04-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد چهارم – چاپ – قسمت اول

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد چهارم – قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحيم

توجه:

اين مجلد شامل 37 درس به شرح زير می‌باشد:

 

r 5 مجلس درس، 2 تا 6 صفر سنه 1296 هـ ق؛ با عنوان «اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 110‌ چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس اول (ص 2/1) تا درس پنجم (ص 2/71) از دروس 3

r 6 مجلس درس، 2 تا 12 جمادي‌الثانية سنه 1296 هـ ق؛ با عنوان « فالحمد له معان يمكن ان‌يكون به جميع» الفطرة‌السليمة ج 2 ص 113 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس ششم ص 2/72 تا درس يازدهم ص 2/136 از دروس 3

r يك مجلس درس، 9 رجب سنه 1296 هـ ق؛ با عنوان « و لماكان هو9 مظهر اسم الله الحي و به حيوة كل حي» الفطرةالسليمة ج 2 ص 116 چاپ مشهد 1381 هـ ش ـ چاپ اول: درس دوازدهم ص 2/137 از دروس 3

r 25 مجلس درس، در اصول فقه مجلس اول 14 ربيع‌الثاني سنه 1296 هـ ق و بقيه بدون تاريخ است؛ با عنوان « اعلم ايها الموفق بمطالعة كتابي هذا… » رساله علم اليقين، مجموعة الرسائل 41 ص 324 چاپ كرمان ـ تا كنون چاپ نشده است.

 

توجه

 

علامت {……………} در متن دروس نشانگر افتادگی در نسخه خطی می‌باشد

 

«* دروس جلد 4 صفحه 3 *»

درس اول

 

(شنبه 2 صفر المظفر سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 4 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.

بعد از آني كه ان‏شاء اللّه از روي شعور فكر كرديد و يافتيد مسأله را كه همه جا ديديدش ديگر آن حرفها وحشت نخواهد داشت. هر فاعلي فعلش را واقعاً حقيقةً از آن فاعل احداثش مي‏كند و هيچ لازم نكرده است فاعل يك وقتي بيكار باشد و فاعل نباشد و بعد فاعل شود. اينها را هم يك قدري دقت كنيد كه متبادرات به اذهان كه پيشتر متبادر بود برود فاعل بي‏فعل فاعل نيست.

فاعلي كه فعلي نكرده و بعد مي‏كند يك كسي در آن تصرفي كرده و مهيجي براش پيدا شده و حالا فاعلش كرده‏اند پيشتر فاعل اسمش نيست. شما اصل حقيقت فاعليت را بگيريد، فاعل در نزد فعل فاعل است، فعل و فاعل متلازمان و متضايفان هستند حالا كه چنين شد فاعليت خدا را فكر كن. خدا هميشه فاعل بوده اگر چه هميشه در رتبه ذاتش هيچ كثرت نيست، و اين فعلش هميشه همراه فاعل بوده چنانكه مفعولاتش هميشه زيرپاي فعل بوده.

فاعل لامحاله فعلش همراه اوست و فعل هم از خارج گرفته نشده است، پس

«* دروس جلد 4 صفحه 5 *»

احداث لامن شي‏ء است فعل. و فاعليت فاعل در اعلي درجه خود فعل است، چرا كه اگر ذات را نگاه كني در هر جا مي‏خواهي نگاه كن، در عالم شهود بهتر مي‏تواني بفهمي. پس ذات هر فاعلي منزه و مبراست از فعل خودش، و فعل خودش را هم از ديگري قرض نمي‏كند از عرصه خودش است، و اگر غير اين را شنيده‏اي بدان كه حكيم لابد است يكپاره مطالب را به يكپاره الفاظ بگويد تا همه طرف مطلب را تعليم كرده باشد.

پس حكيم بسا مي‏گويد فعل از عرصه ذات نمي‏آيد، حالا كه از ذات نمي‏آيد از جاي ديگر هم كه نمي‏شود بگيري او را گفت اين فعل من، معقول نيست من چوبي را بگيرم از خارج و وادارم كه من ايستاده باشم در خارج هر كاريش بكني فعل نيست مفعول‏به است. مفعول شخص در حقيقت مفعول حقيقي شخص صادر از شخص است حركت و فعل فاعل، صادر از فاعل است نه از جاي ديگر، توي همين مطالعه كنيد يك باب بزرگ از علم براتان مفتوح مي‏شود كه در جميع جاها مي‏توانيد جاريش كنيد. اين فعل هرچه دارد فاعل به او داده، فاعل اين فعل را دارد وجود او را به او داده اگر نداشت نمي‏توانست بدهد پس از عرصه او آمده.

اين نفيها و اثباتهاي حكما و اغلب بحثشان در اينجور اثبات و نفي است و هيچ اثباتشان اثبات مردم نيست و هيچ نفيشان نفي مردم نيست. اين است كه مي‏فرمايد از الفاظ من اگر بي‏لفظ فهميدي فاَنت انت، و اگر به مفاد لفظ گمان كني فهميده‏اي بدان نفهميده‏اي. بسا بسياري از احمقها به اين برخورند بحث هم بكنند كه اگر بي‏لفظ بايد بفهمم پس چرا گفتي لفظي، و اگر امري است سينه به سينه و به اشراق است مي‏بايست لفظي نگويي، و اگر بايد گفت چرا مي‏گويي بي‏لفظ بفهم؟ اما از لفظ بي‏لفظ بفهم يعني آن متبادراتي كه اثبات مي‏كردي يا نفي مي‏كردي آنها را بينداز، پس نفيشان اين نفي نيست كه مردم مي‏گويند زيد توي اطاق نيست، اثباتشان

«* دروس جلد 4 صفحه 6 *»

اين اثبات نيست كه مردم مي‏گويند زيد توي اطاق هست. پس فعل در عرصه ذات نيست حالا بسا براي تنبيه كسي بگويد در عرصه ذات هست جايي كه خشت و گل نيست خانه خشت و گلي نمي‏توان ساخت. جايي كه زيد نيست كارش هم نيست پس اينجور تعبير مي‏آرند كه از عرصه ذات مي‏آيد. به جهت اينكه چيزي كه هست فاعل و فعل هم كه نيست، از خارج هم كه نمي‏گيرند فعل هم كه نيست، از كجا احداث كند؟ بايد از عرصه خودش احداث كند.

فاء و عين و لامِ فاعل توي اين فعل هست، جميع مشتقات آن اصول حروفشان از يك‏جاست، ضرب ضارب مضروب مُضرِب مِضرَب همه ضاد و راء و باء مي‏خواهد. دقت كنيد هيچ فرق نمي‏كند ضارب بگويي يا فاعل بگويي، مي‏گويم فاء و عين و لام مي‏خواهد، پس ضارب را اگر گفتم از عرصه ضرب يا ضرب از عرصه ضارب نيامده ملتفت باشيد ضارب را اگر فاعل مي‏گيريد و فاعل مي‏گويم، نه اسم فاعل از خصوصيت رتبه نيامده پايين، لكن چيزي كه نيامده پايين ضاد مي‏خواهد و راء مي‏خواهد و باء مي‏خواهد. اين ضاد و راء و باء كه نبود از خارج هم حروفي كه نبود كه بسازيم از ضاد و راء و باء ساختيم. كجا بود ضاد و راء و باء پيش فاعل بود، نهايت الف فاعليتش نيامده پايين پس حفظ هر رتبه‏اي را بايد كرد كار حكيم آن است كه حفظ رتبه مي‏كند.

پس حرفها را درست مي‏گويند جاهل هم نمي‏فهمد پس الف فاعليت نيامده پايين لكن فاء و عين و لامي كه فعل دارد عكس آنجاست آمده پايين. پس همان حروف اصولي كه آنجا هست بعينه همان‏جا هست، لازمه رتبه بالا آنجا آمده، باز لازمهي رتب را با دقت تمام فكر كنيد لازمه رتبه را اگر چيزي مباين از لازمه رتبه ديگر بگيري دقت كنيد به همان قاعده كه اگر چيزي مباين با چيزي باشد نمي‏شود علت اين باشد. لازمه رتبه پايين را كي داده؟ بحث مي‏كنند قابليت را كي داده؟ خدا

«* دروس جلد 4 صفحه 7 *»

داده پس تقصير اوست. شما ملتفت باشيد كه اين لازمه رتبه، رتبه او فرع وجود اوست وجودش اول صادر از او مي‏شود رتبه‏اش هم بايد صادر از او شود، پس تعبير بيار كه ذات خودش رتبه‏اي دارد و لازمه رتبه‏اي، لازمه رتبه‏اش از خودش آمده اين حركت صادر از من هرچه را كه مي‏خواست من دادمش، لازمه رتبه مي‏خواهد من داده‏امش تعينش را هم من داده‏ام. پس تمام آنچه داني داراست تمامش را عالي به او داده است و اين را اگر ياد بگيريد اول علمش است. اگر مشق كرديد ان‏شاء اللّه در عمل به كارتان مي‏آيد و پيش از علم به كارتان نمي‏آيد.

كسي كه شيريني را اصلاً نچشيده نمي‏شود شيريني را خواب ببيند. اُمنيه‏ها را بيندازيد از سر كه مردم امنيه‏ها مشغولشان كرده كه خيال مي‏كنند چيزي دارند، آن آخر كار مي‏فهمند هيچ ندارند. اول علم است بعد از علم مشق است تا اينكه بنشيند در قلب و جزء انسان بشود. علم مانند خوردن است مشق مانند هضم كردن است. وقتي هضم شد آن وقت مي‏آيد جزء بدن مي‏شود. باز اگر نخورده‏اي نخورده‏اي زحمت هم نكشيده‏اي همين كه خوردي و هضم نكردي ناخوشت مي‏كند و حجت هم مي‏كنند بر تو كه حالا ياد گرفتي چرا به عمل نياوردي بسا وبال باشد علمش براي انسان كه ياد بگيرد و عمل نكند.

پس فعل را احداث كرده‏اند او را به خود او، فاعل را مگير در سمتي مفعول را در سمتي ديگر كه مباين باشند. هيچ كدامشان مباين نيستند به جهتي كه فعل هرچه دارد از فاعل آمده اگر كسي مشق كرد در اين حرفها كارش مي‏رسد به جايي كه هيچ نبيند مگر او را، حتي خودش را نمي‏بيند. اين است كه در مثلهاي فصلي گاهي مي‏گويند براي كسي كه مقدر شده باشد كه بفهمد ديگر مثلش يا حقيقت هم دارد يا ندارد. حكما مثلها را محض تنبيه مي‏آرند. مي‏گويند مجنون وقتي مشغول ليلي بود در خيال خودش با ليلي حظي مي‏كرد آن وقتها ليلي آمد ديد خاك‏آلوده و پريشان

«* دروس جلد 4 صفحه 8 *»

مثل آدم مست افتاده ترحمي كرد بر حال او آمد سرش را برداشت كم‏كم به حالش آورد، مجنون به حال كه آمد اوقاتش تلخ شد كه چرا به حال آمد ليلي متحير شد كه اين مقام وصلش است چرا بايد اوقاتش تلخ بشود؟ پرسيد چرا اوقاتت تلخ شد؟ و از اينجور بيانات همچو مي‏فهمم كه اين مثل اختراع حكما باشد و الا حالت آن ليلي و آن مجنون اينطورها نبوده. خلاصه ديد اوقاتش تلخ شد سبب پرسيد گفت من مشغول تو بودم و به غير از تو چيزي نمي‏ديدم آمدي مرا به حال آوردي من با تو بودم و حالت خوشي داشتم حالا من جدا و تو جدا همچو حالتي را نمي‏خواهم.

و اين مثلي است كه حكما تراشيده‏اند و حقيقت هم دارد همين كه منم و تو، و تو جدا از من هستي. وجودك ذنب لايقاس به ذنب، وقتي خودت را مي‏بيني و او را هم مي‏بيني او را نديده‏اي، دعاهاي غيرمستجاب از همين باب است. تا ياد خودت هستي و يادت است كه چه مي‏خواهي و يادت هست كه از غير مي‏خواهي معلوم است حواست مشغول همين‏جور چيزهاست، و اگر دعا مستجاب شد به حسب اتفاق است. يك‏دفعه رحمي مي‏كنند استجابت مي‏كنند آن هم به جهت اين است كه يا در اين بينها طوري بشود به حسب اتفاق كه نفهميده مشغول او شده‏اي لكن باز غفلتي از خود كرده‏اي و دعات مستجاب شد و خودت نفهميدي كه چه شد كه مستجاب شد. لكن آنهايي كه مشق مي‏كنند و مستجاب‏الدعوه مي‏شوند اينجور مي‏كنند. اول علم دارند كه چه كنند بعد از علم مشق مي‏كنند كه عادت شود، وقتي عادتشان شد ديگر زور نبايد بزنند توجه كنند، بي‏كلفت به طبع توجه مي‏كنند و درست هم واقع مي‏شود. در علم كه هيچ زوري نمي‏خواهد تمام اين حركت را معلوم است من احداث كرده‏ام.

تمام آنچه خلق دارند خدا احداث كرده پس در علم زوري ندارد لكن عمل اينجور نيست عادت كرده‏اي كه ياد خودت باشي ياد آن مطلوبت باشي و اغلب

«* دروس جلد 4 صفحه 9 *»

اغلبي كه دعاشان مستجاب نمي‏شود به جهت اين است كه توجهشان و فكرشان رو به مطلوبشان است، ياد آن حلوايي است كه مي‏خواهد، هي در خيال خودش مي‏گويد اي حلوا اي حلوا و هيچ دهنش شيرين نمي‏شود. خودش نمي‏فهمد چرا؟ به جهت اين است كه بايد رفت پيش صاحب حلوا كه او بيارد پيش تو وقتي خيلي ميل داري به حلوا رو به صاحب حلوا نيستي هي حلوا را خيال مي‏كني، روت به صاحب حلوا نشده.

اما آنهايي كه مشق كرده‏اند و عادت كرده‏اند آنها بدون تكلف رو به صاحب كار مي‏كنند اسهل از هر چيزي و با او حرف مي‏زنند و خود را و مطلب خود را فراموش مي‏كنند. وقتي آنچه عاريه دارند بنا شد پس بدهند، فعل آنچه دارد تمام وجودش عاريه از فاعل است خودش هيچ نمي‏ماند او مي‏ماند، او كه مي‏ماند ديگر هيچ نيست. تا چنين حالتي نباشد براي كسي مستجاب الدعوه نمي‏تواند باشد. پس فعل هيچ از خود ندارد مگر آنچه را فاعل داده و فاعل، فاء و عين و لام را داده كه از خودش است لازمه رتبه خودش را نداده است راست است اما اين را و لازمه رتبه‏اش را هم به اين داده و اين مطالب لُريش همان است كه عرض مي‏كنم. و احمقهاي دنيا خيال مي‏كنند علم در آنها نيست و آن اين است كه هرچه هست فعلي دارد. نمي‏شود سنگي باشد متحرك نباشد يا ساكن نباشد. هر چيزي اثري دارد فعلي دارد.

حالا اين حالت را ببر در مبدء اول، حالا آن اول ماخلق اللّه نبوده وقتي كه نباشد. خدا را فكر كن يك وقتي بود و فعل نداشت؟! اگر چنين باشد بايد خداي ديگري باشد كه اين را به حركتش درآورد، و چنين چيزي كه نيست. پس بي‏اغراق بي‏وحشت اين فعل هميشه بوده اين فعل وقتي به زبان بيايد مي‏تواند بگويد انا ازلي انا ابدي، پس اين خلقي است موجود و كنّا بكينونته مي‏گويد، پس مي‏گويد اگر

«* دروس جلد 4 صفحه 10 *»

كينونت او نبود ما نبوديم. كاف مي‏خواهد واو مي‏خواهد نون مي‏خواهد، همه حروفش را مي‏خواهد كنّا بكينونته قبل مواقع صفات تمكين التكوين كائنين غيرمكوّنين موجودين ازليين پس اين همراه فاعل هست الا اينكه ذات فاعل نيست حالا كه ذات فاعل نيست آيا نماينده غير فاعل است؟ آيا نماينده خودش است كه ببيني خودش را و فاعل را نبيني؟ چنين كه نيست.

باز در بعضي از كلمات حكما هست كه خودش را كه ببيني او را ديده‏اي. اگر نور ديدي فاعل را ديده‏اي اگر ظلمت ديدي خودش را ديده‏اي باز اين خيالات فصليه از اين حرف متبادرات به ذهن مي‏رسد. اما فكر كن ببين فعل فاعل را، اگر تو فاعل را نبيني كه فعلش را هم نمي‏بيني و آن وقتي است كه فعلش را ببيني، مگر فعل فاعل چيزي دارد كه از غير عرصه فاعل آمده باشد؟ كه تا اين را ببيني ظلمت بيني و نور نبيني. معني اين حرف اين است كه ظلمت يعني هيچ، هيچ نفي است، هلاكت است يعني هيچ نيست. چنانكه زيد قيام را به عمل مي‏آورد و زيد در قيام از خود قيام بهتر ظاهر است. در قيام نظر كن و تعمد كن قيام ببيني و زيد نبيني نمي‏تواني. اما بسا چون قيام اختصاصي به زيد ندارد بسا به زيد هم كه نگاه نمي‏كني كاري دست زيد اصلاً نداشته باشي تو بخواهي توجهي به قيام كرده باشي مي‏شود زيد را نبيني و قيام زيد را ببيني، اما نگاه كن كه قيام زيد را بي‏زيد نمي‏تواني ببيني. فعل فاعل نه فعل عام، فاعل را بي‏فعل نمي‏تواني ديد و آن فعلي كه فاعلش را نمي‏بيني نه فاعلش فاعل است نه فعلش فعل است. پس حقيقت امر واقع را به دست بياريد عارف بشويد واقعاً حقيقتاً.

كسي كه نسبت رسالت را به مرسِل نفهميده باشد، نسبت پيغمبران را به خدا نفهميده باشد ديگر هر قدر تحقيق داشته باشند عارف اسمشان نيست. لامحاله شركي دارند، نهايت شركي كه مغفور نباشد نيست. البته خداي قادر رؤف رحيم

«* دروس جلد 4 صفحه 11 *»

يكپاره شركها را جزا نمي‏دهد مثل معصيت است. حالا شرك در عمل را وعده كرده كه نگيرد. شرك در اعتقاد است كه مي‏گيرند لكن شركِ عبادتي اغلب مؤمنين دارند بجز آن كامليني كه در نهايت درجه كمالند. ناقص نمي‏تواند كارهاش را به طور كمال بكند كسي نمي‏تواند شرك در عبادت نداشته باشد معلوم است مردم ناقصند و ناقص نمي‏تواند عمل خالص كند. هي زور بزند كه شرك نكند همان زور زدنش شركي است. مردكه شرط كرد به مريد خودش كه اگر مي‏خواهي اين دوا را طرح كني روباه بايد به يادت نيايد اين مردكه هي زور مي‏زد كه مبادا روباه يادش بيايد، هرچه زور مي‏زد مي‏ديد نمي‏شود يادش نيايد. ناقص هرچه زور مي‏زند كه نقصش را رفع كند همين نقص اوست. كمال آن است كه از ياد خودت بروي، ياد خودت باشي نمي‏شود شرك نباشد، نهايت شرك در عمل است.

حالا خداي عادلي كه بنده خود را خلق مي‏كند، و او هم سعي خودش را به عمل مي‏آورد كه شرك نكند و نمي‏تواند، البته قبول مي‏كند كاريش ندارد. اين است كه حديث دارد كه ايمان چهل و نه درجه است و هر طبقه در يكي از اين درجات واقع شده‏اند و تمام را خدا نجاتشان مي‏دهد. درجه‏اي كه پايين واقع شده است هيچ تكليفش نمي‏كنند كه برود بالاتر، درجه بالا را تكليف نمي‏كنند بيايد پايين‏تر. اينها هريك در مقام خودشان هر كس به آن قدري كه عقلش مي‏رسد و مي‏داند اگر عمل كند هيچ كس كاريش ندارد. خلاصه مطلب اينكه فعل فاعل در نزد فاعل هيچ ندارد مگر اينكه آنچه دارد از عرصه فاعل آورده. حالا كه از عرصه فاعل آورده است يكپاره چيزها كه لازمه رتبه فاعل است مي‏گذارند در مقام خود فاعل و نازل نمي‏شود. حالا مقام ذات آن ذاتيت مي‏ماند نمي‏آيد پايين، ذات است. لكن فعل از عرصه ذات آمده فاء و عين و لامش از آنجا آمده حالا كه از آنجا آمده و آن ذاتيت نيامده پايين، حالا گاهي كه بخواهند برسانند مي‏گويند الفي كه علامت فاعل است

«* دروس جلد 4 صفحه 12 *»

در رتبه فعل نيامده تا اينكه مشتبه نشود فعل به فاعل.

پس فرق ميان احد با حمد اين است كه الفش را لامحاله حذف مي‏كنند. و چون چنين است و باز بدانيد كه يكپاره بيانات اينجور است و متناقض نيست. پس يك وقتي الف را از آنجا مي‏آريم به اين مي‏چسبانيم تا بگوييم حمد از آنجا آمده پس مي‏گوييش احمد. پس گاهي الف را حذف مي‏كنيم تا بفهميم كه فاعل نيست و حمد مي‏گوييم، گاهي الف را مي‏آوريم در اول اين تا معلوم شود اين از آنجا آمده پس احمد مي‏گوييم. و اگر مقام را فصل يافتيم لابد مي‏شويم آن‌جور بيان را پيش بيندازيم كه اين از خارج نگرفته چيزي را كه فعل خود قرار بدهد، چيزي هم نيست مگر خودش. پس الفش را هم مي‏اندازيم الفي كه علامت فاعل است مي‏اندازيم گاهي هم مي‏آريم الف را نهايت اولش قرار مي‏دهيم. باز چون اگر هيچ فرقي ميان آن احد و اين احمد نگذاري و ميمي در ميان اين نگذاري باز مردم چطور مي‏فهمند كه اين فعل است و او فاعل؟ ميم را مي‏گذاري تا معلوم شود خدا احد است احمد احمد، باز يك كاري بايد كرد كه مردم بدانند احد احد است احمد احمد است. اين ميم را مي‏آرند به جهت آنكه در علم حروف آن درجه كمالي كه هست اين است كه مرتبه جماديش و نباتيش و حيوانيش با مرتبه انساني بايد بيايد، و در هر مرتبه هم ده درجه است. در هر عالمي آسمانهاي نه‏گانه و زمين ده مي‏شود نه آسمان و يك زمين براي هريك از اين جماد و نبات و حيوان هست اين چهل مي‏شود، مقام چهل نوعاً مقام كمال است. و چهل سال، واجب نيست چهل سال ظاهري باشد بلكه نوعاً مقام مفعوليت همين كه مفعول تمام شد به حد كمال رسيده حتي اين حركت وقتي به حد كمال رسيده كه چهل درجه را طي كند. نقصان مفعول اين است كه هنوز مفعول نشده باشد. يعني فاعل بخواهد كاري كند و بَدائي براي او بشود. اما اگر به حد امضاء رسيد به حد كمال رسيد، به حد ميم مي‏رسد پس بسا

«* دروس جلد 4 صفحه 13 *»

ميمي مي‏آرند براي اينكه دلالت كند بر مفعوليت او آن وقت احمد مي‏شود.

آن وقتي كه الفش را برمي‏دارند آن وقت مقام حمد است اين است كه لواي حمد در دست پيغمبر است و آن را مي‏دهند به دست اميرالمؤمنين. لواي حمد مقامي است بالا، مقام سير است وقتي مي‏روند به آنجا مي‏رسند به فلان درجه كه رسيدند سوغاتي است تازه مي‏آرند به ايشان مي‏دهند، سير كرده‏اند و ترقي كرده‏اند پس معلوم است علم از آن بالا مي‏آيد و به پيغمبر مي‏رسد. پس ميم را مي‏آرند كه دالِّ بر مقام كمال مفعول باشد، كمال مفعول اين است كه از خود نداشته باشد هيچ چيزي، مفعول هيچ ندارد مگر اينكه فاعل به او داده، از احد آمده، كمالش اين است كه از خود هيچ نداشته باشد ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي اين اگر يك هوايي هوسي از غير حق داشته باشد، مفعول او نيست. اينهاست فضائل، حالا نشستن و بي‏دليل و برهان هي به گمان خود فضائل گفتن و نفهميدن، و وقتي كه درست بشكافي مي‏بيني غير از اينكه كفر است چيزي ديگر نيست.

خلاصه مفعول اگر آنچه دارد فاعل به او نداده باشد پس مقام مفعول كمالش چيست؟ و شيطانِ خودش چيست و اگر چنين نباشد چطور است؟ كمالش اين است كه از پيش او آمده اگر از پيش او آمده اين ديگر خودي ندارد كه خودنما باشد. پس هميشه اين خدا امتحان مي‏كند. پس اگر كسي را ديدي و در آن ديدي كسي ديگر را بدان او را نديده‏اي. چون باب امتحان را خدا عمداً گشوده در ميان اين خلق، آن اصل را آورده‏اند نشانيده‏اند توي پوستيني كه مردم كه نگاه كنند بگويند اين را كه اغلب دارند. بله راست است مابه‏الاشتراكات را باقي مردم هم دارند، اينها چشم دارند آنها هم چشم دارند، گاهي جنگ مي‏كنند با او گاهي صلح مي‏كنند با او. آني كه از پيش مبدء آمده بر فرض اگر كفار مي‏توانستند ايمان به او بياورند ايمان مي‏آوردند، لكن نمي‏خواهند و نمي‏توانند. او دانا است مي‏داند كي ايمان مي‏خواهد

«* دروس جلد 4 صفحه 14 *»

كي نمي‏خواهد معاذ اللّه ان‏نأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده، لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم آن كسي را كه خدا مي‏داند خيري درش هست مي‏گيرند و بالاش هم مي‏برند به تدبير و به زور، و هر طور باشد همجنس خودشان را مي‏كشند مي‏برند. بله كسي كه همجنس خودشان نباشد و نخواهندش مي‏اندازندش دور. مابه‏الاشتراكات الباب المبتلي به الناس است. خودش كه مي‏داند كه كي مي‏خواهد كي نمي‏خواهد و غرض دارد، خدا كه مي‏داند. و اغلب صاحبان اغراض نه اين است كه بر خودشان مشتبه بشود كه غرض دارند، اغراض اگر جوري وارد شود بر صاحبان غرض كه بي‏اختيار غرض بيايد، اگر چنين وارد شود خدا حجت نمي‏كند بر شخص، خداي عادل آن را نمي‏گيرد.

دقت كنيد معني ندارد خدا باب ابتلائي بيارد و مردم بر خودشان مشتبه باشد كه غرض دارند يا نه، هيچ مشتبه نيست. اين است كه من از روي حكمت مي‏گيرم من كه از روي بتّ و جزم همچو فهميده‏ام، و هيچ شك ندارم در اينكه منافق مي‏داند خودش كه منافق است، از ابتدا مي‏داند خودش كه منافق است، از ابتدا مي‏داند منافق است و غرض دارد. اصل مطلبش را مي‏خواهيد بدانيد باز اين مشقي است كه الحمدللّه ياد گرفته‏ايم از بزرگان كه مكرر فرمايش مي‏كردند كه اگر مي‏خواهي ببيني عمل براي كه مي‏كني، نفس را به غفلت بگير ببين چه جواب مي‏دهد.

مثلاً يك وقتي صبح كه خوابيده‏اي مي‏خواهي برخيزي نماز كني خيال كن كه مي‏خوابيم نماز نمي‏كنيم، نفس را به غفلت بگير ببين چه جواب مي‏گويد. اگر جواب گفت كه اگر نماز نكردي خدا پوست از سر آدم مي‏كند بدان براي خداست و از خدا مي‏ترسي، اگر جواب گفت كه اگر برنخيزم مردم مي‏گويند آفتاب زد و برنخاست نماز كند و مردم حرف مي‏زنند، بدان براي مردم است، در

«* دروس جلد 4 صفحه 15 *»

همه جا همين‏طور است. حالا وقتي مي‏خواهي ببيني نفاق داري يا نه، غرض داري يا نه، از روي خلوص بوده يا نبوده به غفلت بگير نفست را، آن وقتي كه به هيجان مي‏آرد تو را براي كاري همان وقت بگيرش بگو نمي‏كنم اين كار را، از او آن غرض معلوم مي‏شود.

پيش حق كه رفتي بلكه نخواهند آن كار را، اصلش نخواهند آن كار را از تو، حالا تو خيال مي‏كني رياضت مي‏كشيم و يكپاره چيزها برامان كشف مي‏شود، بلكه همين را نخواسته‏اند از تو. اگر رفتي و اين را پيش پات انداختند كه ابتداي سير شرطش حركت للّه است، بسم اللّه مشغول شو و اگر للّه نيست ديگر ماذا بعد الحق الا الضلال يا ريا است يا سمعه است، اغراضي كه هست معلوم است هرچه براي خدا نيست غرض است. خدا هرچه خواسته كه دستور العملش را داده. كي گفته رياضت بكش؟ براي چه؟ كي گفته آنچه را مي‏بيني ميلت است رياضت بكشي. ببين خدايي كه داري گفته ميلت را بينداز، تابع هوي و هوس مشو. گفته از آن راهي كه من گفته‏ام بيا پيش من نه از راهي كه خودت خواسته‏اي به زبان تمام انبيا داد كرده كه خودم بايد بگويم راهم كجاست، شما چه مي‏دانيد. اينهايي كه توي كله اين صوفيه و عرفاست ـ كه درحقيقت سفها و جهال هستند ـ اينها را بيندازيد از سر. راه هر مطلوبي را ـ مطلوب اگر عاقل است ـ پيش پاي آدم مي‏گذارد. ديگر من همچو كاري مي‏كنم چنانكه شيطان گفت خدايا مرا از سجده آدم معاف دار چنان سجده مي‏كنم براي تو كه هيچ‏كس آن‏گونه سجده نكرده باشد. اين را از كل آن عبادتهايي كه كرده‏ام بهتر مي‏كنم، تو اين ننگ را بر من نپسند كه من كه از آتش خلق شده‏ام سجده كنم بر كسي كه از خاك خلق شده. من هزار سال ديگر تو را عبادت مي‏كنم.

وحي شد من مي‏خواهم از آن راهي كه خواسته‏ام بيايي سجده كني از آن راه

«* دروس جلد 4 صفحه 16 *»

نمي‏آيي و سجده نمي‏كني مكن به درك اسفل. معلوم است خدا كه محتاج كسي نيست كه كسي تملق او را بكند. تو بايد تملق كني، نمي‏كني مكن به او فحش مي‏دهي بده، مگر احتياجي به تو دارد؟ او را نمي‏پرستي مپرست مگر احتياجي به عبادت تو دارد؟

خلاصه راه به سوي او را مي‏خواهي گفته من از آن راهي كه گفته‏ام تو هم از همان راه بيا، بايد بيايي تو. از راه ديگر مي‏خواهي بيايي راه ديگر راه من نيست، و لو بروي به هر جايي كه مي‏خواهي مقصود خودت هم به دستت بيايد و لو اكسيري را هم كه خواستي به دستت آمد، لكن اكسير حق نيست. ببينيد آن هوي و هوستان چه چيز است؟ اگر غير خداست كه حق نيست خيلي هم واضح است، و ببين كه چگونه حق نيست به جهتي كه آنچه خدا گفته هيچ تو نبايد پيش بيفتي از خدا كه خدايا چه از من خواسته‏اي؟ بلكه هرچه را او خواسته او پيشتر پيش تو آورده. نمونه اين را بخواهي و بخواهي بداني عمل خالص چه چيز است؟ و هنوز مردم نمي‏دانند خدا مي‏داند، توي كتابها هرچه بگرديد هيچ به دستتان نمي‏آيد، به جهتي كه ما رفته‏ايم گشته‏ايم و حكمتهايي كه نوشته‏اند و تحقيقات و تشقيقات كه كرده‏اند ديده‏ايم. خيلي چيزها نوشته‏اند و هيچ به دستشان نيامده.

خوب آدم چطور بفهمد كه فلان كارش بخصوص للّه است، نماز مي‏خواهد بكند بسا آنكه فلان خلطش او را واداشته به نماز، طبع است چطور بداند اين از طبع نيست؟ بلكه خدا نگفته باشد، لكن مخفي نمي‏شود. ببينيد انسان مي‏شود ميل كند به طاعت و طاعت را خدا نگفته باشد؟ واللّه قلوب مجبول است بر طاعت. حالا خلاف نفس بكنيم اطاعت نكنيم اين نفس نيست، تو كه از آن راه مي‏روي او هم از آن راه مي‏آيد دو راه سر به هم مي‏گذارد اطاعت مي‏كني مدحت هم مي‏كنند كه از اين راه رفت. پس علامت عمل للّه و في اللّه اين است كه از پيش خدا بيايي پيش

«* دروس جلد 4 صفحه 17 *»

خودت، از پيش خودت بروي رو به خدا اين است عمل للّه.

اگر مي‏بيني به هيجان آمده‏اي براي كاري و امر پيشي ندارد از خدا، بدان واللّه غرض و مرض است. ديگر يكپاره جاها اين نفاق ظاهر است يكپاره جاها شرك خفي، پس بدانيد كه خدا از راه انبيا آمده است تو دامنش را بگير، همچنانكه خدا توفي مي‏كند و  خداست مميت و ملك‏الموت مي‏آيد جان آدم را مي‏گيرد، و شخص اگر معرفت داشته باشد همان وقتي كه ملك‏الموت مي‏آيد مي‏بيند باطن او از پيش خدا آمده، و خدا توفّيش مي‏كند. يك‏دفعه ملك‏الموت مي‏بيند بسا يك‏دفعه پشت سر ملك‏الموت ائمه را مي‏بيند آمدند. فكر كن ببين خدا دستي دراز كرده تا پيش تو، يا نه؟ دست درازي كه آمده پيش تو همان يك دست بيشتر نيست، حالت تو مختلف است. باز ملتفت باش هيچ‏بار ذات خدا دراز نمي‏شود بيايد پيش تو همچنين مبادي مطلقه هم هيچ كدام نمي‏آيند پيش تو، تو يك چيزي مي‏خواهي مثل قالب خشت كه در نزد تو معين شود.

پس فعل متعلق به تو واجب است همين‏جور سر و صورت داشته باشد، آن فعل متعلق به مفعولات يك فعل است، اين يك فعل بيشتر نيست اما حالات تو مختلف است، گاهي مي‏گويي قاصد اوست آمده، گاهي قاصدش را مي‏اندازي او را مي‏بيني. بعينه مثل اينكه مي‏گويي زيد ايستاده است. گاهي ايستاده را مي‏بيني، گاهي ايستاده را مي‏اندازي زيديتش را مي‏بيني.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 18 *»

درس دوم

 

(يک‌شنبه 3 صفر المظفر سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 19 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.

به قاعده‏هايي كه مكرر عرض كرده‏ام و شماها كم شنيده‏ايد ـ خودم مي‏دانم كه شما كم مي‏شنويد ـ من خيلي اصرار مي‏كنم و واضح مي‏كنم باز مي‏بينم مستور مي‏ماند و اين نيست مگر اينكه دست خدا روش است. پس ببينيد ان‏شاء اللّه شيئي اگر هست بي‏فعل ممكن نيست. و فاعل بي‏فعل داخل حرفهاي پيش پا افتاده است كه معني ندارد. فاعل بي‏فعل كوسه ريش‏پهن است، فاعل بي‏فعل را اصلاً نبايد فاعل گفت مثل فعل بي‏فاعل كه فعل نيست. لكن ببينيد به حس ظاهر با چشم با گوش با شامّه با ذائقه با لامسه با مشاعر دنيايي با مشاعر مثالي با مشاعر عقلاني با هر مشعري اين مطلب فهميده مي‏شود.

تعجب اين است كه با وجودي كه به هر مشعري مي‏توان اين مطلب را فهميد خدا كه نمي‏خواهد كسي بفهمد دست روش مي‏گذارد به طوري مي‏شود كه كأنه هيچ نگفته‏اند و هيچ نمي‏فهمند. پس ببينيد اين مسئله چقدر واضح است و بيّن است كه هر شي‏ء موجودي لامحاله در يك حالتي موجود است، نمي‏شود چيزي

«* دروس جلد 4 صفحه 20 *»

باشد و در حالتي نباشد. سنگ را ببينيد روز اولي كه خلق شد يا متحرك خلق شد يا ساكن و در جميع لغات سنگ متحرك است. از نحوي بپرسي فاعل متحرك كيست؟ مي‏گويد سنگ. پس حركت و سكون فعل اين سنگ است پس سنگ بي‏حركت و بي‏سكون خلق نشده، و نمي‏شود هم خلق شود داخل محالات است. به همين نسق ببريدش توي مسموعات هر صوتي كه هست لامحاله قيدي دارد و صوت مطلق كه نه بلند باشد نه پست نمي‏شود.

طعم اگر هست يا تلخ است يا شور است يا شيرين يا طعمي ديگر كه مقيد باشد، طعم مطلقي باشد كه هيچ‏يك از اينها نباشد نمي‏شود. در لامسه مي‏روي هر چيزي يا گرم است يا سرد. در صور خياليه فكر كنيد ببينيد آيا مي‏شود چيزي موجود باشد و به يك صورتي از صور خياليه درنيامده باشد؟ محال است چنين چيزي در عالم. كسي كه مشاعري داشته باشد و فكر كند اين مطلب را مي‏يابد كه هر فعلي لامحاله همراه فاعل هست و هر فاعلي لامحاله همراه فعلش هست، و اين فعلش خلق لامن شي‏ء است كه فاعل آن را احداث كرده و اين فاعل بيرون فعلش نايستاده و چون بيرون اين نيست غير اين نيست، پس عين اين است. يك‏خورده دقت كنيد چرت نزنيد و اينكه چرت مي‏زنيد خدا دست روش گذاشته، اگر باورتان نمي‏شود چقدر خدا دست روش مي‏گذارد به قدري كه شخص در خلقت طفل كه نگاه مي‏كند حيران مي‏شود من همين‏طور متحير مي‏شوم در دست گذاشتن خدا روي حق كه نااهل نفهمد، و هي من اصرار مي‏كنم شما ببينيد من چقدر اصرار مي‏كنم كه فكر كنيد.

ببينيد هيچ معقول است كه خدايي كه عالم است بكل شي‏ء خدايي كه قادر است بر هر كاري كه بخواهد بكند، بداند تو نمي‏داني او چه مي‏خواهد از تو، و به تو نرساند؟ خدايي كه عادل هم هست رؤف هم هست رحيم هم هست آيا مي‏شود

«* دروس جلد 4 صفحه 21 *»

امري را از تو خواسته باشد و به تو نفهمانيده باشد؟ ببينيد چقدر واضح است حالا امر به اين واضحي مي‏بيني اينطور پوشيده مي‏ماند. ان‏شاء اللّه دقت كنيد كه با بصيرت توي راهش بيفتيد.

واللّه آدم وقتي توي راهش افتاد هزار تاتوره برود به هوا قلبش ساكن است آرام است توي راهش كه نمي‏روي توي تاتوره مي‏افتي مي‏بيني آنها مي‏رقصند تو هم مي‏رقصي توي آنها. اما فكر كن ببين آيا ممكن است خدا بداند چيزي را كه از خلق خواسته و بداند كه خلق نمي‏دانند و بخواهد از آنها؟ گيرم خواست، چنين بي‏رحم ظالمي بر فرض دروغي كه خواست چيزي را كه نمي‏دانند و نمي‏توانند، ببين فايده پيدا مي‏كند؟ هر ظالمي هر چيزي را كه از كسي مي‏خواهد سراغ دارد چيزي پيش كسي است مي‏رود ظلم مي‏كند و مي‏گيرد آن را. اين چه ظلمي است كه مي‏داند كسي ندارد چيزي را و زور بزند كه از او بگيرد، گيرم زور زد ظلم كرد آيا بي‏حاصل محض نيست؟ حالا ببين آيا مي‏شود اين خدا چيزي را بخواهد از شما و نداده باشد به شما؟ مي‏فهميد كه معقول نيست. حالا اين امري كه مي‏گويم واضح هست بيّن هست يقين هست لكن اين آيا پيش خود خدا يقين است يا شخص خودش يقين مي‏خواهد؟

خدا چيزي را كه خودش مي‏داند كه پيش خودش هست و واضح هست يقين هست، به درد من چه مي‏خورد؟ من چقدر اصرار كرده‏ام و گفته‏ام و چقدر غافليد و از پِيَش مي‏گرديد. دقت كنيد كه خداي عالم و خداي قادر، بعد تأكيد مي‏كنند اين علم و قدرت را به اينكه هادي هم هست، بعد هدايتش را تأكيد مي‏كنند به اينكه رؤف و رحيم هم هست، حالا چنين خدايي كه رؤف هست رحيم هست ظلمي به كسي نمي‏خواهد بكند عادل هم هست حكيم هم هست قادر هم هست هر كار بخواهد مي‏تواند بكند، هيچ چيز مانع كار او نيست. عالمي است كه هيچ

«* دروس جلد 4 صفحه 22 *»

چيز از او پوشيده نيست ديگر تعريف خدا را آدم زياد بكند بايد خجالت بكشد.

البته خدا دينش را واضح مي‏كند امرش را واضح مي‏كند، و من اينهمه اصرار مي‏كنم در اين امر باز مي‏بينم كه مي‏پرسند از من امر پيش خدا واضح است يا پيش من؟ معلوم است براي من بايد واضح كرده باشد. حالا ببينيد آيا معقول است چنين خدايي كسي داشته باشد و ديگر در كار اين متحير شود؟ دقت كن ببين شكي شبهه‏اي ريبي در اين پيدا مي‏شود. فكر كن و در راهش بيفت ببين هيچ درنمي‏ماني. فكر كن ببين اين خدا چيزي را آورده پيش تو يا نياورده؟ اگر چيزي را نياورده و ننموده به تو، تو چكار دستش داري، مجهولات ما بسيار است. آن مجهول ما كه مجهول ما است هيچ تكليف به آن نداريم كه محل اضطراب ما باشد، و باعث اغتشاش حواس بشود. پس آنچه آورده اين خدا پيش تو آيا شكي داري كه آورده؟ حالا روز است آيا شك داري؟ حالا واجد هستي كه روز است اين وجدانت را خدا آورده آيا در اين شكي شبهه‏اي ريبي مي‏رود؟

پس در اوامر او كه رسانده شكي شبهه‏اي نمي‏رود، در چيزهايي كه به تو نرسانده آيا شكي داري؟ همين كه نرسانده تكليف نداري خدا از تو نخواسته. حالا ببينيد آيا معقول است كسي تحير در كار اين خدا داشته باشد؟ و من اينها را همين امروز مي‏گويم باز فردا مي‏آيند مي‏پرسند كه پيش خودش واضح است يا پيش خلق؟ پس عرض مي‏كنم كه چنين خدايي مبلغ است امرش را و امر خدا غير از ذاتش است، باز لفظهاش مأنوس است شما دقت كنيد حكمتش را برخوريد، «امرش» را خدا وعده كرده به خلق برساند نه ذاتش را.

خداي بي‏نهايت، به هيچ‏وجه وعده نكرده كسي را خدا كند، نه كسي را بي‏نهايت كند. خلق اگر مقيد است به قيدي پس خلق اسمش است خدا نيست. پس بي‏نهايت هميشه بي‏نهايت است صاحبان نهايت هم هميشه بانهايت. صاحبان نهايت

«* دروس جلد 4 صفحه 23 *»

چه مي‏خواهند غير متناهي، آيا غير از اين متناهي چيزي ديگر مي‏خواهند؟ اين چيزهاي متناهي كه مي‏خواهند بعينه مثل همين چيزهاي ظاهرِ ظاهر است. اينجا گرسنه‏اي نان مي‏خواهي معلوم است نان خدا نيست نان نعمت خداست. تشنه‏اي آب مي‏خواهي آب خدا نيست آب نعمت خداست، خلق نعمت مي‏خواهند داشته باشند و توي آن متنعم باشند نعمت به معني مصدري نيست. اين آبي كه مي‏خوري نعمة اللّه است و اين غذائي كه مي‏خوري نعمة اللّه است. معاني مصدري را بگذار براي طلاب آنها بروند زهر مار كنند.

پس نعمت خدا را مي‏خواهي چيزي را كه خلق محتاجند به او كه استعمال كنند او را يا بخورندش يا بياشامندش يا روش بنشينند يا بپوشندش يا سير كنند در آن راه روند، همه مخلوق اويند. در جميع عوالم دقت كنيد ببينيد همين‏طورند آيا به اينها مي‏توان خدشه گرفت؟ نه، نمي‏شود هيچ جاش را خدشه گرفت.

پس تمام خلق رفع احتياجاتي كه دارند يك چيز همجنسي مي‏خواهند استعمال كنند و آن را رزق خود و مدد خود قرار دهند، به منافعش برخورند و از مضارش اجتناب كنند. باز ديگر منافع، اين جمعِ منفعت است و منفعت معني مصدري نيست، بلكه منافع همينهاست كه به آن برمي‏خورند و منفعت مي‏كنند، مضار همينهاست كه به آن برمي‏خورند و ضرر مي‏كنند. پس اين خلق هميشه محتاجند به يكديگر پس خداوند عالم اين خلق را درهم و با هم و برهم خلق كرده كه سدّ فاقه اينها را به يكديگر كرده، پس اين خلق بزرگي مي‏خواهند چرا كه بعضيشان كوچكند بعضيشان بزرگ. بزرگشان كوچك مي‏خواهد و كوچكشان بزرگ مي‏خواهد. اينها خيلي الفاظشان مأنوس است و وحشتي ندارد و تعمد مي‏كنم به اين الفاظ مأنوسه، يكي به جهت اينكه وحشت نيايد يكي به جهت آنكه اگر منافقي بخواهد چنگ بند كند بگويم اينها حرفهايي بود داخل بديهيات چيز تازه‏اي نبود.

«* دروس جلد 4 صفحه 24 *»

پس اين خدا چنان خدايي است كه چون سلطان آفريد، سلطان سلطنت مي‏خواهد سلطنت امري است اضافي، پس سلطان مملكت مي‏خواهد مملكت سلطان مي‏خواهد. پس در ميان خلق، خلق سلطان مي‏خواهند و رعيت سلطان مي‏خواهند. پس رفع حاجات سلطان را رعيت بايد بكنند رفع حاجات رعيت را سلطان بايد بكند. و خدا چنين خدايي است كه رفع حاجت آن را به اين مي‏كند رفع حاجت اين را به آن مي‏كند. اين خدا وضعش اين است كه سدّ فاقه خلق را به خود خلق مي‏كند.

پس در عالم خلق عرشي مي‏خواهد كرسي مي‏خواهد آفتاب مي‏خواهد ستاره مي‏خواهد. اينها همه ابوابي هستند از خدا كه از هر بابي فيضي را جاري كرده، به شرطي كه تو چرت نزني. پس تمام خلق ابواب فيض خدا هستند هيچ نيست چيزي كه باب يك فيضي نباشد، تمام خلق ابواب فيوضند ـ اگر تو چرت نزني و ياد بگيري ـ پس ببين باب فيض گرمي كيست؟ گرم، پس باب فيض احراق چيست؟ نار است، باب فيض تبريد چيست؟ خاك است.

فكر كنيد باز مكرر اصرار كرده‏ام كه اگر بخواهيد داخل حكمت شويد هيچ اسمي را داخل جامد خيالش نكنيد و اگر جامد خيالش كرده‏اي بدان آن اسم نيست ذهنت را برگردان. اسماء جامده در واقع كه نيست اصلاً لكن حالا كه ما غافل شده‏ايم يكپاره اسماء را اسماء جامده مي‏گوييم. وقتي زيد مي‏گويند زيد يعني آن شخص را مي‏خواهيم، ديگر بلند است يا كوتاه از اين «زيد» معلوم نمي‏شود. لكن اگر بخواهيم بگوييم بلند است بايد بگوييم بلند است بخواهيم بگوييم كوتاه است بايد بگوييم كوتاه. پس در ملك خدا بدانيد جامدي يافت نمي‏شود و حكيم بايد اين را به چنگ بيارد به طوري كه اين متبادراتي كه دارد بيندازد. پس جميع اسماء جميعاً مشتقات است حتي اللّه اسمِ مشتق است. قادر «ذات ثبت لها القدرة» است. عالم

«* دروس جلد 4 صفحه 25 *»

«ذات ثبت لها العلم» است. اين قاعده را فراموش نكنيد اقلاً بعضيتان فراموش نكنيد كه سعي من همه‏اش بي‏مصرف نشود، يكيتان ضبط بكنيد كه اقلاً يك دلخوشي داشته باشم.

پس تمام ملك خدا مشتقات است و ابواب فيوضند. پس گرم باب فيض گرمي است سرد باب فيض سردي است، بلند باب فيض بلندي است كوتاه باب فيض كوتاهي است و همچنين آن چيز روشن باب فيض روشنايي است، تاريك باب فيض تاريكي است. ببينيد همه‏اش هم توي عالم خلق جاش است لطيف باب فيض لطافت است كثيف باب فيض كثافت است. همين‏جور بياريدش تا توي شرع، پس مؤمن باب فيض ايمان است كافر باب فيض كفر است، منافق باب نفاق است شكاك باب شك و شبهه است. پيش هر كدام بروي اكتساب مي‏كني لامحاله پيش هر كدام بنشيني اثر دارد و باب فيض است، پيش هر بابي رفتي اگر كسي حكيم باشد عبرت مي‏گيرد خواه تو قصد بكني يا نكني اخذ فيض مي‏شود. همين كه مي‏روي پيش او اثر مي‏كند اگر بروي پيش آتش و نيت كني كه گرم نشوم نمي‏شود، لامحاله گرم مي‏شوي. پس پيش روشنايي كه رفتي لازمه‏اش اين است كه فيضي كه از آن باب جاري مي‏شود لامحاله تعلق بگيرد به تو.

از همين باب است كه فرموده‏اند با خوبان بنشينيد با بدان ننشينيد، با فساق ننشينيد، با عدول بنشينيد با اولياء بنشينيد با انبياء بنشينيد و هكذا با منكرين انبياء ننشينيد و هكذا فكر كنيد و همينها را ببينيد اغراقي است كه مي‏گويم يا حقيقت دارد. فكر كن ان‏شاء اللّه هرچه را نفهميدي حيا مكن كه جهل بماند و ريشه بگذارد شك و شبهه. خيال مكن اگر ياد گرفتم شك و شبهه بيشتر مي‏شود خير فكر كن تا خوب محكمش بكني، تا خودت باب فيض آن شوي يا اينكه متأثر از آن بشوي.

بسا مسئله را انسان در مجلسي مي‏شنود يقين مي‏كند بيرون كه مي‏رود يكي

«* دروس جلد 4 صفحه 26 *»

حرفي مي‏زنند به شبهه مي‏افتد، چون خودت باب فيض آن نشده‏اي يقين مي‏رود پي كارش. تأثير مي‏كند مجالست، پيش الاغ آدم مي‏نشيند صفت الاغ پيدا مي‏كند. آدم دايم پيش قاطر باشد طبيعت قاطر پيدا مي‏كند، مثل قاطرچي‏ها كه واقعاً همان طبيعت را پيدا كرده‏اند. كسي دايم پيش سگ بنشيند طبعش مثل سگ مي‏شود، پيش شتر بنشيند طبعش مثل طبع شتر مي‏شود، شتردارها مثل شتر صاحب وقار و سكينه و آرامي هستند، شتردار طبعش طبع شتر مي‏شود. حالا بر اين نسق و اگر در اين مقدمه فكر كنيد مي‏دانيد چقدر نتيجه دارد. باز حالا غافليد نمي‏دانيد كجاش را من مي‏خواهم بگويم. حالا من به طور عموم عرض مي‏كنم براي نتيجه‏اي كه مي‏بخشد. پس فكر كنيد و بدانيد تمام ملك خدا ابواب فيوضند و تمام از جانب خداست و خداست خالق تمام. پس گرم باب فيض گرمي است سرد باب فيض سردي است لطيف باب فيض لطافت است كثيف باب فيض كثافت است. پس همه ابوابي دارند و آن فيوض از آن ابواب جاري شده‏اند و غير از آن باب راهي ندارند به خدا. و اين ابواب همه ابواب مقيده هستند هر كدام غير ديگري هستند. معلوم است گرم سرد نيست، لطيف كثيف نيست. حالا ببين آيا اينها چيزي است كه كسي نفهمد؟ ان‏شاء اللّه عبرت بگيريد از اينكه چيز به اين آساني را نمي‏فهمند اين به جهت اين است كه نتيجه را خدا از دستشان مي‏گيرد و مي‏پوشاند، كه حالا كه نمي‏خواهي بفهمي و مي‏خواهي بگردي و بروي اين طرف و آن طرف شيطنت كني من هم نمي‏خواهم ياد بگيري.

پس تمام ملك ابوابند و از هر بابي چيزي انعام مي‏كند و تمام اين ابواب را نسبت بده به چيزي كه قيدي براش نيست، تمامش مساوي مي‏شوند پيش او، تمامشان مفاعيل مطلقه او مي‏شوند. پس تمام اينها كه مفاعيل مطلقه‏اند تمام به او بسته‏اند. پس در اين عرصه در ايني كه تمامشان به او بسته‏اند هيچ فخري براي

«* دروس جلد 4 صفحه 27 *»

هيچ‏كدام نيست. تمامشان مقيداتي چند هستند كه تمام آنها را آن بي‏نهايت خود آنها را به خود آنها احداث كرده و هر يك را اثري همراهش قرار داده. البته هر چيزي هر فيضي باب بخصوصي دارد كه از غير آن باب به كسي نمي‏رسد. باز دقت كنيد ان‏شاء اللّه كه اين بابي است از علم، اگر آن را بگيريدش خيلي راحت مي‏شويد در بسياري از جاها و اگر نگيريدش خيلي بدتر از اين مي‏شويد.

عرض مي‏كنم هيچ بار نشد خلافي در دنيا مگر اينكه علم آمد، بعد از آن خلاف پيدا شد. تا علم علما نيايد تا حقي نيايد توي دنيا باطلي توش پيدا نمي‏شود. تا علمي نيايد توي دنيا اختلافي پيدا نمي‏شود، حق تا نيايد ادعاي حقيت نكند باطلي پيدا نمي‏شود كه فسادي در دين كند به ادعاي حقيت. همه ابتداش از آن راه مي‏آيد يك كسي اقرار مي‏كند مؤمن پيدا مي‏شود يك كسي انكار مي‏كند فساد پيدا مي‏شود، جنگ و جدال و نزاع پيدا مي‏شود. اگر جميع مقيدات را بخواهي نسبت بدهي به يك چيزي كه قيد براش نيست، بخواهد كسي، الحاد مي‏كند. و ايني كه عرض مي‏كنم يك بابي است و بابش باب حق است به شرطي كه درست ياد بگيري، آن جوري كه اهل حق تعليمت مي‏كنند ياد بگيري خودت هم بشوي اهل حق. و اگر اهل حق نيستي اهل حق يك كلمه مي‏گويند مجلسي است منعقد شده براي طالبان حق تو هم اتفاق در آن مجلس هستي آن را مي‏شنوي خودت مي‏خواهي ياد بگيري هيچ درنمي‏آيد مگر كفر و زندقه، اگر كسي غرض ندارد مي‏گيرد اهل حق است. ديگر اينها را كه مي‏گويم و شرح مي‏كنم خودتان ان‏شاء اللّه مي‏دانيد كجاها را مي‏گويم ملتفت كه شديد شبهه‏هاتان رفع مي‏شود اگر خدا بخواهد اگر نخواست هم نخواسته رفع شود.

پس از جمله مبادي كه خدا قرار داده مبدء خير است. اين مبدء خير ظاهرش خير است باطنش خير است همه‏اش خير است و تو مي‏خواني ان ذكر الخير كنتم

«* دروس جلد 4 صفحه 28 *»

اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه به اين شدت مي‏خواني در زيارتشان. پس اميرالمؤمنين اگر اصل هر خيري است چنانكه اصل هر خير هست، فرع هر خير هم هست چنانكه فرمود انا صلوة المؤمنين و صيامهم مؤمنان نماز مي‏كنند نماز آن مؤمنان منم. روزه مي‏گيرند روزه آنها منم و اين بابي است از علم، علم هم هست همه‏اش هم حق است. اما حالا ملحدي بخواهد دين خدا را خراب كند به همين، ببين چقدر خراب مي‏شود خدا شاهد است مزخرفاتي درمي‏آيد كه به جز كفر چيزي نيست. اين مزخرف و زخرف كه مي‏گويند، زخرف القول غرورا مزخرف چيزي را مي‏گويند كه ظاهرش را طلا يا نقره ماليده باشند و مغزش مس يا چيزي ديگر باشد. تا دست ماليدي و پاك شد مسي سربي، آن چيز ضايعي كه هست باقي مي‏ماند. حالا ببينيد اهل باطل تا حق را روي باطلشان نگذارند، تا نمالند زخرف حق را روي مسشان نمي‏توانند نفس بكشند، لابدند از حرف حق چيزي روي باطلشان بمالند. نعوذباللّه آن مطلب حق را مزخرفش مي‏كنند مي‏گويند بابا اين شخصِ مصلي نماز نكرده، چرا؟ و مي‏بيني كه با دليل و برهان هم حرف مي‏زنند.

حالا ببينيد يك كسي لباس اينجوري بپوشد چقدر دين را خراب مي‏كند؟ خوب ان ذكر الخير فاميرالمؤمنين اصله و فرعه اصل خير كه اوست و فرعه فرعش هم اوست، و اوست اصل قديم و اوست فرع كريم. حالا كه چنين است وقتي بناي مزخرف شد نماز خير است يا شر؟ يقين خير است. مگر كسي هست در عالم كه بگويد نماز شر است؟ نه، همه كس مي‏گويند نماز خير است حالا كه نماز خير است اصل اين نماز كيست اميرالمؤمنين است. نمازكن خوب است يا بد؟ البته نمازكن خوب است. پس نمازكن اميرالمؤمنين است حالا يك كسي كه نماز مي‏كند اميرالمؤمنين است، برابر او مي‏ايستيم مي‏گوييم يا اميرالمؤمنين يا يعسوب الدين يا قائد الغرّ المحجّلين اگر بپرسي چرا چنين مي‏كني؟ مي‏گويد دليل دارم برهان دارم آيا

«* دروس جلد 4 صفحه 29 *»

نيست كه نماز خير است و اميرالمؤمنين است اصل هر خير، آيا نه اين است كه نمازكن اميرالمؤمنين است نمازكن اوست. واللّه آنچه را بابيها گفتند همه اين بابش است يك زخرفي را درست كردند ماليدند روي مطلبشان و آن وقت مطلبشان را آن‏جور مزخرف گفتند و تأويل كردند.

حالا آيا امام جماعت امام نيست؟ چرا امام است. اين امر نمي‏كند به مؤمنين؟ چرا معلوم است بايد امر به معروف و نهي از منكر بكند. دليل عقل هم هست در دست، امام جماعت در ايني كه امام است شكي نيست، پس امام ما كه هست، حالا امام ديگران نباشد، نباشد. امر هم كه به مؤمنين مي‏كند، پس اين امام است و اميرالمؤمنين است، پس حالا بايستيم به امام جماعت بگوييم السلام عليك يا اميرالمؤمنين يا يعسوب الدين. بگويي چرا چنين مي‏گويي؟ مي‏گويد حديث دارم آيه دارم دليل دارم. امام اين است، امام زمان يعني اين. خوب دقت كنيد ببينيد آيا باب تأويل غير از اين داشتند بابيه و دارند كفار و منافقين توي هر باطلي بروي پيش هر صوفي بروي ببين آيا آن چيزي كه مي‏گويد آن باطلي كه مي‏گويد باطلي است كه واضح البطلان باشد يا زخرف روش مي‏مالد و مي‏گويد. دليل مي‏آرد مي‏گويد امام يعني مقتدا او را ببيند، لكن دليل فقاهت است نه دليل حكمت. پس در نماز جماعت آن امامي را كه تو نبيني نمازت درست نيست. امام را بايد ديد نبيني نمازت باطل است. يا امام را بايد ببيني يا كسي را بايد ببيني كه او امام را ببيند. يا تو خودت امام را ببيني يا صف جلو را ببيني. خلاصه مي‏گويد امام ما بايد ديده شود تا امام باشد. يا بايد بي‏معني كسي را كه نمي‏بينيم امام بگوييم. خوب حالا همچو امامي كه ما بايد ببينيم او را، اين امامي كه بايد ديده شود در زمان ما كيست؟ همين پيشنمازهاي خودمان. پس امام عصر يعني اينها، امام زمان يعني اينها. پس امام عصري كه تو شنيده‏اي اسمي از او اشتباه كردي كه خيالي كردي و گفتي امام عصر

«* دروس جلد 4 صفحه 30 *»

آن است، اگر اوست بگو ببينم يك كسي او را ديده است يا نمي‏بيند كسي او را. امامي كه اقتدا نمي‏كني امام نيست امام بي‏مأموم كوسه ريش‏پهن است، امامي كه مأموم ندارد امام نيست. امام اسمش است آن امام مرحومي كه بود و مرد، آيا امام آن است كه ما او را ببينيم يا امام آن است كه امام اسمش باشد و او را نبينيم. پس امام غايب آن‏جور امام است چرا كه كسي اقتدا به او نكرده پس او امام نيست پس امام اسم است براي كسي كه او را ببينند و به او اقتدا كنند عصر هم روش مي‏گذارد امام عصر مي‏شود. زمان هم روش مي‏گذارند امام زمان مي‏شود. امام اين عصري كه ما توش هستيم اين است، ما امام زمان خودمان را مي‏خواهيم، پس امام زمان و امام عصر اين است. اصل امامش كه اين يعني آن شخص مرئي ملموس محسوس باشد و حديث هم دارد. و شاهد بر اين مطلب آن حديث را مي‏آورد كه خدا چون ديده نمي‏شد و غايب بود از انظار، و با او مجالست نمي‏توانستند بكنند معاشرت نمي‏توانستند بكنند تكلم نمي‏توانستند بكنند، و خدا مي‏دانست نمي‏توانند با او معاشرت كنند مجالست كنند تكلم كنند پيغمبري خلق كرد كه او را ببينند.

اينها حديث هم هست پيغمبر خلق كرد كه ببينند او را و با او بنشينند محسوس باشد ملموس باشد بروند پيش او درد دلشان را براي او بگويند، پس وجود انبيا ضرور شد پس امام ما آن شخصي است كه محسوس و ملموس ما است. پس هر غايبي امام ما نيست امامي كه ما نبينيمش امام ما نيست. فكر كنيد ببينيد همين‏طور مي‏گويند يا نه و همين زخرف را روي باطلشان مي‏مالند.

شما كلمات خدا و حججش را همه را روي هم بريزيد ان‏شاء اللّه به حق مي‏رسيد يعني هر كه بخواهد هدايت بيابد. و هركه نخواهد، خدا دارد با پيغمبرش حرف مي‏زند، مي‏گويد تو مغرور نشوي كمال داري خُلق خوش داري، من گفته‏ام براي تو انك لعلي خلق عظيم من خودم تو را خلق كرده‏ام، مي‏دانم خُلق عظيمي به

«* دروس جلد 4 صفحه 31 *»

تو داده‏ام كمال داده‏ام، تو مغرور نشوي كه معجزات جميع انبياء را بر دستت جاري كردم، زبانت اوضح زبانهاست مغرور مشو كه تو اينهمه خارق عادات را كردي انك لاتهدي من احببت تو هركه را بخواهي هدايت كني نمي‏تواني، تو بسا بخواهي كه چون ابولهب عمويت است و خويش و قومت است دلت براش بسوزد بخواهي هدايت كني نمي‏تواني من اگر خواستم هدايتش مي‏كنم نخواستم تو نمي‏تواني. پس اين است كه بيان چاره كسي را نمي‏كند، واللّه شمشير هم چاره نمي‏كند. وقتي چاره مي‏كند كه آن شمشير كذايي بيايد و از روي اين زمين برشان اندازد.

پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه بدانيد زخرف القول هست در دنيا، و اين زخرف را تمام اهل باطل بر روي باطل خود ماليده‏اند. تو خودت برو در خلوت بنشين فكر كن ببين آيا هست باطلي كه آيه نخواند براش آن باطل نهايت قرآن را نخوانده تورات مي‏خواند، شيطان بناش باشد هزار آيه و حديث مي‏آورد و باطل هم هست و شما نباشيد آن‏جور لو خلص الحق لم‏يخف علي ذي‌حجي، اگر شيطان زخرف روي باطل خود نمالد البته هيچ‏كس تابعش نمي‏شود. پس لباس ميش مي‏پوشد زخرف روي باطلش مي‏مالد.

پس اصل معني امامت يعني شخص محسوس خوب حالا حجت معنيش چه چيز است؟ حجت زمان، حضرت حجت عجل اللّه فرجه حجت غايب عجل اللّه فرجه نه حجت اسمش است نه امام اسمش است. چرا كه اگر چنين است كه حجت غايب، اسمش بايد حجت باشد، خدا را هم ما نمي‏بينيم او هم غايب است پس خدا حجت است، چرا اسم خدا را حجت نمي‏گذاري؟ خدا را چرا امام نمي‏گفتي؟ به جهتي كه نمي‏ايستاد جايي كه نماز كند و به او اقتدا كنند و او را ببينند. پس خدا را امام نمي‏گويي پس به همان دليلي كه خداي غايب امام نيست خداي ما است، خلق كرده ما را؛ همين‏جور خداي ما حجت هم اسمش نيست به جهت آنكه

«* دروس جلد 4 صفحه 32 *»

خدا كه با ما حرف نمي‏زند ما هم كه بالا نمي‏رويم او غايب است، با هر غايبي ما نمي‏توانيم حرف بزنيم. كي جبرئيل را من ديدم كه با او نماز كنم جبرئيل كي نماز كرد كه با او نماز كنم، كسي كه غايب است پس جبرئيل است. بگو امام جماعت ما، امام آن كسي است كه حرف مي‏زند غرض بايد من ديده باشم او را. پس جبرئيلِ لايدرك و لايري نه امام من است نه حجت من است، نه در قول نه در فعل. حالا آن امامي كه فرزند امام حسن عسكري 7است و غايب است اگر مردم به آن اكتفا مي‏توانستند بكنند به خدا اكتفا مي‏كردند، پس واقعش اين است كه او امام نيست به جهت آنكه امام آن است كه محسوس باشد ملموس باشد مردم او را ببينند. پس حالا من مات و لم‏يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية او منظور نيست به جهتي كه امام آن است كه محسوس باشد مرئي باشد. امامش كه مي‏گويي عصرش را هم بچسبان بگو امام عصر است زمانش را بچسبان بگو امام زمان است دليلي كه تو را هست كه امام داري اين است كه محسوس باشد ملموس باشد، محسوس ما كيست ملموس ما كيست اين خري كه اينجا نشسته است.

پس بدانيد اينها زخرف است اما اگر تمام حق مي‏آيد روش مي‏نشيند، اگر تمام حق آمد روي جايي نشست ديگر مغزش مس نيست. اما اهل الحاد مي‏گويند حالا اين شخص مصلي اميرالمؤمنين است. به جهت آنكه اميرالمؤمنين اصل هر خيري است و فرع هر خيري. پس اين شخص محسوس ملموس تمامش اميرالمؤمنين است اميرالمؤمنين هم كه معصوم است. حالا فكر كنيد كه آيا نه اين است كه اميرالمؤمنين صاحب السرّ و النجوي است، سامع السرّ و النجوي است؟ اگر اميرالمؤمنين است صاحب السرّ و النجوي چرا پيشنماز تو سامع السرّ و النجوي نيست؟ چرا حرفهاي تو را نمي‏شنود؟ بله از بابي كه پيشنماز است امام است از بابي كه حرف مي‏زند، من اصغي الي ناطق فقد عبده، كسي كه قبول كند سخني را از

«* دروس جلد 4 صفحه 33 *»

سخنگويي بنده اوست. حالا تو سخني كه مي‏شنوي از كي مي‏شنوي؟ از ايني كه اينجا نشسته است مي‏شنوي، چون از خدا نمي‏تواني بشنوي امامي هست كه ما از او مي‏شنويم، و هر كه گوش به سخنگويي دهد بنده اوست، حالا كه چنين است بايد اين را بپرستيم. پس آن امامي كه فضائلش را نفهميده‏اي اين است. آن حجتي كه فضائلش را شنيده‏اي اين است. بلكه آن خدايي كه علام‏الغيوب است و جميع ذرات كاينات را مي‏داند و من مي‏شناسم و با او حرف مي‏زنم و اصغاي او مي‏كنم اين خدا است. پس صفات الوهيت را من براي خداي خودم و خداي معروف خودم بايد بگويم، خداي معروف من اين است مجهول من كه مكلف من نيست. پس اين شخص ناطق خداي من است پس اين است عالم بماكان و مايكون، اين است كه تمام حاجات را برمي‏آرد هرچه مي‏خواهيم از او طلب مي‏كنيم، نان مي‏خواهيم از او مي‏خواهيم لباس مي‏خواهيم از او مي‏خواهيم، دعا كه مي‏كنم در نصف شب نماز كه مي‏كنم توجه به اين مي‏كنم وانگهي اين هم هست كه خدا گفته هرچه مي‏خواهي از من بطلب. حتي پشكل براي تنورت و الحمدللّه كه اين پشكل هم ندارد كه به كسي بدهد.

باري پس مي‏خواهيد نجات يابيد درِ تأويل را ببنديد زخرف را بيندازيد دور. و دور مزخرف‏گو مرويد كه مزخرف‏گويي كار شيطان است، حربه‏اي است زخرف از حق در دست شيطان، با سر همين زخرف و همين شمشير گردن صاحبانش را مي‏زند. و اگر اين زخرف را نمي‏گرفت به دست خود و اسلام حق را به دست نمي‏گرفت مقابل حق نمي‏توانست بايستد. پس اين زخرف مغرورتان نكند. حالا ببينيد دليل مي‏آورد، برهان مي‏آورد آخر دليل يا عقلي است يا نقلي يا آفاقي است يا انفسي. حالا بياييد تا من تمامش را بياورم اينجا براي همين كه امامي كه من نمي‏بينمش امام من نيست.

«* دروس جلد 4 صفحه 34 *»

به چه دليل همه مردم امام نيستند؟ پشت سر همه نماز نكرده‏ام، چون پشت سر همه‏شان نماز نكرده‏ام و آنها را نديده‏ام امام من نيستند، حالا آن امام غايب هم امام من اسمش است نه امام زمان، به جهتي كه امام آن است كه من ببينم او را، اين دليل عقلي. وقتي توي حديث مي‏روي مي‏بيني حديث دارد كه امام آن است كه يا خودت ببيني او را يا كسي را كه او را ديده ببيني، تو اگر كوري بايد ببيني بينايي را كه ببيند امام را صداش را بشنوي اين هم حديثش. به همين‏طور دليل آفاق دارد، دليل انفس دارد، بيست و هفت دليل براش مي‏آرم بلكه پنجاه و چهار دليل مي‏آرم. دليل انفس مي‏خواهي اعضاي متفرقه معلوم است قلب بايد داشته باشد، قلب بايد از جنس اعضاء باشد اگر قلب گوشتي نباشد در ميان بدن از جنس اعضاء و روح به آنجا تعلق نگيرد و از آنجا منتشر در بدن نشود اعضاء تمام مرده مي‏شوند، و اگر قلب چيزي لطيف باشد در هوا كه اعضا او را نبينند بدن زنده نخواهد ماند پس ميان بدن يك قلبي بايد باشد از جنس اعضا پس امام ما مثل قلب است. پس چنانكه قلب ما بايد ميانه اعضا و جوارحمان باشد ما خودمان هم همين‏طور، پس آن كسي كه ميان ما بايد باشد از جنس خودمان بايد باشد، غليظ مثل ما، الا اينكه چنان غليظي است كه از غيب به او مي‏رسد و او به ما مي‏رساند. حالا آني كه ميان ما نيست ما را زنده نمي‏كند. توي اين هوا هزار حيات ريخته باشد وقتي نيايد در اندرون من كه بدن مرا زنده كند قلب من اسمش نيست، قلب من آن است كه از ساير اعضا باشد و در ميان بدن من باشد. نهايت اول روح آنجا مي‏گويي ظاهر مي‏شود از آنجا سرريز مي‏كند مي‏آيد در ساير اعضا مي‏ريزد پس به دليل انفس هم معلوم شد كه امام آني است كه من ببينمش، آن كس كه غايب است امام من نيست. اگر امام غايب كفايت مي‏كرد پس خدا كفايت مي‏كرد حالا كه خدا كفايت نمي‏كند امام غايب هم كفايت نمي‏كند. پس امام بايد باشد كه ببينيم او را اگر امامي باشد

«* دروس جلد 4 صفحه 35 *»

نبينيمش كوسه ريش‏پهن است. پس بايد ببينيمش او را و از جنس من بايد باشد بايد بشر باشد، و جميع آن مقاماتي كه براي امام گفته مي‏شود آن امامت همه مال اين ناطق است نهايت يك كسي بنده را امام مي‏داند يك كسي يك خري ديگر را وقتي بناي لوطي‏بازي است همين‏طورها مي‏شود.

حالا بيا دليل آفاق بيار همين دليل انفس كه در ميان همه اعضا بايد يك قلبي باشد و همه اعضا قلب واحد دارند خودشان متعددند چشم غير از گوش است گوش غير از بيني است اينها غير از زبان است دست و پا غير از آنهاست همه هم استمداد مي‏كنند از مبدء واحد همه مددشان از غيب مي‏آيد. پس در اين عالم كلي هم يك قلبي بايد باشد. قلب عالم كلي چه بايد باشد؟ مبدء تمام مكونات اين عالِمي است كه من مي‏بينم اينجا نشسته. اگر چه بسيار چيزها به اين سردي و گرمي پيدا مي‏شوند، يا يك چيزي را بايد بست يا بايد پخت، هر كاري كه توي اين ملك بزرگ مي‏شود يا به گرمي است يا به سردي است يا به تري است يا به خشكي، نوعش از اين چهار بيرون نيست گرمش از يك جايي بايد بيايد سردش از يك جايي بايد بيايد ترش از جايي خشكش از جايي. مبدء اين چهار كه اينجاست از افلاك است زحلمان خشك است مريخمان گرم است ماهمان سرد است و اينها همه متعددند قلب واحد مي‏خواهند آن قلب چه چيز است؟ آفتاب اين كارها را مي‏كند نورش به همه ستارگان مي‏رسد، نور به ماه مي‏دهد به باقي مي‏دهد. پس شمس قلب عالم است، شمس واحدي هم هست شمس غيبي به كار روشنايي نمي‏آيد. و جعلنا الشمس سراجا هم كه در قرآن هست. و براي اين مطلب بسا ده آيه صد حديث متجاوز است، پس شمسي كه در عالم غيب است شمس ما نيست شمس اسمش نيست، شمسي كه ما را تربيت مي‏كند اين آفتاب است، شمس واحدي است متعدد نيست، تمام كواكب از او اكتساب نور مي‏كنند.

«* دروس جلد 4 صفحه 36 *»

پس زحل كه اكتساب كرد سرد مي‏شود، نورش را مشتري اكتساب كرد گرم و تر مي‏شود، نورش در مريخ كه مي‏آيد گرم و خشك مي‏شود، در قمر كه مي‏آيد رطوبت و برودت ظاهر مي‏شود اينها همه هم از عالم شهود هستند همه ظاهرند يك جنسند. شمس به زبان فصيح مي‏گويد «انا بشر مثلكم» من هم مثل شما هستم، شما از نوريد اگر چه تمام نور را بايد از من اخذ كنيد، تمام فيض به شما از من بايد برسد. اگر من نباشم جمادتان نيست نباتتان نيست حيوانتان نيست اگر من نباشم محال است شما موجود شويد. پس شمس ظاهرمان اين است. حالا ديگر شمس بايد متعدد باشد به چه دليل؟ پس دليل آفاق هم داريم دليل انفس هم كه داريم، آيه داريم حديث داريم پس ثابت شد نعوذ باللّه كه امام زمان ما فلان شخص احمق است.

خوب، آيا نه اين است كه امام تو نبايد سهو داشته باشد نه اين است كه بايد معصوم باشد جهل نداشته باشد؟ و اين جهل دارد سهو دارد غفلت دارد، آيا نه اين است كه امام شخص معين منصوص منصوب من عند اللّه بايد باشد؟ خوب، اين اگر آدم خوبي است نصش كو؟ مي‏گويي به نص نبايد بشناسيش به صفت بايد بشناسيش. خوب از جمله صفات امام اين است كه معصومش بداني داخل ضروريات دين و مذهب است كه آن دوازده‏ تا سيزدهمي ندارند. حالا تو به مزخرف امام سيزدهمي درست مي‏كني امام چهاردهمي درست مي‏كني؟ بيست تا هم درست مي‏كني صد تا هم درست مي‏شود. به آن مزخرف كه اين نماز كرده چون اين نماز كرده و اميرالمؤمنين گفته انا صلوة المؤمنين و صلوة خير است و اميرالمؤمنين است اصل هر خير و فرع هر خير پس اين اميرالمؤمنين اسمش است امام زمان است حقيقتاً، امام زماني كه ما نمي‏بينيم مجازي است حقيقت ندارد، امام غايب را امام گفتي استعمال امام براي امام غايب براي اهل مجاز است، ما اهل

«* دروس جلد 4 صفحه 37 *»

حقيقت هستيم آن امامي كه مي‏بينيم امام ما است. امامي كه ما با او نماز مي‏كنيم او امام ما است، كسي كه حرف مي‏زند و ما مي‏شنويم امام ما است من اصغي الي ناطق فقد عبده او امام است او رب است، چرا كه ينطق عن اللّه است.

پس در هر زماني گفته‏اند عبادت كن اين حالا معنيش اين است كه احمقي را پيش روي خود بگيري و او را عبادت كني؟ اين احمق هم نمي‏شود ادعا نكند پس ادعا بايد بكند. هر كس هر ادعايي مي‏كند بايد از او قبول كنند؟ كسي كه ادعا نكند نبايد به زور به گردنش بگذارند پس بايد ادعا كند ادعا را هم اينطور بكند كه من اصغي الي ناطق فقد عبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقد عبد اللّه پس حالا كه تو از من مي‏شنوي پس عبادت مرا بايد بكني، من بايد ادعاي معبوديت بكنم به جهت آنكه من از جانب خدا مي‏گويم، و عن قريب است بسا آنكه همين حرفها و همين ادعاها رو بشود شايع شود.

پس نه خيال كنيد كه اغراق مي‏گويم اين حرفها حالا مقدمه همانهاست. خوب حالا كه چنين شد پس احمقي مي‏تواند بگويد انا اللّه لا اله الا انا، ريشش را بگيري كه چطور تو خدا هستي بسا آنكه جواب بگويد خداي شما هستم نه خداي ملك، مثل اينكه آفتاب مربي خلق روي زمين است، و رب آنهاست نه رب ملك. آن خدايي كه صداش را مي‏شنوي او را مي‏تواني ببيني عرض حاجت به او مي‏تواني بكني و او جوابت مي‏دهد آن منم. پس انا اللّه لا اله الا انا اگر گفتي پس تو قادر بر كل مايحتاج من اقلاً بايد باشي بله ديگر اينجاها كه مي‏رسد زرنگي به كار مي‏برد كه تو چكار داري به كار من، من نبايد مطيع تو باشم تو بايد مطيع من باشي، هر وقت من مصلحت تو را مي‏دانم هرچه بايد پيش تو بيارم مي‏آرم تو چكار داري.

همين جور آدمها را من واللّه به چشم خود ديده‏ام، مردكه ادعاي الوهيت مي‏كرد ريشش را مي‏گرفتند كه ما رزق مي‏خواهيم جواب مي‏گفت تو چه مي‏داني

«* دروس جلد 4 صفحه 38 *»

كه چه مي‏خواهي؟ آنچه تو مي‏خواهي من بهتر از تو مي‏دانم. و خدا مي‏داند كه من خودم ديده‏ام همچو كسي را، شما نديده‏ايد عالم را پا نزده‏ايد خبر از جايي نداريد. مزخرف هم كه در عالم بسيار شده است، خودت هم افتاده‏اي توي مزخرف و در ميان مي‏رقصي و نمي‏داني چه مي‏كني حالا من زور بايد بزنم بگويم مرقص، من خودم ديدم مردكه ادعاي الوهيت مي‏كرد به همين پوست‏كندگي مي‏گفت من خداي شمايم، اين‏قدر هم علم نداشت ريشش را كه مي‏گرفتند كه اگر تو خدايي پول مي‏خواهيم به من بده، مي‏گفت تو بهتر مي‏داني پول مي‏خواهي يا خداي تو؟ البته خدا بهتر مي‏داند خدا اگر مصلحت تو را بداند پولت مي‏دهد تو اگر پول بخواهي و به اين زبان تو بگويي نمي‏خواهم لامحاله من پول به تو مي‏دهم. و تو اگر نخواهي و زبان تو بگويد مي‏خواهم البته من هم نمي‏دهم، پس هر رزقي كه من مصلحت تو را مي‏دانم مي‏دهم هر رزقي كه مصلحت تو را نمي‏دانم نمي‏دهم و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض خلاصه مردكه احمق بود مي‏گفت اينها را.

منظور اين است كه اينها بابش اين است كه اين مزخرفات را مي‏گويند اول يكپاره كليات را كه حكما گفته‏اند مي‏آرند و مي‏مالند روي مطلب باطلشان و آن را جلوه مي‏دهند براي مردم و به آنها مغرور مي‏شوند اهل زخرف و مي‏روند به راه باطل، آيه قرآن كه هست لامحاله يك آيه‏اي براي آن مطلب مي‏توان خواند. ديگر خواه دلالت داشته باشد يا نداشته باشد، يك حديثي پيدا مي‏شود زبان را مي‏توان حركت داد و خواند ديگر دلالت دارد خوب است ندارد خوب است. از اين جوري كه عرض كردم نوعش را مي‏توان آيه و حديث زياد خواند، هر باطلي كه خيلي پيش نظرت باطل است آن را بدهيد به دست من ببينيد چطور آيه براش مي‏آرم حديث براش مي‏آرم، دليل عقل مي‏آرم دليل آفاق مي‏آرم دليل انفس مي‏آرم دليل حكمت مي‏آرم دليل موعظه مي‏آرم دليل مجادله مي‏آرم، با جميع علوم مطابقش

«* دروس جلد 4 صفحه 39 *»

مي‏كنم مي‏دهم دست شما و باطل است و دين هم نيست.

حالا فكر كنيد ببينيد، راه حق همچو راهي است همچو چيزي آيا در دين حق، حق است، آيا خدا همچو ديني خلق كرده كه هر كس به هوي و هوس خود مزخرفي ببافد همان دين خدا باشد؟ و اگر دين خدا چنين باشد چرا خدا ارسال رسل كرده؟ چرا انزال كتب كرده؟ چرا حق را حق قرار داده؟ چرا باقي را باطل كرده؟

پس از اينجور مزخرفات را سعي كنيد درش بسته شود. سعي كنيد كه اصلاً تكلم نكنيد به اينجور مزخرفات. خدا مي‏فرمايد الذين يخوضون في آياتنا فاعرض عنهم، و الا هرچه پاپي بشوي كه امام من امام دوازدهم است و آن بزرگوار محمد بن الحسن است صلوات اللّه عليه و علي آبائه عجل اللّه فرجه، ملحد مناقشه مي‏كند كه امام غايب چطور امامي است؟ تو كه رنگش را نديده‏اي، امام نديده امام نيست. من وقت نماز مي‏خواهم امام را پيش روي خود وادارم حديث داريم كه اجعل واحداً من الائمة نصب عينيك. خلاصه هرچه بخواهي از اين باب داخل شوي مي‏بيني باز اين حرفها را كه عرض مي‏كنم باز بعضي مي‏چسبانند به جاي مخصوصي. لكن شما بدانيد خدا هم مي‏داند بنده‏هاش را هم شاهد مي‏گيرم كه اين حرفها را من به نوع باطل دارم مي‏زنم، به شخص باطل چكار دارم مي‏دانم تمام مي‏شود اين حرفها.

پس باطل مي‏گويد كه اجعل واحداً من الائمة نصب عينيك حالا وقتي مي‏خواهيم نماز كنيم امام نديده را كه نمي‏توانيم نصب عين خود بداريم، پس امام ديده مي‏خواهيم. حالا براي اين چند تا حديث مي‏خواهيد بخوانم چند تا آيه براي اين مطلب بيارم چند تا دليل آفاق بيارم چند تا دليل انفس بيارم چند جور دليل حكمت بيارم، حالا فكر كنيد ببينيد كه آيا اينها دين است و مذهب است؟ وقتي مي‏آيي توي دين و مذهب دين و مذهب اين است كه معصوميني كه هستند سهو

«* دروس جلد 4 صفحه 40 *»

ندارند خطا ندارند نسيان ندارند حجت زمانند حجت اصليه مفترض الطاعه‏اند، آنها مي‏دانند كه مردم چه مي‏خواهند متصرفند، آنچه بخواهند مي‏كنند از جانب خدا در ميان خلق. به غير از آن چهارده معصوم ديگر كسي حجت اصل نيست بعد از آن چهارده معصوم هر كس را نص كردند آنها، تو همراه آن نص راه برو هر كس را صفت كردند تو همراه آن صفت برو.

پس نماز يكي از شئون و شعب اميرالمؤمنين است و اين نماز از ظل اوست اينها راست است، اين مصلي وقتي كه نماز مي‏كند اثر اوست اين راست است لكن تو زخرف را بردار از روي آن، راست همان است، راست آن است كه هر چيزي ايشان هرجا گفته‏اند آن را بگيري چرا كه حق همان است.

قسم خورد امام كه حقي نيست در عالم مگر از خانه ما بيرون آيد. پس حقي نيست مگر آنكه از زبان اميرالمؤمنين مي‏شنوي و اين حرف معنيش اين است كه ايني كه از زبان من بيرون مي‏آيد بسا من ندانم چرا از زبان من بيرون آمده، بسا من ندانم چرا در فلان وقت فلان حكم را براي چه گفته‏ام، حكمتش چه بوده؟ پس اميرالمؤمنين حركت مي‏دهد زبان را و من نمي‏دانم. بسا بخواهد به جايي بخورد و بسا من خودم جاهل باشم كه براي چيست و او از روي عمد اين زبان را اينجور در اين وقت به اينطور حركت داده اينجا، آلات و اسباب توي چنگشان است.

مكرر عرض كرده‏ام مشتي حب را شخص جاهل برمي‏دارد مي‏پاشد اگر از او بپرسي هر دانه از اينها كجا افتاد مي‏گويد نمي‏دانم و واقعاً نمي‏داند. بپرسي هر كدام به چه حكمت آنجايي كه افتاده افتاد مي‏گويد نمي‏دانم. همين را بپرسي از آني كه محرك كل است كه دست اين را حركت داده از اميرالمؤمنين بپرسي هر دانه از آنها كجا افتاد؟ او مي‏داند چرا هر دانه كجا افتاده او مي‏داند فلان دانه فلان جا افتاد به جهت آنكه فلان مورچه بايد رزقش به آن باشد، فلان مگس بايد رزقش آن باشد

«* دروس جلد 4 صفحه 41 *»

پس اين دانه بايد نزديك او برود. پس محرك كل ايشانند و تمام ملك اسباب و آلات است در دستشان. بله به آتش گرم مي‏كند اما آتش خودش نمي‏داند چرا فلان را گرم كرده آب سردي مي‏كند، اما آب سرد مي‏كند آب نمي‏داند چرا فلان را سرد مي‏كند. حالا آب چون ظهور اميرالمؤمنين است اثرش است و اثر بر طبق صفت مؤثر است. حالا آيا بايد ما رو كنيم به دريا بگوييم يا اميرالمؤمنين؟ عرض كردم همه كلمات اين زخرف را دارد. اگر كسي بخواهد به باطل برود، آب در اينكه چيزي از چيزهاست شكي نيست، در اينكه ربع كارهاي دنيا به آب مي‏گذرد شكي نيست انزل من السماء ماء فاخرجنا به ثمرات و جعلنا من الماء كل شي‏ء حيّ اقلاً يك ربع كار ملك را اين آب مي‏كند. اين آب دستي است از دستهاي اميرالمؤمنين بلكه از دستهاي انبيا، حالا كه چنين است اين اثر او نيست؟ اين هم ضرورت كل شيخيه است كه اثر ائمه انبيايند اثر انبيا شيعيانند يعني اناسي و به همين‏طور تا اينكه اين آب اثر ايشان است حالا كه اثر ايشان است، آيا مؤثر در اثر از نفس اثر ظاهرتر نيست؟ چرا، البته ظاهرتر است. حالا كه چنين است پس رو مي‏كنيم به اين حوضمان و مي‏گوييم يا اميرالمؤمنين يا يعسوب الدين، يا قائد الغرّ المحجّلين.

خوب اگر اين اميرالمؤمنين است پس چرا خلاش مي‏بري چرا روي نجاست مي‏ريزي آن را؟ كليات حكمت را كه مي‏شنويد اگر چيزي را سر جاي خودش مي‏توانيد بگذاريد كه جايي از دين خراب نشود بگوييد، نمي‏توانيد نفس نكشيد. و اين نصيحتي است كه كرده‏اند بزرگان و به غير از اين فكر كن ببين اگر مي‏تواني نفس بكشي نفس بكش.

واللّه نفس كشيدن غير از اين راه واللّه سم قاتل است از براي خودشان و از براي غير، همين كه نفس مي‏كشد هم براي خودش كفر است هم براي مردم. باز مكرر فرمايش مي‏كردند كه علم مشايخ ما از سم بيش بدتر است، و اين سم بيش

«* دروس جلد 4 صفحه 42 *»

يك زهري است يك سمي است كه به اسب مي‏زني سوار را مي‏كشد، به شتر مي‏زني شترسوار را مي‏كشد، حالا واللّه هيچ اغراق توي كلامشان نيست و اغراق را از آن راه بايد كرد، چرا كه نداشته‏اند لفظي كه بيان كنند و الا هلاك‌كننده‏تر است. اينجور مزخرف كه مؤثر در اثر از نفس اثر ظاهرتر است، و اميرالمؤمنين هم مؤثر كل اشياء است حالا از جمله اشياء يكي اين آب است پس پيش دريا مي‏ايستيم مي‏گوييم يا اميرالمؤمنين اگر اين مزخرف را مي‏گويي خودت هم يكي هستي، او هم يكي است سگ هم يكي است پس نعوذباللّه نعوذباللّه  همه اينها اميرالمؤمنين است. چرا كه مؤثر اسم و حد مي‏دهد به اثر.

پس آن اسم را بردار همه جا اطلاق كن، خودت ببين آيا اين حرف كفر نيست زندقه نيست آيا اين دين است؟ اين حرفها همان ‏جور حرفهاي صوفيه است كه مي‏گويند ٭خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا٭ اينها هم به غير از اين باب نرفته‏اند كه آنها را گفته‏اند و همه‏اش زخرف است، و زخرفش به قدري است كه نه يك آيه دارد، صد آيه مي‏توان آورد. نه يك حديث دارد چند حديث دارد. آيا دليل عقل ندارد؟ دليل آفاق ندارد؟ بي‏نهايت دليل دارد. دليل انفس ندارد؟ بي‏نهايت دارد واللّه جميعش سم قاتل است. هيچش دين خدا نيست دين خدا اين است كه اگر حرارت مي‏خواهي بابش پيش آتش است، هيچ علمي هم ندارد كمالي هم ندارد. برودت مي‏خواهي بابش پيش آب است آب نعمت خداست و خدا رفع حاجات مردم را به اين آب مي‏كند، اين را هم از دست اميرالمؤمنين جاريش مي‏كند و يا مجري الانهار به اميرالمؤمنين مي‏تواني بگويي، لكن آب خودش چيزي است نه چيزي نيست. پس هر حقي را او جاري مي‏كند، هر باطلي را او رفع مي‏كند، اين حرف حق است و صدق است لكن اين زمانها خودشان حاضر نيستند اما مي‏دانند چطور زبانها را حركت مي‏دهند.

«* دروس جلد 4 صفحه 43 *»

بسا خيالي مي‏كند شخص خيالش به هيجان مي‏آيد كه حرفي بزند، خيالش به هيجان آمده كه حرفي زده است و نه هيجانش معلوم است و نه خيالش، آن كسي كه از روي عمد حركت مي‏دهد مي‏داند، بعينه مثل اين است كه ني را صاحب ني بردارد صداهاي مختلف از آن بيرون آرد، اين زير و بمها و اين صداها جميعش كار نايي است، يك سوراخ را بگيرد و يكي را واكند. پس ني نه صدا مي‏داند يعني چه، نه زير مي‏داند يعني چه، نه بم مي‏داند يعني چه، نايي خودش مي‏داند چه جور صدايي بكند به چه اندازه بكند، اگر چه اگر اين ني نبود اين صدا نبود و صدايي كسي از نايي نمي‏شنيد. پس ني لامحاله بايد باشد تا نايي هر جور صدايي بخواهد از آنها بيرون بيارد.

حالا اميرالمؤمنين هيچ عدولي قرار ندهد كه بيايند نفي كنند تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را، و خودش بيايد اين كارها را بكند همچو چيزي نخواسته. اگر مي‏خواست قرار نمي‏داد عدول را، اگر مي‏خواست خودش اينها را بكند نمرده بود و از دنيا نمي‏رفت، پس خودش از دنيا رفت و ائمه از ذريه‏اش از دنيا رفتند حالا كه رفتند حجج و آن آخريشان غايب شد همچو قرار دادند كه عدول باشند در ميان مردم. و خدا اين عدول را تأييد مي‏كند اينها را حافظشان مي‏كند، همه اينها هست لكن اينها امام زمان نيستند.

باز فكر كنيد ببينيد يكپاره چيزها الحاد است يا نه؟ خوب تو اگر الحاد نمي‏خواهي بكني چرا اسم خودش را نمي‏بري؟ عدول چرا نمي‏گويي؟ علما چرا نمي‏گويي؟ چرا اسمش را امام زمان مي‏گذاري؟ باري ان‏شاء اللّه دقت كنيد با بصيرت فكر كنيد پس بدانيد اينها ابوابند. باز ابواب را فكر كنيد ابواب عامه هست و ابواب خاصه، جميع ملك ابواب عامه اوست بلاشك بلاريب. اوضاع ملك همه ابواب عامه اوست، يك باب فيض آفتاب است يك باب فيض ماه است ستارگان

«* دروس جلد 4 صفحه 44 *»

همه ابواب فيوضند. حتي اينكه از ابواب عامه او يكي بخت‏نصر بود. ببينيد اين بخت‏نصر چقدر كمك اهل حق كرد و خودش بت‏پرست بود كه جميع آن بي‏دينهايي كه دشمن انبيا بودند همه را از روي زمين برانداخت و تمام كرد پس او هم بابي بود از ابواب عامه و نصرت دين خدا را هم كرد.

در احاديث هست كه مي‏فرمايند كه اگر اولادي از خدا طلب مي‏كنيد دعا نكنيد كه ناصر دين خدا باشد از خدا بخواهيد كه مؤمن باشد، چرا كه بخت‏النصر كافر بود و ناصر دين خدا بود و انتصر اللّه به اولياءه. خلاصه همين‏طور هلاكو را خدا مسلط كرد بر مردم براي نصرت دين خودش و هي مي‏رسيد هي مي‏كشت مردم را، واللّه ناصر دين خدا بود خودش هم يك كافر ملحدي بود. پس اينها اسبابند آلاتند در دست اهل حق كه به اين اسباب و آلات كارهاي خود را مي‏كنند، اينها خودشان به جهت غرضشان به جهت مرضشان يكپاره كارها مي‏كنند و خودشان نمي‏دانند چه مي‏كنند و براي چه مي‏كنند. لكن خدا مي‏داند كه با آنها چه مي‏كند آنها اسباب حق هستند خدا يكپاره كارها كه مي‏خواهد بكند از دست آنها جاري مي‏كند. منظور اين است كه اينها ابواب عامه هستند و همچنين ابواب خاصه هم هست، خدا ابواب خاصه دارد و آنها عدول هستند آنها علما هستند، ديگر اين عدول بعضيشان ظاهرند بعضيشان غايبند.

از آنها كه غايبند يكي خضر است يكي الياس است يكي ادريس است يكي عيسي است، و اين عدول هر كدامشان غايبند مثل خضرند غايبند و تصرف خود را مي‏كنند و كسي هم آنها را نمي‏بيند نهايت اين عدول را من اسمشان را نقيب مي‏گذارم نجيب مي‏گذارم اسمشان هرچه مي‏خواهد باشد، تو ملتفت اصل مطلب باش در اينكه نقبا و نجبا و اركان و بزرگان متصرفان در ملك و حافظان دين هستند كه حرفي نيست كسي شك و شبهه در وجود آنها نبايد داشته باشد. پس همچو

«* دروس جلد 4 صفحه 45 *»

جور كسان در عالم هستند اسم امامند، عالم به صلاح و فساد دينند. اينها هستند اما همان‏طوري كه امام غايب است و تصرف خود را دارد مي‏كند ـ و الحمدللّه در ميان شيعه در اين شكي نيست و اين محل تأمل نيست ـ آنها هم غايبند و كار خود را مي‏كنند.

لكن آنهايي كه مي‏آيند در ميان مردم كه دين مردم را براي مردم بگويند و كارشان اين است كه رفع شكوك و شبهات از دين خدا مي‏كنند، ديگر آنها آن كارها و آن تصرفها را نمي‏كنند به جهتي كه زمان همچو زماني نيست و خدا نخواسته اظهار آنگونه امور را، بلكه امروز مرّ حق را نمي‏شود گفت، اگر مي‏شد مرّ حق را بگويند فكر كنيد ببينيد خود امام چرا رفته قايم شده چرا نمي‏آيد مرّ حق را حالي مردم كند؟ آيا مي‏گويي خبر ندارد كه مردم طالب حقند و بايد حق را به ايشان گفت؟ يا مي‏گويي بهتر از خود اينها خبر دارد و مي‏داند كه كي طالب حق هست كي نيست، و مي‏داند چه چيز را بايد به ايشان گفت يا نگفت، و مي‏داند كه اگر امروز مرّ حق را بخواهد براي اين مردم بگويد از او قبول نمي‏كنند و به اين جهت غايب شده. پس در اينها كه حرفي نيست. خلاصه مختصر آنكه اگر مي‏خواهي هدايت بيابي سعي كن باب مزخرف را بر روي خود ببند. هدايت مي‏خواهي راه هدايت همان است كه هي مكرر اصرار كرده‏ام راه هدايت همين ضرورت است، اگر ضرورت را گرفتي البته هدايت مي‏يابي.

و نه خيال كني كه بگويي ضروريات را من چه مي‏دانم چه چيز است؟ ضروريات آن است كه همه كس مي‏دانند. ضروريات آن است كه تا پيش پات آمده، پس آن را محكم بگير و اگر ضروريات را نگرفتي واللّه دليل عقل اگر آوردي دليل عقل سست‏تر از بيت عنكبوت است. اگر يقين مي‏كني يقين نيست شيطان است القاء كرده، چرا كه هيچ رسولي هيچ داعي از جانب خدا نيامده كه به حق

«* دروس جلد 4 صفحه 46 *»

دعوت كند مگر اينكه شيطان در امنيه‏اش القاء مي‏كند و آن چيزي كه مي‏اندازد شيطان محل اشتباه است زخرف قول است زخرف را مادام كه مي‏گيري هدايت نخواهي يافت، و اگر مي‏خواهي نجات بيابي ضروريات را محكم بگير، معذور نيستي كه بگويي راه نمي‏برم، آن كه راه نمي‏برد مستضعف است، ديگر حالا نمي‏دانم فلان چيز خلاف ضرورت هست يا نيست، من چكار دارم با تو حرف بزنم، وقتي تو نترسي از خدا به زور و به ضرب نمي‏آيم تو را ببرم، وقتي تو خودت بخواهي بروي جهنم من چكاره‏ام كه نگذارم كسي را كه خدا خواسته اضلال كند، مگر من به زور مي‏توانم هدايتش كنم؟ هرگز نمي‏توانم هدايتش كنم.([1])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 47 *»

درس سوم

 

(دوشنبه 4 صفر المظفر سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 48 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.

عرض كردم كه اهل باطلي نخواهيد يافت كه اقرار به بطلان خود داشته باشد. ملتفت باشيد كه خيلي قال و قيل در ميان آمده لابدم بعضي چيزها را بگويم. باطلي نخواهيد يافت كه بگويد من باطلم شما بياييد مرا حق بگيريد، تمام باطلهايي كه شنيده‏ايد همه مي‏گيرند حق را و قول خود را مزخرف مي‏كنند. قول مزخرف مثل مس مزخرف است به محَكش بزن مغزش مس است، به هيچ نمي‏ارزد. پس تمام اقوال باطله مزخرف است زخرف القول غرورا پس زخرف حق را كه طلا يا نقره حق باشد مي‏مالند به مسشان، و به آن چيزهايي كه دارند آن وقت ادعاي حقيت مي‏كنند. باز ملتفت باشيد و بدانيد كه جميع آيات و اخبار چه تكوينش چه تدوينش اين زخرف توش است ماارسلنا من رسول و لانبي و لامحدّث (در قرائت اهل بيت:) الا اذا تمنّي القي الشيطان في امنيته نمي‏شود شيطان كار خودش را نكند.

هيچ رسولي هيچ نبيي هيچ محدّثي را مي‏فرمايد نفرستاديم مگر اينكه وقتي حرفهاش را زد شيطان در حرفهاي او القاي شبهه كرد. حالا اين شبهه كه شيطان

«* دروس جلد 4 صفحه 49 *»

القاء مي‏كند آيا طوري است كه مؤمنين نمي‏فهمند؟ اگر نمي‏فهمند كه معذورند. شيطان اگر يك جوري القاء كند شبهه را كه تميز ندهند مردم آن را از حق، پس انبيا براي چه مي‏آيند؟ براي چه دعوت مي‏كنند؟ پس يك جوريش كرده كه معلوم هم مي‏شود با وجودي كه زخرف هست، و اين زخرف نيست مگر همين كه از حق چيزي را برمي‏دارند به خود مي‏چسبانند متشابهي را مي‏گيرند دين خود قرار مي‏دهند.

قرآن مركب شده از محكمات و متشابهات، محكماتش را مؤمنين مي‏گيرند متشابهاتش را جميع اهل باطل اما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة پس در هر باطلي اگر بخواهيد يك كسي پيدا شود آيه نتواند بخواند به حسب خودش، حديثي در دين خودش نتواند بخواند، هيچ همچو باطلي پيدا نمي‏شود. پس ملتفت باشيد كه القاي شيطان هست مع‏ذلك قوّت شيطان از قوّت خدا بيشتر نيست، خدا رسول خودش را مي‏فرستد شيطان هم القاي شبهه خود را مي‏كند. هر كس مي‏خواهد تابع شيطان شود خودش مي‏خواهد، مي‏گويد بسم اللّه. اين است كه در قيامت شيطان مي‏گويد ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخيّ من تسلطي بر شما نداشتم الا اينكه من دعوتي كردم زوري كه نداشتم اگر اين كار بدي بود مي‏توانستي كه نكني، تو بايد نكني، من يك حرفي زدم حرف مرا مي‏خواستي نشنوي. و ان‏شاء اللّه ملتفت كه بشويد خواهيد دانست كه خدا قوتش كمتر نيست از قوت شيطان، و هدايتش كمتر نيست از اضلال شيطان، اگر بيشتر نباشد كمتر نيست. شيطان هر قدر شيطنت كند كه توي چنگ اوست و از چنگ او بيرون نمي‏رود.

اين است كه يحكم اللّه آياته اين است كه ينسخ اللّه ما يلقي الشيطان واضح مي‏كند خدا و زخرفش را برمي‏دارد و حالي تو مي‏كند كه اين مس است اگر باور نمي‏كني به محكش بزن ببين چگونه مس است و هيچ طلا نيست.

«* دروس جلد 4 صفحه 50 *»

ثوب الرياء يشف عما تحته
  و ان التحفت به فانك عار

٭گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار٭ انسان عاقل مي‏فهمد اين مار نيست اگر چه شكلش شكل مار است، به ريا و زرنگي و جلددستي حق را نمي‏شود برد پيش خود كه نفهمند اهل حق. مخفي نمي‏ماند. هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور و الاحياء و الاموات.

حالا وقتي درست فكر مي‏كنيد ان‏شاء اللّه مي‏يابيد كه از جمله مزخرفاتي كه گرفتند اهل باطل، ملتفت باشيد كه ان‏شاء اللّه توي راه بيفتيد و نلغزيد و نگذاريد مردم ديگر بلغزند.

حالا از جمله مزخرفاتي كه گرفته‏اند همه اهل باطل اين است كه اين بدني كه در توي اين دنياست كه حجج دارند انبياء اولياء خوبان همه دارند، خود بدن كه جسمي بيشتر نيست حجيتي توش نيست اين بدن ترقي مي‏كند خورده‏خورده، اول جماد است بعد نبات مي‏شود باز خورده‏خورده ترقي مي‏كند حيوان مي‏شود اين حرفهاش هم راست است، همان زخرف است كه از حق دزديده براي اينكه روي باطلش بمالد، شما غافل مشويد. پس مي‏گويند اين بدن ترقي مي‏كند درجه به درجه مي‏رود بالا تا به يك جايي مي‏رسد، به آنجا كه رسيد يا روحي است توي آن دميده مي‏شود، روح كه دميده شد بنا مي‏كند مي‏گويد آن روح در من دميده شده، تا اينجاهاش هم راست است، يا نوري است وقتي مي‏تابد مي‏گويد من به نوري روشن شده‏ام، و به اصطلاح خدا آن را روح مي‏گويد چنانكه فرمود نفخت فيه من روحي بدن آدم سجده نمي‏خواست، مثالش سجده نمي‏خواست هيچ‏يكش سجده نمي‏خواست تا وقتي كه در بدن او آن روح دميده شد، آن وقت بايد سجده كنند. و ملتفت باشيد كه عمداً زور مي‏زنم به اينجور مي‏گويم كه حواستان مختلف نشود كه مرّ حق به دستتان بيايد، نوعاً اهل مزخرف دو دسته شده‏اند، شما آن دو را كه به

«* دروس جلد 4 صفحه 51 *»

دست بياريد باقي هفتاد و دو فرقه و جزئيات آن به چنگتان مي‏آيد. پس تمام دايره اسلام مزخرف‏بافهاشان دو دسته شده‏اند سني و شيعه. سني كاري دست امامت ندارد، مي‏گويد خدايي داشتيم و تكليفي داشتيم و پيغمبري ضرور بود و آمد و كتابي آورد و كتاب اللّه فينا و يكفينا. اينها اهل ظاهرشان است و اهل باطنشان مقام محمديت9 اصطلاح كرده‏اند حتي به همين لفظي كه حقيقت محمديه هم مي‏گويند كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند و بسا خيال كنند بعضي كه اين اصطلاح شيخ مرحوم است، خير اينها در كتابهاي سني‏ها هم هست. گفته‏اند حقيقت محمديه رتبه‏اي است از مراتب، و حقيقت محمديه اسمش است. وقتي در دنيا بدني ترقي كرد به آن مرتبه رسيد آن وقت آن روح در او دميده مي‏شود، آن روح كه در او دميده شد آن نور در او كه تابيد اسمش مي‏شود محمد، دليل هم دارند حديث هم مي‏خوانند، چنانكه جماد نبات اسمش نيست وقتي روح نباتي در آن دميده شد جمادش نمي‏گويند. اين حالا روح نباتي دارد و كار، كار روح است بالاش مي‏برد پايينش مي‏آرد تلخش مي‏كند شيرينش مي‏كند سبزش مي‏كند سرخش مي‏كند.

جماد اين كارها را نمي‏توانست بكند پس اين جمادش گم شده حالا كه روح نباتي آمده ديگر اين اسمش نبات است، به همين‏طور اين هم نبات است تا ترقي كند و روح حيواني در او دميده شود، راه مي‏رود مي‏بيند مي‏شنود بو مي‏فهمد. جماد كه بنا نبود اين كارها را بكند، همچنين نبات بنا نبود كه اين كارها را بكند. حيوان كه ما مي‏گوييم و اصطلاح ما است همين حيوان است، راه مي‏رود و مي‏بيند و مي‏شنود و اگر نذر بكنيم به حيواني علفي بدهيم به همين مي‏دهيم، اگر علف بدهيم به همين به حيوان علف داده‏ايم، اعانتي اهانتي مي‏كنيم به همين حيوان كرده‏ايم، اعانت كرده‏ايم يا اهانت درست است اينها همين‏طور هم هست. اينها را از اهل حق دزديده‏اند براي مطلب باطلِ خودشان و اين مزخرفي است كه خيلي گول مي‏زند آدم را.

«* دروس جلد 4 صفحه 52 *»

پس مي‏گويند در ايني كه ما به روح حيواني دست نداريم شكي نيست راست هم مي‏گويند لكن اين زخرف است پس مي‏گويند به روح حيواني دستي ندارم، روح حيوان را در عالم خودش آب بدهم او آب نمي‏خورد، من غذا به حيوان كلي نمي‏دهم حيوان وقتي غذا مي‏خورد كه بدن نباتي او غذا جذب كند، پس حيوان غذاخور همين حيوان است، و روحي كه در عالم خودش است غذا نمي‏خورد. هر بدني كه آن روح توش پيدا شده مي‏شود حيوان، به همين‏طور است انسان.

انسان را در عالم انسانيت نذر كنيم اعانت كنيم يا اهانت كنيم دستمان نمي‏رسد، او اهانت و اعانتي ندارد، حالا كه چنين است پس اگر بدني پيدا شد و آن روح انسانيت درش دميده شد، حقيقةً واقعاً شرعاً عرفاً لغةً اين انسان است و هر معامله با انسان بخواهند بكنند با اين مي‏كنند. و هكذا مسئله را به همين‏طور مي‏برند بالا خيلي‏هاش هم درست است. و اينها را از حق مي‏دزدند درستها را مي‏دزدند از حق و بر روي باطل خود مي‏مالند وقتي چنين شد نسبتها را به همين سبك مي‏برند بالا. مي‏گويند اگر بدني رسيد به آن مرتبه كه حقيقت محمديه است هر بدني كه آن روح در آن دميده شد اسمش محمد است يك محمد هم هست دقت كنيد.

حالا اينها را من عرض مي‏كنم و بدانيد كه تحقيقات اهل باطل را كه اهل حق مي‏كنند خيلي بهتر از خودشان مي‏كنند، خيلي بهتر راه مي‏برند. چرا كه اصل تحقيقات مال اهل حق بوده آنها دزديده‏اند. پس اينها چكيده‏اند و آنها چسبيده‏اند، باز اهل باطل آنچه مي‏گويند تنقيح مطلب خودشان را نمي‏توانند آن جوري كه مي‏خواهند بكنند. اهل حق آنها را بهتر مي‏توانند تنقيح كنند.

باز بسا اهل حيله‏شان بگويند محمد يك محمد بيش نيست ولكن محمد ظهورات بسيار دارد توي اين دنيا، آيا نمي‏ديدي محمد اول بچه بود بعد بزرگ شد، پس مي‏شود محمد دو ظهور داشته باشد سه ظهور داشته باشد، پس محمد يك

«* دروس جلد 4 صفحه 53 *»

محمد است و اين دو ظهور و سه ظهور، همه ظهور محمدند. قرآن هم از عالم عقل آمده به جهت آنكه محمد خودش بالاي عقل نشسته حقيقت محمديه البته بالاي عقل است و قولش و اثرش و كلامش زيرپاش است. حالا اگر كسي رفت و به مقام محمد رسيد قرآن هم مي‏تواند بگويد. پس مي‏گويد گفتند ديگران مثل قرآن نمي‏توانند بگويند ديگر نگفتند قرآن را محمد هم نمي‏تواند بگويد، خلق نمي‏توانند مثل قرآن بيارند آيا خدا هم نمي‏تواند؟ خدا مي‏تواند.

حالا به آن مرتبه كه رسيد كه اول ما خلق اللّه است، محمد مي‏شود و قرآن هم مي‏گويد، محمد هم يك محمد است، لكن محمد اسمهاي بسيار دارد. اين محمد كه مبعوث شد و بعد از او ديگر محمدي نمي‏آيد روي زمين درست است.

و ببينيد كه چه جور حيله مي‏كنند مي‏گويند درست است بعد از محمد ديگر محمدي نمي‏آيد و اين محمدي كه مبعوث شد خاتم‏النبيين هم هست لكن اين حرف معنيش اين است كه ديگر مرتبه‏اي بلندتر از اول ما خلق اللّه نيست و بعد از او رتبه‏اي كه بالاتر از آن باشد، نيست. چون اين محمد مبعوث، از آن رتبه آمده پس اين است نبي آخرالزمان. حالا نبي آخرالزمان ظهورات عديده دارد ظهورات عديده محمد را متعدد نكرده كه بگويي نبي آخرالزمان ديگري آمده اينها را سنيها گفته‏اند. حالا سني چون كاري دست امامت ندارند آنها محمديت كليه مي‏گويند كه محمديت يك مقام كلي است و اينها كه مي‏آيند افراد اويند. اين افرادي كه مي‏آيند و لو فلان مرشد باشد محمد است. محمد هم متعدد نيست خاتم‏النبيين آمده و متعدد بودن اينها منافات ندارد با اينكه محمديت كليه يكي بيشتر نيست. پس از اين جهت مي‏گويد به مريد خودش كه اِشهَدْ بأني رسول اللّه. شهادت بده كه منم رسول اللّه او هم اگر عارف هست شهادت مي‏دهد. باز ديگر حيله‏هاشان را ملتفت باشيد و اينها را همه را به تفصيل نوشته‏اند و استدلال دارند نهايت تنقيحش را ندارند تنقيحش را

«* دروس جلد 4 صفحه 54 *»

بخواهند بايد بيايند از من بشنوند. به همين‏طور باز مي‏گويند كه مگر مي‏شود به خدا رسيد مگر به محمد برسند، نمي‏شود.

تمام انبياء تمام اولياء مكلفند توحيد كنند خدا را و درجه به درجه بايد سير كنند و بروند تا به آن درجه بالا. آن درجه بالا متصل است به مقام توحيد، متصل است به خدا، حالا سني اينجور مي‏گويد. متصل است به مشيت، سني باك ندارد كه بگويد به خدا متصل است. پس مي‏گويد اگر به خدا بخواهي برسي بدون اينكه به واسطه كبري برسي محال است. پس آن مرتبه‏هاي زير كه بخواهند به خدا برسند سير مي‏كنند به مرتبه اولي مي‏رسند، آن مرتبه اولي مقام محمديت است. پس هر موحدي تا محمد نشود نمي‏رسد به خدا.

حالا اينها را مي‏گويند. اگر مي‏گوييد باطل است بسم اللّه مي‏توانيد، وازنيد. دليل عقل دارد دليل آيات دارد دليل اخبار دارد دليل آفاق دارد، دليل انفس دارد، و شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه آيات متشابه دارد احاديث متشابه دارد دليل آفاق متشابه دارد دليل انفس متشابه دارد، دليل حكمت متشابه دارد دليل موعظه و مجادله متشابه دارد. در تمام جاها اهل باطل مي‏چسبند به متشابهاتش، اهل حق مي‏چسبند به محكماتش و متشابهات را رد به محكمات مي‏كنند.

پس سني چون كاري دست امامت نداشتند اسمي از امامت نبردند، اما شيعه به جهت خلط و لطخ با سني اينها را ياد گرفتند و علاوه اسم ولايت هم بردند، سنيها آن كاملينشان ديگر اسم ولايت نمي‏برند چنانكه صاحب «انسان كامل» نوشته كه ما توحيد خدا بايد بكنيم بدون محمد نمي‏شود، و اوست واسطه كبري و اوست ابتداي خلق. پس اول بايد برسيم به آنجا تا آنجا مشاهده كنيم آن مقام را، و بايد به مقام شهود رسيد چرا كه خدا نگفته علم اللّه انه لااله الا هو، و گفته شهد اللّه انه لا اله الا هو و الملئكة و اولوا العلم پس مقام علم كفايت نمي‏كند به جهت آنكه علم

«* دروس جلد 4 صفحه 55 *»

مقام شهود نيست. پس تا كسي نرسد به خدا، خدا را مشاهده نمي‏كند چنانكه خدا خودش را مشاهده كرده و گفته شهد اللّه انه لااله الا هو و از اين جهت در شريعت قرار داده كه مردم بگويند اشهد ان لااله الا اللّه، اشهد انّ محمداً رسول اللّه. نگفته‏اند كه بگويند اعلم ان لااله الا اللّه و يا اعلم ان محمداً رسول اللّه، پس اينها سرّي دارد واقعاً هم سرّي دارد. حالا كه چنين شد تا كسي محمد نشود به خدا نمي‏رسد و تا كسي به خدا نرسد توحيد ندارد. پس حالا يا بايد آدم خودش محمد باشد يا امت محمد باشد. حالا محمدي كه آنجا هست كه تو به آنجا نمي‏رسي مگر اينجا يك فردي از افراد آن محمد را پيدا كني. چنانكه تو به مرتبه نبات هم نمي‏رسي مگر آنكه اينجا نباتي پيدا كني، چنانكه به مرتبه حيوان هم نمي‏رسي مگر اينجا حيواني پيدا كني، و به مرتبه انسان نمي‏رسي مگر آنكه اينجا انساني پيدا كني. همه جا همين‏طور است در آفاق در انفس. پس مي‏گويد به مقام محمديت يا بايد رسيد، يا بايد دست زد به دامن محمدي نعوذباللّه. و آن‏طورهايي كه آنها مي‏گويند كه بايد لعنشان كرد، بلكه محمدشان را هم بايد لعن كرد.

پس در هر زماني يك كاملي نبي آخرالزمان است، اين بايد برساند به مردم توحيد را، پيغمبر خودش مبلغ است. در هر زماني يك زباني دارد كه مي‏گويد انما انا بشر مثلكم پس آن مرشدهاي پيش جميعاً محمد مي‏شدند اين بود كه از مريدهاشان مي‏خواستند كه شهادت بده كه منم رسول اللّه، محمد هم متعدد نشده بود و نبي تازه‏اي هم نيامده بود. و محمد، محمد بود و يكي هم بيشتر نبود. پس نوع صوفيه كه بودند در سنيها و مخلوط نشده بودند به شبهاتي كه در ميان شيعه هست اينطورها مي‏گفتند اسمي هم از ولايت نمي‏بردند، مگر همان خدا و بعد از خدا پيغمبر ديگر هيچ.

پس به اين حيله گفتند آن حقيقت محمديه يك حقيقت است، و ظهوراتش

«* دروس جلد 4 صفحه 56 *»

متعدد باشد نقلي نيست. بعينه همان جوري كه تو به يك خدا قائلي و اين خدا نود و نه اسم دارد، و خودش گفته للّه الاسماء الحسني و اين اسمها مثل حرير و پرند است كه به تعدد آنها ابريشم متعدد نمي‏شود. پس حقيقت الوهيت يك حقيقت است اسماء متعدده دارد. همين‏جور حقيقت محمديه يك حقيقت است حالا اشخاص عديده و ظهورات عديده دارد. و اينها سرّ است و اينها را اهل ظاهر نمي‏فهمند. و چون اهل ظاهر پير ندارند خدا ندارند، و چون خدا ندارند در خطرند، صدمات هم مي‏كشند، عذاب خواهند كشيد تا مدتي. آخر كار كه شد، آن وقت بايد ببرندشان يك جايي، آنجا كه رفتند آن وقت داخل عبادشان مي‏كنند. و اين سلسله مي‏گويند خداي من پير من است، پيغمبر من پير من است.

توي شيعه بيا، صوفيه‏شان كه از اين راه رفته‏اند مي‏گويند امام من اين است، آن پيري كه دارد مي‏گويد مرتضي علي اين است. سنيها كه ديگر امامي هم نگفته‏اند. پس به اين حيله‏ها گفتند ما خدايي داريم و از آن خدا خبر نداريم، و اين خدا واسطه ضرور دارد و واسطه كبري محمد است. ماها اگر بايد به خدا برسيم تا محمد نشويم نمي‏رسيم، يا اقلاً دامن يك مرشدي را بايد بگيريم كه محمد شده باشد.

حالا بعينه همين‏جور مزخرف افتاد به دست بعضي شيعه‏ها، آنها ولايتي هم زياد كردند باز گفتند همين جوري كه مي‏بيني مرتبه انساني مرتبه‏اي است كه هر بدني كه رسيد به آنجا اين انسان است، همين‏طور مرتبه نجابت مرتبه‏اي است كه هركس برسد آنجا ابوذر برسد به آنجا يا مقداد نجيب است، يك مرتبه‏اي است نجابت كه هر كه به آنجا رسيد نجيب است، اينهاش هم دروغ نيست مزخرف است دزديده‏اند از اهل حق براي رواج باطل خود. به همين‏طور مي‏گويند مرتبه نقابت يك شخص معين نيست كه تعدد منافي با او باشد، نقابت يك مرتبه‏اي است كه سلمان به آن مرتبه كه برسد نقيب است. يونس بن عبدالرحمن مي‏رسد نقيب است

«* دروس جلد 4 صفحه 57 *»

اويس مي‏رسد نقيب است، همه نقيب هستند نقبا را كه گفته متعدد نباشند، بله حقيقت نقابت يك امري است كه يكي بيشتر نيست، ظهوراتش متعددند باشند حقيقت نجابت يك حقيقت است. حالا ابوذر به آنجا مي‏رسد نجيب است مقداد مي‏رسد نجيب است به تعدد اينها او متعدد نمي‏شود.

حالا همين‏جور مي‏آيند همين جورهايي كه خلاصه‏اش را بابي‏ها گرفتند مزخرفات صوفي‏ها را گرفتند، مزخرفات صوفي‏هاي توي شيعه را گرفتند، از اهل حق هم يكپاره كلمات دزديدند بابي شد. پس حقيقت ولايت مثل حقيقت نقابت است. پس بخصوص بايد يك شخص اميرالمؤمنين باشد لازم نيست. اهل ظاهر كه خيال كرده‏اند كه همان يك شخص بايد باشد، نشناخته‏اند اميرالمؤمنين را، اگر چشمي داشتي اميرالمؤمنين را مي‏شناختي و او را مي‏ديدي، اميرالمؤمنين آن كسي است كه مي‏گويد من حجت هر زماني كه پيش بوده و بعد هست، هستم. حجت هر اواني هستم انا الآمل و المأمول، اينها هم كه در خطبه هست.

حال كه چنين است پس حقيقت ولايت حقيقت واحده است اين حقيقت واحده يكي از ظهوراتش هم حضرت امام حسن بود، يكي از ظهوراتش امام حسين بود و هكذا به تعدد اين ائمه ولايت متعدد نمي‏شود پس يك حضرت امير است اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة، اين يك حقيقت ظهورات عديده دارد و ديگر اينجا دست و پا از سنيها زيادتر كرده‏اند. چرا كه حديثها بيشتر به ايشان رسيده. طلا بيشتر گيرشان آمده كه روي مس خود بمالند پس گفته‏اند حقيقت علوي حقيقت واحده‏اي است، يك حقيقت بيشتر نيست و به تعدد ظهورات متعدد نمي‏شود.

نمي‏بيني همين اميرالمؤمنين به خارق عادت يك شب در چهل جا ميهمان مي‏شد و يك نفر هم بيشتر نبود مگر چند تا اميرالمؤمنين داري يكي كه بيشتر

«* دروس جلد 4 صفحه 58 *»

نيست. شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است شك نيست عاقل مي‏فهمد اين شخص در حالي كه اينجاست نمي‏تواند بيرون باشد. پس اگر ديدي رفت بيرون ظهور ديگر اوست كه رفته بيرون. پس حالا كه اميرالمؤمنين چهل بدن مي‏گيرد و يك اميرالمؤمنين بيش نيست همين‏طور در هر زماني امامت و ولايت كليه ظهوري دارد، و همان ظهور اميرالمؤمنين است. پس به هر عصري اميرالمؤمنيني قائم هست پس اميرالمؤمنين را با چشم خودمان ديده‏ايم و دعوتمان كرده و ديديم خودمان كه به اين لفظ مي‏گفت. صوفي معروفي بود، مرد متشخصي بود زاهد در دنيا راغب به آخرت هم بود، عملش را هم خيلي خوب مواظب بود. مردكه صوفي متشخصي بود غذا آورده بود مي‏خواست تعارف كند، مي‏گفت مرتضي علي اينجا هم هست. بسم اللّه يعني بخورش اينجا هم علي است. يكي ديگر به زبان خاك بيانش مي‏كند. خيلي چيز عجيب غريبي است مردكه مي‏گفت همه چيز خاك است و اميرالمؤمنين ابوتراب است خاك هم همه جا هست. پس همه چيز علي است. اين‏قدر گفت اين اميرالمؤمنين است كه من كج‏خلق شدم گفتم اين حرفها را ديگر مزن كه اگر اين حرفها را بزني تو را مي‏زنم، گفت تو نمي‏تواني مرا بزني ـ اينها را مي‏گويم كه تعجب كنيد ـ گفت تو نمي‏تواني مرا بزني گفتم چطور و چوبي دستم بود به قوت هرچه تمامتر چوب را بلند كردم كه روي دست اين بخورد و زدم، بعينه مثل چوبي كه روي سنگ بخورد چطور دست خود آدم درد مي‏گيرد وقتي چوب را من از راه كج‏خلقي زدم و خورد، دستم درد آمد و اين هيچ واللّه خم به ابروش نياورد، طوري بود كه فهميدم دردش نيامده ديگر يا جني بود يا شيطاني در بدنش نشسته بود و اين خارق عادتش بود. زدم او را هيچ باكش نشد هيچ كج‏خلقي هم به ما نكرد، باز به آن زبانهاي چرب و نرمش باز با ملايمت حرف مي‏زد. پس ملتفت باشيد كه چه مي‏گويند اهل باطل. پس حقيقت

«* دروس جلد 4 صفحه 59 *»

امامت كه كسي نمي‏بيند آن امام اسمش نيست واقعاً همين جوري كه حقيقت حيوان سميع و بصير و شامّ و ذائق و لامس است، ايني كه اينجا مي‏آيد اينها را دارد آن حقيقت حيواني كه در عالم حيوان است روحي است. او سميع به كلش است بصير به كلش است، او ظهورش در چنين بدن دنيايي است.

پس حقيقت امامت حقيقت غيبيه است كه هيچ بار ظاهر نمي‏شود. آن حقيقت ظهورش در اين بدنهاست متقلب است در صور كيف يشاء. پس امامي كه مي‏گويي اين است كه ظاهر است. پس آنهايي كه مي‏بيني همه امامند نهايت يكيش آن بود كه اميرالمؤمنين اسمش بود، يكيش آن بود كه اسمش حسن بود، يكيش حسين بود. پس در توي شيعه كه آمد چون شيعه پري كار دست پيغمبر نداشتند گفتند حقيقت ولايت بايد باشد تا نبوت را برساند به ماها، و آنهايي كه مي‏گويند نبوت بايد ما را به خدا برساند، دارند توي بيابان حيران مي‏روند. پس وقتي سير مي‏كني مي‏رسي به مرتبه ولايت حالا ديگر علي مي‏شوي، از آنجا كه بالاتر رفتي مي‏رسي به مرتبه نبوت آنجا ديگر اسم پيغمبر را مي‏برد. از آنجا كه بالاتر رفتي مي‏رسي به خدا و خدا مي‏شوي. پس اين شخص كه حجت زمان است مرشد است، پس اين پير ما به نظري خداست به نظري محمد رسول اللّه است، و همين پير به نظري علي ولي اللّه است، كسي كه پير ندارد اين لااله الا اللّه ندارد اين محمد رسول اللّه ندارد اين علي ولي اللّه ندارد، عاريند اهل سير نيستند.

پس اينها را همه را به هم ضم كردند و كلمات مشايخ را هم بابيه به اينها ضم كردند. پس اينها اين بابي‏ها ابتدا آمدند كه ما نايبيم، نيابت امام چه چيز است؟ ببينيد به چه حيله آمدند و حيله داشتند، نه اين است قاعده ندارند رسم ندارند. معلوم است بعضي را كه مي‏خواهند مسخرشان كنند اهل علمند، پس به قاعده علمي مي‏گويند مرتبه ولايت مرتبه عقل است مرتبه نبوت مرتبه فؤاد است، مرتبه بالاترش

«* دروس جلد 4 صفحه 60 *»

مرتبه توحيد است. حال كه چنين است آن ابتدائي كه بناي ظهور است آن شيعه بايد باشد، چرا كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. اول نيابت پايين بايد ظاهر شود. پس اوّلي كه ظاهر شد باب ادعاي نيابت كرد، گفت من نائب امامم چرا كه مرتبه‏اي كه بايد در اين عالم ظاهر شود آن مرتبه نيابت است پس به اين جهت ادعاي نيابت كرد.

و بعد پشت سر اين ادعا گفت كه ظاهر در ظهور اظهر از ظهور است، ظاهر در اين مؤثر است و مؤثر اولي است به اثر از خود اثر و اوجد است در مكان وجود اثر از اثر. حالا كه چنين است پس ظاهر در من از من ظاهرتر است. ملتفت باشيد و خوب چشمتان را بماليد پس حال كه چنين است لا فرق بينك و بينها و البته متشابهات هم كه بسيار است در كلمات مشايخ و آنها هم مدتها درس مي‏گفتند خودمان مي‏رفتيم مي‏شنيديم و اينها را مي‏گفتند. پس اول بايد انسانيت بروز كند اما انسان كامل انسانيت كه بروز كرد مي‏گويد من نائب امامم يعني او بالاي من است كه مقام عقل باشد كه بالاي مقام انسانيت است. تو اگر بخواهي كه به امام برسي بايد سير كني و بالا بروي تو هر جا هستي دست بزن به دامن آن پيشي آن كسي كه جلوت است.

پس اگر به مرتبه جمادي رسيدي نباتي را عبادت كن، اگر به مرتبه نباتي رسيدي حيواني را عبادت كن اگر به مرتبه حيواني رسيدي انساني را عبادت كن، آنهايي كه انسان نشده‏اند و حيوانند رعيتند آنها بايد چنگ بزنند و دامن انساني را بگيرند كه نايب مناب امام و خليفه امام باشد. و انسان كامل اسم امام است رسم امام است يك امام هم بيشتر نيست. به تعدد اين انسانها و اين كاملين متعدد نمي‏شود.

و ببينيد كه چگونه راههاي حيله‏شان را به قاعده علمي آورده‏اند انداخته‏اند. پس اول نيابت را ادعا كردند و گفتند اينكه در پيش شما بود حق بود صدق بود كه

«* دروس جلد 4 صفحه 61 *»

حجتي در هر زماني بايد باشد نمي‏شود حق مرتفع از دنيا بشود حالا هم وقت ظهور شده. پس اول نيابت را ادعا كردند بعد گفتند اين نيابت اثر است براي عالي و مؤثر در اثر از خود اثر ظاهرتر است اگر اين انساني است كه عقل توش نيامده كه نايب نيست. پس اول بايد انسان شد. پس از جزيره خضراء بايد گذشت به جهت آنكه وقتي مي‏خواهي بروي خدمت امام اول از كثيب احمر بايد گذشت كه مقام طبيعت است و مقام طبيعت آتش است و سرخ است و رنگش رنگ ياقوت است و مقام ياقوته حمرا است، بايد از آن كثيب احمر گذشت به مقام حجاب زبرجده خضراء و به مقام جزيره خضراء رفت. پس لامحاله بايد عبور كرد، از مقام نفس و جزيره خضراء كه مي‏گذري به مقام عقل مي‏رسي. همان‏جور توجيهي كه جميع كثيري بودند مي‏كردند، در كاظمين هم ديدم از اينجور جماعت.

باري پس هركس به مقام عقل رسيد او امام را مشاهده مي‏كند. پس آني را كه انتظارش را مي‏كشيد كه يك وقتي بيايد و شمشير بكشد اگر بيايد يكي از آن ظهورات است كه مي‏آيد به جهت آنكه آن اصل كه نمي‏آيد پايين او شش منزل هفت منزل بالاي اين مقام است به آنجا به طور عرض نمي‏شود رفت و همين زخرف است كه دزديده‏اند.

پس خدمت امام كه مي‏روند به عرض نبايد رفت، به عرض رفتن يعني از امروز و فردا و پس فردا نبايد برويم تا به امام برسيم، پس انتظار مكش كه يك زماني يك امامي بيايد و لو پس فردا مثلاً يك كسي هم پيدا شود و شمشير بكشد او هم مثل ايني است كه امروز امام است نهايت اين امروز مصلحت نمي‏داند شمشير بكشد ساكت است، هر كدام مصلحت دانستند شمشير مي‏كشند. امام حسين شمشير كشيد و امام بود. امام حسن شمشير نكشيد و امام بود، پس اگر يك وقتي يك كسي هم آمد شمشير كشيد او هم مثل يكي از اينهاست كه امامند، امروز زور ندارند كه

«* دروس جلد 4 صفحه 62 *»

شمشير نمي‏كشند. پس در هر زماني يك وليي لامحاله بايد قائم باشد و او كفايت مي‏كند و او يكي هم بايد باشد. ديگر آن احاديثي را هم كه رسيده درباره امام كه يكي بيشتر نبايد باشد، براش مي‏خوانند آيه هم هست ما امرنا الا واحدة كه هست و الهكم اله واحد كه هست، حالا كسي كه رسيد به آن مرتبه اين امام است، اين اميرالمؤمنين است، از كثيب احمر كه گذشت بعد از آني كه از رتبه جماديت و نباتيت و حيوانيت گذشت و از مقام كثيب احمر كه عالم طبيعت است و مقام برزخ است گذشت و از مقام حجاب زبرجده خضراء كه مقام نفس و مقام انسانيت است گذشت و از عالم روح كه عالم انبياء است گذشت و رسيد به عالم عقل در سير طولي به امام مي‏رسد، حقيقت امام را اينجور مردم آن رتبه‏اي مي‏دانند كه در عالم عقل است. و آن حجتي كه هميشه بايد در ميان خلق باشد و مردم به او رجوع كنند اين بدنهاست كه روي زمين راه مي‏رود و به تعدد اينها هم آن امام متعدد نمي‏شود. مثل اينكه به تعدد افراد انسان انسان متعدد نمي‏شود چنانكه ظهورات پيغمبر متعدد بود و پيغمبر متعدد نشد. مثل اينكه به تعدد اسماء حسني خدا متعدد نمي‏شود. پس در هر زماني امام يك شخص است از همين كاملين، و اوست قائم و در همان زمان دجال دارد سفياني دارد دجالش يك كسي است سفيانيش هم يك كسي است، آن زمان هم كه او مي‏آيد كه شمشير مي‏كشد دجالي مي‏آيد و سفياني مي‏آيد. دجالش مثلاً حاجي ميرزا آقاسي است و خرش محمد شاه است، و سفيانيش هم فلان‏كس است. پس سير به سوي امام سير طولي است، نه سيري است عرضي. پس نه اين است كه از اين راه انتظارش بايد بكشي.

و ببينيد كه مزخرفات را به كجا رساندند! مي‏گويد از اين راه چقدر سير مي‏كني؟ بيش از هزار سال انتظار مي‏كشي ديدي كه نيامد، پس بدان سير سير طولي است و از اين راه بايد رفت تا به خدمت امام رسيد. حالا كه از اين راه بايد رفت هر

«* دروس جلد 4 صفحه 63 *»

كاملي كه از عالم ماده و عالم طبيعت و عالم نفس بالاتر رفت و آن طرف جزيره خضراء كه عالم انسانيت است سر بيرون آورد، آنجا عالم امام است. حالا ديگر امام است و او حقيقت واحده است و ظهورات متعدده دارد. و اين ظهورات يقيناً اسمهاي امامند امام براي او اسمهاست، و اسمهاي او همينها هستند كه در هر زماني مي‏آيند و آنچه ادعا كردند اقلاً آنچه نظم حكمت بود اين بود كه دوازده نفر ادعا كنند و بگويند ما اماميم، و آمدند و گفتند باقي ديگر هم اسم امامند بروز نمي‏دهند، چرا كه هركس به اين ادعا برخيزد سرش را مي‏برند. پس مي‏آيند و نمي‏گويند از جانب امام آمده‏ايم، بايد نگويد ما از آنجا آمده‏ايم تا اينكه خاطرجمع شود اهل سرّي پيدا مي‏شود، اهل سرّي كه يافت آن وقت مي‏گويد من از آنجا آمده‏ام. مي‏گويد من آنم كه هزار سال است انتظارش را مي‏كشيديد، نهايت شما به طور عرْض انتظار مي‏كشيديد. لكن سير بايد كرد، از راه طول بايد رفت به آنجا رسيد. هر چيزي در درجه خودش ساكن است امام هم در درجه خود هست، مردم سير مي‏كنند مي‏روند به امام مي‏رسند نه اين است كه من پيش امام بايد بروم.

و اينجور متشابهات هم در كلمات مشايخ كه هست امام نمي‏آيد پيش تو، تو بايد بروي پيش امام، در كلمات مشايخ دارد همچو چيزها، و هنوز نمي‏دانيد معنيش چه چيز است لكن مي‏گيرندش و زخرف مي‏كنند. پس سير طولي بايد كرد تا خدمت امام رسيد. پس اول مقام نيابت را ادعا كردند بعد از آني كه ديدند ترقي كرده عالم و ديدند فهم و شعورها زياد شده و پيشترها خر بودند نمي‏فهميدند لكن حالا فهمها زياد شده گفتند شما بدانيد كه مؤثر در اثر ظاهرتر است از خود اثر، و اثر در نزد مؤثر متلاشي است و هيچ خودنما نيست، پس همين نايب، خود همان امام است كه مؤثر اوست. پس آني كه هزار سال است انتظارش را مي‏كشيديد آمد، از عرْض سير مكن از راه طول سير كن، فكر كن ببين اينطور هست كه مي‏گويم يا نه.

«* دروس جلد 4 صفحه 64 *»

يك چند صباحي گذشت گفتند زمان ظهور هم تمام شد، زمان رجعت شد حالا ديگر امام حسين مي‏آيد امام حسن مي‏آيد يكي را امام حسين اسم گذاردند، يكي امام زين‌العابدين، هر كسي را يك چيزي اسم گذاردند. پس يك قدري كه گذشت گفتند زمان رجعت است. و معلوم است داخل ضروريات دين شيعه است كه ائمه رجعت مي‏كنند، به همان‏طور عالم رجعت را هم بايد از راه طول رفت و رسيد و انتظار نبايد كشيد كه زماني بيايد كه زمان رجعت باشد، به طور طول اگر بروي و سير كني به آن عالم برمي‏خوري، مي‏رسي به عالم رجعت. پس اول آمديم ادعاي نيابت كرديم وقتي عالم ترقي كرد ادعاي امامت كرديم، و باز سير مي‏كنيم خلق نبايد ساكن باشند مأمور نيستند از جانب خدا كه در يك مقام بايستند، بايد سير كنند چرا كه اگر راضي نبود سير كنند ارسال رسل نمي‏كرد، حالا كه سير مي‏كنند پس مردم ترقي كرده‏اند، زمان زمان رجعت شده حالا كه زمان زمان رجعت شده پس فلان خر نعوذ باللّه امام حسين است، فلان خر امام حسن است، به همين جور مي‏برد مسئله را كه قيامت به طور طول هست، هيچ نبايد انتظار بكشي كه يك وقتي قيامت مي‏آيد، بلكه همين كه اينجا مي‏ميري من مات فقد قام قيامته باز مدتي گذشت گفتند امام حسين يك امام حسين است، همين جوري كه حضرت امير يك حضرت امير بود و در يك شب چهل بدن گرفت، و حقيقت علوي يك حقيقت بود. مي‏گويد جهات كثرت عالم عقل، چهارده است چهارده جهت بيشتر ندارد جهت خضوعش امام حسين است، جهت حلمش امام حسن است. و در كلمات اهل حق هم هست دزديده‏اند همه اينها را. پس مي‏گويد جهت خضوع امام حسين است تا شخص خضوع و خشوع نكند گريه نكند، تا در زير قبه سيد شهدا دعا نكني تا گريه نكني دعات مستجاب نمي‏شود، وقتي ذلت مي‏كشي در تحت قبه، آن وقت لامحاله دعات مستجاب مي‏شود. تا چنين هم نباشد مستجاب نمي‏شود دعا.

«* دروس جلد 4 صفحه 65 *»

پس دعا لامحاله در تحت قبه بايد باشد و هيچ دعا هم مستجاب نشده مگر در تحت قبه. حال كه چنين است امر پس حقيقت خضوع مال سيد شهدا است. يك حقيقت است و مي‏تواند چند لباس را براي خود بگيرد، و حال كه او هم مثل پدرش چهل جا مي‏تواند ظاهر شود، صد هزار بدن هم مي‏تواند بگيرد، پس حالا رجعت كرد. فلان كس كه آمده نعوذ باللّه سيد شهدا است جوهر حسيني است و حقيقت حسيني است. يك كسي خيلي حليم است يك خري را پيدا كرده‏اند كه كج‏خلق نمي‏شود هرچه فحشش بدهند، اين نعوذ باللّه مقام امام حسن است. يا اينكه يك كسي ديگر پيدا مي‏شود كه سخاوتي داشت گفتند نعوذ باللّه اين اميرالمؤمنين است. پس اين مزخرفات را بافتند و ببينيد كه از قاعده علم هم مي‏آيند، ببينيد آيا آيه ندارد حديث ندارد آيا سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم نيست؟ بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الا انت نيست؟ آيه دارد حديث دارد دليل عقل دارد دليل نقل دارد، پس عالم رجعت شد. و بسا آنكه شما ندانيد لكن به ترتيب و قاعده رفتند اول نيابت ادعا كردند بعد امامت شد بعد رجعت شد بعد قيامت شد. حالا بسا تو خيال كني بي‏پستا هر جايي يك طوري گفته‏اند و حرفي زده‏اند. خير پستا دارند پدرسوخته‏ها، پس مدتي كه گذشت گفتند قيامت شد وقتي كه از عالم رجعت مردم مي‏ميرند به قيامت مي‏رسند. و آن عالمي است كه فيها ما تشتهيه الانفس و تلذّ الاعين در اين دنيا تكليفات هست حلال هست حرام هست، در اين دنيا حلالش جداست حرامش جداست، اين اينجاست. پس وقتي سير مي‏كني از دنيا پا به عالم رجعت مي‏گذاري آنجا باز پيغمبر ظهور مي‏كند ائمه ظهور مي‏كنند، آنجا هم امر است نهي است جنگ است جدال است با كفار جنگ مي‏كنند اكل است شرب است، در اين عالم هم باز حلالي و حرامي دارند و ثمري. به جهتي كه هنوز پرده را ندريده بودند آنجا حلال و حرامي داشتند وقتي دلشان

«* دروس جلد 4 صفحه 66 *»

تنگ شد ديگر اين حلال و حرام را انداختند و رفتند به عالم قيامت، و عالم قيامت عالمي است كه ما تشتهيه الانفس و تلذّ الاعين حالا كه چنين است ميلش مي‏كشد با خواهرش جمع شود مي‏شود. به ميلش بسته است شريعت اهل جنت همان ميلشان است، اگر ميل كند راه رود همان عبادت خداست، ميل كند جماع كند همان عبادت خداست. حالا كه چنين است پس انكحت و زوجت قد فرّ من الميدان حلال و حرام ديگر فرار مي‏كند. باري مزخرف را به اينجاها رسانيدند و مردم هنوز واللّه در كمرهاي اين راه سير مي‏كنند، و عن‏قريب مي‏رسند كه همچو حرفها بزنند و دوباره بابي برپا خواهد شد و خواهيد ديد.

باري مي‏گويند كه مردم همين‏جور سير مي‏كنند، سير كه كرد مي‏رود تا مقام قاب قوسين او ادني مي‏رسد، و از آنجا سير مي‏كند مي‏رسد به مقام لافرق بينك و بينها، مي‏رسد به جايي كه الا ندارد و آنجا ذكر محض است وجود محض است. انا للّه و انا اليه راجعون، سير كرديم تا رسيديم در سيرمان به وجود، اين اول نيست وسط نيست آخر نيست همه جا هست، وجود ديگر اصل اصول است منتهي‏اليه است منتهي هم اسمش نيست.

حالا به اينجا كه رسيدي اين بنا مي‏كند گفتن كه ما فرستاديم رسول را و قرآن را براش نازل كرديم، الآن تو را فرستاديم و اين قرآن را بر تو نازل كرديم پس نحن نزلنا فلان و فلان را، از قيامت هم گذشته از مقام رضوان هم گذشته. و هست كه اهل بهشت سير مي‏كنند هشت درجه تا اينكه به آخر كه رسيد جنت رضوان مال آن است. بالاي آنجا عرش رحمان است، بالاي آنجا رحمان است، سير كه كرديم تا اينكه بالاي عرش هم رسيديم معراج همان بود، ما هم به معراج رفتيم و به رحمان رسيديم. حالا كه خدا مي‏تواند قرآن بياورد، آيا نمي‏تواند بهتر از قرآن بيارد؟ مي‏تواند. پس بهتر از قرآن را هم خدا كه مي‏تواند بيارد، پس ايني كه جن و انس اگر

«* دروس جلد 4 صفحه 67 *»

پشت به پشت يكديگر گذارند نمي‏توانند مثلش را بيارند راست است كسي نمي‏تواند، اما خدا كه مي‏تواند مثل خودش حرف بزند.

خلاصه هرچه به گوششان خورده بود همه را ادعا كردند، همه را به قاعده علم مي‏گويند. هم آيه دارد هم حديث دارد هم دليل حكمت دارد هم دليل موعظه هم دليل مجادله همه را ادعا كردند. راهش اين و مختصر همه همين است، مرتبه به مرتبه است ملك خدا. پس هر فردي كه در اين دنيا رسيد به مرتبه‏اي، واقعاً حقيقةً اسمش اسم همان مرتبه مي‏شود. وقتي رسيدي به مقام خضوع به مقام حسيني رسيده‏اي، و حالا امام حسين دو تا نشده ظهوراتش كه متعدد باشد متعدد نشده. همچنين حقيقت امام رضا باز يك حقيقت است كه جهت رضائيت در آن غلبه دارد، آن هم يك چيز بيشتر نيست حالا كه ظهورات عديده داشته باشد، امام رضا متعدد نشده. آيا نمي‏بيني خود حضرت امام رضا رفتند جمعي ديدنش وقتي بيرون آمدند ابوالصلت مي‏گويد از آنها پرسيدم امام چه شكل بود؟ يكي گفت پيرِ ريش‏سفيد بود، يكي گفت جوان بود يكي گفت قدش بلند بود يكي گفت كوتاه بود. در يك مجلس جمع كثيري آمدند هر يكي به صورت بخصوصي او را ديده بودند، حالا اينها كدامش امام رضا بودند؟ پس به تعدد بدنهاي او و ظهورات او حقيقت متعدد نمي‏شود. وقتي چنين باشد پس امام در هر زماني آن كسي است كه امام است، امام عصر حقيقتش اين است.

ديگر امامت مقامش مقام عقل است آن مجاز است، امامي كه با من حرف بزند و من او را ببينم و امام من باشد و من مأموم او، اين است حقيقت. آمر من اين است، آمر يعني امر كند آمري كه امر نكند آمر نيست. متكلم يعني تكلم كند متكلمي كه تكلم نكند متكلم نيست. آيه داريم حديث داريم دليل عقل داريم، پس در هر زماني يك امامي لامحاله بايد باشد پيشترها هم همين‏طور بوده الآن هم همين‏طورها

«* دروس جلد 4 صفحه 68 *»

هست آخرش هم همين‏طور است.

خلاصه مختصراً عرض مي‏كنم اگر كسي اعتنا ندارد به آن محكماتي كه خدا قرار داده و گفته كه من قرآن نازل كردم محكم دارد متشابه دارد، و خبر هم داده كه در اين قرآن محكم هست متشابه هست اما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ادله‏اي كه هست از آيه و از حديث و از عقل و از آفاق و از انفس همه محكم دارد و متشابه دارد.

محكم آن است كه محل اتفاق باشد متشابه آن است كه محل اختلاف باشد. اين را خودتان فكر كنيد و ببينيد كه همين‏طور است. پس محكم را نبايد از دست داد و از زمان آدم تا خاتم تا برسد به اين زمان واللّه تمام اهل حق تمسكشان به محكمات است و واللّه تمام اهل باطل تمسكشان به متشابهات است. مي‏خواهيد محكمات را بگيريد خدا راهش را واكرده، متشابهات را مي‏خواهيد بگيريد خود دانيد سؤال خدا در كار هست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 69 *»

درس چهارم

 

(سه‌شنبه 5 صفر المظفر سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 70 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.

پر نمي‏خواستم از پي شبهات بروم، لكن چون بعضي حرفها در ميان آمده بعضي چيزها عرض كردم. اگر جميع شكوك و شبهاتشان را بخواهي بگويي بسا بيفتد ميان مردم، و اگر تمام تأويلاتشان را بيندازي ميان مردم لابد بعضي در شبهه خواهند ماند، لكن بعضي چيزها ضرور است گفتنش. امري كه خيلي ضرور است آن را عرض مي‏كنم به شرطي خوب دل بدهيد. و باز پيش از آن عرض مي‏كنم كه اين را بدانيد كه به جاي بخصوصي نمي‏زنم حرفها را، مسئله را حقش را بايد گفت حالا ديگر اگر كسي بردارد بچسباندش به كس بخصوص، آن ديگر تقصير من نيست.

پس عرض مي‏كنم كه بعضي چنان خيال كرده‏اند كه مقامات متعدده در ملك خدا هست و هر بدني كه لطيف شد تا نماينده آن مرتبه شد اسم آن مرتبه بر آن صادق است. يكپاره جاها هم خيلي خوب درست مي‏آيد و حق هم هست. پس مي‏بينيد روح نباتي پيدا نيست اما يك جمادي كه آن روح درش پيدا شد به

«* دروس جلد 4 صفحه 71 *»

اصطلاح شرع و عرف همه جا اين را نبات مي‏گويند، و اسم و حد او بر اين صدق مي‏كند و اگر كسي بگويد روح نباتي آن است كه در غيب است و پيدا نيست. مي‏گويند آن در غيب است اسم نبات بر آن نبايد گفت، تا اينجا نيايد نبات نيست.

بسا همين‏جور قياس مي‏كنند خيلي جاها را به اينجا، همان جوري كه اهل ظاهر قياس كردند و قياس كارشان را خراب كرد حكما هم بناي قياس را گذاردند. همچنين حيوان در عالم خودش روحي است يقيناً كه وقتي بدن نبات لطيفتر شد و آن روح تعلق گرفت به اين بدن اين بدن مي‏بيند مي‏شنود حركت مي‏كند از روي اراده، و چون اين بدن اين كار را مي‏كند معلوم است آنجا بوده كه تعلق گرفته به اين بدن، چرا كه از نيست صرف نمي‏شود چيزي ساخت و اين يكي از كليات بود كه عرض كردم. بدانيد كه از هيچ صرف نمي‏شود چيزي ساخت، هيچ صرف را خدا خلق نكرده. از چيز، چيز مي‏سازند. پس همين كه مي‏بيني بدن يك جوري كه شد بنا كرد جنبيدن بدان كه روحي است اين بدن را به حركت آورده نمونه‏اش همه‏اش در عالم محسوسات هست.

اين هوا به چشم نمي‏آيد بخواهي ببيني كه مي‏آيد يا نمي‏آيد، يا بادي هست يا نيست، از چشم تميز نمي‏شود داد، كسي بخواهد تدبيري كند كه بنماياند باد را، مي‏آرد يك پري را يا چيز غليظي را كه به چشم بيايد در هوا مي‏دارد اگر ديدي پر آمد و برگشت مي‏فهمي بادي آمده است كه اين را آورده و برده، و از اين پر معلوم مي‏شود بادي هست. پس حالا كه نمي‏بيني نه اين است كه باد نيست، پر را كه روش مي‏اندازي معلوم مي‏شود كه باد هست.

پس يك روحي هست در عالم غيب، واقعاً روحي است مستقل ماده‏اي دارد جوهري است نهايت غيبي است. تا پري روش انداختي تا بدني به دستش دادي پيدا مي‏شود. توي چشم بدن مي‏بيند توي گوش بدن مي‏شنود. ان‏شاء اللّه سعي كن

«* دروس جلد 4 صفحه 72 *»

جاهاي گول را ملتفت باش. پس هر بدني كه به آن سرحد لطافت رسيد كه روح در آن دميده شود حيوان است. كرم باشد يا مرغ باشد يا گاو و گوسفند يا اسب و خر باشد، يا سبع باشد همين كه روح در آن دميده شد اسم الحيّ بر آن صدق مي‏كند. ديگر در اين عرصه بگويي انسانش حيوان است، اما كرمش حيوان نيست اين كافر ماجرايي است.

باري حالا به همين‏طور قياس كرده‏اند و اين امر را برده‏اند بالا مي‏گويند هر بدني كه زور زد و رفت بالا به سرحد لطافت رسيد مقامي در آن جلوه مي‏كند و اسم آن مقام بر آن صدق مي‏كند پس تمام مراتب و مقامات اينجور است.

پس مقامات غيبيه در ذاتيت خودشان هميشه غيب هستند يك بدني كه مي‏گيرند براي خود در آن بدن ظاهر مي‏شوند. حالا از اين قبيل است مقام خاتميت و مقام محمدي، خيلي از صوفيهاي سني كه كاري دست ولايت نداشته‏اند اينطور گفته‏اند كه مقامي است مقام حقيقت محمديه، و همين حقيقت محمديه را هم سنيها اسمش گذارده‏اند. خيال نكنيد كه شيخ شما اين اصطلاح را كرده خير سنيها هم حقيقت محمديه را مي‏گويند. اول ما خلق اللّه هم هست. ديگر ائمه طاهرين را هم بعضي‏شان كه با شيعه مكالمه كرده‏اند داخل كرده‏اند اما اين سنيهاي صرف و متقدمينشان اسمي از ولايت نمي‏برند، همان مقام حقيقت محمديه تنها مي‏گويند. هر بدني كه لطيف شد و روح به آن تعلق گرفت يا آن نور در آن بدن افتاد آنجا ظاهر مي‏شود. اصل آن حقيقت يك حقيقت است و اول ما خلق اللّه است و متعدد نيست. حالا هر بدني كه ترقي كرد و رفت به آن لطافت شد اسمش مي‏شود محمد، ديگر حالا يكي رفت و ديگران نمي‏توانند بروند اين را قبول ندارند مي‏گويند آن محمد چه كار كرد رفت؟ هر كس همان كارها را بكند او هم مي‏رود محمد مي‏شود. محمد پدر داشت مردم ديگر هم پدر دارند، محمد مادر داشت مردم ديگر

«* دروس جلد 4 صفحه 73 *»

هم مادر دارند. چهل سال رياضت كشيد تا به آن مقام رسيد، ما هم همان‏قدر رياضت مي‏كشيم تا به آن مقام برسيم. حتي اينكه مي‏گويند كه يك جوري بايد سير كنيم و به آنجا برسيم، حالا ديگر مي‏شود از راه اين محمد معروف سير كنيم و برويم، مي‏شود از راه موسي رفت، مي‏شود از راه عيسي رفت يا راهي كه خودمان اختراع كنيم در آن راه برويم، خودمان استاديم اينقدر را مي‏دانيم كه بدن كه ضعيف شد مشاعر باطنه‏اش قوي مي‏شود بهتر مي‏توانيم برسيم، بلكه اين شرع را اين شارع عامّي را كه قرار داده‏اند، براي عوام است. اينها مردماني بودند زيرك دانا، اينها ضعف مردم را ديدند و شرع را بر اضعف مردم قرار دادند، لكن بسيار از كسان مي‏توانند زود به منزل برسند، و اگر اكتفا كنند به همان سير عامه مردم ديرتر به منزل مي‏رسند.

مي‏گويند ما طريق اقرب هم پيدا كرده‏ايم و از آن طريق سير مي‏كنيم. ديگر يكپاره از علم حروف يكپاره از علم طلسمات، يكپاره از علم تسخيرات، علم تسخير شمس تسخير كواكب تسخير ارواح از اين راهها رفته‏اند و پيش خود خيال كرده‏اند كه راه نزديك بدست آورده‏اند.

منظور اين است كه خيال كرده‏اند مقام محمديت كه يك مقام است آن مقام واسطه كبري است، و واسطه جميع ماسوي است، كسي كه واسطه است ميان خدا و خلق چه در عالم ظاهر چه در عالم باطن. طفره در وجود محال است مي‏خواهي به آن وجود الهي برسي بايد سير كني تا برسي به آن مقام. اينها حرفشان است ظاهراً هم ترائي مي‏كند كه چنين است. حالا مي‏گوييم كه كسي كه مي‏خواهد توحيد حقيقي به دستش بيايد و اكتفا نكند به آنچه در دست مردم است، واقعاً اگر كسي طالب توحيد باشد و اعراض كند از جميع ماسواي خدا، معلوم است خدا اگر كسي طالب او باشد و او را بخواهد، او چرا طالب اين نباشد و اين را نخواهد.

باري گفتند شخص سير بايد بكند سير كه كرد وقتي كه رفت البته به آنجايي

«* دروس جلد 4 صفحه 74 *»

كه موضع وسط است و واسطه كبري است مي‏رسد، آنجا كه رفت محمد مي‏شود محمد كه شد خدا را مي‏شناسد. پس تا كسي محمد نشود خداشناس نمي‏شود. ظاهراً ترائي هم مي‏كند كه اينطور است، به زبانهاي نرم نرم اينها را مي‏گويند كه موحد صرف شدن مخصوص يك شخص نيست، همه را خدا خواسته موحد كند. حالا كه چنين است شخص واحدي محمد باشد اين را انكار ندارند. حالا شخص ديگري هم رياضت بكشد به آن مقام برسد محمد مي‏شود، محمد كه شد اصل حقيقت محمدي دو تا نشده يك حقيقت است دو اسم دارد ده اسم دارد تا صد اسم دارد. خصوص همين لفظها را به جان شما بدون تقيه ديده‏ام توي كتابهاشان نوشته‏اند كه تا محمد نشوي نمي‏تواني به خدا برسي و توحيد كني. پس بايد رفت به آن واسطه رسيد به آن واسطه كه رسيدي محمد شده‏اي، و محمد وقتي بدنش دو تا شد دو تا نشده روح يكي است، پس اگر وارد شده كه بعد از پيغمبر آخرالزمان ديگر كسي نمي‏آيد درست است يعني نبيي بعد از محمد نمي‏آيد و اين حكمش بر خلاف نوح و ابراهيم و موسي و عيسي است، چرا كه آنها نيامده بودند از ابتداي خلقت. از درجه‏اي كه منتهي‏اليه درجات است كه كسي بيايد ديگر نمي‏شود اسمش تغيير كند پس درجات وسط بسا موسي از درجه‏اي پايين‏تر آمده و اسمش موسي شده، نوح از درجه بالاتر آمده اسمش نوح شده، عيسي از درجه پايين‏تر آمده اسمش عيسي شده، لكن مي‏گويند آن درجه كه منتهي‏اليه درجات است يك درجه بيش نيست، از آن درجه اگر كسي آمد محمد اسمش است و لو اينجا موسي و عيسي باشد لكن آني كه درش ظاهر شده اول ما خلق اللّه است محمد است.

پس مرشدهاي صوفي سني همه محمد شده‏اند لكن حالا ديگر مرشدهاي شيعه عداوت با ما نكنند كه چرا اينها را مي‏گويي. صاحب كتاب انسان كامل را و امثال او را مي‏گويم، پس مرشدها تمامشان محمد شده‏اند و محمد پيغمبر آخرالزمان

«* دروس جلد 4 صفحه 75 *»

است، حالا كه پيغمبر آخرالزمان شده به آن مريدش مي‏گويد كه «اشهد باني رسول اللّه» اگر آن مريدش هم عارف شده و چشم حقيقت او باز شده اين را مي‏گويد هيچ نقلي هم نيست پيششان.

اينجور جماعت مي‏گويند به مقام محمد رسيدن سهل است مي‏توان محمد شد، بلكه من وقتي طالب توحيد باشم وقتي بخواهم در درياي توحيد غوطه‏ور شوم تا دعوت كنم خدا را بطور حقيقت آنجا هم مي‏روم، پا به فرق محمد هم مي‏گذارم چرا كه كسي كه به مقام وحدت رسيد محمد فمادون همه‏اش مقام كثرت است. ديگر وقتي خدا شد محمدشدن پري وحشت هم ندارد، تو اگر در مقام توحيد وحشت نداري از مقام محمديت هم وحشت مكن، باري اين كه حرف صوفيهاي سني. اين كه افتاده دست صوفيهاي شيعه بر اين افزودند چيزي ديگر كه مقام ولايت باشد، ديگر بعضي ولايت را بالاتر دانسته‏اند بعضي نبوت را بالاتر دانسته‏اند. و توي اين جماعت كه آمدي اينها گفتند كه مقام امامت مقامي است تالي نبوت، يا نبوت تالي امامت است. ولايت مقامي است كه در تعبيراتي كه شما انس داريد بخواهند بگويند مي‏گويند مقام عقل است، و اين عقل معلوم است بذاته هيچ بار پايين نمي‏آيد. لكن در هر قرني در هر زماني هر جا ظهور كرد در بدني، اسمش را به آن بدن مي‏دهد. پس در هر زماني كه وليي و امامي ظاهر باشد همان اميرالمؤمنين است و همان امام است. و مي‏گويند به اين كلام من نمي‏گويم كه علي امام نبود او هم امام است، فلان مرشد هم امام است حسن بصري هم امام است. چرا علي امام نباشد. پس به هر عصري وليي بايد قائم باشد، خواه از نسل علي باشد خواه از نسل عمر. شعرشان را هم مي‏خوانند، پس اختصاصي ندادند ولايت را به اين نظر به اين ائمه دوازده گانه، گفتند آن امام غائبي كه غائب است، بطور مجاز آن را امام مي‏گويند. امام كسي است كه مأمومين او را ببينند بلكه امامت او اسم است براي

«* دروس جلد 4 صفحه 76 *»

چنين بدني كه در اينجا گرفته. آني كه در عالم عقل منزلش است كسي آن را نمي‏بيندش. آن كسي كه بايد توجه به او كرد همين است كه اينجاست اينجور مزخرف بافتند و ظاهراً ترائي مي‏كند كه چيزي باشد، آن آخرش مي‏بيني كه كلش خانه عنكبوت است بجز سراب هيچ نيست. بلكه بجز ضلالت هيچ نيست كلش خانه عنكبوت بود ضلالت است.

پس مي‏گويند كه مقام امامت مقامي كلي است هر شخصي، هر بدني كه سير كرد و رسيد به آنجا آن امام است، پس حضرت امير يكي از ائمه باشند، حسن بصري هم يكي باشد غزالي هم يكي باشد، هر وليي در هر عصري كه قائم است مقام امامت او اين است كه اينجا امام است. حجيت او اين است كه اينجاست. حالا ديگر ائمه دوازده‏تاي بخصوص بايد باشد اينها حرفهاي عاميانه است. اين ضرورتهايي كه اسم مي‏برند براي عوام‌الناس خوب است براي اهل ظاهر خوب است، ما اهل باطنيم اهل باطن علمشان حكمت است علم حكمت علم به حقايق اشياء است خواه مطابق باشد با آن شرعي كه دست اين گوساله‏ها است، خواه مطابق نباشد. ما اهل حكمتيم اهل حقيقتيم ما اهل عرفانيم، حكمت آن است كه ما علم پيدا كنيم به حقيقت شي‏ء، مي‏خواهد مطابق اين شرع باشد مي‏خواهد نباشد. اين شرع وضعش براي گوساله‏ها است من كه گوساله نيستم.

پس سواء طابق الشرع ام لم يطابق، من آنجا سير مي‏كنم من به شرع تو كاري ندارم، تويي كه در شرعي البته بنات تحقيق نيست تقليد است. تو اكتفا به همين شرع بكن و باش به همين اعتقاد كه دوازده تا امام داشته باشي. پس در هر عصري وليي قائم است امام است. ديگر اين را توي لغتش مي‏آرند توي عرف عامش مي‏آرند توي عرف خاصش مي‏آرند چرا كه در هر زماني مردم بايد توحيد كنند خدا را، اگر توحيد مظهري نداشته باشد و جايي ظاهر نشده باشد كه مردم بروند دست

«* دروس جلد 4 صفحه 77 *»

به دامن او بزنند و فاني در او شوند توحيد ندارند، و مبدء توحيد را خواسته. پس در هر زماني بايد يك فاني در حقي باشد كه اين خلق بروند فاني در او شوند، و فاني در حق نمي‏شود باشد مگر برسي به حقيقت محمديه بقول صوفيهاي سني يا اينكه برسي به مقام ولايت به قول صوفيهايي كه در ميان شيعه پيدا شده‏اند، كه آمده دست بابيها رسيده كه مخلوط شده‏اند به شيعه. اينجا هم گفتند باز به مقام اول ما خلق اللّه نمي‏توان رسيد مگر به واسطه آن مقامي كه متصل به آن است، و آن مقام را اسمش را ولايت گذاردند. حالا كه چنين شد پس در هر زماني يك امامي مي‏خواهيم يك پيغمبري مي‏خواهيم يك خدايي مي‏خواهيم، اينها مجموعش پير اسمش است. اين است كه مي‏گويد پير من خداي من است پيغمبر من است، امام من است ما بايد تسليم پير را بكنيم.

حالا ديگر فكر كنيد ان‏شاء اللّه شما اگر ان‏شاء اللّه داخل شرع هستيد آن‏جور نباشيد. اگر داخل شرع نيستيد داخل آن طبقه‏ايد، مي‏خواهيد هم داخل آن طبقه باشيد باشيد كسي كارتان ندارد. نمي‏خواهيم كسي را هدايت كنيم به زور، هر كه خودش بخواهد هدايت يابد خدا هدايتش مي‏كند. پس گفتند امام زماني كه در هر زماني بايد باشد، هر كه زنده است و مردم مي‏بينند او را امام است. همينكه نمي‏بينندش زنده باشد يا مرده، امام غايب اصلش امام نيست. زنده باشد يا مرده تفاوت نمي‏كند امام غايب اصلش امام نيست.

حالا به اين پوست كندگي جرأت نكنند بگويند كار ندارم، مي‏گويند اگر امام مي‏گويم به امام غيب، از باب مجاز است. امامي كه حقيقةً امام است امامي است كه مرئي باشد آن شخص ناطق بايد امام باشد، چون خدا غائب بود از انظار به اين جهت رسولي فرستاد در ميان خلق، مرتبه نبوت هم همينطور يك كس ظاهري مي‏خواهد حرف بزند كه مردم ببينند او را مرتبه ولايت هم همين‏طور يك كس

«* دروس جلد 4 صفحه 78 *»

ظاهري بايد باشد كه او را ببينند. پس امام آن پيشوايي است كه من ببينمش و با من حرف بزند. اسم امام اين است حالا اگر اين را برداري و قطع نظر از اسم بكني، ديگر اسم امام به او نمي‏توان گفت پس اين امام است چرا كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است. پس بايد رو به اين كرد توجه به اين كرد قطع نظر از اين بدن اگر بكني ديگر به نفس نمي‏توان توجه كرد، قطع نظر از اين بدن بكني به عقل نمي‏توان رو كرد. «عقل در عالم عقل ناطق است» معني ندارد، ناطق يعني اينجا زباني داشته باشد حرف بزند. پس در هر زماني آن ناطق امام ما است، امام عصر ما است.

حالا اينها حرفهاي آنها بود و ديگر اين حرفها كفايت كرد چه ضرورم كرده كه اينها را بگويم شبهه زياد شود اينها را هم محض همين گفتم كه اگر كسي خودش نخواهد هلاك شود من توي راهش انداخته باشم. پس دقت كن ببين اگر اهل شرعي و دوازده امام داري، ببينيد اگر چنين است امر كه مقام امامت مقامي است كه بايد اينجا بيايد و اسم امام ايني است كه اينجاست و آني كه در عالم عقل است امام نيست و از حكمت نيست به او امام گفتن، كه حرفهاي آن صوفيها و بابيها همه درست است. و اگر آن حرفها درست نيست ـ و درست هم نيست ـ و امامان دوازده تا بايد باشند و يازده‏تاش هم رفته از دنيا و يكيش غائب است و ان‏شاء اللّه بعد از اين ظاهر مي‏شود، بگير اين را كه همين است دين. دقت كن ان‏شاء اللّه با بصيرت حواس خود را جمع كن تو يك ربع ساعت چرت مزن حق را به دست مي‏آري، و چرت بزن باز برو همان مزخرفات را بگو كه بي‏فايده است حرف‌زدن براي تو. اگر مراد فهميدن است بدان كه امر بازي نيست، امر امامت انكارش را با اقرارش را فكر كن كه شوخي است بازي است؟ و از اين الآن مي‏فهمي كه خيلي نقل است ايني كه اميرالمؤمنين را پست كرده‏اند و ابابكر را جاش نشاندند بايد تو پناه به خدا ببري. پس خيلي امر عظيمي است امر امامت، امر نبوت

«* دروس جلد 4 صفحه 79 *»

واللّه بسته به اين ولايت است، امر توحيد واللّه بسته به اين است. پس قدري به فكر بيفت و تا زنده‏اي هم باز مي‏تواني كاري بكني وقتي مردي، مردي. ديگر آنجا نمي‏شود كاري كرد، شما را بخدا بنا كنيد فكركردن ببينيد اگر مراد از غيبت امام يعني آني كه در عالم عقل منزلش است آن غائب است او كه هميشه غائب بوده و هميشه غائب خواهد بود، و هرگز ظاهر نخواهد شد. پس حضرت اميرالمؤمنين توي دنيا بود تو آن روز هم امام را نمي‏ديدي و آن روز هم امام غائب بود، فكر كن ببين آيا مذهب شيعه اين است؟

ببين در زمان حضرت امير امام اصل آيا غائب بود، و اين حضرت اميري كه مردم مي‏ديدند يكي از شيعيان او بود كه در ميان ما بود و مردم مي‏ديدند؟ و همين‏طور بياريمش تا حالا مسئله را كه بگوييم اسم امامت اسم اين است كه ما مي‏بينيمش، اگر اين را بگيريد، اگر مراد از غيبت امام فلان مقام غيب است كه هرگز ظاهر نمي‏شود. ببينيد شما كه شيعه‏ايد و الحمدللّه در شرع وارد شده‏ايد، اگر مراد از غيبت فلان مقام باشد ديگر انتظار ظهورِ كه را بايد كشيد؟ آيا معقول است عقل بيايد جسم شود؟ آيا اين است دينتان و مذهبتان؟ يا اين است كه يازده‏تا از امامان فوت شده‏اند و از دنيا رفته‏اند و دوازدهمي آنها بايد بيايد و انتظارش را بايد كشيد. اگر غيب را انتظارش را بايد بكشيم كه بيايد ظاهر شود كه اين محال است. پس آن غائبي كه انتظارش را مي‏كشي كدام است اگر اينجورهاست پس امام را بگو هميشه ظاهر است، هيچ تازه نبايد ظاهر بشود، نهايت در اين زمان اين امام است كه ناطق است و با ما حرف مي‏زند. در زماني ديگر امامي ديگر امام است. ببينيد آيا اين دين شيعه است و بدانيد كه اين از دين شيعه نيست.

پس مراد از امامي كه داري كه غائب است آن امامي است كه از نرجس خاتون متولد شده و در دنياست و به همين جور راه مي‏رود در ميان مردم، مي‏خورد

«* دروس جلد 4 صفحه 80 *»

مي‏آشامد مي‏خوابد، در روي زمين است بقيةاللّه في الارض است، نه بقيةاللّه في عالم العقل است. پس در روي زمين است نهايت غائب است كسي او را نمي‏شناسد. پس تو امامي را كه بايد انتظارش را بكشي حالا غائب است وشخص جسماني روي زمين است و چون جسماني است بقيةاللّه في الارض اسمش شده اين است كه غائب است. اما آن جوري كه تو مي‏آيي كه امام مقام اطلاقي دارد مقام كليتي دارد، باز اينها را نچسبانيدش به جايي و بسا ببينيد در كتابي همين جورها نوشته باشند و من لفظهاش را همانطور مي‏گويم، لفظهاش هست لكن من آن لفظها را بخصوص نمي‏گويم. بسا بگويند امام مطلق يعني حضرت امير امام مقيد يعني امام جماعت، امام نحو، امام صرف، امام مفترض‌الطاعه كه بايد اطاعت كرد حضرت اميري كه شنيده‏اي اين را مي‏گويند. و بسا ببيني نوشته باشد جايي اينها را امام كلي بسا مي‏گويند. لكن مرادشان آن كلي كه تحتش افراد باشد نيست. حالا كه آمدي توي شرع و بيا و پناه به خدا وقتي توي شرع آمدي. پس حضرت امير آن شخص معين معلومي است كه بود، حالا شبهاتي كه القا مي‏كنند ملتفتش باشيد و گول نخوريد.

باز مي‏گويند آيا نه اين است كه اين حضرت امير كه يك شخص بود اين منافات ندارد با اينكه چهل جا مهمان بود، حالا كه چهل جا مهمان شد چهل علي داشتيد يا يك علي بود؟ معلوم است يك علي بود. آيا اين بدنها به غير از اين بدن بود؟ لكن اين بدنها چون روح علوي توشان بود همه علي بودند حقيقتشان يكي است. حالا به همين‏طور چه عيب دارد اصل امامت هم يك حقيقت باشد و اينجا چهل تا باشند، چرا دوازده تا باشند؟ شما ببينيد كه شبهات را چطور القا مي‏كنند و خوب ملتفت باشيد تا رفعش را هم به آساني خيلي آسان ان‏شاء اللّه بتوانيد بكنيد. مي‏گويند تو اين شخص يك ذرع و نيمي را علي مي‏داني يا روح تعلق گرفته به اين

«* دروس جلد 4 صفحه 81 *»

را علي مي‏داني؟ اگر آن روح را علي مي‏داني آن يكي است. حالا اگر اين چهل جا رفت چهل علي نشد، اين چهل اگر منافات با وحدت علي داشت بايد چهل علي باشد پنجاه علي باشد. پس تعدد اين ابدان منافات با وحدت او ندارد. ديگر حالا مي‏آيي مي‏گويي كه مقام علوي مفصل شده به دوازده تاي بخصوص. اين يعني چه؟ مگر تو اعتقاد نداري كه هر امامي مي‏تواند بدنهاي متعدده بگيرد؟ حالا هم گرفته. پس اين لفظ كفر نيست شرك نيست حق هم هست، از آن ضرورت ماها را بيرون نبرده حالا ببينيد كه شيطان چقدر حيله كرده است.

پس عرض مي‏كنم بياييد توي شرع داخل شرع كه شديد و يك قدري در بند شديد سعي كنيد كه آنچه از پيش خدا آمده بگيريد، بطلميوس از پيش خدا نيامده حكماي يونان از پيش خدا نيامده‏اند و الحمدللّه ادعاش را هم نكردند ادعاي نبوت نتوانستند بكنند، اما آن كساني كه آمدند و ادعا كردند ديديم كه حاشا نكردند و بر طبق ادعاشان خارق عادات آوردند اصرار كردند، و بعد از خارق عادات شمشير كشيدند و جنگ و جدال كردند به اين اصرار اثبات كردند. آيا ما واگذاريم امر را به حكما؟ مي‏رويم پيش فلان حكيم مي‏بينيم چنين گفته. آقا حكيم تو چكاره‏اي؟ هيچ جرأت نمي‏كند بگويد من پيغمبرم، تا بگويد من پيغمبرم جلدي گريبانش را مي‏گيريد كه معجزه‏ات كو؟ معجزه ندارد مگر حيله بكند كه مشتبه‏كاري كند. پس اگر داخل شرعِ اين انبيا مي‏شوي و مي‏خواهي داخل شرع ما بشوي، ببين اينها چه گفته‏اند. اين دايره واللّه خاتمي دارد و همان يك نفر است كه بود ديگر ثاني ندارد، و آن همان محمد بن عبداللّه است9 به همين نسبِ ظاهر معروف. غير از اين اگر گفتي از دايره اين پيغمبرها بيرون مي‏روي و اين آن كسي است كه حضرت امير با آن جلالي كه دارد نوكر اين پيغمبر است. ديگر حالا من جايي مي‏روم كه بالاي مقام محمدي است ـ باب بگويد و لقد ارفعناك فوق مقام او ادني ـ فوق مقام محمد

«* دروس جلد 4 صفحه 82 *»

ديگر مقام نيست چرا كه اول ما خلق اللّه است و اول ما خلق اللّه محمد بن عبداللّه است، و آن غير اميرالمؤمنين است غير امام حسن است غير تمام انبيا است. و اين يك نفر است زيادتر نيست دقت كنيد ان‏شاء اللّه.

جاي نكته‏اش را كه مي‏لغزند ملتفت باشيد، راست است يك بدني توي اين دنيا سير كرد و ترقي كرد تا به آن مقام، اگر كسي ديگر هم بود كه مي‏توانست سير كند و به آن مقام برسد اين مي‏گفت كه هست، همچو كسي اگر بود اين چرا نگفت؟ بلكه گفت هيچ‏كس نيست. اين همان جوري كه ادعاي نبوت كرد و چون نبوتش امر ظاهر محسوسي نبود خارق عادات آورد و اثبات كرد كه من پيغمبرم همان‏طور اثبات كرد كه من بهترين پيغمبران هستم و خاتم پيغمبرانم.

كسي با من بحث مي‏كرد كه تو چطور ثابت مي‏كني كه پيغمبر اول ما خلق اللّه است؟ گفتم پيغمبر را همان جوري كه اثبات كردي كه پيغمبر است و تو فهميدي كه راست مي‏گويد، همان‏جور اثبات مي‏كند كه من اول ما خلق اللّه هستم ديگر در ملك خدا محال است كسي به رتبه اين برسد. ديگر فكر كنيد كه حالا محمدبن عبداللّه شد، حالا كه همان يك بدن آمد روي زمين متولد از آمنه و عبداللّه شد حالا كه آمد، ديگر اگر بخواهد هزار همچو بدن هم درست كند مي‏تواند، و بخصوصه ما مباحثه‏مان شده، در اين باب حرفها شنيده‏ايم تا الحمدللّه از اين تاتوره‏ها بيرون آمديم. مردكه بابي بود مي‏گفت تو كه مي‏گويي محمد همان شخص مخصوص بود كه آمد پس آني كه در رجعت مي‏آيد و در احاديثتان هست كه مي‏آيد آن كدام است؟ او هم يقيناً پيغمبر است محمد است، حالا كه او هم محمد است پس دو بدن دارد محمد، حالا كه دو بدن مي‏تواند داشته باشد سه بدن هم مي‏تواند داشته باشد، يكيش هم اين پدر فلان شيرازي باشد. چنانكه مي‌گفتند همين‏طورها كه محمد كه آمد با آن شخصيت حالا مي‏تواند چهل جا مهمان شود. بله ايني كه آمد

«* دروس جلد 4 صفحه 83 *»

خبر داده كه من در رجعت برمي‏گردم و مي‏آيم. به همين‏طور بدان هيچ كس بعد از پيغمبر آخرالزمان به مرتبه امارت نمي‏رسد حتي امام حسن صلوات اللّه و سلامه عليه اميرالمؤمنين نيست. اين مرتبه اميرالمؤمنيني مخصوص خود اوست و بس. همان يك نفر كه علي بن ابي‏طالب است صلوات اللّه عليه، كسي اگر راضي شود كه اميرالمؤمنين به او بگويند واقعاً اين فحش است كه به كسي بدهند، يعني فلان داده. هر كه راضي شود به او بگويند اميرالمؤمنين يا مأبون است بالفعل يا مأبون مي‏شود، نمي‏شود نكنندش لامحاله اين كار بر سر او خواهد آمد.

پس غير از آن حضرت كسي ديگر اميرالمؤمنين نيست، اوست امير كل، امير كل انبيا و اوليا اوست و بس. اما حالايي كه متولد شد از ابي‏طالب و فاطمه بنت اسد همان يك ذرع و نيم مخصوص است حالا اين صاحب آن روح متصل به نبوت است كارهاي آن روح را مي‏كند همان‏جور هر جا مي‏خواهد ظاهر مي‏شود به هر صورتي بخواهد ظاهر مي‏شود به صورت پير به صورت جوان به هر صورتي بخواهد ظاهر مي‏شود. هر امامي بعد از تولدش اينجور مي‏تواند به بدنهاي متعدده ظاهر شود، و اين خيلي گول مي‏زند. چرا كه به همين قاعده تاتوره‏ها به هوا بلند شده بخصوص در خصوص امام زمان عجل اللّه فرجه در اخبار هست كه وقتي كه تشريف مي‏آورند اهل هر شهري آن را در شهر خودشان مي‏بينند، و از اين حرفها شنيده‏اند و اينجور تبادر مي‏كند در ذهن اهل الحاد كه حالا كه اينطور است، فلان شيرازي در شيراز همان امام عصر است نعوذباللّه، يا فلان اصفهاني در اصفهان همان امام عصر است يا فلان كاشاني همان امام است امام زمان خودشان همان است كه آنجاست. پس امام زمان خودشان در ولايت خودشان است و نيست واللّه اينطور، بلكه امام زمان صلوات اللّه و سلامه عليه وقتي مي‏آيد به عدد شهرها مي‏تواند بدن بگيرد و به صورتهاي مختلفه به صورت پير به صورت جوان به هر صورتي كه

«* دروس جلد 4 صفحه 84 *»

خواسته باشد مثل حضرت امام رضا 7 كه كرد همين‏طور حالا كه امام زمان مي‏آيد مي‏تواند به صورتهاي مختلفه ظاهر شود، واين غير از آن معاني است كه در دست مردم است خاصه ملحدين. ان‏شاء اللّه دقت كنيد كه به اين قاعده سركلافه به دستتان دادم حالا كه مي‏خواهم سر كلافه به دستت بدهم پس تو هم چرت مزن ملتفت باش.

اگر اينها با اين معجزاتي كه داشتند با اين قدرتي كه داشتند اگر بنا مي‏گذاردند كه بي‏پستا بيرون مي‏آمدند توي دنيا، پستا از دست مردم بيرون مي‏رفت. اگر متولد نمي‏شد محمد9از آمنه و عبداللّه اينطوري كه شد، حضرت امير 7از ابي‏طالب و فاطمه بنت اسد به همين‏طور كه آمدند بيايند، و بعد آن‏جور كارها بكنند، اگر از ابتدائي كه مي‏خواستند بيايند بنا مي‏گذاردند از زمين سر بيرون آورند يا بروند توي پشت كسي و سر بيرون آورند. و اين شبهات را بخصوص براي خودم كرده‏اند و همين‏طور متداول شده و شنيده‏ام و زمزمه‏اش هم هست استدلال مي‏كنند مي‏گويند آيا نمي‏تواند حضرت امير نورش را بريزد در صلب يك كسي كه آن هم در شيراز است، در شيراز هم ظاهر شود؟ اگر همچو مي‏كردند ديگر حق و باطل معلوم نمي‏شد و از حكمت نبود.

پس محال است كه همچو كنند. حالا همچو فرض كن محال هم نباشد ممكن هم باشد مگر هرچه امكان دارد خداي ما كرده و مي‏كند؟ اگر هرچه ممكن باشد خداي ما بكند پس از دست مردم قاعده بيرون مي‏رود. اگر چنين كاري مي‏كرد توحيد به دست كسي باقي نمي‏ماند. هر كسي مي‏توانست هر ادعائي بكند.

اگر جايز باشد امام عصر نورش را بيندازد در صلب آن شيرازي حرامزاده در همدان هم يك كسي برمي‏خيزد مي‏گويد من امام هستم، نورش را در صلب پدر من انداخته و همينها حرامزاده‏اند كه ادعاي امامت مي‏كنند. پس اگر چه ممكن هست به اصلاب بروند و از اصلاب سر بيرون آورند، لكن نمي‏روند عمداً به اصلاب

«* دروس جلد 4 صفحه 85 *»

رجال، نمي‏روند از ارحام سر بيرون آورند براي اينكه حفظ كنند دين خدا را.

اگر اين كار را مي‏كردند هر كسي مي‏توانست ادعا كند كه من از آن نورم و از اين صلب بيرون آمده‏ام. و فكر كنيد كه اگر چنين بود و همه ادعا مي‏كردند ديگر سنگ روي سنگ بند نمي‏شد. يك كسي در همدان برمي‏خاست مي‏گفت من امام زمان هستم، يك كسي در شيراز بر مي‏خاست ادعا مي‏كرد اينها نزاع مي‏كردند و فساد در ملك مي‏شد. پس اين وضع را موقوف كردند عمداً براي حفظ دين خدا. بله اگر بخواهد اميرالمؤمنين از نخل طور صدا كند مي‏كند لكن بناش نيست از هر جايي صدا كند. اگر بخواهد از آسمان پايين بيايد مي‏تواند لكن كار بي‏پستا نمي‏كند باز كارهاي خارق عادتي اگر گاهي رأيشان قرار مي‏گرفت پيشتر خبرش را مي‏دادند، كه تو بداني عمداً است. چنانكه گفته من در ظهور آن دوازدهمي مي‏آيم توي قرص آفتاب، اين را بخصوص خبر داده كه اگر آمد تو خيالش نكني از آن باب است كه اينها مي‏گفتند.

پس سعي كنيد سيرت انبيا و اوليا را به چنگ بياريد اينها قواعد دارند قوانين دارند ضروريات دارند. پس امام زمان امامتش فلان شيعه است، آن كه در عالم عقل است او هيچ بار اسمش امام نيست او هيچ بار ظاهر نمي‏شود. پس چه انتظار او را مي‏كشي كه شخصي بيايد مخصوص. آن كسي كه مي‏آيد اين است كه اينكه شمشير مي‏كشد فردي است از افراد امام كلي، لكن شما بدانيد كه اين نيست دين خدا. دين خدا اين است كه آن كسي كه مي‏آيد يك كسي است مفترض الطاعه است امام دوازدهمي است كه اهل حق مي‏گويند. اگر اينجور است ما حرفي نداريم و اگر جوري است كه مردم ديگر مي‏گويند توي اين شرعش كه مي‏اندازي غير از اين دوازده نفر يا غير از اين چهارده اگر كسي آمد و گفت علم من به اندازه يكي از اين چهارده ‏تاست ببين آيا تو نبايد لعنش كني؟ البته بايد لعنش كني. پس آني كه شمشير

«* دروس جلد 4 صفحه 86 *»

بايد بكشد ببين يكي از جور آنهاست يا يكي از اين شيعيان؟ اگر اينجور است كه تو مي‏خواهي بگويي اينهايي كه غير از آن چهارده نفرند مفترض الطاعه نيستند، عالم به كل اشياء نيستند حتي انبياء، بزرگشان سركرده‏شان آنها هم نيستند متصرف در كل اشياء، پيغمبران متصرف نيستند به آن طور چرا كه كلي نيستند. نقبا و نجبا هر قدر متشخص باشند هيچ كدامشان پيغمبر نيستند به اندازه آن پست‏تر (پيغمبر) نمي‏رسند پس اگر نقيبي را بگويند متشخص‏تر است از موسي يا عيسي يا جرجيس يا ارميا هر پيغمبري كه از آن كوچكتر نباشد از اين دايره خارج مي‏شود، و نوح بزرگترين پيغمبرها بود يا ابراهيم و آنها متصرف در كل ماكان و مايكون نتوانستند باشند، و جهل داشتند به بعضي چيزها. نوح عالم به ماكان و مايكون نبود، ابراهيم عالم به ماكان و مايكون نبود، ابراهيم خيلي چيزها را نمي‏دانست. موسي خيلي چيزها را نمي‏دانست خضر مي‏دانست. پس آني كه متصرف در كل كاينات است تمامش پيش آن دوازده‏تا است. اگرچه هر يك هزار بدن هم مي‏توانند بگيرند توي هم نكني، كه حال يك كسي برخيزد ادعا كند كه از آنها يكيش منم چنانكه يكيش زمان شيخ بود يكيش زمان سيد بود. شما بدانيد ان‏شاء اللّه كه نقبا هرچه متشخص باشند آن اسم اعظم اعظمي باشند كه حرام است در زمان غيبت بردن آن اسم، وقتي که پيش انبياء مي‏رود نوكر انبياست. همان را پيش خضر كه مي‏گذاري نوكر خضر است. با وجودي كه خضر در ميان انبيا چندان متشخص نيست. پس آن دوازده هستند كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر ـ به غير از آن يكيشان كه خاتمشان بود ـ پيش اينها جميعشان نوكرند و عبد عبيد محمدند، و عبد عبيد علي هستند. همچو دوازدهي هستند كه تمام انبيا تمام اوليا شيعه آنها و نوكر آنهايند. حالا اين آن مقام است! و ملاپيناس كه آمده اينجا، اين اثر اوست او ظاهر در اين است چرا كه اين نقيب است و ظهور اوست، و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است، حالا كه

«* دروس جلد 4 صفحه 87 *»

چنين بايد باشد آني كه انتظارش را مي‏كشي كيست؟ آني را كه انتظارش را مي‏كشي بعد از اين ظهور كند آيا او آن كسي است كه زير پاي عيسي است و عيسي متشخص‏تر است از او؟ يا عيسي وزير اوست نوكر اوست. آني كه انتظار مي‏كشي بيايد عيسي و موسي و نوح و ابراهيم همه نوكر اويند به خلاف ايني كه اسم اوست كه مي‏آيد اينجا اين هر قدر متشخص باشد نوكر همه انبياست ديگر اين را بيندازيدش در قواعد دين و مذهب. اگر قاعده داريد اگر قاعده نداريد كه چه ضرور مي‏آييد ميان مؤمنين.

پس اين تعدداتي كه بود وقتي ظهور كرد در همه شخصها و متعدد شد و اين غير از كلي و افراد است. مثل اينكه يك روح است دست دو تاست، و اين را بزني او مي‏فهمد او را بزني اين مي‏فهمد، آني هم كه امام عصر است و چهل جا ظاهر مي‏شود اگر اين را بزني او را زده‏اي، آن يكي را هم بزني او را زده‏اي. به خلاف آن كساني كه اسمشان را امام مي‏گذاري و مي‏گويي اسم امامند، اگر اين را سر ببري او نمي‏فهمد او را سر ببري اين نمي‏فهمد. اگر مي‏خواهي دين داشته باشي و مي‏داني مي‏ميري قدري به فكر بيفت، ببين اينهمه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر كه آمدند آيا دروغ بود و از جانب خدا نيامده بودند، اگر اينها راست است و مي‏ميري فكر كار خود باش.

پس اين حرف كه امام اسم اين است بخصوص، و امامِ كلي آنجاست كه عالم عقل است و بايد ترقي كرد و سير كرد تا رسيد به آن مقام، چه جور سير كنيم، بله بايد سير كنيم. ديگر متشابهات هست محكمات هست اگر مي‏خواهي نلغزي محكمات را بگير، متشابهات را نمي‏فهمي نفهم. مگر تو عالم به جميع چيزها بايد باشي. اگر نفهميدي دلت درد نگيرد خيلي چيزها را نمي‏فهمي. پس محكمات را از دست مده تا موفق شوي به فهم متشابهات، و اين جزء اعتقاداتتان باشد اگر خيال كني

«* دروس جلد 4 صفحه 88 *»

كه متشابهات يك جور معني دارد كه نمي‏سازد با محكمات بدان باز به باطل رفته‏اي.

پس بايد اعتقاد كني كه اين هر جوري كه هست با محكم من يكي است. عصي آدم ربه فغوي در قرآن هست و متشابه است از آن طرف هم هست كه ما ارسلنا من رسول الا ليطاع، و هست كه لاتطع منهم آثماً او كفوراً و هست كه كونوا مع الصادقين آدم را هم يقين داري پيغمبر خدا بود و معصوم بود، پس بدان اين عصي و اين غوي با آن عصمت كلي منافات ندارد حالا مي‏فهمي خيلي خوب است، نمي‏فهمي خيلي چيزها هست نمي‏فهمي نقلي نيست. حالا متشابهات هست كه بايد سير كرد رفت به عالم جابلقا و جابرصا از آنجا بايد گذشت. آني كه شرح كرده مي‏گويد من خبر دارم مردم بايد سير كنند آنجا بروند نه اينكه او بايد بيايد اينجا، ما بايد به جابلقا و جابرصا برويم، باز وقتي آنجا رفتي خود امام آنجا نيست عمله و اكره‏اش آنجا هست، از آنجا بايد رفت آخر آن صحرا تلي هست پشت آن كوه و آن تل يك دانه ياقوت سرخ است از آن تل مي‏گذري يك درياي بزرگي است درياي اخضر آنجاست، جزيره‏ايست جزيره خضرا، از آنجا كه گذشتي به ارض زعفران مي‏رسي و آن زمين زميني است تمام زمينش و دشتش و كوهش همه زعفران است، از آنجا كه گذشتي مي‏رسي به شهر امام 7.

حالا بسا كسي اين لغات را هم ياد گرفت و گفت كه جابلقا و جابرصا عالم مثال است سير كه كردي به كثيب احمر كه عالم طبيعت است مي‏رسي، از آنجا به جزيره خضرا كه عالم نفس است مي‏رسي، از آنجا به ارض زعفران كه عالم روح است مي‏رسي از آنجا به شهر امام7 مي‏رسي. پس حالا مي‏نشينيم و نگاه مي‏كنيم به خيال و پرده‏هاي خيال را مي‏دريم مي‏رسيم به نفس آنجا كه رسيديم پرده نفس را هم مي‏دريم از عالم روح هم مي‏گذريم هر جايي خود او را واجد باشيم. يا در عالم نفس منزلت است يا در عالم روح و ارض زعفران، هر جا واجد خود هستي

«* دروس جلد 4 صفحه 89 *»

خودت كه خودت هستي، او هم كه مؤثر كلي است، و اول ما خلق اللّه است حالا كه مؤثر كل است پس تو هرچه داري او داده، پس تو اگر حالتت چنين شد كه خودت را نديدي خدمت امام مي‏رسي و امام ظهور كرده براي تو. فكر كنيد ببينيد آيا اين است دين خدا اينجور شمشير مي‏كشد؟ يعني يك كسي از اينها شمشير مي‏كشد. بدانيد اينها نيست دين خدا اينها مزخرفات صوفيه است مزخرفات بابيه است، ملحدين اينها را مي‏گويند. نيست اينها از دين خدا.

واللّه مي‏آيد با همين جور بدن كه كفار و منافقين و مستضعفين او را مي‏بينند شمشير مي‏كشد. همين شمشيرهاي آهني و گردن مردم را مي‏زند بعينه مثل اجداد طاهرينش سلام اللّه عليهم كه آمدند، ايني كه مي‏آيد واللّه متشخص‏تر از پيغمبر نيست و آمد، ببين چه جور آمد متشخص‏تر از اميرالمؤمنين نيست.

پس مقام خاتميت مخصوص يك نفر است، ديگر هر كس گفت من محمدم تو اگر آن محمد را پيغمبر مي‏داني بدان او كافر است و ملحد است، و همچنين اگر كسي دوازده تا را سيزده تا بخواهد بكند كافر است، و دوازدهمي اين است كه انتظار مي‏كشي شخص واحدي است كه روي زمين است. ديگر حالا اسم دارد البته انبيا هستند اسمهاي او نقبا هستند البته سيصد و سيزده نقيب بايد همراهش بيايند همه نوكرند، نقباي بزرگ بر ابر سوار مي‏شوند از اينجا مي‏روند به مكه. پس هر قدر تصرف داشته باشند نقبا و هر قدر كارها بكنند كه باز نوكر خضرند، و امام شخصي است مثل اين اشخاص و مي‏آيد و اينها هيچ كدامشان امام نيستند، اسم امام هستند به جهتي كه كار امام از ايشان مي‏آيد معجزه دارند خارق عادت دارند لكن امام نيستند متصرف در ماكان و مايكون نيستند.

وصلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين من الجن و الانس

 

«* دروس جلد 4 صفحه 90 *»

درس پنجم

 

(چهارشنبه 6 صفر المظفر سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 91 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: اعلم ان هذه المعرفة المحبوبة هي غاية الخلق المقدمة وجوداً بدءاً المؤخرة شهوداً عوداً و هي القائمه مقام اللّه في اداء اسرار التوحيد و صفاته و ظهوراته الكونية و الشرعية تا آخر عبارت.

از طورهايي كه عرض كردم اگر همه ملتفت نشديد بعضي ان‏شاء اللّه ملتفت شديد همه هم اگر دين نخواهيد بعضي مي‏خواهيد، معلوم است كه اينجور مزخرفات دين خدا نيست كه محمد مرتبه‏ايست كه هر كس به آنجا رسيد محمد است، و اشهد ان محمداً رسول اللّه كه مي‏گويي او را بايد نيت كرد، و اين سرّ است. به همين‏طور مرتبه امامت هم مرتبه‏ايست كه هر كس به آنجا رسيد امام است حالا ديگر هر كس اين شخص را نشناسد اقرار به وجود امام نكرده، و اين مرتبه امامت يك مرتبه‏ايست چنانكه حقيقت محمديه يك حقيقت بود. و منافات نداشت مرشدين متعدد باشند براي اهل سير. همچنين مرتبه ولايت و اميرالمؤمنين بودن مرتبه‏ايست، هر زماني هركس برخاست آن ولي حق ناطق، امام است. اين امامي است مفترض الطاعه كه حامل نبوت هم هست، پس هم نبيي است از انبيا و هم امامي است از ائمه، اين بازيها بدانيد از اهل حق نيست، و لو متشابهات در كلمات اهل حق از اين قبيل باشد.

«* دروس جلد 4 صفحه 92 *»

دقت كنيد ان‏شاء اللّه و من خيلي اصرار مي‏كنم اصرار بيش از اين قبيح هم هست لكن از بس نمي‏گيريد و از پيش نمي‏رويد و بناي تأويل را مي‏گذاريد لابد مي‏شوم مكرر كنم و اصرار كنم. پس از ضرورت دين ما است و از ضرورت اسلام است، ديگر ضرورت از براي عوام است اين حرف توي كله مؤمنين نمي‏رود. هيچ ضرورتي نيست كه از جانب خدا آمده باشد كه مقرر نشده باشد. حرفهاي مزخرف الواط را پيش‏روش را نخوريد، بدانيد كه دامنه ضرورت مي‏رود تا پيش عوام يك طرفش مي‏رود تا پيش انبيا تا پيش خاتم الانبياء. اين ضرورت را امر سستي نگيريد كه اين چيزي نيست عوام هم مي‏دانند اين را. بدانند، مگر عوام نبايد دين داشته باشند؟ بايد بدانند، كه به آن بتوانند دين پيدا كنند كه اگر پيدا نكنند خدا بگويد من چيزي دست تو دادم كه مي‏فهميدي و تو مخالفت كردي.

فكر كنيد در آيات قرآن در نقل هر پيغمبري حكايت كرده كه هر پيغمبري كه آمد و دعوت كرد و از جمله دليلهاش اينكه من مصدقم «لما بين ايديكم» را و من داخل دايره شما هستم حرفش اين است كه آن دايره كه شما داريد و عوام و خواص و انبيا همه داخل آن هستند من تصديق دارم، من هم داخل دايره شمايم حالا در اين دايره شما آيا اين نيست كه كسي ديگر بعد مي‏آيد، اگر نيست و من آمده‏ام، شما بگوييد تو داخل نيستي و اگر هست كه من آمده‏ام توي كتابهاي شما هست كه آن كسي كه مي‏آيد چه جور كسي بايد باشد، هست كه خارق عادت بايد داشته باشد، من خارق عادت آورده‏ام. اگر بايد شريعت بيارد شريعت آورده‏ام و به اينطور پيغمبري خود را ثابت مي‏كند.

پس ان‏شاء اللّه به اين حرفهاي لوطيانه نلغزيد، اگر ضرورتي از پيش خدا نيامده باشد، پس عوام الناس تابع هر ناعقي مي‏توانند بشوند. مي‏بينند كه مردكه سبيلهايش چيده است عمامه‏اش هم گنده است، ذكر هم مي‏كند مي‏گويند اين آدم

«* دروس جلد 4 صفحه 93 *»

خوبي است. يكي ديگر مي‏بيند كه با او تعارفي كرد مي‏گويد اين آدم خوبي است و هكذا، پس گاهي از عقب اين گاهي از عقب آن ديگري مي‏رود.

پس واللّه ضرورت از خاتم الانبياء گرفته و آمده چرا كه او وقتي آمد گفت مصدقاً لما بين ايديكم. در چند جاي قرآن حجت مي‏گيرد كه شما در آن دوايري كه داريد هست كه روح‏القدس بعد از اين مي‏آيد، حالا من آن روح القدس، شما در آن دوايري كه داريد هست كه آن روح چه مي‏كند خارق عادت مي‏آرد، من مي‏آرم. در آنها هست كه شريعت شما را بر مي‏دارد و اينك من برداشته‏ام، پس من همان روح القدس هستم، حالا كه شما راه نمي‏رويد به آن چيزي كه در دست خودتان بود پس كافريد، و نبوت خود را به همين ضرورت اثبات كرد. پس ضروريات اعظم از تمام معجزات است.

و مكرر از براي عبرت كه فراموش نكنيد عرض كرده‏ام. دجال خواهد آمد و خارق عادتي كه هشت ماه طول بكشد هيچ نبيي نياورده مگر قرآن كه تا قيامت مانده. ديگر كسي خارق عادتي بيارد كه هشت ماه طول بكشد نيامده. ديگر خصوص خارق عادتي كه عظم داشته باشد دو كوه را همراه خود حركت بدهد و بيارد، و به آن خرِ به آن بزرگي، معلوم است وقعش بيشتر است. گنجشكي را زنده كند و بپرد تا خري باشد و بپرد و مردم ببينند آن را، و دو كوه كه يكي از دود باشد و آتش و يكي از طعام و اينها را همراه خود بياورد. حالا همچو خري را مي‏آرد توي دنيا، خارق عادت از اين گنده‏تر نمي‏شود. طي الارض مي‏كند تمام زمين را مي‏گردد آن كوه عظيمي كه همراه مي‏آرد كه اين جهنم من است آن بهشت من است حالا همچو كسي را تو چرا وا مي‏زني؟ به جهتي است كه از ضروريات بيرون رفته. پس ضرورت محكمتر است از خارق عادت. علامت اينكه خارق عادت سحر نيست و معجز است ضرورت است، تو به ضرورت مي‏فهمي. اين دجال به هر جا

«* دروس جلد 4 صفحه 94 *»

مي‏رسد مي‏زند مي‏بندد خيلي از ترس همراهش مي‏روند پول مي‏دهد به مردم خيلي از طمع به همراهش مي‏روند و تو به ضرورت واش مي‏زني.

پس اين ضرورت را چيز سبكي خيالش نكني كه چون دامنه‏اش آمده تا پيش عوام نقلي ندارد. بله آن چيزي كه خواص دارند و عوام آن را ندارند آن خوب چيزي است آن‌كه از خواص است آن چيزي كه عاميها دارند بايد داشته باشند تا آن چيز مخصوص را هم بعد داشته باشند.

پس ضروريات چيزي است كه خارق عادات به آن تميز داده شده كه كدام سحر است كدام معجز است. پس وقتي موسي عصاش را انداخت و سحر سحره را بلعيد و گفت اين معجز من است عصاي موسي را به ضرورت فهميدي معجز است و عصا و حبال سحره را به ضرورت فهميدي سحر است. به جهتي كه از جمله ضرورياتي كه هست اين است كه هرچه از جانب خداست و از غيوب او مطلع نيستيم اگر چيزي ظاهراً آمده باشد از پيش او و باطنش از پيش شيطان، خدا بايد رسواش كند. پس سحره كه عصا و حبال خود را انداختند ظاهرش اين بود كه از جانب خدا و به حول و قوه خدا بود، لكن چون سحر بود خدا نگذاشت عصاي موسي را آورد و جميع آنها را بلعيد و باطل كرد. حالا اگر موسي هم ساحري است و لكبيركم الذي علّمكم السحر است، پس اين كارش هم سحر است و بزرگتر از سحر آنهاست، حالا آن خدايي كه من دارم كه سحرهاي كوچك را وا مي‏دارد ببلعند، البته سحر بزرگتر را زودتر بايد باطل كند. چرا كه موسي ساحري است بزرگتر از آنها، پس پيش از آنها بايد آنرا ضايع و باطل كند حالا كه ديديم اين را گذاشت و ضايعش نكرد پس دانستيم كه موسي از جانب خداست.

اگر چه فرعون گفت انه لكبيركم، و خيلي را به همين حرف هم مغرور كرد، و آنها گفتند حالا كه اين بزرگ آنهاست پس ما چرا بايد دست از دين خود برداريم.

«* دروس جلد 4 صفحه 95 *»

لكن شما ببينيد ان‏شاء اللّه و فكر كنيد كه چرا اين را واضح قرار داده مي‏خواهي از دين بيرون نروي خودت فكر كن ببين خدا چه كرده تو هم همان‏طور اعتقاد كن. ديگر شايد از جانب خدا نباشد، شايد شايد را فرعون گفت و خدا رسواش كرده. پس ضروريات يك امري است يك سرش رفته تا پيش انبيا يك سرش آمده تا پيش تو.

و اگر اين را فهميدي، اين را مي‏فهمي كه در اخبار هست كه فلان مي‏رسد به مقام محمود كه براي محمد است، و از خدا طلب آن مقام را مي‏كنند، همين كه تو اقرار مي‏كني به محمدِ مبعوث شده، محشور شده‏اي با آن محمد. همين كه اقرار مي‏كني به اميرالمؤمنين داخل شهر او شده‏اي و آن وقت محشور با او شده‏اي. خلاصه پس دايره ضرورت مي‏آيد تا پيش پا. ديگر هر حكيمي هر قدر حكيم باشد ديگر از دجال حكيمتر نيست و هيچ خارق عادت از خارق عادت دجال بيشتر نيست و تو هيچ اعتنا به آنها نمي‏كني.

پس به اين ضروريات كه چسبيديم مي‏بينيم محمد بن عبداللّه رسول خداست9 بشير و نذير تمام خلق است. و هر شبانه روزي چند دفعه در نماز مي‏گويي اشهد ان محمداً عبده و رسوله اين عبد همان شخص معين است كه محمد بن عبداللّه است. حالا اگر كسي پيدا شود كه جميع خارق عادت همه انبيا را بيارد و بگويد منم محمد، او را بايد تكذيب كرد. و اگر بگويي اوست چرا بايد تكذيبش كرد؟ به جهت آنكه او پيشتر آمد، او اگر يك معجز هم آورده بود و اين را خدا ردع نمي‏كرد ما مي‏دانستيم از جانب خدا بود، و ايني كه بعد آمده و لو جميع خارق عادات انبيا را آورده باشد، اگر او يك معجز هم بيشتر نياورده بود باز اين كافر است و مخلد در جهنم. پس محمد بن عبداللّه همان شخصي است كه آمد و خدا ردعش نكرد.

«* دروس جلد 4 صفحه 96 *»

حالا يك بابي هم بر مي‏خيزد مي‏گويد من هم محمدم، محمد يك تكه اسم من است، و بر من هم نازل شده قرآن و هيچ كسي نيست مثل آن بيارد در ملك خدا، و در باطن آن قرآن به من نازل شده و خدا قرآن را بر محمد نازل كرده كه نذير تمام عالمين باشد، حالا اين يك شخص است ديگر اشخاص عديده باشند و به مرتبه محمد برسند آنها هم محمدند. شما بدانيد چنين كسي توي دايره ما نيست، دليل عقل مي‏خواهد بيار آيه‏ات را مي‏خواهي بيار، حديث مي‏خواهي بيار، همه جاشان در جهنم است.

پس محمد بن عبداللّه يك نفر بود و باقي مرشدين محمد نيستند و ما مكلفيم كه كسي اگر بگويد من محمدم، ما صبر نبايد بكنيم تا اينكه بعدها بفهميم كه همين قولش باطل بوده است. بلكه الآن گردنش را بايد بزنيم كه اين ادعا را كرده. ديگر اينجور حيله‏بازيها كه آن حقيقت محمديه در عالم غيب است و ظهورات عديده دارد، آن محمد اولي يكي بود يك ظهور بود، من هم ظهور ديگر از او هستم آن اصل هميشه غايب است و اين ظهورات هميشه بايد باشند، اين داخل متشابهات است. آيا نه اين است كه پيغمبر پيغمبر است بر جميع عالمها و بايد با همه كس حرف بزند؟ پس بايد با اين فارسها فارسي حرف بزند با عربها عربي حرف بزند با تركها تركي حرف بزند. بخصوص حديث هم دارد كه فرمود پيغمبر، كه من به نفس نفيس خود تمام مردم را انذار مي‏كنم، اينجور اخبار متشابه هم هست كه البته معنيش پيش آنها نيست و نمي‏خواهند به آنها ياد بدهند.

پس اين پيغمبر در زمان آدم همان محمد بن عبداللّه بود و ظهورش آدم بود، در زمان هر پيغمبري همان محمد بود در زمان خاص هم محمد بن عبداللّه بود بعد از او هم اميرالمؤمنين بود. حسن بصري و محمد غزالي و فلان مرشد اينها محمد بودند، اين زمانها هم ملاپيناس، ملاپشمدين محمد است، رسول اگر از جنس

«* دروس جلد 4 صفحه 97 *»

مرسل‏اليه نباشد مرسل‏اليه حرفش را نمي‏فهمد. پس آن كسي كه با ما حرف زد فلان آخوند است محمد است نعوذ باللّه.

فكر كنيد آيا اينها استدلال است؟ خيال هم مي‏كنند استدلال است. لكن مزخرف است مزخرف معنيش اين است آب طلايي آب نقره‏اي روي مس بمالند اين مس مزخرف است. مغزش مس است اهل باطل اگر زخرف نكنند و يكپاره‏اي استدلال از متشابهات آيات و اخبار نداشته باشند كسي كاه به آخورشان نمي‏كند.

پس يكپاره مزخرفات مي‏آرند در كلماتشان. حالا پيغمبري كه به نفس نفيس خودش انذار كرده تمام عالمين را آيا غير از اين است كه در زمان آدم، آدم بود. در زمان نوح، نوح بود در زمان هر پيغمبري او بود. حالا آيا نه اين است كه علمايند پس همه محمدند. و تكليف مردم اين است كه اينها را محمد بدانند. باري اينطور مي‏گويند.

ديگر حالا فكر كنيد مي‏گويند آن محمد اصلش نيامده در ميان و آنچه آمده همين ظهوراتند، اما آن محمدي كه خودش هميشه بايد غايب باشد هميشه غايب است، و من به لفظ محمد مي‏گويم شما امام را ملتفت باشيد. امام هيچ بار ظهور نمي‏كند يك مطلب است، گاهي به اين لفظ گاهي به آن لفظ. پس بايد ظاهر باشد تا اينكه عذر براي احدي باقي نماند.

اما آن غايب هرگز ظاهر نيست و ظهورش همين اشخاصند، اگر او غايب است هميشه غايب است پس انتظار محمدي را نبايد بكشيم، او كه غايب است كه هميشه غايب است. آيا اينها انتظاري مي‏خواهد كه بيايد؟ مي‏گويند خير. حالا آن غايب را انتظارش را نكشيم او نبايد بيايد، ظاهرها هم كه ظاهرند، تو فكر كن كه آيا بايد با هم بد باشند؟ آيا بايد متناقض هم بگويند؟ يا مثل هم حرف بزنند؟ فكر كن كه آيا اين محمد بايد بگويد خلاف آنچه آن محمد مي‏گويد؟ اگر هر دو محمدند چرا اين محمد تصديق آن محمد را ندارد؟

«* دروس جلد 4 صفحه 98 *»

و ببين اهل حقي هم هستند كه داد مي‏زنند كه محمد نيستيم، اگر محمد آن بود كه فوت شد انك ميت و انهم ميتون، هر كس بگويد من محمدم اينها هم بعضي آن محمدها هستند، پس اينها چرا جنگ دارند با هم؟ پس بر فرضي كه مدارا كنيم كه اين ظهور اوست و انتظار غيبي نبايد بكشيم، همينها امام هستند و بس، انتظار امامي نبايد بكشيم. اگر امامند و معني امام زمان همين است كه اين اشخاص بيايند و با وجودي كه خدا مي‏داند كه همان امام زمان توي زمان راه مي‏رود اما تو نمي‏شناسيش. ببين اگر تو هيچ ظهور امامي انتظار نبايد بكشي پس چرا مي‏گويي امام غائبي دارم؟ چرا در زمان حضرت امير نمي‏گفتي امام غائبي هست؟ حضرت امير هم كه مقام عقلش نيامده پايين و اين يكي از ظهورات اوست، يا اين حضرت امير بود كه اينجا بود؟

پس ببينيد اگر مقام خفا منظور يك مرتبه‏اي غيبي است مثل مرتبه عقل خيلي همين‏جور گرفته‏اند و مي‏گويند. پس خيال مي‏كنند كه امام غايب است يعني آن غيب كه هرگز نمي‏آيد پايين. پس امام غايب منتظري نبايد باشد كه بيايد اين است كه به اين حرف يك درجه ضرورت را وامي‏زني. چرا كه ضرورت تمام شيعه اثناعشري است كه انتظار مي‏كشند كه شخصي مي‏آيد، اين شخص هم جوري است كه متولد از نرجس خاتون است او بايد بيايد در ميان مردم. نه اينكه او نورش را بيندازد در پشت يك حرامزاده‏اي و از آن بيايد در رحم زن زانيه‏اي و آن وقت از شيراز سر بيرون آورد.

اگر اين خدا كارش كار شلوغ بي‏پستايي بود، حقش مثل باطلش بود. و اگر اينطور بود حجتي نداشت بر ما، و اگر نداشت و باكش هم نبود هلاك شويم ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد، و اينهمه زحمت به مردم نمي‏داد، مي‏خواست بگذارد مردم توي همين تاتوره‏ها باشند. حالا كه ارسال رسل كرده معلوم است كه اعتنا دارد.

«* دروس جلد 4 صفحه 99 *»

پس انتظار مي‏كشند شيعه بخصوص شخصي را كه شخص معيني است. پس اين از اصلاب مردم سر بيرون نمي‏آورد، اگر بنا بود از صلب فلان از شكم فلان سر بيرون آورد، و بگويد من امامم مي‏شد يك زن ديگر هم برود زنا بدهد و آن حرامزاده‏اش هم همين ادعا را بكند، هرج و مرج مي‏شد بي‏پستا مي‏شد، و كار خدا بي‏پستا نيست

پس در ضروريات ما اين است كه داريم يك شخصي كه ظهور كلي خداست، و او اول ما خلق اللّه است و او محمد بن عبداللّه است9 و آن كسي كه ادعاش را كرد همين شخص ظاهري بود كه الآن در مدينه مدفون است. وقتي بدنش مرد لازم نكرده كه آن اول ما خلق اللّه بميرد، نه، او نمرده است و نمي‏ميرد. شما هم كه مي‏ميريد بدنتان مرده آدم خوبي هم باشد شهادت نصيبش بشود، لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. حالا اول ما خلق اللّه، حالايي كه آمد در ميان مردم حالا رأيش قرار بگيرد ده بدن بگيرد دخلي به آن حرفهاي مردم ندارد، آن حرفهاي مردم بعينه نظر مطلق و مقيد است و اين حرفها آن حرفها نيست، به طوري كه نمي‏دانند معنيش چيست. نمي‏خواهيد؛ بپرسيد، فرق چيست كه زيد و عمرو و بكر همه انسانند و انسان يك نوع است، حالا اين چه فرق دارد با آن چهل نفري كه چهل جا مهمان بودند؟ مي‏خواهيد بدانيد كه نمي‏دانند بپرسيد؛ اين چهل تا نسبت به اميرالمؤمنين با اين چهل تا نسبت به انسان چه فرق دارد؟ آن وقت مي‏بينيد راه نمي‏برند. دقت كنيد شخص واحد را توي سرش چيزي بزني مي‏گويد به من زدند، به پاش بزني خبر مي‏شود، در مسائل فقهيه هست كه اگر يك كسي متولد شد دو پا داشته باشد و دو بدن آيا اينها دو شخصند و دو تكليف دارند يا يك شخصند؟ و اتفاق هم افتاده مي‏فرمايند اگر اينها يكدفعه هر دو خوابشان مي‏برد و هر دو يكدفعه بيدار مي‏شوند معلوم مي‏شود اينها

«* دروس جلد 4 صفحه 100 *»

يكي‏اند، دست به اين بزني او مي‏فهمد به جهتي كه يكي است. و اگر يكيش خواب است يكي بيدار است يكي بيدار مي‏شود ديگري خواب است، اگر چنينند دو تايند. پس روح واحدي كه در بدن هست به سرش دست مي‏زني پا مي‏فهمد به پا دست بزني سرش مي‏فهمد، اگر به سر دست بزني و پا نفهميد و اگر به پا دست بزني و سر نفهميد، اين دو تاست.

پس آن يك اميرالمؤمنين است كه توي چهل بدن هست، هر يك از آن باقي ديگر همه خبر دارند. مثل اينكه سر تو از پات خبر دارد و پات از سرت خبر دارد. حالا اين بدن را تو بزرگترش كن چنانكه اين پا مي‏رود آنجا آن پا مي‏آيد اينجا، حالا اينها را منفصل خيالش كن، اعضا متعدد است و روح يكي است. پس اميرالمؤمنين چهل بدن كه مي‏گيرد اينها چهل نفر نيستند كه مطلقشان علي باشد، همه‏شان اميرالمؤمنين است واقعاً ابوالحسن و الحسين است، زوج بتول است خليفه رسول است. اين غير از آن است كه چهل نفر باشند در تحت يك مطلقي افتاده باشند كه يكيشان را سر ببري آن يكي نفهمد. افراد در تحت مطلق بسا يكي جاهل است يكي عالم است، يكي بسا مؤمن است يكي كافر است.

پس بدانيد كه امر رسالت و امامت شخصي است نه نوعي كه ما بايد به نبوت نوعي قائل باشيم، و باز ملتفت باشيد كه اين داخل يكي از ضروريات شده هيچ كس را خدا تكليف نكرده است به نوعي، به شخص تكليف كرده‏اند. اگر به نوع نبوت بايد اقرار كرد نهايت گبرها اقرار دارند كه آن مطلق در ضمن زردشت است، يهود اقرار دارند كه در ضمن موسي است، نصاري اقرار دارند كه در ضمن عيسي است. پس نبوت نوعيه را كه تو نبايد بگيري كه به اين اقرار كسي را نبي بداني و بگويي حالا در زمان ما فلان ملاپيناس است و اين نبي است. اين مطلب اصلش از دين خدا نيست و چنين ديني نازل نكرده خدا. اهل باطل چنان غافلند از حق كه

«* دروس جلد 4 صفحه 101 *»

اصلاً راهش را نمي‏دانند. خري دعوت كرده خري را، خري را هم افسار كرده مريد كرده. پيش اهل حق كه مي‏روي ببين ما كي مكلف بوديم به نبوت عامه كه آن نبوت در ضمن اشخاص است؟ نهايت يك فردش اين است يك فردش آن، من مي‏گويم اصلاً همچو چيزي نياورده خدا. آن روز اولي كه آدم آمد شخص بود ديگر آدميت نوعيه نبود كه اين آدم يك فرد از او باشد.

علامت جاهايي كه تكليف به نوع شده ـ تكليف همين كه به نوع شد ـ آن نوع در ضمن هر فردي كه باشد كفايت مي‏كند. وضو بساز با آب، با آبِ هر جايي وضو بسازي تكليف نوعي را در ضمن هر فردي آوري، آورده‏اي.

حالا اگر به نبوت عامه كسي مكلف باشد، مي‏خواهد زردشت را بگيرد مي‏خواهد موسي را مي‏خواهد عيسي را فرق نمي‏كند. چنانكه اگر من از يك آبي وضو ساختم و از آبي ديگر نساختم نمي‏گويند وضو نگرفته، وضو گرفته‏ام. لكن امر نبوت اينجوري نيست، بلكه حقيقت امر نبوت و رسالت امر شخصي است. چون امري شخصي است تو اگر به تمام اشخاص اقرار كني به نبوت اقرار كرده‏اي، يكيش را وازني، تو را وامي‏زنند جميع آنهايي كه تابع اين انبيايند .

پس نيست از اين بابت‏هايي كه اهل باطل خيال مي‏كنند، مگر خورده خورده كه از اهل حق اين حرفها را بشنوند و از اين حرفها به آنها برسد. باز تمامش گيرشان نمي‏آيد. چسبيده، هزار زور بزند مثل چكيده نيست، اصل و بدل مشتبه نمي‏شود. اين است كه ما نمي‏ترسيم حرفهامان را بزنيم، نمي‏ترسيم آنچه داريم بگوييم. چرا كه اگر تمامش بدست كسي آمد و او هم آن جور حرف زد كه بهتر، او هم مثل ما است. و اگر يك‌جاييش را وامي‏زند كه چيزي بدستش نيامده است، اين است كه ما باكمان نيست هر كه گوش به اين حرفها بدهد.

پس اصل مسئله نبوت امري است شخصي، پس تو شخص خاصي را اگر

«* دروس جلد 4 صفحه 102 *»

نبي دانستي درست است، باقي اشخاص ديگر هم اگر با آن راست آمد درست است، اگر راست نيامد باطل است. و همچنين دقت كنيد مسئله امامت و ولايت، مسئله نوعي نيست اگر نوعي بود در ضمن تصديق هر وصي كفايت مي‏كرد. مثلاً به يوشع اگر ايمان آورده بوديم اقرار به ولايت كرده بوديم، ديگر احتياج نبود باقي اوصياء را اقرار كنيم. بلكه نوع مسئله امامت شخص است، يازده تا بخصوص از صلب حضرت اميرالمؤمنين و از رحم فاطمه سلام اللّه عليها بايد آمده باشند. همين رشته كه آمده و الآن در دست هست حالا يك كسي از رشته ديگر مي‏خواهد سر بيرون آورد اگر اينها حقند كه او باطل است، اگر اينها باطلند كه ما ديگر حقي غير از اينها سراغ نداريم.

پس پيغمبر مبلغ است و حالا فكر كنيد شخص واحد است و مبلغ است و متصرف است در تمام ملك خدا و  جميع ملك خدا توي چنگ اين شخص واحد است. حاقش اين است كه مي‏خواهي طور تصرف او را بفهمي ببريد مسئله را جايي كه كمتر شيطان بتواند وسوسه كند. ببينيد آن خداي صانع ملك هرچه مي‏شود در اين ملك، آيا نه اين است كه او كرده، خلقش كرده كه شده. و او عمداً جاري كرده بر دست ما و لو اينكه ما خودمان نمي‏دانيم چكار كرده‏ايم و براي چه كرده‏ايم. زنبور خودش نمي‏داند خانه‏اش را چه جور ساخته، و ساخته و خيلي خوب ساخته. حالا آيا زنبور مرد حكيمي است كه خانه به اين منقّحي خواسته درست كند كه هواي خارجي به آن عسل نخورد كه سمّيت پيدا كند، چرا كه عسل براي مردم ضرور است بايد محفوظش كرد بايد تكه تكه هم باشد كه محفوظ بماند. زنبور اينها را چه مي‏داند، پس خدا تعمد مي‏كند در مسدسهاي خانه زنبور، و حاجبش را موم قرار مي‏دهد و حفظ مي‏كند عسل را، اگر چه زنبور تعمد نكرده وقتي اين خانه‏ها را ساخته.

«* دروس جلد 4 صفحه 103 *»

پس كارها در نزد خدا از روي عمد و شعور و قدرت است، اما تو خيلي از آنها هرج و مرج به نظرت مي‏آيد، به همين نسق آنجا كه مي‏روي مي‏بيني همين‏طور است. آن صانع ملك اگر بخواهد از قومي انتقام كشد ، مسلط كند پادشاه جابري را و آن پادشاه انتقام بكشد. پادشاه حكيم نيست عادل نيست و هيچ لله و في الله نمي‏خواهد اين كارها را بكند، كارهاش همه‏اش براي اين است كه سلطان است و سلطنت مي‏خواهد بكند، هوي و هوس دارد ميلش در اين است كه هر كس خلافش را بكند بكشد او را و مي‏كشد. اين ظلم كرده ستم كرده اما خدايي كه مي‏خواهد از آن قوم بخصوص انتقام بكشد هلاكو را مسلط مي‏كند بر آنها، بخت‏نصر را مسلط مي‏كند بر آنها و آنها آن كارها را مي‏كنند. و خدا به عدل كار كرده و تعمد كرده اگر چه آنها اطاعت خدا را نكرده‏اند، عذابي هم كه بايد خدا به ايشان بكند مي‏كند. تعجب اين است كه همه آنها را به عذاب خودشان گرفتار كرده، بخت‏نصر را هم به جهنم مي‏برد چرا كه بت‏پرست است.

پس مي‏بيني او را وا مي‏دارند انكار بت‏پرستي را بكند، او هم چون بت‏پرست است همه را مي‏كشد. حالا خدا چرا همچو سلطنتي به او مي‏دهد كه اينها را بكشد؟ به جهت اين است كه آنها در دين خودشان عمل نكردند، بايد كشتشان، به دست اين مي‏كشد. پيغمبر همين جور هر كاري بايد بكند خدا قادرش كرده مي‏كند، تمام ملك ابوابند.

براي يك مدتي آنجاها كه مأنوسيد در آنجاها فكر كنيد تا خوب بفهميد. پس تمام اين عرش و كرسي و افلاك و عناصر و مواليد توي چنگ خدا هستند حالا در توي چنگ خداست و همه‏شان اسباب جريان فيوض يا عذاب هستند. پس خدا به عمد كار مي‏كند و يك سر مويي را برخلاف نظمي كه مي‏خواهد نمي‏كند، همه را موافق حكمت كرده و خودش درست كرده، اگر چه اين تاتوره‏بافها نفهمند.

«* دروس جلد 4 صفحه 104 *»

پس گاهي مسلط مي‏كند ظالمي را بر طايفه‏اي، و چنين چيزها در اخبار هست كه وقتي پادشاهي ظلم مي‏كند تو برو پيش خدا دعا كن به خودت، نفرين مكن به پادشاه، ظلم به تو شده است بدان مستحق آن ظلم بوده‏اي. پس تو برو از گناه خودت توبه كن، آن وقت اگر بايد، دل آن پادشاه تغيير مي‏كند يا خدا مي‏كشدش، يا تو را نجات مي‏دهد و شما مشق كنيد و داشته باشيد اين را كه يك بابي است از علم، پس بدانيد كه در بلاهاي عامه اگر كسي جعلق نيست به هيجان نمي‏آيد. يكدفعه مي‏بيني وبا آمد ملخ آمد قحطي آمد از اين چيزها آدمهاي جعلق زود به فغان مي‏آيند، دعا مي‏كنند، وبا مگر براي تو تنها آمده كه فغان داري، اين مردم وبا مي‏خواهند بايد پوست از سر اين مردم كند، تو هي دعا مي‏كني وبا برود او وبا را شديد مي‏كند. پس مشق كنيد در هر امر عامي دستپاچه نشويد صبر كنيد آنچه خدا خواسته مي‌شود، همين جوري كه خدا صبر مي‏كند شما هم تابع مشيت خدا بشويد، اگر كساد است همه جا كساد است هي دعا و دعا كه كسادي نباشد كسادِ توي تنها كه نيست. بله دعا بكن، اگر براي توي تنها كساد است. اگر همه جا كساد است تو هرچه دعا كني كسي كاه به آخورت نمي‏كند. تو دعا براي خود تنهات بكن، بلا كه عام نيست دعا كن بگو خدايا من به آن غلطي كه كرده‏ام كه تو مي‏داني مستحق اين بلا شده‏ام تو آن را بيامرز استغفر اللّه من جميع جرمي و ظلمي و اسرافي علي نفسي و اتوب اليه.

پس در بلاهاي عام اسباب عامه را به حركت مي‏آرند از روي عمد، و صانعش خداست حجت خداست كه به حركت مي‏آرند. پس وقتي وبا مي‏آيد ذات خدا نيامده مردم را بكشد، خلقي است از خلقها، حال كه چنين است عيب ندارد كه خلقي از خلقها وبا در چنگش باشد، باشد كفر نيست. پس وقتي سلطاني جابري جبر مي‏كند معلوم است خدا نيامده جبر كند، سلطان مخلوقي است از مخلوقات و

«* دروس جلد 4 صفحه 105 *»

خدا مردم را مستحق ديده آن سلطان را مسلط كرده، همين جور كه مردم را اين سلطان مي‏كشد تمام اين اسباب توي چنگ مخلوقي است او هم مخلوقي است مثل اين سلطان ظاهري. بله فرقش اين است كه اين سلطان ظاهري به خيالات واهي خود آنچه مي‏كند مي‏كند اما سلطان حقيقي ديگر خودش هوايي ندارد ان هو الا وحي يوحي مشيتش نيست مگر مشيت خدا، باب فيض است و ظلم هم نمي‏كند، هر كس هم كه ظلم كرده او را به سزاي خودش مي‏رساند، سعي كن اين باب را به چنگ بيار ديگر از اينها معني يكپاره زيارات را بفهم كه بيّنتم فرائضه و اقمتم حدوده و نشرتم شرايع احكامه و سننتم سنته تا به آنجايي كه كار را رساندي به جايي كه همان جوري كه خدا مي‏خواست و راضي بود كردي، و ظاهراً كه مي‏بيني نه حدي جاري كردند نه اقامه حدود كردند. حضرت امير چند صباحي حركت مذبوحي كردند لكن همه‏اش تقيه بود. كجا اقامه حدود شد آن جوري كه خدا خواست؟ كجا امام حسن جرأت كرد يك امر به معروفي بكند؟ كجا امام حسين جرأت كرد يك امر به معروفي بكند؟ كجا حضرت سجاد امر به معروف و نهي از منكر كردند؟ هيچ كس نمي‏تواند بگويد از وقتي كه زنده بود تا وقتي از دنيا رفت، كجا امر به معروف و نهي از منكر كرد؟ يك نماز جمعه و جماعت نكرد. و حال آنكه امام هم بود مفترض‌الطاعه هم بود. فكر كنيد ببينيد اين اشخاص دوازده‌گانه هيچ كدام امر به معروف كردند؟ وقتي نگاه مي‏كنيد مي‏بينيد اين مردم امام معصوم نمي‏خواهند از اين جهت امام خانه‏اش مي‏نشيند، و ظاهر نمي‏شود. الآن صاحب الامر مي‏بيند ما نمي‏خواهيم امام، از اين جهت ظاهر نمي‏شود واللّه از آن روزي كه غايب شده تا حال سيصد و سيزده نفر ياور مي‏خواهد و هنوز ندارد به جهت آنكه براي اين مي‏آيد كه فتنه و فساد را از عالم براندازد. حالا ببينيد كه حالا ظلم عالم را نگرفته؟ ظلم و فتنه و فساد بر و بحر عالم را گرفته، نگاه كه مي‏كنيد يك قدم

«* دروس جلد 4 صفحه 106 *»

بي‏فساد نمي‏گذارد كسي، پس فساد عالمگير شده است. لكن او انتظار ياور خود را مي‏كشد، تا آن سيصد و سيزده نفر را نداشته باشد؛ لامحاله در جايي بايد داشته باشد چرا كه نظم ملك بر يك نسق است. لامحاله شمس وجود او اين سيصد درجه را بايد سير كند تا روي زمين را بتواند تربيت كند. و اگر غير از اينجور باشد خلق غلبه مي‏كنند بر او، باز دولت دولت باطل خواهد بود دوره بايد تمام شود تا حق خوب ظاهر شود.

پس ملتفت باشيد و بدانيد كه امر ولايت امر نوعي نيست كه فلان شخص امام اسمش است، به جهتي كه مرتبه امامت توي زمان واقع نيست، چرا كه آن مرتبه در عالم عقل واقع است، اينها چه چيز است؟ خدا مي‏داند اينها بازي است. پس فلان شخص پيشنماز امام نيست، حالا اين امام باشد به جهتي كه آن مرتبه امامت توي زمان نيست و در عالم عقل است پس امام اين آخوند پيشنماز است، اين دين خدا نيست. بعد از آن اين ديگر يكي است يعني چه؟ بايد منحصر به فرد باشد، چرا؟ و حال آنكه مي‏بيني در هر شهري چند تا از اينها هستند. اگر نوع مي‏خواهي ثابت كني كه صدق اسم نوعي را همه جا مي‏كند، در هر كاري در هر كسبي معلوم است امام صدق مي‏كند. امامِ تاجرها آن تاجر كامل است، امام حدادها آن حداد كامل است، پيشنماز امام جماعت است. ديگر فكر كنيد دقت كنيد قدري شعور بكار بريد. اين مردمي كه هستند اينها لامحاله نمي‏خواهند يك اهل حقي را كه زورش بيشتر باشد مسلط بر كل باشد. اگر مي‏خواهند و راست مي‏گويند واقعاً، امامشان چرا نمي‏آيد؟ اگر مي‏خواهند يك نفر را و مستحقند، پس چرا امامشان نمي‏آيد؟

حالا امام نوعي است و اينها افراد اويند، يعني چه؟ اگر امام نوعي است پس من الآن تو را وازنم، من الآن تكفير تو را مي‏كنم و مي‏نويسم امام شخصي است معين. پس اگر يك شخص بايد باشد و اگر شخص بايد حكومت كند به جهت

«* دروس جلد 4 صفحه 107 *»

اينكه آن كسي را كه انتظارش را مي‏كشيم مي‏آيد حكومت بر سلاطين دنيا مي‏كند. مي‏آيد كه تمام را مقهور و مغلوب كند اگر وقتش شده كه خودش بيايد، اگر نشده كه اين حكومت براي چيست؟ امام ناطق معروفي كه تو خودت درستش كني، به اينكه اطلاقِ اسم مي‏شود كرد، امام نيست، امام نمي‏شود مگر به شخص بياريدش. امام نمي‏شود مگر تا همان امام عصر بياري، همان امام دوازدهم امام زمان است هر جا هست. يعني امام دوازدهم معروف مگر قرينه باشد. اما فلان ملاپيناس امام جماعت است اين كه محل وحشت ما نيست، اين كه محل نزاع و جدال نيست، يك چيزي هست كه محل نزاع و جدال است آن نيست امامت، امام عصر اسم او نمي‏شود. و لو اينكه توي مسجدش نماز جماعت كند. حالا به اين حيله كه امام جماعت است عصر كه هست نماز عصر هم كه كرده است پس امام عصر است، امام عصر نمي‏شود. ببينيد اينها حيله است براي فريب است، بله سلطان معنيش اين است كه سلطنت داشته باشد. ديگر سلطاني كه تمام روي زمين را بگيرد كه لازمش نيست، همين كه چند مملكتي داشته باشد سلطان است. پس امر سلطنت امري است اضافي، پس مي‏شود كسي چهار اقليم را هم داشته باشد و سلطان باشد، فتحعلي شاه يك اقليم داشت و سلطان بود. خوب اگر يك كسي يك شهر هم داشته باشد سلطان است نهايت آن سلطان نبايد با اين جنگ كند اين هم توي همدان حكمش جاري است، من هم سكه مي‏زنم من شاه اينجا او هم شاه تهران. حالا كه جايز شد در يك شهر هم سلطان باشد اين سكه هم بزند، بلكه كدخداي محله هم اينجا بوق بزند و ادعاي سلطنت كند كه من اينجا سلطانم، و آني كه در شهر بوق كشيده كار به اين نداشته باشد، به همين‏طور آني كه در خانه خودش است او هم بر سر عيال خود سلطنت دارد او هم يك سكه بزند كه من سلطانم. فكر كنيد ببينيد اگر اينها همه سكه بزنند آخر پول بايد خرج بشود آن وقت سكه

«* دروس جلد 4 صفحه 108 *»

اهل خانه بايد در پيش اهل محله خرج شود نمي‏شود. سكه اهل محله كه آن كدخدا زده پيش حاكم بايد خرج شود نمي‏شود، سكه كه حاكم زده بايد برود تهران خرج شود نمي‏شود. اگر اينجور باشد نظم به هم مي‏خورد. پس سلطان فتحعلي شاه است، و پول هم همه يك سكه بايد باشد. يكي حاكم است، از جانب شاه حاكم است، يكي كدخداست از جانب او كدخدا است، اينها ادعاي سلطنت نمي‏توانند بكنند.

به اين استدلال كه اسم سلطنت صادق است براي كسي كه تسلط داشته باشد كجا صادق است سلطنت براي اينها؟ سلطنت نوعي نيست شخصي است و اين الآن سلطان زمانش نيست، پس اين را شاه نبايد اسمش گذاشت. حالا من توي مسجد نماز مي‏كنم پس امام جماعت اسمم است نماز عصر مي‏كنم پس امام عصرم، پس به حكم عقل نوع شد. بله من توي زمان واقعم وقتي از من مسئله‏اي هم مي‏پرسند جواب مي‏گويم پيغمبر آخر الزمان هم چون در زمان واقع بود پيغمبر آخرالزمان بود. پس محمد بن عبداللّه پيغمبر آخرالزمان بود من هم پيغمبر آخرالزمان هستم، يا من امام زمانم اين نوع مي‏شود.

فكر كنيد دقت كنيد ان‏شاء اللّه و بدانيد امر امامت امر شخصي است، امر نبوت امر شخصي است، امر عدول امر شخصي است. حالا اسم پيغمبر را برداري روي ائمه بگذاري غلو است تكفير بايد كرد چنين كسي را. اسم ائمه را برداري روي عدول بگذاري، غلو است تكفيرت مي‏كنند. اسم اينها را ببري روي آنها بگذاري تقصير است اينها معصوم نيستند آنها معصوم بودند. اگر ما را ببري مثل آنها بگويي و بگويي اينها معصومند اينها حجت اصلند لسان‌اللّهند غلو است در حق اينها، و تقصير است درباره آنها. پس هر چيزي را نظم و نسقش را درست به دست بياوريد. بله پيغمبر است مبلغ، تكليف مردم را در هر عصري از هر زباني بخواهد مي‏رساند ولي از زبان هر كس گفت آن زبان خودش نمي‏داند چه گفت.

«* دروس جلد 4 صفحه 109 *»

و اين‌كه عرض مي‏كنم تجربه شده بود. در زمان آقاي مرحوم در مجالس عديده كه ما مباحثه مي‏كرديم با رفقا، يكدفعه مي‏ديديم جواب همان مباحثه‏مان را توي درسي كه فرمايش مي‏فرمودند، مي‏فرمودند. اتفاق مي‏افتاد دو نفر در مسئله‏اي گفتگو داشتند در ضمن موعظه جواب همان مسئله را فرمايش مي‏فرمودند، و به طوري اين متداول شده بود كه گاهي جهال رفقاي ما يك كسي را كه مي‏خواستند توي راه بيارند مي‏گفتند آقاي ما خبر دارد كه ما مباحثه مي‏كنيم توي مجلس موعظه مي‏آوردند آنها را، اينجور بعضي مردم را مي‏آوردند و اتفاق مي‏افتاد در موعظه اين مطلب را مي‏فرمودند تا اينكه اين امر رسيد به آقاي مرحوم به جهت اين بخصوص چندين مجلس در اين مطلب موعظه كردند، و اصرار فرمودند كه بابا ما آمده‏ايم هدايت كنيم مردم را نيامده‏ايم چاپ به مردم بزنيم كه امرمان بگذرد، احتياج نداشتيم به اينكه چاپ بزنيم. اگر من مي‏خواستم امرم بگذرد مي‏رفتم پيش شاه منصبي مي‏گرفتم، اينها منظور نيست. اگر منظور هدايت مردم است بايد حق تعليمشان كنم نه باطلي كه تو خيال كني پيش خود و اسمش را حق بگذاري.

ايني كه مي‏بيني مي‏آيي مجلسِ من و من مسئله‌اي را كه گفتگو بوده مي‏گويم، به جهت اين است خدا كه آنجا بوده و از آن حرفها خبر داشت و مي‏خواهد هدايت بيابيد و حالا مرا عَلَم كرده براي شما پس خدا به حسب اتفاق به زبان من مي‏اندازد كه جواب بيايد براي آن مطلب شما. بدانيد من تعمد نكرده‏ام من عالم به غيب نيستم كه خبر داشته باشم از مجلس شما، چاپت هم نمي‏زنم ايني كه مي‏گويم راهش همين است كه تو مستحق بودي كه شبهه‏اي كه داري رفع آن شبهه بشود يك كسي بايد رفعش را بكند خدا آن كس را من قرار داده. من علم غيب ندارم و واقعاً همين‏طور بود.

خلاصه فكر كنيد ببينيد اگر در ميان اين مردم يك كسي ضرور است كه بر ما

«* دروس جلد 4 صفحه 110 *»

في الضمير مردم مطلع باشد تا كل مستحقين را به مقصود خود برساند كه داريم همچو كسي را. يك كسي كه عالم بما في الضمير هست داريم، حالا آن كسي كه داريم وقتي چيزي به ما مي‏خواهد بدهد با اين دست مي‏دهد و بسا اين دست نمي‏فهمد چه به او داده‏اند. بسا اين به غرض خودش مي‏كند كاري را، او غرض خودش را براي تو به عمل مي‏آورد.

پس امام متصرف كه داري، امام عالم كه داري، پيغمبر هم كه داري پس اقامه مقامه في ساير عوالمه في الاداء اذ كان لاتدركه الابصار، و معلوم است خداي بي‏نهايت كه ماسوي ندارد معاشر و مباشر خلق نيست. پس اقامه مقامه في ساير عوالمه در اداي چه؟ در اداي هرچه به هر كه داده. پس اين را دست خود قرار داده، اين دستش را دراز كرده آورده پيش تو پس دستها خودشان محمدند، اين غلو است اين تعمد نكرده.

بله امام همچو تعمدات دارد نقبا همچو تعمدات دارند، رجال الغيب در دنيا هستند اما اينها اين اشخاص معروفه‏اند؟! نه اينها اشخاص معروفه نيستند. واللّه اينها همان جوري كه امامشان به آن بزرگي ترسيده و قايم شده، اينها كوچكتر از آن هستند كه نترسند بله هستند و سيصد و سيزده نفر همه متصرفند از ضماير مطلعند. اما اينها براي چه ظاهر باشند لازم نيست، و امام الآن مشغول است و مي‏گويد با آنها آنچه مي‏خواهد اما من براي چه بشناسم آنها را؟ لازم نيست. پس خضر هست الياس هست ادريس هست عيسي هست اينها نوكر امامند و هستند. نقباي ديگر اقلاً عددشان دوازده تا بايد باشند موافق نظم حكمت ولكن بيشتر باشد يا كمتر خدا مي‏داند، تا هر وقتي چه اقتضا كند. در زماني بسا آنكه توي دنيا بايد دوازده نفر باشند بعد از آنها هفتاد نفر باشند، پس عدد نقابت و نجابت عبارتي كه به حد ضرورت رسيده باشد نرسيده و عمداً نرسيده اصل مطلب قابل كم و زياد است.

«* دروس جلد 4 صفحه 111 *»

پس اشخاص متصرفين هستند در ملك، شكي نيست شبهه‏اي نيست آنها بزرگند شكي نيست بعضيشان از بعضي بزرگترند در انبيا و لقد فضّلنا بعض النبيين علي بعض يكي مي‏شود مثل خضر يكي مي‏شود مثل نوح در ميان نقبا هم تفاوت هست، در ميان نجبا هم تفاوت هست، لكن اينها اشخاص معروفي باشند اين را بگويي به ايشان زهره‏شان آب مي‏شود، امامي كه تمام عالم در قبضه قدرت اوست امروز نمي‏تواند بگويد منم با وجودي كه همه قلوب دست خودش است مي‏تواند نگاه دارد، لكن نمي‏خواهد آن‏جور تصرف را بكند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 112 *»

درس ششم

 

(شنبه 2 جمادي‌الثانية سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 113 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.

اصل مطلب كه به دست آمد ديگر انواع بيانات به طور آسان معلوم مي‏شود بعد از آني كه مشخص شد ان‏شاء اللّه كه هر چيزي چه در شرع و چه در كون به اثرش ظاهر است در ملك خدا و هيچ چيز نيست كه معقول باشد به ذاتش جايي باشد.

و درست دقت كنيد كه خيلي مسئله آساني است، هيچ چيز به ذاتش هيچ جا نمي‏تواند باشد، آنجا هر چيز هست به فعلش آنجاست. هر چيزي به فعل خودش هر جا ظاهر است ظاهر است، چنانكه هرچه هر جا غائب است به فعل خود غائب است. پس آتش به گرمي ظاهر است آب به سردي ظاهر است آسمان به ارتفاع ظاهر است زمين به پستي ظاهر است، غيب ظاهر است به اينكه غايب است از عالم شهاده، شهاده ظاهر است به اينكه در عالم غيب نيست، هرچه هست لامحاله به فعلش ظاهر است فعلش هم دو مقام دارد فعل كلي و فعل جزئي، هر دو هم باهم بايد موجود باشند.

هر چيزي كه هست لامحاله بايد كه فعل كلي داشته باشد و باز هر چيزي كه هست و فعل كلي دارد لابد بايد يك فعل جزئي داشته باشد، ممكن نيست كه اينها

«* دروس جلد 4 صفحه 114 *»

دست از هم بردارند هرچه فعل جزئي ندارد نيست مگر يك چيزي كه بي‏نهايت صرف باشد او ماسوي ندارد ديگر غير از بي‏نهايت صرف صرف هرچه هست لامحاله يك ظهور جزئي بايد داشته باشد، و اگر به فرض دروغ بگويي ظهور جزئي ندارد، ظهور كلي هم ندارد. و چيزي كه ظهور كلي ندارد خودش هم نيست.

پس ظهور هر چيزي اثر اوست و اثر او بيان مي‏كند هر چيزي را كه او بر آن هست، پس اين ذكر اوست ثناي اوست اثر اوست صفت اوست، به شرطي كه معاني مصدري در ذهنتان نرود، معاني مصدري دور مي‏كند انسان را از اصل مطلب. شما دقت كنيد در آن به طوري مي‏شود حالتتان كه هر معاني مصدريه را هم جوهر بيابيد. سنگي را خيال كنيد در عالم جماد در عالم شهاده كه قابل است از براي اينكه يا متحرك باشد يا ساكن، ببينيد فهم اين مطلب هيچ مشكل نيست انسان خجالت مي‏كشد اصرار كند. حالا اين قابل از براي حركت و سكون، جوهري است نه معني مصدري، ايني هم كه قابل است براي حركت و براي سكون همين ذات سنگ نيست، سنگ آن چيزي است كه در فعل خودش بالاتر از فعل خودش باشد، به اين دليلهايي كه اگر بگويي آن‏قدر واضح مي‏شود كه انسان خجالت مي‏كشد بگويد در اينكه حركت كار اين سنگ است آيا هيچ شك داري و همچنين سكون.

پس حركت و سكون هر دو كار اين سنگ است، كار هر كاركني توي چنگ اوست حالا كاركن اگر جوهر است كارش هم جوهر است اگر خودش عرض است كارش هم عرض مي‏شود، و خودش در غيب است كارش غيبي مي‏شود خودش در شهاده است كارش شهادي مي‏شود. آن مؤثر و آن فاعل خيال ماست كارش خيالي مي‏شود، وهم است كارش وهمي مي‏شود و عقل است كارش عقلاني مي‏شود.

باري ملتفت باشيد كه هيچ چيز نيست مگر به ظهورش ظاهر است و نيست چيزي كه در يك جايي از ملك خدا ظاهر نباشد، نهايت جاي ديگر ظاهر نيست

«* دروس جلد 4 صفحه 115 *»

نباشد شما هم الآن در اين مجلس ظاهريد پشت ديوار ظاهر نيستيد هر چيزي در ملك خدا در حد خودش ظاهر است در غير حد خودش ظاهر نيست. پس هرچه هست در ملك خدا به ظهور خود ظاهر است و ظهور او خبر مي‏دهد از او. پس اين ظهور او ثناي جميل اوست، حمد اوست شكر اوست.

وقتي بناي شما اين شد كه از پي معاني مصدري نرويد پس ظهور شي‏ء، خود ظاهر شي‏ء است و ظهور خود شي‏ء مظهر شي‏ء است اسم اوست رسم اوست جوهريت دارد نيست معني مصدري، پس حمد همان حامد است، خود حمد همان محمود است، به لفظي تعبير مي‏آري اسمش حمد است اسمش حامد نيست اسمش محمود نيست. چيزي كه بيان مي‏كند و حكايت مي‏كند كه آتش چه چيز است حرارت است، حرارت مبيّن است كه آتش غير از آب است غير خاك است. فكر كن ببين همچو هست يا نه؟ به تقليد حرفهاي مرا مگير هر حرف تقليدي آخرش همان تاتوره‌هايي مي‏شود كه به هواست.

هر اثري بيان مي‏كند مؤثر خودش را و هر اثري نفس بيان مؤثر خودش است و هر اثري صفت مؤثر است، هر اثري خبر مؤثر است و مميز هر مؤثري است، جدا مي‏كند مؤثري را از مؤثري ديگر. آثارند كه رواتند حكاتند اخبار هستند، خبرهاي معاني مصدريه هستند خبرهاي مبتدا هستند، مثل زيد قائم. پس وقتي معرفت مؤثر نفس اثر باشد خدا هم معامله ديگر با مردم نكرده پس خودش خودش را البته تعريف كرده، تعريفش البته غير اوست آن غير چكاره اوست، آيا هيچ شباهت به او ندارد؟ دقت كنيد ان‏شاء اللّه، آتش به همان صفاتي كه دارد كه فعل اوست آتش است. مي‏بيني اگر آتش نباشد گرمي و روشنايي و نضج نيست، پس آتش فاعل است و به فعلش فاعل است. حالا فعلش معني مصدري نيست، بلكه ذات آتش چنان نفوذي دارد در فعل خودش كه ذات اوست و لا فعل، ذات هر چيزي اين

«* دروس جلد 4 صفحه 116 *»

حالت را دارد. ولكن بيان‌كننده آتش كه گرم است كيست به غير از گرمي؟ و ببينيد مسئله چقدر واضح است و چيست كه بيان مي‏كند آتش روشن است به غير از روشني. آيا تاريكي را بيارند بنمايانند به تو كه آتش روشن است؟ سردي را بيارند به تو بنمايانند كه به اين دليل بفهم آتش گرم است؟

ديگر دقت كنيد و باز ملتفت اين معني باشيد كه معنيي هست كه پيش حكما و علما متعارف و متداول شده لكن پوك است، و آن اين است كه يعرف الاشياء من اضدادها اشياء به ضد خود شناخته مي‏شود همين كه نور مي‏بيني بدان ظلمت غير از اوست همين كه ظلمت مي‏بيني بدان نور غير از اوست. تو يك خورده بنات نباشد تقليد مردم را بكني، به جهتي كه اين مردم كه حرفها را زده‏اند فكر كن ببين نه خداي تو بوده‏اند نه پيغمبر تو نه امام تو، نه خودشان ادعا داشتند كه اگر اين اعتقاد را در حق ما نكني مي‏گيريم مي‏زنيم مي‏بنديم. حال كه چنين است چه ضرورتان كرده تقليد آنها را بكنيد؟ يك حرفي زده‏اند شعور داريم مي‏بينيم اگر راست گفته‏اند مي‏گيريم، دروغ گفته‏اند چكار داريم.

پس عرض مي‏كنم كه هيچ ضدي ضد خود را نمي‏نماياند، بلكه هيچ لازمي ملزوم خود را نمي‏نماياند. پس بعد از آني كه گرمي را ببينيد از آتش، مي‏بيني دست مي‏گيري به آتش دست جوري مي‏شود بعد دست را مي‏كني در آب جوري ديگر مي‏شود، پس مي‏گويي اين رفع آن حالت را كرد. شما بعد از آني كه هر جوري اين دو ضد را استعمال مي‏كنيد حالا ضديتشان را مي‏فهميد، كه اگر ضديت اين را نفهميد و اين را نبينيد نمي‏دانيد آن يكي ضد اين است. آن‏قدر مسئله واضح است كه از اصرارش خجالت مي‏كشم و آن‏قدر مخفي است كه مردم هيچ نفهميده‏اند، اگر ضدين را هر دو را انسان ديد آن وقت مي‏فهمد اين ضد اوست آن ضد اين. مثل مثلان وقتي نديده باشي چيزي را يا دو مثل، يا دو ضد يا دو مخالف، تا آن يكيش را

«* دروس جلد 4 صفحه 117 *»

نديده باشيم چه مي‏دانيم آن يكي مثل اين است، يا نقيض اين است، يا مخالف اين است، چيزي كه اصلش نديده‏اي آن را چه مي‏داني مخالف است با اين كه ديده‏اي يا مثل اين است. وقتي هر دو را ديدي مي‏گويي حالا يعرف الاشياء باضدادها، پس لايعرف الاشياء باضدادها بلكه يعرف الاشياء بنفس الاشياء. به كوتاه وقتي مي‏سنجي بلند را مي‏گويي اين از آن بلندتر است اين از آن كوتاهتر است، وقتي مقدار معيني را در جايي ديدي مي‏گويي اين كوتاهتر است آن بلندتر است، آني را كه نديده‏اي كوتاه‏تر است از اين يا بلندتر است مي‏گويي نمي‏دانم.

پس تمام اشياء به خودشان بايد شناخته شوند و يعرف الاشياء بانفسها و خدا تجلي لكل شي‏ء بكل شي‏ء اذ لو تجلي به غير هر چيزي تجلي بالمحال بود. و خدا محال نمي‏كند. پس خدا هر چيزي را خودش را به خودش احداث مي‏كند و حتم است كه بكند اگر سفيد را به سياه سفيد كند سفيد نمي‏شود، سفيد را به سفيد سفيد مي‏كند و همچنين است كه اگر سياه را به سفيد سياه كند سياه نمي‏شود، نمي‏شود كرد و خدا نمي‏كند. بلكه خداوند عالم هر چيزي را خود او را خود او ساخته. حالا هر چيزي كه خودش خودش شد به فعلش خودش خودش شده، آتش كه گرم نيست اسمش آتش نيست. و عرض مي‏كنم كه اگر بناي استحكام نداريد و مي‏خواهيد تقليد كنيد گوش به حرفهاي من ندهيد برويد، جاهاي ديگر هست تقليد كنيد اگر بناي استحكام داريد گوش بدهيد.

حالا بسا حرفي خلاف اين را از حكيم بشنوي راهش را پيدا كن. آتش يعني جسمي كه گرم باشد و خشك، اگر اين آتش را خيال مي‏كني گرم است و خشك آتش اعم را هم خيال مي‏كني گرم است و خشك. حال كه چنين شد آتش سرد كوسه ريش‏پهن است، آتشِ تر نمي‏شود، آتش تر هست توي دنيا، تيزاب آتش تر است، اگر مي‏فهمي چه مي‏گويم مي‏داني مسئله كلي است كه گفتم. آتش تر نيست

«* دروس جلد 4 صفحه 118 *»

من مي‏گويم آتش تر نيست و حالا من مي‏گويم آتش تر يعني تيزاب تو بزن تيزاب را به جايي ببين خشك مي‏كند مثل همين آتشها. آتش وقتي در گرفت در چوب چه مي‏كند؟ جميع رطوباتي كه باعث اتصال ترابيه اين چوب شده از بدن اين چوب بيرون مي‏كند.

هرچه به هم چسبيده رطوبتي آمده اجزاء را به هم چسبانيده كه اگر برداشته شود آن رطوبت مثل خاكستر مي‏شود. در هر جا چيزي به هم چسبيده است بدانيد رطوبتي دارد كه به هم چسبيده شده حتي در سنگ در آهن مي‏خواهي ببيني آهن را بگذار در آتش نرم مي‏شود كأنه چسبانيده‏اند آن را. بعضي چيزها را در آب‏جوش بايد خيسانيد، بعضي چيزها هم در آب سرد خيسيده مي‏شود چيزي كه چربي داشته باشد در آب سرد هم چسبيده مي‏شود، بچسباني محكمتر مي‏شود. چيزي كه دسومت و چربي دارد البته در آب سرد سخت‏تر و صلب‏تر مي‏شود لكن همين را در آب‏جوش بينداز نرم مي‏شود، همين‏جور رطوبت در آهن هست كه در آب سرد سخت‏تر مي‏شود در آتش بينداز آبهاي توي خودش جوش مي‏آيد. سنگ توي كوره بگذار مي‏رود و مي‏چسبد به يكديگر، سنگهاي شيشه سنگ است و آب مي‏شود. پس آب هر جا هست دو جزء خاك را به هم مي‏چسباند، بله آبها بعضي رقيقه هستند بعضيها غليظه هستند. آب چرب را وقتي برودت بر او غالب كردي سخت مي‏شود. پس هر اتصالي از رطوبت است، نمي‏شود رطوبت نباشد و شي‏ء اتصال داشته باشد، آني كه رطوبت ندارد مكلس است آن است كه تمام رطوبتهاش رفته.

آتش كارش اين است كه رطوبتي كه ضد يبوست است و يبوستي كه ضد رطوبت است از هم جدا مي‏كند. چوب را در آتش مي‏گذاري رطوبتهاي توش اول بخار مي‏شود مي‏رود بالا بعد آن صمغهايي كه توش است خورده خورده آب مي‏شود و بخار مي‏شود مي‏رود بالا و هكذا شعله از شكم چوب مثل نهر جاري

«* دروس جلد 4 صفحه 119 *»

بيرون مي‏آيد، بسا اولش دود باشد و قدري كه بيرون آمد بخار مي‏شود، رطوبت چوب يكجا كه بيرون رفت چيزي كه باقي مي‏ماند خاكستر صرف است كه هيچ جزئش نچسبيده به جزء ديگر، سبب اينكه خاكستر به آتش گرم نمي‏شود اين است كه چوب كه هر جزئي از آن به هر جزئي چسبيده بود، رطوبت رابطه بود توي آن. آتش كه مسلط شد بر آن چنان اين را ميده مي‏كند كه هيچ هاوني اينطور نرم نمي‏تواند بكند. خاكسترِ نرم چقدر ميده است؟ پس كأنه آتش مي‏رود در اندرون آن رطوبات. و واللّه معني يبوستش را هم مردم نمي‏دانند.

آتش خودش يك رطوبت ذاتي دارد كه دخلي به اين رطوبتهاي ظاهري ندارد، وقتي آتش را مسلط كردي بر آبي يا بر آهني يا بر چوبي رطوبتها مي‏رود ممزوج مي‏شود به آن رطوبت آتش، حالا كه چنين شد پس با چشم خود مي‏بيني كه تيزاب هم آتش است و خشك. آيا نمي‏بيني چيز سخت و صلب را مي‏زني به تيزاب چطور اينها را ريزريز مي‏كند و ناعم و نرم مي‏كند. هرچه مس دارد مي‏رود پيش نعل پاره. پس تيزاب هم واقعاً آتش است كه تفريق مي‏كند مختلفات را، پس نقره را از آهن جدا مي‏كند و جمع مي‏كند مؤتلفات را، تيزاب مسها را همه را مي‏برد روي نعل پاره مي‏گذارد. نقره‏ها را مي‏برد سمتي ديگر مي‏گذارد. پس مختلفات را از هم جدا مي‏كند، مثل مس و نقره. مؤتلفات را جمع مي‏كند پيش هم مي‏گذارد، اجزاء آهن را پيش هم مي‏گذارد، اجزاء نقره را پيش هم مي‏گذارد. پس آتشي كه گرم نكند نيست اگر چه تيزاب باشد.

دقت كنيد كه حاق مطلبها را عرض مي‏كنم، و اگر جايي خلاف اينها را مي‏شنويد حاقش را بدانيد نگفته‏ام حالا مي‏گويم آتش گرم است حالا احمق نشوي كه دست بزني به تيزاب و جلدي بگويي اين كه سرد است، سردي ظاهرش هيچ منظور نيست. ديگر حالا يا نار كوني برداً و سلاماً علي ابرهيم معلوم مي‏شود،

«* دروس جلد 4 صفحه 120 *»

مي‏شود آتش از جهتي يك جور سردي كند كه آن جور سردي منافاتي با گرمي خودش نداشته باشد. آيا آتش گرم نيست؟ نگوييد مي‏شود يك جور سردي داشته باشد آتش مثل تيزاب. حالا قسم هم بخوري كه برد است و سلام كه نمي‏سوزاند مثل چوب را مثلاً، و باز برگردي قسم بخوري كه من آتش ديدم و آتش يافتم راست گفته‏اي و قسمت هم راست است، با وجودي كه چوب را نسوزانيده. اين است كه علم تأويل به دست اهل حقيقت اگر بيايد چيزي است خوب و علمي است اشرف از تمام علوم اگر به دست صاحبش بيايد، و يك حكمي است ساري و جاري از مبدء تا منتهي. و اين علم تأويل اگر به دست نااهل افتاد از سگ نجستر مي‏شود، از عمر خرابتر مي‏كند او را. اين بود كه مكرر مي‏فرمودند كه علم ما براي اهلش كه معلوم است هنيئاً له، و علم ما براي غير اهلش از سمّ بيش بدتر است كه به اسب مي‏زنند سوار هلاك مي‏شود.

ببينيد شما به تيزاب نگاه كنيد و علم تأويل بخواهيد و قسم بخوري كه من آتش ديدم آتش يافتم قسمت راست است. حالا جاهلي كه از احوال تو خبر دارد كه تو در اطاق هستي و در اطاق آتش نيست او مي‏رود و قسم مي‏خورد كه دروغ مي‏گويد، و تيزاب آتش است پيش حكيم. جاهل مي‏گويد اين آتش نيست از اين جهت او قسم مي‏خورد كه غير از آب چيزي پيشش نبود، و قسمش هم راست است. و بسا هم حكيم بگويد كه من به جز آب چيزي نديدم راست مي‏گويد، بگويد هوا ديدم راست مي‏گويد، حالا يك كسي بسا متحير مي‏شود كه اين هوا كه به چشم در نمي‏آيد اين چطور مي‏گويد هوا ديدم؟ پس اين حرف دروغ است.

حالا حكيم مي‏داند اين تيزاب گرم كه هست، رطوبت هم كه دارد، هوا هم كه گرم و تر است پس آن تيزاب هم گرم و تر است پس جسم گرم و تر ديده و درست گفته كه هوا ديده‏ام، و از روي حكمت گفته او درست ديده لكن دست غير

«* دروس جلد 4 صفحه 121 *»

اهل مي‏افتد خيالات مي‏كنند و همچنين تيزاب از چه به عمل مي‏آيد؟ تيزاب را مگر از نمك نمي‏سازند؟ از شوره و از قليا و از نمك مي‏سازند، پس اگر حكيم به تيزاب نظر كند و بگويد خاك ديدم راست است منافات ندارد قولش با قولهاي ديگرش. همچنين بسا آن فعاليتش را بخواهد حكيم بيان كند بگويد من آسمان ديده‏ام، فعل همه از آسمان است افعال همه از آسمان مي‏آيد اينها علم تأويل است. اگر بخواهد بگويد غيبي ديدم و شهاده‌اي ديدم مي‏تواند، اينها همه علم تأويل است و صاحبش كج نمي‏كند و درست مي‏گويد اما دست نااهل مي‏افتد ضايعش مي‏كند.

و همچنين اگر بگويد روحي را ديدم باز راست گفته به جهت آنكه تيزاب تمامش اثر است، و اثر از روح است پس روح ‏ديده، بگويد غيبي را ديدم راست است به جهت آنكه تمام تأثيرات از غيب است. حكيم هر چيزي را مي‏گويد مي‏داند چه مي‏گويد. حالا هر يك از اينها به دست ملحدي بيفتد، و تمام تأويل به دست ملحدين نمي‏آيد اگر مي‏آمد مغشوش مي‏كردند دين را، لكن كاريش مي‏كنند كه يك جايي كه نااهل باشد برنخورد، ملحدين گمراه شوند و الحادهاي خود را هم نتوانند بكنند.

خلاصه برويم بر سر مطلب همان مطلبي كه اول در دست بود، مطلب اين بود كه تمام آنچه هست تمامشان به افعالشان ظاهرند در ملك خدا. و فعل دو جور است يكي فعلي است كلي و يكي فعلي است جزئي. اما تا اين شيئي كه موجود است و مي‏بيني مثل اين سنگ يا متحرك است يا ساكن وقتي نداشته سنگ كه نه متحرك باشد نه ساكن وقتي نبوده كه قابل نباشد براي حركت و براي سكون، آني كه متحرك است جسمي است سخت و صلب به اين صفت، آني هم كه ساكن است جسمي است سخت و صلب به اين صفت. حركت جسماني را زياد فكر كنيد، به دستتان خواهد آمد كه همان جسم متحرك است به آن‏طورهايي كه خيال

«* دروس جلد 4 صفحه 122 *»

مي‏كنند. حركت نيست چيزي كه از كمون بيرون آمده باشد. سنگ را يك ذاتي است كه سنگ است، و در توي يقدر ان‏يتحرك و يسكن هم سنگ است كه ظاهر است نه كلوخ، در حركت و سكون هم سنگ است. پس يك سعه‏اي است اين از براي او، و اول تنزلي كه مي‏كند به يقدر ان‏يقوم و يقعد، و به يمكن ان‏يتحرك و يسكن، تنزل مي‏كند. او هميشه بالاست اين هميشه تنزل اوست.

پس اين جوهر هميشه زير پاي آن جوهر است و اينها دو تا نيستند، مباين نيستند او هميشه هست بي‏اين، و باز بدانيد كه يادم نرفته كه ذات بي‏فعل كلي و بي‏فعل جزئي نمي‏شود.

الفاظ را عمداً مخالف يكديگر مي‏گويم بلكه به دست تو يك چيزي بيايد. ذات سنگ را نگاه كن ملتفت باش ذات سنگ همان حقيقت سنگ است لكن همين حقيقت سنگ تمامش يمكن ان‏يتحرك، تمامش يمكن ان‏يسكن. پس تمامش يمكن است، اگر حقيقت او متحرك بود هميشه متحرك بود. اگر حقيقت او سكون بود هميشه ساكن بود. حالا كه چنين شد آيا هيچ بار بود متحرك نباشد يا ساكن، محال است. حالا فعل مي‏خواهد جزئي باشد يا كلي.

فعل جزئي حكايت مي‏كند روايت مي‏كند توصيف مي‏كند تمجيد مي‏كند ثناء مي‏كند كه فعل كلي من اين كارها را مي‏كند، و او تعريف مي‏كند از سنگ مي‏گويد كه سنگ غير از كلوخ است غير از چيزهاي ديگر است، تمام جاها صفت واصف است مر موصوف را و صفت موصوف را وصف مي‏كند. پس خودش حامد است كه حمد مي‏كند خودش را، مادح خورشيد مداح خودش است. و اگر اين سرّ را يافتيد مي‏دانيد كه كسي كه مي‏شناسد مبادي را اگر چه مي‏گويد من هيچ كاره‏ام خودش را مي‏شناسد، خودش چيست؟ خودش نماينده اوست، معلوم است وقتي صفت نماينده موصوف است البته واصف اوست مادح اوست حامد اوست. پس

«* دروس جلد 4 صفحه 123 *»

حمد همان ثناي جميل است و همان فعل شخص است.

حالا كه فعل شخص است ثناي جميل اوست پس اين حامد اوست، پس حمد حمداً، حامد چه را حمد كرده خودش را، چرا كه اگر خودش در ميان نباشد نمي‏تواند حمد كند. و همين حمد خودش حمد كرده شده. مثل اينكه مي‏گويي ضرب ضرباً، حمد حمداً، فعل فعلاً، حمداً مفعول مطلق است ديگر مفعول‏به را ما كار نداريم. پس هرچه كه صنعت صانع نيست كه ما كار دستش نداريم آنچه صنع صانع است كه صَنَعه فصار مصنوعاً به همين‏طور كه دقت مي‏كنيد مي‏يابيد كه حامد كه حمد مي‏كند خودش محمود مي‏شود پس محمود شده و چون اغياري هم كه شناخته‏اند او را حمد او را مي‏كنند مكرر محمود شده.

ذات آتش به حرارت وصف مي‏كند خود را كه من حارّم و مردم بيرون هم به حرارت وصف مي‏كنند كه آتش گرم است. پس حرارت محمد است به جهتي كه عالي كه آتش باشد حمد كرده او را و مدح كرده او را و گفته اين است ظهور من، بروز من كمال من، ثناي من، تو هم كه مي‏خواهي مدح كني اين را مي‏گويي تو گرمي. پس مكرر حمد كرده شده پس محمد است پس اين واسطه ميان هم از بالا ممدوح است هم از زير. وقتي ممدوح را بخواهي بگويي خيلي ممدوح است و اين را مختصرش بخواهند بكنند ميمش را مشدد مي‏كنند كه قلبش و آن مركزش باشد كه واسطه است. يك سرش به مبدء بند است آن سرش كه به مبدء بند است جهت عالي است، يك سرش به منتهيات بند است آن جايي كه بايد مشدد باشد آنجا ميمش است از باب تفعيل بايد باشد.

قاعده‏ايست كليه كه هر فاعلي حامد است فعل خود را و آن فاعل خودش حامد است، پس اوست حامد و حمد مي‏كند. او كه حامد است، كيست محمود؟ محمود همين حمد است پس فعل مادح محمود است. مادح مفعول است و حامد

«* دروس جلد 4 صفحه 124 *»

اوست و ذات او را حمد كرده. پس محمودِ ذات است و محمود ديگران هم هست. پس خيلي ممدوح است آني كه مشدد شده است، اين واسطه است ميان آني كه بالاست و ميان پايين. پس ايني كه در وسط است ميمش بايد مشدد باشد. و عرض مي‏كنم اينها علم تأويل است و واللّه از سمّ بيش بدتر است از براي غير اهلش، و اين علم سمّ كشنده‏اي است كه هيچ نجات براي صاحبش نيست و واللّه حقي است كه هيچ شك و شبهه در آن راهبر نيست به شرطي كه بدانيد چه مي‏گوييد و مطلب را سرجاش بگذاريد.

همين باب تأويل است كه يك رشته‏اش را ياد گرفتند صوفيه و به همين حيله برخاست و گفت آن مرشد به مريد خودش كه شهادت بده كه من رسول خدا هستم و من محمدم. دليل هم دارد كه آيا من اثر فعل خدا نيستم؟ چرا. پس من كه اثر فعل اللّه هستم ظهور اللّه هستم، تو اگر بخواهي به خدا برسي تا به مرتبه وسط نرسي به خدا نمي‏رسي؛ من واسطه‏ام، واسطه كيست؟ محمد است پس اِشهدْ باني محمد رسول اللّه. آيا نمي‏بيني شهادت خواسته‏اند از مردم كه مشاهده كني و اينها همه الحادات است.

مي‏گويند گفتند كه اشهد بگو نگفتند بگو اعلم ان محمداً رسول اللّه بگو اشهد ان محمداً رسول اللّه، يعني كه ببين محمد رسول خداست. حالا كه بايد ديد، مرده را كه نمي‏توان ديد زنده را بايد ديد، پس زنده زمان خودتان را بايد ديد. ديگر خصوص اسمش محمد هم باشد و محمد همين مرشد است، پس مرشد يعني رسول خدا و قرآن هم براش نازل شده كه همان مزخرفاتي باشد كه مي‏گويد، مريد هم شهادت مي‏دهد كه فلان خر مرشدي كه فضله و عقلش را از هم جدا نكرده، حق و باطل را از هم جدا نكرده حالا به اين حيله شد رسول اللّه! حالا ببينيد چگونه اين علم تأويل سمّ قاتل است و همين‏هايي‏كه حالا عرض كردم سمّ قاتل است و

«* دروس جلد 4 صفحه 125 *»

آنهايي كه اهل تأويلند اينها را ياد مي‏گيرند لكن منظور اين است راه حيله‏اش را به دست بياوري.

فكر كن كه اگر چنين است كه هر كه صادر شد از امر خدا حيث صدورش از خداست و حيث بروزش آن واسطه است ميان خدا و خلق، همه كس به اينطور صادر از خداست. احمقي دام برداشت رفت سر منجلاب حمام كه ماهي بگيرد، جمع كثيري دنبال او افتاده بودند كه وقتي اين ماهي گرفت از او بخرند. يك كسي آمد پيش اين ماهيگير كه اي احمق اي الاغ اينجا تو مي‏خواهي ماهي بگيري؟ اينجا سر منجلاب حمام است ماهي كجا بود تو چقدر احمقي گفت مردكه آيا من احمقم؟ اينها احمقند، اين احمقها را ببين كه چقدر احمقند كه آمده‏اند از من ماهي بخرند و دنبال من افتاده‏اند و معطل هستند كه من ماهي بگيرم اينها بخرند، من كه اينها را مسخر كرده‏ام احمق نيستم. حالا ببينيد كه مردم خيلي احمقتر از اينها بوده‏اند و شده‏اند كه گول مي‏خورند، خوب اگر اين باب مفتوح شد كه هر چيزي حيث صدورش از مبدء محمد است حيث بروز به غيرش واسطه تو است. ديگر اين واسطه را رسول مي‏خواهي بگو واسطه مي‏خواهي بگو، به لفظ فارسي بگو پيك است به عربي بگو قاصد است حاكي است راوي است. حالا اگر اين باب مفتوح شد كه هر كه اثر هر جايي هست، مؤثر او بالاي سرش ايستاده اين قائم‌مقام اوست، خود احمقش هم كه مؤثري دارد و آن را قائم‌مقام خود كرده، پس اين عبد اوست. و حماقت شده تا اينجاها كه تا به حال اتفاق افتاده، كه بگويند اين بايد براي او سجده كند او بايد براي اين سجده كند. و من خبر دارم اينها را كه مي‏گويم كه گفته‏اند جايز است اين سجده كند براي او، او سجده كند براي اين و از اين قبيل متشابهات هم در كتاب و سنت نمونه‏اش هست. يعقوب سجده مي‏كند براي يوسف، يوسف هم سجده مي‏كند براي يعقوب، به جهت اينكه يقيناً در يوسف خدا

«* دروس جلد 4 صفحه 126 *»

ديده مي‏شود و به جهتي كه توجه كند به خدا توجه كند به يوسف هيچ عيب ندارد. همچنين يوسف بخواهد توجه كند به خدا توجه مي‏كند به يعقوب.

ابن‏مسعود مي‏گويد ديدم پيغمبر به يك ناله و گريه و زاري عبادت مي‏كرد، خدا را مي‏خواند و دعا مي‏كرد كه خدايا به حق علي كه گناهان امت مرا بيامرز. مي‏گويد از آنجا رفتم پيش علي ديدم او هم خدا را قسم مي‏دهد به حق محمد. و واقعاً اگر محمد قسم ندهد خدا را به علي كه محمد نيست. البته بايد قسم بدهد به علي و اگر علي خدا را قسم ندهد به محمد علي نيست. پس اين مطلب اگر سر جاش باشد معلوم است درست است.

اما فلان مردكه خر پيزربافي كه از هيچ جاي دين و مذهب خبر ندارد، همچو كسي را خدا واسطه‏اش قرار نمي‏دهد. اين كفر خواسته بگويد كه اين ادعا را كرده، ديگر اشهد باني رسول اللّه بازي است. وقتي رسالت ختم شد به پيغمبر9 به اين بازيها فتح نمي‏شود، ختم رسالت شد بعد از او ديگر رسولي نمي‏آيد. و اگر اينطور باشد كه تو مي‏گويي به اين حيله، تا قيامت مرشد مي‏آيد پس به كجا ختم شد؟ و چرا پيغمبر، پيغمبر آخرالزمان است؟ خدا مي‏داند حيله‏هاشان در چنگ اهل حق واللّه مثل تار عنكبوت است لكن چه كنم طالب ماهي زياد است و احمق، ماهيگير احمق و ماهي‏خر بسيار و از آن ماهي‏خرها و مشتريها آدم مي‏ترسد.

پس بسا حيله كند كه محمد كه فاتح است و خاتم آن اول ما خلق اللّه است، راست است، لكن محمد جلوه‏ها دارد. پس آدم يكي از جلوه‏هاي اوست نوح يكي از جلوه‏هاي اوست ابراهيم يكي از جلوه‏هاي اوست اين هم كه آمده و اسمش محمد است يكي از جلوه‏هاي اوست پس او پيغمبر آخرالزمان است، آني كه مطلق است و مبدء كل ملك خداست به طوري كه ابتدائي و انتهائي براي او نيست خاتم اسمش نيست فاتح هم اسمش نيست، او يك كلي است. شما ملتفت باشيد چه

«* دروس جلد 4 صفحه 127 *»

مي‏گويد ما نبوت را كه نمي‏خواهيم اثبات كنيم انبيا اگر همه ظهور او هستند اگر كسي از جايي آمد و خبري از جايي آورده آثار مرسل بايد در او پيدا باشد، پس چرا همه نگفتند ما خاتميم؟

آدم بگويد من خاتمم و هيچ منافات هم نداشته باشد كه بعدش نوح آمد، نوح هم بيايد بگويد من خاتمم و منافات نداشته باشد با اينكه ابراهيم بيايد، ابراهيم هم بگويد من خاتمم منافات نداشته باشد با آمدن موسي، موسي هم بگويد من خاتمم و هيچ منافات نداشته باشد با آمدن عيسي، عيسي هم بگويد من خاتمم و منافات نداشته باشد با آمدن محمد9، پس خاتمي ديگر در ميان نمي‏ماند، پس خاتم آن كسي است كه آمد و ختم كرد نبوت را، بعد ديگر اگر نبيي ‏آمد بايد شما تكفيرش كنيد لعنش كنيد. پس اين شخصي است غير از باقي اشخاص حالا تو كلي را مي‏خواهي بياري اينجا جاري كني همه كس اينها را راه مي‏برد، تو خودت كه بخواهي گمراه باشي با وجودي كه مي‏داني، چه بگويند به تو؟ وقتي آدم چيزي را راه مي‏برد بد است مع‏ذلك مي‏رود مي‏كند كارش ندارند، لااكراه في الدين. مگر هيچ وقت كسي را به زور آورده‏اند كه به زور مؤمن كنند؟ نه. هيچ جا به زور كسي را مؤمن نكرده‏اند حتي آنجاهايي كه كردند به جهت اين بوده كه مي‏دانستند اين در اول مؤمن بوده ايمانش بايد ظاهر شود. راهش اين بوده كه اين را بگيرند زنجير كنند بيارند. همين جوري كه ماكان اللّه ليضيع ايمانكم، و اين صفتِ خداي به حق است كه ايمان را ضايع نمي‏كند، هرجا هست هر طور باشد بيرون مي‏آورد. اگر بايد به طمع بيرونش آورد مي‏آورد، اگر بايد به خوف بيرون آورد به خوف بيرون مي‏آورد، هر جوري كه مصلحت باشد او مي‏داند، از آن راه بيرون مي‏آورد.

هر جا ايمان هست به هر جور تدبيري باشد بيرون مي‏آورد واللّه همين جور است بعينه كه كفار را هم به هر تدبيري هست كافرشان مي‏كند. اگر به زور است

«* دروس جلد 4 صفحه 128 *»

كافرشان مي‏كند، اگر به بي‏تعارفي است كافرشان مي‏كند اگر به ندادن است كافرشان مي‏كند، به جهتي كه باب امتحان مفتوح است براي همين كفار. خيال مكن امتحان براي مؤمنين است و اينها بايد تضرع و زاري كنند كه خدايا اين باب را براي ما مفتوح مكن، و مترس، اين را بدان كه خدا به جهتي كه تو را خواسته حفظ كند اين تاتوره‏ها را ريخته اگر مؤمني، و اگر مؤمن نيستي كه مي‏خواهد به جهنمت ببرد ديگر زحمت بيجا مكش. اين است كه بلا و امتحان تمامش نعمت است براي مؤمن، و بلاء حسني و حمدي است و ثنائي است از خدا براي مؤمن. اما تاتوره‏ها معلوم است تاتوره‏ها را مي‏خواهد به جهنم ببرد، آنها را عمداً در بلا مي‏اندازد.

وصلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين ولاحول ولاقوة الا باللّه العلي العظيم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 129 *»

درس هفتم

 

(يک‌شنبه 3 جمادي‌الثانية سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 130 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.

به طورهايي كه عرض كرده‏ام ان‏شاء اللّه خيلي دقت كنيد ملتفت شويد نلغزيد، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه تمام لغزشها از كجاست. باز آدمهايي كه علي العميا راه مي‏روند در دنيا خيال مي‏كنند كه هرچه بد هست از جانب كفار و منافقين و آنجاها آمده و هرچه خوب است از جانب شرع آمده، و درست ملتفت نيستيد مگر با بصيرتتان كنم.

شما ببينيد هيچ فسادي هيچ فتنه‌اي هيچ كفري هيچ فسقي به هيچ وجه نبود توي دنيا ابداً، تا وقتي كه انبيا آمدند اينها پيدا شد. تمام مفسده‏ها را بدانيد توي حق پيدا مي‏شود چنانكه تمام صلاحها توي حق پيدا مي‏شود. انبيا اگر هيچ نيامده بودند هيچ حرف نزده بودند به احدي، كي خوب بود؟ همه كس يا هيچ كس. كي بد بود؟ همه كس يا هيچ كس. پس همه قال قالها ابتداش از اهل حق بوده يك چيزي مي‏گويند اهل حق خوب مي‏فهمي خوب مي‏شود، بد مي‏فهمي بد مي‏شود.

هميشه امتحان مي‏كنند و الباب المبتلي به الناس خدا قرار مي‏دهد، انبيا باب خدا هستند، انبيا كه مي‏آيند بلائي هستند به جان مردم مي‏افتند، وقتي مي‏آيند حرفي

«* دروس جلد 4 صفحه 131 *»

مي‏زنند معنيش را درست مي‏فهمي خوب مي‏شود، وقتي مي‏گويند و تو يك چيزي پيش خود خيال مي‏كني شك و شبهه و گمراهي مي‏آيد. اين است كه خدا مي‏فرمايد كه و ماارسلنا من قبلك من رسول و لا نبي بلكه و لامحدّث الا اذا تمنّي القي الشيطان في امنيته القاي شيطان را هميشه به طور فصل خيال نكنيد، شيطان گاهگاهي به طور فصل القاء مي‏كند، شيطان شخصي است غيبي، جني است داخل مي‏شود در رگ و پي مردم مثل خون، و او را نمي‏بينند. داخل جايي كه شد مي‏گويد معني فلان قول نبي فلان است. گاهگاهي هم به طور خارق عادت به شكل مرد ريش سفيدي مي‏آيد و حرف مي‏زند، و اين كم اتفاق افتاده اگر ده بيست جا اتفاق افتاده باشد لكن غالب تصرفش در غيب است. داخل مي‏شود در بدن انسان مثل خون و واش مي‏دارد كه از اين راه چنين كاري كن. بيشتر القاهاي شيطان القاهاي باطني است حالا از القاهاش اينكه فلان لفظ متحمل فلان معني هست. در سنت هم مي‏بيني كه هست چيزي كه ترائي مي‏كند لكن انسان زيرك بايد ملتفت باشد هر چيزي كه يحتمل يحتمل است از جانب خدا نيست. و ايني كه عرض مي‏كنم يك كلامي است كه اگر يادش بگيريد در خيلي جاها راحت مي‏شويد.

معقول نيست خدا بخواهد چيزي را از ما و بتواند برساند و نرساند، خدا بخواهد چيزي را از خلق و بتواند هم برساند و نرسانيده باشد معقول نيست. پس خدايي كه مي‏داند چه از خلق خود خواسته و مي‏داند كه خلق او، او را نمي‏دانند اگر به آنها نرساند و مي‏تواند به آنها برساند و نرساند اين محال است. اگر اين نتيجه را ياد بگيريد خيلي راحت مي‏شويد. و اين خدايي كه مي‏تواند برساند مي‏تواند آن طوري كه خواسته برساند. پس آن‏طوري كه خواسته رسانيده پس آنچه نرسانيده نخواسته.

هر جاش را به خيالات فصلي مي‏تواني بفهمي بفهم، حالا محض فصل ببين

«* دروس جلد 4 صفحه 132 *»

آيا معقول است كه خدا به جبرئيل بگويد ـ فكر كنيد اينطور هست يا نه؟ و من هي اصرار مي‏كنم كه فكر كنيد از بس مي‏بينم كسي فكر نمي‏كند ـ حالا شما فكر كنيد ببينيد آيا معقول است خدا به جبرئيل بگويد فلان آيه را بردار براي پيغمبر ببر و بداند كه جبرئيل راه را گم مي‏كند و به او نمي‏رساند، و همين‏طورها گفتند سنيها كه خدا قرآن را داد به جبرئيل كه بردار ببر به ابابكر بده اشتباه كرد برد داد به محمد، و اين مزخرفات را گفتند. و حالا اين مزخرفات آمده توي يك دسته‏اي از علي‏اللّهي‏ها كه قرآن را خدا براي علي فرستاد و جبرئيل اشتباه كرد براي محمد آورد.

شما درست دقت كنيد و اگر فهميديد مي‏دانيد كه جواب اين حرف بجز سكوت چيزي نيست. خوب اگر خدا مي‏داند كه جبرئيل اشتباه مي‏كند چرا كسي ديگر را نفرستاد اگر مي‏خواست اين امر به ابابكر برسد چرا به او نرساند؟ اگر قادر نبود كه خدا نيست، اگر عالم نبود نمي‏دانست اين اشتباه مي‏كند خدا نيست. وقتي بناي فكر شد انسان توي راه مي‏افتد با بصيرت مي‏شود عالم مي‏شود. پس معقول نيست خدا قرآني را بدهد به جبرئيل و بداند اين به آن كسي كه مي‏خواهد برساند نمي‏رساند و به او بگويد برو به فلان برسان معقول نيست اين جبرئيل اشتباه كند. پس اين جبرئيل بايد سهو نداشته باشد خطا نداشته باشد اشتباه نكند يك آني ممكن نيست پس و پيش كند يا به ديگري بدهد، ممتنع است چرا كه خدا يقيناً بايد بداند، خدا يقيناً بايد بتواند برساند، خداي عاجز خدا نيست.

ديگر اينها را من اصرار مي‏كنم و ابرام مي‏كنم به جهت اين است كه يكپاره حرفها شنيده‏ايد كه علم خدا ضد ندارد قدرت خدا ضد ندارد، بدانيد اينها دور مي‏كند انسان را از مطلب، آني كه ارسال رسول مي‏كند قادري است كه هيچ عجز درش نيست، قدرتش ضد دارد كه عجز باشد و عجز پيش او نيست، در ملك او عاجزين بسيارند. عالمي است كه هيچ جهل در او نيست ضد علمش جهل است

«* دروس جلد 4 صفحه 133 *»

لكن جهل پيش او نيست و او فاقد چيزي نيست و عالم است و علمش ضد دارد و ضدش را براي او نبايد بگويي. قدرتش ضد دارد و ضدش را براي او نبايد بگويي همچو جاها است محل گفتگو، پس معقول نيست خداوند عالم جبرئيل را بفرستد و نداند اين جبرئيل سهو مي‏كند نسيان دارد مرسل‏اليه را گم مي‏كند، اگر نمي‏داند خدا نيست اگر مي‏داند و همچو كسي را مي‏فرستد چه حاصل. تو كه مي‏خواهي به ابوبكر برسد و مي‏داني اين جبرئيل مي‏برد و به محمد مي‏رساند چه حاصل داشت به جبرئيل بدهد؟

پس محال است خدا بفرستد جبرئيلي را كه او گم كند مرسل‏اليه خود را، يا سهوي يا نسياني يا سر مويي كم كند يا زياد كند. و جبرئيل داخل ملائكه است و ملائكه سهو و نسيان ندارند و لايعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون خوب اين جبرئيل آمد براي چه كار آمد؟ آمد كه همان پيغمبر را براي خودش دعوت كند و كاري دست ما ندارد؟ يا خير بخصوص آمده كه پيغمبري كه هست ما را دعوت كند. باز همين‏جور كه فكر مي‏كني مي‏بيني معقول نيست اين پيغمبرش هم اينهايي را كه مي‏خواهد دعوت كند، نمي‏شود اين نتواند دعوت كند، اينهايي را كه مي‏خواهد اين ابلاغ كند نمي‏شود اين نكند. خوب دقت كنيد هرچه را كه نفهميديد سؤال كنيد تا بگويم.

مكرر عرض كرده‏ام وقتي من حرف مي‏زنم و مي‏بينم شما نگاه مي‏كنيد من خيال مي‏كنم كه شما فهميده‏ايد كه هيچ نمي‏گوييد، ديگر من چه مي‏دانم خشب مسنّده است اينجا نشسته و شعور نمي‏كند من چه مي‏گويم، عالم به غيب هم نيستم كه خبر داشته باشم نفهميده‏ايد، و من هم از كساني هستم كه هركس همچو بگويد كه مرا عالم به غيب بداند من تكفيرش هم مي‏كنم. باري اگر نفهميديد بپرسيد.

پس نمي‏شود كه جبرئيل امري را بياورد كه فلان امر را به فلان كس برسان،

«* دروس جلد 4 صفحه 134 *»

نمي‏شود اين برود و نرساند و يادش برود، اگر يادش مي‏رفت چرا خدا به اين مي‏گفت حاصلش چه بود؟ تو اگر نمي‏خواهي اين امر به فلان برسد به واسطه اين نبي، مي‏خواستي اصلش اين نبي را نفرستي، اگر مي‏خواستي برسد پس بايد يادش نرود. پس اگر خدا بخواهد امري به من نرسد كه اصلش ضرور نيست نه جبرئيلي نه پيغمبري نه امامي، اين واسطه‏ها ضرور نيست اگر نمي‏خواهد برسد هيچ نمي‏گويد نه به جبرئيل مي‏گويد نه به كسي ديگر. چيزي را كه از من خواسته به جبرئيل مي‏گويد من از فلان مكلف فلان چيز را خواسته‏ام جبرئيل مي‏آيد به پيغمبر مي‏گويد كه خدا از فلان مكلف فلان چيز را اراده كرده، پيغمبر به وصي خود مي‏گويد كه فلان چيز تكليف فلان كس است تو بايد به او برساني، اميرالمؤمنين و ائمه به روات مي‏فرمايند كه خدا خواسته كه فلان مكلف فلان كار را بكند، و به جبرئيل گفته كه به پيغمبر بگويد كه ما به شما بگوييم كه شما به او برسانيد، آن وقت راوي مي‏رساند كه فلان عن فلان عن فلان كه فلان امام فرموده كه پيغمبر همچو فرموده كه جبرئيل چنين گفت كه خدا همچو خواسته، اينها را ببينيد كه هيچ سهوي خطائي لغزشي در اينها نبايد باشد، و باز به همين نسق كه عرض مي‏كنم يك‏خورده بابصيرت باشيد و من چقدر اصرار مي‏كنم كه با بصيرت باشيد.

اين حرفها به نظر مردم خيلي تازگي دارد در پيش شما تازگي ندارد، و الا مردم مي‏گويند در زمان غيبت دين ضايع شده عمل به مظنه شد، امام غايب شد باب علم مسدود شد تغيرت البلاد و من عليها، حالا ما در ظلمات غيبت نمي‏دانيم چه كنيم پس نمي‏دانيم حق كجاست باطل كجاست، در حيرت مانده‏ايم حق و باطل را نمي‏توانيم از هم جدا كنيم. پس ببينيد كه اينها در كار آمده، ببين در صفت ائمه مي‏خواني بيّنتم فرائضه و اقمتم حدوده و نشرتم شرايع احكامه و سننتم سنته و اگر اهل آن حرفها برسند به اينها، مي‏گويند اينها زيارت است بايد ايشان را به اين

«* دروس جلد 4 صفحه 135 *»

نحو بخوانيم ديگر چكار به معنيش داريم.

آيا تعارفشان مي‏كنيم اينها را براشان مي‏خوانيم؟ اينها را وقتي بخواهي معني كني مي‏گويند يعني تقيه كرديد و نتوانستيد برسانيد، شما ملتفت باشيد كه ائمه حالتشان اين است كه فرايض را بيان مي‏كنند و اقامه حدود مي‏كنند. آن‏طوري راه مي‏روند كه خدا خواسته حتي صرتم في ذلك منه الي الرضا. شما ان‏شاء اللّه دقت كنيد ببينيد اگر همچو نباشد و طوري باشد كه آنها خواستند همچو كنند و مانع پيدا شد و نشد، اگر خدا مي‏دانست اينطور مي‏شود بايد اصلش نفرستد آنها را.

آدم عاقل كسي بفرستد به جايي و بداند در بين راه رودخانه‏ايست چاهي است دزدي است كه اين به آخر نمي‏رسد، اين اول وهله قاصد نمي‏فرستد. قاصد فرستادن كه برود و در بين راه معطل بشود و به سر نرسد و برگردد، اول از شهر بيرونش نكني بهتر است تا برود و در بين راه معطل بشود. اگر برود و معطل شود جهلِ آن كسي لازم مي‏آيد كه او را فرستاده، لغو لازم مي‏آيد ظلم لازم مي‏آيد. شما فكر كنيد ببينيد كسي كه كسي را از اينجا مي‏فرستد به اسدآباد، مي‏داند در بين راه مثلاً رودخانه‏ايست كه عبور نمي‏تواند بكند از آن، و به او مي‏گويد تو در بين راه كار نداري كارت آنجاست برو به اسدآباد، و در بين راه مانع داشته باشد، يا جاهل است يا لغوكار. حالا خدا حجت قرار بدهد براي مردم خواه امام باشد خواه رسول خواه جبرئيل، هر جا بداند در بين راه مانعي است از اول اراده نمي‏كند كه به آنجا برسد. و وقتي مي‏داند كه يقيناً قاصدش مي‏رود و به سر مي‏رسد و به سر مي‏رساند آن وقت مي‏گويد برو به خاطرجمعي من كه به سر مي‏رسي، و به اين حرفها حل خيلي از مسائل مي‏شود. پس بسا قاصد بحث كند با آن كسي كه مي‏فرستد كه توي راه دزد هست من چطور بروم؟ مي‏گويد مترس من همراهت هستم. موسي و هارون گفتند تو ما را پيش فرعون مي‏فرستي ما مي‏ترسيم، خدا فرمود من همراهتان هستم با شما

«* دروس جلد 4 صفحه 136 *»

مي‏بينم و مي‏شنوم.

و اين حالتها همه جا بوده نه اين است كه همان موسي و هارون مي‏ترسيده‏اند از فرعون، همه جا چنين بوده حتي پيغمبر آخرالزمان9 كه مأمور شد امر ولايت را برساند مي‏ترسيد، تا آنكه آن آخر امر جبرئيل آمد كه امر ولايت را چرا نمي‏رساني به مردم؟ برسان كه اگر نرساني فمابلّغت رسالته پيغمبر فرمود من چه كنم اينهمه دشمن اينهمه منافق كه مي‏دانم همه دشمن من هستند، همه دشمن علي هستند چطور بگويم؟ گفت تو چكار داري و اللّه يعصمك من الناس تو بگو امر ولايت را خدا گفته تو خاطرجمع باش من حفظ مي‏كنم تو را. پس قاصدها چرا اعتراض مي‏كنند؟ اگر خاطرجمعند از خدا و اين كارها را كه همه كرده‏اند جميع انبيا مثل دو نفر كه با هم حرف مي‏زنند با خدا جواب و سؤال مي‏كردند، ببينيد اگر آن خدا اذن نمي‏داد اينها را اينطور حرف نمي‏زدند. اينها مأمورند كه چيزهايي كه به خيالشان مي‏رسد عرضه كنند بر خدا، پس اعتراضاتشان به وحي است ماينطقون عن الهوي ان هو الا وحي يوحي.

چنانكه وقتي روح حياتي دميده شد در بدني يا ساكت است يا حرف مي‏زند، روح است ساكت مي‏شود روح است حرف مي‏زند. به همين‏طور روح اللّه اگر در بدن نبي بنا شد بنشيند حالا كه نفخ روح نبوت شد ماينطقون عن الهوي ان هو الا وحي يوحي پس اعتراضاتشان هم همه وحي است. پس اين مي‏ترسم كه مي‏گويد همين هم وحي است. همين كه ابراهيم گفت ليطمئن قلبي بخصوص وحي شد كه بخواه از من آن حالت را بردارم، حالت اولي وحي است حالت دومي هم وحي است و هر دو را مأمورند.

حالا نسبت به خودتان فكر كنيد بدانيد از جانب خدا هيچ كوتاهي نيست. هرچه نرسيده به تو از جانب خدا عمداً نرسيده هرچه رسيده عمداً رسيده، ديگر

«* دروس جلد 4 صفحه 137 *»

آنچه از جانب خدا به خلق نرسيده از جانب خدا مانعي نيست او رسانيده است لكن ما مانع داريم و به ما نمي‏رسد، آن كه مانع جلوش نيست مانع از جانب ما است. قدري در اين حرف فكر كنيد پس هرچه را خدا خواسته به اين خلق برساند مي‏تواند برساند.

خيلي حرفهاست من اصرار مي‏كنم كه به ضرورت ثابت مي‏شود، و بر من بحث كرده‏اند كه اين حرف خلاف ضرورت است. چگونه خلاف ضرورت است؟ ضروريات طبقات دارد به غير از ضرورت خدا دين قرار نداده. امري كه واضح نيست، بيّن نيست آشكار نيست آن را خدا دين قرار نداده، حتي فقيهي با فقيهي در نظر اگر اختلاف كردند و خلافش اگر منسوب به دو روايت است، اين روايتش متبع است آن روايتش هم متبع است هر دو حديث است. نه اين است كه يكي خطا كرده و در واقع دين خدا چيزي ديگر بوده، پس در خود جاهاي مختلف‌ٌفيه ان تنازعتم في شي‏ء فردّوده الي اللّه و الرسول، پس متنازعين و متشاجرين مسئله‏اي اگر دارند بايد از خدا بپرسند از پيغمبر بپرسند از اميرالمؤمنين بپرسند. كجا از اميرالمؤمنين بپرسند؟ از روات احاديثنا بپرسند، اگر كسي داخل اين دايره هست يكي از اين اقوال را نقل مي‏كند آن يكي حديث ديگري را نقل مي‏كند، اين حديث ديگري.

اما در امر دين و مذهب فكر كنيد در اين كلمه فرو رويد كه امري كه غير معلوم است مال خدا نيست، امر مشكوك مظنون چه در اعمال چه در اعتقادات باشد مال خدا نيست، مال شيطان است بگذاريد باشد مال خودش باشد. مال خدا كدام است؟ اين است كه خداي داناي قادري كه از من بخصوص چيزي بخواهد و واسطه‏ها هم دارد و خواسته باشد و نرسانيده داخل محالات است. پس دين خدا بايد واضح باشد بيِّن و آشكار و علانيه باشد. حالا ديگر دقت كنيد ان‏شاء اللّه وقتي

«* دروس جلد 4 صفحه 138 *»

بنا شد خدا قاصدي بگيرد مثل جبرئيل مثل ملائكه كه لايعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون، يتحركون بتحريك اللّه باشد يسكنون بتسكين اللّه باشد، پس اگر يك جايي خسته باشد مي‏فهمد خدا گفته بايست. ملتفت دليل تسديد باشيد به جبرئيل گفتند از آسمان برو به زمين بنا كرد آمدن، به اين وسطها كه رسيد مي‏بيند خسته شد مي‏داند خدا خواسته اينجا بايستد. قوت گرفت، مي‏داند خدا گفته برو. تا مي‏جنبد يقين دارد خدا تحريك مي‏كند شكي ندارد شبهه ندارد. به جهتي كه در بدن ملائكه شيطان نمي‏تواند داخل شود، در بدن آنها روح است. پس تا مي‏جنبد مي‏داند خداست جنباننده و تا ساكن مي‏شود مي‏داند خدا ساكنش كرده، صاحب‏الامر كه تشريف مي‏آرند ابتدا مي‏كنند و مي‏كشند، راوي مي‏پرسد تا كي مي‏كشند مي‏فرمايد تا وقتي ميل دارد وقتي ميل ندارد مي‏فهمد خدا حالا ديگر نخواسته بكشد. حالا جبرئيل همين‏جور مي‏آيد حجج همين‏جور مي‏آيند.

ديگر اگر ملتفت باشيد اگر جايي بشنويد كه گفته‏اند فلان مطلب را مي‏خواهم بگويم لكن بيانش را نداده‏اند پس اذن نداده‏اند، بدانيد از همين باب است. اولش، از طرف عرض نمي‏آيد و خيلي احمقها از طرف عرض مي‏روند و واللّه از راه عرض هيچ توش نيست. و اغلب اغلب مردم حالتشان اين است كه اگر از طرف عرض بروي آرام مي‏گيرند، طرف طول بخواهي بروي چيزي واهي خيال مي‏كند. خيلي از احمقها را من ديده‏ام كه اصرار داشته‏اند كه نقبا و نجبا و كاملين به همين‏طور ظاهر خدمت امام مي‏رسند مثلاً، يا امام مي‏آيد پيش آنها يا آنها مي‏روند خدمت امام نصف شب و درس مي‏خوانند. به طوري اصرار دارند كه اگر بخواهي بگويي ما از طرف طول خدمت امام مي‏رسيم اين حرف حرفي سست به نظرشان مي‏آيد، مي‏گويند اين را همه كس مي‏گويد كه از راه طول مي‏شود خدمت امام رسيد از راه عرض خوب است. و عظم ندارد پيششان راه طول.

«* دروس جلد 4 صفحه 139 *»

شما ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد و بدانيد كه عرض، تا طول روش نباشد ثابت نمي‏شود كه از جانب خداست، تا دليل تسديد را نگذاردي روي خارق عادت و نتوانستي مطمئن شوي، چه مي‏داني اين خارق عادت معجزه است مي‏گويي بلكه سحر باشد، بلكه شعبده باشد. فهم من كه معصوم نيست، عقل من كه معصوم نيست پس اول واجب است من يقين كنم او نبي است و من اشتباه نكرده‏ام، تمام اينها را شما به دليل تسديد و به دليل طول بايد اثبات كنيد، كسي هم ادعا كند من از عرض خدمت امام رسيدم و امام چيزي به من داد مثلاً، چه مي‏داني خدمت امام رسيده شايد جن پينه دوزي بوده است به آن صورت در آمده و گفته اين صورت امام است و من امامم، تو از كجا مي‏فهمي امام بوده؟ نمي‏شود يقين كرد. پس از راه عرض تمام راهها مسدود است الا آن عرضي كه از اين راه آمده باشد، به دليل تسديد و تقرير أليس اللّه بكاف عبده البته كافي است قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم و هكذا من اظلم ممن افتري علي اللّه كذبا به يك نظري آيه‌اي نمي‏ماند مگر اينكه اين دليل توش است لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ما يك فاسق فاجري كه كافرماجرايي كند رسواش مي‏كنيم.

حالا يك كسي بيايد حكومت از جانب خدا را ادعا كند كه من رئيس تمام شمايم كه آب نخوريد مگر به اذن من خواب نكنيد مگر به اذن من حركتتان سكونتان تمام كارهاتان بايد به اختيار خودتان نباشد به اختيار من باشد. حالا چنين كسي اگر از جانب خدا نباشد چقدر مفسده مي‏كند؟ حالا چنين كسي را كه از جانب خدا نباشد لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين همين كه ديدي آمد و ادعا كرد و پوست از سرش نكندند، يقين مي‏كني از جانب خداست. پس از راه طول كه مي‏آيي مي‏فهمي كه جبرئيل آنچه را كه گفته‏اند كه بگو، در آن سهوي خطائي اشتباهي نسياني عصياني راه ندارد. ملائكه لايستحسرون عن عبادته سستي

«* دروس جلد 4 صفحه 140 *»

نمي‏بيند، و اگر جايي سستي آمد فرضاً همان نفس سستي را مي‏دانند مكلفٌ‏به بوده، اگر در جبرئيل مي‏گويي خستگي نيست، در نبي فكر كن، اگر نبي در جايي سستي كرد همان تكليف اوست، خدا آن اراده‏اي كه دارد از تو خواسته، مثلاً خواسته كه تو چنين نماز كني، به جبرئيل گفت جبرئيل آمد گفت به پيغمبر، پيغمبر به اوصياش گفت اوصياش به همين‏طور تا مي‏آيند به روات مي‏گويند تا مي‏آورند به تو مي‏رسانند. تو حالا مي‏فهمي كه چندي پيش از اين خواسته بودند اين نماز را بكني و ممكن نيست از تو چيزي را خواسته باشند و به تو نرسانيده باشند. يا امرش را به طور ظن و وهم و شك به تو برساند و يقيني نكند، پس همين كه ردي و ردعي نكرد و باقي گذارد أليس اللّه بكاف عبده، معلوم است فسيكفيكهم اللّه و هو السميع العليم و اگر وسوسه آمد كه خدا كفايت نمي‏كند خوب حالا خدا كفايت نكرد كي كفايت مي‏كند؟ پس تو ديگر گُه كه را مي‏خوري از كجا مي‏گيري فباي حديث بعد اللّه و آياته يؤمنون بايد توكل كرد به خدا. حالا توكل به او نكردي به كه توكل مي‏كني؟ به كدام پادشاه به كدام حاكم؟ به هر كه توكل كني خيالش حولش قوه‏اش همه در دست ديگري است، مالك خودش نيست مالك خيال خودش نيست، ايمان به او نمي‏آري آيا به بتي ايمان مي‏آري؟ بت چه كند چه كاري از بت مي‏آيد؟ آيا صدات را مي‏شنود؟ تو را مي‏بيند؟ به مرشد ايمان آوردي و گفتي باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد. حالا چيزي كه بخواهي آيا مي‏تواند به تو بدهد؟ حالا هم مي‏خواهد بدهد نمي‏تواند بدهد پس چه خاكي برسرش كند. باري تمام دين خدا را از روي بصيرت بگيريد بدانيد دين خدا واضح و بيّن و آشكار است.

و واللّه اگر هزار قسم بخورم كم است و قسم نمي‏خواهد، واللّه دين خدا از اين روز روشن‏تر است چرا كه اين روز مكلفٌ‏ٌٌبه تو نيست كه بَتّ كني به روز

«* دروس جلد 4 صفحه 141 *»

بودنش، همين قدر قرار دادند كه وجدان روزي را كه در خود مي‏بيني به تكليفات روزي عمل كن، خواه مطابق خارج باشد خواه نباشد. لكن امر خدا كه نفس همين حكم باشد كه بتّ به واقع كردن لازم نيست، بايد از حجج برسد. امر حجج ديگر اينطور نيست كه بگويي مبعوثين از جانب خدا يحتمل از جانب شيطان باشند، دين خدا يحتمل از جانب شيطان باشد، يحتمل اسلام بر حق باشد، يحتمل يهودي بر حق باشد، يحتمل گبرها بر حق باشند، خودت فكر كن ببين آيا مي‏شود همچو چيزي دين خدا باشد؟

پس دين واضح بيّن آشكاري خدا بايد در ميان گذارده باشد. حالا چنين چيزي براي همه خلق است يا بعضي مي‏دانند بعضي نمي‏دانند؟ آنهايي كه نمي‏دانند آيا مكلف نيستند؟ ملتفت باشيد مردم بعضي غافل هستند بعضي متذكر هستند و متذكرين مبتلا هستند به دست غافلين و بر عكس، خدا هر يك را به ديگري امتحان مي‏كند راست است. مع‏ذلك عرض مي‏كنم اگر دين خدا مخصوص پيغمبران است پس اوصيا آمدند چه كنند؟ اگر مخصوص اوصياست حكما آمدند چه كنند؟ اگر مخصوص حكماست ديگر با علما و عوام چكار داشتند؟ مخصوص علماست با عوام چكار داشتند؟ تا برسد به كسي كه از حد استضعاف بيرون آمده، بايد امر خدا به او رسيده باشد. پس چرا غافل هست؟ بله غافل هست وقتي مذكّر تذكير مي‏كند مي‏بيند توي دستش بوده آنچه را كه غافل بوده و نمي‏دانسته. عالم اگر نداشته باشد امر مسلّمي را پيش متعلم نمي‏تواند تعليم كند، نمي‏تواند حكمي را نتيجه بگيرد به گردن متعلم بگذارد. پس بسيار چيزها دست متعلمين هست كه آن تصورات باشد آن نتيجه را از خودش مي‏گيرند تحويل خودش مي‏كنند.

پس هستند جماعتي كه وضعشان و طبعشان و سليقه‏شان اين است كه مسلّميات را از مردم مي‏گيرند و هي تركيب مي‏كنند و هي نتيجه مي‏گيرد و به دست

«* دروس جلد 4 صفحه 142 *»

مردم مي‏دهد، و باقي مردم نيستند اينجور. نتيجه مي‏گيرند اما نتيجه خلاف مي‏گيرند، وضع عالم بر اين شده كه مذكّرين هميشه باشند و بگيرند از قواعد مسلمه تركيب كنند و تحويل متعلمين كنند از امر نبوت گرفته تا هرچه بيايد پايين.

ببينيد اگر پيغمبري بيايد و همه مردم الاغ باشند يا غلام و كنيز باشند، يا پير خرف باشند مستضعف باشند نمي‏فهمند نبي است. تمام جاها تا يكپاره مسلّمياتي نباشد كه بفهمند خودشان كه چنين است، تا نگيرند و به دست متعلمين ندهند نمي‏فهمند كه امر چنين است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 143 *»

درس هشتم

 

(دوشنبه 4 جمادي‌الثانية سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 144 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.

به دليلهايي كه مكرر هي عرض كرده‏ام ظواهرش را، چيزي كه محدود است داخل محدودي ديگر نمي‏تواند بشود. از اين جهت دو متباين معقول نيست يكيش فاعل باشد يكيش فعل فاعل. ان‏شاء اللّه دقت كنيد تا ببريدش پيش خدا. دو شي‏ء محدود كه در دو مكانند يا در دو وقت يا در دو عالم هيچ از اين پيش او نيست هيچ از او پيش اين نيست، مثل دو تخم‏مرغ دو انسان دو دانه گندم دو سنگ، معقول نيست يك سنگي اثر سنگ ديگري باشد يعني فعل او باشد كه او بايد بجنبد كه اين سنگ از او تولد كند، نمي‏شود چنين چيزي. پس فعل و مفعول دو شي‏ء متباين نمي‏شود باشند و محال است و ممتنع.

ملتفت باشيد تا ايمان و يقين درست در قلبتان بنشيند و نقش بشود و عملش همراه بيايد و نمي‏شود نيايد. چيزي را كه آدم بفهمد چنين است. و بدانيد محال است غير از اين، لامحاله عمل همراهش مي‏آيد. پس دو گل نمي‏شود اين گل فعل آن گل باشد يا برعكس. پس دو شي‏ء و دو محدود يكيش فاعل نيست يكيش مفعول، يكي خالق نيست يكي مخلوق. هر جايي هم خدا اين مسأله را گذارده

«* دروس جلد 4 صفحه 145 *»

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه. پس شي‏ء مباينِ با شيئي، فعل آن كه نيست، اثر آن كه نيست، وجودش بسته به وجود او نيست. حالا كه چنين است نمي‏شود يكي را خالق گفت يكي را مخلوق، هر يكش را كه فاعل گفتي آن ديگري نمي‏شود مفعول اين باشد. دو گندم دو تخم مرغ پيش هم بگذار، و همين‏طور علي‌العميا بگويي آني كه دست راست گذاشته فاعل است و اين يكي فعل اوست يا مفعول اوست. تو هر جوري فاعليت او را اثبات كني، من براي اين اثبات مي‏كنم. پس هيچ كدام فاعل ديگري نيستند.

پس دو شي‏ء متباين كه عزلت دارند نمي‏شود يكيش صانع باشد، دو شي‏ء و لو هم‏وزن و هم‏طبع و هم‏رنگ و هم‏شكل باشند وزن اين دانه را آن دانه ندارد، چون فاقد وزن اوست به او نمي‏تواند بدهد. ملتفت باشيد كه خيلي واضح است، اين مسائل را مگر كسي مجنون باشد وازند اينها را، از روز روشن‏تر است. شي‏ء كه جايي گذارده شده شي‏ءِ پهلوش جايي ديگر گذارده شده اين شي‏ء واجد است خود را، فاقد است تمام آنچه غير از خود اوست. پس او وزن اين را دارا نيست پس وزن او را به او نمي‏تواند بدهد، اين يك مثقال است يك مثقال را خودش مي‏خواهد جزء حقيقت خودش است نمي‏تواند از خود دور كند، او هم يك مثقال مي‏خواهد خودش دارد نمي‏شود بيايد مستحيل شود، اين شود. اگر اين بشود خودش بايد نباشد. پس وزن اين يكي را چون او ندارد نمي‏تواند به اين بدهد. نادار و گدا يعني فاقد نمي‏تواند يك پول به غير بدهد نه بيشتر، چيزي كه خودش رنگ ندارد نمي‏تواند القاء كند، وزن ندارد وزن نمي‏تواند به چيزي بدهد، چيزي كه طعم ندارد نمي‏تواند چيزي ديگر را صاحب طعم كند.

دو شي‏ء بر فرضي كه مثل هم باشند، وزن اين را او ندارد پس به اين نمي‏تواند بدهد. پس نمي‏شود اين فاعل باشد او فعل. و فعل معنيش اين است كه تمامش صادر

«* دروس جلد 4 صفحه 146 *»

باشد از فاعل، ذاتش و صفتش و ظاهرش و باطنش مثل اين ضرب من.

پس آن دانه محدود با آن دانه محدود، رنگ او مال خودش است رنگ آن يكي را فاقد است، طعم او مال خودش است طعم اين را فاقد است، وزن او مال خودش است وزن اين را فاقد است. تمام آنچه را اين محدود دارد هيچش را او ندارد، تمام آنچه را او دارد هيچش را اين ندارد. ديگر مثلين يكي به قدر خشخاشي باشد يكي به قدر كوه احد فرق نمي‏كند، او محدود است اين هم محدود است. باز كوه به آن بزرگي اين خشخاش را نمي‏تواند درست كند. و خالق اين باشد به جهت اينكه اين صغر را ندارد، صغر را كبير ندارد، به او نمي‏تواند بدهد. خلاصه دو محدود مي‏خواهد مثلين باشد مي‏خواهد ضدين باشد مي‏خواهد نقيضين باشد، جميع انحاء اثنينيت، دو تا نمي‏شود يكيشان فاعل باشند يكيشان مفعول داخل محالات است، و فعل و مفعولِ فعل تمامش را فاعل مي‏سازد و آنجا مي‏گذارد، مثل ضرْبِ من كه من ساختم و گذاردم. مثل قيام من كه من خودم ايستادم، مثل كلام من كه خودم حرف زدم، مثل سكوت من كه خودم ساكت شدم، ديگري نبايد سكوت كند كه من سكوت كرده باشم كسي ديگر نبايد تكلم كند كه من تكلم كرده باشم، كسي ديگر نبايد ببيند كه من ديده باشم.

من چقدر اصرار مي‏كنم در اين بديهيات و اين بديهيات ريخته شده در همه جا. و غافل شده‏اند خيلي از مردم از حكما و علما و اهل رياضت و اهل كشفشان. پس هر كس خودش بايد كار خودش را احداث كند. از اين جهت هر كس خودش بايد بندگي و عبادت كند از اين جهت هر كس بايد خودش دعا كند. ديگر من هي بروم تنبلي كنم و هي پيش كسي ديگر التماس دعا كردن كه او دعا كند، او مي‏رود دعا مي‏كند براي خودش تو مي‏خواهي ببيني چشمت را وا كن حظ كن رنگها شكلها را ببين. بله ما غيرتمان نيست نگاه كنيم رسول خدا بيايد نگاه كند به عوض

«* دروس جلد 4 صفحه 147 *»

ما، گيرم نگاه كرد او نگاه مي‏كند براي خودش كجاش به تو مي‏چسبد؟ تو اقلاً چشمت را وا كن عملي بكن نگاهي بكن آن‌وقت آن الوان را به تو نموده‏اند و نعمت رنگ را به تو داده‏اند.

پس بدانيد كسيكه عمل نمي‏كند هيچ چيز هيچ جا به او نمي‏دهند، ليس للانسان الا ما سعي همه قرآن همه احاديث حكمتي است كه اگر فكر كنند در او حكمائي كه خود را موشكاف مي‏دانند مي‏بينند كه صاحب اين حكمت آنها را در مكتبخانه خود راه نمي‏دهد، چرا كه مي‏بينند چنان ابجدخوان هستند كه ابجد هم نمي‏دانند و واللّه چنان مي‏زنند از مجلسشان بيرون مي‏كنند كه ديگر برنگردند.

حكمتي كه خدا راه مي‏برد هيچ كس راه نمي‏برد، و خدا اين حكمت را تعليم كرده به نبي پس معلوم است نبي حكيمترين مردم است و نبي اين حكمت را به وصي تعليم كرده، پس اوصيا حكيمترين مردمند. آنها هم همان حكمت را به مؤمن ممتحن تعليم كرده‏اند پس مؤمن ممتحن حكيمترين همه حكماست، شقّ شعري مي‏كنند كه اگر حكما راه بيابند در مجلسش لابد خضوع و خشوع مي‏كنند در پيش او، چرا كه مي‏بينند كه چنين حكمتها را هنوز نديده‏اند و برنخورده‏اند، لكن بسا همچو منافقها باشند، راهشان نمي‏دهند پس ليس للانسان الا ما سعي.

شقّ شعرهاش را خدا چنان كرده كه نمي‏شود تقرير كرد، نمي‏شود عمل كسي مال كسي ديگر بشود، اگر حلوا مي‏خوري خورده‏اي، اگر تمام ملك خدا همه حلواخور باشند و تو حلوا را روي زبانت نگذاري نخورده‏اي، حتي آنكه اگر تو را در ديگ حلوا فرو كنند و عالم را پر از حلوا كنند و تو را در ميان حلوا بغلطانند بلكه اگر شكمت را پاره كنند و حلوا را در شكمت بگذارند باز حلوا نخورده‏اي، تو طعم را اگر مي‏خواهي بچشي بابي خدا قرار داده براي آن كه زبان باشد. حلوا را بردار روي زبانت بگذار آن وقت ببين كه شيريني را خدا به تو انعام كرده.

«* دروس جلد 4 صفحه 148 *»

ديگر من نمي‏خورم كسان ديگر بخورند به عوض من تو سير نمي‏شوي تو نخورده‏اي ليس للانسان الا ما سعي تمام عالم صدا باشد آوازهاي خيلي خوب از اطراف باشد زير و بم زياد باشد خبرها باشد حرفها باشد و تو گوشت را بگيري و نشنوي كه مردم بشنوند به عوض من، آنها كه شنيده‏اند خودشان شنيده‏اند تو كه خبر نمي‏شوي تو كه نشنيده‏اي، و همچنين در دنيا بوهاي خيلي خوب هست تا خودت نبويي آن نعمت بو را به تو نداده‏اند، خودت بايد ببويي وقتي بوييدي خدا هم نعمت بو را به تو رسانيده، ديگر من نمي‏كنم و خدا بدهد همچو نيست، پس ليس بامانيّكم و لا امانيّ اهل الكتاب باز ببينيد كه حكمت است كه بيان مي‏كند. قرآن را همان نبايد خواند بايد فهميد، مي‏فرمايد هيچ به آرزوي شما نيست بلكه من يعمل مثقال ذرة خيراً يره، ان احسنتم احسنتم لانفسكم، من يعمل سوءاً يجز به اگر مي‏چشي حلوا را آن را خورده‏اي اگر ترياك را مي‏خوري خورده‏اي، نمي‏خوري تمام ملك خدا بخورند تو نخورده‏اي. پس كسي ديگر بخورد كه من سير شوم، كسي ديگر بياشامد كه من سيراب شوم، كسي ديگر ببيند كه من ديده باشم، كسي ديگر بشنود كه من شنيده باشم، كسي ديگر عالم شود كه من عالم شده باشم، كسي ديگر رياضت بكشد كه من كشيده باشم، از اينها يأس كلي بايد حاصل كرد، وقتي عمل نمي‏كني هيچ نداري. ديگر بگويي خدا كريم است، خدا كريم بوده كه همچو كرده، هر جور فكر كني كه خدا كريم است و مفت مي‏دهد و بي‏عوض هم مي‏دهد و بي‏منت هم مي‏دهد، من مي‏گويم بايد بدهد به تو، تو بگير تا بدهد.

خدا كريم است كه چشم به اين خوبي خلق كرده براي تو، هواي به اين روشني خلق كرده براي تو، آفتاب به اين بزرگي خلق كرده. قادرت كرده كه به محض اراده اين پلكها واشود و بسته شود، ببين ديگر كَرَم از اين بيشتر مي‏شود كه چشم به تو مي‏دهد و قادرت مي‏كند بر وا كردن، حالا وا كن ببين. پس خدا كريم

«* دروس جلد 4 صفحه 149 *»

است آلت خلق مي‏كند اسباب خلق مي‏كند، نعمت خلق مي‏كند تو بيا بخور. ديگر من نمي‏خورم خودش بخورد كه من خورده باشم، خدايي كه چيزي بخورد خدا نيست، خدا خودش ببيند كه من ديده باشم خدايي كه چشم دارد مثل خلق خدا نيست، خودش بشنود كه من شنيده باشم، خدايي كه اينجور مي‏شنود خدا نيست.

پس ان‏شاء اللّه با دقت هرچه تمامتر بدانيد كه عمل حتم است و حكم است كه از عامل سر بزند، و غير از اين محال است چرا كه فعل بايد از فاعل صادر باشد. حالا اين مطلب بزرگي را كه مي‏خواهم بگويم توي اين افتاده. فعل لامحاله بايد صادر از فاعل باشد، به همين جوري كه اين فعل را تو احداث كردي و پيش از اين، اين فعل نبود بعدش هم نيست و فاعل آن را موجود مي‏كند و غير فاعل نمي‏تواند موجود كند. اگر تو نگاه مي‏كني مي‏بيني، نگاه نمي‏كني نمي‏بيني. تو گوش بدهي مي‏شنوي تو گوش ندهي نمي‏شنوي، علم تحصيل مي‏كني خدا به تو علم مي‏دهد نمي‏كني نمي‏دهد. تو كه چشم باز مي‏كني و مي‏بيني خدا به تو نعمت ديدن داده، تو كه گوش باز مي‏كني و مي‏شنوي خدا نعمت شنيدن را به تو داده، تو كه حلوا برمي‏داري مي‏خوري حالا خدا نعمت طعم را به تو داده، نمي‏خوري كه خدا خودش بخورد نعوذباللّه يا ملائكه بخورند، نعمت طعم را خدا به تو نداده. علم تحصيل مي‏كني نعمت علم را خدا به تو داده هدايت كه مي‏كند تو مهتدي مي‏شوي خدا تو را هدايت كرده، هدايت نمي‏شوي اعراض مي‏كني خدا هم تو را گمراه كرده اين است كه مي‏فرمايد يهديهم ربهم بايمانهم حالا معني اين آيه معلوم مي‏شود لكن مردم نمي‏دانند اين معنيها را، آن كساني كه يك‏خورده سواد دارند مي‏بينند اين حرفها هيچ جا نيست، بوي اين حرفها را هيچ حكيمشان مفسرشان نشنيده. هي صرفش چطور نحوش چطور معاني بيانش چطور منطقش چطور، همه را هم نوشته‏اند اما چيزي از معاني به دستشان نيست. بدون اغراق آنچه را خدا نازل كرده مردم خبر

«* دروس جلد 4 صفحه 150 *»

ندارند، از قرآن هيچ نمي‏دانند به غير از همان كان و يكون. اين كان و يكون كه در عربها هم بود نزولي نمي‏خواست، پيشتر نازل كرده بودند براي هر كس لغت او را.

بدانيد كه مردم يك حرف از قرآن نمي‏دانند خبر از آن مُنزَل من عنداللّه ندارند اين كان و يكون كه منزل من عنداللّه نيست. ملتفت باشيد نمي‏گويم قال را جبرئيل نگفت همينها را جبرئيل گفت و آورد، لكن نه همين الفاظش را چرا كه عربها قال مي‏گفتند اين منزل من عنداللّه نيست پس بدانيد منزل من عنداللّه آن چيزي است كه شما نداشتيد و آورد براي شما. همه جا انبيا آمدند آنچه نداري به تو بدهند نيامدند آنچه داري به تو بدهند، آنچه كه داري كه دادن نمي‏خواهد. پس يك حرف از قرآن پيش سني‏ها نيست پيش هيچ منافقي نيست پيش هيچ اهل باطلي به هم نمي‏رسد، پيش باطل حق به هم نمي‏رسد. پيش آنها حق به هم مي‏رسد اما همين حاء و قاف است، آن حقي كه يتلونه حق تلاوته باشد پيششان نيست.

آنهايي كه معني حمد را مي‏دانند حق پيششان است و الا خواندن حمد، حمد را به يهودي هم تعليم كني ياد مي‏گيرد و مي‏خواند، حالا يهودي هم هفتاد مرتبه اگر بر بيمار بخواند چاق مي‏شود؟ نه. يهودي حمد نخوانده الف خوانده و لام و حاء و ميم و دال، حمد مُنزَل را نخوانده. خلاصه اينها شئون و شعب آن كليه است. و من اگر الي ابدالابد بخواهم بگويم و بخواهم از آن كليه‏اش حرف بزنم و از آن نتيجه بگيرم تا قيامت عمر باشد حرف مي‏توان زد لكن تو سعي كن آن كليه‏اش را ياد بگير كه همه اين شئون و شعب را خودت ياد بگيري، و همه در آن كليه افتاده كه فعل نبايد مباين از فاعل باشد. فعل نبايد آنجا گذاشته باشد كه بردارند بيارند بريزند روي فاعل، بلكه حتم است و حكم و غير از اين محال است. پس فعل بايد از فاعل جاري شود پس تو كه ايمان مي‏آوري آنوقت يهديهم ربهم بايمانم حالا اين مطلب مي‏افتد به دست اينها كه اسمشان مفسر است مفسرين سني و مني و قني دست غير

«* دروس جلد 4 صفحه 151 *»

اهل حق كه مي‏افتد هيچ نمي‏فهمند يهديهم ربهم بايمانهم را فارسيش كن خدا هدايت مي‏كند مؤمنين را به سببي كه ايمان دارند. خوب اگر ايمان دارند به چه هدايتشان مي‏كند؟ اگر ندارند چطور به سبب ايمانشان هدايتشان مي‏كند لعنّاهم بكفرهم همين‏طور فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم چون ميل كردند به باطل خدا هم ميلشان داد اينها را از حق به باطل و گمراه كرد، گمراه كننده همه خداست يهدي من يشاء و يضل من يشاء پس خداست هدايت كننده وحده لاشريك له، چنانكه خداست گمراه‌كننده وحده لاشريك له. اما جبري نيست به طور اختيار است، بعينه مثل اينكه كسي‏كه حلوا مي‏خورد خدا چشانيده به او طعم حلوا را، كسي نخورده خدا منع كرده از او. چيزي در ملك خدا به هم نمي‏رسد مگر اينكه او مي‏خواهد و مي‏شود. اما تو مي‏خوري و خدا مي‏خوراند و تو مي‏شنوي و خدا مي‏شنواند، نه يك‏خورده پيش نه يك‏خورده پس. پس تو كه شنيدي خدا شنوانيده تو ديدي خدا به تو نموده تو خوردي خدا خورانيده تو كه آشاميدي خدا به تو آشامانيده تو موجود شدي خدا تو را موجود كرد. خدا داد تو خوردي، خدا چشم خلق كرد تو ديدي.

پس اگر مي‏خواهي از آن طرف بگير خدا را پيش بينداز پس بگو كل نعمك ابتداء تو چشم دادي كه من ديدم تو روشنايي خلق كردي كه من ديدم، روشنايي خلق نكرده بودي اگر چشم نداده بودي اگر تو حول و قوه نداده بودي من نمي‏ديدم. پس تو اگر به من ننموده بودي من هم نمي‏ديدم راست است حق است او ابتدا كرده اما كِي اين روشنايي را به تو نمود وقتي كه تو مي‏ديدي. كي ديدي؟ وقتي چشم به تو داد، پس ديدن تو و نمايانيدن او مساوقند. خدا ابلاغ كند و به تو نرسد پس به تو نرسيده. اينها را مردم نيستند توش، خيلي از حكما از اينها غافلند، مي‏گويند خدا ابلاغ مي‏كند، حق را حق قرار مي‏دهد لكن به مردم نرسيده به جهتي كه شغل دارند كسب دارند همّ و غمّ دارند چقدر بروند تحصيل كنند تفحص كنند،

«* دروس جلد 4 صفحه 152 *»

بله خدا كامل است و اتمام حجت خود را كرده اما من نفهميده‏ام، و اينها كه اينطور مي‏گويند خدا مي‏داند غافلند.

مي‏گويم خوب امرش به من نرسيده يكي ديگر هم جفت من خيال كن به او هم نرسيده، و يكي ديگر هم جفت او به او هم نرسيده و هكذا. پس مي‏شود براي هيچ يك از خلق ظاهر نشده باشد و به او نرسيده باشد، اگر اينطور است پس اين خدا حقش را براي كه ظاهر كرده؟ براي اهل آسمان؟ پس حرفي به من نبايد داشته باشد و چنين نيست. پس بدانيد ابلاغ كار خداست خدا هيچ مانعي ندارد تو شغل داري او شغل ندارد تو يشغلك شأن عن شأن، او لايشغله شأن عن شأن. پس امر خدا واضح است پيش خودش، حرفي است بسيار نامربوط. وقتي واضح است كه پيش من واضح باشد. همه كس اراده خودش پيش خودش واضح است حالا كه پيش خودش واضح است اين اسمش آيا «واضح» است؟ من اراده‏اي كنم نيتي كنم و خودم بدانم نيتي كرده‏ام، آيا اين اراده من واضح شده؟ ظاهر شده؟

دقت كنيد باز نمي‏افتيم توي اصل مطلبش تا كليه‏اش را محكم نكنيد، و كلمه كليه همين بود فعل لامحاله بايد صادر از فاعل باشد. و چيزي نيست مگر اينكه فعلش صادر از خود اوست، در تمام مملكت خدا حتم كرده چنين باشد هر جور صنعتي به كار ببرند و تو ذائقه نداشته باشي هيچ طعم را به تو نداده‏اند. مثلهاي حكيمانه گاهگاهي عرض كرده‏ام براي اينكه توي راهتان بيندازم. ببينيد اگر كسي را چشمش را ببندند گوشش را پنبه بگذارند و بينيش را بگيرند دهانش را ببندند پوستي روي بدنش بكشند، يا اينكه در صندوق محكمي او را بگذارند كه هواي خارج تصرف در بدن اين نكند و اين را ببرند توي باغي كه در آن گلها باشد لاله‏ها باشد و ميوه‏هاي بسيار خوش طعم باشد بلبلها و مرغها و آوازهاي خوب باشد هواهاي خوب باشد آن وقت اين را كه توي صندوق گذارده‏اند ببرند در آن باغ

«* دروس جلد 4 صفحه 153 *»

بيندازند، اين شخصِ در صندوق، پشت صندوق را كه نمي‏بيند صدايي هم كه از بيرون نمي‏شنود، چنان درز ندارد اين صندوق كه بوي باغ هم نمي‏خورد به شامه‏اش، طعمها را هم كه نمي‏فهمد، حالا جهال احمق كه مي‏بينند اين شخص توي اين صندوق است و صندوق را بردند توي باغ بسا بگويند اين را بردند توي باغ، لكن شخص عاقل حكيم مي‏گويد واللّه اين را به باغ نبرده‏اند، اين نه بوي باغ را شنيده، نه طعم ميوه‏هاش را فهميده نه صداي بلبلهاش را شنيده نه هواي باغ را فهميده پس اين توي باغ نرفته.

حالا مردمان احمق همين تمناي بيجا را از خداوند دارند و مي‏كنند كه خدا در صندوقش بگذارد و ببردش به بهشت. گيرم خدا همچو كاري بيجا و بي‏حاصل كرد حالا آيا تو را به بهشت برده؟ اگر كر باشي و هي بلبلها بخوانند و تو صدا نمي‏شنوي، تو نشنيده‏اي. خوشا به حال آنهايي كه گوش دارند، پس به آنها شنوانيده‏اند صداي نغمات بهشت را، تو اگر خودت چشم نداشته باشي و تو را ببرند آنجا، همانجا هم كه هستي نمي‏بيني، دوري و محرومي. بيني نداشته باشي كه ببويي عطرهاي آنجا را، آنجا هزار مشك و عنبر روي هم ريخته باشند، سيبهاش چقدر معطر باشد، به‏هاش چقدر خوشبو باشد تو كه شامه نداري چه مي‏داني بو يعني چه؟ هواي بهشت هواي بين الطلوعين است نه گرم است نه سرد است، هواي بسيار معتدلي است كه تو را اگر لامسه ندهند چه مصرف هيچ نمي‏فهمي، وقتي لامسه به تو مي‏دهند و هواي خوب به بدنت مي‏رسد نعمت هواي خوب را به بدن تو رسانيده‏اند، وقتي لامسه داشته باشي آن هواي بهشت را به تو داده‏اند. وقتي آن نغمات را به تو داده‏اند كه گوش داشته باشي و بشنوي، نشنوي كه نمي‏شنوم آنها هم بشنوانند اين تمناي بيجاست نخواهد شد.

پس حتم شده و حكم كه مردم ايمان بياورند تا خدا ايمان به ايشان بدهد.

«* دروس جلد 4 صفحه 154 *»

مردم بايد هدايت بيابند تا خدا هدايتشان كند. ايمان نمي‏خواهند مي‏خواهند كافر باشند خدا هم كافرشان مي‏كند، ميل به حق ندارند ميل به باطل دارند فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم وهكذا. باز اگر امري بود كه به اختيار تو نبود مي‏گفتي اختيار ندارم و حال آنكه اختيار به تو داده‏اند. باري اگر فكر كني مي‏بيني اينها را كه همه از همان باب اول است كه عرض كردم، آن باب را اگر كسي به دست ندارد تعجب مي‏كند كه اين شئون و شعب از كجا بيرون آمد، و آن اين بود كه فعل بايد صادر از فاعل باشد كارهايي كه تكليف من است كارهايي است كه من بتوانم بكنم و ترك كنم. پس حالا نتيجه بگيريد كه يكپاره كارهاست كه من اگر بخواهم بكنم نمي‏توانم يا بخواهم ترك كنم نمي‏توانم، آن كارها بدان تكليف تو نيست. مثلاً بخواهي ناخوش نشوي نمي‏تواني، فقير نشوي نمي‏تواني، غني نشوي نمي‏تواني.

باز اين باب اگر دست كسي بيايد آرام مي‏شود حرص تمام مي‏شود، اگر تو بخواهي به اختيار غني شوي نمي‏تواني، كدام يك از اهل دنيا نمي‏خواهند غني شوند مي‏خواهند و نمي‏توانند غني شوند. يك احمقي پيدا شود بخواهد فقير شود آن هم نمي‏تواند نه خيال كنيد فقر چيز خوبي است، پيغمبر استعاذه مي‏برد به خدا از فقر، هيچ فقر چيز خوبي نيست. حالا تو نمي‏تواني فقير نباشي بدان تكليف تو نيست.

و اين كه عرض مي‏كنم نمونه باشد دستتان كه بداني هر كاري كه عنان اختيارش دست تو نيست بدان آن كار تو نيست. چشم را تو نساخته‏اي آنجا بگذاري خواستند تو چشم داشته باشي مي‏سازند و آنجا مي‏گذارند، نخواستند برش مي‏دارند. گوش را تو نساخته‏اي، خواستند تو گوش داشته باشي مي‏سازند آنجا مي‏گذارند.

پس چه كاري كار تو است؟ آن كاري كه تمليكت كرده‏اند، تو مي‏تواني دست بگذاري اينجا مي‏تواني نگذاري اينجا، تكليفت معقول است. اگر گفته‏اند بگذار،

«* دروس جلد 4 صفحه 155 *»

بگذار گفته‏اند نگذار، نگذار. امر از آمر صادر شده به حكمت و به عدل، هر كاري را كه تو نمي‏تواني بكني، تو به آن كار نداشته باش، تو نه خلق آسمان مي‏تواني بكني نه خلق زمين نه روز مي‏تواني بسازي نه شب، اينها كار تو نيست پس نه غصه‏اش را بخور كه فردا بايد ساخته شود و من نمي‏توانم بسازم نه به فكرش باش. اين فكر بيهوده است حاصلي ندارد. كار آن كسي كه هست تو به فكرش باشي يا نباشي فردا را فردا مي‏كند، به تو چه؟ حالا فردا كه فردا شد، صبح يك معركه‏ايست، ساعت بعدش يك حادثه ديگر رو مي‏دهد باز غصه‏اش را مخور، تو كه فردا را نتوانستي بسازي، حالا حادثات در فردا را هم نمي‏خواهي بسازي. حالا خواب نمي‏رويم كه فردا چه كنيم، مردكه به تو چه؟ تو خود فردا را فكر نمي‏كني كه چطور بسازم هيچ فكر اين را نمي‏كني كه فردا را چطور درست كنم، كه اگر فكر كني خود را احمق مي‏داني مي‏بيني مجنون شده‏اي كه به همچو خيالي افتاده‏اي. حالا كه چنين است حادثات در فردا را هم نمي‏تواني تغيير بدهي. اگر همچو مقدر شده صبح يك جنگي بشود خواهد شد، مقدر شده بعد صلح اتفاق بيفتد مي‏افتد. هيچ در دست تو نيست تو چكار داري به فكرش باشي و غصه اين را بخوري غصه‏هاش را مي‏خواهي بخوري بخور تا واصل شوي. بدان گرفتار خودت كرده‏اند كه به اين فكرها افتاده‏اي، مؤمن را چنين نمي‏كنند، مؤمن را جلوش را مي‏كشند، توسري به آن مي‏زنند تا از خيالات خودش مأيوسش كنند. ببين چه گفته‏اند گفته‏اند امشب دعا كن خدايا طارقهايي كه وارد مي‏شود امشب پيش من ميار، زبان به تو داده حركت به تو داده امر كرده تو را كه تو از شر جن و انس پناه ببري به خدا، پس مي‏گويي خدايا از هر طارقي امشب مرا نجات بده، اين كار تو. اما اين شرور را مي‏خواهم بردارم حماقت است نمي‏تواني برداري، اينجور مي‏تواني بكني كه بگويي خدايا هر خيري از آسمان نازل مي‏شود قسمت ما را هم بده تو اين را مي‏تواني بكني، پس

«* دروس جلد 4 صفحه 156 *»

اين دعا را بكن. ديگر خير را مي‏خواهم خير كنم نمي‏تواني، خيال خام را از سر بينداز كه نمي‏تواني. پس هر صانعي بايد به فعل خودش مشغول باشد ملتفت باشيد كه اينها به كار همه‏مان مي‏آيد.

يك وقتي به داود گفتند زره بساز داود هم زره ساخت و به چه سهل و آساني زره مي‏ساخت، آهن در دستش از موم نرمتر بود، و چنان نرم شده بود كه همان جوري‌كه مي‏خواست كشيده مي‏شد، مثل نخ اگر مي‏خواست بكند مي‏شد، آهن را به اينطور مي‏كرد و به اينطور زره مي‏ساخت. بعد مي‏فروخت به اين آساني هم كار مي‏كرد، يك وقتي حسابش را كرد ديد اين زره ساختن براي معاشش كفايت نمي‏كند ضرر دارد، معلوم است روزي يكي بيشتر نمي‏شود ساخت وقتي مي‏فروخت چندان مداخلي نمي‏كرد و خرجش خيلي بود ديد عيالي دارد اولادي دارد و كفايت نمي‏كند اين زره سازي. خواست برود زراعتي كند كسبي ديگر بكند تا خرجش بيرون آيد، عرض كرد خدايا دخل من وفا به خرجم نمي‏كند، از اين زره‏سازي خرجم بيرون نمي‏آيد. وحي شد كه من گفتم تو زره بساز مگر من گفتم تو رازق باش، تو زره بساز، چكار داري تو كار خود را بكن. اگر همچو باشد آدم خيلي راحت مي‏شود. اگر اين بنا را بگذاري خيرات را خدا پيش تو خواهد آورد، يكدفعه مي‏بيني يك معامله ده بيست نفع كرد، يكدفعه هم ده نيم ضرر كرد، تو مترس از ضرر.

اينها را دقت كنيد كه براي همه به كار مي‏آيد، فكر كن هرچه اسبابش آلاتش در دست تو نيست زحمت بيجاي آنرا مكش، دعاي بيجاي آنرا مكن، آرام و آسوده بخواب، خدا مشغول كارهاي خود هست. هيچ بار دعا مكن كه خدايا رواج بازار به كاسبها بده، يا اينكه خدايا گراني بيار يا ببر، مگر تو خدايي مگر مي‏خواهي تو خدايي تعليم خدا كني؟ تو ببين خدا چه گفته. تو مي‏بيني خيلي كساد است تو دعا

«* دروس جلد 4 صفحه 157 *»

كن خدايا رزق مرا وسيع كن، كار نداشته باش به بازارِ اين مردم. اگر فكر كني در كار خدا واللّه محل تحير است كه چرا واگذارده خدا آنها را، مردمي كه نه روز نه شب يك آن رو به خدا نمي‏كنند يك آن توجه به خدا نمي‏كنند، حرف اين خدا كسادترين چيزهاست پيششان، هر متاعي در دنيا حتي زباله خانه‏هاشان عزيزتر است از حرفهاي خدا، هيچ عظم ندارد حرفهاي خدا پيش مردم، آن زباله خانه را باز حفظش مي‏كنند كه يك كسي بيايد آن را ببرد، كثافات را احتمال مي‏دهند شايد باري نيم پول بخرند، پس حفظش مي‏كنند چرا كه «هرچه به نظر خوار آيد وقتي آيد كه به كار آيد» پس هر متاعي در نزد اين مردم عزيزتر است از متاعهايي كه خدا مي‏آرد پيششان. حالا اين خلق را چه كنند خوب است؟ واللّه مستحق اين هستند كه يك شربت آب به اينها نخورانند، هيچ به اينها ندهند، اينها را عذاب كنند به بدترين عذابها.

حالا كه مي‏بيني اينهمه وسعت براشان هست تعجب كن كه چرا خدا اينهمه با اينها مدارا مي‏كند، وَبا كه آمد تو دعا كن خدايا اگر من گناهي كرده‏ام تو مرا بيامرز، رحم كن بر من كه پيش من نيايد، از وبا مرا حفظ كن. ديگر وبا را از عالم بردار، تو چكار داري؟ نه، بگذار بيايد ملخ بگذار بيايد گراني بگذار بيايد، اين مردمند كه كسادي بازار خدا را مي‏خواهند. آيا مي‏خواهي خدا بازارشان را كساد نكند.

آنهايي كه مي‏خواهند كساد بازار خدا را و اگر اتفاق مشتري براي خدا پيدا شود كسي طالب حق شود، راهزني مي‏كنند كه چرا طالب شدي. پس وقتي كساد بازار خدا را اينجور مردم بخواهند و اتفاق كنند و اهتمام كنند بر آن، به طوري كه اگر وقتي جواني هم به طور هوس اسمي از خدا و رسول بخواهد ببرد راهش را مي‏زنند، حالا خدا چه كند با اين مردم؟ البته بايد وبا بيايد، گراني بيايد، ملخ بيايد مستحق همه هستند. پس تو هيچ اين دعاها را مكن كه خدايا وبا را بردار، يا گراني

«* دروس جلد 4 صفحه 158 *»

را بردار از عالم. حالا خودت بيدار شدي از خواب برو پيش خدا كه خدايا من غلط كردم توبه كردم من مي‏دانم تو ظالم نيستي، اگر من مستحق نباشم نمي‏آري اين بلاها را، مي‏دانم خودم هم از جنس اينهايم نهايت از جنس ديگر، معصيت كرده‏ام، تو بلا را از من دور كن.

خلاصه باز اصل مطلب اين بود كه فعل بايد از فاعل صادر باشد. پس فعلي كه بايد صادر از فاعل باشد بينونت ندارد با فاعل. پس هر فعلي غير از ذات فاعل است اما حالا كه غير از ذات فاعل شد مباين با فاعل نيست، پس فاعل توي فعل خودش است. من وقتي مي‏ايستم من توي قيامم هستم من وقتي مي‏زنم من توي ضرب خودم اگر نباشم ضرب، ضرب نمي‏شود. باز ضرب را چيزي عرضي و معني مصدري خيال نكني. عرض كرده‏ام معاني مصدريه را بيندازيد كنار و اگر انداختيد كنار مي‏بينيد كه فعل جوهريت دارد. وقتي من بايد فعل خود را احداث كنم، من تا توي فعل نباشم فعل كه فعل نيست تا نگويم گفتن پيدا نمي‏شود. من تا نبينم ديدن من پپدا نمي‏شود وكيلي وزيري نبايد بگيرم كه ببينند تا من ديده باشم. هر كه ببيند خودش ديده اما ديدن من غير از من است. همچنين گفتن تا من نگويم گفتن من پيدا نمي‏شود اگر نمي‏خواهم نمي‏گويم، اما گفتن من غير از خود من است، حركت من غير از من است. سكون من غير از خود من است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، خدا بر همين نسق قرار داده و خودش هم همين كار را كرده. صريح در قرآن خودش فرموده سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق در خودت فكر كن كار خودت را نمي‏بيني چه جور مي‏كني.

چه جور كار خودت را احداث مي‏كني آيا نمي‏بيني كه در كار تو هيچ‏كس وكيل تو نمي‏تواند باشد و هيچ‏كس وزير تو نمي‏تواند باشد. تو مي‏خواهي ببيني هر كه ببيند تو نديده‏اي، تو كه مي‏بيني به ديدنت ديده‏اي، به فعلت ديده‏اي نه به ذاتت.

«* دروس جلد 4 صفحه 159 *»

حالا تو ديگر كار خودت را نمي‏تواني به ديگري واگذار كني، يا جبر كني به كسي كه تو ببين به عوض من، نمي‏تواني به التماس واگذاري به كسي كه به عوض من ببين، نه ‏كسي وكيل تو مي‏تواند بشود در ديدن، يا مأذون از جانب تو بشود. هركه ببيند خودش ديده تو نديده‏اي. پس نمي‏شود كسي كسي را در ديدن وكيل كند يا اذن بدهد كه به عوض من ببين يا بشنو يا بخور يا بياشام.

همين‏جور خدا وكيل ندارد وزير ندارد كمك نمي‏خواهد در كارهاش، تفويض نمي‏كند امرش را به كسي ديگر، خدا امرش را به كه واگذارد؟ كه مي‏تواند كمك كند خدا را؟ او كمك‏كننده است كل مردم را. پس هيچ كس وكيل او نيست وزير او نيست، شريك او نيست در كارهاي او، پس همه كارهاش را خودش مي‏كند. حالا دقت كنيد ان‏شاء اللّه اگر رسول او شي‏ء مباين از خودش باشد آن شي‏ء مباين را نمي‏توان گفت برو آن كار را بكن، حجج اگر نباشند توي چنگ خدا حجج الهي نمي‏توانند باشند. اگر صفتشان اينجور نباشد كه ماينطقون عن الهوي، كار خدايي نمي‏توانند بكنند پس حجج لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون پس اينها بايد افعال صادره از ذات باشند، و ذات همراه ايشان است ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون خدا با متقين است، البته انبيا متقين هستند و محسن. چون چنين هستند واللّه توي چشمشان خدا مي‏بيند، توي گوششان خدا مي‏شنود توي زبانشان خدا تكلم مي‏كند توي پاشان خدا راه مي‏رود، توي دستشان خدا آنچه مي‏خواهد به كسي انعام بكند مي‏كند و مي‏دهد و مي‏گيرد.

دقت كه مي‏كنيد ان‏شاء اللّه مي‏يابيد كه فاعل غير از فعل است و عين فعل، و غير از فعل است يعني مهيمن است بر فعل، فعل بيرون نرفته از چنگ فاعل، فاعل داخل است در فعل، لا كدخول شي‏ء في شي‏ء پس تو اگر فعلي را ديدي لامحاله فاعل توش پيداست. تا زيد ايستاد، ايستاده را مي‏بيني زيد را هم مي‏بيني. تا

«* دروس جلد 4 صفحه 160 *»

نشست نشسته را مي‏بيني. پس بدانيد كسي رسول اللّه را مي‏شناسد كه خدا را در رسول ببيند و مي‏داني من رآني فقد رأي الحق از اين باب است، هركس ببيند خدا را در رسول واللّه رسول ديده واللّه خدا ديده. و كسيكه نگاه به رسول كند و ببيند فلان بن فلان را، فلان بن فلان يحتمل ان‏يكون صادقاً يحتمل ان‏يكون كاذباً. فلان بن فلان چه دخلي به خدا دارد؟ چه دخلي به رسول دارد؟ فلان بن فلان كه رسول نيست.

پس رسول فصلي ندارد ميانش با خدا ان الذين يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان‏يتخذوا بين ذلك سبيلاً اولئك هم الكافرون حقاً و اعتدنا للكافرين عذاباً مهيناً در حق آن كساني است كه خيال مي‏كنند خدا بالاي عرش نشسته و رسول شخصي است او را به زمين فرستاده. خدا توي پستو است و رسول آمده بيرون، اينها رسول نشناخته‏اند. بله رسول اصطلاح خودشان است كه كسي جايي است رسولي به جايي مي‏فرستد و خودش آنجا نيست. بدانيد خدا اينجور رسول نمي‏فرستد. بلكه خدا همه جا با رسول است، انّي معكما وقتي موسي و هارون را خواستند بفرستند پيش فرعون، گفتند ما مي‏ترسيم فرعون سلطان است ما مردمان غريب فقيري هستيم، اعتنا نمي‏كند به ماها، خدا به آنها گفت مترسيد اني معكما اسمع و اري، من با شما هستم از گوشتان من مي‏شنوم، از چشمتان من مي‏بينم، برويد و عصا را بينداز اژدها مي‏شود.

و بدانيد اين ترسها همه جا بوده. پيغمبر مي‏خواست به امت ابلاغ كند امر ولايت را و از منافقين مي‏ترسيد تا اينكه آيه نازل شد كه مترس واللّه يعصمك من الناس، مترس از اينكه تو يك نفري و عالم دشمن تو است، نهايت اميرالمؤمنين هم با تو است ديگر كسي نيست، دو نفر با يك عالم دشمن چطور مي‏شود نترسيد؟

«* دروس جلد 4 صفحه 161 *»

حالا چه كنم كه نترسم؟ جبرئيل آمد و گفت كه واللّه يعصمك من الناس، خدا حفظ مي‏كند، آن وقت گفت.

باري پس اين خدا هميشه همراه حجج خود هست، از چشمشان مي‏بيند از گوششان مي‏شنود از دستشان مي‏دهد و مي‏گيرد. همه جا واللّه بر يك نسق است. پس همان جوري كه خدا نسبت به حججش اينطور است، ايشان نسبت به اولياءشان اينطورند. مي‏فرمايند ان لنا مع كل وليّ اذناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً و هكذا. پس به همين نسق درست دقت كنيد، مي‏يابيد كه آن روحي كه بايد دميده شود در ابدان حجج، آن روح اللّه است، اين روح اللّه شي‏ء مبايني نيست با خدا، اين فعل اللّه است. او درست كرده آن روح را آن روح هم موجود شد. آن روح من امراللّه است روح اللّه است، تا آن روح را ندمند در كسي حجت خدا نمي‏شود.

ديگر ملتفت باشيد كه اين روح را در جماد نمي‏دمند در نبات نمي‏دمند در حيوانات نمي‏دمند مگر عند الحاجه در وقت خارق عادت، بسته به آن كسي است كه روح در او دميده شده، نه در چيزي كه به خارق عادت كاري در آن كنند و الا در جماد و نبات و حيوان و انسانهاي فساق و فجار و جهال آن روح را نمي‏گذارند اللّه اعلم حيث يجعل رسالته معلوم است كسي كه هيچ غرضي ندارد مرضي ندارد اين روح را آنجا مي‏گذارند. اين روح را كه مي‏گذارند در بدني، حالا اين روح با آن بدن حالتي ديگر پيدا مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 162 *»

درس نهم

 

(سه‌شنبه 5 جمادي‌الثانية سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 163 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.

بعد از اينكه ملتفت شديد ان‏شاء اللّه كه فعل خداست و حكم خداست و جاري در ملك او، كه فعل از فاعل سر مي‏زند و معقول نيست فعل هيچ كس را هيچ كس بتواند بكند. نه تفويض مي‏شود كرد نه جبر مي‏شود كرد، كار هر كسي كار خود اوست او را نمي‏توان جبر كرد كه كار كسي ديگر را بكن. ببينيد مسئله را كه حكما و عرفا و اهل كشف در آن درمانده‏اند بايد به اين بيان بفهميد، هركس آمده تحقيق كند يا توي جبر افتاده يا در تفويض. در كتابها هم هيچ تحقيق نيست مگر در كتب مشايخ، آنجاها هم به طور رمز.

حالا شما فكر كنيد ببينيد كاري را كه من بايد بكنم معقول نيست آن كار مال كسي ديگر باشد و به زور وادارد كه من بكنم و كاري را كه من بايد بكنم نه من مي‏توانم واگذارم به كسي نه او مي‏تواند قبول كند. نه من مي‏توانم به كسي بگويم كه تو ببين كه من ديده باشم، تو بشنو كه من شنيده باشم، تو بخور كه من خورده باشم، تو بخواب كه من خوابيده باشم. نه اگر كسي كرد من كرده‏ام نه كسي مي‏تواند بكند. پس نه جبر است نه تفويض اما اين جبرهايي كه مردم خيال مي‏كنند كه آنچه

«* دروس جلد 4 صفحه 164 *»

نمي‏خواهند وارد مي‏شود بر انسان، كه همه جا هست در دنيا و آخرت هست و لو اتّبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض كراهت هست در ملك از دنيا تا آخرت، اهل جهنم هيچ ميل ندارند عذاب بكشند همه‏اش زور است. ملائكه غلاظ و شداد كه در ايشان هيچ ترحم خلق نشده و به طوري هستند كه هر كس هر جور جبري كند آخر به يك كس رحم مي‏كند، در آن ملائكه رحم خلق نشده، نفس غضبند. مثل اينكه نفس حرارت غير از برودت است، و ضد اوست. حقيقت فرح و ترحم ضد غضب است. پس وقتي ملائكه را يك‏جهتي درست كنند براي كار بخصوصي، آنهايي كه ترحم مي‏كنند از جميع رحم كنندگان رحمشان بيشتر است. نفس رحمت هيچ شوب ندارد اين است كه خدا ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمة، از آن طرف نفس غضب هيچ حلم و هيچ رحم توش نيست، اين است كه آن آخرش خدا اشد المعاقبين است في موضع النكال و النقمة.

پس كراهت در دنيا هست، مردم خيلي چيزها در دنيا هست نمي‏خواهند و به گردنشان مي‏گذارند به زور، عدل را به زور به گردن مردم مي‏گذارند. صاحبش كه آمد عدل را مثل آتش داخل خانه‏ها مي‏كنند يعني به زور است. خلافي كرده بلائي بر سرت مي‏آرد كه پوست از سرت كنده مي‏شود طاقت هم نداري. در قيامت زور از همه جا بيشتر است، اين ملائكه غلاظ و شداد مي‏گيرند مي‏بندند مي‏زنند اينها هي داد مي‏زنند هي گريه مي‏كنند هي التماس مي‏كنند، و آنها مثل دنگِ برنج كوبي كه نه چشم دارد نه گوش، هي به كله‏ات مي‏زنند و هيچ رحم نمي‏كنند.

پس اصل مسئله اينكه فعل لامحاله بايد صادر از فاعل باشد، نه خدا كارش را مفوّض به كسي مي‏كند، نه كسي مي‏تواند كارش را بكند، نه خدا جبر مي‏كند نه خلق مي‏توانند مجبور شوند، لكن آنچه در ملك هست هست. كراهت در ملك هست خيلي چيزها را ما نمي‏خواهيم و هست. پس فعل لامحاله بايد صادر از فاعل

«* دروس جلد 4 صفحه 165 *»

شده باشد، اين است كه مكرر هي اصرار مي‏كنم كه فكر كنيد، و اين را بدانيد كه مسئله حق وقتي شكافته شد چنان واضح و بيّن و آشكار است كه از روز روشن‏تر است، هيچ ريبي شكي و شبهه‏اي در آن نمي‏آيد. و همين كه كسي را راه ندادند حق از جميع چيزها مشكوكتر است حق از روز روشن‏تر بايد باشد چرا كه ماخلقت هذا باطلا خلقت آفتاب مقصود بالذات نيست، خلقت آسمان و زمين مقصود بالذات نيست. ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون حالا براي عبادت خلقشان كنند و راه عبادت را پيش پاشان نگذارند نمي‏شود. راه حق روشن‏تر از اين است كه اين آسمان است اين زمين است. اگر همچو ديدي حق را، بدان حق را پيدا كرده‏اي و اگر همچو نيستي بدان هنوز راه را پيدا نكرده‏اي.

ببين اگر در يك مسئله‏اي تو مرافعه‏ات شود با خدا، ببين حق به جانب تو است يا او؟ اگر مرافعه كني آيا مي‏گويي خدايا تو راه را به من ننمودي؟ يا خدا مي‏گويد من راه را نمودم به تو. آيا خداي حكيم قادر علي الاطلاق كه هيچ بخلي در كار او نيست در كار خودش كوتاهي كرده، و توي گردن شكسته جد و جهد كرده‏اي و به حق نرسيده‏اي؟ او ابلاغ نكرده و امرش به تو نرسيده و جبر كرده، و امري را كه به تو نرسانيده از تو مؤاخذه مي‏كند كه چرا نفهميدي و اعتقاد نكردي؟ خدا مي‏داند اگر كسي داخل مجانين نباشد مسئله را مي‏فهمد. حالا مردم نمي‏فهمند مردم مجانينند. اين است كه كتاب را وامي‏كردند و از روي حيرت مي‏فرمودند نمي‏دانم من مجنونم يا مردم مجنونند. اين است كه اهل حق كمند واللّه

علم المحجة واضح لمريده
  و اري القلوب عن المحجة في عمي

اگر كور است پس به حق نمي‏رسد اگر حق واضح است براي اهلش چرا دلها نمي‏فهمند چرا چشمها نمي‏بينند؟

و لقد عجبت لهالك و نجاته
  موجودة و لقد عجبت لمن نجا

 

«* دروس جلد 4 صفحه 166 *»

معصومِ حكيم دارد حرف مي‏زند كه تعجب مي‏كنم از آن كسي كه گمراه شده و حال آنكه نجات پيش پاش است و تعجب ديگر اينكه و لقد عجبت لمن نجا، معلوم است در ميان اين مردم كه هيچ حق نمي‏خواهند، پي حق نمي‏روند و طالب حق نيستند، امام تعجب مي‏كند از آن يك نفري كه در ميان اينهمه مردم نجات يابد. پس راه حق راهي است بي‏خار بي‏خاشاك، واللّه وقتي انسان ياد مي‏گيرد تعبير كه مي‏آورد تعبيرش مثل تعبير احاديث مي‏شود. پس اين صراط است كه از مابين مشرق و مغرب وسيعتر است براي مؤمن، و همين راه به اين وسعت از مو باريكتر است براي منافق.

ديگر بسا كسي در اول قدم بيفتد يا در سر دو قدم بيفتد، بسا ده قدم بسا صد قدم كشيده شده، تا آن آخر صراط مي‏ريزند توي جهنم. اما مؤمن مثل برق خاطف با وسعت هرچه تمامتر از هر طرف نگاه مي‏كند مي‏بيند جاي افتادن نيست، از مابين مشرق و مغرب عريضتر است، پس راه خدا راه باريكي است اما براي منافق. اما براي مؤمن راهي است وسيع واضح بيّن آشكار، پس ببين خداي تو مي‏داند تو نمي‏داني امر او را. و مي‏داند كه اگر نرساند تو نمي‏رسي به آن امر، مع‏ذلك همين‏طور به زور بگويد آن امري را كه من اراده كرده‏ام و مي‏دانم و تو نمي‏داني و نمي‏تواني به او برسي مع‏ذلك من از تو خواسته‏ام. ببينيد كدام جبر كدام لغو از اين بيشتر، با كدام كتاب با كدام سنت با كدام عقل درست مي‏آيد؟ پس بدانيد راه خدا راه بيّني ظاهري است و هيچ شكي هيچ شبهه‏اي هيچ ريبي درش نيست.

اما حالا يك كسي افتاده در شبهات و هي زور مي‏زني بيرونش بياري و او زور مي‏زند برود در شبهات. خدا خدايي است غني، هر كه هر جا بخواهد برود كاريش ندارد، بلكه بسا كارش بهتر هم مي‏شود. شما ببينيد هر كدام از اين مردم دورترند از حق كارشان استقامتي دارد، فرنگي خيلي دور است از دين و مذهب كارهاش يك نظم و نسقي دارد، بهتر از اينهايي است كه اسمشان مسلمان است.

«* دروس جلد 4 صفحه 167 *»

آنهايي كه يك‏خورده پيش آمدند و پس رفتند كارشان خرابتر شد. پس فرنگيها كارهاشان بهتر از سنيها نظم و نسق دارد. سنيها كارشان بهتر از شيعه‏هايي است كه قدري پيش آمدند و بعد پس رفتند. تا اينكه همين‏جور است حال كساني كه مي‏آيند در مجلس ما و اين حرفها را مي‏شنوند وقتي بنا شد خراب شوند از همه آنها بدتر و خرابتر و احمق‏ترين احمقها مي‏شوند.

مرحوم آقا مي‏فرمودند مردكه مجتهد بود اجازه داشت مرد فاضل ملايي بود، وقتي برگشت شعورش اين‏قدر تمام شده بود كه از من مي‏پرسيد در سر هشت فرسخ نماز قصر است يا تمام؟ و حال آنكه همه عاميها هم اين را مي‏دانند. ببينيد مردكه مجتهد هم هست لكن وقتي خر مي‏شود از عاميها خرتر مي‏شود. وقتي اقبال دارد آنهايي كه اقبال دارند زيركند چيزها مي‏فهمند، وقتي بيرون رفتند مي‏بيني يك خري مي‏شود كه توي هيچ طويله‏اي جاش نيست، حرف كه مي‏زنند مي‏بيني حرفهاش نه سر دارد نه ته دارد.

خلاصه ملتفت مطلب باشيد، مطلب اين است كه راه واضح است قدرت خدا را ببينيد كه راهِ واضحِ بيّنِ به اين آشكاري را يك كسي نگاه مي‏كند مي‏بيند هيچ خدشه توش نيست، يك كسي نگاه مي‏كند مي‏بيند چقدر مغشوش است. بعينه مثل باقي كارهاي خدا است. ببينيد اين همه رزق در دنيا ريخته شده اما نداده عنان اختيارش را به دست احدي از اهل ملك. مردكه تا نرود زحمت نكشد جان نكند چيزي به او نمي‏دهند، اينهمه مگس توي دنياست و پر است، لكن عنكبوت تا يك گوشه تار نبندد مگس گير نمي‏افتد. اينها براي مؤمن عبرت است اين همه درهم ريخته، اگر به فكر درست مي‏شد عقلاي عالم چرا معطلند؟ اگر به بي‏فكري است چرا به خرها نمي‏دهند؟ اگر به خوبي است چرا انبيا از گرسنگي مي‏ميرند؟ اگر به بي‏ديني است چرا كفار معطلند؟ اينها را خدا عمداً چنين مي‏كند براي اينكه خلق

«* دروس جلد 4 صفحه 168 *»

بدانند لاحول و لاقوة الا باللّه. اينها آيات است ظاهر كرده در ملكش تا تو يقين كني كه غيري در اينها متصرف نيست.

حالا همين‏جور كرده خدا حق را، و از جميع چيزها واضحتر قرار داده اگر بخواهي. اگر نخواهي به نظرت شك و شبهه مي‏آيد. آن كه اهل باطل است و حق نمي‏خواهد به كلمات اهل حق استهزاء مي‏كند، چيز بي‏معني به نظرش مي‏آيد. تا اينجور هم نكنند ليميز اللّه الخبيث من الطيب نخواهد شد. امر براي اهلش براي كسي كه غرض ندارد، براي كساني كه مجاهده مي‏كنند في سبيل اللّه خيلي واضح است. مردم خيال مي‏كنند كسي كه اهل حق هست، اهل حق يعني شخص حكيمي مرتاضي بالغي باشد در مغاره كوهي منزل داشته باشد گرسنگي بخورد، اگر اينجور نباشد اهل حق نيست. شما فكر كنيد ان‏شاء اللّه بدانيد اين نيست راه خدا.

شما ببينيد اگر خدا هدايتش مخصوص مرتاضين بود اصلاً دين و مذهب در ميان باقي مردم نبود. ارسال رسل براي تمام مردم است انزال كتب براي تمام مردم است، مي‏بيني كه تا خلاف مي‏كني چوب مي‏زنند حد مي‏زنند در همه دينها. و تأصل احكام و حدود هم تمامش در مسلمانها است. يك كسي كه لواط كرده مي‏گويند رجمش بايد كرد، كشتش، كافر نيست. آخر هم شفاعتش مي‏كنند، لكن رجمش مي‏كنند او را مي‏كشند. زنا كرده باشد حدش بايد زد حدش مي‏زنند و گريه هم برايش مي‏كنند، هيچ منافات ندارد كه پيغمبر گريه كند كه خدايا بيامرزش و ترحم كن بر او، و از آن راه خودش تازيانه برمي‏دارد مي‏زند. سنگ برمي‏دارد مي‏زند همه هم از ترحمش است. خلاصه حرفها متفرق مي‏شود اگر چه متفرق نيست و همه يك مطلب است.

پس فعل حتم است كه از فاعل صادر باشد، عبادت بايد از عابد صادر باشد حكماً و حتماً. ديگر من عبادت نمي‏كنم خدا هم عبادت به تو نمي‏دهد. عبادت نمي‏كني حدت مي‏زنند از اندازه بيرون مي‏روي مي‏خواهي كافر باشي كافر باش به

«* دروس جلد 4 صفحه 169 *»

آتش جهنمت مي‏برند.

صد هزار سال مي‏گذرد بر اين جهنم يك‏خورده رحم نمي‏كنند، به جهتي كه فعلِ خودش پاپيچ خودش شده عمل خودش است. ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد كه هيچ نمي‏شود شكي پيدا كرد، فعل هميشه صادر از خود فاعل است. حتي اينكه يك شخص فعل دستش را پاش نمي‏تواند بكند، حركت پاش حركت دستش نيست، حركت اين انگشت دست غير از آن انگشت است. باز فعل اين بند انگشت غير از حركت آن بند انگشت است، اين فعل خودش را مي‏كند آن فعل خودش را مي‏كند، تا اجزاش همه جا جاري است پس فعل بايد صادر از فاعل باشد.

اين يكي از كليات بزرگ بزرگ حكمت است كه در تحتش ـ چه عرض كنم كه ـ چقدر حقايق افتاده، براي مؤمن از مابين مشرق و مغرب وسيعتر است، از آسمان و زمين وسيعتر است واللّه از ملك خدا وسيعتر است. پس فعل بايد صادر از فاعل باشد.

مي‏گويي شك و شبهه هست در اين، بسم اللّه اگر هست بگو، تو تعمد كن خدشه‏اي بگيري ببين مي‏تواني، ببين زورت مي‏رسد. در هر چيزي مي‏شود شبهه كرد حتي در اينكه شايد حالا روز نباشد ما خواب باشيم. در هر جايي در هر چيزي شكي شبهه‏اي ريبي مي‏توان كرد، خدشه‏اي مي‏توان كرد، در اينهايي كه عرض مي‏كنم شبهه نمي‏شود كرد.

پس فعل آن چيزي است كه هيچ نباشد مگر به احداث فاعل. حالا كه چنين است نيست آنجا كه جبر كنند، و به جبر اين را در دست من گذارند. مردمي كه جبري هستند خيال مي‏كنند يك قوتي يك زوري بالاي سر مردم بود اين را آوردند دستش را حركت دادند و زدند به گوش مردكه، يا تفويض است و خدا يك گوشه‏اي نشسته به يك كسي ديگر به اميرالمؤمنيني به سلماني مي‏گويد تو بيا كار مرا بكن، و وامي‏دارد او را به كردن آن كار.

«* دروس جلد 4 صفحه 170 *»

اگر فكر كني مي‏بيني محال است. توي راه حق كه افتادي مي‏بيني اينها همه تاتوره است همه جنون است. فعل تمامش بايد به احداث فاعل موجود شود، و فاعل صادر بكند يعني احداث لامن شي‏ء كند، پيش از آني كه ضرب موجود شود ضربي در دنيا نبود كه بيارند اينجا در دست اين بگذارند و هكذا.

ضرْبِ دست كسي را به غير نمي‏توان داد. حقيقت اين فعل بسته به آن فاعل است، نمي‏شود از فاعل كَند. اگر فكر كني كه كندي همين كه كندي فعل نيست جوهر است، فعل را نمي‏توان از فاعل كند جدا كرد. پس فعل صادر است حقيقتش از فاعل و خيلي شبيه است فعل به اين اعراض، شباهتش با عرض براي صاحبان ذهن فصلي تقريب مي‏كند.

درازي عصا را نمي‏شود از عصا گرفت برد روي عصاي ديگري چسباند، تا خمش كردي ديگر نيست. فعل تمامش، نفس فعل، به احداث فاعل برپاست. مثل اينكه نيت و اراده به نفس خودش برپاست در نزد مريد. ناوي نيت را احداث مي‏كند چرا كه نيت را ناوي پيشتر ندارد، به فكر نماز مي‏افتد حالا به خود همين نيت، احداث كرده‏اي اين نيت را، باز خودش غير از اين نيت است چرا كه بعد از نماز نيتي ديگر پيشش مي‏آيد و خودش خودش است. پس فعل را فاعل به نفس خودش اختراع مي‏كند، واقعاً هم كرده و ساخته.

نيت من البته مال من است حالا اين نيت خودش به خودش ساخته شده نه به نيتي ديگر، حتم شده و حكم كه اينطور باشد و ببينيد به چه سهلي و آساني نيت مي‏كني، بخواهي نيتي را به نيتي ديگر بكني زورت نمي‏رسد. تبارك همچو خدايي كه نمي‏گذارد هيچ مبدئي مبدء نباشد، تو كارها را به قدرت خود مي‏كني ديگر قدرت را به قدرتي ديگر نمي‏بايد بكني.

حالا مبدء جميع افعال جزئيه فعل كلي تو است و اين فعل كلي بايد از فاعل

«* دروس جلد 4 صفحه 171 *»

صادر باشد و مثل عرضي است كه به جوهر چسبيده باشد و شبيه به عرض است، سرتاپاش چسبيده به فاعل. پس اين فاعل را معني مصدري و چيز عرضي خيال مكن، وقتي تو ايستاده‏اي تو ايستاده‏اي، اين ايستاده جوهري است كه ذات ثبت لها القيام است. و همچنين آن كسي كه نشسته جوهري است و اثر تو هم جوهري است لكن جوهر تو داخل است در اينجا و چنان داخل است و چنان نفوذ كرده كه در همه جاي اين داخل شده لا كدخول شي‏ء في شي‏ء. پس فاعل در فعل خودش چنان ساري و جاري است كه هيچ در فعل پيدا نيست مگر فاعل. اينها را تقليد نكنيد، ان‏شاء اللّه به حقيقت ايمان مي‏رسيد. ديگر نه غلو مي‏ماند نه تقصير. و تا درست ياد نگيريد همين نسبت ميان فعل و فاعل را، خيال مكن بتواني از غلو و تقصير بيرون بروي. ديگر يك غلوي را خدا جايي اغماض كند يا از تقصيرت بگذرد خداست و ارحم الراحمين است، لكن مغز سخن اين است كه تا اين مطلب را ياد نگيري در خصوص هركس هرچه بگويي نصفش غلو است، نصفش تقصير. مُرّ حق نيست، مرّ حق اين است كه فعل مال فاعل است و صادر از فاعل است و فعل چيزي عرضي نيست چون از عرصه فاعل بايد بيايد، حالا كه از عرصه فاعل بايد بيايد به غير از لازمه رتبه فاعل ديگر هرچه دارد فاعل توي فعل گذارده. نمي‏شود فعل دارا نباشد چيزي را كه فاعل داراست.

بيان ظاهرش اينكه زيد اگر چشم دارد گوش دارد شامه دارد ذائقه دارد لامسه دارد علم دارد قوت دارد، وقتي مي‏ايستد همه اينها همراهش است وقتي مي‏نشيند همه اينها همراهش است وقتي حركت مي‏كند همه اينها همراهش است وقتي ساكن مي‏شود همه اينها همراهش است. در هر يك از قيام و قعود جميع آن صفات زيد هست. بله هيئت قعود را قيام ندارد هيئت قيام را قعود ندارد، اين حتم است. و باز اين هم از همان باب اول است.

«* دروس جلد 4 صفحه 172 *»

قعود كار قاعد است اين لازمه رتبه است، اين نمي‏شود برود پيش قائم، قيام كار قائم است، نمي‏شود برود پيش قاعد. اما در اين قائم كيست؟ زيد است زيد چشم دارد قائم چشم دارد، زيد گوش دارد قائم گوش دارد و هكذا. خيلي اسرار در اخبار هست كه هنوز نمي‏شود بگويي، ولي از همين بيانات به دستت مي‏آيد. چيزي كه هست ظاهرش را مي‏شود گفت، پس مي‏ايستد قائم در مقام زيد، مقام زيد جاي قيام زيد است جاي قيام زيد كيست؟ قائم است. مگر مي‏شود غير از اينجور بكني؟ پس قائم ايستاده در مقام زيد. به جهتي كه خود قائم‌مقام زيد است. در مقام زيد كه ايستاده؟ قائم. چه مي‏گويد؟ مي‏گويد هر كس مرا ببيند زيد را ديده. بينك و بين اللّه ببين همين‏طور هست يا نه؟ مي‏گويد هر كس مرا بشناسد زيد را شناخته من راه به سوي زيد هستم من صراطي هستم مستقيم و اقصر خطوط در من است، پس من خيلي نزديكم به زيد و زيد آن‏قدر نزديك است به من يا من آن‏قدر نزديكم به زيد كه آن كسي كه بخواهد برود پيش زيد تا رسيد قدمش به عرصه من در عرصه زيد واقع شده است، تا داخل اين بيت و اين باب شدي داخل آن شهر خواهي شد. هرچه از زيد مي‏خواهي بيا پيش من، اگر چشم زيد را مي‏خواهي ببيني بيا چشم مرا ببين اگر مي‏خواهي رنگش را ببيني چه جور است بيا رنگ مرا ببين و هكذا.

ملتفت باشيد كه به اين بيانها تمام حقايقي كه در دين و مذهب هست بيان مي‏شود، به طوري كه هيچ شكي و شبهه‏اي در او هرچه بگردي نمي‏تواني پيدا كني.

پس اين قائم ذات زيد نيست به جهت آنكه تمام زيد محفوظ هست و قيام را به هم مي‏زند و هيچ از زيديت زيد كم نشد، و نشست همان معامله را كه در حال قيام مي‏كردي در حال نشستگي مي‏كني. حالا به همين‏طور بشناس انبيا را يك نبي را درست بشناس، ريش هر نبي را بگيري نجات مي‏دهند تو را، هر يك را درست بشناسي همه را مي‏شناسي. يكيشان را وازدي هر كدام گيرت بيارند توي سرت

«* دروس جلد 4 صفحه 173 *»

مي‏زنند. اگر يكيشان نگذشتند هيچ كدام نمي‏گذرند. اگر يكيشان بالا روند همه بالا مي‏روند يكيشان پايين آيند همه پايين مي‏آيند.

پس مي‏ايستد قائم مقام در ادا مي‏گويد خداست بيننده، خداست شنونده، خداست كه داناست، خداست كه عالم است، خداست كه شارع است من يطع الرسول فقد اطاع اللّه. و اين لفظ رسولش را در «من يطع الرسول» هم لابد مي‏شود كه مي‏گويد اگر تو عارف باشي و براي تو بگويد، «رسول» نمي‏گويد، يا بگو به غير از رسول نمي‏گويد. تو به غير از رسول كه را مي‏بيني؟ كه را مي‏شناسي؟ تو ببين قرآن از لب همين رسول بيرون آمد و بس. اين كه امر كرد خدا امر كرد، اين كه نهي كرد خدا نهي كرد، خدا مي‏داند اينقدر اسرار خوابانيده‏اند در اسلام كه چه عرض كنم و نه در اسلام تنها، اهل اسلام شرايع پيش را وانمي‏زنند، آنچه حقايق شرايع پيش بود همه آمده درج شده در اسلام. همه درج شده در سينه پيغمبر، همه درج شده پيش آن كسي كه اهل حق است و از زبان او بيرون مي‏آيد. پس به زبان خود اين رسول مي‏گويد ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا مردم كي از خدا شنيدند؟ از هر جا بيرون آمد نمي‏شنوند مگر از رسول، فرضاً بروند در آسمان آنجا هم كسي چيزي بگويد هرچه رسول بگويد مردم مي‏شنوند، نهايت صدايي مي‏شنوند. اما اين صدا از كيست؟ آيا اين صدا صداي جن است؟ صداي شيطان است؟ چه مي‏داند همه اين احتمالات در اين صدا مي‏رود. و همين جوري كه اينجا احتمال مي‏دهند همان‏طورها كه گفتند كه پيغمبر سحر مي‏كند، چون مرد زرنگي بوده است گوسفندي چند ديده الاغي چند ديده دهنه‏شان كرده.

اگر مؤمني ببين اينجا چطور فهميدي كه پيغمبر رسول خداست و دروغ نمي‏گويد و از جانب شيطان نيست، اينجا به خاطرجمعي خدا دانستي رسول خداست كه گفت كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم، أليس اللّه بكاف عبده اگر

«* دروس جلد 4 صفحه 174 *»

خاطرجمع به خدايي كه خدا كافي است، اگر خاطرجمع به خدا نيستي چه كنند با تو؟ اگر خاطرجمع هستي كه اين را خدا آورده. اگر نيست از جانب خدا، خدا برش دارد همين كه ديدي گذاشتش بدان از جانب اوست و خاطرجمع باش، و اگر خاطرجمع نيستي به خدا پس به كجا مي‏تواني خاطرجمع باشي؟

تو را حالا ببرند بالاي عرش صداي هاتفي بشنوي آنجا يا صورت مجسمي آنجا ببيني آدم چه مي‏داند آن ساحر نيست؟ جلددست نيست شيطان نيست؟ اگر خاطرجمع به خدا مي‏شوي كه ايني كه بالاي عرش است اگر براي تو جلوه كند تو به خاطرجمعي خدا مي‏فهمي شيطان نيست. صدايي بشنوي به خاطرجمعي خدا مي‏داني صوت شيطان نيست از جانب خداست، اگر از جانب او نبود بايد نگذارد اين صدا كند، يا اگر گذارد صدا كند بايد كذبش را به من برساند. چرا كه بر اوست احقاق حق و ابطال باطل، و او احقاق حق مي‏كند و ابطال باطل مي‏كند ابطال سحر مي‏كند ما جئتم به السحر ان اللّه سيبطله اگر او باطل نكند پس كه باطل مي‏كند؟ كيست كه زورش به شيطان مي‏رسد البته خالق شيطان زورش به شيطان مي‏رسد. پس بر اوست كه تكذيب كند هر كه را بايد تكذيب كرد.

پس اگر كسي برخاست و ادعا كرد كه من از جانب خدا آمده‏ام و خدا تكذيبش نكرد، ما مي‏فهميم كه جلوه خداست. پس در دنيا و آخرت در مقام كشف هر جا جلوه كنند تو اگر نچسباني به خدا نمي‏داني راست مي‏گويد يا دروغ، هزار احتمال مي‏دهي. و اگر بچسباني به خدا خاطرجمع مي‏شوي و مي‏داني راست است. حالا كشف بشود براي تو و مشاهده كني، در كشف يكپاره چيزها ببيني، مگر بچسباني به خدا مي‏توان خاطرجمع شد. پس وقتي ملتفت شديد ببينيد آيا نمي‏شود قائم بايستد به جاي زيد؟ كه بايستد در مقام و در محل قيام زيد؟ كه بايستد به غير از قائم؟ در مقام قعود زيد در جاي نشستن زيد كه بنشيند و كه خليفه شود بجز

«* دروس جلد 4 صفحه 175 *»

نشسته؟ خليفه يعني جانشين. قائم مقامِ محل قيام كه بايد بايستد غير از ايستاده؟ غير از قائم؟ در دنيا و آخرت در رضوان در مقام محمود قاعده همين است و تخلف نمي‏كند. اين است كه قائم مقام خدا ايستاده خدا مي‏شود، مي‏گويد: من عرفني فقد عرف اللّه من انكرني فقد انكر اللّه من اطاعني فقد اطاع اللّه من عصاني فقد عصي اللّه به غير از اين راهي خدا در معاملات دنيايي قرار نداده براي هيچ كس.

لامحاله در هرجا با هركس معامله مي‏كني با يكي از ظهورات او معامله مي‏كني، با زيد كه معامله مي‏كني يا ايستاده است يا نشسته است يا متحرك است يا ساكن است، خدا همين‏جور معامله كرده. پس فعل لامحاله در عالم خلق بايد باشد در عالم ذات نمي‏شود باشد. خبر غير از مبتدا بايد باشد، اگر عين مبتدا باشد آن وقت مبتدا اسمش است خبر اسمش نيست، و معلوم است مبتدا غير خبر است خبر عين مبتدا نمي‏شود باشد، اگر مبتدا و خبر عين هم باشند يكيشان بايد گفت. چرا اين را مبتدا مي‏گويند آن را خبر؟ آنچه مي‏شنويد از متضايفات است و همه جا مي‏رود. پيغمبر يعني امت داشته باشد امام يعني شيعه داشته باشد، شيعه يعني امام داشته باشد، پدر يعني پسر داشته باشد، پسر يعني پدر داشته باشد.

علو و دنو همه متضايفاتند. حالا از جمله متضايفات است مرسِل و مرسَل اگر مبتدا عين خبر باشد خبر عين مبتدا باشد جامد مي‏شود. و تمام شرايع و حكم از اشتقاق بايد بيرون آيد، در اهل حق چيز جامدي نيست تمام احكام به مشتقات بايد تعلق بگيرد. فلان آقاست مشتق است فلان نوكر است مشتق است. آقا ما لَه نوكر است، من آقا هستم اما نوكر ندارم، يا اينكه من نوكرم اما آقا ندارم، اينها جامد است و در اهل حق جوامد نيست. بله اين جامدها براي اهل باطل هست و اين جوامد زَبَد است كف است، و اهل باطل زبد را غصب كردند، اصل را نتوانستند غصب كنند. اگر مي‏توانستند اصل را ضبط كنند باطل اسمشان نبود. علم داشتند يقين

«* دروس جلد 4 صفحه 176 *»

داشتند و اگر يقين داشتند اهل حق بودند اهل باطل نمي‏شدند. اينها به هيچ وجه خبر از اصل ندارند و اصل همان مشتقات است، لكن جوامد معني براي آنها نيست. رفتند درِ خانه شيخ‏الاسلام صدا زدند كه شيخ‏الاسلام خانه است؟ ـ و در خانه متعارف بود كه شيخ مي‏گفتند ـ صدا كه زدند كنيزي آمد عقب در گفت كه اسلامي چيزي اينجا نيست، اگر شيخ را مي‏خواهي خانه است، اما اسلامي چيزي نيست شيخ‏الاسلام اسمش هست اما اسلامي ندارد.

اينكه امام فلان هست اما مأموم چيزي نيست، بدانيد اينها جامد است. فرمانها كه از تهران مي‏آيد همه جامد است، از آن پيشيها مانده حالا مي‏گويند و لقب مي‏دهند، اسمهايي كه مشتقي است از اهل حق است، و اهل حق جميع اسمهاشان مشتق است. و بدانيد اهل جمود نمي‏توانند به چنگ بيارند اهل اشتقاق را، سركرده‏شان مأيوس است و مي‏گويد لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين چون مأيوس است زحمت هم نمي‏كشد. لكن جوامد را به همجنسهاي خود القا مي‏كند، صداي خري مي‏دهد خرها دورش جمع مي‏شوند.

پس فعل هميشه صادر از فاعل است، نمي‏شود مخالفت داشته باشد با فاعل، همان جوري كه خواسته اختراعشان كرده. پس انبيا دو چيز دارند يك فعلي دارند كه روح الهي است در ايشان دميده شده، يكي مراتبي است كه دارند كه انما انا بشر مثلكم مي‏گويند. پس اينها يك چيز دارند كه مثل ما است اما فرقي كه دارند با ما اين است كه يوحي اليّ انما الهكم اله واحد شما پوست تنهاييد مغز نداريد، او مغزش پر است آمده مغز در شما بگذارد. و اگر اطاعت مي‏كني آمده مغز را در تو بگذارد و تو را زنده كند اطاعت نمي‏كني مرده‏اي و بي‏روح، و مغز نداري.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 177 *»

درس دهم

 

(چهارشنبه 6 جمادي‌الثانية سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 178 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و الحمد له معان يمكن ان يكون بجميع تلك المعاني تلك الذات المقدسة محمدا9 الي آخر.

بعد از آني كه ان‏شاء اللّه يافتيد كه فعل تمام حقيقتش صادر از فاعل است درست كه دقت كنيد مي‏يابيد ان‏شاء اللّه كه ضرب اثر مؤثر است فعل را آن جوري كه خواسته صادر كرده، و اين خودش نه يك‏خورده زيادتر مي‏شود از آن جوري كه فاعل خواسته نه يك‏خورده كمتر. پس اين معصوم حقيقي واقعي است كه هيچ شك توش نيست. دقت كنيد حركت از هر محركي كه مي‏خواهد سر بزند، حركت محال است مخالفت با محرك بتواند بكند. پس فعل را يا حركت را هر كدام را خيال مي‏كني بكن، هر جوري كه فاعل خواسته او هم همان‏جور شده.

اين مطلب را كه مي‏يابيد كه صانع و صنع او چطور است، خود صانع كه اشتباه نمي‏كند، خدا را هيچ كس نگفته اشتباه مي‏كند. هيچ كس نگفته چيزي جايي است كه خدا خالق او نيست. خلق اشتباه مي‏كنند او نمي‏كند، و فعل صادر اول است.

درست دقت كنيد كه هيچ تقليد توش نباشد. نمي‏شود صادر اول هم اشتباه كند همه جا مي‏بينيم كه فعل بيان كننده است فاعليت فاعل را، اگر فاعل كاري نكند كه نمي‏شود فهميد فاعل است، فاعل به فعلش فاعل است پس نمي‏شود فعل از

«* دروس جلد 4 صفحه 179 *»

فاعل تخلف كند، هر جوري خواسته همان جورش كرده. پس فعل هم اشتباه نمي‏كند به مطابقه آنچه فاعل اراده كرده ظاهر مي‏شود، اين است كه خلق اول هيچ نقص نبايد داشته باشد.

از آن خلق اول كه گذشتي هي نقص مي‏آيد. پس حركت اول همان جوري است كه خدا خواسته هيچ كم نشده و زياد نشده، چنانكه خدا هيچ كم و زياد نمي‏كند و هرچه كم و زياد مي‏كند به اين فعلش كم و زياد مي‏كند. صانع خداست وحده لاشريك له خودش تعريف خود را كرده كه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم اين صنعي دارد صنعش فعلش است.

در خودتان فكر كنيد تمام ملك آيتش هستند شاهدش هستند و كم من آية في السموات و الارض، اينها كه هست همه داد مي‏زنند خدايي داريم. پس صانع اول به صنعش صانع است صنع نداشته باشد صانع نيست، صانع عاجز كه خدا نيست. حالا «هست» هست چه شد نقص هم هست، عجز هم هست.

پس درست دقت كنيد كه با بصيرت شويد تا تاتوره نشود، خيالتان پرت نشود. فعل را نسبت به هر فاعلي كه بدهي فعلش نمي‏شود تخلف از او كند، آيا مي‏شود جاري كني اين را در جايي ديگر؟ فعل حتم است مطاوعه‏اش مر فاعل را و محال است مخالفت فعل مر فاعل را. اما اين فعل وقتي مي‏خواهد جاري شود در مفعول‏به آنجا مي‏تواند فعل را علي ماينبغي بنمايد و مي‏تواند علي ماينبغي ننمايد كج و واجش كند، مثل اينكه شما كه دست خود را حركت مي‏دهيد حركت دست شما مخالفت با دست شما ندارد، معصوم است. همان قدري كه دست حركت كرده آن حركت هم همان‏قدر حركت شده. اگر او به سرعت حركت داده اين سريع شده او به تأني حركت داده اين بطي‏ء شده او به استقامت حركت داده اين مستقيم شده، و همچنين به اعوجاج. پس اين معصوم است و مطهر يك سرمو مخالفت با اين دست

«* دروس جلد 4 صفحه 180 *»

ندارد، حتي اينكه دست را همچو حركت مي‏دهد اعوجاج حركتي است كه با معوج خلاف ندارد، اما ببينيد كه اين حركت مي‏آيد روي كاغذ، حالا مي‏شود اين كاغذ بد باشد مي‏شود خوب باشد، اينجاها مي‏شود تغيير كند.

و همچنين فكر كه بكنيد و اين را خيلي بايد محكم كرد همين‏جور است رعشه دست، تو نمي‏خواهي دستت بلرزد دستت مي‏لرزد. اين دست تو مثل همان مداد و قلمِ خراب است. پس اگر خوشنويسي و بعد ناخوش شوي به رعشه، واقع اين است كه خوشنويس بدنويس نيست دستش بد مي‏نويسد. خوشنويس باز خوشنويس است باز سليقه‏اش خوب است، همان جوري كه قلم بد مي‏شود مداد بد مي‏شود دستش هم رعشه مي‏گيرد. نمي‏بيني بعد از رفع رعشه باز خوب مي‏نويسد پس خيلي پاپي شويد و دقت كنيد كه اين نكته به دستتان بيايد و محكم شود كه فعل نمي‏شود با فاعل خلاف داشته باشد. حالا فعلها در هم نرود، بسا خطي مي‏بيني روي كاغذي اين را مي‏خواهي نسبت بدهي به خوشنويسي، تو به اشتباه متبادر به ذهن خودت مي‏گويي اين خط اثر خوشنويس است و آن وقت او را متهم مي‏كني كه بد نوشته، اين يا قلمش بد بوده يا مدادش يا كاغذش. حالا اينجور تعبيرات لامحاله پيدا مي‏شود. پس اگر دقت كرديد و از اين ترائيها گول نخوريد حاق توحيد به دستتان مي‏آيد.

دقت كنيد كه قدرت خدا علم خدا صفات خدا نمي‏شود خلاف داشته باشند با خدا، به جهتي كه خداست صانع اينها، همان جوري كه خواست حركت كرد و اينها حركت شدند. پس فعل او كه صادر از خود فاعل است ـ مسامحه در آن نكنيد كه مسامحه كردند و افتادند ـ صنع صانع همان قدري كه صانع اختراعش كرده، هست. پس صنع صانع همان ‏جور اثر و مؤثر برطبق اوست بر رنگ اوست بر شكل اوست، همان‏طور جوهر است مثل او. معني مصدري نيست، تمامش سرتاپاش

«* دروس جلد 4 صفحه 181 *»

سرتاپاي صانع است الا لازمه رتبه، هيچ اشتباه ندارد. لازمه رتبه اين است كه فرض كني كه آن صانع نبود و اگر نبود بر فرض دروغ اگر صانع نباشد صنعش هم نيست، اين فرق. و اين فرق خيلي عظيم است.

فرق ميان صانع و صنع همين كه صنع را بايد كرد تا كرده شود و صانع صانع هست، فرقشان همين كه او مستقل است اين محتاج، اين همه جاش محتاج است. غير از اين فرق بخواهي پيدا كني يا غلو مي‏شود يا تقصير. زيد با قيام زيد يا با قائمي كه صفت زيد است پيش من فرق نمي‏كند، تو اگر پيشت فرق مي‏كند سؤال كن.

زيد با قائم فرقش همين است كه اگر ـ اين قائم را ـ فرض كني زيدي موجود نباشد، فرضاً زيدي را خدا خلق نكرده باشد، قيام زيد هيچ نيست محال است موجود شود خدا هم نمي‏كند چنين كاري را، خودت هم مي‏فهمي خدا زيدي را كه نيافريده قيام او را نمي‏آفريند پيش از زيد، قيام زيد را وقتي خلق مي‏كند كه زيد را خلق كند. اذن بدهد، مشيت خود را همراه او كند و بدارد او را كه بايستد. زيدِ ايستاده، با ذات قائم هيچ فرق ندارد الا اينكه اين از خودش هيچ ندارد، ذات اين را اينجا واداشته اقامه مقامه في سائر عوالمه في الاداء اين لفظ قائم است من مي‏گويم، شما لفظ فاعلش كنيد، فاعل نمي‏شود فاعل نباشد. كسي تمنا نكند كه خدا باشد و فاعل نباشد. فاعلهاي اينجايي لازم نيست فاعل باشند مي‏شود فاعل نباشند، اما صانع نمي‏شود صانع نباشد.

قائم را درست دقت كنيد يا فاعل را، پس اگر زيدي باشد و بخواهد بايستد مي‏ايستد. حال كه ايستاد زيد، اين ايستاده آيا زيد نيست شما را به خدا؟ چرا همين زيد است. سعي كن خيالات فصلي برات نيايد و اگر مي‏آيد برو آنجا، ديگر آنجا حُكمت با خداست. قائم كه مي‏آيد نمي‏گويد من ذات او هستم قائم ادعا ندارد كه

«* دروس جلد 4 صفحه 182 *»

من زيدم مي‏گويد من صفت او هستم من اسم او هستم من خبر او هستم من رسول او هستم، من قاصد او هستم من خودم لااملك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشورا هيچ چيز را من مالك نيستم از ذره هم پست‏ترم، ذره بسا از بي‏عقلي و حماقتش خيال كند كاري مي‏تواند بكند، من كه الحمدلله احمق نيستم مي‏دانم كه هيچ كاري نمي‏توانم بكنم، از ذره هم ادعايم كمتر است هيچ ندارم مگر آنچه خداي من به من داده، هرچه را به من داده دارم هرچه ندهد ندارم.

هيچ فرق ميان قائم با آن زيد نيست الا اينكه اين سرتاپاش حركتش و سكونش تمامش را زيد به اين داده، اما اين زيد نمي‏تواند بسازد، فرقش اينكه او سازنده اين است فرق همين. الا انهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤها منك و عودها اليك، پس فرق ميان قائم با زيد اين است كه اگر زيدي خدا نيافريده بود هرگز نمي‏آفريد قائم را. پس حتم كرده و قسم خورده قائم را خلق نكند مگر صاحب قيامي را خلق كند. پس هيچ فرقي مابين اين قائم و زيد به هيچ وجه من الوجوه نيست، و مع‏ذلك اين ادعاي زيديت ندارد و ادعاي قائميت دارد. اين هيچ نمي‏گويد من خدايم اما خدا از زبان اين مي‏گويد من منم و اين قائم نوكر من است. و اينها اسراري است كه راه شبهات ملحدين به دست مي‏آيد.

زيد بخواهد بگويد من منم، و اين قائم نوكر من است اين را كجا مي‏گويد از زبان قائم مي‏گويد، در زبان قائم البته زيد مي‏تواند حرف بزند، مگر زيد اينجا نيست و رفته در پستو نشسته و اين قائم را بيرون فرستاده كه وكيلش باشد و به عوض او حرف بزند؟ حاشا. بلكه اين قائم همين جا كه هست، اين مطابق با اوست، اين زبان اوست.

ديگر دقت كنيد و بدانيد كه آنهايي كه به اشتباه افتاده‏اند از چه راه بوده. بدانيد كه اگر كسي بخواهد به مرّ حق برسد الفاظ باطله را به زودي مي‏تواند به دست

«* دروس جلد 4 صفحه 183 *»

بيارد. حالا بسا عيسي يك‌دفعه بگويد انا فلان انا فلان، و مع‏ذلك هيچ ادعاي خدايي ندارد و مي‏داند كه خدا مي‏تواند عيسي و مادرش را و هركه در روي زمين است هلاك كند. همچنين حضرت امير7 به منبر مي‏رود و مي‏گويد يكپاره حرفها را مع‏ذلك ادعاي الوهيت ندارد و همانهايي كه علي اللّهي شدند از همان حرفها شدند. حالا چه كنند اگر نگويند؟ خدا وقتي بنا كرد زبان گشودن و حرف زدن و حرف زد حالا ما آيا نشنويم؟ البته مي‏شنويم، حالا كه مي‏شنويم بايد همين‏جور صداها باشد كه بشنويم. حالا كه بايد همين‏جور صداها باشد چه جور بكنند؟ همين‏جور مي‏كنند كه كرده‏اند.

پس ببينيد قائم ماينطق عن الهوي، هيچ از خود نمي‏گويد بلكه عباد مكرمون عبد مكرم، عبد مكرمي است كه هيچ سبقت بر زيد نمي‏گيرد در قولي در فعلي و بأمره يعمل و يفعل و يقول و يتحرك و يسكن. قائم راه برود و زيد نخواسته باشد محال است. پس قائم نمي‏شود خلافي با زيد داشته باشد قائم فعل زيد است، اگر قيام تعبير بياري قائم صفت زيد است. اگر آن فعل را با فاعل مقترن خودش جفت كني اين صفت اوست نبي اوست رسول اوست. الفاظ مستقله را تعبير بيار. و اگر اضمحلالش را در نزد او بخواهي تعبير بياري الفاظ مصدري تعبير بيار بگو اين فعلِ اللّه است حركت اللّه است سكون اللّه است. آيا سكون شما مال شما نيست؟ حالا اگر خدا جايي بحث كند و واللّه همين‏جور بحث مي‏كند، همين‏جور مجالس درست مي‏كند و به لغت خودت با تو حرف مي‏زند و با تو بحث مي‏كند. پس يك جايي است مي‏گويند بكن، نمي‏كني توي سرت نمي‏زنند. يك جايي مي‏گويند ما كه آمديم با زبان خود تو با تو گفتيم التماس هم كرديم كه بيا پيش ما مع‏ذلك تو نشنيدي پس انتقام مي‏كشند.

باري پس قائم خلافي با زيد ندارد، معقول نيست داشته باشد ابداً و فعل با

«* دروس جلد 4 صفحه 184 *»

فاعل خلاف داشته باشد داخل كوسه ريش‏پهن است و محال است و ممتنع است. از اين است كه اگر فكر كنيد مي‏يابيد مشيت خدا همه كار مي‏تواند بكند، مشيت را هم هيچ پي آن‏جور معاني مصدريه نرويد، مشيت يعني كاركن آن قدرتي كه لايتناهي است همه كار مي‏تواند بكند، خدا به توانايي هر كار بخواهد بكند مي‏كند. حالا اين توانايي او معلوم است مطابق اوست. پس خلق اول و فعل صادر از خدا البته مطابق اوست.

حالا اگر خدا سهو كند فعلش هم مي‏شود سهو كند. اگر خدا بحث كند كه شما در عالم خودتان سهو در فعل خودتان معقول نبود، چرا پيش من كه آمديد سهو جايز شد؟ ألكم الذكر و له الانثي تلك اذاً قسمة ضيزي فعل نمي‏شود تخلف از فاعل بكند، سهو مطابق ساهي است لعب مطابق لاعب است بازيها كار بازيگر است. پس فعل هر فاعلي مطابق با اوست و خدا خواسته از شما كه بدانيد فعل او خلافي با او ندارد. پس دعوت مي‏كند فاعل براي تو مرا بدان كه كننده‏ام و بدان كار را درست كرده‏ام. حالا اين را تعبير ديگر مي‏آري مي‏گويد شهادت بده كه خدا خداست و شهادت بده كه رسول، رسول خداست. ديگر خدا جاي ديگر است و رسولش اينجاست مثل اينكه شاه تهران است حاكمش اينجاست، اين كارها را مي‏كند و او خبر نمي‏شود، بسا اينجا مي‏زنند حاكم را مي‏كشند و شاه خبر نمي‏شود بعد خبر مي‏رود تهران كه حاكم را كشتند اگر چنين باشد نمي‏تواند قاصدي كند بلكه رسولان عباد مكرمون لايسبقونه بالقول، آيا معقول است قاصدي بفرستد و بگويد ساكت شود و اين بيايد فضولي كند بيايد حرف بزند يا برعكس، بگويد برو حرف بزن و اين بگويد صلاح نيست ساكت شود. آيا او خبر ندارد اين فضولي مي‏كند. اگر خبر دارد چرا اين را مي‏فرستد يك كسي ديگر بفرستد آيا نمي‏تواند كسي را خلق كند كه اگر به او بگويد بگو، بگويد. بگويد نگو نگويد. پس مي‏تواند

«* دروس جلد 4 صفحه 185 *»

خلق كند خلقي را كه بگويد بگو، بگويد همين كه بگويد مگو، نگويد. مي‏تواند معصومي را خلق كند. حالا اگر بناش باشد معصوم خلق كند و به او بگويد برو به مردم چنين و چنان بگو و اين نيايد و نگويد فكر كنيد اگر چنين باشد لغو مي‏شود اگر نخواسته چرا اين را خلق كنند و به او بگويند برو بگو و نيايد بگويد اين فايده‏اش چه شد؟

پس فعل اول هيچ اشتباه از برايش نيست و هيچ سهو از برايش نيست. بايد همان جوري كه شما شهادت مي‏دهيد به صانع اين را وقتي مي‏شكافي صانع بي‏صنعت كه شهادت ندارد. پس توحيد يعني رسالت داشته باشد اكتفا نمي‏تواند كرد به شهادت توحيد تنها. توحيد بي‏رسالت، خداي بي‏جلوه خدا نيست. خداي بي‏حجت خدا نيست. خداي بازيگر، خدا نيست. خاء و دال است. راه اينكه غلو و تقصير برداشته شود اين است كه عرض مي‏كنم و تتمه را بعد عرض مي‏كنم. تشكيكها بعد خواهد آمد.

پس فعل اول و صادر اول محال است تخلفش از فاعل. پس لافرق بين الفاعل و بين الصادر الاول في العلم في القدرة في جميع الصفات هيچ فرقي نيست الا اينكه اين از خودش من حيث نفسش هيچ محض و ممتنع صرف است، ديگر ان‏شاء اللّه اين اصراري كه من مي‏كنم براي مطلب اگر كسي ياد بگيرد و توش بيفتد حظ مي‏كند. و ببينيد چگونه شالوده ريخته‏اند شالوده را چنان مي‏ريزند كه يك وقتي آدم خبر مي‏شود مي‏بيند كه عجب شالوده‏اي بود كه ريخته بودند، و اين خبر نداشت. ببين مي‏گويند هر كاري مي‏خواهي بكني بايد به خدا بكني نه به شيطان. پس بحول اللّه برخيز بحول اللّه بنشين بحول اللّه بخور بحول اللّه بياشام، در هركاري بسم اللّه بگو اگر نمي‏گويي شيطان شريكت مي‏شود. بسم اللّه غذا بخور، بسم اللّه برخيز، بسم اللّه راه برو، بسم اللّه ببين، بسم اللّه بگو، بسم اللّه جماع كن.

«* دروس جلد 4 صفحه 186 *»

وقت انزال بسم اللّه بگو مردم احمق اينها را بازي مي‏گيرند. مي‏گويي بسم اللّه بگو بسا بي‏ادبي هم خيال  مي‏كنند. اگر به اسم خدا نگويد به اسم كه بگويد؟ به اسم شيطان بگويد؟ پس در آن وقت كه بسم اللّه نمي‏گويند و آن كار را مي‏كنند اين حرامزاده شيطان پيدا مي‏شود ذكرش را در ذكر او مي‏كند و تخم شيطان پيدا مي‏شود و حرامزاده پيدا مي‏شود پس به جان مردم مي‏افتد. پس به خدا بايد گفت، به خدا بايد سكوت كرد، به خدا بايد حركت كرد، به خدا بايد ساكن شد. هيچ حولي هيچ قوه‏اي براي احدي نيست مگر به خدا.

پس وقتي قرآن مي‏خواني بسم اللّه بگو غذا مي‏خواهي بخوري بسم اللّه بگو، آب مي‏خواهي بياشامي بسم اللّه بگو، در عمل خوبت در عمل قبيحت و مؤمن عمل قبيح ندارد هرچه گفته‏اند بكن در آن بسم اللّه بگو، همه جا استعاذه به خدا بايد برد. مؤمن كيّس است زيرك است سعي كنيد جاي اين حرفهايي كه رسولان آمدند ببينيد كجاست. آمدند دعوت كنند كه تابع شيطان نشويد تابع خدا شويد الم اعهد اليكم يا بني‌آدم ان لاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدوني، اگر شيطان نيست چطور تابعش مي‏توان شد شيطان نبود كه هيچ اثر ندارد اما خدا ارسال رسل و انزال كتب كرده كه تابع شيطان نشويد پس معلوم است هست و يك سمت ايستاده و دعوت مي‏كند.

و خدا به زبان انبياي خود مي‏گويد كه به حول او حركت مكن، به قوت او حركت مكن، براي خاطر او راه مرو، نماز كه مي‏كني براي خدا باشد ريا نباشد سمعه نباشد، اينها همه از آن سمت است. شالوده چنين ريخته شده كه در تمام اسلام تمام دقايق ايمان هست، اما شالوده است حقيقتاً، به دست هر كس نيست، به دست مؤمن مي‏آيد.

فرق ميان اسلام و ايمان اينكه اسلام شالوده است محكم ريخته شده، اما كي

«* دروس جلد 4 صفحه 187 *»

پي ببرد به حقايق آن؟ هر كه ايمان دارد. اما آن كسي كه غرضي دارد مرضي داشته آمده مسلمان شده پدرش مسلمان بوده اين هم مي‏گويد من كه پدرم فلان مذهب را داشته من هم بايد همان مذهب را داشته باشم، چرا درِ خانه پدرم را ببندم؟ اينها را نمي‏شنوند از آدم، به خرج بر نمي‏دارند. اگر كسي از اين راهها داخل شود قالت الاعراب آمنّا قل لم‏تؤمنوا ايمان ظاهري آورده‏ايد و گفته‏ايد ما ايمان داريم قل لم‏تؤمنوا ايمان نياورده‏ايد و داخل ممتحنين نيستيد، ثواب آخرتي وعده نمي‏كنم به شما بدهم لكن قولوا اسلمنا شما شالوده را قبول داريد بگوييد اسلام آورديم و لمّايدخل الايمان في قلوبكم هنوز كه نمي‏داني چه مي‏گويي؟ نماز كه مي‏كني هنوز طوري نمي‏كني كه بداني چه مي‏گويي، خداي نشناخته مي‏گويي و خدا فرموده لاتقربوا الصلوة و انتم سكاري مثل مستها مي‏ايستي نماز مي‏كني. سكاري يعني كسالي يعني كسل مباش، بدان اينجور نمازها نماز نشده، نمازي كه خداش را نشناخته حرف هم كه مي‏زني نمي‏داني چه مي‏گويي، شالوده است خوب ريخته شده. اما تكبير نمي‏داني يعني چه، حمد نمي‏داني يعني چه، اينها را عبرت بگيريد كه بلكه ان‏شاء اللّه به هيجان بياييد. در ساير اعمال چون شيطان فهميده چندان ثمري ندارد، مي‏داند اگر خراب هم بكند خرابي زياد نشده، از اين جهت پر وسوسه نمي‏كند. اما اين نماز را مي‏داند اگر درست شد روزش سياه است از اين جهت زياد پاپي مي‏شود در خرابي آن. در هيچ عبادتي شيطان آن قدري كه مي‏خواهد نماز را خراب كند اهتمام ندارد. در حال نماز وامي‏دارد انسان را كه با همه كس حرف بزند به غير از خدا. اما در روزه چنين نيست. خدا هم در مقابل ايستاده كه اگر اين را دو ركعتش را قبول كردم جميع اعمالت قبول مي‏شود.

حديث دارد كه اگر كسي دو ركعت نماز كرد به طوري كه خداپسند باشد جميع اعمال او قبول مي‏شود، نماز عمود دين است ان قبلت قبل ماسواها و ان

«* دروس جلد 4 صفحه 188 *»

ردّت ردّ ماسواها اين هم نه تمام نمازها، عجب خدايي است كه به دو ركعتش ساخته اين است كه نافله را قرار داده‏اند، هي نافله كن كه در ميان آنها واجبها درست شود. نافله كه زياد كردي تا آن آخر بلكه دو ركعت درست حساب شود، دو ركعت كه درست حساب شد همه را عفو مي‏كنند. پس در بين نماز در تكبير مي‏بيني دلت رفت جايي ديگر و همين‏طور جاهاي ديگر تا نماز تمام شود و بگويي السلام عليكم، شيطان نمي‏گذارد. اين از بس امري است معظم، اين هم پا مي‏افشارد تو اقلاً بدان به قدر شيطان كه اين امر عظيم است، از بي‏ادبان ادب ياد بگير. پس اصرار دارد شيطان كه نماز را خراب كند شما سعي كنيد ان‏شاء اللّه كه نماز را خوب درست كنيد.

خلاصه باز برويم سر مطلب، فعل بايد مطابق با فاعل باشد و هيچ مخالفت با او نداشته باشد. زيدي ايستاده، اين ايستاده نمي‏گويد من زيدم اما زيد گاهي مي‏گويد من زيدم، قائم هم ادعاش اين است كه حقيقت من ادعاست، كه اگر حقيقت مرا به زيد نچسباني من هيچ نيستم من كانت حقايقه دعاوي كسي كه آن ذات صرفش هيچ باشد من كانت حقايقه دعاوي فكيف لايكون دعاويه دعاوي كارهاي ديگرش معلوم، هيچ نيست. پس اين ادعاي الوهيت ندارد ادعاي زيديت ندارد، حالا گاهي زيد مي‏گويد من منم، گاهي مي‏گويد اين زبان من است و حرف مي‏زند، گاهي اگر نترسد از مردم مي‏گويد من زيدم. پس اين قائم رنگش رنگ زيد است شكلش شكل زيد است با وجود اين هيچ جا هم عين زيد نيست. پس غلو توش نيست غلو از نافهمي مي‏شود، اگر بگويي اين زيد است خودش داد مي‏زند كه من زيد نيستم.

خدا بخواهد عيسي و مادرش و من في الارض را هلاك كند مي‏تواند، و يك سرّ بسيار عظيم از رفتن حجج همين است كه اينها مي‏ميرند و تو شك نداشته باشي

«* دروس جلد 4 صفحه 189 *»

كه رفتند و بداني خدا نيستند. بلائي بدتر از مرگ نيست و مرگ را بر سر انبيا مي‏آرند تا تو غلو نكني و بداني خدا نيستند. حالا كه خدا نيستند هيچ منفصل هم نيستند از خدا ان الذين يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله كساني كه زبانشان زبان خودشان است، زبان خدا نيست، حولشان حول خودشان است حول خدا نيست، قوتشان قوت خودشان است قوت خدا نيست. اما كساني كه هيچ چيز از خود ندارند جميع چيزهاشان منسوب به خداست.

فقيه يك حديثي راه برده حكم مي‏كند اگر بخواهي وازني مي‏گويد شرك شيطاني رد بر خدا كرده‏اي، حكم من حكم خداست شالوده است ريخته شده. پس به همين‏طور حكات و روات بسته مي‏شوند به خدا، پس آن امر اول يك موجودي است كه يك سر مو هيچ زياد و كم با آن كسي كه او را فرستاده ندارد ابداً. پس هرچه از او مي‏خواهي از اين بخواه حالا زيد ايستاده مي‏خواهي ببيني زيد چكاره است، يا زور دارد يا قوت دارد يا حكيم است يا غفور است، و هكذا تمام اسماء را در اين ايستاده ببين. ملتفت باشيد كه اين ظهور اول، دقت كن كه اگر بگيري اينها را هيچ غلو نيست نگيري تقصير است. باز غلو نسبت به تقصير ضررش كمتر است. غلو كه مي‏كني مي‏چسبانيش به مبدء منفصلش كه نكرده‏اي باز اين بهتر از اين است كه يك چيزي را خدا خيالش كني و گوشه‏ايش بنشاني و حجج را هيچ كاره خيال كني، بي‏حاصل محض است. و ببينيد خدا به چه پرخاش وامي‏زند آنهارا مي‏فرمايد ان الذين يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان‏يتخذوا بين ذلك سبيلاً اولئك هم الكافرون حقاً و اعتدنا للكافرين عذاباً مهيناً.

پس ملتفت باشيد كه تمام اسماء حسني تمامش زير ظهور اول افتاده، آن ظهور اول بعينه مثل قدرت شماست. شما به قدرت مي‏ايستيد به قدرت مي‏نشينيد

«* دروس جلد 4 صفحه 190 *»

به قدرت حركت مي‏كنيد به قدرت ساكن مي‏شويد، تمام اسمهاي جزئيه زير اين اسم افتاده است، اين اسم چيست؟ اسم بزرگ است اسم اعظم است، اسم است غير از معني است اما آني كه بايد حرف بزند چه در اين كلي چه در آن جزئيات. به قدرت مي‏ايستي و تو ايستاده‏اي و تو غير از اين ايستاده نيستي، فرق ميان تو و ايستاده نيست. حالا كه هيچ فرقي نيست هرچه مي‏خواهي از او بخواه. اينها را مشق كنيد كه خيلي ضرور است در عبادات، همين كه به گوشت مي‏خورد و نروي از پيَش مشكل مي‏شود، مي‏گويند آيا نيامدند نگفتند براي تو حالي تو نكردند؟ مي‏بايست از پي بالا بيايي.

پس در ايستاده زيد است ظاهر، در نشسته زيد است ظاهر، اما حالا تو بخواهي زيدي را متوجه شوي ببيني با او حرف بزني كار داري به او لامحاله يا بايد نشسته باشد يا بايد ايستاده باشد محال است زيد باشد نه متحرك باشد نه ساكن، آني كه نه متحرك است نه ساكن هيچ است. محض هواست آن هوي هيچ چيز نيست. خدايي كه رسول ندارد حجت ندارد دليل ندارد برهان ندارد، خدايي كه امرش ميان خلق واضح نيست خدا نيست. اگر وقتي متحير شدي در اين خدا بدان خدات خدا نيست. خدايي كه امرش واضح نيست خدا نيست. خدايي كه ديني قرار نداده راهش واضح نيست اسمش شيطان است، شيطان البته كيدش ضعيف است، شيطان دليل ندارد برهان ندارد. شيطان شيطنت خود را مي‏كند راست است لكن خدا امرش واضح و بيّن است كه خطائي سهوي ريبي در كار خدا نيست به هيچ وجه من الوجوه به هم نمي‏رسد قادر علي كل شي‏ء و اراد منكم شيئاً فاوصل اليكم شيئاً، هرچه آورده همه جا دليل و برهان دارد اين مشقتان باشد هر جايي كه دليل داري و برهان داري بدان از دسته حزب اللّهي و اينها نمي‏ترسند از هيچ كس، با دليل و برهان با ذوالفقار حرف مي‏زنند.

«* دروس جلد 4 صفحه 191 *»

از آن طرف بدان آشوب و غوغا خيلي هست، اين طرف هيچ آشوب نيست. آن طرف اگر گوش بدهي قال قال بسيار است حمام زنانه است، از هر گوشه‏اي از يك كسي صدايي بلند است، از اين صداهاي زياد كه آدم مي‏شنود يكدفعه آدم دستپاچه مي‏شود يكدفعه مي‏لغزد. كار شيطان اين است كه دستپاچه كند آدم را، كارش اين است كه نگذارد دليل داشته باشد كلاهي توي دست و پاي خرها مي‏اندازد رم مي‏كنند، ديگر نگاه نمي‏كنند. تو يك كاري بكن همراه طبع بر نَجَهي و طبع زود بر مي‏جهد، طبع بازيگر است. يك وقتي با جمعيتي همراه بوديم ميان بازار به ورزش‏خانه رسيديم، يك شخصي همراه بود ظاهراً آدم معقولي بود، صداي تنبك كه از ورزش‏خانه شنيد گفت مي‏خواهم برقصم همراه اين صدا، معلوم است وقتي به وزن مي‏زنند اين به رقص در مي‏آيد، ديگر فكر نمي‏خواهد طبع حيوان است. حيواني را هم در طبل‏خانه واداري اسبي را سگي را اين لامحاله يك رقاصي ياد مي‏گيرد، لامحاله طبع حيوان عادت مي‏كند، انسان را واداري كم‏كم خورده‏خورده رقاصي ياد مي‏گيرد. اينهايي كه رقاصي راه نمي‏برند اول بگويي برقص هرچه زور بزند نمي‏تواند برقصد اما وقتي به وزن خاصي به تنبك بزنند، و اين چند روز از پي هم گوش بدهد كم‏كم خودش رقاص مي‏شود.

شما همچو مباشيد، مؤمن باشيد. آنهايي كه رقاصند به صدايي از جاي خود حركت مي‏كنند، كار شيطان تنبك زدن است كارش دليل نيست اگر شيطان دليل داشت واللّه خدا حجت نداشت بر خلق، هيچ دليل ندارد اين است كه فرموده ان كيد الشيطان كان ضعيفا تنبك كه زدند بنا كردي رقصيدن. حالا اين تنبك چه دليلي است چه برهاني است؟ چرا مي‏رقصي؟ بله به دليلي كه به تنبك زدند تنبك چه دليلي شد تنبك هيچ دليل نيست.

شيطان همين‏جور حرف مي‏زند با اولياي خودش، وقتي عذاب را مي‏بينند

«* دروس جلد 4 صفحه 192 *»

بناي مباحثه مي‏گذارند، به شيطان مي‏گويند تو تنبك زدي ما رقصيديم اگر تو تنبك نزده بودي ما نمي‏رقصيديم، شيطان مي‏گويد من تنبك زدم كاري ديگر كه نكردم بد كاري كردم، تو چرا رقصيدي؟ چشمت كور شود تو مي‏خواستي نرقصي. ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخيّ من كه تسلطي بر شما نداشتم ماكان لي عليكم من سلطان الا ان دعوتكم تنبكي زدم فاستجبتم لي شما هم رقصيديد. كار شيطان تنبك زدن است تو يك‏خورده دليل از او بخواه عاجز مي‏شود، غافل هم مي‏شوي از تنبك زدنش دليل كه مطالبه كردي شيطان دليل ندارد. تنبك را مي‏شود جوري زد يكي بپسندد يكي نپسندد، و بدن را مي‏شود جوري گرفت يكي بپسندد يكي نپسندد، و صدا را مي‏شود جوري كرد يكي بپسندد و يكي نپسندد، اما علم را نمي‏شود به خود بست، تنبكي هرچه زور بزند نمي‏تواند دليل و برهان بيارد، برهان مي‏آرد لكن باء و راء و هاء و الف و نون مي‏آرد لكن رقاصي است رقصي بالاي رقصي است بازيي بالاي بازيي است. پس در راه شيطان دليل يافت نمي‏شود اگر چه دال و لام و ياء و لام بگويد.

ملتفت باش چه عرض مي‏كنم توي راه بيفت تا ببيني همه‏اش رقاصي است، و اين طبل زدن را روز اول حكما قرار داده‏اند. چون حكما ديدند طبع مردم را به هيجان نمي‏آيد مگر به اينجور چيز، باز خيال نكني اين سلاطين عقلشان نمي‏رسيد كه بايد طبل زد، وزراي سلاطين حكما بودند در قديم، آنها اين طبل را اختراع كردند كه مردم به واسطه شنيدن اين به هيجان بيايند. وقتي بنا كردند اينجور زدن آدم از جا كنده مي‏شود به طوري كه يادش مي‏رود خودش بي‏اختيار بنا مي‏كند جنگ كردن و خود را به مهلكه انداختن.

شما مباشيد اينجور كه تا طبلي بزنند يكدفعه بجنگيد يا يكدفعه گريه كنيد. ملتفت باشيد ببينيد اينطور نيست كه عرض مي‏كنم؟ اگر چنين است و تاتوره به

«* دروس جلد 4 صفحه 193 *»

هواست به فكر خود باشيد، از صداي تنبكها از جاي خود بيرون نرويد هر جا دليل و برهان ديديد از عقب آن برويد، و بدانيد دليل و برهان مخصوص خداست مخصوص رسول خداست مخصوص حجج است مخصوص شريعت است. هر كه با اينها راه رفت در راه دين است و آخرش نجات است. و همين كه اعتنا نكرد انسان به دليل و برهان و گفت بايد اهل كشف شد، بله بايد كشف شود براي انسان. دليل چيست؟ برهان چيست؟ ضرورت چه چيز است؟ اعتنائي به ضرورت نيست، همه كس ضرورت را مي‏داند. دليل چه چيز است،

پاي استدلاليان چوبين بود   پاي چوبين سخت بي‏تمكين بود

پس چه كنيم؟ بله بيا اهل كشف شو. اين كشف تو كه از معده است مثل خوابها است خواب تو كه بخار معده است من اينهمه ارسال رسل و انزال كتب را عوض كنم به يك خوابي؟!

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 194 *»

درس يازدهم

 

(سه‌شنبه 12 جمادي‌الثانية سنه 1296)

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 195 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما كان9 مخلوقاً مركباً من مادة هي اقوي ركني وجوده و اوحدهما فهي جهته الي ربه و كانت عالمة باللّه الي آخر.

بعد از آني كه ملتفت شديد ان‏شاء اللّه كه مراد از اينجور بيانات ماده عرضيه و صورت عرضيه نيست، چرا كه در ماده و صورت عرضيه چون عرض يكديگرند حكم كلي نمي‏توان قرار داد، بعضي جاها تخلف مي‏كند لكن ماده و صورت ذاتيه تخلف از يكديگر ندارند. پس ماده هميشه در تعبير جهت من رب است و صورت جهت من نفس است. اين ديگر دست نمي‏خورد و بايد محكم گرفتش لفظش هم كه مشكل نيست، همين كه معنيش درست ننشست در دل باز خيلي جاها آدم نمي‏فهمد.

پس جهت من رب نمي‏شود جهت من نفس نداشته باشد، جهت من نفس نمي‏شود جهت من رب نداشته باشد. در عالم تمثيل تو چيزي را مي‏گذاري او هم گذارده مي‏شود، تو نگذاري او گذارده نمي‏شود، بگذاري گذارده مي‏شود. پس گذاردن كار اوست و گذارده‌شدن كار سنگ است اينها دو فعلند اما مساوق در وجودند. اينها در عالم فصل براي تقريب ذهن خوب است، لكن امر از اينها بالاتر است.

 

«* دروس جلد 4 صفحه 196 *»

پس جهت من رب و جهت من نفس در اين مثالها مثل كسر و انكسار است، پس شكسته شدنِ آن چيز با شكستن شما همراه واقع شده، فعل او مال اوست فعل شما مال شماست. وقتي مي‏بيني چيزي را او ديده شده، وقتي ديده شد تو ديده‏اي او را. دو تا هستند اما مساوقند. و همچنين شنيدنت و همچنين طعم فهميدن همه مساوقند در وجود. باز همين جور در مقام فصل هم اگر ضبط كنيد آيه انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون را مي‏توانيد كاريش كنيد، اشكالش اينكه اگر اين نبود به چه گفت بشو؟ اگر بود شدن نمي‏خواست. راهش به دستتان مي‏آيد از اين بيان.

حالا بفهم كه خلقت خدا مثل كارهاي خودمان است، تو به سنگ مي‏گويي اينجا گذارده شو او هم گذارده مي‏شود، كِي؟ همان وقتي كه مي‏گذاري همان وقت هم گذارده شد، و همه اينها هم در فصل هست. حالا فصل قنطره‏اي است خورده‏خورده كه فكر در آن كردي رياضت مي‏دهد ذهن را و دقيق مي‏كند نفس را.

حالا به همين نسق پس ماده هميشه جهت من ربه و صورت هميشه جهت امتياز است. شما درست يك خورده دقت كنيد، محض اين نباشد صدا به گوش بخورد. فكر كن ببين تو هر چيزي را از هر چيزي جدا مي‏كني به صورت جدا مي‏كني، زرد يك چيزي است كه به صورت زردي از سرخ جدا مي‏شود. سرخ هم يك چيزي است كه به صورت سرخي جدا مي‏شود و هكذا همه چيزها به صورت از هم جدا مي‏شوند.

معني صورت اين است كه مابه‏الاختصاص شي‏ء باشد، ديگر اينها نتيجه‏اي پس از نتيجه‏ايست. پس صورت آن چيزي است كه در جاي ديگر يافت نشود. حالا كه چنين است كه چيزي كه باعث امتياز چيزي است از چيزي، پس صورت او پيش اين نيست پيش خودش است، صورت اين هم پيش خودش است. از اين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 197 *»

جهت است كه اين غير اوست و واجد او نيست آن هم غير اين است واجد اين نيست. اينها را در چرت نمي‏شود فهميد، در چرت صداست كه به گوش مي‏خورد و تعجب اين است كه صوت متصل كارش اين است كه خواب مي‏آرد، اقتضاش خواب كردن است و معنيش را گرفتن كار بيداري است. و عمداً خدا همچو كرده از حكمتي كه دارد تا آنهايي كه بايد خواب روند بروند و نشنوند و آنهايي كه بايد بشنوند بيدار شوند. كسي كه اعتناش به معني است چون ملتفت لفظ نيست كأنه اين صدا به گوشش نمي‏خورد پس خواب نمي‏رود كسي كه ملتفت لفظ است و در بند معني نيست صدا به گوشش مي‏خورد و متصل هم مي‏شنود خواب مي‏رود. و اينكه مي‏گويم خواب مي‏رود محض تمثيل است توي خيالش مي‌اندازند نه اين است كه هر كه در اين مجلس چرت مي‏زند ضرب به او مي‏زنم كه اينها را مي‏گويم، آنهايي را كه نمي‏فهمند مي‏گويم. هر كه مطلب مي‏فهمد بيدار است و هركه مطلب نمي‏فهمد در چرت است.

و اين صنعت، صنعت خداست صنعتش اين است كه چيزي را توي دست مردم مي‏گذارد و نمي‏دهد به ايشان، توي چشم انسان مي‏گذارد و نمي‏دهد به او، نزديكتر مي‏كند انسان را به آن از هر چيزي و نمي‏دهد، جوري است كه يحول بين المرء و قلبه آن قدر نزديك مي‏كند و مع‏ذلك نمي‏دهد و اين از صنعت حكيم است.

خلاصه مطلب اين است كه ماده جهت اشتراك است و صورت جهت امتياز است ماده عمومي دارد و صورت مابه‏الامتياز است. حالا اين را در هر لفظي ببري به هر معني ببري در فقه در اصول در هر علمي به كار مي‏آيد صورت و حدود و مميزات را برداري از روي شي‏ء ديگر آن شي‏ء آن شي‏ء نيست. وقتي حار و يابس يعني حرارت و يبوست نشست روي ذغال اسمش آتش است، وقتي برخاست اسمش خاكستر است وقتي صورت خاكستري از روي خاكستر برخاست و صورت

 

«* دروس جلد 4 صفحه 198 *»

نمكي آمد اسمش نمك است. همه جا احكام ظاهراً باطناً به صورت تغيير مي‏كنند. به چوب مي‏توان سجده كرد اما به خاكستر نمي‏توان سجده كرد. و همچنين به نمك نمي‏توان سجده كرد اما نمك بسا آب شود و منجمد شود و سنگ شود مي‏شود سجده كرد. همچنين يكدفعه كلب مي‏شود نجس است اجتناب بايد كرد يكدفعه همين كلب در ملاحه مي‏افتد و نمك مي‏شود طيب و طاهر مي‏شود خوراك انبيا و مؤمنين مي‏شود شفاي از هفتاد مرض مي‏شود حرز از چشم شور است.

پس هميشه صورت مابه‏الامتياز است، و مابه‏الامتياز آن چيزي است بخصوص كه جاي ديگر يافت نشود. اينها از نظرتان نرود و حالا كه مي‏گويم از نظرتان نرود خيال مكن كه اينها آسان است اين كه چندان مشكل نيست اينقدر اصرار نمي‏خواهد، فلان كس از بس خودش كندفهم است چيز به اين آساني را اينقدر اصرار مي‏كند. مسئله مشكل هست حالا من كندفهم باشم باشم، تو سعي كن بفهمي.

پس مي‏بيني يك كسي رنگي دارد يك كسي ديگر هم رنگ دارد اين رنگ مابه‏الاشتراك است ماده است. همچنين مي‏بيني كسي قدي دارد قد مابه‏الاشتراك است كسي چشم دارد آن هم چشم دارد، چشم مابه‏الاشتراك است. اينها مقام ماده است، آن جايي كه هرچه را اين دارد آن ندارد مابه‏الامتياز است. پس چشم اين جور خاصي است كه آن يكي اين چشم را به اينجور به اين حالت ندارد اين مابه‏الامتياز است، ابروش جور خاصي است كه ابروي آن يكي اينجور نيست اينها مابه‏الامتياز است. پس مابه‏الامتياز هميشه مقام صورت است. چرا صورت مابه‏الامتياز شده؟ حكمتش اين است كه مابه‏الامتياز جاي مخصوصي منزل دارد و در تمام ملك خدا بگردي كه مابه‏الامتياز اين گل را جاي ديگر پيدا كني پيدا نمي‏شود. پس حقيقت اين گل اين مابه‏الامتياز است كه اينجا گذارده شده و جاي ديگر نيست به اين مابه‏الامتياز كه نظر مي‏كني اين غير آن است كه روش است، غير آن است كه زيرش است غير

 

«* دروس جلد 4 صفحه 199 *»

آن است كه پهلوش است، غير از تمام ذرات عالم است. هر ذره هم باز مابه‏الامتياز دارد. مابه‏الامتيازش آن است كه غير اوست، آنچه هست همه غير از او هستند و اين غير از همه آنهاست.

پس مقام صورت مقام امتياز شي‏ء از غير است اين واقعاً غير از ماده است پس اين صورت و ماده يك چيز نيستند حالا بسا برگردم بگويم يك چيزند يادم نمي‏رود كه گفتم يك چيز نيستند. فكر كن ببين ايني كه اينجا نشسته است كيست اين منم اين زيد است. حالا مي‏گويي زيد اسمش است با من فرق نمي‏كند. پس يكدفعه نظر مي‏كنيد مرا مي‏بينيد و مني كه اينجا نشسته‏ام، نشسته‏ام و مرا مي‏بينيد توي نشسته نشسته‏ام، و اينجا به غير از نشسته هيچ كس ننشسته. پس تو وقتي مرا مي‏بيني نشسته نديده‏اي مابه‏الاشتراك را ديده‏اي و جهت زيديت را ديده‏اي و جهت زيديت واقعاً حقيقتاً غير از نشسته است و جهت نشسته صورت است چون صورت نرفته زيد شود و زيد داخل است در نشسته لاكدخول شي‏ء في شي‏ء. پس زيد ديده مي‏شود اينجا و زيد اينجايي همين قاعد است. پس صورت همين ماده است ماده همين صورت است، پس يك چيزند. اينها را معما نمي‏خواهم بگويم بلكه مطلب غير از اينجور بيان ندارد.

پس ايني كه حال من نشسته‏ام و نشستن را من احداث كرده‏ام اين هم احداث شده، احداث كرده من مال من است، اسم من بر آن صادق است. اما آني كه من احداث كرده‏ام اسمش نشسته است اسمش باقر نيست، اگر چه دقت كه بكني مي‏بيني در هر جا جهت من هست. الفاعل اسمش فاعل است. و تجلي اعلي، اسم اعلي بر آن صادق است. و خود وجودش اعلاي صادق بر اين است. مثل همه مبتدا و خبرهاي توي دنيا، مبتدايي كه مي‏گويي زيد چنين است مي‏گويي ديوار چنين است، مي‏گويي نمد چنين است، حتي اينكه بگويي گل قرمز است مبتداست و خبر.

 

«* دروس جلد 4 صفحه 200 *»

تمام آنچه هست يا مبتداست يا خبر، ديگر هيچ نيست. به نظر ديگر آنچه هست يا فاعل است يا فعل فاعل، به نظر ديگر يا معني است يا صورت. سعي كن تو يكيش را ياد بگيري همه جا را مي‏تواني بفهمي. اگر اين گل قرمز نباشد و ما بگوييم قرمز است دروغ است، راست اين است كه گل قرمز است. پس گل مبتدا اسمش است اين قرمز است خبر است و اين خبر آورده از گل. و تعجب است چقدر مطالب توي اينها پيدا مي‏شود. گاهي كه ملتفت مي‏شوم خدا مي‏داند وحشت مي‏كنم از گفتنش لكن خدا خواسته گفته مي‏شود، و آن كسي كه نبايد بفهمد آن را به چرت مي‏اندازند. اين «قرمز است» خبر از گل آورده كه قرمز است، اين است خبرآورنده از گل حكايت‌كننده از او جلوه او اسم او صفت او ظهور او به قرمزي، چيست دليل او به قرمزي؟ همان خود او. اين قرمزي حكايت مي‏كند كه آن گل قرمز است، اين باعث فضل او شده معلوم است گل سرخ كه گل سرخ باشد خوب است، نه هر چيزي شكلش شكل گل سرخ باشد. مثل اين گلهاي رشتي اينها هيچ بوي گل سرخ نمي‏دهند اين بو بخصوص حكايت كرده ورد احمر را. پس اين حكايت مي‏كند كه گل چنين است و من فضل او و فضيلت او هستم. پس اگر گلي ديدي كه رنگش و شكلش همه چيزش مثل گل سرخ است اما بوي گل سرخ نمي‏دهد بدان گل سرخ نيست گل رشتي است و تعجب اينكه چنان باسمه([2]) رسم شده كه چنان گل رشتي مي‏سازند كه بسا از دور مردم نگاه كنند بگويند اين بهتر است از آن گل سرخ، رنگش آتشي‏تر است شكلش بهتر است، اما كسي كه شامه دارد مي‏داند اين گل رشتي است. همين جور است باسمه، ترائي مي‏كند به نظر مردم باسمه. چه بسيار چيزها از اين چيتها پيدا مي‏شود كه خيلي آب و رنگش بهتر از قلمكار است. اما كسي كه قلمكار شناس نيست مي‏گويد بهتر است اما قلمكار شناس باز قلمكار را

 

«* دروس جلد 4 صفحه 201 *»

مي‏پسندد، باز فكر كنيد و بدانيد باسمه‏ها به همين جور است كه بيش از اصول است. اين جور چيتها بيش از قلمكار است، گل رشتي بيش از گل سرخ است هميشه هم طالب دارد. اما گل سرخ كجا و اين كجا؟ اين به آنجايي كه شبيه به او شده به اين جهت خود را عزيز كرده اما گل سرخ نمي‏شود، آني كه گل است بوي عطر مي‏دهد. و به همين جهت مردم مبتلا شده‏اند، ادعا در دنيا زياد شده است همه هم اسم خدا و رسول مي‏برند براي رواج كار خودشان، اگر اسم نبرند كه حرف نمي‏توانند بزنند، تا خود را شبيه به گل نكنند تا به آن‌جور لباس نپوشند و آن‌جور عمامه سر نگذارند آن جور عبا دوش نگيرند نمي‏تواند حرفهاش را بزند. حالا كه چنين شد كسي شامه نداشته باشد كه بو كند گير مي‏كند گمان مي‏كند كه اين گل سرخ است و حال آنكه رشتي است. خدا شامه بدهد خدا توفيق بدهد، اگر شامه آمد به سهولت هرچه تمامتر خودت مي‏فهمي كه اين گل سرخ است و آن گل رشتي است.

باري منظور اينها نيست برويم سر مطلب، مطلب اين بود كه ماده جهت اشتراك است صورت جهت امتياز است، جهت اشتراك جهت وحدت است جهت امتياز جهت كثرت است. حالا بسا مي‏شنوي جهت وحدت، خيال مي‏كني جهت وحدت چيزي است كه اطراف ندارد، و صورت را خيال مي‏كني خيلي چيزها در صورت هست، اينطور كه خيال كني متحير مي‏شوي. از اين طرف نگاه كن ببين هميشه صورت جهت وحدت است. اين صورتي كه اينجا هست و جاي ديگر نيست اين امتياز داده شي‏ء را از غيرش، پس اين جهت وحدت است آني كه مابه الاشتراك است كه همه جا هست جهت كثرت است. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه اين حرف كه صورت جهت كثرت است، يعني اين خودش خودش است كه جاي ديگر يافت نمي‏شود.

 

«* دروس جلد 4 صفحه 202 *»

پس در حقيقت به اين نظر جهت وحدت اين است، اما ماده را جهت وحدت مي‏گويند. يعني زيدي را مي‏بيني همان زيدي كه توي قائم است مي‏بيني، همان را توي قاعد مي‏بيني، همان را كه توي متحرك مي‏بيني، همان را توي ساكن مي‏بيني. پس جهت وحدت است معنيش اين است. پس ماده جهت وحدت است و صورت جهت كثرت، و جهت وحدت اسم عالي و منسوب به عالي است. حالا كه اسم عالي شد به جهت وحدت رو به وحدت مي‏روند اما به جهت كثرتشان رو به كثرت بروند. اين دو جهت دو حيثند دو اعتبار دو شكم دارند. پس يكدفعه ماها پهلوي هم نشسته‏ايم فاصله داريم بطور اختلاف، ذرعها مختلف مي‏شود. اما همه نسبتمان به سقف مساوي است از سقف به اين طرف ذرع كني مساوي است از اين راه ذرع كني مختلف مي‏شود. ظهورات را هر يك را نسبت به زيد بدهي نسبتشان مساوي است، زيد روي كله همه نشسته يك جور با همه معامله كرده پس عدل واقعي حقيقي است، هيچ ميلي به سمتي ندارد، همين جوري كه با نشسته رفيق است با ايستاده رفيق است، نه با اين نفاق مي‏كند نه با آن نفاق مي‏كند. اما اينها خودشان بعضي رفيقند، با هم مي‏سازند، پهلوي هم مي‏نشينند مثل نشسته و تكلم، مثل ايستاده و تكلم بعضي كنار هم بايد بنشينند. بعضي عداوت دارند، با هم جمع نمي‏شوند مثل نشسته و ايستاده كه با هم جمع نمي‏شوند. بعضي مثل متحرك و ساكن كه نقيض يكديگرند.

پس اين صفات بعضي رفيقند بعضي الفت دارند بعضي يك‌خورده خلاف دارند با بعضي، بعضي يك خورده بيشتر خلاف دارند بعضي بيشتر تا آنكه بعضي ضد بعضي هستند. بعضي نقيض بعضي. تو در آنها نظر كن و فكر كن هر كدام با هم رفيقند به همين رفاقت بفهم كه زيد اينجور رفاقت ندارد، هر كدام يك قدري خلاف با هم دارند به همين مي‏فهمي كه زيد با هيچ كدام خلاف ندارد، و هر كدام

 

«* دروس جلد 4 صفحه 203 *»

دشمن يكديگرند تو به همين دشمني بفهم كه او دشمني با هيچ كدام ندارد. حالا كه چنين است پس بگو او نه نزديك به چيزي است نه دور از چيزي است. پس «بمضادته بين المضادات علم ان لا ضد له و بتأليفه بين المؤتلفات علم ان لا الفة بينه و بين هذه الظهورات» و همچنين بگو «بتقريبه بين المتقاربات علم ان لا قرب له بتبعيده بين المتباعدات علم ان لا بعد له» هر يك از اينها مبتدا دارند و خبر، تو يك مبتدا و خبر را به دست بيار باقي ديگر را خودت ياد مي‏گيري. همين را تو بدان آن كننده مبتداست پس مي‏گويي زيد ايستاد آني كه زيد است مبتداست آني كه ايستاد خبر است. وقتي مي‏گويند زيد كاري مي‏كند يك فاعلي را نظر كن و فعلش را يك مبتدا و خبري را به چنگ بيار بس است.

پس وقتي زيد ايستاد كي ايستاده؟ آيا زيدِ ايستاده ايستاده؟ يا زيدِ مبرا از ايستادن ايستاده؟ فكر كن زيدي كه مبراست از صورت ايستادن كه بگويي ايستاده دروغ است، او هم مي‏ايستد هم مي‏نشيند، ببينيد كه چقدر واضح است و چقدر خفي است عجب است.

علم المحجة واضح لمريده
  و اري القلوب عن المحجة في عمي

همين‏قدر نگاه مي‏كني مي‏بيني ايستاده، ايستاده است. نه آن منزه و مبرا از صفت قيام و قعود. پس ايستاده ايستاده است. نشسته نشسته است، آن منزه و مبرا نه ايستاده است نه نشسته. پس همه جا محمول عين موضوع است، و حمل شي‏ء به نفس بايد بشود، و همين كه پيش پاي مردم افتاده كه حمل شي‏ء به نفس جايز نيست نفهميده چيزي گفته‏اند، حمل شي‏ء بخصوص بايد به نفس شود هر قدر كه نشد آن قدرش دروغ است آن قدرش مجاز است. و البته دروغ علم نيست حكمت نيست. تمام ايستاده بايد ايستاده باشد راست همين است پس زيدِ ايستاده، ايستاده است لاغير. مي‏خواهي هيچ دروغ توش نباشد اين است. پس حقيقت ايستاده همين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 204 *»

است كه ايستاده ابتداي ايستاده همين است كه ايستاده، انتهاي ايستاده همين است كه ايستاده به غير از اين ايستاده‏اي در ملك خدا نيست. پس قائم، قائم است نه ذات قائم است. پس قائم به امر قائم است.

و يكپاره الفاظ در شرع ما هست كه خوب مطابقه دارد گاهي به قائم تعبير مي‏آرند مي‏گويند اقامه مقامه فصار قائماً مقام اللّه في الاداء. گاهي به خليفه تعبير مي‏آرند مي‏گويند او را خليفه كرد و جانشين كرد در جاي خود اين هم جانشين و خليفه او شد و هر دو اسم صادق است. پس قائم، قائم است و اين قائم منفصل نيست از ذات، بخواهي منفصل خيالش كني زيد را نشناخته‏اي. نگاه كن ببين نشسته كيست البته منم پس قائم، قائم است لاغير. و قاعد قائم نيست و آن منزه از قيام و از قعود قائم نيست. به همين پستا آمر آمر است ذاتي كه مي‏تواند امر بكند و مي‏تواند نكند آمر نيست اسم خودش يقدر است كه مي‏تواند امر كند و مي‏تواند نكند. آني كه مي‏تواند امر كند آمر اسم او نيست. آمر آن كسي است كه امر مي‏كند شارع آن كسي است كه شرع آورد. پس ملتفت باش آنچه كه رسيده به تو ببين از كجا مي‏رسد؟ چه جور مي‏رسد؟ خدا از چه راه مي‏رساند؟ بدان از آن راه خواسته برساند. دليل اينكه از راهي ديگر نخواسته برساند همين كه از راهي ديگر نمي‏بيني رسانيده باشد، بدان كه همه راهها را بسته است و از همين راه خواسته به تو برسد.

باز اينها را كه مي‏گويم در نوع حرف مي‏زنم ديگر نوع كه گفتم «شخص» توش مي‏افتد. بدانيد شخص منظورم نيست واللّه بخصوص نوع را مي‏گويم، حالا كسي در اين نوع افتاد، افتاد. پس عرض مي‏كنم دليل اينكه فلان مطلب را از زبان فلان، خدا به من رسانيده نه از زبان ديگري همين كه خدا آن مطلب را از آنجا مي‏گويد از جاي ديگر نمي‏گويد. پس همين كه ديدي خدا حق را از جايي حالي تو كرد ديگر از پيَش مگرد كه ببينم از جاي ديگر هم صداي ديگر بلند است يا نه، چه

 

«* دروس جلد 4 صفحه 205 *»

مي‏گويد؟ بدان خدا نخواسته از جاي ديگر حالي تو كند اگر خدا خواسته بود از جاي ديگر به گوش تو برسد رسانيده بود. پس نخواسته بلكه جاي ديگر صدا نيست، جاهاي ديگر بدان راه نمي‏برند حق را چرا؟ باز به همان دليل كه عرض شد حق از محق پيدا مي‏شود باطل از مبطل پيدا مي‏شود، علم از عالم پيدا مي‏شود جهل از جاهل پيدا مي‏شود لكل نبأ مستقر هركاري را كننده آن كار بايد بكند. دزدي را دزد بايد بكند حيزي را حيز بايد بكند، كار خوب را خوب بايد بكند كار بد را بايد بد بكند، حرف راست را راستگو بايد بزند، حرف دروغ را دروغگو، تمام ملك خدا امر باين نظم است لكل نبأ مستقر.

مكلفٌ‏به تو چه چيز است آني كه به گوشت مي‏رسد آني كه مي‏بيني آني كه در دست هست. پس يكدفعه خدا مي‏آرد پيش تو تو هم بگير و او بسا بيارد براي اتمام حجت و تو بايد بگيري، حالا تو نمي‏خواهي بگيري عمداً مگير به جهنم مي‏روي، يكپاره‏اي كه داخل حكمت شده‏اند آنها مي‏دانند كه مغز اين حرفها چقدر بلند است، ببين تو مي‏خواني براي خدا كه تدلج بين يدي المدلج من خلقك يك خورده توي معنيش بيفتي مي‏فهمي كه اين حرف معني ندارد مگر اين حرفها. فكر كن ببين هيچ كس در هيچ جا در دنيا در آخرت به هيچ مشعري در هيچ وقت آيا هيچ كس ذات خدا را ديده كه دارد مي‏رود و اين هرچه مي‏رود به او نمي‏رسد؟ و او پيش پيش مي‏رود معني ندارد. آني كه لايدرك است ولايحس و لايجس كه ادراك نمي‏شود، ديگر چه اين لايدرك را تعبير بياري براي بي‏نهايت چه آنجايي كه خودمان هستيم آنجا و به كار مي‏خورد تعبير بياري كه آن هم لايدرك است. انت في غوامض مسرّات سريرات الغيوب هيچ‏كس او را نديده اين دست دراز مي‏كند چيزي را كه بخواهد به تو بدهد آن را رو به تو مي‏آرد. حالا كه اين دست آمد پيش تو آن را بگير و ببوس كه اين دست مال همان است. دليل اينكه اين دست مال

 

«* دروس جلد 4 صفحه 206 *»

همان است و اين است دهنده تو و غير اين نداده هميني است كه اين داد و ديگري نداد. دليل اينكه از دستهاي ديگر نمي‏خواهد بدهد همين كه آنهاي ديگر نمي‏دهند و اين مي‏دهد. حالا اگر بنا باشد دست ببوسي دست كه را مي‏بوسي؟ همين دست كه دراز شده پيش تو آمده و براي تو آورده و به تو داده ببوس.

دليل تقرير و تسديد و كتاب و سنت هم كه روش هست هيچ كس كه نمي‏تواند وازند. خدا مطلب را كلي مي‏كند به طوري كه نشود وازد. پس نگاه كن ببين آني كه مي‏گويد و مي‏بيني راست مي‏گويد و به گوش تو مي‏زند سخن را، هماني است كه خدا خواسته به تو بگويد. پس اگر راست مي‏گويي اين را ياد بگير و از همين راه برو، پيشتر كه رفتي به جاي اين بايست، به جاي اين كه ايستادي آن وقت يك كسي ديگر جلوت خواهد بود كه تعليم تو كند، هرچه بدوي يك كسي ديگر جلوت هست كه او تعليم تو كند فوق كل ذي علم عليم، از اين است كه تدلج بين يدي المدلج من خلقك در ملك اسباب و آلاتند در هم ريخته شده، از اينجا كه مي‏خواهي روت را به مكه كني روت را مي‏كني به اين ديوار، اين ديوار قبله تو است ديگر اگر تو زرنگ شدي و رفتي به جاي ديوار و كسي نگفته مرو تا به جاي ديوار، اگر مي‏تواني برو از اين راه هم نروي به جاي ديگر بروي يا پشت به آنجا كني پشت به قبله كرده‏اي. پس اگر رفتي و به جاي ديوار واقع شدي آن كه پيش روي تو است قبله تو است از آنجا هم پيشتر رفتي آن كه پيش روي تو است قبله تو است تا اينكه مي‏روي به مكه، مكه قبله تو است. در مكه كه واقع شدي آنجا ديگر مسجد قبله تو است. ديگر اگر رفتي در مسجد آنجا هم خانه كعبه قبله تو است بايد رو به كعبه كني اينها همه درجات است و او در مغزش است، در توي خانه هم كه داخل شدي ديگر توي خانه يك جوري مي‏شود كه به هر سمتي پشت كني به سمتي رو كرده‏اي همين كه شخص داخل شد در خانه بايد چهار گوشه

 

«* دروس جلد 4 صفحه 207 *»

خانه رو به هر سمتي نماز كند. اگر كسي داخل خانه شد چه پشت بخوابد نماز كند چه نعوذ باللّه دمر بخوابد چه اين سمت نماز كند چه اين سمت چه آن سمت، و ديگر آنجا دمر ندارد چرا كه كلتا يديه يمين آنجا ديگر دمر توش نيست آنجا ديگر هر سمتش رو به آسمان است حتي آن سمتش كه رو به زمين است رو به آسمان است، در آنجا از هر سمتي مي‏توان نماز كرد. اما بيرون كه مي‏آيي از سه سمت نبايد نماز كرد از يك سمت بايد نماز كني به همين‏طور ان‏شاء اللّه فكر كنيد.

آن كعبه حقيقي آن مبدء حقيقي آنجايي كه ابتدا درست شده و ديگر از زير او زمينها پهن شده آنجا اگر كسي رفت آنجا هم نه اين است كه عبادت نكند آنجا از جميع جهاتش عبادت مي‏كند از سرش از دستش از پاش از جميع جهاتش آنجا عبادت مي‏كند. آنجا ديگر هم مزكّي است هم مصلّي است، هم صائم است هم حاجّ است. دائم سير مي‏كند از جميع جهات مثل هندوانه كه سر هم بزرگ مي‏شود، كسي كه آنجا رفت تكليفش دخلي به تكليف ما ندارد سير كردن آنجا راهي ديگر دارد طوري ديگر دارد كاري به تو ندارد، تو هميشه بيرون خانه ايستاده‏اي سمتي مي‏خواهي آن سمتي كه خانه است رو كن به آن سمت. از سمتهاي ديگر لامحاله بايد ببرند و رو به خانه كنند، ديگر سرّ شريعت و طريقت و حقيقت و هرچه بخواهي توي اين حرفها افتاده، معلوم است رو به سمتي كه شد پشت به سمتي را لازم دارد، تو بخواهي صلح با همه داشته باشي نمي‏شود تو بخواهي رو به قبله كني بايد پشت به همه طرف داشته باشي، رو به طرفي كه كردي لامحاله بايد پشت به اطراف ديگر بكني، پشت به اين طرف كه بكني لامحاله پشت به قبله كرده‏اي، پس لامحاله ادبار اقبال را لازم دارد، اقبال ادبار را لازم دارد و يكي از عبادات بزرگ تو ادبار است از ماسواي قبله. پس ادبارت از سمتي بايد باشد، و اقبالت در سمتي بايد باشد و هر دو را خواسته‏اند. ادبار تنها اقبال ندارد اقبال تنها ادبار ندارد.

 

«* دروس جلد 4 صفحه 208 *»

تولي تبري لازم دارد، تولي تنها تبري ندارد تولي تنها تبري ندارد. ظاهر تنها باطن ندارد باطن تنها ظاهر ندارد. خلاصه ديگر افتاديم توي يكپاره حرفها آن مطلب اصلي كه منظور بود اين بود كه جهت مِن نفس جهت صورت است و آن اين است كه اين نشسته است، ديگر اينجا زيد هم مي‏بيني بله زيد است اينجا اگر غير زيد كسي باشد اين نشسته اينجا هست بلكه او قائم است او قاعد است. پس ماده‏اش جهت وحدت است يعني زيديت نوعاً هيچ اختصاص ندارد. اما خوديت اين را بخواهي ببيني خوديت او اختصاصي است كه در هيچ جا يافت نمي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

([1]) از روي كرسي كه برخاستند فرمودند ديگر هرچه بايد گفت امروز گفتم.

([2]) چاپ، بدل.