پيشگفتار دروس شرح الزیارة ـ جلد چهارم – قسمت اول

پیشگفتار مباحث دروس شرح الزیارة

 

جلد چهارم – قسمت اول

 

سید احمد پورموسویان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱ *»

 

درس    ۱۳۲

 

 

(شنبه / ۲۸ ربيع الاول / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r معناي ولايتِ در مقابل نبوّت

r معناي ولايتِ فوق نبوت و ولايت (در مقابل نبوت) و تعابير از آن

r نبوت و ولايت دو ظهورند براي آن ولايت

r شأن نبي و شأن ولي

r ولايتي كه فرع نبوّت است

r ولايتي كه از نبوت افضل است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲ *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در مورد اين حديث شريف العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ([۱]) به اين‏جا منتهي شد كه متمسكين حقيقي به ولايت محمّد و آل محمّد:در سه مرتبه قرار دارند كه مرتبه اركان و مرتبه نقبا و مرتبه نجبا باشد و اركان و نقبا سلام اللّه عليهم اجمعين هم حامل مقام علم‏اند و هم حامل مقام ولايت‏اند اما نجبا رضوان اللّه عليهم ايشان حامل مقام علم‏اند. و دانسته شد كه بر خلاف مكتب عرفا و حكما براي همه افراد انساني سير و سلوك به اين معنا و تمسك حقيقي به ولايت محمّد و آل‏محمّد:در مقام علم و عمل ممكن نيست، تمسك حقيقي در مقام علم و عمل مخصوص اين سه دسته است كه به ترتيبي كه براي ايشان وجود دارد مقاماتشان بيان شده است. اما سايرين از اناسي تمسك حقيقي به ولايت ندارند و نمي‏توانند داشته باشند و آن‏هايي كه تمسك حقيقي دارند همين سه دسته هستند كه قراي ظاهره شمرده شده‏اند و بين معصومين كلي:و ساير رعيت وساطت دارند اين مسائل اجمالاً دانسته شد.

حال لازم است توجه به خود «ولايت» و «علم» هم بشود كه مي‏گوييم اين سه دسته حاملان مقام ولايت‏اند و همچنين حاملين نقطه علم‏اند مراد از علم و مراد از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳ *»

ولايت دانسته بشود. البته از نظر علم كه معلوم است نقطه علم فرموده‏اند داراي شعب و شؤوني است كه به‏طور اجمال به شعب و شؤون آن علم در فرمايشات مشايخ اشاره شده و به‏خصوص وقتي‏كه به ذكر مقام نجبا مشغول مي‏شوند و مقام علمي نجبا را بيان مي‏فرمايند كه حامل نقطه علم‏اند و در جاي خودش براي اين نقطه علم، شؤون و جهات و شعبي ذكر مي‏فرمايند و چون در نوع فرمايشات مذكور است از اين جهت ذكرش لزومي ندارد. اما خود ولايت كه بحث شده و مي‏گوييم ولايت به معناي اوليّه و حقيقيه‏اش مخصوص محمّد و آل محمّد:است و بعد اين قراي ظاهره به حسب مرتبه خودشان حامل مقام ولايت‏اند. البته در باره اركان و نقبا مراد از اين ولايت چيست؟ و چون در اين‏جا باز بين فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم و نوع حكما و عرفا اختلاف است، تذكرش مناسب است. ولايت كه گفته مي‏شود به‏طور كلي ولايت دو اطلاق دارد:

يك ولايت در مقابل نبوت به‏كار برده مي‏شود و قسيم نبوت است و يك ولايت فوق مقام نبوت است بلكه اين ولايت، حقيقتي است كه گاهي به نبوت ظاهر مي‏شود و گاهي به همين ولايتي ظاهر است كه مقابل با نبوت است. ولايتي كه مقابل با نبوت است و در اين مباحث در نظر است، همان تعبير مشهوري است كه عبارت است از تصرف در موجودات به حسب اراده خداوند و اعطاي به هر صاحب حقّي حق آن را و سوق به سوي هر مخلوقي رزق آن مخلوق را، اظهار سلطنت خداوندي و اعلان كلمه حق و اثبات هيمنه عامّه و خاصّه براي خداوند و اسماء خدا، اين معناي ولايتي است كه در مقابل نبوت قرار مي‏گيرد و همچنين از شؤونات اين ولايت ـ كه مخصوصاً در مقامات نقبا بايد متذكر شد ـ  تمكين قابليات و آماده ساختن استعدادها و اصلاح استعدادها براي قبول فيوضات از خداوند متعال، قرين ساختن علويات با سفليات و مناسب ساختن شرائط با مشروطات و اسباب با مسبّبات و علل با معلولات و ظاهر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴ *»

ساختن مجرّدات در ماديّات، و همچنين مؤثر ساختن غيوب در شهاديات است. اين‏ها شئونات همين ولايت است كه حاملان اين ولايت البته در مرتبه اول محمّد و آل‏محمّد:هستند و بعد اركان و نقبا به حسب مرتبه ايشان به اين امور ظاهرند و آثار همه مؤثرات را به اين مقام ظاهر مي‏سازند، تمام اشعه مراتب عاليه را در قوابل سفلاي آنها، به اين مقام ظاهر مي‏سازند. تمام قابليت‏ها براي پذيرش فيوضات به وسيله اين مقام تمكّن پيدا مي‏كنند كه همين معنا مقابل با نبوت است.

و اين معنا غير از آن ولايت است كه يكي از ظهوراتش نبوت است و يكي از ظهوراتش اين ولايتي است كه ذكر شد، آن ولايت را حقيقت جامعه‏اي مي‏دانند كه در شرافت و عظمت و جلالت فوق نبوت است بلكه شامل نبوت است و شامل اين ولايت است؛ يعني براي آن حقيقت جامعه دو نوع ظهور است: يك ظهور به نبوت، و يك ظهور به اين ولايتي كه ذكر شد. از آن مقام و از آن ولايت تعبير مي‏آورند به نور ازل و تعين اول يا ازليّت ثانيه و يا صاحب ازليت ثانيه، فيض اقدس كه تعبيري است كه عرفا دارند، در اين مورد از نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم مي‏شود همان ولايت به معناي جامع و حقيقت جامعه، فيض اقدسي است كه ظاهر شده به فيض مقدس؛ يعني مراحل بعدي، شؤونات و ظهوراتش كه نبوت و ولايت باشد «فيض مقدس» ناميده مي‏شود و خود اين حقيقت جامعه «فيض اقدس» است. البته مراد از «ازل» و «ازليّت» حالا چه اوّليت و يا ثانويّت، مراد آن امور و فيوضاتي است كه در امكان رخ مي‏دهد و از مبدء اول سرچشمه مي‏گيرد كه خود امكان و آنچه در امكان است از اكوان و اعيان، نمي‏توانند به اين مبدء برسند. و نيز تعبير ديگري از اين مقام؛ يعني از اين ولايت جامعه به معناي حقيقت جامعه در فرمايشات ائمه:رسيده، به‏خصوص در فرمايش حضرت سجاد۷در اين دعا كه مي‏فرمايد و استعلي ملكك علوّاً سقطت الاشياء دون

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵ *»

 بلوغ امده و لايبلغ ادني ما استأثرتَ به من ذلك اقصي نعت الناعتين([۲]) در توصيف اين ملك و استعلا و علوّ، امام۷اين فرمايشات را دارند كه جميع اشياء در نزد اين ملك كوتاه و قاصرند از اين‏كه به اين ملك نائل شوند، و تمام وصف‏كنندگان وصف آن‏ها به اين مقام و به توصيف اين مقام نمي‏رسد. اين ملكي كه در اين قسمت از دعا ذكر شده و امام۷اين استعلا و استيلا را برايش ذكر مي‏فرمايند، مراد همان ولايت است كه به معناي حقيقت جامعه‏اي است كه گاهي به نبوت ظاهر است و گاهي به ولايت مقابل نبوت.

در دعاي ديگر همين مقام را توصيف مي‏فرمايند به ملك قديم، اللهم انّي اسألك باسمك العظيم و ملكك القديم([۳]) اين «ملك قديم» همين ولايت به معناي حقيقت جامعه است و در واقع نقطه‏اي است كه تمام عوالم وجود برگرد همين نقطه دور مي‏زند و قطب اعظم است. اين ولايت بالنسبه به تمام موجودات غوث اقدم و سرّ معمّا است و همچنين رمز منمنم است و «منمنم» كه فرمودند اشاره به اين حقيقت است وقتي‏كه به لحاظ خودش ملاحظه شود كه يك حقيقتي است كه از جميع حدود مجرد است و از ادراك جميع مشاعر خلقي در همه عوالم غيب و شهود منزه است هيچ‏يك از خلق نمي‏توانند اين مقام را ادراك كنند. همين مقام است كه امام۷در حديث حقيقت اشاره به آن دارند كه بعد از «كشف سبحات» اگر كسي توانست اين حقيقت را ادراك كند باز هم خود حقيقت ادراك نشده اما در سبحات با كشف سبحات ادراك مي‏شود؛ يعني وجدان مي‏شود. «ادراك نمي‏شود» يعني ادراك وجودي نمي‏شود، براي اين حقيقت ادراك وجداني است آن هم در سبحات. اما نهايت همت و نهايت مقام اين است كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶ *»

سبحات كشف شود و در سبحات و در ظهوراتش ملاحظه گردد.

همچنين اسمي است كه امام صادق۷در وصف آن فرمود ان اللّه تبارك و تعالي خلق اسماً بالحروف غير متصوّت تا آخر فرمايشاتي كه در وصف همين اسم دارند منفي عنه الاقطار مبعّد عنه الحدود محجوب عنه حسّ كلّ متوهّم مستتر غير مستور تا آخر([۴]) وقتي‏كه اين حقيقت؛ يعني اين ولايت به اين معنا من حيث هي‏هي ملاحظه مي‏شود، يك‏چنين تجرّد و يك‏چنين تنزّه براي اين حقيقت وجود دارد. در فرمايشات ديگر حضرت امير۷كه مي‏فرمايد رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك باز مي‏بينيم اين وصف و اين ملك در اين فرمايش اشاره به همين مقام است رجع من الوصف الي الوصف مخلوق هرچه در مقامات معرفت ترقي كند باز هم رجع من الوصف الي الوصف تمام در ظهورات همين ولايت سلوك مي‏كند و مراتب كمال را طي مي‏نمايد و دام الملك في الملك هم باز اشاره به همين مقام است. در همين فرمايش و همين خطبه باز امام۷به تعابير ديگري از اين مقام ولايت خبر مي‏دهند مي‏فرمايند انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله … السبيل مسدود و الطلب مردود دليله آياته و وجوده اثباته([۵]) سه تعبير از اين ولايت در اين عبارت دارند: يكي مثل، يكي شكل، يكي آيه. پس اين مثل و شكل و آيه در اين فرمايش تمام اشاره به اين ولايت است ولايت به معناي حقيقت جامعه نبوت و ولايتِ در مقابل آن. همچنين در آيه شريفه لقد رأي من آيات ربّه الكبري([۶]) آيه‏اي كه به كبري و بزرگترين آيات توصيف شده، همين مقام ولايت است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷ *»

پس وقتي‏كه ما اين حقيقت را من حيث هي‏هي ملاحظه كنيم و او را مجرد از جميع خصوصيات ملاحظه كنيم مي‏بينيم حقيقتي است كه هيمنه و تسلّط و استيلا دارد بر جميع عوالم خلقت و موجوداتي كه در عوالم امكان ظاهر شده است: چه در اكوان و چه در اعيان. از اين جهت از همين مقام تعبير به احديت هم آمده، به واسطه ظهورش در جميع مراتب امكاني از آن تعبير به احديّت آمده است. گاهي از همين مقام تعبير به واحديت آورده مي‏شود اما به اعتبار لحاظي كه فعلاً مورد بحث نيست ولي آنچه فعلاً بايد به آن توجه داشت اين است كه اين ولايت در مقام خلق و اقتران دو شعبه پيدا مي‏كند: يك شعبه‏اش را به نبوت تعبير مي‏آورند يك شعبه‏اش را به ولايت در مقابل نبوت تعبير مي‏آورند كه نبوت و ولايتي كه هم‏رديف و مقابل هم و با هم به‏كار برده مي‏شوند در واقع دو شعبه‏اند كه انشعاب پيدا مي‏كنند از اين ولايت كه به معناي حقيقتي جامع نبوت و ولايت است. پس آن ولايتي كه به معناي حقيقت جامعه است در نبوت ظاهر مي‏شود براي حكم وساطت انبياء. البته آن ولايت كليّه و مطلقه براي محمّد و آل محمّد:است كه در مقام رسول اللّه۹ظاهر شده و به شئونات و تجلياتش در ساير انبياء صلوات اللّه عليهم اجمعين ظاهر شده است. اما به ظهور همان ولايت در ولايت، در ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين به‏طور كليت و مطلقيت و جامعيتش ظاهر شده است و در ساير اوصياء و انبياء به‏طور ظهورات و شئوناتش متجلي شده است.

اين ولايتي كه مورد بحث ما است در ذيل حديث شريف العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ و تمام مباحثي كه تا حالا گفته شده و بحثي هم از ولايت و حاملان ولايت بود، اين ولايت در مقابل نبوت است كه در واقع «نبوت» مي‏شود وساطت فيض و اخذ فيض از خداوند و اداء فيض به خلق، يا بفرماييد «ترجمه عن اللّه الي ما عداه» صاحب نبوت وساطت دارد و ترجمان بين خدا و بين خلق است. نبوت وساطت در نزول فيض

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸ *»

است و نبي مطلق آن كسي است كه به‏سوي او وحي مي‏شود و فيوضات به وساطت او نازل مي‏گردد. اما اين ولايت در مقابل نبوت كه ولي مطلق حامل آن است تصرف در آن فيوضات است و ايصال آن فيوضات به محالّ و مواقع خودش است. پس نبي مي‏شود حامل فيض و واسطه در فيض، ولي مي‏شود موصل فيض كه ايصال مي‏كند به مواقع قابليات. پس اگر گفتند: نبوت هدايت خلق است و ولايت خلق هم هدايت است و نبي هادي است و ولي هادي است، اين هدايت‏ها به يك معنا نيست. هدايتي كه شأن نبي است ارائه طريق است و هدايتي كه شأن ولي است ايصال الي المطلوب است. از اين جهت هدايت را دو معنا كرده‏اند بعضي‏ها گفته‏اند: «الهداية هي ارائة الطريق» بعضي گفته‏اند: «الهداية هي الايصال الي المطلوب» اين دو تعبير و دو معنا براي اين است كه وقتي‏كه هدايت در مقام نبوت ظاهر مي‏شود به معناي ارائه طريق است و وقتي‏كه در مقام ولايت ظاهر مي‏شود ايصال الي المطلوب است.

پس هم نبي هادي است هم ولي اما نبي هادي است؛ يعني ارائه مي‏فرمايد طريق حق را و اخذ فيوضات را، اما ولي هادي است؛ يعني موصل فيض است در نتيجه هدايت در نبوت به معناي انذار است در اين عبارت خداوند متعال مي‏فرمايد انّما انت منذر و لكلّ قوم هاد([۷]) رسول اللّه۹فرمودند انا المنذر و انت الهادي يا علي([۸]) من منذر هستم و علي هدايت كننده است. البته هدايت كننده است به نفس شريفش، هدايت كننده است به ابدال، ابدالي كه از جنس خود او هستند كه ساير معصومين:باشند و همچنين آن بزرگوار هدايت كننده است به اعواض يعني حاملان ولايت مثل انبياء مثل نقبا اين‏ها حاملان ولايتي هستند كه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه در آن‏ها ظاهر شده است خداوند مي‏فرمايد انّك لاتهدي من احببت ولكنّ اللّه يهدي من يشاء([۹])

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹ *»

 كه در تفسير اين آيه شريفه كه مي‏فرمايد انّك لاتهدي من احببت اين نفي هدايت از رسول‏اللّه۹، هدايت به معناي ايصال است؛ يعني تو ايصال الي المطلوب نمي‏كني تو ارائه طريق مي‏فرمايي انّك لاتهدي من احببت چون ايصال الي المطلوب كه اصلاً خلقت خلق براي همين است و خلق در خلقتشان ميسّر شده‏اند براي اخذ همين فيض و قبول همين فيض‏هايي كه به ايشان مي‏رسد اما چون تو حامل نبوت هستي و نبوت در تو ظاهر است از اين جهت تو ايصال الي المطلوب نداري و شأن نبي معلوم شد ارائه است نه ايصال، اظهار امري است كه آن امر من حيث هوهو وحدت دارد و فرق نمي‏كند براي مؤمن و كافر يك‏سان است براي قبول كننده فيض و ردكننده فيض يك‏سان است كار نبي اين است. اما به قبول و رد است كه حالات خلق تغيير پيدا مي‏كند مؤمن پيدا مي‏شود كافر پيدا مي‏شود مقرّ پيدا مي‏شود جاحد و منكر پيدا مي‏شود اين تغييرات به واسطه وصول فيض و اخذ و ردّ فيض است و اين شأن ولايت است. در ولايت اين امور ظاهر مي‏شود كه در آن فرمايشات داريم مااختلفوا في اللّه و لا في و انّما اختلفوا فيك يا علي([۱۰]) و لولا انت يا علي لم‏يعرف المؤمنون بعدي([۱۱]) و همين‏طور ساير عباراتي كه اشاره به اين مطلب است.

چون نبوت شأنش ايصال نيست يك‏چنين هدايت به معناي ايصال، از مقام نبوت نفي مي‏شود انّك لاتهدي من احببت و چون شأن ولايت است و خداوند به اين شأن در ولي ظاهر است آن‏وقت مي‏فرمايد ولكنّ اللّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰ *»

يهدي من يشاء اما نه به ذات مقدسش، هدايت مقام فعل است يهدي فعل است وقتي كه فعل شد خداوند به اين فعل ظاهر است در مقام ولايت و به ولي البته ولايت مطلقه در ولي مطلق، ولايت‏هاي مقيده و جزئيه در اولياء جزئي كه عرض كرديم انبياء هستند و بعد هم نقبا ولكنّ اللّه يهدي من يشاء يعني خداوند هدايت مي‏فرمايد به ولايت خود كه اين ولايت در ولي مطلق ظاهر شده است. اين‏جا يهدي به معناي يوصل است، يهدي هدايت مي‏كند؛ يعني يوصل، خداوند ايصال مي‏فرمايد به نعيم و يا ايصال مي‏فرمايد به جحيم، مؤمنين و منكرين را به مقام ولايت. نعمت را ايصال مي‏فرمايد به وسيله ولي به مؤمنين و نقمت را ايصال مي‏فرمايد به وسيله ولي به كفار و منكرين. «رحمة اللّه علي الابرار و نقمة اللّه علي الفجّار» در وصف اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه گفته شده السلام علي نعمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجار([۱۲]) اين تعابير در فرمايشات رسيده است.

در هر صورت ولايت به اين معنا كه در مقابل نبوت است كه تصرف است در آنچه كه به وسيله مقام نبوت ظاهر مي‏شود، تصرف است در فيوضاتي كه به وسيله نبي اظهار مي‏شود و ارائه مي‏شود، بنابراين خواه و ناخواه اين ولايت فرع نبوت خواهد شد و متفرع بر نبوت است و مقام و رتبه‏اش بعد از مقام و رتبه نبوت خواهد بود؛ يعني وقتي‏كه هريك من حيث هي‏هي ملاحظه بشوند «النبوة من حيث هي‏هي» اول است و ابتداء است چون اخذ فيض عن اللّه است و اما ولايت در مقابل نبوت من حيث هي‏هي كه ملاحظه مي‏شود متفرع بر نبوت است. در اين آيه شريفه و ما تشاءون الاّ ان‏يشاء اللّه([۱۳]) خطاب به اولياء است در اين مقام حمل ولايت مقابل نبوت كه تصرف است در آنچه خداوند از اين فيوضات ايصال آن را به خلق اراده فرموده است.

اما آن ولايت به معناي حقيقت جامعه كه در نبوت و ولايت ظاهر مي‏شود يا به نبوت و ولايت ظاهر مي‏شود آن ولايت من حيث هي‏هي كه ملاحظه مي‏شود افضل از نبوت و مقدم بر نبوت است. چون نبوت شأني از شئونات آن و ظهوري از تجليّات آن است. پس به آن معنا افضل و اشرف از نبوت است در اين مقام بحث ما راجع به اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱ *»

ولايتي است كه فرع بر نبوتي است كه فرع بر ولايت است؛ يعني مقابل نبوت و قسيم نبوت است. در اين‏جا كه مي‏فرمايد نبي و ولي، نبوت و ولايت، اين ولايت تصرف و تدبير در ذرات وجوديّه خلقيّه و در حقايق كونيّه و حقايق امكانيّه و اعيانيّه است. نبوت اظهار فيض است كه بعد از اظهار در آن تصرف واقع مي‏شود و در آن تدبير انجام مي‏يابد. روي اين جهت شكي نيست كه وساطت در آنچه اشرف و افضل است آن وساطت خواه و ناخواه افضل و اشرف است نبي در مقام حمل نبوت و در اخذ فيض از خداوند وساطت مي‏كند و فيض ابتداءً به او مي‏رسد و از او ظاهر مي‏گردد و او فيض را اظهار مي‏كند پس فيض از او فيضان مي‏يابد و بعد به وسيله مقام ولايت به ديگران مي‏رسد. روي اين جهت حامل و واسطه در اخذ فيض معلوم است اشرف است از اين جهت ما نبي را اشرف از ولي مي‏دانيم، در اين مقام نبوت اشرف است كه اخذ فيض عن اللّه است اما ولايت در اين مقام ايصال الي الخلق است چون ايصال الي الخلق است و بعد از اخذ فيض است، خواه و ناخواه رتبه‏اش پست‏تر است. پس نبي به اين معنا و ولي به اين معنا معلوم است كه چون وساطتشان اين‏طوري است نبي افضل از ولي است و ولي بعد از رتبه نبوت است كه در آن فيض رسانيدن به خلق، تدبير و تصرف مي‏كند.

دقت داريد كه اخذ فيض عن اللّه، مطلق است و مقام جامعيت است و بدون تعين است و بدون رعايت كردن مقتضيات و مصالح است، اخذ فيضِ عن اللّه است و اخذ فيض عن اللّه تعيني ندارد اما در ايصال است كه رعايت مصالح و حكم و اقتضائات خلقيّه مي‏شود. از اين جهت در اين وساطت تعين و تكثر پيدا مي‏شود و روي همين جهت باز متوجه مي‏شويم كه نبوت يك وساطتي اشرف است و ولايت يك وساطتي اخس و پست‏تر است. همچنين باز مي‏بينيم نبي در اخذ فيض عن اللّه و اظهار آن براي خلق انيّت خود را مضمحل مي‏سازد و جز ولايت چيز ديگري ندارد و عنداللّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲ *»

مضمحل محض است اما ولي چون مي‏خواهد ايصال فيض الي الخلق كند از اين جهت يك استقلال و انيّتي براي او پيدا مي‏شود و آن اضمحلالي كه براي وساطت در نبوت است، در وساطت ولايت نيست. البته بحث ولايت و نبوت را در جاي خودش داشته‏ايم و خواهيم داشت. آن‏جا مفصل بحث مي‏كنيم، اما اين توجه را داشته باشيد كه ولايتي كه در اين مباحث گفته مي‏شود مراد چيست تا ان‏شاءاللّه بعد ببينيم كه ديگران نتوانسته‏اند بين اين دو معناي ولايت فرق بگذارند و براي آن‏ها مسائل پيچيده شده و تقريباً براي آن‏ها در هم شده و اين مسائل روشن نيست كه ان‏شاءاللّه بحث مي‏كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳ *»

 

درس    ۱۳۳

 

 

(يكشنبه / ۲۹ ربيع الاول / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r ولايت از نظر بزرگان (اع) و از نظر عرفاء و حكماء

r بيان ملاصدرا درباره نبوت و ولايت

r نظر ملاصدرا درباره ولايت عطائيه و اكتسابيه و محبوب و محبّ

r نظر مرحوم شيخ بزرگوار (اع) درباره جذبه

r نظر ملاصدرا در اين‏كه آيا مي‏شود ولي نداند كه ولي است؟

r اشكال بر نظريه عرفاء و ريشه‏يابي اين نظريّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴ *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد نظر به اين‏كه در بحث شناخت وسائط و قراي ظاهره كه مقام اركان و نقبا و نجبا باشد از نظر علم، درباره همه اين مراتب علم صادق است و حامل علم هستند و همچنين ولايت در مورد اركان و در مورد نقبا صادق است كه در موجودات صاحب تصرف و صاحب ولايت‏اند به اين مناسبت با ولايت و مراد از ولايت در اين مباحث آشنا شديم. و همچنين «علم» كه اصل مطلب هم علم است اما به مناسبت از ولايت هم اجمالاً بحث مي‏شود. در كلمات حكما و عرفا ولايت كاملاً بررسي نشده و مجمل گفته‏اند و ولايت را هم افضل از نبوت و اشرف از نبوت مي‏گيرند.

اما در كلمات مشايخ اعلي اللّه مقامهم ولايت را كه بيان مي‏فرمايند داراي دو معنا است كه با توجه به اين معاني آن‏وقت مي‏شود دانست كه در مورد آن مباحثي كه درباره وسائط و قراي ظاهره است ولي‏بودن و صاحب ولايت بودن ايشان به چه معنا است. ولايت را گاهي معنا مي‏فرمايند به يك حقيقت جامعه‏اي كه به دو شعبه منشعب مي‏شود: شعبه نبوت و شعبه ولايتِ در مقابل نبوت. اين ولايت اشرف از نبوت است چرا؟ چون نبوت ظهوري براي اين ولايت است كه ديروز عرض شد. يك معناي ديگر ولايت كه در مقابل نبوت گرفته مي‏شود و قسيم نبوت است مراد از اين ولايت معلوم شد كه ايصال فيض است، نبوت وساطت در فيض است اما ولايتي كه در مقابل نبوت است ايصال فيض به محالّ و مواقع خودش است كه وساطت در فيض، كار نبي است و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵ *»

نبوت ناميده مي‏شود و ايصال فيض به مقامات و مواقع خودش كار ولي است و ولايت ناميده مي‏شود ولايت را به اين معاني استعمال فرموده‏اند. پس معلوم مي‏شود كه يك ولايت اشرف از نبوت و افضل از نبوت مي‏شود يك ولايت نه! قسيم نبوت و فرع بر نبوت است.

در اين‏جا وقتي‏كه نبوت را من حيث هي‏هي مشاهده مي‏كنيم اشرف و افضل از ولايتي است كه در مقابل نبوت است. چون معلوم شد كه نبوت، در وساطت فيض و اخذ فيض عن اللّه است و چون اخذ چنين فيضي عن اللّه از رسانيدن آن به خلق افضل و اشرف است پس مقامي هم كه وساطت آن را دارد كه نبوت باشد آن هم اشرف از ولايت است چون ولايت ايصال فيض است؛ يعني تصرف در فيضِ اخذشده و ابلاغ شده است. پس چون متفرع بر نبوت است در اين‏جا نبوت از ولايت افضل مي‏شود. پس آن تعبيري كه نوع عرفا و حكما دارند بر اين‏كه ولايت مطلقا ـ نه اين‏كه به‏خصوص يك معناي خاصي را در نظر داشته باشند، نه! ـ ولايت افضل از نبوت است، اين تعبير صحيح نيست. تعبير بايد طوري باشد كه مراد از ولايت روشن باشد كه كدام ولايت است و به اين دو ولايت راه نبرده‏اند؛ يعني نتوانسته‏اند به اين دو معنا پي‏ببرند و ولايت را در اين دو معنا، معناكنند، در كلمات حكما و عرفا ديده نمي‏شود كه ولايت را به اين دو معنا فهميده باشند. آن‏ها ولايت را عبارت مي‏دانند از تقرب و قرب و تقرب را مي‏گويند باطن نبوت است و نبوت از فروعات تقرب است. وقتي‏كه بنده تقرب به خدا پيداكرد اهليّت و قابليت اظهار كرد آن‏وقت نبوت را حامل مي‏شود و نبي مي‏شود يا ولي مي‏گردد بدون نبوت اگر ممكن است و ابلاغي لازم نباشد، آن‏وقت نبوت در كار نيست اما ولايت هست.

در هر صورت چون در كلمات آن‏ها چنين بررسي انجام نشده و خيلي سطحي مسأله ولايت بازگو شده از اين جهت لازم مي‏بينيم كه عين عبارت اين‏ها را بخوانيم تا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶ *»

ببينيم اين‏ها چقدر در اين امر از حق مطلب و واقعيت امر فاصله دارند. در كلمات ملاصدرا راجع به نبوت و ولايت اين‏طور تعبير آمده است: «انّ للنبوّة باطناً و هو الولاية و ظاهراً و هو الشريعة» نبوت يك باطني دارد كه ولايت است و ظاهري دارد كه شريعت است. باز مي‏بينيم همين عبارت خيلي نارسا و خيلي سطحي است. چون ممكن است نبوت نبوت تكوينيه باشد و ممكن است نبوت نبوت تشريعيه باشد. اگر كسي واسطه فيض شد در فيوضات كونيّه اين نبي كوني است و مقامش مقام نبوت كونيّه و تكوينيه است. اما اگر در ابلاغ فيوضات شرعيّه واسطه شد، مي‏شود نبي شرعي و وساطتش و نبوتش نبوت شرعيه است. ولي در كلام اين شخص مي‏بينيم كه باز همين نبوت هم سطحي بيان شده و همين نبوت ظاهري را اراده مي‏كند و همين انبياء ظاهري در عالم تشريع را اراده مي‏كند كه مي‏گويد: نبوت باطني دارد كه ولايت است و ظاهري دارد كه شريعت است.

«فالنبي بالولاية يأخذ من اللّه او من المَلَك المعاني التي بها كمال مرتبته في الولاية و بالنبوة يبلغ ما اخذه من اللّه بواسطة او لا بواسطة الي العباد» نبي به مقام ولايتش كه باطن نبوت او است از خدا اخذ مي‏كند ـ در صورتي كه واسطه‏اي در كار نباشد ـ يا ملك وساطت مي‏كند كه معاني را از ملك اخذ مي‏كند آن معاني كه به آن كمال مرتبه او در ولايت فراهم مي‏شود؛ يعني در ولايت مقامش و مرتبه‏اش كمال پيدا مي‏كند. بعد آنچه از خدا اخذ كرده به واسطه يا بدون واسطه به عباد مي‏رساند. «و يكلّمهم به و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة» بعد هم در ميان عباد مشغول مي‏شود به تكلم با ايشان به آنچه اخذ كرده، و تزكيه ايشان و تعليم كتاب و حكمت به ايشان «و لايمكن ذلك الاّ بالشريعة» اين كار انجام نمي‏شود مگر با داشتن شريعت «و هي عبارة عن كلّ ما اتي به الرسول من الكتاب و السّنّة»([۱۴]) اين شريعت هم همان چيزهايي است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷ *»

كه رسول و فرستاده از طرف خدا براي خلق مي‏آورد: يا كتاب است؛ يعني كتابي كه به او وحي شده است و يا سنت او است فرمايشات او و اعمال او است. اين تقريباً يك توضيحي در مورد ولايت و نبوت است كه اين‏قدر سطحي و ظاهري بيان شده است. بعد در تعبيرش هم مي‏بينيم كه ولايت را چون باطن نبوت مي‏گيرد و مي‏گويد نبي به مقام ولايتش از خدا اخذ مي‏كند به اين اعتبار خواه و ناخواه ولايت بايد افضل از نبوت باشد و نبوت فرع باشد كه همان مقام تشريع و ابلاغ باشد فرع بر ولايت خواهد بود. اين از نظر تقسيم‏بندي و روشن شدن مرادشان از ولايت.

در جاي ديگر وقتي‏كه ولايت را مي‏خواهد بيان كند مي‏گويد: «اعلم انّ الولاية مأخوذة من الولي و هو القرب و لذلك يسمّي الحبيب وليّاً لكونه قريباً من محبّه» ولايت مأخوذ از ولي است و اين به معناي قرب است. از اين جهت حبيب را به اين اعتبار ولي هم مي‏گويند چون قريب و نزديك به محبش است حبيب را به معناي محبوب گرفتيم «و في الاصطلاح هو القرب من الحقّ سبحانه» در اصطلاح اهل دين و حكمت و عرفان ولايت عبارت از قرب به خدا است، اين معناي ولايت است. «و هو عامّة و خاصّة» ولايت كه همان قرب به خدا باشد دو قسم است: يك قسم براي همه عموميت دارد يك قسمش نه، مخصوص است «و العامّة حاصلة لكلّ من آمن باللّه و عمل صالحاً قال اللّه تعالي: اللّه ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور([۱۵]) ولايت به معناي عامش كه قرب به خداوند است براي هركسي است كه به خدا ايمان بياورد و عمل صالح بكند اين قرب فراهم مي‏شود به خدا تقرب پيدا مي‏كند، خدا هم فرمود اللّه ولي الذين آمنوا ديگر ولي در اين‏جا به معناي محبوب است، خدا محبوب كساني است؛ يعني متعلق محبت كساني است كه ايمان آورده‏اند اين‏ها را از ظلمات خارج مي‏سازد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸ *»

«و الخاصّة هو الفناء في اللّه ذاتاً و صفةً و فعلاً» اما ولايت به معناي خاصه كه براي همه‏كس ميسر نيست مگر براي آن كساني كه سير و سلوك داشته باشند و در نتيجه سير و سلوك بتوانند در خدا فاني شوند، ذاتشان فناء در ذات خدا، صفاتشان فاني در صفات خدا، و افعالشان فاني در افعال خدا گردد اين ولايت به اين‏طور تقرب، خاصه است مخصوص است «فالولي هو الفاني في اللّه القائم المتخلّق باسمائه و صفاته تعالي» پس ولي از نظر معناي خاص مي‏شود آن كسي كه فاني در خدا است و قائم و متخلق به اسماء و صفات خدا است.

«و هي قدتكون عطائية و قدتكون كسبيّة» اين ولايت به معناي خاصه دو قسم است: بعضي‏هايش عطائي خدا است موهبتي است و بعضي‏هايش كسبي است بايد اكتساب كرد. دو نوع است. راجع به نوع عطائيش مي‏گويد: «و العطائية ما يحصل بقوّة الانجذاب الي الحضرة الالهيّة قبل المجاهدة و الكسبيّة ما يحصل بالانجذاب اليها بعد المجاهدة» اين ولايت خاصه كه عبارت از اين فناء است دو قسم شد: عطائي، موهبتي، بخششي و قسم ديگرش: اكتسابي؛ يعني گاهي اكتسابي است گاهي عطائي است آن‏كه عطائي و موهبتي است آن است كه به واسطه انجذاب و جذب‏شدن به‏سوي خداوند متعال، قبل از مجاهده فراهم‏بشود قبل از اين‏كه بنده در مقام مجاهده بربيايد براي او انجذاب، جذبه حاصل بشود؛ يعني خدا او را قبل از مجاهده جذبش كند. اما اكتسابي آن است كه بعد از مجاهده منجذب شود و خداوند او را جذب بفرمايد و به‏سوي خود منجذبش كند، چون دو قسم شد از اين جهت مي‏گويد: اسم اين اشخاص دو طور مي‏شود «و من سبقت جذبته علي مجاهدته يسمّي بالمحبوب لانّ الحقّ سبحانه تعالي يجذبه اليه و من سبقت مجاهدته جذبته يسمّي بالمحبّ لتقرّبه اليه اولاً ثمّ يحصل له الانجذاب ثانياً» آن كسي كه قبل از مجاهده منجذب شود و جذبه برايش فراهم شود او را محبوب مي‏نامند چون خداوند او را منجذب به‏سوي خود ساخته قبل از اين‏كه او در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹ *»

مقام مجاهده بربيايد اما آن كسي كه اولاً مجاهده داشته بعد جذبه فراهم شده و منجذب شده او را محبّ مي‏نامند. چون اين شخص اولاً تقرب تحصيل كرده بعد از تحصيل تقرب، انجذاب و جذبه رخ‏داده كه به اصطلاح همان فناء باشد.

«كما قال رسول اللّه۹ ناقلاً عن ربّه» رسول خدا نقل مي‏فرمايند يعني حديث قدسي است «لايزال العبد يتقرّب الي بالنوافل حتي احبّه الحديث، فجذبته موقوفة علي المحبّة الناتجة من تقربّه» اين‏كه بنده در مقام برمي‏آيد و نوافل مي‏گذارد اين همان مجاهده او است بعد از اين مجاهده آن‏وقت تقرب برايش حاصل مي‏شود. لايزال العبد يتقرب الي بالنوافل پس به نوافل و مجاهده تقرب تحصيل مي‏كند وقتي‏كه تقرب تحصيل كرد آن‏وقت نتيجه اين تقرب و مجاهده جذبه است حتي احبّه اين تعبير به قول آن‏ها همين جذبه است. آن‏وقت چون اين جذبه بعد از محبتي است كه اين محبت نتيجه تقربي است كه اين تقرب به واسطه مجاهده و نوافل گزاردن است از اين جهت اين بعد از مجاهده و جذبه‏اش منجذب است. «و لذلك يسمّي كسبيّاً» از اين جهت در اين‏جا اين‏طور ولايت و اين‏طور تقرب، كسبي و اكتسابي است. «و ان كان هذا التقرب ايضاً من جذبته تعالي من طريق الباطن اليه و دعوته باستعداده الازلي الي حضرته اذ لولاه لماامكن لاحد ان‏يخرج من حظوظ نفسه» البته اين تقربي هم كه حاصل مي‏شود در اثر مجاهده تقرب پيدا مي‏كند، خود تقرب هم از جذبه خداوند است خدا او را جذب مي‏كند از طريق باطن اين عبد را به‏سوي خودش جذب مي‏كند و به واسطه استعدادهاي ازلي كه در اين بنده گذارده به‏سوي حضرت خودش دعوتش مي‏كند و او را به حضور خودش مي‏طلبد. چون اگر از طرف خدا يك‏چنين جذبه‏اي نباشد ممكن نيست براي كسي كه از حظوظ و بهره‏مندي از نفس خارج شود و تقرب تحصيل كند. پس اين حرفش برمي‏گردد به اين‏كه چه حبيب و چه محبوب، چه حبيب به معناي محبوب و چه محب، اين‏ها فرق نمي‏كند در اصل در باطن همان جذبه است بنابراين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰ *»

ديگر جذبه بر سلوك و بر مجاهده و بر تقرب بر همه، مقدم مي‏شود ولي يك فرق ظاهري مي‏گذارد، گويا با فرق ظاهري گذاشتن و ظاهراً دو تا گفتن، مطلب هم در واقع دو تا مي‏شود. آخر مطلب را يكي مي‏داند بالاخره چه آن كسي كه جذبه‏اش مقدم بر تقربش است، چه آن كسي كه تقرب مقدم بر جذبه باشد، هر دو برمي‏گردد به آن‏كه تقرب همه باز بستگي دارد به يك جذبه باطني و ابتدائي و دعوت الهي.

اين فرق‏ها و تقسيمشان اصلاً بي‏جا و بي‏اساس است و اگر خاطرتان باشد عباراتي از شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف داشتيم در اين‏كه اصلاً جذبه ابتدائي معنا ندارد، نمي‏شود بنده بدون تحصيل استحقاق و قابليت منجذب شود، هميشه جذبه بعد از تحصيل قابليت و فراهم‏شدن قابليت است كه اين بحث در جاي خودش مفصل ذكر شده است. اما ما به‏طور اجمال در آن مباحثي كه داشتيم اشاره كرديم كه اين تقسيم‏بندي كه در كلمات عرفا بيشتر ديده مي‏شود كه آن كسي كه جذبه‏اش بر تقربش و بر مجاهده‏اش مقدم باشد فرق مي‏كند با آن كسي كه جذبه‏اش بعد از مجاهده‏اش باشد، اين‏ها فرق‏هايي است كه هيچ اساسي ندارد. هميشه بايد تقرب تحصيل بشود و همه امور اكتسابي است ابتدائي به آن معنا نداريم. فضل خدا ابتدائي باشد به آن معنا كه بدون استحقاق و وجود قابليت و اقتضا از ناحيه خلق، معنا ندارد كه ان‏شاءاللّه بحثش در جاي خودش مفصل است مطالعه مي‏فرماييد. حالا در اين‏جا ما اجمالاً به همين مقدار كه اين فرق‏ها را مي‏گذارند و اين تقسيم‏ها را ذكر مي‏كنند، اصطلاح اين‏ها را متذكر مي‏شويم. بعد مي‏گويد: «و المحبوبون اتمّ كمالاً و ارفع منالاً من المحبّين» بنابراين محبوب‏ها كمالشان كامل‏تر و تمام‏تر و منالشان و مقامشان بالاتر از محبين است چون محبّ معلوم شد كه جذبه‏اش بعد از مجاهده او است اما محبوب و حبيب جذبه‏اش قبل از مجاهده او است.

بعد يك مطلبي را عنوان مي‏كند كه اين مطلب را لازم است متذكر باشيم كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱ *»

خوب توضيح مي‏دهد و معلوم مي‏شود كه اين‏ها اصلاً نمي‏فهمند ولايت يعني چه، به آن‏طوري كه ما معنا كرديم و در فرمايشات مذكور است هيچ متذكر نيستند. صاحب مقام ولايت از نظر فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم يعني متصرف در موجودات. البته در معناي اوّلي و اتمّ و اكملش در معصومين: است و بعد انبياء و بعد نقبا اين‏ها صاحبان تصرف در موجودات‏اند و اشياء در برابر اراده اين بزرگواران علي حسب ارادة اللّه انقياد دارند كه اجمالاً بحثش شده است. حالا مطلبي كه عنوان مي‏كند اين است كه آيا مي‏شود شخص معصوم در عصمت كليّه و يا در رتبه انبياء، نبيّي كه در رتبه انبياء است و يا نقيبي كه در رتبه نقبا است و متصرف است، اين خودش نداند كه صاحب تصرف است؟ نمي‏شود كه نداند. خودش مي‏داند كه صاحب تصرف است و متصرف است و مقامي را حامل است كه آن مقام نفس تصرف در اشياء است به مقام وساطت مقام ولايت، اين‏ها معلوم است. اما چون اين‏ها ولايت را اصلاً به اين معنا نمي‏دانند و درباره‏اش فكر نكرده‏اند و به همان معناي قرب مي‏گيرند آن‏وقت اين بحث را مطرح مي‏كنند و ان‏شاءاللّه توضيح مي‏دهيم كه اين بحث هم از اهل سنت سرچشمه گرفته چون آن‏ها وقتي مي‏خواهند در ولايت و مقام ولي بحث كنند به بعضي از اين مسائل اشاره دارند مخصوصاً به اين مسأله‏اي كه مطرح مي‏شود. حالا اين مطلب را در كلمات اهل سنت زياد مي‏بينيم.

«و اختلفوا في انّ الولي هل يجوز ان‏يعلم انّه ولي ام لا؟» اين بحث و اين مسأله متفرع بر اين است كه واقعاً نفهميده‏اند ولايت به معناي تصرف يعني چه؟ علماء اختلاف كرده‏اند در اين‏كه آيا ولي جايز است بداند ولي است يا نه، نبايد بداند كه ولي و صاحب ولايت است؟ «فمنهم من قال لايجوز ذلك لانّ الولي يلاحظ نفسه بعين الاستصغار و ان ظهر شي‏ء من الكرامات خاف ان‏يكون مكراً و هو يستشعر الخوف دائماً بسقوطه عمّا هو فيه و ان‏يكون عاقبته بخلاف حاله» بعضي‏ها گفته‏اند كه نه جايز

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲ *»

نيست كه ولي بداند كه صاحب مقام ولايت است و به‏سوي خدا تقرب دارد چون معناي ولي اين است كه هميشه خودش را نگاه‏مي‏كند به ديده كوچك‏بين. ولي خودش را كوچك مي‏بيند و اگر هم يك‏وقتي از او كرامتي سرمي‏زند؛ يعني خودش مي‏بيند كه يك كرامتي از او سرزد، مي‏ترسد كه نكند اين مكر شيطاني باشد كه شيطان مي‏خواهد او را فريبش بدهد و مثلاً مغرورش كند و صاحب عجب و غرورش بكند از اين جهت هميشه ترس دارد كه از اين مقامي كه دارد سقوط كند و عاقبت كارش بر خلاف حالش باشد به خلاف الآنش باشد؛ يعني عاقبتش ختم به شر بشود از مقام قرب برگردد، از اين جهت چون ولي هميشه بايد خودش را اين‏طور ببيند نمي‏تواند باورش شود كه مقرب است و صاحب قرب به خداوند است. پس ولي نبايد بداند كه ولايت دارد و ولي است. آن‏وقت مي‏گويد: «و هؤلاء يجعلون من شروط الولاية وفاء المآل» اين دسته كه گفته‏اند بلي جايز نيست كه بداند ولي است و نبايد خودش خودش را ولي بداند و به مقام ولايت بشناسد گفته‏اند شرط ولايت اين است كه بالاخره عاقبت كار هم بايد حالش يك‏سان باشد و مآلش و عاقبتش وفاكند با اين حالي كه الآن دارد؛ يعني از مقام قرب سقوط نكند.

اصلاً ببينيد كه زمينه بحث چه‏طوري است؟ ما صاحب مقام ولايت را عبارت مي‏دانيم از كساني كه اين‏ها از نظر رتبه و خميره و حبه وجودي در مرحله‏اي و مرتبه‏اي هستند كه اصلاً خداوند براي اين امور اين‏ها را خلقت فرموده، براي وساطت، براي ولايت، انبياء و نقبا و در مرتبه اول كه معلوم است محمّد و آل محمّد:. ساقط‏شدن از آن مرتبه يعني‏چه؟ و وفا كردن مآل حال موجود را؟ اين‏ها همه براي اين است كه آن بحث اوّلي كه داشتيم كه اين‏ها براي همه اناسي يك‏سان حرف مي‏زنند از انبياء و كاملين و بزرگان و رعيت همه را يك‏سان مي‏گويند: انسان «بما هو انسان» مي‏تواند سلوك‏كند و اين مقامات را طي‏كند و صاحب اين مقامات بشود. ولي در مباحثي كه داشتيم معلوم شد كه ناقصين صاحب مقام ولايت و تصرف نخواهند شد صاحب آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۳ *»

علم كه نقطه علم است نخواهند شد اين‏ها هميشه در تبعيت‏اند. تدلج بين يدي المدلج من خلقك([۱۶]) هميشه در مقابل خود نجبا را مي‏بينند و نجبا هميشه در مقابل خود نقبا را مي‏بينند و نقبا هميشه در مقابل خود اركان را مي‏بينند و اركان هميشه در مقابل خود محمّد و آل محمّد:را مي‏بينند. سلوك و تكامل در مراتب كمال اين‏طوري است هيچ‏وقت ناقصين نمي‏توانند صاحب ولايت شوند و يا صاحب نقطه علم شوند. سعادت ناقصين در اين است كه دائماً در تبعيت باشند اگر در تبعيت بودند عصمت دارند محفوظ‏اند نجات دارند، فائزند، اگر تبعيت نداشتند هالك‏اند.

اين‏طور نيست كه كسي بتواند يك‏وقتي در مقام ولايت قرار بگيرد و باز سقوط كند و در مقام هلاكت قرار بگيرد. خداوند هم اين‏طور قرار نداده اين از محالات عقليه است از محالاتي است كه عقل هم اجازه نمي‏دهد كه مثل وجود نجبا مثل وجود نقبا و يا مثل وجود انبياء و محمّد و آل محمّد:يك‏وقتي بشود برايشان هلاكت تصور كرد كه هلاك شوند و از مقام قرب ساقط بشوند، اين‏طور نيست. ولي از حرف‏هاي اين‏ها كاملاً برمي‏آيد كه بين مراتب هيچ فرق نمي‏گذارند و حفظ مراتب نمي‏كنند بعد هم ولايت را به همين معناي قرب مي‏گيرند اما به معناي تصرف، نه! گاهگاهي ممكن است از ولي كراماتي سربزند اما اين كرامات از ولي معناش همين است كه اصلاً ولي متصرف است. اگر گاهگاهي از او كرامت سرزد براي نشان‏دادن به ما است كه ما را متوجه كند كه صاحب مقام ولايت است. فرض بفرماييد اگر سلمان رضوان اللّه عليه و اعلي اللّه مقامه مثلاً با دست مباركش ديگي را كه غذا در آن مي‏جوشيد هم‏مي‏زد يا فرض بفرماييد ديگ افتاد و هيچ از آن نريخت و همان‏طور باز برداشت گذاشت روي اجاق و اين‏گونه كارها، يا جابر كه گاه‏گاهي كرامت‏ها نشان‏مي‏داد اين‏ها نه براي اين است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۴ *»

همان گاه‏گاهي براي آن‏ها تصرفات رخ‏مي‏داد نه! اين‏ها متصرف بودند ولي گاه‏گاهي به ديگران تصرف خود را مي‏نماياندند. نه اين‏كه گاه‏گاهي براي اين‏ها اين تصرفات رخ‏مي‏داد تا برايشان كرامت باشد و خودش يك‏باره متوجه بشود كه كرامت دارد براي اين‏كه از شيطان فريب نخورد مي‏ترسد كه اين كار شيطان باشد. اين حرف‏ها مال سني‏ها است و در بين عرفان و مباحث ولايتي اهل سنت اين حرف‏ها پيدا مي‏شود. اين‏ها هم كه نوعاً معارفشان را، همه چيزشان را از سني‏ها گرفته‏اند مخصوصاً اين مسأله را ان‏شاءاللّه متذكر هستيد و باز هم عبارتي را نقل مي‏كنيم كه اصلاً اين حرف مال اهل سنت است.

در هر صورت پس اين كساني كه گفته‏اند ولي نبايد بداند كه خودش صاحب ولايت و صاحب تقرب است، شرط كرده‏اند در تحقق ولايت و تقرب به خدا، وفاء مآل را؛ يعني عاقبت كار هم وفا بكند، مطابق حالش باشد و از تقرب نيفتد. بعد ملاصدرا مي‏گويد: «و الحقّ عندنا خلافه» حق نزد ما اين است كه نه! ولي ممكن است بداند كه صاحب ولايت است. «فانّ اصل الولاية العلم باللّه و صفاته و آياته و ملائكته و كتبه و رسله و اليوم الآخر علماً شهودياً برهانيّاً» مي‏گويد: ديگر اصل ولايت از اين‏جا است وقتي‏كه تقرب حاصل بشود علم به خدا و علم به صفات و آيات و ملائكه و كتب و رسل و يوم آخر فراهم مي‏شود اما علم شهودي «علماً شهودياً برهانياً» يك‏چنين علمي «و العلوم البراهنية غير قابلة للانمحاء و الزوال و النسيان»([۱۷]) علوم برهاني نمي‏شود محوگردد، نمي‏شود زوال و نسيان پيداكند. از اين جهت هميشه ولي متذكر خودش هست كه مي‏داند صاحب قرب است و تقرب به‏سوي خدا دارد. اين‏طور نتيجه مي‏گيرند كه ديگر تتمه كلام باشد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۵ *»

 

درس    ۱۳۴

 

 

(سه شنبه / ۲ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه عبارات ملاصدرا درباره ولايت

r معجزه، كرامت، معونه، اهانت

r عبارات فخررازي درباره ولايت و ولي

r اختلاف در اين‏كه آيا ولي مي‏داند كه ولي است يا نه؟

r دلائل كساني كه مي‏گويند ولي نمي‏شود بداند كه ولي است

r وجه نظر آناني كه مي‏گويند ولي مي‏تواند بداند كه ولي است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۶ *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد چون بحث در مورد مراتب قراي ظاهره رسيد به اين‏كه اين‏ها صاحبان ولايت و حاملان نقطه علم‏اند از اين جهت لازم است اجمالاً به بحث ولايت اشاره بشود كه بيان شد مراد از ولايت دو مقام است يكي ولايتي است كه بالاتر از مقام نبوت است كه حقيقتي جامع نبوت و ظاهر در نبوت و ولايت در مقابل نبوت است و يك ولايت هم ولايتي بود كه در مقابل نبوت بود كه به معناي ايصال فيض به مواقع و محالّ خودش است همان‏طور كه نبوت به معناي وساطت در فيض بود. و عرض شد ديگران از اين دو معنايي كه براي ولايت شده غافل‏اند و از شئونات ولي هم غافل‏اند. ولي و صاحب ولايت آن كسي بود كه متصرف در فيض است ولايت در برابر نبوت به اين معنا بود و حامل آن را ولي مي‏گوييم حامل يك‏چنين وساطتي را ولي مي‏ناميم اما ديگران در مورد ولايت توجه به اين جهات و اين تقسيم ندارند. از اين جهت به‏خصوص عرض كردم لازم است كه عبارت اين‏ها ذكر بشود كه معلوم بشود از اين مسأله غافل‏اند.

از اين جهت عبارتي را از ملاصدرا نقل كرديم كه درباره اين مطلب ولايت را تقسيم‏بندي مي‏كند كه توضيح داد. و بعد تقسيم‏بندي مي‏كند به اين‏كه آيا ولي مي‏تواند آگاه باشد از اين‏كه صاحب ولايت است به آن معنايي كه خودش گرفته؟ يعني مقرب درگاه خداوند است و مجذوب و منجذب شده؟ آيا مي‏شود خودش با خبر باشد از يك‏چنين قربي يا نه؟ و معلوم شد كه اين‏ها تصرف را متوجه نيستند به چه معنا است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۷ *»

مي‏گويند: گاه‏گاهي ممكن است از او كرامت سربزند حال اين كرامت آيا نشان اين است و مي‏تواند دليل بر اين باشد كه مقرب درگاه خدا است يا نه؟ اختلاف شده. بعضي‏ها گفته‏اند نه ولي نمي‏تواند آگاه باشد از اين‏كه ولي است و داراي قرب به درگاه خدا است. و بعضي‏ها قائل‏اند به اين‏كه مي‏شود ولي از اين تقربش با خبر باشد كه از اين‏جا دنباله عبارت قبلي او را ذكر مي‏كنيم «و منهم من قال يجوز ان‏يعلم الولي انّه ولي» بعضي‏ها قائل‏اند كه مانعي ندارد كه ولي با خبر باشد كه ولي است «و ليس من شرط تحقق الولاية في الحال الوفاء في المآل» حتماً شرط تحقق ولايت در حال اين نيست كه انسان الآن بداند ولي است اين لازم نيست و شرطش اين نيست كه عاقبت به خير باشد و بالاخره در مآل و عاقبت و خاتمه كارش هم با تقرب مثلاً از دنيا برود، اين لزومي ندارد.

اصلاً بحث ولايت را مي‏بينيد چطور ظاهري گرفته‏اند و در عرصه حتي ناقصين هم جريان داده‏اند و ولايت را به همان معناي تقرب گرفته‏اند و از اصطلاح ولايت در مقام عرفان و در مقام معرفت غافل شده‏اند كه چه معاني دارد و چه كسي ولي است. «و قيل علامة الولاية ثلاث: شغله باللّه تعالي و فراره الي اللّه تعالي و همّه اللّه» بعضي گفته‏اند: نشانه ولي بودن سه چيز است شخص ولي اشتغال به خدا دارد و مشغول به خدا است و به غير خدا نمي‏پردازد، ديگر اين‏كه فرار به‏سوي خدا دارد و از خلق گريزان است و ديگر اين‏كه همّش خدا است. بعد مي‏گويد: «و اعلم انّ الولي كما اشرنا اليه هو العارف باللّه و اليوم الآخر و المواظب علي الطاعات و فعل العبادات المجتنب عن المعاصي و اللذّات المعرض عن الدنيا و ما فيها المعصوم عن الجهل و الخطا» ولي يك‏چنين كسي است كه اين خصوصيات در او باشد. وقتي‏كه اين خصوصيات در او بود خودش مي‏فهمد ولي است، مي‏خواهد اين را استدلال كند«و ليس عندنا من شرط الولاية ظهور الكرامة و خوارق العادة» ما شرط ولايت را ظهور كرامت نمي‏دانيم كه حتماً به دست او كرامت جاري بشود و خارق عادت سربزند «و ربّما يظهر خرق العادة

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۸ *»

من غير الولي ايضاً كالرهبانييّن و المستعينين بالجنّ و غيرهم» ممكن است از دست اين‏ها خارق عادت سربزند و حال آن‏كه اين‏ها ولي نيستند. «فلذا قالوا انّ الخوارق اربعة انواع» از اين جهت ناچار شده‏اند كه خوارق عادات را به چهار قسم تقسيم كنند:«معجزة و كرامة و معونة و اهانة» به چهار قسم خوارق عادت جاري مي‏شود. «فالمعجزة للانبياء و الكرامة للاولياء و هي ظهور امر خارق للعادة غير مقارن للتحدّي و بها يمتاز عن المعجزة و بمقارنة الاعتقاد الصحيح و العمل الصالح و التزام متابعة النبي يمتاز عن الاستدراج» معجزه كه معلوم است خارق عادتي است كه مال انبياء است؛ يعني هم خارق عادت است و هم مقرون به تحدي است و اين‏كه ادعايي دارد و مي‏خواهد ادعاي خود را ثابت كند و مي‏گويد اگر مثلش را مي‏توانيد انجام دهيد! «معجزه» است و منسوب به انبياء مي‏شود. و اما «كرامت» مي‏گويد مال اولياء است و همان خارق عادت است اما مقارن با تحدّي نيست چون ادعاي نبوت ندارد ولي به واسطه اين‏كه مقارن با تحدي نيست از معجزه جدا مي‏شود و همچنين چون همراه با اعتقادات صحيحه و اعمال صالحه است و ملتزم‏شدن به متابعت پيغمبر و انبياء است، از اين جهت از استدراج ممتاز مي‏شود.

استدراج عبارت است از آن خوارق عادتي كه از دست كفار و اهل عصيان و اهل الحاد سرمي‏زند آن‏ها را «استدراج» مي‏گويند براي اين‏كه از كرامت جدا بشود يعني؛ امهال خداوند مهلت دادن و كمك كردن، تأييدات خذلاني اين‏ها را استدراج مي‏نامند. ممكن است كسي به تأييدات خذلانيّه مؤيد بشود اما اين عين استدراج باشد چه‏بسا خوارق عادت هم از او سربزند اما استدراج است. آن‏وقت از كجا مي‏فهميم استدراج است از اين‏جا كه طرف اعتقادات صحيحه ندارد يا اعمال صالحه ندارد و يا ملتزم به متابعت پيغمبر و شريعت نيست از اين جهت مي‏فهميم اين استدراج است. پس كرامت كه از اولياء سرمي‏زند چون مقارن با اعتقاد صحيح و عمل صالح و متابعت از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۹ *»

شريعت است، معلوم مي‏شود كه استدراج نيست، كرامت است. آري «يمتاز عن الاستدارج و من مؤكّدات تكذيب الكذّابين» استدراج نيست و از مؤكّدات تكذيب كذّابين نيست «كما روي انّ المسيلمة دعا لاعور ان‏يصير بصيراً بعينه فصارت عينه الصحيحة عمياناً» مسيلمه دعاكرد كه شخصي كه يك چشمش نابينا بود تا بينا بشود، دعايش به اين‏طور مستجاب شد كه آن چشم بينايش هم كور شد. اين‏ها مؤكدات تكذيب كذّابين است كه به اين‏طور خدا كذب آن‏ها را تأكيد مي‏كند. از اين‏ها هم كرامت اولياء جدا مي‏شود. «و يسمي هذا اهانة» اين‏طور كرامت‏ها واقعاً خارق عادت است، اما خارق عادتي است كه «اهانت» است و كذب طرف بيشتر آشكار مي‏شود.

«و قد يظهر من عوامّ المسلمين مخلصاً لهم من المحن و المكاره و يسمي معونة» البته براي عوام مسلمين هم گاه‏گاهي راه‏هاي خلاصي از محن و مشكلات پيدا مي‏شود اين‏ها هم به حسب ظاهر چه‏بسا خارق عادت ديده بشود ولي همه اين‏ها از كرامت جدا مي‏شود. «و ذهب جمهور المسلمين الي جواز كرامة الاولياء و منعه اكثر المعتزلة و كذا ابواسحق الاسفرائيني يميل الي قريب من مذاهبهم كما ذكره امام الحرمين» بيشتر مسلمين كرامت اولياء را جايز دانسته‏اند ولي بعضي‏ها اين كرامت را منكر شده‏اند و گفته‏اند كه كرامت به دست اولياء جاري نمي‏شود. «و لايخفي انّ انكار المسلمين كرامات الاولياء مكابرة محضة» كسي بخواهد انكار كند كرامت اولياء را، اين مكابره است مخالفت كرده با يك امر بديهي. «لبلوغ الخبر عنها حدّ التواتر» ما به حد تواتر خبرداريم از اين‏كه كرامات از اولياء سرمي‏زده «و انكارها كانكار معجزات الانبياء ليس بعجب من اهل البدع و الاهواء» اهل بدعت و اهل هواهاي نفساني انكار كرامات مي‏كنند مثل آن‏هايي كه انكار معجزات مي‏كردند. «اذ لم‏يشاهدوا ذلك من انفسهم قط» از خودشان كه نديدند «و لم‏يسمعوا من رؤسائهم الذين اعتقدوا فيهم انّهم علي شي‏ء من امر الدين و الديانة و الاجتناب عن المعصية فوقّعوا في اولياء اللّه اصحاب كرامات»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۰ *»

خودشان كه اهل كرامت نبودند رؤساشان هم كه درباره آن‏ها معتقد بودند كه در امر دين و ديانت، و اجتناب از معصيت چيزي دارند از آن‏ها هم كه چيزي نديدند، اين است كه درباره اولياء خدا و صاحبان كرامت وقيعه مي‏گويند و درباره آن‏ها مي‏گويند كه آن‏ها نمي‏توانند كرامت داشته باشند. «يمزّقون اَديمهم و يمضغون لحومهم» پوست آن‏ها را پاره پاره مي‏كنند گوشت آن‏ها را مي‏درند «لايسمّونهم الاّ باسم الجهلة الصوفيّة» اين‏ها را نمي‏نامند مگر جهله متصوّفه «و لايعدّونهم الاّ في عدد آحاد المبتدعة و المتفلسفة و لم‏يعرفوا انّ بناء هذا الامر علي صفاء العقيدة و نقاء السريرة و اقتفاء الطريقة و اصطفاء الحقيقة»([۱۸]) اين بيان ملاصدرا بود به‏طور اجمال در مورد مسأله ولايت و ولي.

مي‏بينيم چقدر غافل است و از حقيقت معناي ولايت بي‏خبر مانده و اصلاً از تصرف هيچ خبري نيست، كه اگر گاه‏گاهي كرامتي از ولي سرزد اين اوّلاً  كرامت و خارق عادت باشد و خودش بداند كه اين چيست يا نداند چيست؟ چقدر فاصله دارد اين مطلب از مسائل حقيقيه و واقعيه كه در فرمايشات ذكر شده است. و عرض كرده‏ام تمام اين مطالب را هم اي كاش باز خودش گفته بود! و دركي بود كه خودش اظهار كرده بود! تمام اين‏ها را از سني‏ها گرفته و قبل از او در كلمات سني‏ها همين مسأله به همين شكل با همين خصوصيات و با همين اختلاف موجود است. تقريباً عين همين عبارات را در كلمات امام اهل سنت «فخر الدين فخر رازي» مي‏بينيم به قول خودشان «الامام فخر الرازي» در كلمات او همين مطلب مذكور است معناي ولايت به همين معنا است، ولي همين است و همين اختلاف در آن‏جا مذكور است كه آيا ولي مي‏شود بداند كه ولي است يا نه؟ و ديگر اين‏كه آيا كرامت از ولي سرمي‏زند يا نه؟ عباراتي كه از او است مي‏خوانم چون باز اين مطالب را هم داشته باشيم بد نيست.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۱ *»

«الولي ما هو؟» خود فخر رازي سؤال مي‏كند «فنقول هيهنا وجهان» مي‏گويد دو احتمال مي‏رود «الاوّل ان‏يكون فعيلاً مبالغة من الفاعل كالعليم و القدير فيكون معناه من تَوالتْ طاعاتُه من غير تخلّل معصية» ولي يك احتمال مي‏رود كه بر وزن فعيل مبالغه از اسم فاعل باشد مثل عليم كه مبالغه از عالم است، قدير مبالغه از قادر است. آن‏وقت معناش اين مي‏شود كسي‏كه طاعاتش پي‏درپي باشد بدون اين‏كه بين طاعات، معصيت تخلل پيدا بكند و قرار بگيرد، اين ولي است. پس به معناي مطيع است و كسي كه اطاعتش هم متوالي است. «الثاني ان‏يكون فعيلاً بمعني مفعول كقتيل و جريح بمعني مقتول و مجروح و هو الذي يتولّي الحقّ سبحانه حفظه و حراسته علي التّوالي عن كلّ انواع المعاصي و يديم توفيقه علي الطاعات» احتمال دوم اين است كه ولي بر وزن فعيل به معناي مفعول باشد مثل قتيل كه به معناي مقتول، جريح به معناي مجروح است و آن‏وقت معنايش اين مي‏شود: ولي آن كسي است كه خدا به‏طور توالي و دائمي حفاظت و حراست او را از همه انواع معاصي عهده‏دار شده است و توفيقات او را بر طاعات دائم گرداند. اين از نظر خود لفظ.

«و اعلم انّ هذا الاسم مأخوذ من قوله تعالي: اللّه ولي الذين امنوا و قوله: و هو يتولّي الصالحين و قوله تعالي: انت مولانا فانصرنا علي القوم الكافرين و قوله: ذلك بأنّ اللّه مولي الذين امنوا و انّ الكافرين لا مولي لهم و قوله: انّما وليّكم اللّه و رسوله» مي‏گويد: اسم ولي از اين آيات استفاده شده، خدا در قرآن اين آيات را به‏كاربرده و اين ماده تولّي و مولي و ولي را ذكر فرموده است. لفظ ولي از اين‏ها مشتق و مأخوذ است. آن‏وقت معنا مي‏كند مي‏گويد: «و اقول الولي هو القريب في اللغة» ولي، در لغت همان قريب و صاحب قرب است. «فاذا كان العبد قريباً من حضرة اللّه بسبب كثرة طاعاته و كثرة اخلاصه و كان الربّ قريباً منه برحمته و فضله و احسانه فهناك حصلت الولاية» وقتي كه بنده قريب به خدا بود به واسطه كثرت طاعات و كثرت اخلاصش، خدا هم به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۲ *»

بنده‏اش نزديك بود به رحمت و فضل و احسانش، اين‏جا ديگر معناي ولايت حاصل مي‏شود و اين شخص ولي است. اين معناي ولايت و اشتقاق ولايت از نظر فخر رازي. و مي‏بينيم تقريباً همين عبارات را ملاصدرا گرفته و بعد از چندين قرن گويا در ولايت چيز تازه‏اي آورده! كه حتي عبارات فخر رازي خيلي جالب‏تر و قوي‏تر و اساسي‏تر از عبارات ملاصدرا است.

بعد آن مسأله‏اي را كه ملاصدرا مطرح كرد فخر رازي مطرح مي‏كند: «الولي هو يعرف كونه وليّاً؟» ولي مي‏شود خودش را بشناسد كه ولي است؟ «قال الاستاذ ابوبكر ابن فورك لايجوز» نمي‏شود ولي بداند كه ولي است. «و قال الاستاذ ابوعلي الدقّاق» كه اين صاحب لغت هم هست مشهور است خيلي هم شهرت دارد «و قال الاستاذ ابوعلي الدقّاق و تلميذه ابوالقاسم القُشيري يجوز» اين‏ها مي‏گويند جايز است كه ولي بداند كه ولي است؛ يعني مقرب درگاه خدا است.آن‏وقت ادله‏اي ذكر مي‏كند كه ما عباراتش را نمي‏خوانيم همين‏طور مرادش و مضمونش را عرض مي‏كنم كه آن‏ها كه مي‏گويند: نمي‏تواند و نمي‏شود ولي بداند ولي است روي اموري و جهاتي است. اول اين‏كه: اگر شخص بداند ولي و مقرب درگاه خدا است، حالت امن براي او پيدا مي‏شود و حالت امن پيدا شدن براي مؤمن مصلحت نيست و خير و صلاح نيست اصلاً جايز نيست كه ايمن از خوف خدا باشد، همان‏طور كه يأس از رحمت خدا جايز نيست ايمني از خوف خدا هم جايز نيست كه كسي بداند ولي است و مقرب درگاه خدا است. پس اين برايش حالت امن از عذاب و امن از عقاب فراهم مي‏شود و ديگر از او خوف گرفته مي‏شود اصلاً خائف نخواهد بود از اين جهت نمي‏شود بداند كه ولي است. دليل ديگر اين‏كه: ولي كه ولي شده به جهت اين است كه خدا او را دوست داشته نه به جهت اين‏كه او خدا را دوست داشته، خدا او را دوست مي‏دارد مي‏شود ولي و همين‏طور كسي كه دشمن خدا است خدا او را دشمن داشته تا اين‏كه دشمن خدا باشد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۳ *»

پس مسأله ولايت به صفت خدا برمي‏گردد كه محبت خدا به اين بنده باشد همان‏طور كه مسأله عداوت برمي‏گردد به اين‏كه خدا به اين شخص عداوت داشته باشد پس رجوع اين مسأله به اين است كه صفت خدا كه محبت يا عداوت است به شخصي تعلق بگيرد پس محبت و عداوت خداوند به شخص از صفات خدا مي‏شود. وقتي كه از صفات خدا شد سرّ است كسي بر صفات خدا مطلع نمي‏شود. گذشته از اين عداوت و محبت خدا هركدام به شخصي تعلق بگيرد معلوم است كه اين صفتي مال خدا است و طاعات بندگان و معاصي بندگان نمي‏تواند در محبت خدا و عداوت خدا به كسي مؤثر باشد. چرا؟ چون محبت و عداوت به قول اين‏ها صفت خدا است و قديم است. طاعات بندگان و معاصي بندگان حادث و خلق است، وقتي طاعات و معاصي خلق شدند نمي‏توانند در صفات قديم مؤثر باشند؛ معناي اين سخن اين است كه اگر خدا كسي را دوست داشت قديماً و ازلاً دوست داشته، اين محبت ازليّه است كه به او تعلق گرفته است چه او طاعت بكند چه معصيت بكند حتي اگر معصيت هم بكند آن معصيت نمي‏تواند در صفت ازلي و صفت قديم خدا مؤثر باشد و او را به عداوت تبديل كند، يا اگر بنده‏اي را خدا از ازل و قدم دشمن داشت اين هرچه طاعات بكند ـ اين طاعات همه خلق است و حادث است ـ اين‏ها نمي‏تواند در صفت قديم مؤثر باشد و آن عداوت را به محبت مبدّل بكند.

پس در واقع از اين دو جهت: يكي اين‏كه كسي نمي‏تواند بر صفات قديم مطلع بشود كه حالا خدا به اين شخص محبت دارد يا عداوت دارد و ديگر اين‏كه صفات قديم را نمي‏شود با اين طاعات و معاصي حادثه تغييرداد و در صفات قديم مؤثر شد از اين جهت نمي‏شود دانست و حتي خود ولي هم نمي‏تواند بفهمد كه ولي است يا نه؟ خدا او را دوست دارد يا نه؟ چون صفات قديم به قول اين‏ها صفات قديم است و غيرمتناهي است و طاعات و معاصي حادث و متناهي است، نمي‏شود اين طاعات و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۴ *»

معاصي بر قديم غيرمتناهي غلبه كند. از اين جهت ممكن است كه يك بنده‏اي الآن در معصيت باشد اما خدا ازلاً او را دوست داشته و دوست دارد، تغيير هم نمي‏كند يا يك بنده‏اي الآن در طاعت باشد اما خدا او را ازلاً و ابداً دشمن دارد هيچ تغييري هم نمي‏كند محبت و عداوت خدا صفت خدا است. صفت خدا معلّل نيست تعليل پذير نيست علت ندارد علتي براي صفات خدا نيست، كسي را كه خدا دوست دارد براي خاطر چيزي نيست لا لعلّة است علت ندارد. از اين جهت وقتي علت نداشت ديگر محال است كه حالا به واسطه معاصي دشمن بشود اين معصيت كند و به علت معاصي خدا او را دشمن داشته باشد. همچنين كسي كه خدا او را دشمن دارد باز هم لا لعلّة دشمن دارد چون صفت قديم علت‏پذير نيست و از اين جهت محال است كه اين يك‏وقتي محبوب خدا بشود و باز خداوند به خاطر علت طاعت، او را دوستش داشته باشد، طاعت انجام بدهد و علت بشود در وصول محبت خدا به اين، نمي‏شود. پس روي اين جهت است كه محبت و عداوت خدا به بنده‏اي و شخصي از اسرار است سرّ است، حوادث، خلق نمي‏توانند بر آن مطلع گردند. حضرت عيسي هم فرموده تعلم ما في نفسي و لااعلم ما في نفسك([۱۹]) روي اين جهت نمي‏شود ولي خبردار بشود از اين‏كه ولي است يا نه؟ اين هم يك دليل.

دليل ديگري كه مي‏گويند اين است كه: اگر بخواهيم بگوييم اين شخص ولي خدا است و از اهل ثواب و جنت است متوقف بر اين است كه ببينيم عاقبت كارش به كجا مي‏انجامد آيا اين با ايمان و عمل صالح از دنيا مي‏رود؟ پس تقرب دارد و اهل ثواب و جنت است. اوّلِ عمل و اوّل كار كه نمي‏شود حكم‏كرد كه اين ولي است يا نه. چه‏بسا كسي شروع مي‏كند به يك عبادتي و طاعتي اما آخر طاعت و عبادت مثلاً به ريا منجر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۵ *»

مي‏شود به سمعه منجر مي‏شود روي اين جهت ملاك اولِ كار و اولّ عمل نيست، خاتمه كار و خاتمه عمل مهم است. پس واقعاً بايد ديد كه عاقبت به كجا مي‏انجامد و خاتمه كار چه مي‏شود كه آيا اين شخص مورد محبت خدا است يا مورد عداوت خدا است؟ از اهل ثواب است يا از اهل عقاب است؟ در خاتمه كار معلوم مي‏شود و خاتمه كار هم كه حتي براي خود شخص معلوم نيست كه اين كارش به كجا مي‏انجامد و عاقبت كارش چه خواهد بود. از اين جهت نمي‏تواند شخص قطع و يقين پيدا كند به اين‏كه چنين كسي ولي خدا است پس ولي خدا را نمي‏تواند بفهمد كه ولي خدا است.

اين‏ها دلائلي است كه ذكر كرده‏اند كساني‏كه مي‏گويند جايز نيست بداند و ممكن است كه ولي نداند كه ولي است. و ديديم كه يك گوشه‏اي از اين عبارت را، ملاصدرا گرفته و در كلمات خودش ذكر كرده اما به اين جامعيت و تماميتي كه فخر رازي ذكر مي‏كند ذكر نكرده يك گوشه‏اي از كلامش را گرفته است و بيشتر تحقيقاتش نوع تحقيقاتي كه دارد مأخوذ از همين‏ها است و نوعاً هرچه در حكمت و فلسفه و عرفان از او شهرت پيدا كرده از سني‏ها گرفته و از محيي الدين گرفته و بعضي عبارات را تغييراتي داده اما بعضي را همان عين عبارت آن‏ها را ذكر مي‏كند. تا به اين‏جا يك قسمت از آن‏ها بود كه ذكر شد.

در قسمت ديگر كه بعضي‏ها جايز مي‏دانند كه ولي بداند كه چطور ولي است؟ آن‏جا هم تقريباً به اين شكل است كه مي‏گويند ولايت داراي دو ركن است: يك ركن ظاهر يك ركن باطن. «ركن ظاهر» انقياد در برابر شريعت است كه شخص تسليم شريعت باشد و عامل به شريعت باشد. اما ركن باطن عبارت است از اين‏كه انسان مستغرق در نور حقيقت باشد و در نور حقيقت غرق باشد وقتي‏كه اين دو ركن پيدا شد شخص خواه و ناخواه مي‏فهمد كه ولي است واهل تقرب است. انقياد در ظاهر كه معلوم است كه شخص مي‏فهمد كه بالاخره مطيع شريعت هست يا نيست، به شريعت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۶ *»

عمل مي‏كند يا نمي‏كند. و اما استغراق باطنش در نور حقيقت، آن هم به اين‏طور فهميده مي‏شود كه وقتي‏كه طاعات انجام مي‏دهد فرح دارد و شادمان است و همچنين به ياد خدا انس مي‏گيرد و از ياد خدا وحشت ندارد و ديگر اين‏كه جز با خدا قرار نمي‏گيرد. البته اين‏ها باز همان تعبيراتي است كه ديديم ملاصدرا داشت و درباره اين‏كه گفت ولي چون داراي ايمان به خدا و صفات خدا است و همان تعابيري كه نمي‏شود نداند كه ولي است، اين هم استفاده اين عدّه است كه مي‏گويند از اين طريق ما بايد حكم كنيم به اين‏كه ولي مي‏تواند بفهمد ولي است.

آن‏وقت خود فخر رازي تقريباً نمي‏تواند مطمئن شود به اين‏طور حالات كه حتي اگر ولي اين حالات را هم داشت نمي‏تواند مطمئن شود به اين‏كه ولي است از اين جهت خودش مي‏گويد: «و الجواب انّ تداخل الاغلاط في هذا الباب كثيرة غامضة» غلط‏ها، اشتباهات زياد است كه در اين موارد پيش مي‏آيد از اين جهت نمي‏شود حكم كرد به اين‏كه شخص ولي است. «و القضاء عسر» حكم كردن سخت است «و التجربة خطر» تجربه هم خطرناك است «و الجزم غرور» كسي جزم پيدا كند به اين‏كه ولي است مغرور شده «و دون الوصول الي عالم الربوبية اَستار» در برابر رسيدن به عالم ربوبيت و قرب به درگاه خدا پرده‏ها است «تارة من النيران و اخري من الانوار» چه‏بسا اين پرده‏ها پرده‏هاي آتشين باشد كه عجب و غرور و امثال اين‏ها است و چه‏بسا پرده‏هاي نوراني باشد و انسان بين نور و آتش تشخيص ندهد. «و اللّه عالم بحقايق الاسرار» به اين‏طور اين عبارت را تمام مي‏كند. پس ديديم تمام اين تقسيم‏بندي‏ها و استدلال‏ها و برداشت‏ها كه در كلمات ملاصدرا است از فخر رازي و از اهل سنت است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۷ *»

 

درس    ۱۳۵

 

 

(چهارشنبه / ۳ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r دلائل منكران وقوع كرامات از اولياء

r نقد و ردّ آن دلائل از طرف معتقدان به وقوع كرامات از اولياء

r راه‏هاي تفكيك بين معجزه و كرامت

r ادامه نقد و ردّ آن دلائل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۸ *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

چون مسأله ولايت، تصرف در فيوضاتي است كه از طريق نبوت اخذ مي‏شود و صاحبان مقام ولايت محمّد و آل محمّد:و بعد اركان و بعد نقبا هستند. و البته مي‏دانيم كه اين بزرگواران هركدام به مقام خود واقف‏اند و به وظيفه خود آگاه‏اند از اين جهت اين مسائلي كه در مورد ولايت مطرح شده چه در اهل سنت و چه در ميان حكما و عرفائي كه منتسب به شيعه هستند و از ايشان اخذ كرده‏اند، اصلاً مطرح نيست. ولايتي كه آن‏ها گفته‏اند و درنظر مي‏گيرند به همان معناي تقرب مي‏گيرند و اجمالاً بياناتي در اين باره عرض شد و باز براي تتميم مطلب و اين‏كه چقدر اين‏ها فاصله دارند از ولايتي كه مورد بحث است باز هم به اين مطلب اشاره كنيم كه تا اندازه‏اي لازم است در همين‏جا متذكر باشيم.

در ميان متفكرين اسلامي عده‏اي پيدا شده‏اند كه منكر وجود كرامات براي اولياء هستند و گفته‏اند اولياء كرامات ندارند و نمي‏شود ولي صاحب كرامت باشد اين‏ها ادلّه‏اي اقامه كرده‏اند و اين ادلّه بهتر است كه شبهات ناميده بشود، در واقع در اين زمينه شبهاتي القا كرده‏اند. البته از نظر ما بحمداللّه مطلب روشن است كه اولاً صاحبان ولايت و متصرفين، اين كارشان گاه‏گاهي نيست كه اسمش كرامت گذاشته بشود اگرچه براي مصالحي گاه‏گاهي مقام خود را اظهار مي‏دارند و نوع تصرف خود را ظاهر مي‏كنند اما اين غير از اين حرف است كه گاه‏گاهي به دست وليي؛ يعني به دست مقرب به‏درگاه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۳۹ *»

خدا يك كرامتي و خارق عادتي سربزند. اما اين شبهاتي كه در اين مسأله القا كرده‏اند از جهت اين‏كه يادداشت شده باشد ذكر مي‏شود. اين‏ها شبهاتي القا كرده‏اند كه نمي‏شود كرامات واقع بشود چون مشكلاتي پيش مي‏آيد، شبهه اوّل اين است كه مي‏گويند؛ البته اين قوي‏ترين شبهات يا به قول آن‏ها قوي‏ترين دليل است و عمده ادله منكرين وقوع كرامات از اولياء است كه بيشتر اضلال‏هايي كه از طريق آن‏ها انجام شده به وسيله ذكر همين شبهه و همين دليل است.

مي‏گويند: اگر بنا باشد كه بر دست ولي كه نبوت ندارد كرامتي جاري شود اين منافات پيدا مي‏كند با معجزه‏اي كه خدا قرار داده و آن را دليل نبوت انبياء قرار داده است، ظهور خارق عادت از شئونات نبوت است و خدا ظهور خارق عادت را دليل بر نبوت ساخته است. حال اگر غير نبي، شخصي كه نبوت ندارد ولي به قول شما ولايت دارد، اين بخواهد اظهار خارق عادت بكند لازمه‏اش اين است كه دلالت اين دليل از بين‏برود و اين دليل از دلالت بيفتد چرا؟ به جهت اين‏كه معجزه و ظهور خارق عادت دليل بر نبوت بود و تا اين خارق عادت از ولي سرزد بايد بر نبوت دلالت كند و چون نبوت ندارد، دليل بدون مدلول خواهد بود و دليل بدون مدلول دلالت ندارد، پس با ظهور خارق عادت از دلالت مي‏افتد و وقتي‏كه قائل بشويم به اين مطلب در واقع قدح در معجزات وارد مي‏شود و نسبت به اين دليلي كه خدا قرار داده ما معتقد شده‏ايم كه دلالتي نيست و خواه و ناخواه امر باطلي است. پس بايد از ولي كرامت سرنزند تا اين دليل براي انبياء محفوظ بماند و دليل بر وجود نبوت باشد.

دليل دوم: به اين حديث قدسي متمسك شده‏اند كه رسول اللّه۹نقل مي‏فرمايند از خداي متعال كه فرمود ما يتقرّب الي عبدي بمثل اداء ما افترضت عليه([۲۰]) 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۰ *»

تقرب نمي‏جويد بنده من به‏سوي من به مثل اداء كردن فرائض، آنچه من بر آن‏ها فريضه ساخته‏ام؛ يعني بهترين و قوي‏ترين راه تقرب به‏سوي من اداء فرائض است. اين حديث شريف قدسي دلالت مي‏كند بر اين‏كه تقرب به‏سوي خدا به واسطه اداء فرائض، اين تقرب اعظم است از تقرب به‏سوي خدا در اثر اداء نوافل. آن‏وقت ما مي‏بينيم كه خيلي‏ها هستند كه فرائض را اداء مي‏كنند و اهل فريضه هستند كوتاهي در فرائض ندارند و در عين حال هيچ كرامتي هم به دست آن‏ها جاري نمي‏شود و كرامتي از آن‏ها سرنمي‏زند. پس وقتي‏كه كسي در اثر انجام فرائض، از او كرامت سرنزند آيا با انجام نوافل كرامت از او سر مي‏زند؟ به طريق اولي كسي كه نوافل را انجام دهد كرامت از او ظاهر نخواهد شد.

دليل سوم: به اين آيه شريفه تمسك جسته‏اند كه مي‏فرمايد و تحمل اثقالكم الي بلد لم‏تكونوا بالغيه الاّ بشقّ الانفس شما نمي‏توانيد بارهاي گرانبار خود را حمل‏كنيد يا از بلد خودتان به بلدي ديگر برسانيد مگر به تعب و سختي؛ يعني بايد با زحمت و تعب بار خود را بكشيد و از بلدي به بلدي حمل و نقل كنيد. و به قول شما كه مدعي هستيد ولي صاحب كرامت است و مي‏تواند از بلدي به بلد غريبي منتقل شود بدون اين‏كه تعب بكشد و خيلي راحت طي الارض بكند و از اين قبيل تعابير، اين طعن‏زدن به اين آيه شريفه و مخالفت با اين آيه شريفه است ادعاي اين‏كه ولي بتواند از روي كرامت از بلدي به بلدي ديگر خودش و يا بارش را منتقل سازد، مخالفت صريح اين آيه شريفه است. و صاحبان مقام نبوت را مي‏بينيم مشمول همين آيه هستند و اين آيه درباره آن‏ها تخصيص نخورده بلكه به همان عموميت خودش باقي است آن‏وقت چطور درباره ولي تخصيص بخورد و ولي از اين آيه مستثنا باشد اين آيه عموميت دارد و تحمل اثقالكم الي بلد لم‏تكونوا بالغيه الاّ بشقّ الانفس([۲۱]) رسول اللّه۹مسلّم همه هست كه با چه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۱ *»

سختي از مكه به مدينه هجرت كردند و چقدر تعب كشيدند چقدر طول كشيد. همين‏طور موسي با وصيش يوشع چقدر زحمت كشيدند! چقدر راه‏ها را طي‏كردند! و همين‏طور خود موسي طريق بين مصر و كنعان را به زحمت طي‏كرد و همچنين از آن‏جا به مصر را چقدر با زحمت رفت و آمد كرد و حتي گزارش مي‏دهد از مشكلاتي كه ايشان در برگشتن متحمل شد و در برخورد به كوه طور و از اين قبيل صاحبان مقام نبوت كه از اين آيه شريفه مستثنا نيستند آن‏وقت چطور ولي كه نبوت ندارد از اين آيه شريفه مستثنا باشد و به كرامت طي الارض بكند و بدون زحمت بار خود را از بلدي به بلدي منتقل كند. پس معلوم مي‏شود كه طبق اين آيه شريفه بايد كرامت اين‏طوري از ولي سرنزند.

دليل چهارم: اين ولي را كه مي‏گويند بر دست او كرامت ظاهر مي‏شود اگر بيايد در مقام مخاصمه و مرافعه بر كسي مدعي شود و بگويد من از كسي طلب دارم آيا از اين ولي بيّنه طلب مي‏كنند با اين‏كه گاه‏گاهي از او كرامت ديده‏اند به قول شما از او كراماتي ظاهر شده حالا در يك مرافعه‏اي كه آمد و گفت من از فلاني طلب دارم آيا قاضي از او مطالبه دليل مي‏كند؟ مطالبه بيّنه مي‏كند؟ يا مطالبه نمي‏كند؟ اگر مطالبه نكند كه بر خلاف دستور رسول خدا۹ قضاوت كرده و وظيفه دارد مطالبه دليل كند مطالبه بيّنه كند بگويد برو شاهد بياور، اگر مطالبه دليل بكند و از او بخواهد كه از براي مدعاي خودت بيّنه اقامه‏كن آن‏وقت در اين‏جا اين قاضي اخذ كرده به يك دليلِ ظنّي و دست برداشته از يك دليل قطعي و يقيني و قضاوت كرده به دليل ظنّي نه به دليل قطعي و يقيني. چون وقتي‏كه كرامات انجام داد و گاهي از او كرامت ديده شد اين دليل قطعي مي‏شود بر اين‏كه اين ولي خدا است اين مقرب درگاه خدا است اين دروغ نمي‏گويد. اگر مدعي شد و طلبي را بر كسي ادعا كرد، يقيناً دروغ نمي‏گويد طبق دليل كرامتش، كرامتش مي‏گويد اين دروغ نمي‏گويد، صد در صد صادق است و اما بيّنه اقامه كردن و شاهد آوردن اين يك دليل ظنّي است؛ يعني قاضي نمي‏تواند به واقع يقين كند، با اقامه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۲ *»

بيّنه براي او مظنه حاصل مي‏شود وقتي‏كه شخص مدعي براي ادعاي خودش شاهد آورد نهايت حالتي كه براي قاضي فراهم مي‏شود بالنسبه به اين مورد اين است كه به صدق مدّعي مظنه پيدا مي‏كند. پس اگر قاضي از شخص ولي مطالبه دليل نكند به فرمايش رسول خدا در مورد قضاوت عمل نكرده و اگر مطالبه دليل بكند خلاف كرده مخالفت كرده با دليل قطعي عقلي و حكم نكرده به دليل قطعي، و حكم كرده به دليل ظني و اين جايز نيست كه انسان از دليل قطعي دست بردارد و به دليل ظنّي متمسك بشود، در صورت وجود دليل قطعي متمسك شدن به دليل ظني از عقل نيست شرع هم نمي‏پسندد. بنابراين پس نبايد كرامات به دست اولياء جاري شود تا اين مشكلات فراهم نشود.

دليل پنجم: مي‏گويند اگر بنا باشد كه كرامت بر دست اولياء جاري شود پس اولياء كه بحمداللّه خيلي هستند اين همه اولياء، اين همه اهل تقرب و مرتب بر دست اين‏ها كرامات جاري شود و خارق عادات سرزند، ديگر خارق عادت از خارق عادت بودن مي‏افتد يك امر عادي مي‏شود ديگر خارق عادت معنا ندارد. فرض بفرماييد ديگر طي الارض يك امر عادي مي‏شود از بس اولياء زيادند اگر مرتب اين خارق عادت هم از آن‏ها سربزند آن‏وقت در نتيجه برگشت مي‏كند به اين‏كه خوارق عادت تمام موافق عادات بشود و يك امور عاديّه بشود و ديگر خرق عادت گفته نشود و در نتيجه وقتي اين‏طور شد به‏طور كلي در معجزات و در كراماتي كه از انبياء سرمي‏زند بايد اشكال و خدشه وارد بشود. آن‏وقت اگر نبي مثلاً فرض بفرماييد طي الارض كرد آن‏وقت گفته شود كه اين يك امر عادي است خلاف عادت نيست در اولياء هم اين كارها بوده، شايد اين ولي است و نبي نباشد آن‏وقت امر معجزه مختل مي‏شود. اين‏ها تقريباً كليات اشكالاتي است كه منكرين وجود كرامات براي اولياء ذكر مي‏كنند. ما از ذكر اين دلائل و شبهات در واقع مقصود خودمان را نتيجه مي‏گيريم كه اين‏ها چقدر از حقيقت ولايت و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۳ *»

مسأله ولايت در دين و شريعت فاصله دارند و دورند و به‏طور كلي چقدر از عرفان حق فاصله دارند؟! به‏علاوه آنچه از اين نوع مطالب در كلمات حكما و عرفاي منتحل به شيعه مي‏بينيم نوعاً منشأش كلمات اهل سنت است و سني‏هايي كه به‏طور كلي از حقيقت دين دورند آن‏ها نبوت را نشناخته‏اند امامت را نشناخته‏اند آن‏وقت چطور ولايت را بشناسند ولي اين‏ها از آن‏ها اخذ مي‏كنند. و نوع همين شبهات را ما مي‏بينيم مثل ملاصدرا كه در كتاب‏هايش ذكر مي‏كند و به عنوان مسائل مهم در همين مسأله ولايت مطرح مي‏كند اين شبهات را متذكريم حال از كي گرفته؟ از سني‏ها، همين مطالب را فخر رازي هم دارد.

آن‏وقت كساني كه قائل‏اند به اين‏كه كرامات به دست اولياء جاري مي‏شود در مقام جواب از اين شبهات برآمده‏اند جواب اين شبهات را داده‏اند. از شبهه اولي جواب مي‏دهند كه راجع به اين مسأله كه ولي آيا اجازه دارد ادعاي ولايت كند يا نه؟ اين خودش يك مسأله‏اي شده كه آيا همان‏طور كه نبي مي‏تواند ادعاي نبوت كند ولي هم مي‏تواند ادعاي ولايت كند؟ در اين‏جا دو دسته شده‏اند عده‏اي قائل‏اند به اين‏كه: نه! ولي حق ندارد كه ادعاي ولايت بكند، عده‏اي گفته‏اند: مي‏تواند ادعاي ولايت بكند. آن‏هايي كه مي‏گويند بر ولي جايز نيست و اجازه ندارد ادعاي ولايت كند آن‏ها فكرشان راحت است جواب اشكال اول و شبهه اول را به اين‏طور مي‏دهند كه فرق بين معجزات و كرامات خيلي واضح و روشن است بنابراين معجزات، خوارق عاداتي است كه مسبوق به ادعاي نبوت است، شخص نبي مدعي نبوت مي‏شود و بعد براي اثبات نبوت خود معجزه و خارق عادت مي‏آورد. اين‏جا خارق عادت مسبوق به دعوت و ادعاي نبوت است اما ولي چون ادعاي ولايت ندارد اگر به دست او كرامتي جاري شد چون مسبوق به دعوتي نيست مسبوق به ادعايي نيست، ما فرق مي‏گذاريم مي‏گوييم اين كرامت است و آن معجزه است ديگر با هم مخلوط نمي‏شود كه آن دليل اول شما

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۴ *»

بخواهد مانع شود از اين‏كه كرامت به دست اولياء ظاهر شود.

علتش هم اين است كه انبياء وظيفه دارند ادعاي نبوت كنند مكلف‏اند به اظهار نبوت چون مبعوث شده‏اند براي اين‏كه خلق را دعوت كنند و از كفر به ايمان بياورند از معصيت به‏سوي طاعت دعوت كنند و قطعاً اين امر بايد به‏طور دعوت علني به اندازه تكليف و سعه نبوت اظهار شود، بايد قبلاً نبي دعوت كند و نبوت خود را اظهار سازد تا به او ايمان بياورند و بعد از ايمان آوردن مدارج كمال و ايمان را طي‏كنند. و اگر دعوتي نباشد و اظهار مقام نبوت و ادعاي نبوت نباشد به كي ايمان بياورند و از كجا شناخته بشوند كه مؤمن‏اند و يا بر كفر خود باقي هستند؟ اهل طاعت‏اند يا اهل معصيت‏اند؟ پس روي اين جهت ابتداءً بايد انبياء دعوت كنند و نبوت خودشان را اظهار كنند، چون غرض انبياء از اظهار نبوت و دعوت به خودشان دعوت به انيت خودشان نيست، غرض آن‏ها دعوت به‏سوي خدا است چون دعوت به‏سوي خدا است تعظيم امر خدا است تكريم دين خدا است نه شهوت نفساني است و نه دعوت به انيّت و نفسانيت بلكه در واقع اظهار شفقت و مهرباني بر خلق است و نجات خلق است كه از كفر به ايمان منتقل‏گردند و از معصيت به طاعت روآورند. اما اگر ولي بخواهد به ولايت خودش دعوت كند و بخواهد بگويد من ولي هستم چه خاصيتي بر اين دعوت به ولايت مترتب است؟ هيچ چيزي. نه جهل به ولايت ولي كفر است و نه ايمان و اقرار به ولايت ولي ايمان است، اين‏طور نيست؟ چرا؟ به دليل همين كه دعوت نكرده‏اند به اين‏كه اين شخص را ولي بدانيد و صاحب ولايت بدانيد.

منشأ اين سخن‏ها را مي‏بينيد از روح تسنن است؛ يعني واقعاً از روح عمريت است. ولايت در آن مباحث، نه معرفت ولايت ايمان است و نه هم جهل به ولايت كفر است تا اين‏كه ولي وظيفه داشته باشد دعوت به ولايت كند، از اين جهت اگر ديديم ولي در مقام دعوت به ولايت خود برآمد اين معلوم مي‏شود شهوت نفساني دارد و به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۵ *»

ايمان و كفر ربطي ندارد به طاعت و معصيت ربطي ندارد اين يك خواسته نفساني است كه از ولي اظهار شده است. پس در اين مقدمه مي‏فهميم كه بر نبي واجب است اظهار دعوت نبوت و ادعاي نبوت اما براي ولي جايز نيست ادعاي ولايت. پس نتيجه مي‏گيريم كه فرق مي‏گذاريم بين معجزه و بين كرامت و مي‏گوييم معجزه مخصوص به دعوت و ادعاي نبوت است اما كرامت مسبوق به هيچ دعوتي نيست. پس اگر كرامتي از دست كسي سرزد كه مسبوق به دعوت نبوت نبود مي‏گوييم اين ولي است به اين‏طور اين دسته فرق گذاشته‏اند بين معجزه و كرامت و دليل اول را باطل كرده‏اند و شبهه اول را اين‏طور جواب داده‏اند.

اما آن كساني كه قائل‏اند به اين‏كه ولي جايز است اظهار ولايت كند و مي‏تواند خود را به عنوان ولي معرفي كند آن‏ها گفته‏اند در اين صورت ما از راه‏هاي ديگر و اصول ديگر بين معجزه و كرامت فرق مي‏گذاريم.

اول اين‏كه: وقتي كه كرامت و خارق عادت از كسي سرزد خود اين دلالت مي‏كند بر اين‏كه شخص از معصيت بري‏ء است چون تقربش مسلّم است ديگر تقرب به‏سوي خدا دارد و از معصيت قطعاً بري‏ء و منزه است آن‏وقت اگر اين ظهور خارق عادت در دست او مقرون به ادعاي نبوت هم شد دليل بر اين است كه در ادعايش هم صادق است و اين شخص نبي است و اگر مقرون به ادعاي ولايت شد و گفت من ولي هستم نه نبي، باز هم دلالت مي‏كند بر اين‏كه اين در اين ادعا صادق است و اهل ولايت است و صاحب ولايت است و ما به اين طريق و به اين راه كه دعوت و ادعا را نگاه مي‏كنيم كه چيست، بين معجزه و كرامت فرق مي‏گذاريم و مي‏گوييم آن مسبوق به دعوت به نبوت و ادعاي نبوت است اما كرامت مسبوق به دعوت به ولايت و ادعاي ولايت است، ديگر اين باعث نمي‏شود كه صدمه به معجزات انبياء بزند و معجزه را از معجزه بودن بيندازد و از دلالت بر نبوت خارج كند به اين ترتيب جواب مي‏دهند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۶ *»

راه ديگري كه اين‏ها ذكر كرده‏اند اين است كه نبي مدعي معجزه است و قطع و يقين دارد به اين‏كه اين كاري كه از او سرزد و اين ظهور خارق عادت از او، از باب اعجاز است اين را يقين دارد خود نبي مي‏داند اما وقتي كرامتي بر دست ولي جاري شد قطع و يقين ندارد به اين‏كه اين كرامت واقعاً كرامت بود خارق عادت بود خودش يقين ندارد، چرا؟ چون معجزه بر نبي واجب و لازم است و اين ظهور خارق عادت به‏طور ايجاب و الزام بر دست او جاري شد اما كرامت نه! هيچ الزامي و هيچ اضطراري و هيچ اجباري در كار نبوده كه به دست او اين كرامت جاري مي‏شود. از اين جهت نمي‏تواند يقين كند كه واقعاً اين براي صاحب اين ولايت خارق عادتي بود و فضل و فضيلتي بود. گفته‏اند به اين ترتيب بين معجزه و بين كرامت فرق‏مي‏گذاريم. البته اين فرق براي خود صاحبان خارق عادت مفيد است اما ديگران چه مي‏دانند كه او قطع دارد يا به اين خارق عادت قطع ندارد. در هر صورت اين فرق براي ديگران خيلي ظاهري است و اساسي نيست.

راه سومي كه مي‏گويند ما بين معجزه و كرامت فرق مي‏گذاريم اين است كه در معجزه مي‏بينيم نبيّي كه اعجاز مي‏آورد نفي معارضه هم مي‏كند مي‏گويد نمي‏توانيد مثل اين كار من انجام بدهيد و خود نفي معارضه در اعجاز لازم است كه واجب است نبي بداند حال كه مي‏خواهد معجزه كند بگويد اين اعجاز است؛ يعني واقعاً شما نمي‏توانيد مثل آن را بياوريد اگر راست مي‏گوييد مي‏توانيد به‏مانند اين كار من انجام دهيد! پس در معجزه واجب است نفي معارضه، ولي در كرامت لازم نيست. چون ممكن است كه در مقابل اين ولي ولي ديگر هم باشد و كار ديگر انجام دهد از اين جهت نمي‏تواند بگويد شما نمي‏توانيد اظهار اين مطلب را كنيد. پس در كرامت واجب نيست نفي معارضه ولي در معجزه انبياء لازم است اين هم يك راه.

راه ديگر اين است كه ما جايز نمي‏دانيم كرامتي بر دست ولي ظاهر شود در موقعي كه مدعي ولايت است و ادعاي ولايت دارد مگر اين‏كه در همان موقعي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۷ *»

مدعي ولايت است و مي‏گويد من ولي هستم ادعا و اقرار داشته باشد كه بر دين همين پيغمبري است كه در زمان او است و پيغمبر او است، خود اين اقرار هم بايد باشد؛ يعني ادعاي ولايتش بايد همراه باشد با اقرار به اين‏كه من در تبعيت ولايت اين نبي هستم و وقتي‏كه اين‏طور شد اين كرامت دليلي و معجزه‏اي براي آن پيغمبر است. و در واقع اين شخص به بركت متابعت او به يك‏چنين مقام قربي رسيده كه بر دست او كرامت جاري بشود و خارق عادت سرمي‏زند. پس اين در واقع برگشتش به اين است كه آن پيغمبر بر دست اين ولي معجزه كرده و اين مال او است كه در دست اين جاري شده اين ظهور خارق عادت در واقع از ناحيه او است و اين خودش تأييد مي‏كند امر نبوت را و دليل ديگري خواهد بود بر صدق و واقعيت ادعاي آن پيغمبري كه اين ولي تابع او است. تا به اين‏جا راه‏هايي است كه اين‏ها ذكر كرده‏اند براي كساني كه قائل‏اند كه ولي مي‏تواند اظهار ولايت كند. جواب شبهه اول را به اين‏طور داده‏اند كه ما از يكي از اين راه‏ها بين كرامت و معجزه فرق‏مي‏گذاريم. و در نتيجه بر دليل بودن آنچه كه دليل صدق نبوت است خدشه وارد نخواهد شد و قدحي وارد نمي‏شود و عيب پيدا نمي‏كند.

و اما استدلال به حديث شريف قدسي ما يتقرب الي عبدي بمثل اداء ما افترضت عليه جواب از اين شبهه را اين‏طور داده‏اند ـ كه باز اين بي‏گانه از اصل مطلب است ـ گفته‏اند: «الفرائض من حيث هي‏هي» تقربي ايجاد مي‏كنند و نوافل «من حيث هي‏هي» تقربي ايجاد مي‏كنند، شخص با اداء فرائض تقربي دارد صرف‏نظر از اداء فرائض با اداء نوافل هم تقربي دارد وقتي كه سنجيده مي‏شود بين اين دو نوع تقرب، تقربي كه از طريق فرائض و اداء فرائض حاصل مي‏شود آن تقرب اتمّ و اكمل است از تقربي كه به اداء و گزاردن نوافل انجام مي‏شود. اين در وقتي است كه ما هريك از اين دو را جداجدا حساب كنيم. اما شخص ولي كه حامل هر دو است؛ يعني عامل به هر دو است هم اداء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۸ *»

فرائض دارد هم اداء نوافل مي‏كند تقربي كه براي او حاصل است فوق و جامع تقرب هر دو است هم به اداء فرائض و هم به اداء نوافل. و شكي نيست كه در نتيجه مقامات ولي از سايرين افضل است و تقربش بيشتر است هم از كساني كه به اداء فرائض تقرب مي‏جويند و هم از كساني كه به اداء نوافل تقرب مي‏جويند با صرف‏نظر از هريك.

البته اين حرف بي‏اساسي است كه نمي‏شود اين‏ها را از هم جداجدا حساب كرد لا قربة بالنوافل اذا اضرّت بالفرائض([۲۲]) اصلاً معنا ندارد كه انسان جداگانه از فرائض تقربي كه از نوافل حاصل مي‏شود آن را حساب بكند ممكن نيست. انسان تا فرائض را اتيان نكند نوافل از او پذيرفته نمي‏شود. نوافل براي جبران نقصان‏هاي فرائض قرار داده شده، تمام فرائض اين‏طور است چه نمازهاي نافله و يا طهارت نافله مثل غسل جمعه و از اين قبيل نوعاً براي اين است كه نقصان فرائض را تتميم كند. آن‏وقت نوافل به تنهايي صرف‏نظر از فرائض آيا چه تقربي را مي‏شود ايجاد كند؟ هيچ‏يك از بندگان اين‏طور تقرب نجسته‏اند. آيا كسي مي‏تواند تمام فرائض را اداء كند و اتيان كند؛ يعني فرائض را به‏طور جامع و تمام و بدون نقصان انجام بدهد؟ چون اهل نقصان مبتلا هستند از اين جهت بعد نوافل را براي جبران نقصان فرائض فرموده‏اند.

اما دليل سومشان كه آيه شريفه و تحمل اثقالكم بود جوابي كه داده‏اند اين است كه مي‏گويند اين آيه مربوط به امور متعارفي است به جهات استثنايي ربطي ندارد به‏طور كلي بشر به حسب معهود و به حسب متعارفش نمي‏تواند بار گران خود را به آساني از شهري به شهري منتقل كند و براي اين كار بايد از اسباب و وسائلي كه خدا قرار داده استفاده كند و اگرنه به تعب مي‏افتد و به مشكلات برخورد مي‏كند اين يك امر متعارف بشري و معهود اين انسان‏ها است. اما حالا عموميت داشته باشد همه اين‏طور باشند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۴۹ *»

انبياء اين‏طور باشند و هميشه اين‏طور باشند؟ نه. البته گاهي مصالح اقتضا مي‏كرده كه آن‏ها هم در اين‏طور امور داشته باشند و در مسافرتشان به تعب بيفتند و به ظاهر تعب بكشند گاهي هم طي الارض مي‏فرمودند و بدون تعب كار خودشان را انجام مي‏دادند. پس بالاخره استنثا بردار است و به عموميت خودش باقي نيست كرامت اولياء هم كه هميشه نيست گاه‏گاهي هم اولياء اگر طي الارض كرده‏اند و بدون زحمت از بلدي به بلدي منتقل شده‏اند اين منافات با عموميت آيه ندارد به حسب متعارف بشري است حكم اين است.

و اما جواب از دليل چهارم كه «البيّنة علي المدّعي» باشد آن هم يك قاعده كلي عمومي است كه رسول اللّه۹در مورد قضاوت‏ها فرموده‏اند اما حالا گاه‏گاهي استثنا پيدا بكند و امري قطعي پيدا شود كه قاضي به آن عمل بكند اين خلاف نكرده است. اگر نگفت كه بر مدعي بيّنه است و بيّنه بياور! صدقش براي همه معلوم بود و شاهد لزومي نداشت به همان امر قطعي و يقيني اكتفا مي‏شود، بالاخره آن هم به قول اين‏ها استثنا بردار است و قابل استثنا است.

اما دليل پنجم كه در واقع شبهه پنجم بود در آن‏جا هم كه اولياء زيادند و كرامات زياد خواهد شد و بعد معجزه از ارزش خودش مي‏افتد و آن دلالت را نخواهد داشت، آن هم حرف درستي نيست به جهت اين‏كه و قليل من عبادي الشكور([۲۳]) خدا فرموده اولياء كمند شيطان هم گفته و خدا از قول شيطان خبر داده و لاتجد اكثرهم شاكرين([۲۴]) از اين جهت چون قليل‏اند ديگر امر به اين‏جا نمي‏كشد كه كرامت و ظهور خارق عادت به حد عاديات برسد و آن‏وقت نبي نتواند اظهار معجزه كند و يك امر عادي را اظهار كرده باشد و بسيار كم خواهد شد، اين هم صدمه نمي‏تواند بزند. به اين‏طور از ادله و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۰ *»

شبهات منكرين وجود كرامات براي اولياء، جواب داده‏اند. البته مقصود از ذكر اين‏ها همان است كه ما به اصل مطلب منتقل بشويم كه چقدر اين‏ها از خود حقيقت ولايت و مسأله ولايت دورند.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۱ *»

 

درس    ۱۳۶

 

 

(يك شنبه / ۷ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r غفلت حكماء و عرفاء درباره ولايت

r تفكيك بين كرامت و استدراج

r مكر، كيد، املاء، اخذ خداوند همان استدراج است

r نقد تفكيك بين كرامت و استدراج

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۲ *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد در مسأله ولايت هم حكما و هم عرفا از معناي اصطلاحي آن غافل شده‏اند و معناي ظاهري آن را كه تقرب باشد در نظر دارند و كراماتي هم كه از اولياء صادر مي‏شود اين كرامات را هم عبارت مي‏دانند از همين امور گاه‏گاهي كه از بعضي اولياء سرمي‏زند و غافل‏اند از اين معناي حقيقي ولايت كه تصرف در فيوضات و ايصال فيض به مواقع خودش است از مواقع ديگر كه كاملاً معلوم مي‏شود كه اين‏ها با معناي ولايت بي‏گانه هستند.در اين‏جا است كه بين «كرامت» و بين «استدراج» فرق مي‏گذارند و مي‏گويند كار ولي كرامت است اما غير ولي هر خارق عادتي از او صادر بشود استدراج است. و با همين حرف و مطلبشان باز نشان مي‏دهند كه از ولي همان معناي ظاهر را مي‏فهمند همين معناي ظاهري كه حتي تا عرصه ناقصين جاري مي‏شود چون ناقصين هم در اثر تقرباتي كه گاه‏گاهي دارند ممكن است دعايي از ايشان مستجاب بشود كه ظاهراً نسبت به خود اين‏ها دارد يا عملي، خارق عادتي از اين‏ها سربزند به اعتبار همين كه تقربي حاصل شده، اما ولايتِ خود اين نيست، تصرف خود اين نيست، به ظاهر از او صادر شده ظاهراً به اين شخص منتسب مي‏شود اما در واقع از صاحبان تصرف است كه از دست اين ظاهر ساخته‏اند. و «استدراج» در مقابل اين امور است كه ممكن است از غير اولياء خوارق عادتي سربزند. بين كرامات و بين استدراج اين‏طور فرق مي‏گذارند و مي‏گويند اين فرق لازم است تا بفهميم استدراج چيست و كرامت چيست؟

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۳ *»

كسي‏كه از خداوند چيزي را بخواهد و خدا به او عطا كند اين دلالت نمي‏كند بر اين‏كه اين بنده در نظر خداوند مقرب است و داراي آبرو است، حالا چه آنچه خود از خدا خواسته و خدا هم به او داده، موافق با عادت جاريه در بين مردم باشد، چه خلاف عادت باشد، در هر صورت اين دلالت نمي‏كند بر اين‏كه اين شخص مقرب است و در نزد خداوند وجهي دارد و خداوند به منظور اكرام و تعظيم امر او اين امر را بر او جاري ساخته است. نه! چه‏بسا اين «استدراج» باشد و براي خاطر مصالحي كه درنظر است و يا مفاسدي كه اقتضا مي‏كند خود اين شخص و يا كساني كه به واسطه اين بايد به دركات نيران برسند، ممكن است به دست اين‏ها استدراج انجام بشود؛ يعني حاجت‏ها، خواسته‏ها برآورده بشود و آنچه از خدا خواسته به او داده شود اما به منظور استدراج. استدراج يك لفظي است كه در قرآن استعمال شده سنستدرجهم من حيث لايعلمون([۲۵]) از آن راهي كه خود اين‏ها نمي‏دانند و آن‏طوري كه خودشان نمي‏دانند ما آن‏ها را درجه درجه به مفاسد سوئشان مي‏رسانيم و به خواسته‏هايي كه دارند نائل مي‏سازيم اما اين‏ها خودشان متوجه نيستند كه در فساد فرو مي‏روند. راجع به اين معنا؛ يعني گزارش از اين معنا در قرآن الفاظي رسيده كه يكي از آن‏ها همين «استدراج» است در همين آيه شريفه، و معناي استدراج هم اين مي‏شود كه خدا به يك‏چنين بنده‏اي عطا مي‏كند هرچه را كه در دنيا مي‏خواهد به منظور اين‏كه ضلالتش و جهالتش و عنادش نسبت به حق و طغيانش در برابر اولياء:زياد بشود، هر روز از خداوند دور بشود و بخواسته‏هاي خودش و آمال نفسانيش نزديك‏تر بشود، اين معناي استدراج است. سنستدرجهم من حيث لايعلمون اشاره به همين امر است.

البته در مسائل نفس‏شناسي هم اين مطلب ثابت شده كه وقتي افعالي از شخص

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۴ *»

تحقق يافت و كارهايي از انسان صادر شد و اين كارها به‏طور مداوم بود و نفس نسبت به آن‏ها تمايل شديد داشت، اين‏ها باعث مي‏شود كه در انسان يك ملكهاي پيدا شود كه اين ملكه در نفس ثبات پيدا مي‏كند اين ثبات نفس و تمكن يافتن نفس در آمال خودش و در صفات رذيله، كمك مي‏كند به اين‏كه يك عده شياطين از طرف خداوند به اين شخص مأمور و موكل مي‏شوند در انجام خواسته‏هايش. چون نفسش در اين امور قوّت پيدا مي‏كند شيطاني از همين قوت نفس براي او خلقت مي‏شود يا موجود هستند و به او تعلق مي‏گيرند و بعد در برآورده شدن خواسته‏هايش و رسيدن به آمال و مقاصدش كمكش مي‏كنند وقتي‏كه اين شخص در اين مسائل به خواسته‏هاي خودش نائل مي‏شود لذت مي‏برد، از يك‏چنين حالتي احساس لذت مي‏كند اين احساس لذت باز باعث ازدياد تمايلش مي‏شود به همين ضلالت و شقاوتش و پي‏گيري از آمال نفسانيش. چون خود محبت و خود لذت بردن از يك‏چنين حالتي كمك مي‏كند در زيادتي تلاش و كوششي كه در اين زمينه‏ها داشته است هريك از اين‏ها در واقع به‏طور دَوري ايجاب مي‏كنند كه اين شخص در اين مقاصد و روش نفساني، شديد بشود و شدت پيدا بكند؛ يعني اين ملكه فاسده در او رسوخ پيدا كند كه از طرفي لذت مي‏برد و از طرفي در اين امور سعي و كوشش و تلاش دارد اين‏ها باعث مي‏شود كه يك‏ديگر را تقويت مي‏كنند و هريك از اين دو ديگري را كمك مي‏كنند و نعوذباللّه درجه به درجه انسان هبوط مي‏كند و انحطاط پيدا مي‏كند و سنستدرجهم من حيث لايعلمون.

خودش هم فكر نمي‏كند كه چه مي‏كند و به كجا مي‏رسد. اشتغال به اين لذاتي كه لذات دنيوي يا لذات نفساني گفته مي‏شود مانع مي‏شود از اين‏كه بتواند درجات ايماني و مراتب ايماني را طي‏كند و از امور ايماني لذت ببرد بلكه به عكس از جهات نفساني و از تمايلات نفساني لذت مي‏برد از درجات معارف و كسب ملكات حسنه دور مي‏شود و در نتيجه از مكاشفات الهيّه محروم مي‏شود، ديگر نمي‏تواند آن طوري كه هست

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۵ *»

اولياء را مشاهده كند و نورانيت آن‏ها را در دل احساس كند بلكه كاملاً مضادت و ضديت پيدا مي‏كند با جهت نوراني اولياء:و خواه و ناخواه از خداوند درجه به درجه دور مي‏شود تا اين‏كه در دركات نيراني تكامل پيدا مي‏كند اين را استدراج مي‏گويند كه طلب درجه به درجه است ولي چون در انحطاط است در واقع دركات نيران است. اين يك لفظ است كه در قرآن اشاره به اين حالت دارد.

همين‏طور در آيه شريفه از همين امر به مكر تعبير آمده خداوند مي‏فرمايد فلايأمن مكر اللّه الاّ القوم الخاسرون([۲۶]) آيه ديگري است و مكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين([۲۷]) در آيه ديگر مي‏فرمايد و مكروا مكراً و مكرنا مكراً و هم لايشعرون([۲۸]) اين مكر تعبير ديگري از آن سنستدرجهم است. آن‏جا هم خدا مي‏فرمايد: ما براي اين‏ها طلب درجه درجه مي‏كنيم و سنستدرجهم يعني به خواست آن‏ها ما هم مي‏خواهيم و درجات نيران را طي‏مي‏كنند، در اين آيه هم همين‏طور جزاي مكر آن‏ها را خدا مي‏دهد و از آن به «مكر» تعبير مي‏آورد: چون آن‏ها مكر مي‏كنند ما هم با آن‏ها مكر مي‏كنيم؛ يعني جزاي مكرشان را مي‏دهيم و آنچه مكر آن‏ها اقتضا مي‏كند به آن‏ها خواهيم داد.

همچنين كلمهكيد هم در قرآن به اين معاني آمده مي‏فرمايد: انهم يكيدون كيداً. و اكيد كيداً([۲۹]) و مي‏فرمايد: يخادعون اللّه و هو خادعهم([۳۰]) كه «خدعه و كيد» تقريباً به يك معنا است. در آيه ديگر مي‏فرمايد يخادعون اللّه و الذين آمنوا و ما يخدعون الاّ انفسهم([۳۱]) اين‏ها با خداوند و با مؤمنين خدعه مي‏كنند البته از نظر باطن با رسول خدا۹خدعه مي‏كنند، اما خداوند خدعه با رسول خدا را خدعه با خود فرموده يخادعون اللّه يعني «يخادعون رسول اللّه و الّذين آمنوا» خدعه مي‏كنند با اين‏ها مكر مي‏كنند به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۶ *»

اصطلاح كلك مي‏زنند و ما يخدعون الاّ انفسهم اين‏ها خدعه نمي‏كنند و مكر و حيله نمي‏كنند مگر اين‏كه آن امور درباره خودشان جاري مي‏شود. پس خدعه كه به معناي كيد است باز در همين معنا است و در قرآن مفيد همين معنا است.

كلمه ديگر املاء است «املاء» به معناي همان مهلت‏دادن و به خواست طرف با او سلوك‏كردن، در غي و ضلالت و جهالت او را امداد كردن، اين هم در قرآن به «املاء» تعبير آمده مي‏فرمايد و لايحسبنّ الذين كفروا اَنّما نملي لهم خير لانفسهم انّما نملي لهم ليزدادوا اثماً([۳۲]) گمان‏مبر آن كساني كه كافر شده‏اند وقتي‏كه ما آن‏ها را مهلت مي‏دهيم يا به حسب خواسته آن‏ها امدادات مي‏كنيم، اين براي آن‏ها خير باشد در اين باره اين‏طور گمان‏مبر فكرنكن، ما آن‏ها را مهلت مي‏دهيم تا اين‏كه گناه را زياده كنند. پس اين زيادكردن گناه نمي‏شود مگر به برآورده شدن خواسته طرف، به مقصودش برسد هرچه اراده مي‏كند او را به مقصودش برساند او را به خواسته‏اش برساند. اين هم امداد خذلاني گفته مي‏شود و هم امهال و «املاء» ناميده مي‏شود. در اين‏جا هم مهلت دادن، برآورده شدن خواسته‏ها است و چه‏بسا به حسب ظاهر و به حسب عادت، امور خارق عادت هم براي او ميسر بشود، علتش هم اين است كه او در اين امور ضلالت و جهالت و قساوت و شقاوت تمكن يافته و نفسش تحقق پيدا كرده و ملكات سيئه در او محكم شده از اين جهت آن‏ها را مي‏خواهد حتي كفروا هم فرموده و لايحسبنّ الذين كفروا انّما نملي لهم خير لانفسهم البته اين املاء خير نيست، بلكه همان ازدياد شقاوت است ليزدادوا اثماً.

همچنين باز در قرآن از اين معنا به كلمه اخذ كه به معناي اهلاك و هلاك ساختن است تعبير آمده كه در واقع اين يك نوع هلاك ساختن است كه خداوند خواسته چنين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۷ *»

كسي را به انجام برساند، در خواسته‏هايش او را كمك كند و امداد كند و اين خواسته‏ها خواسته‏هاي ظلماني، خواسته‏هاي نفساني باشد كه در واقع دركات نيران باشد، اين اهلاك خدا است او را به خواست خود او هلاك ساخته، اين خير نخواهد بود. و چه‏بسا پيمودن اين طريق، مختص به او باشد كه به دست او خوارق عادتي جاري شود و يا براي خواسته‏هاي او اموري غير عادي رخ‏دهد و بالاخره او به خواسته‏هاي نفسانيّه خودش برسد. مي‏فرمايد حتي اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم([۳۳]) كلمه خيلي عجيبي است حتي اذا فرحوا بما اوتوا وقتي‏كه خوب شادمان شدند و دلخوش شدند به آنچه كه داده شده‏اند؛ يعني اگر مقام، مال، جاه و همچنين تصرف‏هاي ظاهري است، به حسب ظاهر چه‏بسا تصرف‏هاي غير عادي داشته باشند، چه‏بسا پيشگويي‏ها بكنند و همچنين كمك‏هايي به اين‏ها بشود از جهت امدادات خذلانيه، اين‏ها هم مرتب مفتون مي‏شوند و مرتب غوطه‏ور مي‏شوند در آنچه طالب‏اند تا اين‏كه اخذناهم آن‏وقت ما اين‏ها را به همين‏كار هلاكشان كرديم و هلاكت و اخذ ما به همين بود كه اين‏ها را كمك كرديم تا جايي كه ديگر كارشان به انجام رسيد و آن شقاوت ذاتيّه را ظاهر كردند آن‏وقت ديگر همان عين هلاكت ما است آن‏ها را. طور ديگر كه هلاك نمي‏كنيم هلاك كردن آن‏ها همين است كه آن‏ها را به خواسته‏هاي نفسانيشان مي‏رسانيم و همين در واقع اهلاك و اخذ خداوند است. مي‏فرمايد انّ بطش ربّك لشديد.([۳۴])

همچنين درباره فرعون مي‏فرمايد و استكبر هو و جنوده في الارض بغير الحقّ و ظنّوا انّهم الينا لايرجعون . فأخذناه و جنوده فنبذناهم في اليمّ([۳۵]) در اين فرمايش كاملاً روشن است كه چطور اخذ همان اهلاك نفس است و همان برآورده شدن حاجت‏هايشان و خواسته‏هايشان است، و به معناي ديگر همان استدراج است كه ما

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۸ *»

اين‏ها را به خواست خودشان به هلاكت انداختيم. نفس همان خواسته‏ها را انجام دادن و آن‏ها را به مطلوب رسانيدن، خود همين عبارت از اهلاك خداوند است، طوري ديگر خدا طرف را هلاك نمي‏كند هلاك كردنش به همين است كه او را به خواسته‏هاي نفساني و به شقاوت‏هايي كه مي‏خواهد مي‏رساند. «كبر ورزيد فرعون و جنود او و لشگريانش در روي زمين و اين كبر ورزيدن و بزرگي كردن شايسته او نبود بغير الحقّ بي‏جهت بود شايسته او نبود اين شأن اولياء بود، شأن موسي۷ بود اما او به غير حق اين كبر ورزي و بزرگ منشي را پيش گرفت و ظنّوا انّهم الينا لايرجعون كارشان به جايي رسيد كه حتي يقين برايشان حاصل شد؛ يعني در اين مطلب تمكن يافتند كه اين‏ها ديگر به‏سوي ما باز نمي‏گردند و ما نمي‏توانيم بر آن‏ها تسلط پيدا كنيم وقتي‏كه به اين درجه از شقاوت رسيدند و اين نمي‏شود مگر اين‏كه خداوند آن‏ها را امداد بفرمايد به امدادهاي خذلاني، خواسته‏هاي آن‏ها را به انجام برساند و چه‏بسا خوارق عادات براي آن‏ها پيش بياورد و به حسب خواست آن‏ها شياطيني را بر آن‏ها موكل سازد تا مفاسد آن‏ها را به انجام برسانند ولي با وجود همه اين‏ها بعد از اين‏كه يك‏چنين حالت تمكن سجيني براي اين‏ها فراهم شد، آن‏وقت فأخذناه و جنوده آن‏وقت اهلاك ما شروع مي‏شود. فأخذناه و جنوده يعني رسيدن به درجه آخر شقاوت كه همان نفسِ اهلاك ما بود و هلاكشان كرديم فنبذناهم في اليمّ آن‏ها را در دريا افكنديم.

از اين آيات شريفه كه به اين الفاظ مختلف اين مطلب را بيان فرموده معلوم مي‏شود كه اگر خداوند اين نوع اشخاص را به خواسته‏ها و مطلوب‏هاي خودشان رسانيد اين دلالت نمي‏كند بر اين‏كه صاحبان يك‏چنين اموري و كساني كه از نظر اين خواسته‏ها كامياب هستند و به مقاصد خود رسيده‏اند، آن‏ها به كمال درجات رسيده‏اند و به خيرات فائز شده‏اند، اين‏طور نيست بلكه چه‏بسا نفس همين امور خذلان است و خود همين ايصال الي المطلوب كه به ظاهر خارق عادت و تصرف در عادت است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۵۹ *»

نفس همين، اهلاك و خذلان است و در واقع استدراج است. پس اين‏ها را نمي‏شود اسمش را كرامت گذارد بلكه اين‏ها را بايد به‏طور كلي استدراج ناميد.از اين جهت لازم است كه اين‏ها بين كرامت و بين استدراج فرق بگذارند چون كرامت‏ها هم آن طوري كه اين‏ها فكر مي‏كنند تصرفاتي است گاه‏گاهي كه از اولياء صادر مي‏شود و استدراج هم همين‏طور يك نوع تصرفات و يا خوارق عاداتي است كه از غير اولياء صادر مي‏شود پس اين‏ها مجبور شده‏اند در مقام بربيايند و با بياناتي و جهاتي بين كرامت و بين استدراج فرق بگذارند. ولي وقتي‏كه ما كرامت را از ولي، اموري گاه‏گاه ندانستيم و او را صاحب ولايت دانستيم كه تصرف شأن او است و تصرف مقام او است حالا گاه‏گاهي اقتضا مي‏كند كه بعضي از تصرفات خود را به ديگران بنمايانند، اين غير از اين است كه به دست يك ولي ناقصي و مؤمن ناقصي يك عملي يك‏وقتي صادر بشود كه به ظاهر منتسب به او است ولي در واقعِ مطلب، هيچ انتسابي به او ندارد و اين در واقع تصرف ولي است.

فرض بفرماييد يك مؤمن ناقصي دعاكند و دعاي او مستجاب بشود، ما مي‏دانيم اين استجابت دعا از ناحيه خود اين شخص نيست اين از آميني است كه شخص ولي كامل فرموده و دعاي او مستجاب شده ولي از دهان او اين دعا به استجابت رسيده، فكر مي‏كنيم دعاي او مستجاب شده است. يا فرض بفرماييد اين نوع تصرفات مثل اين‏كه به ابر بگويد رد شو اين‏جا نبار! يا فرض بفرماييد به تلاطم دريا بگويد آرام بگير و آرام بگيرد اگر از ولي ناقصي يك‏وقتي چنين اموري سرزد ما منتسب به خود او نمي‏دانيم تا اين‏كه بگوييم اين كرامت است يا استدراج است. اما در مورد اولياء كاملين اصلاً مسأله استدراج آنجا مطرح نيست چون حساب مرتبه كمال و رسيدن به مرتبه كمال امري است كه آن ديگر اصلاً با امر استدراج سازش ندارد، احتمال استدراج درباره او جاري نمي‏شود. از اين جهت چون از ولايت يك‏چنين معناي ظاهري

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۰ *»

فهميده‏اند از اولياء و ولي در همين عرصه ناقصين و مؤمنين ناقصين تصوراتي دارند، در اين مقام برآمده‏اند كه فرق بگذارند بين كرامت و بين استدراج به وجوهي و جهاتي كه ذكر مي‏شود، ولي وقتي‏كه ما مجموعه اين جهات را ملاحظه كنيم كاملاً معلوم مي‏شود كه اين‏ها نه معناي ولايت را فهميده‏اند و نه هم ولي را شناخته‏اند كه ولي چه‏كسي است؟ و خود اين مسأله خيلي مهمي است.

از نعمت‏هاي خداوندي بر ما شناخت كامل و اولياء است، البته از نظر مقام نه اشخاص ايشان، به اشخاص ما كاري نداريم عمده اين است كه مقام كمال را شناخته‏ايم. و به تعبيري مي‏فرمايند: اصل علوم و ريشه علوم حقّه معرفت كاملين است و بعد اصل اعمال و ريشه اعمال حسنه و كامله هم محبت كاملين است كه بحمداللّه ما از بركت بزرگان دين هم به نقطه علم واصل شده‏ايم، هم به حقيقت عمل رسيده‏ايم. نقطه علم در عرصه ما عبارت است از معرفت كاملين و بزرگان دين، نقطه علم براي ما؛ يعني اصل علم و ريشه علم براي ما، شناخت مقامات كاملين و اولياء:است و بعد هم به حقيقت عمل بحمداللّه واقف شده‏ايم حقيقت عمل هم عبارت است از محبت به كاملين و محبت به اولياء صلوات اللّه عليهم اجمعين كه خدا بر ما تفضل كرده است از اين جهت اميدواريم كه بقيه شعب و بقيه جهات اين علم و عمل را هم خداوند به فضل خودش اعطا بفرمايد آنچه كه اصل بوده بحمداللّه به دست ما رسيده است. توضيح اين امور خيلي لازم است براي اين‏كه بدانيم چقدر فرق است بين مسأله ولايت و اولياء از نظر بزرگان و آنچه ديگران مطرح كرده‏اند.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۱ *»

 

درس    ۱۳۷

 

 

(دوشنبه / ۸ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

r حالت صاحب كرامت و صاحب خارق عادت از باب استدراج هنگام ظهور خارق عادت

r توضيح معناي ولي و ولايت مورد بحث

r ادامه حالت صاحب كرامت و صاحب خارق عادت از باب استدراج

r دلائلي بر اينكه انس به كرامت، مانع ترقي و سبب دوري از خداوند است:

r دليل اول

r دليل دوم

r دليل سوم

r دليل چهارم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۲ *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد در فرق بين كرامت و استدراج گفته‏اند كه صاحب كرامت آن كسي است كه كرامت از او سرمي‏زند اين مأنوس نمي‏شود با كرامتي كه از او صادر شده است بلكه موقعي كه كرامتي بر دست او ظاهر مي‏شود باعث خوف او از خداوند است و بيشتر خائف مي‏شود و همچنين پرهيز او از اخذ خداوند قوت مي‏گيرد، زيرا احتمال مي‏دهد كه از باب استدراج باشد، اين عنايت خداوند و برآورده شدن مطلوب او و قضاء حاجت او، نكند از باب استدراج باشد از اين جهت خوف صاحب كرامت در موقع بروز كرامت شديد است. اما كسي‏كه در استدراج به‏سرمي‏برد او در موقع انجام اين امور به اين امور انس مي‏گيرد و مأنوس مي‏شود، دلخوش مي‏شود و وقتي‏كه دلخوش شد همين دلخوشي باعث اين است كه در ضلالت و جهالت خود شديدتر شود. گمان مي‏برد اين امر از باب كرامت از او صادر شده و از باب استحقاقي است كه پيداكرده، و در نتيجه ديگران در نزد او پست و حقير مي‏شوند و بر آن‏ها تكبر مي‏كند و براي او در اثر اين حالات يك ايمني از مكر خداوند و عقاب خداوند فراهم مي‏شود و آهسته آهسته براي او حالت تمكن و تمكين رخ‏مي‏دهد و مستقر مي‏شود و ديگر از سوء عاقبت نمي‏ترسد فكر مي‏كند كه ايمني كامل دارد. آن‏وقت هريك از اين حالات كه پيدا بشود معلوم است براي پيمودن دركات نيران و انحطاط از مقام تقرب كفايت مي‏كند و اگر كسي از او امري خارق عادت سرزد و يكي از اين حالات برايش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۳ *»

پيدا شد، همين دلالت مي‏كند بر اين‏كه اين ظهور خارق عادت از باب استدراج است نه از باب كرامت اولياء است و اين نمي‏شود ولي خدا باشد.

بيان اين امور عرض شد براي اين است كه ببينيد چقدر اين‏ها فاصله دارند از مسأله ولايت نوع اموري را كه عنوان كرده‏اند و مباحثي كه عنوان مي‏كنند و ادله‏اي كه ذكر مي‏كنند و وجوهي را كه عنوان مي‏كنند تمام نشان مي‏دهد كه با مسأله ولايت آشنايي ندارند و حقيقت مسأله ولايت را نفهميده‏اند. اين ولايتي كه مورد بحث ما است ولايت طبقات خاصي در ميان بشر است كه اين طبقات خاص موقعيتشان وساطت و تصرف است. و اين امور در باره آن‏ها معنا ندارد و اين مسائل برايشان نيست اين‏كه مثلاً گفته شود پيغمبر نعوذباللّه وقتي‏كه مبعوث به رسالت مي‏شود و احساس مي‏كند نبوت به او تعلق گرفته، اين مثلاً با نبوت مأنوس بشود و بر رعيت كبر بكند بر رعيت فخر كند افتخار كند، اصلاً رعيت در رديف او نيستند تا فخر و افتخار بخواهد بكند يا نكند و اين‏كه رسول اللّه۹ نوعاً در بيان فضائلشان مي‏فرمودند و لا فخر و لا فخر([۳۶]) منظور اين بود كه ديگر كسي در رتبه من نيست تا من بر او فخر كنم، اين امر موجب كبر نيست، چون كسي در رديف من نيست.

كبر فرع بر اين است كه كسي در رديف انسان باشد و انسان خودش را از او برتر ببيند و اين موجب كبرش مي‏شود اما كسي‏كه مي‏بيند همه در زير پاي او قرار دارند و كبريائيت خدا در او ظاهر شده، بر كي كبر كند؟ و بر كي فخر كند؟ همين‏طور اولياء:اوصياء نقبا نجبا آن‏هايي كه صاحبان ولايت‏اند و در فيوضات متصرف‏اند فيض را به هركس كه شايسته است و آن‏قدري كه شايسته است ايصال مي‏كنند ديگر معنا ندارد كه بگوييم كبر مي‏كنند، فيض دست او است متصرف در فيض است بر كي كبر كند؟ يك

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۴ *»

نقيب مي‏خواهد بر كي تكبر كند؟ رديف او در مقام او نه نجيبي است و نه از رعيت ناقص، كبر بر كي؟ مثل اين مي‏ماند كه بگوييم مثلاً ملك كه به امري مأموريت دارد و بر امري موكل مي‏شود اين بر نباتات كبر كند، بر جمادات كبر كند بر حيوانات كبر كند مثلاً كه من صاحب تصرفم من موقعيت دارم من موكّلم، اصلاً اين مسائل مطرح نيست او مقام و موقعيت خودش را عبارت از همين مي‏داند اصلاً حقيقت او عبارت از همين موقعيت ملكي است. حالا انبياء اولياء:اين‏ها موقعيتشان يك‏چنين موقعيتي است صاحبان ولايت و تصرف يك‏چنين موقعيت‏هايي دارند اگر گاه‏گاهي هم كرامت اظهار مي‏كنند نه براي اين است كه فخري بكنند نه براي اين است كه خود از موقعيت خود خبر ندارند و خدا كرامت را بر دست آن‏ها جاري مي‏كند.

در هر صورت بيان اين مسائل نشان مي‏دهد كه اين‏ها چقدر از حق مسأله و حقيقت مطلب فاصله دارند كه در مقام برآمده‏اند كه فرق بين كرامت و بين استدراج را به اين بيانات بيان كنند كه شخصي كه از او كرامت سرمي‏زند به مجرد اين‏كه كرامت از او سرزد وحشتش برمي‏دارد با كرامت خود انس نمي‏گيرد دلخوش به اين امر نمي‏شود چرا؟ چون فكر مي‏كند نبادا اين استدراج باشد؟ اين حكايت مي‏كند از اين‏كه اين شخص خودش را نمي‏داند كيست و چه كاره است و موقعيت خودش را نشناخته و به حقيقت خودش آشنا نيست. اين فرض بفرماييد مثل شخص ناقصي است كه دعايي‏كرد و دعايش مستجاب شد يا خارق عادتي را تمناكرد و به ظاهر به دست او انجام شد و حال آن‏كه اين يقيناً از مقام تصرفي خود او نيست از نظر ديد واقعي تصرف او نيست دعاي يك كاملي و صاحب ولايتي است و تصرف او دركار بوده اما به ظاهر اين‏طور نمايانيده‏اند كه به دست اين انجام شود. براي يك‏چنين كسي ممكن است يك‏چنين تصوراتي پيش بيايد و در اين‏جا بايد خائف باشد كه نكند اين استدراج است! نكند مطلوبش را انجام داده‏اند كه او را به مقاصد سوئش برسانند و برايش مضر باشد!

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۵ *»

اما اولياء كه مورد بحث ما هستند اصلاً اين مسائل درباره ايشان مطرح نيست.

اين‏ها مي‏گويند صاحب استدراج آن كسي كه كرامت مطابق ميل او براي او فراهم مي‏شود اما در واقع انحطاط او است و امداد خذلاني است اين با ظهور خارق عادت از او انس مي‏گيرد و حالت ايمني براي او فراهم مي‏شود از اين جهت گفته‏اند كه بيشتر محققين قائل بر اين هستند كه براي اهل سير و سلوك در موقعي كه كرامتي از آن‏ها ظاهر مي‏شود، براي آن‏ها بيشتر انقطاع از غير خدا حاصل مي‏شود و تقرب به خداوند برايشان فراهم مي‏شود روي همين جهت كه حالت وحشت و خوف در آن‏ها شديد مي‏شود، به اين اعتبار مي‏گويند: «اكثر ما اتّفق من الانقطاع» بيشتر مواردي كه انقطاع از غير خدا حاصل مي‏شود آن‏وقت است كه شخص خائف بشود و به بركت خوف تقرب بجويد. و همين‏طور خطري كه در ظهور كرامت براي اهل سير و سلوك گفته‏اند از اين جهت است كه نكند به اين كرامت و به ظهور اين خارق عادت مأنوس بشود و در اثر مأنوس شدن از حالت خوف منقطع بشود و از خدا منقطع بشود. از اين جهت باز همين محققين هم گفته‏اند براي اهل سير و سلوك بيشتر مواقعي كه باز از خدا انقطاع دست مي‏دهد و انسان با خدا بي‏گانه مي‏شود آن‏وقتي است كه كرامت واقع مي‏شود.

و مي‏گويند: مؤمنين و اهل تقرّب دو حالت دارند: گاهي روي اقتضائي به بلا مبتلا مي‏شوند و گاهي براي آن‏ها حوائج برآورده مي‏شود و خوارق عادت بر آن‏ها و به دست آن‏ها جاري مي‏شود. اين دو حالت براي مؤمنين و اهل تقرب هست ولي آن‏هايي كه در سير و سلوك هستند و متذكر مقامات‏اند و مراقب حالات خود هستند آن‏ها در موقعي كه بلا متوجهشان مي‏شود چندان ترسي ندارند مي‏گويند نهايتش اين است كه در اثر ابتلاء به گناهاني، ما به اين بلا مبتلا شديم اما وقتي كه كرامت از آن‏ها سرمي‏زند وحشتشان بيشتر و خوفشان شديدتر مي‏شود كه مبادا اين استدراج باشد و به منظور انقطاع عن اللّه در ما فراهم شده باشد.پس آن كسي‏كه به كرامت انس مي‏گيرد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۶ *»

او در واقع از طريق سير و سلوك و عبوديت منقطع مي‏شود به واسطه همين انس گرفتن به كرامت و دلخوش شدن به اين ظهور خارق عادت از او. آن‏وقت وجوهي را ذكر مي‏كنند و ادلّه‏اي را اقامه مي‏كنند بر اين‏كه چطور انس گرفتن به ظهور خارق عادت باعث قطع طريق مي‏شود و شخص را از طريق بندگي دور مي‏كند. وجوهي و ادله‏اي ذكر كرده‏اند اول اين‏كه: اين غروري است كه براي شخص حاصل مي‏شود وقتي‏كه دانست كه براي اين كرامت مستحق است و اين‏كه خداوند به دست او اين خارق عادت را جاري ساخته و اين نيست مگر از جهت استحقاق، كه اگر از جهت استحقاق نداند و خود را شايسته اين مقام و اين ظهور كرامت نداند قطعاً خوشحالي براي او فراهم نمي‏شود و برايش دلخوشي به ظهور اين خارق عادت از او فراهم نمي‏شود.

اما وقتي‏كه براي او فرح و دلخوشي فراهم مي‏شود نسبت به خودش خوش‏بين باشد و خود را مستحق ببيند، وقتي‏كه خود را مستحق اين عنايت ديد، نه اين‏كه آن را فضل و عنايت خدا ديد بلكه خود را مستحق ديد، به اين امر دلخوش مي‏شود وقتي‏كه دلخوش شد اين عين جهالتش به خودش است و در واقع خود را فراموش كرده و خود را گم‏كرده و حد خود را ندانسته است. خداوند از قول ملائكه نقل مي‏فرمايد كه ملائكه اين‏طور اظهار خضوع و خشوع داشته‏اند لا علم لنا الاّ ما علّمتنا([۳۷]) همچنين خدا فرموده و ما قدروا اللّه حقّ قدره([۳۸]) و كسي‏كه خود را مستحق مي‏بيند او از حد خود فراموش كرده و از فضل خدا چشم پوشيده و از عنايت او غافل شده است. همچنين مي‏گويند: به ادله يقينيه و براهين عقليه ثابت شده كه هيچ‏يك از خلق حقي بر خدا ندارند و هيچ خلقي استحقاق پيدا نمي‏كند هرچه هست فضل خداوند و لطف او و عنايت او است از اين جهت چطور مي‏شود كه انسان با ظهور خارق عادتي از او خود را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۷ *»

مستحق اين فضل ببيند؟ و در يك‏چنين عنايتي احساس استحقاق بكند؟ اين بزرگترين وسيله براي غرور و دورشدن از تقرب خداوندي است.

دليل دوم و وجه دوم در اين مطلب اين‏كه: معلوم است كه خود كرامت‏ها و ظهور خارق عادات اموري هستند كه حادث مي‏شوند و اين‏ها غير حق‏اند غير خدا هستند اگر كسي به اين امور حادثه دل ببندد و از اين‏ها شادمان باشد و به يك‏چنين حالاتي و با يك‏چنين حوادثي انس بگيرد، اين معلوم است كه به غير خدا و به غير حق انس گرفته و سرور و فرح او به غير حق است و يك‏چنين حالتي قطعاً از خداوند حجاب است و كسي كه از خدا در حجاب قرار بگيرد و خود را در حجاب آمال و اميدها و تمناها قرار بدهد اين لايق نيست براي اين‏كه اصلاً بر او فيوضات جريان پيدا بكند. پس يقيناً اگر امري بر او جاري شد و به دست او، اين استدراج خواهد بود اين كرامت نخواهد بود و اين از اولياء نيست.

دليل سوم و جهت سوم كه گفته‏اند اين است كه: كسي كه درباره خودش معتقد شد كه مستحق اين مطلب شده كه خداوند اين عنايات را به او بفرمايد، يقيناً بايد بگويد اين به واسطه اعمال من است چون من در عمل مقرب درگاه شده‏ام از اين جهت براي من اين عنايت حاصل شده و اين استحقاق از بركت عمل من است وقتي‏كه براي عمل يك‏چنين ارزشي قائل شد خواه و ناخواه عمل در قلب او بزرگ ديده مي‏شود و كسي كه در درگاه خدا براي عملش ارزش قائل باشد و عمل خود را بزرگ ببيند اين يقيناً به حقيقت عمل جاهل است و به حقيقت و حق عبوديت جاهل است و مقام عبوديت را نشناخته است كه اگر خداي خود را مي‏شناخت مي‏دانست كه جميع طاعات خلق در جنب جلال خداوند تقصير و قصور است و تمام شكرهاي خلائق در نزد نعمت‏هاي خداوندي در واقع كفران است و قصور از اداء شكر است و جميع معارف و علوم خلق نسبت به حق، در برابر عزت و جلال خدا و علوّ مقام خدايي همه‏اش حيرت و جهالت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۸ *»

است وقتي‏كه اين‏ها را دانست آن‏وقت نمي‏تواند براي عمل خود ارزش قائل بشود و بعد خود را براي يك كرامت و جريان خارق عادت بر دستش مستحق بداند. اما كسي كه به عمل شادمان است و عمل را منشأ تقرب خود دانسته و به آن دلخوش شده و خود را به بركت عملش و به واسطه عملش مستحق مي‏بيند اگر به دست او خارق عادتي جاري شد قطعاً اين استدراج خواهد بود نه كرامت، اين را نمي‏شود گفت كرامت. چون معلوم است خود همين حالت، او را از درگاه قرب دور كرده ديگر نمي‏شود گفت اين در اثر تقرب، اين كرامت بر دستش جاري شده است.

نقل مي‏كنند از «ابي‏علي دقّاق» كه از اساتيد حكما و عرفا است و در نزد اهل سنت مقام و موقعيتي دارد كه اين آيه شريفه در نزد او خوانده شد «اليه يصعد الكلم الطيّب و العمل الصالح يرفعه»([۳۹]) وقتي‏كه اين آيه خوانده شد، ايشان در جواب گفت: «علامة انّ الحقّ رفع عملك ان لايبقي ذكره عندك فان بقي عملك في نظرك فهو مدفوع و ان‏لم‏يبق معك فهو مرفوع مقبول» اين‏كه خدا فرموده: و العمل الصالح يرفعه خداوند عمل صالح را بالا مي‏برد، بالابردن عمل صالح اين است كه در نزد انسان خاطره او هم باقي نماند كه اگر عمل در نظر انسان باقي ماند و به نظر انسان آمد اين مدفوع و دفع شده است و مورد پذيرش قرار نگرفته اما اگر عمل با شخص باقي نماند و در خاطر انسان نماند اين عمل مرفوع است بالا برده شده و مقبول است. البته در احاديث اهل بيت:هم تقريباً به اين مضمون داريم ولي همه اين‏ها در زمينه اموري است كه مربوط به ناقصين است و تقرباتي كه براي ناقصين فراهم مي‏شود يا قضاء حوائجي كه براي ناقصين فراهم مي‏شود استجابت دعوات كه براي ايشان فراهم مي‏شود و خيلي كم است كه به دست ناقصين از مؤمنين، خوارق عادت سربزند اگر گاه‏گاهي هم باشد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۶۹ *»

يك امور اين طوري است. خود او و ديگران بايد بدانند اين به بركت كاملين و اولياء است كه روي مصالحي از دست او و به وسيله او جاري ساخته‏اند و الاّ وقتي خود او و ديگران مقام نقصان او را بشناسند مي‏دانند كه اين در بروز اين امور و برآورده شدن حاجات يا خواسته‏ها و مطلوب او، استقلالي ندارد. اين‏ها مال همين اهل سنت است و مال همين حكما و عرفا است كه مقام ولايت را يك مطلب عامي مي‏دانند و مشرعه‏اي براي هركسي مي‏دانند كه هركسي مي‏تواند در سير و سلوك و كسب تقرب واقع بشود و بعد هم بشود ولي و بعد هم لازمه ولايت ظاهر شدن خوارق عادات و تصرفات گاه‏گاهي است.

دليل چهارم اين است كه مي‏گويند: صاحب كرامت وقتي‏كه ديد كرامت از او سرزده اين بايد بيشتر به درگاه خداوند اظهار ذلت و اظهار تواضع بكند و اگر ديديم شخصي كه از او خارق عادتي ظاهر شد، خضوعش و ذلتش در نزد خدا و اولياء خدا و مؤمنين بيشتر شد، مي‏توانيم بگوييم اين كرامت است و اين در اثر تقرب است ولي وقتي‏كه ديديم تكبركرد تجبر نشان داد و به واسطه اين كرامت اظهار رفعت مقام مي‏كند و براي خود موقعيت قائل مي‏شود، معلوم است كه اين احتمال كرامت درباره او باطل مي‏شود و اگر هم در واقع به واسطه تقربش بوده كه اين امر از او سرزده اما اين حالت كه از او بروز كند باعث مي‏شود كه آن تقرب به‏طور كلي به بُعد از خداوند مبدّل شود و به هماني كه وسيله تقربش شده بود هماني كه از اسباب تكاملش شده بود، همان منجر شود به اين‏كه از اسباب هلاكتش شود. پس آنچه باعث شده بود كه اين كرامت از او سربزند كه همان قرب او است همان باز باعث بشود كه او از اين مقام ردّ بشود و برگردد و انحطاط پيدا بكند. از اين جهت گفته‏اند كه به سيره رسول اللّه۹ كه نگاه مي‏كنيم مي‏بينيم اين بزرگوار در نزد ظهور هر كرامتي از ايشان اظهار ذلت و خضوع بيشتري مي‏فرمودند و حتي در تعابيرشان اين‏طور دارند كه وقتي‏كه ذكر فضيلت‏هاي خود را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۰ *»

مي‏كنند نوعاً مي‏فرمايند و لا فخر، بعد كه مي‏فرمايد و لا فخر معناي اين سخن اين است كه «انا لا افتخر بهذه الكرامات» اين‏ها چيزهايي نيست كه من به اين‏ها افتخار كنم و به اين كرامات دلخوش باشم بلكه من افتخار مي‏كنم به آن كسي كه مرا به اين كرامات مكرّم فرموده آن كسي كه مرا به اين افتخارات مفتخر فرموده آن كسي كه اين عنايت را به من عطا فرموده، من به او افتخار دارم، فخر من خداوند است.

مي‏گويند: پس اگر ديديد اولياء از ايشان كرامت صادر شد و بيشتر خاضع و خاشع گرديدند و كبر و نخوت و تجبري از اين‏ها سرنزد اين معلوم مي‏شود كه كرامت است اما اگر ديديم نه، به عكس در صاحب كرامت كبر و نخوت پيدا شد اين را كرامت ندانيم حتماً استدراج است بايد آن را استدراج دانست. و از همين حرفشان معلوم مي‏شود كه مسأله ولايت يك مسأله‏اي است كه تقريباً از نظر آن‏ها همگاني است؛ يعني بر نبي و غير نبي يك‏سان است براي ناقص و كامل همه در اين مسأله يك‏سان است كه هركس تقرب پيداكرد كرامت به دست او جاري مي‏شود و با اين ميزان شناخته مي‏شود كه كرامت است يا استدراج است. و اين‏ها باز هم دليل بر اين است كه كاملاً از خود حقيقت مسأله بي‏خبرند و از واقعيت كرامت بي‏اطلاعند. ذكر اين وجوه و اين ادّله براي همين مسأله است كه قدر مطلب دانسته بشود و فاصله اين‏ها از حقيقت مطلب روشن بشود.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۱ *»

 

درس    ۱۳۸

 

 

(چهارشنبه / ۱۰ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

r توضيح معناي ولايت مورد بحث

r نقد تفكيك بين كرامت و استدراج

r دليل پنجم

r دليل ششم

r دليل هفتم

r دليل هشتم

r دليل نهـم

r دليل دهـم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۲ *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

اجمال بحث اين بود كه قراي ظاهره و واسطه‏گان بين معصومين:و ما، صاحب مقام ولايت‏اند و معني ولايت؛ يعني تصرف در فيض و تصرف در عالم وجود دارند و هركس صاحب ولايت است صاحب تصرف است. بعد به مناسبت عرض شد كه لازم است مسأله ولايت از نظر عرفا و حكما هم بررسي بشود و بعد ديده شود كه چقدر آن‏ها فاصله دارند و با حقيقت ولايت بي‏گانه هستند. آن طوري كه ولايت از نظر بزرگان معنا شد عبارت شد از تصرف در فيض و تصرف در وجود، هركس ولي است بعد از رتبه محمّد و آل محمّد:اين متصرف است قوه تصرف دارد، علاوه بر قوه علم، قوه تصرف را هم دارد، اين معناي ولايت است كه فيض را مناسب محالّ و مواقع فيض، به آن‏ها مي‏رساند ايصال فيض به مواقع و محالّ فيض، اين معناي ولايت است و اين معنا فرع نبوت و بعد از نبوت است. چون نبوت فرق نمي‏كند چه نبوت تكويني و چه نبوت تشريعي باشد، در عالم تكوين نبوت، وساطت فيض و اخذ فيض از خداوند و ابلاغ فيض است اما ولايت در همين مقام تكوين، ايصال فيض تكويني به مواقع خودش است. پس ولايت تصرف در فيضي است كه به وسيله مقام نبوت اخذ شده است از اين جهت مقام ولايت فرع مقام نبوت مي‏شود، در تشريع هم همين‏طور است. در عالم تشريع، نبي شرعي از خداوند اخذ فيض شرعي مي‏كند و به امت خود ابلاغ مي‏فرمايد ولي در همين فيض تصرف مي‏كند و به محال و مواقعش ايصال مي‏كند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۳ *»

به حسب آن مواقع و محالي كه فيض به آن‏ها بايد برسد، اين معني ولايت است كه فرع نبوت و بعد از رتبه نبوت است.

يك معنا هم براي ولايت شد كه آن ولايت، حقيقتي فوق نبوت است كه يك مظهرش نبوت و يك مظهرش ولايت است. آن ولايت از نبوت افضل و اشرف است چون نبوت ظهوري از آن ولايت است همان‏طور كه ولايت در مقابل نبوت، ظهوري از آن است. اين اجمال بحث بود كه عرض كرديم. البته بحث نبوت و ولايت يك مسأله مهمي بود و مسأله‏اي بود كه بايد بررسي مي‏شد كه به يك مقداري سخن گفته شد و رسيد به اول بحث و تعطيل شد ديگر تا كي موفق بشويم ولي در اين‏جا چون برخورد كرديم به مسأله ولايت و وساطت اولياء:، لازم شد كه فرق بين فرمايشات و نظر حكما و عرفا هم دانسته بشود و مقداري بحث كرديم و ذكر معاني ولايت از نظر حكما شد و ديديم كه با آن معاني كه آن‏ها كرده‏اند و مطالبي كه در اين عنوان مورد بحث قرار داده‏اند، نشان مي‏دهد كه اين‏ها همه با معناي حقيقي ولايت بي‏گانه هستند كه ولايت را عبارت مي‏دانند از تقرب به‏سوي خدا حال اين تقرب گاهي مخصوص است و به انبياء مربوط مي‏شود گاهي نه، عموميت پيدا مي‏كند كه شامل اولياء هم هست اوليا هم تقرب دارند و طوري ولي و ولايت را معنا مي‏كنند كه فرق نمي‏گذارند بين تقرب انبياء و اولياء و ناقصين از مؤمنين، همه را تقرب مي‏دانند از اين جهت مبتلا مي‏شوند به يك بحثي كه آن بحث اين است كه آيا ولي مي‏تواند بفهمد كه تقرب دارد و صاحب ولايت است يا نه؟ كه مسأله‏اي بود و گفته شد و بررسي شد.

مطلب ديگري كه عنوان مي‏كنند اين است كه مي‏گويند: صاحب ولايت در اثر تقرب ممكن است از او خارق عادتي سرزند و به اصطلاح كرامتي از ولي صادر شود حالا آيا اين كرامت، كرامت است يا امكان دارد كه استدراج باشد؟ چون براي اين‏ها خود حقيقت ولايت حل نشده و اصلاً ولي شناخته نشده است. خيلي مسأله است نه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۴ *»

در مكتب حكمت و نه در مكتب عرفان، نه ولايت شناخته شده و نه ولي. با اين همه سر و صداها و با اين همه داد و فريادها و تبليغ‏ها، نه ولايت دانسته شده و شناخته شده نه ولي! مي‏گويند: كرامت كه از صاحب ولايت به واسطه تصرف سرمي‏زند، اين مشتبه است، نكند استدراج باشد از اين جهت آمده‏اند فرق مي‏گذارند بين كرامت و استدراج. كرامت را مي‏گويند از ولي است و استدراج از غير ولي است كساني كه بنا است در ضلالت و در شقاوت غوطه‏ور شوند و به نهايت شقاوت خود برسند چه‏بسا به دست آن‏ها خارق عادت انجام مي‏شود و اين خارق عادتي كه از آن‏ها سرمي‏زند و آن‏ها به مطلوب خود مي‏رسند، استدراج است كيد خدا است و مكر خدا در باره آن‏ها است و اخذ خداوند است ولي نمي‏فهمند. اما كرامت از اولياء استدراج نيست روي مصالحي است كه از ولي كرامت صادر مي‏شود. پس اولاً ولايت را نفهميده‏اند كه تصرف در فيض است و روي اين جهت مي‏گويند از ولي گاه‏گاهي خارق عادتي سرمي‏زند و اين خارق عادت را بايد بررسي كرد كه كرامت است يا استدراج است. پس خوب روشن است كه نمي‏دانند كه صاحب ولايت، هميشه صاحب ولايت است و ولايت به معناي تصرف؛ يعني مقام و منزلت اين شخص اين است كه متصرف در وجود است در فيض تصرف دارد موصل فيض است ايصال فيض مي‏كند به موقع فيض و محل فيض، اين غير آن كسي است كه امداد خذلاني مي‏شود و شياطين او را كمك مي‏كنند و گاه‏گاهي از او اموري صادر مي‏شود كه به ظاهر خارق عادت است. چه‏بسا خارق عادت هم باشد اما استدراج اصلاً و مادتاً با كرامت يكي نيست تا بررسي بشود و بينشان جدايي بشود. ولي اين‏ها تقريباً مي‏گويند يكي است، بايد طرف را ببينيم كه ولي است يا نه؟ آن‏وقت وجوهي و دلائلي ذكر كردند كه اين دلائل نشانه فرق بين كرامت و استدراج است.

در دليل پنجم مي‏گويند: خارق عادات از اشخاصي ديده شده كه قرآن تصريح به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۵ *»

كفر آن‏ها دارد از جمله درباره «ابليس» است كه خارق عادت دارد و تصرف دارد. همچنين درباره «بلعم باعورا» و امثال او مي‏بينيم با اين‏كه ظهور خارق عادات از دست اين‏ها زياد بوده، دجّال بعد از اين خواهد آمد و همه اديان دجّال را لعنت كرده‏اند و دجّال داراي خارق عادت است اموري بر خلاف عادت خلق انجام مي‏دهد با اين‏كه دجال كافر است اتباعش كافرند و دجال به لسان تمام انبياء لعن شده و همه انبياء امت خودشان را از فتنه دجال بر حذر داشته‏اند با وجود اين، آن خوارق عادت از دست او ظاهر خواهد شد. ابليس را خدا مي‏فرمايد و كان من الكافرين([۴۰]) با اين‏كه از كافرين است به دست او خارق عادت انجام شده و مي‏شود. درباره بلعم فرموده فمثله كمثل الكلب ان‏تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث([۴۱]) اين بلعم باعور به دست او خيلي خارق عادت انجام مي‏شد. همين‏طور درباره علمايي از بني‏اسرائيل كه اين‏ها چه‏بسا خارق عادتي داشتند اما خدا آن‏ها را مذمت فرموده و مي‏فرمايد مثل الذين حمّلوا التورية ثمّ لم‏يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً([۴۲]) خدا اين‏طور مذمتشان مي‏كند با اين‏كه نوعاً آن‏ها هم بعضي‏هاشان خارق عادت داشتند در اثر رياضت‏ها و مشقت‏هايي كه به خيال خودشان در عبادات متحمل مي‏شدند: زهد، ترك دنيا، اموري بر دستشان جاري مي‏شد با وجود اين، خدا اين‏ها را در آيات متعدده مذمت فرموده يكيش همين آيه است. آيه ديگر و ما اختلف الّذين اوتوا الكتاب الاّ من بعد ما جاءهم العلم بغياً بينهم([۴۳]) بعد از آمدن علم و يقين كردن به حقانيّت رسول‌اللّه۹ باز هم آن‏ها اختلاف كرده‏اند و به اختلاف خود باقي مانده‏اند از جهت ظلم و تجاوز به حق، و حق ندادن به صاحب حق كه رسول اللّه۹ و مؤمنون بودند.

پس معلوم است كه اين‏ها با اين‏كه اين خوارق عادات را داشتند اما باز هم در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۶ *»

ظلمات و ضلالات بودند و در شقاوت به‏سرمي‏بردند و هر موقعي كه خارق عادتي بر دست آن‏ها جاري مي‏شد و باعث اضلال خلق مي‏شدند خوشحال بودند و شادمان بودند حتي اين‏ها اين‏قدر بي‏حيا بودند كه اگر به مؤمنين صدمه‏اي وارد مي‏شد مي‏گفتند اين از بركات وجود ما است و به واسطه آه دل ما است و به واسطه نفرين ما است ما خواستيم اين‏طور شد ما خواستيم چنين شد، هي نسبت به خودشان مي‏دادند و در اضلال مردم كوشش داشتند. اين‏ها به اين خارق عادات و يا انجام‏شدن مطلوبشان حالا به هرطوري بود بسيار بسيار دلخوش مي‏شدند، ظاهراً هم علمي، زهدي و عبوديتي هم داشتند. بلعم باعورا علم عجيبي داشت همين‏طور علماي بني‏اسرائيل اين‏ها چيزها مي‏دانستند، بعضي از علوم غريبه را مي‏دانستند و به همان كه داشتند خيلي شادمان بودند. پس آن‏ها همه استدراج بوده نه كرامت.

دليل ديگري كه دارند اين است كه مي‏گويند: خود كرامت خواه و ناخواه غير از خداوند است كه بر دست اين اشخاص جاري مي‏كند، خدا مكرم است؛ يعني اين شخص را اكرام كرده به اين كرامت و به اين خارق عادت كه از دست او جاري شد، و هرچه غير خدا باشد از خلق خدا است و خواه و ناخواه در نزد خدا ذليل و خوار است آن‏وقت اين كساني كه به كرامت و خارق عادت مسرور و دلخوش مي‏شوند اين‏ها در واقع مي‏خواهند عزت بجويند به خلق خدا كه در نزد خدا ذليل‏اند. پس به ذليل خواسته‏اند عزت بجويند و از ذليل عزت بطلبند. از اين جهت وقتي جبرئيل نزد ابراهيم۷آمد و مي‏خواستند او را در آتش بيندازند، در همان حالت عرض‏كرد ألك حاجة؟ شما احتياجي الآن داريد؟ فرمود اما اليك فلا([۴۴]) حاجت به تو ندارم به تو احتياج ندارم. مي‏گويند بايد شخص صاحب كرامت اين‏طور باشد به كرامت دلخوش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۷ *»

نباشد به كرامت عزت نطلبد و از طريق كرامت نخواهد خود را عزيز ببيند، استغناء داشته باشد حتي از خود كرامت و فقر به درگاه خدا داشته باشد.

اما صاحب استدراج آن كسي است كه ظهور خارق عادت به منظور انحطاط او و رساندن او به دركات نيران است. او به عكس ولي است در ظهور خارق عادت دلخوش مي‏شود و از همين ظهور خارق عادت لذت مي‏برد فرح و انبساط احساس مي‏كند مطلوبش كه انجام شده لذت مي‏برد و مي‏گويد پس من عزيزم و احساس عزت مي‏كند به همين امر حادث و خلق. پس در واقع اين‏ها به‏سوي فقير طلب بي‏نيازي مي‏كنند و از ذليل عزت مي‏طلبند و از عاجز كه خلقي است طلب قوت مي‏كنند و از ناقص كه خودش خلقي است كه همين كرامت و ظهور خارق عادت باشد، طلب كمال مي‏كنند و خود را به آن كامل مي‏بينند و به يك شي‏ء حادثي در واقع شادمان مي‏شوند، اين‏ها همه بلاهت و سفاهت است نه ولايت و نه تقرب الي اللّه. پس يكي از فرق‏ها اين است كه از اين راه ما مي‏توانيم بين كرامت و بين استدراج فرق بگذاريم بلكه ولي به جميع وجود اقبال به‏سوي خداوند دارد خالصانه، نه براي خاطر كرامت نه براي ظهور خارق عادت از دست او. پس همين‏كه اين اشخاص به يك‏چنين امري احساس عزت مي‏كنند و احساس بي‏نيازي و استغناء مي‏كنند، از درجه خود ساقط مي‏شوند و اين خودش استدراج مي‏شود اما اگر در كرامت‏ها و ظهور خوارق عادات، شخص متوجه خود كرامت نباشد و به چشمش نيايد و نبيند مگر مكرِم را خداوند را كه اكرام فرموده و او را به اين كرامت تعظيم فرموده، عزت نبيند مگر به استناد و انتساب به محبّ حقيقي كه خداوند است كه عزت دهنده همه خلق است و لطف خالق را ببيند اين شخص مستحق اين است كه بگوييم صاحب ولايت است و مقرب درگاه خداوندي است.

دليل ديگر استفاده از اين آيه شريفه است كه خداوند مي‏فرمايد فخذ ما آتيتك و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۸ *»

كن من الشاكرين([۴۵]) و اعبد ربّك حتي يأتيك اليقين([۴۶]) كه خطاب به رسول خدا۹است كه آنچه ما از عنايات به تو داده‏ايم بگير و از شكركنندگان باش و عبادت‏كن پرورنده‏ات را تا اين‏كه مرگ تو را دريابد. البته صوفيه «يقين» را در اين‏جا يقين نفساني مي‏گويند. خدا را عبادت‏كن تا يقين برايت حاصل بشود؛ يعني وقتي‏كه وصول به حق دست داد ديگر عبادت لازم نيست به مرحله‏اي مي‏رسي كه ديگر عبادت برداشته مي‏شود. بنده در مقام عبوديت بايد عبادت كند وقتي به سر منزل الوهيت رسيد ديگر عبادت معنا ندارد و اعبد ربّك حتي يأتيك اليقين تا موقع يقين عبادت‏كن وقتي به يقين رسيدي ديگر بر تو عبادت نيست. ولي ائمه هدي:يقين را در اين‏جا «مرگ» معنا فرموده‏اند و اعبد ربّك حتي يأتيك اليقين كه در اين آيه شريفه معلوم است كه به ظاهر خطاب به رسول خدا۹ است؛ يعني عطاهايي كه ما به تو مي‏دهيم ـ و معلوم است عطاهائي كه خدا به رسول اللّه۹ فرموده چه عطايايي است؟! همه‏اش هديه‏هاي كبري و با ارزش و عظمت است، در اين عطاها و بخشش‏ها تو بايد از خدمتگذاري ما غافل نشوي و كن من الشاكرين اشتغال به خدمت ما داشته‏باش كه ما به تو معطي عطاها هستيم به عطاها دل‏خوش نشوي به عطاها دل‏نبندي! بعد به عطيه‏هاي ما تو مسرور و شادمان نگردي به‏طوري كه از ما فراموش كني! پس اگر كسي در ظهور خارق عادت فرح و انبساط ذاتي پيدا كرد و دلخوش شد اين از معطي چشم پوشيده و به عطا چشم دوخته و به اين قاعده و دستور رفتار نكرده است. از اين جهت معلوم مي‏شود از اين‏كه ظهور خارق عادت به منظور استدراج او است: او را مي‏خواهند به دركات نيران برسانند كرامت نيست و اين شخص صاحب ولايت نيست. دليل ديگر آورده‏اند و مي‏بينيد كه چطور مسأله را تعميم مي‏دهند حتي در مورد رسول اللّه۹هم جاري مي‏كنند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۷۹ *»

دليل ديگر اين‏كه وقتي‏كه خداوند رسول اللّه۹را مخير فرموده بين اين‏كه اين بزرگوار مَلِكي باشند با نبوت مثل سليمان كه هم صاحب ملك باشند و هم نبي باشند و بين اين‏كه نبي باشند و به ظاهر ملكي نداشته باشند و حتي فقير باشند و از جهت ظاهر عبد باشند عبد خدا، فقط به عبوديت افتخار كنند ديگر ملك ظاهري مثل سليمان علي نبيّنا و آله و عليه‏السلام نداشته باشند، حضرت قبول فرمودند كه نبي باشند و عبد، نه ملك و پادشاه. البته اگر انتخاب مي‏فرمودند كه نبي باشند و پادشاه، خواه و ناخواه پادشاهي آن بزرگوار نسبت به سليمان بيشتر بود ديگر مشرق و مغرب عالم را مالك مي‏شدند يك سلطنت اين‏طوري و بعد هم نبوت مثل سليمان و يك‏چنين امري خواه و ناخواه همراه با كرامات خواهد بود. وقتي‏كه ما مي‏بينيم سليمان اين همه كرامت در ملكش داشت و در سلطنتش با جن با طيور با رياح و بادها و نسيم‏ها همه را در فرمان داشت و اين‏ها همه كرامت بود كه از سليمان صادر مي‏شد، اگر رسول اللّه۹قبول فرموده بودند ملك ظاهري را كه به ظاهر هم مثل سليمان پادشاه باشند و حكومت اين‏طوري داشته باشند، خيلي كرامت‏ها بيش از سليمان از آن بزرگوار صادر مي‏شد، با وجود اين حضرت نخواستند و نپذيرفتند و پذيرفتند كه به ظاهر فردي باشند مثل ديگران و از طريق ظاهر كسب كنند و چه‏بسا به ظاهر از ديگران هم فقيرتر بودند لباسشان از ديگران چه‏بسا كهنه‏تر بود.

حتي فقيري آمد سائلي آمد حضرت سلمان۷ را فرستادند براي اين‏كه از خانه حضرت طعامي غذايي ناني بگيرد بياورد براي اين سائل، نُه منزل حضرت را رفت و از نه زن حضرت سؤال كرد چيزي در خانه داريد كه براي سائل بدهيد؟ همه گفتند: چيزي نداريم خودمان هم گرسنه هستيم.([۴۷]) به ظاهر رسول اللّه۹اين امر را قبول

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۰ *»

كردند كه اين‏طور باشند و اين نشان مي‏دهد كه افتخار حضرت به اين بود فقر و عبوديت و اظهار مسكنت به درگاه خداوند و عزت جستن به اين‏كه به خدا انتساب پيدا كند، عبد خدا باشد فقير به درگاه خدا باشد و دائماً دست نياز به درگاه خدا بلند كرده باشد، نه اين‏كه افتخاركند به اين‏كه ملك باشد و صاحب كرامت‏هاي ظاهريه باشد و به اصطلاح از او دائماً كرامت و خارق عادت انجام بشود. چون افتخار به عبوديت فرمودند از اين جهت مي‏بينيم در نوع صلوات‏ها و تحيّات بر حضرت بعد از گفتن كلمه محمّد۹اول به عبوديت حضرت ابتدا مي‏كنيم، در شهادت‏ها همين‏طور اللّهم صلّ علي محمّد عبدك و رسولك([۴۸]) يا مي‏گوييم اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله ابتدا به اقرار به اين عبوديت مي‏كنيم و اين نيست مگر براي خاطر همين امر كه حضرت مي‏خواهند بفرمايند دلخوش به كرامات نبايد بود دل به ظهور خارق عادات نبايد بست. بيشتر بايد انسان خودش را ذليل در درگاه خدا و فقير به درگاه خدا و عبد نشان دهد نه مستغني و بي‏نياز، و دلخوش باشد به آنچه خدا از مقامات و كرامات و شئونات به انسان مي‏دهد. خدا هم او را توصيف فرموده سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا([۴۹]) با اين عظمت و جلالت او را به عبوديت توصيف فرموده است.

دليل ديگري كه ذكر مي‏كنند اين است كه محب مولا كسي است و محب مايملك مولا كسي ديگر است. اين دو تا يكي نمي‏شوند كسي كه آقاي خود را دوست داشته باشد اين عبد و اين شخص طور ديگري محبت دارد تا آن كسي كه مايملك آقا را دوست دارد، او طور ديگري به آقا محبت دارد كسي‏كه مولا را دوست دارد قرب او را طلب مي‏كند و به قرب او فرح و انبساط دارد حالا مولا هرچه به او بدهد، بدهد يا ندهد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۱ *»

كم بدهد يا زياد بدهد، خوب بدهد يا بد بدهد، هرچه، اصلاً اين برايش مطرح نيست چون مولا را دوست دارد و هميشه در فكر انس و تقرب به مولا است براي او يك‏سان است كه مولا چيزي به او بدهد يا ندهد، خوب يا بد، او را خوشحال يا بدحال نمي‏كند از اين جهت چنين كسي در مورد كرامت‏ها و ظهور خوارق عادات و برآورده شدن مطلوب‏ها حالت فرح و طرب و انبساط برايش دست نمي‏دهد، اين به كرامت دلخوش نمي‏شود اين به ظهور خارق عادت دلخوش نمي‏شود. اما آن كسي كه به مولا محبت ندارد بلكه به مايملك او محبت دارد و به آنچه در دست مولا است دلخوش است و چشم به آن دارد، آن‏وقت اگر مولا به او بيشتر بدهد خيلي خوشحال‏تر است يا اگر از اموالش ندهد، بد به او بدهد چه‏بسا اين از مولا ناراحت بشود. از اين جهت صاحب استدراج كه به كرامت‏ها و ظهور خارق عادت دلخوش است اين نشان مي‏دهد كه مولا را دوست ندارد و در واقع اگر عبوديت كرده، رياضت كشيده هرچه، براي خاطر مايملك مولا است كه خدا به او يك چيزي بدهد يك شأني از شئونات و كرامتي به او بدهد.

يك‏وقتي عرض‏كرده‏ام يكي از اين‏ها در همين مشهد بود كه خيلي ادعاي قطبيت داشت ما روي يك جهاتي و اموري با ايشان آشنايي پيدا كرده بوديم و گاه‏گاهي او به ديدار ما مي‏آمد و گاه‏گاهي ما مي‏رفتيم يك‏وقتي هم بحث منجر شد به همان مسأله تقليدي كه سر و صدا بلند كرد و مي‏خواست بگويد كه بالاخره شماها باطليد و حق با من است يك شهامتي هم نشان داد كه گفت: اگر راست مي‏گوييد شما خارق عادتي نشان بدهيد تصرف در طبيعت بكنيد! و من نشان مي‏دهم. گفتم: ما اهل اين حرف‏ها نيستيم و بالاخره چاقويي دستش گرفت و ياعلي گفت و زور مي‏زد و بالاخره فشار داد و از چاقو آب مي‏ريخت و ما ديديم كه از چاقو آب مي‏ريخت. گفت: حالا شما هم تصرفي نشان بدهيد و خارق عادتي نشان بدهيد اگر حرفتان حق است. من مي‏گفتم تو

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۲ *»

اگر دست جبرئيل۷را بگيري از عرش بياري كنار من بنشاني و ايشان بگويد حرف تو باطل است من از جبرئيل قبول نمي‏كنم. چون من در اين عالم دعوت شده‏ام به اتباع كتاب خدا و سنت رسول خدا۹، اگر آيه‏اي حديثي براي حرفت داري بياور! من قبول مي‏كنم، جبرئيل را بياوري كنار من دستش را توي دست من بگذاري و اين جبرئيل بگويد اين حرف تو باطل است من قبول نمي‏كنم چاقو كه جاي خود دارد و آب آمدن از چاقو كه چيزي نيست. مقصود اين است كه اين مي‏گفت من چهار سال زحمت كشيدم تا توانستم اين رياضت را بكشم و بعد اين هنر بر دست من جاري بشود اين خارق عادت از دست من سربزند. ما نگاه كرديم آن كاغذ را ديديم نوشته از فلان علي شاه نقل شده از كي، چند تا از اين مراشد را ذكر كرده كه اگر كسي چهل روز برود و اين ذكر را بگويد و چه نكند چه نكند! آن‏وقت كه اين كار انجام شد قلمي چاقويي در دست بگيرد و اين آيه شريفه را بخواند آن‏وقت فشار بدهد از آن قلم يا چاقو آب خواهد ريخت قطرات آب خواهد ريخت. گفت من چهار سال زحمت كشيدم كه اين كار را انجام بدهم و موفق نشدم هي چهل روزش بهم مي‏خورده درست نمي‏آمده تا اين‏كه بعد از چهار سال زحمت توانسته بود حالا به اصطلاح خودش يك‏چنين كرامتي و خارق عادتي از دستش ظاهر بشود.

اين نوع اشخاص هستند كه مايملك مولا را از خود مولا بهتر مي‏خواهند و به همين حرف‏ها و به همين كارها عشق دارند كه خارق عادتي يادبگيرند و كاري انجام بدهند و يك تصرفي به خيال خودشان داشته باشند اين‏ها به اين خارق عادت انس مي‏گيرند نوعاً هم همين طورند به همين كارها انس مي‏گيرند. اما مطلبي كه ما داشتيم مطلبي بود كه مطابق با آيات محكم و روايات محكم بود كه بايد دين را از معصومين۷ اخذ كرد و راوي فقط روايت مي‏كند و حق دخل و تصرف و رأي دادن ندارد اين مطلبي است كه با آيات و روايات محكم اثبات مي‏شود. اين به همان خارق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۳ *»

عادتش دلخوش بود كه مي‏گفت تو هم نشان بده اگر راست مي‏گويي! اگر حرفت حق است خارق عادت نشان بده! پس انس گرفتن به غير مولا و شادمان شدن به اين امور، دليل بر اين است كه اين شخص محبت حقيقي و خالصانه به مولا ندارد بلكه خودش و بهره‏مندي خودش را مي‏خواسته و به همين كه از مولا به او برسد و عنايتي شامل حالش بشود پس اين در واقع طالب منافع خودش است مولا را محبوب خود قرار نداده بلكه وسيله رسيدن به مقصد و به اين مطلوب قرار مي‏دهد، اگر عبادتي كرده رياضتي كشيده روزه‏اي گرفته ذكري گفته، تمام اين‏ها براي خاطر رسيدن به اين مطلوب بوده ولي چون به اين مطلوب نمي‏رسد مگر از طريق يك‏چنين زحمات و مشقات و تزكيه‏اي و يا فرض بفرماييد خفيف‏كردن اقتضائات بدني و اين قبيل امور، اين‏ها همه را انجام مي‏داده براي خاطر اين امر و اين مطلوب نفساني.

اين‏ها در واقع مصداق اين آيه شريفه هستند أفرأيت من اتّخذ الهه هواه([۵۰]) اين‏ها هستند كه اله خود را خداي خود را، هواي خود قرار داده‏اند و اين‏ها عبادت كننده بت‏اند و بت پرستند و از اين جهت نوع كساني كه در مسائل سير و سلوك زحمت كشيده‏اند گفته‏اند: مضرت و زياني كه در انواع عبادت‏هاي مشوب و بت‏پرستي‏ها شامل انسان مي‏شود از همه بيشتر ضرر و زيان آن عبادتي است كه عبادت نفس باشد، انسان قدمي كه برمي‏دارد براي خاطر هواي نفس باشد نمازي طاعتي رياضتي زحمتي هرچه، طلب علمي مي‏كند اين‏ها همه براي خاطر هواي نفس و به‏دست آوردن يك مطلوب نفساني باشد. همچنين مي‏گويند كساني كه در سير و سلوك به‏سرمي‏برند اين‏ها چندان خائف نيستند مگر از بُعد درگاه خداوندي بلكه خائف‏ترند از امور نفساني و خواهش‏هاي نفساني. حضرت امير۷فرمودند انّ اخوف ما اخاف عليكم اثنان اتّباع

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۴ *»

 الهوي و طول الامل([۵۱]) متابعت هوي، هوي امر عجيبي است نفس به صورت‏هاي مختلف به شكل‏هاي مختلف تجلي مي‏كند و انسان را به كارهايي امر مي‏كند. پناه به خدا مي‏بريم!

حالا اين‏ها مي‏گويند فرق بين كرامت و استدراج همين است كه اگر ديديم شخص ولي به خدا محبت دارد و به كرامت‏ها خوشحال نيست و انس نمي‏گيرد رياضتي كه دارد براي خاطر كرامت نيست كه به دست او جاري بشود، اين ولي است اما كسي كه براي خاطر جاري شدن اين امور بر دستش و رسيدن به اين امور، رياضت مي‏كشد و به خدا محبت نشان مي‏دهد و آهي مي‏كشد و ناله‏اي دارد و مناجاتي دارد، اگر بر دست او كرامتي هم جاري شد اسمش را كرامت نبايد گذاشت، آن استدراج است براي فرو رفتن در دركات نيران است براي دور شدن از درگاه قرب خداوندي است. به اين قاعده و روي اين جهت اين‏ها مي‏گويند: اولياء وقتي‏كه كرامت از آن‏ها صادر مي‏شود خائف مي‏شوند، و خوفشان از همه چيز بيشتر نسبت به كرامت است خوفي كه از كرامت براي آن‏ها حاصل مي‏شود از همه چيزها بيشتر است. مي‏ترسند كه نكند خدا اين كرامت را كه به دست آن‏ها جاري ساخته، اين‏ها به اين كرامت دل ببندند و از مقام قرب خارج بشوند از كرامت ترس دارند. ولي اين مال چه كسي است؟ باز همين نشان مي‏دهد كه از مسأله ولايت دورند و مسأله ولايت را و اولياء:را نفهميده‏اند.

دليل ديگري كه اقامه مي‏كنند استفاده از اين آيه شريفه است و من يتّق اللّه يجعل له مخرجاً . و يرزقه من حيث لايحتسب و من يتوكّل علي اللّه فهو حسبه انّ اللّه بالغ امره تا آخر آيه([۵۲]) كه مي‏گويند از اين آيه شريفه استفاده مي‏شود كسي‏كه تقوا نداشته باشد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۵ *»

توكّل بر خدا نكند اگر به حسب صلاح و مصلحتي يا مفسده‏اي، خارق عادتي، به دست او جاري شد و به آن دل‏خوش شد نشان اين است كه استدراج است و كرامت نيست چرا؟ چون به همين دل‏خوش كرده و بر همين ظهور خارق عادت معتمد شده و توكل كرده و اين اتّقاء به‏خرج نداده، تقوايي ندارد و توكل حقيقي هم ندارد. اين آيه شريفه نفي مي‏كند كرامت را از اشخاصي كه تقواي حقيقي ندارند و توكل حقيقي بر خدا ندارند و خدا را براي خود كافي ندانسته‏اند.

اين‏ها مسائلي و مواردي و ادلّه‏اي بود كه براي فرق‏گذاردن بين كرامت و استدراج ذكر كرده‏اند. و از مجموعه اين ادله هم به‏دست مي‏آيد كه اين‏ها نه معناي كرامت را دانسته‏اند و نه معناي ولي را. تا اين‏جا معناي ولايت تقريباً از نظر حكمت و تا اندازه‏اي از نظر عرفان روشن شد اما باز هم درباره عرفان بحث مي‏كنيم كه نظريه عرفان درباره ولايت چيست.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۶ *»

 

درس    ۱۳۹

 

 

(شب پنجشنبه / ۱۱ ربيع‏الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r ولايت از نظر عرفا

r عبارات ابن عربي و نقد آن‏ها

r معناي «لانبي بعدي»

r «لانبي بعدي» اوليا را آزرده است

r اسم نبي و اسم ولي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۷ *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

مسأله ولايت از نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم به‏طور اجمال اشاره شد حالا ان‏شاءاللّه تفصيلش را در مباحثي كه مربوط به نبوت و ولايت است خواهيم داشت. از نظر حكما هم ولايت اجمالاً معلوم شد كه باز تفصيلش باشد براي همان موقع. اما از نظر عرفا ولايت عرض مي‏شود تا مطلب به‏طور اجمال از هر نظر تمام باشد. «ابن عربي» كه همان «محيي الدين» است، در مسأله ولايت و شرح ولايت عباراتي دارد از جمله مي‏گويد: «و اعلم انّ الولاية هي الفلك المحيط العامّ و لهذا لم‏ينقطع و لها الانباء العامّ و امّا نبوّة التشريع و الرّسالة فمنقطعة و في محمّد۹ قد انقطعت فلا نبي بعده يعني مشرِّعاً او مشرَّعاًله و لا رسول و هو المشرّع»([۵۳]) ولايت را به فلك تعبير آورده به اين اعتبار كه ولايت يك حقيقتي است محيط بر كساني كه متصف به نبوت و رسالت مي‏شوند، ولايت شامل همه‏شان است؛ مثل احاطه افلاك بالنسبه به ساير اجسام. از نظر اين‏كه ولايت را يك حقيقت عامّه شامله مي‏داند كه هم شامل انبيا و هم شامل اوليا مي‏شود، از اين جهت مي‏گويد: تا وقتي كه دنيا باقي است ولايت انقطاع پيدا نمي‏كند. وقتي كه دنيا فاني شد ولايت هم به آخرت انتقال پيدا مي‏كند. اما نبوت انتقال پيدا نمي‏كند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۸ *»

در توضيح اين عبارتش يكي از عرفاي نامي زمانمان توضيح مي‏دهد مي‏گويد: «چون مدار رسالت بر احتياجات ملكي است، چرا كه رسول در اين عالم لازم است براي خاطر نيازمندي‏هايي كه در اين عالم فراهم مي‏شود: از سياست‏ها، معاملات و عبادات، و اين‏ها همه امور كونيّه است كه به انقطاع اين دنيا خواه و ناخواه انقطاع پيدا مي‏كند؛ يعني در آخرت ديگر عبادت نيست، در آخرت ديگر احتياج به رسول نيست». توجه داريد كه اصلاً معناي رسالت و نبوت را آن‏طوري كه مشايخ فرموده‏اند اين‏ها نفهميده‏اند: كه اخذ فيض از خداوند و ابلاغ آن به مكلفين و مكوّنين باشد: چه در فيوضات كونيّه، چه در فيوضات تشريعيه. فرق نمي‏كند در همه‏عوالم عبوديت و بندگي هست، در آخرت هم هست. و فيوضات بايد به وساطت نبي ابلاغ و اخذ شود. اما اين‏ها مي‏گويند نه! به انقطاع دنيا اين امور هم منقطع مي‏شود. پس در نتيجه، خواه و ناخواه نبوت و رسالت انقطاع پيدا مي‏كند و ديگر پيغمبر در آخرت پيغمبر نيست، عنوان پيغمبري ندارد. هريك از انبيا در آخرت عنوان نبوت ندارند، عنوان رسالت ندارند. اين در دنيا است كه مي‏خواهند امور بندگان را از قبيل عبادات، معاملات و سياسات ابلاغ كنند كه نيازمندي به نبوت و رسالت پيدا مي‏شود.

بعد مثال مي‏زند مي‏گويد: «حتي يك تشريع عامّي انجام بشود كه متكفّل جميع احتياجات باشد؛ مثل تشريع رسول اللّه۹، ديگر اين كفايت مي‏كند به طوري كه حتي بعد از اين هم احتياج نيست، بعد از آمدن رسول خدا۹و ابلاغ يك شريعت عامّ و متكفّل جميع نيازمندي‏ها، ديگر احتياج به مقام رسالت هم نيست؛ يعني الآن فيض تشريعي هم ديگر انقطاع پيدا كرده، به انقطاع رسالت رسول اللّه۹تمام شده است». چقدر فرق است بين اين حرف با فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم! كه هر امامي از نظر حقيقت، واقعيت و موقعيت با رسول خدا۹فرق ندارد. اين‏كه مي‏گويند: «الاّ النبوة» يعني تظاهر به نبوت و گرنه در اين بزرگواران مسأله نبوت مخفي، و مسأله ولايت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۸۹ *»

ظاهر است. همان‏طور كه در رسول اللّه۹ مسأله ولايت مخفي، و مسأله نبوت ظاهر بود. آن بزرگوار به نبوت ظاهر بود و ايشان به ولايت ظاهرند. اگرنه در ايصال فيض، اخذ فيض و نيازمندي به وجود اين بزرگواران براي همه خلق، تا قيام قيامت و بعد از قيامت باقي است. مي‏گويد: «اما به خلاف ولايت، ولايت اين‏طور نيست. حقيقت ولايت به قرب و تقرب به‏سوي خدا حاصل مي‏شود و اين امر انقطاع پيدا نمي‏كند. همان‏طور كه معلوم و روشن است». اين توضيحي بود در ذيل اين عبارت كه براي اين مطلب ذكر كرديم.

اما ولايت از نظر ابن‏عربي كه مي‏گويد: «داراي انباء عامّ است»؛ يعني خود ولايت كه از نظر عرفا توضيح داده مي‏شود. «ولايت» يعني انباء عام. و «نبوت» انباء خاص است؛ يعني خبردادن و خبردارشدن به‏طور مخصوص به يك عدّه مخصوص. اما ولايت، داراي انباء عامّ است كه مي‏شود به عموم خلق انباء شود. چرا؟ «لانّ الولي» مقصود او اين است كه ولي كسي است كه در خدا فنا يافته و در نزد اين فنا بر حقايق الهيّه و معارف الهيّه مطّلع مي‏شود، پس از اين حقايق و معارف الهيّه خبر مي‏دهد، بعد از اين‏كه خدا او را به بقاء خود باقي مي‏دارد؛ يعني بنده‏اي كه در ذات خدا فنا پيدا كرد از حقايق الهيّه خبردار مي‏شود، بعد كه خدا او را به بقاء خود باقي مي‏دارد، آن وقت به ديگران انباء مي‏كند و خبر مي‏دهد. پس امر ولايت از نظر عرفا معنا شد به فناء در خدا و بعد از فنا، مطلع شدن بر حقايق و معارف الهيّه و بعد كه خدا او را به بقاء خود باقي داشت، به ديگران انباء مي‏كند. البته نبي ولايت هم دارد. نبي ممكن است كه ولايت داشته باشد. اما ولي ممكن است نبوت نداشته باشد. نبي از حيث ولايتش هم بر معارف و حقايق مطلع مي‏شود و ممكن است گاه‏گاهي از آن‏ها خبر بدهد.

نبي را «نبي» مي‏گويند به اعتبار همين كه احكام و امور عباد و بندگان را ابلاغ مي‏كند. اما «ولي» را با اين‏كه از حقايق معارف الهيه انباء مي‏كند، او را نبي نمي‏نامند. با

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۰ *»

اين‏كه انباء دارد، خبر مي‏دهد اما به او «نبي» كه خبردهنده است، گفته نمي‏شود بلكه به او اسم «ولي» اطلاق مي‏شود. چون اصطلاح شده كه انباء عامّ را نبوت نناميده، انباء خاصّ را نبوت گفته‏اند. نبوت تشريعي و نبوت رسالت هم انقطاع پيدا مي‏كند. و در پيغمبر ما۹اين‏طور انباء خاتمه و انقطاع پيدا كرد.از اين جهت رسول اللّه۹فرمودند لا نبي بعدي([۵۴]) بعد از من نبيّي نيست. توضيح مي‏دهد مي‏گويد: «مقصود اين است كه ديگر به‏طور انباء خاصّ انبائي نيست، نبيّي كه مُشرِّع باشد و شريعت بگذارد، نيست. هم‏چنين نبيّي كه مُشرَّعٌ‏له باشد كه براي او شريعتي گذاشته باشند و تابع شريعتي باشد، نيست».

حال آن‏كه بعد از رسول خدا۹قطعي است كه سه پيغمبر موجودند. الآن سه پيغمبر موجودند: حضرت عيسي، حضرت الياس، حضرت ادريس و طبق قولي هم خضر۷رسيده كه الآن نبي هستند. ولي اين‏ها مراد از اين لا نبي بعدي را نفهميده‏اند. معنايش نه اين است كه بعد از من نبوت نيست، بعد از من نبي نيست. از اين جهت ما مي‏بينيم اين‏ها نبي هستند، از مقام نبوت هم ساقط نشده‏اند و نبوت دارند. ولي اين‏ها با اين نبوتي كه دارند، وحي استقلالي به ايشان نمي‏شود. ديگر آن‏چه هم به عنوان نبوت بايد به اين‏ها برسد، مي‏رسد. ملكي كه به اين‏ها نازل مي‏شود، فيوضات كونيّه يا شرعيّه را افاضه مي‏كند كه در واقع آن وحي است و واقعاً هم نبوت است. ولي چون آن ملائكه از بقيّة اللّه صلوات اللّه عليه مي‏گيرند و به عيسي، ادريس، الياس و خضر:مي‏رسانند. از اين جهت «لا نبوّة بعدي»؛ يعني در واقع اين‏ها تابع نبوت رسول اللّه۹هستند. پس مشرَّع‏له هستند. انبيايي هستند كه برايشان تشريع شده، تابع شريعتي هستند؛ مثل انبياء بني اسرائيل كه اكثر آن‏ها تابع حضرت موسي بودند. بعد از رحلت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۱ *»

حضرت موسي «علي نبيّنا و آله و عليه السلام» در تبعيت شريعت او به سرمي‏بردند؛ يعني با اين‏كه ملك بر آن‏ها نازل مي‏شد و به آن‏ها وحي مي‏شد حالا يا در خواب مي‏ديدند يا هرچه، بالاخره وحي نبوت به ايشان مي‏شد اما آن‏چه به ايشان مي‏رسيد همان شريعت موسي را به ايشان مي‏رساندند. با اين‏كه مثلاً موسي از دنيا رحلت كرده بود و هنوز حضرت عيسي نيامده و شريعتي نياورده بودند، حضرت موسي كه از دنيا رفته بودند ولي ملائكه شريعت موسي را ابلاغ مي‏كردند. آن‏چه وظيفه هر پيغمبري از پيغمبرهاي بني اسرائيل بود به ايشان مي‏رساندند. الآن هم همين‏طور است. پس بعد از رسول اكرم۹نبي نيست به اين معنا است كه نبوت مستقلي نيست، نه اين‏كه نبوت نباشد و از روي زمين انقطاع پيدا كرده باشد، نبوت كه نمي‏شود انقطاع پيدا كند.

چون معلوم است كه مي‏فرمايند براي هر امامي چهار ركن است. «اركان اربعه» چهار نبي بايد باشند تا بتوانند فيوضات را از غوث اعظم بقيّة اللّه صلوات اللّه عليه يا هريك از ائمه گذشته، بگيرند بعد به مقام نقابت ابلاغ كنند تا بعد به مقام نجابت و بعد به سايرين برسد. پس وجود اركان بعد از رسول خدا۹از امور مسلم است و اين انبياء چهارگانه موجودند، واقعاً نبي هستند و از مقام نبوت ساقط نشده‏اند. فيوضاتي هم كه به ايشان مي‏رسد به عنوان نبوت است اما تابع شرعي هستند كه رسول اللّه آورده‏اند و هر امامي بعد از رسول خدا حامل آن وحي و مبلّغ و موصل آن است. ملائكه‏اي هم هستند كه بين بقيّة اللّه يا هر امامي كه بعد از رسول خدا۹است وساطت مي‏كنند و آن‏چه را كه براي اين‏ها لازم است مي‏رسانند. ولي عيسي طوري مي‏فهمد كه بايد در طريق و بر سبيل نبوت بفهمد. فيض شرعي و فيض كوني كه به او مي‏رسد آن‏طوري كه بايد او اخذ كند، به‏طور نبوت اخذ مي‏كند. همان فيض كه از او به مقام نقابت تنزل كرد، نقيب كه فيض را اخذ مي‏كند به‏طور نقابت اخذ مي‏كند. ولي او در رتبه خودش به‏طور نبوت اخذ مي‏كند. به‏طور نبوت هم به او فيض مي‏رسد، به طريقي كه خدا در ابلاغ و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۲ *»

ايصال فيوضات به انبيا قرار داده است. پس اين عبارتي كه ابن عربي دارد كه بعد از رسول خدا۹نبّي «مشرَّع‏له» نيست و ديگران از عرفا كه بر كلام او حاشيه زده و حرف او را تأييد كرده‏اند كه بعد از رسول خدا، نبوت منقطع است و نبيّي نيست، نه مُشرِّع و نه مُشرَّع‏له، اين حرف اشتباه است. زيرا نبوت باقي است. چهار نبي موجودند و مسلماً امر نبوت درباره آن‏ها ساقط نشده است. عيسي، الياس، ادريس، اگر خضر را هم نبي بدانيم كه تقريباً قول قريب هم همين است كه اين بزرگوار هم نبي هستند صلوات اللّه عليهم اجمعين، چهار نبي مي‏شوند.

بعد مي‏گويد: «و هذا الحديث قصم ظهور اولياء اللّه لانّه يتضمّن انقطاع ذوق العبوديّة الكاملة التامّة فلايطلق عليه اسمها الخاصّ بها فانّ العبد يريد ان لايشارك سيده ـ و هو اللّه ـ في اسم و اللّه لايتسمّ بنبي و لا رسول و تسمّي بولي و اتّصف بهذا الاسم فقال: اللّه ولي الذين امنوا و قال: هو الولي الحميد و هذا الاسم باق جار علي عباد اللّه دنياً و آخرةً فلم‏يبق اسم يختصّ به العبد دون الحقّ بانقطاع النّبوّة و الرّسالة» در اين عبارتش مي‏خواهد اين مطلب را توضيح بدهد كه اين فرمايش رسول خدا كه فرموده لا نبي بعدي اين پشت اولياء خدا، اولياء كاملين را شكسته و يك غصه بزرگي براي اولياء كاملين فراهم شده است. به جهت اين‏كه اولياء كاملين كه به فقر تامّ محقق شده و در عبادت به حدّ كمال و تمام از عبوديت رسيده‏اند، اين‏ها از اين حيثشان بيش‏تر لذّت مي‏برند تا از حيث ولايتشان. اولياء از حيث عبوديتشان بيش‏تر لذّت مي‏برند تا از حيث مقام ولايت و در مقام ولايتشان. چون به فرموده حضرت صادق نتيجه عبوديتشان است. به حديث العبودية جوهرة كنهها الربوبيّة([۵۵]) استدلال مي‏كنند؛ يعني مقام ولايتشان همان مقام الوهيتشان است. اوليا در اثر كمال و تماميت در عبوديت به مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۳ *»

ربوبيت رسيده‏اند كه آن مقام ولايتشان است. از اين جهت اسمشان با اسم خدا يكي مي‏شود. خدا هم ولي است ايشان هم ولي هستند. در اين‏جا چون اسمشان مشابه با اسم خدا مي‏شود، اولياء كاملين خيلي ناراحتند. دلشان مي‏خواهد آن حيث عبوديت هميشه باشد، اسم نبي، اسم رسول بر سرشان باشد.

البته نبي و رسول هم در عبوديت كامل شده‏اند اما چون در خلق‏اند و با خلق، به ايشان نبي و رسول گفته مي‏شود كه از حيث خلقي و خلق بودن و با خلق بودن خبر مي‏دهد. اما اسم ولي ديگر مال آن مقام ولايت و ظهور ربوبيت در آن‏ها و بالا رفتن از عرصه خلق است. از اين جهت از اين فرمايش رسول خدا خيلي ناراحت شده‏اند پشتشان شكسته كه فرموده‏اند لا نبي بعدي ديگر بعد از من اسم نبي به كسي گفته نمي‏شود، اسم رسول به كسي گفته نمي‏شود. اوقات كاملين تلخ است كه چرا بايد به اين‏ها ولي گفته بشود؟! چرا؟ چون با خدا در اسم مشارك مي‏شوند و واقعاً براي اين‏ها تحملش خيلي سخت و مشكل است. اين‏ها راضي نيستند كه با اسم خدا مشارك شوند. چون مي‏دانند كه اتصاف به اسماء الهيّه، اقتضاي ذات خودشان نيست. چون اين حالت ولايت نسبت به اين‏ها، يك حالت عرضي است كه در اثر فناء در حق برايشان پيدا شده است. اين‏ها دلشان مي‏خواهد كه به مقتضاي ذواتشان ظاهر شوند كه همان عبوديت و بندگي است، و به آن هم ناميده شوند. بندگي اقتضا مي‏كند كه اسم نبي و رسول بر آن‏ها صدق كند.

نبي و رسول از اسمائي است كه مخصوص به بندگان است. از اين جهت خدا را، نبي نمي‏گويند خدا را رسول نمي‏گويند. شأن خدا نيست. با اين‏كه خدا انباء مي‏فرمايد همان‏طور كه خدا كرامت مي‏كند. در مقام ولايت ولي، كارها انجام مي‏دهد، انباء هم مي‏كند و به پيغمبرش خبر مي‏دهد اما به او نبي نمي‏گويند. به خدا رسول نمي‏گويند. اين‏ها اسمائي است كه مختصّ به بندگان است. روي اين جهت اين دو اسم بر خداوند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۴ *»

اطلاق نمي‏شود. اما اسم ولي اطلاق مي‏شود. خودش فرموده اللّه ولي الّذين امنوا خودش فرموده و هو الولي الحميد. پس اسم ولي باقي و جاري است كه هم بر خدا هم بر بندگان خدا اطلاق مي‏شود چه در دنيا چه در آخرت. پس اين حديث شريف پشت اوليا را شكسته است. علتش هم همين است كه ذوق عبوديت و بندگي انقطاع پيدا مي‏كند.

همان عارف معاصر در توضيح اين عبارت مي‏گويد: «بدان كه اولياء كاملين در مقام ولايتشان؛ يعني حيث ولايتشان را كه در نظر بگيريم، از مقام عبوديت و بندگي‏شان اتمّ و اكمل است. چرا؟ به جهت اين‏كه ولايت تامّه عبارت است از كامل‏ساختن اصول عبوديت و بندگي. پس در واقع به تعبير امام۷ربوبيتي است كه همان كنه عبوديت است. پس ظاهر شدن به ربوبيت كه از مختصّات خداوندي بر اهل ولايت است، مشكل‏ترين كارها است. اولياء كاملين ظاهرشدنشان به ربوبيّات كه از مختصّات خداوند بر اين اولياء كاملين است، مشكل‏ترين كارها است. چون مقامي كه عبد كامل از آن لذّت مي‏برد و به آن منبسط مي‏شود، تذلّل در نزد خداوند است. اگر هم گاه‏گاهي در مقام اعجاز برمي‏آيد و معجزه مي‏كند، اين به منظور اظهار ربوبيت در اين مظهر كامل است. اگرنه او دلش مي‏خواهد هميشه در مقام عبوديت به‏سرببرد و حيث ولايتش مخفي باشد. اما بعد از پيغمبر آخر الزمان كه ديگر به كسي نبي نمي‏شود گفت.»

سپس ابن عربي توضيحاتي مي‏دهد و براي فضيلت و شرافت هركدام بر يكديگر، مطالبي دارد تا اين‏كه مي‏گويد: «و ذلك انّك تعلم انّ الشرع تكليف باعمال مخصوصة او نهي عن افعال مخصوصة و محلّها هذه الدار فهي منقطعة و الولاية ليست كذلك اذ لو انقطعت لانقطعت من حيث هي كما انقطعت الرسالة من حيث هي و اذا انقطعت من حيث هي لم‏يبق لها اسم و الولي اسم باق للّه فهو لعبيده تخلّقاً و تحقّقاً و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۵ *»

تعلّقاً»([۵۶]) مقصودش اين است كه معلوم است كه شرع و شريعت كه لازمه نبوت است و آورنده‏اش نبي است، مربوط به اعمال مخصوصه يا نهي از اعمال مخصوصه‏اي است كه محلش اين عالم دنيا است. بنابراين تمامش به انقطاع دنيا انقطاع پيدا مي‏كند يا به انقطاعي كه براي مصالح خلق است، انقطاع پيدا مي‏كند. اما ولايت اين طور نيست. چون اگر بخواهد ولايت من حيث هي‏هي انقطاع پيدا كند همان‏طور كه نبوت من حيث هي‏هي انقطاع پيدا مي‏كند، اسم ولي باقي نمي‏ماند و ديگر ولي در كار نخواهد بود. حال آن‏كه اسم ولي اسمي است كه براي خداوند باقي است. هميشه صاحب اين اسم بايد در دنيا باشد و داراي ولايت باشد و ولي بر او گفته بشود. پس هميشه خدا ولي است و هميشه به ولايت باقي است. پس بايد خود ولايت هم باقي باشد.

اما براي بندگان چه‏وقت مي‏شود گفت ولي؟ آن وقتي‏كه تخلّقاً و تحقّقاً و تعلّقاً عبد شوند. مرادش اين است كه اسم ولي وقتي بر بندگان صادق مي‏شود كه به اخلاق الهيّه تخلق پيدا كنند. مرادشان از «تخلق به اخلاق الهيه» فنا يافتن افعال ولي در افعال خدا است؛ يعني بنده افعال خود را در افعال خدا فاني سازد. براي او فعلي باقي نماند. فعلش، در فعل خدا فاني شود. اين مي‏شود تخلق به اخلاق اللّه. هم‏چنين تحققش و حقيقت ذاتش، به ذات الهيّه متحقق شود كه مرادشان از اين مطلب اشاره به فناء در ذات است. بايد در ذات فنا پيدا كند و به ذات خدا متحقق بشود. وقتي‏كه اين تحقق‏ها و آن تخلق‏ها دست داد، آن وقت مي‏شود كه اسم ولي بر آن‏ها صادق بشود. بعد گفت: «و تعلّقا» تعلّقاً هم بايد عبد باشد. و آن به اين است كه مي‏گويند مانند «اعيان ثابته ازلي» به صفات خدا تعلق پيدا كند. به استعداد خود به صفت ولايت متعلق بشود. به استعداد ذاتي خود، عنايات خداوندي را طلب كند و به بقاء بعد الفناء تعلق بيابد؛ يعني بعد از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۶ *»

اين‏كه در خدا فاني شد: ذاتش در ذات خدا، صفاتش در صفات خدا و افعالش در افعال خدا، آن وقت باز به خداوند و عنايات او تعلق بيابد به اين‏طور كه بعد از فنا، به «بقاء اللّه» باقي شود. آن‏وقت اسم ولي بر او صادق است و به او مي‏شود گفت ولي. از اين جهت اسم ولي از نظر عرفا بر كسي صادق است كه از صفات، اخلاق، افعال و ذات خود، فنا يافته، به بقاء اللّه باقي شده است. از اين تعبير مي‏آورند به تخلّق به اخلاق اللّه، و فنا ذات در ذات خدا، صفات در صفات خدا و افعال در افعال خدا. وقتي‏كه اين‏طور باشد مي‏گويند در عين احديّت تستّر پيدا مي‏كند و به همان عين احديّت تحقق مي‏يابد. هركس  از مقام فنا به مقام بقاء باللّه رجوع كند و ثانياً به سوي خلق توجه كند، و حقايق و معارف الهيّه را به خلق انباء كند كه بعد از فناء در ذات خدا، بر آن‏ها مطلع شده، به عالم خلق و عالم فنا تعلق پيدا كند، اين شخص ولي است. اين شخص صاحب ولايت است.

اين از نظر عرفا يك معناي اجمالي براي ولايت و ولي بود كه مي‏بينيد تمام اساسش بر مباني‏اي است كه از نظر مكتب وحي، همه‏اش كفر و زندقه است. ذات در ذات خدا فنا بيابد يعني چه؟! همين‏طور ساير مسائلشان كه همه باطل و بر خلاف وحي است. چقدر باز اين‏ها از حكما بيگانه‏ترند در فهم مسأله ولايت و شناخت مقام ولي!

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۷ *»

 

درس    ۱۴۰

 

 

(روز يكشنبه / ۱۴ ربيع‏الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

r ادامه بحث ولايت از نظر عرفا

r ولايت نبي و ولي

r ولايت در «نبوّت تفريعي» و «نبوّت تشريعي»

r مراد عرفا از اين جمله «الولاية افضل من النبوّة»

r تكثّر و تعدّد نبي و ولي و وحدت آن‏ها

r مراد عرفا از جمله «نهاية الولاية بداية النبوّة»

r معجزه نبي

r شرايط تحصيل ولايت

r كرامت ولي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۸ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد چون بحث در مسأله ولايت منجر شد به اين‏كه بعد از محمّد و آل‏محمّد: انبيا و بعد نقبا، صاحبان مقام ولايت‏اند كه در عالم متصرف‏اند و فيض وجود به وسيله مقام نبوت اخذ مي‏شود و به وسيله مقام ولايت ايصال مي‏شود. و اين نوع تصرف هم در عالم تكوين هم در عالم تشريع است كه البته در جاي خودش مباحث مطرح است و ان‏شاءاللّه معلوم است، به مناسبت بحثي كه داشتيم عرض شد كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم ولايت و نبوت را كه معنا مي‏فرمايند طوري است كه منحصر به خود اين بزرگواران است كه نه حكما توانسته‏اند حقيقت ولايت را دريابند نه هم عرفا. بيان حكما گذشت، اجمالي هم از بيان عرفا عرض شد.

تتمه بحث از نظر عرفا در مسأله ولايت اين است كه مي‏گويند: ولايت دو قسم است: يكي ولايت نبي يكي ولايت ولي كه ولايت ولي غير ولايت نبي است اما نه اين‏كه حقيقت ولايت دو تا باشد، نه! از نظر تحقق دو قسم مي‏شود. از نظر اين‏كه براي شخص، ولايت فراهم مي‏شود اين دو قسم پيدا مي‏شود، نه اين‏كه خود ولايت «بحقيقتها» تقسيم بشود. از نظر حقيقت فرق نمي‏كند ولايت يكي است. اما اگر موهبتي و من عنداللّه باشد، مي‏شود «ولايت نبي». اگر نه! اكتسابي باشد مي‏شود «ولايت ولي» كه غير نبي است و نبوت ندارد. غير نبي، ولايتش را اكتساب مي‏كند. انوار ولايت و كمالات ولايت را از نبي استفاضه مي‏كند. ولي نبي ولايتش موهبتي است. همان‏طور كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۹۹ *»

نبوتش موهبتي است. خداوند به او افاضه مي‏كند. اكتسابي نيست. اما چون ولايت از ـ نظر عرفا هم مثل حكما ـ همان تقرّب است و بعد از تقرب، اطّلاع بر اسرار الهيّه و معارف الهيّه است، چون ولايت را عبارت از همين مي‏دانند، چيز ديگري نمي‏دانند و طور ديگري هم معنا نمي‏كنند، از اين جهت در باره نبي مي‏گويند: ولايتش بر نبوتش مقدّم است و نبوتش، فرع ولايتش است. از اين جهت ولايت در نبي، از نبوتش افضل است. اما غير نبي، چون براي تقرب و كسب قرب الهي ناچار از اتباع نبي و اخذ شريعت از نبي است، تا بعد در نتيجه صاحب ولايت بشود، از اين جهت ولايتي كه براي او فراهم مي‏شود فرعِ نبوت خواهد بود. اين ولايت از نبوت پست‏تر و متفرع بر آن است. چون وليّي كه نبي نباشد بايد تابع نبي باشد و از نبي اخذ بكند. پس ولايت او بالنسبه به ولايت نبي پست‏تر خواهد بود. پس مبدء ولايت ولي ـ ولي كه مي‏گوييم يعني غير نبي ـ مبدء ولايت ولي، نبوتِ نبي خواهد بود.

اين توضيح را مي‏دهند و نتيجه مي‏گيرند كه بين نبي و ولي عموم و خصوص مطلق است. هر نبي البته ولايت دارد و ولايتش مقدم بر نبوتش است. اما ولي لازم نيست كه نبوت داشته باشد؛ مثل اوليايي كه بعد از رسول اللّه۹آمدند از اميرالمؤمنين تا ساير اولياء در رعيت، كه همه را يك‏سان صاحب ولايت مي‏دانند. همه را ولايتشان را يك نوع مي‏دانند. همان‏طور كه نبوت را يك نوع مي‏دانند؛ يعني رسول خدا۹با آدم، نوح، ابراهيم و ساير انبيا:در نبوت، فرق نمي‏كند. عرفا و حكما نبوت را چنين حقيقتي مي‏دانند كه همه انبيا در اين نبوت مشترك‏اند. اوّلِ نبوت در سلسله انبيا، ابتداءً و در بدء امر، آدم است و ختم همان نبوت به محمّد۹است، آن هم در دنيا است. ديگر در آخرت از نبوت خبري نيست. از نظر آن‏ها به انقطاع دنيا، نبوت انقطاع پيدا مي‏كند. تا دنيا تمام شد يا نبي از دنيا رفت، ديگر نبوّتش معنا ندارد. چيزي نيست كه با خودش ببرد. نبوت مربوط به ابلاغ احكام و بيان شريعت است، اين امر هم تا وقتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۰ *»

است كه دنيا باقي و برقرار است اما وقتي‏كه دنيا منقطع شد ديگر تمام است.

اين‏ها هم در مسأله نبوت گيرند، آن را خوب نفهميده‏اند و هم در تعميمِ همه انبيا در حقيقت نبوت، و اين‏كه انبيا را مشترك و يك‏سان دانسته‏اند. البته اين‏ها به تفاوت قائل هستند؛ مثل مرتبه اولوا العزم و اين قبيل مراتب. ولي خود نبوت را يك حقيقت مي‏دانند كه همه انبيا در خود مسأله نبوت يك‏سانند. يك حقيقتي است كه همه از نظر خود حقيقت نبوت يك‏سانند. ولايت را هم همين‏طور مي‏دانند. ولايت را هم يك حقيقتي مي‏دانند كه همه در آن مشتركند: چه ولايت انبيا، چه ولايت غير انبيا، چه ولايت ائمه هدي:، چه ولايت رعيت. اگر از رعيت هم كسي به مقام ولايت برسد، مي‏گويند در خود حقيقت ولايت همه يك‏سانند. يك حقيقتي است كه همان قرب است؛ تفاوت به قرب بيش‏تر و كم‏تر است. «و الولاية هي القرب الي اللّه و الاطّلاع علي المعارف الالهيّة و الاسرار الالهيّة» اين‏طور است. از اين جهت مي‏گويند ولايت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه در نظر آن‏ها با ولايت سلمان و ولايت يك شخص مؤمن ناقص كه ولي بشود، يك‏سان است و يك قرب است. تفاوت در قرب بيش‏تر و كم‏تر است. اگرنه قرب يك چيز است. تقرب و اطلاع بر همين اسرار و معارف الهيه است. بيت شعري است كه اين مطلب را بيان مي‏كند. مراد اين‏ها را خوب نشان مي‏دهد. مي‏گويد:

نبي چون آفتاب آمد، «ولي» ماه مقابل گردد اندر «لي مع اللّه»

نبي مثل خورشيد است ولي غير نبي، مثل ماه است. چطور ماه در نور، از خورشيد استفاضه و استناره مي‏كند؟ ولي غير نبي هم در ولايت استفاضه و استناره از نبي دارد. «مقابل گردد اندر لي مع اللّه» ولي در خود حقيقت ولايت با نبي مشابه و مماثل است، همان نبي كه فرمود لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرب و لانبي مرسل([۵۷]) چنين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۱ *»

نبيّي يعني خاتم الانبيا۹٫ حالا ولي غير نبي در ولايت، مشابه و مماثل مي‏شود با چنين كسي كه اين حرف را در رتبه انبيا زده كه مي‏فرمايد لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرب و لانبي مرسل. اين مي‏گويد كه هر وليّي با چنين مقامي مشابه و مماثل مي‏شود. مي‏گويند به اين معنا است كه به اين مقام نبوت مي‏رسد و در واقع ميان ولايت و رسالت واسطه و برزخ است. نبوت اخبار از «حقايق الهيّه» است و مراد از حقايق الهيّه يعني اِخبار از معرفت ذات خداوند، معرفت صفات خداوند، معرفت اسماء و صفات و اخبار به احكام الهيّه. تمام اين‏ها را كه اخبار كند مي‏شود نبي.

آن‏وقت نظر به اين‏كه اين اخبار دو قسم است: يكي اخبار از معرفت ذات، صفات و اسماء است كه اين‏طور اخبار را چون ولي هم دارا است، بر اين‏ها مطلع شده، او هم اخبار مي‏كند و اين هم خودش نبوت است، پس هر ولي نبوت به اين معنا را دارد كه خودش از نظر عرفا بر اسرار مطلع شده است. هر ولي اين نبوت را دارد كه بر اسرار كه معرفت ذات، صفات و اسماء الهيه است، مطلع شده و به اين امور اخبار مي‏كند. بنابراين بين نبي و بين ولي در اخبار به چنين اسرار و معارفي فرقي نيست. روي اين جهت مي‏گويند: يك نوع نبوتي داريم كه نبوت تفريعي است و مقصودشان اين است كه شخص ولي در اثر داشتن ولايت؛ يعني قرب، بعد هم واقف شدن و آگاه شدن به اسرار و حقايق الهيّه، البته به اين حقايق اخبار مي‏كند. پس نبوت تفريعي را چه ولي چه نبي همه دارند از محمّد و آل محمّد:گرفته تا انبيا، بعد هم همه كاملان بعد هم هركس از هر مرتبه‏اي از نقصان باشد، همين‏قدر كه تقرب پيدا كرد به همان اندازه قرب، بر اسرار الهيّه واقف مي‏شود و از آن‏ها اخبار مي‏كند. اسم اين را «نبوت تفريعي» مي‏گذارند كه بر ولايت متفرع است و از ولايت سرچشمه مي‏گيرد. پس اين اخبار مخصوص ولايت است خواه از نبي، خواه از ولي ظاهر بشود.

اما نبوت به معناي دوم و قسم دوم، اخبار به احكام شرعيّه الهيّه است، تأديب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۲ *»

خلق به آداب و اخلاق، تعاليم حكمت، و قيام به سياست امور خلق است. اسم اين‏ها را رسالت مي‏گذارند. اين نوع نبوت، اين نوع اخبار را نبوت تشريعي اسم مي‏گذارند. اين نبوت تشريعي مخصوص انبيايي است كه مرسل‏اند، رسالت دارند و مأمور به ابلاغ‏اند. نبوت تشريعي در اين انبيا مشهور است كه صاحبان شريعت بودند و بعضي ناشران همان شريعت‏ها بودند. خلاصه آن نبوت به اين معنا؛ يعني «نبوت تشريعي» از آدم شروع شده و به رسول اللّه۹ ختم شده است. اما «نبوت تفريعي» از نظر اين‏ها به كسي ختم نشده است آن نبوت ادامه دارد؛ براي هر ولي، رسيدن به آن نبوت ميسر است. چون لازمه ولايت او است و باقي است. پس ولايت با نبوت تفريعي با يك‏ديگر ملازمند و از هم جدا نمي‏شوند. بايد بين ولايت و بين رسالت فرق گذاشت. «ولايت» از نبوت و رسالت اعمّ است. چون هم در رسول، هم در نبي، هم در ولي است. باز «نبوت» از رسالت اعمّ است. اما از ولايت اخصّ است. رسول ولايت، نبوت و رسالت دارد. نبي ولايت و نبوت دارد. اما ولي ـ وليّي كه نبي نباشد ـ ولايت دارد و نبوت تشريعي و رسالت ندارد.

در كلمات عرفا اين جمله ديده شده و زياد هم استدلال مي‏كنند كه «الولاية افضل من النبوة، الولاية اعلي من النبوة»([۵۸]) عرض شد مقصودشان از اين ولايت، ولايت رسول و ولايت نبي به نبوت تشريعي است. مي‏گويند آن ولايت از رسالت و نبوت افضل است به اين اعتبار كه جهت قرب نبي و رسول است. وقتي‏كه جهت قرب با حق بود، قطعاً افضل و اعلا است از آن جهتي كه مأمور به ابلاغ است. آن جهت مأمور به ابلاغ كه نبوت تشريعي يا رسالت است، آن فرع اين ولايت است. از اين جهت ولايت در نبي به نبوت تشريعي و در رسول، از نبوت او افضل است. چون مبدء و جهت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۳ *»

حقّاني است و هرگز هم اين جهت انقطاع پذير نيست. اگر نبوت او هم تمام بشود، رسالتش تمام بشود، اين ولايتش براي او باقي است. اين ولايت در آخرت هم همراه او هست. همان‏طور كه در دنيا هم هست. پس اين ولايت افضل است. اما نبوت و رسالت ـ نبوت تشريعي ـ چون جهت خلقي و مربوط به خلق است تا در دنيا است، هست. اما بعد از اين‏كه از دنيا مي‏رود يا دنيا تمام مي‏شود، انقطاع پيدا مي‏كند. ولي نظر به اين‏كه عرض شد ولي بخواهد تقرب حاصل كند بايد اتّباع از نبي داشته باشد، از اين جهت، ولايت در او فرع نبوت و بعد از ابلاغ رسول است. وقتي كه رسول احكامش را به او ابلاغ كرد و او اتباع كرد آن‏وقت برايش قرب حاصل مي‏شود. قل ان كنتم تحبّون اللّه فاتّبعوني يُحببْكم اللّه([۵۹]) اگر اتّباع از نبي شد آن‏وقت محبت و درجه قرب براي ولي حاصل مي‏شود. اما نبي ديگر محتاج نيست. نبي خودش صاحب شريعت و حامل شريعت است. محتاج به كس ديگري نيست.

همه اين‏ها در سطح ظاهر است. مي‏دانيم كه همه انبيا به محمّد و آل محمّد:محتاج‏اند. چطور مي‏شود نبي محتاج نباشد؟! تمام اين بزرگواران به نبوت و ولايت محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين محتاج‏اند. همين كه نبي شد، صاحب شريعت شد و ديني به او واگذار شد، اين به اين معنا نيست كه محتاج نباشد. محتاج است به حقيقت احتياج، اما به درگاه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين.

ولايت ولي را در مرتبه كمال نوريّت، عبارت مي‏دانند از همان مقام لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرّب و لا نبي مرسل، مي‏گويند: اين عبارت را رسول اللّه۹فرموده‏اند به منظور اخبار از موقعيت ولايت خود و ساير اوليا. مي‏گويند اين مقام مقامي است كه همه اوليا مي‏توانند به اين مقام برسند و همه بگويند لي مع اللّه وقت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۴ *»

لايسعني فيه ملك مقرّب و لا نبي مرسل. اما اين‏كه شاعر در شعرش گفته «مقابل گردد اندر لي مع اللّه» يعني ولي مقابل مي‏شود. «نبي چون آفتاب آمد، ولي ماه» يعني ولي بخواهد به خدا تقرب بجويد البته به نبي احتياج دارد. چون او مثل آفتاب، اين مثل ماه است كه نورانيت را از او اقتباس و استفاضه مي‏كند. اما همين‏كه استفاضه كرد و به حدّ ولايت رسيد، آن‏وقت چه مي‏شود؟ «مقابل گردد اندر لي مع اللّه» مقابل اين حقيقت و اين مقام مي‏شود كه فرمود لي مع اللّه وقت الي آخر، به اين مقام مي‏رسد.

مرادشان هم از اين تقابل، در واقع تماثل و تشابه است. زيرا اين‏طور معتقدند كه در مرتبه وحدت اطلاقي، كثرات، اثنينيّت و غيريّت راه ندارد. تعيّن ولي و تعيّن نبي مستلزم دوئيت و رنگ گرفتنِ تعيّن است. اما عرصه وحدت اطلاقي كه عرصه قرب خداوندي و فناء في اللّه است، در مقام فناء في اللّه كه وحدت اطلاقي فراهم مي‏شود كه از هرگونه كثرتي منزه است، در آن‏جا تعين پيداكردن به نبي و تعين پيداكردن به ولي مناسبت ندارد و لايق آن عرصه نيست. چون لايق آن عرصه نيست همه در آن‏جا يكي هستند. اگر «مقابل» گفته بشود، مراد مماثل و مشابه است. در مقام وحدت اطلاقي، تقرب الي اللّه و فناء في اللّه همه يكي مي‏شوند، در آن‏جا هيچ امتياز نخواهد بود. به دليل آيه شريفه كما بدءكم تعودون([۶۰]) همان‏طور كه در بدء و مبدء، در آن‏جا تعين نبود، به قول اين‏ها اعيان ثابته همه در ذات ربوبي بودند، در وقتي هم كه به كمال، برگشت مي‏كنند، صعود مي‏كنند و به مقام فنا كه رسيدند، از اين نظر ديگر متعدد نيستند، غيريّت ندارند كه يكي ولي باشد يكي نبي باشد جدا جدا. نه! غيريت معنا ندارد. يكي خواهند شد. زيرا در نظر عارف واصل صاحب شهود، الآن هم با اين‏كه كثرات ديده مي‏شود؛ مثل بدء است. كان اللّه و لم‏يكن معه شي‏ء([۶۱]) غير حق در ديار وجود، ديّاري

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۵ *»

نمي‏ماند. غيريّت هم به حسب ظهور وحدت در صورت كثرت است كه اين نمودها و اين موجودات ديده شده‏اند. اما در موضع تجلّي وحدت ذات حق، همه اين صورت‏هاي كثرت، همه به اصل خود برمي‏گردند كه همان عدم محض و نيستي ذاتي است. تمام تضادّ و تقابل اسمائي و صفاتي كه در اين عالم كثرت‏ها ديده مي‏شود، همه به آن حالت برمي‏گردند.

پس مراد اين‏ها از اين‏كه ولي با مقام لي مع اللّه وقت مقابل مي‏شود، مرادشان اين است كه با صاحب ولايت كليّه حقيقت محمديّه۹مشابه و مماثل مي‏شود. هركس ولي باشد و قربي پيدا كند، تمام با او يكي مي‏شوند. يك مقام و يك رتبه است و تعين‏ها به كلّي از بين مي‏رود. اين تعين‏ها كه در اين‏جاها ديده شده، اين‏ها در نهايت بُعد از خدا است. در اين نهايت بعد، مي‏گويند ولي بالنسبه به نبي مثل ماه بالنسبه به آفتاب است. وقتي‏كه مي‏خواهند در اين نهايت بُعد بين ولي و بين نبي را بسنجند مي‏گويند نبي چون آفتاب و ولي ماه است مثلاً. مقصود در اين عالم نهايت بعد است. اما وقتي‏كه قرب را ملاحظه كنيم كه براي اوليا حاصل مي‏شود آن‏جا ديگر مواجهه و تقابل معنا ندارد كه نبي باشد و در مقابلش ولي باشد بلكه در آن‏جا به‏طور كلي تعين‏ها مرتفع است، همه گويا در مقام فناء في اللّه هستند. مطابق همين جمله لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرّب و لا نبي مرسل نعوذباللّه. مي‏گويند ديگر اين‏جا در واقع اشاره به منزل نهايت و كمال منزلت قرب است كه اسمش را ولايت مي‏گذارند. غيريّت و اثنينيّت از بين برطرف شده است. اين در مقام بقا بعد از فنا و صحو بعد محو است كه خبر از خود مي‏دهد و اگر در مقام محو و فنا بماند كه اصلاً از خودش خبري نمي‏دهد. وقتي‏كه بعد از فنا، بقا پيدا مي‏كند، بعد از محو، صحو برايش دست مي‏دهد، آن‏وقت مي‏گويد لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرّب و لا نبي مرسل.

قوّت نبوّت به حسب قوّت ولايت است. تا زماني كه ولايت به كمال خود نرسد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۶ *»

نبوت در ولي ظاهر نمي‏شود. از اين جهت گفته‏اند «نهاية الولاية بداية النبوة» وقتي‏كه ولايت در اين عالم ما به نهايت خود برسد، آن‏وقت نبوت تازه شروع مي‏شود. پس «نهاية الولاية بداية النبوة» ابتدا بايد از مبدء فياض افاضه فيض بشود. بعد از افاضه فيض و تقرب نبي، استفاضه  علوم و احكام بكند تا بعد بتواند به ديگران ابلاغ كند و برساند. در اين‏جا عرض كردم بين ولايت نبي و ولايت غير نبي فرق مي‏گذارند. نبوت از ولايت سرچشمه مي‏گيرد و چون خود نبوت موهبتي است ولايتش هم بايد موهبتي باشد. پس در واقع طينت و فطرت نبي مثل آئينه مي‏شود و صورت ولايت كه در آن منعكس مي‏شود اسمش ولايت مي‏شود.

آن‏وقت بايد معجزه كند كه در واقع اظهار رسيدن به كمال قربش است كه خداوند به دست من اين خارق عادت را جاري ساخت. بر نبي اظهار خارق عادت لازم است تا معلوم شود كه صادق القول و صادق الوعد است كه اگر ابلاغي مي‏فرمايد حق است. در تعريف نبي گفته‏اند: «النبي من ادعي النبوة و ظهرت المعجزة علي يده» نبي ادعاي نبوت مي‏كند و براي اثبات دعوتش اظهار معجزه مي‏كند. پس بايد معجزه از مدعي نبوت سربزند و بايد ديگران از اتيان مثل آن عاجز باشند. حتي اين را كه بايد از تصرف سرچشمه بگيرد، اين را مي‏گويند خارق عادت است و به منظور اظهار نبوت او ابراز داده شده است. اظهار اين معجزه به منظور اثبات حقانيت او است كه بر او لازم است اظهار كند. چون مدّعي نبوت است بايد در او اين امر ظاهر بشود. تا آن‏وقت در نتيجه، خلق در مقام تبعيت او برآيند و به مقاصد خود برسند كه همان تقرب به سوي خدا است.

ولي در ولايت ولي كه نبي نباشد، اين ولايت موهبتي نيست. همان‏طور كه توضيح دادم اين ولايت ابتدا بايد با رياضت نفس و مجاهدات، تبديل اخلاق سيئه به اخلاق حسنه، تزكيه نفس، تصفيه عقول، تأمّل و دقت، ممارست در تفكر، انقطاع از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۷ *»

خلق و ارشاد مرشد كامل به دست آيد. ولايت از اين راه به دست مي‏آيد. ولايت غير نبي، موهبتي نيست، بايد از اين طريق اكتساب كرد. در تعريف ولي گفته‏اند: «الولي العارف باللّه و صفاته حسب ما يمكن» به آن مقدار كه ممكن است بايد معرفت به خدا و صفات خدا را كسب نمايد. «و المواظب علي الطاعات و المجتنب عن المعاصي» بر طاعات مواظبت داشته باشد و از معاصي اجتناب كند. «المعرض عن الانهماك في اللذات و الشهوات»  اعراض داشته باشد از اين‏كه در لذّات و شهوات منهمك شود و فروبرود. ولي چنين كسي است. صاحب چنين صفاتي، داراي مقام ولايت مي‏شود.

آن وقت اگر از دست بيچاره اين‏طوري كه از نظر اين‏ها اين‏قدر زحمت كشيده تا خودش را به چنين قربي رسانده، اگر يك‏وقتي از دست اين بيچاره بدون اختيار و اراده يك خارق عادتي ظاهر شد كه به اصطلاح اسمش را كرامت مي‏گذارند، اگر يك كرامتي از اين بيچاره صادر شد و موجب اين شد كه مردم به او توجه كنند، به او روبياورند و دورش را بگيرند، ديگر اين بيچاره در چنين حالتي چه كار كند؟ بايد متوجه باشد كه فلايأمن مكر اللّه الاّ القوم الخاسرون([۶۲]) بايد متوجه باشد كه نبادا خدا مي‏خواهد او را به دام شيطان بيندازد! اين بيچاره اين‏قدر زحمت كشيده، اين همه مشقت ديده تا خلاصه به چنين درجه قربي رسيده، حالا يك‏بارگي بدون اختيار و اراده از دست او يك خارق عادتي انجام شد؛ مثلاً هوا ابري نبود، گفت: خدايا! باران بر ما ببار! ابرها آمدند و شروع كردند به باريدن، يا زلزله‏اي شد، گفت: زمين! قرار بگير! آرام بشو! آرام بشود و از اين قبيل امور. حالا كه به دست اين بيچاره چنين كاري انجام شد اين بايد اولِ وحشت و اضطرابش باشد كه نكند خدا مي‏خواهد ما را به دام مردم بيندازد، مردم به ما اشتغال پيدا كنند، ما هوي و هوس رياست به سرمان بزند، تقرب به خلق پيدا كرده و از خدا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۸ *»

انقطاع پيدا كنيم؟! و لايأمن مكر اللّه الاّ القوم الخاسرون بايد بترسد، كاملاً مضطرب باشد كه در اين ظهور خارق عادت بلايي سرش نيايد. كِبري، عُجبي، جاه‏طلبي و ساير آمال و آروزها نبادا دامن‏گير اين بيچاره بشود كه او را از آن حالت اعتدال و تصفيه‏اي كه براي خود فراهم كرده بود، خارج بسازد كه تا خارج شد معلوم است از مراتب عاليه ولايت كه كمال قرب است يك‏دفعه به زمين مي‏افتد و تمام آن زحمات هيچ مي‏شود. به علاوه كه بين او و بين خداوند بزرگ‏ترين حجاب فراهم مي‏شود. از اين جهت گفته‏اند كه اوليا اظهار كرامت نبايد بكنند! بلكه بايد سعي كنند كاري نكنند كه يك‏باره از دست آن‏ها، يا به زبان آن‏ها، يك خارق عادتي جاري بشود.

اگر هم يك وقتي بي‏اختيار و بي‏اراده از آن‏ها كرامتي ظاهر شد، سعي كنند مخفي كنند. چرا؟ چون خدا نخواسته كه وليّش را به مردم نشان بدهد. خدا خواسته هميشه وليّش مخفي باشد. اوليائي تحت قبابي لايعرفهم غيري([۶۳]) اين را هم مي‏گويند حديث قدسي است. اوليائي تحت قبابي بندگان من، نزديكان من، زير قبه‏هاي من هستند. لايعرفهم غيري فقط من آن‏ها را مي‏شناسم كسي ديگر نمي‏شناسد. گفته‏اند: بعد اگر يك‏وقتي ظهور كرامتي شد، اين بايد بترسد و بداند كه ممكن است به انحراف و ضلالت ملوّث شود و در حجاب قرار بگيرد. استقبال و اقبال مردم را كه ببيند، از خدا غافل بشود. كبري و عُجبي به او دست بدهد. ـ ديگر چنين وليّي واقعاً هم بيچاره است. اين‏كه من گفتم بيچاره، چون به گفته اين‏ها واقعاً در معرض خطر است. ـ از اين جهت بزرگان صوفيّه و عرفا گفته‏اند: «كرامة الاولياء حيض الرجال» همان‏طور كه زن در حالت حيض از قرب خارج مي‏شود و نمي‏تواند ديگر مقرب درگاه خدا باشد، نماز نبايد بخواند، روزه نبايد بگيرد، نمي‏دانم چه و چه و چه، اگر هم از ولي كرامت سربزند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۹ *»

خلاصه بايد متوجه باشد كه الآن در ناپاكي به سرمي‏برد، سعي كند كه ديگر خودش را از آثار اين كرامت كه عجب، كبر و اين امور است، دور بدارد كه مبادا ملوّث شود. اما نبي اين‏طور نيست. نبي ولايتش اكتسابي نيست كه اين‏طور در معرض خطر باشد. ولايت او موهبتي است. او را خدا به عصمت خود محفوظ نگه مي‏دارد. ولي ولي اين‏طور نيست. ولايتش اكتسابي، و در معرض خطر است.

از اين عبارات كاملاً معلوم مي‏شود كه اين‏ها هيچ معناي ولايت را ندانسته، به حقيقت نبوت و ولايت واقف نشده‏اند. ولايت و نبوت اهل بيت عصمت و طهارت:را نفهميده، اين‏طور يك‏پاره سخن‏هايي مي‏گويند و در سطح ظاهر حرف مي‏زنند. حال آن‏كه اين‏ها مدّعي هستند كه وصول به حقيقت پيدا كرده، هر چيزي را به حاقّ حقيقتش رسيده‏اند. اما مي‏بينيد سخن حقّ در باره مسأله نبوت و ولايت اوليا و انبيا، همان است كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم فرموده‏اند كه اجمالاً اشاره شد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۰ *»

 

درس    ۱۴۱

 

 

(روز دوشنبه / ۱۵ ربيع‏الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r ادامه بحث ولايت از نظر عرفا

r نبي «محبوب» خدا و ولي «محبّ» خدا است

r از نظر عرفا اوليا در ولايت مشترك‏اند

r استدلال به حديث «عبدالله بن مسعود» در باره طبقات اوليا

r حديث «عبدالله بن مسعود»

r دو حالت براي اوليا: «حالت جمعي» و «حالت جمع الجمعي»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۱ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بيگانگي حكما و عرفا از مسأله ولايت، هم‏چنين از حقيقت نبوت معلوم شد. در كلماتشان ديديم كه اوّلاً نبوت را يك حقيقت عامّ و مابه‏الاشتراك بين همه انبيا مي‏دانند. اوّلِ نبوت و ابتداي نبوت را از آدم، و ختم نبوت را به محمّد۹مي‏دانند. همه را هم در اين امر مشترك و يك‏سان مي‏دانند. هم‏چنين ولايت را هم يك حقيقتي مي‏دانند كه تعميم مي‏دهند از محمّد۹گرفته تا ساير خلق و رعيت ناقص، همه در امر ولايت يك‏سان مي‏شوند. حال آن‏كه اين‏ها همه خلاف حق است و بطلان اينها واضح و روشن است.

باز هم براي اين‏كه بيش‏تر به بيگانگي ايشان و فساد مطالبشان واقف شويم، ادامه بحث ولايت را از نظر خود آن‏ها عرض مي‏كنم. مي‏گويند: وقتي ولي بخواهد به مراتب ولايت و كمالات نائل بشود، بدون تبعيت از نبي برايش ميسر نيست. ولي بايد در همه حالات از نبي متابعت كند: در ضرّاء و سرّاء، در قبض و بسط كمالات وجودي، در طريق انقياد، سعي و كوشش داشته باشد. در ظاهر و باطن، در جميع احوال، اقوال، افعال و اعمال خود راسخ باشد، از متابعت نبي تجاوز نكند تا بتواند به مقام ولايتي كه خود نبي دارد برسد. در اين شعر به اين مطلب اشاره دارند:

ولي از پيروي چون همدم آمد نبي را در ولايت محرم آمد

يعني شخص ولي در اثر پيروي مي‏تواند با نبي همدم و هم‏قدم شود و در اسرار

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۲ *»

ولايت با او محرم بشود. از اين جهت مأمور به جميع اوامر، و منهي از جميع نواهي است. بايد در طريقت و شريعت هم‏قدم با نبي باشد. در نتيجه چون بين ولايت نبي و ولايت ولي فرق گذاشته‏اند مي‏گويند: ولايت نبي موهبتي است. اما ولايت ولي اكتسابي است. چون اكتسابي است وقتي‏كه ولي در مقام اكتساب است، محبّ است. اما نبي چون ولايت به او موهبت و اعطا مي‏شود، محبوب است. فرق مي‏گذارند بين جذبه‏اي كه براي محبّ، و جذبه‏اي كه براي محبوب رخ مي‏دهد. جذبه بعد از رياضت و اتّباع را طوري مي‏دانند، جذبه قبل از رياضت و امثال آن را هم طور ديگري مي‏دانند. البته ردّ اين‏ها از نظر فرمايشات و بيان شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه معلوم است كه نمي‏شود جذبه بدون استحقاق، و ابتدايي باشد كه بحثش اجمالاً شد.

مي‏گويند: بعد از اين‏كه ولي از نبي تبعيت و متابعت كرد آن‏وقت به مقام محبوب نائل مي‏شود. در اثر حسن متابعت، از مقام «محبّي» به مقام «محبوبي» مي‏رسد. چرا؟ چون محبوبيت، مقام نبي بود. نبي در مقام محبوبيت بود، محبوب خدا بود. ولي، در مقام محبّ و دوست خدا بود. بعد كه به مقام ولايت رسيد، خواه و ناخواه آن ولايتي كه براي نبي است؛ يعني همان مقام محبوبيت، در ولي سرايت مي‏كند. ولي هم صاحب مقام محبوبيت مي‏شود. بعد ولي محرم ولايت نبي شده با وي قرين مي‏گردد. در ولايت مشابه و مماثل مي‏شود. به فرمايش رسول خدا۹ استدلال مي‏كنند كه فرمود علي منّي و انا منه([۶۴]) يعني من ولايتي موهبتي داشتم، محبوب خدا بودم اما علي نه! اما در مقام رياضت، عبادت و اطاعت از من بر آمد، محبّ خدا بود تا بعد به ولايتي رسيد كه من داشتم. او هم مثل من محبوب شد. به مقام محبوبيت رسيد. همين‏طور انا و علي من نور واحد.([۶۵]) انت منّي بمنزلة هارون من موسي الاّ انّه لا نبي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۳ *»

 بعدي.([۶۶]) مي‏گويند: اين فرمايشات رسول‌اللّه۹ اشاره به همين مطلب دارد. مي‏دانيد اين‏طور توجيه كردن اين فرمايشات رسول‌اللّه۹ چقدر بيگانه است با بياناتي كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم فرمايش فرموده‏اند! با آن بياناتي كه اين بزرگواران فرموده‏اند كه حقيقتشان، نورشان و طينتشان يكي است اما در اين مظاهر و تعينات، متجلي شده‏اند. و اين تعينات كثرت‏هايي نيست كه با خود حقيقتشان منافات داشته باشد كه الحمدللّه بيان شده و نوعاً هم در جريان هستيد و مطالعه مي‏فرماييد.

مي‏گويند: اگرچه نبوت تشريعي به رحلت رسول خدا۹خاتمه پيدا كرده، منقطع شده است اما خداوند به لطف شامل خود، بندگان را از فيض ولايت خود كه باطن نبوت است محروم نگردانيده است. در هر زمان اولياء اللّه بوده و هستند. اين‏ها به مقام ولايتي كه باطن نبوت رسول اللّه۹بوده، مي‏رسند، صاحب همان مقام مي‏شوند و با آن بزرگوار مشابه و مماثل مي‏گردند. مي‏گويند در رأس اين اوليا خود علي صلوات اللّه عليه و ساير معصومين:هستند. بعد هم ساير اوليا كه مي‏گويند مدار عالم به وجود شريف هريك از اين اوليا حتي تا اولياء از رعيت ناقص، برقرار است. اقسام اوليا را هم اين‏طور تقسيم بندي مي‏كنند: اقطاب، افراد، اوتاد، بدلا، نجبا و نقبا.

حديثي ذكر مي‏كنند كه اين حديث را «عبداللّه بن مسعود» از رسول خدا۹نقل كرده است. چون اين حديث در كتب معتبر شيعه نيست و مشايخ هم استدلال به اين حديث نكرده‏اند، معلوم مي‏شود كه اين حديث قوّتي ندارد و قابل اعتماد نيست. البته چون عرفا هم ناقل هستند، ثقه نيستند تا بشود به آنان اعتماد كرد. از اين حديث اين مطلب را استفاده مي‏كنند كه امر ولايت يك حقيقتي قابل تعميم است. از رسول‏اللّه گرفته تا انبيا تا رعيت ناقص، اين‏ها همه مي‏توانند در امر ولايت مشترك باشند. حالا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۴ *»

مراتب پيدا مي‏كنند، ولي در خود مراتب ولايت، مرتب مي‏توانند تبديل شوند و جاي‏يك‏ديگر را بگيرند. اين حديث هيچ نمي‏سازد با ادله عقليه‏اي كه مشايخ اقامه مي‏كنند و با احاديثي كه از ائمه ما:به خصوص در تعيين مقامات خودشان، انبيا و بعد مراتب نقبا، نجبا و رعيت ناقص رسيده است. اين ترتيب بندي كه مشايخ ذكر فرموده‏اند كه اول مقام محمّد و آل محمّد: است، بعد مقام انبيا، بعد مقام نقبا، بعد مقام نجبا و بعد مقام مؤمنان است، يا طور ديگري تقسيم فرموده و سلسله نوريّه را ذكر كرده‏اند: اول حقيقت محمديّه، بعد حقيقت انبيا، بعد حقيقت اناسي، بعد مؤمنان اناسي، بعد هم مؤمنان جن، بعد ملائكه، بعد مؤمنان از حيوانات طيّبه، بعد نباتات طيّبه و بعد جمادات كريمه، اين مراتب نوراني را كه ذكر فرموده‏اند نشان مي‏دهد كه اين‏طور نيست كه بشود هركسي به يك مقام عالي‏تر و به مرتبه بالاتر از خودش برسد كه اين بحث‏ها را در همين مسأله ولايت مفصل داشته و ذكر كرده‏ايم. ولي اين‏ها از اين حديث اين‏طور استفاده مي‏كنند كه اين مراتب طوري نيست كه نشود كسي در اثر رياضت و سير و سلوك به آن‏ها نرسد، نه! قابل رسيدن است و مي‏رسند. روي اين جهت اين حديث هيچ نمي‏سازد نه با ادّله قطعيّه و نه با روايات متواتره‏اي كه به طور تواتر معنوي در اخبار پيشوايان شيعه رسيده است.

«عبداللّه بن مسعود» از رسول اللّه۹نقل مي‏كند كه حضرت فرمودند: انّ للّه في الارض ثلاثمائة شخص قلوبهم علي قلب آدم۷و له اربعون قلوبهم علي قلب موسي۷و له سبعة قلوبهم علي قلب ابراهيم و له اربعة قلوبهم علي قلب جبرئيل و له ثلاثة قلوبهم علي قلب ميكائيل و له واحد قلبه علي قلب اسرافيل و اذا مات الواحد ابدل اللّه مكانه من الثلاثة و اذا مات واحد من الثلاثة ابدل اللّه مكانه من الاربعة و اذا مات واحد من الاربعة ابدل اللّه مكانه من السبعة و اذا مات واحد من السبعة ابدل اللّه مكانه من الاربعين و اذا مات واحد من الاربعين ابدل اللّه مكانه من الثلاثمائة و اذا مات واحد من الثلاثمائة

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۵ *»

 ابدل اللّه مكانه من العامّة يدفع اللّه البلاء عن الامّة ببركتهم.([۶۷]) مي‏گويند: رسول اللّه فرمودند: براي خدا در روي زمين سيصد شخص است كه قلب‏هاي ايشان بر شكل، هيئت و خصوصيت قلب آدم۷ است. سيصد نفر خلقتشان اين‏طوري است؛ يعني مشابه آدم‏اند. خدا در روي زمين چهل نفر دارد كه قلبشان به مانند قلب موسي است. خدا هفت نفر دارد كه قلب‏هاشان به مانند قلب ابراهيم است. خدا چهار نفر دارد كه قلب‏هاشان به مانند قلب جبرئيل است. خدا در روي زمين سه نفر دارد كه قلوبشان مثل قلب ميكائيل است. خدا در روي زمين يك نفر دارد كه قلبش مثل قلب اسرافيل است. آن‏وقت اگر اين يك نفر كه قلبش مثل قلب اسرافيل است مُرد، خدا به جاي او و در مكان او، از آن سه نفري قرار مي‏دهد كه قلبشان بر قلب ميكائيل بود. اگر از آن سه نفر يكي بميرد خدا به جاي او، از آن چهار نفر قبل قرار مي‏دهد. اگر از آن چهار نفر يكي بميرد خدا يكي از هفت نفر را جايش قرار مي‏دهد. هرگاه يكي از هفت نفر بميرد از چهل نفر جايش قرار مي‏دهد. هرگاه يكي از چهل نفر بميرد در جاي او، از سيصد نفر قرار مي‏دهد. و هرگاه يكي از سيصد نفر بميرد خدا در جاي او از سايرين قرار مي‏دهد. خداوند بلاء را از امت به بركت ايشان برطرف مي‏كند.

آن يك نفر كه دلش و قلبش مثل قلب اسرافيل است، او را قطب الاقطاب و غوث اعظم مي‏نامند. ايشان مرتبه‏اش از جميع اوليا بالاتر است، ايشان مظهر باطن نبوت حضرت رسالت۹است؛ يعني صاحب ولايت كليّه است. اما آن سه نفر به واسطه حسن متابعت از شريعت خاتميت، به تجلي فرديت محقق شده‏اند كه اگر يكي‏شان مرد يكي ديگر جايش مي‏نشيند. اما بيش‏تر نمي‏شوند و هميشه به اين فرعيّت متجلي هستند. چون داراي كمالي، فوق همه كمالات هستند از اين جهت از همه بالاترند. اما

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۶ *»

مقامشان از دايره «قطب الاقطاب» پايين‏تر است. اما آن چهار نفر را چهار ركن مي‏گويند كه عالم وجود به ايشان برپا است. بدلاء را هفت نفر مي‏گويند كه اين‏ها را امناء اللّه هم مي‏گويند. نجبا را چهل نفر مي‏دانند و ايشان را رجال الغيب مي‏گويند. پست‏ترين مقام اوليا را نقبا مي‏دانند. پايين‏ترين مراتب اوليا را نقبا مي‏گويند كه سيصد نفر باشند. اين‏ها را ابرار هم مي‏نامند. اين طبقات و مراتب كه ذكر شده به همين ترتيب است كه مرتب هركدام كه مُردند، از طبقه ديگر فردي مي‏آيد جايش مي‏نشيند و همين‏طور تا وقتي كه قيامت برپا شود اين طبقات موجود است و اين مراتب را دارند. عالم هيچ‏گاه از اين طبقات به همين اعداد مخصوصه خالي نمي‏شود به‏طوري كه نه كم‏تر و نه بيش‏تر مي‏شوند. اگر يكي مرد ديگري جايش مي‏آيد. اما عدد بيش‏تر بشود؟ مثلاً نقبا را فرض كنيد كه به حسب حساب اين‏ها سيصد نفر مي‏گويند، يكي كم و زياد نمي‏شود. اگر كسي از ايشان مرد، خدا كسي از رعيت را جايش مي‏گذارد. اما سيصد و يكي بشوند؟ نه! دويست و نود و نه تا هم بشوند؟ نه! همان عدد معين هستند. همين‏طور تا بالا و طبقات ديگر، نه كم و نه زياد مي‏شوند. ولي هروقت جايشان خالي بشود از طبقات پايين‏تر پر مي‏شود.

خداوند به بركت ايشان تمام بلاها را از خلق مرتفع مي‏سازد. در آفرينش، نظر الهي بر اين جماعت است. باقي خلق تمام به طفيل وجود ايشان مورد رحمت و جود خداوند هستند. اين‏ها همه، اوليا هستند و اين طبقات را طبقات اوليا مي‏گويند كه هركدام اين‏ها به واسطه تبعيت به يك مقام از اين مقامات مي‏رسند و محبوب خدا مي‏شوند. در اين مقام، اول محبّاند بعد محبوب خدا شده، به مقام محبوبيت نائل مي‏شوند. مي‏گويد:

و ان كنتم تحبّون يابد او را به خلوت‏خانه يحببكم اللّه
در آن خلوت‏سرا محبوب گردد به حقّ يك‏بارگي مجذوب گردد

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۷ *»

شخص ولي به واسطه متابعت از نبي، چون خدا فرموده بگو قل ان كنتم تحبّون اللّه فاتّبعوني يحببكم اللّه([۶۸]) شما اگر خدا را دوست مي‏داريد متابعت مرا بكنيد آن‏وقت محبوب خدا مي‏شويد. مي‏گويند اين آيه شريفه گزارش حال سير و سلوك و عبادت ولي است در مقام محبّ بودن. چه‏وقت محبّ خدا است؟ وقتي‏كه از رسول‏اللّه۹متابعت كند كه بعد از متابعت، محبوب خدا مي‏شود. خلاصه با متابعت به مرتبه كمال مي‏رسد و به مقام ولايت خود نبي مرسل۹و خاتم الانبياء نائل مي‏شود كه اسم اين مقام را توحيد الذات مي‏گذارند. به مقام «توحيد الذات» مي‏رسد.

از محبت گردد او محبوب حق گر چه طالب بود، شد مطلوب حق

اول طالب بود، بعد مطلوب خدا شد.

شد محبت را ظهور از اعتدال بي محبت نيست عالم را كمال
از محبت نار، نوري مي‏شود و از محبت ديو، حوري مي‏شود
و از محبت خارها، گل مي‏شود و از محبت سركه‏ها، مل مي‏شود
آفتابِ عشق چون تابنده شد بنده، خواجه گشت و خواجه، بنده شد

مي‏گويند: اين محبت، ولي را به اين مقامات مي‏رساند. بعد كه ولي به مقام ولايت رسيد كه اسم اين مقام را گفتيم فناء في اللّه مي‏گويند و تعين او كه مستلزم تبعيت و عبوديت بود، خود تعين و بقاءِ در مقام تعيّن، باعث اين بود كه بايد اين عبوديت كند بايد تبعيت از رسول داشته باشد، حالا اين تعين به واسطه رسيدن به مقام ولايت و فناء في اللّه، در تجلّي احدي محو و مستهلك مي‏شود. وقتي‏كه اين حالت دست مي‏دهد اسمش را ولي مي‏گذارند؛ حالت سكر يعني مست لقاء خدا است، در اين مقام حالت سكر براي او دست مي‏دهد و در مشاهده جمال حق مستغرق مي‏شود. اين‏جا ديگر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۸ *»

تابعيت و عبوديت همه به حسب صورت، از او مرتفع مي‏شود. ديگر نه تابع است، نه هم در عبوديت است. نظر به اين‏كه اين كمال و اكتساب براي او به واسطه عبادت او حاصل شده بود، از اين جهت اين در حقيقت و معنا عبد است. در حقيقت و معنا عابد و تابع است. زيرا عين ثابته او مقتضي اين است كه بايد عبد، و در تبعيت باشد. اما حالا به اين حد از كمال رسيده كه ديگر اثنينيّت، عينيّت و دوئيّتِ بين او و خدا به كلي برطرف شده، تعين او محو و متلاشي گشته است. از اين جهت در اين مقام، در مقام فنا است و در سكر به سرمي‏برد.

از اين جهت مي‏گويند: اوليا بعد از رسيدن به اين مقام، دو حال دارند: يكي اين‏كه به اين حالت سكر باقي مي‏مانند و اين‏ها را مجانين اللّه مي‏گويند كه به طور كلي مسلوب العقل هستند ديگر هيچ حالي‏شان نمي‏شود. چون مجذوب مطلق گشته‏اند ديگر قلم تكليف بر اين‏ها جاري نيست، چون عقل ندارند. تكليف مال عاقل است و بر عقل جريان پيدا مي‏كند و اين‏ها مجانين حقّ‏اند. اگر در اين حالت حرفي مي‏زند نمي‏شود انكار كرد، اگر مقامي را انكار كرد، نمي‏شود انكارش كرد. نمي‏شود هم به او اقتدا كرد؛ يعني نمي‏شود به عملش اقتدا كرد و عملش را حجّت دانست. اين اشخاص در اين حالت «لايقتدي بهم و لاينكر عليهم» مي‏باشند.

يك كسي از اين‏ها بايد بپرسد كه در تاريخ زندگي علي۷كه شما مي‏گوييد: علي ديگر همان تابع بود و در اثر تبعيت ولي شد، در تاريخ زندگي علي۷ در كدام قسمت از تاريخش بود كه مجنون اللّه بود؟ «لايقتدي به و لاينكر عليه» بود؟ يا يكي ديگر از همين اولياء حقّ كه همه قبول دارند، عرفا و غير عرفا در عظمت و جلالتشان حرفي ندارند، امام رضا۷، سلمانرضوان اللّه عليه و ساير نقبا كه همه قبول دارند، اين‏ها در كدام حالتشان به اين حالت رسيدند كه در سكر به سرببرند و قلم تكليف از اين‏ها برداشته شده باشد؟ به اصطلاح عرفا «لايقتدي بهم و لاينكر عليهم» بوده‏اند؟! چنين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۹ *»

اشخاصي را كه در اين حال به سرببرند و در همين حال باشند در اصطلاحشان «كامل» نمي‏گويند. با اين‏كه عالي‏ترين مقام را درك كرده، به آن نهايت كمال رسيده‏اند اما به اين‏ها كامل نمي‏شود گفت. به جهت اين‏كه در «مقام سكر و فنا» هستند و در مقام جمع به سرمي‏برند.

حالت دوّم آن است كه كامل مي‏شوند و به مرتبه كمال مي‏رسند. زيرا از نظر عرفا كامل آن كسي است كه وقتي به اين حدّ «سكر» برسد، «فاني في اللّه» كه شد، آن‏وقت اين‏قدر قوي باشد كه بتواند بقاء بعد از فنا پيدا كند. هم‏چنين بتواند با اين‏كه در آن مقام است اگر به خلق روكرد، از آن مقام غافل نشود. چنين كسي صاحب «مقام كمال» است كه از او تعبير مي‏آورند به بقاء بعد از فنا و صحو بعد از محو. محو بشود و در عين محوي براي او، صحو و حالت توجه به خلق دست بدهد. با وجودي كه محو في اللّه و محو در خدا است، توجه به خلق بكند و بتواند با توجه به خلق، آن حالتش هم زائل نشود. اگر بتواند اين‏طور باشد مي‏گويند اين كامل است. از اين مقام در السنه بيش‏تر تعبير به مقام جمع الجمعي شده است. مي‏گويند: فلاني صاحب مقام جمع الجمعي است؛ يعني با اين‏كه الآن فاني في اللّه است اما باقي باللّه است. با اين‏كه الآن محو در خدا است، داراي صحو است. با اين‏كه در سكر است اما در افاقه به سرمي‏برد. هر دو مقام را دارد. «جمع الجمع» است. چنين اشخاصي را مي‏گويند: صاحب مقام كمال‏اند و مي‏شود به آن‏ها كامل گفت.

سالك به واسطه متابعت شريعت و عمل به قوانين طريقت، سير الي اللّه و سير في اللّه را به انجام مي‏رساند. بعد به «مقام فناء في اللّه» و «مرتبه ولايت» وصول پيدا مي‏كند و از اين تعبير مي‏آورند به «قطره‏اي كه به درياي توحيد حقيقي» متصل شد، در درياي توحيد متلاشي شد و «دو قوس نزول و صعود» سر به هم آمد، اين دو قوس را طي‏كرد. «نقطه نهايت به بدايت» متصل شد و «دايره كمالات وجود» بر او تمام شد. در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۰ *»

حالت اول اگرچه به مقام فناء في الله نائل شده، ولي در آن‏جا به اشياء كه نگاه مي‏كرد، اشياء را من جميع الجهات غير حق مي‏ديد و در مقام تفرقه و تعطيل بود. اما حالا كه به اين مقام رسيده، ديگر كثرت را مشاهده نمي‏كند، در مرحله‏اي است كه امتيازي بين عابد و معبود، و تابع و متبوع نمي‏گذارد. اما بالاخره در همين مقام كه به مقام استقرار رسيده، هنوز اين هم «كمال حقيقي» نيست؛ بلكه از نظر اين‏ها كمال حقيقي آن است كه كثرت را وحدت ببيند، در آئينه كثرت، وحدت مشاهده كند و در مرآت وحدت، كثرت مشاهده كند. براي او كثرت، حجاب وحدت نشود. براي او وحدت، پرده كثرت نشود. حق را در خلق و خلق را در حق مشاهده كند. وجود واحدي را از جميع جهات، متجلي به جميع جهات بداند. ذات واحدي را در هر شي‏ء، به صفات خاصّي ملاحظه كند. تكثر صفات را موجب تكثر ذات نداند و بر خواصّ اعمال، اوصاف و اخلاق كما ينبغي مطلع شود. آن‏وقت مي‏تواند از «مقام جمع و فنا» به مرتبه فوق الجمع و بقاء بعد از فنا برسد. ولي باز در اين‏جا هم بايد متابعت داشته باشد. ديگر چنين شخصي حتماً بايد از شريعت متابعت داشته باشد.

اما آن دسته اوّلي نه! هيچ عيبي و اعتراضي بر آن‏ها نيست، تكليفي بر آن‏ها نيست. اگر ديدند چنين كسي معصيت مي‏كند، كسي حق اعتراض ندارد چون تكليف بر او نيست. او مي‏گويد: من در مقام سكرم، در مقام فنا هستم و تكليفي بر من نيست. اما در حالت دوّم چنين كساني كه به قصد ارشاد، راهنمايي و تكميل ناقصان در بين رعيت و خلق مي‏آيند، اين‏ها حتماً بايد تابع شريعت و در تبعيت شريعت باشند. كسي كه مدّعي ارشاد شد اما خودش به شريعت عمل نكرد، از همين امر معلوم مي‏شود كه او دروغ مي‏گويد و او از مرشدهاي حيله‏گر راه‏زن است. مرشد درست و حسابي نيست. علامت مرشد حق و درست، آن است كه تابع شريعت باشد. اين نمي‏تواند بگويد: چون من به مقام فنا رسيده‏ام، تكليفي بر من نيست. اين مال آن كسي است كه در سكر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۱ *»

به سرمي‏برد و به اصطلاح «مجنون خدا» است يا مسلوب العقل است. او اگر معصيتي كرد كسي حق اعتراض ندارد. «لاينكر عليهم» به همين معنا است. اگر كسي از او خلافي ديد نبايد بگويد: اي! چرا خلاف داشتي؟! حق انكار بر او ندارد. هم‏چنين «لايقتدي به» است. كار زشتي هم كرد نگويد: اين‏كه شخص كاملي است، رياضت كشيده، زحمت‏كشيده و به مقام ولايت رسيده، پس عملش حجت است، حالا اگر اين معصيت را انجام داد بشود به او اقتدا كرد. نه! آن‏ها «لايقتدي بهم»؛ يعني به اعمال زشتشان نبايد اقتدا كرد. «و لاينكر عليهم» اگر هم كسي از آنها معصيتي ديد حق ندارد كه بگويد چرا چنين معصيتي مي‏كنيد؟! آن‏ها به‏طور كلّي از تكليف معاف‏اند.

اما كساني كه به اين مقام رسيده‏اند كه مي‏خواهند صاحب مقام ارشاد و راهنمايي خلق بشوند، اين‏ها ناچارند، بايد حتماً متابعت داشته باشند و از عبوديت تجاوز نكنند. اين‏ها به اصطلاح در برزخ به سرمي‏برند، «برزخ عالم فصل و وصل». آن‏ها بايد اين دعا را هميشه داشته باشند اللّهمّ ارني الحقّ حقّاً حتي اتّبعه و ارني الباطل باطلاً حتي اجتنبه([۶۹]) اين‏ها مي‏توانند مقتدا و راهنماي خلق گردند و مرتبه خلافت براي اين‏ها فراهم بشود. اين‏ها خليفة اللّه، خليفة رسول اللّه مي‏شوند و مي‏توانند هدايت كنند. هادي خلق به سوي حقّ‏اند و حجت حق بر خلق خواهند بود. اين بيان ولايت بود از نظر عرفا به‏طور اجمال با جميع جوانب آن. و در تطبيق با فرمايشات بزرگان اعلي اللّه مقامهم كه ذكر كرديم و يادداشت كرديد، مي‏بينيم چقدر از حقيقت ولايت و از مسأله نبوت و مراتبي كه خدا براي انبيا و اوليا سلام اللّه عليهم اجمعين قرار داده، بيگانه است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۲ *»

 

درس    ۱۴۲

 

 

(روز سه‏شنبه / ۱۶ ربيع‏الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

r تتميم بحث ولايت از نظر بزرگان (اع)

r حقّ ولايت و حقيقت آن شأن ربوبي است

r محمد و آل محمد۹ حاملان ولايت و اسم «الولي» خدا هستند

r ولايت ايشان يك حقيقت تشكيكي است

r ولايت انبيا:

r معناي ولايت انبيا:

r معناي القاي مثال عالي در هوّيت داني

r مقام اولوا العزم از انبيا:

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۳ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد چون بحث به مسأله ولايت رسيد و معناي ولايت از نظر مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم معنا شد كه ولايت چه معنا دارد و اين‏كه مراد از ولايت در آن معنا چيست و به مناسبت نظر حكما و عرفا هم در مورد ولايت بيان شد. از مسائل مهمي كه برخورد كرديم، ديديم در نظر حكما و عرفا ولايت يك معنا و يك حقيقت است كه همه اوليا در آن حقيقت مشترك‏اند از محمّد۹گرفته و انبيا و همين‏طور اوليا و ناقصان از رعيت، تمام از نظر آن‏ها مي‏توانند ولي شوند و به مقام ولايت نائل گردند. آن‏ها بين اين مراتب فرق نمي‏گذاشتند. با اين‏كه اين مراتب از نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم كاملاً روشن است و نوعاً هم باخبريد اما باز هم به جهت تتميم بحث و روشن‏شدن فرق بين اين مكتب و آن مكتب‏ها تكرار مي‏كنيم.

«ولايت» عبارت است از تصرّف در عالم وجود و در فيوضات و كمالات وجودي در جميع ممكنات، اين معناي ولايت اصطلاحي است كه بحث مي‏شود. نه آن معنايي كه آن‏ها گرفته‏اند كه همان قرب تنها باشد، آن معناي لغوي ولايت است؛ معناي لغوي ولايت «قرب» است. اما معناي اصطلاحي ولايت كه در السنه، در آيات و روايات رسيده، به حسب تقدير تصرف بر جميع ممكنات است، تصرفي بر اساس تقدير و تدبير و تسخير است. و در واقع مرتبط ساختن موجودات و اشياء بايك‏ديگر و قرين‏ساختن آن‏ها است به حسب اقتضايي كه در اشياء است، ضبط كردن نسبت‏ها، روابط اشياء و تناسب‏هايي كه بايك‏ديگر دارند و بايد پيدا كنند، همين‏طور ضبط

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۴ *»

جهات اتصال اشياء بايك‏ديگر يا انفصال آن‏ها از يكديگر، هم‏چنين در اختيار داشتن و تصرف كردن در مواقع و مراتب اشياء، نيز رسانيدن به اشياء متممّات و مكمّلات وجودي آن‏ها را، و به‏طور كلي هرچه با هرچه نوعي ارتباط دارد، از هرچه سرچشمه مي‏گيرد، به وسيله هرچه به وجود مي‏آيد و كمالي برايش فراهم مي‏شود، هر امري از امور و جهتي از جهات كه به هر شيئي از اشياء برگشت داشته باشد و نوعي تعلق پيدا بكند، تمامي اين‏ها در سيطره ولي است كه به حسب ولايتش در اين اموري كه ذكر شد متصرف است.

تمام اين امور به‏طور اجمال در اين آيه شريفه، خلاصه شده كه مي‏فرمايد صنع اللّه الّذي اتقن كلّ شي‏ء([۷۰]) كه خداوند خلقت و صنعت هر چيزي را به‏طور اتقان و به‏طور اِحكام انجام داده است. همين امور چون به دست ولي و به مقام ولايت انجام مي‏شود، اتقان صنع خدا و اتصال تدبير در جميع عوالم ممكنات است. اين اتقان هر شي‏ء، همان ولايت است كه آن را تعبير مي‏آورند به رياست كبري و قيوميت عظماي خداوند كه به صاحبان ولايت داده، آن‏ها را اسم «القيّوم» خود قرار داده به جميع مراتب ظهورات اسم القيّوم. و اسم «المدبّر» و اسم «المتصرّف» خود قرار داده و ساير اسامي كه در اين زمينه از نقطه باء بسم الله اشتقاق پيدا مي‏كنند. اساسا مي‏دانيد خود اين مسأله ولايت به اين معنا شأن ربوبي و مال خدا است. هنالك الوَلاية للّه الحقّ([۷۱]) حقّ و حقيقت ولايت به اين معنا مال خداوند است و به جز خدا كسي ولايت ندارد. اين اصل مطلب است. ولي مي‏دانيم خداوند اخلال به حكمت نمي‏فرمايد و آن‏طوري كه اقتضاء خلق است در خلق تصرّف دارد. اقتضاي خلق اين است كه در اين تصرفات و در انجام اين ولايت ذات مقدس خدا مباشر نشود. چون خلق خلق‏اند و اقتضاء خلقي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۵ *»

آن‏ها اين است كه ولي امور آن‏ها از جنس آن‏ها باشد و متصرف در آن‏ها بشود.

از اين جهت چون خداوند به ذات خودش در تدبير، اداره و تصرف اشياء مباشر نمي‏شود، معلوم است كه محمّد و آل محمّد:را قبل از خلق، خلق فرمود. اين «خلق فرمود» را هم كه مي‏گوييم، نه به معنايي است كه از آن «زمان و وقت» بفهميم و اين نوع خلقتي باشد كه درباره خلق مي‏فهميم؛ يعني مسبوق به عدم باشند. خلقِ به معناي مسبوق به عدم كه قبلي و وقتي باشد كه اين‏ها معدوم باشند بعد به وجود بيايند، به اين معنا نيست. «خلق فرمود» يعني محمّد و آل محمّد:ذات خدا نيستند. و اين معنايش بي‏نياز بودن از خدا نيست. با اين «خلق فرمود» مي‏خواهند اين معنا را گزارش بدهند كه با اين‏كه مسبوق به عدم نيستند؛ يعني نبوده گاهي و وقتي، حتي نمي‏شود موقعي را لحاظ و اعتبار كرد كه اين بزرگواران نباشند و بعد به وجود آيند. پس اين «خلق كرد» يعني اين‏ها در عين حال كه مسبوق به عدم نيستند، محتاج به خدايند، احتياج به خدا دارند و مستغني از خدا نيستند. حدوثشان، به همان معناي حدوث ذاتي است. پس خلق قبل از خلقتشان، مسبوق به عدم بوده‏اند. اما اين بزرگواران مسبوق به عدم نبوده‏اند. فرق كلمه خلق درباره ايشان و درباره ساير مخلوقات كه به‏كار برده مي‏شود، همين است كه ساير مخلوقات مسبوق به عدم بوده‏اند، حادثاتي هستند كه مسبوق به عدم بوده‏اند، اما اين بزرگواران مسبوق به عدم نيستند عدمي سابق بر ايشان نبوده كه بعد از آن عدم و معدوم بودن، به وجود بيايند. نه! همين اندازه مي‏خواهند بفهميم كه به خدا محتاج هستند. آني بي‏نياز از خدا نيستند، مستغني از ذات نيستند و مستقل نيستند، به اين معنا مخلوق بوده‏اند.

خداوند اين بزرگواران را خلقت فرمود قبل از خلقت خلق، حتي قبل از خلقت قبل. قبل از خلقت كون، قبل از خلقت امكان و كانَ. ايشان حادث و مخلوقي هستند كه در معناي آن نبايد حدوث و خلقتي مقرون به وقتي استفاده بشود بلكه حدوث قبل از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۶ *»

خلقت وقت، حدوث قبل از خلقت قبل مراد است. ايشان را به لطيف حكمت و حكمت لطيفه خود، به امر نافذ و مشيت نافذه خود، قبل از كون و كانَ خلقت فرموده و بعد خلق را خلقت فرموده است. پس به ايشان ولايت بخشيده، ايشان را حامل ولايت خود قرار داده، ايشان را اسم مبارك «الولي» خود قرار داده است. الولي كه براي خدا مي‏گوييم اللّه ولي الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الي النور([۷۲]) يا آن‏كه يوسف عرض كرد انت وليّي في الدنيا و الاخرة([۷۳]) اين اسم الولي عبارت از همين بزرگواران است. اسم الولي خدا شدند، حامل مقام ولايت گرديدند، محل مشيت شدند و قيوميت كبري و ولايت عظمي به اين بزرگواران واگذار شد.

در عرصه ايشان در تعيّن محمّدي، ولايت محمّد۹از همه ولايت‏ها بالاتر است. بعد ولايت علوي است، بعد ولايت حسني، بعد ولايت حسيني و بعد ولايت مهدوي است. اين ولايت‏ها پي‏درپي به طور تفاضل است. بعد ولايت ائمه هشت‏گانه ديگر سلام اللّه عليهم اجمعين است، بعد هم ولايت فاطميّه۳ است. روح ولايت به تعينات ايشان تعين پيدا كرده است و به ترتيبي كه ذكر شد بر يك‏ديگر فضيلت دارند. البته اين ولايت در مورد ائمه هشت‏گانه: حضرت سجاد، حضرت باقر، حضرت صادق، حضرت كاظم، حضرت رضا، حضرت جواد، حضرت هادي، و حضرت عسكري، در باره اين بزرگواران تعيين نشده كه تفاضل ولايتي‏شان چگونه است. ما هم به همين اجمال اكتفا مي‏كنيم. لزومي هم ندارد كه بدانيم. حتي اگر تفاضل آنها را هم بگويند باز نمي‏فهميم؛ يعني اگر تفاضلي بين اين بزرگواران باشد ما به آن پي نمي‏بريم. همين اندازه‏اش را هم كه خودشان گفته‏اند بايد معتقد باشيم و الاّ بفهميم كه چگونه فضيلت و برتري دارند؟ نه! نمي‏فهميم و نمي‏دانيم كه مثلاً حضرت محمّد۹ولايتش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۷ *»

چطور از ولايت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه افضل است! آري! اين ولايت براي اين بزرگواران ولايتي تشكيكي است.

معناي «ولايت تشكيكي» يعني يك حقيقتي است كه در مراتب متعدده ظاهر شده است. اما اين مراتب طوري نيست كه اين حقيقت را متمايز و مختلف كند بلكه به شدت و ضعف، به تقدم و تأخر فرق مي‏كند. حقيقت‏هاي تشكيكيّه اين‏طور است؛ مثلاً فرض كنيد نور يك حقيقت تشكيكي است. معناي حقيقت تشكيكي اين است كه در مثل اگر ما براي نور تفاوت مي‏بينيم، تفاوت در شدت و ضعف است، تفاوت در تقدم و تأخر است. فرض كنيد اين نور قبلاً بوده و اين نور بعد پيدا شده است ولي در نور بودن هر دو يكي هستند. فرقشان در مقدم بودن و مؤخر بودن، يا نور ضعيف و نور شديدبودن است. ولي در نور بودن، نورند و هيچ فرقي ندارند. اما اين نور شدت دارد آن نور ضعف دارد. اگر تفاوت در يك حقيقتي به طور ضعف و شدت، يا به طور تقدم و تأخر يا به طور اوّليت و غير اوّليت بود، اسمش را حقيقت تشكيكي مي‏گذارند. ولايت اين بزرگواران همه‏اش يك حقيقت و يك جنس است، ولايت اين چهارده معصوم:يك نوع و يك جنس است، تفاوتش در اين بزرگواران در تقدم و تأخر يا شدت و ضعف است.

چون اين بزرگواران ابتدا به ولايت شده‏اند و نام مبارك «الولي» خدا شده‏اند، ولايت ايشان بر همه خلق مقدم است و ابتداي در ولايت‏اند، ختم در ولايت و برگشت ولايت هم به ولايت ايشان است؛ يعني اگر ما بخواهيم در قوس نزول حساب كنيم، مبدء در ولايت ايشانند، در قوس صعود هم كه حساب كنيم منتها و ختم ولايت به اين بزرگواران است. از اين جهت از شؤونات ايشان تعبير آمده به اين‏كه بكم فتح اللّه و بكم يختم اللّه([۷۴]) پس «هم الفاتحون و هم الخاتمون» اين بزرگواران هم مبدأند و هم منتها،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۸ *»

هم فتح به ايشان است و هم ختم به ايشان است. از اين جهت هم سابقون هستند و هم لاحقون‏اند. سبقت مال ايشان است، لحوق هم به ايشان است. ديگر در ولايت، بالاتر از مقام ايشان مقامي نيست كه آن، بخواهد لاحق باشد. از اين مقام هم بالاتري نيست كه آن، بخواهد ختم باشد. نه! بلكه به ايشان ختم مي‏شود همان‏طور كه به ايشان شروع شده است. ايشانند اول و ايشانند آخر. در واقع ايشانند باطن و ايشانند ظاهر. ايشانند كه از هر جهت آشكارند. حشر به سوي ايشان است و نشر به سوي ايشان است.

البته اين كه در دنيا به حسب اقتضاء زمان، آخر آمده‏اند، اين را نمي‏شود ملاك قرار داد كه پس ايشان بالنسبه به ساير اوليا بايد آخر باشند. همان‏طور كه نوعاً مي‏گويند ختم نبوت كه به ايشان شده، يعني در نبوت ايشان ختم‏اند، اين معنا را مي‏فهمند. ولي از اين «ختم نبوت به ايشان» نبايد اين معنا را فهميد كه ايشان در مقام خاتمه قرار گرفته و ختم، به ايشان شده است. نه! بدء هم به ايشان است همان‏طور كه ختم به ايشان است. حالا در دنيا، اقتضاء دنيا و مصالح خلقي اين‏طور بوده كه بعد از ساير انبيا بيايند. اما از نظر دولت و ظهور شوكت و عظمت ولايتي، عالم اين‏طور اقتضا كرده كه امر ايشان ان‏شاءاللّه تا موقع ظهور ايشان تأخير بيفتد بعد هم رجعت ايشان برسد، بعد هم در آخرت، كه ديگر از اول ظهور بقية اللّه صلوات اللّه عليه امر امر ايشان، شوكت شوكت ايشان و حكومت حكومت ايشان است تا به قيامت مي‏رسد. همين‏طور بعد از قيامت تا وقتي‏كه رسول اللّه۹ در منبر وسيله قرار مي‏گيرند، حساب خلق بر ايشان و اياب خلق به ايشان است. همان‏طور كه حضرت كاظم۷ در تفسير آيه شريفه انّ الينا ايابهم ثمّ انّ علينا حسابهم([۷۵]) فرمودند الينا اياب هذا الخلق و علينا حسابهم([۷۶]) برگشت خلق به سوي ما است. حساب خلق هم بر ما است. پس جميع اوامر كونيّه و شرعيّه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۹ *»

خداوندي نزد ايشان است. از اين جهت در جميع امور، حكم حكم ايشان است، علم خداوند به جميع امور نزد ايشان است و در همه اين مراتب، علم خدا و كلمه خدا، ايشانند. اين مقام ولايت ايشان است.

اما بعد از رتبه ايشان خداوند انبيا را از شعاع نور ايشان و از فاضل طينت ايشان آفريد. حقيقت انبيا از نور طينت ايشان آفريده شده است. فاضل طينت يعني نور طينت، شعاع طينت؛ يعني آن چهارده معصوم:همان‏طور كه توضيح داده‏ايم در همين مباحثي كه داشتيم، بعد از متعين شدن به اين تعيّنات چهارده‏گانه، براي هر تعيني مراتب هشت‏گانه تمام شده؛ يعني مثلاً تعين محمّدي مراتب هشت‏گانه‏اش از فؤاد، عقل، روح، نفس، طبع، ماده، مثال و جسم تمام شده، همين‏طور بقيّه اين چهارده معصوم:. اين چهارده تعين كه تمام اين مراتب هشت‏گانه برايشان تمام شده، آن‏گاه از نور اين مراتبِ تمام شده، از پايين‏ترين مرتبه آن‏ها كه از آن به جسم تعبير مي‏آوريم، از نور جسم ايشان، حقيقت انبيا شروع و خلقت شده است. از نور جسم ايشان، از فاضل طينت ايشان، به «شعاع جسمشان» تعبير مي‏آورند. بنابراين هر كمالي كه در عرصه انبيا پيدا بشود، معلوم است كه آن كمال هم شعاع كمال ايشان است نه اين‏كه حقيقت كمال ايشان باشد. اين مطلب ديگر از اختصاصات مكتب وحي است و توضيح دهنده‏اش مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم بوده‏اند. به اين‏طور فضل محمّد و آل محمّد:و فضائل ايشان را ظاهر ساخته‏اند.

آن‏وقت نبايد همه حكما و عرفا با ايشان مخالف باشند با آن ترتيبي كه آن‏ها در ولايت گفته‏اند كه ما اجمالي از آن را عرض كرديم. آن‏ها همه مدّعي كشف‏اند؛ يعني همه عرفا كه در مسأله ولايت و امثال آن حرف زده‏اند مدّعي كشف‏اند؛ يعني ما ديده‏ايم و مي‏گوييم، به اصطلاح خودشان برايشان مكاشفه شده، ديده‏اند و مي‏گويند كه محمّد با ساير انبيا نبوتشان يكي و ولايتشان يكي است. همين‏طور ساير اوليا تا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۰ *»

مي‏رسد به آدم ناقص بدبختي كه اين هم رياضت مي‏كشد، اطاعت و عبادت مي‏كند و بالاخره ولايت پيدا مي‏كند. آن هم يك ولايت متزلزلِ در معرض چه خطري! كه اگر يك‏وقتي به دست او ظهور خارق عادتي شد، اين در خطر است كه نكند عجب بگيردش! نكند كبر بگيردش! معلوم مي‏شود كه اين تصفيه نشده! معلوم مي‏شود كه اين هنوز نقص در او هست. به فرموده حضرت باقر۷بقيت عليك بقيّة.([۷۷]) آخر اين چطور ولي شده؟ و چطور مي‏سازد كه اين ولايت با ولايت محمّد۹يك حقيقت باشد؟ از اين جهت چون اين‏ها مدّعي كشف‏اند، من تعمد كردم كه عبارات اين‏ها را بخوانم تا شما ـ كه الحمدللّه متوجه هستيد اما باز هم در اثر اين تذكرات ـ متوجه عظمت مكتب و جلالت زحمات اين بزرگواران بشويد كه چطور احياء فضائل محمّد و آل محمّد:نمودند! اين مراتب را كاملاً از هم جدا كردند! و چطور اين حقيقت ولايت را در اين عوالم جدا جدا و غير از هم ذكر فرموده‏اند؟! همان‏طور كه اصلاً خود حقيقت‏ها و خود طينت‏ها با هم مختلف است. طينتي كه از فاضل طينت محمّد۹خلقت شده باشد، اين طينت كجا! و آن طينت كجا؟!

بحمداللّه در صريح روايات داريم كه مي‏فرمايند: از آن طينتي كه خدا ما را از آن خلقت كرده، براي هيچ خلقي نصيب و بهره‏اي قرار نداده است.([۷۸]) بعد هم كه فرموده‏اند: شيعيان ما از فاضل طينت ما خلقت شده‏اند.([۷۹]) كه شيعيان در مرحله اول انبيا:هستند.([۸۰]) اين‏ها بحمداللّه ادله‏اش معلوم است. اين مباحث بحمداللّه اين‏قدر در اين مكتب واضح شده كه الفباي كلاس بزرگان است، كه براي همه خوب روشن است. ولي ما عرض كرديم، براي اين‏كه تتميم بحث بشود و به علاوه تجديد ولايت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۱ *»

بشود. پس انبيا:، از شعاع نور ايشان و از فاضل طينت ايشان خلقت شده‏اند كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبرند. آن‏وقت خدا براي ايشان هم ولايت قرار داده است. «ولايت» همان تصرف و رياست است به همان معاني كه ذكر كرديم نه قرب تنها.

البته گاه‏گاهي من ذكر كرده‏ام كه اگر يك‏وقتي به كلمات بعضي از عرفا برخورد كرده، ديديد كه ولايت را تصرف معنا مي‏كنند، اين نه به اين معنايي است كه ما مي‏گوييم و بزرگان مي‏گويند. نه! مراد آن‏ها از تصرف؛ يعني همين تعليم و تعلمي كه اسرار را كسي به كسي ياد مي‏دهد، همين اندازه كه به او تعليم داد، اين را تصرف مي‏گويند. مي‏گويند ولي اسرار و معارف الهيّه را مي‏تواند به نفوس ديگر تعليم كند و در نفوس ديگر تصرف كند به اين‏طور كه آن‏ها را عالم كند و علم بياموزد. باز خود همين تعليم چطور تصرفي است؟ اين را ديگر نمي‏دانند چيست؟ و ذكر نكرده‏اند. فقط همين اندازه مي‏گويند كه مي‏تواند تصرف كند. اگر تصرف تعبير مي‏آورند معنايش اين است. و اين، غير از اين امري است كه به اين وسعت بيان شده و اجمالاً اشاره شد كه به حسب مقام و مرتبه‏شان و نسبتي كه با محمّد و آل محمّد:دارند، به حسب سرّ و حقيقتشان صاحب مقام ولايت شده‏اند. اين ولايت كه در رتبه انبيا پيدا مي‏شود در واقع مثالي است كه از ولايت محمّد و آل محمّد:در هويّت ايشان القا مي‏شود. «مثالي» كه القا مي‏شود اين را در بحث‏ها گفته‏ايم و بحمداللّه سابقه ذهني داريد.

وقتي اين‏طور مي‏گويند كه در هويّت مثال القا مي‏شود؛ نه اين‏كه يعني از رتبه بالا چيزي فرود بيايد، تنزل كند و در اين مرتبه قرار بگيرد. نه! وقتي كه از خود اين مرتبه، كمالي كه در آن بالقوه است استخراج بشود، اسمش را مي‏گذارند مثالي كه در اين هويت القا مي‏شود كه مثال خيلي روشنش آئينه است. آئينه يك موجودي است كه در او اين كمال بالقوه است كه اگر شاخصي در مقابل او قرار بگيرد، صورتي از آن استخراج مي‏شود و اين كمالي است كه براي آئينه فراهم مي‏شود. اما اين كمال در خود آئينه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۲ *»

موجود است، از خارج آئينه توي آئينه نمي‏آيد. صورت شاخص چون شبح دارد و اين شبح متصل به شاخص است، اين اقتضا و اين اكسيريّت را دارد كه اگر به جايي تعلق گرفت كه آن‏جا براي استخراج شبحي زمينه دارد، مثل خودش را از آن‏جا استخراج كند. من فكر مي‏كنم مطلب بحمداللّه روشن است.

فرض كنيد در اين‏جا مقداري گِل باشد الآن اين گل اين امكان براي او هست كه من پنجه بيندازم و رد پنجه من بر آن بيفتد. آن‏وقت اين كمال براي گل فراهم مي‏شود كه اثر پنجه در او ظاهر شود. الآن كه اين حالت براي اين گل هست كه پنجه‏هاي من در اين گل فرو مي‏رود و در او اين كمال ظاهر مي‏شود، هيچ چيزي اضافه بر اين گل در آن داخل نشده، اما اين كمال از خود گل ظاهر شده است. فرض بفرماييد گل را يك قالبي مي‏زنيم كه چهار گوشه است، شكل چهار گوشه‏اي براي اين گل فراهم مي‏شود. اين شكل چهار گوشه‏اي كمالي بود كه در گل مخفي بود ولي چون اين گل يك آئينه‏اي بود كه آماده بود براي اين‏كه از اين آئينه، اين هيئت چهارگوشه‏گي ظاهر بشود، آن‏وقت اين قالب كه اين كمال چهارگوشه‏اي برايش موجود بود، اين قالب كه هيئت چهار گوشه‏گي برايش بالفعل بود؛ يعني اين كمال برايش موجود بود كه اسمش را شاخص مي‏گذارند، بعد كه فعل او در گل قرار گرفت و چهار گوشه‏گي براي گل از خود گل استخراج شد، اسم آن را «صورت در آئينه» مي‏گذارند. الآن اين گل شد يك آئينه چهار گوشه؛ يعني شكل چهار گوشه‏گي را به ما نشان مي‏دهد. فرق اين گل با سنگ اين است كه سنگ اين آمادگي را ندارد. از اين جهت مي‏گوييم: سنگ آئينه‏اي نيست كه آماده شده باشد براي اين‏كه شكل چهار گوشه‏گي را با اين قالب، از او استخراج كنيم. اما گل يك آئينه‏اي است كه اين آمادگي را دارد.

اگر ما جلوي آجر يا جلوي ديوار ايستاديم؛ ديوار آئينه‏اي نيست كه شبح متصل به ما بتواند از او شبحي مشابه خود را استخراج كند. از اين جهت جلو ديوار مي‏ايستيم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۳ *»

و عكسمان در آن ديده نمي‏شود. اما آئينه يك ديواري است؛ فرق نمي‏كند آئينه هم يك ديوار است كه مي‏شود شبح متصل به ما، يك شبح مناسب و مشابه خودش را از آن استخراج كند. پس اين شبحي كه از آئينه استخراج شد اين كمالي بود كه در خود آئينه بود كه استخراج شد، چيزي بر آئينه اضافه نشده است. اسم اين را مثال مي‏گذارند مثال اصطلاحي در اين‏جا، نه مثال عالم مثال. عيبي هم ندارد كه به آن «مثال» هم گفته بشود از آن جهت كه فرمودند: از موجودات عالم مثال و عالم هورقليا، آن موجوداتي كه ديگر به عالم ما كه عالم جسم است خيلي نزديك شده‏اند، همين صورت در آئينه است. به اين اعتبار «مثال» هم به آن مي‏شود گفت. يا عكسي كه در چشم ما مي‏افتد و انعكاسي كه در چشم ما فراهم مي‏شود، مثل آئينه است فرق نمي‏كند. فرض كنيد گوش ما صدايي را كه مي‏شنود همين احساس و ادراك صدا، يا لمس كه مي‏كنيم اين احساس، تمام اين‏ها مثال است و مربوط به عالم مثال. تمام اين امور، آن ادناي اشياء عالم هورقليا است كه به عالم ما چسبيده و متصل به عالم ما است.

پس اين استخراج مثال و القاء مثال هر دو يك چيز است. شما كه جلو آئينه مي‏ايستيد الآن مي‏شود تعبير آورد كه شما از آئينه اين كمال را، اين شبح را، استخراج كرديد و اين شبح در آئينه پيدا شد. اين تعبير هم درست است كه بگويند چون شما اين زمينه را مناسب ديديد، مثال خود را در آن‏جا القا كرديد، شبح خود را در آئينه انداختيد. اين هم درست است. هر دو درست است. به اعتبار اين‏كه شاخص در القاء اين كمال و اين منشأيت را دارد مي‏گويند القي في هويّتها مثاله([۸۱]) به اعتبار اين‏كه به ما بفهمانند كه اين مثال يك چيزي نبود كه از خارج اين آئينه و هويّت آن در آن افتاده باشد، مي‏گويند از اين‏جا استخراج مثال شد، از خود اين استخراج صورت شد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۴ *»

وقتي كه خداوند حقيقت‏هاي انبيا:را آفريد مثال محمّد و آل محمّد:را در هويت ايشان القا كرد. همان مثال كه القا شده، يا بفرماييد كمال استخراج شده از هويت انبيا، شد ولايت انبيا. انبيا صاحب ولايت شدند به همان معنا كه البته به حسب سرّ و حقيقت گفته شد باز هم به اندازه‏اي كه صفاي باطن ايشان اقتضا مي‏كرد. ابراهيم به اندازه‏اي كه صفاي باطن و سرّ سريره او اقتضا مي‏كرد، القاي مثال در هويّت او شد و صاحب مقام ولايت گرديد. از اين جهت اين بزرگواران هم به حسب همان ولايت در جميع مراتب وجودي كه در وجود، مادون آن‏ها است، در عالم متصرف هستند. البته تمام ولايتشان، به سرِّ همان مثال ملقاي در هويت ايشان است كه از انوار محمّد و آل‏محمّد:پيدا شده و منشأش آن انوار است. پس ولايت در ايشان مشتق از ولايت محمّد و آل محمّد:است اما به چطور اشتقاق مشتق است؟ به نوع اشتقاق نور از منير است. اين عكس در آئينه را مي‏گويند از اين شاخص مشتق است اما به‏طور اشتقاق منير از نور. نه اين‏كه اشتقاق به معناي تقسيم يك حقيقت و شركت در يك حقيقت باشد، به اين‏طور نيست. اين نوع اشتقاق، «اشتقاق از منير» يا اشتقاق از شاخص است كه مثالش زده شد. پس براي ايشان ولايت، تصرف و تدبير هست به آن شكل، به آن سرّ و به آن مقداري كه برايشان از كينونت عليا، از كمالات مرتبه عليا ظاهر شده است كه مرتبه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين باشد.

اما در ميان ايشان مقام نبوّت و ولايت، دائر مدار يك قطب است كه از آن قطب، به مقام اولوا العزم تعبير مي‏آيد كه اولوا العزم نسبت به ساير انبيا مثل سنگ آسياب‏اند كه در ميان خودشان بر گرد قطب مي‏گردند. البته اين قطب در اين‏جا به معناي همان قلب است. از اين جهت گاهي از اولوا العزم به اقطاب انبيا تعبير مي‏آورند كه حضرت نوح، حضرت ابراهيم، حضرت موسي و حضرت عيسي:باشند. درست است كه محمّد۹را از اولوا العزم مي‏شمارند مي‏گويند: اولوا العزم پنج نفرند كه محمّد۹هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۵ *»

جزء اولوا العزم شمرده مي‏شوند. اما اين به حسب ظهور در اين دنيا است و الاّ اگر بخواهيم دقيق شويم ـ با همين مباحثي كه داريم ـ در همين ظهور هم باز محمّد۹فوق انبيا است. باز هم با اين‏كه آخر آمده، از نظر رتبه، اوّل ما خلق اللّه است. از اين جهت سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف وقتي كه اولوا العزم را ذكر مي‏فرمايد محمّد۹را ذكر نمي‏كنند. نوح، ابراهيم، موسي و عيسي، اين‏ها در ميان انبياء اولواالعزم هستند كه قطب آسياب نبوت‏اند و امر نبوت بر اين قطب مي‏چرخد. بقيه انبيا در اطراف اين قطب قرار دارند، ساير انبيا چه مرسلين چه غير مرسلين، چه صاحب شريعت چه غير صاحب شريعت، بر گرد وجود ايشان قرار دارند. حضرت آدم هم صاحب شريعت بود و هم خودش مانند فرزندان معصومش داراي مقام نبوت بود، اما در عين حال از اولوا العزم نبود. خدا درباره‏اش فرمود و لم‏نجد له عزماً([۸۲]) اين بزرگوار از اولوا العزم نبود.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۶ *»

 

درس    ۱۴۳

 

 

(روز چهارشنبه / ۱۷ ربيع‏الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r ولايت انبيا: و ولايت نقبا

r مرتبه ولايت نقبا

r نحوه صدق ولايت و اسم «الولي» بر انبيا و بر نقبا

r سرّ تأخير ظهور ولايت محمد و آل محمد۹

r مراتب ولايت، رابطه آن‏ها و ترقّي آن‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۷ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد ولايت محمّد و آل محمّد: كه ظهور ولايت خداوند است، اين ولايت در رتبه انبيا: مثل شعاع براي منير است، مثالي است كه در هويت انبيا القا مي‏شود، اين كمال از مقام انبيا استخراج مي‏شود، مي‏شود ولايت انبيا. بعد عرض شد كه اولوا العزمِ از انبيا، ولايتشان نسبت به ساير انبيا در حكم قلب بالنسبه به ساير اعضا است؛ يعني ولايت اولوا العزم بالنسبه به ولايت ساير انبياء غير اولوا العزم، مثل قلب است.

باز ولايت انبيا چه اولوا العزم چه غير اولوا العزم، چه مرسلشان چه غير مرسلشان، ولايتي كه بين خودشان دارند ولايتي است كه از باب تشكيك است كه معناي تشكيك عرض شد؛ يعني يك حقيقت است كه اين حقيقت در عرصه خود انبيا است و بالنسبه به ولايت آل محمّد:كه سنجيده مي‏شود مثالي است كه در هويت اين‏ها القا شده است. يا بفرماييد بالنسبه به آن ولايت كه منير است اين ولايت شعاع است. ولي باز اين ولايتي كه بين خود انبيا است حقيقت و ذاتي تشكيكي است؛ يعني مشكِّك است. از جهت اين‏كه قابل زيادتي و نقصان، قابل تقدم و تأخر، قابل شدت و ضعف، و قابل اوّليت و ثانويّت است؛ يعني يك حقيقت است اما به حسب اختلافي كه انبيا بايك‏ديگر دارند كه به اين كيفيت است كه بعضي نبوتشان مقدم است بعضي مؤخر، در ولايت هم بعضي ولايتشان مقدم است بعضي مؤخر، بعضي شديدتر است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۸ *»

بعضي ضعيف‏تر.

به همين ترتيب بعد رتبه انسان مي‏رسد. ولايت در رتبه اناسي و آن‏هايي كه از انسان‏ها صاحب ولايت مي‏شوند كه نقبا سلام اللّه عليهم و رضوان اللّه عليهم باشند، ايشان ولايتشان، شعاع شعاع منير مي‏شود و بالنسبه به ولايت انبيا شعاع است؛ يعني ولايت انبيا باز منير مي‏شود و ولايت ايشان شعاع آن منير مي‏شود. يا بفرماييد ولايت انبيا در حكم شاخص مي‏شود و ولايت ايشان در حكم مثال استخراج شده از هويت ايشان در عرصه خودشان مي‏شود. از اين جهت بالنسبه به ولايت محمّد و آل‏محمّد:شعاع شعاع مي‏شود يا بفرماييد شبح شبح مي‏شود.اين مطلب در آن حديثي كه حضرت امير۷به كميل مي‏فرمايند بيان شده است. وقتي مي‏گويد «أ و لست صاحب سرّك؟» حضرت مي‏فرمايند بلي ولكن يترشّح عليك ما يطفح منّي([۸۳]) اين فرمايش بيان اين است كه ابتداءً هرچه از مقام ولايتي حضرت به رتبه انبيا مي‏رسد در حكم رشح و رشحات است. بعد آن‏چه از انبيا به رتبه اناسي افاضه مي‏شود كه صاحبان ولايت مي‏شوند، به تعبير حضرت «طفح و رشح» است چه بگوييم؟ در عالم ظاهر نمونه نداريم؛ نمِ رشحات كه در واقع همان شعاع شعاع است. اين‏جا نم رشحات هم خودش از رشحات است. اما ظاهراً از نظر مردم اين‏طور ديده مي‏شود كه نم، تري رشحات، غير از خود آن‏ها باشد. در هر صورت در عالم ظاهر مثال مناسب نداريم.

پس مقصود امام۷در اين فرمايش كه مي‏فرمايد يترشّح عليك ما يطفح منّي، شعاع شعاع است. پس اگر اين‏طور باشد آن‏چه از اميرالمؤمنين۷يعني از ولايت ايشان به انبيا افاضه مي‏شود طفح مي‏شود. بعد ولايتي كه به عرصه اناسي مي‏رسد رشح است؛ يعني شعاع آن است. مقصود حضرت در اين باره همان رشح است كه اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۹ *»

بزرگواران؛ يعني صاحبان ولايت در عرصه اناسي، تصرفشان و تدبيرشان، فاضل و شعاع تصرف، تدبير و تسخير انبيا:است. البته براي ايشان هم به حسب مقام و مرتبه اين بزرگواران رياست كليّه هست. ايشان در ميان عرصه رعيت و اناسي كه صاحبان ولايت شده‏اند در واقع به حسب مرتبه و مقامشان، به حسب حكايت كردنشان آن نورانيت و ولايت محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين را، صاحبان مقام تصرف و صاحبان اسم اعظم خداوند مي‏شوند. پس ولايت اناسي شعاع و مشتق از ولايت انبيا است باز به نوع اشتقاق شعاع از منير. اين ولايت‏ها به همين ترتيب است. ديگر مرتبه ديگري از اناسي صاحب ولايت نمي‏شوند. كسي هم كه صاحب ولايت شد ديگر ولايت براي او ذاتي است. همين‏طور كه ولايت آل‏محمّد:بر همه ايشان ثابت و مستقر است، همين‏طور در رعيت هم كساني كه صاحب مقام ولايت شدند كه از آن‏ها به «نقبا» تعبير مي‏آوريم، هميشه در اين مقام ثابت هستند و هيچ‏وقت از اين مقام زائل نخواهند شد چه در دنيا چه در آخرت.

البته از اين اصطلاح غافل نيستيم و مطلب روشن است كه صدق ولايت بر اين مراتب سه‏گانه محمد و آل محمّد:بعد مرتبه انبيا و بعد مرتبه نقبا، صدق ولايت در ايشان به‏طور صدق حقيقت بعد الحقيقه خواهد بود؛ يعني نام ولي براي امير المؤمنين كه شهادت مي‏دهيم اشهد انّ عليّاً ولي اللّه. همين‏طور شهادت مي‏دهيم «اشهد انّ ابراهيم ولي اللّه» چون خليل است، ولي اللّه است صاحب ولايت است. همين‏طور بحمداللّه شهادت مي‏دهيم «اشهد انّ سلمان ولي اللّه» آري! وقتي كه مثلاً بر شهداي كربلا شهادت مي‏دهيد السلام عليكم يا اولياء اللّه و احبّاءه([۸۴]) اوليا مي‏گوييد. «اشهد انّ عليّاً الاكبر ولي اللّه»، «اشهد انّ اباالفضل ولي اللّه» بالاخره صاحبان مقام ولايت را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۰ *»

شهادت به ولايتشان  مي‏دهيم، اسم ولي بر اين بزرگواران نمي‏دهيد؟ اين اسم گذاردن ولي بر ايشان و صدق ولايت در اين مراتب، يقيناً به‏طور حقيقت بعد الحقيقه خواهد بود. با اين بيان مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم تمام خيالات واهيه‏اي كه عرفا براي مسأله ولايت و اوليا داشته، تمام آن‏ها را ردّ فرموده و باطل مي‏فرمايند.

چون بديهي است كه صدق ولايت بر اين مراتب سه‏گانه نمي‏شود به‏طور حقيقت و مجاز باشد. فرض بفرماييد درباره محمّد و آل محمّد:حقيقت باشد و درباره انبيا مجاز، يا درباره انبيا حقيقت باشد و درباره سايرين مجاز باشد. به‏طور حقيقت و مجاز نمي‏شود. چرا؟ به جهت اين‏كه مي‏بينيم در هر مرتبه، ولايت بدون قرينه معنا دارد. هم‏چنين اگر بخواهيم ولايت را از هر مرتبه از اين مراتب سلب كنيم مي‏بينيم صحت سلب ندارد كه به اصطلاح «صحّت سلب» را علامت مجاز مي‏گويند. «مجاز» را از كجا مي‏فهميم از اين‏كه لفظ از معنا، صحتِّ سلب داشته باشد. مثلاً اين «نور» انسان نيست صحيح است. پس اگر اسم انسان را بر اين نور گفتيم، اين به قول ملاها مجازي است. حال وقتي كه ما مي‏گوييم اين ولايت در حق اين مراتب بدون قرينه، استعمالِ صحيح دارد و صحت سلب هم ندارد. مي‏توانيم بگوييم مرتبه انبيا ولايت ندارند؟! مي‏توانيم بگوييم مرتبه نقبا ولايت ندارند؟! نه! چون سلب صحيح نيست، پس مجاز نيست يقيناً. پس اين نوع استعمال به‏طور حقيقت و مجاز نخواهد بود.

از باب اشتراك معنوي هم نيست. اين‏ها اصطلاحاتي است كه براي ردّ تمام آن خيالاتي كه ديگران كرده‏اند، ذكر مي‏كنيم تا در مسأله ولايت فقط بماند هماني كه اين بزرگواران ذكر كرده‏اند. غير از اين هم نمي‏شود باشد. ولي با اين تحقيق، تحليل و پي‏بردن به لفظ ولايت كه چگونه در اين مراتب استعمال مي‏شود، خود اين ترتيب، خود اين تحقيق و اين بيان، بيان مي‏كند كه واقع ولايت چطوري است. پس به‏طور اشتراك معنوي هم نيست؛ به اين معنا كه «حقيقت ولايت» يك حقيقت جامعه‏اي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۱ *»

باشد بعد آن را در افراد و ظهورات آن به‏كار ببريم و به يك نحوه هم به‏كار ببريم. نه! آن‏طور نيست؛ مثل فرض كنيد «انسان» كه به زيد، انسان مي‏گوييم به عمرو هم انسان مي‏گوييم به بكر هم انسان مي‏گوييم. اين‏ها انسان‏اند، در انسانيت مشترك‏اند و استعمال انسان براي اين سه نفر به‏طور مشترك معنوي است. حال استعمال ولايت و ولي درباره اين بزرگواران به اين نحوه است؟ اگر چنين است آن حقيقت جامعه و مابه الاشتراك چيست؟ آن را نشان بدهيد! كه محمّد و آل محمّد:ولايتشان يك پرده از آن باشد، ولايت انبيا يك پرده ديگري از آن باشد و ولايت نقبا يكي از آن‏ها باشد، آن چيست؟ و مال كيست؟ آن جهت جامعه و به اصطلاح آن حقيقت مشتركه براي كي مي‏ماند؟ نه! مي‏بينيم در اين‏جا حقيقت مشتركه نداريم. اين‏ها در يك حقيقت بايك‏ديگر اتحاد ندارند.

از باب اشتراك لفظي هم نيست. چون در اشتراك لفظي حتماً بايد بين معاني مباينت باشد و از هم جدا باشند؛ يعني اصلاً با هم تشابه نداشته باشند يا در نظر نباشد، به علاوه كه بايد در وضع استقلال داشته باشند. و مي‏بينيم كه هيچ‏يك از اين‏ها در اين‏جا جاري نيست. پس به‏طور اشتراك لفظي هم نيست. بلكه ولايت انبيا:كه «ولايت» ناميده شده به جهت اين است كه شعاع ولايت محمّد و آل محمّد:است و مشابهت دارد. در مشترك لفظي كه مشابهت نيست. فرض كنيد طلا را «عين» مي‏گويند. چشمه را هم «عين» مي‏گويند. جاريه را هم «عين» مي‏گويند. چشم را هم «عين» مي‏گويند. اين مشترك لفظي است، هيچ تشابهي هم بين معني‏ها نيست. بينشان مباينت است. «واضع» لفظ عين را براي هريك از اين معني‏ها به وضع جداگانه‏اي وضع كرده است. حالا ولايت اين بزرگواران كه اين‏طور نيست بلكه در آن‏ها تشابه برقرار است. مي‏بينيم ولايت انبيا به ولايت آل محمّد: تشابه دارد. ولايت نقبا به ولايت انبيا تشابه دارد. اين تشابه مانع مي‏شود از اين‏كه بگوييم به نوع اشتراك لفظي است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۲ *»

اين‏ها بايك‏ديگر مناسبت دارند و هر مرتبه‏اي حكايت مرتبه بالاتر است. پس چون اين تشابه، اين حكايت و دلالت دركار است مشترك لفظي نخواهد بود. از باب منقول هم نيست كه اين لفظ را درباره ولايت آل محمّد: كنار گذاشته باشيم بعد بياييم دوباره براي انبيا استعمال كنيم. نه! باز هم در هر مرتبه‏اي، كلمه ولايت به‏كار مي‏رود و از باب منقول نيست. از باب ارتجال هم نيست. به جهت اين‏كه ارتجال مستلزم مباينت است. اين‏جا مي‏بينيم مباينت نيست و بين اين مراتب مشابهت است.

پس ناچاريم بگوييم ولايت در اين مراتب سه‏گانه، و گفتن اسم ولي براي هريك از افرادي كه در اين مراتب قرار دارند، به‏طور حقيقت بعد الحقيقه است كه بحمداللّه ديگران از اين تحقيق محروم مانده، نمي‏دانند حقيقت بعد الحقيقه چيست. با توجه به همين بيان اصلاً واقع مطلب هم حلّ مي‏شود؛ مثل آن كه اسم خورشيد اولاً براي خود جرم وضع شده، بعد به شعاعش هم خورشيد مي‏گويند. خود جرم را آفتاب مي‏گويند شعاعش را هم آفتاب مي‏گويند. مي‏گويند ببين آفتاب سرزده! ببين آفتاب توي اتاق افتاده! آفتاب اسم خود جرم است. بعد چون اين نور، اثر و نور آن جرم است به اين هم آفتاب مي‏گويند. اين استعمال، استعمال حقيقت بعد الحقيقه است كه به همين ترتيب بايد نام‏گذاري بشود؛ يعني رابطه بين منير و نور، رابطه بين مؤثر و اثر اين طوري است كه نام مؤثر را به اثر مي‏دهند به اعتبار اين‏كه مؤثر را حكايت مي‏كند؛ يعني در اثر حكايت كردن اثر، مؤثر را، نام مؤثر به اثر داده مي‏شود. اين نور آفتاب براي ما آفتاب را حكايت مي‏كند. به خصوص مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه مي‏فرمايند: اين آفتاب مثل خود آفتاب است، عين خود او قرص قرص است كه روي همديگر چيده شده و نور را تشكيل مي‏دهد. اين نور عين خود جرم است؛ يعني قرص قرص روي هم گذارده شده است؛ يعني مثل او گرد، مثل او عمل مي‏كند و كاملاً براي ما خورشيد را حكايت مي‏كند. از اين جهت اسم آفتاب مال او است، مال مؤثر است، بعد به اثر مي‏دهند چون

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۳ *»

مؤثر را حكايت مي‏كند.

حالا ولايت انبيا چون ولايت آل محمّد:را حكايت مي‏كند به اين اعتبار، به اين مقام ايشان، ولايت گفته مي‏شود و به اين بزرگواران هم ولي گفته مي‏شود. همين‏طور چون ولايت عرصه نقبا، ولايت آل محمّد:و انبيا را حكايت مي‏كند ولايت گفته مي‏شود و اسم اين بزرگواران هم ولي است. ايشان را «اوليا» مي‏گوييم. اين يكي از اموري است كه از اختصاصات تحقيقات مشايخ اعلي اللّه مقامهم است كه حلاّل اين مشكلات است. اصلاً ربط بين اثر و مؤثر را روشن مي‏كند. ديگران اصلاً از اين استعمال غافل مانده، ذكر نكرده‏اند با اين‏كه به فرموده مشايخ، خيلي موارد استعمال دارد. چطور راه حلّ است براي مشكلات علمي، فكري و اعتقادي كه به بركت اين بحث روشن مي‏شود!

پس اين ولايتي كه در رتبه اناسي و در رتبه انبيا است، چون در مقابل ولايت محمّد و آل محمّد:شعاع است، و شعاع و اثر هم در نزد منير و مؤثر مضمحل و فاني است، از اين جهت اگر بنا بود كه محمّد و آل محمّد:به اين مقام ولايت خود ظاهر شوند، براي ولايت‏هاي ديگر هيچ ظهوري نمي‏ماند؛ مثل اين‏كه اگر خورشيد ظاهر بشود ديگر در برابر او، براي انوار ساير كواكب مي‏بينيم هيچ ظهوري نيست. اما خدا خواست كه قبل از ظهور ولايت محمّد و آل محمّد:به تماميت و جامعيت خود، ظهور شعاع‏هاي آن ولايت و شعاع شعاع را به خلق نشان بدهد. از اين جهت انبيا، اوليا، اوصيا و نقبا ظاهر شدند و معلوم شد كه اين‏ها هم صاحبان ولايت‏اند. و اگر از اوّل محمّد و آل محمّد:در ميان خلق آمده بودند، همين‏طور كه آمدند و مثل عالم ظهور و عالم رجعت در بين خلق ظاهر مي‏شدند، اصلاً اثري نمي‏ماند؛ يعني براي ولايت انبيا و ولايت اوليا ظهوري نمي‏ماند. اين انوار در مقابل آن منير مضمحل‏اند. از اين جهت خداوند ظهور ولايت كليّه و جامعه اين بزرگواران را تأخير انداخت براي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۴ *»

دوران ظهور، دوران رجعت و هم‏چنين دوران قيامت. ديگر از اول ظهور اصلاً نوري از غير محمّد و آل محمّد:در ميان نيست. اسمي از ولايت غير محمّد و آل محمّد:در ميان نيست. جلالت، شوكت و عظمت آن بزرگواران طوري مي‏شود كه ديگر اسمي از امر ولايت، ولي و ولي امر از براي كسي ديگر شنيده نمي‏شود، هيچ. اصلاً مي‏گويند دولت دولت آل محمّد:است، ولايت ولايت آل محمّد:است، حكومت حكومت محمّد و آل محمّد است، سلطنت سلطنت محمّد و آل محمّد:است. اين‏طور خواهد شد كه ديگر آدم، ابراهيم، موسي و عيسي همه اين‏ها مثل كواكب‏اند. نور دارند، عنايت دارند، اثر دارند، به اندازه‏اي كه شعاع دارند صاحب ولايت‏اند، نورشان از بين نمي‏رود، گفتيم دائم و مستمر است اما مثل كواكب مي‏شوند كه تا خورشيد ظاهر شد، ديگر به حسب ظاهر تجلّي و نوري براي آن‏ها باقي نمي‏ماند و نامي از آن‏ها برده نمي‏شود. ديگر نام نام خورشيد اعظم است صلوات اللّه و سلامه عليه و علي اهل بيته. همه‏اش، حكومت حكومت محمّد و آل محمّد، و ولايت ولايت اين بزرگواران است. امر در ايشان منحصر مي‏شود و همه تحت الشعاع قرار مي‏گيرند. خداوند ان‏شاءاللّه دوران ظهور و رجعت را روزي كند تا ان‏شاءاللّه ببينيم آن عظمت و جلالت خدايي را كه در اين بزرگواران ظاهر مي‏شود!

اما حكومت، دولت و ولايتي كه در اين عالم براي انبيا يا براي اوليا و اوصيا ظاهر شد، از جهت همان بود كه اين دولت را خداوند تأخير انداخته، ظهور آن ولايت را به‏طور كامل و جامع به مناسبت اقتضاء عالم خلق، تأخير انداخته است. از اين جهت ولايت انبيا ظاهر شد. اما آن ولايت از پشت حجاب، ولايت انبيا و ولايت اوليا و اوصيا را امداد مي‏فرمود. تا اين‏كه آن‏ها هم به اندازه لزوم، به مقداري كه عالم خلقي اقتضا مي‏كند، ولايتشان ظاهر گردد. چون اقتضاي زمان است، ولايتشان ظاهر گرديد. اگر اقتضاي زمان نبود معنا نداشت ولايت آن‏ها ظاهر بشود. بايد ولايت محمّد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۵ *»

آل‏محمّد:ظاهر، و ولايت آن‏ها مختفي و محتجب باشد. كليّت و جامعيت اين اقتضا را دارد كه ولايت‏هاي جزئيه كه شعاع آن ولايت است حتماً در احتجاب باشد؛ مثل اين‏كه عرض مي‏كنيم نور كواكب چطور به واسطه تابش خورشيد محتجب مي‏شود! آن‏ها هم همين‏طور بايد محتجب مي‏شدند. ولي اقتضاء خلقي بوده است. وقتي هم كه آن ولايت ظاهر بشود، اين‏طور نيست كه ولايت انبيا و ولايت اوليا باطل و فاسد بشود و از بين برود؛ نه! بلكه آن‏ها هم موجودند ولي مختفي و محتجب در تحت ولايت كليّه اين بزرگواران. ايشان مي‏شوند صاحب رياست كبراي كليه الهيه. اما آن صاحبان رياست، رياستشان جزئي است و در تحت آن رياست كليّه مختفي و محتجب‏اند. همين‏طور است ولايت ايشان كه بحمداللّه معلوم است.

ولي با اين‏كه اين ولايت‏ها مستمر است از مرتبه خود تجاوز نمي‏كند. مثَل تقريبي كه مشايخ در اين زمينه ذكر فرموده‏اند، افلاك است. افلاك در همين مرتبه خودشان داراي مراتب‏اند. هر فلكي دائماً در حركت، در استمداد و امداد است. اما از آن رتبه خود ترقي نمي‏كند، از مرتبه خود به مرتبه عالي‏تر نمي‏رسد. همين مثال تقريبي را ذكر مي‏فرمايند براي اين مراتبي كه به شكل حقيقت بعد از حقيقت است. در هر جايي كه اين بحث باشد، در هر جايي كه صاحب مراتب باشد كه از جمله مرتبه ولايت است، حكم همين است. با اين‏كه انبيا در همين مرتبه ولايت خودند، دائماً در ترقي هستند، ولايتشان دائماً در ترقي است. چرا؟ به جهت اين‏كه مرتّب به مقتضاي ولايتشان رفتار و عمل مي‏كنند، مرتّب استمداد مي‏كنند و خداوند هم امداد مي‏فرمايد. همان‏طور كه مقام منيرشان هميشه در تزايد است، خواه و ناخواه شعاع هم در تزايد است. هرچه منير قوي‏تر مي‏شود، نورش قوي مي‏شود. همين‏طور هرچه باز نور قوي بشود نور بعدي باز قوي‏تر مي‏شود. از اين جهت ولايت محمّد و آل محمّد:كه آناً فآناً رو به تزايد و قوت است، ولايت انبيا هم آناً فآناً رو به تزايد و قوت است، ولايت كاملان هم رو به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۶ *»

تزايد و قوت است. ولي اين‏ها هيچ‏كدام از مرتبه خود نمي‏گذرند كه به مرتبه ديگري برسند. چنان‏كه در همه اين افلاك كه ملاحظه مي‏كنيد عرش نافذ، و آن‏ها مطيع عرش‏اند. نفوذي كه براي عرش است براي ساير كواكب نسبت به‏يك‏ديگر نيست. عرش اين خصوصيت را دارد. اما افلاك ديگر البته و ما منّا الاّ له مقام معلوم. اما عرش اين حرف را نمي‏زند. عرش نمي‏گويد من مقام معلوم دارم. از بس در همه افلاك نافذ است و در همه آسمان‏ها نفوذ دارد. طوري است كه نمي‏شود براي او مرتبه و مقام حساب كرد. بقيّه افلاك اين‏طور نيستند.

حالا ولايت كليّه كه ولايت محمّد و آل محمّد:است اين‏طور است. يك‏طوري است كه نمي‏شود گفت او يك مرتبه‏اي است. بلكه چنان او در همه اين ولايت‏ها نافذ است كه نمي‏توانيم بگوييم او مرتبه‏اي است و اين‏ها مرتبه‏اي هستند. منير اين‏طور در انوارش نافذ است؛ مثل عرش، چطور در جميع افلاك و آسمان‏ها نفوذ دارد؟ مقام ولايت اين بزرگواران را نمي‏شود گفت مرتبه اول است، مقام انبيا مرتبه دوم است. اين اصلاً شايسته مقام ولايتي ايشان نيست. به ولايتشان متصرف و نافذند در همه مراتب ولايتي و در همه مراتبي كه براي ساير صاحبان ولايت است. ولايت خداوند در ايشان ظاهر شده است. سپس در محمّدو از محمّد۹ تعين يافته به امير المؤمنين، بعد همين‏طور در هريك از ائمه كه ذكر شد تا آخربه فاطمه زهرا تعين يافته است. ولايت اين بزرگوار در اين چهارده تعين، متعين و متجلي شده است كه گفتيم، نسبت و ربط اين چهارده مرتبه به آن ولايت، نسبت و ربط تشكيكي است كه اجمالاً بيان شد كه مي‏دانيم افضل محالّ و مواقع اين چهارده‏تا، همان تعين محمّدي۹است.

([۸۵])در اين آيه شريفه خداوند ذكر ولايت ايشان را فرموده است. شيعه از همين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۷ *»

آيه بر ولايت ائمه هدي:استدلال مي‏كند. انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون([۸۶]) اين‏جا انّما مفيد حصر است؛ يعني اين است و غير از اين نيست كه ولي شما خدا و رسول خدا است و كساني كه ايمان آورده، نماز مي‏خوانند و در حال ركوع زكات مي‏دهند كه درباره حضرت امير۷است. «مؤمنون» در اين آيه، ائمه: هستند. «اقامه صلوة» كه فرموده‏اند، در باطن مراد ولايت كليّه الهيّه است كه ايشان آن را در همه عوالم اقامه فرموده‏اند. «ايتاء زكات»، در باطن تبرّي ايشان از اعداء خدا است به حقيقت تبرّي. اين بزرگواران هستند كه اجتناب فرموده‏اند از آن‏چه خدا آن را نپسنديده است. و هم راكعون يعني به حقيقت خضوع و خشوع. از اين جهت خدا فرموده است عباد مكرمون . لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون . يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لايشفعون الاّ لمن ارتضي تا به اين‏جا شرح انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون بود كه اين‏ها «عباد مكرمون» هستند. از اين جهت لايشفعون الاّ لمن ارتضي من رسول و هم من خشيته مشفقون. بعد مي‏فرمايد و من يقل منهم انّي اله من دونه فذلك نجزيه جهنّم([۸۷]) اين هم بيان و هم راكعون است، اين هم شرح خضوع و خشوع ايشان.

ابن عربي مي‏گويد: «انّ ولاية اللّه قد ختمت بعيسي و الولاية المحمديّة ختمت بالمهدي» مي‏گويد: ولايت خدا تا زمان عيسي بود. بعد از عيسي محمد صاحب ولايت شده تا مهدي. به مهدويّت نوعيّه قائل است؛ يعني جميع اولياء امت محمد۹، صاحبان ولايت محمديّه۹ هستند، ولي ختم ولايت به كسي مي‏شود كه بتواند مهدي اين امّت شود. از اين جهت مهدويّت را نوعيّه مي‏گويد؛ مثل مقام فقاهت است كه هركس به آن مقام رسيد، فقيه است. مي‏گويد: ولايت محمديّه۹در مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۸ *»

مهدي ختم مي‏شود و آن كسي است كه بتواند خود را به مقام ختم ولايت برساند. از اين جهت مدعي است كه من مهدي را ديده‏ام. خودش را هم صاحب مقام ختم ولايت مي‏داند. شايد اين‏كه مي‏گويد: او را ديده‏ام، خودش را ديده باشد. بعضي از وحدت وجودي‏ها قائل به مهدويت نوعيه هستند. ولي اين حرف، فاسد و باطل است. چون ولايت خدا، مال حضرت رسول۹است بعد حضرت امير بعد ساير معصومين، بعد مرتبه انبيا و بعد براي رتبه اناسي است. بسم اللّه الرحمن الرحيم . الر . كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير([۸۸]) «كتاب» در باطن مراد اميرالمؤمنين است كه حامل ولايت كليّه الهيّه است. علي كتابي است كه خدا آيات آن را از علوم و اسرار الهيّه محكم فرموده است، كتابي قرار داده كه سراسر آياتش محكم است. ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير كه تفصيلش در ائمه طاهرين:است. بعد همين ولايت در عرصه انبيا اشراق كرد، بعد هم در عرصه رعيّت در نقبا ظاهر شد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۹ *»

 

درس    ۱۴۴

 

 

(روز يكشنبه / ۲۱ ربيع‏الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r حاملان ولايت حاملان علم هم هستند

r مراتب علم

r حاملان ولايت و علم، قراي ظاهره مي‏باشند

r تكليف رعيّت نسبت به قراي ظاهره

r موقعيّت قراي ظاهره

r قراي ظاهره تفصيل كتاب الله ناطق‏اند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۰ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در مقامات قراي ظاهره بود كه اين بزرگواران هم حامل مقام ولايت، هم حامل مقام علم‏اند. در مورد ولايت و مراد از ولايت مباحث اجمالاً بررسي شد و اختلاف نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم در تفسير ولايت و مراتب ولايت، با حكما و عرفا بيان شد. مسأله علم هم مثل مسأله ولايت مي‏ماند كه صاحبان مقام ولايت، حاملان علم هم هستند و علم در مراتب مختلفه نزول كرده تا به اين مراتب رسيده است. علم خداوند، بعد علم محمّد، بعد علم علي و ائمه:بعد هم در مراتب انبيا، نقبا و نجبا، اين‏ها همه صاحبان علم و حاملان علم‏اند. اين بزرگواران، قراي ظاهره: چه انبيا، چه نقبا و چه نجبا، حاملان علم‏اند و به آداب نبوت و ولايت مؤدّب شده‏اند. از اين جهت حاملان علم نبوت و ولايت‏اند؛ يعني علم نبوت و ولايت در رتبه ايشان تنزل كرده است. به واسطه اين‏كه وجود اين بزرگواران در مراتب تكويني و تشريعي بر منهج محمّد و آل محمّد:و بر مسلك ايشان تكامل يافته، از اين جهت حاملان علم ايشان هم هستند. حقيقت علم در ايشان به حسب مراتبي كه براي علم است، تنزل يافته است. از اين جهت حاملان اسرار خداوندي شده‏اند. به‏طوري كه سرّي از اسرار ايشان را، اگر غير از ايشان بخواهد بشنود متحمل كه نمي‏شود، چه‏بسا منجر به فناي او گردد. فقط ايشان‏اند كه به حسب مراتبي كه دارند با اسرار آل محمّد:مأنوس شده‏اند. انبيا در مرتبه خودشان، نقبا در مرتبه خودشان و نجبا در مرتبه خودشان به اسرار

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۱ *»

آل‏محمّد:مأنوس‏اند و حاملان آن اسرارند. عرض شد كه ديگران به هيچ‏وجه طاقت تحمّل آن علوم و اسرار را نخواهند داشت، نه در مقام تكوينشان و نه در مقام تشريع و وجود شرعي‏شان.

از اين جهت همان‏طور كه در مسأله ولايت عرض شد كه حامل ولايت كليه الهيّه وجود مبارك محمّد۹است و بعد در مقامات معصومين:تفصيل يافته است، علم هم همين‏طور است كه در مباحث ابتدائي در زمينه اين حديث شريف العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ([۸۹]) اجمالاً بررسي شد. آن‏جا بحث كرديم، علم را توضيح داديم و مراتب علم را ذكر كرديم. حالا در اين‏جا اين قراي ظاهره چه انبيا، چه نقبا و چه نجبا به حسب خودشان تفصيل همان كتاب هستند كه گفتيم محمّد۹ كتاب است. آن آيه شريفه بسم اللّه الرحمن الرحيم . الر . كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير([۹۰]) اين كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت اين مقامِ تفصيل كتاب، مي‏رسد به عرصه انبيا، نقبا و نجبا. هركدام از انبيا، هركدام از نقبا و هركدام از نجبا به حسب رتبه و مقام خودشان كتابي هستند كه خداوند آن را به خود نسبت داده و به دست قدرت، نبوّت و ولايت آن كتاب را نوشته است. در آن كتاب‏ها جميع اسرار علوم قرار داده شده و همه انوار الهيّه بر اين كتب تابيده است. علوم اين بزرگواران كه همان كتاب است، معلّق به عرش الهي است. ديده‏هاي اين بزرگواران متوجه همان مقامات معرفت و يقين است. نفوس اين عزيزان به مقام انس و مقام تمكين صعود كرده، فؤادهاي ايشان به عالم قرب متصل است. بلكه فؤادهاي اين بزرگواران عين تقرّب است. از اين جهت دائماً ايشان در رياض تقرب و باغ‏هاي قرب الهي در حركت‏اند. اگرچه اجسادشان در بين ما و در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۲ *»

بين خلق است اما ارواح طيّبه‏شان، افئده كامله‏شان و نفوس سعيده ايشان تمام، به عالم قرب متصل است و به شرايع و سرچشمه‏هاي محبت الهي همه سيراب. اين بزرگواران در لانه‏هاي ذكر الهي به سرمي‏برند. از ترس پروردگارشان در مقامات خودشان خائف و خاشع‏اند. خدا به بركت اين بزرگواران راه‏ها و طرق حق را واضح فرموده، به اين بزرگواران خواسته‏ها و آرزوها را برآورده فرموده، به بركت ايشان وجودات اشياء را محافظت فرموده و مورد حفاظت قرار داده است.

البته مقام ولايت اين بزرگواران معلوم است كه به واسطه اتّباع محمّد و آل‏محمّد:است ـ همان‏طور كه در قبل بحث شد ـ و به واسطه تمسك حقيقي در علم و عمل به مسأله ولايت آل محمّد:، توانسته‏اند به نهايت كمال خود برسند و در نهايت، به آل محمّد:متصل گردند. به طوري كه خداوند در وصف ايشان آيه نازل فرموده، ايشان را قراي ظاهره ياد فرموده است. و جعلنا بينكم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرةً و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين([۹۱]) كه در باره اين آيه شريفه و طرز استفاده ناقصان از اين بزرگواران، بياناتي عرض شد. پس قلوب اين بزرگواران از معرفت و ايقان، و دل‏هاي اين بزرگواران از صدق و ايمان پر است. هركدام به تنهايي كتابي هستند، «كتاب ولايت» و «كتاب علم محمّد و آل محمّد:» كه هرچه را خداوند از خلق خود اراده كرده و از خلق خواسته چه در عالم تكوين، چه در عالم تشريع، در وجود مبارك ايشان ذكر شده، به قلم ولايت، قلم نبوت و يد قدرت نوشته شده است. جميع خلق چون رعيت ايشان‏اند خواه و ناخواه به درگاه ايشان محتاج‏اند. بايد ساير خلق در مقام رسيدن به كمالاتشان، رو به درگاه اين بزرگواران بياورند. در جميع امور دين و دنيا، معاش و معاد، رجوعشان به اين بزرگواران باشد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۳ *»

روي اين جهت خداوند در وجود مبارك ايشان جميع ما يحتاج خلق را، از امور دنيا و دين به‏طور بالفعل و موجود، قرار داده است نه بالقوّه. در ايشان به‏طور موجود جاري ساخته است از نور و شعاع اراده خود، از لوح قدر، از مستقرّ قضاء خود، از حقيقت امضاء، از انحاء و اقسام روابط موجودات، از اطوار و طورهاي متمّمات و مكمّلات خلقي، همين‏طور از جميع حالات خلق: هر حالتي چه در تكوين، چه در تشريع، و از جميع امور لازم براي رسيدن به كمال تكويني و كمال تشريعي، در وجود اين بزرگواران جاري ساخته، همه در ايشان مجتمع و نوشته شده است. از اين جهت ايشان در جميع ادوار، در جميع اعصار، در همه قرون، براي همه امم قراي ظاهره هستند. مرشدان حقيقي و خادمان حقيقي اين بزرگواران‏اند. معادن كرم و اولياء نِعم اين بزرگواران‏اند. روابط خلق‏اند كه خداوند همه خلق را، رعيت ايشان قرار داده است. هداة و هاديان جميع خلق خدا هستند.

در همين آيه شريفه و جعلنا بينكم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرةً و قدّرنا فيها السير «السير» مي‏دانيم جنس محلّي باللاّم است و شامل سير جميع بندگان و حركات عبادي بندگان است. عرض كردم هم شامل حركات تكوينيّه، هم شامل حركات تشريعيّه است. مراد سير به سوي «كمال» است. حالا چه سير در كمال تكوين، چه سير در كمال تشريع براي جميع خلق، در اين قراي ظاهره معين شده است كه آن‏ها انبيا، نقبا و نجبا سلام اللّه عليهم اجمعين هستند. بعد و قدّرنا فيها السير سيروا فيها خطاب به جميع خلق از رعيت است: عالمشان، جاهلشان، حكيمشان، و اگر بشود گفت عارفشان، تمام بايد در سير خود، در اين قراي ظاهره سير كنند. و از اين بزرگواران اخذ هدايت كنند.

درست است كه اين بزرگواران جزئي هستند، هركدام در جاي خود و در مقام خود جزئي‏اند و تعينات جزئيه هستند. انبياء جزئي هستند، نقباء جزئي هستند؛ به اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۴ *»

معنا كه در مقابل محمّد و آل محمّد: جزئي هستند؛ يعني عصمتشان آن عصمت نيست، ظلّ آن عصمت است. علمشان آن علم نيست، ظلّ آن است. همين‏طور ولايتشان، به آن كلّيّت ولايت ايشان نيست، ظلّ آن است. به حسب اقتضاء خلق، از اين جهت به جزئيت تعبير مي‏آيد. و اين منافات ندارد با آن تقسيمي كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم دارند كه نقبا دو دسته مي‏شوند: نقباء كلّي و نقباء جزئي. يا نجبا دو دسته مي‏شوند: نجباء كلّي و نجباء جزئي. آن تقسيم‏بندي در نظر نيست. آن سر جايش محفوظ است. ولي كليّةً همه انبيا، همه نقبا و همه نجبا در اثر داشتن تعين جزئي، بالنسبه به ولايت، علم، نورانيّت و عصمت محمّد و آل محمّد:همه جزئي هستند. حال اين تعينات گرچه جزئي هستند اما هركدام به تنهايي سبيل الي اللّه‏اند، هركدام به تنهايي طريقِ الي التعيّنات الكليّه هستند. دست به دامن هركدام كه زديد دست به دامن محمّد و آل محمّد:زده‏ايد. از هركدام كه اتّباع كرديد از محمّد و آل محمّد:اتّباع كرده‏ايد. و اين نشان نقصان ما است نه اين‏كه از مقام ايشان كم بشود.

اگر گفتيم اين‏ها تعينات جزئيه هستند، نمي‏خواهيم مقام آن‏ها را كوچك كنيم. بالنسبه به آقايانشان محمّد و آل محمّد:جزئي هستند. اما بالنسبه به ما هركدامشان چه انبيا را حساب كنيم، چه نقبا را بگوييم، چه نجبا را، حتي نجباي جزئي، اين‏ها بالنسبه به ما اين‏قدر تقرّب دارند، اين‏قدر بالنسبه به ما بي‏نيازند و ما بالنسبه به ايشان اين‏قدر بيچاره، فقير و ناقص هستيم كه ما را بس‏اند. هركدامشان به تنهايي سبيل الي اللّه، طريق الي اللّه و قريةٌ الي اللّه‏اند؛ يعني الي التعيّنات الكليّة، الي القري المباركة كه محمّد و آل محمّد:باشند. پس به اين لحاظ طريق شده‏اند، به اين لحاظ قريه شده‏اند كه در اين آيه شريفه به آن اشاره شده است. آن حديث شريف مشهور درباره ايشان است از نظر علم و موقعيت علمي ايشان: انّ فينا اهل البيت في كلّ خلف عدولاً

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۵ *»

 ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين([۹۲]) اين‏كه نفي اين امور را مي‏كنند البته بايد متفرع بر علم باشد، نفي اين امور علم مي‏خواهد. چنين علمي اشاره به مقام علمي اين بزرگواران است كه در اين روايات اين‏طور رسيده است.

پس قراي ظاهره در واقع حافظان بلادند، سائسان تمام بندگان‏اند. بر ما حجّت‏هاي حجّت‏اند. ابواب ابوابي هستند كه خدا اين درها را گشوده كه اين درها منتهي مي‏شوند به باب الابواب كه وجود مبارك امام، معصوم كلّي و غوث اعظم در هر زماني است. اين بزرگواران مجمع اسرار الهيّه هستند. مهبط انوار خداوندي هستند و اولياء جبّارند. خداوند به بركت ايشان علم را حفاظت مي‏فرمايد، به بركت ايشان شريعت سيّد المرسلين را۹حفاظت مي‏فرمايد، به بركت ايشان بلاد خود را حفاظت مي‏فرمايد كه مستحق عذاب نباشند. اگر هم مستحق عذاب باشند خدا، به ايشان عذاب مي‏كند آن كسان و بلاد و عبادي را كه مستحق عذاب شده‏اند. ايشانند آيه علي صلوات اللّه عليه كه نعمة اللّه علي الابرار و نقمة اللّه علي الفجّار است([۹۳]) نعمت خدا بر نيكان و نقمت و عذاب خدا بر بدان است. اگر بنا باشد اين حالت؛ يعني اين امر در بين خلق جاري بشود، يقيناً شأن كلّي كه نيست. بايد در جزئيت ظاهر بشود. آن بزرگوار به اين مقامش در انبيا و قراي ظاهره ظاهر شده، به اين مقاماتش در قراي ظاهره كه انبيا، نقبا و نجبا باشند ظاهر شده است. پس ايشان‏اند «نعمة اللّه علي الابرار» و ايشان‏اند «نقمة اللّه علي الفجار». هر فاجري و هر كافري به هر دركي از نيران كه بخواهد برسد، بايد به دست اين قراي ظاهره در درك خود قرار بگيرد. هر مؤمني هم چه در دنيا چه در آخرت، در هر درجه‏اي از كمال ايماني و درجات بهشتي بخواهد قرار بگيرد، باز به دست اين بزرگواران و به وسيله ايشان است. سيروا فيها سير در اين‏ها معنايش اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۶ *»

است. پس ايشان‏اند «نعمة اللّه علي الابرار و نقمة اللّه علي الفجار».

اميدواريم از بركات بقيّة اللّه صلوات اللّه عليه وجود اين بزرگواران براي ما خير و منشأ رحمت باشد، بر ما نعمت خدا باشند. همين‏طور كه بحمداللّه خدا اين‏طور قرار داده كه از نظر بصيرت ديني، بصيرت دنيايي و نعمت‏هاي ظاهري و باطني بحمداللّه دستمان را از دامنشان كوتاه نكرده است. خوب مي‏بينيم، برايمان محسوس است. آخر اين نعمت‏ها را به اين آساني‏ها كه خدا به خلقش نمي‏دهد! اين همه لطف، اين همه عنايت، اين همه احسان، اين همه بصيرت، اين همه رحمت و نعمت‏هاي ظاهري و باطني بحمداللّه، اين‏ها يقينا از بركات اين بزرگواران است كه بر ما رحمت شده‏اند. خدا را شاكريم به وجود مباركشان! ان‏شاءاللّه اين رحمت‏ها هميشه بر ما مستدام باشد! و به رحمت‏هاي اخروي متصل بشود!

پس چون خداوند اين بزرگواران، قراي ظاهره را اين‏طور قرار داده كه رياست ظاهري و باطني به اين بزرگواران منتهي است، رياست دين، دنيا و آخرت به اين بزرگواران منتهي خواهد شد و به دست ايشان و به عهده ايشان است، روي اين جهت آن‏چه را كه هر بشري لازم دارد، آن‏چه رعيت لازم دارند، هركدام به تنهايي بالنسبه به كمالشان دارا هستند. اين نقصان ما را مي‏رساند كه ما اين‏قدر بيچاره هستيم كه عرض كردم مي‏فرمايد سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين. هركدام از اين بزرگواران اين چنين هستند. حال بحث در اين است كه علم ايشان چطوري است؟ بحث علم ايشان است كه هركدام ايشان كتابي هستند جامع جميع ابواب، جميع فصول، جميع مباحث و جميع كلمات و حروفي كه براي افاضه علم به هر طالب علمي كه واقعاً طالب علم باشد، لازم است: چه «علوم ظاهريّه»، چه «علوم باطنيّه»، چه «علوم شهاديّه»، چه «علوم غيبيّه»، چه «علوم تكوينيّه»، چه «علوم تشريعيّه» تمام، در وجود تك‏تك اين بزرگواران به حسب رتبه و مقامشان محفوظ است. در اين كتاب نور خداوند ساطع

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۷ *»

است. در اين كتاب ما يحتاج خلق رقم شده است. كتابي است كه هركس به اين كتاب پناهنده شده، در حفظ، حراست و امان خداوندي است طبق وعده‏اي كه خداوند در قرآن فرموده است. سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين كه اگر اين طالبان در ايمني نباشند و اين كتاب و اين علم، محل عنايت خدا و وسيله حفاظت عباد از همه هلاكت‏هاي دنيوي و اخروي نباشد، چرا بفرمايد امنين؟ پس كلمه امنين اشاره به اين است كه تحت حصن حصين خداوندند. ايشان‏اند حرز مكين كه هركس به ايشان پناهنده شد، از هرجهت محفوظ است و به هيچ مشكلي از مشكلات و هلاكت‏هاي دنيوي و اخروي بر نخواهد خورد.

اين بزرگواران، قراي ظاهره، حاملين علوم محمّد و آل محمّد:اند، نور رشاد و هدايت از جبين مبارك ايشان بر جميع خلق تابيده و مي‏تابد. حجاب خدا هستند نه حجابي كه  خدا را بپوشاند بلكه پرده‏هايي هستند كه خدا از اين پرده‏ها خود را نشان داده و در اين پرده‏ها خود را ظاهر ساخته است. به همان معنايي كه مي‏فرمايد:

اي منزّه پرده‏دار و پرده در وي به هر پرده در و از پرده در

پرده‏هاي خدايي اين طوري است. حجاب نيستند كه مانع باشند و نگذارند معرفت حاصل بشود. نه! بلكه حجاب‏اند به معناي اين‏كه خداوند براي معرفي خود، به اين وجودات مقدسّه ظاهر شده، اين‏ها را ظاهر و ظواهر خود قرار داده و به ايشان خدا در همه عوالم شناخته مي‏شود. ايشان ورثه انبيا و وارثان علم مرسلين هستند. اين بزرگواران موضع اسم خداوندي هستند، آن اسم خدا كه خدا به آن اسمش امور دين و دنياي خلق را اصلاح مي‏كند. به آن اسمي كه امور ديني، امور آخرتي و دنيوي خلق را اصلاح مي‏فرمايد. آن اسم را براي ايشان قرار داده است. حاملان چنين اسمي و موضع چنين اسمي هستند كه به بركت ايشان، امر اوّلين و آخرين به اصلاح مي‏رسد و اصلاح مي‏شود. ايشان بلد امين هستند كه هركس در اين سرزمين قرار بگيرد از گزند حوادث

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۸ *»

محفوظ خواهد بود. ايشان طور سيناء هستند كه خدا به تجلّيات خود بر كوه انيّات اين بزرگواران متجلّي شده و جميع جبل‏هاي انيّت ايشان در برابر نور خداوندي مندكّ شده، از خود هيچ اثري باقي نگذارده‏اند. در نزد تجلّيات محمّد و آل محمّد:از جميع انيّات خود گذشته‏اند. نمي‏گويند مگر سخن محمّد و آل محمّد:را، نمي‏رسانند مگر خواست و اراده اين بزرگواران را. اوكار و آشيانه‏هاي محمّد و آل‏محمّد:هستند. از اين جهت «طور سيناء» هستند كه در آن كوه هيچ اثري از انّيّت و نعوذباللّه اثري از انانيّت، وجود ندارد. جبال انيّات اين بزرگواران كاملاً مندكّ شده است. از اين جهت حاملان علم محمّد و آل محمّد شده‏اند.

درباره اين بزرگواران در فرمايشات خداوند و اوليائش:عبارات و تعبيرات زيادي داريم. اما آن‏چه فعلاً مورد لزوم ما است و در رابطه با بحث علم است، همين است كه درباره اين بزرگواران كتاب نام برده شده است. از جمله «تأويل» و «باطن باطن» اين آيه شريفه است كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير كتابي كه تمام آيات آن محكم شده، بعد هم تفصيل يافته است كه وقتي كتاب تفصيل بيابد هرچه از اين كتاب ظاهر بشود باز هم «كتاب» است. پس تعبير به «كتاب» درباره اين بزرگواران از اين آيه شريفه استفاده مي‏شود. وقتي كه كتاب شدند در اين كتاب خصوصياتي كه هست اين است كه مثل خود كتابي كه در ايشان تفصيل يافته، آياتش محكم است. كتاب احكمت اياته با چنين صفتي ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير. كتابي كه أحكمت اياته وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه است كه كتاب خدا است كه جميع آيات و علوم الهيّه در اين كتاب محكم شده است. حال همين كتاب با چنين صفتي تفصيل يافته است. معلوم است اگر بخواهد در مقامات تفصيلي، از اين كتاب كم بشود و از شؤوناتي كه در آن تعريف شده كم بشود، آن‏وقت مقامات تفصيليّه آن، كمال به حساب نمي‏آيد. وقتي مقامات تفصيليّه كمال به حساب مي‏آيد كه از خود آن مقام اجمال، چيزي كم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۹ *»

نشود بلكه كمالات او ظاهرتر گردد. پس كتاب احكمت اياته با چنين صفتي، ثمّ فصّلت تفصيل يافته است.

پس در جميع كتبِ وجود قراي ظاهره كه وجودات انبيا، نقبا و نجبا باشد، اين كتاب وجود مبارك علي۷در مقام ولايتش و در مقام حامل علم خدا بودنش به علم رسول۹ و ظهور ولايت رسول اللّه در آن بزرگوار، به آن موقعيت به وجود قراي ظاهره تفصيل يافته است. قراي ظاهره: رتبه انبيا، رتبه نقبا و رتبه نجبا؛ يعني تفصيل‏هاي اين كتاب. آن كتاب در آن تفصيل‏ها هم بايد به همان شكل باشد؛ يعني احكمت اياته. در هر كتابي، در تك‏تك وجود انبيا احكمت اياته باشد. كدام نبي است كه نعوذباللّه در آن تشابه باشد، در آن شكّ باشد، در آن ريب باشد؟ كدام نقيب است كه در او نعوذباللّه تشابه باشد، در او شكّي باشد، در او ريبي باشد؟ كدام نجيب است كه نعوذ باللّه در آن شبهه باشد، تشابه باشد؟ نه! نبي به نبوت تمام، كامل و محكم است. نقيب به نقابت محكم، تمام و جامع است و نجيب به نجابت تمام و جامع است. هيچ تشابهي در اين كتاب‏ها نيست. همه محكم است. از اين جهت اين چنين دستور فرموده اعرفوا اللّه باللّه و الرسول بالرسالة و اولي الامر بالامر بالمعروف و النهي عن المنكر([۹۴]) اگر بنا بود كه رسول در رسالت محكم نباشد، وجه تشابهي داشته باشد، متشابهي در او باشد ـ وجه تشابه به اين است كه آيا نبي است يا غير نبي؟ ـ اتمام حجت خدا نشده است. به علاوه كه معرفت رسول، به رسالت حاصل نمي‏شد. هر چيزي كه در آن تشابهي نيست و محكم است، شناخته مي‏شود. سيب را مي‏شناسند به اين‏كه سيب است و تشابهي ندارد. همه چيز او در سيب بودن محكم است: ظاهر او، باطن او، مزه او، طعم او، نشان مي‏دهد كه هذا تفّاحٌ مثلاً، هيچ وجه تشابه در او نيست. مثال عرض

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۰ *»

مي‏كنم و الاّ مطلب فوق اين حرف‏ها است. نبوت محكم است هيچ تشابه در نبي نيست كه اگر تشابه باشد نمي‏شود از طرف خدا اتمام حجت بشود. هركس انكار نبوت نبي را مي‏كند نبوتش بر او محكم شده، امر ثابت شده را انكار مي‏كند. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة.([۹۵])

بعضي در حرف‏هايشان مي‏گويند: مثلاً فلان دانشمند در اروپا از وضع نوشته‏ها و وضع فلسفه‏اش برمي‏آيد كه اگر اين مثلاً با رسول اللّه و با اسلام حقيقي برخورد بكند، از نوشته‏هايش برمي‏آيد كه اين يقينا مسلمان مي‏شود و اهل تسليم خواهد بود. چون از نوشته‏هايش معلوم مي‏شود كه مي‏خواهد هر حقيقتي را تصديق كند. از اين جهت اگر اين به همين حال بميرد، مسلمان واقعي مرده، اين مسلمان مرده است اگرچه فرض كنيد مثلاً «دكارت» باشد ولي مسلمان مرده، در واقع مسلمان است. اين احمق‏ها نمي‏فهمند كه اسلام حجّتش تمام است. رسول اللّه۹زمينه خالي نگذارده آن هم براي مثل دكارت مثلاً. او متوجه است كه يك كشورهاي اسلامي هست، متوجه است كه اين كشورهاي اسلامي مستند به اسلام‏اند، مدّعي وجود پيغمبري هستند كه آخرين پيغمبرها است، مي‏داند اين‏ها كتاب دارند، مي‏داند اين پيغمبر اوصيا داشته، خلفا داشته است. نمي‏شود در آن‏جا از اين‏ها بي‏خبر باشد. همه چيز را مطالعه كند، همه مكتب‏ها را بررسي كند و اين نيايد اسلام را بررسي كند؟! ولي در دل دارد كه اگر حقّي به او برسد و عرضه بشود، تصديق كند؟! مگر به اين‏طورها مي‏شود گفت اين از مسلمان‏هاي واقعي است؟! دين اسلام به او نمي‏رسد، يعني چه؟ اين چه حرفي است؟! مگر اين‏كه كسي مستضعف باشد كه واقعاً نفهمد يا اصلاً در كوهي زندگي مي‏كرده كه اسلامي به گوشش نخورده باشد. والاّ همين كه به گوشش رسيد بايد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۱ *»

پيگيري كند، با اين صيت و آوازه اسلام! مگر اسلام تازگي دارد؟ هزار و چهارصد سال است كه اسلام اين‏قدر در تاريخ سر و صدا بلند كرده است. اين‏قدر دعوت آن به گوش‏ها رسيده، چطور مي‏شود كه همين‏قدر كه آن‏جا باشد ولي در دل اين هدف را داشته باشد، او را مسلمان بدانند يك مسلمان واقعي؟! نه! اين‏طورها نيست.

مقصود اين است كه پس نبي در نبوت محكم است و تشابه ندارد. وصي در وصايت محكم است و تشابه ندارد. نقيب در نقابت محكم است. اگر مدّعي نقابت شد و اظهار نقابت كرد، بايد در نقابت محكم باشد، وجه تشابه نداشته باشد. نجيب همين‏طور بايد وجه تشابه نداشته باشد. كسي كه مدّعي نجابت مي‏شود و اظهار نجابت مي‏كند، به منظور اتمام حجت، اين بايد در نجابت محكم باشد. كار خدا، كار خدايي است كار خلقي نيست كه درهم و برهم و هرطور شد، باشد. نه! او اگر كسي را نبي كرده در نبوت محكمش كرده است كه جهت تشابه راه نمي‏برد تا كسي بگويد من رفتم به او رجوع كردم، بررسي كردم اما برايم روشن نشد، معلوم نشد. از يك جهت، فكر مي‏كنم نبي باشد، از يك جهت فكر مي‏كنم نباشد. اين مي‏شود وجه تشابه و كار خدا اين‏طور نيست. كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير خداي حكيم، خداي خبير، اين‏طور قرار داده كه اين كتاب محكم را كه مقام ولايت، مقام علم و عصمت محمّد و آل محمّد: است، در مقامات اوليّه تفصيليه آل محمّد:، بعد هم اين كتاب را در مقامات بعدي ـ قراي ظاهره ـ به حسب رتبه و مقاماتشان تفصيل دهد. پس اين بزرگواران محكم‏اند به طوري كه وجه تشابه در وجود مبارك ايشان نيست.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۲ *»

 

درس    ۱۴۵

 

 

(روز دوشنبه / ۲۲ ربيع‏الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه بيان موقعيّت قراي ظاهره

r قراي ظاهره براي پيروانشان رحمت خدا و براي مخالفانشان نقمت خدايند

r منطق مخالفان قراي ظاهره

r قراي ظاهره كتب محكمه الهيّه‏اند

r اين كتب الهيّه مانند قرآن داراي انواع آيات مي‏باشند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۳ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد قراي ظاهره، اين بزرگواران از نظر حمل علم و انباء علم به مواقع مناسب، هم‏چنين از نظر داشتن رتبه ولايت، براي اهل ايمان نعمت‏هاي خداوندي، و براي اهل كفر و طغيان نقمت‏هاي خداوندي هستند. اين بزرگواران صراط خداوندند صراط واضح كه هركس طالب حقّ باشد، بايد بر اين سبل و اين طرق، سير كند. اين بزرگواران‏اند ستارگان كه در مسير ترقي و تكامل بر بشر مي‏تابند. و علامات و بالنجم هم يهتدون([۹۶]) در باطن به وجود مبارك كاملان و قراي ظاهره اشاره است. چون چنين‏اند، از اين جهت اين بزرگواران مثل خود صاحب مقام ولايت كليّه، اميرالمؤمنين و ساير معصومين سلام اللّه عليهم اجمعين، داراي دو حيث مي‏شوند، همان‏طور كه حضرت امير۷نعمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجّار،([۹۷]) نعمت خدا بر ابرار و نيكان، و نقمت و عذاب خدا بر فجّار و بدكاران است.

رسول اللّه۹اين بزرگوار را باب مدينه علم و حكمت خود، ناميدند. فرمودند انا مدينة العلم و علي بابها فمن اراد المدينة فليأتها من بابها.([۹۸]) پس همان‏طور كه صاحب ولايت كليّه، حامل علم خدا و رسول خدا۹، اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه باب مدينه علم و حكمت است، اين بزرگواران هم همين‏طورند، باب و ابواب مدينه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۴ *»

 علماند، طرق وصول به علم‏اند. و خواه و ناخواه داراي ظاهري و باطني هستند، طبق اين آيه شريفه كه راجع به همين امر مي‏فرمايد فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب([۹۹]) اين بزرگواران هم همين طورند.باطنشان رحمت است؛ يعني تواضع در برابر ايشان، سلوك در مسلك ايشان، و طي طريق در مناهجي كه اين بزرگواران ارائه مي‏فرمايند، اين باطن مي‏شود و اين رحمت است. اما و ظاهره من قبله العذاب مخالفت و معاندت با ايشان، اعراض از ايشان، عذاب خداوندي خواهد بود. خداوند مي‏فرمايد و ننزّل من القرءان ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الاّ خساراً([۱۰۰]) پس اين بزرگواران به حسب آن‏چه ذكر شد كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير([۱۰۱]) هركدام قرآني هستند، هركدام كتاب خدا هستند كه اجمالاً  گفته شد و باز هم توضيح مي‏دهيم.

بنابراين و ننزّل من القرءان ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين آن‏چه از اين بزرگواران بر اتباعشان، بر تابعين و آخذين از ايشان، افاضه فيض علم مي‏شود، آن، تنزيل از قرآن است كه رحمت و شفاء براي مؤمنان است. و هماني كه از اين بزرگواران نازل مي‏شود و تنزيل مي‏شود، عين همان براي اعداء و معرضان از ايشان، خسارت مي‏شود. و ننزّل من القرءان ما هو اين ما دو جهت پيدا مي‏كند شفاء و رحمة للمؤمنين، و لايزيد الظالمين همين «ما ننزّل» هماني كه ما تنزيل مي‏كنيم، ما از قرآن فرو مي‏فرستيم، در واقع همان براي ظالمين و ستمگران به خود، خسارت مي‏شود. پس با توجه به اين امور اين بزرگواران كه جزء ابواب باب مدينه علم‏اند و حجج حجت‏اند، از اين جهت براي آخذين و تابعين از ايشان و مُقبلين به ايشان رحمت‏اند و براي كساني كه از ايشان اعراض كنند نقمت‏اند. معناي اقبال و اعراض هم كه كسي از ايشان اخذ كند، به ايشان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۵ *»

اقبال كند، از ايشان اتباع كند يا نعوذباللّه اعراض كند، اين است كه وقتي ايشان را در جهت عقل خود قرار داد و عقل خود را تابع ايشان، ايشان را اسوه عقل و عقل خود را به انوار علم ايشان منوّر كرد، عقل از ايشان تعليم مي‏گيرد، به فرمايشات ايشان زنده مي‏شود. همان‏طور كه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه در اوصاف انبيا و سرّ بعثت انبيا مي‏فرمايد يثيروا لهم دفائن العقول([۱۰۲]) خداوند ارسال رسل كرد، چرا؟ براي اين‏كه از براي ايشان دفائن و دفينه‏هاي عقلانيه ايشان را اثاره كند؛ يعني خلق در اثر اتّباع از انبيا، زمينه عقلشان اثاره مي‏شود. «اثاره» همان شخم‏زدن بعد هم كاشتن و بعد هم روييدن است، همه اين‏ها را تقريباً اثاره مي‏گويند كه انبيا به اين منظور آمده‏اند. حالا كسي كه اين بزرگواران را در سمت عقل خود قرار بدهد، عقل خود را تابع ايشان كند و عقلش به انوار علمي اين بزرگواران مستنير شود، اخذ از ايشان كرده و اقبال به سوي ايشان نموده است.

در واقع هميشه جهت يمين «عقل» است. وقتي از جهت يمين تعبير مي‏آورند حيث عقلي را اراده مي‏كنند. اميرالمؤمنين را هم كه «يمين» ناميده‏اند از اين جهت است كه اين بزرگوار مبدء عقول است و عقول به بركت اين بزرگواران موجود شده است. حال كسي كه كاملان و قراي ظاهره را در سمت عقل خود قرار بدهد و عقل خود را تابع ايشان كند، در واقع همه خيرات و همه انوار را استفاضه مي‏كند و عقلش نوراني مي‏شود. از آثار اين قراي ظاهره پيروي مي‏كند، بر طريقه ايشان سلوك مي‏كند، به آداب ايشان تأدّب مي‏يابد، به اخلاق ايشان متخلق مي‏شود و به صفات اين بزرگواران متصف مي‏شود، آن‏وقت از اصحاب يمين مي‏شود؛ يعني از اصحاب اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مي‏شود. وقتي كه از اصحاب اميرالمؤمنين شد، خدا وعده داده كه كتاب و نامه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۶ *»

عملش را به دست راستش بدهد. كسي كه از اصحاب اميرالمؤمنين و شيعيان حضرت باشد، وعده داده شده كه در قيامت كتاب او و نامه عمل او، به دست راست او داده خواهد شد.

كتاب عمل كه به دست راست او داده مي‏شود مراد اين است كه در همين‏جا بايد كسب كند. در اين جا هم به همين‏طور فراهم مي‏شود كه طرف راست؛ يعني طرف عقل و سمت عقل خود را، با انوار قراي ظاهره مواجه كند در اخذ علوم، در اتّباع، در اقبال به سوي ايشان. آن‏وقت خداوند هم كتاب عمل او را كه همه‏اش خير، همه‏اش نور، همه‏اش طاعات، همه‏اش فضل است، به دست راست او عنايت مي‏كند. چنين شخصي يقينا اهل نجات است. او كسي است كه به توسط همين ابواب در مدينه علم رسول اللّه۹ و مدينه حكمت حضرت وارد شده، از بركت نورانيّت و عصمت و طهارت اين ابواب و قراي ظاهره در ايمني است، از هرگونه نقص و زوال و انحطاط در دركات نيران، محفوظ خواهد بود. اللّهمّ انّي اسألك ان‏تعصمني بطاعتك([۱۰۳]) عصمتي كه به وسيله طاعت فراهم مي‏شود، همين عصمتي است كه در اثر اتباع و اخذ علم و عمل از قراي ظاهره فراهم مي‏شود. از اين جهت درباره‏اش مي‏فرمايد فأمّا من اوتي كتابه بيمينه . فسوف يحاسب حساباً يسيراً . و ينقلب الي اهله مسروراً([۱۰۴]) هم حساب آسان، هم با سرور و شادماني پيش اهلش مي‏آيد كه اهلش در واقع عبارت‏اند از مؤمنين و اخوان ايماني، همين‏طور از ذريّه او، اگر اهل نجات باشند.

اما اعراض از قراي ظاهره اين است كه آن بزرگواران را در سمت نفس قرار بدهد؛ از ايشان اعراض كند، عقل را به نكرا و شيطنت تبديل كند و نفس را بر خود حاكم كند. پس مشمول اين آيه شريفه شود ليس البرّ بأن تأتوا البيوت من ظهورها ولكنّ البرّ من

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۷ *»

اتّقي و أتوا البيوت من ابوابها([۱۰۵]) مي‏فرمايد برّ و نيكي اين نيست كه شما از پشت خانه‏ها بخواهيد داخل خانه‏ها شويد. خدا اين‏طور قرار نداده كه كسي از ابوابي كه معين شده، اعراض كند و بخواهد به هوي و خواست و استقلال خود، راه علم و عمل را طي كند. اين يقينا بداند مشمول اين آيه شريفه است ليس البرّ بأن تأتوا البيوت من ظهورها ولكنّ البرّ من اتّقي. اين‏جا نمي‏فرمايد «ولكنّ البارّ» اسم فاعل نمي‏فرمايد، خود بِرّ و مصدر را به‏كار مي‏برد. زيرا اصلاً خود برّ؛ يعني كسي كه به نهايت خوبي مي‏رسد، به‏طوري  خوب باشد كه ديگر به او نيكوكار نگويند بلكه خود نيكي، خوبي و حقيقت خوب و نيك بودن باشد. مي‏فرمايد: نيكي آن وقتي است كه تقوا داشته باشد. از تبعيت اعداء، از محبت اعداء، از اقبال به اعداء، اتّقاء داشته باشد و كاملاً خودداري كند. هم‏چنين و أتوا البيوت من ابوابها اين‏جا خدا مخاطبان به اين عبارت را به خصوص مورد التفات قرار داده ولكنّ البرّ من اتّقي و أتوا البيوت من ابوابها از حالت غير خطاب به حالت خطاب، التفات فرموده است كه در اصطلاح ادبي براي تعظيم مطلب است؛ يعني شما اگر مي‏خواهيد سرّ و حقيقت امر را به دست بياوريد، كاملاً راه منحصر به نجات را بدانيد چيست و أتوا البيوت من ابوابها، اگر مي‏خواهيد در خانه عصمت و طهارت محمّد و آل محمّد:داخل شويد، از ابوابي كه خدا قرار داده كه قراي ظاهره‏اند داخل شويد.

پس اگر كسي از اين ابواب اعراض كرد اين اعراض، موجب فقدان و موجب خسران خواهد بود. از اين جهت در وصف او گفته مي‏شود و امّا من اوتي كتابه بشماله،([۱۰۶]) كتاب به شمال و طرف چپ او اعطا خواهد شد؛ يعني همه اعمال و تمام صفحه كتاب و نامه عملش، پر از نفسانيت، انانيّت، هوي و جهل و جهالت است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۸ *»

اگرچه مدّعي علم، معرفت، كمال، حكمت و امثال اين‏ها باشد كه نه! تمام آن‏ها جهالت است. الدنيا كلّها جهل الاّ مواضعَ العلم([۱۰۷]) دنيا سراسرش جهالت است مگر مواضع علم كه محمّد و آل محمّد: هستند و آخذين از ايشان كه همان قراي ظاهره باشند. علم اين است، غير از اين، ديگر جهالت است. حالا طرف، چه حكيم باشد! چه عارف باشد! مدّعي معرفت! مدّعي حكمت! هرچه مي‏خواهد باشد! بوعلي باشد، اين در جهالت به سرمي‏برد. از اين جهت نامه عمل او به دست چپ او داده مي‏شود؛ يعني سراسر آن نفسانيت، انانيّت و جهالت است. ديگر نوري در آن‏جا ديده نمي‏شود. در وصف همين شخص خداوند مي‏فرمايد كه همين اعراض از بزرگان دين و قراي ظاهره، همين به خسارت، به طغيان و به كفر منجر مي‏شود. و ليزيدنّ كثيرا منهم ما انزل اليك من ربّك طغياناً و كفراً([۱۰۸]) سبحان الله! چطور اين آيه، آن آيه شريفه را تفسير مي‏فرمايد كه باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب! چطور اين آيه، با آن آيه مناسبت دارد! و ننزّل من القرءان ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الاّ خساراً. همان «ما ننزّله» هماني كه ما از قرآن فرود مي‏آوريم، نازل مي‏كنيم، همان نفس او، رحمت و شفا مي‏شود براي مؤمنين، و خود آن خسارت است براي ظالمين.

در اين‏جا هم همين‏طور است قرآني كه بر رسول خدا۹نازل شده، كتابي كه نازل شده كه به حسب ظاهر اين قرآن است اما به حسب باطن مقام ولايت ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين است و به حسب باطن باطن مقامات اوليا، كاملان دين و قراي ظاهره است، اين‏ها كتابي هستند كه خدا بر رسول خدا۹نازل فرموده كه هر قسمتش، هر آيه‏اي از اين آيات، براي اهل ايمان مزيد ايمان و زياد شدن هدايت و نورانيت است. باز خود همين كتاب براي كفار سبب طغيان و كفر است، خود همين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۹ *»

آيات براي ايشان زياد نمي‏كند مگر كفر و طغيان را. و ليزيدنّ كثيراً منهم حتماً يقينا زياد مي‏كند، چه تأكيداتي! و ليزيدنّ «لام تأكيد»، «نون تأكيد»، «فعل مضارع» كه در بيان تجدّد و مرتب بودن است ليزيدنّ آن به آن آن‏چه به سوي تو نازل شده حتماً يقينا مسلما زياد مي‏كند كساني را كه كافر شده‏اند، در اين اشخاصي كه كفر ورزيده‏اند آن به آن زياد مي‏كند طغيان و كفر را.

در همين آيه شريفه كه مي‏فرمايد و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين خدا چقدر لطف، چقدر احسان و بيان امتنان مي‏فرمايد! ما قرار داديم بين اين رعيت بيچاره و بين قراي مباركه كه محمّد و آل محمّد: هستند، اين قريه‏هاي ظاهره را. چون اين‏ها كه نمي‏توانند خودشان را به قراي مباركه برسانند. از طرفي بايد از آن‏ها هم فيض‏ياب بشوند. از اين جهت بين اين‏ها و آن‏ها ما قراي ظاهره را قرار داديم. اين‏طور هم مقدر كرديم كه سير در اين‏ها باشد. سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين شما شب و روز در اين‏ها سير كنيد! چه در دوراني كه از روي بي‏بصيرتي اخذ مي‏كنيد و دليل سرتان نمي‏شود، به اصطلاح عقلتان ضعيف است، همين اندازه اخذ مطلب مي‏كنيد كه اين مي‏شود ليالي، و چه ايّام كه دوران بصيرت است. وقتي با بصيرت شديد، دليل سرتان شد، باز هم از ايشان اخذ كنيد! آن‏وقت ايمن و در امان خواهيد بود.

خداوند اين فرمايش را مي‏فرمايد، اين همه وعده مي‏فرمايد و اين‏طور تأكيد، آن‏وقت در مقابل آمدند گفتند و قالوا ربَّنا باعد بين اسفارنا آخر بشر چقدر بيچاره مي‏شود! چقد شقاوت بايد در اين بشر اثر بگذارد! اسير نفس بشود، استقلال طلب و مستبد به رأي بشود كه در برابر چنين قرار داد الهي و چنين احسان و امتنان خدايي، اين‏طور جواب بگويد؟! حالا كسي به خدا نگفته است. اما روحيّات و نفسيّات اين است. خدا كه به خلقش عالم است مي‏داند كه اين‏ها چه در دل دارند همان را به عنوان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۰ *»

گفته آنها بيان فرموده است كه اين‏ها در جواب گفتند. حتماً نمي‏خواهد كسي بگويد، عملشان نشان مي‏دهد. عمل بهترين گفتار است. قالوا ربّنا باعد بين اسفارنا. خدايا! ما اين مهر و محبت تو را نمي‏خواهيم كه براي ما قريه‏هاي ظاهره قرار بدهي و سير را براي ما راحت كني تا ما به مقصودمان برسيم. نه! بين سفرهاي ما را دور گردان! ما جاهاي امن نمي‏خواهيم. ما خودمان با خيال خودمان به فكر خودمان هستيم، نمي‏خواهد تو براي ما جستجو كني! تو براي ما راه درست كني! تو براي ما احسان كني! ما از احسان تو بي‏نيازيم! خيلي اين بشر بي‏حيا است! پناه به خدا مي‏بريم!

و ظلموا انفسهم اين‏ها خيال كردند به ما صدمه مي‏زنند، به اولياء ما صدمه مي‏زنند. اگر كسي درِ خانه قراي ظاهره نيامد به اوليا صدمه خورده است؟ مگر آن‏ها طالب جمعيت‏اند؟ طالب چه چيزي‏اند؟ تا كسي فكر كند اگر حالا نيامد مثلاً به ولي خدا، به مقام نقابتي، نجابتي يا نبيّي كه دعوت مي‏كند، صدمه زده است تا به او اعتنا نكنند و او را اجابت نكنند. نه! ظلموا انفسهم به خودشان ظلم كردند. و جعلناهم احاديث نهايت كارشان هم اين شد كه ما بر آن‏ها عذاب‏ها نازل كرديم، آن‏ها را افسانه‏ها ساختيم تا مردم فكر عذاب‏هاي وارده بر آن‏ها را بكنند و عبرت بگيرند. آن‏ها افسانه‏ها و داستان‏هاي عبرت‏آميز براي خلق شده‏اند. و مزّقناهم كلّ ممزّق آن‏ها را درهم و برهم، پراكنده و متفرق ساختيم كه دو نفرشان با يك‏ديگر همفكر، هم‏قلب و هم‏سليقه نخواهند بود. محال است خدا دو نفرشان را اين‏چنين قرار بدهد. مزّقناهم كلّ ممزّق([۱۰۹]) خدا در كفار، در منافقان، در اهل الحاد، اهل كفر و شقاوت، اتّحاد، صميمت، رفاقت و محبت، قرار نداده است ابدا. اگر به‏يك‏ديگر محبتي، رفاقتي، نشان مي‏دهند مي‏خواهند كلاه سر هم بگذارند، مي‏خواهند به نفع يك‏ديگر از يك‏ديگر استفاده كنند،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۱ *»

منافع نفسي و شخصي در نظر دارند. روح مردان خدا يكي است. ارواح اوليا يكي است، براساس محبت و ايمان است و الاّ ٭ جان گرگان و سگان از هم جدا است ٭ نمي‏شود با همديگر متحد شوند. اين قسمتي بود كه به اين جهتِ اوليا و قراي ظاهره مربوط مي‏شد كه اين بزرگواران از حيثي رحمت‏اند و از حيثي نقمت‏اند. همان‏طور كه باب مدينه علم، خود مقام ولايت كليّه آل محمّد: همين‏طور است.

عرض شد اين بزرگواران آن كتاب‏هايي هستند كه تفصيل كتابي هستند كه احكمت آياته. از همين جهت كه تفصيل آن كتاب هستند پس همه‏شان در كتاب خدا بودن، محكم‏اند. جامع جميع آيات الهيّه و محلّ رفع نيازمندي جميع خلق‏اند در جميع جهات علوم دنيوي و ديني و خيرات دنيا و آخرت در مسير تكامل تكويني و تشريعي. امتياز اين بزرگواران بر ساير خلق به همين است كه جميع اين علوم و آيات و كلمات، در اين ذوات مقدّسه بارز و بالفعل است. در واقع سرّ الف كيان و كينونت الهي ايشان انعطاف يافته، به حروف ربّاني متعين شده و در اثر تعين به حروف ربّاني، كلمات الهيّه در اين كتب كنار يك‏ديگر مجتمع شده، و آيات الهيّه در اين كتب به حدّ احكام و اتقان رسيده است. چنين موقعيتي براي صاحبان مقام ولايت و علمِ آل محمّد: است. اين حروف كه از انعطاف سرّ كينونت و الف كيان الهي ايشان فراهم شده، حروفي نوراني است كه جميعش حروف عاليه و صاحب كمال و داراي اثر است.

تمام اين كلمات، كلماتي طيبه است همان‏طور كه خدا فرموده است. ألم‏تر كيف ضرب الله مثلاً كلمةً طيّبة كشجرة طيّبة اصلها ثابت و فرعها في السماء . تؤتي اكلها كلّ حين باذن ربّها([۱۱۰]) كه در وجود مبارك ايشان كلمات الهيّه به حدّ كمال و كامل، بالفعل و ظاهر است. درست مثل درخت باروري كه اصل آن ثابت است. كجا ثبات يافته؟ در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۲ *»

مقام ولايت. و فرعها في السّماء شاخه‏هاي اين درخت در آسمان عنايت‏هاي خداوندي است. تؤتي اكلها كلّ حين در هرآن هركس به هرطور به اوليا و به سوي قراي ظاهره رجوع كند از فيوضات ايشان بهره‏مند مي‏شود. باذن ربّها يعني «باذن امامها»([۱۱۱]) امام و ولي مطلق، حجتّ حق و ولي عصر، در لوح قابليّت اين بزرگواران آن‏چه را كه مصلحت خلق است القا مي‏فرمايد. از اين جهت فرمودند: اين بزرگواران محدّث هستند.([۱۱۲]) محدّث را فرمودند آن است كه امام، او را تحديث مي‏كند؛ يعني در گوش دل او امام سخن مي‏گويد.([۱۱۳]) امام در گوش دل او با او نجوا مي‏كند. سخن امام را در گوش دل مي‏شنود و با چشم دل رخساره امامش را مشاهده مي‏كند.

آن‏وقت صاحب چنين مقامي از اين كلمات تامّه كه از «حروف عاليه» و از «انعطاف سرّ كينونت و الف كيان الهي‏شان» تشكيل شده، معاني حقيقيه الهيه را مي‏يابد كه ٭ نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار ٭ از آن الف كه انعطاف يافت و حروف عاليه محقق شد، آن حروف كنار هم، كلمه تامّه را تشكيل مي‏دهد. آن‏گاه به تعداد عوالم، هر كلمه‏اي صاحب «معاني حقيقيّه»، داراي معاني متعدده و حقيقت‏هاي متعدده مي‏شود: ظاهريّه و باطنيّه، غيبيّه و شهاديّه، سمائيّه و ارضيّه، جماديّه، معدنيّه، نباتيّه، حيوانيّه، انسانيّه قدسيّه، ملكوتيه الهيّه و امريّه فعليّه و باز امريّه فعليّه و امريّه مفعوليّه. از تمام اين معاني و حقايق، در واقع از اين كلمات كه از آن حروف تشكيل شده و سرزده و انعطاف يافته از آن الف است، همه خلق بهره‏مندند، همه نوع خلق مستفيد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۳ *»

مستفيض مي‏گردند. حال چه مي‏شود علوم اين بزرگواران؟ علمي كه در قلب مطهر اين بزرگواران از بركت نور امام۷منعكس و متجلي و مشرق است؟ بعد تشكيل جملات مي‏شود، كلمات با يك‏ديگر مركّب مي‏گردند و در اثر مركب شدن كلمات، ارتباط و امتزاج بين كلمات، اختلاط به حسب نسبت‏هاي كلمات با يكديگر، قرين شدن و پيداشدن روابط بين اين كلمات، آن وقت ببينيد از بركت نور امام، علم اين بزرگواران منشأ چه علومي خواهد بود؟ بعد اين كلمات كه با هم مركب مي‏گردند، از اين كلمات جملات تشكيل مي‏شود. آن وقت ببينيد از نسبت‏هاي آن‏ها، قرانات و روابط بين آن‏ها، علم ايشان منشأ چه علومي مي‏شود؟

اگر چند جمله را كنار هم قرار بدهيم، مي‏بينيم ممكن است از آن‏ها معاني متعدده استفاده بشود. باز اگر حروف و جاي كلمات و شكل كلمات آن جمله‏ها را عوض كنيم، معاني ديگري استفاده مي‏شود. عجيب است! همين‏طور ممكن است معاني ديگر پيدا بشود. وجود مبارك ايشان كه صاحبان چنين كلماتي هستند، اين چنين است. اين كلمات كه با يك‏ديگر قرين شدند، منشأ علوم كثيره لايتناهي خواهند شد! چون معاني اين كلمات و جملات كاملاً آشكار و واضح است. در مراد خداوند از اين كلمات و جملات هيچ جهت تشابه نيست. از اين جهت احكمت اياته. بالنسبه به خود اين كتاب‏ها احكمت اياته. چون مراتب تفصيليّه همان كتابي هستند كه احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير. پس در واقع مي‏توان گفت كه هريك از ايشان كتابي محكم هستند «من اوله الي آخره» كه مراد و مقصود خدا در اين آيات و كلمات، كاملاً واضح است و هيچ تشابهي در كار نيست. اما مي‏دانيد آن كتاب احكمت اياته آن مقام، بر جميع اين كتب تفصيلي و مراتب تفصيليه، سيادت و امارت دارد كه آن وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه است. الر . كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير خدا «حكيم» گفته، چون كارش بر اساس حكمت است. «خبير» فرموده، چون

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۴ *»

مطلع است. او بايد بگويد اين كتاب محكم است يا نه؟ چون او اطلاع دارد و باخبر است، او خبر مي‏دهد. و چون خداوند اصدق الصّادقين است بايد خدا را تصديق كرد و گفت: آري! آن اصل كتاب، آن كتاب معظّم كه حقيقت ولايت كليّه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه است، احكمت اياته. آن‏وقت اين قراي ظاهره هم هركدام كتابي محكم هستند كه جميع حقايق اصول را جامع‏اند، جميع دفائن علوم در اين كتاب‏ها هست. اما اين به حسب خود اين كتاب‏ها است.

ولي چون اقتضائات خلق مختلف است از اين جهت آن بزرگواران در ميان خلق مثل اين كتاب تدويني به اقتضاء خلق، ظاهر خواهند شد. الآن قرآن به واسطه اقتضاء خلق چه‏طور است؟ منه ايات محكمات هنّ امّ الكتاب و اخر متشابهات چرا اخر متشابهات به اين منظور كه فأمّا الذين في قلوبهم زيغ فيتّبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و حال آن‏كه و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم يقولون امنّا به كلّ من عند ربّنا([۱۱۴]) به اقتضاء خلق است كه بايد اين تقسيم‏بندي بشود. به اقتضاء خلق است كه بايد بعضي از اين آيات جهت عموميت و عامّ داشته باشد. بعضي از كلمات خاصّ باشد كه ديگر اين‏ها اصطلاحاتي است كه در شناخت آيات به‏كار مي‏رود. بعضي بايد مطلق، بعضي بايد مقيّد باشد. بعضي تخصيص بخورد. بعضي مجمل ، بعضي مبين باشد. بعضي ناسخ، بعضي منسوخ باشد. بعضي ظاهر، بعضي باطن باشد. بعضي منسوخ در ظاهر، بعضي منسوخ در باطن باشد. بعضي ظاهر ظاهر، بعضي ظاهر باطن باشد. بعضي باطن باطن باشد. بعضي تأويل باطن باشد. بعضي ظاهر تأويل باطن باشد و همين‏طور ساير اقسامي كه در بعضي از روايات و فرمايشات بزرگان به آن‏ها اشاره شده است. در بعضي از آيات بايد عزائم، در بعضي بايد رخص ذكر بشود. عزيمت؛

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۵ *»

مثل واجب و حرام بودن، اين واجب است، اين حرام است. بايد رخصت هم داشته باشد، اين ارتكابش جايز است مثلاً، اين تركش جايز است و از اين قبيل. ذكر عزائم و رخص در آن باشد. بعضي اوامر، بعضي نواهي است. بعضي رغبات است كه انسان را به عملي ترغيب داده، بعضي زواجر است كه انسان را از عملي باز داشته است.

خلاصه از جميع آن‏چه اقتضاء خلق مقتضي آن است، خدا در اين قرآن تدويني، قرآن ظاهري، به اقتضاء خلق در اين عالم خلق قرار داده است تا در همه احساس نيازمندي به وجود مبارك آل محمّد:بشود، همه سر تسليم در نزد اين آستان الهي فرود آورند. رسول اللّه هم معرفي كردند انّي تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي لن‏يفترقا حتّي يردا علي الحوض اعلام فرمود اگر كسي كتاب مي‏خواهد، كتاب بي‏عترت نمي‏شود. كسي عترت مي‏خواهد، عترت بي‏كتاب نمي‏شود. كتاب و عترت دوتايي با يكديگرند. اين‏طورند لن‏يفترقا كه فرمود ان تمسّكتم بهما لن‏تضلّوا ابدا([۱۱۵]) تمسك به كتاب و عترت است كه باعث حفاظت است و حفظ مي‏فرمايد. پس همين‏طور كه به اقتضاء خلق در اين كتاب تدوين، اين اقسام آيات كه اجمالاً اشاره شد وجود دارد، همين‏طور در وجود مبارك قراي ظاهره هم در هركدام به حسب خودشان به اقتضاء خلق، جميع اين علوم، جميع اين رسوم و جميع اين نوع آيات قرار دارد. از اين جهت خيلي امر مشكل مي‏شود؛ يعني واقعاً آشنايان با قراي ظاهره، بايد در سلوك خيلي با قدم احتياط و با قدم مراقبت باشند، خيلي بايد در پرهيز باشند، خيلي بايد مراقب باشند! خداي نكرده نفس، جهالت، انانيّت و استبداد به رأي، هلاكشان نكند. امر خيلي عجيب است. امر خيلي بزرگ است. هركس هلاك شد به واسطه همين مراقبت نداشتن در سلوك و سيرِ در اين قراي ظاهره است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۶ *»

اصل هلاكت از اين‏جا سرچشمه گرفته كه متوجه نيست و نمي‏داند كه اين آيات و اين وجودات مباركه بر طرز اين كتاب تدويني هستند. همان‏طور كه اين كتاب تدويني اين‏قدر پر خطر است با اين تفصيلي كه اجمالاً ذكر شد كه در روايات و فرمايشات مفصل ذكر شده است، آن‏وقت با اين شرائط، با اين خصوصيات، كي جرأت مي‏كند كه بدون تمسك به آل محمّد:، بخواهد خودش از قرآن بهره‏مند بشود؟! و قرآن براي او نور باشد! چقدر تعجب است از آن‏ها كه گفتند، نوشتند و رفتند، هيچ‏كس هم توي دهنشان نكوبيد جز بقيّة اللّه صلوات اللّه عليه. كوبيدن آن بزرگوار هم ديگر معلوم است كه توي قعر جهنم است. نوشتند و گفتند كه قرآن نور است «فمابال النور يستنير بنور غيره» قرآن نور است بي‏نياز از نور ديگري است. چطور بخواهد از نور ديگر استفاده كند؟ قرآن خودش از همه چيز مستغني است. هيچ احتياج به چيز ديگري، به كس ديگري ندارد. «القرآن يفسّر بعضه بعضاً»([۱۱۶]) قرآن خودش بعضش، بعضيش را تفسير مي‏كند. همان حرف آن ملاي اوّلي ـ خدا لعنتش كند! ـ كه مي‏گفت «حسبنا كتاب اللّه».([۱۱۷]) امان از آن ملاّ! امان از او كه گفت « فينا كتاب الله يكفينا».([۱۱۸]) حالا تعبيرات مختلف از او ذكر شده است. آري! چنين خطري در مسير است. بايد كاملاً مراقب و مواظب بود كه اين بزرگواران هركدام كتابي تكويني هستند و به اقتضاء خلق، داراي اين نوع علوم و اين نوع اصول‏اند كه جميع علوم در وجود اين بزرگواران منتشر، و به اين شكل موجود است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۷ *»

 

درس    ۱۴۶

 

 

(روز چهارشنبه / ۲۴ ربيع‏الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r اشاره به نوع علومي كه در كتب الهيّه قراي ظاهره، مرقوم است

r كيفيت حصول علوم از براي قراي ظاهره

r استفاضه دائمي قراي ظاهره و افاضه حقّ متعال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۸ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد قراي ظاهره سلام اللّه عليهم اجمعين از نظر علم، به حسب رتبه خودشان تنزّلات مقامات تفصيليه محمّد و آل محمّد:هستند. اركان در رتبه خودشان، بعد نقبا، بعد هم نجبا. عرض شد در آن آيه شريفه كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير اين تفصيلي كه خدا نسبت به كتاب داده، در مورد جميع كتبي است كه تنزّلات مقامات تفصيليّه همين كتاب ولايت كليّه است كه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه باشند. اين كتب كه هركدام كتابي هستند، جميع علوم و مايحتاج خلق در هريك از اين كتب مرقوم است. به حسب مراتب براي هر كتابي از اين كتب، جهاتي، طور بيان و تبييناتي است كه خدا جميع علوم را به طورهاي مناسب در وجودات اين قراي ظاهره رقم فرموده است.

يك‏طور از بيان در اين كتب «بيان حقيقت مراتب عاليه جميع عوالم» است از «حقيقت افلاك»، «سرّ سماوات»، «حقيقت ارضين»، «هيئات نجوم»، «قرانات نجوم» با يكديگر و فعل و انفعال‏هايي كه از طريق سماوات و ارضين به‏طور قابليت و مقبوليت انجام مي‏شود، تمام اين‏ها در اين كتب بيان شده است. اين نوع علم و بيان در صفحه علياي اين كتاب، يا بفرماييد جهت علياي اين كتاب مذكور است كه از نظر هيكل ظاهري بشري تعبير مي‏آورند به جهت سرّ و دماغ كه مغز باشد.

هم‏چنين طور ديگري از بيان در اين كتاب وجود دارد كه در آن بيان شده «سرّ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۹ *»

معناي علوم طبيعيه» و «كيفيت تكوّن كائنات» در هر عالمي از عوالم، از علويّات و سفليّات. هم‏چنين بيان «حُكم قرائن و غرائب» و آن‏چه متفرع بر اين‏ها است از احكام و شؤونات خلقي كه تمام اين‏ها تقريباً در جهت مقابل «عليا» كه «سفلي» مي‏گوييم، در جهت سفلاي اين كتاب مذكور است كه در هيئت بشري تعبير به كبد مي‏آورند.

در اين كتب طور ديگري از بيان و ذكر علوم هست كه عبارت است از «كيفيت حركات» و «تكاملاتي كه در نباتات» پيدا مي‏شود. هم‏چنين «جريان حيات در نباتات»، «بالفعل شدن حيات در موات و اموات از جمادات ميّته»، بيان «سرّ نموّ و نقصان در موجودات زنده»، «پيدايش امراض و اعراض»، «طريقه حفاظت جهت صحّت» در هر موجود زنده‏اي و حفاظت حيات او از گزند اعراض، و امثال اين امور، اين‏ها هم در همه عوالم به حسب خودش در قسمتي از اين كتب مذكور و مرقوم است.

در اين كتب بيان ديگري است كه بيان علم الهي و علوم الهيّه است چه بالمعني الاعم و چه بالمعني الاخصّ كه البته در جميع عوالم اين‏ها به عالم تشريع مربوط مي‏شود: علم حقيقت، علم طريقت و علم شريعت. «اختلاف مراتب اشياء از جهت علّيّيني بودن و سجّيني بودن». هم‏چنين «راه پيدايش حقّ در هر حقّي و باطل در هر باطلي»، «دانستن جهت نور و جهت ظلمت در هر موجودي»، «اختلاف موجودات در ظلماني بودن يا نوراني بودن و حقّ بودن يا باطل بودن» تمامي اين‏ها به حسب خود موجودات در جميع عوالم در اين كتاب موجود است؛ يعني اين امور را خداوند در ذوات مقدسه قراي ظاهره رقم فرموده، و شؤونات ديگري از علم كه به شكل علم باطن و علم ظاهر ذكر مي‏كنند و آن‏چه متعلق به علم باطن و علم ظاهر است. قرآن هم به اين امور اشاره دارد و لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين([۱۱۹]) كه يابس را به علم ظاهر معنا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۰ *»

مي‏فرمايند و رطب را به علم باطن كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم تعريف مي‏فرمايند. وقتي كه اين علوم در قرآن باشد، عرض شد اين كتاب تدوين است. پس در وجودات قراي ظاهره، كتاب‏هاي تكوين هم هست. و لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين. علم باطن و علم ظاهر و جميع متعلقات اين دو علم، تمام جزئيات اين دو علم، در وجود مبارك ايشان در صفحه‏اي از صفحات اين كتاب‏ها مرقوم است كه از آن صفحه تعبير آورده مي‏شود به صفحه قلب يا ورقه دل.

در آن كتاب طور ديگري از علم مذكور است كه علم اسماء و صفات است. اين علم اسماء و صفات مربوط مي‏شود به شناخت اسماء و صفات خدا، معرفت ذات يا اين‏كه تعميم بدهيم به شناخت ذوات، صفات و اسماء تمام اشياء، به‏خصوص شناخت ذات خدا؛ يعني ذات ظاهره خدا، مقامات اسماء، مواقع صفات خداوند كه اين از اختصاصات وجود مبارك قراي ظاهره است و براي ديگران چنين معرفتي نيست. «مقام معرفت»، «مراتب توحيد»، «مقامات تفريد و تجريد» تمام، در اين كتب موجود است. اما در يك ورقه بسيار عالي و بالا كه از آن تعبير آورده مي‏شود به ورقه و صفحه فؤاد. در اين صفحه از ابتدا تا به آخر، يا در اين ورقه از ابتدا تا به آخر، به چنين رشته‏اي از علوم مربوط است كه خداوند به قلم ولايت و نبوت در اين كتب رقم فرموده است.

در هر صورت ما با هر بياني بخواهيم ايشان را وصف كنيم عاجز و ناتوانيم. خودشان بايد خودشان را وصف كنند. رسول اللّه۹فرمودند المؤمن لايوصف([۱۲۰]) مؤمن كامل را نمي‏شود وصف كرد. مؤمنان كاملان قراي ظاهره هستند. اركان، نقبا و نجبا را ما نمي‏توانيم وصف كنيم. هريك از اين بزرگواران كتابي جامع جميع علوم هستند. چون بحث در قسمت علم اين قري بود از اين جهت متذكر اين مطلب هستيم كه هريك كتابي جامع جميع علوم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۱ *»

هستند، و خودشان واقف به اين علوم هستند. در واقع اين علوم حروف ذاتيّه وجودات ايشان است كه براي ايشان اين حروف واضح و ظاهر است كه عرض شد انعطاف يافته و ظاهر شده از انعطاف سرّ الف كينونت الهيّه در وجود اين بزرگواران است. با مشاهده خود و معرفت خود، به اين علوم واقف‏اند. خدا هم خبر داده، فرموده است و في انفسكم أفلاتبصرون؟ هم‏چنين فرموده است سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحقّ([۱۲۱]) براي ايشان حق تبيّن يافته به جميع اين شؤوناتي كه عرض شد. در سماوات وجود مبارك ايشان، رزق علمي الهي و وعده‏هاي خداوند براي ايشان موجود است. و في السماء رزقكم و ما توعدون . فوربّ السماء و الارض انّه لحقّ مثل ما انّكم تنطقون.([۱۲۲])

بيان علم اين بزرگواران و شؤونات و شعب علمي اين بزرگواران، فوق حدّ احصا و بيان است؛ نمي‏توانيم بيان كنيم. عرض كردم خودشان بايد خود را بستايند. اما باز هم اگر بخواهند بستايند به اندازه فهم و ظرفيت عبارات ما ناقصان و عالم ما است. و الاّ حق مطلب بيان نمي‏شود. موقعيتي كه ايشان دارند فوق اين ادراكات، فوق اين عبارات و فوق عالم الفاظ و فهم و تفهيم ما است. اما مشايخ اعلي اللّه مقامهم به مناسبت‏ها در جاهايي كه بحث از مقامات كاملان شده، شعب اين علوم را ذكر فرموده، به شعب علميه ايشان اشاره كرده‏اند و اين‏كه نقطه علم در وجود مبارك ايشان چطور انعطاف پيدا مي‏كند و چطور به شكل شعبات و جهات علمي و رشته‏هاي مختلف علم ظاهر مي‏شود كه تقريباً به كليّات اين شعب اشاره كرده و در جاي خودش بحث كرده‏اند كه ديگر ما آن‏ها را ذكر نمي‏كنيم ان‏شاءاللّه خودتان مراجعه مي‏كنيد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۲ *»

آن‏چه دقيق است اين است كه در آن بياني كه شعب علم را ذكر مي‏فرمايند كه علم كاملان داراي چنين شعبي است، بايد متوجه اين نكته باشيم كه اين شعب و اين رشته‏هاي علمي نه اين است كه يك علوم و معاني باشد كه اين بزرگواران از طريق الفاظ متعارفي و عبارات تدويني در كتب استفاده كرده و مي‏كنند يا تقريباً بر روش علوم متعارفه و متداوله بين مردم باشد از كساني كه در رتبه نقصان قرار دارند كه ديگر فرق نمي‏كند چه اهل مجادله باشند، چه اهل موعظه حسنه و چه اهل حكمت. حتي كساني كه در عرصه ناقصان صاحب حكمت هم بشوند اين‏ها طرز كار و استفاده‏شان از طريق همين تدوين است و از طريق استفاده از الفاظ و عبارات و تفهيم و تفهم به حسب متعارف بين افراد ناقصان است. اين بزرگواران اين‏طورها نيستند بلكه تمام اين رشته‏ها و شعب علمي كه در وجود مبارك ايشان از نقطه علم سرچشمه مي‏گيرد، همه به‏طور حقايق، ذوات، اصول، فروع، فصول، ابواب، جملات، كلمات و حروفي كونيّه است كه ما ديگر نمي‏توانيم بفهميم چطور مي‏شود كه اين‏طور است. اصلاً توهّمش را هم نمي‏توانيم بكنيم، تصورش را نمي‏توانيم بكنيم كه چطور مي‏شود اين همه رشته‏هاي علم و اين همه علوم به شكل حقايق، ذوات، اصول و فروع كونيّه باشد، كلمات و جملات كونيّه باشد، نه كتبيّه و لفظيّه. اين بزرگواران به هر علمي عارف‏اند و در آن علم به هر بابي، و در آن باب، به هر فصلي و در آن فصل به هر اصلي، و در آن اصل به هر جمله‏اي، و در آن جمله به هر كلمه‏اي، و در آن كلمه به هر حرفي، و در آن حرف به هر نقطه‏اي عارف‏اند، به‏طور عرفان عياني شاهدند و به شهود وجداني مشاهده مي‏كنند.

چنين علمي را خداوند از بركت محمّد و آل محمّد:و اتّباع از ايشان و تمسّك در علم و عمل به حقيقت تمسك به ولايت ايشان، خدا بر ايشان تفضل فرموده و عنايت كرده است. به اين جهت ايشان را قراي ظاهره قرار داده است. پس حامل چنين علمي؛ يعني جامع چنين رشته‏هاي علمي هستند. كتابي كه خودش كتاب بالفعل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۳ *»

 است، حقيقتي كه به چنين حقايقي كوناً متصل است كه عرض شد تمام اين علوم و رشته‏هاي علمي را اين بزرگواران مثل مقام ولايتشان، به بركت تمسك حقيقي در علم و عمل به ولايت ائمه طاهرين:به دست آورده‏اند. نظر به اين‏كه اين تمسك در علم و عمل آن به آن است و لحظه‏اي اين بزرگواران از اين تمسك دست بردار نيستند و اعراض ندارند، از اين جهت اين ولايت كه قبلاً بحث شد و اين علم آناً فآناً رو به ازدياد است. آن‏وقت چه دريايي است وجود ايشان! دريا چيست! چه بگوييم كه وجود كامل چه وجودي است! چه نورانيتي دارد! چه علمي! چه ولايتي! بايد اقرار كنيم به اين‏كه المؤمن لايوصف ما نمي‏توانيم درك كنيم، نمي‏توانيم وصف كنيم، نمي‏توانيم توهم و تصور چنين مقامي را داشته باشيم. خدا هم در آن حديث قدسي معراجيّه خبر داده كه فرمود كلّما رفعت لهم علماً وضعت لهم حلماً ليس لمحبّتي غاية و لا نهاية([۱۲۳]) هر درجه‏اي از علم كه براي اين‏ها بالا مي‏رود، اين بزرگواران برايشان رتبه‏اي از حلم نهاده مي‏شود؛ به اين معنا كه در هر درجه‏اي از كمال، باز اين بزرگواران خود را ناتمام مي‏بينند. پس در تمسك در علم و عمل به ولايت محمّد و آل محمّد:بيش‏تر مي‏كوشند، باز ترقي داده مي‏شوند. آن‏وقت نهايتي هم ندارد، با توجه به آن‏كه مراتب هم محفوظ است، تكامل براي اين بزرگواران لايتناهي است كه در همين بحث‏ها اشاره كرده، بيان داشتيم و گذشتيم. در نوع بحث‏ها هم ديده‏ايم.

آن‏وقت آيا مي‏شود كسي نعوذباللّه مقام يكي از اين بزرگواران را مقايسه كند با مقام رعيت ناقص كه به كدورات معاصي، ظلمات عصيان و طغيان مبتلايند و در اين رتبه از نقصان به سرمي‏برند؟! اين بزرگواران مشمول عنايت الهيّه هستند. عواطف ربانيّه شامل حال ايشان است. الطاف سبحانيّه ايشان را فراگرفته و آن به آن نفحات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۴ *»

كرامت‏هاي الهيّه بر ايشان مي‏وزد. وقتي كه رسول اللّه بفرمايند انّ لربّكم في ايّام دهركم نفحات الا فتعرّضوا لها([۱۲۴]) براي ناقصان چنين نفحات ربّاني باشد، براي اين بزرگواران چه نفحات و نسيم‏هايي از رحمت‏ها و كرامت‏هاي الهيّه خواهد بود! وقتي كه ناقصي به خدا رو كند، به اولياء خدا اقبال كند، وعده فرموده من تقرّب الي شبراً تقرّبت اليه ذراعاً([۱۲۵]) اين‏قدر عنايت است كه اگر كسي يك وجب بسوي خدا تقرب بجويد، خدا يك ذراع به او تقرب مي‏جويد؛ يعني او را مورد عنايت خود قرار مي‏دهد، آن‏وقت با چنين تمسّكي، جذباتي كه شامل حال اين بزرگواران است، چه جذبه‏هايي خواهد بود! نتايج اين جذبه‏ها چيست! چه دُورهايي كه براي اين بزرگواران نزديك نخواهد شد! چه سختي‏هايي كه براي اين بزرگواران آسان نخواهد شد! چه تحفه‏هايي كه از طرف خداوند بر ايشان عنايت نخواهد شد! خداوند اين بزرگواران را آن به آن داخل در عباد خالص خود مي‏گرداند؛ يعني به محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين ملحق مي‏كند. همان‏طور كه سلمان را توصيف فرموده‏اند كه از ما اهل بيت است. سلمان منّا اهل البيت عرض مي‏كند از خود شما؟ مي‏فرمايند منّا. عرض مي‏كند: «من انفسكم؟» مي‏فرمايند من انفسنا([۱۲۶]) از خود ما است.

ديگر «خود ما» معلوم است خودي كه امام مي‏فرمايند چيست! با اين‏كه مي‏دانيم مقامات سرّ جاي خود محفوظ است. اما ببينيد عنايات چه‏قدر شامل، و الطاف خداوندي چقدر نسبت به ايشان زياد است! اين‏ها هم همان‏طور كه عرض شد در اثر تمسك به ولايت محمّد و آل محمّد:در علم و عمل سرعت دارند. و سارعوا الي مغفرة من ربّكم و جنّة عرضها السموات و الارض([۱۲۷]) شامل حال اين بزرگواران است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۵ *»

ايشان به حقيقت سرعت به تقرّبات، به سوي خدا سرعت دارند. دائماً دست به درگاه الهي دارند و باب رحمت خدا بر ايشان مفتوح است. اين‏ها در شب و روز از ابواب الهيّه مستفيض هستند، در شب و روز همه وجودشان، ظاهر و باطنشان، در عبوديت خدا به سرمي‏برد. ايشان از خشيت خدا حقيقتاً به خوف حقيقي خائف هستند. ايشان‏اند كه جميع راه‏هاي الهيّه برايشان هموار است و سلوك براي ايشان هيچ مشكلي فراهم نمي‏كند. عبادت را عشق مي‏ورزند و عاشقانه عبادت مي‏كنند؛ نه اين‏كه عبادت براي ايشان تكلّف باشد. آخرت ايشان بالفعل شده است و در آخرت تكليف نيست؛ يعني كلفت در عبادت نيست. در آن‏جا عبادت لذت‏بخش است، عبادت جزء ذات مي‏شود، عبادت از ذات سرچشمه مي‏گيرد. وقتي از ذات سرچشمه گرفت سست شدن در عبادت بي‏معنا است، خستگي در عبادت بي‏معنا است. انّ الّذين عند ربّك لايستكبرون عن عبادته و يسبّحونه و له يسجدون([۱۲۸]) خستگي و فرسودگي در عبادت برايشان نيست، عبادتشان از ذات سرچشمه مي‏گيرد.

از اين جهت اين بزرگواران دائماً در حال عبوديت هستند آن هم عبوديت‏هاي اين‏طوري كه ظاهر و باطن ايشان را محبت خدا فراگرفته است. ايشان از سرچشمه‏هاي محبت الهيّه دائماً سيراب مي‏شوند و لذتشان در مناجات و ذكر خداوند است. از خداوند تقرب مخصوص خودشان را مي‏خواهند نه تقربي را كه ما خيال مي‏كنيم. آن‏ها قرب خدا را مي‏طلبند به حقيقت تقرّبِ مناسب مرتبه خودشان كه به دست آورده‏اند و آن به آن در تقربّ‏اند. تمام همت‏هايشان منقطع شده و همه خواست‏هايشان منحصر شده به تقرب به سوي خداوند. بعد تمام خواسته‏ها و مقصود آن‏ها، هدف آن‏ها، بيدارخوابي‏ها، همه زحمات و تلاششان ـ زحمت به اصطلاح ما و الاّ براي آن‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۶ *»

زحمتي نيست ـ تمام، به جهت اين است كه لقاء او را طالب‏اند. به لقاي او چشمشان روشن، و وصل او را راغب‏اند. از خود و از هرچه متعلق به خود است گذشته، شوقشان به سوي خدا، محبتشان به خدا، وَلَه و همه رغبتشان به سوي خدا، و رضايشان رضاي خدا است. ديدار خداوند را در رخساره اوليائش محمّد و آل محمّد:طلب مي‏كنند، جوار او را مي‏خواهند و قرب خدا نهايت مسئلت و خواسته آن‏ها است.

اين بزرگواران در مناجات با خدا و راز و نياز با ولي خدا ـ امامشان ـ راحتي احساس مي‏كنند. دواي تمام درد اشتياق را عبارت مي‏دانند از وصل و وصال به مقام امام‏شان، متصل شدن به نور امامشان صلوات اللّه عليهم اجمعين. از اين جهت امام كه مظهر خدا است انيس ايشان در وحشت ايشان است؛ در وقت تنهايي رفيق و مونس ايشان است. امام، آن‏ها را تحديث مي‏كند. اين بزرگواران به حسب مقاماتشان محدثّ‏اند، انبيا كه ديگر معلوم است، بعد نقبا و بعد نجبا. خدا هم عهده‏دار جميع امور ايشان است. آن‏ها را به عصمت خود معصوم مي‏دارد. فقر آن‏ها را به غناي خود برطرف مي‏سازد. چون جز خدا نمي‏خواهند، از اين جهت خدا هم چيزي جز خود به اين‏ها نمي‏دهد. خود خدا، خودي خدا همان انوار محمّد و آل محمّد:است كه در دل‏هاي ايشان آن به آن، رو به اشراق بيش‏تري است. همان تعبيري كه حضرت سجاد۷دارند: خدا نعيم ايشان، خدا جنت ايشان، خدا دنياي ايشان، خدا آخرت ايشان است.([۱۲۹]) در واقع اين شعري كه شاعر گفته در وصف ايشان است كه نوعاً در ذكر مقامات اوليا به اين شعر اشاره مي‏شود:

كانت لقلبي اهواءٌ مشتّتة فاستجمعت مذ رأتْك العين اهوائي

براي  دل من خواسته‏هاي مختلف بود. اما از وقتي كه چشم من تو را ديد تمام آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۷ *»

خواسته‏ها، همه در يك خواسته جمع شد كه ديگر فقط تو را خواستم.

فصار يحسدني من كنت احسده و صرتُ مولي الوري مذ صرتَ مولائي

قبلاً من حسد مي‏بردم. پس آن كسي كه من قبلاً درباره او حسد مي‏بردم حالا او درباره من حسد مي‏برد. «و صرتُ مولي الوري مذ صرتَ مولائي» از وقتي كه تو آقاي من شدي، من هم آقاي همه شدم، آقاي ديگران.

تركت للنّاس دنياهم و دينهمُ شغلاً بذكرك يا ديني و دنيائي([۱۳۰])

من مردم را رهاشان كردم دينشان و دنياشان، همه را رهاكردم «شغلاً بذكرك» شغل من فقط اين است كه مشغول ياد تو شده‏ام. اي كسي كه تو دين من هستي! اي كسي كه تو دنياي من هستي! اين شعر به مصداق واقعي و حقيقيش در وصف اين بزرگواران است.

شعر ديگري هم هست كه در وصف بزرگان و كاملان ذكر كرده‏اند كه مخصوصاً سيّد بزرگوار اين شعر را ذكر فرموده‏اند و بد نيست كه در اين‏جا ذكر كنيم. مي‏فرمايد:

و ليتك تحلو و الحياة مريرة و ليتك ترضي و الانام غضاب

«و ليتك تحلو» همان «ليت» است. اي كاش تو! خطاب به محبوب، امام زمان صلوات اللّه عليه است. اي كاش تو اي آقا! تو شيرين باشي! «و الحياة مريرة» بگذار زندگي بر ما تلخ بگذرد. تو شيرين‏كام باشي! «و ليتك ترضي و الانام غضاب» اي كاش اي آقا! تو از ما راضي و خشنود باشي! همه مردم بگذار بر ما غضوب و عصباني باشند. بگذار از ما بدشان بيايد، تو از ما راضي باش!

اذا صحّ منك الودّ يا غاية المني فكلّ الذي فوق التراب تراب

اگر كه اين رابطه محبت بين من و شما اي آقا! اي غايت مني! اي نهايت خواسته و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۸ *»

آرزوي من! اگر درست باشد يك محبت و وداد خالصانه و درست باشد، «فكلّ الذي فوق التراب تراب» بگذار هرچه روي اين خاك و زمين است خاك و بي‏ارزش باشد!

فليت الذي بيني و بينك عامر و بيني و بين العالمين خراب([۱۳۱])

بين من و تو اي امام! اي عزيز من! اي واسطه بين من و خدا! اي خداي ظاهر و ظاهر خداي من! بين من و تو آباد باشد، بگذار بين من و همه خلق خراب باشد!

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۹ *»

 

درس    ۱۴۷

 

 

(روز پنجشنبه / ۲۵ ربيع‏الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

r ترقّي قراي ظاهره در همان مرتبه خود، دائمي است

r اشاره به مقاماتي كه قراي ظاهره طي مي‏كنند

r «عين كافور»

r «كثيب احمر»

r «رفرف اخضر»

r ارض زعفران»

r «اعراف»

r «رضوان»

r «طور سيناء و شجره زيتون»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۰ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد قراي ظاهره به بركت تمسك حقيقي در علم و عمل به ولايت آل‏محمّد:صاحبان مقام ولايت و صاحبان علم شدند. چون آن به آن در تمسك، حقيقي‏تر و شديدتر مي‏شوند افاضات بر ايشان بيش‏تر مي‏شود و مدارج كمال را بيش‏تر طي مي‏كنند. پس هميشه در صعودند، هميشه در تكامل‏اند و براي ايشان توقف و حدّ يقف در كمال نيست. با اين‏كه در مقامات خودشان هستند و تجاوز از مقامات و مراتب نمي‏كنند اما براي ايشان به‏طور لايتناهي ترقي و تكامل وجود دارد كه صريح فرمايش خداوند در آن حديث معراج است. كلّما رفعت لهم علماً وضعت له حلماً ليس لمحبتي غاية و لا نهاية([۱۳۲]) بحمداللّه از اين قبيل آيات، روايات، ادّله محكمه و قرائن قطعيّه بسيار است كه از طرف مشايخ اعلي اللّه مقامهم بر عليه افكار تصوف و عرفان عنوان شده كه هيچ مقامي و مرتبه‏اي از مرتبه خود تجاوز نمي‏كند و به مرتبه عالي‏تر نمي‏رسد.

حالا اگر براي ما مراتب را بيان فرموده و ترقيات را ذكر فرموده‏اند، نه معنايش اين است كه اين‏ها هركدام از مرتبه خود مي‏گذرند و به مراتب ديگري مي‏رسند. نه! در همان مرتبه و مقام خود كه صعود مي‏كنند، صعودشان لايتناهي است. در همان مقام و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۱ *»

مرتبه خودشان همه عوالم و جميع مراتب كماليّه را طي مي‏كنند. از اين جهت اگر مقامات و ترقيّات ذكر شده نه معنايش اين است كه از درجه خود مي‏گذرند، نقبا به اركان مي‏رسند يا اركان به آل محمّد:مي‏رسند. نه! اركان در همان مقام خود تمامي عوالمي را كه بايد طي كنند: دنياي خود، برزخ خود و آخرت خود را در همان‏جا طي مي‏كنند، ساير جهات، همه در همين مقام خودشان به حسب رتبه خودشان طي مي‏شود. همين‏طور نقبا در مرتبه خودشان، مقامات خود را طي مي‏كنند، نجبا هم همين‏طور. در بعضي از فرمايشات اشاره به طي مراتب و مقامات شده و تكامل به حسب صعود ذكر شده است كه اجمالاً اشاره مي‏كنيم تا بحث از اين جهت هم روشن باشد كه اين مراتب، مقامات و درجات كه طي مي‏شود در همان منزلت و مرتبت خود اين قري است نه اين‏كه از مرتبه خودشان بگذرند.

اين بزرگواران كه صاحب ولايت و علم شده و صاحبان افئده و عقول گرديده‏اند، به مقامي رسيده‏اند كه از نظر وساطت و سير به سوي «قراي مباركه» مقامي را دارند كه تمام مقامات ديگر نسبت به ايشان پست‏تر است. همه خلق، همه رعيت پايين‏تر از مقام ايشان قرار دارند. از اين جهت به حسب خودشان در مقامات خودشان مافوق همه هستند. جميع عوالم برزخيّه براي ايشان مكشوف شده است به‏طوري كه هركسي در رتبه خودش در جنّتان مدهامّتان وارد شده، از آن دو جنت بهره‏مند است. همين‏طور از دو چشمه‏اي كه خدا تعريف و توصيف مي‏فرمايد عينان نضّاختان([۱۳۳]) از آن دو چشمه هم سيراب مي‏شوند. آن به آن، لحظه به لحظه اين‏ها از اين دو بهشت و دو چشمه متنعم و متلذّذند و بهره‏برداري مي‏كنند. به ايشان امدادات و افاضات خاصّي افاضه مي‏شود كه به بركت چنين امدادات و تغذيه‏اي، ايشان به حسب رتبه و مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۲ *»

خودشان متّصل به ابرار مي‏شوند، به مصطفين اخيار، محمّد و آل محمّد: متّصل مي‏شوند. بعد از اين تغذيه و به دنبال اين اتصال، براي اين بزرگواران صعودي دست مي‏دهد كه به حسب رتبه خودشان موفق مي‏شوند از سرچشمه عين كافور متنعم شوند.

اين در نظر باشد كه در هر درجه و مقامي، اتصال و قرب به حسب مقام خودشان و در مقام خودشان است. «عين كافور» كه در اصطلاح عرفان است و در فرمايشات ائمه: هم رسيده است يا تعابير ديگري از قبيل عماء مطلق كه «مجهول الكنه و الهويّه» است. اين تعابير را كه حكما دارند، مرادشان از آن‏ها «ذات بحت باتّ» است كه هركدام از اين تعابير هم روي لحاظ و اعتباري است. اما اگر مشايخ اين الفاظ را در عرفان خود استعمال فرموده‏اند به همان معنايي است كه محمّد و آل محمّد:اراده فرموده‏اند كه مراد تجليات الهيّه است. تجليات الهيّه را «عين كافور» گفته‏اند. البته تجلي به مقام مسمّايي و فوق مقام اسمائي و صفاتي است كه باز همان ذات؛ يعني «ذات ظاهره» البته غير متعين به صفات است. عين كافور كه ناميده‏اند به اين لحاظ است كه در اين دنيا؛ يعني در مراتب مادون و پايين چنين تجلّياتي نيست. از اين جهت گفته‏اند: آن «عين كافور» و «حقيقت كافور» چيزي است كه از عالم غيب و از بهشت است. و اين تجليات را جبرئيل يا ملك ديگري آورده كه به عين كافور تشبيه مي‏كنند، به اين معنا كه غيب است به‏طوري كه ممتنع و لايدرك است. پس بعد از اين اتصال، براي ايشان صعودي دست مي‏دهد كه موفق مي‏شوند از چشمه كافور و از حقيقت‏هايي كه از آن چشمه نصيب ايشان مي‏شود، سيراب شوند. به مقامي مي‏رسند كه در آن مقام با آن تجليات مرتبط‏اند. اين ارتباط هم نسبت به مقام ايشان، براي ايشان به طور بالفعل فراهم مي‏شود.

بعد از اين درجه صعود مي‏كنند و موفق مي‏شوند براي اين‏كه، البته اين‏ها درجاتي است كه ذكر شده و صعوداتي است كه طي مي‏شود. از اين جهت عرفا به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۳ *»

اصطلاح خودشان گفته‏اند، بزرگان ما هم به اصطلاح خودشان كه متّخذ از اصطلاح آل‏محمّد:است گفته‏اند. ما هم براي تتميم بحث در مسأله ولايت و علم اوليا:و قراي ظاهره عرض مي‏كنيم. البته ما هم نمي‏دانيم چه مي‏گوييم فقط نقل عبارت و نقل قول از اين بزرگواران است. مي‏فرمايند: بعد از اين‏كه اين‏ها از چشمه كافور يا از حقيقت كافور آشاميدند، براي ايشان صعودي دست مي‏دهد، به مرتبه‏اي مي‏رسند كه در آن‏جا از كبد حوت بهره‏مند مي‏شوند، از كبد حوت تغذيه مي‏شوند. «كبد حوت» اصطلاحي است كه البته عرض مي‏كنم ديگران هم اين اصطلاحات را دارند. اما ما به حسب مكتب حق و فرمايشات حق مي‏گوييم. كبد حوت تعبيري از عالم مثال است. هم‏چنين تعبيري است از نوع تغذيه‏اي كه به وسيله آن تغذيه، براي شخص حيات دائمي فراهم مي‏شود. از اين جهت در حديث هم دارد كه وقتي اهل بهشت داخل بهشت مي‏شوند اول به آن‏ها كبد حوت، جگر ماهي مي‏دهند،([۱۳۴]) كه مقصود نه اين جگر ماهي است، بلكه مراد اين است كه آن‏ها را به موادّي تغذيه مي‏كنند كه آن موادّ حيات‏بخش است. به اعتبار اين‏كه ماهي در آب زندگي مي‏كند و حياتش ظاهراً به آب است، از اين جهت اين‏طور تعبير آورده شده است. گاهي هم از «كبد حوت» عالم مثال اراده مي‏شود. خلاصه تغذيه‏اي، فوق عالم جسم و مافوق اين عالم ظاهر است.

بعد كه از كبد حوت بهره‏مند شدند و براي آن‏ها حياتي ابدي و دائمي فراهم شد كه ديگر موت براي آن‏ها نيست، ايشان از كبد ثور استفاده مي‏كنند. در باره بهشت هم دارد كه بعد از اين‏كه به اهل بهشت كبد حوت دادند آن‏وقت از «كبد ثور» مي‏خورند.([۱۳۵]) كبد ثور، تقريباً به موادّ لايتناهي و تغذيه لايتناهي اشاره است كه اين‏ها در آن عالم از موادّ نوراني تغذيه مي‏شوند و به وسيله آن بقا و ابديت پيدا مي‏كنند؛ يعني چنين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۴ *»

افاضه‏اي و چنين تغذيه‏اي است كه به آن‏ها دوام مي‏بخشد. شايسته مي‏شوند براي اين‏كه بر آن‏ها به‏طور استمرار و بلاانقطاع افاضات نورانيّه بشود. چنين زمينه‏اي كه فراهم بشود از آن به كبد ثور، جگر گاو، تعبير مي‏آيد.

بعد از اين مقام و بعد از چنين تغذيه‏اي؛ يعني بعد از چنين حياتي، چنين بقائي و چنين زمينه‏اي براي افاضات دائمي بلاانتها، براي آن‏ها صعودي دست مي‏دهد كه در اين صعود برايشان مرتبه‏اي فراهم مي‏شود كه از عين و چشمه‏اي كه خدا آن را سلسبيل ناميده، سيراب مي‏شوند. اين سلسبيل مركب است و حالتي در اين تركيب است كه آن را مزاج مي‏گويند كه مزاج زنجبيلي است. همان‏طور كه خداوند در قرآن اشاره فرموده است.([۱۳۶]) بعد از آشاميدن از چنين چشمه‏اي، آن‏ها موفق مي‏شوند براي به دست آوردن فضل جديد از خداوند، براي به دست آوردن كرامت با ارزشي و به حدي از مقام و منزلت مي‏رسند كه ديگر جبرئيل و ميكائيل نمي‏توانند با آن‏ها در آن مقام مزاحمت داشته باشند، فوق مقام آن‏ها مي‏شوند.

بعد براي آن‏ها صعودي دست مي‏دهد كه در آن صعود در مقام كثيب احمر قرار مي‏گيرند، كثيب احمر كه در حديث رسيده است.([۱۳۷]) هم‏چنين از همين مقام به ياقوته حمراء تعبير آمده كه مراد عالم طبع است؛ يعني در همان مقام خودشان به درجه و مقام عالم طبع مي‏رسند و از افاضات آن عالم بهره‏مند مي‏شوند. اين عالم را «كثيب» گفته‏اند، چون «كثيب» به معناي زمين مرتفع است. چون عالم طبع، فوق عالم موادّ است به اين اعتبار آن را كثيب گفته‏اند. اما آن را «احمر» گفته‏اند به اعتبار لون ناري كه براي اين مقام است. و چون آن مقام مقامي است كه جنّ در آن مقام وجود دارند و از آن‏جا آفريده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۵ *»

شده‏اند، از آن آتشي كه امام۷ در باره آن آيه شريفه و الجانّ خلقناه من نار السموم([۱۳۸]) فرمود: ناري است كه لا حرّ لها و لا دخان([۱۳۹]) آتشي است كه براي آن حرارت و دود نباشد، به اين اعتبار كثيب احمر گفته شده است. عالم طبع «ياقوته حمراء» هم ناميده شده كه يك وقتي بحثش را داشته‏ايم. به اين مقام نائل مي‏شوند. چون اين مقام، مقام نار است. به آن نار، به اشراقات الهيّه مستشرق مي‏شوند، به نور بسيار تاباني نوراني مي‏گردند كه در آن‏جا مخصوص ايشان است و ايشان به آن نور نوراني مي‏شوند.

بعد از اين مقام ترقي مي‏كنند، صعود مي‏كنند به رفرف اخضر يا حجاب اكبر مي‏رسند كه اين رفرف اخضر در حديث ديگر همان زبرجده خضراء است([۱۴۰]) هماني كه رسول اللّه۹ فرمودند: من از مثل سوراخ سوزن نگاه مي‏كردم و نوري مي‏ديدم كه آن نور يخفق([۱۴۱]) به اصطلاح ما مي‏گوييم به حالت چشمك زدن بود مثل وقتي كه نوري يا ستاره‏اي از دور ديده بشود آن حالت را تعبير مي‏آورند. و مقصود عالم نفوس است كه از عالم نفوس به زبرجده خضرا يا به رفرف اخضر يا حجاب اكبر تعبير آورده مي‏شود. عالم نفوس در اثر تلألؤ و شفّافيتي كه دارد، بالنسبه به ماوراء خود شفاف است و مقامات عاليه را مي‏نماياند. خضرويّتش هم از اين است كه رفرفيّت و فروغ غيبي با

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۶ *»

سياهي عالم موادّ كه تركيب مي‏شوند، خضرويّت پيدا مي‏شود. چون عالم نفس بين عالم روح و بين عالم طبع و موادّ است، از اين جهت براي او يك حالت خضرويّت دست مي‏دهد. به اين اعتبار گفته‏اند اخضر يا زبرجده خضراء يا رفرف اخضر. به اين مقام كه صعود مي‏كنند، انواري براي ايشان متجلي مي‏گردد، ايشان را انوار الهيّه فرامي‏گيرد و براي ايشان از آن عالم، اسرار مخفيه ظاهر مي‏شود. آن عالم عالمي است كه اميرالمؤمنين۷در وصفش فرمود صور عارية عن الموادّ، عالية عن القوّة و الاستعداد تجلّي لها فأشرقت و طالعها فتلألأت فألقي في هويّتها مثاله فأظهر عنها افعاله([۱۴۲]) به اين مقام كه نائل بشوند خواه و ناخواه براي آن‏ها «اسرار الهيّه و ملكوتيّه» مكشوف و «حقايق ربوبيّه» ظاهر مي‏گردد.

در اين‏جا اين بزرگواران به اين انوار امداد مي‏شوند و بر ايشان اشراق مي‏شود تا به واسطه اين تجليات باز براي اين‏ها صعودي دست مي‏دهد كه از اين مقام صعود مي‏كنند و در ارض زعفران داخل مي‏شوند. ارض زعفران؛ يعني عالم روح كه عالم روح را ارض و سرزمين زعفران ناميده‏اند. چون طبيعت «روح» حارّ و رطب است. وقتي حرارت و رطوبت با يك‏ديگر مجتمع شوند، صفرويت را اقتضاء مي‏كنند؛ يعني رنگ صفره و اصفر را اقتضاء مي‏كنند. به علاوه نظر به اين‏كه عالم جسم و اين بدن، و به طور كلّي عوالم جسماني به وسيله روح نشاط و انبساط پيدا مي‏كنند، عالم روح را به «زعفران» تشبيه كرده‏اند. از جهت اين‏كه در مزاج انسان و مزاج جسماني حيوان، زعفران موجب فرح، نشاط و انبساط است. از اين جهت اين سرزمين را؛ يعني سرزمين عالم روح را به «ارض زعفران» تعبير آورده‏اند هم از جهت رنگ، هم از جهت تأثير و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۷ *»

اثري كه در مراتب پايين و مادون دارد؛ مثل جسم و بدن. البته زعفران در تقويت نشاط مؤثر است، بالاخره در اين‏كه مفرّح است و ايجاد فرح و انبساط مي‏كند شكي نيست. در نوع معجون‏ها مخصوصاً زعفران را دستور داده‏اند.

پس اين بزرگواران به عالم روح كه ضيافت مي‏شوند، به امدادات و افاضات روحاني كمك و امداد مي‏شوند. در اين مقام است كه براي ايشان انواع بيانات الهيّه آشكار مي‏شود. باطن آيه شريفه خلق الانسان . علّمه البيان([۱۴۳]) اشاره به همين مقام است. اين بيان از نظر تأويل همان بياني است كه مرتبه بعدي آن معاني است. «اسرار علم بيان و معاني» براي اين بزرگواران در اين مقام ظاهر مي‏شود. هم‏چنين اين آيه شريفه كلّ يوم هو في شأن([۱۴۴]) در اين مقام خداوند به اين مقام و رتبه، هر لحظه براي اين بزرگواران تجلياتي دارد و شؤونات ربوبي براي آن‏ها ظاهر مي‏شود. رسول اللّه۹در تفسير اين آيه شريفه فرمودند شؤون يبديها لايبتديها([۱۴۵]) اين شؤون ربوبي، شئوني است كه خداوند آن‏ها را آشكار مي‏سازد نه اين‏كه ابتداع و اختراع كند. البته آن‏ها چون صاحبان قلب و صاحبان مراتب مادون شده‏اند، خواه و ناخواه آن‏ها تا به اين‏جا بهره‏مندند.

در اين مقام، بعد از اين امدادات براي ايشان، قدرت صعود فراهم مي‏شود، به مقام بالاتر صعود مي‏كنند كه در فرمايشات، در آيات از آن به مقام اعراف تعبير آمده است. و علي الاعراف رجال يعرفون كلاًّ بسيماهم([۱۴۶]) مقام اعراف بالاتر از اين مقام است. از اين جهت بعد از امدادات و افاضات لازم در رتبه قبل كه مقام روح بود، حالا كه مي‏خواهند به مقامي برسند كه مقام اعراف است، حتماً بايد با قدرت و فيوضات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۸ *»

عالي‏تري صعود كنند. از اين جهت خداوند ايشان را به آن امدادات امداد مي‏فرمايد تا در اين مقام اعراف واقع مي‏شوند. اين‏جا مقامي است كه ايشان اهليّت مي‏يابند براي شامل شدن الطاف خاصه‏اي كه فوق جميع مراتب قبلي است كه از نظر نورانيّت، مناسب اين مرتبه نور و اين الطاف، اين امدادات نوراني و افاضات الهيّه است. در اين مقام هركدام از اين‏ها در مقام خودشان به مصاحبت با محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين موفق مي‏شوند. در مقام اعراف با اشراف خلقت يعني با محمّد و آل‏محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين مصاحب مي‏گردند و به مصاحبت ايشان موفق مي‏گردند. در اين مقام تأويل اين آيه شريفه درباره ايشان است فادخلي في عبادي.([۱۴۷]) اين‏ها در عباد و بندگان خالص و حقيقي خدا محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين داخل مي‏شوند. مصاحبت با اين بزرگواران در اين مقام و رتبه، خيلي مقام و منزلت است!

از اين جهت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه فرمودند نحن الاعراف الذين لايعرف اللّه الاّ بسبيل معرفتنا([۱۴۸]) در اين مقام براي اين بزرگواران اين مصاحبت دست مي‏دهد. حضرت امير صلوات اللّه عليه در فرمايشي ديگر اشاره به همين مقام دارند مي‏فرمايد خلق الانسان ذانفس ناطقة ان زكّاها بالعلم و العمل فقد شابهت جواهر اوائل عللها اين تشابه به «جوهريّت علّت‏هاي اوّليّه» كه محمّد و آل محمّد:هستند اين تشابه سبب شده كه اين مصاحبت پيش بيايد. اين مصاحبت با اعراف، از بركت تشابهي است كه بين اين بزرگواران و محمّد و آل محمّد:واقع مي‏شود. اين مشابهت همين است كه در اين حديث مي‏فرمايد: انسان صاحب نفس ناطقه خلقت شده است. اگر آن را به علم و عمل تزكيه كند، به جوهرهاي علّت‏هاي اوليّه‏اش شباهت مي‏رساند. بعد مي‏فرمايد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۹ *»

 اذا اعتدل مزاجها و فارقت الاضداد فقد شارك بها السبع الشداد([۱۴۹]) وقتي كه اين نفس ناطقه انساني از عرصه اضداد بگذرد، از اضداد مفارقت كند؛ يعني اعتدالي برايش فراهم بشود كه ديگر در او، بين عناصر و طبايع تضادّ نباشد، آن‏وقت شخص انساني با اين نفس ناطقه خود با «سبع شداد» شركت مي‏يابد. سبع شداد مراد همان محمّد و آل‏محمّد:هستند كه در هر عالمي اين بزرگواران حامل اين جهت‏اند. در واقع حامل سبع شدادند، آسمان‏هاي محكم‏اند كه انسان اعتدال يافته؛ يعني كامل، با ايشان مشارك مي‏شود. مراد از انسان كامل هم در اين‏جا نجبا، نقبا و اركان‏اند كه به اين مقامات نائل مي‏گردند.

در اين‏جا بعد از اين مصاحبت كبري و عظمي، و استفاده و استفاضه از اين بزرگواران، باز صعود مي‏كنند. بعد از اين صعود به آشاميدن از شراب طهور موفق مي‏شوند به همان شراباً طهوراً([۱۵۰]) كه خداوند فرموده است. به بركت اين شراب طهور، از همه مغايرت‏ها و كدورت‏ها فارغ شده، در مقام رضوان داخل مي‏شوند. در مقام رضوان كه داخل شدند مقتضاي اكوان و اعيان از ايشان برطرف مي‏شود. ديگر هيچ اقتضاء كياني و عيني براي ايشان نمي‏ماند. در اين‏جا است كه در «لجه بحر احديت» و «طمطام يمّ وحدانيت» كه در دعا رسيده، شناور مي‏شوند و در آب رحمت حق غرق مي‏شوند كه مخصوص ايشان است. در اين‏جا است كه تمام وجود ايشان به «آتش محبت» مي‏سوزد، يك‏پارچه به آتش محبت مي‏سوزد به طوري كه ديگر اثري از ايشان نمي‏ماند.

البته فقط مقامات ذكر مي‏شود حرفش زده مي‏شود اما چيست؟ چطوري است؟ نمي‏دانيم. قطعاً هم مي‏دانيم آني كه صوفيه مي‏گويند نيست. چون آن‏ها همه‏اش در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۰ *»

توهمات غرق مي‏شوند؛ مثل آدم‏هاي چرسي و بنگي كه يك چيزهايي مي‏كشند و يك چيزهايي فكر مي‏كنند. نوعاً آن‏ها اين‏طور سير و سلوك‏ها دارند، همه‏اش در توهمات خودشان غرق‏اند. فكر مي‏كنند به «عالم انوار» رسيده‏اند. ولي اين‏ها همه تفكرات و توهمات صوفيانه است. اما اين مباحث ما، حقايقي است كه در فرمايشات بزرگان اعلي اللّه مقامهم ذكر شده كه مقامات قراي ظاهره است. بحمداللّه از نظر تمام اديان مقامات ايشان ثابت و منزلت ايشان معلوم است. همه اديان مقامات قرب انبيا، مقامات قرب كاملان را تصريح كرده‏اند. ولي آن‏ها تعميم مي‏دهند همان‏طور كه ديديم در مسأله ولايت كه تا رتبه ناقصان هم مي‏آورند حتي ناقصان را هم به سير و سلوك‏ها وامي‏دارند و اين‏ها را به عالم خيالات مي‏اندازند. در عالم تخيّل فكر مي‏كنند كه صعود مي‏كنند به عالم انوار مي‏روند با اين‏كه چنين مقاماتي و صعودي، ديگر برگشت ندارد. اما ديديم اين‏ها چطور احتمال خطر برگشت را براي خود مي‏دادند به طوري كه حتي ممكن است برايشان حالت عجب و كبر پيدا بشود. اين‏ها همه خيالات شيطاني است. اين بزرگواران كه به چنين مقامات مي‏رسند، آن‏ها يك حقايقي و يك واقعياتي است كه بشر ناقص و رعيتِ در رتبه نقصان اصلاً نمي‏تواند تصورش را بكند.

در اين‏جا وقتي كه وجداناً اثري از وجود اين‏ها باقي نمي‏ماند و به آتش محبت كاملاً سوخته مي‏شوند، به بالاترين مرتبه از اين مقام صعود مي‏كنند كه از آن‏جا تعبير به شجره‏اي است كه آن شجره از طور سيناء سرزده است. ميوه آن دهن و روغن است كه همان «روغن زيتون» و خود زيتون باشد. تشبيه شده است. اين دو، همان زيت است كه خداوند در تعريف آن فرموده يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار.([۱۵۱]) و اين نار از همان شجره است كه خدا فرمود هو الّذي جعل لكم من الشجر الاخضر ناراً. به اين مقام كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۱ *»

مي‏رسند، در آن‏جا از اين درخت و از ميوه‏هاي آن بهره‏مند مي‏شوند. در آن‏جا طوري است كه نار از شجره پيدا شده و شجره از نار، دهن از نار پيدا شده و نار از دهن. يك عالم اين‏طوري است كه كلّ از كلّ پيدا شده و بعض از بعض، بعض از كلّ پيدا شده و كلّ از بعض. همان تعبيري كه مشايخ دارند كه مسأله دور اين‏جا متحقّق است:

مسألة الدور جرت بيـ ـني و بين من احبّ
لولا مشيبي ما جفا لولا جفاه لم‏اشب

واقعاً مسأله دور اين‏جا متحقق است. اين‏ها به اين مقام مي‏رسند. ولي باز اين چه مقامي و چه منزلتي است؟ منزلتي است كه ديگر فوق اين منزلت براي ترقيات و تكاملِ اين بزرگواران، ذكر نشده است. همان‏طور كه در ظاهر امر براي رسيدن حضرت موسي علي نبينا و آله و عليه السلام به رتبه نبوت و ظاهر شدن فعليت نبوت در او به طور سيناء رسيد. در همين «طور سيناء» به او وحي شد. از همان شجره و درخت، نار و آتش ظاهر شده بود، درخت هم درخت زيتون بود. پس از هرجهت اين فرمايش، باطن و مراتب تأويل آن مقام است. هركس هم به نهايت فعليت خود برسد، آن‏چه ظهور و بروزش براي او ممكن است براي او به مرحله بروز و ظهور برسد، آن مقام طور سيناء است و آن محل را، شجره يا نار و يا دهن مي‏گويند. فرض بفرماييد كسي كه در او نقابت ممكن است، در او خميره نقابت هست، اين بايد مدارجي و مراتبي را طي كند تا آن نهايتي كه براي او ممكن است بالفعل بشود، به آن‏جا و به آن مقام كه مي‏رسد، از او كه بالفعل مي‏شود، تعبير آورده مي‏شود به «طور سيناء» و اين فعليت كه به ظهور مي‏رسد نهايت امكان از او ظاهر مي‏شود. اگر نبي است نهايتش، نبوت است. اگر نقيب است نهايتش، نقابت است. اگر نجيب است نهايتش، نجابت است. بايد به اين حد برسد و اين مقامات را به حسب خودش طي بكند.

به اين‏جا كه رسيد در سرزمين «طور سيناء» قرار گرفته و با درختي برخورد كرده كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۲ *»

در او نار تجلي الهي مشتعل است كه محمّد و آل محمّد:او را به مقام خودش مي‏رسانند و با بركتش مي‏كنند. همان‏طور كه درباره موسي علي نبينا و آله و عليه السلام امر به حسب ظاهر در اين عالم همين‏طور شد، در طور سيناء قرار گرفت، با آن درخت برخورد كرد و از آن درخت آتشي ظاهر شد. آن آتش هم آتش ظاهري نبود نور بود. خداوند آن درخت و اطراف آن را براي موسي با بركت ساخت. مي‏فرمايد بركت‏ها همه از كسي بود كه من في النار آن كسي كه در ميان آتش بود و با موسي سخن مي‏گفت. آن كسي كه در ميان آتش بود و افاضه فيض نبوت بر موسي كرد، زبان خدا بود و با موسي سخن مي‏گفت انّني انا اللّه لا اله الاّ انا([۱۵۲]) او ظهوري از محمّد و آل محمّد صلّي اللّه عليهم بود. تجلي اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه بود كه همان مقامِ ظهور به حقيقت خود موسي بود.

مراد اين بود كه اين نوع تعابير مربوط به آن مقام و منزلتي است كه در آن‏جا، آن نهايت كمالي كه براي شخص ممكن است در آن‏جا بالفعل مي‏شود. آن مرتبه را «طور سيناء» گويند، محل افاضه را «شجره» و «نارِ» در شجره گويند كه البته آن نار عين شجره و شجره عين نار است. آن شجره شجره‏اي است كه تنبت بالدهن و صبغ للاكلين([۱۵۳]) دهني هم كه ميوه او است همان زيتون و زيتي است كه فرمود يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار.([۱۵۴]) اين‏ها تعابيري از اين مقامات و منازل كه البته ما به‏طور اجمال عرض كرديم و مفصلش در فرمايشات مشايخ مذكور است. ما همين‏قدر به اجمال به اين مباحث اشاره مي‏كنيم تا ان‏شاءاللّه در مطالعات كه برخورد مي‏شود روشن باشد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۳ *»

 

درس    ۱۴۸

 

 

(شب دوشنبه / ۶ جمادي‏الاولي / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r قراي ظاهره در هر زماني، به كتب آسماني و انواع آيات آن‏ها عالم مي‏باشند

r كيفيت علم قراي ظاهره

r انواع و اقسام آيات كتاب‏هاي آسماني

r علم صاحبان مقام ولايت از نظر ملاصدرا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۴ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در علم و مقامات نورانيّه قراي ظاهره بود كه قراي ظاهره علاوه بر مقام ولايت حامل علم‏اند. مراد از «علم» به‏طور اجمال بيان شد و معلوم شد كه خود اين بزرگواران هركدام عبارت‏اند از قرآن يا كتابي كه جميع حروف، جميع كلمات و جميع جملات، آيات و سور اين كتاب براي اين بزرگواران واضح و خوانا است. از اين جهت آن‏چه از كتب آسماني در هر زماني براي انبيا نازل مي‏شده، اين بزرگواران حقيقت آن كتاب را مي‏شناخته‏اند و به جميع معاني و مباني آن كتاب عالم بوده‏اند. چرا؟

چون همان را در كتاب ذات خود مي‏ديده و مي‏خوانده‏اند. هر آيه‏اي از هر كتابي كه نازل مي‏شده با تطبيق به وجود خود و دريافت آن كتاب در خود، به آن عالم بوده‏اند. نوع علم و حقيقت علم آن بزرگواران از اين قبيل است كه در قبل هم اجمالاً اشاره و بيان شد. حال فرمايشات خداوند، كتاب‏هاي آسماني كه نازل مي‏شده، اين‏ها را به جميع جهاتش به حسب خودشان در مرتبه خودشان عالم بوده‏اند.

حقيقت «ظاهر»، «ظاهر ظاهر»، «ظاهر ظاهر ظاهر» آن كتاب را همين‏طور تا هفت ظهر كه در فرمايشات ائمه:ذكر فرموده‏اند يا هفتاد ظهر و ظاهر ذكر كرده‏اند، به همه عالم بوده‏اند. هم‏چنين به هر آيه از آيات هر كتابي كه نازل مي‏شده به حقيقت «باطن»، «باطن باطن»، «باطن باطن باطن» همين‏طور تا هفت باطن يا هفتاد باطن كه ائمه فرموده‏اند، اين بزرگواران عالم بوده‏اند. همين‏طور هر آيه‏اي كه نازل مي‏شده به حقيقت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۵ *»

«تأويل»، «تأويل تأويل»، «تأويل تأويل تأويل» همين‏طور تا هفت يا هفتاد تأويل عالم بوده‏اند. به «باطن تأويل»، «باطن باطن تأويل»، همين‏طور باز تا هفت يا هفتاد عالم بوده‏اند. جميع اين كتاب را اين بزرگواران به جميع وجوهش عالم بوده‏اند. اين كتاب را در سلسله طوليه و در سلسله عرضيه تطبيق مي‏كرده‏اند. «لحن الخطاب»، «لحن المقال»، «دليل التمثيل»، «دليل الخطاب»، «فحوي الخطاب» و «دلالت اقتضاءات» كه از انواع و اقسام دلالت است، به همه عالم بوده‏اند. اين بزرگواران به‏طور حقيقت به آياتي كه در هر كتاب به اين ترتيب نازل شده آشنا هستند. در حديث مي‏فرمايد بعضي از قرآن به طور ايّاك اعني و اسمعي يا جاره([۱۵۵]) است. تنزيل بعضي از آيات اين‏طور است.

اين بزرگواران به جميع اقسام آيات اين‏طوري، چه در ظاهر، چه در باطن، چه در تأويل، عالم بوده و هستند. به جميع مرادهاي خداوند در جميع مثال‏هايي كه در قرآن يا در هر كتاب آسماني در زمان هريك از انبيا بوده، كاملان و قراي ظاهره آن زمان، عالم بوده‏اند. از سؤال‏ها و جواب‏هايي كه در آيات قرآني يا در كتب آسماني مطرح مي‏شده، با خبر بوده‏اند. به سؤال‏هايي كه جواب نداشته و به سكوت و اهمال برگزار مي‏شده عالم بوده‏اند. هم‏چنين به طرز و طور اداء سخن و اين‏كه خداوند ماضي بفرمايد و اراده آينده بفرمايد، يا آينده بفرمايد و اراده ماضي كند، لفظ را جمع فرموده باشد و اراده مفرد كند يا مفرد باشد و اراده جمع داشته باشد، لفظي را مذكر بفرمايد و از آن لفظ مؤنث اراده بفرمايد يا لفظ مؤنث باشد و اراده مذكر بفرمايد، لفظي را مطلق بفرمايد و مقيّد را اراده كند يا مقيد بفرمايد و مطلق را اراده كند، به جميع اين جهات اين بزرگواران عالم بوده‏اند. نوع علمشان به همين است كه در ذات خودشان عين آن را مي‏ديده‏اند،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۶ *»

مثل آن را در ذات خود مشاهده مي‏كرده‏اند. در بعضي از موارد خداوند مرتبه‏اي از مراتب را ذكر فرموده و مرتبه عالي از آن مرتبه را اراده كرده يا به عكس ذكر عالي فرموده و مرتبه داني را اراده كرده، هم‏چنين كنايات، استعارات و تشبيهاتي كه در قرآن و ساير كتب نازله از آسمان هرچه از اين نوع تعابير بوده، اين بزرگواران به حقيقت آن عالم بوده‏اند و همين‏طور كه گفته شد، به ظاهر آن، باطن آن و تأويل آن، به جميع آن‏ها عالم‏اند. به جميع طبايع، غرايز و مزاجات كلمات و حروف عالم‏اند.

در بعضي از كلمات گاهي حروف صفات ذكر شده، گاهي حروف طبايع ذكر شده است. در يك كلمه ممكن است از «حروف طبعاني» كم يا زياد ذكر شده باشد كه بر طبع، خاصيت و صفت آن كلمه دلالت كند. هم‏چنين اين بزرگواران به مراد و مصداق آن كلمه در هر عالمي از عوالم، عالم بوده‏اند. گاهي كلمه‏اي گفته مي‏شده كه در آن كلمات حروف ناريّه است اما معناي بارد رطبي اراده شده؛ مثل كلمه ماء، اين بزرگواران به حقيقت اين واقف‏اند، سرّ اين را پي‏مي‏برند و در جميع عوالم ماء را تطبيق مي‏كنند و مثالش را از تعريف لفظي مي‏شناسند. فرض بفرماييد لفظ «شمس» كه به ظاهر مؤنث است اما مراد و معناي آن مذكر است. همين‏طور به عكس، گاهي لفظ مذكر است اما معنا و مراد آن مؤنث است؛ مثل قمر و ليل. اين بزرگواران سرّ اين امور را مي‏دانند و به حقيقت مراد خداوندي پي‏مي‏برند. در كلمه‏اي حروف روي صفات تلفّظي فرق مي‏كنند، كم بودن و زياد بودن اين حروف در تدبير اموري و اسراري است كه فقط اين بزرگواران به تعليم محمّد و آل محمّد:به آن واقف‏اند. ممكن است در كلمه‏اي حروف قلقله زياد باشد يا حروف اطباق يا حروف استعلاء يا حروف شفوي يا حروف حلق، زياد بودن يا كم بودن اين حروف در كلمه‏اي از كلمات، اشاره به اسراري و بيان اموري است كه اين بزرگواران بر آن واقف‏اند. در كلمه‏اي كه بر يك وجود ظلماني دلالت مي‏كند چه‏بسا در آن كلمه حروف نوراني باشد يا كلمه‏اي كه بر يك وجود نوراني

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۷ *»

دلالت مي‏كند اما در خود لفظ آن كلمه حروف ظلماني به‏كار برده شده باشد و اين اشاره باشد به اسرار و اموري كه جز اين بزرگواران آن هم به تعليم محمّد و آل محمّد:ساير خلق پي‏نمي‏برند. ممكن است كلمه‏اي بر وجودي از وجودات نهاريّه دلالت كند اما در خود لفظ و خود كلمه حروف ليليّه به‏كار رفته باشد، يا به عكس لفظي و كلمه‏اي باشد كه بر يك وجود لَيلي دلالت كند ولي در خود كلمه و لفظ، حروف نهاريّه موجود باشد روي جهات و اسراري كه ايشان بر آن واقف‏اند به همان حقيقت و طرز و طوري كه عرض شد.

در يك امر كه مقام اثبات است چه‏بسا حروف نفي به‏كار برده بشود و در بعضي مقامات كه مقام نفي است حروف اثبات به‏كار برده بشود. گاهي در بيان يك مقام باطني، از حروف ظاهري استفاده مي‏شود و گاهي در مقام بيان يك مقام ظاهري، از حروف باطني. اين‏ها اسرار و جهاتي است كه فقط ايشان واقف بر آن هستند. شده در همين آيات كه بعضي از ترتيب كلمات مطابق قواعد و مصطلحات عرفي مردم است به حسب ادبيات و قواعد صرف و نحو يا قواعد ديگر، گاهي به همين قواعد ظاهر استناد پيدا مي‏كند و گاهي  نمي‏كند. گاهي مي‏شود كلمه‏اي مشهور در يك مورد به‏كار برده مي‏شود و گاهي كلمه‏اي شاذّ و نادر در همان مورد به‏كار برده مي‏شود. اين‏ها همه به قواعدي از علوم و اسراري از علوم الهيّه اشاره دارد كه در اين كتاب آسماني يا در كتب آسماني پيشين بوده است كه بعد از محمّد و آل محمّد:و انبيا، بعد از ايشان نقبا و بعد نجبا به مراتبي كه دارند به حقيقت اين علوم و به حقيقت اين اسرار واقف‏اند.

علم اين بزرگواران همين‏طور كه عرض شد براي ما قابل توصيف و درك نيست. نمي‏توانيم توهّم كنيم كه اين علم چه نوع علمي و چگونه است! نه حقيقتش را، نه شئونش و نه شعبش را! ما فقط از بزرگانمان مي‏شنويم و در فرمايشات ايشان مي‏بينيم كه حقيقت اين علوم، نوعش را مي‏گويند علم نبوت و علم ولايت. در آن حديث كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۸ *»

فرمود سلمان اعلي اللّه مقامه الشريف داراي علم محمّد و علي بوده ادرك علم الاوّل و الاخر يعني علم محمّد و علي([۱۵۶]) اين بزرگوار در اين مقام خودش داراي علم اوّل و علم آخر است. داراي علم محمّد و علم علي است، مقصود اين است كه در رتبه خودش به حسب مرتبه و درجه‏اش، از علم نبوت و علم ولايت بهره‏مند است. انبيا در مقام خودشان به حسب درجه‏شان در آن مقام، نجبا در مقام خودشان به حسب درجه‏شان در آن مقام داراي علم اوّل و علم آخر هستند، داراي علم محمّد و علم علي صلوات اللّه عليهما و آلهما هستند. اين معنايش «نوع علم» است. نوع علم آن بزرگواران را در مقام و عرصه خودشان دارند. حال چه شعبي از اين علوم سرچشمه مي‏گيرد؟ چطوري است و حقيقتش چيست؟ اجمالاً به همين مقدار كه بيان شد، دانستيم كه اين بزرگواران به ذات خود، به حقيقت خود، واقف مي‏شوند و كتاب هستي خود را مي‏خوانند. هرچه كه از عالم و عوالم امكاني و از كتب تدوينيّه الهيّه كه از آسمان نازل شده، هرچه مي‏دانند، اصل آن و حقيقت آن را در خود يافته و در خود خوانده و مي‏خوانند.

اين اجمال توضيح درباره علم اين بزرگواران است كه قراي ظاهره علاوه بر اين‏كه حامل مقام ولايت‏اند به آن معاني كه ذكر شد، حامل مقام علم‏اند و واقف به نقطه علم‏اند. اين امور معلوم است. اما بد نيست براي امتياز فرمايشات بزرگان و تشريحي كه فرموده‏اند و توضيحي كه در مورد علم قراي ظاهره داده‏اند، ما رجوع كنيم به گفته‏هاي ديگران و سايرين، در بيان علم اهل ولايت. همان‏طور كه خود مسأله ولايت را هم از ديد بزرگان اجمالاً بررسي كرديم هم از ديد حكما و عرفا، و هم امتياز فرمايشات بزرگان را دريافتيم. همين‏طور در امر علم هم بد نيست اين بررسي باشد. البته از اول بحثي كه ما در مسأله علم داشتيم به‏خصوص كه اين حديث شريف مطرح شد العلم نور يقذفه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۹ *»

 اللّه في قلب من يحبّ([۱۵۷]) از آن موقعي كه بحث علم، حقيقت علم و نحوه تمسك در علم را در مراتب مطرح كرديم، آن مباحث را ان‏شاءاللّه در خاطر داريد و مراجعه مي‏كنيد با توجه به اين مباحثي كه چند شبي در هفته‏هاي قبل در باره اين علم صحبت كرديم و اين اجمالي كه امشب اشاره كردم. اگر هم فرصت كرديد ان‏شاءاللّه به كتاب «فوائد» آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه الشريف هم مراجعه مي‏كنيد، فوائد سبعه‏شان كه مقامات هفت‏گانه را ذكر فرموده‏اند: مقام بيان، معاني، ابواب، امامت، بعد اركان، نقابت و نجابت، آن‏جا اين بزرگوار مسأله علم كاملان: نقبا و نجبا و شؤون و شعبي كه از علم ايشان سرچشمه مي‏گيرد، اجمالاً بيان فرموده‏اند. همين‏طور مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه در يكي از رسائلشان، فكر مي‏كنم در جلد سوم «الرسائل۳ » در آن‏جا مقامات كاملان و علم نجبا را كه ذكر مي‏فرمايند، آن‏جا هم شعب علم اين بزرگواران را ذكر مي‏كنند.([۱۵۸]) اگر فرصت كرديد ان‏شاءاللّه به آن‏ها مراجعه مي‏كنيد. اين ديد بزرگان در مسأله علم قراي ظاهره است. اين هم اجمالي بود كه لازم بود عرض بشود.

اما ببينيم ديگران در مسأله علم صاحبان مقام ولايت چطور نظر مي‏دهند. «ملاصدرا» كه جمع بين حكمت و عرفان كرده، هم نظر عرفا و هم نظر حكما را نوعاً در مسائل متّفق مي‏كند و ذكر مي‏كند، در مسأله علم اهل ولايت، مسأله را اين‏طور مطرح مي‏كند. مي‏گويد: «حكما كه صاحب حكمت‏اند، در نتيجه عقلا و علما هستند. اين‏ها در نفوس خودشان به علوم الهيّه منفردند، اين‏ها فقط داراي علوم الهيه هستند. علوم الهيّه چيست؟ توحيد خداوند، تمجيد خدا از نقايص انسانيّه و آن‏چه شايسته جلال خدا از تعظيم و تقديس است. عالم‏اند به صفات كبريا و نفي مثل و شبيه از خدا. اين‏ها مردم را به فكر كردن و تعقل كردن وادار مي‏كنند. به آن‏ها مي‏آموزند كه براي عقل‏هاي انساني از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۰ *»

حيث افكار و حركات عقلاني، حدّي است كه اين علوم به آن حدّ كه رسيدند ديگر از آن نمي‏توانند تجاوز كنند. ـ من فقط عباراتش را ترجمه مي‏كنم ـ هم‏چنين به آن‏ها مي‏آموزند كه براي خداوند در دل‏هاي بعضي از بندگانش فيض‏هاي الهي است كه آن‏ها را خداوند از نزد خودش تعليم مي‏كند. و بعيد نيست چنين تعليم الهي در نزد محققين از عقلا باشد و اين‏كه خداوند در عالم علوي عقلاني، اموري قرار داده كه مي‏شود بر آن امور، به وجود آثار آن امور در اين عالم حسي پايين، استدلال كرد. خداوند در قرآن فرموده و اوحي في كلّ سماء امرها خدا وحي فرموده در هر آسماني امر آن آسمان را.

بعد اين علما و عقلا در فكر برآمده، از حقايق وجودات امكانيّه تحقيق مي‏كنند و مي‏يابند كه اين نفوس به عالم امر متصل است. پس براي اين نفوس جوهر الهي را اثبات مي‏كنند كه آن «جوهر الهي و حقيقت الهيّه» مكمّل و متمّم اين نفوس است. اين نفوس را از حدّ قوه نفسانيّه خارج مي‏سازد و به حد جوهر عقلي مي‏رساند. اين‏ها به حدي ترقّي مي‏كنند كه به نور آن جوهر عقلي حقايق اشياء را مشاهده مي‏كنند؛ مثل نور خورشيد كه محسوس است كه باعث تقويت ديده‏هاي جسماني مي‏شود، اين قوي و ديده‏هاي جسماني را از قوّه به فعليت مي‏رساند. در آن‏جا هم همين‏طور ترقّي مي‏كنند تا اين‏كه به مراحل عقلاني، به تفكّرات و تعقّلاتش متصل مي‏شوند و اين حدّ عقل است.

تا به اين‏جا كه رسيدند ديگر اين‏ها بيش از اين ترقّي ندارند اما مي‏بينند نوع ديگري هم از علم هست و در ظاهر كساني هستند از جنس همين انسان‏ها اما از نظر علم نظري و ترقيات عقلاني مثل ساير عقلا و حكما نيستند؛ يعني در رشته علم، مثل ديگران آن رشته را طي نكرده‏اند. به‏طوري هستند كه نمي‏توان درباره آن‏ها معتقد شد كه حتي بالغ شده و به حدّ عقلاني رسيده باشند. با وجود اين مي‏بينند اين‏ها اموري را مدّعي مي‏شوند كه از جمله ادعاي نبوّت يا ادعاي رسالت يا ادعاي ولايت مي‏كنند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۱ *»

عقلا و حكما كه به وسيله سير عقلاني به اين درجه رسيده‏اند كه ديگر از اين گذشت، نمي‏كنند در مقابل خود با اين اشخاص برخورد مي‏كنند كه مدّعي چنين مقامي مي‏شوند، با اين‏كه به ظاهر، آن‏ها مثل اين‏ها طلب علم نكرده، در رشته ترقيات عقلاني نبوده‏اند. اما مي‏بينند اين‏ها ادعاي نبوت يا رسالت يا ولايت دارند. حال بايد در نفس ادعاي اين مدّعيان دقت كرد كه آيا اين ادعايي كه دارند ادعاي ممكني است يا يك ادعاي محالي است. بعد در خودشان كه فكر مي‏كنند مي‏بينند به دليل عقلاني ثابت شده كه براي خداوند يك عده فيض‏هايي است كه ممكن است اين فيض‏ها را به بعضي از بندگان خود افاضه كند. همان‏طور كه خدا به بعضي از ارواح فلكيّه و مراتب عقلانيّه فيض‏هايي داده، ممكن است به اشخاصي هم فيض‏هايي بدهد.

پس نفس ادعا كه امكان دارد بعد بايد ببينند اين مدعي راست مي‏گويد يا دروغ؟ از اين جهت نه در مقام انكار برمي‏آيند، نه در مقام تصديق. چون از نظر عقلاني و علمي خود، سوء ادب مي‏دانند. از اين جهت به اين مدعي مي‏گويند كه بر صدق مدعاي خودت چه دليل داري؟ او هم دليل اقامه مي‏كند. پس به ادلّه او نگاه مي‏كنند و از طريق ادلّه او؛ يعني اعجاز يا كرامت و هرچه از آيات و علومي كه به او تعليم كرده، صدق او را مي‏شناسند و مي‏فهمند كه اين شخص از كساني است كه خداوند از آسمان به اين شخص امر خود را وحي فرموده است، آن‏وقت او را تصديق مي‏كنند. اگر نبي يا رسول است ايمان به او مي‏آورند، اگر ولي است به مقام ولايت او اعتراف مي‏كنند و مي‏دانند كه خداوند او را مطلع ساخته بر آن‏چه از معارف كه در عوالم علوي بوده كه افكار اين‏ها به آن نمي‏رسد. ولي اين‏ها در آثار آن عوالم در اين عالم، سير كرده، به هرچه در آن عالم بوده در اين عالم با عقل رسيده‏اند. اما آنها كه مدّعي نبوت يا ولايت‏اند به فيض خدايي به آن عالم واقف شده‏اند. و نيز اين‏ها معارفي را ارائه مي‏دارند كه هم عقول ضعيف را ترقّي مي‏دهد و هم عقل صحيح را متوجه مصالح خود مي‏سازد. عقلا و حكما از اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۲ *»

طريق متوجه مي‏شوند كه اين شخص از فيض الهي بهره‏مند است. طور و طرز علم اين افراد و راه طور و طرز علم و عقل آنان اين است كه خداوند از علم به آن‏ها داده آن‏چه را كه به ايشان نداده است، پس قائل و معتقد مي‏شوند به فضل و نعمت خدا بر آن‏ها، و مقدم داشتن خدا ايشان را، و ايمان و تصديق دارند و متابعت مي‏كنند از نوري كه بر اين اشخاص نازل شده است.

اين اشخاص به وسيله تقرب به سوي خدا براي آن‏ها افعالي را معين مي‏كنند و از امور ممكنه، به آن‏ها مي‏آموزند آن‏چه را كه از اين‏ها غايب بوده و از آن بي‏خبر بوده‏اند. به آن‏ها مي‏آموزند آن‏چه را كه در آينده با آن برخورد خواهند كرد از بعث، نشر، حشر، جنت و نار، اين‏ها هم قبول مي‏كنند آن‏چه را كه از غيب خبر داده و به آن ايمان مي‏آورند. هركس كه طالب نجات خود باشد با اين مدّعيان نبوت و ولايت معانده و دشمني نمي‏كند، در مقام طلب رياست برنمي‏آيد و ارزش خود را نمي‏كاهد. پس عقلا در اين‏جا مي‏فهمند كه بعثت رسول يا نبي، هم‏چنين معرفي ولي، براي تتميم همان اموري است كه اين‏ها با عقلشان به آن رسيده‏اند از علم به خدا، علم به وجود آخرت و قيامت، معرفت نفس و معرفت ربّ. مي‏فهمند هرچه داشته‏اند با تعليم ايشان به اِتمام مي‏رسد. مقصود از «عقلا» و «حكما» كه مي‏گويد تصريح دارد كه مراد من متكلّمين نيستند كه اهل كلام‏اند! بلكه كساني‏اند كه بر طريقه عقلا و علما هستند كه مشغول به رياضت‏هاي عقلاني و مجاهدات بودند، بصير به حقايق دنيا و فناء دنيا شده‏اند، عالم به دقائق احوال نفس و صحت و سقم نفس شده‏اند، دانسته‏اند كه صحت نفس به اخلاق حسنه است و سقم و مريضي نفس به اخلاق رذيله است. آماده شده‏اند براي آن‏چه از طرف خدا از عوالم علوي در نزد صفا يافتن دل‏هاي آن‏ها بر آن‏ها وارد شود. پس ايشان‏اند كه مقصود ما از عقلاء و حكما هستند.

اما اصحاب كلام و صاحبان جدل كه افكار خودشان را فقط در موارد الفاظ و موادّ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۳ *»

الفاظ به‏كار مي‏برند، اين‏ها همان الفاظي كه از گذشتگان در دست دارند همان‏ها را زير و رو مي‏كنند و بدون بصيرت آن‏چه از گذشتگان به دستشان آمده، همان را به كساني كه با اين‏ها هم‏درجه‏اند دست به دست مي‏كنند، اين‏ها در نزد عقلا ارزشي ندارند. چون اين‏ها بندگان خدا را استهزاء كرده، خفيف مي‏شمرند و در نزد ايشان كسي داراي عظمت نيست مگر كه از خود ايشان، و بر طريقه ايشان باشد. بر اين‏ها حبّ غلبه بر اقران، ممارات و مجادله مستولي شده، در دل‏هاي ايشان مرض نفساني، جاه‏طلبي و رياست‏طلبي محكم شده است به‏طوري كه اميد زوال چنين حبّ جاه از دل‏هاي اين‏ها نيست. از اين جهت خدا اين‏ها را ذليل كرده همان‏طور كه اين‏ها علم را ذليل كرده‏اند. خدا اين‏ها را كوچك كرده همان‏طور كه اين‏ها علم را كوچك كرده‏اند. از اين جهت ناچار شده‏اند كه در حال ذلت و خواري به در خانه ملوك، سلاطين و امراي جور رجوع كنند. امثال اين اشخاص سخنشان در دين ارزشي ندارد. همان‏طور كه سخن اهل جنون و مجانين در امور دنيا ارزشي ندارد. اين‏ها در نزد خودشان و در نزد بعضي از احمق‏ها و جهال، علما و عقلا هستند اما كسي كه داراي بصيرت قلب است مي‏بيند كه خدا بر دل‏هاي اين‏ها مهر زده، خدا ديده‏هايشان را كور و كر ساخته است. با همه اين‏ها، مدّعي اين هستند كه افضل اهل عالم‏اند. در نزد اين جهال، يك فقيه رسمي كه فقط در دين خدا فتوا مي‏دهد و تقوايي و ورعي ندارد، وضعش بهتر است از آن عقلا و حكما كه قبلاً ذكر شدند. و حاشا كه شخص عاقل و حكيم به مثل چنين صفاتي متصف گردد. خود من ده سال پيش از اين، كه الآن سنم پنجاه سال است، ده سال پيش از اين خودم درك و مشاهده كردم از عقلا و حكمايي كه اول توصيفشان را كردم، كساني را كه بر طريقه حق بودند و اين‏ها از ميان مردم به جلالت رسل و انبيا از همه بيش‏تر عارف بودند، از همه مردم به سنت ايشان بيش‏تر اقتدا مي‏كردند و در محافظت دينشان از همه جدّي‏تر بودند. عارف بودند به آن‏چه سزاوار است به جلالت حقّ از عظمت و تعظيم، عالم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۴ *»

بودند به آن‏چه خدا خود را به آن بندگان از ميان سايرين، مخلوط ساخته است. هم‏چنين عالم بودند به اتّباع و متابعت كردن انبيا از علم به خدا به طوري كه امرشان از طريقه عادي و معمولي خارج بود، امرشان از درس و اجتهاد بالاتر بود».

تا به اين‏جا ذكر اين دسته بود. و مقصودش از اين‏هايي كه در اين‏جا به آن‏ها بد گفته و مذمّتشان كرده، كساني‏اند كه با حكمت و عرفان مخالف بوده‏اند. هركس با حكمت و عرفان ملاصدرا و امثال او مخالف بوده، اين‏جا مورد مذمّت قرار داده است. عرفا و حكمايي را كه بر مذهب و مسلك خودش بوده‏اند، آن‏ها را اين‏طور تعظيم و تكريم مي‏كند. ولي مي‏گويد: «اين اندازه حدّ عقول نظريّه است. عقل‏ها تا اين اندازه مي‏توانند سير داشته باشند. اما معرفت اسماء خداوند و شهود حق در مظاهر اسمائي او، هم‏چنين شهود در خلقت آسمان و زمين، همين‏طور ساير مسائل مربوط به اعتقاديات از استواء خدا بر عرش، معرفت احوال قيامت، كشف حدود معاد، علم به جنت و نار، معرفت فناء خلق در قيامت كبري، هم‏چنين شهود كرام الكاتبين و امثال اين‏ها را ندارند و نمي‏توانند اين‏ها را بدانند.»([۱۵۹])

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۵ *»

 

درس    ۱۴۹

 

 

(شب سه‏شنبه / ۷ جمادي‏الاولي / ۱۴۰۸ هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r طرق حصول علوم براي قراي ظاهره

r علم اوليا و طريق حصول آن از نظر ملاصدرا

r انواع و اقسام علوم اوليا از نظر ملاصدرا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۶ *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد سخن در علم است و اين‏كه قراي ظاهره صاحب علم مي‏باشند. نظر بزرگان در بررسي علم و اجمال نوع علم و كيفيت علم گذشت. عرض شد از جهت مقايسه، نظر حكما و عرفا هم در مسأله علم صاحبان ولايت معلوم مي‏گردد تا عظمت و جلالت فرمايشات بزرگان از براي ما روشن‏تر شود. چون يا انسان بايد به خود شي‏ء و حقيقت آن برسد تا آن را بشناسد، يا بايد به ضدّ آن توجه كند. تعرف الاشياء بأضدادها وقتي دوري اين‏ها را از حقيقت مي‏بينيم، حقانيت فرمايشهاي بزرگان را مي‏فهميم. عين عبارات آن‏ها را نمي‏خواهم عرض كنم. در كلمات ملاصدرا كه جمع بين حكمت و عرفان كرده و نظر هر دو را ذكر كرده است، معلوم شد كه بين اين علوم فرق نمي‏گذارد، علومي كه انبيا از طريق وحي به آن‏ها عالم مي‏شوند يا اوليا از طريق الهام به آن‏ها آگاه مي‏شوند و آن‏چه اهل عقول كه اهل ادراك‏اند به آن واقف مي‏شوند، همه را يكي مي‏دانند با وجود طرق مختلفه وحي، الهام، استدلال و تفكر. از نظر آن‏ها خود علم يكي است. طريق انبيا وحي است. طريق اوليا مثلاً الهام است. طريق حكما و عقلا استدلال است، تفكّر و طي مدارج عقلي است. اما از نظر آن‏ها خود علم، در همه اين علوم يكي است.

ولي در فرمايشات بزرگان ما ديديم كه علوم اين مراتب مختلف است. در حقيقت علومي كه براي محمّد و آل محمّد:است براي خودشان است. علوم انبيا شعاع آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۷ *»

علوم است. علوم اوليا شعاع آن است كه نقبا و نجبا باشند. باز ديگرانِ از عرصه نقصان به حقيقت آن علوم نائل نمي‏شوند. در عرصه نقصان، علما و حكما ـ حتي اگر عرفا باشند ـ به ظاهر اين علوم نائل مي‏شوند، نه به حقيقت آن علوم. به شعاع اين علوم مي‏رسند. «ظاهر» هم معنايش «شعاع» است. باز تنزل آن، در رتبه ايشان است. در آن فرمايشات ديديم كه لازمه گسترده اين علوم چقدر است كه اصلاً نمي‏شود تصورش را كرد به‏طوري كه همه خلق را فراگرفته است. نقطه علم، حقيقت ولايت و نور ولايت است كه در جميع عوالم امكاني ساري و جاري است و بعد در همه ممكنات براي اهلش تلألؤ و تشعشع دارد. ولي در كلمات اين‏ها مي‏بينيد چقدر اين علومي كه ذكر مي‏شود محدود است! همين‏طور ساير اموري كه لزومي ندارد من متذكر بشوم كه اختلاف نظرها و اختلاف مباحث چقدر است، فقط عبارت را ترجمه مي‏كنم بعد ديگر مقايسه را به خود شما وامي‏گذارم.

ايشان مي‏گويد: «نفس در اوّل امر ـ حالا اين نفس كه مي‏گويد، نفس نبي باشد، نفس ولي باشد، نفس سايرين، فرق نمي‏كند. در اول امر ـ از تمام علوم خالي است. اما به حسب فطرت و اصل فطرت قوه محض است، قوه هيولايي است. به اين معنا كه براي نفسِ غافل هيچ صورت علمي نيست. بعد از طرف خدا براي قلب به واسطه فطرت ثانيه، علوم كماليّه و انوار عقليه حاصل مي‏شود. حالا يا حصول اين علوم، ابتدايي و بدون اكتساب است كه گويا در اين قلب القا مي‏شود به‏طوري كه خود صاحب قلب هم خبردار نمي‏شود و نمي‏داند، و اين از جهت شدت استعداد قلب است براي منوّر شدن به نور علم؛ مثل فتيله‏اي كه استعداد و آمادگي براي شعله‏ور شدن دارد كه يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار شاملش است. يا اين‏كه نه! اين حصول انوار علوم، بعد از خبر، اكتساب و استدلال است. آن كسي كه اين علوم براي او بدون اكتساب، بدون به‏كار بردن استدلالات عقلاني و كوشش‏هاي عقلي فراهم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۸ *»

مي‏شود اين دو قسم مي‏شود: يك‏وقت هست كه خود بنده نمي‏داند كه چطور اين علم براي او حاصل شد و از كجا حاصل شد. يك‏وقت هست مي‏داند و مطلع است، نسبت به سبب حصول اين علوم آگاهي دارد كه اين علم از كجا فراهم شد. البته اين به وسيله مشاهده «ملك» است كه ملك القا مي‏كند و اين مي‏فهمد كه سبب حصول اين علوم وجود ملك و وساطت ملك بود كه در قلبش اين علوم القا شد.

آن صورتي كه خود شخص نداند از كجا است و چطور اين علوم در دلش القا شده آن را الهام، و نفث در روع، دميدن در دل و جان مي‏گويند. اما قسم دوم را كه آن علوم به واسطه ملك، به سبب ملك و به القا او است آن را وحي مي‏گويند كه اختصاص به انبيا دارد. اما آن «الهام» اختصاص به اوليا دارد. اما آن علومي كه از طريق اكتساب و استدلال به دست مي‏آيد، آن مختصّ به حكما است. بنابراين هر نبي، ولي هست اما هر ولي، نبي نخواهد بود. هم‏چنين هر ولي، حكيم هست اما از حيث معرفت، نه از حيث طريق. چون ولي به او الهام مي‏شد اما اكتسابي نداشت، استدلالي نداشت و راه و روش عقلاني را طي نكرده است، او را حكيم مي‏گوييم از حيث خود معرفت؛ يعني هماني كه از طريق عقل و استدلال عقلاني به آن رسيده ولي به همان رسيده است اما از طريق الهام، نه از طريق تحصيل و اكتساب. از اين جهت از نظر معرفت هر ولي، حكيم هست اما از حيث طريق، نه! زيرا راه‏شان دو تا است. اما هر حكيمي را نمي‏توانيم بگوييم ولي است، چرا؟ چون به او الهام نمي‏شود بلكه بايد از طريق اكتساب و استدلال به مطلبي برسد».

ببينيد مطالبش چقدر در هم! چقدر بي‏اساس است! و همه يكي شد؛ يعني آن علومي كه به وسيله وحي به نبي، يا با الهام به ولي القا مي‏شود يا با استدلال و اكتساب به حكيم مي‏رسد، اين‏ها همه يك چيز است. از نظر اين‏ها يك چيز است. «و امّا المتكلّم» چون تقريباً حكما با متكلمين ميانشان جور نيست و در بيش‏تر جاها بينشان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۹ *»

اختلاف است، ملاصدرا كه به «متكلم» تعبير مي‏آورد، به خصوص علماء ظاهر، فقهاء و كساني را كه بالاخره با حكمت مخالف بوده‏اند، آن‏ها را هم اراده مي‏كند. تنها نظرش به متكلّمين و اهل كلام نيست. نظر به اين‏كه نوعاً علماء ظاهر و فقها هم واقعاً از حكمت مي‏ترسيدند كه حكمت ملاصدرايي، تقريباً حكمت بوعلي و ساير قسمت‏ها و رشته‏هاي حكمت، در آن‏ها حرف‏ها و مطالبي بوده كه با ظاهر شريعت مخالف بوده است، از اين جهت اين‏ها هيچ تمايل نشان نمي‏دادند و نوعاً با حكما مخالفت مي‏كردند. مثل مرحوم مجلسي و امثال اين‏ها معاصر با همين ملاصدرا بودند.([۱۶۰]) مرحوم مجلسي و شاگردان او با حكمت و عرفان سخت مخالف بودند. ملاصدرا هم نوعاً در كلماتش به آن‏ها گوشه مي‏زند. وقتي مي‏گويد متكلّمين؛ يعني هم كساني كه رشته‏شان رشته كلام است نه حكمت، هم كساني كه بالاخره در مسائل اعتقادي و مسائل ماوراء الطبيعة، تبعيت از متكلّمين دارند و حرف‏هاي حكما را قبول ندارند كه فقها و علماي ظاهري باشند، نوعاً كلمه متكلّمين را كه مي‏گويد شامل همه اين‏ها مي‏داند.

مي‏گويد: «اما شخص متكلم و اهل كلام كه رشته‏اش رشته كلام است، اصلاً راهي ندارد كه او را به بصيرت برساند و معرفت پيدا كند، اصلاً معرفتي براي او حاصل نمي‏شود. بعد مي‏گويد: حقيقت سخن در اين زمينه همان است كه بعضي از عرفا گفته‏اند.» مرادش از اين بعض عرفا، «غزّالي» است. شما ببينيد ملاصدرا كه اين‏قدر چشم‏ها و دهن‏ها را پركرده، اين همه از جلالت علمي او سخن به ميان مي‏آيد، نوعاً متمسك به حرف‏هاي غزّالي است. غزّالي يكي از حكما و عرفاي صوفيه سني است. هم سني و هم صوفي است. البته ابتداءً متكلم بود بعد حكيم شد. يك مقداري

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۰ *»

حكمت تحصيل كرد، بعد هم صوفي شد. موقعيت ظاهري دنيوي هم داشت قاضي بود، موقعيت‏هاي اين‏طوري داشت همه را ترك كرد، به اصطلاح رفت به گوشه‏نشيني. حال ملاصدرا نوعاً در اين‏طور مسائل كلمات غزّالي را ذكر مي‏كند. اين‏جا هم مي‏گويد: «حقيقت سخن در اين زمينه همان است كه بعضي از علما گفته‏اند؛ يعني غزّالي». حالا تعبير از غزالي كه مي‏آورند مي‏گويند امام غزّالي، بعضي‏ها حجة الاسلام غزّالي مي‏گويند. ايشان در اين زمينه تعابيري دارد كه ملاصدرا خيلي پسنديده و تمام عبارت او را ذكر مي‏كنم. من عبارت عربيش را نمي‏خوانم، تنها ترجمه آن را مي‏گويم.

مي‏گويد: «قلب اين استعداد را دارد كه بر آن دل، حقيقت حق در همه اشياء و همه موجودات تجلي كند. اما وقتي كه تجلي دست مي‏دهد به واسطه اين است كه بين دل و حقيقت حق، حجاب‏هايي، حائل‏ها و مانع‏هايي است كه اين حائل‏ها و مانع‏ها اسبابي است كه در جاي خودش هم ذكر شده كه بايد اين حجاب‏ها را برطرف كنند تا اين‏كه تجلي دست دهد. پس اين اسباب و موانع مانند حجاب، بين آئينه دل و بين لوح محفوظ حائل هستند. البته در لوح محفوظ تمام آن‏چه را كه خداوند حكم فرموده و تا روز قيامت قضاء فرموده نوشته شده است. حال اگر آن حائل‏ها برطرف شود، حقايق علوم از مرآت و آئينه لوح، در آئينه دل تجلي مي‏كند. اين تجلي از لوح، به دل و در دل، مشابه و شبيه انعكاس و انطباع صورتي از آئينه‏اي است كه در مقابل آئينه‏اي قرار بگيرد. حجاب بين آن دو آئينه كه لوح محفوظ و آئينه دل باشد، گاهي برطرف مي‏شود به واسطه به‏كار بردن جارحه؛ يعني انسان با دستش آئينه را پاك مي‏كند، گاهي نه! اين حجاب و مانع ظاهر مي‏شود، و تقريباً يك سبب عُلوي و عالي‏تري است؛ مثل وزيدن باد كه اين حجاب و مانع را برطرف مي‏كند. هم‏چنين گاهي خدا نسيم‏هاي الطاف خود را مي‏وزد و حجاب‏ها را از ديده‏هاي دل برطرف مي‏سازد. پس در اين ديده‏هاي دل متجلي مي‏شود بعضي از آن‏چه كه در لوح محفوظ نوشته شده است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۱ *»

از اين جهت در «خود علم»، الهام از اكتساب جدا نيست. در خود علم بايد اكتساب باشد، الهام هم باز اكتساب مي‏خواهد. اما در مورد «محل علم» نه! فرق مي‏كند. هم‏چنين در مورد «سبب» فرق مي‏كند. هم‏چنين از نظر «زوال حجاب» فرق مي‏كند. در صورتي كه اگر الهام باشد برطرف ساختن حجاب از دل به اختيار خود بنده نيست، به دست خدا است و اسباب آن در ظاهر نيست كه حجاب را از دل‏ها برطرف مي‏كند. هم‏چنين «الهام» و وحي در خود علمي كه از آن‏ها به دست مي‏آيند، از هم جدا نيستند. ديگر ترديدي نيست در اين‏كه «اكتساب»، «الهام» و «وحي» هر سه از نظر خود علم از هم جدا نيستند؛ يعني علمي كه از وحي يا از الهام يا از اكتساب حاصل مي‏شود، اين‏ها از هم جدا نيستند. محلشان هم از هم جدا نيست؛ يعني علمي كه از وحي حاصل مي‏شود در دل است. جنس دل‏ها هم يكي است. دل نبي، دل ولي، دل حكيم يا آن كسي كه اكتساب مي‏كند، دل‏ها كه محل علم است، يكي است. فرق نمي‏كنند. سبب هم يكي است. اما نوع برطرف كردن حجاب‏ها فرق مي‏كند. يك‏وقت هست حجاب‏ها به اسباب علوي است، دست خدا است و به اختيار بنده نيست، مي‏شود وحي و الهام. اما وقتي به دست خود بنده باشد كه اكتساب كند، به مجاهده و رياضت، به دست خودش برطرف شود، مي‏شود اكتسابي. هم‏چنين وحي و الهام يك فرق ديگر با هم دارند در «مشاهده سبب» كه نبي در وحي، سبب را مي‏بيند كه سبب علم، ملك است كه القا مي‏كند. اما ولي در الهام، سبب علم را نمي‏بيند. در دل نبي علوم حاصل مي‏شود و تا وقتي كه انّيت نبي باقي باشد، چون انيّتش باقي است بايد به واسطه ملك بر او افاضه علم بشود.»

در اين‏جا شروع مي‏كند به اظهار نظر صوفيه در مورد الهامات مي‏گويد: «ميل اهل تصوف در باب علوم الهاميّه نه تعلميّه اين است كه آن‏ها مي‏گويند: ما بايد خودمان را در معرض الطاف خدا قرار بدهيم كه بدون سبب؛ يعني مشاهده ملك و بدون اكتساب در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۲ *»

دل ما علوم الهاميّه الهام بشود. از اين جهت اين‏ها كار را واگذار نمي‏كنند بر دراست علم، درس خواندن و مطالعه آن‏چه ديگران نوشته‏اند، هم‏چنين بحث كردن از گفته‏هاي حكما و علما. بلكه راه را قطع علائق، محو التفات، اقبال و رو آوردن به حقيقت همّت به سوي خداوند مي‏دانند. هرگاه اين امور حاصل شود خداوند خودش نوراني كردن قلب اين بنده‏اش را به انوار علم، عهده‏دار و متكفّل مي‏شود. وقتي كه خدا متولّي امري شد و نوراني كردن قلبي را عهده‏دار شد، رحمت خدا بر آن دل مي‏تابد، نور خدا بر آن قلب ظاهر مي‏شود، شرح صدر پيدا مي‏كند و براي او سرّ ملكوت گشوده مي‏شود». اين تعريف‏ها را اين‏جا در خاطرتان داشته باشيد كه شخصي كه از اين طريق برايش اين‏طور نورانيت فراهم مي‏شود، اين ديگر نمي‏شود كه در ضلالت باشد، اين نمي‏شود كه نسبت به آن‏چه برايش كشف شده در جهالت باشد. اما بعد تصريح مي‏كند كه همين شخص چون از طريق اكتساب پيش نرفته، چه‏بسا به خيالات فاسده مبتلا شود. حرف‏ها هيچ اساسي ندارد.

«براي او سرّ ملكوت كشف مي‏شود، از رخساره قلب او حجاب برطرف مي‏شود و در دل او حقايق امور الهيه و جواهر عقليّه تلألؤ مي‏يابد. اين طريق، برگشتش به تطهير و پاكيزه كردن دل از جانب بنده است و جلادادن و تصفيه دل از استبداد است. بعد هم فقط منتظر شدن براي الهام و كشف اسرار است. از اين جهت گفته‏اند فمن كان للّه كان اللّه له هركس براي خدا خود را خالص كند خدا هم براي او خواهد بود. اين روش صوفيه در تحصيل علوم ـ به اصطلاح ـ عرفانيّه است. «و اما العلماء» علمايي كه اهل دقت و اهل نظرند، صاحبان استدلال و تفكرند، اين‏ها وجود اين طريق و امكانش را منكر نيستند و اين‏كه بالاخره اين طريق انسان را به مقصد مي‏رساند. اگرچه به‏طور ندرت باشد كه بيش‏تر حال انبيا و اوليا از همين طريق بوده است لكن اهل عقول، اهل استدلال و تفكر اين طريق را خيلي سخت و گران مي‏شمارند و ثمردادنش را خيلي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۳ *»

قطعي ندانسته بلكه خيلي بعيد مي‏شمارند كه شرائط اين طريق كاملاً فراهم بشود. مي‏گويند و معتقدند كه محو علائق و برطرف ساختن تمام علائق تا اين اندازه تقريباً ممكن نيست و خيلي متعذّر است. تازه اگر چنين قطع علايقي پيدا بشود، دوام و ثباتش معلوم نيست و باز دائمي بودن و ثابت بودنش خيلي بعيد به نظر مي‏آيد. زيرا كوچك‏ترين وسوسه، كوچك‏ترين خاطره باعث تشويش دل مي‏شود، دل را از آن اطمينان و سكون خارج مي‏كند. همان‏طور كه رسول اللّه۹فرمودند قلب المؤمن اشدّ تقلّباً من القِدر في غليانها قلب مؤمن در زير و روشدن و قلبِ حالات برايش پيدا شدن، شديدتر است از ديگ در حال جوشيدن كه آب در ديگ بجوشد. و رسول اللّه فرمود قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرّحمن يقلّبه قلب مؤمن بين دو انگشت از انگشتان خدا است كه او را به هرطرف مي‏خواهد مي‏اندازد. در اثناء اين مجاهده‏ها چه‏بسا مزاج فساد پيدا مي‏كند، عقل اختلاط برايش فراهم مي‏شود و بدن مريض مي‏شود».

چون خود غزالي قبلاً اين‏طور بوده است كه عرض كردم ابتدا متمايل به علم كلام بود، در رشته كلام كار مي‏كرد البته از همان اهل سنت بود. بعد در حكمت كاركرد ديد نه! اين‏ها هيچ‏كدام او را قانع نمي‏سازد. آن‏وقت شروع كرد به رياضات، مجاهدات و طريقه تصوف را پيش گرفت. از اين جهت حالا مي‏خواهد تحريص كند كه بايد انسان ابتدا از اين طريق وارد شود از طريق استدلال، تعليم، تعلّم و بعد شروع كند به رياضت. از اين جهت قضاوتِ خودش تقريباً اين است كه وقتي انسان قبل از رياضت، معرفت تحصيل نكند، قبل از تهذيب نفس، به حقايق علوم متمسك نباشد كه ممكن است براي قلب خيالات فاسده‏اي فراهم بشود. ـ تعجب است!!! اگر رياضت و مجاهده انسان را به كشف و مكاشفه مي‏رساند و اسرار الهيّه در دل انسان منكشف مي‏شود، ديگر باز خيالات فاسده چيست!؟ ـ خيالات فاسده‏اي فراهم مي‏شود كه ممكن است نفس در مدت طول عمر به آن خيالات انس بگيرد، اطمينان و سكون پيدا بكند و هيچ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۴ *»

نجاتي از آن خيالات فاسده برايش نباشد. پس چه‏بسا صوفي در مدت بيست سال، در خيالي به سرمي‏برد كه آن خيال فاسد است. بعد هم مي‏فهمد كه بيست سال در خيالي فاسد به سربرده و بايد از اين خيال مثلاً دست بردارد. اما اگر قبل از اين‏كه رياضت، مجاهده و تهذيب نفس را شروع كند، علوم و رشته‏هاي علمي را محكم كند، قبل از اين‏كه براي او باب كشف گشوده بشود علوم را محكم سازد، براي او اشتباه و اين خيالات پيش نخواهد آمد. پس مشغول شدن به طريق تعليم و تعلم محكم‏تر و به غرض، نزديك‏تر است».

اين نتيجه‏اي است كه در ظاهر مي‏گيرد و ملاصدرا هم به اين نتيجه راضي است. دليلش اين است كه كلام او را نقل مي‏كند و حرفي نمي‏زند. معلوم مي‏شود آن‏چه را كه حكيم از طريق استدلال و تفكّر به دست مي‏آورد، ديگر معلوم است كه استدلال، طريق تفكر، و امثال اين‏ها، به اصطلاح ما روش ناقصان است. اين‏ها كه اين اصطلاح را ندارند، اين ترتيب‏بندي را اصلاً ندارند كه اول رتبه انبيا باشد، بعد نقبا، بعد نجبا و بعد ناقصان. نه! اين‏ها اصلاً همه دل‏ها را از يك جنس مي‏دانند. از اين جهت همه يكي هستند. چنان‏كه مي‏بينيد هيچ فرق نگذاشته است. دل اين طوري است. خصوصيت دل اين است. حالا دل نبي باشد، دل ولي باشد يا دل ناقص باشد. در فرمايشات بزرگان اين ترتيب‏بندي و سه مرتبه‏اي كه ذكر مي‏فرمايند، چقدر الحمدللّه در رشته‏هاي علمي، فكري و اعتقادي حلاّل مشكلات است. پس اين نتيجه را گرفت كه انسان قبل از رياضت و طريق تصوف طي‏كردن، طريق تعليم حكما را طي كند اين بهتر و محكم‏تر است. «اوثق و اقرب الي الغرض» به غرض هم نزديك‏تر است. پس معلوم مي‏شود كه غرض يك چيز است، يك علم به دست مي‏آيد. حالا چه به او وحي بشود، چه الهام بشود و چه از طريق اكتساب طي كند، يك چيز و يك نوع علم است.

مي‏گويد «اشتباهي كه صوفيه دارند اين است كه فكر مي‏كنند اگر تعليم را ترك

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۵ *»

كنند خود به مقصد مي‏رسند، بدون اشتباه به مقاصد نائل مي‏شوند. فكر مي‏كنند كه پيغمبر۹هيچ تعليم نگرفتند بلكه مثلاً در فقه به وحي و الهام فقيه شدند بدون تكرار، بدون مراجعه و بدون اخذ از كسي. هم‏چنين فكر مي‏كنند كه اگر خودشان هم رياضت بكشند چه‏بسا به آن مرحله نائل شوند. ولي كسي كه اين‏طور فكر كند بر خودش ظلم كرده و عمرش را ضايع كرده است بلكه اين اشخاص كه فكر مي‏كنند از اين طريق بدون تعليم به مقصد مي‏رسند؛ مثل اين مي‏ماند كه كسي بخواهد به گنجي برسد اما هيچ در مقام برنيايد كه زمين را بكاود. آري! ممكن است رسيدن به گنج بدون كاويدن زمين، اما جدّاً بعيد است. خيلي بعيد است كه كسي بدون كاويدن زمين به گنج دست پيدا بكند. از اين جهت حكما گفته‏اند: ابتدا بايد تحصيل كرد آن‏چه را كه علما تحصيل كرده‏اند و فهميد آن‏چه را علما فهميده و گفته‏اند، بعد البته انسان شروع كند به تصفيه دل، بعد منتظر بماند تا براي او منكشف شود آن‏چه براي علما منكشف نشده است. آن وقت چه‏بسا به واسطه مجاهده چيزي را بفهمد كه علما نفهميده و ندانسته‏اند».([۱۶۱])

تا به اين‏جا كلام غزّالي تمام مي‏شود. ملاصدرا هم هيچ اشكالي، اعتراضي بر اين حرف ندارد بلكه گفت: «حقيقة القول» حقيقت سخن در اين زمينه همان است كه اين بعض علما؛ يعني غزّالي گفته است. بعد خودش در بحث وارد مي‏شود و نوع علم‏ها را ذكر مي‏كند. مي‏گويد: «چون كتاب و قرآن داراي ظاهر و بطن و باطن و حدّ و مطلع است» ـ در حديثي رسيده كه براي قرآن ظهري و بطني و حدّي و مطلعي است([۱۶۲]) حالا توضيح مي‏دهد. از همين توضيحش معلوم مي‏شود كه خودش هم، نه ظاهر را فهميده، نه باطن را مي‏داند، نه حدّ و نه مطلعي را ـ «ظاهر قرآن آن است كه از الفاظ قرآن فهميده مي‏شود و معاني ظاهريّه از اين الفاظ به ذهن مي‏خورد. باطن قرآن عبارت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۶ *»

است از آن‏چه كه براي آن معناهاي ظاهري فهميده مي‏شود و لوازم آن‏ها است. اين معناي باطني است. حدّ قرآن آن است كه نهايت عقل و فهم به آن برسد، آن معاني كه نهايت عقل و فهم انساني به آن‏ها برسد حدّ قرآن است. اما مطلع قرآن عبارت است از آن‏چه از قرآن كه به‏طور كشف و شهود از اسرار الهيّه و اشارات ربانيّه درك مي‏شود. آن معناي اول كه «ظهر» و «ظاهر» قرآن ناميده مي‏شود، اين جهت قرآن بهره و نتيجه عوامّ است و خواصّ هم از آن بهره‏مندند. اما آن معاني لازمه كه «باطن» گفته شده، آن‏ها مخصوص خواصّ است. «حدّ» كه نهايت فهمي است كه ما از قرآن داريم آن مخصوص كاملاني است كه از خواصّ هم مخصوص‏ترند. «مطلع» مال كاملاني است كه مكمّل هم هستند، ديگران را تكميل مي‏كنند و اين‏ها از طريق كشف و شهود از آيات چيزي مي‏فهمند؛ مثل اكابر اوليا؛ مثل علماء راسخين. احاديث قدسيّه و كلمات رسول خدا۹هم همين‏طورها است».

ديگر ائمه را نمي‏گويد. ببينيد چون رنگ، رنگ سنّي است. چون رنگ گرفته به تسنن است، اين بدبخت اسمي از ائمه ذكر نمي‏كند، از بس در كلمات سني‏ها ديده همين كتاب خدا، احاديث قدسيه و احاديث نبويّه را ذكر كرده‏اند. حالا تو كه مي‏توانستي بگويي احاديث معصوميّه تا ائمه را هم شامل بشود. مگر احاديث ائمه اين حكم را ندارد؟ مگر احاديث ائمه مثل فرمايشات رسول اللّه۹نيست؟ اين رنگ، رنگ تسنن است، سني‏زدگي است كه تقريباً حرف، حرف آن‏ها باشد. نوع تعبير، تعبير آن‏ها باشد. چون آن‏ها كه ائمه ما را مثل رسول خدا نمي‏دانند، نهايت ولي بدانند. اما مثل رسول اللّه نمي‏دانند كه فرمايشات ائمه رديف فرمايشات رسول اللّه۹حجت خدا باشد. نه! چون نمي‏دانند، اين را هم ذكر نكرده‏اند. اما اين مي‏بايست يك كلمه‏اي اين‏جا اشاره بكند يا اضافه بكند. اين‏ها اموري است كه نمي‏شود چشم‏پوشي كرد.

بعد مي‏گويد: «همين‏طور احاديث قدسيه و كلمات نبويّه۹هم مثل قرآن داراي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۷ *»

ظهر، بطن، حدّ و مطلع است. چون در آن‏ها هم انباءات رحمانيّه و اشارات الهيّه وجود دارد. خلاصه چون قرآن و احاديث قدسيّه و احاديث نبويّه۹اين چهار قسمت را دارد ظاهر و باطن، حدّ و مطلع، از اين جهت براي شريعت هم كه دين است ظاهري و باطني است. مراتب علما در اين ظاهر و باطن شريعت، متكثر و زياد مي‏شود. پس در بين اين‏ها بعضي فاضل‏اند بعضي نه! بعضي عالم‏اند، بعضي اعلم‏اند. آن كسي كه نسبتش به پيغمبر تمام‏تر باشد و قربش به روح پيغمبر قوي‏تر باشد، او علمش به ظاهر شريعت و باطن شريعت كامل‏تر است». ـ ديگر نمي‏گويد خميره‏شان فرق مي‏كند، طينتشان فرق مي‏كند. نه! هركس توانست اين قرب را كسب بكند او به ظاهر و باطن شريعت اعلم مي‏شود. ـ «و عالم به ظاهر و باطن سزاوارتر است كه انسان او را متابعت بكند بالنسبه به سايرين. چرا؟ چون خيلي به پيغمبر نزديك است و علمش به پروردگار، به احكام خدا و كشف اسرار و حقايق اشياء بيش‏تر است.

بعد رتبه كساني است كه پايين‏ترند تا مي‏رسد به كساني كه فقط ظاهر شريعت را مي‏دانند اين‏ها هم مراتبي دارند. زيرا آن كسي كه به اصول و فروع عالم باشد، او سزاوارتر است كه متابعت شود تا آن كسي كه به يكي از اين امور عالم باشد. مقصود از اصول آن چيزهايي است كه از قرآن و سنت اتفاقي است از: علم به خدا و آيات خدا، علم به كتب و صحف و رسل خدا و اولياء خدا، علم به روز قيامت و آن‏چه عقل به آن نوراني شده باشد به نور الهي و تجليات الهي از مسائل حقه الهيّه، نه مسائل كلاميّه ـ باز اين‏جا گوشه مي‏زند ـ نه مسائل كلاميه كه در اين مسائل اختلاف كرده‏اند و اين اختلاف تا روز قيامت برطرف نخواهد شد. مقصود از فروع عبارت است از آن‏چه از مسائل اصول فقه و احكام فقه استنباط مي‏شود كه البته اين‏ها ظاهر و باطن دارد. براي ظاهر و باطن شريعت، علمايي است كه همه تحت آن حكم داخل‏اند. آن كسي است كه هم به ظاهر، هم به باطن عالم است او را خليفه مي‏گويند و او از اين‏ها اكمل است تا اين‏ها به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۸ *»

حدّ او برسند.

پس واجب و لازم است بر كسي كه طالب حق و مسترشد است، مي‏خواهد به رشد و هدايت برسد كه در عبادات و طاعات، علماي ظاهر را متابعت كند و براي علم ظاهر، منقاد عالمي باشد كه به ظاهر شريعت عالم است. چون او فقط صورت علم حقيقت را دارد نه خودش را. در سير و سلوكش، بايد متابعت اوليا را كند تا براي او ابواب غيب و ملكوت گشوده شود: غيب مفاتيح و كليدهاي اشارات و هدايت ايشان. در اين وقت است كه تا جايي كه ممكن است براي او عمل‏كردن به مقتضاي علم ظاهر و باطن هر دو ميسر مي‏شود؛ يعني كسي كه از اين‏ها تبعيت كرد، اين به حدّ خود اين‏ها مي‏رسد و هم به ظاهر، هم به باطن عالم مي‏شود. وقتي به اين حدّ رسيد بايد به هر دو عمل كند. هم به مقتضاي علم ظاهر عمل كند هم به مقتضاي علم باطن، اگر برايش ممكن است. اگر كه ممكن نيست ـ همان حرف عرفاي صوفيه است كه قبلاً  كلامشان را به طور اجمال در مسأله ولايت نقل كرديم. ـ كه اگر ممكن نبود و بين ظاهر و باطن جمع نشد، آن‏گاه اگر بخواهد به حكم ظاهر عمل كند با حكم باطن نمي‏سازد، به حكم باطن بخواهد عمل كند با حكم ظاهر نمي‏سازد. اين‏جا چه كند؟ اين‏جا اگر مغلوب حكم وارد و حال نيست، بايد علم ظاهر را متابعت كند؛ يعني اگر در حالي هست، در حالتي از معرفت و هدايت قرار گرفته است ـ كه در تعبيرات ولايت كه از قول عرفا داشتيم آن‏جا چه گفتيم؟ «صحو بعد المحو» ـ اگر كه در افاقه بعد از سكر است يا بقاء بعد الفناء است البته بايد به حكم ظاهر عمل بكند و حكم باطن را عمل نكند، از علم ظاهر و حكم ظاهر تبعيت كند.

اما اگر مغلوب حالت است و در محو و سكر به سرمي‏برد، اين‏جا از مقام تكليف خارج است و مكلَّف نيست. تكليف براي عقل است و اين ديگر به «جنون حق» از مجانين اللّه شده، اين تكليف ندارد. در اين‏جا بايد به مقتضاي همان حالت و همان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۹ *»

حالي كه براي او هست عمل كند كه ابن الوقت باشد؛ يعني او اسير وقت است. وقت؛ يعني حالت الآن او، كه الآن چه حالتي برايش هست؟ در محو است. بايد حرف‏هايي كه به معاني محو است بزند. ديگر مثلاً مي‏گويد: «انا الحقّ»، «ليس لي في جبّتي الاّ اللّه»، هي از اين حرف‏ها مي‏زند. اين حالت محو است، اين را نبايد بكشندش، نبايد به اين بگويند تو مرتد شده‏اي! اين، در محو حقّ است نمي‏بيند جز خدا را كه مي‏گويد: «انا الحق»، «ليس في جبّتي الاّ اللّه». اين الآن در مقام محو است، در سكر است. اين محو حق و محو لقاي خدا است. از اين جهت بر او تكليفي نيست. تكليف براي عاقل است. اين الآن عقل را از كف داده و به جنون حق، به جنون الهي مجنون است. از اين جهت به مقتضاي حالتش، اگر حالت جنون بر او غالب است به مقتضاي اين حالت عمل مي‏كند. چرا؟ چون اين در حكم مجذوبين است كه جذبه او را از خود بي‏خود كرده است. پس بايد به مقتضاي اين حالت رفتار كند. اما اگر طوري است كه از اين حالت باز برايش افاقه پيدا شده، برايش فناء بعد از بقا دست داده، بعد از سكر افاقه و بعد از محو صحو رخ داده، بايد به حكم ظاهر و علم ظاهر عمل كند نه به علم باطن. اين همان حرف‏هاي عرفا است كه در مسأله ولايت هم اجمالاً ذكر شد.

و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين. در واقع بايد گفت اللّهمّ العن اوّل ظالم ظلم حقّ محمّد و ال محمّد و اخر تابع له علي ذلك اين‏ها بودند كه حق آل محمد:را به انواع مختلف غصب كردند. واقعاً به حق محمّد و آل محمد: ظلم كردند و سدّ راه كردند چه در شيعه چه در سنّي. بقيّة اللّه ان‏شاءاللّه انتقام خواهند كشيد. خدا همه‏شان را لعنت كند از اولين و آخرينشان!

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

([۱]) رساله سير و سلوك سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه ص ۳۵ ـ مصباح الشريعه، ص ۱۶

([۲]) دعاي بعد از نماز شب: صحيفه سجاديّه، دعاي ۳۲

([۳]) مستدرك الوسائل ج ۶، ص ۸۷

([۴]) كافي ج ۱، ص ۱۱۲

([۵]) خطبه درّه يتيميّه: كشكول شيخ بزرگوار اعلي الله مقامه ـ مجموعة الرسائل ۲۳، ص۳۰۹

([۶]) النجم: ۱۸

([۷]) الرعد: ۷

([۸]) تأويل الاحاديث ۲۳۶

([۹]) القصص: ۵۶

[۱۰]  مشارق الانوار ص۱۳۳

[۱۱]  بحار الانوار ج ۳۹، ص ۱۸

[۱۲]  بحار الانوار ج ۱۰۰، ص ۳۰۵

([۱۳]) الدهر: ۳۰

([۱۴]) مفاتيح الغيب ص ۴۸۵

([۱۵]) البقرة: ۲۵۷

([۱۶]) الكافي ج ۲، ص ۵۳۸

([۱۷]) مفاتيح الغيب ص ۴۸۷

([۱۸]) مفاتيح الغيب ص ۴۸۷ تا ۴۸۹

([۱۹]) المائدة: ۱۱۶

([۲۰]) وسائل الشيعة ج ۱، ص ۱۰۴

([۲۱]) النحل: ۷

([۲۲]) وسائل الشيعة ج ۴، ص ۲۸۶

([۲۳]) سباء: ۱۳

([۲۴]) الاعراف: ۱۷

([۲۵]) الاعراف: ۱۸۲ و القلم: ۴۴

([۲۶]) الاعراف: ۹۹

([۲۷]) آل عمران: ۵۴

([۲۸]) النمل: ۵۰

([۲۹]) الطارق: ۱۵ و ۱۶

([۳۰]) النساء: ۱۴۲

([۳۱]) البقرة: ۹

([۳۲]) آل عمران: ۱۷۸

([۳۳]) الانعام: ۴۴

([۳۴]) البروج: ۱۲

([۳۵]) القصص: ۳۹ و ۴۰

([۳۶]) قال۹: انا سيد ولد آدم و لافخر. وسائل الشيعة ج ۲۵، ص ۲۳

([۳۷]) البقرة: ۳۲

([۳۸]) الانعام: ۶۱

([۳۹]) فاطر: ۱۰

([۴۰]) البقرة: ۳۴

([۴۱]) الاعراف: ۱۷۶

([۴۲]) الجمعة: ۵

([۴۳]) آل عمران: ۱۹

([۴۴]) بحار الانوار ج ۱۳، ص ۵

([۴۵]) الاعراف: ۱۴۴

([۴۶]) الحجر: ۹۹

([۴۷]) بحار الانوار ج ۴۳ ص ۷۲

([۴۸]) الكافي ج ۲، ص ۵۳۷

([۴۹]) الاسراء: ۱

([۵۰]) الجاثيه: ۲۳

([۵۱]) بحار الانوار ج ۷۷، ص ۴۱۹

([۵۲]) الطلاق: ۲ و ۳

([۵۳]) فصوص الحكم ج ۱ ص ۱۳۴

([۵۴]) بحار الانوار ج ۳۱، ص ۴۳۲

([۵۵]) مصباح الشريعة، الباب الثاني، ص ۷

([۵۶]) فصوص الحكم ج ۱ صص ۱۳۵ و ۱۳۶

([۵۷]) (و لا عبد امتحن اللّه قلبه للايمان). بحار الانوار ج ۱۸، ص ۳۶۰

([۵۸]) فصوص الحكم ج ۱ ص ۱۳۵

([۵۹]) آل عمران: ۳۱

([۶۰]) الاعراف: ۲۹

([۶۱]) بحار الانوار ج ۵۷، ص ۲۳۳

([۶۲]) الاعراف: ۹۹

([۶۳]) فصوص الحكم ج ۱ ص ۵۳۸

([۶۴]) بحار الانوار ج ۲۶، ص ۳

([۶۵]) بحار الانوار ج ۳۳، ص ۴۷۹

([۶۶]) الكافي ج ۸، ص ۱۰۶

([۶۷]) حلية الاولياء ابونعيم اصفهاني ج ۱ ص ۹

([۶۸]) آل عمران: ۳۱

([۶۹]) مستدرك الوسائل ج ۶، ص ۲۶۱

([۷۰]) النمل: ۸۸

([۷۱]) الكهف: ۴۴

([۷۲]) البقرة: ۲۵۷

([۷۳]) يوسف: ۱۰۱

([۷۴]) از زيارت مطلقه آقا ابي‏عبدالله۷، الكافي ج ۴، ص ۵۷۵

([۷۵]) الغاشية: ۲۵ و ۲۶

([۷۶]) الكافي ج ۸، ص ۱۶۳

([۷۷]) مدينة المعاجز ج ۴، ص ۴۲۸

([۷۸]) الكافي ج ۱، ص ۳۸۹

([۷۹]) بحار الانوار ج ۵۳، ص ۳۰۲

([۸۰]) بحار الانوار ج ۳۶، ص ۱۵۱

([۸۱]) بحار الانوار ج ۴۰، ص ۱۶۵

([۸۲]) طه: ۱۱۵

([۸۳]) كلمات مكنونه ص ۳۰ ـ فصل الخطاب كبير ص ۱۵۴

([۸۴]) بحار الانوار ج ۱۰۱، ص ۲۰۰

([۸۵]) از اين قسمت تا پايان درس از يادداشت يكي از برادران آورده شده است.

([۸۶]) المائدة: ۵۵

([۸۷]) الانبياء: ۲۶ تا ۲۹

([۸۸]) هود: ۱

([۸۹]) رساله سير و سلوك سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه ص ۳۵ ـ مصباح الشريعه، باب الفتيا

([۹۰]) هود: ۱

([۹۱]) سبأ: ۱۸

([۹۲]) الكافي ج ۱، ص ۳۲

([۹۳]) بحار الانوار ج ۱۰۰، ص ۳۰۵

([۹۴]) الكافي ج ۱، ص ۸۵

([۹۵]) الانفال: ۴۲

([۹۶]) النحل: ۱۶

([۹۷]) بحار الانوار ج ۱۰۰، ص ۳۰۵

([۹۸]) تأويل الآيات ص ۲۲۵

([۹۹]) الحديد: ۱۳

([۱۰۰]) الاسراء: ۸۲

([۱۰۱]) هود: ۱

([۱۰۲]) نهج البلاغة ص ۴۳ ـ بحار الانوار ج ۱۱، ص ۶۰

([۱۰۳]) تعقيبات مشتركه: الكافي ج ۳، ص ۳۴۵

([۱۰۴]) الانشقاق: ۷ الي ۹

([۱۰۵]) البقرة: ۱۸۹

([۱۰۶]) الحاقة: ۲۵

([۱۰۷]) بحار الانوار ج ۲، ص ۲۹

([۱۰۸]) المائدة: ۶۸

([۱۰۹]) سبأ: ۱۹

([۱۱۰]) ابراهيم: ۲۴ و ۲۵

([۱۱۱]) (فرمودند: ربّ الارض امام الارض). بحارالانوار ج ۷، ص ۳۲۶

([۱۱۲]) بحار الانوار ج ۲، ص ۸۲

([۱۱۳]) عن الصادق ۷ في الخبر الذي روي فيه انّ سلمان كان محدّثا قال انّه كان محدّثاً عن امامه لا عن ربّه لانّه لايحدّث عن اللّه عزّ و جلّ الاّ الحجّة.  بحار الانوار ج ۲۲، ص ۳۴۹

([۱۱۴]) آل عمران: ۷

([۱۱۵]) مستدرك ج ۱۱، ص ۳۷۲ ـ ج ۷، ص ۲۵۴

([۱۱۶]) ( عن أبي عبد اللّه ۷ ما ضرب رجل القرآن بعضه بعضا الاّ كفر). البرهان ج ۱، ص ۱۹

([۱۱۷]) بحار الانوار ج ۲۲، ص ۴۷۳

([۱۱۸]) الصراط المستقيم ج ۳، ص ۳

([۱۱۹]) الانعام: ۵۹

([۱۲۰]) الكافي ج ۲، ص ۱۸۲

([۱۲۱]) فصّلت: ۵۳

([۱۲۲]) الذّاريات: ۲۲ و ۲۳

([۱۲۳]) بحارالانوار ج ۷۷، ص ۲۱

([۱۲۴]) بحار الانوار ج ۷۱، ص ۲۲۱

([۱۲۵]) مستدرك الوسائل ج ۵، ص ۲۹۸

([۱۲۶]) كشف الاسرار ج ۲، ص ۴۴۰

([۱۲۷]) آل عمران: ۱۳۳

([۱۲۸]) الاعراف: ۲۰۶

([۱۲۹]) بحار الانوار ج ۹۴، ص ۱۴۷

([۱۳۰]) شرح القصيده ص ۲۹۸

([۱۳۱]) شرح قصيده، ص ۲۹۹

([۱۳۲]) بحار الانوار ج ۷۷، ص ۲۱

([۱۳۳]) الرّحمن: ۶۶

([۱۳۴]) بحار الانوار ج ۸، ص ۱۷۳

([۱۳۵]) بحار الانوار ج ۹، ص ۲۹۲

([۱۳۶]) (و يسقون فيها كأسا كان مزاجه زنجبيلا . عينا تسمّي سلسبيلا). الانسان: ۱۷ و ۱۸

([۱۳۷]) … اهل المحشر نيام اذا دخلوا الكثيب الاحمر انتبهوا. شرح آية الكرسي ص ۲۴۷

([۱۳۸]) الحجر: ۲۷

([۱۳۹]) تفسير البرهان ج ۲، ص ۳۲۹

([۱۴۰]) ( حتي انتهي۹ الي ساق العرش و دنا بالعلم فتدلّي فدلّي له من الجنة رفرف اخضر و غشي النور بصره فرأي عظمة ربّه بفؤاده). بحار الانوار ج ۳، ص ۳۲۰

( قال۹ المتحابّون في اللّه يوم القيمة علي ارض زبرجدة خضراء في ظلّ عرشه عن يمينه و عرفوا مقام الامامة و مقام حجّة اللّه في الحجاب الغليظ من الزبرجدة الخضراء). الكافي ج ۲، ص ۱۲۶

([۱۴۱]) (فكان كما قال بينهما حجاب يتلألؤ بخفق … فنظر في مثل سمّ الابرة الي ما شاء اللّه من نور عظمته). بحار الانوار ج ۱۸، ص ۳۰۶

[۱۴۲]  غرر الحكم و درر الكلم ج ۱، ص ۲۲۲  بحار الانوار ج ۴۰، ص ۱۶۵ صور عالية من المواد. خ.ل

([۱۴۳]) الرحمن: ۳ و ۴

([۱۴۴]) الرحمن: ۲۹

([۱۴۵]) شرح القصيدة ص ۳۰۰

([۱۴۶]) الاعراف: ۴۶

([۱۴۷]) الفجر: ۲۹

([۱۴۸]) بحار الانوار ج ۸، ص ۳۳۸

([۱۴۹]) بحار الانوار ج ۴۰، ص ۱۶۵

([۱۵۰]) الانسان: ۲۱

([۱۵۱]) النور: ۳۵

([۱۵۲]) طه: ۱۴

([۱۵۳]) المؤمنون: ۲۰

([۱۵۴]) النور: ۳۵

([۱۵۵]) بحار الانوار ج ۹۳، ص ۱۴۵

([۱۵۶]) نفس الرحمن ص ۵۲

([۱۵۷]) مصباح الشريعه، باب الفتيا

([۱۵۸]) الرسائل ۳، ص ۱۲۳

([۱۵۹]) مفاتيح الغيب ص ۴۹۰ تا ۴۹۳

([۱۶۰]) مرحوم مجلسي  ۱۰۳۷ ــ ۱۱۱۰ هـ ق

([۱۶۱]) مفاتيح الغيب ص ۴۹۳ تا ۴۹۵

([۱۶۲]) تفسير البرهان ج ۱، ص ۲۰