دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد چهارم – قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحيم
توجه:
اين مجلد شامل 37 درس به شرح زير میباشد:
r 5 مجلس درس، 2 تا 6 صفر سنه 1296 هـ ق؛ با عنوان «اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق» الفطرةالسليمة ج 2 ص 110 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس اول (ص 2/1) تا درس پنجم (ص 2/71) از دروس 3
r 6 مجلس درس، 2 تا 12 جماديالثانية سنه 1296 هـ ق؛ با عنوان « فالحمد له معان يمكن انيكون به جميع» الفطرةالسليمة ج 2 ص 113 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس ششم ص 2/72 تا درس يازدهم ص 2/136 از دروس 3
r يك مجلس درس، 9 رجب سنه 1296 هـ ق؛ با عنوان « و لماكان هو9 مظهر اسم الله الحي و به حيوة كل حي» الفطرةالسليمة ج 2 ص 116 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس دوازدهم ص 2/137 از دروس 3
r 25 مجلس درس، در اصول فقه مجلس اول 14 ربيعالثاني سنه 1296 هـ ق و بقيه بدون تاريخ است؛ با عنوان « اعلم ايها الموفق بمطالعة كتابي هذا… » رساله علم اليقين، مجموعة الرسائل 41 ص 324 چاپ كرمان ـ تا كنون چاپ نشده است.
توجه
علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی میباشد
«* دروس جلد 4 صفحه 3 *»
درس اول
(شنبه 2 صفر المظفر سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 4 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.
بعد از آني كه انشاء اللّه از روي شعور فكر كرديد و يافتيد مسأله را كه همه جا ديديدش ديگر آن حرفها وحشت نخواهد داشت. هر فاعلي فعلش را واقعاً حقيقةً از آن فاعل احداثش ميكند و هيچ لازم نكرده است فاعل يك وقتي بيكار باشد و فاعل نباشد و بعد فاعل شود. اينها را هم يك قدري دقت كنيد كه متبادرات به اذهان كه پيشتر متبادر بود برود فاعل بيفعل فاعل نيست.
فاعلي كه فعلي نكرده و بعد ميكند يك كسي در آن تصرفي كرده و مهيجي براش پيدا شده و حالا فاعلش كردهاند پيشتر فاعل اسمش نيست. شما اصل حقيقت فاعليت را بگيريد، فاعل در نزد فعل فاعل است، فعل و فاعل متلازمان و متضايفان هستند حالا كه چنين شد فاعليت خدا را فكر كن. خدا هميشه فاعل بوده اگر چه هميشه در رتبه ذاتش هيچ كثرت نيست، و اين فعلش هميشه همراه فاعل بوده چنانكه مفعولاتش هميشه زيرپاي فعل بوده.
فاعل لامحاله فعلش همراه اوست و فعل هم از خارج گرفته نشده است، پس
«* دروس جلد 4 صفحه 5 *»
احداث لامن شيء است فعل. و فاعليت فاعل در اعلي درجه خود فعل است، چرا كه اگر ذات را نگاه كني در هر جا ميخواهي نگاه كن، در عالم شهود بهتر ميتواني بفهمي. پس ذات هر فاعلي منزه و مبراست از فعل خودش، و فعل خودش را هم از ديگري قرض نميكند از عرصه خودش است، و اگر غير اين را شنيدهاي بدان كه حكيم لابد است يكپاره مطالب را به يكپاره الفاظ بگويد تا همه طرف مطلب را تعليم كرده باشد.
پس حكيم بسا ميگويد فعل از عرصه ذات نميآيد، حالا كه از ذات نميآيد از جاي ديگر هم كه نميشود بگيري او را گفت اين فعل من، معقول نيست من چوبي را بگيرم از خارج و وادارم كه من ايستاده باشم در خارج هر كاريش بكني فعل نيست مفعولبه است. مفعول شخص در حقيقت مفعول حقيقي شخص صادر از شخص است حركت و فعل فاعل، صادر از فاعل است نه از جاي ديگر، توي همين مطالعه كنيد يك باب بزرگ از علم براتان مفتوح ميشود كه در جميع جاها ميتوانيد جاريش كنيد. اين فعل هرچه دارد فاعل به او داده، فاعل اين فعل را دارد وجود او را به او داده اگر نداشت نميتوانست بدهد پس از عرصه او آمده.
اين نفيها و اثباتهاي حكما و اغلب بحثشان در اينجور اثبات و نفي است و هيچ اثباتشان اثبات مردم نيست و هيچ نفيشان نفي مردم نيست. اين است كه ميفرمايد از الفاظ من اگر بيلفظ فهميدي فاَنت انت، و اگر به مفاد لفظ گمان كني فهميدهاي بدان نفهميدهاي. بسا بسياري از احمقها به اين برخورند بحث هم بكنند كه اگر بيلفظ بايد بفهمم پس چرا گفتي لفظي، و اگر امري است سينه به سينه و به اشراق است ميبايست لفظي نگويي، و اگر بايد گفت چرا ميگويي بيلفظ بفهم؟ اما از لفظ بيلفظ بفهم يعني آن متبادراتي كه اثبات ميكردي يا نفي ميكردي آنها را بينداز، پس نفيشان اين نفي نيست كه مردم ميگويند زيد توي اطاق نيست، اثباتشان
«* دروس جلد 4 صفحه 6 *»
اين اثبات نيست كه مردم ميگويند زيد توي اطاق هست. پس فعل در عرصه ذات نيست حالا بسا براي تنبيه كسي بگويد در عرصه ذات هست جايي كه خشت و گل نيست خانه خشت و گلي نميتوان ساخت. جايي كه زيد نيست كارش هم نيست پس اينجور تعبير ميآرند كه از عرصه ذات ميآيد. به جهت اينكه چيزي كه هست فاعل و فعل هم كه نيست، از خارج هم كه نميگيرند فعل هم كه نيست، از كجا احداث كند؟ بايد از عرصه خودش احداث كند.
فاء و عين و لامِ فاعل توي اين فعل هست، جميع مشتقات آن اصول حروفشان از يكجاست، ضرب ضارب مضروب مُضرِب مِضرَب همه ضاد و راء و باء ميخواهد. دقت كنيد هيچ فرق نميكند ضارب بگويي يا فاعل بگويي، ميگويم فاء و عين و لام ميخواهد، پس ضارب را اگر گفتم از عرصه ضرب يا ضرب از عرصه ضارب نيامده ملتفت باشيد ضارب را اگر فاعل ميگيريد و فاعل ميگويم، نه اسم فاعل از خصوصيت رتبه نيامده پايين، لكن چيزي كه نيامده پايين ضاد ميخواهد و راء ميخواهد و باء ميخواهد. اين ضاد و راء و باء كه نبود از خارج هم حروفي كه نبود كه بسازيم از ضاد و راء و باء ساختيم. كجا بود ضاد و راء و باء پيش فاعل بود، نهايت الف فاعليتش نيامده پايين پس حفظ هر رتبهاي را بايد كرد كار حكيم آن است كه حفظ رتبه ميكند.
پس حرفها را درست ميگويند جاهل هم نميفهمد پس الف فاعليت نيامده پايين لكن فاء و عين و لامي كه فعل دارد عكس آنجاست آمده پايين. پس همان حروف اصولي كه آنجا هست بعينه همانجا هست، لازمه رتبه بالا آنجا آمده، باز لازمهي رتب را با دقت تمام فكر كنيد لازمه رتبه را اگر چيزي مباين از لازمه رتبه ديگر بگيري دقت كنيد به همان قاعده كه اگر چيزي مباين با چيزي باشد نميشود علت اين باشد. لازمه رتبه پايين را كي داده؟ بحث ميكنند قابليت را كي داده؟ خدا
«* دروس جلد 4 صفحه 7 *»
داده پس تقصير اوست. شما ملتفت باشيد كه اين لازمه رتبه، رتبه او فرع وجود اوست وجودش اول صادر از او ميشود رتبهاش هم بايد صادر از او شود، پس تعبير بيار كه ذات خودش رتبهاي دارد و لازمه رتبهاي، لازمه رتبهاش از خودش آمده اين حركت صادر از من هرچه را كه ميخواست من دادمش، لازمه رتبه ميخواهد من دادهامش تعينش را هم من دادهام. پس تمام آنچه داني داراست تمامش را عالي به او داده است و اين را اگر ياد بگيريد اول علمش است. اگر مشق كرديد انشاء اللّه در عمل به كارتان ميآيد و پيش از علم به كارتان نميآيد.
كسي كه شيريني را اصلاً نچشيده نميشود شيريني را خواب ببيند. اُمنيهها را بيندازيد از سر كه مردم امنيهها مشغولشان كرده كه خيال ميكنند چيزي دارند، آن آخر كار ميفهمند هيچ ندارند. اول علم است بعد از علم مشق است تا اينكه بنشيند در قلب و جزء انسان بشود. علم مانند خوردن است مشق مانند هضم كردن است. وقتي هضم شد آن وقت ميآيد جزء بدن ميشود. باز اگر نخوردهاي نخوردهاي زحمت هم نكشيدهاي همين كه خوردي و هضم نكردي ناخوشت ميكند و حجت هم ميكنند بر تو كه حالا ياد گرفتي چرا به عمل نياوردي بسا وبال باشد علمش براي انسان كه ياد بگيرد و عمل نكند.
پس فعل را احداث كردهاند او را به خود او، فاعل را مگير در سمتي مفعول را در سمتي ديگر كه مباين باشند. هيچ كدامشان مباين نيستند به جهتي كه فعل هرچه دارد از فاعل آمده اگر كسي مشق كرد در اين حرفها كارش ميرسد به جايي كه هيچ نبيند مگر او را، حتي خودش را نميبيند. اين است كه در مثلهاي فصلي گاهي ميگويند براي كسي كه مقدر شده باشد كه بفهمد ديگر مثلش يا حقيقت هم دارد يا ندارد. حكما مثلها را محض تنبيه ميآرند. ميگويند مجنون وقتي مشغول ليلي بود در خيال خودش با ليلي حظي ميكرد آن وقتها ليلي آمد ديد خاكآلوده و پريشان
«* دروس جلد 4 صفحه 8 *»
مثل آدم مست افتاده ترحمي كرد بر حال او آمد سرش را برداشت كمكم به حالش آورد، مجنون به حال كه آمد اوقاتش تلخ شد كه چرا به حال آمد ليلي متحير شد كه اين مقام وصلش است چرا بايد اوقاتش تلخ بشود؟ پرسيد چرا اوقاتت تلخ شد؟ و از اينجور بيانات همچو ميفهمم كه اين مثل اختراع حكما باشد و الا حالت آن ليلي و آن مجنون اينطورها نبوده. خلاصه ديد اوقاتش تلخ شد سبب پرسيد گفت من مشغول تو بودم و به غير از تو چيزي نميديدم آمدي مرا به حال آوردي من با تو بودم و حالت خوشي داشتم حالا من جدا و تو جدا همچو حالتي را نميخواهم.
و اين مثلي است كه حكما تراشيدهاند و حقيقت هم دارد همين كه منم و تو، و تو جدا از من هستي. وجودك ذنب لايقاس به ذنب، وقتي خودت را ميبيني و او را هم ميبيني او را نديدهاي، دعاهاي غيرمستجاب از همين باب است. تا ياد خودت هستي و يادت است كه چه ميخواهي و يادت هست كه از غير ميخواهي معلوم است حواست مشغول همينجور چيزهاست، و اگر دعا مستجاب شد به حسب اتفاق است. يكدفعه رحمي ميكنند استجابت ميكنند آن هم به جهت اين است كه يا در اين بينها طوري بشود به حسب اتفاق كه نفهميده مشغول او شدهاي لكن باز غفلتي از خود كردهاي و دعات مستجاب شد و خودت نفهميدي كه چه شد كه مستجاب شد. لكن آنهايي كه مشق ميكنند و مستجابالدعوه ميشوند اينجور ميكنند. اول علم دارند كه چه كنند بعد از علم مشق ميكنند كه عادت شود، وقتي عادتشان شد ديگر زور نبايد بزنند توجه كنند، بيكلفت به طبع توجه ميكنند و درست هم واقع ميشود. در علم كه هيچ زوري نميخواهد تمام اين حركت را معلوم است من احداث كردهام.
تمام آنچه خلق دارند خدا احداث كرده پس در علم زوري ندارد لكن عمل اينجور نيست عادت كردهاي كه ياد خودت باشي ياد آن مطلوبت باشي و اغلب
«* دروس جلد 4 صفحه 9 *»
اغلبي كه دعاشان مستجاب نميشود به جهت اين است كه توجهشان و فكرشان رو به مطلوبشان است، ياد آن حلوايي است كه ميخواهد، هي در خيال خودش ميگويد اي حلوا اي حلوا و هيچ دهنش شيرين نميشود. خودش نميفهمد چرا؟ به جهت اين است كه بايد رفت پيش صاحب حلوا كه او بيارد پيش تو وقتي خيلي ميل داري به حلوا رو به صاحب حلوا نيستي هي حلوا را خيال ميكني، روت به صاحب حلوا نشده.
اما آنهايي كه مشق كردهاند و عادت كردهاند آنها بدون تكلف رو به صاحب كار ميكنند اسهل از هر چيزي و با او حرف ميزنند و خود را و مطلب خود را فراموش ميكنند. وقتي آنچه عاريه دارند بنا شد پس بدهند، فعل آنچه دارد تمام وجودش عاريه از فاعل است خودش هيچ نميماند او ميماند، او كه ميماند ديگر هيچ نيست. تا چنين حالتي نباشد براي كسي مستجاب الدعوه نميتواند باشد. پس فعل هيچ از خود ندارد مگر آنچه را فاعل داده و فاعل، فاء و عين و لام را داده كه از خودش است لازمه رتبه خودش را نداده است راست است اما اين را و لازمه رتبهاش را هم به اين داده و اين مطالب لُريش همان است كه عرض ميكنم. و احمقهاي دنيا خيال ميكنند علم در آنها نيست و آن اين است كه هرچه هست فعلي دارد. نميشود سنگي باشد متحرك نباشد يا ساكن نباشد. هر چيزي اثري دارد فعلي دارد.
حالا اين حالت را ببر در مبدء اول، حالا آن اول ماخلق اللّه نبوده وقتي كه نباشد. خدا را فكر كن يك وقتي بود و فعل نداشت؟! اگر چنين باشد بايد خداي ديگري باشد كه اين را به حركتش درآورد، و چنين چيزي كه نيست. پس بياغراق بيوحشت اين فعل هميشه بوده اين فعل وقتي به زبان بيايد ميتواند بگويد انا ازلي انا ابدي، پس اين خلقي است موجود و كنّا بكينونته ميگويد، پس ميگويد اگر
«* دروس جلد 4 صفحه 10 *»
كينونت او نبود ما نبوديم. كاف ميخواهد واو ميخواهد نون ميخواهد، همه حروفش را ميخواهد كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين موجودين ازليين پس اين همراه فاعل هست الا اينكه ذات فاعل نيست حالا كه ذات فاعل نيست آيا نماينده غير فاعل است؟ آيا نماينده خودش است كه ببيني خودش را و فاعل را نبيني؟ چنين كه نيست.
باز در بعضي از كلمات حكما هست كه خودش را كه ببيني او را ديدهاي. اگر نور ديدي فاعل را ديدهاي اگر ظلمت ديدي خودش را ديدهاي باز اين خيالات فصليه از اين حرف متبادرات به ذهن ميرسد. اما فكر كن ببين فعل فاعل را، اگر تو فاعل را نبيني كه فعلش را هم نميبيني و آن وقتي است كه فعلش را ببيني، مگر فعل فاعل چيزي دارد كه از غير عرصه فاعل آمده باشد؟ كه تا اين را ببيني ظلمت بيني و نور نبيني. معني اين حرف اين است كه ظلمت يعني هيچ، هيچ نفي است، هلاكت است يعني هيچ نيست. چنانكه زيد قيام را به عمل ميآورد و زيد در قيام از خود قيام بهتر ظاهر است. در قيام نظر كن و تعمد كن قيام ببيني و زيد نبيني نميتواني. اما بسا چون قيام اختصاصي به زيد ندارد بسا به زيد هم كه نگاه نميكني كاري دست زيد اصلاً نداشته باشي تو بخواهي توجهي به قيام كرده باشي ميشود زيد را نبيني و قيام زيد را ببيني، اما نگاه كن كه قيام زيد را بيزيد نميتواني ببيني. فعل فاعل نه فعل عام، فاعل را بيفعل نميتواني ديد و آن فعلي كه فاعلش را نميبيني نه فاعلش فاعل است نه فعلش فعل است. پس حقيقت امر واقع را به دست بياريد عارف بشويد واقعاً حقيقتاً.
كسي كه نسبت رسالت را به مرسِل نفهميده باشد، نسبت پيغمبران را به خدا نفهميده باشد ديگر هر قدر تحقيق داشته باشند عارف اسمشان نيست. لامحاله شركي دارند، نهايت شركي كه مغفور نباشد نيست. البته خداي قادر رؤف رحيم
«* دروس جلد 4 صفحه 11 *»
يكپاره شركها را جزا نميدهد مثل معصيت است. حالا شرك در عمل را وعده كرده كه نگيرد. شرك در اعتقاد است كه ميگيرند لكن شركِ عبادتي اغلب مؤمنين دارند بجز آن كامليني كه در نهايت درجه كمالند. ناقص نميتواند كارهاش را به طور كمال بكند كسي نميتواند شرك در عبادت نداشته باشد معلوم است مردم ناقصند و ناقص نميتواند عمل خالص كند. هي زور بزند كه شرك نكند همان زور زدنش شركي است. مردكه شرط كرد به مريد خودش كه اگر ميخواهي اين دوا را طرح كني روباه بايد به يادت نيايد اين مردكه هي زور ميزد كه مبادا روباه يادش بيايد، هرچه زور ميزد ميديد نميشود يادش نيايد. ناقص هرچه زور ميزند كه نقصش را رفع كند همين نقص اوست. كمال آن است كه از ياد خودت بروي، ياد خودت باشي نميشود شرك نباشد، نهايت شرك در عمل است.
حالا خداي عادلي كه بنده خود را خلق ميكند، و او هم سعي خودش را به عمل ميآورد كه شرك نكند و نميتواند، البته قبول ميكند كاريش ندارد. اين است كه حديث دارد كه ايمان چهل و نه درجه است و هر طبقه در يكي از اين درجات واقع شدهاند و تمام را خدا نجاتشان ميدهد. درجهاي كه پايين واقع شده است هيچ تكليفش نميكنند كه برود بالاتر، درجه بالا را تكليف نميكنند بيايد پايينتر. اينها هريك در مقام خودشان هر كس به آن قدري كه عقلش ميرسد و ميداند اگر عمل كند هيچ كس كاريش ندارد. خلاصه مطلب اينكه فعل فاعل در نزد فاعل هيچ ندارد مگر اينكه آنچه دارد از عرصه فاعل آورده. حالا كه از عرصه فاعل آورده است يكپاره چيزها كه لازمه رتبه فاعل است ميگذارند در مقام خود فاعل و نازل نميشود. حالا مقام ذات آن ذاتيت ميماند نميآيد پايين، ذات است. لكن فعل از عرصه ذات آمده فاء و عين و لامش از آنجا آمده حالا كه از آنجا آمده و آن ذاتيت نيامده پايين، حالا گاهي كه بخواهند برسانند ميگويند الفي كه علامت فاعل است
«* دروس جلد 4 صفحه 12 *»
در رتبه فعل نيامده تا اينكه مشتبه نشود فعل به فاعل.
پس فرق ميان احد با حمد اين است كه الفش را لامحاله حذف ميكنند. و چون چنين است و باز بدانيد كه يكپاره بيانات اينجور است و متناقض نيست. پس يك وقتي الف را از آنجا ميآريم به اين ميچسبانيم تا بگوييم حمد از آنجا آمده پس ميگوييش احمد. پس گاهي الف را حذف ميكنيم تا بفهميم كه فاعل نيست و حمد ميگوييم، گاهي الف را ميآوريم در اول اين تا معلوم شود اين از آنجا آمده پس احمد ميگوييم. و اگر مقام را فصل يافتيم لابد ميشويم آنجور بيان را پيش بيندازيم كه اين از خارج نگرفته چيزي را كه فعل خود قرار بدهد، چيزي هم نيست مگر خودش. پس الفش را هم مياندازيم الفي كه علامت فاعل است مياندازيم گاهي هم ميآريم الف را نهايت اولش قرار ميدهيم. باز چون اگر هيچ فرقي ميان آن احد و اين احمد نگذاري و ميمي در ميان اين نگذاري باز مردم چطور ميفهمند كه اين فعل است و او فاعل؟ ميم را ميگذاري تا معلوم شود خدا احد است احمد احمد، باز يك كاري بايد كرد كه مردم بدانند احد احد است احمد احمد است. اين ميم را ميآرند به جهت آنكه در علم حروف آن درجه كمالي كه هست اين است كه مرتبه جماديش و نباتيش و حيوانيش با مرتبه انساني بايد بيايد، و در هر مرتبه هم ده درجه است. در هر عالمي آسمانهاي نهگانه و زمين ده ميشود نه آسمان و يك زمين براي هريك از اين جماد و نبات و حيوان هست اين چهل ميشود، مقام چهل نوعاً مقام كمال است. و چهل سال، واجب نيست چهل سال ظاهري باشد بلكه نوعاً مقام مفعوليت همين كه مفعول تمام شد به حد كمال رسيده حتي اين حركت وقتي به حد كمال رسيده كه چهل درجه را طي كند. نقصان مفعول اين است كه هنوز مفعول نشده باشد. يعني فاعل بخواهد كاري كند و بَدائي براي او بشود. اما اگر به حد امضاء رسيد به حد كمال رسيد، به حد ميم ميرسد پس بسا
«* دروس جلد 4 صفحه 13 *»
ميمي ميآرند براي اينكه دلالت كند بر مفعوليت او آن وقت احمد ميشود.
آن وقتي كه الفش را برميدارند آن وقت مقام حمد است اين است كه لواي حمد در دست پيغمبر است و آن را ميدهند به دست اميرالمؤمنين. لواي حمد مقامي است بالا، مقام سير است وقتي ميروند به آنجا ميرسند به فلان درجه كه رسيدند سوغاتي است تازه ميآرند به ايشان ميدهند، سير كردهاند و ترقي كردهاند پس معلوم است علم از آن بالا ميآيد و به پيغمبر ميرسد. پس ميم را ميآرند كه دالِّ بر مقام كمال مفعول باشد، كمال مفعول اين است كه از خود نداشته باشد هيچ چيزي، مفعول هيچ ندارد مگر اينكه فاعل به او داده، از احد آمده، كمالش اين است كه از خود هيچ نداشته باشد ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي اين اگر يك هوايي هوسي از غير حق داشته باشد، مفعول او نيست. اينهاست فضائل، حالا نشستن و بيدليل و برهان هي به گمان خود فضائل گفتن و نفهميدن، و وقتي كه درست بشكافي ميبيني غير از اينكه كفر است چيزي ديگر نيست.
خلاصه مفعول اگر آنچه دارد فاعل به او نداده باشد پس مقام مفعول كمالش چيست؟ و شيطانِ خودش چيست و اگر چنين نباشد چطور است؟ كمالش اين است كه از پيش او آمده اگر از پيش او آمده اين ديگر خودي ندارد كه خودنما باشد. پس هميشه اين خدا امتحان ميكند. پس اگر كسي را ديدي و در آن ديدي كسي ديگر را بدان او را نديدهاي. چون باب امتحان را خدا عمداً گشوده در ميان اين خلق، آن اصل را آوردهاند نشانيدهاند توي پوستيني كه مردم كه نگاه كنند بگويند اين را كه اغلب دارند. بله راست است مابهالاشتراكات را باقي مردم هم دارند، اينها چشم دارند آنها هم چشم دارند، گاهي جنگ ميكنند با او گاهي صلح ميكنند با او. آني كه از پيش مبدء آمده بر فرض اگر كفار ميتوانستند ايمان به او بياورند ايمان ميآوردند، لكن نميخواهند و نميتوانند. او دانا است ميداند كي ايمان ميخواهد
«* دروس جلد 4 صفحه 14 *»
كي نميخواهد معاذ اللّه اننأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده، لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم آن كسي را كه خدا ميداند خيري درش هست ميگيرند و بالاش هم ميبرند به تدبير و به زور، و هر طور باشد همجنس خودشان را ميكشند ميبرند. بله كسي كه همجنس خودشان نباشد و نخواهندش مياندازندش دور. مابهالاشتراكات الباب المبتلي به الناس است. خودش كه ميداند كه كي ميخواهد كي نميخواهد و غرض دارد، خدا كه ميداند. و اغلب صاحبان اغراض نه اين است كه بر خودشان مشتبه بشود كه غرض دارند، اغراض اگر جوري وارد شود بر صاحبان غرض كه بياختيار غرض بيايد، اگر چنين وارد شود خدا حجت نميكند بر شخص، خداي عادل آن را نميگيرد.
دقت كنيد معني ندارد خدا باب ابتلائي بيارد و مردم بر خودشان مشتبه باشد كه غرض دارند يا نه، هيچ مشتبه نيست. اين است كه من از روي حكمت ميگيرم من كه از روي بتّ و جزم همچو فهميدهام، و هيچ شك ندارم در اينكه منافق ميداند خودش كه منافق است، از ابتدا ميداند خودش كه منافق است، از ابتدا ميداند منافق است و غرض دارد. اصل مطلبش را ميخواهيد بدانيد باز اين مشقي است كه الحمدللّه ياد گرفتهايم از بزرگان كه مكرر فرمايش ميكردند كه اگر ميخواهي ببيني عمل براي كه ميكني، نفس را به غفلت بگير ببين چه جواب ميدهد.
مثلاً يك وقتي صبح كه خوابيدهاي ميخواهي برخيزي نماز كني خيال كن كه ميخوابيم نماز نميكنيم، نفس را به غفلت بگير ببين چه جواب ميگويد. اگر جواب گفت كه اگر نماز نكردي خدا پوست از سر آدم ميكند بدان براي خداست و از خدا ميترسي، اگر جواب گفت كه اگر برنخيزم مردم ميگويند آفتاب زد و برنخاست نماز كند و مردم حرف ميزنند، بدان براي مردم است، در
«* دروس جلد 4 صفحه 15 *»
همه جا همينطور است. حالا وقتي ميخواهي ببيني نفاق داري يا نه، غرض داري يا نه، از روي خلوص بوده يا نبوده به غفلت بگير نفست را، آن وقتي كه به هيجان ميآرد تو را براي كاري همان وقت بگيرش بگو نميكنم اين كار را، از او آن غرض معلوم ميشود.
پيش حق كه رفتي بلكه نخواهند آن كار را، اصلش نخواهند آن كار را از تو، حالا تو خيال ميكني رياضت ميكشيم و يكپاره چيزها برامان كشف ميشود، بلكه همين را نخواستهاند از تو. اگر رفتي و اين را پيش پات انداختند كه ابتداي سير شرطش حركت للّه است، بسم اللّه مشغول شو و اگر للّه نيست ديگر ماذا بعد الحق الا الضلال يا ريا است يا سمعه است، اغراضي كه هست معلوم است هرچه براي خدا نيست غرض است. خدا هرچه خواسته كه دستور العملش را داده. كي گفته رياضت بكش؟ براي چه؟ كي گفته آنچه را ميبيني ميلت است رياضت بكشي. ببين خدايي كه داري گفته ميلت را بينداز، تابع هوي و هوس مشو. گفته از آن راهي كه من گفتهام بيا پيش من نه از راهي كه خودت خواستهاي به زبان تمام انبيا داد كرده كه خودم بايد بگويم راهم كجاست، شما چه ميدانيد. اينهايي كه توي كله اين صوفيه و عرفاست ـ كه درحقيقت سفها و جهال هستند ـ اينها را بيندازيد از سر. راه هر مطلوبي را ـ مطلوب اگر عاقل است ـ پيش پاي آدم ميگذارد. ديگر من همچو كاري ميكنم چنانكه شيطان گفت خدايا مرا از سجده آدم معاف دار چنان سجده ميكنم براي تو كه هيچكس آنگونه سجده نكرده باشد. اين را از كل آن عبادتهايي كه كردهام بهتر ميكنم، تو اين ننگ را بر من نپسند كه من كه از آتش خلق شدهام سجده كنم بر كسي كه از خاك خلق شده. من هزار سال ديگر تو را عبادت ميكنم.
وحي شد من ميخواهم از آن راهي كه خواستهام بيايي سجده كني از آن راه
«* دروس جلد 4 صفحه 16 *»
نميآيي و سجده نميكني مكن به درك اسفل. معلوم است خدا كه محتاج كسي نيست كه كسي تملق او را بكند. تو بايد تملق كني، نميكني مكن به او فحش ميدهي بده، مگر احتياجي به تو دارد؟ او را نميپرستي مپرست مگر احتياجي به عبادت تو دارد؟
خلاصه راه به سوي او را ميخواهي گفته من از آن راهي كه گفتهام تو هم از همان راه بيا، بايد بيايي تو. از راه ديگر ميخواهي بيايي راه ديگر راه من نيست، و لو بروي به هر جايي كه ميخواهي مقصود خودت هم به دستت بيايد و لو اكسيري را هم كه خواستي به دستت آمد، لكن اكسير حق نيست. ببينيد آن هوي و هوستان چه چيز است؟ اگر غير خداست كه حق نيست خيلي هم واضح است، و ببين كه چگونه حق نيست به جهتي كه آنچه خدا گفته هيچ تو نبايد پيش بيفتي از خدا كه خدايا چه از من خواستهاي؟ بلكه هرچه را او خواسته او پيشتر پيش تو آورده. نمونه اين را بخواهي و بخواهي بداني عمل خالص چه چيز است؟ و هنوز مردم نميدانند خدا ميداند، توي كتابها هرچه بگرديد هيچ به دستتان نميآيد، به جهتي كه ما رفتهايم گشتهايم و حكمتهايي كه نوشتهاند و تحقيقات و تشقيقات كه كردهاند ديدهايم. خيلي چيزها نوشتهاند و هيچ به دستشان نيامده.
خوب آدم چطور بفهمد كه فلان كارش بخصوص للّه است، نماز ميخواهد بكند بسا آنكه فلان خلطش او را واداشته به نماز، طبع است چطور بداند اين از طبع نيست؟ بلكه خدا نگفته باشد، لكن مخفي نميشود. ببينيد انسان ميشود ميل كند به طاعت و طاعت را خدا نگفته باشد؟ واللّه قلوب مجبول است بر طاعت. حالا خلاف نفس بكنيم اطاعت نكنيم اين نفس نيست، تو كه از آن راه ميروي او هم از آن راه ميآيد دو راه سر به هم ميگذارد اطاعت ميكني مدحت هم ميكنند كه از اين راه رفت. پس علامت عمل للّه و في اللّه اين است كه از پيش خدا بيايي پيش
«* دروس جلد 4 صفحه 17 *»
خودت، از پيش خودت بروي رو به خدا اين است عمل للّه.
اگر ميبيني به هيجان آمدهاي براي كاري و امر پيشي ندارد از خدا، بدان واللّه غرض و مرض است. ديگر يكپاره جاها اين نفاق ظاهر است يكپاره جاها شرك خفي، پس بدانيد كه خدا از راه انبيا آمده است تو دامنش را بگير، همچنانكه خدا توفي ميكند و خداست مميت و ملكالموت ميآيد جان آدم را ميگيرد، و شخص اگر معرفت داشته باشد همان وقتي كه ملكالموت ميآيد ميبيند باطن او از پيش خدا آمده، و خدا توفّيش ميكند. يكدفعه ملكالموت ميبيند بسا يكدفعه پشت سر ملكالموت ائمه را ميبيند آمدند. فكر كن ببين خدا دستي دراز كرده تا پيش تو، يا نه؟ دست درازي كه آمده پيش تو همان يك دست بيشتر نيست، حالت تو مختلف است. باز ملتفت باش هيچبار ذات خدا دراز نميشود بيايد پيش تو همچنين مبادي مطلقه هم هيچ كدام نميآيند پيش تو، تو يك چيزي ميخواهي مثل قالب خشت كه در نزد تو معين شود.
پس فعل متعلق به تو واجب است همينجور سر و صورت داشته باشد، آن فعل متعلق به مفعولات يك فعل است، اين يك فعل بيشتر نيست اما حالات تو مختلف است، گاهي ميگويي قاصد اوست آمده، گاهي قاصدش را مياندازي او را ميبيني. بعينه مثل اينكه ميگويي زيد ايستاده است. گاهي ايستاده را ميبيني، گاهي ايستاده را مياندازي زيديتش را ميبيني.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 18 *»
درس دوم
(يکشنبه 3 صفر المظفر سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 19 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.
به قاعدههايي كه مكرر عرض كردهام و شماها كم شنيدهايد ـ خودم ميدانم كه شما كم ميشنويد ـ من خيلي اصرار ميكنم و واضح ميكنم باز ميبينم مستور ميماند و اين نيست مگر اينكه دست خدا روش است. پس ببينيد انشاء اللّه شيئي اگر هست بيفعل ممكن نيست. و فاعل بيفعل داخل حرفهاي پيش پا افتاده است كه معني ندارد. فاعل بيفعل كوسه ريشپهن است، فاعل بيفعل را اصلاً نبايد فاعل گفت مثل فعل بيفاعل كه فعل نيست. لكن ببينيد به حس ظاهر با چشم با گوش با شامّه با ذائقه با لامسه با مشاعر دنيايي با مشاعر مثالي با مشاعر عقلاني با هر مشعري اين مطلب فهميده ميشود.
تعجب اين است كه با وجودي كه به هر مشعري ميتوان اين مطلب را فهميد خدا كه نميخواهد كسي بفهمد دست روش ميگذارد به طوري ميشود كه كأنه هيچ نگفتهاند و هيچ نميفهمند. پس ببينيد اين مسئله چقدر واضح است و بيّن است كه هر شيء موجودي لامحاله در يك حالتي موجود است، نميشود چيزي
«* دروس جلد 4 صفحه 20 *»
باشد و در حالتي نباشد. سنگ را ببينيد روز اولي كه خلق شد يا متحرك خلق شد يا ساكن و در جميع لغات سنگ متحرك است. از نحوي بپرسي فاعل متحرك كيست؟ ميگويد سنگ. پس حركت و سكون فعل اين سنگ است پس سنگ بيحركت و بيسكون خلق نشده، و نميشود هم خلق شود داخل محالات است. به همين نسق ببريدش توي مسموعات هر صوتي كه هست لامحاله قيدي دارد و صوت مطلق كه نه بلند باشد نه پست نميشود.
طعم اگر هست يا تلخ است يا شور است يا شيرين يا طعمي ديگر كه مقيد باشد، طعم مطلقي باشد كه هيچيك از اينها نباشد نميشود. در لامسه ميروي هر چيزي يا گرم است يا سرد. در صور خياليه فكر كنيد ببينيد آيا ميشود چيزي موجود باشد و به يك صورتي از صور خياليه درنيامده باشد؟ محال است چنين چيزي در عالم. كسي كه مشاعري داشته باشد و فكر كند اين مطلب را مييابد كه هر فعلي لامحاله همراه فاعل هست و هر فاعلي لامحاله همراه فعلش هست، و اين فعلش خلق لامن شيء است كه فاعل آن را احداث كرده و اين فاعل بيرون فعلش نايستاده و چون بيرون اين نيست غير اين نيست، پس عين اين است. يكخورده دقت كنيد چرت نزنيد و اينكه چرت ميزنيد خدا دست روش گذاشته، اگر باورتان نميشود چقدر خدا دست روش ميگذارد به قدري كه شخص در خلقت طفل كه نگاه ميكند حيران ميشود من همينطور متحير ميشوم در دست گذاشتن خدا روي حق كه نااهل نفهمد، و هي من اصرار ميكنم شما ببينيد من چقدر اصرار ميكنم كه فكر كنيد.
ببينيد هيچ معقول است كه خدايي كه عالم است بكل شيء خدايي كه قادر است بر هر كاري كه بخواهد بكند، بداند تو نميداني او چه ميخواهد از تو، و به تو نرساند؟ خدايي كه عادل هم هست رؤف هم هست رحيم هم هست آيا ميشود
«* دروس جلد 4 صفحه 21 *»
امري را از تو خواسته باشد و به تو نفهمانيده باشد؟ ببينيد چقدر واضح است حالا امر به اين واضحي ميبيني اينطور پوشيده ميماند. انشاء اللّه دقت كنيد كه با بصيرت توي راهش بيفتيد.
واللّه آدم وقتي توي راهش افتاد هزار تاتوره برود به هوا قلبش ساكن است آرام است توي راهش كه نميروي توي تاتوره ميافتي ميبيني آنها ميرقصند تو هم ميرقصي توي آنها. اما فكر كن ببين آيا ممكن است خدا بداند چيزي را كه از خلق خواسته و بداند كه خلق نميدانند و بخواهد از آنها؟ گيرم خواست، چنين بيرحم ظالمي بر فرض دروغي كه خواست چيزي را كه نميدانند و نميتوانند، ببين فايده پيدا ميكند؟ هر ظالمي هر چيزي را كه از كسي ميخواهد سراغ دارد چيزي پيش كسي است ميرود ظلم ميكند و ميگيرد آن را. اين چه ظلمي است كه ميداند كسي ندارد چيزي را و زور بزند كه از او بگيرد، گيرم زور زد ظلم كرد آيا بيحاصل محض نيست؟ حالا ببين آيا ميشود اين خدا چيزي را بخواهد از شما و نداده باشد به شما؟ ميفهميد كه معقول نيست. حالا اين امري كه ميگويم واضح هست بيّن هست يقين هست لكن اين آيا پيش خود خدا يقين است يا شخص خودش يقين ميخواهد؟
خدا چيزي را كه خودش ميداند كه پيش خودش هست و واضح هست يقين هست، به درد من چه ميخورد؟ من چقدر اصرار كردهام و گفتهام و چقدر غافليد و از پِيَش ميگرديد. دقت كنيد كه خداي عالم و خداي قادر، بعد تأكيد ميكنند اين علم و قدرت را به اينكه هادي هم هست، بعد هدايتش را تأكيد ميكنند به اينكه رؤف و رحيم هم هست، حالا چنين خدايي كه رؤف هست رحيم هست ظلمي به كسي نميخواهد بكند عادل هم هست حكيم هم هست قادر هم هست هر كار بخواهد ميتواند بكند، هيچ چيز مانع كار او نيست. عالمي است كه هيچ
«* دروس جلد 4 صفحه 22 *»
چيز از او پوشيده نيست ديگر تعريف خدا را آدم زياد بكند بايد خجالت بكشد.
البته خدا دينش را واضح ميكند امرش را واضح ميكند، و من اينهمه اصرار ميكنم در اين امر باز ميبينم كه ميپرسند از من امر پيش خدا واضح است يا پيش من؟ معلوم است براي من بايد واضح كرده باشد. حالا ببينيد آيا معقول است چنين خدايي كسي داشته باشد و ديگر در كار اين متحير شود؟ دقت كن ببين شكي شبههاي ريبي در اين پيدا ميشود. فكر كن و در راهش بيفت ببين هيچ درنميماني. فكر كن ببين اين خدا چيزي را آورده پيش تو يا نياورده؟ اگر چيزي را نياورده و ننموده به تو، تو چكار دستش داري، مجهولات ما بسيار است. آن مجهول ما كه مجهول ما است هيچ تكليف به آن نداريم كه محل اضطراب ما باشد، و باعث اغتشاش حواس بشود. پس آنچه آورده اين خدا پيش تو آيا شكي داري كه آورده؟ حالا روز است آيا شك داري؟ حالا واجد هستي كه روز است اين وجدانت را خدا آورده آيا در اين شكي شبههاي ريبي ميرود؟
پس در اوامر او كه رسانده شكي شبههاي نميرود، در چيزهايي كه به تو نرسانده آيا شكي داري؟ همين كه نرسانده تكليف نداري خدا از تو نخواسته. حالا ببينيد آيا معقول است كسي تحير در كار اين خدا داشته باشد؟ و من اينها را همين امروز ميگويم باز فردا ميآيند ميپرسند كه پيش خودش واضح است يا پيش خلق؟ پس عرض ميكنم كه چنين خدايي مبلغ است امرش را و امر خدا غير از ذاتش است، باز لفظهاش مأنوس است شما دقت كنيد حكمتش را برخوريد، «امرش» را خدا وعده كرده به خلق برساند نه ذاتش را.
خداي بينهايت، به هيچوجه وعده نكرده كسي را خدا كند، نه كسي را بينهايت كند. خلق اگر مقيد است به قيدي پس خلق اسمش است خدا نيست. پس بينهايت هميشه بينهايت است صاحبان نهايت هم هميشه بانهايت. صاحبان نهايت
«* دروس جلد 4 صفحه 23 *»
چه ميخواهند غير متناهي، آيا غير از اين متناهي چيزي ديگر ميخواهند؟ اين چيزهاي متناهي كه ميخواهند بعينه مثل همين چيزهاي ظاهرِ ظاهر است. اينجا گرسنهاي نان ميخواهي معلوم است نان خدا نيست نان نعمت خداست. تشنهاي آب ميخواهي آب خدا نيست آب نعمت خداست، خلق نعمت ميخواهند داشته باشند و توي آن متنعم باشند نعمت به معني مصدري نيست. اين آبي كه ميخوري نعمة اللّه است و اين غذائي كه ميخوري نعمة اللّه است. معاني مصدري را بگذار براي طلاب آنها بروند زهر مار كنند.
پس نعمت خدا را ميخواهي چيزي را كه خلق محتاجند به او كه استعمال كنند او را يا بخورندش يا بياشامندش يا روش بنشينند يا بپوشندش يا سير كنند در آن راه روند، همه مخلوق اويند. در جميع عوالم دقت كنيد ببينيد همينطورند آيا به اينها ميتوان خدشه گرفت؟ نه، نميشود هيچ جاش را خدشه گرفت.
پس تمام خلق رفع احتياجاتي كه دارند يك چيز همجنسي ميخواهند استعمال كنند و آن را رزق خود و مدد خود قرار دهند، به منافعش برخورند و از مضارش اجتناب كنند. باز ديگر منافع، اين جمعِ منفعت است و منفعت معني مصدري نيست، بلكه منافع همينهاست كه به آن برميخورند و منفعت ميكنند، مضار همينهاست كه به آن برميخورند و ضرر ميكنند. پس اين خلق هميشه محتاجند به يكديگر پس خداوند عالم اين خلق را درهم و با هم و برهم خلق كرده كه سدّ فاقه اينها را به يكديگر كرده، پس اين خلق بزرگي ميخواهند چرا كه بعضيشان كوچكند بعضيشان بزرگ. بزرگشان كوچك ميخواهد و كوچكشان بزرگ ميخواهد. اينها خيلي الفاظشان مأنوس است و وحشتي ندارد و تعمد ميكنم به اين الفاظ مأنوسه، يكي به جهت اينكه وحشت نيايد يكي به جهت آنكه اگر منافقي بخواهد چنگ بند كند بگويم اينها حرفهايي بود داخل بديهيات چيز تازهاي نبود.
«* دروس جلد 4 صفحه 24 *»
پس اين خدا چنان خدايي است كه چون سلطان آفريد، سلطان سلطنت ميخواهد سلطنت امري است اضافي، پس سلطان مملكت ميخواهد مملكت سلطان ميخواهد. پس در ميان خلق، خلق سلطان ميخواهند و رعيت سلطان ميخواهند. پس رفع حاجات سلطان را رعيت بايد بكنند رفع حاجات رعيت را سلطان بايد بكند. و خدا چنين خدايي است كه رفع حاجت آن را به اين ميكند رفع حاجت اين را به آن ميكند. اين خدا وضعش اين است كه سدّ فاقه خلق را به خود خلق ميكند.
پس در عالم خلق عرشي ميخواهد كرسي ميخواهد آفتاب ميخواهد ستاره ميخواهد. اينها همه ابوابي هستند از خدا كه از هر بابي فيضي را جاري كرده، به شرطي كه تو چرت نزني. پس تمام خلق ابواب فيض خدا هستند هيچ نيست چيزي كه باب يك فيضي نباشد، تمام خلق ابواب فيوضند ـ اگر تو چرت نزني و ياد بگيري ـ پس ببين باب فيض گرمي كيست؟ گرم، پس باب فيض احراق چيست؟ نار است، باب فيض تبريد چيست؟ خاك است.
فكر كنيد باز مكرر اصرار كردهام كه اگر بخواهيد داخل حكمت شويد هيچ اسمي را داخل جامد خيالش نكنيد و اگر جامد خيالش كردهاي بدان آن اسم نيست ذهنت را برگردان. اسماء جامده در واقع كه نيست اصلاً لكن حالا كه ما غافل شدهايم يكپاره اسماء را اسماء جامده ميگوييم. وقتي زيد ميگويند زيد يعني آن شخص را ميخواهيم، ديگر بلند است يا كوتاه از اين «زيد» معلوم نميشود. لكن اگر بخواهيم بگوييم بلند است بايد بگوييم بلند است بخواهيم بگوييم كوتاه است بايد بگوييم كوتاه. پس در ملك خدا بدانيد جامدي يافت نميشود و حكيم بايد اين را به چنگ بيارد به طوري كه اين متبادراتي كه دارد بيندازد. پس جميع اسماء جميعاً مشتقات است حتي اللّه اسمِ مشتق است. قادر «ذات ثبت لها القدرة» است. عالم
«* دروس جلد 4 صفحه 25 *»
«ذات ثبت لها العلم» است. اين قاعده را فراموش نكنيد اقلاً بعضيتان فراموش نكنيد كه سعي من همهاش بيمصرف نشود، يكيتان ضبط بكنيد كه اقلاً يك دلخوشي داشته باشم.
پس تمام ملك خدا مشتقات است و ابواب فيوضند. پس گرم باب فيض گرمي است سرد باب فيض سردي است، بلند باب فيض بلندي است كوتاه باب فيض كوتاهي است و همچنين آن چيز روشن باب فيض روشنايي است، تاريك باب فيض تاريكي است. ببينيد همهاش هم توي عالم خلق جاش است لطيف باب فيض لطافت است كثيف باب فيض كثافت است. همينجور بياريدش تا توي شرع، پس مؤمن باب فيض ايمان است كافر باب فيض كفر است، منافق باب نفاق است شكاك باب شك و شبهه است. پيش هر كدام بروي اكتساب ميكني لامحاله پيش هر كدام بنشيني اثر دارد و باب فيض است، پيش هر بابي رفتي اگر كسي حكيم باشد عبرت ميگيرد خواه تو قصد بكني يا نكني اخذ فيض ميشود. همين كه ميروي پيش او اثر ميكند اگر بروي پيش آتش و نيت كني كه گرم نشوم نميشود، لامحاله گرم ميشوي. پس پيش روشنايي كه رفتي لازمهاش اين است كه فيضي كه از آن باب جاري ميشود لامحاله تعلق بگيرد به تو.
از همين باب است كه فرمودهاند با خوبان بنشينيد با بدان ننشينيد، با فساق ننشينيد، با عدول بنشينيد با اولياء بنشينيد با انبياء بنشينيد و هكذا با منكرين انبياء ننشينيد و هكذا فكر كنيد و همينها را ببينيد اغراقي است كه ميگويم يا حقيقت دارد. فكر كن انشاء اللّه هرچه را نفهميدي حيا مكن كه جهل بماند و ريشه بگذارد شك و شبهه. خيال مكن اگر ياد گرفتم شك و شبهه بيشتر ميشود خير فكر كن تا خوب محكمش بكني، تا خودت باب فيض آن شوي يا اينكه متأثر از آن بشوي.
بسا مسئله را انسان در مجلسي ميشنود يقين ميكند بيرون كه ميرود يكي
«* دروس جلد 4 صفحه 26 *»
حرفي ميزنند به شبهه ميافتد، چون خودت باب فيض آن نشدهاي يقين ميرود پي كارش. تأثير ميكند مجالست، پيش الاغ آدم مينشيند صفت الاغ پيدا ميكند. آدم دايم پيش قاطر باشد طبيعت قاطر پيدا ميكند، مثل قاطرچيها كه واقعاً همان طبيعت را پيدا كردهاند. كسي دايم پيش سگ بنشيند طبعش مثل سگ ميشود، پيش شتر بنشيند طبعش مثل طبع شتر ميشود، شتردارها مثل شتر صاحب وقار و سكينه و آرامي هستند، شتردار طبعش طبع شتر ميشود. حالا بر اين نسق و اگر در اين مقدمه فكر كنيد ميدانيد چقدر نتيجه دارد. باز حالا غافليد نميدانيد كجاش را من ميخواهم بگويم. حالا من به طور عموم عرض ميكنم براي نتيجهاي كه ميبخشد. پس فكر كنيد و بدانيد تمام ملك خدا ابواب فيوضند و تمام از جانب خداست و خداست خالق تمام. پس گرم باب فيض گرمي است سرد باب فيض سردي است لطيف باب فيض لطافت است كثيف باب فيض كثافت است. پس همه ابوابي دارند و آن فيوض از آن ابواب جاري شدهاند و غير از آن باب راهي ندارند به خدا. و اين ابواب همه ابواب مقيده هستند هر كدام غير ديگري هستند. معلوم است گرم سرد نيست، لطيف كثيف نيست. حالا ببين آيا اينها چيزي است كه كسي نفهمد؟ انشاء اللّه عبرت بگيريد از اينكه چيز به اين آساني را نميفهمند اين به جهت اين است كه نتيجه را خدا از دستشان ميگيرد و ميپوشاند، كه حالا كه نميخواهي بفهمي و ميخواهي بگردي و بروي اين طرف و آن طرف شيطنت كني من هم نميخواهم ياد بگيري.
پس تمام ملك ابوابند و از هر بابي چيزي انعام ميكند و تمام اين ابواب را نسبت بده به چيزي كه قيدي براش نيست، تمامش مساوي ميشوند پيش او، تمامشان مفاعيل مطلقه او ميشوند. پس تمام اينها كه مفاعيل مطلقهاند تمام به او بستهاند. پس در اين عرصه در ايني كه تمامشان به او بستهاند هيچ فخري براي
«* دروس جلد 4 صفحه 27 *»
هيچكدام نيست. تمامشان مقيداتي چند هستند كه تمام آنها را آن بينهايت خود آنها را به خود آنها احداث كرده و هر يك را اثري همراهش قرار داده. البته هر چيزي هر فيضي باب بخصوصي دارد كه از غير آن باب به كسي نميرسد. باز دقت كنيد انشاء اللّه كه اين بابي است از علم، اگر آن را بگيريدش خيلي راحت ميشويد در بسياري از جاها و اگر نگيريدش خيلي بدتر از اين ميشويد.
عرض ميكنم هيچ بار نشد خلافي در دنيا مگر اينكه علم آمد، بعد از آن خلاف پيدا شد. تا علم علما نيايد تا حقي نيايد توي دنيا باطلي توش پيدا نميشود. تا علمي نيايد توي دنيا اختلافي پيدا نميشود، حق تا نيايد ادعاي حقيت نكند باطلي پيدا نميشود كه فسادي در دين كند به ادعاي حقيت. همه ابتداش از آن راه ميآيد يك كسي اقرار ميكند مؤمن پيدا ميشود يك كسي انكار ميكند فساد پيدا ميشود، جنگ و جدال و نزاع پيدا ميشود. اگر جميع مقيدات را بخواهي نسبت بدهي به يك چيزي كه قيد براش نيست، بخواهد كسي، الحاد ميكند. و ايني كه عرض ميكنم يك بابي است و بابش باب حق است به شرطي كه درست ياد بگيري، آن جوري كه اهل حق تعليمت ميكنند ياد بگيري خودت هم بشوي اهل حق. و اگر اهل حق نيستي اهل حق يك كلمه ميگويند مجلسي است منعقد شده براي طالبان حق تو هم اتفاق در آن مجلس هستي آن را ميشنوي خودت ميخواهي ياد بگيري هيچ درنميآيد مگر كفر و زندقه، اگر كسي غرض ندارد ميگيرد اهل حق است. ديگر اينها را كه ميگويم و شرح ميكنم خودتان انشاء اللّه ميدانيد كجاها را ميگويم ملتفت كه شديد شبهههاتان رفع ميشود اگر خدا بخواهد اگر نخواست هم نخواسته رفع شود.
پس از جمله مبادي كه خدا قرار داده مبدء خير است. اين مبدء خير ظاهرش خير است باطنش خير است همهاش خير است و تو ميخواني ان ذكر الخير كنتم
«* دروس جلد 4 صفحه 28 *»
اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه به اين شدت ميخواني در زيارتشان. پس اميرالمؤمنين اگر اصل هر خيري است چنانكه اصل هر خير هست، فرع هر خير هم هست چنانكه فرمود انا صلوة المؤمنين و صيامهم مؤمنان نماز ميكنند نماز آن مؤمنان منم. روزه ميگيرند روزه آنها منم و اين بابي است از علم، علم هم هست همهاش هم حق است. اما حالا ملحدي بخواهد دين خدا را خراب كند به همين، ببين چقدر خراب ميشود خدا شاهد است مزخرفاتي درميآيد كه به جز كفر چيزي نيست. اين مزخرف و زخرف كه ميگويند، زخرف القول غرورا مزخرف چيزي را ميگويند كه ظاهرش را طلا يا نقره ماليده باشند و مغزش مس يا چيزي ديگر باشد. تا دست ماليدي و پاك شد مسي سربي، آن چيز ضايعي كه هست باقي ميماند. حالا ببينيد اهل باطل تا حق را روي باطلشان نگذارند، تا نمالند زخرف حق را روي مسشان نميتوانند نفس بكشند، لابدند از حرف حق چيزي روي باطلشان بمالند. نعوذباللّه آن مطلب حق را مزخرفش ميكنند ميگويند بابا اين شخصِ مصلي نماز نكرده، چرا؟ و ميبيني كه با دليل و برهان هم حرف ميزنند.
حالا ببينيد يك كسي لباس اينجوري بپوشد چقدر دين را خراب ميكند؟ خوب ان ذكر الخير فاميرالمؤمنين اصله و فرعه اصل خير كه اوست و فرعه فرعش هم اوست، و اوست اصل قديم و اوست فرع كريم. حالا كه چنين است وقتي بناي مزخرف شد نماز خير است يا شر؟ يقين خير است. مگر كسي هست در عالم كه بگويد نماز شر است؟ نه، همه كس ميگويند نماز خير است حالا كه نماز خير است اصل اين نماز كيست اميرالمؤمنين است. نمازكن خوب است يا بد؟ البته نمازكن خوب است. پس نمازكن اميرالمؤمنين است حالا يك كسي كه نماز ميكند اميرالمؤمنين است، برابر او ميايستيم ميگوييم يا اميرالمؤمنين يا يعسوب الدين يا قائد الغرّ المحجّلين اگر بپرسي چرا چنين ميكني؟ ميگويد دليل دارم برهان دارم آيا
«* دروس جلد 4 صفحه 29 *»
نيست كه نماز خير است و اميرالمؤمنين است اصل هر خير، آيا نه اين است كه نمازكن اميرالمؤمنين است نمازكن اوست. واللّه آنچه را بابيها گفتند همه اين بابش است يك زخرفي را درست كردند ماليدند روي مطلبشان و آن وقت مطلبشان را آنجور مزخرف گفتند و تأويل كردند.
حالا آيا امام جماعت امام نيست؟ چرا امام است. اين امر نميكند به مؤمنين؟ چرا معلوم است بايد امر به معروف و نهي از منكر بكند. دليل عقل هم هست در دست، امام جماعت در ايني كه امام است شكي نيست، پس امام ما كه هست، حالا امام ديگران نباشد، نباشد. امر هم كه به مؤمنين ميكند، پس اين امام است و اميرالمؤمنين است، پس حالا بايستيم به امام جماعت بگوييم السلام عليك يا اميرالمؤمنين يا يعسوب الدين. بگويي چرا چنين ميگويي؟ ميگويد حديث دارم آيه دارم دليل دارم. امام اين است، امام زمان يعني اين. خوب دقت كنيد ببينيد آيا باب تأويل غير از اين داشتند بابيه و دارند كفار و منافقين توي هر باطلي بروي پيش هر صوفي بروي ببين آيا آن چيزي كه ميگويد آن باطلي كه ميگويد باطلي است كه واضح البطلان باشد يا زخرف روش ميمالد و ميگويد. دليل ميآرد ميگويد امام يعني مقتدا او را ببيند، لكن دليل فقاهت است نه دليل حكمت. پس در نماز جماعت آن امامي را كه تو نبيني نمازت درست نيست. امام را بايد ديد نبيني نمازت باطل است. يا امام را بايد ببيني يا كسي را بايد ببيني كه او امام را ببيند. يا تو خودت امام را ببيني يا صف جلو را ببيني. خلاصه ميگويد امام ما بايد ديده شود تا امام باشد. يا بايد بيمعني كسي را كه نميبينيم امام بگوييم. خوب حالا همچو امامي كه ما بايد ببينيم او را، اين امامي كه بايد ديده شود در زمان ما كيست؟ همين پيشنمازهاي خودمان. پس امام عصر يعني اينها، امام زمان يعني اينها. پس امام عصري كه تو شنيدهاي اسمي از او اشتباه كردي كه خيالي كردي و گفتي امام عصر
«* دروس جلد 4 صفحه 30 *»
آن است، اگر اوست بگو ببينم يك كسي او را ديده است يا نميبيند كسي او را. امامي كه اقتدا نميكني امام نيست امام بيمأموم كوسه ريشپهن است، امامي كه مأموم ندارد امام نيست. امام اسمش است آن امام مرحومي كه بود و مرد، آيا امام آن است كه ما او را ببينيم يا امام آن است كه امام اسمش باشد و او را نبينيم. پس امام غايب آنجور امام است چرا كه كسي اقتدا به او نكرده پس او امام نيست پس امام اسم است براي كسي كه او را ببينند و به او اقتدا كنند عصر هم روش ميگذارد امام عصر ميشود. زمان هم روش ميگذارند امام زمان ميشود. امام اين عصري كه ما توش هستيم اين است، ما امام زمان خودمان را ميخواهيم، پس امام زمان و امام عصر اين است. اصل امامش كه اين يعني آن شخص مرئي ملموس محسوس باشد و حديث هم دارد. و شاهد بر اين مطلب آن حديث را ميآورد كه خدا چون ديده نميشد و غايب بود از انظار، و با او مجالست نميتوانستند بكنند معاشرت نميتوانستند بكنند تكلم نميتوانستند بكنند، و خدا ميدانست نميتوانند با او معاشرت كنند مجالست كنند تكلم كنند پيغمبري خلق كرد كه او را ببينند.
اينها حديث هم هست پيغمبر خلق كرد كه ببينند او را و با او بنشينند محسوس باشد ملموس باشد بروند پيش او درد دلشان را براي او بگويند، پس وجود انبيا ضرور شد پس امام ما آن شخصي است كه محسوس و ملموس ما است. پس هر غايبي امام ما نيست امامي كه ما نبينيمش امام ما نيست. فكر كنيد ببينيد همينطور ميگويند يا نه و همين زخرف را روي باطلشان ميمالند.
شما كلمات خدا و حججش را همه را روي هم بريزيد انشاء اللّه به حق ميرسيد يعني هر كه بخواهد هدايت بيابد. و هركه نخواهد، خدا دارد با پيغمبرش حرف ميزند، ميگويد تو مغرور نشوي كمال داري خُلق خوش داري، من گفتهام براي تو انك لعلي خلق عظيم من خودم تو را خلق كردهام، ميدانم خُلق عظيمي به
«* دروس جلد 4 صفحه 31 *»
تو دادهام كمال دادهام، تو مغرور نشوي كه معجزات جميع انبياء را بر دستت جاري كردم، زبانت اوضح زبانهاست مغرور مشو كه تو اينهمه خارق عادات را كردي انك لاتهدي من احببت تو هركه را بخواهي هدايت كني نميتواني، تو بسا بخواهي كه چون ابولهب عمويت است و خويش و قومت است دلت براش بسوزد بخواهي هدايت كني نميتواني من اگر خواستم هدايتش ميكنم نخواستم تو نميتواني. پس اين است كه بيان چاره كسي را نميكند، واللّه شمشير هم چاره نميكند. وقتي چاره ميكند كه آن شمشير كذايي بيايد و از روي اين زمين برشان اندازد.
پس دقت كنيد انشاء اللّه بدانيد زخرف القول هست در دنيا، و اين زخرف را تمام اهل باطل بر روي باطل خود ماليدهاند. تو خودت برو در خلوت بنشين فكر كن ببين آيا هست باطلي كه آيه نخواند براش آن باطل نهايت قرآن را نخوانده تورات ميخواند، شيطان بناش باشد هزار آيه و حديث ميآورد و باطل هم هست و شما نباشيد آنجور لو خلص الحق لميخف علي ذيحجي، اگر شيطان زخرف روي باطل خود نمالد البته هيچكس تابعش نميشود. پس لباس ميش ميپوشد زخرف روي باطلش ميمالد.
پس اصل معني امامت يعني شخص محسوس خوب حالا حجت معنيش چه چيز است؟ حجت زمان، حضرت حجت عجل اللّه فرجه حجت غايب عجل اللّه فرجه نه حجت اسمش است نه امام اسمش است. چرا كه اگر چنين است كه حجت غايب، اسمش بايد حجت باشد، خدا را هم ما نميبينيم او هم غايب است پس خدا حجت است، چرا اسم خدا را حجت نميگذاري؟ خدا را چرا امام نميگفتي؟ به جهتي كه نميايستاد جايي كه نماز كند و به او اقتدا كنند و او را ببينند. پس خدا را امام نميگويي پس به همان دليلي كه خداي غايب امام نيست خداي ما است، خلق كرده ما را؛ همينجور خداي ما حجت هم اسمش نيست به جهت آنكه
«* دروس جلد 4 صفحه 32 *»
خدا كه با ما حرف نميزند ما هم كه بالا نميرويم او غايب است، با هر غايبي ما نميتوانيم حرف بزنيم. كي جبرئيل را من ديدم كه با او نماز كنم جبرئيل كي نماز كرد كه با او نماز كنم، كسي كه غايب است پس جبرئيل است. بگو امام جماعت ما، امام آن كسي است كه حرف ميزند غرض بايد من ديده باشم او را. پس جبرئيلِ لايدرك و لايري نه امام من است نه حجت من است، نه در قول نه در فعل. حالا آن امامي كه فرزند امام حسن عسكري 7است و غايب است اگر مردم به آن اكتفا ميتوانستند بكنند به خدا اكتفا ميكردند، پس واقعش اين است كه او امام نيست به جهت آنكه امام آن است كه محسوس باشد ملموس باشد مردم او را ببينند. پس حالا من مات و لميعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية او منظور نيست به جهتي كه امام آن است كه محسوس باشد مرئي باشد. امامش كه ميگويي عصرش را هم بچسبان بگو امام عصر است زمانش را بچسبان بگو امام زمان است دليلي كه تو را هست كه امام داري اين است كه محسوس باشد ملموس باشد، محسوس ما كيست ملموس ما كيست اين خري كه اينجا نشسته است.
پس بدانيد اينها زخرف است اما اگر تمام حق ميآيد روش مينشيند، اگر تمام حق آمد روي جايي نشست ديگر مغزش مس نيست. اما اهل الحاد ميگويند حالا اين شخص مصلي اميرالمؤمنين است. به جهت آنكه اميرالمؤمنين اصل هر خيري است و فرع هر خيري. پس اين شخص محسوس ملموس تمامش اميرالمؤمنين است اميرالمؤمنين هم كه معصوم است. حالا فكر كنيد كه آيا نه اين است كه اميرالمؤمنين صاحب السرّ و النجوي است، سامع السرّ و النجوي است؟ اگر اميرالمؤمنين است صاحب السرّ و النجوي چرا پيشنماز تو سامع السرّ و النجوي نيست؟ چرا حرفهاي تو را نميشنود؟ بله از بابي كه پيشنماز است امام است از بابي كه حرف ميزند، من اصغي الي ناطق فقد عبده، كسي كه قبول كند سخني را از
«* دروس جلد 4 صفحه 33 *»
سخنگويي بنده اوست. حالا تو سخني كه ميشنوي از كي ميشنوي؟ از ايني كه اينجا نشسته است ميشنوي، چون از خدا نميتواني بشنوي امامي هست كه ما از او ميشنويم، و هر كه گوش به سخنگويي دهد بنده اوست، حالا كه چنين است بايد اين را بپرستيم. پس آن امامي كه فضائلش را نفهميدهاي اين است. آن حجتي كه فضائلش را شنيدهاي اين است. بلكه آن خدايي كه علامالغيوب است و جميع ذرات كاينات را ميداند و من ميشناسم و با او حرف ميزنم و اصغاي او ميكنم اين خدا است. پس صفات الوهيت را من براي خداي خودم و خداي معروف خودم بايد بگويم، خداي معروف من اين است مجهول من كه مكلف من نيست. پس اين شخص ناطق خداي من است پس اين است عالم بماكان و مايكون، اين است كه تمام حاجات را برميآرد هرچه ميخواهيم از او طلب ميكنيم، نان ميخواهيم از او ميخواهيم لباس ميخواهيم از او ميخواهيم، دعا كه ميكنم در نصف شب نماز كه ميكنم توجه به اين ميكنم وانگهي اين هم هست كه خدا گفته هرچه ميخواهي از من بطلب. حتي پشكل براي تنورت و الحمدللّه كه اين پشكل هم ندارد كه به كسي بدهد.
باري پس ميخواهيد نجات يابيد درِ تأويل را ببنديد زخرف را بيندازيد دور. و دور مزخرفگو مرويد كه مزخرفگويي كار شيطان است، حربهاي است زخرف از حق در دست شيطان، با سر همين زخرف و همين شمشير گردن صاحبانش را ميزند. و اگر اين زخرف را نميگرفت به دست خود و اسلام حق را به دست نميگرفت مقابل حق نميتوانست بايستد. پس اين زخرف مغرورتان نكند. حالا ببينيد دليل ميآورد، برهان ميآورد آخر دليل يا عقلي است يا نقلي يا آفاقي است يا انفسي. حالا بياييد تا من تمامش را بياورم اينجا براي همين كه امامي كه من نميبينمش امام من نيست.
«* دروس جلد 4 صفحه 34 *»
به چه دليل همه مردم امام نيستند؟ پشت سر همه نماز نكردهام، چون پشت سر همهشان نماز نكردهام و آنها را نديدهام امام من نيستند، حالا آن امام غايب هم امام من اسمش است نه امام زمان، به جهتي كه امام آن است كه من ببينم او را، اين دليل عقلي. وقتي توي حديث ميروي ميبيني حديث دارد كه امام آن است كه يا خودت ببيني او را يا كسي را كه او را ديده ببيني، تو اگر كوري بايد ببيني بينايي را كه ببيند امام را صداش را بشنوي اين هم حديثش. به همينطور دليل آفاق دارد، دليل انفس دارد، بيست و هفت دليل براش ميآرم بلكه پنجاه و چهار دليل ميآرم. دليل انفس ميخواهي اعضاي متفرقه معلوم است قلب بايد داشته باشد، قلب بايد از جنس اعضاء باشد اگر قلب گوشتي نباشد در ميان بدن از جنس اعضاء و روح به آنجا تعلق نگيرد و از آنجا منتشر در بدن نشود اعضاء تمام مرده ميشوند، و اگر قلب چيزي لطيف باشد در هوا كه اعضا او را نبينند بدن زنده نخواهد ماند پس ميان بدن يك قلبي بايد باشد از جنس اعضا پس امام ما مثل قلب است. پس چنانكه قلب ما بايد ميانه اعضا و جوارحمان باشد ما خودمان هم همينطور، پس آن كسي كه ميان ما بايد باشد از جنس خودمان بايد باشد، غليظ مثل ما، الا اينكه چنان غليظي است كه از غيب به او ميرسد و او به ما ميرساند. حالا آني كه ميان ما نيست ما را زنده نميكند. توي اين هوا هزار حيات ريخته باشد وقتي نيايد در اندرون من كه بدن مرا زنده كند قلب من اسمش نيست، قلب من آن است كه از ساير اعضا باشد و در ميان بدن من باشد. نهايت اول روح آنجا ميگويي ظاهر ميشود از آنجا سرريز ميكند ميآيد در ساير اعضا ميريزد پس به دليل انفس هم معلوم شد كه امام آني است كه من ببينمش، آن كس كه غايب است امام من نيست. اگر امام غايب كفايت ميكرد پس خدا كفايت ميكرد حالا كه خدا كفايت نميكند امام غايب هم كفايت نميكند. پس امام بايد باشد كه ببينيم او را اگر امامي باشد
«* دروس جلد 4 صفحه 35 *»
نبينيمش كوسه ريشپهن است. پس بايد ببينيمش او را و از جنس من بايد باشد بايد بشر باشد، و جميع آن مقاماتي كه براي امام گفته ميشود آن امامت همه مال اين ناطق است نهايت يك كسي بنده را امام ميداند يك كسي يك خري ديگر را وقتي بناي لوطيبازي است همينطورها ميشود.
حالا بيا دليل آفاق بيار همين دليل انفس كه در ميان همه اعضا بايد يك قلبي باشد و همه اعضا قلب واحد دارند خودشان متعددند چشم غير از گوش است گوش غير از بيني است اينها غير از زبان است دست و پا غير از آنهاست همه هم استمداد ميكنند از مبدء واحد همه مددشان از غيب ميآيد. پس در اين عالم كلي هم يك قلبي بايد باشد. قلب عالم كلي چه بايد باشد؟ مبدء تمام مكونات اين عالِمي است كه من ميبينم اينجا نشسته. اگر چه بسيار چيزها به اين سردي و گرمي پيدا ميشوند، يا يك چيزي را بايد بست يا بايد پخت، هر كاري كه توي اين ملك بزرگ ميشود يا به گرمي است يا به سردي است يا به تري است يا به خشكي، نوعش از اين چهار بيرون نيست گرمش از يك جايي بايد بيايد سردش از يك جايي بايد بيايد ترش از جايي خشكش از جايي. مبدء اين چهار كه اينجاست از افلاك است زحلمان خشك است مريخمان گرم است ماهمان سرد است و اينها همه متعددند قلب واحد ميخواهند آن قلب چه چيز است؟ آفتاب اين كارها را ميكند نورش به همه ستارگان ميرسد، نور به ماه ميدهد به باقي ميدهد. پس شمس قلب عالم است، شمس واحدي هم هست شمس غيبي به كار روشنايي نميآيد. و جعلنا الشمس سراجا هم كه در قرآن هست. و براي اين مطلب بسا ده آيه صد حديث متجاوز است، پس شمسي كه در عالم غيب است شمس ما نيست شمس اسمش نيست، شمسي كه ما را تربيت ميكند اين آفتاب است، شمس واحدي است متعدد نيست، تمام كواكب از او اكتساب نور ميكنند.
«* دروس جلد 4 صفحه 36 *»
پس زحل كه اكتساب كرد سرد ميشود، نورش را مشتري اكتساب كرد گرم و تر ميشود، نورش در مريخ كه ميآيد گرم و خشك ميشود، در قمر كه ميآيد رطوبت و برودت ظاهر ميشود اينها همه هم از عالم شهود هستند همه ظاهرند يك جنسند. شمس به زبان فصيح ميگويد «انا بشر مثلكم» من هم مثل شما هستم، شما از نوريد اگر چه تمام نور را بايد از من اخذ كنيد، تمام فيض به شما از من بايد برسد. اگر من نباشم جمادتان نيست نباتتان نيست حيوانتان نيست اگر من نباشم محال است شما موجود شويد. پس شمس ظاهرمان اين است. حالا ديگر شمس بايد متعدد باشد به چه دليل؟ پس دليل آفاق هم داريم دليل انفس هم كه داريم، آيه داريم حديث داريم پس ثابت شد نعوذ باللّه كه امام زمان ما فلان شخص احمق است.
خوب، آيا نه اين است كه امام تو نبايد سهو داشته باشد نه اين است كه بايد معصوم باشد جهل نداشته باشد؟ و اين جهل دارد سهو دارد غفلت دارد، آيا نه اين است كه امام شخص معين منصوص منصوب من عند اللّه بايد باشد؟ خوب، اين اگر آدم خوبي است نصش كو؟ ميگويي به نص نبايد بشناسيش به صفت بايد بشناسيش. خوب از جمله صفات امام اين است كه معصومش بداني داخل ضروريات دين و مذهب است كه آن دوازده تا سيزدهمي ندارند. حالا تو به مزخرف امام سيزدهمي درست ميكني امام چهاردهمي درست ميكني؟ بيست تا هم درست ميكني صد تا هم درست ميشود. به آن مزخرف كه اين نماز كرده چون اين نماز كرده و اميرالمؤمنين گفته انا صلوة المؤمنين و صلوة خير است و اميرالمؤمنين است اصل هر خير و فرع هر خير پس اين اميرالمؤمنين اسمش است امام زمان است حقيقتاً، امام زماني كه ما نميبينيم مجازي است حقيقت ندارد، امام غايب را امام گفتي استعمال امام براي امام غايب براي اهل مجاز است، ما اهل
«* دروس جلد 4 صفحه 37 *»
حقيقت هستيم آن امامي كه ميبينيم امام ما است. امامي كه ما با او نماز ميكنيم او امام ما است، كسي كه حرف ميزند و ما ميشنويم امام ما است من اصغي الي ناطق فقد عبده او امام است او رب است، چرا كه ينطق عن اللّه است.
پس در هر زماني گفتهاند عبادت كن اين حالا معنيش اين است كه احمقي را پيش روي خود بگيري و او را عبادت كني؟ اين احمق هم نميشود ادعا نكند پس ادعا بايد بكند. هر كس هر ادعايي ميكند بايد از او قبول كنند؟ كسي كه ادعا نكند نبايد به زور به گردنش بگذارند پس بايد ادعا كند ادعا را هم اينطور بكند كه من اصغي الي ناطق فقد عبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقد عبد اللّه پس حالا كه تو از من ميشنوي پس عبادت مرا بايد بكني، من بايد ادعاي معبوديت بكنم به جهت آنكه من از جانب خدا ميگويم، و عن قريب است بسا آنكه همين حرفها و همين ادعاها رو بشود شايع شود.
پس نه خيال كنيد كه اغراق ميگويم اين حرفها حالا مقدمه همانهاست. خوب حالا كه چنين شد پس احمقي ميتواند بگويد انا اللّه لا اله الا انا، ريشش را بگيري كه چطور تو خدا هستي بسا آنكه جواب بگويد خداي شما هستم نه خداي ملك، مثل اينكه آفتاب مربي خلق روي زمين است، و رب آنهاست نه رب ملك. آن خدايي كه صداش را ميشنوي او را ميتواني ببيني عرض حاجت به او ميتواني بكني و او جوابت ميدهد آن منم. پس انا اللّه لا اله الا انا اگر گفتي پس تو قادر بر كل مايحتاج من اقلاً بايد باشي بله ديگر اينجاها كه ميرسد زرنگي به كار ميبرد كه تو چكار داري به كار من، من نبايد مطيع تو باشم تو بايد مطيع من باشي، هر وقت من مصلحت تو را ميدانم هرچه بايد پيش تو بيارم ميآرم تو چكار داري.
همين جور آدمها را من واللّه به چشم خود ديدهام، مردكه ادعاي الوهيت ميكرد ريشش را ميگرفتند كه ما رزق ميخواهيم جواب ميگفت تو چه ميداني
«* دروس جلد 4 صفحه 38 *»
كه چه ميخواهي؟ آنچه تو ميخواهي من بهتر از تو ميدانم. و خدا ميداند كه من خودم ديدهام همچو كسي را، شما نديدهايد عالم را پا نزدهايد خبر از جايي نداريد. مزخرف هم كه در عالم بسيار شده است، خودت هم افتادهاي توي مزخرف و در ميان ميرقصي و نميداني چه ميكني حالا من زور بايد بزنم بگويم مرقص، من خودم ديدم مردكه ادعاي الوهيت ميكرد به همين پوستكندگي ميگفت من خداي شمايم، اينقدر هم علم نداشت ريشش را كه ميگرفتند كه اگر تو خدايي پول ميخواهيم به من بده، ميگفت تو بهتر ميداني پول ميخواهي يا خداي تو؟ البته خدا بهتر ميداند خدا اگر مصلحت تو را بداند پولت ميدهد تو اگر پول بخواهي و به اين زبان تو بگويي نميخواهم لامحاله من پول به تو ميدهم. و تو اگر نخواهي و زبان تو بگويد ميخواهم البته من هم نميدهم، پس هر رزقي كه من مصلحت تو را ميدانم ميدهم هر رزقي كه مصلحت تو را نميدانم نميدهم و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض خلاصه مردكه احمق بود ميگفت اينها را.
منظور اين است كه اينها بابش اين است كه اين مزخرفات را ميگويند اول يكپاره كليات را كه حكما گفتهاند ميآرند و ميمالند روي مطلب باطلشان و آن را جلوه ميدهند براي مردم و به آنها مغرور ميشوند اهل زخرف و ميروند به راه باطل، آيه قرآن كه هست لامحاله يك آيهاي براي آن مطلب ميتوان خواند. ديگر خواه دلالت داشته باشد يا نداشته باشد، يك حديثي پيدا ميشود زبان را ميتوان حركت داد و خواند ديگر دلالت دارد خوب است ندارد خوب است. از اين جوري كه عرض كردم نوعش را ميتوان آيه و حديث زياد خواند، هر باطلي كه خيلي پيش نظرت باطل است آن را بدهيد به دست من ببينيد چطور آيه براش ميآرم حديث براش ميآرم، دليل عقل ميآرم دليل آفاق ميآرم دليل انفس ميآرم دليل حكمت ميآرم دليل موعظه ميآرم دليل مجادله ميآرم، با جميع علوم مطابقش
«* دروس جلد 4 صفحه 39 *»
ميكنم ميدهم دست شما و باطل است و دين هم نيست.
حالا فكر كنيد ببينيد، راه حق همچو راهي است همچو چيزي آيا در دين حق، حق است، آيا خدا همچو ديني خلق كرده كه هر كس به هوي و هوس خود مزخرفي ببافد همان دين خدا باشد؟ و اگر دين خدا چنين باشد چرا خدا ارسال رسل كرده؟ چرا انزال كتب كرده؟ چرا حق را حق قرار داده؟ چرا باقي را باطل كرده؟
پس از اينجور مزخرفات را سعي كنيد درش بسته شود. سعي كنيد كه اصلاً تكلم نكنيد به اينجور مزخرفات. خدا ميفرمايد الذين يخوضون في آياتنا فاعرض عنهم، و الا هرچه پاپي بشوي كه امام من امام دوازدهم است و آن بزرگوار محمد بن الحسن است صلوات اللّه عليه و علي آبائه عجل اللّه فرجه، ملحد مناقشه ميكند كه امام غايب چطور امامي است؟ تو كه رنگش را نديدهاي، امام نديده امام نيست. من وقت نماز ميخواهم امام را پيش روي خود وادارم حديث داريم كه اجعل واحداً من الائمة نصب عينيك. خلاصه هرچه بخواهي از اين باب داخل شوي ميبيني باز اين حرفها را كه عرض ميكنم باز بعضي ميچسبانند به جاي مخصوصي. لكن شما بدانيد خدا هم ميداند بندههاش را هم شاهد ميگيرم كه اين حرفها را من به نوع باطل دارم ميزنم، به شخص باطل چكار دارم ميدانم تمام ميشود اين حرفها.
پس باطل ميگويد كه اجعل واحداً من الائمة نصب عينيك حالا وقتي ميخواهيم نماز كنيم امام نديده را كه نميتوانيم نصب عين خود بداريم، پس امام ديده ميخواهيم. حالا براي اين چند تا حديث ميخواهيد بخوانم چند تا آيه براي اين مطلب بيارم چند تا دليل آفاق بيارم چند تا دليل انفس بيارم چند جور دليل حكمت بيارم، حالا فكر كنيد ببينيد كه آيا اينها دين است و مذهب است؟ وقتي ميآيي توي دين و مذهب دين و مذهب اين است كه معصوميني كه هستند سهو
«* دروس جلد 4 صفحه 40 *»
ندارند خطا ندارند نسيان ندارند حجت زمانند حجت اصليه مفترض الطاعهاند، آنها ميدانند كه مردم چه ميخواهند متصرفند، آنچه بخواهند ميكنند از جانب خدا در ميان خلق. به غير از آن چهارده معصوم ديگر كسي حجت اصل نيست بعد از آن چهارده معصوم هر كس را نص كردند آنها، تو همراه آن نص راه برو هر كس را صفت كردند تو همراه آن صفت برو.
پس نماز يكي از شئون و شعب اميرالمؤمنين است و اين نماز از ظل اوست اينها راست است، اين مصلي وقتي كه نماز ميكند اثر اوست اين راست است لكن تو زخرف را بردار از روي آن، راست همان است، راست آن است كه هر چيزي ايشان هرجا گفتهاند آن را بگيري چرا كه حق همان است.
قسم خورد امام كه حقي نيست در عالم مگر از خانه ما بيرون آيد. پس حقي نيست مگر آنكه از زبان اميرالمؤمنين ميشنوي و اين حرف معنيش اين است كه ايني كه از زبان من بيرون ميآيد بسا من ندانم چرا از زبان من بيرون آمده، بسا من ندانم چرا در فلان وقت فلان حكم را براي چه گفتهام، حكمتش چه بوده؟ پس اميرالمؤمنين حركت ميدهد زبان را و من نميدانم. بسا بخواهد به جايي بخورد و بسا من خودم جاهل باشم كه براي چيست و او از روي عمد اين زبان را اينجور در اين وقت به اينطور حركت داده اينجا، آلات و اسباب توي چنگشان است.
مكرر عرض كردهام مشتي حب را شخص جاهل برميدارد ميپاشد اگر از او بپرسي هر دانه از اينها كجا افتاد ميگويد نميدانم و واقعاً نميداند. بپرسي هر كدام به چه حكمت آنجايي كه افتاده افتاد ميگويد نميدانم. همين را بپرسي از آني كه محرك كل است كه دست اين را حركت داده از اميرالمؤمنين بپرسي هر دانه از آنها كجا افتاد؟ او ميداند چرا هر دانه كجا افتاده او ميداند فلان دانه فلان جا افتاد به جهت آنكه فلان مورچه بايد رزقش به آن باشد، فلان مگس بايد رزقش آن باشد
«* دروس جلد 4 صفحه 41 *»
پس اين دانه بايد نزديك او برود. پس محرك كل ايشانند و تمام ملك اسباب و آلات است در دستشان. بله به آتش گرم ميكند اما آتش خودش نميداند چرا فلان را گرم كرده آب سردي ميكند، اما آب سرد ميكند آب نميداند چرا فلان را سرد ميكند. حالا آب چون ظهور اميرالمؤمنين است اثرش است و اثر بر طبق صفت مؤثر است. حالا آيا بايد ما رو كنيم به دريا بگوييم يا اميرالمؤمنين؟ عرض كردم همه كلمات اين زخرف را دارد. اگر كسي بخواهد به باطل برود، آب در اينكه چيزي از چيزهاست شكي نيست، در اينكه ربع كارهاي دنيا به آب ميگذرد شكي نيست انزل من السماء ماء فاخرجنا به ثمرات و جعلنا من الماء كل شيء حيّ اقلاً يك ربع كار ملك را اين آب ميكند. اين آب دستي است از دستهاي اميرالمؤمنين بلكه از دستهاي انبيا، حالا كه چنين است اين اثر او نيست؟ اين هم ضرورت كل شيخيه است كه اثر ائمه انبيايند اثر انبيا شيعيانند يعني اناسي و به همينطور تا اينكه اين آب اثر ايشان است حالا كه اثر ايشان است، آيا مؤثر در اثر از نفس اثر ظاهرتر نيست؟ چرا، البته ظاهرتر است. حالا كه چنين است پس رو ميكنيم به اين حوضمان و ميگوييم يا اميرالمؤمنين يا يعسوب الدين، يا قائد الغرّ المحجّلين.
خوب اگر اين اميرالمؤمنين است پس چرا خلاش ميبري چرا روي نجاست ميريزي آن را؟ كليات حكمت را كه ميشنويد اگر چيزي را سر جاي خودش ميتوانيد بگذاريد كه جايي از دين خراب نشود بگوييد، نميتوانيد نفس نكشيد. و اين نصيحتي است كه كردهاند بزرگان و به غير از اين فكر كن ببين اگر ميتواني نفس بكشي نفس بكش.
واللّه نفس كشيدن غير از اين راه واللّه سم قاتل است از براي خودشان و از براي غير، همين كه نفس ميكشد هم براي خودش كفر است هم براي مردم. باز مكرر فرمايش ميكردند كه علم مشايخ ما از سم بيش بدتر است، و اين سم بيش
«* دروس جلد 4 صفحه 42 *»
يك زهري است يك سمي است كه به اسب ميزني سوار را ميكشد، به شتر ميزني شترسوار را ميكشد، حالا واللّه هيچ اغراق توي كلامشان نيست و اغراق را از آن راه بايد كرد، چرا كه نداشتهاند لفظي كه بيان كنند و الا هلاككنندهتر است. اينجور مزخرف كه مؤثر در اثر از نفس اثر ظاهرتر است، و اميرالمؤمنين هم مؤثر كل اشياء است حالا از جمله اشياء يكي اين آب است پس پيش دريا ميايستيم ميگوييم يا اميرالمؤمنين اگر اين مزخرف را ميگويي خودت هم يكي هستي، او هم يكي است سگ هم يكي است پس نعوذباللّه نعوذباللّه همه اينها اميرالمؤمنين است. چرا كه مؤثر اسم و حد ميدهد به اثر.
پس آن اسم را بردار همه جا اطلاق كن، خودت ببين آيا اين حرف كفر نيست زندقه نيست آيا اين دين است؟ اين حرفها همان جور حرفهاي صوفيه است كه ميگويند ٭خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا٭ اينها هم به غير از اين باب نرفتهاند كه آنها را گفتهاند و همهاش زخرف است، و زخرفش به قدري است كه نه يك آيه دارد، صد آيه ميتوان آورد. نه يك حديث دارد چند حديث دارد. آيا دليل عقل ندارد؟ دليل آفاق ندارد؟ بينهايت دليل دارد. دليل انفس ندارد؟ بينهايت دارد واللّه جميعش سم قاتل است. هيچش دين خدا نيست دين خدا اين است كه اگر حرارت ميخواهي بابش پيش آتش است، هيچ علمي هم ندارد كمالي هم ندارد. برودت ميخواهي بابش پيش آب است آب نعمت خداست و خدا رفع حاجات مردم را به اين آب ميكند، اين را هم از دست اميرالمؤمنين جاريش ميكند و يا مجري الانهار به اميرالمؤمنين ميتواني بگويي، لكن آب خودش چيزي است نه چيزي نيست. پس هر حقي را او جاري ميكند، هر باطلي را او رفع ميكند، اين حرف حق است و صدق است لكن اين زمانها خودشان حاضر نيستند اما ميدانند چطور زبانها را حركت ميدهند.
«* دروس جلد 4 صفحه 43 *»
بسا خيالي ميكند شخص خيالش به هيجان ميآيد كه حرفي بزند، خيالش به هيجان آمده كه حرفي زده است و نه هيجانش معلوم است و نه خيالش، آن كسي كه از روي عمد حركت ميدهد ميداند، بعينه مثل اين است كه ني را صاحب ني بردارد صداهاي مختلف از آن بيرون آرد، اين زير و بمها و اين صداها جميعش كار نايي است، يك سوراخ را بگيرد و يكي را واكند. پس ني نه صدا ميداند يعني چه، نه زير ميداند يعني چه، نه بم ميداند يعني چه، نايي خودش ميداند چه جور صدايي بكند به چه اندازه بكند، اگر چه اگر اين ني نبود اين صدا نبود و صدايي كسي از نايي نميشنيد. پس ني لامحاله بايد باشد تا نايي هر جور صدايي بخواهد از آنها بيرون بيارد.
حالا اميرالمؤمنين هيچ عدولي قرار ندهد كه بيايند نفي كنند تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را، و خودش بيايد اين كارها را بكند همچو چيزي نخواسته. اگر ميخواست قرار نميداد عدول را، اگر ميخواست خودش اينها را بكند نمرده بود و از دنيا نميرفت، پس خودش از دنيا رفت و ائمه از ذريهاش از دنيا رفتند حالا كه رفتند حجج و آن آخريشان غايب شد همچو قرار دادند كه عدول باشند در ميان مردم. و خدا اين عدول را تأييد ميكند اينها را حافظشان ميكند، همه اينها هست لكن اينها امام زمان نيستند.
باز فكر كنيد ببينيد يكپاره چيزها الحاد است يا نه؟ خوب تو اگر الحاد نميخواهي بكني چرا اسم خودش را نميبري؟ عدول چرا نميگويي؟ علما چرا نميگويي؟ چرا اسمش را امام زمان ميگذاري؟ باري انشاء اللّه دقت كنيد با بصيرت فكر كنيد پس بدانيد اينها ابوابند. باز ابواب را فكر كنيد ابواب عامه هست و ابواب خاصه، جميع ملك ابواب عامه اوست بلاشك بلاريب. اوضاع ملك همه ابواب عامه اوست، يك باب فيض آفتاب است يك باب فيض ماه است ستارگان
«* دروس جلد 4 صفحه 44 *»
همه ابواب فيوضند. حتي اينكه از ابواب عامه او يكي بختنصر بود. ببينيد اين بختنصر چقدر كمك اهل حق كرد و خودش بتپرست بود كه جميع آن بيدينهايي كه دشمن انبيا بودند همه را از روي زمين برانداخت و تمام كرد پس او هم بابي بود از ابواب عامه و نصرت دين خدا را هم كرد.
در احاديث هست كه ميفرمايند كه اگر اولادي از خدا طلب ميكنيد دعا نكنيد كه ناصر دين خدا باشد از خدا بخواهيد كه مؤمن باشد، چرا كه بختالنصر كافر بود و ناصر دين خدا بود و انتصر اللّه به اولياءه. خلاصه همينطور هلاكو را خدا مسلط كرد بر مردم براي نصرت دين خودش و هي ميرسيد هي ميكشت مردم را، واللّه ناصر دين خدا بود خودش هم يك كافر ملحدي بود. پس اينها اسبابند آلاتند در دست اهل حق كه به اين اسباب و آلات كارهاي خود را ميكنند، اينها خودشان به جهت غرضشان به جهت مرضشان يكپاره كارها ميكنند و خودشان نميدانند چه ميكنند و براي چه ميكنند. لكن خدا ميداند كه با آنها چه ميكند آنها اسباب حق هستند خدا يكپاره كارها كه ميخواهد بكند از دست آنها جاري ميكند. منظور اين است كه اينها ابواب عامه هستند و همچنين ابواب خاصه هم هست، خدا ابواب خاصه دارد و آنها عدول هستند آنها علما هستند، ديگر اين عدول بعضيشان ظاهرند بعضيشان غايبند.
از آنها كه غايبند يكي خضر است يكي الياس است يكي ادريس است يكي عيسي است، و اين عدول هر كدامشان غايبند مثل خضرند غايبند و تصرف خود را ميكنند و كسي هم آنها را نميبيند نهايت اين عدول را من اسمشان را نقيب ميگذارم نجيب ميگذارم اسمشان هرچه ميخواهد باشد، تو ملتفت اصل مطلب باش در اينكه نقبا و نجبا و اركان و بزرگان متصرفان در ملك و حافظان دين هستند كه حرفي نيست كسي شك و شبهه در وجود آنها نبايد داشته باشد. پس همچو
«* دروس جلد 4 صفحه 45 *»
جور كسان در عالم هستند اسم امامند، عالم به صلاح و فساد دينند. اينها هستند اما همانطوري كه امام غايب است و تصرف خود را دارد ميكند ـ و الحمدللّه در ميان شيعه در اين شكي نيست و اين محل تأمل نيست ـ آنها هم غايبند و كار خود را ميكنند.
لكن آنهايي كه ميآيند در ميان مردم كه دين مردم را براي مردم بگويند و كارشان اين است كه رفع شكوك و شبهات از دين خدا ميكنند، ديگر آنها آن كارها و آن تصرفها را نميكنند به جهتي كه زمان همچو زماني نيست و خدا نخواسته اظهار آنگونه امور را، بلكه امروز مرّ حق را نميشود گفت، اگر ميشد مرّ حق را بگويند فكر كنيد ببينيد خود امام چرا رفته قايم شده چرا نميآيد مرّ حق را حالي مردم كند؟ آيا ميگويي خبر ندارد كه مردم طالب حقند و بايد حق را به ايشان گفت؟ يا ميگويي بهتر از خود اينها خبر دارد و ميداند كه كي طالب حق هست كي نيست، و ميداند چه چيز را بايد به ايشان گفت يا نگفت، و ميداند كه اگر امروز مرّ حق را بخواهد براي اين مردم بگويد از او قبول نميكنند و به اين جهت غايب شده. پس در اينها كه حرفي نيست. خلاصه مختصر آنكه اگر ميخواهي هدايت بيابي سعي كن باب مزخرف را بر روي خود ببند. هدايت ميخواهي راه هدايت همان است كه هي مكرر اصرار كردهام راه هدايت همين ضرورت است، اگر ضرورت را گرفتي البته هدايت مييابي.
و نه خيال كني كه بگويي ضروريات را من چه ميدانم چه چيز است؟ ضروريات آن است كه همه كس ميدانند. ضروريات آن است كه تا پيش پات آمده، پس آن را محكم بگير و اگر ضروريات را نگرفتي واللّه دليل عقل اگر آوردي دليل عقل سستتر از بيت عنكبوت است. اگر يقين ميكني يقين نيست شيطان است القاء كرده، چرا كه هيچ رسولي هيچ داعي از جانب خدا نيامده كه به حق
«* دروس جلد 4 صفحه 46 *»
دعوت كند مگر اينكه شيطان در امنيهاش القاء ميكند و آن چيزي كه مياندازد شيطان محل اشتباه است زخرف قول است زخرف را مادام كه ميگيري هدايت نخواهي يافت، و اگر ميخواهي نجات بيابي ضروريات را محكم بگير، معذور نيستي كه بگويي راه نميبرم، آن كه راه نميبرد مستضعف است، ديگر حالا نميدانم فلان چيز خلاف ضرورت هست يا نيست، من چكار دارم با تو حرف بزنم، وقتي تو نترسي از خدا به زور و به ضرب نميآيم تو را ببرم، وقتي تو خودت بخواهي بروي جهنم من چكارهام كه نگذارم كسي را كه خدا خواسته اضلال كند، مگر من به زور ميتوانم هدايتش كنم؟ هرگز نميتوانم هدايتش كنم.([1])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 47 *»
درس سوم
(دوشنبه 4 صفر المظفر سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 48 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.
عرض كردم كه اهل باطلي نخواهيد يافت كه اقرار به بطلان خود داشته باشد. ملتفت باشيد كه خيلي قال و قيل در ميان آمده لابدم بعضي چيزها را بگويم. باطلي نخواهيد يافت كه بگويد من باطلم شما بياييد مرا حق بگيريد، تمام باطلهايي كه شنيدهايد همه ميگيرند حق را و قول خود را مزخرف ميكنند. قول مزخرف مثل مس مزخرف است به محَكش بزن مغزش مس است، به هيچ نميارزد. پس تمام اقوال باطله مزخرف است زخرف القول غرورا پس زخرف حق را كه طلا يا نقره حق باشد ميمالند به مسشان، و به آن چيزهايي كه دارند آن وقت ادعاي حقيت ميكنند. باز ملتفت باشيد و بدانيد كه جميع آيات و اخبار چه تكوينش چه تدوينش اين زخرف توش است ماارسلنا من رسول و لانبي و لامحدّث (در قرائت اهل بيت:) الا اذا تمنّي القي الشيطان في امنيته نميشود شيطان كار خودش را نكند.
هيچ رسولي هيچ نبيي هيچ محدّثي را ميفرمايد نفرستاديم مگر اينكه وقتي حرفهاش را زد شيطان در حرفهاي او القاي شبهه كرد. حالا اين شبهه كه شيطان
«* دروس جلد 4 صفحه 49 *»
القاء ميكند آيا طوري است كه مؤمنين نميفهمند؟ اگر نميفهمند كه معذورند. شيطان اگر يك جوري القاء كند شبهه را كه تميز ندهند مردم آن را از حق، پس انبيا براي چه ميآيند؟ براي چه دعوت ميكنند؟ پس يك جوريش كرده كه معلوم هم ميشود با وجودي كه زخرف هست، و اين زخرف نيست مگر همين كه از حق چيزي را برميدارند به خود ميچسبانند متشابهي را ميگيرند دين خود قرار ميدهند.
قرآن مركب شده از محكمات و متشابهات، محكماتش را مؤمنين ميگيرند متشابهاتش را جميع اهل باطل اما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة پس در هر باطلي اگر بخواهيد يك كسي پيدا شود آيه نتواند بخواند به حسب خودش، حديثي در دين خودش نتواند بخواند، هيچ همچو باطلي پيدا نميشود. پس ملتفت باشيد كه القاي شيطان هست معذلك قوّت شيطان از قوّت خدا بيشتر نيست، خدا رسول خودش را ميفرستد شيطان هم القاي شبهه خود را ميكند. هر كس ميخواهد تابع شيطان شود خودش ميخواهد، ميگويد بسم اللّه. اين است كه در قيامت شيطان ميگويد ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخيّ من تسلطي بر شما نداشتم الا اينكه من دعوتي كردم زوري كه نداشتم اگر اين كار بدي بود ميتوانستي كه نكني، تو بايد نكني، من يك حرفي زدم حرف مرا ميخواستي نشنوي. و انشاء اللّه ملتفت كه بشويد خواهيد دانست كه خدا قوتش كمتر نيست از قوت شيطان، و هدايتش كمتر نيست از اضلال شيطان، اگر بيشتر نباشد كمتر نيست. شيطان هر قدر شيطنت كند كه توي چنگ اوست و از چنگ او بيرون نميرود.
اين است كه يحكم اللّه آياته اين است كه ينسخ اللّه ما يلقي الشيطان واضح ميكند خدا و زخرفش را برميدارد و حالي تو ميكند كه اين مس است اگر باور نميكني به محكش بزن ببين چگونه مس است و هيچ طلا نيست.
«* دروس جلد 4 صفحه 50 *»
ثوب الرياء يشف عما تحته |
و ان التحفت به فانك عار |
٭گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار٭ انسان عاقل ميفهمد اين مار نيست اگر چه شكلش شكل مار است، به ريا و زرنگي و جلددستي حق را نميشود برد پيش خود كه نفهمند اهل حق. مخفي نميماند. هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور و الاحياء و الاموات.
حالا وقتي درست فكر ميكنيد انشاء اللّه مييابيد كه از جمله مزخرفاتي كه گرفتند اهل باطل، ملتفت باشيد كه انشاء اللّه توي راه بيفتيد و نلغزيد و نگذاريد مردم ديگر بلغزند.
حالا از جمله مزخرفاتي كه گرفتهاند همه اهل باطل اين است كه اين بدني كه در توي اين دنياست كه حجج دارند انبياء اولياء خوبان همه دارند، خود بدن كه جسمي بيشتر نيست حجيتي توش نيست اين بدن ترقي ميكند خوردهخورده، اول جماد است بعد نبات ميشود باز خوردهخورده ترقي ميكند حيوان ميشود اين حرفهاش هم راست است، همان زخرف است كه از حق دزديده براي اينكه روي باطلش بمالد، شما غافل مشويد. پس ميگويند اين بدن ترقي ميكند درجه به درجه ميرود بالا تا به يك جايي ميرسد، به آنجا كه رسيد يا روحي است توي آن دميده ميشود، روح كه دميده شد بنا ميكند ميگويد آن روح در من دميده شده، تا اينجاهاش هم راست است، يا نوري است وقتي ميتابد ميگويد من به نوري روشن شدهام، و به اصطلاح خدا آن را روح ميگويد چنانكه فرمود نفخت فيه من روحي بدن آدم سجده نميخواست، مثالش سجده نميخواست هيچيكش سجده نميخواست تا وقتي كه در بدن او آن روح دميده شد، آن وقت بايد سجده كنند. و ملتفت باشيد كه عمداً زور ميزنم به اينجور ميگويم كه حواستان مختلف نشود كه مرّ حق به دستتان بيايد، نوعاً اهل مزخرف دو دسته شدهاند، شما آن دو را كه به
«* دروس جلد 4 صفحه 51 *»
دست بياريد باقي هفتاد و دو فرقه و جزئيات آن به چنگتان ميآيد. پس تمام دايره اسلام مزخرفبافهاشان دو دسته شدهاند سني و شيعه. سني كاري دست امامت ندارد، ميگويد خدايي داشتيم و تكليفي داشتيم و پيغمبري ضرور بود و آمد و كتابي آورد و كتاب اللّه فينا و يكفينا. اينها اهل ظاهرشان است و اهل باطنشان مقام محمديت9 اصطلاح كردهاند حتي به همين لفظي كه حقيقت محمديه هم ميگويند كه شيخ مرحوم ميفرمايند و بسا خيال كنند بعضي كه اين اصطلاح شيخ مرحوم است، خير اينها در كتابهاي سنيها هم هست. گفتهاند حقيقت محمديه رتبهاي است از مراتب، و حقيقت محمديه اسمش است. وقتي در دنيا بدني ترقي كرد به آن مرتبه رسيد آن وقت آن روح در او دميده ميشود، آن روح كه در او دميده شد آن نور در او كه تابيد اسمش ميشود محمد، دليل هم دارند حديث هم ميخوانند، چنانكه جماد نبات اسمش نيست وقتي روح نباتي در آن دميده شد جمادش نميگويند. اين حالا روح نباتي دارد و كار، كار روح است بالاش ميبرد پايينش ميآرد تلخش ميكند شيرينش ميكند سبزش ميكند سرخش ميكند.
جماد اين كارها را نميتوانست بكند پس اين جمادش گم شده حالا كه روح نباتي آمده ديگر اين اسمش نبات است، به همينطور اين هم نبات است تا ترقي كند و روح حيواني در او دميده شود، راه ميرود ميبيند ميشنود بو ميفهمد. جماد كه بنا نبود اين كارها را بكند، همچنين نبات بنا نبود كه اين كارها را بكند. حيوان كه ما ميگوييم و اصطلاح ما است همين حيوان است، راه ميرود و ميبيند و ميشنود و اگر نذر بكنيم به حيواني علفي بدهيم به همين ميدهيم، اگر علف بدهيم به همين به حيوان علف دادهايم، اعانتي اهانتي ميكنيم به همين حيوان كردهايم، اعانت كردهايم يا اهانت درست است اينها همينطور هم هست. اينها را از اهل حق دزديدهاند براي مطلب باطلِ خودشان و اين مزخرفي است كه خيلي گول ميزند آدم را.
«* دروس جلد 4 صفحه 52 *»
پس ميگويند در ايني كه ما به روح حيواني دست نداريم شكي نيست راست هم ميگويند لكن اين زخرف است پس ميگويند به روح حيواني دستي ندارم، روح حيوان را در عالم خودش آب بدهم او آب نميخورد، من غذا به حيوان كلي نميدهم حيوان وقتي غذا ميخورد كه بدن نباتي او غذا جذب كند، پس حيوان غذاخور همين حيوان است، و روحي كه در عالم خودش است غذا نميخورد. هر بدني كه آن روح توش پيدا شده ميشود حيوان، به همينطور است انسان.
انسان را در عالم انسانيت نذر كنيم اعانت كنيم يا اهانت كنيم دستمان نميرسد، او اهانت و اعانتي ندارد، حالا كه چنين است پس اگر بدني پيدا شد و آن روح انسانيت درش دميده شد، حقيقةً واقعاً شرعاً عرفاً لغةً اين انسان است و هر معامله با انسان بخواهند بكنند با اين ميكنند. و هكذا مسئله را به همينطور ميبرند بالا خيليهاش هم درست است. و اينها را از حق ميدزدند درستها را ميدزدند از حق و بر روي باطل خود ميمالند وقتي چنين شد نسبتها را به همين سبك ميبرند بالا. ميگويند اگر بدني رسيد به آن مرتبه كه حقيقت محمديه است هر بدني كه آن روح در آن دميده شد اسمش محمد است يك محمد هم هست دقت كنيد.
حالا اينها را من عرض ميكنم و بدانيد كه تحقيقات اهل باطل را كه اهل حق ميكنند خيلي بهتر از خودشان ميكنند، خيلي بهتر راه ميبرند. چرا كه اصل تحقيقات مال اهل حق بوده آنها دزديدهاند. پس اينها چكيدهاند و آنها چسبيدهاند، باز اهل باطل آنچه ميگويند تنقيح مطلب خودشان را نميتوانند آن جوري كه ميخواهند بكنند. اهل حق آنها را بهتر ميتوانند تنقيح كنند.
باز بسا اهل حيلهشان بگويند محمد يك محمد بيش نيست ولكن محمد ظهورات بسيار دارد توي اين دنيا، آيا نميديدي محمد اول بچه بود بعد بزرگ شد، پس ميشود محمد دو ظهور داشته باشد سه ظهور داشته باشد، پس محمد يك
«* دروس جلد 4 صفحه 53 *»
محمد است و اين دو ظهور و سه ظهور، همه ظهور محمدند. قرآن هم از عالم عقل آمده به جهت آنكه محمد خودش بالاي عقل نشسته حقيقت محمديه البته بالاي عقل است و قولش و اثرش و كلامش زيرپاش است. حالا اگر كسي رفت و به مقام محمد رسيد قرآن هم ميتواند بگويد. پس ميگويد گفتند ديگران مثل قرآن نميتوانند بگويند ديگر نگفتند قرآن را محمد هم نميتواند بگويد، خلق نميتوانند مثل قرآن بيارند آيا خدا هم نميتواند؟ خدا ميتواند.
حالا به آن مرتبه كه رسيد كه اول ما خلق اللّه است، محمد ميشود و قرآن هم ميگويد، محمد هم يك محمد است، لكن محمد اسمهاي بسيار دارد. اين محمد كه مبعوث شد و بعد از او ديگر محمدي نميآيد روي زمين درست است.
و ببينيد كه چه جور حيله ميكنند ميگويند درست است بعد از محمد ديگر محمدي نميآيد و اين محمدي كه مبعوث شد خاتمالنبيين هم هست لكن اين حرف معنيش اين است كه ديگر مرتبهاي بلندتر از اول ما خلق اللّه نيست و بعد از او رتبهاي كه بالاتر از آن باشد، نيست. چون اين محمد مبعوث، از آن رتبه آمده پس اين است نبي آخرالزمان. حالا نبي آخرالزمان ظهورات عديده دارد ظهورات عديده محمد را متعدد نكرده كه بگويي نبي آخرالزمان ديگري آمده اينها را سنيها گفتهاند. حالا سني چون كاري دست امامت ندارند آنها محمديت كليه ميگويند كه محمديت يك مقام كلي است و اينها كه ميآيند افراد اويند. اين افرادي كه ميآيند و لو فلان مرشد باشد محمد است. محمد هم متعدد نيست خاتمالنبيين آمده و متعدد بودن اينها منافات ندارد با اينكه محمديت كليه يكي بيشتر نيست. پس از اين جهت ميگويد به مريد خودش كه اِشهَدْ بأني رسول اللّه. شهادت بده كه منم رسول اللّه او هم اگر عارف هست شهادت ميدهد. باز ديگر حيلههاشان را ملتفت باشيد و اينها را همه را به تفصيل نوشتهاند و استدلال دارند نهايت تنقيحش را ندارند تنقيحش را
«* دروس جلد 4 صفحه 54 *»
بخواهند بايد بيايند از من بشنوند. به همينطور باز ميگويند كه مگر ميشود به خدا رسيد مگر به محمد برسند، نميشود.
تمام انبياء تمام اولياء مكلفند توحيد كنند خدا را و درجه به درجه بايد سير كنند و بروند تا به آن درجه بالا. آن درجه بالا متصل است به مقام توحيد، متصل است به خدا، حالا سني اينجور ميگويد. متصل است به مشيت، سني باك ندارد كه بگويد به خدا متصل است. پس ميگويد اگر به خدا بخواهي برسي بدون اينكه به واسطه كبري برسي محال است. پس آن مرتبههاي زير كه بخواهند به خدا برسند سير ميكنند به مرتبه اولي ميرسند، آن مرتبه اولي مقام محمديت است. پس هر موحدي تا محمد نشود نميرسد به خدا.
حالا اينها را ميگويند. اگر ميگوييد باطل است بسم اللّه ميتوانيد، وازنيد. دليل عقل دارد دليل آيات دارد دليل اخبار دارد دليل آفاق دارد، دليل انفس دارد، و شما انشاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه آيات متشابه دارد احاديث متشابه دارد دليل آفاق متشابه دارد دليل انفس متشابه دارد، دليل حكمت متشابه دارد دليل موعظه و مجادله متشابه دارد. در تمام جاها اهل باطل ميچسبند به متشابهاتش، اهل حق ميچسبند به محكماتش و متشابهات را رد به محكمات ميكنند.
پس سني چون كاري دست امامت نداشتند اسمي از امامت نبردند، اما شيعه به جهت خلط و لطخ با سني اينها را ياد گرفتند و علاوه اسم ولايت هم بردند، سنيها آن كاملينشان ديگر اسم ولايت نميبرند چنانكه صاحب «انسان كامل» نوشته كه ما توحيد خدا بايد بكنيم بدون محمد نميشود، و اوست واسطه كبري و اوست ابتداي خلق. پس اول بايد برسيم به آنجا تا آنجا مشاهده كنيم آن مقام را، و بايد به مقام شهود رسيد چرا كه خدا نگفته علم اللّه انه لااله الا هو، و گفته شهد اللّه انه لا اله الا هو و الملئكة و اولوا العلم پس مقام علم كفايت نميكند به جهت آنكه علم
«* دروس جلد 4 صفحه 55 *»
مقام شهود نيست. پس تا كسي نرسد به خدا، خدا را مشاهده نميكند چنانكه خدا خودش را مشاهده كرده و گفته شهد اللّه انه لااله الا هو و از اين جهت در شريعت قرار داده كه مردم بگويند اشهد ان لااله الا اللّه، اشهد انّ محمداً رسول اللّه. نگفتهاند كه بگويند اعلم ان لااله الا اللّه و يا اعلم ان محمداً رسول اللّه، پس اينها سرّي دارد واقعاً هم سرّي دارد. حالا كه چنين شد تا كسي محمد نشود به خدا نميرسد و تا كسي به خدا نرسد توحيد ندارد. پس حالا يا بايد آدم خودش محمد باشد يا امت محمد باشد. حالا محمدي كه آنجا هست كه تو به آنجا نميرسي مگر اينجا يك فردي از افراد آن محمد را پيدا كني. چنانكه تو به مرتبه نبات هم نميرسي مگر آنكه اينجا نباتي پيدا كني، چنانكه به مرتبه حيوان هم نميرسي مگر اينجا حيواني پيدا كني، و به مرتبه انسان نميرسي مگر آنكه اينجا انساني پيدا كني. همه جا همينطور است در آفاق در انفس. پس ميگويد به مقام محمديت يا بايد رسيد، يا بايد دست زد به دامن محمدي نعوذباللّه. و آنطورهايي كه آنها ميگويند كه بايد لعنشان كرد، بلكه محمدشان را هم بايد لعن كرد.
پس در هر زماني يك كاملي نبي آخرالزمان است، اين بايد برساند به مردم توحيد را، پيغمبر خودش مبلغ است. در هر زماني يك زباني دارد كه ميگويد انما انا بشر مثلكم پس آن مرشدهاي پيش جميعاً محمد ميشدند اين بود كه از مريدهاشان ميخواستند كه شهادت بده كه منم رسول اللّه، محمد هم متعدد نشده بود و نبي تازهاي هم نيامده بود. و محمد، محمد بود و يكي هم بيشتر نبود. پس نوع صوفيه كه بودند در سنيها و مخلوط نشده بودند به شبهاتي كه در ميان شيعه هست اينطورها ميگفتند اسمي هم از ولايت نميبردند، مگر همان خدا و بعد از خدا پيغمبر ديگر هيچ.
پس به اين حيله گفتند آن حقيقت محمديه يك حقيقت است، و ظهوراتش
«* دروس جلد 4 صفحه 56 *»
متعدد باشد نقلي نيست. بعينه همان جوري كه تو به يك خدا قائلي و اين خدا نود و نه اسم دارد، و خودش گفته للّه الاسماء الحسني و اين اسمها مثل حرير و پرند است كه به تعدد آنها ابريشم متعدد نميشود. پس حقيقت الوهيت يك حقيقت است اسماء متعدده دارد. همينجور حقيقت محمديه يك حقيقت است حالا اشخاص عديده و ظهورات عديده دارد. و اينها سرّ است و اينها را اهل ظاهر نميفهمند. و چون اهل ظاهر پير ندارند خدا ندارند، و چون خدا ندارند در خطرند، صدمات هم ميكشند، عذاب خواهند كشيد تا مدتي. آخر كار كه شد، آن وقت بايد ببرندشان يك جايي، آنجا كه رفتند آن وقت داخل عبادشان ميكنند. و اين سلسله ميگويند خداي من پير من است، پيغمبر من پير من است.
توي شيعه بيا، صوفيهشان كه از اين راه رفتهاند ميگويند امام من اين است، آن پيري كه دارد ميگويد مرتضي علي اين است. سنيها كه ديگر امامي هم نگفتهاند. پس به اين حيلهها گفتند ما خدايي داريم و از آن خدا خبر نداريم، و اين خدا واسطه ضرور دارد و واسطه كبري محمد است. ماها اگر بايد به خدا برسيم تا محمد نشويم نميرسيم، يا اقلاً دامن يك مرشدي را بايد بگيريم كه محمد شده باشد.
حالا بعينه همينجور مزخرف افتاد به دست بعضي شيعهها، آنها ولايتي هم زياد كردند باز گفتند همين جوري كه ميبيني مرتبه انساني مرتبهاي است كه هر بدني كه رسيد به آنجا اين انسان است، همينطور مرتبه نجابت مرتبهاي است كه هركس برسد آنجا ابوذر برسد به آنجا يا مقداد نجيب است، يك مرتبهاي است نجابت كه هر كه به آنجا رسيد نجيب است، اينهاش هم دروغ نيست مزخرف است دزديدهاند از اهل حق براي رواج باطل خود. به همينطور ميگويند مرتبه نقابت يك شخص معين نيست كه تعدد منافي با او باشد، نقابت يك مرتبهاي است كه سلمان به آن مرتبه كه برسد نقيب است. يونس بن عبدالرحمن ميرسد نقيب است
«* دروس جلد 4 صفحه 57 *»
اويس ميرسد نقيب است، همه نقيب هستند نقبا را كه گفته متعدد نباشند، بله حقيقت نقابت يك امري است كه يكي بيشتر نيست، ظهوراتش متعددند باشند حقيقت نجابت يك حقيقت است. حالا ابوذر به آنجا ميرسد نجيب است مقداد ميرسد نجيب است به تعدد اينها او متعدد نميشود.
حالا همينجور ميآيند همين جورهايي كه خلاصهاش را بابيها گرفتند مزخرفات صوفيها را گرفتند، مزخرفات صوفيهاي توي شيعه را گرفتند، از اهل حق هم يكپاره كلمات دزديدند بابي شد. پس حقيقت ولايت مثل حقيقت نقابت است. پس بخصوص بايد يك شخص اميرالمؤمنين باشد لازم نيست. اهل ظاهر كه خيال كردهاند كه همان يك شخص بايد باشد، نشناختهاند اميرالمؤمنين را، اگر چشمي داشتي اميرالمؤمنين را ميشناختي و او را ميديدي، اميرالمؤمنين آن كسي است كه ميگويد من حجت هر زماني كه پيش بوده و بعد هست، هستم. حجت هر اواني هستم انا الآمل و المأمول، اينها هم كه در خطبه هست.
حال كه چنين است پس حقيقت ولايت حقيقت واحده است اين حقيقت واحده يكي از ظهوراتش هم حضرت امام حسن بود، يكي از ظهوراتش امام حسين بود و هكذا به تعدد اين ائمه ولايت متعدد نميشود پس يك حضرت امير است اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة، اين يك حقيقت ظهورات عديده دارد و ديگر اينجا دست و پا از سنيها زيادتر كردهاند. چرا كه حديثها بيشتر به ايشان رسيده. طلا بيشتر گيرشان آمده كه روي مس خود بمالند پس گفتهاند حقيقت علوي حقيقت واحدهاي است، يك حقيقت بيشتر نيست و به تعدد ظهورات متعدد نميشود.
نميبيني همين اميرالمؤمنين به خارق عادت يك شب در چهل جا ميهمان ميشد و يك نفر هم بيشتر نبود مگر چند تا اميرالمؤمنين داري يكي كه بيشتر
«* دروس جلد 4 صفحه 58 *»
نيست. شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است شك نيست عاقل ميفهمد اين شخص در حالي كه اينجاست نميتواند بيرون باشد. پس اگر ديدي رفت بيرون ظهور ديگر اوست كه رفته بيرون. پس حالا كه اميرالمؤمنين چهل بدن ميگيرد و يك اميرالمؤمنين بيش نيست همينطور در هر زماني امامت و ولايت كليه ظهوري دارد، و همان ظهور اميرالمؤمنين است. پس به هر عصري اميرالمؤمنيني قائم هست پس اميرالمؤمنين را با چشم خودمان ديدهايم و دعوتمان كرده و ديديم خودمان كه به اين لفظ ميگفت. صوفي معروفي بود، مرد متشخصي بود زاهد در دنيا راغب به آخرت هم بود، عملش را هم خيلي خوب مواظب بود. مردكه صوفي متشخصي بود غذا آورده بود ميخواست تعارف كند، ميگفت مرتضي علي اينجا هم هست. بسم اللّه يعني بخورش اينجا هم علي است. يكي ديگر به زبان خاك بيانش ميكند. خيلي چيز عجيب غريبي است مردكه ميگفت همه چيز خاك است و اميرالمؤمنين ابوتراب است خاك هم همه جا هست. پس همه چيز علي است. اينقدر گفت اين اميرالمؤمنين است كه من كجخلق شدم گفتم اين حرفها را ديگر مزن كه اگر اين حرفها را بزني تو را ميزنم، گفت تو نميتواني مرا بزني ـ اينها را ميگويم كه تعجب كنيد ـ گفت تو نميتواني مرا بزني گفتم چطور و چوبي دستم بود به قوت هرچه تمامتر چوب را بلند كردم كه روي دست اين بخورد و زدم، بعينه مثل چوبي كه روي سنگ بخورد چطور دست خود آدم درد ميگيرد وقتي چوب را من از راه كجخلقي زدم و خورد، دستم درد آمد و اين هيچ واللّه خم به ابروش نياورد، طوري بود كه فهميدم دردش نيامده ديگر يا جني بود يا شيطاني در بدنش نشسته بود و اين خارق عادتش بود. زدم او را هيچ باكش نشد هيچ كجخلقي هم به ما نكرد، باز به آن زبانهاي چرب و نرمش باز با ملايمت حرف ميزد. پس ملتفت باشيد كه چه ميگويند اهل باطل. پس حقيقت
«* دروس جلد 4 صفحه 59 *»
امامت كه كسي نميبيند آن امام اسمش نيست واقعاً همين جوري كه حقيقت حيوان سميع و بصير و شامّ و ذائق و لامس است، ايني كه اينجا ميآيد اينها را دارد آن حقيقت حيواني كه در عالم حيوان است روحي است. او سميع به كلش است بصير به كلش است، او ظهورش در چنين بدن دنيايي است.
پس حقيقت امامت حقيقت غيبيه است كه هيچ بار ظاهر نميشود. آن حقيقت ظهورش در اين بدنهاست متقلب است در صور كيف يشاء. پس امامي كه ميگويي اين است كه ظاهر است. پس آنهايي كه ميبيني همه امامند نهايت يكيش آن بود كه اميرالمؤمنين اسمش بود، يكيش آن بود كه اسمش حسن بود، يكيش حسين بود. پس در توي شيعه كه آمد چون شيعه پري كار دست پيغمبر نداشتند گفتند حقيقت ولايت بايد باشد تا نبوت را برساند به ماها، و آنهايي كه ميگويند نبوت بايد ما را به خدا برساند، دارند توي بيابان حيران ميروند. پس وقتي سير ميكني ميرسي به مرتبه ولايت حالا ديگر علي ميشوي، از آنجا كه بالاتر رفتي ميرسي به مرتبه نبوت آنجا ديگر اسم پيغمبر را ميبرد. از آنجا كه بالاتر رفتي ميرسي به خدا و خدا ميشوي. پس اين شخص كه حجت زمان است مرشد است، پس اين پير ما به نظري خداست به نظري محمد رسول اللّه است، و همين پير به نظري علي ولي اللّه است، كسي كه پير ندارد اين لااله الا اللّه ندارد اين محمد رسول اللّه ندارد اين علي ولي اللّه ندارد، عاريند اهل سير نيستند.
پس اينها را همه را به هم ضم كردند و كلمات مشايخ را هم بابيه به اينها ضم كردند. پس اينها اين بابيها ابتدا آمدند كه ما نايبيم، نيابت امام چه چيز است؟ ببينيد به چه حيله آمدند و حيله داشتند، نه اين است قاعده ندارند رسم ندارند. معلوم است بعضي را كه ميخواهند مسخرشان كنند اهل علمند، پس به قاعده علمي ميگويند مرتبه ولايت مرتبه عقل است مرتبه نبوت مرتبه فؤاد است، مرتبه بالاترش
«* دروس جلد 4 صفحه 60 *»
مرتبه توحيد است. حال كه چنين است آن ابتدائي كه بناي ظهور است آن شيعه بايد باشد، چرا كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. اول نيابت پايين بايد ظاهر شود. پس اوّلي كه ظاهر شد باب ادعاي نيابت كرد، گفت من نائب امامم چرا كه مرتبهاي كه بايد در اين عالم ظاهر شود آن مرتبه نيابت است پس به اين جهت ادعاي نيابت كرد.
و بعد پشت سر اين ادعا گفت كه ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است، ظاهر در اين مؤثر است و مؤثر اولي است به اثر از خود اثر و اوجد است در مكان وجود اثر از اثر. حالا كه چنين است پس ظاهر در من از من ظاهرتر است. ملتفت باشيد و خوب چشمتان را بماليد پس حال كه چنين است لا فرق بينك و بينها و البته متشابهات هم كه بسيار است در كلمات مشايخ و آنها هم مدتها درس ميگفتند خودمان ميرفتيم ميشنيديم و اينها را ميگفتند. پس اول بايد انسانيت بروز كند اما انسان كامل انسانيت كه بروز كرد ميگويد من نائب امامم يعني او بالاي من است كه مقام عقل باشد كه بالاي مقام انسانيت است. تو اگر بخواهي كه به امام برسي بايد سير كني و بالا بروي تو هر جا هستي دست بزن به دامن آن پيشي آن كسي كه جلوت است.
پس اگر به مرتبه جمادي رسيدي نباتي را عبادت كن، اگر به مرتبه نباتي رسيدي حيواني را عبادت كن اگر به مرتبه حيواني رسيدي انساني را عبادت كن، آنهايي كه انسان نشدهاند و حيوانند رعيتند آنها بايد چنگ بزنند و دامن انساني را بگيرند كه نايب مناب امام و خليفه امام باشد. و انسان كامل اسم امام است رسم امام است يك امام هم بيشتر نيست. به تعدد اين انسانها و اين كاملين متعدد نميشود.
و ببينيد كه چگونه راههاي حيلهشان را به قاعده علمي آوردهاند انداختهاند. پس اول نيابت را ادعا كردند و گفتند اينكه در پيش شما بود حق بود صدق بود كه
«* دروس جلد 4 صفحه 61 *»
حجتي در هر زماني بايد باشد نميشود حق مرتفع از دنيا بشود حالا هم وقت ظهور شده. پس اول نيابت را ادعا كردند بعد گفتند اين نيابت اثر است براي عالي و مؤثر در اثر از خود اثر ظاهرتر است اگر اين انساني است كه عقل توش نيامده كه نايب نيست. پس اول بايد انسان شد. پس از جزيره خضراء بايد گذشت به جهت آنكه وقتي ميخواهي بروي خدمت امام اول از كثيب احمر بايد گذشت كه مقام طبيعت است و مقام طبيعت آتش است و سرخ است و رنگش رنگ ياقوت است و مقام ياقوته حمرا است، بايد از آن كثيب احمر گذشت به مقام حجاب زبرجده خضراء و به مقام جزيره خضراء رفت. پس لامحاله بايد عبور كرد، از مقام نفس و جزيره خضراء كه ميگذري به مقام عقل ميرسي. همانجور توجيهي كه جميع كثيري بودند ميكردند، در كاظمين هم ديدم از اينجور جماعت.
باري پس هركس به مقام عقل رسيد او امام را مشاهده ميكند. پس آني را كه انتظارش را ميكشيد كه يك وقتي بيايد و شمشير بكشد اگر بيايد يكي از آن ظهورات است كه ميآيد به جهت آنكه آن اصل كه نميآيد پايين او شش منزل هفت منزل بالاي اين مقام است به آنجا به طور عرض نميشود رفت و همين زخرف است كه دزديدهاند.
پس خدمت امام كه ميروند به عرض نبايد رفت، به عرض رفتن يعني از امروز و فردا و پس فردا نبايد برويم تا به امام برسيم، پس انتظار مكش كه يك زماني يك امامي بيايد و لو پس فردا مثلاً يك كسي هم پيدا شود و شمشير بكشد او هم مثل ايني است كه امروز امام است نهايت اين امروز مصلحت نميداند شمشير بكشد ساكت است، هر كدام مصلحت دانستند شمشير ميكشند. امام حسين شمشير كشيد و امام بود. امام حسن شمشير نكشيد و امام بود، پس اگر يك وقتي يك كسي هم آمد شمشير كشيد او هم مثل يكي از اينهاست كه امامند، امروز زور ندارند كه
«* دروس جلد 4 صفحه 62 *»
شمشير نميكشند. پس در هر زماني يك وليي لامحاله بايد قائم باشد و او كفايت ميكند و او يكي هم بايد باشد. ديگر آن احاديثي را هم كه رسيده درباره امام كه يكي بيشتر نبايد باشد، براش ميخوانند آيه هم هست ما امرنا الا واحدة كه هست و الهكم اله واحد كه هست، حالا كسي كه رسيد به آن مرتبه اين امام است، اين اميرالمؤمنين است، از كثيب احمر كه گذشت بعد از آني كه از رتبه جماديت و نباتيت و حيوانيت گذشت و از مقام كثيب احمر كه عالم طبيعت است و مقام برزخ است گذشت و از مقام حجاب زبرجده خضراء كه مقام نفس و مقام انسانيت است گذشت و از عالم روح كه عالم انبياء است گذشت و رسيد به عالم عقل در سير طولي به امام ميرسد، حقيقت امام را اينجور مردم آن رتبهاي ميدانند كه در عالم عقل است. و آن حجتي كه هميشه بايد در ميان خلق باشد و مردم به او رجوع كنند اين بدنهاست كه روي زمين راه ميرود و به تعدد اينها هم آن امام متعدد نميشود. مثل اينكه به تعدد افراد انسان انسان متعدد نميشود چنانكه ظهورات پيغمبر متعدد بود و پيغمبر متعدد نشد. مثل اينكه به تعدد اسماء حسني خدا متعدد نميشود. پس در هر زماني امام يك شخص است از همين كاملين، و اوست قائم و در همان زمان دجال دارد سفياني دارد دجالش يك كسي است سفيانيش هم يك كسي است، آن زمان هم كه او ميآيد كه شمشير ميكشد دجالي ميآيد و سفياني ميآيد. دجالش مثلاً حاجي ميرزا آقاسي است و خرش محمد شاه است، و سفيانيش هم فلانكس است. پس سير به سوي امام سير طولي است، نه سيري است عرضي. پس نه اين است كه از اين راه انتظارش بايد بكشي.
و ببينيد كه مزخرفات را به كجا رساندند! ميگويد از اين راه چقدر سير ميكني؟ بيش از هزار سال انتظار ميكشي ديدي كه نيامد، پس بدان سير سير طولي است و از اين راه بايد رفت تا به خدمت امام رسيد. حالا كه از اين راه بايد رفت هر
«* دروس جلد 4 صفحه 63 *»
كاملي كه از عالم ماده و عالم طبيعت و عالم نفس بالاتر رفت و آن طرف جزيره خضراء كه عالم انسانيت است سر بيرون آورد، آنجا عالم امام است. حالا ديگر امام است و او حقيقت واحده است و ظهورات متعدده دارد. و اين ظهورات يقيناً اسمهاي امامند امام براي او اسمهاست، و اسمهاي او همينها هستند كه در هر زماني ميآيند و آنچه ادعا كردند اقلاً آنچه نظم حكمت بود اين بود كه دوازده نفر ادعا كنند و بگويند ما اماميم، و آمدند و گفتند باقي ديگر هم اسم امامند بروز نميدهند، چرا كه هركس به اين ادعا برخيزد سرش را ميبرند. پس ميآيند و نميگويند از جانب امام آمدهايم، بايد نگويد ما از آنجا آمدهايم تا اينكه خاطرجمع شود اهل سرّي پيدا ميشود، اهل سرّي كه يافت آن وقت ميگويد من از آنجا آمدهام. ميگويد من آنم كه هزار سال است انتظارش را ميكشيديد، نهايت شما به طور عرْض انتظار ميكشيديد. لكن سير بايد كرد، از راه طول بايد رفت به آنجا رسيد. هر چيزي در درجه خودش ساكن است امام هم در درجه خود هست، مردم سير ميكنند ميروند به امام ميرسند نه اين است كه من پيش امام بايد بروم.
و اينجور متشابهات هم در كلمات مشايخ كه هست امام نميآيد پيش تو، تو بايد بروي پيش امام، در كلمات مشايخ دارد همچو چيزها، و هنوز نميدانيد معنيش چه چيز است لكن ميگيرندش و زخرف ميكنند. پس سير طولي بايد كرد تا خدمت امام رسيد. پس اول مقام نيابت را ادعا كردند بعد از آني كه ديدند ترقي كرده عالم و ديدند فهم و شعورها زياد شده و پيشترها خر بودند نميفهميدند لكن حالا فهمها زياد شده گفتند شما بدانيد كه مؤثر در اثر ظاهرتر است از خود اثر، و اثر در نزد مؤثر متلاشي است و هيچ خودنما نيست، پس همين نايب، خود همان امام است كه مؤثر اوست. پس آني كه هزار سال است انتظارش را ميكشيديد آمد، از عرْض سير مكن از راه طول سير كن، فكر كن ببين اينطور هست كه ميگويم يا نه.
«* دروس جلد 4 صفحه 64 *»
يك چند صباحي گذشت گفتند زمان ظهور هم تمام شد، زمان رجعت شد حالا ديگر امام حسين ميآيد امام حسن ميآيد يكي را امام حسين اسم گذاردند، يكي امام زينالعابدين، هر كسي را يك چيزي اسم گذاردند. پس يك قدري كه گذشت گفتند زمان رجعت است. و معلوم است داخل ضروريات دين شيعه است كه ائمه رجعت ميكنند، به همانطور عالم رجعت را هم بايد از راه طول رفت و رسيد و انتظار نبايد كشيد كه زماني بيايد كه زمان رجعت باشد، به طور طول اگر بروي و سير كني به آن عالم برميخوري، ميرسي به عالم رجعت. پس اول آمديم ادعاي نيابت كرديم وقتي عالم ترقي كرد ادعاي امامت كرديم، و باز سير ميكنيم خلق نبايد ساكن باشند مأمور نيستند از جانب خدا كه در يك مقام بايستند، بايد سير كنند چرا كه اگر راضي نبود سير كنند ارسال رسل نميكرد، حالا كه سير ميكنند پس مردم ترقي كردهاند، زمان زمان رجعت شده حالا كه زمان زمان رجعت شده پس فلان خر نعوذ باللّه امام حسين است، فلان خر امام حسن است، به همين جور ميبرد مسئله را كه قيامت به طور طول هست، هيچ نبايد انتظار بكشي كه يك وقتي قيامت ميآيد، بلكه همين كه اينجا ميميري من مات فقد قام قيامته باز مدتي گذشت گفتند امام حسين يك امام حسين است، همين جوري كه حضرت امير يك حضرت امير بود و در يك شب چهل بدن گرفت، و حقيقت علوي يك حقيقت بود. ميگويد جهات كثرت عالم عقل، چهارده است چهارده جهت بيشتر ندارد جهت خضوعش امام حسين است، جهت حلمش امام حسن است. و در كلمات اهل حق هم هست دزديدهاند همه اينها را. پس ميگويد جهت خضوع امام حسين است تا شخص خضوع و خشوع نكند گريه نكند، تا در زير قبه سيد شهدا دعا نكني تا گريه نكني دعات مستجاب نميشود، وقتي ذلت ميكشي در تحت قبه، آن وقت لامحاله دعات مستجاب ميشود. تا چنين هم نباشد مستجاب نميشود دعا.
«* دروس جلد 4 صفحه 65 *»
پس دعا لامحاله در تحت قبه بايد باشد و هيچ دعا هم مستجاب نشده مگر در تحت قبه. حال كه چنين است امر پس حقيقت خضوع مال سيد شهدا است. يك حقيقت است و ميتواند چند لباس را براي خود بگيرد، و حال كه او هم مثل پدرش چهل جا ميتواند ظاهر شود، صد هزار بدن هم ميتواند بگيرد، پس حالا رجعت كرد. فلان كس كه آمده نعوذ باللّه سيد شهدا است جوهر حسيني است و حقيقت حسيني است. يك كسي خيلي حليم است يك خري را پيدا كردهاند كه كجخلق نميشود هرچه فحشش بدهند، اين نعوذ باللّه مقام امام حسن است. يا اينكه يك كسي ديگر پيدا ميشود كه سخاوتي داشت گفتند نعوذ باللّه اين اميرالمؤمنين است. پس اين مزخرفات را بافتند و ببينيد كه از قاعده علم هم ميآيند، ببينيد آيا آيه ندارد حديث ندارد آيا سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم نيست؟ بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الا انت نيست؟ آيه دارد حديث دارد دليل عقل دارد دليل نقل دارد، پس عالم رجعت شد. و بسا آنكه شما ندانيد لكن به ترتيب و قاعده رفتند اول نيابت ادعا كردند بعد امامت شد بعد رجعت شد بعد قيامت شد. حالا بسا تو خيال كني بيپستا هر جايي يك طوري گفتهاند و حرفي زدهاند. خير پستا دارند پدرسوختهها، پس مدتي كه گذشت گفتند قيامت شد وقتي كه از عالم رجعت مردم ميميرند به قيامت ميرسند. و آن عالمي است كه فيها ما تشتهيه الانفس و تلذّ الاعين در اين دنيا تكليفات هست حلال هست حرام هست، در اين دنيا حلالش جداست حرامش جداست، اين اينجاست. پس وقتي سير ميكني از دنيا پا به عالم رجعت ميگذاري آنجا باز پيغمبر ظهور ميكند ائمه ظهور ميكنند، آنجا هم امر است نهي است جنگ است جدال است با كفار جنگ ميكنند اكل است شرب است، در اين عالم هم باز حلالي و حرامي دارند و ثمري. به جهتي كه هنوز پرده را ندريده بودند آنجا حلال و حرامي داشتند وقتي دلشان
«* دروس جلد 4 صفحه 66 *»
تنگ شد ديگر اين حلال و حرام را انداختند و رفتند به عالم قيامت، و عالم قيامت عالمي است كه ما تشتهيه الانفس و تلذّ الاعين حالا كه چنين است ميلش ميكشد با خواهرش جمع شود ميشود. به ميلش بسته است شريعت اهل جنت همان ميلشان است، اگر ميل كند راه رود همان عبادت خداست، ميل كند جماع كند همان عبادت خداست. حالا كه چنين است پس انكحت و زوجت قد فرّ من الميدان حلال و حرام ديگر فرار ميكند. باري مزخرف را به اينجاها رسانيدند و مردم هنوز واللّه در كمرهاي اين راه سير ميكنند، و عنقريب ميرسند كه همچو حرفها بزنند و دوباره بابي برپا خواهد شد و خواهيد ديد.
باري ميگويند كه مردم همينجور سير ميكنند، سير كه كرد ميرود تا مقام قاب قوسين او ادني ميرسد، و از آنجا سير ميكند ميرسد به مقام لافرق بينك و بينها، ميرسد به جايي كه الا ندارد و آنجا ذكر محض است وجود محض است. انا للّه و انا اليه راجعون، سير كرديم تا رسيديم در سيرمان به وجود، اين اول نيست وسط نيست آخر نيست همه جا هست، وجود ديگر اصل اصول است منتهياليه است منتهي هم اسمش نيست.
حالا به اينجا كه رسيدي اين بنا ميكند گفتن كه ما فرستاديم رسول را و قرآن را براش نازل كرديم، الآن تو را فرستاديم و اين قرآن را بر تو نازل كرديم پس نحن نزلنا فلان و فلان را، از قيامت هم گذشته از مقام رضوان هم گذشته. و هست كه اهل بهشت سير ميكنند هشت درجه تا اينكه به آخر كه رسيد جنت رضوان مال آن است. بالاي آنجا عرش رحمان است، بالاي آنجا رحمان است، سير كه كرديم تا اينكه بالاي عرش هم رسيديم معراج همان بود، ما هم به معراج رفتيم و به رحمان رسيديم. حالا كه خدا ميتواند قرآن بياورد، آيا نميتواند بهتر از قرآن بيارد؟ ميتواند. پس بهتر از قرآن را هم خدا كه ميتواند بيارد، پس ايني كه جن و انس اگر
«* دروس جلد 4 صفحه 67 *»
پشت به پشت يكديگر گذارند نميتوانند مثلش را بيارند راست است كسي نميتواند، اما خدا كه ميتواند مثل خودش حرف بزند.
خلاصه هرچه به گوششان خورده بود همه را ادعا كردند، همه را به قاعده علم ميگويند. هم آيه دارد هم حديث دارد هم دليل حكمت دارد هم دليل موعظه هم دليل مجادله همه را ادعا كردند. راهش اين و مختصر همه همين است، مرتبه به مرتبه است ملك خدا. پس هر فردي كه در اين دنيا رسيد به مرتبهاي، واقعاً حقيقةً اسمش اسم همان مرتبه ميشود. وقتي رسيدي به مقام خضوع به مقام حسيني رسيدهاي، و حالا امام حسين دو تا نشده ظهوراتش كه متعدد باشد متعدد نشده. همچنين حقيقت امام رضا باز يك حقيقت است كه جهت رضائيت در آن غلبه دارد، آن هم يك چيز بيشتر نيست حالا كه ظهورات عديده داشته باشد، امام رضا متعدد نشده. آيا نميبيني خود حضرت امام رضا رفتند جمعي ديدنش وقتي بيرون آمدند ابوالصلت ميگويد از آنها پرسيدم امام چه شكل بود؟ يكي گفت پيرِ ريشسفيد بود، يكي گفت جوان بود يكي گفت قدش بلند بود يكي گفت كوتاه بود. در يك مجلس جمع كثيري آمدند هر يكي به صورت بخصوصي او را ديده بودند، حالا اينها كدامش امام رضا بودند؟ پس به تعدد بدنهاي او و ظهورات او حقيقت متعدد نميشود. وقتي چنين باشد پس امام در هر زماني آن كسي است كه امام است، امام عصر حقيقتش اين است.
ديگر امامت مقامش مقام عقل است آن مجاز است، امامي كه با من حرف بزند و من او را ببينم و امام من باشد و من مأموم او، اين است حقيقت. آمر من اين است، آمر يعني امر كند آمري كه امر نكند آمر نيست. متكلم يعني تكلم كند متكلمي كه تكلم نكند متكلم نيست. آيه داريم حديث داريم دليل عقل داريم، پس در هر زماني يك امامي لامحاله بايد باشد پيشترها هم همينطور بوده الآن هم همينطورها
«* دروس جلد 4 صفحه 68 *»
هست آخرش هم همينطور است.
خلاصه مختصراً عرض ميكنم اگر كسي اعتنا ندارد به آن محكماتي كه خدا قرار داده و گفته كه من قرآن نازل كردم محكم دارد متشابه دارد، و خبر هم داده كه در اين قرآن محكم هست متشابه هست اما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ادلهاي كه هست از آيه و از حديث و از عقل و از آفاق و از انفس همه محكم دارد و متشابه دارد.
محكم آن است كه محل اتفاق باشد متشابه آن است كه محل اختلاف باشد. اين را خودتان فكر كنيد و ببينيد كه همينطور است. پس محكم را نبايد از دست داد و از زمان آدم تا خاتم تا برسد به اين زمان واللّه تمام اهل حق تمسكشان به محكمات است و واللّه تمام اهل باطل تمسكشان به متشابهات است. ميخواهيد محكمات را بگيريد خدا راهش را واكرده، متشابهات را ميخواهيد بگيريد خود دانيد سؤال خدا در كار هست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين
«* دروس جلد 4 صفحه 69 *»
درس چهارم
(سهشنبه 5 صفر المظفر سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 70 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.
پر نميخواستم از پي شبهات بروم، لكن چون بعضي حرفها در ميان آمده بعضي چيزها عرض كردم. اگر جميع شكوك و شبهاتشان را بخواهي بگويي بسا بيفتد ميان مردم، و اگر تمام تأويلاتشان را بيندازي ميان مردم لابد بعضي در شبهه خواهند ماند، لكن بعضي چيزها ضرور است گفتنش. امري كه خيلي ضرور است آن را عرض ميكنم به شرطي خوب دل بدهيد. و باز پيش از آن عرض ميكنم كه اين را بدانيد كه به جاي بخصوصي نميزنم حرفها را، مسئله را حقش را بايد گفت حالا ديگر اگر كسي بردارد بچسباندش به كس بخصوص، آن ديگر تقصير من نيست.
پس عرض ميكنم كه بعضي چنان خيال كردهاند كه مقامات متعدده در ملك خدا هست و هر بدني كه لطيف شد تا نماينده آن مرتبه شد اسم آن مرتبه بر آن صادق است. يكپاره جاها هم خيلي خوب درست ميآيد و حق هم هست. پس ميبينيد روح نباتي پيدا نيست اما يك جمادي كه آن روح درش پيدا شد به
«* دروس جلد 4 صفحه 71 *»
اصطلاح شرع و عرف همه جا اين را نبات ميگويند، و اسم و حد او بر اين صدق ميكند و اگر كسي بگويد روح نباتي آن است كه در غيب است و پيدا نيست. ميگويند آن در غيب است اسم نبات بر آن نبايد گفت، تا اينجا نيايد نبات نيست.
بسا همينجور قياس ميكنند خيلي جاها را به اينجا، همان جوري كه اهل ظاهر قياس كردند و قياس كارشان را خراب كرد حكما هم بناي قياس را گذاردند. همچنين حيوان در عالم خودش روحي است يقيناً كه وقتي بدن نبات لطيفتر شد و آن روح تعلق گرفت به اين بدن اين بدن ميبيند ميشنود حركت ميكند از روي اراده، و چون اين بدن اين كار را ميكند معلوم است آنجا بوده كه تعلق گرفته به اين بدن، چرا كه از نيست صرف نميشود چيزي ساخت و اين يكي از كليات بود كه عرض كردم. بدانيد كه از هيچ صرف نميشود چيزي ساخت، هيچ صرف را خدا خلق نكرده. از چيز، چيز ميسازند. پس همين كه ميبيني بدن يك جوري كه شد بنا كرد جنبيدن بدان كه روحي است اين بدن را به حركت آورده نمونهاش همهاش در عالم محسوسات هست.
اين هوا به چشم نميآيد بخواهي ببيني كه ميآيد يا نميآيد، يا بادي هست يا نيست، از چشم تميز نميشود داد، كسي بخواهد تدبيري كند كه بنماياند باد را، ميآرد يك پري را يا چيز غليظي را كه به چشم بيايد در هوا ميدارد اگر ديدي پر آمد و برگشت ميفهمي بادي آمده است كه اين را آورده و برده، و از اين پر معلوم ميشود بادي هست. پس حالا كه نميبيني نه اين است كه باد نيست، پر را كه روش مياندازي معلوم ميشود كه باد هست.
پس يك روحي هست در عالم غيب، واقعاً روحي است مستقل مادهاي دارد جوهري است نهايت غيبي است. تا پري روش انداختي تا بدني به دستش دادي پيدا ميشود. توي چشم بدن ميبيند توي گوش بدن ميشنود. انشاء اللّه سعي كن
«* دروس جلد 4 صفحه 72 *»
جاهاي گول را ملتفت باش. پس هر بدني كه به آن سرحد لطافت رسيد كه روح در آن دميده شود حيوان است. كرم باشد يا مرغ باشد يا گاو و گوسفند يا اسب و خر باشد، يا سبع باشد همين كه روح در آن دميده شد اسم الحيّ بر آن صدق ميكند. ديگر در اين عرصه بگويي انسانش حيوان است، اما كرمش حيوان نيست اين كافر ماجرايي است.
باري حالا به همينطور قياس كردهاند و اين امر را بردهاند بالا ميگويند هر بدني كه زور زد و رفت بالا به سرحد لطافت رسيد مقامي در آن جلوه ميكند و اسم آن مقام بر آن صدق ميكند پس تمام مراتب و مقامات اينجور است.
پس مقامات غيبيه در ذاتيت خودشان هميشه غيب هستند يك بدني كه ميگيرند براي خود در آن بدن ظاهر ميشوند. حالا از اين قبيل است مقام خاتميت و مقام محمدي، خيلي از صوفيهاي سني كه كاري دست ولايت نداشتهاند اينطور گفتهاند كه مقامي است مقام حقيقت محمديه، و همين حقيقت محمديه را هم سنيها اسمش گذاردهاند. خيال نكنيد كه شيخ شما اين اصطلاح را كرده خير سنيها هم حقيقت محمديه را ميگويند. اول ما خلق اللّه هم هست. ديگر ائمه طاهرين را هم بعضيشان كه با شيعه مكالمه كردهاند داخل كردهاند اما اين سنيهاي صرف و متقدمينشان اسمي از ولايت نميبرند، همان مقام حقيقت محمديه تنها ميگويند. هر بدني كه لطيف شد و روح به آن تعلق گرفت يا آن نور در آن بدن افتاد آنجا ظاهر ميشود. اصل آن حقيقت يك حقيقت است و اول ما خلق اللّه است و متعدد نيست. حالا هر بدني كه ترقي كرد و رفت به آن لطافت شد اسمش ميشود محمد، ديگر حالا يكي رفت و ديگران نميتوانند بروند اين را قبول ندارند ميگويند آن محمد چه كار كرد رفت؟ هر كس همان كارها را بكند او هم ميرود محمد ميشود. محمد پدر داشت مردم ديگر هم پدر دارند، محمد مادر داشت مردم ديگر
«* دروس جلد 4 صفحه 73 *»
هم مادر دارند. چهل سال رياضت كشيد تا به آن مقام رسيد، ما هم همانقدر رياضت ميكشيم تا به آن مقام برسيم. حتي اينكه ميگويند كه يك جوري بايد سير كنيم و به آنجا برسيم، حالا ديگر ميشود از راه اين محمد معروف سير كنيم و برويم، ميشود از راه موسي رفت، ميشود از راه عيسي رفت يا راهي كه خودمان اختراع كنيم در آن راه برويم، خودمان استاديم اينقدر را ميدانيم كه بدن كه ضعيف شد مشاعر باطنهاش قوي ميشود بهتر ميتوانيم برسيم، بلكه اين شرع را اين شارع عامّي را كه قرار دادهاند، براي عوام است. اينها مردماني بودند زيرك دانا، اينها ضعف مردم را ديدند و شرع را بر اضعف مردم قرار دادند، لكن بسيار از كسان ميتوانند زود به منزل برسند، و اگر اكتفا كنند به همان سير عامه مردم ديرتر به منزل ميرسند.
ميگويند ما طريق اقرب هم پيدا كردهايم و از آن طريق سير ميكنيم. ديگر يكپاره از علم حروف يكپاره از علم طلسمات، يكپاره از علم تسخيرات، علم تسخير شمس تسخير كواكب تسخير ارواح از اين راهها رفتهاند و پيش خود خيال كردهاند كه راه نزديك بدست آوردهاند.
منظور اين است كه خيال كردهاند مقام محمديت كه يك مقام است آن مقام واسطه كبري است، و واسطه جميع ماسوي است، كسي كه واسطه است ميان خدا و خلق چه در عالم ظاهر چه در عالم باطن. طفره در وجود محال است ميخواهي به آن وجود الهي برسي بايد سير كني تا برسي به آن مقام. اينها حرفشان است ظاهراً هم ترائي ميكند كه چنين است. حالا ميگوييم كه كسي كه ميخواهد توحيد حقيقي به دستش بيايد و اكتفا نكند به آنچه در دست مردم است، واقعاً اگر كسي طالب توحيد باشد و اعراض كند از جميع ماسواي خدا، معلوم است خدا اگر كسي طالب او باشد و او را بخواهد، او چرا طالب اين نباشد و اين را نخواهد.
باري گفتند شخص سير بايد بكند سير كه كرد وقتي كه رفت البته به آنجايي
«* دروس جلد 4 صفحه 74 *»
كه موضع وسط است و واسطه كبري است ميرسد، آنجا كه رفت محمد ميشود محمد كه شد خدا را ميشناسد. پس تا كسي محمد نشود خداشناس نميشود. ظاهراً ترائي هم ميكند كه اينطور است، به زبانهاي نرم نرم اينها را ميگويند كه موحد صرف شدن مخصوص يك شخص نيست، همه را خدا خواسته موحد كند. حالا كه چنين است شخص واحدي محمد باشد اين را انكار ندارند. حالا شخص ديگري هم رياضت بكشد به آن مقام برسد محمد ميشود، محمد كه شد اصل حقيقت محمدي دو تا نشده يك حقيقت است دو اسم دارد ده اسم دارد تا صد اسم دارد. خصوص همين لفظها را به جان شما بدون تقيه ديدهام توي كتابهاشان نوشتهاند كه تا محمد نشوي نميتواني به خدا برسي و توحيد كني. پس بايد رفت به آن واسطه رسيد به آن واسطه كه رسيدي محمد شدهاي، و محمد وقتي بدنش دو تا شد دو تا نشده روح يكي است، پس اگر وارد شده كه بعد از پيغمبر آخرالزمان ديگر كسي نميآيد درست است يعني نبيي بعد از محمد نميآيد و اين حكمش بر خلاف نوح و ابراهيم و موسي و عيسي است، چرا كه آنها نيامده بودند از ابتداي خلقت. از درجهاي كه منتهياليه درجات است كه كسي بيايد ديگر نميشود اسمش تغيير كند پس درجات وسط بسا موسي از درجهاي پايينتر آمده و اسمش موسي شده، نوح از درجه بالاتر آمده اسمش نوح شده، عيسي از درجه پايينتر آمده اسمش عيسي شده، لكن ميگويند آن درجه كه منتهياليه درجات است يك درجه بيش نيست، از آن درجه اگر كسي آمد محمد اسمش است و لو اينجا موسي و عيسي باشد لكن آني كه درش ظاهر شده اول ما خلق اللّه است محمد است.
پس مرشدهاي صوفي سني همه محمد شدهاند لكن حالا ديگر مرشدهاي شيعه عداوت با ما نكنند كه چرا اينها را ميگويي. صاحب كتاب انسان كامل را و امثال او را ميگويم، پس مرشدها تمامشان محمد شدهاند و محمد پيغمبر آخرالزمان
«* دروس جلد 4 صفحه 75 *»
است، حالا كه پيغمبر آخرالزمان شده به آن مريدش ميگويد كه «اشهد باني رسول اللّه» اگر آن مريدش هم عارف شده و چشم حقيقت او باز شده اين را ميگويد هيچ نقلي هم نيست پيششان.
اينجور جماعت ميگويند به مقام محمد رسيدن سهل است ميتوان محمد شد، بلكه من وقتي طالب توحيد باشم وقتي بخواهم در درياي توحيد غوطهور شوم تا دعوت كنم خدا را بطور حقيقت آنجا هم ميروم، پا به فرق محمد هم ميگذارم چرا كه كسي كه به مقام وحدت رسيد محمد فمادون همهاش مقام كثرت است. ديگر وقتي خدا شد محمدشدن پري وحشت هم ندارد، تو اگر در مقام توحيد وحشت نداري از مقام محمديت هم وحشت مكن، باري اين كه حرف صوفيهاي سني. اين كه افتاده دست صوفيهاي شيعه بر اين افزودند چيزي ديگر كه مقام ولايت باشد، ديگر بعضي ولايت را بالاتر دانستهاند بعضي نبوت را بالاتر دانستهاند. و توي اين جماعت كه آمدي اينها گفتند كه مقام امامت مقامي است تالي نبوت، يا نبوت تالي امامت است. ولايت مقامي است كه در تعبيراتي كه شما انس داريد بخواهند بگويند ميگويند مقام عقل است، و اين عقل معلوم است بذاته هيچ بار پايين نميآيد. لكن در هر قرني در هر زماني هر جا ظهور كرد در بدني، اسمش را به آن بدن ميدهد. پس در هر زماني كه وليي و امامي ظاهر باشد همان اميرالمؤمنين است و همان امام است. و ميگويند به اين كلام من نميگويم كه علي امام نبود او هم امام است، فلان مرشد هم امام است حسن بصري هم امام است. چرا علي امام نباشد. پس به هر عصري وليي بايد قائم باشد، خواه از نسل علي باشد خواه از نسل عمر. شعرشان را هم ميخوانند، پس اختصاصي ندادند ولايت را به اين نظر به اين ائمه دوازده گانه، گفتند آن امام غائبي كه غائب است، بطور مجاز آن را امام ميگويند. امام كسي است كه مأمومين او را ببينند بلكه امامت او اسم است براي
«* دروس جلد 4 صفحه 76 *»
چنين بدني كه در اينجا گرفته. آني كه در عالم عقل منزلش است كسي آن را نميبيندش. آن كسي كه بايد توجه به او كرد همين است كه اينجاست اينجور مزخرف بافتند و ظاهراً ترائي ميكند كه چيزي باشد، آن آخرش ميبيني كه كلش خانه عنكبوت است بجز سراب هيچ نيست. بلكه بجز ضلالت هيچ نيست كلش خانه عنكبوت بود ضلالت است.
پس ميگويند كه مقام امامت مقامي كلي است هر شخصي، هر بدني كه سير كرد و رسيد به آنجا آن امام است، پس حضرت امير يكي از ائمه باشند، حسن بصري هم يكي باشد غزالي هم يكي باشد، هر وليي در هر عصري كه قائم است مقام امامت او اين است كه اينجا امام است. حجيت او اين است كه اينجاست. حالا ديگر ائمه دوازدهتاي بخصوص بايد باشد اينها حرفهاي عاميانه است. اين ضرورتهايي كه اسم ميبرند براي عوامالناس خوب است براي اهل ظاهر خوب است، ما اهل باطنيم اهل باطن علمشان حكمت است علم حكمت علم به حقايق اشياء است خواه مطابق باشد با آن شرعي كه دست اين گوسالهها است، خواه مطابق نباشد. ما اهل حكمتيم اهل حقيقتيم ما اهل عرفانيم، حكمت آن است كه ما علم پيدا كنيم به حقيقت شيء، ميخواهد مطابق اين شرع باشد ميخواهد نباشد. اين شرع وضعش براي گوسالهها است من كه گوساله نيستم.
پس سواء طابق الشرع ام لم يطابق، من آنجا سير ميكنم من به شرع تو كاري ندارم، تويي كه در شرعي البته بنات تحقيق نيست تقليد است. تو اكتفا به همين شرع بكن و باش به همين اعتقاد كه دوازده تا امام داشته باشي. پس در هر عصري وليي قائم است امام است. ديگر اين را توي لغتش ميآرند توي عرف عامش ميآرند توي عرف خاصش ميآرند چرا كه در هر زماني مردم بايد توحيد كنند خدا را، اگر توحيد مظهري نداشته باشد و جايي ظاهر نشده باشد كه مردم بروند دست
«* دروس جلد 4 صفحه 77 *»
به دامن او بزنند و فاني در او شوند توحيد ندارند، و مبدء توحيد را خواسته. پس در هر زماني بايد يك فاني در حقي باشد كه اين خلق بروند فاني در او شوند، و فاني در حق نميشود باشد مگر برسي به حقيقت محمديه بقول صوفيهاي سني يا اينكه برسي به مقام ولايت به قول صوفيهايي كه در ميان شيعه پيدا شدهاند، كه آمده دست بابيها رسيده كه مخلوط شدهاند به شيعه. اينجا هم گفتند باز به مقام اول ما خلق اللّه نميتوان رسيد مگر به واسطه آن مقامي كه متصل به آن است، و آن مقام را اسمش را ولايت گذاردند. حالا كه چنين شد پس در هر زماني يك امامي ميخواهيم يك پيغمبري ميخواهيم يك خدايي ميخواهيم، اينها مجموعش پير اسمش است. اين است كه ميگويد پير من خداي من است پيغمبر من است، امام من است ما بايد تسليم پير را بكنيم.
حالا ديگر فكر كنيد انشاء اللّه شما اگر انشاء اللّه داخل شرع هستيد آنجور نباشيد. اگر داخل شرع نيستيد داخل آن طبقهايد، ميخواهيد هم داخل آن طبقه باشيد باشيد كسي كارتان ندارد. نميخواهيم كسي را هدايت كنيم به زور، هر كه خودش بخواهد هدايت يابد خدا هدايتش ميكند. پس گفتند امام زماني كه در هر زماني بايد باشد، هر كه زنده است و مردم ميبينند او را امام است. همينكه نميبينندش زنده باشد يا مرده، امام غايب اصلش امام نيست. زنده باشد يا مرده تفاوت نميكند امام غايب اصلش امام نيست.
حالا به اين پوست كندگي جرأت نكنند بگويند كار ندارم، ميگويند اگر امام ميگويم به امام غيب، از باب مجاز است. امامي كه حقيقةً امام است امامي است كه مرئي باشد آن شخص ناطق بايد امام باشد، چون خدا غائب بود از انظار به اين جهت رسولي فرستاد در ميان خلق، مرتبه نبوت هم همينطور يك كس ظاهري ميخواهد حرف بزند كه مردم ببينند او را مرتبه ولايت هم همينطور يك كس
«* دروس جلد 4 صفحه 78 *»
ظاهري بايد باشد كه او را ببينند. پس امام آن پيشوايي است كه من ببينمش و با من حرف بزند. اسم امام اين است حالا اگر اين را برداري و قطع نظر از اسم بكني، ديگر اسم امام به او نميتوان گفت پس اين امام است چرا كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. پس بايد رو به اين كرد توجه به اين كرد قطع نظر از اين بدن اگر بكني ديگر به نفس نميتوان توجه كرد، قطع نظر از اين بدن بكني به عقل نميتوان رو كرد. «عقل در عالم عقل ناطق است» معني ندارد، ناطق يعني اينجا زباني داشته باشد حرف بزند. پس در هر زماني آن ناطق امام ما است، امام عصر ما است.
حالا اينها حرفهاي آنها بود و ديگر اين حرفها كفايت كرد چه ضرورم كرده كه اينها را بگويم شبهه زياد شود اينها را هم محض همين گفتم كه اگر كسي خودش نخواهد هلاك شود من توي راهش انداخته باشم. پس دقت كن ببين اگر اهل شرعي و دوازده امام داري، ببينيد اگر چنين است امر كه مقام امامت مقامي است كه بايد اينجا بيايد و اسم امام ايني است كه اينجاست و آني كه در عالم عقل است امام نيست و از حكمت نيست به او امام گفتن، كه حرفهاي آن صوفيها و بابيها همه درست است. و اگر آن حرفها درست نيست ـ و درست هم نيست ـ و امامان دوازده تا بايد باشند و يازدهتاش هم رفته از دنيا و يكيش غائب است و انشاء اللّه بعد از اين ظاهر ميشود، بگير اين را كه همين است دين. دقت كن انشاء اللّه با بصيرت حواس خود را جمع كن تو يك ربع ساعت چرت مزن حق را به دست ميآري، و چرت بزن باز برو همان مزخرفات را بگو كه بيفايده است حرفزدن براي تو. اگر مراد فهميدن است بدان كه امر بازي نيست، امر امامت انكارش را با اقرارش را فكر كن كه شوخي است بازي است؟ و از اين الآن ميفهمي كه خيلي نقل است ايني كه اميرالمؤمنين را پست كردهاند و ابابكر را جاش نشاندند بايد تو پناه به خدا ببري. پس خيلي امر عظيمي است امر امامت، امر نبوت
«* دروس جلد 4 صفحه 79 *»
واللّه بسته به اين ولايت است، امر توحيد واللّه بسته به اين است. پس قدري به فكر بيفت و تا زندهاي هم باز ميتواني كاري بكني وقتي مردي، مردي. ديگر آنجا نميشود كاري كرد، شما را بخدا بنا كنيد فكركردن ببينيد اگر مراد از غيبت امام يعني آني كه در عالم عقل منزلش است آن غائب است او كه هميشه غائب بوده و هميشه غائب خواهد بود، و هرگز ظاهر نخواهد شد. پس حضرت اميرالمؤمنين توي دنيا بود تو آن روز هم امام را نميديدي و آن روز هم امام غائب بود، فكر كن ببين آيا مذهب شيعه اين است؟
ببين در زمان حضرت امير امام اصل آيا غائب بود، و اين حضرت اميري كه مردم ميديدند يكي از شيعيان او بود كه در ميان ما بود و مردم ميديدند؟ و همينطور بياريمش تا حالا مسئله را كه بگوييم اسم امامت اسم اين است كه ما ميبينيمش، اگر اين را بگيريد، اگر مراد از غيبت امام فلان مقام غيب است كه هرگز ظاهر نميشود. ببينيد شما كه شيعهايد و الحمدللّه در شرع وارد شدهايد، اگر مراد از غيبت فلان مقام باشد ديگر انتظار ظهورِ كه را بايد كشيد؟ آيا معقول است عقل بيايد جسم شود؟ آيا اين است دينتان و مذهبتان؟ يا اين است كه يازدهتا از امامان فوت شدهاند و از دنيا رفتهاند و دوازدهمي آنها بايد بيايد و انتظارش را بايد كشيد. اگر غيب را انتظارش را بايد بكشيم كه بيايد ظاهر شود كه اين محال است. پس آن غائبي كه انتظارش را ميكشي كدام است اگر اينجورهاست پس امام را بگو هميشه ظاهر است، هيچ تازه نبايد ظاهر بشود، نهايت در اين زمان اين امام است كه ناطق است و با ما حرف ميزند. در زماني ديگر امامي ديگر امام است. ببينيد آيا اين دين شيعه است و بدانيد كه اين از دين شيعه نيست.
پس مراد از امامي كه داري كه غائب است آن امامي است كه از نرجس خاتون متولد شده و در دنياست و به همين جور راه ميرود در ميان مردم، ميخورد
«* دروس جلد 4 صفحه 80 *»
ميآشامد ميخوابد، در روي زمين است بقيةاللّه في الارض است، نه بقيةاللّه في عالم العقل است. پس در روي زمين است نهايت غائب است كسي او را نميشناسد. پس تو امامي را كه بايد انتظارش را بكشي حالا غائب است وشخص جسماني روي زمين است و چون جسماني است بقيةاللّه في الارض اسمش شده اين است كه غائب است. اما آن جوري كه تو ميآيي كه امام مقام اطلاقي دارد مقام كليتي دارد، باز اينها را نچسبانيدش به جايي و بسا ببينيد در كتابي همين جورها نوشته باشند و من لفظهاش را همانطور ميگويم، لفظهاش هست لكن من آن لفظها را بخصوص نميگويم. بسا بگويند امام مطلق يعني حضرت امير امام مقيد يعني امام جماعت، امام نحو، امام صرف، امام مفترضالطاعه كه بايد اطاعت كرد حضرت اميري كه شنيدهاي اين را ميگويند. و بسا ببيني نوشته باشد جايي اينها را امام كلي بسا ميگويند. لكن مرادشان آن كلي كه تحتش افراد باشد نيست. حالا كه آمدي توي شرع و بيا و پناه به خدا وقتي توي شرع آمدي. پس حضرت امير آن شخص معين معلومي است كه بود، حالا شبهاتي كه القا ميكنند ملتفتش باشيد و گول نخوريد.
باز ميگويند آيا نه اين است كه اين حضرت امير كه يك شخص بود اين منافات ندارد با اينكه چهل جا مهمان بود، حالا كه چهل جا مهمان شد چهل علي داشتيد يا يك علي بود؟ معلوم است يك علي بود. آيا اين بدنها به غير از اين بدن بود؟ لكن اين بدنها چون روح علوي توشان بود همه علي بودند حقيقتشان يكي است. حالا به همينطور چه عيب دارد اصل امامت هم يك حقيقت باشد و اينجا چهل تا باشند، چرا دوازده تا باشند؟ شما ببينيد كه شبهات را چطور القا ميكنند و خوب ملتفت باشيد تا رفعش را هم به آساني خيلي آسان انشاء اللّه بتوانيد بكنيد. ميگويند تو اين شخص يك ذرع و نيمي را علي ميداني يا روح تعلق گرفته به اين
«* دروس جلد 4 صفحه 81 *»
را علي ميداني؟ اگر آن روح را علي ميداني آن يكي است. حالا اگر اين چهل جا رفت چهل علي نشد، اين چهل اگر منافات با وحدت علي داشت بايد چهل علي باشد پنجاه علي باشد. پس تعدد اين ابدان منافات با وحدت او ندارد. ديگر حالا ميآيي ميگويي كه مقام علوي مفصل شده به دوازده تاي بخصوص. اين يعني چه؟ مگر تو اعتقاد نداري كه هر امامي ميتواند بدنهاي متعدده بگيرد؟ حالا هم گرفته. پس اين لفظ كفر نيست شرك نيست حق هم هست، از آن ضرورت ماها را بيرون نبرده حالا ببينيد كه شيطان چقدر حيله كرده است.
پس عرض ميكنم بياييد توي شرع داخل شرع كه شديد و يك قدري در بند شديد سعي كنيد كه آنچه از پيش خدا آمده بگيريد، بطلميوس از پيش خدا نيامده حكماي يونان از پيش خدا نيامدهاند و الحمدللّه ادعاش را هم نكردند ادعاي نبوت نتوانستند بكنند، اما آن كساني كه آمدند و ادعا كردند ديديم كه حاشا نكردند و بر طبق ادعاشان خارق عادات آوردند اصرار كردند، و بعد از خارق عادات شمشير كشيدند و جنگ و جدال كردند به اين اصرار اثبات كردند. آيا ما واگذاريم امر را به حكما؟ ميرويم پيش فلان حكيم ميبينيم چنين گفته. آقا حكيم تو چكارهاي؟ هيچ جرأت نميكند بگويد من پيغمبرم، تا بگويد من پيغمبرم جلدي گريبانش را ميگيريد كه معجزهات كو؟ معجزه ندارد مگر حيله بكند كه مشتبهكاري كند. پس اگر داخل شرعِ اين انبيا ميشوي و ميخواهي داخل شرع ما بشوي، ببين اينها چه گفتهاند. اين دايره واللّه خاتمي دارد و همان يك نفر است كه بود ديگر ثاني ندارد، و آن همان محمد بن عبداللّه است9 به همين نسبِ ظاهر معروف. غير از اين اگر گفتي از دايره اين پيغمبرها بيرون ميروي و اين آن كسي است كه حضرت امير با آن جلالي كه دارد نوكر اين پيغمبر است. ديگر حالا من جايي ميروم كه بالاي مقام محمدي است ـ باب بگويد و لقد ارفعناك فوق مقام او ادني ـ فوق مقام محمد
«* دروس جلد 4 صفحه 82 *»
ديگر مقام نيست چرا كه اول ما خلق اللّه است و اول ما خلق اللّه محمد بن عبداللّه است، و آن غير اميرالمؤمنين است غير امام حسن است غير تمام انبيا است. و اين يك نفر است زيادتر نيست دقت كنيد انشاء اللّه.
جاي نكتهاش را كه ميلغزند ملتفت باشيد، راست است يك بدني توي اين دنيا سير كرد و ترقي كرد تا به آن مقام، اگر كسي ديگر هم بود كه ميتوانست سير كند و به آن مقام برسد اين ميگفت كه هست، همچو كسي اگر بود اين چرا نگفت؟ بلكه گفت هيچكس نيست. اين همان جوري كه ادعاي نبوت كرد و چون نبوتش امر ظاهر محسوسي نبود خارق عادات آورد و اثبات كرد كه من پيغمبرم همانطور اثبات كرد كه من بهترين پيغمبران هستم و خاتم پيغمبرانم.
كسي با من بحث ميكرد كه تو چطور ثابت ميكني كه پيغمبر اول ما خلق اللّه است؟ گفتم پيغمبر را همان جوري كه اثبات كردي كه پيغمبر است و تو فهميدي كه راست ميگويد، همانجور اثبات ميكند كه من اول ما خلق اللّه هستم ديگر در ملك خدا محال است كسي به رتبه اين برسد. ديگر فكر كنيد كه حالا محمدبن عبداللّه شد، حالا كه همان يك بدن آمد روي زمين متولد از آمنه و عبداللّه شد حالا كه آمد، ديگر اگر بخواهد هزار همچو بدن هم درست كند ميتواند، و بخصوصه ما مباحثهمان شده، در اين باب حرفها شنيدهايم تا الحمدللّه از اين تاتورهها بيرون آمديم. مردكه بابي بود ميگفت تو كه ميگويي محمد همان شخص مخصوص بود كه آمد پس آني كه در رجعت ميآيد و در احاديثتان هست كه ميآيد آن كدام است؟ او هم يقيناً پيغمبر است محمد است، حالا كه او هم محمد است پس دو بدن دارد محمد، حالا كه دو بدن ميتواند داشته باشد سه بدن هم ميتواند داشته باشد، يكيش هم اين پدر فلان شيرازي باشد. چنانكه ميگفتند همينطورها كه محمد كه آمد با آن شخصيت حالا ميتواند چهل جا مهمان شود. بله ايني كه آمد
«* دروس جلد 4 صفحه 83 *»
خبر داده كه من در رجعت برميگردم و ميآيم. به همينطور بدان هيچ كس بعد از پيغمبر آخرالزمان به مرتبه امارت نميرسد حتي امام حسن صلوات اللّه و سلامه عليه اميرالمؤمنين نيست. اين مرتبه اميرالمؤمنيني مخصوص خود اوست و بس. همان يك نفر كه علي بن ابيطالب است صلوات اللّه عليه، كسي اگر راضي شود كه اميرالمؤمنين به او بگويند واقعاً اين فحش است كه به كسي بدهند، يعني فلان داده. هر كه راضي شود به او بگويند اميرالمؤمنين يا مأبون است بالفعل يا مأبون ميشود، نميشود نكنندش لامحاله اين كار بر سر او خواهد آمد.
پس غير از آن حضرت كسي ديگر اميرالمؤمنين نيست، اوست امير كل، امير كل انبيا و اوليا اوست و بس. اما حالايي كه متولد شد از ابيطالب و فاطمه بنت اسد همان يك ذرع و نيم مخصوص است حالا اين صاحب آن روح متصل به نبوت است كارهاي آن روح را ميكند همانجور هر جا ميخواهد ظاهر ميشود به هر صورتي بخواهد ظاهر ميشود به صورت پير به صورت جوان به هر صورتي بخواهد ظاهر ميشود. هر امامي بعد از تولدش اينجور ميتواند به بدنهاي متعدده ظاهر شود، و اين خيلي گول ميزند. چرا كه به همين قاعده تاتورهها به هوا بلند شده بخصوص در خصوص امام زمان عجل اللّه فرجه در اخبار هست كه وقتي كه تشريف ميآورند اهل هر شهري آن را در شهر خودشان ميبينند، و از اين حرفها شنيدهاند و اينجور تبادر ميكند در ذهن اهل الحاد كه حالا كه اينطور است، فلان شيرازي در شيراز همان امام عصر است نعوذباللّه، يا فلان اصفهاني در اصفهان همان امام عصر است يا فلان كاشاني همان امام است امام زمان خودشان همان است كه آنجاست. پس امام زمان خودشان در ولايت خودشان است و نيست واللّه اينطور، بلكه امام زمان صلوات اللّه و سلامه عليه وقتي ميآيد به عدد شهرها ميتواند بدن بگيرد و به صورتهاي مختلفه به صورت پير به صورت جوان به هر صورتي كه
«* دروس جلد 4 صفحه 84 *»
خواسته باشد مثل حضرت امام رضا 7 كه كرد همينطور حالا كه امام زمان ميآيد ميتواند به صورتهاي مختلفه ظاهر شود، واين غير از آن معاني است كه در دست مردم است خاصه ملحدين. انشاء اللّه دقت كنيد كه به اين قاعده سركلافه به دستتان دادم حالا كه ميخواهم سر كلافه به دستت بدهم پس تو هم چرت مزن ملتفت باش.
اگر اينها با اين معجزاتي كه داشتند با اين قدرتي كه داشتند اگر بنا ميگذاردند كه بيپستا بيرون ميآمدند توي دنيا، پستا از دست مردم بيرون ميرفت. اگر متولد نميشد محمد9از آمنه و عبداللّه اينطوري كه شد، حضرت امير 7از ابيطالب و فاطمه بنت اسد به همينطور كه آمدند بيايند، و بعد آنجور كارها بكنند، اگر از ابتدائي كه ميخواستند بيايند بنا ميگذاردند از زمين سر بيرون آورند يا بروند توي پشت كسي و سر بيرون آورند. و اين شبهات را بخصوص براي خودم كردهاند و همينطور متداول شده و شنيدهام و زمزمهاش هم هست استدلال ميكنند ميگويند آيا نميتواند حضرت امير نورش را بريزد در صلب يك كسي كه آن هم در شيراز است، در شيراز هم ظاهر شود؟ اگر همچو ميكردند ديگر حق و باطل معلوم نميشد و از حكمت نبود.
پس محال است كه همچو كنند. حالا همچو فرض كن محال هم نباشد ممكن هم باشد مگر هرچه امكان دارد خداي ما كرده و ميكند؟ اگر هرچه ممكن باشد خداي ما بكند پس از دست مردم قاعده بيرون ميرود. اگر چنين كاري ميكرد توحيد به دست كسي باقي نميماند. هر كسي ميتوانست هر ادعائي بكند.
اگر جايز باشد امام عصر نورش را بيندازد در صلب آن شيرازي حرامزاده در همدان هم يك كسي برميخيزد ميگويد من امام هستم، نورش را در صلب پدر من انداخته و همينها حرامزادهاند كه ادعاي امامت ميكنند. پس اگر چه ممكن هست به اصلاب بروند و از اصلاب سر بيرون آورند، لكن نميروند عمداً به اصلاب
«* دروس جلد 4 صفحه 85 *»
رجال، نميروند از ارحام سر بيرون آورند براي اينكه حفظ كنند دين خدا را.
اگر اين كار را ميكردند هر كسي ميتوانست ادعا كند كه من از آن نورم و از اين صلب بيرون آمدهام. و فكر كنيد كه اگر چنين بود و همه ادعا ميكردند ديگر سنگ روي سنگ بند نميشد. يك كسي در همدان برميخاست ميگفت من امام زمان هستم، يك كسي در شيراز بر ميخاست ادعا ميكرد اينها نزاع ميكردند و فساد در ملك ميشد. پس اين وضع را موقوف كردند عمداً براي حفظ دين خدا. بله اگر بخواهد اميرالمؤمنين از نخل طور صدا كند ميكند لكن بناش نيست از هر جايي صدا كند. اگر بخواهد از آسمان پايين بيايد ميتواند لكن كار بيپستا نميكند باز كارهاي خارق عادتي اگر گاهي رأيشان قرار ميگرفت پيشتر خبرش را ميدادند، كه تو بداني عمداً است. چنانكه گفته من در ظهور آن دوازدهمي ميآيم توي قرص آفتاب، اين را بخصوص خبر داده كه اگر آمد تو خيالش نكني از آن باب است كه اينها ميگفتند.
پس سعي كنيد سيرت انبيا و اوليا را به چنگ بياريد اينها قواعد دارند قوانين دارند ضروريات دارند. پس امام زمان امامتش فلان شيعه است، آن كه در عالم عقل است او هيچ بار اسمش امام نيست او هيچ بار ظاهر نميشود. پس چه انتظار او را ميكشي كه شخصي بيايد مخصوص. آن كسي كه ميآيد اين است كه اينكه شمشير ميكشد فردي است از افراد امام كلي، لكن شما بدانيد كه اين نيست دين خدا. دين خدا اين است كه آن كسي كه ميآيد يك كسي است مفترض الطاعه است امام دوازدهمي است كه اهل حق ميگويند. اگر اينجور است ما حرفي نداريم و اگر جوري است كه مردم ديگر ميگويند توي اين شرعش كه مياندازي غير از اين دوازده نفر يا غير از اين چهارده اگر كسي آمد و گفت علم من به اندازه يكي از اين چهارده تاست ببين آيا تو نبايد لعنش كني؟ البته بايد لعنش كني. پس آني كه شمشير
«* دروس جلد 4 صفحه 86 *»
بايد بكشد ببين يكي از جور آنهاست يا يكي از اين شيعيان؟ اگر اينجور است كه تو ميخواهي بگويي اينهايي كه غير از آن چهارده نفرند مفترض الطاعه نيستند، عالم به كل اشياء نيستند حتي انبياء، بزرگشان سركردهشان آنها هم نيستند متصرف در كل اشياء، پيغمبران متصرف نيستند به آن طور چرا كه كلي نيستند. نقبا و نجبا هر قدر متشخص باشند هيچ كدامشان پيغمبر نيستند به اندازه آن پستتر (پيغمبر) نميرسند پس اگر نقيبي را بگويند متشخصتر است از موسي يا عيسي يا جرجيس يا ارميا هر پيغمبري كه از آن كوچكتر نباشد از اين دايره خارج ميشود، و نوح بزرگترين پيغمبرها بود يا ابراهيم و آنها متصرف در كل ماكان و مايكون نتوانستند باشند، و جهل داشتند به بعضي چيزها. نوح عالم به ماكان و مايكون نبود، ابراهيم عالم به ماكان و مايكون نبود، ابراهيم خيلي چيزها را نميدانست. موسي خيلي چيزها را نميدانست خضر ميدانست. پس آني كه متصرف در كل كاينات است تمامش پيش آن دوازدهتا است. اگرچه هر يك هزار بدن هم ميتوانند بگيرند توي هم نكني، كه حال يك كسي برخيزد ادعا كند كه از آنها يكيش منم چنانكه يكيش زمان شيخ بود يكيش زمان سيد بود. شما بدانيد انشاء اللّه كه نقبا هرچه متشخص باشند آن اسم اعظم اعظمي باشند كه حرام است در زمان غيبت بردن آن اسم، وقتي که پيش انبياء ميرود نوكر انبياست. همان را پيش خضر كه ميگذاري نوكر خضر است. با وجودي كه خضر در ميان انبيا چندان متشخص نيست. پس آن دوازده هستند كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر ـ به غير از آن يكيشان كه خاتمشان بود ـ پيش اينها جميعشان نوكرند و عبد عبيد محمدند، و عبد عبيد علي هستند. همچو دوازدهي هستند كه تمام انبيا تمام اوليا شيعه آنها و نوكر آنهايند. حالا اين آن مقام است! و ملاپيناس كه آمده اينجا، اين اثر اوست او ظاهر در اين است چرا كه اين نقيب است و ظهور اوست، و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، حالا كه
«* دروس جلد 4 صفحه 87 *»
چنين بايد باشد آني كه انتظارش را ميكشي كيست؟ آني را كه انتظارش را ميكشي بعد از اين ظهور كند آيا او آن كسي است كه زير پاي عيسي است و عيسي متشخصتر است از او؟ يا عيسي وزير اوست نوكر اوست. آني كه انتظار ميكشي بيايد عيسي و موسي و نوح و ابراهيم همه نوكر اويند به خلاف ايني كه اسم اوست كه ميآيد اينجا اين هر قدر متشخص باشد نوكر همه انبياست ديگر اين را بيندازيدش در قواعد دين و مذهب. اگر قاعده داريد اگر قاعده نداريد كه چه ضرور ميآييد ميان مؤمنين.
پس اين تعدداتي كه بود وقتي ظهور كرد در همه شخصها و متعدد شد و اين غير از كلي و افراد است. مثل اينكه يك روح است دست دو تاست، و اين را بزني او ميفهمد او را بزني اين ميفهمد، آني هم كه امام عصر است و چهل جا ظاهر ميشود اگر اين را بزني او را زدهاي، آن يكي را هم بزني او را زدهاي. به خلاف آن كساني كه اسمشان را امام ميگذاري و ميگويي اسم امامند، اگر اين را سر ببري او نميفهمد او را سر ببري اين نميفهمد. اگر ميخواهي دين داشته باشي و ميداني ميميري قدري به فكر بيفت، ببين اينهمه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر كه آمدند آيا دروغ بود و از جانب خدا نيامده بودند، اگر اينها راست است و ميميري فكر كار خود باش.
پس اين حرف كه امام اسم اين است بخصوص، و امامِ كلي آنجاست كه عالم عقل است و بايد ترقي كرد و سير كرد تا رسيد به آن مقام، چه جور سير كنيم، بله بايد سير كنيم. ديگر متشابهات هست محكمات هست اگر ميخواهي نلغزي محكمات را بگير، متشابهات را نميفهمي نفهم. مگر تو عالم به جميع چيزها بايد باشي. اگر نفهميدي دلت درد نگيرد خيلي چيزها را نميفهمي. پس محكمات را از دست مده تا موفق شوي به فهم متشابهات، و اين جزء اعتقاداتتان باشد اگر خيال كني
«* دروس جلد 4 صفحه 88 *»
كه متشابهات يك جور معني دارد كه نميسازد با محكمات بدان باز به باطل رفتهاي.
پس بايد اعتقاد كني كه اين هر جوري كه هست با محكم من يكي است. عصي آدم ربه فغوي در قرآن هست و متشابه است از آن طرف هم هست كه ما ارسلنا من رسول الا ليطاع، و هست كه لاتطع منهم آثماً او كفوراً و هست كه كونوا مع الصادقين آدم را هم يقين داري پيغمبر خدا بود و معصوم بود، پس بدان اين عصي و اين غوي با آن عصمت كلي منافات ندارد حالا ميفهمي خيلي خوب است، نميفهمي خيلي چيزها هست نميفهمي نقلي نيست. حالا متشابهات هست كه بايد سير كرد رفت به عالم جابلقا و جابرصا از آنجا بايد گذشت. آني كه شرح كرده ميگويد من خبر دارم مردم بايد سير كنند آنجا بروند نه اينكه او بايد بيايد اينجا، ما بايد به جابلقا و جابرصا برويم، باز وقتي آنجا رفتي خود امام آنجا نيست عمله و اكرهاش آنجا هست، از آنجا بايد رفت آخر آن صحرا تلي هست پشت آن كوه و آن تل يك دانه ياقوت سرخ است از آن تل ميگذري يك درياي بزرگي است درياي اخضر آنجاست، جزيرهايست جزيره خضرا، از آنجا كه گذشتي به ارض زعفران ميرسي و آن زمين زميني است تمام زمينش و دشتش و كوهش همه زعفران است، از آنجا كه گذشتي ميرسي به شهر امام 7.
حالا بسا كسي اين لغات را هم ياد گرفت و گفت كه جابلقا و جابرصا عالم مثال است سير كه كردي به كثيب احمر كه عالم طبيعت است ميرسي، از آنجا به جزيره خضرا كه عالم نفس است ميرسي، از آنجا به ارض زعفران كه عالم روح است ميرسي از آنجا به شهر امام7 ميرسي. پس حالا مينشينيم و نگاه ميكنيم به خيال و پردههاي خيال را ميدريم ميرسيم به نفس آنجا كه رسيديم پرده نفس را هم ميدريم از عالم روح هم ميگذريم هر جايي خود او را واجد باشيم. يا در عالم نفس منزلت است يا در عالم روح و ارض زعفران، هر جا واجد خود هستي
«* دروس جلد 4 صفحه 89 *»
خودت كه خودت هستي، او هم كه مؤثر كلي است، و اول ما خلق اللّه است حالا كه مؤثر كل است پس تو هرچه داري او داده، پس تو اگر حالتت چنين شد كه خودت را نديدي خدمت امام ميرسي و امام ظهور كرده براي تو. فكر كنيد ببينيد آيا اين است دين خدا اينجور شمشير ميكشد؟ يعني يك كسي از اينها شمشير ميكشد. بدانيد اينها نيست دين خدا اينها مزخرفات صوفيه است مزخرفات بابيه است، ملحدين اينها را ميگويند. نيست اينها از دين خدا.
واللّه ميآيد با همين جور بدن كه كفار و منافقين و مستضعفين او را ميبينند شمشير ميكشد. همين شمشيرهاي آهني و گردن مردم را ميزند بعينه مثل اجداد طاهرينش سلام اللّه عليهم كه آمدند، ايني كه ميآيد واللّه متشخصتر از پيغمبر نيست و آمد، ببين چه جور آمد متشخصتر از اميرالمؤمنين نيست.
پس مقام خاتميت مخصوص يك نفر است، ديگر هر كس گفت من محمدم تو اگر آن محمد را پيغمبر ميداني بدان او كافر است و ملحد است، و همچنين اگر كسي دوازده تا را سيزده تا بخواهد بكند كافر است، و دوازدهمي اين است كه انتظار ميكشي شخص واحدي است كه روي زمين است. ديگر حالا اسم دارد البته انبيا هستند اسمهاي او نقبا هستند البته سيصد و سيزده نقيب بايد همراهش بيايند همه نوكرند، نقباي بزرگ بر ابر سوار ميشوند از اينجا ميروند به مكه. پس هر قدر تصرف داشته باشند نقبا و هر قدر كارها بكنند كه باز نوكر خضرند، و امام شخصي است مثل اين اشخاص و ميآيد و اينها هيچ كدامشان امام نيستند، اسم امام هستند به جهتي كه كار امام از ايشان ميآيد معجزه دارند خارق عادت دارند لكن امام نيستند متصرف در ماكان و مايكون نيستند.
وصلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين من الجن و الانس
«* دروس جلد 4 صفحه 90 *»
درس پنجم
(چهارشنبه 6 صفر المظفر سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 91 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.
از طورهايي كه عرض كردم اگر همه ملتفت نشديد بعضي انشاء اللّه ملتفت شديد همه هم اگر دين نخواهيد بعضي ميخواهيد، معلوم است كه اينجور مزخرفات دين خدا نيست كه محمد مرتبهايست كه هر كس به آنجا رسيد محمد است، و اشهد ان محمداً رسول اللّه كه ميگويي او را بايد نيت كرد، و اين سرّ است. به همينطور مرتبه امامت هم مرتبهايست كه هر كس به آنجا رسيد امام است حالا ديگر هر كس اين شخص را نشناسد اقرار به وجود امام نكرده، و اين مرتبه امامت يك مرتبهايست چنانكه حقيقت محمديه يك حقيقت بود. و منافات نداشت مرشدين متعدد باشند براي اهل سير. همچنين مرتبه ولايت و اميرالمؤمنين بودن مرتبهايست، هر زماني هركس برخاست آن ولي حق ناطق، امام است. اين امامي است مفترض الطاعه كه حامل نبوت هم هست، پس هم نبيي است از انبيا و هم امامي است از ائمه، اين بازيها بدانيد از اهل حق نيست، و لو متشابهات در كلمات اهل حق از اين قبيل باشد.
«* دروس جلد 4 صفحه 92 *»
دقت كنيد انشاء اللّه و من خيلي اصرار ميكنم اصرار بيش از اين قبيح هم هست لكن از بس نميگيريد و از پيش نميرويد و بناي تأويل را ميگذاريد لابد ميشوم مكرر كنم و اصرار كنم. پس از ضرورت دين ما است و از ضرورت اسلام است، ديگر ضرورت از براي عوام است اين حرف توي كله مؤمنين نميرود. هيچ ضرورتي نيست كه از جانب خدا آمده باشد كه مقرر نشده باشد. حرفهاي مزخرف الواط را پيشروش را نخوريد، بدانيد كه دامنه ضرورت ميرود تا پيش عوام يك طرفش ميرود تا پيش انبيا تا پيش خاتم الانبياء. اين ضرورت را امر سستي نگيريد كه اين چيزي نيست عوام هم ميدانند اين را. بدانند، مگر عوام نبايد دين داشته باشند؟ بايد بدانند، كه به آن بتوانند دين پيدا كنند كه اگر پيدا نكنند خدا بگويد من چيزي دست تو دادم كه ميفهميدي و تو مخالفت كردي.
فكر كنيد در آيات قرآن در نقل هر پيغمبري حكايت كرده كه هر پيغمبري كه آمد و دعوت كرد و از جمله دليلهاش اينكه من مصدقم «لما بين ايديكم» را و من داخل دايره شما هستم حرفش اين است كه آن دايره كه شما داريد و عوام و خواص و انبيا همه داخل آن هستند من تصديق دارم، من هم داخل دايره شمايم حالا در اين دايره شما آيا اين نيست كه كسي ديگر بعد ميآيد، اگر نيست و من آمدهام، شما بگوييد تو داخل نيستي و اگر هست كه من آمدهام توي كتابهاي شما هست كه آن كسي كه ميآيد چه جور كسي بايد باشد، هست كه خارق عادت بايد داشته باشد، من خارق عادت آوردهام. اگر بايد شريعت بيارد شريعت آوردهام و به اينطور پيغمبري خود را ثابت ميكند.
پس انشاء اللّه به اين حرفهاي لوطيانه نلغزيد، اگر ضرورتي از پيش خدا نيامده باشد، پس عوام الناس تابع هر ناعقي ميتوانند بشوند. ميبينند كه مردكه سبيلهايش چيده است عمامهاش هم گنده است، ذكر هم ميكند ميگويند اين آدم
«* دروس جلد 4 صفحه 93 *»
خوبي است. يكي ديگر ميبيند كه با او تعارفي كرد ميگويد اين آدم خوبي است و هكذا، پس گاهي از عقب اين گاهي از عقب آن ديگري ميرود.
پس واللّه ضرورت از خاتم الانبياء گرفته و آمده چرا كه او وقتي آمد گفت مصدقاً لما بين ايديكم. در چند جاي قرآن حجت ميگيرد كه شما در آن دوايري كه داريد هست كه روحالقدس بعد از اين ميآيد، حالا من آن روح القدس، شما در آن دوايري كه داريد هست كه آن روح چه ميكند خارق عادت ميآرد، من ميآرم. در آنها هست كه شريعت شما را بر ميدارد و اينك من برداشتهام، پس من همان روح القدس هستم، حالا كه شما راه نميرويد به آن چيزي كه در دست خودتان بود پس كافريد، و نبوت خود را به همين ضرورت اثبات كرد. پس ضروريات اعظم از تمام معجزات است.
و مكرر از براي عبرت كه فراموش نكنيد عرض كردهام. دجال خواهد آمد و خارق عادتي كه هشت ماه طول بكشد هيچ نبيي نياورده مگر قرآن كه تا قيامت مانده. ديگر كسي خارق عادتي بيارد كه هشت ماه طول بكشد نيامده. ديگر خصوص خارق عادتي كه عظم داشته باشد دو كوه را همراه خود حركت بدهد و بيارد، و به آن خرِ به آن بزرگي، معلوم است وقعش بيشتر است. گنجشكي را زنده كند و بپرد تا خري باشد و بپرد و مردم ببينند آن را، و دو كوه كه يكي از دود باشد و آتش و يكي از طعام و اينها را همراه خود بياورد. حالا همچو خري را ميآرد توي دنيا، خارق عادت از اين گندهتر نميشود. طي الارض ميكند تمام زمين را ميگردد آن كوه عظيمي كه همراه ميآرد كه اين جهنم من است آن بهشت من است حالا همچو كسي را تو چرا وا ميزني؟ به جهتي است كه از ضروريات بيرون رفته. پس ضرورت محكمتر است از خارق عادت. علامت اينكه خارق عادت سحر نيست و معجز است ضرورت است، تو به ضرورت ميفهمي. اين دجال به هر جا
«* دروس جلد 4 صفحه 94 *»
ميرسد ميزند ميبندد خيلي از ترس همراهش ميروند پول ميدهد به مردم خيلي از طمع به همراهش ميروند و تو به ضرورت واش ميزني.
پس اين ضرورت را چيز سبكي خيالش نكني كه چون دامنهاش آمده تا پيش عوام نقلي ندارد. بله آن چيزي كه خواص دارند و عوام آن را ندارند آن خوب چيزي است آنكه از خواص است آن چيزي كه عاميها دارند بايد داشته باشند تا آن چيز مخصوص را هم بعد داشته باشند.
پس ضروريات چيزي است كه خارق عادات به آن تميز داده شده كه كدام سحر است كدام معجز است. پس وقتي موسي عصاش را انداخت و سحر سحره را بلعيد و گفت اين معجز من است عصاي موسي را به ضرورت فهميدي معجز است و عصا و حبال سحره را به ضرورت فهميدي سحر است. به جهتي كه از جمله ضرورياتي كه هست اين است كه هرچه از جانب خداست و از غيوب او مطلع نيستيم اگر چيزي ظاهراً آمده باشد از پيش او و باطنش از پيش شيطان، خدا بايد رسواش كند. پس سحره كه عصا و حبال خود را انداختند ظاهرش اين بود كه از جانب خدا و به حول و قوه خدا بود، لكن چون سحر بود خدا نگذاشت عصاي موسي را آورد و جميع آنها را بلعيد و باطل كرد. حالا اگر موسي هم ساحري است و لكبيركم الذي علّمكم السحر است، پس اين كارش هم سحر است و بزرگتر از سحر آنهاست، حالا آن خدايي كه من دارم كه سحرهاي كوچك را وا ميدارد ببلعند، البته سحر بزرگتر را زودتر بايد باطل كند. چرا كه موسي ساحري است بزرگتر از آنها، پس پيش از آنها بايد آنرا ضايع و باطل كند حالا كه ديديم اين را گذاشت و ضايعش نكرد پس دانستيم كه موسي از جانب خداست.
اگر چه فرعون گفت انه لكبيركم، و خيلي را به همين حرف هم مغرور كرد، و آنها گفتند حالا كه اين بزرگ آنهاست پس ما چرا بايد دست از دين خود برداريم.
«* دروس جلد 4 صفحه 95 *»
لكن شما ببينيد انشاء اللّه و فكر كنيد كه چرا اين را واضح قرار داده ميخواهي از دين بيرون نروي خودت فكر كن ببين خدا چه كرده تو هم همانطور اعتقاد كن. ديگر شايد از جانب خدا نباشد، شايد شايد را فرعون گفت و خدا رسواش كرده. پس ضروريات يك امري است يك سرش رفته تا پيش انبيا يك سرش آمده تا پيش تو.
و اگر اين را فهميدي، اين را ميفهمي كه در اخبار هست كه فلان ميرسد به مقام محمود كه براي محمد است، و از خدا طلب آن مقام را ميكنند، همين كه تو اقرار ميكني به محمدِ مبعوث شده، محشور شدهاي با آن محمد. همين كه اقرار ميكني به اميرالمؤمنين داخل شهر او شدهاي و آن وقت محشور با او شدهاي. خلاصه پس دايره ضرورت ميآيد تا پيش پا. ديگر هر حكيمي هر قدر حكيم باشد ديگر از دجال حكيمتر نيست و هيچ خارق عادت از خارق عادت دجال بيشتر نيست و تو هيچ اعتنا به آنها نميكني.
پس به اين ضروريات كه چسبيديم ميبينيم محمد بن عبداللّه رسول خداست9 بشير و نذير تمام خلق است. و هر شبانه روزي چند دفعه در نماز ميگويي اشهد ان محمداً عبده و رسوله اين عبد همان شخص معين است كه محمد بن عبداللّه است. حالا اگر كسي پيدا شود كه جميع خارق عادت همه انبيا را بيارد و بگويد منم محمد، او را بايد تكذيب كرد. و اگر بگويي اوست چرا بايد تكذيبش كرد؟ به جهت آنكه او پيشتر آمد، او اگر يك معجز هم آورده بود و اين را خدا ردع نميكرد ما ميدانستيم از جانب خدا بود، و ايني كه بعد آمده و لو جميع خارق عادات انبيا را آورده باشد، اگر او يك معجز هم بيشتر نياورده بود باز اين كافر است و مخلد در جهنم. پس محمد بن عبداللّه همان شخصي است كه آمد و خدا ردعش نكرد.
«* دروس جلد 4 صفحه 96 *»
حالا يك بابي هم بر ميخيزد ميگويد من هم محمدم، محمد يك تكه اسم من است، و بر من هم نازل شده قرآن و هيچ كسي نيست مثل آن بيارد در ملك خدا، و در باطن آن قرآن به من نازل شده و خدا قرآن را بر محمد نازل كرده كه نذير تمام عالمين باشد، حالا اين يك شخص است ديگر اشخاص عديده باشند و به مرتبه محمد برسند آنها هم محمدند. شما بدانيد چنين كسي توي دايره ما نيست، دليل عقل ميخواهد بيار آيهات را ميخواهي بيار، حديث ميخواهي بيار، همه جاشان در جهنم است.
پس محمد بن عبداللّه يك نفر بود و باقي مرشدين محمد نيستند و ما مكلفيم كه كسي اگر بگويد من محمدم، ما صبر نبايد بكنيم تا اينكه بعدها بفهميم كه همين قولش باطل بوده است. بلكه الآن گردنش را بايد بزنيم كه اين ادعا را كرده. ديگر اينجور حيلهبازيها كه آن حقيقت محمديه در عالم غيب است و ظهورات عديده دارد، آن محمد اولي يكي بود يك ظهور بود، من هم ظهور ديگر از او هستم آن اصل هميشه غايب است و اين ظهورات هميشه بايد باشند، اين داخل متشابهات است. آيا نه اين است كه پيغمبر پيغمبر است بر جميع عالمها و بايد با همه كس حرف بزند؟ پس بايد با اين فارسها فارسي حرف بزند با عربها عربي حرف بزند با تركها تركي حرف بزند. بخصوص حديث هم دارد كه فرمود پيغمبر، كه من به نفس نفيس خود تمام مردم را انذار ميكنم، اينجور اخبار متشابه هم هست كه البته معنيش پيش آنها نيست و نميخواهند به آنها ياد بدهند.
پس اين پيغمبر در زمان آدم همان محمد بن عبداللّه بود و ظهورش آدم بود، در زمان هر پيغمبري همان محمد بود در زمان خاص هم محمد بن عبداللّه بود بعد از او هم اميرالمؤمنين بود. حسن بصري و محمد غزالي و فلان مرشد اينها محمد بودند، اين زمانها هم ملاپيناس، ملاپشمدين محمد است، رسول اگر از جنس
«* دروس جلد 4 صفحه 97 *»
مرسلاليه نباشد مرسلاليه حرفش را نميفهمد. پس آن كسي كه با ما حرف زد فلان آخوند است محمد است نعوذ باللّه.
فكر كنيد آيا اينها استدلال است؟ خيال هم ميكنند استدلال است. لكن مزخرف است مزخرف معنيش اين است آب طلايي آب نقرهاي روي مس بمالند اين مس مزخرف است. مغزش مس است اهل باطل اگر زخرف نكنند و يكپارهاي استدلال از متشابهات آيات و اخبار نداشته باشند كسي كاه به آخورشان نميكند.
پس يكپاره مزخرفات ميآرند در كلماتشان. حالا پيغمبري كه به نفس نفيس خودش انذار كرده تمام عالمين را آيا غير از اين است كه در زمان آدم، آدم بود. در زمان نوح، نوح بود در زمان هر پيغمبري او بود. حالا آيا نه اين است كه علمايند پس همه محمدند. و تكليف مردم اين است كه اينها را محمد بدانند. باري اينطور ميگويند.
ديگر حالا فكر كنيد ميگويند آن محمد اصلش نيامده در ميان و آنچه آمده همين ظهوراتند، اما آن محمدي كه خودش هميشه بايد غايب باشد هميشه غايب است، و من به لفظ محمد ميگويم شما امام را ملتفت باشيد. امام هيچ بار ظهور نميكند يك مطلب است، گاهي به اين لفظ گاهي به آن لفظ. پس بايد ظاهر باشد تا اينكه عذر براي احدي باقي نماند.
اما آن غايب هرگز ظاهر نيست و ظهورش همين اشخاصند، اگر او غايب است هميشه غايب است پس انتظار محمدي را نبايد بكشيم، او كه غايب است كه هميشه غايب است. آيا اينها انتظاري ميخواهد كه بيايد؟ ميگويند خير. حالا آن غايب را انتظارش را نكشيم او نبايد بيايد، ظاهرها هم كه ظاهرند، تو فكر كن كه آيا بايد با هم بد باشند؟ آيا بايد متناقض هم بگويند؟ يا مثل هم حرف بزنند؟ فكر كن كه آيا اين محمد بايد بگويد خلاف آنچه آن محمد ميگويد؟ اگر هر دو محمدند چرا اين محمد تصديق آن محمد را ندارد؟
«* دروس جلد 4 صفحه 98 *»
و ببين اهل حقي هم هستند كه داد ميزنند كه محمد نيستيم، اگر محمد آن بود كه فوت شد انك ميت و انهم ميتون، هر كس بگويد من محمدم اينها هم بعضي آن محمدها هستند، پس اينها چرا جنگ دارند با هم؟ پس بر فرضي كه مدارا كنيم كه اين ظهور اوست و انتظار غيبي نبايد بكشيم، همينها امام هستند و بس، انتظار امامي نبايد بكشيم. اگر امامند و معني امام زمان همين است كه اين اشخاص بيايند و با وجودي كه خدا ميداند كه همان امام زمان توي زمان راه ميرود اما تو نميشناسيش. ببين اگر تو هيچ ظهور امامي انتظار نبايد بكشي پس چرا ميگويي امام غائبي دارم؟ چرا در زمان حضرت امير نميگفتي امام غائبي هست؟ حضرت امير هم كه مقام عقلش نيامده پايين و اين يكي از ظهورات اوست، يا اين حضرت امير بود كه اينجا بود؟
پس ببينيد اگر مقام خفا منظور يك مرتبهاي غيبي است مثل مرتبه عقل خيلي همينجور گرفتهاند و ميگويند. پس خيال ميكنند كه امام غايب است يعني آن غيب كه هرگز نميآيد پايين. پس امام غايب منتظري نبايد باشد كه بيايد اين است كه به اين حرف يك درجه ضرورت را واميزني. چرا كه ضرورت تمام شيعه اثناعشري است كه انتظار ميكشند كه شخصي ميآيد، اين شخص هم جوري است كه متولد از نرجس خاتون است او بايد بيايد در ميان مردم. نه اينكه او نورش را بيندازد در پشت يك حرامزادهاي و از آن بيايد در رحم زن زانيهاي و آن وقت از شيراز سر بيرون آورد.
اگر اين خدا كارش كار شلوغ بيپستايي بود، حقش مثل باطلش بود. و اگر اينطور بود حجتي نداشت بر ما، و اگر نداشت و باكش هم نبود هلاك شويم ارسال رسل و انزال كتب نميكرد، و اينهمه زحمت به مردم نميداد، ميخواست بگذارد مردم توي همين تاتورهها باشند. حالا كه ارسال رسل كرده معلوم است كه اعتنا دارد.
«* دروس جلد 4 صفحه 99 *»
پس انتظار ميكشند شيعه بخصوص شخصي را كه شخص معيني است. پس اين از اصلاب مردم سر بيرون نميآورد، اگر بنا بود از صلب فلان از شكم فلان سر بيرون آورد، و بگويد من امامم ميشد يك زن ديگر هم برود زنا بدهد و آن حرامزادهاش هم همين ادعا را بكند، هرج و مرج ميشد بيپستا ميشد، و كار خدا بيپستا نيست
پس در ضروريات ما اين است كه داريم يك شخصي كه ظهور كلي خداست، و او اول ما خلق اللّه است و او محمد بن عبداللّه است9 و آن كسي كه ادعاش را كرد همين شخص ظاهري بود كه الآن در مدينه مدفون است. وقتي بدنش مرد لازم نكرده كه آن اول ما خلق اللّه بميرد، نه، او نمرده است و نميميرد. شما هم كه ميميريد بدنتان مرده آدم خوبي هم باشد شهادت نصيبش بشود، لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. حالا اول ما خلق اللّه، حالايي كه آمد در ميان مردم حالا رأيش قرار بگيرد ده بدن بگيرد دخلي به آن حرفهاي مردم ندارد، آن حرفهاي مردم بعينه نظر مطلق و مقيد است و اين حرفها آن حرفها نيست، به طوري كه نميدانند معنيش چيست. نميخواهيد؛ بپرسيد، فرق چيست كه زيد و عمرو و بكر همه انسانند و انسان يك نوع است، حالا اين چه فرق دارد با آن چهل نفري كه چهل جا مهمان بودند؟ ميخواهيد بدانيد كه نميدانند بپرسيد؛ اين چهل تا نسبت به اميرالمؤمنين با اين چهل تا نسبت به انسان چه فرق دارد؟ آن وقت ميبينيد راه نميبرند. دقت كنيد شخص واحد را توي سرش چيزي بزني ميگويد به من زدند، به پاش بزني خبر ميشود، در مسائل فقهيه هست كه اگر يك كسي متولد شد دو پا داشته باشد و دو بدن آيا اينها دو شخصند و دو تكليف دارند يا يك شخصند؟ و اتفاق هم افتاده ميفرمايند اگر اينها يكدفعه هر دو خوابشان ميبرد و هر دو يكدفعه بيدار ميشوند معلوم ميشود اينها
«* دروس جلد 4 صفحه 100 *»
يكياند، دست به اين بزني او ميفهمد به جهتي كه يكي است. و اگر يكيش خواب است يكي بيدار است يكي بيدار ميشود ديگري خواب است، اگر چنينند دو تايند. پس روح واحدي كه در بدن هست به سرش دست ميزني پا ميفهمد به پا دست بزني سرش ميفهمد، اگر به سر دست بزني و پا نفهميد و اگر به پا دست بزني و سر نفهميد، اين دو تاست.
پس آن يك اميرالمؤمنين است كه توي چهل بدن هست، هر يك از آن باقي ديگر همه خبر دارند. مثل اينكه سر تو از پات خبر دارد و پات از سرت خبر دارد. حالا اين بدن را تو بزرگترش كن چنانكه اين پا ميرود آنجا آن پا ميآيد اينجا، حالا اينها را منفصل خيالش كن، اعضا متعدد است و روح يكي است. پس اميرالمؤمنين چهل بدن كه ميگيرد اينها چهل نفر نيستند كه مطلقشان علي باشد، همهشان اميرالمؤمنين است واقعاً ابوالحسن و الحسين است، زوج بتول است خليفه رسول است. اين غير از آن است كه چهل نفر باشند در تحت يك مطلقي افتاده باشند كه يكيشان را سر ببري آن يكي نفهمد. افراد در تحت مطلق بسا يكي جاهل است يكي عالم است، يكي بسا مؤمن است يكي كافر است.
پس بدانيد كه امر رسالت و امامت شخصي است نه نوعي كه ما بايد به نبوت نوعي قائل باشيم، و باز ملتفت باشيد كه اين داخل يكي از ضروريات شده هيچ كس را خدا تكليف نكرده است به نوعي، به شخص تكليف كردهاند. اگر به نوع نبوت بايد اقرار كرد نهايت گبرها اقرار دارند كه آن مطلق در ضمن زردشت است، يهود اقرار دارند كه در ضمن موسي است، نصاري اقرار دارند كه در ضمن عيسي است. پس نبوت نوعيه را كه تو نبايد بگيري كه به اين اقرار كسي را نبي بداني و بگويي حالا در زمان ما فلان ملاپيناس است و اين نبي است. اين مطلب اصلش از دين خدا نيست و چنين ديني نازل نكرده خدا. اهل باطل چنان غافلند از حق كه
«* دروس جلد 4 صفحه 101 *»
اصلاً راهش را نميدانند. خري دعوت كرده خري را، خري را هم افسار كرده مريد كرده. پيش اهل حق كه ميروي ببين ما كي مكلف بوديم به نبوت عامه كه آن نبوت در ضمن اشخاص است؟ نهايت يك فردش اين است يك فردش آن، من ميگويم اصلاً همچو چيزي نياورده خدا. آن روز اولي كه آدم آمد شخص بود ديگر آدميت نوعيه نبود كه اين آدم يك فرد از او باشد.
علامت جاهايي كه تكليف به نوع شده ـ تكليف همين كه به نوع شد ـ آن نوع در ضمن هر فردي كه باشد كفايت ميكند. وضو بساز با آب، با آبِ هر جايي وضو بسازي تكليف نوعي را در ضمن هر فردي آوري، آوردهاي.
حالا اگر به نبوت عامه كسي مكلف باشد، ميخواهد زردشت را بگيرد ميخواهد موسي را ميخواهد عيسي را فرق نميكند. چنانكه اگر من از يك آبي وضو ساختم و از آبي ديگر نساختم نميگويند وضو نگرفته، وضو گرفتهام. لكن امر نبوت اينجوري نيست، بلكه حقيقت امر نبوت و رسالت امر شخصي است. چون امري شخصي است تو اگر به تمام اشخاص اقرار كني به نبوت اقرار كردهاي، يكيش را وازني، تو را واميزنند جميع آنهايي كه تابع اين انبيايند .
پس نيست از اين بابتهايي كه اهل باطل خيال ميكنند، مگر خورده خورده كه از اهل حق اين حرفها را بشنوند و از اين حرفها به آنها برسد. باز تمامش گيرشان نميآيد. چسبيده، هزار زور بزند مثل چكيده نيست، اصل و بدل مشتبه نميشود. اين است كه ما نميترسيم حرفهامان را بزنيم، نميترسيم آنچه داريم بگوييم. چرا كه اگر تمامش بدست كسي آمد و او هم آن جور حرف زد كه بهتر، او هم مثل ما است. و اگر يكجاييش را واميزند كه چيزي بدستش نيامده است، اين است كه ما باكمان نيست هر كه گوش به اين حرفها بدهد.
پس اصل مسئله نبوت امري است شخصي، پس تو شخص خاصي را اگر
«* دروس جلد 4 صفحه 102 *»
نبي دانستي درست است، باقي اشخاص ديگر هم اگر با آن راست آمد درست است، اگر راست نيامد باطل است. و همچنين دقت كنيد مسئله امامت و ولايت، مسئله نوعي نيست اگر نوعي بود در ضمن تصديق هر وصي كفايت ميكرد. مثلاً به يوشع اگر ايمان آورده بوديم اقرار به ولايت كرده بوديم، ديگر احتياج نبود باقي اوصياء را اقرار كنيم. بلكه نوع مسئله امامت شخص است، يازده تا بخصوص از صلب حضرت اميرالمؤمنين و از رحم فاطمه سلام اللّه عليها بايد آمده باشند. همين رشته كه آمده و الآن در دست هست حالا يك كسي از رشته ديگر ميخواهد سر بيرون آورد اگر اينها حقند كه او باطل است، اگر اينها باطلند كه ما ديگر حقي غير از اينها سراغ نداريم.
پس پيغمبر مبلغ است و حالا فكر كنيد شخص واحد است و مبلغ است و متصرف است در تمام ملك خدا و جميع ملك خدا توي چنگ اين شخص واحد است. حاقش اين است كه ميخواهي طور تصرف او را بفهمي ببريد مسئله را جايي كه كمتر شيطان بتواند وسوسه كند. ببينيد آن خداي صانع ملك هرچه ميشود در اين ملك، آيا نه اين است كه او كرده، خلقش كرده كه شده. و او عمداً جاري كرده بر دست ما و لو اينكه ما خودمان نميدانيم چكار كردهايم و براي چه كردهايم. زنبور خودش نميداند خانهاش را چه جور ساخته، و ساخته و خيلي خوب ساخته. حالا آيا زنبور مرد حكيمي است كه خانه به اين منقّحي خواسته درست كند كه هواي خارجي به آن عسل نخورد كه سمّيت پيدا كند، چرا كه عسل براي مردم ضرور است بايد محفوظش كرد بايد تكه تكه هم باشد كه محفوظ بماند. زنبور اينها را چه ميداند، پس خدا تعمد ميكند در مسدسهاي خانه زنبور، و حاجبش را موم قرار ميدهد و حفظ ميكند عسل را، اگر چه زنبور تعمد نكرده وقتي اين خانهها را ساخته.
«* دروس جلد 4 صفحه 103 *»
پس كارها در نزد خدا از روي عمد و شعور و قدرت است، اما تو خيلي از آنها هرج و مرج به نظرت ميآيد، به همين نسق آنجا كه ميروي ميبيني همينطور است. آن صانع ملك اگر بخواهد از قومي انتقام كشد ، مسلط كند پادشاه جابري را و آن پادشاه انتقام بكشد. پادشاه حكيم نيست عادل نيست و هيچ لله و في الله نميخواهد اين كارها را بكند، كارهاش همهاش براي اين است كه سلطان است و سلطنت ميخواهد بكند، هوي و هوس دارد ميلش در اين است كه هر كس خلافش را بكند بكشد او را و ميكشد. اين ظلم كرده ستم كرده اما خدايي كه ميخواهد از آن قوم بخصوص انتقام بكشد هلاكو را مسلط ميكند بر آنها، بختنصر را مسلط ميكند بر آنها و آنها آن كارها را ميكنند. و خدا به عدل كار كرده و تعمد كرده اگر چه آنها اطاعت خدا را نكردهاند، عذابي هم كه بايد خدا به ايشان بكند ميكند. تعجب اين است كه همه آنها را به عذاب خودشان گرفتار كرده، بختنصر را هم به جهنم ميبرد چرا كه بتپرست است.
پس ميبيني او را وا ميدارند انكار بتپرستي را بكند، او هم چون بتپرست است همه را ميكشد. حالا خدا چرا همچو سلطنتي به او ميدهد كه اينها را بكشد؟ به جهت اين است كه آنها در دين خودشان عمل نكردند، بايد كشتشان، به دست اين ميكشد. پيغمبر همين جور هر كاري بايد بكند خدا قادرش كرده ميكند، تمام ملك ابوابند.
براي يك مدتي آنجاها كه مأنوسيد در آنجاها فكر كنيد تا خوب بفهميد. پس تمام اين عرش و كرسي و افلاك و عناصر و مواليد توي چنگ خدا هستند حالا در توي چنگ خداست و همهشان اسباب جريان فيوض يا عذاب هستند. پس خدا به عمد كار ميكند و يك سر مويي را برخلاف نظمي كه ميخواهد نميكند، همه را موافق حكمت كرده و خودش درست كرده، اگر چه اين تاتورهبافها نفهمند.
«* دروس جلد 4 صفحه 104 *»
پس گاهي مسلط ميكند ظالمي را بر طايفهاي، و چنين چيزها در اخبار هست كه وقتي پادشاهي ظلم ميكند تو برو پيش خدا دعا كن به خودت، نفرين مكن به پادشاه، ظلم به تو شده است بدان مستحق آن ظلم بودهاي. پس تو برو از گناه خودت توبه كن، آن وقت اگر بايد، دل آن پادشاه تغيير ميكند يا خدا ميكشدش، يا تو را نجات ميدهد و شما مشق كنيد و داشته باشيد اين را كه يك بابي است از علم، پس بدانيد كه در بلاهاي عامه اگر كسي جعلق نيست به هيجان نميآيد. يكدفعه ميبيني وبا آمد ملخ آمد قحطي آمد از اين چيزها آدمهاي جعلق زود به فغان ميآيند، دعا ميكنند، وبا مگر براي تو تنها آمده كه فغان داري، اين مردم وبا ميخواهند بايد پوست از سر اين مردم كند، تو هي دعا ميكني وبا برود او وبا را شديد ميكند. پس مشق كنيد در هر امر عامي دستپاچه نشويد صبر كنيد آنچه خدا خواسته ميشود، همين جوري كه خدا صبر ميكند شما هم تابع مشيت خدا بشويد، اگر كساد است همه جا كساد است هي دعا و دعا كه كسادي نباشد كسادِ توي تنها كه نيست. بله دعا بكن، اگر براي توي تنها كساد است. اگر همه جا كساد است تو هرچه دعا كني كسي كاه به آخورت نميكند. تو دعا براي خود تنهات بكن، بلا كه عام نيست دعا كن بگو خدايا من به آن غلطي كه كردهام كه تو ميداني مستحق اين بلا شدهام تو آن را بيامرز استغفر اللّه من جميع جرمي و ظلمي و اسرافي علي نفسي و اتوب اليه.
پس در بلاهاي عام اسباب عامه را به حركت ميآرند از روي عمد، و صانعش خداست حجت خداست كه به حركت ميآرند. پس وقتي وبا ميآيد ذات خدا نيامده مردم را بكشد، خلقي است از خلقها، حال كه چنين است عيب ندارد كه خلقي از خلقها وبا در چنگش باشد، باشد كفر نيست. پس وقتي سلطاني جابري جبر ميكند معلوم است خدا نيامده جبر كند، سلطان مخلوقي است از مخلوقات و
«* دروس جلد 4 صفحه 105 *»
خدا مردم را مستحق ديده آن سلطان را مسلط كرده، همين جور كه مردم را اين سلطان ميكشد تمام اين اسباب توي چنگ مخلوقي است او هم مخلوقي است مثل اين سلطان ظاهري. بله فرقش اين است كه اين سلطان ظاهري به خيالات واهي خود آنچه ميكند ميكند اما سلطان حقيقي ديگر خودش هوايي ندارد ان هو الا وحي يوحي مشيتش نيست مگر مشيت خدا، باب فيض است و ظلم هم نميكند، هر كس هم كه ظلم كرده او را به سزاي خودش ميرساند، سعي كن اين باب را به چنگ بيار ديگر از اينها معني يكپاره زيارات را بفهم كه بيّنتم فرائضه و اقمتم حدوده و نشرتم شرايع احكامه و سننتم سنته تا به آنجايي كه كار را رساندي به جايي كه همان جوري كه خدا ميخواست و راضي بود كردي، و ظاهراً كه ميبيني نه حدي جاري كردند نه اقامه حدود كردند. حضرت امير چند صباحي حركت مذبوحي كردند لكن همهاش تقيه بود. كجا اقامه حدود شد آن جوري كه خدا خواست؟ كجا امام حسن جرأت كرد يك امر به معروفي بكند؟ كجا امام حسين جرأت كرد يك امر به معروفي بكند؟ كجا حضرت سجاد امر به معروف و نهي از منكر كردند؟ هيچ كس نميتواند بگويد از وقتي كه زنده بود تا وقتي از دنيا رفت، كجا امر به معروف و نهي از منكر كرد؟ يك نماز جمعه و جماعت نكرد. و حال آنكه امام هم بود مفترضالطاعه هم بود. فكر كنيد ببينيد اين اشخاص دوازدهگانه هيچ كدام امر به معروف كردند؟ وقتي نگاه ميكنيد ميبينيد اين مردم امام معصوم نميخواهند از اين جهت امام خانهاش مينشيند، و ظاهر نميشود. الآن صاحب الامر ميبيند ما نميخواهيم امام، از اين جهت ظاهر نميشود واللّه از آن روزي كه غايب شده تا حال سيصد و سيزده نفر ياور ميخواهد و هنوز ندارد به جهت آنكه براي اين ميآيد كه فتنه و فساد را از عالم براندازد. حالا ببينيد كه حالا ظلم عالم را نگرفته؟ ظلم و فتنه و فساد بر و بحر عالم را گرفته، نگاه كه ميكنيد يك قدم
«* دروس جلد 4 صفحه 106 *»
بيفساد نميگذارد كسي، پس فساد عالمگير شده است. لكن او انتظار ياور خود را ميكشد، تا آن سيصد و سيزده نفر را نداشته باشد؛ لامحاله در جايي بايد داشته باشد چرا كه نظم ملك بر يك نسق است. لامحاله شمس وجود او اين سيصد درجه را بايد سير كند تا روي زمين را بتواند تربيت كند. و اگر غير از اينجور باشد خلق غلبه ميكنند بر او، باز دولت دولت باطل خواهد بود دوره بايد تمام شود تا حق خوب ظاهر شود.
پس ملتفت باشيد و بدانيد كه امر ولايت امر نوعي نيست كه فلان شخص امام اسمش است، به جهتي كه مرتبه امامت توي زمان واقع نيست، چرا كه آن مرتبه در عالم عقل واقع است، اينها چه چيز است؟ خدا ميداند اينها بازي است. پس فلان شخص پيشنماز امام نيست، حالا اين امام باشد به جهتي كه آن مرتبه امامت توي زمان نيست و در عالم عقل است پس امام اين آخوند پيشنماز است، اين دين خدا نيست. بعد از آن اين ديگر يكي است يعني چه؟ بايد منحصر به فرد باشد، چرا؟ و حال آنكه ميبيني در هر شهري چند تا از اينها هستند. اگر نوع ميخواهي ثابت كني كه صدق اسم نوعي را همه جا ميكند، در هر كاري در هر كسبي معلوم است امام صدق ميكند. امامِ تاجرها آن تاجر كامل است، امام حدادها آن حداد كامل است، پيشنماز امام جماعت است. ديگر فكر كنيد دقت كنيد قدري شعور بكار بريد. اين مردمي كه هستند اينها لامحاله نميخواهند يك اهل حقي را كه زورش بيشتر باشد مسلط بر كل باشد. اگر ميخواهند و راست ميگويند واقعاً، امامشان چرا نميآيد؟ اگر ميخواهند يك نفر را و مستحقند، پس چرا امامشان نميآيد؟
حالا امام نوعي است و اينها افراد اويند، يعني چه؟ اگر امام نوعي است پس من الآن تو را وازنم، من الآن تكفير تو را ميكنم و مينويسم امام شخصي است معين. پس اگر يك شخص بايد باشد و اگر شخص بايد حكومت كند به جهت
«* دروس جلد 4 صفحه 107 *»
اينكه آن كسي را كه انتظارش را ميكشيم ميآيد حكومت بر سلاطين دنيا ميكند. ميآيد كه تمام را مقهور و مغلوب كند اگر وقتش شده كه خودش بيايد، اگر نشده كه اين حكومت براي چيست؟ امام ناطق معروفي كه تو خودت درستش كني، به اينكه اطلاقِ اسم ميشود كرد، امام نيست، امام نميشود مگر به شخص بياريدش. امام نميشود مگر تا همان امام عصر بياري، همان امام دوازدهم امام زمان است هر جا هست. يعني امام دوازدهم معروف مگر قرينه باشد. اما فلان ملاپيناس امام جماعت است اين كه محل وحشت ما نيست، اين كه محل نزاع و جدال نيست، يك چيزي هست كه محل نزاع و جدال است آن نيست امامت، امام عصر اسم او نميشود. و لو اينكه توي مسجدش نماز جماعت كند. حالا به اين حيله كه امام جماعت است عصر كه هست نماز عصر هم كه كرده است پس امام عصر است، امام عصر نميشود. ببينيد اينها حيله است براي فريب است، بله سلطان معنيش اين است كه سلطنت داشته باشد. ديگر سلطاني كه تمام روي زمين را بگيرد كه لازمش نيست، همين كه چند مملكتي داشته باشد سلطان است. پس امر سلطنت امري است اضافي، پس ميشود كسي چهار اقليم را هم داشته باشد و سلطان باشد، فتحعلي شاه يك اقليم داشت و سلطان بود. خوب اگر يك كسي يك شهر هم داشته باشد سلطان است نهايت آن سلطان نبايد با اين جنگ كند اين هم توي همدان حكمش جاري است، من هم سكه ميزنم من شاه اينجا او هم شاه تهران. حالا كه جايز شد در يك شهر هم سلطان باشد اين سكه هم بزند، بلكه كدخداي محله هم اينجا بوق بزند و ادعاي سلطنت كند كه من اينجا سلطانم، و آني كه در شهر بوق كشيده كار به اين نداشته باشد، به همينطور آني كه در خانه خودش است او هم بر سر عيال خود سلطنت دارد او هم يك سكه بزند كه من سلطانم. فكر كنيد ببينيد اگر اينها همه سكه بزنند آخر پول بايد خرج بشود آن وقت سكه
«* دروس جلد 4 صفحه 108 *»
اهل خانه بايد در پيش اهل محله خرج شود نميشود. سكه اهل محله كه آن كدخدا زده پيش حاكم بايد خرج شود نميشود، سكه كه حاكم زده بايد برود تهران خرج شود نميشود. اگر اينجور باشد نظم به هم ميخورد. پس سلطان فتحعلي شاه است، و پول هم همه يك سكه بايد باشد. يكي حاكم است، از جانب شاه حاكم است، يكي كدخداست از جانب او كدخدا است، اينها ادعاي سلطنت نميتوانند بكنند.
به اين استدلال كه اسم سلطنت صادق است براي كسي كه تسلط داشته باشد كجا صادق است سلطنت براي اينها؟ سلطنت نوعي نيست شخصي است و اين الآن سلطان زمانش نيست، پس اين را شاه نبايد اسمش گذاشت. حالا من توي مسجد نماز ميكنم پس امام جماعت اسمم است نماز عصر ميكنم پس امام عصرم، پس به حكم عقل نوع شد. بله من توي زمان واقعم وقتي از من مسئلهاي هم ميپرسند جواب ميگويم پيغمبر آخر الزمان هم چون در زمان واقع بود پيغمبر آخرالزمان بود. پس محمد بن عبداللّه پيغمبر آخرالزمان بود من هم پيغمبر آخرالزمان هستم، يا من امام زمانم اين نوع ميشود.
فكر كنيد دقت كنيد انشاء اللّه و بدانيد امر امامت امر شخصي است، امر نبوت امر شخصي است، امر عدول امر شخصي است. حالا اسم پيغمبر را برداري روي ائمه بگذاري غلو است تكفير بايد كرد چنين كسي را. اسم ائمه را برداري روي عدول بگذاري، غلو است تكفيرت ميكنند. اسم اينها را ببري روي آنها بگذاري تقصير است اينها معصوم نيستند آنها معصوم بودند. اگر ما را ببري مثل آنها بگويي و بگويي اينها معصومند اينها حجت اصلند لساناللّهند غلو است در حق اينها، و تقصير است درباره آنها. پس هر چيزي را نظم و نسقش را درست به دست بياوريد. بله پيغمبر است مبلغ، تكليف مردم را در هر عصري از هر زباني بخواهد ميرساند ولي از زبان هر كس گفت آن زبان خودش نميداند چه گفت.
«* دروس جلد 4 صفحه 109 *»
و اينكه عرض ميكنم تجربه شده بود. در زمان آقاي مرحوم در مجالس عديده كه ما مباحثه ميكرديم با رفقا، يكدفعه ميديديم جواب همان مباحثهمان را توي درسي كه فرمايش ميفرمودند، ميفرمودند. اتفاق ميافتاد دو نفر در مسئلهاي گفتگو داشتند در ضمن موعظه جواب همان مسئله را فرمايش ميفرمودند، و به طوري اين متداول شده بود كه گاهي جهال رفقاي ما يك كسي را كه ميخواستند توي راه بيارند ميگفتند آقاي ما خبر دارد كه ما مباحثه ميكنيم توي مجلس موعظه ميآوردند آنها را، اينجور بعضي مردم را ميآوردند و اتفاق ميافتاد در موعظه اين مطلب را ميفرمودند تا اينكه اين امر رسيد به آقاي مرحوم به جهت اين بخصوص چندين مجلس در اين مطلب موعظه كردند، و اصرار فرمودند كه بابا ما آمدهايم هدايت كنيم مردم را نيامدهايم چاپ به مردم بزنيم كه امرمان بگذرد، احتياج نداشتيم به اينكه چاپ بزنيم. اگر من ميخواستم امرم بگذرد ميرفتم پيش شاه منصبي ميگرفتم، اينها منظور نيست. اگر منظور هدايت مردم است بايد حق تعليمشان كنم نه باطلي كه تو خيال كني پيش خود و اسمش را حق بگذاري.
ايني كه ميبيني ميآيي مجلسِ من و من مسئلهاي را كه گفتگو بوده ميگويم، به جهت اين است خدا كه آنجا بوده و از آن حرفها خبر داشت و ميخواهد هدايت بيابيد و حالا مرا عَلَم كرده براي شما پس خدا به حسب اتفاق به زبان من مياندازد كه جواب بيايد براي آن مطلب شما. بدانيد من تعمد نكردهام من عالم به غيب نيستم كه خبر داشته باشم از مجلس شما، چاپت هم نميزنم ايني كه ميگويم راهش همين است كه تو مستحق بودي كه شبههاي كه داري رفع آن شبهه بشود يك كسي بايد رفعش را بكند خدا آن كس را من قرار داده. من علم غيب ندارم و واقعاً همينطور بود.
خلاصه فكر كنيد ببينيد اگر در ميان اين مردم يك كسي ضرور است كه بر ما
«* دروس جلد 4 صفحه 110 *»
في الضمير مردم مطلع باشد تا كل مستحقين را به مقصود خود برساند كه داريم همچو كسي را. يك كسي كه عالم بما في الضمير هست داريم، حالا آن كسي كه داريم وقتي چيزي به ما ميخواهد بدهد با اين دست ميدهد و بسا اين دست نميفهمد چه به او دادهاند. بسا اين به غرض خودش ميكند كاري را، او غرض خودش را براي تو به عمل ميآورد.
پس امام متصرف كه داري، امام عالم كه داري، پيغمبر هم كه داري پس اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار، و معلوم است خداي بينهايت كه ماسوي ندارد معاشر و مباشر خلق نيست. پس اقامه مقامه في ساير عوالمه در اداي چه؟ در اداي هرچه به هر كه داده. پس اين را دست خود قرار داده، اين دستش را دراز كرده آورده پيش تو پس دستها خودشان محمدند، اين غلو است اين تعمد نكرده.
بله امام همچو تعمدات دارد نقبا همچو تعمدات دارند، رجال الغيب در دنيا هستند اما اينها اين اشخاص معروفهاند؟! نه اينها اشخاص معروفه نيستند. واللّه اينها همان جوري كه امامشان به آن بزرگي ترسيده و قايم شده، اينها كوچكتر از آن هستند كه نترسند بله هستند و سيصد و سيزده نفر همه متصرفند از ضماير مطلعند. اما اينها براي چه ظاهر باشند لازم نيست، و امام الآن مشغول است و ميگويد با آنها آنچه ميخواهد اما من براي چه بشناسم آنها را؟ لازم نيست. پس خضر هست الياس هست ادريس هست عيسي هست اينها نوكر امامند و هستند. نقباي ديگر اقلاً عددشان دوازده تا بايد باشند موافق نظم حكمت ولكن بيشتر باشد يا كمتر خدا ميداند، تا هر وقتي چه اقتضا كند. در زماني بسا آنكه توي دنيا بايد دوازده نفر باشند بعد از آنها هفتاد نفر باشند، پس عدد نقابت و نجابت عبارتي كه به حد ضرورت رسيده باشد نرسيده و عمداً نرسيده اصل مطلب قابل كم و زياد است.
«* دروس جلد 4 صفحه 111 *»
پس اشخاص متصرفين هستند در ملك، شكي نيست شبههاي نيست آنها بزرگند شكي نيست بعضيشان از بعضي بزرگترند در انبيا و لقد فضّلنا بعض النبيين علي بعض يكي ميشود مثل خضر يكي ميشود مثل نوح در ميان نقبا هم تفاوت هست، در ميان نجبا هم تفاوت هست، لكن اينها اشخاص معروفي باشند اين را بگويي به ايشان زهرهشان آب ميشود، امامي كه تمام عالم در قبضه قدرت اوست امروز نميتواند بگويد منم با وجودي كه همه قلوب دست خودش است ميتواند نگاه دارد، لكن نميخواهد آنجور تصرف را بكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
«* دروس جلد 4 صفحه 112 *»
درس ششم
(شنبه 2 جماديالثانية سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 113 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.
اصل مطلب كه به دست آمد ديگر انواع بيانات به طور آسان معلوم ميشود بعد از آني كه مشخص شد انشاء اللّه كه هر چيزي چه در شرع و چه در كون به اثرش ظاهر است در ملك خدا و هيچ چيز نيست كه معقول باشد به ذاتش جايي باشد.
و درست دقت كنيد كه خيلي مسئله آساني است، هيچ چيز به ذاتش هيچ جا نميتواند باشد، آنجا هر چيز هست به فعلش آنجاست. هر چيزي به فعل خودش هر جا ظاهر است ظاهر است، چنانكه هرچه هر جا غائب است به فعل خود غائب است. پس آتش به گرمي ظاهر است آب به سردي ظاهر است آسمان به ارتفاع ظاهر است زمين به پستي ظاهر است، غيب ظاهر است به اينكه غايب است از عالم شهاده، شهاده ظاهر است به اينكه در عالم غيب نيست، هرچه هست لامحاله به فعلش ظاهر است فعلش هم دو مقام دارد فعل كلي و فعل جزئي، هر دو هم باهم بايد موجود باشند.
هر چيزي كه هست لامحاله بايد كه فعل كلي داشته باشد و باز هر چيزي كه هست و فعل كلي دارد لابد بايد يك فعل جزئي داشته باشد، ممكن نيست كه اينها
«* دروس جلد 4 صفحه 114 *»
دست از هم بردارند هرچه فعل جزئي ندارد نيست مگر يك چيزي كه بينهايت صرف باشد او ماسوي ندارد ديگر غير از بينهايت صرف صرف هرچه هست لامحاله يك ظهور جزئي بايد داشته باشد، و اگر به فرض دروغ بگويي ظهور جزئي ندارد، ظهور كلي هم ندارد. و چيزي كه ظهور كلي ندارد خودش هم نيست.
پس ظهور هر چيزي اثر اوست و اثر او بيان ميكند هر چيزي را كه او بر آن هست، پس اين ذكر اوست ثناي اوست اثر اوست صفت اوست، به شرطي كه معاني مصدري در ذهنتان نرود، معاني مصدري دور ميكند انسان را از اصل مطلب. شما دقت كنيد در آن به طوري ميشود حالتتان كه هر معاني مصدريه را هم جوهر بيابيد. سنگي را خيال كنيد در عالم جماد در عالم شهاده كه قابل است از براي اينكه يا متحرك باشد يا ساكن، ببينيد فهم اين مطلب هيچ مشكل نيست انسان خجالت ميكشد اصرار كند. حالا اين قابل از براي حركت و سكون، جوهري است نه معني مصدري، ايني هم كه قابل است براي حركت و براي سكون همين ذات سنگ نيست، سنگ آن چيزي است كه در فعل خودش بالاتر از فعل خودش باشد، به اين دليلهايي كه اگر بگويي آنقدر واضح ميشود كه انسان خجالت ميكشد بگويد در اينكه حركت كار اين سنگ است آيا هيچ شك داري و همچنين سكون.
پس حركت و سكون هر دو كار اين سنگ است، كار هر كاركني توي چنگ اوست حالا كاركن اگر جوهر است كارش هم جوهر است اگر خودش عرض است كارش هم عرض ميشود، و خودش در غيب است كارش غيبي ميشود خودش در شهاده است كارش شهادي ميشود. آن مؤثر و آن فاعل خيال ماست كارش خيالي ميشود، وهم است كارش وهمي ميشود و عقل است كارش عقلاني ميشود.
باري ملتفت باشيد كه هيچ چيز نيست مگر به ظهورش ظاهر است و نيست چيزي كه در يك جايي از ملك خدا ظاهر نباشد، نهايت جاي ديگر ظاهر نيست
«* دروس جلد 4 صفحه 115 *»
نباشد شما هم الآن در اين مجلس ظاهريد پشت ديوار ظاهر نيستيد هر چيزي در ملك خدا در حد خودش ظاهر است در غير حد خودش ظاهر نيست. پس هرچه هست در ملك خدا به ظهور خود ظاهر است و ظهور او خبر ميدهد از او. پس اين ظهور او ثناي جميل اوست، حمد اوست شكر اوست.
وقتي بناي شما اين شد كه از پي معاني مصدري نرويد پس ظهور شيء، خود ظاهر شيء است و ظهور خود شيء مظهر شيء است اسم اوست رسم اوست جوهريت دارد نيست معني مصدري، پس حمد همان حامد است، خود حمد همان محمود است، به لفظي تعبير ميآري اسمش حمد است اسمش حامد نيست اسمش محمود نيست. چيزي كه بيان ميكند و حكايت ميكند كه آتش چه چيز است حرارت است، حرارت مبيّن است كه آتش غير از آب است غير خاك است. فكر كن ببين همچو هست يا نه؟ به تقليد حرفهاي مرا مگير هر حرف تقليدي آخرش همان تاتورههايي ميشود كه به هواست.
هر اثري بيان ميكند مؤثر خودش را و هر اثري نفس بيان مؤثر خودش است و هر اثري صفت مؤثر است، هر اثري خبر مؤثر است و مميز هر مؤثري است، جدا ميكند مؤثري را از مؤثري ديگر. آثارند كه رواتند حكاتند اخبار هستند، خبرهاي معاني مصدريه هستند خبرهاي مبتدا هستند، مثل زيد قائم. پس وقتي معرفت مؤثر نفس اثر باشد خدا هم معامله ديگر با مردم نكرده پس خودش خودش را البته تعريف كرده، تعريفش البته غير اوست آن غير چكاره اوست، آيا هيچ شباهت به او ندارد؟ دقت كنيد انشاء اللّه، آتش به همان صفاتي كه دارد كه فعل اوست آتش است. ميبيني اگر آتش نباشد گرمي و روشنايي و نضج نيست، پس آتش فاعل است و به فعلش فاعل است. حالا فعلش معني مصدري نيست، بلكه ذات آتش چنان نفوذي دارد در فعل خودش كه ذات اوست و لا فعل، ذات هر چيزي اين
«* دروس جلد 4 صفحه 116 *»
حالت را دارد. ولكن بيانكننده آتش كه گرم است كيست به غير از گرمي؟ و ببينيد مسئله چقدر واضح است و چيست كه بيان ميكند آتش روشن است به غير از روشني. آيا تاريكي را بيارند بنمايانند به تو كه آتش روشن است؟ سردي را بيارند به تو بنمايانند كه به اين دليل بفهم آتش گرم است؟
ديگر دقت كنيد و باز ملتفت اين معني باشيد كه معنيي هست كه پيش حكما و علما متعارف و متداول شده لكن پوك است، و آن اين است كه يعرف الاشياء من اضدادها اشياء به ضد خود شناخته ميشود همين كه نور ميبيني بدان ظلمت غير از اوست همين كه ظلمت ميبيني بدان نور غير از اوست. تو يك خورده بنات نباشد تقليد مردم را بكني، به جهتي كه اين مردم كه حرفها را زدهاند فكر كن ببين نه خداي تو بودهاند نه پيغمبر تو نه امام تو، نه خودشان ادعا داشتند كه اگر اين اعتقاد را در حق ما نكني ميگيريم ميزنيم ميبنديم. حال كه چنين است چه ضرورتان كرده تقليد آنها را بكنيد؟ يك حرفي زدهاند شعور داريم ميبينيم اگر راست گفتهاند ميگيريم، دروغ گفتهاند چكار داريم.
پس عرض ميكنم كه هيچ ضدي ضد خود را نمينماياند، بلكه هيچ لازمي ملزوم خود را نمينماياند. پس بعد از آني كه گرمي را ببينيد از آتش، ميبيني دست ميگيري به آتش دست جوري ميشود بعد دست را ميكني در آب جوري ديگر ميشود، پس ميگويي اين رفع آن حالت را كرد. شما بعد از آني كه هر جوري اين دو ضد را استعمال ميكنيد حالا ضديتشان را ميفهميد، كه اگر ضديت اين را نفهميد و اين را نبينيد نميدانيد آن يكي ضد اين است. آنقدر مسئله واضح است كه از اصرارش خجالت ميكشم و آنقدر مخفي است كه مردم هيچ نفهميدهاند، اگر ضدين را هر دو را انسان ديد آن وقت ميفهمد اين ضد اوست آن ضد اين. مثل مثلان وقتي نديده باشي چيزي را يا دو مثل، يا دو ضد يا دو مخالف، تا آن يكيش را
«* دروس جلد 4 صفحه 117 *»
نديده باشيم چه ميدانيم آن يكي مثل اين است، يا نقيض اين است، يا مخالف اين است، چيزي كه اصلش نديدهاي آن را چه ميداني مخالف است با اين كه ديدهاي يا مثل اين است. وقتي هر دو را ديدي ميگويي حالا يعرف الاشياء باضدادها، پس لايعرف الاشياء باضدادها بلكه يعرف الاشياء بنفس الاشياء. به كوتاه وقتي ميسنجي بلند را ميگويي اين از آن بلندتر است اين از آن كوتاهتر است، وقتي مقدار معيني را در جايي ديدي ميگويي اين كوتاهتر است آن بلندتر است، آني را كه نديدهاي كوتاهتر است از اين يا بلندتر است ميگويي نميدانم.
پس تمام اشياء به خودشان بايد شناخته شوند و يعرف الاشياء بانفسها و خدا تجلي لكل شيء بكل شيء اذ لو تجلي به غير هر چيزي تجلي بالمحال بود. و خدا محال نميكند. پس خدا هر چيزي را خودش را به خودش احداث ميكند و حتم است كه بكند اگر سفيد را به سياه سفيد كند سفيد نميشود، سفيد را به سفيد سفيد ميكند و همچنين است كه اگر سياه را به سفيد سياه كند سياه نميشود، نميشود كرد و خدا نميكند. بلكه خداوند عالم هر چيزي را خود او را خود او ساخته. حالا هر چيزي كه خودش خودش شد به فعلش خودش خودش شده، آتش كه گرم نيست اسمش آتش نيست. و عرض ميكنم كه اگر بناي استحكام نداريد و ميخواهيد تقليد كنيد گوش به حرفهاي من ندهيد برويد، جاهاي ديگر هست تقليد كنيد اگر بناي استحكام داريد گوش بدهيد.
حالا بسا حرفي خلاف اين را از حكيم بشنوي راهش را پيدا كن. آتش يعني جسمي كه گرم باشد و خشك، اگر اين آتش را خيال ميكني گرم است و خشك آتش اعم را هم خيال ميكني گرم است و خشك. حال كه چنين شد آتش سرد كوسه ريشپهن است، آتشِ تر نميشود، آتش تر هست توي دنيا، تيزاب آتش تر است، اگر ميفهمي چه ميگويم ميداني مسئله كلي است كه گفتم. آتش تر نيست
«* دروس جلد 4 صفحه 118 *»
من ميگويم آتش تر نيست و حالا من ميگويم آتش تر يعني تيزاب تو بزن تيزاب را به جايي ببين خشك ميكند مثل همين آتشها. آتش وقتي در گرفت در چوب چه ميكند؟ جميع رطوباتي كه باعث اتصال ترابيه اين چوب شده از بدن اين چوب بيرون ميكند.
هرچه به هم چسبيده رطوبتي آمده اجزاء را به هم چسبانيده كه اگر برداشته شود آن رطوبت مثل خاكستر ميشود. در هر جا چيزي به هم چسبيده است بدانيد رطوبتي دارد كه به هم چسبيده شده حتي در سنگ در آهن ميخواهي ببيني آهن را بگذار در آتش نرم ميشود كأنه چسبانيدهاند آن را. بعضي چيزها را در آبجوش بايد خيسانيد، بعضي چيزها هم در آب سرد خيسيده ميشود چيزي كه چربي داشته باشد در آب سرد هم چسبيده ميشود، بچسباني محكمتر ميشود. چيزي كه دسومت و چربي دارد البته در آب سرد سختتر و صلبتر ميشود لكن همين را در آبجوش بينداز نرم ميشود، همينجور رطوبت در آهن هست كه در آب سرد سختتر ميشود در آتش بينداز آبهاي توي خودش جوش ميآيد. سنگ توي كوره بگذار ميرود و ميچسبد به يكديگر، سنگهاي شيشه سنگ است و آب ميشود. پس آب هر جا هست دو جزء خاك را به هم ميچسباند، بله آبها بعضي رقيقه هستند بعضيها غليظه هستند. آب چرب را وقتي برودت بر او غالب كردي سخت ميشود. پس هر اتصالي از رطوبت است، نميشود رطوبت نباشد و شيء اتصال داشته باشد، آني كه رطوبت ندارد مكلس است آن است كه تمام رطوبتهاش رفته.
آتش كارش اين است كه رطوبتي كه ضد يبوست است و يبوستي كه ضد رطوبت است از هم جدا ميكند. چوب را در آتش ميگذاري رطوبتهاي توش اول بخار ميشود ميرود بالا بعد آن صمغهايي كه توش است خورده خورده آب ميشود و بخار ميشود ميرود بالا و هكذا شعله از شكم چوب مثل نهر جاري
«* دروس جلد 4 صفحه 119 *»
بيرون ميآيد، بسا اولش دود باشد و قدري كه بيرون آمد بخار ميشود، رطوبت چوب يكجا كه بيرون رفت چيزي كه باقي ميماند خاكستر صرف است كه هيچ جزئش نچسبيده به جزء ديگر، سبب اينكه خاكستر به آتش گرم نميشود اين است كه چوب كه هر جزئي از آن به هر جزئي چسبيده بود، رطوبت رابطه بود توي آن. آتش كه مسلط شد بر آن چنان اين را ميده ميكند كه هيچ هاوني اينطور نرم نميتواند بكند. خاكسترِ نرم چقدر ميده است؟ پس كأنه آتش ميرود در اندرون آن رطوبات. و واللّه معني يبوستش را هم مردم نميدانند.
آتش خودش يك رطوبت ذاتي دارد كه دخلي به اين رطوبتهاي ظاهري ندارد، وقتي آتش را مسلط كردي بر آبي يا بر آهني يا بر چوبي رطوبتها ميرود ممزوج ميشود به آن رطوبت آتش، حالا كه چنين شد پس با چشم خود ميبيني كه تيزاب هم آتش است و خشك. آيا نميبيني چيز سخت و صلب را ميزني به تيزاب چطور اينها را ريزريز ميكند و ناعم و نرم ميكند. هرچه مس دارد ميرود پيش نعل پاره. پس تيزاب هم واقعاً آتش است كه تفريق ميكند مختلفات را، پس نقره را از آهن جدا ميكند و جمع ميكند مؤتلفات را، تيزاب مسها را همه را ميبرد روي نعل پاره ميگذارد. نقرهها را ميبرد سمتي ديگر ميگذارد. پس مختلفات را از هم جدا ميكند، مثل مس و نقره. مؤتلفات را جمع ميكند پيش هم ميگذارد، اجزاء آهن را پيش هم ميگذارد، اجزاء نقره را پيش هم ميگذارد. پس آتشي كه گرم نكند نيست اگر چه تيزاب باشد.
دقت كنيد كه حاق مطلبها را عرض ميكنم، و اگر جايي خلاف اينها را ميشنويد حاقش را بدانيد نگفتهام حالا ميگويم آتش گرم است حالا احمق نشوي كه دست بزني به تيزاب و جلدي بگويي اين كه سرد است، سردي ظاهرش هيچ منظور نيست. ديگر حالا يا نار كوني برداً و سلاماً علي ابرهيم معلوم ميشود،
«* دروس جلد 4 صفحه 120 *»
ميشود آتش از جهتي يك جور سردي كند كه آن جور سردي منافاتي با گرمي خودش نداشته باشد. آيا آتش گرم نيست؟ نگوييد ميشود يك جور سردي داشته باشد آتش مثل تيزاب. حالا قسم هم بخوري كه برد است و سلام كه نميسوزاند مثل چوب را مثلاً، و باز برگردي قسم بخوري كه من آتش ديدم و آتش يافتم راست گفتهاي و قسمت هم راست است، با وجودي كه چوب را نسوزانيده. اين است كه علم تأويل به دست اهل حقيقت اگر بيايد چيزي است خوب و علمي است اشرف از تمام علوم اگر به دست صاحبش بيايد، و يك حكمي است ساري و جاري از مبدء تا منتهي. و اين علم تأويل اگر به دست نااهل افتاد از سگ نجستر ميشود، از عمر خرابتر ميكند او را. اين بود كه مكرر ميفرمودند كه علم ما براي اهلش كه معلوم است هنيئاً له، و علم ما براي غير اهلش از سمّ بيش بدتر است كه به اسب ميزنند سوار هلاك ميشود.
ببينيد شما به تيزاب نگاه كنيد و علم تأويل بخواهيد و قسم بخوري كه من آتش ديدم آتش يافتم قسمت راست است. حالا جاهلي كه از احوال تو خبر دارد كه تو در اطاق هستي و در اطاق آتش نيست او ميرود و قسم ميخورد كه دروغ ميگويد، و تيزاب آتش است پيش حكيم. جاهل ميگويد اين آتش نيست از اين جهت او قسم ميخورد كه غير از آب چيزي پيشش نبود، و قسمش هم راست است. و بسا هم حكيم بگويد كه من به جز آب چيزي نديدم راست ميگويد، بگويد هوا ديدم راست ميگويد، حالا يك كسي بسا متحير ميشود كه اين هوا كه به چشم در نميآيد اين چطور ميگويد هوا ديدم؟ پس اين حرف دروغ است.
حالا حكيم ميداند اين تيزاب گرم كه هست، رطوبت هم كه دارد، هوا هم كه گرم و تر است پس آن تيزاب هم گرم و تر است پس جسم گرم و تر ديده و درست گفته كه هوا ديدهام، و از روي حكمت گفته او درست ديده لكن دست غير
«* دروس جلد 4 صفحه 121 *»
اهل ميافتد خيالات ميكنند و همچنين تيزاب از چه به عمل ميآيد؟ تيزاب را مگر از نمك نميسازند؟ از شوره و از قليا و از نمك ميسازند، پس اگر حكيم به تيزاب نظر كند و بگويد خاك ديدم راست است منافات ندارد قولش با قولهاي ديگرش. همچنين بسا آن فعاليتش را بخواهد حكيم بيان كند بگويد من آسمان ديدهام، فعل همه از آسمان است افعال همه از آسمان ميآيد اينها علم تأويل است. اگر بخواهد بگويد غيبي ديدم و شهادهاي ديدم ميتواند، اينها همه علم تأويل است و صاحبش كج نميكند و درست ميگويد اما دست نااهل ميافتد ضايعش ميكند.
و همچنين اگر بگويد روحي را ديدم باز راست گفته به جهت آنكه تيزاب تمامش اثر است، و اثر از روح است پس روح ديده، بگويد غيبي را ديدم راست است به جهت آنكه تمام تأثيرات از غيب است. حكيم هر چيزي را ميگويد ميداند چه ميگويد. حالا هر يك از اينها به دست ملحدي بيفتد، و تمام تأويل به دست ملحدين نميآيد اگر ميآمد مغشوش ميكردند دين را، لكن كاريش ميكنند كه يك جايي كه نااهل باشد برنخورد، ملحدين گمراه شوند و الحادهاي خود را هم نتوانند بكنند.
خلاصه برويم بر سر مطلب همان مطلبي كه اول در دست بود، مطلب اين بود كه تمام آنچه هست تمامشان به افعالشان ظاهرند در ملك خدا. و فعل دو جور است يكي فعلي است كلي و يكي فعلي است جزئي. اما تا اين شيئي كه موجود است و ميبيني مثل اين سنگ يا متحرك است يا ساكن وقتي نداشته سنگ كه نه متحرك باشد نه ساكن وقتي نبوده كه قابل نباشد براي حركت و براي سكون، آني كه متحرك است جسمي است سخت و صلب به اين صفت، آني هم كه ساكن است جسمي است سخت و صلب به اين صفت. حركت جسماني را زياد فكر كنيد، به دستتان خواهد آمد كه همان جسم متحرك است به آنطورهايي كه خيال
«* دروس جلد 4 صفحه 122 *»
ميكنند. حركت نيست چيزي كه از كمون بيرون آمده باشد. سنگ را يك ذاتي است كه سنگ است، و در توي يقدر انيتحرك و يسكن هم سنگ است كه ظاهر است نه كلوخ، در حركت و سكون هم سنگ است. پس يك سعهاي است اين از براي او، و اول تنزلي كه ميكند به يقدر انيقوم و يقعد، و به يمكن انيتحرك و يسكن، تنزل ميكند. او هميشه بالاست اين هميشه تنزل اوست.
پس اين جوهر هميشه زير پاي آن جوهر است و اينها دو تا نيستند، مباين نيستند او هميشه هست بياين، و باز بدانيد كه يادم نرفته كه ذات بيفعل كلي و بيفعل جزئي نميشود.
الفاظ را عمداً مخالف يكديگر ميگويم بلكه به دست تو يك چيزي بيايد. ذات سنگ را نگاه كن ملتفت باش ذات سنگ همان حقيقت سنگ است لكن همين حقيقت سنگ تمامش يمكن انيتحرك، تمامش يمكن انيسكن. پس تمامش يمكن است، اگر حقيقت او متحرك بود هميشه متحرك بود. اگر حقيقت او سكون بود هميشه ساكن بود. حالا كه چنين شد آيا هيچ بار بود متحرك نباشد يا ساكن، محال است. حالا فعل ميخواهد جزئي باشد يا كلي.
فعل جزئي حكايت ميكند روايت ميكند توصيف ميكند تمجيد ميكند ثناء ميكند كه فعل كلي من اين كارها را ميكند، و او تعريف ميكند از سنگ ميگويد كه سنگ غير از كلوخ است غير از چيزهاي ديگر است، تمام جاها صفت واصف است مر موصوف را و صفت موصوف را وصف ميكند. پس خودش حامد است كه حمد ميكند خودش را، مادح خورشيد مداح خودش است. و اگر اين سرّ را يافتيد ميدانيد كه كسي كه ميشناسد مبادي را اگر چه ميگويد من هيچ كارهام خودش را ميشناسد، خودش چيست؟ خودش نماينده اوست، معلوم است وقتي صفت نماينده موصوف است البته واصف اوست مادح اوست حامد اوست. پس
«* دروس جلد 4 صفحه 123 *»
حمد همان ثناي جميل است و همان فعل شخص است.
حالا كه فعل شخص است ثناي جميل اوست پس اين حامد اوست، پس حمد حمداً، حامد چه را حمد كرده خودش را، چرا كه اگر خودش در ميان نباشد نميتواند حمد كند. و همين حمد خودش حمد كرده شده. مثل اينكه ميگويي ضرب ضرباً، حمد حمداً، فعل فعلاً، حمداً مفعول مطلق است ديگر مفعولبه را ما كار نداريم. پس هرچه كه صنعت صانع نيست كه ما كار دستش نداريم آنچه صنع صانع است كه صَنَعه فصار مصنوعاً به همينطور كه دقت ميكنيد مييابيد كه حامد كه حمد ميكند خودش محمود ميشود پس محمود شده و چون اغياري هم كه شناختهاند او را حمد او را ميكنند مكرر محمود شده.
ذات آتش به حرارت وصف ميكند خود را كه من حارّم و مردم بيرون هم به حرارت وصف ميكنند كه آتش گرم است. پس حرارت محمد است به جهتي كه عالي كه آتش باشد حمد كرده او را و مدح كرده او را و گفته اين است ظهور من، بروز من كمال من، ثناي من، تو هم كه ميخواهي مدح كني اين را ميگويي تو گرمي. پس مكرر حمد كرده شده پس محمد است پس اين واسطه ميان هم از بالا ممدوح است هم از زير. وقتي ممدوح را بخواهي بگويي خيلي ممدوح است و اين را مختصرش بخواهند بكنند ميمش را مشدد ميكنند كه قلبش و آن مركزش باشد كه واسطه است. يك سرش به مبدء بند است آن سرش كه به مبدء بند است جهت عالي است، يك سرش به منتهيات بند است آن جايي كه بايد مشدد باشد آنجا ميمش است از باب تفعيل بايد باشد.
قاعدهايست كليه كه هر فاعلي حامد است فعل خود را و آن فاعل خودش حامد است، پس اوست حامد و حمد ميكند. او كه حامد است، كيست محمود؟ محمود همين حمد است پس فعل مادح محمود است. مادح مفعول است و حامد
«* دروس جلد 4 صفحه 124 *»
اوست و ذات او را حمد كرده. پس محمودِ ذات است و محمود ديگران هم هست. پس خيلي ممدوح است آني كه مشدد شده است، اين واسطه است ميان آني كه بالاست و ميان پايين. پس ايني كه در وسط است ميمش بايد مشدد باشد. و عرض ميكنم اينها علم تأويل است و واللّه از سمّ بيش بدتر است از براي غير اهلش، و اين علم سمّ كشندهاي است كه هيچ نجات براي صاحبش نيست و واللّه حقي است كه هيچ شك و شبهه در آن راهبر نيست به شرطي كه بدانيد چه ميگوييد و مطلب را سرجاش بگذاريد.
همين باب تأويل است كه يك رشتهاش را ياد گرفتند صوفيه و به همين حيله برخاست و گفت آن مرشد به مريد خودش كه شهادت بده كه من رسول خدا هستم و من محمدم. دليل هم دارد كه آيا من اثر فعل خدا نيستم؟ چرا. پس من كه اثر فعل اللّه هستم ظهور اللّه هستم، تو اگر بخواهي به خدا برسي تا به مرتبه وسط نرسي به خدا نميرسي؛ من واسطهام، واسطه كيست؟ محمد است پس اِشهدْ باني محمد رسول اللّه. آيا نميبيني شهادت خواستهاند از مردم كه مشاهده كني و اينها همه الحادات است.
ميگويند گفتند كه اشهد بگو نگفتند بگو اعلم ان محمداً رسول اللّه بگو اشهد ان محمداً رسول اللّه، يعني كه ببين محمد رسول خداست. حالا كه بايد ديد، مرده را كه نميتوان ديد زنده را بايد ديد، پس زنده زمان خودتان را بايد ديد. ديگر خصوص اسمش محمد هم باشد و محمد همين مرشد است، پس مرشد يعني رسول خدا و قرآن هم براش نازل شده كه همان مزخرفاتي باشد كه ميگويد، مريد هم شهادت ميدهد كه فلان خر مرشدي كه فضله و عقلش را از هم جدا نكرده، حق و باطل را از هم جدا نكرده حالا به اين حيله شد رسول اللّه! حالا ببينيد چگونه اين علم تأويل سمّ قاتل است و همينهاييكه حالا عرض كردم سمّ قاتل است و
«* دروس جلد 4 صفحه 125 *»
آنهايي كه اهل تأويلند اينها را ياد ميگيرند لكن منظور اين است راه حيلهاش را به دست بياوري.
فكر كن كه اگر چنين است كه هر كه صادر شد از امر خدا حيث صدورش از خداست و حيث بروزش آن واسطه است ميان خدا و خلق، همه كس به اينطور صادر از خداست. احمقي دام برداشت رفت سر منجلاب حمام كه ماهي بگيرد، جمع كثيري دنبال او افتاده بودند كه وقتي اين ماهي گرفت از او بخرند. يك كسي آمد پيش اين ماهيگير كه اي احمق اي الاغ اينجا تو ميخواهي ماهي بگيري؟ اينجا سر منجلاب حمام است ماهي كجا بود تو چقدر احمقي گفت مردكه آيا من احمقم؟ اينها احمقند، اين احمقها را ببين كه چقدر احمقند كه آمدهاند از من ماهي بخرند و دنبال من افتادهاند و معطل هستند كه من ماهي بگيرم اينها بخرند، من كه اينها را مسخر كردهام احمق نيستم. حالا ببينيد كه مردم خيلي احمقتر از اينها بودهاند و شدهاند كه گول ميخورند، خوب اگر اين باب مفتوح شد كه هر چيزي حيث صدورش از مبدء محمد است حيث بروز به غيرش واسطه تو است. ديگر اين واسطه را رسول ميخواهي بگو واسطه ميخواهي بگو، به لفظ فارسي بگو پيك است به عربي بگو قاصد است حاكي است راوي است. حالا اگر اين باب مفتوح شد كه هر كه اثر هر جايي هست، مؤثر او بالاي سرش ايستاده اين قائممقام اوست، خود احمقش هم كه مؤثري دارد و آن را قائممقام خود كرده، پس اين عبد اوست. و حماقت شده تا اينجاها كه تا به حال اتفاق افتاده، كه بگويند اين بايد براي او سجده كند او بايد براي اين سجده كند. و من خبر دارم اينها را كه ميگويم كه گفتهاند جايز است اين سجده كند براي او، او سجده كند براي اين و از اين قبيل متشابهات هم در كتاب و سنت نمونهاش هست. يعقوب سجده ميكند براي يوسف، يوسف هم سجده ميكند براي يعقوب، به جهت اينكه يقيناً در يوسف خدا
«* دروس جلد 4 صفحه 126 *»
ديده ميشود و به جهتي كه توجه كند به خدا توجه كند به يوسف هيچ عيب ندارد. همچنين يوسف بخواهد توجه كند به خدا توجه ميكند به يعقوب.
ابنمسعود ميگويد ديدم پيغمبر به يك ناله و گريه و زاري عبادت ميكرد، خدا را ميخواند و دعا ميكرد كه خدايا به حق علي كه گناهان امت مرا بيامرز. ميگويد از آنجا رفتم پيش علي ديدم او هم خدا را قسم ميدهد به حق محمد. و واقعاً اگر محمد قسم ندهد خدا را به علي كه محمد نيست. البته بايد قسم بدهد به علي و اگر علي خدا را قسم ندهد به محمد علي نيست. پس اين مطلب اگر سر جاش باشد معلوم است درست است.
اما فلان مردكه خر پيزربافي كه از هيچ جاي دين و مذهب خبر ندارد، همچو كسي را خدا واسطهاش قرار نميدهد. اين كفر خواسته بگويد كه اين ادعا را كرده، ديگر اشهد باني رسول اللّه بازي است. وقتي رسالت ختم شد به پيغمبر9 به اين بازيها فتح نميشود، ختم رسالت شد بعد از او ديگر رسولي نميآيد. و اگر اينطور باشد كه تو ميگويي به اين حيله، تا قيامت مرشد ميآيد پس به كجا ختم شد؟ و چرا پيغمبر، پيغمبر آخرالزمان است؟ خدا ميداند حيلههاشان در چنگ اهل حق واللّه مثل تار عنكبوت است لكن چه كنم طالب ماهي زياد است و احمق، ماهيگير احمق و ماهيخر بسيار و از آن ماهيخرها و مشتريها آدم ميترسد.
پس بسا حيله كند كه محمد كه فاتح است و خاتم آن اول ما خلق اللّه است، راست است، لكن محمد جلوهها دارد. پس آدم يكي از جلوههاي اوست نوح يكي از جلوههاي اوست ابراهيم يكي از جلوههاي اوست اين هم كه آمده و اسمش محمد است يكي از جلوههاي اوست پس او پيغمبر آخرالزمان است، آني كه مطلق است و مبدء كل ملك خداست به طوري كه ابتدائي و انتهائي براي او نيست خاتم اسمش نيست فاتح هم اسمش نيست، او يك كلي است. شما ملتفت باشيد چه
«* دروس جلد 4 صفحه 127 *»
ميگويد ما نبوت را كه نميخواهيم اثبات كنيم انبيا اگر همه ظهور او هستند اگر كسي از جايي آمد و خبري از جايي آورده آثار مرسل بايد در او پيدا باشد، پس چرا همه نگفتند ما خاتميم؟
آدم بگويد من خاتمم و هيچ منافات هم نداشته باشد كه بعدش نوح آمد، نوح هم بيايد بگويد من خاتمم و منافات نداشته باشد با اينكه ابراهيم بيايد، ابراهيم هم بگويد من خاتمم منافات نداشته باشد با آمدن موسي، موسي هم بگويد من خاتمم و هيچ منافات نداشته باشد با آمدن عيسي، عيسي هم بگويد من خاتمم و منافات نداشته باشد با آمدن محمد9، پس خاتمي ديگر در ميان نميماند، پس خاتم آن كسي است كه آمد و ختم كرد نبوت را، بعد ديگر اگر نبيي آمد بايد شما تكفيرش كنيد لعنش كنيد. پس اين شخصي است غير از باقي اشخاص حالا تو كلي را ميخواهي بياري اينجا جاري كني همه كس اينها را راه ميبرد، تو خودت كه بخواهي گمراه باشي با وجودي كه ميداني، چه بگويند به تو؟ وقتي آدم چيزي را راه ميبرد بد است معذلك ميرود ميكند كارش ندارند، لااكراه في الدين. مگر هيچ وقت كسي را به زور آوردهاند كه به زور مؤمن كنند؟ نه. هيچ جا به زور كسي را مؤمن نكردهاند حتي آنجاهايي كه كردند به جهت اين بوده كه ميدانستند اين در اول مؤمن بوده ايمانش بايد ظاهر شود. راهش اين بوده كه اين را بگيرند زنجير كنند بيارند. همين جوري كه ماكان اللّه ليضيع ايمانكم، و اين صفتِ خداي به حق است كه ايمان را ضايع نميكند، هرجا هست هر طور باشد بيرون ميآورد. اگر بايد به طمع بيرونش آورد ميآورد، اگر بايد به خوف بيرون آورد به خوف بيرون ميآورد، هر جوري كه مصلحت باشد او ميداند، از آن راه بيرون ميآورد.
هر جا ايمان هست به هر جور تدبيري باشد بيرون ميآورد واللّه همين جور است بعينه كه كفار را هم به هر تدبيري هست كافرشان ميكند. اگر به زور است
«* دروس جلد 4 صفحه 128 *»
كافرشان ميكند، اگر به بيتعارفي است كافرشان ميكند اگر به ندادن است كافرشان ميكند، به جهتي كه باب امتحان مفتوح است براي همين كفار. خيال مكن امتحان براي مؤمنين است و اينها بايد تضرع و زاري كنند كه خدايا اين باب را براي ما مفتوح مكن، و مترس، اين را بدان كه خدا به جهتي كه تو را خواسته حفظ كند اين تاتورهها را ريخته اگر مؤمني، و اگر مؤمن نيستي كه ميخواهد به جهنمت ببرد ديگر زحمت بيجا مكش. اين است كه بلا و امتحان تمامش نعمت است براي مؤمن، و بلاء حسني و حمدي است و ثنائي است از خدا براي مؤمن. اما تاتورهها معلوم است تاتورهها را ميخواهد به جهنم ببرد، آنها را عمداً در بلا مياندازد.
وصلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ولاحول ولاقوة الا باللّه العلي العظيم
«* دروس جلد 4 صفحه 129 *»
درس هفتم
(يکشنبه 3 جماديالثانية سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 130 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.
به طورهايي كه عرض كردهام انشاء اللّه خيلي دقت كنيد ملتفت شويد نلغزيد، ملتفت باشيد انشاء اللّه كه تمام لغزشها از كجاست. باز آدمهايي كه علي العميا راه ميروند در دنيا خيال ميكنند كه هرچه بد هست از جانب كفار و منافقين و آنجاها آمده و هرچه خوب است از جانب شرع آمده، و درست ملتفت نيستيد مگر با بصيرتتان كنم.
شما ببينيد هيچ فسادي هيچ فتنهاي هيچ كفري هيچ فسقي به هيچ وجه نبود توي دنيا ابداً، تا وقتي كه انبيا آمدند اينها پيدا شد. تمام مفسدهها را بدانيد توي حق پيدا ميشود چنانكه تمام صلاحها توي حق پيدا ميشود. انبيا اگر هيچ نيامده بودند هيچ حرف نزده بودند به احدي، كي خوب بود؟ همه كس يا هيچ كس. كي بد بود؟ همه كس يا هيچ كس. پس همه قال قالها ابتداش از اهل حق بوده يك چيزي ميگويند اهل حق خوب ميفهمي خوب ميشود، بد ميفهمي بد ميشود.
هميشه امتحان ميكنند و الباب المبتلي به الناس خدا قرار ميدهد، انبيا باب خدا هستند، انبيا كه ميآيند بلائي هستند به جان مردم ميافتند، وقتي ميآيند حرفي
«* دروس جلد 4 صفحه 131 *»
ميزنند معنيش را درست ميفهمي خوب ميشود، وقتي ميگويند و تو يك چيزي پيش خود خيال ميكني شك و شبهه و گمراهي ميآيد. اين است كه خدا ميفرمايد كه و ماارسلنا من قبلك من رسول و لا نبي بلكه و لامحدّث الا اذا تمنّي القي الشيطان في امنيته القاي شيطان را هميشه به طور فصل خيال نكنيد، شيطان گاهگاهي به طور فصل القاء ميكند، شيطان شخصي است غيبي، جني است داخل ميشود در رگ و پي مردم مثل خون، و او را نميبينند. داخل جايي كه شد ميگويد معني فلان قول نبي فلان است. گاهگاهي هم به طور خارق عادت به شكل مرد ريش سفيدي ميآيد و حرف ميزند، و اين كم اتفاق افتاده اگر ده بيست جا اتفاق افتاده باشد لكن غالب تصرفش در غيب است. داخل ميشود در بدن انسان مثل خون و واش ميدارد كه از اين راه چنين كاري كن. بيشتر القاهاي شيطان القاهاي باطني است حالا از القاهاش اينكه فلان لفظ متحمل فلان معني هست. در سنت هم ميبيني كه هست چيزي كه ترائي ميكند لكن انسان زيرك بايد ملتفت باشد هر چيزي كه يحتمل يحتمل است از جانب خدا نيست. و ايني كه عرض ميكنم يك كلامي است كه اگر يادش بگيريد در خيلي جاها راحت ميشويد.
معقول نيست خدا بخواهد چيزي را از ما و بتواند برساند و نرساند، خدا بخواهد چيزي را از خلق و بتواند هم برساند و نرسانيده باشد معقول نيست. پس خدايي كه ميداند چه از خلق خود خواسته و ميداند كه خلق او، او را نميدانند اگر به آنها نرساند و ميتواند به آنها برساند و نرساند اين محال است. اگر اين نتيجه را ياد بگيريد خيلي راحت ميشويد. و اين خدايي كه ميتواند برساند ميتواند آن طوري كه خواسته برساند. پس آنطوري كه خواسته رسانيده پس آنچه نرسانيده نخواسته.
هر جاش را به خيالات فصلي ميتواني بفهمي بفهم، حالا محض فصل ببين
«* دروس جلد 4 صفحه 132 *»
آيا معقول است كه خدا به جبرئيل بگويد ـ فكر كنيد اينطور هست يا نه؟ و من هي اصرار ميكنم كه فكر كنيد از بس ميبينم كسي فكر نميكند ـ حالا شما فكر كنيد ببينيد آيا معقول است خدا به جبرئيل بگويد فلان آيه را بردار براي پيغمبر ببر و بداند كه جبرئيل راه را گم ميكند و به او نميرساند، و همينطورها گفتند سنيها كه خدا قرآن را داد به جبرئيل كه بردار ببر به ابابكر بده اشتباه كرد برد داد به محمد، و اين مزخرفات را گفتند. و حالا اين مزخرفات آمده توي يك دستهاي از علياللّهيها كه قرآن را خدا براي علي فرستاد و جبرئيل اشتباه كرد براي محمد آورد.
شما درست دقت كنيد و اگر فهميديد ميدانيد كه جواب اين حرف بجز سكوت چيزي نيست. خوب اگر خدا ميداند كه جبرئيل اشتباه ميكند چرا كسي ديگر را نفرستاد اگر ميخواست اين امر به ابابكر برسد چرا به او نرساند؟ اگر قادر نبود كه خدا نيست، اگر عالم نبود نميدانست اين اشتباه ميكند خدا نيست. وقتي بناي فكر شد انسان توي راه ميافتد با بصيرت ميشود عالم ميشود. پس معقول نيست خدا قرآني را بدهد به جبرئيل و بداند اين به آن كسي كه ميخواهد برساند نميرساند و به او بگويد برو به فلان برسان معقول نيست اين جبرئيل اشتباه كند. پس اين جبرئيل بايد سهو نداشته باشد خطا نداشته باشد اشتباه نكند يك آني ممكن نيست پس و پيش كند يا به ديگري بدهد، ممتنع است چرا كه خدا يقيناً بايد بداند، خدا يقيناً بايد بتواند برساند، خداي عاجز خدا نيست.
ديگر اينها را من اصرار ميكنم و ابرام ميكنم به جهت اين است كه يكپاره حرفها شنيدهايد كه علم خدا ضد ندارد قدرت خدا ضد ندارد، بدانيد اينها دور ميكند انسان را از مطلب، آني كه ارسال رسول ميكند قادري است كه هيچ عجز درش نيست، قدرتش ضد دارد كه عجز باشد و عجز پيش او نيست، در ملك او عاجزين بسيارند. عالمي است كه هيچ جهل در او نيست ضد علمش جهل است
«* دروس جلد 4 صفحه 133 *»
لكن جهل پيش او نيست و او فاقد چيزي نيست و عالم است و علمش ضد دارد و ضدش را براي او نبايد بگويي. قدرتش ضد دارد و ضدش را براي او نبايد بگويي همچو جاها است محل گفتگو، پس معقول نيست خداوند عالم جبرئيل را بفرستد و نداند اين جبرئيل سهو ميكند نسيان دارد مرسلاليه را گم ميكند، اگر نميداند خدا نيست اگر ميداند و همچو كسي را ميفرستد چه حاصل. تو كه ميخواهي به ابوبكر برسد و ميداني اين جبرئيل ميبرد و به محمد ميرساند چه حاصل داشت به جبرئيل بدهد؟
پس محال است خدا بفرستد جبرئيلي را كه او گم كند مرسلاليه خود را، يا سهوي يا نسياني يا سر مويي كم كند يا زياد كند. و جبرئيل داخل ملائكه است و ملائكه سهو و نسيان ندارند و لايعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون خوب اين جبرئيل آمد براي چه كار آمد؟ آمد كه همان پيغمبر را براي خودش دعوت كند و كاري دست ما ندارد؟ يا خير بخصوص آمده كه پيغمبري كه هست ما را دعوت كند. باز همينجور كه فكر ميكني ميبيني معقول نيست اين پيغمبرش هم اينهايي را كه ميخواهد دعوت كند، نميشود اين نتواند دعوت كند، اينهايي را كه ميخواهد اين ابلاغ كند نميشود اين نكند. خوب دقت كنيد هرچه را كه نفهميديد سؤال كنيد تا بگويم.
مكرر عرض كردهام وقتي من حرف ميزنم و ميبينم شما نگاه ميكنيد من خيال ميكنم كه شما فهميدهايد كه هيچ نميگوييد، ديگر من چه ميدانم خشب مسنّده است اينجا نشسته و شعور نميكند من چه ميگويم، عالم به غيب هم نيستم كه خبر داشته باشم نفهميدهايد، و من هم از كساني هستم كه هركس همچو بگويد كه مرا عالم به غيب بداند من تكفيرش هم ميكنم. باري اگر نفهميديد بپرسيد.
پس نميشود كه جبرئيل امري را بياورد كه فلان امر را به فلان كس برسان،
«* دروس جلد 4 صفحه 134 *»
نميشود اين برود و نرساند و يادش برود، اگر يادش ميرفت چرا خدا به اين ميگفت حاصلش چه بود؟ تو اگر نميخواهي اين امر به فلان برسد به واسطه اين نبي، ميخواستي اصلش اين نبي را نفرستي، اگر ميخواستي برسد پس بايد يادش نرود. پس اگر خدا بخواهد امري به من نرسد كه اصلش ضرور نيست نه جبرئيلي نه پيغمبري نه امامي، اين واسطهها ضرور نيست اگر نميخواهد برسد هيچ نميگويد نه به جبرئيل ميگويد نه به كسي ديگر. چيزي را كه از من خواسته به جبرئيل ميگويد من از فلان مكلف فلان چيز را خواستهام جبرئيل ميآيد به پيغمبر ميگويد كه خدا از فلان مكلف فلان چيز را اراده كرده، پيغمبر به وصي خود ميگويد كه فلان چيز تكليف فلان كس است تو بايد به او برساني، اميرالمؤمنين و ائمه به روات ميفرمايند كه خدا خواسته كه فلان مكلف فلان كار را بكند، و به جبرئيل گفته كه به پيغمبر بگويد كه ما به شما بگوييم كه شما به او برسانيد، آن وقت راوي ميرساند كه فلان عن فلان عن فلان كه فلان امام فرموده كه پيغمبر همچو فرموده كه جبرئيل چنين گفت كه خدا همچو خواسته، اينها را ببينيد كه هيچ سهوي خطائي لغزشي در اينها نبايد باشد، و باز به همين نسق كه عرض ميكنم يكخورده بابصيرت باشيد و من چقدر اصرار ميكنم كه با بصيرت باشيد.
اين حرفها به نظر مردم خيلي تازگي دارد در پيش شما تازگي ندارد، و الا مردم ميگويند در زمان غيبت دين ضايع شده عمل به مظنه شد، امام غايب شد باب علم مسدود شد تغيرت البلاد و من عليها، حالا ما در ظلمات غيبت نميدانيم چه كنيم پس نميدانيم حق كجاست باطل كجاست، در حيرت ماندهايم حق و باطل را نميتوانيم از هم جدا كنيم. پس ببينيد كه اينها در كار آمده، ببين در صفت ائمه ميخواني بيّنتم فرائضه و اقمتم حدوده و نشرتم شرايع احكامه و سننتم سنته و اگر اهل آن حرفها برسند به اينها، ميگويند اينها زيارت است بايد ايشان را به اين
«* دروس جلد 4 صفحه 135 *»
نحو بخوانيم ديگر چكار به معنيش داريم.
آيا تعارفشان ميكنيم اينها را براشان ميخوانيم؟ اينها را وقتي بخواهي معني كني ميگويند يعني تقيه كرديد و نتوانستيد برسانيد، شما ملتفت باشيد كه ائمه حالتشان اين است كه فرايض را بيان ميكنند و اقامه حدود ميكنند. آنطوري راه ميروند كه خدا خواسته حتي صرتم في ذلك منه الي الرضا. شما انشاء اللّه دقت كنيد ببينيد اگر همچو نباشد و طوري باشد كه آنها خواستند همچو كنند و مانع پيدا شد و نشد، اگر خدا ميدانست اينطور ميشود بايد اصلش نفرستد آنها را.
آدم عاقل كسي بفرستد به جايي و بداند در بين راه رودخانهايست چاهي است دزدي است كه اين به آخر نميرسد، اين اول وهله قاصد نميفرستد. قاصد فرستادن كه برود و در بين راه معطل بشود و به سر نرسد و برگردد، اول از شهر بيرونش نكني بهتر است تا برود و در بين راه معطل بشود. اگر برود و معطل شود جهلِ آن كسي لازم ميآيد كه او را فرستاده، لغو لازم ميآيد ظلم لازم ميآيد. شما فكر كنيد ببينيد كسي كه كسي را از اينجا ميفرستد به اسدآباد، ميداند در بين راه مثلاً رودخانهايست كه عبور نميتواند بكند از آن، و به او ميگويد تو در بين راه كار نداري كارت آنجاست برو به اسدآباد، و در بين راه مانع داشته باشد، يا جاهل است يا لغوكار. حالا خدا حجت قرار بدهد براي مردم خواه امام باشد خواه رسول خواه جبرئيل، هر جا بداند در بين راه مانعي است از اول اراده نميكند كه به آنجا برسد. و وقتي ميداند كه يقيناً قاصدش ميرود و به سر ميرسد و به سر ميرساند آن وقت ميگويد برو به خاطرجمعي من كه به سر ميرسي، و به اين حرفها حل خيلي از مسائل ميشود. پس بسا قاصد بحث كند با آن كسي كه ميفرستد كه توي راه دزد هست من چطور بروم؟ ميگويد مترس من همراهت هستم. موسي و هارون گفتند تو ما را پيش فرعون ميفرستي ما ميترسيم، خدا فرمود من همراهتان هستم با شما
«* دروس جلد 4 صفحه 136 *»
ميبينم و ميشنوم.
و اين حالتها همه جا بوده نه اين است كه همان موسي و هارون ميترسيدهاند از فرعون، همه جا چنين بوده حتي پيغمبر آخرالزمان9 كه مأمور شد امر ولايت را برساند ميترسيد، تا آنكه آن آخر امر جبرئيل آمد كه امر ولايت را چرا نميرساني به مردم؟ برسان كه اگر نرساني فمابلّغت رسالته پيغمبر فرمود من چه كنم اينهمه دشمن اينهمه منافق كه ميدانم همه دشمن من هستند، همه دشمن علي هستند چطور بگويم؟ گفت تو چكار داري و اللّه يعصمك من الناس تو بگو امر ولايت را خدا گفته تو خاطرجمع باش من حفظ ميكنم تو را. پس قاصدها چرا اعتراض ميكنند؟ اگر خاطرجمعند از خدا و اين كارها را كه همه كردهاند جميع انبيا مثل دو نفر كه با هم حرف ميزنند با خدا جواب و سؤال ميكردند، ببينيد اگر آن خدا اذن نميداد اينها را اينطور حرف نميزدند. اينها مأمورند كه چيزهايي كه به خيالشان ميرسد عرضه كنند بر خدا، پس اعتراضاتشان به وحي است ماينطقون عن الهوي ان هو الا وحي يوحي.
چنانكه وقتي روح حياتي دميده شد در بدني يا ساكت است يا حرف ميزند، روح است ساكت ميشود روح است حرف ميزند. به همينطور روح اللّه اگر در بدن نبي بنا شد بنشيند حالا كه نفخ روح نبوت شد ماينطقون عن الهوي ان هو الا وحي يوحي پس اعتراضاتشان هم همه وحي است. پس اين ميترسم كه ميگويد همين هم وحي است. همين كه ابراهيم گفت ليطمئن قلبي بخصوص وحي شد كه بخواه از من آن حالت را بردارم، حالت اولي وحي است حالت دومي هم وحي است و هر دو را مأمورند.
حالا نسبت به خودتان فكر كنيد بدانيد از جانب خدا هيچ كوتاهي نيست. هرچه نرسيده به تو از جانب خدا عمداً نرسيده هرچه رسيده عمداً رسيده، ديگر
«* دروس جلد 4 صفحه 137 *»
آنچه از جانب خدا به خلق نرسيده از جانب خدا مانعي نيست او رسانيده است لكن ما مانع داريم و به ما نميرسد، آن كه مانع جلوش نيست مانع از جانب ما است. قدري در اين حرف فكر كنيد پس هرچه را خدا خواسته به اين خلق برساند ميتواند برساند.
خيلي حرفهاست من اصرار ميكنم كه به ضرورت ثابت ميشود، و بر من بحث كردهاند كه اين حرف خلاف ضرورت است. چگونه خلاف ضرورت است؟ ضروريات طبقات دارد به غير از ضرورت خدا دين قرار نداده. امري كه واضح نيست، بيّن نيست آشكار نيست آن را خدا دين قرار نداده، حتي فقيهي با فقيهي در نظر اگر اختلاف كردند و خلافش اگر منسوب به دو روايت است، اين روايتش متبع است آن روايتش هم متبع است هر دو حديث است. نه اين است كه يكي خطا كرده و در واقع دين خدا چيزي ديگر بوده، پس در خود جاهاي مختلفٌفيه ان تنازعتم في شيء فردّوده الي اللّه و الرسول، پس متنازعين و متشاجرين مسئلهاي اگر دارند بايد از خدا بپرسند از پيغمبر بپرسند از اميرالمؤمنين بپرسند. كجا از اميرالمؤمنين بپرسند؟ از روات احاديثنا بپرسند، اگر كسي داخل اين دايره هست يكي از اين اقوال را نقل ميكند آن يكي حديث ديگري را نقل ميكند، اين حديث ديگري.
اما در امر دين و مذهب فكر كنيد در اين كلمه فرو رويد كه امري كه غير معلوم است مال خدا نيست، امر مشكوك مظنون چه در اعمال چه در اعتقادات باشد مال خدا نيست، مال شيطان است بگذاريد باشد مال خودش باشد. مال خدا كدام است؟ اين است كه خداي داناي قادري كه از من بخصوص چيزي بخواهد و واسطهها هم دارد و خواسته باشد و نرسانيده داخل محالات است. پس دين خدا بايد واضح باشد بيِّن و آشكار و علانيه باشد. حالا ديگر دقت كنيد انشاء اللّه وقتي
«* دروس جلد 4 صفحه 138 *»
بنا شد خدا قاصدي بگيرد مثل جبرئيل مثل ملائكه كه لايعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون، يتحركون بتحريك اللّه باشد يسكنون بتسكين اللّه باشد، پس اگر يك جايي خسته باشد ميفهمد خدا گفته بايست. ملتفت دليل تسديد باشيد به جبرئيل گفتند از آسمان برو به زمين بنا كرد آمدن، به اين وسطها كه رسيد ميبيند خسته شد ميداند خدا خواسته اينجا بايستد. قوت گرفت، ميداند خدا گفته برو. تا ميجنبد يقين دارد خدا تحريك ميكند شكي ندارد شبهه ندارد. به جهتي كه در بدن ملائكه شيطان نميتواند داخل شود، در بدن آنها روح است. پس تا ميجنبد ميداند خداست جنباننده و تا ساكن ميشود ميداند خدا ساكنش كرده، صاحبالامر كه تشريف ميآرند ابتدا ميكنند و ميكشند، راوي ميپرسد تا كي ميكشند ميفرمايد تا وقتي ميل دارد وقتي ميل ندارد ميفهمد خدا حالا ديگر نخواسته بكشد. حالا جبرئيل همينجور ميآيد حجج همينجور ميآيند.
ديگر اگر ملتفت باشيد اگر جايي بشنويد كه گفتهاند فلان مطلب را ميخواهم بگويم لكن بيانش را ندادهاند پس اذن ندادهاند، بدانيد از همين باب است. اولش، از طرف عرض نميآيد و خيلي احمقها از طرف عرض ميروند و واللّه از راه عرض هيچ توش نيست. و اغلب اغلب مردم حالتشان اين است كه اگر از طرف عرض بروي آرام ميگيرند، طرف طول بخواهي بروي چيزي واهي خيال ميكند. خيلي از احمقها را من ديدهام كه اصرار داشتهاند كه نقبا و نجبا و كاملين به همينطور ظاهر خدمت امام ميرسند مثلاً، يا امام ميآيد پيش آنها يا آنها ميروند خدمت امام نصف شب و درس ميخوانند. به طوري اصرار دارند كه اگر بخواهي بگويي ما از طرف طول خدمت امام ميرسيم اين حرف حرفي سست به نظرشان ميآيد، ميگويند اين را همه كس ميگويد كه از راه طول ميشود خدمت امام رسيد از راه عرض خوب است. و عظم ندارد پيششان راه طول.
«* دروس جلد 4 صفحه 139 *»
شما انشاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه عرض، تا طول روش نباشد ثابت نميشود كه از جانب خداست، تا دليل تسديد را نگذاردي روي خارق عادت و نتوانستي مطمئن شوي، چه ميداني اين خارق عادت معجزه است ميگويي بلكه سحر باشد، بلكه شعبده باشد. فهم من كه معصوم نيست، عقل من كه معصوم نيست پس اول واجب است من يقين كنم او نبي است و من اشتباه نكردهام، تمام اينها را شما به دليل تسديد و به دليل طول بايد اثبات كنيد، كسي هم ادعا كند من از عرض خدمت امام رسيدم و امام چيزي به من داد مثلاً، چه ميداني خدمت امام رسيده شايد جن پينه دوزي بوده است به آن صورت در آمده و گفته اين صورت امام است و من امامم، تو از كجا ميفهمي امام بوده؟ نميشود يقين كرد. پس از راه عرض تمام راهها مسدود است الا آن عرضي كه از اين راه آمده باشد، به دليل تسديد و تقرير أليس اللّه بكاف عبده البته كافي است قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم و هكذا من اظلم ممن افتري علي اللّه كذبا به يك نظري آيهاي نميماند مگر اينكه اين دليل توش است لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ما يك فاسق فاجري كه كافرماجرايي كند رسواش ميكنيم.
حالا يك كسي بيايد حكومت از جانب خدا را ادعا كند كه من رئيس تمام شمايم كه آب نخوريد مگر به اذن من خواب نكنيد مگر به اذن من حركتتان سكونتان تمام كارهاتان بايد به اختيار خودتان نباشد به اختيار من باشد. حالا چنين كسي اگر از جانب خدا نباشد چقدر مفسده ميكند؟ حالا چنين كسي را كه از جانب خدا نباشد لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين همين كه ديدي آمد و ادعا كرد و پوست از سرش نكندند، يقين ميكني از جانب خداست. پس از راه طول كه ميآيي ميفهمي كه جبرئيل آنچه را كه گفتهاند كه بگو، در آن سهوي خطائي اشتباهي نسياني عصياني راه ندارد. ملائكه لايستحسرون عن عبادته سستي
«* دروس جلد 4 صفحه 140 *»
نميبيند، و اگر جايي سستي آمد فرضاً همان نفس سستي را ميدانند مكلفٌبه بوده، اگر در جبرئيل ميگويي خستگي نيست، در نبي فكر كن، اگر نبي در جايي سستي كرد همان تكليف اوست، خدا آن ارادهاي كه دارد از تو خواسته، مثلاً خواسته كه تو چنين نماز كني، به جبرئيل گفت جبرئيل آمد گفت به پيغمبر، پيغمبر به اوصياش گفت اوصياش به همينطور تا ميآيند به روات ميگويند تا ميآورند به تو ميرسانند. تو حالا ميفهمي كه چندي پيش از اين خواسته بودند اين نماز را بكني و ممكن نيست از تو چيزي را خواسته باشند و به تو نرسانيده باشند. يا امرش را به طور ظن و وهم و شك به تو برساند و يقيني نكند، پس همين كه ردي و ردعي نكرد و باقي گذارد أليس اللّه بكاف عبده، معلوم است فسيكفيكهم اللّه و هو السميع العليم و اگر وسوسه آمد كه خدا كفايت نميكند خوب حالا خدا كفايت نكرد كي كفايت ميكند؟ پس تو ديگر گُه كه را ميخوري از كجا ميگيري فباي حديث بعد اللّه و آياته يؤمنون بايد توكل كرد به خدا. حالا توكل به او نكردي به كه توكل ميكني؟ به كدام پادشاه به كدام حاكم؟ به هر كه توكل كني خيالش حولش قوهاش همه در دست ديگري است، مالك خودش نيست مالك خيال خودش نيست، ايمان به او نميآري آيا به بتي ايمان ميآري؟ بت چه كند چه كاري از بت ميآيد؟ آيا صدات را ميشنود؟ تو را ميبيند؟ به مرشد ايمان آوردي و گفتي باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد. حالا چيزي كه بخواهي آيا ميتواند به تو بدهد؟ حالا هم ميخواهد بدهد نميتواند بدهد پس چه خاكي برسرش كند. باري تمام دين خدا را از روي بصيرت بگيريد بدانيد دين خدا واضح و بيّن و آشكار است.
و واللّه اگر هزار قسم بخورم كم است و قسم نميخواهد، واللّه دين خدا از اين روز روشنتر است چرا كه اين روز مكلفٌٌٌبه تو نيست كه بَتّ كني به روز
«* دروس جلد 4 صفحه 141 *»
بودنش، همين قدر قرار دادند كه وجدان روزي را كه در خود ميبيني به تكليفات روزي عمل كن، خواه مطابق خارج باشد خواه نباشد. لكن امر خدا كه نفس همين حكم باشد كه بتّ به واقع كردن لازم نيست، بايد از حجج برسد. امر حجج ديگر اينطور نيست كه بگويي مبعوثين از جانب خدا يحتمل از جانب شيطان باشند، دين خدا يحتمل از جانب شيطان باشد، يحتمل اسلام بر حق باشد، يحتمل يهودي بر حق باشد، يحتمل گبرها بر حق باشند، خودت فكر كن ببين آيا ميشود همچو چيزي دين خدا باشد؟
پس دين واضح بيّن آشكاري خدا بايد در ميان گذارده باشد. حالا چنين چيزي براي همه خلق است يا بعضي ميدانند بعضي نميدانند؟ آنهايي كه نميدانند آيا مكلف نيستند؟ ملتفت باشيد مردم بعضي غافل هستند بعضي متذكر هستند و متذكرين مبتلا هستند به دست غافلين و بر عكس، خدا هر يك را به ديگري امتحان ميكند راست است. معذلك عرض ميكنم اگر دين خدا مخصوص پيغمبران است پس اوصيا آمدند چه كنند؟ اگر مخصوص اوصياست حكما آمدند چه كنند؟ اگر مخصوص حكماست ديگر با علما و عوام چكار داشتند؟ مخصوص علماست با عوام چكار داشتند؟ تا برسد به كسي كه از حد استضعاف بيرون آمده، بايد امر خدا به او رسيده باشد. پس چرا غافل هست؟ بله غافل هست وقتي مذكّر تذكير ميكند ميبيند توي دستش بوده آنچه را كه غافل بوده و نميدانسته. عالم اگر نداشته باشد امر مسلّمي را پيش متعلم نميتواند تعليم كند، نميتواند حكمي را نتيجه بگيرد به گردن متعلم بگذارد. پس بسيار چيزها دست متعلمين هست كه آن تصورات باشد آن نتيجه را از خودش ميگيرند تحويل خودش ميكنند.
پس هستند جماعتي كه وضعشان و طبعشان و سليقهشان اين است كه مسلّميات را از مردم ميگيرند و هي تركيب ميكنند و هي نتيجه ميگيرد و به دست
«* دروس جلد 4 صفحه 142 *»
مردم ميدهد، و باقي مردم نيستند اينجور. نتيجه ميگيرند اما نتيجه خلاف ميگيرند، وضع عالم بر اين شده كه مذكّرين هميشه باشند و بگيرند از قواعد مسلمه تركيب كنند و تحويل متعلمين كنند از امر نبوت گرفته تا هرچه بيايد پايين.
ببينيد اگر پيغمبري بيايد و همه مردم الاغ باشند يا غلام و كنيز باشند، يا پير خرف باشند مستضعف باشند نميفهمند نبي است. تمام جاها تا يكپاره مسلّمياتي نباشد كه بفهمند خودشان كه چنين است، تا نگيرند و به دست متعلمين ندهند نميفهمند كه امر چنين است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
«* دروس جلد 4 صفحه 143 *»
درس هشتم
(دوشنبه 4 جماديالثانية سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 144 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.
به دليلهايي كه مكرر هي عرض كردهام ظواهرش را، چيزي كه محدود است داخل محدودي ديگر نميتواند بشود. از اين جهت دو متباين معقول نيست يكيش فاعل باشد يكيش فعل فاعل. انشاء اللّه دقت كنيد تا ببريدش پيش خدا. دو شيء محدود كه در دو مكانند يا در دو وقت يا در دو عالم هيچ از اين پيش او نيست هيچ از او پيش اين نيست، مثل دو تخممرغ دو انسان دو دانه گندم دو سنگ، معقول نيست يك سنگي اثر سنگ ديگري باشد يعني فعل او باشد كه او بايد بجنبد كه اين سنگ از او تولد كند، نميشود چنين چيزي. پس فعل و مفعول دو شيء متباين نميشود باشند و محال است و ممتنع.
ملتفت باشيد تا ايمان و يقين درست در قلبتان بنشيند و نقش بشود و عملش همراه بيايد و نميشود نيايد. چيزي را كه آدم بفهمد چنين است. و بدانيد محال است غير از اين، لامحاله عمل همراهش ميآيد. پس دو گل نميشود اين گل فعل آن گل باشد يا برعكس. پس دو شيء و دو محدود يكيش فاعل نيست يكيش مفعول، يكي خالق نيست يكي مخلوق. هر جايي هم خدا اين مسأله را گذارده
«* دروس جلد 4 صفحه 145 *»
ملتفت باشيد انشاء اللّه. پس شيء مباينِ با شيئي، فعل آن كه نيست، اثر آن كه نيست، وجودش بسته به وجود او نيست. حالا كه چنين است نميشود يكي را خالق گفت يكي را مخلوق، هر يكش را كه فاعل گفتي آن ديگري نميشود مفعول اين باشد. دو گندم دو تخم مرغ پيش هم بگذار، و همينطور عليالعميا بگويي آني كه دست راست گذاشته فاعل است و اين يكي فعل اوست يا مفعول اوست. تو هر جوري فاعليت او را اثبات كني، من براي اين اثبات ميكنم. پس هيچ كدام فاعل ديگري نيستند.
پس دو شيء متباين كه عزلت دارند نميشود يكيش صانع باشد، دو شيء و لو هموزن و همطبع و همرنگ و همشكل باشند وزن اين دانه را آن دانه ندارد، چون فاقد وزن اوست به او نميتواند بدهد. ملتفت باشيد كه خيلي واضح است، اين مسائل را مگر كسي مجنون باشد وازند اينها را، از روز روشنتر است. شيء كه جايي گذارده شده شيءِ پهلوش جايي ديگر گذارده شده اين شيء واجد است خود را، فاقد است تمام آنچه غير از خود اوست. پس او وزن اين را دارا نيست پس وزن او را به او نميتواند بدهد، اين يك مثقال است يك مثقال را خودش ميخواهد جزء حقيقت خودش است نميتواند از خود دور كند، او هم يك مثقال ميخواهد خودش دارد نميشود بيايد مستحيل شود، اين شود. اگر اين بشود خودش بايد نباشد. پس وزن اين يكي را چون او ندارد نميتواند به اين بدهد. نادار و گدا يعني فاقد نميتواند يك پول به غير بدهد نه بيشتر، چيزي كه خودش رنگ ندارد نميتواند القاء كند، وزن ندارد وزن نميتواند به چيزي بدهد، چيزي كه طعم ندارد نميتواند چيزي ديگر را صاحب طعم كند.
دو شيء بر فرضي كه مثل هم باشند، وزن اين را او ندارد پس به اين نميتواند بدهد. پس نميشود اين فاعل باشد او فعل. و فعل معنيش اين است كه تمامش صادر
«* دروس جلد 4 صفحه 146 *»
باشد از فاعل، ذاتش و صفتش و ظاهرش و باطنش مثل اين ضرب من.
پس آن دانه محدود با آن دانه محدود، رنگ او مال خودش است رنگ آن يكي را فاقد است، طعم او مال خودش است طعم اين را فاقد است، وزن او مال خودش است وزن اين را فاقد است. تمام آنچه را اين محدود دارد هيچش را او ندارد، تمام آنچه را او دارد هيچش را اين ندارد. ديگر مثلين يكي به قدر خشخاشي باشد يكي به قدر كوه احد فرق نميكند، او محدود است اين هم محدود است. باز كوه به آن بزرگي اين خشخاش را نميتواند درست كند. و خالق اين باشد به جهت اينكه اين صغر را ندارد، صغر را كبير ندارد، به او نميتواند بدهد. خلاصه دو محدود ميخواهد مثلين باشد ميخواهد ضدين باشد ميخواهد نقيضين باشد، جميع انحاء اثنينيت، دو تا نميشود يكيشان فاعل باشند يكيشان مفعول داخل محالات است، و فعل و مفعولِ فعل تمامش را فاعل ميسازد و آنجا ميگذارد، مثل ضرْبِ من كه من ساختم و گذاردم. مثل قيام من كه من خودم ايستادم، مثل كلام من كه خودم حرف زدم، مثل سكوت من كه خودم ساكت شدم، ديگري نبايد سكوت كند كه من سكوت كرده باشم كسي ديگر نبايد تكلم كند كه من تكلم كرده باشم، كسي ديگر نبايد ببيند كه من ديده باشم.
من چقدر اصرار ميكنم در اين بديهيات و اين بديهيات ريخته شده در همه جا. و غافل شدهاند خيلي از مردم از حكما و علما و اهل رياضت و اهل كشفشان. پس هر كس خودش بايد كار خودش را احداث كند. از اين جهت هر كس خودش بايد بندگي و عبادت كند از اين جهت هر كس بايد خودش دعا كند. ديگر من هي بروم تنبلي كنم و هي پيش كسي ديگر التماس دعا كردن كه او دعا كند، او ميرود دعا ميكند براي خودش تو ميخواهي ببيني چشمت را وا كن حظ كن رنگها شكلها را ببين. بله ما غيرتمان نيست نگاه كنيم رسول خدا بيايد نگاه كند به عوض
«* دروس جلد 4 صفحه 147 *»
ما، گيرم نگاه كرد او نگاه ميكند براي خودش كجاش به تو ميچسبد؟ تو اقلاً چشمت را وا كن عملي بكن نگاهي بكن آنوقت آن الوان را به تو نمودهاند و نعمت رنگ را به تو دادهاند.
پس بدانيد كسيكه عمل نميكند هيچ چيز هيچ جا به او نميدهند، ليس للانسان الا ما سعي همه قرآن همه احاديث حكمتي است كه اگر فكر كنند در او حكمائي كه خود را موشكاف ميدانند ميبينند كه صاحب اين حكمت آنها را در مكتبخانه خود راه نميدهد، چرا كه ميبينند چنان ابجدخوان هستند كه ابجد هم نميدانند و واللّه چنان ميزنند از مجلسشان بيرون ميكنند كه ديگر برنگردند.
حكمتي كه خدا راه ميبرد هيچ كس راه نميبرد، و خدا اين حكمت را تعليم كرده به نبي پس معلوم است نبي حكيمترين مردم است و نبي اين حكمت را به وصي تعليم كرده، پس اوصيا حكيمترين مردمند. آنها هم همان حكمت را به مؤمن ممتحن تعليم كردهاند پس مؤمن ممتحن حكيمترين همه حكماست، شقّ شعري ميكنند كه اگر حكما راه بيابند در مجلسش لابد خضوع و خشوع ميكنند در پيش او، چرا كه ميبينند كه چنين حكمتها را هنوز نديدهاند و برنخوردهاند، لكن بسا همچو منافقها باشند، راهشان نميدهند پس ليس للانسان الا ما سعي.
شقّ شعرهاش را خدا چنان كرده كه نميشود تقرير كرد، نميشود عمل كسي مال كسي ديگر بشود، اگر حلوا ميخوري خوردهاي، اگر تمام ملك خدا همه حلواخور باشند و تو حلوا را روي زبانت نگذاري نخوردهاي، حتي آنكه اگر تو را در ديگ حلوا فرو كنند و عالم را پر از حلوا كنند و تو را در ميان حلوا بغلطانند بلكه اگر شكمت را پاره كنند و حلوا را در شكمت بگذارند باز حلوا نخوردهاي، تو طعم را اگر ميخواهي بچشي بابي خدا قرار داده براي آن كه زبان باشد. حلوا را بردار روي زبانت بگذار آن وقت ببين كه شيريني را خدا به تو انعام كرده.
«* دروس جلد 4 صفحه 148 *»
ديگر من نميخورم كسان ديگر بخورند به عوض من تو سير نميشوي تو نخوردهاي ليس للانسان الا ما سعي تمام عالم صدا باشد آوازهاي خيلي خوب از اطراف باشد زير و بم زياد باشد خبرها باشد حرفها باشد و تو گوشت را بگيري و نشنوي كه مردم بشنوند به عوض من، آنها كه شنيدهاند خودشان شنيدهاند تو كه خبر نميشوي تو كه نشنيدهاي، و همچنين در دنيا بوهاي خيلي خوب هست تا خودت نبويي آن نعمت بو را به تو ندادهاند، خودت بايد ببويي وقتي بوييدي خدا هم نعمت بو را به تو رسانيده، ديگر من نميكنم و خدا بدهد همچو نيست، پس ليس بامانيّكم و لا امانيّ اهل الكتاب باز ببينيد كه حكمت است كه بيان ميكند. قرآن را همان نبايد خواند بايد فهميد، ميفرمايد هيچ به آرزوي شما نيست بلكه من يعمل مثقال ذرة خيراً يره، ان احسنتم احسنتم لانفسكم، من يعمل سوءاً يجز به اگر ميچشي حلوا را آن را خوردهاي اگر ترياك را ميخوري خوردهاي، نميخوري تمام ملك خدا بخورند تو نخوردهاي. پس كسي ديگر بخورد كه من سير شوم، كسي ديگر بياشامد كه من سيراب شوم، كسي ديگر ببيند كه من ديده باشم، كسي ديگر بشنود كه من شنيده باشم، كسي ديگر عالم شود كه من عالم شده باشم، كسي ديگر رياضت بكشد كه من كشيده باشم، از اينها يأس كلي بايد حاصل كرد، وقتي عمل نميكني هيچ نداري. ديگر بگويي خدا كريم است، خدا كريم بوده كه همچو كرده، هر جور فكر كني كه خدا كريم است و مفت ميدهد و بيعوض هم ميدهد و بيمنت هم ميدهد، من ميگويم بايد بدهد به تو، تو بگير تا بدهد.
خدا كريم است كه چشم به اين خوبي خلق كرده براي تو، هواي به اين روشني خلق كرده براي تو، آفتاب به اين بزرگي خلق كرده. قادرت كرده كه به محض اراده اين پلكها واشود و بسته شود، ببين ديگر كَرَم از اين بيشتر ميشود كه چشم به تو ميدهد و قادرت ميكند بر وا كردن، حالا وا كن ببين. پس خدا كريم
«* دروس جلد 4 صفحه 149 *»
است آلت خلق ميكند اسباب خلق ميكند، نعمت خلق ميكند تو بيا بخور. ديگر من نميخورم خودش بخورد كه من خورده باشم، خدايي كه چيزي بخورد خدا نيست، خدا خودش ببيند كه من ديده باشم خدايي كه چشم دارد مثل خلق خدا نيست، خودش بشنود كه من شنيده باشم، خدايي كه اينجور ميشنود خدا نيست.
پس انشاء اللّه با دقت هرچه تمامتر بدانيد كه عمل حتم است و حكم است كه از عامل سر بزند، و غير از اين محال است چرا كه فعل بايد از فاعل صادر باشد. حالا اين مطلب بزرگي را كه ميخواهم بگويم توي اين افتاده. فعل لامحاله بايد صادر از فاعل باشد، به همين جوري كه اين فعل را تو احداث كردي و پيش از اين، اين فعل نبود بعدش هم نيست و فاعل آن را موجود ميكند و غير فاعل نميتواند موجود كند. اگر تو نگاه ميكني ميبيني، نگاه نميكني نميبيني. تو گوش بدهي ميشنوي تو گوش ندهي نميشنوي، علم تحصيل ميكني خدا به تو علم ميدهد نميكني نميدهد. تو كه چشم باز ميكني و ميبيني خدا به تو نعمت ديدن داده، تو كه گوش باز ميكني و ميشنوي خدا نعمت شنيدن را به تو داده، تو كه حلوا برميداري ميخوري حالا خدا نعمت طعم را به تو داده، نميخوري كه خدا خودش بخورد نعوذباللّه يا ملائكه بخورند، نعمت طعم را خدا به تو نداده. علم تحصيل ميكني نعمت علم را خدا به تو داده هدايت كه ميكند تو مهتدي ميشوي خدا تو را هدايت كرده، هدايت نميشوي اعراض ميكني خدا هم تو را گمراه كرده اين است كه ميفرمايد يهديهم ربهم بايمانهم حالا معني اين آيه معلوم ميشود لكن مردم نميدانند اين معنيها را، آن كساني كه يكخورده سواد دارند ميبينند اين حرفها هيچ جا نيست، بوي اين حرفها را هيچ حكيمشان مفسرشان نشنيده. هي صرفش چطور نحوش چطور معاني بيانش چطور منطقش چطور، همه را هم نوشتهاند اما چيزي از معاني به دستشان نيست. بدون اغراق آنچه را خدا نازل كرده مردم خبر
«* دروس جلد 4 صفحه 150 *»
ندارند، از قرآن هيچ نميدانند به غير از همان كان و يكون. اين كان و يكون كه در عربها هم بود نزولي نميخواست، پيشتر نازل كرده بودند براي هر كس لغت او را.
بدانيد كه مردم يك حرف از قرآن نميدانند خبر از آن مُنزَل من عنداللّه ندارند اين كان و يكون كه منزل من عنداللّه نيست. ملتفت باشيد نميگويم قال را جبرئيل نگفت همينها را جبرئيل گفت و آورد، لكن نه همين الفاظش را چرا كه عربها قال ميگفتند اين منزل من عنداللّه نيست پس بدانيد منزل من عنداللّه آن چيزي است كه شما نداشتيد و آورد براي شما. همه جا انبيا آمدند آنچه نداري به تو بدهند نيامدند آنچه داري به تو بدهند، آنچه كه داري كه دادن نميخواهد. پس يك حرف از قرآن پيش سنيها نيست پيش هيچ منافقي نيست پيش هيچ اهل باطلي به هم نميرسد، پيش باطل حق به هم نميرسد. پيش آنها حق به هم ميرسد اما همين حاء و قاف است، آن حقي كه يتلونه حق تلاوته باشد پيششان نيست.
آنهايي كه معني حمد را ميدانند حق پيششان است و الا خواندن حمد، حمد را به يهودي هم تعليم كني ياد ميگيرد و ميخواند، حالا يهودي هم هفتاد مرتبه اگر بر بيمار بخواند چاق ميشود؟ نه. يهودي حمد نخوانده الف خوانده و لام و حاء و ميم و دال، حمد مُنزَل را نخوانده. خلاصه اينها شئون و شعب آن كليه است. و من اگر الي ابدالابد بخواهم بگويم و بخواهم از آن كليهاش حرف بزنم و از آن نتيجه بگيرم تا قيامت عمر باشد حرف ميتوان زد لكن تو سعي كن آن كليهاش را ياد بگير كه همه اين شئون و شعب را خودت ياد بگيري، و همه در آن كليه افتاده كه فعل نبايد مباين از فاعل باشد. فعل نبايد آنجا گذاشته باشد كه بردارند بيارند بريزند روي فاعل، بلكه حتم است و حكم و غير از اين محال است. پس فعل بايد از فاعل جاري شود پس تو كه ايمان ميآوري آنوقت يهديهم ربهم بايمانم حالا اين مطلب ميافتد به دست اينها كه اسمشان مفسر است مفسرين سني و مني و قني دست غير
«* دروس جلد 4 صفحه 151 *»
اهل حق كه ميافتد هيچ نميفهمند يهديهم ربهم بايمانهم را فارسيش كن خدا هدايت ميكند مؤمنين را به سببي كه ايمان دارند. خوب اگر ايمان دارند به چه هدايتشان ميكند؟ اگر ندارند چطور به سبب ايمانشان هدايتشان ميكند لعنّاهم بكفرهم همينطور فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم چون ميل كردند به باطل خدا هم ميلشان داد اينها را از حق به باطل و گمراه كرد، گمراه كننده همه خداست يهدي من يشاء و يضل من يشاء پس خداست هدايت كننده وحده لاشريك له، چنانكه خداست گمراهكننده وحده لاشريك له. اما جبري نيست به طور اختيار است، بعينه مثل اينكه كسيكه حلوا ميخورد خدا چشانيده به او طعم حلوا را، كسي نخورده خدا منع كرده از او. چيزي در ملك خدا به هم نميرسد مگر اينكه او ميخواهد و ميشود. اما تو ميخوري و خدا ميخوراند و تو ميشنوي و خدا ميشنواند، نه يكخورده پيش نه يكخورده پس. پس تو كه شنيدي خدا شنوانيده تو ديدي خدا به تو نموده تو خوردي خدا خورانيده تو كه آشاميدي خدا به تو آشامانيده تو موجود شدي خدا تو را موجود كرد. خدا داد تو خوردي، خدا چشم خلق كرد تو ديدي.
پس اگر ميخواهي از آن طرف بگير خدا را پيش بينداز پس بگو كل نعمك ابتداء تو چشم دادي كه من ديدم تو روشنايي خلق كردي كه من ديدم، روشنايي خلق نكرده بودي اگر چشم نداده بودي اگر تو حول و قوه نداده بودي من نميديدم. پس تو اگر به من ننموده بودي من هم نميديدم راست است حق است او ابتدا كرده اما كِي اين روشنايي را به تو نمود وقتي كه تو ميديدي. كي ديدي؟ وقتي چشم به تو داد، پس ديدن تو و نمايانيدن او مساوقند. خدا ابلاغ كند و به تو نرسد پس به تو نرسيده. اينها را مردم نيستند توش، خيلي از حكما از اينها غافلند، ميگويند خدا ابلاغ ميكند، حق را حق قرار ميدهد لكن به مردم نرسيده به جهتي كه شغل دارند كسب دارند همّ و غمّ دارند چقدر بروند تحصيل كنند تفحص كنند،
«* دروس جلد 4 صفحه 152 *»
بله خدا كامل است و اتمام حجت خود را كرده اما من نفهميدهام، و اينها كه اينطور ميگويند خدا ميداند غافلند.
ميگويم خوب امرش به من نرسيده يكي ديگر هم جفت من خيال كن به او هم نرسيده، و يكي ديگر هم جفت او به او هم نرسيده و هكذا. پس ميشود براي هيچ يك از خلق ظاهر نشده باشد و به او نرسيده باشد، اگر اينطور است پس اين خدا حقش را براي كه ظاهر كرده؟ براي اهل آسمان؟ پس حرفي به من نبايد داشته باشد و چنين نيست. پس بدانيد ابلاغ كار خداست خدا هيچ مانعي ندارد تو شغل داري او شغل ندارد تو يشغلك شأن عن شأن، او لايشغله شأن عن شأن. پس امر خدا واضح است پيش خودش، حرفي است بسيار نامربوط. وقتي واضح است كه پيش من واضح باشد. همه كس اراده خودش پيش خودش واضح است حالا كه پيش خودش واضح است اين اسمش آيا «واضح» است؟ من ارادهاي كنم نيتي كنم و خودم بدانم نيتي كردهام، آيا اين اراده من واضح شده؟ ظاهر شده؟
دقت كنيد باز نميافتيم توي اصل مطلبش تا كليهاش را محكم نكنيد، و كلمه كليه همين بود فعل لامحاله بايد صادر از فاعل باشد. و چيزي نيست مگر اينكه فعلش صادر از خود اوست، در تمام مملكت خدا حتم كرده چنين باشد هر جور صنعتي به كار ببرند و تو ذائقه نداشته باشي هيچ طعم را به تو ندادهاند. مثلهاي حكيمانه گاهگاهي عرض كردهام براي اينكه توي راهتان بيندازم. ببينيد اگر كسي را چشمش را ببندند گوشش را پنبه بگذارند و بينيش را بگيرند دهانش را ببندند پوستي روي بدنش بكشند، يا اينكه در صندوق محكمي او را بگذارند كه هواي خارج تصرف در بدن اين نكند و اين را ببرند توي باغي كه در آن گلها باشد لالهها باشد و ميوههاي بسيار خوش طعم باشد بلبلها و مرغها و آوازهاي خوب باشد هواهاي خوب باشد آن وقت اين را كه توي صندوق گذاردهاند ببرند در آن باغ
«* دروس جلد 4 صفحه 153 *»
بيندازند، اين شخصِ در صندوق، پشت صندوق را كه نميبيند صدايي هم كه از بيرون نميشنود، چنان درز ندارد اين صندوق كه بوي باغ هم نميخورد به شامهاش، طعمها را هم كه نميفهمد، حالا جهال احمق كه ميبينند اين شخص توي اين صندوق است و صندوق را بردند توي باغ بسا بگويند اين را بردند توي باغ، لكن شخص عاقل حكيم ميگويد واللّه اين را به باغ نبردهاند، اين نه بوي باغ را شنيده، نه طعم ميوههاش را فهميده نه صداي بلبلهاش را شنيده نه هواي باغ را فهميده پس اين توي باغ نرفته.
حالا مردمان احمق همين تمناي بيجا را از خداوند دارند و ميكنند كه خدا در صندوقش بگذارد و ببردش به بهشت. گيرم خدا همچو كاري بيجا و بيحاصل كرد حالا آيا تو را به بهشت برده؟ اگر كر باشي و هي بلبلها بخوانند و تو صدا نميشنوي، تو نشنيدهاي. خوشا به حال آنهايي كه گوش دارند، پس به آنها شنوانيدهاند صداي نغمات بهشت را، تو اگر خودت چشم نداشته باشي و تو را ببرند آنجا، همانجا هم كه هستي نميبيني، دوري و محرومي. بيني نداشته باشي كه ببويي عطرهاي آنجا را، آنجا هزار مشك و عنبر روي هم ريخته باشند، سيبهاش چقدر معطر باشد، بههاش چقدر خوشبو باشد تو كه شامه نداري چه ميداني بو يعني چه؟ هواي بهشت هواي بين الطلوعين است نه گرم است نه سرد است، هواي بسيار معتدلي است كه تو را اگر لامسه ندهند چه مصرف هيچ نميفهمي، وقتي لامسه به تو ميدهند و هواي خوب به بدنت ميرسد نعمت هواي خوب را به بدن تو رسانيدهاند، وقتي لامسه داشته باشي آن هواي بهشت را به تو دادهاند. وقتي آن نغمات را به تو دادهاند كه گوش داشته باشي و بشنوي، نشنوي كه نميشنوم آنها هم بشنوانند اين تمناي بيجاست نخواهد شد.
پس حتم شده و حكم كه مردم ايمان بياورند تا خدا ايمان به ايشان بدهد.
«* دروس جلد 4 صفحه 154 *»
مردم بايد هدايت بيابند تا خدا هدايتشان كند. ايمان نميخواهند ميخواهند كافر باشند خدا هم كافرشان ميكند، ميل به حق ندارند ميل به باطل دارند فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم وهكذا. باز اگر امري بود كه به اختيار تو نبود ميگفتي اختيار ندارم و حال آنكه اختيار به تو دادهاند. باري اگر فكر كني ميبيني اينها را كه همه از همان باب اول است كه عرض كردم، آن باب را اگر كسي به دست ندارد تعجب ميكند كه اين شئون و شعب از كجا بيرون آمد، و آن اين بود كه فعل بايد صادر از فاعل باشد كارهايي كه تكليف من است كارهايي است كه من بتوانم بكنم و ترك كنم. پس حالا نتيجه بگيريد كه يكپاره كارهاست كه من اگر بخواهم بكنم نميتوانم يا بخواهم ترك كنم نميتوانم، آن كارها بدان تكليف تو نيست. مثلاً بخواهي ناخوش نشوي نميتواني، فقير نشوي نميتواني، غني نشوي نميتواني.
باز اين باب اگر دست كسي بيايد آرام ميشود حرص تمام ميشود، اگر تو بخواهي به اختيار غني شوي نميتواني، كدام يك از اهل دنيا نميخواهند غني شوند ميخواهند و نميتوانند غني شوند. يك احمقي پيدا شود بخواهد فقير شود آن هم نميتواند نه خيال كنيد فقر چيز خوبي است، پيغمبر استعاذه ميبرد به خدا از فقر، هيچ فقر چيز خوبي نيست. حالا تو نميتواني فقير نباشي بدان تكليف تو نيست.
و اين كه عرض ميكنم نمونه باشد دستتان كه بداني هر كاري كه عنان اختيارش دست تو نيست بدان آن كار تو نيست. چشم را تو نساختهاي آنجا بگذاري خواستند تو چشم داشته باشي ميسازند و آنجا ميگذارند، نخواستند برش ميدارند. گوش را تو نساختهاي، خواستند تو گوش داشته باشي ميسازند آنجا ميگذارند.
پس چه كاري كار تو است؟ آن كاري كه تمليكت كردهاند، تو ميتواني دست بگذاري اينجا ميتواني نگذاري اينجا، تكليفت معقول است. اگر گفتهاند بگذار،
«* دروس جلد 4 صفحه 155 *»
بگذار گفتهاند نگذار، نگذار. امر از آمر صادر شده به حكمت و به عدل، هر كاري را كه تو نميتواني بكني، تو به آن كار نداشته باش، تو نه خلق آسمان ميتواني بكني نه خلق زمين نه روز ميتواني بسازي نه شب، اينها كار تو نيست پس نه غصهاش را بخور كه فردا بايد ساخته شود و من نميتوانم بسازم نه به فكرش باش. اين فكر بيهوده است حاصلي ندارد. كار آن كسي كه هست تو به فكرش باشي يا نباشي فردا را فردا ميكند، به تو چه؟ حالا فردا كه فردا شد، صبح يك معركهايست، ساعت بعدش يك حادثه ديگر رو ميدهد باز غصهاش را مخور، تو كه فردا را نتوانستي بسازي، حالا حادثات در فردا را هم نميخواهي بسازي. حالا خواب نميرويم كه فردا چه كنيم، مردكه به تو چه؟ تو خود فردا را فكر نميكني كه چطور بسازم هيچ فكر اين را نميكني كه فردا را چطور درست كنم، كه اگر فكر كني خود را احمق ميداني ميبيني مجنون شدهاي كه به همچو خيالي افتادهاي. حالا كه چنين است حادثات در فردا را هم نميتواني تغيير بدهي. اگر همچو مقدر شده صبح يك جنگي بشود خواهد شد، مقدر شده بعد صلح اتفاق بيفتد ميافتد. هيچ در دست تو نيست تو چكار داري به فكرش باشي و غصه اين را بخوري غصههاش را ميخواهي بخوري بخور تا واصل شوي. بدان گرفتار خودت كردهاند كه به اين فكرها افتادهاي، مؤمن را چنين نميكنند، مؤمن را جلوش را ميكشند، توسري به آن ميزنند تا از خيالات خودش مأيوسش كنند. ببين چه گفتهاند گفتهاند امشب دعا كن خدايا طارقهايي كه وارد ميشود امشب پيش من ميار، زبان به تو داده حركت به تو داده امر كرده تو را كه تو از شر جن و انس پناه ببري به خدا، پس ميگويي خدايا از هر طارقي امشب مرا نجات بده، اين كار تو. اما اين شرور را ميخواهم بردارم حماقت است نميتواني برداري، اينجور ميتواني بكني كه بگويي خدايا هر خيري از آسمان نازل ميشود قسمت ما را هم بده تو اين را ميتواني بكني، پس
«* دروس جلد 4 صفحه 156 *»
اين دعا را بكن. ديگر خير را ميخواهم خير كنم نميتواني، خيال خام را از سر بينداز كه نميتواني. پس هر صانعي بايد به فعل خودش مشغول باشد ملتفت باشيد كه اينها به كار همهمان ميآيد.
يك وقتي به داود گفتند زره بساز داود هم زره ساخت و به چه سهل و آساني زره ميساخت، آهن در دستش از موم نرمتر بود، و چنان نرم شده بود كه همان جوريكه ميخواست كشيده ميشد، مثل نخ اگر ميخواست بكند ميشد، آهن را به اينطور ميكرد و به اينطور زره ميساخت. بعد ميفروخت به اين آساني هم كار ميكرد، يك وقتي حسابش را كرد ديد اين زره ساختن براي معاشش كفايت نميكند ضرر دارد، معلوم است روزي يكي بيشتر نميشود ساخت وقتي ميفروخت چندان مداخلي نميكرد و خرجش خيلي بود ديد عيالي دارد اولادي دارد و كفايت نميكند اين زره سازي. خواست برود زراعتي كند كسبي ديگر بكند تا خرجش بيرون آيد، عرض كرد خدايا دخل من وفا به خرجم نميكند، از اين زرهسازي خرجم بيرون نميآيد. وحي شد كه من گفتم تو زره بساز مگر من گفتم تو رازق باش، تو زره بساز، چكار داري تو كار خود را بكن. اگر همچو باشد آدم خيلي راحت ميشود. اگر اين بنا را بگذاري خيرات را خدا پيش تو خواهد آورد، يكدفعه ميبيني يك معامله ده بيست نفع كرد، يكدفعه هم ده نيم ضرر كرد، تو مترس از ضرر.
اينها را دقت كنيد كه براي همه به كار ميآيد، فكر كن هرچه اسبابش آلاتش در دست تو نيست زحمت بيجاي آنرا مكش، دعاي بيجاي آنرا مكن، آرام و آسوده بخواب، خدا مشغول كارهاي خود هست. هيچ بار دعا مكن كه خدايا رواج بازار به كاسبها بده، يا اينكه خدايا گراني بيار يا ببر، مگر تو خدايي مگر ميخواهي تو خدايي تعليم خدا كني؟ تو ببين خدا چه گفته. تو ميبيني خيلي كساد است تو دعا
«* دروس جلد 4 صفحه 157 *»
كن خدايا رزق مرا وسيع كن، كار نداشته باش به بازارِ اين مردم. اگر فكر كني در كار خدا واللّه محل تحير است كه چرا واگذارده خدا آنها را، مردمي كه نه روز نه شب يك آن رو به خدا نميكنند يك آن توجه به خدا نميكنند، حرف اين خدا كسادترين چيزهاست پيششان، هر متاعي در دنيا حتي زباله خانههاشان عزيزتر است از حرفهاي خدا، هيچ عظم ندارد حرفهاي خدا پيش مردم، آن زباله خانه را باز حفظش ميكنند كه يك كسي بيايد آن را ببرد، كثافات را احتمال ميدهند شايد باري نيم پول بخرند، پس حفظش ميكنند چرا كه «هرچه به نظر خوار آيد وقتي آيد كه به كار آيد» پس هر متاعي در نزد اين مردم عزيزتر است از متاعهايي كه خدا ميآرد پيششان. حالا اين خلق را چه كنند خوب است؟ واللّه مستحق اين هستند كه يك شربت آب به اينها نخورانند، هيچ به اينها ندهند، اينها را عذاب كنند به بدترين عذابها.
حالا كه ميبيني اينهمه وسعت براشان هست تعجب كن كه چرا خدا اينهمه با اينها مدارا ميكند، وَبا كه آمد تو دعا كن خدايا اگر من گناهي كردهام تو مرا بيامرز، رحم كن بر من كه پيش من نيايد، از وبا مرا حفظ كن. ديگر وبا را از عالم بردار، تو چكار داري؟ نه، بگذار بيايد ملخ بگذار بيايد گراني بگذار بيايد، اين مردمند كه كسادي بازار خدا را ميخواهند. آيا ميخواهي خدا بازارشان را كساد نكند.
آنهايي كه ميخواهند كساد بازار خدا را و اگر اتفاق مشتري براي خدا پيدا شود كسي طالب حق شود، راهزني ميكنند كه چرا طالب شدي. پس وقتي كساد بازار خدا را اينجور مردم بخواهند و اتفاق كنند و اهتمام كنند بر آن، به طوري كه اگر وقتي جواني هم به طور هوس اسمي از خدا و رسول بخواهد ببرد راهش را ميزنند، حالا خدا چه كند با اين مردم؟ البته بايد وبا بيايد، گراني بيايد، ملخ بيايد مستحق همه هستند. پس تو هيچ اين دعاها را مكن كه خدايا وبا را بردار، يا گراني
«* دروس جلد 4 صفحه 158 *»
را بردار از عالم. حالا خودت بيدار شدي از خواب برو پيش خدا كه خدايا من غلط كردم توبه كردم من ميدانم تو ظالم نيستي، اگر من مستحق نباشم نميآري اين بلاها را، ميدانم خودم هم از جنس اينهايم نهايت از جنس ديگر، معصيت كردهام، تو بلا را از من دور كن.
خلاصه باز اصل مطلب اين بود كه فعل بايد از فاعل صادر باشد. پس فعلي كه بايد صادر از فاعل باشد بينونت ندارد با فاعل. پس هر فعلي غير از ذات فاعل است اما حالا كه غير از ذات فاعل شد مباين با فاعل نيست، پس فاعل توي فعل خودش است. من وقتي ميايستم من توي قيامم هستم من وقتي ميزنم من توي ضرب خودم اگر نباشم ضرب، ضرب نميشود. باز ضرب را چيزي عرضي و معني مصدري خيال نكني. عرض كردهام معاني مصدريه را بيندازيد كنار و اگر انداختيد كنار ميبينيد كه فعل جوهريت دارد. وقتي من بايد فعل خود را احداث كنم، من تا توي فعل نباشم فعل كه فعل نيست تا نگويم گفتن پيدا نميشود. من تا نبينم ديدن من پپدا نميشود وكيلي وزيري نبايد بگيرم كه ببينند تا من ديده باشم. هر كه ببيند خودش ديده اما ديدن من غير از من است. همچنين گفتن تا من نگويم گفتن من پيدا نميشود اگر نميخواهم نميگويم، اما گفتن من غير از خود من است، حركت من غير از من است. سكون من غير از خود من است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، خدا بر همين نسق قرار داده و خودش هم همين كار را كرده. صريح در قرآن خودش فرموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق در خودت فكر كن كار خودت را نميبيني چه جور ميكني.
چه جور كار خودت را احداث ميكني آيا نميبيني كه در كار تو هيچكس وكيل تو نميتواند باشد و هيچكس وزير تو نميتواند باشد. تو ميخواهي ببيني هر كه ببيند تو نديدهاي، تو كه ميبيني به ديدنت ديدهاي، به فعلت ديدهاي نه به ذاتت.
«* دروس جلد 4 صفحه 159 *»
حالا تو ديگر كار خودت را نميتواني به ديگري واگذار كني، يا جبر كني به كسي كه تو ببين به عوض من، نميتواني به التماس واگذاري به كسي كه به عوض من ببين، نه كسي وكيل تو ميتواند بشود در ديدن، يا مأذون از جانب تو بشود. هركه ببيند خودش ديده تو نديدهاي. پس نميشود كسي كسي را در ديدن وكيل كند يا اذن بدهد كه به عوض من ببين يا بشنو يا بخور يا بياشام.
همينجور خدا وكيل ندارد وزير ندارد كمك نميخواهد در كارهاش، تفويض نميكند امرش را به كسي ديگر، خدا امرش را به كه واگذارد؟ كه ميتواند كمك كند خدا را؟ او كمككننده است كل مردم را. پس هيچ كس وكيل او نيست وزير او نيست، شريك او نيست در كارهاي او، پس همه كارهاش را خودش ميكند. حالا دقت كنيد انشاء اللّه اگر رسول او شيء مباين از خودش باشد آن شيء مباين را نميتوان گفت برو آن كار را بكن، حجج اگر نباشند توي چنگ خدا حجج الهي نميتوانند باشند. اگر صفتشان اينجور نباشد كه ماينطقون عن الهوي، كار خدايي نميتوانند بكنند پس حجج لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون پس اينها بايد افعال صادره از ذات باشند، و ذات همراه ايشان است ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خدا با متقين است، البته انبيا متقين هستند و محسن. چون چنين هستند واللّه توي چشمشان خدا ميبيند، توي گوششان خدا ميشنود توي زبانشان خدا تكلم ميكند توي پاشان خدا راه ميرود، توي دستشان خدا آنچه ميخواهد به كسي انعام بكند ميكند و ميدهد و ميگيرد.
دقت كه ميكنيد انشاء اللّه مييابيد كه فاعل غير از فعل است و عين فعل، و غير از فعل است يعني مهيمن است بر فعل، فعل بيرون نرفته از چنگ فاعل، فاعل داخل است در فعل، لا كدخول شيء في شيء پس تو اگر فعلي را ديدي لامحاله فاعل توش پيداست. تا زيد ايستاد، ايستاده را ميبيني زيد را هم ميبيني. تا
«* دروس جلد 4 صفحه 160 *»
نشست نشسته را ميبيني. پس بدانيد كسي رسول اللّه را ميشناسد كه خدا را در رسول ببيند و ميداني من رآني فقد رأي الحق از اين باب است، هركس ببيند خدا را در رسول واللّه رسول ديده واللّه خدا ديده. و كسيكه نگاه به رسول كند و ببيند فلان بن فلان را، فلان بن فلان يحتمل انيكون صادقاً يحتمل انيكون كاذباً. فلان بن فلان چه دخلي به خدا دارد؟ چه دخلي به رسول دارد؟ فلان بن فلان كه رسول نيست.
پس رسول فصلي ندارد ميانش با خدا ان الذين يريدون انيفرّقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون انيتخذوا بين ذلك سبيلاً اولئك هم الكافرون حقاً و اعتدنا للكافرين عذاباً مهيناً در حق آن كساني است كه خيال ميكنند خدا بالاي عرش نشسته و رسول شخصي است او را به زمين فرستاده. خدا توي پستو است و رسول آمده بيرون، اينها رسول نشناختهاند. بله رسول اصطلاح خودشان است كه كسي جايي است رسولي به جايي ميفرستد و خودش آنجا نيست. بدانيد خدا اينجور رسول نميفرستد. بلكه خدا همه جا با رسول است، انّي معكما وقتي موسي و هارون را خواستند بفرستند پيش فرعون، گفتند ما ميترسيم فرعون سلطان است ما مردمان غريب فقيري هستيم، اعتنا نميكند به ماها، خدا به آنها گفت مترسيد اني معكما اسمع و اري، من با شما هستم از گوشتان من ميشنوم، از چشمتان من ميبينم، برويد و عصا را بينداز اژدها ميشود.
و بدانيد اين ترسها همه جا بوده. پيغمبر ميخواست به امت ابلاغ كند امر ولايت را و از منافقين ميترسيد تا اينكه آيه نازل شد كه مترس واللّه يعصمك من الناس، مترس از اينكه تو يك نفري و عالم دشمن تو است، نهايت اميرالمؤمنين هم با تو است ديگر كسي نيست، دو نفر با يك عالم دشمن چطور ميشود نترسيد؟
«* دروس جلد 4 صفحه 161 *»
حالا چه كنم كه نترسم؟ جبرئيل آمد و گفت كه واللّه يعصمك من الناس، خدا حفظ ميكند، آن وقت گفت.
باري پس اين خدا هميشه همراه حجج خود هست، از چشمشان ميبيند از گوششان ميشنود از دستشان ميدهد و ميگيرد. همه جا واللّه بر يك نسق است. پس همان جوري كه خدا نسبت به حججش اينطور است، ايشان نسبت به اولياءشان اينطورند. ميفرمايند ان لنا مع كل وليّ اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً و هكذا. پس به همين نسق درست دقت كنيد، مييابيد كه آن روحي كه بايد دميده شود در ابدان حجج، آن روح اللّه است، اين روح اللّه شيء مبايني نيست با خدا، اين فعل اللّه است. او درست كرده آن روح را آن روح هم موجود شد. آن روح من امراللّه است روح اللّه است، تا آن روح را ندمند در كسي حجت خدا نميشود.
ديگر ملتفت باشيد كه اين روح را در جماد نميدمند در نبات نميدمند در حيوانات نميدمند مگر عند الحاجه در وقت خارق عادت، بسته به آن كسي است كه روح در او دميده شده، نه در چيزي كه به خارق عادت كاري در آن كنند و الا در جماد و نبات و حيوان و انسانهاي فساق و فجار و جهال آن روح را نميگذارند اللّه اعلم حيث يجعل رسالته معلوم است كسي كه هيچ غرضي ندارد مرضي ندارد اين روح را آنجا ميگذارند. اين روح را كه ميگذارند در بدني، حالا اين روح با آن بدن حالتي ديگر پيدا ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
«* دروس جلد 4 صفحه 162 *»
درس نهم
(سهشنبه 5 جماديالثانية سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 163 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.
بعد از اينكه ملتفت شديد انشاء اللّه كه فعل خداست و حكم خداست و جاري در ملك او، كه فعل از فاعل سر ميزند و معقول نيست فعل هيچ كس را هيچ كس بتواند بكند. نه تفويض ميشود كرد نه جبر ميشود كرد، كار هر كسي كار خود اوست او را نميتوان جبر كرد كه كار كسي ديگر را بكن. ببينيد مسئله را كه حكما و عرفا و اهل كشف در آن درماندهاند بايد به اين بيان بفهميد، هركس آمده تحقيق كند يا توي جبر افتاده يا در تفويض. در كتابها هم هيچ تحقيق نيست مگر در كتب مشايخ، آنجاها هم به طور رمز.
حالا شما فكر كنيد ببينيد كاري را كه من بايد بكنم معقول نيست آن كار مال كسي ديگر باشد و به زور وادارد كه من بكنم و كاري را كه من بايد بكنم نه من ميتوانم واگذارم به كسي نه او ميتواند قبول كند. نه من ميتوانم به كسي بگويم كه تو ببين كه من ديده باشم، تو بشنو كه من شنيده باشم، تو بخور كه من خورده باشم، تو بخواب كه من خوابيده باشم. نه اگر كسي كرد من كردهام نه كسي ميتواند بكند. پس نه جبر است نه تفويض اما اين جبرهايي كه مردم خيال ميكنند كه آنچه
«* دروس جلد 4 صفحه 164 *»
نميخواهند وارد ميشود بر انسان، كه همه جا هست در دنيا و آخرت هست و لو اتّبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض كراهت هست در ملك از دنيا تا آخرت، اهل جهنم هيچ ميل ندارند عذاب بكشند همهاش زور است. ملائكه غلاظ و شداد كه در ايشان هيچ ترحم خلق نشده و به طوري هستند كه هر كس هر جور جبري كند آخر به يك كس رحم ميكند، در آن ملائكه رحم خلق نشده، نفس غضبند. مثل اينكه نفس حرارت غير از برودت است، و ضد اوست. حقيقت فرح و ترحم ضد غضب است. پس وقتي ملائكه را يكجهتي درست كنند براي كار بخصوصي، آنهايي كه ترحم ميكنند از جميع رحم كنندگان رحمشان بيشتر است. نفس رحمت هيچ شوب ندارد اين است كه خدا ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمة، از آن طرف نفس غضب هيچ حلم و هيچ رحم توش نيست، اين است كه آن آخرش خدا اشد المعاقبين است في موضع النكال و النقمة.
پس كراهت در دنيا هست، مردم خيلي چيزها در دنيا هست نميخواهند و به گردنشان ميگذارند به زور، عدل را به زور به گردن مردم ميگذارند. صاحبش كه آمد عدل را مثل آتش داخل خانهها ميكنند يعني به زور است. خلافي كرده بلائي بر سرت ميآرد كه پوست از سرت كنده ميشود طاقت هم نداري. در قيامت زور از همه جا بيشتر است، اين ملائكه غلاظ و شداد ميگيرند ميبندند ميزنند اينها هي داد ميزنند هي گريه ميكنند هي التماس ميكنند، و آنها مثل دنگِ برنج كوبي كه نه چشم دارد نه گوش، هي به كلهات ميزنند و هيچ رحم نميكنند.
پس اصل مسئله اينكه فعل لامحاله بايد صادر از فاعل باشد، نه خدا كارش را مفوّض به كسي ميكند، نه كسي ميتواند كارش را بكند، نه خدا جبر ميكند نه خلق ميتوانند مجبور شوند، لكن آنچه در ملك هست هست. كراهت در ملك هست خيلي چيزها را ما نميخواهيم و هست. پس فعل لامحاله بايد صادر از فاعل
«* دروس جلد 4 صفحه 165 *»
شده باشد، اين است كه مكرر هي اصرار ميكنم كه فكر كنيد، و اين را بدانيد كه مسئله حق وقتي شكافته شد چنان واضح و بيّن و آشكار است كه از روز روشنتر است، هيچ ريبي شكي و شبههاي در آن نميآيد. و همين كه كسي را راه ندادند حق از جميع چيزها مشكوكتر است حق از روز روشنتر بايد باشد چرا كه ماخلقت هذا باطلا خلقت آفتاب مقصود بالذات نيست، خلقت آسمان و زمين مقصود بالذات نيست. ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون حالا براي عبادت خلقشان كنند و راه عبادت را پيش پاشان نگذارند نميشود. راه حق روشنتر از اين است كه اين آسمان است اين زمين است. اگر همچو ديدي حق را، بدان حق را پيدا كردهاي و اگر همچو نيستي بدان هنوز راه را پيدا نكردهاي.
ببين اگر در يك مسئلهاي تو مرافعهات شود با خدا، ببين حق به جانب تو است يا او؟ اگر مرافعه كني آيا ميگويي خدايا تو راه را به من ننمودي؟ يا خدا ميگويد من راه را نمودم به تو. آيا خداي حكيم قادر علي الاطلاق كه هيچ بخلي در كار او نيست در كار خودش كوتاهي كرده، و توي گردن شكسته جد و جهد كردهاي و به حق نرسيدهاي؟ او ابلاغ نكرده و امرش به تو نرسيده و جبر كرده، و امري را كه به تو نرسانيده از تو مؤاخذه ميكند كه چرا نفهميدي و اعتقاد نكردي؟ خدا ميداند اگر كسي داخل مجانين نباشد مسئله را ميفهمد. حالا مردم نميفهمند مردم مجانينند. اين است كه كتاب را واميكردند و از روي حيرت ميفرمودند نميدانم من مجنونم يا مردم مجنونند. اين است كه اهل حق كمند واللّه
علم المحجة واضح لمريده |
و اري القلوب عن المحجة في عمي |
اگر كور است پس به حق نميرسد اگر حق واضح است براي اهلش چرا دلها نميفهمند چرا چشمها نميبينند؟
و لقد عجبت لهالك و نجاته |
موجودة و لقد عجبت لمن نجا |
«* دروس جلد 4 صفحه 166 *»
معصومِ حكيم دارد حرف ميزند كه تعجب ميكنم از آن كسي كه گمراه شده و حال آنكه نجات پيش پاش است و تعجب ديگر اينكه و لقد عجبت لمن نجا، معلوم است در ميان اين مردم كه هيچ حق نميخواهند، پي حق نميروند و طالب حق نيستند، امام تعجب ميكند از آن يك نفري كه در ميان اينهمه مردم نجات يابد. پس راه حق راهي است بيخار بيخاشاك، واللّه وقتي انسان ياد ميگيرد تعبير كه ميآورد تعبيرش مثل تعبير احاديث ميشود. پس اين صراط است كه از مابين مشرق و مغرب وسيعتر است براي مؤمن، و همين راه به اين وسعت از مو باريكتر است براي منافق.
ديگر بسا كسي در اول قدم بيفتد يا در سر دو قدم بيفتد، بسا ده قدم بسا صد قدم كشيده شده، تا آن آخر صراط ميريزند توي جهنم. اما مؤمن مثل برق خاطف با وسعت هرچه تمامتر از هر طرف نگاه ميكند ميبيند جاي افتادن نيست، از مابين مشرق و مغرب عريضتر است، پس راه خدا راه باريكي است اما براي منافق. اما براي مؤمن راهي است وسيع واضح بيّن آشكار، پس ببين خداي تو ميداند تو نميداني امر او را. و ميداند كه اگر نرساند تو نميرسي به آن امر، معذلك همينطور به زور بگويد آن امري را كه من اراده كردهام و ميدانم و تو نميداني و نميتواني به او برسي معذلك من از تو خواستهام. ببينيد كدام جبر كدام لغو از اين بيشتر، با كدام كتاب با كدام سنت با كدام عقل درست ميآيد؟ پس بدانيد راه خدا راه بيّني ظاهري است و هيچ شكي هيچ شبههاي هيچ ريبي درش نيست.
اما حالا يك كسي افتاده در شبهات و هي زور ميزني بيرونش بياري و او زور ميزند برود در شبهات. خدا خدايي است غني، هر كه هر جا بخواهد برود كاريش ندارد، بلكه بسا كارش بهتر هم ميشود. شما ببينيد هر كدام از اين مردم دورترند از حق كارشان استقامتي دارد، فرنگي خيلي دور است از دين و مذهب كارهاش يك نظم و نسقي دارد، بهتر از اينهايي است كه اسمشان مسلمان است.
«* دروس جلد 4 صفحه 167 *»
آنهايي كه يكخورده پيش آمدند و پس رفتند كارشان خرابتر شد. پس فرنگيها كارهاشان بهتر از سنيها نظم و نسق دارد. سنيها كارشان بهتر از شيعههايي است كه قدري پيش آمدند و بعد پس رفتند. تا اينكه همينجور است حال كساني كه ميآيند در مجلس ما و اين حرفها را ميشنوند وقتي بنا شد خراب شوند از همه آنها بدتر و خرابتر و احمقترين احمقها ميشوند.
مرحوم آقا ميفرمودند مردكه مجتهد بود اجازه داشت مرد فاضل ملايي بود، وقتي برگشت شعورش اينقدر تمام شده بود كه از من ميپرسيد در سر هشت فرسخ نماز قصر است يا تمام؟ و حال آنكه همه عاميها هم اين را ميدانند. ببينيد مردكه مجتهد هم هست لكن وقتي خر ميشود از عاميها خرتر ميشود. وقتي اقبال دارد آنهايي كه اقبال دارند زيركند چيزها ميفهمند، وقتي بيرون رفتند ميبيني يك خري ميشود كه توي هيچ طويلهاي جاش نيست، حرف كه ميزنند ميبيني حرفهاش نه سر دارد نه ته دارد.
خلاصه ملتفت مطلب باشيد، مطلب اين است كه راه واضح است قدرت خدا را ببينيد كه راهِ واضحِ بيّنِ به اين آشكاري را يك كسي نگاه ميكند ميبيند هيچ خدشه توش نيست، يك كسي نگاه ميكند ميبيند چقدر مغشوش است. بعينه مثل باقي كارهاي خدا است. ببينيد اين همه رزق در دنيا ريخته شده اما نداده عنان اختيارش را به دست احدي از اهل ملك. مردكه تا نرود زحمت نكشد جان نكند چيزي به او نميدهند، اينهمه مگس توي دنياست و پر است، لكن عنكبوت تا يك گوشه تار نبندد مگس گير نميافتد. اينها براي مؤمن عبرت است اين همه درهم ريخته، اگر به فكر درست ميشد عقلاي عالم چرا معطلند؟ اگر به بيفكري است چرا به خرها نميدهند؟ اگر به خوبي است چرا انبيا از گرسنگي ميميرند؟ اگر به بيديني است چرا كفار معطلند؟ اينها را خدا عمداً چنين ميكند براي اينكه خلق
«* دروس جلد 4 صفحه 168 *»
بدانند لاحول و لاقوة الا باللّه. اينها آيات است ظاهر كرده در ملكش تا تو يقين كني كه غيري در اينها متصرف نيست.
حالا همينجور كرده خدا حق را، و از جميع چيزها واضحتر قرار داده اگر بخواهي. اگر نخواهي به نظرت شك و شبهه ميآيد. آن كه اهل باطل است و حق نميخواهد به كلمات اهل حق استهزاء ميكند، چيز بيمعني به نظرش ميآيد. تا اينجور هم نكنند ليميز اللّه الخبيث من الطيب نخواهد شد. امر براي اهلش براي كسي كه غرض ندارد، براي كساني كه مجاهده ميكنند في سبيل اللّه خيلي واضح است. مردم خيال ميكنند كسي كه اهل حق هست، اهل حق يعني شخص حكيمي مرتاضي بالغي باشد در مغاره كوهي منزل داشته باشد گرسنگي بخورد، اگر اينجور نباشد اهل حق نيست. شما فكر كنيد انشاء اللّه بدانيد اين نيست راه خدا.
شما ببينيد اگر خدا هدايتش مخصوص مرتاضين بود اصلاً دين و مذهب در ميان باقي مردم نبود. ارسال رسل براي تمام مردم است انزال كتب براي تمام مردم است، ميبيني كه تا خلاف ميكني چوب ميزنند حد ميزنند در همه دينها. و تأصل احكام و حدود هم تمامش در مسلمانها است. يك كسي كه لواط كرده ميگويند رجمش بايد كرد، كشتش، كافر نيست. آخر هم شفاعتش ميكنند، لكن رجمش ميكنند او را ميكشند. زنا كرده باشد حدش بايد زد حدش ميزنند و گريه هم برايش ميكنند، هيچ منافات ندارد كه پيغمبر گريه كند كه خدايا بيامرزش و ترحم كن بر او، و از آن راه خودش تازيانه برميدارد ميزند. سنگ برميدارد ميزند همه هم از ترحمش است. خلاصه حرفها متفرق ميشود اگر چه متفرق نيست و همه يك مطلب است.
پس فعل حتم است كه از فاعل صادر باشد، عبادت بايد از عابد صادر باشد حكماً و حتماً. ديگر من عبادت نميكنم خدا هم عبادت به تو نميدهد. عبادت نميكني حدت ميزنند از اندازه بيرون ميروي ميخواهي كافر باشي كافر باش به
«* دروس جلد 4 صفحه 169 *»
آتش جهنمت ميبرند.
صد هزار سال ميگذرد بر اين جهنم يكخورده رحم نميكنند، به جهتي كه فعلِ خودش پاپيچ خودش شده عمل خودش است. انشاء اللّه ملتفت باشيد كه هيچ نميشود شكي پيدا كرد، فعل هميشه صادر از خود فاعل است. حتي اينكه يك شخص فعل دستش را پاش نميتواند بكند، حركت پاش حركت دستش نيست، حركت اين انگشت دست غير از آن انگشت است. باز فعل اين بند انگشت غير از حركت آن بند انگشت است، اين فعل خودش را ميكند آن فعل خودش را ميكند، تا اجزاش همه جا جاري است پس فعل بايد صادر از فاعل باشد.
اين يكي از كليات بزرگ بزرگ حكمت است كه در تحتش ـ چه عرض كنم كه ـ چقدر حقايق افتاده، براي مؤمن از مابين مشرق و مغرب وسيعتر است، از آسمان و زمين وسيعتر است واللّه از ملك خدا وسيعتر است. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد.
ميگويي شك و شبهه هست در اين، بسم اللّه اگر هست بگو، تو تعمد كن خدشهاي بگيري ببين ميتواني، ببين زورت ميرسد. در هر چيزي ميشود شبهه كرد حتي در اينكه شايد حالا روز نباشد ما خواب باشيم. در هر جايي در هر چيزي شكي شبههاي ريبي ميتوان كرد، خدشهاي ميتوان كرد، در اينهايي كه عرض ميكنم شبهه نميشود كرد.
پس فعل آن چيزي است كه هيچ نباشد مگر به احداث فاعل. حالا كه چنين است نيست آنجا كه جبر كنند، و به جبر اين را در دست من گذارند. مردمي كه جبري هستند خيال ميكنند يك قوتي يك زوري بالاي سر مردم بود اين را آوردند دستش را حركت دادند و زدند به گوش مردكه، يا تفويض است و خدا يك گوشهاي نشسته به يك كسي ديگر به اميرالمؤمنيني به سلماني ميگويد تو بيا كار مرا بكن، و واميدارد او را به كردن آن كار.
«* دروس جلد 4 صفحه 170 *»
اگر فكر كني ميبيني محال است. توي راه حق كه افتادي ميبيني اينها همه تاتوره است همه جنون است. فعل تمامش بايد به احداث فاعل موجود شود، و فاعل صادر بكند يعني احداث لامن شيء كند، پيش از آني كه ضرب موجود شود ضربي در دنيا نبود كه بيارند اينجا در دست اين بگذارند و هكذا.
ضرْبِ دست كسي را به غير نميتوان داد. حقيقت اين فعل بسته به آن فاعل است، نميشود از فاعل كَند. اگر فكر كني كه كندي همين كه كندي فعل نيست جوهر است، فعل را نميتوان از فاعل كند جدا كرد. پس فعل صادر است حقيقتش از فاعل و خيلي شبيه است فعل به اين اعراض، شباهتش با عرض براي صاحبان ذهن فصلي تقريب ميكند.
درازي عصا را نميشود از عصا گرفت برد روي عصاي ديگري چسباند، تا خمش كردي ديگر نيست. فعل تمامش، نفس فعل، به احداث فاعل برپاست. مثل اينكه نيت و اراده به نفس خودش برپاست در نزد مريد. ناوي نيت را احداث ميكند چرا كه نيت را ناوي پيشتر ندارد، به فكر نماز ميافتد حالا به خود همين نيت، احداث كردهاي اين نيت را، باز خودش غير از اين نيت است چرا كه بعد از نماز نيتي ديگر پيشش ميآيد و خودش خودش است. پس فعل را فاعل به نفس خودش اختراع ميكند، واقعاً هم كرده و ساخته.
نيت من البته مال من است حالا اين نيت خودش به خودش ساخته شده نه به نيتي ديگر، حتم شده و حكم كه اينطور باشد و ببينيد به چه سهلي و آساني نيت ميكني، بخواهي نيتي را به نيتي ديگر بكني زورت نميرسد. تبارك همچو خدايي كه نميگذارد هيچ مبدئي مبدء نباشد، تو كارها را به قدرت خود ميكني ديگر قدرت را به قدرتي ديگر نميبايد بكني.
حالا مبدء جميع افعال جزئيه فعل كلي تو است و اين فعل كلي بايد از فاعل
«* دروس جلد 4 صفحه 171 *»
صادر باشد و مثل عرضي است كه به جوهر چسبيده باشد و شبيه به عرض است، سرتاپاش چسبيده به فاعل. پس اين فاعل را معني مصدري و چيز عرضي خيال مكن، وقتي تو ايستادهاي تو ايستادهاي، اين ايستاده جوهري است كه ذات ثبت لها القيام است. و همچنين آن كسي كه نشسته جوهري است و اثر تو هم جوهري است لكن جوهر تو داخل است در اينجا و چنان داخل است و چنان نفوذ كرده كه در همه جاي اين داخل شده لا كدخول شيء في شيء. پس فاعل در فعل خودش چنان ساري و جاري است كه هيچ در فعل پيدا نيست مگر فاعل. اينها را تقليد نكنيد، انشاء اللّه به حقيقت ايمان ميرسيد. ديگر نه غلو ميماند نه تقصير. و تا درست ياد نگيريد همين نسبت ميان فعل و فاعل را، خيال مكن بتواني از غلو و تقصير بيرون بروي. ديگر يك غلوي را خدا جايي اغماض كند يا از تقصيرت بگذرد خداست و ارحم الراحمين است، لكن مغز سخن اين است كه تا اين مطلب را ياد نگيري در خصوص هركس هرچه بگويي نصفش غلو است، نصفش تقصير. مُرّ حق نيست، مرّ حق اين است كه فعل مال فاعل است و صادر از فاعل است و فعل چيزي عرضي نيست چون از عرصه فاعل بايد بيايد، حالا كه از عرصه فاعل بايد بيايد به غير از لازمه رتبه فاعل ديگر هرچه دارد فاعل توي فعل گذارده. نميشود فعل دارا نباشد چيزي را كه فاعل داراست.
بيان ظاهرش اينكه زيد اگر چشم دارد گوش دارد شامه دارد ذائقه دارد لامسه دارد علم دارد قوت دارد، وقتي ميايستد همه اينها همراهش است وقتي مينشيند همه اينها همراهش است وقتي حركت ميكند همه اينها همراهش است وقتي ساكن ميشود همه اينها همراهش است. در هر يك از قيام و قعود جميع آن صفات زيد هست. بله هيئت قعود را قيام ندارد هيئت قيام را قعود ندارد، اين حتم است. و باز اين هم از همان باب اول است.
«* دروس جلد 4 صفحه 172 *»
قعود كار قاعد است اين لازمه رتبه است، اين نميشود برود پيش قائم، قيام كار قائم است، نميشود برود پيش قاعد. اما در اين قائم كيست؟ زيد است زيد چشم دارد قائم چشم دارد، زيد گوش دارد قائم گوش دارد و هكذا. خيلي اسرار در اخبار هست كه هنوز نميشود بگويي، ولي از همين بيانات به دستت ميآيد. چيزي كه هست ظاهرش را ميشود گفت، پس ميايستد قائم در مقام زيد، مقام زيد جاي قيام زيد است جاي قيام زيد كيست؟ قائم است. مگر ميشود غير از اينجور بكني؟ پس قائم ايستاده در مقام زيد. به جهتي كه خود قائممقام زيد است. در مقام زيد كه ايستاده؟ قائم. چه ميگويد؟ ميگويد هر كس مرا ببيند زيد را ديده. بينك و بين اللّه ببين همينطور هست يا نه؟ ميگويد هر كس مرا بشناسد زيد را شناخته من راه به سوي زيد هستم من صراطي هستم مستقيم و اقصر خطوط در من است، پس من خيلي نزديكم به زيد و زيد آنقدر نزديك است به من يا من آنقدر نزديكم به زيد كه آن كسي كه بخواهد برود پيش زيد تا رسيد قدمش به عرصه من در عرصه زيد واقع شده است، تا داخل اين بيت و اين باب شدي داخل آن شهر خواهي شد. هرچه از زيد ميخواهي بيا پيش من، اگر چشم زيد را ميخواهي ببيني بيا چشم مرا ببين اگر ميخواهي رنگش را ببيني چه جور است بيا رنگ مرا ببين و هكذا.
ملتفت باشيد كه به اين بيانها تمام حقايقي كه در دين و مذهب هست بيان ميشود، به طوري كه هيچ شكي و شبههاي در او هرچه بگردي نميتواني پيدا كني.
پس اين قائم ذات زيد نيست به جهت آنكه تمام زيد محفوظ هست و قيام را به هم ميزند و هيچ از زيديت زيد كم نشد، و نشست همان معامله را كه در حال قيام ميكردي در حال نشستگي ميكني. حالا به همينطور بشناس انبيا را يك نبي را درست بشناس، ريش هر نبي را بگيري نجات ميدهند تو را، هر يك را درست بشناسي همه را ميشناسي. يكيشان را وازدي هر كدام گيرت بيارند توي سرت
«* دروس جلد 4 صفحه 173 *»
ميزنند. اگر يكيشان نگذشتند هيچ كدام نميگذرند. اگر يكيشان بالا روند همه بالا ميروند يكيشان پايين آيند همه پايين ميآيند.
پس ميايستد قائم مقام در ادا ميگويد خداست بيننده، خداست شنونده، خداست كه داناست، خداست كه عالم است، خداست كه شارع است من يطع الرسول فقد اطاع اللّه. و اين لفظ رسولش را در «من يطع الرسول» هم لابد ميشود كه ميگويد اگر تو عارف باشي و براي تو بگويد، «رسول» نميگويد، يا بگو به غير از رسول نميگويد. تو به غير از رسول كه را ميبيني؟ كه را ميشناسي؟ تو ببين قرآن از لب همين رسول بيرون آمد و بس. اين كه امر كرد خدا امر كرد، اين كه نهي كرد خدا نهي كرد، خدا ميداند اينقدر اسرار خوابانيدهاند در اسلام كه چه عرض كنم و نه در اسلام تنها، اهل اسلام شرايع پيش را وانميزنند، آنچه حقايق شرايع پيش بود همه آمده درج شده در اسلام. همه درج شده در سينه پيغمبر، همه درج شده پيش آن كسي كه اهل حق است و از زبان او بيرون ميآيد. پس به زبان خود اين رسول ميگويد ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا مردم كي از خدا شنيدند؟ از هر جا بيرون آمد نميشنوند مگر از رسول، فرضاً بروند در آسمان آنجا هم كسي چيزي بگويد هرچه رسول بگويد مردم ميشنوند، نهايت صدايي ميشنوند. اما اين صدا از كيست؟ آيا اين صدا صداي جن است؟ صداي شيطان است؟ چه ميداند همه اين احتمالات در اين صدا ميرود. و همين جوري كه اينجا احتمال ميدهند همانطورها كه گفتند كه پيغمبر سحر ميكند، چون مرد زرنگي بوده است گوسفندي چند ديده الاغي چند ديده دهنهشان كرده.
اگر مؤمني ببين اينجا چطور فهميدي كه پيغمبر رسول خداست و دروغ نميگويد و از جانب شيطان نيست، اينجا به خاطرجمعي خدا دانستي رسول خداست كه گفت كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم، أليس اللّه بكاف عبده اگر
«* دروس جلد 4 صفحه 174 *»
خاطرجمع به خدايي كه خدا كافي است، اگر خاطرجمع به خدا نيستي چه كنند با تو؟ اگر خاطرجمع هستي كه اين را خدا آورده. اگر نيست از جانب خدا، خدا برش دارد همين كه ديدي گذاشتش بدان از جانب اوست و خاطرجمع باش، و اگر خاطرجمع نيستي به خدا پس به كجا ميتواني خاطرجمع باشي؟
تو را حالا ببرند بالاي عرش صداي هاتفي بشنوي آنجا يا صورت مجسمي آنجا ببيني آدم چه ميداند آن ساحر نيست؟ جلددست نيست شيطان نيست؟ اگر خاطرجمع به خدا ميشوي كه ايني كه بالاي عرش است اگر براي تو جلوه كند تو به خاطرجمعي خدا ميفهمي شيطان نيست. صدايي بشنوي به خاطرجمعي خدا ميداني صوت شيطان نيست از جانب خداست، اگر از جانب او نبود بايد نگذارد اين صدا كند، يا اگر گذارد صدا كند بايد كذبش را به من برساند. چرا كه بر اوست احقاق حق و ابطال باطل، و او احقاق حق ميكند و ابطال باطل ميكند ابطال سحر ميكند ما جئتم به السحر ان اللّه سيبطله اگر او باطل نكند پس كه باطل ميكند؟ كيست كه زورش به شيطان ميرسد البته خالق شيطان زورش به شيطان ميرسد. پس بر اوست كه تكذيب كند هر كه را بايد تكذيب كرد.
پس اگر كسي برخاست و ادعا كرد كه من از جانب خدا آمدهام و خدا تكذيبش نكرد، ما ميفهميم كه جلوه خداست. پس در دنيا و آخرت در مقام كشف هر جا جلوه كنند تو اگر نچسباني به خدا نميداني راست ميگويد يا دروغ، هزار احتمال ميدهي. و اگر بچسباني به خدا خاطرجمع ميشوي و ميداني راست است. حالا كشف بشود براي تو و مشاهده كني، در كشف يكپاره چيزها ببيني، مگر بچسباني به خدا ميتوان خاطرجمع شد. پس وقتي ملتفت شديد ببينيد آيا نميشود قائم بايستد به جاي زيد؟ كه بايستد در مقام و در محل قيام زيد؟ كه بايستد به غير از قائم؟ در مقام قعود زيد در جاي نشستن زيد كه بنشيند و كه خليفه شود بجز
«* دروس جلد 4 صفحه 175 *»
نشسته؟ خليفه يعني جانشين. قائم مقامِ محل قيام كه بايد بايستد غير از ايستاده؟ غير از قائم؟ در دنيا و آخرت در رضوان در مقام محمود قاعده همين است و تخلف نميكند. اين است كه قائم مقام خدا ايستاده خدا ميشود، ميگويد: من عرفني فقد عرف اللّه من انكرني فقد انكر اللّه من اطاعني فقد اطاع اللّه من عصاني فقد عصي اللّه به غير از اين راهي خدا در معاملات دنيايي قرار نداده براي هيچ كس.
لامحاله در هرجا با هركس معامله ميكني با يكي از ظهورات او معامله ميكني، با زيد كه معامله ميكني يا ايستاده است يا نشسته است يا متحرك است يا ساكن است، خدا همينجور معامله كرده. پس فعل لامحاله در عالم خلق بايد باشد در عالم ذات نميشود باشد. خبر غير از مبتدا بايد باشد، اگر عين مبتدا باشد آن وقت مبتدا اسمش است خبر اسمش نيست، و معلوم است مبتدا غير خبر است خبر عين مبتدا نميشود باشد، اگر مبتدا و خبر عين هم باشند يكيشان بايد گفت. چرا اين را مبتدا ميگويند آن را خبر؟ آنچه ميشنويد از متضايفات است و همه جا ميرود. پيغمبر يعني امت داشته باشد امام يعني شيعه داشته باشد، شيعه يعني امام داشته باشد، پدر يعني پسر داشته باشد، پسر يعني پدر داشته باشد.
علو و دنو همه متضايفاتند. حالا از جمله متضايفات است مرسِل و مرسَل اگر مبتدا عين خبر باشد خبر عين مبتدا باشد جامد ميشود. و تمام شرايع و حكم از اشتقاق بايد بيرون آيد، در اهل حق چيز جامدي نيست تمام احكام به مشتقات بايد تعلق بگيرد. فلان آقاست مشتق است فلان نوكر است مشتق است. آقا ما لَه نوكر است، من آقا هستم اما نوكر ندارم، يا اينكه من نوكرم اما آقا ندارم، اينها جامد است و در اهل حق جوامد نيست. بله اين جامدها براي اهل باطل هست و اين جوامد زَبَد است كف است، و اهل باطل زبد را غصب كردند، اصل را نتوانستند غصب كنند. اگر ميتوانستند اصل را ضبط كنند باطل اسمشان نبود. علم داشتند يقين
«* دروس جلد 4 صفحه 176 *»
داشتند و اگر يقين داشتند اهل حق بودند اهل باطل نميشدند. اينها به هيچ وجه خبر از اصل ندارند و اصل همان مشتقات است، لكن جوامد معني براي آنها نيست. رفتند درِ خانه شيخالاسلام صدا زدند كه شيخالاسلام خانه است؟ ـ و در خانه متعارف بود كه شيخ ميگفتند ـ صدا كه زدند كنيزي آمد عقب در گفت كه اسلامي چيزي اينجا نيست، اگر شيخ را ميخواهي خانه است، اما اسلامي چيزي نيست شيخالاسلام اسمش هست اما اسلامي ندارد.
اينكه امام فلان هست اما مأموم چيزي نيست، بدانيد اينها جامد است. فرمانها كه از تهران ميآيد همه جامد است، از آن پيشيها مانده حالا ميگويند و لقب ميدهند، اسمهايي كه مشتقي است از اهل حق است، و اهل حق جميع اسمهاشان مشتق است. و بدانيد اهل جمود نميتوانند به چنگ بيارند اهل اشتقاق را، سركردهشان مأيوس است و ميگويد لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين چون مأيوس است زحمت هم نميكشد. لكن جوامد را به همجنسهاي خود القا ميكند، صداي خري ميدهد خرها دورش جمع ميشوند.
پس فعل هميشه صادر از فاعل است، نميشود مخالفت داشته باشد با فاعل، همان جوري كه خواسته اختراعشان كرده. پس انبيا دو چيز دارند يك فعلي دارند كه روح الهي است در ايشان دميده شده، يكي مراتبي است كه دارند كه انما انا بشر مثلكم ميگويند. پس اينها يك چيز دارند كه مثل ما است اما فرقي كه دارند با ما اين است كه يوحي اليّ انما الهكم اله واحد شما پوست تنهاييد مغز نداريد، او مغزش پر است آمده مغز در شما بگذارد. و اگر اطاعت ميكني آمده مغز را در تو بگذارد و تو را زنده كند اطاعت نميكني مردهاي و بيروح، و مغز نداري.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
«* دروس جلد 4 صفحه 177 *»
درس دهم
(چهارشنبه 6 جماديالثانية سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 178 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.
بعد از آني كه انشاء اللّه يافتيد كه فعل تمام حقيقتش صادر از فاعل است درست كه دقت كنيد مييابيد انشاء اللّه كه ضرب اثر مؤثر است فعل را آن جوري كه خواسته صادر كرده، و اين خودش نه يكخورده زيادتر ميشود از آن جوري كه فاعل خواسته نه يكخورده كمتر. پس اين معصوم حقيقي واقعي است كه هيچ شك توش نيست. دقت كنيد حركت از هر محركي كه ميخواهد سر بزند، حركت محال است مخالفت با محرك بتواند بكند. پس فعل را يا حركت را هر كدام را خيال ميكني بكن، هر جوري كه فاعل خواسته او هم همانجور شده.
اين مطلب را كه مييابيد كه صانع و صنع او چطور است، خود صانع كه اشتباه نميكند، خدا را هيچ كس نگفته اشتباه ميكند. هيچ كس نگفته چيزي جايي است كه خدا خالق او نيست. خلق اشتباه ميكنند او نميكند، و فعل صادر اول است.
درست دقت كنيد كه هيچ تقليد توش نباشد. نميشود صادر اول هم اشتباه كند همه جا ميبينيم كه فعل بيان كننده است فاعليت فاعل را، اگر فاعل كاري نكند كه نميشود فهميد فاعل است، فاعل به فعلش فاعل است پس نميشود فعل از
«* دروس جلد 4 صفحه 179 *»
فاعل تخلف كند، هر جوري خواسته همان جورش كرده. پس فعل هم اشتباه نميكند به مطابقه آنچه فاعل اراده كرده ظاهر ميشود، اين است كه خلق اول هيچ نقص نبايد داشته باشد.
از آن خلق اول كه گذشتي هي نقص ميآيد. پس حركت اول همان جوري است كه خدا خواسته هيچ كم نشده و زياد نشده، چنانكه خدا هيچ كم و زياد نميكند و هرچه كم و زياد ميكند به اين فعلش كم و زياد ميكند. صانع خداست وحده لاشريك له خودش تعريف خود را كرده كه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم اين صنعي دارد صنعش فعلش است.
در خودتان فكر كنيد تمام ملك آيتش هستند شاهدش هستند و كم من آية في السموات و الارض، اينها كه هست همه داد ميزنند خدايي داريم. پس صانع اول به صنعش صانع است صنع نداشته باشد صانع نيست، صانع عاجز كه خدا نيست. حالا «هست» هست چه شد نقص هم هست، عجز هم هست.
پس درست دقت كنيد كه با بصيرت شويد تا تاتوره نشود، خيالتان پرت نشود. فعل را نسبت به هر فاعلي كه بدهي فعلش نميشود تخلف از او كند، آيا ميشود جاري كني اين را در جايي ديگر؟ فعل حتم است مطاوعهاش مر فاعل را و محال است مخالفت فعل مر فاعل را. اما اين فعل وقتي ميخواهد جاري شود در مفعولبه آنجا ميتواند فعل را علي ماينبغي بنمايد و ميتواند علي ماينبغي ننمايد كج و واجش كند، مثل اينكه شما كه دست خود را حركت ميدهيد حركت دست شما مخالفت با دست شما ندارد، معصوم است. همان قدري كه دست حركت كرده آن حركت هم همانقدر حركت شده. اگر او به سرعت حركت داده اين سريع شده او به تأني حركت داده اين بطيء شده او به استقامت حركت داده اين مستقيم شده، و همچنين به اعوجاج. پس اين معصوم است و مطهر يك سرمو مخالفت با اين دست
«* دروس جلد 4 صفحه 180 *»
ندارد، حتي اينكه دست را همچو حركت ميدهد اعوجاج حركتي است كه با معوج خلاف ندارد، اما ببينيد كه اين حركت ميآيد روي كاغذ، حالا ميشود اين كاغذ بد باشد ميشود خوب باشد، اينجاها ميشود تغيير كند.
و همچنين فكر كه بكنيد و اين را خيلي بايد محكم كرد همينجور است رعشه دست، تو نميخواهي دستت بلرزد دستت ميلرزد. اين دست تو مثل همان مداد و قلمِ خراب است. پس اگر خوشنويسي و بعد ناخوش شوي به رعشه، واقع اين است كه خوشنويس بدنويس نيست دستش بد مينويسد. خوشنويس باز خوشنويس است باز سليقهاش خوب است، همان جوري كه قلم بد ميشود مداد بد ميشود دستش هم رعشه ميگيرد. نميبيني بعد از رفع رعشه باز خوب مينويسد پس خيلي پاپي شويد و دقت كنيد كه اين نكته به دستتان بيايد و محكم شود كه فعل نميشود با فاعل خلاف داشته باشد. حالا فعلها در هم نرود، بسا خطي ميبيني روي كاغذي اين را ميخواهي نسبت بدهي به خوشنويسي، تو به اشتباه متبادر به ذهن خودت ميگويي اين خط اثر خوشنويس است و آن وقت او را متهم ميكني كه بد نوشته، اين يا قلمش بد بوده يا مدادش يا كاغذش. حالا اينجور تعبيرات لامحاله پيدا ميشود. پس اگر دقت كرديد و از اين ترائيها گول نخوريد حاق توحيد به دستتان ميآيد.
دقت كنيد كه قدرت خدا علم خدا صفات خدا نميشود خلاف داشته باشند با خدا، به جهتي كه خداست صانع اينها، همان جوري كه خواست حركت كرد و اينها حركت شدند. پس فعل او كه صادر از خود فاعل است ـ مسامحه در آن نكنيد كه مسامحه كردند و افتادند ـ صنع صانع همان قدري كه صانع اختراعش كرده، هست. پس صنع صانع همان جور اثر و مؤثر برطبق اوست بر رنگ اوست بر شكل اوست، همانطور جوهر است مثل او. معني مصدري نيست، تمامش سرتاپاش
«* دروس جلد 4 صفحه 181 *»
سرتاپاي صانع است الا لازمه رتبه، هيچ اشتباه ندارد. لازمه رتبه اين است كه فرض كني كه آن صانع نبود و اگر نبود بر فرض دروغ اگر صانع نباشد صنعش هم نيست، اين فرق. و اين فرق خيلي عظيم است.
فرق ميان صانع و صنع همين كه صنع را بايد كرد تا كرده شود و صانع صانع هست، فرقشان همين كه او مستقل است اين محتاج، اين همه جاش محتاج است. غير از اين فرق بخواهي پيدا كني يا غلو ميشود يا تقصير. زيد با قيام زيد يا با قائمي كه صفت زيد است پيش من فرق نميكند، تو اگر پيشت فرق ميكند سؤال كن.
زيد با قائم فرقش همين است كه اگر ـ اين قائم را ـ فرض كني زيدي موجود نباشد، فرضاً زيدي را خدا خلق نكرده باشد، قيام زيد هيچ نيست محال است موجود شود خدا هم نميكند چنين كاري را، خودت هم ميفهمي خدا زيدي را كه نيافريده قيام او را نميآفريند پيش از زيد، قيام زيد را وقتي خلق ميكند كه زيد را خلق كند. اذن بدهد، مشيت خود را همراه او كند و بدارد او را كه بايستد. زيدِ ايستاده، با ذات قائم هيچ فرق ندارد الا اينكه اين از خودش هيچ ندارد، ذات اين را اينجا واداشته اقامه مقامه في سائر عوالمه في الاداء اين لفظ قائم است من ميگويم، شما لفظ فاعلش كنيد، فاعل نميشود فاعل نباشد. كسي تمنا نكند كه خدا باشد و فاعل نباشد. فاعلهاي اينجايي لازم نيست فاعل باشند ميشود فاعل نباشند، اما صانع نميشود صانع نباشد.
قائم را درست دقت كنيد يا فاعل را، پس اگر زيدي باشد و بخواهد بايستد ميايستد. حال كه ايستاد زيد، اين ايستاده آيا زيد نيست شما را به خدا؟ چرا همين زيد است. سعي كن خيالات فصلي برات نيايد و اگر ميآيد برو آنجا، ديگر آنجا حُكمت با خداست. قائم كه ميآيد نميگويد من ذات او هستم قائم ادعا ندارد كه
«* دروس جلد 4 صفحه 182 *»
من زيدم ميگويد من صفت او هستم من اسم او هستم من خبر او هستم من رسول او هستم، من قاصد او هستم من خودم لااملك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشورا هيچ چيز را من مالك نيستم از ذره هم پستترم، ذره بسا از بيعقلي و حماقتش خيال كند كاري ميتواند بكند، من كه الحمدلله احمق نيستم ميدانم كه هيچ كاري نميتوانم بكنم، از ذره هم ادعايم كمتر است هيچ ندارم مگر آنچه خداي من به من داده، هرچه را به من داده دارم هرچه ندهد ندارم.
هيچ فرق ميان قائم با آن زيد نيست الا اينكه اين سرتاپاش حركتش و سكونش تمامش را زيد به اين داده، اما اين زيد نميتواند بسازد، فرقش اينكه او سازنده اين است فرق همين. الا انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك، پس فرق ميان قائم با زيد اين است كه اگر زيدي خدا نيافريده بود هرگز نميآفريد قائم را. پس حتم كرده و قسم خورده قائم را خلق نكند مگر صاحب قيامي را خلق كند. پس هيچ فرقي مابين اين قائم و زيد به هيچ وجه من الوجوه نيست، و معذلك اين ادعاي زيديت ندارد و ادعاي قائميت دارد. اين هيچ نميگويد من خدايم اما خدا از زبان اين ميگويد من منم و اين قائم نوكر من است. و اينها اسراري است كه راه شبهات ملحدين به دست ميآيد.
زيد بخواهد بگويد من منم، و اين قائم نوكر من است اين را كجا ميگويد از زبان قائم ميگويد، در زبان قائم البته زيد ميتواند حرف بزند، مگر زيد اينجا نيست و رفته در پستو نشسته و اين قائم را بيرون فرستاده كه وكيلش باشد و به عوض او حرف بزند؟ حاشا. بلكه اين قائم همين جا كه هست، اين مطابق با اوست، اين زبان اوست.
ديگر دقت كنيد و بدانيد كه آنهايي كه به اشتباه افتادهاند از چه راه بوده. بدانيد كه اگر كسي بخواهد به مرّ حق برسد الفاظ باطله را به زودي ميتواند به دست
«* دروس جلد 4 صفحه 183 *»
بيارد. حالا بسا عيسي يكدفعه بگويد انا فلان انا فلان، و معذلك هيچ ادعاي خدايي ندارد و ميداند كه خدا ميتواند عيسي و مادرش را و هركه در روي زمين است هلاك كند. همچنين حضرت امير7 به منبر ميرود و ميگويد يكپاره حرفها را معذلك ادعاي الوهيت ندارد و همانهايي كه علي اللّهي شدند از همان حرفها شدند. حالا چه كنند اگر نگويند؟ خدا وقتي بنا كرد زبان گشودن و حرف زدن و حرف زد حالا ما آيا نشنويم؟ البته ميشنويم، حالا كه ميشنويم بايد همينجور صداها باشد كه بشنويم. حالا كه بايد همينجور صداها باشد چه جور بكنند؟ همينجور ميكنند كه كردهاند.
پس ببينيد قائم ماينطق عن الهوي، هيچ از خود نميگويد بلكه عباد مكرمون عبد مكرم، عبد مكرمي است كه هيچ سبقت بر زيد نميگيرد در قولي در فعلي و بأمره يعمل و يفعل و يقول و يتحرك و يسكن. قائم راه برود و زيد نخواسته باشد محال است. پس قائم نميشود خلافي با زيد داشته باشد قائم فعل زيد است، اگر قيام تعبير بياري قائم صفت زيد است. اگر آن فعل را با فاعل مقترن خودش جفت كني اين صفت اوست نبي اوست رسول اوست. الفاظ مستقله را تعبير بيار. و اگر اضمحلالش را در نزد او بخواهي تعبير بياري الفاظ مصدري تعبير بيار بگو اين فعلِ اللّه است حركت اللّه است سكون اللّه است. آيا سكون شما مال شما نيست؟ حالا اگر خدا جايي بحث كند و واللّه همينجور بحث ميكند، همينجور مجالس درست ميكند و به لغت خودت با تو حرف ميزند و با تو بحث ميكند. پس يك جايي است ميگويند بكن، نميكني توي سرت نميزنند. يك جايي ميگويند ما كه آمديم با زبان خود تو با تو گفتيم التماس هم كرديم كه بيا پيش ما معذلك تو نشنيدي پس انتقام ميكشند.
باري پس قائم خلافي با زيد ندارد، معقول نيست داشته باشد ابداً و فعل با
«* دروس جلد 4 صفحه 184 *»
فاعل خلاف داشته باشد داخل كوسه ريشپهن است و محال است و ممتنع است. از اين است كه اگر فكر كنيد مييابيد مشيت خدا همه كار ميتواند بكند، مشيت را هم هيچ پي آنجور معاني مصدريه نرويد، مشيت يعني كاركن آن قدرتي كه لايتناهي است همه كار ميتواند بكند، خدا به توانايي هر كار بخواهد بكند ميكند. حالا اين توانايي او معلوم است مطابق اوست. پس خلق اول و فعل صادر از خدا البته مطابق اوست.
حالا اگر خدا سهو كند فعلش هم ميشود سهو كند. اگر خدا بحث كند كه شما در عالم خودتان سهو در فعل خودتان معقول نبود، چرا پيش من كه آمديد سهو جايز شد؟ ألكم الذكر و له الانثي تلك اذاً قسمة ضيزي فعل نميشود تخلف از فاعل بكند، سهو مطابق ساهي است لعب مطابق لاعب است بازيها كار بازيگر است. پس فعل هر فاعلي مطابق با اوست و خدا خواسته از شما كه بدانيد فعل او خلافي با او ندارد. پس دعوت ميكند فاعل براي تو مرا بدان كه كنندهام و بدان كار را درست كردهام. حالا اين را تعبير ديگر ميآري ميگويد شهادت بده كه خدا خداست و شهادت بده كه رسول، رسول خداست. ديگر خدا جاي ديگر است و رسولش اينجاست مثل اينكه شاه تهران است حاكمش اينجاست، اين كارها را ميكند و او خبر نميشود، بسا اينجا ميزنند حاكم را ميكشند و شاه خبر نميشود بعد خبر ميرود تهران كه حاكم را كشتند اگر چنين باشد نميتواند قاصدي كند بلكه رسولان عباد مكرمون لايسبقونه بالقول، آيا معقول است قاصدي بفرستد و بگويد ساكت شود و اين بيايد فضولي كند بيايد حرف بزند يا برعكس، بگويد برو حرف بزن و اين بگويد صلاح نيست ساكت شود. آيا او خبر ندارد اين فضولي ميكند. اگر خبر دارد چرا اين را ميفرستد يك كسي ديگر بفرستد آيا نميتواند كسي را خلق كند كه اگر به او بگويد بگو، بگويد. بگويد نگو نگويد. پس ميتواند
«* دروس جلد 4 صفحه 185 *»
خلق كند خلقي را كه بگويد بگو، بگويد همين كه بگويد مگو، نگويد. ميتواند معصومي را خلق كند. حالا اگر بناش باشد معصوم خلق كند و به او بگويد برو به مردم چنين و چنان بگو و اين نيايد و نگويد فكر كنيد اگر چنين باشد لغو ميشود اگر نخواسته چرا اين را خلق كنند و به او بگويند برو بگو و نيايد بگويد اين فايدهاش چه شد؟
پس فعل اول هيچ اشتباه از برايش نيست و هيچ سهو از برايش نيست. بايد همان جوري كه شما شهادت ميدهيد به صانع اين را وقتي ميشكافي صانع بيصنعت كه شهادت ندارد. پس توحيد يعني رسالت داشته باشد اكتفا نميتواند كرد به شهادت توحيد تنها. توحيد بيرسالت، خداي بيجلوه خدا نيست. خداي بيحجت خدا نيست. خداي بازيگر، خدا نيست. خاء و دال است. راه اينكه غلو و تقصير برداشته شود اين است كه عرض ميكنم و تتمه را بعد عرض ميكنم. تشكيكها بعد خواهد آمد.
پس فعل اول و صادر اول محال است تخلفش از فاعل. پس لافرق بين الفاعل و بين الصادر الاول في العلم في القدرة في جميع الصفات هيچ فرقي نيست الا اينكه اين از خودش من حيث نفسش هيچ محض و ممتنع صرف است، ديگر انشاء اللّه اين اصراري كه من ميكنم براي مطلب اگر كسي ياد بگيرد و توش بيفتد حظ ميكند. و ببينيد چگونه شالوده ريختهاند شالوده را چنان ميريزند كه يك وقتي آدم خبر ميشود ميبيند كه عجب شالودهاي بود كه ريخته بودند، و اين خبر نداشت. ببين ميگويند هر كاري ميخواهي بكني بايد به خدا بكني نه به شيطان. پس بحول اللّه برخيز بحول اللّه بنشين بحول اللّه بخور بحول اللّه بياشام، در هركاري بسم اللّه بگو اگر نميگويي شيطان شريكت ميشود. بسم اللّه غذا بخور، بسم اللّه برخيز، بسم اللّه راه برو، بسم اللّه ببين، بسم اللّه بگو، بسم اللّه جماع كن.
«* دروس جلد 4 صفحه 186 *»
وقت انزال بسم اللّه بگو مردم احمق اينها را بازي ميگيرند. ميگويي بسم اللّه بگو بسا بيادبي هم خيال ميكنند. اگر به اسم خدا نگويد به اسم كه بگويد؟ به اسم شيطان بگويد؟ پس در آن وقت كه بسم اللّه نميگويند و آن كار را ميكنند اين حرامزاده شيطان پيدا ميشود ذكرش را در ذكر او ميكند و تخم شيطان پيدا ميشود و حرامزاده پيدا ميشود پس به جان مردم ميافتد. پس به خدا بايد گفت، به خدا بايد سكوت كرد، به خدا بايد حركت كرد، به خدا بايد ساكن شد. هيچ حولي هيچ قوهاي براي احدي نيست مگر به خدا.
پس وقتي قرآن ميخواني بسم اللّه بگو غذا ميخواهي بخوري بسم اللّه بگو، آب ميخواهي بياشامي بسم اللّه بگو، در عمل خوبت در عمل قبيحت و مؤمن عمل قبيح ندارد هرچه گفتهاند بكن در آن بسم اللّه بگو، همه جا استعاذه به خدا بايد برد. مؤمن كيّس است زيرك است سعي كنيد جاي اين حرفهايي كه رسولان آمدند ببينيد كجاست. آمدند دعوت كنند كه تابع شيطان نشويد تابع خدا شويد الم اعهد اليكم يا بنيآدم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدوني، اگر شيطان نيست چطور تابعش ميتوان شد شيطان نبود كه هيچ اثر ندارد اما خدا ارسال رسل و انزال كتب كرده كه تابع شيطان نشويد پس معلوم است هست و يك سمت ايستاده و دعوت ميكند.
و خدا به زبان انبياي خود ميگويد كه به حول او حركت مكن، به قوت او حركت مكن، براي خاطر او راه مرو، نماز كه ميكني براي خدا باشد ريا نباشد سمعه نباشد، اينها همه از آن سمت است. شالوده چنين ريخته شده كه در تمام اسلام تمام دقايق ايمان هست، اما شالوده است حقيقتاً، به دست هر كس نيست، به دست مؤمن ميآيد.
فرق ميان اسلام و ايمان اينكه اسلام شالوده است محكم ريخته شده، اما كي
«* دروس جلد 4 صفحه 187 *»
پي ببرد به حقايق آن؟ هر كه ايمان دارد. اما آن كسي كه غرضي دارد مرضي داشته آمده مسلمان شده پدرش مسلمان بوده اين هم ميگويد من كه پدرم فلان مذهب را داشته من هم بايد همان مذهب را داشته باشم، چرا درِ خانه پدرم را ببندم؟ اينها را نميشنوند از آدم، به خرج بر نميدارند. اگر كسي از اين راهها داخل شود قالت الاعراب آمنّا قل لمتؤمنوا ايمان ظاهري آوردهايد و گفتهايد ما ايمان داريم قل لمتؤمنوا ايمان نياوردهايد و داخل ممتحنين نيستيد، ثواب آخرتي وعده نميكنم به شما بدهم لكن قولوا اسلمنا شما شالوده را قبول داريد بگوييد اسلام آورديم و لمّايدخل الايمان في قلوبكم هنوز كه نميداني چه ميگويي؟ نماز كه ميكني هنوز طوري نميكني كه بداني چه ميگويي، خداي نشناخته ميگويي و خدا فرموده لاتقربوا الصلوة و انتم سكاري مثل مستها ميايستي نماز ميكني. سكاري يعني كسالي يعني كسل مباش، بدان اينجور نمازها نماز نشده، نمازي كه خداش را نشناخته حرف هم كه ميزني نميداني چه ميگويي، شالوده است خوب ريخته شده. اما تكبير نميداني يعني چه، حمد نميداني يعني چه، اينها را عبرت بگيريد كه بلكه انشاء اللّه به هيجان بياييد. در ساير اعمال چون شيطان فهميده چندان ثمري ندارد، ميداند اگر خراب هم بكند خرابي زياد نشده، از اين جهت پر وسوسه نميكند. اما اين نماز را ميداند اگر درست شد روزش سياه است از اين جهت زياد پاپي ميشود در خرابي آن. در هيچ عبادتي شيطان آن قدري كه ميخواهد نماز را خراب كند اهتمام ندارد. در حال نماز واميدارد انسان را كه با همه كس حرف بزند به غير از خدا. اما در روزه چنين نيست. خدا هم در مقابل ايستاده كه اگر اين را دو ركعتش را قبول كردم جميع اعمالت قبول ميشود.
حديث دارد كه اگر كسي دو ركعت نماز كرد به طوري كه خداپسند باشد جميع اعمال او قبول ميشود، نماز عمود دين است ان قبلت قبل ماسواها و ان
«* دروس جلد 4 صفحه 188 *»
ردّت ردّ ماسواها اين هم نه تمام نمازها، عجب خدايي است كه به دو ركعتش ساخته اين است كه نافله را قرار دادهاند، هي نافله كن كه در ميان آنها واجبها درست شود. نافله كه زياد كردي تا آن آخر بلكه دو ركعت درست حساب شود، دو ركعت كه درست حساب شد همه را عفو ميكنند. پس در بين نماز در تكبير ميبيني دلت رفت جايي ديگر و همينطور جاهاي ديگر تا نماز تمام شود و بگويي السلام عليكم، شيطان نميگذارد. اين از بس امري است معظم، اين هم پا ميافشارد تو اقلاً بدان به قدر شيطان كه اين امر عظيم است، از بيادبان ادب ياد بگير. پس اصرار دارد شيطان كه نماز را خراب كند شما سعي كنيد انشاء اللّه كه نماز را خوب درست كنيد.
خلاصه باز برويم سر مطلب، فعل بايد مطابق با فاعل باشد و هيچ مخالفت با او نداشته باشد. زيدي ايستاده، اين ايستاده نميگويد من زيدم اما زيد گاهي ميگويد من زيدم، قائم هم ادعاش اين است كه حقيقت من ادعاست، كه اگر حقيقت مرا به زيد نچسباني من هيچ نيستم من كانت حقايقه دعاوي كسي كه آن ذات صرفش هيچ باشد من كانت حقايقه دعاوي فكيف لايكون دعاويه دعاوي كارهاي ديگرش معلوم، هيچ نيست. پس اين ادعاي الوهيت ندارد ادعاي زيديت ندارد، حالا گاهي زيد ميگويد من منم، گاهي ميگويد اين زبان من است و حرف ميزند، گاهي اگر نترسد از مردم ميگويد من زيدم. پس اين قائم رنگش رنگ زيد است شكلش شكل زيد است با وجود اين هيچ جا هم عين زيد نيست. پس غلو توش نيست غلو از نافهمي ميشود، اگر بگويي اين زيد است خودش داد ميزند كه من زيد نيستم.
خدا بخواهد عيسي و مادرش و من في الارض را هلاك كند ميتواند، و يك سرّ بسيار عظيم از رفتن حجج همين است كه اينها ميميرند و تو شك نداشته باشي
«* دروس جلد 4 صفحه 189 *»
كه رفتند و بداني خدا نيستند. بلائي بدتر از مرگ نيست و مرگ را بر سر انبيا ميآرند تا تو غلو نكني و بداني خدا نيستند. حالا كه خدا نيستند هيچ منفصل هم نيستند از خدا ان الذين يريدون انيفرّقوا بين اللّه و رسله كساني كه زبانشان زبان خودشان است، زبان خدا نيست، حولشان حول خودشان است حول خدا نيست، قوتشان قوت خودشان است قوت خدا نيست. اما كساني كه هيچ چيز از خود ندارند جميع چيزهاشان منسوب به خداست.
فقيه يك حديثي راه برده حكم ميكند اگر بخواهي وازني ميگويد شرك شيطاني رد بر خدا كردهاي، حكم من حكم خداست شالوده است ريخته شده. پس به همينطور حكات و روات بسته ميشوند به خدا، پس آن امر اول يك موجودي است كه يك سر مو هيچ زياد و كم با آن كسي كه او را فرستاده ندارد ابداً. پس هرچه از او ميخواهي از اين بخواه حالا زيد ايستاده ميخواهي ببيني زيد چكاره است، يا زور دارد يا قوت دارد يا حكيم است يا غفور است، و هكذا تمام اسماء را در اين ايستاده ببين. ملتفت باشيد كه اين ظهور اول، دقت كن كه اگر بگيري اينها را هيچ غلو نيست نگيري تقصير است. باز غلو نسبت به تقصير ضررش كمتر است. غلو كه ميكني ميچسبانيش به مبدء منفصلش كه نكردهاي باز اين بهتر از اين است كه يك چيزي را خدا خيالش كني و گوشهايش بنشاني و حجج را هيچ كاره خيال كني، بيحاصل محض است. و ببينيد خدا به چه پرخاش واميزند آنهارا ميفرمايد ان الذين يريدون انيفرّقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون انيتخذوا بين ذلك سبيلاً اولئك هم الكافرون حقاً و اعتدنا للكافرين عذاباً مهيناً.
پس ملتفت باشيد كه تمام اسماء حسني تمامش زير ظهور اول افتاده، آن ظهور اول بعينه مثل قدرت شماست. شما به قدرت ميايستيد به قدرت مينشينيد
«* دروس جلد 4 صفحه 190 *»
به قدرت حركت ميكنيد به قدرت ساكن ميشويد، تمام اسمهاي جزئيه زير اين اسم افتاده است، اين اسم چيست؟ اسم بزرگ است اسم اعظم است، اسم است غير از معني است اما آني كه بايد حرف بزند چه در اين كلي چه در آن جزئيات. به قدرت ميايستي و تو ايستادهاي و تو غير از اين ايستاده نيستي، فرق ميان تو و ايستاده نيست. حالا كه هيچ فرقي نيست هرچه ميخواهي از او بخواه. اينها را مشق كنيد كه خيلي ضرور است در عبادات، همين كه به گوشت ميخورد و نروي از پيَش مشكل ميشود، ميگويند آيا نيامدند نگفتند براي تو حالي تو نكردند؟ ميبايست از پي بالا بيايي.
پس در ايستاده زيد است ظاهر، در نشسته زيد است ظاهر، اما حالا تو بخواهي زيدي را متوجه شوي ببيني با او حرف بزني كار داري به او لامحاله يا بايد نشسته باشد يا بايد ايستاده باشد محال است زيد باشد نه متحرك باشد نه ساكن، آني كه نه متحرك است نه ساكن هيچ است. محض هواست آن هوي هيچ چيز نيست. خدايي كه رسول ندارد حجت ندارد دليل ندارد برهان ندارد، خدايي كه امرش ميان خلق واضح نيست خدا نيست. اگر وقتي متحير شدي در اين خدا بدان خدات خدا نيست. خدايي كه امرش واضح نيست خدا نيست. خدايي كه ديني قرار نداده راهش واضح نيست اسمش شيطان است، شيطان البته كيدش ضعيف است، شيطان دليل ندارد برهان ندارد. شيطان شيطنت خود را ميكند راست است لكن خدا امرش واضح و بيّن است كه خطائي سهوي ريبي در كار خدا نيست به هيچ وجه من الوجوه به هم نميرسد قادر علي كل شيء و اراد منكم شيئاً فاوصل اليكم شيئاً، هرچه آورده همه جا دليل و برهان دارد اين مشقتان باشد هر جايي كه دليل داري و برهان داري بدان از دسته حزب اللّهي و اينها نميترسند از هيچ كس، با دليل و برهان با ذوالفقار حرف ميزنند.
«* دروس جلد 4 صفحه 191 *»
از آن طرف بدان آشوب و غوغا خيلي هست، اين طرف هيچ آشوب نيست. آن طرف اگر گوش بدهي قال قال بسيار است حمام زنانه است، از هر گوشهاي از يك كسي صدايي بلند است، از اين صداهاي زياد كه آدم ميشنود يكدفعه آدم دستپاچه ميشود يكدفعه ميلغزد. كار شيطان اين است كه دستپاچه كند آدم را، كارش اين است كه نگذارد دليل داشته باشد كلاهي توي دست و پاي خرها مياندازد رم ميكنند، ديگر نگاه نميكنند. تو يك كاري بكن همراه طبع بر نَجَهي و طبع زود بر ميجهد، طبع بازيگر است. يك وقتي با جمعيتي همراه بوديم ميان بازار به ورزشخانه رسيديم، يك شخصي همراه بود ظاهراً آدم معقولي بود، صداي تنبك كه از ورزشخانه شنيد گفت ميخواهم برقصم همراه اين صدا، معلوم است وقتي به وزن ميزنند اين به رقص در ميآيد، ديگر فكر نميخواهد طبع حيوان است. حيواني را هم در طبلخانه واداري اسبي را سگي را اين لامحاله يك رقاصي ياد ميگيرد، لامحاله طبع حيوان عادت ميكند، انسان را واداري كمكم خوردهخورده رقاصي ياد ميگيرد. اينهايي كه رقاصي راه نميبرند اول بگويي برقص هرچه زور بزند نميتواند برقصد اما وقتي به وزن خاصي به تنبك بزنند، و اين چند روز از پي هم گوش بدهد كمكم خودش رقاص ميشود.
شما همچو مباشيد، مؤمن باشيد. آنهايي كه رقاصند به صدايي از جاي خود حركت ميكنند، كار شيطان تنبك زدن است كارش دليل نيست اگر شيطان دليل داشت واللّه خدا حجت نداشت بر خلق، هيچ دليل ندارد اين است كه فرموده ان كيد الشيطان كان ضعيفا تنبك كه زدند بنا كردي رقصيدن. حالا اين تنبك چه دليلي است چه برهاني است؟ چرا ميرقصي؟ بله به دليلي كه به تنبك زدند تنبك چه دليلي شد تنبك هيچ دليل نيست.
شيطان همينجور حرف ميزند با اولياي خودش، وقتي عذاب را ميبينند
«* دروس جلد 4 صفحه 192 *»
بناي مباحثه ميگذارند، به شيطان ميگويند تو تنبك زدي ما رقصيديم اگر تو تنبك نزده بودي ما نميرقصيديم، شيطان ميگويد من تنبك زدم كاري ديگر كه نكردم بد كاري كردم، تو چرا رقصيدي؟ چشمت كور شود تو ميخواستي نرقصي. ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخيّ من كه تسلطي بر شما نداشتم ماكان لي عليكم من سلطان الا ان دعوتكم تنبكي زدم فاستجبتم لي شما هم رقصيديد. كار شيطان تنبك زدن است تو يكخورده دليل از او بخواه عاجز ميشود، غافل هم ميشوي از تنبك زدنش دليل كه مطالبه كردي شيطان دليل ندارد. تنبك را ميشود جوري زد يكي بپسندد يكي نپسندد، و بدن را ميشود جوري گرفت يكي بپسندد يكي نپسندد، و صدا را ميشود جوري كرد يكي بپسندد و يكي نپسندد، اما علم را نميشود به خود بست، تنبكي هرچه زور بزند نميتواند دليل و برهان بيارد، برهان ميآرد لكن باء و راء و هاء و الف و نون ميآرد لكن رقاصي است رقصي بالاي رقصي است بازيي بالاي بازيي است. پس در راه شيطان دليل يافت نميشود اگر چه دال و لام و ياء و لام بگويد.
ملتفت باش چه عرض ميكنم توي راه بيفت تا ببيني همهاش رقاصي است، و اين طبل زدن را روز اول حكما قرار دادهاند. چون حكما ديدند طبع مردم را به هيجان نميآيد مگر به اينجور چيز، باز خيال نكني اين سلاطين عقلشان نميرسيد كه بايد طبل زد، وزراي سلاطين حكما بودند در قديم، آنها اين طبل را اختراع كردند كه مردم به واسطه شنيدن اين به هيجان بيايند. وقتي بنا كردند اينجور زدن آدم از جا كنده ميشود به طوري كه يادش ميرود خودش بياختيار بنا ميكند جنگ كردن و خود را به مهلكه انداختن.
شما مباشيد اينجور كه تا طبلي بزنند يكدفعه بجنگيد يا يكدفعه گريه كنيد. ملتفت باشيد ببينيد اينطور نيست كه عرض ميكنم؟ اگر چنين است و تاتوره به
«* دروس جلد 4 صفحه 193 *»
هواست به فكر خود باشيد، از صداي تنبكها از جاي خود بيرون نرويد هر جا دليل و برهان ديديد از عقب آن برويد، و بدانيد دليل و برهان مخصوص خداست مخصوص رسول خداست مخصوص حجج است مخصوص شريعت است. هر كه با اينها راه رفت در راه دين است و آخرش نجات است. و همين كه اعتنا نكرد انسان به دليل و برهان و گفت بايد اهل كشف شد، بله بايد كشف شود براي انسان. دليل چيست؟ برهان چيست؟ ضرورت چه چيز است؟ اعتنائي به ضرورت نيست، همه كس ضرورت را ميداند. دليل چه چيز است،
پاي استدلاليان چوبين بود | پاي چوبين سخت بيتمكين بود |
پس چه كنيم؟ بله بيا اهل كشف شو. اين كشف تو كه از معده است مثل خوابها است خواب تو كه بخار معده است من اينهمه ارسال رسل و انزال كتب را عوض كنم به يك خوابي؟!
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
«* دروس جلد 4 صفحه 194 *»
درس يازدهم
(سهشنبه 12 جماديالثانية سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 195 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما كان9 مخلوقاً مركباً من مادة هي اقوي ركني وجوده و اوحدهما فهي جهته الي ربه و كانت عالمة باللّه الي آخر.
بعد از آني كه ملتفت شديد انشاء اللّه كه مراد از اينجور بيانات ماده عرضيه و صورت عرضيه نيست، چرا كه در ماده و صورت عرضيه چون عرض يكديگرند حكم كلي نميتوان قرار داد، بعضي جاها تخلف ميكند لكن ماده و صورت ذاتيه تخلف از يكديگر ندارند. پس ماده هميشه در تعبير جهت من رب است و صورت جهت من نفس است. اين ديگر دست نميخورد و بايد محكم گرفتش لفظش هم كه مشكل نيست، همين كه معنيش درست ننشست در دل باز خيلي جاها آدم نميفهمد.
پس جهت من رب نميشود جهت من نفس نداشته باشد، جهت من نفس نميشود جهت من رب نداشته باشد. در عالم تمثيل تو چيزي را ميگذاري او هم گذارده ميشود، تو نگذاري او گذارده نميشود، بگذاري گذارده ميشود. پس گذاردن كار اوست و گذاردهشدن كار سنگ است اينها دو فعلند اما مساوق در وجودند. اينها در عالم فصل براي تقريب ذهن خوب است، لكن امر از اينها بالاتر است.
«* دروس جلد 4 صفحه 196 *»
پس جهت من رب و جهت من نفس در اين مثالها مثل كسر و انكسار است، پس شكسته شدنِ آن چيز با شكستن شما همراه واقع شده، فعل او مال اوست فعل شما مال شماست. وقتي ميبيني چيزي را او ديده شده، وقتي ديده شد تو ديدهاي او را. دو تا هستند اما مساوقند. و همچنين شنيدنت و همچنين طعم فهميدن همه مساوقند در وجود. باز همين جور در مقام فصل هم اگر ضبط كنيد آيه انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون را ميتوانيد كاريش كنيد، اشكالش اينكه اگر اين نبود به چه گفت بشو؟ اگر بود شدن نميخواست. راهش به دستتان ميآيد از اين بيان.
حالا بفهم كه خلقت خدا مثل كارهاي خودمان است، تو به سنگ ميگويي اينجا گذارده شو او هم گذارده ميشود، كِي؟ همان وقتي كه ميگذاري همان وقت هم گذارده شد، و همه اينها هم در فصل هست. حالا فصل قنطرهاي است خوردهخورده كه فكر در آن كردي رياضت ميدهد ذهن را و دقيق ميكند نفس را.
حالا به همين نسق پس ماده هميشه جهت من ربه و صورت هميشه جهت امتياز است. شما درست يك خورده دقت كنيد، محض اين نباشد صدا به گوش بخورد. فكر كن ببين تو هر چيزي را از هر چيزي جدا ميكني به صورت جدا ميكني، زرد يك چيزي است كه به صورت زردي از سرخ جدا ميشود. سرخ هم يك چيزي است كه به صورت سرخي جدا ميشود و هكذا همه چيزها به صورت از هم جدا ميشوند.
معني صورت اين است كه مابهالاختصاص شيء باشد، ديگر اينها نتيجهاي پس از نتيجهايست. پس صورت آن چيزي است كه در جاي ديگر يافت نشود. حالا كه چنين است كه چيزي كه باعث امتياز چيزي است از چيزي، پس صورت او پيش اين نيست پيش خودش است، صورت اين هم پيش خودش است. از اين
«* دروس جلد 4 صفحه 197 *»
جهت است كه اين غير اوست و واجد او نيست آن هم غير اين است واجد اين نيست. اينها را در چرت نميشود فهميد، در چرت صداست كه به گوش ميخورد و تعجب اين است كه صوت متصل كارش اين است كه خواب ميآرد، اقتضاش خواب كردن است و معنيش را گرفتن كار بيداري است. و عمداً خدا همچو كرده از حكمتي كه دارد تا آنهايي كه بايد خواب روند بروند و نشنوند و آنهايي كه بايد بشنوند بيدار شوند. كسي كه اعتناش به معني است چون ملتفت لفظ نيست كأنه اين صدا به گوشش نميخورد پس خواب نميرود كسي كه ملتفت لفظ است و در بند معني نيست صدا به گوشش ميخورد و متصل هم ميشنود خواب ميرود. و اينكه ميگويم خواب ميرود محض تمثيل است توي خيالش مياندازند نه اين است كه هر كه در اين مجلس چرت ميزند ضرب به او ميزنم كه اينها را ميگويم، آنهايي را كه نميفهمند ميگويم. هر كه مطلب ميفهمد بيدار است و هركه مطلب نميفهمد در چرت است.
و اين صنعت، صنعت خداست صنعتش اين است كه چيزي را توي دست مردم ميگذارد و نميدهد به ايشان، توي چشم انسان ميگذارد و نميدهد به او، نزديكتر ميكند انسان را به آن از هر چيزي و نميدهد، جوري است كه يحول بين المرء و قلبه آن قدر نزديك ميكند و معذلك نميدهد و اين از صنعت حكيم است.
خلاصه مطلب اين است كه ماده جهت اشتراك است و صورت جهت امتياز است ماده عمومي دارد و صورت مابهالامتياز است. حالا اين را در هر لفظي ببري به هر معني ببري در فقه در اصول در هر علمي به كار ميآيد صورت و حدود و مميزات را برداري از روي شيء ديگر آن شيء آن شيء نيست. وقتي حار و يابس يعني حرارت و يبوست نشست روي ذغال اسمش آتش است، وقتي برخاست اسمش خاكستر است وقتي صورت خاكستري از روي خاكستر برخاست و صورت
«* دروس جلد 4 صفحه 198 *»
نمكي آمد اسمش نمك است. همه جا احكام ظاهراً باطناً به صورت تغيير ميكنند. به چوب ميتوان سجده كرد اما به خاكستر نميتوان سجده كرد. و همچنين به نمك نميتوان سجده كرد اما نمك بسا آب شود و منجمد شود و سنگ شود ميشود سجده كرد. همچنين يكدفعه كلب ميشود نجس است اجتناب بايد كرد يكدفعه همين كلب در ملاحه ميافتد و نمك ميشود طيب و طاهر ميشود خوراك انبيا و مؤمنين ميشود شفاي از هفتاد مرض ميشود حرز از چشم شور است.
پس هميشه صورت مابهالامتياز است، و مابهالامتياز آن چيزي است بخصوص كه جاي ديگر يافت نشود. اينها از نظرتان نرود و حالا كه ميگويم از نظرتان نرود خيال مكن كه اينها آسان است اين كه چندان مشكل نيست اينقدر اصرار نميخواهد، فلان كس از بس خودش كندفهم است چيز به اين آساني را اينقدر اصرار ميكند. مسئله مشكل هست حالا من كندفهم باشم باشم، تو سعي كن بفهمي.
پس ميبيني يك كسي رنگي دارد يك كسي ديگر هم رنگ دارد اين رنگ مابهالاشتراك است ماده است. همچنين ميبيني كسي قدي دارد قد مابهالاشتراك است كسي چشم دارد آن هم چشم دارد، چشم مابهالاشتراك است. اينها مقام ماده است، آن جايي كه هرچه را اين دارد آن ندارد مابهالامتياز است. پس چشم اين جور خاصي است كه آن يكي اين چشم را به اينجور به اين حالت ندارد اين مابهالامتياز است، ابروش جور خاصي است كه ابروي آن يكي اينجور نيست اينها مابهالامتياز است. پس مابهالامتياز هميشه مقام صورت است. چرا صورت مابهالامتياز شده؟ حكمتش اين است كه مابهالامتياز جاي مخصوصي منزل دارد و در تمام ملك خدا بگردي كه مابهالامتياز اين گل را جاي ديگر پيدا كني پيدا نميشود. پس حقيقت اين گل اين مابهالامتياز است كه اينجا گذارده شده و جاي ديگر نيست به اين مابهالامتياز كه نظر ميكني اين غير آن است كه روش است، غير آن است كه زيرش است غير
«* دروس جلد 4 صفحه 199 *»
آن است كه پهلوش است، غير از تمام ذرات عالم است. هر ذره هم باز مابهالامتياز دارد. مابهالامتيازش آن است كه غير اوست، آنچه هست همه غير از او هستند و اين غير از همه آنهاست.
پس مقام صورت مقام امتياز شيء از غير است اين واقعاً غير از ماده است پس اين صورت و ماده يك چيز نيستند حالا بسا برگردم بگويم يك چيزند يادم نميرود كه گفتم يك چيز نيستند. فكر كن ببين ايني كه اينجا نشسته است كيست اين منم اين زيد است. حالا ميگويي زيد اسمش است با من فرق نميكند. پس يكدفعه نظر ميكنيد مرا ميبينيد و مني كه اينجا نشستهام، نشستهام و مرا ميبينيد توي نشسته نشستهام، و اينجا به غير از نشسته هيچ كس ننشسته. پس تو وقتي مرا ميبيني نشسته نديدهاي مابهالاشتراك را ديدهاي و جهت زيديت را ديدهاي و جهت زيديت واقعاً حقيقتاً غير از نشسته است و جهت نشسته صورت است چون صورت نرفته زيد شود و زيد داخل است در نشسته لاكدخول شيء في شيء. پس زيد ديده ميشود اينجا و زيد اينجايي همين قاعد است. پس صورت همين ماده است ماده همين صورت است، پس يك چيزند. اينها را معما نميخواهم بگويم بلكه مطلب غير از اينجور بيان ندارد.
پس ايني كه حال من نشستهام و نشستن را من احداث كردهام اين هم احداث شده، احداث كرده من مال من است، اسم من بر آن صادق است. اما آني كه من احداث كردهام اسمش نشسته است اسمش باقر نيست، اگر چه دقت كه بكني ميبيني در هر جا جهت من هست. الفاعل اسمش فاعل است. و تجلي اعلي، اسم اعلي بر آن صادق است. و خود وجودش اعلاي صادق بر اين است. مثل همه مبتدا و خبرهاي توي دنيا، مبتدايي كه ميگويي زيد چنين است ميگويي ديوار چنين است، ميگويي نمد چنين است، حتي اينكه بگويي گل قرمز است مبتداست و خبر.
«* دروس جلد 4 صفحه 200 *»
تمام آنچه هست يا مبتداست يا خبر، ديگر هيچ نيست. به نظر ديگر آنچه هست يا فاعل است يا فعل فاعل، به نظر ديگر يا معني است يا صورت. سعي كن تو يكيش را ياد بگيري همه جا را ميتواني بفهمي. اگر اين گل قرمز نباشد و ما بگوييم قرمز است دروغ است، راست اين است كه گل قرمز است. پس گل مبتدا اسمش است اين قرمز است خبر است و اين خبر آورده از گل. و تعجب است چقدر مطالب توي اينها پيدا ميشود. گاهي كه ملتفت ميشوم خدا ميداند وحشت ميكنم از گفتنش لكن خدا خواسته گفته ميشود، و آن كسي كه نبايد بفهمد آن را به چرت مياندازند. اين «قرمز است» خبر از گل آورده كه قرمز است، اين است خبرآورنده از گل حكايتكننده از او جلوه او اسم او صفت او ظهور او به قرمزي، چيست دليل او به قرمزي؟ همان خود او. اين قرمزي حكايت ميكند كه آن گل قرمز است، اين باعث فضل او شده معلوم است گل سرخ كه گل سرخ باشد خوب است، نه هر چيزي شكلش شكل گل سرخ باشد. مثل اين گلهاي رشتي اينها هيچ بوي گل سرخ نميدهند اين بو بخصوص حكايت كرده ورد احمر را. پس اين حكايت ميكند كه گل چنين است و من فضل او و فضيلت او هستم. پس اگر گلي ديدي كه رنگش و شكلش همه چيزش مثل گل سرخ است اما بوي گل سرخ نميدهد بدان گل سرخ نيست گل رشتي است و تعجب اينكه چنان باسمه([2]) رسم شده كه چنان گل رشتي ميسازند كه بسا از دور مردم نگاه كنند بگويند اين بهتر است از آن گل سرخ، رنگش آتشيتر است شكلش بهتر است، اما كسي كه شامه دارد ميداند اين گل رشتي است. همين جور است باسمه، ترائي ميكند به نظر مردم باسمه. چه بسيار چيزها از اين چيتها پيدا ميشود كه خيلي آب و رنگش بهتر از قلمكار است. اما كسي كه قلمكار شناس نيست ميگويد بهتر است اما قلمكار شناس باز قلمكار را
«* دروس جلد 4 صفحه 201 *»
ميپسندد، باز فكر كنيد و بدانيد باسمهها به همين جور است كه بيش از اصول است. اين جور چيتها بيش از قلمكار است، گل رشتي بيش از گل سرخ است هميشه هم طالب دارد. اما گل سرخ كجا و اين كجا؟ اين به آنجايي كه شبيه به او شده به اين جهت خود را عزيز كرده اما گل سرخ نميشود، آني كه گل است بوي عطر ميدهد. و به همين جهت مردم مبتلا شدهاند، ادعا در دنيا زياد شده است همه هم اسم خدا و رسول ميبرند براي رواج كار خودشان، اگر اسم نبرند كه حرف نميتوانند بزنند، تا خود را شبيه به گل نكنند تا به آنجور لباس نپوشند و آنجور عمامه سر نگذارند آن جور عبا دوش نگيرند نميتواند حرفهاش را بزند. حالا كه چنين شد كسي شامه نداشته باشد كه بو كند گير ميكند گمان ميكند كه اين گل سرخ است و حال آنكه رشتي است. خدا شامه بدهد خدا توفيق بدهد، اگر شامه آمد به سهولت هرچه تمامتر خودت ميفهمي كه اين گل سرخ است و آن گل رشتي است.
باري منظور اينها نيست برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه ماده جهت اشتراك است صورت جهت امتياز است، جهت اشتراك جهت وحدت است جهت امتياز جهت كثرت است. حالا بسا ميشنوي جهت وحدت، خيال ميكني جهت وحدت چيزي است كه اطراف ندارد، و صورت را خيال ميكني خيلي چيزها در صورت هست، اينطور كه خيال كني متحير ميشوي. از اين طرف نگاه كن ببين هميشه صورت جهت وحدت است. اين صورتي كه اينجا هست و جاي ديگر نيست اين امتياز داده شيء را از غيرش، پس اين جهت وحدت است آني كه مابه الاشتراك است كه همه جا هست جهت كثرت است. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه كه اين حرف كه صورت جهت كثرت است، يعني اين خودش خودش است كه جاي ديگر يافت نميشود.
«* دروس جلد 4 صفحه 202 *»
پس در حقيقت به اين نظر جهت وحدت اين است، اما ماده را جهت وحدت ميگويند. يعني زيدي را ميبيني همان زيدي كه توي قائم است ميبيني، همان را توي قاعد ميبيني، همان را كه توي متحرك ميبيني، همان را توي ساكن ميبيني. پس جهت وحدت است معنيش اين است. پس ماده جهت وحدت است و صورت جهت كثرت، و جهت وحدت اسم عالي و منسوب به عالي است. حالا كه اسم عالي شد به جهت وحدت رو به وحدت ميروند اما به جهت كثرتشان رو به كثرت بروند. اين دو جهت دو حيثند دو اعتبار دو شكم دارند. پس يكدفعه ماها پهلوي هم نشستهايم فاصله داريم بطور اختلاف، ذرعها مختلف ميشود. اما همه نسبتمان به سقف مساوي است از سقف به اين طرف ذرع كني مساوي است از اين راه ذرع كني مختلف ميشود. ظهورات را هر يك را نسبت به زيد بدهي نسبتشان مساوي است، زيد روي كله همه نشسته يك جور با همه معامله كرده پس عدل واقعي حقيقي است، هيچ ميلي به سمتي ندارد، همين جوري كه با نشسته رفيق است با ايستاده رفيق است، نه با اين نفاق ميكند نه با آن نفاق ميكند. اما اينها خودشان بعضي رفيقند، با هم ميسازند، پهلوي هم مينشينند مثل نشسته و تكلم، مثل ايستاده و تكلم بعضي كنار هم بايد بنشينند. بعضي عداوت دارند، با هم جمع نميشوند مثل نشسته و ايستاده كه با هم جمع نميشوند. بعضي مثل متحرك و ساكن كه نقيض يكديگرند.
پس اين صفات بعضي رفيقند بعضي الفت دارند بعضي يكخورده خلاف دارند با بعضي، بعضي يك خورده بيشتر خلاف دارند بعضي بيشتر تا آنكه بعضي ضد بعضي هستند. بعضي نقيض بعضي. تو در آنها نظر كن و فكر كن هر كدام با هم رفيقند به همين رفاقت بفهم كه زيد اينجور رفاقت ندارد، هر كدام يك قدري خلاف با هم دارند به همين ميفهمي كه زيد با هيچ كدام خلاف ندارد، و هر كدام
«* دروس جلد 4 صفحه 203 *»
دشمن يكديگرند تو به همين دشمني بفهم كه او دشمني با هيچ كدام ندارد. حالا كه چنين است پس بگو او نه نزديك به چيزي است نه دور از چيزي است. پس «بمضادته بين المضادات علم ان لا ضد له و بتأليفه بين المؤتلفات علم ان لا الفة بينه و بين هذه الظهورات» و همچنين بگو «بتقريبه بين المتقاربات علم ان لا قرب له بتبعيده بين المتباعدات علم ان لا بعد له» هر يك از اينها مبتدا دارند و خبر، تو يك مبتدا و خبر را به دست بيار باقي ديگر را خودت ياد ميگيري. همين را تو بدان آن كننده مبتداست پس ميگويي زيد ايستاد آني كه زيد است مبتداست آني كه ايستاد خبر است. وقتي ميگويند زيد كاري ميكند يك فاعلي را نظر كن و فعلش را يك مبتدا و خبري را به چنگ بيار بس است.
پس وقتي زيد ايستاد كي ايستاده؟ آيا زيدِ ايستاده ايستاده؟ يا زيدِ مبرا از ايستادن ايستاده؟ فكر كن زيدي كه مبراست از صورت ايستادن كه بگويي ايستاده دروغ است، او هم ميايستد هم مينشيند، ببينيد كه چقدر واضح است و چقدر خفي است عجب است.
علم المحجة واضح لمريده |
و اري القلوب عن المحجة في عمي |
همينقدر نگاه ميكني ميبيني ايستاده، ايستاده است. نه آن منزه و مبرا از صفت قيام و قعود. پس ايستاده ايستاده است. نشسته نشسته است، آن منزه و مبرا نه ايستاده است نه نشسته. پس همه جا محمول عين موضوع است، و حمل شيء به نفس بايد بشود، و همين كه پيش پاي مردم افتاده كه حمل شيء به نفس جايز نيست نفهميده چيزي گفتهاند، حمل شيء بخصوص بايد به نفس شود هر قدر كه نشد آن قدرش دروغ است آن قدرش مجاز است. و البته دروغ علم نيست حكمت نيست. تمام ايستاده بايد ايستاده باشد راست همين است پس زيدِ ايستاده، ايستاده است لاغير. ميخواهي هيچ دروغ توش نباشد اين است. پس حقيقت ايستاده همين
«* دروس جلد 4 صفحه 204 *»
است كه ايستاده ابتداي ايستاده همين است كه ايستاده، انتهاي ايستاده همين است كه ايستاده به غير از اين ايستادهاي در ملك خدا نيست. پس قائم، قائم است نه ذات قائم است. پس قائم به امر قائم است.
و يكپاره الفاظ در شرع ما هست كه خوب مطابقه دارد گاهي به قائم تعبير ميآرند ميگويند اقامه مقامه فصار قائماً مقام اللّه في الاداء. گاهي به خليفه تعبير ميآرند ميگويند او را خليفه كرد و جانشين كرد در جاي خود اين هم جانشين و خليفه او شد و هر دو اسم صادق است. پس قائم، قائم است و اين قائم منفصل نيست از ذات، بخواهي منفصل خيالش كني زيد را نشناختهاي. نگاه كن ببين نشسته كيست البته منم پس قائم، قائم است لاغير. و قاعد قائم نيست و آن منزه از قيام و از قعود قائم نيست. به همين پستا آمر آمر است ذاتي كه ميتواند امر بكند و ميتواند نكند آمر نيست اسم خودش يقدر است كه ميتواند امر كند و ميتواند نكند. آني كه ميتواند امر كند آمر اسم او نيست. آمر آن كسي است كه امر ميكند شارع آن كسي است كه شرع آورد. پس ملتفت باش آنچه كه رسيده به تو ببين از كجا ميرسد؟ چه جور ميرسد؟ خدا از چه راه ميرساند؟ بدان از آن راه خواسته برساند. دليل اينكه از راهي ديگر نخواسته برساند همين كه از راهي ديگر نميبيني رسانيده باشد، بدان كه همه راهها را بسته است و از همين راه خواسته به تو برسد.
باز اينها را كه ميگويم در نوع حرف ميزنم ديگر نوع كه گفتم «شخص» توش ميافتد. بدانيد شخص منظورم نيست واللّه بخصوص نوع را ميگويم، حالا كسي در اين نوع افتاد، افتاد. پس عرض ميكنم دليل اينكه فلان مطلب را از زبان فلان، خدا به من رسانيده نه از زبان ديگري همين كه خدا آن مطلب را از آنجا ميگويد از جاي ديگر نميگويد. پس همين كه ديدي خدا حق را از جايي حالي تو كرد ديگر از پيَش مگرد كه ببينم از جاي ديگر هم صداي ديگر بلند است يا نه، چه
«* دروس جلد 4 صفحه 205 *»
ميگويد؟ بدان خدا نخواسته از جاي ديگر حالي تو كند اگر خدا خواسته بود از جاي ديگر به گوش تو برسد رسانيده بود. پس نخواسته بلكه جاي ديگر صدا نيست، جاهاي ديگر بدان راه نميبرند حق را چرا؟ باز به همان دليل كه عرض شد حق از محق پيدا ميشود باطل از مبطل پيدا ميشود، علم از عالم پيدا ميشود جهل از جاهل پيدا ميشود لكل نبأ مستقر هركاري را كننده آن كار بايد بكند. دزدي را دزد بايد بكند حيزي را حيز بايد بكند، كار خوب را خوب بايد بكند كار بد را بايد بد بكند، حرف راست را راستگو بايد بزند، حرف دروغ را دروغگو، تمام ملك خدا امر باين نظم است لكل نبأ مستقر.
مكلفٌبه تو چه چيز است آني كه به گوشت ميرسد آني كه ميبيني آني كه در دست هست. پس يكدفعه خدا ميآرد پيش تو تو هم بگير و او بسا بيارد براي اتمام حجت و تو بايد بگيري، حالا تو نميخواهي بگيري عمداً مگير به جهنم ميروي، يكپارهاي كه داخل حكمت شدهاند آنها ميدانند كه مغز اين حرفها چقدر بلند است، ببين تو ميخواني براي خدا كه تدلج بين يدي المدلج من خلقك يك خورده توي معنيش بيفتي ميفهمي كه اين حرف معني ندارد مگر اين حرفها. فكر كن ببين هيچ كس در هيچ جا در دنيا در آخرت به هيچ مشعري در هيچ وقت آيا هيچ كس ذات خدا را ديده كه دارد ميرود و اين هرچه ميرود به او نميرسد؟ و او پيش پيش ميرود معني ندارد. آني كه لايدرك است ولايحس و لايجس كه ادراك نميشود، ديگر چه اين لايدرك را تعبير بياري براي بينهايت چه آنجايي كه خودمان هستيم آنجا و به كار ميخورد تعبير بياري كه آن هم لايدرك است. انت في غوامض مسرّات سريرات الغيوب هيچكس او را نديده اين دست دراز ميكند چيزي را كه بخواهد به تو بدهد آن را رو به تو ميآرد. حالا كه اين دست آمد پيش تو آن را بگير و ببوس كه اين دست مال همان است. دليل اينكه اين دست مال
«* دروس جلد 4 صفحه 206 *»
همان است و اين است دهنده تو و غير اين نداده هميني است كه اين داد و ديگري نداد. دليل اينكه از دستهاي ديگر نميخواهد بدهد همين كه آنهاي ديگر نميدهند و اين ميدهد. حالا اگر بنا باشد دست ببوسي دست كه را ميبوسي؟ همين دست كه دراز شده پيش تو آمده و براي تو آورده و به تو داده ببوس.
دليل تقرير و تسديد و كتاب و سنت هم كه روش هست هيچ كس كه نميتواند وازند. خدا مطلب را كلي ميكند به طوري كه نشود وازد. پس نگاه كن ببين آني كه ميگويد و ميبيني راست ميگويد و به گوش تو ميزند سخن را، هماني است كه خدا خواسته به تو بگويد. پس اگر راست ميگويي اين را ياد بگير و از همين راه برو، پيشتر كه رفتي به جاي اين بايست، به جاي اين كه ايستادي آن وقت يك كسي ديگر جلوت خواهد بود كه تعليم تو كند، هرچه بدوي يك كسي ديگر جلوت هست كه او تعليم تو كند فوق كل ذي علم عليم، از اين است كه تدلج بين يدي المدلج من خلقك در ملك اسباب و آلاتند در هم ريخته شده، از اينجا كه ميخواهي روت را به مكه كني روت را ميكني به اين ديوار، اين ديوار قبله تو است ديگر اگر تو زرنگ شدي و رفتي به جاي ديوار و كسي نگفته مرو تا به جاي ديوار، اگر ميتواني برو از اين راه هم نروي به جاي ديگر بروي يا پشت به آنجا كني پشت به قبله كردهاي. پس اگر رفتي و به جاي ديوار واقع شدي آن كه پيش روي تو است قبله تو است از آنجا هم پيشتر رفتي آن كه پيش روي تو است قبله تو است تا اينكه ميروي به مكه، مكه قبله تو است. در مكه كه واقع شدي آنجا ديگر مسجد قبله تو است. ديگر اگر رفتي در مسجد آنجا هم خانه كعبه قبله تو است بايد رو به كعبه كني اينها همه درجات است و او در مغزش است، در توي خانه هم كه داخل شدي ديگر توي خانه يك جوري ميشود كه به هر سمتي پشت كني به سمتي رو كردهاي همين كه شخص داخل شد در خانه بايد چهار گوشه
«* دروس جلد 4 صفحه 207 *»
خانه رو به هر سمتي نماز كند. اگر كسي داخل خانه شد چه پشت بخوابد نماز كند چه نعوذ باللّه دمر بخوابد چه اين سمت نماز كند چه اين سمت چه آن سمت، و ديگر آنجا دمر ندارد چرا كه كلتا يديه يمين آنجا ديگر دمر توش نيست آنجا ديگر هر سمتش رو به آسمان است حتي آن سمتش كه رو به زمين است رو به آسمان است، در آنجا از هر سمتي ميتوان نماز كرد. اما بيرون كه ميآيي از سه سمت نبايد نماز كرد از يك سمت بايد نماز كني به همينطور انشاء اللّه فكر كنيد.
آن كعبه حقيقي آن مبدء حقيقي آنجايي كه ابتدا درست شده و ديگر از زير او زمينها پهن شده آنجا اگر كسي رفت آنجا هم نه اين است كه عبادت نكند آنجا از جميع جهاتش عبادت ميكند از سرش از دستش از پاش از جميع جهاتش آنجا عبادت ميكند. آنجا ديگر هم مزكّي است هم مصلّي است، هم صائم است هم حاجّ است. دائم سير ميكند از جميع جهات مثل هندوانه كه سر هم بزرگ ميشود، كسي كه آنجا رفت تكليفش دخلي به تكليف ما ندارد سير كردن آنجا راهي ديگر دارد طوري ديگر دارد كاري به تو ندارد، تو هميشه بيرون خانه ايستادهاي سمتي ميخواهي آن سمتي كه خانه است رو كن به آن سمت. از سمتهاي ديگر لامحاله بايد ببرند و رو به خانه كنند، ديگر سرّ شريعت و طريقت و حقيقت و هرچه بخواهي توي اين حرفها افتاده، معلوم است رو به سمتي كه شد پشت به سمتي را لازم دارد، تو بخواهي صلح با همه داشته باشي نميشود تو بخواهي رو به قبله كني بايد پشت به همه طرف داشته باشي، رو به طرفي كه كردي لامحاله بايد پشت به اطراف ديگر بكني، پشت به اين طرف كه بكني لامحاله پشت به قبله كردهاي، پس لامحاله ادبار اقبال را لازم دارد، اقبال ادبار را لازم دارد و يكي از عبادات بزرگ تو ادبار است از ماسواي قبله. پس ادبارت از سمتي بايد باشد، و اقبالت در سمتي بايد باشد و هر دو را خواستهاند. ادبار تنها اقبال ندارد اقبال تنها ادبار ندارد.
«* دروس جلد 4 صفحه 208 *»
تولي تبري لازم دارد، تولي تنها تبري ندارد تولي تنها تبري ندارد. ظاهر تنها باطن ندارد باطن تنها ظاهر ندارد. خلاصه ديگر افتاديم توي يكپاره حرفها آن مطلب اصلي كه منظور بود اين بود كه جهت مِن نفس جهت صورت است و آن اين است كه اين نشسته است، ديگر اينجا زيد هم ميبيني بله زيد است اينجا اگر غير زيد كسي باشد اين نشسته اينجا هست بلكه او قائم است او قاعد است. پس مادهاش جهت وحدت است يعني زيديت نوعاً هيچ اختصاص ندارد. اما خوديت اين را بخواهي ببيني خوديت او اختصاصي است كه در هيچ جا يافت نميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
([1]) از روي كرسي كه برخاستند فرمودند ديگر هرچه بايد گفت امروز گفتم.