05-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد پنجم- چاپ – قسمت اول

دروس عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد پنجم – قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحيم

توجه:

این مجلد شامل 44 درس به شرح زیر مى‌باشد:

 

r 19 مجلس درس، 10 ربیع‌الاول تا 5 ربیع‌الثانی سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «‌فکان الواجب ان‌یظهر سر الولایة اولاً » الفطرة‌السلیمة ج 2 ص 119‌ چاپ مشهد 1381 هـ ش.  چاپ اول: درس بیست‌وچهارم ص 1 تا درس چهل ودوم ص 168 از دروس 4 (قسمت دوم)

 

r 2 مجلس درس، 29 ربیع‌الثانی و 2 جمادی‌الاولی سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «ثم ترقوا شیئاً بعد شیء و ازداد تبصرهم » الفطرة‌السلیمة ج 2 ص 120 چاپ مشهد 1381 هـ  ش. چاپ اول: درس چهل‌وسوم ص 169 تا درس چهل وچهارم ص189‌ از دروس 4 (قسمت دوم)

 

r 23 مجلس درس، 5 شوال تا 7 ذیقعده سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «سنة الله التی قد خلت من قبل و لن‌تجد لسنة الله تبدیلا » الفطرةالسلیمة ج 2 ص 122 چاپ مشهد 1381 هـ ش‌. چاپ اول: درس اول ص 1 تا درس بیست و سوم ص 253 از دروس 4 (قسمت اول)

 

 

توجه

 

علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی می‌باشد

 

«* دروس جلد 5 صفحه 3 *»

درس اول

 

(شنبه 10 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 4 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

ان‏شاءاللّه متذکر باشید که این‏جور بیانات که یک‏چیزی یک‏جایی مخفی است و بعد از همان‌جا می‏بینی سر بیرون آورد، جایی که چیزی مخفی است و چیزی تازه سر بیرون می‏آرد آن محلّش پیش‌تر بوده. جمیع مقاماتی که می‏شنوید جمیعش در غیر مراتب مطلقه و مقیده واقع است. پس انسان اگر سر بیرون می‏آرد از گریبان زید، ملتفت باشید ان‏شاءاللّه زید را مگیرید بدن خاکی زید که خاکش پیشتر بود و این یک چیزی از زید بود و یک چیزی دیگر آمد از گریبان این سر بیرون آورد، این پیش‌تر بوده و این دخلی به مطلق و مقید ندارد مطلق همراه مقید است مقید همراه مطلق است.

این مسأله‏اش مشکل نیست الّا اینکه مردم در اصطلاحات گیر می‏کنند و این امری است که دامنگیر خیلی از حکمای بزرگ بزرگ شده که در اصطلاحات گیر کرده‏اند. یکی از نصایح بزرگ مشایخ ما این است که هرچیزی را که بخواهی به حقیقتش مطلع شوی به قواعدی که انس گرفته‏ای نظر مکن، یا آن عالِمی که مطلع

«* دروس جلد 5 صفحه 5 *»

است به حقیقت اشیاء، نظر که می‏کند به اشیاء نه به جهت انس به قواعد نظر می‏کند، و خیلی اصرار دارند که به این انس نظر نکنید. قاعده‏ای است انس گرفته چون وحشت ندارد در غیر آن فکر نمی‏کند. و بسا قاعده‏ای اصلش صحیح نباشد و معروف شده باشد. بسا قاعده‌ای صحیح است امّا الفاظش از حکماء و انبیاء و اولیاء در میان مردم هست و معنیش در دست مردم نیست مثل معاد جسمانی که لفظش مسلّم شده اما معنیش را کسی درست بفهمد از آحاد ناس است. اصل قاعده درست است لکن آنچه متبادر به ذهن مردم شده غلط است غلط را باید برداشت و نظر کرد.

حالا ان‏شاءاللّه دقت کنید عرض می‏کنم هیچ مطلقی و مقیدی هیچ ظاهر و ظهوری هیچ فاعل و فعلی آنچه از این‏جور چیزها باشد نزاعی جنگی صلحی با هم ندارند معامله‏ای ندارند اصل معامله یعنی آمد و شد ، ایمانی باشد یا غیر ایمانی، خوب باشد یا بد باشد، خرید و فروش یکی از افراد معامله است. یکی از افراد معامله این است که چوبی را برداری کرسی بسازی معامله با چوب کرده‏ای.

پس در میان مطلق و مقید نزاعی جدالی نیست تمام صلح‌ها و جنگ‌ها در جایی است که دو شی‏ء متباین باشند. حالا من عرض می‏کنم و شما ان‏شاءاللّه گوش می‏دهید دل می‏دهید و پری هم وحشتی ندارد اما از این مجلس که بیرون بروید وحشت دارد بدانید که اینها را هیچ‏کس نمی‏داند. پس هر مطلقی ظاهر است در مقید خود و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و حقیقت این بیان اینکه اسم مطلق بر مقید صادق‌تر است از اسم خودش،چرا که مطلق ظاهرتر است از مقید. زید را که انسان می‏بیند می‏خواهد در حال قیام باشد یا در حال قعود، در حال حرکت باشد یا سکون، در حال تکلم یا سکوت انسان اول دفعه زید را می‏بیند بعد ظهورات زید را. پس زید در ظهورات خود اظهر است از نفس ظهورات و زید با ظهورات خود بحثی ندارد که چرا مثلاً من چنین ایستاده‏ام پس با خودش بحث ندارد. دیگر بحث کنی با ایستاده که من لامن شی‏ء به ذات خودم ایستاده‏ام حالا می‏زنم به کله این ایستاده

«* دروس جلد 5 صفحه 6 *»

معقول نیست. اگر این ایستاده را نمی‏خواستی از اول نمی‏ایستادی اگر نمی‏توانی جوری دیگر بایستی چرا بحث می‏کنی؟ اگر می‏توانی جوری دیگر بایست دیگر بحث کنی که تو چرا همچو ایستاده شدی او جواب می‏گوید که تو همچو ایستادی پس جای بحث نیست چنان‌که جای تعریف نیست، اصلش جای معامله نیست جای معامله همیشه در متباینات است. شخصی ایستاده در خارج برای تو اگر موافق طبع تو و آن‏جوری که تو خواسته‏ای ایستاده تعریف می‏کنی او را و اگر موافق طبع تو نایستاده و طوری که تو خواسته‏ای نایستاده او را ملامت می‏کنی و مذمت می‏کنی.

ان‏شاءاللّه دقت کنید و ملتفت باشید که این حرف‌ها را هیچ جای دیگر نخواهید شنید و همچو حرف‌ها را بر من گرفته‏اند و بحث می‏کنند که من چون گفته‏ام این حرف‌ها را هیچ جای دیگر نخواهید شنید این ادعای کمال است، پس حالا فلان ادعا دارد. شما ان‏شاءاللّه بدانید که این ادعای کمال نیست بلی ادعائی است که دیگران که ندارند این مطلب را راه نمی‏برند، این هیچ ادعای نجابت نیست ادعای نقابت نیست به جهت آنکه اگر من در دین و مذهب خودم دلیل و برهان داشته باشم و احتیاج به تقلید از کسی نداشته باشم این ادعای نجابت نیست یا آنکه مسائل امامت را من تقلید از کسی نمی‏کنم و خودم بدانم با دلیل و برهان یا مسائل نبوت را من بگویم همه‏اش را می‏دانم و تقلید از کسی نمی‏کنم یا گفتم من توحید را همه‏جاش را راه می‏برم رسالت را همه‏جاش را راه می‏برم این‏طور هم که من می‏دانم کسی نمی‏داند، این ادعای نجابت و نقابت نیست.

ادعائی که دارم این است که از روی بصیرت دینی دارم، از روی بصیرت خدا دارم پیغمبر دارم امامی دارم دینی دارم حرفم این است. بلکه می‏گویم باید همه شماها هم این‏طور باشید، و اگر شما هم این‏طور باشید نقیب نمی‏شوید نجیب نمی‏شوید. از این‏جور حرف‌ها گاهی در درس‌ها زده‏ام و می‏زنم، در بیانات گاهی این‏جورها می‏گویم که فلان مطلب را من می‏دانم و غیر از اینجا در هیچ‏جا یافت نمی‏شود و کسی دیگر

«* دروس جلد 5 صفحه 7 *»

نمی‏داند، همین حرف را بر من می‏گیرند که تو امر را منحصر به خود می‏دانی پس چرا انکار انحصار به فرد را می‏کنی؟ من نمی‏گویم امر را باید بیایند از من بگیرند و از دیگری نگیرند، اتفاق اگر کسی دیگر هم راه ببرد اینها را و او هم بگوید از او هم بگیرند لکن راه نمی‏برند یعنی این حرف‌ها را. اما حالا واجب است که آهنگری را هم باید بیایند از من یاد بگیرند نجاری را هم از من یاد بگیرند؟ نه. من می‏گویم این‏جور حرف‌ها را غیر از من کسی دیگر نمی‏داند و همچو اتفاق افتاده است دیگر واجب نیست که همیشه این‏طور باشد. نه هرچیزی که ممکن الاتفاق است واجب الوجود می‏شود خلاصه پس اصل مطلب در دستتان باشد ان‏شاءاللّه.

پس عرض می‏کنم تمام این حرف‌هایی که به گوشتان خورده که خدایی هست و خدا رسول فرستاده و رسول خلیفه قرار داده او علماء را در میان مردم قرار داده تمام این حرف‌ها بدانید هیچ در مطلق و مقید نیست دخلی به مطلق و مقید ندارد. اگر آن مطلق را که می‏گویند قاصد فرستاده پیش ما، خود ما قاصد او هستیم دیگر چه قاصدی می‏فرستد؟ تمام این بیانات مطلق و مقید همه‏اش در دو کلمه است و آن این است که هر ظاهری در ظهور خودش اظهر است از نفس ظهورش و اوجد است از خود او، یعنی زید در ایستاده خود از خود او بهتر ایستاده هرطوری خواسته ایستاده کیفیتش و طورش و همه چیزش از او بهتر ایستاده. پس اگر تعبیری باید آورد گفته می‏شود این موافق او به عمل آمده پس نه جنگی نه صلحی نه امری نه نهیی در این نظر نیست.

پس تمام اینها در جایی است که غیبی هست و شهاده‏ای هست. مدتی در عالم شهاده راه می‏روی و هیچ جمادی نیست یک‌دفعه آبی بسته شد خاکی منحل شد جمادی درست شد. باز مدتی زمین هست جمادی هست نباتی نیست این جماد به کیفیتی حرارت و برودت بر آن وارد می‏آید بخار و دخان به میزان خاصی به این تعلق می‏گیرد یک‌دفعه روح نباتی در آن پیدا می‏شود می‏بینی نباتی پیدا شد. همچنین مدتی می‏بینی نبات هست اما حیوانی نیست حیاتی ندارد تا یک‏جایی که

«* دروس جلد 5 صفحه 8 *»

روح بخاری قابل حیاتی پیدا شود حیاتی به آن تعلق بگیرد. چنان‌که نباتیت جزء حقیقت جسمانیت نیست چرا که اگر جزء حقیقت جسمانیت بود چرا حالا اینجا نیست آنجا نیست آنجا نیست در جای مخصوصی است؟ پس معلوم است این نباتیت جزء حقیقت جسمانیت نیست چرا که هرجایی که جسم هست نیست. پس یک غیبی است که از یک‏جایی سر بیرون آورده از جایی دیگر سر بیرون نیاورده. باز همه‏جا حیوان نیستند بعد می‏بینی حیات در ضمن یکی از این نباتات سر بیرون می‏آرد غیبی است از گریبان یکی از نباتات سر بیرون می‏آورد. دیگر باز در میان این حیوانات بعضی خیال دارند بعضی ندارند البته آنهایی که خیال دارند اشرفند معلوم اینها از عالم غیب آمده‏اند به عالم حیوان و عالم نبات. دیگر در میان اینها بعضی جهالند بعضی علمایند، معلوم است هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون معلوم است آن که علم دارد از جای بالاتر آمده.

دیگر از حرف‌های زیاد ذهنتان پتو نشود سخن‌های زیاد را من لابد می‏شوم شرح کنم سخن هم که زیاد شد ذهن پتو می‏شود و عالم هم عالم اعراض است سخن زیاد لابد است گفته شود حکمتش را هم اگر بگویم ملتفت خواهید شد و البته حکمتی هم دارد. پس حرف را که زیاد گفتی ذهن پتو می‏شود کم بگویی نمی‏فهمد، انسان لابد است برای اینکه مطلب فهمیده شود حرف زیاد بزند صدهزار حکمت توش است که باز آن کسانی که نباید چیزی گیرشان بیاید نیاید و آنهایی که باید گیرشان بیاید چیزی در زمان‌های بسیار به زبان‌های متعدد هی بگویند تا آنها بفهمند. هرکه هرچه را طالب است همیشه مدّ نظرش آن است و این نصیحتی است عرض می‏کنم مثلی است عرض می‏کنم که همه‏اش علم است همه‏اش حکمت است. و آن این است که هرکس مطلوب او مقصود او مدّ نظرش است. حالا بیرون که ایستاده می‏شنود. اینجا مجلسی دارند قلیانی می‏کشند آتشی دارند گرم می‏شوند می‏گوید خوب است برویم آنجا گرم شویم مدّ نظرش این است. یک‌دفعه می‏آید توی اتاق می‏بیند آتش نیست

«* دروس جلد 5 صفحه 9 *»

قلیان نیست مدّ نظرش که به عمل نیامد دیگر نمی‏آید. یا می‏گوید چهار پنج روز دیگر می‏رویم هفت هشت روز دیگر هم می‏رویم بلکه آشنا که شدیم آتش هم بیارند مدّ نظرش این بود که بیاید گرم شود وقتی آمد دید نشد می‏رود دیگر هم نمی‏آید. یا اینکه بیرون شنیده اینجا چایی می‏خورند وقتی آمد دید چایی چیزی نیست دیگر نمی‏آید زور هم بزند دو روز سه روز بیاید بلکه آشنا شود هرچه می‏آید چایی چیزی در میان نیست آخرش موقوف می‏کند دیگر اصلش نمی‏آید. یا می‏بیند جمعی را عباشان نو است قباشان نو است جایی می‏روند می‏گوید برویم آنجا ما هم عبا و قبامان نو شود، می‏آید می‏بیند نشد دماغش می‏سوزد به جهتی که مدّ نظرش پول بود یا عبا و قبا بود یا مهمانی بود می‏بیند به عمل نیامد می‏رود و دیگر نمی‏آید. پس همیشه طالبان آن مدّ نظرشان مطلوبشان است.

یک وقتی شخص روضه‏خوانی با ما آشنا بود صحبت می‏داشت می‏گفت من روضه‏خوانم آیا می‏دانید معنی روضه‏خوانی چیست؟ روضه‏خوانی یعنی بنشینی حرف بزنی پول بگیری. من می‏بینم حرف را جوری می‏زنم که گریه می‏کنند و پول می‏دهند این‏جور حرف می‏زنم، بدانم جوری حرف بزنم خنده می‏کنند و پول می‏دهند آن‏جور حرف می‏زنم، اگر بدانم فحش می‏دهم پول می‏دهند فحش می‏دهم، حتی بدانم که رقاصی کنم پول می‏دهند می‏رقصم. این را در مقام صحبت می‏گفت اما سخن حکیمانه‏ای بود. کسی‌که مطلوبش پول است اگر می‏بیند توی حرف زدن پول هست هی حرف می‏زند اگر می‏بیند در شنیدن پول هست هی می‏آید حرف می‏شنود اما وقتی می‏آید می‏بیند نیست دیگر نمی‏آید. چند روزی دیگر هم می‏آید که خاطر جمع کند که من هم مریدم آخر کار می‏بیند گرسنه است پولش ندادند می‏رود دیگر نمی‏آید سهل است بد هم می‏گوید. این هم معلوم است که وقتی آدم چیز بخصوصی را طلب کرد از جای بخصوصی، و از آنجا گیرش نیامد بنای عداوت را هم می‏گذارد می‏گوید فلان، خانه او چطور است عبایش چطور است من هم که ندارم چرا به من نمی‏دهد؟ بنای عداوت را می‏گذارد.

«* دروس جلد 5 صفحه 10 *»

خلاصه منظور این است که همیشه ببینید مدّ نظرتان میان خود و خدا چه‏چیز است اگر مدّ نظرتان پول است باز نصیحتی است که می‏کنم به شما موعظه‏ای است برای شما واللّه من با منافقین هم نفاق نمی‏کنم می‏گویم اگر مدّ نظرت پول است از اول فکر کن ببین کجا پول هست حالا همچو فرض کن من بدآدمی هستم پول هم به کسی نمی‏دهم اگر این‏طور است باز از اول میا چه ضرورت کرده که بیایی و آخر هم کسی پولی ندهد؟ ببین کجا پول دارند کجا پول می‏دهند از همین امروز برو آنجا. همچنین اگر مدّ نظرتان جاه و جلال است جاه و جلال می‏خواهی هرجا هست برو آنجا، کاغذ می‏خواهی بدهندت که معتبر شوی چیزی بدهندت برو جاش را پیدا کن هرجا می‏دهند برو آنجا.

اگر مدّ نظرت این است که مسأله یاد بگیری بیا پیش من، و اگر آمدی پیش من بدان من پول ندارم به کسی بدهم من جاه ندارم به کسی بدهم من جلال ندارم من خویش ندارم من قوم ندارم ایل ندارم قبیله ندارم مسأله می‏خواهی برایت می‏گویم. خودم روز اولی که آمدم چه‏بسیاری را همان روز اول می‏شناختم که برای چه تسلیم کرده‏اند و آمده‏اند، اینها هرچه آمدند و رفتند که کسی پولی به آنها بدهد کسی پولشان نداد گفتند چه ضرور این همه بیاییم و برویم گفتند او که روی خود نمی‏آرد با وجودی که می‏داند من پول می‏خواهم و چیزی نمی‏دهد پس به این جهت‌ها چندی می‏مانَد می‏بیند نمی‏دهند می‏رود عداوت می‏کند. من واللّه همان روزی که آمدم این ترسش را روز اول داشتم می‏دانستم این و این و این برای چیزی آمده‏اند و چون من ندارم از دور من می‏روند معلوم است وقتی پول ندارم نمی‏دهم می‏روند چه کنم ندارم، پول اگر داشتم به این می‏دادم به آن می‏دادم به آن می‏دادم عداوت هم نمی‏کردند با من. باب پول را اینجا طلب مکن، اینجا نیست. بنای اهل حق هرگز اینها نبوده جمیع اهل حق را فکر کن ببین آیا هرگز بنای پیغمبر این بوده؟ اگر بناشان این بوده که پول بدهند البته کفّار بهتر مرید می‏شدند منافقین بهتر ایمان می‏آوردند. پول نمی‏داد که مردم نفاق

«* دروس جلد 5 صفحه 11 *»

کردند حضرت امیر اگر پول می‏داد چرا باید او را ول کنند؟ مردم عقل که داشتند معلوم است پیش مرد شجاع آدم برود بهتر است تا پیش آدم ترسویی که همیشه مثل یهودی بودند حضرت امیر که مقرّب پیغمبر بود و صاحب علم بود و صاحب فضل بود و صاحب شجاعت بود دیگر اینها اگر پول هم روش بود البته به او بهتر می‏چسبیدند.

وقتی که طلحه و زبیر آمدند خدمت حضرت که بلکه حضرت آنها را رئیس جایی بکنند به محضی که آمدند حضرت پف کردند چراغ خاموش شد آنها هم فهمیدند که اینجا آنجا نیست. و عمداً این کارها را می‏کردند، چراغی از بیت المال روشن کرده بود برای اینکه حساب بیت‏المال را بکنند در این بین‌ها طلحه و زبیر آمدند حضرت تا آنها آمدند و نشستند و عنوان سخن کردند حضرت پف کرد و چراغ را خاموش کرد. آن وقت فرمودند این چراغی که روشن بود مال بیت المال بود حساب بیت المال را می‏کردم حالا که شما آمدید حرف دیگری دارید چراغی دیگر باید بیاید. فکر کنید در کار حضرت ببینید می‏شد چراغ را خاموش نکنی، آن چراغ اگر مال بیت‏المال بود آخر این هم مسلمان است حاجتی دارد اقلاً اول چراغی دیگر بگوید بیاورند بعد این را خاموش کند بلکه به این کار می‏خواهد حالیش کند که آن مدّ نظر تو پیش من نیست، این را که دیدند رفتند بیرون این بود که بعد از سه روز دیگر از آنجا رفتند به مکه و آن اوضاع جنگ جمل را راه انداختند.

خلاصه بنای انبياء را نوعاً فکر کنید ببینید چه بوده، اینهایی که عرض می‏کنم موعظه‏های سرسری نیست. بنشینید فکر کنید در اینها ببینید که بنای انبياء این بود که مردم را وا کنند از دنیا یا بچسبانند به دنیا؟ اگر بنا بود هرکس تا اخلاص پیدا می‏کرد باید او زن بسیار خوبی داشته باشد باید بچه‏های خوب داشته باشد. هرکس اخلاص به پیغمبر پیدا کند باید از برکت او دیگر فقری فاقه‏ای ناخوشی بلائی صدمه‏ای به او نرسد. باید تا تو توجه کنی بیماری تو رفع شود تا بچه‏ات ناخوش می‏شود توجه کنی چاق شود هرکس بلائی برسد به او تا توجه کند بلا رفع شود. ببینید آیا این بوده بنای

«* دروس جلد 5 صفحه 12 *»

انبیاء؟ خوب اگر بنای انبياء این بود که هرکس اخلاص به ما پیدا کند همیشه صحیح باشد هرگز ناخوش نشود همیشه غنی باشد هرگز فقیر نشود، یا آنکه خیر، قوّت زیادی به آنها نمی‏دهیم امّا ناخوشش هم نمی‏کنیم، بدانید هرگز بنای انبياء اینها نبوده. پس نیامده‏اند بچسبانند مردم را به دنیا چرا که مردم به دنیا چسبیده بودند این که قاصدی نمی‏خواهد تحریص و ترغیبی نمی‏خواهد البته همه‏کس فقر را نمی‏خواهد همه‏کس زن خوب می‏خواهد همین که موافق طبع شد خوب است همه‏کس خانه موافق طبع می‏خواهد. پس اینها آمدند از همه اینها واکنند انسان را. تدبیرش این است که پول نمی‏دهند، بلا را مانع نمی‏شوند.

حالا در پیش خود فکر کن ببین دولت می‏خواهی مال می‏خواهی ثروت می‏خواهی برو کسب کن تجارت کن ناخوش نمی‏خواهی بشوی کم بخور به اندازه بخور ریاضت بکش. پس همیشه مد نظر را ببین چه‏چیز است؟ اگر مد نظرت این‏جور چیزها است این‏جور چیزها نبی نمی‏خواهد پیش انبياء رفتن نمی‏خواهد بگویی پیش فلان نبی بروم همت کند حاکم شوم یا پیش فلان سلطان بروم مرا منصب بدهد اگر چنین بود که تا کسی توجه کند جمیع دنیاش آباد شود که آن نبی هم نعوذباللّه از فسّاق بود و طالب دنیا بود.

خلاصه منظور اینکه اگر مدّ نظر مطلب حق‏فهمی است و حقیقت مسأله را به دست آوردن است حاشايی توش نیست، جاش اینجا است منحصر به من است می‏گویم و حاشايی هم ندارم دیگر حالا خدا خواسته منحصر باشد و حالا منحصر شده. اما واجب است که منحصر به فرد باشد و آن هم منم، چنین چیزی را نمی‏گویم. می‏گویم این حرف‌ها را هیچ‏کس راه نمی‏برد منحصر است به اینجا. حالا دیگر کسی بگوید تو چه خبر داری که هیچ‏جا نیست این حرف‌ها؟ و اینها را عرض می‏کنم برای آنهایی که می‏خواهند رد بنویسند برای من که چیزی دستشان باشد حالا من چه خبر دارم که هیچ‏جای عالم این حرف‌ها نیست؟ این را می‏گویم نه به علم غیب نه واللّه علم

«* دروس جلد 5 صفحه 13 *»

غیب هم ندارم هیچ علم غیب هم نمی‏دانم از روی قاعده می‏گویم. می‏دانم این حرف‌ها در توی نصاری نیست این حرف‌ها میانه یهودی‌ها نیست این حرف‌ها حق است و پیش ناحق یافت نمی‏شود پس بت‏پرست‌ها این حرف‌ها را راه نمی‏برند گبرها و یهودی‌ها این حرف‌ها را راه نمی‏برند سنی‌ها این حرف‌ها را راه نمی‏برند. دیگر در میان شیعه این کسبه راه نمی‏برند این حرف‌ها را، این تجار راه نمی‏برند این رعیت‌ها راه نمی‏برند این حرف‌ها، را همچنین سلاطین راه نمی‏برند اینها را. بله سلطان متشخص است به طوری که اگر من ببینم او را بسا دستم بلرزد و بترسم به جهتی که سلطان است متشخص است اما این حرف‌ها را راه نمی‏برد. پس این سوار و سرباز و آن توپ و توپخانه و نوکر و قشون برای سلطان هست و من هم نوکرم و رعیت او هستم اما او این حرف‌ها را راه نمی‏برد و شما هم می‏دانید که راه نمی‏برد خودش هم نمی‏گوید راه می‏برم. دیگر باز فکر کنید آنهایی که مدّ نظرشان همان مداخل است و رشوه، آنها هم این حرف‌ها را راه نمی‏برند و نمی‏خواهند یاد بگیرند کی رفتند یاد بگیرند که یاد نگرفتند؟ آنها هر صلحی هر هبه‏ای هر معامله‏ای هر کاغذنویسی توش هست یا پولی یا تعارفی توش هست خیلی خوب یاد می‏گیرند بسا آن‏جور هم یاد بگیرند و راه ببرند که من راه نبرم آن‏جور کاغذنویسی را. پس این حرف که این حرف‌ها جای دیگر نیست از علم غیب نیست ادعائی نیست، ادعای نقابت و نجابت نیست.

حالا وقتی از همین راه فکر کنی می‏بینی امر منحصر می‏شود میانه سه‏نفری چهار نفری که همین رؤسای خودمان باشند اینها را هم که نوعاً درسشان را دیده‏ایم کتاب‌هاشان را نوعاً دیده‏ایم می‏بینیم که این حرف‌ها را راه نبرده‏اند پیرامونش نگشته‏اند، وقتی این‏طور شد منحصر است به اینجا. باز می‏گویم منحصر است به اینجا نه به این معنی که می‏گویم منحصر است به فرد و آن فرد هم منم و همه مردم باید بیایند پیش من و تمکین از من کنند، نه چنین است. بلکه من از جمله آن کسانی هستم که اگر پول داشتم والله پول می‏دادم که منافق نیاید به مجلس من اگر زور داشتم

«* دروس جلد 5 صفحه 14 *»

والله به زور منافق را نمی‏گذاشتم به مجلس من بیاید، چون زور ندارم بیرونشان نمی‏کنم از این جهت گاهگاهی آنها می‏آیند. پس ملتفت باشید دیگر حرف‌ها متفرق شد.

پس این‏جور مطالب که چیزی در جایی هست و مخفی است و بعد پیدا می‏شود بدانید در اثر و مؤثر نیست. پس در میانه اثر و مؤثر که آن مؤثر را مطلق بگیری و اثرش را مقید این حرف‌ها جاش آنجا نیست و هرجا این سلسله آمد این حرف‌ها را توش نزنید. جای این‏جور سخن‌ها که «هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است» دخلی به «ظاهر اظهر در ظهور از نفس ظهور است» ندارد، دخلی به مطلق و مقید ندارد دخلی به مسأله عام و خاص ندارد و این پستا آن پستا نیست. پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است جاش را پیدا کنید. واجب است در حکمت ــ چه در عالم غیب چه در عالم شهاده ــ که هرچه در وجود مقدم است البته در ظهور مؤخّر خواهد شد و هرچه در وجود مقدم است در عالم خودش ظاهر هم هست. هرچه وجود دارد ظهور هم دارد آنجا، اقلاً خدا او را آنجا ظاهر می‏بیند نه مخفی آنجا که ظاهر است. اما هرچه در وجود مقدم است در عالم خودش که مقدم است در عالمی دیگر مؤخر خواهد شد ظهوراً یعنی چیزی که در عالمی منزلش باشد بخواهد برود به عالمی البته عالمی که خودش دارد در آن عالم پیش‌تر هست و این بعد می‏رود در آن عالم. حالا از این راهِ نظر است آنجایی که شنیده‏اید و دستتان باشد ان‏شاءاللّه و فراموش نکنید و از حرف زیاد ذهنتان پتو نشود امتحان نفس بکنید. اگر بنا شد که امتحان بکنید، شخص نفس خود را ببیند چه مدّ نظر او است اگر  ان‏شاءاللّه امتحان باشد اینها که پتو شده می‏اندازد می‏رود.

پس آنجایی که نسبت می‏دهیم کسی را به خدا که ایشانند جنب اللّه علم اللّه قدرة اللّه تمام اسماء حسنی، آنجا جاش کجا است؟ جایی از جاها است که گاهی اسم خلق به او می‏گویند و اینکه اسم خلق به او می‏گویند به هزار حکمت و مصلحت است. می‏فرمایند ما بودیم و هیچ‏چیزی نبود نه آسمانی بود نه زمینی نه لوحی نه قلمی خدا

«* دروس جلد 5 صفحه 15 *»

است وحده لا شریک له و اسماء و صفاتش. منظور این است که جایی در ملک هست تمام اسماء حسنی بر آنجا صدق می‏کند محل تمام اسماء حسنی آنجا است. این را باز فکر کن که همین لفظش تنها به گوشت، نخورد ببینید جسم چیزی است صاحب طول و عرض و عمق صاحب مکان صاحب وقت صاحب وزن صاحب کمّ و کیف، حالا این در تمام ظهوراتش همین‏طور است. حالا این اسماء را اسماء حسنای جسم اسم بگذار چرا که جسم پسندیده است این اسم‌ها را که ولش نمی‏کند. ببینید یکی از آنها طول است که اگر ولش کند جسم دیگر جسم نیست، عرْض است اگر ولش کند دیگر جسم جسم نیست حیّز است مکان است زمان است نمی‏تواند اینها را ول کند. پس در تمام ظهورات جسمانیه تمام اسماء حسنای جسم هست، می‏توانی رو کنی به هر جسمی و این اسماء را بخوانی. فکر کنید که اینها راه مشق است و راه دستورالعمل است که اگر نصیبت شد و آنجاها رفتی بتوانی با توجه حرف بزنی از روی حقیقت باشد حرف‌هات، راه استجابت دعوات و قبولی اعمال از این راه‌ها است.

پس در تمام اجسام به هرجاش می‏خواهی توجه کن به زمینش توجه کن به آسمانش توجه کن می‏خواهی به مشرقش به مغربش، به جمادش، به نباتش به حیوانش به هرجایی توجه کنی بگویی ای صاحب طول ای صاحب عرض ای صاحب عمق من تو را می‏طلبم، راست است. پس اگر رو به سنگ کنی بگویی این حرف‌ها را راست است اگر رو به سنگ‌های همدان کنی و بگویی راست است رو به سنگ‌های بیابان بگویی راست است رو به سنگ‌های جهنم بگویی راست است. هر مؤثری در ظهورات خودش اظهر است از نفس ظهورات، و ظهورات عین مؤثر هم نیستند غیر آن مؤثر هم نیستند و آن‏جور معامله را هم که شما با مؤثر می‌خواهید آن را بکنید حالا نمی‏خواهم بگویم. معلوم است هر مؤثری تمام صفات و اسمائش محفوظ است در تمام آثارش.

حالا به همین نسق عرض می‏کنم که در ملک یک‌جایی است که محل اسماء

«* دروس جلد 5 صفحه 16 *»

خدا است و خدا است نافذ در آن اسماء و محیط است به آنها و آنجا جای بخصوصی است نه همه‏جا و آنجا جایی است که همه‏کار می‏تواند بکند. می‏بینی خودت را که به یک چیزی قدرت داری و از یک چیزی عاجزی خدا این‏جور نیست اهل هر دینی که از پیش انبياء آمده پیش مردم در هیچ دینی نیست که دعوت کن خدایی را که یک کاری را می‏تواند بکند یک کاری را نمی‏تواند بکند. خدا را نمی‏توان گفت که یک چیزی را می‏داند یک چیزی را نمی‏داند خدا اگر چنین بود مثل خلق بود بلکه خدا خدایی است که هرچیزی را می‏داند و هر کاری را می‏تواند بکند. یک‌پاره اسماء هست که تمام صفات ذاتیه مؤثر در آنها محفوظ است دیگر در بعضی اخبار که ادعاش را هم کرده‏اند که تمام اسماء پیش ما است و پیش فلان نبی پنج‏تا بود پیش فلان نبی بیست و پنج‏تا بود پیش بعضی کمتر پیش بعضی بیشتر باز نه خیال کنی که آن پنج‏تا یا آن بیست و پنج‏تا که دادند اصل اسم بود نه والله آن اصل اسم خدا ائمه طاهرینند وحدهم لا شریک لهم، هر عددی را به هرکه داده‏اند. نمونه این اینکه این‏قدر حرکت را الآن به من داده‏اند حرکت زیادتر نداده‏اند به آن حیوان مخصوص آن‏قدر دیدن را داده‏اند به حیوان دیگر آن‏قدر نداده‏اند به همین‏طورها یک‌پاره اسم‌های اعظم تعلیم یک‌پاره انبياء کردند لکن آن اسم اعظمی که ایشانند اسم اعظم خدا و اثر حقیقی خدا؛ معلوم است ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، نمی‏شود مؤثر یک جاییش را خالی بگذارد و به اثر خود ندهد و در عالمی دیگر بدهد. اگر از عالمی به عالمی دیگر می‏رفت یکی از جهاتش می‏رفت پس از عالمی به عالمی نمی‏خواهد برود هرچیزی در عالم خودش پیش وجود خودش که ماسوای او را به او بچسبانی این خودش خودش است چیزی باقی ندارد، و ظاهر در ظهور خودش اظهر از خود ظهور است چیزی از عالم غیر نیاورده‏ایم به او بچسبانیم این است که تمام صفات ذاتیه مؤثر در اثر محفوظ است.

بله، اگر بخواهد از جای دیگری برود به جای دیگر به عالمی پایین‏تر بخواهد بیاید البته اول پاش را می‏گذارد. پس اول پاش پیدا می‏شود بعد زور می‏زند ساقش هم

«* دروس جلد 5 صفحه 17 *»

پیدا می‏شود کم‏کم شاخه‏هاش هم پیدا می‏شود سرش آن آخر پیدا می‏شود. اما از این راه اگر بیاید بالا اول سرش پیدا می‏شود بعد گردنش پیدا می‏شود بعد سینه او پیدا می‏شود بعد شکمش تا آخر پاش پیدا می‏شود.

پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. در عالمی از عوالم وجود آنجا برای خود ظاهر است لکن در عالمی دیگر ظاهر نیست. در آن عالم که ظاهر نیست معلوم است آنجایی که متصل‏تر است به آن عالم اول ظاهر می‏شود بعد جای دیگرش ظاهر می‏شود.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 18 *»

درس دوم

 

(يکشنبه 11 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 19 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

از پستايی که عرض کردم ان‏شاءاللّه ملتفت شدید که اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است جاش را پیدا کردید ان‏شاءاللّه که هرچیزی که در هر مقامی هست از عالم غیب وقتی بخواهد به هر عالم بالایی که از عالم دنیا زیر پای او است پا بگذارد به تدریج پا می‏گذارد. پس هر مرتبه‏ای که متصل است به عالم بالا اول بروز می‏کند بعد مرتبه‏ای که بالاتر از آن است بروز می‏کند بعد مرتبه بالاتر و این مسأله دخلی به اثر و مؤثر ندارد، دخلی به مطلق و مقید ندارد نوع تکمیل است. تمام حرکات ارادیه که در بدن هست جمیعش را روح می‏کند پس روح القاء می‏کند مثال خود را در بدن و اَظهَرَ عن البدن افعاله، حالا افعال بدن را نسبت به روح می‏توان داد می‏توان گفت اثر روح است اما به شرطی که ملتفت معنیش باشید. کارهای بدن تمامش آثار روح است روح اگر در چشم نباشد چشم نمی‏بیند روح اگر در چشم نباشد پلک حرکت نمی‏کند در گوش نباشد گوش خودش نمی‏شنود در شامّه نباشد خود

«* دروس جلد 5 صفحه 20 *»

بینی جسمانی بو نمی‏فهمد. دیگر کارهایی که یک‏قدریش مال او است و قدریش مال قوابل است و در اینها افعال خود را جاری کرده روح القاء کرده مثال خود را در این مقله، اینجا اَبْصَرَ براش اشتقاق می‏شود. پس اگر اثر روح است حالا از آن باب که از این عضو جاری می‏کند این فعل خود را پس معلوم است چشم اختصاصی دارد، به این جهت. گاهی می‏گویند چشم می‏بیند و اِبصار اثر این چشم است و اثر روح بگویی اولی است. چشم چطور می‏بیند؟ چشم نیست مگر مثل آیینه که عکس در او می‏افتد برمی‏گردد می‏رود پیش روح بخاری از آن برمی‏گردد پیش روح حیات می‏رود روح حیات زنده است می‏گوید دیدم. پس راهش راه تکمیل و تکمل است دخلی به مطلق و مقید ندارد. پس وقتی این را ملتفت شدی حالا ببین به حسب ظاهر وقتی از عالم غیب چیزی آمد و از بدن جاری شد می‏توان فعل را به بدن نسبت داد چنان‌که به روح هم نسبت می‏توان داد.

بیشتر از مردم تحقیق مطلب را به دست نیاورده‏اند به دستشان نیست که از چه باب است یک دفعه نسبت را به روح می‏دهیم می‏گوییم اثر روح است القاء کرده مثال خود را در این بدن یک دفعه می‏گوییم چشم می‏بیند گوش می‏شنود بینی بو می‏فهمد ذائقه طعم می‏فهمد لامسه گرمی و سردی می‏فهمد. مردمی که اهل حکمت نیستند مسأله را به آن‏طوری که هست نمی‏فهمند آنها که نظر کردند خواستند بیان حقیقت اشیاء را بکنند گفتند جماد آن شی‏ء منجمدی است که هیچ نمو در آن نباشد نبات آن است که علاوه بر جمادیت نمو هم داشته باشد حیوان آن است که جمود را داشته باشد نمو هم داشته باشد شی‏ء زایدی هم داشته باشد، همچنین انسان آن است که علاوه بر حیات، نطقی هم داشته باشد حالا انسان چیست؟ ابتداء آن جنس اعم اعم که اعلای جمیع اجناس است این است که جسمٌ، بعد یک جنسی که یک‌خورده پست‏تر است و نوعیتی درش پیدا می‏شود و آن نامٍ‏ است پس می‏گویی: جسمٌ نامٍ و نامٍ را حمل بر جسمٌ می‏کنی. جنس پست‏تر است دایره‏اش تنگ می‏شود و آن حسّاس

«* دروس جلد 5 صفحه 21 *»

است که می‏گویی جسمٌ نامٍ حساسٌ بعدش حساسٌ را حمل بر نامٍ می‏کنی. بعدش نطق است که ناطقٌ را حمل بر آن پیشی‌ها می‏کنی و همین را انسان گرفته‏اند می‏گویند انسان حدی دارد، به‏حسب ظاهر درست می‏گویند حد آن چیزی است که منتهی الیه شی‏ء باشد شخص معرّف باید نظر کند به شی‏ء خارجی ببیند آن شی‏ء خارجی هرچه را دارا است اثبات کند هرچه را ندارد بیرون کند.

پس تعریف آن است که جامع افراد باشد مانع اغیار باشد پس تعریف تام و حدّ تام این است که تمام آنچه را شی‏ء داراست بیان کنی. پس انسان را بخواهی تحدید کنی بگویی جسمٌ انسان را تعریف نکرده‏ای به جهتی که جسم جنس اعم است تعریف انسان نشده بعد نامٍ را روش بگذار بگو: جسمٌ نامٍ متحرکٌ بالارادة ناطقٌ خلاصه حالا دیگر نمی‏خواهم تمام اقوالشان را و نقایصش را بگویم طول دارد.

حالا به حسب ظاهر جسم باعث وجود نموّ است اما ببینیم آیا نموّ اثر جسم است یا جسم اثر نامی است؟ به حسب ظاهرِ حکماء هم، نامٍ اثر جسمٌ است. هر موضوعی اشرف از محمول است موضوع مبتدا است و خبر بر او حمل می‏شود جسمٌ مبتدا نامٍ خبر او یا موضوع و محمول. و هر موضوعی اشرف است از محمول و همین‏طور هم هست. باز ملتفت باشید نمی‏خواهم بگویم مبتدا از خبر اشرف نیست مبتدا اصل نیست خبر فرع نیست، آن موصوف نیست این صفت او نیست. خیر اینها درست است اما دیگر حالا آنجاهایی که موقع جریان این قاعده است باید پیدا کرد. حرف سر این است که درست جاری نکرده‏اند.

پس جسمٌ مبتدایی است که نامٍ خبر او است همین‏جوری که نحوی او را مبتدا و خبر می‏گیرد حکماشان گرفته‏اند. یا الجسم النامی می‏گویی صفت و موصوف می‏شود پس جسمٌ اصل است نامٍ فرع او است، بعد حساس را پشت سرش می‏اندازی حساس صفت بعد از صفت است پس این حسّاس واقعش این است که اگر گاهی ما جسمٌ را بیندازیم می‏گوییم النامی حساس، دیگر من اینها را به جهت شرحش عرض می‏کنم

«* دروس جلد 5 صفحه 22 *»

بسا خودشان عقلشان نرسد. نامی یعنی جسم نامی بگویم النامی حسّاسٌ می‏شود گفت. باز النامی مبتدا می‏شود حساس خبر می‏شود همان نسبت که میان نمو و جسم بود میانه حسّاس و نامی می‏آید به آن‏طور صفت بعد از صفت. یا نامی را مبتدا قرار می‏دهیم و حساس را خبر همچنین جسمٌ نامٍ حسّاس متحرک بالارادة باز این متحرک بالارادة خبر هریک از اینها می‏شود واقع شود که اگر ما احتیاج نداشته باشیم به آن حدود پیش، می‏توانیم اکتفاء کنیم به همین و بگوییم: الحساس متحرک بالارادة. درست هم هست ظاهراً هم ترائی می‏کند.

حالا به همین‏طور بعد از حساس متحرک بالارادة یک ناطقٌ هم روش می‏گذاریم باز بخواهیم تمام مراتبش را بشماریم می‏گوییم: جسمٌ نامٍ حسّاسٌ متحرک بالارادة ناطقٌ می‏شماریم. همه را نخواهیم می‏گوییم متحرک بالارادة ناطقٌ، باز ناطقٌ خبر است برای متحرک بالارادة، متحرک بالارادة مبتدا است و ناطقٌ خبر او است و مبتدا اشرف است از خبر. به همین‏طور دیگر ان‏شاءاللّه فکر کن شیخ مرحوم آمدند این مسأله را برعکس مردم دیگر کردند و تمام حکماء آن‏جور گفته بودند خلاف اجماع کل حکماء کرده‏اند. گفت چنین نیست که نبات اثر باشد از برای جماد بلکه نبات مؤثر است و جماد اثر او است و نه این است که حسّاس خبر باشد برای نامی بلکه حسّاس مؤثر است نمو اثر او است. دیگر اینها را هم که تفصیل می‏دهم باز نه این است که چون شیخ چنین گفته‏اند ما هم شیخی هستیم چنین می‏گوییم. بلکه دلیل می‏خواهیم برهان می‏خواهیم می‏خواهم بدانید منظورش چه بوده چه‏جور اثر و مؤثری منظورش بوده.

پس فکر کنید واقعاً حقیقتاً، اولاً که این‏جور اثر و مؤثری که به معنی مطلق و مقید است خود شیخ مرحوم به این معنی فرمایش می‏کنند و خیلی از کلماتشان هست که ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و به آن لفظ‌ها گفته عمداً و همان مطلب است و این رمزها را کسی برنمی‏خورد مگر کسی‌که درست تعقّل کند. این شیخ مرحوم وقتی آمد بخصوص تعمد می‏کرد که مردم را به وحشت بیندازد اما نه به وحشتی که خلاف شرع

«* دروس جلد 5 صفحه 23 *»

کرده باشد می‏خواست طوری باشد که خدا گفته باشد پیغمبر گفته باشد ائمه طاهرین سلام‌اللّه‌علیهم گفته باشند پس آمد ترویع کند قلوب را تا اینکه بیایند گوش بدهند آن وقت اگر کسی طالب حق است بگیرد و همین که دل داد و تمسک کرد نجات یافت و اگر تمسک نکرد هلاک شد. و این است که نگفت مطلق و مقید، گفت ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و همچنین فعل متعلق به اشیاء رأسی از رؤوس مشیت که متعلق است به چیزی قابل نیست به چیز دیگر تعلق بگیرد مشیتی که تعلق می‏گیرد به کلّی کلّی است مشیتی که تعلق به جزئی می‏گیرد جزئی است، مشیتی که به اعضاء تعلق می‏گیرد عضوی است حتی مشیتی که به خنصر زید تعلق می‏گیرد دخلی به آن مشیتی که تعلق به بنصر زید می‏گیرد ندارد حتی آنی که به استخوانش تعلق می‏گیرد دخلی به مشیتی که به گوشتش تعلق می‏گیرد ندارد و همچنین به رنگش به وزنش به طعمش. و ببینید که این همه اصرار می‏کنند که آنی که به خنصر تعلق گرفته صالح نیست از برای اینکه بنصر بسازند. صالح نیست یعنی نمی‏تواند، هرچه از این مشیت می‏سازند این انگشت می‏شود بخصوص، مثل قالب می‏ماند، مشیتی که به این تعلق گرفته هرقدر بسازند از او همین‏جور چیز بیرون می‏آید چیزی دیگر نمی‏شود از این بیرون آید. آنی که به رنگش تعلق گرفته هرچه از او بسازند رنگ بیرون می‏آید.

آن آخر کار و آن نتیجه این است که آن رأس از رؤوس مشیت که تعلق به چیزی گرفته ثانی آن چیز نیست پس متباینانِ معزولان از یکدیگر نیستند، متباین نمی‏شود اثر باشد، ضد از ضد صادر نمی‏شود. پس چیزی که محدود است و معزول است و مباین، این‏جور چیزها را فرمایش می‏کنند.

باری، حالا شیخ مرحوم با این اصرارها که فرمایش می‏کنند دیگر لفظ کلّیش را چه جایی برده باشند چه جایی نبرده باشند کسی‌که بویی از علمش برده باشد می‏داند، و خیلی هستند بو نبرده‏اند عمامه‏شان گنده هست مدرس هم هستند کتاب هم می‏نویسند بو هم نبرده‏اند. پس لفظ مطلق نگفته باشد نگفته باشد، عمداً لفظ

«* دروس جلد 5 صفحه 24 *»

مطلق نگفته خواسته لفظی باشد موحش باشد و چیزی هم باشد که مطابق کتاب باشد، مطابق سنت و عقل و نقل هم باشد.

حالا این‏جور بیان که رأسی از رؤوس مشیتی که تعلق می‏گیرد به خنصر خنصریت دارد و بنصریت را ندارد. آنی که تعلق می‏گیرد به لون این، مجهّر جوهر نمی‏تواند باشد مشیتی است عرضیه و در عرض هم، مشیتی است لونیه حروف اصولشان از یک مبدأ آمده‏اند.

حالا خودتان فکر کنید و اگر به این‏جور فکر کنید، می‏یابید که این‏جور است نسبت جسم با ارواح غیبیه. این جسم بود و صاحب طول و عرض و عمق بود و هنوز نمو نداشت اما آن شی‏ء که بعد در این پیدا شد نامی است. مشیتی که متعلق به این شده و این را درست کرده و خلق کرده غیر از آن مشیتی است که تعلق به جسم گرفته و آن را خلق کرده. آن رأس که باید تعلق بگیرد به دست من و دست من را بسازد مؤثر جسمانی است باید رأسی از رؤوس مشیت جسمانیه باشد. چنان‌که جوهرش باید جوهریه باشد، عرضش باید عرضی باشد.

پس اینی که صاحب طول و عرض و عمق هست، خواه در دنیا خدا انسانی خلق بکند یا نکند، که این جسم صاحب طول و عرض و عمق هست. نبود وقتی که این قبضه این قبضه نبوده، اگرچه بوده وقتی که این دست نبوده. اما جسم همیشه جسم بوده. سمت را نمی‏شود از جسم گرفت که وقتی جسم باشد و سمتی نداشته باشد. تا بود سمت داشت و تا ندارد. به جهتی که زمان همراه جسم است نبوده زمانی که جسم سمت نداشته باشد بعد سمتی به او بچسبانند تا جسم پیدا شود.

پس رأسی از رؤوس مشیتی که به جماد تعلق می‏گیرد ــ ان‏شاءاللّه به قاعده خودش اگر بیایید همان‌ها را می‏فهمید ــ پس رأسی از رؤوس مشیت که به جماد تعلق می‏گیرد این صالح نیست برای اینکه به نبات تعلق بگیرد. همچنین آن رأسی که به نبات تعلق می‏گیرد صالح نیست که به جماد تعلق بگیرد و همچنین آن رأسی که به

«* دروس جلد 5 صفحه 25 *»

حیوان تعلق می‏گیرد صالح نیست که به جماد و نبات تعلق بگیرد. پس چه اثر و مؤثری است؟ و لفظ اثر و مؤثر هم می‏گویند حالا کسی‌که نمی‏خواهد بفهمد می‏خواهد همان حرفی زده باشد هذیانی گفته باشد می‏گوید شیخ چنین گفته. شیخ گفته جماد اثر نبات است، نبات اثر حیوان است حیوان اثر ملک است ملک اثر جن است جن اثر انسان است انسان اثر نبی است نبی اثر معصومین است. شک نیست که شیخ اینها را هم گفته کسی‌که مطلب دستش نیست می‏خواهد حرفی بزند از طرفین شاهد دارد، از کلام شیخ، مطلب حق را تا ایجاب نکنی تا سلب نکنی مطلب به دست نخواهد آمد بعضی که بخواهند آن سمت بیفتند ایجابش را می‏گیرند دیگر آن طرفش را بخواهند بروز ندهند جُل‏مالیش می‏کنند سلبش را می‏اندازند بعضی این سمت می‏افتند و سلبش را می‏گیرند و ایجابش را می‏اندازند.

و بدانید دَیدَن و عادت مؤمن این نیست مؤمن می‏گوید هرچه از کتاب خدا است و هر حقی که در دنیا است معلوم است در کتاب نازل از جانب خدا است. مؤمن می‏گوید هرچه در کتاب خدا است همه‏اش حق است محکمش را می‏دانم نهایت متشابهش را نمی‏دانم. کفار و منافقین و کسانی که می‏خواهند همین‏طور حرفی بزنند و مرادشان فهمیدن نیست بعض را می‏گیرند بعض را انکار می‏کنند شما ان‏شاءاللّه خودتان فکر کنید تقلید احدی را نکنید. کسانی که می‏خواهند حرفی زده باشند یا به این طرف سخن می‏چسبند یا به آن طرف. اهل حق کارشان این نیست نفی را می‏گیرند سرجای نفی می‏گذارند اثبات را می‏گیرند سرجای اثبات می‏گذارند و تمام کتاب را می‏گیرند، نه که «تؤمنون ببعض الکتاب و تکفرون ببعض» پس می‏گوید آن کسی‌که می‏خواهد حرف بزند که شیخ مرحوم فرموده مشیت مؤثر کل موجودات است، به عدد ذرّات موجودات رأس دارد راست است این را می‏گوید، اما نبات را هم می‏گوید مؤثر جماد است؟

حالا برای این دو فرمایش آیا یک معنی است یا دو معنی است؟ فکر کنید

«* دروس جلد 5 صفحه 26 *»

ان‏شاءاللّه، پس مؤثر کل اشیاء مشیت است چرا؟ به دلیل کتاب و سنت و عقل و قول شیخ مرحوم و حدیث خلق اللّه الاشیاء بالمشیة و خلق المشیة بنفسها پس تمام اشیاء آثار این مشیتند و مشیت مخلوق به نفس است. پس اشیاء تمامشان فعل و آثار مشیتند حتی آنکه تصریح کنم که خاطرجمع باشید در عبارات شیخ مرحوم اگر ملاحظه کنید می‏بینید که در لوازم و ملزومات رد می‏کنند بر بعضی از حکماء که گفتند زوجیت دیگر مجعول نیست لوازم ملزومات مجعولات نیستند پس خدا خلق می‏کند چهارتا را دیگر چهارتا که خلق شد دیگر جفت را نباید خلقش کرد و به اینجاش چسباند جفت خلق شده خلق نمی‏خواهد. پس لوازم مجعولات نیستند ملزومات مجعولاتند پس فعل تعلق به ملزومات می‏گیرد و لوازم جعل نمی‏خواهد حکماء این‏طور می‏گویند.

و شیخ مرحوم پا می‏افشرد و اصرار می‏کند که خیر، به هرچیزی رأسی از رؤوس مشیت تعلق می‏گیرد آن رأسی که به لوازم تعلق گرفته دخلی به آن رأسی که به ملزومات تعلق گرفته ندارد و هم لوازم و هم ملزومات مجعول هستند. دیگر ترائی هم می‏کند که مطلب حکماء درست است. می‏گوید چه عیب دارد لوازم صادر باشند از ملزومات، آفتاب که طالع شد دیگر خدا نباید روزی خلق کند روز همراه آفتاب هست لازمه‏اش افتاده پس روز هیچ جعل نمی‏خواهد.

شما ان‏شاءاللّه ملتفت این دقیقه‏اش باشید چه بگویی لوازم جعل نمی‏خواهد لکن همین که ملزوم خلق شد لازم، لازم او هست این یک حرف است که حکماء زده‏اند و شیخ مرحوم ردشان می‏کند. و یک حرف هست که اگر از آن راه بیایی به حق نزدیک می‏شوی و آن این است که این ضرب را خدا احداث کرده اما فعلِ دست من است چه بگویی لازمِ این دست است چه بگویی فعل دست است پس لوازم فعل ملزومات باشد صحیح است. خدا هم خالق دست است هم خالق فعل دست است این فعل دست فعل دست است. پس عیب ندارد که بگوییم که خدا خلق کرده اربعه را و فعل دوتا و چهارتا زوجیت است. این ترائی را می‏کند و به حق هم نزدیکتر است.

«* دروس جلد 5 صفحه 27 *»

اما شیخ وامی‏زند این را به همان قاعده که آن مشیت به عدد ذرات موجودات رؤوس دارد پس رأسی که به جوهر تعلق می‏گیرد عرضیت ندارد هم جوهر جعل می‏خواهد هم عرض، اگر از جوهر اثری صادر شد جوهر اثر او است اگر از عرض اثری صادر شد عرض اثر او است. پس رأسی از رؤوس که به لوازم تعلق بگیرد احداث می‏کند لوازم را و رأسی از رؤوس که به ملزومات تعلق بگیرد احداث می‏کند ملزومات را. حالا که چنین شد آن حیث جوهری هرچه از او ناشی شود جوهر است و حیث عرضی هرچه از او ناشی شود عرض است پس هرچیزی را از حیث عرضی نظر به او کنی باید عرض باشد از حیث جوهری نظر به او کنی جوهر است، هریک سرجای خود اما عرض فعل جوهر باشد این غلط است.

پس به عدد ذرات موجودات مشیت رؤوس دارد و هر رأسی مخصوص به شیئی است. پس لوازم، همه جعل‌هاشان جعل‌های تابعی است و فرعی و ملزومات جعلی که به آنها تعلق گرفته جعل‌های متأصلی است و در همین بیانات عرض می‏کنم که نمی‏خواهند انکار کنند که ضرب اثر زید نیست یا قیام اثر زید نیست یا صلوة اثر زید نیست یا زنا اثر زید نیست اصطلاحشان را درهم نکنید. آن اصطلاحی که مشیت مؤثر کل اشیاء است خواه غیبشان خواه شهاده‏شان خواه جمادشان خواه نباتشان خواه حیوانشان خواه انسانشان برای هریک از اشیاء از حیث تعلق رؤوسی دارد و این رؤوس جمیع اینها ظواهرند و مشیت ظاهر در اینها است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. و این همان مطلب مطلق و مقید است جمیع آنچه در مطلق و مقید می‏گویی در اینجا جاری است اگرچه لفظش را کم فرمایش می‏کنند. پس اثنینیت ندارند به هیچ وجه من الوجوه مگر به اعتباری. پس این ضرب حیثی دارد که نصر نیست این حیث غیر این است که از من صادر شد. یک دفعه ملاحظه می‏کنی ضرب، نصر نیست در آن وقت بسا یاد من هم نباشی که این فعل از من است یا از غیر من.

حالا اشیاء آثار مشیتند مطلبی است جدا، امّا این رؤوس مشیت که تعلق گرفته

«* دروس جلد 5 صفحه 28 *»

به اشیاء شی‏ء مباینی نباید باشد مطلبی است جدا حالا از این مطلب اعراض کنیم بگوییم فلان غیر فلان است بگوییم اشیاء چون حیوث و اعتبارات مختلف دارند هر حیثی چیزی اسمش است حیث اثریتشان اسمی دیگر دارد حیث غیر یکدیگر بودنشان را طوری دیگر باید فهمید. باری اینها را دیگر نمی‏خواستم بگویم همه منظورم این است که توی راهتان بیندازم و بروم.

پس همین‏جوری که شیخ نظر می‏فرماید که آن رأسی از رؤوس مشیت که متعلق است به احداثِ چیزی، صلاحیت ندارد که چیزی دیگر از آن درست کنند. حالا ملتفت باشید ان‏شاءاللّه که به این نظر جماد اثر نبات نیست نبات اثر حیوان نیست. پس اگر کسی بگوید چون این سنگ اثر درخت است پس رأسی از رؤوس گیاه که تعلق به این سنگ گرفته این سنگ موجود شده، حرفی زده بی‏معنی.

فکر کنید ببینید این درخت خودش نیست و هزار سال بعد باید موجود شود حالا سنگ را این درخت موجود کرده خیلی نامربوط است. و هستند احمق‌ها که همین‏طورها می‏گویند خصوص این ترک‌ها. بله شیخ گفته جماد اثر نبات است پس این سنگ اثر این درخت است! با این‏جور مردم انسان نباید حرف بزند، می‏خواهم بگویم حرف زدن با این‏گونه اشخاص حرام است چرا که مجادله است و مجادله حرام است. پس به این اصطلاح که مشیت مؤثر اشیاء است جماد اثر نبات نیست. حالا فکر کن بعد به هر اصطلاحی که فرموده‏اند تو هم به همان اصطلاح پیش بیا. همچنین مدت‌های مدید در دنیا نبات هست و حیوان نیست می‏بینی خیلی از گیاه‌ها خلق شده و بُز را ده سال دیگر خلق می‏کنند پس بدان این اثر او نیست. پس آن رأسی از رؤوس مشیت که به حیوان تعلق گرفته غیر آن رأسی است که به نبات تعلق گرفته آن مؤثر است این اثر است. فرمایش هم که کرده‏اند بلا شک بلا ریب و در اغلب عباراتشان هست که اینها اثر و مؤثرند و رد می‏کنند بر حکماء که گفته‏اند «جسمٌ نامٍ حساسٌ متحرکٌ بالارادة» نامٍ اثر جسمٌ نیست معقول نیست نامٍ اثر جسمٌ

«* دروس جلد 5 صفحه 29 *»

باشد و حساسٌ اثر نامٍ و متحرک بالارادة اثر حساسٌ و ناطقٌ اثر متحرک بالارادة باشد هر مقام بالایی را پست گرفته‏اند.

شیخ مرحوم آمد و اصرار و ابرامی فرمود که چنین نیست که شما گفته‏اید بلکه نبات در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده از جماد، پس نبات اثر جماد هیچ نیست و همچنین حساس مقدم بود وجوداً بعد از نبات پیدا شد این هم دلیلش که بعد پیدا می‏شود چون بالاتر بود و اقرب به مبدأ بود از این جهت بعد از نبات سر بیرون آورد. و همچنین باز ناطق مقدم بود در وجود مؤخر شد در ظهور به همین‏طور می‏رود تا انبياء، آنها دیگر چون بعد آمدند مقرب‏ترند از انسان، انبياء اقربند از انسان به مبدأ، مقدم بودند در وجود، مؤخر شدند در ظهور و هکذا ائمه طاهرین سلام‌اللّه‌علیهم مقدم بودند اول ماخلق اللّه بودند تسبیح می‏کردند در وقتی که هیچ‏چیز نبود در ظهور هم مؤخر شدند. پس از این جهت پس از انبياء ظاهر شدند.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 30 *»

درس سوم

 

(دوشنبه 12 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 31 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

از طورهایی که عرض شد ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که این مطلب ظاهراً چنین ترائی می‏کند که هر عالی وقتی در دانی بروز می‏کند به تبعیت بروز می‏کند می‏بینیم عقل می‏آید تعلق می‏گیرد به بدنی، این شخص می‏شود عاقل و عقل صفت این شخص است، ظاهراً چنین به نظر می‏آید که مثل رنگی که می‏نشیند روی کرباسی حالا اصل آن کرباس است این رنگ فرع او و صفت او و عارض او است. ببینید همین‏طور عقل تعلق می‏گیرد به بدنی شخص عاقل می‏شود این عقل تا هست محل احترام است تا رفت می‏گیرند زنجیرش می‏کنند مثل رنگی که روی کرباس نشست کرباس متصف می‏شود به صفت رنگ، وقتی می‏رود کرباس هست. دیگر اینها را تشقیق نکرده‏اند این حکماء و اینهایی که خیال می‏کنند حکیمند.

شخص قائم باشد قائم صفت شخص است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است این را فرق نمی‏گذارند با عاقل، عقل صفت شخص است. اینها را اگر تدقیق

«* دروس جلد 5 صفحه 32 *»

نکنی، پستا پستای همان حکماء می‏شود و دیده‏اید مشایخ خودمان را که اصرار می‏کنند که نه این است که ما به الامتیاز اشیاء باید همه همان‏طور باشند بلکه هم در ماده مختلفند هم در صورت. پس هرچه مقدم بود هم ماده‏اش مقدم بوده هم صورتش هرچیزی که ماده و صورتش ترکیب شد آن چیز پیدا می‏شود. مشایخ اصرار دارند که هرچیزی در درجه‏ای از ملک بمادته و صورته موجود است وقتی این به ماده و صورت خودش می‏خواهد تعلق بگیرد به عالم ادنایی هرکدام بالاترند بعدتر ظاهر می‏شوند این است که می‏فرمایند جنس اعلای جماد یا نبات، جسم نیست. یک جنس نیستند که آن وقت فصلشان لطافت نباتی باشد و جمود جمادی که اگر از آن نبات لطافت را بگیری و از جماد جمود را یک‏چیز بماند. آن دو چیزی که در یک ماده شریکند و اختلافشان در صورت است علامتش اینکه همه‏جا مغشوش نشود. خشت چهارگوش با سه‏گوش در ماده شریکند علامتش اینکه آن چهارگوشی و سه‏گوشی را بگیر چیزی به دست می‏آید که می‏شود چهارگوش بشود می‏شود سه‏گوش. جمیع اوانی را که از گل می‏سازند اختلاف جمیعشان در صورت است ماده همه گل است علامتش اینکه همانی که بشقاب ساخته‏ای می‏شکنی کاسه‏اش می‏کنی لکن در سلسله طولیه مصطلح خودمان این‏جور نیست.

پس اولاً ببینید جسم را نمی‏شود شکست. باز این کلّیه‏ایست. اولاً که از جسم نمی‏توان سمت‌های ثلاث را گرفت و چیزهایی که در ماده شریک بودند صورتشان را می‏شکستی ماده‏ای به دست می‏آمد. پس جسم را که خراب نمی‏توان کرد چنان‌که مثال را خراب نمی‏توان کرد. بعد فکر کنید جسم همیشه منزلش در حال است این جسمی که در حال است آنچه هنوز نیامده تکه‏های جسم‌هایی است که در بدن خودت است، جسمی که وقت را از او نمی‏توان گرفت همین‏جا نشسته نهایت آن وقت را می‏اندازد وقتی دیگر می‏پوشد اما وقت را نمی‏شود از جسم گرفت. پس جسم را هرکارش کنی جسم مزاحم جسم است در همان وقتی که واقع است جسم واحد در

«* دروس جلد 5 صفحه 33 *»

حال واحد در امکنه عدیده محال است، و شما می‏دانید خیال محبوس نیست این‏جور. ملتفت باشید ادله‏اش خیلی زیاد است وقتی بابش به دست بیاید.

جسم آن چیزی است که می‏توان آن را در صندوق کرد و درِ آن را قفل کرد. خاک یا آب یا هوا یا آتش یا کوکبی، جسم را می‏توان محجوب کرد به حاجبی جسمانی حالا ببین خیال را می‏توان محجوب کرد به حاجبی جسمانی؟ الآن بدن شما جسم است در این اتاق محبوس است از بالا بی‏سوراخ نمی‏تواند بیرون برود همچنین از پایین و یمین و یسار بی‏منفذ نمی‏تواند بیرون برود اما خیال می‏رود روی این سقف خواه حاجبی باشد یا نباشد خیال یک‌جور می‏رود، سوراخ داشته باشد آسان‏تر نمی‏رود چون محجوب به این حجاب‌ها نیست وقتی می‏خواهد بالا رود حجاب باشد یا نباشد می‏رود بالا و همچنین یمین و یسارش. پس این سمت بالای خیال نیست این سمت پایین خیال نیست این سمت یمینش نیست یسارش نیست. او خودش برای خودش بالا و پایینی دارد یمین و یسار و وقت و زمان و مکانی دارد، داشته باشد. این اوقات اوقات او نیستند این امکنه مکان او نیستند این جسم به طفره نمی‏تواند برود بالا اما خیال به طفره جسمانی می‏رود سر نردبان را خیال می‏کند بدون اینکه پله‏های پایین را نگاه کند. پس خیال را محبوس نمی‏توان کرد و جسم را از محبس خودش نمی‏توان بیرون بُرد و محال است. چیزی را که از محبس بیرون نمی‏توان برد چطور می‏شود به حبسش انداخت؟ خشت را می‏شکنی این حبس سه‏گوش را از او می‏گیری می‏آری چهارگوشش می‏کنی این‏جور چیزها که ما به الاشتراکشان یک‏چیز است و اختلافشان در صورت‌ها است اینها در ملک خدا هستند به‌خلاف مراتب متنزله که اینها در ماده شریک نیستند.

حالا فکر کنید بسا باز تو از لفظ خودم بشنوی شریکند مشایخ هم گفته‏اند اینها را مراتب تشکیکیه‏اند، لکن تو درست دل بده هرچیزی که در عالم بالا منزلش است نمی‏تواند از محبس خود بیرون آید «کلّ شی‏ء لایتجاوز ماوراء مبدئه» از کلیاتی است

«* دروس جلد 5 صفحه 34 *»

که شیخ مرحوم فرمایش کرده. جسم نمی‏تواند از عالم خودش بالاتر برود، برود به عالم‌های بالا چنان‌که مراتب عالیه نمی‏توانند بیایند به عالم جسم اما نمی‏تواند را باز فکر کن.

اشکال می‏آید که حالا عجالةً که می‏بینیم این جسم حرف می‏زند می‏بیند می‏شنود حرکت ارادی دارد الآنی که اینجا نشسته و آمده اینجا و تمام افعال این بدن مال او است دیدن شنیدن چشیدن ذوق‌کردن لمس‌کردن مال او است حالا بخواهی ببینی او چه می‏بیند ببین چشم جسمانیش چه می‏بیند و همچنین شنیدن و همچنین اگر بخواهی بدانی او ساکن است یا متحرک نمی‏توانی، اینجا نگاه کن بدنش را ببین ساکن است یا متحرک است. باز این یکی از ابواب حکمت است.

پس آمده اما نیامده، آمده به آن دلیل که وقتی می‏رود دیگر چشم نمی‏بیند و گوش نمی‏شنود حالا اگر آمده در سر و در سر حبس است چرا پا به اراده او حرکت می‏کند؟ پس همه‏جا هست. حالا آیا مثل بادی است در خیکی اگر این‏طور است چرا خیالِ بیرون را می‏تواند بکند؟

پس الآن آمده اینجا لکن «اینجا آمده» را باید معنی کرد. یعنی تعلق به این بدن گرفته و افعالی که از این بدن نیست از این بدن جاری می‏کند. بدن بنا نبود رضا و غضب داشته باشد حالا دارد رضای خیالی و غضب خیالی را در این بدن جاری می‏کند. جسم من حیث الجسمانیة هیچ ندارد اما حالا که تعلق گرفت این از یک‏چیزی راضی می‏شود بر چیزی خشم می‏کند وقتی راضی می‏شود حالت این بدن را تغییر می‏دهد در حالت رضا، و وقت خشم حالت این بدن تغییر می‏کند.

رضا دراز نیست پهن نیست گرم نیست سرد نیست سرخ نیست زرد نیست اما ببینید وقتی تعلق گرفت رضا به بدن بدن شکفته می‏شود بدن رنگش سرخ می‏شود هرکه نگاه کند می‏بیند این رضا شده. غضب رنگش سیاه نیست اما وقتی تعلق گرفت به این بدن می‏بینی رنگ بدن سیاه می‏شود سرخ شد دهن او باز شد و هکذا بسا

«* دروس جلد 5 صفحه 35 *»

صفاتی که از برای بدن هست که نسبت به او می‏دهیم صفرة الوَجِل حمرة الخَجِل اما این بدن ترس ندارد خجالت ندارد. خجالت از این جهت است که رنگ را سرخ می‏کند گاهی می‏خواهد نگاه نکند چرا که خجالت می‏کشد، گاهی می‏خواهد نگاه کند که عذر بخواهد، وقتی روح می‏رود رنگ می‏پرد وقتی روح می‏آید خون به مشایعت او می‏آید رنگ سرخ می‏شود. روح خجل می‏شود حالا اینها را نسبت به او هم می‏دهیم چرا که واقعاً حقیقتاً به یک نظری خیلی هم بجا هست نسبت به او بدهی، چرا که این بدن من حیث هو هو خجالت نمی‏فهمد رضا نمی‏فهمد غضب نمی‏فهمد، این الوان مختلف و حالات مختلف کار او است. پس القی فی هویتها مثاله فاظهر عنها افعاله.

و همین‏جور بیان است که عرض کردم که در آن مواقع اسماء ببینید همین‏طور می‏آید. ببین که تو هیچ نمی‏فهمی از اراده خدا، خدا خواسته توجه بکنی خودش می‏داند تو را برای چه خلق کرده تو نمی‏دانی لکن وقتی می‏گیرد بدنی را و رضای خود را در بدن او می‏گذارد و می‏آید به لغت تو با تو حرف می‏زند، وقتی کج‏خلق شد تو می‏دانی او کج‏خلق شده وقتی خوشحال شد تو می‏دانی او خوشحال شده وقتی دل او لرزید عرش خدا لرزید. این است که وقتی یتیم بگرید عرش خدا به لرزه می‏آید اینها ایتام آل‌محمدند صلوات اللّه علیهم که قلبشان مستوای عرش رحمان است، هرچه را خدا اراده کند دلشان را حرکت می‏دهد و خبر می‏شوند لکن تو هیچ خبر نمی‏شوی الا اینکه نزول بدهد ملکی را بر پیغمبری او بیاید تفهیم کند برای شما آن وقت شما بفهمید که خدا چنین اراده کرده.

باری اصل مطلبی که در دست بود از دست نرود و آن این بود که هر عالی بمادته و صورته عالی است و ماده و صورت او دخلی به ماده و صورت دانیه ندارد و ماده و صورت چیزی را نمی‏شود شکست برداشت چیزی دیگر ساخت. مثل اینکه آب سرد بود گرم شد سردی را می‏گیری گرمی جاش می‏گذاری کثافت را می‏گیری لطافت را می‏پوشانی اینها که این‏طورند از یک عالمند مثل الوان و طعوم صورتی را می‏گیری

«* دروس جلد 5 صفحه 36 *»

صورتی دیگر جاش می‏آری، می‏پوشانی بر او صورتی دیگر را. لکن دانی و عالی این‏طور نیست دانی مقامش مقام دنو است دانی که می‏شنوی از متبادر به ذهنت گول می‏خوری. دانی نه یعنی روی زمین، عالی نه یعنی آسمان این‏جور دانی را می‏شود عالی کرد آب را می‏شود بخار کرد و بالا برد تا کره آتش، این‏جورها در ماده مشترکند در صورت مختلف. لکن این مکان و زمان را از جسم نمی‏توان گرفت پس چیزی دیگر از آن نمی‏توان ساخت، خیال کلی را بخواهی به دست بیاری حکم کل حکم بعض است حکم بعض حکم کل است. در بعضی احکام کلیه جسم همیشه وقت دارد یکی از حدود ماهیت جسم و از حدود ذاتیش وقت است نمی‏شود جسم باشد وقت نداشته باشد مثل حیز و مکان حکم جسم همه‏جا همین است. حالا این را خیال مکن من که به آسمان نرفته‏ام من که به همه‏جا نرفته‏ام چه می‏دانم حکم جسم همه یک‏طور است. جسم الآن در مشت تو است خدا دلیل آفاق دارد دلیل انفس دارد خدا، و نه در کتاب نه در سنت در هیچ‏جا دلیلی که واضحتر باشد و رسیده باشد به خلق به‌جز دلیل انفس نرسیده، اظهرِ جمیع ادله ادله انفس است.

آنچه نیامده پیش تو که خبر از آن نداری نه نفیش می‏توانی بکنی نه اثباتش، تو هرچه را نفی می‏کنی می‏دانی و نفی می‏کنی هرچه را اثبات می‏کنی می‏دانی و اثبات می‏کنی این است که دلیل انفس بهترین دلیل‌ها است. اگر این دلیل باشد برای انسان خورده‏خورده بیرون‌ها را هم یاد می‏گیرد لکن اگر اول چشم بیرون افتد از خود غافل می‏شوی فکر در بیرون می‏کنی نه بیرون را درست می‏فهمی خودت را هم که فکر نکرده‏ای. اما کسی را که خدا خیر او را می‏خواهد او را متذکر خودش می‏کند همیشه می‏بیند فصل خودش چیست، وصل خودش چیست، نفع خودش چیست، ضرّ خودش چیست، رو به نفع خود می‏رود از ضرّ خود اجتناب می‏کند. انسان را بخواهند چیزی به او دهند همچنینش می‏کنند به یاد نفع خودش است همیشه به یاد ضرر خودش است.

«* دروس جلد 5 صفحه 37 *»

حالا از جمله نفع‌ها اگر این است که فلان‌کس را هدایت کند می‏کند مدّ نظرشان همه آن چیزی است که پیش خودشان است. دیگر مردم چنین می‏گویند، دلیل و برهان آن است که انسان از خودش داشته باشد. خودت داری داری اگر خودت نداری نداری پدرت هرچه بود، بود. اگر خوب بود برای خودش بود و خودش حظش را می‏کند، اگر بد بود برای خودش بد بود خودش عذابش را می‏کشد. پس در دلیل انفس که فکر کنی می‏بینی جسم الآن در چنگ تو است و ممّاآتای تو است لایکلف اللّه نفساً الا ماآتاها، لایکلف اللّه نفساً الا وسعها هیچ متبادر به ذهنتان نشود که کتاب و سنت ادله نقلیه است ما ادله عقلیه می‏خواهیم. آمده پیغمبر که عقل به کلّه‏تان کند فکر کنید ببینید چیزی را که عقل قبول نکند آیا پیغمبر می‏آرد؟ خود پیغمبر اثبات وجود خود را به دلیل عقل کرد. پیغمبر می‏آید به دلیل عقل حالیت می‏کند منافع و مضار داری، به دلیل عقل حالیت می‏کند که تو نمی‏دانی آن منافع و مضار را به دلیل عقل حالیت می‏کند که من می‏دانم آن منافع و مضار را.

پس به دلیل عقل دلیل انفس در چنگ انسان است. دیگر ابلغ از اینکه خود شخص را به خود شخص داده‏اند نمی‏شود. دلیلی است که به این دلیل خدا به افصح بیان‌ها و ابلغ بلاغ‌ها مردم را رسانیده به حاجاتشان لکن بعد از آنی که او بیارد پیش پات بگذارد حالیت بکند دیگر تو عمداً بگویی نمی‏خواهم و ولش کنی او هم ولت می‏کند. همیشه نصیحت من به شما این است که فکر کنید چه از علماء چه از عوام این خداوند عالم دینی خواسته؟ البته خواسته، آن دینی که خواسته به ایشان گفته یا نگفته؟ پس آن چیزی که از انبياء خواسته همان‌هایی است که به ایشان وحی کرده به تو هم وحی کرده به واسطه روات و ثقات.

باری ملتفت باشید ان‏شاءاللّه تمام حرف‌ها در اینجا است که آنچه آورده‏اند پیش تو محل تکلیف تو آنجا است تو آنچه باید تحصیل کنی ول مکن. حالا از جمله ماآتیٰ یکی جسم است ببین حالا بخواهی از این قبضه جسمانی «وقت» را بگیری

«* دروس جلد 5 صفحه 38 *»

نمی‏توانی، وقت‌های متبدله را نمی‏خواهم عرض کنم اوقات متعدده وارد بر این جسم می‏شوند عرض می‏خواهم بکنم این قبضه جسمانی هرگز بی‏وقت نمی‏شود باشد. فکر کن که یک وقتی باشد که جسم باشد و وقتی نداشته باشد و سلخ کنی از جسم وقت را ببین می‏توانی؟ نمی‏شود سلخ کرد هرچه آن پیش خیال کنی، آن پیش وقت پیش است ندارد ابتدائی. بلی آن صورت و هیأت خاص تازه پیدا شده ماده جسمانی نبود نداشته هرگز پس این ماده نبود نداشته هرگز و اگر این را یاد بگیری به کار معاد می‏آید و فردی از افراد آن مسأله است این تکه غیر از تکه‏های دیگر است که در دنیا است این نبود نداشته و نبود نخواهد داشت و این همیشه در محبس جسم محبوس است اگرچه به هیأت خاصی چنین شده به هیأت خاص دیگر طوری دیگر شده باشد.

باز در علم معاد هست که چیزی که در آن عالم نیست دیگر پیدا نخواهد شد و ابتدای بسایطش تا انتهای موالیدش همراهش است و حروف موالید نوشته شده‏اند در کتاب بسایط در همان وقت که خلق شدند اینها پیدا شدند و اینها نور منیرند قدرت قدیرند. پس این قبضه است و مشخص است و معین لکن مشخصات و معینات این توی مشخصات و معینات متعدده است می‏گویم این شخص نبود نداشته اما این هیأت مشخص یکی از کمالات او است مثل آن هیأت.

پس بعد از فکر خواهید یافت که جسم را هرکارش بکنی خیالش نمی‏توانی کرد خیال را هرکار کنی رنگش نمی‏توان کرد خیال آبی نمی‏شود بدن آبی می‏شود ریش سرخ می‏شود اما خیال رنگ نمی‏شود ــ‌ خم نیلی باشد در دنیا یا نباشد ــ خیال تا متوجه شد می‏فهمد. می‏خواهم عرض کنم مراتب متنزله ما به الاشتراک ندارد. ماده خیالیه ماده‏ای است که صدهزار ــ به فرض دروغی ــ زیر خم نیلش کنی تغییر حالی براش پیدا نمی‏شود، و تعجب اینکه می‏گویم بسا اینکه این نیل را بند دستش بمالی قوت بگیرد مع ذلک رنگ نشده. پس ملتفت باشید که صورت‌های کامنه در ماده خیالیه تصور گرمی است و سردی است. در توی سردی خیال گرمی هم می‏کند و

«* دروس جلد 5 صفحه 39 *»

برعکس، برخلاف جسم که در گرمی گرم می‏شود در سردی سرد می‏شود.

پس خیال را نمی‏توانی بیاری جسمش کنی آن وقت رنگش کنی و هکذا این جسم را نمی‏توانی ببری خیالش کنی پس مراتب متنزله در محبس خود حبسند اما آمدنی هم دارند «کل شی‏ء لایتجاوز ماوراء مبدئه» هیچ‏چیز از مبدأ خود پا نمی‏گذارد بیرون با وجودی که بیرون هم رفته. دیگر در همین بیانات خواهید فهمید که خدا نه جایی می‏آید نه جایی می‏رود مع ذلک رسول او که جایی می‏رود خدا رفته رسول خدا جایی که می‏آید خدا آمده. واقعاً هیچ‏کس به خدا نمی‏تواند برسد خدا هم از رتبه خود پایین نمی‏آید که بیاید جسم بشود روح بشود عقل بشود پس خدا لایعرف است لایدرک است لایری است لایعقل است لکن انسان می‏تواند بفهمد کسی هست دانای بماکان و مایکون قادر بماکان و مایکون، اگر هم نخواهد تصرف کند نمی‏کند به اختیار.

و عرض می‏کنم مختار صرف خدا است وحده لا شریک له هیچ‏کس یافت نمی‏شود در مملکت او که «ان شاء فعل و ان شاء ترک» بلکه هرکس «ان شاء و شاء اللّه فعل و ان شاء و لم‏یشأ اللّه لم‏یفعل» بسته است به مشیت خدا اما خدا مقید به قید او نیست که رضای کسی را تابع باشد «ان شاء فعل و ان شاء ترک» کار خدا است. پس او تابع هیچ‏چیز نمی‏شود خدا هیچ خلق نمی‏شود مع ذلک اینها همه دلیل او است، در آسمان در زمین در آفاق در انفس او پیدا است. همین‏جوری که خیال رنگ نمی‏شود اما وقتی دیدی بدن یک‌جوری شد می‏فهمی که خیال اثری کرده است با وجودی که الوان طاری او نمی‏شود چنان‌که می‏فرماید: لن‏ینال اللّهَ لحومُها و لا دماؤها اما می‏دانم وقتی تو از برای او این قربانی را کردی یناله التقوی منکم راضی می‏شود از تو و تو ترقی می‏کنی او احتیاجی به ترقی ندارد.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 40 *»

درس چهارم

 

(سه‌شنبه 13 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 41 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

ان‏شاءاللّه دیگر به طورهایی که عرض می‏کنم شما باید بابصیرت شده باشید در اینکه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است و گمش نکنید هیچ غلوی تقصیری کذبی درش نیست. همین که عالی در دانی بروز کرد این عالم چون عالم خودش نیست در اینجا غریب است اهل این دیار اصول این دیارند کسی‌که از خارج وارد شده مهمان است و تابع است اصل نیست فرع است این نظری است که حکمای خودمان هم این نظر را دارند. پس از این نظر است که انسان وقتی نظر می‏کند می‏بیند انسان جسمی است نامی حسّاس متحرک بالارادة ناطق. جسم آن‏چیزی است که ما به الاشتراک است میانه انسان و میانه حیوان و میانه نبات و میانه اهل آسمان، بعد دیگر نامی نوعی است که بعد از آن جنس می‏افتد در این نوع شریکند جمیع گیاه‌ها و حیوان‌ها، بعد حساس ما به الاشتراک است میانه حیوان و انسان در این حساسیت جسمٌ و نامٍ می‏رود پی کارش در این حساسیت انسان شریک است با

«* دروس جلد 5 صفحه 42 *»

حیوانات حتی با خراطین. بعد متحرک بالارادة است دیگر اراده را اراده ظاهری بگیری حیوانات هم نمونه دارند اراده باطنی بگیری که رویه باشد حیوانات قویه باز با انسان در آن شریکند همچنین ناطقٌ، این ناطق آن فصلی است که انسان را از حیوان و از نبات و از جماد بیرون کرده. و این فصل نمی‏شود بی‏جنس باشد. وجود فصل مثل صورت می‏ماند وجود جنس مثل ماده می‏ماند و به این نظر ظاهر مواد اصولند، صور فروع و تابعند. پس اصل ما به الاشتراک جمیع شد جسمٌ، بعد اصلی که پشت سر این افتاده نمو است بعد پشت سر او حیات است، بعد پشت سر او متحرک بالارادة است بعد پشت سر او ناطق است.

حالا نطقی که منفصل باشد مردم تعقل نمی‏کنند. این نظر مردم است که تمام حکمائی را که سراغ داریم بناشان را بر این نظر گذارده‏اند دیگر اگر کسی بوده که او درست فهمیده و بروز نداده العلم عند اللّه معلوم است اهل حق در هر عصری بوده‏اند لکن در کتاب‌های این حکمائی که ما دیده‏ایم و سراغ داریم غیر از این‏جور نیست.

پس شیخ مرحوم آمدند و کیسه را به قول آقای مرحوم وارو کردند و گفتند هرچه در وجود مقدم است از این جهت در ظهور مؤخر شده و چون در ظهور مؤخر است همین دلیل است که در وجود مقدم بوده است. پس نبات در وجود مقدم است بر جماد دلیلش اینکه طفل اول نمو می‏کند بعد حیات درش پیدا می‏شود. همچنین زندگی پیش است بعد انسان خیال می‏کند انسان در شکم که هست زنده است و خیال ندارد این دنیا که آمد خیال به او تعلق می‏گیرد. نفس، خیال را پیش می‏اندازد خیال حیات را پیش می‏اندازد حیات نبات را پیش می‏اندازد نبات جماد را و اینها نتیجه‏های زیاد زیاد می‏دهد برای انسان. اما در اول که فتوی را بیان می‏کنی بسا انسان متذکر نشود اول باید مبدأ حرکت کند تا از منتها سر بیرون آرد این پستای طور سیر عالم است. اینجا که نگاه می‏کنی مدت‌ها نبات هست جذب و دفع و هضم و امساک

«* دروس جلد 5 صفحه 43 *»

دارد اما حیات ندارد با وجودی که مبدأ اول جماد است. این راه‌های اشکال است که عرض می‏کنم که آدم ببیند این نباتی که اینجا پیدا می‏شود این را خدا کرده بخصوص، این نبات که اینجا پیدا می‏شود خدا اراده خود را القاء کرده در فؤاد، فؤاد از آنجا القاء کرده در عقل، از آنجا القاء کرده در روح، از آنجا در نفس و طبع و ماده و مثال به همین‏طور آمده تا عرش و تا کرسی و آسمان‌ها و زمین تا رفته زیر زمین از زمین سر بیرون آورده نبات شده. حالا از این‏جور بیانات چنین معلوم می‏شود که چیزی که اینجا پیدا می‏شود از آن بالا آمده و ان من شی‏ء الا عندنا خزائنه دیگر فکر کنید و بابصیرت که اینها چون اصولش به دست نیامده فراموش می‏شود و ان من شی‏ء الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم.

پس در اینجا گیاهی سبز شد این گیاه عند اللّه بود و او نازل کرده به قدَر معلوم بایست اینجا سر بیرون آورد. پس این درختی که اینجا سبز شده باید در عالم حیات هم درختی سبز شده باشد نهایت درختی جور حیات باشد و همچنین در عالم خیال هم درختی باشد نهایت درختی خیالی به همین‏طور در عالم نفس هم باید درختی باشد نهایت درختی باید باشد نفسانی، در عالم عقل هم باید درختی باشد عقلانی، توی فؤاد هم باید درختی باشد فؤادی و آن درخت‌ها غیب این درخت باشند.

حالا کسی حکیم نباشد همین علم لفظی و مجادلی داشته باشد وقتی می‏شنود و ان من شی‏ء الا عندنا خزائنه و بخواهد به حسب لفظ استدلال کند و بکند جهّال هم خیال می‏کنند استدلال است این را دست حکیم بدهی نخواهد جواب بدهد جواب ابلهان خاموشی است الا اینکه بخواهد تعلیم کند. پس این گیاهی که اینجا پیدا شد و در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد این گیاه به غیر از عالم نبات دیگر در هیچ‏جای دیگر این گیاه نیست، با وجودی که خدا اراده کرده این را درست کند و از روی تدبیر و حکمت می‏سازدش برگش را شاخش را شکوفه‏اش را میوه‏اش را، می‏بینی یک آب است یک خاک است یک‌جور حرّ است یک‌جور برد است یک‌جا

«* دروس جلد 5 صفحه 44 *»

بنفشه سبز می‏شود یک‌جا فلفل از یک آب یک خاک یک تدبیر.

در توی خود درخت فکر کن بسا ریشه‏اش گرم است شاخش سرد است گلش خشک است خود روغن بادام ملیّن طبع است، جرمش قابض است بر ضد یکدیگر تأثیر می‏کنند و از یک آب و خاک همه به عمل آمده. پس تدبیر است و چنان ترائی می‏کند که درخت‌های عدیده در اندرون این درخت هست تا برود پیش خدا و این آخری این درخت‌ها است دیگر بسا حدیث هم بخواند که ان للّه الف الف عالم و الف الف آدم و انتم فی آخر تلک العوالم و تلک الآدمیین بلا شک یک‌پاره جاهاش هم همین‏طورها است لکن حکیم آن‏طورهاش را به دست می‏آرد لکن مستدل فقاهتی که خودش نمی‏داند چه می‏گوید و زبانش از قلب خبر ندارد تاتوره‏ها می‏اندازد در دنیا که اگر حکیم بشنود اعراض می‏کند حکماء می‏خندند به این‏جور استدلالات و این‏جور بیانات.

پس نبات مبدأش این دنیا است معادش این دنیا است نبات نیست مگر صوافی همین غلایظی که می‏بینید وقتی آنها داخل هم شدند و حل و عقد شدند و از مجموع اینها بخاری بالا آمد غیر از بخارهای متعارفی، بخاری که از آب تنها بالا می‏آید قابل تعلق نیست. سخن‌ها اگرچه توی هم ریخته می‏شود لکن همین درهم‏ریختن‏ها خیلی چیز توش هست تخمی است کشته می‏شود. یک‌دفعه آبی است شور، نمک وقتی آتش رسید به او می‏بندد، آب وقتی آتش به او رسید بخار می‏شود. آب دریا را تقطیر می‏کنند و آب شیرین می‏آید. این‏جور بخار زنده نمی‏شود این‏جور بخار آب بسیار رقیقی است از این جهت همان‏جوری که آب حیات به او تعلق نمی‏گیرد به بخارش هم تعلق نمی‏گیرد دیگر چون بخار است لطیفه و لطافتش شبیه به هوا است پهلوی هر ریزی از بخار، ریزه هوائی است شیشه‏ای پر آب بر روی آتش بگذار بخار می‏کند و بالا می‏رود اگر در سایه و آفتاب بگذاری می‏بینی قل می‏زند قل‌های ریز ریز مثل ذراتی که در رواشن پیدا است بالا می‏رود تمام این بخار اهبیه‏ای مائیه است مثل اینکه در روزنه‏ای که آفتاب افتاده اهبیه و اغبره پیدا است الا اینکه

«* دروس جلد 5 صفحه 45 *»

سوراخش که خیلی گشاد شد دیگر نمی‏تواند چشم تمیزش بدهد بخارات هم که خیلی زیاد شد چشم نمی‏تواند تمیز بدهد لکن وقتی تحقیق می‏کنی بخار نیست مگر ریزریزهای آب متفرق در هوا از این جهت سرما که به آن می‏رسد این ریز می‏چسبد به آن ریز تا کم‏کم عرق می‏شود آب می‏شود می‏چکد.

اولاً که حیات به این تعلق نمی‏گیرد و اگر هم فرضاً بگیرد نمی‏تواند به آن ریز دیگر تعلق بگیرد چرا که هوا فاصله‏اش هست. خاک چون متفتت است بر فرض دروغی که حیات هم تعلق بگیرد به آن به این سمت او دست بزنی آن سمتش نمی‏فهمد، پس در متفتتات حیات تعلق نمی‏گیرد پس این‏جور بخارات قابل حیات نیست. این است که بخارات معده خوب است آروغ شود بالا آید یا از آن راه برود آدم را فارغ کند این‏جور بخارات متفتتند و حیات به آنها تعلق نمی‏گیرد هرچه رو به بالا بیشتر رفت توحّد اجزاش بیشتر می‏شود تا به جایی که ماجعل اللّه لرجل من قلبین فی جوفه در یک حین دو خیال نمی‏توان کرد. ولکن اگر آب را عقد کنی در خاک و خاک را حل کنی در آب پس اگر خاکی حل طبیعی شد در آب و آب عقد طبیعی بشود در خاک و هوا بشود به صورت آب یا خاک و آتشِ او بشود به صورت آب یا خاک یا هوا اینها یک‌جور طبع پیدا کنند یک مرکز اقتضاء کنند، این قبضه خاک آن سه‏تا در جمیع اجزاش هست نه این است که ته‏نشین کند، آب در جمیع اجزاش هست نه این است که بالا آید و منتشر شود. در هریک آن سه هست اگر چنین چیزی به دست آمد این ابتدای اکسیر است. و چنین بخاری در قلب پیدا می‏شود در قلب هم بلغم است هم صفرا است هم سودا است هم دم اینها جمع که شدند بخار می‏شوند همراه می‏روند بالا. پس بخار قلبی از مرکب است پس وقتی حل و عقد طبیعی شد و بخار شد حیات به او تعلق می‏گیرد حیات اینجا تعلق به او گرفته دیگر توی این خیالی نباید باشد چرا که خیال سر می‏خواهد فضوه می‏خواهد بخار توی قلب می‏خواهد بعینه مثل بخاری است که در شکم خراطین به‌هم می‏رسد. این خراطین چشم ندارند گوش ندارند ذائقه ندارند شامّه

«* دروس جلد 5 صفحه 46 *»

ندارند مثل کرم معده که سر ندارد چشم ندارد مثل کشوث([1]) در نباتات که احتیاج به ریشه ندارند. کرم‌های معده از جمیع اجزای بدنشان آب می‏مکند اینها قلب ندارند کأنه نباتند کأنه برازخند برزخ میان حیوان و نبات، حیواناتی هستند که قلب براشان نیست و این‏جور بیان طبیعیش در کتب اطبّاء و حکماء به‌هم نمی‏رسد. مار که قوّتش خیلی است خیال می‏کنند این حیاتش زیاد است چرا که تکه تکه‏اش می‏کنی و هر تکه‏اش حرکت می‏کند می‏گویند اگر این‏طور است که تو می‏گویی پس اینها چه‏چیز است؟

می‏گوییم حیاتشان چون غلیظ و متجسّد است منقسم می‏شود به قسمت بدنشان اینها هم گفته می‏شود اما حاقّش هنوز به دست نیامده، می‏خواهم بگویم اینها کأنه هنوز حیوان تمام نیستند حیوان تمام آن است که قلبی داشته باشد و مبدأ حیاتی داشته باشد و از قلب حیات برود به باقی جاهاش، این را قلبش را بگیری باقی جاهاش می‏میرد به‌خلاف حیوانی که قلب ندارد، دمش خودش زنده است سرش خودش زنده است بسا سر مار را جدا کنی بعد از جدا کردن بزند و زهر بریزد و بکشد چرا که از مبدئی نرفته در بدنش منتشر شود از این جهت در همه‏جاش بخار متعلک غلیظی ساطع شده روی همانجا حیات به او تعلق گرفته، بخار پاهاش را فرو برده در همان گوشت‌ها حیات هم پاهاش را فرو برده در بخار مادام که گرم است تکه تکه‏اش هم بکنی باز می‏جنبد وقتی سرما می‏زند به مار و خیلی هوا سرد می‏شود آدم خیال می‏کند مار مرده است و اغراق توش نیست، هوا که گرم شد زنده می‏شود رطوبات هست در بدنش گرم که شد زنده می‏شود. مگس بمیرد در دست بگیری زیر خاکستر گرمش کنی زنده می‏شود.

پس این‏جور حشرات کأنه برازخ مابین حیوانات قویه و نباتات هستند و هرقدر حشراتیتشان زیاد شود نزدیکتر می‏شوند به جمادات مار بسا می‏بیند می‏شنود اما کرم معده صدا نمی‏شنود همه‏جاشان قلب است از این جهت حیاتشان با جسمشان

«* دروس جلد 5 صفحه 47 *»

شبیه به‌هم است. دیگر اینها هم متفرقه بود و دماغتان نسوزد همین‌ها خیلی جاها به کارتان می‏آید اصولی است که خیلی چیزها از آنها بیرون می‏آید.

خلاصه نبات نیست مگر صوافی این غلایظ و تا صافی می‏شنوی عامی مشو که بخار خیالش کنی صافی که می‏شنوی حل و عقد یادت باشد، صافی آن بخاری است که ساطع شده باشد از آبی که خاک هم داشته باشد آتش هم داشته باشد هوا هم داشته باشد اما آتشش همچو آتشی نیست که ولش کنی برود بالا، هواش همچو هوائی نیست که از زیر آب بیاید بالا هوائی است که او را سنگین کرده‏اند، ناری است که او را سنگین کرده‏اند، این بخار ساطع به ناریتش جذب می‏کند، به اجزاء مائیه و آب و بلغمی که در این هست دافعه در او پیدا می‏شود و به هوائیتی که دارد پهناش زیاد می‏شود به ناریتی که دارد جذب می‏کند سرابالا می‏رود به ترابیتی که دارد نگاهش می‏دارد ریشه‏اش زور می‏زند پایین می‏رود. باز نه این است که ریشه همان ریشه ظاهری باشد تمامش این درخت از سر شاخش گرفته تا آن ریشه‏ای که منتهی الیه است همه‏جا ریشه است یعنی همه‏جای این درخت به ترابیتش هی زور می‏زند سرازیر برود و می‏رود. این است که پنجه درخت را که ببری بنشانی ریشه می‏گذارد، اگر نبود اینجا ریشه‏ای ریشه نمی‏گذاشت. به ترابیتی که دارند از سر درخت تا ریشه درخت همه زور می‏زنند سرازیر می‏روند و به ناریتی که دارند از ریشه درخت تا سر درخت همه زور می‏زنند سرابالا می‏روند اما نه نارش جدا می‏شود نه ترابش، پس آتشی که توی ریشه نشسته این را وقتی انسان بخورد می‏رود در پاش قرار می‏گیرد پس زنجبیل وقتی خوردی گرمیش به پا تعلق می‏گیرد نه به دماغ و این را طبیعیین و اطبّاء عقلشان نمی‏رسد.

پس نه هر آتشی را تا ول کردی رو به بالا میرود. درخت به حرارت جذب می‏کند از ریشه، آن جزء بالاترش آنچه از ریشه جذب کرده او جذب می‏کند بعد از آن جزء بالاترش تا اینکه ساق درخت زورش از ریشه بیشتر است زور می‏زند غذا را از ریشه می‏کشد بعد شاخه‏های بزرگش بعد شاخه‏های کوچک هر جزئی جذبی دارد و نه این

«* دروس جلد 5 صفحه 48 *»

است که همه را زور بزنند و بکشند کمک هم دارند. از آن راه دافعه بلغمی زور می‏زند رو به بالاش ببرد پس هر جزئی هم دافعه دارد که هی زیادتی خودش را زور می‏زند بیرون می‏کند از عالم خودش به جزئی دیگر می‏دهد آن هم هی زور می‏زند می‏گیرد، هم جاذبه دارد و همچنین در جمیع اجزاء این درخت ماسکه هست دافعه نمی‏آید اصول را دفع کند ماسکه هرقدر را ضرور دارد نگاه می‏دارد پس ماسکه در هر جزئی هست دافعه در هر جزئی هست جاذبه در هر جزئی هست هاضمه در هر جزئی هست. تمام جذب‌هاش از آتش است و تمام هضم‌ها و پختن‌هاش از هوا است و باز نه همین هواهای متعارفی گرم است و تر است. در بدن هرچه دفع هست جمیعش از آب است اما آب بلغمی که مزاج خارج همراهش باشد اکسیر شده باشد خمیره شده باشد. در بدن هرچه جذب هست از نار است یعنی نار صفرا و همچنین هاضمه از هوای دم است و ماسکه از تراب سودا.

پس این نبات اصلش از صوافی این عناصر است ولکن در اندرون آن غلایظ منتشر بوده‏اند لکن وقتی منتشر بودند و منفصل از یکدیگر نبودند اثر نداشتند، مثل شیری که روغنش را جدا نکرده باشی بسا دست در شیر هم بزنی آن جزء از روغن که در آن هست چون با جزء کشک پهلوی همند همان‏جوری که روغن حالتش این است که بچسبد به دست، کشک حالت تیزابیتی دارد که پاک می‏کند نمی‏گذارد چربی به دست بماند پس روغن پیدا نیست، تو بزن این شیر را مخضش کن تا ریزریزهای روغن به‌هم متصل شوند و ریزریزهای کشک هم به‌هم متصل شود و ریزریزهای آب‌های آن به‌هم متصل شود آب خالص آن هم که مثل اشک چشم می‏ماند آن هم آب عبیط نیست. آیا نه این است این آب‌های خارجی را وقتی می‏جوشانی همه‏اش بخار می‏شود اما آب پنیر را می‏جوشانی قارا می‏شود پس آب عبیط نیست آبی است خمیره که اگر آن را منفصل کنی کارها از او می‏آید از پنیرش کارهای دیگر می‏آید از کشکش کارهای دیگر می‏آید.

«* دروس جلد 5 صفحه 49 *»

باری منظور این است که نبات هست ریخته شده، در این خاک هم ریخته شده اما هر جزء از خاکش آب دورش را گرفته هر جزء از آبش خاک همراه دارد پس این خاک خمیره نیست پس اصول که می‏شنوند که کأنه این آب خاک دارد این خاک آب دارد به حسب ظاهر کسی بگوید این خاک آب دارد می‏خندند به آدم. الآن این خاک آب دارد و این آب خاک دارد در آب خارجی خاک هست و در همین خاک آب هست همین‏قدر که اتصال اجزاء دارند رطوبت دارد تا رطوبتی نباشد متصل نمی‏شود این است که وقتی درهم ریختی خاک‌های در آب با خاک‌های توی خاک مناسبت دارند پس با هم معانقه می‏کنند و آنهایی که در خاک است با آنهایی که در آب است تجانس دارند مخلوط می‏شوند ممزوج می‏شوند فعل و انفعال می‏کنند، آنها اولاً در خاک اثر نمی‏کنند رطوبت‌ها در خاک خودش اثر کرده. این آبی که متعلک است در زمین آن آب که کمکش کرد قوت می‏گیرد تعانق می‏کنند همین‏جور در این خاک هوا است آیا نه این است که خاک را که خیلی درهم می‏کوبی سنگین‏تر می‏شود پس توی خاک هوا هم هست باز توی خاک آتش هم هست. از این‏جور بیان فکر کنی عرش هم توی این هست لکن عرشِ ترابی لکن مخضش کن که اجزاء به‌هم بچسبند آن وقت مشخص می‏شوند و صاحب تأثیر می‏شوند.

پس اجزاء ناریه که در خاک است آتشی است خاکی و جزء آبیه در آن آبی است خاکی، جزء هوائیه در آن هوائی است خاکی، همچنین جزء ناریه در آب آتشی است مائی، اجزاء هوائیه در آب هوائی است مائی، اجزاء ترابیه در آب ترابی است آبی، به همین‏طور در هوا آب هست خاک هست نار هست خاکش خاک هوائی است آبش آب هوائی است نارش نار هوائی است بگذاری ته‏نشین می‏کنند جدا می‏شوند.

فرنگی می‏گیرد همین هوا را تجزیه می‏کند توی شیشه می‏کند هردو جزءش را، یک‌جور تدبیری کرده‏اند که صافی‌هاش می‏رود توی یک شیشه‏ای غلیظ‌هاش می‏رود توی یک شیشه‏ای آن غلیظ‌هاش را که در شیشه می‏کنند طبیعتش طبیعت زغال

«* دروس جلد 5 صفحه 50 *»

است بوی زغال می‏دهد اسمش را هم به زبان خودشان موت می‏گذارند، موت است طبیعتش، گنجشک را به دم آن شیشه می‏گیرند می‏میرد همین‏جوری که بوی زغال زیاد و دود زیاد که شد آدم را می‏کشد همین که از اول بوی زغال و بخار زغال می‏خورد به انسان هی سست‏تر می‏شود و می‏شود بسا زیر کرسی بمیرد از بوی زغال. و همین هوائی که منتشر هست توش زغال هست یعنی ضد حیات و می‏گیرند در توی شیشه می‏کنند اگر گنجشکی را در توی آن شیشه بیندازند در آن شیشه‏ای که زغال کرده‏اند بسا گنجشک تا برود بمیرد از آن زغال، و بیندازند گنجشک را در آن شیشه دیگر، نشاط می‏آرد. باری اینها همه نمونه است.

آن بیانی که من عرض می‏کنم اگر کسی از پی آن برود از اینها بالاتر است حالا هوا را زور زدند دو تکه کردند دیگر بیشتر زورشان نرسیده در این هوا آبیت هست ناریت هست ترابیت هست همه را می‏شود جدا کرد دقت کنید در این هوا فلکیت هست عرشیت هست و «کل شی‏ء فیه معنی کل شی‏ء» به همین تفصیل جمیع اشیاء درهم ریخته شده‏اند و همه‏چیز همه‏چیز دارد الا اینکه مخض می‏خواهد تا شیر را مخض نکنی گویا روغنی نیست. اما جاهل می‏گوید نیست. جاهل اگر ببیند طلایی زدند به تیزابی و طلا  گُم شد جاهل می‏گوید طلا تمام شد لکن حکیم می‏داند طلا هست.

باز در این بیانات حالت موت معلوم می‏شود و معنی موت به دستتان می‏آید معنی موت این است که پیدا نباشد الآن همین خاک میت است و اذکروا اذ کنتم امواتاً فاحیاکم. این خاک مرده است معدوم نیست این خاک نیست مثل صورت تربیع که گرفتی از خشت معدوم شد، و این صورت تربیع در زمان ماضی ماند و در زمان بعد معدوم، بخواهی بیاریش نمی‏آید پس الآن در این خاک حیات معدوم نیست حیات مرده است بدن وقتی می‏میرد معدوم الحیات نیست. قند را که در آب بیندازی و آب شود دیگر صورتش به نظر نمی‏آید رنگش به نظر نمی‏آید لکن قند معدوم نشده.

«* دروس جلد 5 صفحه 51 *»

وقتی انسان مرد حیاتش با چشم دیده نمی‏شود اما با عقل فهمیده می‏شود اینجا که تجربه به دستش آمد انکارش نمی‏کند آنجا هم اگر تجربه به دستش بدهی می‏داند اگرچه خاک هم شده باشد در قبر و صورتش از هم پاشیده باشد معدوم نشده. این خاک را باید به‌هم زد تا اعراضش جدا شود بدن اصلی متصل به‌هم که شد آن بدن به چشم هم می‏آید مثل مسکه‏ها که وقتی زیاد شد به چشم می‏آید.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 52 *»

درس پنجم

 

(چهار‌شنبه 14 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 53 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

به طورهایی که عرض کردم ان‏شاءاللّه نوعش را به دست داشته باشید فکر کنید در این‏جور مسائلی که خیلی محل لغزش است. حکیم گفته است که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. این لفظ‌ها را جهال می‏توانند حفظ کنند چنان‌که کردند. جاش را نمودم که جای این حرف نه در یک عالم است و خوب دقت کنید که اگر کسی اینها را حفظ نکند خدا می‏داند از این قواعد کفرهایی که به خیال هیچ اهل باطلی نرسیده می‏گویند. چنان‌که بناش شده و روز به روز زیادتر می‏شود زندقه‏هایی بیاید در دنیا که پیشینیان به خواب ندیده باشند. می‏فرمودند مکرر، علم شیخ مرحوم از سم بیش بدتر است که اگر به رکاب بزنی اسب را می‏کشد و هیچ اغراقی هم توش نباشد همین‏طور هست، واقعاً کسی نگیرد حکمت را و فکر نکند نتیجه از الفاظ بخواهد بگیرد جمیع کفرها توش هست نمونه‏اش را عرض می‏کنم.

حالا هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است پس هرچه را ببینیم که بعد

«* دروس جلد 5 صفحه 54 *»

واقع شد معلوم است پیش بوده که بعد ظاهر شده و اشرف بوده که آخر آمده انبياء اول ادعا کردند که ما نبی هستیم و بعد وصی تعیین کردند البته وصی بعد از نبی است حالا به این قاعده از ظاهر این قاعده چنین به نظر می‏آید که هر وصيی از هر پیغمبری مقامش بالاتر است چون اول بوده بعد ظاهر شده پس وصی باید اشرف باشد از موصی و هرکس نایبی تعیین می‏کند باید نایب از منوب عنه اشرف باشد. و همچنین به این‏جور الفاظ بخواهی بگیری به فقاهت، انبياء که وصی تعیین می‏کنند اسمش را امام می‏گذارند و ولایت، مقام پیغمبری اسمش رسالت است و مقام وصایت، امامت و ولایت است امام که بعد از پیغمبر بود پس امام از رسول متشخص‏تر است.

امام هم که مأموم نداشته باشد امام نیست کسی تنها در مسجد نماز کند منفرد است امام نیست کسی در دنیا باشد و تابع نداشته باشد اسمش متبوع نیست و مطاع نیست البته هر مطاعی مطیعی و هر امامی مأمومی می‏خواهد. پس البته امام اول است و مأموم پشت سر او که اقتدا کند به او، مأموم ظاهری هم نگیریم حکمت به کار ببریم انما جعل الامام لیؤتمّ به هم که هست. عرض کردم حدیث می‏توان خواند آیه می‏توان خواند و آخرش کفر می‏شود پس می‏گوید حدیث داریم که انما جعل الامام لیؤتمّ به امام را قرار داده‏اند که هرکاری امام کند او بکند، امام را قرار داده برای ایتمام و اقتدا و هرجایی که مأموم متابعت نکند امام را در آنجا مأموم نیست. باز حرف‌ها توی هم نرود چون تاتوره خیلی به هوا است. اینها را می‏گویم نماز جماعت نمی‏خواهم بیان کنم آن مسأله فقهی است دخلی به این حرف‌ها ندارد.

پس مأموم هر گوشه‏ای را که خلاف کند با امام، آن گوشه را که خلاف کرده، امام بر فرضی که در رکوع باشد و مأموم در قیام در آن حال آن امام، امام این نیست و این مأموم، مأموم این نیست باز اینها احکام فقهی نیست مأموم آن است که متابعت کند امام را در همه‏چیز، معلوم است فرقی نیست میان کار او و کار امام بعینه مثل آن امام می‏شود، اما امام پیش است مأموم پشت سر او. باید اول ادعای امامت کند بعد مأموم

«* دروس جلد 5 صفحه 55 *»

امام را متابعت کند. حالا نتیجه می‏شود گرفت که امام که پیش شد و مأموم بعد پس این بعد است. پس هر مأمومی از امام اشرف است حالا آیه هم می‏شود خواند که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است ما ننسخ من آیة او ننسها نأت بخیر منها او مثلها همین آیه را برای همین می‏خواند که ما ننسخ من آیة هیچ آیه‏ای که پیش بود ما او را برنمی‏داریم مگر اینکه آیه‏ای جای او می‏گذاریم و آن آیه‏ای که جای آن اولی می‏گذاریم، دومی یا این است که بهتر از او است یا اینکه مثل او است، ابتداء هم به خیر منها  کرده پس دومی معلوم است بهتر از اولی است.

حالا ببینید که آیه می‏توان خواند حدیث می‏توان خواند دلیل عقل که واقعاً دلیل جهل است می‏توان آورد. پس از اینها می‏توان نتیجه گرفت که شیعه از امام اشرف است و این را تا حال کسی نگفته ولکن خواهند گفت همین‌ها که با من معاشرند همین حرف‌ها را خواهند گفت. خواهید دید چند صباحی نخواهد گذشت که همین‌ها را بگویند چنان‌که از این‏جور حرف‌ها با خود من گفته‏اند. وقتی در لنگر بودم خبیثی بود از این‏جورها می‏گفت الآن هم هست و استدلال هم می‏کرد خدا دهنش را بشکند. پس الحمدللّه که اینجاها تا حالا نگفته‏اند اگرچه می‏دانم خواهند گفت.

اما در خصوص جمعی گفتند ولایت اشرف است از نبوت این هم باز آیه دارد که آیه نازل شد برای پیغمبر که تو را برای رسالت فرستادم و منظور از رسالت را اگرچه مردم خیال می‏کنند که همین است که نماز و روزه نشانشان بدهی و دادی این بود که وقتی که امر ولایت نازل شد که برای مردم بگو گفت می‏ترسم بگویم باز نازل شد که چرا نمی‏گویی گفت می‏ترسم و از آن کفّارِ دور و برش که منافقین بودند می‏ترسید، تا نازل شد که والله یعصمک من الناس آن وقت به خاطرجمعی این خدا رفت گفت چرا که خدا وحی کرده بود به او به آن شدّت که اگر این امر را نگفتی بدان رسالت مرا به‌جا نیاوردی. اینها را سنی‌ها و شیعه‏ها همه دیده‏اند تمام مقصود پیغمبر والله همین هم هست تمام مقصود این بود که مردم اطاعت امیرالمؤمنین را بکنند حالا که نصب شد

«* دروس جلد 5 صفحه 56 *»

امیرالمؤمنین دیگر حالا امیرالمؤمنین می‏گوید نماز کنید روزه بگیرید چنان‌که پیغمبر فرمود: حلال خدا بیش از این است که من بتوانم بگویم و بیش از این است که شما بتوانید یاد بگیرید در یک مجلس، حرام خدا بیش از این است که من بگویم و شما بتوانید یاد بگیرید به این جهت کسی را نصب می‏کنم میان شما که خلیفه من باشد به او گفته‏ام همه حلال و حرام را و نصب کردم حضرت امیر را میان شما پس پیغمبر آمده بود برای اینکه ولی نصب کند.

پس چنین ترائی می‏کند که اصل مقصود بالذات او است پس ولی اشرف است از نبی به دلیل آیه قرآن، در احادیث شیعه و سنی هم که بسیار است این مطلب این هم حدیث، دلیل عقل هم که دارد که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است پس ولی اشرف است از نبی این را گفته بودند پیشتر وحشتی ندارد. اما شیعه اشرف از امام است این را هنوز نگفته‏اند صریح، و هنوز تاتوره‏اش به هوا نرفته. دیگر حالا فکر کنید اول چیزی که انبياء گفته‏اند توحید است چرا که اگر خدایی نگویند نمی‏توانند ادعا کنند که ما از جانب او آمده‏ایم. پس توحید را پیش می‏اندازند و اثبات می‏کنند و به گردن مردم می‏گذارند که این اوضاع را که می‏بینی این آسمان این زمین این آفتاب و ماه و ستارگان و زمستان و تابستان این بسائط و موالید تمام اینها خودش درست نشده یک‏کسی اینها را درست کرده آن‏کس مرا فرستاده میان شما پس اول توحید را می‏آرند بعد رسالت را پس رسالت بعد از توحید است همه پیغمبران همین‏طور بوده‏اند.

پیغمبر که آمد فرمود ماکنت بدعاً من الرسل اول که آمد گفت قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا هیچ اسمی از خودش نبرد گفت سنگ و چوب نپرستید خدا را بپرستید و تا مدت‌ها همین را می‏گفت پس اول توحید را آورد بعد دیگر کم‏کم گفت آن خدا مرا فرستاده که این حرف‌ها را بزنم پس به رسالت من هم شهادت بدهید. پس توحید مقدم است ظاهراً و رسالت مؤخر است پس رسول از خدا بالاتر است نعوذباللّه و این هم هنوز تاتوره‏اش بالا نرفته لکن این مردمی که انکار می‏کنند بدیهیات ظاهره و

«* دروس جلد 5 صفحه 57 *»

ضروریات را از گفتن این هم باک ندارند، یک‏وقتی که سرشان گرم شد شرابی کبابی خوردند بسا بگویند رسول از خدا هم بالاتر است.

دقت کنید ان‏شاءاللّه دین را بازی نگیرید بازی که قحط نیست در دنیا هر بازی می‏خواهی بکن اما به خدا مچسبان انسان خوب است شعور داشته باشد چه ضرور با خدا بازی کنی، بازی بازی با خدا هم بازی؟ بازی بسیار است اسب می‏خواهی بازی کنی برو بازی کن تازی می‏خواهی بازی کنی برو بازی کن، قمار می‏خواهی بازی کنی برو بازی کن کافر که نمی‏شوی فاسق می‏شوی. با خدا آدم که بازی کند کافر می‏شود، اما سایر فسق‌ها و فجورها مرتکب شدی در هیچ دینی کافر نمی‏شوی در هیچ دینی عاصی کافر نیست توبه می‏کنی توبه در همه دین‌ها هست لکن با خدا نمی‏شود بازی کرد خدا دین خواسته از مردم دینش را بازی قرار نداده.

ببینید آیا در هیچ دینی هست که این رسولی که آمده متشخص‏تر است از خدایی که او را فرستاده؟ این در هیچ دینی نیست. دیگر دقت کنید ان‏شاءاللّه پس هر آیه‏ای هر حدیثی هر قولی که این است مفادش که شیعه از امام متشخص‏تر است و امام از پیغمبر و پیغمبر از خدا معنی آیه و حدیث معلوم نشده چرا که این قول کفر است و بدانید از روی بصیرت که این قول قول این خدا نیست و این پیغمبر و این امام و این شیعه نیست تمام علمای شیعه بلکه سنی، تمام علمای شیعه گفته‏اند و نوشته‏اند که هرکس شیعه را به رتبه امام برساند این غالی است چه جای اینکه بگویی شیعه اشرف است از امام این آن‏طرفِ غلو می‏شود. حالا بنشیند کسی استدلال کند که امام معصوم است از سهو از نسیان و خطا و جمیع نقصان‌ها، شیعه هم که مأموم حقیقی است پس باید او هم سهو و نسیان و خطا نداشته باشد. عرض کردم حرف را می‏توان زد آیه و حدیث و دلیل عقل می‏توان آورد و همه‏اش هم کفر باشد. بله امام آن‏کسی است که مأموم اقتدا کند به او در جمیع حرکات و سکنات او، تا هیچ خلاف نکرده باشد. بلکه دلیل عقل هرجوری که او ذکر می‏کند و هر ذکری که می‏کند اگر این

«* دروس جلد 5 صفحه 58 *»

بکند اقتدا به او کرده هرجور حرکتی که او می‏کند اگر این نکند اقتدا به او نکرده پس مأموم او نیست.

پس دلیل عقل حاکم است که شیعه امام که هیچ فرقی میان او و امام نیست که لا فرق بینک و بینها است به طوری که چه حرکت امام را ببینی چه حرکت مأموم را هریک را ببینی آن دیگری را می‏دانی چطور است همچنین سکونش مثل عکس در آینه. تو اگر شاخص را نبینی و عکس در آینه گاهی بایستد می‏دانی شاخص ایستاده اگر بنشیند می‏دانی شاخص نشسته هیچ فرقی میان شاخص و عکس نیست الا اینکه او اصل است این فرع، حالا که چنین باشد پس امام باید معصوم باشد از سهو نسیان خطا لغزش هرطوری او می‏کند این باید هیچ خلاف او نکرده باشد اگر نه مأموم نیست، حالا این دلیل عقل است و آن آخرش هباء منثور می‏شود. اگر امام، امام است به جهت اینکه نماز می‏کند این‏جور تضرع و زاری می‏کند این هم باید همان‏جور بکند اگر نه آن مأموم این امام نیست. این امام، امام آن مأموم نیست. دیگر امام، امام نماز تنها نیست امام روزه هم هست حج هم هست به جهت آنکه امام نه همین امام تنها است در نماز، امام مطلق امام است که باید تابع او باشیم در نماز و روزه در حج در خمس در زکوة در عمل ظاهرمان باطنمان چرا که اگر ظاهرمان مثل ظاهر امام باشد و مثلاً وضو نداشته باشیم مأموم این امام نیستیم همچنین اگر امام توجه به خدا داشته باشد و مأموم توجه به دنیا این در باطن مأموم این امام نیست در ظاهر نفاق کرده این اسمش منافق است مأموم نیست. مأموم حقیقی آن است که باطنش هم مثل امام باشد ظاهرش مثل امام باشد و همین‏طور از این‏جور ادله هیچ‏کس هم نمی‏تواند وا زند. مأموم حقیقی باید ظاهرش مثل ظاهر امام باشد و باطنش مثل باطن امام.

حالا که چنین شد چرا این جفت او نباشد؟ هیچ این خلاف او را نکرده هرجایی که خلاف کرده در عقلش در فؤادش آنجاش مأموم نیست پس مأموم حقیقی باید مثل امام باشد در هرچیز پس باید امام باشد چرا که در هرچه با امام مخالف باشد

«* دروس جلد 5 صفحه 59 *»

در آن چیز مأموم نیست. پس مقیدی و مقیدی باید همراه باشند پس امامت امام مأمومیت مأموم است این اگر مثل او نماز می‏کند مأموم است، فرقش همین است که این پیروی او کرده توجهش مثل او است مقامش مثل مقام او است پس شیعه مثل امام است پس اثر بر طبق صفت مؤثر است، ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است پس چرا این نباید به درجه او برسد.

دیگر دقت کنید و حال آنکه اینها مثل قیام و زید هم نیستند امام و مأموم دو شخص مباینند اثر و مؤثر که چنین نیست. حضرت امیر را زدند و کشتند مأمومین نمردند پس امامت حضرت امیر لامحاله مثل امام حسنی می‏خواهد که در همه‏چیز مثل او باشد حالا در امام حسن وحشتی نیست اگر برسد به امام زمان که امامی پشت سرش نیست امام سیزدهمی نداریم هرکس بگوید امام سیزدهمی هست کافر است حالا امام عصر که نماز می‏کند آنهایی که پشت سرش نماز می‏کنند هیچ‏کدام هم امام به آن معنی نیستند اینها باید تابع او باشند نه مثل او و نه اشرف از او چرا که امامی بعد از او نیست.

لکن حالا سرش رو شده که امام سیزدهم می‏خواهند اثبات کنند امام سیزدهمی اثبات می‏کنند می‏گویند آن دوازده امام امامند برای کل مردم و در هر عصری ما دوازده امام داریم در عصر پدرانمان آنها هم دوازده امام داشتند زمان جدمان هم باز همین‏طور، همین‏طور تا زمان پیغمبر اگرچه هنوز نیامده بودند لکن پیغمبر خبر داده بود زمان پیش هم همین‏طور جمیع انبياء اعتقاد داشتند به همه دوازده‏تا شما هم به همه اعتقاد دارید، پس حالا من مات و لم‏یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة معنیش این است که امام زمان یعنی شیعه حالاها سرش راه افتاده. می‏گویند آن دوازده‏تا ما به الاشتراک همه زمان‌ها است به همه باید اعتقاد داشت در هر زمانی یک امام سیزدهمی باید داشته باشند مردم، که اگر نشناسیمش مات میتة جاهلیة شده و اخبار دارد این مطلب، پس باید ما سیزده امام قائل باشیم یک‏کسی هست در این زمان که اقتدای واقعی کرده به امام زمان عجل اللّه فرجه آینه سرتاپانمای امام است و هرجوری

«* دروس جلد 5 صفحه 60 *»

امام گفته او حرکت کرده در ظاهر و در باطن، حالا که هرجوری امام گفته او همان‏جور حرکت کرده در ظاهر در باطن پس چرا درجه‏اش مثل درجه امام نیست آیه‏اش هم که هست: ماننسخ من آیة او ننسها نأت بخیر منها او مثلها حدیثش هم هست در حدیث لفظ عالم هست لفظ حجت هست لفظ امام هست. حالا آیا امام اطلاق نمی‏شود بر پیشنماز بر ائمه نحو و صرف؟ چرا می‏شود، پس بعد از آنی که خود امام غایب شد آن‏کسی‌که اقتدای حقیقی کرده اگر او را نشناسیم مرده‏ایم مردن جاهلیت پس در هر زمانی باید ما سیزده امام داشته باشیم.

ان‏شاءاللّه یک‌خورده ملتفت باشید خود را خبر کنید بلکه بیدار شوید ببینید در میان مسلمانان محل اتفاق است و به حد ضرورت است و این ضرورت را من از بس اصرار کرده‏ام ابرام کرده‏ام خجالت کشیده‏ام. هیچ آیه‏ای محکمتر از ضرورت دینتان نیست چرا که آیات محکمه را به این ضرورت می‏سنجید و می‏گویید محکم است هیچ حدیثی به بزرگی این ضرورت نیست حدیث‌ها را می‏سنجی به ضروریات، و معنی می‏کنی آیه عصی آدم ربه فغوی را، ظاهر این آیه را به حسب لغت به دست هر لغوی و نحوی و صرفی و معانی بیانی بدهی صریح است در اینکه آدم معصیتکار بود سهل است گمراه هم بود، وقتی به ضرورت اسلام می‏سنجی آدم گمراه نبود و هیچ نبیی نباید گمراه باشد چرا که معقول نیست خدا گمراه را بفرستد که مردم را هدایت کند. پس نبی به ضرورت شیعه ــ دیگر ضرورت سنی‌ها هم نباشد نباشد ــ یک‌خورده بخواهید پاپی شوید در اینی که تمام طوایف می‏گویند اینهایی که از جانب خدا می‏آیند به هدایت مردم در وقتی دعوت می‏کنند معصومند در وقت ابلاغ سهو هم نمی‏کنند خطا هم نمی‏کنند لغزش هم ندارند بله اگر کسی تجویز کرد معصیت را و سهو و نسیان و خطا را در وقت غیر ابلاغ تجویز کرده در وقت ابلاغ هیچ‏کس نگفته.

پس در ضرورت شیعه ببینید، الفاظ قرآن را هم که می‏سنجی به ضرورت شیعه هرکدام مطابق آمد با ضرورت می‏گویی این است مراد خدا، هرکدام را نمی‏توانی معنی

«* دروس جلد 5 صفحه 61 *»

کنی می‏گویی من ایمان دارم به این آیه لکن عصی آدم ربه فغوی ظاهر لفظش با این ضرورت مخالفت دارد من یقین دارم خدا این ظاهر لغت را اراده نکرده است.

پس ضرورت است محکمترین ادله نه همین امروز می‏گویم یک‌خورده فکر کنید یک‌خورده به فکر خود بیفتید این چه بی‏مروتی است که خودتان به فکر خودتان نمی‏افتید! ببینید اگر ضروریات حجت نیست دیگر چه‏چیز حجت است؟ آن چیزی که محل اختلاف است آیا آن حجت است؟ چطور می‏شود حجت باشد؟

من می‏گویم راه از این راه است یک‏کسی دیگر می‏گوید راه از آن راه است پس چیزی که محل اختلاف است آن عامی که در خارج افتاده است نمی‏داند دامن کدام را بگیرد دامن هرکدام را بگیرد او می‏گوید بگیر دامن مرا، این می‏گوید دامن مرا بگیر. تقلید مردم بدون دلیل آیا جایز است؟ این می‏گوید مرا تقلید کن او را تقلید مکن، این بیچاره نمی‏تواند هیچ‏کدام را وازند هردو را وا زند هردو او را رد می‏کنند، تقلید و اطاعت هردو را بکند هردو را باید وا زند پس ما به الاختلاف را که نمی‏شود حجت کرد پس از چیزی که محل اختلاف است که هرکسی یک‌جوری می‏گوید، چه حجتی دارد برای کسی‌که در خارج باشد؟ نمی‏تواند متمسک باشد.

چیزی که دلیل است چیزی است که هردو سمت قائل باشند. حالا اگر این را خبر نداشته باشد عامی، میزان ندارد که بسنجد. از عصر آدم گرفته تا خاتم این ضروریات حجت است. دیگر این ضروریات کجا بود؟ نامربوط است. احمق مباشید آدم که آمد ضروریات گذاشت و مرد، در میان بچه‏هاش بود. آن ضروریات ابتداش از وضع انبياء و اولیاء است دیگر از کجا آمد ندارد. البته از آن زمان آمده وضعش از حجج است. انبياء وضع می‏کنند آنی که بعد می‏آید باید با همه اینها مطابق بیاید.

پس ضروریات محکمترین دلیل‌ها است، پس در ضرورت دین شیعه است که شیعه مرتبه‏اش به مرتبه هیچ امامی نمی‏رسد و همچنین هیچ امامی به مرتبه پیغمبر آخر الزمان نمی‏رسد و همچنین این پیغمبر هیچ بار خدا نمی‏شود خودش می‏گوید نه

«* دروس جلد 5 صفحه 62 *»

من خدا هستم نه هیچ‏کس خدا است نه حالا کسی می‏تواند خدا شود نه بعد از این. خدا خدایی است که هیچ‏کس به درجه او نمی‏رسد پس همیشه پیغمبر، پیغمبر خدا است و بی‏واسطه از خدا می‏گیرد و ولی بی‏واسطه از پیغمبر می‏گیرد یعنی از پیغمبر آخر الزمان9 پس این ضرورت را از دست نباید داد که خدا خدا است لیس کمثله شی‏ء و هیچ خلقش به درجه الوهیت نمی‏رسند محمد9 اشرف تمام موجودات است از همه پیغمبران و صاحبان قوت و قدرت و صاحبان ادعا ادعاش بیشتر بود قوت و قدرتش بیشتر بود و این می‏گوید من خدا نیستم این ضرورت است. حالا هر قولی که مفادش این باشد که خدا شده باطل است و کفر است. بله هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است امر پیغمبر بعد از امر توحید ظاهر شد پس پیغمبر بالاتر است از خدا کفر است و زندقه.

دیگر حالا نمی‏دانی این را که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است یعنی چه، کافر هم مشو. مگر تو باید کافر بشوی یک چیزی را نمی‏فهمی مگر همه‏چیز را تو باید بفهمی مگر خدا خواسته تو بدانی فلان کوه وزنش چقدر است خدا این را از تو نخواسته. خدا خواسته تو دین داشته باشی از جمله مسائل دینیه‏ات یکی این است که هیچ مخلوقی خدا نخواهد شد هیچ مخلوقی به درجه الوهیت نمی‏رسد چه جای اینکه بالاتر برود همین‏طور هیچ‏یک از ائمه به درجه پیغمبر آخر الزمان نمی‏رسند چه در ظاهر چه در باطن، این است دین و مذهب و ایمان و باید اعتقاد کرد هرکس در دلش غیر از این اعتقاد کرد کافرش می‏دانم.

هیچ خلقی خدا خلق نکرده بعد از آن پیغمبر به تشخص حضرت امیر و نمی‏کند بعد از این، مع ذلک این حضرت امیر می‏فرماید: انا عبد من عبید محمد و این را همیشه هم خواهد گفت. پس باز ائمه طاهرین هیچ به درجه پیغمبر نمی‏رسند چه جای آنکه در وجود مقدم باشند به جهت آنکه در ظهور مؤخرند از پیغمبر. و همچنین بعد از ائمه کسی را از سلمان و ابوذر و نقباء و نجبای بزرگ متشخص‏تر سراغ ندارید و به درجه ائمه

«* دروس جلد 5 صفحه 63 *»

نمی‏توانند برسند بلکه مثل ارکان بلکه مثل نوح مثل ابراهیم مثل موسی نمی‏رسند.

اگر کسی خیال کند که تمام انبياء جمع شوند و به درجه یکی از ائمه ما بتوانند برسند این غلو کرده در دین. پس سایر انبياء باز زیر پای آنها واقعند پس اینها یعنی شیعیان به درجه آنها هم نمی‏رسند با وجودی که در وجود مقدم بوده‏اند در ظهور مؤخر شده‏اند دیگر بسا تصور نتوانید بکنید فکر کنید در اصل و فرع در نور و چراغ در عکس و شاخص ببینید آیا می‏شود اینها مقارن باشند؟ پس درجه‏شان پست‏تر است از درجه ائمه طاهرین. پس اگر یکیشان را بگویی به درجه امام رسیده‏اند از قاعده شیعه بیرون می‏روی بگویی نوح به درجه امیرالمؤمنین رسیده از قاعده شیعه بیرون می‏روی دیگر در مثل حضرت سلمان و اینها که خیلی واضح است. پس شیعیان به درجه ائمه نمی‏توانند برسند چه جای آنکه مقدم باشند در وجود از این جهت مؤخر شده‏اند در ظهور.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 64 *»

درس ششم

 

(يکشنبه 18 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 65 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

عرض کردم ان‏شاءاللّه ملتفت شدید که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است معنیش این است که یک چیز در یک عالمی غیبی باشد و در آنجا موجود باشد و بخواهد در عالم شهاده ظاهر شود و وقتی که بخواهد بتدریج ظاهر می‏شود و حقیقت این مطلب همه‏اش جاش همچو جایی است، دیگر جایی دیگر ندارد.

پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این مطلب را در چیزی که همه‏اش در یک عالم واقع است جاری نباید کرد مثل اینکه جمیع جمادات همه‏اش در این دنیا واقع است سنگ هزار سال پیش با سنگی که امروز درست شده ــ  و سنگ محضِ مثل است ــ سنگ نباشد آجر باشد سنگ جماد است آجر هم جماد است آجرهای طاق کسری را هزار سال پیشتر پخته‏اند و گذارده‏اند امروز هم آجری می‏پزند آجرهای امروز نباید اشرف از آجرهای آن روز باشد آجر را که خوب پختی و محکم است خوب است، هر وقت پخته شود نباید گفت آجرهای این زمان به هزار درجه

«* دروس جلد 5 صفحه 66 *»

اشرف است از آجرهای آن زمان به دلیل اینکه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است به این حرف عاقل تکلم نمی‏کند با وجودی که این لفظ شامل است این معنی را. و فقهای در حکمت می‏گویند که لفظِ «‌هـرچـه» گفته‏اند و هرچه یعنی هر شی‏ء و این آجر هم شی‏ء است و شی‏ء عموم دارد پس هرچیزی که بعد واقع شده بهتر است از چیزهای پیش. دیگر می‏خواهی آجری و آجری خیال کن می‏خواهی سنگی و سنگی فرض کن نمی‏خواهی جمادی را با نباتی فرض کن نباتی را با نباتی فرض کن یا نبات را با حیوان بسنج حیوان را با حیوان بسنج، در زمان نوح حیوانی بود در زمان پیغمبر آخر الزمان هم خری بود یعفور پس این خر به این دلیل اشرف است از او، این غلط است.

حالا بخصوصه این خر مخصوص که یعفور باشد بهتر است از آن خری که در زمان نوح بوده این دخلی ندارد، شما اصل مطلب را به دست بیارید اصل این حرف که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر، دخلی به جمادات واقع در زمان ماضی و جمادات در زمان حال و جمادات در زمان استقبال ندارد، و جاری نمی‏شود اینجاها، اگرچه لفظش عموم دارد.

لفظ‌های عام را به دست آدم بی‏سررشته و صاحبان تأویل که می‏دهی، این تأویل‌های کفر و زندقه است که بیرون می‏آید. به دست آدم بابصیرت می‏دهی او می‏داند که به عموم خود باقی نمی‏ماند. مثلاً در لغت قاصد را رسول می‏گویند چنان‌که خود لفظ قاصد هم عربی است هرکس قصد جایی را کند قاصد است این قاصدها را رسول می‏گویند حالا که این قاصدها را رسول می‏گویند پس کل اینها رسلند و این رسل اگر از جانب خدا آمده باشند یا از جانب خدا نیامده باشند که در لغت رسل هستند، یک دفعه جبرئیل است جبرئیل به پیغمبر خبری می‏دهد یک دفعه پیغمبر است به امت خبر می‏دهد یک دفعه امام است به رعیت خبر می‏دهد یک دفعه مرد است برای زنش خبر می‏دهد برای بچه‏اش برای رفیقش خبر می‏دهد اینها همه رسل لغوی هستند.

«* دروس جلد 5 صفحه 67 *»

بگویی اینها همه رسول خدا هم هستند چرا که مردکه به زنش گفت خدا چنین گفته مسأله‏گوی در مسجد هم می‏گوید خدا چنین گفته مجتهدش هم می‏گوید خدا چنین گفته به همین‏طور می‏رود پیش امام، امام هم می‏گوید خدا چنین گفته به همین‏طور می‏رود پیش رسول، رسول هم می‏گوید خدا چنین گفته جبرئیل هم می‏گوید خدا چنین گفته پس اینها همه رسلند و همه رسول از جانب خدایند، حالا دیگر لوازم رسالت عصمت است پس همه اینها باید معصوم باشند همه باید مطهر باشند صاحب نفس قدسی باشند صاحب درجات همه هستند.

حالا این را می‏آری در دایره شرع و عرف و عرف خاص، در دایره عرف عام می‏آری، در بازار مسلمانان این حرف را می‏گوییم ببینیم این حرف راست است و صحیح است یا باطل؟ وقتی دقت می‏کنی می‏بینی در دایره اسلام اگر کسی بگوید من رسول خدا هستم آمده‏ام این مسأله را برای شما بگویم تکفیرش می‏کنند گردنش را می‏زنند. پس هرچیزی قاعده‏ای رسمی برای اهل بصیرت دارد و لو لغتش هم نباشد که اگر بگویی به طور لغت، تا گفتی من رسول خدا هستم گردنت را می‏زنند، بروی معنی کنی آدم را می‏کشند و همچنین معنی امامتش همین‏طور است معنی رسالت همین‏طور است. مقصود این است که سخن که به دست نااهل افتاد خرابش می‏کنند مرتد می‏شوند بی‏دین می‏شوند مردم را به شک و شبهه می‏اندازند. سخن به دست اهل خبره که افتاد هرچیزی را سرجاش می‏گذارند به اتفاق عقل و نقل درستش می‏کنند.

حالا از جمله مطالب اینکه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این مقدمِ زمانی و مؤخر زمانی مقصود نیست، مثلاً این کره‏الاغی که امروز موجود شد کسی بنشیند از روی این قاعده بگوید معلوم است هزار سال پیشتر موجود بوده که امروز متولد شده نامربوط و غلط است، پستايی نیست که حکیم در آنها تکلم کند و عبرت بگیرید و ببینید کسانی که گرفتند این‏جور نشو و نما را عقلشان از کل بی‏عقلان کمتر است و خرافتشان از همه‏کس بیشتر است و سخافت قولشان از کل باطل‌ها بدتر

«* دروس جلد 5 صفحه 68 *»

است. دقت کنید ببینید حتم است که هر ولدی بعد از والدش به عمل آید جمادی است خوب است نباتی است خوب است حالا چون ولد بعد است پس پیش از پدر و مادرش بوده پس در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده؟ به این پستا هیچ عاقلی تکلم نمی‏کند. بله شیخ مرحوم در آن زمان بوده است و سید مرحوم بعد از شیخ بوده پس اشرف بوده از شیخ، اینها را وقتی سید مرحوم شنید درِ خانه را بست و بیرون نیامد متغیر می‏شد می‏رفت به خانه دیگر درس هم نمی‏گفت غضب می‏کرد به واسطه این حرف‌ها. می‏فرمود: من خدمت شیخ بودم در مجلس درس و جمعی هم بودند شیخ روی کرسی درس می‏فرمودند و فرمود: شماها نسبتتان به من مثل نسبت این خشب است به من و من در میان آنها بودم چرا همچو حرف‌ها می‏زنید؟ دیگر آقای مرحوم بعد از سید مرحومند پس ایشان اشرفند از همه با وجودی که آقای مرحوم چه لفظ‌ها می‏فرمودند، می‏فرمودند: اگر بگویند قافله احمد بن زین الدین راه افتاد و من همراه باشم و مرا بگویند فلان چیزِ آن قافله‏ای فخرها می‏کنم و لفظ‌هایی می‏فرمودند که من نمی‏گویم آن را. باری همچنین حالا یک جعلقی علقه مضغه‌ای از آنها همه مقدم‏تر است؟ پستايی است که همه را به‌هم زده دیگر بخواهی آیه بخوانی هست دلیل‌های جهلی بیاری که دلیل عقل اسم بگذاری هست احادیث متشابهه هست قول شیخ هست که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است.

پس هرچه در وجود مقدم است دخلی به زمان ندارد این مقدم و این مؤخر تقدیم و تأخیر حال و ماضی و استقبال نیست مقدمش زمان حال نیست و مؤخرش زمان استقبال. بلکه معنیش این است که چیزی که اصلش در عالم زمان منزلش نیست، این بخواهد سر بیرون بیارد از عالم زمان عالم زمان پیش از او است و او بعد ظاهر می‏شود سر از گریبان زمان بیرون می‏آرد ــ خواه زمانش ماضی باشد خواه حال خواه استقبال ــ پس ببینید نبات در ظواهر این عالم منزل ندارد اگرچه جاش در دهر نیست دهر ابتداش از حیوان است پس آن جوهر جسمانی لطیف است و از صوافی عناصری

«* دروس جلد 5 صفحه 69 *»

است که از شدت لطافتش به حواس ظاهره احساس نمی‏شود و به چشم درنمی‏آید. پس این در وجود مقدم بوده از این جهت وقتی بخواهد در این دنیا بروز کند اول باید آبی باشد خاکی باشد اینها باید ترکیب شوند حل و عقد شوند تا چیزی از نبات اینجا بروز کند. اول جاذبه‏اش پیدا می‏شود بعد ماسکه‏اش پیدا می‏شود که اگر جلدی دفعش کند بی‏حاصل است پس نبات آن منتهی الیهش و اول‏قدمش که در روی زمین است جذبش است که آب و خاک را جذب می‏کند، بعد قدری هم باید اینجا بماند پس ماسکه پشت سرش پیدا می‏شود بعد در این زمان هاضمه می‏خواهد که او را نضج بدهد بعینه مثل اینکه شما دانه را بپزید و طبخ بدهید نضج بدهید و مغز این دانه‏ها اعراضی باشد وقتی پخته شد آن ریگ‌ها تَه می‏نشیند خود گندم جایی دیگر می‏ایستد، پس وقتی نبات جذب کرد بعضی آب و خاک‌ها لایق است جزء آن حَبّ شود بعضی اجزاش ریگ است سخت است عَرَض است وقتی هضم آمد و آن را حل و عقد کرد در میان او منفصل می‏شود اصول از اعراض و مناسب از غیر مناسب، آن چیزی که به کارش می‏آید مناسب‌ها است و آنچه به کارش نمی‏آید یا می‏زند بیرونش می‏کند در خارج عالم می‏ریزد یا یک‌جایی خرج خودش می‏کند پس می‏زند بیرونش می‏کند.

بعضیش را پوست می‏کند بعضیش را برگ می‏کند بعضی را برای خود نگاه می‏دارد بعضی را بکلی می‏زند دور می‏اندازد. پس اول‏قدمی که از نبات می‏آید پایین جاذبه است بعد ماسکه است بعد هاضمه بعد دافعه، دافعه باید غلایظ را بزند بیرون کند وقتی دافعه دفع کرد اعراض را آن غذای باقیمانده خمیرمایه‏ای است که درست کرده‏اند. لاحِق مثل عجین است آن اصل مثل خمیره سابق خواهد شد این است که بدل مایتحلل خواهد شد.

و همچنین از این قبیل فکر کنید اصل مقصود از اینکه اِنبات گیاهی کردند می‏خواهند حَبی برویانند و تولید مثل شود نه همین آبی بمکد از این راه و از آن راه بیرون کند، بسیار واضح است که اصل مقصود از انبات نباتات حبّ است و او مؤخر

«* دروس جلد 5 صفحه 70 *»

است و مقدم بوده در وجود. اصل منظور گندم است کاه‌ها هیچ منظور نیست اگرچه به حیوانمان دادیم و ریشه‏اش منظورمان نیست، علت غائی آن ثمر است و آن فایده، آن فایده در پیش صانع و مدبّر. مراد خدا از انبات نباتات جذب نبود اگرچه بی‏جذب نمی‏شد، مراد اصلی امساک نبوده اگرچه بی‏امساک نمی‏شد مرادش هضم نبوده اگرچه بی‏هضم نمی‏شد پس اینها را مقدم داشت، مرادش دافعه نبود چرا که حاصلی و فایده‏ای ندارد مراد این است که حبّی به عمل بیاید پس این حب مقدم بوده است وجوداً یعنی وجودش پس از این چهار است و همه اینها پیش واقع شده‏اند در توی زمان، زمانش می‏خواهد ماضی باشد می‏خواهد حال باشد می‏خواهد استقبال در زمان جذب و دفع و هضم و امساک پیش واقع شد ثمر بعد واقع شد مقصود همان بود.

حالا اینهایی که پیش افتاد در زمان ماضی، همه اینها پیش بودند. در زمان حال هم پیش هستند در زمان استقبال هم پیش خواهند بود همچنین حیوان را خدا به همین نظم خلق می‏کند با پنج قوی که سمع و بصر و شم و ذوق و لمس برای حیوان است.

حضرت امیر7 همان پستا که در نبات می‏گوید که از برای نبات پنج قوی و دو خاصیت است همان پستا را می‏برندش پیش حیوان که از برای حیوان هم پنج قوی و دو خاصیت است همین‏طور می‏برندش پیش انسان پنج قوی و دو خاصیت برای انسان هم فرمایش می‏کنند همین‏طور می‏برندش تا پیش نبی برای انبياء هم پنج قوی و دو خاصیت می‏فرمایند.

حالا جماد نسبت به نبات، نبات مقدم بود. نبات هم مقدم بود وجوداً هم جذبش هم دفعش هم هضمش هم امساکش، مؤخر از آنها شد تمام اینها هم از ابتداش تا انتهاش از این عالم بالاتر بود از این جهت در ظهور مؤخر شد از جماد. در هر زمانی که باشد ماضی یا حال یا استقبال اگر چنین کنیم او بعد واقع می‏شود در هر زمانی که این نبات باید بروید اول جذب را بروز می‏دهد بعد امساک فرع جذب است تا کسی چیزی به دست نیارد نگاه داشتن معقول نیست. پس اول جذب کرد بعد

«* دروس جلد 5 صفحه 71 *»

امساک بعد این دو که با هم جمع شدند هاضمه فرع این دو است و آن دو اصل می‏شوند یعنی به حسب ظاهر. دقت کنید که هیچ نمی‏خواهم نبات بیان کنم.

پس اینجا جذب اول بود نزدیکتر به این عالم بود اول آمد، امساک پشت سر این بود پس مقدم بود وجوداً از جذب از این جهت مؤخر شد حالا جذب اصل است و امساک فرع است ظاهراً، باطناً کیسه وارو شود. حالا که این‏طور است همچنین بعد از جذب و امساک هضمی پیدا می‏شود دیگر هضم فرع این دوتا است و پیش بوده اگرچه کیسه که وارو شد بگوییم او اول اول بوده غذای هضم شده شبیه است به اجزاء بدن نبات يا آب و خاکی که می‏مکد آن زود چوب می‏شود جزء بدن نبات می‏شود به‌خلاف این آب که به غیر از اینکه این کارها را سرش بیاری چوب نمی‏شود. ان‏شاءاللّه یک‌خورده فکر کن در همین‌ها نظم تدبیر صانع به دستتان می‏آید این آب و خاک را هرقدر اکسیرساز باشی و حکیم باشی که این آب و خاک را در این ظرف‌های ظاهری کنی و هی مخضش کنی و حلش کنی آن چیزی که از او ساخته شد کلوخ می‏شود این حاصلش کلوخ ساختن است، این را نمی‏شود چوب ساخت و تو چوب‏ساز نیستی این کار دست صانع است.

ببینید به چه تدبیر آبی را با خاکی جمع می‏کند حل و عقد طبیعی می‏کند اول جذب می‏کند بعد امساک می‏کند بعد هضم بعد دفع بعد ثمر برای او می‏آرد و این ثمر بعد از آنها است و مؤخر است ظهوراً پس مقدم بود وجوداً پس مقصود بالذات ثمر به عمل آوردن است از انبات نبات و این در وجود مقدم است چه در زمان حال چه در زمان استقبال این پستا که هرچه در زمان ماضی بوده از آنچه در استقبال است مقدم است هیچ مقصود نیست به همین نظم فکر کنید در حیوان همین‏طور است.

پس نبات مقدم بوده در وجود از جماد و مؤخر شد از جماد و توی جماد پیدا شد نمی‏تواند جای دیگر پیدا شود «کل‏ما بالجسم ظهوره فالعَرَض یلزمه» لامحاله این جماد را باید داشته باشد ریشه این نبات در این جماد باید فرو رود استمداد از این جماد باید بکند ابتداء استمداد از این آب و خاک بود بعد از آنی که پیدا شد حالا دیگر جماد

«* دروس جلد 5 صفحه 72 *»

مستمد از این است و دارید که نباتات مؤثر جماداتند و تا اینها را خوب حلاجی نکنید، بدانید آنهایی که شنیده‏اید چیزی بوده به گوشتان خورده.

پس به همین نظم می‏آید قوّه حیات، این حیات هم باز پنج قوه دارد مثل اینکه نبات که جذب داشت دفع داشت هضم داشت امساک داشت همین‏جور حیوان پنج قوّه براش هست ببینید شامّه دارد ذائقه دارد سامعه و باصره و لامسه دارد این حیوان وقتی تعلق گرفت به آن بخاری که در قلب است ابتداء تا به بخار تعلق گرفت نمی‏بیند نمی‏شنود طعم و بو نمی‏فهمد اول چیزی که پا می‏گذارد از عالم حیات به عالم نبات، آن نباتی که روی جماد منزلش است آن اول چیزی که از عالم حیات پا می‏گذارد به عالم نبات لامسه است. بعد آنهایی که لمس دارد و جذب می‏کند اما طعم نمی‏فهمد جذبش مثل لمس است در حیوان دیگر فکر کن که نظم حکمت به دستت بیاید چون حیوان از ابتدای طلوعش در این دنیا از آن منتهی الیه حیات بروز می‏کند آن منتهی الیه حیات مثل نبات است نبات طعم سرش نمی‏شود طعم نمی‏فهمد حیات هم که ابتداء تعلق به یک‏چیزی گرفت حالتش مثل حالت خراطین است و سایر کرم‌ها و مثل نطفه‏هایی است که در ارحام تازه حیات به آنها تعلق می‏گیرد. طعم نمی‏فهمد اما جذب دارد پس جذب می‏کند مناسبات خود را همان‏جوری که نبات جذب می‏کند آب و غذا را، جذب می‏کند لکن قوه ذائقه براش نیست از راه ناف می‏مکد به خود. در اندرون نباتات آن جهت اتصالشان به جمادات نافشان است. پس جهت اعلاشان به جهت اسفلشان مرتبط است چون مرتبطند کارهاشان شبیه به‌هم است و استمداداتشان مثل استمدادات جماد است همّشان جذب است و دفع است و هضم است و امساک و تا هی می‏خواهی جذب کنی هی می‏خواهی دفع کنی بدان هنوز نباتی هنوز حیوان هم نشده‏ای. این است که یک‌پاره را می‏فرمایند که قلوبشان مثل سنگ هی سخت می‏شود و سخت‏تر یعنی اینها به درجه نباتات هم نیستند مردمان کسل غافلی هستند مثل مرده یک‌خورده که ترقی می‏کنند

«* دروس جلد 5 صفحه 73 *»

همتشان این می‏شود که هی جذب کنند هی دفع کنند، اینها را می‏فرماید کأنهم خشب مسندة اینها مثل چوبند مثل نباتات نهایت تدبیر کرده خدا یک‌جور چشمی برای اینها درست کرده بعینه مثل چشم آدم گوشی ساخته براش بعینه مثل گوش آدم همه‏چیزش می‏ماند بعینه آدم اذا رأیتهم تعجبک اجسامهم و ان یقولوا تسمع لقولهم بلکه در حرف هم بعینه مثل آدم حرف می‏زند اما فهمش کجا است حرفشان که می‏زنی کأنهم خشب مسندة کأنه هیچ نگفتی و هیچ حرف نزدی اما شکلش شکل آدم است. به قول آن مردکه که گفت دزد دیدم معاینه آدم، حالا چوب است گرفته‏اند ساخته‏اند به شکل آدم مثل چوب‌ها و موم‌ها که می‏گیرند به شکل آدم می‏سازند سرش پاش چشمش گوشش همه بعینه آدم است اما چوب است فهم ندارد پس کسی‌که جذب می‏کند و هضم و دفع، و همتش شب و روز مصروف اینها است این هنوز نبات است این هنوز حیوان هم نشده برای این نمی‏خوانند این آیه را که ان هم الا  کالانعام بل هم اضل برای اینها می‏خوانند: کأنهم خشب مسندة یحسبون کل صیحة علیهم هم العدو فاحذرهم قاتلهم اللّه انی یؤفکون لعنهم اللّه ان شاءاللّه هی زور می‏زند انسان که صدا به گوش اینها برسد و نمی‏رسد، اگر گوش بود این گوش دارد و نمی‏شنود یعنی قبول نمی‏کند.

از این مرتبه که بالا بروید که همّشان جذب نباشد دفع نباشد کسی‌که همّش دین باشد و کم پیدا می‏شوند این‏جور جماعت اغلب خلق روزگار همّشان و کارشان اینکه زحمتی بکشیم آبرو بریزیم که آخر چه؟ برای اینکه یک قبضه برنجی گندمی به ما بدهند که در این خیک بریزیم این به چنگ بیاید دیگر هرطوری می‏خواهد بشود اینها نباتات هستند. از اینجا اگر بالاتر رفت دیگر اعتنائی به نباتات ندارد و آحادی از این مردم این‏طورها هستند که همّتش این است که تماشا کنیم برویم جای خوبی را پیدا کنیم بگردیم آدم خوشگلی پیدا کنیم او را ببینیم صدای خوبی باشد آواز خوبی باشد بشنویم چیز معطر خوبی ببوییم یا طعم غذا را تمیز بدهیم اینها حیوانند هنوز انسان نشده‏اند. پس قوای حیوان اولش لمس است بعد از این ذوق است که پیدا

«* دروس جلد 5 صفحه 74 *»

می‏شود و بعد از آن شمّ پیدا می‏شود بعد از این بصر پیدا می‏شود اگر آلاتش باشد بعد از اینها همه سمع پیدا می‏شود پس مراد از خلقت این حیوان آن سمع است که علت غائی بود. ببینید که به کار سمع بیاید چیزی، از این جهت است که آن آخر مشاعری که از کار می‏افتد همین سمع است چنان‌که آخر چیزی که ساخته شده گوش بوده و قوه سامعه. آخر چیزی هم که از کار می‏افتد سامعه است تا سامعه احساس می‏کند انسان هنوز در این دنیا است و تا در این دنیا است عمل دنیايیش باطل نمی‏شود وضوئی که در این دنیا گرفته باطل نمی‏شود و می‏گویند این خواب نیست بسا دست می‏افتد پا سست می‏شود اما چشم باز است یا بویی می‏شنوی بسا طعمی بفهمی وقتی خواب غلبه کرد بسا نفهمی طعم را اما بوش را مدتی می‏شنوی یا اینکه یک‌دفعه شامه را هم می‏بینی از کار افتاد اما چشم می‏بیند یک‌دفعه چشم هم نمی‏بیند اما مادامی که صدا می‏شنوی هنوز در این دنیایی و تو هنوز زنده‏ای و وضوت باطل نیست خواب که بر گوش غلبه کرد کأنه شخصِ مکلف گوش است و یک‌خورده فکر کن ببین تمام علوم به گوش کسب می‏شود.

چشم چیزی که می‏بیند سرخی است زردی است ذائقه تلخی و شوری می‏فهمد لامسه گرمی و سردی را تمیز می‏دهد دیگر علمی توش نیست. شامه بوی خوب و بدی تمیز می‏دهد آن علمی که باید تحصیل کرد و امر کرده‏اند تحصیل آن را، و شریعت و طریقت و حقیقت اینها همه از راه گوش است پس شخصِ مکلف گوش است. پس این مقدم بوده وجوداً مؤخر شد ظهوراً به همین پستا چه در زمان ماضی حیوانی متولد شد چه در زمان حال متولد شود چه در زمان استقبال، باز اول لامسه است پیدا می‏شود بعد ذائقه بعد شامه بعد باصره بعد سامعه به همین پستا چه‏بسیاری حیوان می‏شوند اما انسان نمی‏شوند حیوان از چه خوشش می‏آید از رنگ خوب از شکل خوب خوشش می‏آید. همین حیوانات متعارفی هرحیوانی همجنس خودش را که می‏بیند می‏رود پیشش از ناجنس فرار می‏کند و همچنین این گوسفند صدای گرگ را بشنود

«* دروس جلد 5 صفحه 75 *»

فرار می‏کند از صدای گوسفند انس می‏گیرد.

قوای حیوانیه ابتداش لمس است بعد ذوق است بعد شمّ است بعد بصر بعد سمع آخر همه است چه در زمان ماضی چه در حال چه در استقبال، پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است هیچ معنیش این نیست که بچه‏های حیوانات که بعد از حیوانات به عمل آمده‏اند پس در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده، جاش اینجا نیست. به همین پستا این حیوانات بعضیشان هیچ عقل ندارند خیال ندارند شعور ندارند پس ما به الامتیاز انسان از سایر حیوانات آن خیالی است که تعلق می‏گیرد یا عقلی است. پس انسان در وجود مقدم است یعنی بالای رتبه حیوان منزل او است چه در زمان ماضی تولد کرده باشد مثل آدم چه در زمان حال مثل ما چه در زمان استقبال تماماً تا به حیوانیتی تعلق نگیرد و حیوان تا بدن نباتی نداشته باشد، تا نبات به بدن جمادیشان تعلق نگیرد هیچ‏یک از این مراتب پیدا نمی‏شود.

باز هرپسری بهتر باشد از پدرش حرفی است که نه معنی دارد نه پستا دارد در این عالم زمان پستا ندارد می‏بینید یخرج الحی من المیت یخرج المیت من الحی چه‏بسیار عدول از فساق به عمل می‏آیند چه‏بسیار مؤمنین از کفار به عمل می‏آیند چه‏بسیاری که برعکس اتفاق افتاده یخرج المیت من الحی یخرج الحی من المیت فرزند نوح را ببین نوح اکلش درست بود شربش درست بود مع ذلک پسرش بد بود و از اهلش نبود این اولادهای ظاهری لازم نیست بهتر از پدرشان باشند لازم هم نیست بدتر باشند پستا ندارد. به همین نسق ان‏شاءاللّه فکر کنید. به همین پستا عالم عقل بعد از عالم روح بروز می‏کند به همین پستا عالم فؤاد بعد از عقل بروز می‏کند در بدن، مقصود اصلی آن بالا است و آن بالا آخرتر از همه است پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است اما جاش عوالم متعدده است.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 76 *»

درس هفتم

 

(دوشنبه 19 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 77 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

ان‏شاءاللّه از طورهایی که عرض کردم ملتفت شدید که اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است در دو عالم است که آن دو دخلی هیچ به‌هم ندارند خوب دقت کنید مجتهد شوید عالم شوید ببینید مقصودتان این است دکان درست کنید؟ اینکه درس خواندن نمی‏خواهد چهار ذرع کرباس دور سرتان می‏پیچید و نرم‏نرم راه می‏روید فحشتان هم بدهند تحمل می‏کنید جواب نمی‏دهید، مایه‏اش همه یک کتاب فارسی را بردار حفظ کن در شب و روز برو بگو این دیگر درس خواندن نمی‏خواهد. می‏خواهی چیزی یاد بگیری آن چیز یاد گرفتن بدان در این الفاظ نیست نه از ارشاد نه از شرح الزیارة یاد می‏گیری، مگر اینکه گوش بدهی دل بدهی آن وقت که یاد گرفتی خودت می‏بینی در قرآن هست در شرح الزیارة هست.

پس ملتفت باشید اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این در دو عالم است که آن دو عالم دخلی به‌هم ندارند که اگر بخواهی به

«* دروس جلد 5 صفحه 78 *»

تدبیری یکی از این عوالم را عالمی دیگر کنی محال است. مثل جسمی که عالمی است و این جسم را هرقدر متصرف باشد شخص و هرجور خیال کنی کسی بتواند آن را زیر و رو کند این جسم را نمی‏تواند مثال کند چرا که مثال در وقت واقع نیست.

من بیانات را در نهایت سهولت می‏کنم دیگر تو یاد نگیری تقصیر خودت است جسم را لطیفش کنی یک درجه می‏آید بالا لطیف‏ترش کردی می‏آید یک‏درجه دیگر بالاتر تا نهایت لطافت که برسد می‏رسد تا فوق عرش. جسم همیشه در یک مکان نشسته است نمی‏تواند از این حیز بیرون برود پس این جسم همیشه در حال واقع است در مکان واقع است اگر پایین است بالا نیست بالا است پایین نیست تو هم بخواهی خوب دقت کنی زور بزن برخلاف این حرف‌های من قسمی دیگر پیدا کن ببین نمی‏توانی.

پس جسم را نمی‏توان مثال کرد جسم لطیف باشد می‏شود در صندوقش کرد و درش را بست کثیف هم باشد می‏شود، صندوقش هم جسمانی است مزاحم یکدیگرند جسم ثقیل باشد مثل سنگی، می‏شود در صندوقش کرد درش را بست، آتش باشد می‏شود بخار باشد می‏شود هوا باشد می‏شود آسمان باشد می‏شود این قبضه در محدب عرش هم برود می‏شود توی صندوقش کرد. اما خیال را نمی‏شود توی صندوقش کرد الآن اینجا نشسته می‏رود آسمان می‏رود زمین مشرق مغرب، قفل صندوق را نباید وا کند برود، خرق و التیامی لازم نیست. باب علم است بگیری خیلی باب‌ها مفتوح می‏شود.

خیال را فکر کن که اوضح مشاعر است پس ببینید الآن خیال در زیر این سقف نیست که بالای این سقف نباشد به‌خلاف بدن تو که الآن زیر این سقف است و بالای این سقف ننشسته و خیال می‏رود بالای سقف را خیال می‏کند بدن تو بخواهد برود به کربلا باید قدم به قدم منزل به منزل برود خیال احتیاج ندارد که این‏طور برود و خیلی چیزها هست همین که خیال را ببری به کربلا رفته‏ای، ضریح را در نظر بگیری و خضوع و خشوع کنی همان ثواب را به آدم می‏دهند در خیلی از عبادات این‏طور هست.

باری پس خیال زیر این سقف نیست بدن زیر این سقف است بدن اگر برود

«* دروس جلد 5 صفحه 79 *»

روی بام دیگر زیر اینجا نیست این بدن که باید برود کربلا باید از همدان بیرون برود که برود، تا آنجا است اینجا نیست اما خیال بخواهد برود به کربلا می‏رود و طی مسافت نکرده منزل به منزل نرفته بسا منازل را هیچ ملتفت نبوده غالباً سیر خیال این‏طور است که طی نمی‏کند. حالا این جسم را بخواهی خیالش کنی قبضه‏ای را بگیریم خاک است آب است بخار شود، بخار است دود شود دود است نار می‏شود نار است که فلک می‏شود همین‏طور تا عرش می‏شود. محدّب عرش هم بدون طی مسافت نمی‏تواند جایی برود لکن خیال نباید طی مسافت کند، فوق عرش را خیال می‏کنند بدون طی مسافت. همین‏جور که در مکان به دست بیاری در زمان هم به دستش بیار. پس این قبضه که رفت در محدّب عرش نشست این از وقت بیرون نرفته مثلاً در وقت ظهر جزئی از اجزاء عرش مقابل شمس است این جزء بخواهد به مغرب برسد شش ساعت باید بر آن بگذرد تا این طی مسافت را بکند دوازده ساعت باید بگذرد تا به وقت مغرب برسد بیست و چهار ساعت باید طول بکشد که دور بزند شمس، همین‏جور آن تکه از عرش که در محدب عرش واقع است در مقابل شمس واقع است آن هم بخواهد تا برود به مغرب شش ساعت باید طول بکشد تا به مغرب برسد دیگر لطافت جسم محال است پیش از محدب عرش برسد. از مکان نمی‏توانی این جسم را بیرون ببری چنان‌که از زمان نمی‏توانی بیرونش ببری پس همیشه محبوس است در یک وقت و در یک مکان و اگر بخواهی از مکانی به مکانی بروی در قدم اول، وقت اول روش است. در آنِ دوم قدم دوم را می‏گذاری. فرق نمی‏کند دور زدن عرش با راه رفتن خودت تو قدم اول را در آنِ اول برمی‏داری قدم دوم را در آنِ دوم و هکذا محدّب عرش هم قدم اولی که برمی‏دارد در ساعتِ اول برمی‏دارد قدم دوم را در ساعت دوم تا قدم بیست و چهارم در ساعت بیست و چهارم پس جسم را هرقدر لطیف کنی از آن طرفِ عرش نمی‏گذرد آنجا که رفت حالتش مثل حالت اینجا است بله آنجا تندتر دور می‏زند اینجا کندتر، چوب بسیار بلندی را بگردان آن سر چوب خیلی جاها را دور زد این

«* دروس جلد 5 صفحه 80 *»

طرفش که دست تو است جای کمتری را دور زد لکن جورش یک‌جور است.

پس جسم بخواهد برود جایی باید چند ساعت بگذرد تا برود اما ساعات در راه خیال کشیده نشده ساعات ظروف جسمند جسم سی روز باید طول بکشد برود به کربلا اما برای خیال سی روز نباید طول بکشد یک روز هم نباید طول بکشد یک ساعت هم نباید طول بکشد بعینه ازمنه مثل مکان است. پس چیزی که حقیقتش در این مکان است و زمان، بخواهی بیرونش ببری از این زمان و مکان محال است.

این جسم امروز ساخته شده اما خیال امروز ساخته نشده طفلی که امروز متولد شد بدنش امروز متولد شده اما خیالش امروز متولد نمی‏شود در روز متولد نمی‏شود چنان‌که در شب، با وجودی که تا بدن نباشد خیال تعلق نمی‏گیرد.

بخواهید معاد بدست بیارید در اینها فکر کنید تا اینها را یاد نگیرید محال است به مطالعه کتاب‌ها و فکرها مسأله معاد را به دست بیارید. مسأله معراج همین‏طور مگر جاهاییش را که معلم تعلیم کند و دل بدهی و گوش بدهی و یاد بگیری آن وقت که یاد گرفتی خودت که حرف می‏زنی مطابق می‏شود با آنچه در کتاب‌ها است. پس جسم را نمی‏توان خیال کرد خوب دقت کنید پا بفشارید، انکار معاد و معراج از این است که مردم اینها را نفهمیده‏اند بخواهی ببینی عالمی دیگر هست و نگویی کی مرد که فلان به فلان‏جاش بود گشت خبر آورد؟! دقت کن همین‌جا که نشسته‏ای می‏توانی بفهمی در اینکه این بدن هرکاری که می‏خواهد بکند به خیال می‏کند شکی نیست، نمی‏بینی وقتی رفت این بدن مرده است مثل کلوخ افتاده پس آنی که هست و این بدن را حرکت می‏دهد، عرض می‏کنم امروز بچه متولد شد امروز بدنش متولد شده امروز خیالش ساخته نشده دیروز هم ساخته نشده تا زمان آدم و پیشتر از این طرف، این خیال فردا هم ساخته نمی‏شود پس‏فردا هم ساخته نمی‏شود تا منتهی الیه زمان هم ساخته نمی‏شود چیزی که اصل ساختنش توی این دنیا نیست، این دنیا را هرکارش کنی، این دنیا را نمی‏شود از آن ساخت نه از ماده‏اش نه از صورتش نه از مکانش نه از

«* دروس جلد 5 صفحه 81 *»

زمانش. پس این خیالی که الآن در سرت است و در سرت نیست الآن این خیال در زیر این سقف نیست در زیر این آسمان هم نیست در زیر این عرش هم نیست الآن این خیال در این آن نیست در ساعت پیش هم نیست در دیروز هم نیست. پس این خیال، مردمِ این عالم نیست مردمِ این عالم اجسامند پس این اجسام محال است خیال بشوند آن خیال را بخواهی مثل جسمش کنی مثل لطیفش یا کثیفش نمی‏شود. خیال را بخواهی حبس کنی در وقتی، که نرود در وقتی دیگر نمی‏شود. بخواهی حبسش کنی در صندوق نمی‏شود نه در صندوق‌های کوچک نه در این صندوق بزرگ. پس خیال را نمی‏توان حبس کرد در صندوق بله خیال می‏رود در صندوق ملتفتش کن صندوق چه‏جور چیزی است می‏رود و می‏فهمد و الآن هم که می‏رود حبس نیست. در صندوق آب پر کنی، هوا را راه نمی‏دهد. هرقبضه‏ای از قبضات جسم را در این صندوق کنی قبضه‏های دیگر را باید بیرون کنی اما خیال می‏رود در صندوق و بیرون می‏آید می‏داند از چوب است و چطور ساخته‏اند وقتی می‏رود محبوس نیست وقتی بیرون می‏آید تخته‏هاش را نباید بشکنند قفل را نباید واکنند خلاصه خیال در این عالم ساخته نشده دیگر ببینید مردم چقدر الاغند که انکار معاد کرده‏اند.

اسم‌های گنده گنده دارند افلاطون، بطلمیوس کتاب هم نوشته‏اند روی کاغذ ترمه نوشته شده جدول طلا هم دارد خط خوشنویس هم هست و هنوز خود را نشناخته و انکار معاد کرده هنوز خیالی که در سر خودش است هنوز از خیال خود خبر ندارد اگر کسی خیال را بشناسد محل شک و شبهه نیست که عالَمی دیگر هست.

این بدن بعینه مانند دودی است که آن خیال در او درگرفته به آتش، دود دائم از بخار پیدا می‏شود دائم بخار از آن روغن آب شده است هی روغن آب می‏شود هی آب بخار می‏شود هی بخار دود می‏شود این دود اگر همین‌جا می‏ماند و همیشه آن دود اول آتش به او درمی‏گرفت همیشه پیه‏های ما باقی بود و دیگر شمع سوخته نمی‏شد. پس این دودی که رفت و آتش در آن درگرفت این دودها متفرق شد کونش در دنیا بود

«* دروس جلد 5 صفحه 82 *»

فسادش هم در دنیا بود پس این دودها رفت به سقف، دودی دیگر بجاش آمد باز آتش در آن درگرفت از این جهت آن روغنش رفت روغنی دیگر بجاش آمد از این جهت شمع ما تا صبح تمام می‏شود. این بدن هم بعینه همین‏جور است اگر این‏جور نبود غذا نمی‏خواستیم این غذائی که می‏خوریم به همان‏طور یک‌پاره‏اش عرق می‏شود یک‌پاره‏اش چرک می‏شود یک‌پاره‏اش آب دهن و بینی می‏شود. دائم غذائی که خورده‏ای از اطراف بدن بیرون می‏آید، باز باید بدل آن غذائی بیاید و کیلوس و کیموس شود باز خون می‏شود و بخار می‏شود حیات تعلق می‏گیرد به آن، خیال تعلق می‏گیرد و همین‏طور باز این نمی‏ماند بخار تمام می‏شود و بخاری دیگر باید بیاید. پس این بدن دائم الحدوث است و دائم التجدد است و دائم در تحلیل همیشه می‏میرد. پس الآن داری می‏میری انتظار مکش که صد سال دیگر بمیری الآن می‏میری و الآن خدا تازه خلقت می‏کند وقتی صبح پا می‏شوی بگو: الحمد للّه الذی احیانی بعد مااماتنی، اماتنی ثم احیانی هیچ اغراق توش نیست الآن سر هم می‏میراند خدا تو را سرهم زنده‏ات می‏کند تا وقتی بخواهد بکلی بمیرد دیگر بدل نمی‏فرستد اللّه یتوفی الانفس حین موتها و التی لم‏تمت فی منامها آنی که نمی‏میرد در منام الآن مرده است اگر نخواهد دوباره زنده‏اش کند صبح دیگر از خواب برنمی‏خیزد.

ببین الآن آنِ پیشت گذشت آنِ بعد آمد بگو الحمد للّه الذی اماتنی ثم احیانی پس این بدن جاش در این دنیا است و خیال اصلش نه در این دنیا است نه در مکان این دنیا نه در زمان این دنیا، چیزی که در زمان و مکانی دیگر منزلش است و بلا شک جای دیگر نشسته است و منزل دارد توی این دنیا در اینجا ننشسته نه در آسمانش نه در زمینش نه در مشرقش نه در مغربش نه در دیروزش نه در امروزش نه در فرداش ننشسته، نه در این امکنه و نه در این اوقات. پس این خیال را نه در این امکنه و نه در این اوقات نساخته‏اند ولکن جسم را در این اوقات ساخته‏اند این جسم را هرجور تصرف کنی در آن از این اوقات نمی‏توانی بیرونش ببری، نوعاً از این امکنه نمی‏توانی

«* دروس جلد 5 صفحه 83 *»

بیرونش ببری لطیفش کنی می‏رود فوق عرش، کثیفش کنی می‏آید به زمین اما کاریش کنی که در وقت نباشد نمی‏شود. اما خیال نه در وقت ماضی است نه در وقت حال نه در وقت استقبال، معاد معادی است محکم و در دار بقا.

پس خیال به مرور اوقاتِ این دنیا خراب نمی‏شود نه ساختنش در اینجا است نه خرابیش و این خیال بالبداهه هست اینی که الآن حرف می‏زند خیال است بدن حرفش کجا بود این بدن مثل نیی است در دست نائی، زبانش را خیال حرکت می‏دهد و بر این سوراخ و آن سوراخ می‏گذارد و این عضو و آن عضو می‏گذارد و هرجاش می‏گذارد حرفی می‏شود صدایی بیرون می‏آید مثل دو تخته‏ای است که بر نظم خاصی آنها را برهم بزنند و صدا بدهد از هرصدایی چیزی معلوم شود مثل تلگراف که این‏جور حرکت الف است این‏جور باء است خیال زبان را حرکت می‏دهد و به مخارج حروف می‏زند و حروف بیرون می‏آید انسان می‏تواند دو تخته بردارد به‌هم بزند و حرف بزند با اهل اصطلاح. حالا این زبان بعینه مثل تخته است به‌هم می‏خورد و حرف می‏زند این را تا به‌هم نزنند حرف نمی‏زند پس این خیال شیئی است موجود بالفعل جمیع حرکات بدن از اوست. دیگر این نیست، خیلی انکارِ بدیهی است بدن دائم التجدد و الحدوث و الفناء است.

پس این بدن را آن خیال نمی‏توان کرد. آن خیال را این بدن نمی‏توان کرد اگر در یک درجه جسم فهمیدی که آن را نمی‏توان خیال کرد تمام جسم را می‏توانی بفهمی، پس این خیال در عالم خودش است و اینجا نیست و این جسم هم اینجا است آنجا نیست. حالا هرچه در وجود مقدم است مثل آن خیال در ظهور یعنی وقت تعلقش به این بدن در این دنیا مؤخر است. پس این سخن در هیچ‏جا در یک عالم جاری نیست. پس جسمِ زمان ماضی را با زمان بسنجید این طفل بعد از پدرش تولد کرده حالا چون بعد از پدرش تولد کرده پس از پدرش پیشتر بوده ببینید این هذیان را هیچ‏کس گفته؟ و دارند می‏گویند و دین می‏ورزند آدم عاقل تکلم نمی‏کند مگر مجنون

«* دروس جلد 5 صفحه 84 *»

باشد و لفظ تنها بگوید و دلش هیچ خبر نداشته باشد. این طفل مقدم بود در وجود بر پدرش مؤخر شده در ظهور، بسا تناسخی‌ها به همین نظرها تناسخی شدند نگاه کنید اینها مزخرفات است و جنون. وقتی اینها شکافته شد والله انسان خجالت می‏کشد تفوّه کند و رد کند لکن انسان لابد می‏شود.

پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این «هرچه» دخلی به کل شی‏ء ندارد دخلی به عموم لفظ ندارد این را اصولی و نحوی و صرفی نمی‏فهمد برای حکماء گفته‏اند. بله هرچه وجودش مقدم باشد بر چیزی دیگر در ظهورش مؤخر است اما وجود این طفل مقدم نبوده بر پدرش و جدّش یقیناً. لفظ حکیم عام هم هست راست است اما ببین تو جاش کجا است؟ جایی باشد که مقدم باشد این اگر ظاهر شود در مؤخری پس از آن ظاهر می‏شود. پس خیال که جاش بالا است وقتی بخواهد بیاید در این دنیا اول باید جمادی باشد بعد باید این جماد نباتیت پیدا کند بعد باید قلب پیدا کند خون از آنجا بریزد در آن قلب مثل چراغی که روغن کنند و گرمش کنند که بخار شود وقتی بخار شد آتش حیات در آن درمی‏گیرد. پس این بدن تا مقدم نشود جمادات و اخلاط و اعضاء قلبی جدا نشود خونی در قلب نریزد خیال تعلق نمی‏گیرد سهل است نهایت‏چیزی که اینجا تعلق می‏گیرد قبض و بسطی است، اینجا در این قلب این بخار زنده می‏شود اما زندگیش مثل خراطین است قبضی و بسطی براش پیدا می‏شود این بسا در ابتدای ابتدای طلوعش لامسه هم نداشته باشد چرا که لمس از عصب است. نمی‏بینی بعد از ساختنش در عصب خلط می‏گیرد فلج می‏شود و لَقوه، فالج صرف را آتش در دستش بگذاری نمی‏فهمد.

پس وقتی تازه حیات پیدا شد در قلب لامسه‏اش در نهایت ضعف است که کأنه نیست یعنی اگر این بخار را در عصب گذاردی لمس می‏کند اما خیال نیست. بعد باید این بخار بیاید در دماغ و در فضوات دماغ بپیچد این بخار لطیفی که خدا تعبیر به دخان آورده که ثم استوی الی السماء و هی دخان به شرطی که فضوه آن دماغ مثل

«* دروس جلد 5 صفحه 85 *»

فضوه سر انسانی باشد سر حیوان‌ها ندارد آن فضوه را، از تدبیرات محکم بزرگ بزرگ این است که این انسان را همچو آفریده‏اند که سرش از این راه باشد پاش از این راه برخلاف حیوانات از این جهت غلایظ سر حیوان سرازیر نمی‏شود از سرش به اسافل بدن او.

سر انسان بالا است رطوبات می‏آید پایین غلایظ جمیع ابخره آنچه که دفع می‏شود که می‏شود، آنچه که دفع نمی‏شود رطوباتی است در بدن در سر. سر که بالا است آن رطوبات میل به پایین می‏کند و اگر سر افتاده باشد آن رطوبات می‏ماند این است که اگر انسان زیاد بخوابد بلید می‏شود. کسی دایم سر را سرنگون کند خیالش ضایع می‏شود این باید بیشتر سرش بالا باشد که بخار لطیف برود بالا و غلایظ ته‏نشین کند. حیوان را خدا این‏جور خلق نکرده برای بارکشی خلقشان کرده قوتش بیشتر است برای حیوانات صداع نیست الاغ را عمداً سرش را بالا نمی‏کنند که بخار نرود توی سرش که بخار بکند صداع بشود. خلاصه مطلب این است که چنین بخار لطیفی در چنین سری که سرابالا است نباشد خیال تعلق نمی‏گیرد به انسان اگرچه چشم را می‏شود برای حیوانات ساخت گوش می‏شود برای حیوانات ساخت، بر فرض اگر خدا خواست به حیوانی عقل تعلق بگیرد و گرفت لامحاله سرش را به شکل انسان می‏کند بخار و دخانی و فضوات دِماغی براش درست می‏کند.

خلاصه مطلب اینکه هرچه در وجود مقدم است پیداش کن این هرچه‏اش کجا است جاش اگر در عالم دیگر باید ظاهر شود در وجود مؤخر است. پس اول باید بدن ساخته شود و سر و دست و پا و اعضاء و جوارح ساخته شود برای سر فضوات باشد بخاری باشد در آن فضوه‏ها بپیچد، اینها همه پیش از خیال واقع شده‏اند و خیال پس از همه اینها است و درجه‏اش را بخواهید ببینید چقدر بالاتر است از آنها، هرقدر که درجه اینها پست‏تر است.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 86 *»

درس هشتم

 

(سه‌شنبه 20 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 87 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

بعد از آنی که معلوم شد ان‏شاءاللّه که اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این وجودش و ظهورش در عالم ادنی است. عالم ادنی اول ظاهر است و عالم اعلی بعد ظاهر می‏شود وقتی بخواهی نتیجه را از لفظ بگیری هیچ‏جا درست نمی‏آید حالا ببینید که عالم غیب هم مثل عالم شهاده است. پس در عالم نفس و انسانی اگر باید روحی بروز کند آن روح وجودش مقدم است ظهورش مؤخر است پس از نفس است و همچنین عقل مقدم است در وجود اگر بخواهد بیاید به عالم انسانی روح را جلو می‏اندازد، اول روح را جلو می‏اندازد بعد عقل سر بیرون می‏آرد همچنین فؤاد وقتی بخواهد سر بیرون آرد اول روح را جلو می‏اندازد سر بیرون می‏آورد بعد عقل بعد فؤاد پس جسم مقدم است در ظهور ولکن هنوز روحی عقلی در آن نیست این جسم باید کاری کند که جذب کند روح را به خودش پس جذب کردن روح را فکر کن ان‏شاءاللّه که این هم کلّیه‏ای است، حکمی است همه‏جا جاری.

«* دروس جلد 5 صفحه 88 *»

تا ادنی قابل نباشد برای ظهور اعلی، اعلی خودش زور نمی‏زند که از ادنی سر بیرون آرد چنان‌که اگر قابل باشد ادنی، اعلی زور نمی‏زند برود به عالم خودش اگر بدن صحیح است انسان زنده است و اگر بدن صحیح شد و انسان صدهزار الم به او برسد و از خدا طلب کند که بمیرد نمی‏میرد. پس نه این است که روح بیاید به اختیار، برود به اختیار، اگر این بدن از هم پاشید روح هزار علاقه داشته باشد به این دنیا همین که بدن خراب شد او را بیرون می‏برند لامحاله و اینها سرّش همه همین است که عالم ادنی باید قابل باشد که جذب کند روح را بیارد پایین و این رتبه‏ای است ان‏شاءاللّه حفظش کنید نقطه‏اش را به دست بیارید. پس نبات موجود است در عالم خودش زور نمی‏زند از زمین سر بیرون آرد هرتکه‏ای از تکه‏های زمین مخض شد حل و عقد شد از آنجا سر بیرون می‏آرد این است سرّ عمل کردن پس شما را به عمل وامی‏دارند که چیزی جذب شود بیاید پیش شما عمل نمی‏کنی نمی‏آید. این است سرّ اینکه العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة حالا اگر می‏خواهی ببینی کیست دارا؟ ببین کیست عمل‏کننده، دیگر امورات حکمیه اخرویه علمیه نیست مثل امورات دنیاویه که به اتفاق باشد الدنیا بالاتفاق بلی دنیا به اتفاق است ولدی از سلطانی تولد کرد می‏خواهد عقل داشته باشد شعور داشته باشد یا نداشته باشد و قابل نباشد شاهزاده است و معزز و محترم، و اگر از مسکینی تولد شد ولو خوشگل باشد بافهم باشد گدا است.

این‏جور امور امور حکمیه نیست. در آخرت اگر این‏جور بود ارسال رسل نمی‏کرد خدا، آخرت ‏داری است که هرکه هرچه قابل است می‏دهند قابل نیست نمی‏دهند در آنجا اگر شاهزاده باشد کسی و ایمان نداشته باشد و عقل و شعور نداشته باشد هیچ‏جا راهش نمی‏دهند اگر فهم دارد شعور دارد با بافهم‌ها می‏نشیند، نمی‏دانم می‏دانید مطلبم چه‏چیز است یا نه؟ مطلبم این است که هرکه را می‏خواهی ببینی آنجا خیلی چیز دارد ببین اگر اینجا خیلی عمل می‏کند آنجا خیلی دارد اگر جزائی خیال کنی بدون عمل امنیه است لیس بامانیکم و لا امانی اهل الکتاب من یعمل سوءاً یجز به.

«* دروس جلد 5 صفحه 89 *»

جزاء سیئة سیئة مثلها چنان‌که من یعمل حسنة، جزاء حسنة حسنة است پس عمل جذب می‏کند جزا را، عمل اگر خوب است جزاش خوب است من عمل خوبی سراغ نداشته باشم که کرده‏ام دیگر آیا این را خدا قبول بکند یا نکند حماقت و الاغیت است، اگر خوب است البته قبول می‏کند تو وضو را آن‏طوری که خدا گفته بساز دیگر انتظار مکش که آیا قبول شده یا نه. تأثیرِ عمل خوب خوب است عمل بد می‏کنی شاید خدا از سر ما بگذرد اگر گذشته بود تو حالا این عمل را نمی‏کردی. جذب می‏کند سیئه، سیئه را. امنیه نداشته باش که خدا کریم است خدا کریم بوده چشم داده شعور داده راه خیر و شر را نموده ارسال رسل و انزال کتب کرده یک‌پاره کارها را گفته بکن حلال است یک‌پاره را گفته مکن حرام است کار بد را گفته مکن حالا کردی پشیمان شو گردن خودت را بشکن. دیگر همین‏طور خدا کریم است، مگر خدا آن وقتی که اهل جهنم را مخلد در جهنم می‏کند و نجاتشان نمی‏دهد، مگر آن وقت خدا لئیم است؟ بخیل می‏شود آن وقت؟ همه‏وقت خدا کریم است رؤف است رحیم است اما قرار داده جزای عمل خوب را خوب جزای عمل بد را بد. فحش به کسی می‏دهی پَسَت می‏دهد. پس به این‏طور که عمل است اصل و جزا فرع او است پس العبودیة اصل است و الربوبیة متفرع بر این اصل می‏شود، به شرطی که خوب دل بدهی، تعجب این است که تا عمل نکنی جزا نیاید و جزا فرع عمل و اثر عمل است اما وقتی عمل کردی و جزا دادند آن وقت جزا اثر می‏کند در بدن و بدن را ترقی می‏دهد.

ببینید اگر قبضه‏ای از آب و خاک یعنی کاری کنید که عملی از آن صادر شود لطیف شود یکدست شود وقتی این عمل از این سر زد و این جماد لطیف شد جزاش اینکه روح نباتی به این تعلق گرفت حالا که گرفت روح بیشتر کارکن است در بدن، این با بدن کارکن است و همچنین قبضه‏ای را تدبیر می‏کنی تا قابل می‏شود و حیات تعلق می‏گیرد پس حیات فرع بدن نباتی است اما حالا که آمد حیات اصل می‏شود بدن فرع می‏شود.

حکمای بزرگ می‏گفتند کیسه وارو می‏شود پس حیات اثر بدن است و بدن باید

«* دروس جلد 5 صفحه 90 *»

عملی بکند که حیات را جذب بکند وقتی حیات تعلق گرفت آن وقت کدام استادند کدام شاگرد؟ کدام تابعند کدام متبوع؟ حیات که تعلق گرفت کیسه وارو می‏شود. حیات اصل می‏شود بدن فرع اگرچه اگر این بدن نبود آن روح در عالم خودش نمی‏دید پس این بدن را پیشتر ساخته چشم براش ساخته و هنوز روح نداشت این چشم جذب کرد حیات را حیات که توش نشست حالا چشم می‏بیند با حیات، البته حیات حالا که منجذب شد و آمد او سلطان شد این رعیت باز حیات که تعلق گرفت او است که می‏بیند نه چشم، او است که می‏شنود نه گوش و هکذا.

پس او اصل است اما القی فی هویتها مثاله فاظهر عنها افعاله افعال از او است اما بخصوص باید از دست اینها جاری کند وقتی تو می‏بینی خط را، تو دیده‏ای اما بسا تو بی‏عینک نبینی خط را، عینک هم نمی‏بیند خط سرش نمی‏شود تو از عینک می‏بینی همین‏جور دیدن را از چشم جاری می‏کنی شنیدن را از گوش جاری می‏کنی این آلتی است در دست روح مثل تمام بدن. پس عالی مقدم پیش از تعلق گرفتن، فرع است و دانی باید عمل کند و زور بزند کاری کند که قابل شود او بیاید پس این اصل است او فرع. او که آمد تعلق گرفت او اصل می‏شود این فرع. به همین نسق دیگر در هرجایی پستا این است که از این سمت نگاه کنی آنی که تازه باید بیاید عمل این سمت است فرع این سمت است اثر این سمت است و بسا اینکه آن اثر این باشد به این نظر کیسه وارو می‏شود. حالا ملتفت باش مردم دیدند جماد اصل است جنس الاجناس است گفتند جسمٌ نامٍ، جسمٌ مبتدا نامٍ خبر او به این نظر جسم اصل است آن وقت نامی خبر این جسم واقع می‏شود آن وقت حساسٌ خبرِ «جسمٌ نامٍ» می‏شود. حالا که نمو نشست بر روی جسم آن روح نامیه تأثیر در جسم می‏کند یا جسم تأثیر در او؟ او تأثیر در جسم می‏کند و همچنین جسم نامی که حیات به او تعلق گرفت بله اول او غیر این بود اثر این بود تابع این بود شیعه این بود شعاع این بود لکن حالایی که روح آمد در این نبات و این جماد، اثر می‏کند.

همین‏جور خیالش را فکر کن همین‏جور نفسش را فکر کن عقلش را فکر کن حالا

«* دروس جلد 5 صفحه 91 *»

بسا وحشت دارد فکر که کردی آن آخرش همه درست می‏شود. باز خدا خدا است پیغمبرش پیغمبر است امام امام است شیعه شیعه است وحشتی هم ندارد لکن این مسأله را بخواهید بیارید به طور ظاهر در متشابهات بیندازید این است که حالا تاتوره می‌شود و همه بی‏دینیهاشان را با شمشیر دین می‏کنند همیشه منافقین با شمشیر حق گردن اهل حق را می‏زنند. شیطان می‏آید به لباس اهل حق به طور آنها راه می‏رود نشو و نما می‏کند مدتی در میانه آنها راه می‏رود سالک می‏شود تا مردم چنان بدانند که آدم خوبی است آن وقت شیطنتش را می‏کند. متشابهات هم که زیاد است به دست منافق آمده این است که به آنها محکمات را ردّ می‌کنند. تعبیرش این است که از اخبار آیات دلیل عقل نقل به طور بتّ و جزم و یقین حکم کرده‏اند. مردم در عالم ذر اقرار به توحید که کردند بدنشان ساخته شد و اقرار به رسالت که کردند روحشان ساخته شد و اقرار به امامت ائمه که کردند به اوصیاء نوعاً آن وقت عقلشان ساخته شد و اقرار به دوستی دوستان خدا که کردند فؤادشان ساخته شد. حالا فؤاد مقدم بود در وجود مؤخر شد در ظهور. ولایت زیر پای آن است مقدم بود بر رسالت بعد از رسالت آمد. رسالت پیش خودشان مقدم باشد باشد به اقرارشان به توحید بدنشان ساخته شد بعد به اقرار به رسالت روحشان ساخته شد بعد دیگر به ولایت ائمه عقلشان ساخته شد بعد دیگر به محبت اولیاء فؤادشان ساخته شد.

این را به طور فقاهت بخواهی به دست بگیری نامربوط عجیب غریبی است. و تعجب این است که دیدیم که میان مردم این حرف‌ها را هم می‏شود زد، می‏شود آیه خواند حدیث خواند مردم پیشتر بودند و خبر از هیچ‏جا نداشتند پیغمبر آمد گفت قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا به جهت اینکه تا نمی‏گفتند خدایی هست نمی‏توانستند بگویند ما رسولِ آن خداییم پیغمبر آمد گفت قولوا لا اله الا اللّه من دیگر کارتان ندارم بت نپرستید خدا را بپرستید تفلحوا بعد خدا که هست مرا فرستاده شهادت هم بدهید که من رسولم. پس اول توحید را به گردن مردم گذارد بعد رسالت را پس معلوم

«* دروس جلد 5 صفحه 92 *»

است رسالت در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده بعد دیگر ولایت تا مدت‌ها بروز نکرده بود حتی اینکه حمزه نشنیده بود امر ولایت را پس ولایت بعد از رسالت اظهارش شد پس در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد. دیگر دوست امیرالمؤمنین را باید دوست داشت هنوز هم این را پوست‏کنده‏اش را نمی‏شود گفت، خورده‏خورده بعد از مسلّم شدن امیرالمؤمنین می‏گویند دوستش را باید دوست داشت این مردم نتیجه این حرف‌ها را که می‏گیرند به طور فقاهت خدا زیر پای پیغمبر افتاده پیغمبر زیر پای امیرالمؤمنین افتاده امام زیر پای شیعه افتاده چرا که این در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده و این نتیجه‏ها را گرفتند و گمراه شدند.

ملعون باب که آمد یک‌پاره چیزها گفت مردم نفهمیدند چه گفت آنهایی که اهل بصیرت بودند فهمیدند، گفت و لقد ارفعناک فوق مقام او ادنی، تو را بردیم بالای مقام او ادنی نشاندیم بله آن پیغمبر گفت قرآنی بیارید مثل قرآن من نتوانستند مثلش را بیارند زور زد گفت یک سوره مثل قرآن من بیارید و نتوانستند مثلش را بیارند گفت یک حدیث مثل آن بیارید نتوانستند بیارند دیگر بیشتر زورش نرسید حرف بزند، اما این خبیث نجس که همه‏اش مزخرف‏باف است می‏گوید من طوری حرف زده‏ام که اگر راست می‏گویند فأتوا بحرف مثله یک حرف مثلش را نمی‏شود آورد پس این دیگر کجا آن کجا پس حقیقت محمدیه یک‌جایی منزلش است هرجا آیینه‏ای زیر آن گذارده شد عکس صورت محمد در آن می‏افتد پس من غیر او نیستم اما من بیش از آنکه او گفت می‏گویم او مرآتش زنگ داشت و این‏طور نمی‏نمود صورت محمدی را، مرآت من زنگ ندارد من بهتر می‏نمایانم پس من باطن آن محمدم او ظاهر محمد بود.

دیگر متشابهات هم که هست آن‏قدر متشابهات ریخته شده که چه عرض کنم اسم پیغمبر می‏فرماید در زمین محمد بود در آسمان احمد بود یک‌جایی دیگر هم هست که احمد هم نمی‏گویند احد می‏گویند واحد می‏گویند، این خبیث همه آنها را ادعا کرد گفت من باطن او هستم آیینه‏ای صافی‏تر هستم الا اینکه خود پیغمبر اگر

«* دروس جلد 5 صفحه 93 *»

روزی حرف می‏زد و روز بعد می‏گفت نسخ شد می‏توانست، نسخ که می‏کرد نه این بود که دو پیغمبر آمده، یک پیغمبر است آن روز چنین مصلحت بود حالا چنین مصلحت است، من هم که آمده‏ام ادعای رسالتی نکرده‏ام همان محمدم به لباسی دیگر درآمده‏ام پس حالا دیگر به آن قرآن پیشی عمل نکنید به این کتاب من عمل کنید. نشنیده‏اید در احادیثتان که می‏آید کسی‌که شرع جدیدی و کتاب جدیدی می‏آرد یک رکعت نماز کنید چرا که این به وحدت نزدیکتر است، نوزده روز روزه بگیرید این به حکمت نزدیکتر است. حکم حالا این است که اول بهار روزه بگیرید فصل نوروز است استواء لیل و نهار است معتدل‏ترین فصول است آن فصل باید روزه گرفت نوزده روز هم بیشتر نباید گرفت چرا که نه روزها پر گرما است نه پر دراز است پس این بهتر است. و می‏بینی که دلیل عقل و نقل اقامه می‏کند. پس اول که می‏ترسید گفت من بابی‌ام از امام دید پیش رفت، گفت من خودش هستم گفت من آن‏کسی هستم که انتظارش را می‏کشیدید دید زورش زیادتر شد و پیش رفت گفت من در وجود مقدم بودم که در ظهور مؤخر شدم از پیغمبر، پس من از فوق مقام او ادنی آمده‏ام که بالاتر است باز اینجا نایستاد گفت من از صبح ازل آمده‏ام بعد شمس ازل را هم گفت از خود خبیثش در اصفهان پرسیدند نسبت میان شما و مشایخ سابق چطور است؟ گفت اما نسبت میان من و شیخ: بسم اللّه الرحمن الرحیم قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏یلد و لم‏یولد و لم‏یکن له کفواً احد. همچو خبیثی بود عامی نمی‏دانست چه می‏گوید اما کسی‌که در کار بود می‏دانست چه می‏گوید و از چه راه می‏گوید. پس مقامش مقام وحدت است مقام احمد زیر پای این است، چرا که مقامش مقام احد است پس در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده.

ببین وقتی بخواهی به لفظ استدلال کنی همین‏طورها می‏شود. حالا خودتان را خیال نکنید که انس گرفته‏اید اما بروی پیش فرنگی بپرسی روزه را در استواء لیل و نهار قرار داده بودند آیا بهتر نبود می‏گوید چرا آدم روزهای چهارده ساعتی روزه نگیرد بهتر

«* دروس جلد 5 صفحه 94 *»

است هرصحیحی روزه بگیرد در آن روزها ناخوش می‏شود. پس پیغمبر نعوذباللّه آن عقلی که باید داشته باشد نداشته و در خلوت این استهزاها را می‏کردند لکن در بیرون‌ها می‏گفتند ما باطن او هستیم. در باطن والله استهزا می‏کنند به این قرآن و به این نماز و به این روزه و این شرع و این دین. خلاصه نتیجه لفظ گرفتن ثمرش این است.

علم را که از معدنش اخذ نکردی درست نگرفتی مطابق با ضرورت دین و مذهب نکردی بی‏اعتنائی به ضرورت کردی اعتناء به حجج سابق نکردی اعتناء به پیغمبری که بزرگترین جمیع انبياء است همینی که در مدینه مدفون است نکردی وقتی که اعتناء به دین نمی‏کنی همین که بنا شد به ضروریات دین و مذهب اعتناء نکنی کار به اینجا می‏رسد که خواهی گفت انبیای سلف انبیاء بودند برای آن مردمان الاغِ آن زمان در این زمان اگر می‏شد بسیاری از مردم انبياء بودند. ببینید احدی جرأت نکرده بگوید مَلَک بر ما نازل می‏شود، اگرچه این بابی‏ها جرأت کردند و گفتند، اسم یکی را خادم المؤمنین گذاردند اگر نترسند می‏گویند البته جبرئیل خادم است از باطن ما به ظاهر ما می‏آرد باطن ما عرش است از عرش می‏گیرد می‏آرد به بدن ما می‏رساند.

پس ملتفت باش ان‏شاءاللّه اگر ضرورتی داری دینی داری مذهبی داری اعتناء به ضروریات داری می‏دانی که در دایره رعیت انسان هرقدر ترقی کند این مسأله نیست در میان اهل حق که خورده‏خورده از ریاضت می‏توان اللّه شد. و اینها بود پیشتر در کتب صوفیه، عبدالکریم نوشته مصلحت دیدیم که فلان مقام را محمد اسم بگذاریم اما نه خیال کنی محمد همان یک نفر است هرکس به آن مرتبه رسید محمد است محمد دوتا هم نشد مثل محمدی که ظهوراتش محمد است و حقیقت محمدیه یک محمد است در هرجا جلوه‏ای دارد و چون عبدالکریم سنّی بود اسمی از ائمه نمی‏برد این صوفی‌ها که اسم‌هاشان را شیعه گذارده‏اند اسمی هم از مرتضی علی می‏برند که حقیقت علوی مقامی است از مقامات. اصل مطلبشان نمونه‏اش یک پستا است همه‏اش کفر است و زندقه است بابی‌ها از اینها دزدیدند یک‌پاره‏ای هم از کتاب و

«* دروس جلد 5 صفحه 95 *»

سنت و اقوال مشایخ روش گذاشتند و گفتند.

خلاصه عبدالکریم نوشته، مرشد محمد است آیا نمی‏بینی فلان مرشد به مرید خود گفت: اشهد بانی رسول اللّه او هم شهادت داد به همین پستا پیش می‏آیند و متشابهات هم که هست هم در آیه هم در حدیث می‏خواهم عرض کنم تمام کتاب و سنت آنچه مسلّم شده به ضروریات مسلّم شده هرچه را به این سنجیدی و درست آمد مأموری که بگیری هرچه با این درست نیامد مأموری وازنی پس به ضرورت محمد بن عبداللّه9 همانی است که از آمنه تولد شده بود و پیشترها تولد نشده بود و همانی است که در مدینه مدفون است حالا دیگر هرکس متولد شود محمد نمی‏شود. به ضرورت امیرالمؤمنین همانی است که از فاطمه بنت اسد متولد شد و در نجف مدفون است حالا یک‏کسی پیدا شود بگوید اسم من هم علی است {……………} پس من هم علی هستم، نامربوط است کفر است.

دیگر پس به هرعصری ولیی قائم است من ولی این عصرم، این را به ضرورت که بسنجی آنها دوازده‏تا بودند عددشان از دوازده کمتر نمی‏شود زیادتر نمی‏شود آنهایند ائمه دیگر هرکس ادعای آنها را بکند باید واش زد ولو متشابهات در دست هست. مرتبه علوی مقامی است مرتبه علوی کجا است مقامش؟ زیر مرتبه نبوی هرآینه‏ای که زیرش گذاشته شد توش پیدا می‏شود. و حضرت امیر فرموده: الا و انا نحن النذر الاولی و نذر الآخرة و الاولی و نذر کل زمان و اوان، لکن تو جمیع اینها را به ضرورت بسنج هرجاش درست آمد درست است هرجاش درست نیامد نفهمیده‏ای حالا چون مرتبه علوی مقامی است هرآینه زیرش بگذاری در آنجا پیدا می‏شود فلان هم آینه شده در زیر آن مقام پس بدان فلان‏کس مرتضی علی است این کفر است.

خودم بودم در کربلا مردکه برخاست اذان بگوید گفت اشهد ان فلان ولی اللّه دیگر با او دعوا کردم. همین‌ها را بابی‌ها می‏کنند و می‏کردند و دیدیم. منظور اینکه اگر اعتناء نمی‏کنید به ضروریات خر نشوید دیگر چرا به بابی اعتناء می‏کنی چه ضرور

«* دروس جلد 5 صفحه 96 *»

بابی باشی چه ضرور دهری باشی. اگر بنا است دینی مذهبی ناموسی خدایی پیری پیغمبری باشد اینها میزانی قرار داده‏اند هرچه را به آن بسنجی درست بیاید آن دین حق است هرچه درست نیاید باطل است.

فکر کن آیا خدا چیز مسلّمی گذاشته میان یا نگذاشته باز فکر کن ببین امور مسلّمیه‏ای که میان مردم است چه‏چیز است غیر از ضروریات؟ بدتر از بابی‌ها پیدا شد آنها گفتند که ضرورت حجت نیست و وازدند ضرورت را. دیگر به زبان‌های مختلف اینها حیله‏ها می‏کنند که این ضرورت را کسی نمی‏فهمد همه‏کس نمی‏فهمد علماء می‏فهمند عامی بیچاره چه کند ضرورت نمی‏داند یعنی چه بدون دلیل تصدیق تو را کند یا بدون دلیل تصدیق آن را؟ یک‌دفعه اینجور وامی‏زنند که عامی نمی‏فهمد ضرورت یعنی چه یک‌دفعه این‏جور وامی‏زند که این ضرورت را همه‏کس می‏فهمد این علمی نیست عامی هم که می‏تواند تمسک به این ضرورت کند این شأن علماء نیست این‏جور می‏خواهند سستش کنند.

شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشید می‏خواهم عرض کنم تمام محکمات قرآن و آنچه مراد خدا است از ضروریات به چنگت آمده و تمام متشابهات را از قرآن به همین ضروریات فهمیدی متشابهات است. و از حالا تا بعد تا روز قیامت خدا دلیلی محکمتر از ضرورت از زمان آدم تا خاتم خلق نکرده و بعد از این هم خلق نخواهد کرد به جهت آنکه اگر عامه خلق را دعوت باید بکند چیزی باید دستشان بدهد که سرشان بشود مگر بخواهد دعوت نکند و خدایی که دعوت نمی‏کند غیر مستضعفین را خدا نیست و اگر عامه را دعوت می‏کند باید میزانی دست این مردم داده باشد تا بتوانند بسنجند. باید میزانی به دست مردم داده باشد تا هرکس دعوت به باطل کند مردم به آن بفهمند و رد کنند و هرکس دعوت به حق کند به آن بفهمند و قبول کنند.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 97 *»

درس نهم

 

(چهارشنبه 21 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 98 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

از جمله چیزهایی که در این‏جور مطالب انسان بخواهد بفهمد و بداند که مشایخ چه گفته‏اند چیزی که خیلی ضرور است این است که انسان معنی جسم را با روح فرق بگذارد و جهات نظرهایی که ائمه داشته‏اند به دست بیارد و جهات نظرهای مشایخ را به دست بیارد. تا کسی اینها را دقت نکند و تفریق نکند و به دست نیارد بدانید هیچ خبر ندارد چه گفته‏اند ولو کان یکون را بداند و درس هم بگوید و خودش هم خبر ندارد چه می‏گوید. نمونه اینکه هیچ نمی‏داند اینکه دلیل ندارد والله یک حرفش را نمی‏داند، در ذهن خودتان فکر کنید ببینید می‏دانید یا نه؟

حالا هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، نبات مقدم بود مؤخر شد ظهوراً حالا این را بخواهیم در شرع نتیجه بگیریم گرفته نمی‏شود مگر آن حاق‌های مطلب را که می‏گویم یاد بگیرید و الا نتیجه نمی‏شود گرفت مگر کفر و زندقه. رسول خدا اول گفت قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا پس اقرار به توحید معلوم است آسان بود و

«* دروس جلد 5 صفحه 99 *»

توحید مرتبه بلندی نیست و بعد گفت من رسول اللّه‏ام پس حقیقت رسالت معلوم است از الوهیت بالاتر است.

حالا شما فکر کنید اگر دربند دین باشید می‏دانید این کفر است، کدام کفر از این بالاتر؟ مردم در اول اسلام قابل نبوده‏اند امر امامت را بگویند تا نزدیکی‌های رحلت بروز دادند و اصرار کردند. پس ولایت معلوم است از رسالت بالاتر است چون در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شد حالا حامل رسالت پیغمبر بود حامل ولایت ائمه بودند. حامل شی‏ء، معلوم است اگر شی‏ء خوب است حامل شی‏ء خوب‏تر است معلوم است خوب‏تر است پس حامل ولایت بهتر است از حامل رسالت، اینها را می‏گویند و دین می‏ورزند و مخلّد در جهنم هم می‏شوند پس چون حامل ولایت بهتر است از حامل نبوت پس حضرت امیر از پیغمبر اشرف است و همچنین ولایت اولیاء اللّه و مقام رکن رابع بعد ظاهر شد پس این در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شد. این لفظ‌ها را هم حکیم می‏گوید لکن دیگر حامل این امر اشرف است این را می‏گویند اهل تاتوره پس شیعه از ائمه متشخّص‏تر است پس از این جهت مؤخر شده ظهوراً امام از پیغمبر متشخص‏تر است از این جهت مؤخر شده ظهوراً و این حرف‌ها بیرون آمده و منتشر شده ملتفت باشید. پس دقت کنید ان‏شاء‌اللّه این‏جور مطالب را بخواهید بیابید اینها مقدماتی چند دارد انسان حاق هرمطلبی را که می‏خواهد به دست بیارد باید ظاهرش باطنش همه را ملتفت باشد.

حالا عرض می‏کنم از جمله چیزهایی که لازم است فهمیدن آن این است که اصطلاحات خدا و رسول و ائمه و مشایخ را در جسم باید به دست آورد. پس ملتفت باشید باز به حسب ظاهر گفته می‏شود خوب دقت کنید می‏فرمایند در خیلی از جاها همین که خدا گفت الست بربکم ــ و اینها را هم از اخبار برداشته‏اند ــ گفت الست بربکم؟ جمیع مردم اجابت کردند صورتشان صورت انسان شد بعد گفت محمد نبیکم آن وقت بعضی قبول کردند بعضی به طور نفاق قبول کردند بعد گفت علی ولیکم باز

«* دروس جلد 5 صفحه 100 *»

بعضی وازدند مثل آن مرتبه، آنها که وازدند رسالت را کافر شدند بعضی ظاهراً وانزدند منافق شدند. تا وقتی گفت علی ولیکم آنها که وازدند کافر و آنها که ظاهراً وانزدند منافق شدند و هکذا دوستان حضرت امیر را باید دوست داشت باز به همان نسق. حالا وقتی به طور تصریح این فرمایش را کردند که وقتی قبول کردند توحید را، به اقرارشان به توحید بدن‌هاشان خلق شد بعد به اقرارشان به رسالت روحشان خلق شد پس معلوم می‏شود پیشتر روح نداشتند پس اول بدن‌هایی ساختند. یک‌خورده دقت کنید اول راه اشکالش را عرض کنم بلکه به هیجان بیایید.

اول اقرار به توحید را جمیع مردم کردند آن‏کسی‌که نگفت بلی که به عرصه وجود نیامد، پس جمیع انسان‌های دوپایی که به عرصه وجود آمدند از آدم تا قیامت به اقرار کردنشان به توحید به وجود آمدند. بعد هرکس اقرار به رسالت کرد روح پیدا کرد پس معلوم است آنهایی که اقرار به رسالت نکرده‏اند روح ندارند اما حالا مرده‏اند؟ نه. اگر مرده‏اند پس حرف با که می‏زنند؟ صورت بی‏روح ساخته‏اند؟ به اقرار به توحید موجود شدند بی‏روح، آدم بی‏روح را چرا تکلیف کردند؟ پس بدان در نهایت اشکال است به دست آوردن مطلب پس آنهایی که اقرار کردند به رسالت رسول آن‏وقت ارواح اینها به همین اقرارشان خلق شد پس معلوم است آنهای دیگر بی‏جان ماندند و بیچاره ماندند. اما اصطلاح را به دست بیار که چه جانی منظور است و هکذا وقتی گفتند شهادت به امامت ائمه بدهید اولاً آن‏کسانی که انکار کردند مجانین ماندند عقل ندارند و هرکس نفاق کرد ظاهراً چیزی به او دادند و در باطن چیزی نداشت هرکس ظاهراً و باطناً اقرار به ولایت کرد عقل به او دادند حالا آنهایی که انکار کردند مجانینند. اما حالا آیا مجنونی هستند که تکلیفی ندارند؟ نه، هر جا انسان مجنون باشد تکلیف ندارد و همچنین بعد در ولایت و در رکن رابع خدا گفت آیا دوستان حضرت امیر را دوست می‏دارید هرکس اقرار کرد به همین اقرارش خدا خلق کرد برای او فؤادی پس آن طبقه‏های زیر معلوم است فؤاد ندارند. اگر به این پستا باشد نتیجه‏های بد می‏دهد.

«* دروس جلد 5 صفحه 101 *»

حالا می‏خواهی فکر کنی و معنی به دست بیاری پس بدانید روح و بدن یا ظاهر و باطن یا حیات و موت پس خدا و رسول اصطلاحات دارند باید به چنگ آورد، پس به اصطلاحی کسانی که هنوز دعوت شارع به آنها نرسیده آنها روح ندارند معنیش این است که یعنی روح ایمان ندارند نه معنیش این است که مرده‏اند پس و اذکروا اذ کنتم امواتاً فاحیاکم به یاد خود بیارید که گمراه بودید و هدایت نشده بودید اصطلاح خدا است مرده بودید بعد شما را زنده کرد یعنی هدایت کرد یکی این اصطلاح است یکی دیگر اصطلاح این است که خدا کفّار را اموات می‏گوید یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی تفسیرهای ظاهر ظاهر هم دارد و درست است. از تخم مرغ جوجه بیرون می‏آرد لکن وقتی دقّت کنید خدا از کافر مؤمن بیرون می‏آرد کافر یعنی میت یعنی روح ایمان در او نیست. یک اصطلاح این است که اصلش عرضه نشده باشد شرعی به جایی چون شرعی به ایشان عرضه نشده پس همه امواتند پیش از دعوت پس همه اموات بودند. اگرچه تفسیر ظاهر هم دارند یعنی نطفه بودند آب و خاک بودند و یک‌جور تفسیرش هم این است این یک‌جور اصطلاح. یک‌جور اصطلاح هم این است که کفار را خدا مرده می‏گوید.

پس این اصطلاحات را که ان‏شاءاللّه داشته باشید که زمین و آسمان می‏گویند ائمه طاهرین و خدا، پس یک‌دفعه می‏گویند به همین‏جور نظر اهل زمین فلان کار را می‏کنند آدم خیال می‏کند یعنی اینهایی که روی زمین هستند یک‌پاره کارها را می‏کنند می‏گویند اهل آسمان فلان کار را می‏کنند. به این‏جور نظر است طبقات جهنم تمامش در زمین است و جهنم تمامش در طبقات زمین است و زمین هفت طبقه است جهنم هفت طبقه است ارواح تماماً از آسمان می‏آیند پایین. پس اهل زمین که روح از آسمان در بدنشان نیامده باشد مرده‏اند تمام اهل جهنم مرده‏اند اصطلاحات است. هرکس به هدایت هادی مهتدی نشده او را اهل زمین و اهل جهنم می‏گویند هرکس مهتدی شد او را اهل آسمان می‏گویند از این جهت است خلق بسیاری در طبقه اول جهنم یا در

«* دروس جلد 5 صفحه 102 *»

طبقه اول زمین منزلشان است. و تعجب آنکه تمام آنچه خدا خلق کرده از اناسی خوبانشان و بدانشان سرشان را باید از زمین بیرون آرند و زمین هم جهنم اسمش است دار بلا و دار زحمت است و به این اصطلاح است که و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتماً مقضیاً این حتم است و حکم، خدا چنین مقدر کرده و تخلف نمی‏کند همه باید وارد جهنم بشوند بعد ثم ننجی الذین اتقوا یا از این جهنم بیرونت می‏آرند می‏برندت به بهشت یا از این زمین بیرونت می‏آرند می‏برندت به آسمان ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیاً ظالمین باید همانجا باشند.

پس به اصطلاحی این زمینِ ظاهر زمین اسمش است همین آسمان، آسمان اسمش است این آسمان یا قبضه آسمانی که در شما است مثل حیاتی که در شما است این آسمان اگر به تکالیف الهیه عمل کرد و مهتدی به هدایت الهیه شد یعنی این حیاتی که تو داری مهتدی به هدایت هداة شد اسمش آسمان اول است و اگر همین حیات پیدا نشد همین حیاتی را که مردم حیاتش می‏گویند همین را شارع موت می‏گوید و ارض موتش می‏گویند سمائش نمی‏گویند میتش می‏گویند حیش نمی‏گویند. اصطلاح عرف عامی هست که فلان زنده است و فلان مرده است اصطلاحی است برای خودشان، این شخصی که زنده است خواه مؤمن باشد خواه کافر حالا همین کافر را می‏گویند مرده است و می‏گویند نمی‏بیند کور است می‏گویند نمی‏شنود و کر است چنان‌که صریح است در قرآن صم بکم عمی فهم لایرجعون چون حق را نمی‏بیند پس کور است حق نمی‏شنود پس کر است که نمی‏شنود، پس جمع بسیاری صم و بکم و عمی هستند به اصطلاح خدا و رسول حالا این کور و کرها را به اصطلاحی اهل زمین می‏گویند، به اصطلاحی اهل قبور می‏گویند الهیکم التکاثر حتی زرتم المقابر آن‏قدر بازی کردید که جاتان در قبرستان شد یعنی معاشرینتان کفّار و منافقین شدند، اینها را اهل قبور می‏گویند انک لاتسمع من فی القبور ان انت الا نذیر و نذیر برای اَحیاء می‏آید برای اموات نمی‏آید لتنذر من کان حیاً پس اینها امواتند لاتقم علی قبرهم نایست بر قبر ایشان

«* دروس جلد 5 صفحه 103 *»

قبول نمی‏کنند حیات را، اگر تو هم بخواهی حیاتشان بدهی قبول نمی‏کنند و نه تو می‏دهی و نه آنها قبول می‏کنند که زنده شوند. پس این هم اصطلاحی است پس آسمان اول عرفی که همه‏کس همه منجمین آسمانش می‏گویند این آسمانی است که قمر توش است و یک ماه یک دور طی می‏کند، این را همه آسمان می‏گویند. این در شرع اگر به امر خدا حرکت کرد اسمش آسمان است اگر به امر خدا حرکت نکرد اسمش زمین است. پس زمینِ اول در زیر آسمان اول جاش است همین‏طور هم در حدیث هست آسمان دوم آسمان عُطارِد است همین آسمان چه عطارد بالا چه عطاردی که پیش خودمان است و عطارد بالا حالا اسمش آسمان باشد جا دارد چرا که تخلف از خدا نکرده ایها الخلق المطیع الدائب السریع تمامشان فلکیات این‏جور حالت را دارند همان‏جوری که خدا می‏خواهد دور می‏زنند هیچ از آن جوری که خدا خواسته تخلف نمی‏کنند از این جهت حیات شرعی هم پیششان رفته هیچ اموات نیستند. لکن قبضه‏ای که از این فلک دوم در تو هست قبضه فکر است همین قبضه اگر فکر در کارهای بد می‏کند این زمین اسمش است آسمان اسمش نیست و این بدن اسمش است روحِ‏فکر اسمش نیست اگرچه به قدر معاویه فکر داشته باشد که روی زمین را بگیرد. پس زمین دوم زیر آسمان دوم واقع است، این را به طور تبادر فکر کنی نمی‏فهمی به منجم بگویی می‏خندد می‏گوید بالای فلک قمر زمین نیست. لکن باید حالیش کرد فلک فکر اگر فکر در کارهای بد شد زمین اسمش است و مرده است و بدنی است بی‏روح.

همچنین باز این زهره خارجی را کسی بگوید فلک است از آن باب که ایها الخلق المطیع است جا دارد، اما خیال که قبضه‏ای است از آن که در انسان است به اصطلاح خدا و رسول هر خیالی مرضی خدا نیست از جهنم است از زمین است از سجّین است این مرده است این روح براش نیست به همین پستا که فکر کنید پستایی است که آقای مرحوم در رجوم الشیاطین نوشته‏اند.

«* دروس جلد 5 صفحه 104 *»

همچنین فلک شمس فلک چهارم است این فلک ظاهری باز خلق مطیع برای خدا است لکن قبضه‏ای از آن در انسان هست و آن قبضه میل است قبضه محبت است آن میل کونی را فکر کن هر صاحب تقوایی و هر صاحب هوی و هوسی از روی میل خود کار می‏کند اگر این میل به مرضیات عمل کرد اسمش محبت است اگر این میل عمل به هویٰ و هوس خود کرد اسمش زمین چهارم است و طبقه چهارم زمین است و مرده است، مرده است اما زنده است و حرف هم می‏زند.

باز به همین‏طور مریخ آن معانی مقترنه را ادراک می‏کند معانی مقترنه به صور حسنه را ادراک کردی اسمش واهمه می‏شود اسمش فلک پنجم می‏شود آسمان پنجم می‏شود و اگر معانی مقترنه بد را و چیزهای بد را فهمیدی و نتیجه گرفتی این اسمش زمین پنجم می‏شود طبقه پنجم جهنم می‏شود بدن اسمش است. به همین نسق می‏روید به فلک مشتری ظاهر، از بابی که تخلف نمی‏کند آسمان اسمش است لکن مشتری که تعلق می‏گیرد به ابدان علم تحصیل می‏کند اگر این به الحاد و تقلبات است اسمش زمین ششم و طبقه ششم جهنم می‏شود بدن اسمش می‏شود و اغلب اهل این زمان این‏جورند، آسمان مشتری آسمان علم است علم اگر علم خدایی است علم پیغمبری است علم به اسباب نجات است مرضی خدا است تمام این علم از آسمان آمده از فلک مشتری آمده این علم در فلک مشتری بوده اینجا آمده، چه فایده می‏ترسم باز از همان الحاد ملحدین خیلی چیزها از اینها به دست می‏آید اما به دست اهل تاتوره بیاید نعوذباللّه چقدر الحاد می‏توانند بکنند.

علم جاش در آسمان ششم است ملائکه‏ای چند حامل او هستند می‏خواهند بیارند به انسان برسانند هفتادهزار ملک می‏گیرند و می‏آیند به آسمان سوم و دوم تا کره نار و تا کره زمین{……………} حادثه‏ها چطور واقع می‏شود آنچه از این‏جور چیزها است در کلّیات همین‌ها است منظور، لکن اگر آن‏طوری که خدا گفته تحصیل کنی از آسمان می‏آید واقعاً ملائکه می‏آیند پیش آدم تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا و لاتحزنوا

«* دروس جلد 5 صفحه 105 *»

به شرطی که ان الذین قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا اما همچو جورهایی که تا یک کلمه چیزی یاد گرفت حالا بگوید پس من عالمم به ما کان و ما یکون پس جبرئیل به من نازل می‏شود این دیگر الحاد است. این‏جور تأویلات به دست اهل الحاد آمد بابی در دنیا پیدا شد زمان باب و بابیه مردم از اهل زمین دوم بودند از ارض عادت قدری بالا رفته بودند الحادهاشان الحادهای عطاردی بود و فکری بود قدری عادت از سرشان پرید پروا نکردند که امر هرچه عظیم باشد ول کنند.

و اغلب مردم حتی خودتان هم اغلب چیزهایی را که نجس می‏دانید از روی عادت است از بس گفته‏اند این نجس است این نجس است ما فضله را نجس می‏دانیم به طوری که اگر خیالش را بکنیم بسا قی کنیم این از عادت است. گوشت خنزیرِ بسیار چاقی را آبگوشت ساخته‏اند به تو نگویند بسا تو بخوری و حظ هم می‏کنی اما تا بگویند گوشت خنزیر بود وحشت می‏کنی از عادت است. گوشت جوجه را عادت کرده‏ای می‏خوری اما گوشت موش را تا بشنوی وحشت می‏کنی اینها عادت است. حالا از ارض عادت بالا آمد می‏گوید من این چیزها را سرم نمی‏شود می‏بینم مزه دارد می‏خورم بابی‌ها از ارض عادت بیرون آمده بودند می‏گویند خواهر حرام است؟ نه، ما کردیم شد هیچ حرامی چیزی هم نبود فلان حرام را خوردیم شیرین هم بود حرام چیزی هم هیچ نبود اینکه از گوشت خنزیر وحشت می‏کردیم از عادت بود خیر من خوردم خیلی هم خوشمزه بود. خلاصه اهل این زمان بدانید از عطارد و زهره هم گذشته‏اند و ملحدین این زمان در ارض الحاد سیر می‏کنند و این ارضی است در مقابل مشتری اتفاق افتاده و ببینید اینها چقدر حیله‏شان زیادتر است. آنها عقلشان نرسید که با پادشاه خود را به جنگ نیندازند این است که الآن هم می‏ترسند و الا هزار اوضاع کفر و زندقه برپا کرده بودند، این ملاها هم نمی‏توانستند چاره کنند خودشان هم می‏دانستند که این ملاها از عهده برنمی‏آیند اینهایی که در این زمان پیدا شده‏اند خود را با پادشاه به جنگ نمی‏اندازند و به پختگی کفرها را بروز می‏دهند.

«* دروس جلد 5 صفحه 106 *»

آنها اصل قرآن را وازدند اینها وانمی‏زنند قرآن را بلکه به متشابهات قرآن می‏چسبند و استدلال می‏کنند و آنها احادیث را وازدند که شما خودتان می‏گویید ظنی است، اخباری که هزار سال پیش گفته شده خودتان می‏گویید ما مظنه حاصل می‏کنیم اینها که علمی توش نیست ما از امام زنده حرف می‏زنیم که آن بهاشان و آن شمس ازلشان باشند. پس اینها اصل احادیث را وازدند، اینهایی که در ارض الحادند شعورشان زیادتر است احادیث را وانمی‏زنند. حدیث می‏خوانند لکن حدیثی که دخلی به مطلب ندارد.

پس باز این آسمان در موالید اگر همان‏جوری که خدا گفته اگر تحصیل علم کرد و علم به دست آورد و متشابهات را نیاورد در علم، و محکمات را آورد و گفت من هرچه خدا گفته من ایمان دارم از محکم و متشابه نهایت شکر می‏کند که الحمد للّه مطابق با ضروریات شد این اسمش آسمان ششم و آسمان علم می‏شود. دیگر بگیرد متشابهات را و شراب را حلال کند که نگفته‏اند شی‏ء نشیط حرام است گفته‏اند شی‏ء مسکر حرام است می‏شود تأویلات کرد آیه هم خواند و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة عادت کرده به شراب، نخورد هلاک می‏شود ببینید در صورتی‏که اگر عادت هم نداشته باشد و بخورد بگویند حفظ نفس محترم واجب است براش و اگر بخورد محفوظ است پس برای اهل عادت عیب ندارد شراب خوردن اینها دیگر الحاد است.

خلاصه به همین نسق قبضه زحلی در هرکس هست اگر آن‏جوری که خدا گفته انسان عمل کند اسمش آسمان است آن را هفتاد هزار ملک از آسمان هفتم می‏آرند تسدیدش می‏کنند مؤید به روح القدس می‏شود. اگر از جانب خدا نیست ارض شقاوت است زمین هفتم است. هرکس در این زمین داخل شد دیگر خیلی مشکل است نجات او یعنی عادةً، مگر خدا بخواهد نجاتش بدهد. اسمش اسفل السافلین است طبقه هفتم جهنم است طبقه هفتم زمین است بدن سجینی است شجرة الزقوم است شجرة الزقوم، طلعها کأنه رؤس الشیاطین به همین پستا اگر ان‏شاءاللّه داشته

«* دروس جلد 5 صفحه 107 *»

باشید، تتمه‏اش را اگر خدا بخواهد بیاید.

حالا به همین اصطلاح، مردم به گفتن لا اله الا اللّه موجود شدند حالا چشمت را واکن ببین به این گفتن ظاهری هیچ بچه در شکم لا اله الا اللّه گفت و موجود شد؟ می‏بینی که این‏جور نیست، پس این امر در کون است و شرع. پس به آن‏طوری که خواست خلق کرد و خلق مطاوعه فعل او را کردند و تمام خلق را می‏شود تعبیر بیاری نه تمامِ اناسی تنها را. می‏شود تعبیر بیاری که تمام اشیاء موحدند و توحید دارند چرا که مطاوعه امر فاعل را دارند و اطاعت امر کن را کرده‏اند.

پس اول چیزی که در عالم انسان ساخته شد همین توحید بود پیش از آنی که رسول پیدا شود و بیاید همه در کون بودند. نرشان نر بود ماده‏شان ماده بود بلندشان بلند کوتاهشان کوتاه صفراویشان صفراوی بلغمیشان بلغمی سیاهشان سیاه سفیدشان سفید. اگر سیاه بودند خدا هیچ بحثی ندارد که چرا سیاه شدی سفید نشدی یا برعکس همین‏طور به بلند نمی‏گوید چرا بلند شدی؟ به کوتاه نمی‏گوید چرا کوتاه شدی و هکذا. پس تمام اناسی را در اینجا فکر کنید در عالم ذر به چنگ می‏آید، آنچه اینجا است از آنجا پایین آمده آنجا را نمی‏بینی اینجا را ببین. اگر تو صاحب عکس و شاخص را نمی‏بینی در آیینه نگاه کن و حکم کن که آنی که بیرون است بعینه همین‏طوری است که در آینه است، اگر چشم هم داری خودش را نگاه کن.

حالا شما نمی‏دانید عالم ذر چطور است بدان هرچه آنجا قبول کرده‏ای اینجا همان‏طور است آنجا را راه نمی‏بری اینجا را راه که می‏بری. ببینید آیا این بچه‏ها در شکم آیا لا اله الا اللّه گفتند؟ همچو لا اله الا اللّه گفتن بچه عقلش نمی‏رسد که بگوید بیرون هم که بیاید عقلش نمی‏رسد. تا مدت‌ها وقتی پانزده سالش شد آن وقت می‏گوید. پس چطور وقتی در عالم ذر اقرار به توحید کردند خلق شدند؟ پس دو توحید داریم توحیدی کونی، یعنی خدا خواست خلق را خلق کند بچه‏ای خلق کرد. بچه هیچ نمی‏فهمد چطور خلق شده بعد از بزرگ شدن هم نمی‏فهمد چطور خلق شده که یک قطره آب

«* دروس جلد 5 صفحه 108 *»

این‏طور شده، نمی‏داند چند استخوان باید در سر باشد، نمی‏داند چند استخوان در پا باشد، نمی‏داند چند خط باید در دست باشد این جزئیات را نمی‏شود فهمید.

پس امر کونی است از جانب خدا آمده هرکه موجود شده به آن امر موجود شده این امری که موجود کرده از توحید است، هرطوری آن ساخته این ساخته شده و هرطوری اول خدا خواسته همان‏طور موجود شدند.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 109 *»

درس دهـم

 

(شنبه 24 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 110 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

بعد از آنی که انسان فکر کند و بنای فکر را بگذارد که مواد خودشان هیچ نمی‏فهمند هیچ قدرت ندارند و هرماده‏ای هم جوهریت دارد و علامت مادیت این است که جوهریت داشته باشد و صور الی غیر النهایة در این مواد ریخته شده‏اند اگر کسی فکر کند می‏داند که اینها خودشان نمی‏توانند صورت را از اندرون خود استخراج کنند و یک فاعل خارجی می‏خواهند برای این.

پس این مطلب را که اینجا عرض می‏کنم خیال مکن خیلی ظاهر است اینجا مبدأ هم خیلی ظاهر است اگر اینجا نفهمیدی آنجا هم نخواهی فهمید پس در اینجا که نگاه می‏کنید هرچیزی که فعلیتی روش دیدید خود آن فعلیت آن فعلیت است. آن ماده هم این روش نشسته خود آن فعلیت نمی‏تواند از روی آن ماده برخیزد آن ماده هم نمی‏تواند خودش این را پَرت کند از خود مگر کسی بیاید این را بردارد فعلیتی دیگر بیارد. اگر این به دست آمد حاق توحید به دست می‏آید و این است توحید و اصل

«* دروس جلد 5 صفحه 111 *»

توحید است آن توحیدهایی که غیر از این است و در دست مردم است اوهن من بیت العنکبوت است آن‏جورها تجرّی بر خدا و رسول است. و الحادی است که می‏کنند صوفی‌ها بابی‌ها، و بدتر از بابی‌ها من ندیده‏ام. کسی‌که این رساله رجوم الشیاطین به نظرش عجیب و غریب آمده باشد غالباً هرکه را دیدم پری اعتناء نکرد به آن کتاب و کم‏رساله را آقای مرحوم ابتداءاً نوشته‏اند که جواب از سؤالات مردم نباشد لکن این رجوم الشیاطین را ابتداءاً نوشته‏اند جواب از سؤال نیست. و ببینید که هیچ در آن کتاب اثر و مؤثری ننوشته‏اند و آن‏جور حرف‌هایی را که از آن‏جور نظر گفته می‏شود هیچ ننوشته‏اند.

پس ببینید هرچه که معدود است هرچیزی را که می‏شود شمرد و لامحاله شی‏ء شماره دارد نهایت خیلی که شد شماره‏اش از دست درمی‏رود. شما مباشید مثل آنهایی که حساب از دستشان بیرون رفت، بگویید بی‏نهایت است معروف است یک‌پاره از فرنگی‌ها گفته‏اند عدد تا فلان‏جا است بعد از آن دیگر عدد نیست. هرچه زیاد گفتی آن آخری که می‏گویی یکی دیگر که روش گذاردی آن‏قدر می‏شود و یکی بالاتر.

باری مقصود این است که چیز موجود شماره دارد و آنچه را که نمی‏شود شمرد چیزهایی است که در کمون ماده است که بیرون می‏آری چرا که معدومند. شما فکر کنید ببینید معدومات نیستند چون نیستند پهلوی هم بنشینند صدتاش را بیرون می‏آری باز ماده همان‏طور قابل است که از او بیرون آید، صدهزار بیرون می‏آری باز ماده قابل است، بحر امکان است بحر مادّه است بحر عدم است که خدا از دریای عدم می‏گیرد خلق می‏کند. اینها اصطلاحات است که اگر به دست بیاری، و استبداد به رأی می‏خواهی پیدا کنی همان تاتوره‏ها می‏شود که در کلّه‏ها است خداوند عالم از بحر عدم اشیاء را به وجود می‏آرد این اصطلاح است و اصطلاح خدا و رسول است. این بحر هم راستش این است که عدم بگویی چون این را خدا و رسول عدم گفته‏اند همین را باید گفت از دریای نیستی به عرصه هستی آورده‏اند چرا که از دریای ماده همه را ساخته. حالا باز ماده که می‏شنوی بسا ماده را مثل موم خیال کنی موم خودش هم

«* دروس جلد 5 صفحه 112 *»

ماده‏ای دارد و صورتی دارد برش گردان آن موم را در علف‌ها آنها هم ماده‏ای دارند و صورتی دارند علف‌ها را برگردان به آب و خاک صورت‌ها را قهقری برگردانید تا به توحیدتان برساند.

پس بحر عدم راستش و صدقش همین است که انبياء گفته‏اند دیگر مگو من چه می‏دانم انبياء چه گفته‏اند هرچه پیش شیعه است خلاصه تمام آنها است که از پیش انبياء آمده. پس خداوند عالم از بحر عدم جمیع اشیاء را موجود می‏کند این اصطلاح که به دستتان آمد بابی است از علم که چقدر از شکوک و شبهات به این برداشته می‏شود. و به همین اصطلاح است که خدا تکلم می‏کند که خداوند خیر را پیش از تمام خلق آفرید به دو هزار سال و شرور را خدا به دو هزار سال پیش از مخلوقات آفرید بعد مخلوق را آفرید اینها چه اصطلاحی است؟ همان حرفی است که زده‏اند یا معنی دیگری دارد؟ اگر کسی زده بود این حرف را که تعلیمش و تصدیقش مسلم نبود می‏خندیدید. الحمدللّه حالا از کسانی سر زده که در خیالت هم نمی‏توانی وازنی. حالا این شرور را که دو هزار سال پیش از مخلوقات آفرید این شرور مخلوقند یا ذات خدا هستند؟ و هکذا خیرات را که پیش از مخلوقات آفرید به دو هزار سال و بعد از دو هزار سال مخلوقات را خلق کرد آن خیرات را به دست هرکس جاری کرد گفت طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر و آن شرور را جاری کرد بر دست هرکس که جاری کرد آن وقت گفت ویل لمن اجریت علی یدیه الشر پس موجودات را ببین، یعنی چه خدا قادر بود از بحر عدم الی غیر النهایة خلق کند، راست است و همه اشیاء معدوم بودند و مخلوقات نبودند و پیش از تمام مخلوقات دیگر یا به دو هزار سال تعبیر بیارند یا هزار سال یا هفتاد سال یا صدهزار سال، نوعاً می‏خواهند بگویند پیش از این مخلوقات یک‏چیزی بوده.

پس خدا می‏داند تمام خیرات را پیش از تمام مخلوقات، و می‏داند تمام شرور را پیش از تمام مخلوقات به دو هزار سال و بیشتر لکن ملتفت باشید که دخل ندارد

«* دروس جلد 5 صفحه 113 *»

دانستن خیرات به خیرات. دیگر خیرات را خلق کرد ببینید جاش کجا است؟ بعد مخلوقات را خلق کرد جاش کجا است؟ شرور را خلق کرد ببینید جاش کجا است؟ بعد مخلوقات را خلق کرد جاش کجا است؟ باز چیزی نیست که پری مشکل باشد حالا نمی‏فهمی تسلیم امر انبياء را کن بگو هرچه انبياء گفته‏اند آن درست است و اگر توی علم و خیالت آرامت نمی‏گذارد از پِیش برو تا یاد بگیری.

پس بحر امکان بحر عدم است و این بحر عدم، شی‏ء اسمش نیست این یک اصطلاحی است که این مخلوق اسمش نیست و این را کسی مخلوق نمی‏گوید ولو غیر از فاعل است، غیر از فاعل باشد بحر عدم است، و خدا از این بحر عدم به مشیت خودش به علم سابق بر مشیت خودش آنچه می‏خواهد می‏کند و می‏داند چه می‏کند ان اللّه بالغ امره خدا است از بحر عدم به عرصه وجود می‏آرد اشیاء را. ان‏شاءاللّه دقت کنید و مسامحه نکنید که از هرمسامحه‏ای کلیه‏ای از دست می‏رود و همین که کلیه از دست رفت هرجا بروی پابندت است.

این عدم را فکر کن که خدا از بحر عدم به وجود آورده یعنی چه؟ اگر عدم صرف خیالش کنی نیست، چرا که نیست که نیست، از آن نیستی که نیست آیا چیزی می‏توان ساخت؟ این را قدری باید پا فشرد آن مردمی که اهل حکمت نیستند باکشان نیست بگویند خدا است قادر است همین‏طور از کتم عدم به عرصه وجود آورده. شما ملتفت باشید از نیست صرف که نیست خطاب نمی‏شود به او کرد، نیست را نمی‏شود گرفت. پس بحر عدمی که خدا از او گرفته و ساخته آنچه ساخته، نیستِ صرف نیست چرا که نیستِ صرف که نیست و همیشه از هست باید ساخت. حالا در این هستی‌ها یکیش هست، یکیش نیست، از آن نیست گرفته ساخته.

جناب حاجی محمد رضا در اینجا عرض کرد که چنان‌که جمیع ماده جمیع صور کامنه در موم، موم است قهقری می‏رویم تا به جایی که ماده جمیع اشیاء همان بحر عدم باشد و ماده همه همان بحر باشد. فرمودند: این حرف ناتمام است ملتفت

«* دروس جلد 5 صفحه 114 *»

باشید رنگ از اندرون مثال بیرون نمی‏آید فکر کنید طول از اندرون عقل بیرون نمی‏آید جسم است که وجب می‏شود سبک و سنگینی عقل به ترازوی جسمی فهمیده نمی‏شود صورت خِفّتِ جسمی را از اندرون عقل نمی‏شود بیرون آورد و حال آنکه آن امر عام توی عقل هست توی جسم هم هست اگر می‏شد اینها را قهقری برگردانید به یک ماده که آن ماده، ماده همه باشد از عقل می‏شد جسم بیرون بیارید از جسم عقل، و نمی‏شود. اینها را باید حفظ کرد که گول می‏زند. پس اگر تعبیر بخواهیم بیاریم می‏آریم اما به دست فقهاء بیفتد ضایعش می‏کنند حکیم درست تعبیر می‏آرد. پس صوری که از اندرون این ماده که جسمانی است بیرون می‏آید از خیال بیرون نمی‏آید صوری که از اندرون خیال بیرون می‏آید از جسم بیرون نمی‏آید. پس اینها را چطور می‏شود از یک دریا و از یک ماده ساخت؟ اما تعبیر می‏آرند که از بحر عدم ساخته شده اگر چنین بود که یک آب یا یک هوا از این ماده یکدست یکپارچه متشاکل الاجزاء صانع بنا کرده بود ساختن، از یک ماده هرچه ساخته شود همه یک‌جور می‏شود لکن صانع دست می‏کند هرجا هرصورتی توش خوابیده بیرون می‏آرد این است که این اوضاع است، همچو بوده که اوضاع برپا شده که اگر همچو نبودند و آن ماده یکپارچه بود بسا دستش هم نمی‏زد چرا که نمی‏شد چیزی از آن بسازی. بله از بحر عدم بیرون می‏آیند صور اما کارد و شمشیر و مایصنع من الحدید از آهن، مایصنع من الذهب از طلا، مایصنع من الفضة از نقره باری اینها را که جمع می‏بندی صور از مواد بیرون آمده‏اند تمام از بحر عدم آمده‏اند. اگر شمشیر از طلا ساختی قیمتش گران است اما کار شمشیر آهنی از او نمی‏آید مایصنع من الحدید را از طلا نمی‏شود ساخت لکن از بحر عدمی که این جسم باشد تمام این صور بیرون آمده اما ببینید هی مقید به قیدی کرده‏اند و هی صورت‌ها پوشانیده‏اند بالای هم تا طلا ساخته‏اند دیگر هی درجات نزول کرده صورتی روی صورتی پوشیده شد که آن کأنه گُم است. هی درجات صورت روی هم روی هم رفته تا آهن ساخته شده بعد صورت شمشیری را آورده‏اند روی آن پوشانیده‏اند و هکذا.

«* دروس جلد 5 صفحه 115 *»

پس بدانید اینها اصطلاح است این اصطلاح را فراموش نکنید و این نصیحتی است که عرض می‏کنم از بس تاتوره به هوا است لابدم قدری از حقیقت را پوست‌کنده بگویم حالا که پوستش را می‏کنم لابد بدست تاتوره هم می‏افتد لکن شما ملتفت باشید ان‏شاءاللّه که من حقیقت مطلب است که می‏گویم پس این اصطلاحات را که می‏گویم هر چه را که می‏بینی حق است می‏بینی که سبک اخبار و احادیث است آن سبک را از دست ندهید همان جوری که پیشینیان رفتند بروید و از دست ندهید تا نظرتان همانجور نظرها شود. باید نظرتان نظر محمد و آل‏محمد شود حکمت را باید از ایشان آموخت پس اگر می‌فهمی از آنچه ایشان گفته‏اند و نموده‏اند می‏فهمی، نمی‏فهمی تقلید کن از ایشان پس اصطلاح ایشان را از دست ندهید.

پس از نیست صرف نمی‌شود ساخت و از بحر عدم می‌سازند اشیاء را و تمام موجودات در یک دریای عدم جمیعاً معدوم بودند و از این دریا آن چیزی که اول بیرون می‌آرند خیرات است. حالا دیگر جزئیاتش را نمی‌خواهم بگویم همین‌قدر نوعش را می‏خواهم دست بدهم یا بگو آن اول شرور را بیرون می‌آرند یعنی این صانع علمی دارد بلاتشبیه مثل علم مجربین کسی تجربه کرده که کرباس چقدر در ضریر و در نیل که ماند سبز می شود، ضریرش و نیلش و اندازه‏اش و حرّش و بردش همه در چنگش است می‏داند به چه کرباسی این را جاری کند می‏داند پشم جوری دیگر رنگ می‏شود. پس شرور هم غیر از ذاتند باز غیریت‏ها را توی هم نکنید و حفظش کنید. جمیع چیزهایی که در عرصه فعل خدا است آنها افعال اسمشان است علوم اسمشان است ذات اسمش نیست و لو ذات در فعلش نافذ است و همچنین از این فعل فعل جزئی صادر می‏شود بشود ذات نسبتش به این فعل و آن فعل و فعل جزئی همه صادق است اینها سر جاش است.

پس بدانید علومی که خدا دارد غیر از ذات خدا است. نه آن علم ذاتی، علم به شی‏ء مقصود است. علم به شی‏ء غیر از ذات خدا است اینها هم معروف است که

«* دروس جلد 5 صفحه 116 *»

علم خدا حضوری است حصولی نیست جاهل نبوده که تعلیم بگیرد. اگر جاهل بود محال بود عالم شود کسی نبود تعلیمش کند پس این خدا همیشه بوده و عَلِمَ نه آن عَلِمَ ذاتی. علم ذاتی یعنی چه؟ قدرت ذاتی یعنی چه؟ بله هر وقت ریشتان گیر کرد پیش اهل تاتوره بگویید آنها را چنان‌که گفتند پس خیرات علوم جزئیه است که این علم خداوند عالم است به تمام جزئیات به تفصیل آنها نه اینکه مجمل علوم را می‌داند خدا و دیگر تفصیل علوم پیش او نیست، و خیلی از حکماء قائلند که خدا علم تفصیلی ندارد می‏گویند خدا یک علم اجمالی به اشیاء دارد بنا می‏کند نقش کشیدن می‏بیند نقش تازه‏ای آمد شما بدانید که قول انبیاء این نیست دیگر قول انبياء را از کجا بدانیم؟ از قول ائمه همه به ارث رسیده به ایشان. پس خدا خیر را خیر می‏داند جمیع تفاصیل خیر را و شر را شر می‏داند جمیع تفاصیل شر را می‏داند حالا این خیرات پیش از مخلوقاتند به دو هزار سال و شرور را خلق کرد پیش از مخلوقات به دوهزار سال و بعد از دو هزار سال مخلوقات را خلق می‏کند حالا این را می‏گذارند در دست هر که دلشان بخواهد. آن را می‏گذارند، آیا بی پستا و لغو و به طور لهو و لعب می‏گذارند؟ اگر این طور بود ارسال رسل نمی‏کرد که ظلم نکنید جبر نکنید نهایت ظلم کردی مظلوم هم می‏گوید فاقض ما انت قاض انما تقضی هذه الحیوة الدنیا. پس خدا لاهی نیست لاغی نیست ناقص نیست ظالم نیست پس خیرات را هر جا می‌گذارد جاش است که می‏گذارد. مثل رسالت که الله اعلم حیث یجعل رسالته خدا می‏داند همین طور نماز را می‏داند به که بدهد روزه را به که بدهد می‏داند زنا را به که بدهد می‏داند کی زانی است به آن که میل دارد می‏دهد بگویی میل را که داده هر چه هم قهقری بروی همراهت می‏آیم و جوابت را می‏گویم. و یادتان نرود که فعل همیشه واجب است از دست فاعل جاری شود اگر این حرکت کرد این حرکت نبوده در وراء این که از جای دیگر آمده باشد به این چسبیده باشد. فعل هر کسی مال صاحبش است حالا این حرکت را که کرد اگر خوب است مال این است اگر بد است مال این است همچو هم می‏گذارد صانع در دست هر که بخواهد.

«* دروس جلد 5 صفحه 117 *»

باری پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه فعل همیشه صادر از فاعل است اما فاعل‏ساز کیست خدا است. زید را خلق می‏کند، نر خلقش کرده اسباب رجولیت به او داده زن خلقش کرده اسباب انوثیت به او داده هیچ بحث هم نمی‏کند که چرا چنین شده‏ای پس صانع فاعل را خلق می‏کند دیگر این فاعل بدن می‏خواهد روح می‏خواهد چشم می‏خواهد گوش می‏خواهد قوت می‏خواهد قوت از هر مفرّحی می‏خواهد می‏دهد در ملکش ریخته. پس این فاعل، خیرات را می‏داند پیش از جمیع مخلوقات آنهایی را که به فعلیت نیاورده که معدومند، از بحر عدم می‏گیرد خلق می‏کند خدا. حالا بسا کسی‌که خیال کند که این بحر عدم خدا است. نه، فکر که می‏کنید می‏بینید این بحر عدم عاجزترین جمیع چیزها است ماده است یک صورت روش است اگر این صورت را نگیرند صورتی دیگر روش نمی‏آید بنشیند. هی باید صورت را بگیرند و صورتی دیگر بپوشانند چه فایده حرف‌ها لفظ‌هاش آمده و گفته می‏شود اما یاسین است که به گوش خر می‏خورد الاغ می‏فهمد صدا را و رم هم می‏کند اما معنی چه چیز است یاسین یعنی چه و القرآن الحکیم یعنی چه مراد چه‏چیز است معلوم نیست، گفته شده است الفاظ حکمت به طور عاریه در بعضی جاها، یک‌پاره جاها خودشان هم استعمال کرده‏اند لکن مراد را مردم ندانسته‏اند و نفهمیده‏اند پس نیستِ صرف که نه خدا است و نه خلق خدا، از نیست صرف که نمی‏شود چیزی ساخت پس باید از اشیاء ساخت چیزها را. و شیئی نسبت به شیئی هست نسبت به شیئی نیست. آن هست موم در مثلث است، مثلث نیست مربع نیست عدم آنها است، وقتی هم مثلثش کردی باز بگو الآن هم موم نیست ذات مثلث.

پس آن ماده لیسِ صورت است و اینها نیستند در آن بحر عدم و بحر عدم بحر هستی است و نیستی صرف نیست. و این بحر خدا نیست و خدا نباید ماده خلق شود نباید تکه‏ای از ذات خدا کنده شود چیزی ساخته شود و نعوذباللّه بر فرض دروغ اگر کنده شود آن هم خدا است. اگر از طلا بگیری چیزی بسازی طلا است اگر از نقره

«* دروس جلد 5 صفحه 118 *»

بگیری چیزی بسازی نقره است از عقل بگیری چیزی بسازی عقل است از نفس بگیری چیزی بسازی نفس است از خدا هیچ نیست مگر فعل او و تمام اسماء حسنی را می‏شود خواند برای فعلش. پس معدومات را از این ابحار گرفته‏اند و این اشیاء را ساخته‏اند هی قهقری هی قهقری برگرد تا آن آخر می‏ماند چیزی قابل برای همه اینها و این عدم است. و این عدم اگر خدا تصرف در آن نکرده بود همه از آن بیرون نیامده بود حالا که تصرف کرده و گرفته یک تکه‏اش را آسمان ساخته یک تکه‏اش را گرفته زمین ساخته. چه فایده حکمت کم آمده میان مردم شیخ مرحوم آورد حکمت را لکن نتوانست حاقّش را بیان کند از بس مردم بی‏خير بودند.

باری واقعاً ابتداء که می‏خواهد بسازد زلزله می‏کند ابتداء حرکت می‏دهد و مخض می‏کند مخض که شد جمع می‏شود یک‌پاره لطایف یک‌جایی می‏بندد جماد می‏شود، مخضی دیگر می‏کند حالتی براش پیدا می‏شود که نفس نباتی در آن پیدا می‏شود و هکذا منظور این است که تمام این صحبت‌ها همه حرف‌ها توی آن خورده حرف است و اگر بخواهید بدانید آن حرف مبدئی دارد بدانید جاش در رجوم الشیاطین است. در احادیث بخواهید پیدا کنید همه احادیث. در آیات، همه آیات و آن حرف این است که شی‏ء خودش خودش را نمی‏تواند موجود کند و سهل است بعد از آنی که موجودش کردند نمی‏تواند حافظ خود باشد پس این شی‏ء موجود خودش صانع خودش نیست صانع گرفته او را ساخته ماده پیشش همین‏طور و ماده پیشترش هم همین‏طور قهقری می‏رود تا آن آخر کار می‏ماند یک بحر عاجز مسکینی که هیچ چیز براش نیست تمامش همین است که قابل است، از آن بحر عدم خدا قادر است فاعل بسازد مفعول بسازد آسمان بسازد زمین بسازد و هکذا.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 119 *»

درس يازدهم

 

(يکشنبه 25 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 120 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

بسیاری از تعبیرات حکماء و همچنین احادیث و کتاب و سنت و اینها تعبیراتی است و ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که بابی است از ابواب حکمت و علم، تعبیراتی چند هست در کتاب و سنت، و اغلب حکایات قرآن از همین باب است که از حالت اشیاء تعبیر می‏آرند مثل اینکه حالت چراغ چون روشن است بسا تعبیر می‏آرند که این می‏گوید من روشنم حکایت حال آن شی‏ء را می‏کند می‏گوید من گرمم می‏گوید من رو به بالا می‏روم به قول تعبیر می‏آرد و حکایت می‏کند از قول آن چراغ و آن چراغ این قول‌های ظاهری را ندارد. این قول ظاهری می‏بینید عرب لغت عجم نمی‏داند و همچنین برعکس یک لغتی هست که اظهار آنچه در اندرون دارد می‏کند که من گرمم انسان اگر عالم باشد و حکیم بخصوص اگر نبی و ولی باشد حالات تعبیریه از اشیاء می‏آرند که اشیاء چنین گفتند ما چنین گفتیم، چنین سؤال و جواب شد.

حالا از جمله تعبیرات که می‏آرند از حالات اشیاء حالات مطاوعه را که به

«* دروس جلد 5 صفحه 121 *»

حسب ظاهر لغت هم همین‏جور است می‏گویند فلان‏چیز مطاوعه می‏کند، یعنی قبول فعل فاعل را می‏کند این قبول فعل فاعل یک دفعه قبول انسانی است معنیش این است که فاعل می‏گوید بیا می‏رود این قبول انسانی است یک دفعه می‏شود تعبیر آورد که این حیوان هم حیوانی است رام چموش نیست می‏گویند مطاوع است رام است اطاعت می‏کند این اطاعتش دخلی به اطاعت انسانی ندارد.

و برعکس جمادی را حرکت بدهند می‏گوید مطاوعه فعل فاعل را کرده. این لغتی است متذکر باشید حالا به این‏جور تعبیر، تمام اشیاء در خلقت اطاعت کرده‏اند امر خدا را این یک‌جور نظری است و دارند. پس نطفه اطاعت می‏کند که در صلب قرار بگیرد مثلاً به او می‏گوید ملکی که از صلب بیرون برو و در رحم برو همین‏جوری که می‏رود به او گفته‏اند برو در آنجا. و این گفتن دخلی به گفتن انسانی ندارد آنجا فضایی درست می‏کنند کیسه‏ای درهم‏کشی درست می‏کنند پس بسا بگویند خطاب می‏کنند به رحم که دهنت را باز کن و نطفه ریخته شد می‏گویند دهنت را هم بکش و خطابش خطاب طبیعی است. ببینید در وقت قضای حاجت یک‌جوری کرده خدا که آنجا گشاد شود بیرون آید بعد از قضای حاجت به‌هم کشیده می‏شود، به ملک گفته‏اند به‌هم بکشد به اختیار خودش نیست همین‏جورند زن‌ها. پس بسا تعبیری است جمادی بسا تعبیری است نباتی تعبیری انسانی ملکی اینها همه حرف می‏زنند سخنی می‏گویند تسبیح دارند تهلیل دارند تسبیح شما این است که بگویید سبحان اللّه تسبیح حیوانات این‏جور نیست جمادات تسبیح می‏کنند خدا را اما واجب نیست صدایی داشته باشد همین چراغ تسبیح می‏کند خدا را می‏گوید خدای من سبّوح است قدّوس است مثل من نیست. من محبوسم در حرارت در دود در مکان خدای من محبوس نیست در مکانی خدا اگر در من محبوس بود بیرون وجود من نبود، پس تسبیح می‏کند خدا را اما این تسبیح دخلی به تسبیح نباتی و حیوانی و انسانی ندارد هرچیزی لغتی دارد هرکسی‌که مرتاض به حکمت باشد نوع این حرف‌ها را می‏تواند

«* دروس جلد 5 صفحه 122 *»

بفهمد. پس به این‏جور تعبیر هیچ مخلوقی از مخلوقات خلاف امر خدا را نکرده.

فکر کنید ان‏شاءاللّه اولاً ببینید که فاخور وقتی می‏خواهد کوزه بسازد اول گِلش را می‏سازد آبش اطاعت می‏کند داخل خاک می‏شود خاک اطاعت می‏کند داخل آب می‏شود اینکه می‏بینی اگر کسی تکه برمی‏دارد کنده می‏شود مطاوعه می‏کند اطاعت می‏کند پس قابل کوزه شده چرا که سنگ ندارد ریگ ندارد. الفاعل یعلم، می‏داند چه کند می‏داند کوزه‏اش را کجا ببندد در هردرجه از درجات که فعل فاعل آمد روش نشست اطاعت کرده پس مخالفت فعل فاعل را نکرده.

حالا دقت کنید ان‏شاءاللّه فاعلِ کل هرچه را که خواسته اول او خواسته و بعد گرفته این قبضات را و اینها بعد شدند. پس اگر تعبیری کسی بخواهد بیاورد که یک‏چیزی اطاعت دست او را نکرده، آنجا جایی است که دست نزده، این فاعل فاعلی است که کأنه متمردی ندارد و کسی نمی‏تواند سرپیچی کند از امر او هرجا را دست نزد عمداً دست نزد هرجا زد عمداً زد این یک‌جور تعبیر است و می‏شود تعبیر آورد که آنچه در امکانات اشیاء هست و بیرون نیامده امتناع کرده و بیرون نیامده یعنی خدا ممتنعش کرده و بیرون نیامده. دیگر فکر کنید که اینها نیست موعظه و مجادله. خلق خدا هستند کسانی که مایه می‏زنند به شیر ماست می‏شود آیا ممکن هست؟ آیا ممکن هست کسی دوائی بداند که تا به شیر بزنی ماست شود یک‌جور دوائی دیگر بداند به شیر بزند پنیر شود تمام ملک خدا اکسیر است هرکس هردوائی مطلع است دوای خود را که به کار می‏برد به مقصود خودش می‏رساند. آیا جمیع مس‌ها را خدا نمی‏تواند طلا کند می‏تواند آدم‌ها می‏توانند. آیا خدا نمی‏تواند جمیع شیرها را ماست کند می‏تواند هرآدم بی‏شعوری می‏تواند پس می‏تواند اما نکرده یک‌پاره‏اش را به شیری گذارده یک‌پاره‏اش را پنیر کرده یک‌پاره‏اش را ماست کرده و هکذا، پس اگر تمام شیر را می‏شود به تدریج مسکه کرد اما مردم دوغ هم می‏خواهند، پس حکمت اقتضاء می‏کند بعضی دوغ باشند اما چربیشان بیرون نیاید بعضی روغن

«* دروس جلد 5 صفحه 123 *»

باشند چربیشان بیرون آید. مزاجشان غیر هم اثرشان غیر هم است.

پس فکر کن اول به مسلمیاتی که به گوشت خورده بعد فکر کن خدا قادر است که جمیع این زمین را طلا کند اما نکرده، خدا قادر است جمیع دریاها را جیوه کند بعد بادی یا بویی به آنها برساند همه را طلا کند اما نکرده. مردم آب زیاد می‏خواهند بهتر این است که دریاها جیوه نباشد اگر همه طلا می‏شدند خوب نبود طلا وقتی عزیز است که کم باشد اگر این‏جور باشد نظم دارد عباد و بلاد، زیادتر بشود نظم به‌هم می‏خورد کمتر بشود نظم برهم می‏خورد پس ملتفت باشید که خدا است قادر فاعل علی الاطلاق چیزی از امر او سرپیچی ندارد نمی‏تواند بکند، لکن هرچه مصلحت ملکش بوده ابراز داده هرچه فساد مملکتش توش بوده ابراز نداده نمی‏دهد عمداً.

پس آنچه پا به عرصه وجود گذارده‏اند اینها همه مطاوعه فعل فاعل را کرده‏اند پس مقرِّ به توحید هستند پس به اقرارشان به توحید خلق موجود شدند ابتدای وجودشان بسته به این توحید است چرا که اگر فاعل تصرف نکرده بود در جایی نبودند. دیگر از اینهایی که عرض می‏کنم یک‌پاره ذهن‌ها در جبر و تفویض نرود البته گِل باید مطاوعه دست فاخور را بکند اگر نرم شد و بَـرَش هم داشت نه این است که باید برداشته نشود چرا که مختار است، خیر باید مطاوعه دست فاخور را داشته باشد.

باری ببینید منظورم چه‏چیز است در خلقت، دیگر یا خلقت اناسی یا خلقت تمام مخلوقات، پس به اقرارشان به توحید موجود شدند اگرچه این شعور ظاهری را نداشتند پس نطفه وقتی که در رحم ریخته شد ریختند و ریخته شد این هم اطاعت کرد و خلافی از آن ظاهر نشد، ملائکه آمدند هرطوری خواستند ساختند و این هم مطاوعه کرد کوتاه یا بلند طویل العمر یا قصیر العمر ماده‏اش اگر مطاوعه زیاد می‏کند کش زیاد می‏شود هرطوری ماده اقتضاء کرده فاعل دست می‏آرد بنا می‏کند صنعت کردن. حالا تعبیر آورده می‏شود که در عالم ذر خدا گفت الست بربکم قالوا باجمعهم بلی حالا این بلی، بلی‌ای است که هیچ منافاتی ندارد با کفر این دخلی به کفر ندارد

«* دروس جلد 5 صفحه 124 *»

دخلی به ایمان ندارد هرکس مطاوعه کرد موجود شد بله آن صانع که ساخت هیچ‏چیز مخالفت نکرد او را و هرچه مخالفت کرد به عرصه وجود نیامد و آن مخالفتشان عمدی است.

حالا این را در عرصه اناسی که می‏آری باز در همین فکر کن هرچه که می‏شنوی از عالم ذر هرچه می‏شنوید از عالم غیب اینجا باید فکر کنی اگر می‏خواهی معنیش را به چنگ بیاری باید اینجا فکر کنی که اگر فکر نکنی یک عمر ریاضت بکشی نمی‏دانی چه گفته‏اند لایکلف اللّه نفساً الا ماآتاها ببین چه به تو داده‏اند به دیگران هم همان را داده‏اند به تو چطور داده‏اند به دیگران هم این‏طور داده‏اند. ببینید أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون در دنیا چشمتان چطور می‏دید گوشتان چطور می‏شنید اینجا هم همان‏جور است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت خلقت خدا همه بر یک نسق است. همچنین حضرت امام رضا صلوات اللّه علیه فرمایش می‏فرمایند قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علی ما هنالک لایعلم الا بما هیهنا آنهایی که عقل دارند چیزی که در دستشان هست در آن فکر می‏کنند در چیزی که دستت نیست فکرت را مبر که پرت شوی.

حالا می‏شنوی عالم ذری، بسا به فکر بیفتی این عالم ذر کجا است؟ چطور شد؟ نه عالم می‏فهمی نه ذر. آنها که گفته‏اند هرطوری آنجا شده اینجا خلافی با آنجا ندارد از آنجا نسخه می‏کنند می‏آرند اینجا حالا تو فکرت را پرت مکن اینجا نگاه کن قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علی ماهنالک لایعلم الا بما هیهنا هرطوری اینجا آمده آنجا بوده، پس در اینجا که فکر کنی می‏بینی وقتی خدا خلق می‏کند اناسی را بچه‏اند و از شکم مادر سر بیرون آوردید و لاتعلمون شیئاً همان‏جوری که خواست بیرونشان آورد اینها بعضی نر بودند بعضی ماده بعضی صفراوی بودند بعضی سوداوی بودند بعضی دموی بودند بعضی بلغمی، پس کان الناس امة واحدة اینجا که همین‏جور است بدانید والله بدون اینکه یک سر مو پیش و پس بشود عالم ذر این‏جور است. آنچه در دنیا هست همه از عالم ذر آمده تمام ماضی‌ها در عالم ذر بوده آمده در دنیا حالا هم آنچه

«* دروس جلد 5 صفحه 125 *»

هست از عالم ذر می‏آید بعد هم آنچه در این عالم می‏آید از عالم ذر می‏آید.

خدا خواست نر آفرید ماده آفرید سیاه آفرید سفید آفرید صفراوی آفرید سوداوی آفرید، حالا آیا اینها هیچ خلافی با هم دارند؟ نه، اگر خدا سیاهش کرد سیاه شده، سفیدش کرد سفید شده حالا چیزی که سفید شد تعریف از خودش نیست اگر سرزنش دارد نباید سرزنشش کرد اگر کسی کور شد سرزنش ندارد. به یک‏کسی گفتند پدرت از گرسنگی مرد گفت داشت که نخورد؟ حالا خدا هرجوری خلق کرده خلق هم خلق شدند سرزنش ندارند پس سفیدش سفید است سیاهش سیاه پس آنها را هرطور خدا خواسته خلق کرده پس همه مطاوعه فعل فاعل را کرده‏اند، همه وجود خودشان اقرار به وجود صانع است بسا وقتی بزرگ شد و تغییر فطرت داد چون در جماعت دهریه متولد شده بود بگوید خدایی نیست همینی که می‏گوید اقرار به خدا است چرا که خودش هست وجود خودش اقرار به توحید است.

پس این اناسی تمامشان اقرار به توحید کرده‏اند اما توحیدی که آدم را به بهشت ببرد؟ حاشا این چه دخلی به بهشت و جهنم دارد؟ این همان‏قدر مطاوعه کرده موجود شده بچه که تازه متولد می‏شود نه خدا می‏فهمد نه پیغمبر مع ذلک مطاوعه فعل فاعل را کرده پس خداوند عالم در عالم ذر اناسی را تکلیف کرد و ببینید این‏جور تعبیرات در کلمات علماء بسیار هست پس اول امر آمر آمد پیش اینها و اینها بعد قبول کردند اما این قبل و بعد در رتبه است. اول من سنگ را می‏گذارم اینجا بعد سنگ گذارده می‏شود اول من می‏گذارم یعنی رتبةً فاعل بالا است بعد قبول فعل فاعل را می‏کند و این بعد نه بعد زمانی است. نطفه را می‏ریزند اول در رحم بعد آن ریخته می‏شود رتبةً، مفعول کی مطاوعه کرد فعل فاعل را آن وقتی که فاعل تصرف کرد، کی تصرف کرد آن وقتی که مفعول مطاوعه فعل فاعل را کرد.

پس اینها مساوقند در وجود پس به همین صنعت خلق کرد خدا در عالم ذر تمام اناسی را، در دنیا هم برطبق عالم ذر خلقشان کرده اول خلقشان می‏کند و تا مدتی با

«* دروس جلد 5 صفحه 126 *»

آنها حرف نمی‏زند بعد که شعورش آمد با او حرف می‏زنند، پیش از آنکه شعور بیاید نبیی بر آنها مبعوث نمی‏کند پس در عالم ذر خلق می‏کند خدا مخلوقات را و اناسی را و اناسی هم خلق می‏شوند به همان نظمی که خدا خواسته و اینها خودشان بخواهند طوری دیگر شوند نمی‏شود. پس اینها هیچ مخالفتی هم ندارند و خلق شده‏اند پس تعبیر آورده می‏شود که وقتی گفت ألست بربکم یعنی وقتی دست کرد و برداشت هرقبضه‏ای برداشته شد به هرقدری خواست برداشته شد و ساخته شد. این است که توحید مقدم است ظهوراً از تمام مراتب حالا این توحید، توحید کفر و ایمانی نیست توحیدی که بعضی جاهلند بعضی عالمند نیست، توحیدی که بعضی فاسقند بعضی عادلند نیست همه‏شان مطاوعه کرده‏اند پس این است که بلی گفته‏اند و هیچ‏کس تخلف نکرده از این امر کونی. اما دیگر دقت کنید آن صانعی که گرفت و این مرد و زن را آفرید کاری داشت دست اینها چرا که اگر کاری نداشت دستشان خلقشان نمی‏کرد دیگر هرچیزی کاری از او می‏آید آب برای این است که زراعت کنند حیوان برای این است که بارش کنند هرچیزی را برای کاری می‏آفرینند انسان را برای چه کاری آفریده‏اند بسا انسان نداند ارسال رسل می‏کنند انزال کتب می‏کنند برای کارها پس آن صانع این خلقی را که کرد و این توحید را که القاء کرد همه مطاوعه کردند امر او را همه لبیک‏لبیک گویان او را اطاعت و قبول امر او را کردند. پس به این اقرار به توحید موجود شدند. و بدانید در این توحید هیچ فخری نیست در این توحید هیچ‏کدام از عالم و جاهل و فاسق و عادل فخر بر یکدیگر ندارند یا بگو همه عالمند یا بگو همه جاهلند. خدا کی اینها را خلق کرده وقتی خلق شدند، کی خلق شدند وقتی خلقشان کرد. پس آن چیزی که در عالم ذر یا در این عالم اول بروز می‏کند توحید است اما این توحید است که عرض کردم.

حالا آیا این مردم را این صانع برای همین خلق کرده که همین‏طور جاهل، جاهل باشد و عالم، عالم؟ و برای این خلق نکردند برای این نیست پس خلقت این

«* دروس جلد 5 صفحه 127 *»

موجودات محض اکل و شرب و نوم و یقظه نیست. این فایده وجودش نیست چرا که این صانع قادر بر هرکاری است و عالم به جمیع نکات کار و دقایق کار که فوت کاسه‏گری را خوب می‏داند هرجور خلقی که بخواهد بکند آن‏جوری که مرادش است خلق می‏کند جاهل هم نیست که به تجربه بخواهد به دست بیارد.

پس این صانع اگر این جنس دوپا را برای اکل و شرب و نوم و یقظه خلق کرده بود ارسال رسل هیچ ضرور نبود این خوردن و آشامیدن عقل ضرور ندارد این را خلق کند مثل آهوهای صحرا که می‏خورند می‏آشامند و عقل هم ضرور ندارند و صرفه هم برده‏اند عقل خراب می‏کند بدن را پیر می‏کند بدن را از بس غصه‏اش می‏دهد. اگر مرادِ صانع این بود که بخورند و بیاشامند و جماع کنند و برخیزند و بخوابند و دیگر کاریشان نداشت مثل آهوها، هی علف براشان خلق می‏کند صحرای خدا وسیع است هرجا دلشان بخواهد می‏روند می‏خوابند نه جنگی نه نزاعی نه دعوایی نه داروغه‏ای هرجا خوشترشان است آنجا می‏روند می‏خوابند هر آبی خوشترشان است می‏آشامند.

اگر مراد از خلقت این بشر همین‏جور کارها بود چیزی که مخلّ این کارها بود خلق نمی‏کرد چنان‌که این مخل را برای آهوها خلق نکرده‏اند آنها همه به آسودگی می‏خورند و می‏خوابند آهوها عقل نمی‏خواهند تا غصه‏های گذشته را بخورند و امنیه‏های آینده را داشته باشند تا به راحت تمام غذا بخورند. حالا آیا مراد همین بود که جلددستی بکنیم و بخوریم و بیاشامیم و بخوابیم و برخیزیم و جماعی بکنیم و تولید مثل بکنیم اگر منظور همین بود مخلّ براش قرار نمی‏داد و می‏بینی مخل براش قرار داده.

این عقل تا توی سر آدم هست یک لقمه درست از گلوش فرو نمی‏رود یک راحت درست انسان نمی‏تواند بکند یادش می‏آید از گذشته و آینده در صدمه می‏افتد. عقل خوردن ندارد این جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسکه و مربیه اینها مال نبات است، نبات که انسان نیست.

«* دروس جلد 5 صفحه 128 *»

یک‌خورده هم ان‏شاءاللّه بلکه فکر کنید جاذبه که آمد جذب می‏کند اگرچه تو نخواهی، هضم می‏شود تو راضی باشی یا نباشی پس جاذبه فعل شما نیست و اگر خودتان را بشناسید علم معاد و معراج به دستتان می‏آید. لقمه که در دهن گذاشتی کار تو است که ببینی حلال بود یا حرام حالا که سرازیر شد اختیارش از دست تو بیرون رفت. جاذبه جذب می‏کند کار تو نیست دافعه دفع می‏کند دفع کار تو نیست هاضمه هضم می‏کند هضم کار تو نیست امساک کار تو نیست پس به این عمل‌ها نه ثواب به تو می‏دهند نه عقاب اما اگر حلال بود و خوردی کاریت ندارند حرام بود کارت دارند.

پس آن صانع اولاً گرفته این جمادات را بر نظمی تربیت کرده که ماها می‏بینیم عاجزیم از آن‏جور کار بعد طوری کرده که جاذبه و دافعه و ماسکه و هاضمه کار خود را می‏کند می‏بینیم عاجزیم بعد حیاتی در آن دمیده مثل اینکه در آهوها دمیده حالا اینها را برای چه کرده‏اند آن آهو در خیال هم نمی‏افتد برای چه خلقش کرده‏اند برای هرکاری خلقش کرده‏اند همان‏طور شده و از او آسان برمی‏آید.

پس این بدن بدانید حالا می‏داند آن صنعت‌ها خیلی جاها به کار می‏آید حالا اینی که می‏فهمد و می‏داند غصّه‏ها می‏خورد و این را هم تعمد کرده‏اند. خدا عقل را جوری خلق کرده که مآل‏اندیش باشد و تمام اناسی صدمه و غصّه‏شان از تمام حیوانات بیشتر است به جهتی که عقل مآل‏اندیش است خلقتش و طبعش مآل‏اندیش است اما این مآل‏اندیشی را بعضی به پایان می‏رسانند بعضی ساخته‏اند از حالا تا یک ساعت دیگر، ساعت بعد اگر گیر کرد بسا گرفتندش زدندش. پس عقل انسانی خلق شده از برای مآل‏اندیشی و این مال آخرت است و والله قرار نمی‏گیرد تا خاطرجمع نشود مگر کاریش کنی که بلید شود مشغولش کنی، و همّ شیطان همین است که نگذارد می‏خواهد چشمش کور شود مشعرش را می‏خواهد ببندد عقل به جای خودش می‏خواهد برود منزل کند جاش در این دنیا نیست عقل منزلش در این دنیا نیست همیشه می‏خواهد برود به منزل خودش مبادا بدجایی باشد پس مضطرب

«* دروس جلد 5 صفحه 129 *»

است حالا چون نمی‏داند چه کند و عقلش نمی‏رسد پس انبياء می‏خواهند که بیایند بگویند خلاصه اصل مطلب اینکه آن صانعی که این را خلق کرده برای اکل و شرب و جماع و خواب و بیداری خلقش نکرده اما جوری خلقش کرده که لابد باید بعضی اوقات بخورد و بیاشامد این را تحویل تو کرده‏اند و گفته‏اند که بعضی چیزها را به او بده بعضی چیزها را مده لکن مراد از خلقت این نیست.

پس آنچه مراد خود آن صانع است این است که او را بشناسند دیگر هیچ منظوری ندارد از خلقت و شناختن. آن‏جور توحید گول می‏زند انسان را این توحید را که همه‏کس شناخت اما آن توحید که علّت غائی است هنوز نمی‏دانند هنوز بچه‏اند هنوز معلّمی میانشان نیامده اصل آن توحید که ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون اصل مقصودِ صانع این بوده که او را بشناسند اما این پس افتاده.

اول باید جمادی باشد بعد نباتی باشد بر روی آن جماد، بعد از آن جماد و نبات حیوان بشود بعد باید انسان شود انسان عقل داشته باشد شعور داشته باشد مستضعف نباشد که اگر مستضعف باشد فایده‏ای نمی‏کند براش، حرف بی‏مصرف است براش. اصل مقصود آن توحیدِ خالصِ صرف است اما در وجود مؤخر افتاده آن توحید چه بوده؟ این پستاش را داشته باشید تا خودم پستاش را از این پایین بردارم ببرم بالا.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 130 *»

درس دوازدهم

 

(دوشنبه 26 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 131 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

از طورهایی که عرض کردم ان‏شاءاللّه ملتفت شدید که در خلقت، همین صانع صانعی که اسمش صدق بر مصنوع نمی‏کند و مصنوعین جمیعشان خودشان را عاجز می‏بینند و می‏فهمند که کاری نمی‏توانند بکنند، آن‏قدری را هم که می‏توانند کاری بکنند از غیر است. پس این صانعی که صدق بر مصنوع نمی‏کند و مصنوعات او مخلوقات عاجزینند که از خود هیچ ندارند حتی خودشان که عبارت از ماده و صورتشان باشد که با هم ترکیب شده باشد خودشان خودشان نیستند تا او درستشان نکند وقتی او درستشان کرد آن وقت هستند. این صانع آنچه را خلق کرده مطاوعه کرده‏اند و خلق شده‏اند تمرّد هم نمی‏توانسته‏اند بکنند چرا که معنی خالق این است که هرچه بخواهد بتواند خلق کند لا راد لحکمه لا مانع لقضائه.

پس خالق خلق می‏کند آنچه را خلق کرده و همه هم خلق شده‏اند پس این امر کونی را پیش انداخته خدا و منظور از این خلق این است که او را بشناسند خلقت

«* دروس جلد 5 صفحه 132 *»

الخلق لکی‏اعرف، ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون، ای لیعرفون پس اصل علت غائی خلق شناختن خدا است با وجودی که در آن اوّل ‏وهله‏ای که خلقشان کرد مطیع بودند و منقاد بودند موجودشان کرد موجود شدند همه اطاعت کرده‏اند موجود شده‏اند همه می‏بینند خدا نیستند پس ادعای خدایی ندارند از حالات اشیاء که تعبیر می‏آری در خلقت به لفظ شرع همه مطیعند و منقاد، در کلمات مشایخ هست که می‏فرمایند خداوند عالم وقتی گفت ألست بربکم این را که شنیدند و اجابت نمودند موجود شدند و صورتشان صورت انسانی شد حالا خلقی که نبودند خدا گفت: ألست بربکم کی شنید و کی اجابت کرد و کی موجود شد پستای کارهای این فاعل مثل کارهای خودتان است شما هرکاری می‏کنید آن کار کرده می‏شود فعل شما منسوب به شما است فعل او منسوب به خودش است. شما اگر حرکت می‏دهید سنگ را آن سنگ هم متحرک می‏شود، کی؟ وقتی که شما حرکتش می‏دهید، کی شما حرکتش می‏دهید؟ وقتی که او متحرک می‏شود. حرکت او با تحریک شما در زمان مساوقند حالا این‏جور چیزها در تفسیرهای سنی‌ها نیست. پس خدا کی گفت ألست بربکم وقتی آنها بودند. کی موجود شدند؟ وقتی گفت ألست بربکم کی موجود شدند؟ همان وقتی که موجودشان کرد، کی موجودشان کرد؟ همان وقتی که موجود شدند. پس خدا در عالم ذر یا در این دنیا و فرق نمی‏کند هرچه آنجا هست اینجا هست أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون خدا می‏گوید به شی‏ء کن او هم می‏شود همه این‏طور است صنعتش. تو هم به هرچه می‏گویی حرکت کن زورت می‏رسد به او گفته‏ای اگر زورت نمی‏رسد نگفته‏ای فعل تو و ابلاغ تو به او نرسیده، چیزی که متأثر می‏شود تا می‏گویی حرکت کن او می‏فهمد.

پس به همین نسق در عالم ذر البته آن خلقی که ساخت اینها را همان رأس از رؤوس مشیتی که تعلق گرفت به ساختن اینها هرکس را به هرنقشی که خواست ساخت اینها هم ساخته شدند. پس همه مقر و معترف شدند اما این اقرار و اعتراف

«* دروس جلد 5 صفحه 133 *»

شرعی نیست کونی است تعبیر آورده‏اند از حالت اشیاء به این اقرار مثل اینکه ائتیا طوعاً او کرهاً اینها جواب دادند اتینا طائعین و خدا وقتی به چیزی می‏گوید بشو جوری می‏گوید که عجم می‏فهمد خدا گفته بشو عرب می‏فهمد. نمونه اینکه همین که کسی چراغی را روشن کرد فارسی نگاه کند می‏گوید این چراغ را آن شخص روشن کرد، عرب نگاه کند می‏فهمد به زبان خودش می‏گوید اضاء، ترک می‏فهمد به زبان خودش تعبیر می‏آرد اهل هر لغتی می‏فهمند، به لغت خود تعبیر می‏آرند. حالا وقتی خدا می‏گوید آیا من رب شما نیستم ألست بربکم خیلی خیال می‏کنند همین لفظ عربی بوده فارسی کنی فارسی‌ها می‏فهمند یک‌جور عربی حرف زده که در گوش هرکس به لغت او رفته اصل مطلب یک مطلب است تعبیراتِ مختلف می‏شود از آن آورد.

پس کون را ظهوراً مقدم می‏دارند برای چه؟ کار دست اکوان دارند پس آنچه مراد خدا بود به اینها گفت بشوید اینها شدند پس اطاعت کردند پس موجود شدند انما امره اذا اراد شیئاً ان‏یقول له کن فیکون کی به او می‏گوید آن وقتی که می‏سازدش کی او یکون می‏شود وقتی که او می‏گوید کن پس نه کن بعدتر است نه یکون. پس خدا خلقت کرد و تمام مخلوقات در عالم ذر موجود شدند. یا بگو اناسی موجود شدند در عالم ذر. باز دیگر آن‏جور تعبیراتی که آورده‏اند که همین که اقرار به توحید کردند بدنشان ساخته شد و صورت انسانیشان ساخته شد و همین که اقرار به نبوت کردند روحشان ساخته شد و روح انسانی در ایشان دمیده شد و همین که اقرار به امامت کردند عقل ایشان ساخته شد و عقل در ایشان ظاهر شد و همین که اقرار به ولایت اولیاء کردند به این اقرار فؤادشان ساخته شد. حالا متبادر به اذهان مردم این است بدن که می‏شنوند چنین چیزی خیالش می‏کنند بدنی خیال می‏کنند که روح ندارد. فکر کنید اینی که روح ندارد محل تکلیف شرعی نیست، نمی‏شود گفت خوب است یا بد نمی‏شود به او گفت گفته‏اند اقرار به خدایی کن.

پس در عالم ذر خلق کرده‏اند خلق را و بدن کونی بدانید که داشتند و روح کونی

«* دروس جلد 5 صفحه 134 *»

داشتند و عقل کونی داشتند و میل کلّی که به اعتباری فؤاد می‏شود داشتند جمیع مسائل را اگر فکرت بیاید و راهش مفتوح شود برات، از جاهای خیلی روشن برداری بروی بالا همه‏جا روشن می‏شود. ببینید اول خدا چشم خلق می‏کند آن‏وقت به چشم و به آن صاحب چشم می‏گوید ببین چشمی که خلق نکرده معقول نیست بگویند ببین تا چشم برای خودت نسازند معقول نیست بگویند ببین تکلیف مالایطاق است خیال کنی بدنشان خلق شد و روح نداشتند معقول نیست اگر روح نداشتند آیا خودشان روح برای خودشان بسازند نمی‏توانستند. پس اول کلوخ بودند و روح نداشتند و آن وقت گفتند اقرار به پیغمبر کن تا روح پیدا کنی، امر نامربوطی است.

پس بدانید اول خدا خلق می‏کند چشم را آن وقت به صاحبش می‏گوید ببین، و این چشم چشم کونی است و موجود هم هست اما خدا گاهی به همین چشم کونی می‏گوید کوری نمی‏بینی. و در آیات قرآن هست این‏جورها، گوش خلق می‏کند به صاحبش می‏گوید بشنو و همین خدا می‏گوید به او که تو کری. زبان کونی دارد به صاحبش می‏گوید حرف بزن و همین خدا گاهی می‏گوید تفوّه مکن نمی‏توانی بکنی صمّ بکم عمی فهم لایعقلون مدرک کلیات اگر در ایشان هست عاقل است خوب دقت کنید که مسجّل شود در ذهن، که متبادرات ذهن را خراب می‏کند و پرت می‏کند.

ببینید اگر کسی عقل ندارد چه مذمتی دارد که خدا آیه نازل کند با این اوضاع که اینها عقل ندارند و مذمت کند و مرادش این خرها باشد پس به الاغ مذمّتی نمی‏کند که لایعقلون و لایعلمون الاغ مذمتی ندارد لکن وقتی علم کونی داری و می‏فهمی مطالب کونیه را و حق را که به تو می‏گویند مسامحه می‏کنی و چشم به‌هم می‏گذاری می‏گویند این شخص جاهل است می‏گویند اینها قومی هستند لایعقلون وقتی گوش داری و در بند نیستی چیزی یاد بگیری می‏گویند صمّ بکم عمی فهم لایعقلون.

پس مراد از این صمّ هیچ کرها نیست، خودش نهی می‏کند در شرع که شماها که عقل دارید به کرها چه بحثی دارید که می‏گویید ای کر، آیا این معقول است که خدا

«* دروس جلد 5 صفحه 135 *»

مذمت الاغ را بکند که ان انکر الاصوات لصوت الحمیر خودش او را ساخته و این اثرها را به او داده و این عرعرها را باید بکند، کسی معقول است صنعتی بکند که خود آن مصنوع هیچ تصرف نداشته باشد در وجود خودش بعد بنشیند به مذمت که بد ساخته شده.

این را همین‏طور از امام می‏پرسند در ان انکر الاصوات لصوت الحمیر راوی می‏پرسد مراد چیست از این آیه؟ می‏فرماید مراد خرهایی هستند که مردم را به سوی خود می‏خوانند و مستحق نیستند. پس هیچ از صمٌّ، کرها منظور نیست هیچ از عمی کورها منظور نیست در جمیع شرع‌ها مذموم است حتی اگر به طور سرزنش بگویی کوری مبتلا خواهی شد. همچنین بکمٌ سرزنش ندارد یا آنکه فلان دراز است یا فلان کوتاه است فلان سیاه است سرزنش ندارد به هرکس بگویند فلان رویش سیاه شد مراد این سیاهی ظاهری نیست پس در این چیزها ملامتی نیست.

پس در عالم ذر خلق کرد خداوند عالم جمیع مراتب را از برای هرکس که باید خلق کرد بدن داشتند بدن کونی روح داشتند روح کونی عقل داشتند عقل کونی میل و محبت کونیه را داشتند و هریک از این مراتب با هرکس موجود شده بودند از اثر همین قول خدا که آمده بود پیششان موجود شدند و اطاعت کردند. قول هم زبانی نبوده و کبریت را می‏کشی به چراغ گفته‏ای روشن شو و این قول فصیح‏ترین قول‌ها است. پس به این‏طور خدا اکوان را خلق کرد و اکوان را برای معرفت خود آفرید علت غائی، معرفت خودش است. حالا آیا همین معرفت را که دارند اینها مشق نکرده‏اند و چیزی نفهمیده‏اند؟ در درجه اول به منتهی‏الیه حکمت نمی‏رسند بچه‏ها خورده‏خورده فهم و شعورشان زیاد می‏شود. بعد از آنی که اینها به امر کونی یا به شرع کونی ــ‌ چرا که کلیةً مقام صورت را مقام شرع به اصطلاح خدا و رسول و مشایخ می‏گویند، شما وقتی در اصطلاح آمدید ان‏شاءاللّه گم نمی‏شوید ــ پس در شرع کونی به گفتن لا اله الا اللّه موجود شدند و اینها تمام مراتب را داشتند در امر کونی یا در شرع کونی موجود شدند. اما این

«* دروس جلد 5 صفحه 136 *»

وجودشان وجود ایمان نیست وجود کفر نیست. چرا؟ باز یک‌خورده دقت کنید چرا که حقیقت ایمان و کفر به فکر به دست می‏آید به اندک فکری استاد می‏شوی و خودت شاخ و برگ به علم می‏دهی.

حقیقت ایمان چه‏جور چیزی است؟ این است که شخصی باشد آمر و شخصی باشد مأمور، اینها دو نفر باشند یکی بگوید بیا و او بشنود و اطاعت کند و برود این اسمش این است که آمد و اطاعت کرد ایمان آورد. معنی کفر این است که شخصی بگوید تو بیا و تو مخالفت کنی عصیان کنی. دقت کنید این مطلب به دست می‏آید از این قاعده کلیه مطالب دیگر هم به دست می‏آید. در خیلی جاها هست که خدا در عالم ذر آب شیرینی و خاک طیبی گرفت از آن آب ریخت بر آن خاک و خلق کرد خلق بسیار خوبی را و اینها را مؤمنین و اهل علیین قرار داد، و گرفت آب شوری و تلخی را و آن را ریخت روی لجن سیاه بدبویی و از آن کفار و منافقین را خلق کرد آن وقت بنا کرد آنها را مذمت کردن، این‏جور اخبار و آیات هست و در کلمات حکماء هم هست ببین آیا معقول است خدای عالِم خدای غنی قادر که هیچ احتیاجی به عمل کسی ندارد بیافریند کسی را سیاه بدرنگ آن وقت بگوید تو ملعون مردودی چرا که من سیاه و بد خلقت کرده‏ام. بیافریند الاغ را و به جهت مصلحتی بلیدش کند نافهمش کند به جهت مصلحتی آن‏جور صدا براش قرار بدهد آن وقت بگوید که چه گوش‌های بدی داری جواب خواهد گفت بد است می‏خواستی نسازی. بگویند چرا این‏قدر نافهمی می‏گوید می‏خواستی نافهم نسازی. بگویند چه صدای بدی داری می‏گوید می‏خواستی همچو صدایی به من ندهی. باری معقول نیست خدای قادر خدای دانا خدای حکیم که هیچ محتاج نیست به کسی این خدا نمی‏آید از رَجَن و آب گندیده بگیرد توی هم کند و آن وقت مذمتش کند یا گلی طیب و طاهر بگیرد و با آب شیرین بردارد چیزی بسازد همه تعریف‌ها را آنجا ببریم، معقول نیست.

همین‏جوری که سیاه ساخته سفید ساخته. سیاه را برای کار خودش سفید را

«* دروس جلد 5 صفحه 137 *»

برای کار خودش هرچیزی سرجای خودش به کار می‏آید یک‌جایی محتاجِ سیاهی هستیم یک‌جایی گچ می‏خواهیم یک‌جایی هم زغال ضرور داریم. وضع وضع حکیم است هیچ مذمت ندارد سهو و نسیان و خطا در خلقت نشده خودش هم مذمت نمی‏کند. فکر کنید ببینید این حرف که مؤمن را از آب شیرین آفریده و خاک طیب، و کافر را از آب تلخ و شور و خاک گندیده سیاه ابتداش باید کجا باشد؟ ببینید ابتداش در تکوین نیست چرا که حقیقت اطاعت این است که مطاعی باشد امری بکند من اطاعت کنم او را وقتی مطاعی نیست مطیعی نیست کسی‌که امری نکرده من چه اطاعتی کنم چه مخالفتی کنم؟ وقتی شخصی باشد و امری بکند کسی خلاف آن را بکند اسم این خلاف‏کننده می‏شود، مخالف می‏شود عاصی می‏شود، خیلی خلاف کند اسمش کفر می‏شود. پس در کون کفری نیست ایمانی نیست جای این حرف‌ها ببینید کجا است؟ پس مردم را خلق کرد از برای اینکه رسل بفرستد در میانشان و صانع هم رسل را آفرید و رسولان پیش از رسالت رسول اسمشان نبود و علماء بودند هنوز چیزی تعلیم کسی نکرده بودند و اکوانی چند آفریده بود هنوز اسمشان رعیت نبود اسمشان مؤمن و کافر نبود پس کان الناس امة واحدة با وجودی که به امر کونی تمام آنچه در خلقت باید داشته باشند دارند بعد انبياء که بنای دعوت گذاشتند اول چیزی را که پیش انداختند اول چیزی که ظاهر و روشن بود پیش انداختند آن امر ظاهر و آسان این بود که شماها خود خود را خلق نکرده‏اید یک‏کسی ساخته شماها را این هستِ صرف اگر باشد شما هستید و خیلی کارها را نمی‏توانید بکنید.

پس لامحاله یک‏کسی تو را ساخته پس نیستِ صرف تو را نساخته معلوم است که این امر آسانتر است که به گردن مردم بگذارند پس می‏آیند انبياء اول می‏گویند بگویید لا اله الا اللّه این مقام چون ظاهرتر از تمام امرها بود از این جهت این را ابتداء انداخته‏اند. حالا آیا همه مقصود همین است که بگویند لا اله الا اللّه و بروند پی کارشان؟ بله آن روز به همین اکتفاء کرد همین‏قدر اینها در آن مجلس بودند که پیغمبر

«* دروس جلد 5 صفحه 138 *»

گفت قولوا لا اله الا اللّه اگر این را بشنوند و بروند بیرون و بمیرند مؤمن مرده‏اند. پس این امر را پیش انداخت چند صباحی که گذشت و این امر جبلتشان شد که یک‏کسی هست خدایی هست که ما را ساخته می‏گوید همان خدایی که می‏فهمید شما را ساخته همان خدا مرا هم ساخته لکن فرقی که هست این است که مرا عالم ساخته شما را جاهل ساخته شما یک‌پاره منافع دارید یک‌پاره مضار دارید آنها را شما نمی‏دانید من آنها را می‏دانم به این‏طور تعبیر می‏آرد که آن خدا به من گفته من بیایم پیش شما و این حرف‌ها را بزنم. شما فایده باید داشته باشید علّت غائی وجود شما دیدن نیست چرا که الاغ‌ها هم می‏بینند و هیچ ارسال رسلی برای آنها نشده علّت غائی شما شنیدن نیست الاغ‌ها هم می‏شنوند و ارسال رسلی برای آنها نشده، رسولی انسانی مگر پیش جن هم رفته، دیگر معقول نیست پیش جماد و نبات و حیوان رفته باشد. پس اول دفعه یک امر واضحی القاء می‏کنند و این مقصود بالذات نیست و این را مقدمه قرار می‏دهند برای نتیجه. مراد از چیدن مقدمات همه نتیجه است هرجا مقدمات می‏چینند بدانید برای نتیجه است و نتیجه علّت غائی است و مقدمات برای همین چیده شده است که نتیجه گرفته شود. پس العالم متغیر این یکی از مقدمات است و کل متغیر حادث این هم یکی از مقدمات است نتیجه چیست فالعالم حادث. این صغری و این کبری و این اصغرِ صغری و این اکبرِ کبری همه برای گرفتن نتیجه است. پس نتیجه ولدی است متولد شده از ابوین صغری و کبری، پدری دارند و مادری ولد نتیجه است ولد مقصود بالذات بوده ولد مقدم بوده وجوداً، مؤخر شده ظهوراً حالا والدین پیشند نتیجه و ولد بعد، چون مقصود بالذات است برای این ابوین را درست کردیم.

پس صغری و کبری را روز اول درست کردیم برای ظهور ولد بود که نتیجه باشد اگر منظور آن نبود چکار دست صغری داشتیم چکار دست کبری داشتیم اگر منظور معرفت خدا نبود چکار دست نماز داشتیم چکار دست روزه داشتیم چکار دست این

«* دروس جلد 5 صفحه 139 *»

اعمال داشتیم والدین و مقدمات مؤثرات هستند و ولد نتیجه و اثر. اما وقتی کیسه وارو شد او مقدم است وجوداً اینها را برای ضرورت کار او ساخته‏اند پس او مؤثر می‏شود اینها اثر حالا اثر همه‏جا تابع مؤثر است نهایت ما در عالمی هستیم که مؤثرِ عالم بالا را به صورت اثر می‏بینیم.

پس در عالم ظاهر ولد را اثر والدین می‏بینیم حالا اگر جایی ولد متشخص‏تر شد و هدایت کرد والدین خود را او پدر ایمانی اینها خواهد شد اینها پدر جسمانی او ایمان با جسم چقدر فرق دارد همین‏جور این ولد با آن والدین فرق دارد.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 140 *»

درس سیزدهم

 

(سه‌شنبه 27 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 141 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

اصطلاحات قرآنی را عمداً عرض کردم که ان‏شاءاللّه بدانید که اینکه مردم جمیعاً اقرار به توحید کرده‏اند و اینی که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر به چنگتان بیاید. پس در کون اصطلاحی است که آنهایی که زندگانند بسا خدا می‏گوید که اینها مردگانند انک لاتسمع من فی القبور ان انت الا نذیر و همچنین مردم چشم دارند می‏بینند اما خدا می‏گوید کورند، گوش دارند می‏شنوند اما خدا اصطلاح کرده می‏گوید اینها کرند و همچنین مردم زبان دارند حرف می‏زنند اما خدا می‏گوید اینها گنگند. پس صم بکم عمی فهم لایعقلون خدا لایعقلون گفته اما شعور هم دارند هزار حیله هم می‏کنند حالا این‏جور حرف‌ها را کسی بخواهد حمل به ظاهر و متبادرات اذهان مردم بکند با هیچ‏جای دین و مذهب درست نمی‏آید.

اولاً کسی‌که عقل ندارد تکلیف ندارد کسی‌که تکلیف ندارد نه مؤمن است نه کافر پس دیگر لایعقلون سرزنش ندارد و همچنین جاهل. شخص حکیم عالم

«* دروس جلد 5 صفحه 142 *»

نمی‏نشیند سعی کند و اصرار کند و بگوید که الاغ نمی‏فهمد، الاغ معنیش این است که نفهمد، حالا هی تیر و طعنه و شعر و مسجع و مقفا بگویند که این الاغ نمی‏فهمد حسن الاغ این است که نفهمد پس بدانید آنجایی که خدا لایعلمون گفته الاغ‌ها را نخواسته مگر الاغ‌های دوپا را، لایعقلون که گفته جهال صرف صرف را نگفته اما لایعلمون شیئاً و لایهتدون اینها مستضعفینند، در میان مستضعفین جهّال خواه بچه باشد خواه پیر شده باشد و خرف شده باشد خواه از اول عمر تا آخر عمرش نافهم باشد در میان مستضعفین ارسال رسل و انزال کتب و شرع و دینی نمی‏خواهند لکن حالا که غیر مستضعفین هستند به آنها می‏گویند با مستضعفین این‏طور راه روید دیگر اگر در این مثل‌ها فکر کنید دیگر حرف‌ها است توی هم ریخته می‏شود عیب ندارد. مثلاً در قرآن می‏خوانید و ان من امة الا خلا فیها نذیر و باز توی همین قرآن است که تو را فرستادیم برای قومی که مااتاهم من نذیر من قبلک این که مخالف یکدیگرند آیا این راست است یا آن؟ تا این اصطلاحات را به دست نیارید لاینحل می‏ماند اینها.

پس نقل جمیع انبیاء و عقل جمیع مردم حکم می‏کند که نباید رسول خدا را بفرستند برود تربیت الاغ‌ها را بکند نمی‏فرستند رسولی که برود اطفال را هدایت کند پس در میان مستضعفین ارسال رسل معقول نیست و نمی‏کند خدا، و این مستضعفین به اصطلاحی از اصطلاحات قوم اسمشان است مردم اسمشان نیست بهایمند و اگر انکار کنند بل هم اضلّند، دیگر خوب که دقت کنید ان‏شاءاللّه خواهید یافت.

ارسال رسل تمام مقصود خدا و مراد خدا از ارسال رسل برای کسانی است که خدا داشته متاعی نزد آنها و معاذ اللّه ان‏نأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده پس ارسال رسل برای مؤمنین می‏شود آن مقصود بالذات است دیگر حالا در این میان‌ها کفاری هستند انکاری می‏کنند اگر کار به خودشان بود و نمی‏خواستند مؤمنین را هدایت کنند باز ارسال رسلی ضرور نبود برای اتمام حجت. و این حرف‌ها کم گفته شده یعنی منحصر به من است و تا خوب مسلط نشوید جایی حرفش را نزنید.

«* دروس جلد 5 صفحه 143 *»

بله خدا ارسال رسل می‏کند تا هدایت کند اهل هدایت را و حجت را هم خدا بر کفّار تمام کند نه والله اگر به جهت خاطر مؤمنین نبود ارسال رسل نکرده کفار را می‏برد به جهنم و حجت هم بر آنها تمام است نمونه‏اش کشتن خضر آن طفل را و وحشت موسی تا اینکه سرّش را گفت و موسی قرار گرفت و اینها را کسی تحقیق نکرده و عرض می‏کنم همین الآن خضر مشغول آن کارها است، همین بچه‏ها که از گلودرد می‏میرند بسا از همان بچه‏ها باشند چنان‌که نسبت به عزرائیل می‏دهی به خضر هم بده، اگر می‏گویی اتمام حجت نشده در نار فلق خواهد شد.

و سرّ این امر این است که کسانی که علم تَوَسُّم دارند می‏شناسند و این علم توسم هم علم عامی است عموم زیادی دارد نمونه‏اش پیش همه مردم هست نمی‏بینید که مثلاً اسب خوب را سوار همین‏طور که نگاه می‏کند می‏شناسد از شکلش از رنگش از طورش می‏فهمد اسب خوبی است همچنین شمشیر خوبی را سیّاف به دست کشیدن می‏فهمد و می‏شناسد اینها نمونه از علم توسم است گاو خوب را گاوبان خوب می‏شناسد چه‏جور پستان که دارد بیشتر شیر می‏دهد از همین علم توسم است مردم می‏فهمند که این حیوان حامله نیست یا هست. پس آن مردکه‏ای که قالب اسب دارد از شیراز می‏آید هراسبی که به آن اندازه درآمد او را می‏خرد هراسبی به آن اندازه درنیامد وامی‏زند و نمی‏خرد از همین علم توسم است. بعضی علم توسم هم هست که آدم به این دوپاها که نگاه می‏کند می‏داند کی چکاره است، در طور حرف‏زدن در طور نگاه‏کردن در حرکاتی که می‏بیند در نشستن و برخاستن در راه رفتن می‏فهمد این چکاره است حالت آن شخص به دست می‏آید در نوع چشم برهم زدنِ انسان می‏شود چیزها فهمید در حالتی که خجالت می‏کشد درست نمی‏تواند نگاه کند توی صورت آدم می‏بینی هی نگاه می‏کند هی چشمش را می‏دزدد باز می‏خواهد نگاه کند که ببیند او چطور شده. نگاهش که افتاد باز خجالت می‏کشد چشمش را می‏دزدد دایم چشم متحرک است به جهتی که هی خوف داری از او که چطور شده و

«* دروس جلد 5 صفحه 144 *»

هی مخالفت می‏کنی باز کسانی که تند تند تند چشمشان را هم می‏زنند بدانید منافقند معلوم است یک کاری کرده یک خجالتی دارد یک امیدی هم دارد از آن کاری که کرده خجالت دارد چشمش را به‌هم می‏زند از آن امیدی که دارد نگاه می‏کند این است که هی چشم به‌هم می‏زند پس کسی‌که حالت طبیعی او این است که چشم‌هاش را تند تند به‌هم بزند بدانید نفاقی دارد دیگر در میان حیوانات نگاه کنید همچنین در وقت فکر می‏بینید چشم از حرکت می‏ایستد در بدن حیوانات می‏بینی کم‏شعورهاشان خیلی چشمشان را کم به‌هم می‏زنند اسب زیادتر چشمش را به‌هم می‏زند گاو کم به‌هم می‏زند نمونه‏اش در انسان اینکه در وقتی که انسان به یک‌جایی نگاه می‏کند و در فکری فرو می‏رود این چشم مطاوعه می‏کند آن فکر را چشم می‏ایستد و خیره می‏شود و حرکت نمی‏کند و اگر نفس حرکت کند به این طرف و آن طرف چشم به این طرف و آن طرف می‏رود. پس کسی‌که کم‏کم چشم به‌هم می‏زند این شعورش کم است کسی‌که زیاد به‌هم می‏زند منافق است کسی‌که معتدل شد و به اندازه به‌هم زد منافق نیست بی‏شعور هم نیست باز تفصیل اینها را نمی‏خواهم عرض کنم به طول می‏انجامد یک‌پاره هم می‏رنجند از آدم.

پس از رنگ آدم حالتش معلوم می‏شود از رنگ چشم که چشم به فلان رنگ شود معلوم می‏شود دشمن است، هزار خضوع هم بکند پیش آدم از رنگ چشم می‏شود فهمید همچنین از طور و طرز ابرو از طور و طرز بینی از طور و طرز اعضاء و جوارح انسان استدلال‌ها دارد آنها نوعش است عرض می‏کنم. در گفتنش رنجش‌ها هست فتنه‏ها هست فسادها هست حرام است گفتنش، کسی‌که خودش علم قیافه داشته باشد مغرور نمی‏شود به فضولی کسی، به نفاق کسی به تعارف کسی، حالت به دستش می‏آید.

یک راه از راه‌های علم قیافه این است که در حیوانات که نظر می‏کنی گوش بزرگ منسوب است به الاغ و الاغ خیلی بلید است حالا در انسان گوش بسیار بزرگ لامحاله بلادتی توش هست نوعاً این‏طور است اگرچه به حسب اتفاق حیوانی هم پیدا

«* دروس جلد 5 صفحه 145 *»

شود گوشش از گوش خر بزرگتر باشد این نقض قاعده را نمی‏کند. این را اگر کسی درست علمش را داشته باشد می‏داند اگر کسی گوش بزرگی داشته باشد و بسا خیلی از شما هم داشته باشید می‏دانید این بلید است کم‏فهم است آن‏قدر بلید است که خودش هم نمی‏فهمد که بلید است. در میانه حیوانات سر بزرگ و سربزرگی و سر بزرگ ظاهری منسوب به شیر است چه بلندی در طبعش است چه سر ظاهريشان، ولو سر ظاهری فیل بزرگتر باشد اما آن فیل به آن بزرگی آن سر کوچک است برای آن، اما این شیر این سر برای این بدن سر بزرگی است. پس هرکس سرش بزرگ است یک‌جور جرأتی دارد شجاعتی دارد حماقت هم اسمش را می‏گذاری بگذار، یک‌جور شجاعتی برای این سرگنده‏ها هست برای اینها یک‌جور طبع بلندی هست می‏خواهند طالب شهرت باشند کارهای بزرگ بزرگ بخواهند.

و این نمونه‏ها هست در این علم و همچنین در علم قیافه که از حیوانات باید برداشت ساق باریک منسوب به آهو است و چون آهو چنین است دست و پاش هم بلند است و هم باریک می‏تواند به جلدی بجهد از جایی به جایی حالا این‏جور خلقت اگر در انسان پیدا شد ساق‏باریک‌ها تند راه می‏روند اگر ساق گنده شد کند راه می‏رود نمی‏تواند تند راه برود ولو عمداً ساق باریک بخواهد امر را بر تو مشتبه کند و آرام راه برود تند راه می‌رود، ساق کلفت بخواهد امر را بر تو مشتبه کند و تند راه برود چند قدم اگرچه برود اما نمی‏تواند. پای باریک لامحاله تند می‏تواند راه برود طاقت پیاده‏رفتن دارد.

پس کسی‌که علم قیافه دارد در عملی بخواهی چاپش بزنی چاپ نمی‏خورد آنی که ساقش باریک است هرچه آهسته آهسته راه رود صاحب این علم می‏داند که می‏خواهد چاپ بزند آنی که ساقش کلفت است هرچه تند تند راه برود صاحب این علم می‏داند که این نمی‏تواند تند برود پیش هم بیفتد باز می‏داند این نمی‏تواند پیش برود هزار قسَم هم بخورد که می‏توانم صاحب این علم می‏داند قسمش هم دروغ است. صاحب این علم که شد این قواعد هست و این توسم هست در ائمه طاهرین، هست در انبیاء. و به

«* دروس جلد 5 صفحه 146 *»

همین علم توسم کسی عرض می‏کرد من دوست می‏دارم شما را می‏فرمودند راست می‏گویی یا کسی نفاقی می‏کرد می‏فرمودند تو دروغ می‏گویی، گاهگاهی برای نمونه این حرف‌ها را می‏زدند پس اگر به این‏جور علمی که دارند انبياء نگاه کنند که فلان بچه وقتی بزرگ شد چطور می‏شود نمی‏بینی بچه گربه وقتی بزرگ شد به قدر گربه می‏شود بچه شیر در کوچکی به قدر بچه گربه بیشتر نباشد بچه گربه هم به همان‏قدر است لکن انسان می‏فهمد که آن به قدر شیر می‏شود آن یکی زیادتر از گربه نمی‏شود. پس اگر دیدند آن طفلی که اگر بزرگ هم بشود کافر است چنان‌که الآن نفس کافره در آن نشسته است و نمی‏تواند کاری کند، بزرگ که شد و می‏تواند کاری کند کافر است از این جهت حالا اظهار آنها را نمی‏تواند بکند. همچو علمی داشته باشند و رأیشان قرار بگیرد سرش را ببرند می‏برند به آسانی همان‏جوری که عرض کردم. چه‏بسیاری را الآن همین‏طور می‏کشد به عزرائیل می‏کشدش و حجت هم تمام است همین‏طور که می‏داند این که بزرگ شد بچه گربه است آن که بزرگ شد بچه سگ است بسا مشتبه بشود به اینکه اینها هم‏قدند آنی که می‏شناسد می‏داند بچه سگ است بزرگتر می‏شود از بچه گربه.

پس به این‏جور علوم که دارند حکم‌ها دارند پس اگر رفتند در میان قومی و به این‏جور علوم یافتند اینها ایمان نخواهند آورد سعی خود را ضایع نخواهند کرد چرا که اینها امّت نیستند و ان من امة الا خلا فیها نذیر. ولو علم اللّه فیهم خیراً لاسمعهم لکن خیر که نمی‏بیند حرف هم نمی‏زند. و اگر به جهت کسی دیگر هم که در میان طایفه باشد حرفی بزند و آنها بشنوند ولو اسمعهم لتولّوا پشت می‏کند و اعراض می‏کند سواء علیهم ءانذرتهم ام لم‏تنذرهم لایؤمنون خدای مطلع بر غیوب می‏داند سواء علیهم ءانذرتهم ام لم‏تنذرهم لایؤمنون، نبی چکار دارد برود میان قوم.

پس ارسال رسل و انزال کتب و حرف و بیان تمامش برای اهل هدایت است دیگر اگر چیزی اتفاق هم به گوش منافق خورد از تصدق سر مؤمنین است. پس اگر یک عصری یک نبیی در ولایتی از ولایات در جزیره‏ای از جزایر در دهی از دهات اهلش

«* دروس جلد 5 صفحه 147 *»

فهم نداشته باشند شعور نداشته باشند نذیر می‏خواهند چه کنند؟ پس رسولی در ایشان مبعوث نمی‏کنند چرا که اینها هنوز امّت اسمشان نشده اینها امواتند اموات غیر احیاء و مایشعرون ایان یبعثون.

این یک طائفه‏اند که رسولی نمی‏خواهند چرا که هنوز امت اسمشان نیست و یک‌جور هستند که شعور دارند اما حضرات علم قیافه دارند و به وحی الهی می‏دانند که سواء علیهم ءانذرتهم ام لم‏تنذرهم لایؤمنون ایمان نخواهند آورد باز ارسال رسلی نمی‏خواهند پس رسولی میانشان نمی‏رود و به جهنم هم می‏روند همان‏جوری که خضر پسره را کشت. پس این آیات که لتنذر قوماً مااتاهم من نذیر من قبلک تأویلی نمی‏خواهد واقعاً قومی نبودند که نیامده بود نذیری میانشان این عرب‌های موشخوار که هیچ سرشان نمی‏شود نذیر می‏خواستند چه کنند؟ پس نذیر میانشان نیامده بود تا وقتی رسول خدا مبعوث شد تک‏تکی توشان پیدا شده بود که یک‌پاره چیزها می‏شد به آنها بگویند برای آنها بود برای باقی نبود. پس در میان هرقومی نذیر هست راست است قوم یعنی شاعر باشد مستضعف نباشد بعد غرض نداشته باشد و بخواهد یاد بگیرد از لطف و مرحمت خدا است که ارسال رسل کند پس به اصطلاحی امت و قوم کسانی هستند که اول شاعر باشند بعد غرض نداشته باشند هادی براشان می‏فرستد اما کسانی که نخواهند هدایت بیابند و اهل استضعاف نباشند کسی را میانشان نمی‏فرستد.

حالا من کسی را نفرستادم جایی به این کار نداشته باشید، خدا چرا نمی‏فرستد؟ مثلاً در قفیره چرا خدا کسی را نفرستاده ولو شئنا لرفعناه بها کاری است لغو هی خلق کند یکی بفرستد به قفیره و فایده‏ای نداشته باشد یکی را بفرستد به درّه و فایده هم نداشته باشد می‏داند اینها باشعور در میانشان نیست چه ضرور کرده بفرستد. اگر باشعور هم دارند دین نمی‏خواهند پس بسیاری از قریه‏ها هست و کسی را نمی‏خواهند همچنین شهرها، ینگی‏دنیا آدم می‏خواهند چه کنند آدمی که شعور ندارد تمیز انسان از حیوان نمی‏دهد نذیر چه می‏کند؟

«* دروس جلد 5 صفحه 148 *»

مشهور است وقتی فرنگی‌ها رفتند ینگی‏دنیا را بگیرند سوار بودند آنها را از دور دیده بودند خیال کردند که این هم یک‌جور حیوانی است کسی‌که این‏قدر شعورش است رسول چه می‏فهمد رسول می‏خواهد چه کند کسانی که از کشتی پایین آمدند در ینگی‏دنیا آنها خیال کردند از آسمان آمده‏اند دیدند به یک‌پاره کارها واداشتند آنها را، اینها را که دیدند بنا کردند داد کردن که اهل آسمان بدمردمانی هستند مردمان ظالمی جابری هستند این‏قدر شعور نداشتند که بدانند کشتی است و اینها از کشتی فرود آمده‏اند. ارسال رسل نمی‏خواهند.

پس ملتفت باشید که ارسال رسولان و هدایت هادیان برای کیست، چه‏بسیار شهرهای عظیم عظیم که پیغمبری میانشان نیامده که خلق بسیاری در آنها هستند و نذیری میانشان نیست، مگر فرنگی‌ها کمند در دنیا، مگر شهرشان کم است چرا یک نذیری نرفته میانشان. بله من می‏ترسم کسی را جایی بفرستم خدا که نمی‏ترسد چرا نذیری نمی‏فرستد میان آنها؟ پس آنها نمی‏خواهند نذیری، همّشان این است همّ فرنگی همه همین است که ساعت بسازد وقتی که پیر هم شد ساعت‏ساز است دیگر دین نمی‏خواهد دیگر ایمان نمی‏خواهد پادشاه قرار داده که این تا عمر دارد پادشاهش پادشاه باشد این هم مواجب بخورد دیگر نه پادشاهش دین می‏خواهد نه رعیتش.

پس چه‏بسیار شهرها نذیر ندارند چه‏بسیار اقالیم نذیر ندارند چهار اقلیم از این هفت اقلیم بت‏پرستند. آخر کسی برود میانشان چه بگوید به اینها؟ اینها یا شعور ندارند که سنگ می‏پرستند که چیزی حالیشان نمی‏شود یا این‏قدر مردمان خرفی هستند که هرچه آنها را دعوت کنند می‏گویند انا وجدنا آباءنا علی امة ما چرا از کیش آبائمان دست برداریم حرف به گوششان نمی‏رود. پس حرف از برای طالب حق است نه همین‏طور ظاهر که اتمام حجت می‏خواهند بکنند بله اتمام حجّت بالتبع می‏شود وقتی برای اهل هدایت حرف زدند کسی هم هست می‏شنود حجت بیشتر براش تمام می‏شود.

پس بدانید که پیغمبر والله نیامده بود در روی زمین مگر برای آنهایی که بعد از

«* دروس جلد 5 صفحه 149 *»

خودش باقی بودند حالا اینها قوم دارند خویش دارند ایل و قبیله دارند طمع هم که هست که دعوا می‏رویم می‏چاپیم مردم را به این جهت‌ها از اول دعوت تا وقتی از دنیا رفتند خیلی از مردم مسلمان شدند، اما مسلمان چه؟ همه اهل چاپ بودند همه دزد بودند بله در میانه همه اینها همان حضرت امیر بود و بس و آن سه چهار نفر دیگر ارسال رسل برای اینها شده بود نه برای باقی. آنهای دیگر همه دزد بودند دغل بودند الا اینکه در نسل اینها بودند بعضی اشخاص که آنها هم اهل هدایت بودند به جهت آنها اینها را هم مهلت دادند.

باری حرف متفرق شد و افتاد و بد هم نیست آدم بابصیرت شود چشمش باز شود بداند چه اوضاعی است در دنیا ضرر ندارد. خلاصه از حرف‌هایی که اهل هدایت به کارشان می‏آید آنهایی هم که فایده‏ای براشان ندارد و می‏شنوند همان‌ها را چیز بدیش می‏کنند، دیگر لازم نیست که بکلی به آنها نشنوانند. اگر به این پستا که آن‏قدر تقیه بود، که ارسال رسل باید هیچ نشود. پس به اصطلاحی این مردم را قبل از القاء شرع ــ و این اصطلاحی است خودشان دارند ــ به این اصطلاح اینها را عقلاء نمی‏گویند علماء نمی‏گویند احیاء نمی‏گویند و اذکروا اذ کنتم امواتاً پیشتر ایمان نداشتید بعد خدا شما را زنده کرد اذ کنتم امواتاً فاحیاکم پیشتر اموات بودید روح توتان نبود مرده بودید اما روح داشتید یعنی زندگی داشتید ایمان نداشتید و این اصطلاحی است می‏فرماید یا ایها الذین آمنوا استجیبوا للّه و للرسول اذا دعاکم لمایحییکم کسانی که قابل ایمان هستند اجابت می‏کنند خدا و رسول را اذا دعاکم اجابت کنید خدا و رسول را در وقتی که می‏خواند شما را به آن چیزی که به شما حیات می‏دهد دعوت می‏کند پس پیشتر مرده است یعنی حیات ایمانی ندارد، پس به این اصطلاح است که انک لاتسمع من فی القبور تو اسماع مَن فی القبور نمی‏کنی.

بسیاری را به علم قیافه و غیر علم قیافه می‏شناخت و خدا به او خبر داده بود که لهم اعین لایبصرون بها چشم دارند می‏بینند رنگ‌ها را اما نمی‏بینند حق را لهم آذان

«* دروس جلد 5 صفحه 150 *»

لایسمعون بها گوش دارند صدا می‏شنوند اما حرف حق قبول نمی‏کنند. پس پیغمبر9 به این گوش حرف داخل نمی‏کند، و هکذا لهم قلوب لایفقهون بها پس زندگی کونی را دارند و زنده‏اند اما حرف‌های تو را دل نمی‏دهند گوش نمی‏دهند، پس به اینها حرف نمی‏زنند صم بکم عمی فهم لایعقلون. سواء علیهم ءانذرتهم ام لم‏تنذرهم لایؤمنون حالا از این حرف‌ها روی هم ریخته می‏دانید یک امری هست ممنوع از موجودات نشده آن امری که عطا شده به موجودات این است که ایجادشان کرده‏اند موجودشان کرده‏اند آن رأس از رؤوس مشیتی که مشیت فاعلی است که از روی تدبیر خلق می‏کند که طفل را در شکم مادر خلق می‏کند سر می‏دهد گوش می‏دهد چشم می‏دهد دست می‏دهد پا می‏دهد که همه برای بیرون به کار می‏خورد به طور تدبیر کار می‏کند و این دخلی به اثر و مؤثر ندارد و به مطلق و مقید ندارد.

پس این مدبر خلق می‏کند موجودات را، اناسی را عقل کونی به ایشان می‏دهد روح کونی به ایشان می‏دهد بدن کونی به ایشان می‏دهد چشم کونی دارند گوش کونی دارند شامه کونی دارند ذائقه کونی دارند و لامسه کونی دارند. لکن اینها تمامشان مرده‏اند مگر بعضی که قابل حیات باشند روح در ایشان می‏دمد یعنی از رسول روحی در ایشان دمیده شود آن وقت زنده شوند پس و اذکروا اذ کنتم امواتاً پس آن امری که به انسان رسیده آن فعل فاعلی است که به ایشان تعلق گرفته مطاوعه آن امر را کرده‏اند. پس اول چیزی که القاء شد الست بربکم بود از عقلشان تا اعضاء و جوارحشان تمام قبول کردند امر آمر و فعل فاعل را فاعل هم اینها را ایجاد کرد اینها هم قبول کردند امر کن را و موجود شدند.

پس صورت‌هاشان صورت انسان است یعنی انسان کونی نه انسان شرعی، انسان شرعی می‏فرماید نحن الناس و ماییم انسان و شیعتنا اشباه الناس و سایر الناس اسمشان نسناس است بل هم اضل ناس پیش از آنکه رسولی در میانشان مبعوث بشود انعامند ناس نیستند اگرچه ناس کونی هستند. پس کان الناس امة واحدة پس

«* دروس جلد 5 صفحه 151 *»

ناس بودند اما هنوز روح انسانی نداشتند، اگرچه در شرع کونی داخل شده بودند رسول کونی داشتند امام کونی داشتند از مبدأ تا رابطه‏ای نباشد موجود نمی‏شود مبدأ دستش را دراز می‏کند از عالم فؤاد و عقل و روح و نفس تا بدن تا به عالم نفس که می‏آید انسانی می‏سازد مثل اینکه خدا در اینجا که می‏خواهد چیزی بسازد دستش را می‏کند در آستین عرش عرش را به حرکت درمی‏آرد عرش کرسی را به حرکت درمی‏آرد و آفتاب و ماه را خلق می‏کند ستارگان را خلق می‏کند تا باز اینجا می‏آید به خاکی می‏خورد به آبی می‏خورد حرارتی برودتی به این می‏رسد این سنگ اینجا درست می‏شود.

خدا بی‏واسطه کار نکرده وقتی بخواهد خدا فلان کشتی را در فلان‏جا حرکت بدهد عرش را حرکت می‏دهد عرش کرسی را حرکت می‏دهد کرسی فلک هفتم را هفتم ششم را، ششم پنجم را، پنجم چهارم را، چهارم سوم را، سوم دوم را تا فلک اول را تا باد را حرکت می‏دهد باد کشتی را حرکت می‏دهد اگر بخواهد کشتی حرکت نکند عرش را جوری حرکت می‏دهد که این باد اینجا نیاید. اگر بخواهد یسکن الریح باد را ساکن می‏کند و دیگر کشتی نمی‏رود. پس وسایط کونیه را دانستن هیچ فضایل توش نیست فضایل کونیه را که انکار کرده؟ که می‏تواند انکار کند؟ هرکه در هردرجه‏ای هست دستی از خدا دراز شده تا آمده او را در آن درجه خلق کرده پس طأطأ کل شریف، شرف واسطه‌ها طأطأ کل شریف لشرفکم و بخع کل متکبر لطاعتکم و خضع کل جبّار لفضلکم و ذلّ کل شی‏ء لکم و اشرقت الارض بنورکم به همین‏طور تا آنجایی که الباب المبتلی به الناس اینجا جایی دیگر است که می‏ایستد میان مردم آنجا است که می‏گویند شما رعیتید ما امامیم آنجا است که می‏گویند: شما محجوجید ماییم حجت بر شما، بر شما لازم است اطاعت ما اگر اطاعت ما را کردید خلعتتان می‏دهیم نعمتتان می‏دهیم نکردید می‏زنیم می‏کشیم زمین و آسمان را همه را بلا می‏کنیم به حلقتان می‏ریزیم.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 152 *»

درس چهاردهم

 

(چهارشنبه 28 ربیع‌الاول سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 153 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

از جمله چیزهایی که خیلی لازم است ملتفت شدن به آن امر، این است و خوب ملتفت باشید و فراموش نکنید از جمله اموری که خیلی لازم است فهمیدنش و عبارت مشایخ را به آن معنی حمل کردن این است که ظواهر کلمات طوری دیگر به نظر می‏آید و آنچه را که اراده کرده‏اند غیر از آن چیزی است که در ذهن مردم است مثل اینکه مردم اگر شنیدند که رسول ــ و اینهایی که عرض می‏کنم فکر کنید ببینید همین‏طور هست که می‏گویم یا محض ادعا است ــ مردم همین که می‏شنوند رسول حامل شریعت است و وصی رسول حامل طریقت است چنان‌که در همین عبارت است در ذهنشان این‏طور است که رسول یعنی آن شخص مخصوصی که غیر از ولی بود و ولیش یعنی آن شخص مخصوصی که بعد از پیغمبر بود.

باز به همین‏طور وقتی می‏شنوند شیعه که آینه سرتاپانمای ولی است خیال می‏کنند رسولش را که شخص بخصوصی است رسول خدا او فوت شد بعد قائم‏مقام

«* دروس جلد 5 صفحه 154 *»

او شد ولی و حضرت امیر. رسول حامل شریعت بود و حضرت امیر حامل طریقت بود، حضرت امیر هم شیعه دارد مثل اینکه سلمان بود یا اینهایی که در این عصر هستند پس رسول شخصی است جدا امام شخصی است جدا شیعه شخصی است جدا حالا اینها هرکدام پیشتر آمده‏اند در دنیا مرتبه‏شان باید پست‏تر باشد به جهت اینکه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است پس حضرت امیر. باید متشخص‏تر باشد از پیغمبر، و سلمان باید متشخص‏تر باشد از حضرت امیر این نتیجه‏ها است که اهل تاتوره می‏گیرند به جهت آنکه معنی این حرف‌ها را که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است نفهمیده‏اند متبادرات ذهن خود را گرفته‏اند و به جز کفر و زندقه هیچ نیست. اینها باز صریح کلام مشایخ است که اول چیزی که در عالم پیدا شد لااله‌الااللّه بود بعد محمد رسول‌اللّه پیدا شد پس شما را به خدا یک‌خورده فکرش را بکنید اگر رسول در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده است پس این رسول پدر خدا است نعوذباللّه پس خدا زیر پای پیغمبر واقع شده چرا که محمد رسول اللّه بعد ظاهر شد دیگر این رسول امر شرع به دستش بود و ولی امر طریقت به دستش است پس ولایت اشرف است از نبوت، بخصوص یک‌پاره صوفی‌ها هم گفته‏اند و ولی است که گفته انا مرسل الرسل انا منزل الکتب و از جمله رسل یکی رسول خدا است مرسِل معلوم است اشرف است از رسول، این حرف گفته شده بود که ولایت اشرف از نبوت است اما تا حالا این متداول نبود که شیعه از حضرت امیر نعوذباللّه متشخص‏تر باشد و این هم خورده‏خورده متداول خواهد شد و به این، دین خواهند ورزید و به جز کفر و زندقه دیگر هیچ نیست.

باری، پس ملتفت باشید که از برای هرچیزی خصوص در مقام شرع از برای هرکس که در مقام شرع واقع شده به طور عموم بخواهیم بگوییم لفظ عامی دارد که عرض کنم در خصوصش از عمومات پی خواهید برد به لفظ عامی که همه‏جا نمونه‏اش را ببینید این است که چیزی که موجود شد چهار چیز باید داشته باشد یکی

«* دروس جلد 5 صفحه 155 *»

مقام صورت مثل کرسی یکی صورت کرسی است یکی مقام تکه تکه‏های چوب است. بعد اگر چوبی نبود کرسی نبود، نه تکه‏تکه‏ها بود نه کرسی بود بعد اگر عناصر نبودند آن چوب هم نبود پس عناصری ضرور است و باید گیاه سبز شود و چوب شود و آن چوب را تکه تکه کنند و به صورت کرسی درآرند. پس این کرسی چهار مرتبه دارد یکی این صورتی که ممتاز است به آن از غیر خودش، و یکی آن ماده‏ای که مثل تکه تکه‏های چوب توی این صورت هست و یکی آن ما به الاشتراکی که دارد با رفیق خودش، این چشم دارد آن هم دارد این گوش دارد آن هم دارد. زید کیست حیوان ناطق، حیوان ناطق کلی است که هم در زید است هم در عمرو است در ضمنِ جمیع افراد هست جنس دارد فصل هم دارد پس زید صورت شخصیه دارد ماده شخصیه دارد صورت نوعیه دارد ماده نوعیه دارد.

همین‏طور فکر کنید به طور عمومش خیلی آسان است همین نقش‌های نقاش‌ها خط‌های کاغذ همین‏جور حکم را دارد یک صورت الفی هست و یک ماده الفی که در آن صورت استقامت نشسته که آن مداد مقید به قید این الف است که ماده و این صورت هردو از کجا برداشته شده؟ از دوات. آن زاجی دارد مازویی و دوده‏ای بگویی ماده‏ای دارد و صورتی، تکه‏ایش را برداشته سر قلم آوردیم آن را به صورت الف درآوردیم کلمات همین‏جور پیدا شدند. پس هرچیزی به این لحاظ چهار مقام دارند و به این لحاظ را عمداً عرض می‏کنم چرا که لحاظ دیگر هم هست سه مقام دارد لحاظ دیگر هم هست پنج مقام می‏شود جوری دیگرش می‏کنی هشت مقام می‏شود ده مقام می‏شود سی مقام می‏شود. می‏فرماید از برای خدا هزار هزار عالم است و هزار هزار آدم و شما در آخر آن آدم‌ها واقعید و در آخر آن عالم‌ها، اینها را خیلی از مردم که اهل اصطلاح نیستند می‏شنوند خیال می‏کنند یک آدمی روی زمین بوده یک آدمی روی هوا بوده یکی آدمی در آسمان بوده و هکذا.

اما آنهایی که اهل اصطلاحند می‏دانند همین که اینجا نشسته هزار هزار آدم

«* دروس جلد 5 صفحه 156 *»

است و همه را هم تحویلت می‏کنند چنان‌که چهارتاش را شنیدی، از همین جهت است که در اخبار و آیات در تعداد عوالم اختلاف است یک دفعه عالم غیب و شهاده می‏گویند به این نظر دو عالم اثبات می‏کنند، گاهی هفت عالم می‏گویند گاهی ده عالم می‏گویند گاهی چهل عالم می‏گویند گاهی هزار عالم گاهی دو هزار عالم می‏گویند گاهی هزار هزار می‏گویند. باری پس از برای هرچیزی این چهار مقام هست. چنان‌که از برای هرچیزی دو مقام هست غیبی هست شهاده‏ای هست یعنی این کرسی غیبی دارد که آن چوب باشد ظاهری دارد که این صورت کرسی باشد. تو از روش خبر داری از اندرونش خبر نداری پس غیب هم دارد پس در غیب هم چهار مقام هست در شهاده نیز چهار مقام است حالا دیگر هشت‏تا شد. در شهاده که چهار مقام است مقام جسم است مقام مثال است مقام ماده است مقام طبیعت است، در غیب هم چهار مقام هست مقام نفس مقام روح مقام عقل مقام فؤاد. حالا هرکه در غیب است آن چهارتا را دارد هرکه از غیب به شهاده می‏آید هشت‏تا را دارد دیگر در غیب هم می‏شود هشت گرفت می‏شود به همین‏طورها هی عدد را زیاد کرد و کم کرد. کرباس صورت شخصیه‏ای دارد ممتاز است از چلواری، ماده شخصیه‏ای دارد پود و تار به این حد کلفت و باریکی و همچنین ماده و صورت نوعیه دارد که پنبه باشد حالا چهار مقام دارد این کرباس حالا ببین این کرباس را اگر به نیل بزنی چهار مقامِ رنگ هم به این چهار تعلق گرفته حالا دیگر هشت مقام پیدا کرده.

پس ان‏شاءاللّه وقتی دقت کنید مراتب وجود را بخواهید بیابید، پس عرض می‏کنم که از برای کسانی که از جانب خدا حجتند و می‏آیند از برای هدایت مردم چهار مقام است. یک مقام، مقام امامت ایشان است همه‏شان دارند در کتاب و سنت همه این‏طور است نمی‏بینی انبياء را فرموده و جعلناهم ائمة یهدون بامرنا. انما انا بشر مثلکم همه‏چیزم و همه‏کارم مثل شما است الا انّه یوحیّ الی انما الهکم اله واحد، شما هیچ نمی‏دانید من می‏دانم. پس انبياء مقام امامتی دارند که مقامی است

«* دروس جلد 5 صفحه 157 *»

که متصل است به رعیت. و یک مقامی است مقام بابیت یعنی باب عالی است به دانی پس مقام بابیت مقامی است واسطه میان این امام ظاهری که همجنس مردم است با مقام عالی، که به این شناخته می‏شود. بالای این مقام ــ و این اصطلاح است و اصطلاح ائمه‏تان است ــ بالای این مقام، مقام معانی اسمش است یعنی ظهور عالی برای دانی است. بالاتر از این را مقام بیانش می‏گویند مقام نورش می‏گویند به اصطلاح شرع اللّه نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوة فیها مصباح یک‌جایی دیگر بیانش گفته الرحمن (علّم القرآن) خلق الانسان علّمه البیان و این بیان غیر از این بیان‌های ظاهری است پس آن مقام مقام بیان است یعنی بیان غیر را می‏کند، یعنی مقام هو است یعنی مقام ضمیر است و ضمیر «ها و واو» نیست فارسی کن «او» می‏شود اوی فارسی و هُوی عربی مثل هم است الف تنها ضمیر نیست وقتی هم تو ندانی فارسها «هو» را «او» می‏گویند باز «او» ضمیر نیست الف است و واو متصل‏شده. وقتی هم بدانی فارس‌ها هو را او می‏گویند باز او ضمیر نیست الف است و واو متصل‏شده وقتی بدانی فارسیان هو را او می‏گویند او یعنی چه؟ یعنی آن شخص غائب هیچ‏کس ذهن او نمی‏رود پیش الف و واو نه الف تنها است نه واو تنها است دخلی به او ندارد اشاره است به شخص غائب. پس این حقیقتش این است که از خود نیست باشد چرا که تا می‏خواهد هست شود دیگر او نیست الف است و واو، دیگر یا ماده و صورتش را می‏بینی یا مرکب او را می‏بینی اینها دخلی به ضمیر ندارد ضمیر وقتی است که خودش خودش نباشد و اشاره به غیر باشد پس بیان غیر را می‏کند قل هو اللّه احد پس این هو اسمی است از اسماء. هو و الله و احد و صمد تعبیر آورده‏اند. پس داعی که می‏آید در میان یک مقام غیبی دارد و یک مقامی که خودش از خود نیست شده و به خدا هست شده یعنی از خود هوی و هوس و اراده‏ای ندارد همه را او به او داده مثل اینکه دود یک خودی دارد که سیاه است تاریک است یک مقام هو دارد و آن وقتی است که آتش در آن درگرفته آتش که درگرفت دود گم است و این دود اگر نبود روشنی

«* دروس جلد 5 صفحه 158 *»

آتش پیدا نبود، این دود را عمداً درست کرده‏اند و عمداً تاریکش کرده‏اند تا به غلظت خودش پای آتش را ببندد پای آتش را خواستند ببندند که پرواز نکند برود، پس پابند دود را عمداً به پای آتش می‏گذارند اما دود کی شعله‏نما است وقتی آتش توش باشد کی گم است وقتی که آتش پیدا باشد، خود دود را بخواهی ببینی بالای شعله کاسه‏ای بگیر دوده‏ای پیدا می‏شود آن دیگر دوده اسمش است دیگر محل نار نیست اما وقتی آتش در آن درگرفت می‏گوید من رو به بالا می‏روم من روشن‏کنم، من طبّاخم، من ناضجم. پس مقام بیانی دارند ائمه طاهرین و همه حجج سلام‌اللّه‌علیهم که در آن مقام از خود هویٰ و هوسی ندارند ماینطقون عن الهوی ان هو الا وحی یوحی حالا ماینطق عن الهوی مال پیغمبر است اما پیغمبران مقام شراکتی هم با پیغمبر دارند. درباره ائمه هم هست عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون این زبان نطق ندارد مگر به روح پس وقتی حرف می‏زند روح حرف زده این زبان اراده‏ای ندارد مگر اراده روح، منفصلش کنید از روح می‏افتد مثل کلوخ وقتی روح توش هست به اراده روح می‏جنبد به اراده روح حرف می‏زند.

پس اینها کلام روح است کلام این گوشت نیست به همین‏طور همه پیغمبران همه حجت‌ها به اراده خدا حرف می‏زنند از روی دقت و بصیرت فکر کنید ان‏شاءاللّه، این حرف‌ها حرف درویشی نیست که پولی چیزی باید کسی بدهد اینها عقاید است باید فکر کرد با دقت تمام و گرفت اینها را.

پس حجت‌هایی که از جانب خدا می‏آیند اگر خودشان یک میلی داشته باشند غیر از اراده خدا هوائی داشته باشند هوسی داشته باشند خدا اینها را بفرستد تقصیرها برمی‏گردد به خدا، که ای خدا تو که می‏دانستی این هویٰ دارد هوس دارد چرا او را فرستادی تو اگر می‏خواستی مردم به هوای خود راه روند که می‏رفتند چرا کسی را فرستادی؟ پس تمام حجت‌های خدا که از جانب خدا می‏آیند پیش شما باید از خود هویٰ و هوس نداشته باشند می‏فرماید انظروا الی رجل منکم قد روی حدیثنا

«* دروس جلد 5 صفحه 159 *»

و نظر فی حلالنا و حرامنا و عرف احکامنا دیگر از همین‌ها خیلی نتایج اصولی و فقهی هم گرفته می‏شود من حکمت می‏گویم اما کسی ملتفت باشد می‏بیند که فقه می‏گویم اصول می‏گویم پس راوی قولش قول مروی‌عنه است قول خودش نیست من می‏گویم فلان شخص چنین پیغامی داده چنین گفت این گفته گفته من نیست گفته او است من اگر بگویم قل هو اللّه احد اللّه الصمد قُلش قول من نیست قول خدا است هُواَش قول من نیست قول خدا است الّلهش قول من نیست قول خدا است و همچنین تا آخر سوره.

من روایت می‏کنم که خدا گفته قل هو اللّه احد هیچ‏کدام از اینها قول من نیست سهل است به این نظم می‏رود تا آنجا که این قول گوینده‏اش پیغمبر هم نیست. پیغمبر روایت کرده از برای امیرالمؤمنین و امیرالمؤمنین روایت کرده برای ما پس قل هو اللّه احد را اگر من نخوانم نخوانده‏ام اقرار به توحید نکرده‏ام و اگر من خوانده‏ام من نماز کرده‏ام ثواب هم به من می‏دهند من راوی هستم. در حدیث می‏فرماید من اصغی الی ناطق فقد عبده هرکه قبول کند سخن سخنگویی را عبادت کرده او را، آن سخنگو اگر از خودش سخن می‏گوید از رأی خودش و هویٰ و هوس خودش سخن می‏گوید ماذا بعد الحق الا الضلال و اگر این قولش از قول امام است که می‏گوید معلوم است امام می‏گوید اگر گفت از قول پیغمبر می‏گویم پیغمبر گفته اگر این را خدا گفته من می‏گویم این قول خدا است.

در درجات روایت همه می‏افتند پس قل هو اللّه احد را من می‏گویم اما من نگفته‏ام امام نگفته پیغمبر نگفته است، خدا گفته است. پس هرکس قبول کند از من از خدا قبول کرده به جهتی که روایت نکرده‏ام از امام و از پیغمبر بلکه از خدا روایت کرده‏ام، پس انظروا الی رجل منکم نه یک مرد هرکس که روایت کند پس معلوم است روایتِ قولِ امام حجت است من قول ندارم که حجت باشد من از امام گفته‏ام تو امام را وامی‏زنی رد می‏کنی حدش شرک است فاذا حکم بحکمنا و لم‏یقبل منه فکأنما بحکم اللّه

«* دروس جلد 5 صفحه 160 *»

استخف و علینا رد و الراد علینا الراد علی اللّه و علی حدّ الشرک بالله رد بر ما کرده هرکس بر ما رد می‏کند رد بر خدا کرده و هرکه رد بر خدا می‏کند مشرک شده و کافر شده این است که رد بر مجتهد رد بر عالم رد بر خدا است، رد بر عالم رد بر امام است چرا که قول امام را روایت کرده رد بر امام رد بر رسول است رد بر رسول رد بر خدا است.

رسول ماینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی رسول از خودش چیزی نداشت پس قول رسول قول خدا است مثل اینکه فعلش فعل خدا است چنان‌که آمدش آمد خدا است رفتش رفت خدا است معرفتش معرفت خدا است پس اگر روایت امام حجت است اگر من بگویم حجت است اگر تو بگویی حجت است. قول، حجت است نه خود راوی، راوی چه حجّیتی دارد؟ اگر کسی روایت از امام نکند ــ و این شخص امام نیست ــ متابعتش چه وجوبی دارد؟ خدا گفته بعض اطاعت بعض را کنند؟ هیچ‏کس بر هیچ‏کس سلطنت ندارد مگر خدا که خدا خالق است این وحی می‏کند به رسول، رسول آن وحی را می‏سپارد به امام و آن امام شرح می‏کند و حرف می‏زند حرف‌هاش را روات ضبط می‏کنند

رد قول یک‏کسی‌که یک حدیث را روایت کند رد بر خدا است رد این حدیثش را، نه رد معامله‏اش را. بسا کسی از من ادعای طلبی می‏کند یا من از کسی ادعای طلبی کنم و او رد می‏کند این رد بر خدا نشده این که روایت از کسی نیست که من کرده باشم پس هیچ‏کدام کافر نمی‏شویم لکن یک دفعه روایت می‏کنم یک حدیث یا صدهزار حدیث، فرق نمی‏کند. رد بر جمیع عدول رد بر خدا است، دیگر عدول از یکدیگر باید روایت کنند این از دین خدا نیست. من اگر روایت می‏کنم تو روایت را بگیر او هم روایت می‏کند من باید روایت را بگیرم پس اگر روایت حجت است، و روایتی کنند حجّیت در قولشان است قولشان قول خودشان نیست می‏خواهند لفظ حدیث را برای تو روایت کنند یا نقل به معنی و استنباطی کنند هرحقی که می‏بینی راست است سخن راست از جانب خدا است راست از جانب رسول خدا است از این‏جور احادیث خیلی داریم

«* دروس جلد 5 صفحه 161 *»

شرّقوا غرّبوا مشرق را بگردید مغرب را بگردید هیچ حقی نیست مگر اینجا و اشاره می‏کردند به خانه خودشان. حق نیست مگر در خانه امیرالمؤمنین هرکه راست می‏گوید حق است و از جانب ایشان گفته، بله مگر روایت نباشد. ان‏شاءاللّه ملتفت باشید یادتان نرود تاتوره نشود، یک دفعه من ادعا می‏کنم فلان مال مال من است یکی رد می‏کند این کفر نیست شرک نیست یک دفعه روایت می‏کنم نمی‏شود وازد چه ده حدیث روایت شود چه صدحدیث روایت شود پس مقام روایت که خودی در میان نباشد این مقام را مقام بیان می‏گویند این مقام را رسول خدا دارد این مقام را امیرالمؤمنین دارد این مقام را امام حسن دارد فاطمه دارد همه ائمه دارند شیعیان هم چون روایت می‏کنند پس مقام بیانی دارند اینها که عرض می‏کنم لفظ‌هاش مأنوس است معنی‌هاش خیلی بلند است همه‏کس هم درست نمی‏تواند روایت کند، شیعه کامل یک مقام بیانی دارد ثقه هم مقام بیانی دارد.

بعد از این از مقام بیان که نزول کردی مقام صورت نوعیه و مقام عقل می‏شود در مقام عقل یک‌خورده خودنما می‏شود که من غیر اویم او غیر من و او در من حرف می‏زند و من به او حرکت می‏کنم پس مقامِ ظهور عالی است. آن اوّلی هیچ‏چیز باقی نگذاشت در میان، «هو» تا می‏خواست بگوید، الف و واوی در میان نیست. در زبان فارسی در اشاره به غائب چه می‏گویند؟ «او» می‏گویند لکن این مقام پست‏تر است از آن مقام وقتی ملتفت می‏شوی به او و منسلخ می‏شوی از او در این مقام فی الجمله خودنمایی دارد پس این مقام مقام معانی است.

پشت سر این مقام مقام ابواب است یعنی مقام ماده شخصیه آن فعل کلّی که صادر می‏شود آن اولِ اول که فاعل‏نما است این هو فاعل‏نما است هو اشاره به ذات است اشاره به غائب است انت بگو انت اشاره به حاضر است حالا منظور ضمیر است. مقام دومش مقام معانی است معنی یعنی ظاهر شی‏ء عرب می‏گوید عنت الارض بالنبات زمین گیاه را بیرون آورد معنی‌های ظاهری را هم که می‏گویند «این معنی این

«* دروس جلد 5 صفحه 162 *»

لفظ است» یعنی ظهور این مطلب، پس مقام معانی یعنی ظهور او در این گذاشته شده باز این حکمت دارد معلوم نیست که این «او» کدام او است کدام ذات است.

پس از آن می‏آیی به مقام ماده شخصیه که مقام بابیتش می‏گویند یعنی مقامی که از آنجا می‏روی به آن غیب، آنجا هم از این راه باید بروی پشت سر این مقام ابواب مقام امامت است پس ان‏شاءاللّه فکر کن مقام امامتی دارند که در آن مقام امامند، امام بر شیعیان صادق است امام جماعتند امام هدایت هستند پس از این مقام یعنی بالاتر از این مقام بابیتی دارند که از اقرار به رسالت براشان پیدا شده.

بعد از آن مقام معانی که از اقرار به ولایت برای آنها پیدا شده بعد مقام بیانی دارند که وقتی اقرار کردند به توحید براشان پیدا شد این چهارمقام هرکدام در وجود مقدمند در ظهور مؤخرند، پس اشخاص جدا جدا نشدند پس امیرالمؤمنین هم مقام امامت دارد و پیشوای خلق است و هم مقام وساطتی دارد که باب خدا است به سوی خلق و هم مقام ظهور عالی دارد و هم مقام هو و مقام فؤادیت دارد او دیگر اسمش عبد نیست آنجا را نار می‏گویند اسم دود آنجا نمی‏رود او که گفتی مردم هیچ یادشان نمی‏آید که تو الف و واو گفتی ملتفت صوت تو هم نمی‏شوند می‏بینند یک‌جایی اشاره‏ای کردی به بیانی دیگر اگر گفتی رسالت و امامت یکی‏اند توی هم می‏رود ظاهرش بعکس می‏شود عرض کردم مقام امامتِ هرحجتی آن است که پیش روی مردم است و مردم باید بگویند مقدمکم بین یدی طلبتی و حوائجی و ارادتی فی کل احوالی و اموری مقام دومِ این اشخاص هم مقام رسالت می‏شود مقام سومشان مقام معانی می‏شود مقامِ چهارمشان مقام بیان می‏شود. یک دفعه آن مقام اولی که آمد به مردم رسید رسول بود بعد از این آمد امامی تعیین کرد به همین پستا، پس رسول پیش است بعد وقتی تعیین می‏کند به همین پستا رسول از پیش که آمده خدای نشناخته رسول فرستاده برای ما کوسه ریش‏پهن است. باز اگر تمرین نکنی و حالی مردم نکنی که شما خالق خود نیستید خودتان خودتان را نساخته‏اید شما را

«* دروس جلد 5 صفحه 163 *»

کسی دیگر ساخته، بنّایی هست این بنا را ساخته و السماء بنیناها بایدٍ گفته او ما را فرستاده پس خدایی هست، پس خدا پیش افتاده لااله الا اللّه پیش افتاده بعد محمد رسول اللّه پیش افتاده بعد علی و احد عشر من ولده اولیاء اللّه بعد اوالی موالی علی و اعادی معادی علی.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 164 *»

درس پانزدهم

 

(شنبه غره ربیع‌الثانی سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 165 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

در شرع که بخواهید وارد شوید، باز یک شرع کونی است که لفظش را انسان، شرع می‏گوید و الفاظ شرعیه را در آنجا استعمال می‏کند، تمام آنچه در شرعِ ظاهر وارد شده تمامش را حکیم می‏تواند در کون بگوید. و باز آنها چندان روحی درش نیست الا اینکه معلوم می‏شود آن حکیم نظر واسعی داشته که گفته شرع کون، شرع کون معنیش این است که یک اثری کرد در شاخص چیزی پیدا شد پس در این شرع هیچ اختلافی نیست. در چنین شرعی که شرع کونی باشد که خدا خواست هرچه را خلق کند آن‏طوری که خواست خلقش کرد این هم مطاوعه کرد نه آن مخلوق خلافی با خدای خود دارد نه با فاعل او، نه او بحثی با اینها دارد. پس خدا گفت کن و آن هم شد آن شی‏ء خلافی با امر خدا ندارد پس اینجا چون همه مطاوعه کرده‏اند همه را بر شکل انسان هم می‏شود گفت فی احسن تقویمند. حالا به این نسق فکر کنید در عالم هم در شرع کون، همه لبیک گفتند همه اقرار کردند همه مطاوعه کردند، پس به صورت

«* دروس جلد 5 صفحه 166 *»

انسان شدند همه ایجاد شدند. و در این کون همه بدنشان مطاوعه کرده همه روح کونیشان دمیده شده در بدنشان همه عقل کونیشان در سرشان است همه فؤاد کونیشان را دارند. جمیعاً وسایط شیئاً علی شی‏ء روی هم بوده‏اند تا امر از مبدأ رسیده تا به عالم انسان. این اکوان را خلق کرده همه هم مطاوعه کردند هیچ‏کدام هم مخالفت ندارند پس همه اقرار به توحید کرده‏اند موجود شده‏اند. به این تعبیر همه اقرار به وسائط هم کرده‏اند، که از آن بالا آمده‏اند. همه اقرار به نبوت کرده‏اند همه‏اش کونی است. همه اقرار به ولایت کرده‏اند و همه‏اش کونی. همه اقرار به شیعه هم کرده‏اند لکن عرض کردم اینها همه‏اش کونی است. کل قد علم صلاته و تسبیحه اینها همه کونی است الا اینکه صورت‌هایی که در هرعالمی پیدا شده شرع اسمش می‏گذاریم، ماده را کون. حالا بعد از آنی که این کون آراسته شد و می‏توان تعبیر آورد که آنچه خلق شده مطاوعه کرده. هرکه را هرطوری خواست آفرید این هم همان‏جور آفریده شد. یک‏کسی را خواست زیرک و دانا بیافریند دانا آفریده شد. یک‏کسی را خواست بلند بیافریند آن هم بلند شد، اینجا کسی مخالفت نکرد.

بعد از همه این داستان، فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین انبياء آمدند کار دیگری داشتند. شرع آورد شرع متعارف یعنی هرکس قبول کرد انسان خوب اسمش می‏گذاریم هرکس قبول نکرد انسان بد اسمش می‏گذاریم پس آن مراتب کونی را شرعش را و کونش را همه‏اش را کون اسمش بگذارید. تا اینکه انبياء مبعوث شدند و همین‏طور که اینجا مبعوث شدند در عالم ذر مبعوث شده بودند پس انبياء آمدند و ابتداء چیزی که آوردند گفتند قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا اول دعوت می‏کنند به توحید چراکه توحید را اگر پیش از رسالت خود اثبات نکنند و به گردن مردم نگذارند نمی‏توانند بگویند ما از پیش او آمده‏ایم. پس می‏گویند شما خودتان خودتان را نمی‏توانید بسازید حالا که ساخته شده‏اید پس یک‏کسی شما را ساخته او خدا است. پس قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا حالا این قولوا لا اله الا اللّه هیچ تفصیلی توش نیست. روز اولی که این را گفتند

«* دروس جلد 5 صفحه 167 *»

اگر نمی‏آمد خبری و کسی قبول کرده بود و می‏مرد اهل نجات بود. پس اول خبری که می‏آرند توحید است. این توحید غیر آن توحید است که خدا هرچیزی را سرجای خود گذارده.

ببینید اقرار خواسته‏اند ابتداء همین است که بدانند صانعی دارند و آن صانع ما را آفریده پشت سرش می‏گذارد که آن صانع مرا هم فرستاده. حول جمیع ماها از او است قوت جمیع ماها از او است و حالا حول به من داده قوت داده علاوه خارق عادت هم که می‏آورد می‏گوید من رسولم از جانب او و می‏گوید شما منافعی دارید مضاری دارید و شما خودتان عقلتان نمی‏رسد. مصالح و مفاسدی دارید و شما خودتان نمی‏دانید و ما آنها را می‏دانیم ذائقه دارید که می‏فهمید شیرینی را دیگر نمی‏فهمید شیرینی نافع است یا ضار. و ذائقه تلخی را می‏فهمد دیگر نمی‏فهمد خوب است یا بد، لکن در میانه شیرینی‏ها هست چیزی که تا بخوری می‏کشد، سم است. خربوزه و عسل را زبان نمی‏فهمد سم است، می‏خورد و حظ هم می‏کند و می‏کشد و همچنین در تلخی‌ها زبان نمی‏فهمد چه‏بسیار تلخی‌ها هم خوب است و اصلاح‌ها می‏کند در بدن انسان، خیلی تلخی‌ها هم هست بد است. ذائقه تمیز نمی‏دهد کدام نافع است کدام ضار است دیگر حالا به این تفصیل هم اگر انبياء نگفته باشند به جهت این است که مردم زمانشان مردمانی بودند که اگر این حرف‌ها را می‏گفتند نمی‏فهمیدند مردمانی بودند کرد نفهم، همین‏قدر خارق عادتی می‏آوردند و علی العمیا تسلیمشان می‏کردند. و همچنین به همین نسق چشم، همین می‏بیند سرخ چه‏چیز است اما سرخ دیدن نفع دارد یا ضرر؟ چشم نمی‏فهمد می‏بیند زرد چه‏چیز است اما زرد دیدن چه نفعی دارد یا ضرری؟ نمی‏فهمد چه‏بسیار الوان هست چشم را می‏زند و ضعیف می‏کند چه‏بسیار الوان هست آدم نگاه می‏کند قوت می‏دهد. رنگ سفیدی چشم را ضعیف می‏کند انسان چشم را بدوزد به برف کورش می‏کند چیز تار را نگاه کنی چشم را قوت می‏دهد. آبی نگاه کنی سرخی باشد که پربرق نزند قوت می‏دهد. پس چشم همین می‏بیند دیگر نافع و ضار آنچه را که می‏بیند نمی‏فهمد

«* دروس جلد 5 صفحه 168 *»

همچنین گوش همچنین لامسه. از همین قبیل خواهید یافت که صور خیالیه هم همین‏جور است حالا یک خیالی آمد حالا این صورت نفع دارد یا ندارد ضرر داشت یا نداشت نمی‏دانم صور نفسانیه همین‏طور است.

پس می‏آید اثبات می‏کند که شما منافع دارید مضار دارید شما نمی‏دانید اینها را خدای شما آنها را می‏داند و چون خدای شما شما را دوست می‏دارد شما را وانگذاشته ما را فرستاده برای شما که ما آن منافع و مضار را برای شما بگوییم و تعلیم کنیم به شما علم این منافع و مضار را. آنها سبقت می‏کردند، به چشم حد می‏گذارد به گوش حد می‏گذارد به شمّ حد می‏گذارد همچنین به ذائقه حدود قرار می‏دهد. چه طعمی را بچش چه طعمی را مچش پس قواعد کلیه وضع می‏کنند انبياء می‏گویند منفعت شما در این است. پس یکی اقرار به رسالت است می‏گوید من نیامده‏ام مزدی از شما بگیرم مزدی نمی‏خواهم شما مشغول کارتان باشید من آمده‏ام منافع شما را حالی شما کنم. پس من آمده‏ام خبر به شما بدهم خودتان عقلتان نمی‏رسید اگر دیانت داشته باشی و دروغ نگویی اعتبارت زیاد می‏شود آدم معتبری می‏شوی حرف مردم را مزن و هکذا.

پس این شرعی را که می‏آرند می‏گذارد شارع، عقل می‏فهمد مصلحتش در این شرع است اما ملتفتش باشید که چه می‏خواهم عرض کنم ملتفت باش در این شرع خواه قربةً الی اللّه راه بروی خواه از روی نفاق و ریا لامحاله منتفع می‏شوی. کسی تخلف از این قاعده‏ای که شارع قرار می‏دهد نکند نفع می‏کند فحش مده که مردم نرنجند از تو تا با هم رفیق باشید باز تا از تو چیزی مضایقه نکنند تو هم مضایقه نکنی تا همه راحت باشید. این را للّه بکنی یا از هوای نفس بکنی تو به این قاعده راه برو تا نفع ببینی دیگر این شرع نفعش عاید خودتان می‏شود در آن فکر کن. این را نفهمیده‏اند حتی مسأله‏ای که مطرح علماء شده است این است که حسن و قبح اشیاء عقلی است یا شرعی؟ و این حرف را این بحث را اهل ظاهر هم نکرده‏اند حکماء خیلی قال قال کرده‏اند آنهاشان که دقیق‏ترند گفته‏اند شرعی است.

«* دروس جلد 5 صفحه 169 *»

حالا ملتفت باشید ان‏شاءاللّه پس آن شرعی را که ابتداء می‏آرند، خدا مقصودی از این شرع دارد و خلق یک‌پاره چیزها از این می‏فهمند آنچه را در درجه اول می‏فهمند این است که نبی آمده در میان خارق عاداتی آورده اینها را مطیع و مسخر و منقاد کرده به این شرع عمل کنند. اما حالا که به این شرع عمل می‏کنند خیر و صلاح خودشان در آن است باورشان نمی‏شود اینها را. همان حکمائی که عرض کردم بعد از زور زدن گفته‏اند چیزی اگر اثری نداشته باشد و امر و نهی کنند لغو است بی‏حاصل است پس شرع را در درجه اول که قرار می‏دهند بسا متشرعین منّتی هم به دوش خدا داشته باشند. و همین‏طورها بوده و آنهایی که ایمان می‏آوردند در درجه اول منّتشان سر انبياء بوده و بسا محض مدارا منّتشان را می‏کشیده‏اند انبیاء، و از ایشان قبول می‏کرده‏اند تا وقتی پیغمبر آخر الزمان آخرِ کار از بس منّت می‏گذاشتند آیه ‏آمد که منّت مگذارید بر من که مسلمان شده‏اید خدا منّت بر شما می‏گذارد که شما را هدایت کرده به ایمان اگر راست بگویید و ایمان آورده باشید. فکر کنید از طبایع مردم خبر دارید پس اینهایی که ابتداء می‏آیند و تسلیم می‏کنند و ایمان می‏آورند منّتشان سر خدا است. حالا دیگر چنین راه برو وقتی می‏کنید کأنه کاری است برای غیر می‏کنید.

حسن و قبح اشیاء شرعی است هزار جان می‏کند نمازی می‏کند یا روزه‏ای می‏گیرد خمسی می‏دهد یا زکات می‏دهد با هزار منّت، حالا این شرع آیا همه‏اش همین بود که اینها با این تکلّف با این زحمت با این همه منتی که بر خدا می‏گذارند عمل کنند و نجات هم بیابند؟ و حال آنکه عرض کردم تو درست راه برو خواه برای خدا باشد خواه برای غیر خدا نفعش به تو می‏رسد نفعش را می‏بری. اما حالا آیا همین منافع منظور خدا است که به تو برسد؟ و این شرع را برای همین آورده‏اند که ما در دنیا راحت باشیم؟ وقتی می‏شکافی می‏بینی این نیست. بلکه این شرعی را که می‏آورند مقدمات می‏خواهند که طوری دور آدم جمع شوند تا کم‏کم مرتاض بشوند تا بشود با آنها حرف زد آن وقت آدم حرفی به ایشان بگوید. پس مقصود خداوند عالم از شرع

«* دروس جلد 5 صفحه 170 *»

همه‏اش همین است که تو للّه عمل کنی نه للنفس. ولو اینکه وضو را بسازی صورت و دست و پات را بشویی، آن نشاط که از وضو حاصل می‏شود برای تو حاصل شود و تأثیر کند حالا آیا منظور همه همین بود؟ وقتی از پی این می‏روی می‏بینی منظور خدا همه‏اش این نبوده اگر منظور خدا این بود این دیگر ارسال رسل و انزال کتب نمی‏خواست. اگر صانع، صنعت را جوری کرده بود که همین نشاطی حاصل کنی ارسال رسل نمی‏کرد. پس منظور این نیست. تو باید وضو بگیری با قصد با نیت قربت اگر نیت نکنی و خیلی وضوی خوبی هم بگیری این را من وضو اسمش نمی‏گذارم. اگرچه می‏گویم اثر وضو را می‏بخشد و نشاط می‏آورد مع ذلک آنچه مقصود خدا بوده عمل نیامده. باید للّه وضو بسازد باید للّه غسل کند حرکت کند سکون داشته باشد.

حالا دیگر خوب زود می‏توانیم تصدیق کنیم پس اصل مقصود بالذات از خلقت این خلق و از القاء شرع بلکه از القاء طریقت، اصل و جمیع این طریقت و این شریعت و آن کون پیش از این شریعت و طریقت برای این بود که اینها للّه عمل کنند. و یک‌جایی هست که اگر اینجا للّه عمل نمی‏کنی آنجا جزا به آدم نمی‏دهند و شما مردم جایی هستید که افعالش این‏جور تأثیر می‏کند که اگر للّه است عملتان آن وقت جزا می‏آید همراهش. اگر للّه نشد یک‌جور عالمی است که قبول نمی‏کنند، هنوز اینها بیان نشده. در شرع که فکر می‏کنید نوع این حرف‌ها را می‏بینی راست است عالمی است که عملِ عامل صورتی ندارد مگر للّه باشد. و اگر صورتی دارد صورتی است خودی، انسان از خارج چیزی به خودش نمی‏چسباند، اما می‏بُرَد دست خود را این بُرِش از اندرون جسم بیرون آمده تفرق کار جسم است ولو تفریق کار چاقو است. پس عمل از خودش است و سوزش هم از خودش است.

و اگر ملتفت باشید چه عرض می‏کنم خیلی از مناقشات حکماء و صوفیه که خیال می‏کنند دقیق شده‏اند و بر حقایق اشیاء مطلع شده‏اند می‏گویند «این مردم بعینه مثل بچه‏اند بچه از بس بی‏شعور است از سایه خود می‏ترسد بسا ضعف و غش

«* دروس جلد 5 صفحه 171 *»

کند بسا بمیرد. اما انسان عاقل می‏داند این سایه خودش است اختیارش در چنگ خودش است پس انسان عاقل از سایه خودش نمی‏ترسد. حالا تو این جهنم را خیال می‏کنی و می‏ترسی خیالش را مکن تا نترسی. این هول‌هایی که انبياء بر سر این مردم آوردند اینها لولوها است و این لولوها در مشاعر و اخلاط خودتان است تو بنا کن نترسی بنات اگر این شد دیگر نمی‏ترسی اگر زمین را به آسمان بزنند دیگر نمی‏ترسی». واقعاً  آدم اگر مشق کند در دیوانگی زود دیوانه می‏شود مشق که کردند می‏رسد کارشان به جایی که از لولو نترسند. و انسان به ریاضت می‏رسد به همچو حالتی که از هیچ صدایی از هیچ توپی نمی‏ترسد وحشت نمی‏کند. زمین و آسمان را پر از صدا کنند هیچ باکشان نیست. حالا ان‏شاءاللّه ملتفت باشید که این حرف حرفی است بسیار نامربوط. عرض می‏کنم بگویید ببینم خوب آن بچه که از سایه‏اش می‏ترسد و غش می‏کند، آیا واقعاً نترسیده غش نکرده؟ آیا راستی‏راستی نترسیده؟ یا واقعاً ترسیده؟ وقتی چاقو دست را می‏برد ببینم راستی‏راستی درد می‏کند یا نه؟ همین‏طور ترسی است که واقعیت ندارد؟

پس اگرچه افعال از خود آدم سر می‏زند، کارهای خوبش البته انسان را به راحت می‏اندازد، کارهای بدش هم فعل خودم هست اثر بد را دارد. حالا این مسأله را داشته باشید یک‌جایی هست که آنجا اگر للّه عمل نکنی چیز خوب نمی‏دهند به تو. و همین که عمل لغیر اللّه است می‏آید آنجا یک‏چیزی اما چیز بدی. و این را والله هنوز پوست‏کنده نمی‏شود گفت چرا که از بس انسان می‏بیند مردم در قوه‏شان نیست که للّه عمل کنند از این جهت باید مدارا کند. آنهایی که انسان هستند آنها هم کاری که می‏کنند مثل کار سایر مردم است جمیع کارهاشان مثل کارهای مردم است اما للّه می‏کنند. کار مباح را که معروف شده که نه ثواب دارد نه گناه و هیچ حکمی ندارد من می‏خواهم عرض بکنم همین مباحات را خیالش نکنی مباح است، اگر از پیش خدا مباح می‏آمد و می‏شد بیاید و مباح اثرش خوب بود، باز ارسال رسل نمی‏شد به جهتی

«* دروس جلد 5 صفحه 172 *»

که حجت بر مردم تمام نبود و مردم به هویٰ و هوس خود راه می‏رفتند و مباح بود براشان و اثر خوب هم داشت انبياء مبعوث که می‏شدند صدمه نباید بخورند. باز تا اینها را فکر نکنید سر ارسال رسل به دستتان نمی‏آید. اینهایی که حکماء و این نیمچه حکماء می‏فهمند و صاحب سواد قرآنی هستند و قرآنی می‏دانند و ضرب ضربویی خوانده‏اند، همچو خیال می‏کنند که آیه قرآن صریح است در همان مطلب آنها که فرموده ماکنا معذبین حتی نبعث رسولاً اما هنوز نفهمیده‏اند مراد خدا را. خدا ارسال رسل کرده که روز قیامت نگویند خدایا تو حجتی بر ما نداری تکلیفی به ما نکرده‏ای چرا ما را عذاب می‏کنی؟ لکن تو دقیق بشو تو اگر عالمی نداشته باشی که اگر بی‏رسول آنجا باشی به تو بد بگذرد، اینجا ارسال رسلی لازم نبود. پس بدان که اگر هیچ رسل نیامده بودند مردم معذب بودند و خدا آنها را عذاب می‏کرد.

و ملتفت باشید که این کأنه خلاف اجماع است و باقی مردم اینها را نمی‏دانند. شما هم ملتفت باشید و در هرمجلسی نگویید شماهایی که می‏نشینید گوش می‏دهید، و من مکرر می‏کنم یاد می‏گیرید، بنا باشد آخوندی آنجا نشسته باشد طلبه‏ای باشد و تو هم بخواهی از این‏جوره حرف بزنی بسا تکفیر هم بکنند که این چه حرفی است که اگر ارسال رسل نکرده بودند خدا حجتی نداشت؟ عرض می‏کنم اگر خدا هیچ ارسال رسل نکرده بود و می‏مردند اینها می‏رفتند توی جهنم آن وقت حرف داشتند. از این جهت ترحمشان کرد و ارسال رسل کرد. پس این است که اعظم نعمت‌های خدا در دنیا و آخرت وجود انبياء است. هیچ دولتی هیچ راحتی ثروتی را، هرچه خیال کنی از نعمت‌های دنیا و آخرت هیچ نعمتی خدا خلق نکرده از انبياء بهتر و بزرگتر. و خدا ارحم الراحمین بوده ترحم کرده انبياء را فرستاده. پس عالم عالمی است که تا للّه و فی اللّه عمل نکنی آنجا انسان صورت خوب نمی‏گیرد.

پس کسانی که ملتفت این هستند مباحات را هم که می‏کنند عمل مستحب کرده‏اند. پس مباحات را لاجل اباحة اللّه می‏کنند مباح است زن متعدد گرفتن می‏گیرد

«* دروس جلد 5 صفحه 173 *»

به جهتی که خدا مباح کرده عمل مستحب می‏شود. می‏روی بیت الخلا لاجل اینکه خدا گفته آنها را دفع کنی از خودت مستحب می‏شود کسی نگفته این کار مستحب است کاری است مباح. لاجل اباحة اللّه این کار را بکن خدا ثواب می‏دهد. انسان مؤمن در خلا هم عبادت می‏کند خدا را اما عبادت خلا آن‏جور کار است، چنان‌که عبادت مسجد نماز کردن است. مؤمن می‏خوابد به خوابِ ناز و بخواب راحت می‏رود چون لاجل اباحة اللّه است عبادت کرده. می‏خوابد با عروس خیلی قشنگ جماع می‏کند ثوابش می‏دهند جماع هم کرده حظ هم کرده ثواب هم برده. لکن کسی‌که اصل مطلب به دستش نباشد خودش حظ می‏کند لکن آن حظ مصرف ندارد برای او. کسی به جهت طبیعت زن بگیرد یا کسی به جهتی که خدا مباح کرده زن بگیرد تفاوت دارد. یا اینکه باغ بروم به جهتی که خدا مباح کرده این را ثواب می‏دهند حظ هم کرده ثواب هم برده. یک دفعه یاد خدا و پیر و پیغمبر و اباحه آنها نیستی، این صدمه دارد. همین که به محض طبیعت می‏خندی پشت سرش یک بی‏دماغی افتاده لامحاله این صدمه همین تبسم است. اما لاجل اباحة اللّه بخندی خدا می‏داند هیچ صدمه‏ای ندارد. چون خدا مباح کرده عمارت بساز باغ برو لذت ببر ثواب هم دارد.

باز اینها حکایات دنیایی است و حکایت آخرتش را بدانید آن غفلاتی که سرزده است که فلان مباح را به عمل آورده، کسی هم نمی‏گوید خلاف شرع کرده است لکن بدانید آنجاها صدمه می‏زنند به آدم. پس مقصود بالذات اصلی این است که تو للّه و فی اللّه راه بروی در دنیا. آنجا که گفته نماز کن نماز کنی. آنجا که گفته روزه بگیر روزه بگیری مسجد بروی، آنجا که گفته غذا بخور می‏خوری. سرمات است لاجل اباحة اللّه زیر کرسی برو می‏روی گرم هم می‏شوی. خدا سنت کرده نافله کردن را منفعت هم دارد. حالا اگر لاجل امر اللّه و امتثالاً لامر اللّه کردی نه به جهت طمعی که خودمان به منفعت برسیم به ثواب می‏رسیم. واین باز مقصود اصلی نیست و این وسط راه است. وسط راه، تا مقام عقل است عقل حاکم است و می‏فهمد که منافع، خوب چیزی

«* دروس جلد 5 صفحه 174 *»

است مضار، بدچیزی است حمد و شکر خدا را هم می‏کند که به من نمودی ولکن این عقل للّه نمی‏تواند کار کند.

این عقل هرچه می‏رود کائناً ماکان غرض خودش را می‏خواهد به کار ببرد و این غرض در آن عالم به کار نمی‏آید. تا قیامت و آخرت تا جنت تا هرجا شخص برود، آنجا چیزی که می‏خواهند این است که خدا است خالق و می‏داند چه خواسته ألایعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر او می‏داند آنجا عملی که محض للّه نباشد ثمر خوبی ندارد. ولو عقل بفهمد که گفته‏اند فحش مده و فحش ندهد و قصد للّه‏اش را هم نداشته باشد و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة را عقل می‏فهمد. حالا کسی بگوید به جهتی که به مهلکه نیفتیم درست راه می‏رویم، به مهلکه نمی‏افتد اما باز این للّه و فی اللّه نیست و منتهای سیر، این نیست وسط راهست اینجا تا هزار دبّاغی به سر آدم نیارند به منزل نمی‏رسد. بله به شرع عمل کنی للّه هم نباشد نفع دنیا را می‏بری. بسا برکت به مالت و به دولتت و به اولادت و به خدم و حشمت بدهد و می‏دهد، اما این آخر منزل نیست بسا عملی که می‏کنی بگویی به جهت ترس از خدا چنین می‏کنم. عمل از ترس خدا این خیلی خوب است در دعاها هست که لیس لمن لم‏یخشک علم خیلی کارها هست که آن کارها را خودمان اگر باید بکنیم زورمان می‏آرد اما چون خدا گفته بکنید نفع می‏برید می‏کنیم، این از ترس است. پس یک طبقه از خلق کار را به جهت جلب منافع می‏کنند آن آخر که زور می‏زنند برای بهشت است این منتهای سیر نیست. یک طبقه برای دفع مضار است کارهاشان می‏خواهند به جهنم نروند، این هم خوب است اما این هم باز منتهای سیر نیست. این را وقتی می‏شکافی عمل کرده برای خودش للّه نشده.

خلاصه در این حرف‌ها بدانید آنچه مشیت تعلق گرفته به خلقِ این خلق، و از ابتداء دست زدند به این مملکت و این اوضاع دنیا و آخرت را برپا کردند تمامش برای همین است که للّه عمل کنی. حالا این «للّه عمل کن» را به‌جز یک مشعری که خدا داده باشد دیگر کسی نمی‏تواند، این چشم نمی‏تواند للّه نگاه کند. این چشم نهایت از

«* دروس جلد 5 صفحه 175 *»

ترس یا از طمع درست نگاه می‏کند گوش نمی‏تواند للّه صدایی بشنود مگر از ترس یا طمع و هکذا سایر اعضاء و جوارح. خیال، للّه نمی‏تواند عمل کند فکر همین‏طور باید برود تا عقل، عقل زورش نمی‏رسد للّه عمل کند و کارهای خود را بکند. یک ماده‏ای خدا خلق کرده که آن ماده به زبانی اسمش محبت است به زبانی اسمش فؤاد است به زبانی اسمش نور اللّه است. آن چیزی است جوهری است که کارش این است که للّه عمل کند فی اللّه عمل کند آنچه می‏کند برای خدا باشد.

نمونه‏اش همین هوای مردم است، این هوائی که در سرت هست خود را به زحمت می‏اندازی شب و روز که آن هویٰ به عمل آید و هیچ منت بر سر او نمی‏گذاری خالصاً مخلصاً لاجل هوای نفس آنچه می‏خواهی می‏کنی به طوری که «لاجل» هم اسمش را نمی‏گذاری، نفس می‏خواهد هیچ منت سر این هویٰ نگذارد عمل را همین‏طور می‏کند بی‏ریا خالص مخلص هویٰ. این هویٰ طوری پرستیده شده که خدا آن‏جور پرستیده نمی‏شود همان‏جوری که انبياء خدا را می‏پرستند. ببینید انبياء چقدر بزرگند؟ آنها هواشان و هوسشان همه همین است که للّه عمل کنند به طوری که لاجل اللّه هم نمی‏کنند. بلکه تمام ذوقشان شوقشان همین است که رو به خدا رفته باشند خوب است. دیگر سرشان را می‏برند خوب است گرسنگی می‏خورند خوب است. اصل هواشان این است که رو به خدا رفته باشند میلشان این است و این مشعر محبت است. و این مشعر نمونه‏اش در همه‏کس هست هرکس هرچه را دوست می‏دارد همین‏طور است. مادر بچه‏اش را دوست می‏دارد هیچ منت سرش نمی‏گذارد که من تو را دوست می‏دارم. کسی زنش را دوست می‏دارد هیچ منت سرش نمی‏گذارد هی لباس می‏برد براش هی براش چیز می‏برد، خانه را دوست می‏دارد اسبی را دوست می‏دارد به همین نسق. پس هست ماده محبة اللّه، آن اسمش محبة اللّه است.

دیگر از همین‌ها بدانید که چرا خدا لقب پیغمبر را حبیب نامیده و این لقب اشرف است از لقب‌های سایر پیغمبران آنها یکی کلیم است یکی خلیل است یکی

«* دروس جلد 5 صفحه 176 *»

روح است و هکذا و این حبیب است. لقب پیغمبر حبیب اللّه است لا حبیب الا هو و اهله خدا را حبیبی به جز محمد و آل محمد نیست. پس چنان‌که تو به هواهای خودت که می‏رسی حظ می‏کنی با همه زحماتی که شب و روز می‏کشی مقصودت که به عمل آمد هیچ منت سر هوای خود نداری، به همین‏طور کسی‌که اول ماخلق اللّه است و از آن عرصه آمده شب و روز همتش این است که رو به خدا برود او هرچه هست زیر پاش است.

بدان، تا این محبت را بیرون نیارند آنجا نمی‏برند. دیگر اگر در این باب پراصرار کنم بسا بعضی کسان مأیوس هم بشوند. طوری است عالمش که تا للّه و فی اللّه عمل نرود آنجاش نمی‏برند. یا لاجل الخوف است که مبادا یک‌جایی صدمه‏ایش بزنند یا از روی طمع است که شاید یک‌جایی چیزیش بدهند. اینها للّه نیست للّه که شد که «اَجْل» هم توش نباشد به آن عالم می‏برند. و تمامِ راحت آنجا است پس این است مقدم در وجود و مؤخر شده در شهود. تا آن شرع نیاید تا آن عقل نیاید حسنش را نمی‏فهمد. دیگر اگر در اول عمر نشود در وسط عمر در وسط عمر نشد در آخر عمر آخر عمر نشد، در برزخ در برزخ نشد تا در آخرت آن گُل نکند نجات درست حاصل نخواهد شد. این است که این همه اصرار می‏کردند انبياء که من مزدی از شما نمی‏خواهم الا المودة فی القربی وقتی انسان فکر کند می‏بیند باز از این منفعت خودش را خواسته‏اند. هرکس در دل خود ببیند محبت اهل بیت را ولو به او نگفته باشند که باید اهل بیت را دوست داشت و در کتاب و سنت این را ندیده باشد همین ببیند دوست می‏دارد اهل بیت را، دعا کند پدرش را و مادرش را جدش را که حلال‏زاده است. چرا که نمی‏شود به زور کسی را دوست داشت. دوستی، اختیاری نیست اگر طبع مجبول است بر آن، بداند از آن جنس هست لامحاله میل می‏کند به ایشان. این است که می‏فرماید که شیعیان ما از فاضل طینت ما خلق شده‏اند. از این جهت تحنّ قلوبهم الینا مثل آهنربا و آهن مثل نقره و نقره‏ربا مثل کاه و کاه‏ربا میل می‏کند دل‌های دوستان. اول حرکتی که از صانع رو به این خلق آمده محبت است که آمده است. از

«* دروس جلد 5 صفحه 177 *»

این جهت امر به این محبت کرده. آن است مقصود اصلی. و این، فرع این است که عقل سرجای خود باشد و حسن و قبح اشیاء را بفهمد و این، فرع این است که شرع سرجاش باشد و نتیجه شرع و حاصل شرع همه همان محبت است. مقام ولایت اولیاء است محبت خدا است محبت رسول خدا است9 محبت امیرالمؤمنین است هرکس با او بد است ایمان ندارد. قرار داده خدا می‏فرماید لاتجد قوماً یؤمنون بالله و الیوم الآخر آیه عجیب غریبی است می‏فرماید هیچ نمی‏یابی مؤمنی را که ایمان به خدا و روز قیامت دارد که یوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو کانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشیرتهم نمی‏شود دوست بدارند حادّ خدا و رسول را ولو پدرشان باشد فرزندشان باشد برادرشان باشد هرچه بکنند همین که عداوت با حق می‏کنند خدا می‏فرماید ایمان ندارند. ایمان جایی که نشست هرکه با این ایمان بد است انسان مؤمن لامحاله بد است با او. اگر یک‏کسی با مؤمنی خوبی کند و با مؤمنی خوب باشد با ایمان خود کرده. و اگر یک کسی را ببینی با او بد است و تو می‏بینی که با او بدی بدان با او بد نیستی بلکه بقی فیک شی‏ء باید بروی توبه کنی انابه کنی التماس کنی بلکه حالتت تغییر کند.

این است که می‏فرماید در آن زلزله‏ای که انداخت حضرت باقر در مدینه، وقتی جابر آن اوضاع را نگاه کرد و دید که شهری کن فیکون شده و آمدند خدمت حضرت سجاد فرمودند هنوز کمشان است. دو مرتبه رفتند آن ریسمان را یک حرکتی دیگر دادند دید که زلزله عظیم‏تری شد مرتبه سوم فرمودند حالا برو نگاه کن، رفت دید که پناه بر خدا غوغای غریبی است حالتی شد جابر که حضرت رو به او کردند فرمودند آیا بر دشمنان ما رحم می‏کنی؟ دیگر جابر حاشا هم نمی‏توانست بکند، امام بود، می‏دانست که امام از غیب او خبر دارد آن هم نمی‏خواست که دروغ بگوید. عرض کرد مدینه خراب شد فرمودند هنوز تو چیزی داری شراکتی با آنها در تو پیدا می‏شود. دیگر معلوم است جابر البته رفته توبه کرده. خلاصه مادامی که ترحم می‏کنی بر منافقین و

«* دروس جلد 5 صفحه 178 *»

کفار بدان یک‌خورده منافقی یک‌خورده کافری. مادامی که هرچه به آنها بشود هیچ ترحم نمی‏کنی بر منافقین و کفار آن وقت مؤمنی. بله حالا در جایی هم که گفته‏اند تقیه کنی باید تقیه کرد و دندان سر جگر بگذار و صبر کن اما تا یک‌خورده ترحم می‏کنی که این خویشم است آن قومم است اینها را دیگر چه عرض کنم؟

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 179 *»

درس شانزدهم

 

(یکشنبه 2 ربیع‌الثانی سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 180 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

پستای دین و مذهبتان را ملتفت باشید، اگر شخص یک‌خورده عاقل باشد می‏بیند دین و مذهب چقدر روشن است یک‌خورده اعتناء نکند و مزّقناهم کل ممزق می‏شود. به طوری می‏شود که انکار حق را می‏کند. ببینید ضرورت مطلبی است که خدا این را قرار داده که به این ضرورت شما می‏فهمید معنی کتاب خدا را و معنی احادیث را که اگر به این رجوع نکنید معنی کتاب و سنت را نمی‏فهمید. فکر کن خودت ببین این‏طور هست یا نه؟ نه تقلید مرا بکن نه تقلید دیگری را. ببین عصی آدم ربه فغوی آدم معصیت کرد خدای خود را و گمراه شد این لغتش چنین است و در عرف چنین استعمال می‏کنند. حالا می‌بینیم ضرورت شیعه این است که انبياء معصومند. حالا کسی خیال کند شاید آدم آن اول معصیت کرد بعدش نبی شده می‏گویم این‏جور آیات درباره پیغمبر خودت هم آمده و استغفر لذنبک و للمؤمنین اگر این ذنبش هم ذنب مؤمنین بود ذنبک را بخصوص نمی‏گفتند پس معلوم است

«* دروس جلد 5 صفحه 181 *»

خودش هم گناهکار است. در لغت، در عرف عام معنیش این است به ضرورت که انداختی یقیناً پیغمبر9 هیچ گناه نداشت. یکی از اصول دین شیعه که به آن ممتاز شده‏اند از تسنن یهودیت نصرانیت و مجوسیت، و جدا شده طایفه شیعه از سایر طوائف این است که پیغمبران باید همه‏شان معصوم باشند خصوص پیغمبر آخر الزمان. و شاهد دارد این مطلب از همین قرآن لاتطع منهم آثماً او کفوراً از آن طرف می‏گوید من پیغمبران را فرستادم تا مطاع باشند نفرستادم آنها را مگر آنکه مطاع باشند همین خدا می‏گوید لاتطع منهم آثماً او کفوراً، و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا حالا به یک طرف به یک سمت آیات که نگاه می‏کنی محل اتفاق است که این آیات معنیش این است که اطاعت آثم و کفور و کسی‌که سهو و نسیان دارد نکنید. و در آیات دیگر هم هست و در خود این قرآن هست که عمداً این‏جورش کرده‏اند که در این قرآن محکم هست متشابه هست. مؤمنین به محکم می‏چسبند اهل باطل به متشابهات. حالا آیا این آیات را بگیریم که پیغمبران سهو می‏کردند یا معصیت می‏کردند یا آن آیات را که اطاعت آثم را نکن. خدا چنین کرده که بی‏دین‌ها بهانه بی‏دینی دستشان باشد اگر هیچ بهانه دستشان نباشد نمی‏توانند بی‏دینی کنند و کافر باشند. باید برود در میان سنی‌ها اگر آنجا هم بخواهد بی‏دینی کند باید برود در میانه نصاری و یهود و مجوس. به این جهت خدا بهانه به دست کفار می‏دهد چرا که خدا بناش نیست کفار را نگذارد کفر بورزند. اگر خدا بناش چنین بود که نگذارد کسی معصیت کند وقتی کسی می‏رفت زنا کند نمی‏توانست زنا کند می‏توانست حول و قوه را بگیرد از این زانی میل زنا را بگیرد و می‏بینی نگرفته. پس خدا اگر به زور و به قدرت خودش اگر بخواهد مردم را از معصیت باز دارد می‏تواند ولو شاء اللّه لهدی الناس جمیعاً اما نکرده. خواهش زنا را می‏دهد آلت زنا را می‏دهد اسباب زنا می‏دهد پول را می‏دهد همه را خلق می‏کند و عذاب هم می‏کند. همین خدا حرف‌های متشابه را هم می‏زند تا اهل باطل که میل به باطل دارند متشابهات را بگیرند و اما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه

«* دروس جلد 5 صفحه 182 *»

می‏خواهد اهل باطل سرسلامت به گور نبرند چون میل به باطل می‏کنند، دل‌هاشان را میل به باطل می‏دهد، به باطل می‏گوید ضرورت یعنی چه؟

شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشید و بدانید که در هیچ‏جا دست از ضرورت نباید کشید اگر از مسلّمیات اسلام گذشتی دیگر هیچ به دستت نخواهد ماند. حالا آیه قرآن چنین معنی دارد کسی دیگر هم طوری دیگر معنی می‏کند. اگر از ضروریات دست برداشتی می‏افتی در نظریات نظریات را هرکسی جوری معنی می‏کند هرکسی جور خودش معنی می‏کند حجتی برای احدی نمی‏ماند. حتی اینکه نبی می‏آید خارق عادت می‏آرد بمحض خارق عادت نمی‏توان تسلیم کرد که این از جانب خدا است چرا که می‏شود کسی از جانب شیطان باشد هیچ بویی هم از حق به مشامش نرسیده باشد کافر هم باشد خارق عادت هم داشته باشد. دجّال می‏آید خری می‏آرد که مابین دو گوشش یک میل راه است سه قدم برمی‏دارد یک فرسخ راه می‏رود. هیچ نبیی چنین معجزه‏ای نیاورده حتی پیغمبر آخر الزمان. پس چنین کسی خواهد آمد و چنین خری می‏آرد زمین هم زیر پاش پیچیده می‏شود به این سرعت به هشت ماه جمیع روی زمین را می‏گردد مگر مکه و مدینه را، و مع ذلک تو مأموری او را لعن کنی و باطلش بدانی. پس ملتفت باش خارق عادات را که گفته دلیل حقیت کسی است؟ مگر خارق عادات با ضروریات مطابق باشد. اگر مطابق شد می‏گیریم، نشد می‏گوییم شعبده است و ساحر است و جلددستی است چطور فهمیدی دجال باطل است و ساحر است؟ به اینکه خبر دادند و ضرورت شد. پس امری که مسلّم کل شد که گذشتی و بنا شد اعتناء نکنی، امری می‏شود که من چنین فهمیده‏ام او چنین فهمیده نه من می‏توانم تابع تو شوم نه تو می‏توانی تابع من شوی. لکن امری که مسلّمی شد و ضروری شد هرکدام خلاف کردیم، از آن دایره‏ای که هستیم بیرون رفته‏ایم.

حالا در این مسأله‏ای که درش هستیم که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است اول رسول خدا آمد بعد خلیفه تعیین کرد پس خلیفه اشرف شد از رسول

«* دروس جلد 5 صفحه 183 *»

خدا، چرا که مؤخر است ظهوراً پس مقدم بوده وجوداً. و یک‌پاره عبارات به این‏جورها هم صریح است اما ببینید تعمد کرده‏اند به این‏جور عبارات مثل اینکه خدا تعمد کرده و عصی آدم ربه فغوی را فرموده. پس بدانید تعمد می‏کنند که نبی صاحب شریعت است و ولی صاحب طریقت است حالا حامل طریقت متشخص‏تر است یا حامل شریعت؟ زرگر متشخص‏تر است یا حداد؟ معلوم است این کجا آن کجا. کسی‌که حامل ولایت و حامل طریقت باشد اشرف است یا کسی‌که حامل شریعت و امر ظاهر باشد؟ همچو ترائی می‏کند که حامل طریقت اشرف است. آن قاعده را هم که داریم که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است پس هروصی از موصی باید اشرف باشد. حالا ببینید آیا این است دین و مذهبتان که امیرالمؤمنین اشرف است از پیغمبر9؟ امام حسن اشرف است از حضرت امیر؟ امام حسین اشرف است از امام حسن؟ این پستاها بدانید پستای خدا و رسول نیست مع ذلک این حرف‌ها را عمداً انداخته‏اند در میان تا اهل تاتوره اینها را بگیرند به جهنم بروند.

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه که رسالت اول است و بعد ولی می‏آید و این رسول خودش می‏گوید من اشرفم از این ولی و این ولی خودش می‏گوید انا عبد من عبید محمد. ولی هرچه باشد این شاگرد است آن استاد. همچنین تا امیرالمؤمنین نیاید و امر امامت را ظاهر نکند دوست و دشمنی براش پیدا نمی‏شود پس دوستان امیرالمؤمنین را باید دوست داشت و دشمنان او را باید دشمن داشت این هم از دین شیعه است. پس دوستان امیرالمؤمنین بعد از امیرالمؤمنین به دنیا آمده‏اند و حالا که بعد آمده‏اند پس در وجود مقدم بوده‏اند نعوذباللّه از امیر المؤمنین؟ ببینید «شیعه از امیرالمؤمنین بهتر است» کوسه ریش‏پهن نیست؟ آیا این دین و مذهب است که سلمان بهتر است از امیر المؤمنین؟ چرا که در وجود مقدم بوده که در ظهور مؤخر شده و تابع امیرالمؤمنین شده حالا چون سلمان مقدم بوده وجوداً مؤخر شده ظهوراً پس سلمان بهتر است از امیر المؤمنین. ببینید این است دین خدا؟

«* دروس جلد 5 صفحه 184 *»

دیگر وقتی فکر کنید از این قواعد این‏قدر خرابی می‏توان کرد در دین که در هیچ دین و مذهبی آن‏قدر خرابی نمی‏توان کرد. آن‏قدری که علمِ تأویل خراب می‏کند دین و مذهب را هیچ‏چیز این‏قدر خراب نمی‏کند مثلاً در هرعصری هم سلمانی هست و ابی‏ذری پس سلمان این زمان بهتر است از سلمان آن زمان که بعد از امیرالمؤمنین بود و این مقدم بود وجوداً مؤخر شد ظهوراً و این بهتر بود و مردم خبر نداشتند مثل اینکه امیرالمؤمنین از پیغمبر اشرف است و مردم خبر نداشتند اینها را می‏گویند. اما دیگر با خدا نمی‏دانم چه می‏کنند، که توحید چون پیش پیدا شد و مقدمه بود برای اینها امامت و خلافت مقدمه بود برای شیعه حالا آیا سلمانی که در زمان امام حسن واقع شود مثل جابری است که در زمان حضرت باقر واقع شود؟ حاشا البته جابر باید متشخص‏تر باشد از سلمان! دیگر ببینید این چند درجه از امیرالمؤمنین بهتر باشد! دیگر مثل مفضّلی که بعد از جابر هم آمده البته از سلمان هم بهتر است از امیرالمؤمنین هم بهتر است چقدر باید از امیرالمؤمنین بهتر باشد؟! و والله اهل تاتوره هیچ باکشان نیست که این چیزها را بگویند. حالا کسی بگوید شیخ مرحوم در این زمان سلمان عصر خودش بوده پس متشخص‏تر است از آن سلمان! چند درجه؟ هزار سال بعد بوده هزار درجه متشخص‏تر است از سلمان! چقدر متشخص‏تر است از آن مفضل و از آن جابر و از آن سلمان، به چندین درجه! یا از امیر المؤمنین چقدر متشخص‏تر است. دیگر چقدر از پیغمبر متشخص‏تر است! چقدر از خدا متشخص‏تر است!

خودتان ببینید اینها کفر نیست زندقه نیست؟ پس دیگر کفر چه‏چیز است؟ کفرهایی است که بدتر از این کفرها کفری نیست. حالا می‏خواهی نجات بیابی از این کفرها و زندقه‏ها ضرورت را از دست مده ببین ضرورت به چه قائم شده است؟ ضرورت است که خدا خدایی است خالق کل شی‏ء عالم بکل شی‏ء. ضرورت است که قائم شده که عاجز نیست خدا و عالم است به کل چیزها خالق ماسوای خود است. پس محمد بن عبد اللّه مخلوقی است از مخلوقات دیگر حالا این محمد بهتر

«* دروس جلد 5 صفحه 185 *»

شد از آن خدا با ضرورت نمی‏سازد. ضرورت است که پیغمبر اول ماخلق اللّه است اشرف مخلوقات است خاتم النبیین است اشرف مرسلین است این دیگر از همه‏کس بهتر است حتی از امیر المؤمنین. امیرالمؤمنین عارش نمی‏آید فخر می‏کند که می‏گوید انا عبد من عبید محمد پیغمبر اول ماخلق اللّه است امیرالمؤمنین کأنه دوم ماخلق اللّه است حالا یک‌جایی شریک باشند با هم باشند. لکن آنجایی که می‏خواهی با هم بسنجیشان پیغمبر پیش است حضرت امیر پشت سر او است. او آقا است این نوکر او است این ضرورت دینمان. حالا هرقاعده‏ای که با این نمی‏سازد وازن. همچنین امام حسن نمی‏تواند به حضرت امیر برسد. حضرت امیر امیرالمؤمنین است این امیر تمام مؤمنان است امیر امام حسن است این لقب امارت را هرکس راضی باشد که به او بگویند به غیر از حضرت امیر، اُبنه دارد یا خدا لامحاله مبتلاش کرده بالفعل یا اگر مبتلاش نکرده لابد می‏شود ناچار می‏شود. پس نه امام حسن امیرالمؤمنین است نه امام حسین نه هیچ‏یک از ائمه اهل حق هیچ‏کدامشان امیرالمؤمنین نیستند. عمر امیرالمؤمنین شد ببینید چقدر این کار را می‏کرد همچنین عثمان چقدر این کار را می‏کرد خلفای بنی‏امیه و بنی‏عباس همه این کار را می‏کردند.

خلاصه منظور این است که وقتی به ضرورت متمسک شدی دین داری. وقتی متمسک به ضرورت شدی ان تتقوا اللّه یجعل لکم فرقانا منظور این است که خدا یک شعوری می‏دهد و ادراکی می‏دهد که فرق می‏کند میان حق و باطل. راه حق را می‏گیرد به راه باطلش نمی‏رود اما آن حرف‌ها که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است راست است اما جایی دارد.

پس حالا در آن مطلبی که بودیم فکر کنید البته هرمقامی که بالا است در این عالم دانی باید بعد سر بیرون آرد. عالم جماد مقدم است بر نبات، نبات بالاتر است در این عالم بعد سر از جماد بیرون می‏آرد. حیوان مقدم است بعد از نبات سر بیرون می‏آرد. بدن نباتی را تا نگیرد و جذب و دفع و هضم و امساک نداشته باشد زنده

«* دروس جلد 5 صفحه 186 *»

نمی‏شود بدن طفل در شکم اول سری دستی پایی پیدا می‏کند ریشه می‏گذارد و گیاهی است. بعد سر چهار ماهگی مثلاً روح در او دمیده می‏شود. همچنین این حیوان به محض زنده‏شدن ــ همه حیوانات خیال ندارند ــ این دوپاهایی که به صورت انسان هستند بعد خیال درشان پیدا می‏شود. خیال مقدم بوده وجوداً مؤخر شده ظهوراً هرعالی در دانی باید ظاهر شود. عالی مقدم در دانی مؤخر پس از مؤخر باید ظاهر شود. پس جاری کردن این قاعده در یک عالم نامربوط است. پس جمادات این زمان با جمادات زمان پیغمبر را نمی‏شود گفت جمادات این زمان بهتر است از آن زمان. پستا ندارد نمی‏شود گفت گیاه‌های این زمان درخت‌های حالا با درخت‌های آن روز، درخت‌های حالا باید بهتر باشد. نه یک‌پاره‏اش بهتر است یک‌پاره‏اش بدتر است.

حالا دیگر از اینها که عرض می‏کنم بفهم مسأله را. مقام بیان و معانی را ابواب و امامت را بیانش را یک شخص خاصی مگیر که معانیش را شخصی دیگر بگیری و بابش را کسی دیگر و امامش را کسی دیگر. آن وقت یکیشان پیش بیاید یکی بعد آن‏که بعد آمده آن بالایی باشد این‏جور نیست پس این حججی که از جانب خدا آمده‏اند تمام این حجج، این مراتب اربعه را دارند. مقامی دارند که اگر کسی یافت آن مقام را هیچ خودشان را نمی‏بیند غیر را می‏بیند عالی را می‏بیند. باز نه خیال کنی که فهمیدن آن مقام مشکل است اگرچه مشکل است خیلی مشکل هم هست نوع مسأله را می‏گویم مشکل نیست، اگر مشکل بود تکلیف نمی‏کردند. آسان است می‏شود حالی کرد لکن به شرطی که تو جاش را تغییر ندهی نخواهی بی‏دین شوی.

پس فکر کن در چراغ ببین از برای این چراغ چهار مقام است. یک مقام آتش است اول دفعه که نظر به آن می‏کنی آتش می‏بینی لا شی‏ء سواه. بعد می‏بینی دودی هم هست در میان که اگر این دود نبود آتش در این عالم پیدا نبود پس این دو مقام. مقام آتش است و پیدایی آتش است به طوری که اگر نبود آتش هیچ پیدا نبود دود خودش هم محترم‏تر از آتش نیست. می‏بینی آتش در آن تصرف می‏کند و آن تصرف در

«* دروس جلد 5 صفحه 187 *»

آتش می‏کند. این ناپدید شده و آتش آنجا ایستاده. این مطلوب آتش است این دودی که آتش داشته اما سرهم آتش را برمی‏دارد می‏برد بالا لکن رنگش از خودش برداشته شده، رنگ آتش آمده این را فرا گرفته. مقام بیان این شعله مقامی است که تو آتش می‏بینی، یاد هیچ هم نیستی یاد دود هم نیستی. بعد از این مقام، مقام فعل آتش است که از آن مقام تعبیر می‏آرند در زبان عربی که مقام مسّ نار است خیلی جاها هست، می‏فرماید علی ممسوس فی ذات اللّه علی درگرفته است به خدا، خدا جلوه کرده است به علی. همین دودی که آتش جلوه می‏کند در دود و دود را مس می‏کند. پس به همین‏طور آتش مسّی دارد مسّ یعنی جهت تعلقش به دود. یعنی آتش او را گرفته او را فانی کرده، فانیش کرده نه به طوری که اینجا نباشد یعنی رنگش سیاه بود، رنگ سیاه را برد رنگ خودش را روش آورد. دود آن است که مزاجش سرد باشد آتش حرارت خودش را به این پوشانیده پس سردی را از دست این گرفته. طبع او این بود که پایین برود این برش می‏دارد بالا می‏برد.

پس یک مقام مسّی دارد آتش یک مقام مقام خودش، هردواَش هم در همین شعله است. بسا می‏شنود شخص «معرفت امیرالمؤمنین به نورانیت معرفت خدای عزّوجلّ است» خیالش می‏رود به لاهوت و ماهوت و عرش و کرسی نه والله همینی که راست راه می‏رود معرفت همین معرفت خدا است همین ماینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون پس مقام مسّ ناری هست که مقام مشیت نار است مقام فعل نار است، این مقام را مقام معانی می‏گویند. مقام اولی هم داشت آن مقام بیان است. مقامی است که خودش نمی‏گوید من شعله‏ام می‏گوید من آتشم. می‏گوید انی انا النار نعره انی انا الناری می‏زند آتش می‏گوید من، شعله نمی‏گوید من.

خلاصه مقام دوم مقام مَسّ نار است. مقامی است که ناری هست و دودی هم هست، دودی است و ناری آمده این مقام فعل کلی نار است و مقام مشیت نار است

«* دروس جلد 5 صفحه 188 *»

همین را مقام معانی می‏گوییم. بعد همین‏جوری که آتش دو مقام داشت یکی مقام بیانی و یکی مقام معانی، این دود هم دو مقام دارد یکی مقام خودش یکی مقام علاقه‏اش با آتش. آن مقام خودش سرد است و سیاه است و غلیظ. مقام انفعالش به آتش مقام بابیت او است که می‏گیرد فیض حرارت را فیض نور را از او می‏گیرد می‏آرد در اندرون خودش از این راه ول می‏کند در فضا. پس مقام بابیتی دارد که مقام انفعال نار است که خبر شده از نار و درگرفته به نار بعد این نورهای منفصل در اتاق، از مجموع این دود درگرفته است که مقام مجموع مقام امامت است. پس مقام امامتش می‏شود مقام مجموع، قطع نظر از انفعالش این نورهای منبثّ دیگر تابع شعله است. اگر شعله بزرگتر شد اینها بزرگتر می‏شوند او ضعیف شد در جمیع مراتبش ضعف پیدا می‏کند نورها هم تابع می‏شوند او قوی شد در جمیع مراتب قوت می‏گیرد. مقام امامت آن مقام مجموع است این است مطلب.

حالا این مطلب غیر از مطلبی است که خدا کیست رسول کیست امام کیست شیعه کیست. این مراتب چهارگانه که مرتبه بیان باشد و معانی و ابواب و امامت همه‏اش را رسول خدا دارد هم امام هست هم باب اللّه هست هم مقام معانی را دارد هم مقام بیان را دارد. پس هم رسول خدا دارد این چهار مقام را هم امیرالمؤمنین دارد هم سلمان دارد این چهار مقام را، اما تمام آن چهاری را که پیغمبر دارد اشرف است از آن چهاری که امیرالمؤمنین دارد و تمام آن چهاری را که امیرالمؤمنین دارد اشرف است از آن چهاری که سلمان دارد دیگر سلمانش را مقام بیان اسم مگذار یکی دیگر را مقام معانی.

آن پستا پستای دیگر است ملتفت باشید توی هم نریزید. پستای اینکه رسول با امام چه نسبت دارند یا اینکه ابواب با امامت چه نسبت دارند دو پستا است اینها را توی هم نریزید. نسبت رسول با وصی رسول این است که هرچه را وصی دارد لامحاله موصی آن را دارد اما بعکس نیست که هرچه موصی دارد باید وصی هم داشته باشد این نیست. هرچه را پیغمبر داشت امیرالمؤمنین نداشت اما هرچه را امیرالمؤمنین

«* دروس جلد 5 صفحه 189 *»

داشت پیغمبر دارد. پس هررسولی لامحاله امام هست اما هرامامی رسول نیست. امیرالمؤمنین رسول نبود اما رسول امام مردم بود این دخلی به این مقامات اربعه ندارد. پس آن خصایص رسالت را امیرالمؤمنین ندارد. در مثل‌های ظاهر و در احکام ظاهره پیغمبر خصایصی داشت. از آن جمله نُه زن عقدی می‏توانست بگیرد اما امیرالمؤمنین نمی‏توانست نه زن عقدی بگیرد باید چهار زن عقدی بگیرد اما پیغمبر می‏تواند چهار زن بگیرد. پس هررسولی امام هست اما هرامامی رسالت را ندارد. هررسولی بلاواسطه خلق ظاهر، از خدا به واسطه ملک می‏گیرد و می‏رساند به سایر مردم. این به سایر مردم می‏رساند. اما امام از بشری مثل خودش می‏گیرد و به وحی نگرفته. پس هررسولی امامت دارد اما هرامامی رسالت ندارد. اما موسی و هارون، باز هرچه را که هارون می‏توانست بکند موسی داشت و هرچه را موسی می‏توانست هارون نداشت. این خلیفه بود او مخلّف. هرچه را پیغمبر دارد امیرالمؤمنین نمی‏تواند داشته باشد پس خصایص را باید باقی گذاشت. دیگر گاهگاهی امیرالمؤمنین هم محدّث است راست است بله امیرالمؤمنین که پیغمبر نیست و رسالت رسول را ندارد و فرمودند یا علی انت منی بمنزلة هارون من موسی همین‏قدر تو نبی نیستی لکن جمیع آن نسبت‌هایی که هارون به موسی داشت تو به من آن نسبت‌ها را داری.

ملتفت باشید پیغمبری پیغمبر خودمان را ندارد امیرالمؤمنین، پیغمبری پیغمبر آخر الزمان، ختم شد به وجود مبارک پیغمبر9 این تأسیس مخصوص است به پیغمبر9. اما نسبت بدهی امیرالمؤمنین را به آن موسی و هارون و به نوحش و به آدمش و به ابراهیمش و به تمام پیغمبران می‏فرماید انا مرسل الرسل انا منزل الکتب کتاب‌ها را همه را این فرستاده است رسول‌ها را همه را این فرستاده است می‏فرماید انا مرسل الرسل رسالت زیر پاش افتاده. پس رسالت سایر انبياء زیر مقام امیرالمؤمنین افتاده است. رسالت پیغمبر را امیرالمؤمنین ندارد اما سایر رسولان از آدم تا عیسی والله جمیعاً نوکر این هستند. همین عیسی می‏آید و پشت سر پسر این امیرالمؤمنین نماز

«* دروس جلد 5 صفحه 190 *»

می‏کند عیسی پشت سر صاحب الزمان نماز می‏کند. نوکر است تابع است فرمانبردار است پس سرجای خود درست است که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. پس وقتی شارعی برخاست و بنا کرد شرعی آوردن آنچه را پیش بروز می‏دهد مقدم است برای امری که بعد بروز می‏دهد، امر بعد نتیجه است. پس نه این است که در زمان آدم مقام بیان و معانی و ابواب و امامت نبود. خیر آدم هم اینها را داشت نوح هم اینها را داشت ابراهیم هم اینها را داشت مثل اینکه پیغمبر شما داشت مثل اینکه امیرالمؤمنین داشت. اما در عصر آدم از امر بیان چقدر می‏شد بروز بکند؟ آن مردمان زبر خشن که هیچ اعتدال درستی نداشتند. پس آنچه از بیان می‏شد بگویی همان عبارتی از آن مطلب بود. حقیقت شرع را هم آن‏قدر شعور نداشتند که بتوانند برخورند.

پس امر ولایت می‏خواهی تعبیر بیار می‏خواهی امر ولایت اولیاء تعبیر بیار. واجب بود در عصر آدم دوست بدارند آدم را و بدانند فیض می‏آید پیش آدم و خدا به او می‏دهد. پس مقام بابیت را هم باید برای آدم اعتقاد کرد و همچنین پیشوایی او را همه را باید بدانند. اما همه‏اش به طور کدورت است. چیزی که به آتش نرم شده باشد نرمی آن از آتش است اما آتش پیدا نیست. موم را که گرم می‏کنی نرم می‏شود مثل همین‏جوری که آب رقیق است و در ماست می‏ریزی رقیق می‏شود آبش را خیلی زیاد کنی بسا از دوغ بودن بیرون رود. به همین پستا آهن را که در آتش می‏گذاری به محض یک دم آتش می‏رود در مغز او همین‏قدر که نمی‏شکند. بیشتر می‏گذاری می‏بینی رنگش قدری گشت سرخ‏رنگ شد بیشتر می‏گذاری رنگش بیشتر می‏گردد. بیشتر می‏گذاری خودش می‏شود آتش. چوب را به محض گذاردن روی آتش و گرم شدن، آتش به مغزش رفته اما چه چقدر؟ همین‏قدری که خم می‏آرد. دفعه اولی که آتش بنا می‏کند از چوب بیرون آمدن، بخار است. بخار بسا سرد باشد وقتی بر این بخارات، بیشتر آتش غلبه می‏کند دود می‏شود اما کاری که شده سیاه‏تر شده بعد وقتی این درست غلبه کرد بر این دود آن وقتی است که درمی‏گیرد. پس اول آتش ظاهر نبود اما

«* دروس جلد 5 صفحه 191 *»

عقل تو حکم می‏کند. همین‏طور والله این مقام محبّت و این مقام رکن رابع والله پیش  آدم هم بود اما چقدر بود این رکن رابع؟ همان‏قدری که یک‌خورده نرم بود. و هکذا مقام ولایت امیرالمؤمنین چقدر بود؟ دیگر این است که امیرالمؤمنین می‏فرماید که من با آدم بودم با هرنبیی بودم پنهان با پیغمبر بودم آشکار، توی همین مطلب است. من که گاهی مثل می‏زنم برای ایضاح مطلب است خدا هم مثل برای همین می‏زند.

پس ببینید این آتش ــ و اگر فکر کنی واقعاً تصدیقش می‏کنی ــ آتش می‏گوید آن اول وهله که چوب قدری نرم شد من در آنجا بودم اما مخفی بودم، وقتی بخار هم شد باز آتش می‏گوید من آنجا بودم اما مخفی بودم، وقتی هم دود شد باز آتش می‏گوید من آنجا بودم، روشن که شد می‏گوید منم که در ابتداء همراه آن چوب بودم بعد همراه بخار بودم بعد همراه دود بودم حالا هم همراه آتشم. پس من در زمان آدم بودم در زمان نوح بودم در زمان ابراهیم بودم در زمان موسی و عیسی بودم چنان‌که نرمی‌های چوب، حرکت بخار حرکت دود جمیعش از آتش است. پس والله همین شخص بوده است با آدم، که آدم را نجات داد و توبه‏اش را به واسطه او قبول کردند. همین شخص بوده است همراه نوح و او را از غرق نجات داد. همین شخص با ابراهیم بود او را از آتش نجات داد و همچنین با موسی و عیسی. حالا که سرّش بیرون آمد می‏گوید من بودم که بخار بودم. بنای حرف زدن که شد آتش در آنجا چه بگوید؟ مگر بگوید من بخارم در دود چه بگوید مگر بگوید من دود بودم و هکذا به همین ترتیب که فکر می‏کنید امر رکن رابع هم همین‏طور است در پیش آدم، شرعش هم شرع بود لکن شرع بسیار مجملی بود. هم طریقتش طریقت بسیار مجملی بود. معانیش معانی بسیار مجملی بود. بیانش بیان بسیار مجملی بود و هکذا مقام حرارت نطفه بود یک‌خورده قوت گرفت علقه شد، نوح آن‏جور کارها را کرد لکن هنوز ولایت امیرالمؤمنین بیرون نیامده بود. قوت گرفت مضغه شد، موسی آن‏جور کارها را کرد اما هنوز امیرالمؤمنین مخفی است. کمک می‏کند او را نیزه می‏کشد که فرعون را بکشد. همراه عیسی هست از ابتداء همراه محمد نیست اما

«* دروس جلد 5 صفحه 192 *»

بعد ظاهر می‏شود. به همین نسق جمیع اصول دین و احکام و کلیات آنجا بوده و به تدریج بعد ظاهر می‏شود اما اشخاص جمیعاً سرجای خود. اشرف اشرف است دانی که پست‏تر است همیشه پست‏تر است، اگرچه همه هرچهار را داشته باشند.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 193 *»

درس هفدهم

 

(دوشنبه 3 ربیع‌الثانی سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 194 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

پستای این‏جور سخن‌ها تحقیقش کم شده از این جهت هرجا می‏روی پا بیفشاری می‏بینی انسان گیر کرد. چیزی که شنیده شده بود از تکمیل این بود که هرچیزی که قابل است برای هرصورتی او را تکمیل می‏کنند. فاعل از اندرون خودش چیزی می‏آرد بیرون. مثلش را هم از مثل‌های ظاهری فرمایش می‏کنند مثل اینکه موم قابل است صور الی غیر النهایة از او بیرون بیاید مکمل خارجی می‏گیرد به هرصورتی می‏خواهد بیرون می‏آرد. از تکمیل آنچه‏اش را فهمیده‏اند ــ آنهایی که فهمیده‏اند ــ همین‌ها بود. اما آنهایی که من می‏گویم اگر حالا بگویی نمی‏فهمند و می‏خندند به آدم. من عرض می‏کنم این‏جور تکمیل کأنه می‏خواهم عرض کنم تکمیل نیست چرا که این طرف موم را زور بزنیم تو برود، موم چیز تازه‏ای پیدا نکرده موم موم است. موم مثلث باشد یا مربع یا مخمس خاصیت مومی سرجاش است. نان را می‏خواهی تکه تکه‏هاش را مثلث کن یا مربع نان نان است تکمیل نشده حقیقت تکمیل این است

«* دروس جلد 5 صفحه 195 *»

که چیزی را که گرفتیم متعین کردیم، ما به الاختصاصی پیدا کند. گندم را تکمیل کرده‏اند ممتاز کرده‏اند از برنج. به هرصورتش درآری مزاجش مزاج گندم است و این‏جور تکمیلات باعث تعین اشیاء می‏شوند. وقتی به عامی و این نیمچه‏ملاها و نیمچه‏حکیم‌ها تا به ایشان بگویی آب حوض را سبو سبو برمی‏داریم قسمت می‏کنیم آرام می‏گیرند می‏گویند این آب، متعین شد غرفه غرفه شد خیال می‏کنند متعین شده و آرام می‏گیرند. این آب هرخاصیتی دارد، این جزئش دارد آن جزئش هم دارد. اینی که خشت را بگذاری در قالب، تقطیع گِل نشده. تقطیع واقعی و تشخص واقعی این است که گرمی و خشکی را به تکه‏ای بچسبانند سردی و تری را به تکه دیگر. یکی بنفشه شود یکی دارچینی حالا بنفشه از دارچینی ممتاز است و متعین اما این قلم دارچینی از آن قلم دارچینی ممتاز است کأنه دروغ است چرا که سراب است. اینها خاصیتشان بعینه مثل هم است از هم جدا نشده‏اند دارچینی از بنفشه جدا شده. حالا نظر حکیم و حکمای بالغ خصوص انبياء و اولیاء به تکمیلات حقیقی است، و این تکمیلات تکمیلات سرابی است. خیال می‏کنی تکمیل شده وقتی پیشش می‏روی فکرش را می‏کنی حتی اذا جاءه لم‏یجده شیئاً. پس در واقع متحصص نشده، هیچ قسمت نشده پس آنی که منقسم می‏کند اشیاء را که آنچه را چیزی داشته باشد ما به الاختصاص خود را داشته باشد، مثل اینکه بنفشه مزاجش مزاج بنفشه است دخلی به دارچینی ندارد و به زنجبیل ندارد.

حالا به این نسق که فکر کنید انسان خیلی بهتر می‌فهمد که این گرمی اگر نباشد یک‌جایی نمی‏تواند بیاید توی فلفل. اما موم را که مثلث کردی هیچ‏چیز از خارج موم نیامده به موم بچسبد که موم مثلث شود. لکن این موم اگر باید گرم شود اگر دست می‏زنی می‏بینی قدری ملایم شده، می‏فهمی هوا گرم شده. کأنه دالّ است این موم که هوائی را که تو خبر نداری، دست به این موم بزن اگر سخت است هوا سرد است. اگر نرم است هوا گرم است. مثل این میزان‌های سرما و گرما که درست

«* دروس جلد 5 صفحه 196 *»

می‏کنند. این جیوه دالّ است بر حرارت خارجه‏ای از وجود خودش و بر برودت خارجه‏ای از وجود خودش. این دخلی به مزاج خودش ندارد مزاج خود جیوه هرچه هست هست، توی خودش مذاب باشد همان اثر را می‏کند منجمد هم باشد همان اثر را می‏کند. آنی که دالّ است و دلالت بر غیر می‏کند و روایت از غیر، این است که تصرف در او کنند گاهی بالاش ببرند به این بالا بردن داد می‏زند که هوا گرم است. حالا به این‏جور چیزها که نظر می‏کند، این تعیناتی که اشیاء را از هم جدا کرده نه مثل خشت و خشتی است بلکه مثل آجر و خشت است یا مثل سنگ و خشت. حالا این امتیازاتی که در اشیاء هست اینها از عالم غیب آمده‏اند و تعلق گرفته‏اند به عالم شهاده. عالم شهاده قبل از تعلق عالم غیب به شهاده هیچ تعینی ندارد با وجودی که می‏بینید تعین‌های ظاهر دارد. این خرمن جسم که روی هم ریخته شده لامحاله هرقبضه او جایی واقع می‏شود این تعینات ظاهری را نمی‏شود نداشته باشد. این خرمن جسم بحر عدم بود نه آسمانی بود نه زمینی نه شمسی نه قمری حتی این عرش ظاهری هم نبود هیچ این تعینات نبود. حالا می‏بینی جوری کرده‏اند که عرش در شبانه‏روزی یک دور می‏زند کرسی آن‏جور حرکت نمی‏تواند بکند. دیگر کرسی جوری شده که این همه کوکب توش پیدا شده معلوم است اینها همه از غیب آمده‏اند اینها ما به الجسم جسم نیستند. هرکوکبی را تا اینجا تا موالید، آنچه پیدا شده از غیب آمده یک‏چیزی جماد شده جماد از غیب آمده یک‏چیزی نبات شده نبات از غیب آمده. اینها اگر ما به الجسم جسم بودند چرا گاهی پیدا می‏شوند گاهی خراب می‏شوند؟

به این نسق حیات، ابتدای حیاتی که تعلق می‏گیرد به بدن از عالم غیب می‏آید به عالم شهود. و تعجب اینکه وقتی این حیات آمده در عالم شهود و به عالم شهود تعلق گرفته و جسمی به آن حیات زنده شده، الآن هم غیبی است که به چشم نمی‏شود حیات را دید اما کارش را می‏شود دید. عصایی را شخصی بگیرد در اتاقی سر عصا را حرکت بدهد مردم خود او را نمی‏بینند سر عصا را می‏بینند. به همین نسق

«* دروس جلد 5 صفحه 197 *»

حیات لایری است صداش شنیده نمی‏شود رنگش و شکلش دیده نمی‏شود گرمی و سردی او هیچ محسوس نمی‏شود. وقتی تعلق می‏گیرد به بدنی و بدن را حرکت می‏دهد می‏فهمید روحی در این هست، او که این دو جسم را به‌هم می‏زند می‏گوید صدایی بیرون می‏آید از اینها همینطور است این زبان. و صوت‌های ظاهری از جسم است بیرون آمده. پس صدای حیات هنوز بیرون نیامده صدای حیات شنیده نشده صدای حیات همان است که در خواب حرف می‏زنی. این بدن اینجا افتاده نه گوشش می‏شنود نه چشمش می‏بیند افتاده مثل مرده. لکن خواب می‏بینی می‏روی و می‏شنوی، هرچه هم داد بزنی در عالم خواب اینجا کسی نمی‏شنود. بسا اگر زیاد اضطراب از برای حیات پیدا شد چون ریشه‏اش و غلائظش در این بدن هست خورده‏خورده روح بخاری را می‏جنباند روح بخاری مغز و مخ را حرکت می‏دهد مغز دِماغ را و عصب را حرکت می‏دهد تا اینکه یک‌دفعه بدن را حرکت می‏دهد.

خلاصه اول چیزی که از عالم غیب تعلق گرفت در اناسی، در حیوانات ــ یعنی به جهت ظهورش به این مثل می‏زنم ــ آن حیات است تعلق می‏گیرد و بدن را زنده می‏کند. حالا دیگر دیدن این بدن دیدن روح است شنیدنش شنیدن روح است چشیدنش چشیدن روح است. دیدن این بدن دیدن روح است خود این بدن دیدن نمی‏فهمد شنیدن نمی‏فهمد بوییدن نمی‏فهمد و هکذا. پس روح در توی این بدن که نشست متعین می‏شود، و پیش از آنکه در این بدن بنشیند یک وجود غیر متعینی دارد. مثل اینکه وقتی حرارت تعلق گرفت به جیوه جیوه را بالا می‏برد. و متعین می‏شود حرارتی که در بدن جیوه هست، قبل از این هم در عالم گرمی بود اما این‏جور نمی‏کرد. پس حیات یک عالمی دارد مثل این عالم لکن غرفه غرفه نیست تعین ندارد. لکن مثل اینجا غرفه غرفه‏های ظاهری را دارد بالاش غیر از پایینش است. وقتی نشست در بدنی تعین پیدا می‏کند و سرّ نزول از عالم غیب همین است نفس کلیه بود باشد. مبهم است متعین نیست هیچ شعور نیست. تمام شعور از عقل است و نفس است و

«* دروس جلد 5 صفحه 198 *»

حیات لکن قبل از تعلق به این بدن، عقل به آن شعور هیچ نمی‏فهمد مثل کلوخ است. حیات وقتی تعلق گرفت به بدن خودش چشمی دارد آن چشم را حالا آورده توی این بدن گذارده یعنی مادامی که بیداری. گوشش الآن توی این گوش است اما وقتی خواب رفت، آن گوش خودش صدا می‏شنود این بدن خبر ندارد. پس حیات قبل از تعلقش به این بدن متعین نبود عالمش فوق این عالم بود وقتی آمد در این بدن، او متصرف در این بدن است نه این متصرف در او است. اگرچه فی الجملة حرکاتی جزئیه اثر کند. مثل اینکه تسخین زیاد کنی او را کج‏خلقش کنی آن تأثیر هست. لکن حرکت بدن تمامش از روح است و جمیع افعالش را از دست بدن جاری می‏کند بدون این بدن، تشخص براش نیست. پس چیزی که در این عالم ابتداءاً ظاهر می‏شود شما پی می‏برید که این نزدیکتر بود به این عالم که زودتر ظاهر شد. چیزی که دورتر ظاهر شد معلوم می‏شود از عالمی بالاتر بوده که دورتر ظاهر شده پس اول حیات بیرون می‏آید، بعد خیال تعلق می‏گیرد.

و باز درست دقت کنید، در بدن خودتان فکر کنید اگر چیزی بخواهید به مشتتان بیاید تا از خودتان نباشد چیزی به دستتان نمی‏آید. نهایت می‏شنوی، حافظه داری حفظ می‏کنی من عرض می‏کنم آنهایی که به حافظه چیزی یاد گرفته‏اند کارشان به جایی می‏رسد که قدمنا الی ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً به جهت آنکه جزء آدم نشده مال آدم نیست. چیزی را که یاد گرفتی درست، آن از یاد آدم نمی‏رود حافظه نمی‏خواهد. قواعدی که درست آدم یاد گرفت ملکه انسان می‏شود بی‏حفظ، آن وقت که بیان می‏خواهد بکند به هرمثالی می‏تواند بیان کند. ببینید حیات وقتی ابتداءاً تعلق می‏گیرد به روح بخاری، این جلدی نمی‏بیند جلدی نمی‏شنود ابتداءاً همین قبض می‏شود و بسط می‏شود مثل حرکت نبض. این قلب دیگر نمی‏بیند صدا نمی‏شنود. حتی بخاری که در قلب هست می‏خواهم بگویم لامسه هم که ادنی درجه شعور حیوان است ندارد گرمی نمی‏فهمد، خراطین چشم ندارند گوش ندارند بو

«* دروس جلد 5 صفحه 199 *»

نمی‏فهمند اما تا دست به دمش بزنی خودش را جمع می‏کند، اینها لامسه دارند که ادنی درجه شعور حیوانی است.

حالا فکر کن این حیات ابتداءاً وقتی تعلق گرفت به آن روح بخاری، خود آن روح بخاری در ابتدای تعلقش گرمی هم نمی‏فهمد لامسه هم ندارد. بعد چون جاری می‏شود در دماغ و از دماغ می‏رود در پی و در توی پی‌ها لامسه بروز می‏کند از توی پی می‏فهمد حرارت و برودت و سبکی و سنگینی را و خود روح بدون اینکه در عصب قرارش بدهی نمی‏فهمد کأنه کلوخ است دیگر آن روح نمی‏بیند و نمی‏شنود و طعم نمی‏فهمد چقدر واضح است. پس ابتدائی که روح تعلق می‏گیرد، غلایظ روح است که تعلق می‏گیرد به روح بخاری که کأنه می‏خواهد مثل روح بخاری باشد الا اینکه قبض و بسطی پیدا کرده.

ملتفت باشید و آن کلمه را فراموش نکنید این حسّی که ادنی درجه حیات است هنوز ندارد. حتی قلب را حالا اگر یک میخ طویله بزنی سوزنی بزنی برسد به قلب خبر نشود از گرمی و سردی حالا قلب خبر می‏شود و احساس می‏کند روح بخاری است رفته در دماغ و در عصب و سرازیر شده و رفته از توی گوشت و پوست قلب آنها را حالا حیات داده به این قلب و حالا احساس گرمی و سردی می‏کند. خود حیات قبل از تعلقش به عصب و سرازیر شدنش احساس هم ندارد. پس این مقام را می‏خواهی جسمانیش بشماری بشمار، می‏خواهی روحانی بشمار روحانی هم هست. اگر تعلق نگرفته بود این قبض و بسط نبود و این قبض و بسط را هم خود حیات ندارد. وقتی تعلق می‏گیرد به بخاری بخار را همچو و همچو می‏کند. یعنی حرکت قبض و بسطی می‏کند مثل نبض و همین قبض و بسطش زندگی او است ولو حس هم نداشته باشد و حسش ولو در عصب پیدا شود. وقتی در عصب پیدا می‏شود مشروح و مبین الاسباب می‏شود سیرش را کرده غلایظش را از خود دور کرده ابتدای درجه حالتش مثل حالت ادنی می‏باشد.

می‏خواهی فکر کن که همین حیات بعد از تعلق به بدن، چشمی اگر داشته باشد می‏بیند. گوش اگر داشته باشد می‏شنود. ولکن چه‏بسیاری که چشم دارند گوش

«* دروس جلد 5 صفحه 200 *»

دارند شامه و ذائقه و لامسه دارند اما دیگر خیال ندارند فکر ندارند. خیال آینده و گذشته را نمی‏توانند بکنند غصه نمی‏خورند حیوانات غصه گذشته و آینده نمی‏خورند. باز یک درجه از حیات است که راه نمی‏برد غصه بخورد. چرا که غصه یا از زمان گذشته است که چرا چنین شد و اندوه می‏برد، یا از آینده‏ها است که آیا چه شود؟ حیوان هیچ نمی‏داند گذشته و آینده را. نه برای اجدادش گریه می‏کند نه برای اولادش که بعد می‏آیند. و همین گوشت آهوها را که انسان خورد و رفت در دماغ انسان، گذشته‏ها و آینده‏ها را خیال می‏کند و غصه‏اش را می‏خورد. در هردرجه‏ای که بخواهید فکر کنید که عالی آمده در دانی ظاهر شود، در درجه اول حالتش حالت ابهام است حالت تشخص نیست بعد که ماند چندی، فضول را دفع کرد صافی و لطیف شد کم‏کم می‏بینی خیال پیدا می‏شود. حالا بر همین طبق بدن فکر کنید أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون؟ بنشین در خودت فکر کن که چیزی به چنگ خودت بیاید که دیگر حافظه نخواهی که اگر ننویسی هم یادت باشد. هروقت بخواهی، کتاب نفس خودت را برمی‏داری مطالعه می‏کنی وقتی هم می‏خوانی می‏فهمی. کسی مطالعه خودش را نکند مطالعه‏های بیرونی سراب است. خیال می‏کنی چیزی گیرت آمده وقتی تفحص می‏کنی می‏بینی علم‌ها همه جهل می‏شود یقین‌ها همه شک شد. آدم به طور عادت به طور طبیعت خیال می‏کند فلان‏جور نشستن خوب است فلان‏جور بد است. وقتی فکر می‏کنی می‏بینی اشتباه بوده فلان‏جور راه رفتن را یک‏وقتی یقین می‏کنی خوب است یک‏وقتی می‏فهمی بد است. اغلب کارهای مردم از اکلشان و شربشان و حلالشان و حرامشان از روی عادت است از بس گفته‏اند سگ نجس است از بس گفته‏اند فضله بدچیزی است انسان طبعش منزجر شده. حالا بسا یادش بیاید قیش بگیرد اینها از عادت است از علم نیست. حالا خیلی چیزها است قبحش قبح طبیعی و عادتی است حسنش حسن طبیعی و عادتی است یقین‌ها یقین عادی و طبیعی است چه‏بسیار یقین‌ها را وقتی از پیش رفتی می‏بینی شک

«* دروس جلد 5 صفحه 201 *»

است. چه‏بسیار علوم را وقتی تحصیل کردی و نصیبت شد و رفتی به علم رسیدی می‏بینی اینها پوک است. هرچه در بدن خودت در نفس خودت در مراتب خودت فهمیدی اینها مال تو است هرچه حرفش را شنیدی به چنگ تو نیامده.

منظور اینکه هرمرتبه به طور حکمت که بنا است از عالی به دانی چیزی بیاید، اول که بنا است پا بگذارد به عالم دانی یک‏چیز مبهمی است که کأنه احساس ندارد. حیات است لکن از اول بسیار مبهم است. نه سمعی نه بصری نه شمّی نه ذوقی نه لمسی هیچ ظاهر نیست از او به همین نسق به همین پستا می‏خواهی نسبت بده مشاعر ظاهره را به روح بخاری. در قلب، روح بخاری هیچ ندارد مثل کلوخ است اما مثل کلوخ نیست به جهتی که قبض و بسطش را دارد برزخ شده مابین نبات و حیات. به همین نسق، حیات را بسنج به خیال، خیالی که تعلق می‏گیرد به بچه، خیال مبهمی است ترائی است به نظرش می‏آید. اما حالا مادرش را نمی‏شناسد خورده‏خورده تمیز می‏دهد مادرش را از غیر خورده‏خورده خیالش قوت می‏گیرد دقت که می‏کنید می‏یابید در نفس خود که هرمرتبه از مراتب عالیه خودتان که به مرتبه دانیه‌ای تعلق می‏گیرد اول تفصیل ندارد در نهایت اجمال است. اگر بخواهی بگویی روح بخاری در قلب بکله سمیع است بکله بصیر است بکله شامّ است و ذائق است و لامس است باید بدانی جاش کجا است که این کارها را می‏کند. جاش آنجا است که بیاید در دماغ از آنجا برود در عصب و عضلات و لحوم تا بیاید در چشم و گوش و بینی و زبان و اعضاء و جوارح، لکن خودش قبل از صعود و جریان در این اعضاء و جوارح کأنه هیچ نیست مقام غیب مثل مقام شهود است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت پس عالم عقل صفاتی دارد که کلیات را ادراک می‏کند می‏فهمد، نفس عادیات را ادراک می‏کند، می‏فهمد حالا روز است قسم هم می‏خورد که حالا روز است این کاری به دست عقل ندارد که شک دارد، می‏گوید تو شک داری خوب است، مظنه داری خوب است می‏دانی خوب است نمی‏دانی خوب است، قسم هم می‏خورد که حالا روز است حالا گرم است حالا سرد است، می‏خواهد

«* دروس جلد 5 صفحه 202 *»

عقل بداند می‏خواهد نداند. حالا اگر عقل نبود در بدنِ نفسانی، نفس، خودش نمی‏توانست بفهمد حالا گرم است یا سرد عادیات هم به دستش نمی‏آمد. عادیات که به دستش آمده، عقل نشسته در این بدن که به دستش آمده خود اعلای عقل می‏گوید شاید تو چیزی خورده‏ای گرمات می‏شود یا سرمات می‏شود لکن نفس به عادیات عمل می‏کند و خاطرجمع هم هست مضطرب هم نیست هرنفس مضطربی را هم استهزا می‏کند می‏گوید تو دیوانه‏ای مالیخولیا داری. لکن عقل سرجای خودش که هست می‏گوید شاید اینها همه خواب باشند و تو در خواب دیده باشی. مشاعر نفسانی خیلی واضح است مشاعر عقلانی هم در عقل خودش شک دارد.

باز حرف‌ها توی هم ریخته می‏شود باز عقل اگر به نفس تعلق نگرفته بود در مقام خودش مدرک کلی هم نبود. مثل اینکه حیات اگر به روح تعلق نگرفته بود هیچ نمی‏دانست قبض چه‏چیز است نمی‏دانست بسط چه‏چیز است هیچ نمی‏دانست دیدن یعنی چه شنیدن یعنی چه؟ عقل هم قبل از تعلقش به عالم نفس مدرک کلیش نمی‏شود گفت مگر بعد از آنی که تعلق به نفس بگیرد. عقل، تمام احکامش احکام کلیه است یک، نصفِ دو است شک و شبهه‏ای ندارد. مشعر عقل وقتی پیدا شد همچو می‏شود که شیطان هرچه زور بزند می‏بیند چاره‏ای نمی‏تواند بکند مأیوس می‏شود و هرچیزی که یقین شد همین‏طور می‏شود. ملعون همان‏طوری که از دور ایستاده، همین که می‏بیند کسی یقین دارد پیرامون او نمی‏گردد، می‏داند این کارش را خراب می‏کند، شک‌ها را برمی‏دارد و همین‏هایی که عرض می‏کنم اسباب حصول یقین است. پس یک،نصف دوتا است دو نصف چهارتا است این را عقل می‏فهمد اما این یک است و آن دو است این کار نفس است. شاید چشمم بد دیده باشد شاید، عقل وقتی در عالم نفس بخواهد حکم کند شاید شاید بیاید. لکن یک نصف دو است شیطان نمی‏تواند وسوسه در این بکند غیب غیر از شهاده است شیطان نمی‏تواند وسوسه در این بکند. پس احکام عقلانی احکام صوریه نیست، نفس هم

«* دروس جلد 5 صفحه 203 *»

عادیاتش خیلی واضح است. عقل تعلق گرفته به بدن و به طور تدریج از بدن ظاهر می‏شود از اول وهله جلدی عقل رسا نیست مثل ابتدای حیات است حالتش، کأنه نه اهل ظاهر است نه اهل باطن در این وسط‌ها نشسته، باز نمونه‏اش است که از بیداری می‏روی به خواب و در بین راه گم می‏شوی یک‌دفعه می‏روی به عالم خواب، این چطور می‏شود؟ همچنین است در وقت مردن. انسان یک‌دفعه می‏بیند گم شد یک‌دفعه چشمش را وامی‏کند خود را در جای دیگر می‏بیند دیگر خدا کند آنجا که چشمش را وامی‏کند بعد از این هول مطلع، جای خوبی باشد. پس در بین عوالم آن برزخی که نه شهاده صرف است نه غیب صرف پس کأنه هست و نیست به نظر می‏آید، اما نیست نیست چرا که طفره نمی‏شود بخورد. اگر عالم خیال از تو نباشد تو نمی‏توانی خواب ببینی. بیرون باشد به تو دخلی نداشته باشد، تو نمی‏توانی آنجا بروی به تدریج می‏برندت آنجا. اما یک‌جایی هست که دیگر واجد خود نیستی نه می‏دانی اینجایی نه می‏دانی آنجایی گم می‏کنی خود را. در هرعالمی این نظم هست. وقت نفخ صور، می‏شنوید که چهارصد سال می‏گذرد که نه حاسّی هست نه محسوسی. هرّی از برّی تمیز نمی‏دهی، هستند و ریخته‏اند لکن مثل مرده‏اند چهارصد سال طول می‏کشد دیگر چهارصد سال هم تعبیر است که حکماء آورده‏اند. بسا کسی حکیم باشد و بالغ باشد بخواهد تعبیر بیاورد بگوید در مابین بیداری و عالم خواب چهارصد سال عالم بیهوشی است و نه حاسّی است نه محسوسی است لمن الملک الیوم؟ للّه الواحد القهار وقتی سرت از عالم مثال بیرون آمد می‏بینی می‏شنوی طعم و بو می‏فهمی اینجا بیداری آنجا هم بیداری در این وسط کأنه نیست می‏شوی و نیست هم نمی‏شوی طفره محال است به جهتی که جسم را هرکاریش کنی به ماضی و مستقبل نمی‏تواند برود. و اینی که خواب می‏بینید یا پیشترها را خواب می‏بینی یا بعدها را، و اغلب خواب‌ها یا پیشترها است یا بعدها پس آن شخصی است مثالی، همین شخصی است که اینجا نشسته وقتی می‏خواهد برود به عالم مثال در این مابین نه حاسّی

«* دروس جلد 5 صفحه 204 *»

می‏ماند نه محسوسی. در مقام روح می‏خواهی چیز مفصلی بگویم نیست، تفصیل در پیش نفس است معانی پیش عقل است در این میانه چیز مجمل مبهمی است که کأنه چیزی نیست هست اما نیست. این است که در صفت انبياء است که: بقاء فی فناء هستی او در نیستی است، گاهی می‏گوید هستم گاهی می‏گوید نیستم نعیم فی شقاء و هکذا همه‏اش اضداد است با هم ترکیب شده. پس عالم عقل تا نیاید به عالم روح از روح تا نیاید به عالم نفس، عقل هم مشخص و معین نیست امتیازات ندارد. بدنهای نفسانی که از هم جدا شد تعین پیدا می‏شود هم از برای روح هم از برای عقل اما تعین روح بقاء فی فناء است حالت بین النوم و الیقظة است. تا بفهمی در این دنیایی خوابت نمی‏برد، در آن عالم وسط نه حاسّی هست نه محسوسی. اگر این را یافتی که نه حاسّی است نه محسوسی مطلب را یافته‏ای. همیشه برزخ انسان گم می‏شود آنجا یک‌دفعه سر از یک‌جایی بیرون می‏آرد.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 205 *»

درس هجدهم

 

(سه‌شنبه 4 ربیع‌الثانی سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 206 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

از طورهایی که عرض شد ان‏شاءاللّه ملتفت شدید که اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است ــ دقت کنید که توی تاتوره‏ها نیفتید ــ باید هرچیزی که در وجود مقدم است باید وجودش موجود باشد در جایی و ظاهر نباشد در عالمی. و این متبادرات اذهان مردم مقصود حکماء و مشایخ نبوده. نه هرچیزی که امروز واقع شده از دیروز مقدم بوده از این جهت در امروز واقع شده این لفظ را می‏شنوند کسانی که می‏خواهند فقاهت کنند پس می‏گویند امسال پیش از پارسال است وجوداً از این جهت مؤخر شده. و این پستا با هیچ دینی و با هیچ عقلی و با هیچ خرافتی این‏جور نتایج، نمی‏سازد. ماضی و حال و استقبال همه وقت جسم است. دیگر ماضیش مقدم نیست وجوداً مثل اینکه مستقبلش مقدم نیست اینها همه در یک عالم واقعند. پس نه این است که جماداتِ این زمان اشرف و الطف باشند از جمادات زمان سابق یا حیوان‌های این زمان اشرف و الطف باشند از حیوان‌های زمان

 

«* دروس جلد 5 صفحه 207 *»

سابق یا انسان‌های این زمان بالاتر و اشرف باشند از انسان‌های زمان سابق. این پستا را نه عقل حکم می‏کند نه نقل، نه هیچ‏جا درست می‏آید تاتوره است لفظش هم افتاده، می‏گویند و نتیجه هم می‏گیرند مقدمش را ماضی می‏گیرند مؤخرش را مستقبل و با هیچ‏جا هم درست نمی‏آید.

پس چیزی که در وجود مقدم است در عالم بالا موجود است، و مؤخر می‏شود درعالمی دیگر ظهوراً. و این پستا نیست مثل اینکه مومی را گرفتیم به صورت مثلث درآوردیم بعد این را خراب کردیم این را به صورت مربع ساختیم. نظر حکیم اینجا نیست که بگوید این مربع بعد از مثلث واقع شده پس مقدم بوده وجوداً بر مثلث موم را می‏گیری به صورت بسیار خوشگلی می‏سازی بعد خرابش می‏کنی به صورت بدگلی می‏سازی. پس ببینید پستای این دنیا نیست که هرچه بعد واقع شود این وجودش مقدم بوده مثلثی ساختیم خرابش کردیم مربع ساختیم ممکن است مربع بهتر از مثلث باشد بعکس هم ممکن است. یک دفعه مومی را به صورت الاغی ساختیم بعد شکستیم به صورت انسان ساختیم برعکس هم می‏شود.

خوب فکر کنید همین غذا است. یک غذا است یک ماده است نان جو است یا نان گندم سگ می‏خورد نجس می‏شود در بدن سگ خبیث می‏شود. همین سگ می‏افتد در نمکزار و نمک می‏شود و همین نمکش را می‏خورند و طیب و طاهر می‏شود ببینید این پستا دارد که هرچه در وجود مقدم است، در ظهور مؤخر است؟ سگ افتاد در نمکزار نمک شد. اتفاق، نمک بهتر از سگ است همین نمک را در خمیر کردند به سگی دیگر دادند باز نجس می‏شود خبیث می‏شود پس پستا ندارد. آدم خوب بخورد غذائی را خوب می‏شود. آدم بد بخورد بد می‏شود. یک غذا را پیغمبر می‏خورد در بدن پیغمبر قابل وحی می‏شود اول ماخلق اللّه می‏شود همین غذا را یک کسی دیگر می‏خورد در بدن او نکراء و شیطنت می‏شود شاید این پیشتر خورده باشد، هیچ پستا ندارد که چون او بعد خورده مقدم است. حیوانی را انسان بخورد اتفاق وقتی می‏آید جزء انسان

«* دروس جلد 5 صفحه 208 *»

می‏شود اشرف می‏شود از ماسبق، حالا انسانی را حیوان خورد وقتی می‏آید جزء بدن حیوان می‏شود، اشرف نیست پس این پستایی که اصلش هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است در یک زمان جاریش نکنید. عالم زمان ماضیش و حالش و استقبالش پستا ندارد چه‏بسیار چیزهای خوب قدیم بوده حالا نیست. چه‏بسیار چیزهای خوب حالا هست قدیم نبود. چیزهای بعد هم می‏شود خوب باشد می‏شود بد باشد به همین‏جور در عالم حیات در عالم حسّ مشترک در عالم خیال چه‏بسیار خیالات خوب در زمان ماضی اتفاق می‏افتد. چه‏بسیار خیالات خوب در زمان استقبال اتفاق می‏افتد چه‏بسیار آینده‏های مثالی خوب می‏شود. چه‏بسیار آینده‏های مثالی بد می‏شود در عالم اناسی همین‏طور هرکدام در وقت خود واقع شدند، یا در پیش و پس وقت‌های خودش پستا ندارد.

پس این را سعی کنید مرکوز ذهن خود کنید نه آنچه در وجود مقدم است شيئی است بالفعل موجود لکن در عالم بالا، لکن در عالم دیگری نمونه‏اش پیدا نیست یک‌دفعه در بعضی از این قبضات پیدا می‏شود. این نیست مثل اینکه موم را گرفتند مثلث کردند موم مثلث نبود آن را مثلث کردیم این غیر از آن است که کسی بخورد این موم را یا عسل را و جزء بدنش شود و حیات به آن تعلق بگیرد، اینها یک‌جور نیست. پس آن حیات را ملتفت باشید حیات، عالمی دارد مستقل برأسه در جایی از جاهای عالم، و اگر اینجا مرآتی نباشد که حیات در این عالم ظاهر شود او در عالم خودش هست و اینجا ظاهر نیست. اینجا مرآتی می‏گیرد و در آن عکس می‏اندازد و آن را زنده‏اش می‏کند و این اصل می‏شود او فرع. چون از اهل این عالم نیست در این عالم غریب است عارض است به وصفیت بروز می‏کند، پس مقدم بوده وجوداً مؤخر شده ظهوراً. این است معنی این کلام و این پستا پستای مشایختان است و همه حکماء پستاشان همان‏جور پستای موم است. چون پستاشان آن پستا است بسا مربع که بعد از مثلث پیدا شد، بگویند اشرف است از مثلث بسا مخمس را اشرف بدانند از مربع.

«* دروس جلد 5 صفحه 209 *»

شش را بسا بگویند اشرف است از پنج و هکذا اینها همه به جهت این است که اصل مبدأ تمام اشیاء را همین‌جا می‏دانند. می‏گوید:

از جمادی مردم و نامی شدم   از نما مردم ز حیوان سر زدم

«مردم از حیوانی و آدم شدم» به همین‏طور می‏رود تا آن مبدأ هم خیال می‏کند می‏رسد. می‏گوید: «آنچه اندر وهم ناید آن شدم». اول خاک بودم رفتم خدا شدم.

شما ان‏شاء‌اللّه ملتفت باشید این پستا را بدانید غلط است بدانید خدا سر جای خود خدا است مراتب وجود سر جای خود مراتب وجودند. اگرچه بعضی در بعضی جاها که عالم خودشان نیست نباشد. پس این لفظ را شیخ مرحوم پا فشردند که این پستا درست نیست که از جماد مردم و نامی شدم، که اول جماد است بعد نبات می‏شود. نطفه، اول دفعه نطفه است بعد می‏شود علقه. علقه که شد صورت نطفه می‏رود رنگ سفیدی می‏رود رنگش سرخ می‏شود طبعش طبع دیگر می‏شود طبعی دیگر پیدا می‏کند غیر از طبع نطفه. خورده‏خورده قدری می‏ماند مضغه می‏شود گوشت جویده باز صورت علقه می‏رود صورت سختی مضغه می‏آید باز مدتی این‏طور است تا وقتی یک‌جاش عظام می‏شود بالمره و گوشت هم ندارد مدتی عظام است خورده‏خورده عظم‌ها هی جذب می‏کنند غذا را و غلایظ وجود خود را دفع می‏کنند خورده‏خورده پشت استخوان‌ها عرق می‏کند خورده‏خورده آن عرق‌ها سخت می‏شود و گوشت می‏شود.

این‏جور نظر یک‌جور نظری است که مغرور می‏کند حکماء را. اول غذا است نطفه هم نشده بعد نطفه می‏شود ترقی می‏کند علقه می‏شود بعد مضغه و عظام و لحم و روح دمیده می‏شود. به همین پستا خیال می‏کنند عالم ترقی می‏کند می‏رود همه خدا می‏شوند. شیخ مرحوم می‏فرمایند این نظر غلط است یعنی بخواهی همه‏جا جاریش کنی غلط است. یک‌جایی هست که غلط نیست یک ماده را یک گل را بگیری در قالب چهارگوش بگذاری چهارگوش می‏شود یک شکر است لوز می‏شود قرص می‏شود

«* دروس جلد 5 صفحه 210 *»

در هرقالبی به شکلی می‏شود و اینها هست. اینها را هم شیخ نمی‏خواهد بگوید نمی‏شود لکن تمام مراتب را این‏جور بخواهی خیال کنی گم می‏شوی، خیال کنی هرصورتی می‏گیرند صورتی دیگر می‏پوشانند درست نیست. درجات ملک و کلیات ملک هریکی در سرجای خود هست محققاً و نبود ندارد، چرا که ماده ابتداء ندارد. تمام جواهر ــ حالا جواهر غیبیه را نمی‏دانی ــ جسم را فکر کن. ببین این قبضه جسمانی را هرکارش کنی نهایت می‏کوبی می‏سوزانی خاکستر می‏شود نمک شود آب شود مذاب شود بخار شود دود شود دودش آتش شود هرکار بکنی از امکانات خود این جوهر بیرون آید، نمی‏آید. حالا خود این جوهر، نبوده وقتی که نباشد این جسم و یک‌دفعه بگویند کن و از دهن توپی مثلاً این جسم بیرون بیفتد.

دقت کنید و جسم را بفهمید تا خیال را به آسانی بفهمید. نفس و عقل هم این‏طور بوده. هر چه جوهریت دارد، اصل خود آن جوهر، خود آن مبهم، خود آن ماده نبود ندارد. نبوده زمانی که این جوهر نباشد بعد ساخته شود. پس جوهر جسمانی نبوده وقتی که نباشد. خیال کنی جسم نبود و خدا صدایی داد که کن و مثل گلوله توپی افتاد و پیدا شد. پس این جسم، نبوده وقتی که نباشد از این راه هی برود تا رجعت تا قیامت به سر نخواهد رسید انتهاء ندارد ابتداء ندارد. پس ابتداء که ندارد جوهر نبود ندارد، محال است جوهر نبود پیدا کند مگر جوهرهایی را که به مسامحه جوهر اسم بگذاریم. مثل اینکه یاقوت را جوهر اسم بگذاری اگر یاقوت را بکوبند و شخصی بخورد جزء بدنش می‏شود. الماس را می‏شود خورد که جزء بدن شود محلول طلا را می‏خورند و جزء بدن می‏شود اینها را مردم جوهر می‏گویند اینها جواهر متعارفه هستند. اما ببینید من چه عرض می‏کنم آن ماده جسمانی گاهی به‏صورت طلا است گاهی به صورت یاقوت است گاهی به صورت الماس است او را نمی‏توان فانی کرد. ابتدا، معقول نیست داشته باشد از این جهت مستقبلش انقطاع ندارد کی بوده که نبوده؟ وقت، همراه جسم خلق شده. آن وقتی که می‏گویی نبود وقتش هم نبود آن طرف عرش نه

«* دروس جلد 5 صفحه 211 *»

جسم هست نه وقت هست نه مکان لا خلأ و لا ملأ، هیچ‏چیز آنجا خدا خلق نکرده نیستِ صرف است.

سعی کنید در جسم خوب ببینید که تقلید نباشد که اگر تقلید شد شاید کسی دیگر طوری دیگر بیان می‏کند می‏گیرد از دستتان. پس قبضه نمک خاک است آب می‏شود آب را آتش می‏کنی به نحو خاصی بخار می‏شود به نحو خاصی حرارت خاصی بر این وارد می‏آید هوا می‏شود باز حرارت که مستولی می‏شود آتش می‏شود حرارت فلکی مستولی کنی جور فلک اول می‏شود تا می‏شود فلک دوم و سوم تا هفتمش کرد تا کرسی تا محدب عرشش می‏توان برد. پس می‏توان این خاک را برد تا محدب عرش می‏توان محدب عرش را آورد خاکش کرد اما فنا از برایش نیست. هرجوهری که توارد می‏کند بر آن صور مختلفه بدانید جوهریتی دارد ولو اضافی باشد. و اضافیات پیش چشمتان را نگیرد، اضافیات را بیندازید تا برسد به جوهری که دیگر اضافی نیست. موم می‏شود مثلث شود مربع شود حالا مومش را هم می‏توان خراب کرد، مثلثش را که خراب می‏کنی موم باقی می‏ماند موم را هم که می‏توان خراب کرد، می‏خوری بدل مایتحلل می‏شود فضله، و هکذا به هرصورتی او را بیرون آری می‏شود او را خراب کرد چرا که جوهر اضافی است.

پس اینهایی که جوهریت اضافی دارند که صورت‌های مختلفه می‏پوشند، اینها دلیل است برای شما که یک جوهر بالاصلی هست که جوهریت او به طور اضافه نیست. قهقهری که برمی‏گردانید جواهر اضافیه را به یک جوهری می‏رسد که آن مادة المواد این جواهر است. و این مادة المواد دیگر نداشته وقتی بی‏صورتی، نداشته وقتی که صورتی روش باشد. این را تا به چنگ نیارید، خیلی جاها درمی‏مانید. هرچه دیگر بشنوید فرع این است و این یک اصلی از اصول بزرگ حکمت است، آن‏قدر اصل بزرگی است که نمی‏توانم تعظیمش کنم. در بزرگی این اصل هرچه بگویم اغراق نکرده‏ام قاعده‏ای است کلی، این قاعده را که به دست نیاری هرچه می‏گویی چیزی

«* دروس جلد 5 صفحه 212 *»

پیش خود خیال کرده‏ای علم به حقایق اشیاء نمی‏توانی پیدا کرد حکیم واقعی نمی‏توانی باشی. پس این جسم را چون نگاه می‏کنی می‏بینی به صورت جماد و نبات و حیوان و انسان درآمده. در هرجنسش نگاه کنی انواعی چند دارد در هرنوعش نگاه کنی، اصنافی چند دارد در هرصنفش افرادی، اینها همه جواهر اضافیه هستند که اگر نبود جوهری که صورت مومی بر آن پوشیده شود هیچ موم نبود. پس اگر نبود صورت علف که زنبور آن را بخورد و مومی بدهد، موم نبود اگر آب و خاک نبود که صورت علفی بر آن پوشیده شود علفی نبود. و هکذا هست جوهری که این صورت‌ها تمامش شیئاً علی شی‏ء بر او پوشیده شده این است که می‏گوییم ابتداء و انتهاء ندارد. اما جوهرهای اضافیه گاهی هست گاهی نیست.

حالا ان‏شاءاللّه به همین نسق خواهید یافت که این ماده مبهمه جسمانیه همیشه بوده و همیشه خواهد بود این دیگر به تکمیل پیدا نشده. در عالم حیات هم که بروی حیات مثل صورت مثلث روی موم نیست، مثل رنگ روی کرباس نیست چرا که رنگ مقارن جسم است. ولو که من گاهی عرض می‏کنم که هرچه می‏بینید از غیب آمده لکن غیب درجات دارد اول گرمی می‏آید و سردی می‏آید تعلق به جسم می‏گیرد درهمش می‏کوبد حلش می‏کند عقدش می‏کند رنگش می‏کند. اول مبهم است می‏آید متعین می‏شود. مبهمات هرعالمی همیشه سرجای خود بوده‏اند و همیشه خواهند بود. بلی سفری می‏کنند آنها می‏آیند اینجا اینها هم می‏روند آنجا. پس اینها گفته می‏شود لکن ملتفت باشید ببینید چنین نیست جسم را هرکاریش کنی نمی‏شود خیال شود. هرکارش کنی در زمان نشسته خودتان فکر کنید. بر غلیظ اگر یک ساعت گذشت، بر خاک یک ساعت گذشته، بر آب لطیف بر هوای لطیفتر هم یک ساعت گذشته بر هریکی از فلکیات هم یک ساعت گذشته. به جهتی که این جسم همیشه در حال واقع است نمی‏شود به ماضیش برد نمی‏شود به مستقبلش برد. اما خیال به ماضی می‏رود به مستقبل می‏رود، چیزی که می‏رود به ماضی و حال و مستقبل مردم

«* دروس جلد 5 صفحه 213 *»

عالم دیگر است. و این یک مبهمی دارد چون این جواهر اضافیه هستند اگر آن مبهمه نبود اینها نمی‏توانستند جایی پوشیده شوند. خیال کسی غیر از خیال کسی دیگر است خیال اگر نداشته باشد جوهر صرفی که روی آن پوشیده شود، معقول نیست این خیال‌ها پیدا شود.

به همین پستا شیخ مرحوم می‏فرمایند که خلق اگر سیر کنند الی ابد الابد، مثل پیغمبر نخواهند شد او اشرف مخلوقات است او هم سیر می‏کند الی ابد الابد و در هرقدمی ترقی می‏کند و خدا هم نمی‏شود. لکن پستای آنها این است که خدا می‏شود شد

از ریاضت می‏توان اللّه شد   می‏توان موسی کلیم اللّه شد

این شعرها را می‏خوانند و آهی هم می‏کشند و خیال می‏کنند که اسراری فهمیده‏اند همه از آن باب است که گول خورده‏اند مثل مثلث و مربع و موم خیال کرده‏اند. لکن حق مطلب این است که محال است هرگز خدا لباس خلق بپوشد هرگز خدا خلق نمی‏شود اول ماخلق اللّه الی ابد الابد سیر می‏کند و ترقی می‏کند و هیچ بار به خدا نمی‏رسد. طورش را می‏خواهی به دست بیاری فکر کن ببین جسمی که جاش در حال است این جسم را ببین می‏شود کاریش بکنی برود به دیروز؟ محال است، این اگر نمیرد و بماند می‏رود به فردا. آن ماده توی حال نشسته. حالایی که توی حال نشسته محبوس است در این حال این نمی‏تواند برود به دیروز حالا نمی‏تواند برود به فردا. آنی که دیروز بود چیزی دیگر بود و حالا نیست نمی‏بینی تحلیل رفت و بدل آمد بل هم فی لبس من خلق جدید درخت پارسالی نمانده که به امسال بیاید. تشنه شد و آبش دادند آبها یک‌پاره‏اش بخار شد و از سر درخت بیرون رفت یک‌پاره‏اش پوست شد و صمغ شد آب تازه کشید خاک تازه کشید به خود بر شکل درخت پارسالی پیدا شد. درخت پارسالی آب داشت، داشت نداشت نداشت. آن درخت حالا نیست. درخت امساله هم آب جدیدی می‏خواهد تربیت جدیدی می‏خواهد خاک جدیدی می‏خواهد. پس این جسم را نمی‏توان مثال کرد محال است. هرچه می‏کوبیش نازک می‏شود درهمش

«* دروس جلد 5 صفحه 214 *»

می‏کوبی گرد می‏شود حرارت بر او مستولی می‏کنی حجیم می‏شود برودت بر او مستولی می‏کنی جمع می‏شود. بزرگش جسم است کوچکش جسم است. بزرگش خیال نیست که کوچکش جسم باشد.

به همین نسق در جسم فکر کن ببین جسم را مثال نمی‏توان کرد به علاجات و تدبیر هرکار بکنی مثال را جسم نمی‏توان کرد. مثال را نفس انسانی نمی‏توان کرد چنان‌که نفس را مثال نمی‏توان کرد نفس را عقل نمی‏توان کرد. عقل را نفس نمی‏توان کرد این نفس باید همیشه به عادیات راه برود به عقلیات نمی‏تواند راه برود. به همین نسق فؤاد را نمی‏توان به علاجات عقل کرد. عقل را به معالجات نمی‏شود تدبیری کرد که از عقلیت بمیرد از فؤاد سر بیرون آورد به همین‏طور معقول نیست فؤاد برود مشیت بشود مشیت برود خدا شود نمی‏شود چنین چیزی. بلکه خدا همیشه خدا بوده مشیت همیشه مشیت بوده. پس جمیع مراتب ملک جواهرشان همیشه سرجای خود موجود بوده‏اند و موجود خواهند بود هیچ چیزی چیز دیگر نمی‏شود. نهایت روحی دمیده شده در جسمی جسم نمی‏رود به مثال. جسم پیشتر نمی‏دید نمی‏شنید روح که دمیده شد حالا که آمد، این دید آن هم دید دیدن روح شده، شنیدن آن هم شنیدن روح. اگر آن روح در این بدن ننشسته بود این بدن نمی‏توانست ببیند بشنود ببوید بچشد چنان‌که روح اگر نیامده بود در این دنیا هیچ چشم نداشت گوش نداشت شامّه و ذائقه و لامسه نداشت. چنان‌که روح هم اگر نیامده بود این بدن هم هیچ اینها را نداشت. خیال اگر نیامده بود سوار آن حیات نشده بود حیات فکر نداشت خیال نداشت علم نداشت تعقل نداشت. ربی چیزی نمی‏توانست بفهمد مثل کلوخ افتاده بود ولو همه‏اش حیات است، نهایت حیاتی است کلوخی.

به همین نسق عالم انسانی اگر اینجا نیامده بودند سر از این خاک درنیاورده بودند زیدی نبود عمروی نبود. وقتی تعلق گرفت به مثال و مثال تعلق گرفت به جسم زید پیدا شد خیلی چیزها به دست آورد. اگر سر از این خاک درنیاورده بود آنجا هم در

«* دروس جلد 5 صفحه 215 *»

عالم انسانی، انسانی پیدا نبود به همین‏طور به همین پستا مقام روح اگر نیامده بود به عالم نفس و تا این دنیا انبياء از هم جدا نبودند. ولو چیزی بود آنجا و هکذا ائمه طاهرین سلام‌اللّه‌علیهم به یک مقامشان که مقام صعود و نزولشان باشد اگر عقل نیامده بود در این دنیا واقعاً تشخصات و تعینات را نداشتند. یک‌پاره تأثیرات از عالی می‏آید به دانی چنان‌که الآن این حرکت که اینجا پیدا می‏شود مشیت خدا تعلق گرفته که این حرکت اینجا پیدا شد. حالا بسا من قصد هم نکنم و این حرکت را بکنم. یا ندانم ثمر آن حرکت را لکن خدا از روی عمد حرکت می‏دهد این را و از روی حکمت و من خودم هم غافل بوده‏ام. پس اراده از خدا نزول می‏کند می‏آید به فؤاد و به عقل به روح به نفس تا به مثال تا به جسم. از عرش به کرسی و افلاک و نار و باد، تا اینجا پر کاهی حرکت می‏کند. دیگر به حسب اتفاق حرکت کرده است، یا از روی غفلت حرکت کرده یا از روی جهل حرکت کرده، بسا خودش هم نفهمیده حرکت کرده.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 216 *»

درس نوزدهم

 

(چهارشنبه 5 ربیع‌الثانی سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 217 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب ان‏یظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شی‏ء الی ان‏یتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.

بعد از آنی که معلوم شد ان‏شاءاللّه که مراتب کلیه عالم و جواهر، همه در سرجاهای خود هستند. و جواهر اصلیه که اضافیه توش نباشد بدء ندارند چنان‌که انقطاع ندارند پس ابتداء ندارند. این‏طورهایی که مردم خیال می‏کنند خدا را که شخصی بود و این ملک نبود و یک‌دفعه صدایی کرد این ملک پیدا شد این‏طور نیست. پس تمام جواهر اصلیه سرجاهای خودشان ابتداء ندارند چنان‌که انتهاء ندارند. پس این عوالم و این جواهر در یکدیگر بنا کردند اثر کردن، هرعالی بنا کرد در دانی نزول کردن و هردانی رو به عالی رفتن.

این هم نمونه‏ای است عرض می‏کنم که این نمونه به دستتان که آمد، از این مقامات هرکس را در حکایتش برای مبدأ به چنگتان می‏آید. پس عالی وقتی مثل حیات بنا شد در دانی بروز کند اگرچه حیات بکلّش سمع است هرجای بدن را گوش بسازی، او می‏شنود اگر تمامش را چشم کنی از تمام جاها می‏بیند. همین روح حیات

«* دروس جلد 5 صفحه 218 *»

که کأنه نزدیک است به این جسم و خوب می‏شود فهمیدش در همین فکر کنید پس روح حیات بکلّه سمیع است بکلّه بصیر است بکلّه شامّ است بکلّه ذائق است بکلّه لامس است حالتش این‏طور است. و این را اگر درست در اینجا بفهمی دیگر در مقامات توحید بابصیرت می‏شوی خواهی یافت که مبدأ بکلش عالم است بکلش قادر است بکلش حکیم است بکلش رؤف است. تا اینجا را هم درست نفهمی آنجاها تقلید است، چیزی به گوشتان می‏خورد پس حیات، بکلش سمیع است بکلش بصیر است بکلش شامّ است بکلش ذائق است بکلش لامس. اما تا در توی این دنیا چشمی براش نسازی دیدنش معلوم نیست. برای خودش هم معلوم نیست هیچ نمی‏فهمد که می‏بیند یا نمی‏بیند. تا نیاید در دنیا و این گوش را براش نسازند نمی‏داند این صداها یعنی چه. پس وقتی عالی بنا شد در دانی پیدا شود و ملتفت باشید وقتی نسبت اثر و مؤثر را عرض می‏کردم گفتم مؤثر، تمام آنچه در ذات خود دارد می‏دهد به اثر به طوری که هیچ فرقی میان اثر و مؤثر نیست این قاعده‏ای بود عرض کردم. تا این قاعده را جفت نکنی با بعضی چیزهای دیگر نمی‏فهمی. وقتی مؤثر، هرچه دارد تمامش را می‏دهد به اثر خودش، زید وقتی اثری احداث می‏کند که قیام باشد و می‏ایستد، خودش ایستاده حالا که ایستاده. وقتی هم ایستاده چشم دارد می‏نشیند چشم دارد، راه می‏رود چشم دارد راه نمی‏رود چشم دارد، اگر گوش دارد در جمیع حالات گوش دارد، آنچه زید دارد دارد. همین زید ظاهر را هم فکر کنید می‏فهمید مطلب را باطن برطبق ظاهر است.

پس زیدی اگر خلق شد که سامعه دارد در همه‏حال سامعه دارد باصره دارد در همه‏حال و همچنین شامّه دارد و لامسه، هرچه دارد در همه‏حال دارد. در حال حرکت همه را دارد در حال سکون همه را دارد در خواب همه را دارد در بیداری همه را دارد در حال قیام همه را دارد در حال قعود همه را دارد. همین‏طور اگر فکر کنید ببینید ایستاده می‏شود حرکت کند می‏شود ایستاده باشد. حالا دیگر حرکت اثر ایستاده است

«* دروس جلد 5 صفحه 219 *»

همچنین دیگر اگر بدود، سرعت اثر حرکت است محال است سرعت پیدا شود در ملک، مگر که پیشش حرکت باشد. حالا وقتی زید می‏ایستد، هرچه داشت در ایستاده هم دارد. وقتی حرکت کرد زید، هرچه داشت در حرکت هم دارد. وقتی هم زید می‏دود، باز زید هرچه داشت اینجا هم دارد. مؤثر معقول نیست چشمش را جایی بگذارد و جایی بایستد. پس مؤثر در ضمن جمیع آثاری که همدوشند مثل قائم و قاعد یا قیام و قعود، یا در ضمن آثار مترتبه مثل قیام و حرکت و حرکت با سریع، صفت ذاتیه مؤثر محفوظ است در ضمن جمیع اینها. چیز شیرینی را هرقدریش را هرجا بردی، طبعش همراهش است. شیرینی در خیک باشد خیک، به قدر بزرگی خودش شیرین است قطره هم به قدر خودش شیرین است. و رطوبت این قطره با رطوبت کل آن خیک مساوی است و حالا خیلی بودنش را عرض نمی‏کنم ببین چگونه قبول می‏کند قطره تشکل را؟ دریا هم همان‏طور قبول می‏کند. دریا تَرتَر نیست از قطره.

خلاصه پس جمیع صفات ذاتیه مؤثر در ضمن جمیع آثار محفوظ است الا لوازم رتب. مثلاً رتبه وجود زید آن سعه و احاطه است که از برای قائم نیست. پس صورت قائم نرفته توی قاعد اما صورت زید رفته هم در قائم هم در قاعد. زید در قائم و قاعد هردو هست. پس سعه را برای مؤثر نگاه می‏دارند و به اثر نمی‏دهند قطع نظر از لوازم رتب دیگر جمیع صفات ذاتیه مؤثر در آثار محفوظ است.

حالا این مطلب که معلوم شد بسا انسان می‏بیند مؤمنین از جانب خدا حرف می‏زنند انبياء از جانب خدا آمده‏اند ائمه هم از جانب خدا حرف می‏زنند پیغمبر هم از جانب خدا حرف می‏زند، پس چرا بعضی متشخص‏تر از بعضی شده‏اند؟ ان‏شاء‌اللّه ملتفت باشید راهش اینکه مؤثر، صفات ذاتیه‏اش در ضمن جمیع آثارش محفوظ است. وقتی عالی بنا شد در دانی ظاهر بشود ولو به ذاتش هم بیاید پایین لازم نیست در آن مرتبه پایین جمیع کمالاتش ظاهر باشد ان‏شاءاللّه این یادتان نرود. مثلاً حیات، کلّش حی است بعضش حی است. قطره‏ای حیات، حی است دریای حیات، حی

«* دروس جلد 5 صفحه 220 *»

است این حیات، با صفت ذاتیه‏اش همه‏اش می‏آید در بدن می‏نشیند. اما حالا که نشست اگر احیاناً بدن چشم نداشته باشد، او نمی‏بیند پس حیات بکلش بصیر بود و آمد در بدنی نشست که بدن، چشم ندارد پس آن بصیر بودن حیات، حالا دیگر معلوم نیست و این کمالش را این بدن نتوانسته اظهار کند، به جهتی که چشم ندارد. و همچنین بدن گوش نداشته باشد او نمی‏شنود. سمیع بودن حیات حالا دیگر معلوم نیست و این کمالش را این بدن نتوانسته اظهار کند. روح سمیع بودن حیات را در این نتوانسته اظهار کند. همچنین اگر کسی اینجا شامّه نداشته باشد اگرچه او بکلش شامّ بود، اینجا که شامّه ندارد این کمالش را حکایت نمی‏کند بروز نمی‏تواند بدهد ذائقه‏اش همچنین.

به همین پستا عالی در بدنی باشد، همین‏جوری که می‏شود چشم نداشته باشد ممکن است گوش نداشته باشد بینی نداشته باشد زبان نداشته باشد فالج هم باشد و روح هم بیاید توش بنشیند. این روح نه می‏بیند نه می‏شنود و نه بو می‏فهمد نه طعم، سردی و گرمی نمی‏فهمد حیات هم آمده است بسا قلب هم دارد و در توی این قلب بخاری ساطع باشد و حیات در آن دربگیرد و قبض و بسط هم پیدا کرده باشد لکن می‏شود عصب نداشته باشد مغز نداشته باشد دِماغ نداشته باشد. و وقتی عصب ندارد، گرمش کنی نمی‏فهمد سردش کنی نمی‏فهمد. و این روح حیات بکلش سمیع است بکلش بصیر است بکلش شامّ است بکلش ذائق است بکلش لامس است حالا چون عصب ندارد لامس هم نیست. پس هیچ از کمالات او در این عالم ظاهر نشده.

به همین نسق فکر کنید ان‏شاءاللّه می‏یابید که عالم خیال فوق عالم حیات است او بکلّش متخیل است بکلش متفکر است بکلش متوهم است بکلش متعلم است بکلش متعقل است. لکن باز تا نیاید در همچو بدنی ننشیند همچو سری نداشته باشد و همچو مغزی و همچو عصبی، هیچ از این کمالات را ظاهر نمی‏کند. حالا که چنین است که حیاتی که بکلش سمیع است و نشست در بدنی که گوش

«* دروس جلد 5 صفحه 221 *»

ندارد سمع او جدا نیست از بصر او و از باقی حواسّ او. همین که گوش پیدا کرد و چشم پیدا کرد و شامّه و ذائقه و لامسه پیدا کرد، اینها از هم جدا می‏شوند. همچنین به همین نسق عالم خیال هم بکلش متخیل است و متفکر و متوهم و متعلم و متعقل، لکن تا این سر و بدن را نداشته باشد اینها از او ظاهر نیست.

پس ملتفت باشید جمیع اسماء اللّه را حالا فکر کنید جمیع اسماء اللهی که آنها اسم ذات خدا است و اسم خدا است قبل از تعلقش به اشیاء البته پیش از خلق خدا اسماء و صفات خود را دارد، در جمیع دین‌ها خدا پیش از خلق عالِم بود. چنان‌که الآن عالم است و بعد هم عالم است هیچ علمش هم زیاد نمی‏شود. پیش از تمام موجودات قادری بود که هیچ عجزی در او نبود، به طوری که حالا که خلق کرده هیچ زورش زیاد نمی‏شود. او آن‏قدر قوّت دارد که نهایت ندارد که زیاده‏بردار باشد. بی‏نهایت قوت دارد بی‏نهایت حکمت دارد و هکذا باقی صفات. اینها هرکدام هم غیر دیگری هستند پس ولوخدا بکلش قادر است بکلش عالم است اما معنی قدرت را می‏فهمیم که غیر از معنی علم است. مثل اینجا اگرچه می‏فهمی حیات بکلش سمیع است بکلش بصیر است، آن حیاتی که در پا است بیاری در چشم بگذاری می‏بیند و همین حیاتی که در چشم است ببری کف پا بگذاری می‏بیند. چنان‌که کف پای براق چشم بود و می‏دید. پس حیات بکلش سمیع است و بصیر است و شامّ و ذائق و لامس است این «بکلش» هم معنیش این نیست که سمع عین بصر است بصر  رنگ‌ها را می‏بیند، سمع صداها را می‏شنود صدا اصلش دخلی به رنگ ندارد رنگ دخلی به صدا ندارد. رنگ و صدا می‏شود جمع بشود میانشان می‏شود تفریق بشود. معنی این حرف این نیست که در ذات حیات، سمع و بصر یک‏چیز است، نه دو چیز است. و سمع و بصر و شمّ یک‏چیز باشند نه دو و سه‏چیز اگرچه هرسر سوزنی از حیات هم بصیر است بکلش هم سمیع است بکلش. جسم را نگاه کن که با چشم ببینی حکمت را ــ آدم طوری بیان خیال را کند که آدم با چشمش ببیند و باز بگوید

«* دروس جلد 5 صفحه 222 *»

نمی‏بینم، این تقصیر چرت است ــ ببینید که جسم بکلش طویل است بکلش عریض است بکلش عمیق است. یک سر سوزنش صاحب طول و عرض و عمق است تمام این جسم بزرگ هم صاحب طول و عرض و عمق است. جسمی که طول ندارد جسم اسمش نیست جسمی که عرض ندارد جسم اسمش نیست جسمی که عمق نداشته باشد جسم اسمش نیست. پس جسم بکلش طویل است بکلش عریض است بکلش عمیق است بکلش وزین است بکلش مکین است و مکان دارد بکلش موقت است. اما مکان غیر از زمان است زمان غیر از مکان است طول غیر از عرض است عرض غیر از عمق است، با وجودی که جسم بکلش طویل است بکلش عریض است بکلش عمیق است بکلش وزین است بکلش مکین است بکلش موقت است.

حالا به همین نسق حیات هم بکلش سمیع است بکلش بصیر است بکلش شامّ است بکلش ذائق است بکلش لامس است. اما لمس عین بصر نیست بصر عین سمع نیست اینها هیچ‏یک عین شمّ نیستند هیچ‏یک اینها عین ذوق نیستند هیچ‏یک اینها عین لمس نیستند. به همین نسق خدا بکلش عالم است بکلش قادر است بکلش حکیم است. اما حکمتش غیر از قدرتش است قدرتش غیر از علمش است اگر قدرت خدا عین علم خدا بود دیگر همین‏قدر که می‏گفتی عالم است کفایت می‏کرد دیگر نباید بگویی قادر است. لکن خدا هم قادر است هم عالم است. چنان‌که آتش خوب می‏تواند بسوزاند اما علم ندارد بسوزاند. از آن طرف چه‏بسیار عالمی که ضعف دارد نمی‏تواند راه برود از ضعف. چه‏بسیار پهلوان قادری که علم ندارد پس اینها غیر هم هستند. پس ملتفت باش که اسماء اللّه غیر یکدیگرند اگرچه هریک از اسم‌ها را بگیری تمام اسم‌ها همراهش هستند. نمی‏شود این سمت را از جسم برداری آن سمتش بماند. خدا علم دارد، بکلش علیم است اما علمش غیر قدرتش است. قدیر است بکلش، اما قدرتش غیر از علمش است.

باز ملتفت باشید اینها هم که می‏گویم علم ذاتی نیست قدرت ذاتی نیست. بله

«* دروس جلد 5 صفحه 223 *»

جایی هم هست تعبیر می‏آرند حکماء که علم ذاتی خدا عین قدرت است و علمی است که ضدش جهل نیست. قدرت خدا عین علم او است و قدرتی است که ضدش عجز نیست. این حرف‌ها را جایی دیگر باید گفت دخلی به این مقام ندارد. حالا می‏گویم علم خدا ضدش جهل است. اگر بگویی خدا جاهل است کافر می‏شوی. تمام خلق عاجزینند اما خدا قادر است هیچ عجز ندارد. آن چیزی که اعم است از جهل و علم و عجز و قدرت، تعبیری است آورده‏اند از مقامی از مقامات دخلی به این حرف‌ها ندارد. پس علم خدا غیر از قدرت او است و اگر ضدش را بگویی برای خدا، تمام اهل ادیان تو را تکفیر می‏کنند از دین خود بیرون می‏کنند. خدا قادر است و اگر ضدش را بگویی خدا عاجز است در تمام دین‌ها تو را از دین خود بیرون می‏کنند. خدا حکیم است و حکمتش غیر از علم و قدرتش است. اگر بگویی حکمت ندارد از روی سفاهت کاری کرده جمیع اهل ادیان آدم را بیرون می‏کنند از دین خودشان.

پس این اسمائی که برای خدا هست و غیر یکدیگرند، اسم هستند و متعدد هم هستند اگرچه خدا بکلش قادر است بکلش عالم است بکلش سمیع است بکلش بصیر است لکن اینها غیر یکدیگرند پس متعددند و خدا یکی است. پس بگو خدا یکی است و له الاسماء الحسنی فادعوه بها با هرکدام کار داری پیش او برو. می‏خواهی عالم شوی ذکر یا عالم یا عالم بکن می‏خواهی قادر شوی ذکر یا قادر یا قادر بگو. پس اسماء الهی قبل از تعلق او به خلق هیچ فرقی میان آنها و خدا نیست الا اینکه آنها متعددند و خدا واحد لا فرق بینک و بینها الا انهم عبادک و خلقک و این‏جور اسم را هیچ نبیی هیچ ملک مقربی هیچ نبی مرسلی هیچ مؤمن ممتحنی این اسم را ندارد. این اسم مخصوص ائمه است سلام‌اللّه‌علیهم اجمعین. پس ائمه‏اند که در هریکشان، خواه آن رئیشان باشد که محمد بن عبداللّه است9 خواه آنی باشد که خودشان آن را پست‏تر بدانند، در آن رتبه جمیع ایشان عالمند به کل اشیاء و این علم غیر از قدرت خدا است. و قادرند به کل اشیاء و این قدرت قدرت خدا است و این قدرت غیر از

«* دروس جلد 5 صفحه 224 *»

علم خدا است و خدا دوتا نیست اما این قدرت با آن علم دوتا است. اگرچه هرجا قدیر هست علیم هم هست هرجا علیم هست قدیر هم هست.

پس دارند مقامی، که در آن مقام اسم اللهند حدیث هم هست ان اللّه خلق اسماً بالحروف غیر مصوت خلق اسم می‏کند خدا و به واسطه اسم خلق می‏کند چیزها را. آن اسم‌ها را که خلق کرد کأنه از جنس مخلوقات نیستند اینها را پیش از مخلوقات خلق کرد. پس مخلوقیت اشیاء دخلی به مخلوقیت آنها ندارد. همین‏جور تعبیر می‏آری که چون متعددند واحد نیستند و خدا واحد است. خدای واحد، هم در قدیر است هم در علیم است دیگر وقتی اینها را یاد بگیرید می‏بینید که در دعاها چه‏جور فرمایش می‏فرمایند یا اللّه یا رحمن یا اللّه یا رحیم یا اللّه یا کریم یا اللّه یا ودود یا اللّه یا غفور یا اللّه یا شکور اللّه، با همه ساخته ببینید که هرجا اسماء هستند اسم اعظم توشان هست. به جهت آنکه اسم اعظم اللّه است، او رحمن است او رحیم است پس اللّه هو الرحمن اللّه هو الرحیم، هو الکریم هو الودود هو الغفور هو الشکور بگو هو اللّه. او اللّه است او رحمن است او رحیم است او کریم است او ودود است او غفور است او شکور است. حالا این‏جور اسماء یکی از این اسم‌ها را، خواه بزرگشان خواه کوچکشان را می‏خواهی فکر کن، جمیع اسماء و صفات را دارا است به شرطی که لوازم مراتب را بگذاری سرجاش. اگر حفظ مراتب را کردید والله بدون تفاوت که هیچ اغراق توش نیست، بلکه باید اغراق را از آن طرف گفت، بعینه همین‏طور بدون تفاوت همین‏جوری که من اینجا نشسته‏ام، نشسته هست و من هم هستم من خودم بهتر از نشسته اینجا نشسته‏ام. دیگر نمی‏توان تفریق کرد میانه من و میانه نشسته من ان الذین یریدون ان‏یفرقوا بین اللّه و رسله می‏شود. حالا اگر احمقی بگوید من به تو اخلاص دارم اما نشسته را قبول ندارم، همه می‏گویند این حرف حرف جاهلانه احمقانه است. باری پس از آن اسم‌هایی که قبل الخلق است آن‏جور اسم‌ها را مخلوقات ندارند الا آن‏قدری که بنمایند او را. و این خلقی که تمام آنها را بتواند بنماید خیلی کم پیدا می‏شود.

«* دروس جلد 5 صفحه 225 *»

حیات بکلش سمیع است اگر نشست در بدنی که گوش نداشته باشد دیگر گوش آن حیات اینجا نیست. همین‏طور خدا قدیر است بلا نهایت اگر در ائمه ظاهر نشود آن قدرت ظاهر نیست. خدا حکیم است بلا نهایت اگر در ائمه ظاهر نشود حکمت او ظاهر نیست و هکذا پیش ائمه همه را دارد. اینها اسم‌هایی هستند که فرقشان با خدا همین است که اینها متعددند خدا واحد فعل اللهند اثر اول و صادر اولند و چون چنینند، نمی‏شود چیزی را نداشته باشند از کمالات خدا، این است که می‏فرمایند تمام اسماء حسنی پیش ما است. اما موسی بیست و پنج‏تا داشت آدم چندتا داشت نوح چندتا داشت و هکذا می‏فرماید تمام اسماء حسنی را ما داریم. پس ایشان هیچ کاری نیست که نتوانند بکنند همچنین چیزی نیست که ایشان نبینند، چرا که خودشان عین اللهند خودشان ید اللهند خودشان حکمة اللهند. لکن این حرف‌ها را برای انبياء نمی‏توان گفت. انبياء را «یا سمیع»شان نمی‏توان گفت اما به حضرت امیر می‏گویی که تو سامع السرّ و النجوایی همین‏جوری که اگر حرف آهسته بزنی در دلت، خیال کنی، خدا می‏شنود می‏فهمد حضرت امیر هم همان‏طور می‏شنود و می‏فهمد دوتا نیستند. اگر چیزی از او مخفی باشد از خدا مخفی خواهد بود تمام خلق از اول تا آخر به مرئی و مسمع ایشانند پیش چشم ایشان ظاهر است پس ایشان تمام اسماء حسنی پیششان است. خیلی اسم‌ها هست که انبياء آنها را ندارند. خدا همه اسماء را دارد لکن انبياء همه اسماء را ندارند، حکایت نکرده‏اند. اگر هیچ هم نداشته باشند از اسماء، نبی نیستند باید خبر بیارند از خدا جبرئیل هم پیششان می‏آید، لکن جبرئیل جمیع اسماء را حکایت نمی‏کند برای آنها.

دیگر از این قاعده می‏توانید بفهمید و بیابید این را که جبرئیل می‏آید پیش پیغمبر، این از پیش خدا آمده و خبر آورده اما این جبرئیل مثل حقیقت خود پیغمبر نیست. آنجایی که حقیقت خود پیغمبر آنجا است، جبرئیل چند طبقه آن پایین‌ها افتاده است آن حقیقت، تمام اسماء حسنی را حکایت می‏کند اما ماده جبرئیلی،

«* دروس جلد 5 صفحه 226 *»

به‌جز وحی که می‏تواند بگیرد و بیارد کاری دیگر نمی‏کند. این یک کمال را اظهار کرده می‏آرد می‏رساند به بدن پیغمبر، می‏آید می‏رود در قلب پیغمبر می‏نشیند بنا می‏کند حرف زدن. همچنین جبرئیل کار میکائیل را نمی‏تواند بکند ارزاق مردم را به دست میکائیل قسمت می‏کنند جبرئیل نمی‏تواند همچو کاری بکند. پس میکائیل حامل رزق است و بس جبرئیل حامل خلق است و بس یعنی جمع می‏کند اجزاء را و ترکیب می‏کند اسرافیل حامل روح است و بس عزرائیل همان قبض ارواح می‏کند و بس و هکذا. پس هریکشان کار خود را می‏کنند، کاری دیگر از ایشان نمی‏آید پس اثر آن مؤثر نیستند، چرا که مؤثر در ضمن تمام آثارش باید صفات ذاتیش محفوظ باشد. اگر این ملائکه، اسماء و آثار حقیقی بودند چرا جبرئیل نمی‏تواند کار عزرائیل کند و همچنین برعکس؟ به جهتی که از این مقام نیستند از آنجا نیامده‏اند از صدر اول نیامده‏اند پایین. بله اشخاصی که از صدر اول آمده که متصل به مبدئند آنها هریکشان، کار دیگری را می‏توانند بکنند. علی کار حسن را می‏تواند بکند حسن کار علی را می‏تواند بکند حسین کار اینها را می‏تواند بکند اینها کار حسین را می‏توانند بکنند. محمد کار همه را می‏تواند بکند همه‏شان محمدند همه‏شان علیند همه حسن همه حسین. لکن جبرئیل، کار میکائیل نمی‏تواند بکند میکائیل کار جبرئیل نمی‏تواند بکند. اما علی هم کار موسی را می‏تواند بکند هم کار عیسی را هم کار نوح را هم کار ابراهیم را هم کار محمد را. اما نوح، کار ابراهیم را نمی‏تواند بکند چرا که انبياء در درجه‏ای خلق شده‏اند که سمع را دارند مثلاً بصر را ندارند یا بصر را دارند سمع را ندارند تام نیستند کامل نیستند، پس انبياء توحید تام را نمی‏نمایانند.

دیگر حالا هم خسته شدم. این درس هم درس خوبی بود و از همین‌ها مقامات ملائکه را بیابید. ملائکه قاصد خدایند بسا شخصی را وقتی آمدند جانش را بگیرند ببیند خدا خودش آمده جانش را بگیرد. یک‏کسی می‏بیند عزرائیل آمد و دو شخص نمی‏آیند یک شخص است. همیشه یک‏کسی می‏آید پیش پیغمبر اما گاهی می‏گویند

«* دروس جلد 5 صفحه 227 *»

خدا با من چنین گفت گاهی می‏گویند جبرئیل چنین گفت حالاتشان تفاوت می‏کند. برای همه انبياء جبرئیل می‏آمد اما موسی کلیم اللّه شده و کلیم بودن خیلی مقام است. موسی جبرئیل را می‏دید و خدا را در جبرئیل ظاهرتر از جبرئیل می‏دید، همین بود که با عیسی حرف می‏زد و عیسی کلیم نبود همین بود که با آدم حرف می‏زد با نوح حرف می‏زد با ابراهیم حرف می‏زد، یک نفر بود حالت یک نفر هم تفاوت می‏کند یک نفر در یک حالتی خدا می‏بیند، در یک حالتی جبرئیل می‏بیند. همین پیغمبر خودش9وقتی جبرئیل آمد دست بر سر امام حسین گذارد و گفت چه خوب مولودی است این مولود مبارک‏مولودی است، پیغمبر آن وقت در آن حالت فرمود الآن خدا دستش روی سر حسین است. آن اول که آمدند به حجره حضرت فاطمه خیلی خوشحال و خرم بودند یک‌دفعه بنا کردند گریه کردن، فرمودند خدا است می‏گوید که این چگونه مولودی است و صلوات من و رحمت من بر او و او را می‏کشند. جبرئیل را می‏دید و می‏گفت ان العلی الاعلی ترائی لی فی بیتک هذا فی ساعتی هذه فی احسن صورة و اهیأ هیئة همان پیغمبر وقتی دیگر می‏دید جبرئیل را می‏گفت جبرئیل چنین می‏گوید، حالا می‏گوید خدا چنین گفته به همین‏طور در عزرائیل فکر کنید ببینید می‏فرماید اللّه یتوفی الانفس حین موتها خدا است ممیت وحده لا شریک له اگر کسی بگوید غیر از خدا است که می‏تواند کسی را بمیراند کافر می‏شود اللّه یتوفی الانفس حین موتها و التی لم‏تمت فی منامها خدا است ممیت اما قل یتوفیکم ملک الموت الذی وکل بکم خدا می‏میراند اما خدا به واسطه ملک الموت جان می‏گیرد. همین عزرائیل را یک‏کسی نگاه می‏کند ملک الموت می‏بیند. یک‏کسی هست ملک الموت را هم نمی‏بیند تتوفیهم الملائکة یکی از اعوان ملک الموت را می‏بیند می‏آید، و این همان یک نفر است دست ملک‏الموت است و یکی از اعوان او است،

فعیناک عیناها و جیدک جیدها   سوی ان عظم الساق منک دقیق

 

«* دروس جلد 5 صفحه 228 *»

این چشمش چشم عزرائیل گوشش گوش عزرائیل. عزرائیل در این عون ظاهرتر از این عون است اینها هست. اما اللّه یتوفی الانفس حین موتها غیر خدا جان کسی را کسی نمی‏گیرد. نه اینکه خدا جای دیگر نشسته بود کسی دیگر را فرستاد جان گرفتند. هرظاهری در ظهور اظهر از نفس ظهور است اما مع ذلک اگرچه دیدارِ همان عون دیدار عزرائیل است و دیدار عزرائیل همان دیدار خدا است چه‏بسیاری همین که عون آمد برای جان گرفتن، می‏گویند خدا آمد جان بگیرد. دیگر حالا از اینجا می‏یابید که هیچ ملکی مسلط نیست بر محمد و آل محمد صلوات اللّه علیهم که جان ایشان را بگیرد آنها جان عزرائیل را می‏گیرند. پس کسی جان ایشان را نمی‏گیرد غیر از خدا. وقتی از عون عزرائیل می‏گیری می‏روی پیش خدا، اما در توفّی دیگر کاری از این سمت ساخته نمی‏شود. اگر عونی از اعوان جبرئیل آمد پیش پیغمبری، این هم عینک عیناها و جیدک جیدها چنان‌که زید در حال ایستادن زید است. اما از راه جبرئیل که بروی به خدا نمی‏رسی چرا که از آن راه به هرکه برسی، همه‏اش کار جبرئیلی می‏کند. بپرسی عزرائیل چه می‏کند؟ بسا خبر از یکدیگر هم نداشته باشند همه هم قاصد خدا باشند.

همین‏جور حالت ملکیت در انبياء هست همه باید ابلاغ کنند، اما همه کار همه از ایشان نمی‏آید. اما آن‏کسی‌که می‏رود پیش ائمه آنجا که رفتی از هریکشان کار هریک برمی‏آید. از هریکشان کار همه انبياء برمی‏آید. از هر یکشان کار همه ملائکه برمی‏آید الا و انّا نحن النذر الاولی و نذر الآخرة و الاولی و نذر کل زمان و اوان ماییم که دین خدا را آورده‏ایم ماییم که هدایت می‏کنیم مردم را. هرکه کرده، ما کرده‏ایم اما النبیون فاَنَا را نوح نمی‏تواند بگوید این کسی‌که فوق همه است می‏تواند بگوید اما الصدیقون فاخی علی را موسی به هارون نمی‏تواند بگوید. ملائکه تمام از امر ایشان صادرند اما هیچ ملکی این ادعا را نمی‏تواند بکند که سایر ملائکه از امر من صادرند.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 229 *»

درس بيستم

 

(شنبه 29 ربیع‌الثانی سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 230 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: ثم ترقوا شیئاً بعد شی‏ء و ازداد تبصرهم فی معالم دینهم الی منتهی زمان الغیبة الصغری و زمان المحمّدین رضوان اللّه علیهم و اجتمعت الاخبار المتشتتة … الی آخر العبارة.

عرض کردم پستایی را که می‏بینید و ان‏شاءاللّه سعی کنید همیشه عادت کنید که هرچه خدا پیش آورده شما همراه آن راه روید نه اینکه خودتان چیزی درست کنید برای خودتان، آن وقت هرچه از پِیش بگردید پیدا نشود و این را خیلی غافل می‏شوند غافلان. انسان پیش خودش یک‌جوری خیال می‏کند که فلان امر فلان‏طور باید باشد هرچه پیش می‏گردد می‏بیند این‏جور نیست متحیر می‏شود. این عادت مؤمنین نیست عاقلان بابصیرت باشعور هرچه را خدا آورد می‏گویند آورده هرچه را نیاورد می‏گویند نیاورده.

پس همیشه ابتداء از خدا است بخواهد روز کند شب کند ابتداء از خدا است در این روز امری می‏خواهد بکند ابتداء با او است، چنان‌که در کون اگر خدا نیارد روزی اگر خدا خلق نکند روز را روز نخواهد آمد ولو تو خودت را به حلق بیاویزی و همچنین شب ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت خدا چیزی را که خلق کرده هست نکرده نیست. دیگر تو پیش خود بنشین که فلان‏چیز باید امروز موجود شود این نمی‏شود. چیزی را بَتّ بر خدا نمی‏شود کرد خدا کل یوم هو فی شأن خدا است از روی

«* دروس جلد 5 صفحه 231 *»

علم از روی عمد و قدرت به اختیاری که در خلق این‏جور اختیار پیدا نمی‏شود از روی عمد سرهم خلقت می‏کند. این خدا اگربخواهد فردا را خلقت نکند خلق نمی‏کند، امر خدا امری باشد طبیعی امری باشد دهری این ملک صاحبی نداشته باشد طورش طوری است که طبیعیین دارند که تیری به تاریکی می‏اندازند مثل منجمین یک‌پاره‏ای هم درست می‏آید، مثلاً قرار است ابتدای حَمَل شب و روز مساوی باشد و خورده‏خورده پیش بیاید روزها بزرگ شود این راست است اما کسی توحید دارد که بداند خدا تعمد کرده روز خلق کرده تعمد کرده چشم به تو داده حالا این خدا اگر نخواست روز شود روز را احداث نمی‏کند. حالا کسی بیاید بَتّ کند و حکم کند به خدا که حکماً این‏طور می‏شود نه حُکمی نیست و این در ذهن طبیعیین کم می‏رود که یقیناً چند ساعت دیگر شب خواهد شد. بله عادةً می‏شود لکن اگر خدا شب را نیارد شما چطور قرار خواهید گرفت؟ اگر روز را نیارد چطور پی معیشت می‏روید؟ صریح آیه است نه این است که خلق همین‏طور خودشان خلق می‏شوند، خلقی که باید احداثش کرد اول سازنده می‏سازد بعد ساخته می‏شود. چنان‌که مکرر عرض کرده‏ام محرّک اول سنگ را برمی‏دارد بعد سنگ برداشته می‏شود و اول و آخر در حکمت همین‏جورها است. هروقت محرک سنگ را حرکت داد آن وقت سنگ حرکت کرده اگر محرک حرکت نمی‏داد سنگ حرکت نمی‏کرد، پس حرکت کردن سنگ و حرکت دادن محرک یک‏وقت پیدا می‏شود و همچنین تو کاری می‏خواهی بکنی برخیزی بنشینی راه بروی ساکن شوی پیش از آنکه برخیزی ایستادن تو موجود نشده پس اول تو برمی‏خیزی رتبةً بعد این هیأت ایستاده پیدا می‏شود، تو می‏نشینی نشسته پیدا می‏شود. فعل توست از دست تو باید جاری شود نمی‏شود خودش پیدا شود اگر رأیت قرار نگیرد که بایستی ایستاده هرگز پیدا نمی‏شود نخواهی بنشینی نشسته هرگز پیدا نخواهد شد.

پس تا خدا خلق نکند خلقی را، موجود نخواهد شد. این نصیحت را مکرر

«* دروس جلد 5 صفحه 232 *»

عرض کرده‏ام که نگاه کن ببین خدا چه کرده است. حالا می‏خواهی عقل تو مطابق خارج باشد آن‏جوری که خدا کرده اگر عقل تو می‏فهمد که درست است درست فهمیده و الا درست نفهمیده. پس حکمت و علم به حقیقت اشیاء این است علم الیقین حق الیقین در شرع در طریقت در حقیقت در دنیا در آخرت همین است. هرکس علمش را گرفت از خدا، خدا هدایتش می‏کند حکمت و علم این است که هرچه را خدا پیشت آورد گرفتی راست گفتی و حق گفتی هرچه را خدا پیشت نیاورد از پی آن مگرد که نخواهی به او رسید.

پس اول خدا خلق می‏کند بعد خلق خلق می‏شوند اگر فکرش را بکنی خیلی جاها بابصیرت می‏شوی. یک‌پاره علم‌ها است که احتیاج به اشخاص خارجی هم نیست تعلیم کند که اگر در دنیا هیچ‏کس نباشد آن علم برای شخص عاقل حاصل می‏شود مثل اینکه تمام عالم بگویند حالا شب است انسان می‏فهمد اینها یا کورند یا اهل غرض، همین که می‏بیند حالا روز است و روشن می‏داند این روز خودش روز نشده و خالقی دارد. پس این علم را پیدا می‏کند و می‏داند خدا الآن حتماً حُکماً خواسته روز باشد و حتماً و حکماً خلق کرده این روز را که روز باشد. و همین است سرّ و سرّ غریبی است اگر ملتفت باشید و از همین سرّ است که انبياء می‏توانند با مردم حرف بزنند از این راه است که حرف‌های انبياء حالیشان می‏شود تمام شعورها را چون مردم ندارند اگر انبياء باید همه‏چیز حالی مردم کنند تصدیق نمی‏کنند، و این مسأله‏ای است که مشکل شده و در میان علماء خیلی افتاده، آخر جواب آن را کسی درست نگفته.

می‏گویند ابوجهل عرض کرد تو مادامی که نبوت خود را برای ما اثبات نکرده‏ای که ما نباید تصدیق تو را کنیم. این حرف معروف است در میان ملاها همه افتاده، پس آن که انکار نبی دارد می‏گوید پیش از اثبات نبوّت که بر من واجب نیست که گوش به حرف‌های تو بدهم و دلیل‌های تو را بشنوم و معجزت را ببینم اصلش نه گوش به حرفت می‏دهم نه معجزت را می‏خواهم ببینم نه ایمان به تو می‏آورم. این حرف افتاده

«* دروس جلد 5 صفحه 233 *»

است در میان و هنوز هم جواب درست نداده‏اند حالا فکر کنید ببینید این حرف را هرمنافقی هرابوجهلی برای هرنبی می‏تواند بگوید.

پس عرض می‏کنم یک‌پاره حرف‌ها هست که پیش از آمدن انبياء آن امور آمده و مسلّمی شده پیش مردم و آنها را می‏دانند، می‏آیند می‏گویند آیا حالا روز نیست باید بگویی چرا روز است حالا این روز خودش روز شده یا خلقش کرده‏اند البته خدا خواسته و خدا خلقش کرده. پس خدا فرستاده است پیش تو و چنان‌که تو خودت خودت را نساختی این روز هم خودش خودش را نساخته تو می‏بینی در نفس خودت که یک‏کسی تو را ساخته حالا همین‏جور که خودت خود را نمی‏توانی بسازی خودت را سهل است یک پشه هم نمی‏توانی بسازی اگر می‏گویی می‏توانم بسم اللّه یک شپش بساز یک پشه بساز در قوّه کسی نیست. پس خودت که خودت را نساخته‏ای یقیناً کسی هم که مثل تو است آن پدرت آن جدّت آنها هم تو را نساخته‏اند پس نه تو خودت خودت را ساخته‏ای نه امثال و اقرانت تو را ساخته‏اند، حالا که ساخته شده‏ای پس یک‏کسی تو را ساخته آن خدا است. به همین‏طور این روز که هست خودش خودش را نساخته دیروز و فردا هم خود را نساخته‏اند دیروز که ساخته شده خدا است او را ساخته همچنین فردا که ساخته می‏شود خدا است او را می‏سازد. حالا این خدا به زبان پیغمبر خبر می‏دهد که من فردایی خواهم ساخت باید مؤمن یقین کند که خواهد ساخت پس چنان‌که شما خود را نمی‏توانید بسازید و ابتداء با خدا است و شما را که خلق کرد شما ساخته شدید و اگر او خلق نمی‏کرد شما ساخته نمی‏شدید و هرچیزی این‏طور است. زمین را خود زمین نمی‏تواند بسازد آسمان هم نمی‏تواند، اینها امثالند اشباهند هل من شرکائکم من یفعل من ذلکم من شی‏ء زمین چیزی را که دارد ثقل و کثافت است، ندارد لطافت و علو را پس نمی‏تواند آسمان بسازد به جهت آنکه چیزی را که ندارد نمی‏تواند بدهد چطور بدهد؟ فقیری که هیچ پول ندارد نمی‏تواند پول به کسی بدهد. زمین لطافت را ندارد به آسمان نمی‏تواند بدهد آسمان چیزی که دارد

«* دروس جلد 5 صفحه 234 *»

لطافت و علوّ است ندارد ثقل و کثافت و غلظت را پس نمی‏تواند زمین را بسازد. همین است که می‏بینی چیزی را که ندارد نمی‏تواند احداث کند، آتشی که سردی ندارد سردی نمی‏تواند احداث کند به آب بدهد پس آب نمی‏تواند بسازد چرا که وقتی آب، آب است که سردی داشته باشد و هکذا.

جاهلی که علم ندارد نمی‏تواند بنویسد و بگوید از این جهت در عالم مخلوقات چون آسمان کثافت زمین را ندارد پس نمی‏تواند زمین را احداث کند پس خالق زمین نمی‏تواند باشد و همچنین چون زمین لطافت آسمان را ندارد پس نمی‏تواند آسمان را احداث کند پس خالق آسمان نمی‏تواند باشد. پدر چشم به پسر نمی‏تواند بدهد چطور بدهد اگر بکند چشم خود را و بدهد خودش کور می‏شود پس فاقد نمی‏تواند معطی باشد ذات نایافته از هستی بخش البته نمی‏تواند خلق کند و هستی ببخشد. پس آن امثال و اقران و اشباه که نمی‏توانند چیزی را مالک باشند تا بتوانند به کسی بدهند و چیزی بسازند. این مخلوقات را که می‏بینی که حالا هستند پس یک‏کسی ساخته آنها را و او اسمش خدا است حالا ان‏شاءاللّه فکر کن و ملتفت باش که همه‏جا همین‏طور است امر له الخلق و الامر.

پس چنان‌که او ابتداء می‏کند و خلقی را می‏آورد و خلق خلق می‏شوند همین‏طور ابتداء می‏کند و شرعی را می‏آرد و مردم هدایت می‏شوند. خلق با او است و خلق شدن با تو. هدایت با او است، اهتدا با تو ان علینا بیانه پس هیچ وقت تو پیش میفت لاتقدموا بین یدی اللّه و رسوله سعی کن تابع خدا شو، هرچه پیشت می‏آرد بگیر تو پیش میفت که اگر او نخواهد تو نمی‏توانی سبقت بر خدا بگیری چرا که او است غالب تو غالب بر خدا نمی‏توانی بشوی، تو بنده‏ای باید بندگی کنی اگر بخواهی مسلط شوی که حکماً باید چنین کنی نمی‏کند. او باید ابتداء کند کل نعمک ابتداء چه در کون و چه در شرع و همین که چیزی را آورد تو بگیر هرچه را تو فضولی کردی که باید چنین باشد هی پِیش می‏گردی و پیداش نمی‏کنی نمی‏توانی

«* دروس جلد 5 صفحه 235 *»

بکنی. اغلب شکوک و شبهات و مسائل لاینحل که باقی مانده در عالم و هنوز حل نشده به جهت همین است.

مثل مسأله جبر و تفویض که مسأله‏ای است که علماء و حکماء در آن درمانده‏اند و راهش به دست آنها نیامده و خیلی واضح است و آسان است با وجودی که خدا یرید اللّه بکم الیسر و لایرید بکم العسر و با وجودی که آنچه «ما من اللّه» است میسور است. لکن حالا که می‏بینی مسأله مشکل شد در بیراهه رفته‏ای. در بیراهه که رفتی هرچه هم تندتر بروی گمراه‏تر می‏شوی آن که راه دستش نیست خیال می‏کند خدایی شخصی منفردی در جایی که دورش خالی است هیچ خلقی نیست یک گندله برمی‏دارد پادشاه می‏سازد یک گندله برمی‏دارد رعیت می‏سازد. حالا می‏آید از زبان رعیت فضولی می‏کند دیگر کسی هم از زبان پادشاه فضولی نمی‏کند می‏گوید یک قبضه‏ای گرفت غنی آفرید یکی گرفت فقیر آفرید یکی را صحیح آفرید یکی را مریض. حالا از زبان فقیر فضولی می‏کند ذهن را می‏آرد پیش آنهایی که مغبون شده‏اند می‏گوید این بیچاره تقصیرش چه بوده که این را فقیرش کرده‏اند این مریض تقصیرش چه بوده مریضش کرده‏اند رعیت تقصیرش چه بوده که همیشه مقهور و مظلوم و مغلوب باید باشد؟

این‏جور بحث‌ها به جهت آن چیزی است که در ذهن خود خیال کرده، و این بحث‌ها رفع‏شدنی هم نیست تو به خیال خام خود خدایی خیالی ساخته‏ای و خلقی خیالی به دست او داده‏ای و حالا بر او بحث می‏کنی. بله این‏جور خدا البته بحث‏بردار هست و خلق خیالی همین‏طورها است. اله تو هوای تو است هوای خود را خدا گرفته‏ای هوای تو قادر نیست دروغی هم قادر نیست. تو اول در خیال خودت قدرت می‏دهی به او به دروغ، لکن اینی که در ذهن تو است که خارجیت ندارد دخلی به خدا ندارد هوای تو است.

باری منظور این است که همیشه نظر کنید که خدا چه پیش آورده چه‏جور کرده همان‏جور فکر را بیار علم به حقیقت شی‏ء پیدا خواهد شد. سعی کنید همیشه

«* دروس جلد 5 صفحه 236 *»

مشقتان این باشد از مشق هم تفصیل زیادتر می‏شود بیانش بیشتر می‏شود اعتقادات محکمتر می‏شود. ببین سنگ را فاعل چطور گذاشت چطور برداشت اینجا را ببین چطور گذاشته فاعل آنجا هم که رفتی به همین‏طور علم به حقیقت آنجا پیدا می‏کنی. حالا تو آنجا فاعل را ندیده‏ای چطور است در ذهن خود خیالی می‏کنی و هزار بحث هم می‏کنی بر خیال خود. پس خدا اول خلق کرده و بعد خلق، خلق شده‏اند بعد انبياء فرستاد و مردم هیچ نمی‏دانستند نبی ضرور دارند، آنها را آورد با دلیل و برهان با معجز. دیگر همه‏جا لازم نیست معجز، مثل خود آدم که دیگر معجز لازم نداشت که اثبات نبوت خودش را بکند برای اولادش، دستور العمل به اولادش می‏داد و اینها هم اطاعت می‏کردند. پس همه‏جا معجز لازم نبود که بیارند مگر وقتی که می‏خواهند اثبات پیغمبری خود را بکنند. پس خدا سبقت می‏کند نبی می‏فرستد بعد که نبی فرستاد به مردم می‏گوید نبی فرستادم.

خوب بابصیرت باشید که اینها خیلی واضح است و من اصرار می‏کنم در حرف‌های واضح و بسا تعجب کنید که حرف به این واضحی این همه اصرار نمی‏خواهد. اگر فکر کنید که چقدر تاتوره به هوا است و چه چیزهای بدیهی واضح را مردم وامی‏زنند می‏دانید که اصرار می‏خواهد، اگر مردم تمکین می‏کردند از آن امری که خدا پیششان آورده هیچ اختلافی پیدا نمی‏شد. اگر این خدا خدایی است عالم به هرچیزی و خدا خدایی است قادر به هرکاری حالا ببین چه نتیجه بزرگی گرفته می‏شود، این خدایی که همه‏چیز را می‏داند خدایی که هرچه را بخواهد عاجز نیست از خلقت او حالا فکر کن این خدا دینی را خواسته یا نخواسته؟ از آدم تا خاتم اینهایی که در دین و مذهبی هستند تماماً می‏گویند دین خواسته. خوب این خدا می‏خواهد دین را از مردم یا نمی‏خواهد؟ البته می‏خواهد، حالا این خدایی که خلق می‏کند خلق را و هدایتشان را خواسته حالا آیا می‏تواند هدایتشان کند یا نمی‏تواند؟ البته دینی که خواسته یقیناً آن دین را در روی زمین گذارده و یقیناً آن را در آسمان نبرده یقیناً خدا در

«* دروس جلد 5 صفحه 237 *»

روی این زمین دینی دارد. به اِخبار جمیع صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و صد و بیست و چهار هزار وصی پیغمبر یک حقی باید روی این زمین باشد. فکر کن ببین اگر یک‏وقتی یک حقی باید روی زمین باشد به همان دلیل که آن وقت آن حق باید باشد همیشه باید روی این زمین باشد حقی و باید واضح و آشکار هم باشد چرا که خدایی که امرش واضح نباشد و دینی که خواسته واضح نیست چنین خدایی خدا نیست.

اگر خلق می‏کند برای هدایت خلقشان می‏کند، اگر نخواسته هدایت کند چرا ارسال رسل کرده؟ بله مادامی که فهم به تو نداده و تو طفلی و مستضعفی حالا نخواسته تو را هدایت کند تو را خلق کرده و هنوز شعور نداری باید بزرگ شوی عقلت بدهد آن وقت تکلیفت می‏کند. تمام کسانی که فهم ندارند و مستضعفند امر خدا هنوز به ایشان نرسیده پس هنوز معافند کسی بگوید اینها حتماً به جهنم یا به بهشت می‏روند اشتباه کرده خدا باید اول فهم به اینها بدهد بعد امری را بیارد پیش اینها آن وقت دیگر می‏فهمند یا قبول می‏کنند یا انکار می‏کنند. چنان‌که در تکلیفات تا بچه بزرگ نشود مکلّف نیست در امر حجت هم همین‏طور ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت پس این خدا به اتفاق جمیع مؤمنین و مؤمنات حقی قرار داده به اتفاق جمیع ادیان حقی روی این زمین هست به شرط آنکه خیال نکنی که بله در روی زمین هست لکن در سراندیب هند در جزیره‏ای هست و من نمی‏دانم کجا است؟ حق را به هوای خود خیالش می‏کنی حقی که به گوش مردم نخورده حق اسمش می‏گذاری، گنجی که یقیناً روی زمین است و تو نمی‏دانی کجا است این معدنی که تو نمی‏دانی کجا است خدا نخواسته که تو پیدا کنی حالا که نخواسته تو هم طلب مکن.

باز فکر کن ان‏شاءاللّه ببین آن دینی را که خدا از تو خواسته مثل معدن طلا است که در جایی است و تو نمی‏دانی کجا است و خدا حالا نخواسته به تو برسد، چنین حقی را حق اسم مگذار. بگو آن معدن را که خدا به من نشان نداده از من نخواسته پس تکلیف من نکرده اگر یک‏وقتی خدا خواست از من به من نشان بدهد، اگر بخواهد این

«* دروس جلد 5 صفحه 238 *»

معدن به من برسد یک‏طوری این معدن را به من می‏رساند و تا نخواهد به من نخواهد رسید. حالا فکر کن که دین را خدا آیا این‏جور قرار داده که یک دینی لا علی التعین در دنیا هست مثل معدن لا علی التعین؟ اگر بخواهد هدایت می‏کند به آن دین؟ دیگر لو شاء لهدیکم اجمعین هم که هست، و همچنین اگر خدا نمی‏خواست ما حرام نمی‏کردیم چیزی را یا حلال نمی‏کردیم پس حالا که حرام کرده‏ایم چیزی را یا حلال کرده‏ایم خدا خواسته.

بدان دین خدا این نیست اگر خیال کنی یقیناً دینی روی زمین هست ولکن هروقت خدا مقدر کرده من به آن دین برسم می‏رسم. پس حالا که نرسیده باید از تو نخواسته باشد. فکر کن که آیا خدا دین از غیر مستضعفین خواسته یا نخواسته؟ من که بچه نیستم که عقلم نرسد پیر خرف‏شده نیستم می‏دانم خدا دینی بخصوص برای من قرار داده چنان‌که برای امثال من قرار داده، حالا این دین در آسمان است و دست من به آن نمی‏رسد؟ در سراندیب هند است و دست من به آن نمی‏رسد؟ لامحاله باید دست من برسد. پس این دین را که خدا خواسته روی زمین باید باشد، آن دین علانیه باید باشد دینی باید باشد که مخصوص به بعضی دون بعضی نباشد. طوری باشد که اگر دربندش نباشی چقدر مشکل خواهد شد اگر دربندش باشی چقدر آسان است واضح است ظاهر است. حالا دینی که خواسته از غیر مستضعفین ــ از مستضعفین نخواسته چرا که معقول نیست از مستضعفین دین خواستن، از مستضعف دین بخواهند بی‏حاصل است. پس از غیر مستضعف خدا دین خواسته ــ حالا این دین را آیا مخصوص یکی قرار داده و یکی دیگر را نخواسته هدایت بیابد؟ اگر هدایت شخص غیر مستضعف را بخصوص خدا نخواسته و این هم هدایت نیافته و خدا خواسته این هدایت نیابد پس این هدایت یافته پس این برطبق اراده خدا عمل کرده پس مؤمن شده پس ضالّین باید مهتدین باشند. پس بدانید که خدا از تمام غیر مستضعفین دین خواسته و آن دینش را هم واضح کرده بیّن کرده. دین خدا مخصوص پیغمبران

«* دروس جلد 5 صفحه 239 *»

نیست که امت خبر از آن نداشته باشند دین خدا مخصوص اوصیاء نیست که مردمی دیگر خبر نداشته باشند. دین خدا مخصوص حکماء نیست که از ماسوای حکماء خدا دین نخواسته باشد مخصوص حکماء نیست که علماء از آن خبر نداشته باشند مخصوص علماء قرار نداده که عوام از آن خبر نداشته باشند. مگر عوام باید بی‏دین باشند؟ اگر از عوام دین نخواسته باشد و به آنها نرسانیده باشد، به آنها هم نرسیده. حالا اگر دین از آنها نخواسته و به آنها نرسانیده مکلف نیستند به دین پس از این قرار، ضالّین باید مهتدین باشند پس قضیة اِن صدقت کذبت و ان کذبت صدقت.

پس دینی که مخصوص انبياء نیست عموم دارد حکماء را می‏گیرد، مخصوص حکماء نیست علماء را می‏گیرد، مخصوص علماء نیست عوام را می‏گیرد. همه باید دین داشته باشند و به همه باید دینش را رسانیده باشد پس همچو دینی که باید در میان غیر مستضعفین باشد این دین امر منتشری باید باشد. حالا فکر کن که این امر منتشر چه امری باید باشد؟ وقتی فکر می‏کنی امر متفق‏علیه می‏شود و امر متفق‏علیه اسمش ضرورت می‏شود امری که جمیع اهل دین بر آن اتفاق دارند ضرورت اسلام است ضرورت ایمان است.

البته هردینی که خدا در هرعصری از مردم خواسته نبی آن عصر، وصی نبی آن عصر باید به مردم برسانند از نبی یا وصی آن نبی آن دین را باید منتشر کرده باشد در میان مردم پس ضرورت حجت بوده، پس ضرورت در هردینی و مذهبی حجت بوده. هیچ ضرور نبوده انسان برود به آن عصر که ببیند همین‏طور بوده چه‏بسیار جهال که می‏گویند تو در عصر پیش از خودت که نبوده‏ای همه‏جای زمین را نگشته‏ای، تو همه را ندیده‏ای چه می‏دانی همه‏جا ضرورت حجت بوده. لکن فکر که می‏کنید می‏بینید دین خدا دین واضحی ظاهری باید باشد، و خدا از غیر مستضعفین دین واضح ظاهری خواسته و آن دین واضح از دو قسم بیرون نیست چنان‌که حضرت کاظم صلوات اللّه علیه می‏فرمایند امور الادیان امران امر همه دین‌ها دو امر است دیگر سومی

«* دروس جلد 5 صفحه 240 *»

ندارد. این دو امر یا امری است مسلّم یا امری است محل اختلاف. امری که محل اختلاف است ــ محل اختلاف باشد ــ اختلافش را خدا خواسته عمداً آورده اختلافات فقاهتی همیشه در هرعصری در هردینی بوده. اختلافات انظار بوده اختلافات احادیث بوده. پس امور الادیان امران امر لا اختلاف فیه امری که هیچ اختلاف در آن نیست و امری که اختلاف در آن هست.

امری که اختلاف در آن هست که خودشان خواسته‏اند اختلاف باشد یک مسأله را خودشان مختلف جواب می‏فرمودند به طوری که ابوبصیر وحشت کرد مثل زراره وحشت کرد می‏گوید خودم پرسیدم مسأله را جوری جواب فرمودند یک‏کسی دیگر آمد همان را پرسید جوری دیگر جواب فرمودند یک‏کسی دیگر آمد پرسید جوری دیگر جواب فرمودند. از پریشانی حالت من امام یافت که حالت من تغییر کرده او گفت امام از حالت من چنین یافت ــ معرفتش همین بود ــ دیگر حالا شما اعتقادتان این است که غیب هم می‏دانست، باشد. باری فرمودند آیا بر تو گران شد که من در یک مسأله سه جواب و حکم مختلف کرده‏ام؟ عرض کردم اصحاب شما اصحابی هستند که اگر بفرمایید رو به نیزه بروید می‏روند طوری هستند که اگر آتش روشن کنی و امر کنی که در آتش روند می‏روند. شیعه‏ای که این‏جور مطیع تو هست می‏بینم سه نفر می‏آیند از یک مسأله سؤال می‏کنند سه‏جور جواب می‏دهی آیا من وحشت نکنم؟ فرمودند این به جهت این است که می‏خواهیم شما را حفظ کنیم چرا که اگر شما را عامه ببینند بر امر واحدی تمام شیعه مشهور و معروف شوند که اینها به یک طریقه‏اند، هم شما را اذیت می‏کنند هم ما را، پس ما کاری می‏کنیم که در میان شما اختلاف باشد آنها که اختلاف دیدند در میان شما اعتناء به شما نمی‏کنند می‏گویند اینها خودشان هم بر یک طریقه نیستند، اینها مذهب متفقی ندارند امام واحدی ندارند پس به این واسطه‏ها محل اعتنای خلق نخواهید شد، پس درصدد برنمی‏آیند پس شما سالم می‏مانید محفوظ می‏مانید.

«* دروس جلد 5 صفحه 241 *»

منظور این است که یک‌پاره چیزها به اتفاق اختلافش را خواسته‏اند می‏فرماید نحن اوقعنا الخلاف بینکم این اختلاف بین شما را عمداً انداخته‏ایم خودشان هم بخواهند این اختلاف نباشد خدا انداخته است در میان. یک‏کسی کشمش جوشیده را حلال می‏داند و پاک و از احادیث همچو فهمیده یک‏کسی حلال نمی‏داند و پاک نمی‏داند از احادیث همچو فهمیده. این که شک نمی‏خواهد شبهه نمی‏خواهد هردو از احادیث چنین فهمیده‏اند در یک زمانی عالمی حلال می‏داند در زمانی عالمی دیگر حرامش می‏داند، تکلیف او این است اجتناب کند اهل آن زمان از او تقلید کنند اهل این زمان از این تقلید کنند. پس این امری که محل اختلاف است هیچ‏بار محل تحیر نیست باید این اختلاف باشد و امری که محل اختلاف نیست آنجا هم محل تحیر نیست. اگر امری است که اختلاف در آن امر نیست حالا دیگر هرکس بیرون رود از آن این امری که محل اختلاف نیست از عامی گرفته تا نبی همه داخلند، ضروریات در همه دین‌ها مضبوط است در آن دین هرکس که از آن ضروریات خارج شد از آن دین خارج شده و هرکس خارج نشد در آن دین هست. هرنبیی که آمد ادعا کرد و معجزه آورد و نبود نبیی که معجزه و خارق عادت نداشته باشد اصل معنی نبوت این است که خارق عادت داشته باشد هرنبیی که آمد معجزه داشت. و این معجزه کافی نبود به جهتی که خارق عادت را می‏شود به سحر و جلددستی کرد و به این حجت تمام نبود این است که تمام انبياء با وجود خارق عادتی که داشتند تصدیق ضرورت نبی سابق را جزء حقیت خود قرار می‏دادند. در قرآن همه‏جا هست که مصدقاً لما بین ایدیکم عیسی آمد گفت مصدقاً لما بین یدیّ من التوریة  گفت من از جانب خدا آمده‏ام و آنچه موسی آورده حق است و تصدیق می‏کنم آنها را همچنین موسی آمد گفت من پیغمبرم از جانب خدا و تصدیق دارم آنچه پیغمبران سابق آورده‏اند و هکذا.

در قرآن که نگاه می‏کنی در همه‏جا در قضیه شعیب در قضیه صالح در قضیه هرنبیی هرجا خبر داده و معجزه آورده همه‏جا مصدقاً لما بین ایدیکم همراهش بوده به

«* دروس جلد 5 صفحه 242 *»

همین‏طور تا پیغمبر آخر الزمان که معجزات جمیع پیغمبران از دستش جاری شد و علاوه بر آنها معجزات دیگر هم داشت باز کفایت نکرد به آن معجزات گفت مصدقاً لما بین ایدیکم که اگر برمی‏خاست شخصی و می‏آورد جمیع معجزات بلا تشبیه همین‏جوری که پیغمبر آورد و می‏گفت موسی برحق نبوده یا چیزی را که موسی قرار داده بود و محقق و معین بود می‏گفت باطل است و درست نیست خودش باطل بود و از جانب خدا نبود از این جهت خدا همچو مقرر داشت که هرنبیی باید تصدیق نبی پیش را بکند عیسی آمد گفت من رسول خدایم و تصدیق دارم به آنچه انبیای پیش آورده‏اند انی رسول اللّه الیکم مصدقاً لما بین یدیّ من التوریة و مبشراً برسول یأتی من بعدی اسمه احمد اگر تصدیق انبیای سابق را نمی‏کرد پیغمبر نبود. همچنین اگر محمدی آمده بود و تصدیق آنچه عیسی و پیغمبران پیش گذارده‏اند نکرده بود آن محمد رسول اللهی که پیغمبر آخر الزمان است نبود و شخص دروغگویی بود چرا که هرنبی لاحقی باید نبی سابق را تصدیق کند در آنچه او گذاشته، محمد تصدیق عیسی و موسی و پیغمبران سابق را داشته باشد موسی تصدیق ابراهیم و آنچه انبیای پیش آورده‏اند داشته باشد. و هکذا انبیائی که در یک عصر بودند تصدیق یکدیگر را باید داشته باشند نمی‏شود وازند موسی چیزی را که خضر می‏کند اگر حرفی هم می‏زند راهش را می‏پرسد که سبب این کار چیست بعد از گفتن خضر خود موسی می‏بیند همان‏طور است.

خلاصه اینها است محکمات همیشه عادت اهل حق این است که محکمات را بگیرند و از پی متشابهات نروند. اینها حرف‌هایی است با دلیل با برهان با آیه با حدیث با ضروریات دین و مذهب با عقل با نقل با همه‏جا درست می‏آید. پس انبياء هیچ‏کدام تخطئه یکدیگر را نمی‏کردند هیچ‏کدام از اینهایی که از جانب خدا آمده‏اند تخطئه یکدیگر را نمی‏کنند. بله حالا در افعال و اقوال می‏بینی متشابهی پیدا می‏شود مگو وازده‏اند آنجا را معنیش را زور بزن بفهمی اگر جایی دیدی از آن‏جور متشابهات

«* دروس جلد 5 صفحه 243 *»

مگو با هم جنگ داشتند معنیش را زور بزن بفهم.

به طور کلی عرض می‏کنم و این جزء ایمانمان است تمام اهل حق مصدق تمام اهل حقند هرجا را می‏خواهی فکر کن، نبیی را با نبیی بسنج امامی را با امامی بسنج اهل حقی را با اهل حقی بسنج هیچ‏یک از اینها با هم نزاع ندارند همه اینها دوست یکدیگرند با یکدیگر اختلاف نخواهند کرد در حرف‌های یقینی و مسلّمی و محکمات. آنجایی که می‏بینی اختلاف می‏شود و حرف‌های بد گفته می‏شود بدان حق به جانب یک طرف است.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 244 *»

درس بيست‌ویکم

 

(دوشنبه 2 جمادی‌الاولی سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 245 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: ثم ترقوا شیئاً بعد شی‏ء و ازداد تبصرهم فی معالم دینهم الی منتهی زمان الغیبة الصغری و زمان المحمّدین رضوان اللّه علیهم و اجتمعت الاخبار المتشتتة … الی آخر العبارة.

از آنچه عرض کردم ان‏شاءاللّه ملتفت شدید که همین‏طوری که می‏بینید بچه از اول تولد خورده‏خورده شعورش زیاد می‏شود و خورده‏خورده علوم را اکتساب می‏کند تا به حد کمال می‏رسد، به همین نسق در عالم کلی هم می‏یابید. در عالم کلی ابتداء شرعی که می‏آرند مثل همین شرع‌ها است که ابتداء برای طفل می‏آرند ابتداء همین‏قدر به بچه می‏گویند اینجا بول مکن همان‏قدری که طفل بفهمد. حرفی را که طفل نفهمد یا بفهمد و نتواند بکند هیچ احمقی هیچ پدر و مادری تکلیف نمی‏کند. به همین‏طور ان‏شاءاللّه که فکر می‏کنید شرایع بر همین نسق است می‏فرمایند نحن معاشر الانبیاء نکلم الناس علی قدر عقولهم هرقدری شعور داشتند شرع را پیش می‏آورند. لکن ملتفت شوید ان‏شاءاللّه آن‏کسی‌که مبدأ هست در هرعصری و تمام شرع به او باید نازل شود و مؤسس است و حکمی که خدا دارد به او باید بگوید و او باید هی در ازمنه به مردم برساند نمی‏شود خودش چیزی راه نبرد. اینجا به طور عقل صرف بخواهید استدلال کنید عقل می‏گوید از دو قسم بیرون نیست یا باید در هرزمانی در هرمکانی در هرقریه‏ای خدا پیغمبری مبعوث کند و او را مؤسس قرار بدهد، یا کسی را که مؤسس قرار بدهد باید تمام

«* دروس جلد 5 صفحه 246 *»

احکام را به او بگوید و او به واسطه‏ها برساند. عقل می‏گوید از این دو قسم خارج نیست.

حالا آن قسم اولش که باید در هرزمانی در هرمکانی در هرقریه‏ای پیغمبری مؤسسی بیارد، در اوضاع عالم و در آن‏طوری که خدا وضع کرده وقتی نگاه می‏کنید می‏بینید این‏جور نیست مدت‌ها نوح دعوت می‏کرد بعد هرنبیی می‏آمد به آن شرع نوح دعوت می‏کرد دیگر تأسیسی نبود مدت‌ها ابراهیم دعوت کرد بعد هرنبیی می‏آمد به آن شرع ابراهیم دعوت می‏کرد و دیگر تأسیسی نبود تا زمان موسی. باز موسی آمد تأسیساتی آورد کسان بعد از موسی تمامشان به تأسیس موسی دعوت می‏کردند دیگر خودشان تأسیس نمی‏کردند تا زمان حضرت عیسی7. عیسی آمد تأسیساتی آورد جمیع آنهایی که بعد از عیسی7 آمدند به تأسیس عیسی دعوت می‏کردند و از خود تأسیسی نداشتد تأکید می‏کردند تا پیغمبر آخر الزمان9 که آمد تأسیس کلی را آورد و تا روز قیامت مردم باید تأکید آن را بکنند دیگر تأسیس نمی‏کنند. پس آن حکم اولی برداشته شد چرا که چیزی را که عقل منحصر کرد به دو چیز و یکیش در خارج واقع نشد عقل می‏گوید آن یکی است. پس آن حکم که عقل می‏گوید خدا قادر است در هرزمانی و هرمکانی در هرقریه‏ای پیغمبری قرار بدهد لکن حالا می‏بینید که نکرده، خدا خودش هم گفته اگر می‏خواستم در هرقریه‏ای نذیری قرار می‏دادم و قرار نداده پس جمیع تأسیسات پیش پیغمبر است9 و دیگر تأسیسی تازه پیدا نخواهد شد.

پس جمیع آنچه مردم محتاجند تا روز قیامت از مسائل و احکام تمامش باید توی کتاب این نبی باشد لکن حالا که همه توی کتاب هست آیا کتاب را هم همه‏کس راه می‏برد؟ و تمام کسانی که در زمان نبی بودند آیا می‏توانستند احکام را بیرون بیاورند از کتاب یا نه؟

دقت کنید شعور به کار ببرید تقلید نکنید، علی العمیا مباشید از روی بصیرت فکر کنید ببینید وقتی بنا شد تمام آنچه را که خدا خواسته از خلق توی کتابی بگذارد مثل قرآن و دیگر کسی را قرار ندهد بعد از پیغمبر که آن احکام را بتواند استنباط کند

«* دروس جلد 5 صفحه 247 *»

نزول قرآن بی‏مصرف است مثل این است که قرآن نیامده باشد نزولش و عدم نزولش مثل هم است بلکه نزولش بی‏معنی است لغو است. حرف بی‏معنی را بفرستند جایی که کسی معنیش را نداند با اینکه نفرستند مساوی است، بعد حرف بی‏معنی زدن لغو است و بی‏حاصل و خدا منزه است از اینکه حرف بی‏معنی بزند و لغوکار باشد.

پس تا این کتاب در میان است باید حاملی داشته باشد آنچه در این کتاب هست یک مستنبِطی می‏خواهد که در میان باشد تا احکام را از آن بیرون بیارد. اگر آن کتاب نباشد مستنبط از کجا استنباط کند؟ آن که در میان است یا باید نبی باشد که تأسیسی براش بیاید و می‏بینید که نبیی بعد از پیغمبر آخر الزمان نیست بلکه بعد از انبیای اولواالعزم هم تأسیسی نبود. پس بعد از آنکه بنا شد نبیی نیاید اگر کتابی نبود حجّت از کجا استنباط کند؟ اگر کتاب بود و کسی نبود که استنباط کند کار لغو بی‏حاصلی بود. پس کتاب همیشه باید حاملی داشته باشد که همراهش باشد. این است که تمام هفتاد و سه فرقه اسلام چقدر این حدیث را به طور تواتر روایت کرده‏اند و متواتر را عقل حکم می‏کند که نمی‏شود دروغ باشد، پس به طور تواتر است که فرموده من از میان شما می‏روم و دو چیز نفیس را درمیان شما می‏گذارم اگر متمسک به آن دو چیز بشوید نجات می‏یابید و دیگر بعد از من گمراه نخواهید شد کتاب اللّه و عترتی اهل بیتی این دو همراهند لن‏یفترقا حتی یردا علیّ الحوض پس اگر به کتاب تنها رجوع کنید و به حامل آن رجوع نکنید اگر اهل استنباطش نیستی کتاب تنها بی‏حاصل است اگر شخصی را قبول کنی که بی‏این کتاب حرف بزند باز تمسک به او بی‏حاصل است. پس باز باید جماعتی را پیدا کرد که هم کتاب داشته باشند و هم ناطق به کتاب باشند آنهایی که از کتاب مفارقت نمی‏کنند و کتاب از آنها مفارقت نمی‏کند آنهایند حجت خدا. اما در هرقریه‏ای در هرزمانی در هرمکانی که همیشه دیدیم که خدا نذیری نفرستاده عقل وقتی از یک طرف مسأله مأیوس شد بتّ می‏کند به طرفی دیگر و شبهه برایش باقی نمی‏ماند.

پس هرکس ادعای تأسیس کند بعد از این نبی از دین این نبی خارج است ولو

«* دروس جلد 5 صفحه 248 *»

بگوید من خارج نیستم. نمی‏یابید هیچ مذهب باطلی را که داد کند که من باطلم و ادعائی که می‏کنم باطل است. تمام اهل باطل در هردایره‏ای که هستند می‏گویند ما از این دایره هستیم اگر داد کند که من از این دایره نیستم که دیگر نمی‏تواند نفاق کند دیگر نمی‏تواند در این دایره زیست کند. کسی بخواهد میان مسلمانان زیست کند و ادعای باطلی داشته باشد نمی‏تواند اظهار کند میان مسلمانان که من مسلمان نیستم و نمی‏تواند دین اسلام را برهم بزند، تا اظهار کند مسلمانان می‏زنند بیرونش می‏کنند. باز همین‏طور که فکر می‏کنی می‏دانی که اگر رفت توی نصاری و خواست دین نصاری را به‌هم بزند اگر گفت من یهودیم نمی‏تواند دین نصاری را به‌هم بزند بیرونش می‏کنند. باید برود توی یهودی‌ها باز اگر می‏رود میان یهودی‌ها و می‏خواهد دین یهود را به‌هم بزند نمی‏تواند بگوید من گبرم اگر بگوید نمی‏تواند دین یهود را به‌هم بزند یهودی‌ها می‏زنند بیرونش می‏کنند باید برود توی گبرها، نمی‏تواند دین یهود را برهم بزند. و هکذا پس این است که آن خبیث ملعون استاد است در فن شیطنت همیشه می‏آید داخل دوایر می‏شود و توی آن دایره اختلاف می‏اندازد. ان‏شاءاللّه فکر کنید و بابصیرت شوید در دینتان در هردایره خدا محکماتی قرار داده.

باز فکر کنید چرت نزنید غافل نشوید ببینید اگر چنین بود که شیطان در هردایره‏ای که هست در ملک داخل می‏شود و شکوک و شبهات را داخل می‏کند به طوری که کسی نفهمد این از القاء شیطان است اگر چنین بود حجت خدا تام نبود کامل نبود امر خدا واضح نبود و اگر چنین بود که حجت خدا بالغ نبود و دین خدا واضح نبود، ارسال رسل برای چه انزال کتب برای چه؟ در بعضی آیات هم واقعاً انسان متحیر می‏شود و متفکر می‏شود می‏ماند می‏فرماید و ماارسلنا من قبلک من رسول و لا نبی الا اذا تمنی القی الشیطان فی امنیته هیچ رسولی نفرستادیم و هیچ نبیی نفرستادیم پیش از تو مگر آنکه وقتی دعوت کرد، شیطان هم دعوت خود را داخل دعوت او کرد. حالا اگر شیطان دعوت خود را در هردایره‏ای بتواند داخل دعوت انبياء کند و القاء

«* دروس جلد 5 صفحه 249 *»

کند دعوت خود را به طوری که نتوانند تمیز بدهند دعوت آن نبی را از دعوت شیطان پس ارسال رسولان و انزال کتب باز بی‏مصرف است.

باز خیال نکنید که این مال انبیای سابق است، چرا که فرموده ماارسلنا من قبلک من رسول ملتفت باشید شیاطین مختلف چون پیدا می‏شوند در اعصار بسا شیطانی اینجا چنگ بند کند که من قبلک گفته، شیطان در دعوت انبیای پیش القاء می‏کند دعوت خود را و بسا خیال کنند که در اسلام چنین نیست و شیطان نمی‏تواند القاء کند حرف‌های خود را در حرف‌های پیغمبر آخر الزمان. دیگر این هم جوابش پیشتان معین باشد فکر کنید ببینید خدا در همین قرآن می‏فرماید قل ماکنت بدعاً من الرسل من چیز تازه‏ای نیاوردم همان‏جوری که انبياء می‏آمدند من هم آمده‏ام، پس همان‏جوری که شیطان القاء می‏کرد در دعوت انبياء معلوم است در دعوت این نبی هم شیطان دعوت خود را القاء می‏کند ببین می‏فرماید و کذلک جعلنا لکل نبی عدواً شیاطین الانس و الجن پیغمبر آخر الزمان هم نبی است و فرموده لکل نبی و او هم نبی است و از همه هم متشخص‏تر است بلکه هرنبی هرکه تشخصش زیادتر است آن شیطانی که می‏خواهد دین این را خراب کند البته شیطان پرزورتری است البته شیطان قادرتری است عالم‏تری است و فرموده است جعلنا لکل نبی عدواً ما قرار داده‏ایم برای هرنبیی عدوّی، دیگر لازم نیست یک عدو داشته باشند که کسی بگوید مفرد است بلکه فرموده شیاطین الانس و الجن از شیاطین انس و جن برای هرپیغمبری دشمن قرار داده‏ایم، آنها چقدرند؟ شیاطین بسیار از انس و شیاطین بسیار از جن. پس هرپیغمبری دشمن دارد دشمن‌های او شیاطین انس هستند شیاطین جن هستند و القاء می‏کنند حرف‌های خود را در دعوت هرپیغمبری.

باز فکر کنید ان‏شاءاللّه ببینید اگر حرف‌های شیطنتی جوری بود که علامتی در ظاهر بود مثلاً شیطان رنگش سیاه بود و پیغمبر رنگش سفید، مثلاً پیغمبر می‏نوشت کلامش را به سرخی شیطان نمی‏توانست به سرخی بنویسد طوری بود که ممتاز بود و

«* دروس جلد 5 صفحه 250 *»

دیگر بر احدی مشتبه نمی‏شد، باز معنی آنچه را پیغمبر گفته بود واضح و بیّن و آشکار بود که کلام پیغمبر است و آنچه را شیطان می‏گفت واضح و بیّن و آشکار بود که کلام شیطان است که ممتاز بودند و دیگر مردم امتحان نمی‏شدند و این شیطان دعوتش را داخل دعوت نبی نمی‏توانست بکند و آیه برخلاف این خبر داده. پس معلوم است اگر این با قرمزی می‏نویسد آن هم با قرمزی می‏تواند بنویسد و اگر این‏طور شد پس شیطان القاء می‏کند به همان سبک‌هایی که در آن دین هست و متداول است، به همان زبان‌ها داخل می‏کند حرف خود را به طوری که شباهت دارد به حرف‌های حق اگر اینها به قرمزی نوشتند آن هم به قرمزی می‏نویسد اگر اینها به سیاهی نوشتند آن هم به سیاهی می‏نویسد اگر اینها فضائل گفتند آن هم فضائل می‏گوید اگر اینها شرایع گفتند آن هم شرایع می‏گوید اگر اینها اسمی از خدا بردند آن هم اسم خدا می‏برد در هردایره‏ای شیطان را اعوانی است انصاری است که عدوند با اهل حق، از جن هستند از انس هستند داخل می‏شوند در دایره اهل حق و بنا می‏کنند دعوت کردن دعوتشان در هردایره بسته است به دعوت اهل حق.

باز فکر کنید چرت نزنید که اینجاها انسانِ خواب می‏لغزد. باز آن قرمزی را که مثل می‏زدم ملتفت باشید اگر شیطان چنان تسلطی داشت که بنویسد همان‏طور که اهل حق می‏نویسند باز حق واضح نبود و حجّت خدا تمام نبود و اگر اهل حق خط بخصوصی نوشتند و شیطان آن‏قدر استاد باشد که او هم بتواند آن‏جور خط را بنویسد باز مؤمنین نمی‏توانستند هدایت بیابند. پس این است که باز در همین آیه فکر کنید می‏فرماید ماارسلنا من قبلک من رسول و لا نبی الا اذا تمنی همین که دعوت کرد القی الشیطان فی امنیته من واش نمی‏گذارم، نمی‏گذارم شیطان هرخرغلتی بخواهد بزند و مغشوش کند به طوری که مؤمنین ندانند چه کنند پس می‏فرماید فینسخ اللّه مایلقی الشیطان ثم یحکم اللّه آیاته پس نسخ می‏کند در هردایره، حرف‌های شیطان را و محکم می‏کند آیات خودش را حالا ببینید چه کرده، حالا ببینید در هردایره‏ای که خدا محکم

«* دروس جلد 5 صفحه 251 *»

می‏کند آیات خود را و نسخ می‏کند القاء شیطان را. باز اگر بابصیرت بنا کردید فکر کردن و چرت و غفلت را کنار گذارده‏اید دیگر ملتفت خواهید شد جواب این شبهه را که کسی بگوید «من چه می‏دانم حرف شیطان را» در همان حرف‌ها فکر کنید اگر بردارند از میان حرف‌ها حرف شیطان را که دیگر نمی‏شود در میانه دعوت القاء کند شیطان. این القاء را آیا خدا یک‌جا نسخ می‏کند؟ فکر کنید ببینید که یک‏وقتی شیطان القاء کرده که خدا برنداشته؟ یا وقتی بوده که شیطان هیچ نتوانسته القاء کند؟ اگر به یک جهت نگاه کنید معلوم نمی‏شود و زود از نظر می‏رود. شما سعی کنید و شعورتان را به کار برید ملتفت باشید که در تاتوره‏تان نیندازد چرتتان نبرد، و اگر می‏اندازد شیطان القاء خودش را مدّت‏زمانی و بعد خدا نسخ می‏کند پس در آن مدّت که مردم نمی‏دانستند این منسوخ است و مال شیطان است نمی‏دانستند تکلیفشان چیست و امر خدا مغشوش بود و خدا اجل از این است که امرش مدتی مشتبه بماند، و اگر این شیطان را نمی‏گذاشت که اصلاً القاء کند این آیه را نازل نمی‏کرد که ماارسلنا من قبلک من رسول و لا نبی الا اذا تمنی القی الشیطان فی امنیته و همچنین پس همیشه خدا مهلتش می‏داده پس القاء می‏کند یقیناً و خدا چنین قرار داده و مهلتش داده عمداً نسخ هم که می‏کند همیشه نسخ می‏کند مدت القاش کی است نسخ خدا کی است؟ اگر مدتی او القاء کند و مدتی خدا نسخ نکند در آن مدت خلق گمراهند پس چه کنند در آن وقت آنهایی که طالب دین و مذهب هستند؟ پس می‏گذارد القاء کند به جهت اختبار و به جهتی که بروند اولیای شیطان همراه او و عمداً خدا مرخصش کرده و مهلتش داده پس این‏جور نسخ را نمی‏کند که از این دایره جمیع حرف‌های شیطان را بردارد.

پس محفوظ است اما یک‌جوری است که هم القاء کرده هم خدا نسخ کرده هم نسخ متبادر نیست که جمیع حرف‌های شیطان را بردارد و اگر چنین بود امتحان و اختبار نمی‏شد. پس چکار کرده خدا؟ فکر کن که چه‏جور باید بکند باید همین‏جوری که کرده بکند این است که می‏فرماید هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات

«* دروس جلد 5 صفحه 252 *»

هنّ امّ الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الا اللّه و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به کل من عند ربنا کتاب را محکم و متشابه قرار می‏دهد و محکم و متشابه را داخل هم می‏کند اما می‏گوید محکمش کدام است. و همیشه منافقین متشابهات را می‏گیرند و چاره ندارند که بگیرند چاره ندارند مگر اسمی از خدا ببرند اسمی از رسول ببرند چاره ندارند غیر از این، چرا که خودشان داخل در آدم نیستند که ادعای امامت کنند پس متشابهات را هرگز نه از اخبار برمی‏دارد خدا نه از قرآن، نه پیشتر چنین می‏کرد خدا نه حالا چنین می‏کند نه بعد از این. بعد از این هم، هم آیات متشابه در قران هست هم آیات محکم همیشه اهل باطل متشابهات را می‏گیرند و محکمات را رد می‏کنند به متشابهات همیشه اهل حق از زمان آدم تا حالا تا قیامت محکمات را می‏گیرند و متشابهات را رد می‏کنند به محکمات.

عادت اهل ضلالت این است که همیشه می‏خوانند آیه‏ای را می‏خوانند حدیثی را و باطل خود را می‏خواهند اثبات کنند، همچو آیه‏ای هم نیست متشابه که احتمال نشود داد در آن، آن معنی را که آنها می‏کنند چنان‌که شیخ مرحوم­ فرموده‏اند وقتی می‏خواند آن ملحد ناپاک او یزوجهم ذکراناً و اناثاً را می‏گوید خدا گفته تزویج کنید پسران را چنان‌که تزویج می‏کنید دختران را، دختر را که صداق می‏دهیم عقد می‏کنیم به همین‏طور صداق بده عقد کن پسر را بگیر لواط بکن حالا ببینید آیه این معنی را احتمال ندارد؟ به حسب لغت احتمال دارد می‏گوید یزوجهم را هرطور در اناثاً معنی می‏کنی در ذکراناً معنی کن پس ذکراناً و اناثاً به حسب لغت نسبت به یزوجهم مثل هم است. ببینید آیه است از قرآن و استدلال به آن می‏کند مردکه و صداق هم می‏دهد و عقد می‏کند و لواط می‏کند به دل آرامی به راحت هرچه تمام‏تر بی‏ترس و لرز. یا خمرٍ لذةٍ للشاربین را می‏خواند آیه‏ای است از قرآن استدلال می‏کند که این یک حقیقتی دارد پس شراب می‏خورد، به دل آرام هم می‏خورد به راحت هرچه تمام‏تر. آن بیچاره‏های

«* دروس جلد 5 صفحه 253 *»

دیگر باید با ترس و لرز بخورند این آقا می‏خورد به راحت هرچه تمام‏تر و می‏گوید اطاعت خدا کرده‏ام چرا که در قرآن است، مثل اینکه نماز کرده باشد. منافقین همیشه این‏جور استدلال را می‏کنند و به راه باطل می‏روند.

پس خدا در هردایره‏ای محکم می‏کند دین خودش را به طوری که هرکس دین می‏خواهد می‏بیند این دین است و اهل تشابه را مهلت می‏دهد. آیا کفّار به محض کفر ورزیدن فقیر و ناخوش و مغلوب می‏شدند؟ هیچ وقت نبوده این پستا دیگر حالا سرّش هم چه‏چیز است خورده‏خورده فکر کن مطلع خواهی شد. اگر کفار در یک طبقه‏ای بودند و از اولاد آنها دیگر مؤمنی تولد نمی‏کرد بله آن وقت مؤمنین می‏توانستند نفرین کنند که آن کفّار در روی زمین باقی نمانند یا نفرین هم نمی‏خواست همین‏طور خدا نگذارد آنها در روی زمین باشند وقتی که لیمیز اللّه الخبیث من الطیب شد وقتی که تمیز یافتند و لن‏یلدوا الا فاجراً کفاراً هروقت چنین شد این حکم خواهد آمد لکن مادام که از کفّار مؤمنین تولد خواهند کرد البته آنها را به این جهت‌ها مهلت می‏دهند در دنیا.

پس در هردایره‏ای محکمی هست و در هردایره‏ای متشابهی هست عادت اهل نفاق این است که متشابهات را بگیرند پس حالا می‏خواهد لواط کند یزوجهم ذکراناً و اناثاً می‏خواند. می‏گوید تو عامی هستی نمی‏فهمی من عالمم می‏دانم منظور خدا را حالا این لفظ صریح نیست در این مطلب، نباشد ما اهل استنباطیم چنین استنباط کرده‏ایم نهایت صلح می‏کنیم با تو، تو می‏گویی من چنین نمی‏فهمم نهایت تو چنین فهمیده‏ای که این تزویج مخصوص اناث است فهمیده باش موسی به دین خود عیسی به دین خود، صلح می‏کنیم.

فکر کنید ببینید آیا این‏طور است؟ نه، بدان اهل حق صلح ندارند با اهل باطل تو هم دروغ می‏گویی الحاد می‏کنی. فکر کنید که خدا اگر چنین قرار داده بود که هرکه هرچه بخواهد بگوید به جهتی که همان را استنباط کرده و تکلیفش بوده، بدانید شما که هرگز این پستا نبوده در میان اهل حق اگر این پستا است این همه ارسال رسل و انزال

«* دروس جلد 5 صفحه 254 *»

کتب و این همه تکفیر و تنجیس و جنگ و نزاع و جدال و اجتناب از کفار برای چه؟

علی اجتهاد کرد جنگ با معاویه را حلال دانست معاویه هم اجتهاد کرد جنگ با علی را حلال دانست، حالا علی در واقع خارج نفس‏الامر حق بوده و برصواب بوده باشد و همچنین معاویه هرکدامشان خطا کرده‏اند یا صواب، پس اگر هرکدام خطا کرده‏اند مجتهدِ مخطی یک ثواب را دارد و اگر صواب کرده دو ثواب دارد نهایت علی خطا نکرده است خدا دو ثواب به او می‏دهد معاویه خطا کرده یک ثواب به او می‏دهد. اگر این است مطلب پس اصل ارسال رسل برای چه هرکس با پسند خود و اجتهاد خودش باشد. هرسلطانی با هرسلطانی می‏جنگد، این دستورالعمل‌ها که حالاها می‏نویسند هرسلطانی نظمی دارد نسقی دارد اگر مردم به آن نظم راه بروند کسی کاریشان ندارد دیگر ارسال رسل می‏خواهند چه کنند رسولی بیاید و دعوتی بیارد که به آن دعوت هم سلطان را دعوت کند هم رعیت را. و این هم هست که هرسلطانی باز دینی را اختیار می‏کند این را ابا ندارند سلاطین.

باری، پس وقتی فکر می‏کنید ان‏شاءاللّه خواهید یافت که این دَیدَن اهل حق نیست که سکوت کنند و صلح کنند با اهل باطل، بگویند تو خودت می‏دانی بلکه پوست‏کنده می‏گویند چنین نیست مگر یک‌جایی محل تقیه باشد آنجا یک‌پاره مداراها مضایقه نیست بکنند اسمی از کسی نبرند چیزی را پوست‏کنده نگویند. چرا که نمی‏شود در بغداد بروی آنجا لعن به عمر کنی اگر همچو کاری کنی آنجا پوست از سرت می‏کنند پس در جای تقیه، تقیه باید کرد اما در جایی که تقیه نیست مدارا هیچ معنی ندارد پس یک‌پاره تصدیقات را نباید کرد مگر در مقام تقیه اما همیشه سکوت و صلح دیدن اهل حق نیست.

پس در هردایره‏ای هم محکمات هست هم متشابهات هست، متشابهات را هیچ‏بار خدا برنمی‏دارد و همیشه بوده و هست چنان‌که محکمات هست، هیچ بار نبوده که حجت خدا بالغ نبود واضح نبود و اگر حجت خدا واضح و بالغ نبود ارسال

«* دروس جلد 5 صفحه 255 *»

رسل نمی‏کرد روز اول، این همه دعوا و جنگ و جدال‌ها را نمی‏کرد.

هرسلطانی به کیش خودش، به آن قراری که می‏گذاشت مردم راه می‏رفتند پس در هردایره‏ای محکماتی هست و متشابهاتی. علامت اهل نفاق تمسک به متشابهات است دَیدَن اهل نفاق و عادتشان این نیست که بگویند ما خدا را قبول نداریم اگر چنین باشند اهل نفاق اسمشان نیست. دیدن منافقین این نیست که بگویند ما رسول را قبول نداریم اگر چنین بگویند دیگر اهل نفاق اسمشان نیست باید بروند در دینی دیگر همچنین باز اهل نفاق بایستند و بگویند ما ائمه را قبول نداریم اگر همچو کسان بودند اسمشان منافق نمی‏شد.

پس سعی کنید مطالعه کنید در قرآن در احادیث در کلمات بزرگان ببینید همین‏طورها فرمایش شده که عرض می‏کنم. پس همیشه اهل نفاق متمسک می‏شوند به متشابهات نمی‏گویند ما خارج از این دایره‏ایم بلکه می‏گویند در قرآن این لفظ هست او یزوجهم ذکراناً و اناثاً پس لواط حلال است. نمی‏گویند مسلمان نیستیم می‏گویند مسلمانی درست است لکن خمرٍ لذةٍ للشاربین در قرآن هست من فهمیده‏ام این را که اگر به قدری بخورند که مست نشوند دیوانگی نکنند به دیوار بالا نروند به زن مردم نگاه نکنند کمی بخورند چه عیب دارد. همچنین اگر لواط فسادی توش نباشد چه عیب دارد زناش هم همین‏طور است وقتی هردو راضی باشند چه عیب دارد. این است که متشابهات را می‏گیرند و اهل محکمات را رد می‏کنند.

همیشه عادت اهل حق این است که محکمات را می‏گیرند اهل تشابه را رد می‏کنند، به این جهت وضع می‏کند خدا در هردایره‏ای عدولی را که نفی کنند از دین انتحال مبطلین را که به خود می‏بندند دین را و تأویل جاهلین را و غلوّ غالین را و همیشه این عدول این کار را می‏کنند دیگر این عدول یا پیغمبر خدا است9 که شبهات را رفع می‏کند و نفی می‏کند از دین تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را، یا امام است که اینها را از دین نفی می‏کنند، یا شیعیانند که نفی می‏کنند

«* دروس جلد 5 صفحه 256 *»

از دین اینها را لکن عدلی که در نبی است آن عدلی است که عصمت اسمش است دیگر همه‏جا آن‏جور نباید باشد. و همچنین آن عدالتی که در امام عادل است که در اخبار هست که امام عادل باید چنان حکمی کند آن عدالت مخصوص ائمه است آن‏جور عدالت را نباید شیعیان داشته باشند اگر کسی شیعیان را آن‏جور عادل بداند در حق آنها غلو خواهد شد. این از تأویلات جاهلین است و باید عدول این را نفی کنند و اهل حق اینها را انکار خواهند کرد و رد خواهند کرد.

عدلی که شیعه عدل است یعنی راست می‏گوید دروغ نمی‏گوید دیگر نه اینکه سهوی خطائی نسیانی هم نداشته باشد هرجایی سهو باشد که خراب کند جایی را امامی خدا قرار داده که ان زاد المؤمنون شیئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم یک‌جایی یادش می‏رود چیزی که صلاح مردم در آن است آن امام باید به یادش بیارد این خودش یادش می‏رود ایمن نیست از سهو از خطا و نسیان او باید نگذارد هرجا باید به یادش بیارد یادش می‏آورد. پس میان حجت اصل و حجت فرع و میان راوی و مروی‌عنه فرق‌ها است. حجت اصل کارش این است که گاهی به خطا می‏اندازد عمداً و آن خطا است تکلیف آن مخطی به جهتی که هیچ خطاکننده‏ای در حین خطا نمی‏داند خطا کرده اگر نمی‏داند چطور احتراز کند؟ هرمخطی در حین خطا می‏گوید مصابم. ماآتايی که پیش این آمده این خطا است تکلیفش این است. آن امامی که حافظ است که کیما ان زاد المؤمنون شیئاً ردّهم او اگر می‏داند صلاح این در خطا است به خطاش می‏اندازد و خطا نیست در حق او و بسا در حق این، این خطا ممضی باشد تا آخر عمر خودش. بعد عالمی دیگر می‏آید معلوم می‏کند که این خطا بوده. آن امام هروقت می‏داند که مصلحت در سهو فلان عالم است به سهوش می‏اندازد هروقت می‏داند مصلحت در سهوش نیست متذکرش می‏کند. در نسیان مصلحت او است به نسیانش می‏اندازد مصلحت او نیست نسیان، به یادش می‏آرد.

پس اینهایی که حجت اصل نیستند خودشان حافظ خودشان هم والله نیستند

«* دروس جلد 5 صفحه 257 *»

شیعه خودش ماسک نفس خودش والله نیست متقلب است بین اِصبَعَی امام خودش. این است که حدیث است قلب مؤمن مابین اِصبَعَی رحمن است هرجور می‏خواهد او را می‏گرداند. اینها حافظ خود نیستند در تصرف امامند هرجا زیاد می‏روند و وقت زیادرفتن است کارشان ندارد و ملتفت باشید که این زیادتی که می‏کنند مؤمن یک‏وقتی است که نمی‏داند این زیاد است این حالا زیاد اسمش نیست این حکم عمری دارد که تا آن روز باید زیاد باشد وقتی بسر رسید حالا دیگر نمی‏گذارد زیاد شود کمش می‏کند، عمر آن کم که بسر رسید و حالا دیگر نباید کم شود به یادش می‏آرد متذکرش می‏کند که آن حدیث دیگر بود آن آیه دیگر بود باز تمامش می‏کند.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 258 *»

درس بيست‌ودوم

 

(شنبه 5 شوال‌المکرم سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 259 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبدیلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحویلاً هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون. و لقد احسن الشاعر و اجاد و للّه دره حیث قال و نعم ما قال:

لزین الدین احمد نور فضل
  تضاء به القلوب المدلهمة
یـریـــــد الحاســــــدون لیـطفـــــݘـوه
  و یأبی اللّه الّا  ان‏یتمه

و لاتحسبن اللّه مخلف وعده رسله. بالجملة،

الناس من حسب التمثال اکفاء
  ابوهم آدم و الام حواء

و کم ترک الاول للآخر و لیست حرارة شمس الحقیقة باقل من الشمس الظاهرة و يثور الابخرة کما ثارت اعاذنا اللّه من شر الاشرار و کید الفجار و الحقنا بالابرار ربنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.

ملتفت باشید ان‏شاءاللّه بیانات دوجور است. یک‌جور بیان هست که وقتی اهل حق بیان می‏کنند آنها که اهل حق([2]) نیستند مشوش و مضطرب می‏شوند و یک‌جور بیان هست که ساکن می‏کند انسان را. این دو مطلب را بابصیرت ان‏شاءاللّه فکر کنید. کار خدا و آیین خدا و عادت خدا چنین است که همیشه این خلق را امتحان می‏کند الم، أحسب الناس ان‏یترکوا ان‏یقولوا آمنا و هم لایفتنون نمی‏شود خدا امتحان

«* دروس جلد 5 صفحه 260 *»

نکند این خلق را، داخل محالات است از آدم تا خاتم این سنة اللّهی است که هیچ تغییر نمی‏دهد این سنت را. و این امتحانی که خدا می‏کند نه این است که خدا بخصوص تعمد می‏کند و یک‏کسی را گمراه می‏کند عمداً امری را مستور می‏کند برای اینکه مردم متفرق شوند، اینها را باید به دست آورد. پس وقتی انسان در بیاناتی می‏افتد که خدا امتحان می‏کند خلق را، انسان مضطرب می‏شود. شما ملتفت باشید مضطرب نشوید ببین، پیغمبری را خدا مبعوث می‏کند مثل پیغمبر خودمان9 که آمد و معجزات آورد و کارهاش را کرد و رفت از میان مردم و امتحان شدند مردم، جمیع مردم متفرق شدند، چهار نفر باقی ماندند حالا کسی در خارج بیاید ببیند این همه جمعیت رفته‏اند و چهار نفر مانده‏اند البته مضطرب می‏شود. حالا این بخواهد اختلاف بفهمد، چطور می‏فهمد؟ و تعجب اینجا است، اهل حقش هم که تابع اهل باطل شده‏اند و تقیه می‏کنند، کوه تا کوه منافق است و همه هم می‏گویند که ما مسلمانیم، این از کجا بفهمد حق را و باطل را؟ انسان مضطرب می‏شود. به همین نسق فکر کنید باز ببینید که به همین اکتفاء نشد که غصب خلافت شد و بعد معلوم شد که حق به جانب امیرالمؤمنین7 است. باز خدا امتحان می‏کند مردم را، امام حسن7 می‏آید و صلح می‏کند و این امتحانی است. چرا که ریاست و امامت را صلح‏کردن یعنی چه؟ شما ملتفت باشید هیچ اضطراب توش نیست خود حضرت امیر وقتی صلح کرد خوارج بر او رد و بحث کردند و جواب حضرت را دادند که این امامت و ریاستی را که تو ادعا می‏کنی از جانب خداست یا خلق؟ ما آن روز تا حالا که پیش تو آمده بودیم از برای این بود که امامت و ریاست از جانب خداست از جانب خلق نیست. ادعای تو همین بود تو حالا آمده‏ای می‏خواهی صلح کنی معلوم است تو هم از دین خودت مرتد شده‏ای و انکار حضرت امیر کردند و خوارج شدند. به همین‏جور با حضرت امام حسن اعتراض کردند که امامت اگر از جانب خداست تو چرا با معاویه صلح کردی؟ به همین نسق ان‏شاءاللّه فکر که می‏کنید می‏بینید توی

«* دروس جلد 5 صفحه 261 *»

این‏جور بیانات شخص وحشت می‏کند. این‏جور بیانات باعث وحشت می‏شود خیال می‏کند خیلی کار صعبی است باید خیلی دقت کرد سرّها را فهمید. به همین نسق ائمه را زور زدند و با دلیل و برهان یقین کردند که حجت([3]) بوده‏اند می‏بینید امتحان دیگری کرد آخری ائمه مخفی شد. به این هم اکتفاء نکرد گاه‏گاهی وکلاء را می‏فرستاد که شما به اذن و اجازه آنها راه بروید. و به آنها خدا امتحان می‏کند، انسان از کجا بداند وکلاء از جانب او هستند یا نیستند مردم چه می‏دانند؟ انسان مضطرب می‏شود. باز وقتی انسان فکر می‏کند می‏بیند این پستا را هم به‌هم زدند این مردم را به خود واگذاشتند فرمودند للّه امر هو بالغه این همه مردم که هستیم از کجا بفهمیم که حق به جانب کیست؟ اضطراب زیادتر می‏شود. مؤمن خیلی کم است از گوگرد احمر کمتر است پس مؤمن نیست مؤمن کجا پیدا می‏شود؟ حالا دیگر اگر کسی اتفاقاً خوابی دید ریاضتی کشید فالی گرفت کسی را پیدا کرد، آن هم که دلیل نیست.

این‏جور بیانات نوعش در اخبار و آیات همه‏جا و همه وقت در کتب پیش و بعد، همه‏جا هست عرض می‏کنم این‏جور بیانات بیانات اضطرابی است و بیاناتی است از حال اغلب مردم. چون اغلب اغلب اغلب که هی باید گفت اغلب اغلب این مردم دین نمی‏خواهند همه دینشان و مذهبشان عادت است. دیگر حالا دلیل و برهان ندارند راه می‏روند از روی عادت پس خدا امتحانشان می‏کند، مضطرب می‏شوند که چرا امتحان خدا در کار است؟ شما بی‏اضطراب مسأله را بیابید و بفهمید حقی که ابتداءً بپا شد آن حق با دلیل و برهان بنا می‏کند حرف زدن. اگر مردم دلیلی ندانند حالیشان می‏کند درسشان می‏دهد و هدایت می‏کند آنها را، چار صباحی که شد هی بچه‏ها متولد می‏شوند هی خویش‌ها می‏آیند قوم‌ها می‏آیند رفیق‌ها می‏آیند می‏بینی این دایره جمعیتش زیاد شد. آنهایی که با دلیل و برهان دین گرفتند

«* دروس جلد 5 صفحه 262 *»

همان چهار نفر اولی بودند باقی دیگر خویش و قوم‌ها بودند و دوست و رفیق‌ها بودند آن دایره هم می‏روند. چون حق همیشه باید در روی زمین باشد البته خدا امتحان می‏کند که در طبقه ثانی باز اگر کسی با دلیل و برهان ایمان می‏آورد بیاورد هرکس بر طبیعت خود در طبقه اول باقی ماند، ماند. آن دین نمی‏خواست و هرکه دین می‏خواهد و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ان‏شاءاللّه در این‏جور بیان بیفتید که اضطراب توش نیست. همیشه بنای خدا اینست که ایمان مؤمنین را ثابت بدارد امتحان که می‏کند نمی‏خواهد این را بخصوص که مردم را مضطرب و مشوش کند. مراد خدا همه همین است که چیزی را که ظاهر می‏کند تو اغماض مکن تو هم بگو ظاهر است بعینه مثل روز روشن. حالا فهمت داده چشمت داده حیاتت داده توقعی که از تو دارد این است که تو اغماض نکنی بگویی حالا روز است.

پس ملتفت باشید امتحان همیشه از برای این است که کسی که دین و مذهب نمی‏خواهد و به جهت اعراض و اغراض داخل دایره شده، اگر دایره اول را برهم نزنند خورده‏خورده آن دو سه نفری هم که هستند بی‏دلیل و برهان می‏شوند. و خدا از ابتدای خلقت تا انتهای خلقت همه مرادش این است که مردم را هدایت کند نمی‏خواهد این خلق علی العمیا به دین آباء و اجداد راه روند به انس و عصبیت راه روند، اگر می‏خواست آن‏طور راه روند ارسال رسل و انزال کتب و معجزات ضرور نداشت دیگر این همه جنگ و دعوا و نزاع لازم نبود. دیگر آیا ضرور است بعد از جنگ و دعوا این همه خلق را اسیر کنند؟ خانه‏ها را خراب کنند؟ هیچ مدارا ندارد با اهل باطل. بعد از همه این داستان‌ها که آن معجزات و بیانات و جنگ‌ها و خرابی‌ها و کشت و کشتارها شده باز راضی نمی‏شوند از این مردم می‏گویند در دلتان باید اعتقاد کنید. باز اکتفاء نمی‏کنند می‏گویند مخالفین خود را لعن کنید طعن زنید.

باز ملتفت باشید می‏خواهم چه عرض کنم خدا خیلی اصرار دارد در هدایت شما و در ابطال باطل خیلی اعتناء دارد. دلیل اعتنای او، خلقت خودمان که خلقمان

«* دروس جلد 5 صفحه 263 *»

کرده. پس این خدایی که داریم خدایی است که قادر است و توانسته که ما را خلق کرده و دانسته که ما را خلق کرده و خواسته که ما را هدایت کند از این جهت ارسال رسل و انزال کتب کرده. هیچ اهل حقش مسامحه و مساهله با اهل باطل ندارند مگر جایی که لابد شوند و ناچار که نتوانند نفس بکشند و نتوانند کاری کنند آن وقت تقیه کنند. حالا این خدایی که این همه اصرار در هدایت مردم دارد دعوتش را آیا دعوت عام قرار دهد یا دعوت خاص؟ فکر کنید ببینید آیا خدا خواسته آن کسانی که از کبریت احمر کمترند، اهل دین آنها باشند و دیگر غیر از آنها دین نداشته باشند؟ آن‏جور بیانات بیانات اضطرابی است که کسانی را که می‏خواهند بیرون کنند به آنها می‏کنند. اگر دینش را از همان خاتم الانبیاء خواسته بود او برای خود یک گوشه‏ای بود و عبادت خدا را می‏کرد هیچ‏کس هم خبر نمی‏شد. و می‏بینید آمده‏اند میان شما و شما را دعوت کرده‏اند، به همین ترتیب مخصوصِ انبياء قرار نداده چرا که انبياء آمدند میان شما، به همین‏طور مخصوص ائمه نیست چرا که ائمه آمدند میان شما و شما را دعوت کردند. مخصوصِ علماء نیست، چرا که آنها هم آمدند میان شما و تکلیف کردند اضعف مردم را با آن اقوی مساوی، و همه را دعوت کردند. پس به همین دلیل خدا اعتناء به همه خلق دارد و دینش را از همه خواسته.

دقت کنید با شعور و ادراک دیگر تقلید نکنید اُنس به جایی نداشته باشید فکر کنید ببینید خدایی که اعتناء دارد به خلق، از من عامی که درس نخوانده‏ام الف باء نخوانده‏ام دین خواسته یا نخواسته؟ اگر دین نخواسته این صداها و غوغاها که از زبان پیغمبران و اوصیای پیغمبران بلند کرده چیست؟ این صداها که از جانب انبياء و واسطه‏های انبياء آمده همه همین است که همه تکلیف دارند. پس به این عقل‌ها و نقل‌هایی که هست تکلیف را به تمام مردم کرده از همه دین خواسته الا از بچه‏ها و مستضعفین. بچه را معنی قرآن درس نمی‏دهند یاسین به گوش الاغ نمی‏خوانند پیرهای خرف‏شده نمی‏فهمند از این جهت خدا اینها را کنار گذاشته لایکلف اللّه نفساً

«* دروس جلد 5 صفحه 264 *»

الا ماآتاها لکن تمام غیر مستضعفین را از ایشان خدا دین خواسته و براشان بیان کرده هرکس مستضعف نیست و بگوید دین خدا واضح نیست ظاهر نیست شما تکذیب کنید او را. دقت کنید ان‏شاءاللّه فکر کنید ببینید اگر باید تقلید کرد چرا تقلید خدا نکنیم، اگر باید تصدیق کرد چرا تصدیق خدا نکنیم؟ خدایی که می‏داند که تو نمی‏دانی هیچ چیز را اگر او به تو نگوید، چیزی را که به تو نگفته از تو نمی‏خواهد. در میان خلق هرکس باشد هرکافر ظالم جابری باشد، می‏گوید آنچه در دلش است و حکم خود را می‏رساند و آن وقت اگر اطاعت نکردند انتقام می‏کشد. معقول نیست خدا اراده‏ای پیش خود بکند و آن را نرساند پیش مکلفین و آن وقت از آنها بخواهد.

دقت کنید ان‏شاءاللّه کتابتان با سنتتان با عقول همه مطابق است، و در عالم خلق که همه‏اش عالم ظلم و ستم است عالم الوهیت نیست عالم حکمت نیست عالم رأفت و رحمت نیست با وجود این در عالم خلق معقول نیست که پادشاهی انتقام بکشد که چرا من اراده‏ای کرده بودم در پیش خود و شما به اراده من عمل نکردید. این خدایی که می‏داند که تا نگوید اراده خود را نمی‏دانند مردم که چه کنند پس نمی‏خواهد از آنها. این پادشاه نه اینست که آن اراده‏ای را که کرده بخصوص فهم تو را هم باید تصرف کند تا آن وقت تو از اراده او مطلع شوی و جمیع آنچه پیش تو است از پیش سلطان نباید بیاید پیش تو، مع‏ذلک تا از اراده خود تو را خبر نکند نمی‏گوید چرا خودت خبر نشدی و اطاعت نکردی. خدایی که فهمش را او باید بدهد، آنچه دارد بنده جمیعش را باید او بدهد آیا معقول است چنین خدایی که تا به تو نرساند تو هیچ نداری و هیچ نمی‏توانی به او برسی مع‏ذلک در نزد خود اراده‏ای خودش دارد رضایی خودش دارد غضبی خودش دارد و به کسی نگوید آن وقت انتقام بکشد که چرا دین نداشتی مذهب نداشتی؟ من اراده‏ای داشتم تو چرا مطلع نشدی؟ و اینی که می‏گویم توی اراده، شما ملتفت باشید مثل اینست که بگویم توی آسمان باشد بگویم توی شهری باشد مردم خبر نداشته باشند معقول نیست که دینی را واضح نکرده باشد و خواسته باشد.

«* دروس جلد 5 صفحه 265 *»

پس سبقت می‏کند می‏آورد انبياء را و معجزات بر دستشان جاری می‏کند و حجت را تمام می‏کند آن وقت هرکس ایمان آورد مؤمن است و هرکس ایمان نیاورد کافر است. و هرکس ایمان ندارد می‏گوید سحر است جلددستی است خلاف توقع ما را کرده تعارف با ما نکرده آنها را کافر می‏گوید به جهنم می‏برد و عذاب می‏کند انتقام می‏کشد. اگر امامی ضرور است او می‏فرستد، نه که تو باید پیش خود بنشینی فکر کنی که امامی ضرور است ما خودمان بیاییم ابابکری درست کنیم، اگر ضرور است او می‏فرستد. این قاعده کلی باشد برای تو، هرچه می‏خواهی ببینی ضرور است ببین اگر او فرستاد ضرور است اگر او نفرستاد ضرور نبوده. می‏بینی امام ظاهر نیست بدان باید ظاهر نباشد می‏بینی امام مخفی شد بدان که باید مخفی باشد. پس همیشه از جانب خدا ابتداست او می‏فرستد رسول را می‏آید بیان می‏کند واضح می‏کند به طوری که احتمال نرود این ساحر است این اهل چاپ است. اگر ساحر باشد خدا که می‏داند این ساحر است حالا اینجا نظر کنی می‏گویی احتمال می‏رود، هردو عصا را انداختند مار شد یکیش لامحاله سحر است یکیش لامحاله معجزه من از کجا بدانم یکیش سحرِ بزرگتر نیست؟ روی زمین که نگاه می‏کنی این احتمال‌ها هست.

دقت کن اگر خدا داری، خدا که می‏داند سحر است اگر سحر است ان اللّه سیبطله اگر چنین خدایی نداری موسی هم شاید سحر کرده باشد شاید بزرگ سَحَره باشد چنان‌که فرعون گفت. خدا خدایی است که اگر کسی سحری می‏کند سحرش را واضح می‏کند، حالی مردم می‏کند که این از جانب من نبود باطل بود، و آنی که از جانب او است باقی می‏گذارد و حالی می‏کند که از جانب او است. به خلاف سحر که باطلش می‏کند سحر را ساحری دیگر می‏تواند باطل کند و صاحب معجز هم می‏تواند باطل کند و لامحاله خدا وامی‏دارد کسی را که باطل کند. لکن آنچه از جانب خداست حرف زدن سوسمار باشد یا عصای موسی تمام خلق جمع شوند دهن سوسمار را ببندند نمی‏توانند تمام خلق جمع بشوند که عصا مار نشود نمی‏توانند. خدا

«* دروس جلد 5 صفحه 266 *»

احقاق حق با او است ابطال باطل با او است، مؤمن بابصیرت اول چنین خدایی باید به دست داشته باشد و تا چنین خدایی هست انسان نباید بترسد نباید مضطرب شود. حالا پیغمبر مُرد بمیرد، خدا که نمرده ولیش مرد، بمیرد خدا که نمرده و هکذا خلق‌های او می‏خوابند این خدا هرگز یادش نمی‏رود، از ملک خودش غفلت ندارد. شما برای خلق‌های او می‏خوانید که غفلت ندارد سهو ندارد در خصوص روح القدس می‏گویید خواب نمی‏کند سهو ندارد غفلت ندارد. پس چنین خدایی خواب نمی‏رود، از ملک خود غافل نیست چنین خدایی همیشه دین خود را روی زمین گذارده همیشه از مردم دین خواسته دیگر دینی که معلوم نیست کجا است دین خدا نیست.

پس همیشه احقاق حق با خداست، همیشه خدا پیش می‏افتد و حق را ثابت می‏کند به دلیل و برهان نه به جمعیت نه به کثرت نه به قلت نه به دولت نه به فقر نه به صحت نه به مرض. هیچ پستاش را به دست نمی‏دهد همه در دست خودش است. به خواب نیست به فال نیست به صحت نیست به ثروت نیست به فقر نیست اینها را خدا دلیل قرار نداده. آن راهی که انبياء آورده‏اند چنگ بزنید بگیرید، آن دلیل است و برهان. دلیل و برهان را شخص زنده باید بگوید شخص ناطق باید بگوید پس اهل حق همیشه در روی زمین هستند حق همیشه روی زمین هست. حق با اهل حق همیشه همراهند و این حقی که همیشه همه مردم را دعوت به آن کرده‏اند چیزی نیست که هرکس جوری بگوید. باز شما خودتان فکر کنید چیزهایی که هرکس جوری می‏گوید ببینید آیا آن است حق ثابت من عند اللّه؟ نه بلکه آن چیزی است که محل اتفاق باشد عموم داشته باشد مخصوص جماعتی دون جماعتی نباشد. این‏جور، جورِ دلیل و برهان است حرف‏زننده می‏خواهد، همیشه کتاب خدا در میان است همیشه ناطقین به کتاب خدا درمیانند این کتاب باز محکم دارد متشابه دارد. متشابهش را از این ضروریات یافتیم متشابه است محکمش را از همین ضروریات یافتیم محکم است.

ببینید مردم چقدر الاغ می‏شوند چقدر خوابند چقدر چرت می‏زنند واللّه خدا که

«* دروس جلد 5 صفحه 267 *»

می‏خواهد ابطال کند همچو ابطال می‏کند که هیچ‏کس هیچ عذری نداشته باشد. ضرورتی که تمام محکمات کتاب به واسطه این ضروریات محکم شده و متشابهات کتاب به آن معلوم شده که متشابه است و نباید به طور ظاهر معنی کرد، به این ضروریات متشابه را تمیز می‏دهیم محکم را تمیز می‏دهیم. در اخبارمان محکم داریم متشابه داریم به این ضروریات معلوم می‏شود باز فکر کنید ببینید بنای آدم تا خاتم بر این بوده یا نبوده؟ تورات انجیل محکم دارند متشابه دارند محکم و متشابه به ضروریات معلوم می‏شود. حالا همچو واضح شده که محکم و متشابه‏اش بسته به این ضروریات است حالا ضروریاتی که به تمام معجزاتِ تمام انبیاء و اولیاء و ناطقین و زحمت آنها ثابت شده به تمام آنها این ضروریات ثابت شده، و حجتی محکمتر از آن نیست، حالا بنشینند بگویند این ضرورت حجت نیست!! اگر این حجت نیست پس چه‏چیز حجت است؟ بله قرآن بله حدیث، ما محکم و متشابه آنها را چطور بفهمیم؟ آیا دیگر حرف از این واضحتر هست که اینها باطلند که این‏جور چیزها می‏گویند.

ملتفت باشید در هرکسبی در هرکاری ببینید تاجر از تجارتش خبر دارد خیاط از سوزن و ریسمانش خبر دارد، حالا آیا حافظین دین و بزرگان دین از اوضاع دین خبر ندارند؟ پس غافلین را یک‌جا طرح کنید کسانی که نمی‏دانند ریسمان و سوزن دین‏ورزی یعنی چه اینها اهل حق نیستند. دیگر اینهایی که رد بر حق می‏کنند بیشتر دورشان کنید چرا که معلوم است غرض و مرض هم دارند از حق هم خبر ندارند می‏خواهند باطلی را در عالم بیندازند و مردم را گمراه کنند. پس ان‏شاءاللّه وقتی انسان فکر می‏کند به آسانی هرچه تمامتر واللّه در یک مجلس در یک بیان، در یک درس انسان حقیقت امر به دستش می‏آید بطلان باطل به دستش می‏آید.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 268 *»

درس بيست‌وسوم

 

(يکشنبه 6 شوال‌المکرم سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 269 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبدیلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحویلاً هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون. و لقد احسن الشاعر و اجاد و للّه دره حیث قال و نعم ما قال:

لزین الدین احمد نور فضل
  تضاء به القلوب المدلهمة
یـریـــــد الحاســــــدون لیـطفـــــݘـوه
  و یأبی اللّه الّا  ان‏یتمه

و لاتحسبن اللّه مخلف وعده رسله. بالجملة،

الناس من حسب التمثال اکفاء
  ابوهم آدم و الام حواء

و کم ترک الاول للآخر و لیست حرارة شمس الحقیقة باقل من الشمس الظاهرة و يثور الابخرة کما ثارت اعاذنا اللّه من شر الاشرار و کید الفجار و الحقنا بالابرار ربنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.

بعد از آنی که انسان با شعور و ادراک بنای فکر را بگذارد چه‏بسیار واضح است که معقول نیست خداوند عالم خداوند قادر خالق حکیم هادی رؤف رحیم با این همه اصرارهایی که کرده از ارسال رسل و انزال کتب پشت سرهم، که امری را نرسانده باشد به کسی و از او خواسته باشد او خودش فال بگیرد که پیداش کند. پس حجت خدا تام است و کامل و معقول نیست که نقصی در حجتش باشد و هرکه خیال کند یک امری از امور دین یک‏وقتی برای کسی مخفی بوده، خداش را نشناخته پیغمبر و امامش

«* دروس جلد 5 صفحه 270 *»

را نشناخته خا و دالی علی العمیا گفته. از بچگی در مکتب گفته تا بزرگ هم شده گفته، شما این‏جور نباشید اگر فکر کند انسان که آن‏وقتی که معلم به من گفت خدا یکی است هیچ نفهمیدم حالا هم که نمی‏فهمم، پس به این اکتفاء نمی‏کند. این مردم خداشان همین‏جور است پیغمبرشان همین‏جور است هرچه آن آخوند در بچگی یادشان داد همان را می‏دانند و بس شماها این‏جور نباشید. خدا خدایی است قادر عالم حکیم رؤف رحیم مغری باطل نیست، نمی‏شود امرش مخفی باشد هرچه را خواسته از هرکس اول به او گفته بعد از او خواسته. بسا عامی چنین خیال کند که بسیاری از مسائل را نمی‏داند پس تکلیف ندارد. ببینید به عامی می‏گویند نماز باید بکنی مسائل هم دارد، خورده‏خورده باید بروی یاد بگیری پس به او گفته‏اند پس حجت خدا بالغ است و بالغ آن است که رسیده باشد آن است که واضح باشد بین باشد آشکار باشد.

حالا فکر کنید حجت خدا بر انبياء تمام است؟ بر اولیاء تمام است؟ بر حکماء تمام است؟ بر علماء تمام است؟ این چه‏جور حجتی است؟ هرامری هم که مخصوص جماعتی دون جماعتی باشد آن امر عام نیست، و ببینید همه اینها داخل بدیهیات است. پس امر مخصوص را که همه مکلف نیستید امری که بنای دین و مذهبی بر آن است نیست باز چرت نزنید یعنی غافل نباشید، دین خدا یک دین است. از جانب خدا معقول نیست دو داعی بایستند و هردو تکذیب یکدیگر کنند و هردو هم از جانب خدا باشند. معقول نیست این بگوید راه و رسم چنین است او بگوید چنین نیست معقول نیست دو پیغمبر مختلف باشند دو امام مختلف باشند دو حجت مختلف باشند. دین خدا دینی است که هرکس از آن دین تخلف کرد آن شخص را دیگر اهل آن دین نباید گفت. و ببینید از زمان آدم تا زمان خاتم کسی از اهل حق جدا نشده مگر آن امر عام را وازده دیگر بگویند این اصطلاح است، شاید ضرورت منطقی را گفته‏اند، نه چنین نیست. ضرورت «مااجتمعت علیه الامة» است

«* دروس جلد 5 صفحه 271 *»

محل اتفاق است مسلّم کل است، سر لفظش که ما دعوا نداریم. پس حجتی که برپا شد مثل نبیی که می‏آید و معجزات می‏آورد همه برای این است که بدانید صادق است، نبی و مبدأ محتاج است به خارق عادت و معجزه و ایستادن و مکرر کردن و گوشزد جمیع مردم کردن و اگر این را داشته باشید می‏دانید هرمبدئی این‏طور است. آنهایی که بعد می‏آیند این اصرار را ندارند مبدأ اگر امرش را منتشر نکند مردم هیچ خبر ندارند و حجت خدا بالغ نیست لابد است هی مکرر کند هی اصرار کند تا امر خدا منتشر شود. بعد از مبدأ، دیگر خود شخص باید برود پیدا کند. باز فکر کنید به عقل خودتان به دین و مذهب خودتان و سایر دین‌ها ببینید حجتی که می‏ایستد حرفی می‏زند می‏خواهد حرف بزرگ بزند، مُطاع است. می‏خواهد حرف کوچکی و امر سهلی باشد، مُطاع است. در رد قول پیغمبر چه بگویی جمیع آنچه می‏گویی دروغ است، کفر است چه بگویی همه‏اش را قبول دارم، یک‏چیزش را قبول ندارم رد که کرد انسان کافر می‏شود. از قضایای حضرت امیر این بود که مردکه قبول داشت جمیع آنچه را پیغمبر آورده بود شتری فروخته بود یا قاطری، آمد پیش پیغمبر که پولش را نداده‏ای، عمداً مرافعه را انداختند پیش کسانی که می‏خواستند حالی مردم کنند که اینها اهل حکم نیستند رفتند پیش آنها و حرفش را زدند، ابابکر گفت خودت قرار داده‏ای که منکر باید قسم بخورد تو هم منکری باید قسم بخوری. فرمودند من قبول ندارم ــ و این را دیگران نمی‏توانند بگویند ــ فرمودند مرافعه را می‏برم پیش کسی‌که درست حکم کند. رفتند پیش حضرت امیر طرح مرافعه را ریختند. خدمت پیغمبر عرض کردند این شخص راست می‏گوید شتر را فروخته؟ فرمودند بلی عرض کرد شما پولش را داده‏اید؟ فرمودند بله حضرت شمشیر را درآوردند گردن او را زدند. پیغمبر فرمودند این چه کاری بود که کردی؟ عرض کرد من تصدیق شما را کرده‏ام در وجود جنت در وجود نار در امور غیبیه در پول شتری چطور تصدیق شما را نمی‏کنم؟ حضرت رسول9 فرمودند درست حکم کردی حکم حکم خدا بود اما دیگر چنین مکن.

«* دروس جلد 5 صفحه 272 *»

خلاصه، می‏خواهد پانزده هزار پول شتر را وازند کافر می‏شود می‏خواهد نبوتش را وازند کافر می‏شود. پس حجتی که برپا شد در جمیع احوالش باید مطاع باشد پس امری که از جانب شارع است و شارع آورده هرجورش را هرکس وازند کافر است. حالا کسانی که در زمان حضور معصومین واقعند دیگر بعضی امور و بعضی امور، ندارند این امر می‏افتد در طبقات بعد، چون احادیث مختلف می‏رسد از این جهت امر طبقات بعد تغییری پیدا می‏کند. بعضی از امور هست محل اتفاق است که این امر صادر شده بعضی از امور هست که محل اختلاف است. مثل آن احادیث که در یک مجلس سه سائل سؤال کرده و مختلف جواب فرموده‏اند و فرمودند نحن اوقعنا الخلاف بینکم اینها باز یکی از کلیات حکمت است فراموش نکنید که محل لغزش است. شماها باید ملتفت باشید و بدانید که دیگران این کلیات را ندارند. باز معروف و مشهور است. و عمده علماء پا فشرده‏اند دقت کرده‏اند، حتی اینکه آن‏قدر این امر شایع و محکم شده که آن کسانی هم که از واقع خبر داشته‏اند تابع شده‏اند تحقیق اینها را و آن این است که گفته‏اند امر خدا یک امر است و دو امر مختلف از خدا سر نمی‏زند، حلالش یک حلال است حرامش یک حرام است و همچنین واجبش و مستحبش و مکروهش و مباحش پس نمی‏شود یک چیزی هم حلال باشد هم حرام هم واجب باشد هم مستحب. و در اصول این مسأله عنوان دارد و بیشتر هم همین‏طورها گفته‏اند که حلال خدا یک حلال است حرام خدا یک حرام است نمی‏شود چیزی یک‏وقتی حلال باشد یک‏وقتی حرام. دیگر ما در شی‏ء واحد اختلاف بکنیم بعضی را حرام بدانیم بعضی را حلال، این در واقع عند اللّه پاک است یا نجس یا حلال است یا حرام. این اقوال مختلفه به حسب ظنون مردم است که از حاق واقع خبر ندارند.

شما دقت کنید ان‏شاءاللّه یک‌پاره امور هست که عمداً به طور اختلاف می‏اندازند میان مردم و بسا کشمشی را برای کسی حرام می‏کنند عمداً، حلال می‏کنند عمداً دیگر این در واقع عند اللّه یا حلال است یا حرام برنمی‏دارد. حضرت صادق

«* دروس جلد 5 صفحه 273 *»

سلام‌اللّه‌علیه در یک مجلس سه جواب از یک مسأله می‏دهد در نزد خودش هرکدام برخلاف یکدیگر که راوی تعجب می‏کند و حضرت فرمودند اگر ما غیر از این کنیم، هرآینه گردن‌های شما را می‏گیرند.([4])

باری ملتفت باشید پس بعضی از احادیث را عمداً مختلف انداخته‏اند و در هریک حدیثی که در حق آن جماعتی که فرمایش کرده‏اند امر یا نهی یا حلال یا حرام آنها در حق آنها مجری است و ممضی است ولو در حق کسی دیگر مجری و ممضی نباشد. مثل اینکه یک‌پاره مسائل هست مخصوص به زن‌ها هست دخلی به مردها ندارد یک‌پاره هم مخصوص مردها است دخلی به زن‌ها ندارد، یک‌پاره هم هست هم برای مرد است هم برای زن.

باری، این مسأله که حلال خدا یک حلال است و حرام خدا یک حرام، ان‏شاءاللّه سعی کنید حاقش را به دست بیارید و بسیاری به دست نیاورده‏اند. بسا کسی یک گوشه مسأله را ملتفت شده از باقی جهاتش غافل شده. خوب ملتفت باشید چه عرض می‏کنم هرچیزی از برای خودش، نه حلال است برای خودش نه حرام است برای خودش، شی‏ء برای خودش پاک است یا نجس؟ نه پاک است نه نجس شی‏ء خودش خودش است شی‏ء خودش برای خودش حکمی ندارد حکمش کجا بود. جمیع احکامی که هست تعلق می‏گیرد به اقتران اشیاء، شیئی که هست برای انسان نفع دارد یا ضرر خود هرچیزی خودش خودش است. عبادی بودند خلقی بودند نفعی داشتند و ضرری نفع‌ها از خارج باید به ایشان برسد نه از خود ایشان به ایشان برسد ضررها از خارج به ایشان می‏رسد نه از خود ایشان به خود ایشان می‏رسد. پس تمام تکلیف و شرع به جهت رسیدن منافع خلق است به خود خلق و به جهت دور شدن مضارشان است از خودشان نه به جهت منافع خداست که منفعتی به خدا

«* دروس جلد 5 صفحه 274 *»

برسد و نه به جهت دفع ضرری از خود خداست. نه خدا از چیزی نفعی می‏برد نه خدا از چیزی می‏ترسیده نعوذباللّه بلکه به جهت منفعت خودشان و دفع ضرر خودشان بود.

حالا دیگر این منفعت یا در اکل و شرب است، آنچه می‏گویند مسائل اکل و شرب می‏شود یا در شنیدن است مسائل شنیدنی می‏شود یا در دیدن است مسائل دیدنی می‏شود یا در بوییدن است مسائل بوییدنی می‏شود یا در خیال است مسائل خیالی می‏شود یا در اعتقادات است مسائل اعتقادیه می‏شود. شی‏ء خودش برای خودش نه نافع است نه ضار شی‏ء خودش برای خدا نه نافع است نه ضار. اینهایی که تکلیف ایشان است برای خودشان نه نافع است و نه ضار. برای خدا نیست برای ملائکه نیست ملائکه نجس نمی‏شوند از نجاسات. ملتفت باشید مردم بصیرت ندارند چه‏بسیار مردمانی هستند در میان اهل عمائم کتاب‌ها نوشته‏اند، با کاغذهای تِرمه کتاب‌ها نوشته شده و نوشته‏اند در کتاب‌هاشان که خدا همه‏جا حاضر نیست. اگر همه‏جا حاضر باشد لَمازَج القاذورات پس خدا توی طویله نیست توی خلا نیست از این‏جور مزخرفات را بافته‏اند. شما ملتفت باشید ان‏شاءاللّه خدا نه خوشبو می‏شود نه بدبو نه مخلوط به طیبات است نه مخلوط به قاذورات خدا سهل است ملائکه حاضرند در بیت الخلا و نجس نمی‏شوند نمی‏بینی در خلا می‏روی عقلت نجس نمی‏شود روحت نجس نمی‏شود. همه این منافع و مضاری که خلق دارند در عالم اجسام اینها نه منافع و مضار خداست نه منافع و مضار جبرئیل است نه منافع و مضار جن. پس این منافع و مضاری که هست در نزد اقتران اشیاء([5]) است. بدن جسمانی، شی‏ء جسمانی براش یا نافع است یا ضار نافعش را امر کرده‏اند ضارش را نهی کرده‏اند.

باز دقت کنید که این هم یکی از ابواب بزرگ حکمت است نهایت شِقّیش در فقه هم می‏رود. حالا کدام نافع است که در تمام عمر نافع باشد و کدام ضار است که

«* دروس جلد 5 صفحه 275 *»

در تمام عمر ضار باشد این را خودتان نمی‏توانید پیدا کنید، که چه نافعی است که در جمیع حالات نافع است. نه خودت نه طبیب حاذق دانا هرکه باشد نمی‏تواند پیدا کند. و کدام ضار است که در جمیع احوال ضار است این را خودت بخواهی پیدا کنی نمی‏توانی کدام نافع است که یقین کنی که نافع است. کدام طبیب است که یقین کند؟! یقین ندارد طبیب نمی‏تواند یقین پیدا کند.

خلاصه منافع و مضار اشیاء خواه منافع و مضار دائمی، خواه منافع و مضاری که در جایی دون جایی و برای شخصی دون شخصی است چون انسان ولو در اعلی درجات انسانیت باشد هرقدر فکر کند که یک لعقه عسل، این در یک حالش نافع است هم برای ظاهرم و هم برای باطنم و هم روحم و هم بدنم یا ضار است هم برای ظاهرم و باطنم و روحم و بدنم، نمی‏تواند پیدا کند مگر به طور مسامحه بله یک دفعه آب خوردیم رفع عطش ما کرده اما دیگر کجا ضرر کرد نمی‏دانیم. پس از این جهت که بشر عاجز است که نفع یک چیزی را به طور یقین به چنگ بیارد مگر به طور مسامحه و لاابالیگری و همچنین ضرر چیزی را نمی‏تواند به طور یقین تحصیل کند عسی ان‏تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان‏تحبوا شیئاً و هو شر لکم از همین سر است ارسال رسل انزال کتب، اینها را داشته باشید فکر کنید خیلی جاها به کارتان می‏آید. عرض کردم یک شقش هم می‏رود در فقه اما شما به همان فقه تنهاش اکتفاء نکنید.

این مردم عرض کردم اگر خودشان می‏توانستند به منفعتش برسند از مضرتش اجتناب کنند در آن چیز رسول نمی‏خواستند، بلکه در کلی امور و جزئی آن، از امور غیبیه و شهادیه، همه محتاجیم به ارسال رسل و آنچه را که می‏دانیم خوب است بسا آنکه برای ما بد باشد. پس چون تمام خلق عاجز بودند که منافع خود را به دست بیارند عاجز بودند مضار خود را بدانند خدا هم راضی نبود که اینها علی العمیاء راه بروند و به مضرت‌ها برسند ارسال رسل و انزال کتب کرد حجتش را تمام کرد پس آمدند کلی امور را و جزئی امور را آوردند. یک‌پاره چیزها را می‏دانستند باک ندارد، پس استعمالش را

«* دروس جلد 5 صفحه 276 *»

مباح کردند یک‌پاره چیزها را می‏دانستند ضرر دارد حرامش کردند یک‌پاره چیزها را می‏دانستند نفع کمی دارد مستحبش کردند یک‌پاره چیزها را می‏دانستند ضرر کمی دارد مکروهش کردند یک‌پاره چیزها را می‏دانستند نفع زیادی دارد واجبش کردند. دیگر چیزی باشد که حکمی نباشد برایش، نیست در ملک.

پس این خلق هیچ منافع خود را نمی‏فهمند در ملک ولو وقتی حلوای گز اصفهانی را می‏خورد حظ می‏کند اما اگر مال خودت باشد یا مال مردم، فرق دارد. این را نه عقل خودت می‏تواند بفهمد نه عقل طبیب این عقل‌های ظاهری و طبیب‌های ظاهری نمی‏فهمند. طبیب می‏گوید گز دواش است اگر بدزدی و بدهی بخورد چاق می‏شود مال خودت هم باشد طبیب می‏گوید خوب است. اما شارع می‏گوید اگر مال خودت است نافع است مال غیر است ضرر دارد این دیگر در کلّه مردم نمی‏رود عقل نمی‏فهمد. در حمام غصبی البته آدم برود گرم می‏شود. این است که می‏فرمایند بشر نمی‏تواند قیاس کند احکام خدا را. ظرفی که مو برداشته می‏گویند از این راه آب مخور تو چه می‏دانی چه ضرر دارد گفته‏اند از طرف دسته سبو آب مخور ضرر اینها را عقل نمی‏تواند بفهمد.

خلاصه بعضی چیزها را انسان خیال می‏کند ضررش را می‏فهمد گفته‏اند و چیزی هم خیال می‏کنی. در جمیع امور اگر این پستا را پیشنهاد خود می‏کنید ان‏شاءاللّه دین پیدا می‏کنید. انسانی که از جانب خدای خالق نیست و کثرات خلق و جهات خلق را ببیند که چقدر است من در یک‌جا نشسته‏ام از همه‏جای ملک نمی‏توانم خبر بشوم. یک نفس است ماجعل اللّه لرجل من قلبین فی جوفه انسان یک دل بیشتر ندارد در حال واحد نمی‏تواند به جمیع جهات ملتفت باشد. حالا یک شخص از جمیع ملک غافل است این یک شخص چه می‏داند نفعش کجا است ضررش چیست؟ چه‏بسیار چیزها را نمی‏داند هست یا نیست، آنهایی که هست نفع دارد یا ضرر دارد در چه حال نفع دارد در چه حال ضرر دارد. آب را می‏خوری می‏گویی سیراب

«* دروس جلد 5 صفحه 277 *»

شدم بلکه این آب هم سه روز بعد اثر می‏کند چه می‏دانی نفع دارد یا ضرر.

پس وقتی ملتفت شدید ــ و باید بشوید ــ بدانید هیچ نفع خود را نمی‏دانیم ابداً و هیچ ضررهای خود را نمی‏دانیم ابداً از این جهت که نمی‏دانستیم و از این جهت که خدا راضی نبود علی العمیاء صدمه بخوریم ارسال رسل کرده. پس تمام چیزهایی که از جانب این خدای خالق باید به ما برسد و این خدای خالق تمام نفع‌ها و تمام ضررها را می‏داند، تمام نسب را می‏داند نمی‏توانید شما نسب را بفهمید، یک شخصی که همین‌جا نشسته در واقع و عند اللّه نسبتی دارد به تمام ماسوی اللّه این را انسان می‏تواند بفهمد و تصدیق کند، پس جمیع ماسوی اللّه هرچه هست بیرون وجود این ریخته شده. پس یک شی‏ء نسبتی که دارد بماسوی اللّه بعدد ماسوی اللّه است و هرحالش این‏طور است و اینها از حوصله بشر بیرون می‏رود. شخص واحد تکلیف خودش را بخواهد بداند نمی‏تواند. خیال مکن که من تکلیفم را می‏دانم خیال مکن که حالا که تکلیف را گفته‏اند از آنها می‏فهمیم بلکه خدا می‏داند و بس، منفعت‌هایی که خدا می‏داند به تو دارد او باید بیاورد، مضرت‌هایی که خدا می‏داند و از تو دور می‏کند. بعضی از آن مضرت‌ها این است که تو حالا می‏فهمی بعضی از آن منفعت‌ها را تو می‏توانی به چنگ بیاوری پس از این جهت ارسال رسل شد و انزال کتب شد امر کردند نهی کردند. پس ان‏شاءاللّه نتیجه به دستتان باشد که تمام اوامر الهی را و مراضی خدا را نمی‏توانیم به چنگ بیاریم، به جهتی که تو نمی‏دانی این گز اثرش چه خواهد بود اگرچه حالا که می‏خوری به دهنت شیرین می‏آید خیال می‏کنی خوب است. بلکه فردا اثر خواهد کرد اثر بدی وقتی گز غیر اثر کند به هیچ گزی نمی‏شود اعتناء کرد. وقتی یافتید امر چنین است حالا ماها در تمام اوامر، مرضی خدا را بخواهیم به چنگ بیاوریم که چیست نمی‏توانیم به چنگ بیاوریم مسخوط خدا را بخواهیم به چنگ بیاوریم که چیست نمی‏توانیم به چنگ بیاوریم. به جهتی که عسی ان‏تحبوا شیئاً و هو شر لکم و عسی ان‏تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم بسا تریاکی پازهر باشد بسا خربوزه یا عسلی

«* دروس جلد 5 صفحه 278 *»

به آن شیرینی زهر باشد. پس نه ذائقه می‏تواند بفهمد نه عقل هیچ مرادات خدا را.

پس نه مرضیش را نه مسخوطش را نمی‏توانیم به چنگ بیاوریم الا آنچه به ما رسانده باشند این است که منحصر شد تمام دلیل تمام برهان به قول خدا و رسول. در تمام مرادات خدا قول خدا را می‏خواهیم یا قول رسول خدا را می‏خواهیم که قول رسول خدا قول خداست یا قول وصی می‏خواهیم که قول وصی قول رسول خداست و قول رسول خدا قول خداست. پس بی‏قول رسول، هیچ مرضی و مسخوط خدا را نمی‏توانیم به چنگ بیاوریم تمام امر را او باید برساند عقل نمی‏تواند چیزی بفهمد. حالا چیزهایی که خدا دانسته که در جمیع احوال ضار است آن اسمش می‏شود حرام. آن چیزهایی که دانسته همیشه نافع است این اسمش می‏شود حلال. چیزهایی هم که گاهی نفعی دارد گاهی ضرر، گاهی حلال می‏کنند گاهی حرام می‏کنند حالا دیگر سرّ شریعت به دستتان می‏آید.

پس احکامی دارند که احکام عامه است این احکام عامه دیگر تخلف‏پذیر نیست و احکامی است احکام خاصه مخصوص است به شخص خاص. مثل اینکه حضرت صادق که به سه نفر سه‏جور جواب می‏دهند این احکام خاصه مخصوص است. پس آنچه هست یا عام است یا خاص آنچه عام است ضروری می‏گویند و مسلّمی می‏گویند پس جمیع مکلفین باید آن را بگیرند، هیچ‏کس نمی‏تواند تخلف کند نه عالم نه عامی. پس عامی‌ها هیچ معذور نیستند که فلان عالم چنین می‏گفت، فلان عالم را که بخواهند بشناسند می‏سنجند به این امور عامه اگر سنجیدند به این امور عامه و درست آمد عالم است، اگر درست نیامد عالم نیست و از اهل این دین و مذهب نیست باید زد بیرونش کرد. ملای یهودی خیلی چیزها را می‏داند لکن چیزی را از مذهب ما وازده با او عداوت داریم بیش از عوام یهود. باری پس اموری که گاهی حلال است گاهی حرام نسبت به کسی حلال است نسبت به کسی حرام دو فقیه پیدا نمی‏شوند که در جمیع فتاوی مثل هم فتوی داده باشند. نه در جمیع علمای

«* دروس جلد 5 صفحه 279 *»

شیعه نه در جمیع علمای سنی، که مثل هم فتوی بدهند در جمیع مسائل بلکه فهم‌هاشان مختلف سلیقه‏هاشان مختلف احکامشان مختلف.

این اختلاف مقصود خدا بوده مراد خدا بوده خدا عمداً آورده باید هرفقیهی به حکم خودش عمل کند هرفقیهی اگر حکمی را فهمید تقلید دیگری را نباید بکند. پس باز به ضرورت دین و مذهب احکام خاصه، احکام خاصه است نباید تابع یکدیگر باشند. دیگر فساق و فجار که کتاب نوشته‏اند کار دست آنها نداریم حالا حرف سر آنها است که محطّ نظرند، آنهایی که عدولند احکام خاصه دارند در آنها به فتوای یکدیگر نباید عمل کنند. پس به ضرورت اسلام و ایمان و به اجماع جمیع علماء جمیع احکام خاصه مخصوص است و آن عدول باید دانسته باشند آن احکام را و هریک حکم خاصشان مخصوص خودشان است پس حاکمی ضرور ندارند.

می‏آییم در احکام عامه خوب فکر کنید که تاتوره زیاد شده. بله دو شیئی که مختلف شدند حاکمی می‏خواهند لامحاله متعددین اختلاف دارند پس به این جهت حاکم واحدی می‏خواهند. شما ان‏شاءاللّه ملتفت باشید فکر کنید دقت کنید ملتفت باشید که عدولی هستند در میان و همیشه بوده‏اند از جانب ائمه که اختلافی ندارند با همدیگر در ضروریات و امورات عامه، مثل اینکه نماز ظهر چهار رکعت است در این ضروریات آنها اختلافی ندارند دیگر آن حرف که مردم اجتماع نمی‏کنند بر امر واحدی، اینجا جاش نیست آیا نه اینست که تمام شیعه و سنی اجتماع کرده‏اند که نماز ظهر چهار رکعت است؟ پس این عدولی که هستند در ضرورت دین و مذهب با هم اختلاف ندارند. نه آنی که اهل تاتوره گفته‏اند که «این ضرورت اصطلاحی است و هنوز یک‌پاره‏ای نمی‏دانند معنی ضرورت را و چنین اجتماعی آیا حاصل می‏شود یا نمی‏شود، اختلافی است. شاید ضرورت منطقی منظور آنها بوده» بابا ضرورت منطقی کدام است؟ ضرورت، ضرورت دین و مذهب است که قل تعالوا الی کلمة سواء بیننا و بینکم، شرح آن را می‏کند. آدم عاقل در لفظ بحث نمی‏کند و حال آنکه بخصوص لفظ

«* دروس جلد 5 صفحه 280 *»

ضرورت هم در احادیث فرمایش کرده‏اند.

پس ببینید عدولی که نافینند و از جانب ائمه مأمورند که نفی کنند از دین تحریف غالین را و انتحال مبطلین را آنهایی که به خود بسته‏اند دین را اینها حالی مردم می‏کنند که اینها دین را به خود بسته‏اند. عدولی که کارشان این است که حفظ دین کنند، از جمیع چیزهایی که از دین خداست انتحال مبطلین را بردارند، آیا اینها خودشان نمی‏دانند ضرورت یعنی چه؟ آیا می‏شود اینها خودشان اختلاف کنند در ضروریات؟ آیا می‏شود ندانند ضروریات را و اختلاف داشته باشند در ضروریات؟ پس ملتفت باشید عدول با یکدیگر در ضروریات اختلاف ندارند. اگر ضروریات را ندانند که اینها نمی‏دانند مسلمانی یعنی چه، چطور نفی می‏کنند از دین تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را. اگر چنین هستند که نمی‏دانند ضرورت یعنی چه، کسانی که هنوز به قدر یک عامی مستبصر نیستند چطور حفظ دین خدا می‏کنند؟ ملتفت باشید عدول نافین همه ضروریات را می‏دانند ولو در آن واحد تمام ضروریات را متذکر نباشند. شما ان‏شاءاللّه متذکر باشید که من در آن واحد هم کربلا را هم مکه را هم مشهد را نمی‏توانم خیال کنم ولکن می‏دانم همه را که کجا است. ضروریات چه چیزهاست؟ در آن واحد همه‏اش به نظر نمی‏آید اما حالا ببینید یکی یکی ضروریات را همه را که می‏دانند. مال مردم حرام است داخل ضروریات است سگ نجس است داخل ضروریات است گوشت خنزیر حرام است داخل ضروریات است. ضروریات یکی نیست دوتا نیست ده‏تا نیست صدتا نیست هزارتا نیست عدد نمی‏شود برایش قرار داد که این چندتا ضروری می‏شود باقیش نظری باشد. نماز ظهر چهار رکعت است داخل ضروریات اسلام و ایمان است. دیگر هررکعتش قیام دارد داخل ضروریات است رکوع دارد داخل ضروریات است سجود دارد داخل ضروریات است. هریکش از ضروریات است فکر که می‏کنی می‏بینی نمی‏شود حصر کرد ضروریات را.

«* دروس جلد 5 صفحه 281 *»

و بدانید آنهایی که عدولند، خیلی بابصیرتند در ضروریات و خودشان عالمند می‏دانند هرکه خارج از ضروریات است مرتد است دیگر خودشان مرتد نمی‏شوند. دیگر یک آقایی مرتد شده باشد یک‌جایی کاری نداریم به او، ائمه کسی را که گفتند عادل است همه‏جا عادل است. ائمه می‏گویند اینها عادلند و کارشان علم است و کارشان این است که نفی کنند از دین خدا تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را. و این سه کلیات است که فرموده‏اند این سه را شمرده‏اند و باقی را نشمرده‏اند علماء هستند، و علماء اجلّ از این هستند که ضرورت را ندانند یا غافل از ضروریات باشند. پس در ضروریات که این عدول اختلافی ندارند که حاکم بخواهند خودشان حکام خلقند حاکمشان ائمه هدی است صلوات اللّه علیهم. پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه این عدولی که هستند از نقباء تا فقهاء، خودشان ــ قطع نظر از خدا و ائمه هدی ــ بخواهند اثر یک لقمه را بفهمند که این لقمه نافع است در بدنشان در یک حال نمی‏توانند و عاجزند. تمامش را باید از خدا بگیرند و رسول او و از خدا و رسول گرفته‏اند این عدول چیزهایی که محل اتفاق بوده گرفته‏اند پس کافر نمی‏شوند آمده‏اند برای حفظ مردم.

می‏فرمایند در آن حدیث که اگر نبودند کسانی که حفظ می‏کنند قلوب ضعفای شیعه را مثل اینکه سکان کشتی مهار کشتی را نگاه می‏دارد، هرآینه مرتد می‏شدند از دین خدا. البته کسی را که می‏فرستند مردم را از ارتداد نگاه دارد خودش به اشتباه مرتد نمی‏شود به اشتباه خلاف ضرورت نمی‏کند. آن علمائی که مأمورند از جانب خدا که مردم را هدایت کنند خودشان منکر ضرورت نمی‏شوند ولو به سهو باشد ولو به غفلت باشد. حالا عالمی کتابی نوشته خارج از ضرورت شده نوشته باشد و شده باشد. او داخل این عدول نبوده داخل فساق و فجار و کفار بوده حالا ما کاری دست آن فساق و فجار نداریم. پس چون عدول در ضروریات دین و مذهب که مبنای دین و مذهب بر آن است اختلاف ندارند ضروریاتی که هرکه خارج شد از آنها خارج از دین

«* دروس جلد 5 صفحه 282 *»

است، عدول نمی‏شود از آنها خارج باشند. پس این عدول اختلاف در ضروریات ندارند پس حاکم نمی‏خواهند، آن حاکمی که می‏خواهند خداست و رسول است و امام است. و این اقوال هم که رسیده به حدی که پیش ماها هم آمده سهل است از یهودی‌ها هم بپرسی نماز ظهر مسلمان‌ها چند رکعت است خیلیشان می‏دانند که چهار رکعت است، دیگر تاتوره‏های مردم گریبان شما را نگیرد که بگویند عوام چه می‏دانند ضرورت یعنی چه البته آنها که در بیابان‌ها و کوه‌ها هستند و هرگز فکر دین و مذهب نیستند نمی‏دانند راست است. کسی نگفته آنها می‏دانند کسانی که؛ بصیرت و دانا باشند اهل حل و عقد باشند آنها کلاً صغیرشان کبیرشان سیاهشان سفیدشان زنشان مردشان چنان‌که در دین و مذهب در ارشاد است همه می‏دانند. می‏فرمایند در ارشاد «ضرورت آن چیزی است که صغیر کبیر سیاه سفید مرد زن عالم جاهل همه راه ببرند». معلوم است آن بچه‏ها آن بیابانی، آن پیر خرف‏شده آنها هیچ منظورشان نیست. یک‌پاره جاها هم نوشته‏اند که منظور نیست حالا اینها آنجاها را پیش می‏کشند که چون اینها نمی‏فهمند ضرورت یعنی چه پس عوام الناس نمی‏فهمند ضرورت یعنی چه؟ عوام‏الناس نمی‏دانند ضرورت یعنی چه عوام باید تقلید علماء کنند. اگر نمی‏دانند ضرورت را پس چه می‏دانند تقلید باید کرد؟

خدا می‏داند همه‏اش تاتوره است والله همین‏قدر که آبی گل شده باشد که ماهی بگیرند همین‏قدر که مقابلِ حرف حرفی زده باشند همین‏قدر که مهتاب، نرخ ماستی([6]) شکسته باشد شیطان به همین هم قانع می‏شود، لکن اهل حق زورشان کمتر از شیطان نیست تدبیرشان کمتر از شیطان نیست ریششان را بگیرند با ایشان حرف بزنند که این عدولی که ائمه شهادت داده‏اند که اینها عادلند این عدول نه آن کسانی هستند که جلوه در محراب و منبر می‏کنند در خلوت که می‏روند هرکار

«* دروس جلد 5 صفحه 283 *»

می‏خواهند می‏کنند. اینها عدولند فاسق نیستند فاجر نیستند مُرائی نیستند عالمند پس می‏دانند ضروریات را. پس در ضروریات که حاکم ظاهری نمی‏خواهند حاکم باطن هم که دارند. حاکم باطنشان خداست رسول است ائمه‏اند. حاکم زنده هم بخواهند امام زمان را دارند. اما در احکام مخصوصه، این مسائل را باز به ضرورت باید هرکه هرچه می‏فهمد از کتاب و سنت به آن عمل کند پس باز حاکم نمی‏خواهند دیگر حالا عدول چون متعددند حاکم می‏خواهند، این مزخرف است این حرف مغز ندارد چیزی را از جایی برداشته‏اند و به جایی دیگر چسبانده‏اند پس ربطی به‌هم ندارد.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

بعد از درس که نشستند فرمودند: تا این زمان همچو مزخرفات نیامده بود که ضرورت حجت نیست تا حال نیامده بود هیچ باورمان هم نمی‏شد که می‏آید. مردم را به این بی‏پستایی و به این جرأت و به این بی‏دینی می‏دانستیم اما نه به این شدت. هیچ‏کس باورش نمی‏شد همچو مزخرفات گفته شود خدا می‏داند از یهودی‌ها بدتر شدند از نصاری بدتر شدند از گبرها بدتر شدند از بابی‌ها بدتر شدند از خارجی‌ها بدتر شدند از ناصبی‌ها بدتر شدند. اینکه این همه آقای مرحوم می‏فرمودند بعد از من از بابی‌ها بدتر می‏شوند این فرمایش مصداقی دارد که فرمودند یا ندارد؟ مصداقش همین‌ها هستند واللّه از خارجی‌ها بدتر شدند. باری یا اللّه یا رحمن یا رحیم.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 284 *»

درس بيست‌وچهارم

 

(دوشنبه 7 شوال‌المکرم سنه 1297)

 

«* دروس جلد 5 صفحه 285 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبدیلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحویلاً هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون. و لقد احسن الشاعر و اجاد و للّه دره حیث قال و نعم ما قال:

لزین الدین احمد نور فضل
  تضاء به القلوب المدلهمة
یـریـــــد الحاســــــدون لیـطفـــــݘـوه
  و یأبی اللّه الّا  ان‏یتمه

و لاتحسبن اللّه مخلف وعده رسله. بالجملة،

الناس من حسب التمثال اکفاء
  ابوهم آدم و الام حواء

و کم ترک الاول للآخر و لیست حرارة شمس الحقیقة باقل من الشمس الظاهرة و يثور الابخرة کما ثارت اعاذنا اللّه من شر الاشرار و کید الفجار و الحقنا بالابرار ربنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.

از جمله چیزهایی که خیلی واضح و ظاهر است برای کسی‌که دربند دین و مذهب باشد این است که معقول نیست دین خدا هرگز مخفی باشد لکن از پِیش نمی‏روند و یاد نمی‏گیرند و خود را در مهلکه می‏اندازند و نمی‏توانند هم بیرون بیایند مثل این الاغ‌ها که می‏روند در گل می‏افتند و نمی‏توانند بیرون بیایند.

خدایی که خالق خلق است و خودش خلق را جاهل خلق کرده به منافع و مضارشان، و این را هم تعمد کرده دقت کنید مباشید مثل مردمی که حیرت دارند، اگر

«* دروس جلد 5 صفحه 286 *»

خوب باشند حیرت دارند خیلی که خوب باشند و منصف باشند حیران و سرگردانند که آیا حق کجاست عمری سر می‏کند آخرش بی‏دین و بی‏مذهب می‏ماند و می‏میرد. پس آدم که فکر می‏کند می‏فهمد خدا تعمد کرده انسان را جاهل به منافع و مضار خودش آفریده و حیوانات را همچو خلق نکرده و حیوانات را خلق می‏کند و هرچیزی که باعث دوام وجودشان است تا زنده‏اند در طبیعتشان گذارده، هرگز نه ثقل می‏کنند نه‏می‏چایند. آنها را چون از برای معرفت و خداشناسی که برای انسان است نیافریده صلاحشان، فسادشان جمیعاً در طبیعتشان خلق شده. هروقت سرماشان شد بالطبع می‏روند جایی که گرم شوند هروقت گرماشان شد می‏روند جایی که خنک شوند هروقت تشنه شد باید آب بخورد، هروقت محتاج به غذاست میل به علف می‏کند، باز هرعلفی که براش سازگار است میل می‏کند سازگار نیست میل نمی‏کند.

و ببینید که انسان این‏جور نیست پس انسان را خدا تعمد کرده جاهل آفریده به منافع و مضار خود. چه بسیار چیزها را خیال می‏کند بد است و حال آنکه خوب است برایش و چه بسیار چیزها را خیال می‏کند خوب است و حال آنکه بد است برای او. با وجودی که انسان شعورش از بُز بیشتر است از آهو بیشتر است از گورخر بیشتر است حیوان هرقدر زیرک باشد از انسان زیرک‏تر نیست، و تمام حیوانات را مایحتاجشان را در نفسشان خلق کرده. عنکبوتی که این همه عاجز است باز مایحتاج نفس خودش در نفس خودش خلق شده هیچ نباید درس بخواند شکار یاد بگیرد، تارش را می‏تند و شکارش را می‏کند. باری انسان هرچه باشد که از جمیع حیوانات قوی‏تر است شعور و تدبیرش بیشتر است داناتر است، از این جهت است که انبياء میان آنها آمده‏اند میان حیوانات نیامده‏اند. لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم. حالا این انسانی که خدا این‏جور خلقش کرده تعمد کرده چنین خلقش کرده که هرچه به مذاقش خوب آمد نفهمد که خوب است براش یا بد، و هرچه خوب نیامد نفهمد خوب است یا بد. پس انبياء را به این جهت برای اینها می‏فرستد حجت قرار می‏دهد، حجت قبل الخلق

«* دروس جلد 5 صفحه 287 *»

است و مع الخلق است و بعد الخلق است. حالا اینها را جاهل بیافریند و معلم نیافریند ــ و حال آنکه برای تعلیم خلقشان کرده باشد و نبی و معلم خلق نکرده باشد ــ معقول نیست.

بعضی عبارات بعضی جاها نوشته‏ام و مردم تعجب می‏کنند و من از مردم تعجب می‏کنم یک‏وقتی من نوشته بودم من متحیرم در تحیر متحیرین که در چه تحیر دارند، آیا تحیر دارند در چیزی که خدا آورده و آشکار کرده یا تحیر دارند در چیزی که خدا آشکار نکرده؟ پس تحیر این خلق در کجا است؟ پس من متحیرم در تحیر متحیرین و آنها تعجب کردند از این حرف. شما فکر کنید ان‏شاءاللّه دقت کنید ببینید آیا معقول است خدا چیزی را از کسی خواسته باشد از نبی از ملک از بشر، خواسته باشد عملی را اعتقادی را و به او تعلیم نکند و از او خواسته باشد؟ فکر کنید ان‏شاءاللّه و ببینید که این مردم دین نمی‏خواهند که دین ندارند، طالب دین نیستند که دین ندارند و طالب راه نجات نیستند و الا این خدا مسامحه در رسانیدن دین خود نمی‏کند، بازی نمی‏کند مثل بچه‏ها که می‏روند قایم می‏شوند می‏گویند بیایید ما را پیدا کنید یا چیزی را قایم می‏کنند می‏گویند بروید بگردید پیداش کنید خدا بازی نمی‏کند. پس دینی که قرار داده در دنیا در قبر در برزخ در آخرت در هرجا هرمقام بلندی که شنیده باشی و در هرسرّ مستسرّی که شنیده باشی، در هیچ‏جا نیست امری که خدا آن را مخفی داشته باشد از خلق آن وقت بگوید تو به فال گرفتن به خواب دیدن به ریاضت باید بروی آن را پیداش کنی. هرچه که چنین شد آن امر خدا نیست دین خدا نیست.

بله اکسیر کسی بخواهد یاد بگیرد درست است اما اکسیر مأمورٌبه کسی نیست اگر من نداشته باشم آیا نقصی در اسلام و ایمان من است؟ نه، بله یک‏کسی در کسبش در کارش چیزی را نداند باید زحمت بکشد ریاضت بکشد آن را تحصیل کند. اما دین خدا واللّه واضحتر است از روزِ روشن و باطل واضحتر است از شب تار. هل یستوی الظلمات و النور این چه‏جور بیانات است در قرآن؟ آیا ظلمت و نور مثل هم است؟ آیا

«* دروس جلد 5 صفحه 288 *»

زنده و مرده مثل هم است؟ عالم و جاهل مثل هم است؟ اینها دلیل عقل است و حجت است. اگر دلیل کتاب تنها باشد، حجت خدا تمام نخواهد شد. وقتی جن و انس را برای عبادت و معرفت خلق کرده باشند آن معرفت را مخفی نمی‏دارند از خلق. حالا بعضی می‏گویند مشکل است توحید. چیزی در سر خود خیال کرده‏اند خدا را هم نوکرِ خیال خود پندارند که تا بگویند فلان را بکش جلدی بکشد دولت فلان را بگیر جلدی بگیرد. همچو خدایی بدانید اضعف بندگان است که بیاید تابع توی ضعیف شود که از هیچ‏جای حکمت ملک خبر نداری. اگر تابع شود هوای تو را ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض بعضی می‏خواهند هوا گرم باشد و بعضی می‏خواهند سرد بعضی گرانی طالبند بعضی ارزانی. حالا خدایی که تابع خلق خود نیست و خلقشان کرده که تابع او باشند و خلق کرده همجنس خودشان را که تابعش باشند، صدایش را بشنوند با او حرف بزنند. اینها را خیلی محکم بگیرید یک آن غفلت نکنید.

پس معقول نیست دین خدا دینی باشد که مجهول باشد دینی باشد که آن دین معلوم نباشد کجا است؟ آنهایی که خدایی قائل نیستند می‏گویند دینی نیست مذهبی نیست. بَراهمه می‏گویند اقرار به خدا داریم لکن می‏گویند خدا غنی است محتاج به عمل خلق نیست نمی‏ترسد از خلق پس ارسال رسل نکرده. حالا جمعی که مقابل اینهایند آنهایی‏اند که می‏گویند دینی هست مذهبی هست به جهت آنکه هی خلق کنند و کوزه بسازند و هزار حکمت به کار ببرند این کوزه‏ها را هم درست کنند و بعد بشکنند و خاک کنند لغو است، حالا این کوزه‏های خلقی اگر چنین کاری بکنند اگرچه لغو و تحمیق است لکن باز آن‏جور توهین و تحمیق نمی‏کنند. سعی زیادی و حکمت زیادی به کار نرفته همین‏قدر زحمتی کشیده که ظرفی شده چیزی می‏شود در آن کرد، حالا خلق کنند کوزه‏ای را که یک‌جاش چشم باشد یک‌جاش گوش یک‌جاش دست یک‌جاش پا، روح و بدن و ظاهر و باطن و عقل و فکر و خیال، این

«* دروس جلد 5 صفحه 289 *»

همه صنایع را به کار ببرند که یک‌دفعه بشکنند تمام شود، آیا این بی‏حاصل و لغو نیست؟ لامحاله این خلقت برای فایده‏ای است و خودش تصریح کرده که ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون ماارید منهم من رزق و ماارید ان‏یطعمون برای هیچ کاری خلقش نکرده‏ام مگر برای نوکری حالا که چنین است معقول نیست دین خدا معلوم نباشد.

حالا جمع کثیری و در اصولی‌ها که همه‏شان این‏طورند می‏گویند که دین خدا هست اما ما نمی‏دانیم پیش کیست و این حرفشان را آن‏قدر زده‏اند که حکمای حق هم وقتی تکلم کرده‏اند جور آنها تکلم کرده‏اند. پس دیدند که کتاب و سنت دلالت می‏کند که دین حقی در روی زمین هست از تواتر گذشته به حد ضرورت رسیده یافتند که خلقت زمین و آسمان برای غایتی است و آن شرع است و این عالَم را برای حق خلق کرده‏اند و این را نتوانستند وازنند، پس حقی در روی زمین هست اما این حق پیش فلان مجتهد است؟ شاید پیش او باشد شاید پیش او نباشد. پیش فلان است؟ شاید پیش او باشد شاید پیش او نباشد اما حق از اینها بیرون نیست به همان حدیثی که حق از زمین مرتفع نمی‏شود اگر حجتی نباشد روزی زمین زمین خسف می‏شود پس حقی هست روی زمین اما کجا است نمی‏دانیم. حالا شما دقت کنید حقی هیچ نباشد و این مردم مثل حیوانات باشند، این آیا به حکمت نزدیکتر است، یا خدا بازی کرده دینی قرار بدهد آن وقت مخفی کند آن را؟ آیا این خدا نمی‏خواهد تو از روی یقین برحق باشی؟ یا هرچه داری یحتمل بر حق باشد یحتمل بر حق نباشد. بله من آنچه دارم تکلیف خودم باشد او هم آنچه دارد تکلیف خودش باشد حق واقع با کیست؟ نمی‏دانم حق واقع یا با اوست یا با اوست؟ از توی اینها بیرون نیست. تکلیف ما اینست که هرچه مظنه پیدا کردیم به آن عمل کنیم یا به علم به آن رسیدیم مادامی که علممان این‏جور است، همان است تکلیفمان.

مثلاً ما یقین داریم به مطلبی بعد می‏بینیم زائل شد آن یقین. این‏جور حرف‌ها میان مردم هست که آیا مُسَدَّد کیست مؤید کیست؟ من بسا خیال کنم مسدد و

«* دروس جلد 5 صفحه 290 *»

مؤیدم و به تکلیف خود عمل می‏کنم آن دیگری هم خیال می‏کند مسدد است و مؤید و به تکلیف خود عمل می‏کند و در واقع معلوم نباشد خدا می‏داند، یا پیش من است یا پیش او است ما به تکلیف خود عمل کرده‏ایم. اینها را خیلی‌ها گفته‏اند در کتاب هم نوشته‏اند، غیر از این‏جور هم هیچ‏کس نگفته است حتی اینکه غیر از این مجلس از هرکه تفحص کنی همان‏طورها می‏گوید. و اینی که می‏گویم؛ ادعا ندارم که احاطه دارم به جمیع روی زمین بلکه راه فکر اگر به دست باشد شما هم می‏توانید این حرف را بزنید. این دینی که هست یقیناً پیش آن گبرها نیست پیش یهود نیست پیش نصاری نیست پیش سنی نیست در میان شیعه پیش کسبه نیست اینها حافظ دین نیستند پیش سربازها و سرتیپ‏ها و سرهنگ‏ها نیست پیش اهل درخانه نیست پیش تجار نیست پیش زارعین([7]) نیست اینها را که انسان می‏نشیند فکر می‏کند همین‏طور که در خانه‏اش نشسته جمیع روی زمین را می‏گردد، و طور سیاحت اهل بصیرت این‏جور سیاحت است، آن‏جور سیاحت را عمر وفا نمی‏کند تا چند بگردیم؟ آن‏جور سیاحت تکلیف مالایطاق است خدا هم به احدی نکرده. تکلیفی که شده این است که بنشین طرح کن آن جاهایی که حق در میانشان نیست طرح کن. گبرها را یهودی‌ها را نصاری را سنی‌ها را همه را طرح کن کم‏کم دایره تنگ می‏شود. بسا آنکه خورده‏خورده حق می‏آید پیش پات.

پس اولاً معقول نیست خدا دینی قرار ندهد، چرا که چنین خدایی که دینی قرار ندهد مذهبی قرار ندهد، خدایی که مغری باطل است خدایی که ارسال رسل نکرده انزال کتب نکرده شرعی ندارد طریقتی ندارد حقیقتی ندارد خدایی که راه و رسم قرار نداده خدا نیست شیطان است. پس لامحاله باید خدا شرع قرار بدهد و حالا شرع قرار بدهد میان خودش و آن شرع و خلق خبر نداشته باشند، باز قرار ندادنش اولی است.

«* دروس جلد 5 صفحه 291 *»

خدا اراده‏ای پیش خودش کرده یا قرآنی پیش خودش دارد و هیچ نازل نکرده آن را بر هیچ پیغمبری، خلق نمی‏دانند دین او را. حالا خلق حدس بزنند که این دین چه چیز است وقتی حدس زدند آیا مطابق بیاید با آن قرآن یا مطابق نیاید و ندانند، دینی خلق کنند و مخفی بدارند از خلق؛ قبیح‏تر است نسبت به خدا از اینکه دینی خلق نکند. خدای حکیم رؤف رحیم هادی که دینی خلق کند آن وقت مخفی بدارد آن وقت به خلق بگوید شما بگردید و حدس بزنید هرکس مظنه‏اش را کرد، جد و جهدش را کرد استفراغ وسعش را کرد اسهالش را کرد تکلیفش را به عمل آورده. فکر کنید دقت کنید ان‏شاءاللّه ببینید اگر این‏جور بود، اصلش دین قرار نمی‏داد از اول آدم را هم نمی‏فرستاد نوح را هم نمی‏فرستاد ارسال رسل نمی‏کرد کتاب‌هاش را نازل نمی‏کرد. خدایی که ارسال رسل و انزال کتب می‏کند ارسال رسل برای همین است که همجنس خلق را از برای خلق بفرستند هم‏زبان خلق را برای خلق بفرستند. انزال کتب می‏کند کتاب را با اینها نازل می‏کند اینها را با کتاب. چرا که اینها به هویٰ و هوس خود راه نمی‏روند عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون. کتاب را می‏فرستد همراه اهل حق اهل حق را همیشه همراه کتاب می‏کند انی تارک فیکم الثقلین را کلیش که بکنید، به زمان‌های پیش هم می‏رود. همیشه انبياء همراه کتاب هستند کتاب همیشه همراه انبياء است. همیشه کتاب خدا همراه اهل حق هست همیشه اهل حق همراه کتاب هستند، از یکدیگر مفارقت نمی‏کنند تا لب حوض کوثر.

پس انّی تارک فیکم الثقلین بدانید قاعده کلیه‏ای است. حالا پیغمبر آمد کتاب مخصوصی آورد عترت مخصوصی داشت فکر که می‏کنید پیشی‌ها هم همین‏طور است. هرگز نه کسی که ادعا کند، بی‏کتاب می‏تواند حجت خود را اثبات کند، نه کتابی که صامت باشد و کسی نباشد که کتاب را برای مردم بخواند حجتی برای او است. کتاب بی‏عترت چه حجیت دارد؟ شخص حجت بی‏کتاب چه حجیتی دارد؟ اینها با هم که جفت شد حجیت درست می‏شود. پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه

«* دروس جلد 5 صفحه 292 *»

احادیث ائمه هدی و کتاب خدا همیشه باید همراه اهل حق باشد همیشه اهل حق همراه آنها باید باشند. پس بدانید هرکس هرادعائی که می‏خواهد بکند که کتاب ندارد حدیث ندارد دلیل ندارد، این‏جور ادعاها حرف‌هایی است که چاپ می‏خواهند بزنند. واللّه هی می‏خواهند آب را گل کنند که ماهی بگیرند والله از زمان آدم تا خاتم همیشه کتابی در میان است و به آن متمسکند اهل حق، و آن کتابی را که باید عمل کرد کتاب مجمل را نمی‏شود به آن عمل کرد، کتاب متشابه را نمی‏شود به آن عمل کرد، کتابی را که کسی بگوید من راه می‏برم و می‏فهمم دیگری راه نمی‏برد و نمی‏فهمد به آن نمی‏شود عمل کرد.

باز این حیله حیله صوفی‌ها است که ما اهل طریقتیم ما اهل حقیقتیم ما یک‌پاره چیزها می‏دانیم از آن تفسیرهایی که می‏دانیم، چنان‌که حضرت امیر فرمود از کلمه صاد الصمد هفتاد شتر بار می‏کنم ماها هم از الف لام الحمد چندین شتر بار می‏توانیم بکنیم اهل ظاهر نمی‏توانند. حالا از جمله آن تفسیرها یکی این است که شراب حلال است نکاح محارم حلال است، نه نشد این حیله است به جهت آنکه پستای این انبیای معروف و پستای این کتاب‌هایی که آورده‏اند پستای این شرع‌هایی که آورده‏اند در دست همه اهل دین هست. دیگر این معنی را من می‏دانم و باقی نمی‏دانند اینها پستای حیله‏بازها است آنی که می‏تواند بگوید من می‏دانم باقی نمی‏دانند، آن مؤسس اصل است که ابتداءً می‏آید و لابد است که ملَک برای او بیاید بگوید ملک را مردم نمی‏بینند او می‏بیند و از ملک می‏شنود، از این جهت لابد است به معجزات و خارق عادات که اثبات کند پیغمبری خود را و صدق خود را. دیگر غیر از او کسی نمی‏تواند مؤسس باشد دیگر این معنی را من می‏فهمم و باقی نمی‏فهمند می‏گویم این را از کجا می‏گویی؟ خواب دیده‏ای یا ملک برایت نازل شده؟ نمی‏تواند بگوید ملک بر من نازل شده. پس این اهل چاپ است. این مثل آن لولی است که فال می‏گیرد، مثل آن مرشد است که می‏خواهد سوار خرها بشود.

«* دروس جلد 5 صفحه 293 *»

پس بعد از آنی که پیغمبر می‏آید قواعد و قوانین می‏گذارد ان‏شاءاللّه فکر کنید دقت کنید چرت نزنید غافل نباشید، قواعد و قوانینی که می‏گذارند در میان مردم برای اینست که مردم دین داشته باشند اگر قواعد و قوانین متشابه قرار بدهند همچو قواعد و قوانین را نگذارند بهتر است. پس اگر قواعد و قوانین قرار بدهند که چیزی به دست نیاید این را نگذارند پس بهتر است حالا زحمت بکشیم تا ده سال، آن وقت بفهمیم که مشکل بود، که دین نیست. قواعدی که می‏گذارند انبياء و اولیاء برای اینست که مردم دین داشته باشند. پس قواعد و قوانین را به طور تشابه نمی‏گذارند پس قواعدی که می‏گذارند قواعد متشابهه نیست. از این جهت صریحاً فرموده منه آیات محکمات هن امّ الکتاب و اخر متشابهات و این را باز مخصوص قرآن قرار ندهید در همه کتاب‌های آسمانی همین‏طور است. آن ادله محکمه‏ای که آیات را محکم کرده متشابهات را نشان داده که متشابه است آن متشابهات قواعد و قوانین نیستند، و این محکمات به ضروریات محکم شده. و در این آخرالزمان این آخر کار که به گوشتان زیاد خورده، دیدند اگر ضروریات محکم شد نمی‏شود آب را گل‏آلود کرد و ماهی گرفت حالا هی زور می‏زند که ضرورت را بردارد. خوب اگر ضرورت برداشته شد، آنهایی که اهل دینند و به این ضروریات عالمند نمی‏گذارند دیگر تو نفس بکشی. تویی که نفس می‏کشی اگر ضروریات برداشته شد دیگر آن وقت تو نمی‏توانی نفس بکشی و ادعائی بکنی و حرفی بزنی پس این ضروریات هرگز برداشته نخواهد شد. دیگر عوام این ضروریات را نمی‏فهمند یعنی چه! چرا نمی‏فهمند! مگر دین نمی‏خواهند؟ اگر نخواهند آب را گل‏آلود کنند که ماهی بگیرند این‏جور نمی‏گویند. مگر هیچ‏کس گفت ضروریات را بچه‏های توی شکم می‏فهمند هیچ‏کس نگفت، مگر هیچ‏کس گفت ضروریات را بچه‏ها تا از شکم بیرون آمدند می‏فهمند؟ هیچ‏کس نگفت مگر کسی گفته است که ضروریات را پیرهای خرف‏شده می‏فهمند؟ هیچ‏کس نگفت و هکذا مگر دیوانه‏ها را کسی گفت که به دینی مکلفند؟ بله، این کوهی‌ها دین نمی‏فهمند نفهمند. مگر

«* دروس جلد 5 صفحه 294 *»

کوهی‌ها دین می‏خواهند؟ مردکه کوهی اصل نماز بسا به گوشش نخورده، مگر کسی آنها را می‏گوید که از ضروریات خبر دارند؟ نه، هیچ‏کس نگفته پس ضروریات همیشه هست.

ضروریات را عوام می‏دانند علماء می‏دانند. اما عوامی که بصیر باشند یعنی آن عامی که خلاف را می‏فهمد. باز این حصر عقلی است که با همه‏جا مطابق می‏آید کائناً ماکان بالغاً مابلغ هرکس که خلاف را می‏فهمد بدانید که ضروریات را می‏فهمد. هرکس خلاف را نفهمید و لو تابع طایفه‏ای باشد حکم آن طایفه را دارد. بچه‏های یهود خلاف نمی‏فهمند تابع یهودند حکم یهود دارند. بچه‏های مسلمانان خلاف نمی‏فهمند تابع مسلمانان و پاکند. هرکس همین‏قدر شعور دارد که میانه دو نفر خلاف باشد و بفهمد که میانه این دو نفر خلاف هست، اگر مشعر خلاف‏فهمی را دارد و خدا به او داده باشد و مشعر رفع این خلاف را به او نداده باشد خدا تکلیف به این نکرده دین از این نخواسته. مشعر رفع خلاف نداشته باشد تکلیف مالایطاق است. بدانید واللّه مشعر رفع خلاف، از فهمیدن خود خلاف واللّه آسانتر است اگر کسی دین بخواهد و مذهب. به جهتی که خلاف، مطلوب خدا نبوده ولو اینکه خلق انداخته‏اند خلاف را، اصل مراد خدا این نبوده که خلاف بیندازد در میان مردم، مراد خدا این بود که همه یک دین داشته باشند یک مذهب داشته باشند. مراد از ارسال رسل و انزال کتب و عقل و نقل همه همین است و نتیجه اینست و این خلاف را مردم انداختند، چون هوی داشتند هوس داشتند داخل دایره بودند، اگر بیرون می‏رفتند مقصودهاشان حاصل نمی‏شد. پس بعضی را گرفتند بعضی را وازدند از این جهت خلاف‌ها آمد در دنیا.

پس خلاف از جانب این خدا نیست معقول نیست که خدا دو رسول بفرستد که ضد یکدیگر بگویند، معقول نیست دو حجت بفرستد دو وصی پیغمبر که ضد یکدیگر بگویند و با هم خلاف داشته باشند، معقول نیست دو حجت بفرستد دو راوی که ضد یکدیگر بگویند، معقول نیست که حجتی بفرستد که یحتمل از جانب او

«* دروس جلد 5 صفحه 295 *»

باشد یحتمل از جانب او نباشد. اگر پای احتمال در میان آمد این از جانب خدا نیست. اگر نبی که می‏آید یحتمل از جانب خدا باشد یحتمل از جانب شیطان، فکر کنید چرت نزنید دقت کنید ببینید اگر جایز است نبی بیاید در میان مردم و احتمال داشته باشد که از جانب خداست یحتمل هم از جانب شیطان باشد، شاید ابوجهل هم استفراغ وسع کرده، جِدّ و جهد خود را کرده قی خود را کرده اسهال خود را کرده و فهمیده که پیغمبر پیغمبر نیست، او به زعم خودش عمل کند ما به زعم خودمان، نهایت ما ابوجهل را بد می‏دانیم نجس می‏دانیم او هم ما را بد بداند. فکر کنید ببینید چنین چیزی معقول است؟ ما جد و جهد کردیم فهمیدیم دین شیعه خوب است برحق است. سنی هم رفت استفراغ وسعش را کرد قیش را کرد اسهالش را کرد به ریش ابابکر، فهمید ابابکر خلیفه است نهایت ما او را باطل می‏دانیم او هم ما را بد می‏داند. درست دقت کنید به همین‏جور پیش بیایید تا برسید اینجا. دو عالم از جانب خدا، او این را رد می‏کند این او را رد می‏کند نمی‏شود دو نفر از جانب خدا باشند محال است خدا اجل و اعظم از اینست، دو حجت بفرستد ولو حجتش راوی باشد یا امام یا پیغمبر، دو چیز مختلف بگذارد و کشف از واقع نکند. نبی باید معصوم باشد باید صادق باشد باید یقیناً از جانب خدا باشد تا اینکه قولی که به من بگوید «صلّ» من یقین داشته باشم که این از جانب خداست. پس نبیی را من اثبات می‏کنم که قولش یقینی باشد. نبیی که خودش یقینی است و قولش یقینی نیست اسمش را نبی مگذارید مردم اسم گذاردند و نفهمیدند. نبیی که معلوم النبوة است آن است که یقیناً از جانب خداست، یقیناً آنچه می‏گوید از جانب خداست تا یقیناً من به دامن او بچسبم. این اگر قولش مظنون باشد خودش هم نبی نیست حجت نیست مبلّغ نیست رسول نیست نرسانیده دین را. اگر رسول اسم کسی است، اسمی است بی‏معنی. مثل اینکه مردم پسرشان را رسول اسم می‏گذارند اسم پسرشان را سلطان می‏گذارند این اسم‌ها اسماء جامده است. از پیش خدا نیامده پس به قول مطلق

«* دروس جلد 5 صفحه 296 *»

عرض می‏کنم که جمیع آنچه خدا خواسته محل تحیر نیست. واضح است بیّن است آشکار است از ارش خدش تا توحید از نبوت تا امامت تا روات، جمیع آنچه تکلیف عباد است مسدد است مؤید است من عند اللّه. و اگر بگویی یحتمل، جاییش را احتمال بدهی که من عند اللّه نیست، این یحتمل یحتمل بالا می‏رود تا پیش نبی که این نبی شاید از جانب خدا باشد شاید از جانب شیطان باشد، می‏رود پیش خدا که شاید خدا نباشد شیطان باشد. خدای به حق را باید پرستید شیطان را نباید پرستید شیطان را باید لعنش کرد، طردش کرد.

پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه دین خدا واضح است ظاهر است بیّن است آشکار است و در مابه‏الاختلاف، امر واضح نمی‏شود. تا امری را نگذارند محل اتفاق کل که همه بفهمند همه بدانند. تا نگذارند همچو امری را حق و باطل از هم جدا نمی‏شوند. باطل یک‌پاره جاهاش را می‏گیرد، یک‌پاره جاهاش را نمی‏گیرد غرض دارد مرض دارد.

مختصر آنکه هرکس نگرفت تمام ضروریات را اهل باطل است اگرچه بعضی از ضروریات را گرفته باشد. امورات مسلّمه را محال است خدا نگذاشته باشد پس امورات مسلّمه محل نزاع نیست، در تعریفش همین بس که محل اتفاق است. یک‌خورده چرت نزنید خواب نروید فکر کنید که اگر نفس ضرورت محل سخن باشد آن وقت این را به چه اثباتش می‏کنیم؟ به نظریات؟ نظریات را که هرکس طوری می‏فهمد، آن چیزی که محل اختلاف است آیا اثبات می‏کند محل اتفاق را؟ چیزی که خودش محل اختلاف است آیا رافع اختلاف است؟ ببینید نبی می‏آید باید یقینی باشد، امام می‏آید باید یقینی باشد. همیشه قواعد مسلّمه در میان هست که عامی بتواند به آن قواعد حق را از باطل جدا کند. باز عامی که می‏گویم بچه‏ها را نمی‏گویم پیرها را نمی‏گویم سوارها و سربازها را نمی‏خواهم بگویم اینها دخلی به دین و مذهب ندارند اینها اصلش منتحل به دین نیستند حق نیستند نمی‏دانند حق چیست. بسا سلطان هم نداند به آن تشخص نمی‏داند نداند من که او را نمی‏گویم می‏داند ضرورت

«* دروس جلد 5 صفحه 297 *»

را. آنهایی که دربند دین و مذهب هستند به طور سهل و آسان از عوام گرفته تا حکماء تا انبياء همه می‏دانند آن ضروریات را. خدا لامحاله در میان گذاشته اینها را. صغیر این جماعت می‏فهمند کبیر این جماعت می‏فهمند. می‏فرمایند در ارشاد «ضرورت آن چیزی است که صغیر بداند کبیر بداند سیاه بداند سفید بداند زن بداند مرد بداند» صغیر می‏داند نه آن صغیری که باید براش قیم تعیین کرد. صغیر یعنی کوچک‌ها کبیر یعنی بزرگ‌ها بزرگ یعنی علماء صغیر یعنی عوام کسانی که خلاف به گوششان می‏خورد و خلاف می‏فهمند، این اشخاص رفعش را هم می‏توانند بفهمند.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

 

«* دروس جلد 5 صفحه 298 *»

درس بيست‌وپنجم

 

(سه‌شنبه 8 شوال‌المکرم سنه 1297)

 

 

«* دروس جلد 5 صفحه 299 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم

قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبدیلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحویلاً هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون. و لقد احسن الشاعر و اجاد و للّه دره حیث قال و نعم ما قال:

لزین الدین احمد نور فضل
  تضاء به القلوب المدلهمة
یـریـــــد الحاســــــدون لیـطفـــــݘـوه
  و یأبی اللّه الّا  ان‏یتمه

و لاتحسبن اللّه مخلف وعده رسله. بالجملة،

الناس من حسب التمثال اکفاء
  ابوهم آدم و الام حواء

و کم ترک الاول للآخر و لیست حرارة شمس الحقیقة باقل من الشمس الظاهرة و يثور الابخرة کما ثارت اعاذنا اللّه من شر الاشرار و کید الفجار و الحقنا بالابرار ربنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.

از طورهایی که عرض کردم ان‏شاءاللّه چرت نزنید و غفلت نکنید و عبرت بگیرید از اوضاع عالم. انسان عاقل که نگاه به این مردم می‏کند می‏بیند این همه خلق هستند همه هم ادعای یک دینی می‏کنند پِیش که می‏روی می‏بینی به سراب قانع شده‏اند هیچ ندارند. شما همچو نکنید شما فکر کنید با بصیرت باشید با دقت، خواب نروید ببینید آیا معقول هست که خدا چیزی را اراده کرده باشد از خلق و خلق را از اراده خود مطلع نکرده باشد و آنچه را پیش خود اراده کرده انتقام بکشد از خلق که

 

«* دروس جلد 5 صفحه 300 *»

شما چیزی را که به آن نمی‏توانستید برسید تا من برای شما نگویم نمی‏رسیدید، چرا به آن نرسیدید و به آن عمل نکردید؟ و خدا محال قرار داده است که به اراده او کسی مطلع بشود مگر خودش بگوید. حالا خدایی که می‏داند خلق محال است به اراده او و رضا و غضب او برسند و می‏داند چیزی را که محال قرار داده نمی‏توانند خلق به آن برسند و از اراده خود مطلع نکند آنها را، آن وقت بیاید انتقام بکشد که شما چرا به محال نرسیدید؟ این معقول نیست.

این مقدمات مقدماتی است که نتیجه‏های بزرگ بزرگ دارد. پس خدا هرچه را از خلق خواسته اول او پیش می‏افتد و می‏رساند، وقتی رساند خلق اگر خوبند اذعان می‏کنند بدند انکار می‏کنند و به درک می‏روند. پس معقول نیست خدا حجتش ناقص باشد امرش در عالمی دیگر باشد و آن را از کسی خواسته باشد. از نبوت تا امامت تا شرع، از اصول دین تا فروع دین هرچه را خدا از خلق خواسته اول او رسانده. رسول خواسته بفرستد اول او می‏فرستد بعد مردم می‏فهمند. اگر نفرستد نمی‏دانند نبی از کجا باید بیاید از آسمان بیاید از کوهِ طور بیاید از جبل ساعیر بیاید نمی‏دانند. پس اول رسول می‏فرستد خارق عادات بر دستشان جاری می‏کند، آن وقت می‏گوید اطاعت کنید. و هرامری را که واضح نکرده، نخواسته واضح کند تکلیف خلق قرار نداده. اگر اینها بخواهند پی او بروند خلاف شرع کرده‏اند خلاف اراده او کرده‏اند و خلاف اراده او که کردند نخواهند رسید، چرا که او واضح نکرده و البته هم نخواهند رسید. باز ملتفت باشید خیلی دقیق باشید این حرف‌ها حرفی نیست که انبياء تنها بدانند دیگر باقی مردم ندانند حرفی نیست که حکماء تنها بدانند باقی مردم ندانند حرفی نیست که علماء تنها بدانند ادباء تنها بدانند و عوام ندانند. حرف‌هایی است که جمیع کسانی که مکلفند باید این حرف‌ها را بدانند و می‏دانند، و حجت خدا تمام هست خدا هم به جهنمشان می‏برد به جهتی که حق را نمی‏خواهند.

وقتی خداوند جمعی را ببیند که حق را نمی‏خواهند کسی را هم میانشان

 

«* دروس جلد 5 صفحه 301 *»

نمی‏فرستد وقتی خداوند دانست ‏که جمع کثیری طالب حق نیستند و حق نمی‏خواهند، می‏داند که اگر احیاناً  کسی هم رفت میانشان و حرف هم زد گوش نمی‏دهند اصلاً آن‏کس را میانشان نخواهد فرستاد. خدا کسی را در میان جماعت بت‏پرستان نمی‏فرستد که چهار اقلیم در روی زمین بت‏پرست هستند البته خدا کسی را نمی‏فرستد میان آنها که دعوت کند آنها را و بگوید که بت‏پرستی نکنید، می‏داند که بی‏حاصل است. حجتش را به واسطه انبیای سابق تمام کرد. شیعه‏ای را نمی‏فرستد میان آنها که دعوت کند آنها را و بگوید که بت‏پرستی نکنید. حجت خدا بر آنها تمام هست. همچنین میان گبرها شیعه‏ای نمی‏رود توی گبرها منزل کند نجس بخورد نجس بپوشد لباس گبرها را بپوشد که گبرها را می‏خواهم هدایت کنم. به جهتی که حجت خدا بر ایشان تمام شده، هیچ شیعه نمی‏رود میانشان که آنها را دعوت کند. همچنین ببینید جمعیت نصاری چقدر است؟ نمی‏رود شیعه‏ای میانشان آنجا نجس بخورد نجس بپوشد، که آن آخر کار بی‏مصرف باشد. حجت خدا تمام هست، آنها هم به جهنم می‏روند باز این خدا اجل و اعظم است از اینکه چیزی را که نرسانیده به کسی مؤاخذه کند.

دیگر تفصیل اینها خیلی است نمونه‏اش را عرض می‏کنم که یادتان باشد که این حرف‌ها بود در دنیا و هی فکر کنید. به همین نسق در میان یهودی‌ها کسی نمی‏رود از اهل حق که یهودی‌ها را هدایت کند، به جهتی که حجت خدا واضح شده است بر آنها و خدا می‏داند که قبول نمی‏کنند میان نصاری کسی نمی‏رود از اهل حق میان سنی‌ها کسی نمی‏رود که آنها را هدایت کند، به جهتی که حجت خدا تمام شده بر آنها. میان سربازها کسی نمی‏رود که آنها را هدایت کند حجت بر آنها تمام شده. نمی‏روند پیش آنها که آنها را دعوت کنند سعی بیجا نمی‏کنند اهل حق. این است که می‏فرماید و لو علم اللّه فیهم خیراً لاسمعهم ولو اسمعهم لتولوا و هم معرضون و همچنین میان بازارها نمی‏روند اهل حق و علماء در بازارها نمی‏روند که اهل بازار را هدایت

 

«* دروس جلد 5 صفحه 302 *»

کنند. مردم اگر دین می‏خواهند بروند مسجدها و آنجاهایی که حرف حق گفته می‏شود. فکر کنید درست دقت کنید ولو منحصر به یک شهر باشد ولو منحصر باشد به یک مجلس ولو منحصر به خودتان باشد. فکر کنید ببینید معقول نیست این خدا دینی را از خلق بخواهد و آن دین را واضح نکند هیچ فکر مکن که نمی‏فهمی هیچ فکر مکن که عمرت گذشته. به بچه گفته‏اند نماز کن، حتی می‏خواهم عرض کنم که همان بچه‏هایی که اول تکلیفشان است برای آنها خدا حد قرار داده. حالا اگر نماز نکنند حدشان باید بزنند اگر روزه نگیرند چوبشان باید بزنند اینها را کم ملتفت می‏شوند مردم. و کسانی که اهل حق نیستند از همین حرف‌های من وحشت می‏کنند و اینکه وحشت می‏کنند به جهت این است که از اهل حق نشده‏اند و مع ذلک باز حجت خدا تمام است بر جمیع خلق. حتی اینکه دختر نه ساله اگر مشعر نداشت و نمی‏توانست بفهمد که این ملک خالقی دارد نمی‏گفتندش نماز کن و به آن پسر چهارده ساله که اول شعورش است اگر این‏قدر شعور نداشت که ما خودمان خودمان را نساخته‏ایم، ما را کسی دیگر ساخته و ما مملوک اوییم او را تکلیف نمی‏کردند، و اینها را درسش بدهی می‏فهمد.

اغلب مردم اجماع کرده‏اند بر بی‏دینی و به غیر از دین همه چیزها را خوب می‏فهمند. نمی‏بینی پسری که اول تکلیفش است حساب را خوب می‏کند جمع را خوب می‏زند دختر نه ساله خوب عقلش می‏رسد شوهر بکند اما از دین هیچ یاد نگرفته. پس هرکس را که خدا تکلیف براش قرار داده می‏تواند بفهمد تکلیف خود را و اگر نمی‏فهمید نمی‏گفتندش نماز کن. پس همیشه تصدیق کنید خدا را در کارهای او و تصدیق نکنید این مردم را که بگویند دختر نه ساله کجا دین می‏تواند تحصیل کند؟ اغلب اغلب بچه‏های چهارده ساله می‏توانند تجارت کنند می‏توانند کاسبی کنند حساب کنند. دختر نه ساله اقرارش ممضی است که مالش را بفروشد چیزی بخرد ممضی است. پس دین خدا دینی است واضح. ان‏شاءاللّه بابصیرت فکر کنید

 

«* دروس جلد 5 صفحه 303 *»

معقول نیست این خدا دینش را واضح نکرده باشد و از خلق بخواهد که چرا امری را که من واضح نکرده بودم ظاهر نکرده بودم ندانستید و نفهمیدید؟ امری را که من محال قرار داده بودم و قرار داده بودم که تا واضح نکنم نتوانید بفهمید، چرا نفهمیدید؟ پس دین این خدا دین واضح بیّن آشکاری است.

و اینی که عرض می‏کنم یکی از مقدمات است یکی از کلیات حکمت و کلیات شرع انبياء است که یفتح منها الف باب. پس دینی که خدا قرار داده از برای عامه مردم، البته به آنها خواهد رساند و حالا ابتدای سخن است. دینی که قرار داده برای عامه مردم، مثل مسأله نبوت و ولایت([8]) است که عامه مردم را قرار داده اقرار کنند. فکر کنید یادتان نرود تاتوره آن‏قدر بلند است که من از بس اصرار می‏کنم خجالت می‏کشم لکن می‏بینم همه مردم غافلند از این، همه بت‏پرست‌ها غافلند از این، همه گبرها غافلند از این، همه یهودی‌ها غافلند از این، همه نصاری غافلند از این، همه سنی‌ها همه منی‌ها غافلند، همه سربازها همه سوارها همه قشن، همه اهل درخانه غافلند، همه اهل عمایم صاحبان عمایم همه غافلند. مخصوص اهل حق است این حرف‌ها، و با وجودی که مخصوص اهل حق است باز داخل بدیهیات همه عقلاء است. وقتی بیانش می‏کنی توی یهودی‌ها، یهودی‌ها هم نمی‏توانند ردش کنند توی نصاری بگویی تصدیقت می‏کنند. توی گبرها بگویی نمی‏توانند ردش کنند. پس دینی را که خدا قرار داده برای عامه مردم ــ و اینها مقدمات است و نتایج عجیب غریب دارد ــ دینی که قرار داده برای عامه مردم، به عامه مردم باید رسانیده باشد. باز فکر کنید دلیل عقل دلیل کتاب دلیل سنت دلیل آفاق دلیل انفس تمامش می‏آید. چیزی که خدا از برای عامه خلق خواسته باید به عامه خلق برساند.

چیزی را که از برای عامه خلق خواسته، مثلاً خواسته که عامه خلق نماز کنند،

 

«* دروس جلد 5 صفحه 304 *»

باید به تمام خلق تعلیم کند این نمازکردن را. خواسته تمام خلق روزه بگیرند ماه مبارک را تعلیم می‏کند. جمیع ما نزل من عنداللّه حکمش این است که باید تعلیم کنند. خواسته تمام زکات بدهند برای تمام مردم مسائل زکات را رسانده، خواسته از بعضی اجناس بدهند رسانده که از بعضی بدهند. این خدا هرچه را تکلیف عام قرار داده به عام رسانیده، هرچه را تکلیف خاص قرار داده به خاص رسانیده. از این راه که فکر می‏کنی نتیجه‏های خوب به دستت می‏آید چشمتان روشن می‏شود اضطراب می‏رود در دینتان یقین می‏کنید شکتان زایل می‏شود. پس چیزی که تکلیف عامه خلق است به عامه خلق می‏رسانند. اسم چنین چیزی «امر مسلّمی» می‏شود «امر ضروری» می‏شود امری که به همه تعلق گرفته می‏شود. حالا چیزی که عموم دایره حق می‏دانند که این حق است و این مسلّم کل است، برمی‏دارد می‏نویسد که این حجت نیست. حالا ببینید چقدر تاتوره بلند است؟ عمامه سرش گذاشته و آقازاده هم شده و می‏گوید این حرف که میزان حق و باطل ضرورت باشد همین اول حرف است. بلکه همین حرف خلاف ضرورت است. همه از این است که خدا می‏خواهد رسوایش کند، خدا چکار کند که بطلان باطل را واضح کند به جز اینکه چنین حرف بی‏مغزی را به زبان خودش می‏اندازد که بگوید و در کتابش بنویسد تا هرکس ببیند بفهمد باطل است. والله از جمیع باطل‌ها باطل‏تر است. در دنیا هیچ مزخرف‏بافی چنین حرفی را نزد و این مردکه این حرف را زد و گفت.

شما ملتفت باشید ان‏شاءاللّه پس امری که خداوند عالم از برای عامه خلق خواسته به عامه خلق می‏رساند. مسأله نبوت را از حکماء خواسته از علماء خواسته از عوام خواسته از دختری که اول تکلیفش است خواسته، نهایت تا نگویند به او نمی‏داند درسش باید داد. باز وضع این خدا نیست که چیزی را که نرسانیده باشد خواسته باشد. چیزی را که از انبياء خواسته ملائکه را می‏فرستد پیش انبياء که درس می‏دهند انبياء را، چیزی را که از حکماء خواسته انبياء را می‏فرستد که حکماء را

 

«* دروس جلد 5 صفحه 305 *»

درس بدهند، چیزی را که از علماء خواسته حکماء را می‏فرستد تا به آنها درس بدهند، چیزی را که از عوام خواسته علماء را می‏فرستد که درس به آنها بدهند. نه اینکه کسی که چیزی یاد نگرفت چیزی می‏داند، مردم خورده‏خورده به مکتب می‏روند خورده‏خورده چیز یاد می‏گیرند. پستای این خدا اینست که تعلیم کند خلق را و لن‏تجد لسنة اللّه تبدیلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحویلاً ملائکه را می‏فرستد تعلیم کنند انبياء را، انبياء را می‏فرستد تعلیم کنند حکماء را، حکماء را می‏فرستد تعلیم علماء کنند، علماء را می‏فرستد تعلیم عوام کنند تا آنکه آن پیره‏زال تعلیم بچه‏اش می‏کند خدا و رسولی یادش می‏دهد و او هم یاد می‏گیرد. ولو اول به طور مصادره باشد. اگرچه آن طفل را که یادش دادند خدا و پیغمبر یاد می‏گیرد لکن هیچ نمی‏فهمد معنیش را. این را اول به طور عادت تعلیم می‏کنند تا دختر که به نه سالگی و پسر به چهارده‏سالگی رسید آن وقت معنی‌هاش را حالیش می‏کنند. از او می‏پرسند که اینها را که می‏بینی ساخته‏اند یک‏کسی ساخته و او خداست حالیش می‏شود.

آیا آن دختر نه ساله و آن پسر سیزده ساله عقلش نمی‏رسد که خودش خودش را نساخته؟ خودش خوب راه می‏برد این اتاق را یک‏کسی ساخته. می‏فهمد که میخی بخواهد بسازد باید پیش آهنگر برود. پس می‏توان به دختر نه ساله و پسر سیزده ساله اینها را گفت. می‏توان حالی کرد این بنا را یک‏کسی ساخته این میخ را آهنگر ساخته این جامه خودش دوخته نمی‏شود خیاطی این را دوخته. پس می‏توان حالی اینها کرد که این صنعت را یک‏کسی ساخته، آنی که ساخته صانع او است و اینها مصنوعِ او است. چنان‌که اگر آبی برداری، گلی و خشتی برداری که آن گل و خشت مال خودت است، نمی‏توانی اتاقی بسازی بنّایی باید بسازد. اینها را می‏شود حالیشان کرد. حالا این کسی که شما را ساخته شما را مهمل نگذارده. شما یک‌پاره منفعت‌ها دارید و نمی‏دانید یک‌پاره ضررها دارید و نمی‏دانید کسی باید بیاید و حالی شما کند. ببینید آیا نمی‏شود حالی کرد اینها را به اطفال؟ می‏شود و حالی کرده‏اند و خوب حالیشان

 

«* دروس جلد 5 صفحه 306 *»

شده. بگویی یک‌پاره غذاها بد است برایت ضرر دارد یک‌پاره غذاها خوب است نفع دارد برایت. پس می‏گویی به آن طفل که یک‌پاره منافع داری یک‌پاره مضار داری. این خدایی که اینها را ساخته است خدایی است حکیم، بعضی از مردم را دانا کرده مجرّب کرده عقل داده، از آنها باید یاد گرفت. فکر که می‏کنی می‏بینی پدرت عقلش بیش از تو است پس آن منفعت‌ها و ضررهای خودت را که نمی‏دانی از پدرت بپرس، پدرت می‏داند به تو می‏گوید. همین‏قدر که می‏فهمد خودش به قدر رفع حاجت خودش هم نمی‏داند، می‏فهمد که محتاج به عالمی است. پس اینها را می‏شود حالیش کرد که خدا کسی را فرستاده که تعلیم کند منافع را و مضار را.

ان‏شاءاللّه ملتفت باشید دقت کنید فراموش نکنید این همه خلق فراموش کرده‏اند، همه غافل خوابیده‏اند با وجودی که حجت خدا تمام است و هیچ عذری براشان نیست. پس دینی را که خدا از عموم خلق خواسته، به عموم خلق رسانیده حالا این اموری که به عموم خلق می‏رسد تو این را هرچه دلت می‏خواهد اسمش بگذار «ضرورت» می‏خواهی اسمش می‏گذاری بگذار «متفق‏علیه کل» اسمش می‏گذاری بگذار «اجماع کل» اسمش می‏گذاری بگذار «تکلیف کل» اسمش می‏گذاری بگذار «تکلیف جمیع» اسمش می‏گذاری بگذار. امری که عام است و نمی‏شود در دینی و مذهبی امر عام نداشته باشد این امری که امر عام است اسمش ضرورت است. حالا چیزی که ضرورت دین و مذهب شد، این حجت نیست؟ تا حال نشنیده بودیم و حالا شنیدیم گفتند حجت نیست که سهل است، گفتند اگر کسی بگوید حجت است خلاف ضرورت کرده. اگر حجت نیست پس چرا گفتی هرکه بگوید حجت است خلاف ضرورت کرده؟ دیدی زبانت تپق زده؟ دیدی که چاره نداشتی؟ باز گفتی «ضرورت».

پس بدانید که خدا است می‏خواهد رسواش کند، این را به زبانش می‏دهند این را همچو رسواش می‏کنند همچو باطلش می‏کنند، به جهتی که گول نخورید که آقازاده

 

«* دروس جلد 5 صفحه 307 *»

است عمامه و عبا و عصا دارد، مثل فلان نگاه می‏کند یا مثل فلان عصا به دست می‏گیرد، اینها که دلیل دین خدا نشد. به این حرف که می‏زند، خدا باطلش می‏کند دیگر خدا چطور واضح کند بیّن کند؟ پس امری که واجب است و عام است مثل نماز که واجب است بر کل مکلفین، در این دایره هرکه بگوید نماز واجب نیست، می‏رود بیرون از این دایره و از این دایره خارج می‏شود. و روزه ماه مبارک که تکلیف عام است، باید بگوید تکلیف عام است مگر برای مسافر و مریض و صاحبان عذر، حالا کسی بیاید بگوید تکلیف عام نیست از این دایره خارج می‏شود. امر عام را خداوند به عموم خلق می‏رساند. فکر کنید ان‏شاءاللّه و دقت کنید ان‏شاءاللّه، خواب نروید شما را به خدا. می‏بینید که یک عالَم به خوابند، حالا یک نفر بیدار شده آن یک نفر هم می‏خواهد شما را بیدار کند، چقدر داد کند و شما بیدار نشوید.

پس عرض می‏کنم امر عام به همه‏کس رسیده، امر خاص به هرکس که رسید تکلیفش همان است. پس هر امری که محل اختلاف است ــ و ملتفت باشید که چقدر نتیجه‏های خوب می‏بخشد ــ عرض می‏کنم امری که عام است به همه‏کس رسیده. هرکس این را وازده باید دانست که از این دایره بیرون رفته. ادنایش اینست که بگویی شخص جاهلی است بیابانی است حرفی زد، نفهمید چه گفت. یا بخواهی مدارا کنی می‏گویی این شخص غافلی است جاهل نیست لکن حالا غفلت کرده. ولکن اگر در جایی باشد که احتمال نرود از روی جهل باشد، احتمال نرود از روی غفلت باشد، دیگر آن وقت این مرتد است خارج از دین است ملحد است کافر است از جمیع فساق فاسق‏تر است، ولو فحش ندهد ولو نماز بکند ولو روزه بگیرد. از ضرورت خارج شدن فرق نمی‏کند چه بگویی نماز واجب نیست کافر می‏شوی، چه بگویی نماز واجب ولی روزه واجب نیست کافر می‏شوی. فرق نمی‏کند در انکار حق، امر بزرگی مثل انکار نبوت یا انکار امر کوچکی مثل اینکه مسح را شیعه روی پا می‏کشند. در میان شیعه کسی جمیع قواعد تشیع را بگیرد و عمل هم بکند، عالم هم باشد عامل هم

 

«* دروس جلد 5 صفحه 308 *»

باشد و بگوید مسح را کف پا بکشید به او می‏گویند تو رسول خدا نیستی که کسی اطاعت تو را لازم باشد بکند. تو امام که نیستی؛ نه ادعای امامت می‏تواند بکند نه ادعای رسالت نه ادعای الوهیت، بلکه همین که گفت مسح را کف پا باید کشید، باید از این دایره بیرون برود خارج است از این دایره. مسامحه کنی که تکفیرش نخواهی بکنی بگو جاهل است نادان است نفهمیده حرفی زده یا بگو غافل است ملتفت نبود همچو حرفی زد ولکن کسی‌که جهل یا احتمال غفلت درباره‏اش نرود مرد ملحد ناپاکی است. و باقی ضروریات را اگر می‏بینی وانزده بدان از حیله‏اش است اگر غرض و مرض ندارد که این یکی هم از ضروریات است این هم امر خداست. امر عام بیّن واضح آشکار را چرا وامی‏زند؟ پس معلوم است غرض و مرض دارد تبارک آن خدایی که واش می‏دارد که چنین امر واضحی را وازند تا همه‏کس بفهمد، تا کسی دیگر شکی شبهه‏ای درباره‏اش نکند.

خلاصه هرامری را که تکلیف عامه خلق قرار داده‏اند و تکلیف به همه کرده‏اند مثل مسائل نبوت مثل امامت مثل صفات نبوت و امامت، جمیع آن اموری که محل اتفاق کل است مثل اینکه پیغمبر ما پیغمبر آخرالزمان است بعد از او پیغمبری نخواهد آمد، نبیی نخواهد آمد حلالی نخواهد آورد حرامی نخواهد آورد امر تازه‏ای نخواهد آورد، ختم شد نبوت به پیغمبر آخرالزمان. امر عام هم هست که سنی‌ها هم قبول دارند. در میان شیعه امر عام اینکه ائمه طاهرین هردوازده نفر امامند، مفترض‏الطاعه‏اند، هریکی در زمان خود امام بودند، منفرد بودند، اگرچه امام دیگر هم تولد می‏کرد همیشه یک امام ناطق است دو امام ناطق نیست. اینها باز مسائل عامه است انداخته‏اند در میان شیعه. حالا اگر مسأله‏ای پیدا شد مطلبی توی دین آمد که محل اختلاف شد. همین‏قدر که محل اختلاف شد بدانید که تکلیف عامه نیست.

حالا شیعه یک‏نفر باید باشد همیشه ناطق باید یک نفر باشد دیگر باقی مردم ــ عربشان عجمشان حکیمشان عالمشان عامیشان ــ همه باید راوی از آن یک نفر

 

«* دروس جلد 5 صفحه 309 *»

باشند، عرض می‏کنم این اقلش است که حالا این عجالةً محل اختلاف است، تکلیف عامه نیست، این اقلش. و اگر پاپی بشوی، اگر این امر، امر عام بود و تکلیف عامه بود باید مثل امامت باشد مثل نبوت شایعش می‏کردند مثل امامت واضح و آشکارش می‏کردند. اگر امر عام بود مثل امارت امیرالمؤمنین واضحش می‏کردند. امام حسن هم امیرالمؤمنین نیست، امام حسین هم امیرالمؤمنین نیست، صاحب الامر هم امیرالمؤمنین نیست. همه ائمه امامند حجتند اما امیرالمؤمنین نیستند. تکلیف عام بوده قرار داده‏اند برای عامه خلق، باز با دلیل با برهان. تکلیف هرکسی است باید درس بخواند باید تعلیمش کرد، و می‏تواند بفهمد. پس هرامری که امر عام است و تکلیف عامه خلق است مثل نبوت مثل امامت مثل نماز مثل روزه چه اصول دین چه فروع دین. در اصول دین خدایی داریم نبیی داریم امامی داریم. خدای ما عالم است قادر است حکیم است صاحب صفات کمالیه است. در خصوص پیغمبر و ائمه هرچه گفته‏اند اعتقاد داریم. در فروع دین نماز واجب است روزه واجب است حج برای مستطیع واجب است و هکذا اینها را امور عامه قرار داده‏اند و تکلیف عامه کرده‏اند و به عامه رسانیده‏اند.

هرچیزی که به عامه نرسیده تکلیف عامه نیست. فقاهت تکلیف کل نیست مخصوص کسانی است که شعور دارند فهم دارند، خدا اسبابشان را جمع کرده عربیت دارند کتاب دارند حواس جمع دارند. تکلیف علماء اینکه علم یاد بگیرند تکلیف فقهاء اینکه فقاهت یاد بگیرند و فقاهت کنند تکلیف مقلدین اینکه تقلید کنند. واجب است بر تو که تقلید کنی فقیه را. به عامی گفته‏اند تقلید کن فقیه را به عالم هم گفته‏اند که تکلیف تو این است که تقلید کنی فقیه را. پس هرچیزی که محل اختلاف است، محل این نیست که عامه خلق این را بدانند. پس اقل درجه این بدعتی که تازه در کار آورده‏اند که من از جمیع بدعت‌ها بدترش می‏دانم اینست که اگر همیشه شیعه دینشان این بوده که همیشه یک نفر رئیس کل باشد و باقی تابع آن یک

 

«* دروس جلد 5 صفحه 310 *»

نفر باشند، اگر دین شیعه این بود این محل اختلاف نمی‏شد و محل اتفاق کل می‏شد و همه می‏دانستند. مثل مسأله امامت و نبوت می‏شد مثل اموری که همه مکلفین می‏دانند می‏شد. حالا چنین نیست بدانید بدعت است. هرچه آن‏جور نیست تکلیف کل نیست.

حالا اتفاقاً عالمی پیدا شد در دنیا و ما او را اعلم از کل دانستیم، پیدا شد شد پیدا نشد نشد. اقل مدارا اینست که اگر این امر امری بود که عام نبود و یک‏وقتی ظاهر شد پس این امری است که همیشه چنین نبوده و اگر امری است که همیشه چنین نبوده پس امر عام نیست. بله هروقت امر عامی پیدا شد تکلیف عامه مکلفین است. هروقت اعلمی پیدا شد معلوم است که اعلم اعلم است. باز اگر اعلم شناختن تکلیف عامه بود، خدا آن را رسانیده بود. همان‏جور که آن پیرزال در خانه‏اش تعلیم بچه‏اش می‏کند که خدا یکی است پیغمبر محمد است، همان‏جور تعلیم می‏کرد که در میان شیعه یکیش اعلم از کل است و باید همه تابع آن یک نفر باشند. حالا می‏بینید در میان شیعه این‏طور نیست بدانید این نبوده دیگر پس واجب است یکی باشد، و در هرزمانی هم این‏طور بوده، در همه زمان‌ها این‏طور است، حتی اینکه کسانی که این مسأله را انکار می‏کنند خودشان قائلند به این، خیر قائل نیستند آنها احمق نیستند مثل تو. پس امری که عام است و تکلیف عام است خدا رسانده. خدا تقصیر نمی‏کند در رساندن امر خود پیغمبر تقصیر نمی‏کند در رسانیدن آنچه مأمور است، همین‏طور ائمه هدی تقصیر نمی‏کنند در رسانیدن آنچه باید برسانند. دیگر حالا عامی نمی‏داند این حرف‌ها را، این حرف باشد برای خود آن مزخرف‏گوها.

فکر کنید ببینید آیا تکلیف عامی نیست که دین داشته باشد؟ اگر تکلیفش نیست که به او نرسانده‏اند اگر هست، رسانده‏اند پس هرچیزی را که به طور عموم خدا خواسته رسول خدا خواسته ائمه خواسته‏اند آن تکلیفات عام است، تکلیفات ضرورتی است هرچه به این پایه نیست، ضرورت نیست هرچه به این پایه نیست،

 

«* دروس جلد 5 صفحه 311 *»

اقلش این است که تکلیف بعضی است دون بعضی. حالا اعلم شناختن، تکلیف عامه نیست اگر شناختن اعلم تکلیف عامه بود، اختلاف نمی‏کردند علماء که آیا واجب است تقلید اعلم یا واجب نیست. هرچیزی که محل اختلاف شد تکلیف عامه نیست. هرکس یافت تقلید اعلم واجب است برود تقلید کند هرکس یافت واجب نیست تقلید هر که را می‏خواهد می‏کند. پس هرچیزی که چنین خلافی در آن است تکلیف عامه نیست. تکلیف عامه را خدا عموم قرار داده تکلیف خاصه را خدا خصوص قرار داده. تکلیف خاص تکلیف عامه مردم نیست. باری هرچه را خدا تکلیف عامه خلق قرار داده نمی‏شود به ضرورت نرسانیده باشد لامحاله هرچه که تکلیف عام است آن را به حد ضرورت رسانیده. هرچه که تکلیف عام است خداست مبلّغ او و رسول است مبلّغ او و امام است مبلّغ او، امری است مسلّم کل محل اتفاق کل. از اینست که همه هم مساویند در آن، عالم و عامی مساویند حالا چون یک‌جایی دیده‏اند من نوشته‏ام این را خواسته‏اند باطلش کنند، آبی گل کنند مغشوشش کنند.

شما فکر کنید اگر امر عامی خدا قرار نداده بود عوام‏الناس باید متحیر و سرگردان که شدند تقلید هرملحدی را بتوانند بکنند، و بگویند عمامه سرش بود دیدیم انکار فضایل کرد ما هم قبول کردیم. دیدیم ابابکر با آن ریش‏سفید، خویش و قوم پیغمبر جای پیغمبر نشسته من عامیم چه می‏دانم؟ او بهتر از من می‏داند. شما ملتفت باشید اگر امر خلافت امر عامّی است که عامی می‏داند که خلیفه رسول خدا را باید رسول خدا تعیین کند او باید وصی تعیین کند، عامی می‏تواند بفهمد این را. می‏فهمد عامی که مردم کسی را که رئیس کنند، این جلدی عالم نمی‏شود جلدی رئیس نمی‏شود جلدی معصوم نمی‏شود این را عامی می‏تواند بفهمد.

پس عامی صرف که هیچ درس نخوانده باشد می‏تواند وازند محیی‏الدین ابن عربی را با آن فضلی که او دارد. می‏تواند صاحب شرح کشاف را با آن ملایی و با آن

 

«* دروس جلد 5 صفحه 312 *»

فضل رد کند تعجب است که همان عامی عمرش را رد می‏کند ابابکرش را رد می‏کند لعن می‏کند همین عامی فرعون کذایی را رد می‏کند و باید رد کند به جهت امری که به او رسیده. پس امری هست که عالم و عامی در آن مساویند عالم اگر خارج از آن شد، عامی او را رد می‏کند لعن می‏کند برعکس هم اگر شد عامی خارج شد از آن امر آن عالم طردش می‏کند لعنش می‏کند. پس هرامری را که از کل خلق خواسته‏اند، امر عام قرار داده‏اند. آن امر عام را تو هرجور می‏خواهی اصطلاح کن که همه خبر دارند. حالا امری که محل اتفاق کل اهل حق است حجت نیست! بدعتی است که تا امروز نبوده در دین در روی زمین. و روز به روز بدعت‌ها بدتر می‏شود همین‏جوری که حق روز به روز در ترقی است و روز به روز واضحتر می‏شود حقیت حق، همین‏جور بطلان اهل باطل روز به روز واضحتر می‏شود، روز به روز ضایع‏تر می‏شود و باطل‏تر می‏شود کور و کرتر می‏شود.

خوب ملتفت باشید اینها را عرض می‏کنم که چشمتان روشن باشد. انسان می‏شنود آخرالزمان و فتنه آخرالزمان، مضطرب می‏شود. والله هرچه آخر الزمان‏تر می‏شود کفرها واضحتر می‏شود کفرش، باطل‌ها واضحتر است بطلانش. کسی‌که دین نمی‏خواهد در فتنه آخرالزمان حیران می‏شود. آن که دین می‏خواهد می‏بیند حقیت حق واضحتر شد بطلان باطل واضحتر شد. صاحب‏الامر می‏آید حرفی می‏زند به نقباء که فرار می‏کنند آیا حجت خدا را واضح نمی‏کند؟ امامی که حجت خدا را واضح نمی‏کند امام نیست. حجت خدا واضح است ظاهر است شک و شبهه در آن نمی‏رود. مثل این آفتاب که در صُفّه افتاده چنانچه حضرت باقر یا صادق فرمودند برای مفضل که فرمودند در آخر الزمان دوازده علم بلند می‏شود که همه ادعای امامت دارند. مفضّل بنا کرد به گریه کردن و گریست عرض کرد در همچو زمانی آن شیعیان بیچاره چه کنند؟ ــ آفتاب افتاده بود در صفّه ــ حضرت فرمودند والله امر ما از این آفتاب روشن‏تر است واضح‏تر است و والله هیچ اغراق توش نیست. والله امر خدا از روز واضحتر است والله امر باطل از شب واضحتر است بطلانش، پس از فتنه آخرالزمان

 

«* دروس جلد 5 صفحه 313 *»

مترسید اگر طالب حقید. هرکه طالب حق است بداند باطل‌ها واضحتر می‏شود روز به روز حق‌ها روز به روز روشن‏تر می‏شود.

این است که اضطراب برای مؤمن هیچ نباید بیاید مؤمنی که خدا دارد چه اضطرابی دارد؟ خدا خواب نمی‏رود خدا غافل نمی‏شود خدا دینش را حفظ می‏کند. این است که می‏فرماید انا نحن نزّلنا الذکر و انا له لحافظون خدا ملائکه دارد خدا رجال الغیب دارد رجال الحاضر دارد. امرهای اتفاقی را اتفاقی می‏کند، امرهای مختلف را مختلف می‏کند امرهای مختلف را نخواسته تکلیف عام کند. پس ملتفت باشید ان‏شاءاللّه بدانید دینِ واضحِ ظاهر بیّنِ آشکار، همین ضروریات دین و مذهب است غافل از آن نشوید. حالا ببینید سخن از کجا است و فاصله‏اش چقدر است؟ آنهایی که من عرض کرده‏ام و عرض می‏کنم که اگر کسی شک کند در کفر منکر ضرورت کافر می‏شود، و اگر کسی شک کند در کفر آن شک‏کننده آن هم کافر می‏شود، و اگر کسی در کفر آن دومی هم شک کند کافر می‏شود، من این‏قدر اصرار دارم در این ضروریات یک‏کسی دیگر هم می‏گوید اگر کسی ضرورت را وازند فاسق هم نمی‏شود چه جای کافر، چقدر فاصله است میان این دو حرف؟ قاعده‏ای که حق است و از جانب خداست به اتفاق کل، کسی شک کند که این از جانب خداست کافر می‏شود، و اگر کسی شک کند که این شاک کافر نیست آن هم کافر می‏شود، به این‏طور صدتا هم پشت سرهم شک کنند کافر می‏شوند.

و از این قبیل چیزها را اگر دقت کنید می‏بینید در بسیاری از دعاها هست و مناجات‌ها که اگر کسی شک کند در خوب بودن حضرت امیر7 کافر می‏شود. کسی شک کند در بد بودن ابابکر کافر می‏شود. دیگر این حدیث هم بسا دست این کسانی که می‏خواهند تاتوره به هوا کنند بیفتد بگویند شک امر اختیاری نیست. شک چیزی است که اضطراراً وارد قلب می‏شود نمی‏شود بیرونش کرد، چرا شاک باید کافر باشد؟ این مزخرفات سر و صورت هم دارد. بله شک اختیاری نیست، شک است و به

 

«* دروس جلد 5 صفحه 314 *»

اضطرار وارد می‏شود بر قلب مظنه به اضطرار وارد می‏شود بر قلب، چنان‌که وهم به اضطرار وارد می‏شود بر قلب چنان‌که علم به اضطرار وارد می‏شود. چیزی را که شخص دانست نمی‏شود نداند و بیرون کند از خود این علم را. جهل به اضطرار است چیزی را که نمی‏داند، نمی‏داند. حالا شاک در ضروریات کسی بگوید نماز ظهر بدون عذر در حضر دو رکعت است کافر می‏شود. کسی بگوید شراب حلال است در اسلام کافر می‏شود کسی دیگر بگوید من شک دارم که آن شخص کافر است یا نه او هم کافر می‏شود آن سومی هم بگوید من شک دارم در کفر این دومی کافر می‏شود تا آخر مآلش به یک‌جا می‏انجامد. اینها تازه به گوشتان می‏خورد و خیال می‏کنید تازه است فکر که می‏کنید آن وقت می‏بینید از آدم تا خاتم همین قرار خدا بوده.

اگر شراب را واضح نکرده بود که حرام است، بیّن نکرده بود که حرام است کسی حلال می‏دانست کافر نمی‏شد. اگر این کار را خدا کرده از آدم تا خاتم، حالا فلان منافق می‏گوید حلال است کافر می‏شود. تو هم شک می‏کنی تو هم کافر می‏شوی مثل همان اولی می‏شوی. یکی دیگر شک کند در کفر این دومی او هم کافر است هفتاد نفر شک اندر شک کنند همه کافر می‏شوند. امری را که خدا واضح و بیّن کرده و آشکار قرار داده و به طور عموم قرار داده هرکس انکار کند کافر است. خدا شراب را خواست حرام کند بر جمیع مسلمین، به جمیع مسلمین گفت هرکس شراب را حلال داند کافر است حالا هرکس حلال دانست کافر است. بله، شاید یک شخص بیابانی به گوشش نخورده نشنیده شراب حرام است این حرف دخلی به او ندارد. او تکلیف ندارد مادامی که جاهل است. وقتی تازه حرام کرده بودند شراب را، عمر می‏خواست حد جاری کند به کسی که شراب خورده بود می‏بردند او را که حدش بزنند خدمت حضرت امیر رسید عرض حال کرد حضرت فرمودند چرا خوردی؟ عرض کرد نشنیده بودم حرام است، حضرت امیر می‏فرمودند می‏بردندش می‏گرداندنش در بازارها، از هر دکانی می‏پرسیدند که کسی به این گفته که آیه تحریم شراب نازل شده یا نه. او را

 

«* دروس جلد 5 صفحه 315 *»

می‏بردند می‏گردانیدند اگر به گوشش نخورده بود کارش نداشتند. بله توی بیابان یک‏کسی نمی‏داند نماز ظهر چهار رکعت است، پیر هم شده نماز هم نمی‏داند، نیامده و یاد نگرفته. حالا حرف سر او نیست اینها را تاتوره می‏کنند برای اینکه آبی گل کنند ماهی بگیرند او منکر ضرورت هست کافر هم نشده. بله منکر ضرورت هست بلکه منکر ضرورت نیست چرا که نرسیده به او. چیزی که نرسیده، ضرورت نیست بله او تکلیفش آن بود که بیاید یاد بگیرد اول که نیامد تقصیر کرد. مثل اینکه در میان فقهاء محل گفتگو هست که آیا کفار تکلیف به فروع دارند یا نه؟ اهل تحقیقشان می‏گویند تکلیف دارند خدا مؤاخذه می‏کند از ایشان. سببش اینکه باید اول تجسس کند ببیند این پیغمبر راستگو بوده یا نه؟ اگر راستگو بود حرفش را باید شنید. پس کافر را عذاب می‏کند خدا که چرا نماز نکردی؟ نرفتی مسلمان بشوی نماز کنی؟ حالا آن شخص جاهل که نمی‏داند نماز واجب است یا نه، این را می‏داند که دینی هست در روی زمین و باید رفت یاد گرفت. از پِیَش باید بیاید تا دین را یاد بگیرد، حالا که نیامده به تکلیف خود عمل نکرده و مقصر است.

باری منظور این است که خدا تکلیف را به بت‏پرست‌ها رسانیده به جمیع گبرها رسانیده به جمیع یهودی‌ها رسانیده به جمیع نصاری رسانیده. به همین‏طور به جمیع سنی‌ها رسانیده به این سوار و سرباز و قشون رسانیده به تمام عامی‌ها و عالم‌ها همه رسانیده الا اینکه از پِیَش نرفته‏اند و یاد نگرفته‏اند و تکلیف به ایشان رسیده و حجت بر ایشان تمام شده و اگر عمل نکرده‏اند به جهنم خواهند رفت.

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین

([1]) گیاهی است شبیه به ریسمان که بر درخت می‌پیچد و بیخ در زمین نباشد. (دهخدا)

([2]) خبره. خ‏ل

([3]) حق. خ‏ل

([4]) هرآینه شما را می‏گیرند و مؤاخذه می‏كنند. خ‏ل

([5])  محالشان. خ‏ل

([6]) پنبه. خ‏ل

([7]) فجار. خ‏ل

([8]) امامت. خ‏ل