پیشگفتار مباحث دروس شرح الزیارة
جلد چهارم – قسمت اول
سید احمد پورموسویان
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱ *»
درس ۱۳۲
(شنبه / ۲۸ ربيع الاول / ۱۴۰۸ هـ ق)
r معناي ولايتِ در مقابل نبوّت
r معناي ولايتِ فوق نبوت و ولايت (در مقابل نبوت) و تعابير از آن
r نبوت و ولايت دو ظهورند براي آن ولايت
r شأن نبي و شأن ولي
r ولايتي كه فرع نبوّت است
r ولايتي كه از نبوت افضل است
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲ *»
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
بحث در مورد اين حديث شريف العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ([۱]) به اينجا منتهي شد كه متمسكين حقيقي به ولايت محمّد و آل محمّد:در سه مرتبه قرار دارند كه مرتبه اركان و مرتبه نقبا و مرتبه نجبا باشد و اركان و نقبا سلام اللّه عليهم اجمعين هم حامل مقام علماند و هم حامل مقام ولايتاند اما نجبا رضوان اللّه عليهم ايشان حامل مقام علماند. و دانسته شد كه بر خلاف مكتب عرفا و حكما براي همه افراد انساني سير و سلوك به اين معنا و تمسك حقيقي به ولايت محمّد و آلمحمّد:در مقام علم و عمل ممكن نيست، تمسك حقيقي در مقام علم و عمل مخصوص اين سه دسته است كه به ترتيبي كه براي ايشان وجود دارد مقاماتشان بيان شده است. اما سايرين از اناسي تمسك حقيقي به ولايت ندارند و نميتوانند داشته باشند و آنهايي كه تمسك حقيقي دارند همين سه دسته هستند كه قراي ظاهره شمرده شدهاند و بين معصومين كلي:و ساير رعيت وساطت دارند اين مسائل اجمالاً دانسته شد.
حال لازم است توجه به خود «ولايت» و «علم» هم بشود كه ميگوييم اين سه دسته حاملان مقام ولايتاند و همچنين حاملين نقطه علماند مراد از علم و مراد از
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳ *»
ولايت دانسته بشود. البته از نظر علم كه معلوم است نقطه علم فرمودهاند داراي شعب و شؤوني است كه بهطور اجمال به شعب و شؤون آن علم در فرمايشات مشايخ اشاره شده و بهخصوص وقتيكه به ذكر مقام نجبا مشغول ميشوند و مقام علمي نجبا را بيان ميفرمايند كه حامل نقطه علماند و در جاي خودش براي اين نقطه علم، شؤون و جهات و شعبي ذكر ميفرمايند و چون در نوع فرمايشات مذكور است از اين جهت ذكرش لزومي ندارد. اما خود ولايت كه بحث شده و ميگوييم ولايت به معناي اوليّه و حقيقيهاش مخصوص محمّد و آل محمّد:است و بعد اين قراي ظاهره به حسب مرتبه خودشان حامل مقام ولايتاند. البته در باره اركان و نقبا مراد از اين ولايت چيست؟ و چون در اينجا باز بين فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم و نوع حكما و عرفا اختلاف است، تذكرش مناسب است. ولايت كه گفته ميشود بهطور كلي ولايت دو اطلاق دارد:
يك ولايت در مقابل نبوت بهكار برده ميشود و قسيم نبوت است و يك ولايت فوق مقام نبوت است بلكه اين ولايت، حقيقتي است كه گاهي به نبوت ظاهر ميشود و گاهي به همين ولايتي ظاهر است كه مقابل با نبوت است. ولايتي كه مقابل با نبوت است و در اين مباحث در نظر است، همان تعبير مشهوري است كه عبارت است از تصرف در موجودات به حسب اراده خداوند و اعطاي به هر صاحب حقّي حق آن را و سوق به سوي هر مخلوقي رزق آن مخلوق را، اظهار سلطنت خداوندي و اعلان كلمه حق و اثبات هيمنه عامّه و خاصّه براي خداوند و اسماء خدا، اين معناي ولايتي است كه در مقابل نبوت قرار ميگيرد و همچنين از شؤونات اين ولايت ـ كه مخصوصاً در مقامات نقبا بايد متذكر شد ـ تمكين قابليات و آماده ساختن استعدادها و اصلاح استعدادها براي قبول فيوضات از خداوند متعال، قرين ساختن علويات با سفليات و مناسب ساختن شرائط با مشروطات و اسباب با مسبّبات و علل با معلولات و ظاهر
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴ *»
ساختن مجرّدات در ماديّات، و همچنين مؤثر ساختن غيوب در شهاديات است. اينها شئونات همين ولايت است كه حاملان اين ولايت البته در مرتبه اول محمّد و آلمحمّد:هستند و بعد اركان و نقبا به حسب مرتبه ايشان به اين امور ظاهرند و آثار همه مؤثرات را به اين مقام ظاهر ميسازند، تمام اشعه مراتب عاليه را در قوابل سفلاي آنها، به اين مقام ظاهر ميسازند. تمام قابليتها براي پذيرش فيوضات به وسيله اين مقام تمكّن پيدا ميكنند كه همين معنا مقابل با نبوت است.
و اين معنا غير از آن ولايت است كه يكي از ظهوراتش نبوت است و يكي از ظهوراتش اين ولايتي است كه ذكر شد، آن ولايت را حقيقت جامعهاي ميدانند كه در شرافت و عظمت و جلالت فوق نبوت است بلكه شامل نبوت است و شامل اين ولايت است؛ يعني براي آن حقيقت جامعه دو نوع ظهور است: يك ظهور به نبوت، و يك ظهور به اين ولايتي كه ذكر شد. از آن مقام و از آن ولايت تعبير ميآورند به نور ازل و تعين اول يا ازليّت ثانيه و يا صاحب ازليت ثانيه، فيض اقدس كه تعبيري است كه عرفا دارند، در اين مورد از نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم ميشود همان ولايت به معناي جامع و حقيقت جامعه، فيض اقدسي است كه ظاهر شده به فيض مقدس؛ يعني مراحل بعدي، شؤونات و ظهوراتش كه نبوت و ولايت باشد «فيض مقدس» ناميده ميشود و خود اين حقيقت جامعه «فيض اقدس» است. البته مراد از «ازل» و «ازليّت» حالا چه اوّليت و يا ثانويّت، مراد آن امور و فيوضاتي است كه در امكان رخ ميدهد و از مبدء اول سرچشمه ميگيرد كه خود امكان و آنچه در امكان است از اكوان و اعيان، نميتوانند به اين مبدء برسند. و نيز تعبير ديگري از اين مقام؛ يعني از اين ولايت جامعه به معناي حقيقت جامعه در فرمايشات ائمه:رسيده، بهخصوص در فرمايش حضرت سجاد۷در اين دعا كه ميفرمايد و استعلي ملكك علوّاً سقطت الاشياء دون
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵ *»
بلوغ امده و لايبلغ ادني ما استأثرتَ به من ذلك اقصي نعت الناعتين([۲]) در توصيف اين ملك و استعلا و علوّ، امام۷اين فرمايشات را دارند كه جميع اشياء در نزد اين ملك كوتاه و قاصرند از اينكه به اين ملك نائل شوند، و تمام وصفكنندگان وصف آنها به اين مقام و به توصيف اين مقام نميرسد. اين ملكي كه در اين قسمت از دعا ذكر شده و امام۷اين استعلا و استيلا را برايش ذكر ميفرمايند، مراد همان ولايت است كه به معناي حقيقت جامعهاي است كه گاهي به نبوت ظاهر است و گاهي به ولايت مقابل نبوت.
در دعاي ديگر همين مقام را توصيف ميفرمايند به ملك قديم، اللهم انّي اسألك باسمك العظيم و ملكك القديم([۳]) اين «ملك قديم» همين ولايت به معناي حقيقت جامعه است و در واقع نقطهاي است كه تمام عوالم وجود برگرد همين نقطه دور ميزند و قطب اعظم است. اين ولايت بالنسبه به تمام موجودات غوث اقدم و سرّ معمّا است و همچنين رمز منمنم است و «منمنم» كه فرمودند اشاره به اين حقيقت است وقتيكه به لحاظ خودش ملاحظه شود كه يك حقيقتي است كه از جميع حدود مجرد است و از ادراك جميع مشاعر خلقي در همه عوالم غيب و شهود منزه است هيچيك از خلق نميتوانند اين مقام را ادراك كنند. همين مقام است كه امام۷در حديث حقيقت اشاره به آن دارند كه بعد از «كشف سبحات» اگر كسي توانست اين حقيقت را ادراك كند باز هم خود حقيقت ادراك نشده اما در سبحات با كشف سبحات ادراك ميشود؛ يعني وجدان ميشود. «ادراك نميشود» يعني ادراك وجودي نميشود، براي اين حقيقت ادراك وجداني است آن هم در سبحات. اما نهايت همت و نهايت مقام اين است كه در
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶ *»
سبحات كشف شود و در سبحات و در ظهوراتش ملاحظه گردد.
همچنين اسمي است كه امام صادق۷در وصف آن فرمود ان اللّه تبارك و تعالي خلق اسماً بالحروف غير متصوّت تا آخر فرمايشاتي كه در وصف همين اسم دارند منفي عنه الاقطار مبعّد عنه الحدود محجوب عنه حسّ كلّ متوهّم مستتر غير مستور تا آخر([۴]) وقتيكه اين حقيقت؛ يعني اين ولايت به اين معنا من حيث هيهي ملاحظه ميشود، يكچنين تجرّد و يكچنين تنزّه براي اين حقيقت وجود دارد. در فرمايشات ديگر حضرت امير۷كه ميفرمايد رجع من الوصف الي الوصف … و دام الملك في الملك باز ميبينيم اين وصف و اين ملك در اين فرمايش اشاره به همين مقام است رجع من الوصف الي الوصف مخلوق هرچه در مقامات معرفت ترقي كند باز هم رجع من الوصف الي الوصف تمام در ظهورات همين ولايت سلوك ميكند و مراتب كمال را طي مينمايد و دام الملك في الملك هم باز اشاره به همين مقام است. در همين فرمايش و همين خطبه باز امام۷به تعابير ديگري از اين مقام ولايت خبر ميدهند ميفرمايند انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله … السبيل مسدود و الطلب مردود دليله آياته و وجوده اثباته([۵]) سه تعبير از اين ولايت در اين عبارت دارند: يكي مثل، يكي شكل، يكي آيه. پس اين مثل و شكل و آيه در اين فرمايش تمام اشاره به اين ولايت است ولايت به معناي حقيقت جامعه نبوت و ولايتِ در مقابل آن. همچنين در آيه شريفه لقد رأي من آيات ربّه الكبري([۶]) آيهاي كه به كبري و بزرگترين آيات توصيف شده، همين مقام ولايت است.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷ *»
پس وقتيكه ما اين حقيقت را من حيث هيهي ملاحظه كنيم و او را مجرد از جميع خصوصيات ملاحظه كنيم ميبينيم حقيقتي است كه هيمنه و تسلّط و استيلا دارد بر جميع عوالم خلقت و موجوداتي كه در عوالم امكان ظاهر شده است: چه در اكوان و چه در اعيان. از اين جهت از همين مقام تعبير به احديت هم آمده، به واسطه ظهورش در جميع مراتب امكاني از آن تعبير به احديّت آمده است. گاهي از همين مقام تعبير به واحديت آورده ميشود اما به اعتبار لحاظي كه فعلاً مورد بحث نيست ولي آنچه فعلاً بايد به آن توجه داشت اين است كه اين ولايت در مقام خلق و اقتران دو شعبه پيدا ميكند: يك شعبهاش را به نبوت تعبير ميآورند يك شعبهاش را به ولايت در مقابل نبوت تعبير ميآورند كه نبوت و ولايتي كه همرديف و مقابل هم و با هم بهكار برده ميشوند در واقع دو شعبهاند كه انشعاب پيدا ميكنند از اين ولايت كه به معناي حقيقتي جامع نبوت و ولايت است. پس آن ولايتي كه به معناي حقيقت جامعه است در نبوت ظاهر ميشود براي حكم وساطت انبياء. البته آن ولايت كليّه و مطلقه براي محمّد و آل محمّد:است كه در مقام رسول اللّه۹ظاهر شده و به شئونات و تجلياتش در ساير انبياء صلوات اللّه عليهم اجمعين ظاهر شده است. اما به ظهور همان ولايت در ولايت، در ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين بهطور كليت و مطلقيت و جامعيتش ظاهر شده است و در ساير اوصياء و انبياء بهطور ظهورات و شئوناتش متجلي شده است.
اين ولايتي كه مورد بحث ما است در ذيل حديث شريف العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ و تمام مباحثي كه تا حالا گفته شده و بحثي هم از ولايت و حاملان ولايت بود، اين ولايت در مقابل نبوت است كه در واقع «نبوت» ميشود وساطت فيض و اخذ فيض از خداوند و اداء فيض به خلق، يا بفرماييد «ترجمه عن اللّه الي ما عداه» صاحب نبوت وساطت دارد و ترجمان بين خدا و بين خلق است. نبوت وساطت در نزول فيض
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸ *»
است و نبي مطلق آن كسي است كه بهسوي او وحي ميشود و فيوضات به وساطت او نازل ميگردد. اما اين ولايت در مقابل نبوت كه ولي مطلق حامل آن است تصرف در آن فيوضات است و ايصال آن فيوضات به محالّ و مواقع خودش است. پس نبي ميشود حامل فيض و واسطه در فيض، ولي ميشود موصل فيض كه ايصال ميكند به مواقع قابليات. پس اگر گفتند: نبوت هدايت خلق است و ولايت خلق هم هدايت است و نبي هادي است و ولي هادي است، اين هدايتها به يك معنا نيست. هدايتي كه شأن نبي است ارائه طريق است و هدايتي كه شأن ولي است ايصال الي المطلوب است. از اين جهت هدايت را دو معنا كردهاند بعضيها گفتهاند: «الهداية هي ارائة الطريق» بعضي گفتهاند: «الهداية هي الايصال الي المطلوب» اين دو تعبير و دو معنا براي اين است كه وقتيكه هدايت در مقام نبوت ظاهر ميشود به معناي ارائه طريق است و وقتيكه در مقام ولايت ظاهر ميشود ايصال الي المطلوب است.
پس هم نبي هادي است هم ولي اما نبي هادي است؛ يعني ارائه ميفرمايد طريق حق را و اخذ فيوضات را، اما ولي هادي است؛ يعني موصل فيض است در نتيجه هدايت در نبوت به معناي انذار است در اين عبارت خداوند متعال ميفرمايد انّما انت منذر و لكلّ قوم هاد([۷]) رسول اللّه۹فرمودند انا المنذر و انت الهادي يا علي([۸]) من منذر هستم و علي هدايت كننده است. البته هدايت كننده است به نفس شريفش، هدايت كننده است به ابدال، ابدالي كه از جنس خود او هستند كه ساير معصومين:باشند و همچنين آن بزرگوار هدايت كننده است به اعواض يعني حاملان ولايت مثل انبياء مثل نقبا اينها حاملان ولايتي هستند كه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه در آنها ظاهر شده است خداوند ميفرمايد انّك لاتهدي من احببت ولكنّ اللّه يهدي من يشاء([۹])
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹ *»
كه در تفسير اين آيه شريفه كه ميفرمايد انّك لاتهدي من احببت اين نفي هدايت از رسولاللّه۹، هدايت به معناي ايصال است؛ يعني تو ايصال الي المطلوب نميكني تو ارائه طريق ميفرمايي انّك لاتهدي من احببت چون ايصال الي المطلوب كه اصلاً خلقت خلق براي همين است و خلق در خلقتشان ميسّر شدهاند براي اخذ همين فيض و قبول همين فيضهايي كه به ايشان ميرسد اما چون تو حامل نبوت هستي و نبوت در تو ظاهر است از اين جهت تو ايصال الي المطلوب نداري و شأن نبي معلوم شد ارائه است نه ايصال، اظهار امري است كه آن امر من حيث هوهو وحدت دارد و فرق نميكند براي مؤمن و كافر يكسان است براي قبول كننده فيض و ردكننده فيض يكسان است كار نبي اين است. اما به قبول و رد است كه حالات خلق تغيير پيدا ميكند مؤمن پيدا ميشود كافر پيدا ميشود مقرّ پيدا ميشود جاحد و منكر پيدا ميشود اين تغييرات به واسطه وصول فيض و اخذ و ردّ فيض است و اين شأن ولايت است. در ولايت اين امور ظاهر ميشود كه در آن فرمايشات داريم مااختلفوا في اللّه و لا في و انّما اختلفوا فيك يا علي([۱۰]) و لولا انت يا علي لميعرف المؤمنون بعدي([۱۱]) و همينطور ساير عباراتي كه اشاره به اين مطلب است.
چون نبوت شأنش ايصال نيست يكچنين هدايت به معناي ايصال، از مقام نبوت نفي ميشود انّك لاتهدي من احببت و چون شأن ولايت است و خداوند به اين شأن در ولي ظاهر است آنوقت ميفرمايد ولكنّ اللّه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰ *»
يهدي من يشاء اما نه به ذات مقدسش، هدايت مقام فعل است يهدي فعل است وقتي كه فعل شد خداوند به اين فعل ظاهر است در مقام ولايت و به ولي البته ولايت مطلقه در ولي مطلق، ولايتهاي مقيده و جزئيه در اولياء جزئي كه عرض كرديم انبياء هستند و بعد هم نقبا ولكنّ اللّه يهدي من يشاء يعني خداوند هدايت ميفرمايد به ولايت خود كه اين ولايت در ولي مطلق ظاهر شده است. اينجا يهدي به معناي يوصل است، يهدي هدايت ميكند؛ يعني يوصل، خداوند ايصال ميفرمايد به نعيم و يا ايصال ميفرمايد به جحيم، مؤمنين و منكرين را به مقام ولايت. نعمت را ايصال ميفرمايد به وسيله ولي به مؤمنين و نقمت را ايصال ميفرمايد به وسيله ولي به كفار و منكرين. «رحمة اللّه علي الابرار و نقمة اللّه علي الفجّار» در وصف اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه گفته شده السلام علي نعمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجار([۱۲]) اين تعابير در فرمايشات رسيده است.
در هر صورت ولايت به اين معنا كه در مقابل نبوت است كه تصرف است در آنچه كه به وسيله مقام نبوت ظاهر ميشود، تصرف است در فيوضاتي كه به وسيله نبي اظهار ميشود و ارائه ميشود، بنابراين خواه و ناخواه اين ولايت فرع نبوت خواهد شد و متفرع بر نبوت است و مقام و رتبهاش بعد از مقام و رتبه نبوت خواهد بود؛ يعني وقتيكه هريك من حيث هيهي ملاحظه بشوند «النبوة من حيث هيهي» اول است و ابتداء است چون اخذ فيض عن اللّه است و اما ولايت در مقابل نبوت من حيث هيهي كه ملاحظه ميشود متفرع بر نبوت است. در اين آيه شريفه و ما تشاءون الاّ انيشاء اللّه([۱۳]) خطاب به اولياء است در اين مقام حمل ولايت مقابل نبوت كه تصرف است در آنچه خداوند از اين فيوضات ايصال آن را به خلق اراده فرموده است.
اما آن ولايت به معناي حقيقت جامعه كه در نبوت و ولايت ظاهر ميشود يا به نبوت و ولايت ظاهر ميشود آن ولايت من حيث هيهي كه ملاحظه ميشود افضل از نبوت و مقدم بر نبوت است. چون نبوت شأني از شئونات آن و ظهوري از تجليّات آن است. پس به آن معنا افضل و اشرف از نبوت است در اين مقام بحث ما راجع به اين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱ *»
ولايتي است كه فرع بر نبوتي است كه فرع بر ولايت است؛ يعني مقابل نبوت و قسيم نبوت است. در اينجا كه ميفرمايد نبي و ولي، نبوت و ولايت، اين ولايت تصرف و تدبير در ذرات وجوديّه خلقيّه و در حقايق كونيّه و حقايق امكانيّه و اعيانيّه است. نبوت اظهار فيض است كه بعد از اظهار در آن تصرف واقع ميشود و در آن تدبير انجام مييابد. روي اين جهت شكي نيست كه وساطت در آنچه اشرف و افضل است آن وساطت خواه و ناخواه افضل و اشرف است نبي در مقام حمل نبوت و در اخذ فيض از خداوند وساطت ميكند و فيض ابتداءً به او ميرسد و از او ظاهر ميگردد و او فيض را اظهار ميكند پس فيض از او فيضان مييابد و بعد به وسيله مقام ولايت به ديگران ميرسد. روي اين جهت حامل و واسطه در اخذ فيض معلوم است اشرف است از اين جهت ما نبي را اشرف از ولي ميدانيم، در اين مقام نبوت اشرف است كه اخذ فيض عن اللّه است اما ولايت در اين مقام ايصال الي الخلق است چون ايصال الي الخلق است و بعد از اخذ فيض است، خواه و ناخواه رتبهاش پستتر است. پس نبي به اين معنا و ولي به اين معنا معلوم است كه چون وساطتشان اينطوري است نبي افضل از ولي است و ولي بعد از رتبه نبوت است كه در آن فيض رسانيدن به خلق، تدبير و تصرف ميكند.
دقت داريد كه اخذ فيض عن اللّه، مطلق است و مقام جامعيت است و بدون تعين است و بدون رعايت كردن مقتضيات و مصالح است، اخذ فيضِ عن اللّه است و اخذ فيض عن اللّه تعيني ندارد اما در ايصال است كه رعايت مصالح و حكم و اقتضائات خلقيّه ميشود. از اين جهت در اين وساطت تعين و تكثر پيدا ميشود و روي همين جهت باز متوجه ميشويم كه نبوت يك وساطتي اشرف است و ولايت يك وساطتي اخس و پستتر است. همچنين باز ميبينيم نبي در اخذ فيض عن اللّه و اظهار آن براي خلق انيّت خود را مضمحل ميسازد و جز ولايت چيز ديگري ندارد و عنداللّه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲ *»
مضمحل محض است اما ولي چون ميخواهد ايصال فيض الي الخلق كند از اين جهت يك استقلال و انيّتي براي او پيدا ميشود و آن اضمحلالي كه براي وساطت در نبوت است، در وساطت ولايت نيست. البته بحث ولايت و نبوت را در جاي خودش داشتهايم و خواهيم داشت. آنجا مفصل بحث ميكنيم، اما اين توجه را داشته باشيد كه ولايتي كه در اين مباحث گفته ميشود مراد چيست تا انشاءاللّه بعد ببينيم كه ديگران نتوانستهاند بين اين دو معناي ولايت فرق بگذارند و براي آنها مسائل پيچيده شده و تقريباً براي آنها در هم شده و اين مسائل روشن نيست كه انشاءاللّه بحث ميكنيم.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳ *»
درس ۱۳۳
(يكشنبه / ۲۹ ربيع الاول / ۱۴۰۸ هـ ق)
r ولايت از نظر بزرگان (اع) و از نظر عرفاء و حكماء
r بيان ملاصدرا درباره نبوت و ولايت
r نظر ملاصدرا درباره ولايت عطائيه و اكتسابيه و محبوب و محبّ
r نظر مرحوم شيخ بزرگوار (اع) درباره جذبه
r نظر ملاصدرا در اينكه آيا ميشود ولي نداند كه ولي است؟
r اشكال بر نظريه عرفاء و ريشهيابي اين نظريّه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴ *»
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد نظر به اينكه در بحث شناخت وسائط و قراي ظاهره كه مقام اركان و نقبا و نجبا باشد از نظر علم، درباره همه اين مراتب علم صادق است و حامل علم هستند و همچنين ولايت در مورد اركان و در مورد نقبا صادق است كه در موجودات صاحب تصرف و صاحب ولايتاند به اين مناسبت با ولايت و مراد از ولايت در اين مباحث آشنا شديم. و همچنين «علم» كه اصل مطلب هم علم است اما به مناسبت از ولايت هم اجمالاً بحث ميشود. در كلمات حكما و عرفا ولايت كاملاً بررسي نشده و مجمل گفتهاند و ولايت را هم افضل از نبوت و اشرف از نبوت ميگيرند.
اما در كلمات مشايخ اعلي اللّه مقامهم ولايت را كه بيان ميفرمايند داراي دو معنا است كه با توجه به اين معاني آنوقت ميشود دانست كه در مورد آن مباحثي كه درباره وسائط و قراي ظاهره است وليبودن و صاحب ولايت بودن ايشان به چه معنا است. ولايت را گاهي معنا ميفرمايند به يك حقيقت جامعهاي كه به دو شعبه منشعب ميشود: شعبه نبوت و شعبه ولايتِ در مقابل نبوت. اين ولايت اشرف از نبوت است چرا؟ چون نبوت ظهوري براي اين ولايت است كه ديروز عرض شد. يك معناي ديگر ولايت كه در مقابل نبوت گرفته ميشود و قسيم نبوت است مراد از اين ولايت معلوم شد كه ايصال فيض است، نبوت وساطت در فيض است اما ولايتي كه در مقابل نبوت است ايصال فيض به محالّ و مواقع خودش است كه وساطت در فيض، كار نبي است و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵ *»
نبوت ناميده ميشود و ايصال فيض به مقامات و مواقع خودش كار ولي است و ولايت ناميده ميشود ولايت را به اين معاني استعمال فرمودهاند. پس معلوم ميشود كه يك ولايت اشرف از نبوت و افضل از نبوت ميشود يك ولايت نه! قسيم نبوت و فرع بر نبوت است.
در اينجا وقتيكه نبوت را من حيث هيهي مشاهده ميكنيم اشرف و افضل از ولايتي است كه در مقابل نبوت است. چون معلوم شد كه نبوت، در وساطت فيض و اخذ فيض عن اللّه است و چون اخذ چنين فيضي عن اللّه از رسانيدن آن به خلق افضل و اشرف است پس مقامي هم كه وساطت آن را دارد كه نبوت باشد آن هم اشرف از ولايت است چون ولايت ايصال فيض است؛ يعني تصرف در فيضِ اخذشده و ابلاغ شده است. پس چون متفرع بر نبوت است در اينجا نبوت از ولايت افضل ميشود. پس آن تعبيري كه نوع عرفا و حكما دارند بر اينكه ولايت مطلقا ـ نه اينكه بهخصوص يك معناي خاصي را در نظر داشته باشند، نه! ـ ولايت افضل از نبوت است، اين تعبير صحيح نيست. تعبير بايد طوري باشد كه مراد از ولايت روشن باشد كه كدام ولايت است و به اين دو ولايت راه نبردهاند؛ يعني نتوانستهاند به اين دو معنا پيببرند و ولايت را در اين دو معنا، معناكنند، در كلمات حكما و عرفا ديده نميشود كه ولايت را به اين دو معنا فهميده باشند. آنها ولايت را عبارت ميدانند از تقرب و قرب و تقرب را ميگويند باطن نبوت است و نبوت از فروعات تقرب است. وقتيكه بنده تقرب به خدا پيداكرد اهليّت و قابليت اظهار كرد آنوقت نبوت را حامل ميشود و نبي ميشود يا ولي ميگردد بدون نبوت اگر ممكن است و ابلاغي لازم نباشد، آنوقت نبوت در كار نيست اما ولايت هست.
در هر صورت چون در كلمات آنها چنين بررسي انجام نشده و خيلي سطحي مسأله ولايت بازگو شده از اين جهت لازم ميبينيم كه عين عبارت اينها را بخوانيم تا
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶ *»
ببينيم اينها چقدر در اين امر از حق مطلب و واقعيت امر فاصله دارند. در كلمات ملاصدرا راجع به نبوت و ولايت اينطور تعبير آمده است: «انّ للنبوّة باطناً و هو الولاية و ظاهراً و هو الشريعة» نبوت يك باطني دارد كه ولايت است و ظاهري دارد كه شريعت است. باز ميبينيم همين عبارت خيلي نارسا و خيلي سطحي است. چون ممكن است نبوت نبوت تكوينيه باشد و ممكن است نبوت نبوت تشريعيه باشد. اگر كسي واسطه فيض شد در فيوضات كونيّه اين نبي كوني است و مقامش مقام نبوت كونيّه و تكوينيه است. اما اگر در ابلاغ فيوضات شرعيّه واسطه شد، ميشود نبي شرعي و وساطتش و نبوتش نبوت شرعيه است. ولي در كلام اين شخص ميبينيم كه باز همين نبوت هم سطحي بيان شده و همين نبوت ظاهري را اراده ميكند و همين انبياء ظاهري در عالم تشريع را اراده ميكند كه ميگويد: نبوت باطني دارد كه ولايت است و ظاهري دارد كه شريعت است.
«فالنبي بالولاية يأخذ من اللّه او من المَلَك المعاني التي بها كمال مرتبته في الولاية و بالنبوة يبلغ ما اخذه من اللّه بواسطة او لا بواسطة الي العباد» نبي به مقام ولايتش كه باطن نبوت او است از خدا اخذ ميكند ـ در صورتي كه واسطهاي در كار نباشد ـ يا ملك وساطت ميكند كه معاني را از ملك اخذ ميكند آن معاني كه به آن كمال مرتبه او در ولايت فراهم ميشود؛ يعني در ولايت مقامش و مرتبهاش كمال پيدا ميكند. بعد آنچه از خدا اخذ كرده به واسطه يا بدون واسطه به عباد ميرساند. «و يكلّمهم به و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة» بعد هم در ميان عباد مشغول ميشود به تكلم با ايشان به آنچه اخذ كرده، و تزكيه ايشان و تعليم كتاب و حكمت به ايشان «و لايمكن ذلك الاّ بالشريعة» اين كار انجام نميشود مگر با داشتن شريعت «و هي عبارة عن كلّ ما اتي به الرسول من الكتاب و السّنّة»([۱۴]) اين شريعت هم همان چيزهايي است
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷ *»
كه رسول و فرستاده از طرف خدا براي خلق ميآورد: يا كتاب است؛ يعني كتابي كه به او وحي شده است و يا سنت او است فرمايشات او و اعمال او است. اين تقريباً يك توضيحي در مورد ولايت و نبوت است كه اينقدر سطحي و ظاهري بيان شده است. بعد در تعبيرش هم ميبينيم كه ولايت را چون باطن نبوت ميگيرد و ميگويد نبي به مقام ولايتش از خدا اخذ ميكند به اين اعتبار خواه و ناخواه ولايت بايد افضل از نبوت باشد و نبوت فرع باشد كه همان مقام تشريع و ابلاغ باشد فرع بر ولايت خواهد بود. اين از نظر تقسيمبندي و روشن شدن مرادشان از ولايت.
در جاي ديگر وقتيكه ولايت را ميخواهد بيان كند ميگويد: «اعلم انّ الولاية مأخوذة من الولي و هو القرب و لذلك يسمّي الحبيب وليّاً لكونه قريباً من محبّه» ولايت مأخوذ از ولي است و اين به معناي قرب است. از اين جهت حبيب را به اين اعتبار ولي هم ميگويند چون قريب و نزديك به محبش است حبيب را به معناي محبوب گرفتيم «و في الاصطلاح هو القرب من الحقّ سبحانه» در اصطلاح اهل دين و حكمت و عرفان ولايت عبارت از قرب به خدا است، اين معناي ولايت است. «و هو عامّة و خاصّة» ولايت كه همان قرب به خدا باشد دو قسم است: يك قسم براي همه عموميت دارد يك قسمش نه، مخصوص است «و العامّة حاصلة لكلّ من آمن باللّه و عمل صالحاً قال اللّه تعالي: اللّه ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور([۱۵]) ولايت به معناي عامش كه قرب به خداوند است براي هركسي است كه به خدا ايمان بياورد و عمل صالح بكند اين قرب فراهم ميشود به خدا تقرب پيدا ميكند، خدا هم فرمود اللّه ولي الذين آمنوا ديگر ولي در اينجا به معناي محبوب است، خدا محبوب كساني است؛ يعني متعلق محبت كساني است كه ايمان آوردهاند اينها را از ظلمات خارج ميسازد.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸ *»
«و الخاصّة هو الفناء في اللّه ذاتاً و صفةً و فعلاً» اما ولايت به معناي خاصه كه براي همهكس ميسر نيست مگر براي آن كساني كه سير و سلوك داشته باشند و در نتيجه سير و سلوك بتوانند در خدا فاني شوند، ذاتشان فناء در ذات خدا، صفاتشان فاني در صفات خدا، و افعالشان فاني در افعال خدا گردد اين ولايت به اينطور تقرب، خاصه است مخصوص است «فالولي هو الفاني في اللّه القائم المتخلّق باسمائه و صفاته تعالي» پس ولي از نظر معناي خاص ميشود آن كسي كه فاني در خدا است و قائم و متخلق به اسماء و صفات خدا است.
«و هي قدتكون عطائية و قدتكون كسبيّة» اين ولايت به معناي خاصه دو قسم است: بعضيهايش عطائي خدا است موهبتي است و بعضيهايش كسبي است بايد اكتساب كرد. دو نوع است. راجع به نوع عطائيش ميگويد: «و العطائية ما يحصل بقوّة الانجذاب الي الحضرة الالهيّة قبل المجاهدة و الكسبيّة ما يحصل بالانجذاب اليها بعد المجاهدة» اين ولايت خاصه كه عبارت از اين فناء است دو قسم شد: عطائي، موهبتي، بخششي و قسم ديگرش: اكتسابي؛ يعني گاهي اكتسابي است گاهي عطائي است آنكه عطائي و موهبتي است آن است كه به واسطه انجذاب و جذبشدن بهسوي خداوند متعال، قبل از مجاهده فراهمبشود قبل از اينكه بنده در مقام مجاهده بربيايد براي او انجذاب، جذبه حاصل بشود؛ يعني خدا او را قبل از مجاهده جذبش كند. اما اكتسابي آن است كه بعد از مجاهده منجذب شود و خداوند او را جذب بفرمايد و بهسوي خود منجذبش كند، چون دو قسم شد از اين جهت ميگويد: اسم اين اشخاص دو طور ميشود «و من سبقت جذبته علي مجاهدته يسمّي بالمحبوب لانّ الحقّ سبحانه تعالي يجذبه اليه و من سبقت مجاهدته جذبته يسمّي بالمحبّ لتقرّبه اليه اولاً ثمّ يحصل له الانجذاب ثانياً» آن كسي كه قبل از مجاهده منجذب شود و جذبه برايش فراهم شود او را محبوب مينامند چون خداوند او را منجذب بهسوي خود ساخته قبل از اينكه او در
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹ *»
مقام مجاهده بربيايد اما آن كسي كه اولاً مجاهده داشته بعد جذبه فراهم شده و منجذب شده او را محبّ مينامند. چون اين شخص اولاً تقرب تحصيل كرده بعد از تحصيل تقرب، انجذاب و جذبه رخداده كه به اصطلاح همان فناء باشد.
«كما قال رسول اللّه۹ ناقلاً عن ربّه» رسول خدا نقل ميفرمايند يعني حديث قدسي است «لايزال العبد يتقرّب الي بالنوافل حتي احبّه الحديث، فجذبته موقوفة علي المحبّة الناتجة من تقربّه» اينكه بنده در مقام برميآيد و نوافل ميگذارد اين همان مجاهده او است بعد از اين مجاهده آنوقت تقرب برايش حاصل ميشود. لايزال العبد يتقرب الي بالنوافل پس به نوافل و مجاهده تقرب تحصيل ميكند وقتيكه تقرب تحصيل كرد آنوقت نتيجه اين تقرب و مجاهده جذبه است حتي احبّه اين تعبير به قول آنها همين جذبه است. آنوقت چون اين جذبه بعد از محبتي است كه اين محبت نتيجه تقربي است كه اين تقرب به واسطه مجاهده و نوافل گزاردن است از اين جهت اين بعد از مجاهده و جذبهاش منجذب است. «و لذلك يسمّي كسبيّاً» از اين جهت در اينجا اينطور ولايت و اينطور تقرب، كسبي و اكتسابي است. «و ان كان هذا التقرب ايضاً من جذبته تعالي من طريق الباطن اليه و دعوته باستعداده الازلي الي حضرته اذ لولاه لماامكن لاحد انيخرج من حظوظ نفسه» البته اين تقربي هم كه حاصل ميشود در اثر مجاهده تقرب پيدا ميكند، خود تقرب هم از جذبه خداوند است خدا او را جذب ميكند از طريق باطن اين عبد را بهسوي خودش جذب ميكند و به واسطه استعدادهاي ازلي كه در اين بنده گذارده بهسوي حضرت خودش دعوتش ميكند و او را به حضور خودش ميطلبد. چون اگر از طرف خدا يكچنين جذبهاي نباشد ممكن نيست براي كسي كه از حظوظ و بهرهمندي از نفس خارج شود و تقرب تحصيل كند. پس اين حرفش برميگردد به اينكه چه حبيب و چه محبوب، چه حبيب به معناي محبوب و چه محب، اينها فرق نميكند در اصل در باطن همان جذبه است بنابراين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰ *»
ديگر جذبه بر سلوك و بر مجاهده و بر تقرب بر همه، مقدم ميشود ولي يك فرق ظاهري ميگذارد، گويا با فرق ظاهري گذاشتن و ظاهراً دو تا گفتن، مطلب هم در واقع دو تا ميشود. آخر مطلب را يكي ميداند بالاخره چه آن كسي كه جذبهاش مقدم بر تقربش است، چه آن كسي كه تقرب مقدم بر جذبه باشد، هر دو برميگردد به آنكه تقرب همه باز بستگي دارد به يك جذبه باطني و ابتدائي و دعوت الهي.
اين فرقها و تقسيمشان اصلاً بيجا و بياساس است و اگر خاطرتان باشد عباراتي از شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف داشتيم در اينكه اصلاً جذبه ابتدائي معنا ندارد، نميشود بنده بدون تحصيل استحقاق و قابليت منجذب شود، هميشه جذبه بعد از تحصيل قابليت و فراهمشدن قابليت است كه اين بحث در جاي خودش مفصل ذكر شده است. اما ما بهطور اجمال در آن مباحثي كه داشتيم اشاره كرديم كه اين تقسيمبندي كه در كلمات عرفا بيشتر ديده ميشود كه آن كسي كه جذبهاش بر تقربش و بر مجاهدهاش مقدم باشد فرق ميكند با آن كسي كه جذبهاش بعد از مجاهدهاش باشد، اينها فرقهايي است كه هيچ اساسي ندارد. هميشه بايد تقرب تحصيل بشود و همه امور اكتسابي است ابتدائي به آن معنا نداريم. فضل خدا ابتدائي باشد به آن معنا كه بدون استحقاق و وجود قابليت و اقتضا از ناحيه خلق، معنا ندارد كه انشاءاللّه بحثش در جاي خودش مفصل است مطالعه ميفرماييد. حالا در اينجا ما اجمالاً به همين مقدار كه اين فرقها را ميگذارند و اين تقسيمها را ذكر ميكنند، اصطلاح اينها را متذكر ميشويم. بعد ميگويد: «و المحبوبون اتمّ كمالاً و ارفع منالاً من المحبّين» بنابراين محبوبها كمالشان كاملتر و تمامتر و منالشان و مقامشان بالاتر از محبين است چون محبّ معلوم شد كه جذبهاش بعد از مجاهده او است اما محبوب و حبيب جذبهاش قبل از مجاهده او است.
بعد يك مطلبي را عنوان ميكند كه اين مطلب را لازم است متذكر باشيم كه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱ *»
خوب توضيح ميدهد و معلوم ميشود كه اينها اصلاً نميفهمند ولايت يعني چه، به آنطوري كه ما معنا كرديم و در فرمايشات مذكور است هيچ متذكر نيستند. صاحب مقام ولايت از نظر فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم يعني متصرف در موجودات. البته در معناي اوّلي و اتمّ و اكملش در معصومين: است و بعد انبياء و بعد نقبا اينها صاحبان تصرف در موجوداتاند و اشياء در برابر اراده اين بزرگواران علي حسب ارادة اللّه انقياد دارند كه اجمالاً بحثش شده است. حالا مطلبي كه عنوان ميكند اين است كه آيا ميشود شخص معصوم در عصمت كليّه و يا در رتبه انبياء، نبيّي كه در رتبه انبياء است و يا نقيبي كه در رتبه نقبا است و متصرف است، اين خودش نداند كه صاحب تصرف است؟ نميشود كه نداند. خودش ميداند كه صاحب تصرف است و متصرف است و مقامي را حامل است كه آن مقام نفس تصرف در اشياء است به مقام وساطت مقام ولايت، اينها معلوم است. اما چون اينها ولايت را اصلاً به اين معنا نميدانند و دربارهاش فكر نكردهاند و به همان معناي قرب ميگيرند آنوقت اين بحث را مطرح ميكنند و انشاءاللّه توضيح ميدهيم كه اين بحث هم از اهل سنت سرچشمه گرفته چون آنها وقتي ميخواهند در ولايت و مقام ولي بحث كنند به بعضي از اين مسائل اشاره دارند مخصوصاً به اين مسألهاي كه مطرح ميشود. حالا اين مطلب را در كلمات اهل سنت زياد ميبينيم.
«و اختلفوا في انّ الولي هل يجوز انيعلم انّه ولي ام لا؟» اين بحث و اين مسأله متفرع بر اين است كه واقعاً نفهميدهاند ولايت به معناي تصرف يعني چه؟ علماء اختلاف كردهاند در اينكه آيا ولي جايز است بداند ولي است يا نه، نبايد بداند كه ولي و صاحب ولايت است؟ «فمنهم من قال لايجوز ذلك لانّ الولي يلاحظ نفسه بعين الاستصغار و ان ظهر شيء من الكرامات خاف انيكون مكراً و هو يستشعر الخوف دائماً بسقوطه عمّا هو فيه و انيكون عاقبته بخلاف حاله» بعضيها گفتهاند كه نه جايز
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲ *»
نيست كه ولي بداند كه صاحب مقام ولايت است و بهسوي خدا تقرب دارد چون معناي ولي اين است كه هميشه خودش را نگاهميكند به ديده كوچكبين. ولي خودش را كوچك ميبيند و اگر هم يكوقتي از او كرامتي سرميزند؛ يعني خودش ميبيند كه يك كرامتي از او سرزد، ميترسد كه نكند اين مكر شيطاني باشد كه شيطان ميخواهد او را فريبش بدهد و مثلاً مغرورش كند و صاحب عجب و غرورش بكند از اين جهت هميشه ترس دارد كه از اين مقامي كه دارد سقوط كند و عاقبت كارش بر خلاف حالش باشد به خلاف الآنش باشد؛ يعني عاقبتش ختم به شر بشود از مقام قرب برگردد، از اين جهت چون ولي هميشه بايد خودش را اينطور ببيند نميتواند باورش شود كه مقرب است و صاحب قرب به خداوند است. پس ولي نبايد بداند كه ولايت دارد و ولي است. آنوقت ميگويد: «و هؤلاء يجعلون من شروط الولاية وفاء المآل» اين دسته كه گفتهاند بلي جايز نيست كه بداند ولي است و نبايد خودش خودش را ولي بداند و به مقام ولايت بشناسد گفتهاند شرط ولايت اين است كه بالاخره عاقبت كار هم بايد حالش يكسان باشد و مآلش و عاقبتش وفاكند با اين حالي كه الآن دارد؛ يعني از مقام قرب سقوط نكند.
اصلاً ببينيد كه زمينه بحث چهطوري است؟ ما صاحب مقام ولايت را عبارت ميدانيم از كساني كه اينها از نظر رتبه و خميره و حبه وجودي در مرحلهاي و مرتبهاي هستند كه اصلاً خداوند براي اين امور اينها را خلقت فرموده، براي وساطت، براي ولايت، انبياء و نقبا و در مرتبه اول كه معلوم است محمّد و آل محمّد:. ساقطشدن از آن مرتبه يعنيچه؟ و وفا كردن مآل حال موجود را؟ اينها همه براي اين است كه آن بحث اوّلي كه داشتيم كه اينها براي همه اناسي يكسان حرف ميزنند از انبياء و كاملين و بزرگان و رعيت همه را يكسان ميگويند: انسان «بما هو انسان» ميتواند سلوككند و اين مقامات را طيكند و صاحب اين مقامات بشود. ولي در مباحثي كه داشتيم معلوم شد كه ناقصين صاحب مقام ولايت و تصرف نخواهند شد صاحب آن
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۳ *»
علم كه نقطه علم است نخواهند شد اينها هميشه در تبعيتاند. تدلج بين يدي المدلج من خلقك([۱۶]) هميشه در مقابل خود نجبا را ميبينند و نجبا هميشه در مقابل خود نقبا را ميبينند و نقبا هميشه در مقابل خود اركان را ميبينند و اركان هميشه در مقابل خود محمّد و آل محمّد:را ميبينند. سلوك و تكامل در مراتب كمال اينطوري است هيچوقت ناقصين نميتوانند صاحب ولايت شوند و يا صاحب نقطه علم شوند. سعادت ناقصين در اين است كه دائماً در تبعيت باشند اگر در تبعيت بودند عصمت دارند محفوظاند نجات دارند، فائزند، اگر تبعيت نداشتند هالكاند.
اينطور نيست كه كسي بتواند يكوقتي در مقام ولايت قرار بگيرد و باز سقوط كند و در مقام هلاكت قرار بگيرد. خداوند هم اينطور قرار نداده اين از محالات عقليه است از محالاتي است كه عقل هم اجازه نميدهد كه مثل وجود نجبا مثل وجود نقبا و يا مثل وجود انبياء و محمّد و آل محمّد:يكوقتي بشود برايشان هلاكت تصور كرد كه هلاك شوند و از مقام قرب ساقط بشوند، اينطور نيست. ولي از حرفهاي اينها كاملاً برميآيد كه بين مراتب هيچ فرق نميگذارند و حفظ مراتب نميكنند بعد هم ولايت را به همين معناي قرب ميگيرند اما به معناي تصرف، نه! گاهگاهي ممكن است از ولي كراماتي سربزند اما اين كرامات از ولي معناش همين است كه اصلاً ولي متصرف است. اگر گاهگاهي از او كرامت سرزد براي نشاندادن به ما است كه ما را متوجه كند كه صاحب مقام ولايت است. فرض بفرماييد اگر سلمان رضوان اللّه عليه و اعلي اللّه مقامه مثلاً با دست مباركش ديگي را كه غذا در آن ميجوشيد همميزد يا فرض بفرماييد ديگ افتاد و هيچ از آن نريخت و همانطور باز برداشت گذاشت روي اجاق و اينگونه كارها، يا جابر كه گاهگاهي كرامتها نشانميداد اينها نه براي اين است كه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۴ *»
همان گاهگاهي براي آنها تصرفات رخميداد نه! اينها متصرف بودند ولي گاهگاهي به ديگران تصرف خود را مينماياندند. نه اينكه گاهگاهي براي اينها اين تصرفات رخميداد تا برايشان كرامت باشد و خودش يكباره متوجه بشود كه كرامت دارد براي اينكه از شيطان فريب نخورد ميترسد كه اين كار شيطان باشد. اين حرفها مال سنيها است و در بين عرفان و مباحث ولايتي اهل سنت اين حرفها پيدا ميشود. اينها هم كه نوعاً معارفشان را، همه چيزشان را از سنيها گرفتهاند مخصوصاً اين مسأله را انشاءاللّه متذكر هستيد و باز هم عبارتي را نقل ميكنيم كه اصلاً اين حرف مال اهل سنت است.
در هر صورت پس اين كساني كه گفتهاند ولي نبايد بداند كه خودش صاحب ولايت و صاحب تقرب است، شرط كردهاند در تحقق ولايت و تقرب به خدا، وفاء مآل را؛ يعني عاقبت كار هم وفا بكند، مطابق حالش باشد و از تقرب نيفتد. بعد ملاصدرا ميگويد: «و الحقّ عندنا خلافه» حق نزد ما اين است كه نه! ولي ممكن است بداند كه صاحب ولايت است. «فانّ اصل الولاية العلم باللّه و صفاته و آياته و ملائكته و كتبه و رسله و اليوم الآخر علماً شهودياً برهانيّاً» ميگويد: ديگر اصل ولايت از اينجا است وقتيكه تقرب حاصل بشود علم به خدا و علم به صفات و آيات و ملائكه و كتب و رسل و يوم آخر فراهم ميشود اما علم شهودي «علماً شهودياً برهانياً» يكچنين علمي «و العلوم البراهنية غير قابلة للانمحاء و الزوال و النسيان»([۱۷]) علوم برهاني نميشود محوگردد، نميشود زوال و نسيان پيداكند. از اين جهت هميشه ولي متذكر خودش هست كه ميداند صاحب قرب است و تقرب بهسوي خدا دارد. اينطور نتيجه ميگيرند كه ديگر تتمه كلام باشد.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۵ *»
درس ۱۳۴
(سه شنبه / ۲ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r ادامه عبارات ملاصدرا درباره ولايت
r معجزه، كرامت، معونه، اهانت
r عبارات فخررازي درباره ولايت و ولي
r اختلاف در اينكه آيا ولي ميداند كه ولي است يا نه؟
r دلائل كساني كه ميگويند ولي نميشود بداند كه ولي است
r وجه نظر آناني كه ميگويند ولي ميتواند بداند كه ولي است
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۶ *»
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد چون بحث در مورد مراتب قراي ظاهره رسيد به اينكه اينها صاحبان ولايت و حاملان نقطه علماند از اين جهت لازم است اجمالاً به بحث ولايت اشاره بشود كه بيان شد مراد از ولايت دو مقام است يكي ولايتي است كه بالاتر از مقام نبوت است كه حقيقتي جامع نبوت و ظاهر در نبوت و ولايت در مقابل نبوت است و يك ولايت هم ولايتي بود كه در مقابل نبوت بود كه به معناي ايصال فيض به مواقع و محالّ خودش است همانطور كه نبوت به معناي وساطت در فيض بود. و عرض شد ديگران از اين دو معنايي كه براي ولايت شده غافلاند و از شئونات ولي هم غافلاند. ولي و صاحب ولايت آن كسي بود كه متصرف در فيض است ولايت در برابر نبوت به اين معنا بود و حامل آن را ولي ميگوييم حامل يكچنين وساطتي را ولي ميناميم اما ديگران در مورد ولايت توجه به اين جهات و اين تقسيم ندارند. از اين جهت بهخصوص عرض كردم لازم است كه عبارت اينها ذكر بشود كه معلوم بشود از اين مسأله غافلاند.
از اين جهت عبارتي را از ملاصدرا نقل كرديم كه درباره اين مطلب ولايت را تقسيمبندي ميكند كه توضيح داد. و بعد تقسيمبندي ميكند به اينكه آيا ولي ميتواند آگاه باشد از اينكه صاحب ولايت است به آن معنايي كه خودش گرفته؟ يعني مقرب درگاه خداوند است و مجذوب و منجذب شده؟ آيا ميشود خودش با خبر باشد از يكچنين قربي يا نه؟ و معلوم شد كه اينها تصرف را متوجه نيستند به چه معنا است
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۷ *»
ميگويند: گاهگاهي ممكن است از او كرامت سربزند حال اين كرامت آيا نشان اين است و ميتواند دليل بر اين باشد كه مقرب درگاه خدا است يا نه؟ اختلاف شده. بعضيها گفتهاند نه ولي نميتواند آگاه باشد از اينكه ولي است و داراي قرب به درگاه خدا است. و بعضيها قائلاند به اينكه ميشود ولي از اين تقربش با خبر باشد كه از اينجا دنباله عبارت قبلي او را ذكر ميكنيم «و منهم من قال يجوز انيعلم الولي انّه ولي» بعضيها قائلاند كه مانعي ندارد كه ولي با خبر باشد كه ولي است «و ليس من شرط تحقق الولاية في الحال الوفاء في المآل» حتماً شرط تحقق ولايت در حال اين نيست كه انسان الآن بداند ولي است اين لازم نيست و شرطش اين نيست كه عاقبت به خير باشد و بالاخره در مآل و عاقبت و خاتمه كارش هم با تقرب مثلاً از دنيا برود، اين لزومي ندارد.
اصلاً بحث ولايت را ميبينيد چطور ظاهري گرفتهاند و در عرصه حتي ناقصين هم جريان دادهاند و ولايت را به همان معناي تقرب گرفتهاند و از اصطلاح ولايت در مقام عرفان و در مقام معرفت غافل شدهاند كه چه معاني دارد و چه كسي ولي است. «و قيل علامة الولاية ثلاث: شغله باللّه تعالي و فراره الي اللّه تعالي و همّه اللّه» بعضي گفتهاند: نشانه ولي بودن سه چيز است شخص ولي اشتغال به خدا دارد و مشغول به خدا است و به غير خدا نميپردازد، ديگر اينكه فرار بهسوي خدا دارد و از خلق گريزان است و ديگر اينكه همّش خدا است. بعد ميگويد: «و اعلم انّ الولي كما اشرنا اليه هو العارف باللّه و اليوم الآخر و المواظب علي الطاعات و فعل العبادات المجتنب عن المعاصي و اللذّات المعرض عن الدنيا و ما فيها المعصوم عن الجهل و الخطا» ولي يكچنين كسي است كه اين خصوصيات در او باشد. وقتيكه اين خصوصيات در او بود خودش ميفهمد ولي است، ميخواهد اين را استدلال كند«و ليس عندنا من شرط الولاية ظهور الكرامة و خوارق العادة» ما شرط ولايت را ظهور كرامت نميدانيم كه حتماً به دست او كرامت جاري بشود و خارق عادت سربزند «و ربّما يظهر خرق العادة
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۸ *»
من غير الولي ايضاً كالرهبانييّن و المستعينين بالجنّ و غيرهم» ممكن است از دست اينها خارق عادت سربزند و حال آنكه اينها ولي نيستند. «فلذا قالوا انّ الخوارق اربعة انواع» از اين جهت ناچار شدهاند كه خوارق عادات را به چهار قسم تقسيم كنند:«معجزة و كرامة و معونة و اهانة» به چهار قسم خوارق عادت جاري ميشود. «فالمعجزة للانبياء و الكرامة للاولياء و هي ظهور امر خارق للعادة غير مقارن للتحدّي و بها يمتاز عن المعجزة و بمقارنة الاعتقاد الصحيح و العمل الصالح و التزام متابعة النبي يمتاز عن الاستدراج» معجزه كه معلوم است خارق عادتي است كه مال انبياء است؛ يعني هم خارق عادت است و هم مقرون به تحدي است و اينكه ادعايي دارد و ميخواهد ادعاي خود را ثابت كند و ميگويد اگر مثلش را ميتوانيد انجام دهيد! «معجزه» است و منسوب به انبياء ميشود. و اما «كرامت» ميگويد مال اولياء است و همان خارق عادت است اما مقارن با تحدّي نيست چون ادعاي نبوت ندارد ولي به واسطه اينكه مقارن با تحدي نيست از معجزه جدا ميشود و همچنين چون همراه با اعتقادات صحيحه و اعمال صالحه است و ملتزمشدن به متابعت پيغمبر و انبياء است، از اين جهت از استدراج ممتاز ميشود.
استدراج عبارت است از آن خوارق عادتي كه از دست كفار و اهل عصيان و اهل الحاد سرميزند آنها را «استدراج» ميگويند براي اينكه از كرامت جدا بشود يعني؛ امهال خداوند مهلت دادن و كمك كردن، تأييدات خذلاني اينها را استدراج مينامند. ممكن است كسي به تأييدات خذلانيّه مؤيد بشود اما اين عين استدراج باشد چهبسا خوارق عادت هم از او سربزند اما استدراج است. آنوقت از كجا ميفهميم استدراج است از اينجا كه طرف اعتقادات صحيحه ندارد يا اعمال صالحه ندارد و يا ملتزم به متابعت پيغمبر و شريعت نيست از اين جهت ميفهميم اين استدراج است. پس كرامت كه از اولياء سرميزند چون مقارن با اعتقاد صحيح و عمل صالح و متابعت از
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۹ *»
شريعت است، معلوم ميشود كه استدراج نيست، كرامت است. آري «يمتاز عن الاستدارج و من مؤكّدات تكذيب الكذّابين» استدراج نيست و از مؤكّدات تكذيب كذّابين نيست «كما روي انّ المسيلمة دعا لاعور انيصير بصيراً بعينه فصارت عينه الصحيحة عمياناً» مسيلمه دعاكرد كه شخصي كه يك چشمش نابينا بود تا بينا بشود، دعايش به اينطور مستجاب شد كه آن چشم بينايش هم كور شد. اينها مؤكدات تكذيب كذّابين است كه به اينطور خدا كذب آنها را تأكيد ميكند. از اينها هم كرامت اولياء جدا ميشود. «و يسمي هذا اهانة» اينطور كرامتها واقعاً خارق عادت است، اما خارق عادتي است كه «اهانت» است و كذب طرف بيشتر آشكار ميشود.
«و قد يظهر من عوامّ المسلمين مخلصاً لهم من المحن و المكاره و يسمي معونة» البته براي عوام مسلمين هم گاهگاهي راههاي خلاصي از محن و مشكلات پيدا ميشود اينها هم به حسب ظاهر چهبسا خارق عادت ديده بشود ولي همه اينها از كرامت جدا ميشود. «و ذهب جمهور المسلمين الي جواز كرامة الاولياء و منعه اكثر المعتزلة و كذا ابواسحق الاسفرائيني يميل الي قريب من مذاهبهم كما ذكره امام الحرمين» بيشتر مسلمين كرامت اولياء را جايز دانستهاند ولي بعضيها اين كرامت را منكر شدهاند و گفتهاند كه كرامت به دست اولياء جاري نميشود. «و لايخفي انّ انكار المسلمين كرامات الاولياء مكابرة محضة» كسي بخواهد انكار كند كرامت اولياء را، اين مكابره است مخالفت كرده با يك امر بديهي. «لبلوغ الخبر عنها حدّ التواتر» ما به حد تواتر خبرداريم از اينكه كرامات از اولياء سرميزده «و انكارها كانكار معجزات الانبياء ليس بعجب من اهل البدع و الاهواء» اهل بدعت و اهل هواهاي نفساني انكار كرامات ميكنند مثل آنهايي كه انكار معجزات ميكردند. «اذ لميشاهدوا ذلك من انفسهم قط» از خودشان كه نديدند «و لميسمعوا من رؤسائهم الذين اعتقدوا فيهم انّهم علي شيء من امر الدين و الديانة و الاجتناب عن المعصية فوقّعوا في اولياء اللّه اصحاب كرامات»
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۰ *»
خودشان كه اهل كرامت نبودند رؤساشان هم كه درباره آنها معتقد بودند كه در امر دين و ديانت، و اجتناب از معصيت چيزي دارند از آنها هم كه چيزي نديدند، اين است كه درباره اولياء خدا و صاحبان كرامت وقيعه ميگويند و درباره آنها ميگويند كه آنها نميتوانند كرامت داشته باشند. «يمزّقون اَديمهم و يمضغون لحومهم» پوست آنها را پاره پاره ميكنند گوشت آنها را ميدرند «لايسمّونهم الاّ باسم الجهلة الصوفيّة» اينها را نمينامند مگر جهله متصوّفه «و لايعدّونهم الاّ في عدد آحاد المبتدعة و المتفلسفة و لميعرفوا انّ بناء هذا الامر علي صفاء العقيدة و نقاء السريرة و اقتفاء الطريقة و اصطفاء الحقيقة»([۱۸]) اين بيان ملاصدرا بود بهطور اجمال در مورد مسأله ولايت و ولي.
ميبينيم چقدر غافل است و از حقيقت معناي ولايت بيخبر مانده و اصلاً از تصرف هيچ خبري نيست، كه اگر گاهگاهي كرامتي از ولي سرزد اين اوّلاً كرامت و خارق عادت باشد و خودش بداند كه اين چيست يا نداند چيست؟ چقدر فاصله دارد اين مطلب از مسائل حقيقيه و واقعيه كه در فرمايشات ذكر شده است. و عرض كردهام تمام اين مطالب را هم اي كاش باز خودش گفته بود! و دركي بود كه خودش اظهار كرده بود! تمام اينها را از سنيها گرفته و قبل از او در كلمات سنيها همين مسأله به همين شكل با همين خصوصيات و با همين اختلاف موجود است. تقريباً عين همين عبارات را در كلمات امام اهل سنت «فخر الدين فخر رازي» ميبينيم به قول خودشان «الامام فخر الرازي» در كلمات او همين مطلب مذكور است معناي ولايت به همين معنا است، ولي همين است و همين اختلاف در آنجا مذكور است كه آيا ولي ميشود بداند كه ولي است يا نه؟ و ديگر اينكه آيا كرامت از ولي سرميزند يا نه؟ عباراتي كه از او است ميخوانم چون باز اين مطالب را هم داشته باشيم بد نيست.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۱ *»
«الولي ما هو؟» خود فخر رازي سؤال ميكند «فنقول هيهنا وجهان» ميگويد دو احتمال ميرود «الاوّل انيكون فعيلاً مبالغة من الفاعل كالعليم و القدير فيكون معناه من تَوالتْ طاعاتُه من غير تخلّل معصية» ولي يك احتمال ميرود كه بر وزن فعيل مبالغه از اسم فاعل باشد مثل عليم كه مبالغه از عالم است، قدير مبالغه از قادر است. آنوقت معناش اين ميشود كسيكه طاعاتش پيدرپي باشد بدون اينكه بين طاعات، معصيت تخلل پيدا بكند و قرار بگيرد، اين ولي است. پس به معناي مطيع است و كسي كه اطاعتش هم متوالي است. «الثاني انيكون فعيلاً بمعني مفعول كقتيل و جريح بمعني مقتول و مجروح و هو الذي يتولّي الحقّ سبحانه حفظه و حراسته علي التّوالي عن كلّ انواع المعاصي و يديم توفيقه علي الطاعات» احتمال دوم اين است كه ولي بر وزن فعيل به معناي مفعول باشد مثل قتيل كه به معناي مقتول، جريح به معناي مجروح است و آنوقت معنايش اين ميشود: ولي آن كسي است كه خدا بهطور توالي و دائمي حفاظت و حراست او را از همه انواع معاصي عهدهدار شده است و توفيقات او را بر طاعات دائم گرداند. اين از نظر خود لفظ.
«و اعلم انّ هذا الاسم مأخوذ من قوله تعالي: اللّه ولي الذين امنوا و قوله: و هو يتولّي الصالحين و قوله تعالي: انت مولانا فانصرنا علي القوم الكافرين و قوله: ذلك بأنّ اللّه مولي الذين امنوا و انّ الكافرين لا مولي لهم و قوله: انّما وليّكم اللّه و رسوله» ميگويد: اسم ولي از اين آيات استفاده شده، خدا در قرآن اين آيات را بهكاربرده و اين ماده تولّي و مولي و ولي را ذكر فرموده است. لفظ ولي از اينها مشتق و مأخوذ است. آنوقت معنا ميكند ميگويد: «و اقول الولي هو القريب في اللغة» ولي، در لغت همان قريب و صاحب قرب است. «فاذا كان العبد قريباً من حضرة اللّه بسبب كثرة طاعاته و كثرة اخلاصه و كان الربّ قريباً منه برحمته و فضله و احسانه فهناك حصلت الولاية» وقتي كه بنده قريب به خدا بود به واسطه كثرت طاعات و كثرت اخلاصش، خدا هم به
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۲ *»
بندهاش نزديك بود به رحمت و فضل و احسانش، اينجا ديگر معناي ولايت حاصل ميشود و اين شخص ولي است. اين معناي ولايت و اشتقاق ولايت از نظر فخر رازي. و ميبينيم تقريباً همين عبارات را ملاصدرا گرفته و بعد از چندين قرن گويا در ولايت چيز تازهاي آورده! كه حتي عبارات فخر رازي خيلي جالبتر و قويتر و اساسيتر از عبارات ملاصدرا است.
بعد آن مسألهاي را كه ملاصدرا مطرح كرد فخر رازي مطرح ميكند: «الولي هو يعرف كونه وليّاً؟» ولي ميشود خودش را بشناسد كه ولي است؟ «قال الاستاذ ابوبكر ابن فورك لايجوز» نميشود ولي بداند كه ولي است. «و قال الاستاذ ابوعلي الدقّاق» كه اين صاحب لغت هم هست مشهور است خيلي هم شهرت دارد «و قال الاستاذ ابوعلي الدقّاق و تلميذه ابوالقاسم القُشيري يجوز» اينها ميگويند جايز است كه ولي بداند كه ولي است؛ يعني مقرب درگاه خدا است.آنوقت ادلهاي ذكر ميكند كه ما عباراتش را نميخوانيم همينطور مرادش و مضمونش را عرض ميكنم كه آنها كه ميگويند: نميتواند و نميشود ولي بداند ولي است روي اموري و جهاتي است. اول اينكه: اگر شخص بداند ولي و مقرب درگاه خدا است، حالت امن براي او پيدا ميشود و حالت امن پيدا شدن براي مؤمن مصلحت نيست و خير و صلاح نيست اصلاً جايز نيست كه ايمن از خوف خدا باشد، همانطور كه يأس از رحمت خدا جايز نيست ايمني از خوف خدا هم جايز نيست كه كسي بداند ولي است و مقرب درگاه خدا است. پس اين برايش حالت امن از عذاب و امن از عقاب فراهم ميشود و ديگر از او خوف گرفته ميشود اصلاً خائف نخواهد بود از اين جهت نميشود بداند كه ولي است. دليل ديگر اينكه: ولي كه ولي شده به جهت اين است كه خدا او را دوست داشته نه به جهت اينكه او خدا را دوست داشته، خدا او را دوست ميدارد ميشود ولي و همينطور كسي كه دشمن خدا است خدا او را دشمن داشته تا اينكه دشمن خدا باشد.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۳ *»
پس مسأله ولايت به صفت خدا برميگردد كه محبت خدا به اين بنده باشد همانطور كه مسأله عداوت برميگردد به اينكه خدا به اين شخص عداوت داشته باشد پس رجوع اين مسأله به اين است كه صفت خدا كه محبت يا عداوت است به شخصي تعلق بگيرد پس محبت و عداوت خداوند به شخص از صفات خدا ميشود. وقتي كه از صفات خدا شد سرّ است كسي بر صفات خدا مطلع نميشود. گذشته از اين عداوت و محبت خدا هركدام به شخصي تعلق بگيرد معلوم است كه اين صفتي مال خدا است و طاعات بندگان و معاصي بندگان نميتواند در محبت خدا و عداوت خدا به كسي مؤثر باشد. چرا؟ چون محبت و عداوت به قول اينها صفت خدا است و قديم است. طاعات بندگان و معاصي بندگان حادث و خلق است، وقتي طاعات و معاصي خلق شدند نميتوانند در صفات قديم مؤثر باشند؛ معناي اين سخن اين است كه اگر خدا كسي را دوست داشت قديماً و ازلاً دوست داشته، اين محبت ازليّه است كه به او تعلق گرفته است چه او طاعت بكند چه معصيت بكند حتي اگر معصيت هم بكند آن معصيت نميتواند در صفت ازلي و صفت قديم خدا مؤثر باشد و او را به عداوت تبديل كند، يا اگر بندهاي را خدا از ازل و قدم دشمن داشت اين هرچه طاعات بكند ـ اين طاعات همه خلق است و حادث است ـ اينها نميتواند در صفت قديم مؤثر باشد و آن عداوت را به محبت مبدّل بكند.
پس در واقع از اين دو جهت: يكي اينكه كسي نميتواند بر صفات قديم مطلع بشود كه حالا خدا به اين شخص محبت دارد يا عداوت دارد و ديگر اينكه صفات قديم را نميشود با اين طاعات و معاصي حادثه تغييرداد و در صفات قديم مؤثر شد از اين جهت نميشود دانست و حتي خود ولي هم نميتواند بفهمد كه ولي است يا نه؟ خدا او را دوست دارد يا نه؟ چون صفات قديم به قول اينها صفات قديم است و غيرمتناهي است و طاعات و معاصي حادث و متناهي است، نميشود اين طاعات و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۴ *»
معاصي بر قديم غيرمتناهي غلبه كند. از اين جهت ممكن است كه يك بندهاي الآن در معصيت باشد اما خدا ازلاً او را دوست داشته و دوست دارد، تغيير هم نميكند يا يك بندهاي الآن در طاعت باشد اما خدا او را ازلاً و ابداً دشمن دارد هيچ تغييري هم نميكند محبت و عداوت خدا صفت خدا است. صفت خدا معلّل نيست تعليل پذير نيست علت ندارد علتي براي صفات خدا نيست، كسي را كه خدا دوست دارد براي خاطر چيزي نيست لا لعلّة است علت ندارد. از اين جهت وقتي علت نداشت ديگر محال است كه حالا به واسطه معاصي دشمن بشود اين معصيت كند و به علت معاصي خدا او را دشمن داشته باشد. همچنين كسي كه خدا او را دشمن دارد باز هم لا لعلّة دشمن دارد چون صفت قديم علتپذير نيست و از اين جهت محال است كه اين يكوقتي محبوب خدا بشود و باز خداوند به خاطر علت طاعت، او را دوستش داشته باشد، طاعت انجام بدهد و علت بشود در وصول محبت خدا به اين، نميشود. پس روي اين جهت است كه محبت و عداوت خدا به بندهاي و شخصي از اسرار است سرّ است، حوادث، خلق نميتوانند بر آن مطلع گردند. حضرت عيسي هم فرموده تعلم ما في نفسي و لااعلم ما في نفسك([۱۹]) روي اين جهت نميشود ولي خبردار بشود از اينكه ولي است يا نه؟ اين هم يك دليل.
دليل ديگري كه ميگويند اين است كه: اگر بخواهيم بگوييم اين شخص ولي خدا است و از اهل ثواب و جنت است متوقف بر اين است كه ببينيم عاقبت كارش به كجا ميانجامد آيا اين با ايمان و عمل صالح از دنيا ميرود؟ پس تقرب دارد و اهل ثواب و جنت است. اوّلِ عمل و اوّل كار كه نميشود حكمكرد كه اين ولي است يا نه. چهبسا كسي شروع ميكند به يك عبادتي و طاعتي اما آخر طاعت و عبادت مثلاً به ريا منجر
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۵ *»
ميشود به سمعه منجر ميشود روي اين جهت ملاك اولِ كار و اولّ عمل نيست، خاتمه كار و خاتمه عمل مهم است. پس واقعاً بايد ديد كه عاقبت به كجا ميانجامد و خاتمه كار چه ميشود كه آيا اين شخص مورد محبت خدا است يا مورد عداوت خدا است؟ از اهل ثواب است يا از اهل عقاب است؟ در خاتمه كار معلوم ميشود و خاتمه كار هم كه حتي براي خود شخص معلوم نيست كه اين كارش به كجا ميانجامد و عاقبت كارش چه خواهد بود. از اين جهت نميتواند شخص قطع و يقين پيدا كند به اينكه چنين كسي ولي خدا است پس ولي خدا را نميتواند بفهمد كه ولي خدا است.
اينها دلائلي است كه ذكر كردهاند كسانيكه ميگويند جايز نيست بداند و ممكن است كه ولي نداند كه ولي است. و ديديم كه يك گوشهاي از اين عبارت را، ملاصدرا گرفته و در كلمات خودش ذكر كرده اما به اين جامعيت و تماميتي كه فخر رازي ذكر ميكند ذكر نكرده يك گوشهاي از كلامش را گرفته است و بيشتر تحقيقاتش نوع تحقيقاتي كه دارد مأخوذ از همينها است و نوعاً هرچه در حكمت و فلسفه و عرفان از او شهرت پيدا كرده از سنيها گرفته و از محيي الدين گرفته و بعضي عبارات را تغييراتي داده اما بعضي را همان عين عبارت آنها را ذكر ميكند. تا به اينجا يك قسمت از آنها بود كه ذكر شد.
در قسمت ديگر كه بعضيها جايز ميدانند كه ولي بداند كه چطور ولي است؟ آنجا هم تقريباً به اين شكل است كه ميگويند ولايت داراي دو ركن است: يك ركن ظاهر يك ركن باطن. «ركن ظاهر» انقياد در برابر شريعت است كه شخص تسليم شريعت باشد و عامل به شريعت باشد. اما ركن باطن عبارت است از اينكه انسان مستغرق در نور حقيقت باشد و در نور حقيقت غرق باشد وقتيكه اين دو ركن پيدا شد شخص خواه و ناخواه ميفهمد كه ولي است واهل تقرب است. انقياد در ظاهر كه معلوم است كه شخص ميفهمد كه بالاخره مطيع شريعت هست يا نيست، به شريعت
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۶ *»
عمل ميكند يا نميكند. و اما استغراق باطنش در نور حقيقت، آن هم به اينطور فهميده ميشود كه وقتيكه طاعات انجام ميدهد فرح دارد و شادمان است و همچنين به ياد خدا انس ميگيرد و از ياد خدا وحشت ندارد و ديگر اينكه جز با خدا قرار نميگيرد. البته اينها باز همان تعبيراتي است كه ديديم ملاصدرا داشت و درباره اينكه گفت ولي چون داراي ايمان به خدا و صفات خدا است و همان تعابيري كه نميشود نداند كه ولي است، اين هم استفاده اين عدّه است كه ميگويند از اين طريق ما بايد حكم كنيم به اينكه ولي ميتواند بفهمد ولي است.
آنوقت خود فخر رازي تقريباً نميتواند مطمئن شود به اينطور حالات كه حتي اگر ولي اين حالات را هم داشت نميتواند مطمئن شود به اينكه ولي است از اين جهت خودش ميگويد: «و الجواب انّ تداخل الاغلاط في هذا الباب كثيرة غامضة» غلطها، اشتباهات زياد است كه در اين موارد پيش ميآيد از اين جهت نميشود حكم كرد به اينكه شخص ولي است. «و القضاء عسر» حكم كردن سخت است «و التجربة خطر» تجربه هم خطرناك است «و الجزم غرور» كسي جزم پيدا كند به اينكه ولي است مغرور شده «و دون الوصول الي عالم الربوبية اَستار» در برابر رسيدن به عالم ربوبيت و قرب به درگاه خدا پردهها است «تارة من النيران و اخري من الانوار» چهبسا اين پردهها پردههاي آتشين باشد كه عجب و غرور و امثال اينها است و چهبسا پردههاي نوراني باشد و انسان بين نور و آتش تشخيص ندهد. «و اللّه عالم بحقايق الاسرار» به اينطور اين عبارت را تمام ميكند. پس ديديم تمام اين تقسيمبنديها و استدلالها و برداشتها كه در كلمات ملاصدرا است از فخر رازي و از اهل سنت است.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۷ *»
درس ۱۳۵
(چهارشنبه / ۳ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r دلائل منكران وقوع كرامات از اولياء
r نقد و ردّ آن دلائل از طرف معتقدان به وقوع كرامات از اولياء
r راههاي تفكيك بين معجزه و كرامت
r ادامه نقد و ردّ آن دلائل
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۸ *»
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
چون مسأله ولايت، تصرف در فيوضاتي است كه از طريق نبوت اخذ ميشود و صاحبان مقام ولايت محمّد و آل محمّد:و بعد اركان و بعد نقبا هستند. و البته ميدانيم كه اين بزرگواران هركدام به مقام خود واقفاند و به وظيفه خود آگاهاند از اين جهت اين مسائلي كه در مورد ولايت مطرح شده چه در اهل سنت و چه در ميان حكما و عرفائي كه منتسب به شيعه هستند و از ايشان اخذ كردهاند، اصلاً مطرح نيست. ولايتي كه آنها گفتهاند و درنظر ميگيرند به همان معناي تقرب ميگيرند و اجمالاً بياناتي در اين باره عرض شد و باز براي تتميم مطلب و اينكه چقدر اينها فاصله دارند از ولايتي كه مورد بحث است باز هم به اين مطلب اشاره كنيم كه تا اندازهاي لازم است در همينجا متذكر باشيم.
در ميان متفكرين اسلامي عدهاي پيدا شدهاند كه منكر وجود كرامات براي اولياء هستند و گفتهاند اولياء كرامات ندارند و نميشود ولي صاحب كرامت باشد اينها ادلّهاي اقامه كردهاند و اين ادلّه بهتر است كه شبهات ناميده بشود، در واقع در اين زمينه شبهاتي القا كردهاند. البته از نظر ما بحمداللّه مطلب روشن است كه اولاً صاحبان ولايت و متصرفين، اين كارشان گاهگاهي نيست كه اسمش كرامت گذاشته بشود اگرچه براي مصالحي گاهگاهي مقام خود را اظهار ميدارند و نوع تصرف خود را ظاهر ميكنند اما اين غير از اين حرف است كه گاهگاهي به دست وليي؛ يعني به دست مقرب بهدرگاه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۳۹ *»
خدا يك كرامتي و خارق عادتي سربزند. اما اين شبهاتي كه در اين مسأله القا كردهاند از جهت اينكه يادداشت شده باشد ذكر ميشود. اينها شبهاتي القا كردهاند كه نميشود كرامات واقع بشود چون مشكلاتي پيش ميآيد، شبهه اوّل اين است كه ميگويند؛ البته اين قويترين شبهات يا به قول آنها قويترين دليل است و عمده ادله منكرين وقوع كرامات از اولياء است كه بيشتر اضلالهايي كه از طريق آنها انجام شده به وسيله ذكر همين شبهه و همين دليل است.
ميگويند: اگر بنا باشد كه بر دست ولي كه نبوت ندارد كرامتي جاري شود اين منافات پيدا ميكند با معجزهاي كه خدا قرار داده و آن را دليل نبوت انبياء قرار داده است، ظهور خارق عادت از شئونات نبوت است و خدا ظهور خارق عادت را دليل بر نبوت ساخته است. حال اگر غير نبي، شخصي كه نبوت ندارد ولي به قول شما ولايت دارد، اين بخواهد اظهار خارق عادت بكند لازمهاش اين است كه دلالت اين دليل از بينبرود و اين دليل از دلالت بيفتد چرا؟ به جهت اينكه معجزه و ظهور خارق عادت دليل بر نبوت بود و تا اين خارق عادت از ولي سرزد بايد بر نبوت دلالت كند و چون نبوت ندارد، دليل بدون مدلول خواهد بود و دليل بدون مدلول دلالت ندارد، پس با ظهور خارق عادت از دلالت ميافتد و وقتيكه قائل بشويم به اين مطلب در واقع قدح در معجزات وارد ميشود و نسبت به اين دليلي كه خدا قرار داده ما معتقد شدهايم كه دلالتي نيست و خواه و ناخواه امر باطلي است. پس بايد از ولي كرامت سرنزند تا اين دليل براي انبياء محفوظ بماند و دليل بر وجود نبوت باشد.
دليل دوم: به اين حديث قدسي متمسك شدهاند كه رسول اللّه۹نقل ميفرمايند از خداي متعال كه فرمود ما يتقرّب الي عبدي بمثل اداء ما افترضت عليه([۲۰])
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۰ *»
تقرب نميجويد بنده من بهسوي من به مثل اداء كردن فرائض، آنچه من بر آنها فريضه ساختهام؛ يعني بهترين و قويترين راه تقرب بهسوي من اداء فرائض است. اين حديث شريف قدسي دلالت ميكند بر اينكه تقرب بهسوي خدا به واسطه اداء فرائض، اين تقرب اعظم است از تقرب بهسوي خدا در اثر اداء نوافل. آنوقت ما ميبينيم كه خيليها هستند كه فرائض را اداء ميكنند و اهل فريضه هستند كوتاهي در فرائض ندارند و در عين حال هيچ كرامتي هم به دست آنها جاري نميشود و كرامتي از آنها سرنميزند. پس وقتيكه كسي در اثر انجام فرائض، از او كرامت سرنزند آيا با انجام نوافل كرامت از او سر ميزند؟ به طريق اولي كسي كه نوافل را انجام دهد كرامت از او ظاهر نخواهد شد.
دليل سوم: به اين آيه شريفه تمسك جستهاند كه ميفرمايد و تحمل اثقالكم الي بلد لمتكونوا بالغيه الاّ بشقّ الانفس شما نميتوانيد بارهاي گرانبار خود را حملكنيد يا از بلد خودتان به بلدي ديگر برسانيد مگر به تعب و سختي؛ يعني بايد با زحمت و تعب بار خود را بكشيد و از بلدي به بلدي حمل و نقل كنيد. و به قول شما كه مدعي هستيد ولي صاحب كرامت است و ميتواند از بلدي به بلد غريبي منتقل شود بدون اينكه تعب بكشد و خيلي راحت طي الارض بكند و از اين قبيل تعابير، اين طعنزدن به اين آيه شريفه و مخالفت با اين آيه شريفه است ادعاي اينكه ولي بتواند از روي كرامت از بلدي به بلدي ديگر خودش و يا بارش را منتقل سازد، مخالفت صريح اين آيه شريفه است. و صاحبان مقام نبوت را ميبينيم مشمول همين آيه هستند و اين آيه درباره آنها تخصيص نخورده بلكه به همان عموميت خودش باقي است آنوقت چطور درباره ولي تخصيص بخورد و ولي از اين آيه مستثنا باشد اين آيه عموميت دارد و تحمل اثقالكم الي بلد لمتكونوا بالغيه الاّ بشقّ الانفس([۲۱]) رسول اللّه۹مسلّم همه هست كه با چه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۱ *»
سختي از مكه به مدينه هجرت كردند و چقدر تعب كشيدند چقدر طول كشيد. همينطور موسي با وصيش يوشع چقدر زحمت كشيدند! چقدر راهها را طيكردند! و همينطور خود موسي طريق بين مصر و كنعان را به زحمت طيكرد و همچنين از آنجا به مصر را چقدر با زحمت رفت و آمد كرد و حتي گزارش ميدهد از مشكلاتي كه ايشان در برگشتن متحمل شد و در برخورد به كوه طور و از اين قبيل صاحبان مقام نبوت كه از اين آيه شريفه مستثنا نيستند آنوقت چطور ولي كه نبوت ندارد از اين آيه شريفه مستثنا باشد و به كرامت طي الارض بكند و بدون زحمت بار خود را از بلدي به بلدي منتقل كند. پس معلوم ميشود كه طبق اين آيه شريفه بايد كرامت اينطوري از ولي سرنزند.
دليل چهارم: اين ولي را كه ميگويند بر دست او كرامت ظاهر ميشود اگر بيايد در مقام مخاصمه و مرافعه بر كسي مدعي شود و بگويد من از كسي طلب دارم آيا از اين ولي بيّنه طلب ميكنند با اينكه گاهگاهي از او كرامت ديدهاند به قول شما از او كراماتي ظاهر شده حالا در يك مرافعهاي كه آمد و گفت من از فلاني طلب دارم آيا قاضي از او مطالبه دليل ميكند؟ مطالبه بيّنه ميكند؟ يا مطالبه نميكند؟ اگر مطالبه نكند كه بر خلاف دستور رسول خدا۹ قضاوت كرده و وظيفه دارد مطالبه دليل كند مطالبه بيّنه كند بگويد برو شاهد بياور، اگر مطالبه دليل بكند و از او بخواهد كه از براي مدعاي خودت بيّنه اقامهكن آنوقت در اينجا اين قاضي اخذ كرده به يك دليلِ ظنّي و دست برداشته از يك دليل قطعي و يقيني و قضاوت كرده به دليل ظنّي نه به دليل قطعي و يقيني. چون وقتيكه كرامات انجام داد و گاهي از او كرامت ديده شد اين دليل قطعي ميشود بر اينكه اين ولي خدا است اين مقرب درگاه خدا است اين دروغ نميگويد. اگر مدعي شد و طلبي را بر كسي ادعا كرد، يقيناً دروغ نميگويد طبق دليل كرامتش، كرامتش ميگويد اين دروغ نميگويد، صد در صد صادق است و اما بيّنه اقامه كردن و شاهد آوردن اين يك دليل ظنّي است؛ يعني قاضي نميتواند به واقع يقين كند، با اقامه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۲ *»
بيّنه براي او مظنه حاصل ميشود وقتيكه شخص مدعي براي ادعاي خودش شاهد آورد نهايت حالتي كه براي قاضي فراهم ميشود بالنسبه به اين مورد اين است كه به صدق مدّعي مظنه پيدا ميكند. پس اگر قاضي از شخص ولي مطالبه دليل نكند به فرمايش رسول خدا در مورد قضاوت عمل نكرده و اگر مطالبه دليل بكند خلاف كرده مخالفت كرده با دليل قطعي عقلي و حكم نكرده به دليل قطعي، و حكم كرده به دليل ظني و اين جايز نيست كه انسان از دليل قطعي دست بردارد و به دليل ظنّي متمسك بشود، در صورت وجود دليل قطعي متمسك شدن به دليل ظني از عقل نيست شرع هم نميپسندد. بنابراين پس نبايد كرامات به دست اولياء جاري شود تا اين مشكلات فراهم نشود.
دليل پنجم: ميگويند اگر بنا باشد كه كرامت بر دست اولياء جاري شود پس اولياء كه بحمداللّه خيلي هستند اين همه اولياء، اين همه اهل تقرب و مرتب بر دست اينها كرامات جاري شود و خارق عادات سرزند، ديگر خارق عادت از خارق عادت بودن ميافتد يك امر عادي ميشود ديگر خارق عادت معنا ندارد. فرض بفرماييد ديگر طي الارض يك امر عادي ميشود از بس اولياء زيادند اگر مرتب اين خارق عادت هم از آنها سربزند آنوقت در نتيجه برگشت ميكند به اينكه خوارق عادت تمام موافق عادات بشود و يك امور عاديّه بشود و ديگر خرق عادت گفته نشود و در نتيجه وقتي اينطور شد بهطور كلي در معجزات و در كراماتي كه از انبياء سرميزند بايد اشكال و خدشه وارد بشود. آنوقت اگر نبي مثلاً فرض بفرماييد طي الارض كرد آنوقت گفته شود كه اين يك امر عادي است خلاف عادت نيست در اولياء هم اين كارها بوده، شايد اين ولي است و نبي نباشد آنوقت امر معجزه مختل ميشود. اينها تقريباً كليات اشكالاتي است كه منكرين وجود كرامات براي اولياء ذكر ميكنند. ما از ذكر اين دلائل و شبهات در واقع مقصود خودمان را نتيجه ميگيريم كه اينها چقدر از حقيقت ولايت و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۳ *»
مسأله ولايت در دين و شريعت فاصله دارند و دورند و بهطور كلي چقدر از عرفان حق فاصله دارند؟! بهعلاوه آنچه از اين نوع مطالب در كلمات حكما و عرفاي منتحل به شيعه ميبينيم نوعاً منشأش كلمات اهل سنت است و سنيهايي كه بهطور كلي از حقيقت دين دورند آنها نبوت را نشناختهاند امامت را نشناختهاند آنوقت چطور ولايت را بشناسند ولي اينها از آنها اخذ ميكنند. و نوع همين شبهات را ما ميبينيم مثل ملاصدرا كه در كتابهايش ذكر ميكند و به عنوان مسائل مهم در همين مسأله ولايت مطرح ميكند اين شبهات را متذكريم حال از كي گرفته؟ از سنيها، همين مطالب را فخر رازي هم دارد.
آنوقت كساني كه قائلاند به اينكه كرامات به دست اولياء جاري ميشود در مقام جواب از اين شبهات برآمدهاند جواب اين شبهات را دادهاند. از شبهه اولي جواب ميدهند كه راجع به اين مسأله كه ولي آيا اجازه دارد ادعاي ولايت كند يا نه؟ اين خودش يك مسألهاي شده كه آيا همانطور كه نبي ميتواند ادعاي نبوت كند ولي هم ميتواند ادعاي ولايت كند؟ در اينجا دو دسته شدهاند عدهاي قائلاند به اينكه: نه! ولي حق ندارد كه ادعاي ولايت بكند، عدهاي گفتهاند: ميتواند ادعاي ولايت بكند. آنهايي كه ميگويند بر ولي جايز نيست و اجازه ندارد ادعاي ولايت كند آنها فكرشان راحت است جواب اشكال اول و شبهه اول را به اينطور ميدهند كه فرق بين معجزات و كرامات خيلي واضح و روشن است بنابراين معجزات، خوارق عاداتي است كه مسبوق به ادعاي نبوت است، شخص نبي مدعي نبوت ميشود و بعد براي اثبات نبوت خود معجزه و خارق عادت ميآورد. اينجا خارق عادت مسبوق به دعوت و ادعاي نبوت است اما ولي چون ادعاي ولايت ندارد اگر به دست او كرامتي جاري شد چون مسبوق به دعوتي نيست مسبوق به ادعايي نيست، ما فرق ميگذاريم ميگوييم اين كرامت است و آن معجزه است ديگر با هم مخلوط نميشود كه آن دليل اول شما
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۴ *»
بخواهد مانع شود از اينكه كرامت به دست اولياء ظاهر شود.
علتش هم اين است كه انبياء وظيفه دارند ادعاي نبوت كنند مكلفاند به اظهار نبوت چون مبعوث شدهاند براي اينكه خلق را دعوت كنند و از كفر به ايمان بياورند از معصيت بهسوي طاعت دعوت كنند و قطعاً اين امر بايد بهطور دعوت علني به اندازه تكليف و سعه نبوت اظهار شود، بايد قبلاً نبي دعوت كند و نبوت خود را اظهار سازد تا به او ايمان بياورند و بعد از ايمان آوردن مدارج كمال و ايمان را طيكنند. و اگر دعوتي نباشد و اظهار مقام نبوت و ادعاي نبوت نباشد به كي ايمان بياورند و از كجا شناخته بشوند كه مؤمناند و يا بر كفر خود باقي هستند؟ اهل طاعتاند يا اهل معصيتاند؟ پس روي اين جهت ابتداءً بايد انبياء دعوت كنند و نبوت خودشان را اظهار كنند، چون غرض انبياء از اظهار نبوت و دعوت به خودشان دعوت به انيت خودشان نيست، غرض آنها دعوت بهسوي خدا است چون دعوت بهسوي خدا است تعظيم امر خدا است تكريم دين خدا است نه شهوت نفساني است و نه دعوت به انيّت و نفسانيت بلكه در واقع اظهار شفقت و مهرباني بر خلق است و نجات خلق است كه از كفر به ايمان منتقلگردند و از معصيت به طاعت روآورند. اما اگر ولي بخواهد به ولايت خودش دعوت كند و بخواهد بگويد من ولي هستم چه خاصيتي بر اين دعوت به ولايت مترتب است؟ هيچ چيزي. نه جهل به ولايت ولي كفر است و نه ايمان و اقرار به ولايت ولي ايمان است، اينطور نيست؟ چرا؟ به دليل همين كه دعوت نكردهاند به اينكه اين شخص را ولي بدانيد و صاحب ولايت بدانيد.
منشأ اين سخنها را ميبينيد از روح تسنن است؛ يعني واقعاً از روح عمريت است. ولايت در آن مباحث، نه معرفت ولايت ايمان است و نه هم جهل به ولايت كفر است تا اينكه ولي وظيفه داشته باشد دعوت به ولايت كند، از اين جهت اگر ديديم ولي در مقام دعوت به ولايت خود برآمد اين معلوم ميشود شهوت نفساني دارد و به
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۵ *»
ايمان و كفر ربطي ندارد به طاعت و معصيت ربطي ندارد اين يك خواسته نفساني است كه از ولي اظهار شده است. پس در اين مقدمه ميفهميم كه بر نبي واجب است اظهار دعوت نبوت و ادعاي نبوت اما براي ولي جايز نيست ادعاي ولايت. پس نتيجه ميگيريم كه فرق ميگذاريم بين معجزه و بين كرامت و ميگوييم معجزه مخصوص به دعوت و ادعاي نبوت است اما كرامت مسبوق به هيچ دعوتي نيست. پس اگر كرامتي از دست كسي سرزد كه مسبوق به دعوت نبوت نبود ميگوييم اين ولي است به اينطور اين دسته فرق گذاشتهاند بين معجزه و كرامت و دليل اول را باطل كردهاند و شبهه اول را اينطور جواب دادهاند.
اما آن كساني كه قائلاند به اينكه ولي جايز است اظهار ولايت كند و ميتواند خود را به عنوان ولي معرفي كند آنها گفتهاند در اين صورت ما از راههاي ديگر و اصول ديگر بين معجزه و كرامت فرق ميگذاريم.
اول اينكه: وقتي كه كرامت و خارق عادت از كسي سرزد خود اين دلالت ميكند بر اينكه شخص از معصيت بريء است چون تقربش مسلّم است ديگر تقرب بهسوي خدا دارد و از معصيت قطعاً بريء و منزه است آنوقت اگر اين ظهور خارق عادت در دست او مقرون به ادعاي نبوت هم شد دليل بر اين است كه در ادعايش هم صادق است و اين شخص نبي است و اگر مقرون به ادعاي ولايت شد و گفت من ولي هستم نه نبي، باز هم دلالت ميكند بر اينكه اين در اين ادعا صادق است و اهل ولايت است و صاحب ولايت است و ما به اين طريق و به اين راه كه دعوت و ادعا را نگاه ميكنيم كه چيست، بين معجزه و كرامت فرق ميگذاريم و ميگوييم آن مسبوق به دعوت به نبوت و ادعاي نبوت است اما كرامت مسبوق به دعوت به ولايت و ادعاي ولايت است، ديگر اين باعث نميشود كه صدمه به معجزات انبياء بزند و معجزه را از معجزه بودن بيندازد و از دلالت بر نبوت خارج كند به اين ترتيب جواب ميدهند.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۶ *»
راه ديگري كه اينها ذكر كردهاند اين است كه نبي مدعي معجزه است و قطع و يقين دارد به اينكه اين كاري كه از او سرزد و اين ظهور خارق عادت از او، از باب اعجاز است اين را يقين دارد خود نبي ميداند اما وقتي كرامتي بر دست ولي جاري شد قطع و يقين ندارد به اينكه اين كرامت واقعاً كرامت بود خارق عادت بود خودش يقين ندارد، چرا؟ چون معجزه بر نبي واجب و لازم است و اين ظهور خارق عادت بهطور ايجاب و الزام بر دست او جاري شد اما كرامت نه! هيچ الزامي و هيچ اضطراري و هيچ اجباري در كار نبوده كه به دست او اين كرامت جاري ميشود. از اين جهت نميتواند يقين كند كه واقعاً اين براي صاحب اين ولايت خارق عادتي بود و فضل و فضيلتي بود. گفتهاند به اين ترتيب بين معجزه و بين كرامت فرقميگذاريم. البته اين فرق براي خود صاحبان خارق عادت مفيد است اما ديگران چه ميدانند كه او قطع دارد يا به اين خارق عادت قطع ندارد. در هر صورت اين فرق براي ديگران خيلي ظاهري است و اساسي نيست.
راه سومي كه ميگويند ما بين معجزه و كرامت فرق ميگذاريم اين است كه در معجزه ميبينيم نبيّي كه اعجاز ميآورد نفي معارضه هم ميكند ميگويد نميتوانيد مثل اين كار من انجام بدهيد و خود نفي معارضه در اعجاز لازم است كه واجب است نبي بداند حال كه ميخواهد معجزه كند بگويد اين اعجاز است؛ يعني واقعاً شما نميتوانيد مثل آن را بياوريد اگر راست ميگوييد ميتوانيد بهمانند اين كار من انجام دهيد! پس در معجزه واجب است نفي معارضه، ولي در كرامت لازم نيست. چون ممكن است كه در مقابل اين ولي ولي ديگر هم باشد و كار ديگر انجام دهد از اين جهت نميتواند بگويد شما نميتوانيد اظهار اين مطلب را كنيد. پس در كرامت واجب نيست نفي معارضه ولي در معجزه انبياء لازم است اين هم يك راه.
راه ديگر اين است كه ما جايز نميدانيم كرامتي بر دست ولي ظاهر شود در موقعي كه مدعي ولايت است و ادعاي ولايت دارد مگر اينكه در همان موقعي كه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۷ *»
مدعي ولايت است و ميگويد من ولي هستم ادعا و اقرار داشته باشد كه بر دين همين پيغمبري است كه در زمان او است و پيغمبر او است، خود اين اقرار هم بايد باشد؛ يعني ادعاي ولايتش بايد همراه باشد با اقرار به اينكه من در تبعيت ولايت اين نبي هستم و وقتيكه اينطور شد اين كرامت دليلي و معجزهاي براي آن پيغمبر است. و در واقع اين شخص به بركت متابعت او به يكچنين مقام قربي رسيده كه بر دست او كرامت جاري بشود و خارق عادت سرميزند. پس اين در واقع برگشتش به اين است كه آن پيغمبر بر دست اين ولي معجزه كرده و اين مال او است كه در دست اين جاري شده اين ظهور خارق عادت در واقع از ناحيه او است و اين خودش تأييد ميكند امر نبوت را و دليل ديگري خواهد بود بر صدق و واقعيت ادعاي آن پيغمبري كه اين ولي تابع او است. تا به اينجا راههايي است كه اينها ذكر كردهاند براي كساني كه قائلاند كه ولي ميتواند اظهار ولايت كند. جواب شبهه اول را به اينطور دادهاند كه ما از يكي از اين راهها بين كرامت و معجزه فرقميگذاريم. و در نتيجه بر دليل بودن آنچه كه دليل صدق نبوت است خدشه وارد نخواهد شد و قدحي وارد نميشود و عيب پيدا نميكند.
و اما استدلال به حديث شريف قدسي ما يتقرب الي عبدي بمثل اداء ما افترضت عليه جواب از اين شبهه را اينطور دادهاند ـ كه باز اين بيگانه از اصل مطلب است ـ گفتهاند: «الفرائض من حيث هيهي» تقربي ايجاد ميكنند و نوافل «من حيث هيهي» تقربي ايجاد ميكنند، شخص با اداء فرائض تقربي دارد صرفنظر از اداء فرائض با اداء نوافل هم تقربي دارد وقتي كه سنجيده ميشود بين اين دو نوع تقرب، تقربي كه از طريق فرائض و اداء فرائض حاصل ميشود آن تقرب اتمّ و اكمل است از تقربي كه به اداء و گزاردن نوافل انجام ميشود. اين در وقتي است كه ما هريك از اين دو را جداجدا حساب كنيم. اما شخص ولي كه حامل هر دو است؛ يعني عامل به هر دو است هم اداء
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۸ *»
فرائض دارد هم اداء نوافل ميكند تقربي كه براي او حاصل است فوق و جامع تقرب هر دو است هم به اداء فرائض و هم به اداء نوافل. و شكي نيست كه در نتيجه مقامات ولي از سايرين افضل است و تقربش بيشتر است هم از كساني كه به اداء فرائض تقرب ميجويند و هم از كساني كه به اداء نوافل تقرب ميجويند با صرفنظر از هريك.
البته اين حرف بياساسي است كه نميشود اينها را از هم جداجدا حساب كرد لا قربة بالنوافل اذا اضرّت بالفرائض([۲۲]) اصلاً معنا ندارد كه انسان جداگانه از فرائض تقربي كه از نوافل حاصل ميشود آن را حساب بكند ممكن نيست. انسان تا فرائض را اتيان نكند نوافل از او پذيرفته نميشود. نوافل براي جبران نقصانهاي فرائض قرار داده شده، تمام فرائض اينطور است چه نمازهاي نافله و يا طهارت نافله مثل غسل جمعه و از اين قبيل نوعاً براي اين است كه نقصان فرائض را تتميم كند. آنوقت نوافل به تنهايي صرفنظر از فرائض آيا چه تقربي را ميشود ايجاد كند؟ هيچيك از بندگان اينطور تقرب نجستهاند. آيا كسي ميتواند تمام فرائض را اداء كند و اتيان كند؛ يعني فرائض را بهطور جامع و تمام و بدون نقصان انجام بدهد؟ چون اهل نقصان مبتلا هستند از اين جهت بعد نوافل را براي جبران نقصان فرائض فرمودهاند.
اما دليل سومشان كه آيه شريفه و تحمل اثقالكم بود جوابي كه دادهاند اين است كه ميگويند اين آيه مربوط به امور متعارفي است به جهات استثنايي ربطي ندارد بهطور كلي بشر به حسب معهود و به حسب متعارفش نميتواند بار گران خود را به آساني از شهري به شهري منتقل كند و براي اين كار بايد از اسباب و وسائلي كه خدا قرار داده استفاده كند و اگرنه به تعب ميافتد و به مشكلات برخورد ميكند اين يك امر متعارف بشري و معهود اين انسانها است. اما حالا عموميت داشته باشد همه اينطور باشند
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۴۹ *»
انبياء اينطور باشند و هميشه اينطور باشند؟ نه. البته گاهي مصالح اقتضا ميكرده كه آنها هم در اينطور امور داشته باشند و در مسافرتشان به تعب بيفتند و به ظاهر تعب بكشند گاهي هم طي الارض ميفرمودند و بدون تعب كار خودشان را انجام ميدادند. پس بالاخره استنثا بردار است و به عموميت خودش باقي نيست كرامت اولياء هم كه هميشه نيست گاهگاهي هم اولياء اگر طي الارض كردهاند و بدون زحمت از بلدي به بلدي منتقل شدهاند اين منافات با عموميت آيه ندارد به حسب متعارف بشري است حكم اين است.
و اما جواب از دليل چهارم كه «البيّنة علي المدّعي» باشد آن هم يك قاعده كلي عمومي است كه رسول اللّه۹در مورد قضاوتها فرمودهاند اما حالا گاهگاهي استثنا پيدا بكند و امري قطعي پيدا شود كه قاضي به آن عمل بكند اين خلاف نكرده است. اگر نگفت كه بر مدعي بيّنه است و بيّنه بياور! صدقش براي همه معلوم بود و شاهد لزومي نداشت به همان امر قطعي و يقيني اكتفا ميشود، بالاخره آن هم به قول اينها استثنا بردار است و قابل استثنا است.
اما دليل پنجم كه در واقع شبهه پنجم بود در آنجا هم كه اولياء زيادند و كرامات زياد خواهد شد و بعد معجزه از ارزش خودش ميافتد و آن دلالت را نخواهد داشت، آن هم حرف درستي نيست به جهت اينكه و قليل من عبادي الشكور([۲۳]) خدا فرموده اولياء كمند شيطان هم گفته و خدا از قول شيطان خبر داده و لاتجد اكثرهم شاكرين([۲۴]) از اين جهت چون قليلاند ديگر امر به اينجا نميكشد كه كرامت و ظهور خارق عادت به حد عاديات برسد و آنوقت نبي نتواند اظهار معجزه كند و يك امر عادي را اظهار كرده باشد و بسيار كم خواهد شد، اين هم صدمه نميتواند بزند. به اينطور از ادله و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۰ *»
شبهات منكرين وجود كرامات براي اولياء، جواب دادهاند. البته مقصود از ذكر اينها همان است كه ما به اصل مطلب منتقل بشويم كه چقدر اينها از خود حقيقت ولايت و مسأله ولايت دورند.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۱ *»
درس ۱۳۶
(يك شنبه / ۷ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r غفلت حكماء و عرفاء درباره ولايت
r تفكيك بين كرامت و استدراج
r مكر، كيد، املاء، اخذ خداوند همان استدراج است
r نقد تفكيك بين كرامت و استدراج
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۲ *»
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد در مسأله ولايت هم حكما و هم عرفا از معناي اصطلاحي آن غافل شدهاند و معناي ظاهري آن را كه تقرب باشد در نظر دارند و كراماتي هم كه از اولياء صادر ميشود اين كرامات را هم عبارت ميدانند از همين امور گاهگاهي كه از بعضي اولياء سرميزند و غافلاند از اين معناي حقيقي ولايت كه تصرف در فيوضات و ايصال فيض به مواقع خودش است از مواقع ديگر كه كاملاً معلوم ميشود كه اينها با معناي ولايت بيگانه هستند.در اينجا است كه بين «كرامت» و بين «استدراج» فرق ميگذارند و ميگويند كار ولي كرامت است اما غير ولي هر خارق عادتي از او صادر بشود استدراج است. و با همين حرف و مطلبشان باز نشان ميدهند كه از ولي همان معناي ظاهر را ميفهمند همين معناي ظاهري كه حتي تا عرصه ناقصين جاري ميشود چون ناقصين هم در اثر تقرباتي كه گاهگاهي دارند ممكن است دعايي از ايشان مستجاب بشود كه ظاهراً نسبت به خود اينها دارد يا عملي، خارق عادتي از اينها سربزند به اعتبار همين كه تقربي حاصل شده، اما ولايتِ خود اين نيست، تصرف خود اين نيست، به ظاهر از او صادر شده ظاهراً به اين شخص منتسب ميشود اما در واقع از صاحبان تصرف است كه از دست اين ظاهر ساختهاند. و «استدراج» در مقابل اين امور است كه ممكن است از غير اولياء خوارق عادتي سربزند. بين كرامات و بين استدراج اينطور فرق ميگذارند و ميگويند اين فرق لازم است تا بفهميم استدراج چيست و كرامت چيست؟
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۳ *»
كسيكه از خداوند چيزي را بخواهد و خدا به او عطا كند اين دلالت نميكند بر اينكه اين بنده در نظر خداوند مقرب است و داراي آبرو است، حالا چه آنچه خود از خدا خواسته و خدا هم به او داده، موافق با عادت جاريه در بين مردم باشد، چه خلاف عادت باشد، در هر صورت اين دلالت نميكند بر اينكه اين شخص مقرب است و در نزد خداوند وجهي دارد و خداوند به منظور اكرام و تعظيم امر او اين امر را بر او جاري ساخته است. نه! چهبسا اين «استدراج» باشد و براي خاطر مصالحي كه درنظر است و يا مفاسدي كه اقتضا ميكند خود اين شخص و يا كساني كه به واسطه اين بايد به دركات نيران برسند، ممكن است به دست اينها استدراج انجام بشود؛ يعني حاجتها، خواستهها برآورده بشود و آنچه از خدا خواسته به او داده شود اما به منظور استدراج. استدراج يك لفظي است كه در قرآن استعمال شده سنستدرجهم من حيث لايعلمون([۲۵]) از آن راهي كه خود اينها نميدانند و آنطوري كه خودشان نميدانند ما آنها را درجه درجه به مفاسد سوئشان ميرسانيم و به خواستههايي كه دارند نائل ميسازيم اما اينها خودشان متوجه نيستند كه در فساد فرو ميروند. راجع به اين معنا؛ يعني گزارش از اين معنا در قرآن الفاظي رسيده كه يكي از آنها همين «استدراج» است در همين آيه شريفه، و معناي استدراج هم اين ميشود كه خدا به يكچنين بندهاي عطا ميكند هرچه را كه در دنيا ميخواهد به منظور اينكه ضلالتش و جهالتش و عنادش نسبت به حق و طغيانش در برابر اولياء:زياد بشود، هر روز از خداوند دور بشود و بخواستههاي خودش و آمال نفسانيش نزديكتر بشود، اين معناي استدراج است. سنستدرجهم من حيث لايعلمون اشاره به همين امر است.
البته در مسائل نفسشناسي هم اين مطلب ثابت شده كه وقتي افعالي از شخص
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۴ *»
تحقق يافت و كارهايي از انسان صادر شد و اين كارها بهطور مداوم بود و نفس نسبت به آنها تمايل شديد داشت، اينها باعث ميشود كه در انسان يك ملكهاي پيدا شود كه اين ملكه در نفس ثبات پيدا ميكند اين ثبات نفس و تمكن يافتن نفس در آمال خودش و در صفات رذيله، كمك ميكند به اينكه يك عده شياطين از طرف خداوند به اين شخص مأمور و موكل ميشوند در انجام خواستههايش. چون نفسش در اين امور قوّت پيدا ميكند شيطاني از همين قوت نفس براي او خلقت ميشود يا موجود هستند و به او تعلق ميگيرند و بعد در برآورده شدن خواستههايش و رسيدن به آمال و مقاصدش كمكش ميكنند وقتيكه اين شخص در اين مسائل به خواستههاي خودش نائل ميشود لذت ميبرد، از يكچنين حالتي احساس لذت ميكند اين احساس لذت باز باعث ازدياد تمايلش ميشود به همين ضلالت و شقاوتش و پيگيري از آمال نفسانيش. چون خود محبت و خود لذت بردن از يكچنين حالتي كمك ميكند در زيادتي تلاش و كوششي كه در اين زمينهها داشته است هريك از اينها در واقع بهطور دَوري ايجاب ميكنند كه اين شخص در اين مقاصد و روش نفساني، شديد بشود و شدت پيدا بكند؛ يعني اين ملكه فاسده در او رسوخ پيدا كند كه از طرفي لذت ميبرد و از طرفي در اين امور سعي و كوشش و تلاش دارد اينها باعث ميشود كه يكديگر را تقويت ميكنند و هريك از اين دو ديگري را كمك ميكنند و نعوذباللّه درجه به درجه انسان هبوط ميكند و انحطاط پيدا ميكند و سنستدرجهم من حيث لايعلمون.
خودش هم فكر نميكند كه چه ميكند و به كجا ميرسد. اشتغال به اين لذاتي كه لذات دنيوي يا لذات نفساني گفته ميشود مانع ميشود از اينكه بتواند درجات ايماني و مراتب ايماني را طيكند و از امور ايماني لذت ببرد بلكه به عكس از جهات نفساني و از تمايلات نفساني لذت ميبرد از درجات معارف و كسب ملكات حسنه دور ميشود و در نتيجه از مكاشفات الهيّه محروم ميشود، ديگر نميتواند آن طوري كه هست
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۵ *»
اولياء را مشاهده كند و نورانيت آنها را در دل احساس كند بلكه كاملاً مضادت و ضديت پيدا ميكند با جهت نوراني اولياء:و خواه و ناخواه از خداوند درجه به درجه دور ميشود تا اينكه در دركات نيراني تكامل پيدا ميكند اين را استدراج ميگويند كه طلب درجه به درجه است ولي چون در انحطاط است در واقع دركات نيران است. اين يك لفظ است كه در قرآن اشاره به اين حالت دارد.
همينطور در آيه شريفه از همين امر به مكر تعبير آمده خداوند ميفرمايد فلايأمن مكر اللّه الاّ القوم الخاسرون([۲۶]) آيه ديگري است و مكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين([۲۷]) در آيه ديگر ميفرمايد و مكروا مكراً و مكرنا مكراً و هم لايشعرون([۲۸]) اين مكر تعبير ديگري از آن سنستدرجهم است. آنجا هم خدا ميفرمايد: ما براي اينها طلب درجه درجه ميكنيم و سنستدرجهم يعني به خواست آنها ما هم ميخواهيم و درجات نيران را طيميكنند، در اين آيه هم همينطور جزاي مكر آنها را خدا ميدهد و از آن به «مكر» تعبير ميآورد: چون آنها مكر ميكنند ما هم با آنها مكر ميكنيم؛ يعني جزاي مكرشان را ميدهيم و آنچه مكر آنها اقتضا ميكند به آنها خواهيم داد.
همچنين كلمهكيد هم در قرآن به اين معاني آمده ميفرمايد: انهم يكيدون كيداً. و اكيد كيداً([۲۹]) و ميفرمايد: يخادعون اللّه و هو خادعهم([۳۰]) كه «خدعه و كيد» تقريباً به يك معنا است. در آيه ديگر ميفرمايد يخادعون اللّه و الذين آمنوا و ما يخدعون الاّ انفسهم([۳۱]) اينها با خداوند و با مؤمنين خدعه ميكنند البته از نظر باطن با رسول خدا۹خدعه ميكنند، اما خداوند خدعه با رسول خدا را خدعه با خود فرموده يخادعون اللّه يعني «يخادعون رسول اللّه و الّذين آمنوا» خدعه ميكنند با اينها مكر ميكنند به
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۶ *»
اصطلاح كلك ميزنند و ما يخدعون الاّ انفسهم اينها خدعه نميكنند و مكر و حيله نميكنند مگر اينكه آن امور درباره خودشان جاري ميشود. پس خدعه كه به معناي كيد است باز در همين معنا است و در قرآن مفيد همين معنا است.
كلمه ديگر املاء است «املاء» به معناي همان مهلتدادن و به خواست طرف با او سلوككردن، در غي و ضلالت و جهالت او را امداد كردن، اين هم در قرآن به «املاء» تعبير آمده ميفرمايد و لايحسبنّ الذين كفروا اَنّما نملي لهم خير لانفسهم انّما نملي لهم ليزدادوا اثماً([۳۲]) گمانمبر آن كساني كه كافر شدهاند وقتيكه ما آنها را مهلت ميدهيم يا به حسب خواسته آنها امدادات ميكنيم، اين براي آنها خير باشد در اين باره اينطور گمانمبر فكرنكن، ما آنها را مهلت ميدهيم تا اينكه گناه را زياده كنند. پس اين زيادكردن گناه نميشود مگر به برآورده شدن خواسته طرف، به مقصودش برسد هرچه اراده ميكند او را به مقصودش برساند او را به خواستهاش برساند. اين هم امداد خذلاني گفته ميشود و هم امهال و «املاء» ناميده ميشود. در اينجا هم مهلت دادن، برآورده شدن خواستهها است و چهبسا به حسب ظاهر و به حسب عادت، امور خارق عادت هم براي او ميسر بشود، علتش هم اين است كه او در اين امور ضلالت و جهالت و قساوت و شقاوت تمكن يافته و نفسش تحقق پيدا كرده و ملكات سيئه در او محكم شده از اين جهت آنها را ميخواهد حتي كفروا هم فرموده و لايحسبنّ الذين كفروا انّما نملي لهم خير لانفسهم البته اين املاء خير نيست، بلكه همان ازدياد شقاوت است ليزدادوا اثماً.
همچنين باز در قرآن از اين معنا به كلمه اخذ كه به معناي اهلاك و هلاك ساختن است تعبير آمده كه در واقع اين يك نوع هلاك ساختن است كه خداوند خواسته چنين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۷ *»
كسي را به انجام برساند، در خواستههايش او را كمك كند و امداد كند و اين خواستهها خواستههاي ظلماني، خواستههاي نفساني باشد كه در واقع دركات نيران باشد، اين اهلاك خدا است او را به خواست خود او هلاك ساخته، اين خير نخواهد بود. و چهبسا پيمودن اين طريق، مختص به او باشد كه به دست او خوارق عادتي جاري شود و يا براي خواستههاي او اموري غير عادي رخدهد و بالاخره او به خواستههاي نفسانيّه خودش برسد. ميفرمايد حتي اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم([۳۳]) كلمه خيلي عجيبي است حتي اذا فرحوا بما اوتوا وقتيكه خوب شادمان شدند و دلخوش شدند به آنچه كه داده شدهاند؛ يعني اگر مقام، مال، جاه و همچنين تصرفهاي ظاهري است، به حسب ظاهر چهبسا تصرفهاي غير عادي داشته باشند، چهبسا پيشگوييها بكنند و همچنين كمكهايي به اينها بشود از جهت امدادات خذلانيه، اينها هم مرتب مفتون ميشوند و مرتب غوطهور ميشوند در آنچه طالباند تا اينكه اخذناهم آنوقت ما اينها را به همينكار هلاكشان كرديم و هلاكت و اخذ ما به همين بود كه اينها را كمك كرديم تا جايي كه ديگر كارشان به انجام رسيد و آن شقاوت ذاتيّه را ظاهر كردند آنوقت ديگر همان عين هلاكت ما است آنها را. طور ديگر كه هلاك نميكنيم هلاك كردن آنها همين است كه آنها را به خواستههاي نفسانيشان ميرسانيم و همين در واقع اهلاك و اخذ خداوند است. ميفرمايد انّ بطش ربّك لشديد.([۳۴])
همچنين درباره فرعون ميفرمايد و استكبر هو و جنوده في الارض بغير الحقّ و ظنّوا انّهم الينا لايرجعون . فأخذناه و جنوده فنبذناهم في اليمّ([۳۵]) در اين فرمايش كاملاً روشن است كه چطور اخذ همان اهلاك نفس است و همان برآورده شدن حاجتهايشان و خواستههايشان است، و به معناي ديگر همان استدراج است كه ما
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۸ *»
اينها را به خواست خودشان به هلاكت انداختيم. نفس همان خواستهها را انجام دادن و آنها را به مطلوب رسانيدن، خود همين عبارت از اهلاك خداوند است، طوري ديگر خدا طرف را هلاك نميكند هلاك كردنش به همين است كه او را به خواستههاي نفساني و به شقاوتهايي كه ميخواهد ميرساند. «كبر ورزيد فرعون و جنود او و لشگريانش در روي زمين و اين كبر ورزيدن و بزرگي كردن شايسته او نبود بغير الحقّ بيجهت بود شايسته او نبود اين شأن اولياء بود، شأن موسي۷ بود اما او به غير حق اين كبر ورزي و بزرگ منشي را پيش گرفت و ظنّوا انّهم الينا لايرجعون كارشان به جايي رسيد كه حتي يقين برايشان حاصل شد؛ يعني در اين مطلب تمكن يافتند كه اينها ديگر بهسوي ما باز نميگردند و ما نميتوانيم بر آنها تسلط پيدا كنيم وقتيكه به اين درجه از شقاوت رسيدند و اين نميشود مگر اينكه خداوند آنها را امداد بفرمايد به امدادهاي خذلاني، خواستههاي آنها را به انجام برساند و چهبسا خوارق عادات براي آنها پيش بياورد و به حسب خواست آنها شياطيني را بر آنها موكل سازد تا مفاسد آنها را به انجام برسانند ولي با وجود همه اينها بعد از اينكه يكچنين حالت تمكن سجيني براي اينها فراهم شد، آنوقت فأخذناه و جنوده آنوقت اهلاك ما شروع ميشود. فأخذناه و جنوده يعني رسيدن به درجه آخر شقاوت كه همان نفسِ اهلاك ما بود و هلاكشان كرديم فنبذناهم في اليمّ آنها را در دريا افكنديم.
از اين آيات شريفه كه به اين الفاظ مختلف اين مطلب را بيان فرموده معلوم ميشود كه اگر خداوند اين نوع اشخاص را به خواستهها و مطلوبهاي خودشان رسانيد اين دلالت نميكند بر اينكه صاحبان يكچنين اموري و كساني كه از نظر اين خواستهها كامياب هستند و به مقاصد خود رسيدهاند، آنها به كمال درجات رسيدهاند و به خيرات فائز شدهاند، اينطور نيست بلكه چهبسا نفس همين امور خذلان است و خود همين ايصال الي المطلوب كه به ظاهر خارق عادت و تصرف در عادت است
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۵۹ *»
نفس همين، اهلاك و خذلان است و در واقع استدراج است. پس اينها را نميشود اسمش را كرامت گذارد بلكه اينها را بايد بهطور كلي استدراج ناميد.از اين جهت لازم است كه اينها بين كرامت و بين استدراج فرق بگذارند چون كرامتها هم آن طوري كه اينها فكر ميكنند تصرفاتي است گاهگاهي كه از اولياء صادر ميشود و استدراج هم همينطور يك نوع تصرفات و يا خوارق عاداتي است كه از غير اولياء صادر ميشود پس اينها مجبور شدهاند در مقام بربيايند و با بياناتي و جهاتي بين كرامت و بين استدراج فرق بگذارند. ولي وقتيكه ما كرامت را از ولي، اموري گاهگاه ندانستيم و او را صاحب ولايت دانستيم كه تصرف شأن او است و تصرف مقام او است حالا گاهگاهي اقتضا ميكند كه بعضي از تصرفات خود را به ديگران بنمايانند، اين غير از اين است كه به دست يك ولي ناقصي و مؤمن ناقصي يك عملي يكوقتي صادر بشود كه به ظاهر منتسب به او است ولي در واقعِ مطلب، هيچ انتسابي به او ندارد و اين در واقع تصرف ولي است.
فرض بفرماييد يك مؤمن ناقصي دعاكند و دعاي او مستجاب بشود، ما ميدانيم اين استجابت دعا از ناحيه خود اين شخص نيست اين از آميني است كه شخص ولي كامل فرموده و دعاي او مستجاب شده ولي از دهان او اين دعا به استجابت رسيده، فكر ميكنيم دعاي او مستجاب شده است. يا فرض بفرماييد اين نوع تصرفات مثل اينكه به ابر بگويد رد شو اينجا نبار! يا فرض بفرماييد به تلاطم دريا بگويد آرام بگير و آرام بگيرد اگر از ولي ناقصي يكوقتي چنين اموري سرزد ما منتسب به خود او نميدانيم تا اينكه بگوييم اين كرامت است يا استدراج است. اما در مورد اولياء كاملين اصلاً مسأله استدراج آنجا مطرح نيست چون حساب مرتبه كمال و رسيدن به مرتبه كمال امري است كه آن ديگر اصلاً با امر استدراج سازش ندارد، احتمال استدراج درباره او جاري نميشود. از اين جهت چون از ولايت يكچنين معناي ظاهري
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۰ *»
فهميدهاند از اولياء و ولي در همين عرصه ناقصين و مؤمنين ناقصين تصوراتي دارند، در اين مقام برآمدهاند كه فرق بگذارند بين كرامت و بين استدراج به وجوهي و جهاتي كه ذكر ميشود، ولي وقتيكه ما مجموعه اين جهات را ملاحظه كنيم كاملاً معلوم ميشود كه اينها نه معناي ولايت را فهميدهاند و نه هم ولي را شناختهاند كه ولي چهكسي است؟ و خود اين مسأله خيلي مهمي است.
از نعمتهاي خداوندي بر ما شناخت كامل و اولياء است، البته از نظر مقام نه اشخاص ايشان، به اشخاص ما كاري نداريم عمده اين است كه مقام كمال را شناختهايم. و به تعبيري ميفرمايند: اصل علوم و ريشه علوم حقّه معرفت كاملين است و بعد اصل اعمال و ريشه اعمال حسنه و كامله هم محبت كاملين است كه بحمداللّه ما از بركت بزرگان دين هم به نقطه علم واصل شدهايم، هم به حقيقت عمل رسيدهايم. نقطه علم در عرصه ما عبارت است از معرفت كاملين و بزرگان دين، نقطه علم براي ما؛ يعني اصل علم و ريشه علم براي ما، شناخت مقامات كاملين و اولياء:است و بعد هم به حقيقت عمل بحمداللّه واقف شدهايم حقيقت عمل هم عبارت است از محبت به كاملين و محبت به اولياء صلوات اللّه عليهم اجمعين كه خدا بر ما تفضل كرده است از اين جهت اميدواريم كه بقيه شعب و بقيه جهات اين علم و عمل را هم خداوند به فضل خودش اعطا بفرمايد آنچه كه اصل بوده بحمداللّه به دست ما رسيده است. توضيح اين امور خيلي لازم است براي اينكه بدانيم چقدر فرق است بين مسأله ولايت و اولياء از نظر بزرگان و آنچه ديگران مطرح كردهاند.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۱ *»
درس ۱۳۷
(دوشنبه / ۸ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r حالت صاحب كرامت و صاحب خارق عادت از باب استدراج هنگام ظهور خارق عادت
r توضيح معناي ولي و ولايت مورد بحث
r ادامه حالت صاحب كرامت و صاحب خارق عادت از باب استدراج
r دلائلي بر اينكه انس به كرامت، مانع ترقي و سبب دوري از خداوند است:
r دليل اول
r دليل دوم
r دليل سوم
r دليل چهارم
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۲ *»
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد در فرق بين كرامت و استدراج گفتهاند كه صاحب كرامت آن كسي است كه كرامت از او سرميزند اين مأنوس نميشود با كرامتي كه از او صادر شده است بلكه موقعي كه كرامتي بر دست او ظاهر ميشود باعث خوف او از خداوند است و بيشتر خائف ميشود و همچنين پرهيز او از اخذ خداوند قوت ميگيرد، زيرا احتمال ميدهد كه از باب استدراج باشد، اين عنايت خداوند و برآورده شدن مطلوب او و قضاء حاجت او، نكند از باب استدراج باشد از اين جهت خوف صاحب كرامت در موقع بروز كرامت شديد است. اما كسيكه در استدراج بهسرميبرد او در موقع انجام اين امور به اين امور انس ميگيرد و مأنوس ميشود، دلخوش ميشود و وقتيكه دلخوش شد همين دلخوشي باعث اين است كه در ضلالت و جهالت خود شديدتر شود. گمان ميبرد اين امر از باب كرامت از او صادر شده و از باب استحقاقي است كه پيداكرده، و در نتيجه ديگران در نزد او پست و حقير ميشوند و بر آنها تكبر ميكند و براي او در اثر اين حالات يك ايمني از مكر خداوند و عقاب خداوند فراهم ميشود و آهسته آهسته براي او حالت تمكن و تمكين رخميدهد و مستقر ميشود و ديگر از سوء عاقبت نميترسد فكر ميكند كه ايمني كامل دارد. آنوقت هريك از اين حالات كه پيدا بشود معلوم است براي پيمودن دركات نيران و انحطاط از مقام تقرب كفايت ميكند و اگر كسي از او امري خارق عادت سرزد و يكي از اين حالات برايش
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۳ *»
پيدا شد، همين دلالت ميكند بر اينكه اين ظهور خارق عادت از باب استدراج است نه از باب كرامت اولياء است و اين نميشود ولي خدا باشد.
بيان اين امور عرض شد براي اين است كه ببينيد چقدر اينها فاصله دارند از مسأله ولايت نوع اموري را كه عنوان كردهاند و مباحثي كه عنوان ميكنند و ادلهاي كه ذكر ميكنند و وجوهي را كه عنوان ميكنند تمام نشان ميدهد كه با مسأله ولايت آشنايي ندارند و حقيقت مسأله ولايت را نفهميدهاند. اين ولايتي كه مورد بحث ما است ولايت طبقات خاصي در ميان بشر است كه اين طبقات خاص موقعيتشان وساطت و تصرف است. و اين امور در باره آنها معنا ندارد و اين مسائل برايشان نيست اينكه مثلاً گفته شود پيغمبر نعوذباللّه وقتيكه مبعوث به رسالت ميشود و احساس ميكند نبوت به او تعلق گرفته، اين مثلاً با نبوت مأنوس بشود و بر رعيت كبر بكند بر رعيت فخر كند افتخار كند، اصلاً رعيت در رديف او نيستند تا فخر و افتخار بخواهد بكند يا نكند و اينكه رسول اللّه۹ نوعاً در بيان فضائلشان ميفرمودند و لا فخر و لا فخر([۳۶]) منظور اين بود كه ديگر كسي در رتبه من نيست تا من بر او فخر كنم، اين امر موجب كبر نيست، چون كسي در رديف من نيست.
كبر فرع بر اين است كه كسي در رديف انسان باشد و انسان خودش را از او برتر ببيند و اين موجب كبرش ميشود اما كسيكه ميبيند همه در زير پاي او قرار دارند و كبريائيت خدا در او ظاهر شده، بر كي كبر كند؟ و بر كي فخر كند؟ همينطور اولياء:اوصياء نقبا نجبا آنهايي كه صاحبان ولايتاند و در فيوضات متصرفاند فيض را به هركس كه شايسته است و آنقدري كه شايسته است ايصال ميكنند ديگر معنا ندارد كه بگوييم كبر ميكنند، فيض دست او است متصرف در فيض است بر كي كبر كند؟ يك
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۴ *»
نقيب ميخواهد بر كي تكبر كند؟ رديف او در مقام او نه نجيبي است و نه از رعيت ناقص، كبر بر كي؟ مثل اين ميماند كه بگوييم مثلاً ملك كه به امري مأموريت دارد و بر امري موكل ميشود اين بر نباتات كبر كند، بر جمادات كبر كند بر حيوانات كبر كند مثلاً كه من صاحب تصرفم من موقعيت دارم من موكّلم، اصلاً اين مسائل مطرح نيست او مقام و موقعيت خودش را عبارت از همين ميداند اصلاً حقيقت او عبارت از همين موقعيت ملكي است. حالا انبياء اولياء:اينها موقعيتشان يكچنين موقعيتي است صاحبان ولايت و تصرف يكچنين موقعيتهايي دارند اگر گاهگاهي هم كرامت اظهار ميكنند نه براي اين است كه فخري بكنند نه براي اين است كه خود از موقعيت خود خبر ندارند و خدا كرامت را بر دست آنها جاري ميكند.
در هر صورت بيان اين مسائل نشان ميدهد كه اينها چقدر از حق مسأله و حقيقت مطلب فاصله دارند كه در مقام برآمدهاند كه فرق بين كرامت و بين استدراج را به اين بيانات بيان كنند كه شخصي كه از او كرامت سرميزند به مجرد اينكه كرامت از او سرزد وحشتش برميدارد با كرامت خود انس نميگيرد دلخوش به اين امر نميشود چرا؟ چون فكر ميكند نبادا اين استدراج باشد؟ اين حكايت ميكند از اينكه اين شخص خودش را نميداند كيست و چه كاره است و موقعيت خودش را نشناخته و به حقيقت خودش آشنا نيست. اين فرض بفرماييد مثل شخص ناقصي است كه دعاييكرد و دعايش مستجاب شد يا خارق عادتي را تمناكرد و به ظاهر به دست او انجام شد و حال آنكه اين يقيناً از مقام تصرفي خود او نيست از نظر ديد واقعي تصرف او نيست دعاي يك كاملي و صاحب ولايتي است و تصرف او دركار بوده اما به ظاهر اينطور نمايانيدهاند كه به دست اين انجام شود. براي يكچنين كسي ممكن است يكچنين تصوراتي پيش بيايد و در اينجا بايد خائف باشد كه نكند اين استدراج است! نكند مطلوبش را انجام دادهاند كه او را به مقاصد سوئش برسانند و برايش مضر باشد!
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۵ *»
اما اولياء كه مورد بحث ما هستند اصلاً اين مسائل درباره ايشان مطرح نيست.
اينها ميگويند صاحب استدراج آن كسي كه كرامت مطابق ميل او براي او فراهم ميشود اما در واقع انحطاط او است و امداد خذلاني است اين با ظهور خارق عادت از او انس ميگيرد و حالت ايمني براي او فراهم ميشود از اين جهت گفتهاند كه بيشتر محققين قائل بر اين هستند كه براي اهل سير و سلوك در موقعي كه كرامتي از آنها ظاهر ميشود، براي آنها بيشتر انقطاع از غير خدا حاصل ميشود و تقرب به خداوند برايشان فراهم ميشود روي همين جهت كه حالت وحشت و خوف در آنها شديد ميشود، به اين اعتبار ميگويند: «اكثر ما اتّفق من الانقطاع» بيشتر مواردي كه انقطاع از غير خدا حاصل ميشود آنوقت است كه شخص خائف بشود و به بركت خوف تقرب بجويد. و همينطور خطري كه در ظهور كرامت براي اهل سير و سلوك گفتهاند از اين جهت است كه نكند به اين كرامت و به ظهور اين خارق عادت مأنوس بشود و در اثر مأنوس شدن از حالت خوف منقطع بشود و از خدا منقطع بشود. از اين جهت باز همين محققين هم گفتهاند براي اهل سير و سلوك بيشتر مواقعي كه باز از خدا انقطاع دست ميدهد و انسان با خدا بيگانه ميشود آنوقتي است كه كرامت واقع ميشود.
و ميگويند: مؤمنين و اهل تقرّب دو حالت دارند: گاهي روي اقتضائي به بلا مبتلا ميشوند و گاهي براي آنها حوائج برآورده ميشود و خوارق عادت بر آنها و به دست آنها جاري ميشود. اين دو حالت براي مؤمنين و اهل تقرب هست ولي آنهايي كه در سير و سلوك هستند و متذكر مقاماتاند و مراقب حالات خود هستند آنها در موقعي كه بلا متوجهشان ميشود چندان ترسي ندارند ميگويند نهايتش اين است كه در اثر ابتلاء به گناهاني، ما به اين بلا مبتلا شديم اما وقتي كه كرامت از آنها سرميزند وحشتشان بيشتر و خوفشان شديدتر ميشود كه مبادا اين استدراج باشد و به منظور انقطاع عن اللّه در ما فراهم شده باشد.پس آن كسيكه به كرامت انس ميگيرد
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۶ *»
او در واقع از طريق سير و سلوك و عبوديت منقطع ميشود به واسطه همين انس گرفتن به كرامت و دلخوش شدن به اين ظهور خارق عادت از او. آنوقت وجوهي را ذكر ميكنند و ادلّهاي را اقامه ميكنند بر اينكه چطور انس گرفتن به ظهور خارق عادت باعث قطع طريق ميشود و شخص را از طريق بندگي دور ميكند. وجوهي و ادلهاي ذكر كردهاند اول اينكه: اين غروري است كه براي شخص حاصل ميشود وقتيكه دانست كه براي اين كرامت مستحق است و اينكه خداوند به دست او اين خارق عادت را جاري ساخته و اين نيست مگر از جهت استحقاق، كه اگر از جهت استحقاق نداند و خود را شايسته اين مقام و اين ظهور كرامت نداند قطعاً خوشحالي براي او فراهم نميشود و برايش دلخوشي به ظهور اين خارق عادت از او فراهم نميشود.
اما وقتيكه براي او فرح و دلخوشي فراهم ميشود نسبت به خودش خوشبين باشد و خود را مستحق ببيند، وقتيكه خود را مستحق اين عنايت ديد، نه اينكه آن را فضل و عنايت خدا ديد بلكه خود را مستحق ديد، به اين امر دلخوش ميشود وقتيكه دلخوش شد اين عين جهالتش به خودش است و در واقع خود را فراموش كرده و خود را گمكرده و حد خود را ندانسته است. خداوند از قول ملائكه نقل ميفرمايد كه ملائكه اينطور اظهار خضوع و خشوع داشتهاند لا علم لنا الاّ ما علّمتنا([۳۷]) همچنين خدا فرموده و ما قدروا اللّه حقّ قدره([۳۸]) و كسيكه خود را مستحق ميبيند او از حد خود فراموش كرده و از فضل خدا چشم پوشيده و از عنايت او غافل شده است. همچنين ميگويند: به ادله يقينيه و براهين عقليه ثابت شده كه هيچيك از خلق حقي بر خدا ندارند و هيچ خلقي استحقاق پيدا نميكند هرچه هست فضل خداوند و لطف او و عنايت او است از اين جهت چطور ميشود كه انسان با ظهور خارق عادتي از او خود را
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۷ *»
مستحق اين فضل ببيند؟ و در يكچنين عنايتي احساس استحقاق بكند؟ اين بزرگترين وسيله براي غرور و دورشدن از تقرب خداوندي است.
دليل دوم و وجه دوم در اين مطلب اينكه: معلوم است كه خود كرامتها و ظهور خارق عادات اموري هستند كه حادث ميشوند و اينها غير حقاند غير خدا هستند اگر كسي به اين امور حادثه دل ببندد و از اينها شادمان باشد و به يكچنين حالاتي و با يكچنين حوادثي انس بگيرد، اين معلوم است كه به غير خدا و به غير حق انس گرفته و سرور و فرح او به غير حق است و يكچنين حالتي قطعاً از خداوند حجاب است و كسي كه از خدا در حجاب قرار بگيرد و خود را در حجاب آمال و اميدها و تمناها قرار بدهد اين لايق نيست براي اينكه اصلاً بر او فيوضات جريان پيدا بكند. پس يقيناً اگر امري بر او جاري شد و به دست او، اين استدراج خواهد بود اين كرامت نخواهد بود و اين از اولياء نيست.
دليل سوم و جهت سوم كه گفتهاند اين است كه: كسي كه درباره خودش معتقد شد كه مستحق اين مطلب شده كه خداوند اين عنايات را به او بفرمايد، يقيناً بايد بگويد اين به واسطه اعمال من است چون من در عمل مقرب درگاه شدهام از اين جهت براي من اين عنايت حاصل شده و اين استحقاق از بركت عمل من است وقتيكه براي عمل يكچنين ارزشي قائل شد خواه و ناخواه عمل در قلب او بزرگ ديده ميشود و كسي كه در درگاه خدا براي عملش ارزش قائل باشد و عمل خود را بزرگ ببيند اين يقيناً به حقيقت عمل جاهل است و به حقيقت و حق عبوديت جاهل است و مقام عبوديت را نشناخته است كه اگر خداي خود را ميشناخت ميدانست كه جميع طاعات خلق در جنب جلال خداوند تقصير و قصور است و تمام شكرهاي خلائق در نزد نعمتهاي خداوندي در واقع كفران است و قصور از اداء شكر است و جميع معارف و علوم خلق نسبت به حق، در برابر عزت و جلال خدا و علوّ مقام خدايي همهاش حيرت و جهالت
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۸ *»
است وقتيكه اينها را دانست آنوقت نميتواند براي عمل خود ارزش قائل بشود و بعد خود را براي يك كرامت و جريان خارق عادت بر دستش مستحق بداند. اما كسي كه به عمل شادمان است و عمل را منشأ تقرب خود دانسته و به آن دلخوش شده و خود را به بركت عملش و به واسطه عملش مستحق ميبيند اگر به دست او خارق عادتي جاري شد قطعاً اين استدراج خواهد بود نه كرامت، اين را نميشود گفت كرامت. چون معلوم است خود همين حالت، او را از درگاه قرب دور كرده ديگر نميشود گفت اين در اثر تقرب، اين كرامت بر دستش جاري شده است.
نقل ميكنند از «ابيعلي دقّاق» كه از اساتيد حكما و عرفا است و در نزد اهل سنت مقام و موقعيتي دارد كه اين آيه شريفه در نزد او خوانده شد «اليه يصعد الكلم الطيّب و العمل الصالح يرفعه»([۳۹]) وقتيكه اين آيه خوانده شد، ايشان در جواب گفت: «علامة انّ الحقّ رفع عملك ان لايبقي ذكره عندك فان بقي عملك في نظرك فهو مدفوع و انلميبق معك فهو مرفوع مقبول» اينكه خدا فرموده: و العمل الصالح يرفعه خداوند عمل صالح را بالا ميبرد، بالابردن عمل صالح اين است كه در نزد انسان خاطره او هم باقي نماند كه اگر عمل در نظر انسان باقي ماند و به نظر انسان آمد اين مدفوع و دفع شده است و مورد پذيرش قرار نگرفته اما اگر عمل با شخص باقي نماند و در خاطر انسان نماند اين عمل مرفوع است بالا برده شده و مقبول است. البته در احاديث اهل بيت:هم تقريباً به اين مضمون داريم ولي همه اينها در زمينه اموري است كه مربوط به ناقصين است و تقرباتي كه براي ناقصين فراهم ميشود يا قضاء حوائجي كه براي ناقصين فراهم ميشود استجابت دعوات كه براي ايشان فراهم ميشود و خيلي كم است كه به دست ناقصين از مؤمنين، خوارق عادت سربزند اگر گاهگاهي هم باشد
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۶۹ *»
يك امور اين طوري است. خود او و ديگران بايد بدانند اين به بركت كاملين و اولياء است كه روي مصالحي از دست او و به وسيله او جاري ساختهاند و الاّ وقتي خود او و ديگران مقام نقصان او را بشناسند ميدانند كه اين در بروز اين امور و برآورده شدن حاجات يا خواستهها و مطلوب او، استقلالي ندارد. اينها مال همين اهل سنت است و مال همين حكما و عرفا است كه مقام ولايت را يك مطلب عامي ميدانند و مشرعهاي براي هركسي ميدانند كه هركسي ميتواند در سير و سلوك و كسب تقرب واقع بشود و بعد هم بشود ولي و بعد هم لازمه ولايت ظاهر شدن خوارق عادات و تصرفات گاهگاهي است.
دليل چهارم اين است كه ميگويند: صاحب كرامت وقتيكه ديد كرامت از او سرزده اين بايد بيشتر به درگاه خداوند اظهار ذلت و اظهار تواضع بكند و اگر ديديم شخصي كه از او خارق عادتي ظاهر شد، خضوعش و ذلتش در نزد خدا و اولياء خدا و مؤمنين بيشتر شد، ميتوانيم بگوييم اين كرامت است و اين در اثر تقرب است ولي وقتيكه ديديم تكبركرد تجبر نشان داد و به واسطه اين كرامت اظهار رفعت مقام ميكند و براي خود موقعيت قائل ميشود، معلوم است كه اين احتمال كرامت درباره او باطل ميشود و اگر هم در واقع به واسطه تقربش بوده كه اين امر از او سرزده اما اين حالت كه از او بروز كند باعث ميشود كه آن تقرب بهطور كلي به بُعد از خداوند مبدّل شود و به هماني كه وسيله تقربش شده بود هماني كه از اسباب تكاملش شده بود، همان منجر شود به اينكه از اسباب هلاكتش شود. پس آنچه باعث شده بود كه اين كرامت از او سربزند كه همان قرب او است همان باز باعث بشود كه او از اين مقام ردّ بشود و برگردد و انحطاط پيدا بكند. از اين جهت گفتهاند كه به سيره رسول اللّه۹ كه نگاه ميكنيم ميبينيم اين بزرگوار در نزد ظهور هر كرامتي از ايشان اظهار ذلت و خضوع بيشتري ميفرمودند و حتي در تعابيرشان اينطور دارند كه وقتيكه ذكر فضيلتهاي خود را
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۰ *»
ميكنند نوعاً ميفرمايند و لا فخر، بعد كه ميفرمايد و لا فخر معناي اين سخن اين است كه «انا لا افتخر بهذه الكرامات» اينها چيزهايي نيست كه من به اينها افتخار كنم و به اين كرامات دلخوش باشم بلكه من افتخار ميكنم به آن كسي كه مرا به اين كرامات مكرّم فرموده آن كسي كه مرا به اين افتخارات مفتخر فرموده آن كسي كه اين عنايت را به من عطا فرموده، من به او افتخار دارم، فخر من خداوند است.
ميگويند: پس اگر ديديد اولياء از ايشان كرامت صادر شد و بيشتر خاضع و خاشع گرديدند و كبر و نخوت و تجبري از اينها سرنزد اين معلوم ميشود كه كرامت است اما اگر ديديم نه، به عكس در صاحب كرامت كبر و نخوت پيدا شد اين را كرامت ندانيم حتماً استدراج است بايد آن را استدراج دانست. و از همين حرفشان معلوم ميشود كه مسأله ولايت يك مسألهاي است كه تقريباً از نظر آنها همگاني است؛ يعني بر نبي و غير نبي يكسان است براي ناقص و كامل همه در اين مسأله يكسان است كه هركس تقرب پيداكرد كرامت به دست او جاري ميشود و با اين ميزان شناخته ميشود كه كرامت است يا استدراج است. و اينها باز هم دليل بر اين است كه كاملاً از خود حقيقت مسأله بيخبرند و از واقعيت كرامت بياطلاعند. ذكر اين وجوه و اين ادّله براي همين مسأله است كه قدر مطلب دانسته بشود و فاصله اينها از حقيقت مطلب روشن بشود.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۱ *»
درس ۱۳۸
(چهارشنبه / ۱۰ ربيع الثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r توضيح معناي ولايت مورد بحث
r نقد تفكيك بين كرامت و استدراج
r دليل پنجم
r دليل ششم
r دليل هفتم
r دليل هشتم
r دليل نهـم
r دليل دهـم
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۲ *»
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
اجمال بحث اين بود كه قراي ظاهره و واسطهگان بين معصومين:و ما، صاحب مقام ولايتاند و معني ولايت؛ يعني تصرف در فيض و تصرف در عالم وجود دارند و هركس صاحب ولايت است صاحب تصرف است. بعد به مناسبت عرض شد كه لازم است مسأله ولايت از نظر عرفا و حكما هم بررسي بشود و بعد ديده شود كه چقدر آنها فاصله دارند و با حقيقت ولايت بيگانه هستند. آن طوري كه ولايت از نظر بزرگان معنا شد عبارت شد از تصرف در فيض و تصرف در وجود، هركس ولي است بعد از رتبه محمّد و آل محمّد:اين متصرف است قوه تصرف دارد، علاوه بر قوه علم، قوه تصرف را هم دارد، اين معناي ولايت است كه فيض را مناسب محالّ و مواقع فيض، به آنها ميرساند ايصال فيض به مواقع و محالّ فيض، اين معناي ولايت است و اين معنا فرع نبوت و بعد از نبوت است. چون نبوت فرق نميكند چه نبوت تكويني و چه نبوت تشريعي باشد، در عالم تكوين نبوت، وساطت فيض و اخذ فيض از خداوند و ابلاغ فيض است اما ولايت در همين مقام تكوين، ايصال فيض تكويني به مواقع خودش است. پس ولايت تصرف در فيضي است كه به وسيله مقام نبوت اخذ شده است از اين جهت مقام ولايت فرع مقام نبوت ميشود، در تشريع هم همينطور است. در عالم تشريع، نبي شرعي از خداوند اخذ فيض شرعي ميكند و به امت خود ابلاغ ميفرمايد ولي در همين فيض تصرف ميكند و به محال و مواقعش ايصال ميكند
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۳ *»
به حسب آن مواقع و محالي كه فيض به آنها بايد برسد، اين معني ولايت است كه فرع نبوت و بعد از رتبه نبوت است.
يك معنا هم براي ولايت شد كه آن ولايت، حقيقتي فوق نبوت است كه يك مظهرش نبوت و يك مظهرش ولايت است. آن ولايت از نبوت افضل و اشرف است چون نبوت ظهوري از آن ولايت است همانطور كه ولايت در مقابل نبوت، ظهوري از آن است. اين اجمال بحث بود كه عرض كرديم. البته بحث نبوت و ولايت يك مسأله مهمي بود و مسألهاي بود كه بايد بررسي ميشد كه به يك مقداري سخن گفته شد و رسيد به اول بحث و تعطيل شد ديگر تا كي موفق بشويم ولي در اينجا چون برخورد كرديم به مسأله ولايت و وساطت اولياء:، لازم شد كه فرق بين فرمايشات و نظر حكما و عرفا هم دانسته بشود و مقداري بحث كرديم و ذكر معاني ولايت از نظر حكما شد و ديديم كه با آن معاني كه آنها كردهاند و مطالبي كه در اين عنوان مورد بحث قرار دادهاند، نشان ميدهد كه اينها همه با معناي حقيقي ولايت بيگانه هستند كه ولايت را عبارت ميدانند از تقرب بهسوي خدا حال اين تقرب گاهي مخصوص است و به انبياء مربوط ميشود گاهي نه، عموميت پيدا ميكند كه شامل اولياء هم هست اوليا هم تقرب دارند و طوري ولي و ولايت را معنا ميكنند كه فرق نميگذارند بين تقرب انبياء و اولياء و ناقصين از مؤمنين، همه را تقرب ميدانند از اين جهت مبتلا ميشوند به يك بحثي كه آن بحث اين است كه آيا ولي ميتواند بفهمد كه تقرب دارد و صاحب ولايت است يا نه؟ كه مسألهاي بود و گفته شد و بررسي شد.
مطلب ديگري كه عنوان ميكنند اين است كه ميگويند: صاحب ولايت در اثر تقرب ممكن است از او خارق عادتي سرزند و به اصطلاح كرامتي از ولي صادر شود حالا آيا اين كرامت، كرامت است يا امكان دارد كه استدراج باشد؟ چون براي اينها خود حقيقت ولايت حل نشده و اصلاً ولي شناخته نشده است. خيلي مسأله است نه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۴ *»
در مكتب حكمت و نه در مكتب عرفان، نه ولايت شناخته شده و نه ولي. با اين همه سر و صداها و با اين همه داد و فريادها و تبليغها، نه ولايت دانسته شده و شناخته شده نه ولي! ميگويند: كرامت كه از صاحب ولايت به واسطه تصرف سرميزند، اين مشتبه است، نكند استدراج باشد از اين جهت آمدهاند فرق ميگذارند بين كرامت و استدراج. كرامت را ميگويند از ولي است و استدراج از غير ولي است كساني كه بنا است در ضلالت و در شقاوت غوطهور شوند و به نهايت شقاوت خود برسند چهبسا به دست آنها خارق عادت انجام ميشود و اين خارق عادتي كه از آنها سرميزند و آنها به مطلوب خود ميرسند، استدراج است كيد خدا است و مكر خدا در باره آنها است و اخذ خداوند است ولي نميفهمند. اما كرامت از اولياء استدراج نيست روي مصالحي است كه از ولي كرامت صادر ميشود. پس اولاً ولايت را نفهميدهاند كه تصرف در فيض است و روي اين جهت ميگويند از ولي گاهگاهي خارق عادتي سرميزند و اين خارق عادت را بايد بررسي كرد كه كرامت است يا استدراج است. پس خوب روشن است كه نميدانند كه صاحب ولايت، هميشه صاحب ولايت است و ولايت به معناي تصرف؛ يعني مقام و منزلت اين شخص اين است كه متصرف در وجود است در فيض تصرف دارد موصل فيض است ايصال فيض ميكند به موقع فيض و محل فيض، اين غير آن كسي است كه امداد خذلاني ميشود و شياطين او را كمك ميكنند و گاهگاهي از او اموري صادر ميشود كه به ظاهر خارق عادت است. چهبسا خارق عادت هم باشد اما استدراج اصلاً و مادتاً با كرامت يكي نيست تا بررسي بشود و بينشان جدايي بشود. ولي اينها تقريباً ميگويند يكي است، بايد طرف را ببينيم كه ولي است يا نه؟ آنوقت وجوهي و دلائلي ذكر كردند كه اين دلائل نشانه فرق بين كرامت و استدراج است.
در دليل پنجم ميگويند: خارق عادات از اشخاصي ديده شده كه قرآن تصريح به
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۵ *»
كفر آنها دارد از جمله درباره «ابليس» است كه خارق عادت دارد و تصرف دارد. همچنين درباره «بلعم باعورا» و امثال او ميبينيم با اينكه ظهور خارق عادات از دست اينها زياد بوده، دجّال بعد از اين خواهد آمد و همه اديان دجّال را لعنت كردهاند و دجّال داراي خارق عادت است اموري بر خلاف عادت خلق انجام ميدهد با اينكه دجال كافر است اتباعش كافرند و دجال به لسان تمام انبياء لعن شده و همه انبياء امت خودشان را از فتنه دجال بر حذر داشتهاند با وجود اين، آن خوارق عادت از دست او ظاهر خواهد شد. ابليس را خدا ميفرمايد و كان من الكافرين([۴۰]) با اينكه از كافرين است به دست او خارق عادت انجام شده و ميشود. درباره بلعم فرموده فمثله كمثل الكلب انتحمل عليه يلهث او تتركه يلهث([۴۱]) اين بلعم باعور به دست او خيلي خارق عادت انجام ميشد. همينطور درباره علمايي از بنياسرائيل كه اينها چهبسا خارق عادتي داشتند اما خدا آنها را مذمت فرموده و ميفرمايد مثل الذين حمّلوا التورية ثمّ لميحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً([۴۲]) خدا اينطور مذمتشان ميكند با اينكه نوعاً آنها هم بعضيهاشان خارق عادت داشتند در اثر رياضتها و مشقتهايي كه به خيال خودشان در عبادات متحمل ميشدند: زهد، ترك دنيا، اموري بر دستشان جاري ميشد با وجود اين، خدا اينها را در آيات متعدده مذمت فرموده يكيش همين آيه است. آيه ديگر و ما اختلف الّذين اوتوا الكتاب الاّ من بعد ما جاءهم العلم بغياً بينهم([۴۳]) بعد از آمدن علم و يقين كردن به حقانيّت رسولاللّه۹ باز هم آنها اختلاف كردهاند و به اختلاف خود باقي ماندهاند از جهت ظلم و تجاوز به حق، و حق ندادن به صاحب حق كه رسول اللّه۹ و مؤمنون بودند.
پس معلوم است كه اينها با اينكه اين خوارق عادات را داشتند اما باز هم در
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۶ *»
ظلمات و ضلالات بودند و در شقاوت بهسرميبردند و هر موقعي كه خارق عادتي بر دست آنها جاري ميشد و باعث اضلال خلق ميشدند خوشحال بودند و شادمان بودند حتي اينها اينقدر بيحيا بودند كه اگر به مؤمنين صدمهاي وارد ميشد ميگفتند اين از بركات وجود ما است و به واسطه آه دل ما است و به واسطه نفرين ما است ما خواستيم اينطور شد ما خواستيم چنين شد، هي نسبت به خودشان ميدادند و در اضلال مردم كوشش داشتند. اينها به اين خارق عادات و يا انجامشدن مطلوبشان حالا به هرطوري بود بسيار بسيار دلخوش ميشدند، ظاهراً هم علمي، زهدي و عبوديتي هم داشتند. بلعم باعورا علم عجيبي داشت همينطور علماي بنياسرائيل اينها چيزها ميدانستند، بعضي از علوم غريبه را ميدانستند و به همان كه داشتند خيلي شادمان بودند. پس آنها همه استدراج بوده نه كرامت.
دليل ديگري كه دارند اين است كه ميگويند: خود كرامت خواه و ناخواه غير از خداوند است كه بر دست اين اشخاص جاري ميكند، خدا مكرم است؛ يعني اين شخص را اكرام كرده به اين كرامت و به اين خارق عادت كه از دست او جاري شد، و هرچه غير خدا باشد از خلق خدا است و خواه و ناخواه در نزد خدا ذليل و خوار است آنوقت اين كساني كه به كرامت و خارق عادت مسرور و دلخوش ميشوند اينها در واقع ميخواهند عزت بجويند به خلق خدا كه در نزد خدا ذليلاند. پس به ذليل خواستهاند عزت بجويند و از ذليل عزت بطلبند. از اين جهت وقتي جبرئيل نزد ابراهيم۷آمد و ميخواستند او را در آتش بيندازند، در همان حالت عرضكرد ألك حاجة؟ شما احتياجي الآن داريد؟ فرمود اما اليك فلا([۴۴]) حاجت به تو ندارم به تو احتياج ندارم. ميگويند بايد شخص صاحب كرامت اينطور باشد به كرامت دلخوش
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۷ *»
نباشد به كرامت عزت نطلبد و از طريق كرامت نخواهد خود را عزيز ببيند، استغناء داشته باشد حتي از خود كرامت و فقر به درگاه خدا داشته باشد.
اما صاحب استدراج آن كسي است كه ظهور خارق عادت به منظور انحطاط او و رساندن او به دركات نيران است. او به عكس ولي است در ظهور خارق عادت دلخوش ميشود و از همين ظهور خارق عادت لذت ميبرد فرح و انبساط احساس ميكند مطلوبش كه انجام شده لذت ميبرد و ميگويد پس من عزيزم و احساس عزت ميكند به همين امر حادث و خلق. پس در واقع اينها بهسوي فقير طلب بينيازي ميكنند و از ذليل عزت ميطلبند و از عاجز كه خلقي است طلب قوت ميكنند و از ناقص كه خودش خلقي است كه همين كرامت و ظهور خارق عادت باشد، طلب كمال ميكنند و خود را به آن كامل ميبينند و به يك شيء حادثي در واقع شادمان ميشوند، اينها همه بلاهت و سفاهت است نه ولايت و نه تقرب الي اللّه. پس يكي از فرقها اين است كه از اين راه ما ميتوانيم بين كرامت و بين استدراج فرق بگذاريم بلكه ولي به جميع وجود اقبال بهسوي خداوند دارد خالصانه، نه براي خاطر كرامت نه براي ظهور خارق عادت از دست او. پس همينكه اين اشخاص به يكچنين امري احساس عزت ميكنند و احساس بينيازي و استغناء ميكنند، از درجه خود ساقط ميشوند و اين خودش استدراج ميشود اما اگر در كرامتها و ظهور خوارق عادات، شخص متوجه خود كرامت نباشد و به چشمش نيايد و نبيند مگر مكرِم را خداوند را كه اكرام فرموده و او را به اين كرامت تعظيم فرموده، عزت نبيند مگر به استناد و انتساب به محبّ حقيقي كه خداوند است كه عزت دهنده همه خلق است و لطف خالق را ببيند اين شخص مستحق اين است كه بگوييم صاحب ولايت است و مقرب درگاه خداوندي است.
دليل ديگر استفاده از اين آيه شريفه است كه خداوند ميفرمايد فخذ ما آتيتك و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۸ *»
كن من الشاكرين([۴۵]) و اعبد ربّك حتي يأتيك اليقين([۴۶]) كه خطاب به رسول خدا۹است كه آنچه ما از عنايات به تو دادهايم بگير و از شكركنندگان باش و عبادتكن پرورندهات را تا اينكه مرگ تو را دريابد. البته صوفيه «يقين» را در اينجا يقين نفساني ميگويند. خدا را عبادتكن تا يقين برايت حاصل بشود؛ يعني وقتيكه وصول به حق دست داد ديگر عبادت لازم نيست به مرحلهاي ميرسي كه ديگر عبادت برداشته ميشود. بنده در مقام عبوديت بايد عبادت كند وقتي به سر منزل الوهيت رسيد ديگر عبادت معنا ندارد و اعبد ربّك حتي يأتيك اليقين تا موقع يقين عبادتكن وقتي به يقين رسيدي ديگر بر تو عبادت نيست. ولي ائمه هدي:يقين را در اينجا «مرگ» معنا فرمودهاند و اعبد ربّك حتي يأتيك اليقين كه در اين آيه شريفه معلوم است كه به ظاهر خطاب به رسول خدا۹ است؛ يعني عطاهايي كه ما به تو ميدهيم ـ و معلوم است عطاهائي كه خدا به رسول اللّه۹ فرموده چه عطايايي است؟! همهاش هديههاي كبري و با ارزش و عظمت است، در اين عطاها و بخششها تو بايد از خدمتگذاري ما غافل نشوي و كن من الشاكرين اشتغال به خدمت ما داشتهباش كه ما به تو معطي عطاها هستيم به عطاها دلخوش نشوي به عطاها دلنبندي! بعد به عطيههاي ما تو مسرور و شادمان نگردي بهطوري كه از ما فراموش كني! پس اگر كسي در ظهور خارق عادت فرح و انبساط ذاتي پيدا كرد و دلخوش شد اين از معطي چشم پوشيده و به عطا چشم دوخته و به اين قاعده و دستور رفتار نكرده است. از اين جهت معلوم ميشود از اينكه ظهور خارق عادت به منظور استدراج او است: او را ميخواهند به دركات نيران برسانند كرامت نيست و اين شخص صاحب ولايت نيست. دليل ديگر آوردهاند و ميبينيد كه چطور مسأله را تعميم ميدهند حتي در مورد رسول اللّه۹هم جاري ميكنند.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۷۹ *»
دليل ديگر اينكه وقتيكه خداوند رسول اللّه۹را مخير فرموده بين اينكه اين بزرگوار مَلِكي باشند با نبوت مثل سليمان كه هم صاحب ملك باشند و هم نبي باشند و بين اينكه نبي باشند و به ظاهر ملكي نداشته باشند و حتي فقير باشند و از جهت ظاهر عبد باشند عبد خدا، فقط به عبوديت افتخار كنند ديگر ملك ظاهري مثل سليمان علي نبيّنا و آله و عليهالسلام نداشته باشند، حضرت قبول فرمودند كه نبي باشند و عبد، نه ملك و پادشاه. البته اگر انتخاب ميفرمودند كه نبي باشند و پادشاه، خواه و ناخواه پادشاهي آن بزرگوار نسبت به سليمان بيشتر بود ديگر مشرق و مغرب عالم را مالك ميشدند يك سلطنت اينطوري و بعد هم نبوت مثل سليمان و يكچنين امري خواه و ناخواه همراه با كرامات خواهد بود. وقتيكه ما ميبينيم سليمان اين همه كرامت در ملكش داشت و در سلطنتش با جن با طيور با رياح و بادها و نسيمها همه را در فرمان داشت و اينها همه كرامت بود كه از سليمان صادر ميشد، اگر رسول اللّه۹قبول فرموده بودند ملك ظاهري را كه به ظاهر هم مثل سليمان پادشاه باشند و حكومت اينطوري داشته باشند، خيلي كرامتها بيش از سليمان از آن بزرگوار صادر ميشد، با وجود اين حضرت نخواستند و نپذيرفتند و پذيرفتند كه به ظاهر فردي باشند مثل ديگران و از طريق ظاهر كسب كنند و چهبسا به ظاهر از ديگران هم فقيرتر بودند لباسشان از ديگران چهبسا كهنهتر بود.
حتي فقيري آمد سائلي آمد حضرت سلمان۷ را فرستادند براي اينكه از خانه حضرت طعامي غذايي ناني بگيرد بياورد براي اين سائل، نُه منزل حضرت را رفت و از نه زن حضرت سؤال كرد چيزي در خانه داريد كه براي سائل بدهيد؟ همه گفتند: چيزي نداريم خودمان هم گرسنه هستيم.([۴۷]) به ظاهر رسول اللّه۹اين امر را قبول
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۰ *»
كردند كه اينطور باشند و اين نشان ميدهد كه افتخار حضرت به اين بود فقر و عبوديت و اظهار مسكنت به درگاه خداوند و عزت جستن به اينكه به خدا انتساب پيدا كند، عبد خدا باشد فقير به درگاه خدا باشد و دائماً دست نياز به درگاه خدا بلند كرده باشد، نه اينكه افتخاركند به اينكه ملك باشد و صاحب كرامتهاي ظاهريه باشد و به اصطلاح از او دائماً كرامت و خارق عادت انجام بشود. چون افتخار به عبوديت فرمودند از اين جهت ميبينيم در نوع صلواتها و تحيّات بر حضرت بعد از گفتن كلمه محمّد۹اول به عبوديت حضرت ابتدا ميكنيم، در شهادتها همينطور اللّهم صلّ علي محمّد عبدك و رسولك([۴۸]) يا ميگوييم اشهد انّ محمّداً عبده و رسوله ابتدا به اقرار به اين عبوديت ميكنيم و اين نيست مگر براي خاطر همين امر كه حضرت ميخواهند بفرمايند دلخوش به كرامات نبايد بود دل به ظهور خارق عادات نبايد بست. بيشتر بايد انسان خودش را ذليل در درگاه خدا و فقير به درگاه خدا و عبد نشان دهد نه مستغني و بينياز، و دلخوش باشد به آنچه خدا از مقامات و كرامات و شئونات به انسان ميدهد. خدا هم او را توصيف فرموده سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا([۴۹]) با اين عظمت و جلالت او را به عبوديت توصيف فرموده است.
دليل ديگري كه ذكر ميكنند اين است كه محب مولا كسي است و محب مايملك مولا كسي ديگر است. اين دو تا يكي نميشوند كسي كه آقاي خود را دوست داشته باشد اين عبد و اين شخص طور ديگري محبت دارد تا آن كسي كه مايملك آقا را دوست دارد، او طور ديگري به آقا محبت دارد كسيكه مولا را دوست دارد قرب او را طلب ميكند و به قرب او فرح و انبساط دارد حالا مولا هرچه به او بدهد، بدهد يا ندهد
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۱ *»
كم بدهد يا زياد بدهد، خوب بدهد يا بد بدهد، هرچه، اصلاً اين برايش مطرح نيست چون مولا را دوست دارد و هميشه در فكر انس و تقرب به مولا است براي او يكسان است كه مولا چيزي به او بدهد يا ندهد، خوب يا بد، او را خوشحال يا بدحال نميكند از اين جهت چنين كسي در مورد كرامتها و ظهور خوارق عادات و برآورده شدن مطلوبها حالت فرح و طرب و انبساط برايش دست نميدهد، اين به كرامت دلخوش نميشود اين به ظهور خارق عادت دلخوش نميشود. اما آن كسي كه به مولا محبت ندارد بلكه به مايملك او محبت دارد و به آنچه در دست مولا است دلخوش است و چشم به آن دارد، آنوقت اگر مولا به او بيشتر بدهد خيلي خوشحالتر است يا اگر از اموالش ندهد، بد به او بدهد چهبسا اين از مولا ناراحت بشود. از اين جهت صاحب استدراج كه به كرامتها و ظهور خارق عادت دلخوش است اين نشان ميدهد كه مولا را دوست ندارد و در واقع اگر عبوديت كرده، رياضت كشيده هرچه، براي خاطر مايملك مولا است كه خدا به او يك چيزي بدهد يك شأني از شئونات و كرامتي به او بدهد.
يكوقتي عرضكردهام يكي از اينها در همين مشهد بود كه خيلي ادعاي قطبيت داشت ما روي يك جهاتي و اموري با ايشان آشنايي پيدا كرده بوديم و گاهگاهي او به ديدار ما ميآمد و گاهگاهي ما ميرفتيم يكوقتي هم بحث منجر شد به همان مسأله تقليدي كه سر و صدا بلند كرد و ميخواست بگويد كه بالاخره شماها باطليد و حق با من است يك شهامتي هم نشان داد كه گفت: اگر راست ميگوييد شما خارق عادتي نشان بدهيد تصرف در طبيعت بكنيد! و من نشان ميدهم. گفتم: ما اهل اين حرفها نيستيم و بالاخره چاقويي دستش گرفت و ياعلي گفت و زور ميزد و بالاخره فشار داد و از چاقو آب ميريخت و ما ديديم كه از چاقو آب ميريخت. گفت: حالا شما هم تصرفي نشان بدهيد و خارق عادتي نشان بدهيد اگر حرفتان حق است. من ميگفتم تو
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۲ *»
اگر دست جبرئيل۷را بگيري از عرش بياري كنار من بنشاني و ايشان بگويد حرف تو باطل است من از جبرئيل قبول نميكنم. چون من در اين عالم دعوت شدهام به اتباع كتاب خدا و سنت رسول خدا۹، اگر آيهاي حديثي براي حرفت داري بياور! من قبول ميكنم، جبرئيل را بياوري كنار من دستش را توي دست من بگذاري و اين جبرئيل بگويد اين حرف تو باطل است من قبول نميكنم چاقو كه جاي خود دارد و آب آمدن از چاقو كه چيزي نيست. مقصود اين است كه اين ميگفت من چهار سال زحمت كشيدم تا توانستم اين رياضت را بكشم و بعد اين هنر بر دست من جاري بشود اين خارق عادت از دست من سربزند. ما نگاه كرديم آن كاغذ را ديديم نوشته از فلان علي شاه نقل شده از كي، چند تا از اين مراشد را ذكر كرده كه اگر كسي چهل روز برود و اين ذكر را بگويد و چه نكند چه نكند! آنوقت كه اين كار انجام شد قلمي چاقويي در دست بگيرد و اين آيه شريفه را بخواند آنوقت فشار بدهد از آن قلم يا چاقو آب خواهد ريخت قطرات آب خواهد ريخت. گفت من چهار سال زحمت كشيدم كه اين كار را انجام بدهم و موفق نشدم هي چهل روزش بهم ميخورده درست نميآمده تا اينكه بعد از چهار سال زحمت توانسته بود حالا به اصطلاح خودش يكچنين كرامتي و خارق عادتي از دستش ظاهر بشود.
اين نوع اشخاص هستند كه مايملك مولا را از خود مولا بهتر ميخواهند و به همين حرفها و به همين كارها عشق دارند كه خارق عادتي يادبگيرند و كاري انجام بدهند و يك تصرفي به خيال خودشان داشته باشند اينها به اين خارق عادت انس ميگيرند نوعاً هم همين طورند به همين كارها انس ميگيرند. اما مطلبي كه ما داشتيم مطلبي بود كه مطابق با آيات محكم و روايات محكم بود كه بايد دين را از معصومين۷ اخذ كرد و راوي فقط روايت ميكند و حق دخل و تصرف و رأي دادن ندارد اين مطلبي است كه با آيات و روايات محكم اثبات ميشود. اين به همان خارق
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۳ *»
عادتش دلخوش بود كه ميگفت تو هم نشان بده اگر راست ميگويي! اگر حرفت حق است خارق عادت نشان بده! پس انس گرفتن به غير مولا و شادمان شدن به اين امور، دليل بر اين است كه اين شخص محبت حقيقي و خالصانه به مولا ندارد بلكه خودش و بهرهمندي خودش را ميخواسته و به همين كه از مولا به او برسد و عنايتي شامل حالش بشود پس اين در واقع طالب منافع خودش است مولا را محبوب خود قرار نداده بلكه وسيله رسيدن به مقصد و به اين مطلوب قرار ميدهد، اگر عبادتي كرده رياضتي كشيده روزهاي گرفته ذكري گفته، تمام اينها براي خاطر رسيدن به اين مطلوب بوده ولي چون به اين مطلوب نميرسد مگر از طريق يكچنين زحمات و مشقات و تزكيهاي و يا فرض بفرماييد خفيفكردن اقتضائات بدني و اين قبيل امور، اينها همه را انجام ميداده براي خاطر اين امر و اين مطلوب نفساني.
اينها در واقع مصداق اين آيه شريفه هستند أفرأيت من اتّخذ الهه هواه([۵۰]) اينها هستند كه اله خود را خداي خود را، هواي خود قرار دادهاند و اينها عبادت كننده بتاند و بت پرستند و از اين جهت نوع كساني كه در مسائل سير و سلوك زحمت كشيدهاند گفتهاند: مضرت و زياني كه در انواع عبادتهاي مشوب و بتپرستيها شامل انسان ميشود از همه بيشتر ضرر و زيان آن عبادتي است كه عبادت نفس باشد، انسان قدمي كه برميدارد براي خاطر هواي نفس باشد نمازي طاعتي رياضتي زحمتي هرچه، طلب علمي ميكند اينها همه براي خاطر هواي نفس و بهدست آوردن يك مطلوب نفساني باشد. همچنين ميگويند كساني كه در سير و سلوك بهسرميبرند اينها چندان خائف نيستند مگر از بُعد درگاه خداوندي بلكه خائفترند از امور نفساني و خواهشهاي نفساني. حضرت امير۷فرمودند انّ اخوف ما اخاف عليكم اثنان اتّباع
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۴ *»
الهوي و طول الامل([۵۱]) متابعت هوي، هوي امر عجيبي است نفس به صورتهاي مختلف به شكلهاي مختلف تجلي ميكند و انسان را به كارهايي امر ميكند. پناه به خدا ميبريم!
حالا اينها ميگويند فرق بين كرامت و استدراج همين است كه اگر ديديم شخص ولي به خدا محبت دارد و به كرامتها خوشحال نيست و انس نميگيرد رياضتي كه دارد براي خاطر كرامت نيست كه به دست او جاري بشود، اين ولي است اما كسي كه براي خاطر جاري شدن اين امور بر دستش و رسيدن به اين امور، رياضت ميكشد و به خدا محبت نشان ميدهد و آهي ميكشد و نالهاي دارد و مناجاتي دارد، اگر بر دست او كرامتي هم جاري شد اسمش را كرامت نبايد گذاشت، آن استدراج است براي فرو رفتن در دركات نيران است براي دور شدن از درگاه قرب خداوندي است. به اين قاعده و روي اين جهت اينها ميگويند: اولياء وقتيكه كرامت از آنها صادر ميشود خائف ميشوند، و خوفشان از همه چيز بيشتر نسبت به كرامت است خوفي كه از كرامت براي آنها حاصل ميشود از همه چيزها بيشتر است. ميترسند كه نكند خدا اين كرامت را كه به دست آنها جاري ساخته، اينها به اين كرامت دل ببندند و از مقام قرب خارج بشوند از كرامت ترس دارند. ولي اين مال چه كسي است؟ باز همين نشان ميدهد كه از مسأله ولايت دورند و مسأله ولايت را و اولياء:را نفهميدهاند.
دليل ديگري كه اقامه ميكنند استفاده از اين آيه شريفه است و من يتّق اللّه يجعل له مخرجاً . و يرزقه من حيث لايحتسب و من يتوكّل علي اللّه فهو حسبه انّ اللّه بالغ امره تا آخر آيه([۵۲]) كه ميگويند از اين آيه شريفه استفاده ميشود كسيكه تقوا نداشته باشد و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۵ *»
توكّل بر خدا نكند اگر به حسب صلاح و مصلحتي يا مفسدهاي، خارق عادتي، به دست او جاري شد و به آن دلخوش شد نشان اين است كه استدراج است و كرامت نيست چرا؟ چون به همين دلخوش كرده و بر همين ظهور خارق عادت معتمد شده و توكل كرده و اين اتّقاء بهخرج نداده، تقوايي ندارد و توكل حقيقي هم ندارد. اين آيه شريفه نفي ميكند كرامت را از اشخاصي كه تقواي حقيقي ندارند و توكل حقيقي بر خدا ندارند و خدا را براي خود كافي ندانستهاند.
اينها مسائلي و مواردي و ادلّهاي بود كه براي فرقگذاردن بين كرامت و استدراج ذكر كردهاند. و از مجموعه اين ادله هم بهدست ميآيد كه اينها نه معناي كرامت را دانستهاند و نه معناي ولي را. تا اينجا معناي ولايت تقريباً از نظر حكمت و تا اندازهاي از نظر عرفان روشن شد اما باز هم درباره عرفان بحث ميكنيم كه نظريه عرفان درباره ولايت چيست.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۶ *»
درس ۱۳۹
(شب پنجشنبه / ۱۱ ربيعالثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r ولايت از نظر عرفا
r عبارات ابن عربي و نقد آنها
r معناي «لانبي بعدي»
r «لانبي بعدي» اوليا را آزرده است
r اسم نبي و اسم ولي
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۷ *»
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
مسأله ولايت از نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم بهطور اجمال اشاره شد حالا انشاءاللّه تفصيلش را در مباحثي كه مربوط به نبوت و ولايت است خواهيم داشت. از نظر حكما هم ولايت اجمالاً معلوم شد كه باز تفصيلش باشد براي همان موقع. اما از نظر عرفا ولايت عرض ميشود تا مطلب بهطور اجمال از هر نظر تمام باشد. «ابن عربي» كه همان «محيي الدين» است، در مسأله ولايت و شرح ولايت عباراتي دارد از جمله ميگويد: «و اعلم انّ الولاية هي الفلك المحيط العامّ و لهذا لمينقطع و لها الانباء العامّ و امّا نبوّة التشريع و الرّسالة فمنقطعة و في محمّد۹ قد انقطعت فلا نبي بعده يعني مشرِّعاً او مشرَّعاًله و لا رسول و هو المشرّع»([۵۳]) ولايت را به فلك تعبير آورده به اين اعتبار كه ولايت يك حقيقتي است محيط بر كساني كه متصف به نبوت و رسالت ميشوند، ولايت شامل همهشان است؛ مثل احاطه افلاك بالنسبه به ساير اجسام. از نظر اينكه ولايت را يك حقيقت عامّه شامله ميداند كه هم شامل انبيا و هم شامل اوليا ميشود، از اين جهت ميگويد: تا وقتي كه دنيا باقي است ولايت انقطاع پيدا نميكند. وقتي كه دنيا فاني شد ولايت هم به آخرت انتقال پيدا ميكند. اما نبوت انتقال پيدا نميكند.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۸ *»
در توضيح اين عبارتش يكي از عرفاي نامي زمانمان توضيح ميدهد ميگويد: «چون مدار رسالت بر احتياجات ملكي است، چرا كه رسول در اين عالم لازم است براي خاطر نيازمنديهايي كه در اين عالم فراهم ميشود: از سياستها، معاملات و عبادات، و اينها همه امور كونيّه است كه به انقطاع اين دنيا خواه و ناخواه انقطاع پيدا ميكند؛ يعني در آخرت ديگر عبادت نيست، در آخرت ديگر احتياج به رسول نيست». توجه داريد كه اصلاً معناي رسالت و نبوت را آنطوري كه مشايخ فرمودهاند اينها نفهميدهاند: كه اخذ فيض از خداوند و ابلاغ آن به مكلفين و مكوّنين باشد: چه در فيوضات كونيّه، چه در فيوضات تشريعيه. فرق نميكند در همهعوالم عبوديت و بندگي هست، در آخرت هم هست. و فيوضات بايد به وساطت نبي ابلاغ و اخذ شود. اما اينها ميگويند نه! به انقطاع دنيا اين امور هم منقطع ميشود. پس در نتيجه، خواه و ناخواه نبوت و رسالت انقطاع پيدا ميكند و ديگر پيغمبر در آخرت پيغمبر نيست، عنوان پيغمبري ندارد. هريك از انبيا در آخرت عنوان نبوت ندارند، عنوان رسالت ندارند. اين در دنيا است كه ميخواهند امور بندگان را از قبيل عبادات، معاملات و سياسات ابلاغ كنند كه نيازمندي به نبوت و رسالت پيدا ميشود.
بعد مثال ميزند ميگويد: «حتي يك تشريع عامّي انجام بشود كه متكفّل جميع احتياجات باشد؛ مثل تشريع رسول اللّه۹، ديگر اين كفايت ميكند به طوري كه حتي بعد از اين هم احتياج نيست، بعد از آمدن رسول خدا۹و ابلاغ يك شريعت عامّ و متكفّل جميع نيازمنديها، ديگر احتياج به مقام رسالت هم نيست؛ يعني الآن فيض تشريعي هم ديگر انقطاع پيدا كرده، به انقطاع رسالت رسول اللّه۹تمام شده است». چقدر فرق است بين اين حرف با فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم! كه هر امامي از نظر حقيقت، واقعيت و موقعيت با رسول خدا۹فرق ندارد. اينكه ميگويند: «الاّ النبوة» يعني تظاهر به نبوت و گرنه در اين بزرگواران مسأله نبوت مخفي، و مسأله ولايت
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۸۹ *»
ظاهر است. همانطور كه در رسول اللّه۹ مسأله ولايت مخفي، و مسأله نبوت ظاهر بود. آن بزرگوار به نبوت ظاهر بود و ايشان به ولايت ظاهرند. اگرنه در ايصال فيض، اخذ فيض و نيازمندي به وجود اين بزرگواران براي همه خلق، تا قيام قيامت و بعد از قيامت باقي است. ميگويد: «اما به خلاف ولايت، ولايت اينطور نيست. حقيقت ولايت به قرب و تقرب بهسوي خدا حاصل ميشود و اين امر انقطاع پيدا نميكند. همانطور كه معلوم و روشن است». اين توضيحي بود در ذيل اين عبارت كه براي اين مطلب ذكر كرديم.
اما ولايت از نظر ابنعربي كه ميگويد: «داراي انباء عامّ است»؛ يعني خود ولايت كه از نظر عرفا توضيح داده ميشود. «ولايت» يعني انباء عام. و «نبوت» انباء خاص است؛ يعني خبردادن و خبردارشدن بهطور مخصوص به يك عدّه مخصوص. اما ولايت، داراي انباء عامّ است كه ميشود به عموم خلق انباء شود. چرا؟ «لانّ الولي» مقصود او اين است كه ولي كسي است كه در خدا فنا يافته و در نزد اين فنا بر حقايق الهيّه و معارف الهيّه مطّلع ميشود، پس از اين حقايق و معارف الهيّه خبر ميدهد، بعد از اينكه خدا او را به بقاء خود باقي ميدارد؛ يعني بندهاي كه در ذات خدا فنا پيدا كرد از حقايق الهيّه خبردار ميشود، بعد كه خدا او را به بقاء خود باقي ميدارد، آن وقت به ديگران انباء ميكند و خبر ميدهد. پس امر ولايت از نظر عرفا معنا شد به فناء در خدا و بعد از فنا، مطلع شدن بر حقايق و معارف الهيّه و بعد كه خدا او را به بقاء خود باقي داشت، به ديگران انباء ميكند. البته نبي ولايت هم دارد. نبي ممكن است كه ولايت داشته باشد. اما ولي ممكن است نبوت نداشته باشد. نبي از حيث ولايتش هم بر معارف و حقايق مطلع ميشود و ممكن است گاهگاهي از آنها خبر بدهد.
نبي را «نبي» ميگويند به اعتبار همين كه احكام و امور عباد و بندگان را ابلاغ ميكند. اما «ولي» را با اينكه از حقايق معارف الهيه انباء ميكند، او را نبي نمينامند. با
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۰ *»
اينكه انباء دارد، خبر ميدهد اما به او «نبي» كه خبردهنده است، گفته نميشود بلكه به او اسم «ولي» اطلاق ميشود. چون اصطلاح شده كه انباء عامّ را نبوت نناميده، انباء خاصّ را نبوت گفتهاند. نبوت تشريعي و نبوت رسالت هم انقطاع پيدا ميكند. و در پيغمبر ما۹اينطور انباء خاتمه و انقطاع پيدا كرد.از اين جهت رسول اللّه۹فرمودند لا نبي بعدي([۵۴]) بعد از من نبيّي نيست. توضيح ميدهد ميگويد: «مقصود اين است كه ديگر بهطور انباء خاصّ انبائي نيست، نبيّي كه مُشرِّع باشد و شريعت بگذارد، نيست. همچنين نبيّي كه مُشرَّعٌله باشد كه براي او شريعتي گذاشته باشند و تابع شريعتي باشد، نيست».
حال آنكه بعد از رسول خدا۹قطعي است كه سه پيغمبر موجودند. الآن سه پيغمبر موجودند: حضرت عيسي، حضرت الياس، حضرت ادريس و طبق قولي هم خضر۷رسيده كه الآن نبي هستند. ولي اينها مراد از اين لا نبي بعدي را نفهميدهاند. معنايش نه اين است كه بعد از من نبوت نيست، بعد از من نبي نيست. از اين جهت ما ميبينيم اينها نبي هستند، از مقام نبوت هم ساقط نشدهاند و نبوت دارند. ولي اينها با اين نبوتي كه دارند، وحي استقلالي به ايشان نميشود. ديگر آنچه هم به عنوان نبوت بايد به اينها برسد، ميرسد. ملكي كه به اينها نازل ميشود، فيوضات كونيّه يا شرعيّه را افاضه ميكند كه در واقع آن وحي است و واقعاً هم نبوت است. ولي چون آن ملائكه از بقيّة اللّه صلوات اللّه عليه ميگيرند و به عيسي، ادريس، الياس و خضر:ميرسانند. از اين جهت «لا نبوّة بعدي»؛ يعني در واقع اينها تابع نبوت رسول اللّه۹هستند. پس مشرَّعله هستند. انبيايي هستند كه برايشان تشريع شده، تابع شريعتي هستند؛ مثل انبياء بني اسرائيل كه اكثر آنها تابع حضرت موسي بودند. بعد از رحلت
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۱ *»
حضرت موسي «علي نبيّنا و آله و عليه السلام» در تبعيت شريعت او به سرميبردند؛ يعني با اينكه ملك بر آنها نازل ميشد و به آنها وحي ميشد حالا يا در خواب ميديدند يا هرچه، بالاخره وحي نبوت به ايشان ميشد اما آنچه به ايشان ميرسيد همان شريعت موسي را به ايشان ميرساندند. با اينكه مثلاً موسي از دنيا رحلت كرده بود و هنوز حضرت عيسي نيامده و شريعتي نياورده بودند، حضرت موسي كه از دنيا رفته بودند ولي ملائكه شريعت موسي را ابلاغ ميكردند. آنچه وظيفه هر پيغمبري از پيغمبرهاي بني اسرائيل بود به ايشان ميرساندند. الآن هم همينطور است. پس بعد از رسول اكرم۹نبي نيست به اين معنا است كه نبوت مستقلي نيست، نه اينكه نبوت نباشد و از روي زمين انقطاع پيدا كرده باشد، نبوت كه نميشود انقطاع پيدا كند.
چون معلوم است كه ميفرمايند براي هر امامي چهار ركن است. «اركان اربعه» چهار نبي بايد باشند تا بتوانند فيوضات را از غوث اعظم بقيّة اللّه صلوات اللّه عليه يا هريك از ائمه گذشته، بگيرند بعد به مقام نقابت ابلاغ كنند تا بعد به مقام نجابت و بعد به سايرين برسد. پس وجود اركان بعد از رسول خدا۹از امور مسلم است و اين انبياء چهارگانه موجودند، واقعاً نبي هستند و از مقام نبوت ساقط نشدهاند. فيوضاتي هم كه به ايشان ميرسد به عنوان نبوت است اما تابع شرعي هستند كه رسول اللّه آوردهاند و هر امامي بعد از رسول خدا حامل آن وحي و مبلّغ و موصل آن است. ملائكهاي هم هستند كه بين بقيّة اللّه يا هر امامي كه بعد از رسول خدا۹است وساطت ميكنند و آنچه را كه براي اينها لازم است ميرسانند. ولي عيسي طوري ميفهمد كه بايد در طريق و بر سبيل نبوت بفهمد. فيض شرعي و فيض كوني كه به او ميرسد آنطوري كه بايد او اخذ كند، بهطور نبوت اخذ ميكند. همان فيض كه از او به مقام نقابت تنزل كرد، نقيب كه فيض را اخذ ميكند بهطور نقابت اخذ ميكند. ولي او در رتبه خودش بهطور نبوت اخذ ميكند. بهطور نبوت هم به او فيض ميرسد، به طريقي كه خدا در ابلاغ و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۲ *»
ايصال فيوضات به انبيا قرار داده است. پس اين عبارتي كه ابن عربي دارد كه بعد از رسول خدا۹نبّي «مشرَّعله» نيست و ديگران از عرفا كه بر كلام او حاشيه زده و حرف او را تأييد كردهاند كه بعد از رسول خدا، نبوت منقطع است و نبيّي نيست، نه مُشرِّع و نه مُشرَّعله، اين حرف اشتباه است. زيرا نبوت باقي است. چهار نبي موجودند و مسلماً امر نبوت درباره آنها ساقط نشده است. عيسي، الياس، ادريس، اگر خضر را هم نبي بدانيم كه تقريباً قول قريب هم همين است كه اين بزرگوار هم نبي هستند صلوات اللّه عليهم اجمعين، چهار نبي ميشوند.
بعد ميگويد: «و هذا الحديث قصم ظهور اولياء اللّه لانّه يتضمّن انقطاع ذوق العبوديّة الكاملة التامّة فلايطلق عليه اسمها الخاصّ بها فانّ العبد يريد ان لايشارك سيده ـ و هو اللّه ـ في اسم و اللّه لايتسمّ بنبي و لا رسول و تسمّي بولي و اتّصف بهذا الاسم فقال: اللّه ولي الذين امنوا و قال: هو الولي الحميد و هذا الاسم باق جار علي عباد اللّه دنياً و آخرةً فلميبق اسم يختصّ به العبد دون الحقّ بانقطاع النّبوّة و الرّسالة» در اين عبارتش ميخواهد اين مطلب را توضيح بدهد كه اين فرمايش رسول خدا كه فرموده لا نبي بعدي اين پشت اولياء خدا، اولياء كاملين را شكسته و يك غصه بزرگي براي اولياء كاملين فراهم شده است. به جهت اينكه اولياء كاملين كه به فقر تامّ محقق شده و در عبادت به حدّ كمال و تمام از عبوديت رسيدهاند، اينها از اين حيثشان بيشتر لذّت ميبرند تا از حيث ولايتشان. اولياء از حيث عبوديتشان بيشتر لذّت ميبرند تا از حيث مقام ولايت و در مقام ولايتشان. چون به فرموده حضرت صادق نتيجه عبوديتشان است. به حديث العبودية جوهرة كنهها الربوبيّة([۵۵]) استدلال ميكنند؛ يعني مقام ولايتشان همان مقام الوهيتشان است. اوليا در اثر كمال و تماميت در عبوديت به مقام
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۳ *»
ربوبيت رسيدهاند كه آن مقام ولايتشان است. از اين جهت اسمشان با اسم خدا يكي ميشود. خدا هم ولي است ايشان هم ولي هستند. در اينجا چون اسمشان مشابه با اسم خدا ميشود، اولياء كاملين خيلي ناراحتند. دلشان ميخواهد آن حيث عبوديت هميشه باشد، اسم نبي، اسم رسول بر سرشان باشد.
البته نبي و رسول هم در عبوديت كامل شدهاند اما چون در خلقاند و با خلق، به ايشان نبي و رسول گفته ميشود كه از حيث خلقي و خلق بودن و با خلق بودن خبر ميدهد. اما اسم ولي ديگر مال آن مقام ولايت و ظهور ربوبيت در آنها و بالا رفتن از عرصه خلق است. از اين جهت از اين فرمايش رسول خدا خيلي ناراحت شدهاند پشتشان شكسته كه فرمودهاند لا نبي بعدي ديگر بعد از من اسم نبي به كسي گفته نميشود، اسم رسول به كسي گفته نميشود. اوقات كاملين تلخ است كه چرا بايد به اينها ولي گفته بشود؟! چرا؟ چون با خدا در اسم مشارك ميشوند و واقعاً براي اينها تحملش خيلي سخت و مشكل است. اينها راضي نيستند كه با اسم خدا مشارك شوند. چون ميدانند كه اتصاف به اسماء الهيّه، اقتضاي ذات خودشان نيست. چون اين حالت ولايت نسبت به اينها، يك حالت عرضي است كه در اثر فناء در حق برايشان پيدا شده است. اينها دلشان ميخواهد كه به مقتضاي ذواتشان ظاهر شوند كه همان عبوديت و بندگي است، و به آن هم ناميده شوند. بندگي اقتضا ميكند كه اسم نبي و رسول بر آنها صدق كند.
نبي و رسول از اسمائي است كه مخصوص به بندگان است. از اين جهت خدا را، نبي نميگويند خدا را رسول نميگويند. شأن خدا نيست. با اينكه خدا انباء ميفرمايد همانطور كه خدا كرامت ميكند. در مقام ولايت ولي، كارها انجام ميدهد، انباء هم ميكند و به پيغمبرش خبر ميدهد اما به او نبي نميگويند. به خدا رسول نميگويند. اينها اسمائي است كه مختصّ به بندگان است. روي اين جهت اين دو اسم بر خداوند
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۴ *»
اطلاق نميشود. اما اسم ولي اطلاق ميشود. خودش فرموده اللّه ولي الّذين امنوا خودش فرموده و هو الولي الحميد. پس اسم ولي باقي و جاري است كه هم بر خدا هم بر بندگان خدا اطلاق ميشود چه در دنيا چه در آخرت. پس اين حديث شريف پشت اوليا را شكسته است. علتش هم همين است كه ذوق عبوديت و بندگي انقطاع پيدا ميكند.
همان عارف معاصر در توضيح اين عبارت ميگويد: «بدان كه اولياء كاملين در مقام ولايتشان؛ يعني حيث ولايتشان را كه در نظر بگيريم، از مقام عبوديت و بندگيشان اتمّ و اكمل است. چرا؟ به جهت اينكه ولايت تامّه عبارت است از كاملساختن اصول عبوديت و بندگي. پس در واقع به تعبير امام۷ربوبيتي است كه همان كنه عبوديت است. پس ظاهر شدن به ربوبيت كه از مختصّات خداوندي بر اهل ولايت است، مشكلترين كارها است. اولياء كاملين ظاهرشدنشان به ربوبيّات كه از مختصّات خداوند بر اين اولياء كاملين است، مشكلترين كارها است. چون مقامي كه عبد كامل از آن لذّت ميبرد و به آن منبسط ميشود، تذلّل در نزد خداوند است. اگر هم گاهگاهي در مقام اعجاز برميآيد و معجزه ميكند، اين به منظور اظهار ربوبيت در اين مظهر كامل است. اگرنه او دلش ميخواهد هميشه در مقام عبوديت بهسرببرد و حيث ولايتش مخفي باشد. اما بعد از پيغمبر آخر الزمان كه ديگر به كسي نبي نميشود گفت.»
سپس ابن عربي توضيحاتي ميدهد و براي فضيلت و شرافت هركدام بر يكديگر، مطالبي دارد تا اينكه ميگويد: «و ذلك انّك تعلم انّ الشرع تكليف باعمال مخصوصة او نهي عن افعال مخصوصة و محلّها هذه الدار فهي منقطعة و الولاية ليست كذلك اذ لو انقطعت لانقطعت من حيث هي كما انقطعت الرسالة من حيث هي و اذا انقطعت من حيث هي لميبق لها اسم و الولي اسم باق للّه فهو لعبيده تخلّقاً و تحقّقاً و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۵ *»
تعلّقاً»([۵۶]) مقصودش اين است كه معلوم است كه شرع و شريعت كه لازمه نبوت است و آورندهاش نبي است، مربوط به اعمال مخصوصه يا نهي از اعمال مخصوصهاي است كه محلش اين عالم دنيا است. بنابراين تمامش به انقطاع دنيا انقطاع پيدا ميكند يا به انقطاعي كه براي مصالح خلق است، انقطاع پيدا ميكند. اما ولايت اين طور نيست. چون اگر بخواهد ولايت من حيث هيهي انقطاع پيدا كند همانطور كه نبوت من حيث هيهي انقطاع پيدا ميكند، اسم ولي باقي نميماند و ديگر ولي در كار نخواهد بود. حال آنكه اسم ولي اسمي است كه براي خداوند باقي است. هميشه صاحب اين اسم بايد در دنيا باشد و داراي ولايت باشد و ولي بر او گفته بشود. پس هميشه خدا ولي است و هميشه به ولايت باقي است. پس بايد خود ولايت هم باقي باشد.
اما براي بندگان چهوقت ميشود گفت ولي؟ آن وقتيكه تخلّقاً و تحقّقاً و تعلّقاً عبد شوند. مرادش اين است كه اسم ولي وقتي بر بندگان صادق ميشود كه به اخلاق الهيّه تخلق پيدا كنند. مرادشان از «تخلق به اخلاق الهيه» فنا يافتن افعال ولي در افعال خدا است؛ يعني بنده افعال خود را در افعال خدا فاني سازد. براي او فعلي باقي نماند. فعلش، در فعل خدا فاني شود. اين ميشود تخلق به اخلاق اللّه. همچنين تحققش و حقيقت ذاتش، به ذات الهيّه متحقق شود كه مرادشان از اين مطلب اشاره به فناء در ذات است. بايد در ذات فنا پيدا كند و به ذات خدا متحقق بشود. وقتيكه اين تحققها و آن تخلقها دست داد، آن وقت ميشود كه اسم ولي بر آنها صادق بشود. بعد گفت: «و تعلّقا» تعلّقاً هم بايد عبد باشد. و آن به اين است كه ميگويند مانند «اعيان ثابته ازلي» به صفات خدا تعلق پيدا كند. به استعداد خود به صفت ولايت متعلق بشود. به استعداد ذاتي خود، عنايات خداوندي را طلب كند و به بقاء بعد الفناء تعلق بيابد؛ يعني بعد از
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۶ *»
اينكه در خدا فاني شد: ذاتش در ذات خدا، صفاتش در صفات خدا و افعالش در افعال خدا، آن وقت باز به خداوند و عنايات او تعلق بيابد به اينطور كه بعد از فنا، به «بقاء اللّه» باقي شود. آنوقت اسم ولي بر او صادق است و به او ميشود گفت ولي. از اين جهت اسم ولي از نظر عرفا بر كسي صادق است كه از صفات، اخلاق، افعال و ذات خود، فنا يافته، به بقاء اللّه باقي شده است. از اين تعبير ميآورند به تخلّق به اخلاق اللّه، و فنا ذات در ذات خدا، صفات در صفات خدا و افعال در افعال خدا. وقتيكه اينطور باشد ميگويند در عين احديّت تستّر پيدا ميكند و به همان عين احديّت تحقق مييابد. هركس از مقام فنا به مقام بقاء باللّه رجوع كند و ثانياً به سوي خلق توجه كند، و حقايق و معارف الهيّه را به خلق انباء كند كه بعد از فناء در ذات خدا، بر آنها مطلع شده، به عالم خلق و عالم فنا تعلق پيدا كند، اين شخص ولي است. اين شخص صاحب ولايت است.
اين از نظر عرفا يك معناي اجمالي براي ولايت و ولي بود كه ميبينيد تمام اساسش بر مبانياي است كه از نظر مكتب وحي، همهاش كفر و زندقه است. ذات در ذات خدا فنا بيابد يعني چه؟! همينطور ساير مسائلشان كه همه باطل و بر خلاف وحي است. چقدر باز اينها از حكما بيگانهترند در فهم مسأله ولايت و شناخت مقام ولي!
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۷ *»
درس ۱۴۰
(روز يكشنبه / ۱۴ ربيعالثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r ادامه بحث ولايت از نظر عرفا
r ولايت نبي و ولي
r ولايت در «نبوّت تفريعي» و «نبوّت تشريعي»
r مراد عرفا از اين جمله «الولاية افضل من النبوّة»
r تكثّر و تعدّد نبي و ولي و وحدت آنها
r مراد عرفا از جمله «نهاية الولاية بداية النبوّة»
r معجزه نبي
r شرايط تحصيل ولايت
r كرامت ولي
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۸ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد چون بحث در مسأله ولايت منجر شد به اينكه بعد از محمّد و آلمحمّد: انبيا و بعد نقبا، صاحبان مقام ولايتاند كه در عالم متصرفاند و فيض وجود به وسيله مقام نبوت اخذ ميشود و به وسيله مقام ولايت ايصال ميشود. و اين نوع تصرف هم در عالم تكوين هم در عالم تشريع است كه البته در جاي خودش مباحث مطرح است و انشاءاللّه معلوم است، به مناسبت بحثي كه داشتيم عرض شد كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم ولايت و نبوت را كه معنا ميفرمايند طوري است كه منحصر به خود اين بزرگواران است كه نه حكما توانستهاند حقيقت ولايت را دريابند نه هم عرفا. بيان حكما گذشت، اجمالي هم از بيان عرفا عرض شد.
تتمه بحث از نظر عرفا در مسأله ولايت اين است كه ميگويند: ولايت دو قسم است: يكي ولايت نبي يكي ولايت ولي كه ولايت ولي غير ولايت نبي است اما نه اينكه حقيقت ولايت دو تا باشد، نه! از نظر تحقق دو قسم ميشود. از نظر اينكه براي شخص، ولايت فراهم ميشود اين دو قسم پيدا ميشود، نه اينكه خود ولايت «بحقيقتها» تقسيم بشود. از نظر حقيقت فرق نميكند ولايت يكي است. اما اگر موهبتي و من عنداللّه باشد، ميشود «ولايت نبي». اگر نه! اكتسابي باشد ميشود «ولايت ولي» كه غير نبي است و نبوت ندارد. غير نبي، ولايتش را اكتساب ميكند. انوار ولايت و كمالات ولايت را از نبي استفاضه ميكند. ولي نبي ولايتش موهبتي است. همانطور كه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۹۹ *»
نبوتش موهبتي است. خداوند به او افاضه ميكند. اكتسابي نيست. اما چون ولايت از ـ نظر عرفا هم مثل حكما ـ همان تقرّب است و بعد از تقرب، اطّلاع بر اسرار الهيّه و معارف الهيّه است، چون ولايت را عبارت از همين ميدانند، چيز ديگري نميدانند و طور ديگري هم معنا نميكنند، از اين جهت در باره نبي ميگويند: ولايتش بر نبوتش مقدّم است و نبوتش، فرع ولايتش است. از اين جهت ولايت در نبي، از نبوتش افضل است. اما غير نبي، چون براي تقرب و كسب قرب الهي ناچار از اتباع نبي و اخذ شريعت از نبي است، تا بعد در نتيجه صاحب ولايت بشود، از اين جهت ولايتي كه براي او فراهم ميشود فرعِ نبوت خواهد بود. اين ولايت از نبوت پستتر و متفرع بر آن است. چون وليّي كه نبي نباشد بايد تابع نبي باشد و از نبي اخذ بكند. پس ولايت او بالنسبه به ولايت نبي پستتر خواهد بود. پس مبدء ولايت ولي ـ ولي كه ميگوييم يعني غير نبي ـ مبدء ولايت ولي، نبوتِ نبي خواهد بود.
اين توضيح را ميدهند و نتيجه ميگيرند كه بين نبي و ولي عموم و خصوص مطلق است. هر نبي البته ولايت دارد و ولايتش مقدم بر نبوتش است. اما ولي لازم نيست كه نبوت داشته باشد؛ مثل اوليايي كه بعد از رسول اللّه۹آمدند از اميرالمؤمنين تا ساير اولياء در رعيت، كه همه را يكسان صاحب ولايت ميدانند. همه را ولايتشان را يك نوع ميدانند. همانطور كه نبوت را يك نوع ميدانند؛ يعني رسول خدا۹با آدم، نوح، ابراهيم و ساير انبيا:در نبوت، فرق نميكند. عرفا و حكما نبوت را چنين حقيقتي ميدانند كه همه انبيا در اين نبوت مشتركاند. اوّلِ نبوت در سلسله انبيا، ابتداءً و در بدء امر، آدم است و ختم همان نبوت به محمّد۹است، آن هم در دنيا است. ديگر در آخرت از نبوت خبري نيست. از نظر آنها به انقطاع دنيا، نبوت انقطاع پيدا ميكند. تا دنيا تمام شد يا نبي از دنيا رفت، ديگر نبوّتش معنا ندارد. چيزي نيست كه با خودش ببرد. نبوت مربوط به ابلاغ احكام و بيان شريعت است، اين امر هم تا وقتي
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۰ *»
است كه دنيا باقي و برقرار است اما وقتيكه دنيا منقطع شد ديگر تمام است.
اينها هم در مسأله نبوت گيرند، آن را خوب نفهميدهاند و هم در تعميمِ همه انبيا در حقيقت نبوت، و اينكه انبيا را مشترك و يكسان دانستهاند. البته اينها به تفاوت قائل هستند؛ مثل مرتبه اولوا العزم و اين قبيل مراتب. ولي خود نبوت را يك حقيقت ميدانند كه همه انبيا در خود مسأله نبوت يكسانند. يك حقيقتي است كه همه از نظر خود حقيقت نبوت يكسانند. ولايت را هم همينطور ميدانند. ولايت را هم يك حقيقتي ميدانند كه همه در آن مشتركند: چه ولايت انبيا، چه ولايت غير انبيا، چه ولايت ائمه هدي:، چه ولايت رعيت. اگر از رعيت هم كسي به مقام ولايت برسد، ميگويند در خود حقيقت ولايت همه يكسانند. يك حقيقتي است كه همان قرب است؛ تفاوت به قرب بيشتر و كمتر است. «و الولاية هي القرب الي اللّه و الاطّلاع علي المعارف الالهيّة و الاسرار الالهيّة» اينطور است. از اين جهت ميگويند ولايت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه در نظر آنها با ولايت سلمان و ولايت يك شخص مؤمن ناقص كه ولي بشود، يكسان است و يك قرب است. تفاوت در قرب بيشتر و كمتر است. اگرنه قرب يك چيز است. تقرب و اطلاع بر همين اسرار و معارف الهيه است. بيت شعري است كه اين مطلب را بيان ميكند. مراد اينها را خوب نشان ميدهد. ميگويد:
نبي چون آفتاب آمد، «ولي» ماه | مقابل گردد اندر «لي مع اللّه» |
نبي مثل خورشيد است ولي غير نبي، مثل ماه است. چطور ماه در نور، از خورشيد استفاضه و استناره ميكند؟ ولي غير نبي هم در ولايت استفاضه و استناره از نبي دارد. «مقابل گردد اندر لي مع اللّه» ولي در خود حقيقت ولايت با نبي مشابه و مماثل است، همان نبي كه فرمود لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرب و لانبي مرسل([۵۷]) چنين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۱ *»
نبيّي يعني خاتم الانبيا۹٫ حالا ولي غير نبي در ولايت، مشابه و مماثل ميشود با چنين كسي كه اين حرف را در رتبه انبيا زده كه ميفرمايد لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرب و لانبي مرسل. اين ميگويد كه هر وليّي با چنين مقامي مشابه و مماثل ميشود. ميگويند به اين معنا است كه به اين مقام نبوت ميرسد و در واقع ميان ولايت و رسالت واسطه و برزخ است. نبوت اخبار از «حقايق الهيّه» است و مراد از حقايق الهيّه يعني اِخبار از معرفت ذات خداوند، معرفت صفات خداوند، معرفت اسماء و صفات و اخبار به احكام الهيّه. تمام اينها را كه اخبار كند ميشود نبي.
آنوقت نظر به اينكه اين اخبار دو قسم است: يكي اخبار از معرفت ذات، صفات و اسماء است كه اينطور اخبار را چون ولي هم دارا است، بر اينها مطلع شده، او هم اخبار ميكند و اين هم خودش نبوت است، پس هر ولي نبوت به اين معنا را دارد كه خودش از نظر عرفا بر اسرار مطلع شده است. هر ولي اين نبوت را دارد كه بر اسرار كه معرفت ذات، صفات و اسماء الهيه است، مطلع شده و به اين امور اخبار ميكند. بنابراين بين نبي و بين ولي در اخبار به چنين اسرار و معارفي فرقي نيست. روي اين جهت ميگويند: يك نوع نبوتي داريم كه نبوت تفريعي است و مقصودشان اين است كه شخص ولي در اثر داشتن ولايت؛ يعني قرب، بعد هم واقف شدن و آگاه شدن به اسرار و حقايق الهيّه، البته به اين حقايق اخبار ميكند. پس نبوت تفريعي را چه ولي چه نبي همه دارند از محمّد و آل محمّد:گرفته تا انبيا، بعد هم همه كاملان بعد هم هركس از هر مرتبهاي از نقصان باشد، همينقدر كه تقرب پيدا كرد به همان اندازه قرب، بر اسرار الهيّه واقف ميشود و از آنها اخبار ميكند. اسم اين را «نبوت تفريعي» ميگذارند كه بر ولايت متفرع است و از ولايت سرچشمه ميگيرد. پس اين اخبار مخصوص ولايت است خواه از نبي، خواه از ولي ظاهر بشود.
اما نبوت به معناي دوم و قسم دوم، اخبار به احكام شرعيّه الهيّه است، تأديب
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۲ *»
خلق به آداب و اخلاق، تعاليم حكمت، و قيام به سياست امور خلق است. اسم اينها را رسالت ميگذارند. اين نوع نبوت، اين نوع اخبار را نبوت تشريعي اسم ميگذارند. اين نبوت تشريعي مخصوص انبيايي است كه مرسلاند، رسالت دارند و مأمور به ابلاغاند. نبوت تشريعي در اين انبيا مشهور است كه صاحبان شريعت بودند و بعضي ناشران همان شريعتها بودند. خلاصه آن نبوت به اين معنا؛ يعني «نبوت تشريعي» از آدم شروع شده و به رسول اللّه۹ ختم شده است. اما «نبوت تفريعي» از نظر اينها به كسي ختم نشده است آن نبوت ادامه دارد؛ براي هر ولي، رسيدن به آن نبوت ميسر است. چون لازمه ولايت او است و باقي است. پس ولايت با نبوت تفريعي با يكديگر ملازمند و از هم جدا نميشوند. بايد بين ولايت و بين رسالت فرق گذاشت. «ولايت» از نبوت و رسالت اعمّ است. چون هم در رسول، هم در نبي، هم در ولي است. باز «نبوت» از رسالت اعمّ است. اما از ولايت اخصّ است. رسول ولايت، نبوت و رسالت دارد. نبي ولايت و نبوت دارد. اما ولي ـ وليّي كه نبي نباشد ـ ولايت دارد و نبوت تشريعي و رسالت ندارد.
در كلمات عرفا اين جمله ديده شده و زياد هم استدلال ميكنند كه «الولاية افضل من النبوة، الولاية اعلي من النبوة»([۵۸]) عرض شد مقصودشان از اين ولايت، ولايت رسول و ولايت نبي به نبوت تشريعي است. ميگويند آن ولايت از رسالت و نبوت افضل است به اين اعتبار كه جهت قرب نبي و رسول است. وقتيكه جهت قرب با حق بود، قطعاً افضل و اعلا است از آن جهتي كه مأمور به ابلاغ است. آن جهت مأمور به ابلاغ كه نبوت تشريعي يا رسالت است، آن فرع اين ولايت است. از اين جهت ولايت در نبي به نبوت تشريعي و در رسول، از نبوت او افضل است. چون مبدء و جهت
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۳ *»
حقّاني است و هرگز هم اين جهت انقطاع پذير نيست. اگر نبوت او هم تمام بشود، رسالتش تمام بشود، اين ولايتش براي او باقي است. اين ولايت در آخرت هم همراه او هست. همانطور كه در دنيا هم هست. پس اين ولايت افضل است. اما نبوت و رسالت ـ نبوت تشريعي ـ چون جهت خلقي و مربوط به خلق است تا در دنيا است، هست. اما بعد از اينكه از دنيا ميرود يا دنيا تمام ميشود، انقطاع پيدا ميكند. ولي نظر به اينكه عرض شد ولي بخواهد تقرب حاصل كند بايد اتّباع از نبي داشته باشد، از اين جهت، ولايت در او فرع نبوت و بعد از ابلاغ رسول است. وقتي كه رسول احكامش را به او ابلاغ كرد و او اتباع كرد آنوقت برايش قرب حاصل ميشود. قل ان كنتم تحبّون اللّه فاتّبعوني يُحببْكم اللّه([۵۹]) اگر اتّباع از نبي شد آنوقت محبت و درجه قرب براي ولي حاصل ميشود. اما نبي ديگر محتاج نيست. نبي خودش صاحب شريعت و حامل شريعت است. محتاج به كس ديگري نيست.
همه اينها در سطح ظاهر است. ميدانيم كه همه انبيا به محمّد و آل محمّد:محتاجاند. چطور ميشود نبي محتاج نباشد؟! تمام اين بزرگواران به نبوت و ولايت محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين محتاجاند. همين كه نبي شد، صاحب شريعت شد و ديني به او واگذار شد، اين به اين معنا نيست كه محتاج نباشد. محتاج است به حقيقت احتياج، اما به درگاه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين.
ولايت ولي را در مرتبه كمال نوريّت، عبارت ميدانند از همان مقام لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرّب و لا نبي مرسل، ميگويند: اين عبارت را رسول اللّه۹فرمودهاند به منظور اخبار از موقعيت ولايت خود و ساير اوليا. ميگويند اين مقام مقامي است كه همه اوليا ميتوانند به اين مقام برسند و همه بگويند لي مع اللّه وقت
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۴ *»
لايسعني فيه ملك مقرّب و لا نبي مرسل. اما اينكه شاعر در شعرش گفته «مقابل گردد اندر لي مع اللّه» يعني ولي مقابل ميشود. «نبي چون آفتاب آمد، ولي ماه» يعني ولي بخواهد به خدا تقرب بجويد البته به نبي احتياج دارد. چون او مثل آفتاب، اين مثل ماه است كه نورانيت را از او اقتباس و استفاضه ميكند. اما همينكه استفاضه كرد و به حدّ ولايت رسيد، آنوقت چه ميشود؟ «مقابل گردد اندر لي مع اللّه» مقابل اين حقيقت و اين مقام ميشود كه فرمود لي مع اللّه وقت الي آخر، به اين مقام ميرسد.
مرادشان هم از اين تقابل، در واقع تماثل و تشابه است. زيرا اينطور معتقدند كه در مرتبه وحدت اطلاقي، كثرات، اثنينيّت و غيريّت راه ندارد. تعيّن ولي و تعيّن نبي مستلزم دوئيت و رنگ گرفتنِ تعيّن است. اما عرصه وحدت اطلاقي كه عرصه قرب خداوندي و فناء في اللّه است، در مقام فناء في اللّه كه وحدت اطلاقي فراهم ميشود كه از هرگونه كثرتي منزه است، در آنجا تعين پيداكردن به نبي و تعين پيداكردن به ولي مناسبت ندارد و لايق آن عرصه نيست. چون لايق آن عرصه نيست همه در آنجا يكي هستند. اگر «مقابل» گفته بشود، مراد مماثل و مشابه است. در مقام وحدت اطلاقي، تقرب الي اللّه و فناء في اللّه همه يكي ميشوند، در آنجا هيچ امتياز نخواهد بود. به دليل آيه شريفه كما بدءكم تعودون([۶۰]) همانطور كه در بدء و مبدء، در آنجا تعين نبود، به قول اينها اعيان ثابته همه در ذات ربوبي بودند، در وقتي هم كه به كمال، برگشت ميكنند، صعود ميكنند و به مقام فنا كه رسيدند، از اين نظر ديگر متعدد نيستند، غيريّت ندارند كه يكي ولي باشد يكي نبي باشد جدا جدا. نه! غيريت معنا ندارد. يكي خواهند شد. زيرا در نظر عارف واصل صاحب شهود، الآن هم با اينكه كثرات ديده ميشود؛ مثل بدء است. كان اللّه و لميكن معه شيء([۶۱]) غير حق در ديار وجود، ديّاري
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۵ *»
نميماند. غيريّت هم به حسب ظهور وحدت در صورت كثرت است كه اين نمودها و اين موجودات ديده شدهاند. اما در موضع تجلّي وحدت ذات حق، همه اين صورتهاي كثرت، همه به اصل خود برميگردند كه همان عدم محض و نيستي ذاتي است. تمام تضادّ و تقابل اسمائي و صفاتي كه در اين عالم كثرتها ديده ميشود، همه به آن حالت برميگردند.
پس مراد اينها از اينكه ولي با مقام لي مع اللّه وقت مقابل ميشود، مرادشان اين است كه با صاحب ولايت كليّه حقيقت محمديّه۹مشابه و مماثل ميشود. هركس ولي باشد و قربي پيدا كند، تمام با او يكي ميشوند. يك مقام و يك رتبه است و تعينها به كلّي از بين ميرود. اين تعينها كه در اينجاها ديده شده، اينها در نهايت بُعد از خدا است. در اين نهايت بعد، ميگويند ولي بالنسبه به نبي مثل ماه بالنسبه به آفتاب است. وقتيكه ميخواهند در اين نهايت بُعد بين ولي و بين نبي را بسنجند ميگويند نبي چون آفتاب و ولي ماه است مثلاً. مقصود در اين عالم نهايت بعد است. اما وقتيكه قرب را ملاحظه كنيم كه براي اوليا حاصل ميشود آنجا ديگر مواجهه و تقابل معنا ندارد كه نبي باشد و در مقابلش ولي باشد بلكه در آنجا بهطور كلي تعينها مرتفع است، همه گويا در مقام فناء في اللّه هستند. مطابق همين جمله لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرّب و لا نبي مرسل نعوذباللّه. ميگويند ديگر اينجا در واقع اشاره به منزل نهايت و كمال منزلت قرب است كه اسمش را ولايت ميگذارند. غيريّت و اثنينيّت از بين برطرف شده است. اين در مقام بقا بعد از فنا و صحو بعد محو است كه خبر از خود ميدهد و اگر در مقام محو و فنا بماند كه اصلاً از خودش خبري نميدهد. وقتيكه بعد از فنا، بقا پيدا ميكند، بعد از محو، صحو برايش دست ميدهد، آنوقت ميگويد لي مع اللّه وقت لايسعني فيه ملك مقرّب و لا نبي مرسل.
قوّت نبوّت به حسب قوّت ولايت است. تا زماني كه ولايت به كمال خود نرسد
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۶ *»
نبوت در ولي ظاهر نميشود. از اين جهت گفتهاند «نهاية الولاية بداية النبوة» وقتيكه ولايت در اين عالم ما به نهايت خود برسد، آنوقت نبوت تازه شروع ميشود. پس «نهاية الولاية بداية النبوة» ابتدا بايد از مبدء فياض افاضه فيض بشود. بعد از افاضه فيض و تقرب نبي، استفاضه علوم و احكام بكند تا بعد بتواند به ديگران ابلاغ كند و برساند. در اينجا عرض كردم بين ولايت نبي و ولايت غير نبي فرق ميگذارند. نبوت از ولايت سرچشمه ميگيرد و چون خود نبوت موهبتي است ولايتش هم بايد موهبتي باشد. پس در واقع طينت و فطرت نبي مثل آئينه ميشود و صورت ولايت كه در آن منعكس ميشود اسمش ولايت ميشود.
آنوقت بايد معجزه كند كه در واقع اظهار رسيدن به كمال قربش است كه خداوند به دست من اين خارق عادت را جاري ساخت. بر نبي اظهار خارق عادت لازم است تا معلوم شود كه صادق القول و صادق الوعد است كه اگر ابلاغي ميفرمايد حق است. در تعريف نبي گفتهاند: «النبي من ادعي النبوة و ظهرت المعجزة علي يده» نبي ادعاي نبوت ميكند و براي اثبات دعوتش اظهار معجزه ميكند. پس بايد معجزه از مدعي نبوت سربزند و بايد ديگران از اتيان مثل آن عاجز باشند. حتي اين را كه بايد از تصرف سرچشمه بگيرد، اين را ميگويند خارق عادت است و به منظور اظهار نبوت او ابراز داده شده است. اظهار اين معجزه به منظور اثبات حقانيت او است كه بر او لازم است اظهار كند. چون مدّعي نبوت است بايد در او اين امر ظاهر بشود. تا آنوقت در نتيجه، خلق در مقام تبعيت او برآيند و به مقاصد خود برسند كه همان تقرب به سوي خدا است.
ولي در ولايت ولي كه نبي نباشد، اين ولايت موهبتي نيست. همانطور كه توضيح دادم اين ولايت ابتدا بايد با رياضت نفس و مجاهدات، تبديل اخلاق سيئه به اخلاق حسنه، تزكيه نفس، تصفيه عقول، تأمّل و دقت، ممارست در تفكر، انقطاع از
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۷ *»
خلق و ارشاد مرشد كامل به دست آيد. ولايت از اين راه به دست ميآيد. ولايت غير نبي، موهبتي نيست، بايد از اين طريق اكتساب كرد. در تعريف ولي گفتهاند: «الولي العارف باللّه و صفاته حسب ما يمكن» به آن مقدار كه ممكن است بايد معرفت به خدا و صفات خدا را كسب نمايد. «و المواظب علي الطاعات و المجتنب عن المعاصي» بر طاعات مواظبت داشته باشد و از معاصي اجتناب كند. «المعرض عن الانهماك في اللذات و الشهوات» اعراض داشته باشد از اينكه در لذّات و شهوات منهمك شود و فروبرود. ولي چنين كسي است. صاحب چنين صفاتي، داراي مقام ولايت ميشود.
آن وقت اگر از دست بيچاره اينطوري كه از نظر اينها اينقدر زحمت كشيده تا خودش را به چنين قربي رسانده، اگر يكوقتي از دست اين بيچاره بدون اختيار و اراده يك خارق عادتي ظاهر شد كه به اصطلاح اسمش را كرامت ميگذارند، اگر يك كرامتي از اين بيچاره صادر شد و موجب اين شد كه مردم به او توجه كنند، به او روبياورند و دورش را بگيرند، ديگر اين بيچاره در چنين حالتي چه كار كند؟ بايد متوجه باشد كه فلايأمن مكر اللّه الاّ القوم الخاسرون([۶۲]) بايد متوجه باشد كه نبادا خدا ميخواهد او را به دام شيطان بيندازد! اين بيچاره اينقدر زحمت كشيده، اين همه مشقت ديده تا خلاصه به چنين درجه قربي رسيده، حالا يكبارگي بدون اختيار و اراده از دست او يك خارق عادتي انجام شد؛ مثلاً هوا ابري نبود، گفت: خدايا! باران بر ما ببار! ابرها آمدند و شروع كردند به باريدن، يا زلزلهاي شد، گفت: زمين! قرار بگير! آرام بشو! آرام بشود و از اين قبيل امور. حالا كه به دست اين بيچاره چنين كاري انجام شد اين بايد اولِ وحشت و اضطرابش باشد كه نكند خدا ميخواهد ما را به دام مردم بيندازد، مردم به ما اشتغال پيدا كنند، ما هوي و هوس رياست به سرمان بزند، تقرب به خلق پيدا كرده و از خدا
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۸ *»
انقطاع پيدا كنيم؟! و لايأمن مكر اللّه الاّ القوم الخاسرون بايد بترسد، كاملاً مضطرب باشد كه در اين ظهور خارق عادت بلايي سرش نيايد. كِبري، عُجبي، جاهطلبي و ساير آمال و آروزها نبادا دامنگير اين بيچاره بشود كه او را از آن حالت اعتدال و تصفيهاي كه براي خود فراهم كرده بود، خارج بسازد كه تا خارج شد معلوم است از مراتب عاليه ولايت كه كمال قرب است يكدفعه به زمين ميافتد و تمام آن زحمات هيچ ميشود. به علاوه كه بين او و بين خداوند بزرگترين حجاب فراهم ميشود. از اين جهت گفتهاند كه اوليا اظهار كرامت نبايد بكنند! بلكه بايد سعي كنند كاري نكنند كه يكباره از دست آنها، يا به زبان آنها، يك خارق عادتي جاري بشود.
اگر هم يك وقتي بياختيار و بياراده از آنها كرامتي ظاهر شد، سعي كنند مخفي كنند. چرا؟ چون خدا نخواسته كه وليّش را به مردم نشان بدهد. خدا خواسته هميشه وليّش مخفي باشد. اوليائي تحت قبابي لايعرفهم غيري([۶۳]) اين را هم ميگويند حديث قدسي است. اوليائي تحت قبابي بندگان من، نزديكان من، زير قبههاي من هستند. لايعرفهم غيري فقط من آنها را ميشناسم كسي ديگر نميشناسد. گفتهاند: بعد اگر يكوقتي ظهور كرامتي شد، اين بايد بترسد و بداند كه ممكن است به انحراف و ضلالت ملوّث شود و در حجاب قرار بگيرد. استقبال و اقبال مردم را كه ببيند، از خدا غافل بشود. كبري و عُجبي به او دست بدهد. ـ ديگر چنين وليّي واقعاً هم بيچاره است. اينكه من گفتم بيچاره، چون به گفته اينها واقعاً در معرض خطر است. ـ از اين جهت بزرگان صوفيّه و عرفا گفتهاند: «كرامة الاولياء حيض الرجال» همانطور كه زن در حالت حيض از قرب خارج ميشود و نميتواند ديگر مقرب درگاه خدا باشد، نماز نبايد بخواند، روزه نبايد بگيرد، نميدانم چه و چه و چه، اگر هم از ولي كرامت سربزند
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۰۹ *»
خلاصه بايد متوجه باشد كه الآن در ناپاكي به سرميبرد، سعي كند كه ديگر خودش را از آثار اين كرامت كه عجب، كبر و اين امور است، دور بدارد كه مبادا ملوّث شود. اما نبي اينطور نيست. نبي ولايتش اكتسابي نيست كه اينطور در معرض خطر باشد. ولايت او موهبتي است. او را خدا به عصمت خود محفوظ نگه ميدارد. ولي ولي اينطور نيست. ولايتش اكتسابي، و در معرض خطر است.
از اين عبارات كاملاً معلوم ميشود كه اينها هيچ معناي ولايت را ندانسته، به حقيقت نبوت و ولايت واقف نشدهاند. ولايت و نبوت اهل بيت عصمت و طهارت:را نفهميده، اينطور يكپاره سخنهايي ميگويند و در سطح ظاهر حرف ميزنند. حال آنكه اينها مدّعي هستند كه وصول به حقيقت پيدا كرده، هر چيزي را به حاقّ حقيقتش رسيدهاند. اما ميبينيد سخن حقّ در باره مسأله نبوت و ولايت اوليا و انبيا، همان است كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم فرمودهاند كه اجمالاً اشاره شد.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۰ *»
درس ۱۴۱
(روز دوشنبه / ۱۵ ربيعالثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r ادامه بحث ولايت از نظر عرفا
r نبي «محبوب» خدا و ولي «محبّ» خدا است
r از نظر عرفا اوليا در ولايت مشتركاند
r استدلال به حديث «عبدالله بن مسعود» در باره طبقات اوليا
r حديث «عبدالله بن مسعود»
r دو حالت براي اوليا: «حالت جمعي» و «حالت جمع الجمعي»
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۱ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
بيگانگي حكما و عرفا از مسأله ولايت، همچنين از حقيقت نبوت معلوم شد. در كلماتشان ديديم كه اوّلاً نبوت را يك حقيقت عامّ و مابهالاشتراك بين همه انبيا ميدانند. اوّلِ نبوت و ابتداي نبوت را از آدم، و ختم نبوت را به محمّد۹ميدانند. همه را هم در اين امر مشترك و يكسان ميدانند. همچنين ولايت را هم يك حقيقتي ميدانند كه تعميم ميدهند از محمّد۹گرفته تا ساير خلق و رعيت ناقص، همه در امر ولايت يكسان ميشوند. حال آنكه اينها همه خلاف حق است و بطلان اينها واضح و روشن است.
باز هم براي اينكه بيشتر به بيگانگي ايشان و فساد مطالبشان واقف شويم، ادامه بحث ولايت را از نظر خود آنها عرض ميكنم. ميگويند: وقتي ولي بخواهد به مراتب ولايت و كمالات نائل بشود، بدون تبعيت از نبي برايش ميسر نيست. ولي بايد در همه حالات از نبي متابعت كند: در ضرّاء و سرّاء، در قبض و بسط كمالات وجودي، در طريق انقياد، سعي و كوشش داشته باشد. در ظاهر و باطن، در جميع احوال، اقوال، افعال و اعمال خود راسخ باشد، از متابعت نبي تجاوز نكند تا بتواند به مقام ولايتي كه خود نبي دارد برسد. در اين شعر به اين مطلب اشاره دارند:
ولي از پيروي چون همدم آمد | نبي را در ولايت محرم آمد |
يعني شخص ولي در اثر پيروي ميتواند با نبي همدم و همقدم شود و در اسرار
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۲ *»
ولايت با او محرم بشود. از اين جهت مأمور به جميع اوامر، و منهي از جميع نواهي است. بايد در طريقت و شريعت همقدم با نبي باشد. در نتيجه چون بين ولايت نبي و ولايت ولي فرق گذاشتهاند ميگويند: ولايت نبي موهبتي است. اما ولايت ولي اكتسابي است. چون اكتسابي است وقتيكه ولي در مقام اكتساب است، محبّ است. اما نبي چون ولايت به او موهبت و اعطا ميشود، محبوب است. فرق ميگذارند بين جذبهاي كه براي محبّ، و جذبهاي كه براي محبوب رخ ميدهد. جذبه بعد از رياضت و اتّباع را طوري ميدانند، جذبه قبل از رياضت و امثال آن را هم طور ديگري ميدانند. البته ردّ اينها از نظر فرمايشات و بيان شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه معلوم است كه نميشود جذبه بدون استحقاق، و ابتدايي باشد كه بحثش اجمالاً شد.
ميگويند: بعد از اينكه ولي از نبي تبعيت و متابعت كرد آنوقت به مقام محبوب نائل ميشود. در اثر حسن متابعت، از مقام «محبّي» به مقام «محبوبي» ميرسد. چرا؟ چون محبوبيت، مقام نبي بود. نبي در مقام محبوبيت بود، محبوب خدا بود. ولي، در مقام محبّ و دوست خدا بود. بعد كه به مقام ولايت رسيد، خواه و ناخواه آن ولايتي كه براي نبي است؛ يعني همان مقام محبوبيت، در ولي سرايت ميكند. ولي هم صاحب مقام محبوبيت ميشود. بعد ولي محرم ولايت نبي شده با وي قرين ميگردد. در ولايت مشابه و مماثل ميشود. به فرمايش رسول خدا۹ استدلال ميكنند كه فرمود علي منّي و انا منه([۶۴]) يعني من ولايتي موهبتي داشتم، محبوب خدا بودم اما علي نه! اما در مقام رياضت، عبادت و اطاعت از من بر آمد، محبّ خدا بود تا بعد به ولايتي رسيد كه من داشتم. او هم مثل من محبوب شد. به مقام محبوبيت رسيد. همينطور انا و علي من نور واحد.([۶۵]) انت منّي بمنزلة هارون من موسي الاّ انّه لا نبي
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۳ *»
بعدي.([۶۶]) ميگويند: اين فرمايشات رسولاللّه۹ اشاره به همين مطلب دارد. ميدانيد اينطور توجيه كردن اين فرمايشات رسولاللّه۹ چقدر بيگانه است با بياناتي كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم فرمايش فرمودهاند! با آن بياناتي كه اين بزرگواران فرمودهاند كه حقيقتشان، نورشان و طينتشان يكي است اما در اين مظاهر و تعينات، متجلي شدهاند. و اين تعينات كثرتهايي نيست كه با خود حقيقتشان منافات داشته باشد كه الحمدللّه بيان شده و نوعاً هم در جريان هستيد و مطالعه ميفرماييد.
ميگويند: اگرچه نبوت تشريعي به رحلت رسول خدا۹خاتمه پيدا كرده، منقطع شده است اما خداوند به لطف شامل خود، بندگان را از فيض ولايت خود كه باطن نبوت است محروم نگردانيده است. در هر زمان اولياء اللّه بوده و هستند. اينها به مقام ولايتي كه باطن نبوت رسول اللّه۹بوده، ميرسند، صاحب همان مقام ميشوند و با آن بزرگوار مشابه و مماثل ميگردند. ميگويند در رأس اين اوليا خود علي صلوات اللّه عليه و ساير معصومين:هستند. بعد هم ساير اوليا كه ميگويند مدار عالم به وجود شريف هريك از اين اوليا حتي تا اولياء از رعيت ناقص، برقرار است. اقسام اوليا را هم اينطور تقسيم بندي ميكنند: اقطاب، افراد، اوتاد، بدلا، نجبا و نقبا.
حديثي ذكر ميكنند كه اين حديث را «عبداللّه بن مسعود» از رسول خدا۹نقل كرده است. چون اين حديث در كتب معتبر شيعه نيست و مشايخ هم استدلال به اين حديث نكردهاند، معلوم ميشود كه اين حديث قوّتي ندارد و قابل اعتماد نيست. البته چون عرفا هم ناقل هستند، ثقه نيستند تا بشود به آنان اعتماد كرد. از اين حديث اين مطلب را استفاده ميكنند كه امر ولايت يك حقيقتي قابل تعميم است. از رسولاللّه گرفته تا انبيا تا رعيت ناقص، اينها همه ميتوانند در امر ولايت مشترك باشند. حالا
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۴ *»
مراتب پيدا ميكنند، ولي در خود مراتب ولايت، مرتب ميتوانند تبديل شوند و جاييكديگر را بگيرند. اين حديث هيچ نميسازد با ادله عقليهاي كه مشايخ اقامه ميكنند و با احاديثي كه از ائمه ما:به خصوص در تعيين مقامات خودشان، انبيا و بعد مراتب نقبا، نجبا و رعيت ناقص رسيده است. اين ترتيب بندي كه مشايخ ذكر فرمودهاند كه اول مقام محمّد و آل محمّد: است، بعد مقام انبيا، بعد مقام نقبا، بعد مقام نجبا و بعد مقام مؤمنان است، يا طور ديگري تقسيم فرموده و سلسله نوريّه را ذكر كردهاند: اول حقيقت محمديّه، بعد حقيقت انبيا، بعد حقيقت اناسي، بعد مؤمنان اناسي، بعد هم مؤمنان جن، بعد ملائكه، بعد مؤمنان از حيوانات طيّبه، بعد نباتات طيّبه و بعد جمادات كريمه، اين مراتب نوراني را كه ذكر فرمودهاند نشان ميدهد كه اينطور نيست كه بشود هركسي به يك مقام عاليتر و به مرتبه بالاتر از خودش برسد كه اين بحثها را در همين مسأله ولايت مفصل داشته و ذكر كردهايم. ولي اينها از اين حديث اينطور استفاده ميكنند كه اين مراتب طوري نيست كه نشود كسي در اثر رياضت و سير و سلوك به آنها نرسد، نه! قابل رسيدن است و ميرسند. روي اين جهت اين حديث هيچ نميسازد نه با ادّله قطعيّه و نه با روايات متواترهاي كه به طور تواتر معنوي در اخبار پيشوايان شيعه رسيده است.
«عبداللّه بن مسعود» از رسول اللّه۹نقل ميكند كه حضرت فرمودند: انّ للّه في الارض ثلاثمائة شخص قلوبهم علي قلب آدم۷و له اربعون قلوبهم علي قلب موسي۷و له سبعة قلوبهم علي قلب ابراهيم و له اربعة قلوبهم علي قلب جبرئيل و له ثلاثة قلوبهم علي قلب ميكائيل و له واحد قلبه علي قلب اسرافيل و اذا مات الواحد ابدل اللّه مكانه من الثلاثة و اذا مات واحد من الثلاثة ابدل اللّه مكانه من الاربعة و اذا مات واحد من الاربعة ابدل اللّه مكانه من السبعة و اذا مات واحد من السبعة ابدل اللّه مكانه من الاربعين و اذا مات واحد من الاربعين ابدل اللّه مكانه من الثلاثمائة و اذا مات واحد من الثلاثمائة
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۵ *»
ابدل اللّه مكانه من العامّة يدفع اللّه البلاء عن الامّة ببركتهم.([۶۷]) ميگويند: رسول اللّه فرمودند: براي خدا در روي زمين سيصد شخص است كه قلبهاي ايشان بر شكل، هيئت و خصوصيت قلب آدم۷ است. سيصد نفر خلقتشان اينطوري است؛ يعني مشابه آدماند. خدا در روي زمين چهل نفر دارد كه قلبشان به مانند قلب موسي است. خدا هفت نفر دارد كه قلبهاشان به مانند قلب ابراهيم است. خدا چهار نفر دارد كه قلبهاشان به مانند قلب جبرئيل است. خدا در روي زمين سه نفر دارد كه قلوبشان مثل قلب ميكائيل است. خدا در روي زمين يك نفر دارد كه قلبش مثل قلب اسرافيل است. آنوقت اگر اين يك نفر كه قلبش مثل قلب اسرافيل است مُرد، خدا به جاي او و در مكان او، از آن سه نفري قرار ميدهد كه قلبشان بر قلب ميكائيل بود. اگر از آن سه نفر يكي بميرد خدا به جاي او، از آن چهار نفر قبل قرار ميدهد. اگر از آن چهار نفر يكي بميرد خدا يكي از هفت نفر را جايش قرار ميدهد. هرگاه يكي از هفت نفر بميرد از چهل نفر جايش قرار ميدهد. هرگاه يكي از چهل نفر بميرد در جاي او، از سيصد نفر قرار ميدهد. و هرگاه يكي از سيصد نفر بميرد خدا در جاي او از سايرين قرار ميدهد. خداوند بلاء را از امت به بركت ايشان برطرف ميكند.
آن يك نفر كه دلش و قلبش مثل قلب اسرافيل است، او را قطب الاقطاب و غوث اعظم مينامند. ايشان مرتبهاش از جميع اوليا بالاتر است، ايشان مظهر باطن نبوت حضرت رسالت۹است؛ يعني صاحب ولايت كليّه است. اما آن سه نفر به واسطه حسن متابعت از شريعت خاتميت، به تجلي فرديت محقق شدهاند كه اگر يكيشان مرد يكي ديگر جايش مينشيند. اما بيشتر نميشوند و هميشه به اين فرعيّت متجلي هستند. چون داراي كمالي، فوق همه كمالات هستند از اين جهت از همه بالاترند. اما
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۶ *»
مقامشان از دايره «قطب الاقطاب» پايينتر است. اما آن چهار نفر را چهار ركن ميگويند كه عالم وجود به ايشان برپا است. بدلاء را هفت نفر ميگويند كه اينها را امناء اللّه هم ميگويند. نجبا را چهل نفر ميدانند و ايشان را رجال الغيب ميگويند. پستترين مقام اوليا را نقبا ميدانند. پايينترين مراتب اوليا را نقبا ميگويند كه سيصد نفر باشند. اينها را ابرار هم مينامند. اين طبقات و مراتب كه ذكر شده به همين ترتيب است كه مرتب هركدام كه مُردند، از طبقه ديگر فردي ميآيد جايش مينشيند و همينطور تا وقتي كه قيامت برپا شود اين طبقات موجود است و اين مراتب را دارند. عالم هيچگاه از اين طبقات به همين اعداد مخصوصه خالي نميشود بهطوري كه نه كمتر و نه بيشتر ميشوند. اگر يكي مرد ديگري جايش ميآيد. اما عدد بيشتر بشود؟ مثلاً نقبا را فرض كنيد كه به حسب حساب اينها سيصد نفر ميگويند، يكي كم و زياد نميشود. اگر كسي از ايشان مرد، خدا كسي از رعيت را جايش ميگذارد. اما سيصد و يكي بشوند؟ نه! دويست و نود و نه تا هم بشوند؟ نه! همان عدد معين هستند. همينطور تا بالا و طبقات ديگر، نه كم و نه زياد ميشوند. ولي هروقت جايشان خالي بشود از طبقات پايينتر پر ميشود.
خداوند به بركت ايشان تمام بلاها را از خلق مرتفع ميسازد. در آفرينش، نظر الهي بر اين جماعت است. باقي خلق تمام به طفيل وجود ايشان مورد رحمت و جود خداوند هستند. اينها همه، اوليا هستند و اين طبقات را طبقات اوليا ميگويند كه هركدام اينها به واسطه تبعيت به يك مقام از اين مقامات ميرسند و محبوب خدا ميشوند. در اين مقام، اول محبّاند بعد محبوب خدا شده، به مقام محبوبيت نائل ميشوند. ميگويد:
و ان كنتم تحبّون يابد او را | به خلوتخانه يحببكم اللّه | |
در آن خلوتسرا محبوب گردد | به حقّ يكبارگي مجذوب گردد |
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۷ *»
شخص ولي به واسطه متابعت از نبي، چون خدا فرموده بگو قل ان كنتم تحبّون اللّه فاتّبعوني يحببكم اللّه([۶۸]) شما اگر خدا را دوست ميداريد متابعت مرا بكنيد آنوقت محبوب خدا ميشويد. ميگويند اين آيه شريفه گزارش حال سير و سلوك و عبادت ولي است در مقام محبّ بودن. چهوقت محبّ خدا است؟ وقتيكه از رسولاللّه۹متابعت كند كه بعد از متابعت، محبوب خدا ميشود. خلاصه با متابعت به مرتبه كمال ميرسد و به مقام ولايت خود نبي مرسل۹و خاتم الانبياء نائل ميشود كه اسم اين مقام را توحيد الذات ميگذارند. به مقام «توحيد الذات» ميرسد.
از محبت گردد او محبوب حق | گر چه طالب بود، شد مطلوب حق |
اول طالب بود، بعد مطلوب خدا شد.
شد محبت را ظهور از اعتدال | بي محبت نيست عالم را كمال | |
از محبت نار، نوري ميشود | و از محبت ديو، حوري ميشود | |
و از محبت خارها، گل ميشود | و از محبت سركهها، مل ميشود | |
آفتابِ عشق چون تابنده شد | بنده، خواجه گشت و خواجه، بنده شد |
ميگويند: اين محبت، ولي را به اين مقامات ميرساند. بعد كه ولي به مقام ولايت رسيد كه اسم اين مقام را گفتيم فناء في اللّه ميگويند و تعين او كه مستلزم تبعيت و عبوديت بود، خود تعين و بقاءِ در مقام تعيّن، باعث اين بود كه بايد اين عبوديت كند بايد تبعيت از رسول داشته باشد، حالا اين تعين به واسطه رسيدن به مقام ولايت و فناء في اللّه، در تجلّي احدي محو و مستهلك ميشود. وقتيكه اين حالت دست ميدهد اسمش را ولي ميگذارند؛ حالت سكر يعني مست لقاء خدا است، در اين مقام حالت سكر براي او دست ميدهد و در مشاهده جمال حق مستغرق ميشود. اينجا ديگر
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۸ *»
تابعيت و عبوديت همه به حسب صورت، از او مرتفع ميشود. ديگر نه تابع است، نه هم در عبوديت است. نظر به اينكه اين كمال و اكتساب براي او به واسطه عبادت او حاصل شده بود، از اين جهت اين در حقيقت و معنا عبد است. در حقيقت و معنا عابد و تابع است. زيرا عين ثابته او مقتضي اين است كه بايد عبد، و در تبعيت باشد. اما حالا به اين حد از كمال رسيده كه ديگر اثنينيّت، عينيّت و دوئيّتِ بين او و خدا به كلي برطرف شده، تعين او محو و متلاشي گشته است. از اين جهت در اين مقام، در مقام فنا است و در سكر به سرميبرد.
از اين جهت ميگويند: اوليا بعد از رسيدن به اين مقام، دو حال دارند: يكي اينكه به اين حالت سكر باقي ميمانند و اينها را مجانين اللّه ميگويند كه به طور كلي مسلوب العقل هستند ديگر هيچ حاليشان نميشود. چون مجذوب مطلق گشتهاند ديگر قلم تكليف بر اينها جاري نيست، چون عقل ندارند. تكليف مال عاقل است و بر عقل جريان پيدا ميكند و اينها مجانين حقّاند. اگر در اين حالت حرفي ميزند نميشود انكار كرد، اگر مقامي را انكار كرد، نميشود انكارش كرد. نميشود هم به او اقتدا كرد؛ يعني نميشود به عملش اقتدا كرد و عملش را حجّت دانست. اين اشخاص در اين حالت «لايقتدي بهم و لاينكر عليهم» ميباشند.
يك كسي از اينها بايد بپرسد كه در تاريخ زندگي علي۷كه شما ميگوييد: علي ديگر همان تابع بود و در اثر تبعيت ولي شد، در تاريخ زندگي علي۷ در كدام قسمت از تاريخش بود كه مجنون اللّه بود؟ «لايقتدي به و لاينكر عليه» بود؟ يا يكي ديگر از همين اولياء حقّ كه همه قبول دارند، عرفا و غير عرفا در عظمت و جلالتشان حرفي ندارند، امام رضا۷، سلمانرضوان اللّه عليه و ساير نقبا كه همه قبول دارند، اينها در كدام حالتشان به اين حالت رسيدند كه در سكر به سرببرند و قلم تكليف از اينها برداشته شده باشد؟ به اصطلاح عرفا «لايقتدي بهم و لاينكر عليهم» بودهاند؟! چنين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۱۹ *»
اشخاصي را كه در اين حال به سرببرند و در همين حال باشند در اصطلاحشان «كامل» نميگويند. با اينكه عاليترين مقام را درك كرده، به آن نهايت كمال رسيدهاند اما به اينها كامل نميشود گفت. به جهت اينكه در «مقام سكر و فنا» هستند و در مقام جمع به سرميبرند.
حالت دوّم آن است كه كامل ميشوند و به مرتبه كمال ميرسند. زيرا از نظر عرفا كامل آن كسي است كه وقتي به اين حدّ «سكر» برسد، «فاني في اللّه» كه شد، آنوقت اينقدر قوي باشد كه بتواند بقاء بعد از فنا پيدا كند. همچنين بتواند با اينكه در آن مقام است اگر به خلق روكرد، از آن مقام غافل نشود. چنين كسي صاحب «مقام كمال» است كه از او تعبير ميآورند به بقاء بعد از فنا و صحو بعد از محو. محو بشود و در عين محوي براي او، صحو و حالت توجه به خلق دست بدهد. با وجودي كه محو في اللّه و محو در خدا است، توجه به خلق بكند و بتواند با توجه به خلق، آن حالتش هم زائل نشود. اگر بتواند اينطور باشد ميگويند اين كامل است. از اين مقام در السنه بيشتر تعبير به مقام جمع الجمعي شده است. ميگويند: فلاني صاحب مقام جمع الجمعي است؛ يعني با اينكه الآن فاني في اللّه است اما باقي باللّه است. با اينكه الآن محو در خدا است، داراي صحو است. با اينكه در سكر است اما در افاقه به سرميبرد. هر دو مقام را دارد. «جمع الجمع» است. چنين اشخاصي را ميگويند: صاحب مقام كمالاند و ميشود به آنها كامل گفت.
سالك به واسطه متابعت شريعت و عمل به قوانين طريقت، سير الي اللّه و سير في اللّه را به انجام ميرساند. بعد به «مقام فناء في اللّه» و «مرتبه ولايت» وصول پيدا ميكند و از اين تعبير ميآورند به «قطرهاي كه به درياي توحيد حقيقي» متصل شد، در درياي توحيد متلاشي شد و «دو قوس نزول و صعود» سر به هم آمد، اين دو قوس را طيكرد. «نقطه نهايت به بدايت» متصل شد و «دايره كمالات وجود» بر او تمام شد. در
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۰ *»
حالت اول اگرچه به مقام فناء في الله نائل شده، ولي در آنجا به اشياء كه نگاه ميكرد، اشياء را من جميع الجهات غير حق ميديد و در مقام تفرقه و تعطيل بود. اما حالا كه به اين مقام رسيده، ديگر كثرت را مشاهده نميكند، در مرحلهاي است كه امتيازي بين عابد و معبود، و تابع و متبوع نميگذارد. اما بالاخره در همين مقام كه به مقام استقرار رسيده، هنوز اين هم «كمال حقيقي» نيست؛ بلكه از نظر اينها كمال حقيقي آن است كه كثرت را وحدت ببيند، در آئينه كثرت، وحدت مشاهده كند و در مرآت وحدت، كثرت مشاهده كند. براي او كثرت، حجاب وحدت نشود. براي او وحدت، پرده كثرت نشود. حق را در خلق و خلق را در حق مشاهده كند. وجود واحدي را از جميع جهات، متجلي به جميع جهات بداند. ذات واحدي را در هر شيء، به صفات خاصّي ملاحظه كند. تكثر صفات را موجب تكثر ذات نداند و بر خواصّ اعمال، اوصاف و اخلاق كما ينبغي مطلع شود. آنوقت ميتواند از «مقام جمع و فنا» به مرتبه فوق الجمع و بقاء بعد از فنا برسد. ولي باز در اينجا هم بايد متابعت داشته باشد. ديگر چنين شخصي حتماً بايد از شريعت متابعت داشته باشد.
اما آن دسته اوّلي نه! هيچ عيبي و اعتراضي بر آنها نيست، تكليفي بر آنها نيست. اگر ديدند چنين كسي معصيت ميكند، كسي حق اعتراض ندارد چون تكليف بر او نيست. او ميگويد: من در مقام سكرم، در مقام فنا هستم و تكليفي بر من نيست. اما در حالت دوّم چنين كساني كه به قصد ارشاد، راهنمايي و تكميل ناقصان در بين رعيت و خلق ميآيند، اينها حتماً بايد تابع شريعت و در تبعيت شريعت باشند. كسي كه مدّعي ارشاد شد اما خودش به شريعت عمل نكرد، از همين امر معلوم ميشود كه او دروغ ميگويد و او از مرشدهاي حيلهگر راهزن است. مرشد درست و حسابي نيست. علامت مرشد حق و درست، آن است كه تابع شريعت باشد. اين نميتواند بگويد: چون من به مقام فنا رسيدهام، تكليفي بر من نيست. اين مال آن كسي است كه در سكر
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۱ *»
به سرميبرد و به اصطلاح «مجنون خدا» است يا مسلوب العقل است. او اگر معصيتي كرد كسي حق اعتراض ندارد. «لاينكر عليهم» به همين معنا است. اگر كسي از او خلافي ديد نبايد بگويد: اي! چرا خلاف داشتي؟! حق انكار بر او ندارد. همچنين «لايقتدي به» است. كار زشتي هم كرد نگويد: اينكه شخص كاملي است، رياضت كشيده، زحمتكشيده و به مقام ولايت رسيده، پس عملش حجت است، حالا اگر اين معصيت را انجام داد بشود به او اقتدا كرد. نه! آنها «لايقتدي بهم»؛ يعني به اعمال زشتشان نبايد اقتدا كرد. «و لاينكر عليهم» اگر هم كسي از آنها معصيتي ديد حق ندارد كه بگويد چرا چنين معصيتي ميكنيد؟! آنها بهطور كلّي از تكليف معافاند.
اما كساني كه به اين مقام رسيدهاند كه ميخواهند صاحب مقام ارشاد و راهنمايي خلق بشوند، اينها ناچارند، بايد حتماً متابعت داشته باشند و از عبوديت تجاوز نكنند. اينها به اصطلاح در برزخ به سرميبرند، «برزخ عالم فصل و وصل». آنها بايد اين دعا را هميشه داشته باشند اللّهمّ ارني الحقّ حقّاً حتي اتّبعه و ارني الباطل باطلاً حتي اجتنبه([۶۹]) اينها ميتوانند مقتدا و راهنماي خلق گردند و مرتبه خلافت براي اينها فراهم بشود. اينها خليفة اللّه، خليفة رسول اللّه ميشوند و ميتوانند هدايت كنند. هادي خلق به سوي حقّاند و حجت حق بر خلق خواهند بود. اين بيان ولايت بود از نظر عرفا بهطور اجمال با جميع جوانب آن. و در تطبيق با فرمايشات بزرگان اعلي اللّه مقامهم كه ذكر كرديم و يادداشت كرديد، ميبينيم چقدر از حقيقت ولايت و از مسأله نبوت و مراتبي كه خدا براي انبيا و اوليا سلام اللّه عليهم اجمعين قرار داده، بيگانه است.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۲ *»
درس ۱۴۲
(روز سهشنبه / ۱۶ ربيعالثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r تتميم بحث ولايت از نظر بزرگان (اع)
r حقّ ولايت و حقيقت آن شأن ربوبي است
r محمد و آل محمد۹ حاملان ولايت و اسم «الولي» خدا هستند
r ولايت ايشان يك حقيقت تشكيكي است
r ولايت انبيا:
r معناي ولايت انبيا:
r معناي القاي مثال عالي در هوّيت داني
r مقام اولوا العزم از انبيا:
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۳ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد چون بحث به مسأله ولايت رسيد و معناي ولايت از نظر مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم معنا شد كه ولايت چه معنا دارد و اينكه مراد از ولايت در آن معنا چيست و به مناسبت نظر حكما و عرفا هم در مورد ولايت بيان شد. از مسائل مهمي كه برخورد كرديم، ديديم در نظر حكما و عرفا ولايت يك معنا و يك حقيقت است كه همه اوليا در آن حقيقت مشتركاند از محمّد۹گرفته و انبيا و همينطور اوليا و ناقصان از رعيت، تمام از نظر آنها ميتوانند ولي شوند و به مقام ولايت نائل گردند. آنها بين اين مراتب فرق نميگذاشتند. با اينكه اين مراتب از نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم كاملاً روشن است و نوعاً هم باخبريد اما باز هم به جهت تتميم بحث و روشنشدن فرق بين اين مكتب و آن مكتبها تكرار ميكنيم.
«ولايت» عبارت است از تصرّف در عالم وجود و در فيوضات و كمالات وجودي در جميع ممكنات، اين معناي ولايت اصطلاحي است كه بحث ميشود. نه آن معنايي كه آنها گرفتهاند كه همان قرب تنها باشد، آن معناي لغوي ولايت است؛ معناي لغوي ولايت «قرب» است. اما معناي اصطلاحي ولايت كه در السنه، در آيات و روايات رسيده، به حسب تقدير تصرف بر جميع ممكنات است، تصرفي بر اساس تقدير و تدبير و تسخير است. و در واقع مرتبط ساختن موجودات و اشياء بايكديگر و قرينساختن آنها است به حسب اقتضايي كه در اشياء است، ضبط كردن نسبتها، روابط اشياء و تناسبهايي كه بايكديگر دارند و بايد پيدا كنند، همينطور ضبط
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۴ *»
جهات اتصال اشياء بايكديگر يا انفصال آنها از يكديگر، همچنين در اختيار داشتن و تصرف كردن در مواقع و مراتب اشياء، نيز رسانيدن به اشياء متممّات و مكمّلات وجودي آنها را، و بهطور كلي هرچه با هرچه نوعي ارتباط دارد، از هرچه سرچشمه ميگيرد، به وسيله هرچه به وجود ميآيد و كمالي برايش فراهم ميشود، هر امري از امور و جهتي از جهات كه به هر شيئي از اشياء برگشت داشته باشد و نوعي تعلق پيدا بكند، تمامي اينها در سيطره ولي است كه به حسب ولايتش در اين اموري كه ذكر شد متصرف است.
تمام اين امور بهطور اجمال در اين آيه شريفه، خلاصه شده كه ميفرمايد صنع اللّه الّذي اتقن كلّ شيء([۷۰]) كه خداوند خلقت و صنعت هر چيزي را بهطور اتقان و بهطور اِحكام انجام داده است. همين امور چون به دست ولي و به مقام ولايت انجام ميشود، اتقان صنع خدا و اتصال تدبير در جميع عوالم ممكنات است. اين اتقان هر شيء، همان ولايت است كه آن را تعبير ميآورند به رياست كبري و قيوميت عظماي خداوند كه به صاحبان ولايت داده، آنها را اسم «القيّوم» خود قرار داده به جميع مراتب ظهورات اسم القيّوم. و اسم «المدبّر» و اسم «المتصرّف» خود قرار داده و ساير اسامي كه در اين زمينه از نقطه باء بسم الله اشتقاق پيدا ميكنند. اساسا ميدانيد خود اين مسأله ولايت به اين معنا شأن ربوبي و مال خدا است. هنالك الوَلاية للّه الحقّ([۷۱]) حقّ و حقيقت ولايت به اين معنا مال خداوند است و به جز خدا كسي ولايت ندارد. اين اصل مطلب است. ولي ميدانيم خداوند اخلال به حكمت نميفرمايد و آنطوري كه اقتضاء خلق است در خلق تصرّف دارد. اقتضاي خلق اين است كه در اين تصرفات و در انجام اين ولايت ذات مقدس خدا مباشر نشود. چون خلق خلقاند و اقتضاء خلقي
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۵ *»
آنها اين است كه ولي امور آنها از جنس آنها باشد و متصرف در آنها بشود.
از اين جهت چون خداوند به ذات خودش در تدبير، اداره و تصرف اشياء مباشر نميشود، معلوم است كه محمّد و آل محمّد:را قبل از خلق، خلق فرمود. اين «خلق فرمود» را هم كه ميگوييم، نه به معنايي است كه از آن «زمان و وقت» بفهميم و اين نوع خلقتي باشد كه درباره خلق ميفهميم؛ يعني مسبوق به عدم باشند. خلقِ به معناي مسبوق به عدم كه قبلي و وقتي باشد كه اينها معدوم باشند بعد به وجود بيايند، به اين معنا نيست. «خلق فرمود» يعني محمّد و آل محمّد:ذات خدا نيستند. و اين معنايش بينياز بودن از خدا نيست. با اين «خلق فرمود» ميخواهند اين معنا را گزارش بدهند كه با اينكه مسبوق به عدم نيستند؛ يعني نبوده گاهي و وقتي، حتي نميشود موقعي را لحاظ و اعتبار كرد كه اين بزرگواران نباشند و بعد به وجود آيند. پس اين «خلق كرد» يعني اينها در عين حال كه مسبوق به عدم نيستند، محتاج به خدايند، احتياج به خدا دارند و مستغني از خدا نيستند. حدوثشان، به همان معناي حدوث ذاتي است. پس خلق قبل از خلقتشان، مسبوق به عدم بودهاند. اما اين بزرگواران مسبوق به عدم نبودهاند. فرق كلمه خلق درباره ايشان و درباره ساير مخلوقات كه بهكار برده ميشود، همين است كه ساير مخلوقات مسبوق به عدم بودهاند، حادثاتي هستند كه مسبوق به عدم بودهاند، اما اين بزرگواران مسبوق به عدم نيستند عدمي سابق بر ايشان نبوده كه بعد از آن عدم و معدوم بودن، به وجود بيايند. نه! همين اندازه ميخواهند بفهميم كه به خدا محتاج هستند. آني بينياز از خدا نيستند، مستغني از ذات نيستند و مستقل نيستند، به اين معنا مخلوق بودهاند.
خداوند اين بزرگواران را خلقت فرمود قبل از خلقت خلق، حتي قبل از خلقت قبل. قبل از خلقت كون، قبل از خلقت امكان و كانَ. ايشان حادث و مخلوقي هستند كه در معناي آن نبايد حدوث و خلقتي مقرون به وقتي استفاده بشود بلكه حدوث قبل از
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۶ *»
خلقت وقت، حدوث قبل از خلقت قبل مراد است. ايشان را به لطيف حكمت و حكمت لطيفه خود، به امر نافذ و مشيت نافذه خود، قبل از كون و كانَ خلقت فرموده و بعد خلق را خلقت فرموده است. پس به ايشان ولايت بخشيده، ايشان را حامل ولايت خود قرار داده، ايشان را اسم مبارك «الولي» خود قرار داده است. الولي كه براي خدا ميگوييم اللّه ولي الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الي النور([۷۲]) يا آنكه يوسف عرض كرد انت وليّي في الدنيا و الاخرة([۷۳]) اين اسم الولي عبارت از همين بزرگواران است. اسم الولي خدا شدند، حامل مقام ولايت گرديدند، محل مشيت شدند و قيوميت كبري و ولايت عظمي به اين بزرگواران واگذار شد.
در عرصه ايشان در تعيّن محمّدي، ولايت محمّد۹از همه ولايتها بالاتر است. بعد ولايت علوي است، بعد ولايت حسني، بعد ولايت حسيني و بعد ولايت مهدوي است. اين ولايتها پيدرپي به طور تفاضل است. بعد ولايت ائمه هشتگانه ديگر سلام اللّه عليهم اجمعين است، بعد هم ولايت فاطميّه۳ است. روح ولايت به تعينات ايشان تعين پيدا كرده است و به ترتيبي كه ذكر شد بر يكديگر فضيلت دارند. البته اين ولايت در مورد ائمه هشتگانه: حضرت سجاد، حضرت باقر، حضرت صادق، حضرت كاظم، حضرت رضا، حضرت جواد، حضرت هادي، و حضرت عسكري، در باره اين بزرگواران تعيين نشده كه تفاضل ولايتيشان چگونه است. ما هم به همين اجمال اكتفا ميكنيم. لزومي هم ندارد كه بدانيم. حتي اگر تفاضل آنها را هم بگويند باز نميفهميم؛ يعني اگر تفاضلي بين اين بزرگواران باشد ما به آن پي نميبريم. همين اندازهاش را هم كه خودشان گفتهاند بايد معتقد باشيم و الاّ بفهميم كه چگونه فضيلت و برتري دارند؟ نه! نميفهميم و نميدانيم كه مثلاً حضرت محمّد۹ولايتش
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۷ *»
چطور از ولايت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه افضل است! آري! اين ولايت براي اين بزرگواران ولايتي تشكيكي است.
معناي «ولايت تشكيكي» يعني يك حقيقتي است كه در مراتب متعدده ظاهر شده است. اما اين مراتب طوري نيست كه اين حقيقت را متمايز و مختلف كند بلكه به شدت و ضعف، به تقدم و تأخر فرق ميكند. حقيقتهاي تشكيكيّه اينطور است؛ مثلاً فرض كنيد نور يك حقيقت تشكيكي است. معناي حقيقت تشكيكي اين است كه در مثل اگر ما براي نور تفاوت ميبينيم، تفاوت در شدت و ضعف است، تفاوت در تقدم و تأخر است. فرض كنيد اين نور قبلاً بوده و اين نور بعد پيدا شده است ولي در نور بودن هر دو يكي هستند. فرقشان در مقدم بودن و مؤخر بودن، يا نور ضعيف و نور شديدبودن است. ولي در نور بودن، نورند و هيچ فرقي ندارند. اما اين نور شدت دارد آن نور ضعف دارد. اگر تفاوت در يك حقيقتي به طور ضعف و شدت، يا به طور تقدم و تأخر يا به طور اوّليت و غير اوّليت بود، اسمش را حقيقت تشكيكي ميگذارند. ولايت اين بزرگواران همهاش يك حقيقت و يك جنس است، ولايت اين چهارده معصوم:يك نوع و يك جنس است، تفاوتش در اين بزرگواران در تقدم و تأخر يا شدت و ضعف است.
چون اين بزرگواران ابتدا به ولايت شدهاند و نام مبارك «الولي» خدا شدهاند، ولايت ايشان بر همه خلق مقدم است و ابتداي در ولايتاند، ختم در ولايت و برگشت ولايت هم به ولايت ايشان است؛ يعني اگر ما بخواهيم در قوس نزول حساب كنيم، مبدء در ولايت ايشانند، در قوس صعود هم كه حساب كنيم منتها و ختم ولايت به اين بزرگواران است. از اين جهت از شؤونات ايشان تعبير آمده به اينكه بكم فتح اللّه و بكم يختم اللّه([۷۴]) پس «هم الفاتحون و هم الخاتمون» اين بزرگواران هم مبدأند و هم منتها،
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۸ *»
هم فتح به ايشان است و هم ختم به ايشان است. از اين جهت هم سابقون هستند و هم لاحقوناند. سبقت مال ايشان است، لحوق هم به ايشان است. ديگر در ولايت، بالاتر از مقام ايشان مقامي نيست كه آن، بخواهد لاحق باشد. از اين مقام هم بالاتري نيست كه آن، بخواهد ختم باشد. نه! بلكه به ايشان ختم ميشود همانطور كه به ايشان شروع شده است. ايشانند اول و ايشانند آخر. در واقع ايشانند باطن و ايشانند ظاهر. ايشانند كه از هر جهت آشكارند. حشر به سوي ايشان است و نشر به سوي ايشان است.
البته اين كه در دنيا به حسب اقتضاء زمان، آخر آمدهاند، اين را نميشود ملاك قرار داد كه پس ايشان بالنسبه به ساير اوليا بايد آخر باشند. همانطور كه نوعاً ميگويند ختم نبوت كه به ايشان شده، يعني در نبوت ايشان ختماند، اين معنا را ميفهمند. ولي از اين «ختم نبوت به ايشان» نبايد اين معنا را فهميد كه ايشان در مقام خاتمه قرار گرفته و ختم، به ايشان شده است. نه! بدء هم به ايشان است همانطور كه ختم به ايشان است. حالا در دنيا، اقتضاء دنيا و مصالح خلقي اينطور بوده كه بعد از ساير انبيا بيايند. اما از نظر دولت و ظهور شوكت و عظمت ولايتي، عالم اينطور اقتضا كرده كه امر ايشان انشاءاللّه تا موقع ظهور ايشان تأخير بيفتد بعد هم رجعت ايشان برسد، بعد هم در آخرت، كه ديگر از اول ظهور بقية اللّه صلوات اللّه عليه امر امر ايشان، شوكت شوكت ايشان و حكومت حكومت ايشان است تا به قيامت ميرسد. همينطور بعد از قيامت تا وقتيكه رسول اللّه۹ در منبر وسيله قرار ميگيرند، حساب خلق بر ايشان و اياب خلق به ايشان است. همانطور كه حضرت كاظم۷ در تفسير آيه شريفه انّ الينا ايابهم ثمّ انّ علينا حسابهم([۷۵]) فرمودند الينا اياب هذا الخلق و علينا حسابهم([۷۶]) برگشت خلق به سوي ما است. حساب خلق هم بر ما است. پس جميع اوامر كونيّه و شرعيّه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۲۹ *»
خداوندي نزد ايشان است. از اين جهت در جميع امور، حكم حكم ايشان است، علم خداوند به جميع امور نزد ايشان است و در همه اين مراتب، علم خدا و كلمه خدا، ايشانند. اين مقام ولايت ايشان است.
اما بعد از رتبه ايشان خداوند انبيا را از شعاع نور ايشان و از فاضل طينت ايشان آفريد. حقيقت انبيا از نور طينت ايشان آفريده شده است. فاضل طينت يعني نور طينت، شعاع طينت؛ يعني آن چهارده معصوم:همانطور كه توضيح دادهايم در همين مباحثي كه داشتيم، بعد از متعين شدن به اين تعيّنات چهاردهگانه، براي هر تعيني مراتب هشتگانه تمام شده؛ يعني مثلاً تعين محمّدي مراتب هشتگانهاش از فؤاد، عقل، روح، نفس، طبع، ماده، مثال و جسم تمام شده، همينطور بقيّه اين چهارده معصوم:. اين چهارده تعين كه تمام اين مراتب هشتگانه برايشان تمام شده، آنگاه از نور اين مراتبِ تمام شده، از پايينترين مرتبه آنها كه از آن به جسم تعبير ميآوريم، از نور جسم ايشان، حقيقت انبيا شروع و خلقت شده است. از نور جسم ايشان، از فاضل طينت ايشان، به «شعاع جسمشان» تعبير ميآورند. بنابراين هر كمالي كه در عرصه انبيا پيدا بشود، معلوم است كه آن كمال هم شعاع كمال ايشان است نه اينكه حقيقت كمال ايشان باشد. اين مطلب ديگر از اختصاصات مكتب وحي است و توضيح دهندهاش مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم بودهاند. به اينطور فضل محمّد و آل محمّد:و فضائل ايشان را ظاهر ساختهاند.
آنوقت نبايد همه حكما و عرفا با ايشان مخالف باشند با آن ترتيبي كه آنها در ولايت گفتهاند كه ما اجمالي از آن را عرض كرديم. آنها همه مدّعي كشفاند؛ يعني همه عرفا كه در مسأله ولايت و امثال آن حرف زدهاند مدّعي كشفاند؛ يعني ما ديدهايم و ميگوييم، به اصطلاح خودشان برايشان مكاشفه شده، ديدهاند و ميگويند كه محمّد با ساير انبيا نبوتشان يكي و ولايتشان يكي است. همينطور ساير اوليا تا
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۰ *»
ميرسد به آدم ناقص بدبختي كه اين هم رياضت ميكشد، اطاعت و عبادت ميكند و بالاخره ولايت پيدا ميكند. آن هم يك ولايت متزلزلِ در معرض چه خطري! كه اگر يكوقتي به دست او ظهور خارق عادتي شد، اين در خطر است كه نكند عجب بگيردش! نكند كبر بگيردش! معلوم ميشود كه اين تصفيه نشده! معلوم ميشود كه اين هنوز نقص در او هست. به فرموده حضرت باقر۷بقيت عليك بقيّة.([۷۷]) آخر اين چطور ولي شده؟ و چطور ميسازد كه اين ولايت با ولايت محمّد۹يك حقيقت باشد؟ از اين جهت چون اينها مدّعي كشفاند، من تعمد كردم كه عبارات اينها را بخوانم تا شما ـ كه الحمدللّه متوجه هستيد اما باز هم در اثر اين تذكرات ـ متوجه عظمت مكتب و جلالت زحمات اين بزرگواران بشويد كه چطور احياء فضائل محمّد و آل محمّد:نمودند! اين مراتب را كاملاً از هم جدا كردند! و چطور اين حقيقت ولايت را در اين عوالم جدا جدا و غير از هم ذكر فرمودهاند؟! همانطور كه اصلاً خود حقيقتها و خود طينتها با هم مختلف است. طينتي كه از فاضل طينت محمّد۹خلقت شده باشد، اين طينت كجا! و آن طينت كجا؟!
بحمداللّه در صريح روايات داريم كه ميفرمايند: از آن طينتي كه خدا ما را از آن خلقت كرده، براي هيچ خلقي نصيب و بهرهاي قرار نداده است.([۷۸]) بعد هم كه فرمودهاند: شيعيان ما از فاضل طينت ما خلقت شدهاند.([۷۹]) كه شيعيان در مرحله اول انبيا:هستند.([۸۰]) اينها بحمداللّه ادلهاش معلوم است. اين مباحث بحمداللّه اينقدر در اين مكتب واضح شده كه الفباي كلاس بزرگان است، كه براي همه خوب روشن است. ولي ما عرض كرديم، براي اينكه تتميم بحث بشود و به علاوه تجديد ولايت
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۱ *»
بشود. پس انبيا:، از شعاع نور ايشان و از فاضل طينت ايشان خلقت شدهاند كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبرند. آنوقت خدا براي ايشان هم ولايت قرار داده است. «ولايت» همان تصرف و رياست است به همان معاني كه ذكر كرديم نه قرب تنها.
البته گاهگاهي من ذكر كردهام كه اگر يكوقتي به كلمات بعضي از عرفا برخورد كرده، ديديد كه ولايت را تصرف معنا ميكنند، اين نه به اين معنايي است كه ما ميگوييم و بزرگان ميگويند. نه! مراد آنها از تصرف؛ يعني همين تعليم و تعلمي كه اسرار را كسي به كسي ياد ميدهد، همين اندازه كه به او تعليم داد، اين را تصرف ميگويند. ميگويند ولي اسرار و معارف الهيّه را ميتواند به نفوس ديگر تعليم كند و در نفوس ديگر تصرف كند به اينطور كه آنها را عالم كند و علم بياموزد. باز خود همين تعليم چطور تصرفي است؟ اين را ديگر نميدانند چيست؟ و ذكر نكردهاند. فقط همين اندازه ميگويند كه ميتواند تصرف كند. اگر تصرف تعبير ميآورند معنايش اين است. و اين، غير از اين امري است كه به اين وسعت بيان شده و اجمالاً اشاره شد كه به حسب مقام و مرتبهشان و نسبتي كه با محمّد و آل محمّد:دارند، به حسب سرّ و حقيقتشان صاحب مقام ولايت شدهاند. اين ولايت كه در رتبه انبيا پيدا ميشود در واقع مثالي است كه از ولايت محمّد و آل محمّد:در هويّت ايشان القا ميشود. «مثالي» كه القا ميشود اين را در بحثها گفتهايم و بحمداللّه سابقه ذهني داريد.
وقتي اينطور ميگويند كه در هويّت مثال القا ميشود؛ نه اينكه يعني از رتبه بالا چيزي فرود بيايد، تنزل كند و در اين مرتبه قرار بگيرد. نه! وقتي كه از خود اين مرتبه، كمالي كه در آن بالقوه است استخراج بشود، اسمش را ميگذارند مثالي كه در اين هويت القا ميشود كه مثال خيلي روشنش آئينه است. آئينه يك موجودي است كه در او اين كمال بالقوه است كه اگر شاخصي در مقابل او قرار بگيرد، صورتي از آن استخراج ميشود و اين كمالي است كه براي آئينه فراهم ميشود. اما اين كمال در خود آئينه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۲ *»
موجود است، از خارج آئينه توي آئينه نميآيد. صورت شاخص چون شبح دارد و اين شبح متصل به شاخص است، اين اقتضا و اين اكسيريّت را دارد كه اگر به جايي تعلق گرفت كه آنجا براي استخراج شبحي زمينه دارد، مثل خودش را از آنجا استخراج كند. من فكر ميكنم مطلب بحمداللّه روشن است.
فرض كنيد در اينجا مقداري گِل باشد الآن اين گل اين امكان براي او هست كه من پنجه بيندازم و رد پنجه من بر آن بيفتد. آنوقت اين كمال براي گل فراهم ميشود كه اثر پنجه در او ظاهر شود. الآن كه اين حالت براي اين گل هست كه پنجههاي من در اين گل فرو ميرود و در او اين كمال ظاهر ميشود، هيچ چيزي اضافه بر اين گل در آن داخل نشده، اما اين كمال از خود گل ظاهر شده است. فرض بفرماييد گل را يك قالبي ميزنيم كه چهار گوشه است، شكل چهار گوشهاي براي اين گل فراهم ميشود. اين شكل چهار گوشهاي كمالي بود كه در گل مخفي بود ولي چون اين گل يك آئينهاي بود كه آماده بود براي اينكه از اين آئينه، اين هيئت چهارگوشهگي ظاهر بشود، آنوقت اين قالب كه اين كمال چهارگوشهاي برايش موجود بود، اين قالب كه هيئت چهار گوشهگي برايش بالفعل بود؛ يعني اين كمال برايش موجود بود كه اسمش را شاخص ميگذارند، بعد كه فعل او در گل قرار گرفت و چهار گوشهگي براي گل از خود گل استخراج شد، اسم آن را «صورت در آئينه» ميگذارند. الآن اين گل شد يك آئينه چهار گوشه؛ يعني شكل چهار گوشهگي را به ما نشان ميدهد. فرق اين گل با سنگ اين است كه سنگ اين آمادگي را ندارد. از اين جهت ميگوييم: سنگ آئينهاي نيست كه آماده شده باشد براي اينكه شكل چهار گوشهگي را با اين قالب، از او استخراج كنيم. اما گل يك آئينهاي است كه اين آمادگي را دارد.
اگر ما جلوي آجر يا جلوي ديوار ايستاديم؛ ديوار آئينهاي نيست كه شبح متصل به ما بتواند از او شبحي مشابه خود را استخراج كند. از اين جهت جلو ديوار ميايستيم
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۳ *»
و عكسمان در آن ديده نميشود. اما آئينه يك ديواري است؛ فرق نميكند آئينه هم يك ديوار است كه ميشود شبح متصل به ما، يك شبح مناسب و مشابه خودش را از آن استخراج كند. پس اين شبحي كه از آئينه استخراج شد اين كمالي بود كه در خود آئينه بود كه استخراج شد، چيزي بر آئينه اضافه نشده است. اسم اين را مثال ميگذارند مثال اصطلاحي در اينجا، نه مثال عالم مثال. عيبي هم ندارد كه به آن «مثال» هم گفته بشود از آن جهت كه فرمودند: از موجودات عالم مثال و عالم هورقليا، آن موجوداتي كه ديگر به عالم ما كه عالم جسم است خيلي نزديك شدهاند، همين صورت در آئينه است. به اين اعتبار «مثال» هم به آن ميشود گفت. يا عكسي كه در چشم ما ميافتد و انعكاسي كه در چشم ما فراهم ميشود، مثل آئينه است فرق نميكند. فرض كنيد گوش ما صدايي را كه ميشنود همين احساس و ادراك صدا، يا لمس كه ميكنيم اين احساس، تمام اينها مثال است و مربوط به عالم مثال. تمام اين امور، آن ادناي اشياء عالم هورقليا است كه به عالم ما چسبيده و متصل به عالم ما است.
پس اين استخراج مثال و القاء مثال هر دو يك چيز است. شما كه جلو آئينه ميايستيد الآن ميشود تعبير آورد كه شما از آئينه اين كمال را، اين شبح را، استخراج كرديد و اين شبح در آئينه پيدا شد. اين تعبير هم درست است كه بگويند چون شما اين زمينه را مناسب ديديد، مثال خود را در آنجا القا كرديد، شبح خود را در آئينه انداختيد. اين هم درست است. هر دو درست است. به اعتبار اينكه شاخص در القاء اين كمال و اين منشأيت را دارد ميگويند القي في هويّتها مثاله([۸۱]) به اعتبار اينكه به ما بفهمانند كه اين مثال يك چيزي نبود كه از خارج اين آئينه و هويّت آن در آن افتاده باشد، ميگويند از اينجا استخراج مثال شد، از خود اين استخراج صورت شد.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۴ *»
وقتي كه خداوند حقيقتهاي انبيا:را آفريد مثال محمّد و آل محمّد:را در هويت ايشان القا كرد. همان مثال كه القا شده، يا بفرماييد كمال استخراج شده از هويت انبيا، شد ولايت انبيا. انبيا صاحب ولايت شدند به همان معنا كه البته به حسب سرّ و حقيقت گفته شد باز هم به اندازهاي كه صفاي باطن ايشان اقتضا ميكرد. ابراهيم به اندازهاي كه صفاي باطن و سرّ سريره او اقتضا ميكرد، القاي مثال در هويّت او شد و صاحب مقام ولايت گرديد. از اين جهت اين بزرگواران هم به حسب همان ولايت در جميع مراتب وجودي كه در وجود، مادون آنها است، در عالم متصرف هستند. البته تمام ولايتشان، به سرِّ همان مثال ملقاي در هويت ايشان است كه از انوار محمّد و آلمحمّد:پيدا شده و منشأش آن انوار است. پس ولايت در ايشان مشتق از ولايت محمّد و آل محمّد:است اما به چطور اشتقاق مشتق است؟ به نوع اشتقاق نور از منير است. اين عكس در آئينه را ميگويند از اين شاخص مشتق است اما بهطور اشتقاق منير از نور. نه اينكه اشتقاق به معناي تقسيم يك حقيقت و شركت در يك حقيقت باشد، به اينطور نيست. اين نوع اشتقاق، «اشتقاق از منير» يا اشتقاق از شاخص است كه مثالش زده شد. پس براي ايشان ولايت، تصرف و تدبير هست به آن شكل، به آن سرّ و به آن مقداري كه برايشان از كينونت عليا، از كمالات مرتبه عليا ظاهر شده است كه مرتبه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين باشد.
اما در ميان ايشان مقام نبوّت و ولايت، دائر مدار يك قطب است كه از آن قطب، به مقام اولوا العزم تعبير ميآيد كه اولوا العزم نسبت به ساير انبيا مثل سنگ آسياباند كه در ميان خودشان بر گرد قطب ميگردند. البته اين قطب در اينجا به معناي همان قلب است. از اين جهت گاهي از اولوا العزم به اقطاب انبيا تعبير ميآورند كه حضرت نوح، حضرت ابراهيم، حضرت موسي و حضرت عيسي:باشند. درست است كه محمّد۹را از اولوا العزم ميشمارند ميگويند: اولوا العزم پنج نفرند كه محمّد۹هم
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۵ *»
جزء اولوا العزم شمرده ميشوند. اما اين به حسب ظهور در اين دنيا است و الاّ اگر بخواهيم دقيق شويم ـ با همين مباحثي كه داريم ـ در همين ظهور هم باز محمّد۹فوق انبيا است. باز هم با اينكه آخر آمده، از نظر رتبه، اوّل ما خلق اللّه است. از اين جهت سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف وقتي كه اولوا العزم را ذكر ميفرمايد محمّد۹را ذكر نميكنند. نوح، ابراهيم، موسي و عيسي، اينها در ميان انبياء اولواالعزم هستند كه قطب آسياب نبوتاند و امر نبوت بر اين قطب ميچرخد. بقيه انبيا در اطراف اين قطب قرار دارند، ساير انبيا چه مرسلين چه غير مرسلين، چه صاحب شريعت چه غير صاحب شريعت، بر گرد وجود ايشان قرار دارند. حضرت آدم هم صاحب شريعت بود و هم خودش مانند فرزندان معصومش داراي مقام نبوت بود، اما در عين حال از اولوا العزم نبود. خدا دربارهاش فرمود و لمنجد له عزماً([۸۲]) اين بزرگوار از اولوا العزم نبود.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۶ *»
درس ۱۴۳
(روز چهارشنبه / ۱۷ ربيعالثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r ولايت انبيا: و ولايت نقبا
r مرتبه ولايت نقبا
r نحوه صدق ولايت و اسم «الولي» بر انبيا و بر نقبا
r سرّ تأخير ظهور ولايت محمد و آل محمد۹
r مراتب ولايت، رابطه آنها و ترقّي آنها
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۷ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد ولايت محمّد و آل محمّد: كه ظهور ولايت خداوند است، اين ولايت در رتبه انبيا: مثل شعاع براي منير است، مثالي است كه در هويت انبيا القا ميشود، اين كمال از مقام انبيا استخراج ميشود، ميشود ولايت انبيا. بعد عرض شد كه اولوا العزمِ از انبيا، ولايتشان نسبت به ساير انبيا در حكم قلب بالنسبه به ساير اعضا است؛ يعني ولايت اولوا العزم بالنسبه به ولايت ساير انبياء غير اولوا العزم، مثل قلب است.
باز ولايت انبيا چه اولوا العزم چه غير اولوا العزم، چه مرسلشان چه غير مرسلشان، ولايتي كه بين خودشان دارند ولايتي است كه از باب تشكيك است كه معناي تشكيك عرض شد؛ يعني يك حقيقت است كه اين حقيقت در عرصه خود انبيا است و بالنسبه به ولايت آل محمّد:كه سنجيده ميشود مثالي است كه در هويت اينها القا شده است. يا بفرماييد بالنسبه به آن ولايت كه منير است اين ولايت شعاع است. ولي باز اين ولايتي كه بين خود انبيا است حقيقت و ذاتي تشكيكي است؛ يعني مشكِّك است. از جهت اينكه قابل زيادتي و نقصان، قابل تقدم و تأخر، قابل شدت و ضعف، و قابل اوّليت و ثانويّت است؛ يعني يك حقيقت است اما به حسب اختلافي كه انبيا بايكديگر دارند كه به اين كيفيت است كه بعضي نبوتشان مقدم است بعضي مؤخر، در ولايت هم بعضي ولايتشان مقدم است بعضي مؤخر، بعضي شديدتر است
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۸ *»
بعضي ضعيفتر.
به همين ترتيب بعد رتبه انسان ميرسد. ولايت در رتبه اناسي و آنهايي كه از انسانها صاحب ولايت ميشوند كه نقبا سلام اللّه عليهم و رضوان اللّه عليهم باشند، ايشان ولايتشان، شعاع شعاع منير ميشود و بالنسبه به ولايت انبيا شعاع است؛ يعني ولايت انبيا باز منير ميشود و ولايت ايشان شعاع آن منير ميشود. يا بفرماييد ولايت انبيا در حكم شاخص ميشود و ولايت ايشان در حكم مثال استخراج شده از هويت ايشان در عرصه خودشان ميشود. از اين جهت بالنسبه به ولايت محمّد و آلمحمّد:شعاع شعاع ميشود يا بفرماييد شبح شبح ميشود.اين مطلب در آن حديثي كه حضرت امير۷به كميل ميفرمايند بيان شده است. وقتي ميگويد «أ و لست صاحب سرّك؟» حضرت ميفرمايند بلي ولكن يترشّح عليك ما يطفح منّي([۸۳]) اين فرمايش بيان اين است كه ابتداءً هرچه از مقام ولايتي حضرت به رتبه انبيا ميرسد در حكم رشح و رشحات است. بعد آنچه از انبيا به رتبه اناسي افاضه ميشود كه صاحبان ولايت ميشوند، به تعبير حضرت «طفح و رشح» است چه بگوييم؟ در عالم ظاهر نمونه نداريم؛ نمِ رشحات كه در واقع همان شعاع شعاع است. اينجا نم رشحات هم خودش از رشحات است. اما ظاهراً از نظر مردم اينطور ديده ميشود كه نم، تري رشحات، غير از خود آنها باشد. در هر صورت در عالم ظاهر مثال مناسب نداريم.
پس مقصود امام۷در اين فرمايش كه ميفرمايد يترشّح عليك ما يطفح منّي، شعاع شعاع است. پس اگر اينطور باشد آنچه از اميرالمؤمنين۷يعني از ولايت ايشان به انبيا افاضه ميشود طفح ميشود. بعد ولايتي كه به عرصه اناسي ميرسد رشح است؛ يعني شعاع آن است. مقصود حضرت در اين باره همان رشح است كه اين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۳۹ *»
بزرگواران؛ يعني صاحبان ولايت در عرصه اناسي، تصرفشان و تدبيرشان، فاضل و شعاع تصرف، تدبير و تسخير انبيا:است. البته براي ايشان هم به حسب مقام و مرتبه اين بزرگواران رياست كليّه هست. ايشان در ميان عرصه رعيت و اناسي كه صاحبان ولايت شدهاند در واقع به حسب مرتبه و مقامشان، به حسب حكايت كردنشان آن نورانيت و ولايت محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين را، صاحبان مقام تصرف و صاحبان اسم اعظم خداوند ميشوند. پس ولايت اناسي شعاع و مشتق از ولايت انبيا است باز به نوع اشتقاق شعاع از منير. اين ولايتها به همين ترتيب است. ديگر مرتبه ديگري از اناسي صاحب ولايت نميشوند. كسي هم كه صاحب ولايت شد ديگر ولايت براي او ذاتي است. همينطور كه ولايت آلمحمّد:بر همه ايشان ثابت و مستقر است، همينطور در رعيت هم كساني كه صاحب مقام ولايت شدند كه از آنها به «نقبا» تعبير ميآوريم، هميشه در اين مقام ثابت هستند و هيچوقت از اين مقام زائل نخواهند شد چه در دنيا چه در آخرت.
البته از اين اصطلاح غافل نيستيم و مطلب روشن است كه صدق ولايت بر اين مراتب سهگانه محمد و آل محمّد:بعد مرتبه انبيا و بعد مرتبه نقبا، صدق ولايت در ايشان بهطور صدق حقيقت بعد الحقيقه خواهد بود؛ يعني نام ولي براي امير المؤمنين كه شهادت ميدهيم اشهد انّ عليّاً ولي اللّه. همينطور شهادت ميدهيم «اشهد انّ ابراهيم ولي اللّه» چون خليل است، ولي اللّه است صاحب ولايت است. همينطور بحمداللّه شهادت ميدهيم «اشهد انّ سلمان ولي اللّه» آري! وقتي كه مثلاً بر شهداي كربلا شهادت ميدهيد السلام عليكم يا اولياء اللّه و احبّاءه([۸۴]) اوليا ميگوييد. «اشهد انّ عليّاً الاكبر ولي اللّه»، «اشهد انّ اباالفضل ولي اللّه» بالاخره صاحبان مقام ولايت را
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۰ *»
شهادت به ولايتشان ميدهيم، اسم ولي بر اين بزرگواران نميدهيد؟ اين اسم گذاردن ولي بر ايشان و صدق ولايت در اين مراتب، يقيناً بهطور حقيقت بعد الحقيقه خواهد بود. با اين بيان مشايخ عظام اعلي اللّه مقامهم تمام خيالات واهيهاي كه عرفا براي مسأله ولايت و اوليا داشته، تمام آنها را ردّ فرموده و باطل ميفرمايند.
چون بديهي است كه صدق ولايت بر اين مراتب سهگانه نميشود بهطور حقيقت و مجاز باشد. فرض بفرماييد درباره محمّد و آل محمّد:حقيقت باشد و درباره انبيا مجاز، يا درباره انبيا حقيقت باشد و درباره سايرين مجاز باشد. بهطور حقيقت و مجاز نميشود. چرا؟ به جهت اينكه ميبينيم در هر مرتبه، ولايت بدون قرينه معنا دارد. همچنين اگر بخواهيم ولايت را از هر مرتبه از اين مراتب سلب كنيم ميبينيم صحت سلب ندارد كه به اصطلاح «صحّت سلب» را علامت مجاز ميگويند. «مجاز» را از كجا ميفهميم از اينكه لفظ از معنا، صحتِّ سلب داشته باشد. مثلاً اين «نور» انسان نيست صحيح است. پس اگر اسم انسان را بر اين نور گفتيم، اين به قول ملاها مجازي است. حال وقتي كه ما ميگوييم اين ولايت در حق اين مراتب بدون قرينه، استعمالِ صحيح دارد و صحت سلب هم ندارد. ميتوانيم بگوييم مرتبه انبيا ولايت ندارند؟! ميتوانيم بگوييم مرتبه نقبا ولايت ندارند؟! نه! چون سلب صحيح نيست، پس مجاز نيست يقيناً. پس اين نوع استعمال بهطور حقيقت و مجاز نخواهد بود.
از باب اشتراك معنوي هم نيست. اينها اصطلاحاتي است كه براي ردّ تمام آن خيالاتي كه ديگران كردهاند، ذكر ميكنيم تا در مسأله ولايت فقط بماند هماني كه اين بزرگواران ذكر كردهاند. غير از اين هم نميشود باشد. ولي با اين تحقيق، تحليل و پيبردن به لفظ ولايت كه چگونه در اين مراتب استعمال ميشود، خود اين ترتيب، خود اين تحقيق و اين بيان، بيان ميكند كه واقع ولايت چطوري است. پس بهطور اشتراك معنوي هم نيست؛ به اين معنا كه «حقيقت ولايت» يك حقيقت جامعهاي
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۱ *»
باشد بعد آن را در افراد و ظهورات آن بهكار ببريم و به يك نحوه هم بهكار ببريم. نه! آنطور نيست؛ مثل فرض كنيد «انسان» كه به زيد، انسان ميگوييم به عمرو هم انسان ميگوييم به بكر هم انسان ميگوييم. اينها انساناند، در انسانيت مشتركاند و استعمال انسان براي اين سه نفر بهطور مشترك معنوي است. حال استعمال ولايت و ولي درباره اين بزرگواران به اين نحوه است؟ اگر چنين است آن حقيقت جامعه و مابه الاشتراك چيست؟ آن را نشان بدهيد! كه محمّد و آل محمّد:ولايتشان يك پرده از آن باشد، ولايت انبيا يك پرده ديگري از آن باشد و ولايت نقبا يكي از آنها باشد، آن چيست؟ و مال كيست؟ آن جهت جامعه و به اصطلاح آن حقيقت مشتركه براي كي ميماند؟ نه! ميبينيم در اينجا حقيقت مشتركه نداريم. اينها در يك حقيقت بايكديگر اتحاد ندارند.
از باب اشتراك لفظي هم نيست. چون در اشتراك لفظي حتماً بايد بين معاني مباينت باشد و از هم جدا باشند؛ يعني اصلاً با هم تشابه نداشته باشند يا در نظر نباشد، به علاوه كه بايد در وضع استقلال داشته باشند. و ميبينيم كه هيچيك از اينها در اينجا جاري نيست. پس بهطور اشتراك لفظي هم نيست. بلكه ولايت انبيا:كه «ولايت» ناميده شده به جهت اين است كه شعاع ولايت محمّد و آل محمّد:است و مشابهت دارد. در مشترك لفظي كه مشابهت نيست. فرض كنيد طلا را «عين» ميگويند. چشمه را هم «عين» ميگويند. جاريه را هم «عين» ميگويند. چشم را هم «عين» ميگويند. اين مشترك لفظي است، هيچ تشابهي هم بين معنيها نيست. بينشان مباينت است. «واضع» لفظ عين را براي هريك از اين معنيها به وضع جداگانهاي وضع كرده است. حالا ولايت اين بزرگواران كه اينطور نيست بلكه در آنها تشابه برقرار است. ميبينيم ولايت انبيا به ولايت آل محمّد: تشابه دارد. ولايت نقبا به ولايت انبيا تشابه دارد. اين تشابه مانع ميشود از اينكه بگوييم به نوع اشتراك لفظي است.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۲ *»
اينها بايكديگر مناسبت دارند و هر مرتبهاي حكايت مرتبه بالاتر است. پس چون اين تشابه، اين حكايت و دلالت دركار است مشترك لفظي نخواهد بود. از باب منقول هم نيست كه اين لفظ را درباره ولايت آل محمّد: كنار گذاشته باشيم بعد بياييم دوباره براي انبيا استعمال كنيم. نه! باز هم در هر مرتبهاي، كلمه ولايت بهكار ميرود و از باب منقول نيست. از باب ارتجال هم نيست. به جهت اينكه ارتجال مستلزم مباينت است. اينجا ميبينيم مباينت نيست و بين اين مراتب مشابهت است.
پس ناچاريم بگوييم ولايت در اين مراتب سهگانه، و گفتن اسم ولي براي هريك از افرادي كه در اين مراتب قرار دارند، بهطور حقيقت بعد الحقيقه است كه بحمداللّه ديگران از اين تحقيق محروم مانده، نميدانند حقيقت بعد الحقيقه چيست. با توجه به همين بيان اصلاً واقع مطلب هم حلّ ميشود؛ مثل آن كه اسم خورشيد اولاً براي خود جرم وضع شده، بعد به شعاعش هم خورشيد ميگويند. خود جرم را آفتاب ميگويند شعاعش را هم آفتاب ميگويند. ميگويند ببين آفتاب سرزده! ببين آفتاب توي اتاق افتاده! آفتاب اسم خود جرم است. بعد چون اين نور، اثر و نور آن جرم است به اين هم آفتاب ميگويند. اين استعمال، استعمال حقيقت بعد الحقيقه است كه به همين ترتيب بايد نامگذاري بشود؛ يعني رابطه بين منير و نور، رابطه بين مؤثر و اثر اين طوري است كه نام مؤثر را به اثر ميدهند به اعتبار اينكه مؤثر را حكايت ميكند؛ يعني در اثر حكايت كردن اثر، مؤثر را، نام مؤثر به اثر داده ميشود. اين نور آفتاب براي ما آفتاب را حكايت ميكند. به خصوص مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه ميفرمايند: اين آفتاب مثل خود آفتاب است، عين خود او قرص قرص است كه روي همديگر چيده شده و نور را تشكيل ميدهد. اين نور عين خود جرم است؛ يعني قرص قرص روي هم گذارده شده است؛ يعني مثل او گرد، مثل او عمل ميكند و كاملاً براي ما خورشيد را حكايت ميكند. از اين جهت اسم آفتاب مال او است، مال مؤثر است، بعد به اثر ميدهند چون
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۳ *»
مؤثر را حكايت ميكند.
حالا ولايت انبيا چون ولايت آل محمّد:را حكايت ميكند به اين اعتبار، به اين مقام ايشان، ولايت گفته ميشود و به اين بزرگواران هم ولي گفته ميشود. همينطور چون ولايت عرصه نقبا، ولايت آل محمّد:و انبيا را حكايت ميكند ولايت گفته ميشود و اسم اين بزرگواران هم ولي است. ايشان را «اوليا» ميگوييم. اين يكي از اموري است كه از اختصاصات تحقيقات مشايخ اعلي اللّه مقامهم است كه حلاّل اين مشكلات است. اصلاً ربط بين اثر و مؤثر را روشن ميكند. ديگران اصلاً از اين استعمال غافل مانده، ذكر نكردهاند با اينكه به فرموده مشايخ، خيلي موارد استعمال دارد. چطور راه حلّ است براي مشكلات علمي، فكري و اعتقادي كه به بركت اين بحث روشن ميشود!
پس اين ولايتي كه در رتبه اناسي و در رتبه انبيا است، چون در مقابل ولايت محمّد و آل محمّد:شعاع است، و شعاع و اثر هم در نزد منير و مؤثر مضمحل و فاني است، از اين جهت اگر بنا بود كه محمّد و آل محمّد:به اين مقام ولايت خود ظاهر شوند، براي ولايتهاي ديگر هيچ ظهوري نميماند؛ مثل اينكه اگر خورشيد ظاهر بشود ديگر در برابر او، براي انوار ساير كواكب ميبينيم هيچ ظهوري نيست. اما خدا خواست كه قبل از ظهور ولايت محمّد و آل محمّد:به تماميت و جامعيت خود، ظهور شعاعهاي آن ولايت و شعاع شعاع را به خلق نشان بدهد. از اين جهت انبيا، اوليا، اوصيا و نقبا ظاهر شدند و معلوم شد كه اينها هم صاحبان ولايتاند. و اگر از اوّل محمّد و آل محمّد:در ميان خلق آمده بودند، همينطور كه آمدند و مثل عالم ظهور و عالم رجعت در بين خلق ظاهر ميشدند، اصلاً اثري نميماند؛ يعني براي ولايت انبيا و ولايت اوليا ظهوري نميماند. اين انوار در مقابل آن منير مضمحلاند. از اين جهت خداوند ظهور ولايت كليّه و جامعه اين بزرگواران را تأخير انداخت براي
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۴ *»
دوران ظهور، دوران رجعت و همچنين دوران قيامت. ديگر از اول ظهور اصلاً نوري از غير محمّد و آل محمّد:در ميان نيست. اسمي از ولايت غير محمّد و آل محمّد:در ميان نيست. جلالت، شوكت و عظمت آن بزرگواران طوري ميشود كه ديگر اسمي از امر ولايت، ولي و ولي امر از براي كسي ديگر شنيده نميشود، هيچ. اصلاً ميگويند دولت دولت آل محمّد:است، ولايت ولايت آل محمّد:است، حكومت حكومت محمّد و آل محمّد است، سلطنت سلطنت محمّد و آل محمّد:است. اينطور خواهد شد كه ديگر آدم، ابراهيم، موسي و عيسي همه اينها مثل كواكباند. نور دارند، عنايت دارند، اثر دارند، به اندازهاي كه شعاع دارند صاحب ولايتاند، نورشان از بين نميرود، گفتيم دائم و مستمر است اما مثل كواكب ميشوند كه تا خورشيد ظاهر شد، ديگر به حسب ظاهر تجلّي و نوري براي آنها باقي نميماند و نامي از آنها برده نميشود. ديگر نام نام خورشيد اعظم است صلوات اللّه و سلامه عليه و علي اهل بيته. همهاش، حكومت حكومت محمّد و آل محمّد، و ولايت ولايت اين بزرگواران است. امر در ايشان منحصر ميشود و همه تحت الشعاع قرار ميگيرند. خداوند انشاءاللّه دوران ظهور و رجعت را روزي كند تا انشاءاللّه ببينيم آن عظمت و جلالت خدايي را كه در اين بزرگواران ظاهر ميشود!
اما حكومت، دولت و ولايتي كه در اين عالم براي انبيا يا براي اوليا و اوصيا ظاهر شد، از جهت همان بود كه اين دولت را خداوند تأخير انداخته، ظهور آن ولايت را بهطور كامل و جامع به مناسبت اقتضاء عالم خلق، تأخير انداخته است. از اين جهت ولايت انبيا ظاهر شد. اما آن ولايت از پشت حجاب، ولايت انبيا و ولايت اوليا و اوصيا را امداد ميفرمود. تا اينكه آنها هم به اندازه لزوم، به مقداري كه عالم خلقي اقتضا ميكند، ولايتشان ظاهر گردد. چون اقتضاي زمان است، ولايتشان ظاهر گرديد. اگر اقتضاي زمان نبود معنا نداشت ولايت آنها ظاهر بشود. بايد ولايت محمّد و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۵ *»
آلمحمّد:ظاهر، و ولايت آنها مختفي و محتجب باشد. كليّت و جامعيت اين اقتضا را دارد كه ولايتهاي جزئيه كه شعاع آن ولايت است حتماً در احتجاب باشد؛ مثل اينكه عرض ميكنيم نور كواكب چطور به واسطه تابش خورشيد محتجب ميشود! آنها هم همينطور بايد محتجب ميشدند. ولي اقتضاء خلقي بوده است. وقتي هم كه آن ولايت ظاهر بشود، اينطور نيست كه ولايت انبيا و ولايت اوليا باطل و فاسد بشود و از بين برود؛ نه! بلكه آنها هم موجودند ولي مختفي و محتجب در تحت ولايت كليّه اين بزرگواران. ايشان ميشوند صاحب رياست كبراي كليه الهيه. اما آن صاحبان رياست، رياستشان جزئي است و در تحت آن رياست كليّه مختفي و محتجباند. همينطور است ولايت ايشان كه بحمداللّه معلوم است.
ولي با اينكه اين ولايتها مستمر است از مرتبه خود تجاوز نميكند. مثَل تقريبي كه مشايخ در اين زمينه ذكر فرمودهاند، افلاك است. افلاك در همين مرتبه خودشان داراي مراتباند. هر فلكي دائماً در حركت، در استمداد و امداد است. اما از آن رتبه خود ترقي نميكند، از مرتبه خود به مرتبه عاليتر نميرسد. همين مثال تقريبي را ذكر ميفرمايند براي اين مراتبي كه به شكل حقيقت بعد از حقيقت است. در هر جايي كه اين بحث باشد، در هر جايي كه صاحب مراتب باشد كه از جمله مرتبه ولايت است، حكم همين است. با اينكه انبيا در همين مرتبه ولايت خودند، دائماً در ترقي هستند، ولايتشان دائماً در ترقي است. چرا؟ به جهت اينكه مرتّب به مقتضاي ولايتشان رفتار و عمل ميكنند، مرتّب استمداد ميكنند و خداوند هم امداد ميفرمايد. همانطور كه مقام منيرشان هميشه در تزايد است، خواه و ناخواه شعاع هم در تزايد است. هرچه منير قويتر ميشود، نورش قوي ميشود. همينطور هرچه باز نور قوي بشود نور بعدي باز قويتر ميشود. از اين جهت ولايت محمّد و آل محمّد:كه آناً فآناً رو به تزايد و قوت است، ولايت انبيا هم آناً فآناً رو به تزايد و قوت است، ولايت كاملان هم رو به
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۶ *»
تزايد و قوت است. ولي اينها هيچكدام از مرتبه خود نميگذرند كه به مرتبه ديگري برسند. چنانكه در همه اين افلاك كه ملاحظه ميكنيد عرش نافذ، و آنها مطيع عرشاند. نفوذي كه براي عرش است براي ساير كواكب نسبت بهيكديگر نيست. عرش اين خصوصيت را دارد. اما افلاك ديگر البته و ما منّا الاّ له مقام معلوم. اما عرش اين حرف را نميزند. عرش نميگويد من مقام معلوم دارم. از بس در همه افلاك نافذ است و در همه آسمانها نفوذ دارد. طوري است كه نميشود براي او مرتبه و مقام حساب كرد. بقيّه افلاك اينطور نيستند.
حالا ولايت كليّه كه ولايت محمّد و آل محمّد:است اينطور است. يكطوري است كه نميشود گفت او يك مرتبهاي است. بلكه چنان او در همه اين ولايتها نافذ است كه نميتوانيم بگوييم او مرتبهاي است و اينها مرتبهاي هستند. منير اينطور در انوارش نافذ است؛ مثل عرش، چطور در جميع افلاك و آسمانها نفوذ دارد؟ مقام ولايت اين بزرگواران را نميشود گفت مرتبه اول است، مقام انبيا مرتبه دوم است. اين اصلاً شايسته مقام ولايتي ايشان نيست. به ولايتشان متصرف و نافذند در همه مراتب ولايتي و در همه مراتبي كه براي ساير صاحبان ولايت است. ولايت خداوند در ايشان ظاهر شده است. سپس در محمّدو از محمّد۹ تعين يافته به امير المؤمنين، بعد همينطور در هريك از ائمه كه ذكر شد تا آخربه فاطمه زهرا تعين يافته است. ولايت اين بزرگوار در اين چهارده تعين، متعين و متجلي شده است كه گفتيم، نسبت و ربط اين چهارده مرتبه به آن ولايت، نسبت و ربط تشكيكي است كه اجمالاً بيان شد كه ميدانيم افضل محالّ و مواقع اين چهاردهتا، همان تعين محمّدي۹است.
([۸۵])در اين آيه شريفه خداوند ذكر ولايت ايشان را فرموده است. شيعه از همين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۷ *»
آيه بر ولايت ائمه هدي:استدلال ميكند. انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون([۸۶]) اينجا انّما مفيد حصر است؛ يعني اين است و غير از اين نيست كه ولي شما خدا و رسول خدا است و كساني كه ايمان آورده، نماز ميخوانند و در حال ركوع زكات ميدهند كه درباره حضرت امير۷است. «مؤمنون» در اين آيه، ائمه: هستند. «اقامه صلوة» كه فرمودهاند، در باطن مراد ولايت كليّه الهيّه است كه ايشان آن را در همه عوالم اقامه فرمودهاند. «ايتاء زكات»، در باطن تبرّي ايشان از اعداء خدا است به حقيقت تبرّي. اين بزرگواران هستند كه اجتناب فرمودهاند از آنچه خدا آن را نپسنديده است. و هم راكعون يعني به حقيقت خضوع و خشوع. از اين جهت خدا فرموده است عباد مكرمون . لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون . يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لايشفعون الاّ لمن ارتضي تا به اينجا شرح انّما وليّكم اللّه و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون بود كه اينها «عباد مكرمون» هستند. از اين جهت لايشفعون الاّ لمن ارتضي من رسول و هم من خشيته مشفقون. بعد ميفرمايد و من يقل منهم انّي اله من دونه فذلك نجزيه جهنّم([۸۷]) اين هم بيان و هم راكعون است، اين هم شرح خضوع و خشوع ايشان.
ابن عربي ميگويد: «انّ ولاية اللّه قد ختمت بعيسي و الولاية المحمديّة ختمت بالمهدي» ميگويد: ولايت خدا تا زمان عيسي بود. بعد از عيسي محمد صاحب ولايت شده تا مهدي. به مهدويّت نوعيّه قائل است؛ يعني جميع اولياء امت محمد۹، صاحبان ولايت محمديّه۹ هستند، ولي ختم ولايت به كسي ميشود كه بتواند مهدي اين امّت شود. از اين جهت مهدويّت را نوعيّه ميگويد؛ مثل مقام فقاهت است كه هركس به آن مقام رسيد، فقيه است. ميگويد: ولايت محمديّه۹در مقام
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۸ *»
مهدي ختم ميشود و آن كسي است كه بتواند خود را به مقام ختم ولايت برساند. از اين جهت مدعي است كه من مهدي را ديدهام. خودش را هم صاحب مقام ختم ولايت ميداند. شايد اينكه ميگويد: او را ديدهام، خودش را ديده باشد. بعضي از وحدت وجوديها قائل به مهدويت نوعيه هستند. ولي اين حرف، فاسد و باطل است. چون ولايت خدا، مال حضرت رسول۹است بعد حضرت امير بعد ساير معصومين، بعد مرتبه انبيا و بعد براي رتبه اناسي است. بسم اللّه الرحمن الرحيم . الر . كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير([۸۸]) «كتاب» در باطن مراد اميرالمؤمنين است كه حامل ولايت كليّه الهيّه است. علي كتابي است كه خدا آيات آن را از علوم و اسرار الهيّه محكم فرموده است، كتابي قرار داده كه سراسر آياتش محكم است. ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير كه تفصيلش در ائمه طاهرين:است. بعد همين ولايت در عرصه انبيا اشراق كرد، بعد هم در عرصه رعيّت در نقبا ظاهر شد.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۴۹ *»
درس ۱۴۴
(روز يكشنبه / ۲۱ ربيعالثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r حاملان ولايت حاملان علم هم هستند
r مراتب علم
r حاملان ولايت و علم، قراي ظاهره ميباشند
r تكليف رعيّت نسبت به قراي ظاهره
r موقعيّت قراي ظاهره
r قراي ظاهره تفصيل كتاب الله ناطقاند
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۰ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
بحث در مقامات قراي ظاهره بود كه اين بزرگواران هم حامل مقام ولايت، هم حامل مقام علماند. در مورد ولايت و مراد از ولايت مباحث اجمالاً بررسي شد و اختلاف نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم در تفسير ولايت و مراتب ولايت، با حكما و عرفا بيان شد. مسأله علم هم مثل مسأله ولايت ميماند كه صاحبان مقام ولايت، حاملان علم هم هستند و علم در مراتب مختلفه نزول كرده تا به اين مراتب رسيده است. علم خداوند، بعد علم محمّد، بعد علم علي و ائمه:بعد هم در مراتب انبيا، نقبا و نجبا، اينها همه صاحبان علم و حاملان علماند. اين بزرگواران، قراي ظاهره: چه انبيا، چه نقبا و چه نجبا، حاملان علماند و به آداب نبوت و ولايت مؤدّب شدهاند. از اين جهت حاملان علم نبوت و ولايتاند؛ يعني علم نبوت و ولايت در رتبه ايشان تنزل كرده است. به واسطه اينكه وجود اين بزرگواران در مراتب تكويني و تشريعي بر منهج محمّد و آل محمّد:و بر مسلك ايشان تكامل يافته، از اين جهت حاملان علم ايشان هم هستند. حقيقت علم در ايشان به حسب مراتبي كه براي علم است، تنزل يافته است. از اين جهت حاملان اسرار خداوندي شدهاند. بهطوري كه سرّي از اسرار ايشان را، اگر غير از ايشان بخواهد بشنود متحمل كه نميشود، چهبسا منجر به فناي او گردد. فقط ايشاناند كه به حسب مراتبي كه دارند با اسرار آل محمّد:مأنوس شدهاند. انبيا در مرتبه خودشان، نقبا در مرتبه خودشان و نجبا در مرتبه خودشان به اسرار
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۱ *»
آلمحمّد:مأنوساند و حاملان آن اسرارند. عرض شد كه ديگران به هيچوجه طاقت تحمّل آن علوم و اسرار را نخواهند داشت، نه در مقام تكوينشان و نه در مقام تشريع و وجود شرعيشان.
از اين جهت همانطور كه در مسأله ولايت عرض شد كه حامل ولايت كليه الهيّه وجود مبارك محمّد۹است و بعد در مقامات معصومين:تفصيل يافته است، علم هم همينطور است كه در مباحث ابتدائي در زمينه اين حديث شريف العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحبّ([۸۹]) اجمالاً بررسي شد. آنجا بحث كرديم، علم را توضيح داديم و مراتب علم را ذكر كرديم. حالا در اينجا اين قراي ظاهره چه انبيا، چه نقبا و چه نجبا به حسب خودشان تفصيل همان كتاب هستند كه گفتيم محمّد۹ كتاب است. آن آيه شريفه بسم اللّه الرحمن الرحيم . الر . كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير([۹۰]) اين كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت اين مقامِ تفصيل كتاب، ميرسد به عرصه انبيا، نقبا و نجبا. هركدام از انبيا، هركدام از نقبا و هركدام از نجبا به حسب رتبه و مقام خودشان كتابي هستند كه خداوند آن را به خود نسبت داده و به دست قدرت، نبوّت و ولايت آن كتاب را نوشته است. در آن كتابها جميع اسرار علوم قرار داده شده و همه انوار الهيّه بر اين كتب تابيده است. علوم اين بزرگواران كه همان كتاب است، معلّق به عرش الهي است. ديدههاي اين بزرگواران متوجه همان مقامات معرفت و يقين است. نفوس اين عزيزان به مقام انس و مقام تمكين صعود كرده، فؤادهاي ايشان به عالم قرب متصل است. بلكه فؤادهاي اين بزرگواران عين تقرّب است. از اين جهت دائماً ايشان در رياض تقرب و باغهاي قرب الهي در حركتاند. اگرچه اجسادشان در بين ما و در
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۲ *»
بين خلق است اما ارواح طيّبهشان، افئده كاملهشان و نفوس سعيده ايشان تمام، به عالم قرب متصل است و به شرايع و سرچشمههاي محبت الهي همه سيراب. اين بزرگواران در لانههاي ذكر الهي به سرميبرند. از ترس پروردگارشان در مقامات خودشان خائف و خاشعاند. خدا به بركت اين بزرگواران راهها و طرق حق را واضح فرموده، به اين بزرگواران خواستهها و آرزوها را برآورده فرموده، به بركت ايشان وجودات اشياء را محافظت فرموده و مورد حفاظت قرار داده است.
البته مقام ولايت اين بزرگواران معلوم است كه به واسطه اتّباع محمّد و آلمحمّد:است ـ همانطور كه در قبل بحث شد ـ و به واسطه تمسك حقيقي در علم و عمل به مسأله ولايت آل محمّد:، توانستهاند به نهايت كمال خود برسند و در نهايت، به آل محمّد:متصل گردند. به طوري كه خداوند در وصف ايشان آيه نازل فرموده، ايشان را قراي ظاهره ياد فرموده است. و جعلنا بينكم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرةً و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين([۹۱]) كه در باره اين آيه شريفه و طرز استفاده ناقصان از اين بزرگواران، بياناتي عرض شد. پس قلوب اين بزرگواران از معرفت و ايقان، و دلهاي اين بزرگواران از صدق و ايمان پر است. هركدام به تنهايي كتابي هستند، «كتاب ولايت» و «كتاب علم محمّد و آل محمّد:» كه هرچه را خداوند از خلق خود اراده كرده و از خلق خواسته چه در عالم تكوين، چه در عالم تشريع، در وجود مبارك ايشان ذكر شده، به قلم ولايت، قلم نبوت و يد قدرت نوشته شده است. جميع خلق چون رعيت ايشاناند خواه و ناخواه به درگاه ايشان محتاجاند. بايد ساير خلق در مقام رسيدن به كمالاتشان، رو به درگاه اين بزرگواران بياورند. در جميع امور دين و دنيا، معاش و معاد، رجوعشان به اين بزرگواران باشد.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۳ *»
روي اين جهت خداوند در وجود مبارك ايشان جميع ما يحتاج خلق را، از امور دنيا و دين بهطور بالفعل و موجود، قرار داده است نه بالقوّه. در ايشان بهطور موجود جاري ساخته است از نور و شعاع اراده خود، از لوح قدر، از مستقرّ قضاء خود، از حقيقت امضاء، از انحاء و اقسام روابط موجودات، از اطوار و طورهاي متمّمات و مكمّلات خلقي، همينطور از جميع حالات خلق: هر حالتي چه در تكوين، چه در تشريع، و از جميع امور لازم براي رسيدن به كمال تكويني و كمال تشريعي، در وجود اين بزرگواران جاري ساخته، همه در ايشان مجتمع و نوشته شده است. از اين جهت ايشان در جميع ادوار، در جميع اعصار، در همه قرون، براي همه امم قراي ظاهره هستند. مرشدان حقيقي و خادمان حقيقي اين بزرگواراناند. معادن كرم و اولياء نِعم اين بزرگواراناند. روابط خلقاند كه خداوند همه خلق را، رعيت ايشان قرار داده است. هداة و هاديان جميع خلق خدا هستند.
در همين آيه شريفه و جعلنا بينكم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرةً و قدّرنا فيها السير «السير» ميدانيم جنس محلّي باللاّم است و شامل سير جميع بندگان و حركات عبادي بندگان است. عرض كردم هم شامل حركات تكوينيّه، هم شامل حركات تشريعيّه است. مراد سير به سوي «كمال» است. حالا چه سير در كمال تكوين، چه سير در كمال تشريع براي جميع خلق، در اين قراي ظاهره معين شده است كه آنها انبيا، نقبا و نجبا سلام اللّه عليهم اجمعين هستند. بعد و قدّرنا فيها السير سيروا فيها خطاب به جميع خلق از رعيت است: عالمشان، جاهلشان، حكيمشان، و اگر بشود گفت عارفشان، تمام بايد در سير خود، در اين قراي ظاهره سير كنند. و از اين بزرگواران اخذ هدايت كنند.
درست است كه اين بزرگواران جزئي هستند، هركدام در جاي خود و در مقام خود جزئياند و تعينات جزئيه هستند. انبياء جزئي هستند، نقباء جزئي هستند؛ به اين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۴ *»
معنا كه در مقابل محمّد و آل محمّد: جزئي هستند؛ يعني عصمتشان آن عصمت نيست، ظلّ آن عصمت است. علمشان آن علم نيست، ظلّ آن است. همينطور ولايتشان، به آن كلّيّت ولايت ايشان نيست، ظلّ آن است. به حسب اقتضاء خلق، از اين جهت به جزئيت تعبير ميآيد. و اين منافات ندارد با آن تقسيمي كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم دارند كه نقبا دو دسته ميشوند: نقباء كلّي و نقباء جزئي. يا نجبا دو دسته ميشوند: نجباء كلّي و نجباء جزئي. آن تقسيمبندي در نظر نيست. آن سر جايش محفوظ است. ولي كليّةً همه انبيا، همه نقبا و همه نجبا در اثر داشتن تعين جزئي، بالنسبه به ولايت، علم، نورانيّت و عصمت محمّد و آل محمّد:همه جزئي هستند. حال اين تعينات گرچه جزئي هستند اما هركدام به تنهايي سبيل الي اللّهاند، هركدام به تنهايي طريقِ الي التعيّنات الكليّه هستند. دست به دامن هركدام كه زديد دست به دامن محمّد و آل محمّد:زدهايد. از هركدام كه اتّباع كرديد از محمّد و آل محمّد:اتّباع كردهايد. و اين نشان نقصان ما است نه اينكه از مقام ايشان كم بشود.
اگر گفتيم اينها تعينات جزئيه هستند، نميخواهيم مقام آنها را كوچك كنيم. بالنسبه به آقايانشان محمّد و آل محمّد:جزئي هستند. اما بالنسبه به ما هركدامشان چه انبيا را حساب كنيم، چه نقبا را بگوييم، چه نجبا را، حتي نجباي جزئي، اينها بالنسبه به ما اينقدر تقرّب دارند، اينقدر بالنسبه به ما بينيازند و ما بالنسبه به ايشان اينقدر بيچاره، فقير و ناقص هستيم كه ما را بساند. هركدامشان به تنهايي سبيل الي اللّه، طريق الي اللّه و قريةٌ الي اللّهاند؛ يعني الي التعيّنات الكليّة، الي القري المباركة كه محمّد و آل محمّد:باشند. پس به اين لحاظ طريق شدهاند، به اين لحاظ قريه شدهاند كه در اين آيه شريفه به آن اشاره شده است. آن حديث شريف مشهور درباره ايشان است از نظر علم و موقعيت علمي ايشان: انّ فينا اهل البيت في كلّ خلف عدولاً
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۵ *»
ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين و تأويل الجاهلين([۹۲]) اينكه نفي اين امور را ميكنند البته بايد متفرع بر علم باشد، نفي اين امور علم ميخواهد. چنين علمي اشاره به مقام علمي اين بزرگواران است كه در اين روايات اينطور رسيده است.
پس قراي ظاهره در واقع حافظان بلادند، سائسان تمام بندگاناند. بر ما حجّتهاي حجّتاند. ابواب ابوابي هستند كه خدا اين درها را گشوده كه اين درها منتهي ميشوند به باب الابواب كه وجود مبارك امام، معصوم كلّي و غوث اعظم در هر زماني است. اين بزرگواران مجمع اسرار الهيّه هستند. مهبط انوار خداوندي هستند و اولياء جبّارند. خداوند به بركت ايشان علم را حفاظت ميفرمايد، به بركت ايشان شريعت سيّد المرسلين را۹حفاظت ميفرمايد، به بركت ايشان بلاد خود را حفاظت ميفرمايد كه مستحق عذاب نباشند. اگر هم مستحق عذاب باشند خدا، به ايشان عذاب ميكند آن كسان و بلاد و عبادي را كه مستحق عذاب شدهاند. ايشانند آيه علي صلوات اللّه عليه كه نعمة اللّه علي الابرار و نقمة اللّه علي الفجّار است([۹۳]) نعمت خدا بر نيكان و نقمت و عذاب خدا بر بدان است. اگر بنا باشد اين حالت؛ يعني اين امر در بين خلق جاري بشود، يقيناً شأن كلّي كه نيست. بايد در جزئيت ظاهر بشود. آن بزرگوار به اين مقامش در انبيا و قراي ظاهره ظاهر شده، به اين مقاماتش در قراي ظاهره كه انبيا، نقبا و نجبا باشند ظاهر شده است. پس ايشاناند «نعمة اللّه علي الابرار» و ايشاناند «نقمة اللّه علي الفجار». هر فاجري و هر كافري به هر دركي از نيران كه بخواهد برسد، بايد به دست اين قراي ظاهره در درك خود قرار بگيرد. هر مؤمني هم چه در دنيا چه در آخرت، در هر درجهاي از كمال ايماني و درجات بهشتي بخواهد قرار بگيرد، باز به دست اين بزرگواران و به وسيله ايشان است. سيروا فيها سير در اينها معنايش اين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۶ *»
است. پس ايشاناند «نعمة اللّه علي الابرار و نقمة اللّه علي الفجار».
اميدواريم از بركات بقيّة اللّه صلوات اللّه عليه وجود اين بزرگواران براي ما خير و منشأ رحمت باشد، بر ما نعمت خدا باشند. همينطور كه بحمداللّه خدا اينطور قرار داده كه از نظر بصيرت ديني، بصيرت دنيايي و نعمتهاي ظاهري و باطني بحمداللّه دستمان را از دامنشان كوتاه نكرده است. خوب ميبينيم، برايمان محسوس است. آخر اين نعمتها را به اين آسانيها كه خدا به خلقش نميدهد! اين همه لطف، اين همه عنايت، اين همه احسان، اين همه بصيرت، اين همه رحمت و نعمتهاي ظاهري و باطني بحمداللّه، اينها يقينا از بركات اين بزرگواران است كه بر ما رحمت شدهاند. خدا را شاكريم به وجود مباركشان! انشاءاللّه اين رحمتها هميشه بر ما مستدام باشد! و به رحمتهاي اخروي متصل بشود!
پس چون خداوند اين بزرگواران، قراي ظاهره را اينطور قرار داده كه رياست ظاهري و باطني به اين بزرگواران منتهي است، رياست دين، دنيا و آخرت به اين بزرگواران منتهي خواهد شد و به دست ايشان و به عهده ايشان است، روي اين جهت آنچه را كه هر بشري لازم دارد، آنچه رعيت لازم دارند، هركدام به تنهايي بالنسبه به كمالشان دارا هستند. اين نقصان ما را ميرساند كه ما اينقدر بيچاره هستيم كه عرض كردم ميفرمايد سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين. هركدام از اين بزرگواران اين چنين هستند. حال بحث در اين است كه علم ايشان چطوري است؟ بحث علم ايشان است كه هركدام ايشان كتابي هستند جامع جميع ابواب، جميع فصول، جميع مباحث و جميع كلمات و حروفي كه براي افاضه علم به هر طالب علمي كه واقعاً طالب علم باشد، لازم است: چه «علوم ظاهريّه»، چه «علوم باطنيّه»، چه «علوم شهاديّه»، چه «علوم غيبيّه»، چه «علوم تكوينيّه»، چه «علوم تشريعيّه» تمام، در وجود تكتك اين بزرگواران به حسب رتبه و مقامشان محفوظ است. در اين كتاب نور خداوند ساطع
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۷ *»
است. در اين كتاب ما يحتاج خلق رقم شده است. كتابي است كه هركس به اين كتاب پناهنده شده، در حفظ، حراست و امان خداوندي است طبق وعدهاي كه خداوند در قرآن فرموده است. سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين كه اگر اين طالبان در ايمني نباشند و اين كتاب و اين علم، محل عنايت خدا و وسيله حفاظت عباد از همه هلاكتهاي دنيوي و اخروي نباشد، چرا بفرمايد امنين؟ پس كلمه امنين اشاره به اين است كه تحت حصن حصين خداوندند. ايشاناند حرز مكين كه هركس به ايشان پناهنده شد، از هرجهت محفوظ است و به هيچ مشكلي از مشكلات و هلاكتهاي دنيوي و اخروي بر نخواهد خورد.
اين بزرگواران، قراي ظاهره، حاملين علوم محمّد و آل محمّد:اند، نور رشاد و هدايت از جبين مبارك ايشان بر جميع خلق تابيده و ميتابد. حجاب خدا هستند نه حجابي كه خدا را بپوشاند بلكه پردههايي هستند كه خدا از اين پردهها خود را نشان داده و در اين پردهها خود را ظاهر ساخته است. به همان معنايي كه ميفرمايد:
اي منزّه پردهدار و پرده در | وي به هر پرده در و از پرده در |
پردههاي خدايي اين طوري است. حجاب نيستند كه مانع باشند و نگذارند معرفت حاصل بشود. نه! بلكه حجاباند به معناي اينكه خداوند براي معرفي خود، به اين وجودات مقدسّه ظاهر شده، اينها را ظاهر و ظواهر خود قرار داده و به ايشان خدا در همه عوالم شناخته ميشود. ايشان ورثه انبيا و وارثان علم مرسلين هستند. اين بزرگواران موضع اسم خداوندي هستند، آن اسم خدا كه خدا به آن اسمش امور دين و دنياي خلق را اصلاح ميكند. به آن اسمي كه امور ديني، امور آخرتي و دنيوي خلق را اصلاح ميفرمايد. آن اسم را براي ايشان قرار داده است. حاملان چنين اسمي و موضع چنين اسمي هستند كه به بركت ايشان، امر اوّلين و آخرين به اصلاح ميرسد و اصلاح ميشود. ايشان بلد امين هستند كه هركس در اين سرزمين قرار بگيرد از گزند حوادث
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۸ *»
محفوظ خواهد بود. ايشان طور سيناء هستند كه خدا به تجلّيات خود بر كوه انيّات اين بزرگواران متجلّي شده و جميع جبلهاي انيّت ايشان در برابر نور خداوندي مندكّ شده، از خود هيچ اثري باقي نگذاردهاند. در نزد تجلّيات محمّد و آل محمّد:از جميع انيّات خود گذشتهاند. نميگويند مگر سخن محمّد و آل محمّد:را، نميرسانند مگر خواست و اراده اين بزرگواران را. اوكار و آشيانههاي محمّد و آلمحمّد:هستند. از اين جهت «طور سيناء» هستند كه در آن كوه هيچ اثري از انّيّت و نعوذباللّه اثري از انانيّت، وجود ندارد. جبال انيّات اين بزرگواران كاملاً مندكّ شده است. از اين جهت حاملان علم محمّد و آل محمّد شدهاند.
درباره اين بزرگواران در فرمايشات خداوند و اوليائش:عبارات و تعبيرات زيادي داريم. اما آنچه فعلاً مورد لزوم ما است و در رابطه با بحث علم است، همين است كه درباره اين بزرگواران كتاب نام برده شده است. از جمله «تأويل» و «باطن باطن» اين آيه شريفه است كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير كتابي كه تمام آيات آن محكم شده، بعد هم تفصيل يافته است كه وقتي كتاب تفصيل بيابد هرچه از اين كتاب ظاهر بشود باز هم «كتاب» است. پس تعبير به «كتاب» درباره اين بزرگواران از اين آيه شريفه استفاده ميشود. وقتي كه كتاب شدند در اين كتاب خصوصياتي كه هست اين است كه مثل خود كتابي كه در ايشان تفصيل يافته، آياتش محكم است. كتاب احكمت اياته با چنين صفتي ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير. كتابي كه أحكمت اياته وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه است كه كتاب خدا است كه جميع آيات و علوم الهيّه در اين كتاب محكم شده است. حال همين كتاب با چنين صفتي تفصيل يافته است. معلوم است اگر بخواهد در مقامات تفصيلي، از اين كتاب كم بشود و از شؤوناتي كه در آن تعريف شده كم بشود، آنوقت مقامات تفصيليّه آن، كمال به حساب نميآيد. وقتي مقامات تفصيليّه كمال به حساب ميآيد كه از خود آن مقام اجمال، چيزي كم
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۵۹ *»
نشود بلكه كمالات او ظاهرتر گردد. پس كتاب احكمت اياته با چنين صفتي، ثمّ فصّلت تفصيل يافته است.
پس در جميع كتبِ وجود قراي ظاهره كه وجودات انبيا، نقبا و نجبا باشد، اين كتاب وجود مبارك علي۷در مقام ولايتش و در مقام حامل علم خدا بودنش به علم رسول۹ و ظهور ولايت رسول اللّه در آن بزرگوار، به آن موقعيت به وجود قراي ظاهره تفصيل يافته است. قراي ظاهره: رتبه انبيا، رتبه نقبا و رتبه نجبا؛ يعني تفصيلهاي اين كتاب. آن كتاب در آن تفصيلها هم بايد به همان شكل باشد؛ يعني احكمت اياته. در هر كتابي، در تكتك وجود انبيا احكمت اياته باشد. كدام نبي است كه نعوذباللّه در آن تشابه باشد، در آن شكّ باشد، در آن ريب باشد؟ كدام نقيب است كه در او نعوذباللّه تشابه باشد، در او شكّي باشد، در او ريبي باشد؟ كدام نجيب است كه نعوذ باللّه در آن شبهه باشد، تشابه باشد؟ نه! نبي به نبوت تمام، كامل و محكم است. نقيب به نقابت محكم، تمام و جامع است و نجيب به نجابت تمام و جامع است. هيچ تشابهي در اين كتابها نيست. همه محكم است. از اين جهت اين چنين دستور فرموده اعرفوا اللّه باللّه و الرسول بالرسالة و اولي الامر بالامر بالمعروف و النهي عن المنكر([۹۴]) اگر بنا بود كه رسول در رسالت محكم نباشد، وجه تشابهي داشته باشد، متشابهي در او باشد ـ وجه تشابه به اين است كه آيا نبي است يا غير نبي؟ ـ اتمام حجت خدا نشده است. به علاوه كه معرفت رسول، به رسالت حاصل نميشد. هر چيزي كه در آن تشابهي نيست و محكم است، شناخته ميشود. سيب را ميشناسند به اينكه سيب است و تشابهي ندارد. همه چيز او در سيب بودن محكم است: ظاهر او، باطن او، مزه او، طعم او، نشان ميدهد كه هذا تفّاحٌ مثلاً، هيچ وجه تشابه در او نيست. مثال عرض
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۰ *»
ميكنم و الاّ مطلب فوق اين حرفها است. نبوت محكم است هيچ تشابه در نبي نيست كه اگر تشابه باشد نميشود از طرف خدا اتمام حجت بشود. هركس انكار نبوت نبي را ميكند نبوتش بر او محكم شده، امر ثابت شده را انكار ميكند. ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة.([۹۵])
بعضي در حرفهايشان ميگويند: مثلاً فلان دانشمند در اروپا از وضع نوشتهها و وضع فلسفهاش برميآيد كه اگر اين مثلاً با رسول اللّه و با اسلام حقيقي برخورد بكند، از نوشتههايش برميآيد كه اين يقينا مسلمان ميشود و اهل تسليم خواهد بود. چون از نوشتههايش معلوم ميشود كه ميخواهد هر حقيقتي را تصديق كند. از اين جهت اگر اين به همين حال بميرد، مسلمان واقعي مرده، اين مسلمان مرده است اگرچه فرض كنيد مثلاً «دكارت» باشد ولي مسلمان مرده، در واقع مسلمان است. اين احمقها نميفهمند كه اسلام حجّتش تمام است. رسول اللّه۹زمينه خالي نگذارده آن هم براي مثل دكارت مثلاً. او متوجه است كه يك كشورهاي اسلامي هست، متوجه است كه اين كشورهاي اسلامي مستند به اسلاماند، مدّعي وجود پيغمبري هستند كه آخرين پيغمبرها است، ميداند اينها كتاب دارند، ميداند اين پيغمبر اوصيا داشته، خلفا داشته است. نميشود در آنجا از اينها بيخبر باشد. همه چيز را مطالعه كند، همه مكتبها را بررسي كند و اين نيايد اسلام را بررسي كند؟! ولي در دل دارد كه اگر حقّي به او برسد و عرضه بشود، تصديق كند؟! مگر به اينطورها ميشود گفت اين از مسلمانهاي واقعي است؟! دين اسلام به او نميرسد، يعني چه؟ اين چه حرفي است؟! مگر اينكه كسي مستضعف باشد كه واقعاً نفهمد يا اصلاً در كوهي زندگي ميكرده كه اسلامي به گوشش نخورده باشد. والاّ همين كه به گوشش رسيد بايد
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۱ *»
پيگيري كند، با اين صيت و آوازه اسلام! مگر اسلام تازگي دارد؟ هزار و چهارصد سال است كه اسلام اينقدر در تاريخ سر و صدا بلند كرده است. اينقدر دعوت آن به گوشها رسيده، چطور ميشود كه همينقدر كه آنجا باشد ولي در دل اين هدف را داشته باشد، او را مسلمان بدانند يك مسلمان واقعي؟! نه! اينطورها نيست.
مقصود اين است كه پس نبي در نبوت محكم است و تشابه ندارد. وصي در وصايت محكم است و تشابه ندارد. نقيب در نقابت محكم است. اگر مدّعي نقابت شد و اظهار نقابت كرد، بايد در نقابت محكم باشد، وجه تشابه نداشته باشد. نجيب همينطور بايد وجه تشابه نداشته باشد. كسي كه مدّعي نجابت ميشود و اظهار نجابت ميكند، به منظور اتمام حجت، اين بايد در نجابت محكم باشد. كار خدا، كار خدايي است كار خلقي نيست كه درهم و برهم و هرطور شد، باشد. نه! او اگر كسي را نبي كرده در نبوت محكمش كرده است كه جهت تشابه راه نميبرد تا كسي بگويد من رفتم به او رجوع كردم، بررسي كردم اما برايم روشن نشد، معلوم نشد. از يك جهت، فكر ميكنم نبي باشد، از يك جهت فكر ميكنم نباشد. اين ميشود وجه تشابه و كار خدا اينطور نيست. كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير خداي حكيم، خداي خبير، اينطور قرار داده كه اين كتاب محكم را كه مقام ولايت، مقام علم و عصمت محمّد و آل محمّد: است، در مقامات اوليّه تفصيليه آل محمّد:، بعد هم اين كتاب را در مقامات بعدي ـ قراي ظاهره ـ به حسب رتبه و مقاماتشان تفصيل دهد. پس اين بزرگواران محكماند به طوري كه وجه تشابه در وجود مبارك ايشان نيست.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۲ *»
درس ۱۴۵
(روز دوشنبه / ۲۲ ربيعالثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r ادامه بيان موقعيّت قراي ظاهره
r قراي ظاهره براي پيروانشان رحمت خدا و براي مخالفانشان نقمت خدايند
r منطق مخالفان قراي ظاهره
r قراي ظاهره كتب محكمه الهيّهاند
r اين كتب الهيّه مانند قرآن داراي انواع آيات ميباشند
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۳ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد قراي ظاهره، اين بزرگواران از نظر حمل علم و انباء علم به مواقع مناسب، همچنين از نظر داشتن رتبه ولايت، براي اهل ايمان نعمتهاي خداوندي، و براي اهل كفر و طغيان نقمتهاي خداوندي هستند. اين بزرگواران صراط خداوندند صراط واضح كه هركس طالب حقّ باشد، بايد بر اين سبل و اين طرق، سير كند. اين بزرگواراناند ستارگان كه در مسير ترقي و تكامل بر بشر ميتابند. و علامات و بالنجم هم يهتدون([۹۶]) در باطن به وجود مبارك كاملان و قراي ظاهره اشاره است. چون چنيناند، از اين جهت اين بزرگواران مثل خود صاحب مقام ولايت كليّه، اميرالمؤمنين و ساير معصومين سلام اللّه عليهم اجمعين، داراي دو حيث ميشوند، همانطور كه حضرت امير۷نعمة اللّه علي الابرار و نقمته علي الفجّار،([۹۷]) نعمت خدا بر ابرار و نيكان، و نقمت و عذاب خدا بر فجّار و بدكاران است.
رسول اللّه۹اين بزرگوار را باب مدينه علم و حكمت خود، ناميدند. فرمودند انا مدينة العلم و علي بابها فمن اراد المدينة فليأتها من بابها.([۹۸]) پس همانطور كه صاحب ولايت كليّه، حامل علم خدا و رسول خدا۹، اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه باب مدينه علم و حكمت است، اين بزرگواران هم همينطورند، باب و ابواب مدينه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۴ *»
علماند، طرق وصول به علماند. و خواه و ناخواه داراي ظاهري و باطني هستند، طبق اين آيه شريفه كه راجع به همين امر ميفرمايد فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب([۹۹]) اين بزرگواران هم همين طورند.باطنشان رحمت است؛ يعني تواضع در برابر ايشان، سلوك در مسلك ايشان، و طي طريق در مناهجي كه اين بزرگواران ارائه ميفرمايند، اين باطن ميشود و اين رحمت است. اما و ظاهره من قبله العذاب مخالفت و معاندت با ايشان، اعراض از ايشان، عذاب خداوندي خواهد بود. خداوند ميفرمايد و ننزّل من القرءان ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الاّ خساراً([۱۰۰]) پس اين بزرگواران به حسب آنچه ذكر شد كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير([۱۰۱]) هركدام قرآني هستند، هركدام كتاب خدا هستند كه اجمالاً گفته شد و باز هم توضيح ميدهيم.
بنابراين و ننزّل من القرءان ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين آنچه از اين بزرگواران بر اتباعشان، بر تابعين و آخذين از ايشان، افاضه فيض علم ميشود، آن، تنزيل از قرآن است كه رحمت و شفاء براي مؤمنان است. و هماني كه از اين بزرگواران نازل ميشود و تنزيل ميشود، عين همان براي اعداء و معرضان از ايشان، خسارت ميشود. و ننزّل من القرءان ما هو اين ما دو جهت پيدا ميكند شفاء و رحمة للمؤمنين، و لايزيد الظالمين همين «ما ننزّل» هماني كه ما تنزيل ميكنيم، ما از قرآن فرو ميفرستيم، در واقع همان براي ظالمين و ستمگران به خود، خسارت ميشود. پس با توجه به اين امور اين بزرگواران كه جزء ابواب باب مدينه علماند و حجج حجتاند، از اين جهت براي آخذين و تابعين از ايشان و مُقبلين به ايشان رحمتاند و براي كساني كه از ايشان اعراض كنند نقمتاند. معناي اقبال و اعراض هم كه كسي از ايشان اخذ كند، به ايشان
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۵ *»
اقبال كند، از ايشان اتباع كند يا نعوذباللّه اعراض كند، اين است كه وقتي ايشان را در جهت عقل خود قرار داد و عقل خود را تابع ايشان، ايشان را اسوه عقل و عقل خود را به انوار علم ايشان منوّر كرد، عقل از ايشان تعليم ميگيرد، به فرمايشات ايشان زنده ميشود. همانطور كه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه در اوصاف انبيا و سرّ بعثت انبيا ميفرمايد يثيروا لهم دفائن العقول([۱۰۲]) خداوند ارسال رسل كرد، چرا؟ براي اينكه از براي ايشان دفائن و دفينههاي عقلانيه ايشان را اثاره كند؛ يعني خلق در اثر اتّباع از انبيا، زمينه عقلشان اثاره ميشود. «اثاره» همان شخمزدن بعد هم كاشتن و بعد هم روييدن است، همه اينها را تقريباً اثاره ميگويند كه انبيا به اين منظور آمدهاند. حالا كسي كه اين بزرگواران را در سمت عقل خود قرار بدهد، عقل خود را تابع ايشان كند و عقلش به انوار علمي اين بزرگواران مستنير شود، اخذ از ايشان كرده و اقبال به سوي ايشان نموده است.
در واقع هميشه جهت يمين «عقل» است. وقتي از جهت يمين تعبير ميآورند حيث عقلي را اراده ميكنند. اميرالمؤمنين را هم كه «يمين» ناميدهاند از اين جهت است كه اين بزرگوار مبدء عقول است و عقول به بركت اين بزرگواران موجود شده است. حال كسي كه كاملان و قراي ظاهره را در سمت عقل خود قرار بدهد و عقل خود را تابع ايشان كند، در واقع همه خيرات و همه انوار را استفاضه ميكند و عقلش نوراني ميشود. از آثار اين قراي ظاهره پيروي ميكند، بر طريقه ايشان سلوك ميكند، به آداب ايشان تأدّب مييابد، به اخلاق ايشان متخلق ميشود و به صفات اين بزرگواران متصف ميشود، آنوقت از اصحاب يمين ميشود؛ يعني از اصحاب اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه ميشود. وقتي كه از اصحاب اميرالمؤمنين شد، خدا وعده داده كه كتاب و نامه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۶ *»
عملش را به دست راستش بدهد. كسي كه از اصحاب اميرالمؤمنين و شيعيان حضرت باشد، وعده داده شده كه در قيامت كتاب او و نامه عمل او، به دست راست او داده خواهد شد.
كتاب عمل كه به دست راست او داده ميشود مراد اين است كه در همينجا بايد كسب كند. در اين جا هم به همينطور فراهم ميشود كه طرف راست؛ يعني طرف عقل و سمت عقل خود را، با انوار قراي ظاهره مواجه كند در اخذ علوم، در اتّباع، در اقبال به سوي ايشان. آنوقت خداوند هم كتاب عمل او را كه همهاش خير، همهاش نور، همهاش طاعات، همهاش فضل است، به دست راست او عنايت ميكند. چنين شخصي يقينا اهل نجات است. او كسي است كه به توسط همين ابواب در مدينه علم رسول اللّه۹ و مدينه حكمت حضرت وارد شده، از بركت نورانيّت و عصمت و طهارت اين ابواب و قراي ظاهره در ايمني است، از هرگونه نقص و زوال و انحطاط در دركات نيران، محفوظ خواهد بود. اللّهمّ انّي اسألك انتعصمني بطاعتك([۱۰۳]) عصمتي كه به وسيله طاعت فراهم ميشود، همين عصمتي است كه در اثر اتباع و اخذ علم و عمل از قراي ظاهره فراهم ميشود. از اين جهت دربارهاش ميفرمايد فأمّا من اوتي كتابه بيمينه . فسوف يحاسب حساباً يسيراً . و ينقلب الي اهله مسروراً([۱۰۴]) هم حساب آسان، هم با سرور و شادماني پيش اهلش ميآيد كه اهلش در واقع عبارتاند از مؤمنين و اخوان ايماني، همينطور از ذريّه او، اگر اهل نجات باشند.
اما اعراض از قراي ظاهره اين است كه آن بزرگواران را در سمت نفس قرار بدهد؛ از ايشان اعراض كند، عقل را به نكرا و شيطنت تبديل كند و نفس را بر خود حاكم كند. پس مشمول اين آيه شريفه شود ليس البرّ بأن تأتوا البيوت من ظهورها ولكنّ البرّ من
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۷ *»
اتّقي و أتوا البيوت من ابوابها([۱۰۵]) ميفرمايد برّ و نيكي اين نيست كه شما از پشت خانهها بخواهيد داخل خانهها شويد. خدا اينطور قرار نداده كه كسي از ابوابي كه معين شده، اعراض كند و بخواهد به هوي و خواست و استقلال خود، راه علم و عمل را طي كند. اين يقينا بداند مشمول اين آيه شريفه است ليس البرّ بأن تأتوا البيوت من ظهورها ولكنّ البرّ من اتّقي. اينجا نميفرمايد «ولكنّ البارّ» اسم فاعل نميفرمايد، خود بِرّ و مصدر را بهكار ميبرد. زيرا اصلاً خود برّ؛ يعني كسي كه به نهايت خوبي ميرسد، بهطوري خوب باشد كه ديگر به او نيكوكار نگويند بلكه خود نيكي، خوبي و حقيقت خوب و نيك بودن باشد. ميفرمايد: نيكي آن وقتي است كه تقوا داشته باشد. از تبعيت اعداء، از محبت اعداء، از اقبال به اعداء، اتّقاء داشته باشد و كاملاً خودداري كند. همچنين و أتوا البيوت من ابوابها اينجا خدا مخاطبان به اين عبارت را به خصوص مورد التفات قرار داده ولكنّ البرّ من اتّقي و أتوا البيوت من ابوابها از حالت غير خطاب به حالت خطاب، التفات فرموده است كه در اصطلاح ادبي براي تعظيم مطلب است؛ يعني شما اگر ميخواهيد سرّ و حقيقت امر را به دست بياوريد، كاملاً راه منحصر به نجات را بدانيد چيست و أتوا البيوت من ابوابها، اگر ميخواهيد در خانه عصمت و طهارت محمّد و آل محمّد:داخل شويد، از ابوابي كه خدا قرار داده كه قراي ظاهرهاند داخل شويد.
پس اگر كسي از اين ابواب اعراض كرد اين اعراض، موجب فقدان و موجب خسران خواهد بود. از اين جهت در وصف او گفته ميشود و امّا من اوتي كتابه بشماله،([۱۰۶]) كتاب به شمال و طرف چپ او اعطا خواهد شد؛ يعني همه اعمال و تمام صفحه كتاب و نامه عملش، پر از نفسانيت، انانيّت، هوي و جهل و جهالت است.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۸ *»
اگرچه مدّعي علم، معرفت، كمال، حكمت و امثال اينها باشد كه نه! تمام آنها جهالت است. الدنيا كلّها جهل الاّ مواضعَ العلم([۱۰۷]) دنيا سراسرش جهالت است مگر مواضع علم كه محمّد و آل محمّد: هستند و آخذين از ايشان كه همان قراي ظاهره باشند. علم اين است، غير از اين، ديگر جهالت است. حالا طرف، چه حكيم باشد! چه عارف باشد! مدّعي معرفت! مدّعي حكمت! هرچه ميخواهد باشد! بوعلي باشد، اين در جهالت به سرميبرد. از اين جهت نامه عمل او به دست چپ او داده ميشود؛ يعني سراسر آن نفسانيت، انانيّت و جهالت است. ديگر نوري در آنجا ديده نميشود. در وصف همين شخص خداوند ميفرمايد كه همين اعراض از بزرگان دين و قراي ظاهره، همين به خسارت، به طغيان و به كفر منجر ميشود. و ليزيدنّ كثيرا منهم ما انزل اليك من ربّك طغياناً و كفراً([۱۰۸]) سبحان الله! چطور اين آيه، آن آيه شريفه را تفسير ميفرمايد كه باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب! چطور اين آيه، با آن آيه مناسبت دارد! و ننزّل من القرءان ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الاّ خساراً. همان «ما ننزّله» هماني كه ما از قرآن فرود ميآوريم، نازل ميكنيم، همان نفس او، رحمت و شفا ميشود براي مؤمنين، و خود آن خسارت است براي ظالمين.
در اينجا هم همينطور است قرآني كه بر رسول خدا۹نازل شده، كتابي كه نازل شده كه به حسب ظاهر اين قرآن است اما به حسب باطن مقام ولايت ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين است و به حسب باطن باطن مقامات اوليا، كاملان دين و قراي ظاهره است، اينها كتابي هستند كه خدا بر رسول خدا۹نازل فرموده كه هر قسمتش، هر آيهاي از اين آيات، براي اهل ايمان مزيد ايمان و زياد شدن هدايت و نورانيت است. باز خود همين كتاب براي كفار سبب طغيان و كفر است، خود همين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۶۹ *»
آيات براي ايشان زياد نميكند مگر كفر و طغيان را. و ليزيدنّ كثيراً منهم حتماً يقينا زياد ميكند، چه تأكيداتي! و ليزيدنّ «لام تأكيد»، «نون تأكيد»، «فعل مضارع» كه در بيان تجدّد و مرتب بودن است ليزيدنّ آن به آن آنچه به سوي تو نازل شده حتماً يقينا مسلما زياد ميكند كساني را كه كافر شدهاند، در اين اشخاصي كه كفر ورزيدهاند آن به آن زياد ميكند طغيان و كفر را.
در همين آيه شريفه كه ميفرمايد و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين خدا چقدر لطف، چقدر احسان و بيان امتنان ميفرمايد! ما قرار داديم بين اين رعيت بيچاره و بين قراي مباركه كه محمّد و آل محمّد: هستند، اين قريههاي ظاهره را. چون اينها كه نميتوانند خودشان را به قراي مباركه برسانند. از طرفي بايد از آنها هم فيضياب بشوند. از اين جهت بين اينها و آنها ما قراي ظاهره را قرار داديم. اينطور هم مقدر كرديم كه سير در اينها باشد. سيروا فيها ليالي و ايّاماً امنين شما شب و روز در اينها سير كنيد! چه در دوراني كه از روي بيبصيرتي اخذ ميكنيد و دليل سرتان نميشود، به اصطلاح عقلتان ضعيف است، همين اندازه اخذ مطلب ميكنيد كه اين ميشود ليالي، و چه ايّام كه دوران بصيرت است. وقتي با بصيرت شديد، دليل سرتان شد، باز هم از ايشان اخذ كنيد! آنوقت ايمن و در امان خواهيد بود.
خداوند اين فرمايش را ميفرمايد، اين همه وعده ميفرمايد و اينطور تأكيد، آنوقت در مقابل آمدند گفتند و قالوا ربَّنا باعد بين اسفارنا آخر بشر چقدر بيچاره ميشود! چقد شقاوت بايد در اين بشر اثر بگذارد! اسير نفس بشود، استقلال طلب و مستبد به رأي بشود كه در برابر چنين قرار داد الهي و چنين احسان و امتنان خدايي، اينطور جواب بگويد؟! حالا كسي به خدا نگفته است. اما روحيّات و نفسيّات اين است. خدا كه به خلقش عالم است ميداند كه اينها چه در دل دارند همان را به عنوان
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۰ *»
گفته آنها بيان فرموده است كه اينها در جواب گفتند. حتماً نميخواهد كسي بگويد، عملشان نشان ميدهد. عمل بهترين گفتار است. قالوا ربّنا باعد بين اسفارنا. خدايا! ما اين مهر و محبت تو را نميخواهيم كه براي ما قريههاي ظاهره قرار بدهي و سير را براي ما راحت كني تا ما به مقصودمان برسيم. نه! بين سفرهاي ما را دور گردان! ما جاهاي امن نميخواهيم. ما خودمان با خيال خودمان به فكر خودمان هستيم، نميخواهد تو براي ما جستجو كني! تو براي ما راه درست كني! تو براي ما احسان كني! ما از احسان تو بينيازيم! خيلي اين بشر بيحيا است! پناه به خدا ميبريم!
و ظلموا انفسهم اينها خيال كردند به ما صدمه ميزنند، به اولياء ما صدمه ميزنند. اگر كسي درِ خانه قراي ظاهره نيامد به اوليا صدمه خورده است؟ مگر آنها طالب جمعيتاند؟ طالب چه چيزياند؟ تا كسي فكر كند اگر حالا نيامد مثلاً به ولي خدا، به مقام نقابتي، نجابتي يا نبيّي كه دعوت ميكند، صدمه زده است تا به او اعتنا نكنند و او را اجابت نكنند. نه! ظلموا انفسهم به خودشان ظلم كردند. و جعلناهم احاديث نهايت كارشان هم اين شد كه ما بر آنها عذابها نازل كرديم، آنها را افسانهها ساختيم تا مردم فكر عذابهاي وارده بر آنها را بكنند و عبرت بگيرند. آنها افسانهها و داستانهاي عبرتآميز براي خلق شدهاند. و مزّقناهم كلّ ممزّق آنها را درهم و برهم، پراكنده و متفرق ساختيم كه دو نفرشان با يكديگر همفكر، همقلب و همسليقه نخواهند بود. محال است خدا دو نفرشان را اينچنين قرار بدهد. مزّقناهم كلّ ممزّق([۱۰۹]) خدا در كفار، در منافقان، در اهل الحاد، اهل كفر و شقاوت، اتّحاد، صميمت، رفاقت و محبت، قرار نداده است ابدا. اگر بهيكديگر محبتي، رفاقتي، نشان ميدهند ميخواهند كلاه سر هم بگذارند، ميخواهند به نفع يكديگر از يكديگر استفاده كنند،
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۱ *»
منافع نفسي و شخصي در نظر دارند. روح مردان خدا يكي است. ارواح اوليا يكي است، براساس محبت و ايمان است و الاّ ٭ جان گرگان و سگان از هم جدا است ٭ نميشود با همديگر متحد شوند. اين قسمتي بود كه به اين جهتِ اوليا و قراي ظاهره مربوط ميشد كه اين بزرگواران از حيثي رحمتاند و از حيثي نقمتاند. همانطور كه باب مدينه علم، خود مقام ولايت كليّه آل محمّد: همينطور است.
عرض شد اين بزرگواران آن كتابهايي هستند كه تفصيل كتابي هستند كه احكمت آياته. از همين جهت كه تفصيل آن كتاب هستند پس همهشان در كتاب خدا بودن، محكماند. جامع جميع آيات الهيّه و محلّ رفع نيازمندي جميع خلقاند در جميع جهات علوم دنيوي و ديني و خيرات دنيا و آخرت در مسير تكامل تكويني و تشريعي. امتياز اين بزرگواران بر ساير خلق به همين است كه جميع اين علوم و آيات و كلمات، در اين ذوات مقدّسه بارز و بالفعل است. در واقع سرّ الف كيان و كينونت الهي ايشان انعطاف يافته، به حروف ربّاني متعين شده و در اثر تعين به حروف ربّاني، كلمات الهيّه در اين كتب كنار يكديگر مجتمع شده، و آيات الهيّه در اين كتب به حدّ احكام و اتقان رسيده است. چنين موقعيتي براي صاحبان مقام ولايت و علمِ آل محمّد: است. اين حروف كه از انعطاف سرّ كينونت و الف كيان الهي ايشان فراهم شده، حروفي نوراني است كه جميعش حروف عاليه و صاحب كمال و داراي اثر است.
تمام اين كلمات، كلماتي طيبه است همانطور كه خدا فرموده است. ألمتر كيف ضرب الله مثلاً كلمةً طيّبة كشجرة طيّبة اصلها ثابت و فرعها في السماء . تؤتي اكلها كلّ حين باذن ربّها([۱۱۰]) كه در وجود مبارك ايشان كلمات الهيّه به حدّ كمال و كامل، بالفعل و ظاهر است. درست مثل درخت باروري كه اصل آن ثابت است. كجا ثبات يافته؟ در
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۲ *»
مقام ولايت. و فرعها في السّماء شاخههاي اين درخت در آسمان عنايتهاي خداوندي است. تؤتي اكلها كلّ حين در هرآن هركس به هرطور به اوليا و به سوي قراي ظاهره رجوع كند از فيوضات ايشان بهرهمند ميشود. باذن ربّها يعني «باذن امامها»([۱۱۱]) امام و ولي مطلق، حجتّ حق و ولي عصر، در لوح قابليّت اين بزرگواران آنچه را كه مصلحت خلق است القا ميفرمايد. از اين جهت فرمودند: اين بزرگواران محدّث هستند.([۱۱۲]) محدّث را فرمودند آن است كه امام، او را تحديث ميكند؛ يعني در گوش دل او امام سخن ميگويد.([۱۱۳]) امام در گوش دل او با او نجوا ميكند. سخن امام را در گوش دل ميشنود و با چشم دل رخساره امامش را مشاهده ميكند.
آنوقت صاحب چنين مقامي از اين كلمات تامّه كه از «حروف عاليه» و از «انعطاف سرّ كينونت و الف كيان الهيشان» تشكيل شده، معاني حقيقيه الهيه را مييابد كه ٭ نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار ٭ از آن الف كه انعطاف يافت و حروف عاليه محقق شد، آن حروف كنار هم، كلمه تامّه را تشكيل ميدهد. آنگاه به تعداد عوالم، هر كلمهاي صاحب «معاني حقيقيّه»، داراي معاني متعدده و حقيقتهاي متعدده ميشود: ظاهريّه و باطنيّه، غيبيّه و شهاديّه، سمائيّه و ارضيّه، جماديّه، معدنيّه، نباتيّه، حيوانيّه، انسانيّه قدسيّه، ملكوتيه الهيّه و امريّه فعليّه و باز امريّه فعليّه و امريّه مفعوليّه. از تمام اين معاني و حقايق، در واقع از اين كلمات كه از آن حروف تشكيل شده و سرزده و انعطاف يافته از آن الف است، همه خلق بهرهمندند، همه نوع خلق مستفيد و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۳ *»
مستفيض ميگردند. حال چه ميشود علوم اين بزرگواران؟ علمي كه در قلب مطهر اين بزرگواران از بركت نور امام۷منعكس و متجلي و مشرق است؟ بعد تشكيل جملات ميشود، كلمات با يكديگر مركّب ميگردند و در اثر مركب شدن كلمات، ارتباط و امتزاج بين كلمات، اختلاط به حسب نسبتهاي كلمات با يكديگر، قرين شدن و پيداشدن روابط بين اين كلمات، آن وقت ببينيد از بركت نور امام، علم اين بزرگواران منشأ چه علومي خواهد بود؟ بعد اين كلمات كه با هم مركب ميگردند، از اين كلمات جملات تشكيل ميشود. آن وقت ببينيد از نسبتهاي آنها، قرانات و روابط بين آنها، علم ايشان منشأ چه علومي ميشود؟
اگر چند جمله را كنار هم قرار بدهيم، ميبينيم ممكن است از آنها معاني متعدده استفاده بشود. باز اگر حروف و جاي كلمات و شكل كلمات آن جملهها را عوض كنيم، معاني ديگري استفاده ميشود. عجيب است! همينطور ممكن است معاني ديگر پيدا بشود. وجود مبارك ايشان كه صاحبان چنين كلماتي هستند، اين چنين است. اين كلمات كه با يكديگر قرين شدند، منشأ علوم كثيره لايتناهي خواهند شد! چون معاني اين كلمات و جملات كاملاً آشكار و واضح است. در مراد خداوند از اين كلمات و جملات هيچ جهت تشابه نيست. از اين جهت احكمت اياته. بالنسبه به خود اين كتابها احكمت اياته. چون مراتب تفصيليّه همان كتابي هستند كه احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير. پس در واقع ميتوان گفت كه هريك از ايشان كتابي محكم هستند «من اوله الي آخره» كه مراد و مقصود خدا در اين آيات و كلمات، كاملاً واضح است و هيچ تشابهي در كار نيست. اما ميدانيد آن كتاب احكمت اياته آن مقام، بر جميع اين كتب تفصيلي و مراتب تفصيليه، سيادت و امارت دارد كه آن وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه است. الر . كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير خدا «حكيم» گفته، چون كارش بر اساس حكمت است. «خبير» فرموده، چون
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۴ *»
مطلع است. او بايد بگويد اين كتاب محكم است يا نه؟ چون او اطلاع دارد و باخبر است، او خبر ميدهد. و چون خداوند اصدق الصّادقين است بايد خدا را تصديق كرد و گفت: آري! آن اصل كتاب، آن كتاب معظّم كه حقيقت ولايت كليّه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه است، احكمت اياته. آنوقت اين قراي ظاهره هم هركدام كتابي محكم هستند كه جميع حقايق اصول را جامعاند، جميع دفائن علوم در اين كتابها هست. اما اين به حسب خود اين كتابها است.
ولي چون اقتضائات خلق مختلف است از اين جهت آن بزرگواران در ميان خلق مثل اين كتاب تدويني به اقتضاء خلق، ظاهر خواهند شد. الآن قرآن به واسطه اقتضاء خلق چهطور است؟ منه ايات محكمات هنّ امّ الكتاب و اخر متشابهات چرا اخر متشابهات به اين منظور كه فأمّا الذين في قلوبهم زيغ فيتّبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و حال آنكه و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم يقولون امنّا به كلّ من عند ربّنا([۱۱۴]) به اقتضاء خلق است كه بايد اين تقسيمبندي بشود. به اقتضاء خلق است كه بايد بعضي از اين آيات جهت عموميت و عامّ داشته باشد. بعضي از كلمات خاصّ باشد كه ديگر اينها اصطلاحاتي است كه در شناخت آيات بهكار ميرود. بعضي بايد مطلق، بعضي بايد مقيّد باشد. بعضي تخصيص بخورد. بعضي مجمل ، بعضي مبين باشد. بعضي ناسخ، بعضي منسوخ باشد. بعضي ظاهر، بعضي باطن باشد. بعضي منسوخ در ظاهر، بعضي منسوخ در باطن باشد. بعضي ظاهر ظاهر، بعضي ظاهر باطن باشد. بعضي باطن باطن باشد. بعضي تأويل باطن باشد. بعضي ظاهر تأويل باطن باشد و همينطور ساير اقسامي كه در بعضي از روايات و فرمايشات بزرگان به آنها اشاره شده است. در بعضي از آيات بايد عزائم، در بعضي بايد رخص ذكر بشود. عزيمت؛
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۵ *»
مثل واجب و حرام بودن، اين واجب است، اين حرام است. بايد رخصت هم داشته باشد، اين ارتكابش جايز است مثلاً، اين تركش جايز است و از اين قبيل. ذكر عزائم و رخص در آن باشد. بعضي اوامر، بعضي نواهي است. بعضي رغبات است كه انسان را به عملي ترغيب داده، بعضي زواجر است كه انسان را از عملي باز داشته است.
خلاصه از جميع آنچه اقتضاء خلق مقتضي آن است، خدا در اين قرآن تدويني، قرآن ظاهري، به اقتضاء خلق در اين عالم خلق قرار داده است تا در همه احساس نيازمندي به وجود مبارك آل محمّد:بشود، همه سر تسليم در نزد اين آستان الهي فرود آورند. رسول اللّه هم معرفي كردند انّي تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي لنيفترقا حتّي يردا علي الحوض اعلام فرمود اگر كسي كتاب ميخواهد، كتاب بيعترت نميشود. كسي عترت ميخواهد، عترت بيكتاب نميشود. كتاب و عترت دوتايي با يكديگرند. اينطورند لنيفترقا كه فرمود ان تمسّكتم بهما لنتضلّوا ابدا([۱۱۵]) تمسك به كتاب و عترت است كه باعث حفاظت است و حفظ ميفرمايد. پس همينطور كه به اقتضاء خلق در اين كتاب تدوين، اين اقسام آيات كه اجمالاً اشاره شد وجود دارد، همينطور در وجود مبارك قراي ظاهره هم در هركدام به حسب خودشان به اقتضاء خلق، جميع اين علوم، جميع اين رسوم و جميع اين نوع آيات قرار دارد. از اين جهت خيلي امر مشكل ميشود؛ يعني واقعاً آشنايان با قراي ظاهره، بايد در سلوك خيلي با قدم احتياط و با قدم مراقبت باشند، خيلي بايد در پرهيز باشند، خيلي بايد مراقب باشند! خداي نكرده نفس، جهالت، انانيّت و استبداد به رأي، هلاكشان نكند. امر خيلي عجيب است. امر خيلي بزرگ است. هركس هلاك شد به واسطه همين مراقبت نداشتن در سلوك و سيرِ در اين قراي ظاهره است.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۶ *»
اصل هلاكت از اينجا سرچشمه گرفته كه متوجه نيست و نميداند كه اين آيات و اين وجودات مباركه بر طرز اين كتاب تدويني هستند. همانطور كه اين كتاب تدويني اينقدر پر خطر است با اين تفصيلي كه اجمالاً ذكر شد كه در روايات و فرمايشات مفصل ذكر شده است، آنوقت با اين شرائط، با اين خصوصيات، كي جرأت ميكند كه بدون تمسك به آل محمّد:، بخواهد خودش از قرآن بهرهمند بشود؟! و قرآن براي او نور باشد! چقدر تعجب است از آنها كه گفتند، نوشتند و رفتند، هيچكس هم توي دهنشان نكوبيد جز بقيّة اللّه صلوات اللّه عليه. كوبيدن آن بزرگوار هم ديگر معلوم است كه توي قعر جهنم است. نوشتند و گفتند كه قرآن نور است «فمابال النور يستنير بنور غيره» قرآن نور است بينياز از نور ديگري است. چطور بخواهد از نور ديگر استفاده كند؟ قرآن خودش از همه چيز مستغني است. هيچ احتياج به چيز ديگري، به كس ديگري ندارد. «القرآن يفسّر بعضه بعضاً»([۱۱۶]) قرآن خودش بعضش، بعضيش را تفسير ميكند. همان حرف آن ملاي اوّلي ـ خدا لعنتش كند! ـ كه ميگفت «حسبنا كتاب اللّه».([۱۱۷]) امان از آن ملاّ! امان از او كه گفت « فينا كتاب الله يكفينا».([۱۱۸]) حالا تعبيرات مختلف از او ذكر شده است. آري! چنين خطري در مسير است. بايد كاملاً مراقب و مواظب بود كه اين بزرگواران هركدام كتابي تكويني هستند و به اقتضاء خلق، داراي اين نوع علوم و اين نوع اصولاند كه جميع علوم در وجود اين بزرگواران منتشر، و به اين شكل موجود است.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۷ *»
درس ۱۴۶
(روز چهارشنبه / ۲۴ ربيعالثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r اشاره به نوع علومي كه در كتب الهيّه قراي ظاهره، مرقوم است
r كيفيت حصول علوم از براي قراي ظاهره
r استفاضه دائمي قراي ظاهره و افاضه حقّ متعال
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۸ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد قراي ظاهره سلام اللّه عليهم اجمعين از نظر علم، به حسب رتبه خودشان تنزّلات مقامات تفصيليه محمّد و آل محمّد:هستند. اركان در رتبه خودشان، بعد نقبا، بعد هم نجبا. عرض شد در آن آيه شريفه كتاب احكمت اياته ثمّ فصّلت من لدن حكيم خبير اين تفصيلي كه خدا نسبت به كتاب داده، در مورد جميع كتبي است كه تنزّلات مقامات تفصيليّه همين كتاب ولايت كليّه است كه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه باشند. اين كتب كه هركدام كتابي هستند، جميع علوم و مايحتاج خلق در هريك از اين كتب مرقوم است. به حسب مراتب براي هر كتابي از اين كتب، جهاتي، طور بيان و تبييناتي است كه خدا جميع علوم را به طورهاي مناسب در وجودات اين قراي ظاهره رقم فرموده است.
يكطور از بيان در اين كتب «بيان حقيقت مراتب عاليه جميع عوالم» است از «حقيقت افلاك»، «سرّ سماوات»، «حقيقت ارضين»، «هيئات نجوم»، «قرانات نجوم» با يكديگر و فعل و انفعالهايي كه از طريق سماوات و ارضين بهطور قابليت و مقبوليت انجام ميشود، تمام اينها در اين كتب بيان شده است. اين نوع علم و بيان در صفحه علياي اين كتاب، يا بفرماييد جهت علياي اين كتاب مذكور است كه از نظر هيكل ظاهري بشري تعبير ميآورند به جهت سرّ و دماغ كه مغز باشد.
همچنين طور ديگري از بيان در اين كتاب وجود دارد كه در آن بيان شده «سرّ
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۷۹ *»
معناي علوم طبيعيه» و «كيفيت تكوّن كائنات» در هر عالمي از عوالم، از علويّات و سفليّات. همچنين بيان «حُكم قرائن و غرائب» و آنچه متفرع بر اينها است از احكام و شؤونات خلقي كه تمام اينها تقريباً در جهت مقابل «عليا» كه «سفلي» ميگوييم، در جهت سفلاي اين كتاب مذكور است كه در هيئت بشري تعبير به كبد ميآورند.
در اين كتب طور ديگري از بيان و ذكر علوم هست كه عبارت است از «كيفيت حركات» و «تكاملاتي كه در نباتات» پيدا ميشود. همچنين «جريان حيات در نباتات»، «بالفعل شدن حيات در موات و اموات از جمادات ميّته»، بيان «سرّ نموّ و نقصان در موجودات زنده»، «پيدايش امراض و اعراض»، «طريقه حفاظت جهت صحّت» در هر موجود زندهاي و حفاظت حيات او از گزند اعراض، و امثال اين امور، اينها هم در همه عوالم به حسب خودش در قسمتي از اين كتب مذكور و مرقوم است.
در اين كتب بيان ديگري است كه بيان علم الهي و علوم الهيّه است چه بالمعني الاعم و چه بالمعني الاخصّ كه البته در جميع عوالم اينها به عالم تشريع مربوط ميشود: علم حقيقت، علم طريقت و علم شريعت. «اختلاف مراتب اشياء از جهت علّيّيني بودن و سجّيني بودن». همچنين «راه پيدايش حقّ در هر حقّي و باطل در هر باطلي»، «دانستن جهت نور و جهت ظلمت در هر موجودي»، «اختلاف موجودات در ظلماني بودن يا نوراني بودن و حقّ بودن يا باطل بودن» تمامي اينها به حسب خود موجودات در جميع عوالم در اين كتاب موجود است؛ يعني اين امور را خداوند در ذوات مقدسه قراي ظاهره رقم فرموده، و شؤونات ديگري از علم كه به شكل علم باطن و علم ظاهر ذكر ميكنند و آنچه متعلق به علم باطن و علم ظاهر است. قرآن هم به اين امور اشاره دارد و لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين([۱۱۹]) كه يابس را به علم ظاهر معنا
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۰ *»
ميفرمايند و رطب را به علم باطن كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم تعريف ميفرمايند. وقتي كه اين علوم در قرآن باشد، عرض شد اين كتاب تدوين است. پس در وجودات قراي ظاهره، كتابهاي تكوين هم هست. و لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين. علم باطن و علم ظاهر و جميع متعلقات اين دو علم، تمام جزئيات اين دو علم، در وجود مبارك ايشان در صفحهاي از صفحات اين كتابها مرقوم است كه از آن صفحه تعبير آورده ميشود به صفحه قلب يا ورقه دل.
در آن كتاب طور ديگري از علم مذكور است كه علم اسماء و صفات است. اين علم اسماء و صفات مربوط ميشود به شناخت اسماء و صفات خدا، معرفت ذات يا اينكه تعميم بدهيم به شناخت ذوات، صفات و اسماء تمام اشياء، بهخصوص شناخت ذات خدا؛ يعني ذات ظاهره خدا، مقامات اسماء، مواقع صفات خداوند كه اين از اختصاصات وجود مبارك قراي ظاهره است و براي ديگران چنين معرفتي نيست. «مقام معرفت»، «مراتب توحيد»، «مقامات تفريد و تجريد» تمام، در اين كتب موجود است. اما در يك ورقه بسيار عالي و بالا كه از آن تعبير آورده ميشود به ورقه و صفحه فؤاد. در اين صفحه از ابتدا تا به آخر، يا در اين ورقه از ابتدا تا به آخر، به چنين رشتهاي از علوم مربوط است كه خداوند به قلم ولايت و نبوت در اين كتب رقم فرموده است.
در هر صورت ما با هر بياني بخواهيم ايشان را وصف كنيم عاجز و ناتوانيم. خودشان بايد خودشان را وصف كنند. رسول اللّه۹فرمودند المؤمن لايوصف([۱۲۰]) مؤمن كامل را نميشود وصف كرد. مؤمنان كاملان قراي ظاهره هستند. اركان، نقبا و نجبا را ما نميتوانيم وصف كنيم. هريك از اين بزرگواران كتابي جامع جميع علوم هستند. چون بحث در قسمت علم اين قري بود از اين جهت متذكر اين مطلب هستيم كه هريك كتابي جامع جميع علوم
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۱ *»
هستند، و خودشان واقف به اين علوم هستند. در واقع اين علوم حروف ذاتيّه وجودات ايشان است كه براي ايشان اين حروف واضح و ظاهر است كه عرض شد انعطاف يافته و ظاهر شده از انعطاف سرّ الف كينونت الهيّه در وجود اين بزرگواران است. با مشاهده خود و معرفت خود، به اين علوم واقفاند. خدا هم خبر داده، فرموده است و في انفسكم أفلاتبصرون؟ همچنين فرموده است سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتّي يتبيّن لهم انّه الحقّ([۱۲۱]) براي ايشان حق تبيّن يافته به جميع اين شؤوناتي كه عرض شد. در سماوات وجود مبارك ايشان، رزق علمي الهي و وعدههاي خداوند براي ايشان موجود است. و في السماء رزقكم و ما توعدون . فوربّ السماء و الارض انّه لحقّ مثل ما انّكم تنطقون.([۱۲۲])
بيان علم اين بزرگواران و شؤونات و شعب علمي اين بزرگواران، فوق حدّ احصا و بيان است؛ نميتوانيم بيان كنيم. عرض كردم خودشان بايد خود را بستايند. اما باز هم اگر بخواهند بستايند به اندازه فهم و ظرفيت عبارات ما ناقصان و عالم ما است. و الاّ حق مطلب بيان نميشود. موقعيتي كه ايشان دارند فوق اين ادراكات، فوق اين عبارات و فوق عالم الفاظ و فهم و تفهيم ما است. اما مشايخ اعلي اللّه مقامهم به مناسبتها در جاهايي كه بحث از مقامات كاملان شده، شعب اين علوم را ذكر فرموده، به شعب علميه ايشان اشاره كردهاند و اينكه نقطه علم در وجود مبارك ايشان چطور انعطاف پيدا ميكند و چطور به شكل شعبات و جهات علمي و رشتههاي مختلف علم ظاهر ميشود كه تقريباً به كليّات اين شعب اشاره كرده و در جاي خودش بحث كردهاند كه ديگر ما آنها را ذكر نميكنيم انشاءاللّه خودتان مراجعه ميكنيد.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۲ *»
آنچه دقيق است اين است كه در آن بياني كه شعب علم را ذكر ميفرمايند كه علم كاملان داراي چنين شعبي است، بايد متوجه اين نكته باشيم كه اين شعب و اين رشتههاي علمي نه اين است كه يك علوم و معاني باشد كه اين بزرگواران از طريق الفاظ متعارفي و عبارات تدويني در كتب استفاده كرده و ميكنند يا تقريباً بر روش علوم متعارفه و متداوله بين مردم باشد از كساني كه در رتبه نقصان قرار دارند كه ديگر فرق نميكند چه اهل مجادله باشند، چه اهل موعظه حسنه و چه اهل حكمت. حتي كساني كه در عرصه ناقصان صاحب حكمت هم بشوند اينها طرز كار و استفادهشان از طريق همين تدوين است و از طريق استفاده از الفاظ و عبارات و تفهيم و تفهم به حسب متعارف بين افراد ناقصان است. اين بزرگواران اينطورها نيستند بلكه تمام اين رشتهها و شعب علمي كه در وجود مبارك ايشان از نقطه علم سرچشمه ميگيرد، همه بهطور حقايق، ذوات، اصول، فروع، فصول، ابواب، جملات، كلمات و حروفي كونيّه است كه ما ديگر نميتوانيم بفهميم چطور ميشود كه اينطور است. اصلاً توهّمش را هم نميتوانيم بكنيم، تصورش را نميتوانيم بكنيم كه چطور ميشود اين همه رشتههاي علم و اين همه علوم به شكل حقايق، ذوات، اصول و فروع كونيّه باشد، كلمات و جملات كونيّه باشد، نه كتبيّه و لفظيّه. اين بزرگواران به هر علمي عارفاند و در آن علم به هر بابي، و در آن باب، به هر فصلي و در آن فصل به هر اصلي، و در آن اصل به هر جملهاي، و در آن جمله به هر كلمهاي، و در آن كلمه به هر حرفي، و در آن حرف به هر نقطهاي عارفاند، بهطور عرفان عياني شاهدند و به شهود وجداني مشاهده ميكنند.
چنين علمي را خداوند از بركت محمّد و آل محمّد:و اتّباع از ايشان و تمسّك در علم و عمل به حقيقت تمسك به ولايت ايشان، خدا بر ايشان تفضل فرموده و عنايت كرده است. به اين جهت ايشان را قراي ظاهره قرار داده است. پس حامل چنين علمي؛ يعني جامع چنين رشتههاي علمي هستند. كتابي كه خودش كتاب بالفعل
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۳ *»
است، حقيقتي كه به چنين حقايقي كوناً متصل است كه عرض شد تمام اين علوم و رشتههاي علمي را اين بزرگواران مثل مقام ولايتشان، به بركت تمسك حقيقي در علم و عمل به ولايت ائمه طاهرين:به دست آوردهاند. نظر به اينكه اين تمسك در علم و عمل آن به آن است و لحظهاي اين بزرگواران از اين تمسك دست بردار نيستند و اعراض ندارند، از اين جهت اين ولايت كه قبلاً بحث شد و اين علم آناً فآناً رو به ازدياد است. آنوقت چه دريايي است وجود ايشان! دريا چيست! چه بگوييم كه وجود كامل چه وجودي است! چه نورانيتي دارد! چه علمي! چه ولايتي! بايد اقرار كنيم به اينكه المؤمن لايوصف ما نميتوانيم درك كنيم، نميتوانيم وصف كنيم، نميتوانيم توهم و تصور چنين مقامي را داشته باشيم. خدا هم در آن حديث قدسي معراجيّه خبر داده كه فرمود كلّما رفعت لهم علماً وضعت لهم حلماً ليس لمحبّتي غاية و لا نهاية([۱۲۳]) هر درجهاي از علم كه براي اينها بالا ميرود، اين بزرگواران برايشان رتبهاي از حلم نهاده ميشود؛ به اين معنا كه در هر درجهاي از كمال، باز اين بزرگواران خود را ناتمام ميبينند. پس در تمسك در علم و عمل به ولايت محمّد و آل محمّد:بيشتر ميكوشند، باز ترقي داده ميشوند. آنوقت نهايتي هم ندارد، با توجه به آنكه مراتب هم محفوظ است، تكامل براي اين بزرگواران لايتناهي است كه در همين بحثها اشاره كرده، بيان داشتيم و گذشتيم. در نوع بحثها هم ديدهايم.
آنوقت آيا ميشود كسي نعوذباللّه مقام يكي از اين بزرگواران را مقايسه كند با مقام رعيت ناقص كه به كدورات معاصي، ظلمات عصيان و طغيان مبتلايند و در اين رتبه از نقصان به سرميبرند؟! اين بزرگواران مشمول عنايت الهيّه هستند. عواطف ربانيّه شامل حال ايشان است. الطاف سبحانيّه ايشان را فراگرفته و آن به آن نفحات
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۴ *»
كرامتهاي الهيّه بر ايشان ميوزد. وقتي كه رسول اللّه بفرمايند انّ لربّكم في ايّام دهركم نفحات الا فتعرّضوا لها([۱۲۴]) براي ناقصان چنين نفحات ربّاني باشد، براي اين بزرگواران چه نفحات و نسيمهايي از رحمتها و كرامتهاي الهيّه خواهد بود! وقتي كه ناقصي به خدا رو كند، به اولياء خدا اقبال كند، وعده فرموده من تقرّب الي شبراً تقرّبت اليه ذراعاً([۱۲۵]) اينقدر عنايت است كه اگر كسي يك وجب بسوي خدا تقرب بجويد، خدا يك ذراع به او تقرب ميجويد؛ يعني او را مورد عنايت خود قرار ميدهد، آنوقت با چنين تمسّكي، جذباتي كه شامل حال اين بزرگواران است، چه جذبههايي خواهد بود! نتايج اين جذبهها چيست! چه دُورهايي كه براي اين بزرگواران نزديك نخواهد شد! چه سختيهايي كه براي اين بزرگواران آسان نخواهد شد! چه تحفههايي كه از طرف خداوند بر ايشان عنايت نخواهد شد! خداوند اين بزرگواران را آن به آن داخل در عباد خالص خود ميگرداند؛ يعني به محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين ملحق ميكند. همانطور كه سلمان را توصيف فرمودهاند كه از ما اهل بيت است. سلمان منّا اهل البيت عرض ميكند از خود شما؟ ميفرمايند منّا. عرض ميكند: «من انفسكم؟» ميفرمايند من انفسنا([۱۲۶]) از خود ما است.
ديگر «خود ما» معلوم است خودي كه امام ميفرمايند چيست! با اينكه ميدانيم مقامات سرّ جاي خود محفوظ است. اما ببينيد عنايات چهقدر شامل، و الطاف خداوندي چقدر نسبت به ايشان زياد است! اينها هم همانطور كه عرض شد در اثر تمسك به ولايت محمّد و آل محمّد:در علم و عمل سرعت دارند. و سارعوا الي مغفرة من ربّكم و جنّة عرضها السموات و الارض([۱۲۷]) شامل حال اين بزرگواران است.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۵ *»
ايشان به حقيقت سرعت به تقرّبات، به سوي خدا سرعت دارند. دائماً دست به درگاه الهي دارند و باب رحمت خدا بر ايشان مفتوح است. اينها در شب و روز از ابواب الهيّه مستفيض هستند، در شب و روز همه وجودشان، ظاهر و باطنشان، در عبوديت خدا به سرميبرد. ايشان از خشيت خدا حقيقتاً به خوف حقيقي خائف هستند. ايشاناند كه جميع راههاي الهيّه برايشان هموار است و سلوك براي ايشان هيچ مشكلي فراهم نميكند. عبادت را عشق ميورزند و عاشقانه عبادت ميكنند؛ نه اينكه عبادت براي ايشان تكلّف باشد. آخرت ايشان بالفعل شده است و در آخرت تكليف نيست؛ يعني كلفت در عبادت نيست. در آنجا عبادت لذتبخش است، عبادت جزء ذات ميشود، عبادت از ذات سرچشمه ميگيرد. وقتي از ذات سرچشمه گرفت سست شدن در عبادت بيمعنا است، خستگي در عبادت بيمعنا است. انّ الّذين عند ربّك لايستكبرون عن عبادته و يسبّحونه و له يسجدون([۱۲۸]) خستگي و فرسودگي در عبادت برايشان نيست، عبادتشان از ذات سرچشمه ميگيرد.
از اين جهت اين بزرگواران دائماً در حال عبوديت هستند آن هم عبوديتهاي اينطوري كه ظاهر و باطن ايشان را محبت خدا فراگرفته است. ايشان از سرچشمههاي محبت الهيّه دائماً سيراب ميشوند و لذتشان در مناجات و ذكر خداوند است. از خداوند تقرب مخصوص خودشان را ميخواهند نه تقربي را كه ما خيال ميكنيم. آنها قرب خدا را ميطلبند به حقيقت تقرّبِ مناسب مرتبه خودشان كه به دست آوردهاند و آن به آن در تقربّاند. تمام همتهايشان منقطع شده و همه خواستهايشان منحصر شده به تقرب به سوي خداوند. بعد تمام خواستهها و مقصود آنها، هدف آنها، بيدارخوابيها، همه زحمات و تلاششان ـ زحمت به اصطلاح ما و الاّ براي آنها
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۶ *»
زحمتي نيست ـ تمام، به جهت اين است كه لقاء او را طالباند. به لقاي او چشمشان روشن، و وصل او را راغباند. از خود و از هرچه متعلق به خود است گذشته، شوقشان به سوي خدا، محبتشان به خدا، وَلَه و همه رغبتشان به سوي خدا، و رضايشان رضاي خدا است. ديدار خداوند را در رخساره اوليائش محمّد و آل محمّد:طلب ميكنند، جوار او را ميخواهند و قرب خدا نهايت مسئلت و خواسته آنها است.
اين بزرگواران در مناجات با خدا و راز و نياز با ولي خدا ـ امامشان ـ راحتي احساس ميكنند. دواي تمام درد اشتياق را عبارت ميدانند از وصل و وصال به مقام امامشان، متصل شدن به نور امامشان صلوات اللّه عليهم اجمعين. از اين جهت امام كه مظهر خدا است انيس ايشان در وحشت ايشان است؛ در وقت تنهايي رفيق و مونس ايشان است. امام، آنها را تحديث ميكند. اين بزرگواران به حسب مقاماتشان محدثّاند، انبيا كه ديگر معلوم است، بعد نقبا و بعد نجبا. خدا هم عهدهدار جميع امور ايشان است. آنها را به عصمت خود معصوم ميدارد. فقر آنها را به غناي خود برطرف ميسازد. چون جز خدا نميخواهند، از اين جهت خدا هم چيزي جز خود به اينها نميدهد. خود خدا، خودي خدا همان انوار محمّد و آل محمّد:است كه در دلهاي ايشان آن به آن، رو به اشراق بيشتري است. همان تعبيري كه حضرت سجاد۷دارند: خدا نعيم ايشان، خدا جنت ايشان، خدا دنياي ايشان، خدا آخرت ايشان است.([۱۲۹]) در واقع اين شعري كه شاعر گفته در وصف ايشان است كه نوعاً در ذكر مقامات اوليا به اين شعر اشاره ميشود:
كانت لقلبي اهواءٌ مشتّتة | فاستجمعت مذ رأتْك العين اهوائي |
براي دل من خواستههاي مختلف بود. اما از وقتي كه چشم من تو را ديد تمام آن
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۷ *»
خواستهها، همه در يك خواسته جمع شد كه ديگر فقط تو را خواستم.
فصار يحسدني من كنت احسده | و صرتُ مولي الوري مذ صرتَ مولائي |
قبلاً من حسد ميبردم. پس آن كسي كه من قبلاً درباره او حسد ميبردم حالا او درباره من حسد ميبرد. «و صرتُ مولي الوري مذ صرتَ مولائي» از وقتي كه تو آقاي من شدي، من هم آقاي همه شدم، آقاي ديگران.
تركت للنّاس دنياهم و دينهمُ | شغلاً بذكرك يا ديني و دنيائي([۱۳۰]) |
من مردم را رهاشان كردم دينشان و دنياشان، همه را رهاكردم «شغلاً بذكرك» شغل من فقط اين است كه مشغول ياد تو شدهام. اي كسي كه تو دين من هستي! اي كسي كه تو دنياي من هستي! اين شعر به مصداق واقعي و حقيقيش در وصف اين بزرگواران است.
شعر ديگري هم هست كه در وصف بزرگان و كاملان ذكر كردهاند كه مخصوصاً سيّد بزرگوار اين شعر را ذكر فرمودهاند و بد نيست كه در اينجا ذكر كنيم. ميفرمايد:
و ليتك تحلو و الحياة مريرة | و ليتك ترضي و الانام غضاب |
«و ليتك تحلو» همان «ليت» است. اي كاش تو! خطاب به محبوب، امام زمان صلوات اللّه عليه است. اي كاش تو اي آقا! تو شيرين باشي! «و الحياة مريرة» بگذار زندگي بر ما تلخ بگذرد. تو شيرينكام باشي! «و ليتك ترضي و الانام غضاب» اي كاش اي آقا! تو از ما راضي و خشنود باشي! همه مردم بگذار بر ما غضوب و عصباني باشند. بگذار از ما بدشان بيايد، تو از ما راضي باش!
اذا صحّ منك الودّ يا غاية المني | فكلّ الذي فوق التراب تراب |
اگر كه اين رابطه محبت بين من و شما اي آقا! اي غايت مني! اي نهايت خواسته و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۸ *»
آرزوي من! اگر درست باشد يك محبت و وداد خالصانه و درست باشد، «فكلّ الذي فوق التراب تراب» بگذار هرچه روي اين خاك و زمين است خاك و بيارزش باشد!
فليت الذي بيني و بينك عامر | و بيني و بين العالمين خراب([۱۳۱]) |
بين من و تو اي امام! اي عزيز من! اي واسطه بين من و خدا! اي خداي ظاهر و ظاهر خداي من! بين من و تو آباد باشد، بگذار بين من و همه خلق خراب باشد!
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۸۹ *»
درس ۱۴۷
(روز پنجشنبه / ۲۵ ربيعالثاني / ۱۴۰۸ هـ ق)
r ترقّي قراي ظاهره در همان مرتبه خود، دائمي است
r اشاره به مقاماتي كه قراي ظاهره طي ميكنند
r «عين كافور»
r «كثيب احمر»
r «رفرف اخضر»
r ارض زعفران»
r «اعراف»
r «رضوان»
r «طور سيناء و شجره زيتون»
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۰ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد قراي ظاهره به بركت تمسك حقيقي در علم و عمل به ولايت آلمحمّد:صاحبان مقام ولايت و صاحبان علم شدند. چون آن به آن در تمسك، حقيقيتر و شديدتر ميشوند افاضات بر ايشان بيشتر ميشود و مدارج كمال را بيشتر طي ميكنند. پس هميشه در صعودند، هميشه در تكاملاند و براي ايشان توقف و حدّ يقف در كمال نيست. با اينكه در مقامات خودشان هستند و تجاوز از مقامات و مراتب نميكنند اما براي ايشان بهطور لايتناهي ترقي و تكامل وجود دارد كه صريح فرمايش خداوند در آن حديث معراج است. كلّما رفعت لهم علماً وضعت له حلماً ليس لمحبتي غاية و لا نهاية([۱۳۲]) بحمداللّه از اين قبيل آيات، روايات، ادّله محكمه و قرائن قطعيّه بسيار است كه از طرف مشايخ اعلي اللّه مقامهم بر عليه افكار تصوف و عرفان عنوان شده كه هيچ مقامي و مرتبهاي از مرتبه خود تجاوز نميكند و به مرتبه عاليتر نميرسد.
حالا اگر براي ما مراتب را بيان فرموده و ترقيات را ذكر فرمودهاند، نه معنايش اين است كه اينها هركدام از مرتبه خود ميگذرند و به مراتب ديگري ميرسند. نه! در همان مرتبه و مقام خود كه صعود ميكنند، صعودشان لايتناهي است. در همان مقام و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۱ *»
مرتبه خودشان همه عوالم و جميع مراتب كماليّه را طي ميكنند. از اين جهت اگر مقامات و ترقيّات ذكر شده نه معنايش اين است كه از درجه خود ميگذرند، نقبا به اركان ميرسند يا اركان به آل محمّد:ميرسند. نه! اركان در همان مقام خود تمامي عوالمي را كه بايد طي كنند: دنياي خود، برزخ خود و آخرت خود را در همانجا طي ميكنند، ساير جهات، همه در همين مقام خودشان به حسب رتبه خودشان طي ميشود. همينطور نقبا در مرتبه خودشان، مقامات خود را طي ميكنند، نجبا هم همينطور. در بعضي از فرمايشات اشاره به طي مراتب و مقامات شده و تكامل به حسب صعود ذكر شده است كه اجمالاً اشاره ميكنيم تا بحث از اين جهت هم روشن باشد كه اين مراتب، مقامات و درجات كه طي ميشود در همان منزلت و مرتبت خود اين قري است نه اينكه از مرتبه خودشان بگذرند.
اين بزرگواران كه صاحب ولايت و علم شده و صاحبان افئده و عقول گرديدهاند، به مقامي رسيدهاند كه از نظر وساطت و سير به سوي «قراي مباركه» مقامي را دارند كه تمام مقامات ديگر نسبت به ايشان پستتر است. همه خلق، همه رعيت پايينتر از مقام ايشان قرار دارند. از اين جهت به حسب خودشان در مقامات خودشان مافوق همه هستند. جميع عوالم برزخيّه براي ايشان مكشوف شده است بهطوري كه هركسي در رتبه خودش در جنّتان مدهامّتان وارد شده، از آن دو جنت بهرهمند است. همينطور از دو چشمهاي كه خدا تعريف و توصيف ميفرمايد عينان نضّاختان([۱۳۳]) از آن دو چشمه هم سيراب ميشوند. آن به آن، لحظه به لحظه اينها از اين دو بهشت و دو چشمه متنعم و متلذّذند و بهرهبرداري ميكنند. به ايشان امدادات و افاضات خاصّي افاضه ميشود كه به بركت چنين امدادات و تغذيهاي، ايشان به حسب رتبه و مقام
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۲ *»
خودشان متّصل به ابرار ميشوند، به مصطفين اخيار، محمّد و آل محمّد: متّصل ميشوند. بعد از اين تغذيه و به دنبال اين اتصال، براي اين بزرگواران صعودي دست ميدهد كه به حسب رتبه خودشان موفق ميشوند از سرچشمه عين كافور متنعم شوند.
اين در نظر باشد كه در هر درجه و مقامي، اتصال و قرب به حسب مقام خودشان و در مقام خودشان است. «عين كافور» كه در اصطلاح عرفان است و در فرمايشات ائمه: هم رسيده است يا تعابير ديگري از قبيل عماء مطلق كه «مجهول الكنه و الهويّه» است. اين تعابير را كه حكما دارند، مرادشان از آنها «ذات بحت باتّ» است كه هركدام از اين تعابير هم روي لحاظ و اعتباري است. اما اگر مشايخ اين الفاظ را در عرفان خود استعمال فرمودهاند به همان معنايي است كه محمّد و آل محمّد:اراده فرمودهاند كه مراد تجليات الهيّه است. تجليات الهيّه را «عين كافور» گفتهاند. البته تجلي به مقام مسمّايي و فوق مقام اسمائي و صفاتي است كه باز همان ذات؛ يعني «ذات ظاهره» البته غير متعين به صفات است. عين كافور كه ناميدهاند به اين لحاظ است كه در اين دنيا؛ يعني در مراتب مادون و پايين چنين تجلّياتي نيست. از اين جهت گفتهاند: آن «عين كافور» و «حقيقت كافور» چيزي است كه از عالم غيب و از بهشت است. و اين تجليات را جبرئيل يا ملك ديگري آورده كه به عين كافور تشبيه ميكنند، به اين معنا كه غيب است بهطوري كه ممتنع و لايدرك است. پس بعد از اين اتصال، براي ايشان صعودي دست ميدهد كه موفق ميشوند از چشمه كافور و از حقيقتهايي كه از آن چشمه نصيب ايشان ميشود، سيراب شوند. به مقامي ميرسند كه در آن مقام با آن تجليات مرتبطاند. اين ارتباط هم نسبت به مقام ايشان، براي ايشان به طور بالفعل فراهم ميشود.
بعد از اين درجه صعود ميكنند و موفق ميشوند براي اينكه، البته اينها درجاتي است كه ذكر شده و صعوداتي است كه طي ميشود. از اين جهت عرفا به
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۳ *»
اصطلاح خودشان گفتهاند، بزرگان ما هم به اصطلاح خودشان كه متّخذ از اصطلاح آلمحمّد:است گفتهاند. ما هم براي تتميم بحث در مسأله ولايت و علم اوليا:و قراي ظاهره عرض ميكنيم. البته ما هم نميدانيم چه ميگوييم فقط نقل عبارت و نقل قول از اين بزرگواران است. ميفرمايند: بعد از اينكه اينها از چشمه كافور يا از حقيقت كافور آشاميدند، براي ايشان صعودي دست ميدهد، به مرتبهاي ميرسند كه در آنجا از كبد حوت بهرهمند ميشوند، از كبد حوت تغذيه ميشوند. «كبد حوت» اصطلاحي است كه البته عرض ميكنم ديگران هم اين اصطلاحات را دارند. اما ما به حسب مكتب حق و فرمايشات حق ميگوييم. كبد حوت تعبيري از عالم مثال است. همچنين تعبيري است از نوع تغذيهاي كه به وسيله آن تغذيه، براي شخص حيات دائمي فراهم ميشود. از اين جهت در حديث هم دارد كه وقتي اهل بهشت داخل بهشت ميشوند اول به آنها كبد حوت، جگر ماهي ميدهند،([۱۳۴]) كه مقصود نه اين جگر ماهي است، بلكه مراد اين است كه آنها را به موادّي تغذيه ميكنند كه آن موادّ حياتبخش است. به اعتبار اينكه ماهي در آب زندگي ميكند و حياتش ظاهراً به آب است، از اين جهت اينطور تعبير آورده شده است. گاهي هم از «كبد حوت» عالم مثال اراده ميشود. خلاصه تغذيهاي، فوق عالم جسم و مافوق اين عالم ظاهر است.
بعد كه از كبد حوت بهرهمند شدند و براي آنها حياتي ابدي و دائمي فراهم شد كه ديگر موت براي آنها نيست، ايشان از كبد ثور استفاده ميكنند. در باره بهشت هم دارد كه بعد از اينكه به اهل بهشت كبد حوت دادند آنوقت از «كبد ثور» ميخورند.([۱۳۵]) كبد ثور، تقريباً به موادّ لايتناهي و تغذيه لايتناهي اشاره است كه اينها در آن عالم از موادّ نوراني تغذيه ميشوند و به وسيله آن بقا و ابديت پيدا ميكنند؛ يعني چنين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۴ *»
افاضهاي و چنين تغذيهاي است كه به آنها دوام ميبخشد. شايسته ميشوند براي اينكه بر آنها بهطور استمرار و بلاانقطاع افاضات نورانيّه بشود. چنين زمينهاي كه فراهم بشود از آن به كبد ثور، جگر گاو، تعبير ميآيد.
بعد از اين مقام و بعد از چنين تغذيهاي؛ يعني بعد از چنين حياتي، چنين بقائي و چنين زمينهاي براي افاضات دائمي بلاانتها، براي آنها صعودي دست ميدهد كه در اين صعود برايشان مرتبهاي فراهم ميشود كه از عين و چشمهاي كه خدا آن را سلسبيل ناميده، سيراب ميشوند. اين سلسبيل مركب است و حالتي در اين تركيب است كه آن را مزاج ميگويند كه مزاج زنجبيلي است. همانطور كه خداوند در قرآن اشاره فرموده است.([۱۳۶]) بعد از آشاميدن از چنين چشمهاي، آنها موفق ميشوند براي به دست آوردن فضل جديد از خداوند، براي به دست آوردن كرامت با ارزشي و به حدي از مقام و منزلت ميرسند كه ديگر جبرئيل و ميكائيل نميتوانند با آنها در آن مقام مزاحمت داشته باشند، فوق مقام آنها ميشوند.
بعد براي آنها صعودي دست ميدهد كه در آن صعود در مقام كثيب احمر قرار ميگيرند، كثيب احمر كه در حديث رسيده است.([۱۳۷]) همچنين از همين مقام به ياقوته حمراء تعبير آمده كه مراد عالم طبع است؛ يعني در همان مقام خودشان به درجه و مقام عالم طبع ميرسند و از افاضات آن عالم بهرهمند ميشوند. اين عالم را «كثيب» گفتهاند، چون «كثيب» به معناي زمين مرتفع است. چون عالم طبع، فوق عالم موادّ است به اين اعتبار آن را كثيب گفتهاند. اما آن را «احمر» گفتهاند به اعتبار لون ناري كه براي اين مقام است. و چون آن مقام مقامي است كه جنّ در آن مقام وجود دارند و از آنجا آفريده
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۵ *»
شدهاند، از آن آتشي كه امام۷ در باره آن آيه شريفه و الجانّ خلقناه من نار السموم([۱۳۸]) فرمود: ناري است كه لا حرّ لها و لا دخان([۱۳۹]) آتشي است كه براي آن حرارت و دود نباشد، به اين اعتبار كثيب احمر گفته شده است. عالم طبع «ياقوته حمراء» هم ناميده شده كه يك وقتي بحثش را داشتهايم. به اين مقام نائل ميشوند. چون اين مقام، مقام نار است. به آن نار، به اشراقات الهيّه مستشرق ميشوند، به نور بسيار تاباني نوراني ميگردند كه در آنجا مخصوص ايشان است و ايشان به آن نور نوراني ميشوند.
بعد از اين مقام ترقي ميكنند، صعود ميكنند به رفرف اخضر يا حجاب اكبر ميرسند كه اين رفرف اخضر در حديث ديگر همان زبرجده خضراء است([۱۴۰]) هماني كه رسول اللّه۹ فرمودند: من از مثل سوراخ سوزن نگاه ميكردم و نوري ميديدم كه آن نور يخفق([۱۴۱]) به اصطلاح ما ميگوييم به حالت چشمك زدن بود مثل وقتي كه نوري يا ستارهاي از دور ديده بشود آن حالت را تعبير ميآورند. و مقصود عالم نفوس است كه از عالم نفوس به زبرجده خضرا يا به رفرف اخضر يا حجاب اكبر تعبير آورده ميشود. عالم نفوس در اثر تلألؤ و شفّافيتي كه دارد، بالنسبه به ماوراء خود شفاف است و مقامات عاليه را مينماياند. خضرويّتش هم از اين است كه رفرفيّت و فروغ غيبي با
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۶ *»
سياهي عالم موادّ كه تركيب ميشوند، خضرويّت پيدا ميشود. چون عالم نفس بين عالم روح و بين عالم طبع و موادّ است، از اين جهت براي او يك حالت خضرويّت دست ميدهد. به اين اعتبار گفتهاند اخضر يا زبرجده خضراء يا رفرف اخضر. به اين مقام كه صعود ميكنند، انواري براي ايشان متجلي ميگردد، ايشان را انوار الهيّه فراميگيرد و براي ايشان از آن عالم، اسرار مخفيه ظاهر ميشود. آن عالم عالمي است كه اميرالمؤمنين۷در وصفش فرمود صور عارية عن الموادّ، عالية عن القوّة و الاستعداد تجلّي لها فأشرقت و طالعها فتلألأت فألقي في هويّتها مثاله فأظهر عنها افعاله([۱۴۲]) به اين مقام كه نائل بشوند خواه و ناخواه براي آنها «اسرار الهيّه و ملكوتيّه» مكشوف و «حقايق ربوبيّه» ظاهر ميگردد.
در اينجا اين بزرگواران به اين انوار امداد ميشوند و بر ايشان اشراق ميشود تا به واسطه اين تجليات باز براي اينها صعودي دست ميدهد كه از اين مقام صعود ميكنند و در ارض زعفران داخل ميشوند. ارض زعفران؛ يعني عالم روح كه عالم روح را ارض و سرزمين زعفران ناميدهاند. چون طبيعت «روح» حارّ و رطب است. وقتي حرارت و رطوبت با يكديگر مجتمع شوند، صفرويت را اقتضاء ميكنند؛ يعني رنگ صفره و اصفر را اقتضاء ميكنند. به علاوه نظر به اينكه عالم جسم و اين بدن، و به طور كلّي عوالم جسماني به وسيله روح نشاط و انبساط پيدا ميكنند، عالم روح را به «زعفران» تشبيه كردهاند. از جهت اينكه در مزاج انسان و مزاج جسماني حيوان، زعفران موجب فرح، نشاط و انبساط است. از اين جهت اين سرزمين را؛ يعني سرزمين عالم روح را به «ارض زعفران» تعبير آوردهاند هم از جهت رنگ، هم از جهت تأثير و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۷ *»
اثري كه در مراتب پايين و مادون دارد؛ مثل جسم و بدن. البته زعفران در تقويت نشاط مؤثر است، بالاخره در اينكه مفرّح است و ايجاد فرح و انبساط ميكند شكي نيست. در نوع معجونها مخصوصاً زعفران را دستور دادهاند.
پس اين بزرگواران به عالم روح كه ضيافت ميشوند، به امدادات و افاضات روحاني كمك و امداد ميشوند. در اين مقام است كه براي ايشان انواع بيانات الهيّه آشكار ميشود. باطن آيه شريفه خلق الانسان . علّمه البيان([۱۴۳]) اشاره به همين مقام است. اين بيان از نظر تأويل همان بياني است كه مرتبه بعدي آن معاني است. «اسرار علم بيان و معاني» براي اين بزرگواران در اين مقام ظاهر ميشود. همچنين اين آيه شريفه كلّ يوم هو في شأن([۱۴۴]) در اين مقام خداوند به اين مقام و رتبه، هر لحظه براي اين بزرگواران تجلياتي دارد و شؤونات ربوبي براي آنها ظاهر ميشود. رسول اللّه۹در تفسير اين آيه شريفه فرمودند شؤون يبديها لايبتديها([۱۴۵]) اين شؤون ربوبي، شئوني است كه خداوند آنها را آشكار ميسازد نه اينكه ابتداع و اختراع كند. البته آنها چون صاحبان قلب و صاحبان مراتب مادون شدهاند، خواه و ناخواه آنها تا به اينجا بهرهمندند.
در اين مقام، بعد از اين امدادات براي ايشان، قدرت صعود فراهم ميشود، به مقام بالاتر صعود ميكنند كه در فرمايشات، در آيات از آن به مقام اعراف تعبير آمده است. و علي الاعراف رجال يعرفون كلاًّ بسيماهم([۱۴۶]) مقام اعراف بالاتر از اين مقام است. از اين جهت بعد از امدادات و افاضات لازم در رتبه قبل كه مقام روح بود، حالا كه ميخواهند به مقامي برسند كه مقام اعراف است، حتماً بايد با قدرت و فيوضات
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۸ *»
عاليتري صعود كنند. از اين جهت خداوند ايشان را به آن امدادات امداد ميفرمايد تا در اين مقام اعراف واقع ميشوند. اينجا مقامي است كه ايشان اهليّت مييابند براي شامل شدن الطاف خاصهاي كه فوق جميع مراتب قبلي است كه از نظر نورانيّت، مناسب اين مرتبه نور و اين الطاف، اين امدادات نوراني و افاضات الهيّه است. در اين مقام هركدام از اينها در مقام خودشان به مصاحبت با محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين موفق ميشوند. در مقام اعراف با اشراف خلقت يعني با محمّد و آلمحمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين مصاحب ميگردند و به مصاحبت ايشان موفق ميگردند. در اين مقام تأويل اين آيه شريفه درباره ايشان است فادخلي في عبادي.([۱۴۷]) اينها در عباد و بندگان خالص و حقيقي خدا محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين داخل ميشوند. مصاحبت با اين بزرگواران در اين مقام و رتبه، خيلي مقام و منزلت است!
از اين جهت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه فرمودند نحن الاعراف الذين لايعرف اللّه الاّ بسبيل معرفتنا([۱۴۸]) در اين مقام براي اين بزرگواران اين مصاحبت دست ميدهد. حضرت امير صلوات اللّه عليه در فرمايشي ديگر اشاره به همين مقام دارند ميفرمايد خلق الانسان ذانفس ناطقة ان زكّاها بالعلم و العمل فقد شابهت جواهر اوائل عللها اين تشابه به «جوهريّت علّتهاي اوّليّه» كه محمّد و آل محمّد:هستند اين تشابه سبب شده كه اين مصاحبت پيش بيايد. اين مصاحبت با اعراف، از بركت تشابهي است كه بين اين بزرگواران و محمّد و آل محمّد:واقع ميشود. اين مشابهت همين است كه در اين حديث ميفرمايد: انسان صاحب نفس ناطقه خلقت شده است. اگر آن را به علم و عمل تزكيه كند، به جوهرهاي علّتهاي اوليّهاش شباهت ميرساند. بعد ميفرمايد و
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۱۹۹ *»
اذا اعتدل مزاجها و فارقت الاضداد فقد شارك بها السبع الشداد([۱۴۹]) وقتي كه اين نفس ناطقه انساني از عرصه اضداد بگذرد، از اضداد مفارقت كند؛ يعني اعتدالي برايش فراهم بشود كه ديگر در او، بين عناصر و طبايع تضادّ نباشد، آنوقت شخص انساني با اين نفس ناطقه خود با «سبع شداد» شركت مييابد. سبع شداد مراد همان محمّد و آلمحمّد:هستند كه در هر عالمي اين بزرگواران حامل اين جهتاند. در واقع حامل سبع شدادند، آسمانهاي محكماند كه انسان اعتدال يافته؛ يعني كامل، با ايشان مشارك ميشود. مراد از انسان كامل هم در اينجا نجبا، نقبا و اركاناند كه به اين مقامات نائل ميگردند.
در اينجا بعد از اين مصاحبت كبري و عظمي، و استفاده و استفاضه از اين بزرگواران، باز صعود ميكنند. بعد از اين صعود به آشاميدن از شراب طهور موفق ميشوند به همان شراباً طهوراً([۱۵۰]) كه خداوند فرموده است. به بركت اين شراب طهور، از همه مغايرتها و كدورتها فارغ شده، در مقام رضوان داخل ميشوند. در مقام رضوان كه داخل شدند مقتضاي اكوان و اعيان از ايشان برطرف ميشود. ديگر هيچ اقتضاء كياني و عيني براي ايشان نميماند. در اينجا است كه در «لجه بحر احديت» و «طمطام يمّ وحدانيت» كه در دعا رسيده، شناور ميشوند و در آب رحمت حق غرق ميشوند كه مخصوص ايشان است. در اينجا است كه تمام وجود ايشان به «آتش محبت» ميسوزد، يكپارچه به آتش محبت ميسوزد به طوري كه ديگر اثري از ايشان نميماند.
البته فقط مقامات ذكر ميشود حرفش زده ميشود اما چيست؟ چطوري است؟ نميدانيم. قطعاً هم ميدانيم آني كه صوفيه ميگويند نيست. چون آنها همهاش در
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۰ *»
توهمات غرق ميشوند؛ مثل آدمهاي چرسي و بنگي كه يك چيزهايي ميكشند و يك چيزهايي فكر ميكنند. نوعاً آنها اينطور سير و سلوكها دارند، همهاش در توهمات خودشان غرقاند. فكر ميكنند به «عالم انوار» رسيدهاند. ولي اينها همه تفكرات و توهمات صوفيانه است. اما اين مباحث ما، حقايقي است كه در فرمايشات بزرگان اعلي اللّه مقامهم ذكر شده كه مقامات قراي ظاهره است. بحمداللّه از نظر تمام اديان مقامات ايشان ثابت و منزلت ايشان معلوم است. همه اديان مقامات قرب انبيا، مقامات قرب كاملان را تصريح كردهاند. ولي آنها تعميم ميدهند همانطور كه ديديم در مسأله ولايت كه تا رتبه ناقصان هم ميآورند حتي ناقصان را هم به سير و سلوكها واميدارند و اينها را به عالم خيالات مياندازند. در عالم تخيّل فكر ميكنند كه صعود ميكنند به عالم انوار ميروند با اينكه چنين مقاماتي و صعودي، ديگر برگشت ندارد. اما ديديم اينها چطور احتمال خطر برگشت را براي خود ميدادند به طوري كه حتي ممكن است برايشان حالت عجب و كبر پيدا بشود. اينها همه خيالات شيطاني است. اين بزرگواران كه به چنين مقامات ميرسند، آنها يك حقايقي و يك واقعياتي است كه بشر ناقص و رعيتِ در رتبه نقصان اصلاً نميتواند تصورش را بكند.
در اينجا وقتي كه وجداناً اثري از وجود اينها باقي نميماند و به آتش محبت كاملاً سوخته ميشوند، به بالاترين مرتبه از اين مقام صعود ميكنند كه از آنجا تعبير به شجرهاي است كه آن شجره از طور سيناء سرزده است. ميوه آن دهن و روغن است كه همان «روغن زيتون» و خود زيتون باشد. تشبيه شده است. اين دو، همان زيت است كه خداوند در تعريف آن فرموده يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار.([۱۵۱]) و اين نار از همان شجره است كه خدا فرمود هو الّذي جعل لكم من الشجر الاخضر ناراً. به اين مقام كه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۱ *»
ميرسند، در آنجا از اين درخت و از ميوههاي آن بهرهمند ميشوند. در آنجا طوري است كه نار از شجره پيدا شده و شجره از نار، دهن از نار پيدا شده و نار از دهن. يك عالم اينطوري است كه كلّ از كلّ پيدا شده و بعض از بعض، بعض از كلّ پيدا شده و كلّ از بعض. همان تعبيري كه مشايخ دارند كه مسأله دور اينجا متحقّق است:
مسألة الدور جرت بيـ | ـني و بين من احبّ | |
لولا مشيبي ما جفا | لولا جفاه لماشب |
واقعاً مسأله دور اينجا متحقق است. اينها به اين مقام ميرسند. ولي باز اين چه مقامي و چه منزلتي است؟ منزلتي است كه ديگر فوق اين منزلت براي ترقيات و تكاملِ اين بزرگواران، ذكر نشده است. همانطور كه در ظاهر امر براي رسيدن حضرت موسي علي نبينا و آله و عليه السلام به رتبه نبوت و ظاهر شدن فعليت نبوت در او به طور سيناء رسيد. در همين «طور سيناء» به او وحي شد. از همان شجره و درخت، نار و آتش ظاهر شده بود، درخت هم درخت زيتون بود. پس از هرجهت اين فرمايش، باطن و مراتب تأويل آن مقام است. هركس هم به نهايت فعليت خود برسد، آنچه ظهور و بروزش براي او ممكن است براي او به مرحله بروز و ظهور برسد، آن مقام طور سيناء است و آن محل را، شجره يا نار و يا دهن ميگويند. فرض بفرماييد كسي كه در او نقابت ممكن است، در او خميره نقابت هست، اين بايد مدارجي و مراتبي را طي كند تا آن نهايتي كه براي او ممكن است بالفعل بشود، به آنجا و به آن مقام كه ميرسد، از او كه بالفعل ميشود، تعبير آورده ميشود به «طور سيناء» و اين فعليت كه به ظهور ميرسد نهايت امكان از او ظاهر ميشود. اگر نبي است نهايتش، نبوت است. اگر نقيب است نهايتش، نقابت است. اگر نجيب است نهايتش، نجابت است. بايد به اين حد برسد و اين مقامات را به حسب خودش طي بكند.
به اينجا كه رسيد در سرزمين «طور سيناء» قرار گرفته و با درختي برخورد كرده كه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۲ *»
در او نار تجلي الهي مشتعل است كه محمّد و آل محمّد:او را به مقام خودش ميرسانند و با بركتش ميكنند. همانطور كه درباره موسي علي نبينا و آله و عليه السلام امر به حسب ظاهر در اين عالم همينطور شد، در طور سيناء قرار گرفت، با آن درخت برخورد كرد و از آن درخت آتشي ظاهر شد. آن آتش هم آتش ظاهري نبود نور بود. خداوند آن درخت و اطراف آن را براي موسي با بركت ساخت. ميفرمايد بركتها همه از كسي بود كه من في النار آن كسي كه در ميان آتش بود و با موسي سخن ميگفت. آن كسي كه در ميان آتش بود و افاضه فيض نبوت بر موسي كرد، زبان خدا بود و با موسي سخن ميگفت انّني انا اللّه لا اله الاّ انا([۱۵۲]) او ظهوري از محمّد و آل محمّد صلّي اللّه عليهم بود. تجلي اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه بود كه همان مقامِ ظهور به حقيقت خود موسي بود.
مراد اين بود كه اين نوع تعابير مربوط به آن مقام و منزلتي است كه در آنجا، آن نهايت كمالي كه براي شخص ممكن است در آنجا بالفعل ميشود. آن مرتبه را «طور سيناء» گويند، محل افاضه را «شجره» و «نارِ» در شجره گويند كه البته آن نار عين شجره و شجره عين نار است. آن شجره شجرهاي است كه تنبت بالدهن و صبغ للاكلين([۱۵۳]) دهني هم كه ميوه او است همان زيتون و زيتي است كه فرمود يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار.([۱۵۴]) اينها تعابيري از اين مقامات و منازل كه البته ما بهطور اجمال عرض كرديم و مفصلش در فرمايشات مشايخ مذكور است. ما همينقدر به اجمال به اين مباحث اشاره ميكنيم تا انشاءاللّه در مطالعات كه برخورد ميشود روشن باشد.
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۳ *»
درس ۱۴۸
(شب دوشنبه / ۶ جماديالاولي / ۱۴۰۸ هـ ق)
r قراي ظاهره در هر زماني، به كتب آسماني و انواع آيات آنها عالم ميباشند
r كيفيت علم قراي ظاهره
r انواع و اقسام آيات كتابهاي آسماني
r علم صاحبان مقام ولايت از نظر ملاصدرا
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۴ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
بحث در علم و مقامات نورانيّه قراي ظاهره بود كه قراي ظاهره علاوه بر مقام ولايت حامل علماند. مراد از «علم» بهطور اجمال بيان شد و معلوم شد كه خود اين بزرگواران هركدام عبارتاند از قرآن يا كتابي كه جميع حروف، جميع كلمات و جميع جملات، آيات و سور اين كتاب براي اين بزرگواران واضح و خوانا است. از اين جهت آنچه از كتب آسماني در هر زماني براي انبيا نازل ميشده، اين بزرگواران حقيقت آن كتاب را ميشناختهاند و به جميع معاني و مباني آن كتاب عالم بودهاند. چرا؟
چون همان را در كتاب ذات خود ميديده و ميخواندهاند. هر آيهاي از هر كتابي كه نازل ميشده با تطبيق به وجود خود و دريافت آن كتاب در خود، به آن عالم بودهاند. نوع علم و حقيقت علم آن بزرگواران از اين قبيل است كه در قبل هم اجمالاً اشاره و بيان شد. حال فرمايشات خداوند، كتابهاي آسماني كه نازل ميشده، اينها را به جميع جهاتش به حسب خودشان در مرتبه خودشان عالم بودهاند.
حقيقت «ظاهر»، «ظاهر ظاهر»، «ظاهر ظاهر ظاهر» آن كتاب را همينطور تا هفت ظهر كه در فرمايشات ائمه:ذكر فرمودهاند يا هفتاد ظهر و ظاهر ذكر كردهاند، به همه عالم بودهاند. همچنين به هر آيه از آيات هر كتابي كه نازل ميشده به حقيقت «باطن»، «باطن باطن»، «باطن باطن باطن» همينطور تا هفت باطن يا هفتاد باطن كه ائمه فرمودهاند، اين بزرگواران عالم بودهاند. همينطور هر آيهاي كه نازل ميشده به حقيقت
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۵ *»
«تأويل»، «تأويل تأويل»، «تأويل تأويل تأويل» همينطور تا هفت يا هفتاد تأويل عالم بودهاند. به «باطن تأويل»، «باطن باطن تأويل»، همينطور باز تا هفت يا هفتاد عالم بودهاند. جميع اين كتاب را اين بزرگواران به جميع وجوهش عالم بودهاند. اين كتاب را در سلسله طوليه و در سلسله عرضيه تطبيق ميكردهاند. «لحن الخطاب»، «لحن المقال»، «دليل التمثيل»، «دليل الخطاب»، «فحوي الخطاب» و «دلالت اقتضاءات» كه از انواع و اقسام دلالت است، به همه عالم بودهاند. اين بزرگواران بهطور حقيقت به آياتي كه در هر كتاب به اين ترتيب نازل شده آشنا هستند. در حديث ميفرمايد بعضي از قرآن به طور ايّاك اعني و اسمعي يا جاره([۱۵۵]) است. تنزيل بعضي از آيات اينطور است.
اين بزرگواران به جميع اقسام آيات اينطوري، چه در ظاهر، چه در باطن، چه در تأويل، عالم بوده و هستند. به جميع مرادهاي خداوند در جميع مثالهايي كه در قرآن يا در هر كتاب آسماني در زمان هريك از انبيا بوده، كاملان و قراي ظاهره آن زمان، عالم بودهاند. از سؤالها و جوابهايي كه در آيات قرآني يا در كتب آسماني مطرح ميشده، با خبر بودهاند. به سؤالهايي كه جواب نداشته و به سكوت و اهمال برگزار ميشده عالم بودهاند. همچنين به طرز و طور اداء سخن و اينكه خداوند ماضي بفرمايد و اراده آينده بفرمايد، يا آينده بفرمايد و اراده ماضي كند، لفظ را جمع فرموده باشد و اراده مفرد كند يا مفرد باشد و اراده جمع داشته باشد، لفظي را مذكر بفرمايد و از آن لفظ مؤنث اراده بفرمايد يا لفظ مؤنث باشد و اراده مذكر بفرمايد، لفظي را مطلق بفرمايد و مقيّد را اراده كند يا مقيد بفرمايد و مطلق را اراده كند، به جميع اين جهات اين بزرگواران عالم بودهاند. نوع علمشان به همين است كه در ذات خودشان عين آن را ميديدهاند،
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۶ *»
مثل آن را در ذات خود مشاهده ميكردهاند. در بعضي از موارد خداوند مرتبهاي از مراتب را ذكر فرموده و مرتبه عالي از آن مرتبه را اراده كرده يا به عكس ذكر عالي فرموده و مرتبه داني را اراده كرده، همچنين كنايات، استعارات و تشبيهاتي كه در قرآن و ساير كتب نازله از آسمان هرچه از اين نوع تعابير بوده، اين بزرگواران به حقيقت آن عالم بودهاند و همينطور كه گفته شد، به ظاهر آن، باطن آن و تأويل آن، به جميع آنها عالماند. به جميع طبايع، غرايز و مزاجات كلمات و حروف عالماند.
در بعضي از كلمات گاهي حروف صفات ذكر شده، گاهي حروف طبايع ذكر شده است. در يك كلمه ممكن است از «حروف طبعاني» كم يا زياد ذكر شده باشد كه بر طبع، خاصيت و صفت آن كلمه دلالت كند. همچنين اين بزرگواران به مراد و مصداق آن كلمه در هر عالمي از عوالم، عالم بودهاند. گاهي كلمهاي گفته ميشده كه در آن كلمات حروف ناريّه است اما معناي بارد رطبي اراده شده؛ مثل كلمه ماء، اين بزرگواران به حقيقت اين واقفاند، سرّ اين را پيميبرند و در جميع عوالم ماء را تطبيق ميكنند و مثالش را از تعريف لفظي ميشناسند. فرض بفرماييد لفظ «شمس» كه به ظاهر مؤنث است اما مراد و معناي آن مذكر است. همينطور به عكس، گاهي لفظ مذكر است اما معنا و مراد آن مؤنث است؛ مثل قمر و ليل. اين بزرگواران سرّ اين امور را ميدانند و به حقيقت مراد خداوندي پيميبرند. در كلمهاي حروف روي صفات تلفّظي فرق ميكنند، كم بودن و زياد بودن اين حروف در تدبير اموري و اسراري است كه فقط اين بزرگواران به تعليم محمّد و آل محمّد:به آن واقفاند. ممكن است در كلمهاي حروف قلقله زياد باشد يا حروف اطباق يا حروف استعلاء يا حروف شفوي يا حروف حلق، زياد بودن يا كم بودن اين حروف در كلمهاي از كلمات، اشاره به اسراري و بيان اموري است كه اين بزرگواران بر آن واقفاند. در كلمهاي كه بر يك وجود ظلماني دلالت ميكند چهبسا در آن كلمه حروف نوراني باشد يا كلمهاي كه بر يك وجود نوراني
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۷ *»
دلالت ميكند اما در خود لفظ آن كلمه حروف ظلماني بهكار برده شده باشد و اين اشاره باشد به اسرار و اموري كه جز اين بزرگواران آن هم به تعليم محمّد و آل محمّد:ساير خلق پينميبرند. ممكن است كلمهاي بر وجودي از وجودات نهاريّه دلالت كند اما در خود لفظ و خود كلمه حروف ليليّه بهكار رفته باشد، يا به عكس لفظي و كلمهاي باشد كه بر يك وجود لَيلي دلالت كند ولي در خود كلمه و لفظ، حروف نهاريّه موجود باشد روي جهات و اسراري كه ايشان بر آن واقفاند به همان حقيقت و طرز و طوري كه عرض شد.
در يك امر كه مقام اثبات است چهبسا حروف نفي بهكار برده بشود و در بعضي مقامات كه مقام نفي است حروف اثبات بهكار برده بشود. گاهي در بيان يك مقام باطني، از حروف ظاهري استفاده ميشود و گاهي در مقام بيان يك مقام ظاهري، از حروف باطني. اينها اسرار و جهاتي است كه فقط ايشان واقف بر آن هستند. شده در همين آيات كه بعضي از ترتيب كلمات مطابق قواعد و مصطلحات عرفي مردم است به حسب ادبيات و قواعد صرف و نحو يا قواعد ديگر، گاهي به همين قواعد ظاهر استناد پيدا ميكند و گاهي نميكند. گاهي ميشود كلمهاي مشهور در يك مورد بهكار برده ميشود و گاهي كلمهاي شاذّ و نادر در همان مورد بهكار برده ميشود. اينها همه به قواعدي از علوم و اسراري از علوم الهيّه اشاره دارد كه در اين كتاب آسماني يا در كتب آسماني پيشين بوده است كه بعد از محمّد و آل محمّد:و انبيا، بعد از ايشان نقبا و بعد نجبا به مراتبي كه دارند به حقيقت اين علوم و به حقيقت اين اسرار واقفاند.
علم اين بزرگواران همينطور كه عرض شد براي ما قابل توصيف و درك نيست. نميتوانيم توهّم كنيم كه اين علم چه نوع علمي و چگونه است! نه حقيقتش را، نه شئونش و نه شعبش را! ما فقط از بزرگانمان ميشنويم و در فرمايشات ايشان ميبينيم كه حقيقت اين علوم، نوعش را ميگويند علم نبوت و علم ولايت. در آن حديث كه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۸ *»
فرمود سلمان اعلي اللّه مقامه الشريف داراي علم محمّد و علي بوده ادرك علم الاوّل و الاخر يعني علم محمّد و علي([۱۵۶]) اين بزرگوار در اين مقام خودش داراي علم اوّل و علم آخر است. داراي علم محمّد و علم علي است، مقصود اين است كه در رتبه خودش به حسب مرتبه و درجهاش، از علم نبوت و علم ولايت بهرهمند است. انبيا در مقام خودشان به حسب درجهشان در آن مقام، نجبا در مقام خودشان به حسب درجهشان در آن مقام داراي علم اوّل و علم آخر هستند، داراي علم محمّد و علم علي صلوات اللّه عليهما و آلهما هستند. اين معنايش «نوع علم» است. نوع علم آن بزرگواران را در مقام و عرصه خودشان دارند. حال چه شعبي از اين علوم سرچشمه ميگيرد؟ چطوري است و حقيقتش چيست؟ اجمالاً به همين مقدار كه بيان شد، دانستيم كه اين بزرگواران به ذات خود، به حقيقت خود، واقف ميشوند و كتاب هستي خود را ميخوانند. هرچه كه از عالم و عوالم امكاني و از كتب تدوينيّه الهيّه كه از آسمان نازل شده، هرچه ميدانند، اصل آن و حقيقت آن را در خود يافته و در خود خوانده و ميخوانند.
اين اجمال توضيح درباره علم اين بزرگواران است كه قراي ظاهره علاوه بر اينكه حامل مقام ولايتاند به آن معاني كه ذكر شد، حامل مقام علماند و واقف به نقطه علماند. اين امور معلوم است. اما بد نيست براي امتياز فرمايشات بزرگان و تشريحي كه فرمودهاند و توضيحي كه در مورد علم قراي ظاهره دادهاند، ما رجوع كنيم به گفتههاي ديگران و سايرين، در بيان علم اهل ولايت. همانطور كه خود مسأله ولايت را هم از ديد بزرگان اجمالاً بررسي كرديم هم از ديد حكما و عرفا، و هم امتياز فرمايشات بزرگان را دريافتيم. همينطور در امر علم هم بد نيست اين بررسي باشد. البته از اول بحثي كه ما در مسأله علم داشتيم بهخصوص كه اين حديث شريف مطرح شد العلم نور يقذفه
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۰۹ *»
اللّه في قلب من يحبّ([۱۵۷]) از آن موقعي كه بحث علم، حقيقت علم و نحوه تمسك در علم را در مراتب مطرح كرديم، آن مباحث را انشاءاللّه در خاطر داريد و مراجعه ميكنيد با توجه به اين مباحثي كه چند شبي در هفتههاي قبل در باره اين علم صحبت كرديم و اين اجمالي كه امشب اشاره كردم. اگر هم فرصت كرديد انشاءاللّه به كتاب «فوائد» آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه الشريف هم مراجعه ميكنيد، فوائد سبعهشان كه مقامات هفتگانه را ذكر فرمودهاند: مقام بيان، معاني، ابواب، امامت، بعد اركان، نقابت و نجابت، آنجا اين بزرگوار مسأله علم كاملان: نقبا و نجبا و شؤون و شعبي كه از علم ايشان سرچشمه ميگيرد، اجمالاً بيان فرمودهاند. همينطور مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه در يكي از رسائلشان، فكر ميكنم در جلد سوم «الرسائل۳ » در آنجا مقامات كاملان و علم نجبا را كه ذكر ميفرمايند، آنجا هم شعب علم اين بزرگواران را ذكر ميكنند.([۱۵۸]) اگر فرصت كرديد انشاءاللّه به آنها مراجعه ميكنيد. اين ديد بزرگان در مسأله علم قراي ظاهره است. اين هم اجمالي بود كه لازم بود عرض بشود.
اما ببينيم ديگران در مسأله علم صاحبان مقام ولايت چطور نظر ميدهند. «ملاصدرا» كه جمع بين حكمت و عرفان كرده، هم نظر عرفا و هم نظر حكما را نوعاً در مسائل متّفق ميكند و ذكر ميكند، در مسأله علم اهل ولايت، مسأله را اينطور مطرح ميكند. ميگويد: «حكما كه صاحب حكمتاند، در نتيجه عقلا و علما هستند. اينها در نفوس خودشان به علوم الهيّه منفردند، اينها فقط داراي علوم الهيه هستند. علوم الهيّه چيست؟ توحيد خداوند، تمجيد خدا از نقايص انسانيّه و آنچه شايسته جلال خدا از تعظيم و تقديس است. عالماند به صفات كبريا و نفي مثل و شبيه از خدا. اينها مردم را به فكر كردن و تعقل كردن وادار ميكنند. به آنها ميآموزند كه براي عقلهاي انساني از
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۰ *»
حيث افكار و حركات عقلاني، حدّي است كه اين علوم به آن حدّ كه رسيدند ديگر از آن نميتوانند تجاوز كنند. ـ من فقط عباراتش را ترجمه ميكنم ـ همچنين به آنها ميآموزند كه براي خداوند در دلهاي بعضي از بندگانش فيضهاي الهي است كه آنها را خداوند از نزد خودش تعليم ميكند. و بعيد نيست چنين تعليم الهي در نزد محققين از عقلا باشد و اينكه خداوند در عالم علوي عقلاني، اموري قرار داده كه ميشود بر آن امور، به وجود آثار آن امور در اين عالم حسي پايين، استدلال كرد. خداوند در قرآن فرموده و اوحي في كلّ سماء امرها خدا وحي فرموده در هر آسماني امر آن آسمان را.
بعد اين علما و عقلا در فكر برآمده، از حقايق وجودات امكانيّه تحقيق ميكنند و مييابند كه اين نفوس به عالم امر متصل است. پس براي اين نفوس جوهر الهي را اثبات ميكنند كه آن «جوهر الهي و حقيقت الهيّه» مكمّل و متمّم اين نفوس است. اين نفوس را از حدّ قوه نفسانيّه خارج ميسازد و به حد جوهر عقلي ميرساند. اينها به حدي ترقّي ميكنند كه به نور آن جوهر عقلي حقايق اشياء را مشاهده ميكنند؛ مثل نور خورشيد كه محسوس است كه باعث تقويت ديدههاي جسماني ميشود، اين قوي و ديدههاي جسماني را از قوّه به فعليت ميرساند. در آنجا هم همينطور ترقّي ميكنند تا اينكه به مراحل عقلاني، به تفكّرات و تعقّلاتش متصل ميشوند و اين حدّ عقل است.
تا به اينجا كه رسيدند ديگر اينها بيش از اين ترقّي ندارند اما ميبينند نوع ديگري هم از علم هست و در ظاهر كساني هستند از جنس همين انسانها اما از نظر علم نظري و ترقيات عقلاني مثل ساير عقلا و حكما نيستند؛ يعني در رشته علم، مثل ديگران آن رشته را طي نكردهاند. بهطوري هستند كه نميتوان درباره آنها معتقد شد كه حتي بالغ شده و به حدّ عقلاني رسيده باشند. با وجود اين ميبينند اينها اموري را مدّعي ميشوند كه از جمله ادعاي نبوّت يا ادعاي رسالت يا ادعاي ولايت ميكنند.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۱ *»
عقلا و حكما كه به وسيله سير عقلاني به اين درجه رسيدهاند كه ديگر از اين گذشت، نميكنند در مقابل خود با اين اشخاص برخورد ميكنند كه مدّعي چنين مقامي ميشوند، با اينكه به ظاهر، آنها مثل اينها طلب علم نكرده، در رشته ترقيات عقلاني نبودهاند. اما ميبينند اينها ادعاي نبوت يا رسالت يا ولايت دارند. حال بايد در نفس ادعاي اين مدّعيان دقت كرد كه آيا اين ادعايي كه دارند ادعاي ممكني است يا يك ادعاي محالي است. بعد در خودشان كه فكر ميكنند ميبينند به دليل عقلاني ثابت شده كه براي خداوند يك عده فيضهايي است كه ممكن است اين فيضها را به بعضي از بندگان خود افاضه كند. همانطور كه خدا به بعضي از ارواح فلكيّه و مراتب عقلانيّه فيضهايي داده، ممكن است به اشخاصي هم فيضهايي بدهد.
پس نفس ادعا كه امكان دارد بعد بايد ببينند اين مدعي راست ميگويد يا دروغ؟ از اين جهت نه در مقام انكار برميآيند، نه در مقام تصديق. چون از نظر عقلاني و علمي خود، سوء ادب ميدانند. از اين جهت به اين مدعي ميگويند كه بر صدق مدعاي خودت چه دليل داري؟ او هم دليل اقامه ميكند. پس به ادلّه او نگاه ميكنند و از طريق ادلّه او؛ يعني اعجاز يا كرامت و هرچه از آيات و علومي كه به او تعليم كرده، صدق او را ميشناسند و ميفهمند كه اين شخص از كساني است كه خداوند از آسمان به اين شخص امر خود را وحي فرموده است، آنوقت او را تصديق ميكنند. اگر نبي يا رسول است ايمان به او ميآورند، اگر ولي است به مقام ولايت او اعتراف ميكنند و ميدانند كه خداوند او را مطلع ساخته بر آنچه از معارف كه در عوالم علوي بوده كه افكار اينها به آن نميرسد. ولي اينها در آثار آن عوالم در اين عالم، سير كرده، به هرچه در آن عالم بوده در اين عالم با عقل رسيدهاند. اما آنها كه مدّعي نبوت يا ولايتاند به فيض خدايي به آن عالم واقف شدهاند. و نيز اينها معارفي را ارائه ميدارند كه هم عقول ضعيف را ترقّي ميدهد و هم عقل صحيح را متوجه مصالح خود ميسازد. عقلا و حكما از اين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۲ *»
طريق متوجه ميشوند كه اين شخص از فيض الهي بهرهمند است. طور و طرز علم اين افراد و راه طور و طرز علم و عقل آنان اين است كه خداوند از علم به آنها داده آنچه را كه به ايشان نداده است، پس قائل و معتقد ميشوند به فضل و نعمت خدا بر آنها، و مقدم داشتن خدا ايشان را، و ايمان و تصديق دارند و متابعت ميكنند از نوري كه بر اين اشخاص نازل شده است.
اين اشخاص به وسيله تقرب به سوي خدا براي آنها افعالي را معين ميكنند و از امور ممكنه، به آنها ميآموزند آنچه را كه از اينها غايب بوده و از آن بيخبر بودهاند. به آنها ميآموزند آنچه را كه در آينده با آن برخورد خواهند كرد از بعث، نشر، حشر، جنت و نار، اينها هم قبول ميكنند آنچه را كه از غيب خبر داده و به آن ايمان ميآورند. هركس كه طالب نجات خود باشد با اين مدّعيان نبوت و ولايت معانده و دشمني نميكند، در مقام طلب رياست برنميآيد و ارزش خود را نميكاهد. پس عقلا در اينجا ميفهمند كه بعثت رسول يا نبي، همچنين معرفي ولي، براي تتميم همان اموري است كه اينها با عقلشان به آن رسيدهاند از علم به خدا، علم به وجود آخرت و قيامت، معرفت نفس و معرفت ربّ. ميفهمند هرچه داشتهاند با تعليم ايشان به اِتمام ميرسد. مقصود از «عقلا» و «حكما» كه ميگويد تصريح دارد كه مراد من متكلّمين نيستند كه اهل كلاماند! بلكه كسانياند كه بر طريقه عقلا و علما هستند كه مشغول به رياضتهاي عقلاني و مجاهدات بودند، بصير به حقايق دنيا و فناء دنيا شدهاند، عالم به دقائق احوال نفس و صحت و سقم نفس شدهاند، دانستهاند كه صحت نفس به اخلاق حسنه است و سقم و مريضي نفس به اخلاق رذيله است. آماده شدهاند براي آنچه از طرف خدا از عوالم علوي در نزد صفا يافتن دلهاي آنها بر آنها وارد شود. پس ايشاناند كه مقصود ما از عقلاء و حكما هستند.
اما اصحاب كلام و صاحبان جدل كه افكار خودشان را فقط در موارد الفاظ و موادّ
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۳ *»
الفاظ بهكار ميبرند، اينها همان الفاظي كه از گذشتگان در دست دارند همانها را زير و رو ميكنند و بدون بصيرت آنچه از گذشتگان به دستشان آمده، همان را به كساني كه با اينها همدرجهاند دست به دست ميكنند، اينها در نزد عقلا ارزشي ندارند. چون اينها بندگان خدا را استهزاء كرده، خفيف ميشمرند و در نزد ايشان كسي داراي عظمت نيست مگر كه از خود ايشان، و بر طريقه ايشان باشد. بر اينها حبّ غلبه بر اقران، ممارات و مجادله مستولي شده، در دلهاي ايشان مرض نفساني، جاهطلبي و رياستطلبي محكم شده است بهطوري كه اميد زوال چنين حبّ جاه از دلهاي اينها نيست. از اين جهت خدا اينها را ذليل كرده همانطور كه اينها علم را ذليل كردهاند. خدا اينها را كوچك كرده همانطور كه اينها علم را كوچك كردهاند. از اين جهت ناچار شدهاند كه در حال ذلت و خواري به در خانه ملوك، سلاطين و امراي جور رجوع كنند. امثال اين اشخاص سخنشان در دين ارزشي ندارد. همانطور كه سخن اهل جنون و مجانين در امور دنيا ارزشي ندارد. اينها در نزد خودشان و در نزد بعضي از احمقها و جهال، علما و عقلا هستند اما كسي كه داراي بصيرت قلب است ميبيند كه خدا بر دلهاي اينها مهر زده، خدا ديدههايشان را كور و كر ساخته است. با همه اينها، مدّعي اين هستند كه افضل اهل عالماند. در نزد اين جهال، يك فقيه رسمي كه فقط در دين خدا فتوا ميدهد و تقوايي و ورعي ندارد، وضعش بهتر است از آن عقلا و حكما كه قبلاً ذكر شدند. و حاشا كه شخص عاقل و حكيم به مثل چنين صفاتي متصف گردد. خود من ده سال پيش از اين، كه الآن سنم پنجاه سال است، ده سال پيش از اين خودم درك و مشاهده كردم از عقلا و حكمايي كه اول توصيفشان را كردم، كساني را كه بر طريقه حق بودند و اينها از ميان مردم به جلالت رسل و انبيا از همه بيشتر عارف بودند، از همه مردم به سنت ايشان بيشتر اقتدا ميكردند و در محافظت دينشان از همه جدّيتر بودند. عارف بودند به آنچه سزاوار است به جلالت حقّ از عظمت و تعظيم، عالم
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۴ *»
بودند به آنچه خدا خود را به آن بندگان از ميان سايرين، مخلوط ساخته است. همچنين عالم بودند به اتّباع و متابعت كردن انبيا از علم به خدا به طوري كه امرشان از طريقه عادي و معمولي خارج بود، امرشان از درس و اجتهاد بالاتر بود».
تا به اينجا ذكر اين دسته بود. و مقصودش از اينهايي كه در اينجا به آنها بد گفته و مذمّتشان كرده، كسانياند كه با حكمت و عرفان مخالف بودهاند. هركس با حكمت و عرفان ملاصدرا و امثال او مخالف بوده، اينجا مورد مذمّت قرار داده است. عرفا و حكمايي را كه بر مذهب و مسلك خودش بودهاند، آنها را اينطور تعظيم و تكريم ميكند. ولي ميگويد: «اين اندازه حدّ عقول نظريّه است. عقلها تا اين اندازه ميتوانند سير داشته باشند. اما معرفت اسماء خداوند و شهود حق در مظاهر اسمائي او، همچنين شهود در خلقت آسمان و زمين، همينطور ساير مسائل مربوط به اعتقاديات از استواء خدا بر عرش، معرفت احوال قيامت، كشف حدود معاد، علم به جنت و نار، معرفت فناء خلق در قيامت كبري، همچنين شهود كرام الكاتبين و امثال اينها را ندارند و نميتوانند اينها را بدانند.»([۱۵۹])
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۵ *»
درس ۱۴۹
(شب سهشنبه / ۷ جماديالاولي / ۱۴۰۸ هـ ق)
r طرق حصول علوم براي قراي ظاهره
r علم اوليا و طريق حصول آن از نظر ملاصدرا
r انواع و اقسام علوم اوليا از نظر ملاصدرا
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۶ *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدللّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطيّبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
عرض شد سخن در علم است و اينكه قراي ظاهره صاحب علم ميباشند. نظر بزرگان در بررسي علم و اجمال نوع علم و كيفيت علم گذشت. عرض شد از جهت مقايسه، نظر حكما و عرفا هم در مسأله علم صاحبان ولايت معلوم ميگردد تا عظمت و جلالت فرمايشات بزرگان از براي ما روشنتر شود. چون يا انسان بايد به خود شيء و حقيقت آن برسد تا آن را بشناسد، يا بايد به ضدّ آن توجه كند. تعرف الاشياء بأضدادها وقتي دوري اينها را از حقيقت ميبينيم، حقانيت فرمايشهاي بزرگان را ميفهميم. عين عبارات آنها را نميخواهم عرض كنم. در كلمات ملاصدرا كه جمع بين حكمت و عرفان كرده و نظر هر دو را ذكر كرده است، معلوم شد كه بين اين علوم فرق نميگذارد، علومي كه انبيا از طريق وحي به آنها عالم ميشوند يا اوليا از طريق الهام به آنها آگاه ميشوند و آنچه اهل عقول كه اهل ادراكاند به آن واقف ميشوند، همه را يكي ميدانند با وجود طرق مختلفه وحي، الهام، استدلال و تفكر. از نظر آنها خود علم يكي است. طريق انبيا وحي است. طريق اوليا مثلاً الهام است. طريق حكما و عقلا استدلال است، تفكّر و طي مدارج عقلي است. اما از نظر آنها خود علم، در همه اين علوم يكي است.
ولي در فرمايشات بزرگان ما ديديم كه علوم اين مراتب مختلف است. در حقيقت علومي كه براي محمّد و آل محمّد:است براي خودشان است. علوم انبيا شعاع آن
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۷ *»
علوم است. علوم اوليا شعاع آن است كه نقبا و نجبا باشند. باز ديگرانِ از عرصه نقصان به حقيقت آن علوم نائل نميشوند. در عرصه نقصان، علما و حكما ـ حتي اگر عرفا باشند ـ به ظاهر اين علوم نائل ميشوند، نه به حقيقت آن علوم. به شعاع اين علوم ميرسند. «ظاهر» هم معنايش «شعاع» است. باز تنزل آن، در رتبه ايشان است. در آن فرمايشات ديديم كه لازمه گسترده اين علوم چقدر است كه اصلاً نميشود تصورش را كرد بهطوري كه همه خلق را فراگرفته است. نقطه علم، حقيقت ولايت و نور ولايت است كه در جميع عوالم امكاني ساري و جاري است و بعد در همه ممكنات براي اهلش تلألؤ و تشعشع دارد. ولي در كلمات اينها ميبينيد چقدر اين علومي كه ذكر ميشود محدود است! همينطور ساير اموري كه لزومي ندارد من متذكر بشوم كه اختلاف نظرها و اختلاف مباحث چقدر است، فقط عبارت را ترجمه ميكنم بعد ديگر مقايسه را به خود شما واميگذارم.
ايشان ميگويد: «نفس در اوّل امر ـ حالا اين نفس كه ميگويد، نفس نبي باشد، نفس ولي باشد، نفس سايرين، فرق نميكند. در اول امر ـ از تمام علوم خالي است. اما به حسب فطرت و اصل فطرت قوه محض است، قوه هيولايي است. به اين معنا كه براي نفسِ غافل هيچ صورت علمي نيست. بعد از طرف خدا براي قلب به واسطه فطرت ثانيه، علوم كماليّه و انوار عقليه حاصل ميشود. حالا يا حصول اين علوم، ابتدايي و بدون اكتساب است كه گويا در اين قلب القا ميشود بهطوري كه خود صاحب قلب هم خبردار نميشود و نميداند، و اين از جهت شدت استعداد قلب است براي منوّر شدن به نور علم؛ مثل فتيلهاي كه استعداد و آمادگي براي شعلهور شدن دارد كه يكاد زيتها يضيء و لو لمتمسسه نار شاملش است. يا اينكه نه! اين حصول انوار علوم، بعد از خبر، اكتساب و استدلال است. آن كسي كه اين علوم براي او بدون اكتساب، بدون بهكار بردن استدلالات عقلاني و كوششهاي عقلي فراهم
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۸ *»
ميشود اين دو قسم ميشود: يكوقت هست كه خود بنده نميداند كه چطور اين علم براي او حاصل شد و از كجا حاصل شد. يكوقت هست ميداند و مطلع است، نسبت به سبب حصول اين علوم آگاهي دارد كه اين علم از كجا فراهم شد. البته اين به وسيله مشاهده «ملك» است كه ملك القا ميكند و اين ميفهمد كه سبب حصول اين علوم وجود ملك و وساطت ملك بود كه در قلبش اين علوم القا شد.
آن صورتي كه خود شخص نداند از كجا است و چطور اين علوم در دلش القا شده آن را الهام، و نفث در روع، دميدن در دل و جان ميگويند. اما قسم دوم را كه آن علوم به واسطه ملك، به سبب ملك و به القا او است آن را وحي ميگويند كه اختصاص به انبيا دارد. اما آن «الهام» اختصاص به اوليا دارد. اما آن علومي كه از طريق اكتساب و استدلال به دست ميآيد، آن مختصّ به حكما است. بنابراين هر نبي، ولي هست اما هر ولي، نبي نخواهد بود. همچنين هر ولي، حكيم هست اما از حيث معرفت، نه از حيث طريق. چون ولي به او الهام ميشد اما اكتسابي نداشت، استدلالي نداشت و راه و روش عقلاني را طي نكرده است، او را حكيم ميگوييم از حيث خود معرفت؛ يعني هماني كه از طريق عقل و استدلال عقلاني به آن رسيده ولي به همان رسيده است اما از طريق الهام، نه از طريق تحصيل و اكتساب. از اين جهت از نظر معرفت هر ولي، حكيم هست اما از حيث طريق، نه! زيرا راهشان دو تا است. اما هر حكيمي را نميتوانيم بگوييم ولي است، چرا؟ چون به او الهام نميشود بلكه بايد از طريق اكتساب و استدلال به مطلبي برسد».
ببينيد مطالبش چقدر در هم! چقدر بياساس است! و همه يكي شد؛ يعني آن علومي كه به وسيله وحي به نبي، يا با الهام به ولي القا ميشود يا با استدلال و اكتساب به حكيم ميرسد، اينها همه يك چيز است. از نظر اينها يك چيز است. «و امّا المتكلّم» چون تقريباً حكما با متكلمين ميانشان جور نيست و در بيشتر جاها بينشان
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۱۹ *»
اختلاف است، ملاصدرا كه به «متكلم» تعبير ميآورد، به خصوص علماء ظاهر، فقهاء و كساني را كه بالاخره با حكمت مخالف بودهاند، آنها را هم اراده ميكند. تنها نظرش به متكلّمين و اهل كلام نيست. نظر به اينكه نوعاً علماء ظاهر و فقها هم واقعاً از حكمت ميترسيدند كه حكمت ملاصدرايي، تقريباً حكمت بوعلي و ساير قسمتها و رشتههاي حكمت، در آنها حرفها و مطالبي بوده كه با ظاهر شريعت مخالف بوده است، از اين جهت اينها هيچ تمايل نشان نميدادند و نوعاً با حكما مخالفت ميكردند. مثل مرحوم مجلسي و امثال اينها معاصر با همين ملاصدرا بودند.([۱۶۰]) مرحوم مجلسي و شاگردان او با حكمت و عرفان سخت مخالف بودند. ملاصدرا هم نوعاً در كلماتش به آنها گوشه ميزند. وقتي ميگويد متكلّمين؛ يعني هم كساني كه رشتهشان رشته كلام است نه حكمت، هم كساني كه بالاخره در مسائل اعتقادي و مسائل ماوراء الطبيعة، تبعيت از متكلّمين دارند و حرفهاي حكما را قبول ندارند كه فقها و علماي ظاهري باشند، نوعاً كلمه متكلّمين را كه ميگويد شامل همه اينها ميداند.
ميگويد: «اما شخص متكلم و اهل كلام كه رشتهاش رشته كلام است، اصلاً راهي ندارد كه او را به بصيرت برساند و معرفت پيدا كند، اصلاً معرفتي براي او حاصل نميشود. بعد ميگويد: حقيقت سخن در اين زمينه همان است كه بعضي از عرفا گفتهاند.» مرادش از اين بعض عرفا، «غزّالي» است. شما ببينيد ملاصدرا كه اينقدر چشمها و دهنها را پركرده، اين همه از جلالت علمي او سخن به ميان ميآيد، نوعاً متمسك به حرفهاي غزّالي است. غزّالي يكي از حكما و عرفاي صوفيه سني است. هم سني و هم صوفي است. البته ابتداءً متكلم بود بعد حكيم شد. يك مقداري
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۰ *»
حكمت تحصيل كرد، بعد هم صوفي شد. موقعيت ظاهري دنيوي هم داشت قاضي بود، موقعيتهاي اينطوري داشت همه را ترك كرد، به اصطلاح رفت به گوشهنشيني. حال ملاصدرا نوعاً در اينطور مسائل كلمات غزّالي را ذكر ميكند. اينجا هم ميگويد: «حقيقت سخن در اين زمينه همان است كه بعضي از علما گفتهاند؛ يعني غزّالي». حالا تعبير از غزالي كه ميآورند ميگويند امام غزّالي، بعضيها حجة الاسلام غزّالي ميگويند. ايشان در اين زمينه تعابيري دارد كه ملاصدرا خيلي پسنديده و تمام عبارت او را ذكر ميكنم. من عبارت عربيش را نميخوانم، تنها ترجمه آن را ميگويم.
ميگويد: «قلب اين استعداد را دارد كه بر آن دل، حقيقت حق در همه اشياء و همه موجودات تجلي كند. اما وقتي كه تجلي دست ميدهد به واسطه اين است كه بين دل و حقيقت حق، حجابهايي، حائلها و مانعهايي است كه اين حائلها و مانعها اسبابي است كه در جاي خودش هم ذكر شده كه بايد اين حجابها را برطرف كنند تا اينكه تجلي دست دهد. پس اين اسباب و موانع مانند حجاب، بين آئينه دل و بين لوح محفوظ حائل هستند. البته در لوح محفوظ تمام آنچه را كه خداوند حكم فرموده و تا روز قيامت قضاء فرموده نوشته شده است. حال اگر آن حائلها برطرف شود، حقايق علوم از مرآت و آئينه لوح، در آئينه دل تجلي ميكند. اين تجلي از لوح، به دل و در دل، مشابه و شبيه انعكاس و انطباع صورتي از آئينهاي است كه در مقابل آئينهاي قرار بگيرد. حجاب بين آن دو آئينه كه لوح محفوظ و آئينه دل باشد، گاهي برطرف ميشود به واسطه بهكار بردن جارحه؛ يعني انسان با دستش آئينه را پاك ميكند، گاهي نه! اين حجاب و مانع ظاهر ميشود، و تقريباً يك سبب عُلوي و عاليتري است؛ مثل وزيدن باد كه اين حجاب و مانع را برطرف ميكند. همچنين گاهي خدا نسيمهاي الطاف خود را ميوزد و حجابها را از ديدههاي دل برطرف ميسازد. پس در اين ديدههاي دل متجلي ميشود بعضي از آنچه كه در لوح محفوظ نوشته شده است.
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۱ *»
از اين جهت در «خود علم»، الهام از اكتساب جدا نيست. در خود علم بايد اكتساب باشد، الهام هم باز اكتساب ميخواهد. اما در مورد «محل علم» نه! فرق ميكند. همچنين در مورد «سبب» فرق ميكند. همچنين از نظر «زوال حجاب» فرق ميكند. در صورتي كه اگر الهام باشد برطرف ساختن حجاب از دل به اختيار خود بنده نيست، به دست خدا است و اسباب آن در ظاهر نيست كه حجاب را از دلها برطرف ميكند. همچنين «الهام» و وحي در خود علمي كه از آنها به دست ميآيند، از هم جدا نيستند. ديگر ترديدي نيست در اينكه «اكتساب»، «الهام» و «وحي» هر سه از نظر خود علم از هم جدا نيستند؛ يعني علمي كه از وحي يا از الهام يا از اكتساب حاصل ميشود، اينها از هم جدا نيستند. محلشان هم از هم جدا نيست؛ يعني علمي كه از وحي حاصل ميشود در دل است. جنس دلها هم يكي است. دل نبي، دل ولي، دل حكيم يا آن كسي كه اكتساب ميكند، دلها كه محل علم است، يكي است. فرق نميكنند. سبب هم يكي است. اما نوع برطرف كردن حجابها فرق ميكند. يكوقت هست حجابها به اسباب علوي است، دست خدا است و به اختيار بنده نيست، ميشود وحي و الهام. اما وقتي به دست خود بنده باشد كه اكتساب كند، به مجاهده و رياضت، به دست خودش برطرف شود، ميشود اكتسابي. همچنين وحي و الهام يك فرق ديگر با هم دارند در «مشاهده سبب» كه نبي در وحي، سبب را ميبيند كه سبب علم، ملك است كه القا ميكند. اما ولي در الهام، سبب علم را نميبيند. در دل نبي علوم حاصل ميشود و تا وقتي كه انّيت نبي باقي باشد، چون انيّتش باقي است بايد به واسطه ملك بر او افاضه علم بشود.»
در اينجا شروع ميكند به اظهار نظر صوفيه در مورد الهامات ميگويد: «ميل اهل تصوف در باب علوم الهاميّه نه تعلميّه اين است كه آنها ميگويند: ما بايد خودمان را در معرض الطاف خدا قرار بدهيم كه بدون سبب؛ يعني مشاهده ملك و بدون اكتساب در
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۲ *»
دل ما علوم الهاميّه الهام بشود. از اين جهت اينها كار را واگذار نميكنند بر دراست علم، درس خواندن و مطالعه آنچه ديگران نوشتهاند، همچنين بحث كردن از گفتههاي حكما و علما. بلكه راه را قطع علائق، محو التفات، اقبال و رو آوردن به حقيقت همّت به سوي خداوند ميدانند. هرگاه اين امور حاصل شود خداوند خودش نوراني كردن قلب اين بندهاش را به انوار علم، عهدهدار و متكفّل ميشود. وقتي كه خدا متولّي امري شد و نوراني كردن قلبي را عهدهدار شد، رحمت خدا بر آن دل ميتابد، نور خدا بر آن قلب ظاهر ميشود، شرح صدر پيدا ميكند و براي او سرّ ملكوت گشوده ميشود». اين تعريفها را اينجا در خاطرتان داشته باشيد كه شخصي كه از اين طريق برايش اينطور نورانيت فراهم ميشود، اين ديگر نميشود كه در ضلالت باشد، اين نميشود كه نسبت به آنچه برايش كشف شده در جهالت باشد. اما بعد تصريح ميكند كه همين شخص چون از طريق اكتساب پيش نرفته، چهبسا به خيالات فاسده مبتلا شود. حرفها هيچ اساسي ندارد.
«براي او سرّ ملكوت كشف ميشود، از رخساره قلب او حجاب برطرف ميشود و در دل او حقايق امور الهيه و جواهر عقليّه تلألؤ مييابد. اين طريق، برگشتش به تطهير و پاكيزه كردن دل از جانب بنده است و جلادادن و تصفيه دل از استبداد است. بعد هم فقط منتظر شدن براي الهام و كشف اسرار است. از اين جهت گفتهاند فمن كان للّه كان اللّه له هركس براي خدا خود را خالص كند خدا هم براي او خواهد بود. اين روش صوفيه در تحصيل علوم ـ به اصطلاح ـ عرفانيّه است. «و اما العلماء» علمايي كه اهل دقت و اهل نظرند، صاحبان استدلال و تفكرند، اينها وجود اين طريق و امكانش را منكر نيستند و اينكه بالاخره اين طريق انسان را به مقصد ميرساند. اگرچه بهطور ندرت باشد كه بيشتر حال انبيا و اوليا از همين طريق بوده است لكن اهل عقول، اهل استدلال و تفكر اين طريق را خيلي سخت و گران ميشمارند و ثمردادنش را خيلي
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۳ *»
قطعي ندانسته بلكه خيلي بعيد ميشمارند كه شرائط اين طريق كاملاً فراهم بشود. ميگويند و معتقدند كه محو علائق و برطرف ساختن تمام علائق تا اين اندازه تقريباً ممكن نيست و خيلي متعذّر است. تازه اگر چنين قطع علايقي پيدا بشود، دوام و ثباتش معلوم نيست و باز دائمي بودن و ثابت بودنش خيلي بعيد به نظر ميآيد. زيرا كوچكترين وسوسه، كوچكترين خاطره باعث تشويش دل ميشود، دل را از آن اطمينان و سكون خارج ميكند. همانطور كه رسول اللّه۹فرمودند قلب المؤمن اشدّ تقلّباً من القِدر في غليانها قلب مؤمن در زير و روشدن و قلبِ حالات برايش پيدا شدن، شديدتر است از ديگ در حال جوشيدن كه آب در ديگ بجوشد. و رسول اللّه فرمود قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرّحمن يقلّبه قلب مؤمن بين دو انگشت از انگشتان خدا است كه او را به هرطرف ميخواهد مياندازد. در اثناء اين مجاهدهها چهبسا مزاج فساد پيدا ميكند، عقل اختلاط برايش فراهم ميشود و بدن مريض ميشود».
چون خود غزالي قبلاً اينطور بوده است كه عرض كردم ابتدا متمايل به علم كلام بود، در رشته كلام كار ميكرد البته از همان اهل سنت بود. بعد در حكمت كاركرد ديد نه! اينها هيچكدام او را قانع نميسازد. آنوقت شروع كرد به رياضات، مجاهدات و طريقه تصوف را پيش گرفت. از اين جهت حالا ميخواهد تحريص كند كه بايد انسان ابتدا از اين طريق وارد شود از طريق استدلال، تعليم، تعلّم و بعد شروع كند به رياضت. از اين جهت قضاوتِ خودش تقريباً اين است كه وقتي انسان قبل از رياضت، معرفت تحصيل نكند، قبل از تهذيب نفس، به حقايق علوم متمسك نباشد كه ممكن است براي قلب خيالات فاسدهاي فراهم بشود. ـ تعجب است!!! اگر رياضت و مجاهده انسان را به كشف و مكاشفه ميرساند و اسرار الهيّه در دل انسان منكشف ميشود، ديگر باز خيالات فاسده چيست!؟ ـ خيالات فاسدهاي فراهم ميشود كه ممكن است نفس در مدت طول عمر به آن خيالات انس بگيرد، اطمينان و سكون پيدا بكند و هيچ
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۴ *»
نجاتي از آن خيالات فاسده برايش نباشد. پس چهبسا صوفي در مدت بيست سال، در خيالي به سرميبرد كه آن خيال فاسد است. بعد هم ميفهمد كه بيست سال در خيالي فاسد به سربرده و بايد از اين خيال مثلاً دست بردارد. اما اگر قبل از اينكه رياضت، مجاهده و تهذيب نفس را شروع كند، علوم و رشتههاي علمي را محكم كند، قبل از اينكه براي او باب كشف گشوده بشود علوم را محكم سازد، براي او اشتباه و اين خيالات پيش نخواهد آمد. پس مشغول شدن به طريق تعليم و تعلم محكمتر و به غرض، نزديكتر است».
اين نتيجهاي است كه در ظاهر ميگيرد و ملاصدرا هم به اين نتيجه راضي است. دليلش اين است كه كلام او را نقل ميكند و حرفي نميزند. معلوم ميشود آنچه را كه حكيم از طريق استدلال و تفكّر به دست ميآورد، ديگر معلوم است كه استدلال، طريق تفكر، و امثال اينها، به اصطلاح ما روش ناقصان است. اينها كه اين اصطلاح را ندارند، اين ترتيببندي را اصلاً ندارند كه اول رتبه انبيا باشد، بعد نقبا، بعد نجبا و بعد ناقصان. نه! اينها اصلاً همه دلها را از يك جنس ميدانند. از اين جهت همه يكي هستند. چنانكه ميبينيد هيچ فرق نگذاشته است. دل اين طوري است. خصوصيت دل اين است. حالا دل نبي باشد، دل ولي باشد يا دل ناقص باشد. در فرمايشات بزرگان اين ترتيببندي و سه مرتبهاي كه ذكر ميفرمايند، چقدر الحمدللّه در رشتههاي علمي، فكري و اعتقادي حلاّل مشكلات است. پس اين نتيجه را گرفت كه انسان قبل از رياضت و طريق تصوف طيكردن، طريق تعليم حكما را طي كند اين بهتر و محكمتر است. «اوثق و اقرب الي الغرض» به غرض هم نزديكتر است. پس معلوم ميشود كه غرض يك چيز است، يك علم به دست ميآيد. حالا چه به او وحي بشود، چه الهام بشود و چه از طريق اكتساب طي كند، يك چيز و يك نوع علم است.
ميگويد «اشتباهي كه صوفيه دارند اين است كه فكر ميكنند اگر تعليم را ترك
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۵ *»
كنند خود به مقصد ميرسند، بدون اشتباه به مقاصد نائل ميشوند. فكر ميكنند كه پيغمبر۹هيچ تعليم نگرفتند بلكه مثلاً در فقه به وحي و الهام فقيه شدند بدون تكرار، بدون مراجعه و بدون اخذ از كسي. همچنين فكر ميكنند كه اگر خودشان هم رياضت بكشند چهبسا به آن مرحله نائل شوند. ولي كسي كه اينطور فكر كند بر خودش ظلم كرده و عمرش را ضايع كرده است بلكه اين اشخاص كه فكر ميكنند از اين طريق بدون تعليم به مقصد ميرسند؛ مثل اين ميماند كه كسي بخواهد به گنجي برسد اما هيچ در مقام برنيايد كه زمين را بكاود. آري! ممكن است رسيدن به گنج بدون كاويدن زمين، اما جدّاً بعيد است. خيلي بعيد است كه كسي بدون كاويدن زمين به گنج دست پيدا بكند. از اين جهت حكما گفتهاند: ابتدا بايد تحصيل كرد آنچه را كه علما تحصيل كردهاند و فهميد آنچه را علما فهميده و گفتهاند، بعد البته انسان شروع كند به تصفيه دل، بعد منتظر بماند تا براي او منكشف شود آنچه براي علما منكشف نشده است. آن وقت چهبسا به واسطه مجاهده چيزي را بفهمد كه علما نفهميده و ندانستهاند».([۱۶۱])
تا به اينجا كلام غزّالي تمام ميشود. ملاصدرا هم هيچ اشكالي، اعتراضي بر اين حرف ندارد بلكه گفت: «حقيقة القول» حقيقت سخن در اين زمينه همان است كه اين بعض علما؛ يعني غزّالي گفته است. بعد خودش در بحث وارد ميشود و نوع علمها را ذكر ميكند. ميگويد: «چون كتاب و قرآن داراي ظاهر و بطن و باطن و حدّ و مطلع است» ـ در حديثي رسيده كه براي قرآن ظهري و بطني و حدّي و مطلعي است([۱۶۲]) حالا توضيح ميدهد. از همين توضيحش معلوم ميشود كه خودش هم، نه ظاهر را فهميده، نه باطن را ميداند، نه حدّ و نه مطلعي را ـ «ظاهر قرآن آن است كه از الفاظ قرآن فهميده ميشود و معاني ظاهريّه از اين الفاظ به ذهن ميخورد. باطن قرآن عبارت
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۶ *»
است از آنچه كه براي آن معناهاي ظاهري فهميده ميشود و لوازم آنها است. اين معناي باطني است. حدّ قرآن آن است كه نهايت عقل و فهم به آن برسد، آن معاني كه نهايت عقل و فهم انساني به آنها برسد حدّ قرآن است. اما مطلع قرآن عبارت است از آنچه از قرآن كه بهطور كشف و شهود از اسرار الهيّه و اشارات ربانيّه درك ميشود. آن معناي اول كه «ظهر» و «ظاهر» قرآن ناميده ميشود، اين جهت قرآن بهره و نتيجه عوامّ است و خواصّ هم از آن بهرهمندند. اما آن معاني لازمه كه «باطن» گفته شده، آنها مخصوص خواصّ است. «حدّ» كه نهايت فهمي است كه ما از قرآن داريم آن مخصوص كاملاني است كه از خواصّ هم مخصوصترند. «مطلع» مال كاملاني است كه مكمّل هم هستند، ديگران را تكميل ميكنند و اينها از طريق كشف و شهود از آيات چيزي ميفهمند؛ مثل اكابر اوليا؛ مثل علماء راسخين. احاديث قدسيّه و كلمات رسول خدا۹هم همينطورها است».
ديگر ائمه را نميگويد. ببينيد چون رنگ، رنگ سنّي است. چون رنگ گرفته به تسنن است، اين بدبخت اسمي از ائمه ذكر نميكند، از بس در كلمات سنيها ديده همين كتاب خدا، احاديث قدسيه و احاديث نبويّه را ذكر كردهاند. حالا تو كه ميتوانستي بگويي احاديث معصوميّه تا ائمه را هم شامل بشود. مگر احاديث ائمه اين حكم را ندارد؟ مگر احاديث ائمه مثل فرمايشات رسول اللّه۹نيست؟ اين رنگ، رنگ تسنن است، سنيزدگي است كه تقريباً حرف، حرف آنها باشد. نوع تعبير، تعبير آنها باشد. چون آنها كه ائمه ما را مثل رسول خدا نميدانند، نهايت ولي بدانند. اما مثل رسول اللّه نميدانند كه فرمايشات ائمه رديف فرمايشات رسول اللّه۹حجت خدا باشد. نه! چون نميدانند، اين را هم ذكر نكردهاند. اما اين ميبايست يك كلمهاي اينجا اشاره بكند يا اضافه بكند. اينها اموري است كه نميشود چشمپوشي كرد.
بعد ميگويد: «همينطور احاديث قدسيه و كلمات نبويّه۹هم مثل قرآن داراي
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۷ *»
ظهر، بطن، حدّ و مطلع است. چون در آنها هم انباءات رحمانيّه و اشارات الهيّه وجود دارد. خلاصه چون قرآن و احاديث قدسيّه و احاديث نبويّه۹اين چهار قسمت را دارد ظاهر و باطن، حدّ و مطلع، از اين جهت براي شريعت هم كه دين است ظاهري و باطني است. مراتب علما در اين ظاهر و باطن شريعت، متكثر و زياد ميشود. پس در بين اينها بعضي فاضلاند بعضي نه! بعضي عالماند، بعضي اعلماند. آن كسي كه نسبتش به پيغمبر تمامتر باشد و قربش به روح پيغمبر قويتر باشد، او علمش به ظاهر شريعت و باطن شريعت كاملتر است». ـ ديگر نميگويد خميرهشان فرق ميكند، طينتشان فرق ميكند. نه! هركس توانست اين قرب را كسب بكند او به ظاهر و باطن شريعت اعلم ميشود. ـ «و عالم به ظاهر و باطن سزاوارتر است كه انسان او را متابعت بكند بالنسبه به سايرين. چرا؟ چون خيلي به پيغمبر نزديك است و علمش به پروردگار، به احكام خدا و كشف اسرار و حقايق اشياء بيشتر است.
بعد رتبه كساني است كه پايينترند تا ميرسد به كساني كه فقط ظاهر شريعت را ميدانند اينها هم مراتبي دارند. زيرا آن كسي كه به اصول و فروع عالم باشد، او سزاوارتر است كه متابعت شود تا آن كسي كه به يكي از اين امور عالم باشد. مقصود از اصول آن چيزهايي است كه از قرآن و سنت اتفاقي است از: علم به خدا و آيات خدا، علم به كتب و صحف و رسل خدا و اولياء خدا، علم به روز قيامت و آنچه عقل به آن نوراني شده باشد به نور الهي و تجليات الهي از مسائل حقه الهيّه، نه مسائل كلاميّه ـ باز اينجا گوشه ميزند ـ نه مسائل كلاميه كه در اين مسائل اختلاف كردهاند و اين اختلاف تا روز قيامت برطرف نخواهد شد. مقصود از فروع عبارت است از آنچه از مسائل اصول فقه و احكام فقه استنباط ميشود كه البته اينها ظاهر و باطن دارد. براي ظاهر و باطن شريعت، علمايي است كه همه تحت آن حكم داخلاند. آن كسي است كه هم به ظاهر، هم به باطن عالم است او را خليفه ميگويند و او از اينها اكمل است تا اينها به
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۸ *»
حدّ او برسند.
پس واجب و لازم است بر كسي كه طالب حق و مسترشد است، ميخواهد به رشد و هدايت برسد كه در عبادات و طاعات، علماي ظاهر را متابعت كند و براي علم ظاهر، منقاد عالمي باشد كه به ظاهر شريعت عالم است. چون او فقط صورت علم حقيقت را دارد نه خودش را. در سير و سلوكش، بايد متابعت اوليا را كند تا براي او ابواب غيب و ملكوت گشوده شود: غيب مفاتيح و كليدهاي اشارات و هدايت ايشان. در اين وقت است كه تا جايي كه ممكن است براي او عملكردن به مقتضاي علم ظاهر و باطن هر دو ميسر ميشود؛ يعني كسي كه از اينها تبعيت كرد، اين به حدّ خود اينها ميرسد و هم به ظاهر، هم به باطن عالم ميشود. وقتي به اين حدّ رسيد بايد به هر دو عمل كند. هم به مقتضاي علم ظاهر عمل كند هم به مقتضاي علم باطن، اگر برايش ممكن است. اگر كه ممكن نيست ـ همان حرف عرفاي صوفيه است كه قبلاً كلامشان را به طور اجمال در مسأله ولايت نقل كرديم. ـ كه اگر ممكن نبود و بين ظاهر و باطن جمع نشد، آنگاه اگر بخواهد به حكم ظاهر عمل كند با حكم باطن نميسازد، به حكم باطن بخواهد عمل كند با حكم ظاهر نميسازد. اينجا چه كند؟ اينجا اگر مغلوب حكم وارد و حال نيست، بايد علم ظاهر را متابعت كند؛ يعني اگر در حالي هست، در حالتي از معرفت و هدايت قرار گرفته است ـ كه در تعبيرات ولايت كه از قول عرفا داشتيم آنجا چه گفتيم؟ «صحو بعد المحو» ـ اگر كه در افاقه بعد از سكر است يا بقاء بعد الفناء است البته بايد به حكم ظاهر عمل بكند و حكم باطن را عمل نكند، از علم ظاهر و حكم ظاهر تبعيت كند.
اما اگر مغلوب حالت است و در محو و سكر به سرميبرد، اينجا از مقام تكليف خارج است و مكلَّف نيست. تكليف براي عقل است و اين ديگر به «جنون حق» از مجانين اللّه شده، اين تكليف ندارد. در اينجا بايد به مقتضاي همان حالت و همان
«* پيشگفتار دروس شرحالزيارة جلد ۴ صفحه ۲۲۹ *»
حالي كه براي او هست عمل كند كه ابن الوقت باشد؛ يعني او اسير وقت است. وقت؛ يعني حالت الآن او، كه الآن چه حالتي برايش هست؟ در محو است. بايد حرفهايي كه به معاني محو است بزند. ديگر مثلاً ميگويد: «انا الحقّ»، «ليس لي في جبّتي الاّ اللّه»، هي از اين حرفها ميزند. اين حالت محو است، اين را نبايد بكشندش، نبايد به اين بگويند تو مرتد شدهاي! اين، در محو حقّ است نميبيند جز خدا را كه ميگويد: «انا الحق»، «ليس في جبّتي الاّ اللّه». اين الآن در مقام محو است، در سكر است. اين محو حق و محو لقاي خدا است. از اين جهت بر او تكليفي نيست. تكليف براي عاقل است. اين الآن عقل را از كف داده و به جنون حق، به جنون الهي مجنون است. از اين جهت به مقتضاي حالتش، اگر حالت جنون بر او غالب است به مقتضاي اين حالت عمل ميكند. چرا؟ چون اين در حكم مجذوبين است كه جذبه او را از خود بيخود كرده است. پس بايد به مقتضاي اين حالت رفتار كند. اما اگر طوري است كه از اين حالت باز برايش افاقه پيدا شده، برايش فناء بعد از بقا دست داده، بعد از سكر افاقه و بعد از محو صحو رخ داده، بايد به حكم ظاهر و علم ظاهر عمل كند نه به علم باطن. اين همان حرفهاي عرفا است كه در مسأله ولايت هم اجمالاً ذكر شد.
و صلّي اللّه علي محمّد و اله الطاهرين. در واقع بايد گفت اللّهمّ العن اوّل ظالم ظلم حقّ محمّد و ال محمّد و اخر تابع له علي ذلك اينها بودند كه حق آل محمد:را به انواع مختلف غصب كردند. واقعاً به حق محمّد و آل محمد: ظلم كردند و سدّ راه كردند چه در شيعه چه در سنّي. بقيّة اللّه انشاءاللّه انتقام خواهند كشيد. خدا همهشان را لعنت كند از اولين و آخرينشان!
و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين
([۱]) رساله سير و سلوك سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه ص ۳۵ ـ مصباح الشريعه، ص ۱۶
([۲]) دعاي بعد از نماز شب: صحيفه سجاديّه، دعاي ۳۲
([۳]) مستدرك الوسائل ج ۶، ص ۸۷
([۵]) خطبه درّه يتيميّه: كشكول شيخ بزرگوار اعلي الله مقامه ـ مجموعة الرسائل ۲۳، ص۳۰۹
[۱۰] مشارق الانوار ص۱۳۳
[۱۱] بحار الانوار ج ۳۹، ص ۱۸
[۱۲] بحار الانوار ج ۱۰۰، ص ۳۰۵
([۱۸]) مفاتيح الغيب ص ۴۸۷ تا ۴۸۹
([۲۰]) وسائل الشيعة ج ۱، ص ۱۰۴
([۲۲]) وسائل الشيعة ج ۴، ص ۲۸۶
([۲۵]) الاعراف: ۱۸۲ و القلم: ۴۴
([۳۶]) قال۹: انا سيد ولد آدم و لافخر. وسائل الشيعة ج ۲۵، ص ۲۳
([۵۱]) بحار الانوار ج ۷۷، ص ۴۱۹
([۵۴]) بحار الانوار ج ۳۱، ص ۴۳۲
([۵۵]) مصباح الشريعة، الباب الثاني، ص ۷
([۵۶]) فصوص الحكم ج ۱ صص ۱۳۵ و ۱۳۶
([۵۷]) (و لا عبد امتحن اللّه قلبه للايمان). بحار الانوار ج ۱۸، ص ۳۶۰
([۶۱]) بحار الانوار ج ۵۷، ص ۲۳۳
([۶۵]) بحار الانوار ج ۳۳، ص ۴۷۹
([۶۷]) حلية الاولياء ابونعيم اصفهاني ج ۱ ص ۹
([۶۹]) مستدرك الوسائل ج ۶، ص ۲۶۱
([۷۴]) از زيارت مطلقه آقا ابيعبدالله۷، الكافي ج ۴، ص ۵۷۵
([۷۷]) مدينة المعاجز ج ۴، ص ۴۲۸
([۷۹]) بحار الانوار ج ۵۳، ص ۳۰۲
([۸۰]) بحار الانوار ج ۳۶، ص ۱۵۱
([۸۱]) بحار الانوار ج ۴۰، ص ۱۶۵
([۸۳]) كلمات مكنونه ص ۳۰ ـ فصل الخطاب كبير ص ۱۵۴
([۸۴]) بحار الانوار ج ۱۰۱، ص ۲۰۰
([۸۵]) از اين قسمت تا پايان درس از يادداشت يكي از برادران آورده شده است.
([۸۹]) رساله سير و سلوك سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه ص ۳۵ ـ مصباح الشريعه، باب الفتيا
([۹۳]) بحار الانوار ج ۱۰۰، ص ۳۰۵
([۹۷]) بحار الانوار ج ۱۰۰، ص ۳۰۵
([۱۰۲]) نهج البلاغة ص ۴۳ ـ بحار الانوار ج ۱۱، ص ۶۰
([۱۰۳]) تعقيبات مشتركه: الكافي ج ۳، ص ۳۴۵
([۱۰۷]) بحار الانوار ج ۲، ص ۲۹
([۱۱۱]) (فرمودند: ربّ الارض امام الارض). بحارالانوار ج ۷، ص ۳۲۶
([۱۱۲]) بحار الانوار ج ۲، ص ۸۲
([۱۱۳]) عن الصادق ۷ في الخبر الذي روي فيه انّ سلمان كان محدّثا قال انّه كان محدّثاً عن امامه لا عن ربّه لانّه لايحدّث عن اللّه عزّ و جلّ الاّ الحجّة. بحار الانوار ج ۲۲، ص ۳۴۹
([۱۱۵]) مستدرك ج ۱۱، ص ۳۷۲ ـ ج ۷، ص ۲۵۴
([۱۱۶]) ( عن أبي عبد اللّه ۷ ما ضرب رجل القرآن بعضه بعضا الاّ كفر). البرهان ج ۱، ص ۱۹
([۱۱۷]) بحار الانوار ج ۲۲، ص ۴۷۳
([۱۱۸]) الصراط المستقيم ج ۳، ص ۳
([۱۲۳]) بحارالانوار ج ۷۷، ص ۲۱
([۱۲۴]) بحار الانوار ج ۷۱، ص ۲۲۱
([۱۲۵]) مستدرك الوسائل ج ۵، ص ۲۹۸
([۱۲۶]) كشف الاسرار ج ۲، ص ۴۴۰
([۱۲۹]) بحار الانوار ج ۹۴، ص ۱۴۷
([۱۳۲]) بحار الانوار ج ۷۷، ص ۲۱
([۱۳۴]) بحار الانوار ج ۸، ص ۱۷۳
([۱۳۵]) بحار الانوار ج ۹، ص ۲۹۲
([۱۳۶]) (و يسقون فيها كأسا كان مزاجه زنجبيلا . عينا تسمّي سلسبيلا). الانسان: ۱۷ و ۱۸
([۱۳۷]) … اهل المحشر نيام اذا دخلوا الكثيب الاحمر انتبهوا. شرح آية الكرسي ص ۲۴۷
([۱۳۹]) تفسير البرهان ج ۲، ص ۳۲۹
([۱۴۰]) ( حتي انتهي۹ الي ساق العرش و دنا بالعلم فتدلّي فدلّي له من الجنة رفرف اخضر و غشي النور بصره فرأي عظمة ربّه بفؤاده). بحار الانوار ج ۳، ص ۳۲۰
( قال۹ المتحابّون في اللّه يوم القيمة علي ارض زبرجدة خضراء في ظلّ عرشه عن يمينه و عرفوا مقام الامامة و مقام حجّة اللّه في الحجاب الغليظ من الزبرجدة الخضراء). الكافي ج ۲، ص ۱۲۶
([۱۴۱]) (فكان كما قال بينهما حجاب يتلألؤ بخفق … فنظر في مثل سمّ الابرة الي ما شاء اللّه من نور عظمته). بحار الانوار ج ۱۸، ص ۳۰۶
[۱۴۲] غرر الحكم و درر الكلم ج ۱، ص ۲۲۲ بحار الانوار ج ۴۰، ص ۱۶۵ صور عالية من المواد. خ.ل
([۱۴۸]) بحار الانوار ج ۸، ص ۳۳۸
([۱۴۹]) بحار الانوار ج ۴۰، ص ۱۶۵
([۱۵۵]) بحار الانوار ج ۹۳، ص ۱۴۵
([۱۵۷]) مصباح الشريعه، باب الفتيا
([۱۵۹]) مفاتيح الغيب ص ۴۹۰ تا ۴۹۳
([۱۶۰]) مرحوم مجلسي ۱۰۳۷ ــ ۱۱۱۰ هـ ق
([۱۶۱]) مفاتيح الغيب ص ۴۹۳ تا ۴۹۵
([۱۶۲]) تفسير البرهان ج ۱، ص ۲۰