ آن روز تمام مسلمین شنیدند شق القمر را، تمام هزار و یک معجزی که نقل کردهاند تمام مسلمین یا دیدند یا شنیدند. و هزار و یک معجزی که هست، اینها را توانستهاند ضبطش کنند. گفتهاند هزار و یک معجز لکن واللّه بیش از اینها بود. چرا که حدیث است به خصوص که آنچه را انبیای سلف کردند تمامش را او کرد. و یک پاره کارها کرد که آنها هم نکرده بودند. حالا بخواهی جمع کنی تمام معجزات صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را ببین چقدر میشود؟ پس بدانید خیلی معجزات از پیغمبر9 سر زد، و تمام اینها را بعضی دیدند بعضی شنیدند. و چنان هم شنیدند که مثل دیدن شد و اینها کفایت نکرد مردم را، تا پیغمبر از دنیا رفت تمامشان مرتد شدند. اما سلمان از معجز ایمان نیاورد به علم ایمان آورد و اینها همه رفتند و این پاش نلغزید ایستاد اباذر به علم ایمان آورد پاش نلغزید همچنین مقداد و عمار.
پس جمع کثیری ممکن هست به بازی مغرور شوند به معجزی ایمان بیارند. به جهت آنکه مردم همه طالب هوىٰ و هوسند طالب چیز تازه هستند. طبایع مجبول بر این است که از بازی خوشش بیاید. یک وقتی دیگر توقعی دیگر میکند بازی دیگری میخواهد براش در آرند. همین که در نمیآرند مرتد میشوند. دلیل و برهان وقتی نشست در قلب و یقین کرد شخص به مطلبی، اگر جمیع روی زمین کافر شوند این تزلزلی براش پیدا نمیشود. یقین چیزی است که اقلّ ما قسّم بین العباد است. برای کسانی که یقین پیدا شده اگر جمیع روی زمین هماعتقاد ایشان بشوند اعتقاد ایشان زیاد نمیشود. تمامشان مرتد شوند هیچ تزلزلی برای ایشان حاصل نمیشود. اینچنین یقینی از کجا پیدا میشود؟ چنین اعتقادی مبدئش خدا است. وقتی تو به خدایی قائل باشی که جمیع این تحریکات از او است، و تحریکات در نفس این کومهها نیست و همچنین جمیع تسکینات. وقتی تو به چنین خدایی معتقد باشی حالایی
«* دروس جلد 6 صفحه 351 *»
که روز شد، یقین داری که او خواسته. پس شک نداری که روز، مرضی خدا و مشاء خدا است و محبوب خدا است. اگر نمیخواست این روز باشد از اول خلقش نمیکرد. پس وقتی حاقّ دلیلِ تسدید را بخواهید همین که ببینید حالا روز است بدانید یقیناً این روز مشاء است. چرا که این روشنی از لوازم جسم نیست اگر بیارندش هست اگر نیارندش نیست.
مگو فرضش میتوان کرد میگویم همان روشنی توی فرض هم از عالم جسم نیست، از غیب جسم آوردهاند در جسم که تو فرضش میکنی. حالا روز شد یقین داری این روز مشاء خدا است مرضی خدا است محبوب خدا است. تو هم در روز واقعی، یقین کن خدا خواسته واقع باشی، پس تو هم مشاء خدا هستی مرضی خدا هستی محبوب خدا هستی. در این روز گفته چه کن؟ یقین داری اینی که گفته مرضی خدا است مشاء خدا است محبوب خدا است، همان را بکن. دیدی شب شد یقین داری شب است و خدا خواسته شب باشد. دیگر شاید من خواب دیده باشم خواب دیده باشی در خوابت هم بندهای تکلیف را به عمل بیار. نهایت وقتی بیدار شدی و خواب بودهای، خیلی خوب خوابی دیدهای. خواب دیدهای که امتثال اوامر خدا را میکنی طوری نشده است.
پس انشاءاللّه ملتفت باشید که این حاقّ دلیل تسدید و تقریر است. به این دلیل یافتهاند انبیاء که جبرئیل آمده پیششان نه جن؛ ملائکهاند، نه شیاطین. به جهتی که این خدا است متصرف، و نبیی که میخواهد بفرستد در میان خلق لامحاله شیطان را باید دور کند از آن نبی. پس هر که بیاید پیش نبی، نبی یقین دارد. به همین دلیل میداند که ملک است شیطان نیست.
جواب اینها حاقّش پیش مردم نیست، و اینها را همان روزها هم سؤال کردهاند از امام، و جواب هم فرمودهاند لکن نفهمیدند جواب را. پرسیدند نبی چطور میفهمد که اینى که پیش او میآید ملک است یا شیطان؟ نهایت میبیند یک کسی میآید حرفی
«* دروس جلد 6 صفحه 352 *»
میزند، چه میداند ملک است یا شیطان؟ بلکه شیطانی باشد. آن نبی که به خدایی قائل است که آن خدا متصرف است در ملک، و جمیع حرکت و سکون جمیع خلق در دست او است، او شیطان را نمیگذارد پیش نبی خودش بیاید. در آن احادیث در جواب میفرمایند اطمینانی خدا خلق میکند در قلب آن نبی، و به همان اطمینان میداند که ملک است، حاقّش را هم بیان فرمودهاند. معلوم است چون قلبش ساکن است میداند خدا است متصرف، نمیگذارد شیطان بیاید پیش پیغمبر خودش.
شما انشاءاللّه فکر کنید حاقّش را به دست بیارید. پس تسدید میکند خدا انبیای خود را، و آنها یقین میکنند که ملک است پیششان آمده. همین جوری که یقین داری حالا روز است. و هر شبههای که بیاید که شاید خواب دیده باشم شاید خیال کرده باشم آن دلیل که آمد، این شایدها را همه را بر میدارد. الآن واجد روز یقیناً هستی. این «وجدان» خلق خداست و این خلق را خدا خواسته که خلق کرده. پس محبوب خدا است مرضی خدا است مشاء خدا است. پس هر کس بگوید حالا روز نیست مشرک میشود به این خدا.
به همینجور که انشاءاللّه فکر کردید خواهید دانست که انبیاء را خدا فرستاده ادلّه را بر دست آنها خدا جاری کرده. خودشان به همین قاعده فهمیدند که مَلَک است آمده پیششان، و میدانند آنچه میکنند از جانب خدا میکنند، اطمینان به خدا دارند. الا بذکر اللّه تطمئن القلوب البته اگر به خدا ایمان نداشته باشند نمیتوانند مطمئن باشند. پس میدانند محرّک او است مسکّن او است، شیطان را نمیگذارد پیش آنها بیاید. پس به دلیل تقریر و تصدیق، انبیاء آمدند و ادعای خود را کردند گفتند قل کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم. و لو تقوّل علینا بعض الاقاویل لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین ما ولش نمیکنیم اگر دروغ بر ما ببندد لأخذنا منه بالیمین قطع وتینش را میکنیم. تمام انبیاء به دلیل تسدید آمدند اثبات نبوت خود را کردند.
«* دروس جلد 6 صفحه 353 *»
حالا از اینجور دلیل انسان میتواند خدشه بگیرد که اگر هر چه هست از خواست او است پس همه مشاء خدا است، پس کفر کافر هم از خواست او است مشاء او است پس محبوب خدا است، کذب کاذبین هم مشاء خدا است پس محبوب خدا است. فسق فسّاق هم مشاء خدا است پس محبوب خدا است. جمیع باطلهایی که هست همین که خلق کرده خواسته که خلقش کرده پس مشاء خدا است، پس اینها همه محبوب خدا هستند مرضی خدا هستند دیگر اینها را باید دقت کرد انشاءاللّه.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
«* دروس جلد 6 صفحه 354 *»
درس بيستوهفتم
(سهشنبه 26 ذیالحجةالحرام سنه 1297 هـ ق)
«* دروس جلد 6 صفحه 355 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فالافلاك جهات الرب جلشأنه و مترجمات اراداته الملكوتية الغيبية فی الملك و الشهادة و منبئات عن محابه تعالی شأنه و مشياته و مراضيه و مطالبه من عباده للعناصر و حججه علی العناصر الظاهرة لها بلباس الجسمانية القائلة لها انا بشر مثلكم يوحی الينا انما الهكم اله واحد فمن كان يرجو منكم مثلنا لقاء ربه بالقاء نفسه و النظر الی آيته الظاهرة فيه بنا فليعمل عملاً صالحاً و ليتخفف ليلحق بنا و لينتزع عن الميل الی الكثرات و الشركاء المتشاكسين و لايشرك بعبادة ربه باطاعتنا احداً لانه بعبادتنا عبد الله و لولانا ما عبد الله فان كنتـم تحبون الله فاتبعونا يحببكم الله.
از طورهایی که عرض کردهام دیگر کسی که چرت نزده باشد خیلی واضح شده امر براش. وقتی چیزی را یافتی که حرکتی در خودش نیست و بعد دیدی حرکت کرد، معلوم است این حرکت از کسی دیگر است در او ظاهر شده. و به این قاعده هیچ حرکتی در تمام کومهها یافت نمیشود مگر از صانع. پس آنچه حرکت هست در ملک آنچه به عرصه فعلیات میآید خدا آن را به مشیت خود، به قدرت خود از روی علم بدون جهل بدون اتفاق، کرده.
مشت گندمی را زارع میپاشد این مشت گندم نسبت به این مبذّر، به حسب اتفاق، نزد این، هر دانه او جایی افتاده. خودش هم نمیداند این دانه کجا افتاده و هیچ خبر ندارد این سبز خواهد شد یا مرغها خواهند برد، نمیداند. این کارش به حسب اتفاق است. دیگر بعضی را مرغها به حسب اتفاق ببرند این خبر ندارد. بعضی به حسب
«* دروس جلد 6 صفحه 356 *»
اتفاق سبز خواهد شد این خبر ندارد. لکن آن صانعی که حکیم است، فعل خود را ــ این قدر فعل خود را ــ در دست مبذّر گذاشته که بپاشد دانهها را، این آلت است مثل ظرفی است که هیچ شعور ندارد. در نزد صانع اتفاقی به هم نمیرسد این هر دانه را هر جا گذارد و رزق کسی قرار داد. بعضی از این دانهها را نصیب مرغها کرد دیگر کدامش مال گنجشک است کدامش مال کبوتر؟ او میداند. همچنین او میداند اینی که زرع شده این را رزق که قرار دهد. خدا میداند این بذر باید کشته شود رزق چند سال بعد باشد. میخواهد در این مملکت به عمل آید برود به هند. چقدر متاعها در هند به عمل میآید که رزق شما است. آنی که دارچینی را ضبط میکند خیال میکند رزق خودش است.
پس در کار و صنعت این خدا جهلی و عجزی و سفاهتی نیست. اتفاقی نیست کارهای این خدا. جمیع آنچه هست، خودشان حرکت ندارند سکون ندارند علم ندارند که فلان دانه گندم رزق کیست پس عاجز است. خدا میداند این رزق مرغ است رزق حیوان است رزق انسان است؟ برای امسال است برای سال دیگر است یا هزار سال دیگر؟ یا برای کاری دیگر است؟ از حوصله بشر بیرون میرود. پس خدا تمام کارهاش از روی عمد است و هیچ سفاهتی در او نیست اتفاق درش نیست. جهال که به غیب مطلع نیستند اینها به حسب اتفاق کاری میکنند. اگر خوب شد خوشحال میشوند. بعدش بد شد پشیمان میشوند. خدا کارش اینجور نیست تمامش از روی عمد است. وقتی کسی چنین خدایی را شناخت، میداند عمداً آورده، دیگر جنگش با مردم تمام میشود. گاهی گلهای بخواهد بکند میرود پیش خدا و آنجا یخه پاره میکند. وقتی چوبی توی سر تو خورد کسی که خدا را شناخت میداند که لن یصیبنی الا ما کتبتَ لی آنچه را تو تقدیر کردهای خواهد شد. خوب است شکر تو را میکنم که خوب برای من تقدیر کردهای. بد است استغفار میکنم که گناهی کردهام مستوجب این شدهام.
باری منظور این است که وقتی این باب براتان گشوده شد پس وقتی روز شد میدانید خدا خواسته روز باشد. شب شد میدانید خدا خواسته شب باشد. هوا سرد
«* دروس جلد 6 صفحه 357 *»
شد میدانی او خواسته هوا سرد باشد. گرم شد خودش گرم نمیشود او خواسته هوا گرم باشد. و هکذا گرانی شد او خواسته گرانی باشد. ارزانی شد او خواسته ارزانی باشد. تمامش از جانب او است و لاحول و لا قوة الا باللّه. هر کس خیال کند که کسی دیگر کاری میتواند بکند او هنوز خدا را نشناخته. جمیع فعلها در دست او است و هیچ حولی و قوهای نیست مگر نزد او. هیچ علمی که جهل نداشته باشد برای هیچ کس نیست مگر برای او. هیچ قدرتی برای هیچ کس نیست مگر برای او. حکمتی که هیچ مسامحه و غفلت توش نباشد نیست مگر در نزد او.
اینها را که به دست آوردید حالا بسا کسی از جاییش غافل شود، میگوید خوب از جمله چیزها است تمردها و کفرها و فسق و فجورها و فساد و فتنهها اینها هم که هست، پس اینها را هم خدا آورده. پس ملتفت باشید و باز مقدمه است. اگر این صانعی که داریم، و حالا ما اینجا شناختیمش، که خلق خودشان هیچ حرکتی و سکونی از خود ندارند. هیچ چیز ضرر به هیچ چیز نمیتواند برساند، و همچنین نفع. و اینها عاجزین هستند و لاحول و لا قوة الا باللّه. حالا این کسی که این همه کارها را میکند آیا این صانع، درباره هر مخلوقی راضی است که آن مخلوق، به زعم و گمان خودش و به حدس خودش و به حرفهای خودش کار بکند از اول عمر تا آخر عمر؟ دیگر اگر به خوب رسید آن صانع راضی باشد. دیگر کاری کرد بعد دید ضرر کرد پشیمان شد باز این پشیمانیش مرضی صانع باشد؟ پس اگر آن صانع راضی بود که این خلق هر چه را بپسندند در عمل، و استعمال کنند پسندهای خود را و آنچه به عقل خودشان میرسد به گمان خود جد و جهد کنند، استفراغ وسعی بکنند بفهمند مثلاً فلان خانه خوب است، دیگر خبر ندارند خراب میشود. فلان غذا خوب است بخوريم. بسا فردا سمّیتش بروز کند. ملتفت باشید اگر این صانع راضی بود مردم به عقل خود مشغول کار خود شوند، اتفاق اگر نفع کردند او راضی باشد، ضرر هم کردند خودشان پشیمان بشوند و او به پشیمانیشان راضی باشد. اگر این صانع به چنین امری راضی
«* دروس جلد 6 صفحه 358 *»
بود که این مردم مجتهد باشند استفراغ وسعی کنند ــ و خوب لفظی است درست کردهاند استفراغ وسع کنند ــ اگر راضی بود به این امر، ارسال رسلی و انزال کتبی این مردم ضرور نداشتند. هر که هر چه میخواهد بکند هر که هر چه میخواهد بخورد هر که هر چه میخواهد بیاشامد هر که هر جا میخواهد برود، هر جا صرفهشان بود میرفتند. دیگر اگر اتفاق ضرر کرد، خدا راضی باشد کارش ندارد. به بختت فلان چیز، بد شد. به بختت اتفاق کاری خوب هم شد. به بختت هر طور بشود او راضی باشد. اگر صانع اینجور راضی بود، هیچ رسولی نمیفرستاد هیچ عالمی خلق نمیکرد، مردم را سر به شکم هم میداد هر که زورش بیشتر بود پادشاه باشد. زیر دست او وزیر باشد. زیر دست او حاکم باشد. به همینطور تا اینکه یکی کدخدا باشد یکی پاکار باشد. از زمان آدم تا حالا هم نظم با همین کفار بوده با همین ظلمه بوده. گاهگاهی اهل حق نفَسی میکشند تا مردم بدانند اینجور نظم نظم الهی نیست.
ببینید خدا از جمله این شبها و روزهایی که آورده، به همینطور به همین پستا ارسال رسل کرده. یقیناً یکپاره کسان آمدند گفتند ما از جانب او آمدهایم. و این خدا میبیند این را میگویند، حولشان میدهد قوهشان میدهد تقریر و تسدیدشان میکند. نبی میآید میایستد در میان مردم، میگوید من از جانب آن صانعی آمدهام که تو میدانی. تو را او ساخته خودت خودت را نساختهای و امثال و اقرانت تو را نساختهاند، او ساخته. من هم از جانب او آمدهام. دلیل این اینکه همانجور کارهایی که او کرده، در نزد ادعای من بر دست من جاری میکند پس مرده زنده میکند. خیر، بلکه از نو خلق میکند و اذ تخلق من الطین کهیئة الطیر باذنی شیر درست میکنند ناقه صالح را درست میکنند و هکذا. خدا همین که رسول فرستاد هر چه را وعده میکند تخلف نمیکند همان را میکند. بعد حالا اگر وسوسهاى بشود برای کسی که من چه میدانم؟ علوم غریبه در دنیا هست و بسیار هم هست من هم همهاش را نمیدانم. بسا به سحری به جلددستی این کار را کرده. بسا تسخیری کرده مرده را به حیلهای زنده
«* دروس جلد 6 صفحه 359 *»
کرده. مثل اینکه بسیار دواها هست به دهن غشکرده میریزند به حال میآید. مردهای را همینطور بسا زنده کنند. عقل ابا ندارد که آن دوا را این شخص بداند باقی ندانند.
دیگر فکر کنید انشاءاللّه با بصیرت هر چه تمامتر. پس عرض میکنم که اگر به معالجات و جلددستی و طلسمات و شعبدهها و دواها باشد، بله راست است اگر ما خودمان را به آن خدا نچسبانیم و اعتقاد به آن خدا نداشته باشیم همه این احتمالات هست. پس ملتفت باشید پس این خلق خودشان یکپاره معاملات با هم دارند. پس هیچکس از اندرون کسی مطلع نیست. ولکن اگر کسی خدایی داشته باشد و بداند آن خدا بر قلوب مطلع است، چنانکه شما بر ظواهر مطلعید و مطلعتر است. پس وقتی کسی ادعا کرد، نفس ادعاش را که میفهمید ادعا کرد، حالا باطنش را نمیدانید از جانب خدا است یا افترا به خدا بسته و افترای به خدا بدترین ظلمها است و من اظلم ممن افتری علی اللّه کذبا اگر به خدا قائلی که این خدا از زبان انبیای خود اینجور حرف زده که من اظلم ممن افتری علی اللّه کذبا. حالا میبینید کسی آمد ادعا کرد، نمیدانید از جانب خدا آمده یا افترا به خدا بسته؟ باز هر فاسق و فاجری هر کار بکند نمیچسباند به خدا. آن کسی که خود را میچسباند به خدا که من از جانب خدا آمدهام که امر کنم شما را نهی کنم شما را، آمدهام از جانب این خدا و حاکمم بر شما، آمر و ناهیم بر شما که آنچه را من امر میکنم، حتم میکنم بر شما که امتثال کنید. آنچه را نهی میکنم، حتم میکنم بر شما که آنها را ترک کنید. حدود جاری میکنم، حدودش را از یک چوب گرفته تا صد چوب، از ضرب تا قتل، خودم باید به شما بگویم. من حاکمم، از جانب خدا آمدهام مَن اَطاعنی اطاعت کرده آن کسی را که مرا فرستاده. هرکس تخلف کرد تخلف کرده از آن کسی که مرا فرستاده. حرف او این است که من کسی را نمیفرستم نزد خلق، که خلق در شبهه باشند.
انشاءاللّه خیلی دقت کنید که اینها محل لغزش است و خیلیها لغزیدهاند. اگر کسی در کلمات مردم، که چیزها در حق و باطل نوشتهاند رجوع کند و ببیند چه
«* دروس جلد 6 صفحه 360 *»
مزخرفات نوشتهاند آن وقت قدر این سخنان را میداند. همین که ندیدهای احتمال میدهی خبری دارند وقتی آدم برود توی کلماتشان میبیند چه چیزها بافتهاند که هوش از سر میرود.
پس بدانید این خدای عالم، که عالم است که تو نمیدانی مراد او را، و خلقت کرده عمداً. و عمداً جاهل خلقت کرده که مراد او را ندانی. و این خدا هر چه را از تو خواسته میتواند به تو برساند. پس چیزی را که این خدا از بندگان خواسته، یقیناً به ایشان رسانیده. حالا همین دو کلمه را که به همین مختصری است ببینید چقدر میشود تفصیل داد؟ پس خدا میداند آنچه را از عباد خواسته، چیزی را که از بندگان خواسته اول مطلع است بر اراده خودش. و این خدا آن اراده را مخفی داشته از عباد و میداند که مخفی داشته. پس چنین خدایی اگر بخواهد اراده خود را تعلیم کند به بندگان خودش میتواند. دیگر اگر بخواهد تعلیم کند به واسطه ملک، ملک میفرستد پیش نبی. بخواهد تعلیم کند به واسطه بشر، نبی را میفرستد پیش بشر. خدا اگر یقیناً دین خواسته یقیناً رسانیده. پس بگو نخواسته، اگر نخواسته این رسولان برای چه آمدهاند ادعای رسالت کردهاند؟ این ادعائی را که کردند ببین چیزی منافی رسالتشان از ایشان سر زد؟ اگر مُردند خدا وعده نکرده بود که پیغمبران من نمیمیرند. اگر فقیر شدند خدا وعده نکرده بود که پیغمبران من فقیر نمیشوند. اگر گرسنه شدند خدا وعده نکرده بود پیغمبران من گرسنه نمیشوند. پس خدا دینی را که از مردم خواسته یقینا به مردم رسانده و یقیناً آورده روی زمین و یقیناً تعلیم مردم کرده.
خوب دقت کنید شعورتان را به کار ببرید فکر کنید ببینید که چطور مردم فوج فوج دارند به جهنم میروند. از اینجور حرفها خوششان هم نمیآید. اگر نگاه بکنید میبینید مجلس اینجور حرفها و اللّه کسادترین مجلسها است. هر مجلس فسقی فجوری زنایی لواطی شرابی روضهخوانی، هر مجلس شبیهی که نگاه میکنی گرمتر است از مجلس ما. کسادترین چیزها است حق. و حق گفتن برای این مردم که طالب حق نیستند بیجا است.
«* دروس جلد 6 صفحه 361 *»
پس ملتفت باشید انشاءاللّه خدا آنچه را خواسته و میخواهد از خلق، میتواند به آنها برساند و عجز ندارد که برساند. پس هر چه را نخواسته که نیاورده پیششان. آن دینی را که خواسته پس یقیناً آورده. حالا فکر کن، آنی را که خواسته و آورده در نزد خلق و رسانیده و بالغ و مبلغ بوده خدا، آیا آن را واضح قرار داده یا محل شبهه بوده؟ واللّه از آفتاب خیلی روشنتر میشود از هر بدیهی بدیهیتر میشود اگر فکر بکنید. و اگر فکر نکنید، مثل سایر مردم که حیران و سرگردان هستند. مردم، علماء هستند حکماء هستند شق شعر کردهاند و در اینها مثل خر به گل ماندهاند، توی دنیا هیچ بویی از این مسائل به مشامشان نرسیده است. چقدرها قائلند که آن روزی که نبی بود دین خدا واضح بود ظاهر بود اما وقتی که مرد، معلوم نبود ابوبکر خلیفه است یا علی؟ جمع کثیری بلکه همه الا قلیل قلیلی، که ابابکر را خلیفه میدانند.
تو انشاءاللّه فکر کن خدا را مقابل این جمع کثیر بینداز، آنها را تکذیب کن، خدا را تصدیق کن. خیلی آسانتر است خدا را تصدیقکردن از اینکه بگویی خدا دینش را مخفی کرده و بگویی خدا ظالم است جابر است بازیگر است. اگر میخواست بازی کند میخواست خلق را تماشا بدهد ارسال رسولی ضرور نبود. خرس و خوک و میمون رقصاندن ضرور نبود، خدا نمیخواهد این کارها را. خدا گفته لهو نکنید لغو نکنید بازی نکنید خرس نرقصانید، خودش پیغمبر نمیفرستد که بازی کند. پس این خدا امرش واضح است و بیّن. چنان که امر پیغمبری را خیال کنی واضح بوده، یک امری را نسبت به یک پیغمبری میفهمی واضح بوده، بدان امر پیغمبری دیگر هم همینطور است. چه بسیاری که میگویند امری که مثل امر نوح باشد، که یک دفعه تمام عالم را غرق کند و خودش بماند و اتباعش این امر خیلی واضح است. حالا پیغمبر همچو کاری نکرده امرش به آن واضحی نیست. چه بسیار احمقها خیال میکنند امر موسی واضحتر است از امر پیغمبر. جمع کثیری برسند لب دریایی یک کسی عصا را بیندازد اژدها شود دشمنها بترسند این خارق عادت عجیبی است. پیغمبر همچو کاری
«* دروس جلد 6 صفحه 362 *»
نکرده پیغمبر همچو جور دریایی شق نکرده. مشهور و معروف نیست همچو چیزی که پیغمبر همچو کاری کرده باشد. یا خیر عصا هم میانداختند اژدها میشد به دریا میرسیدند دریا شکافته میشد و میگذشتند و دشمنان غرق میشدند. یا یک دفعه بلائی میآمد و دشمنان را آن بلا میگرفت. یا عصا را به زمین میزدند به سنگ میزدند دوازده چشمه جاری میشد. هر چه از سر درختها و جاهای بلند میخواستند بیارند با این عصا میآوردند و امر این عصا خیلی طول کشید تا اینکه معروف و مشهور شد. واقعاً هم حکایت این عصا حکایت غریبی است.
باری، پس ملتفت باشید ان شاء اللّه از روی همان قاعده، و بدانید که امر این خدا همان جوری که از آدم واضح بود همان جور از شیت واضح بود همانجور از نوح واضح است همانجور از ابراهیم واضح بود همانجور از موسی واضح بود همانجور از عیسی واضح بود. معجزات عیسی خیلی معروف است مرده زنده کرد. نه این است که امر عیسی ظاهرتر بود و امر پیغمبر ما مخفی باشد بلکه امر تمام پیغمبران واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده.
اینها قواعد کلیهتان باشد در دست بگیرید. از ارش خدش تا توحید همه درست میشود. پیش خدا میروی همه درست میشود، نمیروی پیش خدا این مسائل هم لاینحل میماند. پس همینجور دقت کنید امر حضرت پیغمبر واضح بود فرمود ماکنت بدعاً من الرسل من چیز تازهای نیاوردم. همانجوری که سایر رسل حجت را واضح کردند به طوری که هیچ شکی و شبههای درش نبود و کسی که میگفت من شک دارم دروغ میگفت و کسی که میگفت عصای موسی سحر است، خودش میدانست سحر به این بزرگی نمیشود که کسی نتواند چارهاش را بکند، و کسی چارهاش را نکرد. بله هر پیغمبری هر معجزی آورد گفتند سحر است. هر بیانی که کرد گفتند اساطیر اولین است. گفتند این حرفها حرفهای قدیمیها است سایر پیغمبران را که فکر کنید آن وقت میفهمید که امر پیغمبر هم همانجور واضح بوده بلکه واضحتر است.
«* دروس جلد 6 صفحه 363 *»
عرض میکنم ممکن نیست امر الهی بیاید تعلق به بندهای از بندگان بگیرد و واضح تعلق نگیرد که آن بنده میان خود و خدا راستی راستی بتواند بگوید خدایا اگر من میدانستم امر تو است میگرفتم، گمان کردم امر تو این نیست، آن است که متحیر ماندم.
اگر همچو جوری قرار داده بود هیچ یقین از کسى نخواسته بود. و اگر همچو قرار داده بود، میتوانستند خلق عذری بیاورند که ما ندانستیم ما جاهل بودیم ما یقین به امر تو نداشتیم از این جهت به هیجان نیامدیم از این جهت به جد نگرفتیم به جهتی که احتمال میدادیم غیر از این است. اگر این خدا اینهمه اجرای حدود قرار نمیداد، فکر کنید ببینید حدود دنیاییش که این است که اول بنا میکند به چوب زدن. بعد بنا میکند خانه آتش زدن. بعد بنا میکند زن و بچه اسیر کردن. بعد بنا میکند سر میبرد و قتل میکند.
اینجور حدود را خدا میداند هیچ کس نکرده. اینهایی که به ظلم و خونریزی معروفند و مشهور؛ مثل اینکه ببینید هلاکو چقدر خونریزی کرد، باز به این طور نبود که اگر اطاعت مرا کردی و از روی قلب نیست باز حد جاری میکنم. بسا در زمان پیغمبر جاری نکردند، نمونه دستتان باشد که امر الهی این هست، نمونههاش را خیلی جاها نمودهاند از تک تک از انبیاء سر زده. زمان ظرفیت نداشته آن حکم صرف را جاری کنند هنوز جاری نشده. میگوید اگر از روی نفاق پیش من آمدی این نفاق، نکردنش بهتر است کفر را بهتر میشمارد از نفاق. و گاهی انبیاء تک تکی احکام جاری میکردند.
پس اصل شرع این است که کسی اگر از روی نفاق رفت پیششان، همان حدودی را که بر سایر کفار جاری میکنند بر منافق جاری میکنند. حضرت امیر بعد از پیغمبر9 بعضی حدود را جاری کردند. صاحب الامر برای همین جور کارها میآید. چه بسیار قشونی که مدتهای مدید از خراسان راه میافتند. رایتی است خراسانی در نزد ظهور امام اتباع بسیاری دارد که در باطن زیدی هستند. همه تصدیق میکنند حضرت را یکدفعه امام حکم میکند جمیع قشون را بکشند چرا؟ توی دلشان زیدی است.
«* دروس جلد 6 صفحه 364 *»
منظور این است که اینجور امور در همین دنیا واقع خواهد شد. منافق را در قبر اعتناء نمیکنند در برزخ اعتناء نمیکنند. مسلّمی همه دینها است که در قیامت در اسفل درک من النار است. خدا در جمیع طباع گذاشته این را، خدا طباع مردم را مجبول بر این کرده که اگر کسی ادعای دوستی با کسی نکند و دشمن باشد، اگر دشمنی بکند پری جرّشان نگیرد. میگویند دوستی نداشتیم آشنایی نداشتیم توقعی از او نبود. به خلاف کسی که دوستی، بلکه آشنایی بکند تو را خواب کند و دایم در فکر این باشد پوست از سرت بکند، آدم خیلی جرش میگیرد، به طوری که اگر این را گیر بیارد میخواهد ریز ریزش کند. این است که انّ المنافقین فی الدرک الاسفل من النار.
باری پس ببینید که هیچ هلاکو و امثال هلاکو هیچ کس را گفتهاند که اینها اینقدر سختدل بودند که بگیرند مردم را که تو توی دلت منافقی شاید ما را دوست نداری؟ حکم هیچ حاکمی چنین نیست و حکم اولی جمیع انبیاء همین است که عرض میکنم. و اگر گاهی مدارا میکنند، به جهت آنکه میبینند در اصلاب اینها باید مؤمنین باشند که به دنیا بیایند، لابد میشوند مدارا میکنند صلح میکنند. از آنها جزیه میگیرند کاری به آنها کسی نداشته باشد، پولی بدهند راه بروند. اینها را آدم فکر نکند خیال میکند مثل امر سلطنت این سلاطین است، که در مملکتشان هر کس یهودی است یهودی باشد کاریشان ندارند، هر کس نصاری است نصاری باشد هر کس هر مذهبی دارد داشته باشد. این کار را پیغمبر هم کرده گفته یهودی جزیه بدهد. و اگر جزیه داد مردم مرخص نیستند مالش را بخورند جزیه میدهد و راه میرود. بله جزیهاش را ندهد کارش دیگر خیلی خراب میشود.
خلاصه، اینها مداراها و احکام ثانویه است آمد در تمام شرایع. جزیه را گاهی موسی هم میگرفت ابراهیم هم میگرفت جنگ نمیکرد. نوح میکرد همه پیغمبران نمونهاش را کردند، چرا که آن سرّی که اصل است در نظرشان است. مثل سلاطین نیستند که پول بخواهند، آنها مؤمن را خیلی دوست میدارند. همین که بدانند از نسل
«* دروس جلد 6 صفحه 365 *»
کافری صد پشت بعد مؤمن ضعیفی پیدا میشود، نمیپسندند که آن کافر کشته شود یا صدمه بخورد، که آن مؤمن ضعیف در آن طبقه صدم پیدا شود.
خلاصه پس امر خدا امری است واضح بیّن آشکار. انشاءاللّه درست فکر کن بابصیرت باش، ببین هر کس در زمان پیغمبر بود و میدید پیغمبر9 هر معجزهای آورد، شق القمر کرد سوسمار حرف زد شیر حرف زد هر معجزهای که شنیده باشی کرد. تو هم خیال کن آنجایی وقتی آنجا باشی یقین میکنی آن روز امر پیغمبر واضح بود حجت خدا را تمام کرده. حالا اگر از آنهایی که در عصر پیغمبر بودند سؤال میکردی که به این معجزات و خارق عادات که محقق هست که این پیغمبر است، چرا تصدیقش نمیکنید؟ و میدیدی جواب اینطور میگویند که واللّه و باللّه قسم به موسی که امر او بر ما واضح نشده ما یقین نداریم که او از جانب خدا آمده. آیا آنها را تصدیق میکنید یا خدا را؟ البته تصدیق میکنید خدا را که میگوید حجت من واضح است. پس امری را که نکرده، نمیگوید چرا آن کار را نکردی؟ هیچ ظالمی نمیگوید من نیت کردهام و میدانم تو نمیدانی نیت مرا، و با وجودی که نمیدانی من چه نیت کردهام در دل خودم، چرا آن طور راه نرفتهای؟ بیایید گرزش بزنید. چرا نیت من که فلان بوده و تو خبر نداشتهای، به آن نیت من راه نرفتهای، چنین چیزی ببینید معقول است؟ معقول نیست. پس خدا اگر میخواهد بگوید راه برو، به زبانی این را به تو میگوید. آن وقت اگر نرفتی چماقت میزند. پس امر خدا واضح بوده ظاهر بوده بیّن بوده.
در زمان حضرت پیغمبر9 اگرچه بسیاری از مردم ادعا میکردند که ما حیرانیم او را میشناسیم میدانیم باطل هم هست، بسیاری از مردم باطلند و ادعای حقیت میکنند میدانیم ساحر هم هستند، بسیاری از مردم سحر میکنند و ادعا میکنند این معجز است، اینهایی که آورده اساطیر اولین است. بسیاری از مردم اساطیر اولین میدانند و ادعا میکنند که این کلام خدا است. حالا هم همین جورها است. بلکه اینجور خیالاتی که محمد کرده همینجور خیالات را موسی کرد. او هم
«* دروس جلد 6 صفحه 366 *»
پیغمبر نبود دروغ میگفت. عیسی هم همینجور خیالات کرد او هم پیغمبر نبود و هر چه از اینجور چیزها گفته شود که امر پیغمبر واضح بوده بیّن بوده آشکار بوده. پس هر حجتی که فرض کنید از جانب این صانع باشد، حجتی است واضح بالغ بیّن. و هر چه را خواسته توانسته برساند. پس هر چه را نرسانیده نخواسته بخصوص، نخواسته فلان، پیغمبر باشد و به تو نرسانیده تو هم اعتقاد مکن. بخصوص خواسته موسی پیغمبر باشد تو هم اعتقاد کن. در تمام اعتقاداتت همینطور، در جزئیات و فروع هم باشد همینطور همه جا جاری است این قاعده. آنچه را خدا خواسته واضح کرده بیّن کرده آشکار کرده. دیگر حالا هر کس میگوید واضح نیست دروغ میگوید. یکی است همان یکی دروغ میگوید، دو تا است همان دو تا دروغ میگویند. هزار نفر هم بگویند همه آن هزار نفر دروغ میگویند. اقلیمی هستند میگویند امر خدا واضح نیست خدای ما راستگوتر است از آنها. و خدا گفته امر من واضح است اکثر اهل روزگار بگویند واضح نیست باز خدای ما راستگوتر است از اغلب و اکثر. او میگوید دین من واضح است. اینها دروغ میگویند اینها هوىٰ دارند هوس دارند مرض دارند غرض دارند. خدا متعهد نشده مرضها را از دلها بر دارد، متعهد نشده به هواهای مردم عمل کند. هواهای مردم این است که چرا فلان رجل را پیغمبر نکردی تا ما اطاعت او را بکنیم؟ لولا نزّل هذا القرآن علی رجل من القریتین عظیم او را چرا پیغمبر نکردی؟ چرا یتیمی را پیغمبر کردی که ما عارمان بشود اطاعت او را بکنیم؟ چرا گدایی را پیغمبر کردی که چیز نداشته باشد به ما بدهد؟ لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض. اللّه اعلم حیث یجعل رسالته پس امر خدا همیشه واضح بوده در زمان هر حجتی.
پس امر حضرت امیر مثل امر پیغمبر است واضح بیّن آشکار. چنانکه امر پیغمبر واضح بود بیّن بود آشکار بود. مباشید مثل ابوموساییها که میگویند امر پیغمبر در زمان پیغمبر واضح بود آشکار بود شبههای در آن نبود آن روز. اما حالا چه کنیم؟ ابابکری میبینیم هست پیر است و صاحب استخوان، جای پیغمبر هم که نشسته.
«* دروس جلد 6 صفحه 367 *»
علی هم که بچه است و جوان است مردم را خیلی کشته مردم تمکین از ریاست او ندارند. شاید علی هم راضی بوده به خلافت ابیبکر، حق شاید به جانب او بوده شاید حق به جانب علی نبوده که واگذاشته به او، چرا که مأموم میشد. و بدانید که ابوموساییها پُرند، و میزنند این حرفها را.
به همین پستا نه اینکه امام حسن که صلح کرد، و سلطنت با معاویه بود، و امرها و نهیها با معاویه بود بیست سال سلطنت کرد. هر چه حدیث خواستند جعل کردند، سبّ حضرت امیر میکردند. بچهها در مکتبخانهها لعن حضرت امیر میکردند. بچهها را از توی گهواره بر عداوت حضرت امیر تربیت میکردند، آنها هم بر عداوت امیرالمؤمنین بزرگ میشدند. در آن وقت امر حضرت امیر واضح است؟!
و همچنین امر امام حسن که خودش میرود و پای منبر معاویه مینشیند و پدرش را سب میکنند و ساکت است، چطور امر او میشود واضح باشد برای مردم؟ تک تکی خبر داشتند که این صلح از روی جبر و ظلم بود. دیگر همه مردم چه میدانستند؟ میدیدند همه مردم پیش معاویه میروند. چه کنند؟ اینها را قبول بکنند قبول نکنند؟ نمیدانند. پس چطور امر خدا واضح بود در زمان امام حسن برای هر مکلفی مگر مستضعف؟ به همینجور. همینجور است واللّه امر امام حسین امر حضرت سجاد همینطور و هکذا همینطور بیایید پایین تا الآن تا پیش پاتان. امر خدا همیشه واضح بیّن بلاشک بلاشبهه بلاریب است همیشه بیشبهه بوده. خدا امرش را محل اشتباه قرار بدهد خلق معذورند ایمان نیاورند. و بدانید همچو امری هیچ بار از پیش خدا نیامده.
و صلی الله علی محمد و آله الطيبين الطاهرین
([4]) لانجين: تغارهای سفالين بزرگ را مىگويند كه در آن خمير درست میكنند. (دهخدا)
([6]) معجونی كه جزء اعظم آن زيره است. (دهخدا)