دروس عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد پنجم – قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحيم
توجه:
این مجلد شامل 44 درس به شرح زیر مىباشد:
r 19 مجلس درس، 10 ربیعالاول تا 5 ربیعالثانی سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «فکان الواجب انیظهر سر الولایة اولاً » الفطرةالسلیمة ج 2 ص 119 چاپ مشهد 1381 هـ ش. چاپ اول: درس بیستوچهارم ص 1 تا درس چهل ودوم ص 168 از دروس 4 (قسمت دوم)
r 2 مجلس درس، 29 ربیعالثانی و 2 جمادیالاولی سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «ثم ترقوا شیئاً بعد شیء و ازداد تبصرهم » الفطرةالسلیمة ج 2 ص 120 چاپ مشهد 1381 هـ ش. چاپ اول: درس چهلوسوم ص 169 تا درس چهل وچهارم ص189 از دروس 4 (قسمت دوم)
r 23 مجلس درس، 5 شوال تا 7 ذیقعده سنه 1297 هـ ق؛ با عنوان «سنة الله التی قد خلت من قبل و لنتجد لسنة الله تبدیلا » الفطرةالسلیمة ج 2 ص 122 چاپ مشهد 1381 هـ ش. چاپ اول: درس اول ص 1 تا درس بیست و سوم ص 253 از دروس 4 (قسمت اول)
توجه
علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی میباشد
«* دروس جلد 5 صفحه 3 *»
درس اول
(شنبه 10 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 4 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
انشاءاللّه متذکر باشید که اینجور بیانات که یکچیزی یکجایی مخفی است و بعد از همانجا میبینی سر بیرون آورد، جایی که چیزی مخفی است و چیزی تازه سر بیرون میآرد آن محلّش پیشتر بوده. جمیع مقاماتی که میشنوید جمیعش در غیر مراتب مطلقه و مقیده واقع است. پس انسان اگر سر بیرون میآرد از گریبان زید، ملتفت باشید انشاءاللّه زید را مگیرید بدن خاکی زید که خاکش پیشتر بود و این یک چیزی از زید بود و یک چیزی دیگر آمد از گریبان این سر بیرون آورد، این پیشتر بوده و این دخلی به مطلق و مقید ندارد مطلق همراه مقید است مقید همراه مطلق است.
این مسألهاش مشکل نیست الّا اینکه مردم در اصطلاحات گیر میکنند و این امری است که دامنگیر خیلی از حکمای بزرگ بزرگ شده که در اصطلاحات گیر کردهاند. یکی از نصایح بزرگ مشایخ ما این است که هرچیزی را که بخواهی به حقیقتش مطلع شوی به قواعدی که انس گرفتهای نظر مکن، یا آن عالِمی که مطلع
«* دروس جلد 5 صفحه 5 *»
است به حقیقت اشیاء، نظر که میکند به اشیاء نه به جهت انس به قواعد نظر میکند، و خیلی اصرار دارند که به این انس نظر نکنید. قاعدهای است انس گرفته چون وحشت ندارد در غیر آن فکر نمیکند. و بسا قاعدهای اصلش صحیح نباشد و معروف شده باشد. بسا قاعدهای صحیح است امّا الفاظش از حکماء و انبیاء و اولیاء در میان مردم هست و معنیش در دست مردم نیست مثل معاد جسمانی که لفظش مسلّم شده اما معنیش را کسی درست بفهمد از آحاد ناس است. اصل قاعده درست است لکن آنچه متبادر به ذهن مردم شده غلط است غلط را باید برداشت و نظر کرد.
حالا انشاءاللّه دقت کنید عرض میکنم هیچ مطلقی و مقیدی هیچ ظاهر و ظهوری هیچ فاعل و فعلی آنچه از اینجور چیزها باشد نزاعی جنگی صلحی با هم ندارند معاملهای ندارند اصل معامله یعنی آمد و شد ، ایمانی باشد یا غیر ایمانی، خوب باشد یا بد باشد، خرید و فروش یکی از افراد معامله است. یکی از افراد معامله این است که چوبی را برداری کرسی بسازی معامله با چوب کردهای.
پس در میان مطلق و مقید نزاعی جدالی نیست تمام صلحها و جنگها در جایی است که دو شیء متباین باشند. حالا من عرض میکنم و شما انشاءاللّه گوش میدهید دل میدهید و پری هم وحشتی ندارد اما از این مجلس که بیرون بروید وحشت دارد بدانید که اینها را هیچکس نمیداند. پس هر مطلقی ظاهر است در مقید خود و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و حقیقت این بیان اینکه اسم مطلق بر مقید صادقتر است از اسم خودش،چرا که مطلق ظاهرتر است از مقید. زید را که انسان میبیند میخواهد در حال قیام باشد یا در حال قعود، در حال حرکت باشد یا سکون، در حال تکلم یا سکوت انسان اول دفعه زید را میبیند بعد ظهورات زید را. پس زید در ظهورات خود اظهر است از نفس ظهورات و زید با ظهورات خود بحثی ندارد که چرا مثلاً من چنین ایستادهام پس با خودش بحث ندارد. دیگر بحث کنی با ایستاده که من لامن شیء به ذات خودم ایستادهام حالا میزنم به کله این ایستاده
«* دروس جلد 5 صفحه 6 *»
معقول نیست. اگر این ایستاده را نمیخواستی از اول نمیایستادی اگر نمیتوانی جوری دیگر بایستی چرا بحث میکنی؟ اگر میتوانی جوری دیگر بایست دیگر بحث کنی که تو چرا همچو ایستاده شدی او جواب میگوید که تو همچو ایستادی پس جای بحث نیست چنانکه جای تعریف نیست، اصلش جای معامله نیست جای معامله همیشه در متباینات است. شخصی ایستاده در خارج برای تو اگر موافق طبع تو و آنجوری که تو خواستهای ایستاده تعریف میکنی او را و اگر موافق طبع تو نایستاده و طوری که تو خواستهای نایستاده او را ملامت میکنی و مذمت میکنی.
انشاءاللّه دقت کنید و ملتفت باشید که این حرفها را هیچ جای دیگر نخواهید شنید و همچو حرفها را بر من گرفتهاند و بحث میکنند که من چون گفتهام این حرفها را هیچ جای دیگر نخواهید شنید این ادعای کمال است، پس حالا فلان ادعا دارد. شما انشاءاللّه بدانید که این ادعای کمال نیست بلی ادعائی است که دیگران که ندارند این مطلب را راه نمیبرند، این هیچ ادعای نجابت نیست ادعای نقابت نیست به جهت آنکه اگر من در دین و مذهب خودم دلیل و برهان داشته باشم و احتیاج به تقلید از کسی نداشته باشم این ادعای نجابت نیست یا آنکه مسائل امامت را من تقلید از کسی نمیکنم و خودم بدانم با دلیل و برهان یا مسائل نبوت را من بگویم همهاش را میدانم و تقلید از کسی نمیکنم یا گفتم من توحید را همهجاش را راه میبرم رسالت را همهجاش را راه میبرم اینطور هم که من میدانم کسی نمیداند، این ادعای نجابت و نقابت نیست.
ادعائی که دارم این است که از روی بصیرت دینی دارم، از روی بصیرت خدا دارم پیغمبر دارم امامی دارم دینی دارم حرفم این است. بلکه میگویم باید همه شماها هم اینطور باشید، و اگر شما هم اینطور باشید نقیب نمیشوید نجیب نمیشوید. از اینجور حرفها گاهی در درسها زدهام و میزنم، در بیانات گاهی اینجورها میگویم که فلان مطلب را من میدانم و غیر از اینجا در هیچجا یافت نمیشود و کسی دیگر
«* دروس جلد 5 صفحه 7 *»
نمیداند، همین حرف را بر من میگیرند که تو امر را منحصر به خود میدانی پس چرا انکار انحصار به فرد را میکنی؟ من نمیگویم امر را باید بیایند از من بگیرند و از دیگری نگیرند، اتفاق اگر کسی دیگر هم راه ببرد اینها را و او هم بگوید از او هم بگیرند لکن راه نمیبرند یعنی این حرفها را. اما حالا واجب است که آهنگری را هم باید بیایند از من یاد بگیرند نجاری را هم از من یاد بگیرند؟ نه. من میگویم اینجور حرفها را غیر از من کسی دیگر نمیداند و همچو اتفاق افتاده است دیگر واجب نیست که همیشه اینطور باشد. نه هرچیزی که ممکن الاتفاق است واجب الوجود میشود خلاصه پس اصل مطلب در دستتان باشد انشاءاللّه.
پس عرض میکنم تمام این حرفهایی که به گوشتان خورده که خدایی هست و خدا رسول فرستاده و رسول خلیفه قرار داده او علماء را در میان مردم قرار داده تمام این حرفها بدانید هیچ در مطلق و مقید نیست دخلی به مطلق و مقید ندارد. اگر آن مطلق را که میگویند قاصد فرستاده پیش ما، خود ما قاصد او هستیم دیگر چه قاصدی میفرستد؟ تمام این بیانات مطلق و مقید همهاش در دو کلمه است و آن این است که هر ظاهری در ظهور خودش اظهر است از نفس ظهورش و اوجد است از خود او، یعنی زید در ایستاده خود از خود او بهتر ایستاده هرطوری خواسته ایستاده کیفیتش و طورش و همه چیزش از او بهتر ایستاده. پس اگر تعبیری باید آورد گفته میشود این موافق او به عمل آمده پس نه جنگی نه صلحی نه امری نه نهیی در این نظر نیست.
پس تمام اینها در جایی است که غیبی هست و شهادهای هست. مدتی در عالم شهاده راه میروی و هیچ جمادی نیست یکدفعه آبی بسته شد خاکی منحل شد جمادی درست شد. باز مدتی زمین هست جمادی هست نباتی نیست این جماد به کیفیتی حرارت و برودت بر آن وارد میآید بخار و دخان به میزان خاصی به این تعلق میگیرد یکدفعه روح نباتی در آن پیدا میشود میبینی نباتی پیدا شد. همچنین مدتی میبینی نبات هست اما حیوانی نیست حیاتی ندارد تا یکجایی که
«* دروس جلد 5 صفحه 8 *»
روح بخاری قابل حیاتی پیدا شود حیاتی به آن تعلق بگیرد. چنانکه نباتیت جزء حقیقت جسمانیت نیست چرا که اگر جزء حقیقت جسمانیت بود چرا حالا اینجا نیست آنجا نیست آنجا نیست در جای مخصوصی است؟ پس معلوم است این نباتیت جزء حقیقت جسمانیت نیست چرا که هرجایی که جسم هست نیست. پس یک غیبی است که از یکجایی سر بیرون آورده از جایی دیگر سر بیرون نیاورده. باز همهجا حیوان نیستند بعد میبینی حیات در ضمن یکی از این نباتات سر بیرون میآرد غیبی است از گریبان یکی از نباتات سر بیرون میآورد. دیگر باز در میان این حیوانات بعضی خیال دارند بعضی ندارند البته آنهایی که خیال دارند اشرفند معلوم اینها از عالم غیب آمدهاند به عالم حیوان و عالم نبات. دیگر در میان اینها بعضی جهالند بعضی علمایند، معلوم است هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون معلوم است آن که علم دارد از جای بالاتر آمده.
دیگر از حرفهای زیاد ذهنتان پتو نشود سخنهای زیاد را من لابد میشوم شرح کنم سخن هم که زیاد شد ذهن پتو میشود و عالم هم عالم اعراض است سخن زیاد لابد است گفته شود حکمتش را هم اگر بگویم ملتفت خواهید شد و البته حکمتی هم دارد. پس حرف را که زیاد گفتی ذهن پتو میشود کم بگویی نمیفهمد، انسان لابد است برای اینکه مطلب فهمیده شود حرف زیاد بزند صدهزار حکمت توش است که باز آن کسانی که نباید چیزی گیرشان بیاید نیاید و آنهایی که باید گیرشان بیاید چیزی در زمانهای بسیار به زبانهای متعدد هی بگویند تا آنها بفهمند. هرکه هرچه را طالب است همیشه مدّ نظرش آن است و این نصیحتی است عرض میکنم مثلی است عرض میکنم که همهاش علم است همهاش حکمت است. و آن این است که هرکس مطلوب او مقصود او مدّ نظرش است. حالا بیرون که ایستاده میشنود. اینجا مجلسی دارند قلیانی میکشند آتشی دارند گرم میشوند میگوید خوب است برویم آنجا گرم شویم مدّ نظرش این است. یکدفعه میآید توی اتاق میبیند آتش نیست
«* دروس جلد 5 صفحه 9 *»
قلیان نیست مدّ نظرش که به عمل نیامد دیگر نمیآید. یا میگوید چهار پنج روز دیگر میرویم هفت هشت روز دیگر هم میرویم بلکه آشنا که شدیم آتش هم بیارند مدّ نظرش این بود که بیاید گرم شود وقتی آمد دید نشد میرود دیگر هم نمیآید. یا اینکه بیرون شنیده اینجا چایی میخورند وقتی آمد دید چایی چیزی نیست دیگر نمیآید زور هم بزند دو روز سه روز بیاید بلکه آشنا شود هرچه میآید چایی چیزی در میان نیست آخرش موقوف میکند دیگر اصلش نمیآید. یا میبیند جمعی را عباشان نو است قباشان نو است جایی میروند میگوید برویم آنجا ما هم عبا و قبامان نو شود، میآید میبیند نشد دماغش میسوزد به جهتی که مدّ نظرش پول بود یا عبا و قبا بود یا مهمانی بود میبیند به عمل نیامد میرود و دیگر نمیآید. پس همیشه طالبان آن مدّ نظرشان مطلوبشان است.
یک وقتی شخص روضهخوانی با ما آشنا بود صحبت میداشت میگفت من روضهخوانم آیا میدانید معنی روضهخوانی چیست؟ روضهخوانی یعنی بنشینی حرف بزنی پول بگیری. من میبینم حرف را جوری میزنم که گریه میکنند و پول میدهند اینجور حرف میزنم، بدانم جوری حرف بزنم خنده میکنند و پول میدهند آنجور حرف میزنم، اگر بدانم فحش میدهم پول میدهند فحش میدهم، حتی بدانم که رقاصی کنم پول میدهند میرقصم. این را در مقام صحبت میگفت اما سخن حکیمانهای بود. کسیکه مطلوبش پول است اگر میبیند توی حرف زدن پول هست هی حرف میزند اگر میبیند در شنیدن پول هست هی میآید حرف میشنود اما وقتی میآید میبیند نیست دیگر نمیآید. چند روزی دیگر هم میآید که خاطر جمع کند که من هم مریدم آخر کار میبیند گرسنه است پولش ندادند میرود دیگر نمیآید سهل است بد هم میگوید. این هم معلوم است که وقتی آدم چیز بخصوصی را طلب کرد از جای بخصوصی، و از آنجا گیرش نیامد بنای عداوت را هم میگذارد میگوید فلان، خانه او چطور است عبایش چطور است من هم که ندارم چرا به من نمیدهد؟ بنای عداوت را میگذارد.
«* دروس جلد 5 صفحه 10 *»
خلاصه منظور این است که همیشه ببینید مدّ نظرتان میان خود و خدا چهچیز است اگر مدّ نظرتان پول است باز نصیحتی است که میکنم به شما موعظهای است برای شما واللّه من با منافقین هم نفاق نمیکنم میگویم اگر مدّ نظرت پول است از اول فکر کن ببین کجا پول هست حالا همچو فرض کن من بدآدمی هستم پول هم به کسی نمیدهم اگر اینطور است باز از اول میا چه ضرورت کرده که بیایی و آخر هم کسی پولی ندهد؟ ببین کجا پول دارند کجا پول میدهند از همین امروز برو آنجا. همچنین اگر مدّ نظرتان جاه و جلال است جاه و جلال میخواهی هرجا هست برو آنجا، کاغذ میخواهی بدهندت که معتبر شوی چیزی بدهندت برو جاش را پیدا کن هرجا میدهند برو آنجا.
اگر مدّ نظرت این است که مسأله یاد بگیری بیا پیش من، و اگر آمدی پیش من بدان من پول ندارم به کسی بدهم من جاه ندارم به کسی بدهم من جلال ندارم من خویش ندارم من قوم ندارم ایل ندارم قبیله ندارم مسأله میخواهی برایت میگویم. خودم روز اولی که آمدم چهبسیاری را همان روز اول میشناختم که برای چه تسلیم کردهاند و آمدهاند، اینها هرچه آمدند و رفتند که کسی پولی به آنها بدهد کسی پولشان نداد گفتند چه ضرور این همه بیاییم و برویم گفتند او که روی خود نمیآرد با وجودی که میداند من پول میخواهم و چیزی نمیدهد پس به این جهتها چندی میمانَد میبیند نمیدهند میرود عداوت میکند. من واللّه همان روزی که آمدم این ترسش را روز اول داشتم میدانستم این و این و این برای چیزی آمدهاند و چون من ندارم از دور من میروند معلوم است وقتی پول ندارم نمیدهم میروند چه کنم ندارم، پول اگر داشتم به این میدادم به آن میدادم به آن میدادم عداوت هم نمیکردند با من. باب پول را اینجا طلب مکن، اینجا نیست. بنای اهل حق هرگز اینها نبوده جمیع اهل حق را فکر کن ببین آیا هرگز بنای پیغمبر این بوده؟ اگر بناشان این بوده که پول بدهند البته کفّار بهتر مرید میشدند منافقین بهتر ایمان میآوردند. پول نمیداد که مردم نفاق
«* دروس جلد 5 صفحه 11 *»
کردند حضرت امیر اگر پول میداد چرا باید او را ول کنند؟ مردم عقل که داشتند معلوم است پیش مرد شجاع آدم برود بهتر است تا پیش آدم ترسویی که همیشه مثل یهودی بودند حضرت امیر که مقرّب پیغمبر بود و صاحب علم بود و صاحب فضل بود و صاحب شجاعت بود دیگر اینها اگر پول هم روش بود البته به او بهتر میچسبیدند.
وقتی که طلحه و زبیر آمدند خدمت حضرت که بلکه حضرت آنها را رئیس جایی بکنند به محضی که آمدند حضرت پف کردند چراغ خاموش شد آنها هم فهمیدند که اینجا آنجا نیست. و عمداً این کارها را میکردند، چراغی از بیت المال روشن کرده بود برای اینکه حساب بیتالمال را بکنند در این بینها طلحه و زبیر آمدند حضرت تا آنها آمدند و نشستند و عنوان سخن کردند حضرت پف کرد و چراغ را خاموش کرد. آن وقت فرمودند این چراغی که روشن بود مال بیت المال بود حساب بیت المال را میکردم حالا که شما آمدید حرف دیگری دارید چراغی دیگر باید بیاید. فکر کنید در کار حضرت ببینید میشد چراغ را خاموش نکنی، آن چراغ اگر مال بیتالمال بود آخر این هم مسلمان است حاجتی دارد اقلاً اول چراغی دیگر بگوید بیاورند بعد این را خاموش کند بلکه به این کار میخواهد حالیش کند که آن مدّ نظر تو پیش من نیست، این را که دیدند رفتند بیرون این بود که بعد از سه روز دیگر از آنجا رفتند به مکه و آن اوضاع جنگ جمل را راه انداختند.
خلاصه بنای انبياء را نوعاً فکر کنید ببینید چه بوده، اینهایی که عرض میکنم موعظههای سرسری نیست. بنشینید فکر کنید در اینها ببینید که بنای انبياء این بود که مردم را وا کنند از دنیا یا بچسبانند به دنیا؟ اگر بنا بود هرکس تا اخلاص پیدا میکرد باید او زن بسیار خوبی داشته باشد باید بچههای خوب داشته باشد. هرکس اخلاص به پیغمبر پیدا کند باید از برکت او دیگر فقری فاقهای ناخوشی بلائی صدمهای به او نرسد. باید تا تو توجه کنی بیماری تو رفع شود تا بچهات ناخوش میشود توجه کنی چاق شود هرکس بلائی برسد به او تا توجه کند بلا رفع شود. ببینید آیا این بوده بنای
«* دروس جلد 5 صفحه 12 *»
انبیاء؟ خوب اگر بنای انبياء این بود که هرکس اخلاص به ما پیدا کند همیشه صحیح باشد هرگز ناخوش نشود همیشه غنی باشد هرگز فقیر نشود، یا آنکه خیر، قوّت زیادی به آنها نمیدهیم امّا ناخوشش هم نمیکنیم، بدانید هرگز بنای انبياء اینها نبوده. پس نیامدهاند بچسبانند مردم را به دنیا چرا که مردم به دنیا چسبیده بودند این که قاصدی نمیخواهد تحریص و ترغیبی نمیخواهد البته همهکس فقر را نمیخواهد همهکس زن خوب میخواهد همین که موافق طبع شد خوب است همهکس خانه موافق طبع میخواهد. پس اینها آمدند از همه اینها واکنند انسان را. تدبیرش این است که پول نمیدهند، بلا را مانع نمیشوند.
حالا در پیش خود فکر کن ببین دولت میخواهی مال میخواهی ثروت میخواهی برو کسب کن تجارت کن ناخوش نمیخواهی بشوی کم بخور به اندازه بخور ریاضت بکش. پس همیشه مد نظر را ببین چهچیز است؟ اگر مد نظرت اینجور چیزها است اینجور چیزها نبی نمیخواهد پیش انبياء رفتن نمیخواهد بگویی پیش فلان نبی بروم همت کند حاکم شوم یا پیش فلان سلطان بروم مرا منصب بدهد اگر چنین بود که تا کسی توجه کند جمیع دنیاش آباد شود که آن نبی هم نعوذباللّه از فسّاق بود و طالب دنیا بود.
خلاصه منظور اینکه اگر مدّ نظر مطلب حقفهمی است و حقیقت مسأله را به دست آوردن است حاشايی توش نیست، جاش اینجا است منحصر به من است میگویم و حاشايی هم ندارم دیگر حالا خدا خواسته منحصر باشد و حالا منحصر شده. اما واجب است که منحصر به فرد باشد و آن هم منم، چنین چیزی را نمیگویم. میگویم این حرفها را هیچکس راه نمیبرد منحصر است به اینجا. حالا دیگر کسی بگوید تو چه خبر داری که هیچجا نیست این حرفها؟ و اینها را عرض میکنم برای آنهایی که میخواهند رد بنویسند برای من که چیزی دستشان باشد حالا من چه خبر دارم که هیچجای عالم این حرفها نیست؟ این را میگویم نه به علم غیب نه واللّه علم
«* دروس جلد 5 صفحه 13 *»
غیب هم ندارم هیچ علم غیب هم نمیدانم از روی قاعده میگویم. میدانم این حرفها در توی نصاری نیست این حرفها میانه یهودیها نیست این حرفها حق است و پیش ناحق یافت نمیشود پس بتپرستها این حرفها را راه نمیبرند گبرها و یهودیها این حرفها را راه نمیبرند سنیها این حرفها را راه نمیبرند. دیگر در میان شیعه این کسبه راه نمیبرند این حرفها را، این تجار راه نمیبرند این رعیتها راه نمیبرند این حرفها، را همچنین سلاطین راه نمیبرند اینها را. بله سلطان متشخص است به طوری که اگر من ببینم او را بسا دستم بلرزد و بترسم به جهتی که سلطان است متشخص است اما این حرفها را راه نمیبرد. پس این سوار و سرباز و آن توپ و توپخانه و نوکر و قشون برای سلطان هست و من هم نوکرم و رعیت او هستم اما او این حرفها را راه نمیبرد و شما هم میدانید که راه نمیبرد خودش هم نمیگوید راه میبرم. دیگر باز فکر کنید آنهایی که مدّ نظرشان همان مداخل است و رشوه، آنها هم این حرفها را راه نمیبرند و نمیخواهند یاد بگیرند کی رفتند یاد بگیرند که یاد نگرفتند؟ آنها هر صلحی هر هبهای هر معاملهای هر کاغذنویسی توش هست یا پولی یا تعارفی توش هست خیلی خوب یاد میگیرند بسا آنجور هم یاد بگیرند و راه ببرند که من راه نبرم آنجور کاغذنویسی را. پس این حرف که این حرفها جای دیگر نیست از علم غیب نیست ادعائی نیست، ادعای نقابت و نجابت نیست.
حالا وقتی از همین راه فکر کنی میبینی امر منحصر میشود میانه سهنفری چهار نفری که همین رؤسای خودمان باشند اینها را هم که نوعاً درسشان را دیدهایم کتابهاشان را نوعاً دیدهایم میبینیم که این حرفها را راه نبردهاند پیرامونش نگشتهاند، وقتی اینطور شد منحصر است به اینجا. باز میگویم منحصر است به اینجا نه به این معنی که میگویم منحصر است به فرد و آن فرد هم منم و همه مردم باید بیایند پیش من و تمکین از من کنند، نه چنین است. بلکه من از جمله آن کسانی هستم که اگر پول داشتم والله پول میدادم که منافق نیاید به مجلس من اگر زور داشتم
«* دروس جلد 5 صفحه 14 *»
والله به زور منافق را نمیگذاشتم به مجلس من بیاید، چون زور ندارم بیرونشان نمیکنم از این جهت گاهگاهی آنها میآیند. پس ملتفت باشید دیگر حرفها متفرق شد.
پس اینجور مطالب که چیزی در جایی هست و مخفی است و بعد پیدا میشود بدانید در اثر و مؤثر نیست. پس در میانه اثر و مؤثر که آن مؤثر را مطلق بگیری و اثرش را مقید این حرفها جاش آنجا نیست و هرجا این سلسله آمد این حرفها را توش نزنید. جای اینجور سخنها که «هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است» دخلی به «ظاهر اظهر در ظهور از نفس ظهور است» ندارد، دخلی به مطلق و مقید ندارد دخلی به مسأله عام و خاص ندارد و این پستا آن پستا نیست. پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است جاش را پیدا کنید. واجب است در حکمت ــ چه در عالم غیب چه در عالم شهاده ــ که هرچه در وجود مقدم است البته در ظهور مؤخّر خواهد شد و هرچه در وجود مقدم است در عالم خودش ظاهر هم هست. هرچه وجود دارد ظهور هم دارد آنجا، اقلاً خدا او را آنجا ظاهر میبیند نه مخفی آنجا که ظاهر است. اما هرچه در وجود مقدم است در عالم خودش که مقدم است در عالمی دیگر مؤخر خواهد شد ظهوراً یعنی چیزی که در عالمی منزلش باشد بخواهد برود به عالمی البته عالمی که خودش دارد در آن عالم پیشتر هست و این بعد میرود در آن عالم. حالا از این راهِ نظر است آنجایی که شنیدهاید و دستتان باشد انشاءاللّه و فراموش نکنید و از حرف زیاد ذهنتان پتو نشود امتحان نفس بکنید. اگر بنا شد که امتحان بکنید، شخص نفس خود را ببیند چه مدّ نظر او است اگر انشاءاللّه امتحان باشد اینها که پتو شده میاندازد میرود.
پس آنجایی که نسبت میدهیم کسی را به خدا که ایشانند جنب اللّه علم اللّه قدرة اللّه تمام اسماء حسنی، آنجا جاش کجا است؟ جایی از جاها است که گاهی اسم خلق به او میگویند و اینکه اسم خلق به او میگویند به هزار حکمت و مصلحت است. میفرمایند ما بودیم و هیچچیزی نبود نه آسمانی بود نه زمینی نه لوحی نه قلمی خدا
«* دروس جلد 5 صفحه 15 *»
است وحده لا شریک له و اسماء و صفاتش. منظور این است که جایی در ملک هست تمام اسماء حسنی بر آنجا صدق میکند محل تمام اسماء حسنی آنجا است. این را باز فکر کن که همین لفظش تنها به گوشت، نخورد ببینید جسم چیزی است صاحب طول و عرض و عمق صاحب مکان صاحب وقت صاحب وزن صاحب کمّ و کیف، حالا این در تمام ظهوراتش همینطور است. حالا این اسماء را اسماء حسنای جسم اسم بگذار چرا که جسم پسندیده است این اسمها را که ولش نمیکند. ببینید یکی از آنها طول است که اگر ولش کند جسم دیگر جسم نیست، عرْض است اگر ولش کند دیگر جسم جسم نیست حیّز است مکان است زمان است نمیتواند اینها را ول کند. پس در تمام ظهورات جسمانیه تمام اسماء حسنای جسم هست، میتوانی رو کنی به هر جسمی و این اسماء را بخوانی. فکر کنید که اینها راه مشق است و راه دستورالعمل است که اگر نصیبت شد و آنجاها رفتی بتوانی با توجه حرف بزنی از روی حقیقت باشد حرفهات، راه استجابت دعوات و قبولی اعمال از این راهها است.
پس در تمام اجسام به هرجاش میخواهی توجه کن به زمینش توجه کن به آسمانش توجه کن میخواهی به مشرقش به مغربش، به جمادش، به نباتش به حیوانش به هرجایی توجه کنی بگویی ای صاحب طول ای صاحب عرض ای صاحب عمق من تو را میطلبم، راست است. پس اگر رو به سنگ کنی بگویی این حرفها را راست است اگر رو به سنگهای همدان کنی و بگویی راست است رو به سنگهای بیابان بگویی راست است رو به سنگهای جهنم بگویی راست است. هر مؤثری در ظهورات خودش اظهر است از نفس ظهورات، و ظهورات عین مؤثر هم نیستند غیر آن مؤثر هم نیستند و آنجور معامله را هم که شما با مؤثر میخواهید آن را بکنید حالا نمیخواهم بگویم. معلوم است هر مؤثری تمام صفات و اسمائش محفوظ است در تمام آثارش.
حالا به همین نسق عرض میکنم که در ملک یکجایی است که محل اسماء
«* دروس جلد 5 صفحه 16 *»
خدا است و خدا است نافذ در آن اسماء و محیط است به آنها و آنجا جای بخصوصی است نه همهجا و آنجا جایی است که همهکار میتواند بکند. میبینی خودت را که به یک چیزی قدرت داری و از یک چیزی عاجزی خدا اینجور نیست اهل هر دینی که از پیش انبياء آمده پیش مردم در هیچ دینی نیست که دعوت کن خدایی را که یک کاری را میتواند بکند یک کاری را نمیتواند بکند. خدا را نمیتوان گفت که یک چیزی را میداند یک چیزی را نمیداند خدا اگر چنین بود مثل خلق بود بلکه خدا خدایی است که هرچیزی را میداند و هر کاری را میتواند بکند. یکپاره اسماء هست که تمام صفات ذاتیه مؤثر در آنها محفوظ است دیگر در بعضی اخبار که ادعاش را هم کردهاند که تمام اسماء پیش ما است و پیش فلان نبی پنجتا بود پیش فلان نبی بیست و پنجتا بود پیش بعضی کمتر پیش بعضی بیشتر باز نه خیال کنی که آن پنجتا یا آن بیست و پنجتا که دادند اصل اسم بود نه والله آن اصل اسم خدا ائمه طاهرینند وحدهم لا شریک لهم، هر عددی را به هرکه دادهاند. نمونه این اینکه اینقدر حرکت را الآن به من دادهاند حرکت زیادتر ندادهاند به آن حیوان مخصوص آنقدر دیدن را دادهاند به حیوان دیگر آنقدر ندادهاند به همینطورها یکپاره اسمهای اعظم تعلیم یکپاره انبياء کردند لکن آن اسم اعظمی که ایشانند اسم اعظم خدا و اثر حقیقی خدا؛ معلوم است ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، نمیشود مؤثر یک جاییش را خالی بگذارد و به اثر خود ندهد و در عالمی دیگر بدهد. اگر از عالمی به عالمی دیگر میرفت یکی از جهاتش میرفت پس از عالمی به عالمی نمیخواهد برود هرچیزی در عالم خودش پیش وجود خودش که ماسوای او را به او بچسبانی این خودش خودش است چیزی باقی ندارد، و ظاهر در ظهور خودش اظهر از خود ظهور است چیزی از عالم غیر نیاوردهایم به او بچسبانیم این است که تمام صفات ذاتیه مؤثر در اثر محفوظ است.
بله، اگر بخواهد از جای دیگری برود به جای دیگر به عالمی پایینتر بخواهد بیاید البته اول پاش را میگذارد. پس اول پاش پیدا میشود بعد زور میزند ساقش هم
«* دروس جلد 5 صفحه 17 *»
پیدا میشود کمکم شاخههاش هم پیدا میشود سرش آن آخر پیدا میشود. اما از این راه اگر بیاید بالا اول سرش پیدا میشود بعد گردنش پیدا میشود بعد سینه او پیدا میشود بعد شکمش تا آخر پاش پیدا میشود.
پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. در عالمی از عوالم وجود آنجا برای خود ظاهر است لکن در عالمی دیگر ظاهر نیست. در آن عالم که ظاهر نیست معلوم است آنجایی که متصلتر است به آن عالم اول ظاهر میشود بعد جای دیگرش ظاهر میشود.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 18 *»
درس دوم
(يکشنبه 11 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 19 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
از پستايی که عرض کردم انشاءاللّه ملتفت شدید که اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است جاش را پیدا کردید انشاءاللّه که هرچیزی که در هر مقامی هست از عالم غیب وقتی بخواهد به هر عالم بالایی که از عالم دنیا زیر پای او است پا بگذارد به تدریج پا میگذارد. پس هر مرتبهای که متصل است به عالم بالا اول بروز میکند بعد مرتبهای که بالاتر از آن است بروز میکند بعد مرتبه بالاتر و این مسأله دخلی به اثر و مؤثر ندارد، دخلی به مطلق و مقید ندارد نوع تکمیل است. تمام حرکات ارادیه که در بدن هست جمیعش را روح میکند پس روح القاء میکند مثال خود را در بدن و اَظهَرَ عن البدن افعاله، حالا افعال بدن را نسبت به روح میتوان داد میتوان گفت اثر روح است اما به شرطی که ملتفت معنیش باشید. کارهای بدن تمامش آثار روح است روح اگر در چشم نباشد چشم نمیبیند روح اگر در چشم نباشد پلک حرکت نمیکند در گوش نباشد گوش خودش نمیشنود در شامّه نباشد خود
«* دروس جلد 5 صفحه 20 *»
بینی جسمانی بو نمیفهمد. دیگر کارهایی که یکقدریش مال او است و قدریش مال قوابل است و در اینها افعال خود را جاری کرده روح القاء کرده مثال خود را در این مقله، اینجا اَبْصَرَ براش اشتقاق میشود. پس اگر اثر روح است حالا از آن باب که از این عضو جاری میکند این فعل خود را پس معلوم است چشم اختصاصی دارد، به این جهت. گاهی میگویند چشم میبیند و اِبصار اثر این چشم است و اثر روح بگویی اولی است. چشم چطور میبیند؟ چشم نیست مگر مثل آیینه که عکس در او میافتد برمیگردد میرود پیش روح بخاری از آن برمیگردد پیش روح حیات میرود روح حیات زنده است میگوید دیدم. پس راهش راه تکمیل و تکمل است دخلی به مطلق و مقید ندارد. پس وقتی این را ملتفت شدی حالا ببین به حسب ظاهر وقتی از عالم غیب چیزی آمد و از بدن جاری شد میتوان فعل را به بدن نسبت داد چنانکه به روح هم نسبت میتوان داد.
بیشتر از مردم تحقیق مطلب را به دست نیاوردهاند به دستشان نیست که از چه باب است یک دفعه نسبت را به روح میدهیم میگوییم اثر روح است القاء کرده مثال خود را در این بدن یک دفعه میگوییم چشم میبیند گوش میشنود بینی بو میفهمد ذائقه طعم میفهمد لامسه گرمی و سردی میفهمد. مردمی که اهل حکمت نیستند مسأله را به آنطوری که هست نمیفهمند آنها که نظر کردند خواستند بیان حقیقت اشیاء را بکنند گفتند جماد آن شیء منجمدی است که هیچ نمو در آن نباشد نبات آن است که علاوه بر جمادیت نمو هم داشته باشد حیوان آن است که جمود را داشته باشد نمو هم داشته باشد شیء زایدی هم داشته باشد، همچنین انسان آن است که علاوه بر حیات، نطقی هم داشته باشد حالا انسان چیست؟ ابتداء آن جنس اعم اعم که اعلای جمیع اجناس است این است که جسمٌ، بعد یک جنسی که یکخورده پستتر است و نوعیتی درش پیدا میشود و آن نامٍ است پس میگویی: جسمٌ نامٍ و نامٍ را حمل بر جسمٌ میکنی. جنس پستتر است دایرهاش تنگ میشود و آن حسّاس
«* دروس جلد 5 صفحه 21 *»
است که میگویی جسمٌ نامٍ حساسٌ بعدش حساسٌ را حمل بر نامٍ میکنی. بعدش نطق است که ناطقٌ را حمل بر آن پیشیها میکنی و همین را انسان گرفتهاند میگویند انسان حدی دارد، بهحسب ظاهر درست میگویند حد آن چیزی است که منتهی الیه شیء باشد شخص معرّف باید نظر کند به شیء خارجی ببیند آن شیء خارجی هرچه را دارا است اثبات کند هرچه را ندارد بیرون کند.
پس تعریف آن است که جامع افراد باشد مانع اغیار باشد پس تعریف تام و حدّ تام این است که تمام آنچه را شیء داراست بیان کنی. پس انسان را بخواهی تحدید کنی بگویی جسمٌ انسان را تعریف نکردهای به جهتی که جسم جنس اعم است تعریف انسان نشده بعد نامٍ را روش بگذار بگو: جسمٌ نامٍ متحرکٌ بالارادة ناطقٌ خلاصه حالا دیگر نمیخواهم تمام اقوالشان را و نقایصش را بگویم طول دارد.
حالا به حسب ظاهر جسم باعث وجود نموّ است اما ببینیم آیا نموّ اثر جسم است یا جسم اثر نامی است؟ به حسب ظاهرِ حکماء هم، نامٍ اثر جسمٌ است. هر موضوعی اشرف از محمول است موضوع مبتدا است و خبر بر او حمل میشود جسمٌ مبتدا نامٍ خبر او یا موضوع و محمول. و هر موضوعی اشرف است از محمول و همینطور هم هست. باز ملتفت باشید نمیخواهم بگویم مبتدا از خبر اشرف نیست مبتدا اصل نیست خبر فرع نیست، آن موصوف نیست این صفت او نیست. خیر اینها درست است اما دیگر حالا آنجاهایی که موقع جریان این قاعده است باید پیدا کرد. حرف سر این است که درست جاری نکردهاند.
پس جسمٌ مبتدایی است که نامٍ خبر او است همینجوری که نحوی او را مبتدا و خبر میگیرد حکماشان گرفتهاند. یا الجسم النامی میگویی صفت و موصوف میشود پس جسمٌ اصل است نامٍ فرع او است، بعد حساس را پشت سرش میاندازی حساس صفت بعد از صفت است پس این حسّاس واقعش این است که اگر گاهی ما جسمٌ را بیندازیم میگوییم النامی حساس، دیگر من اینها را به جهت شرحش عرض میکنم
«* دروس جلد 5 صفحه 22 *»
بسا خودشان عقلشان نرسد. نامی یعنی جسم نامی بگویم النامی حسّاسٌ میشود گفت. باز النامی مبتدا میشود حساس خبر میشود همان نسبت که میان نمو و جسم بود میانه حسّاس و نامی میآید به آنطور صفت بعد از صفت. یا نامی را مبتدا قرار میدهیم و حساس را خبر همچنین جسمٌ نامٍ حسّاس متحرک بالارادة باز این متحرک بالارادة خبر هریک از اینها میشود واقع شود که اگر ما احتیاج نداشته باشیم به آن حدود پیش، میتوانیم اکتفاء کنیم به همین و بگوییم: الحساس متحرک بالارادة. درست هم هست ظاهراً هم ترائی میکند.
حالا به همینطور بعد از حساس متحرک بالارادة یک ناطقٌ هم روش میگذاریم باز بخواهیم تمام مراتبش را بشماریم میگوییم: جسمٌ نامٍ حسّاسٌ متحرک بالارادة ناطقٌ میشماریم. همه را نخواهیم میگوییم متحرک بالارادة ناطقٌ، باز ناطقٌ خبر است برای متحرک بالارادة، متحرک بالارادة مبتدا است و ناطقٌ خبر او است و مبتدا اشرف است از خبر. به همینطور دیگر انشاءاللّه فکر کن شیخ مرحوم آمدند این مسأله را برعکس مردم دیگر کردند و تمام حکماء آنجور گفته بودند خلاف اجماع کل حکماء کردهاند. گفت چنین نیست که نبات اثر باشد از برای جماد بلکه نبات مؤثر است و جماد اثر او است و نه این است که حسّاس خبر باشد برای نامی بلکه حسّاس مؤثر است نمو اثر او است. دیگر اینها را هم که تفصیل میدهم باز نه این است که چون شیخ چنین گفتهاند ما هم شیخی هستیم چنین میگوییم. بلکه دلیل میخواهیم برهان میخواهیم میخواهم بدانید منظورش چه بوده چهجور اثر و مؤثری منظورش بوده.
پس فکر کنید واقعاً حقیقتاً، اولاً که اینجور اثر و مؤثری که به معنی مطلق و مقید است خود شیخ مرحوم به این معنی فرمایش میکنند و خیلی از کلماتشان هست که ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و به آن لفظها گفته عمداً و همان مطلب است و این رمزها را کسی برنمیخورد مگر کسیکه درست تعقّل کند. این شیخ مرحوم وقتی آمد بخصوص تعمد میکرد که مردم را به وحشت بیندازد اما نه به وحشتی که خلاف شرع
«* دروس جلد 5 صفحه 23 *»
کرده باشد میخواست طوری باشد که خدا گفته باشد پیغمبر گفته باشد ائمه طاهرین سلاماللّهعلیهم گفته باشند پس آمد ترویع کند قلوب را تا اینکه بیایند گوش بدهند آن وقت اگر کسی طالب حق است بگیرد و همین که دل داد و تمسک کرد نجات یافت و اگر تمسک نکرد هلاک شد. و این است که نگفت مطلق و مقید، گفت ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و همچنین فعل متعلق به اشیاء رأسی از رؤوس مشیت که متعلق است به چیزی قابل نیست به چیز دیگر تعلق بگیرد مشیتی که تعلق میگیرد به کلّی کلّی است مشیتی که تعلق به جزئی میگیرد جزئی است، مشیتی که به اعضاء تعلق میگیرد عضوی است حتی مشیتی که به خنصر زید تعلق میگیرد دخلی به آن مشیتی که تعلق به بنصر زید میگیرد ندارد حتی آنی که به استخوانش تعلق میگیرد دخلی به مشیتی که به گوشتش تعلق میگیرد ندارد و همچنین به رنگش به وزنش به طعمش. و ببینید که این همه اصرار میکنند که آنی که به خنصر تعلق گرفته صالح نیست از برای اینکه بنصر بسازند. صالح نیست یعنی نمیتواند، هرچه از این مشیت میسازند این انگشت میشود بخصوص، مثل قالب میماند، مشیتی که به این تعلق گرفته هرقدر بسازند از او همینجور چیز بیرون میآید چیزی دیگر نمیشود از این بیرون آید. آنی که به رنگش تعلق گرفته هرچه از او بسازند رنگ بیرون میآید.
آن آخر کار و آن نتیجه این است که آن رأس از رؤوس مشیت که تعلق به چیزی گرفته ثانی آن چیز نیست پس متباینانِ معزولان از یکدیگر نیستند، متباین نمیشود اثر باشد، ضد از ضد صادر نمیشود. پس چیزی که محدود است و معزول است و مباین، اینجور چیزها را فرمایش میکنند.
باری، حالا شیخ مرحوم با این اصرارها که فرمایش میکنند دیگر لفظ کلّیش را چه جایی برده باشند چه جایی نبرده باشند کسیکه بویی از علمش برده باشد میداند، و خیلی هستند بو نبردهاند عمامهشان گنده هست مدرس هم هستند کتاب هم مینویسند بو هم نبردهاند. پس لفظ مطلق نگفته باشد نگفته باشد، عمداً لفظ
«* دروس جلد 5 صفحه 24 *»
مطلق نگفته خواسته لفظی باشد موحش باشد و چیزی هم باشد که مطابق کتاب باشد، مطابق سنت و عقل و نقل هم باشد.
حالا اینجور بیان که رأسی از رؤوس مشیتی که تعلق میگیرد به خنصر خنصریت دارد و بنصریت را ندارد. آنی که تعلق میگیرد به لون این، مجهّر جوهر نمیتواند باشد مشیتی است عرضیه و در عرض هم، مشیتی است لونیه حروف اصولشان از یک مبدأ آمدهاند.
حالا خودتان فکر کنید و اگر به اینجور فکر کنید، مییابید که اینجور است نسبت جسم با ارواح غیبیه. این جسم بود و صاحب طول و عرض و عمق بود و هنوز نمو نداشت اما آن شیء که بعد در این پیدا شد نامی است. مشیتی که متعلق به این شده و این را درست کرده و خلق کرده غیر از آن مشیتی است که تعلق به جسم گرفته و آن را خلق کرده. آن رأس که باید تعلق بگیرد به دست من و دست من را بسازد مؤثر جسمانی است باید رأسی از رؤوس مشیت جسمانیه باشد. چنانکه جوهرش باید جوهریه باشد، عرضش باید عرضی باشد.
پس اینی که صاحب طول و عرض و عمق هست، خواه در دنیا خدا انسانی خلق بکند یا نکند، که این جسم صاحب طول و عرض و عمق هست. نبود وقتی که این قبضه این قبضه نبوده، اگرچه بوده وقتی که این دست نبوده. اما جسم همیشه جسم بوده. سمت را نمیشود از جسم گرفت که وقتی جسم باشد و سمتی نداشته باشد. تا بود سمت داشت و تا ندارد. به جهتی که زمان همراه جسم است نبوده زمانی که جسم سمت نداشته باشد بعد سمتی به او بچسبانند تا جسم پیدا شود.
پس رأسی از رؤوس مشیتی که به جماد تعلق میگیرد ــ انشاءاللّه به قاعده خودش اگر بیایید همانها را میفهمید ــ پس رأسی از رؤوس مشیت که به جماد تعلق میگیرد این صالح نیست برای اینکه به نبات تعلق بگیرد. همچنین آن رأسی که به نبات تعلق میگیرد صالح نیست که به جماد تعلق بگیرد و همچنین آن رأسی که به
«* دروس جلد 5 صفحه 25 *»
حیوان تعلق میگیرد صالح نیست که به جماد و نبات تعلق بگیرد. پس چه اثر و مؤثری است؟ و لفظ اثر و مؤثر هم میگویند حالا کسیکه نمیخواهد بفهمد میخواهد همان حرفی زده باشد هذیانی گفته باشد میگوید شیخ چنین گفته. شیخ گفته جماد اثر نبات است، نبات اثر حیوان است حیوان اثر ملک است ملک اثر جن است جن اثر انسان است انسان اثر نبی است نبی اثر معصومین است. شک نیست که شیخ اینها را هم گفته کسیکه مطلب دستش نیست میخواهد حرفی بزند از طرفین شاهد دارد، از کلام شیخ، مطلب حق را تا ایجاب نکنی تا سلب نکنی مطلب به دست نخواهد آمد بعضی که بخواهند آن سمت بیفتند ایجابش را میگیرند دیگر آن طرفش را بخواهند بروز ندهند جُلمالیش میکنند سلبش را میاندازند بعضی این سمت میافتند و سلبش را میگیرند و ایجابش را میاندازند.
و بدانید دَیدَن و عادت مؤمن این نیست مؤمن میگوید هرچه از کتاب خدا است و هر حقی که در دنیا است معلوم است در کتاب نازل از جانب خدا است. مؤمن میگوید هرچه در کتاب خدا است همهاش حق است محکمش را میدانم نهایت متشابهش را نمیدانم. کفار و منافقین و کسانی که میخواهند همینطور حرفی بزنند و مرادشان فهمیدن نیست بعض را میگیرند بعض را انکار میکنند شما انشاءاللّه خودتان فکر کنید تقلید احدی را نکنید. کسانی که میخواهند حرفی زده باشند یا به این طرف سخن میچسبند یا به آن طرف. اهل حق کارشان این نیست نفی را میگیرند سرجای نفی میگذارند اثبات را میگیرند سرجای اثبات میگذارند و تمام کتاب را میگیرند، نه که «تؤمنون ببعض الکتاب و تکفرون ببعض» پس میگوید آن کسیکه میخواهد حرف بزند که شیخ مرحوم فرموده مشیت مؤثر کل موجودات است، به عدد ذرّات موجودات رأس دارد راست است این را میگوید، اما نبات را هم میگوید مؤثر جماد است؟
حالا برای این دو فرمایش آیا یک معنی است یا دو معنی است؟ فکر کنید
«* دروس جلد 5 صفحه 26 *»
انشاءاللّه، پس مؤثر کل اشیاء مشیت است چرا؟ به دلیل کتاب و سنت و عقل و قول شیخ مرحوم و حدیث خلق اللّه الاشیاء بالمشیة و خلق المشیة بنفسها پس تمام اشیاء آثار این مشیتند و مشیت مخلوق به نفس است. پس اشیاء تمامشان فعل و آثار مشیتند حتی آنکه تصریح کنم که خاطرجمع باشید در عبارات شیخ مرحوم اگر ملاحظه کنید میبینید که در لوازم و ملزومات رد میکنند بر بعضی از حکماء که گفتند زوجیت دیگر مجعول نیست لوازم ملزومات مجعولات نیستند پس خدا خلق میکند چهارتا را دیگر چهارتا که خلق شد دیگر جفت را نباید خلقش کرد و به اینجاش چسباند جفت خلق شده خلق نمیخواهد. پس لوازم مجعولات نیستند ملزومات مجعولاتند پس فعل تعلق به ملزومات میگیرد و لوازم جعل نمیخواهد حکماء اینطور میگویند.
و شیخ مرحوم پا میافشرد و اصرار میکند که خیر، به هرچیزی رأسی از رؤوس مشیت تعلق میگیرد آن رأسی که به لوازم تعلق گرفته دخلی به آن رأسی که به ملزومات تعلق گرفته ندارد و هم لوازم و هم ملزومات مجعول هستند. دیگر ترائی هم میکند که مطلب حکماء درست است. میگوید چه عیب دارد لوازم صادر باشند از ملزومات، آفتاب که طالع شد دیگر خدا نباید روزی خلق کند روز همراه آفتاب هست لازمهاش افتاده پس روز هیچ جعل نمیخواهد.
شما انشاءاللّه ملتفت این دقیقهاش باشید چه بگویی لوازم جعل نمیخواهد لکن همین که ملزوم خلق شد لازم، لازم او هست این یک حرف است که حکماء زدهاند و شیخ مرحوم ردشان میکند. و یک حرف هست که اگر از آن راه بیایی به حق نزدیک میشوی و آن این است که این ضرب را خدا احداث کرده اما فعلِ دست من است چه بگویی لازمِ این دست است چه بگویی فعل دست است پس لوازم فعل ملزومات باشد صحیح است. خدا هم خالق دست است هم خالق فعل دست است این فعل دست فعل دست است. پس عیب ندارد که بگوییم که خدا خلق کرده اربعه را و فعل دوتا و چهارتا زوجیت است. این ترائی را میکند و به حق هم نزدیکتر است.
«* دروس جلد 5 صفحه 27 *»
اما شیخ وامیزند این را به همان قاعده که آن مشیت به عدد ذرات موجودات رؤوس دارد پس رأسی که به جوهر تعلق میگیرد عرضیت ندارد هم جوهر جعل میخواهد هم عرض، اگر از جوهر اثری صادر شد جوهر اثر او است اگر از عرض اثری صادر شد عرض اثر او است. پس رأسی از رؤوس که به لوازم تعلق بگیرد احداث میکند لوازم را و رأسی از رؤوس که به ملزومات تعلق بگیرد احداث میکند ملزومات را. حالا که چنین شد آن حیث جوهری هرچه از او ناشی شود جوهر است و حیث عرضی هرچه از او ناشی شود عرض است پس هرچیزی را از حیث عرضی نظر به او کنی باید عرض باشد از حیث جوهری نظر به او کنی جوهر است، هریک سرجای خود اما عرض فعل جوهر باشد این غلط است.
پس به عدد ذرات موجودات مشیت رؤوس دارد و هر رأسی مخصوص به شیئی است. پس لوازم، همه جعلهاشان جعلهای تابعی است و فرعی و ملزومات جعلی که به آنها تعلق گرفته جعلهای متأصلی است و در همین بیانات عرض میکنم که نمیخواهند انکار کنند که ضرب اثر زید نیست یا قیام اثر زید نیست یا صلوة اثر زید نیست یا زنا اثر زید نیست اصطلاحشان را درهم نکنید. آن اصطلاحی که مشیت مؤثر کل اشیاء است خواه غیبشان خواه شهادهشان خواه جمادشان خواه نباتشان خواه حیوانشان خواه انسانشان برای هریک از اشیاء از حیث تعلق رؤوسی دارد و این رؤوس جمیع اینها ظواهرند و مشیت ظاهر در اینها است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. و این همان مطلب مطلق و مقید است جمیع آنچه در مطلق و مقید میگویی در اینجا جاری است اگرچه لفظش را کم فرمایش میکنند. پس اثنینیت ندارند به هیچ وجه من الوجوه مگر به اعتباری. پس این ضرب حیثی دارد که نصر نیست این حیث غیر این است که از من صادر شد. یک دفعه ملاحظه میکنی ضرب، نصر نیست در آن وقت بسا یاد من هم نباشی که این فعل از من است یا از غیر من.
حالا اشیاء آثار مشیتند مطلبی است جدا، امّا این رؤوس مشیت که تعلق گرفته
«* دروس جلد 5 صفحه 28 *»
به اشیاء شیء مباینی نباید باشد مطلبی است جدا حالا از این مطلب اعراض کنیم بگوییم فلان غیر فلان است بگوییم اشیاء چون حیوث و اعتبارات مختلف دارند هر حیثی چیزی اسمش است حیث اثریتشان اسمی دیگر دارد حیث غیر یکدیگر بودنشان را طوری دیگر باید فهمید. باری اینها را دیگر نمیخواستم بگویم همه منظورم این است که توی راهتان بیندازم و بروم.
پس همینجوری که شیخ نظر میفرماید که آن رأسی از رؤوس مشیت که متعلق است به احداثِ چیزی، صلاحیت ندارد که چیزی دیگر از آن درست کنند. حالا ملتفت باشید انشاءاللّه که به این نظر جماد اثر نبات نیست نبات اثر حیوان نیست. پس اگر کسی بگوید چون این سنگ اثر درخت است پس رأسی از رؤوس گیاه که تعلق به این سنگ گرفته این سنگ موجود شده، حرفی زده بیمعنی.
فکر کنید ببینید این درخت خودش نیست و هزار سال بعد باید موجود شود حالا سنگ را این درخت موجود کرده خیلی نامربوط است. و هستند احمقها که همینطورها میگویند خصوص این ترکها. بله شیخ گفته جماد اثر نبات است پس این سنگ اثر این درخت است! با اینجور مردم انسان نباید حرف بزند، میخواهم بگویم حرف زدن با اینگونه اشخاص حرام است چرا که مجادله است و مجادله حرام است. پس به این اصطلاح که مشیت مؤثر اشیاء است جماد اثر نبات نیست. حالا فکر کن بعد به هر اصطلاحی که فرمودهاند تو هم به همان اصطلاح پیش بیا. همچنین مدتهای مدید در دنیا نبات هست و حیوان نیست میبینی خیلی از گیاهها خلق شده و بُز را ده سال دیگر خلق میکنند پس بدان این اثر او نیست. پس آن رأسی از رؤوس مشیت که به حیوان تعلق گرفته غیر آن رأسی است که به نبات تعلق گرفته آن مؤثر است این اثر است. فرمایش هم که کردهاند بلا شک بلا ریب و در اغلب عباراتشان هست که اینها اثر و مؤثرند و رد میکنند بر حکماء که گفتهاند «جسمٌ نامٍ حساسٌ متحرکٌ بالارادة» نامٍ اثر جسمٌ نیست معقول نیست نامٍ اثر جسمٌ
«* دروس جلد 5 صفحه 29 *»
باشد و حساسٌ اثر نامٍ و متحرک بالارادة اثر حساسٌ و ناطقٌ اثر متحرک بالارادة باشد هر مقام بالایی را پست گرفتهاند.
شیخ مرحوم آمد و اصرار و ابرامی فرمود که چنین نیست که شما گفتهاید بلکه نبات در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده از جماد، پس نبات اثر جماد هیچ نیست و همچنین حساس مقدم بود وجوداً بعد از نبات پیدا شد این هم دلیلش که بعد پیدا میشود چون بالاتر بود و اقرب به مبدأ بود از این جهت بعد از نبات سر بیرون آورد. و همچنین باز ناطق مقدم بود در وجود مؤخر شد در ظهور به همینطور میرود تا انبياء، آنها دیگر چون بعد آمدند مقربترند از انسان، انبياء اقربند از انسان به مبدأ، مقدم بودند در وجود، مؤخر شدند در ظهور و هکذا ائمه طاهرین سلاماللّهعلیهم مقدم بودند اول ماخلق اللّه بودند تسبیح میکردند در وقتی که هیچچیز نبود در ظهور هم مؤخر شدند. پس از این جهت پس از انبياء ظاهر شدند.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 30 *»
درس سوم
(دوشنبه 12 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 31 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
از طورهایی که عرض شد انشاءاللّه ملتفت باشید که این مطلب ظاهراً چنین ترائی میکند که هر عالی وقتی در دانی بروز میکند به تبعیت بروز میکند میبینیم عقل میآید تعلق میگیرد به بدنی، این شخص میشود عاقل و عقل صفت این شخص است، ظاهراً چنین به نظر میآید که مثل رنگی که مینشیند روی کرباسی حالا اصل آن کرباس است این رنگ فرع او و صفت او و عارض او است. ببینید همینطور عقل تعلق میگیرد به بدنی شخص عاقل میشود این عقل تا هست محل احترام است تا رفت میگیرند زنجیرش میکنند مثل رنگی که روی کرباس نشست کرباس متصف میشود به صفت رنگ، وقتی میرود کرباس هست. دیگر اینها را تشقیق نکردهاند این حکماء و اینهایی که خیال میکنند حکیمند.
شخص قائم باشد قائم صفت شخص است و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است این را فرق نمیگذارند با عاقل، عقل صفت شخص است. اینها را اگر تدقیق
«* دروس جلد 5 صفحه 32 *»
نکنی، پستا پستای همان حکماء میشود و دیدهاید مشایخ خودمان را که اصرار میکنند که نه این است که ما به الامتیاز اشیاء باید همه همانطور باشند بلکه هم در ماده مختلفند هم در صورت. پس هرچه مقدم بود هم مادهاش مقدم بوده هم صورتش هرچیزی که ماده و صورتش ترکیب شد آن چیز پیدا میشود. مشایخ اصرار دارند که هرچیزی در درجهای از ملک بمادته و صورته موجود است وقتی این به ماده و صورت خودش میخواهد تعلق بگیرد به عالم ادنایی هرکدام بالاترند بعدتر ظاهر میشوند این است که میفرمایند جنس اعلای جماد یا نبات، جسم نیست. یک جنس نیستند که آن وقت فصلشان لطافت نباتی باشد و جمود جمادی که اگر از آن نبات لطافت را بگیری و از جماد جمود را یکچیز بماند. آن دو چیزی که در یک ماده شریکند و اختلافشان در صورت است علامتش اینکه همهجا مغشوش نشود. خشت چهارگوش با سهگوش در ماده شریکند علامتش اینکه آن چهارگوشی و سهگوشی را بگیر چیزی به دست میآید که میشود چهارگوش بشود میشود سهگوش. جمیع اوانی را که از گل میسازند اختلاف جمیعشان در صورت است ماده همه گل است علامتش اینکه همانی که بشقاب ساختهای میشکنی کاسهاش میکنی لکن در سلسله طولیه مصطلح خودمان اینجور نیست.
پس اولاً ببینید جسم را نمیشود شکست. باز این کلّیهایست. اولاً که از جسم نمیتوان سمتهای ثلاث را گرفت و چیزهایی که در ماده شریک بودند صورتشان را میشکستی مادهای به دست میآمد. پس جسم را که خراب نمیتوان کرد چنانکه مثال را خراب نمیتوان کرد. بعد فکر کنید جسم همیشه منزلش در حال است این جسمی که در حال است آنچه هنوز نیامده تکههای جسمهایی است که در بدن خودت است، جسمی که وقت را از او نمیتوان گرفت همینجا نشسته نهایت آن وقت را میاندازد وقتی دیگر میپوشد اما وقت را نمیشود از جسم گرفت. پس جسم را هرکارش کنی جسم مزاحم جسم است در همان وقتی که واقع است جسم واحد در
«* دروس جلد 5 صفحه 33 *»
حال واحد در امکنه عدیده محال است، و شما میدانید خیال محبوس نیست اینجور. ملتفت باشید ادلهاش خیلی زیاد است وقتی بابش به دست بیاید.
جسم آن چیزی است که میتوان آن را در صندوق کرد و درِ آن را قفل کرد. خاک یا آب یا هوا یا آتش یا کوکبی، جسم را میتوان محجوب کرد به حاجبی جسمانی حالا ببین خیال را میتوان محجوب کرد به حاجبی جسمانی؟ الآن بدن شما جسم است در این اتاق محبوس است از بالا بیسوراخ نمیتواند بیرون برود همچنین از پایین و یمین و یسار بیمنفذ نمیتواند بیرون برود اما خیال میرود روی این سقف خواه حاجبی باشد یا نباشد خیال یکجور میرود، سوراخ داشته باشد آسانتر نمیرود چون محجوب به این حجابها نیست وقتی میخواهد بالا رود حجاب باشد یا نباشد میرود بالا و همچنین یمین و یسارش. پس این سمت بالای خیال نیست این سمت پایین خیال نیست این سمت یمینش نیست یسارش نیست. او خودش برای خودش بالا و پایینی دارد یمین و یسار و وقت و زمان و مکانی دارد، داشته باشد. این اوقات اوقات او نیستند این امکنه مکان او نیستند این جسم به طفره نمیتواند برود بالا اما خیال به طفره جسمانی میرود سر نردبان را خیال میکند بدون اینکه پلههای پایین را نگاه کند. پس خیال را محبوس نمیتوان کرد و جسم را از محبس خودش نمیتوان بیرون بُرد و محال است. چیزی را که از محبس بیرون نمیتوان برد چطور میشود به حبسش انداخت؟ خشت را میشکنی این حبس سهگوش را از او میگیری میآری چهارگوشش میکنی اینجور چیزها که ما به الاشتراکشان یکچیز است و اختلافشان در صورتها است اینها در ملک خدا هستند بهخلاف مراتب متنزله که اینها در ماده شریک نیستند.
حالا فکر کنید بسا باز تو از لفظ خودم بشنوی شریکند مشایخ هم گفتهاند اینها را مراتب تشکیکیهاند، لکن تو درست دل بده هرچیزی که در عالم بالا منزلش است نمیتواند از محبس خود بیرون آید «کلّ شیء لایتجاوز ماوراء مبدئه» از کلیاتی است
«* دروس جلد 5 صفحه 34 *»
که شیخ مرحوم فرمایش کرده. جسم نمیتواند از عالم خودش بالاتر برود، برود به عالمهای بالا چنانکه مراتب عالیه نمیتوانند بیایند به عالم جسم اما نمیتواند را باز فکر کن.
اشکال میآید که حالا عجالةً که میبینیم این جسم حرف میزند میبیند میشنود حرکت ارادی دارد الآنی که اینجا نشسته و آمده اینجا و تمام افعال این بدن مال او است دیدن شنیدن چشیدن ذوقکردن لمسکردن مال او است حالا بخواهی ببینی او چه میبیند ببین چشم جسمانیش چه میبیند و همچنین شنیدن و همچنین اگر بخواهی بدانی او ساکن است یا متحرک نمیتوانی، اینجا نگاه کن بدنش را ببین ساکن است یا متحرک است. باز این یکی از ابواب حکمت است.
پس آمده اما نیامده، آمده به آن دلیل که وقتی میرود دیگر چشم نمیبیند و گوش نمیشنود حالا اگر آمده در سر و در سر حبس است چرا پا به اراده او حرکت میکند؟ پس همهجا هست. حالا آیا مثل بادی است در خیکی اگر اینطور است چرا خیالِ بیرون را میتواند بکند؟
پس الآن آمده اینجا لکن «اینجا آمده» را باید معنی کرد. یعنی تعلق به این بدن گرفته و افعالی که از این بدن نیست از این بدن جاری میکند. بدن بنا نبود رضا و غضب داشته باشد حالا دارد رضای خیالی و غضب خیالی را در این بدن جاری میکند. جسم من حیث الجسمانیة هیچ ندارد اما حالا که تعلق گرفت این از یکچیزی راضی میشود بر چیزی خشم میکند وقتی راضی میشود حالت این بدن را تغییر میدهد در حالت رضا، و وقت خشم حالت این بدن تغییر میکند.
رضا دراز نیست پهن نیست گرم نیست سرد نیست سرخ نیست زرد نیست اما ببینید وقتی تعلق گرفت رضا به بدن بدن شکفته میشود بدن رنگش سرخ میشود هرکه نگاه کند میبیند این رضا شده. غضب رنگش سیاه نیست اما وقتی تعلق گرفت به این بدن میبینی رنگ بدن سیاه میشود سرخ شد دهن او باز شد و هکذا بسا
«* دروس جلد 5 صفحه 35 *»
صفاتی که از برای بدن هست که نسبت به او میدهیم صفرة الوَجِل حمرة الخَجِل اما این بدن ترس ندارد خجالت ندارد. خجالت از این جهت است که رنگ را سرخ میکند گاهی میخواهد نگاه نکند چرا که خجالت میکشد، گاهی میخواهد نگاه کند که عذر بخواهد، وقتی روح میرود رنگ میپرد وقتی روح میآید خون به مشایعت او میآید رنگ سرخ میشود. روح خجل میشود حالا اینها را نسبت به او هم میدهیم چرا که واقعاً حقیقتاً به یک نظری خیلی هم بجا هست نسبت به او بدهی، چرا که این بدن من حیث هو هو خجالت نمیفهمد رضا نمیفهمد غضب نمیفهمد، این الوان مختلف و حالات مختلف کار او است. پس القی فی هویتها مثاله فاظهر عنها افعاله.
و همینجور بیان است که عرض کردم که در آن مواقع اسماء ببینید همینطور میآید. ببین که تو هیچ نمیفهمی از اراده خدا، خدا خواسته توجه بکنی خودش میداند تو را برای چه خلق کرده تو نمیدانی لکن وقتی میگیرد بدنی را و رضای خود را در بدن او میگذارد و میآید به لغت تو با تو حرف میزند، وقتی کجخلق شد تو میدانی او کجخلق شده وقتی خوشحال شد تو میدانی او خوشحال شده وقتی دل او لرزید عرش خدا لرزید. این است که وقتی یتیم بگرید عرش خدا به لرزه میآید اینها ایتام آلمحمدند صلوات اللّه علیهم که قلبشان مستوای عرش رحمان است، هرچه را خدا اراده کند دلشان را حرکت میدهد و خبر میشوند لکن تو هیچ خبر نمیشوی الا اینکه نزول بدهد ملکی را بر پیغمبری او بیاید تفهیم کند برای شما آن وقت شما بفهمید که خدا چنین اراده کرده.
باری اصل مطلبی که در دست بود از دست نرود و آن این بود که هر عالی بمادته و صورته عالی است و ماده و صورت او دخلی به ماده و صورت دانیه ندارد و ماده و صورت چیزی را نمیشود شکست برداشت چیزی دیگر ساخت. مثل اینکه آب سرد بود گرم شد سردی را میگیری گرمی جاش میگذاری کثافت را میگیری لطافت را میپوشانی اینها که اینطورند از یک عالمند مثل الوان و طعوم صورتی را میگیری
«* دروس جلد 5 صفحه 36 *»
صورتی دیگر جاش میآری، میپوشانی بر او صورتی دیگر را. لکن دانی و عالی اینطور نیست دانی مقامش مقام دنو است دانی که میشنوی از متبادر به ذهنت گول میخوری. دانی نه یعنی روی زمین، عالی نه یعنی آسمان اینجور دانی را میشود عالی کرد آب را میشود بخار کرد و بالا برد تا کره آتش، اینجورها در ماده مشترکند در صورت مختلف. لکن این مکان و زمان را از جسم نمیتوان گرفت پس چیزی دیگر از آن نمیتوان ساخت، خیال کلی را بخواهی به دست بیاری حکم کل حکم بعض است حکم بعض حکم کل است. در بعضی احکام کلیه جسم همیشه وقت دارد یکی از حدود ماهیت جسم و از حدود ذاتیش وقت است نمیشود جسم باشد وقت نداشته باشد مثل حیز و مکان حکم جسم همهجا همین است. حالا این را خیال مکن من که به آسمان نرفتهام من که به همهجا نرفتهام چه میدانم حکم جسم همه یکطور است. جسم الآن در مشت تو است خدا دلیل آفاق دارد دلیل انفس دارد خدا، و نه در کتاب نه در سنت در هیچجا دلیلی که واضحتر باشد و رسیده باشد به خلق بهجز دلیل انفس نرسیده، اظهرِ جمیع ادله ادله انفس است.
آنچه نیامده پیش تو که خبر از آن نداری نه نفیش میتوانی بکنی نه اثباتش، تو هرچه را نفی میکنی میدانی و نفی میکنی هرچه را اثبات میکنی میدانی و اثبات میکنی این است که دلیل انفس بهترین دلیلها است. اگر این دلیل باشد برای انسان خوردهخورده بیرونها را هم یاد میگیرد لکن اگر اول چشم بیرون افتد از خود غافل میشوی فکر در بیرون میکنی نه بیرون را درست میفهمی خودت را هم که فکر نکردهای. اما کسی را که خدا خیر او را میخواهد او را متذکر خودش میکند همیشه میبیند فصل خودش چیست، وصل خودش چیست، نفع خودش چیست، ضرّ خودش چیست، رو به نفع خود میرود از ضرّ خود اجتناب میکند. انسان را بخواهند چیزی به او دهند همچنینش میکنند به یاد نفع خودش است همیشه به یاد ضرر خودش است.
«* دروس جلد 5 صفحه 37 *»
حالا از جمله نفعها اگر این است که فلانکس را هدایت کند میکند مدّ نظرشان همه آن چیزی است که پیش خودشان است. دیگر مردم چنین میگویند، دلیل و برهان آن است که انسان از خودش داشته باشد. خودت داری داری اگر خودت نداری نداری پدرت هرچه بود، بود. اگر خوب بود برای خودش بود و خودش حظش را میکند، اگر بد بود برای خودش بد بود خودش عذابش را میکشد. پس در دلیل انفس که فکر کنی میبینی جسم الآن در چنگ تو است و ممّاآتای تو است لایکلف اللّه نفساً الا ماآتاها، لایکلف اللّه نفساً الا وسعها هیچ متبادر به ذهنتان نشود که کتاب و سنت ادله نقلیه است ما ادله عقلیه میخواهیم. آمده پیغمبر که عقل به کلّهتان کند فکر کنید ببینید چیزی را که عقل قبول نکند آیا پیغمبر میآرد؟ خود پیغمبر اثبات وجود خود را به دلیل عقل کرد. پیغمبر میآید به دلیل عقل حالیت میکند منافع و مضار داری، به دلیل عقل حالیت میکند که تو نمیدانی آن منافع و مضار را به دلیل عقل حالیت میکند که من میدانم آن منافع و مضار را.
پس به دلیل عقل دلیل انفس در چنگ انسان است. دیگر ابلغ از اینکه خود شخص را به خود شخص دادهاند نمیشود. دلیلی است که به این دلیل خدا به افصح بیانها و ابلغ بلاغها مردم را رسانیده به حاجاتشان لکن بعد از آنی که او بیارد پیش پات بگذارد حالیت بکند دیگر تو عمداً بگویی نمیخواهم و ولش کنی او هم ولت میکند. همیشه نصیحت من به شما این است که فکر کنید چه از علماء چه از عوام این خداوند عالم دینی خواسته؟ البته خواسته، آن دینی که خواسته به ایشان گفته یا نگفته؟ پس آن چیزی که از انبياء خواسته همانهایی است که به ایشان وحی کرده به تو هم وحی کرده به واسطه روات و ثقات.
باری ملتفت باشید انشاءاللّه تمام حرفها در اینجا است که آنچه آوردهاند پیش تو محل تکلیف تو آنجا است تو آنچه باید تحصیل کنی ول مکن. حالا از جمله ماآتیٰ یکی جسم است ببین حالا بخواهی از این قبضه جسمانی «وقت» را بگیری
«* دروس جلد 5 صفحه 38 *»
نمیتوانی، وقتهای متبدله را نمیخواهم عرض کنم اوقات متعدده وارد بر این جسم میشوند عرض میخواهم بکنم این قبضه جسمانی هرگز بیوقت نمیشود باشد. فکر کن که یک وقتی باشد که جسم باشد و وقتی نداشته باشد و سلخ کنی از جسم وقت را ببین میتوانی؟ نمیشود سلخ کرد هرچه آن پیش خیال کنی، آن پیش وقت پیش است ندارد ابتدائی. بلی آن صورت و هیأت خاص تازه پیدا شده ماده جسمانی نبود نداشته هرگز پس این ماده نبود نداشته هرگز و اگر این را یاد بگیری به کار معاد میآید و فردی از افراد آن مسأله است این تکه غیر از تکههای دیگر است که در دنیا است این نبود نداشته و نبود نخواهد داشت و این همیشه در محبس جسم محبوس است اگرچه به هیأت خاصی چنین شده به هیأت خاص دیگر طوری دیگر شده باشد.
باز در علم معاد هست که چیزی که در آن عالم نیست دیگر پیدا نخواهد شد و ابتدای بسایطش تا انتهای موالیدش همراهش است و حروف موالید نوشته شدهاند در کتاب بسایط در همان وقت که خلق شدند اینها پیدا شدند و اینها نور منیرند قدرت قدیرند. پس این قبضه است و مشخص است و معین لکن مشخصات و معینات این توی مشخصات و معینات متعدده است میگویم این شخص نبود نداشته اما این هیأت مشخص یکی از کمالات او است مثل آن هیأت.
پس بعد از فکر خواهید یافت که جسم را هرکارش بکنی خیالش نمیتوانی کرد خیال را هرکار کنی رنگش نمیتوان کرد خیال آبی نمیشود بدن آبی میشود ریش سرخ میشود اما خیال رنگ نمیشود ــ خم نیلی باشد در دنیا یا نباشد ــ خیال تا متوجه شد میفهمد. میخواهم عرض کنم مراتب متنزله ما به الاشتراک ندارد. ماده خیالیه مادهای است که صدهزار ــ به فرض دروغی ــ زیر خم نیلش کنی تغییر حالی براش پیدا نمیشود، و تعجب اینکه میگویم بسا اینکه این نیل را بند دستش بمالی قوت بگیرد مع ذلک رنگ نشده. پس ملتفت باشید که صورتهای کامنه در ماده خیالیه تصور گرمی است و سردی است. در توی سردی خیال گرمی هم میکند و
«* دروس جلد 5 صفحه 39 *»
برعکس، برخلاف جسم که در گرمی گرم میشود در سردی سرد میشود.
پس خیال را نمیتوانی بیاری جسمش کنی آن وقت رنگش کنی و هکذا این جسم را نمیتوانی ببری خیالش کنی پس مراتب متنزله در محبس خود حبسند اما آمدنی هم دارند «کل شیء لایتجاوز ماوراء مبدئه» هیچچیز از مبدأ خود پا نمیگذارد بیرون با وجودی که بیرون هم رفته. دیگر در همین بیانات خواهید فهمید که خدا نه جایی میآید نه جایی میرود مع ذلک رسول او که جایی میرود خدا رفته رسول خدا جایی که میآید خدا آمده. واقعاً هیچکس به خدا نمیتواند برسد خدا هم از رتبه خود پایین نمیآید که بیاید جسم بشود روح بشود عقل بشود پس خدا لایعرف است لایدرک است لایری است لایعقل است لکن انسان میتواند بفهمد کسی هست دانای بماکان و مایکون قادر بماکان و مایکون، اگر هم نخواهد تصرف کند نمیکند به اختیار.
و عرض میکنم مختار صرف خدا است وحده لا شریک له هیچکس یافت نمیشود در مملکت او که «ان شاء فعل و ان شاء ترک» بلکه هرکس «ان شاء و شاء اللّه فعل و ان شاء و لمیشأ اللّه لمیفعل» بسته است به مشیت خدا اما خدا مقید به قید او نیست که رضای کسی را تابع باشد «ان شاء فعل و ان شاء ترک» کار خدا است. پس او تابع هیچچیز نمیشود خدا هیچ خلق نمیشود مع ذلک اینها همه دلیل او است، در آسمان در زمین در آفاق در انفس او پیدا است. همینجوری که خیال رنگ نمیشود اما وقتی دیدی بدن یکجوری شد میفهمی که خیال اثری کرده است با وجودی که الوان طاری او نمیشود چنانکه میفرماید: لنینال اللّهَ لحومُها و لا دماؤها اما میدانم وقتی تو از برای او این قربانی را کردی یناله التقوی منکم راضی میشود از تو و تو ترقی میکنی او احتیاجی به ترقی ندارد.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 40 *»
درس چهارم
(سهشنبه 13 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 41 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
انشاءاللّه دیگر به طورهایی که عرض میکنم شما باید بابصیرت شده باشید در اینکه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است و گمش نکنید هیچ غلوی تقصیری کذبی درش نیست. همین که عالی در دانی بروز کرد این عالم چون عالم خودش نیست در اینجا غریب است اهل این دیار اصول این دیارند کسیکه از خارج وارد شده مهمان است و تابع است اصل نیست فرع است این نظری است که حکمای خودمان هم این نظر را دارند. پس از این نظر است که انسان وقتی نظر میکند میبیند انسان جسمی است نامی حسّاس متحرک بالارادة ناطق. جسم آنچیزی است که ما به الاشتراک است میانه انسان و میانه حیوان و میانه نبات و میانه اهل آسمان، بعد دیگر نامی نوعی است که بعد از آن جنس میافتد در این نوع شریکند جمیع گیاهها و حیوانها، بعد حساس ما به الاشتراک است میانه حیوان و انسان در این حساسیت جسمٌ و نامٍ میرود پی کارش در این حساسیت انسان شریک است با
«* دروس جلد 5 صفحه 42 *»
حیوانات حتی با خراطین. بعد متحرک بالارادة است دیگر اراده را اراده ظاهری بگیری حیوانات هم نمونه دارند اراده باطنی بگیری که رویه باشد حیوانات قویه باز با انسان در آن شریکند همچنین ناطقٌ، این ناطق آن فصلی است که انسان را از حیوان و از نبات و از جماد بیرون کرده. و این فصل نمیشود بیجنس باشد. وجود فصل مثل صورت میماند وجود جنس مثل ماده میماند و به این نظر ظاهر مواد اصولند، صور فروع و تابعند. پس اصل ما به الاشتراک جمیع شد جسمٌ، بعد اصلی که پشت سر این افتاده نمو است بعد پشت سر او حیات است، بعد پشت سر او متحرک بالارادة است بعد پشت سر او ناطق است.
حالا نطقی که منفصل باشد مردم تعقل نمیکنند. این نظر مردم است که تمام حکمائی را که سراغ داریم بناشان را بر این نظر گذاردهاند دیگر اگر کسی بوده که او درست فهمیده و بروز نداده العلم عند اللّه معلوم است اهل حق در هر عصری بودهاند لکن در کتابهای این حکمائی که ما دیدهایم و سراغ داریم غیر از اینجور نیست.
پس شیخ مرحوم آمدند و کیسه را به قول آقای مرحوم وارو کردند و گفتند هرچه در وجود مقدم است از این جهت در ظهور مؤخر شده و چون در ظهور مؤخر است همین دلیل است که در وجود مقدم بوده است. پس نبات در وجود مقدم است بر جماد دلیلش اینکه طفل اول نمو میکند بعد حیات درش پیدا میشود. همچنین زندگی پیش است بعد انسان خیال میکند انسان در شکم که هست زنده است و خیال ندارد این دنیا که آمد خیال به او تعلق میگیرد. نفس، خیال را پیش میاندازد خیال حیات را پیش میاندازد حیات نبات را پیش میاندازد نبات جماد را و اینها نتیجههای زیاد زیاد میدهد برای انسان. اما در اول که فتوی را بیان میکنی بسا انسان متذکر نشود اول باید مبدأ حرکت کند تا از منتها سر بیرون آرد این پستای طور سیر عالم است. اینجا که نگاه میکنی مدتها نبات هست جذب و دفع و هضم و امساک
«* دروس جلد 5 صفحه 43 *»
دارد اما حیات ندارد با وجودی که مبدأ اول جماد است. این راههای اشکال است که عرض میکنم که آدم ببیند این نباتی که اینجا پیدا میشود این را خدا کرده بخصوص، این نبات که اینجا پیدا میشود خدا اراده خود را القاء کرده در فؤاد، فؤاد از آنجا القاء کرده در عقل، از آنجا القاء کرده در روح، از آنجا در نفس و طبع و ماده و مثال به همینطور آمده تا عرش و تا کرسی و آسمانها و زمین تا رفته زیر زمین از زمین سر بیرون آورده نبات شده. حالا از اینجور بیانات چنین معلوم میشود که چیزی که اینجا پیدا میشود از آن بالا آمده و ان من شیء الا عندنا خزائنه دیگر فکر کنید و بابصیرت که اینها چون اصولش به دست نیامده فراموش میشود و ان من شیء الا عندنا خزائنه و ماننزله الا بقدر معلوم.
پس در اینجا گیاهی سبز شد این گیاه عند اللّه بود و او نازل کرده به قدَر معلوم بایست اینجا سر بیرون آورد. پس این درختی که اینجا سبز شده باید در عالم حیات هم درختی سبز شده باشد نهایت درختی جور حیات باشد و همچنین در عالم خیال هم درختی باشد نهایت درختی خیالی به همینطور در عالم نفس هم باید درختی باشد نهایت درختی باید باشد نفسانی، در عالم عقل هم باید درختی باشد عقلانی، توی فؤاد هم باید درختی باشد فؤادی و آن درختها غیب این درخت باشند.
حالا کسی حکیم نباشد همین علم لفظی و مجادلی داشته باشد وقتی میشنود و ان من شیء الا عندنا خزائنه و بخواهد به حسب لفظ استدلال کند و بکند جهّال هم خیال میکنند استدلال است این را دست حکیم بدهی نخواهد جواب بدهد جواب ابلهان خاموشی است الا اینکه بخواهد تعلیم کند. پس این گیاهی که اینجا پیدا شد و در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد این گیاه به غیر از عالم نبات دیگر در هیچجای دیگر این گیاه نیست، با وجودی که خدا اراده کرده این را درست کند و از روی تدبیر و حکمت میسازدش برگش را شاخش را شکوفهاش را میوهاش را، میبینی یک آب است یک خاک است یکجور حرّ است یکجور برد است یکجا
«* دروس جلد 5 صفحه 44 *»
بنفشه سبز میشود یکجا فلفل از یک آب یک خاک یک تدبیر.
در توی خود درخت فکر کن بسا ریشهاش گرم است شاخش سرد است گلش خشک است خود روغن بادام ملیّن طبع است، جرمش قابض است بر ضد یکدیگر تأثیر میکنند و از یک آب و خاک همه به عمل آمده. پس تدبیر است و چنان ترائی میکند که درختهای عدیده در اندرون این درخت هست تا برود پیش خدا و این آخری این درختها است دیگر بسا حدیث هم بخواند که ان للّه الف الف عالم و الف الف آدم و انتم فی آخر تلک العوالم و تلک الآدمیین بلا شک یکپاره جاهاش هم همینطورها است لکن حکیم آنطورهاش را به دست میآرد لکن مستدل فقاهتی که خودش نمیداند چه میگوید و زبانش از قلب خبر ندارد تاتورهها میاندازد در دنیا که اگر حکیم بشنود اعراض میکند حکماء میخندند به اینجور استدلالات و اینجور بیانات.
پس نبات مبدأش این دنیا است معادش این دنیا است نبات نیست مگر صوافی همین غلایظی که میبینید وقتی آنها داخل هم شدند و حل و عقد شدند و از مجموع اینها بخاری بالا آمد غیر از بخارهای متعارفی، بخاری که از آب تنها بالا میآید قابل تعلق نیست. سخنها اگرچه توی هم ریخته میشود لکن همین درهمریختنها خیلی چیز توش هست تخمی است کشته میشود. یکدفعه آبی است شور، نمک وقتی آتش رسید به او میبندد، آب وقتی آتش به او رسید بخار میشود. آب دریا را تقطیر میکنند و آب شیرین میآید. اینجور بخار زنده نمیشود اینجور بخار آب بسیار رقیقی است از این جهت همانجوری که آب حیات به او تعلق نمیگیرد به بخارش هم تعلق نمیگیرد دیگر چون بخار است لطیفه و لطافتش شبیه به هوا است پهلوی هر ریزی از بخار، ریزه هوائی است شیشهای پر آب بر روی آتش بگذار بخار میکند و بالا میرود اگر در سایه و آفتاب بگذاری میبینی قل میزند قلهای ریز ریز مثل ذراتی که در رواشن پیدا است بالا میرود تمام این بخار اهبیهای مائیه است مثل اینکه در روزنهای که آفتاب افتاده اهبیه و اغبره پیدا است الا اینکه
«* دروس جلد 5 صفحه 45 *»
سوراخش که خیلی گشاد شد دیگر نمیتواند چشم تمیزش بدهد بخارات هم که خیلی زیاد شد چشم نمیتواند تمیز بدهد لکن وقتی تحقیق میکنی بخار نیست مگر ریزریزهای آب متفرق در هوا از این جهت سرما که به آن میرسد این ریز میچسبد به آن ریز تا کمکم عرق میشود آب میشود میچکد.
اولاً که حیات به این تعلق نمیگیرد و اگر هم فرضاً بگیرد نمیتواند به آن ریز دیگر تعلق بگیرد چرا که هوا فاصلهاش هست. خاک چون متفتت است بر فرض دروغی که حیات هم تعلق بگیرد به آن به این سمت او دست بزنی آن سمتش نمیفهمد، پس در متفتتات حیات تعلق نمیگیرد پس اینجور بخارات قابل حیات نیست. این است که بخارات معده خوب است آروغ شود بالا آید یا از آن راه برود آدم را فارغ کند اینجور بخارات متفتتند و حیات به آنها تعلق نمیگیرد هرچه رو به بالا بیشتر رفت توحّد اجزاش بیشتر میشود تا به جایی که ماجعل اللّه لرجل من قلبین فی جوفه در یک حین دو خیال نمیتوان کرد. ولکن اگر آب را عقد کنی در خاک و خاک را حل کنی در آب پس اگر خاکی حل طبیعی شد در آب و آب عقد طبیعی بشود در خاک و هوا بشود به صورت آب یا خاک و آتشِ او بشود به صورت آب یا خاک یا هوا اینها یکجور طبع پیدا کنند یک مرکز اقتضاء کنند، این قبضه خاک آن سهتا در جمیع اجزاش هست نه این است که تهنشین کند، آب در جمیع اجزاش هست نه این است که بالا آید و منتشر شود. در هریک آن سه هست اگر چنین چیزی به دست آمد این ابتدای اکسیر است. و چنین بخاری در قلب پیدا میشود در قلب هم بلغم است هم صفرا است هم سودا است هم دم اینها جمع که شدند بخار میشوند همراه میروند بالا. پس بخار قلبی از مرکب است پس وقتی حل و عقد طبیعی شد و بخار شد حیات به او تعلق میگیرد حیات اینجا تعلق به او گرفته دیگر توی این خیالی نباید باشد چرا که خیال سر میخواهد فضوه میخواهد بخار توی قلب میخواهد بعینه مثل بخاری است که در شکم خراطین بههم میرسد. این خراطین چشم ندارند گوش ندارند ذائقه ندارند شامّه
«* دروس جلد 5 صفحه 46 *»
ندارند مثل کرم معده که سر ندارد چشم ندارد مثل کشوث([1]) در نباتات که احتیاج به ریشه ندارند. کرمهای معده از جمیع اجزای بدنشان آب میمکند اینها قلب ندارند کأنه نباتند کأنه برازخند برزخ میان حیوان و نبات، حیواناتی هستند که قلب براشان نیست و اینجور بیان طبیعیش در کتب اطبّاء و حکماء بههم نمیرسد. مار که قوّتش خیلی است خیال میکنند این حیاتش زیاد است چرا که تکه تکهاش میکنی و هر تکهاش حرکت میکند میگویند اگر اینطور است که تو میگویی پس اینها چهچیز است؟
میگوییم حیاتشان چون غلیظ و متجسّد است منقسم میشود به قسمت بدنشان اینها هم گفته میشود اما حاقّش هنوز به دست نیامده، میخواهم بگویم اینها کأنه هنوز حیوان تمام نیستند حیوان تمام آن است که قلبی داشته باشد و مبدأ حیاتی داشته باشد و از قلب حیات برود به باقی جاهاش، این را قلبش را بگیری باقی جاهاش میمیرد بهخلاف حیوانی که قلب ندارد، دمش خودش زنده است سرش خودش زنده است بسا سر مار را جدا کنی بعد از جدا کردن بزند و زهر بریزد و بکشد چرا که از مبدئی نرفته در بدنش منتشر شود از این جهت در همهجاش بخار متعلک غلیظی ساطع شده روی همانجا حیات به او تعلق گرفته، بخار پاهاش را فرو برده در همان گوشتها حیات هم پاهاش را فرو برده در بخار مادام که گرم است تکه تکهاش هم بکنی باز میجنبد وقتی سرما میزند به مار و خیلی هوا سرد میشود آدم خیال میکند مار مرده است و اغراق توش نیست، هوا که گرم شد زنده میشود رطوبات هست در بدنش گرم که شد زنده میشود. مگس بمیرد در دست بگیری زیر خاکستر گرمش کنی زنده میشود.
پس اینجور حشرات کأنه برازخ مابین حیوانات قویه و نباتات هستند و هرقدر حشراتیتشان زیاد شود نزدیکتر میشوند به جمادات مار بسا میبیند میشنود اما کرم معده صدا نمیشنود همهجاشان قلب است از این جهت حیاتشان با جسمشان
«* دروس جلد 5 صفحه 47 *»
شبیه بههم است. دیگر اینها هم متفرقه بود و دماغتان نسوزد همینها خیلی جاها به کارتان میآید اصولی است که خیلی چیزها از آنها بیرون میآید.
خلاصه نبات نیست مگر صوافی این غلایظ و تا صافی میشنوی عامی مشو که بخار خیالش کنی صافی که میشنوی حل و عقد یادت باشد، صافی آن بخاری است که ساطع شده باشد از آبی که خاک هم داشته باشد آتش هم داشته باشد هوا هم داشته باشد اما آتشش همچو آتشی نیست که ولش کنی برود بالا، هواش همچو هوائی نیست که از زیر آب بیاید بالا هوائی است که او را سنگین کردهاند، ناری است که او را سنگین کردهاند، این بخار ساطع به ناریتش جذب میکند، به اجزاء مائیه و آب و بلغمی که در این هست دافعه در او پیدا میشود و به هوائیتی که دارد پهناش زیاد میشود به ناریتی که دارد جذب میکند سرابالا میرود به ترابیتی که دارد نگاهش میدارد ریشهاش زور میزند پایین میرود. باز نه این است که ریشه همان ریشه ظاهری باشد تمامش این درخت از سر شاخش گرفته تا آن ریشهای که منتهی الیه است همهجا ریشه است یعنی همهجای این درخت به ترابیتش هی زور میزند سرازیر برود و میرود. این است که پنجه درخت را که ببری بنشانی ریشه میگذارد، اگر نبود اینجا ریشهای ریشه نمیگذاشت. به ترابیتی که دارند از سر درخت تا ریشه درخت همه زور میزنند سرازیر میروند و به ناریتی که دارند از ریشه درخت تا سر درخت همه زور میزنند سرابالا میروند اما نه نارش جدا میشود نه ترابش، پس آتشی که توی ریشه نشسته این را وقتی انسان بخورد میرود در پاش قرار میگیرد پس زنجبیل وقتی خوردی گرمیش به پا تعلق میگیرد نه به دماغ و این را طبیعیین و اطبّاء عقلشان نمیرسد.
پس نه هر آتشی را تا ول کردی رو به بالا میرود. درخت به حرارت جذب میکند از ریشه، آن جزء بالاترش آنچه از ریشه جذب کرده او جذب میکند بعد از آن جزء بالاترش تا اینکه ساق درخت زورش از ریشه بیشتر است زور میزند غذا را از ریشه میکشد بعد شاخههای بزرگش بعد شاخههای کوچک هر جزئی جذبی دارد و نه این
«* دروس جلد 5 صفحه 48 *»
است که همه را زور بزنند و بکشند کمک هم دارند. از آن راه دافعه بلغمی زور میزند رو به بالاش ببرد پس هر جزئی هم دافعه دارد که هی زیادتی خودش را زور میزند بیرون میکند از عالم خودش به جزئی دیگر میدهد آن هم هی زور میزند میگیرد، هم جاذبه دارد و همچنین در جمیع اجزاء این درخت ماسکه هست دافعه نمیآید اصول را دفع کند ماسکه هرقدر را ضرور دارد نگاه میدارد پس ماسکه در هر جزئی هست دافعه در هر جزئی هست جاذبه در هر جزئی هست هاضمه در هر جزئی هست. تمام جذبهاش از آتش است و تمام هضمها و پختنهاش از هوا است و باز نه همین هواهای متعارفی گرم است و تر است. در بدن هرچه دفع هست جمیعش از آب است اما آب بلغمی که مزاج خارج همراهش باشد اکسیر شده باشد خمیره شده باشد. در بدن هرچه جذب هست از نار است یعنی نار صفرا و همچنین هاضمه از هوای دم است و ماسکه از تراب سودا.
پس این نبات اصلش از صوافی این عناصر است ولکن در اندرون آن غلایظ منتشر بودهاند لکن وقتی منتشر بودند و منفصل از یکدیگر نبودند اثر نداشتند، مثل شیری که روغنش را جدا نکرده باشی بسا دست در شیر هم بزنی آن جزء از روغن که در آن هست چون با جزء کشک پهلوی همند همانجوری که روغن حالتش این است که بچسبد به دست، کشک حالت تیزابیتی دارد که پاک میکند نمیگذارد چربی به دست بماند پس روغن پیدا نیست، تو بزن این شیر را مخضش کن تا ریزریزهای روغن بههم متصل شوند و ریزریزهای کشک هم بههم متصل شود و ریزریزهای آبهای آن بههم متصل شود آب خالص آن هم که مثل اشک چشم میماند آن هم آب عبیط نیست. آیا نه این است این آبهای خارجی را وقتی میجوشانی همهاش بخار میشود اما آب پنیر را میجوشانی قارا میشود پس آب عبیط نیست آبی است خمیره که اگر آن را منفصل کنی کارها از او میآید از پنیرش کارهای دیگر میآید از کشکش کارهای دیگر میآید.
«* دروس جلد 5 صفحه 49 *»
باری منظور این است که نبات هست ریخته شده، در این خاک هم ریخته شده اما هر جزء از خاکش آب دورش را گرفته هر جزء از آبش خاک همراه دارد پس این خاک خمیره نیست پس اصول که میشنوند که کأنه این آب خاک دارد این خاک آب دارد به حسب ظاهر کسی بگوید این خاک آب دارد میخندند به آدم. الآن این خاک آب دارد و این آب خاک دارد در آب خارجی خاک هست و در همین خاک آب هست همینقدر که اتصال اجزاء دارند رطوبت دارد تا رطوبتی نباشد متصل نمیشود این است که وقتی درهم ریختی خاکهای در آب با خاکهای توی خاک مناسبت دارند پس با هم معانقه میکنند و آنهایی که در خاک است با آنهایی که در آب است تجانس دارند مخلوط میشوند ممزوج میشوند فعل و انفعال میکنند، آنها اولاً در خاک اثر نمیکنند رطوبتها در خاک خودش اثر کرده. این آبی که متعلک است در زمین آن آب که کمکش کرد قوت میگیرد تعانق میکنند همینجور در این خاک هوا است آیا نه این است که خاک را که خیلی درهم میکوبی سنگینتر میشود پس توی خاک هوا هم هست باز توی خاک آتش هم هست. از اینجور بیان فکر کنی عرش هم توی این هست لکن عرشِ ترابی لکن مخضش کن که اجزاء بههم بچسبند آن وقت مشخص میشوند و صاحب تأثیر میشوند.
پس اجزاء ناریه که در خاک است آتشی است خاکی و جزء آبیه در آن آبی است خاکی، جزء هوائیه در آن هوائی است خاکی، همچنین جزء ناریه در آب آتشی است مائی، اجزاء هوائیه در آب هوائی است مائی، اجزاء ترابیه در آب ترابی است آبی، به همینطور در هوا آب هست خاک هست نار هست خاکش خاک هوائی است آبش آب هوائی است نارش نار هوائی است بگذاری تهنشین میکنند جدا میشوند.
فرنگی میگیرد همین هوا را تجزیه میکند توی شیشه میکند هردو جزءش را، یکجور تدبیری کردهاند که صافیهاش میرود توی یک شیشهای غلیظهاش میرود توی یک شیشهای آن غلیظهاش را که در شیشه میکنند طبیعتش طبیعت زغال
«* دروس جلد 5 صفحه 50 *»
است بوی زغال میدهد اسمش را هم به زبان خودشان موت میگذارند، موت است طبیعتش، گنجشک را به دم آن شیشه میگیرند میمیرد همینجوری که بوی زغال زیاد و دود زیاد که شد آدم را میکشد همین که از اول بوی زغال و بخار زغال میخورد به انسان هی سستتر میشود و میشود بسا زیر کرسی بمیرد از بوی زغال. و همین هوائی که منتشر هست توش زغال هست یعنی ضد حیات و میگیرند در توی شیشه میکنند اگر گنجشکی را در توی آن شیشه بیندازند در آن شیشهای که زغال کردهاند بسا گنجشک تا برود بمیرد از آن زغال، و بیندازند گنجشک را در آن شیشه دیگر، نشاط میآرد. باری اینها همه نمونه است.
آن بیانی که من عرض میکنم اگر کسی از پی آن برود از اینها بالاتر است حالا هوا را زور زدند دو تکه کردند دیگر بیشتر زورشان نرسیده در این هوا آبیت هست ناریت هست ترابیت هست همه را میشود جدا کرد دقت کنید در این هوا فلکیت هست عرشیت هست و «کل شیء فیه معنی کل شیء» به همین تفصیل جمیع اشیاء درهم ریخته شدهاند و همهچیز همهچیز دارد الا اینکه مخض میخواهد تا شیر را مخض نکنی گویا روغنی نیست. اما جاهل میگوید نیست. جاهل اگر ببیند طلایی زدند به تیزابی و طلا گُم شد جاهل میگوید طلا تمام شد لکن حکیم میداند طلا هست.
باز در این بیانات حالت موت معلوم میشود و معنی موت به دستتان میآید معنی موت این است که پیدا نباشد الآن همین خاک میت است و اذکروا اذ کنتم امواتاً فاحیاکم. این خاک مرده است معدوم نیست این خاک نیست مثل صورت تربیع که گرفتی از خشت معدوم شد، و این صورت تربیع در زمان ماضی ماند و در زمان بعد معدوم، بخواهی بیاریش نمیآید پس الآن در این خاک حیات معدوم نیست حیات مرده است بدن وقتی میمیرد معدوم الحیات نیست. قند را که در آب بیندازی و آب شود دیگر صورتش به نظر نمیآید رنگش به نظر نمیآید لکن قند معدوم نشده.
«* دروس جلد 5 صفحه 51 *»
وقتی انسان مرد حیاتش با چشم دیده نمیشود اما با عقل فهمیده میشود اینجا که تجربه به دستش آمد انکارش نمیکند آنجا هم اگر تجربه به دستش بدهی میداند اگرچه خاک هم شده باشد در قبر و صورتش از هم پاشیده باشد معدوم نشده. این خاک را باید بههم زد تا اعراضش جدا شود بدن اصلی متصل بههم که شد آن بدن به چشم هم میآید مثل مسکهها که وقتی زیاد شد به چشم میآید.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 52 *»
درس پنجم
(چهارشنبه 14 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 53 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
به طورهایی که عرض کردم انشاءاللّه نوعش را به دست داشته باشید فکر کنید در اینجور مسائلی که خیلی محل لغزش است. حکیم گفته است که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. این لفظها را جهال میتوانند حفظ کنند چنانکه کردند. جاش را نمودم که جای این حرف نه در یک عالم است و خوب دقت کنید که اگر کسی اینها را حفظ نکند خدا میداند از این قواعد کفرهایی که به خیال هیچ اهل باطلی نرسیده میگویند. چنانکه بناش شده و روز به روز زیادتر میشود زندقههایی بیاید در دنیا که پیشینیان به خواب ندیده باشند. میفرمودند مکرر، علم شیخ مرحوم از سم بیش بدتر است که اگر به رکاب بزنی اسب را میکشد و هیچ اغراقی هم توش نباشد همینطور هست، واقعاً کسی نگیرد حکمت را و فکر نکند نتیجه از الفاظ بخواهد بگیرد جمیع کفرها توش هست نمونهاش را عرض میکنم.
حالا هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است پس هرچه را ببینیم که بعد
«* دروس جلد 5 صفحه 54 *»
واقع شد معلوم است پیش بوده که بعد ظاهر شده و اشرف بوده که آخر آمده انبياء اول ادعا کردند که ما نبی هستیم و بعد وصی تعیین کردند البته وصی بعد از نبی است حالا به این قاعده از ظاهر این قاعده چنین به نظر میآید که هر وصيی از هر پیغمبری مقامش بالاتر است چون اول بوده بعد ظاهر شده پس وصی باید اشرف باشد از موصی و هرکس نایبی تعیین میکند باید نایب از منوب عنه اشرف باشد. و همچنین به اینجور الفاظ بخواهی بگیری به فقاهت، انبياء که وصی تعیین میکنند اسمش را امام میگذارند و ولایت، مقام پیغمبری اسمش رسالت است و مقام وصایت، امامت و ولایت است امام که بعد از پیغمبر بود پس امام از رسول متشخصتر است.
امام هم که مأموم نداشته باشد امام نیست کسی تنها در مسجد نماز کند منفرد است امام نیست کسی در دنیا باشد و تابع نداشته باشد اسمش متبوع نیست و مطاع نیست البته هر مطاعی مطیعی و هر امامی مأمومی میخواهد. پس البته امام اول است و مأموم پشت سر او که اقتدا کند به او، مأموم ظاهری هم نگیریم حکمت به کار ببریم انما جعل الامام لیؤتمّ به هم که هست. عرض کردم حدیث میتوان خواند آیه میتوان خواند و آخرش کفر میشود پس میگوید حدیث داریم که انما جعل الامام لیؤتمّ به امام را قرار دادهاند که هرکاری امام کند او بکند، امام را قرار داده برای ایتمام و اقتدا و هرجایی که مأموم متابعت نکند امام را در آنجا مأموم نیست. باز حرفها توی هم نرود چون تاتوره خیلی به هوا است. اینها را میگویم نماز جماعت نمیخواهم بیان کنم آن مسأله فقهی است دخلی به این حرفها ندارد.
پس مأموم هر گوشهای را که خلاف کند با امام، آن گوشه را که خلاف کرده، امام بر فرضی که در رکوع باشد و مأموم در قیام در آن حال آن امام، امام این نیست و این مأموم، مأموم این نیست باز اینها احکام فقهی نیست مأموم آن است که متابعت کند امام را در همهچیز، معلوم است فرقی نیست میان کار او و کار امام بعینه مثل آن امام میشود، اما امام پیش است مأموم پشت سر او. باید اول ادعای امامت کند بعد مأموم
«* دروس جلد 5 صفحه 55 *»
امام را متابعت کند. حالا نتیجه میشود گرفت که امام که پیش شد و مأموم بعد پس این بعد است. پس هر مأمومی از امام اشرف است حالا آیه هم میشود خواند که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است ما ننسخ من آیة او ننسها نأت بخیر منها او مثلها همین آیه را برای همین میخواند که ما ننسخ من آیة هیچ آیهای که پیش بود ما او را برنمیداریم مگر اینکه آیهای جای او میگذاریم و آن آیهای که جای آن اولی میگذاریم، دومی یا این است که بهتر از او است یا اینکه مثل او است، ابتداء هم به خیر منها کرده پس دومی معلوم است بهتر از اولی است.
حالا ببینید که آیه میتوان خواند حدیث میتوان خواند دلیل عقل که واقعاً دلیل جهل است میتوان آورد. پس از اینها میتوان نتیجه گرفت که شیعه از امام اشرف است و این را تا حال کسی نگفته ولکن خواهند گفت همینها که با من معاشرند همین حرفها را خواهند گفت. خواهید دید چند صباحی نخواهد گذشت که همینها را بگویند چنانکه از اینجور حرفها با خود من گفتهاند. وقتی در لنگر بودم خبیثی بود از اینجورها میگفت الآن هم هست و استدلال هم میکرد خدا دهنش را بشکند. پس الحمدللّه که اینجاها تا حالا نگفتهاند اگرچه میدانم خواهند گفت.
اما در خصوص جمعی گفتند ولایت اشرف است از نبوت این هم باز آیه دارد که آیه نازل شد برای پیغمبر که تو را برای رسالت فرستادم و منظور از رسالت را اگرچه مردم خیال میکنند که همین است که نماز و روزه نشانشان بدهی و دادی این بود که وقتی که امر ولایت نازل شد که برای مردم بگو گفت میترسم بگویم باز نازل شد که چرا نمیگویی گفت میترسم و از آن کفّارِ دور و برش که منافقین بودند میترسید، تا نازل شد که والله یعصمک من الناس آن وقت به خاطرجمعی این خدا رفت گفت چرا که خدا وحی کرده بود به او به آن شدّت که اگر این امر را نگفتی بدان رسالت مرا بهجا نیاوردی. اینها را سنیها و شیعهها همه دیدهاند تمام مقصود پیغمبر والله همین هم هست تمام مقصود این بود که مردم اطاعت امیرالمؤمنین را بکنند حالا که نصب شد
«* دروس جلد 5 صفحه 56 *»
امیرالمؤمنین دیگر حالا امیرالمؤمنین میگوید نماز کنید روزه بگیرید چنانکه پیغمبر فرمود: حلال خدا بیش از این است که من بتوانم بگویم و بیش از این است که شما بتوانید یاد بگیرید در یک مجلس، حرام خدا بیش از این است که من بگویم و شما بتوانید یاد بگیرید به این جهت کسی را نصب میکنم میان شما که خلیفه من باشد به او گفتهام همه حلال و حرام را و نصب کردم حضرت امیر را میان شما پس پیغمبر آمده بود برای اینکه ولی نصب کند.
پس چنین ترائی میکند که اصل مقصود بالذات او است پس ولی اشرف است از نبی به دلیل آیه قرآن، در احادیث شیعه و سنی هم که بسیار است این مطلب این هم حدیث، دلیل عقل هم که دارد که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است پس ولی اشرف است از نبی این را گفته بودند پیشتر وحشتی ندارد. اما شیعه اشرف از امام است این را هنوز نگفتهاند صریح، و هنوز تاتورهاش به هوا نرفته. دیگر حالا فکر کنید اول چیزی که انبياء گفتهاند توحید است چرا که اگر خدایی نگویند نمیتوانند ادعا کنند که ما از جانب او آمدهایم. پس توحید را پیش میاندازند و اثبات میکنند و به گردن مردم میگذارند که این اوضاع را که میبینی این آسمان این زمین این آفتاب و ماه و ستارگان و زمستان و تابستان این بسائط و موالید تمام اینها خودش درست نشده یککسی اینها را درست کرده آنکس مرا فرستاده میان شما پس اول توحید را میآرند بعد رسالت را پس رسالت بعد از توحید است همه پیغمبران همینطور بودهاند.
پیغمبر که آمد فرمود ماکنت بدعاً من الرسل اول که آمد گفت قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا هیچ اسمی از خودش نبرد گفت سنگ و چوب نپرستید خدا را بپرستید و تا مدتها همین را میگفت پس اول توحید را آورد بعد دیگر کمکم گفت آن خدا مرا فرستاده که این حرفها را بزنم پس به رسالت من هم شهادت بدهید. پس توحید مقدم است ظاهراً و رسالت مؤخر است پس رسول از خدا بالاتر است نعوذباللّه و این هم هنوز تاتورهاش بالا نرفته لکن این مردمی که انکار میکنند بدیهیات ظاهره و
«* دروس جلد 5 صفحه 57 *»
ضروریات را از گفتن این هم باک ندارند، یکوقتی که سرشان گرم شد شرابی کبابی خوردند بسا بگویند رسول از خدا هم بالاتر است.
دقت کنید انشاءاللّه دین را بازی نگیرید بازی که قحط نیست در دنیا هر بازی میخواهی بکن اما به خدا مچسبان انسان خوب است شعور داشته باشد چه ضرور با خدا بازی کنی، بازی بازی با خدا هم بازی؟ بازی بسیار است اسب میخواهی بازی کنی برو بازی کن تازی میخواهی بازی کنی برو بازی کن، قمار میخواهی بازی کنی برو بازی کن کافر که نمیشوی فاسق میشوی. با خدا آدم که بازی کند کافر میشود، اما سایر فسقها و فجورها مرتکب شدی در هیچ دینی کافر نمیشوی در هیچ دینی عاصی کافر نیست توبه میکنی توبه در همه دینها هست لکن با خدا نمیشود بازی کرد خدا دین خواسته از مردم دینش را بازی قرار نداده.
ببینید آیا در هیچ دینی هست که این رسولی که آمده متشخصتر است از خدایی که او را فرستاده؟ این در هیچ دینی نیست. دیگر دقت کنید انشاءاللّه پس هر آیهای هر حدیثی هر قولی که این است مفادش که شیعه از امام متشخصتر است و امام از پیغمبر و پیغمبر از خدا معنی آیه و حدیث معلوم نشده چرا که این قول کفر است و بدانید از روی بصیرت که این قول قول این خدا نیست و این پیغمبر و این امام و این شیعه نیست تمام علمای شیعه بلکه سنی، تمام علمای شیعه گفتهاند و نوشتهاند که هرکس شیعه را به رتبه امام برساند این غالی است چه جای اینکه بگویی شیعه اشرف است از امام این آنطرفِ غلو میشود. حالا بنشیند کسی استدلال کند که امام معصوم است از سهو از نسیان و خطا و جمیع نقصانها، شیعه هم که مأموم حقیقی است پس باید او هم سهو و نسیان و خطا نداشته باشد. عرض کردم حرف را میتوان زد آیه و حدیث و دلیل عقل میتوان آورد و همهاش هم کفر باشد. بله امام آنکسی است که مأموم اقتدا کند به او در جمیع حرکات و سکنات او، تا هیچ خلاف نکرده باشد. بلکه دلیل عقل هرجوری که او ذکر میکند و هر ذکری که میکند اگر این
«* دروس جلد 5 صفحه 58 *»
بکند اقتدا به او کرده هرجور حرکتی که او میکند اگر این نکند اقتدا به او نکرده پس مأموم او نیست.
پس دلیل عقل حاکم است که شیعه امام که هیچ فرقی میان او و امام نیست که لا فرق بینک و بینها است به طوری که چه حرکت امام را ببینی چه حرکت مأموم را هریک را ببینی آن دیگری را میدانی چطور است همچنین سکونش مثل عکس در آینه. تو اگر شاخص را نبینی و عکس در آینه گاهی بایستد میدانی شاخص ایستاده اگر بنشیند میدانی شاخص نشسته هیچ فرقی میان شاخص و عکس نیست الا اینکه او اصل است این فرع، حالا که چنین باشد پس امام باید معصوم باشد از سهو نسیان خطا لغزش هرطوری او میکند این باید هیچ خلاف او نکرده باشد اگر نه مأموم نیست، حالا این دلیل عقل است و آن آخرش هباء منثور میشود. اگر امام، امام است به جهت اینکه نماز میکند اینجور تضرع و زاری میکند این هم باید همانجور بکند اگر نه آن مأموم این امام نیست. این امام، امام آن مأموم نیست. دیگر امام، امام نماز تنها نیست امام روزه هم هست حج هم هست به جهت آنکه امام نه همین امام تنها است در نماز، امام مطلق امام است که باید تابع او باشیم در نماز و روزه در حج در خمس در زکوة در عمل ظاهرمان باطنمان چرا که اگر ظاهرمان مثل ظاهر امام باشد و مثلاً وضو نداشته باشیم مأموم این امام نیستیم همچنین اگر امام توجه به خدا داشته باشد و مأموم توجه به دنیا این در باطن مأموم این امام نیست در ظاهر نفاق کرده این اسمش منافق است مأموم نیست. مأموم حقیقی آن است که باطنش هم مثل امام باشد ظاهرش مثل امام باشد و همینطور از اینجور ادله هیچکس هم نمیتواند وا زند. مأموم حقیقی باید ظاهرش مثل ظاهر امام باشد و باطنش مثل باطن امام.
حالا که چنین شد چرا این جفت او نباشد؟ هیچ این خلاف او را نکرده هرجایی که خلاف کرده در عقلش در فؤادش آنجاش مأموم نیست پس مأموم حقیقی باید مثل امام باشد در هرچیز پس باید امام باشد چرا که در هرچه با امام مخالف باشد
«* دروس جلد 5 صفحه 59 *»
در آن چیز مأموم نیست. پس مقیدی و مقیدی باید همراه باشند پس امامت امام مأمومیت مأموم است این اگر مثل او نماز میکند مأموم است، فرقش همین است که این پیروی او کرده توجهش مثل او است مقامش مثل مقام او است پس شیعه مثل امام است پس اثر بر طبق صفت مؤثر است، ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است پس چرا این نباید به درجه او برسد.
دیگر دقت کنید و حال آنکه اینها مثل قیام و زید هم نیستند امام و مأموم دو شخص مباینند اثر و مؤثر که چنین نیست. حضرت امیر را زدند و کشتند مأمومین نمردند پس امامت حضرت امیر لامحاله مثل امام حسنی میخواهد که در همهچیز مثل او باشد حالا در امام حسن وحشتی نیست اگر برسد به امام زمان که امامی پشت سرش نیست امام سیزدهمی نداریم هرکس بگوید امام سیزدهمی هست کافر است حالا امام عصر که نماز میکند آنهایی که پشت سرش نماز میکنند هیچکدام هم امام به آن معنی نیستند اینها باید تابع او باشند نه مثل او و نه اشرف از او چرا که امامی بعد از او نیست.
لکن حالا سرش رو شده که امام سیزدهم میخواهند اثبات کنند امام سیزدهمی اثبات میکنند میگویند آن دوازده امام امامند برای کل مردم و در هر عصری ما دوازده امام داریم در عصر پدرانمان آنها هم دوازده امام داشتند زمان جدمان هم باز همینطور، همینطور تا زمان پیغمبر اگرچه هنوز نیامده بودند لکن پیغمبر خبر داده بود زمان پیش هم همینطور جمیع انبياء اعتقاد داشتند به همه دوازدهتا شما هم به همه اعتقاد دارید، پس حالا من مات و لمیعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة معنیش این است که امام زمان یعنی شیعه حالاها سرش راه افتاده. میگویند آن دوازدهتا ما به الاشتراک همه زمانها است به همه باید اعتقاد داشت در هر زمانی یک امام سیزدهمی باید داشته باشند مردم، که اگر نشناسیمش مات میتة جاهلیة شده و اخبار دارد این مطلب، پس باید ما سیزده امام قائل باشیم یککسی هست در این زمان که اقتدای واقعی کرده به امام زمان عجل اللّه فرجه آینه سرتاپانمای امام است و هرجوری
«* دروس جلد 5 صفحه 60 *»
امام گفته او حرکت کرده در ظاهر و در باطن، حالا که هرجوری امام گفته او همانجور حرکت کرده در ظاهر در باطن پس چرا درجهاش مثل درجه امام نیست آیهاش هم که هست: ماننسخ من آیة او ننسها نأت بخیر منها او مثلها حدیثش هم هست در حدیث لفظ عالم هست لفظ حجت هست لفظ امام هست. حالا آیا امام اطلاق نمیشود بر پیشنماز بر ائمه نحو و صرف؟ چرا میشود، پس بعد از آنی که خود امام غایب شد آنکسیکه اقتدای حقیقی کرده اگر او را نشناسیم مردهایم مردن جاهلیت پس در هر زمانی باید ما سیزده امام داشته باشیم.
انشاءاللّه یکخورده ملتفت باشید خود را خبر کنید بلکه بیدار شوید ببینید در میان مسلمانان محل اتفاق است و به حد ضرورت است و این ضرورت را من از بس اصرار کردهام ابرام کردهام خجالت کشیدهام. هیچ آیهای محکمتر از ضرورت دینتان نیست چرا که آیات محکمه را به این ضرورت میسنجید و میگویید محکم است هیچ حدیثی به بزرگی این ضرورت نیست حدیثها را میسنجی به ضروریات، و معنی میکنی آیه عصی آدم ربه فغوی را، ظاهر این آیه را به حسب لغت به دست هر لغوی و نحوی و صرفی و معانی بیانی بدهی صریح است در اینکه آدم معصیتکار بود سهل است گمراه هم بود، وقتی به ضرورت اسلام میسنجی آدم گمراه نبود و هیچ نبیی نباید گمراه باشد چرا که معقول نیست خدا گمراه را بفرستد که مردم را هدایت کند. پس نبی به ضرورت شیعه ــ دیگر ضرورت سنیها هم نباشد نباشد ــ یکخورده بخواهید پاپی شوید در اینی که تمام طوایف میگویند اینهایی که از جانب خدا میآیند به هدایت مردم در وقتی دعوت میکنند معصومند در وقت ابلاغ سهو هم نمیکنند خطا هم نمیکنند لغزش هم ندارند بله اگر کسی تجویز کرد معصیت را و سهو و نسیان و خطا را در وقت غیر ابلاغ تجویز کرده در وقت ابلاغ هیچکس نگفته.
پس در ضرورت شیعه ببینید، الفاظ قرآن را هم که میسنجی به ضرورت شیعه هرکدام مطابق آمد با ضرورت میگویی این است مراد خدا، هرکدام را نمیتوانی معنی
«* دروس جلد 5 صفحه 61 *»
کنی میگویی من ایمان دارم به این آیه لکن عصی آدم ربه فغوی ظاهر لفظش با این ضرورت مخالفت دارد من یقین دارم خدا این ظاهر لغت را اراده نکرده است.
پس ضرورت است محکمترین ادله نه همین امروز میگویم یکخورده فکر کنید یکخورده به فکر خود بیفتید این چه بیمروتی است که خودتان به فکر خودتان نمیافتید! ببینید اگر ضروریات حجت نیست دیگر چهچیز حجت است؟ آن چیزی که محل اختلاف است آیا آن حجت است؟ چطور میشود حجت باشد؟
من میگویم راه از این راه است یککسی دیگر میگوید راه از آن راه است پس چیزی که محل اختلاف است آن عامی که در خارج افتاده است نمیداند دامن کدام را بگیرد دامن هرکدام را بگیرد او میگوید بگیر دامن مرا، این میگوید دامن مرا بگیر. تقلید مردم بدون دلیل آیا جایز است؟ این میگوید مرا تقلید کن او را تقلید مکن، این بیچاره نمیتواند هیچکدام را وازند هردو را وا زند هردو او را رد میکنند، تقلید و اطاعت هردو را بکند هردو را باید وا زند پس ما به الاختلاف را که نمیشود حجت کرد پس از چیزی که محل اختلاف است که هرکسی یکجوری میگوید، چه حجتی دارد برای کسیکه در خارج باشد؟ نمیتواند متمسک باشد.
چیزی که دلیل است چیزی است که هردو سمت قائل باشند. حالا اگر این را خبر نداشته باشد عامی، میزان ندارد که بسنجد. از عصر آدم گرفته تا خاتم این ضروریات حجت است. دیگر این ضروریات کجا بود؟ نامربوط است. احمق مباشید آدم که آمد ضروریات گذاشت و مرد، در میان بچههاش بود. آن ضروریات ابتداش از وضع انبياء و اولیاء است دیگر از کجا آمد ندارد. البته از آن زمان آمده وضعش از حجج است. انبياء وضع میکنند آنی که بعد میآید باید با همه اینها مطابق بیاید.
پس ضروریات محکمترین دلیلها است، پس در ضرورت دین شیعه است که شیعه مرتبهاش به مرتبه هیچ امامی نمیرسد و همچنین هیچ امامی به مرتبه پیغمبر آخر الزمان نمیرسد و همچنین این پیغمبر هیچ بار خدا نمیشود خودش میگوید نه
«* دروس جلد 5 صفحه 62 *»
من خدا هستم نه هیچکس خدا است نه حالا کسی میتواند خدا شود نه بعد از این. خدا خدایی است که هیچکس به درجه او نمیرسد پس همیشه پیغمبر، پیغمبر خدا است و بیواسطه از خدا میگیرد و ولی بیواسطه از پیغمبر میگیرد یعنی از پیغمبر آخر الزمان9 پس این ضرورت را از دست نباید داد که خدا خدا است لیس کمثله شیء و هیچ خلقش به درجه الوهیت نمیرسند محمد9 اشرف تمام موجودات است از همه پیغمبران و صاحبان قوت و قدرت و صاحبان ادعا ادعاش بیشتر بود قوت و قدرتش بیشتر بود و این میگوید من خدا نیستم این ضرورت است. حالا هر قولی که مفادش این باشد که خدا شده باطل است و کفر است. بله هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است امر پیغمبر بعد از امر توحید ظاهر شد پس پیغمبر بالاتر است از خدا کفر است و زندقه.
دیگر حالا نمیدانی این را که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است یعنی چه، کافر هم مشو. مگر تو باید کافر بشوی یک چیزی را نمیفهمی مگر همهچیز را تو باید بفهمی مگر خدا خواسته تو بدانی فلان کوه وزنش چقدر است خدا این را از تو نخواسته. خدا خواسته تو دین داشته باشی از جمله مسائل دینیهات یکی این است که هیچ مخلوقی خدا نخواهد شد هیچ مخلوقی به درجه الوهیت نمیرسد چه جای اینکه بالاتر برود همینطور هیچیک از ائمه به درجه پیغمبر آخر الزمان نمیرسند چه در ظاهر چه در باطن، این است دین و مذهب و ایمان و باید اعتقاد کرد هرکس در دلش غیر از این اعتقاد کرد کافرش میدانم.
هیچ خلقی خدا خلق نکرده بعد از آن پیغمبر به تشخص حضرت امیر و نمیکند بعد از این، مع ذلک این حضرت امیر میفرماید: انا عبد من عبید محمد و این را همیشه هم خواهد گفت. پس باز ائمه طاهرین هیچ به درجه پیغمبر نمیرسند چه جای آنکه در وجود مقدم باشند به جهت آنکه در ظهور مؤخرند از پیغمبر. و همچنین بعد از ائمه کسی را از سلمان و ابوذر و نقباء و نجبای بزرگ متشخصتر سراغ ندارید و به درجه ائمه
«* دروس جلد 5 صفحه 63 *»
نمیتوانند برسند بلکه مثل ارکان بلکه مثل نوح مثل ابراهیم مثل موسی نمیرسند.
اگر کسی خیال کند که تمام انبياء جمع شوند و به درجه یکی از ائمه ما بتوانند برسند این غلو کرده در دین. پس سایر انبياء باز زیر پای آنها واقعند پس اینها یعنی شیعیان به درجه آنها هم نمیرسند با وجودی که در وجود مقدم بودهاند در ظهور مؤخر شدهاند دیگر بسا تصور نتوانید بکنید فکر کنید در اصل و فرع در نور و چراغ در عکس و شاخص ببینید آیا میشود اینها مقارن باشند؟ پس درجهشان پستتر است از درجه ائمه طاهرین. پس اگر یکیشان را بگویی به درجه امام رسیدهاند از قاعده شیعه بیرون میروی بگویی نوح به درجه امیرالمؤمنین رسیده از قاعده شیعه بیرون میروی دیگر در مثل حضرت سلمان و اینها که خیلی واضح است. پس شیعیان به درجه ائمه نمیتوانند برسند چه جای آنکه مقدم باشند در وجود از این جهت مؤخر شدهاند در ظهور.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 64 *»
درس ششم
(يکشنبه 18 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 65 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
عرض کردم انشاءاللّه ملتفت شدید که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است معنیش این است که یک چیز در یک عالمی غیبی باشد و در آنجا موجود باشد و بخواهد در عالم شهاده ظاهر شود و وقتی که بخواهد بتدریج ظاهر میشود و حقیقت این مطلب همهاش جاش همچو جایی است، دیگر جایی دیگر ندارد.
پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این مطلب را در چیزی که همهاش در یک عالم واقع است جاری نباید کرد مثل اینکه جمیع جمادات همهاش در این دنیا واقع است سنگ هزار سال پیش با سنگی که امروز درست شده ــ و سنگ محضِ مثل است ــ سنگ نباشد آجر باشد سنگ جماد است آجر هم جماد است آجرهای طاق کسری را هزار سال پیشتر پختهاند و گذاردهاند امروز هم آجری میپزند آجرهای امروز نباید اشرف از آجرهای آن روز باشد آجر را که خوب پختی و محکم است خوب است، هر وقت پخته شود نباید گفت آجرهای این زمان به هزار درجه
«* دروس جلد 5 صفحه 66 *»
اشرف است از آجرهای آن زمان به دلیل اینکه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است به این حرف عاقل تکلم نمیکند با وجودی که این لفظ شامل است این معنی را. و فقهای در حکمت میگویند که لفظِ «هـرچـه» گفتهاند و هرچه یعنی هر شیء و این آجر هم شیء است و شیء عموم دارد پس هرچیزی که بعد واقع شده بهتر است از چیزهای پیش. دیگر میخواهی آجری و آجری خیال کن میخواهی سنگی و سنگی فرض کن نمیخواهی جمادی را با نباتی فرض کن نباتی را با نباتی فرض کن یا نبات را با حیوان بسنج حیوان را با حیوان بسنج، در زمان نوح حیوانی بود در زمان پیغمبر آخر الزمان هم خری بود یعفور پس این خر به این دلیل اشرف است از او، این غلط است.
حالا بخصوصه این خر مخصوص که یعفور باشد بهتر است از آن خری که در زمان نوح بوده این دخلی ندارد، شما اصل مطلب را به دست بیارید اصل این حرف که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر، دخلی به جمادات واقع در زمان ماضی و جمادات در زمان حال و جمادات در زمان استقبال ندارد، و جاری نمیشود اینجاها، اگرچه لفظش عموم دارد.
لفظهای عام را به دست آدم بیسررشته و صاحبان تأویل که میدهی، این تأویلهای کفر و زندقه است که بیرون میآید. به دست آدم بابصیرت میدهی او میداند که به عموم خود باقی نمیماند. مثلاً در لغت قاصد را رسول میگویند چنانکه خود لفظ قاصد هم عربی است هرکس قصد جایی را کند قاصد است این قاصدها را رسول میگویند حالا که این قاصدها را رسول میگویند پس کل اینها رسلند و این رسل اگر از جانب خدا آمده باشند یا از جانب خدا نیامده باشند که در لغت رسل هستند، یک دفعه جبرئیل است جبرئیل به پیغمبر خبری میدهد یک دفعه پیغمبر است به امت خبر میدهد یک دفعه امام است به رعیت خبر میدهد یک دفعه مرد است برای زنش خبر میدهد برای بچهاش برای رفیقش خبر میدهد اینها همه رسل لغوی هستند.
«* دروس جلد 5 صفحه 67 *»
بگویی اینها همه رسول خدا هم هستند چرا که مردکه به زنش گفت خدا چنین گفته مسألهگوی در مسجد هم میگوید خدا چنین گفته مجتهدش هم میگوید خدا چنین گفته به همینطور میرود پیش امام، امام هم میگوید خدا چنین گفته به همینطور میرود پیش رسول، رسول هم میگوید خدا چنین گفته جبرئیل هم میگوید خدا چنین گفته پس اینها همه رسلند و همه رسول از جانب خدایند، حالا دیگر لوازم رسالت عصمت است پس همه اینها باید معصوم باشند همه باید مطهر باشند صاحب نفس قدسی باشند صاحب درجات همه هستند.
حالا این را میآری در دایره شرع و عرف و عرف خاص، در دایره عرف عام میآری، در بازار مسلمانان این حرف را میگوییم ببینیم این حرف راست است و صحیح است یا باطل؟ وقتی دقت میکنی میبینی در دایره اسلام اگر کسی بگوید من رسول خدا هستم آمدهام این مسأله را برای شما بگویم تکفیرش میکنند گردنش را میزنند. پس هرچیزی قاعدهای رسمی برای اهل بصیرت دارد و لو لغتش هم نباشد که اگر بگویی به طور لغت، تا گفتی من رسول خدا هستم گردنت را میزنند، بروی معنی کنی آدم را میکشند و همچنین معنی امامتش همینطور است معنی رسالت همینطور است. مقصود این است که سخن که به دست نااهل افتاد خرابش میکنند مرتد میشوند بیدین میشوند مردم را به شک و شبهه میاندازند. سخن به دست اهل خبره که افتاد هرچیزی را سرجاش میگذارند به اتفاق عقل و نقل درستش میکنند.
حالا از جمله مطالب اینکه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این مقدمِ زمانی و مؤخر زمانی مقصود نیست، مثلاً این کرهالاغی که امروز موجود شد کسی بنشیند از روی این قاعده بگوید معلوم است هزار سال پیشتر موجود بوده که امروز متولد شده نامربوط و غلط است، پستايی نیست که حکیم در آنها تکلم کند و عبرت بگیرید و ببینید کسانی که گرفتند اینجور نشو و نما را عقلشان از کل بیعقلان کمتر است و خرافتشان از همهکس بیشتر است و سخافت قولشان از کل باطلها بدتر
«* دروس جلد 5 صفحه 68 *»
است. دقت کنید ببینید حتم است که هر ولدی بعد از والدش به عمل آید جمادی است خوب است نباتی است خوب است حالا چون ولد بعد است پس پیش از پدر و مادرش بوده پس در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده؟ به این پستا هیچ عاقلی تکلم نمیکند. بله شیخ مرحوم در آن زمان بوده است و سید مرحوم بعد از شیخ بوده پس اشرف بوده از شیخ، اینها را وقتی سید مرحوم شنید درِ خانه را بست و بیرون نیامد متغیر میشد میرفت به خانه دیگر درس هم نمیگفت غضب میکرد به واسطه این حرفها. میفرمود: من خدمت شیخ بودم در مجلس درس و جمعی هم بودند شیخ روی کرسی درس میفرمودند و فرمود: شماها نسبتتان به من مثل نسبت این خشب است به من و من در میان آنها بودم چرا همچو حرفها میزنید؟ دیگر آقای مرحوم بعد از سید مرحومند پس ایشان اشرفند از همه با وجودی که آقای مرحوم چه لفظها میفرمودند، میفرمودند: اگر بگویند قافله احمد بن زین الدین راه افتاد و من همراه باشم و مرا بگویند فلان چیزِ آن قافلهای فخرها میکنم و لفظهایی میفرمودند که من نمیگویم آن را. باری همچنین حالا یک جعلقی علقه مضغهای از آنها همه مقدمتر است؟ پستايی است که همه را بههم زده دیگر بخواهی آیه بخوانی هست دلیلهای جهلی بیاری که دلیل عقل اسم بگذاری هست احادیث متشابهه هست قول شیخ هست که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است.
پس هرچه در وجود مقدم است دخلی به زمان ندارد این مقدم و این مؤخر تقدیم و تأخیر حال و ماضی و استقبال نیست مقدمش زمان حال نیست و مؤخرش زمان استقبال. بلکه معنیش این است که چیزی که اصلش در عالم زمان منزلش نیست، این بخواهد سر بیرون بیارد از عالم زمان عالم زمان پیش از او است و او بعد ظاهر میشود سر از گریبان زمان بیرون میآرد ــ خواه زمانش ماضی باشد خواه حال خواه استقبال ــ پس ببینید نبات در ظواهر این عالم منزل ندارد اگرچه جاش در دهر نیست دهر ابتداش از حیوان است پس آن جوهر جسمانی لطیف است و از صوافی عناصری
«* دروس جلد 5 صفحه 69 *»
است که از شدت لطافتش به حواس ظاهره احساس نمیشود و به چشم درنمیآید. پس این در وجود مقدم بوده از این جهت وقتی بخواهد در این دنیا بروز کند اول باید آبی باشد خاکی باشد اینها باید ترکیب شوند حل و عقد شوند تا چیزی از نبات اینجا بروز کند. اول جاذبهاش پیدا میشود بعد ماسکهاش پیدا میشود که اگر جلدی دفعش کند بیحاصل است پس نبات آن منتهی الیهش و اولقدمش که در روی زمین است جذبش است که آب و خاک را جذب میکند، بعد قدری هم باید اینجا بماند پس ماسکه پشت سرش پیدا میشود بعد در این زمان هاضمه میخواهد که او را نضج بدهد بعینه مثل اینکه شما دانه را بپزید و طبخ بدهید نضج بدهید و مغز این دانهها اعراضی باشد وقتی پخته شد آن ریگها تَه مینشیند خود گندم جایی دیگر میایستد، پس وقتی نبات جذب کرد بعضی آب و خاکها لایق است جزء آن حَبّ شود بعضی اجزاش ریگ است سخت است عَرَض است وقتی هضم آمد و آن را حل و عقد کرد در میان او منفصل میشود اصول از اعراض و مناسب از غیر مناسب، آن چیزی که به کارش میآید مناسبها است و آنچه به کارش نمیآید یا میزند بیرونش میکند در خارج عالم میریزد یا یکجایی خرج خودش میکند پس میزند بیرونش میکند.
بعضیش را پوست میکند بعضیش را برگ میکند بعضی را برای خود نگاه میدارد بعضی را بکلی میزند دور میاندازد. پس اولقدمی که از نبات میآید پایین جاذبه است بعد ماسکه است بعد هاضمه بعد دافعه، دافعه باید غلایظ را بزند بیرون کند وقتی دافعه دفع کرد اعراض را آن غذای باقیمانده خمیرمایهای است که درست کردهاند. لاحِق مثل عجین است آن اصل مثل خمیره سابق خواهد شد این است که بدل مایتحلل خواهد شد.
و همچنین از این قبیل فکر کنید اصل مقصود از اینکه اِنبات گیاهی کردند میخواهند حَبی برویانند و تولید مثل شود نه همین آبی بمکد از این راه و از آن راه بیرون کند، بسیار واضح است که اصل مقصود از انبات نباتات حبّ است و او مؤخر
«* دروس جلد 5 صفحه 70 *»
است و مقدم بوده در وجود. اصل منظور گندم است کاهها هیچ منظور نیست اگرچه به حیوانمان دادیم و ریشهاش منظورمان نیست، علت غائی آن ثمر است و آن فایده، آن فایده در پیش صانع و مدبّر. مراد خدا از انبات نباتات جذب نبود اگرچه بیجذب نمیشد، مراد اصلی امساک نبوده اگرچه بیامساک نمیشد مرادش هضم نبوده اگرچه بیهضم نمیشد پس اینها را مقدم داشت، مرادش دافعه نبود چرا که حاصلی و فایدهای ندارد مراد این است که حبّی به عمل بیاید پس این حب مقدم بوده است وجوداً یعنی وجودش پس از این چهار است و همه اینها پیش واقع شدهاند در توی زمان، زمانش میخواهد ماضی باشد میخواهد حال باشد میخواهد استقبال در زمان جذب و دفع و هضم و امساک پیش واقع شد ثمر بعد واقع شد مقصود همان بود.
حالا اینهایی که پیش افتاد در زمان ماضی، همه اینها پیش بودند. در زمان حال هم پیش هستند در زمان استقبال هم پیش خواهند بود همچنین حیوان را خدا به همین نظم خلق میکند با پنج قوی که سمع و بصر و شم و ذوق و لمس برای حیوان است.
حضرت امیر7 همان پستا که در نبات میگوید که از برای نبات پنج قوی و دو خاصیت است همان پستا را میبرندش پیش حیوان که از برای حیوان هم پنج قوی و دو خاصیت است همینطور میبرندش پیش انسان پنج قوی و دو خاصیت برای انسان هم فرمایش میکنند همینطور میبرندش تا پیش نبی برای انبياء هم پنج قوی و دو خاصیت میفرمایند.
حالا جماد نسبت به نبات، نبات مقدم بود. نبات هم مقدم بود وجوداً هم جذبش هم دفعش هم هضمش هم امساکش، مؤخر از آنها شد تمام اینها هم از ابتداش تا انتهاش از این عالم بالاتر بود از این جهت در ظهور مؤخر شد از جماد. در هر زمانی که باشد ماضی یا حال یا استقبال اگر چنین کنیم او بعد واقع میشود در هر زمانی که این نبات باید بروید اول جذب را بروز میدهد بعد امساک فرع جذب است تا کسی چیزی به دست نیارد نگاه داشتن معقول نیست. پس اول جذب کرد بعد
«* دروس جلد 5 صفحه 71 *»
امساک بعد این دو که با هم جمع شدند هاضمه فرع این دو است و آن دو اصل میشوند یعنی به حسب ظاهر. دقت کنید که هیچ نمیخواهم نبات بیان کنم.
پس اینجا جذب اول بود نزدیکتر به این عالم بود اول آمد، امساک پشت سر این بود پس مقدم بود وجوداً از جذب از این جهت مؤخر شد حالا جذب اصل است و امساک فرع است ظاهراً، باطناً کیسه وارو شود. حالا که اینطور است همچنین بعد از جذب و امساک هضمی پیدا میشود دیگر هضم فرع این دوتا است و پیش بوده اگرچه کیسه که وارو شد بگوییم او اول اول بوده غذای هضم شده شبیه است به اجزاء بدن نبات يا آب و خاکی که میمکد آن زود چوب میشود جزء بدن نبات میشود بهخلاف این آب که به غیر از اینکه این کارها را سرش بیاری چوب نمیشود. انشاءاللّه یکخورده فکر کن در همینها نظم تدبیر صانع به دستتان میآید این آب و خاک را هرقدر اکسیرساز باشی و حکیم باشی که این آب و خاک را در این ظرفهای ظاهری کنی و هی مخضش کنی و حلش کنی آن چیزی که از او ساخته شد کلوخ میشود این حاصلش کلوخ ساختن است، این را نمیشود چوب ساخت و تو چوبساز نیستی این کار دست صانع است.
ببینید به چه تدبیر آبی را با خاکی جمع میکند حل و عقد طبیعی میکند اول جذب میکند بعد امساک میکند بعد هضم بعد دفع بعد ثمر برای او میآرد و این ثمر بعد از آنها است و مؤخر است ظهوراً پس مقدم بود وجوداً پس مقصود بالذات ثمر به عمل آوردن است از انبات نبات و این در وجود مقدم است چه در زمان حال چه در زمان استقبال این پستا که هرچه در زمان ماضی بوده از آنچه در استقبال است مقدم است هیچ مقصود نیست به همین نظم فکر کنید در حیوان همینطور است.
پس نبات مقدم بوده در وجود از جماد و مؤخر شد از جماد و توی جماد پیدا شد نمیتواند جای دیگر پیدا شود «کلما بالجسم ظهوره فالعَرَض یلزمه» لامحاله این جماد را باید داشته باشد ریشه این نبات در این جماد باید فرو رود استمداد از این جماد باید بکند ابتداء استمداد از این آب و خاک بود بعد از آنی که پیدا شد حالا دیگر جماد
«* دروس جلد 5 صفحه 72 *»
مستمد از این است و دارید که نباتات مؤثر جماداتند و تا اینها را خوب حلاجی نکنید، بدانید آنهایی که شنیدهاید چیزی بوده به گوشتان خورده.
پس به همین نظم میآید قوّه حیات، این حیات هم باز پنج قوه دارد مثل اینکه نبات که جذب داشت دفع داشت هضم داشت امساک داشت همینجور حیوان پنج قوّه براش هست ببینید شامّه دارد ذائقه دارد سامعه و باصره و لامسه دارد این حیوان وقتی تعلق گرفت به آن بخاری که در قلب است ابتداء تا به بخار تعلق گرفت نمیبیند نمیشنود طعم و بو نمیفهمد اول چیزی که پا میگذارد از عالم حیات به عالم نبات، آن نباتی که روی جماد منزلش است آن اول چیزی که از عالم حیات پا میگذارد به عالم نبات لامسه است. بعد آنهایی که لمس دارد و جذب میکند اما طعم نمیفهمد جذبش مثل لمس است در حیوان دیگر فکر کن که نظم حکمت به دستت بیاید چون حیوان از ابتدای طلوعش در این دنیا از آن منتهی الیه حیات بروز میکند آن منتهی الیه حیات مثل نبات است نبات طعم سرش نمیشود طعم نمیفهمد حیات هم که ابتداء تعلق به یکچیزی گرفت حالتش مثل حالت خراطین است و سایر کرمها و مثل نطفههایی است که در ارحام تازه حیات به آنها تعلق میگیرد. طعم نمیفهمد اما جذب دارد پس جذب میکند مناسبات خود را همانجوری که نبات جذب میکند آب و غذا را، جذب میکند لکن قوه ذائقه براش نیست از راه ناف میمکد به خود. در اندرون نباتات آن جهت اتصالشان به جمادات نافشان است. پس جهت اعلاشان به جهت اسفلشان مرتبط است چون مرتبطند کارهاشان شبیه بههم است و استمداداتشان مثل استمدادات جماد است همّشان جذب است و دفع است و هضم است و امساک و تا هی میخواهی جذب کنی هی میخواهی دفع کنی بدان هنوز نباتی هنوز حیوان هم نشدهای. این است که یکپاره را میفرمایند که قلوبشان مثل سنگ هی سخت میشود و سختتر یعنی اینها به درجه نباتات هم نیستند مردمان کسل غافلی هستند مثل مرده یکخورده که ترقی میکنند
«* دروس جلد 5 صفحه 73 *»
همتشان این میشود که هی جذب کنند هی دفع کنند، اینها را میفرماید کأنهم خشب مسندة اینها مثل چوبند مثل نباتات نهایت تدبیر کرده خدا یکجور چشمی برای اینها درست کرده بعینه مثل چشم آدم گوشی ساخته براش بعینه مثل گوش آدم همهچیزش میماند بعینه آدم اذا رأیتهم تعجبک اجسامهم و ان یقولوا تسمع لقولهم بلکه در حرف هم بعینه مثل آدم حرف میزند اما فهمش کجا است حرفشان که میزنی کأنهم خشب مسندة کأنه هیچ نگفتی و هیچ حرف نزدی اما شکلش شکل آدم است. به قول آن مردکه که گفت دزد دیدم معاینه آدم، حالا چوب است گرفتهاند ساختهاند به شکل آدم مثل چوبها و مومها که میگیرند به شکل آدم میسازند سرش پاش چشمش گوشش همه بعینه آدم است اما چوب است فهم ندارد پس کسیکه جذب میکند و هضم و دفع، و همتش شب و روز مصروف اینها است این هنوز نبات است این هنوز حیوان هم نشده برای این نمیخوانند این آیه را که ان هم الا کالانعام بل هم اضل برای اینها میخوانند: کأنهم خشب مسندة یحسبون کل صیحة علیهم هم العدو فاحذرهم قاتلهم اللّه انی یؤفکون لعنهم اللّه ان شاءاللّه هی زور میزند انسان که صدا به گوش اینها برسد و نمیرسد، اگر گوش بود این گوش دارد و نمیشنود یعنی قبول نمیکند.
از این مرتبه که بالا بروید که همّشان جذب نباشد دفع نباشد کسیکه همّش دین باشد و کم پیدا میشوند اینجور جماعت اغلب خلق روزگار همّشان و کارشان اینکه زحمتی بکشیم آبرو بریزیم که آخر چه؟ برای اینکه یک قبضه برنجی گندمی به ما بدهند که در این خیک بریزیم این به چنگ بیاید دیگر هرطوری میخواهد بشود اینها نباتات هستند. از اینجا اگر بالاتر رفت دیگر اعتنائی به نباتات ندارد و آحادی از این مردم اینطورها هستند که همّتش این است که تماشا کنیم برویم جای خوبی را پیدا کنیم بگردیم آدم خوشگلی پیدا کنیم او را ببینیم صدای خوبی باشد آواز خوبی باشد بشنویم چیز معطر خوبی ببوییم یا طعم غذا را تمیز بدهیم اینها حیوانند هنوز انسان نشدهاند. پس قوای حیوان اولش لمس است بعد از این ذوق است که پیدا
«* دروس جلد 5 صفحه 74 *»
میشود و بعد از آن شمّ پیدا میشود بعد از این بصر پیدا میشود اگر آلاتش باشد بعد از اینها همه سمع پیدا میشود پس مراد از خلقت این حیوان آن سمع است که علت غائی بود. ببینید که به کار سمع بیاید چیزی، از این جهت است که آن آخر مشاعری که از کار میافتد همین سمع است چنانکه آخر چیزی که ساخته شده گوش بوده و قوه سامعه. آخر چیزی هم که از کار میافتد سامعه است تا سامعه احساس میکند انسان هنوز در این دنیا است و تا در این دنیا است عمل دنیايیش باطل نمیشود وضوئی که در این دنیا گرفته باطل نمیشود و میگویند این خواب نیست بسا دست میافتد پا سست میشود اما چشم باز است یا بویی میشنوی بسا طعمی بفهمی وقتی خواب غلبه کرد بسا نفهمی طعم را اما بوش را مدتی میشنوی یا اینکه یکدفعه شامه را هم میبینی از کار افتاد اما چشم میبیند یکدفعه چشم هم نمیبیند اما مادامی که صدا میشنوی هنوز در این دنیایی و تو هنوز زندهای و وضوت باطل نیست خواب که بر گوش غلبه کرد کأنه شخصِ مکلف گوش است و یکخورده فکر کن ببین تمام علوم به گوش کسب میشود.
چشم چیزی که میبیند سرخی است زردی است ذائقه تلخی و شوری میفهمد لامسه گرمی و سردی را تمیز میدهد دیگر علمی توش نیست. شامه بوی خوب و بدی تمیز میدهد آن علمی که باید تحصیل کرد و امر کردهاند تحصیل آن را، و شریعت و طریقت و حقیقت اینها همه از راه گوش است پس شخصِ مکلف گوش است. پس این مقدم بوده وجوداً مؤخر شد ظهوراً به همین پستا چه در زمان ماضی حیوانی متولد شد چه در زمان حال متولد شود چه در زمان استقبال، باز اول لامسه است پیدا میشود بعد ذائقه بعد شامه بعد باصره بعد سامعه به همین پستا چهبسیاری حیوان میشوند اما انسان نمیشوند حیوان از چه خوشش میآید از رنگ خوب از شکل خوب خوشش میآید. همین حیوانات متعارفی هرحیوانی همجنس خودش را که میبیند میرود پیشش از ناجنس فرار میکند و همچنین این گوسفند صدای گرگ را بشنود
«* دروس جلد 5 صفحه 75 *»
فرار میکند از صدای گوسفند انس میگیرد.
قوای حیوانیه ابتداش لمس است بعد ذوق است بعد شمّ است بعد بصر بعد سمع آخر همه است چه در زمان ماضی چه در حال چه در استقبال، پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است هیچ معنیش این نیست که بچههای حیوانات که بعد از حیوانات به عمل آمدهاند پس در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده، جاش اینجا نیست. به همین پستا این حیوانات بعضیشان هیچ عقل ندارند خیال ندارند شعور ندارند پس ما به الامتیاز انسان از سایر حیوانات آن خیالی است که تعلق میگیرد یا عقلی است. پس انسان در وجود مقدم است یعنی بالای رتبه حیوان منزل او است چه در زمان ماضی تولد کرده باشد مثل آدم چه در زمان حال مثل ما چه در زمان استقبال تماماً تا به حیوانیتی تعلق نگیرد و حیوان تا بدن نباتی نداشته باشد، تا نبات به بدن جمادیشان تعلق نگیرد هیچیک از این مراتب پیدا نمیشود.
باز هرپسری بهتر باشد از پدرش حرفی است که نه معنی دارد نه پستا دارد در این عالم زمان پستا ندارد میبینید یخرج الحی من المیت یخرج المیت من الحی چهبسیار عدول از فساق به عمل میآیند چهبسیار مؤمنین از کفار به عمل میآیند چهبسیاری که برعکس اتفاق افتاده یخرج المیت من الحی یخرج الحی من المیت فرزند نوح را ببین نوح اکلش درست بود شربش درست بود مع ذلک پسرش بد بود و از اهلش نبود این اولادهای ظاهری لازم نیست بهتر از پدرشان باشند لازم هم نیست بدتر باشند پستا ندارد. به همین نسق انشاءاللّه فکر کنید. به همین پستا عالم عقل بعد از عالم روح بروز میکند به همین پستا عالم فؤاد بعد از عقل بروز میکند در بدن، مقصود اصلی آن بالا است و آن بالا آخرتر از همه است پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است اما جاش عوالم متعدده است.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 76 *»
درس هفتم
(دوشنبه 19 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 77 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
انشاءاللّه از طورهایی که عرض کردم ملتفت شدید که اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است در دو عالم است که آن دو دخلی هیچ بههم ندارند خوب دقت کنید مجتهد شوید عالم شوید ببینید مقصودتان این است دکان درست کنید؟ اینکه درس خواندن نمیخواهد چهار ذرع کرباس دور سرتان میپیچید و نرمنرم راه میروید فحشتان هم بدهند تحمل میکنید جواب نمیدهید، مایهاش همه یک کتاب فارسی را بردار حفظ کن در شب و روز برو بگو این دیگر درس خواندن نمیخواهد. میخواهی چیزی یاد بگیری آن چیز یاد گرفتن بدان در این الفاظ نیست نه از ارشاد نه از شرح الزیارة یاد میگیری، مگر اینکه گوش بدهی دل بدهی آن وقت که یاد گرفتی خودت میبینی در قرآن هست در شرح الزیارة هست.
پس ملتفت باشید اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این در دو عالم است که آن دو عالم دخلی بههم ندارند که اگر بخواهی به
«* دروس جلد 5 صفحه 78 *»
تدبیری یکی از این عوالم را عالمی دیگر کنی محال است. مثل جسمی که عالمی است و این جسم را هرقدر متصرف باشد شخص و هرجور خیال کنی کسی بتواند آن را زیر و رو کند این جسم را نمیتواند مثال کند چرا که مثال در وقت واقع نیست.
من بیانات را در نهایت سهولت میکنم دیگر تو یاد نگیری تقصیر خودت است جسم را لطیفش کنی یک درجه میآید بالا لطیفترش کردی میآید یکدرجه دیگر بالاتر تا نهایت لطافت که برسد میرسد تا فوق عرش. جسم همیشه در یک مکان نشسته است نمیتواند از این حیز بیرون برود پس این جسم همیشه در حال واقع است در مکان واقع است اگر پایین است بالا نیست بالا است پایین نیست تو هم بخواهی خوب دقت کنی زور بزن برخلاف این حرفهای من قسمی دیگر پیدا کن ببین نمیتوانی.
پس جسم را نمیتوان مثال کرد جسم لطیف باشد میشود در صندوقش کرد و درش را بست کثیف هم باشد میشود، صندوقش هم جسمانی است مزاحم یکدیگرند جسم ثقیل باشد مثل سنگی، میشود در صندوقش کرد درش را بست، آتش باشد میشود بخار باشد میشود هوا باشد میشود آسمان باشد میشود این قبضه در محدب عرش هم برود میشود توی صندوقش کرد. اما خیال را نمیشود توی صندوقش کرد الآن اینجا نشسته میرود آسمان میرود زمین مشرق مغرب، قفل صندوق را نباید وا کند برود، خرق و التیامی لازم نیست. باب علم است بگیری خیلی بابها مفتوح میشود.
خیال را فکر کن که اوضح مشاعر است پس ببینید الآن خیال در زیر این سقف نیست که بالای این سقف نباشد بهخلاف بدن تو که الآن زیر این سقف است و بالای این سقف ننشسته و خیال میرود بالای سقف را خیال میکند بدن تو بخواهد برود به کربلا باید قدم به قدم منزل به منزل برود خیال احتیاج ندارد که اینطور برود و خیلی چیزها هست همین که خیال را ببری به کربلا رفتهای، ضریح را در نظر بگیری و خضوع و خشوع کنی همان ثواب را به آدم میدهند در خیلی از عبادات اینطور هست.
باری پس خیال زیر این سقف نیست بدن زیر این سقف است بدن اگر برود
«* دروس جلد 5 صفحه 79 *»
روی بام دیگر زیر اینجا نیست این بدن که باید برود کربلا باید از همدان بیرون برود که برود، تا آنجا است اینجا نیست اما خیال بخواهد برود به کربلا میرود و طی مسافت نکرده منزل به منزل نرفته بسا منازل را هیچ ملتفت نبوده غالباً سیر خیال اینطور است که طی نمیکند. حالا این جسم را بخواهی خیالش کنی قبضهای را بگیریم خاک است آب است بخار شود، بخار است دود شود دود است نار میشود نار است که فلک میشود همینطور تا عرش میشود. محدّب عرش هم بدون طی مسافت نمیتواند جایی برود لکن خیال نباید طی مسافت کند، فوق عرش را خیال میکنند بدون طی مسافت. همینجور که در مکان به دست بیاری در زمان هم به دستش بیار. پس این قبضه که رفت در محدّب عرش نشست این از وقت بیرون نرفته مثلاً در وقت ظهر جزئی از اجزاء عرش مقابل شمس است این جزء بخواهد به مغرب برسد شش ساعت باید بر آن بگذرد تا این طی مسافت را بکند دوازده ساعت باید بگذرد تا به وقت مغرب برسد بیست و چهار ساعت باید طول بکشد که دور بزند شمس، همینجور آن تکه از عرش که در محدب عرش واقع است در مقابل شمس واقع است آن هم بخواهد تا برود به مغرب شش ساعت باید طول بکشد تا به مغرب برسد دیگر لطافت جسم محال است پیش از محدب عرش برسد. از مکان نمیتوانی این جسم را بیرون ببری چنانکه از زمان نمیتوانی بیرونش ببری پس همیشه محبوس است در یک وقت و در یک مکان و اگر بخواهی از مکانی به مکانی بروی در قدم اول، وقت اول روش است. در آنِ دوم قدم دوم را میگذاری. فرق نمیکند دور زدن عرش با راه رفتن خودت تو قدم اول را در آنِ اول برمیداری قدم دوم را در آنِ دوم و هکذا محدّب عرش هم قدم اولی که برمیدارد در ساعتِ اول برمیدارد قدم دوم را در ساعت دوم تا قدم بیست و چهارم در ساعت بیست و چهارم پس جسم را هرقدر لطیف کنی از آن طرفِ عرش نمیگذرد آنجا که رفت حالتش مثل حالت اینجا است بله آنجا تندتر دور میزند اینجا کندتر، چوب بسیار بلندی را بگردان آن سر چوب خیلی جاها را دور زد این
«* دروس جلد 5 صفحه 80 *»
طرفش که دست تو است جای کمتری را دور زد لکن جورش یکجور است.
پس جسم بخواهد برود جایی باید چند ساعت بگذرد تا برود اما ساعات در راه خیال کشیده نشده ساعات ظروف جسمند جسم سی روز باید طول بکشد برود به کربلا اما برای خیال سی روز نباید طول بکشد یک روز هم نباید طول بکشد یک ساعت هم نباید طول بکشد بعینه ازمنه مثل مکان است. پس چیزی که حقیقتش در این مکان است و زمان، بخواهی بیرونش ببری از این زمان و مکان محال است.
این جسم امروز ساخته شده اما خیال امروز ساخته نشده طفلی که امروز متولد شد بدنش امروز متولد شده اما خیالش امروز متولد نمیشود در روز متولد نمیشود چنانکه در شب، با وجودی که تا بدن نباشد خیال تعلق نمیگیرد.
بخواهید معاد بدست بیارید در اینها فکر کنید تا اینها را یاد نگیرید محال است به مطالعه کتابها و فکرها مسأله معاد را به دست بیارید. مسأله معراج همینطور مگر جاهاییش را که معلم تعلیم کند و دل بدهی و گوش بدهی و یاد بگیری آن وقت که یاد گرفتی خودت که حرف میزنی مطابق میشود با آنچه در کتابها است. پس جسم را نمیتوان خیال کرد خوب دقت کنید پا بفشارید، انکار معاد و معراج از این است که مردم اینها را نفهمیدهاند بخواهی ببینی عالمی دیگر هست و نگویی کی مرد که فلان به فلانجاش بود گشت خبر آورد؟! دقت کن همینجا که نشستهای میتوانی بفهمی در اینکه این بدن هرکاری که میخواهد بکند به خیال میکند شکی نیست، نمیبینی وقتی رفت این بدن مرده است مثل کلوخ افتاده پس آنی که هست و این بدن را حرکت میدهد، عرض میکنم امروز بچه متولد شد امروز بدنش متولد شده امروز خیالش ساخته نشده دیروز هم ساخته نشده تا زمان آدم و پیشتر از این طرف، این خیال فردا هم ساخته نمیشود پسفردا هم ساخته نمیشود تا منتهی الیه زمان هم ساخته نمیشود چیزی که اصل ساختنش توی این دنیا نیست، این دنیا را هرکارش کنی، این دنیا را نمیشود از آن ساخت نه از مادهاش نه از صورتش نه از مکانش نه از
«* دروس جلد 5 صفحه 81 *»
زمانش. پس این خیالی که الآن در سرت است و در سرت نیست الآن این خیال در زیر این سقف نیست در زیر این آسمان هم نیست در زیر این عرش هم نیست الآن این خیال در این آن نیست در ساعت پیش هم نیست در دیروز هم نیست. پس این خیال، مردمِ این عالم نیست مردمِ این عالم اجسامند پس این اجسام محال است خیال بشوند آن خیال را بخواهی مثل جسمش کنی مثل لطیفش یا کثیفش نمیشود. خیال را بخواهی حبس کنی در وقتی، که نرود در وقتی دیگر نمیشود. بخواهی حبسش کنی در صندوق نمیشود نه در صندوقهای کوچک نه در این صندوق بزرگ. پس خیال را نمیتوان حبس کرد در صندوق بله خیال میرود در صندوق ملتفتش کن صندوق چهجور چیزی است میرود و میفهمد و الآن هم که میرود حبس نیست. در صندوق آب پر کنی، هوا را راه نمیدهد. هرقبضهای از قبضات جسم را در این صندوق کنی قبضههای دیگر را باید بیرون کنی اما خیال میرود در صندوق و بیرون میآید میداند از چوب است و چطور ساختهاند وقتی میرود محبوس نیست وقتی بیرون میآید تختههاش را نباید بشکنند قفل را نباید واکنند خلاصه خیال در این عالم ساخته نشده دیگر ببینید مردم چقدر الاغند که انکار معاد کردهاند.
اسمهای گنده گنده دارند افلاطون، بطلمیوس کتاب هم نوشتهاند روی کاغذ ترمه نوشته شده جدول طلا هم دارد خط خوشنویس هم هست و هنوز خود را نشناخته و انکار معاد کرده هنوز خیالی که در سر خودش است هنوز از خیال خود خبر ندارد اگر کسی خیال را بشناسد محل شک و شبهه نیست که عالَمی دیگر هست.
این بدن بعینه مانند دودی است که آن خیال در او درگرفته به آتش، دود دائم از بخار پیدا میشود دائم بخار از آن روغن آب شده است هی روغن آب میشود هی آب بخار میشود هی بخار دود میشود این دود اگر همینجا میماند و همیشه آن دود اول آتش به او درمیگرفت همیشه پیههای ما باقی بود و دیگر شمع سوخته نمیشد. پس این دودی که رفت و آتش در آن درگرفت این دودها متفرق شد کونش در دنیا بود
«* دروس جلد 5 صفحه 82 *»
فسادش هم در دنیا بود پس این دودها رفت به سقف، دودی دیگر بجاش آمد باز آتش در آن درگرفت از این جهت آن روغنش رفت روغنی دیگر بجاش آمد از این جهت شمع ما تا صبح تمام میشود. این بدن هم بعینه همینجور است اگر اینجور نبود غذا نمیخواستیم این غذائی که میخوریم به همانطور یکپارهاش عرق میشود یکپارهاش چرک میشود یکپارهاش آب دهن و بینی میشود. دائم غذائی که خوردهای از اطراف بدن بیرون میآید، باز باید بدل آن غذائی بیاید و کیلوس و کیموس شود باز خون میشود و بخار میشود حیات تعلق میگیرد به آن، خیال تعلق میگیرد و همینطور باز این نمیماند بخار تمام میشود و بخاری دیگر باید بیاید. پس این بدن دائم الحدوث است و دائم التجدد است و دائم در تحلیل همیشه میمیرد. پس الآن داری میمیری انتظار مکش که صد سال دیگر بمیری الآن میمیری و الآن خدا تازه خلقت میکند وقتی صبح پا میشوی بگو: الحمد للّه الذی احیانی بعد مااماتنی، اماتنی ثم احیانی هیچ اغراق توش نیست الآن سر هم میمیراند خدا تو را سرهم زندهات میکند تا وقتی بخواهد بکلی بمیرد دیگر بدل نمیفرستد اللّه یتوفی الانفس حین موتها و التی لمتمت فی منامها آنی که نمیمیرد در منام الآن مرده است اگر نخواهد دوباره زندهاش کند صبح دیگر از خواب برنمیخیزد.
ببین الآن آنِ پیشت گذشت آنِ بعد آمد بگو الحمد للّه الذی اماتنی ثم احیانی پس این بدن جاش در این دنیا است و خیال اصلش نه در این دنیا است نه در مکان این دنیا نه در زمان این دنیا، چیزی که در زمان و مکانی دیگر منزلش است و بلا شک جای دیگر نشسته است و منزل دارد توی این دنیا در اینجا ننشسته نه در آسمانش نه در زمینش نه در مشرقش نه در مغربش نه در دیروزش نه در امروزش نه در فرداش ننشسته، نه در این امکنه و نه در این اوقات. پس این خیال را نه در این امکنه و نه در این اوقات نساختهاند ولکن جسم را در این اوقات ساختهاند این جسم را هرجور تصرف کنی در آن از این اوقات نمیتوانی بیرونش ببری، نوعاً از این امکنه نمیتوانی
«* دروس جلد 5 صفحه 83 *»
بیرونش ببری لطیفش کنی میرود فوق عرش، کثیفش کنی میآید به زمین اما کاریش کنی که در وقت نباشد نمیشود. اما خیال نه در وقت ماضی است نه در وقت حال نه در وقت استقبال، معاد معادی است محکم و در دار بقا.
پس خیال به مرور اوقاتِ این دنیا خراب نمیشود نه ساختنش در اینجا است نه خرابیش و این خیال بالبداهه هست اینی که الآن حرف میزند خیال است بدن حرفش کجا بود این بدن مثل نیی است در دست نائی، زبانش را خیال حرکت میدهد و بر این سوراخ و آن سوراخ میگذارد و این عضو و آن عضو میگذارد و هرجاش میگذارد حرفی میشود صدایی بیرون میآید مثل دو تختهای است که بر نظم خاصی آنها را برهم بزنند و صدا بدهد از هرصدایی چیزی معلوم شود مثل تلگراف که اینجور حرکت الف است اینجور باء است خیال زبان را حرکت میدهد و به مخارج حروف میزند و حروف بیرون میآید انسان میتواند دو تخته بردارد بههم بزند و حرف بزند با اهل اصطلاح. حالا این زبان بعینه مثل تخته است بههم میخورد و حرف میزند این را تا بههم نزنند حرف نمیزند پس این خیال شیئی است موجود بالفعل جمیع حرکات بدن از اوست. دیگر این نیست، خیلی انکارِ بدیهی است بدن دائم التجدد و الحدوث و الفناء است.
پس این بدن را آن خیال نمیتوان کرد. آن خیال را این بدن نمیتوان کرد اگر در یک درجه جسم فهمیدی که آن را نمیتوان خیال کرد تمام جسم را میتوانی بفهمی، پس این خیال در عالم خودش است و اینجا نیست و این جسم هم اینجا است آنجا نیست. حالا هرچه در وجود مقدم است مثل آن خیال در ظهور یعنی وقت تعلقش به این بدن در این دنیا مؤخر است. پس این سخن در هیچجا در یک عالم جاری نیست. پس جسمِ زمان ماضی را با زمان بسنجید این طفل بعد از پدرش تولد کرده حالا چون بعد از پدرش تولد کرده پس از پدرش پیشتر بوده ببینید این هذیان را هیچکس گفته؟ و دارند میگویند و دین میورزند آدم عاقل تکلم نمیکند مگر مجنون
«* دروس جلد 5 صفحه 84 *»
باشد و لفظ تنها بگوید و دلش هیچ خبر نداشته باشد. این طفل مقدم بود در وجود بر پدرش مؤخر شده در ظهور، بسا تناسخیها به همین نظرها تناسخی شدند نگاه کنید اینها مزخرفات است و جنون. وقتی اینها شکافته شد والله انسان خجالت میکشد تفوّه کند و رد کند لکن انسان لابد میشود.
پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این «هرچه» دخلی به کل شیء ندارد دخلی به عموم لفظ ندارد این را اصولی و نحوی و صرفی نمیفهمد برای حکماء گفتهاند. بله هرچه وجودش مقدم باشد بر چیزی دیگر در ظهورش مؤخر است اما وجود این طفل مقدم نبوده بر پدرش و جدّش یقیناً. لفظ حکیم عام هم هست راست است اما ببین تو جاش کجا است؟ جایی باشد که مقدم باشد این اگر ظاهر شود در مؤخری پس از آن ظاهر میشود. پس خیال که جاش بالا است وقتی بخواهد بیاید در این دنیا اول باید جمادی باشد بعد باید این جماد نباتیت پیدا کند بعد باید قلب پیدا کند خون از آنجا بریزد در آن قلب مثل چراغی که روغن کنند و گرمش کنند که بخار شود وقتی بخار شد آتش حیات در آن درمیگیرد. پس این بدن تا مقدم نشود جمادات و اخلاط و اعضاء قلبی جدا نشود خونی در قلب نریزد خیال تعلق نمیگیرد سهل است نهایتچیزی که اینجا تعلق میگیرد قبض و بسطی است، اینجا در این قلب این بخار زنده میشود اما زندگیش مثل خراطین است قبضی و بسطی براش پیدا میشود این بسا در ابتدای ابتدای طلوعش لامسه هم نداشته باشد چرا که لمس از عصب است. نمیبینی بعد از ساختنش در عصب خلط میگیرد فلج میشود و لَقوه، فالج صرف را آتش در دستش بگذاری نمیفهمد.
پس وقتی تازه حیات پیدا شد در قلب لامسهاش در نهایت ضعف است که کأنه نیست یعنی اگر این بخار را در عصب گذاردی لمس میکند اما خیال نیست. بعد باید این بخار بیاید در دماغ و در فضوات دماغ بپیچد این بخار لطیفی که خدا تعبیر به دخان آورده که ثم استوی الی السماء و هی دخان به شرطی که فضوه آن دماغ مثل
«* دروس جلد 5 صفحه 85 *»
فضوه سر انسانی باشد سر حیوانها ندارد آن فضوه را، از تدبیرات محکم بزرگ بزرگ این است که این انسان را همچو آفریدهاند که سرش از این راه باشد پاش از این راه برخلاف حیوانات از این جهت غلایظ سر حیوان سرازیر نمیشود از سرش به اسافل بدن او.
سر انسان بالا است رطوبات میآید پایین غلایظ جمیع ابخره آنچه که دفع میشود که میشود، آنچه که دفع نمیشود رطوباتی است در بدن در سر. سر که بالا است آن رطوبات میل به پایین میکند و اگر سر افتاده باشد آن رطوبات میماند این است که اگر انسان زیاد بخوابد بلید میشود. کسی دایم سر را سرنگون کند خیالش ضایع میشود این باید بیشتر سرش بالا باشد که بخار لطیف برود بالا و غلایظ تهنشین کند. حیوان را خدا اینجور خلق نکرده برای بارکشی خلقشان کرده قوتش بیشتر است برای حیوانات صداع نیست الاغ را عمداً سرش را بالا نمیکنند که بخار نرود توی سرش که بخار بکند صداع بشود. خلاصه مطلب این است که چنین بخار لطیفی در چنین سری که سرابالا است نباشد خیال تعلق نمیگیرد به انسان اگرچه چشم را میشود برای حیوانات ساخت گوش میشود برای حیوانات ساخت، بر فرض اگر خدا خواست به حیوانی عقل تعلق بگیرد و گرفت لامحاله سرش را به شکل انسان میکند بخار و دخانی و فضوات دِماغی براش درست میکند.
خلاصه مطلب اینکه هرچه در وجود مقدم است پیداش کن این هرچهاش کجا است جاش اگر در عالم دیگر باید ظاهر شود در وجود مؤخر است. پس اول باید بدن ساخته شود و سر و دست و پا و اعضاء و جوارح ساخته شود برای سر فضوات باشد بخاری باشد در آن فضوهها بپیچد، اینها همه پیش از خیال واقع شدهاند و خیال پس از همه اینها است و درجهاش را بخواهید ببینید چقدر بالاتر است از آنها، هرقدر که درجه اینها پستتر است.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 86 *»
درس هشتم
(سهشنبه 20 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 87 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
بعد از آنی که معلوم شد انشاءاللّه که اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است این وجودش و ظهورش در عالم ادنی است. عالم ادنی اول ظاهر است و عالم اعلی بعد ظاهر میشود وقتی بخواهی نتیجه را از لفظ بگیری هیچجا درست نمیآید حالا ببینید که عالم غیب هم مثل عالم شهاده است. پس در عالم نفس و انسانی اگر باید روحی بروز کند آن روح وجودش مقدم است ظهورش مؤخر است پس از نفس است و همچنین عقل مقدم است در وجود اگر بخواهد بیاید به عالم انسانی روح را جلو میاندازد، اول روح را جلو میاندازد بعد عقل سر بیرون میآرد همچنین فؤاد وقتی بخواهد سر بیرون آرد اول روح را جلو میاندازد سر بیرون میآورد بعد عقل بعد فؤاد پس جسم مقدم است در ظهور ولکن هنوز روحی عقلی در آن نیست این جسم باید کاری کند که جذب کند روح را به خودش پس جذب کردن روح را فکر کن انشاءاللّه که این هم کلّیهای است، حکمی است همهجا جاری.
«* دروس جلد 5 صفحه 88 *»
تا ادنی قابل نباشد برای ظهور اعلی، اعلی خودش زور نمیزند که از ادنی سر بیرون آرد چنانکه اگر قابل باشد ادنی، اعلی زور نمیزند برود به عالم خودش اگر بدن صحیح است انسان زنده است و اگر بدن صحیح شد و انسان صدهزار الم به او برسد و از خدا طلب کند که بمیرد نمیمیرد. پس نه این است که روح بیاید به اختیار، برود به اختیار، اگر این بدن از هم پاشید روح هزار علاقه داشته باشد به این دنیا همین که بدن خراب شد او را بیرون میبرند لامحاله و اینها سرّش همه همین است که عالم ادنی باید قابل باشد که جذب کند روح را بیارد پایین و این رتبهای است انشاءاللّه حفظش کنید نقطهاش را به دست بیارید. پس نبات موجود است در عالم خودش زور نمیزند از زمین سر بیرون آرد هرتکهای از تکههای زمین مخض شد حل و عقد شد از آنجا سر بیرون میآرد این است سرّ عمل کردن پس شما را به عمل وامیدارند که چیزی جذب شود بیاید پیش شما عمل نمیکنی نمیآید. این است سرّ اینکه العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة حالا اگر میخواهی ببینی کیست دارا؟ ببین کیست عملکننده، دیگر امورات حکمیه اخرویه علمیه نیست مثل امورات دنیاویه که به اتفاق باشد الدنیا بالاتفاق بلی دنیا به اتفاق است ولدی از سلطانی تولد کرد میخواهد عقل داشته باشد شعور داشته باشد یا نداشته باشد و قابل نباشد شاهزاده است و معزز و محترم، و اگر از مسکینی تولد شد ولو خوشگل باشد بافهم باشد گدا است.
اینجور امور امور حکمیه نیست. در آخرت اگر اینجور بود ارسال رسل نمیکرد خدا، آخرت داری است که هرکه هرچه قابل است میدهند قابل نیست نمیدهند در آنجا اگر شاهزاده باشد کسی و ایمان نداشته باشد و عقل و شعور نداشته باشد هیچجا راهش نمیدهند اگر فهم دارد شعور دارد با بافهمها مینشیند، نمیدانم میدانید مطلبم چهچیز است یا نه؟ مطلبم این است که هرکه را میخواهی ببینی آنجا خیلی چیز دارد ببین اگر اینجا خیلی عمل میکند آنجا خیلی دارد اگر جزائی خیال کنی بدون عمل امنیه است لیس بامانیکم و لا امانی اهل الکتاب من یعمل سوءاً یجز به.
«* دروس جلد 5 صفحه 89 *»
جزاء سیئة سیئة مثلها چنانکه من یعمل حسنة، جزاء حسنة حسنة است پس عمل جذب میکند جزا را، عمل اگر خوب است جزاش خوب است من عمل خوبی سراغ نداشته باشم که کردهام دیگر آیا این را خدا قبول بکند یا نکند حماقت و الاغیت است، اگر خوب است البته قبول میکند تو وضو را آنطوری که خدا گفته بساز دیگر انتظار مکش که آیا قبول شده یا نه. تأثیرِ عمل خوب خوب است عمل بد میکنی شاید خدا از سر ما بگذرد اگر گذشته بود تو حالا این عمل را نمیکردی. جذب میکند سیئه، سیئه را. امنیه نداشته باش که خدا کریم است خدا کریم بوده چشم داده شعور داده راه خیر و شر را نموده ارسال رسل و انزال کتب کرده یکپاره کارها را گفته بکن حلال است یکپاره را گفته مکن حرام است کار بد را گفته مکن حالا کردی پشیمان شو گردن خودت را بشکن. دیگر همینطور خدا کریم است، مگر خدا آن وقتی که اهل جهنم را مخلد در جهنم میکند و نجاتشان نمیدهد، مگر آن وقت خدا لئیم است؟ بخیل میشود آن وقت؟ همهوقت خدا کریم است رؤف است رحیم است اما قرار داده جزای عمل خوب را خوب جزای عمل بد را بد. فحش به کسی میدهی پَسَت میدهد. پس به اینطور که عمل است اصل و جزا فرع او است پس العبودیة اصل است و الربوبیة متفرع بر این اصل میشود، به شرطی که خوب دل بدهی، تعجب این است که تا عمل نکنی جزا نیاید و جزا فرع عمل و اثر عمل است اما وقتی عمل کردی و جزا دادند آن وقت جزا اثر میکند در بدن و بدن را ترقی میدهد.
ببینید اگر قبضهای از آب و خاک یعنی کاری کنید که عملی از آن صادر شود لطیف شود یکدست شود وقتی این عمل از این سر زد و این جماد لطیف شد جزاش اینکه روح نباتی به این تعلق گرفت حالا که گرفت روح بیشتر کارکن است در بدن، این با بدن کارکن است و همچنین قبضهای را تدبیر میکنی تا قابل میشود و حیات تعلق میگیرد پس حیات فرع بدن نباتی است اما حالا که آمد حیات اصل میشود بدن فرع میشود.
حکمای بزرگ میگفتند کیسه وارو میشود پس حیات اثر بدن است و بدن باید
«* دروس جلد 5 صفحه 90 *»
عملی بکند که حیات را جذب بکند وقتی حیات تعلق گرفت آن وقت کدام استادند کدام شاگرد؟ کدام تابعند کدام متبوع؟ حیات که تعلق گرفت کیسه وارو میشود. حیات اصل میشود بدن فرع اگرچه اگر این بدن نبود آن روح در عالم خودش نمیدید پس این بدن را پیشتر ساخته چشم براش ساخته و هنوز روح نداشت این چشم جذب کرد حیات را حیات که توش نشست حالا چشم میبیند با حیات، البته حیات حالا که منجذب شد و آمد او سلطان شد این رعیت باز حیات که تعلق گرفت او است که میبیند نه چشم، او است که میشنود نه گوش و هکذا.
پس او اصل است اما القی فی هویتها مثاله فاظهر عنها افعاله افعال از او است اما بخصوص باید از دست اینها جاری کند وقتی تو میبینی خط را، تو دیدهای اما بسا تو بیعینک نبینی خط را، عینک هم نمیبیند خط سرش نمیشود تو از عینک میبینی همینجور دیدن را از چشم جاری میکنی شنیدن را از گوش جاری میکنی این آلتی است در دست روح مثل تمام بدن. پس عالی مقدم پیش از تعلق گرفتن، فرع است و دانی باید عمل کند و زور بزند کاری کند که قابل شود او بیاید پس این اصل است او فرع. او که آمد تعلق گرفت او اصل میشود این فرع. به همین نسق دیگر در هرجایی پستا این است که از این سمت نگاه کنی آنی که تازه باید بیاید عمل این سمت است فرع این سمت است اثر این سمت است و بسا اینکه آن اثر این باشد به این نظر کیسه وارو میشود. حالا ملتفت باش مردم دیدند جماد اصل است جنس الاجناس است گفتند جسمٌ نامٍ، جسمٌ مبتدا نامٍ خبر او به این نظر جسم اصل است آن وقت نامی خبر این جسم واقع میشود آن وقت حساسٌ خبرِ «جسمٌ نامٍ» میشود. حالا که نمو نشست بر روی جسم آن روح نامیه تأثیر در جسم میکند یا جسم تأثیر در او؟ او تأثیر در جسم میکند و همچنین جسم نامی که حیات به او تعلق گرفت بله اول او غیر این بود اثر این بود تابع این بود شیعه این بود شعاع این بود لکن حالایی که روح آمد در این نبات و این جماد، اثر میکند.
همینجور خیالش را فکر کن همینجور نفسش را فکر کن عقلش را فکر کن حالا
«* دروس جلد 5 صفحه 91 *»
بسا وحشت دارد فکر که کردی آن آخرش همه درست میشود. باز خدا خدا است پیغمبرش پیغمبر است امام امام است شیعه شیعه است وحشتی هم ندارد لکن این مسأله را بخواهید بیارید به طور ظاهر در متشابهات بیندازید این است که حالا تاتوره میشود و همه بیدینیهاشان را با شمشیر دین میکنند همیشه منافقین با شمشیر حق گردن اهل حق را میزنند. شیطان میآید به لباس اهل حق به طور آنها راه میرود نشو و نما میکند مدتی در میانه آنها راه میرود سالک میشود تا مردم چنان بدانند که آدم خوبی است آن وقت شیطنتش را میکند. متشابهات هم که زیاد است به دست منافق آمده این است که به آنها محکمات را ردّ میکنند. تعبیرش این است که از اخبار آیات دلیل عقل نقل به طور بتّ و جزم و یقین حکم کردهاند. مردم در عالم ذر اقرار به توحید که کردند بدنشان ساخته شد و اقرار به رسالت که کردند روحشان ساخته شد و اقرار به امامت ائمه که کردند به اوصیاء نوعاً آن وقت عقلشان ساخته شد و اقرار به دوستی دوستان خدا که کردند فؤادشان ساخته شد. حالا فؤاد مقدم بود در وجود مؤخر شد در ظهور. ولایت زیر پای آن است مقدم بود بر رسالت بعد از رسالت آمد. رسالت پیش خودشان مقدم باشد باشد به اقرارشان به توحید بدنشان ساخته شد بعد به اقرار به رسالت روحشان ساخته شد بعد دیگر به ولایت ائمه عقلشان ساخته شد بعد دیگر به محبت اولیاء فؤادشان ساخته شد.
این را به طور فقاهت بخواهی به دست بگیری نامربوط عجیب غریبی است. و تعجب این است که دیدیم که میان مردم این حرفها را هم میشود زد، میشود آیه خواند حدیث خواند مردم پیشتر بودند و خبر از هیچجا نداشتند پیغمبر آمد گفت قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا به جهت اینکه تا نمیگفتند خدایی هست نمیتوانستند بگویند ما رسولِ آن خداییم پیغمبر آمد گفت قولوا لا اله الا اللّه من دیگر کارتان ندارم بت نپرستید خدا را بپرستید تفلحوا بعد خدا که هست مرا فرستاده شهادت هم بدهید که من رسولم. پس اول توحید را به گردن مردم گذارد بعد رسالت را پس معلوم
«* دروس جلد 5 صفحه 92 *»
است رسالت در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده بعد دیگر ولایت تا مدتها بروز نکرده بود حتی اینکه حمزه نشنیده بود امر ولایت را پس ولایت بعد از رسالت اظهارش شد پس در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد. دیگر دوست امیرالمؤمنین را باید دوست داشت هنوز هم این را پوستکندهاش را نمیشود گفت، خوردهخورده بعد از مسلّم شدن امیرالمؤمنین میگویند دوستش را باید دوست داشت این مردم نتیجه این حرفها را که میگیرند به طور فقاهت خدا زیر پای پیغمبر افتاده پیغمبر زیر پای امیرالمؤمنین افتاده امام زیر پای شیعه افتاده چرا که این در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده و این نتیجهها را گرفتند و گمراه شدند.
ملعون باب که آمد یکپاره چیزها گفت مردم نفهمیدند چه گفت آنهایی که اهل بصیرت بودند فهمیدند، گفت و لقد ارفعناک فوق مقام او ادنی، تو را بردیم بالای مقام او ادنی نشاندیم بله آن پیغمبر گفت قرآنی بیارید مثل قرآن من نتوانستند مثلش را بیارند زور زد گفت یک سوره مثل قرآن من بیارید و نتوانستند مثلش را بیارند گفت یک حدیث مثل آن بیارید نتوانستند بیارند دیگر بیشتر زورش نرسید حرف بزند، اما این خبیث نجس که همهاش مزخرفباف است میگوید من طوری حرف زدهام که اگر راست میگویند فأتوا بحرف مثله یک حرف مثلش را نمیشود آورد پس این دیگر کجا آن کجا پس حقیقت محمدیه یکجایی منزلش است هرجا آیینهای زیر آن گذارده شد عکس صورت محمد در آن میافتد پس من غیر او نیستم اما من بیش از آنکه او گفت میگویم او مرآتش زنگ داشت و اینطور نمینمود صورت محمدی را، مرآت من زنگ ندارد من بهتر مینمایانم پس من باطن آن محمدم او ظاهر محمد بود.
دیگر متشابهات هم که هست آنقدر متشابهات ریخته شده که چه عرض کنم اسم پیغمبر میفرماید در زمین محمد بود در آسمان احمد بود یکجایی دیگر هم هست که احمد هم نمیگویند احد میگویند واحد میگویند، این خبیث همه آنها را ادعا کرد گفت من باطن او هستم آیینهای صافیتر هستم الا اینکه خود پیغمبر اگر
«* دروس جلد 5 صفحه 93 *»
روزی حرف میزد و روز بعد میگفت نسخ شد میتوانست، نسخ که میکرد نه این بود که دو پیغمبر آمده، یک پیغمبر است آن روز چنین مصلحت بود حالا چنین مصلحت است، من هم که آمدهام ادعای رسالتی نکردهام همان محمدم به لباسی دیگر درآمدهام پس حالا دیگر به آن قرآن پیشی عمل نکنید به این کتاب من عمل کنید. نشنیدهاید در احادیثتان که میآید کسیکه شرع جدیدی و کتاب جدیدی میآرد یک رکعت نماز کنید چرا که این به وحدت نزدیکتر است، نوزده روز روزه بگیرید این به حکمت نزدیکتر است. حکم حالا این است که اول بهار روزه بگیرید فصل نوروز است استواء لیل و نهار است معتدلترین فصول است آن فصل باید روزه گرفت نوزده روز هم بیشتر نباید گرفت چرا که نه روزها پر گرما است نه پر دراز است پس این بهتر است. و میبینی که دلیل عقل و نقل اقامه میکند. پس اول که میترسید گفت من بابیام از امام دید پیش رفت، گفت من خودش هستم گفت من آنکسی هستم که انتظارش را میکشیدید دید زورش زیادتر شد و پیش رفت گفت من در وجود مقدم بودم که در ظهور مؤخر شدم از پیغمبر، پس من از فوق مقام او ادنی آمدهام که بالاتر است باز اینجا نایستاد گفت من از صبح ازل آمدهام بعد شمس ازل را هم گفت از خود خبیثش در اصفهان پرسیدند نسبت میان شما و مشایخ سابق چطور است؟ گفت اما نسبت میان من و شیخ: بسم اللّه الرحمن الرحیم قل هو اللّه احد اللّه الصمد لمیلد و لمیولد و لمیکن له کفواً احد. همچو خبیثی بود عامی نمیدانست چه میگوید اما کسیکه در کار بود میدانست چه میگوید و از چه راه میگوید. پس مقامش مقام وحدت است مقام احمد زیر پای این است، چرا که مقامش مقام احد است پس در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده.
ببین وقتی بخواهی به لفظ استدلال کنی همینطورها میشود. حالا خودتان را خیال نکنید که انس گرفتهاید اما بروی پیش فرنگی بپرسی روزه را در استواء لیل و نهار قرار داده بودند آیا بهتر نبود میگوید چرا آدم روزهای چهارده ساعتی روزه نگیرد بهتر
«* دروس جلد 5 صفحه 94 *»
است هرصحیحی روزه بگیرد در آن روزها ناخوش میشود. پس پیغمبر نعوذباللّه آن عقلی که باید داشته باشد نداشته و در خلوت این استهزاها را میکردند لکن در بیرونها میگفتند ما باطن او هستیم. در باطن والله استهزا میکنند به این قرآن و به این نماز و به این روزه و این شرع و این دین. خلاصه نتیجه لفظ گرفتن ثمرش این است.
علم را که از معدنش اخذ نکردی درست نگرفتی مطابق با ضرورت دین و مذهب نکردی بیاعتنائی به ضرورت کردی اعتناء به حجج سابق نکردی اعتناء به پیغمبری که بزرگترین جمیع انبياء است همینی که در مدینه مدفون است نکردی وقتی که اعتناء به دین نمیکنی همین که بنا شد به ضروریات دین و مذهب اعتناء نکنی کار به اینجا میرسد که خواهی گفت انبیای سلف انبیاء بودند برای آن مردمان الاغِ آن زمان در این زمان اگر میشد بسیاری از مردم انبياء بودند. ببینید احدی جرأت نکرده بگوید مَلَک بر ما نازل میشود، اگرچه این بابیها جرأت کردند و گفتند، اسم یکی را خادم المؤمنین گذاردند اگر نترسند میگویند البته جبرئیل خادم است از باطن ما به ظاهر ما میآرد باطن ما عرش است از عرش میگیرد میآرد به بدن ما میرساند.
پس ملتفت باش انشاءاللّه اگر ضرورتی داری دینی داری مذهبی داری اعتناء به ضروریات داری میدانی که در دایره رعیت انسان هرقدر ترقی کند این مسأله نیست در میان اهل حق که خوردهخورده از ریاضت میتوان اللّه شد. و اینها بود پیشتر در کتب صوفیه، عبدالکریم نوشته مصلحت دیدیم که فلان مقام را محمد اسم بگذاریم اما نه خیال کنی محمد همان یک نفر است هرکس به آن مرتبه رسید محمد است محمد دوتا هم نشد مثل محمدی که ظهوراتش محمد است و حقیقت محمدیه یک محمد است در هرجا جلوهای دارد و چون عبدالکریم سنّی بود اسمی از ائمه نمیبرد این صوفیها که اسمهاشان را شیعه گذاردهاند اسمی هم از مرتضی علی میبرند که حقیقت علوی مقامی است از مقامات. اصل مطلبشان نمونهاش یک پستا است همهاش کفر است و زندقه است بابیها از اینها دزدیدند یکپارهای هم از کتاب و
«* دروس جلد 5 صفحه 95 *»
سنت و اقوال مشایخ روش گذاشتند و گفتند.
خلاصه عبدالکریم نوشته، مرشد محمد است آیا نمیبینی فلان مرشد به مرید خود گفت: اشهد بانی رسول اللّه او هم شهادت داد به همین پستا پیش میآیند و متشابهات هم که هست هم در آیه هم در حدیث میخواهم عرض کنم تمام کتاب و سنت آنچه مسلّم شده به ضروریات مسلّم شده هرچه را به این سنجیدی و درست آمد مأموری که بگیری هرچه با این درست نیامد مأموری وازنی پس به ضرورت محمد بن عبداللّه9 همانی است که از آمنه تولد شده بود و پیشترها تولد نشده بود و همانی است که در مدینه مدفون است حالا دیگر هرکس متولد شود محمد نمیشود. به ضرورت امیرالمؤمنین همانی است که از فاطمه بنت اسد متولد شد و در نجف مدفون است حالا یککسی پیدا شود بگوید اسم من هم علی است {……………} پس من هم علی هستم، نامربوط است کفر است.
دیگر پس به هرعصری ولیی قائم است من ولی این عصرم، این را به ضرورت که بسنجی آنها دوازدهتا بودند عددشان از دوازده کمتر نمیشود زیادتر نمیشود آنهایند ائمه دیگر هرکس ادعای آنها را بکند باید واش زد ولو متشابهات در دست هست. مرتبه علوی مقامی است مرتبه علوی کجا است مقامش؟ زیر مرتبه نبوی هرآینهای که زیرش گذاشته شد توش پیدا میشود. و حضرت امیر فرموده: الا و انا نحن النذر الاولی و نذر الآخرة و الاولی و نذر کل زمان و اوان، لکن تو جمیع اینها را به ضرورت بسنج هرجاش درست آمد درست است هرجاش درست نیامد نفهمیدهای حالا چون مرتبه علوی مقامی است هرآینه زیرش بگذاری در آنجا پیدا میشود فلان هم آینه شده در زیر آن مقام پس بدان فلانکس مرتضی علی است این کفر است.
خودم بودم در کربلا مردکه برخاست اذان بگوید گفت اشهد ان فلان ولی اللّه دیگر با او دعوا کردم. همینها را بابیها میکنند و میکردند و دیدیم. منظور اینکه اگر اعتناء نمیکنید به ضروریات خر نشوید دیگر چرا به بابی اعتناء میکنی چه ضرور
«* دروس جلد 5 صفحه 96 *»
بابی باشی چه ضرور دهری باشی. اگر بنا است دینی مذهبی ناموسی خدایی پیری پیغمبری باشد اینها میزانی قرار دادهاند هرچه را به آن بسنجی درست بیاید آن دین حق است هرچه درست نیاید باطل است.
فکر کن آیا خدا چیز مسلّمی گذاشته میان یا نگذاشته باز فکر کن ببین امور مسلّمیهای که میان مردم است چهچیز است غیر از ضروریات؟ بدتر از بابیها پیدا شد آنها گفتند که ضرورت حجت نیست و وازدند ضرورت را. دیگر به زبانهای مختلف اینها حیلهها میکنند که این ضرورت را کسی نمیفهمد همهکس نمیفهمد علماء میفهمند عامی بیچاره چه کند ضرورت نمیداند یعنی چه بدون دلیل تصدیق تو را کند یا بدون دلیل تصدیق آن را؟ یکدفعه اینجور وامیزنند که عامی نمیفهمد ضرورت یعنی چه یکدفعه اینجور وامیزند که این ضرورت را همهکس میفهمد این علمی نیست عامی هم که میتواند تمسک به این ضرورت کند این شأن علماء نیست اینجور میخواهند سستش کنند.
شما انشاءاللّه ملتفت باشید میخواهم عرض کنم تمام محکمات قرآن و آنچه مراد خدا است از ضروریات به چنگت آمده و تمام متشابهات را از قرآن به همین ضروریات فهمیدی متشابهات است. و از حالا تا بعد تا روز قیامت خدا دلیلی محکمتر از ضرورت از زمان آدم تا خاتم خلق نکرده و بعد از این هم خلق نخواهد کرد به جهت آنکه اگر عامه خلق را دعوت باید بکند چیزی باید دستشان بدهد که سرشان بشود مگر بخواهد دعوت نکند و خدایی که دعوت نمیکند غیر مستضعفین را خدا نیست و اگر عامه را دعوت میکند باید میزانی دست این مردم داده باشد تا بتوانند بسنجند. باید میزانی به دست مردم داده باشد تا هرکس دعوت به باطل کند مردم به آن بفهمند و رد کنند و هرکس دعوت به حق کند به آن بفهمند و قبول کنند.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 97 *»
درس نهم
(چهارشنبه 21 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 98 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
از جمله چیزهایی که در اینجور مطالب انسان بخواهد بفهمد و بداند که مشایخ چه گفتهاند چیزی که خیلی ضرور است این است که انسان معنی جسم را با روح فرق بگذارد و جهات نظرهایی که ائمه داشتهاند به دست بیارد و جهات نظرهای مشایخ را به دست بیارد. تا کسی اینها را دقت نکند و تفریق نکند و به دست نیارد بدانید هیچ خبر ندارد چه گفتهاند ولو کان یکون را بداند و درس هم بگوید و خودش هم خبر ندارد چه میگوید. نمونه اینکه هیچ نمیداند اینکه دلیل ندارد والله یک حرفش را نمیداند، در ذهن خودتان فکر کنید ببینید میدانید یا نه؟
حالا هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، نبات مقدم بود مؤخر شد ظهوراً حالا این را بخواهیم در شرع نتیجه بگیریم گرفته نمیشود مگر آن حاقهای مطلب را که میگویم یاد بگیرید و الا نتیجه نمیشود گرفت مگر کفر و زندقه. رسول خدا اول گفت قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا پس اقرار به توحید معلوم است آسان بود و
«* دروس جلد 5 صفحه 99 *»
توحید مرتبه بلندی نیست و بعد گفت من رسول اللّهام پس حقیقت رسالت معلوم است از الوهیت بالاتر است.
حالا شما فکر کنید اگر دربند دین باشید میدانید این کفر است، کدام کفر از این بالاتر؟ مردم در اول اسلام قابل نبودهاند امر امامت را بگویند تا نزدیکیهای رحلت بروز دادند و اصرار کردند. پس ولایت معلوم است از رسالت بالاتر است چون در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شد حالا حامل رسالت پیغمبر بود حامل ولایت ائمه بودند. حامل شیء، معلوم است اگر شیء خوب است حامل شیء خوبتر است معلوم است خوبتر است پس حامل ولایت بهتر است از حامل رسالت، اینها را میگویند و دین میورزند و مخلّد در جهنم هم میشوند پس چون حامل ولایت بهتر است از حامل نبوت پس حضرت امیر از پیغمبر اشرف است و همچنین ولایت اولیاء اللّه و مقام رکن رابع بعد ظاهر شد پس این در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شد. این لفظها را هم حکیم میگوید لکن دیگر حامل این امر اشرف است این را میگویند اهل تاتوره پس شیعه از ائمه متشخّصتر است پس از این جهت مؤخر شده ظهوراً امام از پیغمبر متشخصتر است از این جهت مؤخر شده ظهوراً و این حرفها بیرون آمده و منتشر شده ملتفت باشید. پس دقت کنید انشاءاللّه اینجور مطالب را بخواهید بیابید اینها مقدماتی چند دارد انسان حاق هرمطلبی را که میخواهد به دست بیارد باید ظاهرش باطنش همه را ملتفت باشد.
حالا عرض میکنم از جمله چیزهایی که لازم است فهمیدن آن این است که اصطلاحات خدا و رسول و ائمه و مشایخ را در جسم باید به دست آورد. پس ملتفت باشید باز به حسب ظاهر گفته میشود خوب دقت کنید میفرمایند در خیلی از جاها همین که خدا گفت الست بربکم ــ و اینها را هم از اخبار برداشتهاند ــ گفت الست بربکم؟ جمیع مردم اجابت کردند صورتشان صورت انسان شد بعد گفت محمد نبیکم آن وقت بعضی قبول کردند بعضی به طور نفاق قبول کردند بعد گفت علی ولیکم باز
«* دروس جلد 5 صفحه 100 *»
بعضی وازدند مثل آن مرتبه، آنها که وازدند رسالت را کافر شدند بعضی ظاهراً وانزدند منافق شدند. تا وقتی گفت علی ولیکم آنها که وازدند کافر و آنها که ظاهراً وانزدند منافق شدند و هکذا دوستان حضرت امیر را باید دوست داشت باز به همان نسق. حالا وقتی به طور تصریح این فرمایش را کردند که وقتی قبول کردند توحید را، به اقرارشان به توحید بدنهاشان خلق شد بعد به اقرارشان به رسالت روحشان خلق شد پس معلوم میشود پیشتر روح نداشتند پس اول بدنهایی ساختند. یکخورده دقت کنید اول راه اشکالش را عرض کنم بلکه به هیجان بیایید.
اول اقرار به توحید را جمیع مردم کردند آنکسیکه نگفت بلی که به عرصه وجود نیامد، پس جمیع انسانهای دوپایی که به عرصه وجود آمدند از آدم تا قیامت به اقرار کردنشان به توحید به وجود آمدند. بعد هرکس اقرار به رسالت کرد روح پیدا کرد پس معلوم است آنهایی که اقرار به رسالت نکردهاند روح ندارند اما حالا مردهاند؟ نه. اگر مردهاند پس حرف با که میزنند؟ صورت بیروح ساختهاند؟ به اقرار به توحید موجود شدند بیروح، آدم بیروح را چرا تکلیف کردند؟ پس بدان در نهایت اشکال است به دست آوردن مطلب پس آنهایی که اقرار کردند به رسالت رسول آنوقت ارواح اینها به همین اقرارشان خلق شد پس معلوم است آنهای دیگر بیجان ماندند و بیچاره ماندند. اما اصطلاح را به دست بیار که چه جانی منظور است و هکذا وقتی گفتند شهادت به امامت ائمه بدهید اولاً آنکسانی که انکار کردند مجانین ماندند عقل ندارند و هرکس نفاق کرد ظاهراً چیزی به او دادند و در باطن چیزی نداشت هرکس ظاهراً و باطناً اقرار به ولایت کرد عقل به او دادند حالا آنهایی که انکار کردند مجانینند. اما حالا آیا مجنونی هستند که تکلیفی ندارند؟ نه، هر جا انسان مجنون باشد تکلیف ندارد و همچنین بعد در ولایت و در رکن رابع خدا گفت آیا دوستان حضرت امیر را دوست میدارید هرکس اقرار کرد به همین اقرارش خدا خلق کرد برای او فؤادی پس آن طبقههای زیر معلوم است فؤاد ندارند. اگر به این پستا باشد نتیجههای بد میدهد.
«* دروس جلد 5 صفحه 101 *»
حالا میخواهی فکر کنی و معنی به دست بیاری پس بدانید روح و بدن یا ظاهر و باطن یا حیات و موت پس خدا و رسول اصطلاحات دارند باید به چنگ آورد، پس به اصطلاحی کسانی که هنوز دعوت شارع به آنها نرسیده آنها روح ندارند معنیش این است که یعنی روح ایمان ندارند نه معنیش این است که مردهاند پس و اذکروا اذ کنتم امواتاً فاحیاکم به یاد خود بیارید که گمراه بودید و هدایت نشده بودید اصطلاح خدا است مرده بودید بعد شما را زنده کرد یعنی هدایت کرد یکی این اصطلاح است یکی دیگر اصطلاح این است که خدا کفّار را اموات میگوید یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی تفسیرهای ظاهر ظاهر هم دارد و درست است. از تخم مرغ جوجه بیرون میآرد لکن وقتی دقّت کنید خدا از کافر مؤمن بیرون میآرد کافر یعنی میت یعنی روح ایمان در او نیست. یک اصطلاح این است که اصلش عرضه نشده باشد شرعی به جایی چون شرعی به ایشان عرضه نشده پس همه امواتند پیش از دعوت پس همه اموات بودند. اگرچه تفسیر ظاهر هم دارند یعنی نطفه بودند آب و خاک بودند و یکجور تفسیرش هم این است این یکجور اصطلاح. یکجور اصطلاح هم این است که کفار را خدا مرده میگوید.
پس این اصطلاحات را که انشاءاللّه داشته باشید که زمین و آسمان میگویند ائمه طاهرین و خدا، پس یکدفعه میگویند به همینجور نظر اهل زمین فلان کار را میکنند آدم خیال میکند یعنی اینهایی که روی زمین هستند یکپاره کارها را میکنند میگویند اهل آسمان فلان کار را میکنند. به اینجور نظر است طبقات جهنم تمامش در زمین است و جهنم تمامش در طبقات زمین است و زمین هفت طبقه است جهنم هفت طبقه است ارواح تماماً از آسمان میآیند پایین. پس اهل زمین که روح از آسمان در بدنشان نیامده باشد مردهاند تمام اهل جهنم مردهاند اصطلاحات است. هرکس به هدایت هادی مهتدی نشده او را اهل زمین و اهل جهنم میگویند هرکس مهتدی شد او را اهل آسمان میگویند از این جهت است خلق بسیاری در طبقه اول جهنم یا در
«* دروس جلد 5 صفحه 102 *»
طبقه اول زمین منزلشان است. و تعجب آنکه تمام آنچه خدا خلق کرده از اناسی خوبانشان و بدانشان سرشان را باید از زمین بیرون آرند و زمین هم جهنم اسمش است دار بلا و دار زحمت است و به این اصطلاح است که و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتماً مقضیاً این حتم است و حکم، خدا چنین مقدر کرده و تخلف نمیکند همه باید وارد جهنم بشوند بعد ثم ننجی الذین اتقوا یا از این جهنم بیرونت میآرند میبرندت به بهشت یا از این زمین بیرونت میآرند میبرندت به آسمان ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیاً ظالمین باید همانجا باشند.
پس به اصطلاحی این زمینِ ظاهر زمین اسمش است همین آسمان، آسمان اسمش است این آسمان یا قبضه آسمانی که در شما است مثل حیاتی که در شما است این آسمان اگر به تکالیف الهیه عمل کرد و مهتدی به هدایت الهیه شد یعنی این حیاتی که تو داری مهتدی به هدایت هداة شد اسمش آسمان اول است و اگر همین حیات پیدا نشد همین حیاتی را که مردم حیاتش میگویند همین را شارع موت میگوید و ارض موتش میگویند سمائش نمیگویند میتش میگویند حیش نمیگویند. اصطلاح عرف عامی هست که فلان زنده است و فلان مرده است اصطلاحی است برای خودشان، این شخصی که زنده است خواه مؤمن باشد خواه کافر حالا همین کافر را میگویند مرده است و میگویند نمیبیند کور است میگویند نمیشنود و کر است چنانکه صریح است در قرآن صم بکم عمی فهم لایرجعون چون حق را نمیبیند پس کور است حق نمیشنود پس کر است که نمیشنود، پس جمع بسیاری صم و بکم و عمی هستند به اصطلاح خدا و رسول حالا این کور و کرها را به اصطلاحی اهل زمین میگویند، به اصطلاحی اهل قبور میگویند الهیکم التکاثر حتی زرتم المقابر آنقدر بازی کردید که جاتان در قبرستان شد یعنی معاشرینتان کفّار و منافقین شدند، اینها را اهل قبور میگویند انک لاتسمع من فی القبور ان انت الا نذیر و نذیر برای اَحیاء میآید برای اموات نمیآید لتنذر من کان حیاً پس اینها امواتند لاتقم علی قبرهم نایست بر قبر ایشان
«* دروس جلد 5 صفحه 103 *»
قبول نمیکنند حیات را، اگر تو هم بخواهی حیاتشان بدهی قبول نمیکنند و نه تو میدهی و نه آنها قبول میکنند که زنده شوند. پس این هم اصطلاحی است پس آسمان اول عرفی که همهکس همه منجمین آسمانش میگویند این آسمانی است که قمر توش است و یک ماه یک دور طی میکند، این را همه آسمان میگویند. این در شرع اگر به امر خدا حرکت کرد اسمش آسمان است اگر به امر خدا حرکت نکرد اسمش زمین است. پس زمینِ اول در زیر آسمان اول جاش است همینطور هم در حدیث هست آسمان دوم آسمان عُطارِد است همین آسمان چه عطارد بالا چه عطاردی که پیش خودمان است و عطارد بالا حالا اسمش آسمان باشد جا دارد چرا که تخلف از خدا نکرده ایها الخلق المطیع الدائب السریع تمامشان فلکیات اینجور حالت را دارند همانجوری که خدا میخواهد دور میزنند هیچ از آن جوری که خدا خواسته تخلف نمیکنند از این جهت حیات شرعی هم پیششان رفته هیچ اموات نیستند. لکن قبضهای که از این فلک دوم در تو هست قبضه فکر است همین قبضه اگر فکر در کارهای بد میکند این زمین اسمش است آسمان اسمش نیست و این بدن اسمش است روحِفکر اسمش نیست اگرچه به قدر معاویه فکر داشته باشد که روی زمین را بگیرد. پس زمین دوم زیر آسمان دوم واقع است، این را به طور تبادر فکر کنی نمیفهمی به منجم بگویی میخندد میگوید بالای فلک قمر زمین نیست. لکن باید حالیش کرد فلک فکر اگر فکر در کارهای بد شد زمین اسمش است و مرده است و بدنی است بیروح.
همچنین باز این زهره خارجی را کسی بگوید فلک است از آن باب که ایها الخلق المطیع است جا دارد، اما خیال که قبضهای است از آن که در انسان است به اصطلاح خدا و رسول هر خیالی مرضی خدا نیست از جهنم است از زمین است از سجّین است این مرده است این روح براش نیست به همین پستا که فکر کنید پستایی است که آقای مرحوم در رجوم الشیاطین نوشتهاند.
«* دروس جلد 5 صفحه 104 *»
همچنین فلک شمس فلک چهارم است این فلک ظاهری باز خلق مطیع برای خدا است لکن قبضهای از آن در انسان هست و آن قبضه میل است قبضه محبت است آن میل کونی را فکر کن هر صاحب تقوایی و هر صاحب هوی و هوسی از روی میل خود کار میکند اگر این میل به مرضیات عمل کرد اسمش محبت است اگر این میل عمل به هویٰ و هوس خود کرد اسمش زمین چهارم است و طبقه چهارم زمین است و مرده است، مرده است اما زنده است و حرف هم میزند.
باز به همینطور مریخ آن معانی مقترنه را ادراک میکند معانی مقترنه به صور حسنه را ادراک کردی اسمش واهمه میشود اسمش فلک پنجم میشود آسمان پنجم میشود و اگر معانی مقترنه بد را و چیزهای بد را فهمیدی و نتیجه گرفتی این اسمش زمین پنجم میشود طبقه پنجم جهنم میشود بدن اسمش است. به همین نسق میروید به فلک مشتری ظاهر، از بابی که تخلف نمیکند آسمان اسمش است لکن مشتری که تعلق میگیرد به ابدان علم تحصیل میکند اگر این به الحاد و تقلبات است اسمش زمین ششم و طبقه ششم جهنم میشود بدن اسمش میشود و اغلب اهل این زمان اینجورند، آسمان مشتری آسمان علم است علم اگر علم خدایی است علم پیغمبری است علم به اسباب نجات است مرضی خدا است تمام این علم از آسمان آمده از فلک مشتری آمده این علم در فلک مشتری بوده اینجا آمده، چه فایده میترسم باز از همان الحاد ملحدین خیلی چیزها از اینها به دست میآید اما به دست اهل تاتوره بیاید نعوذباللّه چقدر الحاد میتوانند بکنند.
علم جاش در آسمان ششم است ملائکهای چند حامل او هستند میخواهند بیارند به انسان برسانند هفتادهزار ملک میگیرند و میآیند به آسمان سوم و دوم تا کره نار و تا کره زمین{……………} حادثهها چطور واقع میشود آنچه از اینجور چیزها است در کلّیات همینها است منظور، لکن اگر آنطوری که خدا گفته تحصیل کنی از آسمان میآید واقعاً ملائکه میآیند پیش آدم تتنزل علیهم الملائکة الا تخافوا و لاتحزنوا
«* دروس جلد 5 صفحه 105 *»
به شرطی که ان الذین قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا اما همچو جورهایی که تا یک کلمه چیزی یاد گرفت حالا بگوید پس من عالمم به ما کان و ما یکون پس جبرئیل به من نازل میشود این دیگر الحاد است. اینجور تأویلات به دست اهل الحاد آمد بابی در دنیا پیدا شد زمان باب و بابیه مردم از اهل زمین دوم بودند از ارض عادت قدری بالا رفته بودند الحادهاشان الحادهای عطاردی بود و فکری بود قدری عادت از سرشان پرید پروا نکردند که امر هرچه عظیم باشد ول کنند.
و اغلب مردم حتی خودتان هم اغلب چیزهایی را که نجس میدانید از روی عادت است از بس گفتهاند این نجس است این نجس است ما فضله را نجس میدانیم به طوری که اگر خیالش را بکنیم بسا قی کنیم این از عادت است. گوشت خنزیرِ بسیار چاقی را آبگوشت ساختهاند به تو نگویند بسا تو بخوری و حظ هم میکنی اما تا بگویند گوشت خنزیر بود وحشت میکنی از عادت است. گوشت جوجه را عادت کردهای میخوری اما گوشت موش را تا بشنوی وحشت میکنی اینها عادت است. حالا از ارض عادت بالا آمد میگوید من این چیزها را سرم نمیشود میبینم مزه دارد میخورم بابیها از ارض عادت بیرون آمده بودند میگویند خواهر حرام است؟ نه، ما کردیم شد هیچ حرامی چیزی هم نبود فلان حرام را خوردیم شیرین هم بود حرام چیزی هم هیچ نبود اینکه از گوشت خنزیر وحشت میکردیم از عادت بود خیر من خوردم خیلی هم خوشمزه بود. خلاصه اهل این زمان بدانید از عطارد و زهره هم گذشتهاند و ملحدین این زمان در ارض الحاد سیر میکنند و این ارضی است در مقابل مشتری اتفاق افتاده و ببینید اینها چقدر حیلهشان زیادتر است. آنها عقلشان نرسید که با پادشاه خود را به جنگ نیندازند این است که الآن هم میترسند و الا هزار اوضاع کفر و زندقه برپا کرده بودند، این ملاها هم نمیتوانستند چاره کنند خودشان هم میدانستند که این ملاها از عهده برنمیآیند اینهایی که در این زمان پیدا شدهاند خود را با پادشاه به جنگ نمیاندازند و به پختگی کفرها را بروز میدهند.
«* دروس جلد 5 صفحه 106 *»
آنها اصل قرآن را وازدند اینها وانمیزنند قرآن را بلکه به متشابهات قرآن میچسبند و استدلال میکنند و آنها احادیث را وازدند که شما خودتان میگویید ظنی است، اخباری که هزار سال پیش گفته شده خودتان میگویید ما مظنه حاصل میکنیم اینها که علمی توش نیست ما از امام زنده حرف میزنیم که آن بهاشان و آن شمس ازلشان باشند. پس اینها اصل احادیث را وازدند، اینهایی که در ارض الحادند شعورشان زیادتر است احادیث را وانمیزنند. حدیث میخوانند لکن حدیثی که دخلی به مطلب ندارد.
پس باز این آسمان در موالید اگر همانجوری که خدا گفته اگر تحصیل علم کرد و علم به دست آورد و متشابهات را نیاورد در علم، و محکمات را آورد و گفت من هرچه خدا گفته من ایمان دارم از محکم و متشابه نهایت شکر میکند که الحمد للّه مطابق با ضروریات شد این اسمش آسمان ششم و آسمان علم میشود. دیگر بگیرد متشابهات را و شراب را حلال کند که نگفتهاند شیء نشیط حرام است گفتهاند شیء مسکر حرام است میشود تأویلات کرد آیه هم خواند و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة عادت کرده به شراب، نخورد هلاک میشود ببینید در صورتیکه اگر عادت هم نداشته باشد و بخورد بگویند حفظ نفس محترم واجب است براش و اگر بخورد محفوظ است پس برای اهل عادت عیب ندارد شراب خوردن اینها دیگر الحاد است.
خلاصه به همین نسق قبضه زحلی در هرکس هست اگر آنجوری که خدا گفته انسان عمل کند اسمش آسمان است آن را هفتاد هزار ملک از آسمان هفتم میآرند تسدیدش میکنند مؤید به روح القدس میشود. اگر از جانب خدا نیست ارض شقاوت است زمین هفتم است. هرکس در این زمین داخل شد دیگر خیلی مشکل است نجات او یعنی عادةً، مگر خدا بخواهد نجاتش بدهد. اسمش اسفل السافلین است طبقه هفتم جهنم است طبقه هفتم زمین است بدن سجینی است شجرة الزقوم است شجرة الزقوم، طلعها کأنه رؤس الشیاطین به همین پستا اگر انشاءاللّه داشته
«* دروس جلد 5 صفحه 107 *»
باشید، تتمهاش را اگر خدا بخواهد بیاید.
حالا به همین اصطلاح، مردم به گفتن لا اله الا اللّه موجود شدند حالا چشمت را واکن ببین به این گفتن ظاهری هیچ بچه در شکم لا اله الا اللّه گفت و موجود شد؟ میبینی که اینجور نیست، پس این امر در کون است و شرع. پس به آنطوری که خواست خلق کرد و خلق مطاوعه فعل او را کردند و تمام خلق را میشود تعبیر بیاری نه تمامِ اناسی تنها را. میشود تعبیر بیاری که تمام اشیاء موحدند و توحید دارند چرا که مطاوعه امر فاعل را دارند و اطاعت امر کن را کردهاند.
پس اول چیزی که در عالم انسان ساخته شد همین توحید بود پیش از آنی که رسول پیدا شود و بیاید همه در کون بودند. نرشان نر بود مادهشان ماده بود بلندشان بلند کوتاهشان کوتاه صفراویشان صفراوی بلغمیشان بلغمی سیاهشان سیاه سفیدشان سفید. اگر سیاه بودند خدا هیچ بحثی ندارد که چرا سیاه شدی سفید نشدی یا برعکس همینطور به بلند نمیگوید چرا بلند شدی؟ به کوتاه نمیگوید چرا کوتاه شدی و هکذا. پس تمام اناسی را در اینجا فکر کنید در عالم ذر به چنگ میآید، آنچه اینجا است از آنجا پایین آمده آنجا را نمیبینی اینجا را ببین. اگر تو صاحب عکس و شاخص را نمیبینی در آیینه نگاه کن و حکم کن که آنی که بیرون است بعینه همینطوری است که در آینه است، اگر چشم هم داری خودش را نگاه کن.
حالا شما نمیدانید عالم ذر چطور است بدان هرچه آنجا قبول کردهای اینجا همانطور است آنجا را راه نمیبری اینجا را راه که میبری. ببینید آیا این بچهها در شکم آیا لا اله الا اللّه گفتند؟ همچو لا اله الا اللّه گفتن بچه عقلش نمیرسد که بگوید بیرون هم که بیاید عقلش نمیرسد. تا مدتها وقتی پانزده سالش شد آن وقت میگوید. پس چطور وقتی در عالم ذر اقرار به توحید کردند خلق شدند؟ پس دو توحید داریم توحیدی کونی، یعنی خدا خواست خلق را خلق کند بچهای خلق کرد. بچه هیچ نمیفهمد چطور خلق شده بعد از بزرگ شدن هم نمیفهمد چطور خلق شده که یک قطره آب
«* دروس جلد 5 صفحه 108 *»
اینطور شده، نمیداند چند استخوان باید در سر باشد، نمیداند چند استخوان در پا باشد، نمیداند چند خط باید در دست باشد این جزئیات را نمیشود فهمید.
پس امر کونی است از جانب خدا آمده هرکه موجود شده به آن امر موجود شده این امری که موجود کرده از توحید است، هرطوری آن ساخته این ساخته شده و هرطوری اول خدا خواسته همانطور موجود شدند.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 109 *»
درس دهـم
(شنبه 24 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 110 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
بعد از آنی که انسان فکر کند و بنای فکر را بگذارد که مواد خودشان هیچ نمیفهمند هیچ قدرت ندارند و هرمادهای هم جوهریت دارد و علامت مادیت این است که جوهریت داشته باشد و صور الی غیر النهایة در این مواد ریخته شدهاند اگر کسی فکر کند میداند که اینها خودشان نمیتوانند صورت را از اندرون خود استخراج کنند و یک فاعل خارجی میخواهند برای این.
پس این مطلب را که اینجا عرض میکنم خیال مکن خیلی ظاهر است اینجا مبدأ هم خیلی ظاهر است اگر اینجا نفهمیدی آنجا هم نخواهی فهمید پس در اینجا که نگاه میکنید هرچیزی که فعلیتی روش دیدید خود آن فعلیت آن فعلیت است. آن ماده هم این روش نشسته خود آن فعلیت نمیتواند از روی آن ماده برخیزد آن ماده هم نمیتواند خودش این را پَرت کند از خود مگر کسی بیاید این را بردارد فعلیتی دیگر بیارد. اگر این به دست آمد حاق توحید به دست میآید و این است توحید و اصل
«* دروس جلد 5 صفحه 111 *»
توحید است آن توحیدهایی که غیر از این است و در دست مردم است اوهن من بیت العنکبوت است آنجورها تجرّی بر خدا و رسول است. و الحادی است که میکنند صوفیها بابیها، و بدتر از بابیها من ندیدهام. کسیکه این رساله رجوم الشیاطین به نظرش عجیب و غریب آمده باشد غالباً هرکه را دیدم پری اعتناء نکرد به آن کتاب و کمرساله را آقای مرحوم ابتداءاً نوشتهاند که جواب از سؤالات مردم نباشد لکن این رجوم الشیاطین را ابتداءاً نوشتهاند جواب از سؤال نیست. و ببینید که هیچ در آن کتاب اثر و مؤثری ننوشتهاند و آنجور حرفهایی را که از آنجور نظر گفته میشود هیچ ننوشتهاند.
پس ببینید هرچه که معدود است هرچیزی را که میشود شمرد و لامحاله شیء شماره دارد نهایت خیلی که شد شمارهاش از دست درمیرود. شما مباشید مثل آنهایی که حساب از دستشان بیرون رفت، بگویید بینهایت است معروف است یکپاره از فرنگیها گفتهاند عدد تا فلانجا است بعد از آن دیگر عدد نیست. هرچه زیاد گفتی آن آخری که میگویی یکی دیگر که روش گذاردی آنقدر میشود و یکی بالاتر.
باری مقصود این است که چیز موجود شماره دارد و آنچه را که نمیشود شمرد چیزهایی است که در کمون ماده است که بیرون میآری چرا که معدومند. شما فکر کنید ببینید معدومات نیستند چون نیستند پهلوی هم بنشینند صدتاش را بیرون میآری باز ماده همانطور قابل است که از او بیرون آید، صدهزار بیرون میآری باز ماده قابل است، بحر امکان است بحر مادّه است بحر عدم است که خدا از دریای عدم میگیرد خلق میکند. اینها اصطلاحات است که اگر به دست بیاری، و استبداد به رأی میخواهی پیدا کنی همان تاتورهها میشود که در کلّهها است خداوند عالم از بحر عدم اشیاء را به وجود میآرد این اصطلاح است و اصطلاح خدا و رسول است. این بحر هم راستش این است که عدم بگویی چون این را خدا و رسول عدم گفتهاند همین را باید گفت از دریای نیستی به عرصه هستی آوردهاند چرا که از دریای ماده همه را ساخته. حالا باز ماده که میشنوی بسا ماده را مثل موم خیال کنی موم خودش هم
«* دروس جلد 5 صفحه 112 *»
مادهای دارد و صورتی دارد برش گردان آن موم را در علفها آنها هم مادهای دارند و صورتی دارند علفها را برگردان به آب و خاک صورتها را قهقری برگردانید تا به توحیدتان برساند.
پس بحر عدم راستش و صدقش همین است که انبياء گفتهاند دیگر مگو من چه میدانم انبياء چه گفتهاند هرچه پیش شیعه است خلاصه تمام آنها است که از پیش انبياء آمده. پس خداوند عالم از بحر عدم جمیع اشیاء را موجود میکند این اصطلاح که به دستتان آمد بابی است از علم که چقدر از شکوک و شبهات به این برداشته میشود. و به همین اصطلاح است که خدا تکلم میکند که خداوند خیر را پیش از تمام خلق آفرید به دو هزار سال و شرور را خدا به دو هزار سال پیش از مخلوقات آفرید بعد مخلوق را آفرید اینها چه اصطلاحی است؟ همان حرفی است که زدهاند یا معنی دیگری دارد؟ اگر کسی زده بود این حرف را که تعلیمش و تصدیقش مسلم نبود میخندیدید. الحمدللّه حالا از کسانی سر زده که در خیالت هم نمیتوانی وازنی. حالا این شرور را که دو هزار سال پیش از مخلوقات آفرید این شرور مخلوقند یا ذات خدا هستند؟ و هکذا خیرات را که پیش از مخلوقات آفرید به دو هزار سال و بعد از دو هزار سال مخلوقات را خلق کرد آن خیرات را به دست هرکس جاری کرد گفت طوبی لمن اجریت علی یدیه الخیر و آن شرور را جاری کرد بر دست هرکس که جاری کرد آن وقت گفت ویل لمن اجریت علی یدیه الشر پس موجودات را ببین، یعنی چه خدا قادر بود از بحر عدم الی غیر النهایة خلق کند، راست است و همه اشیاء معدوم بودند و مخلوقات نبودند و پیش از تمام مخلوقات دیگر یا به دو هزار سال تعبیر بیارند یا هزار سال یا هفتاد سال یا صدهزار سال، نوعاً میخواهند بگویند پیش از این مخلوقات یکچیزی بوده.
پس خدا میداند تمام خیرات را پیش از تمام مخلوقات، و میداند تمام شرور را پیش از تمام مخلوقات به دو هزار سال و بیشتر لکن ملتفت باشید که دخل ندارد
«* دروس جلد 5 صفحه 113 *»
دانستن خیرات به خیرات. دیگر خیرات را خلق کرد ببینید جاش کجا است؟ بعد مخلوقات را خلق کرد جاش کجا است؟ شرور را خلق کرد ببینید جاش کجا است؟ بعد مخلوقات را خلق کرد جاش کجا است؟ باز چیزی نیست که پری مشکل باشد حالا نمیفهمی تسلیم امر انبياء را کن بگو هرچه انبياء گفتهاند آن درست است و اگر توی علم و خیالت آرامت نمیگذارد از پِیش برو تا یاد بگیری.
پس بحر امکان بحر عدم است و این بحر عدم، شیء اسمش نیست این یک اصطلاحی است که این مخلوق اسمش نیست و این را کسی مخلوق نمیگوید ولو غیر از فاعل است، غیر از فاعل باشد بحر عدم است، و خدا از این بحر عدم به مشیت خودش به علم سابق بر مشیت خودش آنچه میخواهد میکند و میداند چه میکند ان اللّه بالغ امره خدا است از بحر عدم به عرصه وجود میآرد اشیاء را. انشاءاللّه دقت کنید و مسامحه نکنید که از هرمسامحهای کلیهای از دست میرود و همین که کلیه از دست رفت هرجا بروی پابندت است.
این عدم را فکر کن که خدا از بحر عدم به وجود آورده یعنی چه؟ اگر عدم صرف خیالش کنی نیست، چرا که نیست که نیست، از آن نیستی که نیست آیا چیزی میتوان ساخت؟ این را قدری باید پا فشرد آن مردمی که اهل حکمت نیستند باکشان نیست بگویند خدا است قادر است همینطور از کتم عدم به عرصه وجود آورده. شما ملتفت باشید از نیست صرف که نیست خطاب نمیشود به او کرد، نیست را نمیشود گرفت. پس بحر عدمی که خدا از او گرفته و ساخته آنچه ساخته، نیستِ صرف نیست چرا که نیستِ صرف که نیست و همیشه از هست باید ساخت. حالا در این هستیها یکیش هست، یکیش نیست، از آن نیست گرفته ساخته.
جناب حاجی محمد رضا در اینجا عرض کرد که چنانکه جمیع ماده جمیع صور کامنه در موم، موم است قهقری میرویم تا به جایی که ماده جمیع اشیاء همان بحر عدم باشد و ماده همه همان بحر باشد. فرمودند: این حرف ناتمام است ملتفت
«* دروس جلد 5 صفحه 114 *»
باشید رنگ از اندرون مثال بیرون نمیآید فکر کنید طول از اندرون عقل بیرون نمیآید جسم است که وجب میشود سبک و سنگینی عقل به ترازوی جسمی فهمیده نمیشود صورت خِفّتِ جسمی را از اندرون عقل نمیشود بیرون آورد و حال آنکه آن امر عام توی عقل هست توی جسم هم هست اگر میشد اینها را قهقری برگردانید به یک ماده که آن ماده، ماده همه باشد از عقل میشد جسم بیرون بیارید از جسم عقل، و نمیشود. اینها را باید حفظ کرد که گول میزند. پس اگر تعبیر بخواهیم بیاریم میآریم اما به دست فقهاء بیفتد ضایعش میکنند حکیم درست تعبیر میآرد. پس صوری که از اندرون این ماده که جسمانی است بیرون میآید از خیال بیرون نمیآید صوری که از اندرون خیال بیرون میآید از جسم بیرون نمیآید. پس اینها را چطور میشود از یک دریا و از یک ماده ساخت؟ اما تعبیر میآرند که از بحر عدم ساخته شده اگر چنین بود که یک آب یا یک هوا از این ماده یکدست یکپارچه متشاکل الاجزاء صانع بنا کرده بود ساختن، از یک ماده هرچه ساخته شود همه یکجور میشود لکن صانع دست میکند هرجا هرصورتی توش خوابیده بیرون میآرد این است که این اوضاع است، همچو بوده که اوضاع برپا شده که اگر همچو نبودند و آن ماده یکپارچه بود بسا دستش هم نمیزد چرا که نمیشد چیزی از آن بسازی. بله از بحر عدم بیرون میآیند صور اما کارد و شمشیر و مایصنع من الحدید از آهن، مایصنع من الذهب از طلا، مایصنع من الفضة از نقره باری اینها را که جمع میبندی صور از مواد بیرون آمدهاند تمام از بحر عدم آمدهاند. اگر شمشیر از طلا ساختی قیمتش گران است اما کار شمشیر آهنی از او نمیآید مایصنع من الحدید را از طلا نمیشود ساخت لکن از بحر عدمی که این جسم باشد تمام این صور بیرون آمده اما ببینید هی مقید به قیدی کردهاند و هی صورتها پوشانیدهاند بالای هم تا طلا ساختهاند دیگر هی درجات نزول کرده صورتی روی صورتی پوشیده شد که آن کأنه گُم است. هی درجات صورت روی هم روی هم رفته تا آهن ساخته شده بعد صورت شمشیری را آوردهاند روی آن پوشانیدهاند و هکذا.
«* دروس جلد 5 صفحه 115 *»
پس بدانید اینها اصطلاح است این اصطلاح را فراموش نکنید و این نصیحتی است که عرض میکنم از بس تاتوره به هوا است لابدم قدری از حقیقت را پوستکنده بگویم حالا که پوستش را میکنم لابد بدست تاتوره هم میافتد لکن شما ملتفت باشید انشاءاللّه که من حقیقت مطلب است که میگویم پس این اصطلاحات را که میگویم هر چه را که میبینی حق است میبینی که سبک اخبار و احادیث است آن سبک را از دست ندهید همان جوری که پیشینیان رفتند بروید و از دست ندهید تا نظرتان همانجور نظرها شود. باید نظرتان نظر محمد و آلمحمد شود حکمت را باید از ایشان آموخت پس اگر میفهمی از آنچه ایشان گفتهاند و نمودهاند میفهمی، نمیفهمی تقلید کن از ایشان پس اصطلاح ایشان را از دست ندهید.
پس از نیست صرف نمیشود ساخت و از بحر عدم میسازند اشیاء را و تمام موجودات در یک دریای عدم جمیعاً معدوم بودند و از این دریا آن چیزی که اول بیرون میآرند خیرات است. حالا دیگر جزئیاتش را نمیخواهم بگویم همینقدر نوعش را میخواهم دست بدهم یا بگو آن اول شرور را بیرون میآرند یعنی این صانع علمی دارد بلاتشبیه مثل علم مجربین کسی تجربه کرده که کرباس چقدر در ضریر و در نیل که ماند سبز می شود، ضریرش و نیلش و اندازهاش و حرّش و بردش همه در چنگش است میداند به چه کرباسی این را جاری کند میداند پشم جوری دیگر رنگ میشود. پس شرور هم غیر از ذاتند باز غیریتها را توی هم نکنید و حفظش کنید. جمیع چیزهایی که در عرصه فعل خدا است آنها افعال اسمشان است علوم اسمشان است ذات اسمش نیست و لو ذات در فعلش نافذ است و همچنین از این فعل فعل جزئی صادر میشود بشود ذات نسبتش به این فعل و آن فعل و فعل جزئی همه صادق است اینها سر جاش است.
پس بدانید علومی که خدا دارد غیر از ذات خدا است. نه آن علم ذاتی، علم به شیء مقصود است. علم به شیء غیر از ذات خدا است اینها هم معروف است که
«* دروس جلد 5 صفحه 116 *»
علم خدا حضوری است حصولی نیست جاهل نبوده که تعلیم بگیرد. اگر جاهل بود محال بود عالم شود کسی نبود تعلیمش کند پس این خدا همیشه بوده و عَلِمَ نه آن عَلِمَ ذاتی. علم ذاتی یعنی چه؟ قدرت ذاتی یعنی چه؟ بله هر وقت ریشتان گیر کرد پیش اهل تاتوره بگویید آنها را چنانکه گفتند پس خیرات علوم جزئیه است که این علم خداوند عالم است به تمام جزئیات به تفصیل آنها نه اینکه مجمل علوم را میداند خدا و دیگر تفصیل علوم پیش او نیست، و خیلی از حکماء قائلند که خدا علم تفصیلی ندارد میگویند خدا یک علم اجمالی به اشیاء دارد بنا میکند نقش کشیدن میبیند نقش تازهای آمد شما بدانید که قول انبیاء این نیست دیگر قول انبياء را از کجا بدانیم؟ از قول ائمه همه به ارث رسیده به ایشان. پس خدا خیر را خیر میداند جمیع تفاصیل خیر را و شر را شر میداند جمیع تفاصیل شر را میداند حالا این خیرات پیش از مخلوقاتند به دو هزار سال و شرور را خلق کرد پیش از مخلوقات به دوهزار سال و بعد از دو هزار سال مخلوقات را خلق میکند حالا این را میگذارند در دست هر که دلشان بخواهد. آن را میگذارند، آیا بی پستا و لغو و به طور لهو و لعب میگذارند؟ اگر این طور بود ارسال رسل نمیکرد که ظلم نکنید جبر نکنید نهایت ظلم کردی مظلوم هم میگوید فاقض ما انت قاض انما تقضی هذه الحیوة الدنیا. پس خدا لاهی نیست لاغی نیست ناقص نیست ظالم نیست پس خیرات را هر جا میگذارد جاش است که میگذارد. مثل رسالت که الله اعلم حیث یجعل رسالته خدا میداند همین طور نماز را میداند به که بدهد روزه را به که بدهد میداند زنا را به که بدهد میداند کی زانی است به آن که میل دارد میدهد بگویی میل را که داده هر چه هم قهقری بروی همراهت میآیم و جوابت را میگویم. و یادتان نرود که فعل همیشه واجب است از دست فاعل جاری شود اگر این حرکت کرد این حرکت نبوده در وراء این که از جای دیگر آمده باشد به این چسبیده باشد. فعل هر کسی مال صاحبش است حالا این حرکت را که کرد اگر خوب است مال این است اگر بد است مال این است همچو هم میگذارد صانع در دست هر که بخواهد.
«* دروس جلد 5 صفحه 117 *»
باری پس ملتفت باشید انشاءاللّه فعل همیشه صادر از فاعل است اما فاعلساز کیست خدا است. زید را خلق میکند، نر خلقش کرده اسباب رجولیت به او داده زن خلقش کرده اسباب انوثیت به او داده هیچ بحث هم نمیکند که چرا چنین شدهای پس صانع فاعل را خلق میکند دیگر این فاعل بدن میخواهد روح میخواهد چشم میخواهد گوش میخواهد قوت میخواهد قوت از هر مفرّحی میخواهد میدهد در ملکش ریخته. پس این فاعل، خیرات را میداند پیش از جمیع مخلوقات آنهایی را که به فعلیت نیاورده که معدومند، از بحر عدم میگیرد خلق میکند خدا. حالا بسا کسیکه خیال کند که این بحر عدم خدا است. نه، فکر که میکنید میبینید این بحر عدم عاجزترین جمیع چیزها است ماده است یک صورت روش است اگر این صورت را نگیرند صورتی دیگر روش نمیآید بنشیند. هی باید صورت را بگیرند و صورتی دیگر بپوشانند چه فایده حرفها لفظهاش آمده و گفته میشود اما یاسین است که به گوش خر میخورد الاغ میفهمد صدا را و رم هم میکند اما معنی چه چیز است یاسین یعنی چه و القرآن الحکیم یعنی چه مراد چهچیز است معلوم نیست، گفته شده است الفاظ حکمت به طور عاریه در بعضی جاها، یکپاره جاها خودشان هم استعمال کردهاند لکن مراد را مردم ندانستهاند و نفهمیدهاند پس نیستِ صرف که نه خدا است و نه خلق خدا، از نیست صرف که نمیشود چیزی ساخت پس باید از اشیاء ساخت چیزها را. و شیئی نسبت به شیئی هست نسبت به شیئی نیست. آن هست موم در مثلث است، مثلث نیست مربع نیست عدم آنها است، وقتی هم مثلثش کردی باز بگو الآن هم موم نیست ذات مثلث.
پس آن ماده لیسِ صورت است و اینها نیستند در آن بحر عدم و بحر عدم بحر هستی است و نیستی صرف نیست. و این بحر خدا نیست و خدا نباید ماده خلق شود نباید تکهای از ذات خدا کنده شود چیزی ساخته شود و نعوذباللّه بر فرض دروغ اگر کنده شود آن هم خدا است. اگر از طلا بگیری چیزی بسازی طلا است اگر از نقره
«* دروس جلد 5 صفحه 118 *»
بگیری چیزی بسازی نقره است از عقل بگیری چیزی بسازی عقل است از نفس بگیری چیزی بسازی نفس است از خدا هیچ نیست مگر فعل او و تمام اسماء حسنی را میشود خواند برای فعلش. پس معدومات را از این ابحار گرفتهاند و این اشیاء را ساختهاند هی قهقری هی قهقری برگرد تا آن آخر میماند چیزی قابل برای همه اینها و این عدم است. و این عدم اگر خدا تصرف در آن نکرده بود همه از آن بیرون نیامده بود حالا که تصرف کرده و گرفته یک تکهاش را آسمان ساخته یک تکهاش را گرفته زمین ساخته. چه فایده حکمت کم آمده میان مردم شیخ مرحوم آورد حکمت را لکن نتوانست حاقّش را بیان کند از بس مردم بیخير بودند.
باری واقعاً ابتداء که میخواهد بسازد زلزله میکند ابتداء حرکت میدهد و مخض میکند مخض که شد جمع میشود یکپاره لطایف یکجایی میبندد جماد میشود، مخضی دیگر میکند حالتی براش پیدا میشود که نفس نباتی در آن پیدا میشود و هکذا منظور این است که تمام این صحبتها همه حرفها توی آن خورده حرف است و اگر بخواهید بدانید آن حرف مبدئی دارد بدانید جاش در رجوم الشیاطین است. در احادیث بخواهید پیدا کنید همه احادیث. در آیات، همه آیات و آن حرف این است که شیء خودش خودش را نمیتواند موجود کند و سهل است بعد از آنی که موجودش کردند نمیتواند حافظ خود باشد پس این شیء موجود خودش صانع خودش نیست صانع گرفته او را ساخته ماده پیشش همینطور و ماده پیشترش هم همینطور قهقری میرود تا آن آخر کار میماند یک بحر عاجز مسکینی که هیچ چیز براش نیست تمامش همین است که قابل است، از آن بحر عدم خدا قادر است فاعل بسازد مفعول بسازد آسمان بسازد زمین بسازد و هکذا.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 119 *»
درس يازدهم
(يکشنبه 25 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 120 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
بسیاری از تعبیرات حکماء و همچنین احادیث و کتاب و سنت و اینها تعبیراتی است و انشاءاللّه ملتفت باشید که بابی است از ابواب حکمت و علم، تعبیراتی چند هست در کتاب و سنت، و اغلب حکایات قرآن از همین باب است که از حالت اشیاء تعبیر میآرند مثل اینکه حالت چراغ چون روشن است بسا تعبیر میآرند که این میگوید من روشنم حکایت حال آن شیء را میکند میگوید من گرمم میگوید من رو به بالا میروم به قول تعبیر میآرد و حکایت میکند از قول آن چراغ و آن چراغ این قولهای ظاهری را ندارد. این قول ظاهری میبینید عرب لغت عجم نمیداند و همچنین برعکس یک لغتی هست که اظهار آنچه در اندرون دارد میکند که من گرمم انسان اگر عالم باشد و حکیم بخصوص اگر نبی و ولی باشد حالات تعبیریه از اشیاء میآرند که اشیاء چنین گفتند ما چنین گفتیم، چنین سؤال و جواب شد.
حالا از جمله تعبیرات که میآرند از حالات اشیاء حالات مطاوعه را که به
«* دروس جلد 5 صفحه 121 *»
حسب ظاهر لغت هم همینجور است میگویند فلانچیز مطاوعه میکند، یعنی قبول فعل فاعل را میکند این قبول فعل فاعل یک دفعه قبول انسانی است معنیش این است که فاعل میگوید بیا میرود این قبول انسانی است یک دفعه میشود تعبیر آورد که این حیوان هم حیوانی است رام چموش نیست میگویند مطاوع است رام است اطاعت میکند این اطاعتش دخلی به اطاعت انسانی ندارد.
و برعکس جمادی را حرکت بدهند میگوید مطاوعه فعل فاعل را کرده. این لغتی است متذکر باشید حالا به اینجور تعبیر، تمام اشیاء در خلقت اطاعت کردهاند امر خدا را این یکجور نظری است و دارند. پس نطفه اطاعت میکند که در صلب قرار بگیرد مثلاً به او میگوید ملکی که از صلب بیرون برو و در رحم برو همینجوری که میرود به او گفتهاند برو در آنجا. و این گفتن دخلی به گفتن انسانی ندارد آنجا فضایی درست میکنند کیسهای درهمکشی درست میکنند پس بسا بگویند خطاب میکنند به رحم که دهنت را باز کن و نطفه ریخته شد میگویند دهنت را هم بکش و خطابش خطاب طبیعی است. ببینید در وقت قضای حاجت یکجوری کرده خدا که آنجا گشاد شود بیرون آید بعد از قضای حاجت بههم کشیده میشود، به ملک گفتهاند بههم بکشد به اختیار خودش نیست همینجورند زنها. پس بسا تعبیری است جمادی بسا تعبیری است نباتی تعبیری انسانی ملکی اینها همه حرف میزنند سخنی میگویند تسبیح دارند تهلیل دارند تسبیح شما این است که بگویید سبحان اللّه تسبیح حیوانات اینجور نیست جمادات تسبیح میکنند خدا را اما واجب نیست صدایی داشته باشد همین چراغ تسبیح میکند خدا را میگوید خدای من سبّوح است قدّوس است مثل من نیست. من محبوسم در حرارت در دود در مکان خدای من محبوس نیست در مکانی خدا اگر در من محبوس بود بیرون وجود من نبود، پس تسبیح میکند خدا را اما این تسبیح دخلی به تسبیح نباتی و حیوانی و انسانی ندارد هرچیزی لغتی دارد هرکسیکه مرتاض به حکمت باشد نوع این حرفها را میتواند
«* دروس جلد 5 صفحه 122 *»
بفهمد. پس به اینجور تعبیر هیچ مخلوقی از مخلوقات خلاف امر خدا را نکرده.
فکر کنید انشاءاللّه اولاً ببینید که فاخور وقتی میخواهد کوزه بسازد اول گِلش را میسازد آبش اطاعت میکند داخل خاک میشود خاک اطاعت میکند داخل آب میشود اینکه میبینی اگر کسی تکه برمیدارد کنده میشود مطاوعه میکند اطاعت میکند پس قابل کوزه شده چرا که سنگ ندارد ریگ ندارد. الفاعل یعلم، میداند چه کند میداند کوزهاش را کجا ببندد در هردرجه از درجات که فعل فاعل آمد روش نشست اطاعت کرده پس مخالفت فعل فاعل را نکرده.
حالا دقت کنید انشاءاللّه فاعلِ کل هرچه را که خواسته اول او خواسته و بعد گرفته این قبضات را و اینها بعد شدند. پس اگر تعبیری کسی بخواهد بیاورد که یکچیزی اطاعت دست او را نکرده، آنجا جایی است که دست نزده، این فاعل فاعلی است که کأنه متمردی ندارد و کسی نمیتواند سرپیچی کند از امر او هرجا را دست نزد عمداً دست نزد هرجا زد عمداً زد این یکجور تعبیر است و میشود تعبیر آورد که آنچه در امکانات اشیاء هست و بیرون نیامده امتناع کرده و بیرون نیامده یعنی خدا ممتنعش کرده و بیرون نیامده. دیگر فکر کنید که اینها نیست موعظه و مجادله. خلق خدا هستند کسانی که مایه میزنند به شیر ماست میشود آیا ممکن هست؟ آیا ممکن هست کسی دوائی بداند که تا به شیر بزنی ماست شود یکجور دوائی دیگر بداند به شیر بزند پنیر شود تمام ملک خدا اکسیر است هرکس هردوائی مطلع است دوای خود را که به کار میبرد به مقصود خودش میرساند. آیا جمیع مسها را خدا نمیتواند طلا کند میتواند آدمها میتوانند. آیا خدا نمیتواند جمیع شیرها را ماست کند میتواند هرآدم بیشعوری میتواند پس میتواند اما نکرده یکپارهاش را به شیری گذارده یکپارهاش را پنیر کرده یکپارهاش را ماست کرده و هکذا، پس اگر تمام شیر را میشود به تدریج مسکه کرد اما مردم دوغ هم میخواهند، پس حکمت اقتضاء میکند بعضی دوغ باشند اما چربیشان بیرون نیاید بعضی روغن
«* دروس جلد 5 صفحه 123 *»
باشند چربیشان بیرون آید. مزاجشان غیر هم اثرشان غیر هم است.
پس فکر کن اول به مسلمیاتی که به گوشت خورده بعد فکر کن خدا قادر است که جمیع این زمین را طلا کند اما نکرده، خدا قادر است جمیع دریاها را جیوه کند بعد بادی یا بویی به آنها برساند همه را طلا کند اما نکرده. مردم آب زیاد میخواهند بهتر این است که دریاها جیوه نباشد اگر همه طلا میشدند خوب نبود طلا وقتی عزیز است که کم باشد اگر اینجور باشد نظم دارد عباد و بلاد، زیادتر بشود نظم بههم میخورد کمتر بشود نظم برهم میخورد پس ملتفت باشید که خدا است قادر فاعل علی الاطلاق چیزی از امر او سرپیچی ندارد نمیتواند بکند، لکن هرچه مصلحت ملکش بوده ابراز داده هرچه فساد مملکتش توش بوده ابراز نداده نمیدهد عمداً.
پس آنچه پا به عرصه وجود گذاردهاند اینها همه مطاوعه فعل فاعل را کردهاند پس مقرِّ به توحید هستند پس به اقرارشان به توحید خلق موجود شدند ابتدای وجودشان بسته به این توحید است چرا که اگر فاعل تصرف نکرده بود در جایی نبودند. دیگر از اینهایی که عرض میکنم یکپاره ذهنها در جبر و تفویض نرود البته گِل باید مطاوعه دست فاخور را بکند اگر نرم شد و بَـرَش هم داشت نه این است که باید برداشته نشود چرا که مختار است، خیر باید مطاوعه دست فاخور را داشته باشد.
باری ببینید منظورم چهچیز است در خلقت، دیگر یا خلقت اناسی یا خلقت تمام مخلوقات، پس به اقرارشان به توحید موجود شدند اگرچه این شعور ظاهری را نداشتند پس نطفه وقتی که در رحم ریخته شد ریختند و ریخته شد این هم اطاعت کرد و خلافی از آن ظاهر نشد، ملائکه آمدند هرطوری خواستند ساختند و این هم مطاوعه کرد کوتاه یا بلند طویل العمر یا قصیر العمر مادهاش اگر مطاوعه زیاد میکند کش زیاد میشود هرطوری ماده اقتضاء کرده فاعل دست میآرد بنا میکند صنعت کردن. حالا تعبیر آورده میشود که در عالم ذر خدا گفت الست بربکم قالوا باجمعهم بلی حالا این بلی، بلیای است که هیچ منافاتی ندارد با کفر این دخلی به کفر ندارد
«* دروس جلد 5 صفحه 124 *»
دخلی به ایمان ندارد هرکس مطاوعه کرد موجود شد بله آن صانع که ساخت هیچچیز مخالفت نکرد او را و هرچه مخالفت کرد به عرصه وجود نیامد و آن مخالفتشان عمدی است.
حالا این را در عرصه اناسی که میآری باز در همین فکر کن هرچه که میشنوی از عالم ذر هرچه میشنوید از عالم غیب اینجا باید فکر کنی اگر میخواهی معنیش را به چنگ بیاری باید اینجا فکر کنی که اگر فکر نکنی یک عمر ریاضت بکشی نمیدانی چه گفتهاند لایکلف اللّه نفساً الا ماآتاها ببین چه به تو دادهاند به دیگران هم همان را دادهاند به تو چطور دادهاند به دیگران هم اینطور دادهاند. ببینید أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون در دنیا چشمتان چطور میدید گوشتان چطور میشنید اینجا هم همانجور است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت خلقت خدا همه بر یک نسق است. همچنین حضرت امام رضا صلوات اللّه علیه فرمایش میفرمایند قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علی ما هنالک لایعلم الا بما هیهنا آنهایی که عقل دارند چیزی که در دستشان هست در آن فکر میکنند در چیزی که دستت نیست فکرت را مبر که پرت شوی.
حالا میشنوی عالم ذری، بسا به فکر بیفتی این عالم ذر کجا است؟ چطور شد؟ نه عالم میفهمی نه ذر. آنها که گفتهاند هرطوری آنجا شده اینجا خلافی با آنجا ندارد از آنجا نسخه میکنند میآرند اینجا حالا تو فکرت را پرت مکن اینجا نگاه کن قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علی ماهنالک لایعلم الا بما هیهنا هرطوری اینجا آمده آنجا بوده، پس در اینجا که فکر کنی میبینی وقتی خدا خلق میکند اناسی را بچهاند و از شکم مادر سر بیرون آوردید و لاتعلمون شیئاً همانجوری که خواست بیرونشان آورد اینها بعضی نر بودند بعضی ماده بعضی صفراوی بودند بعضی سوداوی بودند بعضی دموی بودند بعضی بلغمی، پس کان الناس امة واحدة اینجا که همینجور است بدانید والله بدون اینکه یک سر مو پیش و پس بشود عالم ذر اینجور است. آنچه در دنیا هست همه از عالم ذر آمده تمام ماضیها در عالم ذر بوده آمده در دنیا حالا هم آنچه
«* دروس جلد 5 صفحه 125 *»
هست از عالم ذر میآید بعد هم آنچه در این عالم میآید از عالم ذر میآید.
خدا خواست نر آفرید ماده آفرید سیاه آفرید سفید آفرید صفراوی آفرید سوداوی آفرید، حالا آیا اینها هیچ خلافی با هم دارند؟ نه، اگر خدا سیاهش کرد سیاه شده، سفیدش کرد سفید شده حالا چیزی که سفید شد تعریف از خودش نیست اگر سرزنش دارد نباید سرزنشش کرد اگر کسی کور شد سرزنش ندارد. به یککسی گفتند پدرت از گرسنگی مرد گفت داشت که نخورد؟ حالا خدا هرجوری خلق کرده خلق هم خلق شدند سرزنش ندارند پس سفیدش سفید است سیاهش سیاه پس آنها را هرطور خدا خواسته خلق کرده پس همه مطاوعه فعل فاعل را کردهاند، همه وجود خودشان اقرار به وجود صانع است بسا وقتی بزرگ شد و تغییر فطرت داد چون در جماعت دهریه متولد شده بود بگوید خدایی نیست همینی که میگوید اقرار به خدا است چرا که خودش هست وجود خودش اقرار به توحید است.
پس این اناسی تمامشان اقرار به توحید کردهاند اما توحیدی که آدم را به بهشت ببرد؟ حاشا این چه دخلی به بهشت و جهنم دارد؟ این همانقدر مطاوعه کرده موجود شده بچه که تازه متولد میشود نه خدا میفهمد نه پیغمبر مع ذلک مطاوعه فعل فاعل را کرده پس خداوند عالم در عالم ذر اناسی را تکلیف کرد و ببینید اینجور تعبیرات در کلمات علماء بسیار هست پس اول امر آمر آمد پیش اینها و اینها بعد قبول کردند اما این قبل و بعد در رتبه است. اول من سنگ را میگذارم اینجا بعد سنگ گذارده میشود اول من میگذارم یعنی رتبةً فاعل بالا است بعد قبول فعل فاعل را میکند و این بعد نه بعد زمانی است. نطفه را میریزند اول در رحم بعد آن ریخته میشود رتبةً، مفعول کی مطاوعه کرد فعل فاعل را آن وقتی که فاعل تصرف کرد، کی تصرف کرد آن وقتی که مفعول مطاوعه فعل فاعل را کرد.
پس اینها مساوقند در وجود پس به همین صنعت خلق کرد خدا در عالم ذر تمام اناسی را، در دنیا هم برطبق عالم ذر خلقشان کرده اول خلقشان میکند و تا مدتی با
«* دروس جلد 5 صفحه 126 *»
آنها حرف نمیزند بعد که شعورش آمد با او حرف میزنند، پیش از آنکه شعور بیاید نبیی بر آنها مبعوث نمیکند پس در عالم ذر خلق میکند خدا مخلوقات را و اناسی را و اناسی هم خلق میشوند به همان نظمی که خدا خواسته و اینها خودشان بخواهند طوری دیگر شوند نمیشود. پس اینها هیچ مخالفتی هم ندارند و خلق شدهاند پس تعبیر آورده میشود که وقتی گفت ألست بربکم یعنی وقتی دست کرد و برداشت هرقبضهای برداشته شد به هرقدری خواست برداشته شد و ساخته شد. این است که توحید مقدم است ظهوراً از تمام مراتب حالا این توحید، توحید کفر و ایمانی نیست توحیدی که بعضی جاهلند بعضی عالمند نیست، توحیدی که بعضی فاسقند بعضی عادلند نیست همهشان مطاوعه کردهاند پس این است که بلی گفتهاند و هیچکس تخلف نکرده از این امر کونی. اما دیگر دقت کنید آن صانعی که گرفت و این مرد و زن را آفرید کاری داشت دست اینها چرا که اگر کاری نداشت دستشان خلقشان نمیکرد دیگر هرچیزی کاری از او میآید آب برای این است که زراعت کنند حیوان برای این است که بارش کنند هرچیزی را برای کاری میآفرینند انسان را برای چه کاری آفریدهاند بسا انسان نداند ارسال رسل میکنند انزال کتب میکنند برای کارها پس آن صانع این خلقی را که کرد و این توحید را که القاء کرد همه مطاوعه کردند امر او را همه لبیکلبیک گویان او را اطاعت و قبول امر او را کردند. پس به این اقرار به توحید موجود شدند. و بدانید در این توحید هیچ فخری نیست در این توحید هیچکدام از عالم و جاهل و فاسق و عادل فخر بر یکدیگر ندارند یا بگو همه عالمند یا بگو همه جاهلند. خدا کی اینها را خلق کرده وقتی خلق شدند، کی خلق شدند وقتی خلقشان کرد. پس آن چیزی که در عالم ذر یا در این عالم اول بروز میکند توحید است اما این توحید است که عرض کردم.
حالا آیا این مردم را این صانع برای همین خلق کرده که همینطور جاهل، جاهل باشد و عالم، عالم؟ و برای این خلق نکردند برای این نیست پس خلقت این
«* دروس جلد 5 صفحه 127 *»
موجودات محض اکل و شرب و نوم و یقظه نیست. این فایده وجودش نیست چرا که این صانع قادر بر هرکاری است و عالم به جمیع نکات کار و دقایق کار که فوت کاسهگری را خوب میداند هرجور خلقی که بخواهد بکند آنجوری که مرادش است خلق میکند جاهل هم نیست که به تجربه بخواهد به دست بیارد.
پس این صانع اگر این جنس دوپا را برای اکل و شرب و نوم و یقظه خلق کرده بود ارسال رسل هیچ ضرور نبود این خوردن و آشامیدن عقل ضرور ندارد این را خلق کند مثل آهوهای صحرا که میخورند میآشامند و عقل هم ضرور ندارند و صرفه هم بردهاند عقل خراب میکند بدن را پیر میکند بدن را از بس غصهاش میدهد. اگر مرادِ صانع این بود که بخورند و بیاشامند و جماع کنند و برخیزند و بخوابند و دیگر کاریشان نداشت مثل آهوها، هی علف براشان خلق میکند صحرای خدا وسیع است هرجا دلشان بخواهد میروند میخوابند نه جنگی نه نزاعی نه دعوایی نه داروغهای هرجا خوشترشان است آنجا میروند میخوابند هر آبی خوشترشان است میآشامند.
اگر مراد از خلقت این بشر همینجور کارها بود چیزی که مخلّ این کارها بود خلق نمیکرد چنانکه این مخل را برای آهوها خلق نکردهاند آنها همه به آسودگی میخورند و میخوابند آهوها عقل نمیخواهند تا غصههای گذشته را بخورند و امنیههای آینده را داشته باشند تا به راحت تمام غذا بخورند. حالا آیا مراد همین بود که جلددستی بکنیم و بخوریم و بیاشامیم و بخوابیم و برخیزیم و جماعی بکنیم و تولید مثل بکنیم اگر منظور همین بود مخلّ براش قرار نمیداد و میبینی مخل براش قرار داده.
این عقل تا توی سر آدم هست یک لقمه درست از گلوش فرو نمیرود یک راحت درست انسان نمیتواند بکند یادش میآید از گذشته و آینده در صدمه میافتد. عقل خوردن ندارد این جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسکه و مربیه اینها مال نبات است، نبات که انسان نیست.
«* دروس جلد 5 صفحه 128 *»
یکخورده هم انشاءاللّه بلکه فکر کنید جاذبه که آمد جذب میکند اگرچه تو نخواهی، هضم میشود تو راضی باشی یا نباشی پس جاذبه فعل شما نیست و اگر خودتان را بشناسید علم معاد و معراج به دستتان میآید. لقمه که در دهن گذاشتی کار تو است که ببینی حلال بود یا حرام حالا که سرازیر شد اختیارش از دست تو بیرون رفت. جاذبه جذب میکند کار تو نیست دافعه دفع میکند دفع کار تو نیست هاضمه هضم میکند هضم کار تو نیست امساک کار تو نیست پس به این عملها نه ثواب به تو میدهند نه عقاب اما اگر حلال بود و خوردی کاریت ندارند حرام بود کارت دارند.
پس آن صانع اولاً گرفته این جمادات را بر نظمی تربیت کرده که ماها میبینیم عاجزیم از آنجور کار بعد طوری کرده که جاذبه و دافعه و ماسکه و هاضمه کار خود را میکند میبینیم عاجزیم بعد حیاتی در آن دمیده مثل اینکه در آهوها دمیده حالا اینها را برای چه کردهاند آن آهو در خیال هم نمیافتد برای چه خلقش کردهاند برای هرکاری خلقش کردهاند همانطور شده و از او آسان برمیآید.
پس این بدن بدانید حالا میداند آن صنعتها خیلی جاها به کار میآید حالا اینی که میفهمد و میداند غصّهها میخورد و این را هم تعمد کردهاند. خدا عقل را جوری خلق کرده که مآلاندیش باشد و تمام اناسی صدمه و غصّهشان از تمام حیوانات بیشتر است به جهتی که عقل مآلاندیش است خلقتش و طبعش مآلاندیش است اما این مآلاندیشی را بعضی به پایان میرسانند بعضی ساختهاند از حالا تا یک ساعت دیگر، ساعت بعد اگر گیر کرد بسا گرفتندش زدندش. پس عقل انسانی خلق شده از برای مآلاندیشی و این مال آخرت است و والله قرار نمیگیرد تا خاطرجمع نشود مگر کاریش کنی که بلید شود مشغولش کنی، و همّ شیطان همین است که نگذارد میخواهد چشمش کور شود مشعرش را میخواهد ببندد عقل به جای خودش میخواهد برود منزل کند جاش در این دنیا نیست عقل منزلش در این دنیا نیست همیشه میخواهد برود به منزل خودش مبادا بدجایی باشد پس مضطرب
«* دروس جلد 5 صفحه 129 *»
است حالا چون نمیداند چه کند و عقلش نمیرسد پس انبياء میخواهند که بیایند بگویند خلاصه اصل مطلب اینکه آن صانعی که این را خلق کرده برای اکل و شرب و جماع و خواب و بیداری خلقش نکرده اما جوری خلقش کرده که لابد باید بعضی اوقات بخورد و بیاشامد این را تحویل تو کردهاند و گفتهاند که بعضی چیزها را به او بده بعضی چیزها را مده لکن مراد از خلقت این نیست.
پس آنچه مراد خود آن صانع است این است که او را بشناسند دیگر هیچ منظوری ندارد از خلقت و شناختن. آنجور توحید گول میزند انسان را این توحید را که همهکس شناخت اما آن توحید که علّت غائی است هنوز نمیدانند هنوز بچهاند هنوز معلّمی میانشان نیامده اصل آن توحید که ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون اصل مقصودِ صانع این بوده که او را بشناسند اما این پس افتاده.
اول باید جمادی باشد بعد نباتی باشد بر روی آن جماد، بعد از آن جماد و نبات حیوان بشود بعد باید انسان شود انسان عقل داشته باشد شعور داشته باشد مستضعف نباشد که اگر مستضعف باشد فایدهای نمیکند براش، حرف بیمصرف است براش. اصل مقصود آن توحیدِ خالصِ صرف است اما در وجود مؤخر افتاده آن توحید چه بوده؟ این پستاش را داشته باشید تا خودم پستاش را از این پایین بردارم ببرم بالا.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 130 *»
درس دوازدهم
(دوشنبه 26 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 131 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
از طورهایی که عرض کردم انشاءاللّه ملتفت شدید که در خلقت، همین صانع صانعی که اسمش صدق بر مصنوع نمیکند و مصنوعین جمیعشان خودشان را عاجز میبینند و میفهمند که کاری نمیتوانند بکنند، آنقدری را هم که میتوانند کاری بکنند از غیر است. پس این صانعی که صدق بر مصنوع نمیکند و مصنوعات او مخلوقات عاجزینند که از خود هیچ ندارند حتی خودشان که عبارت از ماده و صورتشان باشد که با هم ترکیب شده باشد خودشان خودشان نیستند تا او درستشان نکند وقتی او درستشان کرد آن وقت هستند. این صانع آنچه را خلق کرده مطاوعه کردهاند و خلق شدهاند تمرّد هم نمیتوانستهاند بکنند چرا که معنی خالق این است که هرچه بخواهد بتواند خلق کند لا راد لحکمه لا مانع لقضائه.
پس خالق خلق میکند آنچه را خلق کرده و همه هم خلق شدهاند پس این امر کونی را پیش انداخته خدا و منظور از این خلق این است که او را بشناسند خلقت
«* دروس جلد 5 صفحه 132 *»
الخلق لکیاعرف، ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون، ای لیعرفون پس اصل علت غائی خلق شناختن خدا است با وجودی که در آن اوّل وهلهای که خلقشان کرد مطیع بودند و منقاد بودند موجودشان کرد موجود شدند همه اطاعت کردهاند موجود شدهاند همه میبینند خدا نیستند پس ادعای خدایی ندارند از حالات اشیاء که تعبیر میآری در خلقت به لفظ شرع همه مطیعند و منقاد، در کلمات مشایخ هست که میفرمایند خداوند عالم وقتی گفت ألست بربکم این را که شنیدند و اجابت نمودند موجود شدند و صورتشان صورت انسانی شد حالا خلقی که نبودند خدا گفت: ألست بربکم کی شنید و کی اجابت کرد و کی موجود شد پستای کارهای این فاعل مثل کارهای خودتان است شما هرکاری میکنید آن کار کرده میشود فعل شما منسوب به شما است فعل او منسوب به خودش است. شما اگر حرکت میدهید سنگ را آن سنگ هم متحرک میشود، کی؟ وقتی که شما حرکتش میدهید، کی شما حرکتش میدهید؟ وقتی که او متحرک میشود. حرکت او با تحریک شما در زمان مساوقند حالا اینجور چیزها در تفسیرهای سنیها نیست. پس خدا کی گفت ألست بربکم وقتی آنها بودند. کی موجود شدند؟ وقتی گفت ألست بربکم کی موجود شدند؟ همان وقتی که موجودشان کرد، کی موجودشان کرد؟ همان وقتی که موجود شدند. پس خدا در عالم ذر یا در این دنیا و فرق نمیکند هرچه آنجا هست اینجا هست أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون خدا میگوید به شیء کن او هم میشود همه اینطور است صنعتش. تو هم به هرچه میگویی حرکت کن زورت میرسد به او گفتهای اگر زورت نمیرسد نگفتهای فعل تو و ابلاغ تو به او نرسیده، چیزی که متأثر میشود تا میگویی حرکت کن او میفهمد.
پس به همین نسق در عالم ذر البته آن خلقی که ساخت اینها را همان رأس از رؤوس مشیتی که تعلق گرفت به ساختن اینها هرکس را به هرنقشی که خواست ساخت اینها هم ساخته شدند. پس همه مقر و معترف شدند اما این اقرار و اعتراف
«* دروس جلد 5 صفحه 133 *»
شرعی نیست کونی است تعبیر آوردهاند از حالت اشیاء به این اقرار مثل اینکه ائتیا طوعاً او کرهاً اینها جواب دادند اتینا طائعین و خدا وقتی به چیزی میگوید بشو جوری میگوید که عجم میفهمد خدا گفته بشو عرب میفهمد. نمونه اینکه همین که کسی چراغی را روشن کرد فارسی نگاه کند میگوید این چراغ را آن شخص روشن کرد، عرب نگاه کند میفهمد به زبان خودش میگوید اضاء، ترک میفهمد به زبان خودش تعبیر میآرد اهل هر لغتی میفهمند، به لغت خود تعبیر میآرند. حالا وقتی خدا میگوید آیا من رب شما نیستم ألست بربکم خیلی خیال میکنند همین لفظ عربی بوده فارسی کنی فارسیها میفهمند یکجور عربی حرف زده که در گوش هرکس به لغت او رفته اصل مطلب یک مطلب است تعبیراتِ مختلف میشود از آن آورد.
پس کون را ظهوراً مقدم میدارند برای چه؟ کار دست اکوان دارند پس آنچه مراد خدا بود به اینها گفت بشوید اینها شدند پس اطاعت کردند پس موجود شدند انما امره اذا اراد شیئاً انیقول له کن فیکون کی به او میگوید آن وقتی که میسازدش کی او یکون میشود وقتی که او میگوید کن پس نه کن بعدتر است نه یکون. پس خدا خلقت کرد و تمام مخلوقات در عالم ذر موجود شدند. یا بگو اناسی موجود شدند در عالم ذر. باز دیگر آنجور تعبیراتی که آوردهاند که همین که اقرار به توحید کردند بدنشان ساخته شد و صورت انسانیشان ساخته شد و همین که اقرار به نبوت کردند روحشان ساخته شد و روح انسانی در ایشان دمیده شد و همین که اقرار به امامت کردند عقل ایشان ساخته شد و عقل در ایشان ظاهر شد و همین که اقرار به ولایت اولیاء کردند به این اقرار فؤادشان ساخته شد. حالا متبادر به اذهان مردم این است بدن که میشنوند چنین چیزی خیالش میکنند بدنی خیال میکنند که روح ندارد. فکر کنید اینی که روح ندارد محل تکلیف شرعی نیست، نمیشود گفت خوب است یا بد نمیشود به او گفت گفتهاند اقرار به خدایی کن.
پس در عالم ذر خلق کردهاند خلق را و بدن کونی بدانید که داشتند و روح کونی
«* دروس جلد 5 صفحه 134 *»
داشتند و عقل کونی داشتند و میل کلّی که به اعتباری فؤاد میشود داشتند جمیع مسائل را اگر فکرت بیاید و راهش مفتوح شود برات، از جاهای خیلی روشن برداری بروی بالا همهجا روشن میشود. ببینید اول خدا چشم خلق میکند آنوقت به چشم و به آن صاحب چشم میگوید ببین چشمی که خلق نکرده معقول نیست بگویند ببین تا چشم برای خودت نسازند معقول نیست بگویند ببین تکلیف مالایطاق است خیال کنی بدنشان خلق شد و روح نداشتند معقول نیست اگر روح نداشتند آیا خودشان روح برای خودشان بسازند نمیتوانستند. پس اول کلوخ بودند و روح نداشتند و آن وقت گفتند اقرار به پیغمبر کن تا روح پیدا کنی، امر نامربوطی است.
پس بدانید اول خدا خلق میکند چشم را آن وقت به صاحبش میگوید ببین، و این چشم چشم کونی است و موجود هم هست اما خدا گاهی به همین چشم کونی میگوید کوری نمیبینی. و در آیات قرآن هست اینجورها، گوش خلق میکند به صاحبش میگوید بشنو و همین خدا میگوید به او که تو کری. زبان کونی دارد به صاحبش میگوید حرف بزن و همین خدا گاهی میگوید تفوّه مکن نمیتوانی بکنی صمّ بکم عمی فهم لایعقلون مدرک کلیات اگر در ایشان هست عاقل است خوب دقت کنید که مسجّل شود در ذهن، که متبادرات ذهن را خراب میکند و پرت میکند.
ببینید اگر کسی عقل ندارد چه مذمتی دارد که خدا آیه نازل کند با این اوضاع که اینها عقل ندارند و مذمت کند و مرادش این خرها باشد پس به الاغ مذمّتی نمیکند که لایعقلون و لایعلمون الاغ مذمتی ندارد لکن وقتی علم کونی داری و میفهمی مطالب کونیه را و حق را که به تو میگویند مسامحه میکنی و چشم بههم میگذاری میگویند این شخص جاهل است میگویند اینها قومی هستند لایعقلون وقتی گوش داری و در بند نیستی چیزی یاد بگیری میگویند صمّ بکم عمی فهم لایعقلون.
پس مراد از این صمّ هیچ کرها نیست، خودش نهی میکند در شرع که شماها که عقل دارید به کرها چه بحثی دارید که میگویید ای کر، آیا این معقول است که خدا
«* دروس جلد 5 صفحه 135 *»
مذمت الاغ را بکند که ان انکر الاصوات لصوت الحمیر خودش او را ساخته و این اثرها را به او داده و این عرعرها را باید بکند، کسی معقول است صنعتی بکند که خود آن مصنوع هیچ تصرف نداشته باشد در وجود خودش بعد بنشیند به مذمت که بد ساخته شده.
این را همینطور از امام میپرسند در ان انکر الاصوات لصوت الحمیر راوی میپرسد مراد چیست از این آیه؟ میفرماید مراد خرهایی هستند که مردم را به سوی خود میخوانند و مستحق نیستند. پس هیچ از صمٌّ، کرها منظور نیست هیچ از عمی کورها منظور نیست در جمیع شرعها مذموم است حتی اگر به طور سرزنش بگویی کوری مبتلا خواهی شد. همچنین بکمٌ سرزنش ندارد یا آنکه فلان دراز است یا فلان کوتاه است فلان سیاه است سرزنش ندارد به هرکس بگویند فلان رویش سیاه شد مراد این سیاهی ظاهری نیست پس در این چیزها ملامتی نیست.
پس در عالم ذر خلق کرد خداوند عالم جمیع مراتب را از برای هرکس که باید خلق کرد بدن داشتند بدن کونی روح داشتند روح کونی عقل داشتند عقل کونی میل و محبت کونیه را داشتند و هریک از این مراتب با هرکس موجود شده بودند از اثر همین قول خدا که آمده بود پیششان موجود شدند و اطاعت کردند. قول هم زبانی نبوده و کبریت را میکشی به چراغ گفتهای روشن شو و این قول فصیحترین قولها است. پس به اینطور خدا اکوان را خلق کرد و اکوان را برای معرفت خود آفرید علت غائی، معرفت خودش است. حالا آیا همین معرفت را که دارند اینها مشق نکردهاند و چیزی نفهمیدهاند؟ در درجه اول به منتهیالیه حکمت نمیرسند بچهها خوردهخورده فهم و شعورشان زیاد میشود. بعد از آنی که اینها به امر کونی یا به شرع کونی ــ چرا که کلیةً مقام صورت را مقام شرع به اصطلاح خدا و رسول و مشایخ میگویند، شما وقتی در اصطلاح آمدید انشاءاللّه گم نمیشوید ــ پس در شرع کونی به گفتن لا اله الا اللّه موجود شدند و اینها تمام مراتب را داشتند در امر کونی یا در شرع کونی موجود شدند. اما این
«* دروس جلد 5 صفحه 136 *»
وجودشان وجود ایمان نیست وجود کفر نیست. چرا؟ باز یکخورده دقت کنید چرا که حقیقت ایمان و کفر به فکر به دست میآید به اندک فکری استاد میشوی و خودت شاخ و برگ به علم میدهی.
حقیقت ایمان چهجور چیزی است؟ این است که شخصی باشد آمر و شخصی باشد مأمور، اینها دو نفر باشند یکی بگوید بیا و او بشنود و اطاعت کند و برود این اسمش این است که آمد و اطاعت کرد ایمان آورد. معنی کفر این است که شخصی بگوید تو بیا و تو مخالفت کنی عصیان کنی. دقت کنید این مطلب به دست میآید از این قاعده کلیه مطالب دیگر هم به دست میآید. در خیلی جاها هست که خدا در عالم ذر آب شیرینی و خاک طیبی گرفت از آن آب ریخت بر آن خاک و خلق کرد خلق بسیار خوبی را و اینها را مؤمنین و اهل علیین قرار داد، و گرفت آب شوری و تلخی را و آن را ریخت روی لجن سیاه بدبویی و از آن کفار و منافقین را خلق کرد آن وقت بنا کرد آنها را مذمت کردن، اینجور اخبار و آیات هست و در کلمات حکماء هم هست ببین آیا معقول است خدای عالِم خدای غنی قادر که هیچ احتیاجی به عمل کسی ندارد بیافریند کسی را سیاه بدرنگ آن وقت بگوید تو ملعون مردودی چرا که من سیاه و بد خلقت کردهام. بیافریند الاغ را و به جهت مصلحتی بلیدش کند نافهمش کند به جهت مصلحتی آنجور صدا براش قرار بدهد آن وقت بگوید که چه گوشهای بدی داری جواب خواهد گفت بد است میخواستی نسازی. بگویند چرا اینقدر نافهمی میگوید میخواستی نافهم نسازی. بگویند چه صدای بدی داری میگوید میخواستی همچو صدایی به من ندهی. باری معقول نیست خدای قادر خدای دانا خدای حکیم که هیچ محتاج نیست به کسی این خدا نمیآید از رَجَن و آب گندیده بگیرد توی هم کند و آن وقت مذمتش کند یا گلی طیب و طاهر بگیرد و با آب شیرین بردارد چیزی بسازد همه تعریفها را آنجا ببریم، معقول نیست.
همینجوری که سیاه ساخته سفید ساخته. سیاه را برای کار خودش سفید را
«* دروس جلد 5 صفحه 137 *»
برای کار خودش هرچیزی سرجای خودش به کار میآید یکجایی محتاجِ سیاهی هستیم یکجایی گچ میخواهیم یکجایی هم زغال ضرور داریم. وضع وضع حکیم است هیچ مذمت ندارد سهو و نسیان و خطا در خلقت نشده خودش هم مذمت نمیکند. فکر کنید ببینید این حرف که مؤمن را از آب شیرین آفریده و خاک طیب، و کافر را از آب تلخ و شور و خاک گندیده سیاه ابتداش باید کجا باشد؟ ببینید ابتداش در تکوین نیست چرا که حقیقت اطاعت این است که مطاعی باشد امری بکند من اطاعت کنم او را وقتی مطاعی نیست مطیعی نیست کسیکه امری نکرده من چه اطاعتی کنم چه مخالفتی کنم؟ وقتی شخصی باشد و امری بکند کسی خلاف آن را بکند اسم این خلافکننده میشود، مخالف میشود عاصی میشود، خیلی خلاف کند اسمش کفر میشود. پس در کون کفری نیست ایمانی نیست جای این حرفها ببینید کجا است؟ پس مردم را خلق کرد از برای اینکه رسل بفرستد در میانشان و صانع هم رسل را آفرید و رسولان پیش از رسالت رسول اسمشان نبود و علماء بودند هنوز چیزی تعلیم کسی نکرده بودند و اکوانی چند آفریده بود هنوز اسمشان رعیت نبود اسمشان مؤمن و کافر نبود پس کان الناس امة واحدة با وجودی که به امر کونی تمام آنچه در خلقت باید داشته باشند دارند بعد انبياء که بنای دعوت گذاشتند اول چیزی را که پیش انداختند اول چیزی که ظاهر و روشن بود پیش انداختند آن امر ظاهر و آسان این بود که شماها خود خود را خلق نکردهاید یککسی ساخته شماها را این هستِ صرف اگر باشد شما هستید و خیلی کارها را نمیتوانید بکنید.
پس لامحاله یککسی تو را ساخته پس نیستِ صرف تو را نساخته معلوم است که این امر آسانتر است که به گردن مردم بگذارند پس میآیند انبياء اول میگویند بگویید لا اله الا اللّه این مقام چون ظاهرتر از تمام امرها بود از این جهت این را ابتداء انداختهاند. حالا آیا همه مقصود همین است که بگویند لا اله الا اللّه و بروند پی کارشان؟ بله آن روز به همین اکتفاء کرد همینقدر اینها در آن مجلس بودند که پیغمبر
«* دروس جلد 5 صفحه 138 *»
گفت قولوا لا اله الا اللّه اگر این را بشنوند و بروند بیرون و بمیرند مؤمن مردهاند. پس این امر را پیش انداخت چند صباحی که گذشت و این امر جبلتشان شد که یککسی هست خدایی هست که ما را ساخته میگوید همان خدایی که میفهمید شما را ساخته همان خدا مرا هم ساخته لکن فرقی که هست این است که مرا عالم ساخته شما را جاهل ساخته شما یکپاره منافع دارید یکپاره مضار دارید آنها را شما نمیدانید من آنها را میدانم به اینطور تعبیر میآرد که آن خدا به من گفته من بیایم پیش شما و این حرفها را بزنم. شما فایده باید داشته باشید علّت غائی وجود شما دیدن نیست چرا که الاغها هم میبینند و هیچ ارسال رسلی برای آنها نشده علّت غائی شما شنیدن نیست الاغها هم میشنوند و ارسال رسلی برای آنها نشده، رسولی انسانی مگر پیش جن هم رفته، دیگر معقول نیست پیش جماد و نبات و حیوان رفته باشد. پس اول دفعه یک امر واضحی القاء میکنند و این مقصود بالذات نیست و این را مقدمه قرار میدهند برای نتیجه. مراد از چیدن مقدمات همه نتیجه است هرجا مقدمات میچینند بدانید برای نتیجه است و نتیجه علّت غائی است و مقدمات برای همین چیده شده است که نتیجه گرفته شود. پس العالم متغیر این یکی از مقدمات است و کل متغیر حادث این هم یکی از مقدمات است نتیجه چیست فالعالم حادث. این صغری و این کبری و این اصغرِ صغری و این اکبرِ کبری همه برای گرفتن نتیجه است. پس نتیجه ولدی است متولد شده از ابوین صغری و کبری، پدری دارند و مادری ولد نتیجه است ولد مقصود بالذات بوده ولد مقدم بوده وجوداً، مؤخر شده ظهوراً حالا والدین پیشند نتیجه و ولد بعد، چون مقصود بالذات است برای این ابوین را درست کردیم.
پس صغری و کبری را روز اول درست کردیم برای ظهور ولد بود که نتیجه باشد اگر منظور آن نبود چکار دست صغری داشتیم چکار دست کبری داشتیم اگر منظور معرفت خدا نبود چکار دست نماز داشتیم چکار دست روزه داشتیم چکار دست این
«* دروس جلد 5 صفحه 139 *»
اعمال داشتیم والدین و مقدمات مؤثرات هستند و ولد نتیجه و اثر. اما وقتی کیسه وارو شد او مقدم است وجوداً اینها را برای ضرورت کار او ساختهاند پس او مؤثر میشود اینها اثر حالا اثر همهجا تابع مؤثر است نهایت ما در عالمی هستیم که مؤثرِ عالم بالا را به صورت اثر میبینیم.
پس در عالم ظاهر ولد را اثر والدین میبینیم حالا اگر جایی ولد متشخصتر شد و هدایت کرد والدین خود را او پدر ایمانی اینها خواهد شد اینها پدر جسمانی او ایمان با جسم چقدر فرق دارد همینجور این ولد با آن والدین فرق دارد.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 140 *»
درس سیزدهم
(سهشنبه 27 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 141 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
اصطلاحات قرآنی را عمداً عرض کردم که انشاءاللّه بدانید که اینکه مردم جمیعاً اقرار به توحید کردهاند و اینی که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر به چنگتان بیاید. پس در کون اصطلاحی است که آنهایی که زندگانند بسا خدا میگوید که اینها مردگانند انک لاتسمع من فی القبور ان انت الا نذیر و همچنین مردم چشم دارند میبینند اما خدا میگوید کورند، گوش دارند میشنوند اما خدا اصطلاح کرده میگوید اینها کرند و همچنین مردم زبان دارند حرف میزنند اما خدا میگوید اینها گنگند. پس صم بکم عمی فهم لایعقلون خدا لایعقلون گفته اما شعور هم دارند هزار حیله هم میکنند حالا اینجور حرفها را کسی بخواهد حمل به ظاهر و متبادرات اذهان مردم بکند با هیچجای دین و مذهب درست نمیآید.
اولاً کسیکه عقل ندارد تکلیف ندارد کسیکه تکلیف ندارد نه مؤمن است نه کافر پس دیگر لایعقلون سرزنش ندارد و همچنین جاهل. شخص حکیم عالم
«* دروس جلد 5 صفحه 142 *»
نمینشیند سعی کند و اصرار کند و بگوید که الاغ نمیفهمد، الاغ معنیش این است که نفهمد، حالا هی تیر و طعنه و شعر و مسجع و مقفا بگویند که این الاغ نمیفهمد حسن الاغ این است که نفهمد پس بدانید آنجایی که خدا لایعلمون گفته الاغها را نخواسته مگر الاغهای دوپا را، لایعقلون که گفته جهال صرف صرف را نگفته اما لایعلمون شیئاً و لایهتدون اینها مستضعفینند، در میان مستضعفین جهّال خواه بچه باشد خواه پیر شده باشد و خرف شده باشد خواه از اول عمر تا آخر عمرش نافهم باشد در میان مستضعفین ارسال رسل و انزال کتب و شرع و دینی نمیخواهند لکن حالا که غیر مستضعفین هستند به آنها میگویند با مستضعفین اینطور راه روید دیگر اگر در این مثلها فکر کنید دیگر حرفها است توی هم ریخته میشود عیب ندارد. مثلاً در قرآن میخوانید و ان من امة الا خلا فیها نذیر و باز توی همین قرآن است که تو را فرستادیم برای قومی که مااتاهم من نذیر من قبلک این که مخالف یکدیگرند آیا این راست است یا آن؟ تا این اصطلاحات را به دست نیارید لاینحل میماند اینها.
پس نقل جمیع انبیاء و عقل جمیع مردم حکم میکند که نباید رسول خدا را بفرستند برود تربیت الاغها را بکند نمیفرستند رسولی که برود اطفال را هدایت کند پس در میان مستضعفین ارسال رسل معقول نیست و نمیکند خدا، و این مستضعفین به اصطلاحی از اصطلاحات قوم اسمشان است مردم اسمشان نیست بهایمند و اگر انکار کنند بل هم اضلّند، دیگر خوب که دقت کنید انشاءاللّه خواهید یافت.
ارسال رسل تمام مقصود خدا و مراد خدا از ارسال رسل برای کسانی است که خدا داشته متاعی نزد آنها و معاذ اللّه اننأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده پس ارسال رسل برای مؤمنین میشود آن مقصود بالذات است دیگر حالا در این میانها کفاری هستند انکاری میکنند اگر کار به خودشان بود و نمیخواستند مؤمنین را هدایت کنند باز ارسال رسلی ضرور نبود برای اتمام حجت. و این حرفها کم گفته شده یعنی منحصر به من است و تا خوب مسلط نشوید جایی حرفش را نزنید.
«* دروس جلد 5 صفحه 143 *»
بله خدا ارسال رسل میکند تا هدایت کند اهل هدایت را و حجت را هم خدا بر کفّار تمام کند نه والله اگر به جهت خاطر مؤمنین نبود ارسال رسل نکرده کفار را میبرد به جهنم و حجت هم بر آنها تمام است نمونهاش کشتن خضر آن طفل را و وحشت موسی تا اینکه سرّش را گفت و موسی قرار گرفت و اینها را کسی تحقیق نکرده و عرض میکنم همین الآن خضر مشغول آن کارها است، همین بچهها که از گلودرد میمیرند بسا از همان بچهها باشند چنانکه نسبت به عزرائیل میدهی به خضر هم بده، اگر میگویی اتمام حجت نشده در نار فلق خواهد شد.
و سرّ این امر این است که کسانی که علم تَوَسُّم دارند میشناسند و این علم توسم هم علم عامی است عموم زیادی دارد نمونهاش پیش همه مردم هست نمیبینید که مثلاً اسب خوب را سوار همینطور که نگاه میکند میشناسد از شکلش از رنگش از طورش میفهمد اسب خوبی است همچنین شمشیر خوبی را سیّاف به دست کشیدن میفهمد و میشناسد اینها نمونه از علم توسم است گاو خوب را گاوبان خوب میشناسد چهجور پستان که دارد بیشتر شیر میدهد از همین علم توسم است مردم میفهمند که این حیوان حامله نیست یا هست. پس آن مردکهای که قالب اسب دارد از شیراز میآید هراسبی که به آن اندازه درآمد او را میخرد هراسبی به آن اندازه درنیامد وامیزند و نمیخرد از همین علم توسم است. بعضی علم توسم هم هست که آدم به این دوپاها که نگاه میکند میداند کی چکاره است، در طور حرفزدن در طور نگاهکردن در حرکاتی که میبیند در نشستن و برخاستن در راه رفتن میفهمد این چکاره است حالت آن شخص به دست میآید در نوع چشم برهم زدنِ انسان میشود چیزها فهمید در حالتی که خجالت میکشد درست نمیتواند نگاه کند توی صورت آدم میبینی هی نگاه میکند هی چشمش را میدزدد باز میخواهد نگاه کند که ببیند او چطور شده. نگاهش که افتاد باز خجالت میکشد چشمش را میدزدد دایم چشم متحرک است به جهتی که هی خوف داری از او که چطور شده و
«* دروس جلد 5 صفحه 144 *»
هی مخالفت میکنی باز کسانی که تند تند تند چشمشان را هم میزنند بدانید منافقند معلوم است یک کاری کرده یک خجالتی دارد یک امیدی هم دارد از آن کاری که کرده خجالت دارد چشمش را بههم میزند از آن امیدی که دارد نگاه میکند این است که هی چشم بههم میزند پس کسیکه حالت طبیعی او این است که چشمهاش را تند تند بههم بزند بدانید نفاقی دارد دیگر در میان حیوانات نگاه کنید همچنین در وقت فکر میبینید چشم از حرکت میایستد در بدن حیوانات میبینی کمشعورهاشان خیلی چشمشان را کم بههم میزنند اسب زیادتر چشمش را بههم میزند گاو کم بههم میزند نمونهاش در انسان اینکه در وقتی که انسان به یکجایی نگاه میکند و در فکری فرو میرود این چشم مطاوعه میکند آن فکر را چشم میایستد و خیره میشود و حرکت نمیکند و اگر نفس حرکت کند به این طرف و آن طرف چشم به این طرف و آن طرف میرود. پس کسیکه کمکم چشم بههم میزند این شعورش کم است کسیکه زیاد بههم میزند منافق است کسیکه معتدل شد و به اندازه بههم زد منافق نیست بیشعور هم نیست باز تفصیل اینها را نمیخواهم عرض کنم به طول میانجامد یکپاره هم میرنجند از آدم.
پس از رنگ آدم حالتش معلوم میشود از رنگ چشم که چشم به فلان رنگ شود معلوم میشود دشمن است، هزار خضوع هم بکند پیش آدم از رنگ چشم میشود فهمید همچنین از طور و طرز ابرو از طور و طرز بینی از طور و طرز اعضاء و جوارح انسان استدلالها دارد آنها نوعش است عرض میکنم. در گفتنش رنجشها هست فتنهها هست فسادها هست حرام است گفتنش، کسیکه خودش علم قیافه داشته باشد مغرور نمیشود به فضولی کسی، به نفاق کسی به تعارف کسی، حالت به دستش میآید.
یک راه از راههای علم قیافه این است که در حیوانات که نظر میکنی گوش بزرگ منسوب است به الاغ و الاغ خیلی بلید است حالا در انسان گوش بسیار بزرگ لامحاله بلادتی توش هست نوعاً اینطور است اگرچه به حسب اتفاق حیوانی هم پیدا
«* دروس جلد 5 صفحه 145 *»
شود گوشش از گوش خر بزرگتر باشد این نقض قاعده را نمیکند. این را اگر کسی درست علمش را داشته باشد میداند اگر کسی گوش بزرگی داشته باشد و بسا خیلی از شما هم داشته باشید میدانید این بلید است کمفهم است آنقدر بلید است که خودش هم نمیفهمد که بلید است. در میانه حیوانات سر بزرگ و سربزرگی و سر بزرگ ظاهری منسوب به شیر است چه بلندی در طبعش است چه سر ظاهريشان، ولو سر ظاهری فیل بزرگتر باشد اما آن فیل به آن بزرگی آن سر کوچک است برای آن، اما این شیر این سر برای این بدن سر بزرگی است. پس هرکس سرش بزرگ است یکجور جرأتی دارد شجاعتی دارد حماقت هم اسمش را میگذاری بگذار، یکجور شجاعتی برای این سرگندهها هست برای اینها یکجور طبع بلندی هست میخواهند طالب شهرت باشند کارهای بزرگ بزرگ بخواهند.
و این نمونهها هست در این علم و همچنین در علم قیافه که از حیوانات باید برداشت ساق باریک منسوب به آهو است و چون آهو چنین است دست و پاش هم بلند است و هم باریک میتواند به جلدی بجهد از جایی به جایی حالا اینجور خلقت اگر در انسان پیدا شد ساقباریکها تند راه میروند اگر ساق گنده شد کند راه میرود نمیتواند تند راه برود ولو عمداً ساق باریک بخواهد امر را بر تو مشتبه کند و آرام راه برود تند راه میرود، ساق کلفت بخواهد امر را بر تو مشتبه کند و تند راه برود چند قدم اگرچه برود اما نمیتواند. پای باریک لامحاله تند میتواند راه برود طاقت پیادهرفتن دارد.
پس کسیکه علم قیافه دارد در عملی بخواهی چاپش بزنی چاپ نمیخورد آنی که ساقش باریک است هرچه آهسته آهسته راه رود صاحب این علم میداند که میخواهد چاپ بزند آنی که ساقش کلفت است هرچه تند تند راه برود صاحب این علم میداند که این نمیتواند تند برود پیش هم بیفتد باز میداند این نمیتواند پیش برود هزار قسَم هم بخورد که میتوانم صاحب این علم میداند قسمش هم دروغ است. صاحب این علم که شد این قواعد هست و این توسم هست در ائمه طاهرین، هست در انبیاء. و به
«* دروس جلد 5 صفحه 146 *»
همین علم توسم کسی عرض میکرد من دوست میدارم شما را میفرمودند راست میگویی یا کسی نفاقی میکرد میفرمودند تو دروغ میگویی، گاهگاهی برای نمونه این حرفها را میزدند پس اگر به اینجور علمی که دارند انبياء نگاه کنند که فلان بچه وقتی بزرگ شد چطور میشود نمیبینی بچه گربه وقتی بزرگ شد به قدر گربه میشود بچه شیر در کوچکی به قدر بچه گربه بیشتر نباشد بچه گربه هم به همانقدر است لکن انسان میفهمد که آن به قدر شیر میشود آن یکی زیادتر از گربه نمیشود. پس اگر دیدند آن طفلی که اگر بزرگ هم بشود کافر است چنانکه الآن نفس کافره در آن نشسته است و نمیتواند کاری کند، بزرگ که شد و میتواند کاری کند کافر است از این جهت حالا اظهار آنها را نمیتواند بکند. همچو علمی داشته باشند و رأیشان قرار بگیرد سرش را ببرند میبرند به آسانی همانجوری که عرض کردم. چهبسیاری را الآن همینطور میکشد به عزرائیل میکشدش و حجت هم تمام است همینطور که میداند این که بزرگ شد بچه گربه است آن که بزرگ شد بچه سگ است بسا مشتبه بشود به اینکه اینها همقدند آنی که میشناسد میداند بچه سگ است بزرگتر میشود از بچه گربه.
پس به اینجور علوم که دارند حکمها دارند پس اگر رفتند در میان قومی و به اینجور علوم یافتند اینها ایمان نخواهند آورد سعی خود را ضایع نخواهند کرد چرا که اینها امّت نیستند و ان من امة الا خلا فیها نذیر. ولو علم اللّه فیهم خیراً لاسمعهم لکن خیر که نمیبیند حرف هم نمیزند. و اگر به جهت کسی دیگر هم که در میان طایفه باشد حرفی بزند و آنها بشنوند ولو اسمعهم لتولّوا پشت میکند و اعراض میکند سواء علیهم ءانذرتهم ام لمتنذرهم لایؤمنون خدای مطلع بر غیوب میداند سواء علیهم ءانذرتهم ام لمتنذرهم لایؤمنون، نبی چکار دارد برود میان قوم.
پس ارسال رسل و انزال کتب و حرف و بیان تمامش برای اهل هدایت است دیگر اگر چیزی اتفاق هم به گوش منافق خورد از تصدق سر مؤمنین است. پس اگر یک عصری یک نبیی در ولایتی از ولایات در جزیرهای از جزایر در دهی از دهات اهلش
«* دروس جلد 5 صفحه 147 *»
فهم نداشته باشند شعور نداشته باشند نذیر میخواهند چه کنند؟ پس رسولی در ایشان مبعوث نمیکنند چرا که اینها هنوز امّت اسمشان نشده اینها امواتند اموات غیر احیاء و مایشعرون ایان یبعثون.
این یک طائفهاند که رسولی نمیخواهند چرا که هنوز امت اسمشان نیست و یکجور هستند که شعور دارند اما حضرات علم قیافه دارند و به وحی الهی میدانند که سواء علیهم ءانذرتهم ام لمتنذرهم لایؤمنون ایمان نخواهند آورد باز ارسال رسلی نمیخواهند پس رسولی میانشان نمیرود و به جهنم هم میروند همانجوری که خضر پسره را کشت. پس این آیات که لتنذر قوماً مااتاهم من نذیر من قبلک تأویلی نمیخواهد واقعاً قومی نبودند که نیامده بود نذیری میانشان این عربهای موشخوار که هیچ سرشان نمیشود نذیر میخواستند چه کنند؟ پس نذیر میانشان نیامده بود تا وقتی رسول خدا مبعوث شد تکتکی توشان پیدا شده بود که یکپاره چیزها میشد به آنها بگویند برای آنها بود برای باقی نبود. پس در میان هرقومی نذیر هست راست است قوم یعنی شاعر باشد مستضعف نباشد بعد غرض نداشته باشد و بخواهد یاد بگیرد از لطف و مرحمت خدا است که ارسال رسل کند پس به اصطلاحی امت و قوم کسانی هستند که اول شاعر باشند بعد غرض نداشته باشند هادی براشان میفرستد اما کسانی که نخواهند هدایت بیابند و اهل استضعاف نباشند کسی را میانشان نمیفرستد.
حالا من کسی را نفرستادم جایی به این کار نداشته باشید، خدا چرا نمیفرستد؟ مثلاً در قفیره چرا خدا کسی را نفرستاده ولو شئنا لرفعناه بها کاری است لغو هی خلق کند یکی بفرستد به قفیره و فایدهای نداشته باشد یکی را بفرستد به درّه و فایده هم نداشته باشد میداند اینها باشعور در میانشان نیست چه ضرور کرده بفرستد. اگر باشعور هم دارند دین نمیخواهند پس بسیاری از قریهها هست و کسی را نمیخواهند همچنین شهرها، ینگیدنیا آدم میخواهند چه کنند آدمی که شعور ندارد تمیز انسان از حیوان نمیدهد نذیر چه میکند؟
«* دروس جلد 5 صفحه 148 *»
مشهور است وقتی فرنگیها رفتند ینگیدنیا را بگیرند سوار بودند آنها را از دور دیده بودند خیال کردند که این هم یکجور حیوانی است کسیکه اینقدر شعورش است رسول چه میفهمد رسول میخواهد چه کند کسانی که از کشتی پایین آمدند در ینگیدنیا آنها خیال کردند از آسمان آمدهاند دیدند به یکپاره کارها واداشتند آنها را، اینها را که دیدند بنا کردند داد کردن که اهل آسمان بدمردمانی هستند مردمان ظالمی جابری هستند اینقدر شعور نداشتند که بدانند کشتی است و اینها از کشتی فرود آمدهاند. ارسال رسل نمیخواهند.
پس ملتفت باشید که ارسال رسولان و هدایت هادیان برای کیست، چهبسیار شهرهای عظیم عظیم که پیغمبری میانشان نیامده که خلق بسیاری در آنها هستند و نذیری میانشان نیست، مگر فرنگیها کمند در دنیا، مگر شهرشان کم است چرا یک نذیری نرفته میانشان. بله من میترسم کسی را جایی بفرستم خدا که نمیترسد چرا نذیری نمیفرستد میان آنها؟ پس آنها نمیخواهند نذیری، همّشان این است همّ فرنگی همه همین است که ساعت بسازد وقتی که پیر هم شد ساعتساز است دیگر دین نمیخواهد دیگر ایمان نمیخواهد پادشاه قرار داده که این تا عمر دارد پادشاهش پادشاه باشد این هم مواجب بخورد دیگر نه پادشاهش دین میخواهد نه رعیتش.
پس چهبسیار شهرها نذیر ندارند چهبسیار اقالیم نذیر ندارند چهار اقلیم از این هفت اقلیم بتپرستند. آخر کسی برود میانشان چه بگوید به اینها؟ اینها یا شعور ندارند که سنگ میپرستند که چیزی حالیشان نمیشود یا اینقدر مردمان خرفی هستند که هرچه آنها را دعوت کنند میگویند انا وجدنا آباءنا علی امة ما چرا از کیش آبائمان دست برداریم حرف به گوششان نمیرود. پس حرف از برای طالب حق است نه همینطور ظاهر که اتمام حجت میخواهند بکنند بله اتمام حجّت بالتبع میشود وقتی برای اهل هدایت حرف زدند کسی هم هست میشنود حجت بیشتر براش تمام میشود.
پس بدانید که پیغمبر والله نیامده بود در روی زمین مگر برای آنهایی که بعد از
«* دروس جلد 5 صفحه 149 *»
خودش باقی بودند حالا اینها قوم دارند خویش دارند ایل و قبیله دارند طمع هم که هست که دعوا میرویم میچاپیم مردم را به این جهتها از اول دعوت تا وقتی از دنیا رفتند خیلی از مردم مسلمان شدند، اما مسلمان چه؟ همه اهل چاپ بودند همه دزد بودند بله در میانه همه اینها همان حضرت امیر بود و بس و آن سه چهار نفر دیگر ارسال رسل برای اینها شده بود نه برای باقی. آنهای دیگر همه دزد بودند دغل بودند الا اینکه در نسل اینها بودند بعضی اشخاص که آنها هم اهل هدایت بودند به جهت آنها اینها را هم مهلت دادند.
باری حرف متفرق شد و افتاد و بد هم نیست آدم بابصیرت شود چشمش باز شود بداند چه اوضاعی است در دنیا ضرر ندارد. خلاصه از حرفهایی که اهل هدایت به کارشان میآید آنهایی هم که فایدهای براشان ندارد و میشنوند همانها را چیز بدیش میکنند، دیگر لازم نیست که بکلی به آنها نشنوانند. اگر به این پستا که آنقدر تقیه بود، که ارسال رسل باید هیچ نشود. پس به اصطلاحی این مردم را قبل از القاء شرع ــ و این اصطلاحی است خودشان دارند ــ به این اصطلاح اینها را عقلاء نمیگویند علماء نمیگویند احیاء نمیگویند و اذکروا اذ کنتم امواتاً پیشتر ایمان نداشتید بعد خدا شما را زنده کرد اذ کنتم امواتاً فاحیاکم پیشتر اموات بودید روح توتان نبود مرده بودید اما روح داشتید یعنی زندگی داشتید ایمان نداشتید و این اصطلاحی است میفرماید یا ایها الذین آمنوا استجیبوا للّه و للرسول اذا دعاکم لمایحییکم کسانی که قابل ایمان هستند اجابت میکنند خدا و رسول را اذا دعاکم اجابت کنید خدا و رسول را در وقتی که میخواند شما را به آن چیزی که به شما حیات میدهد دعوت میکند پس پیشتر مرده است یعنی حیات ایمانی ندارد، پس به این اصطلاح است که انک لاتسمع من فی القبور تو اسماع مَن فی القبور نمیکنی.
بسیاری را به علم قیافه و غیر علم قیافه میشناخت و خدا به او خبر داده بود که لهم اعین لایبصرون بها چشم دارند میبینند رنگها را اما نمیبینند حق را لهم آذان
«* دروس جلد 5 صفحه 150 *»
لایسمعون بها گوش دارند صدا میشنوند اما حرف حق قبول نمیکنند. پس پیغمبر9 به این گوش حرف داخل نمیکند، و هکذا لهم قلوب لایفقهون بها پس زندگی کونی را دارند و زندهاند اما حرفهای تو را دل نمیدهند گوش نمیدهند، پس به اینها حرف نمیزنند صم بکم عمی فهم لایعقلون. سواء علیهم ءانذرتهم ام لمتنذرهم لایؤمنون حالا از این حرفها روی هم ریخته میدانید یک امری هست ممنوع از موجودات نشده آن امری که عطا شده به موجودات این است که ایجادشان کردهاند موجودشان کردهاند آن رأس از رؤوس مشیتی که مشیت فاعلی است که از روی تدبیر خلق میکند که طفل را در شکم مادر خلق میکند سر میدهد گوش میدهد چشم میدهد دست میدهد پا میدهد که همه برای بیرون به کار میخورد به طور تدبیر کار میکند و این دخلی به اثر و مؤثر ندارد و به مطلق و مقید ندارد.
پس این مدبر خلق میکند موجودات را، اناسی را عقل کونی به ایشان میدهد روح کونی به ایشان میدهد بدن کونی به ایشان میدهد چشم کونی دارند گوش کونی دارند شامه کونی دارند ذائقه کونی دارند و لامسه کونی دارند. لکن اینها تمامشان مردهاند مگر بعضی که قابل حیات باشند روح در ایشان میدمد یعنی از رسول روحی در ایشان دمیده شود آن وقت زنده شوند پس و اذکروا اذ کنتم امواتاً پس آن امری که به انسان رسیده آن فعل فاعلی است که به ایشان تعلق گرفته مطاوعه آن امر را کردهاند. پس اول چیزی که القاء شد الست بربکم بود از عقلشان تا اعضاء و جوارحشان تمام قبول کردند امر آمر و فعل فاعل را فاعل هم اینها را ایجاد کرد اینها هم قبول کردند امر کن را و موجود شدند.
پس صورتهاشان صورت انسان است یعنی انسان کونی نه انسان شرعی، انسان شرعی میفرماید نحن الناس و ماییم انسان و شیعتنا اشباه الناس و سایر الناس اسمشان نسناس است بل هم اضل ناس پیش از آنکه رسولی در میانشان مبعوث بشود انعامند ناس نیستند اگرچه ناس کونی هستند. پس کان الناس امة واحدة پس
«* دروس جلد 5 صفحه 151 *»
ناس بودند اما هنوز روح انسانی نداشتند، اگرچه در شرع کونی داخل شده بودند رسول کونی داشتند امام کونی داشتند از مبدأ تا رابطهای نباشد موجود نمیشود مبدأ دستش را دراز میکند از عالم فؤاد و عقل و روح و نفس تا بدن تا به عالم نفس که میآید انسانی میسازد مثل اینکه خدا در اینجا که میخواهد چیزی بسازد دستش را میکند در آستین عرش عرش را به حرکت درمیآرد عرش کرسی را به حرکت درمیآرد و آفتاب و ماه را خلق میکند ستارگان را خلق میکند تا باز اینجا میآید به خاکی میخورد به آبی میخورد حرارتی برودتی به این میرسد این سنگ اینجا درست میشود.
خدا بیواسطه کار نکرده وقتی بخواهد خدا فلان کشتی را در فلانجا حرکت بدهد عرش را حرکت میدهد عرش کرسی را حرکت میدهد کرسی فلک هفتم را هفتم ششم را، ششم پنجم را، پنجم چهارم را، چهارم سوم را، سوم دوم را تا فلک اول را تا باد را حرکت میدهد باد کشتی را حرکت میدهد اگر بخواهد کشتی حرکت نکند عرش را جوری حرکت میدهد که این باد اینجا نیاید. اگر بخواهد یسکن الریح باد را ساکن میکند و دیگر کشتی نمیرود. پس وسایط کونیه را دانستن هیچ فضایل توش نیست فضایل کونیه را که انکار کرده؟ که میتواند انکار کند؟ هرکه در هردرجهای هست دستی از خدا دراز شده تا آمده او را در آن درجه خلق کرده پس طأطأ کل شریف، شرف واسطهها طأطأ کل شریف لشرفکم و بخع کل متکبر لطاعتکم و خضع کل جبّار لفضلکم و ذلّ کل شیء لکم و اشرقت الارض بنورکم به همینطور تا آنجایی که الباب المبتلی به الناس اینجا جایی دیگر است که میایستد میان مردم آنجا است که میگویند شما رعیتید ما امامیم آنجا است که میگویند: شما محجوجید ماییم حجت بر شما، بر شما لازم است اطاعت ما اگر اطاعت ما را کردید خلعتتان میدهیم نعمتتان میدهیم نکردید میزنیم میکشیم زمین و آسمان را همه را بلا میکنیم به حلقتان میریزیم.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 152 *»
درس چهاردهم
(چهارشنبه 28 ربیعالاول سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 153 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
از جمله چیزهایی که خیلی لازم است ملتفت شدن به آن امر، این است و خوب ملتفت باشید و فراموش نکنید از جمله اموری که خیلی لازم است فهمیدنش و عبارت مشایخ را به آن معنی حمل کردن این است که ظواهر کلمات طوری دیگر به نظر میآید و آنچه را که اراده کردهاند غیر از آن چیزی است که در ذهن مردم است مثل اینکه مردم اگر شنیدند که رسول ــ و اینهایی که عرض میکنم فکر کنید ببینید همینطور هست که میگویم یا محض ادعا است ــ مردم همین که میشنوند رسول حامل شریعت است و وصی رسول حامل طریقت است چنانکه در همین عبارت است در ذهنشان اینطور است که رسول یعنی آن شخص مخصوصی که غیر از ولی بود و ولیش یعنی آن شخص مخصوصی که بعد از پیغمبر بود.
باز به همینطور وقتی میشنوند شیعه که آینه سرتاپانمای ولی است خیال میکنند رسولش را که شخص بخصوصی است رسول خدا او فوت شد بعد قائممقام
«* دروس جلد 5 صفحه 154 *»
او شد ولی و حضرت امیر. رسول حامل شریعت بود و حضرت امیر حامل طریقت بود، حضرت امیر هم شیعه دارد مثل اینکه سلمان بود یا اینهایی که در این عصر هستند پس رسول شخصی است جدا امام شخصی است جدا شیعه شخصی است جدا حالا اینها هرکدام پیشتر آمدهاند در دنیا مرتبهشان باید پستتر باشد به جهت اینکه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است پس حضرت امیر. باید متشخصتر باشد از پیغمبر، و سلمان باید متشخصتر باشد از حضرت امیر این نتیجهها است که اهل تاتوره میگیرند به جهت آنکه معنی این حرفها را که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است نفهمیدهاند متبادرات ذهن خود را گرفتهاند و به جز کفر و زندقه هیچ نیست. اینها باز صریح کلام مشایخ است که اول چیزی که در عالم پیدا شد لاالهالااللّه بود بعد محمد رسولاللّه پیدا شد پس شما را به خدا یکخورده فکرش را بکنید اگر رسول در وجود مقدم بوده در ظهور مؤخر شده است پس این رسول پدر خدا است نعوذباللّه پس خدا زیر پای پیغمبر واقع شده چرا که محمد رسول اللّه بعد ظاهر شد دیگر این رسول امر شرع به دستش بود و ولی امر طریقت به دستش است پس ولایت اشرف است از نبوت، بخصوص یکپاره صوفیها هم گفتهاند و ولی است که گفته انا مرسل الرسل انا منزل الکتب و از جمله رسل یکی رسول خدا است مرسِل معلوم است اشرف است از رسول، این حرف گفته شده بود که ولایت اشرف از نبوت است اما تا حالا این متداول نبود که شیعه از حضرت امیر نعوذباللّه متشخصتر باشد و این هم خوردهخورده متداول خواهد شد و به این، دین خواهند ورزید و به جز کفر و زندقه دیگر هیچ نیست.
باری، پس ملتفت باشید که از برای هرچیزی خصوص در مقام شرع از برای هرکس که در مقام شرع واقع شده به طور عموم بخواهیم بگوییم لفظ عامی دارد که عرض کنم در خصوصش از عمومات پی خواهید برد به لفظ عامی که همهجا نمونهاش را ببینید این است که چیزی که موجود شد چهار چیز باید داشته باشد یکی
«* دروس جلد 5 صفحه 155 *»
مقام صورت مثل کرسی یکی صورت کرسی است یکی مقام تکه تکههای چوب است. بعد اگر چوبی نبود کرسی نبود، نه تکهتکهها بود نه کرسی بود بعد اگر عناصر نبودند آن چوب هم نبود پس عناصری ضرور است و باید گیاه سبز شود و چوب شود و آن چوب را تکه تکه کنند و به صورت کرسی درآرند. پس این کرسی چهار مرتبه دارد یکی این صورتی که ممتاز است به آن از غیر خودش، و یکی آن مادهای که مثل تکه تکههای چوب توی این صورت هست و یکی آن ما به الاشتراکی که دارد با رفیق خودش، این چشم دارد آن هم دارد این گوش دارد آن هم دارد. زید کیست حیوان ناطق، حیوان ناطق کلی است که هم در زید است هم در عمرو است در ضمنِ جمیع افراد هست جنس دارد فصل هم دارد پس زید صورت شخصیه دارد ماده شخصیه دارد صورت نوعیه دارد ماده نوعیه دارد.
همینطور فکر کنید به طور عمومش خیلی آسان است همین نقشهای نقاشها خطهای کاغذ همینجور حکم را دارد یک صورت الفی هست و یک ماده الفی که در آن صورت استقامت نشسته که آن مداد مقید به قید این الف است که ماده و این صورت هردو از کجا برداشته شده؟ از دوات. آن زاجی دارد مازویی و دودهای بگویی مادهای دارد و صورتی، تکهایش را برداشته سر قلم آوردیم آن را به صورت الف درآوردیم کلمات همینجور پیدا شدند. پس هرچیزی به این لحاظ چهار مقام دارند و به این لحاظ را عمداً عرض میکنم چرا که لحاظ دیگر هم هست سه مقام دارد لحاظ دیگر هم هست پنج مقام میشود جوری دیگرش میکنی هشت مقام میشود ده مقام میشود سی مقام میشود. میفرماید از برای خدا هزار هزار عالم است و هزار هزار آدم و شما در آخر آن آدمها واقعید و در آخر آن عالمها، اینها را خیلی از مردم که اهل اصطلاح نیستند میشنوند خیال میکنند یک آدمی روی زمین بوده یک آدمی روی هوا بوده یکی آدمی در آسمان بوده و هکذا.
اما آنهایی که اهل اصطلاحند میدانند همین که اینجا نشسته هزار هزار آدم
«* دروس جلد 5 صفحه 156 *»
است و همه را هم تحویلت میکنند چنانکه چهارتاش را شنیدی، از همین جهت است که در اخبار و آیات در تعداد عوالم اختلاف است یک دفعه عالم غیب و شهاده میگویند به این نظر دو عالم اثبات میکنند، گاهی هفت عالم میگویند گاهی ده عالم میگویند گاهی چهل عالم میگویند گاهی هزار عالم گاهی دو هزار عالم میگویند گاهی هزار هزار میگویند. باری پس از برای هرچیزی این چهار مقام هست. چنانکه از برای هرچیزی دو مقام هست غیبی هست شهادهای هست یعنی این کرسی غیبی دارد که آن چوب باشد ظاهری دارد که این صورت کرسی باشد. تو از روش خبر داری از اندرونش خبر نداری پس غیب هم دارد پس در غیب هم چهار مقام هست در شهاده نیز چهار مقام است حالا دیگر هشتتا شد. در شهاده که چهار مقام است مقام جسم است مقام مثال است مقام ماده است مقام طبیعت است، در غیب هم چهار مقام هست مقام نفس مقام روح مقام عقل مقام فؤاد. حالا هرکه در غیب است آن چهارتا را دارد هرکه از غیب به شهاده میآید هشتتا را دارد دیگر در غیب هم میشود هشت گرفت میشود به همینطورها هی عدد را زیاد کرد و کم کرد. کرباس صورت شخصیهای دارد ممتاز است از چلواری، ماده شخصیهای دارد پود و تار به این حد کلفت و باریکی و همچنین ماده و صورت نوعیه دارد که پنبه باشد حالا چهار مقام دارد این کرباس حالا ببین این کرباس را اگر به نیل بزنی چهار مقامِ رنگ هم به این چهار تعلق گرفته حالا دیگر هشت مقام پیدا کرده.
پس انشاءاللّه وقتی دقت کنید مراتب وجود را بخواهید بیابید، پس عرض میکنم که از برای کسانی که از جانب خدا حجتند و میآیند از برای هدایت مردم چهار مقام است. یک مقام، مقام امامت ایشان است همهشان دارند در کتاب و سنت همه اینطور است نمیبینی انبياء را فرموده و جعلناهم ائمة یهدون بامرنا. انما انا بشر مثلکم همهچیزم و همهکارم مثل شما است الا انّه یوحیّ الی انما الهکم اله واحد، شما هیچ نمیدانید من میدانم. پس انبياء مقام امامتی دارند که مقامی است
«* دروس جلد 5 صفحه 157 *»
که متصل است به رعیت. و یک مقامی است مقام بابیت یعنی باب عالی است به دانی پس مقام بابیت مقامی است واسطه میان این امام ظاهری که همجنس مردم است با مقام عالی، که به این شناخته میشود. بالای این مقام ــ و این اصطلاح است و اصطلاح ائمهتان است ــ بالای این مقام، مقام معانی اسمش است یعنی ظهور عالی برای دانی است. بالاتر از این را مقام بیانش میگویند مقام نورش میگویند به اصطلاح شرع اللّه نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوة فیها مصباح یکجایی دیگر بیانش گفته الرحمن (علّم القرآن) خلق الانسان علّمه البیان و این بیان غیر از این بیانهای ظاهری است پس آن مقام مقام بیان است یعنی بیان غیر را میکند، یعنی مقام هو است یعنی مقام ضمیر است و ضمیر «ها و واو» نیست فارسی کن «او» میشود اوی فارسی و هُوی عربی مثل هم است الف تنها ضمیر نیست وقتی هم تو ندانی فارسها «هو» را «او» میگویند باز «او» ضمیر نیست الف است و واو متصلشده. وقتی هم بدانی فارسها هو را او میگویند باز او ضمیر نیست الف است و واو متصلشده وقتی بدانی فارسیان هو را او میگویند او یعنی چه؟ یعنی آن شخص غائب هیچکس ذهن او نمیرود پیش الف و واو نه الف تنها است نه واو تنها است دخلی به او ندارد اشاره است به شخص غائب. پس این حقیقتش این است که از خود نیست باشد چرا که تا میخواهد هست شود دیگر او نیست الف است و واو، دیگر یا ماده و صورتش را میبینی یا مرکب او را میبینی اینها دخلی به ضمیر ندارد ضمیر وقتی است که خودش خودش نباشد و اشاره به غیر باشد پس بیان غیر را میکند قل هو اللّه احد پس این هو اسمی است از اسماء. هو و الله و احد و صمد تعبیر آوردهاند. پس داعی که میآید در میان یک مقام غیبی دارد و یک مقامی که خودش از خود نیست شده و به خدا هست شده یعنی از خود هوی و هوس و ارادهای ندارد همه را او به او داده مثل اینکه دود یک خودی دارد که سیاه است تاریک است یک مقام هو دارد و آن وقتی است که آتش در آن درگرفته آتش که درگرفت دود گم است و این دود اگر نبود روشنی
«* دروس جلد 5 صفحه 158 *»
آتش پیدا نبود، این دود را عمداً درست کردهاند و عمداً تاریکش کردهاند تا به غلظت خودش پای آتش را ببندد پای آتش را خواستند ببندند که پرواز نکند برود، پس پابند دود را عمداً به پای آتش میگذارند اما دود کی شعلهنما است وقتی آتش توش باشد کی گم است وقتی که آتش پیدا باشد، خود دود را بخواهی ببینی بالای شعله کاسهای بگیر دودهای پیدا میشود آن دیگر دوده اسمش است دیگر محل نار نیست اما وقتی آتش در آن درگرفت میگوید من رو به بالا میروم من روشنکنم، من طبّاخم، من ناضجم. پس مقام بیانی دارند ائمه طاهرین و همه حجج سلاماللّهعلیهم که در آن مقام از خود هویٰ و هوسی ندارند ماینطقون عن الهوی ان هو الا وحی یوحی حالا ماینطق عن الهوی مال پیغمبر است اما پیغمبران مقام شراکتی هم با پیغمبر دارند. درباره ائمه هم هست عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون این زبان نطق ندارد مگر به روح پس وقتی حرف میزند روح حرف زده این زبان ارادهای ندارد مگر اراده روح، منفصلش کنید از روح میافتد مثل کلوخ وقتی روح توش هست به اراده روح میجنبد به اراده روح حرف میزند.
پس اینها کلام روح است کلام این گوشت نیست به همینطور همه پیغمبران همه حجتها به اراده خدا حرف میزنند از روی دقت و بصیرت فکر کنید انشاءاللّه، این حرفها حرف درویشی نیست که پولی چیزی باید کسی بدهد اینها عقاید است باید فکر کرد با دقت تمام و گرفت اینها را.
پس حجتهایی که از جانب خدا میآیند اگر خودشان یک میلی داشته باشند غیر از اراده خدا هوائی داشته باشند هوسی داشته باشند خدا اینها را بفرستد تقصیرها برمیگردد به خدا، که ای خدا تو که میدانستی این هویٰ دارد هوس دارد چرا او را فرستادی تو اگر میخواستی مردم به هوای خود راه روند که میرفتند چرا کسی را فرستادی؟ پس تمام حجتهای خدا که از جانب خدا میآیند پیش شما باید از خود هویٰ و هوس نداشته باشند میفرماید انظروا الی رجل منکم قد روی حدیثنا
«* دروس جلد 5 صفحه 159 *»
و نظر فی حلالنا و حرامنا و عرف احکامنا دیگر از همینها خیلی نتایج اصولی و فقهی هم گرفته میشود من حکمت میگویم اما کسی ملتفت باشد میبیند که فقه میگویم اصول میگویم پس راوی قولش قول مرویعنه است قول خودش نیست من میگویم فلان شخص چنین پیغامی داده چنین گفت این گفته گفته من نیست گفته او است من اگر بگویم قل هو اللّه احد اللّه الصمد قُلش قول من نیست قول خدا است هُواَش قول من نیست قول خدا است الّلهش قول من نیست قول خدا است و همچنین تا آخر سوره.
من روایت میکنم که خدا گفته قل هو اللّه احد هیچکدام از اینها قول من نیست سهل است به این نظم میرود تا آنجا که این قول گویندهاش پیغمبر هم نیست. پیغمبر روایت کرده از برای امیرالمؤمنین و امیرالمؤمنین روایت کرده برای ما پس قل هو اللّه احد را اگر من نخوانم نخواندهام اقرار به توحید نکردهام و اگر من خواندهام من نماز کردهام ثواب هم به من میدهند من راوی هستم. در حدیث میفرماید من اصغی الی ناطق فقد عبده هرکه قبول کند سخن سخنگویی را عبادت کرده او را، آن سخنگو اگر از خودش سخن میگوید از رأی خودش و هویٰ و هوس خودش سخن میگوید ماذا بعد الحق الا الضلال و اگر این قولش از قول امام است که میگوید معلوم است امام میگوید اگر گفت از قول پیغمبر میگویم پیغمبر گفته اگر این را خدا گفته من میگویم این قول خدا است.
در درجات روایت همه میافتند پس قل هو اللّه احد را من میگویم اما من نگفتهام امام نگفته پیغمبر نگفته است، خدا گفته است. پس هرکس قبول کند از من از خدا قبول کرده به جهتی که روایت نکردهام از امام و از پیغمبر بلکه از خدا روایت کردهام، پس انظروا الی رجل منکم نه یک مرد هرکس که روایت کند پس معلوم است روایتِ قولِ امام حجت است من قول ندارم که حجت باشد من از امام گفتهام تو امام را وامیزنی رد میکنی حدش شرک است فاذا حکم بحکمنا و لمیقبل منه فکأنما بحکم اللّه
«* دروس جلد 5 صفحه 160 *»
استخف و علینا رد و الراد علینا الراد علی اللّه و علی حدّ الشرک بالله رد بر ما کرده هرکس بر ما رد میکند رد بر خدا کرده و هرکه رد بر خدا میکند مشرک شده و کافر شده این است که رد بر مجتهد رد بر عالم رد بر خدا است، رد بر عالم رد بر امام است چرا که قول امام را روایت کرده رد بر امام رد بر رسول است رد بر رسول رد بر خدا است.
رسول ماینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی رسول از خودش چیزی نداشت پس قول رسول قول خدا است مثل اینکه فعلش فعل خدا است چنانکه آمدش آمد خدا است رفتش رفت خدا است معرفتش معرفت خدا است پس اگر روایت امام حجت است اگر من بگویم حجت است اگر تو بگویی حجت است. قول، حجت است نه خود راوی، راوی چه حجّیتی دارد؟ اگر کسی روایت از امام نکند ــ و این شخص امام نیست ــ متابعتش چه وجوبی دارد؟ خدا گفته بعض اطاعت بعض را کنند؟ هیچکس بر هیچکس سلطنت ندارد مگر خدا که خدا خالق است این وحی میکند به رسول، رسول آن وحی را میسپارد به امام و آن امام شرح میکند و حرف میزند حرفهاش را روات ضبط میکنند
رد قول یککسیکه یک حدیث را روایت کند رد بر خدا است رد این حدیثش را، نه رد معاملهاش را. بسا کسی از من ادعای طلبی میکند یا من از کسی ادعای طلبی کنم و او رد میکند این رد بر خدا نشده این که روایت از کسی نیست که من کرده باشم پس هیچکدام کافر نمیشویم لکن یک دفعه روایت میکنم یک حدیث یا صدهزار حدیث، فرق نمیکند. رد بر جمیع عدول رد بر خدا است، دیگر عدول از یکدیگر باید روایت کنند این از دین خدا نیست. من اگر روایت میکنم تو روایت را بگیر او هم روایت میکند من باید روایت را بگیرم پس اگر روایت حجت است، و روایتی کنند حجّیت در قولشان است قولشان قول خودشان نیست میخواهند لفظ حدیث را برای تو روایت کنند یا نقل به معنی و استنباطی کنند هرحقی که میبینی راست است سخن راست از جانب خدا است راست از جانب رسول خدا است از اینجور احادیث خیلی داریم
«* دروس جلد 5 صفحه 161 *»
شرّقوا غرّبوا مشرق را بگردید مغرب را بگردید هیچ حقی نیست مگر اینجا و اشاره میکردند به خانه خودشان. حق نیست مگر در خانه امیرالمؤمنین هرکه راست میگوید حق است و از جانب ایشان گفته، بله مگر روایت نباشد. انشاءاللّه ملتفت باشید یادتان نرود تاتوره نشود، یک دفعه من ادعا میکنم فلان مال مال من است یکی رد میکند این کفر نیست شرک نیست یک دفعه روایت میکنم نمیشود وازد چه ده حدیث روایت شود چه صدحدیث روایت شود پس مقام روایت که خودی در میان نباشد این مقام را مقام بیان میگویند این مقام را رسول خدا دارد این مقام را امیرالمؤمنین دارد این مقام را امام حسن دارد فاطمه دارد همه ائمه دارند شیعیان هم چون روایت میکنند پس مقام بیانی دارند اینها که عرض میکنم لفظهاش مأنوس است معنیهاش خیلی بلند است همهکس هم درست نمیتواند روایت کند، شیعه کامل یک مقام بیانی دارد ثقه هم مقام بیانی دارد.
بعد از این از مقام بیان که نزول کردی مقام صورت نوعیه و مقام عقل میشود در مقام عقل یکخورده خودنما میشود که من غیر اویم او غیر من و او در من حرف میزند و من به او حرکت میکنم پس مقامِ ظهور عالی است. آن اوّلی هیچچیز باقی نگذاشت در میان، «هو» تا میخواست بگوید، الف و واوی در میان نیست. در زبان فارسی در اشاره به غائب چه میگویند؟ «او» میگویند لکن این مقام پستتر است از آن مقام وقتی ملتفت میشوی به او و منسلخ میشوی از او در این مقام فی الجمله خودنمایی دارد پس این مقام مقام معانی است.
پشت سر این مقام مقام ابواب است یعنی مقام ماده شخصیه آن فعل کلّی که صادر میشود آن اولِ اول که فاعلنما است این هو فاعلنما است هو اشاره به ذات است اشاره به غائب است انت بگو انت اشاره به حاضر است حالا منظور ضمیر است. مقام دومش مقام معانی است معنی یعنی ظاهر شیء عرب میگوید عنت الارض بالنبات زمین گیاه را بیرون آورد معنیهای ظاهری را هم که میگویند «این معنی این
«* دروس جلد 5 صفحه 162 *»
لفظ است» یعنی ظهور این مطلب، پس مقام معانی یعنی ظهور او در این گذاشته شده باز این حکمت دارد معلوم نیست که این «او» کدام او است کدام ذات است.
پس از آن میآیی به مقام ماده شخصیه که مقام بابیتش میگویند یعنی مقامی که از آنجا میروی به آن غیب، آنجا هم از این راه باید بروی پشت سر این مقام ابواب مقام امامت است پس انشاءاللّه فکر کن مقام امامتی دارند که در آن مقام امامند، امام بر شیعیان صادق است امام جماعتند امام هدایت هستند پس از این مقام یعنی بالاتر از این مقام بابیتی دارند که از اقرار به رسالت براشان پیدا شده.
بعد از آن مقام معانی که از اقرار به ولایت برای آنها پیدا شده بعد مقام بیانی دارند که وقتی اقرار کردند به توحید براشان پیدا شد این چهارمقام هرکدام در وجود مقدمند در ظهور مؤخرند، پس اشخاص جدا جدا نشدند پس امیرالمؤمنین هم مقام امامت دارد و پیشوای خلق است و هم مقام وساطتی دارد که باب خدا است به سوی خلق و هم مقام ظهور عالی دارد و هم مقام هو و مقام فؤادیت دارد او دیگر اسمش عبد نیست آنجا را نار میگویند اسم دود آنجا نمیرود او که گفتی مردم هیچ یادشان نمیآید که تو الف و واو گفتی ملتفت صوت تو هم نمیشوند میبینند یکجایی اشارهای کردی به بیانی دیگر اگر گفتی رسالت و امامت یکیاند توی هم میرود ظاهرش بعکس میشود عرض کردم مقام امامتِ هرحجتی آن است که پیش روی مردم است و مردم باید بگویند مقدمکم بین یدی طلبتی و حوائجی و ارادتی فی کل احوالی و اموری مقام دومِ این اشخاص هم مقام رسالت میشود مقام سومشان مقام معانی میشود مقامِ چهارمشان مقام بیان میشود. یک دفعه آن مقام اولی که آمد به مردم رسید رسول بود بعد از این آمد امامی تعیین کرد به همین پستا، پس رسول پیش است بعد وقتی تعیین میکند به همین پستا رسول از پیش که آمده خدای نشناخته رسول فرستاده برای ما کوسه ریشپهن است. باز اگر تمرین نکنی و حالی مردم نکنی که شما خالق خود نیستید خودتان خودتان را نساختهاید شما را
«* دروس جلد 5 صفحه 163 *»
کسی دیگر ساخته، بنّایی هست این بنا را ساخته و السماء بنیناها بایدٍ گفته او ما را فرستاده پس خدایی هست، پس خدا پیش افتاده لااله الا اللّه پیش افتاده بعد محمد رسول اللّه پیش افتاده بعد علی و احد عشر من ولده اولیاء اللّه بعد اوالی موالی علی و اعادی معادی علی.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 164 *»
درس پانزدهم
(شنبه غره ربیعالثانی سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 165 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
در شرع که بخواهید وارد شوید، باز یک شرع کونی است که لفظش را انسان، شرع میگوید و الفاظ شرعیه را در آنجا استعمال میکند، تمام آنچه در شرعِ ظاهر وارد شده تمامش را حکیم میتواند در کون بگوید. و باز آنها چندان روحی درش نیست الا اینکه معلوم میشود آن حکیم نظر واسعی داشته که گفته شرع کون، شرع کون معنیش این است که یک اثری کرد در شاخص چیزی پیدا شد پس در این شرع هیچ اختلافی نیست. در چنین شرعی که شرع کونی باشد که خدا خواست هرچه را خلق کند آنطوری که خواست خلقش کرد این هم مطاوعه کرد نه آن مخلوق خلافی با خدای خود دارد نه با فاعل او، نه او بحثی با اینها دارد. پس خدا گفت کن و آن هم شد آن شیء خلافی با امر خدا ندارد پس اینجا چون همه مطاوعه کردهاند همه را بر شکل انسان هم میشود گفت فی احسن تقویمند. حالا به این نسق فکر کنید در عالم هم در شرع کون، همه لبیک گفتند همه اقرار کردند همه مطاوعه کردند، پس به صورت
«* دروس جلد 5 صفحه 166 *»
انسان شدند همه ایجاد شدند. و در این کون همه بدنشان مطاوعه کرده همه روح کونیشان دمیده شده در بدنشان همه عقل کونیشان در سرشان است همه فؤاد کونیشان را دارند. جمیعاً وسایط شیئاً علی شیء روی هم بودهاند تا امر از مبدأ رسیده تا به عالم انسان. این اکوان را خلق کرده همه هم مطاوعه کردند هیچکدام هم مخالفت ندارند پس همه اقرار به توحید کردهاند موجود شدهاند. به این تعبیر همه اقرار به وسائط هم کردهاند، که از آن بالا آمدهاند. همه اقرار به نبوت کردهاند همهاش کونی است. همه اقرار به ولایت کردهاند و همهاش کونی. همه اقرار به شیعه هم کردهاند لکن عرض کردم اینها همهاش کونی است. کل قد علم صلاته و تسبیحه اینها همه کونی است الا اینکه صورتهایی که در هرعالمی پیدا شده شرع اسمش میگذاریم، ماده را کون. حالا بعد از آنی که این کون آراسته شد و میتوان تعبیر آورد که آنچه خلق شده مطاوعه کرده. هرکه را هرطوری خواست آفرید این هم همانجور آفریده شد. یککسی را خواست زیرک و دانا بیافریند دانا آفریده شد. یککسی را خواست بلند بیافریند آن هم بلند شد، اینجا کسی مخالفت نکرد.
بعد از همه این داستان، فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین انبياء آمدند کار دیگری داشتند. شرع آورد شرع متعارف یعنی هرکس قبول کرد انسان خوب اسمش میگذاریم هرکس قبول نکرد انسان بد اسمش میگذاریم پس آن مراتب کونی را شرعش را و کونش را همهاش را کون اسمش بگذارید. تا اینکه انبياء مبعوث شدند و همینطور که اینجا مبعوث شدند در عالم ذر مبعوث شده بودند پس انبياء آمدند و ابتداء چیزی که آوردند گفتند قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا اول دعوت میکنند به توحید چراکه توحید را اگر پیش از رسالت خود اثبات نکنند و به گردن مردم نگذارند نمیتوانند بگویند ما از پیش او آمدهایم. پس میگویند شما خودتان خودتان را نمیتوانید بسازید حالا که ساخته شدهاید پس یککسی شما را ساخته او خدا است. پس قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا حالا این قولوا لا اله الا اللّه هیچ تفصیلی توش نیست. روز اولی که این را گفتند
«* دروس جلد 5 صفحه 167 *»
اگر نمیآمد خبری و کسی قبول کرده بود و میمرد اهل نجات بود. پس اول خبری که میآرند توحید است. این توحید غیر آن توحید است که خدا هرچیزی را سرجای خود گذارده.
ببینید اقرار خواستهاند ابتداء همین است که بدانند صانعی دارند و آن صانع ما را آفریده پشت سرش میگذارد که آن صانع مرا هم فرستاده. حول جمیع ماها از او است قوت جمیع ماها از او است و حالا حول به من داده قوت داده علاوه خارق عادت هم که میآورد میگوید من رسولم از جانب او و میگوید شما منافعی دارید مضاری دارید و شما خودتان عقلتان نمیرسد. مصالح و مفاسدی دارید و شما خودتان نمیدانید و ما آنها را میدانیم ذائقه دارید که میفهمید شیرینی را دیگر نمیفهمید شیرینی نافع است یا ضار. و ذائقه تلخی را میفهمد دیگر نمیفهمد خوب است یا بد، لکن در میانه شیرینیها هست چیزی که تا بخوری میکشد، سم است. خربوزه و عسل را زبان نمیفهمد سم است، میخورد و حظ هم میکند و میکشد و همچنین در تلخیها زبان نمیفهمد چهبسیار تلخیها هم خوب است و اصلاحها میکند در بدن انسان، خیلی تلخیها هم هست بد است. ذائقه تمیز نمیدهد کدام نافع است کدام ضار است دیگر حالا به این تفصیل هم اگر انبياء نگفته باشند به جهت این است که مردم زمانشان مردمانی بودند که اگر این حرفها را میگفتند نمیفهمیدند مردمانی بودند کرد نفهم، همینقدر خارق عادتی میآوردند و علی العمیا تسلیمشان میکردند. و همچنین به همین نسق چشم، همین میبیند سرخ چهچیز است اما سرخ دیدن نفع دارد یا ضرر؟ چشم نمیفهمد میبیند زرد چهچیز است اما زرد دیدن چه نفعی دارد یا ضرری؟ نمیفهمد چهبسیار الوان هست چشم را میزند و ضعیف میکند چهبسیار الوان هست آدم نگاه میکند قوت میدهد. رنگ سفیدی چشم را ضعیف میکند انسان چشم را بدوزد به برف کورش میکند چیز تار را نگاه کنی چشم را قوت میدهد. آبی نگاه کنی سرخی باشد که پربرق نزند قوت میدهد. پس چشم همین میبیند دیگر نافع و ضار آنچه را که میبیند نمیفهمد
«* دروس جلد 5 صفحه 168 *»
همچنین گوش همچنین لامسه. از همین قبیل خواهید یافت که صور خیالیه هم همینجور است حالا یک خیالی آمد حالا این صورت نفع دارد یا ندارد ضرر داشت یا نداشت نمیدانم صور نفسانیه همینطور است.
پس میآید اثبات میکند که شما منافع دارید مضار دارید شما نمیدانید اینها را خدای شما آنها را میداند و چون خدای شما شما را دوست میدارد شما را وانگذاشته ما را فرستاده برای شما که ما آن منافع و مضار را برای شما بگوییم و تعلیم کنیم به شما علم این منافع و مضار را. آنها سبقت میکردند، به چشم حد میگذارد به گوش حد میگذارد به شمّ حد میگذارد همچنین به ذائقه حدود قرار میدهد. چه طعمی را بچش چه طعمی را مچش پس قواعد کلیه وضع میکنند انبياء میگویند منفعت شما در این است. پس یکی اقرار به رسالت است میگوید من نیامدهام مزدی از شما بگیرم مزدی نمیخواهم شما مشغول کارتان باشید من آمدهام منافع شما را حالی شما کنم. پس من آمدهام خبر به شما بدهم خودتان عقلتان نمیرسید اگر دیانت داشته باشی و دروغ نگویی اعتبارت زیاد میشود آدم معتبری میشوی حرف مردم را مزن و هکذا.
پس این شرعی را که میآرند میگذارد شارع، عقل میفهمد مصلحتش در این شرع است اما ملتفتش باشید که چه میخواهم عرض کنم ملتفت باش در این شرع خواه قربةً الی اللّه راه بروی خواه از روی نفاق و ریا لامحاله منتفع میشوی. کسی تخلف از این قاعدهای که شارع قرار میدهد نکند نفع میکند فحش مده که مردم نرنجند از تو تا با هم رفیق باشید باز تا از تو چیزی مضایقه نکنند تو هم مضایقه نکنی تا همه راحت باشید. این را للّه بکنی یا از هوای نفس بکنی تو به این قاعده راه برو تا نفع ببینی دیگر این شرع نفعش عاید خودتان میشود در آن فکر کن. این را نفهمیدهاند حتی مسألهای که مطرح علماء شده است این است که حسن و قبح اشیاء عقلی است یا شرعی؟ و این حرف را این بحث را اهل ظاهر هم نکردهاند حکماء خیلی قال قال کردهاند آنهاشان که دقیقترند گفتهاند شرعی است.
«* دروس جلد 5 صفحه 169 *»
حالا ملتفت باشید انشاءاللّه پس آن شرعی را که ابتداء میآرند، خدا مقصودی از این شرع دارد و خلق یکپاره چیزها از این میفهمند آنچه را در درجه اول میفهمند این است که نبی آمده در میان خارق عاداتی آورده اینها را مطیع و مسخر و منقاد کرده به این شرع عمل کنند. اما حالا که به این شرع عمل میکنند خیر و صلاح خودشان در آن است باورشان نمیشود اینها را. همان حکمائی که عرض کردم بعد از زور زدن گفتهاند چیزی اگر اثری نداشته باشد و امر و نهی کنند لغو است بیحاصل است پس شرع را در درجه اول که قرار میدهند بسا متشرعین منّتی هم به دوش خدا داشته باشند. و همینطورها بوده و آنهایی که ایمان میآوردند در درجه اول منّتشان سر انبياء بوده و بسا محض مدارا منّتشان را میکشیدهاند انبیاء، و از ایشان قبول میکردهاند تا وقتی پیغمبر آخر الزمان آخرِ کار از بس منّت میگذاشتند آیه آمد که منّت مگذارید بر من که مسلمان شدهاید خدا منّت بر شما میگذارد که شما را هدایت کرده به ایمان اگر راست بگویید و ایمان آورده باشید. فکر کنید از طبایع مردم خبر دارید پس اینهایی که ابتداء میآیند و تسلیم میکنند و ایمان میآورند منّتشان سر خدا است. حالا دیگر چنین راه برو وقتی میکنید کأنه کاری است برای غیر میکنید.
حسن و قبح اشیاء شرعی است هزار جان میکند نمازی میکند یا روزهای میگیرد خمسی میدهد یا زکات میدهد با هزار منّت، حالا این شرع آیا همهاش همین بود که اینها با این تکلّف با این زحمت با این همه منتی که بر خدا میگذارند عمل کنند و نجات هم بیابند؟ و حال آنکه عرض کردم تو درست راه برو خواه برای خدا باشد خواه برای غیر خدا نفعش به تو میرسد نفعش را میبری. اما حالا آیا همین منافع منظور خدا است که به تو برسد؟ و این شرع را برای همین آوردهاند که ما در دنیا راحت باشیم؟ وقتی میشکافی میبینی این نیست. بلکه این شرعی را که میآورند مقدمات میخواهند که طوری دور آدم جمع شوند تا کمکم مرتاض بشوند تا بشود با آنها حرف زد آن وقت آدم حرفی به ایشان بگوید. پس مقصود خداوند عالم از شرع
«* دروس جلد 5 صفحه 170 *»
همهاش همین است که تو للّه عمل کنی نه للنفس. ولو اینکه وضو را بسازی صورت و دست و پات را بشویی، آن نشاط که از وضو حاصل میشود برای تو حاصل شود و تأثیر کند حالا آیا منظور همه همین بود؟ وقتی از پی این میروی میبینی منظور خدا همهاش این نبوده اگر منظور خدا این بود این دیگر ارسال رسل و انزال کتب نمیخواست. اگر صانع، صنعت را جوری کرده بود که همین نشاطی حاصل کنی ارسال رسل نمیکرد. پس منظور این نیست. تو باید وضو بگیری با قصد با نیت قربت اگر نیت نکنی و خیلی وضوی خوبی هم بگیری این را من وضو اسمش نمیگذارم. اگرچه میگویم اثر وضو را میبخشد و نشاط میآورد مع ذلک آنچه مقصود خدا بوده عمل نیامده. باید للّه وضو بسازد باید للّه غسل کند حرکت کند سکون داشته باشد.
حالا دیگر خوب زود میتوانیم تصدیق کنیم پس اصل مقصود بالذات از خلقت این خلق و از القاء شرع بلکه از القاء طریقت، اصل و جمیع این طریقت و این شریعت و آن کون پیش از این شریعت و طریقت برای این بود که اینها للّه عمل کنند. و یکجایی هست که اگر اینجا للّه عمل نمیکنی آنجا جزا به آدم نمیدهند و شما مردم جایی هستید که افعالش اینجور تأثیر میکند که اگر للّه است عملتان آن وقت جزا میآید همراهش. اگر للّه نشد یکجور عالمی است که قبول نمیکنند، هنوز اینها بیان نشده. در شرع که فکر میکنید نوع این حرفها را میبینی راست است عالمی است که عملِ عامل صورتی ندارد مگر للّه باشد. و اگر صورتی دارد صورتی است خودی، انسان از خارج چیزی به خودش نمیچسباند، اما میبُرَد دست خود را این بُرِش از اندرون جسم بیرون آمده تفرق کار جسم است ولو تفریق کار چاقو است. پس عمل از خودش است و سوزش هم از خودش است.
و اگر ملتفت باشید چه عرض میکنم خیلی از مناقشات حکماء و صوفیه که خیال میکنند دقیق شدهاند و بر حقایق اشیاء مطلع شدهاند میگویند «این مردم بعینه مثل بچهاند بچه از بس بیشعور است از سایه خود میترسد بسا ضعف و غش
«* دروس جلد 5 صفحه 171 *»
کند بسا بمیرد. اما انسان عاقل میداند این سایه خودش است اختیارش در چنگ خودش است پس انسان عاقل از سایه خودش نمیترسد. حالا تو این جهنم را خیال میکنی و میترسی خیالش را مکن تا نترسی. این هولهایی که انبياء بر سر این مردم آوردند اینها لولوها است و این لولوها در مشاعر و اخلاط خودتان است تو بنا کن نترسی بنات اگر این شد دیگر نمیترسی اگر زمین را به آسمان بزنند دیگر نمیترسی». واقعاً آدم اگر مشق کند در دیوانگی زود دیوانه میشود مشق که کردند میرسد کارشان به جایی که از لولو نترسند. و انسان به ریاضت میرسد به همچو حالتی که از هیچ صدایی از هیچ توپی نمیترسد وحشت نمیکند. زمین و آسمان را پر از صدا کنند هیچ باکشان نیست. حالا انشاءاللّه ملتفت باشید که این حرف حرفی است بسیار نامربوط. عرض میکنم بگویید ببینم خوب آن بچه که از سایهاش میترسد و غش میکند، آیا واقعاً نترسیده غش نکرده؟ آیا راستیراستی نترسیده؟ یا واقعاً ترسیده؟ وقتی چاقو دست را میبرد ببینم راستیراستی درد میکند یا نه؟ همینطور ترسی است که واقعیت ندارد؟
پس اگرچه افعال از خود آدم سر میزند، کارهای خوبش البته انسان را به راحت میاندازد، کارهای بدش هم فعل خودم هست اثر بد را دارد. حالا این مسأله را داشته باشید یکجایی هست که آنجا اگر للّه عمل نکنی چیز خوب نمیدهند به تو. و همین که عمل لغیر اللّه است میآید آنجا یکچیزی اما چیز بدی. و این را والله هنوز پوستکنده نمیشود گفت چرا که از بس انسان میبیند مردم در قوهشان نیست که للّه عمل کنند از این جهت باید مدارا کند. آنهایی که انسان هستند آنها هم کاری که میکنند مثل کار سایر مردم است جمیع کارهاشان مثل کارهای مردم است اما للّه میکنند. کار مباح را که معروف شده که نه ثواب دارد نه گناه و هیچ حکمی ندارد من میخواهم عرض بکنم همین مباحات را خیالش نکنی مباح است، اگر از پیش خدا مباح میآمد و میشد بیاید و مباح اثرش خوب بود، باز ارسال رسل نمیشد به جهتی
«* دروس جلد 5 صفحه 172 *»
که حجت بر مردم تمام نبود و مردم به هویٰ و هوس خود راه میرفتند و مباح بود براشان و اثر خوب هم داشت انبياء مبعوث که میشدند صدمه نباید بخورند. باز تا اینها را فکر نکنید سر ارسال رسل به دستتان نمیآید. اینهایی که حکماء و این نیمچه حکماء میفهمند و صاحب سواد قرآنی هستند و قرآنی میدانند و ضرب ضربویی خواندهاند، همچو خیال میکنند که آیه قرآن صریح است در همان مطلب آنها که فرموده ماکنا معذبین حتی نبعث رسولاً اما هنوز نفهمیدهاند مراد خدا را. خدا ارسال رسل کرده که روز قیامت نگویند خدایا تو حجتی بر ما نداری تکلیفی به ما نکردهای چرا ما را عذاب میکنی؟ لکن تو دقیق بشو تو اگر عالمی نداشته باشی که اگر بیرسول آنجا باشی به تو بد بگذرد، اینجا ارسال رسلی لازم نبود. پس بدان که اگر هیچ رسل نیامده بودند مردم معذب بودند و خدا آنها را عذاب میکرد.
و ملتفت باشید که این کأنه خلاف اجماع است و باقی مردم اینها را نمیدانند. شما هم ملتفت باشید و در هرمجلسی نگویید شماهایی که مینشینید گوش میدهید، و من مکرر میکنم یاد میگیرید، بنا باشد آخوندی آنجا نشسته باشد طلبهای باشد و تو هم بخواهی از اینجوره حرف بزنی بسا تکفیر هم بکنند که این چه حرفی است که اگر ارسال رسل نکرده بودند خدا حجتی نداشت؟ عرض میکنم اگر خدا هیچ ارسال رسل نکرده بود و میمردند اینها میرفتند توی جهنم آن وقت حرف داشتند. از این جهت ترحمشان کرد و ارسال رسل کرد. پس این است که اعظم نعمتهای خدا در دنیا و آخرت وجود انبياء است. هیچ دولتی هیچ راحتی ثروتی را، هرچه خیال کنی از نعمتهای دنیا و آخرت هیچ نعمتی خدا خلق نکرده از انبياء بهتر و بزرگتر. و خدا ارحم الراحمین بوده ترحم کرده انبياء را فرستاده. پس عالم عالمی است که تا للّه و فی اللّه عمل نکنی آنجا انسان صورت خوب نمیگیرد.
پس کسانی که ملتفت این هستند مباحات را هم که میکنند عمل مستحب کردهاند. پس مباحات را لاجل اباحة اللّه میکنند مباح است زن متعدد گرفتن میگیرد
«* دروس جلد 5 صفحه 173 *»
به جهتی که خدا مباح کرده عمل مستحب میشود. میروی بیت الخلا لاجل اینکه خدا گفته آنها را دفع کنی از خودت مستحب میشود کسی نگفته این کار مستحب است کاری است مباح. لاجل اباحة اللّه این کار را بکن خدا ثواب میدهد. انسان مؤمن در خلا هم عبادت میکند خدا را اما عبادت خلا آنجور کار است، چنانکه عبادت مسجد نماز کردن است. مؤمن میخوابد به خوابِ ناز و بخواب راحت میرود چون لاجل اباحة اللّه است عبادت کرده. میخوابد با عروس خیلی قشنگ جماع میکند ثوابش میدهند جماع هم کرده حظ هم کرده ثواب هم برده. لکن کسیکه اصل مطلب به دستش نباشد خودش حظ میکند لکن آن حظ مصرف ندارد برای او. کسی به جهت طبیعت زن بگیرد یا کسی به جهتی که خدا مباح کرده زن بگیرد تفاوت دارد. یا اینکه باغ بروم به جهتی که خدا مباح کرده این را ثواب میدهند حظ هم کرده ثواب هم برده. یک دفعه یاد خدا و پیر و پیغمبر و اباحه آنها نیستی، این صدمه دارد. همین که به محض طبیعت میخندی پشت سرش یک بیدماغی افتاده لامحاله این صدمه همین تبسم است. اما لاجل اباحة اللّه بخندی خدا میداند هیچ صدمهای ندارد. چون خدا مباح کرده عمارت بساز باغ برو لذت ببر ثواب هم دارد.
باز اینها حکایات دنیایی است و حکایت آخرتش را بدانید آن غفلاتی که سرزده است که فلان مباح را به عمل آورده، کسی هم نمیگوید خلاف شرع کرده است لکن بدانید آنجاها صدمه میزنند به آدم. پس مقصود بالذات اصلی این است که تو للّه و فی اللّه راه بروی در دنیا. آنجا که گفته نماز کن نماز کنی. آنجا که گفته روزه بگیر روزه بگیری مسجد بروی، آنجا که گفته غذا بخور میخوری. سرمات است لاجل اباحة اللّه زیر کرسی برو میروی گرم هم میشوی. خدا سنت کرده نافله کردن را منفعت هم دارد. حالا اگر لاجل امر اللّه و امتثالاً لامر اللّه کردی نه به جهت طمعی که خودمان به منفعت برسیم به ثواب میرسیم. واین باز مقصود اصلی نیست و این وسط راه است. وسط راه، تا مقام عقل است عقل حاکم است و میفهمد که منافع، خوب چیزی
«* دروس جلد 5 صفحه 174 *»
است مضار، بدچیزی است حمد و شکر خدا را هم میکند که به من نمودی ولکن این عقل للّه نمیتواند کار کند.
این عقل هرچه میرود کائناً ماکان غرض خودش را میخواهد به کار ببرد و این غرض در آن عالم به کار نمیآید. تا قیامت و آخرت تا جنت تا هرجا شخص برود، آنجا چیزی که میخواهند این است که خدا است خالق و میداند چه خواسته ألایعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر او میداند آنجا عملی که محض للّه نباشد ثمر خوبی ندارد. ولو عقل بفهمد که گفتهاند فحش مده و فحش ندهد و قصد للّهاش را هم نداشته باشد و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة را عقل میفهمد. حالا کسی بگوید به جهتی که به مهلکه نیفتیم درست راه میرویم، به مهلکه نمیافتد اما باز این للّه و فی اللّه نیست و منتهای سیر، این نیست وسط راهست اینجا تا هزار دبّاغی به سر آدم نیارند به منزل نمیرسد. بله به شرع عمل کنی للّه هم نباشد نفع دنیا را میبری. بسا برکت به مالت و به دولتت و به اولادت و به خدم و حشمت بدهد و میدهد، اما این آخر منزل نیست بسا عملی که میکنی بگویی به جهت ترس از خدا چنین میکنم. عمل از ترس خدا این خیلی خوب است در دعاها هست که لیس لمن لمیخشک علم خیلی کارها هست که آن کارها را خودمان اگر باید بکنیم زورمان میآرد اما چون خدا گفته بکنید نفع میبرید میکنیم، این از ترس است. پس یک طبقه از خلق کار را به جهت جلب منافع میکنند آن آخر که زور میزنند برای بهشت است این منتهای سیر نیست. یک طبقه برای دفع مضار است کارهاشان میخواهند به جهنم نروند، این هم خوب است اما این هم باز منتهای سیر نیست. این را وقتی میشکافی عمل کرده برای خودش للّه نشده.
خلاصه در این حرفها بدانید آنچه مشیت تعلق گرفته به خلقِ این خلق، و از ابتداء دست زدند به این مملکت و این اوضاع دنیا و آخرت را برپا کردند تمامش برای همین است که للّه عمل کنی. حالا این «للّه عمل کن» را بهجز یک مشعری که خدا داده باشد دیگر کسی نمیتواند، این چشم نمیتواند للّه نگاه کند. این چشم نهایت از
«* دروس جلد 5 صفحه 175 *»
ترس یا از طمع درست نگاه میکند گوش نمیتواند للّه صدایی بشنود مگر از ترس یا طمع و هکذا سایر اعضاء و جوارح. خیال، للّه نمیتواند عمل کند فکر همینطور باید برود تا عقل، عقل زورش نمیرسد للّه عمل کند و کارهای خود را بکند. یک مادهای خدا خلق کرده که آن ماده به زبانی اسمش محبت است به زبانی اسمش فؤاد است به زبانی اسمش نور اللّه است. آن چیزی است جوهری است که کارش این است که للّه عمل کند فی اللّه عمل کند آنچه میکند برای خدا باشد.
نمونهاش همین هوای مردم است، این هوائی که در سرت هست خود را به زحمت میاندازی شب و روز که آن هویٰ به عمل آید و هیچ منت بر سر او نمیگذاری خالصاً مخلصاً لاجل هوای نفس آنچه میخواهی میکنی به طوری که «لاجل» هم اسمش را نمیگذاری، نفس میخواهد هیچ منت سر این هویٰ نگذارد عمل را همینطور میکند بیریا خالص مخلص هویٰ. این هویٰ طوری پرستیده شده که خدا آنجور پرستیده نمیشود همانجوری که انبياء خدا را میپرستند. ببینید انبياء چقدر بزرگند؟ آنها هواشان و هوسشان همه همین است که للّه عمل کنند به طوری که لاجل اللّه هم نمیکنند. بلکه تمام ذوقشان شوقشان همین است که رو به خدا رفته باشند خوب است. دیگر سرشان را میبرند خوب است گرسنگی میخورند خوب است. اصل هواشان این است که رو به خدا رفته باشند میلشان این است و این مشعر محبت است. و این مشعر نمونهاش در همهکس هست هرکس هرچه را دوست میدارد همینطور است. مادر بچهاش را دوست میدارد هیچ منت سرش نمیگذارد که من تو را دوست میدارم. کسی زنش را دوست میدارد هیچ منت سرش نمیگذارد هی لباس میبرد براش هی براش چیز میبرد، خانه را دوست میدارد اسبی را دوست میدارد به همین نسق. پس هست ماده محبة اللّه، آن اسمش محبة اللّه است.
دیگر از همینها بدانید که چرا خدا لقب پیغمبر را حبیب نامیده و این لقب اشرف است از لقبهای سایر پیغمبران آنها یکی کلیم است یکی خلیل است یکی
«* دروس جلد 5 صفحه 176 *»
روح است و هکذا و این حبیب است. لقب پیغمبر حبیب اللّه است لا حبیب الا هو و اهله خدا را حبیبی به جز محمد و آل محمد نیست. پس چنانکه تو به هواهای خودت که میرسی حظ میکنی با همه زحماتی که شب و روز میکشی مقصودت که به عمل آمد هیچ منت سر هوای خود نداری، به همینطور کسیکه اول ماخلق اللّه است و از آن عرصه آمده شب و روز همتش این است که رو به خدا برود او هرچه هست زیر پاش است.
بدان، تا این محبت را بیرون نیارند آنجا نمیبرند. دیگر اگر در این باب پراصرار کنم بسا بعضی کسان مأیوس هم بشوند. طوری است عالمش که تا للّه و فی اللّه عمل نرود آنجاش نمیبرند. یا لاجل الخوف است که مبادا یکجایی صدمهایش بزنند یا از روی طمع است که شاید یکجایی چیزیش بدهند. اینها للّه نیست للّه که شد که «اَجْل» هم توش نباشد به آن عالم میبرند. و تمامِ راحت آنجا است پس این است مقدم در وجود و مؤخر شده در شهود. تا آن شرع نیاید تا آن عقل نیاید حسنش را نمیفهمد. دیگر اگر در اول عمر نشود در وسط عمر در وسط عمر نشد در آخر عمر آخر عمر نشد، در برزخ در برزخ نشد تا در آخرت آن گُل نکند نجات درست حاصل نخواهد شد. این است که این همه اصرار میکردند انبياء که من مزدی از شما نمیخواهم الا المودة فی القربی وقتی انسان فکر کند میبیند باز از این منفعت خودش را خواستهاند. هرکس در دل خود ببیند محبت اهل بیت را ولو به او نگفته باشند که باید اهل بیت را دوست داشت و در کتاب و سنت این را ندیده باشد همین ببیند دوست میدارد اهل بیت را، دعا کند پدرش را و مادرش را جدش را که حلالزاده است. چرا که نمیشود به زور کسی را دوست داشت. دوستی، اختیاری نیست اگر طبع مجبول است بر آن، بداند از آن جنس هست لامحاله میل میکند به ایشان. این است که میفرماید که شیعیان ما از فاضل طینت ما خلق شدهاند. از این جهت تحنّ قلوبهم الینا مثل آهنربا و آهن مثل نقره و نقرهربا مثل کاه و کاهربا میل میکند دلهای دوستان. اول حرکتی که از صانع رو به این خلق آمده محبت است که آمده است. از
«* دروس جلد 5 صفحه 177 *»
این جهت امر به این محبت کرده. آن است مقصود اصلی. و این، فرع این است که عقل سرجای خود باشد و حسن و قبح اشیاء را بفهمد و این، فرع این است که شرع سرجاش باشد و نتیجه شرع و حاصل شرع همه همان محبت است. مقام ولایت اولیاء است محبت خدا است محبت رسول خدا است9 محبت امیرالمؤمنین است هرکس با او بد است ایمان ندارد. قرار داده خدا میفرماید لاتجد قوماً یؤمنون بالله و الیوم الآخر آیه عجیب غریبی است میفرماید هیچ نمییابی مؤمنی را که ایمان به خدا و روز قیامت دارد که یوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو کانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشیرتهم نمیشود دوست بدارند حادّ خدا و رسول را ولو پدرشان باشد فرزندشان باشد برادرشان باشد هرچه بکنند همین که عداوت با حق میکنند خدا میفرماید ایمان ندارند. ایمان جایی که نشست هرکه با این ایمان بد است انسان مؤمن لامحاله بد است با او. اگر یککسی با مؤمنی خوبی کند و با مؤمنی خوب باشد با ایمان خود کرده. و اگر یک کسی را ببینی با او بد است و تو میبینی که با او بدی بدان با او بد نیستی بلکه بقی فیک شیء باید بروی توبه کنی انابه کنی التماس کنی بلکه حالتت تغییر کند.
این است که میفرماید در آن زلزلهای که انداخت حضرت باقر در مدینه، وقتی جابر آن اوضاع را نگاه کرد و دید که شهری کن فیکون شده و آمدند خدمت حضرت سجاد فرمودند هنوز کمشان است. دو مرتبه رفتند آن ریسمان را یک حرکتی دیگر دادند دید که زلزله عظیمتری شد مرتبه سوم فرمودند حالا برو نگاه کن، رفت دید که پناه بر خدا غوغای غریبی است حالتی شد جابر که حضرت رو به او کردند فرمودند آیا بر دشمنان ما رحم میکنی؟ دیگر جابر حاشا هم نمیتوانست بکند، امام بود، میدانست که امام از غیب او خبر دارد آن هم نمیخواست که دروغ بگوید. عرض کرد مدینه خراب شد فرمودند هنوز تو چیزی داری شراکتی با آنها در تو پیدا میشود. دیگر معلوم است جابر البته رفته توبه کرده. خلاصه مادامی که ترحم میکنی بر منافقین و
«* دروس جلد 5 صفحه 178 *»
کفار بدان یکخورده منافقی یکخورده کافری. مادامی که هرچه به آنها بشود هیچ ترحم نمیکنی بر منافقین و کفار آن وقت مؤمنی. بله حالا در جایی هم که گفتهاند تقیه کنی باید تقیه کرد و دندان سر جگر بگذار و صبر کن اما تا یکخورده ترحم میکنی که این خویشم است آن قومم است اینها را دیگر چه عرض کنم؟
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 179 *»
درس شانزدهم
(یکشنبه 2 ربیعالثانی سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 180 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
پستای دین و مذهبتان را ملتفت باشید، اگر شخص یکخورده عاقل باشد میبیند دین و مذهب چقدر روشن است یکخورده اعتناء نکند و مزّقناهم کل ممزق میشود. به طوری میشود که انکار حق را میکند. ببینید ضرورت مطلبی است که خدا این را قرار داده که به این ضرورت شما میفهمید معنی کتاب خدا را و معنی احادیث را که اگر به این رجوع نکنید معنی کتاب و سنت را نمیفهمید. فکر کن خودت ببین اینطور هست یا نه؟ نه تقلید مرا بکن نه تقلید دیگری را. ببین عصی آدم ربه فغوی آدم معصیت کرد خدای خود را و گمراه شد این لغتش چنین است و در عرف چنین استعمال میکنند. حالا میبینیم ضرورت شیعه این است که انبياء معصومند. حالا کسی خیال کند شاید آدم آن اول معصیت کرد بعدش نبی شده میگویم اینجور آیات درباره پیغمبر خودت هم آمده و استغفر لذنبک و للمؤمنین اگر این ذنبش هم ذنب مؤمنین بود ذنبک را بخصوص نمیگفتند پس معلوم است
«* دروس جلد 5 صفحه 181 *»
خودش هم گناهکار است. در لغت، در عرف عام معنیش این است به ضرورت که انداختی یقیناً پیغمبر9 هیچ گناه نداشت. یکی از اصول دین شیعه که به آن ممتاز شدهاند از تسنن یهودیت نصرانیت و مجوسیت، و جدا شده طایفه شیعه از سایر طوائف این است که پیغمبران باید همهشان معصوم باشند خصوص پیغمبر آخر الزمان. و شاهد دارد این مطلب از همین قرآن لاتطع منهم آثماً او کفوراً از آن طرف میگوید من پیغمبران را فرستادم تا مطاع باشند نفرستادم آنها را مگر آنکه مطاع باشند همین خدا میگوید لاتطع منهم آثماً او کفوراً، و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا حالا به یک طرف به یک سمت آیات که نگاه میکنی محل اتفاق است که این آیات معنیش این است که اطاعت آثم و کفور و کسیکه سهو و نسیان دارد نکنید. و در آیات دیگر هم هست و در خود این قرآن هست که عمداً اینجورش کردهاند که در این قرآن محکم هست متشابه هست. مؤمنین به محکم میچسبند اهل باطل به متشابهات. حالا آیا این آیات را بگیریم که پیغمبران سهو میکردند یا معصیت میکردند یا آن آیات را که اطاعت آثم را نکن. خدا چنین کرده که بیدینها بهانه بیدینی دستشان باشد اگر هیچ بهانه دستشان نباشد نمیتوانند بیدینی کنند و کافر باشند. باید برود در میان سنیها اگر آنجا هم بخواهد بیدینی کند باید برود در میانه نصاری و یهود و مجوس. به این جهت خدا بهانه به دست کفار میدهد چرا که خدا بناش نیست کفار را نگذارد کفر بورزند. اگر خدا بناش چنین بود که نگذارد کسی معصیت کند وقتی کسی میرفت زنا کند نمیتوانست زنا کند میتوانست حول و قوه را بگیرد از این زانی میل زنا را بگیرد و میبینی نگرفته. پس خدا اگر به زور و به قدرت خودش اگر بخواهد مردم را از معصیت باز دارد میتواند ولو شاء اللّه لهدی الناس جمیعاً اما نکرده. خواهش زنا را میدهد آلت زنا را میدهد اسباب زنا میدهد پول را میدهد همه را خلق میکند و عذاب هم میکند. همین خدا حرفهای متشابه را هم میزند تا اهل باطل که میل به باطل دارند متشابهات را بگیرند و اما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه
«* دروس جلد 5 صفحه 182 *»
میخواهد اهل باطل سرسلامت به گور نبرند چون میل به باطل میکنند، دلهاشان را میل به باطل میدهد، به باطل میگوید ضرورت یعنی چه؟
شما انشاءاللّه ملتفت باشید و بدانید که در هیچجا دست از ضرورت نباید کشید اگر از مسلّمیات اسلام گذشتی دیگر هیچ به دستت نخواهد ماند. حالا آیه قرآن چنین معنی دارد کسی دیگر هم طوری دیگر معنی میکند. اگر از ضروریات دست برداشتی میافتی در نظریات نظریات را هرکسی جوری معنی میکند هرکسی جور خودش معنی میکند حجتی برای احدی نمیماند. حتی اینکه نبی میآید خارق عادت میآرد بمحض خارق عادت نمیتوان تسلیم کرد که این از جانب خدا است چرا که میشود کسی از جانب شیطان باشد هیچ بویی هم از حق به مشامش نرسیده باشد کافر هم باشد خارق عادت هم داشته باشد. دجّال میآید خری میآرد که مابین دو گوشش یک میل راه است سه قدم برمیدارد یک فرسخ راه میرود. هیچ نبیی چنین معجزهای نیاورده حتی پیغمبر آخر الزمان. پس چنین کسی خواهد آمد و چنین خری میآرد زمین هم زیر پاش پیچیده میشود به این سرعت به هشت ماه جمیع روی زمین را میگردد مگر مکه و مدینه را، و مع ذلک تو مأموری او را لعن کنی و باطلش بدانی. پس ملتفت باش خارق عادات را که گفته دلیل حقیت کسی است؟ مگر خارق عادات با ضروریات مطابق باشد. اگر مطابق شد میگیریم، نشد میگوییم شعبده است و ساحر است و جلددستی است چطور فهمیدی دجال باطل است و ساحر است؟ به اینکه خبر دادند و ضرورت شد. پس امری که مسلّم کل شد که گذشتی و بنا شد اعتناء نکنی، امری میشود که من چنین فهمیدهام او چنین فهمیده نه من میتوانم تابع تو شوم نه تو میتوانی تابع من شوی. لکن امری که مسلّمی شد و ضروری شد هرکدام خلاف کردیم، از آن دایرهای که هستیم بیرون رفتهایم.
حالا در این مسألهای که درش هستیم که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است اول رسول خدا آمد بعد خلیفه تعیین کرد پس خلیفه اشرف شد از رسول
«* دروس جلد 5 صفحه 183 *»
خدا، چرا که مؤخر است ظهوراً پس مقدم بوده وجوداً. و یکپاره عبارات به اینجورها هم صریح است اما ببینید تعمد کردهاند به اینجور عبارات مثل اینکه خدا تعمد کرده و عصی آدم ربه فغوی را فرموده. پس بدانید تعمد میکنند که نبی صاحب شریعت است و ولی صاحب طریقت است حالا حامل طریقت متشخصتر است یا حامل شریعت؟ زرگر متشخصتر است یا حداد؟ معلوم است این کجا آن کجا. کسیکه حامل ولایت و حامل طریقت باشد اشرف است یا کسیکه حامل شریعت و امر ظاهر باشد؟ همچو ترائی میکند که حامل طریقت اشرف است. آن قاعده را هم که داریم که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است پس هروصی از موصی باید اشرف باشد. حالا ببینید آیا این است دین و مذهبتان که امیرالمؤمنین اشرف است از پیغمبر9؟ امام حسن اشرف است از حضرت امیر؟ امام حسین اشرف است از امام حسن؟ این پستاها بدانید پستای خدا و رسول نیست مع ذلک این حرفها را عمداً انداختهاند در میان تا اهل تاتوره اینها را بگیرند به جهنم بروند.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه که رسالت اول است و بعد ولی میآید و این رسول خودش میگوید من اشرفم از این ولی و این ولی خودش میگوید انا عبد من عبید محمد. ولی هرچه باشد این شاگرد است آن استاد. همچنین تا امیرالمؤمنین نیاید و امر امامت را ظاهر نکند دوست و دشمنی براش پیدا نمیشود پس دوستان امیرالمؤمنین را باید دوست داشت و دشمنان او را باید دشمن داشت این هم از دین شیعه است. پس دوستان امیرالمؤمنین بعد از امیرالمؤمنین به دنیا آمدهاند و حالا که بعد آمدهاند پس در وجود مقدم بودهاند نعوذباللّه از امیر المؤمنین؟ ببینید «شیعه از امیرالمؤمنین بهتر است» کوسه ریشپهن نیست؟ آیا این دین و مذهب است که سلمان بهتر است از امیر المؤمنین؟ چرا که در وجود مقدم بوده که در ظهور مؤخر شده و تابع امیرالمؤمنین شده حالا چون سلمان مقدم بوده وجوداً مؤخر شده ظهوراً پس سلمان بهتر است از امیر المؤمنین. ببینید این است دین خدا؟
«* دروس جلد 5 صفحه 184 *»
دیگر وقتی فکر کنید از این قواعد اینقدر خرابی میتوان کرد در دین که در هیچ دین و مذهبی آنقدر خرابی نمیتوان کرد. آنقدری که علمِ تأویل خراب میکند دین و مذهب را هیچچیز اینقدر خراب نمیکند مثلاً در هرعصری هم سلمانی هست و ابیذری پس سلمان این زمان بهتر است از سلمان آن زمان که بعد از امیرالمؤمنین بود و این مقدم بود وجوداً مؤخر شد ظهوراً و این بهتر بود و مردم خبر نداشتند مثل اینکه امیرالمؤمنین از پیغمبر اشرف است و مردم خبر نداشتند اینها را میگویند. اما دیگر با خدا نمیدانم چه میکنند، که توحید چون پیش پیدا شد و مقدمه بود برای اینها امامت و خلافت مقدمه بود برای شیعه حالا آیا سلمانی که در زمان امام حسن واقع شود مثل جابری است که در زمان حضرت باقر واقع شود؟ حاشا البته جابر باید متشخصتر باشد از سلمان! دیگر ببینید این چند درجه از امیرالمؤمنین بهتر باشد! دیگر مثل مفضّلی که بعد از جابر هم آمده البته از سلمان هم بهتر است از امیرالمؤمنین هم بهتر است چقدر باید از امیرالمؤمنین بهتر باشد؟! و والله اهل تاتوره هیچ باکشان نیست که این چیزها را بگویند. حالا کسی بگوید شیخ مرحوم در این زمان سلمان عصر خودش بوده پس متشخصتر است از آن سلمان! چند درجه؟ هزار سال بعد بوده هزار درجه متشخصتر است از سلمان! چقدر متشخصتر است از آن مفضل و از آن جابر و از آن سلمان، به چندین درجه! یا از امیر المؤمنین چقدر متشخصتر است. دیگر چقدر از پیغمبر متشخصتر است! چقدر از خدا متشخصتر است!
خودتان ببینید اینها کفر نیست زندقه نیست؟ پس دیگر کفر چهچیز است؟ کفرهایی است که بدتر از این کفرها کفری نیست. حالا میخواهی نجات بیابی از این کفرها و زندقهها ضرورت را از دست مده ببین ضرورت به چه قائم شده است؟ ضرورت است که خدا خدایی است خالق کل شیء عالم بکل شیء. ضرورت است که قائم شده که عاجز نیست خدا و عالم است به کل چیزها خالق ماسوای خود است. پس محمد بن عبد اللّه مخلوقی است از مخلوقات دیگر حالا این محمد بهتر
«* دروس جلد 5 صفحه 185 *»
شد از آن خدا با ضرورت نمیسازد. ضرورت است که پیغمبر اول ماخلق اللّه است اشرف مخلوقات است خاتم النبیین است اشرف مرسلین است این دیگر از همهکس بهتر است حتی از امیر المؤمنین. امیرالمؤمنین عارش نمیآید فخر میکند که میگوید انا عبد من عبید محمد پیغمبر اول ماخلق اللّه است امیرالمؤمنین کأنه دوم ماخلق اللّه است حالا یکجایی شریک باشند با هم باشند. لکن آنجایی که میخواهی با هم بسنجیشان پیغمبر پیش است حضرت امیر پشت سر او است. او آقا است این نوکر او است این ضرورت دینمان. حالا هرقاعدهای که با این نمیسازد وازن. همچنین امام حسن نمیتواند به حضرت امیر برسد. حضرت امیر امیرالمؤمنین است این امیر تمام مؤمنان است امیر امام حسن است این لقب امارت را هرکس راضی باشد که به او بگویند به غیر از حضرت امیر، اُبنه دارد یا خدا لامحاله مبتلاش کرده بالفعل یا اگر مبتلاش نکرده لابد میشود ناچار میشود. پس نه امام حسن امیرالمؤمنین است نه امام حسین نه هیچیک از ائمه اهل حق هیچکدامشان امیرالمؤمنین نیستند. عمر امیرالمؤمنین شد ببینید چقدر این کار را میکرد همچنین عثمان چقدر این کار را میکرد خلفای بنیامیه و بنیعباس همه این کار را میکردند.
خلاصه منظور این است که وقتی به ضرورت متمسک شدی دین داری. وقتی متمسک به ضرورت شدی ان تتقوا اللّه یجعل لکم فرقانا منظور این است که خدا یک شعوری میدهد و ادراکی میدهد که فرق میکند میان حق و باطل. راه حق را میگیرد به راه باطلش نمیرود اما آن حرفها که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است راست است اما جایی دارد.
پس حالا در آن مطلبی که بودیم فکر کنید البته هرمقامی که بالا است در این عالم دانی باید بعد سر بیرون آرد. عالم جماد مقدم است بر نبات، نبات بالاتر است در این عالم بعد سر از جماد بیرون میآرد. حیوان مقدم است بعد از نبات سر بیرون میآرد. بدن نباتی را تا نگیرد و جذب و دفع و هضم و امساک نداشته باشد زنده
«* دروس جلد 5 صفحه 186 *»
نمیشود بدن طفل در شکم اول سری دستی پایی پیدا میکند ریشه میگذارد و گیاهی است. بعد سر چهار ماهگی مثلاً روح در او دمیده میشود. همچنین این حیوان به محض زندهشدن ــ همه حیوانات خیال ندارند ــ این دوپاهایی که به صورت انسان هستند بعد خیال درشان پیدا میشود. خیال مقدم بوده وجوداً مؤخر شده ظهوراً هرعالی در دانی باید ظاهر شود. عالی مقدم در دانی مؤخر پس از مؤخر باید ظاهر شود. پس جاری کردن این قاعده در یک عالم نامربوط است. پس جمادات این زمان با جمادات زمان پیغمبر را نمیشود گفت جمادات این زمان بهتر است از آن زمان. پستا ندارد نمیشود گفت گیاههای این زمان درختهای حالا با درختهای آن روز، درختهای حالا باید بهتر باشد. نه یکپارهاش بهتر است یکپارهاش بدتر است.
حالا دیگر از اینها که عرض میکنم بفهم مسأله را. مقام بیان و معانی را ابواب و امامت را بیانش را یک شخص خاصی مگیر که معانیش را شخصی دیگر بگیری و بابش را کسی دیگر و امامش را کسی دیگر. آن وقت یکیشان پیش بیاید یکی بعد آنکه بعد آمده آن بالایی باشد اینجور نیست پس این حججی که از جانب خدا آمدهاند تمام این حجج، این مراتب اربعه را دارند. مقامی دارند که اگر کسی یافت آن مقام را هیچ خودشان را نمیبیند غیر را میبیند عالی را میبیند. باز نه خیال کنی که فهمیدن آن مقام مشکل است اگرچه مشکل است خیلی مشکل هم هست نوع مسأله را میگویم مشکل نیست، اگر مشکل بود تکلیف نمیکردند. آسان است میشود حالی کرد لکن به شرطی که تو جاش را تغییر ندهی نخواهی بیدین شوی.
پس فکر کن در چراغ ببین از برای این چراغ چهار مقام است. یک مقام آتش است اول دفعه که نظر به آن میکنی آتش میبینی لا شیء سواه. بعد میبینی دودی هم هست در میان که اگر این دود نبود آتش در این عالم پیدا نبود پس این دو مقام. مقام آتش است و پیدایی آتش است به طوری که اگر نبود آتش هیچ پیدا نبود دود خودش هم محترمتر از آتش نیست. میبینی آتش در آن تصرف میکند و آن تصرف در
«* دروس جلد 5 صفحه 187 *»
آتش میکند. این ناپدید شده و آتش آنجا ایستاده. این مطلوب آتش است این دودی که آتش داشته اما سرهم آتش را برمیدارد میبرد بالا لکن رنگش از خودش برداشته شده، رنگ آتش آمده این را فرا گرفته. مقام بیان این شعله مقامی است که تو آتش میبینی، یاد هیچ هم نیستی یاد دود هم نیستی. بعد از این مقام، مقام فعل آتش است که از آن مقام تعبیر میآرند در زبان عربی که مقام مسّ نار است خیلی جاها هست، میفرماید علی ممسوس فی ذات اللّه علی درگرفته است به خدا، خدا جلوه کرده است به علی. همین دودی که آتش جلوه میکند در دود و دود را مس میکند. پس به همینطور آتش مسّی دارد مسّ یعنی جهت تعلقش به دود. یعنی آتش او را گرفته او را فانی کرده، فانیش کرده نه به طوری که اینجا نباشد یعنی رنگش سیاه بود، رنگ سیاه را برد رنگ خودش را روش آورد. دود آن است که مزاجش سرد باشد آتش حرارت خودش را به این پوشانیده پس سردی را از دست این گرفته. طبع او این بود که پایین برود این برش میدارد بالا میبرد.
پس یک مقام مسّی دارد آتش یک مقام مقام خودش، هردواَش هم در همین شعله است. بسا میشنود شخص «معرفت امیرالمؤمنین به نورانیت معرفت خدای عزّوجلّ است» خیالش میرود به لاهوت و ماهوت و عرش و کرسی نه والله همینی که راست راه میرود معرفت همین معرفت خدا است همین ماینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون پس مقام مسّ ناری هست که مقام مشیت نار است مقام فعل نار است، این مقام را مقام معانی میگویند. مقام اولی هم داشت آن مقام بیان است. مقامی است که خودش نمیگوید من شعلهام میگوید من آتشم. میگوید انی انا النار نعره انی انا الناری میزند آتش میگوید من، شعله نمیگوید من.
خلاصه مقام دوم مقام مَسّ نار است. مقامی است که ناری هست و دودی هم هست، دودی است و ناری آمده این مقام فعل کلی نار است و مقام مشیت نار است
«* دروس جلد 5 صفحه 188 *»
همین را مقام معانی میگوییم. بعد همینجوری که آتش دو مقام داشت یکی مقام بیانی و یکی مقام معانی، این دود هم دو مقام دارد یکی مقام خودش یکی مقام علاقهاش با آتش. آن مقام خودش سرد است و سیاه است و غلیظ. مقام انفعالش به آتش مقام بابیت او است که میگیرد فیض حرارت را فیض نور را از او میگیرد میآرد در اندرون خودش از این راه ول میکند در فضا. پس مقام بابیتی دارد که مقام انفعال نار است که خبر شده از نار و درگرفته به نار بعد این نورهای منفصل در اتاق، از مجموع این دود درگرفته است که مقام مجموع مقام امامت است. پس مقام امامتش میشود مقام مجموع، قطع نظر از انفعالش این نورهای منبثّ دیگر تابع شعله است. اگر شعله بزرگتر شد اینها بزرگتر میشوند او ضعیف شد در جمیع مراتبش ضعف پیدا میکند نورها هم تابع میشوند او قوی شد در جمیع مراتب قوت میگیرد. مقام امامت آن مقام مجموع است این است مطلب.
حالا این مطلب غیر از مطلبی است که خدا کیست رسول کیست امام کیست شیعه کیست. این مراتب چهارگانه که مرتبه بیان باشد و معانی و ابواب و امامت همهاش را رسول خدا دارد هم امام هست هم باب اللّه هست هم مقام معانی را دارد هم مقام بیان را دارد. پس هم رسول خدا دارد این چهار مقام را هم امیرالمؤمنین دارد هم سلمان دارد این چهار مقام را، اما تمام آن چهاری را که پیغمبر دارد اشرف است از آن چهاری که امیرالمؤمنین دارد و تمام آن چهاری را که امیرالمؤمنین دارد اشرف است از آن چهاری که سلمان دارد دیگر سلمانش را مقام بیان اسم مگذار یکی دیگر را مقام معانی.
آن پستا پستای دیگر است ملتفت باشید توی هم نریزید. پستای اینکه رسول با امام چه نسبت دارند یا اینکه ابواب با امامت چه نسبت دارند دو پستا است اینها را توی هم نریزید. نسبت رسول با وصی رسول این است که هرچه را وصی دارد لامحاله موصی آن را دارد اما بعکس نیست که هرچه موصی دارد باید وصی هم داشته باشد این نیست. هرچه را پیغمبر داشت امیرالمؤمنین نداشت اما هرچه را امیرالمؤمنین
«* دروس جلد 5 صفحه 189 *»
داشت پیغمبر دارد. پس هررسولی لامحاله امام هست اما هرامامی رسول نیست. امیرالمؤمنین رسول نبود اما رسول امام مردم بود این دخلی به این مقامات اربعه ندارد. پس آن خصایص رسالت را امیرالمؤمنین ندارد. در مثلهای ظاهر و در احکام ظاهره پیغمبر خصایصی داشت. از آن جمله نُه زن عقدی میتوانست بگیرد اما امیرالمؤمنین نمیتوانست نه زن عقدی بگیرد باید چهار زن عقدی بگیرد اما پیغمبر میتواند چهار زن بگیرد. پس هررسولی امام هست اما هرامامی رسالت را ندارد. هررسولی بلاواسطه خلق ظاهر، از خدا به واسطه ملک میگیرد و میرساند به سایر مردم. این به سایر مردم میرساند. اما امام از بشری مثل خودش میگیرد و به وحی نگرفته. پس هررسولی امامت دارد اما هرامامی رسالت ندارد. اما موسی و هارون، باز هرچه را که هارون میتوانست بکند موسی داشت و هرچه را موسی میتوانست هارون نداشت. این خلیفه بود او مخلّف. هرچه را پیغمبر دارد امیرالمؤمنین نمیتواند داشته باشد پس خصایص را باید باقی گذاشت. دیگر گاهگاهی امیرالمؤمنین هم محدّث است راست است بله امیرالمؤمنین که پیغمبر نیست و رسالت رسول را ندارد و فرمودند یا علی انت منی بمنزلة هارون من موسی همینقدر تو نبی نیستی لکن جمیع آن نسبتهایی که هارون به موسی داشت تو به من آن نسبتها را داری.
ملتفت باشید پیغمبری پیغمبر خودمان را ندارد امیرالمؤمنین، پیغمبری پیغمبر آخر الزمان، ختم شد به وجود مبارک پیغمبر9 این تأسیس مخصوص است به پیغمبر9. اما نسبت بدهی امیرالمؤمنین را به آن موسی و هارون و به نوحش و به آدمش و به ابراهیمش و به تمام پیغمبران میفرماید انا مرسل الرسل انا منزل الکتب کتابها را همه را این فرستاده است رسولها را همه را این فرستاده است میفرماید انا مرسل الرسل رسالت زیر پاش افتاده. پس رسالت سایر انبياء زیر مقام امیرالمؤمنین افتاده است. رسالت پیغمبر را امیرالمؤمنین ندارد اما سایر رسولان از آدم تا عیسی والله جمیعاً نوکر این هستند. همین عیسی میآید و پشت سر پسر این امیرالمؤمنین نماز
«* دروس جلد 5 صفحه 190 *»
میکند عیسی پشت سر صاحب الزمان نماز میکند. نوکر است تابع است فرمانبردار است پس سرجای خود درست است که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. پس وقتی شارعی برخاست و بنا کرد شرعی آوردن آنچه را پیش بروز میدهد مقدم است برای امری که بعد بروز میدهد، امر بعد نتیجه است. پس نه این است که در زمان آدم مقام بیان و معانی و ابواب و امامت نبود. خیر آدم هم اینها را داشت نوح هم اینها را داشت ابراهیم هم اینها را داشت مثل اینکه پیغمبر شما داشت مثل اینکه امیرالمؤمنین داشت. اما در عصر آدم از امر بیان چقدر میشد بروز بکند؟ آن مردمان زبر خشن که هیچ اعتدال درستی نداشتند. پس آنچه از بیان میشد بگویی همان عبارتی از آن مطلب بود. حقیقت شرع را هم آنقدر شعور نداشتند که بتوانند برخورند.
پس امر ولایت میخواهی تعبیر بیار میخواهی امر ولایت اولیاء تعبیر بیار. واجب بود در عصر آدم دوست بدارند آدم را و بدانند فیض میآید پیش آدم و خدا به او میدهد. پس مقام بابیت را هم باید برای آدم اعتقاد کرد و همچنین پیشوایی او را همه را باید بدانند. اما همهاش به طور کدورت است. چیزی که به آتش نرم شده باشد نرمی آن از آتش است اما آتش پیدا نیست. موم را که گرم میکنی نرم میشود مثل همینجوری که آب رقیق است و در ماست میریزی رقیق میشود آبش را خیلی زیاد کنی بسا از دوغ بودن بیرون رود. به همین پستا آهن را که در آتش میگذاری به محض یک دم آتش میرود در مغز او همینقدر که نمیشکند. بیشتر میگذاری میبینی رنگش قدری گشت سرخرنگ شد بیشتر میگذاری رنگش بیشتر میگردد. بیشتر میگذاری خودش میشود آتش. چوب را به محض گذاردن روی آتش و گرم شدن، آتش به مغزش رفته اما چه چقدر؟ همینقدری که خم میآرد. دفعه اولی که آتش بنا میکند از چوب بیرون آمدن، بخار است. بخار بسا سرد باشد وقتی بر این بخارات، بیشتر آتش غلبه میکند دود میشود اما کاری که شده سیاهتر شده بعد وقتی این درست غلبه کرد بر این دود آن وقتی است که درمیگیرد. پس اول آتش ظاهر نبود اما
«* دروس جلد 5 صفحه 191 *»
عقل تو حکم میکند. همینطور والله این مقام محبّت و این مقام رکن رابع والله پیش آدم هم بود اما چقدر بود این رکن رابع؟ همانقدری که یکخورده نرم بود. و هکذا مقام ولایت امیرالمؤمنین چقدر بود؟ دیگر این است که امیرالمؤمنین میفرماید که من با آدم بودم با هرنبیی بودم پنهان با پیغمبر بودم آشکار، توی همین مطلب است. من که گاهی مثل میزنم برای ایضاح مطلب است خدا هم مثل برای همین میزند.
پس ببینید این آتش ــ و اگر فکر کنی واقعاً تصدیقش میکنی ــ آتش میگوید آن اول وهله که چوب قدری نرم شد من در آنجا بودم اما مخفی بودم، وقتی بخار هم شد باز آتش میگوید من آنجا بودم اما مخفی بودم، وقتی هم دود شد باز آتش میگوید من آنجا بودم، روشن که شد میگوید منم که در ابتداء همراه آن چوب بودم بعد همراه بخار بودم بعد همراه دود بودم حالا هم همراه آتشم. پس من در زمان آدم بودم در زمان نوح بودم در زمان ابراهیم بودم در زمان موسی و عیسی بودم چنانکه نرمیهای چوب، حرکت بخار حرکت دود جمیعش از آتش است. پس والله همین شخص بوده است با آدم، که آدم را نجات داد و توبهاش را به واسطه او قبول کردند. همین شخص بوده است همراه نوح و او را از غرق نجات داد. همین شخص با ابراهیم بود او را از آتش نجات داد و همچنین با موسی و عیسی. حالا که سرّش بیرون آمد میگوید من بودم که بخار بودم. بنای حرف زدن که شد آتش در آنجا چه بگوید؟ مگر بگوید من بخارم در دود چه بگوید مگر بگوید من دود بودم و هکذا به همین ترتیب که فکر میکنید امر رکن رابع هم همینطور است در پیش آدم، شرعش هم شرع بود لکن شرع بسیار مجملی بود. هم طریقتش طریقت بسیار مجملی بود. معانیش معانی بسیار مجملی بود. بیانش بیان بسیار مجملی بود و هکذا مقام حرارت نطفه بود یکخورده قوت گرفت علقه شد، نوح آنجور کارها را کرد لکن هنوز ولایت امیرالمؤمنین بیرون نیامده بود. قوت گرفت مضغه شد، موسی آنجور کارها را کرد اما هنوز امیرالمؤمنین مخفی است. کمک میکند او را نیزه میکشد که فرعون را بکشد. همراه عیسی هست از ابتداء همراه محمد نیست اما
«* دروس جلد 5 صفحه 192 *»
بعد ظاهر میشود. به همین نسق جمیع اصول دین و احکام و کلیات آنجا بوده و به تدریج بعد ظاهر میشود اما اشخاص جمیعاً سرجای خود. اشرف اشرف است دانی که پستتر است همیشه پستتر است، اگرچه همه هرچهار را داشته باشند.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 193 *»
درس هفدهم
(دوشنبه 3 ربیعالثانی سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 194 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
پستای اینجور سخنها تحقیقش کم شده از این جهت هرجا میروی پا بیفشاری میبینی انسان گیر کرد. چیزی که شنیده شده بود از تکمیل این بود که هرچیزی که قابل است برای هرصورتی او را تکمیل میکنند. فاعل از اندرون خودش چیزی میآرد بیرون. مثلش را هم از مثلهای ظاهری فرمایش میکنند مثل اینکه موم قابل است صور الی غیر النهایة از او بیرون بیاید مکمل خارجی میگیرد به هرصورتی میخواهد بیرون میآرد. از تکمیل آنچهاش را فهمیدهاند ــ آنهایی که فهمیدهاند ــ همینها بود. اما آنهایی که من میگویم اگر حالا بگویی نمیفهمند و میخندند به آدم. من عرض میکنم اینجور تکمیل کأنه میخواهم عرض کنم تکمیل نیست چرا که این طرف موم را زور بزنیم تو برود، موم چیز تازهای پیدا نکرده موم موم است. موم مثلث باشد یا مربع یا مخمس خاصیت مومی سرجاش است. نان را میخواهی تکه تکههاش را مثلث کن یا مربع نان نان است تکمیل نشده حقیقت تکمیل این است
«* دروس جلد 5 صفحه 195 *»
که چیزی را که گرفتیم متعین کردیم، ما به الاختصاصی پیدا کند. گندم را تکمیل کردهاند ممتاز کردهاند از برنج. به هرصورتش درآری مزاجش مزاج گندم است و اینجور تکمیلات باعث تعین اشیاء میشوند. وقتی به عامی و این نیمچهملاها و نیمچهحکیمها تا به ایشان بگویی آب حوض را سبو سبو برمیداریم قسمت میکنیم آرام میگیرند میگویند این آب، متعین شد غرفه غرفه شد خیال میکنند متعین شده و آرام میگیرند. این آب هرخاصیتی دارد، این جزئش دارد آن جزئش هم دارد. اینی که خشت را بگذاری در قالب، تقطیع گِل نشده. تقطیع واقعی و تشخص واقعی این است که گرمی و خشکی را به تکهای بچسبانند سردی و تری را به تکه دیگر. یکی بنفشه شود یکی دارچینی حالا بنفشه از دارچینی ممتاز است و متعین اما این قلم دارچینی از آن قلم دارچینی ممتاز است کأنه دروغ است چرا که سراب است. اینها خاصیتشان بعینه مثل هم است از هم جدا نشدهاند دارچینی از بنفشه جدا شده. حالا نظر حکیم و حکمای بالغ خصوص انبياء و اولیاء به تکمیلات حقیقی است، و این تکمیلات تکمیلات سرابی است. خیال میکنی تکمیل شده وقتی پیشش میروی فکرش را میکنی حتی اذا جاءه لمیجده شیئاً. پس در واقع متحصص نشده، هیچ قسمت نشده پس آنی که منقسم میکند اشیاء را که آنچه را چیزی داشته باشد ما به الاختصاص خود را داشته باشد، مثل اینکه بنفشه مزاجش مزاج بنفشه است دخلی به دارچینی ندارد و به زنجبیل ندارد.
حالا به این نسق که فکر کنید انسان خیلی بهتر میفهمد که این گرمی اگر نباشد یکجایی نمیتواند بیاید توی فلفل. اما موم را که مثلث کردی هیچچیز از خارج موم نیامده به موم بچسبد که موم مثلث شود. لکن این موم اگر باید گرم شود اگر دست میزنی میبینی قدری ملایم شده، میفهمی هوا گرم شده. کأنه دالّ است این موم که هوائی را که تو خبر نداری، دست به این موم بزن اگر سخت است هوا سرد است. اگر نرم است هوا گرم است. مثل این میزانهای سرما و گرما که درست
«* دروس جلد 5 صفحه 196 *»
میکنند. این جیوه دالّ است بر حرارت خارجهای از وجود خودش و بر برودت خارجهای از وجود خودش. این دخلی به مزاج خودش ندارد مزاج خود جیوه هرچه هست هست، توی خودش مذاب باشد همان اثر را میکند منجمد هم باشد همان اثر را میکند. آنی که دالّ است و دلالت بر غیر میکند و روایت از غیر، این است که تصرف در او کنند گاهی بالاش ببرند به این بالا بردن داد میزند که هوا گرم است. حالا به اینجور چیزها که نظر میکند، این تعیناتی که اشیاء را از هم جدا کرده نه مثل خشت و خشتی است بلکه مثل آجر و خشت است یا مثل سنگ و خشت. حالا این امتیازاتی که در اشیاء هست اینها از عالم غیب آمدهاند و تعلق گرفتهاند به عالم شهاده. عالم شهاده قبل از تعلق عالم غیب به شهاده هیچ تعینی ندارد با وجودی که میبینید تعینهای ظاهر دارد. این خرمن جسم که روی هم ریخته شده لامحاله هرقبضه او جایی واقع میشود این تعینات ظاهری را نمیشود نداشته باشد. این خرمن جسم بحر عدم بود نه آسمانی بود نه زمینی نه شمسی نه قمری حتی این عرش ظاهری هم نبود هیچ این تعینات نبود. حالا میبینی جوری کردهاند که عرش در شبانهروزی یک دور میزند کرسی آنجور حرکت نمیتواند بکند. دیگر کرسی جوری شده که این همه کوکب توش پیدا شده معلوم است اینها همه از غیب آمدهاند اینها ما به الجسم جسم نیستند. هرکوکبی را تا اینجا تا موالید، آنچه پیدا شده از غیب آمده یکچیزی جماد شده جماد از غیب آمده یکچیزی نبات شده نبات از غیب آمده. اینها اگر ما به الجسم جسم بودند چرا گاهی پیدا میشوند گاهی خراب میشوند؟
به این نسق حیات، ابتدای حیاتی که تعلق میگیرد به بدن از عالم غیب میآید به عالم شهود. و تعجب اینکه وقتی این حیات آمده در عالم شهود و به عالم شهود تعلق گرفته و جسمی به آن حیات زنده شده، الآن هم غیبی است که به چشم نمیشود حیات را دید اما کارش را میشود دید. عصایی را شخصی بگیرد در اتاقی سر عصا را حرکت بدهد مردم خود او را نمیبینند سر عصا را میبینند. به همین نسق
«* دروس جلد 5 صفحه 197 *»
حیات لایری است صداش شنیده نمیشود رنگش و شکلش دیده نمیشود گرمی و سردی او هیچ محسوس نمیشود. وقتی تعلق میگیرد به بدنی و بدن را حرکت میدهد میفهمید روحی در این هست، او که این دو جسم را بههم میزند میگوید صدایی بیرون میآید از اینها همینطور است این زبان. و صوتهای ظاهری از جسم است بیرون آمده. پس صدای حیات هنوز بیرون نیامده صدای حیات شنیده نشده صدای حیات همان است که در خواب حرف میزنی. این بدن اینجا افتاده نه گوشش میشنود نه چشمش میبیند افتاده مثل مرده. لکن خواب میبینی میروی و میشنوی، هرچه هم داد بزنی در عالم خواب اینجا کسی نمیشنود. بسا اگر زیاد اضطراب از برای حیات پیدا شد چون ریشهاش و غلائظش در این بدن هست خوردهخورده روح بخاری را میجنباند روح بخاری مغز و مخ را حرکت میدهد مغز دِماغ را و عصب را حرکت میدهد تا اینکه یکدفعه بدن را حرکت میدهد.
خلاصه اول چیزی که از عالم غیب تعلق گرفت در اناسی، در حیوانات ــ یعنی به جهت ظهورش به این مثل میزنم ــ آن حیات است تعلق میگیرد و بدن را زنده میکند. حالا دیگر دیدن این بدن دیدن روح است شنیدنش شنیدن روح است چشیدنش چشیدن روح است. دیدن این بدن دیدن روح است خود این بدن دیدن نمیفهمد شنیدن نمیفهمد بوییدن نمیفهمد و هکذا. پس روح در توی این بدن که نشست متعین میشود، و پیش از آنکه در این بدن بنشیند یک وجود غیر متعینی دارد. مثل اینکه وقتی حرارت تعلق گرفت به جیوه جیوه را بالا میبرد. و متعین میشود حرارتی که در بدن جیوه هست، قبل از این هم در عالم گرمی بود اما اینجور نمیکرد. پس حیات یک عالمی دارد مثل این عالم لکن غرفه غرفه نیست تعین ندارد. لکن مثل اینجا غرفه غرفههای ظاهری را دارد بالاش غیر از پایینش است. وقتی نشست در بدنی تعین پیدا میکند و سرّ نزول از عالم غیب همین است نفس کلیه بود باشد. مبهم است متعین نیست هیچ شعور نیست. تمام شعور از عقل است و نفس است و
«* دروس جلد 5 صفحه 198 *»
حیات لکن قبل از تعلق به این بدن، عقل به آن شعور هیچ نمیفهمد مثل کلوخ است. حیات وقتی تعلق گرفت به بدن خودش چشمی دارد آن چشم را حالا آورده توی این بدن گذارده یعنی مادامی که بیداری. گوشش الآن توی این گوش است اما وقتی خواب رفت، آن گوش خودش صدا میشنود این بدن خبر ندارد. پس حیات قبل از تعلقش به این بدن متعین نبود عالمش فوق این عالم بود وقتی آمد در این بدن، او متصرف در این بدن است نه این متصرف در او است. اگرچه فی الجملة حرکاتی جزئیه اثر کند. مثل اینکه تسخین زیاد کنی او را کجخلقش کنی آن تأثیر هست. لکن حرکت بدن تمامش از روح است و جمیع افعالش را از دست بدن جاری میکند بدون این بدن، تشخص براش نیست. پس چیزی که در این عالم ابتداءاً ظاهر میشود شما پی میبرید که این نزدیکتر بود به این عالم که زودتر ظاهر شد. چیزی که دورتر ظاهر شد معلوم میشود از عالمی بالاتر بوده که دورتر ظاهر شده پس اول حیات بیرون میآید، بعد خیال تعلق میگیرد.
و باز درست دقت کنید، در بدن خودتان فکر کنید اگر چیزی بخواهید به مشتتان بیاید تا از خودتان نباشد چیزی به دستتان نمیآید. نهایت میشنوی، حافظه داری حفظ میکنی من عرض میکنم آنهایی که به حافظه چیزی یاد گرفتهاند کارشان به جایی میرسد که قدمنا الی ما عملوا من عمل فجعلناه هباءً منثوراً به جهت آنکه جزء آدم نشده مال آدم نیست. چیزی را که یاد گرفتی درست، آن از یاد آدم نمیرود حافظه نمیخواهد. قواعدی که درست آدم یاد گرفت ملکه انسان میشود بیحفظ، آن وقت که بیان میخواهد بکند به هرمثالی میتواند بیان کند. ببینید حیات وقتی ابتداءاً تعلق میگیرد به روح بخاری، این جلدی نمیبیند جلدی نمیشنود ابتداءاً همین قبض میشود و بسط میشود مثل حرکت نبض. این قلب دیگر نمیبیند صدا نمیشنود. حتی بخاری که در قلب هست میخواهم بگویم لامسه هم که ادنی درجه شعور حیوان است ندارد گرمی نمیفهمد، خراطین چشم ندارند گوش ندارند بو
«* دروس جلد 5 صفحه 199 *»
نمیفهمند اما تا دست به دمش بزنی خودش را جمع میکند، اینها لامسه دارند که ادنی درجه شعور حیوانی است.
حالا فکر کن این حیات ابتداءاً وقتی تعلق گرفت به آن روح بخاری، خود آن روح بخاری در ابتدای تعلقش گرمی هم نمیفهمد لامسه هم ندارد. بعد چون جاری میشود در دماغ و از دماغ میرود در پی و در توی پیها لامسه بروز میکند از توی پی میفهمد حرارت و برودت و سبکی و سنگینی را و خود روح بدون اینکه در عصب قرارش بدهی نمیفهمد کأنه کلوخ است دیگر آن روح نمیبیند و نمیشنود و طعم نمیفهمد چقدر واضح است. پس ابتدائی که روح تعلق میگیرد، غلایظ روح است که تعلق میگیرد به روح بخاری که کأنه میخواهد مثل روح بخاری باشد الا اینکه قبض و بسطی پیدا کرده.
ملتفت باشید و آن کلمه را فراموش نکنید این حسّی که ادنی درجه حیات است هنوز ندارد. حتی قلب را حالا اگر یک میخ طویله بزنی سوزنی بزنی برسد به قلب خبر نشود از گرمی و سردی حالا قلب خبر میشود و احساس میکند روح بخاری است رفته در دماغ و در عصب و سرازیر شده و رفته از توی گوشت و پوست قلب آنها را حالا حیات داده به این قلب و حالا احساس گرمی و سردی میکند. خود حیات قبل از تعلقش به عصب و سرازیر شدنش احساس هم ندارد. پس این مقام را میخواهی جسمانیش بشماری بشمار، میخواهی روحانی بشمار روحانی هم هست. اگر تعلق نگرفته بود این قبض و بسط نبود و این قبض و بسط را هم خود حیات ندارد. وقتی تعلق میگیرد به بخاری بخار را همچو و همچو میکند. یعنی حرکت قبض و بسطی میکند مثل نبض و همین قبض و بسطش زندگی او است ولو حس هم نداشته باشد و حسش ولو در عصب پیدا شود. وقتی در عصب پیدا میشود مشروح و مبین الاسباب میشود سیرش را کرده غلایظش را از خود دور کرده ابتدای درجه حالتش مثل حالت ادنی میباشد.
میخواهی فکر کن که همین حیات بعد از تعلق به بدن، چشمی اگر داشته باشد میبیند. گوش اگر داشته باشد میشنود. ولکن چهبسیاری که چشم دارند گوش
«* دروس جلد 5 صفحه 200 *»
دارند شامه و ذائقه و لامسه دارند اما دیگر خیال ندارند فکر ندارند. خیال آینده و گذشته را نمیتوانند بکنند غصه نمیخورند حیوانات غصه گذشته و آینده نمیخورند. باز یک درجه از حیات است که راه نمیبرد غصه بخورد. چرا که غصه یا از زمان گذشته است که چرا چنین شد و اندوه میبرد، یا از آیندهها است که آیا چه شود؟ حیوان هیچ نمیداند گذشته و آینده را. نه برای اجدادش گریه میکند نه برای اولادش که بعد میآیند. و همین گوشت آهوها را که انسان خورد و رفت در دماغ انسان، گذشتهها و آیندهها را خیال میکند و غصهاش را میخورد. در هردرجهای که بخواهید فکر کنید که عالی آمده در دانی ظاهر شود، در درجه اول حالتش حالت ابهام است حالت تشخص نیست بعد که ماند چندی، فضول را دفع کرد صافی و لطیف شد کمکم میبینی خیال پیدا میشود. حالا بر همین طبق بدن فکر کنید أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکّرون؟ بنشین در خودت فکر کن که چیزی به چنگ خودت بیاید که دیگر حافظه نخواهی که اگر ننویسی هم یادت باشد. هروقت بخواهی، کتاب نفس خودت را برمیداری مطالعه میکنی وقتی هم میخوانی میفهمی. کسی مطالعه خودش را نکند مطالعههای بیرونی سراب است. خیال میکنی چیزی گیرت آمده وقتی تفحص میکنی میبینی علمها همه جهل میشود یقینها همه شک شد. آدم به طور عادت به طور طبیعت خیال میکند فلانجور نشستن خوب است فلانجور بد است. وقتی فکر میکنی میبینی اشتباه بوده فلانجور راه رفتن را یکوقتی یقین میکنی خوب است یکوقتی میفهمی بد است. اغلب کارهای مردم از اکلشان و شربشان و حلالشان و حرامشان از روی عادت است از بس گفتهاند سگ نجس است از بس گفتهاند فضله بدچیزی است انسان طبعش منزجر شده. حالا بسا یادش بیاید قیش بگیرد اینها از عادت است از علم نیست. حالا خیلی چیزها است قبحش قبح طبیعی و عادتی است حسنش حسن طبیعی و عادتی است یقینها یقین عادی و طبیعی است چهبسیار یقینها را وقتی از پیش رفتی میبینی شک
«* دروس جلد 5 صفحه 201 *»
است. چهبسیار علوم را وقتی تحصیل کردی و نصیبت شد و رفتی به علم رسیدی میبینی اینها پوک است. هرچه در بدن خودت در نفس خودت در مراتب خودت فهمیدی اینها مال تو است هرچه حرفش را شنیدی به چنگ تو نیامده.
منظور اینکه هرمرتبه به طور حکمت که بنا است از عالی به دانی چیزی بیاید، اول که بنا است پا بگذارد به عالم دانی یکچیز مبهمی است که کأنه احساس ندارد. حیات است لکن از اول بسیار مبهم است. نه سمعی نه بصری نه شمّی نه ذوقی نه لمسی هیچ ظاهر نیست از او به همین نسق به همین پستا میخواهی نسبت بده مشاعر ظاهره را به روح بخاری. در قلب، روح بخاری هیچ ندارد مثل کلوخ است اما مثل کلوخ نیست به جهتی که قبض و بسطش را دارد برزخ شده مابین نبات و حیات. به همین نسق، حیات را بسنج به خیال، خیالی که تعلق میگیرد به بچه، خیال مبهمی است ترائی است به نظرش میآید. اما حالا مادرش را نمیشناسد خوردهخورده تمیز میدهد مادرش را از غیر خوردهخورده خیالش قوت میگیرد دقت که میکنید مییابید در نفس خود که هرمرتبه از مراتب عالیه خودتان که به مرتبه دانیهای تعلق میگیرد اول تفصیل ندارد در نهایت اجمال است. اگر بخواهی بگویی روح بخاری در قلب بکله سمیع است بکله بصیر است بکله شامّ است و ذائق است و لامس است باید بدانی جاش کجا است که این کارها را میکند. جاش آنجا است که بیاید در دماغ از آنجا برود در عصب و عضلات و لحوم تا بیاید در چشم و گوش و بینی و زبان و اعضاء و جوارح، لکن خودش قبل از صعود و جریان در این اعضاء و جوارح کأنه هیچ نیست مقام غیب مثل مقام شهود است ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت پس عالم عقل صفاتی دارد که کلیات را ادراک میکند میفهمد، نفس عادیات را ادراک میکند، میفهمد حالا روز است قسم هم میخورد که حالا روز است این کاری به دست عقل ندارد که شک دارد، میگوید تو شک داری خوب است، مظنه داری خوب است میدانی خوب است نمیدانی خوب است، قسم هم میخورد که حالا روز است حالا گرم است حالا سرد است، میخواهد
«* دروس جلد 5 صفحه 202 *»
عقل بداند میخواهد نداند. حالا اگر عقل نبود در بدنِ نفسانی، نفس، خودش نمیتوانست بفهمد حالا گرم است یا سرد عادیات هم به دستش نمیآمد. عادیات که به دستش آمده، عقل نشسته در این بدن که به دستش آمده خود اعلای عقل میگوید شاید تو چیزی خوردهای گرمات میشود یا سرمات میشود لکن نفس به عادیات عمل میکند و خاطرجمع هم هست مضطرب هم نیست هرنفس مضطربی را هم استهزا میکند میگوید تو دیوانهای مالیخولیا داری. لکن عقل سرجای خودش که هست میگوید شاید اینها همه خواب باشند و تو در خواب دیده باشی. مشاعر نفسانی خیلی واضح است مشاعر عقلانی هم در عقل خودش شک دارد.
باز حرفها توی هم ریخته میشود باز عقل اگر به نفس تعلق نگرفته بود در مقام خودش مدرک کلی هم نبود. مثل اینکه حیات اگر به روح تعلق نگرفته بود هیچ نمیدانست قبض چهچیز است نمیدانست بسط چهچیز است هیچ نمیدانست دیدن یعنی چه شنیدن یعنی چه؟ عقل هم قبل از تعلقش به عالم نفس مدرک کلیش نمیشود گفت مگر بعد از آنی که تعلق به نفس بگیرد. عقل، تمام احکامش احکام کلیه است یک، نصفِ دو است شک و شبههای ندارد. مشعر عقل وقتی پیدا شد همچو میشود که شیطان هرچه زور بزند میبیند چارهای نمیتواند بکند مأیوس میشود و هرچیزی که یقین شد همینطور میشود. ملعون همانطوری که از دور ایستاده، همین که میبیند کسی یقین دارد پیرامون او نمیگردد، میداند این کارش را خراب میکند، شکها را برمیدارد و همینهایی که عرض میکنم اسباب حصول یقین است. پس یک،نصف دوتا است دو نصف چهارتا است این را عقل میفهمد اما این یک است و آن دو است این کار نفس است. شاید چشمم بد دیده باشد شاید، عقل وقتی در عالم نفس بخواهد حکم کند شاید شاید بیاید. لکن یک نصف دو است شیطان نمیتواند وسوسه در این بکند غیب غیر از شهاده است شیطان نمیتواند وسوسه در این بکند. پس احکام عقلانی احکام صوریه نیست، نفس هم
«* دروس جلد 5 صفحه 203 *»
عادیاتش خیلی واضح است. عقل تعلق گرفته به بدن و به طور تدریج از بدن ظاهر میشود از اول وهله جلدی عقل رسا نیست مثل ابتدای حیات است حالتش، کأنه نه اهل ظاهر است نه اهل باطن در این وسطها نشسته، باز نمونهاش است که از بیداری میروی به خواب و در بین راه گم میشوی یکدفعه میروی به عالم خواب، این چطور میشود؟ همچنین است در وقت مردن. انسان یکدفعه میبیند گم شد یکدفعه چشمش را وامیکند خود را در جای دیگر میبیند دیگر خدا کند آنجا که چشمش را وامیکند بعد از این هول مطلع، جای خوبی باشد. پس در بین عوالم آن برزخی که نه شهاده صرف است نه غیب صرف پس کأنه هست و نیست به نظر میآید، اما نیست نیست چرا که طفره نمیشود بخورد. اگر عالم خیال از تو نباشد تو نمیتوانی خواب ببینی. بیرون باشد به تو دخلی نداشته باشد، تو نمیتوانی آنجا بروی به تدریج میبرندت آنجا. اما یکجایی هست که دیگر واجد خود نیستی نه میدانی اینجایی نه میدانی آنجایی گم میکنی خود را. در هرعالمی این نظم هست. وقت نفخ صور، میشنوید که چهارصد سال میگذرد که نه حاسّی هست نه محسوسی. هرّی از برّی تمیز نمیدهی، هستند و ریختهاند لکن مثل مردهاند چهارصد سال طول میکشد دیگر چهارصد سال هم تعبیر است که حکماء آوردهاند. بسا کسی حکیم باشد و بالغ باشد بخواهد تعبیر بیاورد بگوید در مابین بیداری و عالم خواب چهارصد سال عالم بیهوشی است و نه حاسّی است نه محسوسی است لمن الملک الیوم؟ للّه الواحد القهار وقتی سرت از عالم مثال بیرون آمد میبینی میشنوی طعم و بو میفهمی اینجا بیداری آنجا هم بیداری در این وسط کأنه نیست میشوی و نیست هم نمیشوی طفره محال است به جهتی که جسم را هرکاریش کنی به ماضی و مستقبل نمیتواند برود. و اینی که خواب میبینید یا پیشترها را خواب میبینی یا بعدها را، و اغلب خوابها یا پیشترها است یا بعدها پس آن شخصی است مثالی، همین شخصی است که اینجا نشسته وقتی میخواهد برود به عالم مثال در این مابین نه حاسّی
«* دروس جلد 5 صفحه 204 *»
میماند نه محسوسی. در مقام روح میخواهی چیز مفصلی بگویم نیست، تفصیل در پیش نفس است معانی پیش عقل است در این میانه چیز مجمل مبهمی است که کأنه چیزی نیست هست اما نیست. این است که در صفت انبياء است که: بقاء فی فناء هستی او در نیستی است، گاهی میگوید هستم گاهی میگوید نیستم نعیم فی شقاء و هکذا همهاش اضداد است با هم ترکیب شده. پس عالم عقل تا نیاید به عالم روح از روح تا نیاید به عالم نفس، عقل هم مشخص و معین نیست امتیازات ندارد. بدنهای نفسانی که از هم جدا شد تعین پیدا میشود هم از برای روح هم از برای عقل اما تعین روح بقاء فی فناء است حالت بین النوم و الیقظة است. تا بفهمی در این دنیایی خوابت نمیبرد، در آن عالم وسط نه حاسّی هست نه محسوسی. اگر این را یافتی که نه حاسّی است نه محسوسی مطلب را یافتهای. همیشه برزخ انسان گم میشود آنجا یکدفعه سر از یکجایی بیرون میآرد.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 205 *»
درس هجدهم
(سهشنبه 4 ربیعالثانی سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 206 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
از طورهایی که عرض شد انشاءاللّه ملتفت شدید که اصل این مسأله که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است ــ دقت کنید که توی تاتورهها نیفتید ــ باید هرچیزی که در وجود مقدم است باید وجودش موجود باشد در جایی و ظاهر نباشد در عالمی. و این متبادرات اذهان مردم مقصود حکماء و مشایخ نبوده. نه هرچیزی که امروز واقع شده از دیروز مقدم بوده از این جهت در امروز واقع شده این لفظ را میشنوند کسانی که میخواهند فقاهت کنند پس میگویند امسال پیش از پارسال است وجوداً از این جهت مؤخر شده. و این پستا با هیچ دینی و با هیچ عقلی و با هیچ خرافتی اینجور نتایج، نمیسازد. ماضی و حال و استقبال همه وقت جسم است. دیگر ماضیش مقدم نیست وجوداً مثل اینکه مستقبلش مقدم نیست اینها همه در یک عالم واقعند. پس نه این است که جماداتِ این زمان اشرف و الطف باشند از جمادات زمان سابق یا حیوانهای این زمان اشرف و الطف باشند از حیوانهای زمان
«* دروس جلد 5 صفحه 207 *»
سابق یا انسانهای این زمان بالاتر و اشرف باشند از انسانهای زمان سابق. این پستا را نه عقل حکم میکند نه نقل، نه هیچجا درست میآید تاتوره است لفظش هم افتاده، میگویند و نتیجه هم میگیرند مقدمش را ماضی میگیرند مؤخرش را مستقبل و با هیچجا هم درست نمیآید.
پس چیزی که در وجود مقدم است در عالم بالا موجود است، و مؤخر میشود درعالمی دیگر ظهوراً. و این پستا نیست مثل اینکه مومی را گرفتیم به صورت مثلث درآوردیم بعد این را خراب کردیم این را به صورت مربع ساختیم. نظر حکیم اینجا نیست که بگوید این مربع بعد از مثلث واقع شده پس مقدم بوده وجوداً بر مثلث موم را میگیری به صورت بسیار خوشگلی میسازی بعد خرابش میکنی به صورت بدگلی میسازی. پس ببینید پستای این دنیا نیست که هرچه بعد واقع شود این وجودش مقدم بوده مثلثی ساختیم خرابش کردیم مربع ساختیم ممکن است مربع بهتر از مثلث باشد بعکس هم ممکن است. یک دفعه مومی را به صورت الاغی ساختیم بعد شکستیم به صورت انسان ساختیم برعکس هم میشود.
خوب فکر کنید همین غذا است. یک غذا است یک ماده است نان جو است یا نان گندم سگ میخورد نجس میشود در بدن سگ خبیث میشود. همین سگ میافتد در نمکزار و نمک میشود و همین نمکش را میخورند و طیب و طاهر میشود ببینید این پستا دارد که هرچه در وجود مقدم است، در ظهور مؤخر است؟ سگ افتاد در نمکزار نمک شد. اتفاق، نمک بهتر از سگ است همین نمک را در خمیر کردند به سگی دیگر دادند باز نجس میشود خبیث میشود پس پستا ندارد. آدم خوب بخورد غذائی را خوب میشود. آدم بد بخورد بد میشود. یک غذا را پیغمبر میخورد در بدن پیغمبر قابل وحی میشود اول ماخلق اللّه میشود همین غذا را یک کسی دیگر میخورد در بدن او نکراء و شیطنت میشود شاید این پیشتر خورده باشد، هیچ پستا ندارد که چون او بعد خورده مقدم است. حیوانی را انسان بخورد اتفاق وقتی میآید جزء انسان
«* دروس جلد 5 صفحه 208 *»
میشود اشرف میشود از ماسبق، حالا انسانی را حیوان خورد وقتی میآید جزء بدن حیوان میشود، اشرف نیست پس این پستایی که اصلش هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است در یک زمان جاریش نکنید. عالم زمان ماضیش و حالش و استقبالش پستا ندارد چهبسیار چیزهای خوب قدیم بوده حالا نیست. چهبسیار چیزهای خوب حالا هست قدیم نبود. چیزهای بعد هم میشود خوب باشد میشود بد باشد به همینجور در عالم حیات در عالم حسّ مشترک در عالم خیال چهبسیار خیالات خوب در زمان ماضی اتفاق میافتد. چهبسیار خیالات خوب در زمان استقبال اتفاق میافتد چهبسیار آیندههای مثالی خوب میشود. چهبسیار آیندههای مثالی بد میشود در عالم اناسی همینطور هرکدام در وقت خود واقع شدند، یا در پیش و پس وقتهای خودش پستا ندارد.
پس این را سعی کنید مرکوز ذهن خود کنید نه آنچه در وجود مقدم است شيئی است بالفعل موجود لکن در عالم بالا، لکن در عالم دیگری نمونهاش پیدا نیست یکدفعه در بعضی از این قبضات پیدا میشود. این نیست مثل اینکه موم را گرفتند مثلث کردند موم مثلث نبود آن را مثلث کردیم این غیر از آن است که کسی بخورد این موم را یا عسل را و جزء بدنش شود و حیات به آن تعلق بگیرد، اینها یکجور نیست. پس آن حیات را ملتفت باشید حیات، عالمی دارد مستقل برأسه در جایی از جاهای عالم، و اگر اینجا مرآتی نباشد که حیات در این عالم ظاهر شود او در عالم خودش هست و اینجا ظاهر نیست. اینجا مرآتی میگیرد و در آن عکس میاندازد و آن را زندهاش میکند و این اصل میشود او فرع. چون از اهل این عالم نیست در این عالم غریب است عارض است به وصفیت بروز میکند، پس مقدم بوده وجوداً مؤخر شده ظهوراً. این است معنی این کلام و این پستا پستای مشایختان است و همه حکماء پستاشان همانجور پستای موم است. چون پستاشان آن پستا است بسا مربع که بعد از مثلث پیدا شد، بگویند اشرف است از مثلث بسا مخمس را اشرف بدانند از مربع.
«* دروس جلد 5 صفحه 209 *»
شش را بسا بگویند اشرف است از پنج و هکذا اینها همه به جهت این است که اصل مبدأ تمام اشیاء را همینجا میدانند. میگوید:
از جمادی مردم و نامی شدم | از نما مردم ز حیوان سر زدم |
«مردم از حیوانی و آدم شدم» به همینطور میرود تا آن مبدأ هم خیال میکند میرسد. میگوید: «آنچه اندر وهم ناید آن شدم». اول خاک بودم رفتم خدا شدم.
شما انشاءاللّه ملتفت باشید این پستا را بدانید غلط است بدانید خدا سر جای خود خدا است مراتب وجود سر جای خود مراتب وجودند. اگرچه بعضی در بعضی جاها که عالم خودشان نیست نباشد. پس این لفظ را شیخ مرحوم پا فشردند که این پستا درست نیست که از جماد مردم و نامی شدم، که اول جماد است بعد نبات میشود. نطفه، اول دفعه نطفه است بعد میشود علقه. علقه که شد صورت نطفه میرود رنگ سفیدی میرود رنگش سرخ میشود طبعش طبع دیگر میشود طبعی دیگر پیدا میکند غیر از طبع نطفه. خوردهخورده قدری میماند مضغه میشود گوشت جویده باز صورت علقه میرود صورت سختی مضغه میآید باز مدتی اینطور است تا وقتی یکجاش عظام میشود بالمره و گوشت هم ندارد مدتی عظام است خوردهخورده عظمها هی جذب میکنند غذا را و غلایظ وجود خود را دفع میکنند خوردهخورده پشت استخوانها عرق میکند خوردهخورده آن عرقها سخت میشود و گوشت میشود.
اینجور نظر یکجور نظری است که مغرور میکند حکماء را. اول غذا است نطفه هم نشده بعد نطفه میشود ترقی میکند علقه میشود بعد مضغه و عظام و لحم و روح دمیده میشود. به همین پستا خیال میکنند عالم ترقی میکند میرود همه خدا میشوند. شیخ مرحوم میفرمایند این نظر غلط است یعنی بخواهی همهجا جاریش کنی غلط است. یکجایی هست که غلط نیست یک ماده را یک گل را بگیری در قالب چهارگوش بگذاری چهارگوش میشود یک شکر است لوز میشود قرص میشود
«* دروس جلد 5 صفحه 210 *»
در هرقالبی به شکلی میشود و اینها هست. اینها را هم شیخ نمیخواهد بگوید نمیشود لکن تمام مراتب را اینجور بخواهی خیال کنی گم میشوی، خیال کنی هرصورتی میگیرند صورتی دیگر میپوشانند درست نیست. درجات ملک و کلیات ملک هریکی در سرجای خود هست محققاً و نبود ندارد، چرا که ماده ابتداء ندارد. تمام جواهر ــ حالا جواهر غیبیه را نمیدانی ــ جسم را فکر کن. ببین این قبضه جسمانی را هرکارش کنی نهایت میکوبی میسوزانی خاکستر میشود نمک شود آب شود مذاب شود بخار شود دود شود دودش آتش شود هرکار بکنی از امکانات خود این جوهر بیرون آید، نمیآید. حالا خود این جوهر، نبوده وقتی که نباشد این جسم و یکدفعه بگویند کن و از دهن توپی مثلاً این جسم بیرون بیفتد.
دقت کنید و جسم را بفهمید تا خیال را به آسانی بفهمید. نفس و عقل هم اینطور بوده. هر چه جوهریت دارد، اصل خود آن جوهر، خود آن مبهم، خود آن ماده نبود ندارد. نبوده زمانی که این جوهر نباشد بعد ساخته شود. پس جوهر جسمانی نبوده وقتی که نباشد. خیال کنی جسم نبود و خدا صدایی داد که کن و مثل گلوله توپی افتاد و پیدا شد. پس این جسم، نبوده وقتی که نباشد از این راه هی برود تا رجعت تا قیامت به سر نخواهد رسید انتهاء ندارد ابتداء ندارد. پس ابتداء که ندارد جوهر نبود ندارد، محال است جوهر نبود پیدا کند مگر جوهرهایی را که به مسامحه جوهر اسم بگذاریم. مثل اینکه یاقوت را جوهر اسم بگذاری اگر یاقوت را بکوبند و شخصی بخورد جزء بدنش میشود. الماس را میشود خورد که جزء بدن شود محلول طلا را میخورند و جزء بدن میشود اینها را مردم جوهر میگویند اینها جواهر متعارفه هستند. اما ببینید من چه عرض میکنم آن ماده جسمانی گاهی بهصورت طلا است گاهی به صورت یاقوت است گاهی به صورت الماس است او را نمیتوان فانی کرد. ابتدا، معقول نیست داشته باشد از این جهت مستقبلش انقطاع ندارد کی بوده که نبوده؟ وقت، همراه جسم خلق شده. آن وقتی که میگویی نبود وقتش هم نبود آن طرف عرش نه
«* دروس جلد 5 صفحه 211 *»
جسم هست نه وقت هست نه مکان لا خلأ و لا ملأ، هیچچیز آنجا خدا خلق نکرده نیستِ صرف است.
سعی کنید در جسم خوب ببینید که تقلید نباشد که اگر تقلید شد شاید کسی دیگر طوری دیگر بیان میکند میگیرد از دستتان. پس قبضه نمک خاک است آب میشود آب را آتش میکنی به نحو خاصی بخار میشود به نحو خاصی حرارت خاصی بر این وارد میآید هوا میشود باز حرارت که مستولی میشود آتش میشود حرارت فلکی مستولی کنی جور فلک اول میشود تا میشود فلک دوم و سوم تا هفتمش کرد تا کرسی تا محدب عرشش میتوان برد. پس میتوان این خاک را برد تا محدب عرش میتوان محدب عرش را آورد خاکش کرد اما فنا از برایش نیست. هرجوهری که توارد میکند بر آن صور مختلفه بدانید جوهریتی دارد ولو اضافی باشد. و اضافیات پیش چشمتان را نگیرد، اضافیات را بیندازید تا برسد به جوهری که دیگر اضافی نیست. موم میشود مثلث شود مربع شود حالا مومش را هم میتوان خراب کرد، مثلثش را که خراب میکنی موم باقی میماند موم را هم که میتوان خراب کرد، میخوری بدل مایتحلل میشود فضله، و هکذا به هرصورتی او را بیرون آری میشود او را خراب کرد چرا که جوهر اضافی است.
پس اینهایی که جوهریت اضافی دارند که صورتهای مختلفه میپوشند، اینها دلیل است برای شما که یک جوهر بالاصلی هست که جوهریت او به طور اضافه نیست. قهقهری که برمیگردانید جواهر اضافیه را به یک جوهری میرسد که آن مادة المواد این جواهر است. و این مادة المواد دیگر نداشته وقتی بیصورتی، نداشته وقتی که صورتی روش باشد. این را تا به چنگ نیارید، خیلی جاها درمیمانید. هرچه دیگر بشنوید فرع این است و این یک اصلی از اصول بزرگ حکمت است، آنقدر اصل بزرگی است که نمیتوانم تعظیمش کنم. در بزرگی این اصل هرچه بگویم اغراق نکردهام قاعدهای است کلی، این قاعده را که به دست نیاری هرچه میگویی چیزی
«* دروس جلد 5 صفحه 212 *»
پیش خود خیال کردهای علم به حقایق اشیاء نمیتوانی پیدا کرد حکیم واقعی نمیتوانی باشی. پس این جسم را چون نگاه میکنی میبینی به صورت جماد و نبات و حیوان و انسان درآمده. در هرجنسش نگاه کنی انواعی چند دارد در هرنوعش نگاه کنی، اصنافی چند دارد در هرصنفش افرادی، اینها همه جواهر اضافیه هستند که اگر نبود جوهری که صورت مومی بر آن پوشیده شود هیچ موم نبود. پس اگر نبود صورت علف که زنبور آن را بخورد و مومی بدهد، موم نبود اگر آب و خاک نبود که صورت علفی بر آن پوشیده شود علفی نبود. و هکذا هست جوهری که این صورتها تمامش شیئاً علی شیء بر او پوشیده شده این است که میگوییم ابتداء و انتهاء ندارد. اما جوهرهای اضافیه گاهی هست گاهی نیست.
حالا انشاءاللّه به همین نسق خواهید یافت که این ماده مبهمه جسمانیه همیشه بوده و همیشه خواهد بود این دیگر به تکمیل پیدا نشده. در عالم حیات هم که بروی حیات مثل صورت مثلث روی موم نیست، مثل رنگ روی کرباس نیست چرا که رنگ مقارن جسم است. ولو که من گاهی عرض میکنم که هرچه میبینید از غیب آمده لکن غیب درجات دارد اول گرمی میآید و سردی میآید تعلق به جسم میگیرد درهمش میکوبد حلش میکند عقدش میکند رنگش میکند. اول مبهم است میآید متعین میشود. مبهمات هرعالمی همیشه سرجای خود بودهاند و همیشه خواهند بود. بلی سفری میکنند آنها میآیند اینجا اینها هم میروند آنجا. پس اینها گفته میشود لکن ملتفت باشید ببینید چنین نیست جسم را هرکاریش کنی نمیشود خیال شود. هرکارش کنی در زمان نشسته خودتان فکر کنید. بر غلیظ اگر یک ساعت گذشت، بر خاک یک ساعت گذشته، بر آب لطیف بر هوای لطیفتر هم یک ساعت گذشته بر هریکی از فلکیات هم یک ساعت گذشته. به جهتی که این جسم همیشه در حال واقع است نمیشود به ماضیش برد نمیشود به مستقبلش برد. اما خیال به ماضی میرود به مستقبل میرود، چیزی که میرود به ماضی و حال و مستقبل مردم
«* دروس جلد 5 صفحه 213 *»
عالم دیگر است. و این یک مبهمی دارد چون این جواهر اضافیه هستند اگر آن مبهمه نبود اینها نمیتوانستند جایی پوشیده شوند. خیال کسی غیر از خیال کسی دیگر است خیال اگر نداشته باشد جوهر صرفی که روی آن پوشیده شود، معقول نیست این خیالها پیدا شود.
به همین پستا شیخ مرحوم میفرمایند که خلق اگر سیر کنند الی ابد الابد، مثل پیغمبر نخواهند شد او اشرف مخلوقات است او هم سیر میکند الی ابد الابد و در هرقدمی ترقی میکند و خدا هم نمیشود. لکن پستای آنها این است که خدا میشود شد
از ریاضت میتوان اللّه شد | میتوان موسی کلیم اللّه شد |
این شعرها را میخوانند و آهی هم میکشند و خیال میکنند که اسراری فهمیدهاند همه از آن باب است که گول خوردهاند مثل مثلث و مربع و موم خیال کردهاند. لکن حق مطلب این است که محال است هرگز خدا لباس خلق بپوشد هرگز خدا خلق نمیشود اول ماخلق اللّه الی ابد الابد سیر میکند و ترقی میکند و هیچ بار به خدا نمیرسد. طورش را میخواهی به دست بیاری فکر کن ببین جسمی که جاش در حال است این جسم را ببین میشود کاریش بکنی برود به دیروز؟ محال است، این اگر نمیرد و بماند میرود به فردا. آن ماده توی حال نشسته. حالایی که توی حال نشسته محبوس است در این حال این نمیتواند برود به دیروز حالا نمیتواند برود به فردا. آنی که دیروز بود چیزی دیگر بود و حالا نیست نمیبینی تحلیل رفت و بدل آمد بل هم فی لبس من خلق جدید درخت پارسالی نمانده که به امسال بیاید. تشنه شد و آبش دادند آبها یکپارهاش بخار شد و از سر درخت بیرون رفت یکپارهاش پوست شد و صمغ شد آب تازه کشید خاک تازه کشید به خود بر شکل درخت پارسالی پیدا شد. درخت پارسالی آب داشت، داشت نداشت نداشت. آن درخت حالا نیست. درخت امساله هم آب جدیدی میخواهد تربیت جدیدی میخواهد خاک جدیدی میخواهد. پس این جسم را نمیتوان مثال کرد محال است. هرچه میکوبیش نازک میشود درهمش
«* دروس جلد 5 صفحه 214 *»
میکوبی گرد میشود حرارت بر او مستولی میکنی حجیم میشود برودت بر او مستولی میکنی جمع میشود. بزرگش جسم است کوچکش جسم است. بزرگش خیال نیست که کوچکش جسم باشد.
به همین نسق در جسم فکر کن ببین جسم را مثال نمیتوان کرد به علاجات و تدبیر هرکار بکنی مثال را جسم نمیتوان کرد. مثال را نفس انسانی نمیتوان کرد چنانکه نفس را مثال نمیتوان کرد نفس را عقل نمیتوان کرد. عقل را نفس نمیتوان کرد این نفس باید همیشه به عادیات راه برود به عقلیات نمیتواند راه برود. به همین نسق فؤاد را نمیتوان به علاجات عقل کرد. عقل را به معالجات نمیشود تدبیری کرد که از عقلیت بمیرد از فؤاد سر بیرون آورد به همینطور معقول نیست فؤاد برود مشیت بشود مشیت برود خدا شود نمیشود چنین چیزی. بلکه خدا همیشه خدا بوده مشیت همیشه مشیت بوده. پس جمیع مراتب ملک جواهرشان همیشه سرجای خود موجود بودهاند و موجود خواهند بود هیچ چیزی چیز دیگر نمیشود. نهایت روحی دمیده شده در جسمی جسم نمیرود به مثال. جسم پیشتر نمیدید نمیشنید روح که دمیده شد حالا که آمد، این دید آن هم دید دیدن روح شده، شنیدن آن هم شنیدن روح. اگر آن روح در این بدن ننشسته بود این بدن نمیتوانست ببیند بشنود ببوید بچشد چنانکه روح اگر نیامده بود در این دنیا هیچ چشم نداشت گوش نداشت شامّه و ذائقه و لامسه نداشت. چنانکه روح هم اگر نیامده بود این بدن هم هیچ اینها را نداشت. خیال اگر نیامده بود سوار آن حیات نشده بود حیات فکر نداشت خیال نداشت علم نداشت تعقل نداشت. ربی چیزی نمیتوانست بفهمد مثل کلوخ افتاده بود ولو همهاش حیات است، نهایت حیاتی است کلوخی.
به همین نسق عالم انسانی اگر اینجا نیامده بودند سر از این خاک درنیاورده بودند زیدی نبود عمروی نبود. وقتی تعلق گرفت به مثال و مثال تعلق گرفت به جسم زید پیدا شد خیلی چیزها به دست آورد. اگر سر از این خاک درنیاورده بود آنجا هم در
«* دروس جلد 5 صفحه 215 *»
عالم انسانی، انسانی پیدا نبود به همینطور به همین پستا مقام روح اگر نیامده بود به عالم نفس و تا این دنیا انبياء از هم جدا نبودند. ولو چیزی بود آنجا و هکذا ائمه طاهرین سلاماللّهعلیهم به یک مقامشان که مقام صعود و نزولشان باشد اگر عقل نیامده بود در این دنیا واقعاً تشخصات و تعینات را نداشتند. یکپاره تأثیرات از عالی میآید به دانی چنانکه الآن این حرکت که اینجا پیدا میشود مشیت خدا تعلق گرفته که این حرکت اینجا پیدا شد. حالا بسا من قصد هم نکنم و این حرکت را بکنم. یا ندانم ثمر آن حرکت را لکن خدا از روی عمد حرکت میدهد این را و از روی حکمت و من خودم هم غافل بودهام. پس اراده از خدا نزول میکند میآید به فؤاد و به عقل به روح به نفس تا به مثال تا به جسم. از عرش به کرسی و افلاک و نار و باد، تا اینجا پر کاهی حرکت میکند. دیگر به حسب اتفاق حرکت کرده است، یا از روی غفلت حرکت کرده یا از روی جهل حرکت کرده، بسا خودش هم نفهمیده حرکت کرده.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 216 *»
درس نوزدهم
(چهارشنبه 5 ربیعالثانی سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 217 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: فکان الواجب انیظهر سرّ الولایة اولاً بقدر ظهور شریعة آدم و بقدر حرارة النطفة کما بینّا و یتدرج الامر شیئاً بعد شیء الی انیتجلی الولی من غیر حجاب و کما انّ النبی محل المشیة التشریعیة کذلک الولی محل المشیة الطریقیة و بها یحدث حقیقة النفس الناطقة القدسیة و یصیر العالم بها انساناً حقیقیاً کما صار بالمشیة التشریعیة انساناً صوریاً و کذلک تری اسرار الولایة یتشدّد ظهوراً و بروزاً یوماً بعد یوم … الی آخر.
بعد از آنی که معلوم شد انشاءاللّه که مراتب کلیه عالم و جواهر، همه در سرجاهای خود هستند. و جواهر اصلیه که اضافیه توش نباشد بدء ندارند چنانکه انقطاع ندارند پس ابتداء ندارند. اینطورهایی که مردم خیال میکنند خدا را که شخصی بود و این ملک نبود و یکدفعه صدایی کرد این ملک پیدا شد اینطور نیست. پس تمام جواهر اصلیه سرجاهای خودشان ابتداء ندارند چنانکه انتهاء ندارند. پس این عوالم و این جواهر در یکدیگر بنا کردند اثر کردن، هرعالی بنا کرد در دانی نزول کردن و هردانی رو به عالی رفتن.
این هم نمونهای است عرض میکنم که این نمونه به دستتان که آمد، از این مقامات هرکس را در حکایتش برای مبدأ به چنگتان میآید. پس عالی وقتی مثل حیات بنا شد در دانی بروز کند اگرچه حیات بکلّش سمع است هرجای بدن را گوش بسازی، او میشنود اگر تمامش را چشم کنی از تمام جاها میبیند. همین روح حیات
«* دروس جلد 5 صفحه 218 *»
که کأنه نزدیک است به این جسم و خوب میشود فهمیدش در همین فکر کنید پس روح حیات بکلّه سمیع است بکلّه بصیر است بکلّه شامّ است بکلّه ذائق است بکلّه لامس است حالتش اینطور است. و این را اگر درست در اینجا بفهمی دیگر در مقامات توحید بابصیرت میشوی خواهی یافت که مبدأ بکلش عالم است بکلش قادر است بکلش حکیم است بکلش رؤف است. تا اینجا را هم درست نفهمی آنجاها تقلید است، چیزی به گوشتان میخورد پس حیات، بکلش سمیع است بکلش بصیر است بکلش شامّ است بکلش ذائق است بکلش لامس. اما تا در توی این دنیا چشمی براش نسازی دیدنش معلوم نیست. برای خودش هم معلوم نیست هیچ نمیفهمد که میبیند یا نمیبیند. تا نیاید در دنیا و این گوش را براش نسازند نمیداند این صداها یعنی چه. پس وقتی عالی بنا شد در دانی پیدا شود و ملتفت باشید وقتی نسبت اثر و مؤثر را عرض میکردم گفتم مؤثر، تمام آنچه در ذات خود دارد میدهد به اثر به طوری که هیچ فرقی میان اثر و مؤثر نیست این قاعدهای بود عرض کردم. تا این قاعده را جفت نکنی با بعضی چیزهای دیگر نمیفهمی. وقتی مؤثر، هرچه دارد تمامش را میدهد به اثر خودش، زید وقتی اثری احداث میکند که قیام باشد و میایستد، خودش ایستاده حالا که ایستاده. وقتی هم ایستاده چشم دارد مینشیند چشم دارد، راه میرود چشم دارد راه نمیرود چشم دارد، اگر گوش دارد در جمیع حالات گوش دارد، آنچه زید دارد دارد. همین زید ظاهر را هم فکر کنید میفهمید مطلب را باطن برطبق ظاهر است.
پس زیدی اگر خلق شد که سامعه دارد در همهحال سامعه دارد باصره دارد در همهحال و همچنین شامّه دارد و لامسه، هرچه دارد در همهحال دارد. در حال حرکت همه را دارد در حال سکون همه را دارد در خواب همه را دارد در بیداری همه را دارد در حال قیام همه را دارد در حال قعود همه را دارد. همینطور اگر فکر کنید ببینید ایستاده میشود حرکت کند میشود ایستاده باشد. حالا دیگر حرکت اثر ایستاده است
«* دروس جلد 5 صفحه 219 *»
همچنین دیگر اگر بدود، سرعت اثر حرکت است محال است سرعت پیدا شود در ملک، مگر که پیشش حرکت باشد. حالا وقتی زید میایستد، هرچه داشت در ایستاده هم دارد. وقتی حرکت کرد زید، هرچه داشت در حرکت هم دارد. وقتی هم زید میدود، باز زید هرچه داشت اینجا هم دارد. مؤثر معقول نیست چشمش را جایی بگذارد و جایی بایستد. پس مؤثر در ضمن جمیع آثاری که همدوشند مثل قائم و قاعد یا قیام و قعود، یا در ضمن آثار مترتبه مثل قیام و حرکت و حرکت با سریع، صفت ذاتیه مؤثر محفوظ است در ضمن جمیع اینها. چیز شیرینی را هرقدریش را هرجا بردی، طبعش همراهش است. شیرینی در خیک باشد خیک، به قدر بزرگی خودش شیرین است قطره هم به قدر خودش شیرین است. و رطوبت این قطره با رطوبت کل آن خیک مساوی است و حالا خیلی بودنش را عرض نمیکنم ببین چگونه قبول میکند قطره تشکل را؟ دریا هم همانطور قبول میکند. دریا تَرتَر نیست از قطره.
خلاصه پس جمیع صفات ذاتیه مؤثر در ضمن جمیع آثار محفوظ است الا لوازم رتب. مثلاً رتبه وجود زید آن سعه و احاطه است که از برای قائم نیست. پس صورت قائم نرفته توی قاعد اما صورت زید رفته هم در قائم هم در قاعد. زید در قائم و قاعد هردو هست. پس سعه را برای مؤثر نگاه میدارند و به اثر نمیدهند قطع نظر از لوازم رتب دیگر جمیع صفات ذاتیه مؤثر در آثار محفوظ است.
حالا این مطلب که معلوم شد بسا انسان میبیند مؤمنین از جانب خدا حرف میزنند انبياء از جانب خدا آمدهاند ائمه هم از جانب خدا حرف میزنند پیغمبر هم از جانب خدا حرف میزند، پس چرا بعضی متشخصتر از بعضی شدهاند؟ انشاءاللّه ملتفت باشید راهش اینکه مؤثر، صفات ذاتیهاش در ضمن جمیع آثارش محفوظ است. وقتی عالی بنا شد در دانی ظاهر بشود ولو به ذاتش هم بیاید پایین لازم نیست در آن مرتبه پایین جمیع کمالاتش ظاهر باشد انشاءاللّه این یادتان نرود. مثلاً حیات، کلّش حی است بعضش حی است. قطرهای حیات، حی است دریای حیات، حی
«* دروس جلد 5 صفحه 220 *»
است این حیات، با صفت ذاتیهاش همهاش میآید در بدن مینشیند. اما حالا که نشست اگر احیاناً بدن چشم نداشته باشد، او نمیبیند پس حیات بکلش بصیر بود و آمد در بدنی نشست که بدن، چشم ندارد پس آن بصیر بودن حیات، حالا دیگر معلوم نیست و این کمالش را این بدن نتوانسته اظهار کند، به جهتی که چشم ندارد. و همچنین بدن گوش نداشته باشد او نمیشنود. سمیع بودن حیات حالا دیگر معلوم نیست و این کمالش را این بدن نتوانسته اظهار کند. روح سمیع بودن حیات را در این نتوانسته اظهار کند. همچنین اگر کسی اینجا شامّه نداشته باشد اگرچه او بکلش شامّ بود، اینجا که شامّه ندارد این کمالش را حکایت نمیکند بروز نمیتواند بدهد ذائقهاش همچنین.
به همین پستا عالی در بدنی باشد، همینجوری که میشود چشم نداشته باشد ممکن است گوش نداشته باشد بینی نداشته باشد زبان نداشته باشد فالج هم باشد و روح هم بیاید توش بنشیند. این روح نه میبیند نه میشنود و نه بو میفهمد نه طعم، سردی و گرمی نمیفهمد حیات هم آمده است بسا قلب هم دارد و در توی این قلب بخاری ساطع باشد و حیات در آن دربگیرد و قبض و بسط هم پیدا کرده باشد لکن میشود عصب نداشته باشد مغز نداشته باشد دِماغ نداشته باشد. و وقتی عصب ندارد، گرمش کنی نمیفهمد سردش کنی نمیفهمد. و این روح حیات بکلش سمیع است بکلش بصیر است بکلش شامّ است بکلش ذائق است بکلش لامس است حالا چون عصب ندارد لامس هم نیست. پس هیچ از کمالات او در این عالم ظاهر نشده.
به همین نسق فکر کنید انشاءاللّه مییابید که عالم خیال فوق عالم حیات است او بکلّش متخیل است بکلش متفکر است بکلش متوهم است بکلش متعلم است بکلش متعقل است. لکن باز تا نیاید در همچو بدنی ننشیند همچو سری نداشته باشد و همچو مغزی و همچو عصبی، هیچ از این کمالات را ظاهر نمیکند. حالا که چنین است که حیاتی که بکلش سمیع است و نشست در بدنی که گوش
«* دروس جلد 5 صفحه 221 *»
ندارد سمع او جدا نیست از بصر او و از باقی حواسّ او. همین که گوش پیدا کرد و چشم پیدا کرد و شامّه و ذائقه و لامسه پیدا کرد، اینها از هم جدا میشوند. همچنین به همین نسق عالم خیال هم بکلش متخیل است و متفکر و متوهم و متعلم و متعقل، لکن تا این سر و بدن را نداشته باشد اینها از او ظاهر نیست.
پس ملتفت باشید جمیع اسماء اللّه را حالا فکر کنید جمیع اسماء اللهی که آنها اسم ذات خدا است و اسم خدا است قبل از تعلقش به اشیاء البته پیش از خلق خدا اسماء و صفات خود را دارد، در جمیع دینها خدا پیش از خلق عالِم بود. چنانکه الآن عالم است و بعد هم عالم است هیچ علمش هم زیاد نمیشود. پیش از تمام موجودات قادری بود که هیچ عجزی در او نبود، به طوری که حالا که خلق کرده هیچ زورش زیاد نمیشود. او آنقدر قوّت دارد که نهایت ندارد که زیادهبردار باشد. بینهایت قوت دارد بینهایت حکمت دارد و هکذا باقی صفات. اینها هرکدام هم غیر دیگری هستند پس ولوخدا بکلش قادر است بکلش عالم است اما معنی قدرت را میفهمیم که غیر از معنی علم است. مثل اینجا اگرچه میفهمی حیات بکلش سمیع است بکلش بصیر است، آن حیاتی که در پا است بیاری در چشم بگذاری میبیند و همین حیاتی که در چشم است ببری کف پا بگذاری میبیند. چنانکه کف پای براق چشم بود و میدید. پس حیات بکلش سمیع است و بصیر است و شامّ و ذائق و لامس است این «بکلش» هم معنیش این نیست که سمع عین بصر است بصر رنگها را میبیند، سمع صداها را میشنود صدا اصلش دخلی به رنگ ندارد رنگ دخلی به صدا ندارد. رنگ و صدا میشود جمع بشود میانشان میشود تفریق بشود. معنی این حرف این نیست که در ذات حیات، سمع و بصر یکچیز است، نه دو چیز است. و سمع و بصر و شمّ یکچیز باشند نه دو و سهچیز اگرچه هرسر سوزنی از حیات هم بصیر است بکلش هم سمیع است بکلش. جسم را نگاه کن که با چشم ببینی حکمت را ــ آدم طوری بیان خیال را کند که آدم با چشمش ببیند و باز بگوید
«* دروس جلد 5 صفحه 222 *»
نمیبینم، این تقصیر چرت است ــ ببینید که جسم بکلش طویل است بکلش عریض است بکلش عمیق است. یک سر سوزنش صاحب طول و عرض و عمق است تمام این جسم بزرگ هم صاحب طول و عرض و عمق است. جسمی که طول ندارد جسم اسمش نیست جسمی که عرض ندارد جسم اسمش نیست جسمی که عمق نداشته باشد جسم اسمش نیست. پس جسم بکلش طویل است بکلش عریض است بکلش عمیق است بکلش وزین است بکلش مکین است و مکان دارد بکلش موقت است. اما مکان غیر از زمان است زمان غیر از مکان است طول غیر از عرض است عرض غیر از عمق است، با وجودی که جسم بکلش طویل است بکلش عریض است بکلش عمیق است بکلش وزین است بکلش مکین است بکلش موقت است.
حالا به همین نسق حیات هم بکلش سمیع است بکلش بصیر است بکلش شامّ است بکلش ذائق است بکلش لامس است. اما لمس عین بصر نیست بصر عین سمع نیست اینها هیچیک عین شمّ نیستند هیچیک اینها عین ذوق نیستند هیچیک اینها عین لمس نیستند. به همین نسق خدا بکلش عالم است بکلش قادر است بکلش حکیم است. اما حکمتش غیر از قدرتش است قدرتش غیر از علمش است اگر قدرت خدا عین علم خدا بود دیگر همینقدر که میگفتی عالم است کفایت میکرد دیگر نباید بگویی قادر است. لکن خدا هم قادر است هم عالم است. چنانکه آتش خوب میتواند بسوزاند اما علم ندارد بسوزاند. از آن طرف چهبسیار عالمی که ضعف دارد نمیتواند راه برود از ضعف. چهبسیار پهلوان قادری که علم ندارد پس اینها غیر هم هستند. پس ملتفت باش که اسماء اللّه غیر یکدیگرند اگرچه هریک از اسمها را بگیری تمام اسمها همراهش هستند. نمیشود این سمت را از جسم برداری آن سمتش بماند. خدا علم دارد، بکلش علیم است اما علمش غیر قدرتش است. قدیر است بکلش، اما قدرتش غیر از علمش است.
باز ملتفت باشید اینها هم که میگویم علم ذاتی نیست قدرت ذاتی نیست. بله
«* دروس جلد 5 صفحه 223 *»
جایی هم هست تعبیر میآرند حکماء که علم ذاتی خدا عین قدرت است و علمی است که ضدش جهل نیست. قدرت خدا عین علم او است و قدرتی است که ضدش عجز نیست. این حرفها را جایی دیگر باید گفت دخلی به این مقام ندارد. حالا میگویم علم خدا ضدش جهل است. اگر بگویی خدا جاهل است کافر میشوی. تمام خلق عاجزینند اما خدا قادر است هیچ عجز ندارد. آن چیزی که اعم است از جهل و علم و عجز و قدرت، تعبیری است آوردهاند از مقامی از مقامات دخلی به این حرفها ندارد. پس علم خدا غیر از قدرت او است و اگر ضدش را بگویی برای خدا، تمام اهل ادیان تو را تکفیر میکنند از دین خود بیرون میکنند. خدا قادر است و اگر ضدش را بگویی خدا عاجز است در تمام دینها تو را از دین خود بیرون میکنند. خدا حکیم است و حکمتش غیر از علم و قدرتش است. اگر بگویی حکمت ندارد از روی سفاهت کاری کرده جمیع اهل ادیان آدم را بیرون میکنند از دین خودشان.
پس این اسمائی که برای خدا هست و غیر یکدیگرند، اسم هستند و متعدد هم هستند اگرچه خدا بکلش قادر است بکلش عالم است بکلش سمیع است بکلش بصیر است لکن اینها غیر یکدیگرند پس متعددند و خدا یکی است. پس بگو خدا یکی است و له الاسماء الحسنی فادعوه بها با هرکدام کار داری پیش او برو. میخواهی عالم شوی ذکر یا عالم یا عالم بکن میخواهی قادر شوی ذکر یا قادر یا قادر بگو. پس اسماء الهی قبل از تعلق او به خلق هیچ فرقی میان آنها و خدا نیست الا اینکه آنها متعددند و خدا واحد لا فرق بینک و بینها الا انهم عبادک و خلقک و اینجور اسم را هیچ نبیی هیچ ملک مقربی هیچ نبی مرسلی هیچ مؤمن ممتحنی این اسم را ندارد. این اسم مخصوص ائمه است سلاماللّهعلیهم اجمعین. پس ائمهاند که در هریکشان، خواه آن رئیشان باشد که محمد بن عبداللّه است9 خواه آنی باشد که خودشان آن را پستتر بدانند، در آن رتبه جمیع ایشان عالمند به کل اشیاء و این علم غیر از قدرت خدا است. و قادرند به کل اشیاء و این قدرت قدرت خدا است و این قدرت غیر از
«* دروس جلد 5 صفحه 224 *»
علم خدا است و خدا دوتا نیست اما این قدرت با آن علم دوتا است. اگرچه هرجا قدیر هست علیم هم هست هرجا علیم هست قدیر هم هست.
پس دارند مقامی، که در آن مقام اسم اللهند حدیث هم هست ان اللّه خلق اسماً بالحروف غیر مصوت خلق اسم میکند خدا و به واسطه اسم خلق میکند چیزها را. آن اسمها را که خلق کرد کأنه از جنس مخلوقات نیستند اینها را پیش از مخلوقات خلق کرد. پس مخلوقیت اشیاء دخلی به مخلوقیت آنها ندارد. همینجور تعبیر میآری که چون متعددند واحد نیستند و خدا واحد است. خدای واحد، هم در قدیر است هم در علیم است دیگر وقتی اینها را یاد بگیرید میبینید که در دعاها چهجور فرمایش میفرمایند یا اللّه یا رحمن یا اللّه یا رحیم یا اللّه یا کریم یا اللّه یا ودود یا اللّه یا غفور یا اللّه یا شکور اللّه، با همه ساخته ببینید که هرجا اسماء هستند اسم اعظم توشان هست. به جهت آنکه اسم اعظم اللّه است، او رحمن است او رحیم است پس اللّه هو الرحمن اللّه هو الرحیم، هو الکریم هو الودود هو الغفور هو الشکور بگو هو اللّه. او اللّه است او رحمن است او رحیم است او کریم است او ودود است او غفور است او شکور است. حالا اینجور اسماء یکی از این اسمها را، خواه بزرگشان خواه کوچکشان را میخواهی فکر کن، جمیع اسماء و صفات را دارا است به شرطی که لوازم مراتب را بگذاری سرجاش. اگر حفظ مراتب را کردید والله بدون تفاوت که هیچ اغراق توش نیست، بلکه باید اغراق را از آن طرف گفت، بعینه همینطور بدون تفاوت همینجوری که من اینجا نشستهام، نشسته هست و من هم هستم من خودم بهتر از نشسته اینجا نشستهام. دیگر نمیتوان تفریق کرد میانه من و میانه نشسته من ان الذین یریدون انیفرقوا بین اللّه و رسله میشود. حالا اگر احمقی بگوید من به تو اخلاص دارم اما نشسته را قبول ندارم، همه میگویند این حرف حرف جاهلانه احمقانه است. باری پس از آن اسمهایی که قبل الخلق است آنجور اسمها را مخلوقات ندارند الا آنقدری که بنمایند او را. و این خلقی که تمام آنها را بتواند بنماید خیلی کم پیدا میشود.
«* دروس جلد 5 صفحه 225 *»
حیات بکلش سمیع است اگر نشست در بدنی که گوش نداشته باشد دیگر گوش آن حیات اینجا نیست. همینطور خدا قدیر است بلا نهایت اگر در ائمه ظاهر نشود آن قدرت ظاهر نیست. خدا حکیم است بلا نهایت اگر در ائمه ظاهر نشود حکمت او ظاهر نیست و هکذا پیش ائمه همه را دارد. اینها اسمهایی هستند که فرقشان با خدا همین است که اینها متعددند خدا واحد فعل اللهند اثر اول و صادر اولند و چون چنینند، نمیشود چیزی را نداشته باشند از کمالات خدا، این است که میفرمایند تمام اسماء حسنی پیش ما است. اما موسی بیست و پنجتا داشت آدم چندتا داشت نوح چندتا داشت و هکذا میفرماید تمام اسماء حسنی را ما داریم. پس ایشان هیچ کاری نیست که نتوانند بکنند همچنین چیزی نیست که ایشان نبینند، چرا که خودشان عین اللهند خودشان ید اللهند خودشان حکمة اللهند. لکن این حرفها را برای انبياء نمیتوان گفت. انبياء را «یا سمیع»شان نمیتوان گفت اما به حضرت امیر میگویی که تو سامع السرّ و النجوایی همینجوری که اگر حرف آهسته بزنی در دلت، خیال کنی، خدا میشنود میفهمد حضرت امیر هم همانطور میشنود و میفهمد دوتا نیستند. اگر چیزی از او مخفی باشد از خدا مخفی خواهد بود تمام خلق از اول تا آخر به مرئی و مسمع ایشانند پیش چشم ایشان ظاهر است پس ایشان تمام اسماء حسنی پیششان است. خیلی اسمها هست که انبياء آنها را ندارند. خدا همه اسماء را دارد لکن انبياء همه اسماء را ندارند، حکایت نکردهاند. اگر هیچ هم نداشته باشند از اسماء، نبی نیستند باید خبر بیارند از خدا جبرئیل هم پیششان میآید، لکن جبرئیل جمیع اسماء را حکایت نمیکند برای آنها.
دیگر از این قاعده میتوانید بفهمید و بیابید این را که جبرئیل میآید پیش پیغمبر، این از پیش خدا آمده و خبر آورده اما این جبرئیل مثل حقیقت خود پیغمبر نیست. آنجایی که حقیقت خود پیغمبر آنجا است، جبرئیل چند طبقه آن پایینها افتاده است آن حقیقت، تمام اسماء حسنی را حکایت میکند اما ماده جبرئیلی،
«* دروس جلد 5 صفحه 226 *»
بهجز وحی که میتواند بگیرد و بیارد کاری دیگر نمیکند. این یک کمال را اظهار کرده میآرد میرساند به بدن پیغمبر، میآید میرود در قلب پیغمبر مینشیند بنا میکند حرف زدن. همچنین جبرئیل کار میکائیل را نمیتواند بکند ارزاق مردم را به دست میکائیل قسمت میکنند جبرئیل نمیتواند همچو کاری بکند. پس میکائیل حامل رزق است و بس جبرئیل حامل خلق است و بس یعنی جمع میکند اجزاء را و ترکیب میکند اسرافیل حامل روح است و بس عزرائیل همان قبض ارواح میکند و بس و هکذا. پس هریکشان کار خود را میکنند، کاری دیگر از ایشان نمیآید پس اثر آن مؤثر نیستند، چرا که مؤثر در ضمن تمام آثارش باید صفات ذاتیش محفوظ باشد. اگر این ملائکه، اسماء و آثار حقیقی بودند چرا جبرئیل نمیتواند کار عزرائیل کند و همچنین برعکس؟ به جهتی که از این مقام نیستند از آنجا نیامدهاند از صدر اول نیامدهاند پایین. بله اشخاصی که از صدر اول آمده که متصل به مبدئند آنها هریکشان، کار دیگری را میتوانند بکنند. علی کار حسن را میتواند بکند حسن کار علی را میتواند بکند حسین کار اینها را میتواند بکند اینها کار حسین را میتوانند بکنند. محمد کار همه را میتواند بکند همهشان محمدند همهشان علیند همه حسن همه حسین. لکن جبرئیل، کار میکائیل نمیتواند بکند میکائیل کار جبرئیل نمیتواند بکند. اما علی هم کار موسی را میتواند بکند هم کار عیسی را هم کار نوح را هم کار ابراهیم را هم کار محمد را. اما نوح، کار ابراهیم را نمیتواند بکند چرا که انبياء در درجهای خلق شدهاند که سمع را دارند مثلاً بصر را ندارند یا بصر را دارند سمع را ندارند تام نیستند کامل نیستند، پس انبياء توحید تام را نمینمایانند.
دیگر حالا هم خسته شدم. این درس هم درس خوبی بود و از همینها مقامات ملائکه را بیابید. ملائکه قاصد خدایند بسا شخصی را وقتی آمدند جانش را بگیرند ببیند خدا خودش آمده جانش را بگیرد. یککسی میبیند عزرائیل آمد و دو شخص نمیآیند یک شخص است. همیشه یککسی میآید پیش پیغمبر اما گاهی میگویند
«* دروس جلد 5 صفحه 227 *»
خدا با من چنین گفت گاهی میگویند جبرئیل چنین گفت حالاتشان تفاوت میکند. برای همه انبياء جبرئیل میآمد اما موسی کلیم اللّه شده و کلیم بودن خیلی مقام است. موسی جبرئیل را میدید و خدا را در جبرئیل ظاهرتر از جبرئیل میدید، همین بود که با عیسی حرف میزد و عیسی کلیم نبود همین بود که با آدم حرف میزد با نوح حرف میزد با ابراهیم حرف میزد، یک نفر بود حالت یک نفر هم تفاوت میکند یک نفر در یک حالتی خدا میبیند، در یک حالتی جبرئیل میبیند. همین پیغمبر خودش9وقتی جبرئیل آمد دست بر سر امام حسین گذارد و گفت چه خوب مولودی است این مولود مبارکمولودی است، پیغمبر آن وقت در آن حالت فرمود الآن خدا دستش روی سر حسین است. آن اول که آمدند به حجره حضرت فاطمه خیلی خوشحال و خرم بودند یکدفعه بنا کردند گریه کردن، فرمودند خدا است میگوید که این چگونه مولودی است و صلوات من و رحمت من بر او و او را میکشند. جبرئیل را میدید و میگفت ان العلی الاعلی ترائی لی فی بیتک هذا فی ساعتی هذه فی احسن صورة و اهیأ هیئة همان پیغمبر وقتی دیگر میدید جبرئیل را میگفت جبرئیل چنین میگوید، حالا میگوید خدا چنین گفته به همینطور در عزرائیل فکر کنید ببینید میفرماید اللّه یتوفی الانفس حین موتها خدا است ممیت وحده لا شریک له اگر کسی بگوید غیر از خدا است که میتواند کسی را بمیراند کافر میشود اللّه یتوفی الانفس حین موتها و التی لمتمت فی منامها خدا است ممیت اما قل یتوفیکم ملک الموت الذی وکل بکم خدا میمیراند اما خدا به واسطه ملک الموت جان میگیرد. همین عزرائیل را یککسی نگاه میکند ملک الموت میبیند. یککسی هست ملک الموت را هم نمیبیند تتوفیهم الملائکة یکی از اعوان ملک الموت را میبیند میآید، و این همان یک نفر است دست ملکالموت است و یکی از اعوان او است،
فعیناک عیناها و جیدک جیدها | سوی ان عظم الساق منک دقیق |
«* دروس جلد 5 صفحه 228 *»
این چشمش چشم عزرائیل گوشش گوش عزرائیل. عزرائیل در این عون ظاهرتر از این عون است اینها هست. اما اللّه یتوفی الانفس حین موتها غیر خدا جان کسی را کسی نمیگیرد. نه اینکه خدا جای دیگر نشسته بود کسی دیگر را فرستاد جان گرفتند. هرظاهری در ظهور اظهر از نفس ظهور است اما مع ذلک اگرچه دیدارِ همان عون دیدار عزرائیل است و دیدار عزرائیل همان دیدار خدا است چهبسیاری همین که عون آمد برای جان گرفتن، میگویند خدا آمد جان بگیرد. دیگر حالا از اینجا مییابید که هیچ ملکی مسلط نیست بر محمد و آل محمد صلوات اللّه علیهم که جان ایشان را بگیرد آنها جان عزرائیل را میگیرند. پس کسی جان ایشان را نمیگیرد غیر از خدا. وقتی از عون عزرائیل میگیری میروی پیش خدا، اما در توفّی دیگر کاری از این سمت ساخته نمیشود. اگر عونی از اعوان جبرئیل آمد پیش پیغمبری، این هم عینک عیناها و جیدک جیدها چنانکه زید در حال ایستادن زید است. اما از راه جبرئیل که بروی به خدا نمیرسی چرا که از آن راه به هرکه برسی، همهاش کار جبرئیلی میکند. بپرسی عزرائیل چه میکند؟ بسا خبر از یکدیگر هم نداشته باشند همه هم قاصد خدا باشند.
همینجور حالت ملکیت در انبياء هست همه باید ابلاغ کنند، اما همه کار همه از ایشان نمیآید. اما آنکسیکه میرود پیش ائمه آنجا که رفتی از هریکشان کار هریک برمیآید. از هریکشان کار همه انبياء برمیآید. از هر یکشان کار همه ملائکه برمیآید الا و انّا نحن النذر الاولی و نذر الآخرة و الاولی و نذر کل زمان و اوان ماییم که دین خدا را آوردهایم ماییم که هدایت میکنیم مردم را. هرکه کرده، ما کردهایم اما النبیون فاَنَا را نوح نمیتواند بگوید این کسیکه فوق همه است میتواند بگوید اما الصدیقون فاخی علی را موسی به هارون نمیتواند بگوید. ملائکه تمام از امر ایشان صادرند اما هیچ ملکی این ادعا را نمیتواند بکند که سایر ملائکه از امر من صادرند.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 229 *»
درس بيستم
(شنبه 29 ربیعالثانی سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 230 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: ثم ترقوا شیئاً بعد شیء و ازداد تبصرهم فی معالم دینهم الی منتهی زمان الغیبة الصغری و زمان المحمّدین رضوان اللّه علیهم و اجتمعت الاخبار المتشتتة … الی آخر العبارة.
عرض کردم پستایی را که میبینید و انشاءاللّه سعی کنید همیشه عادت کنید که هرچه خدا پیش آورده شما همراه آن راه روید نه اینکه خودتان چیزی درست کنید برای خودتان، آن وقت هرچه از پِیش بگردید پیدا نشود و این را خیلی غافل میشوند غافلان. انسان پیش خودش یکجوری خیال میکند که فلان امر فلانطور باید باشد هرچه پیش میگردد میبیند اینجور نیست متحیر میشود. این عادت مؤمنین نیست عاقلان بابصیرت باشعور هرچه را خدا آورد میگویند آورده هرچه را نیاورد میگویند نیاورده.
پس همیشه ابتداء از خدا است بخواهد روز کند شب کند ابتداء از خدا است در این روز امری میخواهد بکند ابتداء با او است، چنانکه در کون اگر خدا نیارد روزی اگر خدا خلق نکند روز را روز نخواهد آمد ولو تو خودت را به حلق بیاویزی و همچنین شب ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت خدا چیزی را که خلق کرده هست نکرده نیست. دیگر تو پیش خود بنشین که فلانچیز باید امروز موجود شود این نمیشود. چیزی را بَتّ بر خدا نمیشود کرد خدا کل یوم هو فی شأن خدا است از روی
«* دروس جلد 5 صفحه 231 *»
علم از روی عمد و قدرت به اختیاری که در خلق اینجور اختیار پیدا نمیشود از روی عمد سرهم خلقت میکند. این خدا اگربخواهد فردا را خلقت نکند خلق نمیکند، امر خدا امری باشد طبیعی امری باشد دهری این ملک صاحبی نداشته باشد طورش طوری است که طبیعیین دارند که تیری به تاریکی میاندازند مثل منجمین یکپارهای هم درست میآید، مثلاً قرار است ابتدای حَمَل شب و روز مساوی باشد و خوردهخورده پیش بیاید روزها بزرگ شود این راست است اما کسی توحید دارد که بداند خدا تعمد کرده روز خلق کرده تعمد کرده چشم به تو داده حالا این خدا اگر نخواست روز شود روز را احداث نمیکند. حالا کسی بیاید بَتّ کند و حکم کند به خدا که حکماً اینطور میشود نه حُکمی نیست و این در ذهن طبیعیین کم میرود که یقیناً چند ساعت دیگر شب خواهد شد. بله عادةً میشود لکن اگر خدا شب را نیارد شما چطور قرار خواهید گرفت؟ اگر روز را نیارد چطور پی معیشت میروید؟ صریح آیه است نه این است که خلق همینطور خودشان خلق میشوند، خلقی که باید احداثش کرد اول سازنده میسازد بعد ساخته میشود. چنانکه مکرر عرض کردهام محرّک اول سنگ را برمیدارد بعد سنگ برداشته میشود و اول و آخر در حکمت همینجورها است. هروقت محرک سنگ را حرکت داد آن وقت سنگ حرکت کرده اگر محرک حرکت نمیداد سنگ حرکت نمیکرد، پس حرکت کردن سنگ و حرکت دادن محرک یکوقت پیدا میشود و همچنین تو کاری میخواهی بکنی برخیزی بنشینی راه بروی ساکن شوی پیش از آنکه برخیزی ایستادن تو موجود نشده پس اول تو برمیخیزی رتبةً بعد این هیأت ایستاده پیدا میشود، تو مینشینی نشسته پیدا میشود. فعل توست از دست تو باید جاری شود نمیشود خودش پیدا شود اگر رأیت قرار نگیرد که بایستی ایستاده هرگز پیدا نمیشود نخواهی بنشینی نشسته هرگز پیدا نخواهد شد.
پس تا خدا خلق نکند خلقی را، موجود نخواهد شد. این نصیحت را مکرر
«* دروس جلد 5 صفحه 232 *»
عرض کردهام که نگاه کن ببین خدا چه کرده است. حالا میخواهی عقل تو مطابق خارج باشد آنجوری که خدا کرده اگر عقل تو میفهمد که درست است درست فهمیده و الا درست نفهمیده. پس حکمت و علم به حقیقت اشیاء این است علم الیقین حق الیقین در شرع در طریقت در حقیقت در دنیا در آخرت همین است. هرکس علمش را گرفت از خدا، خدا هدایتش میکند حکمت و علم این است که هرچه را خدا پیشت آورد گرفتی راست گفتی و حق گفتی هرچه را خدا پیشت نیاورد از پی آن مگرد که نخواهی به او رسید.
پس اول خدا خلق میکند بعد خلق خلق میشوند اگر فکرش را بکنی خیلی جاها بابصیرت میشوی. یکپاره علمها است که احتیاج به اشخاص خارجی هم نیست تعلیم کند که اگر در دنیا هیچکس نباشد آن علم برای شخص عاقل حاصل میشود مثل اینکه تمام عالم بگویند حالا شب است انسان میفهمد اینها یا کورند یا اهل غرض، همین که میبیند حالا روز است و روشن میداند این روز خودش روز نشده و خالقی دارد. پس این علم را پیدا میکند و میداند خدا الآن حتماً حُکماً خواسته روز باشد و حتماً و حکماً خلق کرده این روز را که روز باشد. و همین است سرّ و سرّ غریبی است اگر ملتفت باشید و از همین سرّ است که انبياء میتوانند با مردم حرف بزنند از این راه است که حرفهای انبياء حالیشان میشود تمام شعورها را چون مردم ندارند اگر انبياء باید همهچیز حالی مردم کنند تصدیق نمیکنند، و این مسألهای است که مشکل شده و در میان علماء خیلی افتاده، آخر جواب آن را کسی درست نگفته.
میگویند ابوجهل عرض کرد تو مادامی که نبوت خود را برای ما اثبات نکردهای که ما نباید تصدیق تو را کنیم. این حرف معروف است در میان ملاها همه افتاده، پس آن که انکار نبی دارد میگوید پیش از اثبات نبوّت که بر من واجب نیست که گوش به حرفهای تو بدهم و دلیلهای تو را بشنوم و معجزت را ببینم اصلش نه گوش به حرفت میدهم نه معجزت را میخواهم ببینم نه ایمان به تو میآورم. این حرف افتاده
«* دروس جلد 5 صفحه 233 *»
است در میان و هنوز هم جواب درست ندادهاند حالا فکر کنید ببینید این حرف را هرمنافقی هرابوجهلی برای هرنبی میتواند بگوید.
پس عرض میکنم یکپاره حرفها هست که پیش از آمدن انبياء آن امور آمده و مسلّمی شده پیش مردم و آنها را میدانند، میآیند میگویند آیا حالا روز نیست باید بگویی چرا روز است حالا این روز خودش روز شده یا خلقش کردهاند البته خدا خواسته و خدا خلقش کرده. پس خدا فرستاده است پیش تو و چنانکه تو خودت خودت را نساختی این روز هم خودش خودش را نساخته تو میبینی در نفس خودت که یککسی تو را ساخته حالا همینجور که خودت خود را نمیتوانی بسازی خودت را سهل است یک پشه هم نمیتوانی بسازی اگر میگویی میتوانم بسم اللّه یک شپش بساز یک پشه بساز در قوّه کسی نیست. پس خودت که خودت را نساختهای یقیناً کسی هم که مثل تو است آن پدرت آن جدّت آنها هم تو را نساختهاند پس نه تو خودت خودت را ساختهای نه امثال و اقرانت تو را ساختهاند، حالا که ساخته شدهای پس یککسی تو را ساخته آن خدا است. به همینطور این روز که هست خودش خودش را نساخته دیروز و فردا هم خود را نساختهاند دیروز که ساخته شده خدا است او را ساخته همچنین فردا که ساخته میشود خدا است او را میسازد. حالا این خدا به زبان پیغمبر خبر میدهد که من فردایی خواهم ساخت باید مؤمن یقین کند که خواهد ساخت پس چنانکه شما خود را نمیتوانید بسازید و ابتداء با خدا است و شما را که خلق کرد شما ساخته شدید و اگر او خلق نمیکرد شما ساخته نمیشدید و هرچیزی اینطور است. زمین را خود زمین نمیتواند بسازد آسمان هم نمیتواند، اینها امثالند اشباهند هل من شرکائکم من یفعل من ذلکم من شیء زمین چیزی را که دارد ثقل و کثافت است، ندارد لطافت و علو را پس نمیتواند آسمان بسازد به جهت آنکه چیزی را که ندارد نمیتواند بدهد چطور بدهد؟ فقیری که هیچ پول ندارد نمیتواند پول به کسی بدهد. زمین لطافت را ندارد به آسمان نمیتواند بدهد آسمان چیزی که دارد
«* دروس جلد 5 صفحه 234 *»
لطافت و علوّ است ندارد ثقل و کثافت و غلظت را پس نمیتواند زمین را بسازد. همین است که میبینی چیزی را که ندارد نمیتواند احداث کند، آتشی که سردی ندارد سردی نمیتواند احداث کند به آب بدهد پس آب نمیتواند بسازد چرا که وقتی آب، آب است که سردی داشته باشد و هکذا.
جاهلی که علم ندارد نمیتواند بنویسد و بگوید از این جهت در عالم مخلوقات چون آسمان کثافت زمین را ندارد پس نمیتواند زمین را احداث کند پس خالق زمین نمیتواند باشد و همچنین چون زمین لطافت آسمان را ندارد پس نمیتواند آسمان را احداث کند پس خالق آسمان نمیتواند باشد. پدر چشم به پسر نمیتواند بدهد چطور بدهد اگر بکند چشم خود را و بدهد خودش کور میشود پس فاقد نمیتواند معطی باشد ذات نایافته از هستی بخش البته نمیتواند خلق کند و هستی ببخشد. پس آن امثال و اقران و اشباه که نمیتوانند چیزی را مالک باشند تا بتوانند به کسی بدهند و چیزی بسازند. این مخلوقات را که میبینی که حالا هستند پس یککسی ساخته آنها را و او اسمش خدا است حالا انشاءاللّه فکر کن و ملتفت باش که همهجا همینطور است امر له الخلق و الامر.
پس چنانکه او ابتداء میکند و خلقی را میآورد و خلق خلق میشوند همینطور ابتداء میکند و شرعی را میآرد و مردم هدایت میشوند. خلق با او است و خلق شدن با تو. هدایت با او است، اهتدا با تو ان علینا بیانه پس هیچ وقت تو پیش میفت لاتقدموا بین یدی اللّه و رسوله سعی کن تابع خدا شو، هرچه پیشت میآرد بگیر تو پیش میفت که اگر او نخواهد تو نمیتوانی سبقت بر خدا بگیری چرا که او است غالب تو غالب بر خدا نمیتوانی بشوی، تو بندهای باید بندگی کنی اگر بخواهی مسلط شوی که حکماً باید چنین کنی نمیکند. او باید ابتداء کند کل نعمک ابتداء چه در کون و چه در شرع و همین که چیزی را آورد تو بگیر هرچه را تو فضولی کردی که باید چنین باشد هی پِیش میگردی و پیداش نمیکنی نمیتوانی
«* دروس جلد 5 صفحه 235 *»
بکنی. اغلب شکوک و شبهات و مسائل لاینحل که باقی مانده در عالم و هنوز حل نشده به جهت همین است.
مثل مسأله جبر و تفویض که مسألهای است که علماء و حکماء در آن درماندهاند و راهش به دست آنها نیامده و خیلی واضح است و آسان است با وجودی که خدا یرید اللّه بکم الیسر و لایرید بکم العسر و با وجودی که آنچه «ما من اللّه» است میسور است. لکن حالا که میبینی مسأله مشکل شد در بیراهه رفتهای. در بیراهه که رفتی هرچه هم تندتر بروی گمراهتر میشوی آن که راه دستش نیست خیال میکند خدایی شخصی منفردی در جایی که دورش خالی است هیچ خلقی نیست یک گندله برمیدارد پادشاه میسازد یک گندله برمیدارد رعیت میسازد. حالا میآید از زبان رعیت فضولی میکند دیگر کسی هم از زبان پادشاه فضولی نمیکند میگوید یک قبضهای گرفت غنی آفرید یکی گرفت فقیر آفرید یکی را صحیح آفرید یکی را مریض. حالا از زبان فقیر فضولی میکند ذهن را میآرد پیش آنهایی که مغبون شدهاند میگوید این بیچاره تقصیرش چه بوده که این را فقیرش کردهاند این مریض تقصیرش چه بوده مریضش کردهاند رعیت تقصیرش چه بوده که همیشه مقهور و مظلوم و مغلوب باید باشد؟
اینجور بحثها به جهت آن چیزی است که در ذهن خود خیال کرده، و این بحثها رفعشدنی هم نیست تو به خیال خام خود خدایی خیالی ساختهای و خلقی خیالی به دست او دادهای و حالا بر او بحث میکنی. بله اینجور خدا البته بحثبردار هست و خلق خیالی همینطورها است. اله تو هوای تو است هوای خود را خدا گرفتهای هوای تو قادر نیست دروغی هم قادر نیست. تو اول در خیال خودت قدرت میدهی به او به دروغ، لکن اینی که در ذهن تو است که خارجیت ندارد دخلی به خدا ندارد هوای تو است.
باری منظور این است که همیشه نظر کنید که خدا چه پیش آورده چهجور کرده همانجور فکر را بیار علم به حقیقت شیء پیدا خواهد شد. سعی کنید همیشه
«* دروس جلد 5 صفحه 236 *»
مشقتان این باشد از مشق هم تفصیل زیادتر میشود بیانش بیشتر میشود اعتقادات محکمتر میشود. ببین سنگ را فاعل چطور گذاشت چطور برداشت اینجا را ببین چطور گذاشته فاعل آنجا هم که رفتی به همینطور علم به حقیقت آنجا پیدا میکنی. حالا تو آنجا فاعل را ندیدهای چطور است در ذهن خود خیالی میکنی و هزار بحث هم میکنی بر خیال خود. پس خدا اول خلق کرده و بعد خلق، خلق شدهاند بعد انبياء فرستاد و مردم هیچ نمیدانستند نبی ضرور دارند، آنها را آورد با دلیل و برهان با معجز. دیگر همهجا لازم نیست معجز، مثل خود آدم که دیگر معجز لازم نداشت که اثبات نبوت خودش را بکند برای اولادش، دستور العمل به اولادش میداد و اینها هم اطاعت میکردند. پس همهجا معجز لازم نبود که بیارند مگر وقتی که میخواهند اثبات پیغمبری خود را بکنند. پس خدا سبقت میکند نبی میفرستد بعد که نبی فرستاد به مردم میگوید نبی فرستادم.
خوب بابصیرت باشید که اینها خیلی واضح است و من اصرار میکنم در حرفهای واضح و بسا تعجب کنید که حرف به این واضحی این همه اصرار نمیخواهد. اگر فکر کنید که چقدر تاتوره به هوا است و چه چیزهای بدیهی واضح را مردم وامیزنند میدانید که اصرار میخواهد، اگر مردم تمکین میکردند از آن امری که خدا پیششان آورده هیچ اختلافی پیدا نمیشد. اگر این خدا خدایی است عالم به هرچیزی و خدا خدایی است قادر به هرکاری حالا ببین چه نتیجه بزرگی گرفته میشود، این خدایی که همهچیز را میداند خدایی که هرچه را بخواهد عاجز نیست از خلقت او حالا فکر کن این خدا دینی را خواسته یا نخواسته؟ از آدم تا خاتم اینهایی که در دین و مذهبی هستند تماماً میگویند دین خواسته. خوب این خدا میخواهد دین را از مردم یا نمیخواهد؟ البته میخواهد، حالا این خدایی که خلق میکند خلق را و هدایتشان را خواسته حالا آیا میتواند هدایتشان کند یا نمیتواند؟ البته دینی که خواسته یقیناً آن دین را در روی زمین گذارده و یقیناً آن را در آسمان نبرده یقیناً خدا در
«* دروس جلد 5 صفحه 237 *»
روی این زمین دینی دارد. به اِخبار جمیع صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و صد و بیست و چهار هزار وصی پیغمبر یک حقی باید روی این زمین باشد. فکر کن ببین اگر یکوقتی یک حقی باید روی زمین باشد به همان دلیل که آن وقت آن حق باید باشد همیشه باید روی این زمین باشد حقی و باید واضح و آشکار هم باشد چرا که خدایی که امرش واضح نباشد و دینی که خواسته واضح نیست چنین خدایی خدا نیست.
اگر خلق میکند برای هدایت خلقشان میکند، اگر نخواسته هدایت کند چرا ارسال رسل کرده؟ بله مادامی که فهم به تو نداده و تو طفلی و مستضعفی حالا نخواسته تو را هدایت کند تو را خلق کرده و هنوز شعور نداری باید بزرگ شوی عقلت بدهد آن وقت تکلیفت میکند. تمام کسانی که فهم ندارند و مستضعفند امر خدا هنوز به ایشان نرسیده پس هنوز معافند کسی بگوید اینها حتماً به جهنم یا به بهشت میروند اشتباه کرده خدا باید اول فهم به اینها بدهد بعد امری را بیارد پیش اینها آن وقت دیگر میفهمند یا قبول میکنند یا انکار میکنند. چنانکه در تکلیفات تا بچه بزرگ نشود مکلّف نیست در امر حجت هم همینطور ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت پس این خدا به اتفاق جمیع مؤمنین و مؤمنات حقی قرار داده به اتفاق جمیع ادیان حقی روی این زمین هست به شرط آنکه خیال نکنی که بله در روی زمین هست لکن در سراندیب هند در جزیرهای هست و من نمیدانم کجا است؟ حق را به هوای خود خیالش میکنی حقی که به گوش مردم نخورده حق اسمش میگذاری، گنجی که یقیناً روی زمین است و تو نمیدانی کجا است این معدنی که تو نمیدانی کجا است خدا نخواسته که تو پیدا کنی حالا که نخواسته تو هم طلب مکن.
باز فکر کن انشاءاللّه ببین آن دینی را که خدا از تو خواسته مثل معدن طلا است که در جایی است و تو نمیدانی کجا است و خدا حالا نخواسته به تو برسد، چنین حقی را حق اسم مگذار. بگو آن معدن را که خدا به من نشان نداده از من نخواسته پس تکلیف من نکرده اگر یکوقتی خدا خواست از من به من نشان بدهد، اگر بخواهد این
«* دروس جلد 5 صفحه 238 *»
معدن به من برسد یکطوری این معدن را به من میرساند و تا نخواهد به من نخواهد رسید. حالا فکر کن که دین را خدا آیا اینجور قرار داده که یک دینی لا علی التعین در دنیا هست مثل معدن لا علی التعین؟ اگر بخواهد هدایت میکند به آن دین؟ دیگر لو شاء لهدیکم اجمعین هم که هست، و همچنین اگر خدا نمیخواست ما حرام نمیکردیم چیزی را یا حلال نمیکردیم پس حالا که حرام کردهایم چیزی را یا حلال کردهایم خدا خواسته.
بدان دین خدا این نیست اگر خیال کنی یقیناً دینی روی زمین هست ولکن هروقت خدا مقدر کرده من به آن دین برسم میرسم. پس حالا که نرسیده باید از تو نخواسته باشد. فکر کن که آیا خدا دین از غیر مستضعفین خواسته یا نخواسته؟ من که بچه نیستم که عقلم نرسد پیر خرفشده نیستم میدانم خدا دینی بخصوص برای من قرار داده چنانکه برای امثال من قرار داده، حالا این دین در آسمان است و دست من به آن نمیرسد؟ در سراندیب هند است و دست من به آن نمیرسد؟ لامحاله باید دست من برسد. پس این دین را که خدا خواسته روی زمین باید باشد، آن دین علانیه باید باشد دینی باید باشد که مخصوص به بعضی دون بعضی نباشد. طوری باشد که اگر دربندش نباشی چقدر مشکل خواهد شد اگر دربندش باشی چقدر آسان است واضح است ظاهر است. حالا دینی که خواسته از غیر مستضعفین ــ از مستضعفین نخواسته چرا که معقول نیست از مستضعفین دین خواستن، از مستضعف دین بخواهند بیحاصل است. پس از غیر مستضعف خدا دین خواسته ــ حالا این دین را آیا مخصوص یکی قرار داده و یکی دیگر را نخواسته هدایت بیابد؟ اگر هدایت شخص غیر مستضعف را بخصوص خدا نخواسته و این هم هدایت نیافته و خدا خواسته این هدایت نیابد پس این هدایت یافته پس این برطبق اراده خدا عمل کرده پس مؤمن شده پس ضالّین باید مهتدین باشند. پس بدانید که خدا از تمام غیر مستضعفین دین خواسته و آن دینش را هم واضح کرده بیّن کرده. دین خدا مخصوص پیغمبران
«* دروس جلد 5 صفحه 239 *»
نیست که امت خبر از آن نداشته باشند دین خدا مخصوص اوصیاء نیست که مردمی دیگر خبر نداشته باشند. دین خدا مخصوص حکماء نیست که از ماسوای حکماء خدا دین نخواسته باشد مخصوص حکماء نیست که علماء از آن خبر نداشته باشند مخصوص علماء قرار نداده که عوام از آن خبر نداشته باشند. مگر عوام باید بیدین باشند؟ اگر از عوام دین نخواسته باشد و به آنها نرسانیده باشد، به آنها هم نرسیده. حالا اگر دین از آنها نخواسته و به آنها نرسانیده مکلف نیستند به دین پس از این قرار، ضالّین باید مهتدین باشند پس قضیة اِن صدقت کذبت و ان کذبت صدقت.
پس دینی که مخصوص انبياء نیست عموم دارد حکماء را میگیرد، مخصوص حکماء نیست علماء را میگیرد، مخصوص علماء نیست عوام را میگیرد. همه باید دین داشته باشند و به همه باید دینش را رسانیده باشد پس همچو دینی که باید در میان غیر مستضعفین باشد این دین امر منتشری باید باشد. حالا فکر کن که این امر منتشر چه امری باید باشد؟ وقتی فکر میکنی امر متفقعلیه میشود و امر متفقعلیه اسمش ضرورت میشود امری که جمیع اهل دین بر آن اتفاق دارند ضرورت اسلام است ضرورت ایمان است.
البته هردینی که خدا در هرعصری از مردم خواسته نبی آن عصر، وصی نبی آن عصر باید به مردم برسانند از نبی یا وصی آن نبی آن دین را باید منتشر کرده باشد در میان مردم پس ضرورت حجت بوده، پس ضرورت در هردینی و مذهبی حجت بوده. هیچ ضرور نبوده انسان برود به آن عصر که ببیند همینطور بوده چهبسیار جهال که میگویند تو در عصر پیش از خودت که نبودهای همهجای زمین را نگشتهای، تو همه را ندیدهای چه میدانی همهجا ضرورت حجت بوده. لکن فکر که میکنید میبینید دین خدا دین واضحی ظاهری باید باشد، و خدا از غیر مستضعفین دین واضح ظاهری خواسته و آن دین واضح از دو قسم بیرون نیست چنانکه حضرت کاظم صلوات اللّه علیه میفرمایند امور الادیان امران امر همه دینها دو امر است دیگر سومی
«* دروس جلد 5 صفحه 240 *»
ندارد. این دو امر یا امری است مسلّم یا امری است محل اختلاف. امری که محل اختلاف است ــ محل اختلاف باشد ــ اختلافش را خدا خواسته عمداً آورده اختلافات فقاهتی همیشه در هرعصری در هردینی بوده. اختلافات انظار بوده اختلافات احادیث بوده. پس امور الادیان امران امر لا اختلاف فیه امری که هیچ اختلاف در آن نیست و امری که اختلاف در آن هست.
امری که اختلاف در آن هست که خودشان خواستهاند اختلاف باشد یک مسأله را خودشان مختلف جواب میفرمودند به طوری که ابوبصیر وحشت کرد مثل زراره وحشت کرد میگوید خودم پرسیدم مسأله را جوری جواب فرمودند یککسی دیگر آمد همان را پرسید جوری دیگر جواب فرمودند یککسی دیگر آمد پرسید جوری دیگر جواب فرمودند. از پریشانی حالت من امام یافت که حالت من تغییر کرده او گفت امام از حالت من چنین یافت ــ معرفتش همین بود ــ دیگر حالا شما اعتقادتان این است که غیب هم میدانست، باشد. باری فرمودند آیا بر تو گران شد که من در یک مسأله سه جواب و حکم مختلف کردهام؟ عرض کردم اصحاب شما اصحابی هستند که اگر بفرمایید رو به نیزه بروید میروند طوری هستند که اگر آتش روشن کنی و امر کنی که در آتش روند میروند. شیعهای که اینجور مطیع تو هست میبینم سه نفر میآیند از یک مسأله سؤال میکنند سهجور جواب میدهی آیا من وحشت نکنم؟ فرمودند این به جهت این است که میخواهیم شما را حفظ کنیم چرا که اگر شما را عامه ببینند بر امر واحدی تمام شیعه مشهور و معروف شوند که اینها به یک طریقهاند، هم شما را اذیت میکنند هم ما را، پس ما کاری میکنیم که در میان شما اختلاف باشد آنها که اختلاف دیدند در میان شما اعتناء به شما نمیکنند میگویند اینها خودشان هم بر یک طریقه نیستند، اینها مذهب متفقی ندارند امام واحدی ندارند پس به این واسطهها محل اعتنای خلق نخواهید شد، پس درصدد برنمیآیند پس شما سالم میمانید محفوظ میمانید.
«* دروس جلد 5 صفحه 241 *»
منظور این است که یکپاره چیزها به اتفاق اختلافش را خواستهاند میفرماید نحن اوقعنا الخلاف بینکم این اختلاف بین شما را عمداً انداختهایم خودشان هم بخواهند این اختلاف نباشد خدا انداخته است در میان. یککسی کشمش جوشیده را حلال میداند و پاک و از احادیث همچو فهمیده یککسی حلال نمیداند و پاک نمیداند از احادیث همچو فهمیده. این که شک نمیخواهد شبهه نمیخواهد هردو از احادیث چنین فهمیدهاند در یک زمانی عالمی حلال میداند در زمانی عالمی دیگر حرامش میداند، تکلیف او این است اجتناب کند اهل آن زمان از او تقلید کنند اهل این زمان از این تقلید کنند. پس این امری که محل اختلاف است هیچبار محل تحیر نیست باید این اختلاف باشد و امری که محل اختلاف نیست آنجا هم محل تحیر نیست. اگر امری است که اختلاف در آن امر نیست حالا دیگر هرکس بیرون رود از آن این امری که محل اختلاف نیست از عامی گرفته تا نبی همه داخلند، ضروریات در همه دینها مضبوط است در آن دین هرکس که از آن ضروریات خارج شد از آن دین خارج شده و هرکس خارج نشد در آن دین هست. هرنبیی که آمد ادعا کرد و معجزه آورد و نبود نبیی که معجزه و خارق عادت نداشته باشد اصل معنی نبوت این است که خارق عادت داشته باشد هرنبیی که آمد معجزه داشت. و این معجزه کافی نبود به جهتی که خارق عادت را میشود به سحر و جلددستی کرد و به این حجت تمام نبود این است که تمام انبياء با وجود خارق عادتی که داشتند تصدیق ضرورت نبی سابق را جزء حقیت خود قرار میدادند. در قرآن همهجا هست که مصدقاً لما بین ایدیکم عیسی آمد گفت مصدقاً لما بین یدیّ من التوریة گفت من از جانب خدا آمدهام و آنچه موسی آورده حق است و تصدیق میکنم آنها را همچنین موسی آمد گفت من پیغمبرم از جانب خدا و تصدیق دارم آنچه پیغمبران سابق آوردهاند و هکذا.
در قرآن که نگاه میکنی در همهجا در قضیه شعیب در قضیه صالح در قضیه هرنبیی هرجا خبر داده و معجزه آورده همهجا مصدقاً لما بین ایدیکم همراهش بوده به
«* دروس جلد 5 صفحه 242 *»
همینطور تا پیغمبر آخر الزمان که معجزات جمیع پیغمبران از دستش جاری شد و علاوه بر آنها معجزات دیگر هم داشت باز کفایت نکرد به آن معجزات گفت مصدقاً لما بین ایدیکم که اگر برمیخاست شخصی و میآورد جمیع معجزات بلا تشبیه همینجوری که پیغمبر آورد و میگفت موسی برحق نبوده یا چیزی را که موسی قرار داده بود و محقق و معین بود میگفت باطل است و درست نیست خودش باطل بود و از جانب خدا نبود از این جهت خدا همچو مقرر داشت که هرنبیی باید تصدیق نبی پیش را بکند عیسی آمد گفت من رسول خدایم و تصدیق دارم به آنچه انبیای پیش آوردهاند انی رسول اللّه الیکم مصدقاً لما بین یدیّ من التوریة و مبشراً برسول یأتی من بعدی اسمه احمد اگر تصدیق انبیای سابق را نمیکرد پیغمبر نبود. همچنین اگر محمدی آمده بود و تصدیق آنچه عیسی و پیغمبران پیش گذاردهاند نکرده بود آن محمد رسول اللهی که پیغمبر آخر الزمان است نبود و شخص دروغگویی بود چرا که هرنبی لاحقی باید نبی سابق را تصدیق کند در آنچه او گذاشته، محمد تصدیق عیسی و موسی و پیغمبران سابق را داشته باشد موسی تصدیق ابراهیم و آنچه انبیای پیش آوردهاند داشته باشد. و هکذا انبیائی که در یک عصر بودند تصدیق یکدیگر را باید داشته باشند نمیشود وازند موسی چیزی را که خضر میکند اگر حرفی هم میزند راهش را میپرسد که سبب این کار چیست بعد از گفتن خضر خود موسی میبیند همانطور است.
خلاصه اینها است محکمات همیشه عادت اهل حق این است که محکمات را بگیرند و از پی متشابهات نروند. اینها حرفهایی است با دلیل با برهان با آیه با حدیث با ضروریات دین و مذهب با عقل با نقل با همهجا درست میآید. پس انبياء هیچکدام تخطئه یکدیگر را نمیکردند هیچکدام از اینهایی که از جانب خدا آمدهاند تخطئه یکدیگر را نمیکنند. بله حالا در افعال و اقوال میبینی متشابهی پیدا میشود مگو وازدهاند آنجا را معنیش را زور بزن بفهمی اگر جایی دیدی از آنجور متشابهات
«* دروس جلد 5 صفحه 243 *»
مگو با هم جنگ داشتند معنیش را زور بزن بفهم.
به طور کلی عرض میکنم و این جزء ایمانمان است تمام اهل حق مصدق تمام اهل حقند هرجا را میخواهی فکر کن، نبیی را با نبیی بسنج امامی را با امامی بسنج اهل حقی را با اهل حقی بسنج هیچیک از اینها با هم نزاع ندارند همه اینها دوست یکدیگرند با یکدیگر اختلاف نخواهند کرد در حرفهای یقینی و مسلّمی و محکمات. آنجایی که میبینی اختلاف میشود و حرفهای بد گفته میشود بدان حق به جانب یک طرف است.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 244 *»
درس بيستویکم
(دوشنبه 2 جمادیالاولی سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 245 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: ثم ترقوا شیئاً بعد شیء و ازداد تبصرهم فی معالم دینهم الی منتهی زمان الغیبة الصغری و زمان المحمّدین رضوان اللّه علیهم و اجتمعت الاخبار المتشتتة … الی آخر العبارة.
از آنچه عرض کردم انشاءاللّه ملتفت شدید که همینطوری که میبینید بچه از اول تولد خوردهخورده شعورش زیاد میشود و خوردهخورده علوم را اکتساب میکند تا به حد کمال میرسد، به همین نسق در عالم کلی هم مییابید. در عالم کلی ابتداء شرعی که میآرند مثل همین شرعها است که ابتداء برای طفل میآرند ابتداء همینقدر به بچه میگویند اینجا بول مکن همانقدری که طفل بفهمد. حرفی را که طفل نفهمد یا بفهمد و نتواند بکند هیچ احمقی هیچ پدر و مادری تکلیف نمیکند. به همینطور انشاءاللّه که فکر میکنید شرایع بر همین نسق است میفرمایند نحن معاشر الانبیاء نکلم الناس علی قدر عقولهم هرقدری شعور داشتند شرع را پیش میآورند. لکن ملتفت شوید انشاءاللّه آنکسیکه مبدأ هست در هرعصری و تمام شرع به او باید نازل شود و مؤسس است و حکمی که خدا دارد به او باید بگوید و او باید هی در ازمنه به مردم برساند نمیشود خودش چیزی راه نبرد. اینجا به طور عقل صرف بخواهید استدلال کنید عقل میگوید از دو قسم بیرون نیست یا باید در هرزمانی در هرمکانی در هرقریهای خدا پیغمبری مبعوث کند و او را مؤسس قرار بدهد، یا کسی را که مؤسس قرار بدهد باید تمام
«* دروس جلد 5 صفحه 246 *»
احکام را به او بگوید و او به واسطهها برساند. عقل میگوید از این دو قسم خارج نیست.
حالا آن قسم اولش که باید در هرزمانی در هرمکانی در هرقریهای پیغمبری مؤسسی بیارد، در اوضاع عالم و در آنطوری که خدا وضع کرده وقتی نگاه میکنید میبینید اینجور نیست مدتها نوح دعوت میکرد بعد هرنبیی میآمد به آن شرع نوح دعوت میکرد دیگر تأسیسی نبود مدتها ابراهیم دعوت کرد بعد هرنبیی میآمد به آن شرع ابراهیم دعوت میکرد و دیگر تأسیسی نبود تا زمان موسی. باز موسی آمد تأسیساتی آورد کسان بعد از موسی تمامشان به تأسیس موسی دعوت میکردند دیگر خودشان تأسیس نمیکردند تا زمان حضرت عیسی7. عیسی آمد تأسیساتی آورد جمیع آنهایی که بعد از عیسی7 آمدند به تأسیس عیسی دعوت میکردند و از خود تأسیسی نداشتد تأکید میکردند تا پیغمبر آخر الزمان9 که آمد تأسیس کلی را آورد و تا روز قیامت مردم باید تأکید آن را بکنند دیگر تأسیس نمیکنند. پس آن حکم اولی برداشته شد چرا که چیزی را که عقل منحصر کرد به دو چیز و یکیش در خارج واقع نشد عقل میگوید آن یکی است. پس آن حکم که عقل میگوید خدا قادر است در هرزمانی و هرمکانی در هرقریهای پیغمبری قرار بدهد لکن حالا میبینید که نکرده، خدا خودش هم گفته اگر میخواستم در هرقریهای نذیری قرار میدادم و قرار نداده پس جمیع تأسیسات پیش پیغمبر است9 و دیگر تأسیسی تازه پیدا نخواهد شد.
پس جمیع آنچه مردم محتاجند تا روز قیامت از مسائل و احکام تمامش باید توی کتاب این نبی باشد لکن حالا که همه توی کتاب هست آیا کتاب را هم همهکس راه میبرد؟ و تمام کسانی که در زمان نبی بودند آیا میتوانستند احکام را بیرون بیاورند از کتاب یا نه؟
دقت کنید شعور به کار ببرید تقلید نکنید، علی العمیا مباشید از روی بصیرت فکر کنید ببینید وقتی بنا شد تمام آنچه را که خدا خواسته از خلق توی کتابی بگذارد مثل قرآن و دیگر کسی را قرار ندهد بعد از پیغمبر که آن احکام را بتواند استنباط کند
«* دروس جلد 5 صفحه 247 *»
نزول قرآن بیمصرف است مثل این است که قرآن نیامده باشد نزولش و عدم نزولش مثل هم است بلکه نزولش بیمعنی است لغو است. حرف بیمعنی را بفرستند جایی که کسی معنیش را نداند با اینکه نفرستند مساوی است، بعد حرف بیمعنی زدن لغو است و بیحاصل و خدا منزه است از اینکه حرف بیمعنی بزند و لغوکار باشد.
پس تا این کتاب در میان است باید حاملی داشته باشد آنچه در این کتاب هست یک مستنبِطی میخواهد که در میان باشد تا احکام را از آن بیرون بیارد. اگر آن کتاب نباشد مستنبط از کجا استنباط کند؟ آن که در میان است یا باید نبی باشد که تأسیسی براش بیاید و میبینید که نبیی بعد از پیغمبر آخر الزمان نیست بلکه بعد از انبیای اولواالعزم هم تأسیسی نبود. پس بعد از آنکه بنا شد نبیی نیاید اگر کتابی نبود حجّت از کجا استنباط کند؟ اگر کتاب بود و کسی نبود که استنباط کند کار لغو بیحاصلی بود. پس کتاب همیشه باید حاملی داشته باشد که همراهش باشد. این است که تمام هفتاد و سه فرقه اسلام چقدر این حدیث را به طور تواتر روایت کردهاند و متواتر را عقل حکم میکند که نمیشود دروغ باشد، پس به طور تواتر است که فرموده من از میان شما میروم و دو چیز نفیس را درمیان شما میگذارم اگر متمسک به آن دو چیز بشوید نجات مییابید و دیگر بعد از من گمراه نخواهید شد کتاب اللّه و عترتی اهل بیتی این دو همراهند لنیفترقا حتی یردا علیّ الحوض پس اگر به کتاب تنها رجوع کنید و به حامل آن رجوع نکنید اگر اهل استنباطش نیستی کتاب تنها بیحاصل است اگر شخصی را قبول کنی که بیاین کتاب حرف بزند باز تمسک به او بیحاصل است. پس باز باید جماعتی را پیدا کرد که هم کتاب داشته باشند و هم ناطق به کتاب باشند آنهایی که از کتاب مفارقت نمیکنند و کتاب از آنها مفارقت نمیکند آنهایند حجت خدا. اما در هرقریهای در هرزمانی در هرمکانی که همیشه دیدیم که خدا نذیری نفرستاده عقل وقتی از یک طرف مسأله مأیوس شد بتّ میکند به طرفی دیگر و شبهه برایش باقی نمیماند.
پس هرکس ادعای تأسیس کند بعد از این نبی از دین این نبی خارج است ولو
«* دروس جلد 5 صفحه 248 *»
بگوید من خارج نیستم. نمییابید هیچ مذهب باطلی را که داد کند که من باطلم و ادعائی که میکنم باطل است. تمام اهل باطل در هردایرهای که هستند میگویند ما از این دایره هستیم اگر داد کند که من از این دایره نیستم که دیگر نمیتواند نفاق کند دیگر نمیتواند در این دایره زیست کند. کسی بخواهد میان مسلمانان زیست کند و ادعای باطلی داشته باشد نمیتواند اظهار کند میان مسلمانان که من مسلمان نیستم و نمیتواند دین اسلام را برهم بزند، تا اظهار کند مسلمانان میزنند بیرونش میکنند. باز همینطور که فکر میکنی میدانی که اگر رفت توی نصاری و خواست دین نصاری را بههم بزند اگر گفت من یهودیم نمیتواند دین نصاری را بههم بزند بیرونش میکنند. باید برود توی یهودیها باز اگر میرود میان یهودیها و میخواهد دین یهود را بههم بزند نمیتواند بگوید من گبرم اگر بگوید نمیتواند دین یهود را بههم بزند یهودیها میزنند بیرونش میکنند باید برود توی گبرها، نمیتواند دین یهود را برهم بزند. و هکذا پس این است که آن خبیث ملعون استاد است در فن شیطنت همیشه میآید داخل دوایر میشود و توی آن دایره اختلاف میاندازد. انشاءاللّه فکر کنید و بابصیرت شوید در دینتان در هردایره خدا محکماتی قرار داده.
باز فکر کنید چرت نزنید غافل نشوید ببینید اگر چنین بود که شیطان در هردایرهای که هست در ملک داخل میشود و شکوک و شبهات را داخل میکند به طوری که کسی نفهمد این از القاء شیطان است اگر چنین بود حجت خدا تام نبود کامل نبود امر خدا واضح نبود و اگر چنین بود که حجت خدا بالغ نبود و دین خدا واضح نبود، ارسال رسل برای چه انزال کتب برای چه؟ در بعضی آیات هم واقعاً انسان متحیر میشود و متفکر میشود میماند میفرماید و ماارسلنا من قبلک من رسول و لا نبی الا اذا تمنی القی الشیطان فی امنیته هیچ رسولی نفرستادیم و هیچ نبیی نفرستادیم پیش از تو مگر آنکه وقتی دعوت کرد، شیطان هم دعوت خود را داخل دعوت او کرد. حالا اگر شیطان دعوت خود را در هردایرهای بتواند داخل دعوت انبياء کند و القاء
«* دروس جلد 5 صفحه 249 *»
کند دعوت خود را به طوری که نتوانند تمیز بدهند دعوت آن نبی را از دعوت شیطان پس ارسال رسولان و انزال کتب باز بیمصرف است.
باز خیال نکنید که این مال انبیای سابق است، چرا که فرموده ماارسلنا من قبلک من رسول ملتفت باشید شیاطین مختلف چون پیدا میشوند در اعصار بسا شیطانی اینجا چنگ بند کند که من قبلک گفته، شیطان در دعوت انبیای پیش القاء میکند دعوت خود را و بسا خیال کنند که در اسلام چنین نیست و شیطان نمیتواند القاء کند حرفهای خود را در حرفهای پیغمبر آخر الزمان. دیگر این هم جوابش پیشتان معین باشد فکر کنید ببینید خدا در همین قرآن میفرماید قل ماکنت بدعاً من الرسل من چیز تازهای نیاوردم همانجوری که انبياء میآمدند من هم آمدهام، پس همانجوری که شیطان القاء میکرد در دعوت انبياء معلوم است در دعوت این نبی هم شیطان دعوت خود را القاء میکند ببین میفرماید و کذلک جعلنا لکل نبی عدواً شیاطین الانس و الجن پیغمبر آخر الزمان هم نبی است و فرموده لکل نبی و او هم نبی است و از همه هم متشخصتر است بلکه هرنبی هرکه تشخصش زیادتر است آن شیطانی که میخواهد دین این را خراب کند البته شیطان پرزورتری است البته شیطان قادرتری است عالمتری است و فرموده است جعلنا لکل نبی عدواً ما قرار دادهایم برای هرنبیی عدوّی، دیگر لازم نیست یک عدو داشته باشند که کسی بگوید مفرد است بلکه فرموده شیاطین الانس و الجن از شیاطین انس و جن برای هرپیغمبری دشمن قرار دادهایم، آنها چقدرند؟ شیاطین بسیار از انس و شیاطین بسیار از جن. پس هرپیغمبری دشمن دارد دشمنهای او شیاطین انس هستند شیاطین جن هستند و القاء میکنند حرفهای خود را در دعوت هرپیغمبری.
باز فکر کنید انشاءاللّه ببینید اگر حرفهای شیطنتی جوری بود که علامتی در ظاهر بود مثلاً شیطان رنگش سیاه بود و پیغمبر رنگش سفید، مثلاً پیغمبر مینوشت کلامش را به سرخی شیطان نمیتوانست به سرخی بنویسد طوری بود که ممتاز بود و
«* دروس جلد 5 صفحه 250 *»
دیگر بر احدی مشتبه نمیشد، باز معنی آنچه را پیغمبر گفته بود واضح و بیّن و آشکار بود که کلام پیغمبر است و آنچه را شیطان میگفت واضح و بیّن و آشکار بود که کلام شیطان است که ممتاز بودند و دیگر مردم امتحان نمیشدند و این شیطان دعوتش را داخل دعوت نبی نمیتوانست بکند و آیه برخلاف این خبر داده. پس معلوم است اگر این با قرمزی مینویسد آن هم با قرمزی میتواند بنویسد و اگر اینطور شد پس شیطان القاء میکند به همان سبکهایی که در آن دین هست و متداول است، به همان زبانها داخل میکند حرف خود را به طوری که شباهت دارد به حرفهای حق اگر اینها به قرمزی نوشتند آن هم به قرمزی مینویسد اگر اینها به سیاهی نوشتند آن هم به سیاهی مینویسد اگر اینها فضائل گفتند آن هم فضائل میگوید اگر اینها شرایع گفتند آن هم شرایع میگوید اگر اینها اسمی از خدا بردند آن هم اسم خدا میبرد در هردایرهای شیطان را اعوانی است انصاری است که عدوند با اهل حق، از جن هستند از انس هستند داخل میشوند در دایره اهل حق و بنا میکنند دعوت کردن دعوتشان در هردایره بسته است به دعوت اهل حق.
باز فکر کنید چرت نزنید که اینجاها انسانِ خواب میلغزد. باز آن قرمزی را که مثل میزدم ملتفت باشید اگر شیطان چنان تسلطی داشت که بنویسد همانطور که اهل حق مینویسند باز حق واضح نبود و حجّت خدا تمام نبود و اگر اهل حق خط بخصوصی نوشتند و شیطان آنقدر استاد باشد که او هم بتواند آنجور خط را بنویسد باز مؤمنین نمیتوانستند هدایت بیابند. پس این است که باز در همین آیه فکر کنید میفرماید ماارسلنا من قبلک من رسول و لا نبی الا اذا تمنی همین که دعوت کرد القی الشیطان فی امنیته من واش نمیگذارم، نمیگذارم شیطان هرخرغلتی بخواهد بزند و مغشوش کند به طوری که مؤمنین ندانند چه کنند پس میفرماید فینسخ اللّه مایلقی الشیطان ثم یحکم اللّه آیاته پس نسخ میکند در هردایره، حرفهای شیطان را و محکم میکند آیات خودش را حالا ببینید چه کرده، حالا ببینید در هردایرهای که خدا محکم
«* دروس جلد 5 صفحه 251 *»
میکند آیات خود را و نسخ میکند القاء شیطان را. باز اگر بابصیرت بنا کردید فکر کردن و چرت و غفلت را کنار گذاردهاید دیگر ملتفت خواهید شد جواب این شبهه را که کسی بگوید «من چه میدانم حرف شیطان را» در همان حرفها فکر کنید اگر بردارند از میان حرفها حرف شیطان را که دیگر نمیشود در میانه دعوت القاء کند شیطان. این القاء را آیا خدا یکجا نسخ میکند؟ فکر کنید ببینید که یکوقتی شیطان القاء کرده که خدا برنداشته؟ یا وقتی بوده که شیطان هیچ نتوانسته القاء کند؟ اگر به یک جهت نگاه کنید معلوم نمیشود و زود از نظر میرود. شما سعی کنید و شعورتان را به کار برید ملتفت باشید که در تاتورهتان نیندازد چرتتان نبرد، و اگر میاندازد شیطان القاء خودش را مدّتزمانی و بعد خدا نسخ میکند پس در آن مدّت که مردم نمیدانستند این منسوخ است و مال شیطان است نمیدانستند تکلیفشان چیست و امر خدا مغشوش بود و خدا اجل از این است که امرش مدتی مشتبه بماند، و اگر این شیطان را نمیگذاشت که اصلاً القاء کند این آیه را نازل نمیکرد که ماارسلنا من قبلک من رسول و لا نبی الا اذا تمنی القی الشیطان فی امنیته و همچنین پس همیشه خدا مهلتش میداده پس القاء میکند یقیناً و خدا چنین قرار داده و مهلتش داده عمداً نسخ هم که میکند همیشه نسخ میکند مدت القاش کی است نسخ خدا کی است؟ اگر مدتی او القاء کند و مدتی خدا نسخ نکند در آن مدت خلق گمراهند پس چه کنند در آن وقت آنهایی که طالب دین و مذهب هستند؟ پس میگذارد القاء کند به جهت اختبار و به جهتی که بروند اولیای شیطان همراه او و عمداً خدا مرخصش کرده و مهلتش داده پس اینجور نسخ را نمیکند که از این دایره جمیع حرفهای شیطان را بردارد.
پس محفوظ است اما یکجوری است که هم القاء کرده هم خدا نسخ کرده هم نسخ متبادر نیست که جمیع حرفهای شیطان را بردارد و اگر چنین بود امتحان و اختبار نمیشد. پس چکار کرده خدا؟ فکر کن که چهجور باید بکند باید همینجوری که کرده بکند این است که میفرماید هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات
«* دروس جلد 5 صفحه 252 *»
هنّ امّ الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الا اللّه و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به کل من عند ربنا کتاب را محکم و متشابه قرار میدهد و محکم و متشابه را داخل هم میکند اما میگوید محکمش کدام است. و همیشه منافقین متشابهات را میگیرند و چاره ندارند که بگیرند چاره ندارند مگر اسمی از خدا ببرند اسمی از رسول ببرند چاره ندارند غیر از این، چرا که خودشان داخل در آدم نیستند که ادعای امامت کنند پس متشابهات را هرگز نه از اخبار برمیدارد خدا نه از قرآن، نه پیشتر چنین میکرد خدا نه حالا چنین میکند نه بعد از این. بعد از این هم، هم آیات متشابه در قران هست هم آیات محکم همیشه اهل باطل متشابهات را میگیرند و محکمات را رد میکنند به متشابهات همیشه اهل حق از زمان آدم تا حالا تا قیامت محکمات را میگیرند و متشابهات را رد میکنند به محکمات.
عادت اهل ضلالت این است که همیشه میخوانند آیهای را میخوانند حدیثی را و باطل خود را میخواهند اثبات کنند، همچو آیهای هم نیست متشابه که احتمال نشود داد در آن، آن معنی را که آنها میکنند چنانکه شیخ مرحوم فرمودهاند وقتی میخواند آن ملحد ناپاک او یزوجهم ذکراناً و اناثاً را میگوید خدا گفته تزویج کنید پسران را چنانکه تزویج میکنید دختران را، دختر را که صداق میدهیم عقد میکنیم به همینطور صداق بده عقد کن پسر را بگیر لواط بکن حالا ببینید آیه این معنی را احتمال ندارد؟ به حسب لغت احتمال دارد میگوید یزوجهم را هرطور در اناثاً معنی میکنی در ذکراناً معنی کن پس ذکراناً و اناثاً به حسب لغت نسبت به یزوجهم مثل هم است. ببینید آیه است از قرآن و استدلال به آن میکند مردکه و صداق هم میدهد و عقد میکند و لواط میکند به دل آرامی به راحت هرچه تمامتر بیترس و لرز. یا خمرٍ لذةٍ للشاربین را میخواند آیهای است از قرآن استدلال میکند که این یک حقیقتی دارد پس شراب میخورد، به دل آرام هم میخورد به راحت هرچه تمامتر. آن بیچارههای
«* دروس جلد 5 صفحه 253 *»
دیگر باید با ترس و لرز بخورند این آقا میخورد به راحت هرچه تمامتر و میگوید اطاعت خدا کردهام چرا که در قرآن است، مثل اینکه نماز کرده باشد. منافقین همیشه اینجور استدلال را میکنند و به راه باطل میروند.
پس خدا در هردایرهای محکم میکند دین خودش را به طوری که هرکس دین میخواهد میبیند این دین است و اهل تشابه را مهلت میدهد. آیا کفّار به محض کفر ورزیدن فقیر و ناخوش و مغلوب میشدند؟ هیچ وقت نبوده این پستا دیگر حالا سرّش هم چهچیز است خوردهخورده فکر کن مطلع خواهی شد. اگر کفار در یک طبقهای بودند و از اولاد آنها دیگر مؤمنی تولد نمیکرد بله آن وقت مؤمنین میتوانستند نفرین کنند که آن کفّار در روی زمین باقی نمانند یا نفرین هم نمیخواست همینطور خدا نگذارد آنها در روی زمین باشند وقتی که لیمیز اللّه الخبیث من الطیب شد وقتی که تمیز یافتند و لنیلدوا الا فاجراً کفاراً هروقت چنین شد این حکم خواهد آمد لکن مادام که از کفّار مؤمنین تولد خواهند کرد البته آنها را به این جهتها مهلت میدهند در دنیا.
پس در هردایرهای محکمی هست و در هردایرهای متشابهی هست عادت اهل نفاق این است که متشابهات را بگیرند پس حالا میخواهد لواط کند یزوجهم ذکراناً و اناثاً میخواند. میگوید تو عامی هستی نمیفهمی من عالمم میدانم منظور خدا را حالا این لفظ صریح نیست در این مطلب، نباشد ما اهل استنباطیم چنین استنباط کردهایم نهایت صلح میکنیم با تو، تو میگویی من چنین نمیفهمم نهایت تو چنین فهمیدهای که این تزویج مخصوص اناث است فهمیده باش موسی به دین خود عیسی به دین خود، صلح میکنیم.
فکر کنید ببینید آیا اینطور است؟ نه، بدان اهل حق صلح ندارند با اهل باطل تو هم دروغ میگویی الحاد میکنی. فکر کنید که خدا اگر چنین قرار داده بود که هرکه هرچه بخواهد بگوید به جهتی که همان را استنباط کرده و تکلیفش بوده، بدانید شما که هرگز این پستا نبوده در میان اهل حق اگر این پستا است این همه ارسال رسل و انزال
«* دروس جلد 5 صفحه 254 *»
کتب و این همه تکفیر و تنجیس و جنگ و نزاع و جدال و اجتناب از کفار برای چه؟
علی اجتهاد کرد جنگ با معاویه را حلال دانست معاویه هم اجتهاد کرد جنگ با علی را حلال دانست، حالا علی در واقع خارج نفسالامر حق بوده و برصواب بوده باشد و همچنین معاویه هرکدامشان خطا کردهاند یا صواب، پس اگر هرکدام خطا کردهاند مجتهدِ مخطی یک ثواب را دارد و اگر صواب کرده دو ثواب دارد نهایت علی خطا نکرده است خدا دو ثواب به او میدهد معاویه خطا کرده یک ثواب به او میدهد. اگر این است مطلب پس اصل ارسال رسل برای چه هرکس با پسند خود و اجتهاد خودش باشد. هرسلطانی با هرسلطانی میجنگد، این دستورالعملها که حالاها مینویسند هرسلطانی نظمی دارد نسقی دارد اگر مردم به آن نظم راه بروند کسی کاریشان ندارد دیگر ارسال رسل میخواهند چه کنند رسولی بیاید و دعوتی بیارد که به آن دعوت هم سلطان را دعوت کند هم رعیت را. و این هم هست که هرسلطانی باز دینی را اختیار میکند این را ابا ندارند سلاطین.
باری، پس وقتی فکر میکنید انشاءاللّه خواهید یافت که این دَیدَن اهل حق نیست که سکوت کنند و صلح کنند با اهل باطل، بگویند تو خودت میدانی بلکه پوستکنده میگویند چنین نیست مگر یکجایی محل تقیه باشد آنجا یکپاره مداراها مضایقه نیست بکنند اسمی از کسی نبرند چیزی را پوستکنده نگویند. چرا که نمیشود در بغداد بروی آنجا لعن به عمر کنی اگر همچو کاری کنی آنجا پوست از سرت میکنند پس در جای تقیه، تقیه باید کرد اما در جایی که تقیه نیست مدارا هیچ معنی ندارد پس یکپاره تصدیقات را نباید کرد مگر در مقام تقیه اما همیشه سکوت و صلح دیدن اهل حق نیست.
پس در هردایرهای هم محکمات هست هم متشابهات هست، متشابهات را هیچبار خدا برنمیدارد و همیشه بوده و هست چنانکه محکمات هست، هیچ بار نبوده که حجت خدا بالغ نبود واضح نبود و اگر حجت خدا واضح و بالغ نبود ارسال
«* دروس جلد 5 صفحه 255 *»
رسل نمیکرد روز اول، این همه دعوا و جنگ و جدالها را نمیکرد.
هرسلطانی به کیش خودش، به آن قراری که میگذاشت مردم راه میرفتند پس در هردایرهای محکماتی هست و متشابهاتی. علامت اهل نفاق تمسک به متشابهات است دَیدَن اهل نفاق و عادتشان این نیست که بگویند ما خدا را قبول نداریم اگر چنین باشند اهل نفاق اسمشان نیست. دیدن منافقین این نیست که بگویند ما رسول را قبول نداریم اگر چنین بگویند دیگر اهل نفاق اسمشان نیست باید بروند در دینی دیگر همچنین باز اهل نفاق بایستند و بگویند ما ائمه را قبول نداریم اگر همچو کسان بودند اسمشان منافق نمیشد.
پس سعی کنید مطالعه کنید در قرآن در احادیث در کلمات بزرگان ببینید همینطورها فرمایش شده که عرض میکنم. پس همیشه اهل نفاق متمسک میشوند به متشابهات نمیگویند ما خارج از این دایرهایم بلکه میگویند در قرآن این لفظ هست او یزوجهم ذکراناً و اناثاً پس لواط حلال است. نمیگویند مسلمان نیستیم میگویند مسلمانی درست است لکن خمرٍ لذةٍ للشاربین در قرآن هست من فهمیدهام این را که اگر به قدری بخورند که مست نشوند دیوانگی نکنند به دیوار بالا نروند به زن مردم نگاه نکنند کمی بخورند چه عیب دارد. همچنین اگر لواط فسادی توش نباشد چه عیب دارد زناش هم همینطور است وقتی هردو راضی باشند چه عیب دارد. این است که متشابهات را میگیرند و اهل محکمات را رد میکنند.
همیشه عادت اهل حق این است که محکمات را میگیرند اهل تشابه را رد میکنند، به این جهت وضع میکند خدا در هردایرهای عدولی را که نفی کنند از دین انتحال مبطلین را که به خود میبندند دین را و تأویل جاهلین را و غلوّ غالین را و همیشه این عدول این کار را میکنند دیگر این عدول یا پیغمبر خدا است9 که شبهات را رفع میکند و نفی میکند از دین تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را، یا امام است که اینها را از دین نفی میکنند، یا شیعیانند که نفی میکنند
«* دروس جلد 5 صفحه 256 *»
از دین اینها را لکن عدلی که در نبی است آن عدلی است که عصمت اسمش است دیگر همهجا آنجور نباید باشد. و همچنین آن عدالتی که در امام عادل است که در اخبار هست که امام عادل باید چنان حکمی کند آن عدالت مخصوص ائمه است آنجور عدالت را نباید شیعیان داشته باشند اگر کسی شیعیان را آنجور عادل بداند در حق آنها غلو خواهد شد. این از تأویلات جاهلین است و باید عدول این را نفی کنند و اهل حق اینها را انکار خواهند کرد و رد خواهند کرد.
عدلی که شیعه عدل است یعنی راست میگوید دروغ نمیگوید دیگر نه اینکه سهوی خطائی نسیانی هم نداشته باشد هرجایی سهو باشد که خراب کند جایی را امامی خدا قرار داده که ان زاد المؤمنون شیئاً ردّهم و ان نقصوا اتمّه لهم یکجایی یادش میرود چیزی که صلاح مردم در آن است آن امام باید به یادش بیارد این خودش یادش میرود ایمن نیست از سهو از خطا و نسیان او باید نگذارد هرجا باید به یادش بیارد یادش میآورد. پس میان حجت اصل و حجت فرع و میان راوی و مرویعنه فرقها است. حجت اصل کارش این است که گاهی به خطا میاندازد عمداً و آن خطا است تکلیف آن مخطی به جهتی که هیچ خطاکنندهای در حین خطا نمیداند خطا کرده اگر نمیداند چطور احتراز کند؟ هرمخطی در حین خطا میگوید مصابم. ماآتايی که پیش این آمده این خطا است تکلیفش این است. آن امامی که حافظ است که کیما ان زاد المؤمنون شیئاً ردّهم او اگر میداند صلاح این در خطا است به خطاش میاندازد و خطا نیست در حق او و بسا در حق این، این خطا ممضی باشد تا آخر عمر خودش. بعد عالمی دیگر میآید معلوم میکند که این خطا بوده. آن امام هروقت میداند که مصلحت در سهو فلان عالم است به سهوش میاندازد هروقت میداند مصلحت در سهوش نیست متذکرش میکند. در نسیان مصلحت او است به نسیانش میاندازد مصلحت او نیست نسیان، به یادش میآرد.
پس اینهایی که حجت اصل نیستند خودشان حافظ خودشان هم والله نیستند
«* دروس جلد 5 صفحه 257 *»
شیعه خودش ماسک نفس خودش والله نیست متقلب است بین اِصبَعَی امام خودش. این است که حدیث است قلب مؤمن مابین اِصبَعَی رحمن است هرجور میخواهد او را میگرداند. اینها حافظ خود نیستند در تصرف امامند هرجا زیاد میروند و وقت زیادرفتن است کارشان ندارد و ملتفت باشید که این زیادتی که میکنند مؤمن یکوقتی است که نمیداند این زیاد است این حالا زیاد اسمش نیست این حکم عمری دارد که تا آن روز باید زیاد باشد وقتی بسر رسید حالا دیگر نمیگذارد زیاد شود کمش میکند، عمر آن کم که بسر رسید و حالا دیگر نباید کم شود به یادش میآرد متذکرش میکند که آن حدیث دیگر بود آن آیه دیگر بود باز تمامش میکند.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 258 *»
درس بيستودوم
(شنبه 5 شوالالمکرم سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 259 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبدیلاً و لنتجد لسنة اللّه تحویلاً هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون. و لقد احسن الشاعر و اجاد و للّه دره حیث قال و نعم ما قال:
لزین الدین احمد نور فضل |
تضاء به القلوب المدلهمة |
|
یـریـــــد الحاســــــدون لیـطفـــــݘـوه |
و یأبی اللّه الّا انیتمه |
و لاتحسبن اللّه مخلف وعده رسله. بالجملة،
الناس من حسب التمثال اکفاء |
ابوهم آدم و الام حواء |
و کم ترک الاول للآخر و لیست حرارة شمس الحقیقة باقل من الشمس الظاهرة و يثور الابخرة کما ثارت اعاذنا اللّه من شر الاشرار و کید الفجار و الحقنا بالابرار ربنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
ملتفت باشید انشاءاللّه بیانات دوجور است. یکجور بیان هست که وقتی اهل حق بیان میکنند آنها که اهل حق([2]) نیستند مشوش و مضطرب میشوند و یکجور بیان هست که ساکن میکند انسان را. این دو مطلب را بابصیرت انشاءاللّه فکر کنید. کار خدا و آیین خدا و عادت خدا چنین است که همیشه این خلق را امتحان میکند الم، أحسب الناس انیترکوا انیقولوا آمنا و هم لایفتنون نمیشود خدا امتحان
«* دروس جلد 5 صفحه 260 *»
نکند این خلق را، داخل محالات است از آدم تا خاتم این سنة اللّهی است که هیچ تغییر نمیدهد این سنت را. و این امتحانی که خدا میکند نه این است که خدا بخصوص تعمد میکند و یککسی را گمراه میکند عمداً امری را مستور میکند برای اینکه مردم متفرق شوند، اینها را باید به دست آورد. پس وقتی انسان در بیاناتی میافتد که خدا امتحان میکند خلق را، انسان مضطرب میشود. شما ملتفت باشید مضطرب نشوید ببین، پیغمبری را خدا مبعوث میکند مثل پیغمبر خودمان9 که آمد و معجزات آورد و کارهاش را کرد و رفت از میان مردم و امتحان شدند مردم، جمیع مردم متفرق شدند، چهار نفر باقی ماندند حالا کسی در خارج بیاید ببیند این همه جمعیت رفتهاند و چهار نفر ماندهاند البته مضطرب میشود. حالا این بخواهد اختلاف بفهمد، چطور میفهمد؟ و تعجب اینجا است، اهل حقش هم که تابع اهل باطل شدهاند و تقیه میکنند، کوه تا کوه منافق است و همه هم میگویند که ما مسلمانیم، این از کجا بفهمد حق را و باطل را؟ انسان مضطرب میشود. به همین نسق فکر کنید باز ببینید که به همین اکتفاء نشد که غصب خلافت شد و بعد معلوم شد که حق به جانب امیرالمؤمنین7 است. باز خدا امتحان میکند مردم را، امام حسن7 میآید و صلح میکند و این امتحانی است. چرا که ریاست و امامت را صلحکردن یعنی چه؟ شما ملتفت باشید هیچ اضطراب توش نیست خود حضرت امیر وقتی صلح کرد خوارج بر او رد و بحث کردند و جواب حضرت را دادند که این امامت و ریاستی را که تو ادعا میکنی از جانب خداست یا خلق؟ ما آن روز تا حالا که پیش تو آمده بودیم از برای این بود که امامت و ریاست از جانب خداست از جانب خلق نیست. ادعای تو همین بود تو حالا آمدهای میخواهی صلح کنی معلوم است تو هم از دین خودت مرتد شدهای و انکار حضرت امیر کردند و خوارج شدند. به همینجور با حضرت امام حسن اعتراض کردند که امامت اگر از جانب خداست تو چرا با معاویه صلح کردی؟ به همین نسق انشاءاللّه فکر که میکنید میبینید توی
«* دروس جلد 5 صفحه 261 *»
اینجور بیانات شخص وحشت میکند. اینجور بیانات باعث وحشت میشود خیال میکند خیلی کار صعبی است باید خیلی دقت کرد سرّها را فهمید. به همین نسق ائمه را زور زدند و با دلیل و برهان یقین کردند که حجت([3]) بودهاند میبینید امتحان دیگری کرد آخری ائمه مخفی شد. به این هم اکتفاء نکرد گاهگاهی وکلاء را میفرستاد که شما به اذن و اجازه آنها راه بروید. و به آنها خدا امتحان میکند، انسان از کجا بداند وکلاء از جانب او هستند یا نیستند مردم چه میدانند؟ انسان مضطرب میشود. باز وقتی انسان فکر میکند میبیند این پستا را هم بههم زدند این مردم را به خود واگذاشتند فرمودند للّه امر هو بالغه این همه مردم که هستیم از کجا بفهمیم که حق به جانب کیست؟ اضطراب زیادتر میشود. مؤمن خیلی کم است از گوگرد احمر کمتر است پس مؤمن نیست مؤمن کجا پیدا میشود؟ حالا دیگر اگر کسی اتفاقاً خوابی دید ریاضتی کشید فالی گرفت کسی را پیدا کرد، آن هم که دلیل نیست.
اینجور بیانات نوعش در اخبار و آیات همهجا و همه وقت در کتب پیش و بعد، همهجا هست عرض میکنم اینجور بیانات بیانات اضطرابی است و بیاناتی است از حال اغلب مردم. چون اغلب اغلب اغلب که هی باید گفت اغلب اغلب این مردم دین نمیخواهند همه دینشان و مذهبشان عادت است. دیگر حالا دلیل و برهان ندارند راه میروند از روی عادت پس خدا امتحانشان میکند، مضطرب میشوند که چرا امتحان خدا در کار است؟ شما بیاضطراب مسأله را بیابید و بفهمید حقی که ابتداءً بپا شد آن حق با دلیل و برهان بنا میکند حرف زدن. اگر مردم دلیلی ندانند حالیشان میکند درسشان میدهد و هدایت میکند آنها را، چار صباحی که شد هی بچهها متولد میشوند هی خویشها میآیند قومها میآیند رفیقها میآیند میبینی این دایره جمعیتش زیاد شد. آنهایی که با دلیل و برهان دین گرفتند
«* دروس جلد 5 صفحه 262 *»
همان چهار نفر اولی بودند باقی دیگر خویش و قومها بودند و دوست و رفیقها بودند آن دایره هم میروند. چون حق همیشه باید در روی زمین باشد البته خدا امتحان میکند که در طبقه ثانی باز اگر کسی با دلیل و برهان ایمان میآورد بیاورد هرکس بر طبیعت خود در طبقه اول باقی ماند، ماند. آن دین نمیخواست و هرکه دین میخواهد و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا انشاءاللّه در اینجور بیان بیفتید که اضطراب توش نیست. همیشه بنای خدا اینست که ایمان مؤمنین را ثابت بدارد امتحان که میکند نمیخواهد این را بخصوص که مردم را مضطرب و مشوش کند. مراد خدا همه همین است که چیزی را که ظاهر میکند تو اغماض مکن تو هم بگو ظاهر است بعینه مثل روز روشن. حالا فهمت داده چشمت داده حیاتت داده توقعی که از تو دارد این است که تو اغماض نکنی بگویی حالا روز است.
پس ملتفت باشید امتحان همیشه از برای این است که کسی که دین و مذهب نمیخواهد و به جهت اعراض و اغراض داخل دایره شده، اگر دایره اول را برهم نزنند خوردهخورده آن دو سه نفری هم که هستند بیدلیل و برهان میشوند. و خدا از ابتدای خلقت تا انتهای خلقت همه مرادش این است که مردم را هدایت کند نمیخواهد این خلق علی العمیا به دین آباء و اجداد راه روند به انس و عصبیت راه روند، اگر میخواست آنطور راه روند ارسال رسل و انزال کتب و معجزات ضرور نداشت دیگر این همه جنگ و دعوا و نزاع لازم نبود. دیگر آیا ضرور است بعد از جنگ و دعوا این همه خلق را اسیر کنند؟ خانهها را خراب کنند؟ هیچ مدارا ندارد با اهل باطل. بعد از همه این داستانها که آن معجزات و بیانات و جنگها و خرابیها و کشت و کشتارها شده باز راضی نمیشوند از این مردم میگویند در دلتان باید اعتقاد کنید. باز اکتفاء نمیکنند میگویند مخالفین خود را لعن کنید طعن زنید.
باز ملتفت باشید میخواهم چه عرض کنم خدا خیلی اصرار دارد در هدایت شما و در ابطال باطل خیلی اعتناء دارد. دلیل اعتنای او، خلقت خودمان که خلقمان
«* دروس جلد 5 صفحه 263 *»
کرده. پس این خدایی که داریم خدایی است که قادر است و توانسته که ما را خلق کرده و دانسته که ما را خلق کرده و خواسته که ما را هدایت کند از این جهت ارسال رسل و انزال کتب کرده. هیچ اهل حقش مسامحه و مساهله با اهل باطل ندارند مگر جایی که لابد شوند و ناچار که نتوانند نفس بکشند و نتوانند کاری کنند آن وقت تقیه کنند. حالا این خدایی که این همه اصرار در هدایت مردم دارد دعوتش را آیا دعوت عام قرار دهد یا دعوت خاص؟ فکر کنید ببینید آیا خدا خواسته آن کسانی که از کبریت احمر کمترند، اهل دین آنها باشند و دیگر غیر از آنها دین نداشته باشند؟ آنجور بیانات بیانات اضطرابی است که کسانی را که میخواهند بیرون کنند به آنها میکنند. اگر دینش را از همان خاتم الانبیاء خواسته بود او برای خود یک گوشهای بود و عبادت خدا را میکرد هیچکس هم خبر نمیشد. و میبینید آمدهاند میان شما و شما را دعوت کردهاند، به همین ترتیب مخصوصِ انبياء قرار نداده چرا که انبياء آمدند میان شما، به همینطور مخصوص ائمه نیست چرا که ائمه آمدند میان شما و شما را دعوت کردند. مخصوصِ علماء نیست، چرا که آنها هم آمدند میان شما و تکلیف کردند اضعف مردم را با آن اقوی مساوی، و همه را دعوت کردند. پس به همین دلیل خدا اعتناء به همه خلق دارد و دینش را از همه خواسته.
دقت کنید با شعور و ادراک دیگر تقلید نکنید اُنس به جایی نداشته باشید فکر کنید ببینید خدایی که اعتناء دارد به خلق، از من عامی که درس نخواندهام الف باء نخواندهام دین خواسته یا نخواسته؟ اگر دین نخواسته این صداها و غوغاها که از زبان پیغمبران و اوصیای پیغمبران بلند کرده چیست؟ این صداها که از جانب انبياء و واسطههای انبياء آمده همه همین است که همه تکلیف دارند. پس به این عقلها و نقلهایی که هست تکلیف را به تمام مردم کرده از همه دین خواسته الا از بچهها و مستضعفین. بچه را معنی قرآن درس نمیدهند یاسین به گوش الاغ نمیخوانند پیرهای خرفشده نمیفهمند از این جهت خدا اینها را کنار گذاشته لایکلف اللّه نفساً
«* دروس جلد 5 صفحه 264 *»
الا ماآتاها لکن تمام غیر مستضعفین را از ایشان خدا دین خواسته و براشان بیان کرده هرکس مستضعف نیست و بگوید دین خدا واضح نیست ظاهر نیست شما تکذیب کنید او را. دقت کنید انشاءاللّه فکر کنید ببینید اگر باید تقلید کرد چرا تقلید خدا نکنیم، اگر باید تصدیق کرد چرا تصدیق خدا نکنیم؟ خدایی که میداند که تو نمیدانی هیچ چیز را اگر او به تو نگوید، چیزی را که به تو نگفته از تو نمیخواهد. در میان خلق هرکس باشد هرکافر ظالم جابری باشد، میگوید آنچه در دلش است و حکم خود را میرساند و آن وقت اگر اطاعت نکردند انتقام میکشد. معقول نیست خدا ارادهای پیش خود بکند و آن را نرساند پیش مکلفین و آن وقت از آنها بخواهد.
دقت کنید انشاءاللّه کتابتان با سنتتان با عقول همه مطابق است، و در عالم خلق که همهاش عالم ظلم و ستم است عالم الوهیت نیست عالم حکمت نیست عالم رأفت و رحمت نیست با وجود این در عالم خلق معقول نیست که پادشاهی انتقام بکشد که چرا من ارادهای کرده بودم در پیش خود و شما به اراده من عمل نکردید. این خدایی که میداند که تا نگوید اراده خود را نمیدانند مردم که چه کنند پس نمیخواهد از آنها. این پادشاه نه اینست که آن ارادهای را که کرده بخصوص فهم تو را هم باید تصرف کند تا آن وقت تو از اراده او مطلع شوی و جمیع آنچه پیش تو است از پیش سلطان نباید بیاید پیش تو، معذلک تا از اراده خود تو را خبر نکند نمیگوید چرا خودت خبر نشدی و اطاعت نکردی. خدایی که فهمش را او باید بدهد، آنچه دارد بنده جمیعش را باید او بدهد آیا معقول است چنین خدایی که تا به تو نرساند تو هیچ نداری و هیچ نمیتوانی به او برسی معذلک در نزد خود ارادهای خودش دارد رضایی خودش دارد غضبی خودش دارد و به کسی نگوید آن وقت انتقام بکشد که چرا دین نداشتی مذهب نداشتی؟ من ارادهای داشتم تو چرا مطلع نشدی؟ و اینی که میگویم توی اراده، شما ملتفت باشید مثل اینست که بگویم توی آسمان باشد بگویم توی شهری باشد مردم خبر نداشته باشند معقول نیست که دینی را واضح نکرده باشد و خواسته باشد.
«* دروس جلد 5 صفحه 265 *»
پس سبقت میکند میآورد انبياء را و معجزات بر دستشان جاری میکند و حجت را تمام میکند آن وقت هرکس ایمان آورد مؤمن است و هرکس ایمان نیاورد کافر است. و هرکس ایمان ندارد میگوید سحر است جلددستی است خلاف توقع ما را کرده تعارف با ما نکرده آنها را کافر میگوید به جهنم میبرد و عذاب میکند انتقام میکشد. اگر امامی ضرور است او میفرستد، نه که تو باید پیش خود بنشینی فکر کنی که امامی ضرور است ما خودمان بیاییم ابابکری درست کنیم، اگر ضرور است او میفرستد. این قاعده کلی باشد برای تو، هرچه میخواهی ببینی ضرور است ببین اگر او فرستاد ضرور است اگر او نفرستاد ضرور نبوده. میبینی امام ظاهر نیست بدان باید ظاهر نباشد میبینی امام مخفی شد بدان که باید مخفی باشد. پس همیشه از جانب خدا ابتداست او میفرستد رسول را میآید بیان میکند واضح میکند به طوری که احتمال نرود این ساحر است این اهل چاپ است. اگر ساحر باشد خدا که میداند این ساحر است حالا اینجا نظر کنی میگویی احتمال میرود، هردو عصا را انداختند مار شد یکیش لامحاله سحر است یکیش لامحاله معجزه من از کجا بدانم یکیش سحرِ بزرگتر نیست؟ روی زمین که نگاه میکنی این احتمالها هست.
دقت کن اگر خدا داری، خدا که میداند سحر است اگر سحر است ان اللّه سیبطله اگر چنین خدایی نداری موسی هم شاید سحر کرده باشد شاید بزرگ سَحَره باشد چنانکه فرعون گفت. خدا خدایی است که اگر کسی سحری میکند سحرش را واضح میکند، حالی مردم میکند که این از جانب من نبود باطل بود، و آنی که از جانب او است باقی میگذارد و حالی میکند که از جانب او است. به خلاف سحر که باطلش میکند سحر را ساحری دیگر میتواند باطل کند و صاحب معجز هم میتواند باطل کند و لامحاله خدا وامیدارد کسی را که باطل کند. لکن آنچه از جانب خداست حرف زدن سوسمار باشد یا عصای موسی تمام خلق جمع شوند دهن سوسمار را ببندند نمیتوانند تمام خلق جمع بشوند که عصا مار نشود نمیتوانند. خدا
«* دروس جلد 5 صفحه 266 *»
احقاق حق با او است ابطال باطل با او است، مؤمن بابصیرت اول چنین خدایی باید به دست داشته باشد و تا چنین خدایی هست انسان نباید بترسد نباید مضطرب شود. حالا پیغمبر مُرد بمیرد، خدا که نمرده ولیش مرد، بمیرد خدا که نمرده و هکذا خلقهای او میخوابند این خدا هرگز یادش نمیرود، از ملک خودش غفلت ندارد. شما برای خلقهای او میخوانید که غفلت ندارد سهو ندارد در خصوص روح القدس میگویید خواب نمیکند سهو ندارد غفلت ندارد. پس چنین خدایی خواب نمیرود، از ملک خود غافل نیست چنین خدایی همیشه دین خود را روی زمین گذارده همیشه از مردم دین خواسته دیگر دینی که معلوم نیست کجا است دین خدا نیست.
پس همیشه احقاق حق با خداست، همیشه خدا پیش میافتد و حق را ثابت میکند به دلیل و برهان نه به جمعیت نه به کثرت نه به قلت نه به دولت نه به فقر نه به صحت نه به مرض. هیچ پستاش را به دست نمیدهد همه در دست خودش است. به خواب نیست به فال نیست به صحت نیست به ثروت نیست به فقر نیست اینها را خدا دلیل قرار نداده. آن راهی که انبياء آوردهاند چنگ بزنید بگیرید، آن دلیل است و برهان. دلیل و برهان را شخص زنده باید بگوید شخص ناطق باید بگوید پس اهل حق همیشه در روی زمین هستند حق همیشه روی زمین هست. حق با اهل حق همیشه همراهند و این حقی که همیشه همه مردم را دعوت به آن کردهاند چیزی نیست که هرکس جوری بگوید. باز شما خودتان فکر کنید چیزهایی که هرکس جوری میگوید ببینید آیا آن است حق ثابت من عند اللّه؟ نه بلکه آن چیزی است که محل اتفاق باشد عموم داشته باشد مخصوص جماعتی دون جماعتی نباشد. اینجور، جورِ دلیل و برهان است حرفزننده میخواهد، همیشه کتاب خدا در میان است همیشه ناطقین به کتاب خدا درمیانند این کتاب باز محکم دارد متشابه دارد. متشابهش را از این ضروریات یافتیم متشابه است محکمش را از همین ضروریات یافتیم محکم است.
ببینید مردم چقدر الاغ میشوند چقدر خوابند چقدر چرت میزنند واللّه خدا که
«* دروس جلد 5 صفحه 267 *»
میخواهد ابطال کند همچو ابطال میکند که هیچکس هیچ عذری نداشته باشد. ضرورتی که تمام محکمات کتاب به واسطه این ضروریات محکم شده و متشابهات کتاب به آن معلوم شده که متشابه است و نباید به طور ظاهر معنی کرد، به این ضروریات متشابه را تمیز میدهیم محکم را تمیز میدهیم. در اخبارمان محکم داریم متشابه داریم به این ضروریات معلوم میشود باز فکر کنید ببینید بنای آدم تا خاتم بر این بوده یا نبوده؟ تورات انجیل محکم دارند متشابه دارند محکم و متشابه به ضروریات معلوم میشود. حالا همچو واضح شده که محکم و متشابهاش بسته به این ضروریات است حالا ضروریاتی که به تمام معجزاتِ تمام انبیاء و اولیاء و ناطقین و زحمت آنها ثابت شده به تمام آنها این ضروریات ثابت شده، و حجتی محکمتر از آن نیست، حالا بنشینند بگویند این ضرورت حجت نیست!! اگر این حجت نیست پس چهچیز حجت است؟ بله قرآن بله حدیث، ما محکم و متشابه آنها را چطور بفهمیم؟ آیا دیگر حرف از این واضحتر هست که اینها باطلند که اینجور چیزها میگویند.
ملتفت باشید در هرکسبی در هرکاری ببینید تاجر از تجارتش خبر دارد خیاط از سوزن و ریسمانش خبر دارد، حالا آیا حافظین دین و بزرگان دین از اوضاع دین خبر ندارند؟ پس غافلین را یکجا طرح کنید کسانی که نمیدانند ریسمان و سوزن دینورزی یعنی چه اینها اهل حق نیستند. دیگر اینهایی که رد بر حق میکنند بیشتر دورشان کنید چرا که معلوم است غرض و مرض هم دارند از حق هم خبر ندارند میخواهند باطلی را در عالم بیندازند و مردم را گمراه کنند. پس انشاءاللّه وقتی انسان فکر میکند به آسانی هرچه تمامتر واللّه در یک مجلس در یک بیان، در یک درس انسان حقیقت امر به دستش میآید بطلان باطل به دستش میآید.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 268 *»
درس بيستوسوم
(يکشنبه 6 شوالالمکرم سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 269 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبدیلاً و لنتجد لسنة اللّه تحویلاً هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون. و لقد احسن الشاعر و اجاد و للّه دره حیث قال و نعم ما قال:
لزین الدین احمد نور فضل |
تضاء به القلوب المدلهمة |
|
یـریـــــد الحاســــــدون لیـطفـــــݘـوه |
و یأبی اللّه الّا انیتمه |
و لاتحسبن اللّه مخلف وعده رسله. بالجملة،
الناس من حسب التمثال اکفاء |
ابوهم آدم و الام حواء |
و کم ترک الاول للآخر و لیست حرارة شمس الحقیقة باقل من الشمس الظاهرة و يثور الابخرة کما ثارت اعاذنا اللّه من شر الاشرار و کید الفجار و الحقنا بالابرار ربنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
بعد از آنی که انسان با شعور و ادراک بنای فکر را بگذارد چهبسیار واضح است که معقول نیست خداوند عالم خداوند قادر خالق حکیم هادی رؤف رحیم با این همه اصرارهایی که کرده از ارسال رسل و انزال کتب پشت سرهم، که امری را نرسانده باشد به کسی و از او خواسته باشد او خودش فال بگیرد که پیداش کند. پس حجت خدا تام است و کامل و معقول نیست که نقصی در حجتش باشد و هرکه خیال کند یک امری از امور دین یکوقتی برای کسی مخفی بوده، خداش را نشناخته پیغمبر و امامش
«* دروس جلد 5 صفحه 270 *»
را نشناخته خا و دالی علی العمیا گفته. از بچگی در مکتب گفته تا بزرگ هم شده گفته، شما اینجور نباشید اگر فکر کند انسان که آنوقتی که معلم به من گفت خدا یکی است هیچ نفهمیدم حالا هم که نمیفهمم، پس به این اکتفاء نمیکند. این مردم خداشان همینجور است پیغمبرشان همینجور است هرچه آن آخوند در بچگی یادشان داد همان را میدانند و بس شماها اینجور نباشید. خدا خدایی است قادر عالم حکیم رؤف رحیم مغری باطل نیست، نمیشود امرش مخفی باشد هرچه را خواسته از هرکس اول به او گفته بعد از او خواسته. بسا عامی چنین خیال کند که بسیاری از مسائل را نمیداند پس تکلیف ندارد. ببینید به عامی میگویند نماز باید بکنی مسائل هم دارد، خوردهخورده باید بروی یاد بگیری پس به او گفتهاند پس حجت خدا بالغ است و بالغ آن است که رسیده باشد آن است که واضح باشد بین باشد آشکار باشد.
حالا فکر کنید حجت خدا بر انبياء تمام است؟ بر اولیاء تمام است؟ بر حکماء تمام است؟ بر علماء تمام است؟ این چهجور حجتی است؟ هرامری هم که مخصوص جماعتی دون جماعتی باشد آن امر عام نیست، و ببینید همه اینها داخل بدیهیات است. پس امر مخصوص را که همه مکلف نیستید امری که بنای دین و مذهبی بر آن است نیست باز چرت نزنید یعنی غافل نباشید، دین خدا یک دین است. از جانب خدا معقول نیست دو داعی بایستند و هردو تکذیب یکدیگر کنند و هردو هم از جانب خدا باشند. معقول نیست این بگوید راه و رسم چنین است او بگوید چنین نیست معقول نیست دو پیغمبر مختلف باشند دو امام مختلف باشند دو حجت مختلف باشند. دین خدا دینی است که هرکس از آن دین تخلف کرد آن شخص را دیگر اهل آن دین نباید گفت. و ببینید از زمان آدم تا زمان خاتم کسی از اهل حق جدا نشده مگر آن امر عام را وازده دیگر بگویند این اصطلاح است، شاید ضرورت منطقی را گفتهاند، نه چنین نیست. ضرورت «مااجتمعت علیه الامة» است
«* دروس جلد 5 صفحه 271 *»
محل اتفاق است مسلّم کل است، سر لفظش که ما دعوا نداریم. پس حجتی که برپا شد مثل نبیی که میآید و معجزات میآورد همه برای این است که بدانید صادق است، نبی و مبدأ محتاج است به خارق عادت و معجزه و ایستادن و مکرر کردن و گوشزد جمیع مردم کردن و اگر این را داشته باشید میدانید هرمبدئی اینطور است. آنهایی که بعد میآیند این اصرار را ندارند مبدأ اگر امرش را منتشر نکند مردم هیچ خبر ندارند و حجت خدا بالغ نیست لابد است هی مکرر کند هی اصرار کند تا امر خدا منتشر شود. بعد از مبدأ، دیگر خود شخص باید برود پیدا کند. باز فکر کنید به عقل خودتان به دین و مذهب خودتان و سایر دینها ببینید حجتی که میایستد حرفی میزند میخواهد حرف بزرگ بزند، مُطاع است. میخواهد حرف کوچکی و امر سهلی باشد، مُطاع است. در رد قول پیغمبر چه بگویی جمیع آنچه میگویی دروغ است، کفر است چه بگویی همهاش را قبول دارم، یکچیزش را قبول ندارم رد که کرد انسان کافر میشود. از قضایای حضرت امیر این بود که مردکه قبول داشت جمیع آنچه را پیغمبر آورده بود شتری فروخته بود یا قاطری، آمد پیش پیغمبر که پولش را ندادهای، عمداً مرافعه را انداختند پیش کسانی که میخواستند حالی مردم کنند که اینها اهل حکم نیستند رفتند پیش آنها و حرفش را زدند، ابابکر گفت خودت قرار دادهای که منکر باید قسم بخورد تو هم منکری باید قسم بخوری. فرمودند من قبول ندارم ــ و این را دیگران نمیتوانند بگویند ــ فرمودند مرافعه را میبرم پیش کسیکه درست حکم کند. رفتند پیش حضرت امیر طرح مرافعه را ریختند. خدمت پیغمبر عرض کردند این شخص راست میگوید شتر را فروخته؟ فرمودند بلی عرض کرد شما پولش را دادهاید؟ فرمودند بله حضرت شمشیر را درآوردند گردن او را زدند. پیغمبر فرمودند این چه کاری بود که کردی؟ عرض کرد من تصدیق شما را کردهام در وجود جنت در وجود نار در امور غیبیه در پول شتری چطور تصدیق شما را نمیکنم؟ حضرت رسول9 فرمودند درست حکم کردی حکم حکم خدا بود اما دیگر چنین مکن.
«* دروس جلد 5 صفحه 272 *»
خلاصه، میخواهد پانزده هزار پول شتر را وازند کافر میشود میخواهد نبوتش را وازند کافر میشود. پس حجتی که برپا شد در جمیع احوالش باید مطاع باشد پس امری که از جانب شارع است و شارع آورده هرجورش را هرکس وازند کافر است. حالا کسانی که در زمان حضور معصومین واقعند دیگر بعضی امور و بعضی امور، ندارند این امر میافتد در طبقات بعد، چون احادیث مختلف میرسد از این جهت امر طبقات بعد تغییری پیدا میکند. بعضی از امور هست محل اتفاق است که این امر صادر شده بعضی از امور هست که محل اختلاف است. مثل آن احادیث که در یک مجلس سه سائل سؤال کرده و مختلف جواب فرمودهاند و فرمودند نحن اوقعنا الخلاف بینکم اینها باز یکی از کلیات حکمت است فراموش نکنید که محل لغزش است. شماها باید ملتفت باشید و بدانید که دیگران این کلیات را ندارند. باز معروف و مشهور است. و عمده علماء پا فشردهاند دقت کردهاند، حتی اینکه آنقدر این امر شایع و محکم شده که آن کسانی هم که از واقع خبر داشتهاند تابع شدهاند تحقیق اینها را و آن این است که گفتهاند امر خدا یک امر است و دو امر مختلف از خدا سر نمیزند، حلالش یک حلال است حرامش یک حرام است و همچنین واجبش و مستحبش و مکروهش و مباحش پس نمیشود یک چیزی هم حلال باشد هم حرام هم واجب باشد هم مستحب. و در اصول این مسأله عنوان دارد و بیشتر هم همینطورها گفتهاند که حلال خدا یک حلال است حرام خدا یک حرام است نمیشود چیزی یکوقتی حلال باشد یکوقتی حرام. دیگر ما در شیء واحد اختلاف بکنیم بعضی را حرام بدانیم بعضی را حلال، این در واقع عند اللّه پاک است یا نجس یا حلال است یا حرام. این اقوال مختلفه به حسب ظنون مردم است که از حاق واقع خبر ندارند.
شما دقت کنید انشاءاللّه یکپاره امور هست که عمداً به طور اختلاف میاندازند میان مردم و بسا کشمشی را برای کسی حرام میکنند عمداً، حلال میکنند عمداً دیگر این در واقع عند اللّه یا حلال است یا حرام برنمیدارد. حضرت صادق
«* دروس جلد 5 صفحه 273 *»
سلاماللّهعلیه در یک مجلس سه جواب از یک مسأله میدهد در نزد خودش هرکدام برخلاف یکدیگر که راوی تعجب میکند و حضرت فرمودند اگر ما غیر از این کنیم، هرآینه گردنهای شما را میگیرند.([4])
باری ملتفت باشید پس بعضی از احادیث را عمداً مختلف انداختهاند و در هریک حدیثی که در حق آن جماعتی که فرمایش کردهاند امر یا نهی یا حلال یا حرام آنها در حق آنها مجری است و ممضی است ولو در حق کسی دیگر مجری و ممضی نباشد. مثل اینکه یکپاره مسائل هست مخصوص به زنها هست دخلی به مردها ندارد یکپاره هم مخصوص مردها است دخلی به زنها ندارد، یکپاره هم هست هم برای مرد است هم برای زن.
باری، این مسأله که حلال خدا یک حلال است و حرام خدا یک حرام، انشاءاللّه سعی کنید حاقش را به دست بیارید و بسیاری به دست نیاوردهاند. بسا کسی یک گوشه مسأله را ملتفت شده از باقی جهاتش غافل شده. خوب ملتفت باشید چه عرض میکنم هرچیزی از برای خودش، نه حلال است برای خودش نه حرام است برای خودش، شیء برای خودش پاک است یا نجس؟ نه پاک است نه نجس شیء خودش خودش است شیء خودش برای خودش حکمی ندارد حکمش کجا بود. جمیع احکامی که هست تعلق میگیرد به اقتران اشیاء، شیئی که هست برای انسان نفع دارد یا ضرر خود هرچیزی خودش خودش است. عبادی بودند خلقی بودند نفعی داشتند و ضرری نفعها از خارج باید به ایشان برسد نه از خود ایشان به ایشان برسد ضررها از خارج به ایشان میرسد نه از خود ایشان به خود ایشان میرسد. پس تمام تکلیف و شرع به جهت رسیدن منافع خلق است به خود خلق و به جهت دور شدن مضارشان است از خودشان نه به جهت منافع خداست که منفعتی به خدا
«* دروس جلد 5 صفحه 274 *»
برسد و نه به جهت دفع ضرری از خود خداست. نه خدا از چیزی نفعی میبرد نه خدا از چیزی میترسیده نعوذباللّه بلکه به جهت منفعت خودشان و دفع ضرر خودشان بود.
حالا دیگر این منفعت یا در اکل و شرب است، آنچه میگویند مسائل اکل و شرب میشود یا در شنیدن است مسائل شنیدنی میشود یا در دیدن است مسائل دیدنی میشود یا در بوییدن است مسائل بوییدنی میشود یا در خیال است مسائل خیالی میشود یا در اعتقادات است مسائل اعتقادیه میشود. شیء خودش برای خودش نه نافع است نه ضار شیء خودش برای خدا نه نافع است نه ضار. اینهایی که تکلیف ایشان است برای خودشان نه نافع است و نه ضار. برای خدا نیست برای ملائکه نیست ملائکه نجس نمیشوند از نجاسات. ملتفت باشید مردم بصیرت ندارند چهبسیار مردمانی هستند در میان اهل عمائم کتابها نوشتهاند، با کاغذهای تِرمه کتابها نوشته شده و نوشتهاند در کتابهاشان که خدا همهجا حاضر نیست. اگر همهجا حاضر باشد لَمازَج القاذورات پس خدا توی طویله نیست توی خلا نیست از اینجور مزخرفات را بافتهاند. شما ملتفت باشید انشاءاللّه خدا نه خوشبو میشود نه بدبو نه مخلوط به طیبات است نه مخلوط به قاذورات خدا سهل است ملائکه حاضرند در بیت الخلا و نجس نمیشوند نمیبینی در خلا میروی عقلت نجس نمیشود روحت نجس نمیشود. همه این منافع و مضاری که خلق دارند در عالم اجسام اینها نه منافع و مضار خداست نه منافع و مضار جبرئیل است نه منافع و مضار جن. پس این منافع و مضاری که هست در نزد اقتران اشیاء([5]) است. بدن جسمانی، شیء جسمانی براش یا نافع است یا ضار نافعش را امر کردهاند ضارش را نهی کردهاند.
باز دقت کنید که این هم یکی از ابواب بزرگ حکمت است نهایت شِقّیش در فقه هم میرود. حالا کدام نافع است که در تمام عمر نافع باشد و کدام ضار است که
«* دروس جلد 5 صفحه 275 *»
در تمام عمر ضار باشد این را خودتان نمیتوانید پیدا کنید، که چه نافعی است که در جمیع حالات نافع است. نه خودت نه طبیب حاذق دانا هرکه باشد نمیتواند پیدا کند. و کدام ضار است که در جمیع احوال ضار است این را خودت بخواهی پیدا کنی نمیتوانی کدام نافع است که یقین کنی که نافع است. کدام طبیب است که یقین کند؟! یقین ندارد طبیب نمیتواند یقین پیدا کند.
خلاصه منافع و مضار اشیاء خواه منافع و مضار دائمی، خواه منافع و مضاری که در جایی دون جایی و برای شخصی دون شخصی است چون انسان ولو در اعلی درجات انسانیت باشد هرقدر فکر کند که یک لعقه عسل، این در یک حالش نافع است هم برای ظاهرم و هم برای باطنم و هم روحم و هم بدنم یا ضار است هم برای ظاهرم و باطنم و روحم و بدنم، نمیتواند پیدا کند مگر به طور مسامحه بله یک دفعه آب خوردیم رفع عطش ما کرده اما دیگر کجا ضرر کرد نمیدانیم. پس از این جهت که بشر عاجز است که نفع یک چیزی را به طور یقین به چنگ بیارد مگر به طور مسامحه و لاابالیگری و همچنین ضرر چیزی را نمیتواند به طور یقین تحصیل کند عسی انتکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی انتحبوا شیئاً و هو شر لکم از همین سر است ارسال رسل انزال کتب، اینها را داشته باشید فکر کنید خیلی جاها به کارتان میآید. عرض کردم یک شقش هم میرود در فقه اما شما به همان فقه تنهاش اکتفاء نکنید.
این مردم عرض کردم اگر خودشان میتوانستند به منفعتش برسند از مضرتش اجتناب کنند در آن چیز رسول نمیخواستند، بلکه در کلی امور و جزئی آن، از امور غیبیه و شهادیه، همه محتاجیم به ارسال رسل و آنچه را که میدانیم خوب است بسا آنکه برای ما بد باشد. پس چون تمام خلق عاجز بودند که منافع خود را به دست بیارند عاجز بودند مضار خود را بدانند خدا هم راضی نبود که اینها علی العمیاء راه بروند و به مضرتها برسند ارسال رسل و انزال کتب کرد حجتش را تمام کرد پس آمدند کلی امور را و جزئی امور را آوردند. یکپاره چیزها را میدانستند باک ندارد، پس استعمالش را
«* دروس جلد 5 صفحه 276 *»
مباح کردند یکپاره چیزها را میدانستند ضرر دارد حرامش کردند یکپاره چیزها را میدانستند نفع کمی دارد مستحبش کردند یکپاره چیزها را میدانستند ضرر کمی دارد مکروهش کردند یکپاره چیزها را میدانستند نفع زیادی دارد واجبش کردند. دیگر چیزی باشد که حکمی نباشد برایش، نیست در ملک.
پس این خلق هیچ منافع خود را نمیفهمند در ملک ولو وقتی حلوای گز اصفهانی را میخورد حظ میکند اما اگر مال خودت باشد یا مال مردم، فرق دارد. این را نه عقل خودت میتواند بفهمد نه عقل طبیب این عقلهای ظاهری و طبیبهای ظاهری نمیفهمند. طبیب میگوید گز دواش است اگر بدزدی و بدهی بخورد چاق میشود مال خودت هم باشد طبیب میگوید خوب است. اما شارع میگوید اگر مال خودت است نافع است مال غیر است ضرر دارد این دیگر در کلّه مردم نمیرود عقل نمیفهمد. در حمام غصبی البته آدم برود گرم میشود. این است که میفرمایند بشر نمیتواند قیاس کند احکام خدا را. ظرفی که مو برداشته میگویند از این راه آب مخور تو چه میدانی چه ضرر دارد گفتهاند از طرف دسته سبو آب مخور ضرر اینها را عقل نمیتواند بفهمد.
خلاصه بعضی چیزها را انسان خیال میکند ضررش را میفهمد گفتهاند و چیزی هم خیال میکنی. در جمیع امور اگر این پستا را پیشنهاد خود میکنید انشاءاللّه دین پیدا میکنید. انسانی که از جانب خدای خالق نیست و کثرات خلق و جهات خلق را ببیند که چقدر است من در یکجا نشستهام از همهجای ملک نمیتوانم خبر بشوم. یک نفس است ماجعل اللّه لرجل من قلبین فی جوفه انسان یک دل بیشتر ندارد در حال واحد نمیتواند به جمیع جهات ملتفت باشد. حالا یک شخص از جمیع ملک غافل است این یک شخص چه میداند نفعش کجا است ضررش چیست؟ چهبسیار چیزها را نمیداند هست یا نیست، آنهایی که هست نفع دارد یا ضرر دارد در چه حال نفع دارد در چه حال ضرر دارد. آب را میخوری میگویی سیراب
«* دروس جلد 5 صفحه 277 *»
شدم بلکه این آب هم سه روز بعد اثر میکند چه میدانی نفع دارد یا ضرر.
پس وقتی ملتفت شدید ــ و باید بشوید ــ بدانید هیچ نفع خود را نمیدانیم ابداً و هیچ ضررهای خود را نمیدانیم ابداً از این جهت که نمیدانستیم و از این جهت که خدا راضی نبود علی العمیاء صدمه بخوریم ارسال رسل کرده. پس تمام چیزهایی که از جانب این خدای خالق باید به ما برسد و این خدای خالق تمام نفعها و تمام ضررها را میداند، تمام نسب را میداند نمیتوانید شما نسب را بفهمید، یک شخصی که همینجا نشسته در واقع و عند اللّه نسبتی دارد به تمام ماسوی اللّه این را انسان میتواند بفهمد و تصدیق کند، پس جمیع ماسوی اللّه هرچه هست بیرون وجود این ریخته شده. پس یک شیء نسبتی که دارد بماسوی اللّه بعدد ماسوی اللّه است و هرحالش اینطور است و اینها از حوصله بشر بیرون میرود. شخص واحد تکلیف خودش را بخواهد بداند نمیتواند. خیال مکن که من تکلیفم را میدانم خیال مکن که حالا که تکلیف را گفتهاند از آنها میفهمیم بلکه خدا میداند و بس، منفعتهایی که خدا میداند به تو دارد او باید بیاورد، مضرتهایی که خدا میداند و از تو دور میکند. بعضی از آن مضرتها این است که تو حالا میفهمی بعضی از آن منفعتها را تو میتوانی به چنگ بیاوری پس از این جهت ارسال رسل شد و انزال کتب شد امر کردند نهی کردند. پس انشاءاللّه نتیجه به دستتان باشد که تمام اوامر الهی را و مراضی خدا را نمیتوانیم به چنگ بیاریم، به جهتی که تو نمیدانی این گز اثرش چه خواهد بود اگرچه حالا که میخوری به دهنت شیرین میآید خیال میکنی خوب است. بلکه فردا اثر خواهد کرد اثر بدی وقتی گز غیر اثر کند به هیچ گزی نمیشود اعتناء کرد. وقتی یافتید امر چنین است حالا ماها در تمام اوامر، مرضی خدا را بخواهیم به چنگ بیاوریم که چیست نمیتوانیم به چنگ بیاوریم مسخوط خدا را بخواهیم به چنگ بیاوریم که چیست نمیتوانیم به چنگ بیاوریم. به جهتی که عسی انتحبوا شیئاً و هو شر لکم و عسی انتکرهوا شیئاً و هو خیر لکم بسا تریاکی پازهر باشد بسا خربوزه یا عسلی
«* دروس جلد 5 صفحه 278 *»
به آن شیرینی زهر باشد. پس نه ذائقه میتواند بفهمد نه عقل هیچ مرادات خدا را.
پس نه مرضیش را نه مسخوطش را نمیتوانیم به چنگ بیاوریم الا آنچه به ما رسانده باشند این است که منحصر شد تمام دلیل تمام برهان به قول خدا و رسول. در تمام مرادات خدا قول خدا را میخواهیم یا قول رسول خدا را میخواهیم که قول رسول خدا قول خداست یا قول وصی میخواهیم که قول وصی قول رسول خداست و قول رسول خدا قول خداست. پس بیقول رسول، هیچ مرضی و مسخوط خدا را نمیتوانیم به چنگ بیاوریم تمام امر را او باید برساند عقل نمیتواند چیزی بفهمد. حالا چیزهایی که خدا دانسته که در جمیع احوال ضار است آن اسمش میشود حرام. آن چیزهایی که دانسته همیشه نافع است این اسمش میشود حلال. چیزهایی هم که گاهی نفعی دارد گاهی ضرر، گاهی حلال میکنند گاهی حرام میکنند حالا دیگر سرّ شریعت به دستتان میآید.
پس احکامی دارند که احکام عامه است این احکام عامه دیگر تخلفپذیر نیست و احکامی است احکام خاصه مخصوص است به شخص خاص. مثل اینکه حضرت صادق که به سه نفر سهجور جواب میدهند این احکام خاصه مخصوص است. پس آنچه هست یا عام است یا خاص آنچه عام است ضروری میگویند و مسلّمی میگویند پس جمیع مکلفین باید آن را بگیرند، هیچکس نمیتواند تخلف کند نه عالم نه عامی. پس عامیها هیچ معذور نیستند که فلان عالم چنین میگفت، فلان عالم را که بخواهند بشناسند میسنجند به این امور عامه اگر سنجیدند به این امور عامه و درست آمد عالم است، اگر درست نیامد عالم نیست و از اهل این دین و مذهب نیست باید زد بیرونش کرد. ملای یهودی خیلی چیزها را میداند لکن چیزی را از مذهب ما وازده با او عداوت داریم بیش از عوام یهود. باری پس اموری که گاهی حلال است گاهی حرام نسبت به کسی حلال است نسبت به کسی حرام دو فقیه پیدا نمیشوند که در جمیع فتاوی مثل هم فتوی داده باشند. نه در جمیع علمای
«* دروس جلد 5 صفحه 279 *»
شیعه نه در جمیع علمای سنی، که مثل هم فتوی بدهند در جمیع مسائل بلکه فهمهاشان مختلف سلیقههاشان مختلف احکامشان مختلف.
این اختلاف مقصود خدا بوده مراد خدا بوده خدا عمداً آورده باید هرفقیهی به حکم خودش عمل کند هرفقیهی اگر حکمی را فهمید تقلید دیگری را نباید بکند. پس باز به ضرورت دین و مذهب احکام خاصه، احکام خاصه است نباید تابع یکدیگر باشند. دیگر فساق و فجار که کتاب نوشتهاند کار دست آنها نداریم حالا حرف سر آنها است که محطّ نظرند، آنهایی که عدولند احکام خاصه دارند در آنها به فتوای یکدیگر نباید عمل کنند. پس به ضرورت اسلام و ایمان و به اجماع جمیع علماء جمیع احکام خاصه مخصوص است و آن عدول باید دانسته باشند آن احکام را و هریک حکم خاصشان مخصوص خودشان است پس حاکمی ضرور ندارند.
میآییم در احکام عامه خوب فکر کنید که تاتوره زیاد شده. بله دو شیئی که مختلف شدند حاکمی میخواهند لامحاله متعددین اختلاف دارند پس به این جهت حاکم واحدی میخواهند. شما انشاءاللّه ملتفت باشید فکر کنید دقت کنید ملتفت باشید که عدولی هستند در میان و همیشه بودهاند از جانب ائمه که اختلافی ندارند با همدیگر در ضروریات و امورات عامه، مثل اینکه نماز ظهر چهار رکعت است در این ضروریات آنها اختلافی ندارند دیگر آن حرف که مردم اجتماع نمیکنند بر امر واحدی، اینجا جاش نیست آیا نه اینست که تمام شیعه و سنی اجتماع کردهاند که نماز ظهر چهار رکعت است؟ پس این عدولی که هستند در ضرورت دین و مذهب با هم اختلاف ندارند. نه آنی که اهل تاتوره گفتهاند که «این ضرورت اصطلاحی است و هنوز یکپارهای نمیدانند معنی ضرورت را و چنین اجتماعی آیا حاصل میشود یا نمیشود، اختلافی است. شاید ضرورت منطقی منظور آنها بوده» بابا ضرورت منطقی کدام است؟ ضرورت، ضرورت دین و مذهب است که قل تعالوا الی کلمة سواء بیننا و بینکم، شرح آن را میکند. آدم عاقل در لفظ بحث نمیکند و حال آنکه بخصوص لفظ
«* دروس جلد 5 صفحه 280 *»
ضرورت هم در احادیث فرمایش کردهاند.
پس ببینید عدولی که نافینند و از جانب ائمه مأمورند که نفی کنند از دین تحریف غالین را و انتحال مبطلین را آنهایی که به خود بستهاند دین را اینها حالی مردم میکنند که اینها دین را به خود بستهاند. عدولی که کارشان این است که حفظ دین کنند، از جمیع چیزهایی که از دین خداست انتحال مبطلین را بردارند، آیا اینها خودشان نمیدانند ضرورت یعنی چه؟ آیا میشود اینها خودشان اختلاف کنند در ضروریات؟ آیا میشود ندانند ضروریات را و اختلاف داشته باشند در ضروریات؟ پس ملتفت باشید عدول با یکدیگر در ضروریات اختلاف ندارند. اگر ضروریات را ندانند که اینها نمیدانند مسلمانی یعنی چه، چطور نفی میکنند از دین تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را. اگر چنین هستند که نمیدانند ضرورت یعنی چه، کسانی که هنوز به قدر یک عامی مستبصر نیستند چطور حفظ دین خدا میکنند؟ ملتفت باشید عدول نافین همه ضروریات را میدانند ولو در آن واحد تمام ضروریات را متذکر نباشند. شما انشاءاللّه متذکر باشید که من در آن واحد هم کربلا را هم مکه را هم مشهد را نمیتوانم خیال کنم ولکن میدانم همه را که کجا است. ضروریات چه چیزهاست؟ در آن واحد همهاش به نظر نمیآید اما حالا ببینید یکی یکی ضروریات را همه را که میدانند. مال مردم حرام است داخل ضروریات است سگ نجس است داخل ضروریات است گوشت خنزیر حرام است داخل ضروریات است. ضروریات یکی نیست دوتا نیست دهتا نیست صدتا نیست هزارتا نیست عدد نمیشود برایش قرار داد که این چندتا ضروری میشود باقیش نظری باشد. نماز ظهر چهار رکعت است داخل ضروریات اسلام و ایمان است. دیگر هررکعتش قیام دارد داخل ضروریات است رکوع دارد داخل ضروریات است سجود دارد داخل ضروریات است. هریکش از ضروریات است فکر که میکنی میبینی نمیشود حصر کرد ضروریات را.
«* دروس جلد 5 صفحه 281 *»
و بدانید آنهایی که عدولند، خیلی بابصیرتند در ضروریات و خودشان عالمند میدانند هرکه خارج از ضروریات است مرتد است دیگر خودشان مرتد نمیشوند. دیگر یک آقایی مرتد شده باشد یکجایی کاری نداریم به او، ائمه کسی را که گفتند عادل است همهجا عادل است. ائمه میگویند اینها عادلند و کارشان علم است و کارشان این است که نفی کنند از دین خدا تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین را. و این سه کلیات است که فرمودهاند این سه را شمردهاند و باقی را نشمردهاند علماء هستند، و علماء اجلّ از این هستند که ضرورت را ندانند یا غافل از ضروریات باشند. پس در ضروریات که این عدول اختلافی ندارند که حاکم بخواهند خودشان حکام خلقند حاکمشان ائمه هدی است صلوات اللّه علیهم. پس ملتفت باشید انشاءاللّه این عدولی که هستند از نقباء تا فقهاء، خودشان ــ قطع نظر از خدا و ائمه هدی ــ بخواهند اثر یک لقمه را بفهمند که این لقمه نافع است در بدنشان در یک حال نمیتوانند و عاجزند. تمامش را باید از خدا بگیرند و رسول او و از خدا و رسول گرفتهاند این عدول چیزهایی که محل اتفاق بوده گرفتهاند پس کافر نمیشوند آمدهاند برای حفظ مردم.
میفرمایند در آن حدیث که اگر نبودند کسانی که حفظ میکنند قلوب ضعفای شیعه را مثل اینکه سکان کشتی مهار کشتی را نگاه میدارد، هرآینه مرتد میشدند از دین خدا. البته کسی را که میفرستند مردم را از ارتداد نگاه دارد خودش به اشتباه مرتد نمیشود به اشتباه خلاف ضرورت نمیکند. آن علمائی که مأمورند از جانب خدا که مردم را هدایت کنند خودشان منکر ضرورت نمیشوند ولو به سهو باشد ولو به غفلت باشد. حالا عالمی کتابی نوشته خارج از ضرورت شده نوشته باشد و شده باشد. او داخل این عدول نبوده داخل فساق و فجار و کفار بوده حالا ما کاری دست آن فساق و فجار نداریم. پس چون عدول در ضروریات دین و مذهب که مبنای دین و مذهب بر آن است اختلاف ندارند ضروریاتی که هرکه خارج شد از آنها خارج از دین
«* دروس جلد 5 صفحه 282 *»
است، عدول نمیشود از آنها خارج باشند. پس این عدول اختلاف در ضروریات ندارند پس حاکم نمیخواهند، آن حاکمی که میخواهند خداست و رسول است و امام است. و این اقوال هم که رسیده به حدی که پیش ماها هم آمده سهل است از یهودیها هم بپرسی نماز ظهر مسلمانها چند رکعت است خیلیشان میدانند که چهار رکعت است، دیگر تاتورههای مردم گریبان شما را نگیرد که بگویند عوام چه میدانند ضرورت یعنی چه البته آنها که در بیابانها و کوهها هستند و هرگز فکر دین و مذهب نیستند نمیدانند راست است. کسی نگفته آنها میدانند کسانی که؛ بصیرت و دانا باشند اهل حل و عقد باشند آنها کلاً صغیرشان کبیرشان سیاهشان سفیدشان زنشان مردشان چنانکه در دین و مذهب در ارشاد است همه میدانند. میفرمایند در ارشاد «ضرورت آن چیزی است که صغیر کبیر سیاه سفید مرد زن عالم جاهل همه راه ببرند». معلوم است آن بچهها آن بیابانی، آن پیر خرفشده آنها هیچ منظورشان نیست. یکپاره جاها هم نوشتهاند که منظور نیست حالا اینها آنجاها را پیش میکشند که چون اینها نمیفهمند ضرورت یعنی چه پس عوام الناس نمیفهمند ضرورت یعنی چه؟ عوامالناس نمیدانند ضرورت یعنی چه عوام باید تقلید علماء کنند. اگر نمیدانند ضرورت را پس چه میدانند تقلید باید کرد؟
خدا میداند همهاش تاتوره است والله همینقدر که آبی گل شده باشد که ماهی بگیرند همینقدر که مقابلِ حرف حرفی زده باشند همینقدر که مهتاب، نرخ ماستی([6]) شکسته باشد شیطان به همین هم قانع میشود، لکن اهل حق زورشان کمتر از شیطان نیست تدبیرشان کمتر از شیطان نیست ریششان را بگیرند با ایشان حرف بزنند که این عدولی که ائمه شهادت دادهاند که اینها عادلند این عدول نه آن کسانی هستند که جلوه در محراب و منبر میکنند در خلوت که میروند هرکار
«* دروس جلد 5 صفحه 283 *»
میخواهند میکنند. اینها عدولند فاسق نیستند فاجر نیستند مُرائی نیستند عالمند پس میدانند ضروریات را. پس در ضروریات که حاکم ظاهری نمیخواهند حاکم باطن هم که دارند. حاکم باطنشان خداست رسول است ائمهاند. حاکم زنده هم بخواهند امام زمان را دارند. اما در احکام مخصوصه، این مسائل را باز به ضرورت باید هرکه هرچه میفهمد از کتاب و سنت به آن عمل کند پس باز حاکم نمیخواهند دیگر حالا عدول چون متعددند حاکم میخواهند، این مزخرف است این حرف مغز ندارد چیزی را از جایی برداشتهاند و به جایی دیگر چسباندهاند پس ربطی بههم ندارد.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
بعد از درس که نشستند فرمودند: تا این زمان همچو مزخرفات نیامده بود که ضرورت حجت نیست تا حال نیامده بود هیچ باورمان هم نمیشد که میآید. مردم را به این بیپستایی و به این جرأت و به این بیدینی میدانستیم اما نه به این شدت. هیچکس باورش نمیشد همچو مزخرفات گفته شود خدا میداند از یهودیها بدتر شدند از نصاری بدتر شدند از گبرها بدتر شدند از بابیها بدتر شدند از خارجیها بدتر شدند از ناصبیها بدتر شدند. اینکه این همه آقای مرحوم میفرمودند بعد از من از بابیها بدتر میشوند این فرمایش مصداقی دارد که فرمودند یا ندارد؟ مصداقش همینها هستند واللّه از خارجیها بدتر شدند. باری یا اللّه یا رحمن یا رحیم.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 284 *»
درس بيستوچهارم
(دوشنبه 7 شوالالمکرم سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 285 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبدیلاً و لنتجد لسنة اللّه تحویلاً هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون. و لقد احسن الشاعر و اجاد و للّه دره حیث قال و نعم ما قال:
لزین الدین احمد نور فضل |
تضاء به القلوب المدلهمة |
|
یـریـــــد الحاســــــدون لیـطفـــــݘـوه |
و یأبی اللّه الّا انیتمه |
و لاتحسبن اللّه مخلف وعده رسله. بالجملة،
الناس من حسب التمثال اکفاء |
ابوهم آدم و الام حواء |
و کم ترک الاول للآخر و لیست حرارة شمس الحقیقة باقل من الشمس الظاهرة و يثور الابخرة کما ثارت اعاذنا اللّه من شر الاشرار و کید الفجار و الحقنا بالابرار ربنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
از جمله چیزهایی که خیلی واضح و ظاهر است برای کسیکه دربند دین و مذهب باشد این است که معقول نیست دین خدا هرگز مخفی باشد لکن از پِیش نمیروند و یاد نمیگیرند و خود را در مهلکه میاندازند و نمیتوانند هم بیرون بیایند مثل این الاغها که میروند در گل میافتند و نمیتوانند بیرون بیایند.
خدایی که خالق خلق است و خودش خلق را جاهل خلق کرده به منافع و مضارشان، و این را هم تعمد کرده دقت کنید مباشید مثل مردمی که حیرت دارند، اگر
«* دروس جلد 5 صفحه 286 *»
خوب باشند حیرت دارند خیلی که خوب باشند و منصف باشند حیران و سرگردانند که آیا حق کجاست عمری سر میکند آخرش بیدین و بیمذهب میماند و میمیرد. پس آدم که فکر میکند میفهمد خدا تعمد کرده انسان را جاهل به منافع و مضار خودش آفریده و حیوانات را همچو خلق نکرده و حیوانات را خلق میکند و هرچیزی که باعث دوام وجودشان است تا زندهاند در طبیعتشان گذارده، هرگز نه ثقل میکنند نهمیچایند. آنها را چون از برای معرفت و خداشناسی که برای انسان است نیافریده صلاحشان، فسادشان جمیعاً در طبیعتشان خلق شده. هروقت سرماشان شد بالطبع میروند جایی که گرم شوند هروقت گرماشان شد میروند جایی که خنک شوند هروقت تشنه شد باید آب بخورد، هروقت محتاج به غذاست میل به علف میکند، باز هرعلفی که براش سازگار است میل میکند سازگار نیست میل نمیکند.
و ببینید که انسان اینجور نیست پس انسان را خدا تعمد کرده جاهل آفریده به منافع و مضار خود. چه بسیار چیزها را خیال میکند بد است و حال آنکه خوب است برایش و چه بسیار چیزها را خیال میکند خوب است و حال آنکه بد است برای او. با وجودی که انسان شعورش از بُز بیشتر است از آهو بیشتر است از گورخر بیشتر است حیوان هرقدر زیرک باشد از انسان زیرکتر نیست، و تمام حیوانات را مایحتاجشان را در نفسشان خلق کرده. عنکبوتی که این همه عاجز است باز مایحتاج نفس خودش در نفس خودش خلق شده هیچ نباید درس بخواند شکار یاد بگیرد، تارش را میتند و شکارش را میکند. باری انسان هرچه باشد که از جمیع حیوانات قویتر است شعور و تدبیرش بیشتر است داناتر است، از این جهت است که انبياء میان آنها آمدهاند میان حیوانات نیامدهاند. لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم. حالا این انسانی که خدا اینجور خلقش کرده تعمد کرده چنین خلقش کرده که هرچه به مذاقش خوب آمد نفهمد که خوب است براش یا بد، و هرچه خوب نیامد نفهمد خوب است یا بد. پس انبياء را به این جهت برای اینها میفرستد حجت قرار میدهد، حجت قبل الخلق
«* دروس جلد 5 صفحه 287 *»
است و مع الخلق است و بعد الخلق است. حالا اینها را جاهل بیافریند و معلم نیافریند ــ و حال آنکه برای تعلیم خلقشان کرده باشد و نبی و معلم خلق نکرده باشد ــ معقول نیست.
بعضی عبارات بعضی جاها نوشتهام و مردم تعجب میکنند و من از مردم تعجب میکنم یکوقتی من نوشته بودم من متحیرم در تحیر متحیرین که در چه تحیر دارند، آیا تحیر دارند در چیزی که خدا آورده و آشکار کرده یا تحیر دارند در چیزی که خدا آشکار نکرده؟ پس تحیر این خلق در کجا است؟ پس من متحیرم در تحیر متحیرین و آنها تعجب کردند از این حرف. شما فکر کنید انشاءاللّه دقت کنید ببینید آیا معقول است خدا چیزی را از کسی خواسته باشد از نبی از ملک از بشر، خواسته باشد عملی را اعتقادی را و به او تعلیم نکند و از او خواسته باشد؟ فکر کنید انشاءاللّه و ببینید که این مردم دین نمیخواهند که دین ندارند، طالب دین نیستند که دین ندارند و طالب راه نجات نیستند و الا این خدا مسامحه در رسانیدن دین خود نمیکند، بازی نمیکند مثل بچهها که میروند قایم میشوند میگویند بیایید ما را پیدا کنید یا چیزی را قایم میکنند میگویند بروید بگردید پیداش کنید خدا بازی نمیکند. پس دینی که قرار داده در دنیا در قبر در برزخ در آخرت در هرجا هرمقام بلندی که شنیده باشی و در هرسرّ مستسرّی که شنیده باشی، در هیچجا نیست امری که خدا آن را مخفی داشته باشد از خلق آن وقت بگوید تو به فال گرفتن به خواب دیدن به ریاضت باید بروی آن را پیداش کنی. هرچه که چنین شد آن امر خدا نیست دین خدا نیست.
بله اکسیر کسی بخواهد یاد بگیرد درست است اما اکسیر مأمورٌبه کسی نیست اگر من نداشته باشم آیا نقصی در اسلام و ایمان من است؟ نه، بله یککسی در کسبش در کارش چیزی را نداند باید زحمت بکشد ریاضت بکشد آن را تحصیل کند. اما دین خدا واللّه واضحتر است از روزِ روشن و باطل واضحتر است از شب تار. هل یستوی الظلمات و النور این چهجور بیانات است در قرآن؟ آیا ظلمت و نور مثل هم است؟ آیا
«* دروس جلد 5 صفحه 288 *»
زنده و مرده مثل هم است؟ عالم و جاهل مثل هم است؟ اینها دلیل عقل است و حجت است. اگر دلیل کتاب تنها باشد، حجت خدا تمام نخواهد شد. وقتی جن و انس را برای عبادت و معرفت خلق کرده باشند آن معرفت را مخفی نمیدارند از خلق. حالا بعضی میگویند مشکل است توحید. چیزی در سر خود خیال کردهاند خدا را هم نوکرِ خیال خود پندارند که تا بگویند فلان را بکش جلدی بکشد دولت فلان را بگیر جلدی بگیرد. همچو خدایی بدانید اضعف بندگان است که بیاید تابع توی ضعیف شود که از هیچجای حکمت ملک خبر نداری. اگر تابع شود هوای تو را ولو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض بعضی میخواهند هوا گرم باشد و بعضی میخواهند سرد بعضی گرانی طالبند بعضی ارزانی. حالا خدایی که تابع خلق خود نیست و خلقشان کرده که تابع او باشند و خلق کرده همجنس خودشان را که تابعش باشند، صدایش را بشنوند با او حرف بزنند. اینها را خیلی محکم بگیرید یک آن غفلت نکنید.
پس معقول نیست دین خدا دینی باشد که مجهول باشد دینی باشد که آن دین معلوم نباشد کجا است؟ آنهایی که خدایی قائل نیستند میگویند دینی نیست مذهبی نیست. بَراهمه میگویند اقرار به خدا داریم لکن میگویند خدا غنی است محتاج به عمل خلق نیست نمیترسد از خلق پس ارسال رسل نکرده. حالا جمعی که مقابل اینهایند آنهاییاند که میگویند دینی هست مذهبی هست به جهت آنکه هی خلق کنند و کوزه بسازند و هزار حکمت به کار ببرند این کوزهها را هم درست کنند و بعد بشکنند و خاک کنند لغو است، حالا این کوزههای خلقی اگر چنین کاری بکنند اگرچه لغو و تحمیق است لکن باز آنجور توهین و تحمیق نمیکنند. سعی زیادی و حکمت زیادی به کار نرفته همینقدر زحمتی کشیده که ظرفی شده چیزی میشود در آن کرد، حالا خلق کنند کوزهای را که یکجاش چشم باشد یکجاش گوش یکجاش دست یکجاش پا، روح و بدن و ظاهر و باطن و عقل و فکر و خیال، این
«* دروس جلد 5 صفحه 289 *»
همه صنایع را به کار ببرند که یکدفعه بشکنند تمام شود، آیا این بیحاصل و لغو نیست؟ لامحاله این خلقت برای فایدهای است و خودش تصریح کرده که ماخلقت الجن و الانس الا لیعبدون ماارید منهم من رزق و ماارید انیطعمون برای هیچ کاری خلقش نکردهام مگر برای نوکری حالا که چنین است معقول نیست دین خدا معلوم نباشد.
حالا جمع کثیری و در اصولیها که همهشان اینطورند میگویند که دین خدا هست اما ما نمیدانیم پیش کیست و این حرفشان را آنقدر زدهاند که حکمای حق هم وقتی تکلم کردهاند جور آنها تکلم کردهاند. پس دیدند که کتاب و سنت دلالت میکند که دین حقی در روی زمین هست از تواتر گذشته به حد ضرورت رسیده یافتند که خلقت زمین و آسمان برای غایتی است و آن شرع است و این عالَم را برای حق خلق کردهاند و این را نتوانستند وازنند، پس حقی در روی زمین هست اما این حق پیش فلان مجتهد است؟ شاید پیش او باشد شاید پیش او نباشد. پیش فلان است؟ شاید پیش او باشد شاید پیش او نباشد اما حق از اینها بیرون نیست به همان حدیثی که حق از زمین مرتفع نمیشود اگر حجتی نباشد روزی زمین زمین خسف میشود پس حقی هست روی زمین اما کجا است نمیدانیم. حالا شما دقت کنید حقی هیچ نباشد و این مردم مثل حیوانات باشند، این آیا به حکمت نزدیکتر است، یا خدا بازی کرده دینی قرار بدهد آن وقت مخفی کند آن را؟ آیا این خدا نمیخواهد تو از روی یقین برحق باشی؟ یا هرچه داری یحتمل بر حق باشد یحتمل بر حق نباشد. بله من آنچه دارم تکلیف خودم باشد او هم آنچه دارد تکلیف خودش باشد حق واقع با کیست؟ نمیدانم حق واقع یا با اوست یا با اوست؟ از توی اینها بیرون نیست. تکلیف ما اینست که هرچه مظنه پیدا کردیم به آن عمل کنیم یا به علم به آن رسیدیم مادامی که علممان اینجور است، همان است تکلیفمان.
مثلاً ما یقین داریم به مطلبی بعد میبینیم زائل شد آن یقین. اینجور حرفها میان مردم هست که آیا مُسَدَّد کیست مؤید کیست؟ من بسا خیال کنم مسدد و
«* دروس جلد 5 صفحه 290 *»
مؤیدم و به تکلیف خود عمل میکنم آن دیگری هم خیال میکند مسدد است و مؤید و به تکلیف خود عمل میکند و در واقع معلوم نباشد خدا میداند، یا پیش من است یا پیش او است ما به تکلیف خود عمل کردهایم. اینها را خیلیها گفتهاند در کتاب هم نوشتهاند، غیر از اینجور هم هیچکس نگفته است حتی اینکه غیر از این مجلس از هرکه تفحص کنی همانطورها میگوید. و اینی که میگویم؛ ادعا ندارم که احاطه دارم به جمیع روی زمین بلکه راه فکر اگر به دست باشد شما هم میتوانید این حرف را بزنید. این دینی که هست یقیناً پیش آن گبرها نیست پیش یهود نیست پیش نصاری نیست پیش سنی نیست در میان شیعه پیش کسبه نیست اینها حافظ دین نیستند پیش سربازها و سرتیپها و سرهنگها نیست پیش اهل درخانه نیست پیش تجار نیست پیش زارعین([7]) نیست اینها را که انسان مینشیند فکر میکند همینطور که در خانهاش نشسته جمیع روی زمین را میگردد، و طور سیاحت اهل بصیرت اینجور سیاحت است، آنجور سیاحت را عمر وفا نمیکند تا چند بگردیم؟ آنجور سیاحت تکلیف مالایطاق است خدا هم به احدی نکرده. تکلیفی که شده این است که بنشین طرح کن آن جاهایی که حق در میانشان نیست طرح کن. گبرها را یهودیها را نصاری را سنیها را همه را طرح کن کمکم دایره تنگ میشود. بسا آنکه خوردهخورده حق میآید پیش پات.
پس اولاً معقول نیست خدا دینی قرار ندهد، چرا که چنین خدایی که دینی قرار ندهد مذهبی قرار ندهد، خدایی که مغری باطل است خدایی که ارسال رسل نکرده انزال کتب نکرده شرعی ندارد طریقتی ندارد حقیقتی ندارد خدایی که راه و رسم قرار نداده خدا نیست شیطان است. پس لامحاله باید خدا شرع قرار بدهد و حالا شرع قرار بدهد میان خودش و آن شرع و خلق خبر نداشته باشند، باز قرار ندادنش اولی است.
«* دروس جلد 5 صفحه 291 *»
خدا ارادهای پیش خودش کرده یا قرآنی پیش خودش دارد و هیچ نازل نکرده آن را بر هیچ پیغمبری، خلق نمیدانند دین او را. حالا خلق حدس بزنند که این دین چه چیز است وقتی حدس زدند آیا مطابق بیاید با آن قرآن یا مطابق نیاید و ندانند، دینی خلق کنند و مخفی بدارند از خلق؛ قبیحتر است نسبت به خدا از اینکه دینی خلق نکند. خدای حکیم رؤف رحیم هادی که دینی خلق کند آن وقت مخفی بدارد آن وقت به خلق بگوید شما بگردید و حدس بزنید هرکس مظنهاش را کرد، جد و جهدش را کرد استفراغ وسعش را کرد اسهالش را کرد تکلیفش را به عمل آورده. فکر کنید دقت کنید انشاءاللّه ببینید اگر اینجور بود، اصلش دین قرار نمیداد از اول آدم را هم نمیفرستاد نوح را هم نمیفرستاد ارسال رسل نمیکرد کتابهاش را نازل نمیکرد. خدایی که ارسال رسل و انزال کتب میکند ارسال رسل برای همین است که همجنس خلق را از برای خلق بفرستند همزبان خلق را برای خلق بفرستند. انزال کتب میکند کتاب را با اینها نازل میکند اینها را با کتاب. چرا که اینها به هویٰ و هوس خود راه نمیروند عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون. کتاب را میفرستد همراه اهل حق اهل حق را همیشه همراه کتاب میکند انی تارک فیکم الثقلین را کلیش که بکنید، به زمانهای پیش هم میرود. همیشه انبياء همراه کتاب هستند کتاب همیشه همراه انبياء است. همیشه کتاب خدا همراه اهل حق هست همیشه اهل حق همراه کتاب هستند، از یکدیگر مفارقت نمیکنند تا لب حوض کوثر.
پس انّی تارک فیکم الثقلین بدانید قاعده کلیهای است. حالا پیغمبر آمد کتاب مخصوصی آورد عترت مخصوصی داشت فکر که میکنید پیشیها هم همینطور است. هرگز نه کسی که ادعا کند، بیکتاب میتواند حجت خود را اثبات کند، نه کتابی که صامت باشد و کسی نباشد که کتاب را برای مردم بخواند حجتی برای او است. کتاب بیعترت چه حجیت دارد؟ شخص حجت بیکتاب چه حجیتی دارد؟ اینها با هم که جفت شد حجیت درست میشود. پس ملتفت باشید انشاءاللّه
«* دروس جلد 5 صفحه 292 *»
احادیث ائمه هدی و کتاب خدا همیشه باید همراه اهل حق باشد همیشه اهل حق همراه آنها باید باشند. پس بدانید هرکس هرادعائی که میخواهد بکند که کتاب ندارد حدیث ندارد دلیل ندارد، اینجور ادعاها حرفهایی است که چاپ میخواهند بزنند. واللّه هی میخواهند آب را گل کنند که ماهی بگیرند والله از زمان آدم تا خاتم همیشه کتابی در میان است و به آن متمسکند اهل حق، و آن کتابی را که باید عمل کرد کتاب مجمل را نمیشود به آن عمل کرد، کتاب متشابه را نمیشود به آن عمل کرد، کتابی را که کسی بگوید من راه میبرم و میفهمم دیگری راه نمیبرد و نمیفهمد به آن نمیشود عمل کرد.
باز این حیله حیله صوفیها است که ما اهل طریقتیم ما اهل حقیقتیم ما یکپاره چیزها میدانیم از آن تفسیرهایی که میدانیم، چنانکه حضرت امیر فرمود از کلمه صاد الصمد هفتاد شتر بار میکنم ماها هم از الف لام الحمد چندین شتر بار میتوانیم بکنیم اهل ظاهر نمیتوانند. حالا از جمله آن تفسیرها یکی این است که شراب حلال است نکاح محارم حلال است، نه نشد این حیله است به جهت آنکه پستای این انبیای معروف و پستای این کتابهایی که آوردهاند پستای این شرعهایی که آوردهاند در دست همه اهل دین هست. دیگر این معنی را من میدانم و باقی نمیدانند اینها پستای حیلهبازها است آنی که میتواند بگوید من میدانم باقی نمیدانند، آن مؤسس اصل است که ابتداءً میآید و لابد است که ملَک برای او بیاید بگوید ملک را مردم نمیبینند او میبیند و از ملک میشنود، از این جهت لابد است به معجزات و خارق عادات که اثبات کند پیغمبری خود را و صدق خود را. دیگر غیر از او کسی نمیتواند مؤسس باشد دیگر این معنی را من میفهمم و باقی نمیفهمند میگویم این را از کجا میگویی؟ خواب دیدهای یا ملک برایت نازل شده؟ نمیتواند بگوید ملک بر من نازل شده. پس این اهل چاپ است. این مثل آن لولی است که فال میگیرد، مثل آن مرشد است که میخواهد سوار خرها بشود.
«* دروس جلد 5 صفحه 293 *»
پس بعد از آنی که پیغمبر میآید قواعد و قوانین میگذارد انشاءاللّه فکر کنید دقت کنید چرت نزنید غافل نباشید، قواعد و قوانینی که میگذارند در میان مردم برای اینست که مردم دین داشته باشند اگر قواعد و قوانین متشابه قرار بدهند همچو قواعد و قوانین را نگذارند بهتر است. پس اگر قواعد و قوانین قرار بدهند که چیزی به دست نیاید این را نگذارند پس بهتر است حالا زحمت بکشیم تا ده سال، آن وقت بفهمیم که مشکل بود، که دین نیست. قواعدی که میگذارند انبياء و اولیاء برای اینست که مردم دین داشته باشند. پس قواعد و قوانین را به طور تشابه نمیگذارند پس قواعدی که میگذارند قواعد متشابهه نیست. از این جهت صریحاً فرموده منه آیات محکمات هن امّ الکتاب و اخر متشابهات و این را باز مخصوص قرآن قرار ندهید در همه کتابهای آسمانی همینطور است. آن ادله محکمهای که آیات را محکم کرده متشابهات را نشان داده که متشابه است آن متشابهات قواعد و قوانین نیستند، و این محکمات به ضروریات محکم شده. و در این آخرالزمان این آخر کار که به گوشتان زیاد خورده، دیدند اگر ضروریات محکم شد نمیشود آب را گلآلود کرد و ماهی گرفت حالا هی زور میزند که ضرورت را بردارد. خوب اگر ضرورت برداشته شد، آنهایی که اهل دینند و به این ضروریات عالمند نمیگذارند دیگر تو نفس بکشی. تویی که نفس میکشی اگر ضروریات برداشته شد دیگر آن وقت تو نمیتوانی نفس بکشی و ادعائی بکنی و حرفی بزنی پس این ضروریات هرگز برداشته نخواهد شد. دیگر عوام این ضروریات را نمیفهمند یعنی چه! چرا نمیفهمند! مگر دین نمیخواهند؟ اگر نخواهند آب را گلآلود کنند که ماهی بگیرند اینجور نمیگویند. مگر هیچکس گفت ضروریات را بچههای توی شکم میفهمند هیچکس نگفت، مگر هیچکس گفت ضروریات را بچهها تا از شکم بیرون آمدند میفهمند؟ هیچکس نگفت مگر کسی گفته است که ضروریات را پیرهای خرفشده میفهمند؟ هیچکس نگفت و هکذا مگر دیوانهها را کسی گفت که به دینی مکلفند؟ بله، این کوهیها دین نمیفهمند نفهمند. مگر
«* دروس جلد 5 صفحه 294 *»
کوهیها دین میخواهند؟ مردکه کوهی اصل نماز بسا به گوشش نخورده، مگر کسی آنها را میگوید که از ضروریات خبر دارند؟ نه، هیچکس نگفته پس ضروریات همیشه هست.
ضروریات را عوام میدانند علماء میدانند. اما عوامی که بصیر باشند یعنی آن عامی که خلاف را میفهمد. باز این حصر عقلی است که با همهجا مطابق میآید کائناً ماکان بالغاً مابلغ هرکس که خلاف را میفهمد بدانید که ضروریات را میفهمد. هرکس خلاف را نفهمید و لو تابع طایفهای باشد حکم آن طایفه را دارد. بچههای یهود خلاف نمیفهمند تابع یهودند حکم یهود دارند. بچههای مسلمانان خلاف نمیفهمند تابع مسلمانان و پاکند. هرکس همینقدر شعور دارد که میانه دو نفر خلاف باشد و بفهمد که میانه این دو نفر خلاف هست، اگر مشعر خلاففهمی را دارد و خدا به او داده باشد و مشعر رفع این خلاف را به او نداده باشد خدا تکلیف به این نکرده دین از این نخواسته. مشعر رفع خلاف نداشته باشد تکلیف مالایطاق است. بدانید واللّه مشعر رفع خلاف، از فهمیدن خود خلاف واللّه آسانتر است اگر کسی دین بخواهد و مذهب. به جهتی که خلاف، مطلوب خدا نبوده ولو اینکه خلق انداختهاند خلاف را، اصل مراد خدا این نبوده که خلاف بیندازد در میان مردم، مراد خدا این بود که همه یک دین داشته باشند یک مذهب داشته باشند. مراد از ارسال رسل و انزال کتب و عقل و نقل همه همین است و نتیجه اینست و این خلاف را مردم انداختند، چون هوی داشتند هوس داشتند داخل دایره بودند، اگر بیرون میرفتند مقصودهاشان حاصل نمیشد. پس بعضی را گرفتند بعضی را وازدند از این جهت خلافها آمد در دنیا.
پس خلاف از جانب این خدا نیست معقول نیست که خدا دو رسول بفرستد که ضد یکدیگر بگویند، معقول نیست دو حجت بفرستد دو وصی پیغمبر که ضد یکدیگر بگویند و با هم خلاف داشته باشند، معقول نیست دو حجت بفرستد دو راوی که ضد یکدیگر بگویند، معقول نیست که حجتی بفرستد که یحتمل از جانب او
«* دروس جلد 5 صفحه 295 *»
باشد یحتمل از جانب او نباشد. اگر پای احتمال در میان آمد این از جانب خدا نیست. اگر نبی که میآید یحتمل از جانب خدا باشد یحتمل از جانب شیطان، فکر کنید چرت نزنید دقت کنید ببینید اگر جایز است نبی بیاید در میان مردم و احتمال داشته باشد که از جانب خداست یحتمل هم از جانب شیطان باشد، شاید ابوجهل هم استفراغ وسع کرده، جِدّ و جهد خود را کرده قی خود را کرده اسهال خود را کرده و فهمیده که پیغمبر پیغمبر نیست، او به زعم خودش عمل کند ما به زعم خودمان، نهایت ما ابوجهل را بد میدانیم نجس میدانیم او هم ما را بد بداند. فکر کنید ببینید چنین چیزی معقول است؟ ما جد و جهد کردیم فهمیدیم دین شیعه خوب است برحق است. سنی هم رفت استفراغ وسعش را کرد قیش را کرد اسهالش را کرد به ریش ابابکر، فهمید ابابکر خلیفه است نهایت ما او را باطل میدانیم او هم ما را بد میداند. درست دقت کنید به همینجور پیش بیایید تا برسید اینجا. دو عالم از جانب خدا، او این را رد میکند این او را رد میکند نمیشود دو نفر از جانب خدا باشند محال است خدا اجل و اعظم از اینست، دو حجت بفرستد ولو حجتش راوی باشد یا امام یا پیغمبر، دو چیز مختلف بگذارد و کشف از واقع نکند. نبی باید معصوم باشد باید صادق باشد باید یقیناً از جانب خدا باشد تا اینکه قولی که به من بگوید «صلّ» من یقین داشته باشم که این از جانب خداست. پس نبیی را من اثبات میکنم که قولش یقینی باشد. نبیی که خودش یقینی است و قولش یقینی نیست اسمش را نبی مگذارید مردم اسم گذاردند و نفهمیدند. نبیی که معلوم النبوة است آن است که یقیناً از جانب خداست، یقیناً آنچه میگوید از جانب خداست تا یقیناً من به دامن او بچسبم. این اگر قولش مظنون باشد خودش هم نبی نیست حجت نیست مبلّغ نیست رسول نیست نرسانیده دین را. اگر رسول اسم کسی است، اسمی است بیمعنی. مثل اینکه مردم پسرشان را رسول اسم میگذارند اسم پسرشان را سلطان میگذارند این اسمها اسماء جامده است. از پیش خدا نیامده پس به قول مطلق
«* دروس جلد 5 صفحه 296 *»
عرض میکنم که جمیع آنچه خدا خواسته محل تحیر نیست. واضح است بیّن است آشکار است از ارش خدش تا توحید از نبوت تا امامت تا روات، جمیع آنچه تکلیف عباد است مسدد است مؤید است من عند اللّه. و اگر بگویی یحتمل، جاییش را احتمال بدهی که من عند اللّه نیست، این یحتمل یحتمل بالا میرود تا پیش نبی که این نبی شاید از جانب خدا باشد شاید از جانب شیطان باشد، میرود پیش خدا که شاید خدا نباشد شیطان باشد. خدای به حق را باید پرستید شیطان را نباید پرستید شیطان را باید لعنش کرد، طردش کرد.
پس ملتفت باشید انشاءاللّه دین خدا واضح است ظاهر است بیّن است آشکار است و در مابهالاختلاف، امر واضح نمیشود. تا امری را نگذارند محل اتفاق کل که همه بفهمند همه بدانند. تا نگذارند همچو امری را حق و باطل از هم جدا نمیشوند. باطل یکپاره جاهاش را میگیرد، یکپاره جاهاش را نمیگیرد غرض دارد مرض دارد.
مختصر آنکه هرکس نگرفت تمام ضروریات را اهل باطل است اگرچه بعضی از ضروریات را گرفته باشد. امورات مسلّمه را محال است خدا نگذاشته باشد پس امورات مسلّمه محل نزاع نیست، در تعریفش همین بس که محل اتفاق است. یکخورده چرت نزنید خواب نروید فکر کنید که اگر نفس ضرورت محل سخن باشد آن وقت این را به چه اثباتش میکنیم؟ به نظریات؟ نظریات را که هرکس طوری میفهمد، آن چیزی که محل اختلاف است آیا اثبات میکند محل اتفاق را؟ چیزی که خودش محل اختلاف است آیا رافع اختلاف است؟ ببینید نبی میآید باید یقینی باشد، امام میآید باید یقینی باشد. همیشه قواعد مسلّمه در میان هست که عامی بتواند به آن قواعد حق را از باطل جدا کند. باز عامی که میگویم بچهها را نمیگویم پیرها را نمیگویم سوارها و سربازها را نمیخواهم بگویم اینها دخلی به دین و مذهب ندارند اینها اصلش منتحل به دین نیستند حق نیستند نمیدانند حق چیست. بسا سلطان هم نداند به آن تشخص نمیداند نداند من که او را نمیگویم میداند ضرورت
«* دروس جلد 5 صفحه 297 *»
را. آنهایی که دربند دین و مذهب هستند به طور سهل و آسان از عوام گرفته تا حکماء تا انبياء همه میدانند آن ضروریات را. خدا لامحاله در میان گذاشته اینها را. صغیر این جماعت میفهمند کبیر این جماعت میفهمند. میفرمایند در ارشاد «ضرورت آن چیزی است که صغیر بداند کبیر بداند سیاه بداند سفید بداند زن بداند مرد بداند» صغیر میداند نه آن صغیری که باید براش قیم تعیین کرد. صغیر یعنی کوچکها کبیر یعنی بزرگها بزرگ یعنی علماء صغیر یعنی عوام کسانی که خلاف به گوششان میخورد و خلاف میفهمند، این اشخاص رفعش را هم میتوانند بفهمند.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
«* دروس جلد 5 صفحه 298 *»
درس بيستوپنجم
(سهشنبه 8 شوالالمکرم سنه 1297)
«* دروس جلد 5 صفحه 299 *»
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لاحول و لاقوة الا باللّه العلی العظیم
قال اعلی اللّه مقامه و رفع فی الخلد اعلامه: سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبدیلاً و لنتجد لسنة اللّه تحویلاً هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون. و لقد احسن الشاعر و اجاد و للّه دره حیث قال و نعم ما قال:
لزین الدین احمد نور فضل |
تضاء به القلوب المدلهمة |
|
یـریـــــد الحاســــــدون لیـطفـــــݘـوه |
و یأبی اللّه الّا انیتمه |
و لاتحسبن اللّه مخلف وعده رسله. بالجملة،
الناس من حسب التمثال اکفاء |
ابوهم آدم و الام حواء |
و کم ترک الاول للآخر و لیست حرارة شمس الحقیقة باقل من الشمس الظاهرة و يثور الابخرة کما ثارت اعاذنا اللّه من شر الاشرار و کید الفجار و الحقنا بالابرار ربنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
از طورهایی که عرض کردم انشاءاللّه چرت نزنید و غفلت نکنید و عبرت بگیرید از اوضاع عالم. انسان عاقل که نگاه به این مردم میکند میبیند این همه خلق هستند همه هم ادعای یک دینی میکنند پِیش که میروی میبینی به سراب قانع شدهاند هیچ ندارند. شما همچو نکنید شما فکر کنید با بصیرت باشید با دقت، خواب نروید ببینید آیا معقول هست که خدا چیزی را اراده کرده باشد از خلق و خلق را از اراده خود مطلع نکرده باشد و آنچه را پیش خود اراده کرده انتقام بکشد از خلق که
«* دروس جلد 5 صفحه 300 *»
شما چیزی را که به آن نمیتوانستید برسید تا من برای شما نگویم نمیرسیدید، چرا به آن نرسیدید و به آن عمل نکردید؟ و خدا محال قرار داده است که به اراده او کسی مطلع بشود مگر خودش بگوید. حالا خدایی که میداند خلق محال است به اراده او و رضا و غضب او برسند و میداند چیزی را که محال قرار داده نمیتوانند خلق به آن برسند و از اراده خود مطلع نکند آنها را، آن وقت بیاید انتقام بکشد که شما چرا به محال نرسیدید؟ این معقول نیست.
این مقدمات مقدماتی است که نتیجههای بزرگ بزرگ دارد. پس خدا هرچه را از خلق خواسته اول او پیش میافتد و میرساند، وقتی رساند خلق اگر خوبند اذعان میکنند بدند انکار میکنند و به درک میروند. پس معقول نیست خدا حجتش ناقص باشد امرش در عالمی دیگر باشد و آن را از کسی خواسته باشد. از نبوت تا امامت تا شرع، از اصول دین تا فروع دین هرچه را خدا از خلق خواسته اول او رسانده. رسول خواسته بفرستد اول او میفرستد بعد مردم میفهمند. اگر نفرستد نمیدانند نبی از کجا باید بیاید از آسمان بیاید از کوهِ طور بیاید از جبل ساعیر بیاید نمیدانند. پس اول رسول میفرستد خارق عادات بر دستشان جاری میکند، آن وقت میگوید اطاعت کنید. و هرامری را که واضح نکرده، نخواسته واضح کند تکلیف خلق قرار نداده. اگر اینها بخواهند پی او بروند خلاف شرع کردهاند خلاف اراده او کردهاند و خلاف اراده او که کردند نخواهند رسید، چرا که او واضح نکرده و البته هم نخواهند رسید. باز ملتفت باشید خیلی دقیق باشید این حرفها حرفی نیست که انبياء تنها بدانند دیگر باقی مردم ندانند حرفی نیست که حکماء تنها بدانند باقی مردم ندانند حرفی نیست که علماء تنها بدانند ادباء تنها بدانند و عوام ندانند. حرفهایی است که جمیع کسانی که مکلفند باید این حرفها را بدانند و میدانند، و حجت خدا تمام هست خدا هم به جهنمشان میبرد به جهتی که حق را نمیخواهند.
وقتی خداوند جمعی را ببیند که حق را نمیخواهند کسی را هم میانشان
«* دروس جلد 5 صفحه 301 *»
نمیفرستد وقتی خداوند دانست که جمع کثیری طالب حق نیستند و حق نمیخواهند، میداند که اگر احیاناً کسی هم رفت میانشان و حرف هم زد گوش نمیدهند اصلاً آنکس را میانشان نخواهد فرستاد. خدا کسی را در میان جماعت بتپرستان نمیفرستد که چهار اقلیم در روی زمین بتپرست هستند البته خدا کسی را نمیفرستد میان آنها که دعوت کند آنها را و بگوید که بتپرستی نکنید، میداند که بیحاصل است. حجتش را به واسطه انبیای سابق تمام کرد. شیعهای را نمیفرستد میان آنها که دعوت کند آنها را و بگوید که بتپرستی نکنید. حجت خدا بر آنها تمام هست. همچنین میان گبرها شیعهای نمیرود توی گبرها منزل کند نجس بخورد نجس بپوشد لباس گبرها را بپوشد که گبرها را میخواهم هدایت کنم. به جهتی که حجت خدا بر ایشان تمام شده، هیچ شیعه نمیرود میانشان که آنها را دعوت کند. همچنین ببینید جمعیت نصاری چقدر است؟ نمیرود شیعهای میانشان آنجا نجس بخورد نجس بپوشد، که آن آخر کار بیمصرف باشد. حجت خدا تمام هست، آنها هم به جهنم میروند باز این خدا اجل و اعظم است از اینکه چیزی را که نرسانیده به کسی مؤاخذه کند.
دیگر تفصیل اینها خیلی است نمونهاش را عرض میکنم که یادتان باشد که این حرفها بود در دنیا و هی فکر کنید. به همین نسق در میان یهودیها کسی نمیرود از اهل حق که یهودیها را هدایت کند، به جهتی که حجت خدا واضح شده است بر آنها و خدا میداند که قبول نمیکنند میان نصاری کسی نمیرود از اهل حق میان سنیها کسی نمیرود که آنها را هدایت کند، به جهتی که حجت خدا تمام شده بر آنها. میان سربازها کسی نمیرود که آنها را هدایت کند حجت بر آنها تمام شده. نمیروند پیش آنها که آنها را دعوت کنند سعی بیجا نمیکنند اهل حق. این است که میفرماید و لو علم اللّه فیهم خیراً لاسمعهم ولو اسمعهم لتولوا و هم معرضون و همچنین میان بازارها نمیروند اهل حق و علماء در بازارها نمیروند که اهل بازار را هدایت
«* دروس جلد 5 صفحه 302 *»
کنند. مردم اگر دین میخواهند بروند مسجدها و آنجاهایی که حرف حق گفته میشود. فکر کنید درست دقت کنید ولو منحصر به یک شهر باشد ولو منحصر باشد به یک مجلس ولو منحصر به خودتان باشد. فکر کنید ببینید معقول نیست این خدا دینی را از خلق بخواهد و آن دین را واضح نکند هیچ فکر مکن که نمیفهمی هیچ فکر مکن که عمرت گذشته. به بچه گفتهاند نماز کن، حتی میخواهم عرض کنم که همان بچههایی که اول تکلیفشان است برای آنها خدا حد قرار داده. حالا اگر نماز نکنند حدشان باید بزنند اگر روزه نگیرند چوبشان باید بزنند اینها را کم ملتفت میشوند مردم. و کسانی که اهل حق نیستند از همین حرفهای من وحشت میکنند و اینکه وحشت میکنند به جهت این است که از اهل حق نشدهاند و مع ذلک باز حجت خدا تمام است بر جمیع خلق. حتی اینکه دختر نه ساله اگر مشعر نداشت و نمیتوانست بفهمد که این ملک خالقی دارد نمیگفتندش نماز کن و به آن پسر چهارده ساله که اول شعورش است اگر اینقدر شعور نداشت که ما خودمان خودمان را نساختهایم، ما را کسی دیگر ساخته و ما مملوک اوییم او را تکلیف نمیکردند، و اینها را درسش بدهی میفهمد.
اغلب مردم اجماع کردهاند بر بیدینی و به غیر از دین همه چیزها را خوب میفهمند. نمیبینی پسری که اول تکلیفش است حساب را خوب میکند جمع را خوب میزند دختر نه ساله خوب عقلش میرسد شوهر بکند اما از دین هیچ یاد نگرفته. پس هرکس را که خدا تکلیف براش قرار داده میتواند بفهمد تکلیف خود را و اگر نمیفهمید نمیگفتندش نماز کن. پس همیشه تصدیق کنید خدا را در کارهای او و تصدیق نکنید این مردم را که بگویند دختر نه ساله کجا دین میتواند تحصیل کند؟ اغلب اغلب بچههای چهارده ساله میتوانند تجارت کنند میتوانند کاسبی کنند حساب کنند. دختر نه ساله اقرارش ممضی است که مالش را بفروشد چیزی بخرد ممضی است. پس دین خدا دینی است واضح. انشاءاللّه بابصیرت فکر کنید
«* دروس جلد 5 صفحه 303 *»
معقول نیست این خدا دینش را واضح نکرده باشد و از خلق بخواهد که چرا امری را که من واضح نکرده بودم ظاهر نکرده بودم ندانستید و نفهمیدید؟ امری را که من محال قرار داده بودم و قرار داده بودم که تا واضح نکنم نتوانید بفهمید، چرا نفهمیدید؟ پس دین این خدا دین واضح بیّن آشکاری است.
و اینی که عرض میکنم یکی از مقدمات است یکی از کلیات حکمت و کلیات شرع انبياء است که یفتح منها الف باب. پس دینی که خدا قرار داده از برای عامه مردم، البته به آنها خواهد رساند و حالا ابتدای سخن است. دینی که قرار داده برای عامه مردم، مثل مسأله نبوت و ولایت([8]) است که عامه مردم را قرار داده اقرار کنند. فکر کنید یادتان نرود تاتوره آنقدر بلند است که من از بس اصرار میکنم خجالت میکشم لکن میبینم همه مردم غافلند از این، همه بتپرستها غافلند از این، همه گبرها غافلند از این، همه یهودیها غافلند از این، همه نصاری غافلند از این، همه سنیها همه منیها غافلند، همه سربازها همه سوارها همه قشن، همه اهل درخانه غافلند، همه اهل عمایم صاحبان عمایم همه غافلند. مخصوص اهل حق است این حرفها، و با وجودی که مخصوص اهل حق است باز داخل بدیهیات همه عقلاء است. وقتی بیانش میکنی توی یهودیها، یهودیها هم نمیتوانند ردش کنند توی نصاری بگویی تصدیقت میکنند. توی گبرها بگویی نمیتوانند ردش کنند. پس دینی را که خدا قرار داده برای عامه مردم ــ و اینها مقدمات است و نتایج عجیب غریب دارد ــ دینی که قرار داده برای عامه مردم، به عامه مردم باید رسانیده باشد. باز فکر کنید دلیل عقل دلیل کتاب دلیل سنت دلیل آفاق دلیل انفس تمامش میآید. چیزی که خدا از برای عامه خلق خواسته باید به عامه خلق برساند.
چیزی را که از برای عامه خلق خواسته، مثلاً خواسته که عامه خلق نماز کنند،
«* دروس جلد 5 صفحه 304 *»
باید به تمام خلق تعلیم کند این نمازکردن را. خواسته تمام خلق روزه بگیرند ماه مبارک را تعلیم میکند. جمیع ما نزل من عنداللّه حکمش این است که باید تعلیم کنند. خواسته تمام زکات بدهند برای تمام مردم مسائل زکات را رسانده، خواسته از بعضی اجناس بدهند رسانده که از بعضی بدهند. این خدا هرچه را تکلیف عام قرار داده به عام رسانیده، هرچه را تکلیف خاص قرار داده به خاص رسانیده. از این راه که فکر میکنی نتیجههای خوب به دستت میآید چشمتان روشن میشود اضطراب میرود در دینتان یقین میکنید شکتان زایل میشود. پس چیزی که تکلیف عامه خلق است به عامه خلق میرسانند. اسم چنین چیزی «امر مسلّمی» میشود «امر ضروری» میشود امری که به همه تعلق گرفته میشود. حالا چیزی که عموم دایره حق میدانند که این حق است و این مسلّم کل است، برمیدارد مینویسد که این حجت نیست. حالا ببینید چقدر تاتوره بلند است؟ عمامه سرش گذاشته و آقازاده هم شده و میگوید این حرف که میزان حق و باطل ضرورت باشد همین اول حرف است. بلکه همین حرف خلاف ضرورت است. همه از این است که خدا میخواهد رسوایش کند، خدا چکار کند که بطلان باطل را واضح کند به جز اینکه چنین حرف بیمغزی را به زبان خودش میاندازد که بگوید و در کتابش بنویسد تا هرکس ببیند بفهمد باطل است. والله از جمیع باطلها باطلتر است. در دنیا هیچ مزخرفبافی چنین حرفی را نزد و این مردکه این حرف را زد و گفت.
شما ملتفت باشید انشاءاللّه پس امری که خداوند عالم از برای عامه خلق خواسته به عامه خلق میرساند. مسأله نبوت را از حکماء خواسته از علماء خواسته از عوام خواسته از دختری که اول تکلیفش است خواسته، نهایت تا نگویند به او نمیداند درسش باید داد. باز وضع این خدا نیست که چیزی را که نرسانیده باشد خواسته باشد. چیزی را که از انبياء خواسته ملائکه را میفرستد پیش انبياء که درس میدهند انبياء را، چیزی را که از حکماء خواسته انبياء را میفرستد که حکماء را
«* دروس جلد 5 صفحه 305 *»
درس بدهند، چیزی را که از علماء خواسته حکماء را میفرستد تا به آنها درس بدهند، چیزی را که از عوام خواسته علماء را میفرستد که درس به آنها بدهند. نه اینکه کسی که چیزی یاد نگرفت چیزی میداند، مردم خوردهخورده به مکتب میروند خوردهخورده چیز یاد میگیرند. پستای این خدا اینست که تعلیم کند خلق را و لنتجد لسنة اللّه تبدیلاً و لنتجد لسنة اللّه تحویلاً ملائکه را میفرستد تعلیم کنند انبياء را، انبياء را میفرستد تعلیم کنند حکماء را، حکماء را میفرستد تعلیم علماء کنند، علماء را میفرستد تعلیم عوام کنند تا آنکه آن پیرهزال تعلیم بچهاش میکند خدا و رسولی یادش میدهد و او هم یاد میگیرد. ولو اول به طور مصادره باشد. اگرچه آن طفل را که یادش دادند خدا و پیغمبر یاد میگیرد لکن هیچ نمیفهمد معنیش را. این را اول به طور عادت تعلیم میکنند تا دختر که به نه سالگی و پسر به چهاردهسالگی رسید آن وقت معنیهاش را حالیش میکنند. از او میپرسند که اینها را که میبینی ساختهاند یککسی ساخته و او خداست حالیش میشود.
آیا آن دختر نه ساله و آن پسر سیزده ساله عقلش نمیرسد که خودش خودش را نساخته؟ خودش خوب راه میبرد این اتاق را یککسی ساخته. میفهمد که میخی بخواهد بسازد باید پیش آهنگر برود. پس میتوان به دختر نه ساله و پسر سیزده ساله اینها را گفت. میتوان حالی کرد این بنا را یککسی ساخته این میخ را آهنگر ساخته این جامه خودش دوخته نمیشود خیاطی این را دوخته. پس میتوان حالی اینها کرد که این صنعت را یککسی ساخته، آنی که ساخته صانع او است و اینها مصنوعِ او است. چنانکه اگر آبی برداری، گلی و خشتی برداری که آن گل و خشت مال خودت است، نمیتوانی اتاقی بسازی بنّایی باید بسازد. اینها را میشود حالیشان کرد. حالا این کسی که شما را ساخته شما را مهمل نگذارده. شما یکپاره منفعتها دارید و نمیدانید یکپاره ضررها دارید و نمیدانید کسی باید بیاید و حالی شما کند. ببینید آیا نمیشود حالی کرد اینها را به اطفال؟ میشود و حالی کردهاند و خوب حالیشان
«* دروس جلد 5 صفحه 306 *»
شده. بگویی یکپاره غذاها بد است برایت ضرر دارد یکپاره غذاها خوب است نفع دارد برایت. پس میگویی به آن طفل که یکپاره منافع داری یکپاره مضار داری. این خدایی که اینها را ساخته است خدایی است حکیم، بعضی از مردم را دانا کرده مجرّب کرده عقل داده، از آنها باید یاد گرفت. فکر که میکنی میبینی پدرت عقلش بیش از تو است پس آن منفعتها و ضررهای خودت را که نمیدانی از پدرت بپرس، پدرت میداند به تو میگوید. همینقدر که میفهمد خودش به قدر رفع حاجت خودش هم نمیداند، میفهمد که محتاج به عالمی است. پس اینها را میشود حالیش کرد که خدا کسی را فرستاده که تعلیم کند منافع را و مضار را.
انشاءاللّه ملتفت باشید دقت کنید فراموش نکنید این همه خلق فراموش کردهاند، همه غافل خوابیدهاند با وجودی که حجت خدا تمام است و هیچ عذری براشان نیست. پس دینی را که خدا از عموم خلق خواسته، به عموم خلق رسانیده حالا این اموری که به عموم خلق میرسد تو این را هرچه دلت میخواهد اسمش بگذار «ضرورت» میخواهی اسمش میگذاری بگذار «متفقعلیه کل» اسمش میگذاری بگذار «اجماع کل» اسمش میگذاری بگذار «تکلیف کل» اسمش میگذاری بگذار «تکلیف جمیع» اسمش میگذاری بگذار. امری که عام است و نمیشود در دینی و مذهبی امر عام نداشته باشد این امری که امر عام است اسمش ضرورت است. حالا چیزی که ضرورت دین و مذهب شد، این حجت نیست؟ تا حال نشنیده بودیم و حالا شنیدیم گفتند حجت نیست که سهل است، گفتند اگر کسی بگوید حجت است خلاف ضرورت کرده. اگر حجت نیست پس چرا گفتی هرکه بگوید حجت است خلاف ضرورت کرده؟ دیدی زبانت تپق زده؟ دیدی که چاره نداشتی؟ باز گفتی «ضرورت».
پس بدانید که خدا است میخواهد رسواش کند، این را به زبانش میدهند این را همچو رسواش میکنند همچو باطلش میکنند، به جهتی که گول نخورید که آقازاده
«* دروس جلد 5 صفحه 307 *»
است عمامه و عبا و عصا دارد، مثل فلان نگاه میکند یا مثل فلان عصا به دست میگیرد، اینها که دلیل دین خدا نشد. به این حرف که میزند، خدا باطلش میکند دیگر خدا چطور واضح کند بیّن کند؟ پس امری که واجب است و عام است مثل نماز که واجب است بر کل مکلفین، در این دایره هرکه بگوید نماز واجب نیست، میرود بیرون از این دایره و از این دایره خارج میشود. و روزه ماه مبارک که تکلیف عام است، باید بگوید تکلیف عام است مگر برای مسافر و مریض و صاحبان عذر، حالا کسی بیاید بگوید تکلیف عام نیست از این دایره خارج میشود. امر عام را خداوند به عموم خلق میرساند. فکر کنید انشاءاللّه و دقت کنید انشاءاللّه، خواب نروید شما را به خدا. میبینید که یک عالَم به خوابند، حالا یک نفر بیدار شده آن یک نفر هم میخواهد شما را بیدار کند، چقدر داد کند و شما بیدار نشوید.
پس عرض میکنم امر عام به همهکس رسیده، امر خاص به هرکس که رسید تکلیفش همان است. پس هر امری که محل اختلاف است ــ و ملتفت باشید که چقدر نتیجههای خوب میبخشد ــ عرض میکنم امری که عام است به همهکس رسیده. هرکس این را وازده باید دانست که از این دایره بیرون رفته. ادنایش اینست که بگویی شخص جاهلی است بیابانی است حرفی زد، نفهمید چه گفت. یا بخواهی مدارا کنی میگویی این شخص غافلی است جاهل نیست لکن حالا غفلت کرده. ولکن اگر در جایی باشد که احتمال نرود از روی جهل باشد، احتمال نرود از روی غفلت باشد، دیگر آن وقت این مرتد است خارج از دین است ملحد است کافر است از جمیع فساق فاسقتر است، ولو فحش ندهد ولو نماز بکند ولو روزه بگیرد. از ضرورت خارج شدن فرق نمیکند چه بگویی نماز واجب نیست کافر میشوی، چه بگویی نماز واجب ولی روزه واجب نیست کافر میشوی. فرق نمیکند در انکار حق، امر بزرگی مثل انکار نبوت یا انکار امر کوچکی مثل اینکه مسح را شیعه روی پا میکشند. در میان شیعه کسی جمیع قواعد تشیع را بگیرد و عمل هم بکند، عالم هم باشد عامل هم
«* دروس جلد 5 صفحه 308 *»
باشد و بگوید مسح را کف پا بکشید به او میگویند تو رسول خدا نیستی که کسی اطاعت تو را لازم باشد بکند. تو امام که نیستی؛ نه ادعای امامت میتواند بکند نه ادعای رسالت نه ادعای الوهیت، بلکه همین که گفت مسح را کف پا باید کشید، باید از این دایره بیرون برود خارج است از این دایره. مسامحه کنی که تکفیرش نخواهی بکنی بگو جاهل است نادان است نفهمیده حرفی زده یا بگو غافل است ملتفت نبود همچو حرفی زد ولکن کسیکه جهل یا احتمال غفلت دربارهاش نرود مرد ملحد ناپاکی است. و باقی ضروریات را اگر میبینی وانزده بدان از حیلهاش است اگر غرض و مرض ندارد که این یکی هم از ضروریات است این هم امر خداست. امر عام بیّن واضح آشکار را چرا وامیزند؟ پس معلوم است غرض و مرض دارد تبارک آن خدایی که واش میدارد که چنین امر واضحی را وازند تا همهکس بفهمد، تا کسی دیگر شکی شبههای دربارهاش نکند.
خلاصه هرامری را که تکلیف عامه خلق قرار دادهاند و تکلیف به همه کردهاند مثل مسائل نبوت مثل امامت مثل صفات نبوت و امامت، جمیع آن اموری که محل اتفاق کل است مثل اینکه پیغمبر ما پیغمبر آخرالزمان است بعد از او پیغمبری نخواهد آمد، نبیی نخواهد آمد حلالی نخواهد آورد حرامی نخواهد آورد امر تازهای نخواهد آورد، ختم شد نبوت به پیغمبر آخرالزمان. امر عام هم هست که سنیها هم قبول دارند. در میان شیعه امر عام اینکه ائمه طاهرین هردوازده نفر امامند، مفترضالطاعهاند، هریکی در زمان خود امام بودند، منفرد بودند، اگرچه امام دیگر هم تولد میکرد همیشه یک امام ناطق است دو امام ناطق نیست. اینها باز مسائل عامه است انداختهاند در میان شیعه. حالا اگر مسألهای پیدا شد مطلبی توی دین آمد که محل اختلاف شد. همینقدر که محل اختلاف شد بدانید که تکلیف عامه نیست.
حالا شیعه یکنفر باید باشد همیشه ناطق باید یک نفر باشد دیگر باقی مردم ــ عربشان عجمشان حکیمشان عالمشان عامیشان ــ همه باید راوی از آن یک نفر
«* دروس جلد 5 صفحه 309 *»
باشند، عرض میکنم این اقلش است که حالا این عجالةً محل اختلاف است، تکلیف عامه نیست، این اقلش. و اگر پاپی بشوی، اگر این امر، امر عام بود و تکلیف عامه بود باید مثل امامت باشد مثل نبوت شایعش میکردند مثل امامت واضح و آشکارش میکردند. اگر امر عام بود مثل امارت امیرالمؤمنین واضحش میکردند. امام حسن هم امیرالمؤمنین نیست، امام حسین هم امیرالمؤمنین نیست، صاحب الامر هم امیرالمؤمنین نیست. همه ائمه امامند حجتند اما امیرالمؤمنین نیستند. تکلیف عام بوده قرار دادهاند برای عامه خلق، باز با دلیل با برهان. تکلیف هرکسی است باید درس بخواند باید تعلیمش کرد، و میتواند بفهمد. پس هرامری که امر عام است و تکلیف عامه خلق است مثل نبوت مثل امامت مثل نماز مثل روزه چه اصول دین چه فروع دین. در اصول دین خدایی داریم نبیی داریم امامی داریم. خدای ما عالم است قادر است حکیم است صاحب صفات کمالیه است. در خصوص پیغمبر و ائمه هرچه گفتهاند اعتقاد داریم. در فروع دین نماز واجب است روزه واجب است حج برای مستطیع واجب است و هکذا اینها را امور عامه قرار دادهاند و تکلیف عامه کردهاند و به عامه رسانیدهاند.
هرچیزی که به عامه نرسیده تکلیف عامه نیست. فقاهت تکلیف کل نیست مخصوص کسانی است که شعور دارند فهم دارند، خدا اسبابشان را جمع کرده عربیت دارند کتاب دارند حواس جمع دارند. تکلیف علماء اینکه علم یاد بگیرند تکلیف فقهاء اینکه فقاهت یاد بگیرند و فقاهت کنند تکلیف مقلدین اینکه تقلید کنند. واجب است بر تو که تقلید کنی فقیه را. به عامی گفتهاند تقلید کن فقیه را به عالم هم گفتهاند که تکلیف تو این است که تقلید کنی فقیه را. پس هرچیزی که محل اختلاف است، محل این نیست که عامه خلق این را بدانند. پس اقل درجه این بدعتی که تازه در کار آوردهاند که من از جمیع بدعتها بدترش میدانم اینست که اگر همیشه شیعه دینشان این بوده که همیشه یک نفر رئیس کل باشد و باقی تابع آن یک
«* دروس جلد 5 صفحه 310 *»
نفر باشند، اگر دین شیعه این بود این محل اختلاف نمیشد و محل اتفاق کل میشد و همه میدانستند. مثل مسأله امامت و نبوت میشد مثل اموری که همه مکلفین میدانند میشد. حالا چنین نیست بدانید بدعت است. هرچه آنجور نیست تکلیف کل نیست.
حالا اتفاقاً عالمی پیدا شد در دنیا و ما او را اعلم از کل دانستیم، پیدا شد شد پیدا نشد نشد. اقل مدارا اینست که اگر این امر امری بود که عام نبود و یکوقتی ظاهر شد پس این امری است که همیشه چنین نبوده و اگر امری است که همیشه چنین نبوده پس امر عام نیست. بله هروقت امر عامی پیدا شد تکلیف عامه مکلفین است. هروقت اعلمی پیدا شد معلوم است که اعلم اعلم است. باز اگر اعلم شناختن تکلیف عامه بود، خدا آن را رسانیده بود. همانجور که آن پیرزال در خانهاش تعلیم بچهاش میکند که خدا یکی است پیغمبر محمد است، همانجور تعلیم میکرد که در میان شیعه یکیش اعلم از کل است و باید همه تابع آن یک نفر باشند. حالا میبینید در میان شیعه اینطور نیست بدانید این نبوده دیگر پس واجب است یکی باشد، و در هرزمانی هم اینطور بوده، در همه زمانها اینطور است، حتی اینکه کسانی که این مسأله را انکار میکنند خودشان قائلند به این، خیر قائل نیستند آنها احمق نیستند مثل تو. پس امری که عام است و تکلیف عام است خدا رسانده. خدا تقصیر نمیکند در رساندن امر خود پیغمبر تقصیر نمیکند در رسانیدن آنچه مأمور است، همینطور ائمه هدی تقصیر نمیکنند در رسانیدن آنچه باید برسانند. دیگر حالا عامی نمیداند این حرفها را، این حرف باشد برای خود آن مزخرفگوها.
فکر کنید ببینید آیا تکلیف عامی نیست که دین داشته باشد؟ اگر تکلیفش نیست که به او نرساندهاند اگر هست، رساندهاند پس هرچیزی را که به طور عموم خدا خواسته رسول خدا خواسته ائمه خواستهاند آن تکلیفات عام است، تکلیفات ضرورتی است هرچه به این پایه نیست، ضرورت نیست هرچه به این پایه نیست،
«* دروس جلد 5 صفحه 311 *»
اقلش این است که تکلیف بعضی است دون بعضی. حالا اعلم شناختن، تکلیف عامه نیست اگر شناختن اعلم تکلیف عامه بود، اختلاف نمیکردند علماء که آیا واجب است تقلید اعلم یا واجب نیست. هرچیزی که محل اختلاف شد تکلیف عامه نیست. هرکس یافت تقلید اعلم واجب است برود تقلید کند هرکس یافت واجب نیست تقلید هر که را میخواهد میکند. پس هرچیزی که چنین خلافی در آن است تکلیف عامه نیست. تکلیف عامه را خدا عموم قرار داده تکلیف خاصه را خدا خصوص قرار داده. تکلیف خاص تکلیف عامه مردم نیست. باری هرچه را خدا تکلیف عامه خلق قرار داده نمیشود به ضرورت نرسانیده باشد لامحاله هرچه که تکلیف عام است آن را به حد ضرورت رسانیده. هرچه که تکلیف عام است خداست مبلّغ او و رسول است مبلّغ او و امام است مبلّغ او، امری است مسلّم کل محل اتفاق کل. از اینست که همه هم مساویند در آن، عالم و عامی مساویند حالا چون یکجایی دیدهاند من نوشتهام این را خواستهاند باطلش کنند، آبی گل کنند مغشوشش کنند.
شما فکر کنید اگر امر عامی خدا قرار نداده بود عوامالناس باید متحیر و سرگردان که شدند تقلید هرملحدی را بتوانند بکنند، و بگویند عمامه سرش بود دیدیم انکار فضایل کرد ما هم قبول کردیم. دیدیم ابابکر با آن ریشسفید، خویش و قوم پیغمبر جای پیغمبر نشسته من عامیم چه میدانم؟ او بهتر از من میداند. شما ملتفت باشید اگر امر خلافت امر عامّی است که عامی میداند که خلیفه رسول خدا را باید رسول خدا تعیین کند او باید وصی تعیین کند، عامی میتواند بفهمد این را. میفهمد عامی که مردم کسی را که رئیس کنند، این جلدی عالم نمیشود جلدی رئیس نمیشود جلدی معصوم نمیشود این را عامی میتواند بفهمد.
پس عامی صرف که هیچ درس نخوانده باشد میتواند وازند محییالدین ابن عربی را با آن فضلی که او دارد. میتواند صاحب شرح کشاف را با آن ملایی و با آن
«* دروس جلد 5 صفحه 312 *»
فضل رد کند تعجب است که همان عامی عمرش را رد میکند ابابکرش را رد میکند لعن میکند همین عامی فرعون کذایی را رد میکند و باید رد کند به جهت امری که به او رسیده. پس امری هست که عالم و عامی در آن مساویند عالم اگر خارج از آن شد، عامی او را رد میکند لعن میکند برعکس هم اگر شد عامی خارج شد از آن امر آن عالم طردش میکند لعنش میکند. پس هرامری را که از کل خلق خواستهاند، امر عام قرار دادهاند. آن امر عام را تو هرجور میخواهی اصطلاح کن که همه خبر دارند. حالا امری که محل اتفاق کل اهل حق است حجت نیست! بدعتی است که تا امروز نبوده در دین در روی زمین. و روز به روز بدعتها بدتر میشود همینجوری که حق روز به روز در ترقی است و روز به روز واضحتر میشود حقیت حق، همینجور بطلان اهل باطل روز به روز واضحتر میشود، روز به روز ضایعتر میشود و باطلتر میشود کور و کرتر میشود.
خوب ملتفت باشید اینها را عرض میکنم که چشمتان روشن باشد. انسان میشنود آخرالزمان و فتنه آخرالزمان، مضطرب میشود. والله هرچه آخر الزمانتر میشود کفرها واضحتر میشود کفرش، باطلها واضحتر است بطلانش. کسیکه دین نمیخواهد در فتنه آخرالزمان حیران میشود. آن که دین میخواهد میبیند حقیت حق واضحتر شد بطلان باطل واضحتر شد. صاحبالامر میآید حرفی میزند به نقباء که فرار میکنند آیا حجت خدا را واضح نمیکند؟ امامی که حجت خدا را واضح نمیکند امام نیست. حجت خدا واضح است ظاهر است شک و شبهه در آن نمیرود. مثل این آفتاب که در صُفّه افتاده چنانچه حضرت باقر یا صادق فرمودند برای مفضل که فرمودند در آخر الزمان دوازده علم بلند میشود که همه ادعای امامت دارند. مفضّل بنا کرد به گریه کردن و گریست عرض کرد در همچو زمانی آن شیعیان بیچاره چه کنند؟ ــ آفتاب افتاده بود در صفّه ــ حضرت فرمودند والله امر ما از این آفتاب روشنتر است واضحتر است و والله هیچ اغراق توش نیست. والله امر خدا از روز واضحتر است والله امر باطل از شب واضحتر است بطلانش، پس از فتنه آخرالزمان
«* دروس جلد 5 صفحه 313 *»
مترسید اگر طالب حقید. هرکه طالب حق است بداند باطلها واضحتر میشود روز به روز حقها روز به روز روشنتر میشود.
این است که اضطراب برای مؤمن هیچ نباید بیاید مؤمنی که خدا دارد چه اضطرابی دارد؟ خدا خواب نمیرود خدا غافل نمیشود خدا دینش را حفظ میکند. این است که میفرماید انا نحن نزّلنا الذکر و انا له لحافظون خدا ملائکه دارد خدا رجال الغیب دارد رجال الحاضر دارد. امرهای اتفاقی را اتفاقی میکند، امرهای مختلف را مختلف میکند امرهای مختلف را نخواسته تکلیف عام کند. پس ملتفت باشید انشاءاللّه بدانید دینِ واضحِ ظاهر بیّنِ آشکار، همین ضروریات دین و مذهب است غافل از آن نشوید. حالا ببینید سخن از کجا است و فاصلهاش چقدر است؟ آنهایی که من عرض کردهام و عرض میکنم که اگر کسی شک کند در کفر منکر ضرورت کافر میشود، و اگر کسی شک کند در کفر آن شککننده آن هم کافر میشود، و اگر کسی در کفر آن دومی هم شک کند کافر میشود، من اینقدر اصرار دارم در این ضروریات یککسی دیگر هم میگوید اگر کسی ضرورت را وازند فاسق هم نمیشود چه جای کافر، چقدر فاصله است میان این دو حرف؟ قاعدهای که حق است و از جانب خداست به اتفاق کل، کسی شک کند که این از جانب خداست کافر میشود، و اگر کسی شک کند که این شاک کافر نیست آن هم کافر میشود، به اینطور صدتا هم پشت سرهم شک کنند کافر میشوند.
و از این قبیل چیزها را اگر دقت کنید میبینید در بسیاری از دعاها هست و مناجاتها که اگر کسی شک کند در خوب بودن حضرت امیر7 کافر میشود. کسی شک کند در بد بودن ابابکر کافر میشود. دیگر این حدیث هم بسا دست این کسانی که میخواهند تاتوره به هوا کنند بیفتد بگویند شک امر اختیاری نیست. شک چیزی است که اضطراراً وارد قلب میشود نمیشود بیرونش کرد، چرا شاک باید کافر باشد؟ این مزخرفات سر و صورت هم دارد. بله شک اختیاری نیست، شک است و به
«* دروس جلد 5 صفحه 314 *»
اضطرار وارد میشود بر قلب مظنه به اضطرار وارد میشود بر قلب، چنانکه وهم به اضطرار وارد میشود بر قلب چنانکه علم به اضطرار وارد میشود. چیزی را که شخص دانست نمیشود نداند و بیرون کند از خود این علم را. جهل به اضطرار است چیزی را که نمیداند، نمیداند. حالا شاک در ضروریات کسی بگوید نماز ظهر بدون عذر در حضر دو رکعت است کافر میشود. کسی بگوید شراب حلال است در اسلام کافر میشود کسی دیگر بگوید من شک دارم که آن شخص کافر است یا نه او هم کافر میشود آن سومی هم بگوید من شک دارم در کفر این دومی کافر میشود تا آخر مآلش به یکجا میانجامد. اینها تازه به گوشتان میخورد و خیال میکنید تازه است فکر که میکنید آن وقت میبینید از آدم تا خاتم همین قرار خدا بوده.
اگر شراب را واضح نکرده بود که حرام است، بیّن نکرده بود که حرام است کسی حلال میدانست کافر نمیشد. اگر این کار را خدا کرده از آدم تا خاتم، حالا فلان منافق میگوید حلال است کافر میشود. تو هم شک میکنی تو هم کافر میشوی مثل همان اولی میشوی. یکی دیگر شک کند در کفر این دومی او هم کافر است هفتاد نفر شک اندر شک کنند همه کافر میشوند. امری را که خدا واضح و بیّن کرده و آشکار قرار داده و به طور عموم قرار داده هرکس انکار کند کافر است. خدا شراب را خواست حرام کند بر جمیع مسلمین، به جمیع مسلمین گفت هرکس شراب را حلال داند کافر است حالا هرکس حلال دانست کافر است. بله، شاید یک شخص بیابانی به گوشش نخورده نشنیده شراب حرام است این حرف دخلی به او ندارد. او تکلیف ندارد مادامی که جاهل است. وقتی تازه حرام کرده بودند شراب را، عمر میخواست حد جاری کند به کسی که شراب خورده بود میبردند او را که حدش بزنند خدمت حضرت امیر رسید عرض حال کرد حضرت فرمودند چرا خوردی؟ عرض کرد نشنیده بودم حرام است، حضرت امیر میفرمودند میبردندش میگرداندنش در بازارها، از هر دکانی میپرسیدند که کسی به این گفته که آیه تحریم شراب نازل شده یا نه. او را
«* دروس جلد 5 صفحه 315 *»
میبردند میگردانیدند اگر به گوشش نخورده بود کارش نداشتند. بله توی بیابان یککسی نمیداند نماز ظهر چهار رکعت است، پیر هم شده نماز هم نمیداند، نیامده و یاد نگرفته. حالا حرف سر او نیست اینها را تاتوره میکنند برای اینکه آبی گل کنند ماهی بگیرند او منکر ضرورت هست کافر هم نشده. بله منکر ضرورت هست بلکه منکر ضرورت نیست چرا که نرسیده به او. چیزی که نرسیده، ضرورت نیست بله او تکلیفش آن بود که بیاید یاد بگیرد اول که نیامد تقصیر کرد. مثل اینکه در میان فقهاء محل گفتگو هست که آیا کفار تکلیف به فروع دارند یا نه؟ اهل تحقیقشان میگویند تکلیف دارند خدا مؤاخذه میکند از ایشان. سببش اینکه باید اول تجسس کند ببیند این پیغمبر راستگو بوده یا نه؟ اگر راستگو بود حرفش را باید شنید. پس کافر را عذاب میکند خدا که چرا نماز نکردی؟ نرفتی مسلمان بشوی نماز کنی؟ حالا آن شخص جاهل که نمیداند نماز واجب است یا نه، این را میداند که دینی هست در روی زمین و باید رفت یاد گرفت. از پِیَش باید بیاید تا دین را یاد بگیرد، حالا که نیامده به تکلیف خود عمل نکرده و مقصر است.
باری منظور این است که خدا تکلیف را به بتپرستها رسانیده به جمیع گبرها رسانیده به جمیع یهودیها رسانیده به جمیع نصاری رسانیده. به همینطور به جمیع سنیها رسانیده به این سوار و سرباز و قشون رسانیده به تمام عامیها و عالمها همه رسانیده الا اینکه از پِیَش نرفتهاند و یاد نگرفتهاند و تکلیف به ایشان رسیده و حجت بر ایشان تمام شده و اگر عمل نکردهاند به جهنم خواهند رفت.
و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین
([1]) گیاهی است شبیه به ریسمان که بر درخت میپیچد و بیخ در زمین نباشد. (دهخدا)
([4]) هرآینه شما را میگیرند و مؤاخذه میكنند. خل