03-1 خلاصه دروس جلد سوم ـ چاپ – قسمت اول

يادداشتهاي بخشي از:

 

دروس «الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة»

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي الله  مقامه

 

 

به قلم:

مرحوم آقاسيدهاشم لاهيجي

رﺣمة الله عليه

 

«جلد سوم» – قسمت اول

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 1 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم الي يوم الدين.

 

بدانكه مؤثر در تمام آثار ظاهر و آشكار است و هر طوري كه هست در هريك از آثار همان‏طور ظاهر است و هيچ بار مؤثر يك چيزش را نمي‏گذارد جايي بيايد توي اثري از آثارش ظاهر بشود والاّ آن چيز اثر او نخواهد بود و مؤثر هم مؤثر او نخواهد بود. و ما مؤثر را به اين‏طور شناختيم كه متعددات چندي ديديم كه يك چيز در تمام اينها ظاهر است او را مؤثر اين متعددات گفتيم و اينها را آثار او ناميديم و فرق مابين اثر و مؤثر همين است كه مؤثر در همه‏جا هست و در تمام آثار ظاهر و آشكار است اما اثر در اثر ديگر ظاهر نيست و فرقي كه اثر با مؤثر دارد همين است و غير از اين فرقي با مؤثر ندارد و هر طوري كه مؤثر هست اثر هم همان‏طور است و غير از اين اثريت معني ندارد نهايت اثر در اثر ديگر نيست مؤثر در اثر ديگر هم هست و به واسطه همين هم هست كه مؤثر را مؤثر گفتيم و اثر را اثر. و هرگاه مؤثر در هريك هريك آثار ظاهر نبود مؤثر آنها نبود و آنها هم آثار او نبودند. پس چون يك امر واحدي مي‏بينيم كه در متعددات چندي به يك نسق ظاهر است و در هريك از آن متعددات كه نظر مي‏كنيم جز آن امر واحد را نمي‏بينيم لهذا مي‏گوييم كه آن امر واحد مؤثر اين متعددات است و اين متعددات آثار او هستند. مثلاً دو تا شعله وقتي كه ملاحظه كردي مي‏بيني كه هردو نارند و بجز نار چيزي نيستند، هردو گرم و خشك و نوراني و سوزاننده هستند پس اين صفات را در هردو مي‏بيني، پس مي‏فهمي كه يك ناري هست كه اين صفات را دارد و آن نار هم در اين شعله ظاهر شده است و هم در آن شعله و خود اين شعله‏ها را كه نگاه مي‏كني مي‏يابي كه اين شعله غير از آن شعله است و آن شعله غير از اين شعله آنچه را كه اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 2 *»

شعله دارد همان را آن شعله ندارد و آنچه را كه آن شعله دارد همان را اين شعله ندارد پس اين دو تا غير هم هستند و با هم جمع نمي‏شوند و محدود و مباين از يكديگر هستند لكن آن نار چنين نيست، او در يك كناري ننشسته و مباينت با هيچ‏يك ندارد بلكه هم پيش اين شعله آمده و هم پيش آن شعله، هم در اين شعله ظاهر شده است و هم در آن شعله. اين شعله‏ها اگرچه غير همديگرند لكن نار غير اينها نيست، هم در اين شعله ظاهر است و هم در آن شعله. پس نار مؤثر شعله‏ها است و شعله‏ها آثار او هستند و نار را مؤثر گفتيم و شعله را اثر، براي اينكه نار در تمام شعله‏ها هست و در هريك هريك از شعله‏ها نار را مي‏شود ديد اما شعله‏ها چنين نيستند، هيچ شعله‏اي در شعله ديگر نيست و در هيچ شعله‏اي نمي‏شود شعله ديگر را ديد؛ اين است معني مؤثر و اثر.

حال بسا در كلام حكما بيابي كه اين مطلب را به طورهاي ديگر مثَل زدند مثل اينكه مي‏فرمايند كه اگر آئينه‏هاي متعددي برابر چراغي بگيري در تمام آن آئينه‏ها عكس چراغ مي‏افتد و در همه آن آئينه‏ها شعله چراغ ظاهر است و شكل تمام آنها بر شكل شعله است هيچ فرقي با شعله ندارند پس آنها آثار شعله هستند و شعله مؤثر آنها است اگر شعله نباشد هيچ‏يك از آنها نيست و شعله كه هست تمام آنها برقرارند. و همچنين مي‏فرمايند كه نور آفتاب اثر آفتاب است و گياهها مثلاً  اثر آب و خاكند و از اين آب بعمل آمده‏اند وهكذا از اين‏جور فرمايشات مي‏كنند و جاهل چنين خيال مي‏كند كه مقصودشان اثر و مؤثر حقيقي است و اين چيزها در واقع اثر و مؤثر حقيقي هستند، چنين نيست. اين‏جور مثلها را براي تقريب مي‏زنند كه مردم نوع مطلب را بفهمند و قدري نزديك به مطلب بشوند. تو قدري فكرت را بكار ببر و ببين كه شعله‏هايي كه توي آئينه هست دخلي به خود چراغ ندارند و ظهور او نيستند و خود چراغ در آنها ظاهر نشده، چراغ سر جاي خودش هست نهايت آئينه‏ها كه مقابل چراغ شدند متكيّف شدند به كيفيت چراغ و عكسي از چراغ در آنها افتاده است و آنها اگرچه ظاهراً بر شكل چراغ هستند لكن صفات چراغ در آنها ظاهر نيست. گرم‏كننده و

 

* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 3 *»

سوزاننده نيستند، نه چيزي را مانند چراغ گرم مي‏كنند و نه چيزي را مانند او مي‏سوزانند پس چطور اثري هستند كه بر صفت مؤثر خود نيستند! وانگهي مؤثر در طرفي نشسته و آنها در طرفي ديگر، مؤثر غير آنها و آنها غير مؤثرند. وانگهي آئينه را كه در مقابل آفتاب بگيري بسا هست كه آئينه تاب دارد قرص را طويل مي‏نمايد و در او عكس قرص گِرد نمي‏افتد بلكه دراز مي‏افتد بواسطه تابي كه در آئينه هست و حال اينكه خود قرص گرد است و هيچ درازي ندارد وهكذا اگر آئينه آبي در برابر قرص آفتاب بگيري قرص سبز در او مي‏افتد چراكه خود قرص آفتاب زرد است و آئينه هم آبي است، زردي كه با آبي مخلوط شد سبز پيدا مي‏شود. پس قرص زرد در آئينه آبي كه عكس انداخت قرص سبز پيدا مي‏شود و حال اينكه قرص آفتاب هيچ سبزي ندارد پس اين چه‏جور اثري است كه همه‏اش برخلاف مؤثر است و مؤثر را نمي‏نمايد! و همچنين قرص ماه خودش تاريك است نور ندارد نورش بواسطه مقابلي با آفتاب است نور آفتاب كه به او مي‏تابد روشن مي‏شود و خود قرص ماه نوراني مي‏شود. حال وقتي كه ملاحظه مي‏كني نور ماه به آن قاعده اثر نور آفتاب است و از نور آفتاب ماه نوراني شده لكن در اينجا كه آمده يكجا تغيير كرده لونش و طبعش و خاصيتش همه يكجا تغيير كرده است. مي‏بيني كه نور آفتاب زرد است و نور ماه سفيد است و نور آفتاب گرم و خشك است و نور ماه سرد است وهكذا گياهها كه اثر آب و خاك است آب و خاك را مي‏بيني كه يك طبع و يك خاصيت و يك رنگ و يك شكل دارند و گياهها آن طبع و آن خاصيت و آن رنگ و آن شكل را ندارند همين آب است كه مي‏رود در بنفشه يك‏طور مي‏شود مي‏رود در دارچين يك‏طور ديگر مي‏شود و همين خاك است كه مي‏رود گندم مي‏شود يك‏طور مي‏شود و برنج مي‏شود يك‏طور ديگر مي‏شود. حتي آنكه از يك آب و خاك يك گياهي بيرون مي‏آيد كه يك جاش ساقه مي‏شود و يك جاش برگ و يك جاش شكوفه و يك جاش ميوه و ساقه‏اش يك رنگ است و برگهاش يك رنگ است و شكوفه‏هاش يك رنگ است و ميوه‏هاش يك رنگ است. وهكذا يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 4 *»

بيضه بيش نيست و يك سفيده و يك زرده بيش ندارد سفيده‏اش يك رنگ و يك طبع و يك خاصيت دارد زرده‏اش هم يك رنگ و يك طبع و يك خاصيت دارد مع‏ذلك از اين ميانه جوجه پيدا مي‏شود كه يك‏جاش استخوان است و يك‏جاش پوست است و يك‏جاش گوشت است و يك‏جاش پر است آن هم پرش هر جايي به يك رنگ است. فيا سبحان‏اللّه اينها چه‏جور اثرند كه همه‏اش برخلاف مؤثرند و هيچ آثار و صفات مؤثر در اينها ظاهر نيست! وانگهي اثر هميشه مخلوق لامن شي‏ء است، هيچ بار مؤثر اثر را از چيز خارجي احداث نمي‏كند اينها كه همه‏اش خلق من شي‏ءاند. گياهها از آب و خاك خلق شدند و آب و خاك را برداشتند گياه درست كردند و جوجه‏ها از بيضه خلق شدند و از بيضه جوجه بيرون آوردند پس اينها اثر حقيقي نيستند. بلي يك نوع اثري هستند ولكن دخلي به آن اثر كه كلام ما در آن بود ندارند.

و نمونه آن اثر حقيقي، زيد و قيام است كه قيام غير زيد نيست و زيد جدا ننشسته و قائم جدا ننشسته و زيد قيام را از چيزي احداث نكرده مي‏بيني كه بدون اينكه از خارج گِلي يا غباري يا هوايي بردارد قيام بسازد قيام را به خود قيام احداث مي‏كند. پس بدون اينكه از خارج چيزي بردارد برمي‏خيزد و قائم مي‏شود، پس قيام موجود مي‏شود. و همچنين است قعود و حركت و سكون و مشي و سرعت و تمام افعال و كارهاي او همه را لامن شي‏ء احداث مي‏كند و در هريك هم كه ملاحظه بكني جز زيد نمي‏بيني. در قيام ملاحظه مي‏كني زيد را مي‏بيني در قعود ملاحظه مي‏كني زيد را مي‏بيني وهكذا و در هريك از اين افعال كه ملاحظه مي‏كني زيد را آن‏طوري كه هست مي‏بيني پس هرطوري كه هست و هر صفتي كه دارد و هر حالتي كه از برايش هست در تمام افعالش ظاهر است. زيد چشم دارد در حال قيام چشم دارد و در حال قعود هم چشم دارد، زيد گوش دارد بيني دارد زبان دارد هم در حال قيام اينها را دارد و هم در حال قعود. زيد عالم است در حال قيام هم عالم است در حال قعود هم عالم است، زيد جاهل است در حال قيام هم جاهل است در حال قعود هم جاهل است، زيد سخي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 5 *»

است در حال قيام هم سخي است و در حال قعود هم سخي است وهكذا زيد هرصفتي از صفات كه دارد آن صفت هم در حالت قيام هست و هم در حالت قعود، هم در حالت حركت هست و هم در حالت سكون. محال است كه زيد صفتي داشته باشد و او را يك‏جايي پنهان كند و بيايد در قائم و قاعد ظاهر بشود. زيد اگر صفت دارد بايد در اينها ظاهر بشود، اگر صفتي در اينها ظاهر نيست پس خود زيد آن صفت را ندارد چراكه زيد در غير اينها ظهور ندارد اگر ظاهر است در اينها ظاهر است پس اگر صفت دارد بايد در اينها ظاهر بشود. و صفت دارد و در اينها ظاهر نمي‏شود معقول نيست و هيچ عاقلي چنين حرفي نمي‏زند. ببين كه مي‏شود زيد عالم باشد و قائم عالم نباشد؟ مي‏شود زيد بينا باشد و وقتي بايستد بينا نباشد؟ و زيد شجاع باشد و وقتي بنشيند شجاع نباشد؟ و مي‏شود زيد شنوا باشد و وقتي بايستد شنوا نباشد؟ وهكذا آيا چنين چيزي تصوير مي‏شود كه زيد شجاع و سخي و بينا و شنوا و توانا باشد و ايستاده‏اش و نشسته‏اش چنين نباشد و تصوير مي‏شود كه زيد عالم باشد و ايستاده‏اش جاهل باشد و زيد شجاع باشد و ايستاده‏اش جبان باشد و زيد بينا باشد و ايستاده‏اش كور باشد و زيد شنوا باشد و ايستاده‏اش كر باشد؟ يا آنكه اگر ايستاده زيد را ديدي كور است مي‏گويي خود زيد كور است، اگر ايستاده زيد را ديدي كر است مي‏گويي خود زيد كر است و ايستاده زيد را ديدي جاهل است خود زيد را مي‏گويي جاهل است وهكذا. پس بنابراين آن كسي كه قادر است اثرش لابد بايد قادر باشد و كسي كه عالم است اثرش لابد بايد عالم باشد و كسي كه حكيم است اثرش لابد بايد حكيم باشد. ديگر آن كس قادر باشد و اثرش قدرت نداشته باشد معقول نيست و او عالم باشد و اثرش علم نداشته باشد معقول نيست و او حكيم باشد و اثرش حكمت نداشته باشد معقول نيست. اگر چيزي را ديدي قدرت ندارد پس نگو كه اثر قادر است و چيزي را ديدي كه علم ندارد حكمت ندارد نگو اثر عالم و حكيم است. بلي عاجزين اثر يك عاجز مطلق هستند و يك العاجز المطلقي روي ايشان نشسته و جاهلين اثر جاهل مطلقند و يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 6 *»

الجاهل المطلقي روي همه اينها نشسته و سفها اثر يك سفيه مطلقند و يك السفيه المطلقي روي ايشان نشسته. پس مطلق عاجزين و مؤثرشان هم عاجز است و مطلق جاهلين و مؤثر آنها هم جاهل است و مطلق سفها و مؤثر آنها هم سفيه است. ديگر سفها را روي هم بريزي حكيم از توش درنمي‏آيد همه را كه روي هم ريختي يك سفيه عامي هست كه بر همه اينها صادق است و تمام اينها ظهورات او هستند و بر هريك هريك ايشان سفيه صدق مي‏كند و جهال را روي هم بريزي عالم از توش درنمي‏آيد نهايت جهال را كه روي هم ريختي يك جاهل عامي هست كه بر تمام اين جهال صدق مي‏كند و همه اين جهال ظهورات او و اسمهاي او هستند و عاجزين را روي هم بريزي قادر از توش درنمي‏آيد نهايت يك عاجز عامي هست كه بر تمام اين عاجزين صدق مي‏كند و همه اينها ظهورات و آثار او هستند.

اگر قدري تدبر كني در معني اثر و مؤثر كه اثر را چرا اثر و مؤثر را چرا مؤثر مي‏گويند مي‏بيني كه موثر قادر باشد و اثر عاجز معقول نيست، مؤثر عالم باشد و اثر جاهل معقول نيست وهكذا بلي اگر مؤثر جاهل باشد اثرش هم لابد جاهل است و مؤثر عاجز شد اثرش هم لامحاله عاجز است اما اگر مؤثر عالم باشد اثرش هم لابد بايد عالم باشد و مؤثر قادر باشد اثرش هم لابد بايد قادر باشد وانگهي همان قدر علم و قدرتي كه مؤثر دارد آثارش هم بايد همان‏قدر علم و قدرت داشته باشند والاّ باز اثريت معقول نخواهد بود. ببين كه مي‏شود زيد عالم به علم نحو و صرف هردو باشد ولكن ايستاده‏اش عالم به علم نحو تنها باشد؟ و مي‏شود زيد قادر بر ده جور صفت باشد و ايستاده‏اش قادر بر ده جور صفت نباشد بلكه قادر بر هشت جور صفت باشد يا آنكه اگر زيد عالم به علم نحو و صرف است ايستاده‏اش هم عالم به علم نحو و صرف است و اگر زيد قادر بر ده جور صفت است ايستاده‏اش هم قادر بر ده جور صفت است.

حال شك نيست كه خدا قادر است علي كل شي‏ء و عالم است به كل شي‏ء و حكيم است في كل شي‏ء وهكذا و هر كسي كه اسم خدايي مي‏برد اينها را اعتقاد دارد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 7 *»

مي‏گويد كه خدا صفاتش اين است. حال تو را به خدا بيا و انصاف ده مي‏شود خلق را آثار اين خدا گفت كه خلق تماماً آثار و ظهورات اين خدا هستند؟ آيا هيچ‏يك از اين صفات و امثال ايشان را در هيچ‏يك مي‏بيني؟ كدام‏يك از ايشان است كه قادر است علي كل شي‏ء و عالم است به كل شي‏ء و حكيم است في كل شي‏ء؟ اولاً مي‏بيني كه بسياري از خلق هيچ قدرت و علم و شعور ندارند، آسمان همين‏طور است زمين همين‏طور است عناصر همين‏طور است جماد همين‏طور است نبات همين‏طور است، اينها كه هيچ شعور ندارند و از بس از اين عرصه‏ها دورند به ايشان بي‏شعور و جاهل و عاجز و سفيه هم نمي‏شود گفت همان‏طوري كه باشعور و عالم و قادر و حكيم به ايشان نمي‏شود گفت و از اينها گذشته حيوان اگرچه يك شعورٌمّايي دارد ولكن فهم و ادراك هيچ ندارد و از روي رويّه كاري نمي‏كند، كارهاش همه از روي طبع است و اما انسان اگرچه يك علمي و يك قدرتي دارد و يك حكمتي به كار مي‏برد اما مي‏بيني كه عالم به هر چيزي نيست. چه‏بسيار چيزها هست كه به آنها جاهل است و چه‏بسيار كارها هست كه از آنها عاجز است و چه‏بسيار حكمتها هست كه راه نمي‏برد و نمي‏تواند بكار ببرد و علاوه بر اين همان قدر علم و قدرت و حكمتي كه دارد مالك آنها نيست و نمي‏تواند ضبط آنها كند و آنها را براي خودش حفظ بكند و نگاه دارد يكدفعه كه از دستش بگيرند دستش به جايي بند نيست و اين را هم در خودشان مي‏بينند. پس همين‏قدر علم و قدرت و حكمت را هم اگر داشته باشند ديگري به ايشان داده و خودشان في نفسه عاجز مطلق و جاهل مطلق و سفيه مطلقند. پس تمام خلق روي هم رفته عاجز محض و جاهل محض و سفيه محضند و في نفسه علمي و قدرتي و حكمتي ندارند. حال چگونه مي‏شود گفت كه اينها آثار خدايي هستند كه قادر مطلق و عالم مطلق و حكيم مطلق است؟ چطور مي‏شود كسي كه سرتاپا عجز است اثر كسي باشد كه همه‏اش قدرت است؟ اگر خلق اثر قادرند پس چرا قدرت ندارند؟ و اگر اثر عالمند پس چرا علم ندارند؟ كو قدرتشان؟ كو علمشان؟ پس اثريتشان كدام است؟ علم كه ندارند، قدرت كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 8 *»

ندارند، حكمت كه ندارند پس چطور مي‏گويي اثر قادر و عالم و حكيم؟ وانگهي قادر علي‏الاطلاق و عالم علي‏الاطلاق و حكيم علي‏الاطلاق هستند، وانگهي خلق كه ديده مي‏شوند پس چرا خدا ديده نمي‏شود؟ او چه‏جور مؤثري است كه آثارش ديده مي‏شود و او خودش ديده نمي‏شود؟ آيا چنين مؤثري كسي سراغ دارد و مي‏شود كه مؤثر ديدني نباشد و آثارش ديده بشوند؟ و حال آنكه هر مؤثري در آثار خود از خود آنها ظاهرتر است. آب در آب حوض و آب دريا و آب رودخانه و آب كاسه و آب ديگ از خود اينها ظاهرتر است بطوري‏كه تو آب را مي‏بيني و غير از آب چيزي را نمي‏بيني. جسم در آسمان و زمين و عرش و فرش از خود اينها ظاهرتر است بطوري‏كه تو جسم را مي‏بيني و غير از جسم چيزي را نمي‏بيني. اگر خلق آثار خدا بودند مي‏خواست كه خدا در ايشان از خود ايشان ظاهرتر باشد بطوري‏كه آنچه ديده بشود همه‏اش او باشد. حال انصاف ده در تمام خلق نظر مي‏كني او را مي‏بيني؟ در آسمان مي‏بيني يا در زمين؟ در آب مي‏بيني يا در هوا؟ در نبات مي‏بيني يا در جماد؟ در حيوان مي‏بيني يا در انسان؟ در هيچ‏جا كه نمي‏شود او را ديد و هرچه مي‏بيني همه‏اش خلق است و خدا به هيچ‏وجه ديده نمي‏شود. پس اي بي‏انصاف چطور مي‏گويي اينها آثار خدايند؟ چرا به غلط افتادي و چرا بي‏خود و لاعن شعور سخن مي‏گويي؟ اشياء چطور آثار خدا هستند و چه اثريت دارند از براي خدا؟ و حال اينكه هيچ خدا از ايشان پيدا نيست و هيچ صفت خدا در ايشان ظاهر نيست بلكه تمام صفاتشان بر ضد صفات خداست. خدا قادر است اينها عاجز، خدا عالم است اينها جاهل، خدا حكيم است اينها سفيه. بلي اشياء را كه روي هم ريختي يك امر عامي و يك وجود بي‏نهايتي روي همه اينها نشسته و اينها همه آثار او هستند و اين‏كه محل حرف نيست و كسي انكارش را ندارد كه يك بي‏نهايتي هست كه تمام اشياء را فراگرفته و در همه‏جا ظاهر است لكن آن بي‏نهايت كه خدا نيست و خدا بي‏نهايت نيست و كه گفته بي‏نهايت خداست و خدا بي‏نهايت است؟ اگر هم يكجا ببيني فرموده باشند كه خدا بي‏نهايت است اين بي‏نهايت مقصود نيست،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 9 *»

معني ديگر دارد بايد رفت فهميد كه مرادشان چيست والاّ اين بي‏نهايت كه خدا نيست. و حكما و صوفيه به قول خود نشستند يك بي‏نهايتي را فهميدند و او را خدا اسم گذاشتند. اين است كه مي‏گويند تمام اشياء آثار خدا هستند و خدا است كه به اين صورتها ظاهر شده و هرچه هست همه‏اش خدا است و ما هرجا نظر مي‏كنيم جز خدا چيز ديگر نمي‏بينيم «در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم» و محققين ايشان گفته‏اند كه ما نمي‏گوييم مثلاً منقل خدا است و خدا صورت منقل ندارد لكن مي‏گوييم كه اين منقل غير از خدا نيست اين است كه گفته‏اند «ليس في جبّتي سوي اللّه» در جبّه من سواي خدا نيست و مقصودش خودش است كه در ميان جبّه است و خدا چون در ميان جبّه تنها نيست در بيرون هم هست پس در ميان جبّه هم غير از او نيست. او است كه هم در توي جبّه است و هم در بيرون. خوب اگر چنين است خود جبّه هم مثل تو است در آنجا هم خدا ظاهر است او هم بجز خدا چيزي نيست پس چه فخري است براي تو؟ علاوه بر اين آن بي‏نهايتي كه تو خيال كرده‏اي در توي قاذورات هم هست و در قاذورات هم سواي بي‏نهايت چيزي نيست پس چه فرق كرد حال تو با آن قاذورات؟ ديگر اين‏قدر باد نمي‏خواهد و اين‏قدر به خود باليدن نمي‏خواهد. پس اگر امر اين است ديگر مردم چرا بايد سر به قدم مرشد بگذارند؟ آنها هم كه بجز خدا چيزي نيستند و چرا بايد خود را به نبيي و وليي ببندند. چرا بايد ديني بورزند، و نماز چرا بايد بكنند، روزه چرا بايد بگيرند، عبادت چرا بايد بكنند، اينها براي چه و براي كه؟ اين مزخرفات چه‏چيز است و اين كفرها و زندقه‏ها براي چيست؟ اشياء غير از خدا نيستند يعني چه؟ و همه‏جا او ظاهر است يعني چه؟ خداوند لعنت كند اين جماعت را و به عذاب ابدي گرفتارشان نمايد، همّشان را بر اين گمارده‏اند كه برخلاف انبيا حرف بزنند و شالوده را كه مي‏ريزند طوري مي‏ريزند كه يكجا طريقه انبيا از ميان برداشته شود و جميع حرفهاي ايشان را كه تدبر كني برخلاف فرمايشات انبيا است. حتي آنكه گفته‏اند كه راه اينكه بت‏پرستان را كافر شمرده‏اند و اينها را بد دانسته‏اند اين است كه اينها رفتند جاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 10 *»

خاصي را محل عبادت خود قرار دادند و از جاهاي ديگر غافل شدند و حال اينكه معبود در همه‏جا هست، تخصيص به بت ندارد در هر چيز كه نظر بكني مي‏شود او را ديد پس در هر كجا مي‏شود او را عبادت كرد. و تو مي‏بيني كه تمام انبيا برخلاف اين مبعوث شدند و تمامشان آمدند كه قيد به پاي مردم بگذارند حتي چشم مردم را قيد گذاشتند كه بايد هر چيزي را نگاه نكنيد و گوش مردم را قيد گذاشتند كه بايد همه صداها را گوش ندهيد و زبان مردم را قيد گذاشتند كه بايد همه طعمها را نچشيد وانگهي همه حرفها را نزنيد و دست مردم را قيد گذاشتند و پاي مردم را قيد گذاشتند حتي خيال مردم را قيد گذاشتند و هيچ‏جا مردم را مطلق‏العنان نكردند كه به هر راهي دلشان بخواهد بروند و هر كاري دلشان بخواهد بكنند.

پس انسان در امر انبيا اگر فكر كند مي‏يابد كه حرف در سر بي‏نهايت نيست و مقصود همه، جاي ديگر است و خدا بي‏نهايت نيست و در خلق خدا ظاهر نيست و ظاهرشان و باطنشان هيچ‏يك خدا نيست و خدا در هيچ‏جايشان آشكار نيست و در هيچ‏جايشان خدا منزل ندارد، همه خلق او و بنده او هستند، او قادر است علي‏الاطلاق و خلق تمامشان عاجزند علي‏الاطلاق، او عالم است علي‏الاطلاق و خلق تمامشان جاهلند علي‏الاطلاق، او حكيم است علي‏الاطلاق و خلق تمامشان سفيهند علي‏الاطلاق وهكذا او سميع است علي‏الاطلاق بصير است علي‏الاطلاق و خلق سميع نيستند و بصير نيستند. پس خلق كجا و خدا كجا! خدا صفاتي دارد كه خلق هيچ‏يك از آن صفات را ندارند بلكه ضد آن صفات را دارند. پس وقتي كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه نه خدا صفات خلق را دارد و نه خلق صفات خدا را دارند پس چگونه مي‏شود گفت خلق آثار خدايند و خدا مؤثر ايشان است؟ و حال اينكه هيچ‏يك از صفات خدا در ايشان نيست و تو مي‏داني كه هر چيز به صفات ذاتيه‏اش برپا است و اگر صفات ذاتيه نباشد هيچ چيز خودش خودش نيست. جسم يعني جوهر صاحب طول و عرض و عمق، وقت و مكان و اينها صفات ذاتيه جسمند اگر اينها نباشند جسم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 11 *»

نيست. حال خدا هم يعني قادر علي كل شي‏ء و عالم بكل شي‏ء و حكيم في كل شي‏ء و سميع بكل صوت و بصير بكل شي‏ء و اينها صفات ذاتيه خدا هستند اگر اينها نباشند خدا خدا نيست. خداي عاجز خدا نيست، خداي جاهل خدا نيست، خداي سفيه و لغوكار خدا نيست، خداي كور و كر خدا نيست. خدا معنيش اين است كه قادر و عالم و حكيم و سميع و بصير باشد اين است كه اينها را صفات ذاتيه خدا مي‏دانند و مي‏فرمايند كه صفات ذاتيه آن صفاتي است كه سلبش از خدا جايز نباشد و اما آن صفاتي كه مي‏شود از خدا سلب كرد مثل رحيم و منتقم و رازق و خالق و محيي و مميت و عفوّ و امثال اينها، اينها را صفات فعل مي‏گويند كه هريك را مي‏شود در يك جايي نسبت به يك چيزي و يك كسي سلب كرد و آن صفات ذاتيه در تمام اين صفات محفوظ است. در رحيم قدرت هست علم هست حكمت هست سمع هست بصر هست، در منتقم هم همين‏طور قدرت هست علم هست حكمت هست سمع هست بصر هست، اما رحمت در منتقم نيست چنانكه انتقام هم در رحيم نيست همان‏طوري كه مي‏بيني زيد بينا است و شنوا است و توانا است و اين بينايي و شنوايي و توانايي هم در قائم هست و هم در قاعد اما قيام در قاعد نيست و قعود هم در قائم نيست اگرچه هم قائم اسم زيد است و هم قاعد. حال در جميع اسمهاي خدا صفات ذاتيه او محفوظ است و نيست اسمي كه صفتي از صفات ذاتيه در او نباشد. حال در اشياء كه نظر مي‏كني و هيچ‏يك از صفات ذاتيه‏اش را در هيچ‏يك از آنها نمي‏بيني چه جاي تمام آنها، چطور مي‏تواني بگويي همه آثار خدا هستند و اسمهاي خدا هستند؟ چه جور اثر و اسمند كه هيچ‏يك از صفات ذاتيه مؤثر و مسمي را ندارند؟ و حال اينكه مقتضاي اثريت و اسميت اين است كه تمام صفات ذاتيه مؤثر و مسمي را داشته باشند. نعوذباللّه من بوار العقل و قبح الزلل چقدر مردم در ضلالتند و در جهالت به سرمي‏برند و در حماقت قدم مي‏زنند! از آن طرف اسم خدايي بر زبان جاري مي‏كنند و مي‏گويند كه بايد قادر و عالم و حكيم و سميع و بصير باشد و هيچ‏يك از اين صفات را آن‏طوري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 12 *»

كه از براي او ثابت مي‏كنند در هيچ‏يك از مخلوقات نمي‏بينند مع‏ذلك حماقت دامنگيرشان مي‏شود و مي‏گويند اشياء آثار خدا هستند و همه اسمها و ظهورات اويند و چون چنين خيال كردند اين است كه مي‏گويند فرق نمي‏كند به ميكده بروي يا به مسجد، به بتخانه بروي يا به كعبه، در هركجا كه بروي او پيداست و حال اينكه مي‏بيني كه نه در ميكده خدا ظاهر است و نه در مسجد و نه در بتخانه ظاهر است و نه در كعبه، در هيچ‏جا خدا را نمي‏شود ديد و خدا در هيچ‏جا نيست و اين هم كه به مسجد مي‏رويم و به زيارت كعبه مشرف مي‏شويم نه اينكه خدا در اينجاها ظاهر است و مسجد خدا است و كعبه خداست، حاشا. نه خدا در مسجد ظاهر است و نه در كعبه اما چون گفته به مسجد برويد به مسجد مي‏رويم و چون گفته به زيارت كعبه برويم به زيارت كعبه مي‏رويم والاّ نه مسجد خدا است و نه كعبه و از آن طرف چون گفته كه به ميكده و بتخانه نرويم ما هم به اينجاها نمي‏رويم و در اينجاها قدم نمي‏گذاريم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ خاصي نمي‏تواند رو بسوي عام برود چراكه عام در جايي نيست كه خاص راه بيفتد برود پيش عام، خود عام راه افتاده آمده تا پيش خاص و در خاص از خود خاص ظاهرتر است. پس اگر خاص طالب عام است و مي‏خواهد رو به او برود او كه آمده پيش خاص پس اگر بناي رفتن است خاص هميشه پيش عام است و قدري فكر كن ببين كه چيزي كه هميشه پيش كسي باشد معقول است كه پيش او برود؟ چيزي پيش چيزي مي‏رود كه فاقد او باشد و پيشش نباشد خاص كه هيچ‏بار فاقد عام نبوده و هميشه خاص پيش عام است، پس كجا برود و چه را طلب نمايد؟ بلكه اگر ملتفت بشوي مي‏فهمي كه محال است خاص رو بسوي عام برود و در اينجا رفتن و سلوك نمودن معني ندارد. بلي در همه‏جا كه چيزي رو بسوي چيزي مي‏رود، خاصي رو بسوي خاصي مي‏رود خاص هرگز نمي‏تواند رو به عام برود اما مي‏تواند رو بسوي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 13 *»

خاص ديگر برود چراكه اين خاص غير از آن خاص است و اين جاي ديگر منزل دارد و او جاي ديگر، اين در او ظاهر نيست و او در اين ظاهر نيست. پس اين خاص راه مي‏افتد مي‏رود پيش آن خاص ديگر. پس زيد كه يكي از ظهورات انسان است نمي‏تواند رو به انسان برود چراكه انسان جايي ننشسته كه زيد پيشش برود وانگهي زيد خودش همه‏اش انسان است و غير از انسان چيزي نيست اما مي‏تواند رو به عمرو برود چراكه زيد محدودي است جدا و عمرو هم محدودي است جدا، زيد در جاي ديگر منزل دارد و عمرو در جاي ديگر پس زيد راه مي‏افتد مي‏رود پيش عمرو و هميشه محدودي رو به محدودي مي‏رود هيچ‏بار نمي‏شود كه محدود رو به عام غير محدود برود. پس آن بي‏نهايتي كه اعم از همه عامها است و به هيچ وجه من الوجوه حد ندارد و بي‏نهايت حقيقي ملك خدا است، به طريق اولي نمي‏شود رو به او رفت و هرچه را كه فرض كني رو به او نمي‏تواند برود چراكه عموم او بيشتر از تمام عمومات است و در هر چيزي ظهورش از ساير عامها بيشتر است پس پيش ساير عامها كه نمي‏شود رفت پيش اين بي‏نهايت به طريق اولي نمي‏شود رفت پس از بي‏نهايت مأيوس باش و حرف بي‏نهايت را مزن و به گِرد او مگرد كه اگر بر فرض هم حماقت دامنگيرت شد و طالب او شدي و به قول خود خواستي رو به او بروي آن آخر كار بعد از زحمتها و مشقتهاي زياد و رياضتهاي بيشمار آن آخر كار مي‏بيني كه هماني هستي كه بودي. باز همان‏طوري كه در اول ظهور آن بي‏نهايت بودي و بي‏نهايت در تو ظاهر بود باز همان‏طور ظهور آن بي‏نهايت هستي و بي‏نهايت در تو ظاهر است و زحمتها و مشقتها و رياضتها و طلبهاي تو همه‏اش بيجا خواهد بود. پس اگر بي‏نهايت مي‏خواهي و طالب بي‏نهايت هستي بي‏نهايت كه تا پيش خودت آمده و در خودت از خودت ظاهرتر و آشكارتر است پس برو بگرد جاي سلوك را پيدا كن كه كيست كه بايد رو به او رفت و راه بسوي او پيمود و آن‏كه مي‏شود رو به او رفت و سلوك بسوي او نمود آن كسي است كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده و خيال نكن كه مي‏گويم خدا محدود است، خدا محدود نيست و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 14 *»

هيچ حدي ندارد. هركس بگويد كه خدا محدود است تمام آن اشخاصي كه از جانب اين خدا آمده‏اند همه تكفيرش مي‏كنند و او را از دايره خود خارج مي‏دانند. بلي خدا محدود نيست اما آن بي‏نهايتي هم كه تو مي‏گويي نيست و يك بي‏نهايتي هست اما كاري دست او نداريم و او خداي ما نيست چراكه آن بي‏نهايت در همه‏جا ظاهر است و در هر جا مي‏شود او را ديد و جايي نيست كه آن بي‏نهايت در آنجا از خود آنجا ظاهرتر نباشد اما خدا در هيچ‏جا ظاهر نيست هر جا كه نظر بكني خدا نمي‏بيني، آنچه مي‏بيني همه‏اش خلق خداست و خدا در هيچ‏جا ديده نمي‏شود و همچنين بي‏نهايت در همه‏جا ظاهر است و جايي نيست كه او نباشد بلكه هيچ غير ندارد پس ارسالي نكرده و كسي را به جايي نفرستاده اما خدا رسول فرستاده و ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده چراكه اين خدا ماسوي دارد و ماسواي او خلق او است و بسوي خلق خود رسولان فرستاده و كتابها نازل كرده و دعوتها فرموده و امرها و نهي‏ها كرده. و همچنين بي‏نهايت نسبتش به تمام چيزها يكسان است و علم و جهل و قدرت و عجز و حكمت و سفاهت و عدل و ظلم پيش او مساوي است. پس او را نه مي‏شود عالم گفت و نه قادر و نه حكيم و نه عادل همان‏طوري كه نه مي‏شود جاهل گفت و نه عاجز و نه سفيه و نه ظالم به جهت اينكه واضح است چيزي كه هم در ظلم هست و هم در عدل نه عادل است و نه ظالم و چيزي كه هم در عجز هست و هم در قدرت نه قادر است و نه عاجز و چيزي كه هم در جهل هست و هم در علم نه عالم است و نه جاهل اما خدا چنين نيست بخصوص صفات چندي دارد و اضداد آن صفات را ندارد پس قادر است عاجز نيست، عالم است جاهل نيست، حكيم است سفيه نيست، عادل است ظالم نيست و چنين نيست كه قدرت و عجز پيش او مساوي باشد و جهل و علم پيش او مساوي باشد و سفاهت و حكمت پيش او مساوي باشد و ظلم و عدل پيش او مساوي باشد و تمام آنهايي كه از جانب خدا آمدند همه خدا را به اين‏طور توصيف كردند و جميع اهل ملل خدا را به اين اوصاف وصف مي‏كنند و اگر كسي بگويد خدا جاهل است تمام اهل ملل او را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 15 *»

وا مي‏زنند حتي يهوديها او را از ميان خودشان بيرون مي‏كنند و اگر كسي بگويد خدا عاجز است همين‏طور و اگر بگويد خدا سفيه و لغوكار است همين‏طور وهكذا و هيچ كس نيست كه اعتقاد به خدا داشته باشد و بگويد خدا قادر نيست يا جاهل است يا سفيه است يا ظالم است. هركه اعتقاد به خدا دارد مي‏گويد كه خدا قادر است عالم است حكيم است عادل است عجز ندارد و جهل ندارد و سفاهت ندارد و لغوكار نيست و ظلم نمي‏كند. پس خوب واضح است كه امر خدا دخلي به امر بي‏نهايت ندارد و خداي ما آن بي‏نهايت صرف صرف نيست كه در همه‏جا ظاهر است چراكه دانستي نسبت آن بي‏نهايت به تمام چيزها يكسان است همان‏طوري كه نقايص نسبت خاصي به او ندارند كمالات هم نسبت خاصي به او ندارند پس همان‏طوري كه نقايص را نسبت به او نمي‏شود داد كمالات را هم نسبت به او نمي‏شود داد پس اگر امر اين است چرا بايد كمالات را از براي خدا ثابت كرد و نقايص را از او دور كرد؟ و چرا اگر كسي بگويد خدا قادر است عالم است حكيم است عادل است سميع است بصير است تمام آنهايي كه از جانب خدا آمده‏اند تصديقش مي‏كنند و هيچ‏كدام نمي‏گويند تو دروغ گفته‏اي و بد تعبير آورده‏اي. اما اگر كسي بگويد نعوذباللّه خدا عاجز است يا جاهل است يا سفيه است يا لغوكار است يا ظالم است يا كور است يا كر است تمام آنها او را تكفير مي‏كنند و همه تكذيبش مي‏كنند و كافرش مي‏خوانند بلكه اگر دستشان برسد او را گردن مي‏زنند. چه شده است كه اگر كسي آن‏جور حرفها بزند اين بلاها را بر سرش مي‏آورند و حال اينكه به قول شما او نسبتش به تمام چيزها يكسان است. پس اولاً  اگر بناي اين است كه تعبير صحيح بياورند بايد گفت نه قادر است و نه عاجز، و نه عالم است و نه جاهل، و نه سفيه است و نه حكيم چراكه علم و جهل و قدرت و عجز و سفاهت و حكمت پيش او يكسان است و اگر بناي اين است كه با اين حالت قادرش بگوييم عالمش بگوييم حكيمش بگوييم بايد جايز باشد كه عاجزش هم بگوييم جاهلش هم بگوييم سفيهش هم بگوييم. چطور شده است كه قادرش بگوييم عيب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 16 *»

ندارد و هيچ‏كس وا نمي‏زند اما عاجزش بگوييم عيب دارد و همه انبيا وا مي‏زنند و تكذيب مي‏كنند؟ و خدا لعنت كند اهل الحاد را كه مي‏گويند راست است او نسبتش به قدرت و عجز و علم و جهل و حكمت و سفاهت و عدل و ظلم و كوري و بينايي و كري و شنوايي مساوي است لكن انبيا مردمان حكيمي بودند آمدند گفتند كه خدا قادر است و عالم است و حكيم است و سميع است و بصير است چراكه اگر مي‏گفتند عاجز است يا جاهل است يا سفيه است يا كور است يا كر است مردم اعتنا نمي‏كردند نه به خدايي خدا اقرار مي‏كردند و نه به رسالت انبيا  اين است كه بواسطه اينكه مردم به غلط نيفتند و اعراض از ايشان نكنند نگفتند خدا عاجز است يا جاهل است يا كور است يا كر، بلكه همه حرفشان اين بود كه خدا قادر است عاجز نيست، عالم است جاهل نيست، حكيم است سفيه نيست، بينا است كور نيست، شنوا است كر نيست و اين‏طورها گفتند و راه بخصوص قرار دادند كه مردم درست راه بروند و در دنيا به راحت بسر ببرند.

تو قدري فكر كن و ببين كه اگر مقصود نظم اين دنيا بود كه مردم درست راه بروند و به يكديگر صدمه نزنند هيچ حاجت به آمدن انبيا نبود، همين حكام و سلاطين بودند و امر دنيا را نظم مي‏دادند و امر مردم هم به خوشي و آسودگي مي‏گذشت چنانكه مي‏بيني كه امر دنيا و نظم امورات دنيوي بسته به اين حكّام و سلاطين است و خواه مردم دين داشته باشند يا نداشته باشند بواسطه اين حكّام و سلاطين به راحت و آسودگي مي‏گذرد. پس آمدن انبيا هيچ لازم نبود وانگهي كه انبيا مردمان گول‏زن و بازيگري نبودند كه بيايند بازي بكنند و مردم را گول بزنند و در واقع امر چنان نباشد مردم را به اصرار و ابرام وا دارند كه به يك راه مخصوصي بروند و هي تأكيد و تشديد كنند كه از آن راه بروند و از راههاي ديگر نروند با اينكه از تمام جاها در واقع بشود پيش او رفت. و همچنين بيايند بگويند اعتقاد كنيد كه خدا قادر است عالم است حكيم است عادل است وهكذا و عاجز نيست جاهل نيست سفيه نيست و ظالم نيست با

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 17 *»

اينكه عجز و قدرت و جهل و علم و سفاهت و حكمت و ظلم و عدل پيش او يكسان است و اگر بنا بر اين است كه او را قادر بگوييم بايد عاجزش هم بتوان گفت چراكه عجز را هم خلق كرده و عاجزين هم ظهور او هستند و اگر بنا بر اين است كه او را عالم بگوييم بايد جاهلش هم بتوان گفت چراكه در جهل و جهّال هم ظاهر است همان‏طوري كه در قدرت و قادرين ظاهر است و اگر بنا بر اين است كه او را عادل بگوييم بايد ظالمش هم بتوان گفت چراكه در ظلم و ظالمين هم ظاهر است همان‏طوري كه در عدل و عادلين ظاهر است وهكذا و اگر نبايد او را جاهل گفت بايد عالمش هم نتوان گفت و اگر نبايد عاجزش گفت بايد قادرش هم نتوان گفت و اگر نبايد ظالمش گفت بايد عادلش هم نتوان گفت ديگر اين‏قدر داد و بيداد نمي‏خواهد كه بگوييد خدا قادر است عالم است عادل است عاجز نيست جاهل نيست ظالم نيست چطور شده است كه عاجز نيست اما قادر هست؟ و حال اينكه عجز و قدرت و عاجزين و قادرين پيش او يكسانند و چطور شده است كه جاهل نيست اما عالم هست و حال اينكه جهل و علم و جاهلين و علماء پيش او يكسانند وهكذا. و اين هم كه مي‏گويند او علمي است كه ضدش جهل نيست و قدرتي است كه ضدش عجز نيست و عدلي است كه ضدش ظلم نيست و علمش عين قدرت است و قدرتش عين علم است و هردو عين عدل است وهكذا حرفي است بي‏معني و خودشان نمي‏دانند كه خودشان چه مي‏گويند. علمي كه ضدش جهل نيست چرا علمش مي‏گويي و قدرتي كه ضدش عجز نيست چرا قدرتش مي‏گويي و عدلي كه ضدش ظلم نيست چرا عدلش مي‏گويي؟ فيا سبحان‏اللّه علمي كه عين قدرت است چرا علمش مي‏نامي و قدرتي كه عين علم است چرا قدرتش مي‏نامي وهكذا اگر امر چنين است چرا علم اسمش مي‏گذاري، جهل اسمش نمي‏گذاري؟ چرا قدرت اسمش مي‏گذاري، عجز اسمش نمي‏گذاري؟ پس چه شده است كه مي‏گويي او همه‏اش علم است همه‏اش قدرت است بگو همه‏اش جهل است و همه‏اش عجز است چه ضرر دارد؟ و اين هم كه مي‏بيني حكماي اهل حق در بعضي جاها اين حرف را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 18 *»

زده‏اند كه ذات خدا علمي است كه ضدش جهل نيست و قدرتي است كه ضدش عجز نيست وهكذا براي اين است كه مبتلا شده بودند به دست بعضي از احمقها، لابد شدند كه آن‏جور حرفها بزنند والاّ خودت فكر كن و ببين كه علمي كه ضدش جهل نيست علم گفتنش چه معني دارد؟ و قدرتي كه ضدش عجز نيست قدرت گفتنش چه معني دارد؟ وهكذا چيزي كه ضدش جهل نيست علم گفتنش در حقيقت دروغ است و چيزي كه ضدش عجز نيست قدرت گفتنش دروغ است چراكه علم همه معنيش اين است كه غير جهل است و قدرت همه معنيش اين است كه غير عجز است. پس عالم آن كسي است كه في‏الواقع علم داشته باشد و جهل نداشته باشد و قادر آن كسي است كه في‏الواقع قدرت داشته باشد و عجز نداشته باشد و خداي ما چنين كسي است كه علم دارد و جهل را ندارد و قدرت دارد و عجز را ندارد و انبيا از پيش چنين خدايي آمده‏اند اين است كه اين‏همه اصرار داشته‏اند كه صفات كمال را از براي خدا ثابت كنند و صفات نقص را از آن دور كنند و هركس كه احياناً يك صفت نقصي نسبت به او مي‏داد توي سرش مي‏زدند و اگر دستشان مي‏رسيد گردنش را مي‏زدند كه تو چرا چنين نسبتي به خدا دادي. والاّ اگر امر آن‏طورها بود كه حكماي سفهاء خيال كردند اين كارها معني نداشت وانگهي برخاستن انبيا معني نداشت. بلي آنها بي‏نهايتي به قول خود به دست آوردند اين است كه آن مزخرفات را مي‏بافند و اگر امر امر بي‏نهايت بود حق با آنها بود ولكن كلام در جاي ديگر است، كلام در صانع ملك است و صانع ملك غير از بي‏نهايت است و او است كه ارسال رسل كرده و او است كه صفات مخصوصي دارد و او است كه راه بخصوصي دارد و مردم چون پي به صفات او نمي‏بردند و راه بسوي او را راه نمي‏بردند انبيا آمدند كه اولاً صفات او را از براي ايشان بيان نمايند و ثانياً راه بسوي او را به ايشان تعليم نمايند. پس آمدند و مردم را دعوت كردند و شرعي در ميان مردم آوردند كه مردم از اين راه بسوي خداي خود سلوك كنند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 19 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه حكمي كه از براي مطلق و مقيد هست در تمام مطلقات و مقيدات جاري است و مخصوص به مطلقي دون مطلقي و مقيدي دون مقيدي نيست و انسان كه امر را در يك مطلق و مقيد فهميد همه مطلقات و مقيدات را مي‏فهمد چراكه نسبت تمام مطلقات به تمام مقيدات بر يك نسق است. تو سعي بكن نسبت يك مطلقي را به مقيداتش ملاحظه كني آن‏وقت نسبت هر مطلقي را به مقيداتش خواهي فهميد و مطلق و مقيدات هيچ فرق نمي‏كند كه جنس و انواع باشند يا نوع و اصناف باشند يا صنف و افراد باشند يا فرد و ظهورات باشند، در هر كجا مي‏شود مطلب را فهميد.

پس حال بيا و فكر كن در امر زيد و ظهورات او كه زيد خودش خودش است و غير از عمرو و بكر و خالد و وليد است اما گاهي مي‏ايستد و گاهي مي‏نشيند و گاهي راه مي‏رود و گاهي ركوع مي‏كند و گاهي سجود مي‏كند وهكذا و اين ايستاده و نشسته و ماشي و راكع و ساجد و امثال اينها همه ظهورات زيدند و همه مقيدات و آثار او هستند و در هريك از ايشان كه ملاحظه كني زيد را مي‏بيني بلكه همه‏شان زيدند و بجز زيد چيزي نيستند. ايستاده را نگاه مي‏كني زيد است نشسته‏اش را نگاه مي‏كني زيد است ماشيش را نگاه مي‏كني زيد است وهكذا و زيد يكي است و اينها متعدد، هيچ وحدت او منافات با تعدد اينها ندارد و هيچ تعدد اينها هم منافات با وحدت او ندارد و زيد نسبت به اينها احديت حقيقيه دارد اگرچه وقتي كه او را نسبت به عمرو و بكر بدهي احديت ندارد و يكِ حقيقي نيست. پس نسبت به ساير بني‏نوع انساني احديت ندارد اما نسبت به ظهورات خودش احديت دارد و احديتش هم احديت حقيقي است و خودش يك است و به يگانگي خودش در تمام ظهوراتش ظاهر است و هر طوري كه هست در تمام ظهوراتش همان‏طور باقي است، اگر محترم است ايستاده كه هست محترم است و نشسته هم كه هست محترم است، اگر بايد پدر خود را احترام كند ايستاده كه هست بايد پدرش را احترام كند نشسته هم كه هست بايد پدرش را احترام

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 20 *»

كند، اگر عالم است ايستاده كه هست عالم است نشسته هم كه هست عالم است وهكذا هر طوري كه زيد هست در تمام ظهوراتش همان‏طور هست چراكه ايستاده غير زيد نيست و نشسته هم غير زيد نيست، زيد است كه ايستاده زيد است كه نشسته. و قدري در ايستاده و نشسته فكر كن و ببين كه از غير زيد چيزي در ايشان هست و مي‏تواني چيزي در ايشان پيدا كني كه از زيد نباشد؟ و ايستاده همه‏اش زيد است و نشسته هم همه‏اش زيد است اگرچه ايستاده ايستاده است و نشسته نشسته، ايستاده نشسته نيست و نشسته ايستاده نيست و زيد هم ايستاده است و هم نشسته همان‏طوري كه در ايستاده ظاهر است در نشسته هم ظاهر است اين است كه زيد را ظاهر مي‏گويي و ايستاده و نشسته را ظهورات او و يك زيدي مي‏گويي و يك ايستاده و نشسته‏اي و به اين نظر زيد غير ايستاده و نشسته است و ايستاده و نشسته غير زيد است ولكن غيريت ايشان هيچ دخلي به غيريت زيد و عمرو ندارد غيريتشان همين‏قدر است كه زيد هم در ايستاده هست و هم در نشسته اما ايستاده در نشسته نيست و نشسته در ايستاده نيست زيد يكي است و اينها متعدد، اين متعددات در يكديگر ظاهر نيستند و هريكي خودش خودش است اما زيد در تمام اين متعددات ظاهر و آشكار است. پس انسان وقتي كه نگاه مي‏كند مي‏بيند ايستاده‏اي هست و نشسته‏اي هست و ايستاده‏اش نشسته نيست و نشسته‏اش ايستاده نيست اما هم ايستاده‏اش زيد است و هم نشسته‏اش زيد است. پس خوب مي‏فهمد كه زيد غير از ايستاده و نشسته است و ايستاده و نشسته هم غير زيد است و اين غيريت را وقتي كه بشكافي همه‏اش عينيت و اتحاد است چراكه بجز زيد در ايستاده و نشسته نمي‏بيني آنچه مي‏بيني همه‏اش زيد است وحده وحده و لا شي‏ء سواه اين است كه اگر بگويي زيد را ديدم و غير زيدي را نديدم دروغ نگفته‏اي و حرف راست زده‏اي و اگر بگويي ايستاده زيد است باز راست گفته‏اي به جهت اينكه تو ايستاده و نشسته را ديدي و ايستاده‏اش زيد است و نشسته‏اش زيد است و زيد است كه ايستاده و زيد است كه نشسته پس تو نشسته را ديدي زيد را ديده‏اي و ايستاده را ديدي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 21 *»

زيد را ديده‏اي پس به خاطرجمعي هرچه تمام‏تر بگو من زيد را مي‏بينم و غير از او احدي را نمي‏بينم راست گفته‏اي و درست حرف زده‏اي. و سبب اينكه در ايستاده نگاه مي‏كني زيد را مي‏بيني و در نشسته نگاه مي‏كني زيد را مي‏بيني و بجز او كسي را نمي‏بيني اين است كه ايستاده همه‏اش از پيش زيد آمده و نشسته هم همه‏اش از پيش زيد آمده و نه ايستاده از جاي ديگر چيزي دارد و نه نشسته از جاي ديگر چيزي دارد، زيد خودش ايستاده و زيد خودش نشسته و ايستاده را از جاي ديگر نياورده و نشسته را از جاي ديگر نياورده و هيچ‏بار زيد از خارج چيزي برنداشته و ايستاده درست نكرده و چيزي را نچسبانده كه ايستاده پيدا بشود و زيد چيزي به خود نگرفته كه ايستاده احداث بكند تا آنكه خود زيد مخفي باشد و ايستاده آشكار شده باشد چراكه مي‏بيني زيد چنان در ايستاده ظاهر و آشكار است كه از خود ايستاده ظاهرتر و آشكارتر است بطوري‏كه بسا زيد در ايستاده ديده مي‏شود و خود ايستاده ديده نمي‏شود و بسا مي‏روي پيش زيد در حالتي كه زيد ايستاده است و زيد را مي‏بيني و با او حرف مي‏زني و هيچ ملتفت اين نيستي كه زيد ايستاده است يا نه. پس زيد كه ايستاده چيزي از خارج نگرفته بر خود نپوشانيده كه به ايستاده ظاهر شده باشد بلكه همين طوري كه مي‏بيني يكدفعه برمي‏خيزد و مي‏ايستد بدون اينكه از خارج چيزي به او بچسبد. پس بگو كه زيد ايستاده را به خود ايستاده احداث كرده پس ايستاده مخلوق لامن شي‏ء است از چيزي او را نساخته مانند آنكه كوزه‏گر از گل كوزه مي‏سازد و از نيست صرف هم كه معقول نيست چيزي بسازند. پس از هست ساخته و هست خارجي هم كه مي‏بيني در ميان نيست پس آن هستي كه از آن هست خلق شده نيست بجز خود ايستاده. پس چه را به ايستاده داده غير از خود ايستاده؟ البته ايستاده بايد ايستاده باشد زيد هم ايستاده را ايستاده احداث كرده و تخصيص به ايستاده ندارد تمام ظهورات زيد حكمشان همين است و همه را زيد لامن شي‏ء احداث كرده است و ماده هيچ‏يك را از خارج برنداشته و از ذات خود هم چيزي مايه نگذاشته مع‏ذلك تمامشان را احداث كرده و مي‏بيني كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 22 *»

بدون اينكه از خارج چيزي بردارد مي‏ايستد و مي‏نشيند و راه مي‏رود و حرف مي‏زند و ساكت مي‏شود و حركت مي‏كند و ساكن مي‏شود ايستاده و نشسته و ماشي و متكلم و ساكت و متحرك و ساكن را احداث مي‏كند و مي‏بيني كه اگر زيد نايستد ايستاده‏اي نيست و اگر ننشيند نشسته‏اي نيست و اگر راه نرود راه رونده‏اي نيست و اگر حرف نزند حرف زننده‏اي نيست وهكذا و ايستاده آن‏وقت پيدا مي‏شود كه زيد بايستد و نشسته آن‏وقت پيدا مي‏شود كه زيد بنشيند و متحرك آن‏وقت پيدا مي‏شود كه زيد حركت بكند و ساكن آن‏وقت پيدا مي‏شود كه زيد ساكن باشد. پس وقتي كه در امر ظهورات زيد فكر كني مي‏بيني كه من حيث هو هيچِ محض و نيستِ صرفند و از خود هيچ ندارند و تذوتي و تحققي برايشان نيست. ببين كه قطع نظر از زيد بكني از ايستاده هيچ باقي مي‏ماند؟ و اگر زيد را از توي ايستاده بيرون ببري هيچ چيز از ايستاده بجا مي‏ماند يا آنكه فاني محض و نيستِ صرف مي‏شود بطوري‏كه به هيچ وجه اثري از او نيست. پس ايستاده هست و موجود است اگر زيد توش باشد و او را احداث كند والاّ خودش چيزي نيست و از خود هيچ ندارد. پس وقتي كه قيام را زيد احداث كرد قيام قيام مي‏شود و آن‏وقت مي‏شود گفت كه قيامي هست و يكي از ظهورات زيد است و زيد ظاهر در او است. پس قيام وقتي موجود مي‏شود و تحقق پيدا مي‏كند كه از زيد صادر بشود و اگر از زيد صادر نشود تحقق و تذوتي از برايش نيست.

پس اين قيام دو جهت دارد: حيث صدور و حيث وقوع، حيث وقوعش بسته به حيث صدور است تا حيث صدور متحقق نشود حيث وقوع متحقق نخواهد شد چراكه بديهي است كه تا قيام از زيد صادر نشود واقع نمي‏شود. پس اين قيام فعل حقيقي زيد است كه همه‏اش بسته به او است و كار دست او است و هيچش از جاي ديگر نيامده آنهايي كه از خارج برداشته مي‏شود و چيزي ساخته مي‏شود كار شخص نيست و در حقيقت او را صنع شخص نمي‏گويند. مثلاً نجار چوب را برمي‏دارد كرسي مي‏سازد حال كسي نمي‏گويد كرسي فعل نجار است چراكه كرسي همه‏اش چوب است و غير از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 23 *»

چوب چيزي نيست و چوب هم كه در خارج براي خود بود كار دست نجار نيست و نجار چوب نساخته بلي كرسي ساختن فعل نجار است و بسته به او است و اين هم دخلي به خود كرسي ندارد پس كرسي فعل نجار نيست بواسطه اينكه از چوب پيدا شده و چوب دخلي به نجار ندارد و كار دست او نيست و چيزي در وقتي فعل كسي است كه همه‏اش از پيش او آمده باشد ظاهرش باطنش، ماده‏اش صورتش، تمام آنچه را كه دارد از پيش او آمده باشد و از جاي ديگر هيچ نداشته باشد و مي‏بيني كه قيام همين‏طور است تمامش از پيش زيد آمده است ظاهرش باطنش، ماده‏اش صورتش، همه‏اش از زيد است و همه را زيد احداث كرد نه ماده‏اش از خارج آمده و نه صورتش، نه ظاهرش از خارج آمده و نه باطنش، آنچه دارد همه‏اش از پيش زيد آمده است و تمامش كار دست زيد است پس خيلي درست است كه بگوييم قيام فعل زيد است به جهت اينكه همه‏اش صادر از زيد است ولكن فعل بودن قيام از حيث صدور است و از حيث وقوع كه ملاحظه‏اش بكني مفعول زيد است چراكه زيد او را احداث كرده و چيزي كه از دست زيد بيرون آمده همين قيام است. پس مفعول حقيقي زيد همين قيام است و اين قيام را كه در آن صدور ملاحظه مي‏كني فعل زيد است و در آن وقوع كه ملاحظه مي‏كني مفعول زيد است.

و به نظر ديگر كه ملاحظه بكني در اينجا سه چيز مي‏بيني: يكي اصدار كه زيد صادرش كرده و او است مقيّم‏القيام و يكي صدور كه صادر شده از زيد و يكي وقوع كه واقع شده و بعد از اينكه زيد او را احداث كرده او هم احداث شده و اين سه در منظر يك چيز است و در منظر بجز يك چيز ديده نمي‏شود اما در مخبر تعدد پيدا مي‏كند و انسان وقتي كه نظر مي‏كند اين سه چيز را مي‏فهمد و حال اينكه در خارج بجز ايستاده چيزي نمي‏بيند. پس زيد برمي‏خيزد و مي‏ايستد اين ايستاده هم فعل زيد است كه كار دست او است و هم مفعول زيد است كه صادر شده از او است و مفعول حقيقي زيد همين ايستاده است والاّ آن چيزهايي كه مردم مفعول خيال مي‏كنند مفعول زيد نيست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 24 *»

و دخلي به زيد ندارد. اين است كه آنها را به طور اطلاق مفعول نمي‏شود گفت بايد يك قيدي آورد و به مفعول چسباند پس عمراً در «ضرب زيدٌ عمراً ضرباً» مفعول زيد نيست و عمرو براي خود جداست و زيد جدا دخلي بهم ندارند اين است كه نحاة هم عمراً را مفعول مطلق نمي‏گويند مفعولٌ‏به‏اش مي‏نامند و مفعولٌ‏به‏اش گفتن خيلي اصطلاح مناسبي است و ظاهراً اين اصطلاحات كه ضرباً را مفعول مطلق گفتن و عمراً را مفعولٌ‏به گفتن از حضرت امير سلام‏اللّه عليه مي‏باشد و شخص حكيم باشد مي‏بيند چه اصطلاح مناسبي است كه همه‏جا درست مي‏آيد و نحاة اين‏قدرها عقلشان نمي‏رسيد و اين‏قدر شعور نداشتند، همانا كه اين از اصطلاحات آن بزرگوار است كه در ميان مردم شايع شده و مردم لاعن شعور دارند چيزي مي‏گويند و نمي‏دانند چه مي‏گويند و راهش را راه نمي‏برند. پس عمراً در مثال مذكور مفعول ضرب نيست بلي مفعولٌ‏به است يعني چيزي است كه به او مفعول پيدا شده است و مي‏بيني كه اگر مضروب نباشد ضرب متحقق نمي‏شود پس ضرباً پيدا نمي‏شود مگر در وقتي كه مضروبي باشد، پس مضروب كه عمرو باشد مفعولٌ‏به است و به او مفعول مفعول شده است و مفعول همان ضرب است كه احداث شده از زيد و زيد او را احداث كرده و به يك اعتباري همين ضرب فعل زيد است چراكه كار دست او است و صادر از او شده است. پس در هريك از ظهورات زيد كه ملاحظه بكني همين‏طورند همه فعل زيد و مفعول زيدند در آنِ صدور از زيد فعل اسمشان است و در آنِ وقوع مفعول اسمشان است قيام همين‏طور است قعود همين‏طور است تكلم همين‏طور است سكوت همين‏طور است حركت همين‏طور است سكون همين‏طور است وهكذا و تمامشان را وقتي كه في‏نفسه ملاحظه مي‏كني هيچِ صرفند نه از خود چيزي دارند و نه از خارج، آنچه دارند همه از پيش زيد آمده است و همه‏اش از عطاي زيد است و اگر زيد اينها را احداث نكرده بود هيچ‏يك نبودند و احداث كردن زيد هم ايشان را به اين‏طور است كه خودش آمده و به اينها ظاهر شده. پس ايستاده را به اين‏طور احداث كرده كه رفته

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 25 *»

ايستاده پس ايستاده پيدا شده و نشسته را به اين‏طور احداث كرده كه آمده نشسته پس نشسته پيدا شده وهكذا و تا خودش به يكي از اينها ظاهر نشود او پيدا نمي‏شود. مي‏بيني كه تا زيد نايستاده ايستاده‏اي هم در ميان نيست و تا زيد ننشسته نشسته‏اي هم در ميان نيست، ايستاده آن‏وقت پيدا مي‏شود كه زيد بايستد و نشسته آن‏وقت پيدا مي‏شود كه زيد بنشيند وهكذا ساير افعال او. اين است كه اينها را ظهورات زيد مي‏گويند و بحسب حقيقت كه در امرشان فكر كني بجز ظهور زيد چيزي نمي‏بيني و به طور علانيه و آشكار مي‏بيني كه تمامشان جز ظهور زيد چيزي نيستند و بجز زيد چيزي در تمامشان ظاهر و آشكار نيست.

و چون در اين ظهورات نظر كردي و همه را ظهور زيد ديدي و زيد را در تمامشان ظاهر و آشكار ديدي مي‏يابي كه يك ظهور كلي هست كه مقامش بالاي اين ظهورات است و او است كه در تمام اين ظهورات ظاهر است و فراگرفته تمام ظهورات را و نيست ظهوري كه او در او ظاهر نباشد و در هرجا كه ظهورات متعدده هست لابد يك ظهور كلي هست و ظهورات جزئيه بي‏ظهور كلي داخل در محالات است و ظهور كلي در اين مقام قدرت مطلقه است و هركسي كه مي‏بيند زيد را كه گاهي مي‏ايستد و گاهي مي‏نشيند و گاهي تكلم مي‏كند و گاهي ساكت مي‏شود و گاهي حركت مي‏كند و گاهي ساكن مي‏شود مي‏فهمد كه زيد يك قدرت و توانايي دارد كه اين كارها از او به ظهور مي‏رسد پس مي‏تواند كه مي‏ايستد و مي‏تواند كه مي‏نشيند و مي‏تواند كه حرف مي‏زند و مي‏تواند كه ساكت مي‏شود وهكذا و تا شخص قدرت و توانايي نداشته باشد نمي‏تواند كاري بكند لابد هر كاري كه مي‏كند قدرت و توانايي بر آن كار را دارد پس هرگاه كسي كارهاي متعدد كرد البته قدرت بر آن كارها دارد. پس زيد كه مي‏ايستد و مي‏نشيند و راه مي‏رود و حرف مي‏زند بلا شك قدرتي دارد كه اين كارها را مي‏كند و اگر قدرتي نداشت بديهي است كه نمي‏شد اين كارها از او ظاهر بشود و اين قدرت هم اگرچه مانند قيام ظهور زيد است و همه‏اش بسته به زيد است و احداث‏كرده او و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 26 *»

صادر شده از او است وجودش از پيش زيد آمده و اگر زيد نباشد قدرتش كجا خواهد بود لكن وقتي كه نسبت به ساير ظهورات زيد دادي از قيام و قعود و حركت و سكون و تكلم و سكوت و امثال اينها مي‏بيني كه فرقها دارد و طوري است كه او را نمي‏شود نسبت به ساير ظهورات داد چراكه مي‏بيني آن ظهورات اگرچه همه ظهور زيدند و صفات زيد در تمامشان ظاهر است لكن هريك خودش خودش است ديگر هيچ‏يك در آن ديگر ظاهر نيست. مي‏بيني كه ايستاده در نشسته و نشسته در ايستاده ظهور ندارند، هرچه در ايستاده تفحص از نشسته بكني اثري از نشسته نمي‏يابي و هرچه در نشسته تفحص از ايستاده بكني اثري از ايستاده نمي‏يابي. در ايستاده بجز ايستاده چيزي را نمي‏بيني و در نشسته هم بجز نشسته چيزي را نمي‏بيني وهكذا هريك از ظهورات حالشان اين است كه خودشان خودشانند هيچ‏يك از ايشان در ديگري ظاهر نيست ولكن قدرت اين‏طور نيست، او يك ظهوري است كه در تمام اين ظهورات هست و در همه‏جا ظاهر و آشكار است و اگر او در يك ظهوري از ظهورات نباشد آن ظهور موجود نخواهد شد. مي‏بيني كه در ايستاده قدرت هست چراكه زيد به قدرت خود ايستاده و توانسته كه ايستاده و در نشسته هم قدرت هست چراكه به قدرت نشسته و قادر بوده كه نشسته والاّ نمي‏توانست بايستد يا بنشيند. پس نه ايستاده‏اي بود و نه نشسته‏اي وهكذا مي‏تواند كه تكلم مي‏كند و مي‏تواند كه سكوت مي‏كند و مي‏تواند كه حركت مي‏كند و مي‏تواند كه ساكن مي‏شود. پس هر كاري كه از او صادر مي‏شود همه‏اش ناشي از قدرت است و اين قاف و دال و راء در تمام افعال زيد هست هم در قاف و الف و ميم هست و هم در قاف و عين و دال و هم در كاف و لام و ميم و هم در سين و كاف و تاء و هم در حاء و راء و كاف و هم در سين و كاف و نون. نيست فعلي كه اين حروف در او نباشد و اين حروف هم يك حروفي است كه هيچ منافات با ساير حروف ندارد بعينه مانند فاءالفعل و عين‏الفعل و لام‏الفعلي است كه در صرف مي‏گويند كه در هر فعلي خواه ضرب باشد يا نصر يا علم يا شرف وهكذا اين فاءالفعل و عين‏الفعل و لام‏الفعل هست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 27 *»

و هيچ اين فاءالفعل منافات با ضاد ضرب و نون نصر و عين علم و شين شرف ندارد عين‏الفعل هيچ منافات با راء ضرب و صاد نصر و لام علم ندارد و لام‏الفعل هيچ منافات با باء ضرب و راء نصر و ميم علم و فاء شرف ندارد و اين هم اصطلاح خوبي است و در همه‏جا درست است و ظاهراً از حضرت امير بوده باشد صلوات‏اللّه و سلامه عليه. پس همان‏طوري كه در جميع افعال فاء و عين و لام چه ظاهراً و چه باطناً هست در ظهورات زيد هم قاف و دال و رائي هست و در هيچ ظهوري نمي‏شود اين حروف نباشد بلكه اگر درست نظر بكني بجز حروف قدرت چيزي نمي‏بيني و آنچه مي‏بيني همه‏اش قدرت است و غير از قدرت چيزي نيست.

آخر قدري نظر كن و ببين كه قيام چه چيز است غير از قدرت؟ و قعود چه چيز است غير از قدرت؟ و تكلم چه چيز است غير از قدرت؟ و سكوت چه چيز است غير از قدرت؟ وهكذا همه كه قدرتند و به قدرت برپا هستند، پس قدرت كجا و اينها كجا! قدرت در تمام اينها ظاهر است همان‏طوري كه زيد در تمام اينها ظاهر است اما اينها در يكديگر هيچ ظهور ندارند پس اگر قدرت زبان درآورد و بناي سخن گفتن را بگذارد مي‏گويد من هم ظهوري هستم مانند شما قل انما انا بشر مثلكم شما ظهور زيديد من هم ظهور زيدم همان‏طوري كه زيد در پيش شما آمده و در شما ظاهر شده در پيش من هم آمده و در من هم ظاهر شده لكن فرق ميان من و شما اين است كه من متصل‏ترم به زيد از شما و اقربم بسوي او از شما و احاطه‏ام از شما بيشتر است. اگر من نباشم شما هيچ‏يك نيستيد اما اگر شما نباشيد من بر سر جاي خودم هستم، من حاجت به شما ندارم شما حاجت به من داريد اگرچه من و شما هردو محتاج به زيديم لكن از زيد گذشته من محتاج به چيزي نيستم و شماها محتاج به من هستيد. اگر زيد نباشد شما نيستيد و اگر من هم نباشم شما نيستيد پس راست است قادر يك ظهور زيد است و ايستاده هم يك ظهور زيد است. قادر كجا و ايستاده كجا! ايستاده همه‏اش بسته به قادر است اما قادر بسته به ايستاده نيست وانگهي ايستاده همان ايستاده است ديگر در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 28 *»

نشسته راه ندارد و در آنجا نيست لكن قادر هم در ايستاده هست و هم در نشسته. در ايستاده كه نظر مي‏كني قدرت هست در نشسته هم كه نظر مي‏كني قدرت هست و اين است معني ظهور كلي. پس اگرچه قيام و قعود ظهور زيد هستند و قدرت هم ظهور زيد هست لكن قيام و قعود ظهور جزئي هستند و قدرت ظهور كلي. آنها در ظهورات ديگر راه ندارند اگرچه همه ظهور زيدند اما قدرت در تمام ظهورات آنچه هست راه دارد و در همه آنها ظاهر و آشكار است و نيست ظهوري از ظهورات زيد كه قدرت در او ظاهر نباشد پس وقتي كه درست ملاحظه بكني مي‏يابي كه مظهر احاطه و شمول زيد همين قدرت است و ظهور زيد در تمام ظهورات عبارت از ظهور همين قدرت مطلقه است در تمام ظهورات او. پس در حقيقت قدرت مطلقه را نمي‏شود به قيام و قعود و نطق و سكوت و حركت و سكون نسبت داد و قدرت مطلقه نسبت به اينها يك نوع مؤثريت دارد و او اسم اعظم زيد است كه فراگرفته تمام اسمهاي جزئيه او را و تمام اسمها اسم هستند اگر او در ايشان باشد و اگر او در اسمي نباشد هيچ اسمي اسم نيست و همين‏طور است حال اسم اعظم خدا كه اعظم از همه اسمها است لكن بايد با تمام اسمهاي جزئي باشد تا اسميتشان برقرار باشد و اگر با اسمي نباشد آن اسم اسم نيست اين است كه مي‏گويي يا اللّه يا رحمن يا اللّه يا رحيم يا اللّه يا كريم يا اللّه يا غفور يا اللّه يا وهّاب يا اللّه يا توّاب يا اللّه يا عدل يا اللّه يا حكيم يا اللّه يا جواد يا اللّه يا ديّان يا اللّه يا سبحان و هكذا و همه‏جا اللّه را پيش مي‏اندازي بعد اسم ديگر را مي‏خواني و اللّه مظهر اسم اعظم است كه بايد بر سر تمام اسمها دربيايد.

و يك سرّ اينكه اسم اعظم قرار دادند براي اين است كه مردم حاجات چندي دارند و به چيزهاي بسيار محتاجند نمي‏توانند بروند از براي هر چيزي يك اسم جزئي را بخوانند وانگهي نمي‏دانند كه از براي فلان مهم بايد فلان اسم را خواند، اين است كه يك اسم اعظمي قرار دادند كه تمام اسمها زير پاش باشد كه همه كار از او بربيايد پس او را بشناسند و دست به دامن او بزنند و هر كاري داشته باشند از او بخواهند برآورده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 29 *»

بشود بلكه توكل به او بكنند او همه اموراتشان را اصلاح كند.

باري اسم اعظم شأنش اين است كه همراه تمام اسمهاي ديگر باشد و اعظميتش از همين بابت است كه هر اسمي خودش خودش است در اسمهاي ديگر ظاهر نيست بخلاف اسم اعظم كه در تمام اسمهاي ديگر ظاهر است بلكه اگر او نباشد اسم ديگري نيست و اما ممكن است كه او باشد و اسمهاي ديگر نباشند به اين معني كه اسمهاي ديگر بستگي به او دارند اما او بستگي به هيچ‏يك ندارد همان‏طوري كه مي‏بيني تمام اين اسمها بستگي به زيد دارند و زيد بستگي به هيچ‏يك ندارد. پس در سلسله ظهورات زيد كه ملاحظه كردي مي‏بيني كه يك ظهور كلي دارد كه بالاي تمام ظهورات است و يك ظهورات جزئي دارد. ظهور كليش همان قدرت مطلقه است و ظهورات جزئيه‏اش اين قيام و قعود و تكلم و نطق و حركت و سكون و امثال اينها است و اينها نسبت به يكديگر اگرچه تفاوت دارند كه يكي ظهور كلي است و باقي ظهور كلي نيستند، يكي در تمام باقي ظاهر است و آنها در يكديگر ظاهر نيستند، پس قدرت را كه نسبت به قيام و قعود مي‏سنجي قدرت ظهور بزرگ زيد است و اينها ظهورات كوچك او هستند؛ لكن وقتي كه نسبت به زيد دادي فرقي با هم ندارند همان‏طوري كه زيد در قدرت ظاهر است همان‏طور در قيام و قعود ظاهر است و همان‏طوري كه قادر زيد است وحده وحده و لا شي‏ء سواه همان‏طور هم قائم زيد است وحده وحده و لا شي‏ء سواه. در قادر بجز زيد ديگري ظاهر نيست در قائم و قاعد هم بجز زيد ديگري ظاهر نيست لكن خود زيد را وقتي كه نگاه مي‏كني مي‏بيني كه معرّا و مبرّا از تمام اين صفات است همان‏طوري كه قيام و قعود بر روي او پوشيده نشده قدرت هم بر ذات او پوشيده نشده و فرق نمي‏كند پيش او قدرت با قيام و قعود همان‏طوري كه ذات او نه ايستاده است و نه نشسته همان‏طور قادر هم نيست چراكه مي‏بيني كه قدرت صفت زيد است و كار او است و زيد قدرت را احداث كرده. پس البته قدرت غير ذات او است همان‏طوري كه قيام و قعود غير ذات او است پس ذات زيد را نه قادر مي‏شود گفت و نه قائم و نه قاعد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 30 *»

چراكه همه اينها صادر از ذاتند و ذات غير از همه اينها است و همه اينها افعال و صفات و ظهورات او هستند. پس بگو كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه پس وقتي كه نظر به ذات زيد مي‏كني مي‏گويي منزه است از صفات و تنزيه مي‏كني او را از تمام صفات و ظهورات حتي از قدرت. پس مي‏گويي در ذات قيام نيست قعود نيست حركت نيست سكون نيست حتي قدرت هم نيست و انسان نبايد احمق باشد از حكيم چيزي مي‏شنود پيش خود چيزها خيال مي‏كند. پس مي‏شنود كه حكيم مي‏گويد كمال التوحيد نفي الصفات عنه خيال مي‏كند كه ديگر نبايد صفات داشته باشد و حكيم مي‏گويد ذات زيد مثلاً منزه و مبراست از اينكه ظهور داشته باشد و في‏نفسه منزه است از قيام و قعود و حركت و سكون، حتي از قدرت پس چنين خيال مي‏كند كه زيد هيچ صفت و ظهور ندارد، چنين نيست حكيم نظرش به جاي ديگر است او نمي‏گويد كه زيد هيچ ظهور ندارد محسوس است كه زيد صفات عديده و ظهورات عديده دارد اگر زيد هيچ صفات و ظهورات ندارد پس اين صفات و ظهورات از كجا آمد؟ و اينها صفات و ظهورات كه هستند؟ پس مقصودش اين است كه اين صفات و ظهورات هستند و همه هم صفات و ظهورات زيد هستند لكن هيچ‏يك ذات زيد نيستند همه احداث كرده او و صادر شده از او هستند. پس به اين نظر زيد را كه ملاحظه مي‏كني در ذات او هيچ صفتي و ظهوري را نمي‏بيني اگرچه آن ظهور كلي سر جاي خودش هست و ظهورات جزئي هم سر جاي خودشان هستند و هيچ بار نه زيد بي ظهور كلي بوده و نه بي ظهورات جزئي، تا زيد زيد بوده ظهور كلي و ظهورات جزئي را داشته ولكن با اينكه ظهور كلي و ظهورات جزئي را دارد هيچ‏يك را ندارد يعني ذاتش هيچ‏يك نيست و در ذاتش هيچ‏يك ملحوظ نيست. حال به همين نسق آن كسي كه مي‏گويد كمال توحيد آن است كه نفي صفات از خدا بكني مرادش اين نيست كه خدا هيچ صفات ندارد، صفات خدا علم است و قدرت است و حكمت است و سمع است و بصر است و امثال اينها و خدايي كه اين صفات را ندارد خدا نيست. خدا مخصوصاً بايد قدرت داشته باشد علم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 31 *»

داشته باشد حكمت داشته باشد وهكذا. پس از نفي صفات مراد اين است كه با اينكه اين صفات را از برايش اثبات مي‏كني و او را به اين صفات مي‏خواني هيچ‏يك از اين صفات را ذات او نداني چراكه صفت او فعل او و ظهور اوست و فعل چيزي و ظهور چيزي بلا شك غير اوست. پس مقصودشان نيست كه خدا صفات ندارد خدا صفات دارد و اين صفات هم مال او است وحده لاشريك له لكن اين صفات هيچ‏يك ذات او نيستند و او اگرچه قدرت دارد و علم دارد و حكمت دارد و سمع دارد و بصر دارد لكن ذاتش هيچ‏كدام نيست اين است كه اينها متعددند و هريك غير آن ديگر است. علم غير قدرت است و قدرت غير علم است و حكمت غير اين دو است وهكذا اما ذات او نه تعدد دارد و نه غيريت با اينها دارد پس همه مال او است و به وحدت خود در تمام ظاهر و آشكار است و هر چيزي كه داراي صفاتي است حكمش همين است در ذات خود منزه از آن صفات است اگرچه آن صفات را دارد و آن صفات همه‏اش مال او است و اوست متصف به آن صفات لا غيره. پس تو اگر حكيم باشي مي‏يابي كه كمال التوحيد نفي الصفات عنه هيچ منافات ندارد با اينكه مي‏گويند خدا قادر است عالم است حكيم است سميع است بصير است عادل است كريم است وهكذا پس با اينكه منزه است از صفات صفات دارد و با اينكه منزه است از اسم اسم دارد و معني تنزيه اين نيست كه اسم نداشته باشد و صفت نداشته باشد بلكه معنيش اين است كه اينها همه را دارد لكن اينها ذات او نيستند و در ذات گفته نمي‏شوند. پس با اينكه كمال التوحيد نفي الصفات عنه خدا اسمها دارد و صفتها دارد و ظهورات دارد و ظهور كلي دارد و ظهورات جزئيه دارد، اسم اعظم دارد و اسمهاي جزئي دارد. اسمهاي جزئي هريك در آن ديگر ظاهر نيستند و بهمراه اسم ديگر نيستند اما اسم اعظم در تمام اسمهاي جزئي ظاهر است و همراه تمام آنها هست و هيچ اسمي بدون اينكه او بهمراهش باشد اسم نيست و او است ذاتي كه مستجمع جميع صفات كماليه است و او است كه خدا همه كارها را به او مي‏كند و مي‏خواهي او را مشيت اسم بگذار و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 32 *»

مي‏خواهي قدرت مطلقه‏اش اسم بگذار و بگو كه خدا هر كاري را به مشيت خودش مي‏كند يا به قدرت مطلقه خودش مي‏كند و فرق نمي‏كند مشيت بگويي قدرت مطلقه بگويي اسم اعظم بگويي ظهور كلي بگويي. پس از اين جهت فرقي بين اسم اعظم و ساير اسمهاي جزئي هست لكن از جهت اينكه همه اسم خدا هستند و همه خبر از خدا مي‏دهند و همه ظهور او هستند و او در همه ظاهر است فرقي ندارند همان‏طوري كه خدا در آن اسم اعظم ظاهر است و صفات ذاتيه خدا در او آشكار است در آن اسم جزئي جزئي هم ظاهر است و صفات ذاتيه‏اش در او هم آشكار است بدون تفاوت و همان‏طوري كه خدا را در آن اسم اعظم مي‏شود ديد در آن اسم خيلي كوچك هم مي‏شود ديد و اسم خدا هرچند جزئي و كوچك باشد نماينده خدا و صفات او كماينبغي هست والاّ اسم او نخواهد بود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه فاعليت فاعل در نزد فعل است و اگر فاعل فعل نداشته باشد فاعل اسمش نيست و فاعل تمام معنيش اين است كه فعل داشته باشد و چيزي كه فعل ندارد فاعل گفتنش هم دروغ است. پس در نزد فعل فاعل پيدا مي‏شود يعني بعد از آنكه فعلي از كسي صادر شد آن‏وقت اسم الفاعل روش مي‏آيد و آن‏وقت است كه فاعل مصداق پيدا مي‏كند و اطلاق‏كردن فاعل دروغ نيست و فعل هر فاعلي هم بسته به فاعل است و تمامش بايد از پيش فاعل بيايد و حكم است و حتم كه بايد از فاعل صادر بشود و اگر فاعل او را صادر نكند هيچ محض و نيست صرف است و تذوّتي در هيچ جاي ملك برايش نيست وجودش همه‏اش بسته به فاعل است و آنچه دارد از اعطاي فاعل است. پس چون حالش چنين است معقول نيست كه فعل در ذات فاعل باشد چراكه مي‏بيني فعل همه‏اش از پيش او آمده و از خود هيچ ندارد پس يك ذاتي است كه فعل را لامن شي‏ء احداث مي‏كند پس فعل قطعاً غير ذات است و نمي‏شود كه فعل چيزي خود او باشد. مثل ظاهرش اين است كه تو ساير اعمالت را به نيّت احداث مي‏كني و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 33 *»

خود نيّت را به خود نيّت احداث مي‏كني، ديگر نبايد نيّتت را به نيّت ديگر احداث كني و چون در امر اين نيّت ملاحظه بكني مي‏يابي كه اگر تو نباشي نيّتت در هيچ جاي عالم نيست و نيّتت را بايد خودت احداث بكني و اگر تو نيت نكني نيت تو در هيچ‏جا وجود ندارد و نيت تو در وقتي موجود مي‏شود كه تو او را احداث كني و مي‏بيني كه اختيار نيت در دست تو است، هر وقت مي‏خواهي نيت مي‏كني و هر وقت نمي‏خواهي نيت نمي‏كني. پس وقتي كه نيت كردي نيت موجود مي‏شود و وقتي كه نيت نكردي نيت موجود نمي‏شود. پس مي‏بيني كه تو يك وقتي نيت نمي‏كني و نيت تو هم نيست مع‏ذلك تو خودت خودت هستي و موجود هستي و هيچ چيز از تو نرفته و زائل نشده و تو هستي و نيّتت نيست. پس ذات تو خيلي واضح است كه دخلي به نيت ندارد پس نيت در ذات تو نيست كاري است از كارهاي تو كه ذات تو او را احداث كرده.

حال در اينجا كه امر را فهميدي و نسبت يك فعل را به فاعل فهميدي بدان كه همه افعال نسبت به فواعل حكمشان اين است پس فعل هر طوري كه باشد ذات فاعل نيست و در ذات فاعل راه ندارد خواه فعل كلي باشد و خواه افعال جزئيه در پيش ذات فرق نمي‏كند افعال جزئيه با فعل كلي همان‏طوري كه افعال جزئيه را بايد زيد احداث بكند و اگر زيد آنها را احداث نكرده بود هيچ‏يك نبودند همان‏طور فعل كلي را هم بايد زيد احداث بكند و اگر زيد فعل كلي را احداث نكرده بود فعل كلي هم نبود و تو مي‏بيني كه قدرت زيد همه‏اش كار زيد است و بسته به او است اگر زيد نباشد قدرتش از كجا آمد؟ پس زيدي هست كه قدرت دارد و خيلي واضح است كه قدرت خود زيد نيست بلي خارج از زيد هم نيست مانند عمروي كه خارج از زيد ايستاده و اينكه مي‏گوييم قدرت غير زيد است نه اين است كه يك چيز خارجي است و دخلي به زيد ندارد اگر چنين بود قدرت زيد نبود و فعل او شمرده نمي‏شد بلكه مراد اين است كه قدرت عين ذات زيد نيست و در ذات زيد نيست، رتبه‏اش پست‏تر از ذات است چراكه احداث‏كرده او و صادر شده از او است. پس هيچ‏بار فعل هيچ فاعلي نمي‏شود ذات آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 34 *»

فاعل باشد پس ذات متأصّلي هست آن‏وقت اين ذات افعال عديده دارد و فعلها احداث مي‏كند و فعلها همه‏اش فعل او است لكن هيچ‏يك در ذات او نيستند و در اين مقام فرق نمي‏كند كه فعل فعل كلي باشد يا فعل جزئي، همه حكمشان همين است همان‏طوري كه قيام در ذات زيد نيست همان‏طور هم قدرت در ذات زيد نيست و همان‏طوري كه ذات زيد قيام نيست همان‏طور هم ذات زيد قدرت نيست. ذات زيد براي خود جوهري است متأصل دخلي به قدرت و قيام و قعود ندارد و او مقدّرالقدرة و مقيّم‏القيام و مقعّدالقعود است، او قدرت را قدرت كرده و قيام را قيام كرده و قعود را قعود. پس يك اويي هست كه اين كارها را كرده پس انسان خوب مي‏فهمد كه اينها همه غير از ذات زيدند و يك ذاتي هست كه اين كارها را مي‏كند و اينها همه كارهاي او هستند و او نيستند. پس چون فعل حكمش اين است در ذات فاعل راه ندارد همه‏اش كار فاعل و احداث‏كرده او است و از ذات نصيب و بهره‏اي ندارد و دانستي كه فاعليت فاعل هم بواسطه فعل است اگر فعل احداث نكند فاعل نيست. پس بياب كه فاعليت فاعل هم در ذات نيست در نزد فعل است و همان‏طوري كه فعل در مقام ذات نيست فاعليت هم در مقام ذات نيست و ذات را در حقيقت فاعل نمي‏توان گفت چراكه فاعل من له الفعل است و آن كسي كه ظاهر شده به فعل او فاعل است ذاتي كه معرّا از فعل است و في‏نفسه فعل در او راه ندارد فاعلِ چه باشد پس في‏نفسه چون فعل ندارد فاعل هم نيست و آن‏جايي كه فعل دارد و فعل احداث مي‏كند آنجا فاعل هست پس فاعليتش در مقام فعل است اگرچه ذات را مي‏گويي فاعل است و فاعل همه‏اش ذات است و غير او فاعل نيست لكن موقع فاعليت را بايد پيدا كرد كه جاش كجا است و لازم نكرده است كه همين‏كه زيد فاعل باشد موقع فاعليت هم ذات زيد باشد پس موقع فاعليت آن‏جايي است كه فعل احداث مي‏كند همانطور كه مي‏بيني قائم همه‏اش زيد است و غير از زيد چيزي نيست لكن قائم ذات زيد نيست چراكه اگر ذات زيد قائم بود نمي‏توانست قاعد باشد و قائم هماني است كه ايستاده. بلي آن‏كه ايستاده واقعاً حقيقتاً

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 35 *»

قائم است و هرچه در او ملاحظه بكني بجز قيام چيزي نمي‏بيني و هيچ اثري از آثار قعود در او پيدا نيست و حال اينكه خود زيد در قعود هم ظاهر است پس اينجاها خوب مي‏فهمي كه اگرچه قيام و قعود مال زيد است و زيد است قائم و زيد است قاعد وحده لاشريك له و بجز زيد احدي قائم و قاعد نيست لكن خود زيد نه موقع صفت قيام است و نه موقع صفت قعود. حال به همين نسق اگرچه فاعل زيد است وحده لاشريك له و بجز او كسي فاعل نيست لكن خودش موقع اين صفت نيست چراكه فاعل آن است كه ظاهر به فعل باشد و فعل را كه ذكري در ذات نيست پس ذات في‏نفسه ظاهر به فعل نيست ظاهر به فعل آن‏جايي است كه فعل پيدا شده و اين فاعليت را نمي‏گويم خارج از عالم زيد است خارج از عالم زيد نيست يكي از مقامات زيد است اما خود ذات زيد نيست و ذات زيد من حيث هو كه ملاحظه بكني فاعل نيست چراكه من حيث هو فعل ندارد و فعل پيش او مذكوريت ندارد بلي در آن‏جايي كه فعل احداث كرده فاعل است و فعل كه احداث كرد در آن مقام اسمش فاعل مي‏شود و فعل را هم كه از خارج نمي‏سازد به خود او احداثش مي‏كند. پس فاعل است در آن‏جايي كه فعل احداث شده و اگر به نظر دقت ملاحظه كني مي‏يابي كه فاعليت جهت اعلاي فعل است چراكه فاعليت همه‏اش اين است كه فعل احداث بكند پس همان احداث‏كردن فعل فاعليت فاعل است پس جهت اعلاي فعل را كه نظر كردي فاعل را مي‏بيني و جهت وسطش را كه جهت صدور باشد ملاحظه كردي فعل مي‏بيني و جهت اسفلش را كه جهت وقوع باشد ملاحظه كردي مفعول مطلق مي‏بيني و در خارج كه نظر مي‏كني يك چيز بيش نمي‏بيني و حال اينكه در واقع سه چيز است اما سه چيز متباين از هم نيستند و سه چيزي كه از هم مفارقت بكنند نيستند و سه چيزي كه تقدم و تأخر داشته باشند نيستند بلكه يكدفعه پيدا مي‏شوند و اگر هستند همه با هم هستند و جدا از يكديگر نمي‏ايستند و فاعلش جدا و فعلش جدا و مفعولش جدا نيست، فاعلش هميشه همراه فعل است و فعلش هم هميشه همراه مفعول است. فاعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 36 *»

كي پيدا مي‏شود؟ آن وقتي كه فعل پيدا بشود و فعل كي پيدا مي‏شود؟ آن‏وقت كه فاعل پيدا بشود و فاعل و فعل كي پيدا مي‏شوند؟ آن‏وقت كه مفعول پيدا بشود و مفعول كي پيدا مي‏شود؟ آن‏وقت كه فاعل و فعل پيدا مي‏شود. ببين كه مي‏گويي الضارب ضرَب ضرباً و شك نيست كه ذات زيد من حيث هو ضارب نيست و ضارب نمي‏توان به او گفت. در وقتي كه ضربي احداث كند آن‏وقت ضارب مي‏شود و ضارب همه معنيش اين است كه زننده باشد پس وقتي كه زد ضارب پيدا مي‏شود و ضارب كه پيدا شد زدن هم پيدا مي‏شود ولكن زدن يك آني پيش از زننده نيست و زننده‏اش هم يك آني پيش از زدن نيست و اين دو هم يك لمحه‏اي پيش از زده نيستند و زده هم يك لمحه‏اي پيش از ايشان نيست بلكه زده و زدن و زننده يكدفعه پيدا مي‏شوند و مساوقند در وجود، نه آن زده‏اش پيش است كه زدن و زننده بعد پيدا بشوند و نه آن زننده‏اش پيش است كه زده و زدن بعد پيدا بشوند و نه آن زدنش پيش است كه زده و زننده‏اش بعد پيدا بشوند پس سه چيز است اما مساوقند در وجود و يكدفعه پيدا مي‏شوند و پيش و پس ندارند و در خارج كه ملاحظه مي‏كني بجز ضربي بيش نمي‏بيني كه از زيد صادر مي‏شود و اين ضرب صادر شده از زيد علاوه بر اينكه ضرب است ضارب هم هست مضروب هم هست ولكن ضاربيت جهت اعلاش است و مضروبيت جهت ادناش است و ضرب‏بودن جهت وسطش است. پس يك چيز است كه سرش ضارب است و كمرش ضرب است و پاهاش مضروب است اما هيچ دخلي به اين سر و پا و كمر ظاهري كه منفصل و جدا از همند ندارند انفصالشان اين‏جور انفصالها نيست بلكه در منظر واحدند و در مخبر تعدد دارند.

باري، فاعليت دخلي به خود ذات ندارد اگرچه فاعل همه‏اش او است لكن موقع اين صفت خود او نيست و در ذات او ذكري از فاعليت نيست چراكه فاعليت جهت اعلاي فعل است و تا چيزي فعل احداث نكند فاعل نيست پس آن‏كه به فعل ظاهر مي‏شود فاعل است و دانستي كه فعل را در نزد ذات ذكري نيست پس ذات را نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 37 *»

فاعل گفت حتي مي‏خواهم بگويم كه ذات هم به او نمي‏شود گفت چراكه ذات به معني صاحب صفات است و ذات معنيش اين است كه صفات داشته باشد چنانكه صفات معنيش اين است كه ذات داشته باشد پس ذات‏گفتن هم به ملاحظه صفات است و ذات من حيث هو هو هيچ ذكري از صفات در او نيست كه بگوييم صاحب صفات است. پس در حقيقت ذات هم به او نمي‏توان گفت و اينجا است كه مي‏فرمايند ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه و به حسب حقيقت او هيچ اسم و رسم ندارد به هيچ اسمي و رسمي نمي‏شود او را خواند اما از بابت ناچاري است كه بعضي تعبيرات مي‏آورند و اگر هيچ تعبير نياورند كه هيچ مطلب فهميده نمي‏شود پس لابد مي‏شوند يك ذاتي مي‏گويند و يك جوهر متأصّلي تعبير مي‏آورند. حال هرچه هست اين ذات خودش شي‏ء موجود متأصّلي است و هيچ بستگي به فعل ندارد و اوست لا شي‏ء سواه و افعالي را هم كه مي‏بيني او خواسته احداث كرده و چون آنها را احداث كرده آنها هم موجود شدند پس آنها هيچ دخلي به ذات ندارند و رتبه‏شان پست‏تر از ذات است و در خود ذات ذكري از ايشان نيست و ذات ذات است و اينها افعال و آثار او، او بستگي به اينها ندارد و اينها همه‏اش بسته به او هستند و بستگيشان به اين سرحد است كه تمامشان بايد از پيش ذات بيايند و تمامشان را بايد ذات احداث بكند و اگر ذات احداثشان نكند هيچ صرفند. پس وقتي كه اينها را نسبت به ذات ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه فرع وجود ذاتند و ذات اصل است نسبت به اينها و ذات كه اصل است هست و اينها كه فرعند نيستند و نگو كه اصل تمام معنيش اين است كه فرع داشته باشد چنانكه پدر معنيش اين است كه پسر داشته باشد و پسر معنيش اين است كه پدر داشته باشد و نبي معنيش اين است كه امت داشته باشد و امت معنيش اين است كه نبي داشته باشد چراكه اينها متضايفانند و در عرض هم واقعند و ذات و افعال چنين نيستند. ذات كجا و افعالش كجا! اينها كه در عرض هم نيستند تا بگويي يكي مستلزم آن ديگري است. ذات همه‏اش از خود تأصل و تحقق دارد و جوهر صرف است و افعال هيچ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 38 *»

تأصلي و تحققي از خود ندارند. ذات هيچ بسته به افعال نيست و افعال تمامش بسته به او است. پس اگر ذات را هم اصل بگوييم و فعلش را فرع هيچ اين اصليت و فرعيت دخلي به اصليت و فرعيتهاي ديگر ندارد كه در عرض هم باشند اينجا اصل همه‏اش هست و فرع هيچ نيست. پس ذات يك اصلي است كه هيچ فرع ندارد و فروعات پيش او محال و ممتنعند و ذكري در او ندارند و آنجا كه او هست هيچ‏يك از فروعات نيستند نه فرع كلي و نه فروعات جزئيه اگرچه اين فروعات هم كه هستند از پيش او آمده‏اند و بسته به او هستند و تمامشان فروعات او هستند لكن فروعات هميشه فروعات است و به ذات نمي‏رسد. فعل هميشه فعل است هيچ‏بار ذات نمي‏شود و به ذات فاعل نمي‏رسد چنانكه ذات هم هميشه ذات است هيچ‏بار نمي‏آيد فعل نمي‏شود و ذات كجا و افعال كجا! ذات همه‏اش متأصل و متذوّت و متحقق و افعال همه‏اش هيچ محض و امتناع صرف و نيست محض است. كي مشتبه مي‏شود امر ذات به امر افعال و حال اينكه افعال سرتاپا حاجت به ذاتند و آنچه دارند همه‏اش بايد از پيش ذات بيايد و ذات است مُغني آنها و خود ذات كه مُغني آنها است معلوم است به طريق اولي خودش غني از آنها است خودش كه به آنها تذوت و تأصل بخشيده و آنها را موجود ساخته چگونه خودش محتاج به آنها خواهد بود؟ پس خودش بالذات مستغني از آنها است و آنها بالذات محتاج به او هستند و هرگاه در ذات اين‏دو ملاحظه كني مي‏يابي كه ذاتيت ذات غناي از فعل است و ذاتيت افعال حاجت به ذات است. پس بگو كه ذات غني بالذات است و افعال فقير بالذاتند او همه‏اش سرتاپا غناي از افعال است و افعال همه‏اش سرتاپا حاجت به ذات است به جهت اينكه ذات هيچش نبايد از پيش افعال بيايد اما افعال همه چيزشان بايد از پيش ذات بيايد و تو مي‏بيني كه اگر زيد مثلاً نباشد هيچ‏يك از افعال و ظهورات او نيستند نه آن فعل كليش هست و نه آن افعال جزئيه‏اش و هيچ اثري از آنها نيست اما بعد از آنكه زيد موجود شد افعالش را احداث مي‏كند افعالش هم موجود مي‏شوند پس افعال را زيد احداث مي‏كند آنها هم موجود مي‏شوند پس يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 39 *»

زيدي هست كه محدث اين افعال است و شك نيست كه محدث افعال غير از خود افعال است و محدث آن كسي است كه اگر او افعال را احداث بكند هستند و اگر او افعال را احداث نكند نيستند. پس اگر زيد احداث نكرده بود افعالش را هيچ‏يك نبودند لكن بعد از اينكه آنها را احداث مي‏كند آنها موجود مي‏شوند و چون در امر احداث افعال نظر مي‏كني مي‏بيني كه زيد آنها را لامن شي‏ء احداث كرده و از چيز خارجي نگرفته آنها را نساخته و مي‏بيني كه چيزي به خود نماليده كه قيام پيدا بشود يا قعود پيدا بشود و اگر چيزي به خودش ماليده بود و قيام و قعود را احداث كرده بود مي‏بايست قدري مخفي شده باشد در قيام و قعود و حال آنكه مي‏بيني كه چنان زيد در قيام و قعود ظاهر است كه از خود قيام و قعود ظاهرتر است وانگهي اگر قدري چيز به خود ماليده بود و قيام و قعود پيدا شده بود مي‏خواست كه قيام و قعود چيزي از غير عالم زيد داشته باشند و بتوان در قيام و قعود نظر كرد و چيزي غير از زيد ديد و حال اينكه در خلال ديار قيام و قعود هرچند تجسس بكني بجز زيد چيزي را نمي‏يابي آنچه در قيام و قعود نمي‏بيني غير زيد است. پس خوب واضح است كه زيد چيزي از خارج نگرفته يا چيزي به خود نماليده قيام و قعود احداث نكرده. و همچنين از عدم هم قيام و قعود را احداث نكرده چراكه عدم عدم است او كه چيزي نيست تا از او چيزي بتوان احداث كرد.

اما اينكه مي‏شنوي كه مي‏فرمايند فلان چيز را از عدم خلق كردند بدان كه او عدم صرف نيست، عدم در جايي و وجود در جاي ديگر است. مراد از عدم بحر ماده است كه به ملاحظه صور كامنه مي‏گويند عدم است نه اينكه هيچ نيست بلكه مراد اين است كه عدم صور است. پس هرچه هست يك ماده‏اي هست و او را مي‏گيرند به صورتها در مي‏آورند. پس باز در حقيقت از عدم چيزي را خلق نكردند عدم كه عدم و نيست است از نيست چطور مي‏توان هست ساخت؟ پس زيد قيام و قعودش را از عدم هم نساخته و همان‏طوري كه از خارج چيزي به خود نگرفته كه اينها را احداث كند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 40 *»

همان‏طور از عدم صرف هم اينها را احداث نكرده. پس كاري كه زيد كرده و اينها احداث شده‏اند اين است كه خود زيد ظاهر شده به قيام و قعود. اين‏قدر را مي‏فهمي كه يك زيدي هست غير از افعال و ظهورات خود بعد از آنكه زيدي هست و وجود خارجي دارد پس همان زيد متأصل خارجي يكدفعه ظاهر به قيام مي‏شود پس قيام پيدا مي‏شود و يكدفعه ظاهر به قعود مي‏شود پس قعود پيدا مي‏شود و خيلي شبيه است اين امر به امر ماده و چيزهايي كه از ماده ساخته مي‏شود؛ كه يك ماده موجوده‏اي هست آن‏وقت او را مي‏گيري چيزها مي‏سازي كه حقيقتاً هم هيچ دخلي به خود ماده ندارند و در اينجا هم يك زيد موجودي هست آن‏وقت خودش ظاهر مي‏شود به قيام و ظاهر مي‏شود به قعود و قيام و قعود هم غير ذات زيدند اما خارج از ذات زيد نيستند كه هيچ ارتباطي و نسبتي به او نداشته باشند و يكجا بيگانه صرف از او باشند. پس قيام يك چيز خارجي علي‏حده‏اي نيست همان زيد است كه به اين‏طور ظاهر شده وهكذا قعود، اين است كه قيام و قعود هر دو بر شكل زيدند و دارند آنچه را كه زيد دارد و ندارند آنچه را كه زيد ندارد و سرّش همين است كه اين قيام و قعود از جاي ديگر نيامده همه‏اش از عالم زيد آمده است و آنچه دارد همه‏اش را از عالم زيد آورده بلكه خودشان همه‏اش زيدند و غير زيد چيزي نيستند. قائم زيد است وحده وحده قاعد هم زيد است وحده وحده پس راست است كه از عدم  قيام و قعود احداث نشدند و چيزي هم از خارج به زيد نچسبيد كه قيام و قعود پيدا بشود اما خود زيد كه جوهري است متأصل و متذوت و موجود در خارج پس او است كه گاهي به قيام ظاهر مي‏شود يعني قائم مي‏شود پس مي‏گوييم كه قيام احداث كرده و او است كه گاهي به قعود ظاهر مي‏شود يعني قاعد مي‏شود پس مي‏گوييم كه قعود احداث كرده و البته شك نيست كه قائم قائم است و قاعد قاعد است و زيد قائم است در آن‏جايي كه ايستاده و قاعد است در آن‏جايي كه نشسته. پس به تعبير ديگر مي‏گوييم زيد قيام را به خود قيام احداث كرده و قعود را به خود قعود احداث كرده و امر هم همين‏طور است به جهت اينكه مي‏بيني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 41 *»

قيام همه‏اش قيام است و قعود همه‏اش قعود، نه در قيام قعود ديده مي‏شود و نه در قعود قيام ديده مي‏شود. پس قيام قيام است و قعود قعود و واجب است كه چنين باشد و محال است كه غير از اين باشد بايد قيام قيام باشد و قعود قعود، زيد هم قيام را قيام كرده و قعود را قعود و خودش در قيام قائم شده و در قعود قاعد و اين قيام و قعود اگرچه مي‏گوييم فرع زيدند لكن خيال نكن كه يك امر عرضي هستند چنين نيست بلكه قيام براي خودش جوهري است و قعود هم براي خودش جوهري است و هردو جوهريت دارند مي‏بيني كه قائم زيدي است كه ظاهر شده به قيام و قاعد زيدي است ظاهر به قعود. پس قائم ذات است و قاعد هم ذات است امر عرضي نيستند. و مشيتي را هم كه مي‏شنوي معني عرضيش خيال نكن و مردم مشيت را كه مي‏شنوند امر عرضي خيال مي‏كنند ولكن تو بدان كه مشيت امر عرضي و يك معني مصدري نيست بلكه يك جوهري است بالاتر از جميع جواهر و تو ببين كه اگر جوهر نبود نمي‏توانست جواهر را خلق بكند و چطور مي‏شود به امر عرضي ذهني بي‏مغزي تمام اين جواهر خلق بشوند؟ پس اگر دقت كني مي‏يابي كه مشيت امر عرضي نيست سهل است كه يك جوهري است كه هيچ جوهري به پايه‏اش نمي‏رسد چراكه او مجوهرالجواهر است و البته مجوهرالجواهر بايد از تمام جواهر جوهرتر باشد. پس مشيت اگرچه فعل خدا است و ظهور او است جلّ‏شأنه و از خود هيچ ندارد لكن خودش يك جوهري است كه در جوهريت مثل و مانند ندارد و ببين جوهريتش به چه سرحد است كه جواهر همه بسته به او هستند و بواسطه او موجود مي‏شوند. پس جوهر است در كمال جوهريت و هر فعلي جوهريت دارد و هيچ فعلي امر عرضي نيست چراكه فعل نيست بجز ظهور فاعل و در فعل چيزي بجز فاعل ظاهر و آشكار نيست پس چگونه فعل جوهر نباشد و حال اينكه فاعل همه‏اش در او پيدا است و در جوهريت فاعل كه حرفي نيست و فاعل هم كه همه‏اش در فعل ظاهر است پس فعل بلا شك جوهر است و جوهريت دارد. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 42 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه فعل چيزي از غير عرصه فاعل ندارد و محال است كه فعل چيزي داشته باشد و او از پيش فاعل نيامده باشد و فاعل هم نمي‏شود چيزي از خودش را در يك جايي مخفي بكند و بيايد توي فعل چراكه فعل نيست مگر ظهور فاعل. پس اگر فاعل چيزي دارد لابد بايد ظاهر بشود به جهت اينكه معقول نيست كه فاعل چيزي داشته باشد و آن چيز ظاهر نباشد و اگر ظاهر نيست پس فاعل هم داراي آن چيز نيست و اگر بايد ظاهر باشد ظهورش در فعل است و در جاي ديگر ظهور ندارد. هر فاعلي كه بايد ظاهر بشود در فعلش ظاهر مي‏شود و به قول مطلق هيچ فاعلي در هيچ‏جا ظهور ندارد مگر در فعل خود و هيچ فاعلي را در هيچ‏جاي ملك نمي‏شود ديد مگر در فعل او. پس اگر فاعل چيزي دارد بايد در فعلش ظاهر بشود و فاعل اگر داراي چيزي هست برمي‏دارد مي‏آورد توي فعل. ديگر فاعل در فعل ظاهر بشود و يك چيزش را پنهان بكند معني ندارد. آخر تو قدري فكر كن و ببين كه فاعل كجا يك چيزش را پنهان مي‏كند؟ آيا فاعل در غير فعل ظاهر هست كه در آنجا يك چيزش را بگذارد؟ بعد از آنكه جاي ديگري براي فاعل تصوير نمي‏شود كه در آنجا باشد پس نمي‏شود كه فاعل يك چيزش را جايي بگذارد بعد بيايد توي فعل. پس چون ظهورش منحصر به فعل است و در غير فعل ظهوري از براش نيست پس هرچه دارد توي فعلش ظاهر است وانگهي صفات فاعل ما به هو هو است و اگر آن صفات نباشد فاعل فاعل نيست. بعد از آنكه امر چنين است كه ذاتيت فاعل بسته به آن صفات است پس نمي‏شود كه فاعل باشد و تمام آن صفات را نداشته باشد. پس اگر مي‏گويي كه فاعل در فعل ظاهر است لابد بايد تمام صفات فاعل هم در فعل ظاهر باشد به جهت اينكه فاعل به آن صفات فاعل است و چون كه آمده توي فعل پس آن صفات هم همراهش هست و اگر يكي از آن صفات در ميان نباشد فاعل فاعل نيست. پس فاعل نيامده توي فعل پس چرا او را فعل فاعل مي‏گويي؟ و انسان اگر دقت كند مي‏يابد كه نمي‏شود چيزي فعل فاعل باشد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 43 *»

و صفات فاعل بتمامه در او ظاهر نباشد و چيزي كه صفات فاعل بتمامه در او ظاهر نيست نمي‏شود فعل فاعل باشد چراكه فاعل در او ظاهر نيست. پس اگر مي‏بيني كه در عرف بعضي چيزها را نسبت به چيزي مي‏دهند و مي‏گويند كه اين فعل او و كار او است مانند اينكه كرسي فعل نجار و بِنا فعل بنّا است بدان‏كه اينها از باب مسامحات است و اصطلاحي است براي خود كرده‏اند كه اين‏جور چيزها را فعل بگويند و مرادشان از فعل هم همين است كه كار دست او است. كرسي فعل نجار است يعني نجار او را ساخته است و اگر نجار نيامده بود قطعات خشب را بطور خاصي به هم وصل نكرده بود كرسي در ميان نبود. بلي راست است كرسي كار دست نجار هست و از دست نجار بيرون آمده لكن كرسي فعل نجار نيست و نجار فاعل كرسي نيست چراكه ما اصطلاح كرده‏ايم كه فاعل يعني ظاهر و فعل يعني ظهور او، و تو مي‏بيني كه نجار هيچ در كرسي ظاهر نيست و كرسي به هيچ‏وجه نجار را نمي‏نمايد و اصلاً ظهور او نيست. نجار براي خود علي‏حده است كرسي علي‏حده، او دخلي به كرسي ندارد كرسي هم دخلي به او ندارد اين است كه نجار بميرد كرسي بجاي خود باقي است و كرسي را بشكني و بسوزاني نجار بحال خود باقي است و كرسي را فاني بكني نجار خبر نمي‏شود و نجار را فاني بكني كرسي خبر نمي‏شود و هيچ دخلي بهم ندارند. نه نجار ظاهر در كرسي است و نه كرسي ظهور نجار است. بلي نجار كرسي را ساخته يعني چوب را برداشته كرسي درست كرده اما هيچش در كرسي ظاهر نيست. در كرسي هرچند نظر بكني نجار را نمي‏بيني چوب را مي‏بيني با صورت كرسي، ديگر نجار در او پيدا نيست و نجار را نمي‏شود در كرسي ديد.

پس اين‏جور چيزها را در اصطلاح حكمت فعل نمي‏گويند اگرچه در مسامحات عرفيه گاهي فعلش بگويند و فعل آن است كه فاعل در او پيدا باشد اگر فاعل در چيزي پيدا هست او بلا شك فعل آن فاعل هست كه ظهور آن فاعل شده و فاعل را ظاهر كرده و خود را مخفي نموده چراكه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و تا چنين نباشد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 44 *»

يكي فاعل نيست و ديگري فعل او. پس فاعل كه بايد در فعل ظاهر باشد سهل است كه بايد ظاهرتر از خود فعل باشد والاّ فاعل آن فعل نيست و فاعل هم دانستي كه خودش خودش شده به آن صفاتي كه دارد و اگر آن صفات نباشد فاعل فاعل نيست. پس در فعل هم كه ظاهر مي‏شود بايد تمام صفاتش هم در فعلش ظاهر بشود بلكه طوري بايد باشد كه صفات فاعل در فعلش از خود فعل ظاهرتر باشد بطوري‏كه بسا آن صفات در فعل ديده بشوند و خود فعل ديده نشود. پس اگر فرض كني كه يك زيدي هست كه هم عالم است هم قادر است هم حكيم است هم بينا است و هم شنوا است و هم گويا است و شك نيست كه اين زيد وقتي كه مي‏ايستد عالم و قادر و حكيم و بينا و شنوا و گويا هست وقتي كه مي‏نشيند باز عالم و قادر و حكيم و بينا و شنوا و گويا هست. اگر زيد چيزي را مي‏داند ايستاده كه هست مي‏داند و نشسته هم كه هست مي‏داند و اگر زيد چشم دارد و هر چيزي را پيشش بياوري مي‏بيند ايستاده كه هست هر چيزي را پيشش بياوري مي‏بيند نشسته هم كه هست هر چيزي را پيشش مي‏آوري مي‏بيند ديگر نمي‏شود كه ايستاده‏اش عالم باشد و نشسته‏اش جاهل باشد، ايستاده‏اش قادر باشد و نشسته‏اش عاجز باشد، ايستاده‏اش بينا باشد و نشسته‏اش كور باشد، ايستاده‏اش شنوا باشد و نشسته‏اش كر باشد. پس اگر يك كسي را پيش خودت خيال كردي كه عالم نيست يا قادر نيست يا سميع نيست يا بصير نيست و او را فعل اين زيدي كه عالم و قادر و سميع و بصير است گمان كردي بدان‏كه تو اسم زيد را شنيدي و هيچ زيد را نشناخته‏اي و ندانسته‏اي كه چه‏جور آدمي است و اين چيزي را كه عالم نيست يا قدرت ندارد يا سمع ندارد يا بصر ندارد فعل آن زيد خيال كردي و اين چيز فعل آن زيد نيست. و آن چيزي كه اين اثر او و فعل او است عبث اسم زيد را بر سر او گذاشتي، او زيد نيست او هم مثل اين عالم نيست يا قادر نيست يا سميع و بصير نيست و زيد هم عالم است هم قادر است هم سميع است هم بصير. پس چيزي كه قادر نيست نگو اثر زيدِ قادر است بلي اثر يك كسي است كه او هم قادر نيست و چيزي كه عالم نيست نگو اثر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 45 *»

زيد عالم است بلي اثر يك كسي است كه او هم عالم نيست پس نمي‏شود فاعل عالم باشد و فعلش جاهل و فاعل قادر باشد و فعلش عاجز. اگر فاعل عالم است فعلش هم عالم است و اگر فاعل قادر است فعلش هم قادر است وهكذا.

پس حالا بعد از آنكه مي‏داني خداي تو قادر است علي كل شي‏ء و عالم است بكل شي‏ء و حكيم است في كل شي‏ء وهكذا پس هرجا را مي‏بيني كه چنين نيست نگو كه او فعل خداست. جماد را مي‏بيني كه هيچ قدرت و شعور ندارد پس او بلاشك فعل خداي قادر علي كل شي‏ء و عالم بكل شي‏ء نيست و نبات اگرچه هضم و جذب و دفع و امساك را دارد و كار نباتي مي‏كند و حيوان اگرچه علاوه بر اينها مي‏بيند و مي‏شنود و ذوق دارد و لمس دارد و شم دارد و شهوت دارد و حركت مي‏كند و راه مي‏رود و انسان اگرچه علاوه بر اينها فكر دارد خيال دارد، كارها از روي رويه مي‏كند لكن بطور علانيه و آشكار مي‏بيني كه هيچ‏يك قادر علي كل شي‏ء نيستند نه آن نباتش قادر علي كل شي‏ء است و نه آن حيوانش و نه آن انسانش و همچنين هيچ كدامشان عالم بكل شي‏ء نيستند پس نه آن جماد فعل خدا است و نه آن نبات و نه آن حيوان و نه آن انسان به جهت اينكه اگر فعل خداي قادر علي كل شي‏ء و عالم بكل شي‏ء بودند مي‏بايست تمامشان عالم بكل شي‏ء و قادر علي كل شي‏ء باشند، پس چرا چنين نيستند و همه عاجز و جاهلند؟ و بعضي هم اگر علم و قدرتي داشته باشند به اندازه معيني دارند و هيچ‏كدام قدرتشان بطور عموم و علمشان بطور عموم نيست. پس انسان كه نخبه عالم و خلاصه موجودات است مي‏بيني كه اگر علم و قدرت داشته باشد به اندازه معيني است به بعضي چيزها علم دارد و بسيار از چيزها هست كه جاهل است به آنها و علم به آنها ندارد و بر بعضي كارها قدرت دارد و بسيار كارها هست كه از آنها عاجز است بلكه طوري است كه همان‏قدر علم و قدرتي هم كه دارد نمي‏داند از كجا آمده است و نمي‏تواند براي خودش ضبط بكند و نگاه دارد يكدفعه آن قدرت و آن علم از دستش برود دستش به جايي بند نيست. پس راست است كه انسان و ساير موجودات را قادر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 46 *»

علي كل شي‏ء و عالم بكل شي‏ء ساخته و وضع كرده كه مي‏بيني همه را بر نظم حكمت و صواب خلق كرده و در هر ذره‏اي هزار حكمتها بكار برده كه هنوز از صدهزار يكي را برنخورده‏اند و اين‏طور خلقت را بجز كسي كه قدرت بي‏نهايت و علم بي‏نهايت و حكمت بي‏نهايت داشته باشد نمي‏تواند به انجام برساند اما خود اينها قدرت بي‏نهايت و علم بي‏نهايت و حكمت بي‏نهايت ندارند و تبارك آن كسي كه قدرت بي‏نهايت و علم بي‏نهايت و حكمت بي‏نهايت داشته و به قدرت خود بر طبق علم خود از روي تدبير و حكمت ايشان را خلق كرده و بخصوص چه حكمتها و صنعتها در خلقت انسان بكار برده و او را هم به اندازه معيني علم و قدرت و حكمت عطا كرده.

حال اين انسان اثر آن خدا و فعل او جل شأنه نيست و توي بدن انسان خدا ننشسته دليلش همين‏كه قدرت بر هر كاري ندارد و علم به هر چيزي ندارد، قدرت بر كارهاي خارجي سهل است كه قدرت بر تصرف در بدن خودش ندارد سرش درد مي‏كند نمي‏تواند درد را از خود دور كند، نمي‏تواند طوري بكند كه ناخوش نشود بعد از آنكه ناخوش شد نمي‏تواند ناخوشي را از خود رفع كند و همچنين علم به چيزهاي خارجي ندارد سهل است كه علم به بدن خودش ندارد، عدد موهاي بدن خود را نمي‏داند، رگهاي بدن خودش را نمي‏شناسد و نمي‏داند چند تا استخوان در بدنش هست و نمي‏داند كه غذا چه قدرش از او دفع مي‏شود و چه قدرش جزء بدنش مي‏شود وهكذا از بدن خودش خبر ندارد كه اقرب چيزها است به او تا چه رسد به خارج از بدن خودش. هر تصرفي بخواهد بكند نمي‏تواند تا چه رسد به خارج پس چطور چنين كسي با اين حالت فعل خدا است؟ اگر فعل خدا است و خدا در او ظاهر است پس چرا قدرت بر هر كاري ندارد و چرا علم به هر چيزي ندارد؟ پس چرا الحاد مي‏كنند و «ليس في جبّتي سوي اللّه» مي‏گويند؟ اگر در توي جبّه تو غير خدا نيست و خدا در تو هم ظاهر است او كه قادر علي كل شي‏ء است و عالم بكل شي‏ء است چرا اين قدرت و اين علم از تو ظاهر نيست؟ و چرا تو عالم بكل شي‏ء و قادر علي كل شي‏ء نيستي؟ تو با اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 47 *»

جهلهاي بيشمار و عجزهاي بسيار چطور مي‏تواني ادعا بكني كه خدا در من ظاهر است؟ مگر به خداي جاهل اعتقاد داري يا به خداي عاجز اعتقاد داري؟ اگر اعتقادت اين است كه خدا عاجز است و جاهل است كه ما را با تو سخني نيست چراكه بعد از آنكه اين‏قدر احمق باشي كه نفهمي كه خدا نمي‏شود عاجز باشد يا جاهل باشد حرفي با تو نداريم و اگر چنين خيال كرده‏اي و به خداي جاهل اعتقاد داري راست است تو اثر چنين خدايي هستي و فعل چنين‏كسي هستي اما ديگر اسم او را خدا مگذار اسمش را يك چيز ديگر بگذار. پس ديگر «ليس في جبّتي سوي اللّه» مي‏گويي جاهل عاجز كه خدا نيست نهايت تو فعل يك جاهل و عاجزي هستي و يك جاهل و عاجزي در تو ظاهر است اما او كه خدا نيست پس من فعل خدا هستم يعني چه؟ و ظهور او هستم و او در من هم ظاهر است يعني چه؟ و اگر به خداي قادر علي كل شي‏ء و عالم بكل شي‏ء اعتقاد داري مي‏بيني كه خودت قدرت بر همه‏كار نداري و علم به هر چيزي نداري پس نگو كه من فعل خدا هستم و ظهور او مي‏باشم و هرگاه به قول خود يك بي‏نهايتي را شناختي كه ساري و جاري در تمام اشياء است و محدود به حدي نيست در همه‏جا ظاهر است و چيزي نسبت به او اقرب از چيزي نيست و نسبتش به جميع ماسوي يكسان است پس مي‏گويي كه او چون بي‏نهايت حقيقي است و به هيچ‏وجه حدّي ندارد پس بيرون از جبّه من نايستاده كه در اندرونش نيامده باشد والاّ محدود و متناهي خواهد بود پس در توي جبّه من آمده پس در من هم ظاهر شده و من هم يكي از ظهورات او هستم راست است امر همين‏طور است لكن كه گفته آن بي‏نهايت خدا است؟ اگر راست مي‏گويي و خيال الحاد نداري چرا مي‏گويي «ليس في جبّتي سوي اللّه» بگو «ليس في جبّتي الاّ اللاّنهاية» ما هم تصديق تو را مي‏كنيم ديگر چرا خدا اسمش مي‏گذاري و خود را ظهور خدا مي‏داني؟ خدا كه صفاتش معروف است اگر تو ظهور خدا هستي و خدا در همه‏جا ظاهر است و هيچ‏چيزي غير خدا نيست چرا صفات خدا در هيچ‏جا ظاهر نيست؟ تو كه به قول خود ادعا مي‏كني من غير خدا نيستم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 48 *»

چرا صفات خدا را نداري؟ وانگهي تو به قول خود مي‏گويي كه خدا محدود نيست و در طرفي نايستاده كه داخل در طرف ديگر نشده باشد در همه‏جا هست بواسطه آنكه نهايت ندارد و بي‏نهايت صرف است اگر در يك‏جاي بخصوص ظاهر باشد متناهي مي‏شود و اين منافات با بي‏نهايت بودنش دارد پس بيرون از جبه من نايستاده تا محدوديت و تناهي او لازم بيايد بلكه آمده داخل جبّه من هم شده و در من هم ظاهر شده و من هم يكي از ظهورات او هستم. پس اگر امر اين است پس چه فخري است براي تو و چرا تو داري اين ادعا را مي‏كني؟ همه مي‏توانند اين ادعا را بكنند چرا بايد مريدين سر به قدم تو بگذارند و اطاعت تو را بكنند. بي‏نهايت اگر بي‏نهايت است پس بيرون از جبه ايشان هم نايستاده در جبه ايشان هم داخل شده پس آنها هم «ليس في جبّتهم سوي اللّه» پس آنها هم مثل تو هستند چرا بايد پيش تو بيايند و سر به قدم تو بگذارند؟ واللّه نمي‏دانند چه مي‏گويند و به طريقه خودشان هم راه نمي‏روند و در طريقه خودشان هم استقامت ندارند. مي‏گويند مرشد فاني شده و به خدا رسيده مريدين اگر بخواهند به خدا برسند بايد فاني در مرشد بشوند تا به خدا برسند. خوب اگر يك امري است كه پيش مرشد آمده و پيش سايرين نرفته كه سايرين بواسطه مرشد بايد به آن امر برسند پس منافات با اصل مطلبشان دارد كه مي‏گويند چون بي‏نهايت است بيرون از جبه نايستاده در اندرون جبه هم داخل شده. پس بي‏نهايت نيست كه پيش مرشد آمده و پيش مريدين نيامده كه مريدين بايد فاني در مرشد بشوند تا به او برسند. و اگر بي‏نهايت نيست آنها كه از راه بي‏نهايت استدلال مي‏كنند و «ليس في جبّتي سوي اللّه» مي‏گويند. پس هر طرف كلامشان را بگيري ايراد بر خودشان وارد مي‏آيد. اگر خدا بي‏نهايت است و به اين واسطه مي‏گويي «ليس في جبّتي سوي اللّه» مقتضاي بي‏نهايت بودن اين است كه در جاي بخصوصي نايستاده و پيش شخص مخصوصي نيامده در همه‏جا ظاهر است و پيش تمام اشخاص آمده پس پيش مريدين هم آمده آنها هم غير خدا نيستند و همان‏طوري كه در جبه مرشد غير خدا نيست در جبه آنها هم غير

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 49 *»

خدا نيست پس چرا بايد مريدين در مرشد فاني بشوند تا به خدا برسند در مرشد فاني نشده به خدا رسيده‏اند و اگر خدا پيش مرشد آمده و پيش مريدين نيامده و آنها بواسطه فناي در مرشد بايد به خدا برسند، پس بي‏نهايت نيست كه پيش بعضي آمده و پيش بعضي ديگر نيامده و بعضي اقرب است نسبت به او از بعضي ديگر و شيطان چنان بر ايشان مسلط شده است و گمراهشان كرده است كه از آن‏طرف مي‏گويند كه خدا بي‏نهايت است و مبناي مذهبشان بر اين است كه خدا بي‏نهايت است و از آن‏طرف مي‏گويند كه مرشد رياضت كشيده به خدا رسيده مريدين اگر بايد به خدا برسند بي‏وساطت مرشد نمي‏شود تا در مرشد فاني نشوند به خدا نمي‏رسند و اين حرف منافات كلي دارد با اصل مذهبشان كه خدا را بي‏نهايت خيال كرده‏اند و مي‏گويند خدا محدود به حدي نيست و جاي بخصوصي نايستاده و حد مخصوصي ندارد و نهايتي برايش نيست والاّ مانند خلق خواهد بود پس استدلال مي‏كنند كه چون حد ندارد با جميع محدودات مي‏سازد و چون نهايت ندارد با جميع نهايتها جمع مي‏شود و چون بي‏حد است حدّها مانع او نمي‏توانند باشند و چون بي‏نهايت است نهايتها مانع او نمي‏توانند باشند پس در همه‏جا ظاهر است در هر محدودي و در هر متناهي داخل است و نيست چيزي كه بيرون از وجود او ايستاده باشد و داخل در او نشده باشد و بخصوص بعضي چيزها هم در آيات و اخبار ديدند شبهه ايشان قوي‏تر شده مثل اينكه وارد شده كه خداوند داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء و در جاي ديگر مي‏فرمايند كه ليس شي‏ء اقرب اليه من آخر و همچنين خدا مي‏فرمايد مايكون من نجوي ثلثة الاّ هو رابعهم و لا خمسة الاّ هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الاّ هو معهم و در جاي ديگر مي‏فرمايد اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه اين چيزها را كه مي‏بينند ذهنشان مي‏رود پيش آن خيالات واهيه كه خدا بي‏نهايت است و در همه‏جا داخل شده و جايي نيست كه داخل در آنجا نباشد و چون داخل در همه‏جا هست خارج از همه‏جا هست پس داخل است در تمام چيزها نه مانند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 50 *»

دخول چيزي در چيزي و خارج است از تمام چيزها نه مانند خروج چيزي از چيزي و در تمام جاها ظاهر است و جايي را از خود خالي نگذاشته و نسبتش به تمام اشياء يكسان است و چيزي اقرب به او از چيزي نيست و با هر چيزي هست و نيست چيزي كه با او نباشد. پس چون چنين است اينما تولّوا فثمّ وجه اللّه هركجا بروي پيش او مي‏روي و رو به او مي‏روي و هر كاري بكني براي او كرده‏اي پس او كه مقيد نيست و در جاي بخصوصي نيست پس در مسجد هست در ميكده هم هست، مي‏خواهي به مسجد برو مي‏خواهي به ميكده برو فرق نمي‏كند هر كجا بروي پيش او رفته‏اي رخساره او هم در ميكده هست و هم در مسجد، در ميكده بروي او را مي‏بيني در مسجد هم بروي او را مي‏بيني پس هركس مي‏خواهد به مسجد برود و هركس مي‏خواهد به ميكده برود و همچنين او تنها در نماز نيست در شراب هم هست در عشق امارد هم هست، مي‏خواهي نماز كن مي‏خواهي هم شراب بخور و عشق امارد بورز در حقيقت هيچ فرق نمي‏كند هركس هر طوري دلش مي‏خواهد راه برود باكش نباشد.

و اگر به ايشان بحث كني كه پس چرا انبيا آمدند شرع قرار دادند مردم را امر و نهي كردند و جنگها كردند و نزاعها كردند اينها همه براي چه بود؟ در جواب مي‏گويند كه اينها مردمان حكيمي بودند آمدند اين كارها را كردند كه مردم درست راه بروند و امرشان منتظم باشد و به آسودگي در دنيا زيست كنند، مقصود ديگري نداشتند و جنگهاشان هم با مردم جنگ زرگري بود والاّ در باطن همه با هم صلح داشتند و جنگي با يكديگر نداشتند و مي‏گويند كه جنگ موسي با فرعون جنگ ظاهري بود والاّ در باطن با هم آشتي داشتند چه فرق مي‏كند موسي با فرعون؟ موسي مظهر جمال خدا بود و فرعون مظهر جلال، مقتضاي جمال اين است كه نرمي بكند و با مردم بطور مدارا سلوك بكند و به لولوها مردم را بترساند چنانكه آدمهاي جميل به نرمي و ناز و كرشمه مردم را جذب مي‏كنند ولكن مقتضاي جلال اين است كه به قهر و غلبه ظاهر بشود تا يك حرفي بزند نشنوند توي سرشان بزند و به قتل برساند چنانكه فرعون همين كارها را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 51 *»

مي‏كرد. حضرت موسي به لولوي تنها مردم را مي‏ترساند كه از ترس لولو درست راه بروند فرعون لولو را به مردم مي‏نماياند مي‏كشت و مي‏بست و دار مي‏زد و انواع سياستها به ميان مي‏آورد پس چون موسي جمال خدا است و فرعون جلال خدا معقول نيست جمال خدا با جلال خدا بد باشد. پس در باطن با هم خوب بودند و خدا هم هردو را مي‏خواست هم جمالش را مي‏خواست و هم جلالش را و از اين راه است كه يزيد را از اقطاب مي‏دانند كه آن دستگاه و آن رياست كبري را داشت او هم مظهر جلال خدا بود وهكذا اين‏جور كفرها و زندقه‏ها از ايشان بروز مي‏كند كه هيچ كفري و زندقه‏اي به پايه كفر و زندقه ايشان نمي‏رسد.

و بنا بر قولشان بايد انبيا متقلب‏ترين متقلبها و بازيگرترين بازيگرها باشند كه به هيچ پوچ بيايند شرعي قرار بدهند و مردم را امر و نهي بكنند و با بعضي جنگ بكنند و كشت و كشتار به ميان بياورند و مردم را از لولو بترسانند مثل پدرها كه طفلها را از لولو مي‏ترسانند كه آنجا نرو لولو تو را مي‏خورد و حال اينكه لولويي در خارج نيست و محض اخافه طفل اسم لولويي مي‏برند. پس العياذ باللّه انبيا آمدند مردم را بازي دادند كه لولويي هست اگر فلان كار را بكنيد لولو شما را مي‏خورد و در واقع لولويي نبود اين‏طور كردند كه مردم درست راه بروند و به ايشان بد نگذرد. خوب اگر امر چنين بود و محض نظم و نسق دنيايي اين‏همه كارها را كردند و اين اوضاعها را فراهم كردند چه ضرور بود انبيا بيايند در همه اعصار سلاطين و حكّام بودند و نظم و نسق ملك را مي‏دادند چنانكه الآن مي‏بيني كه پادشاهان هستند و نظم مملكت را مي‏دهند و مردم به رفاهيت هرچه تمام‏تر راه مي‏روند و مي‏بيني انبيا كه آمدند به حسب ظاهر كار را مغشوش‏تر كردند، مردم پيش از آمدن انبيا يك دسته بودند و به رفاهيت در كمال امن داشتند راه مي‏رفتند و انبيا كه آمدند ميان مردم تفرقه انداختند و بواسطه انبيا جنگها و خصومتها و جدالها و نزاعها پيدا شد پس چه‏بسيار از مردم را كشتند و چه‏بسيار خانه‏ها را خراب كردند و چه‏بسيار اموال را به غارت بردند و زنان و اطفال را اسير كردند پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 52 *»

ايشان آمدند دنيا را به حسب ظاهر خراب‏تر كردند و پيش از آمدنشان اين اوضاع و اين خرابيها در ميان نبود. پس به قول شما كه فرعون مظهر جلال خدا بود و موسي مظهر جمال خدا و اينها با هم جنگ زرگري داشتند چرا بايد جنگ زرگري داشته باشند؟ چه ضرور كرده بود جنگ زرگري داشته باشند؟ صلح زرگري داشته باشند. چه ضرور كرده بود كه موسايي بيايد در ميان مردم و مردم را دعوت كند و آن اوضاع را روي كار بياورد؟ اگر مقصود موسي اين بود كه مردم در اين دنيا درست راه بروند و امرشان منتظم باشد اگر هيچ نيامده بود فرعون كه سلطنت داشت و به قول خود خدايي مي‏كرد و عدالت ظاهري هم داشت و امر مردم منتظم بود و درست راه مي‏رفتند، چه ضرور كرده بود موسي بيايد در مقابل فرعون بايستد و سنگ تفرقه ميان مردم بيندازد و مردم را از يكديگر جدا بكند و جمعي را به عذابها گرفتار بسازد و جمعي را غرق بكند. وانگهي اگر انبيا محض سياست ملك آمده بودند چرا اين‏قدر مردم را سخت گرفتند و اين‏قدر امر را بر مردم تنگ گرفتند و اكتفا به ظاهر تنها نكردند و اگر كسي در ظاهر اطاعتشان مي‏كرد و به ايشان مي‏گرويد و حرفشان را گوش مي‏كرد باز گوش نمي‏كردند و حرفشان اين بود كه در توي دل هم بايد ايمان داشته باشيد و اعتقادتان هم درست باشد اين است كه خدا مي‏فرمايد فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكّموك فيماشجر بينهم ثم لايجدوا في انفسهم حرجاً مماقضيت و يسلّموا تسليماً ايشان مؤمن نيستند تا آنكه تو را حكم قرار بدهند در آنچه ميانشان واقع مي‏شود و هر حكمي هم كه تو بكني در دل خود تنگي نبينند از حكم تو اگرچه ضرر به ايشان داشته باشد و تسليم كنند امر تو را پس اگر دو نفر بروند پيش پيغمبر و يكي بر ديگري ادعا بكند و شهود چندي بياورد كه شهادت بدهند بر مدّعي_’feعليه و پيغمبر به مقتضاي آن شهود حكم بكند براي آن مدعي اگرچه در واقع تدليس كرده باشد و ادعاش بيجا باشد لكن پيغمبر مأمور است كه وقتي كه دو تا شاهد بر امري شهادت دادند و ظاهراً هم عادل باشند حكم بكند بر حسب ادعاي آن كسي كه ادعا مي‏كند و اين تخصيص به پيغمبر ما ندارد كسي كه در تورات و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 53 *»

ساير كتب انبيا نظر بكند مي‏فهمد كه در زمان انبياي سلف هم همين‏طور بود دو نفر مي‏آمدند بر امري شهادت مي‏دادند آنها هم حكم مي‏كردند و اگر شاهدها هم در واقع شهادت زور مي‏دادند آنها مأمور بودند كه به ظاهر حكم كنند حال اگر نبي چنين حكمي بكند و مدّعي_’feعليه ببيند كه مدّعي طلبي از خودش ندارد تدليس كرده باز بايد به مقتضاي حكم آن نبي عمل بكند و طلبي كه آن مرد ادعا مي‏كند به او بدهد و علاوه بر اين در دل هم تنگي نداشته باشد و راضي باشد به حكم نبي، اگر حالتش اين‏طور باشد مؤمن هست والاّ اگر يك قدري تنگي در دل خود مي‏بيند به نصّ قول خدا مؤمن نيست اگرچه در ظاهر هم عمل به حكم نبي بكند و فرمايشش را اطاعت بكند. انبيا اين‏طور سخت بودند و اگر كسي در سختيشان فكر كند مي‏بيند كه از جميع سختها سخت‏تر بودند. آخر ببين كه هر جابري هر ظالمي هرقدر كه سخت باشد همين‏قدر كه كسي را در تحت فرمان خود ديد كه ظاهراً اطاعتش مي‏كند ديگر كارش ندارد و هيچ‏يك كار به دل مردم ندارند كه توي دلت بايد تسليم امر ما را داشته باشي و از احكام ما تنگي در دل خود نيابي والاّ چنين و چنان مي‏كنيم اما انبيا كار به دل مردم دارند مي‏خواهند در دل هم تنگي از امرشان نداشته باشند و در دل تسليم امرشان را داشته باشند والاّ مي‏گويند مي‏زنيم مي‏بنديم عذاب مي‏كنيم و تنها اينجا اين كارها را نمي‏كنيم در قبر هم دست از سر شما برنمي‏داريم در برزخ هم دست از سر شما برنمي‏داريم در آخرت هم ابدالآباد عذابتان مي‏كنيم و هيچ خلاصي از براي شما نيست.

پس قدري فكر كن و ببين كه اگر انبيا تنها براي سياست ملكي آمده بودند پس چه‏كار به باطن مردم داشتند؟ مردم همين‏طور ظاهراً راه مي‏رفتند و امرشان مي‏گذشت ديگر اين‏همه اصرار و ابرام نمي‏خواست كه بياييد توي دل اسلام بياوريد و توي دل تسليم امر ما را داشته باشيد اگر براي سياست ملكي است تسليمِ توي دلي ضرور نكرده است خواه توي دل تسليم داشته باشند و خواه نداشته باشند اطاعت ظاهري كه كردند امر ملك برقرار مي‏ماند چنانكه همين سلاطين و حكّام اكتفا به اطاعت و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 54 *»

فرمانبرداري ظاهري مي‏كنند و امر سلطنت و حكومتشان هم مستقر و ثابت هست و امر مردم هم مي‏گذرد و نظم مملكت هم برقرار است و بنابر قولشان اگر در واقع چيزي نباشد و همه‏اش محض سياست ملك باشد هيچ آمدن انبيا ضرور نكرده بود چه لازم كرده بود كه بيايند خود را مبتلا بسازند و شرعي قرار بدهند و حدودي و احكامي وضع كنند و جنگها و نزاعها و خصومتها راه بيندازند و چه‏بسيار از خلق را هلاك كنند و چه بسيار جاها را خراب كنند اينها همه را بكنند براي اينكه نظم ملك بدهند؟ خوب اگر نيامده بودند چطور مي‏شد؟ همين سلاطين و حكّام بودند نظم ملك را مي‏دادند. پس آمدن و مردم را بسوي خود خواندن و اين‏قدر كار را بر مردم تنگ‏كردن ضرور نكرده بود و هيچ حاجت به جنگ زرگري نبود كه با بعضي صلح داشته باشند و با بعضي جنگ. تو ببين اگر كسي مي‏رفت پيش پيغمبر و مي‏گفت كه من مي‏دانم تو با ابوجهل ظاهراً جنگ داري و جنگ شما جنگ زرگري است و در باطن با هم صلح داريد، پس من گاهي پيش تو مي‏آيم و گاهي پيش ابوجهل مي‏روم، پيغمبر با او چه مي‏كرد؟ آيا تصديقش مي‏كرد و مي‏گفت راست مي‏گويي؟ يا زودي گردنش را مي‏زد چراكه پيغمبر همه‏اش براي اين آمده بود كه همه شما بايد رو به من بياييد مأذون نيستيد رو به كسي ديگر برويد. اگر نياييد چنين و چنان مي‏كنم مي‏بندم مي‏زنم مي‏كشم خانه‏ها را خراب مي‏كنم و عيال و اطفال را اسير مي‏كنم و اموال را به غارت مي‏برم. اگر جنگ زرگري داشتند اين‏همه خرابيها توي كار نمي‏آوردند و اين همه اوضاع فراهم نمي‏كردند. پس اگر به قول آنها خدا در همه‏چيز بود و چيزي غير از خدا نبود پس اين اوضاعها معني نداشت، چه طلبي داشتند انبيا از مردم؟ اگر بناي بي‏نهايت بود بي‏نهايت كه پيش مردم ديگر هم آمده تخصيصي به انبيا ندارد و چرا آنها بايد بيايند رئيس مردم باشند و چرا بايد مردم اطاعت آنها را بكنند و تخلف از امرشان نكنند؟ پس يقيناً امر امر بي‏نهايت نيست و خدايي كه ارسال رسل كرده آن بي‏نهايتي نيست كه حضرات عرفا خيال كرده‏اند. خدا بي‏نهايت نيست كه در همه‏جا ظاهر باشد و داخل در هر چيزي شده باشد پس از چه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 55 *»

راه مي‏گويي «ليس في جبّتي سوي اللّه» اگر خدا است او كه پيش تو نيامده و نه در بيرون جبّه تو ايستاده و نه در توي جبّه تو آمده پس نه در جبّه تو خدا است و نه در مافي‏الجبّه تو خداست و نه در خارج از جبّه تو خداست.

بلي اين جماعت ميشومه ديدند پاره‏اي از اشخاص از اين قبيل حرفها را زدند كه من رءاني فقد رأي الحق و لنا مع اللّه حالات هو فيها نحن و نحن فيها هو الاّ انه هو هو و نحن نحن ولكن آنها كساني بودند كه قادر بودند بر هر كاري و عالم بودند به هر چيزي، به هيچ وجه عجز نداشتند و جهل نداشتند پس چون چنين بودند گاهي هم آن‏جور حرفها را مي‏زدند كه ماييم ظهور او و او در ما ظاهر است و هركه ما را ديد او را ديده و دليلشان همين بود كه صفات او از وجود ما ظاهر است اگر او قادر علي كل شي‏ء است ما قدرت بر هر كاري داريم و اگر او عالم بكل شي‏ء است ما علم به هر چيزي داريم و هكذا اما تويي كه سرتاپا همه‏اش جهل و عجز و قصوري تو را نمي‏رسد كه سر به قدم آنها نگذاري و آن‏جور مزخرفات را ببافي. بلي يك كسي آن حرفها را مي‏زند كه واقعاً قدرت دارد بر هر كاري و علم دارد به هر چيزي و ذره‏اي جهل و عجز ندارد و دليل صدقش همان صفاتي است كه در او است اما تويي كه همه‏اش جهل داري و عجز داري از كجا مي‏گويي «ليس في جبّتي سوي اللّه» دليلت چيست؟ كجا است قدرت تو و كجا است علم تو؟ اگر علم نداري به هر چيزي و قدرت نداري بر هر كاري پس چطور لاف «ليس في جبّتي سوي اللّه» مي‏زني بعد از آنكه عجز و جهل خود را مي‏بيني نگو كه «ليس في جبّتي سوي اللّه» بگو «ليس في جبّتي سوي العاجز الجاهل». بلي اگر تو هم قادر علي كل شي‏ء و عالم بكل شي‏ء بودي باز عيب نداشت كه «ليس في جبّتي سوي اللّه» بگويي حالا كه نه قدرت بي‏نهايت داري و نه علم بي‏نهايت بلكه جاهل محض و عاجز محض هستي از كجا مي‏گويي «ليس في جبّتي سوي اللّه» دليلت چه و برهانت كدام است؟ اگر خدا توي جبّه تو هم آمده خدا كه قدرت بي‏نهايت و علم بي‏نهايت دارد چطور شده است كه آن علم و قدرت از تو ظاهر نيست؟ آيا خدا علم و قدرتش را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 56 *»

كنار گذاشته آمده توي جبّه تو ظاهر شده؟ پس توي جبّه تو كه آمده جاهل شده عاجز شده و آيا جاهل را مي‏شود خدا گفت؟ عاجز را مي‏شود خدا گفت؟ پس چرا الحاد را شعار خود كرده‏اي و نداي «ليس في جبّتي سوي اللّه» را در داده‏اي؟ و حال اينكه هيچ صفتي از صفات خدا در تو ظاهر نيست. آن‏چه را كه تو نداري صفات خدا است و آن‏چه را كه داري همه‏اش ضد صفات خدا است و خدا قادر است تو عاجز، خدا عالم است تو جاهل، خدا حكيم است تو سفيه، خدا باقي است تو فاني، خدا خالق است تو مخلوق، خدا رازق است تو مرزوق، خدا حي است تو ميّت، خدا قديم است تو حادث، خدا لم‏يلد و لم‏يولد است تو يلد و يولد وهكذا. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه مشيت في‏نفسه يك حالتي دارد و آن اين است كه از هر قبضه‏اي از قبضاتش نبي مي‏شود ساخت شيطان مي‏شود ساخت، جوهر مي‏شود ساخت عرض مي‏شود ساخت، نور مي‏شود ساخت منير مي‏شود ساخت وهكذا از هر قبضه‏اي هر چيز مي‏شود ساخت ديگر مخصوص به چيزي دون چيزي نيست و اين حالت خود مشيت است و از براي اين مشيت رؤس است به عدد ذرات موجودات و هر رأسي مخصوص به چيزي است كه به آن رأس آن چيز خلق شده و آن رأس ديگر قابل آن نيست كه چيز ديگر به او خلق بشود. رأسي كه به او كلي خلق مي‏شود او هم كلي است و كلي را به او خلق مي‏كنند ديگر نمي‏شود جزئي را به او خلق كرد و رأسي كه به او جزئي خلق مي‏شود او هم جزئي است و جزئي را به او خلق مي‏كنند ديگر نمي‏شود كلي را به او خلق كرد وهكذا رأسي كه به او جماد خلق مي‏شود مخصوص جماد است به آن رأس نمي‏شود نبات ساخت و رأسي كه به او نبات خلق مي‏شود مخصوص نبات است و به آن رأس نمي‏شود جماد يا حيوان خلق كرد و رأسي كه به او حيوان خلق مي‏شود مخصوص حيوان است به آن رأس نمي‏شود جماد يا نبات يا انسان خلق كرد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 57 *»

رأسي كه انسان به او خلق مي‏شود مخصوص انسان است و به آن رأس نمي‏شود جماد يا نبات يا حيوان خلق كرد و رأسي هم كه مخصوص انسان است يك رأس كلي است كه به عدد اناسي رؤس دارد كه يك رأسش متعلق به زيد است و يك رأسش متعلق به عمرو است و يك رأسش متعلق به بكر است وهكذا و همان‏طوري كه زيد زيد است و عمرو هم عمرو و هيچ‏بار زيد عمرو نمي‏شود و عمرو زيد نمي‏شود همان‏طور رأس زيد رأس زيد است و رأس عمرو رأس عمرو، و هيچ‏بار به رأس زيد عمرو نمي‏شود خلق كرد و به رأس عمرو هم زيد نمي‏شود خلق كرد. رأس زيد همان ذاتيتش اين است كه زيد به او خلق بشود لا غير و رأس عمرو هم همان ذاتيتش اين است كه عمرو به او خلق بشود و همچنين آن رأسي كه متعلق به زيد است به عدد اعضا و جوارح او رؤس دارد پس يك رأسش متعلق به سبابه‏اش است و يك رأسش متعلق به بنصرش است و يك رأسش متعلق به خنصرش است وهكذا و آن رأسي كه متعلق به سبابه‏اش است به او نمي‏شود بنصرش يا خنصرش را خلق كرد و آن رأسي كه متعلق به بنصرش است به او نمي‏شود سبابه‏اش يا خنصرش را خلق كرد بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه رأسي كه متعلق به بند اول سبابه است غير از آن رأسي است كه متعلق به بند دوّم او است و رأسي كه متعلق به بند دوّم او است غير از آن رأسي است كه متعلق به بند سوّم او است و حتي رأسي كه متعلق به پوست او است غير از آن رأسي است كه متعلق به گوشت او است و رأسي كه متعلق به گوشت او است غير از آن رأسي است كه متعلق به استخوان او است وهكذا.

مختصر آنكه هر ذره ذره‏اي يك رأس خاصي به او تعلق دارد كه به آن رأس موجود شده و به آن رأس هم ذره‏اي ديگر را نمي‏شود خلق كرد و ايجاد نمود بلكه هر رأسي مخصوص يك ذره‏اي است و دخلي به ذره ديگر ندارد و تا رأس هم به چيزي تعلق نگيرد آن چيز موجود نمي‏شود. پس هر چيزي كه مي‏بيني موجود شده بدان كه رأسي از رؤس مشيت به او تعلق گرفته كه موجود شده والاّ موجود نمي‏شد و هر طوري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 58 *»

هم كه هست آن رأسي كه به او تعلق گرفته همان‏طور است بدون كم و زياد و رأس متعلق به زيد همه‏اش بر شكل زيد است مثل زيد سري دارد و دستي دارد و پايي دارد و اعضا و جوارحي دارد و سرش هم بعينه مانند سر زيد است بدون تفاوت و دستش بعينه مانند دست زيد است بدون تفاوت و چشمش و گوشش و ساير اعضاش همه بعينه مانند چشم و گوش و ساير اعضاي زيد است بدون تفاوت و سر او چنين بود كه سر زيد چنين شده و دست او چنين بود كه دست زيد چنين شده و چشم او چنين بود كه چشم زيد چنين شده وهكذا پس علت وجود هر چيزي يك رأس از رؤس مشيت است كه تا آن رأس تعلق نگيرد چيزي موجود نمي‏شود و شك نيست كه علت علت نيست مگر اينكه تمام آنچه را كه معلول ضرور دارد داشته باشد والاّ نمي‏تواند معلول را بسازد و درست كند و چيزي كه ندارد آن‏چه را كه چيز ديگر ضرور دارد چطور علت او خواهد بود! پس چيزي علت چيزي است اگر وجود اين از پيش او آمده باشد و اسباب وجود اين را به او داده باشد پس اگر معلول چيزي لازم دارد بايد آن را علت داشته باشد كه به معلول بدهد و اگر معلول چيزي از پيش غير علت داشته باشد معلول او نيست و او هم علت او نيست پس عليّت معنيش اين است كه آن‏چه را كه در وجود معلول ضرور باشد او داشته باشد و همه را به معلول بدهد تا به واسطه آن علت، معلول خودش خودش بشود و تحقق و تأصل پيدا كند پس چون چنين است نمي‏شود كه علت و معلول در خارج جدا از يكديگر ايستاده باشند علتش جدا باشد و معلولش جدا چراكه هر چيزي كه در خارج مقابل چيزي باشد اگرچه مثلين هم باشند يك مابه‏الاختصاصي دارند كه مخصوص به هريك است كه بواسطه آن مابه‏الاختصاص اين از او جدا شده و او از اين جدا شده و همين‏كه دو چيز شدند لابد آن‏چه را كه اين يكي دارد آن ديگر ندارد و آن‏چه را كه ديگري دارد اين يكي ندارد اين است كه اين غير او شده و او غير از اين. مثلاً دو مثقال نقره اگرچه در وزن و در رنگ و در شكل و در طبع و در خاصيت مثل هم هستند لكن باز هيچ‏يك از اين دو وزن آن ديگر و رنگ او و شكل او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 59 *»

و طبع او را ندارند دليلش همين‏كه اگر آن يك مثقال را با اين يك مثقال ممزوج كني وزنش دوچندان مي‏شود و دو مثقال مي‏شود وهكذا اگر اين دو مثقال را روي هم بگذاري و بخوري خاصيتش دوچندان مي‏شود و تأثيرش بيشتر مي‏شود و اين مطلب هم امري است كه همه‏كس مي‏فهمد و همه‏كس مي‏بيند كه اين دو مثقال نقره اگرچه وزن يكي بعينه مثل وزن ديگري است و رنگ او رنگ ديگري و شكل او شكل ديگري و طبع او طبع ديگري است وهكذا لكن وزن اين مثقال غير از وزن آن مثقال است و رنگ اين غير از رنگ او است و طبع اين غير از طبع او است. به اين معني وزن اين و رنگ اين و طبع اين روي اين نشسته و طبع او و رنگ او و وزن او روي او نشسته اين است كه اين غير او شده و او غير از اين. پس آنچه را كه اين يك مثقال دارد همان را آن يك مثقال ديگر ندارد اگرچه مثل آن را داشته باشد. پس در اين مقام فرق نمي‏كند كه دو چيز مثلين باشند يا ضدين يا خلافين، همين‏كه دو چيز شدند لابد آنچه را كه اين يكي دارد آن ديگر آن را ندارد خواه مثل آن را داشته باشد يا نداشته باشد و تا چيزي مابه‏الاختصاص نداشته باشد از چيز ديگر ممتاز نمي‏شود و امتيازات همه ناشي مي‏شوند از مابه‏الاختصاص و مابه‏الاختصاص همان چيزهايي است كه در يكي يافت مي‏شود و در آن ديگر يافت نمي‏شود. پس همين‏كه دو شي‏ء محدود پيدا شدند كه يكي غير آن ديگر باشد لابد آنچه را كه اين يكي دارد آن ديگر ندارد و بالعكس و چون چنين است حالتشان اين است كه دو شي‏ء شدند و هريكي غير ديگري شدند و چون امر چنين است نمي‏شود كه علت و معلول دو شي‏ء متباين از هم باشند كه در خارج جدا از يكديگر ايستاده باشند علتش جدا باشد و معلولش جدا چراكه اگر چنين باشد آنوقت بايد آن‏چه را كه علت دارد معلول آن را نداشته باشد و آن‏چه را كه معلول دارد علت آن را نداشته باشد تا علت غير معلول و معلول غير علت باشد و اگر علت نداشته باشد آنچه را كه معلول ضرور دارد چطور مي‏تواند علت او باشد و او را ايجاد كند؟ اگر ندارد آنچه را كه او ضرور دارد پس چرا مي‏گويي كه اين علت او است و او معلول اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 60 *»

است؟ نهايت دو شي‏ء خارجي هستند كه دخلي به هم ندارند مانند زيد و عمرو كه هردو انسانند لكن زيدش جدا است و عمروش جدا، آن‏چه را كه زيد دارد عمرو ندارد و آنچه را كه عمرو دارد زيد ندارد و هيچ زيد علت عمرو نيست و عمرو هم علت زيد نيست پس اگر بنابراين است كه شيئين محدودين را علت و معلول بگوييد پس چرا زيد را علت عمرو يا عمرو را علت زيد نمي‏گيريد؟ و خيلي واضح است كه تا اسباب وجود چيزي بسته به امري نباشد و وجودش از پيش او نيامده باشد آن امر را علت اين چيز و اين چيز را معلول آن امر نمي‏شود گفت و تمام معني عليّت همين است كه ايجاد امر ديگر بسته به او باشد و تمام وجودش از پيش او آمده باشد و غير از اين عليّت معني ندارد. پس بعد از آنكه امر چنين است لابد بايد علت آنچه را كه معلول ضرور دارد و در وجود او لازم است داشته باشد و هيچ چيز از مايحتاج معلول را فاقد نباشد تا بتواند معلول را ايجاد كند و اگر تمام مايحتاج معلول را نداشته باشد نمي‏تواند به معلول عطا نمايد بديهي است كه فقير فقير ديگر را نمي‏تواند مستغني كند مستغني‏كردن كار كسي است كه اسباب مستغني‏كردن در او باشد و بتواند به فقير آن‏قدر بدهد كه مستغنيش بكند. پس علت اگر نداشته باشد آنچه را كه در وجود معلول ضرور است بلا شك معلول از او بعمل نمي‏آيد پس معلولي نيست كه او را علت آن معلول بگوييم پس علت كه واجد تمام مايحتاج معلول نباشد معني ندارد و اسمش علت نيست و علت همه‏اش همين است كه وجود معلول بسته به او باشد و معلول از پيش او آمده باشد پس البته بايد علت تمام مايحتاج معلول را داشته باشد تا بتواند به او عطا كند و لباس هستي به او بپوشاند و معلول هم كه از جاي ديگر نيامده است و معلولِ همين علت است پس هرچه دارد از عطاي علت است و علت به او داده كه او واجد شده و چون چنين است بايد آن‏چه را كه او دارد علت داشته باشد كه به او داده باشد واضح است چيز نداشته را نمي‏شود به كسي داد چيز داشته را به ديگري مي‏دهند پس چون همه چيزهايي كه معلول دارد علت به او داده پس بلا شك بايد تمام آنها را خود علت داشته باشد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 61 *»

هرگاه خود علت نداشته باشد نمي‏تواند به معلول بدهد البته همه را دارد كه به معلول مي‏دهد.

پس چون دانستي كه علت آنچه را كه معلول دارد بايد واجد باشد مي‏فهمي كه نمي‏شود علت و معلول دو چيز باشند كه در مقابل يكديگر افتاده باشند و علت جدا ايستاده باشد و معلول جدا به جهت اينكه دانستي اين جور دوئيت لازمه‏اش مابه‏الاختصاص افتاده و مابه‏الاختصاص داشتن معنيش اين است كه اقلاً يك چيزي اين داشته باشد كه او نداشته باشد و يك چيزي او داشته باشد كه اين نداشته باشد و علت و معلول نمي‏شود چنين باشند علت اگر نداشته باشد تمام آنچه را كه معلول دارد نمي‏تواند علت او باشد و نمي‏شود موجد او باشد پس چون واجب است كه داشته باشد علت تمام مايحتاج معلول را، نمي‏شود علت و معلول دو شي‏ء مباين و منفصل از هم باشند.

و چون اين مطلب را دانستي بدان كه شك نيست كه اشياء به واسطه رؤس مشيت موجود مي‏شوند و هر چيزي تا رأسي به او تعلق نگيرد موجود نمي‏شود پس وجود هر چيزي بسته است به يك رأسي از رؤس مشيت و رأس هر چيزي هم مثل او و مناسب او است كه از او آن چيز بعمل مي‏آيد و موجود مي‏شود. پس علت وجود هر چيزي رأسي است كه متعلق به او است و هرگاه آن رأس تعلق نگيرد آن چيز موجود نخواهد شد. پس رأس مشيتي كه تعلق به آن چيز مي‏گيرد شي‏ء علي‏حده‏اي نيست كه در مقابل او افتاده باشد كه دو چيز باشند يكي رأس و يكي خود آن چيز، اگر چنين بود هرگز از آن رأس آن چيز موجود نمي‏شد چراكه رأس جدا بود و آن چيز جدا، آنچه را كه آن چيز داشت آن رأس نداشت و آنچه را كه آن رأس داشت آن چيز نداشت. پس رأسي از رؤس مشيت كه چيزهايي كه در وجود چيزي ضرور است ندارد چطور مي‏تواند او را ايجاد بكند؟ پس چون كه ايجاد هر چيزي به واسطه تعلق گرفتن رأسي است از رؤس مشيت و تا رأسي تعلق نگيرد چيزي موجود نمي‏شود پس هر رأسي از رؤس كه تعلق به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 62 *»

ايجاد چيزي مي‏گيرد و او را موجود مي‏كند بايد تمام آنچه را كه او ضرور دارد داشته باشد تا بتواند او را احداث كند اين است كه مي‏گوييم هر رأسي مخصوص به چيزي است چيزهاي ديگر را نمي‏شود به او ايجاد كرد. پس يكي از رؤس مشيت مخصوص زيد است و به زيد تعلق مي‏گيرد زيد موجود مي‏شود ديگر به اين رأس نمي‏شود عمرو موجود بشود و راهش همين است كه زيد چيزهايي دارد كه عمرو آنها را ندارد و عمرو هم چيزهايي دارد كه زيد آنها را ندارد پس اگر رأسي مال زيد است پس آن چيزهايي كه در وجود زيد ضرور است دارد و زياده بر آن را ندارد همان‏طوري كه زيد زايد بر مايحتاج خود چيزي ندارد رأسي هم كه به خلقت زيد تعلق مي‏گيرد به قدر مايحتاج زيد دارد پس مايحتاج عمرو را ندارد كه بتوان عمرو را به او خلق كرد و چون مايحتاج هر چيزي بايد از پيش رأسي كه متعلق به او است بيايد و همه چيزش بايد از پيش آن رأس بيايد پس رأس و آن چيزي كه مخلوق به رأس است دو شي‏ء نيستند يعني دوئيت در خارج ندارند كه اين غير او باشد و او غير از اين، نسبتشان مانند نسبت ضرَب و ضرباً است. ببين اگرچه مي‏گوييم ضرَب و ضرباً، و دو چيز تعبير مي‏آوريم يكي ضرَب و يكي ضرباً و بعبارة اخري يكي فعل و يكي مفعول مطلق لكن اين ضرَب با آن ضرباً غير هم نيستند و جدا از يكديگر نايستاده‏اند و وجود علي‏حده‏اي ندارند كه ضرَب جدا باشد و ضرباً جدا بلكه در خارج هردو يك چيزند و در خارج كه نظر مي‏كني يك چيز بيش نمي‏بيني كه جهت اعلاش ضرَب است و جهت ادناش ضرْب است و همان وقتي كه ضرَب پيدا مي‏شود ضرباً هم پيدا شده و همان آني كه ضرباً پيدا مي‏شود ضرَب هم پيدا مي‏شود و ضرباً و ضرَب هيچ مانند قيام و قعود نيستند كه غير هم باشند بلكه يك نوع اتحادي دارند كه ضرباً از ضرَب پيدا شده است و اگر مغايرت داشتند ضرباً از ضرَب پيدا نمي‏شد همان‏طوري كه قيام از قعود پيدا نمي‏شود و قعود از قيام پيدا نمي‏شود پس چون اشياء از رؤس پيدا مي‏شوند نمي‏شود كه مغاير با آن رؤس باشند و دوئيت داشته باشند و دو شي‏ء محدود باشند والاّ نمي‏شد كه اشياء از رؤس پيدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 63 *»

بشوند پس نسبت رؤس به اشياء مانند نسبت قيام به قعود و زيد به عمرو نيست نسبتشان به اشياء نسبت فعل به مفعول مطلق است كه مغايرت خارجي در ميان نيست و يك نوع اتحادي در ميان است كه در منظر يك چيز به نظر مي‏آيد. پس رأس متعلق به زيد غير زيد نيست و خارج از زيد نايستاده همان خود زيد است و رأس متعلق به عمرو غير عمرو نيست و خارج از عمرو نايستاده همان خود عمرو است وهكذا. و اينكه «رأسي به زيد تعلق گرفت زيد خلق شد و رأسي به عمرو تعلق گرفت عمرو خلق شد» وقتي معنيش را شكافتي اين است كه صانع هركس را به هرطوري كه خواست خلق كرد زيد را خواست زيد باشد زيد خلق كرد و عمرو را خواست عمرو باشد عمرو خلق كرد و البته زيد بايد غير عمرو باشد و عمرو بايد غير زيد باشد. پس آن‏طوري كه صانع خواست زيد را خلق بكند آن‏طور نخواست كه عمرو را خلق بكند و بالعكس اين است كه زيد طوري شده و عمرو طوري ديگر، نه زيد دخلي به عمرو دارد و نه عمرو دخلي به زيد دارد پس اين را به عبارت ديگر تعبير مي‏آورند فرمايش مي‏كنند كه رأسي از رؤس مشيت كه به زيد تعلق گرفته به عمرو نمي‏شود تعلق بگيرد و رأسي از رؤس مشيت هم كه به عمرو تعلق گرفته به زيد نمي‏شود تعلق بگيرد و مراد همان است كه آن‏طوري كه صانع خواسته زيد را خلق كرده آن‏طور نخواسته عمرو را خلق نكرده و بالعكس. پس زيد را زيد خلق كرده و عمرو را عمرو.([1]) البته زيد واجب است كه خودش خودش باشد و غير تمام ماسواي خودش باشد و عمرو هم واجب است كه خودش خودش باشد و غير تمام ماسواي خودش باشد و صانع هم چنين كرده زيد را زيد خلق كرده و عمرو و بكر و حيوان و نبات و جماد و زمين و آسمان وهكذا خلق نكرده و عمرو را عمرو خلق كرده و چيزهاي ديگر و كسان ديگر خلق نكرده. پس هر چيزي خودش خودش است و غير از تمام ماسواي خود و صانع هم همين‏كار را  كرده و غير از اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 64 *»

كاري نكرده.

پس مي‏فهمي كه جبري و تفويضي در ميان نيست و هيچ چيز بحثي بر صانع ندارد جماد چه بحثي بر صانع دارد كه خودش جماد است و جماد بايد جماد باشد صانع هم او را جماد آفريده و نبات چه بحثي بر صانع دارد كه خودش نبات است و نبات بايد نبات باشد صانع هم او را نبات آفريده وهكذا. پس هر چيزي بايد خودش خودش باشد صانع هم همين‏طور خلقش كرده پس سلطان بايد سلطان باشد سلطانش آفريده رعيت بايد رعيت باشد رعيتش آفريده، حاكم بايد حاكم باشد حاكمش آفريده، كدخدا بايد كدخدا باشد كدخداش آفريده، فقير بايد فقير باشد فقيرش آفريده غني بايد غني باشد غنيش آفريده، زيد بايد زيد باشد زيدش آفريده، عمرو بايد عمرو باشد عمروش آفريده، گوسفند بايد گوسفند باشد گوسفندش آفريده، اسب بايد اسب باشد اسبش آفريده، گاو بايد گاو باشد گاوش آفريده، انار بايد انار باشد انارش آفريده، چنار بايد چنار باشد چنارش آفريده، ياقوت بايد ياقوت باشد ياقوتش آفريده، الماس بايد الماس باشد الماسش آفريده، معدن بايد معدن باشد معدنش آفريده، جماد بايد جماد باشد جمادش آفريده نبات بايد نبات باشد نباتش آفريده حيوان بايد حيوان باشد حيوانش آفريده انسان بايد انسان باشد انسانش آفريده، زمين بايد زمين باشد زمينش آفريده آسمان بايد آسمان باشد آسمانش آفريده، بدن بايد بدن باشد بدنش آفريده روح بايد روح باشد روحش آفريده خيال بايد خيال باشد خيالش آفريده نفس بايد نفس باشد نفسش آفريده عقل بايد عقل باشد عقلش آفريده وهكذا. پس چون همه را به خواست خود خلق كرده و هر طوري كه خواسته آفريده در اين مقام دعوتي و امري و نهيي و سيري و سلوكي نيست چراكه همه از پيش او آمده‏اند و همه را او آفريده و همه رؤس مشيت او هستند و او هرطوري كه خواسته صنعت كرده پس نه او دعوتي به مردم دارد و نه مردم مي‏توانند سير و سلوك بسوي او بكنند پس جاي سير و سلوكها را پيدا كن كه در كجا است، كِه بايد بسوي كِه سلوك كند. راست است عجز چيزي است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 65 *»

قدرت هم چيزي و جهل چيزي است و علم هم چيزي و سفاهت چيزي است و حكمت هم چيزي وهكذا و همه را هم صانع ايجاد كرده، عجز كار او است و قدرت هم كار او است، جهل كار او است و علم هم كار او است به اين معني كه خواسته علم و قدرت را خلق كرده و خواسته عجز و جهل را خلق كرده و همچنين خواسته عاجز و جاهل خلق كرده و خواسته قادر و عالم خلق كرده. پس بگو كه رأسي از رؤس مشيت به قادر تعلق گرفته قادر خلق شده و به عالم تعلق گرفته عالم خلق شده و از آن طرف رأسي از رؤس مشيت به عاجز تعلق گرفت عاجز خلق شد و به جاهل تعلق گرفت جاهل خلق شد و البته رأسي كه به عاجز تعلق مي‏گيرد عاجز است و رأسي كه به جاهل تعلق مي‏گيرد جاهل است و رأسي هم كه تعلق به قادر و عالم مي‏گيرد قادر و عالم است. پس آن‏كه اقدر قادرين و اعلم عالمين است رأس متعلق به او هم اقدر قادرين و اعلم عالمين است و همچنين است امر در طرف مقابل پس راست است كه همه را خواسته و آفريده و به هريك رأسي از رؤس مشيت تعلق گرفته موجود شده لكن يكي هست كه قادر است و عالم است و يكي هست كه عاجز است و جاهل است، يكي هست كه قدرت و علم ذاتيش است خواه مقدورات و معلومات باشند يا نباشند و آنجا است كه مي‏فرمايند عالم و لا معلوم و قادر و لا مقدور و يكي هست كه عجز و جهل ذاتيش است پس بعضي هستند كه قدرت بي‏پايان و علم بي‏پايان دارند و موقع صفت قدرت و علم اويند و ديگران هستند كه همه‏شان سرتاپا عجز و جهل و قصورند و هيچ چيز راه نمي‏برند و هيچ كاري از ايشان برنمي‏آيد و اگر احياناً قدرتي و علمي به اندازه معيني داشته باشند مي‏فهمند كه از خودشان نيست چراكه مالكشان نيستند و نمي‏توانند ضبطشان كنند پس مي‏بينند كه ذاتيتشان بجز جهل و عجز چيزي نيست پس البته بايد عاجزين و جهال بروند پيش آن كسي كه قدرت و علم و ساير صفات كمال ذاتي او است و قدرتش بي‏پايان و علمش بي‏پايان و حكمتش بي‏پايان است. البته او كه همه چيز را راه مي‏برد و همه‏كار را مي‏تواند بكند ديگران كه چنين نيستند بايد رو به او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 66 *»

بروند و سلوك بسوي او نمايند و او است كه مردم را دعوت كرده و رسولان فرستاده و امر و نهي كرده و راه بخصوصي قرار داده و خواسته از مردم كه از آن راه سلوك نمايند تا به او برسند فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربه احداً پس جاي سير و سلوك اينجا است و در اين مقام است كه بايد مردم سير كنند سلوك كنند تا ترقي كنند و به مقام قرب برسند و در اين مقام اسم خلق نمي‏شود برد و نمي‏شود او را مخلوق گفت، او رتبه‏اش بالاتر از خلق است اين است كه مي‏فرمايد و يحذّركم ان‏تجعلوا الميم مخلوقاً. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه يك نوع نظري است كه حكما و اهل حق دارند كه مي‏فرمايند همه اشياء از رؤس مشيت خلق شده‏اند و تا رأسي از رؤس مشيت به چيزي تعلق نگيرد آن چيز موجود نخواهد شد و هر رأسي هم مخصوص به چيزي است كه دخلي به چيز ديگر ندارد و چيز ديگر را نمي‏شود به آن رأس خلق كرد و اين را كه مردم مي‏شنوند خيال مي‏كنند كه رأس جدا است و شي‏ء مخلوق از او جدا ولكن چنين نيست اگر اينها جدا از هم باشند و رأسش جدا باشد و شيئش جدا آن شي‏ء را نمي‏شود به او خلق كرد؛ لابد كه جدا از هم شدند و اين غير او شد و او غير از اين يك مابه‏الاختصاصي در اين ميانه هست كه در اين هست و او آن را ندارد و در او هست و اين آن را ندارد والاّ دوئيت معني ندارد و بعد از آنكه چنين شد نمي‏شود كه يكي مخلوق از ديگري باشد. پس شي‏ء نمي‏شود مخلوق از رأس باشد چراكه رأس ندارد آنچه را كه شي‏ء در وجود خود ضرور دارد پس نمي‏تواند او را احداث كند پس رأس زيد اگر نداشته باشد آنچه را كه زيد ضرور دارد چطور مي‏شود به آن رأس زيد را خلق كرد و حال آنكه ندارد تمام مايحتاج زيد را. پس اگرچه مي‏گويند رأس به زيد تعلق مي‏گيرد زيد موجود مي‏شود اما رأسش جدا نيست و زيدش جدا و اينها دو چيز نيستند و اگر چنين بود به آن رأس نمي‏شد زيد خلق بشود. پس رأسي از رؤس مشيت كه تعلق گرفته به زيد و زيد خلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 67 *»

شده عبارت از خود زيد است و خود زيد است كه رأسي است از رؤس مشيت كليه الهيه و همين زيد است كه به يك نظر رأسش مي‏گويند و به يك نظر مخلوق از رأسش مي‏گويند. پس رأس متعلق به زيد خود زيد است نه چيزي ديگر والاّ محال بود كه به آن رأس خلق بشود اين است كه مي‏فرمايند رأس متعلق به زيد مخصوص زيد است دخلي به ديگري ندارد و ماسواي زيد را نمي‏شود به آن رأس خلق كرد معلوم است كه زيد خودش خودش است نمي‏شود ماسواي خودش باشد پس رأس متعلق به او هم كه عبارت از جهت اعلاش ـ كه جهت صدور از مؤثر باشد ـ است، مخصوص زيد است دخلي به ماسواي او ندارد. پس هميشه همراه زيد هست و از زيد مفارقت نمي‏كند البته شاء شيئاً مشيت بي مشاء نمي‏شود پس شاء كه آمد شيئاً هم همراهش هست و شاء بي شيئاً معني ندارد. پس شيئاً هميشه همراه شاء هست و شيئاً غير آن شاء نيست كه جدا از او ايستاده باشد والاّ از آن شاء احداث نمي‏شد همان‏طوري كه مي‏بيني ضرباً غير ضرَب نيست كه از او احداث مي‏شود و اين شاء شيئاً بعينه مثل ضرَب ضرباً است و چنين نيست كه شاء جدا باشد و شيئاً جدا، اگر چنين بود شاء شيئاً نمي‏شد و يكي فعل نمي‏شد يكي مفعول مطلق. پس خود همين شيئاً است كه جهت اعلاش شاء است و جهت اعلاتر را بخواهي شائي است. پس در خارج همين شيئاً است كه يك‏جاش شائي است و يك جاش شاء است و يك جاش هم شيئاً است. پس رأسي به شيئاً تعلق گرفته شيئاً موجود شده و رأسي كه به او تعلق گرفته موجود شده همان شاء است و شاء هم خود شيئاً است نه چيزي غير از او. پس چون جميع اشياء مشاءاتند و مشاء بي مشيت معني ندارد پس به همه ايشان رؤس مشيت تعلق گرفته و آن رؤس هم خودشانند نه چيزهاي ديگر و البته هر چيزي خودش خودش است و غير تمام ماسواي خود است. پس رأس متعلق به هر چيزي هم بايد مخصوص او باشد و صالح نباشد از براي اينكه تعلق به چيزي غير او بگيرد. پس رأس زيد مال زيد است و رأس عمرو مال عمرو همان‏طوري كه زيد نمي‏شود عمرو بشود و عمرو نمي‏شود زيد بشود رأس زيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 68 *»

هم نمي‏شود به عمرو تعلق بگيرد و رأس عمرو هم نمي‏شود به زيد تعلق بگيرد پس زيد زيد است و عمرو عمرو، رأس زيد هم رأس زيد است و رأس عمرو هم رأس عمرو، به رأس زيد زيد خلق شد و به رأس عمرو عمرو خلق شد، رأس زيد صلاحيت ندارد عمرو را خلق بكند و رأس عمرو هم صلاحيت ندارد زيد را خلق بكند، و هر چيزي كه اسم چيز بر او صادق است و چيزي هست لابد يك رأسي به او تعلق گرفته كه او خودش خودش شده و لباس هستي در بر كرده و رأس متعلق به او هم خود او است كه جهت صدورش را از مؤثر تعبير به رأس مي‏آورند. پس به اين نظر كه ملاحظه بكني تمام اشياء پيش يك مقامي و مرتبه‏اي هميشه حاضر است و هر چيزي در مقام خودش هميشه بوده و هست و نبود ندارد چراكه هر چيزي خودش خودش است چيزي نيست كه خودش خودش نباشد. پس امروز هميشه امروز است و البته امروز بايد پيش از فردا و بعد از ديروز باشد و اگر چنين نباشد امروز امروز نيست پس در فردا نيست راست است و در ديروز هم نبوده راست است اما كي بوده كه در امروز نباشد؟ پس امروز در سر جاي خودش هميشه بوده و هميشه خواهد بود و هر چيزي كه در هر وقتي پيدا مي‏شود در آن وقت خودش هميشه بوده و هميشه خواهد بود در وقت ديگر نيست راست است و بايد هم چنين باشد والاّ او خودش خودش نيست. پس به اين نظر چيزي نبود ندارد آنچه هست همه‏اش در سر جايشان هميشه بوده و هميشه هستند. پس مؤثر انتظاري ندارد و فاقد چيزي نيست هر چيزي را در سر جاي او واجد است و از براي او فقداني به هيچ‏وجه تصوير نمي‏شود. پس او همه را احداث‏كرده دارد و نيست كه چيزي را احداث نكرده باشد بعد احداثش بكند و نيست چيزي كه احداث‏كرده او نباشد چه از ذوات و چه از صفات و چه از اعراض و چه از جواهر و چه از فواعل و چه از افعال و نيست چيزي كه رأسي از رؤس مشيت به او تعلق نگرفته باشد و احداثش نكرده باشد و تا رأسي تعلق نمي‏گرفت به چيزي محال بود كه آن چيز موجود شود چراكه تو اسم چيزي مي‏بري و مي‏گويي چيزي هست پس بعد از آنكه هست همين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 69 *»

هستيش تعلق گرفتن رأس مشيت است پس هست رأس مشيت به او تعلق گرفته و تعلق گرفتن رأس مشيت كه علي‏حده چيزي نيست تعلق گرفتن او همان موجود شدن آن چيز است موجود كه هست پس رأس هم به او تعلق گرفته ديگر چيزي هست و رأسي از رؤس مشيت به او تعلق نگرفته معني ندارد. پس اينكه مي‏گويند كه اَعدامِ وجودات مانند سكون كه عدم حركت و ظلمت كه عدم نور و موت كه عدم حيات است متعلق جعل نيستند قولي است باطل و از درجه اعتبار ساقط چراكه ظلمت اگرچه عدم نور است اما خودش كه عدم صرف نيست اگر عدم صرف است پس از چه اسم مي‏بري و چه را در مقابل نور قرار مي‏دهي و ضدش مي‏گويي؟ اگر عدم حقيقي است چطور ضديت با نور و مقابلي با او دارد؟ پس چيزي هست كه مي‏گويي ضد ظلمت است و مقابلي با او دارد و اگر هست پس متعلق جعل هست و جعل غير از اين معني ندارد كه چيزي را ايجاد بكنند و موجودش بسازند. پس ظلمت هم چون هست و شي‏ء موجودي است پس آن هم بلا شك متعلق جعل هست پس اينها از باب اعدامند و مجعول نيستند قولي است بي‏معني و انسان عاقل صاحب شعور چنين حرفي نمي‏زند.

و همچنين آنهايي هم كه مي‏گويند خدا ذوات را خلق كرده ديگر قرانات و نسبي كه بين اشياء هستند آنها را خلق نكرده آنها لازم اشياء هستند و محتاج به جعل نيستند اشياء كه پيدا شدند آنها همراه هستند حاجت به جعل علي‏حده‏اي ندارند مانند آنكه اربعه را وقتي كه خدا خلق كرد ديگر زوجيت را نبايد علي‏حده خلق بكند، اربعه كه خلق شد لازمه‏اش زوجيت افتاده است قول ايشان هم قولي است باطل. چراكه از ايشان مي‏پرسيم كه آيا زوجيت چيزي هست يا نيست؟ اگر نيست كه نيست چرا اسمش را مي‏بري و از حالش سخن مي‏گويي؟ و اگر هست پس لابد او را خلق كردند و گذاردند و اين‏قدر را همه‏كس مي‏فهمد كه زوجيت غير از اربعه است و چهارتا تخم كه موجود شد اگرچه زوجيت لازمشان افتاده است لكن زوجيت دخلي به اصل آن چهارتا تخم ندارد و چيزي هم كه هست نهايت لازم اين معدود افتاده است پس لابد جعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 70 *»

مي‏خواهد و بايد خلقش بكنند هل من خالق غير اللّه؟ چيزي هست كه خدا خالقش نباشد و مخلوق خدا نباشد؟ پس اگر زوجيت يك چيزي است غير از چهارتا تخم لابد بايد خدا خلقش كرده باشد همان‏طوري كه خود آن تخمها را خدا خلق كرده پس قرانات و نسب بين اشياء را هم خدا خلق كرده همان‏طوري كه خود اشياء را خلق كرده و لوازم را هم خدا خلق كرده همان‏طوري كه ملزومات را خلق كرده پس هم ذوات اشياء مجعولند و هم قرانات و نسبي كه بين اشياء واقع است مجعولند و در مجعوليت هيچ فرق با هم ندارند. ملزوم مجعول است لازم هم مجعول است، جوهر مجعول است عرض هم مجعول است، فاعل مجعول است فعل هم مجعول است و به هريك رأسي از رؤس مشيت تعلق گرفته موجود شده والاّ موجود نمي‏شدند. پس همان‏طوري كه رأسي از رؤس مشيت به ملزوم تعلق گرفته ملزوم پيدا شده رأسي از رؤس مشيت هم به لازم تعلق گرفته لازم پيدا شده و همان‏طوري كه رأسي از آن رؤس به جوهر تعلق گرفته جوهر پيدا شده رأسي از آن رؤس هم به عرض تعلق گرفته عرض پيدا شده وهكذا. نهايت رأسي كه تعلق به ملزوم گرفته غير از آن رأسي است كه تعلق به لازم گرفته و رأسي كه تعلق به جوهر گرفته غير از آن رأسي است كه تعلق به عرض گرفته و رأسي كه تعلق به فاعل گرفته غير از آن رأسي است كه تعلق به فعل گرفته معلوم است كه رأس متعلق به ملزوم مانند ملزوم است و رأس متعلق به لازم مانند لازم است رأس متعلق به ملزوم ملزوميت دارد اين است كه او ملزوم لازم شده و رأس متعلق به لازم لازميت دارد اين است كه او لازم ملزوم شده و همان‏طوري كه ملزوم ملزوم است و لازم نيست و لازم هم لازم است ملزوم نيست همان‏طور رأس متعلق به ملزوم هم مخصوص به ملزوم است و ملزوم از او پيدا مي‏شود و بس و لازم را نمي‏شود به او احداث كرد و رأس متعلق به لازم هم مخصوص به لازم است و لازم از او پيدا مي‏شود و بس و ملزوم را به اين رأس نمي‏شود احداث كرد. پس رأسي به ملزوم تعلق گرفته ملزوم پيدا شده و رأس ديگر هم به لازم تعلق گرفته لازم آن ملزوم پيدا شده پس بگو ملزوم ملزوم است و لازم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 71 *»

لازم او و آن رأسي هم كه تعلق به ملزوم گرفته بعينه مانند ملزوم ملزوم است و رأسي هم كه به لازم تعلق گرفته بعينه لازم است پس همان‏طوري كه اين شي‏ء خارجي لازم چيز ديگر است و او ملزومش است همان‏طور رأس متعلق به اين شي‏ء هم لازم رأس متعلق به آن چيز ديگر است و او ملزومش است چراكه در حقيقت رأس متعلق به ملزوم خود ملزوم است و رأس متعلق به لازم خود لازم است و اينكه رأسي از رؤس مشيت به ملزوم تعلق مي‏گيرد ملزوم پيدا مي‏شود و رأسي از رؤس مشيت به لازم تعلق مي‏گيرد لازم پيدا مي‏شود و هم ملزوم مجعول جعل جاعل است و هم لازم هيچ منافات ندارد با اينكه ملزوم ملزوم باشد و لازم لازم و به محض اينكه هردو مجعول شدند و رأس مشيت به هردو تعلق گرفت لازم نمي‏آيد كه ملزوم ملزوم لازم و لازم لازم ملزوم نباشد بلي اگر همان‏جور رأسي كه به ملزوم تعلق مي‏گرفت به اين لازم هم تعلق مي‏گرفت آن‏وقت اين لازم لازم آن ملزوم نمي‏شد و خودش شيئي بود جدا دخلي به آن ملزوم نداشت اما نمي‏گوييم كه امر چنين است كه رأسي از جور رأس ملزوم به لازم تعلق گرفته بلكه مي‏گوييم كه رأسي از جور خود لازم به لازم تعلق گرفته كه لازم لازم شده و رأسي هم كه به لازم تعلق گرفته آن هم لزوم دارد اين است كه لازم هم لزوم پيدا كرده پس حكماً و حتماً بايد لازم لازم ملزوم باشد و غير از اين داخل در محالات است.

پس اگر فكرت را به كار ببري مي‏يابي كه هيچ منافات ندارد اينكه رأس علي‏حده‏اي به لازم تعلق گرفته باشد با اينكه لازم لازم ملزوم باشد بلكه مقتضاي تعلق‏گرفتن رأس علي‏حده به لازم اين است كه لازم ملزوم باشد به جهت اينكه آن رأس همين‏طور تعلق گرفته كه لازم ملزوم باشد و اقتضاي آن رأس اين است كه چنين باشد بلكه آن رأس را به لازم محضِ همين تعلق دادند كه لزوم داشته مر ملزوم را. پس با اينكه لازم و ملزوم هردو به رأسي از رؤس مشيت خلق شدند و نسبت به مؤثر هردو در يك مقام ايستاده‏اند مع‏ذلك باز ملزوم ملزوم است و لازم لازم، اگر ملزوم نباشد لازم نيست چراكه مؤثر همين‏طور لازم را لازم احداث كرده و ملزوم را ملزوم پس حكم است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 72 *»

بايد لازم لازم باشد و ملزوم ملزوم و هيچ منافات ندارد با اينكه هردو در نزد مؤثر مخلوق به نفس باشند و پيش او در يك مقام ايستاده باشند و نسبت او به هردو ايشان يكسان باشد.

و بعد از آنكه مطلب را در لازم و ملزوم فهميدي بدان كه در جوهر و عرض و فاعل و فعل هم همين‏طور است رأسي كه به جوهر تعلق مي‏گيرد جوهريت دارد و رأسي كه به عرض تعلق مي‏گيرد عرضيت دارد بعبارة اخري رأس متعلق به جوهر جوهر است و رأس متعلق به عرض هم عرض است پس جوهر بايد جوهر باشد چراكه رأس جوهري به او تعلق گرفته و عرض بايد عرض باشد چراكه رأس عرضي به او تعلق گرفته. پس اگرچه رأس علي‏حده به جوهر تعلق گرفته كه جوهر موجود شده و رأس علي‏حده ديگر به عرض تعلق گرفته كه عرض موجود شده لكن هيچ منافات ندارد با اينكه جوهر جوهر باشد و عرض عرض او، بلكه واجب است كه چنين باشد به جهت اينكه رأس به جوهر به همين‏طور تعلق گرفته كه جوهر باشد و به عرض به همين‏طور تعلق گرفته كه عرض باشد پس واجب است كه عرض عرض جوهر باشد و همه‏اش بسته به جوهر باشد پس با اينكه هردو از پيش مؤثر آمده‏اند و هردو مخلوق به نفسند و در نزد مؤثر در يك مقام ايستاده‏اند مع‏ذلك عرض عرض جوهر است و قوامش بسته به او است و تا جوهري نباشد او موجود و متحقق نيست چراكه همين‏طور خلقش كردند پس آن هم بايد همين‏طور باشد و نمي‏شود غير از اين باشد. و همچنين به فاعل رأس علي‏حده تعلق گرفته فاعل موجود شده و به فعل هم رأس علي‏حده تعلق گرفته فعل موجود شده ولكن همان‏طوري كه فاعل غير فعل است همان‏طور رأس فاعل هم غير رأس فعل است و تفاوت ميان اين دو رأس مانند تفاوت خود فاعل و فعل است و رأس متعلق به فاعل فاعليت دارد و رأس متعلق به فعل فعليت دارد. پس رأسي كه به فاعل تعلق گرفته لازمه‏اش اين است كه فاعل فاعل باشد و رأسي كه به فعل تعلق گرفته لازمه‏اش اين است كه فعل فعل فاعل باشد و فعل فاعل معنيش اين است كه صادر از او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 73 *»

باشد و از دست او جاري بشود و همه‏اش بسته به او باشد و غير از اين فعليت معني ندارد. پس فعل را كه فعل خلق كردند همين‏طور خلقش كردند كه صادر از فاعل و احداث‏كرده او باشد و با اينكه نسبت به يك مقامي اين فعل با آن فاعل در يك مقام ايستاده‏اند و هردو مجعولند به جعل علي‏حده‏اي لكن باز بايد فعل از دست فاعل جاري بشود و فاعل احداثش بكند و اگر فاعل احداثش نكند فعل موجود نيست و در هيچ جاي عالم وجود ندارد چراكه فعل را همين‏طور جعل كردند كه چنين باشد و او را طوري جعل نكردند كه دخلي به فاعل نداشته باشد و بدون فاعل موجود باشد و اگر چنين جعلش كرده بودند فعل فاعل نبود پس چون او را فعل فاعل جعل كردند پس واجب است كه صادر از فاعل باشد و احداث‏كرده او و كار دست او باشد و همه‏اش از پيش فاعل آمده باشد پس اگرچه فاعل هست و فعلش هم هست و در هستي فعل با فاعل همدوش ايستاده‏اند لكن فاعل فاعل است و فعل فعل. و فاعل فاعل نيست مگر اينكه فعل احداث كند و فعل داشته باشد و فاعل بي‏فعل معقول نيست و فعل هم فعل نيست مگر اينكه صادر از فاعل باشد و كار دست او باشد پس هيچ منافات ندارد بودن فاعل و فعل اثر و ظهور يك مقامي و مرتبه‏اي و مساوي بودن ايشان در آن مرتبه و مجعول بودن ايشان به جعل علي‏حده با اينكه فاعل بايد فعل را احداث كند و فعل واجب است از دست فاعل صادر بشود و تا فاعل فعل را احداث نكند فعل در هيـچ‏جا وجود ندارد. پس آن حرفها سرجاش درست است و همه‏اش حق است و صدق لكن هيچ منافات ندارد با اينكه فاعل فاعل باشد و فعلش را احداث كند البته بايد فاعل چنين باشد و حكم است و حتم و غير از اين داخل در محالات است البته فعل بايد از دست فاعل جاري بشود و فاعل بايد فعلش را احداث كند و اگر فاعل فعلش را احداث نكند احدي نمي‏تواند فعلش را احداث بكند. پس فاعل فاعل است و فعل را هم خودش احداث مي‏كند و آن حرفها هم سر جاي خودش باقي است و منافاتي در اين ميانه نيست. پس دانستي كه فاعل فاعل است و فعلش را هم او بايد احداث كند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 74 *»

حال به همين نسق بيا و فكر كن كه در ملك هم يك فاعلي هست كه همه تصرفات از او است و همه كار دست او است و او است كه در خارج نشسته در ملك تصرف مي‏كند و صنعتها به كار مي‏برد و مي‏بيني كه تو خودت خودت را نساخته‏اي و امثال و اقران تو هم تو را نساخته‏اند و مي‏بيني هم كه به طور حكمت ساخته شدي پس لابد يك كسي تو را ساخته و تدبيرها و حكمتها در تو به كار برده كه تو از فهميدن آنها عاجزي چه جاي آنكه بتواني مثل آنها را به كار ببري و الآن كه تو را ساخته‏اند و گذارده‏اند مي‏بيني كه حافظ خود نمي‏تواني باشي و آنچه را كه به تو داده‏اند نمي‏تواني براي خودت ضبط كني بلكه يكدفعه از كفَت بيرون مي‏رود و دستت به جايي بند نيست. پس خوب مي‏فهمي كه يك كسي هست كه اينها همه كار او است و او است صانع و فاعل ملك و آنچه كه در ملك هست همه‏اش كار دست او است و اين هيچ منافاتي ندارد با اينكه يك بي‏نهايتي روي كلّه همه اينها نشسته باشد و يك امر عام و شاملي همه اينها را فراگرفته باشد و در همه ظاهر باشد همان‏طوري كه مي‏بيني خشتها همه هستند و هست در تمامشان ظاهر است و خشتمال و بنّا هم هست و هستي در او هم ظاهر و آشكار است لكن خشتها همه‏اش كار خشتمال است و خشتمال است كه خشتها را ساخته و همه كار دست او است و از دست او بيرون آمده و هيچ بي‏نهايت و امر عام نيامده خشتمالي نكرده و خشتها را نساخته و همچنين خشتها را روي هم گذاردن و خانه درست‏كردن كار بنّا است و بنّا است كه آمده خشتها را روي هم گذارده و خانه درست كرده و خانه همه‏اش كار دست بنّا است. پس يك امر عام ساري و جاري هست كه در گل و خشت و خانه همه‏جا ظاهر است لكن هيچ منافات ندارد با اينكه خشتمال خشتها را درست كرده باشد و بنّا خانه را درست كرده باشد و خشتها همه‏اش كار دست خشتمال و خانه همه‏اش كار دست بنّا است. پس يك بي‏نهايت عام و شاملي هست كه همه چيزها را فراگرفته و در همه‏جا ظاهر است مسلّم است لكن كاري دست او نداريم بايد گشت و صانع ملك را پيدا كرد كه اين ملك را به نظم حكمت ساخته و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 75 *»

گذارده و هر چيزي را ساخته و در سر جاي خود از روي حكمت و تدبير وضع كرده پس با اينكه يك بي‏نهايتي هست و يك امر عام و شاملي هست اين ملك هم روي هم‏رفته يك صاحبي و يك صانعي دارد كه صنعت ملك همه‏اش كار دست او است و اين بناها همه ساخته او است و او است كه اين بناها و اين خانه‏ها را ساخته ولكن خودش يك كسي است كه خانه ضرور ندارد و اينها را براي ديگران ساخته كه آنها توش بنشينند و او حاجت به مكان ندارد اگر مكان عبارت از اين‏جورها است او جاش در لامكان است يعني هيچ مكان ندارد مكانها را براي ديگران خلق كرده و هيچ زمان ندارد زمانها را براي ديگران خلق كرده و او نه در زمين منزل دارد و نه در آسمان و نه در كرسي و نه در عرش و نه در فوق عرش و نه در عالم خيال و نه در عالم روح و نه در عالم نفس وهكذا در هيچ‏جا منزلش نيست. و چون چنين است در همه‏جا تصرف مي‏كند و يد تصرف او در تمام عوالم ظاهر شده است و نيست عالمي كه دست تصرف او در آنجا نيامده باشد و اگر در عالم بخصوصي و در جاي بخصوصي منزل داشت نمي‏توانست در تمام عوالم تصرف بكند و در همه‏جا صنعتهاي عجيب و غريب به كار ببرد و او است كه ارسال رسل كرده و به لسان انبياء خود را به مردم شناسانيده و صفاتش را بيان كرده كه لا حول و لا قوة الاّ باللّه و اللّه الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم. در زمان رسول خدا بت‏پرستان بتهاي خود را وصف مي‏كرند كه فلان بت از چه است و در فلان‏جا است و خداي فلان طايفه است. وقتي آمدند پيش آن بزرگوار عرض كردند تو هم خداي خودت را براي ما وصف كن پس سوره توحيد نازل شد كه قل هو اللّه احد اللّه الصمد لم‏يلد و لم‏يولد و لم‏يكن له كفواً احد آن خدايي كه صانع ملك است و تمام ملك را از روي نظم و حكمت ساخته و ارسال رسل كرده او صفاتش اين است كه خالق است و رازق است و محيي است و مميت است و عالم است و قادر است و حكيم است و سميع است و بصير است و احد است و صمد است و لم‏يلد و لم‏يولد است و تمام حولها و قوتها و قدرتها همه از پيش او آمده.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 76 *»

حال تو را به خدا بيا و انصاف بده كه اين مردمي كه مي‏بيني و حالات و صفاتشان را ملاحظه مي‏كني ظهور اين خدا و اثر اين خدا هستند اگر ظهور او هستند چرا اسم و حدّ او بر اينها صدق نمي‏كند؟ او كه خالق است چرا اينها خالق نيستند؟ او كه رازق است چرا اينها رازق نيستند؟ او كه محيي و مميت است چرا اينها محيي و مميت نيستند؟ وهكذا اگر اينها ظهور خدا بودند مي‏خواست خدا در ايشان از خود ايشان ظاهرتر باشد و صفاتش در اينها ظاهر باشد همان‏طوري كه مي‏بيني منقل و انبر هردو اثر آهن و ظهور آهنند و چون در هريك از ايشان نظر مي‏كني به جز آهن چيزي نمي‏بيني و واقعاً حقيقتاً گفته مي‏شود كه منقل آهن است و آهن منقل است و انبر آهن است و آهن انبر. پس اگر انبر مثلاً  كاري بكند مي‏توان گفت آهن كرده است چراكه انبر غير از آهن چيزي نيست. حال بعد از آنكه مي‏بيني خودت را كه خالق نيستي و رازق نيستي و محيي نيستي و مميت نيستي و لم‏يلد و لم‏يولد نيستي و هيچ حولي و قوه‏اي از خود نداري پس نگو كه من هم ظهور خدايم و اثر او هستم پس «ليس في جبّتي سوي اللّه». پس نه خدا در تو ظاهر است و نه كارهايي كه تو مي‏كني خدا كرده، بلي آنهايي كه از پيش اين خدا آمده‏اند بعضي از آنها اين‏جور ادعاها را كردند و حق هم داشتند چراكه صفات خدا را داشتند و افعال خدا از ايشان آشكار مي‏شد. پس آنها مي‏توانستند چنان ادعاها هم بكنند و در آنها بخصوص خدا ظاهر بود. پس كارهايي كه آنها مي‏كردند واقعاً حقيقتاً مي‏شد بگويي خدا مي‏كرد چراكه آنها غير خدا نبودند و سرتاپا همه‏شان ظهور خدا بودند و به جز خدا چيزي در ايشان ظاهر و آشكار نبود. بلي آن‏جور اشخاص بودند كه آمدند چنان ادعايي كردند ديگر هر احمقي را نمي‏رسد كه چنين ادعايي بكند. پس اي احمق آنها بعضي ادعاها كردند و ادعاهايشان هم بجا بود، تو چرا خودت را فراموش كردي و تقليد از آنها مي‏كني و «ليس في جبّتي سوي اللّه» مي‏گويي؟ و مي‏بيني كه آنها آمدند علانيه و آشكار ادعا كردند كه ما از جانب خدا آمده‏ايم و خدا ما را به سوي شما فرستاده و هيچ اين امر را  گربه زير جُلي نكردند، فاش گفتند و هر طوري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 77 *»

بود به گردن مردم گذاردند و تو كه بحمداللّه جرأت آن را نداري كه چنين ادعايي بكني كه من از جانب خدا آمده‏ام و خدا مرا به سوي شما فرستاده است و از ترس نتوانستي چنين ادعايي بكني. پس تو كه به اعتراف خودت از پيش خدا نيامده‏اي و خبر از او نداري چطور ادعاي گزاف مي‏كني و «ليس في جبّتي سوي اللّه» مي‏گويي؟ واللّه آنهايي كه از جانب خدا آمده‏اند و علانيه آمدند گفتند ما از پيش خدا آمده‏ايم و خبرها از او آورده‏ايم همه آن‏جور ادعاها را نكردند و مي‏ديدند كه خودشان داراي آن مقام نيستند و در ميان همه اينها محمّد و آل‏محمّد سلام اللّه عليهم آمدند و از آن قبيل ادعاها را كردند. پس انبياي به آن عظمت آن‏جور ادعاها را نكردند تو با اين حماقت و دنائت و جهالت و خباثت چطور آن‏جور ادعاها را مي‏كني! با اينكه آنها همه از جانب خدا آمده بودند و علانيه گفتند ما از جانب خدا آمده‏ايم و كارهاي خدايي از دست ايشان ظاهر مي‏شد و بعضي صفات خدا در ايشان ظاهر بود، و تو به اعتراف خودت از جانب خدا نيامده‏اي و اين‏قدر جرأت نكردي كه بگويي من از جانب خدا آمده‏ام و كارهاي خدايي از دست تو ظاهر نمي‏شود و هيچ صفتي از صفات خدا در تو ظاهر و آشكار نيست بلكه آنچه داري همه‏اش ضد صفات خدا است پس به چه جرأت فاش و علانيه «ليس في جبّتي سوي اللّه» مي‏گويي و حال آنكه هيچ خدا پيش تو نيامده و هيچ چيز خدا در تو ظاهر نشده و هيچ‏كاري از كارهاي او از تو برنمي‏آيد. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه يك‏وقتي در عالمي نيست بعد پيدا مي‏شود يا يك‏وقتي مخفي است بعد ظاهر مي‏شود، يا وقتي هست بعد مفقود مي‏شود يقيناً از آن عالم نيست و از جاي ديگر آمده سر از گريبان آن عالم بيرون آورده و اگر از آن عالم بود معقول نبود كه يك وقتي نباشد يا معدوم بشود يا مخفي باشد و بعد از مدتي ظاهر بشود و چيزي كه هميشه در عالم هست و نبود ندارد و خفائي برايش نبوده هميشه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 78 *»

ظاهر بوده و در تمام اجزاي عالم ظهور داشته. مثلاً مي‏بيني كه در اين عالم كه عالم جسم است بعضي چيزها هست كه در تمام اين عالم يافت مي‏شود و نيست جزئي از اجزاء اين عالم كه آنها را نداشته باشد و از جمله آنها همين طول و عرض و عمق است كه هر قبضه‏اي از قبضات اين عالم را كه نگاه كني اين سمتهاي ثلاث را دارد و نيست چيزي كه اين سمتها را نداشته باشد و در اين مقام يك خردلي از جسم با تمام اين كومه هيچ فرق ندارند. كومه يك جوهري است كه طول دارد عرض دارد عمق دارد خردلي از جسم هم جوهري است كه طول دارد عرض دارد عمق دارد و در اين عالم هر چند نظر بكني نمي‏يابي چيزي را كه طول نداشته باشد يا عرض نداشته باشد يا عمق نداشته باشد و اينها همه از كسور جسمند يكي كه نباشد باقي ديگر هم نيستند پس جسم هم نيست. جسم اگر بايد باشد لابد بايد تمام اين كسور باشند و بعضي باشند دون بعض ديگر معقول نيست و هيچ‏بار طول بي عرض و عمق نمي‏شود و عرض بي طول و عمق نمي‏شود و عمق بي طول و عرض نمي‏شود اگر بايد باشند همه با هم بايد باشند انفصالشان از يكديگر معقول نيست اگرچه بسا ببيني كه عكس توي آئينه چيزي است كه طول دارد عرض دارد اما عمق ندارد پس ايراد بكني كه چطور است كه در اينجا طول و عرض هست و عمق نيست؛ ولكن چنين نيست به جهت اينكه عكس توي آئينه جسم نيست، يك سطحي است و ثِخَن([2]) هيچ ندارد اين است كه طول و عرض تنها دارد و عمق هيچ ندارد. كلام ما در جسم است كه نمي‏شود جسمي باشد و يكي از سمتها را نداشته باشد. پس عكس توي آئينه جسم نيست و هيچ‏بار جسمي نرفته توي آئينه والاّ مي‏خواست آئينه شكسته بشود پس كيفيتي وارد بر آئينه شده است و يك سطحي بر طبق شبح شاخص در او ظاهر شده است و چون سطح خالي است همان طول و عرض تنها را دارد و عمقي برايش نيست اين است كه اگر بخواهي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 79 *»

او را بگيري نمي‏تواني و هرچند چنگ مي‏زني چيزي توي دستت باقي نمي‏ماند و همچنين وزن ندارد و آئينه كه توش عكس افتاده هيچ وزنش زيادتر نشده و وزنش همان كه بوده هست و همچنين سردي و گرمي شاخص در او ظاهر نيست و اينها نيست مگر به جهت اينكه عكس توي آئينه جسميت ندارد و جسميت مال آئينه است و اين عكس يك صورتي است كه روي آئينه آمده و خود آئينه را كه ملاحظه مي‏كني هم طول دارد هم عرض دارد هم عمق دارد؛ و جسم باشد و يكي از اين سمتها را نداشته باشد داخل در محالات است. و اين سمتها هم طوري است كه تمام جن و انس اگر جمع بشوند نمي‏توانند يكي از اين سمتها را از جسم دور كنند حتي روح‏القدس به آن عظمت اگر سعي بكند نمي‏تواند يكي از اين سمتها را از جسم بگيرد چراكه اصل خود جسم كار مؤثر است، اين مكمّلين دستشان نمي‏رسد كه در جسم تصرف بكنند و او را از آن حالتي كه دارد تغيير بدهند و يك چيزش را از او بگيرند. پس چون سمتهاي ثلاث حالشان اين است بلا شك اينها از اين عالم جسمند و از جاي ديگر نيامده‏اند و اجسام نبايد بروند جايي اين سمتها را تحصيل بكنند هر چيزي خودش اين سمتها را دارد حاجت به تحصيل ندارد، تحصيل در جاهاي ديگر است و نسبت به جاهاي ديگر.

و اما آنكه مي‏بيني كه نور يك دفعه در عالم نيست يك دفعه پيدا مي‏شود، ظلمت يك وقتي نيست يك وقتي پيدا مي‏شود و حرارت در يك جايي نيست بعد پيدا مي‏شود و برودت هم همين‏طور، پس اينها كه يك وقتي نيستند يك وقتي پيدا مي‏شوند و يك جايي ظاهر نيستند در جاي ديگر ظاهر مي‏شوند و يك وقتي مخفي هستند و يك وقتي ظاهر مي‏شوند بلا شك از عالم جسم نيستند از جاي ديگر و عالم ديگر آمده‏اند اين است كه يك وقتي نبودند يك وقتي پيدا مي‏شوند و يك وقتي هستند و يك وقتي فرار مي‏كنند. پس اين نورها و ظلمتها و حرارتها و برودتها و آنچه را كه در اين عالم مي‏بيني همه‏اش از غير عالم جسم آمده است و معلوم است كه غير عالم جسم غيب عالم جسم است. پس بگو همه از عالم غيب آمده‏اند و همين‏طور است واقعاً حقيقتاً و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 80 *»

در حقيقت اين عالمي كه ديده مي‏شود عالم جسم نيست يك مرتبه بالاتر از عالم جسم است كه در عالم جسم ظاهر شده و او ديده مي‏شود والاّ خود جسم تنها را بخواهي در يك‏جاي اين عالم ببيني داخل در محالات است پس آنچه مي‏بيني همه‏اش اهل عالم غيب است زمينش همين‏طور آسمانش همين‏طور كرسيش همين‏طور عرشش همين‏طور بسائطش همين‏طور مواليدش همين‏طور و تو هم چون از عالم غيب آمده‏اي اين است كه اهل آن عالم را كه در اين عالم مي‏بيني مي‏شناسي كه از اهل اين عالم نيستند از عالم غيب آمده‏اند. پس تمام آنچه را كه مي‏بيني در عالم جسم همه‏اش از جاي ديگر آمده و هيچ‏يك از اين عالم نيستند و اگر از اين عالم بودند مي‏خواست هميشه در اين عالم باشند و نباشد وقتي كه نباشند. هميشه باشند و در تمام قبضات جسم هم هميشه ظاهر باشند. پس اگر حرارت مثلاً  از خود عالم جسم بود چرا در همه اجسام حرارت ظاهر نيست؟ و اگر برودت مثلاً از خود عالم جسم بود چرا در تمام اجسام ظاهر نيست؟ وانگهي چرا گاهي مي‏آيند و گاهي مي‏روند؟ و چطور است كه مي‏آيند و مي‏روند مع‏ذلك جسم بر حال خودش باقي است؟ پس انسان خوب مي‏فهمد كه اين‏جور چيزها كه در عالم جسم پيدا مي‏شوند دخلي به خود عالم جسم ندارد همه از جاي ديگر آمده‏اند و آن چيزي كه از خود عالم جسم است آنهايي است كه هر جسمي آنها را دارد بلكه مناط جسميت هر چيزي بسته به آنها است و نبوده و نيست وقتي كه آنها نباشند و بعد پيدا بشوند و نمي‏شود هم تدبيري به كار برد كه آنها را از روي جسم دور كرد مانند طول و عرض و عمق كه در تمام اجزاي اين عالم هست و نيست چيزي كه اين طول و عرض و عمق را نداشته باشد و نمي‏شود كاري كرد كه يكي از اينها را از روي جسمي از اجسام دور كرد. پس اينها از ذاتيات جسمند كه در همه‏جا هستند و انفكاك هيچ‏يكشان از قبضه‏اي از قبضات جسم معقول نيست و مابقي كه مي‏آيند و مي‏روند و در بعض جاها هستند و در بعض جاها نيستند دخلي به عالم جسم ندارند، از جاي ديگر آمده‏اند و در اين عالم ظاهر شده‏اند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 81 *»

حال مي‏بيني كه در ميان خلق همه‏جا قدرت نيست علم نيست حكمت نيست وهكذا بلكه غالبي عاجزند جاهلند سفيهند هيچ قدرت ندارند علم ندارند حكمت ندارند و آنهايي هم كه قدرت و علم و حكمتي دارند به قدر معيني دارند كه بر بعضي كارها قادرند بر بعضي چيزها عالمند در بعضي كارها حكيمند و همان‏قدر قدرت و علم و حكمتي هم كه دارند مي‏بينند كه اختيار در دستشان نيست و نمي‏توانند همان قدري كه دارند براي خود ضبط كنند و نگاه دارند يكدفعه از دستشان مي‏رود و دستشان به جايي بند نيست. پس هركس كه نظري در خلق بيندازد و حالاتشان را مشاهده كند كه اين قدرت و علم و امثال اينها اولاً در همه‏جا نيستند و در بعض جاها هستند و در غالب جاها نيستند و آنجايي كه هستند به اندازه معيني هستند نسبت به بعضي چيزها تحقق دارند و همان‏قدري هم كه هستند صاحبهاشان اختيارشان را ندارند و مالكشان نيستند به طور وضوح مي‏فهمد كه اينها از خود ايشان نيست و ذاتيت خلق علم و قدرت و حكمت نيست اگر بود در تمام ايشان مي‏خواست ظاهر باشد. پس اين علمها و قدرتها و حكمتهايي كه در بعض جاها يافت مي‏شود بلا شك از يك جايي آمده‏اند چراكه مشاهده مي‏شود كه اين علمها و قدرتها و حكمتها از خودشان نيست و همه هم كه هستند پس لابد از يك جايي آمدند و آنجايي كه اينها از آنجا آمدند شك نيست كه او نبايد مثل اينها باشد او هم قدرت و علم و حكمت از جاي ديگر آورده باشد و اگر چنين باشد او هم مثل اينها خواهد بود پس چگونه مي‏شود گفت كه قدرتها و علمهاي آنها از پيش او آمده باشد بلكه آن هم يك كسي است كه بايد از خارج علم و قدرت و حكمت به او بدهند پس بطور بداهت نمي‏شود كه اين قدرتها و علمها و حكمتهايي كه در بعض خلق يافت مي‏شوند و واضح است كه از ايشان نيست از يك جايي نيامده باشند كه ذاتي آنجا باشند. پس همين‏كه يافتي كه اينها از خارج آمدند و از جايي اينها را آوردند و در بعض جاها ظاهر كردند خوب مي‏فهمي كه آنجايي كه اين قدرتها و علمها و حكمتها از آنجا آمده است بايد از خود قدرت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 82 *»

و علم و حكمت داشته باشد كه از پيش او قدرت و علم و حكمت در ديگران ظاهر بشود و معقول نيست از جايي كه قدرت در ميان نيست قدرت بيايد و از جايي كه علم در ميان نيست علم بيايد و از جايي كه حكمت در ميان نيست حكمت بيايد. پس از جايي كه علم و حكمت و قدرت مي‏آيد لابد بايد در آنجا علم و حكمت و قدرت باشد. پس همين‏كه انسان ديد كه اين صفات و امثال اينها در بعض جاها هستند و در بعض جاها نيستند و آنجايي هم كه هستند اختيارشان دست صاحبهاشان نيست مي‏فهمد كه يك جايي هست كه اينها در آنجا هستند و از آنجا به تفاوت در بعض چيزها يافت مي‏شوند ولكن در خود آنجا اينها ذاتي هستند و در آن مقام ديگر هيچ‏يك از جاي ديگر نيامده‏اند و قدرتها و علمهايي كه در اينجاها يافت مي‏شود از پيش او آمده‏اند اما قدرت او و علم او از خودش است و از جاي ديگر نيامده. پس همين‏كه مي‏بيني كه خلق بعضيشان قادرند و عالمند و قدرتشان از خودشان نيست و علمشان از خودشان نيست يقين حاصل مي‏شود كه يك كسي هست كه او قدرت دارد بطور عموم و علم دارد بطور عموم و حكمت دارد بطور عموم و قدرتش و علمش و حكمتش همه‏اش از او است و هيچ‏كدام از جاي ديگر نيامده است.

پس هر كسي كه اندكي بناي تدبر را بگذارد مي‏بيند كه يك كسي هست كه قدرت ذاتيش است و علم ذاتيش است و حكمت ذاتيش است و او خدا است كه قادر است بر هر كاري و عالم است به هر چيزي و حكيم است در هر كاري و اين صفات ذاتي او است و در آنجا ذاتيت دارد و او قدرت دارد علم دارد حكمت دارد تمام صفات كمال را دارد و همه هم از خودش است و چون همه را از خود دارد اين است كه به هركه بخواهد قدري از اين صفات مي‏دهد آن هم همان‏قدر را دارد و يك‏وقتي هم بخواهد از دستش مي‏گيرد. پس اين صفات چون در ذاتيت خلق نيستند و ذاتي ايشان نيستند اين است كه در بعض جاها نيستند و در بعض جاها هستند و آنجاهايي هم كه هستند به تفاوتند شدت و ضعف دارند وانگهي گاهي مي‏آيند و گاهي مي‏روند و اما نسبت به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 83 *»

خدا چون ذاتي هستند پس نبوده وقتي كه خدا يكي از اين صفات را نداشته باشد و نخواهد آمد وقتي كه يكي از اين صفات از او زائل بشود پس هميشه قادر بوده و هميشه قادر هست و هميشه عالم بوده و هميشه عالم هست و هميشه حكيم بوده و هميشه حكيم هست وهكذا و هيچ‏بار سلب قدرت يا علم يا حكمت يا امثال اينها نمي‏شود از او كرد چراكه بعد از آنكه چيزي ذاتي چيزي شد محال است كه از او كنده بشود و اگر فرض كني كه از او كنده بشود ديگر او او نيست. پس اگر خدا قادر نباشد ولو نسبت به يك كاري باشد خدا نيست و اگر عالم نباشد ولو نسبت به يك چيزي باشد خدا نيست وهكذا و خدا معنيش اين است كه بر هر كاري قادر باشد و به هر چيزي عالم باشد. پس خدا جاهل به چيزي باشد يا عاجز از كاري باشد تصوير نمي‏شود آن‏كه عاجز از يك كاري است يا جاهل به يك امري است يا حكيم در يك كاري نيست خدا اسمش نيست خلقي است از خلقهاي خدا. خدا آن است كه قادر بر تمام كارها باشد و عالم به تمام چيزها باشد و حكيم در تمام كارها باشد و عادل باشد و رؤف باشد و سميع باشد و بصير باشد وهكذا و اينها همه صفاتي است كه ذاتي خدا است و اگر يكي از اينها نباشد خدا خدا نيست و ذاتيات حكمشان همين است كه مفارقتشان از شي‏ء امكان ندارد و هميشه در جميع حالات ثابت و متحققند و پيوسته با هم هستند و از يكديگر جدا نمي‏شوند. پس خدا عادل است عالم است قادر است حكيم است مدبّر است سميع است بصير است وهكذا هميشه اين صفات را داشته و دارد و هيچ‏يك از اين صفات نبود نداشته و نخواهد داشت و اينها همه اسمهاي خدا هستند كه خدا را به اين اسمها بايد خواند و هريك را هم كه بخواني خدا را خوانده‏اي چراكه همه اسم او و صفت او و ظهور او هستند و هيچ‏يك غير او نيستند و جدا از او نايستاده‏اند والاّ اسم او نخواهند بود. و اگرچه ميان مردم متعارف اين است كه لفظ زيدي بر زبان جاري مي‏شود مي‏گويند اسم زيد را برد و مقصودشان از اسم همان زاء و ياء و دال ملفوظ است و همچنين كلمه زيدي روي كاغذ نوشته بشود مي‏گويند اسم زيد را نوشت و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 84 *»

مقصودشان همان زاء و ياء و دال مكتوب است و حكيم اينها را اسم نمي‏گويد نهايت اينها تعبيراتي هستند كه از آن اسمهاي حقيقي تعبير آورده مي‏شوند والاّ خودشان اسم نيستند و اسميت ندارند به جهت اينكه بسا تو لفظ زيد را بر زبان جاري بكني و زيد هيچ خبر نمي‏شود و بسا صورت زيد را در روي كاغذ مي‏نويسي و به جايي مي‏فرستي و خود زيد هيچ خبر نمي‏شود وانگهي اگر كسي لفظ زيد را از تو بشنود يا نقش اين كلمه را روي كاغذ ببيند معرفت به حال زيد پيدا نمي‏كند و بر حالات و صفات او آگاهي حاصل نمي‏كند و نمي‏داند زيد چه جور آدمي است و رنگش چطور و طبعش چطور و شكلش چطور و صفاتش چطور است. پس چون درست منبئ از مسمّي نيست اسم او نيست اين است كه اگر اين را فاني كني خود زيد فاني نمي‏شود باز بر سر جاي خودش باقي است ببين كه هرچند اسم زيد را روي كاغذ بنويسي و آتشش بزني هيچ توفير به حال زيد مي‏كند و هيچ آسيبي به او مي‏رسد و هيچ چيز از او كم مي‏شود؟ بلكه هرچند اسمش را بنويسي توي آتش بسوزاني بسا زيد خبر هم نشود كه تو با اسمش چه كردي. پس اين‏جور اسمها كه حالتشان اين است در حقيقت اسم زيد نيستند و حكيم اينها را اسم نمي‏گويد. اسم زيد قائم و قاعد و متحرك و ساكن و ماشي و مُسرع است، اينها اسمهاي زيدند كه در هريك نظر بكني زيد را بتمامه مي‏بيني و آن‏طوري كه بايد و شايد زيد را در اينها مشاهده مي‏كني و هر طور و طرزي كه زيد دارد در تمام اينها آن طور و طرز ظاهر و آشكار است. در قائم ملاحظه مي‏كني زيد را مي‏بيني و هر طوري كه زيد هست قائم هم همان‏طور است و هر حالتي و صفتي و رنگي و شكلي كه دارد تمامش در قائم ظاهر است و در قائم همه آنها را مي‏شود ديد بلكه يك‏طوري است كه زيد را در قائم از خود قائم بهتر مي‏شود ديد و قاعد هم همين‏طور است و متحرك و ساكن و ماشي و مسرع همه همين‏طورند تمامشان سرتاپا حكايت از زيد مي‏كنند و حكايتشان هم از يك جهت يا دو جهت يا سه جهت تنها نيست بلكه از تمام جهات حكايت از زيد مي‏كنند و نماينده او مي‏باشند و زيد ندارد چيزي كه در ايشان ظاهر نباشد اين است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 85 *»

پيش قائم بروي پيش زيد رفته‏اي پيش قاعد بروي پيش زيد رفته‏اي پيش متحرك بروي پيش زيد رفته‏اي پيش ماشي بروي پيش زيد رفته‏اي پيش مسرع بروي پيش زيد رفته‏اي وهكذا با قائم معامله بكني با زيد معامله كرده‏اي با قاعد معامله بكني با زيد معامله كرده‏اي با متحرك با ساكن با ماشي با مسرع با هريك كه معامله بكني با زيد معامله كرده‏اي و همچنين اگر سر قائم را ببري سر زيد را بريده‏اي و اگر سر قاعد را ببري سر زيد را بريده‏اي و اگر سر متحرك را ببري سر زيد را بريده‏اي و اگر سر ماشي را ببري سر زيد را بريده‏اي و اگر سر مسرع را ببري باز سر زيد را بريده‏اي و هيچ فرق نمي‏كند كه سر قائم را ببري يا قاعد را يا سر متحرك يا سر ساكن را يا سر ماشي يا سر مسرع را، سر هر كدام كه بريده شد سر زيد خود به خود بريده شده.

پس اينها كه حالتشان اين است و در تمامشان زيد را بتمامه مي‏شود ديد و تمام صفات ذاتيه زيد در ايشان محفوظ است اين است كه اينها را اسمهاي زيد مي‏گوييم كه در هريك نظر بكني زيد را مي‏بيني و پيش هريك بروي پيش زيد مي‏روي و هركه را ببيني زيد را ديده‏اي و اذيت به هريك برساني اذيت به زيد رسانيده‏اي و سر هريك را ببري سر زيد را بريده‏اي و هريك را بكشي زيد را كشته‏اي. قائم را كه كشتي زيد را كشته‏اي وقتي كه زيد را كشتي همه را كشته‏اي قاعد را كشته‏اي متحرك را كشته‏اي ساكن را كشته‏اي ماشي را كشته‏اي مسرع را كشته‏اي و همچنين هريك از اينها را كه بكشي زيد را كشته‏اي پس تمام اسمهاش را كشتي و همه را هلاك كردي و در اين مقام هيچ فرق نمي‏كند بين قائم و قاعد و متحرك و ساكن و ماشي و مسرع يكي كه كشته شد همه كشته مي‏شوند و يكي را كه هلاك كردي همه هلاك مي‏شوند ديگر چنين نيست كه يكي را هلاك بكني باقي بر سر جاي خود باقي باشند و اينها به منزله كسور زيدند كه اگرچه هريك غير آن ديگرند لكن يكي را كه از ميان بردي همه از ميان مي‏روند قائمش را بكشي همه كشته مي‏شوند قاعدش را بكشي همين‏طور متحركش را بكشي همين‏طور ساكنش را بكشي همين‏طور وهكذا بعينه مانند آنكه واحد نصف اثنين و ثلث ثلثه و ربع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 86 *»

اربعه و خمس خمسه و سدس سته و سبع سبعه و ثمن ثمانيه و تسع تسعه و عشر عشره است وهكذا نسبت به هر معدودي يك كسري است از كسور و مي‏بيني كه همه هم غير آن ديگرند نصفيت غير ثلثيت و ثلثيت غير ربعيت و ربعيت غير خمسيت وهكذا هر كسري غير كسر ديگر است مع‏ذلك اگر يكي از اين كسرها نباشد واحد در ميان نيست و آن كسرهاي ديگر هم در ميان نيست. ببين اگر نصف اثنين نباشد ثلث ثلثه و ربع اربعه و خمس خمسه و امثال اينها هيچ‏يك نيستند و خود واحد هم نيست و اگر واحد بايد باشد تمام اين كسور بايد باشند و اگر يكي نباشد نه واحد هست و نه هيچ‏يك از كسورش و شأن كسور همين است كه يكي فاني بشود همه فاني مي‏شوند پس آن قائم و قاعد و متحرك و ماشي و مسرع و امثال اينها هم به منزله كسورند كه يكي را بكشي زيد را كشته‏اي و همه را كشته‏اي قائم را بكشي زيد را كشته‏اي و همه را كشته‏اي نه زيدش باقي است و نه قاعدش و نه متحركش و نه ماشيش و نه مسرعش و همچنين قاعد را بكشي زيد را كشته‏اي و همه را كشته‏اي نه زيد باقي است و نه قائم و نه متحرك و نه ماشي و نه مسرع وهكذا ديگر چنين نيست كه قائم را بكشي قاعد يا متحرك يا ماشي يا مسرع باقي باشند، يا قاعد را بكشي يكي از اينها باقي باشند. پس اينها اسمهاي زيدند كه حالتشان چنين است و آنهايي كه بر روي كاغذ نوشته مي‏شود و بر زبان جاري مي‏شود آنها اسمهاي زيد نيستند و اسميت ندارند و كماهو حقه خبر از زيد نمي‏دهند.

حال اسمهاي خداوندي هم همان‏جور اسمها است كه براي زيد هست مانند قائم و قاعد و امثال اينها و خدا اسمها دارد لكن آن‏جور اسمها كه همه خبر از خدا مي‏دهند و خدا در همه ظاهر و آشكار است و تمام صفات خدا در تمام اسمهاش ظاهر است و نيست صفتي كه در يكي از اين اسماء نباشد والاّ آن اسم اسم خدا نيست و خدايي هم كه يكي از آن صفتها را نداشته باشد خدا نيست. پس خدا قادر است عالم است حكيم است عادل است مدبّر است وهكذا و اين را هم مي‏فهميم كه قدرت غير

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 87 *»

علم است چراكه مي‏بينيم در بعض جاها قدرت هست و علم نيست و همچنين علم غير از قدرت است به جهت اينكه مي‏بينيم در بعض جاها علم هست و قدرت نيست و همچنين حكمت غير از علم و قدرت است چراكه در بعض جاها مشاهده مي‏كنيم كه علم و قدرت هست اما حكمت نيست وهكذا پس شك نيست كه اين صفات هم عين هم نيستند يك نوع مغايرتي با هم دارند واقعاً حقيقتاً قدرت خدا غير علم خدا است و علم خدا غير قدرت خدا است و حكمت خدا غير از علم و قدرت او است وهكذا ولكن چنين نيست كه قدرت خدا جدا باشد و علمش جدا و حكمتش جدا، اينها با اينكه غير هم هستند منفصل از هم نيستند و جدا از يكديگر نايستاده‏اند بلكه همه در يك‏جا جمعند و تمامشان با هم هستند و يك جايي هست كه هم علم هست و هم قدرت هست و هم حكمت هست وهكذا و واقعاً يك جوهري است كه اين صفات تمامشان در آنجا جمعند و با هم هستند و او است اسم اعظم اعظم و اين صفات كسور او هستند و با اينكه غير يكديگرند از هم مفارقت نمي‏كنند يكي را اگر قطع نظر بكني باقي ديگر هم نيستند، ديگر نمي‏شود كه قدرت نباشد علم و حكمت باشند يا علم نباشد و قدرت و حكمت باشند يا حكمت نباشد و علم و قدرت باشند. اگر علم هست لابد قدرت و حكمت و ساير صفات كمال هم هست و اگر قدرت هست لابد علم و حكمت و ساير صفات كمال هم هست وهكذا پس تمام اين صفات در آن اسم اعظم جمعند و او است مجمع تمام صفات كمال و اين اسم اعظم در ساير اسمهاي ديگر هم ساري و جاري است و خودش چون مجمع تمام صفات است تمام آن صفات را به همراه خودش مي‏برد توي هريك از اسمهاي جزئي. پس در هريك از اسمهاي جزئي هم ملاحظه بكني تمام صفات خدا را مي‏بيني و اگر چنين نباشند اسم خدا نيستند نهايت تو يك‏دفعه كار دست همه داري مي‏روي پيش اسم اعظم و او را مي‏خواني و يك‏دفعه كار دست همه نداري پس نظر مي‏اندازي يكي از آنها را مي‏بيني. پس قدرت را نظر مي‏كني و از سايرين غافل مي‏شوي و مي‏گويي يا قادر، يا علم را نظر مي‏كني و از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 88 *»

سايرين غافل مي‏شوي و مي‏گويي يا عالم، و چنين نيست كه اين يا عالم همين تنها علم باشد ديگر قدرت و حكمت نباشد بلكه با اينكه علم است قدرت هم همراهش هست حكمت هم همراهش هست و تو نهايت علم مي‏خواهي او را به صفت عالم مي‏خواني كه به تو علم عطا كند. آخر قدري ملاحظه كن كه تو مي‏گويي يا عالم و علم از او طلب مي‏كني آيا بايد قادر باشد به تو علم بدهد يا نه؟ و آيا بايد حكيم باشد كه به اندازه به تو علم بدهد يا نه؟ اگر عالمي است كه قدرت ندارد يا حكيم نيست پس چرا او را مي‏خواني و چرا پيشش مي‏روي كه به من علم بده؟ اولاً  كه او نمي‏تواند به تو علم بدهد و ثانياً نمي‏داند كه چقدر بايد بدهد. پس آن يا عالمي كه مي‏خواني لابد بايد قدرت هم داشته باشد و حكمت هم داشته باشد و تمام صفات كمال را داشته باشد و اين‏چنين نيست كه يا قادر، تنها قدرت باشد ديگر علم و حكمت و ساير صفات را نداشته باشد بلكه علاوه بر اينكه قدرت دارد علم هم دارد حكمت هم دارد ساير صفات كمال را هم دارد به جهت اينكه تو قادر را مي‏خواني كه به تو قدرت بدهد پس او خودش بايد علم هم داشته باشد و بداند كه تو قدرت مي‏خواهي و حكمت هم داشته باشد كه بداند چقدر بايد به تو قدرت داد و قادري كه علم ندارد و حكمت ندارد و نمي‏داند كه تو قدرت مي‏خواهي و نمي‏داند كه چقدر بايد به تو بدهد، او را خواندن ندارد و پيش او رفتن ندارد. پس چرا چنين كسي را مي‏خواني و پيشش مي‏روي؟ پس اين قادري كه مي‏خواني و يا قادرش مي‏گويي علاوه بر قدرت علم هم دارد حكمت هم دارد عدل هم دارد سميع هم هست بصير هم هست وهكذا و يا عالم هم همين‏طور و يا حكيم هم همين‏طور نهايت تو يك‏دفعه كار دست قدرت داري و قدرتش را به نظر مي‏آوري يا قادر مي‏گويي و يك‏دفعه كار دست علم داري علمش را به نظر مي‏آوري يا عالم مي‏گويي و يك‏دفعه كار دست حكمت داري حكمتش را به نظر مي‏آوري يا حكيم مي‏گويي ديگر از ساير صفات غافلي و اين غفلت و عدم التفات تو دلالت ندارد كه در حكيم قدرت و علم نيست و در عالم قدرت و حكمت نيست و در قادر علم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 89 *»

و حكمت نيست بلكه قادرش هم عالم است و هم حكيم، عالمش هم هم قادر است و هم حكيم، حكيمش هم هم عالم است و هم قادر؛ اين است كه هريك را بخواني خدا را خوانده‏اي يا قادر بگويي خدا را خوانده‏اي يا عالم بگويي خدا را خوانده‏اي يا حكيم هم بگويي خدا را خوانده‏اي يا اللّه هم بگويي خدا را خوانده‏اي قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن ايّاًماتدعوا فله الاسماء الحسني و در تمام اسمها تمام صفات او ظاهر است اگرچه تو گاهي يك صفتش را ملاحظه بكني و به آن صفت او را بخواني ولكن همان يك صفتي كه تو خوانده‏اي تمام صفات ديگر هم توش خوابيده و قادري كه علم توش نيست حكمت توش نيست اسم خدا نيست و عالمي كه قدرت توش نيست حكمت توش نيست اسم خدا نيست، چراكه خدا علم تنها ندارد و قدرت تنها ندارد. هم علم دارد و هم قدرت دارد و هم حكمت پس در هركجا كه ظاهر است هم قدرت همراهش هست و هم علم و هم حكمت پس اين قادر اگر اسم خدا است لابد بايد خدا در او ظاهر باشد و اگر خدا در او ظاهر نباشد اسم خدا نيست؛ خدا كه در او ظاهر شد خدا معنيش اين است كه هم قدرت داشته باشد و هم علم داشته باشد و هم حكمت پس آن قادري هم كه مي‏گويي يكي از اسمهاي اين خدا است هم بايد علم داشته باشد و هم حكمت چراكه خدا علم دارد قدرت دارد حكمت دارد تمام صفات كمال را دارد. پس در هر اسمي كه ملاحظه بكني خدا را مي‏شود ديد و نيست اسمي كه خدا در او ظاهر نباشد بلكه نيست اسمي كه خدا در او از خود او ظاهرتر نباشد واللّه اگر كسي چشم خدابين داشته باشد در تمام اسمهايش چه اسم اعظم اعظم و چه ساير اسماء جزئيه خدا را از خود اين اسماء ظاهرتر و آشكارتر مي‏بيند و اگر چنين نباشد اسميّتشان معني ندارد. اسمي كه خبر از مسمي ندهد و سرتاپا ظهور مسمي نباشد و مسمي بتمامه در او ظاهر و آشكار نباشد اسم نيست و اسم گفتنش دروغ است و واقعيت ندارد. پس اگر خدا اسمها دارد لابد بايد در توي اسمهايش ظاهر باشد بلكه از خود آنها ظاهرتر باشد ولكن اسمهايش هيچ‏يك ذات او نيستند نه اسم اعظم اعظمش و نه ساير اسمائش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 90 *»

هيچ‏يك ذات او نيستند دليلش همين‏كه اسمها متعددند و او خودش واحد است و تعددي ندارد و تو را هم آيه توحيد خودش قرار داده و در خودت اين مطلب را مي‏يابي كه تو واحدي و يك شخص بيش نيستي لكن ظهورات عديده داري گاهي مي‏ايستي گاهي مي‏نشيني گاهي ساكن مي‏شوي گاهي حركت مي‏كني گاهي راه مي‏روي وهكذا و اينها همه ظهورات و اسمهاي تو هستند و تعدد دارند و ذات تو تعدد ندارد يك جوهر بيش نيست و ذات تو نه قيام است چراكه قاعد هم يكي از اسمهاي او است و در قعود هم ظاهر مي‏شود و نه قعود است چراكه قائم هم يكي از اسمهاي او است و در قيام هم ظاهر مي‏شود وهكذا و چون‏كه غير اين متعددات است اين است كه در تمام اين متعددات ظاهر مي‏شود و در هريك از اين متعددات كه نظر مي‏كني بجز آن ذات چيزي نمي‏بيني. حال ذات خدا هم يكي است تعدد ندارد اگرچه اسمهاش متعددند و بعضي غير آن ديگر است و آن وحدت هم مانند وحدتهاي هريك هريك از اين اسماء نيست كه اين‏جور وحدت داشته باشد و اگر اين‏جور وحدت داشت نمي‏توانست در تمام اسماء ساري و جاري باشد و به وحدت خود در تمام ظاهر و آشكار باشد پس وحدت او غير از اين وحدتها است يك نوع وحدتي دارد كه هيچ منافات با آن كثرتها و تعددها ندارد پس واحد است بلكه احد است لكن با وجود احديت خود در تمام اسماء خود ظاهر و آشكار است و نيست اسمي از اسماء كه خدا در او ظاهر نباشد. پس وقتي كه نظر كردي و تعدد اسماء او را ديدي پس واقعاً حقيقتاً مي‏يابي كه اسماء ذات خدا نيستند و ذات خدا غير از اسمهاش است هرچه باشند اسم او و صفت او و فعل او هستند هيچ‏بار اسم مسمي نيست و صفت موصوف نيست و فعل فاعل نيست و دليل همه‏اش همين است كه مسمي يكي است و اسمهاي عديده دارد و موصوف يكي است و صفتهاي كثيره دارد و فاعل يكي است و فعلهاي عديده دارد.

ولكن اين را كه مي‏شنوي اينها ذات خدا نيستند خيال نكن كه يك‏وقتي بود كه اينها را نداشته يا يكي از اينها را نداشته بعد براي خودش خلق كرده، حاشا و كلاّ خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 91 *»

معقول نيست كه علم براي خودش خلق بكند يا قدرت براي خودش خلق بكند. يك‏وقتي خدا جاهل نبوده كه علم براي خودش خلق بكند آن‏وقت عالم بشود و يك‏وقتي خدا عاجز نبوده كه قدرت براي خودش خلق بكند آن‏وقت قادر بشود و يك‏وقتي خدا سفيه نبوده كه حكمت براي خودش خلق بكند آن‏وقت حكيم بشود اگر قادر نبود خدا نبود اگر عالم نبود خدا نبود اگر حكيم نبود خدا نبود پس خدا باشد علم نداشته باشد يا قدرت نداشته باشد يا حكمت نداشته باشد معقول نيست. تا خدا بوده هم علم داشته و هم قدرت داشته و هم حكمت داشته. پس اسماء را نمي‏شود گفت خدا خلق كرده است كه يك وقتي اسمها نباشند بعد اينها را خلق كرده باشد اين است كه مي‏فرمايند من زعم ان الميم مخلوق فذلك هو الكفر الصراح ميم را نمي‏شود گفت مخلوق است چراكه ميم اسم اعظم است و خدا تا بوده اسم اعظم داشته بلكه ساير اسماء را هم داشته خداي بي اسم معني ندارد و حقيقتاً اگر كسي بگويد خدا براي خود اسمي خلق كرده كافر شده به خدا و هريك از اسمهاي خدا همين‏طورند و اسمها اگرچه ذات خدا نيستند لكن خلقشان هم نمي‏شود گفت. خدا براي خود نبايد علم خلق كند يا قدرت خلق بكند يا حكمت خلق بكند، خدا هميشه علم داشته هميشه قدرت داشته هميشه حكمت داشته، نبوده وقتي كه اينها را نداشته باشد و خداي بي‏اسم و خداي بي‏صفت و خداي بي‏ظهور معني ندارد بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه هيچ چيزي بي‏اسم و بي‏صفت و بي‏فعل نيست خداوند آيه‏اش را در تمام چيزها قرار داده در خودت ملاحظه كن و ببين كه هيچ‏بار بي‏فعل بودي و بي‏ظهور بودي و وقتي بود كه نه متحرك باشي و نه ساكن؟ بلكه همان آني كه خلق شدي يا متحرك بودي يا ساكن پس باز فعل داشتي و اسم داشتي و وقتي نبود كه هيچ فعل و اسم نداشته باشي. حال چطور مي‏شود كه خدا اسم نداشته باشد و فعل نداشته باشد بلكه عرض مي‏كنم كه نبوده وقتي كه خدا يكي از اسمها را فاقد باشد هميشه تمام اسمها را داشته و دارد و خدا معقول نيست كه اسم براي خودش خلق بكند اسم خدا خلق‏كردني نيست كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 92 *»

خلقش بكند تا خدا بوده اسم داشته چه اسم اعظم و چه ساير اسماء جزئيه. و اگر يكي نباشد خدا خدا نيست و اين اسماء بمنزله كسورند كه هستي هريك موقوف به آن ديگر است و همه هميشه با هم هستند و انفصال بعضي از ايشان از بعض ديگر داخل در محالات است و حروف لااله الاّاللّه في الرقوم المسطرات عبارت از اين كسور است و چون حالشان چنين است اين است كه اگر يكي را وا زني همه را وا زده‏اي و يكي را انكار كني همه را انكار كرده‏اي. ديگر يكي را انكار بكني و باقي را قبول كني ثمر ندارد همان‏كه انكار يكي كرده‏اي انكار همه را كرده‏اي بلكه انكار خدا را كرده‏اي پس چون انفصالشان از هم صحيح نيست كسي نمي‏تواند تفريق بكند بينشان يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض اولئك هم الكافرون حقاً آخر قدري ملاحظه كن و ببين كه چطور مي‏شود كه كسي بگويد واحد نصف اثنين هست اما ثلث ثلثه نيست و نصف اثنين را كه يكي از كسور است قبول داشته باشد اما ثلث ثلثه را انكار كند؟ آيا نه چنين است كه چنين كسي انكار واحد را كرده بلكه انكار تمام كسورش را كرده بلكه همان نصف اثنين را هم انكار كرده به جهت اينكه چيزي كه ثلث ثلثه نيست نصف اثنين هم نيست پس اگر واحدي هست وانگهي نصف اثنين هست پس لابد ثلث ثلثه هم هست ديگر نصف اثنين هست اما ثلث ثلثه نيست معني ندارد و حرفي است لغو و بي‏معني. اگر نصف اثنين هست لابد ثلث ثلثه هم هست پس تو نگو كه من اعتقاد دارم كه واحدي هست و نصف اثنين هم هست اما ثلث ثلثه را قبول ندارم، چنين نيست. ثلث ثلثه را كه قبول نداري واحد را هم قبول نداري و آن‏كه ثلث ثلثه نيست واحد نيست و نصف اثنين هم نيست اگرچه لفظ واحدي و نصف اثنيني بر زبان جاري بكني همين انكار كردن تو ثلث ثلثه را انكار واحد و انكار نصف اثنين است و حالت كسور همين‏طور است يك كسر را كه انكار كردي تمام كسور را انكار كرده‏اي و خود صاحب كسور را هم انكار كرده‏اي اگرچه ظاهراً بگويي من ساير كسور را قبول دارم و صاحب كسور را هم قبول دارم و اين حرف تو ديگر مسموع نيست بلكه هيچ معني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 93 *»

ندارد حرفي مي‏زني لغو و بي‏معني. حال مي‏گويي خدا را قبول دارم و ساير اسمهاش را هم قبول دارم ولكن فلان اسم را قبول ندارم و او را اسم اين خدا نمي‏دانم، معقول نيست. نه تو خدا را قبول داري و نه آن اسمهاي ديگر را قبول داري. خدايي كه آن اسم را ندارد خدا نيست و اسمهاي ديگر اگر آن اسم همراهشان نيست اسمهاي خدا نيستند پس تو به انكار يك اسم هم انكار خدا را كرده‏اي و هم انكار ساير اسمهاش را. پس اگر به خدا اقرار داري لابد بايد به تمام اسمهاش اقرار داشته باشي و به يكي از اسمهاش كه اقرار داري بايد به باقي اسمهاش هم اقرار داشته باشي اين است كه مي‏فرمايند: اللّهم عرّفني نفسك فانك ان لم‏تعرّفني نفسك لم‏اعرف رسولك اللّهم عرّفني رسولك فانك ان لم‏تعرّفني رسولك لم‏اعرف حجتك اللّهم عرّفني حجتك فانك ان لم‏تعرّفني حجتك ضللت عن ديني پس اگر خدا را بشناسي رسولش را هم خواهي شناخت رسولش را كه شناختي حجتش را هم مي‏شناسي، حجتش را كه شناختي دينش را هم به دست مي‏آوري و اگر دينش را به دست آوردي لابد بايد اين دين از پيش حجت برسد پس حجت را هم مي‏شناسي و حجت هم كه بي‏رسول نمي‏شود پس رسول را هم مي‏شناسي رسول هم معلوم است كه از جانب خدا بايد بيايد پس خدا را هم مي‏شناسي و اين سلسله طوري است كه اگر به يكيش حقيقتاً اقرار كردي به همه اقرار پيدا مي‏كني و اگر يكي را قبول كردي همه را بايد قبول بكني و نعوذباللّه اگر يكي را انكار كردي همه را انكار كرده‏اي آن‏وقت اقرار به باقي ديگر ثمري به حالت ندارد بلكه اقرارت به باقي اقرار نيست همان‏كه انكار يكي را كرده‏اي همه را انكار نموده‏اي اگرچه به زبان بگويي كه من آنها را اقرار دارم. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه وجود بي‏نهايت به هيچ‏وجه تركيب در او راه ندارد چراكه تركيب به هر نحوي از انحاء كه باشد لابد بايد دو چيز باشد كه يكيش غير آن ديگر باشد و تا چنين نباشد تركيب متحقق نمي‏شود و معني ندارد. در هر جا كه تركيب پيدا مي‏شود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 94 *»

يك نوع تركيبي هست لابد يك چيزي هست و يك چيزي هم غير او هست پس اين دو با هم كه جمع شدند يك چيزي در اين ميانه پيدا مي‏شود و اين‏دو يك‏دفعه در عرض همند مانند سركه و شيره كه هردو مانند همند و هريك براي خود جوهر علي‏حده‏اي هستند و تو اين‏دو را برمي‏داري با هم جمع مي‏كني سكنجبين پيدا مي‏شود و اين تركيب تركيب ظاهري است. و يك‏دفعه در عرض هم نيستند يكي ماده است و يكي صورت و اين ماده را با صورت جمع مي‏كنند يك چيزي پيدا مي‏شود مانند آنكه چوب را با صورت كرسي جمع مي‏كنند يعني آن صورت را بر روي چوب وارد مي‏آورند كرسي پيدا مي‏شود و اين هم يك نوع تركيبي است كه دو چيز را با هم جمع كردي كرسي پيدا مي‏شود اگرچه اين دو چيز مانند سركه و شيره نيستند لكن هرچه هست باز دو چيزند و با هم تركيب شده‏اند و از تركيبشان كرسي پيدا شده است.

و همچنين از جمله تركيبها اين است كه يكي از عالم شهاده است و يكي از عالم غيب، مانند روح و بدن. پس روحي را از غيب مي‏آورند با بدن تركيب مي‏كنند حيواني پيدا مي‏شود و روح اگرچه از عالم بدن نيست و بدن هم از عالم روح نيست لكن تا اين دو با هم تركيب نشوند حيوان پيدا نمي‏شود اگرچه تركيبشان مانند تركيب سركه و شيره نيست بلكه تركيبشان همين‏قدر است كه روح را مي‏آورند به بدن تعلق مي‏دهند و اين هم يك نوع تركيبي است و چون در هريك از اين انواع تراكيب نظر بكني مي‏بيني كه يك چيزي هست و يك چيزي هم غير او است و اين دو را مي‏گيرند با هم تركيب مي‏كنند مثلاً در تركيب روح و بدن مي‏بيني كه بدني هست و روحي هم هست غير بدن، پس اين روح را با آن بدن تركيب مي‏كنند حيواني پيدا مي‏شود و در تركيب ماده و صورت مي‏بيني كه يك ماده‏اي هست و يك صورتي هم هست غير ماده پس اين صورت را با آن ماده تركيب مي‏كني كرسي مثلاً پيدا مي‏شود و در تركيب سركه و شيره مي‏بيني كه يك سركه‏اي هست و يك شيره‏اي هم هست كه غير از سركه است پس اين شيره را با آن سركه تركيب مي‏كني سكنجبين پيدا مي‏شود وهكذا در هر تركيبي يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 95 *»

چيزي هست و يك چيزي هم غير او هست و آن غير را برمي‏دارند با او تركيب مي‏كنند. پس اگر در جايي چيزي باشد كه غير نداشته باشد و همه‏اش خودش باشد در آنجا تركيب معني ندارد. آخر تركيب لفظي است بي‏معني يا معني دارد؟ اگر بي‏معني است پس چرا انسان بايد لفظ بي‏معني بگويد؟ و اگر معني دارد معنيش همان است كه غير چيزي را ـ  به هر نحو غيريتي كه باشد ـ  بردارند با آن چيز تركيب كنند پس چيزي كه غير ندارد تركيبش از كجا آمد؟ پس اگر بايد حرف راست بزنيم بايد بگوييم كه چنين چيزي تركيب ندارد و نمي‏شود مركب باشد.

حال وجود را كه نظر مي‏كني مي‏بيني كه غير ندارد و ماسوايي برايش نيست چراكه در ظاهر تعبير ماسواي او «نيست» است. نيست اگر چيزي هست پس نيست نيست وانگهي ماسواي وجود نيست بلكه خود وجود است و اگر هيچ نيست پس نيست بعد از آنكه نيست چطور مي‏شود گفت غير هست است؟ آخر غيريت متفرع بر چيزي بودن است، بايد چيزي باشد كه غير چيز ديگر باشد بعد از آنكه چيزي نيست پس غيريت از كجا آمد؟ پس آنچه هست كه همه‏اش هست است غير از هست چيزي نيست تا مغايرت با او داشته باشد پس چون هيچ نيست و آنچه هست همه‏اش هست است پس مغايري هم براي هست نيست. پس هست غير ندارد و همه‏اش خودش است و چيزي غير از او نيست تا با او تركيب بشود پس هست به جهت آنكه ماسوي ندارد تركيب به هيچ وجه من الوجوه در او راه ندارد و به هيچ نحوي از انحاء نمي‏شود او را مركب گفت. پس بسيط حقيقي است و بسيط الحقيقه‏اي كه ما در ملك داريم همين وجود است و راهش همان است كه ماسوي ندارد و غيري از برايش نيست اگر غير داشت باز احتمال تركيب در او مي‏رفت و حالا كه به هيچ نحو از انحاء غير ندارد تركيب هم در او راه ندارد بلكه طوري است كه عقل نمي‏تواند تركيبش را تصوير بكند و تصوير تركيبش ممكن نيست چه جاي اينكه در خارج تركيب داشته باشد.

پس به اين قاعده همين‏كه چيزي غير دارد لازمه‏اش تركيب افتاده است و چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 96 *»

كه غير داشته باشد و تركيب نداشته باشد داخل در محالات است و اگر اين‏جور تركيب هم نداشته باشد كه با آن غير تركيب بشود باز يك نوع تركيبي دارد و اقل تركيب اين است كه دو حيث دارد: يكي اينكه خودش خودش است و ديگر اينكه غير غير خودش است و اين دو حيث نمي‏شود نباشد مگر اينكه غيري نباشد. بعد از آنكه غيري هست لابد اين دو جهت هست پس بلا شك تركيب حاصل و متحقق است. پس چون مثال غير جسم و جسم غير مثال است پس هم مثال مركب است و هم جسم و چون نفس غير عقل است و عقل غير نفس است پس هم نفس مركب است و هم عقل. ديگر بعضي گفته‏اند كه «العقل و مافوقه بسيط الحقيقة» قولي است باطل و بيهوده چطور عقل بسيط الحقيقه است و حال اينكه غير دارد و خودش خودش است و غير نفس و مثال و جسم است پس چطور بسيطي است كه اين‏همه اغيار دارد و اين‏همه نسب و حيوث در او اعتبار مي‏شود! پس اينها همه مزخرف است و كلام حكيم نيست از روي سفاهت گفته شده است و چيزي كه ماسوي دارد حكيم نمي‏گويد بسيط الحقيقه است. هر چيزي كه ماسوي دارد لابد مركب است، بلي چيزي كه ماسوي ندارد او بسيط الحقيقه است و تركيب ندارد و چون در تمام ملك نظر بكني مي‏بيني كه هيچ چيز يافت نمي‏شود كه ماسوي نداشته باشد، هر چيزي را نظر مي‏كني يك ماسوايي دارد مگر وجود كه او ديگر ماسوي ندارد و هرچه نظر مي‏كني غير وجود نمي‏بيني و چيزي باشد و غير وجود باشد يافت نمي‏شود هرچه هست همه‏اش وجود است. پس او است وحده وحده و لا شي‏ء سواه و از وجود كه گذشتي ديگر تمام چيزها همه ماسوي دارند هركدام به حسب خود. پس چون همه ماسوي دارند تمامشان مركبند و وجود كه به هيچ وجه ماسوي ندارد مركب هم نيست و شايبه تركيب در او راه ندارد. پس بسيط حقيقي در ملك او است لا غير و غير از وجود بي‏نهايت ما بسيط الحقيقه‏اي نداريم و بساطت حقيقيه منحصر است به او چراكه ماسوي نداشتن منحصر است به او و اوست بتنهايي كه ماسوي ندارد و غيري برايش نيست و آنچه هست همه‏اش خودش است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 97 *»

لا شي‏ء سواه. هر چيزي را كه ملاحظه كني هست است و بجز هست چيزي نيست اما نيست صرف كه امتناع محض باشد كه نيست و اما ظهوراتش هم نيستند ولكن اين نيستي دخلي به آن نيستي صرف ندارد و به جهت اينكه همه هستند و در عين اينكه هستند نيستند چراكه هرچه در خلال ديار اشياء ملاحظه مي‏كني چيزي بغير از وجود نمي‏بيني پس همه‏اش وجود است و بغير از وجود چيزي نيست پس باز وجود غير ندارد و به هيچ‏طوري غيري برايش يافت نمي‏شود. پس آنچه كه نيست نيست پس غير وجود نيست و آنهايي هم كه هست همه‏اش هست است و چيزي غير از هست نيست پس غير وجود نيستند. پس به قول مطلق بگو كه هيچ غيري براي وجود نيست و همه‏اش او است و لا شي‏ء سواه حتي آن مقام احاطه و شمولي هم كه هست زير پاي اين وجود بي‏نهايت افتاده است چراكه شك نيست كه احاطه و شمول متحقق نمي‏شود مگر اينكه يك محاط و مشمولي در ميان باشد و تا محاط و مشمولي نباشد احاطه و شمول معني ندارد. پس يك چيزي بايد باشد كه در جاي ديگر ظاهر نباشد و چيز ديگري باشد كه هم در اينجا ظاهر باشد و هم در آنجا تا او را محيط بگوييم و اينها را محاط او و مي‏بيني كه اين وجودات هريك غير آن ديگرند و در يكديگر راه ندارند. زمين غير آسمان است و آسمان غير زمين است زمين در آسمان نيست و آسمان در زمين نيست و غيب غير از شهاده است و شهاده غير از غيب است غيب در شهاده نيست و شهاده هم در غيب نيست وهكذا اما هم غيب هست و هم شهاده هست و هم آسمان هست و هم زمين هست. پس يك هستي هست كه غير اينها نيست و در همه اينها ظاهر است پس او احاطه دارد به اينها و اينها احاطه او را ندارند اين است كه هيچ‏يك در آن ديگر ظهور ندارند پس او محيط است به اينها و اينها محاط او هستند پس او سعه دارد و اينها سعه ندارند پس باز يك نوع مغايرتي در ميان هست كه اين يك چيزي دارد آنها ندارند آنها يك چيزي دارند اين ندارد، آنها محاطيت دارند و اين احاطه و سعه دارد پس باز يك نوع مغايرتي دارد. پس اين مقام سعه و احاطه هم در پيش او راه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 98 *»

ندارد و در زير پاي او افتاده و او همان‏طوري كه محاط نيست محيط هم نيست بلكه محاط و محيط هردو نسبت به او مساوي ايستاده‏اند و او فوق محاط و محيط است و او را محيط نمي‏شود گفت چراكه احاطه هم حدي است چنانكه محاطيت حدي است و در حدّ بودن احاطه با محاط بودن هيچ فرقي ندارند هر دو حدي هستند از حدود نهايت محاط محدود است به حدود محاطيت و محيط محدود است به حدود احاطه و او به هيچ وجه حد ندارد و حدش از كجا آمد كه غير ندارد و به هيچ وجه غيري برايش تصوير نمي‏شود؟ مي‏بيني كه جسم محدود است براي آنكه مثال در مقابلش هست كه غير او است و مثال هم محدود است براي آنكه جسم در مقابلش هست كه غير او است و نفس محدود است براي آنكه عقل در مقابلش هست كه غير او است و عقل محدود است براي آنكه نفس در مقابلش هست كه غير او است وهكذا و چيزي كه به هيچ وجه مقابل ندارد چطور محدود باشد و حدش از كجا مي‏آيد؟ پس محاطي نيست نسبت به او كه او محيط به او باشد تا محدوديت لازم بيايد پس پيش او كه رفتي نه محاطي هست و نه محيطي همه‏اش او است و چيزي غير او نيست و او است كه فوق مالايتناهي است بمالايتناهي بلكه او را فوق هم نمي‏شود گفت كه فوق مالايتناهي است بلكه تعبيري از او نمي‏شود آورد و او اسم ندارد رسم ندارد و اسمها و رسمها همه مال جاهاي ديگر است و او في‏نفسه لا اسم و لا رسم است. يك چيزي گرم است او را گرم مي‏گويي و يك چيزي سرد است او را سرد مي‏گويي و يك چيزي غيب است او را غيب مي‏گويي و يك چيزي سعه دارد وسيعش مي‏گويي و يك چيزي سعه ندارد ضيّقش مي‏گويي و يك چيزي احاطه دارد محيطش مي‏گويي و يك چيزي در تحت احاطه او واقع شده است محاطش مي‏گويي و يك چيزي نهايت ندارد و در اشياء و متعددات ظاهر است بي‏نهايتش مي‏گويي و يك چيزي نهايت دارد در ماسواي خودش ظاهر نيست متناهيش مي‏گويي وهكذا و او هم در متناهي هست و هم در بي‏نهايت، هم در محيط هست و هم در محاط، هم در وسيع هست و هم در ضيّق، هم در شهاده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 99 *»

هست و هم در غيب وهكذا پس اسمها مال اينجاها است و او خودش كه در همه ظاهر است اسم ندارد و به خود او نمي‏توان چيزي گفت و همه‏اش او است و چيزي غير او نيست. اين است كه معروف كسي نيست چراكه كسي غير از او نيست كه عارف به او باشد آنچه هست خودش است پس معروف نيست، مجهول هم نيست چراكه باز كسي نيست كه جاهل به او باشد. بلي چيزي هست و كسي هم هست اين كس آن‏وقت اگر معرفت به او دارد مي‏گويند عارف به او است و او معروف اين است و اگر معرفت به او ندارد مي‏گويند جاهل به او است و او مجهول اين است اما وجود كه ماسوي ندارد كه عارف به او باشد يا جاهل به او باشد. پس چون جاهلي و عارفي در ميان نيست او هم معروف و مجهول نيست و نه او را كسي شناخته و نه كسي او را نشناخته بلي يك مقيدي مقيدي را مي‏شناسد يا نمي‏شناسد اما او كه مانند مقيدات نيست تا شناسايي و عدم شناسايي در او راه داشته باشد و نسبت به او اين حرفها گفته نمي‏شود كه معروف است يا مجهول و چون چنين است معروف همه است و مجهول همه است مجهول همه است به جهت اينكه هيچ‏كس او را نمي‏بيند هركس هرچه مي‏بيند مقيدي است از مقيدات و هيچ‏كس بجز مقيدات چيزي نمي‏بيند و معروف همه است به جهت اينكه او از همه‏چيز ظاهرتر است و نيست جايي كه او در آنجا ظاهر نباشد بلكه از خود آنجا ظاهرتر نباشد. پس چون چنين است كيست كه او را نشناخته باشد؟ پس همه او را مي‏شناسند و هيچ‏يك او را نمي‏شناسند و نه هيچ‏يك او را مي‏شناسد و نه هيچ‏يك او را نمي‏شناسد. و همچنين او را نمي‏شود به چشم ديد و به گوش شنيد و به زبان چشيد و به بيني استشمام كرد و به ساير اعضا لمس كرد به جهت اينكه چيزي در خارج هست كه رنگ و شكل دارد و چشم آن الوان و اشكال را مي‏بيند پس شي‏ء مركبي را مي‏بيند و گوش صدا را مي‏شنود و صدا هم از ميانه دو جسم پيدا مي‏شود كه جسمي به جسمي مي‏خورد صدا احداث مي‏شود و آن صدا را گوش مي‏شنود پس شي‏ء مركبي را مي‏شنود و زبان طعم را مي‏فهمد و طعم هم روي چيزي نشسته و چيزي هست كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 100 *»

صاحب طعم است كه روي زبان مي‏گذاري زبان طعمش را مي‏فهمد پس باز شي‏ء مركبي را فهميده و بيني بو را مي‏فهمد و بو هم از چيزي برخاسته مي‏شود و تا چيزي صاحب بو نباشد بيني بوي او را ادراك نمي‏كند پس باز شي‏ء مركب را ادراك كرده و دانستي كه وجود به هيچ وجه تركيب ندارد تا به اين مشاعر ادراك بشود وانگهي چشم الوان و اشكال تنها را ادراك مي‏كند و او از الوان و اشكال نيست چراكه در الوان و اشكال هست در غير الوان و اشكال هم هست پس او لون و شكل نيست كه به چشم ديده بشود و گوش صداها را تنها ادراك مي‏كند و او صدا نيست چراكه در غير صدا هم هست پس چون از جنس صداها نيست به گوش شنيده نمي‏شود و زبان طعمها را مي‏فهمد و غير طعمها را نمي‏تواند ادراك كند و او كه از طعمها نيست چراكه در غير طعمها هم هست و چيزي كه هم در طعمها هست و هم در غير طعمها بلا شك خودش طعم نيست طعم كه نشد به زبان ذوق نمي‏شود وهكذا از جنس هيچ مشعري نيست كه به آن مشعر ادراك بشود و چون چنين است و به هيچ مشعري درنمي‏آيد به همه مشاعر مي‏توان او را ادراك كرد هم از راه چشم و هم از راه گوش و هم از راه زبان و هم از راه بيني و هم از راه ساير اعضا و هم از راه خيال و هم از راه نفس و هم از راه عقل چراكه به چشم هرچه مي‏بيني همه‏اش هست است و بجز هست چيزي را نمي‏بيني و به گوش هرچه مي‏شنوي همه‏اش هست است و بجز هست چيزي را نمي‏شنوي و به زبان هرچه ذوق مي‏كني همه‏اش هست است و بجز هست چيزي ذوق نمي‏شود و به بيني هرچه استشمام مي‏كني همه‏اش هست است و به اعضا هرچه لمس مي‏كني همه‏اش هست است و به خيال هرچه خيال مي‏كني همه‏اش هست است وهكذا پس از همه راه مي‏شود او را ادراك كرد و از همه مشاعر مي‏شود او را ديد. او اگر از جنس صدا نيست لكن صدا هم غير او نيست و اگرچه از جنس لون و شكل نيست لكن لون و شكل هم غير او نيست و اگرچه از جنس طعمها نيست لكن طعمها هم غير او نيست وهكذا پس نه به مشعري مي‏توان او را ادراك كرد چراكه او از جنس هيچ مشعري از مشاعر نيست و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 101 *»

محدود به حدّ خاصي نيست كه مشعر بخصوصي او را ادراك كند و مشاعر روي هم رفته بايد محدودات خاصه را ادراك بكنند هر مشعري محدود خاصي را ادراك مي‏كند. پس او كه به هيچ وجه حد ندارد و بي‏نهايت صرف است به هيچ مشعري ادراك نمي‏شود نه به چشم مي‏شود او را ديد به جهت اينكه رنگ و شكل نيست و نه به گوش مي‏شود او را شنيد به جهت اينكه صدا نيست و نه به زبان مي‏شود او را چشيد به جهت اينكه طعم نيست وهكذا و چون حالتش اين است به همه مشاعر مي‏شود او را ادراك كرد چراكه او جايي بخصوص نايستاده كه داخل در جاي ديگر نشده باشد در همه‏جا ظاهر شده و نيست جايي كه او در آنجا ظاهر نباشد بلكه هرچه نظر مي‏كني غير او را نمي‏بيني و آنچه مي‏بيني همه‏اش هست. طعمها هست بوها هست زبريها و نرميها و گرميها و سرديها هست، صداها هست رنگها و شكلها هست. پس تو هست را ديدي و هست را شنيدي و هست را ذوق كردي و هست را شم كردي و هست را لمس كردي وهكذا. پس به هيچ مشعري درنمي‏آيد و به همه مشاعر درمي‏آيد. پس بگو كه هيچ‏كس او را نمي‏تواند ادراك بكند و كيست كه او را ادراك نكرده باشد! معلوم است كه چيزي كه در اشياء از خود اشياء ظاهرتر باشد بهتر از خود اشياء ادراك مي‏شود پس همه‏كس و همه‏چيز او را بهتر از هر چيزي مشاهده مي‏كنند و اگر كسي هم تعمد كند نمي‏تواند كه او را نبيند اين است كه براي او در ملك منكري يافت نمي‏شود و كسي نمي‏تواند انكارش بكند اگرچه به ظاهر هم بگويد من انكار هست را دارم ولكن خودش هست كه انكار مي‏كند و انكارش هم هست پس باز انكارِ هست را نتوانسته بكند به جهت اينكه خودش دارد داد مي‏زند كه من انكارِ هست مي‏كنم. پس خودش هست و انكارش هم هست به تصديق خودش پس انكار هست را نكرده و همين انكارش اقرار به او است چراكه انكارش هم هست و هستي در انكار هم از خود انكار ظاهرتر است. پس براي وجود منكري در ملك يافت نمي‏شود و نيست كسي كه انكارش بكند بلكه طوري است كه كسي نمي‏تواند انكارش بكند هرچند زور بزند كه انكارش بكند انكارش عين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 102 *»

اقرار به او است. پس وجود كه حالتش اين است كجا ارسال رسل بكند و بسوي كه رسول بفرستد و كه را دعوت كند و براي چه شرع قرار بدهد؟ و حال اينكه همه‏اش او است و لا شي‏ء سواه و چيزي غير از او در ملك نيست كه به سوي او رسول بفرستد و دعوت كند و شرع قرار بدهد. رسولش از كجا بود و دعوتش از كجا آمد؟ پس آنجايي كه ارسال رسل مي‏شود و دعوتي و شرعي و كتابي هست غير از اين مقام است، بايد رفت و آن مقام را پيدا كرد كه چطور جايي است كه كار دست مردم دارد و رسول بسوي ايشان مي‏فرستد و شرعي قرار مي‏دهد و مي‏شود ايمان به او آورد و مي‏شود كافر به او شد، مي‏شود اطاعتش را كرد و مي‏شود مخالفتش را نمود. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه در منظر بسا يك‏چيز ديده مي‏شود و اهل ظاهر خيال مي‏كنند همان يك‏چيز بيش نيست ولكن حكيم وقتي كه نظر مي‏كند در يك‏چيز، چيزهاي عديده مي‏بيند كه آثار مؤثرات عديده آمده است در يك چيز جمع شده است و فرق بين حكيم و غير حكيم همين است كه حكيم يك چيز را مي‏بيند اما در همان يك چيز چيزهاي چندي مي‏بيند ولكن غير حكيم همان نظرش مقصور بر ظاهر است ظاهراً يك چيز را مي‏بيند خيال مي‏كند همان يك چيز تنها است ديگر چيزهاي عديده را در او نمي‏بيند. مثلاً ملاحظه كن و ببين كه منقل در خارج يك چيز است و جهال همان يك ظاهري را مي‏بينند و بجز يك چيز نمي‏بينند لكن حكيم وقتي به منقل نگاه مي‏كند آثار و مؤثرات عديده در او مشاهده مي‏كند. پس اولاً مي‏بيند كه اين منقل است و يك صورت بخصوصي دارد و منقلهاي ديگر هم هستند كه اين صورت خاص را ندارند و بر تمام آنها هم صادق است كه منقل است. پس يك منقلي را مي‏بيند كه مؤثر تمام منقلها است و همه منقلها ظهور او هستند پس در اين منقل خاص يك منقل مطلقي مي‏بيند كه غير از خود اين منقل است و مصور به صورت اين منقل در ساير منقلها نيست و از اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 103 *»

درگذشته مي‏بيند كه اين منقل علاوه بر اينكه منقل است آهن هم هست و آهن هيچ دخلي به منقل ندارد و در جاهاي ديگر هم ظاهر است، در سيخ و ميخ و بيل و تيغ هم ظهور دارد آنها هم تمامشان آهنند و هيچ‏يك منقل نيستند. پس يك آهني هست كه در منقل ظاهر است و دخلي به خصوص منقل ندارد و شخص خوب مي‏فهمد كه اين منقل غير آهن است و آهن غير منقل است. پس بعد از نظر اول كه نظر كرد نظرش وسيع‏تر مي‏شود و يك‏چيزي مي‏بيند كه اوسع از منقل است و هم در منقلها ظاهر است و هم در غير منقلها. و همچنين نظر ديگر مي‏كند و معدن را مي‏بيند به جهت اينكه منقل همه‏اش معدن است و بجز معدن چيزي نيست و اين معدن هم غير از آهن است و دخلي به خصوص آهن ندارد چراكه در مس و برنج و فولاد و طلا و نقره هم ظاهر است، آنها هم معدنند و بجز معدن چيزي نيستند. پس به اين نظر در منقل معدن را مي‏بيند و نظرش كه اينجا آمد وسيع‏تر مي‏شود و يك چيزي را مي‏بيند اوسع از آهن. و همچنين نظر ديگر مي‏كند و عنصر را مي‏بيند به جهت اينكه منقل همه‏اش عنصر است و غير از عنصر چيزي نيست و عنصر هم غير معدن است چراكه در غير معادن هم ظاهر است. پس به اين نظر چيزي را مي‏بيند كه اوسع از معدن است و نظرش از سابق وسيع‏تر مي‏شود. و همچنين نظر ديگر مي‏كند و جسم را مي‏بيند به جهت اينكه منقل همه‏اش جسم است و غير از جسم چيزي ندارد و منقل همه‏اش واقعاً حقيقتاً جسم است و جسم هم واقعاً حقيقتاً غير از عنصر است چراكه هم در عناصر هست و هم در غير عناصر. معلوم است چيزي كه هم در عناصر باشد و هم در غير عناصر نه عنصر است و نه غير عنصر. پس اينجا كه آمد نظرش خيلي وسيع مي‏شود و يك چيز واسعي را مي‏بيند كه اوسع از تمام عنصر و معدن و آهن و منقل است. و از اين گذشته نظر مي‏كند و يك ماده‏اي را مي‏بيند البته ماده‏اي هست كه اين صورتها را پوشيده و از آن گذشته صورتي را مي‏بيند كه بر روي ماده مي‏آيد و بر او پوشيده مي‏شود و از اينها گذشته يك مقام معلوميت در منقل مي‏بيند كه بالاتر از تمام مراتب است و اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 104 *»

معلوميت دخلي به ساير مراتب ندارد و يك مقامي است كه غير از مقامهاي ديگر است و در خود منقل هم ظاهر است چراكه مي‏بيني منقل بغير از اينكه منقل است آهن هم هست معدن هم هست عنصر هم هست جسم هم هست ماده هم دارد صورت هم دارد معلوم خدا هم هست و خدا علم به او دارد و نبوده وقتي كه خدا علم به منقل نداشته باشد و اين منقل هميشه معلوم خدا بوده و خدا هميشه علم به او داشته. اگر خدا علم به او نداشته باشد خدا نيست چراكه خدا علمش ذاتي است او نبايد تحصيل علم بكند و علمي به دست بياورد. پس تا خدا بوده به تمام چيزها علم داشته و از جمله چيزها اين منقل است پس به اين منقل هم علم خدا تعلق داشته و اين منقل هميشه معلوم خدا بوده پس مي‏شود گفت كه اين منقل يك مقامي دارد كه هميشه بوده و نبود نداشته و آن همان مقام معلوميتش است و هيچ دخلي به اين كون ظاهرش ندارد، در ظاهر مي‏بيني كه اين منقل پيش نبود در فلان زمان بخصوص آمدند منقل را ساختند اين است كه مي‏گويي خدا پيش از منقل علم به منقل داشت پس يك منقلي پيش از اين منقل بوده كه علم خدا به او تعلق داشته و آن منقل همان مقام معلوميت اين منقلي است كه تازه پيدا شد و چيز منفصل خارجي نيست كه دخلي به منقل نداشته باشد به جهت اينكه علم بايد بر طبق معلوم باشد اگر آن معلوم شي‏ء منفصلي باشد پس اين منقل معلوم خدا نيست و خدا به او علم ندارد پس اگر به اين منقل بايد خدا علم داشته باشد بايد خود همين معلوم خدا باشد پس خود اين منقل وحده وحده معلوم خدا است و خدا هميشه به او علم داشته اگرچه يك‏وقتي اين منقل موجود نبود بعد موجود شد و اين وجودش هيچ دخلي به مقام معلوميتش ندارد و در ساير مراتب كه نظر مي‏كني مي‏بيني كه هريك بسته به ديگري است و محتاج به او است. مثلاً در منقل آهن را مي‏بيني و اين آهن متفرع بر معدن است اگر معدن نباشد آهن هم نيست و معدن هم متفرع بر عنصر است اگر عنصر نباشد معدن هم نيست و عنصر هم متفرع بر جسم است اگر جسم نباشد عنصر هم نيست و جسم هم متفرع بر ماده و صورت است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 105 *»

اگر ماده و صورت نباشد جسم هم نيست و ماده و صورت هم متفرع بر وجود است اگر وجود نباشد ماده و صورت هم نيست اما مقام معلوميت متفرع بر چيزي نيست او فوق منقل و آهن و معدن و عنصر و جسم و ماده و صورت و وجود است اينها باشند يا نباشند آن مقام بر سر جاي خودش هست و تعجب هم در اين است كه آن هم يكي از مقامات همين منقلي است كه پيدا مي‏شود و حدّاد در فلان زمان بخصوص مي‏آيد و منقل مي‏سازد اين منقل هميشه معلوم خدا بوده و پيش از اينكه منقل ساخته بشود علم خدا به او تعلق داشته و دارد.

باري، منقل در ظاهر يك چيز است و اين‏همه چيزها در او خوابيده و جاهل يك منقل مي‏بيند و حكيم در اين يك منقل منقل مي‏بيند و آهن مي‏بيند و معدن منطرق مي‏بيند و معدن مطلق مي‏بيند و جسم مي‏بيند و ماده مي‏بيند و صورت مي‏بيند و وجود مي‏بيند و مقام معلوميت مي‏بيند و از براي هريك هم آثار و احكامي است كه متفرعند بر او ولكن همه‏شان در يكجا جمعند.

و همچنين در خارج يك شخص مي‏بيني ولكن جهات عديده دارد و به اعتبار هر جهتي يك حكم علي‏حده‏اي دارد. پس همين‏كه در خارج يك شخص مي‏بيني بنده خدا است و امت رسول است و شيعه اميرالمؤمنين است و برادر مؤمنين است و شوهر زينب است و پسر عمرو است و برادر زيد است و پدر بكر است و عم خالد است وهكذا و به اعتبار هريك از اين جهات و حيوث احكام علي‏حده‏اي دارد كه دخلي به احكام جهت ديگر ندارد. پس به اعتباري كه بنده خدا است يك احكامي دارد و به اعتباري كه امت رسول است يك احكامي دارد و به اعتباري كه شيعه اميرالمؤمنين است يك احكامي دارد و به اعتباري كه برادر مؤمنان است احكام ديگري دارد وهكذا اين است كه مثلاً  اگر كسي شخصي را براي اينكه بنده خدا است استخفاف بكند كافر مي‏شود يا به جهت اينكه از امت رسول است يا شيعه علي است به او بي‏حرمتي بكند و او را خفيف بشمرد كافر مي‏شود ولكن اگر براي امورات ديگر كه مرد فقيري است يا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 106 *»

خادمش است او را استخفاف بكند و خفيفش بشمارد كافر نمي‏شود و حال اينكه در هر دو صورت استخفاف به يك‏نفر شده است مع‏ذلك در يك صورت كه استخفاف شد شخص كافر مي‏شود و در يك صورت كه استخفاف شد شخص كافر نمي‏شود بلكه طوري است كه در يك صورت به محض يك استخفاف خيلي جزئي جزئي شخص كافر مي‏شود اما در يك صورت استخفاف سهل است كه ببندد و بزند و عذابهاي گوناگون بر او وارد بياورد و آخرالامر هم او را بكشد باز كافر نمي‏شود و اين چيزها شخص را كافر نمي‏كند. مثلاً  تربت حضرت سيدالشهدا سلام‏اللّه عليه را اگر كسي به اين جهت كه تربت آن حضرت است به نظر حقارت نگاه كند كافر مي‏شود اما از اين جهت به نظر حقارت نگاه نكند و استخفاف ننمايد ديگر هرچند استخفاف و بي‏احترامي در ميان بيايد شخص كافر نمي‏شود چنانكه مي‏بيني كه مردم چقدر بي‏احترامي به اين تربت مي‏كنند و هيچ حرمتش را نگاه نمي‏دارند مع‏ذلك هيچ‏يك به اين واسطه كافر نيستند چراكه بي‏احتراميشان از باب بي‏مبالاتي است نه از آن جهت كه منسوب به حضرت سيدالشهدا است و اگر كسي به آن جهت خيلي كمتر از اينها يك بي‏احترامي بجا بياورد كافر مي‏شود و ابدالآباد بايد در جهنم معذب باشد و خلاصي براي او نخواهد بود. و همچنين مردار يك چيز است ولكن در مقام ضرورت اگر كسي بخواهد او را بخورد برايش حلال است و هيچ گناهي ندارد ولكن در غير مقام ضرورت گفته‏اند حرام است و اكلش جايز نيست. حال يك‏دفعه است كه كسي اين مردار را با اينكه مي‏داند حرام است و ضرورت هم داعي نشده است مع‏ذلك شهوتش او را مي‏دارد و اين مردار را مي‏خورد و اين شخص كه به اين جهت مردار را خورده كافر نمي‏شود نهايت يك معصيتي كرده و حرامي را مرتكب شده در يك جايي از قصورش مي‏گذرند و نجاتش مي‏دهند و يك دفعه است كسي اين مردار را براي اينكه خدا حرام كرده مي‏خورد و اين‏طور كه شد كافر مي‏شود و مخلد در آتش جهنم مي‏باشد و نجاتي از برايش نيست و چطور شده است كه مرداري يك كسي بخورد برايش حلال است و يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 107 *»

كسي مي‏خورد برايش حرام است و يك كسي مي‏خورد كافر نمي‏شود و يك كسي مي‏خورد كافر مي‏شود. و همچنين يكي مي‏داند حرام است و بسا هم آن را مي‏خورد مع‏ذلك كافر نمي‏شود و يك كسي مي‏گويد حرام نيست و خودش هم بسا نمي‏خورد مع‏ذلك كافر مي‏شود و هر حلال و حرامي همين‏طور است اگر حلال را حلال بداند و هيچ خودش مرتكب نشود و حرام را حرام بداند و همه‏اش را مرتكب بشود چنين كسي از اهل نجات است و در يك‏جا نجاتي از برايش هست و دستش را مي‏گيرند و نجاتش مي‏دهند ولكن اگر حلال را حرام بداند اگرچه خودش هم مرتكب بشود و حرام را حلال بداند اگرچه خودش هم مرتكب نشود چنين كسي ديگر نجاتي از برايش نيست و كافر شده است و ابدالآباد در جهنم مخلد خواهد بود. پس كسي كه زنا مي‏كند و زنا را حرام مي‏داند كافر نشده است نهايت زنا كرده است و عصياني از او سرزده است لابد از سر تقصيرش مي‏گذرند و عفوها همه به ازاي اين‏جور عصيانها است اما كسي كه زنا مي‏كند و زنا را حلال مي‏داند او زنا نكرده است او كافر شده است و كفر ديگر بخشش ندارد و چاره‏اش همان جهنم است چاره‏اي ديگر ندارد. بلكه بالاتر از اين هرگاه در مدت عمر هيچ زنا نكند و هيچ زنايي از او سر نزند ولكن همين‏قدر بگويد زنا حلال است باز كافر و مخلد در آتش جهنم است و نجاتي از براش نيست و آن كسي كه زنا كرده ولكن حرامش دانسته خيلي كارش بهتر از اين است به جهت اينكه او با اينكه زنا كرده كافر نشده چراكه حلالش ندانسته نهايت فسقي كرده يك‏جا نجاتش مي‏دهند و گناهش را مي‏بخشند ولكن اين با اينكه زنا نكرده كافر شده چراكه حلالش دانسته و بعد از آنكه كسي زنا را حلال بداند فرق نمي‏كند كه خودش زنا بكند يا هيچ زنا نكند، خواه زنا بكند و خواه زنا نكند جايش در آتش جهنم است و خلاصي ندارد و نجاتي به هيچ‏وجه از برايش نيست و ابدالآباد در جهنم مخلد است.

و مردم اين‏طورها نيستند كسي كه مثلاً شراب مي‏خورد خيلي بدش مي‏دارند و بدش مي‏گويند اما كسي كه ظاهراً اخلاق تحويل مي‏دهد و به قول خود علم هم دارد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 108 *»

درست هم راه مي‏رود و خلافي در هيچ باب از او ظاهر نمي‏شود ولكن همين‏قدر مي‏گويد كه من از قرآن چنين استنباط كردم كه شراب حلال است به جهت اينكه خدا در مقام امتنان به مردم مي‏فرمايد كه تتّخذون منه سكراً و رزقاً حسناً و همان‏طوري كه رزق حسن كه عبارت از شيره باشد حلال است سَكَر هم كه عبارت از شراب باشد حلال است ولكن آدم عاقل شراب نمي‏خورد كه ديوانگي كند حرام نيست اما خوردنش هم مقتضاي عقل نيست، چنين كسي را تعريف مي‏كنند و خوبش مي‏دانند و ترجيحش مي‏دهند بر آن كسي كه دارد شراب مي‏خورد. ديگر نمي‏دانند كه آن‏كه شراب مي‏خورد شراب را حرام مي‏داند و مي‏خورد پس نهايت اين است كه يك فسقي كرده ديگر كافر كه نشده اما آن ملحدي كه مي‏گويد شراب حرام نيست اگرچه خودش نمي‏خورد و مردم را هم اذن در خوردن نمي‏دهد لكن كافر شده و كفر ورزيده. پس شراب نخوردنش نفعي به احوالش ندارد همان‏كه مي‏گويد شراب حلال است كارش را مي‏سازد و مخلد در جهنمش مي‏كند ديگر حاجت نيست كه شراب هم بخورد شراب هم نخورد باز كافر است. پس شراب يك شراب است يك كسي حلالش مي‏داند كافر مي‏شود و يك كسي حرامش مي‏داند كافر نمي‏شود اگرچه صدهزار مَن شراب هم بخورد و همچنين يك نفر مي‏خورد كافر نمي‏شود و يك نفر مي‏خورد كافر مي‏شود. آن‏كه شراب مي‏خورد و مي‏داند كه خدا حرام كرده لكن از روي شهوت و ميل نفساني شراب مي‏خورد او كافر نمي‏شود به اين شراب‏خوردن باز مؤمن است و به همان حالت ايمان خود باقي است و آن‏كه شراب مي‏خورد به اين جهت كه خدا حرامش كرده و چون كه خدا شراب را حرام كرده او را مي‏خورد كافر مي‏شود به همين شراب‏خوردن و مخلد مي‏شود در آتش جهنم و نجاتي از برايش نخواهد بود. پس تو اگر مي‏خواهي شراب بخوري بخور ديگر چون خدا گفته حرام است به اين جهت نخور و كارت را مغشوش نكن از روي شهوت و ميل نفساني بخور هم شرابي خورده‏اي و هم كارت را مغشوش نكرده‏اي باز نجاتي برايت هست. پس شرابخوار باش ديگر كافر مباش كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 109 *»

امرت به هلاكت ابدي مي‏رسد. پس اولاً اگر آدم خوبي هستي چون خدا شراب را حرام كرده هيچ شراب نخور و ثانياً اگر مي‏خواهي بخوري به اين قصد نخور كه چون خدا شراب را حرام كرده شراب مي‏خورم بلكه به قصد شهوت بخور و اقلاً شرابخوار باش كافر مباش كه نجات برايت نخواهد بود. حال همين‏طور اولاً مؤمن را آزار نكن و اگر هم مي‏خواهي آزارش كني از اين راه آزارش نكن كه ايمان به خدا و رسول دارد بلكه از راه ديگر آزارش كن كه او هم تو را آزار كرده يا خلاف توقع تو را بعمل آورده. پس اگر كسي تو را فحش داد اولاً اگر كرامت داري بايد تلافي نكني و فحشش ندهي اگر از فحش او بدت آمده و فحش بد چيزي است او بد كرده تو بد نكن پس او فحش داده تو پس نگو و اگر اين‏قدر لئامت داري كه نمي‏بخشي لابد بايد تلافي كني پس تو هم او را فحش بده تا تلافي فحشت بشود و همچنين اگر كسي يك سيلي به تو زد اولاً  كريم باش تلافيش نكن و اگر سيلي زدن بد چيزي است تو اين بد را مرتكب نشو و اگر كرامت نداري و حكماً بايد تلافي بكني پس تو هم يك سيلي به او بزن وهكذا ديدن از تو نكرده اولاً از او بگذر و اگر ديدن نكردن بد چيزي است تو اين بد را مرتكب نشو پس او ديدن نكرده تو ديدن بكن و اگر نمي‏گذري تو هم يك‏وقتي ديدن از او نكن تا تلافي كرده باشي ديگر او ديدن از تو نكرده عداوت با او مي‏كني و دستت برسد صدمه به او مي‏زني معني ندارد و همچنين يك فحش به تو داده دشمني با او مي‏كني و دستت برسد ضرر به او مي‏زني بلكه بسا او را به قتل مي‏رساني معني ندارد و اينها مقتضاي ايمان نيست بلكه شخص را به جاهاي ديگر مي‏رساند و به اصطلاح كار به جاي نازك مي‏رسد. آخر او بنده خدا است و امت رسول است و شيعه اميرالمؤمنين است و برادر ديني تو است چرا با او عداوت مي‏كني؟ و چرا دوستش نمي‏داري؟ و چرا دستت برسد صدمه‏ها بر او وارد مي‏آوري؟  كاري با تو نكرد نهايت يك فحشي به تو داد تو هم اگر لئامت داري از سر تقصيرش نمي‏گذري فحشش بده يا يك سيلي به تو زد تو هم اگر از او نمي‏گذري يك سيليش بزن، يا يك تومان مال تو را خورد تو هم يك تومان مالش را بخور، هرچه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 110 *»

كرده تو هم تلافي بكن ديگر عداوت با او كردن و يكجا دشمنش داشتن و نفرينهاي غلاظ و شدادش كردن و صدمات بر او وارد آوردن و راضي به ضرر او بودن از چه بابت است؟ اينها براي چيست؟ اگر براي اين است كه فحش به تو داده يا مالت را خورده يا بي‏احترامي به تو كرده تو هم نهايت فحشش بده و مالش را بخور و بي‏احترامي به او بكن ديگر براي يك فحش يا براي يك‏قران مال‏خوردن اين‏قدر عداوتها و كينه‏ها ضرور نيست. آيا نه اين است كه او بنده خدا است بايد به او اذيت نرساند؟ و آيا نه اين است كه امت رسول است بايد احترامش را نگاه داشت؟ و آيا نه اين است كه شيعه اميرالمؤمنين است بايد دوستش داشت؟ نهايت مي‏گويي من از اين جهتها با او عداوت نمي‏كنم و اذيتش نمي‏نمايم و صدمات بر او وارد نمي‏آورم بلكه از جهت اينكه به من فحش گفته است مثلاً اين كارها را مي‏كنم، خوب اگر براي فحش است يك فحش‏دادن كه اين‏همه كارها ضرور ندارد فحشت داد تو هم فحشش بده، پولت را خورد تو هم پولش را بخور، سيلي به تو زد تو هم سيليش بزن تلافي فحش به فحش‏دادن است و تلافي سيلي به سيلي‏زدن است وهكذا. اگر براي اين كارها است همين‏ها كفايت مي‏كند ديگر آن كارها ضرور نكرده است و آن كارها منافات دارد با اينكه او را بنده خدا و امت رسول و شيعه علي و برادر ديني خود مي‏داني پس فحشت داد تو هم خيلي لئامت داشته باشي فحشش بده ديگر اين‏قدر طعن و لعن و ضرب و شتم و اذيات و صدمات و عداوتها و كينه‏ها لازم نكرده است كه اين‏قدر عداوت با او داشته باشي و هرچه دستت برسد كوتاهي نداشته باشي و هر صدمه‏اي كه از خارج به او برسد رضايت داشته باشي و خوشت بيايد از اينكه به او صدمه رسيده و حال اينكه اگر قصدت اين باشد كه او را اذيت كني و صدمه به او برساني اگرچه دستت هم نرسد پايت محسوب مي‏كنند و گناه آن اذيت و صدمه را در نامه عمل تو مي‏نويسند و تو را به همانها جزا مي‏دهند. و همچنين اگر صدمه‏اي به او برسد و ظلمي بر او وارد بيايد و تو راضي باشي محض اين رضايت تو را از صدمه‏زنندگان او و ظلم‏كنندگان بر او محسوب مي‏دارند و فرق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 111 *»

نمي‏كند كه تو به دست خودت صدمه‏اي به او برساني يا ظلمي بر او وارد بسازي يا آنكه ديگري صدمه‏اي به او رسانده و ظلمي بر او وارد ساخته تو به آن صدمه و آن ظلم راضي هستي و خوشت آمده از آنكه صدمه و ظلم بر او وارد آمده و همين‏طورها در حديث وارد شده است كه اگر كسي را در مشرق عالم بكشند و كسي ديگر در مغرب عالم باشد و بشنود كه در مشرق او را كشتند پس راضي باشد به كشتن او و خوشش بيايد از اينكه او را كشتند اين كس شريك است در خون آن كس و چنان است كه خودش او را كشته باشد و در آخرت جزاي كشتن را به او مي‏دهند و از قاتلين او محسوبش مي‏دارند. و همين‏طور است در روز قيامت كه بسا مي‏آيند ريش كسي را مي‏گيرند كه تو فلان كس را كشته‏اي بيا كه بايد از تو قصاص كنيم. هرچند داد و فرياد مي‏زند كه من او را نكشتم و داخل در قاتلين او نيستم و شمشير بر روي او نكشيدم داد و فريادش به جايي نمي‏رسد آخر يادش مي‏آورند كه در فلان وقت شنيدي آن شخص را كشتند راضي شدي به كشته شدن او و تو را خوشت آمد از اينكه او كشته شده پس تو هم به رضاي خود او را كشته‏اي و يكي از قاتلان او مي‏باشي. وقتي كه متذكرش مي‏كنند ملتفت مي‏شود مي‏بيند كه خودش هم واقعاً يكي از قاتلان او است و چون‏كه علانيه دارد مي‏بيند نمي‏تواند انكار بكند و جاي انكار نيست. و همچنين بسا مي‏آيند ريش كسي را مي‏گيرند كه تو چرا مال فلان كس را برده‏اي؟ هرچند در جواب عرض مي‏كند كه من مالش را نبرده‏ام و هيچ در دنيا رنگ مالش را نديدم چه دخلي به من دارد؟ ثمري ندارد همان آن متذكرش مي‏سازند كه در فلان وقت مال آن شخص را دزدها بردند و خبر به تو رسيد تو راضي شدي و خوشنود گرديدي پس تو هم به واسطه اين رضا و خوشنودي يكي از آن دزدهاي او هستي آن‏وقت ملتفت مي‏شود مي‏بيند كه خودش هم داخل آن دزدها است. پس پيش خدا فرق نمي‏كند كه تو خودت كسي را بكشي يا ديگري او را بكشد و تو راضي به كشتن او باشي. و فرق نمي‏كند كه تو خودت مال كسي را ببري يا ديگري مال او را ببرد و تو راضي به بردن مال او باشي وهكذا و در شريعت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 112 *»

اوليه امر همين‏طور است هركس كه به كاري راضي شد خودش عنداللّه كننده آن كار محسوب مي‏شود اگر آن كار كار خوبي است و ثواب دارد همان ثوابي كه به كننده آن كار مي‏دهند به تويي هم كه راضي شدي به آن كار نيز آن ثواب را مي‏دهند و اگر آن كار كار بدي است و عقاب دارد همان عقابي كه از براي كننده آن كار است براي تويي هم كه راضي شدي به آن كار نيز آن عقاب هست.

پس اگر امر اين است چطور راضي به صدمات و اذيات وارده بر برادر ديني خود مي‏شوي؟ و حال اينكه دوستي او بر تو واجب است و احسان به او بر تو لازم است نهايت نسبت به تو يك بي‏ادبي كرده و بي‏احترامي نموده و يك صدمه‏اي به تو زده، تو هم اگر كرامت نداري و از تقصيرش نمي‏گذري تو هم همان‏قدر بي‏ادبي و بي‏احترامي نسبت به او بجا بياور همان‏قدر صدمه بر او وارد بياور ديگر عداوت و كينه و اذيات و صدمات بيشمار براي چه؟

بلي يك مطلبي هست كه بايد درست آن را ملتفت شد و آن اين است كه آنهايي كه ناقصند و از پاره‏اي جهات نقص دارند اگر كسي آنها را براي آن نقصها بي‏اعتنايي بكند و بي‏حرمتي بكند بله بسا بدشان هم داشته باشد ضرر ندارد به واسطه آن نقصهايي كه در ايشان است و خلافهايي كه از ايشان سرمي‏زند اما آنهايي كه نقص ندارند و خلافي از ايشان سر نمي‏زند نسبت به آنها به هيچ‏وجه نمي‏شود بي‏ادبي كرد و بي‏احترامي منظور داشت و از يك راهي بدشان داشت مثلاً عباس عمو كه هر وقت سرفه مي‏كرد زنهاي حامله بچه سقط مي‏كردند و منافقين بعد از پيغمبر آمدند و در خانه حضرت امير را سوزانيدند و در به پهلوي فاطمه زدند و ريسمان به گردن حضرت انداختند و او را به مسجد بردند و اين‏همه كارها را كردند عباس عمو توي خانه نشست و صداش درنيامد، ما قدري از او گله داشته باشيم كه چرا نيامدي اقلاً يك سرفه نكردي كه قدري بترسند و گوشه ببرند، ضرر ندارد، گله ما جا دارد چراكه عمو خلاف كرده و خلاف‏كردنش واضح و آشكار است. في‏الحقيقه به واسطه اين خلاف ما اخلاص

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 113 *»

چنداني به عمو نداريم اگرچه او را عموي پيغمبر مي‏دانيم و لازم‏الاحترامش مي‏دانيم و مسلمانش مي‏دانيم لكن اخلاص چنداني به او نداريم و گله هم از او داريم ولكن حق با ما است و بي‏اخلاصيهاي ما و گله‏هاي ما همه‏اش بجا است. اما نسبت به سلمان كسي بخواهد اظهار بي‏اخلاصي بكند و گله از او داشته باشد ديگر از او نمي‏پذيرند، هركس به سلمان اظهار بي‏اخلاصي بكند و گله‏اي از او داشته باشد عذابش مي‏كنند و به جهنمش مي‏برند. سلمان از ناقصين نيست كه تو به واسطه آن نقص او را دوست نداشته باشي و كم‏اخلاص نسبت به او باشي، در اينجا نمي‏شود جهات اعتبار كرد كه به ملاحظه فلان جهت سلمان را دوست ندارم مثل اينكه بگويي چون سلمان عجمي است من او را دوست ندارم. كه گفته كه عجم را بايد دوست نداشت؟ پيش خدا عرب و عجم و سياه و سفيد ندارد  انّ اكرمكم عنداللّه اتقيكم سلمان اتقي بود پس اكرم است در نزد خدا هركه مي‏خواهد باشد عجم باشد يا غير عجم. پس سلمان چون عجم است او را دوست ندارم از آدم نمي‏پذيرند بلكه داخل جهنمش مي‏كنند هركس از هر راهي كه باشد سلمان را دوست ندارد به جهنم مي‏رود و ابدالآباد در آنجا مخلد مي‏شود ديگر اينجا جهت‏بردار نيست. سلمان را از هر جهت بايد دوست داشت عجم است خوب است فارس است خوب است غلام است خوب است ديگر چون عجم است دوستش ندارم از آدم نمي‏شنوند لابد به جهنم مي‏برند. چنانكه در زمان پيغمبر9جمعي گفتند كه جبرئيل عذابها مي‏آورد و هر قومي كه هلاك شدند جبرئيل ايشان را هلاك كرد ما به اين واسطه جبرئيل را بد داريم، همان ايام آيه نازل شد قل من كان عدواً لجبريل فانه نزّله علي قلبك و من كان عدواً للّه و ملائكته و جبريل و ميكال فانّ اللّه عدو للكافرين.

باري به كاملين نمي‏شود از هيچ راهي عداوت كرد و بي‏ادبي نمود، از هر راه كه عداوت كردي و از هر راه كه بي‏ادبي نمودي به جهنمت مي‏برند و خلاصي برايت نيست بخلاف ناقصين كه از جهت نقصشان مي‏شود بي‏ادبي به ايشان كرد و از جهت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 114 *»

صدور خلاف از ايشان مي‏شود بدشان داشت بعينه مانند زمين كربلا و تربت خود قبر مطهر؛ كه زمين كربلا همه‏اش تربت است ولكن آنهايي كه در كربلا هستند همه‏شان همانجا متوضّا مي‏سازند و تخلّي مي‏كنند و از زمان قديم در زمان علما و صلحا بلكه ائمه:امر همين‏طور بوده و هيچ‏كس هم منع نكرده حتي خود ائمه اين كارها را مي‏كردند و هيچ كفري و فسقي هم لازم نمي‏آيد چراكه آن خاك به واسطه مجاورت قبر مطهر شريف شده و خود آنهايي هم كه در كربلا هستند مجاور قبر مطهرند پس شرافت دارند پس عيب ندارد كه روي آن خاك چنين كاري بكنند اما تربت خود قبر را به هيچ ملاحظه‏اي نمي‏شود بي‏احترامي كرد و آنجا نمي‏تواني بگويي از جهت اينكه خاك است فلان بي‏ادبي نسبت به او مي‏كنم. بلي خاك زمين كربلا را مي‏شود به ملاحظه اينكه خاك است پاره‏اي كارها كرد اما خاك قبر را به هيچ ملاحظه‏اي نمي‏توان بي‏ادبي كرد و پاره‏اي كارها نسبت به او بعمل آورد بلكه من جميع‏الجهات بايد او را محترم داشت. ديگر هركس از هر راهي به هر ملاحظه‏اي كه باشد بخواهد نسبت به او بي‏ادبي بكند كافر مي‏شود.

و همين‏طور است حالت مبادي، آنها را نمي‏شود از يك جهتي دوست نداشت و از يك راهي عداوت ورزيد و از يك ملاحظه‏اي بي‏ادبي كرد از هر راهي كه دوست نداشتي و از هر جهتي كه عداوت ورزيدي و به هر ملاحظه‏اي كه بي‏ادبي كردي به جهنمت مي‏برند. پيغمبر را از هيچ راهي نمي‏شود عداوت كرد و از هيچ راهي نمي‏شود او را دوست نداشت ديگر پيغمبر را قبول دارم و او را پيغمبر مي‏دانم ولكن چون از عرب است از اين جهت چندان دوستش ندارم، از كسي نمي‏شنوند لابد به جهنمش مي‏برند و ابدالآباد عذابش مي‏كنند و حضرت امير وصي پيغمبر و خليفه او هست لكن چون پُر شوخ است از اين جهت چندان اخلاص به او ندارم، تا كسي چنين گفت گردنش را مي‏زنند و ابدالآباد هم بايد مخلد در جهنم بشود وهكذا سلمان را چون از عجم است دوست ندارم به جهنم مي‏برند، شيخ را از يك جهتي بد دارم نمي‏پذيرند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 115 *»

لابد به جهنمت مي‏برند. در اينجا نمي‏شود ملاحظه جهات كرد و از يك جهتي عداوت كرد يا بي‏ادبي كرد يا كم‏اخلاص شد، از همه جهات بايد دوستشان داشت و از همه راه بايد اخلاص به ايشان ورزيد و از هر جهتي بايد بي‏ادبي نكرد و احترام و ادب را نسبت به ايشان منظور داشت و حكم مبادي و كاملين غير از حكم ناقصين و ضعفاء است. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه فعل همه‏اش بسته به فاعل است و از پيش فاعل آمده است و فاعل او را لامن شي‏ء احداث كرده است و مردم كه مي‏شنوند فاعل فعلش را لامن شي‏ء احداث كرد چنين خيال مي‏كنند كه مراد اين است كه از خارج چيزي برنداشت فعل خود قرار نداد بلكه همين‏طور يكدفعه فعل را احداث كرد و راست است كه فاعل فعلش را از شي‏ء خارجي احداث نمي‏كند لكن چنين هم نيست كه فعل نباشد يكدفعه فاعل او را احداث كند، اگر چنين بود نه فاعل فاعل بود و نه فعل فعل او. اگر فعل يك‏وقتي نيست پس نيست چطور هست مي‏شود و آنجاها كه مي‏بيني بعضي چيزها نيست يكدفعه پيدا مي‏شود و چنين ترائي مي‏كند كه فاعليت و فعليت در ميان است مانند زيد و قيام كه زيد هست و قائم نيست يكدفعه برمي‏خيزد و قيام احداث مي‏كند بدان‏كه از مانحن فيه خارج است و از باب تقريب است كه در باب فعل و فاعل و اثر و مؤثر مثل مي‏زنند والاّ امر به طور تكميل است كه روحي هست و بدني هست و روح تكميل مي‏كند بدن را و قيام را از كمون او استخراج مي‏كند قائم پيدا مي‏شود و در مقام تكميل اين چيزها هست كه يك‏وقتي چيزي نيست بعد پيدا مي‏شود اما در مقام تأثير معني ندارد كه مؤثر باشد و اثر نداشته باشد. اگر اثري را ندارد ديگر نمي‏شود احداثش بكند و مؤثر ماده نيست كه اثر توي شكمش خوابيده باشد آن‏وقت يك جنبشي بكند و اثر را از شكم خودش بيرون بياورد و اگر هم خيال كني اثر توي شكم مؤثر خوابيده است باز نمي‏شود اثر موجود بشود به جهت اينكه ماده نمي‏تواند صورتي را از شكم خودش بيرون بياورد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 116 *»

و ماده هرگز اقتضاي صور كامنه در خود را ندارد بعد از آنكه اقتضا ندارد چطور مي‏تواند يكي از آنها را از كمون خودش بيرون بياورد. پس ايّاًماكان مؤثر اگر اثري نداشته باشد نمي‏شود آن اثر موجود بشود و فاعل اگر فعل نداشته باشد نمي‏شود آن فعل موجود بشود و فاعل هم كه مستحيل به فعل خود نمي‏شود كه بگويي يك‏دفعه فعلي نيست بعد احداث مي‏شود پس مي‏گويي فاعل فعلش را لامن شي‏ء احداث كرد پس يك فاعلي هست كه فعل را لامن شي‏ء احداث مي‏كند و اگر خودش مستحيل به فعل بشود ديگر فاعلي نيست كه فعل احداث كند و فعل هم كه بدون فاعل معقول نيست فعل لابد فاعل بايد داشته باشد فعل بي‏فاعل داخل در محالات است و از آن چيزهايي است كه هيچ تصويرش نمي‏شود كرد پس فاعل نمي‏شود مستحيل به فعل بشود تا بگويي فعل يكدفعه لامن شي‏ء احداث شد فاعل هميشه فاعل است و فعل هميشه فعل پس اينكه مي‏گويند فاعل فعل را لامن شي‏ء احداث مي‏كند مراد اين است كه فعل همه‏اش از عرصه فاعل آمده است و از جاي ديگر چيزي ندارد نه از خارج چيزي دارد و نه از خودش، آنچه هست همه‏اش از پيش فاعل آمده است و جاش در آن عرصه است و از آن عرصه آمده است بعد از آنكه فاعل هست پس فعلش هم لابد هست و البته فعل هم هميشه احداث‏كرده فاعل و ايجادكرده او است. پس تا فاعل فاعل بوده فعلش هم فعل او بوده و فعلش هم هميشه فعلش بوده و او هم هميشه فاعلش بوده. فاعل باشد و فعل نداشته باشد داخل در محالات است و چيزي كه فعل ندارد فاعل گفتنش دروغ است و معني ندارد و فاعل تمام معنيش اين است كه فعل داشته باشد چنانكه فعل هم تمام معنيش اين است كه فاعل داشته باشد. پس از اينجا بياب كه خدا هميشه قدرت داشته و هميشه علم داشته و هميشه سمع و بصر و حكمت و تدبير و ساير صفات كمال را داشته و نبوده وقتي كه فاقد يكي از اين صفات باشد و هيچ‏بار خدا عاجز نبوده كه يك مقوي بخورد قادر بشود و هرگز جاهل و سفيه نبوده كه درس بخواند عالم و حكيم بشود و هرگز كور نبوده كه دارويي بكشد و بينا بشود و هرگز كر نبوده كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 117 *»

دوايي بچكاند شنوا بشود. خدايي كه يك‏وقتي عاجز باشد ولو نسبت به يك كاري باشد، يا يك‏وقتي جاهل باشد ولو نسبت به يك چيز باشد، يا يك‏وقتي سفيه باشد ولو نسبت به يك امر باشد وهكذا، خدا نيست، خلقي است از خلقهاي او. خدا قدرت ذاتي او است و علم ذاتي او است و حكمت و سمع و بصر و ساير صفات كمال همه ذاتي او است ذاتي كه شد معقول نيست يك‏وقتي نبود داشته باشند پس تا خدا بوده ـ و حال اينكه تا ندارد ـ  قدرت داشته و علم داشته و سمع و بصر و حكمت و تدبير و ساير صفات كمال را داشته و فاقد هيچ‏يك نبوده اين است كه مي‏فرمايند لم‏يزل اللّه عالماً و العلم ذاته و لا معلوم و لم‏يزل قادراً و القدرة ذاته و لا مقدور و لم‏يزل سميعاً و السمع ذاته و لا مسموع و لم‏يزل بصيراً و البصر ذاته و لا مبصر و اينها همه فعل خدا هستند و نسبتشان به خدا مانند نسبت قيام و قعود است به زيد و خدا است محدث و موجد آنها و غير از خدا كسي آنها را احداث نكرده و نيافريده اين است كه نسبت به خدا مي‏دهي و مي‏گويي قدرت خدا و علم خدا و حكمت خدا و تدبير خدا و هيچ‏يك از اينها ذات خدا نيستند اما جدا از خدا هم نيستند والاّ نسبت به او داده نمي‏شدند و فعل او نمي‏شدند. البته قدرت خدا كه فعل خدا است، شي‏ء خارجي نيست كه دخلي به خدا نداشته باشد. راست است ذات خدا نيست قدرت خدا است اما بسته به خدا است و همه‏اش از پيش او آمده است و از خود هيچ ندارد و هر فعلي نسبت به فاعلش همين‏طور است هيچ فعلي ذات فاعل نيست ولكن منفصل از فاعل هم نيست تمامش بسته به فاعل است و از خودش في‏نفسه هيچ ندارد و از اين جهت است كه او را فعل فاعل مي‏گويند و اگر كسي در معني فعل فكر كند اين را مي‏يابد كه نمي‏شود فعل ذات فاعل باشد و نمي‏شود كه جدا از فاعل هم باشد و فعل با اينكه هميشه با فاعل است مع‏ذلك فعل او و كار دست او و صادر شده از او است و هيچ‏بار ذات او نيست. و فرق بين فعل و فاعل همين‏قدر است كه فاعل فاعل است و فعل فعل، فاعل احداث‏كننده فعل است و فعل احداث‏شده او است و فاعل هميشه فاعل بوده و هميشه فعل داشته

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 118 *»

و هميشه هم فاعل فاعل بوده و فعل هم فعل او بوده اين است كه حضرت رضا در حديث عمران صابي مي‏فرمايد كه اي عمران نظر كن به سراج كه هيچ وقتي بوده كه سراج باشد و نور نداشته باشد؟ و مادامي كه سراج هست نورش هم همراه سراج هست مع‏ذلك سراج سراج است و نور نور او. هركسي مي‏بيند كه نور چراغ غير از خود چراغ است و ذات چراغ نيست به جهت اينكه خود چراغ در جاي بخصوصي ايستاده و نورش منبثّ است در اطراف و جوانب و همه‏اش كار دست چراغ است و از چراغ صادر شده و اگر چراغ نباشد نوري در ميان نيست اگرچه مادامي كه چراغ هست نورش هم همراه او هست و چراغ از آن روز اولي كه خلق شد نورش همراه او هست لكن با اين حالت همه مي‏فهمند كه نور چراغ فرع چراغ و صادر از چراغ و احداث شده چراغ است و رتبه‏اش پس از رتبه چراغ است و همه‏اش حاجت به چراغ است. اگر چراغ نباشد نورش موجود نيست و به هيچ‏وجه ذكري از او نخواهد بود هيچ صرف و نيست محض است. پس نور را چراغ احداث كرده و به چراغ پيدا شده و موجود گرديده ولكن تا چراغ چراغ بوده آن نور را داشته و نبوده وقتي كه چراغ چراغ باشد و نور نداشته باشد. آن‏كه هست و نور ندارد چراغ اسمش نيست اسمش روغن و فتيله است چراغ آن است كه نور داشته باشد پس تا چراغ موجود شد نورش هم همراهش بود ديگر چنين نيست كه چراغ يك‏كاري كرده باشد كه نور پيدا شده باشد اين است كه در همان حديث فرمايش مي‏كنند كه ليس بفعل منه ولكنه لمّا استضاء لنا قلنا قداضاء لنا كه نور فعلي از چراغ نيست كه چراغ فعلي كرده باشد و نور پيدا شده باشد ولكن چون چراغ استضائه نمود براي ما گفتيم كه اضائه نمود براي ما و اين كلام ظاهراً متناقض به نظر مي‏آيد كه اول مي‏گويد فعل چراغ نيست بعد مي‏گويد فلمّا استضاء لنا قلنا قداضاء لنا و حال اينكه استضائه و اضائه هم فعلند ولكن حكيم مي‏بيند كه هيچ متناقض فرمايش نكرده است چراكه در اول مي‏فرمايد نور به فعلي از چراغ پيدا نشده مراد اين است كه چراغ كاري نكرده كه نور پيدا شده باشد و نور به يك فعلي از چراغ پيدا نشده نه به حركتي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 119 *»

بعد از سكون و نه به نطقي بعد از سكوت، هيچ‏بار چراغ ساكن نبوده كه يكدفعه بجنبد نور پيدا بشود و هيچ‏بار چراغ ساكت نبوده كه يكدفعه به سخن بيايد و بگويد كونوا انواراً نور پيدا بشود بلكه چراغ تا بوده نور داشته و حاجت نداشت كه حركت بكند و نور پيدا بشود يا نطق بكند و نور پيدا بشود و بدون اينكه اين كارها را بكند نور را هميشه داشته. پس راست است كه نور به فعلي از چراغ برپا نيست و اما آنكه مي‏فرمايند كه فلمّا استضاء لنا قلنا قداضاء لنا آن هم درست است چراكه خود نور كار چراغ و عمل او و فعل او است و احداث‏شده از او است اگر چراغ نبود نورش هم نبود پس چراغ نور را احداث كرد نور هم احداث شد البته نور مال چراغ و صادر از چراغ است و كار دست او است و اگرچه به فعلي از چراغ احداث نشده لكن مي‏گويي «نور چراغ» پس خودش فعل چراغ است و چراغ او را احداث كرده اما تا چراغ چراغ بوده اين نور را احداث‏كرده داشت و نبود وقتي كه چراغ باشد و نور نداشته باشد چراغ بي‏نور داخل در محالات است ولكن باز نور چراغ فعل چراغ است و همه‏اش بسته به او است اگر چراغ نباشد او خودش هيچ نيست و نور از خودش هيچ ندارد همه‏اش از پيش چراغ آمده است و استمدادش همه‏اش از چراغ است اگر چراغ امدادش نكند هيچ صرف و نيست محض است اين است كه حركت و سكونش بسته به چراغ است اگر تمام عالم پر از باد باشد چراغ كه ساكن شد نورش هم لابد ساكن است ولكن هرگاه چراغ اندكي حركت كرد نورش هم حركت مي‏كند و هر قدر كه چراغ حركت كرد نورش هم همان‏قدر حركت مي‏كند. و همچنين هرگاه بخواهي نور را از اطاق بيرون ببري هرچند زور بزني زورت نمي‏رسد و نمي‏تواني او را به زور از اطاق بيرون ببري مادامي كه خود چراغ توي اطاق هست و اگر خود چراغ را از اطاق بيرون بردي آن‏وقت نورش هم بهمراه او از اطاق بيرون مي‏رود وهكذا پس نور همه‏اش فقر و حاجت بسوي چراغ است همان‏طوري كه قيام تو همه‏اش فقر و حاجت بسوي تو است و استمدادش از تو است و تو بايد او را احداث بكني تا موجود باشد و اگر تو نباشي قيام تو به طريق اولي نيست اگر چراغ هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 120 *»

نباشد نورش هم به طريق اولي نيست پس نور همه‏اش محتاج به چراغ است و به چراغ برپا است و هستيش بسته به او است و وجودش فرع وجود چراغ است اما خود چراغ هيچ احتياج به نور ندارد وجودش بسته به نور نيست و از پيش نور نيامده اگرچه تا چراغ چراغ بوده نور داشته و نور همراهش بوده و چراغ بي‏نور معني ندارد. چراغ معنيش اين است كه نور داشته باشد و همين‏طور است لكن نمي‏شود گفت چراغ محتاج به نورش است و اين را هر كسي مي‏فهمد كه چراغ حاجت به نور ندارد نور مقامش پست‏تر از چراغ است و به چراغ برپا است و وجودش از پيش چراغ آمده و چراغ به نور برپا نيست و وجودش از پيش نور نيامده پس چراغ را نمي‏شود گفت كه محتاج به نور است اگرچه هرگز بي‏نور نبوده اما نور واضح است كه سرتاپا محتاج به چراغ است چراكه مي‏بيني استمداد نور از چراغ است اگر چراغ نباشد نور نيست و اگر چراغ ضعيف بشود نورش هم ضعيف مي‏شود و اگر چراغ قوي بشود نورش هم قوي مي‏شود و اگر چراغ حركت بكند نورش هم حركت مي‏كند و اگر چراغ ساكن است نورش هم ساكن مي‏شود ولكن استمداد چراغ از نورش نيست و نور امداد نمي‏كند چراغ را و به نور چراغ قوت نمي‏گيرد بلكه مدد چراغ از جاي ديگر است، مدد او از روغن و فتيله است اگر فتيله هست و روغن هم به اندازه به او مي‏رسد چراغ برپا هست والاّ فلا و اگر قدري فتيله‏اش باريك شد يا روغنش از اندازه كم شد چراغ ضعيف مي‏شود تا آنكه خورده خورده كار به جايي مي‏رسد كه چراغ خاموش مي‏شود. پس استمداد چراغ از آن فتيله و روغني است كه در ظرف است و وجودش بسته به آنها است و هيچ دخلي به نور ندارد و به واسطه نور هيچ قوت نمي‏گيرد. اگر روي آن ظرف روغن نور باشد هيچ چراغ قوت نمي‏يابد و شعله‏اش زيادتر نمي‏شود باز همان بوده كه هست بلكه خواه روغن روشن باشد يا تاريك چراغ بر سر جاي خودش هست و همان طوري كه بوده هست اگر قوي بوده باز قوي است و اگر ضعيف بوده باز ضعيف است و فرق نمي‏كند كه نور چراغ روي روغن باشد يا نباشد بلكه مي‏بيني كه اگر نور چراغ روي آن ظرفي كه در او روغن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 121 *»

مي‏ريزند باشد ولكن آن ظرف روغن نداشته باشد و روغنش تمام شده باشد چراغ بعد از اتمام روغن خاموش مي‏شود و وجود نور در آن ظرف هيچ ثمري به حال خود چراغ ندارد و چراغ را قوت نمي‏دهد قوت چراغ از روغن است اگر روغن دارد قوت دارد و اگر روغن ندارد قوت ندارد سهل است كه يكدفعه خاموش مي‏شود بلكه اگر روغن چراغ به اندازه است چراغ قوت مي‏گيرد چراغ كه قوت گرفت نورش هم قوي مي‏شود و اگر كمتر از اندازه باشد چراغ ضعيف مي‏شود چراغ كه ضعيف شد نورش هم ضعيف مي‏شود. پس خيلي واضح است كه اول بايد چراغ قوت بگيرد تا نورش هم قوت بگيرد پس چگونه مي‏توان گفت كه نور چراغ را قوت مي‏دهد و مدد چراغ از نور است و استمداد از نور مي‏كند؟ و حال اينكه بايد چراغ از جاي ديگر قوت بگيرد تا نورش هم قوت بگيرد پس مدد چراغ از نورش نيست و نور هرگز نمي‏تواند خود چراغ را مدد بدهد و نمي‏شود چراغ استمداد از نورش بكند. بلي چراغ استمداد مي‏كند ولكن استمدادش از جاي ديگر است استمداد چراغ از روغن است دخلي به نور ندارد، روغن كه پيوسته رسيد چراغ برپا هست آن‏وقت لابد نور هم دارد و نورش هم به واسطه آن استمدادي كه از چراغ كرده برپا مي‏باشد. پس استمداد نور از چراغ است و همه‏اش از پيش چراغ آمده است و اگر چراغ نباشد نور نيست و به قوت چراغ قوت پيدا مي‏كند و به ضعف چراغ ضعف پيدا مي‏كند ولكن استمداد چراغ از نور نيست و از پيش نور نيامده استمدادش از روغن است و از پيش روغن آمده روغن است كه آمده توي فتيله به واسطه حرارت آب شده بعد آبش بخار شده بعد بخارش دخان شده بعد نار در او درگرفته چراغ پيدا شده و اگر روغن نباشد چراغ نيست و به قوت روغن چراغ قوت مي‏گيرد و به قلّت او چراغ ضعف پيدا مي‏كند پس چراغ اگر استمدادي داشته باشد استمدادش از روغن است ديگر از نور خودش استمداد نمي‏كند و نورش او را مدد نمي‏دهد بلكه او بايد نورش را مدد بدهد تا اينكه نور نور باشد و چيزي كه چيز ديگر را مدد مي‏دهد نمي‏شود استمداد از او بجويد و از او مدد بخواهد. بلي اگر بخواهد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 122 *»

استمداد بكند از جاهاي ديگر استمداد مي‏كند. بعد از آنكه استمداد نور از چراغ است و تا چراغ مدد نكند نور نيست چطور مي‏شود كه استمداد خود چراغ از نور باشد و تا نور مدد نكند چراغ نباشد؟ نور كه خودش به مدد چراغ برپا است چراغ چطور مي‏شود به نور برپا باشد؟ نهايت يك چيزي هست كه برپايي چراغ به او است و او روغن است و روغن چيزي است كه چراغ به او برپا است اگر روغن نباشد چراغي در ميان نيست و اگر چراغ بايد باشد روغن هم بايد باشد روغن كه موجود شد چراغ هم پيدا مي‏شود نورش هم پيدا مي‏شود چنانكه مي‏بيني كه استمداد قيام و قعودت از تو است و به مدد تو قيام و قعود پيدا شدند اگر تو اينها را احداث نمي‏كردي هيچ‏يك نبودند لكن استمداد تو از اين قيام و قعود نيست و اينها تو را مدد نمي‏دهند و به واسطه ايشان قوت نمي‏يابي بلكه از جاي ديگر استمداد مي‏كني و قوت مي‏يابي آن‏وقت به قوت خود گاهي مي‏ايستي و گاهي مي‏نشيني گاهي قيام احداث مي‏كني و گاهي قعود و استمدادت از ارزاقي است كه خدا براي تو مقدر فرموده و آنها تو را مدد مي‏دهند و به واسطه آنها است كه قوت مي‏يابي و آن‏وقت قادر مي‏شوي بر احداث قيام و قعود. پس استمداد داري لكن استمدادت از قيام و قعودت نيست استمدادت از جاي ديگر است و معقول نيست كه فاعل از فعل خودش استمداد كند و حال اينكه فعل را فاعل احداث كرده و تا فاعل فعل را احداث نكند فعل موجود نيست پس فعل است كه مستمد از فاعل است فاعل مستمد از فعل نيست و فعل تقويت نمي‏كند فاعل را بلكه قوت و ضعف فعل بايد از پيش فاعل بيايد و اگر فاعل او را قوي احداث كرد قوي احداث مي‏شود و اگر فاعل او را ضعيف احداث كرد ضعيف احداث مي‏شود.

و هرگاه ايراد كني كه مي‏بينيم كه زيد قدري راه مي‏رود خسته مي‏شود و فتوري در او حاصل مي‏شود بعد كه آرام مي‏گيرد خستگيش رفع مي‏شود و قوت مي‏گيرد پس چطور است كه اين حركت و سكون باعث قوت و ضعف زيد مي‏شوند و حال اينكه هر دو فعل زيدند و بايد زيد ايشان را احداث كند، جوابت اين است كه اولاً ملتفت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 123 *»

باش و راه قوت و ضعف زيد را بياب آن‏وقت ايرادت برطرف و زائل خواهد شد. راست است زيد از راه رفتن زياده خسته مي‏شود بعد كه آرام گرفت قوت مي‏يابد لكن اين خستگي و قوت مال بدن زيد است و اين بدن زيد مانند خيكي است كه مادامي كه توش باد هست دستها و پاهاش مستحكم است و همين‏كه از جايي منفذ پيدا شد و كم‏كم بادش بيرون رفت دستها و پاهاش سست مي‏شود و بدن هم بعد از آنكه زياد راه رفت مساماتش به واسطه حرارت حادثه از حركت باز مي‏شود پس بخارات از اندرون بدن بيرون مي‏آيد و لابد حيات به همراه آن بخارات هست اين است كه بدن خسته مي‏شود به واسطه اينكه حياتش ضعيف شده و اما بعد از آنكه آرام گرفت بدنش سرد مي‏شود و بدن كه سرد شد مساماتش گرفته مي‏شود پس بخاراتي كه در جوف بدن است در آنجا حبس مي‏شود و به واسطه اغذيه و اشربه هم پي‏درپي بخار متصاعد مي‏شود و به آن بخارات مي‏رسد پس بدن پر از بخار مي‏شود البته آن فتورها مبدل به قوت مي‏شود و ظاهراً قوتي پيدا مي‏كند پس اين قوت و ضعفي كه مي‏بيني مال خيك است دخلي به خود زيد ندارد. خود زيد معقول نيست كه به حركت و سكون خودش قوت بيابد يا ضعيف بشود بلكه زيد همان‏طوري كه هست در حال حركت همان طور است و در حال سكون هم همان‏طور است.

و اگر بگويي كه پس چطور است كه مردم به اعمال ترقي مي‏كنند و ترقيات از براي ايشان حاصل مي‏شود، مي‏گويم راست است به اعمال مردم ترقي مي‏كنند لكن اعمال نسبت به عاملين فعل حقيقي نيستند و امر به طور تأثير نيست كه ايرادت وارد بيايد بلكه به طور تكميل است كه تكميل مي‏شود و اعمال از كمون بدن و روح بيرون مي‏آيد و به واسطه آن اعمال شخص ترقي مي‏كند و كلام ما در تأثير است اثر و مؤثر حكمشان غير از اين است اثر نمي‏تواند مؤثرش را تقويت بكند و فعل و فاعلي هم كه مي‏گوييم مراد از فعل اثر است و مراد از فاعل مؤثر، پس فاعل نمي‏شود به فعل خود ترقي بكند و تقويت بيابد بلكه امر به عكس است تقويت فعل از فاعل است و از پيش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 124 *»

فاعل بايد بيايد و استمدادش تمام از فاعل است و فاعل هيچ استمداد از فعل خودش نمي‏كند. پس وقتي كه ملاحظه مي‏كني فاعل همه‏اش غناي از فعل است و فعل همه‏اش فقر بسوي فاعل است و اين است فرق بين فعل و فاعل والاّ در چيزهاي ديگر فرقي با هم ندارند بلكه فعل در آنها مثل فاعل است و فرقي با فاعل ندارد چراكه فعل از عرصه فاعل آمده و آنچه دارد از پيش فاعل آورده و هيچ چيزي از جاي ديگر ندارد پس همه‏اش بر شكل فاعل است و از اينجا است كه مي‏فرمايند اثر بر طبق صفت مؤثر است قدري در چراغ و نور چراغ فكر كن و ببين كه هيچ نور چراغ فرقي با چراغ دارد و در صفتي از صفات مخالفت با چراغ دارد؟ بلكه هرچند در او ملاحظه مي‏كني همه‏اش را بر صفت چراغ مي‏بيني اگر چراغ زرد است نورش هم زرد است و اگر چراغ گرمي دارد نورش هم گرمي دارد وهكذا.

و اگر ايراد كني كه چراغ مخروطي است و در يك جاي بخصوصي هست ولكن نورش به اين شكل نيست بلكه در اطراف منبثّ و منتشر است پس چطور مي‏گويي كه نور چراغ بر صفت چراغ است، عرض مي‏كنم كه نور اگرچه ظاهراً منبثّ است در اطراف ولكن حقيقت نور اين است كه هوا اطراف چراغ را احاطه كرده و عكس شعله در اين اطراف افتاده و چون از همه طرف عكس افتاده و طرفي نيست كه عكس شعله در او نيفتاده باشد پس چون عكس شعله از همه طرف افتاده پس اين عكسها از دور شعله پَر به پَر هم داده‏اند و چون پَر به پَر هم داده‏اند اين است كه هيچ‏يك از آن عكسها نمايان نيستند و ظاهراً نور منبثّ به نظر مي‏آيد. پس چون در حقيقت ملاحظه كني نور چراغ را هم بر شكل چراغ مخروطي مي‏بيني نهايت چون نورهاي مخروطي متصل بهم هستند هيچ‏يك نمايان نيستند و البته مخروطيهاي بسيار كه بر گرد هم جمع شدند يك نور منبثّ به نظر مي‏آيد پس باز نور چراغ بر شكل چراغ است و اگر مي‏گويي چراغ مخروطي است نورش هم مخروطي است و همچنين نور آفتاب عكسهايي است كه پَر به پَر هم داده‏اند و چون پَر به پَر هم داده‏اند هيچ‏يك نمايان نيستند والاّ در حقيقت همه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 125 *»

عكسهاي آفتابند و مانند آفتاب مدوّرند پس نور آفتاب هم اگرچه ظاهراً منبثّ است ولكن در حقيقت بر شكل آفتاب است.

و اين قاعده كه اثر بر صفت مؤثر است قاعده‏اي است كلي در همه‏جا جاري است و تخلف‏بردار نيست. هر اثري بر صفت مؤثر است هر صفتي كه مؤثر دارد اثرش هم داراي آن صفت است. مؤثر يك صفتي داشته باشد و اثر آن صفت را نداشته باشد داخل در محالات است و اگر اثر صفتي از صفات مؤثر را نداشته باشد اثر آن مؤثر نيست اثر تمام معنيش اين است كه بر طبق صفت مؤثر باشد و فعل تمام معنيش اين است كه بر شكل فاعل باشد والاّ نه فعل فعل است و نه فاعل فاعل و نه اثر اثر است و نه مؤثر مؤثر و در اين مقام فعل و فاعل يكسانند و فرقي ندارند و نبايد هم در اين باب فرق داشته باشند و فرقشان در جاي ديگر است كه فاعل از فعل استمداد نمي‏كند ولكن فعل استمداد از فاعل مي‏كند فعل همه‏اش سرتاپا محتاج به فاعل است و فاعل سرتاپا غني از فعل است و اين است كه فعل فعل شده و فاعل فاعل، اين است كه مي‏فرمايند لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك اسمهاي خدا و فعلهاي او همه‏اش بر طبق صفت خدا است و در اين جهت فرقي با خدا ندارند فرقشان همين است كه ايشان عبدند و خدا خدا، ايشان سرتاپا فقرند و خدا سرتاپا غني، خدا محتاج به ايشان نيست لكن ايشان همه‏اش محتاج به خدا هستند و هر فاعلي نسبت به فعلش همين‏طور است كه فعلش همه‏اش سرتاپا حاجت به فاعل است و فاعل هيچ حاجت به فعل ندارد و فرق اين است كه ساير فواعل اگرچه به افعال خود حاجت ندارند و استمداد از افعالشان نمي‏كنند لكن از يك جايي استمداد مي‏كنند و به يك چيزي حاجت دارند اما خدا اين‏طور نيست استمداد از افعالش نمي‏كند و حاجت به افعالش ندارد سهل است كه استمداد از هيچ جايي نمي‏كند و حاجت به هيچ چيزي ندارد غني بالذات است آنچه دارد از خودش دارد و هيچ‏چيزِ او از جاي ديگر نبايد بيايد بلكه جاهاي ديگر آنچه هست همه‏اش بايد از پيش او بيايد و ماسواي او هرچه دارند همه از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 126 *»

پيش او مي‏آيد و او هرچه دارد از هيچ‏جا نيامده است همه‏اش از خودش است و او است غني بالذات و از او گذشته هيچ چيز غني بالذات نيست و غناي ذاتي ندارد بلكه فقير بالذات است و اگر هم نسبت به بعض چيزها غنا داشته باشد نسبت به چيزهاي ديگر غنا ندارد بلكه فقير و محتاج است. چراغ اگرچه نسبت به انوار خودش غني است لكن نسبت به روغن و فتيله غني نيست بلكه محتاج به آنها است و از آنها استمداد مي‏كند وهكذا زيد نسبت به قيام و قعودش غني است اما في‏نفسه غنا ندارد بلكه استمدادش از روزيهاي خدا است آن روزيها را مي‏خورد قوت مي‏يابد آن‏وقت قيام و قعود احداث مي‏كند. پس جمله فواعل از يك جايي استمداد مي‏كنند آن‏وقت افعال خودشان را احداث مي‏كنند و اگر از جايي استمداد نكنند خودشان باقي نمي‏مانند تا فعلي احداث بكنند ولكن خدا ديگر از جايي استمداد نمي‏كند و مع‏ذلك افعال خود را احداث مي‏كند و اين است فرق بين خدا و خلق كه خلق استمداد از يك جايي مي‏كنند و خدا استمداد از جايي نمي‏كند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اين عالمي كه مي‏بيني همه‏اش عالم جسم است و آنچه ديده مي‏شود در اين عالم بجز جسم چيزي نيست از عرش گرفته تا تخوم ارضين همه‏اش جسم است و غير از جسم چيزي نيست و چيزي يافت نمي‏شود در اين عالم كه جسم نباشد. عرشش را نگاه مي‏كني جسم است فرشش را نگاه مي‏كني جسم است، رو به مشرق مي‏روي جسم است و رو به مغرب هم مي‏روي جسم است و چون چنين است بلاشك هيچ چيز نبايد برود جسم را پيدا بكند و تحصيل جسم نمايد چراكه خودش جسم است و غير از جسم چيزي نيست پس كجا برود و چه چيز را طلب نمايد؟ و حال اينكه خودش جسم است به حقيقت جسميت و غير از جسميت چيزي ندارد و هيچ قبضه‏اي از قبضات جسم هم نمي‏تواند قبضه ديگر بشود بلكه هميشه بيرون از آن قبضه افتاده است و داخل در اندرون قبضه ديگر نمي‏تواند بشود چراكه هر قبضه‏اي مقيد و محدود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 127 *»

است، مقيد و محدود كه شد در قيود و حدود خود محبوس است بيرون از قيود و حدود خود نيست و آن قبضات ديگر كه بيرون از حدود اين ايستاده‏اند پس نمي‏تواند داخل در حدود آنها بشود پس هميشه خودش خودش است و غير ساير قبضات ديگر. پس قدري تدبر كن بياب كه در اينجا جاي طلب و تحصيل نيست، هر جسمي خودش جسم است و نمي‏تواند هم جسم ديگر بشود هميشه خودش خودش است و در حقيقت طلب جسم از جمله محالات است و هيچ‏كس و هيچ‏چيز از اين عالم نمي‏تواند طلب جسم بكند چراكه اگر قبضه‏اي از قبضات اين عالم طالب آن جسمِ ساري و جاري است او كه در جايي نيست برود طلبش بكند و اگر طالب يك مقيدي است از مقيداتِ جسم، خودش هم كه مقيدي است از مقيداتِ جسم و اگر طالب مقيد ديگري است آن هم كه داخل در محالات است، مقيد ديگر كه بيرون از وجودش افتاده چطور مي‏شود كه داخل در او بشود. پس طلب جسم باي نحو كان معقول نيست بلي جسمي طالب گرمي باشد ضرر ندارد يا طالب سردي باشد ضرر ندارد و يا طالب روشنايي يا طالب تاريكي باشد ضرر ندارد اين چيزها را مي‏شود طلب كرد و طلب‏كردنشان معقول هست چراكه اينها دخلي به جسميت ندارند چيزهايي هستند خارج از عالم جسم و بيرون از عالم جسم ايستاده‏اند و پا در اين عالم مي‏گذارند و در اجزاي اين عالم ظاهر مي‏شوند. پس جسمي گرم نيست طالب گرمي مي‏شود مي‏رود گرم مي‏شود و جسمي سرد نيست طالب سردي مي‏شود مي‏رود سرد مي‏شود وهكذا و اين گرميها و سرديها و تاريكيها و روشناييها هم از جاي ديگر مي‏آيند پا در اين عالم مي‏گذارند اين است كه تمامشان در تمام اجزاي اين عالم نيستند هريك در جايي هستند در جاهاي ديگر نيستند و همين دليل اين است كه اينها اهل اين عالم نيستند و از جاهاي ديگر آمده‏اند و اگر از اهل اين عالم بودند بايست كه در تمام اجزاي اين عالم ظاهر باشند همان‏طوري كه مي‏بيني حدود جسميت از اين عالم است در تمام اجزاي اين عالم ظاهرند و نيست جايي كه در آنجا يكي از حدود جسم در ميان نباشد، به آسمان بروي در آنجا طول و عرض و عمق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 128 *»

هست به زمين بيايي طول و عرض و عمق هست، به مشرق بروي همين‏طور به مغرب بروي همين‏طور، به هر كجا بروي مي‏بيني طول و عرض و عمق هست اما گرمي و سردي و تاريكي و روشنايي و امثال اينها چنين نيستند. گرمي در يك‏جا هست در جاهاي ديگر نيست سردي در يك‏جايي هست در جاهاي ديگر نيست مثلاً  گرمي در آتش هست در آب نيست و سردي در آب هست در آتش نيست، روشنايي در روز هست در شب نيست تاريكي در شب هست در روز نيست وهكذا. پس چون اينها از عالم جسم نيستند پس مي‏شود جسمي طالب گرمي باشد برود گرم بشود يا طالب سردي باشد برود سرد بشود يا طالب روشنايي باشد برود روشن بشود يا طالب تاريكي باشد برود تاريك بشود وهكذا و مي‏بيني كه گرمي مي‏آيد و روي جسم مي‏نشيند چيزي بر جسم نمي‏افزايد و فرار مي‏كند از روي او مي‏رود چيزي از جسم نمي‏كاهد وهكذا سردي مي‏آيد روي جسمي مي‏نشيند بعد فرار مي‏كند چيزي بر جسم نمي‏افزايد و چيزي از او نمي‏كاهد بلكه در هر دو صورت بر حال خودش باقي است و قاعده‏اي است كلي كه هر چيزي كه مي‏آيد روي چيزي و مي‏رود و چيزي از ذاتيت او كم نمي‏شود دخلي به حقيقت آن چيز ندارد مثلاً سكنجبين اگر سركه‏اش را برداري ديگر سكنجبين نيست و اگر شيره‏اش را هم برداري باز سكنجبين نيست پس اين سركه و شيره جزء حقيقت سكنجبين‏اند ولكن اين سكنجبين گاهي گرم مي‏شود و گاهي سرد، در حالت گرمي مي‏بيني كه سكنجبين سكنجبين است در حالت سردي هم همين‏طور خواه سردي از او زائل بشود خواه گرمي، سكنجبين به حال خود باقي است و چيزي از ذاتيت او كم نمي‏شود. پس خوب مي‏فهمي كه اين گرمي و سردي هيچ دخلي به خود سكنجبين ندارند و نسبتشان به سكنجبين مانند نسبت سركه و شيره نيست به او پس چيزهايي هستند خارج از ذاتيت سكنجبين و از خارج مي‏آيند وارد بر او مي‏شوند بعد هم يك وقتي فرار مي‏كنند و مي‏روند و سكنجبين بر حال خودش باقي است حال اين حرارت و برودت و امثال اينها از آن چيزهايي كه در بعض اجزاي اين عالم يافت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 129 *»

مي‏شود يا در يك وقتي نيستند بعد پيدا مي‏شوند چون مي‏آيند و روي اجسام مي‏نشينند بعد فرار مي‏كنند مي‏روند و چيزي از ذاتيت هيچ‏يك كم نمي‏شود؛ هيچ‏يك دخلي به اصل جسم ندارند و منزلشان در اين عالم جسم نيست از خارج آمده‏اند و سر از اين عالم جسم بيرون آورده‏اند اين است كه مي‏آيند و مي‏روند جسم بر حال خودش باقي است پس غير از حدودِ جسمي آنچه را كه در اين عالم جسم مي‏بيني همه‏اش از غير عالم جسم آمده است و هيچ‏يك اهل اين عالم نيستند و معلوم است غير عالم جسم غيب عالم جسم است پس بگو همه از عالم غيب آمده‏اند. روشنايي و تاريكي و الوان و اشكال و حرارتها و برودتها همه از غيب آمده‏اند و سر از گريبان قبضات جسم بيرون مي‏آورند.

و اگر اين مطلب را درست بفهمي مي‏يابي كه اين آب و اين خاك و اين هوا و اين عرش و اين كرسي و اين آسمانها و اين ستاره‏ها و اين مواليد همه‏شان از غيب آمده‏اند و هيچ‏يك از اهل اين عالم نيستند. پس به اين نظر تو هرچه مي‏بيني غيب مي‏بيني و شهاده را نمي‏بيني چراكه خودت هم از غيب آمده‏اي و اهل اين عالم نيستي همين خاك از غيب آمده است چراكه برودتي از غيب آمده است به اندازه معيني به اين قبضه از جسم تعلق گرفته به اين صورت ظاهر شده و همين آب از غيب آمده يك حرارتي به اندازه معيني به قبضه‏اي از قبضات جسم وارد آمده كه آب پيدا شده مي‏بيني كه برودت بر اين آب وارد مي‏آيد مي‏بندد قدري بيشتر برودت بر او وارد آمد خاك مي‏شود بعد كه قدري حرارت بر او وارد شد يخ مي‏شود قدري بيشتر حرارت بر او وارد آمد آب مي‏شود و بر آب كه قدري حرارت وارد شد بخار مي‏شود و بر بخار كه قدري بيشتر حرارت وارد شد هوا مي‏شود باز بيشتر حرارت وارد شد نار مي‏شود وهكذا و جميع چيزهايي كه در اين عالم مي‏بيني همه‏اش از اين حرارت و برودت پيدا شده است و اين حرارت و برودت هم از خارج مي‏آيد و در اين عالم ظاهر مي‏شود و به واسطه اين حرارت و برودت است كه آسمان و زمين و عناصر پيدا شد و به هر قبضه‏اي از كومه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 130 *»

جسم حرارت و برودت به اندازه معيني تعلق گرفت يك چيزي پيدا شد آسماني و زميني و ناري و هوايي و آبي و خاكي پيدا شدند بعد اين آب و خاك به واسطه گردش آسمانها با هم تركيب شدند انواع و اقسام مواليد پيدا شدند. پس تمام چيزهايي كه در اين عالم مي‏بيني غير از حدود جسمي همه‏اش از خارج اين عالم و غيب اين عالم آمده است و هيچ‏يك از آنها از اهل اين عالم نيستند و چون از اهل اين عالم نيستند و منزلشان در عالم ديگر است شك نيست كه خودبه‏خود نمي‏توانند بيايند در اين عالم ظاهر بشوند چراكه ظهور در اين عالم را به هيچ‏وجه اقتضا ندارند و اجزاي اين عالم هم كه اقتضاي آنها را ندارند پس به خودي خودشان در اين عالم ظاهر نمي‏شوند بلكه اگر مخلّي بالطبع باشند در عالم خودشان واقف مي‏شوند و در آنجا زيست مي‏كنند. پس حال كه مي‏بيني در اين عالم ظاهر مي‏شوند و سر از اين عالمي كه در تحت عالمشان واقع است بيرون مي‏آورند بلا شك يك فاعلي هست كه اينها را مي‏آورد و در اين عالم ظاهر مي‏كند و قبضات و اجزاي اين عالم را پابندشان قرار مي‏دهد و اين كومه‏هاي ثمانيه كه شنيدي همه‏شان در تحت تصرف اين فاعل واقعند و مسخر او هستند فيتصرّف فيها كيف شاء و او هميشه كارش اين است كه چيزي را از عالم بالا مي‏آورد در عالم پايين ظاهر مي‏كند و چيزهاي تازه در آنجا مي‏سازد و چيزهايي كه در هر عالمي هست همه‏اش كار دست اين فاعل است و اگر اين فاعل تصرف نكرده بود در هيچ‏يك از اين عوالم هيچ نبود بجز يك كومه يكدست متشاكل‏الاجزاء. و در هر عالمي كه چيزهاي متعدد و مختلف مي‏بيني همه‏اش از تصرف فاعل و صانع ملك است او تصرف كرده كه اين چيزها در عوالم پيدا شده و نوع تصرفش هم اين است كه يك غيبي را مي‏آورد توي شهاده‏اي و آثار آن غيب را از دست آن شهاده جاري مي‏كند و به واسطه تعلق‏دادن آن غيب به شهاده چيز تازه‏اي در عالم شهاده خلق مي‏كند كه پيش از اين نبود و اين عوالم هم هر كدام بالاترند غيبند نسبت به آن عالمي كه زير پاشان افتاده است و اگر بخواهند چيز تازه‏اي در آن عالم بسازند بايد از آن عوالم بالا چيزهاي چندي بياورند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 131 *»

در آن عالم ظاهر بسازند تا به واسطه آن چيزهاي غيبي چيزهاي تازه در آن عالم ظاهر بشوند و امر همين‏طور است تا آنكه برسد به اين عالم و اين عالم آخري تمام عالمها است و پايين‏تر از اين عالم عالمي نيست اين است كه اين عالم را عالم شهاده مي‏نامند و از غيوبش نمي‏شمرند چراكه جهت غيبيتي در او نيست همه‏اش شهاديت صرف است و چون چنين است تمام مراتب غيوبي كه بالاش واقع است همه در اين عالم ظاهر مي‏شود از فؤاد گرفته تا مثال بلكه پست‏تر از مثال و همه مي‏آيند و داخل اين عالم مي‏شوند و تعلق به قبضات اين عالم مي‏گيرند و به واسطه تعلق گرفتنشان چيزهاي تازه و مواليد عجيب و غريب در اين عالم بهم مي‏رسد.

و اين را بدان كه اگرچه قابل هميشه قابل است و فاعل هميشه فاعل و فاعل معنيش اين است كه كاركن باشد و در قابل تصرف داشته باشد پس نبوده وقتي كه فاعل يك نوع تصرفي در قابل نداشته باشد لابد هميشه به يك‏طوري در قابل تصرف داشت ولكن اين مراتب غيوب كه به واسطه تصرف فاعل در قابل ظاهر مي‏شوند يكدفعه ظاهر نمي‏شوند لابد به تدريج ظاهر مي‏شوند و ممكن نيست كه مراتب مختلفه متفاوته غيبيه كه هريكي در جاي بخصوصي و مقام بخصوصي ايستاده‏اند يكدفعه در شهاده ظاهر بشوند بلكه چاره‏اي نيست جز اينكه به تدريج ظاهر بشوند و اول چيزي كه در اين عالم پا مي‏گذارد برودت است بعد از او حرارت پا به اين عالم مي‏گذارد و ظاهر مي‏شود و به واسطه اين حرارت و برودت چيزها در عالم ظاهر مي‏شود و در ميان مواليد نظر كن و ببين كه حيات كه يكي از غيوب است يكدفعه در اين عالم در يك‏جايي ظاهر نمي‏شود بلكه مراتب چندي از غيوب كه ادناي از او هستند بايد اول ظاهر بشوند آنها هم به طور تدريج تا آن آخر كار حيات پشت سر آنها پا در اين عالم بگذارد و ظاهر بشود. پس تا مرتبه جماد بعد مرتبه نباتي در قبضه‏اي از قبضات ظاهر نشود محال است كه حيات در آنجا ظاهر بشود بلكه بايد اول مرتبه جمادي ظاهر بشود بعد مرتبه نباتي ظاهر بشود بعد هم چندي بگذرد و به واسطه روح نباتي روح بخاري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 132 *»

پيدا بشود تا آن‏وقت حيات به آن روح تعلق بگيرد و در بدن جمادي و نباتي ظاهر بشود و اين حيات غيبي است از غيوب كه جماديت و نباتيت را پيش انداخته و خودش پس از ظهور آنها ظاهر شده و الآن هم كه ظاهر شده خيال نكن مانند اجسام شده كه به حواس ظاهره ادراكش مي‏توان كرد بلكه حالا هم مانند سابق غيب است و هيچ نيامده شهاده نشده و معقول نيست كه غيب بيايد شهاده بشود، غيب هميشه غيب است هيچ‏بار شهاده نمي‏شود همان‏طوري كه شهاده هميشه شهاده است هيچ‏بار غيب نمي‏شود غايت امر اين است كه غيب تعلق نداشت به شهاده بعد به او تعلق گرفت و يك‏وقتي آثارش از شهاده بروز نمي‏كرد بعد آثارش از دست شهاده بروز كرد پس حيات حالا هم غيب است همان‏طوري كه سابق بر اين غيب بود نهايت سابق بر اين به بدن شهادي تعلق نداشته و حالا تعلق پيدا كرده و آن‏وقت آثارش از بدن ظاهر نبود و حالا آثارش از بدن ظاهر مي‏شود و ظهور حيات در عالم شهاده همين است كه آمده به شهاده تعلق گرفته و آثارش را از دست او ظاهر ساخته والاّ خودش باز در غيب نشسته و از جاي خودش حركت نكرده و غيبيّتش هيچ كم نشده باز به همان غيبيّت خودش باقي است اين است كه با اينكه آمده توي بدن نشسته و بدن را حركت مي‏دهد و آثار و افعال عجيبه از دست او ظاهر مي‏كند مع‏ذلك تو او را نمي‏بيني و هرچه مي‏بيني بدن را مي‏بيني و بجز بدن چيزي نمي‏بيني. در ظاهر و در باطن بدن هرچه نظر مي‏كني حيات را نمي‏بيني و حيات هيچ به نظرت نمي‏آيد حتي آن روح بخاري كه مركب حيات است بسا او را هم نمي‏بيني مگر در وقتي كه غلظتي پيدا بكند از اين جهت است كه در هواي گرم بخار از دهنت بيرون مي‏آيد لكن تو او را نمي‏بيني اما در هواي سرد به واسطه سردي آن بخاري كه از دهنت بيرون مي‏آيد غليظ مي‏شود و ديده مي‏شود اما در گرمي هوا هيچ ديده نمي‏شود با اينكه مي‏داني كه بخار از دهنت بيرون مي‏آيد. پس بعد از اينكه مركب حيات كه از اهل اين عالم است و يك قبضه‏اي از قبضات عالم جسم است ديده نمي‏شود خود حيات كه غيب است و به چند مرتبه از اين عالم بالاتر است چطور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 133 *»

ديده مي‏شود؟! معلوم است روح بخاري ـ  كه جسم است نهايت جسم لطيفي است كه ديده نشد حيات به طريق اولي ديده نمي‏شود و تعجب اين است كه با اينكه مي‏داني كه حيات در بدن هست و به بدن تعلق دارد و يقين داري به وجود حيات مع‏ذلك هيچ او را نمي‏بيني و صداي او را نمي‏شنوي و حيات را خيال نكن كه شكلي و رنگي و صدايي ندارد، حاشا حيات بعينه مانند بدن است رنگ دارد شكل دارد صدا دارد دست دارد پا دارد سر دارد وهكذا بلي همه‏اش از عالم خودش است و مناسب آن عالم است. اين‏جور رنگ و شكل و صدا و دست و پا و سر ندارد راست است اگر اين‏جور چيزها را داشته باشد بدن است حيات نيست ولكن رنگ و شكل و صدا و دست و پا و سر و سينه منحصر به اين رنگها و شكلها و صداها و دستها و پاها و سينه‏ها نيست در هر عالمي به حسب آن عالم اين‏جور چيزها هست. پس راست است كه حيات اين‏جور رنگ و شكل و صدا و سر و دست و پا ندارد مانند اين بدنها لكن چنين نيست كه هيچ رنگ و شكل و صدا و اعضا و جوارحي نداشته باشد اگر اينها را نداشته باشد پس در خواب تو چه چيز را مي‏بيني و صداي كه را مي‏شنوي و با كه حرف مي‏زني و به كجا مي‏روي و به كه چيز مي‏دهي؟ وهكذا، و حال آنكه بدنت در اينجا افتاده است و هيچ حس و حركت ندارد و اين چشم ظاهريت هيچ‏جا را نمي‏بيند و اين گوش ظاهريت هيچ صدا را نمي‏شنود و اين زبان ظاهريت هيچ حرف نمي‏زند و اين دست و پاي ظاهريت هيچ حركت نمي‏كند پس آن‏كه در خواب مي‏بيني رنگ و شكل حيات است اين رنگها و شكلهاي ظاهري جسماني نيست و آن صداها كه مي‏شنوي صداي حيات است اين صداهاي ظاهري نيست و آن چشمي هم كه به آن چشم آن چيزها را مي‏بيني چشم حيات است اين چشم ظاهري نيست و آن گوشي هم كه به آن گوش آن صداها را مي‏شنوي گوش حيات است اين گوش ظاهري نيست چراكه نه اين گوش صدايي را مي‏شنود و نه اين چشم جايي را مي‏بيند پس آن چشم چشم ديگري است و آن گوش هم گوش ديگري است و آن بدني هم كه در خواب داري راه مي‏روي و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 134 *»

حرف مي‏زني بدن ديگري است و دخلي به اين بدن ندارد چراكه مي‏بيني اين بدن در يك‏جايي افتاده است و حركت نمي‏كند. پس وقتي كه در امر رؤيا فكر كردي آن مطلب را كه حيات بعينه مانند بدن است چشم دارد گوش دارد رنگ دارد شكل دارد صدا دارد اعضا و جوارح دارد تصديق مي‏كني ولكن اين را بايد ملتفت باشي كه چنانكه خود حيات غيبي است رنگ و شكل و صوت و چشم و گوشش و اعضا و جوارحش هم غيبي است و هيچ‏يك از آنها را نمي‏شود ديد همان‏طوري كه حيات را نمي‏شود ديد و در بدن زيد كه ملاحظه مي‏كني مي‏يابي كه حيات توش خوابيده لكن نه خودش را مي‏بيني نه دستش را مي‏بيني نه پاش را مي‏بيني نه سرش را مي‏بيني نه چشمش را مي‏بيني نه گوشش را مي‏بيني و نه رنگش را مي‏بيني و نه شكلش را مي‏بيني و نه صدايش را مي‏شنوي و اين رنگ و شكلي كه مي‏بيني رنگ و شكل اين بدن جسماني است دخلي به رنگ و شكل حيات ندارد و اين صدايي كه مي‏شنوي صداي حيات نيست صداي اين بدن است و اين صدا هيچ فرق نمي‏كند با صدايي كه از دو تا چوب برخاسته مي‏شود وقتي اينها را به همديگر زدي و دو تا چوب را كه به يكديگر زدي صدا برخاسته مي‏شود با اينكه هيچ حيات توش نيست و همچنين ممكن است كه تدبيري بكنند و چيزي بسازند كه همين‏طور صدايي از او بيرون بيايد بطوري‏كه حروف ادا شود و هيچ استبعاد ندارد ولكن حيات نمي‏توانند توش بگذارند پس حيات ندارد مع‏ذلك صدايي مانند حروف از او خارج مي‏شود و صداي حيات اين‏جور صداها نيست و به اين گوشها نمي‏شود صداي حيات را شنيد. صداي حيات را شخص جنّي مي‏شنود و شخص جنّي كه توي حجره نشسته است بسا صداهاي عجيب و غريب مي‏شنود و بسا از آن صداها وحشت مي‏كند و خوف مي‏نمايد و مردم ديگر توي آن حجره نشسته‏اند هيچ‏يك از آن صداها را نمي‏شنوند و از همين قبيل است وحي‏هايي كه به انبيا مي‏رسد و بسا جبرئيل مي‏آمد و با نبي حرف مي‏زد و نبي جوابش مي‏داد و مردم صداي پيغمبر را مي‏شنيدند و صداي جبرئيل را نمي‏شنيدند ولكن نبي خودش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 135 *»

صداي جبرئيل را مي‏شنيد و آن صدا صداي حيات بود كه گوش نبوي آن صدا را مي‏شنيد. پس اين صداها و اين رنگها و شكلها كه در اينجاها ديده مي‏شود هيچ‏يك صدا و رنگ و شكل حيات نيست حيات هم براي خود رنگ و شكل و صداي علي‏حده‏اي دارد و نه آن صدا را به اين گوش مي‏شود شنيد و نه آن رنگ و شكل را به اين چشم مي‏شود ديد آن صدا را بايد به گوش ديگر شنيد و آن رنگ و شكل را بايد به چشم ديگر ديد. گوش حيات بايد كه آن صدا را بشنود و چشم حيات مي‏خواهد كه آن رنگ و شكل را ببيند وهكذا حيات براي خودش سنگيني و سبكي دارد و هيچ سنگيني و سبكيش دخلي به اين سنگيني‏ها و سبكي‏هاي ظاهري ندارد اگرچه وقتي سنگين شد سنگينيش در اين بدن اثر مي‏كند چنانكه پاره‏اي اوقات پيغمبر9 بالاي شتر سوار بودند كه جبرئيل نازل مي‏شد و وحي مي‏آورد پيغمبر چنان سنگين مي‏شد كه ناف شتر بر زمين مي‏آمد و اين نبود مگر از سنگيني حيات والاّ بدن آن بزرگوار اين‏قدر سنگيني نداشت كه ناف شتر را به زمين بياورد.([3]) بارها بر شتر و استر و اسب و الاغ سوار مي‏شدند و هيچ توفيري به حال آن حيوان نمي‏كرد و ابوذر با آن جثه حقير، آن بزرگوار را به دوش كشيد و هيچ باكش نبود.

باري، حيات غيبي است از غيوب و دانستي كه چطور امري است غيبي و با اينكه تعلق مي‏گيرد به بدن همان‏طور در عالم خودش واقف است و غيبيّت دارد و دانستي كه تا جماد و نبات در جايي ظاهر نشود حيات در آنجا ظاهر نمي‏شود و تعلق نمي‏گيرد ظهور حيات فرع ظهور جماديت و نباتيت است آنها بايد اول ظاهر بشوند حيات پشت سر آنها ظاهر بشود. پس مي‏بيني كه در شهاده غيوب به تدريج ظاهر مي‏شود و اين تدريج را داري به چشم مي‏بيني و مشاهده مي‏كني و چون كه خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 136 *»

حيات هم مراتب دارد در مراتب خود حيات هم كه فكر كردي مي‏بيني كه آن هم به تدريج ظاهر مي‏شود و اگرچه حيات سميع است و بصير است و شامّ و ذائق و لامس است لكن هرجا كه حيات ظاهر شد تمام اين مراتب يكدفعه در آنجا ظاهر نمي‏شوند و چنين نيست كه تا حيات به چيزي تعلق گرفت هم سمع در او ظاهر بشود و هم بصر و هم شمّ و هم ذوق و هم لمس بلكه بعد از تعلق حيات اول چيزي كه ظاهر مي‏شود در مولود لمس است و اين لمس چون ادني مراتب حيات است اول ظاهر مي‏شود و اين است كه يافت نمي‏شود حيواني كه لمس نداشته باشد و هر حيواني كه از آن ضعيف‏تر و پست‏تر نباشد اقلاً اين لمس را دارد بسيار از حيوانات يافت مي‏شوند كه سمع ندارند يا بصر ندارند يا ذوق ندارند يا شمّ ندارند ولكن نمي‏شود لمس نداشته باشند حتي خراطين كه پست‏ترين حيوانات است نه سمع دارد و نه بصر دارد و نه شمّ دارد و نه ذوق دارد لكن لمس دارد و گرمي و سردي را مي‏فهمد.

باري، چون لمس ادني مراتب حيات است اول در حيوان ظاهر مي‏شود بلكه اگر دقت كني مي‏يابي كه اول در باطن بدن حيوان ظاهر مي‏شود و باطنش كيفيات را مي‏فهمد و بسا ظاهرش لمس نكند و كيفيات را نفهمد بعد كم‏كم در ظاهرش اثر مي‏كند و سرايت مي‏نمايد و ظاهرش هم لمس مي‏كند و كيفيات را مي‏فهمد و احساس مي‏كند بعد كه لامسه در او ظاهر شد و بر باطن و ظاهر بدن مستولي شد پشت سرش ذائقه ظاهر مي‏شود بعد از ذائقه شامه ظاهر مي‏شود و بعد از شامه باصره ظاهر مي‏شود و بعد از آنكه باصره ظاهر شد پشت سرش سامعه ظاهر مي‏شود و سامعه اعلي مراتب حيات است و آخرتر از همه ظاهر مي‏شود اين است كه آخرتر از همه از بدن اعراض مي‏كند و او كه اعراض كرد حيات اعراض مي‏كند اين است كه مي‏گويند وضو در وقتي باطل مي‏شود كه گوش چيزي را نشنود گوش كه چيزي را نشنيد معلوم مي‏شود حيات از بدن اعراض كرده است. پس در خود حيات كه يك غيبي است از غيوب وقتي كه ملاحظه مي‏كني مراتبش به تدريج در حيوان ظاهر مي‏شوند پس از اينجا بياب كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 137 *»

غيوب تمامشان به تدريج در شهاده ظاهر مي‏شوند بلكه مراتب غيب واحد كه بايد ظاهر بشوند به تدريج ظاهر مي‏شوند و يكدفعه ظاهر نمي‏شوند چنانكه در مراتب حيات كه يك غيبي است از غيوب دانستي كه به تدريج ظاهر مي‏شوند و اين حيات و تمام غيوب كه در اين عالم ظاهر مي‏شوند چون اهل اين عالم نيستند و از عوالم ديگر آمده‏اند پس ايشان را از اعراض نمي‏شود گفت اگرچه مردم اينها را از اعراض خيال مي‏كنند ولكن هيچ‏يك عرض جسم نيستند اين است كه مي‏آيند و مي‏روند پس همه جواهرند و جوهريت دارند و در عالم خودشان وجود مستقلي دارند و در اين عالم كه ظاهر مي‏شوند به طور عرضيت ظاهر مي‏شوند و اين ظهور مردم را گول مي‏زند و خيال مي‏كنند كه ايشان جوهريت ندارند. حتي مي‏خواهم عرض كنم كه آن چيزهايي كه نزد مردم مسلّماً از اعراضند مانند الوان و اشكال و گرمي و سردي و تاريكي و روشنايي و امثال اينها و خيلي ترائي مي‏كند كه اينها عرض صرفند، آنها هم عرض صرف نيستند بلكه تمامشان جوهريت دارند و جواهري هستند كه از غيب عالم جسم آمده‏اند و هيچ‏يك از اين عالم جسم نيستند براي خود عالم علي‏حده‏اي دارند و تمامشان حياتهايي هستند نهايت مانند اين حيات ظاهري نيستند كه سمع و بصر و شمّ و ذوق و لمس ندارند ولكن همه حياتهايي هستند كه از غيب آمده‏اند اين است كه تب را ندا مي‏كردند جواب مي‏داد و واقعاً همين‏طور است جميع اين تبها و ناخوشيها و تاريكيها و روشناييها و رنگها و شكلها همه جوهريت دارند و همه حرف مي‏زنند ولكن همه‏كس حرفشان را نمي‏شنود و آنها هم صداي هر كسي را نمي‏شنوند بعضي از مردم هستند كه با آنها حرف مي‏زنند و امر و نهي مي‏كنند و آنها هم صداي ايشان را مي‏شنوند و جواب مي‏دهند و اطاعت مي‏نمايند اين است كه تب را ندا مي‏كردند و امر به رفتن مي‏كردند آن هم گوش مي‏كرد و مي‏رفت و صورت شير را امر مي‏كردند به دريدنِ بعضي، مي‏شنيدند و اطاعت مي‏كردند و مي‏آمدند آنها را مي‏دريدند بعد مي‏رفتند به حالت اول خود برمي‏گشتند و اين نيست مگر اينكه اين اعراض به اصطلاح مردم تمامشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 138 *»

جواهرند و جوهريت دارند و هريك براي خود عالمي دارند و از عوالم خود نزول كردند تا آنكه آمدند در اين عالم ظاهر شدند و اگر جوهر نبودند نمي‏شد بيايند در اين عالم ظاهر بشوند بعد هم يك‏وقتي فرار بكنند و بروند.

پس به آن قاعده‏اي كه دانستي آنچه در اين عالم يافت مي‏شود غير از حدود جسميت همه‏اش از غير عالم جسم آمده است و غير عالم جسم هم غيب عالم جسم است پس همه از عالم غيب آمده‏اند و اين اعراض كه مي‏بيني اگر از عالم جسم نيستند و از لوازم اين عالم نيستند پس از عالم غيب آمده‏اند از عالم غيب كه آمدند پس همه‏شان جواهرند و عرض نيستند چراكه عرض نمي‏تواند از عالمي به عالم ديگر نزول بكند و اين نزول‏كردن از عالمي به عالم ديگر كار جوهر است و جوهر است كه از عالمي به عالمي نزول مي‏كند و مي‏آيد به جايي تعلق مي‏گيرد بعد علاقه‏اش را از او مي‏برد و فرار مي‏كند. پس غير از حدود جسم تمام آنچه را كه در عالم مشاهده مي‏كني تمامش جواهرند و همه از غيب آمده‏اند و جاشان در عالم غيب است و هيچ‏كدام اهل اين عالم نيستند و اين عالم دار غربت ايشان است كه از وطن خود آواره شدند و به اين دار غربت پا گذاشتند. پس همه در اين عالم غريب هستند و به اين نظر ايشان را اعراض غريبه بگويد ضرر ندارد ولكن به شرطي كه بداند چه مي‏گويد و ايشان را عرض صرف خيال نكند بلكه ايشان را جواهر بداند ولكن جواهري كه در اين عالم به طور عرضيت ظاهر مي‏شوند و روي كلّه جسم مي‏نشينند و اين جواهر كه به طور عرضيت در اين عالم ظاهر مي‏شوند و از وطن اصلي خود آواره مي‏شوند و قدم در اين دار غربت مي‏گذارند يكدفعه ظاهر نمي‏شوند و به اجسام تعلق نمي‏گيرند بلكه به تدريج در اجسام ظاهر مي‏شوند و هميشه غيبي پس از غيبي دارد ظاهر مي‏شود و كل غيوب حالشان اين است در همه‏جا دارند به تدريج ظاهر مي‏شوند و اول آن غيب ادني ظاهر مي‏شود بعد از آن غيب بالاتر ظاهر مي‏شود و هر جايي كه بايد چيزهاي چندي ظاهر بشود اول مرتبه ادناش ظاهر مي‏شود بعد مرتبه بالاتر بعد مرتبه بالاتر از او وهكذا و تا مرتبه ادني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 139 *»

ظاهر نشود مرتبه بالاتر از او ظاهر نمي‏شود و از همين باب است كه شرايع به تدريج در عالم ظاهر مي‏شوند و در ابتداي امر يك شريعت بسيار مجملي و بسيار مبهمي در عالم ظاهر مي‏كنند كه خيلي سهل‏المأخذ است چنانكه در زمان آدم همين‏طور بود و شريعت آدم يك شريعت بسيار مختصري و بسيار آساني بود كه بچه‏هاش ياد گرفته بودند و عمل مي‏كردند بعد كه مردم از پي‏اش بالا آمدند و آن را ياد گرفتند شريعت مفصل‏تري ظاهر مي‏كنند وهكذا آن را هم ياد گرفتند و از پي‏اش بالا آمدند شريعت مفصل‏تري ظاهر مي‏كنند تا آنكه آن شريعت بالاتر و مفصل‏تر از همه شرايع را ظاهر مي‏كنند اين است كه مي‏فرمايند شريعت در زمان آدم شريعت نطفه بود و شريعت در زمان نوح شريعت علقه بود و در زمان ابراهيم شريعت مضغه بود و در زمان موسي شريعت عظام بود و در زمان عيسي شريعت اكتساء لحم بود و در زمان پيغمبر ما9شريعت روحاني بود و اصل شرع  و امّ شرع شرع اين بزرگوار است و مع‏ذلك پس از شرايع ديگر كه پست‏تر از او بودند ظاهر شد و آنها را اول پيش انداخت بعد خودش ظاهر شد بلكه اگر در امر خود اين شرع هم فكر كني مي‏بيني كه پيغمبر9 همين شرع را يكدفعه ظاهر نكرد و براي مردم بيان نفرمود بلكه اول كه بناي شرع را گذارد حرفش اين بود كه قولوا لااله الاّاللّه تفلحوا و آنچه را كه از شرع در اوايل بعثت اظهار كرد همين بود كه بگوييد لااله الاّاللّه و بغير از اين چيزي از شرع را اظهار نمي‏كرد و اكتفا به گفتن لااله الاّاللّه مي‏كرد و هركس لااله الاّاللّه مي‏گفت او را مؤمنش مي‏گفت و از خود مي‏دانست و اگر كسي لااله الاّاللّه مي‏گفت و مي‏مرد البته از اهل نجات بود و حال آنكه بسا محمّد رسول‏اللّه هم نگفته بود و نمازي هم نكرده بود و روزه‏اي هم نگرفته بود و عملي از اعمال را بجا نياورده بود و استبعادي هم ندارد چراكه از دين اسلام است كه كسي بيايد و اسلام بياورد و لااله الاّاللّه و محمّد رسول‏اللّه بگويد و همان ساعت بميرد ديگر هيچ عملي نكرده باشد چنين كسي از اهل نجات است و تمام مسلمانان او را از خود مي‏دانند و به طور اسلام او را دفن و كفن مي‏كنند و برايش طلب آمرزش مي‏كنند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 140 *»

حال اينكه نه نمازي كرده و نه روزه‏اي گرفته و نه خمسي داده و نه حجي رفته و نه جهادي كرده پس آن‏وقت هم كه شرع پيغمبر همين گفتن لااله الاّاللّه تنها بود هركس كه لااله الاّاللّه مي‏گفت و مي‏مرد از اهل نجات بود اگرچه ساير شرع به او نرسيده باشد چراكه شرع آن زمان همان‏قدر بود و بيش از آن تكليف نداشت پس بلا شك بعد از مردن ناجي بودند و در عداد مؤمنين محسوب بودند.

باري، مدتي همين‏طور مردم را دعوت مي‏كرد كه قولوا لااله الاّاللّه تفلحوا و بيش از اين حرفي نمي‏زد و سخني نمي‏فرمود و تكليفي نمي‏كرد بعد از چندي اظهار كرد كه اين خدايي كه شهادت به وحدانيت او مي‏دهيد خلق را مهمل نمي‏گذارد و مي‏بينيد كه بعض چيزها به شماها ضرر دارد و بعض چيزها به شما نفع دارد و شما منافع بسيار داريد و مضار بسيار داريد و خودتان علم به آنها نداريد و اگر منافع را به كار نبريد و از مضار اجتناب نكنيد هلاك خواهيد شد پس خدايي كه شما را خلق كرده و اين‏همه تدبيرها و حكمتها در خلقت شما به كار برده البته راضي نمي‏شود كه شما همين‏طور راه برويد و منافعتان را از مضار امتياز ندهيد و بسا منافع را به خيال مضار ترك كنيد و بسا مضار را به خيال منافع مرتكب بشويد پس هلاك شويد پس بلا شك شما را مهمل نمي‏گذارد و تعليم مي‏كند به شما منافع و مضارتان را كه منافعتان كدام و مضارتان كدام است و شك نيست كه شما نمي‏توانيد از خدا بشنويد و از او فيضياب بشويد و بر مرادات او آگاهي حاصل كنيد پس لابد بايد يك كسي را از جنس شما بسوي شما بفرستد كه شما او را ببينيد و سخنش را بشنويد و او بيايد براي شما منافع و مضار را بيان كند و امر كند به منافع و نهي كند از مضار.

بعد از آنكه اين را بيان فرمود و اظهار كرد كه منم آن كسي كه خدا بسوي شما فرستاده و من از جانب خدا آمده‏ام كه رضا و غضب او را به شما برسانم و مرادات او را براي شما بيان كنم و شما را به منافع و مضارتان آگاه نمايم پس در ميان مردم ايستاد و اين ادعا را علانيه كرد و معجزات و خوارق عادات آورد و ثابت كرد مدعاي خود را كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 141 *»

خدا او را بسوي خلق فرستاده و از پيش خودش نيامده و العياذباللّه در ادعاي خود كاذب و دروغگو نيست و انسان بعد از آنكه دانست خدايي دارد كه قادر است و عالم است و حكيم است و رؤف است و رحيم است و همه چيزها بسته به مشيت او است و تا او چيزي را نخواهد واقع نمي‏شود يقين مي‏كند كه آن بزرگوار راستگو است و از جانب خدا آمده چراكه اولاً  كه آن بزرگوار آمده است لابد خدا خواسته كه بيايد و اگر خدا نمي‏خواست نمي‏شد بيايد در ميان مردم و ادعاي نبوت بكند و اگر مشيت خدا به آمدن او تعلق نمي‏گرفت نمي‏گذاشت او را كه بيايد توي مردم و ادعاي نبوت بكند وانگهي بعد از آنكه آمد و ادعاي نبوت كرد خارق عادت آورد و اگر العياذ باللّه كاذب بود بر خدا بود كه نگذارد خارق عادت بر دست او جاري بشود و اگر آن خارق عادت سحر بود بر خدا بود كه سحرش را باطل كند چراكه كار خدا همين است كه كسي كه از روي سحر ادعاي باطلي مي‏كند او را رسوا بكند و سحرش را باطل بكند ماجئتم به السحر انّ اللّه سيبطله انّ اللّه لايصلح عمل المفسدين پس اگر معجزات پيغمبر سحر بود و به سحر داشت مدعاي خود را ثابت مي‏كرد و مردم را بسوي خود مي‏خواند و تصديق‏كننده خود را مؤمن و انكاركننده خود را كافر و نجس مي‏دانست و مي‏بست و مي‏زد و مي‏كشت بر خدا بود كه سحرش را باطل كند و امرش را فاسد كند كه همه بدانند ساحر است و از جانب خدا نيامده. پس حال كه ادعا كرد و معجزات آورد و جنگها و جدالها كرد و فتحها نمود و از هيچ راهي خدا امرش را باطل نكرد و كسي را وا نداشت كه رسواش بكند و العياذ باللّه بطلان او را ظاهر كند يقيناً از جانب خدا آمده و راستگو است اين است كه خدا مي‏فرمايد و يقول الذين كفروا لست مرسلاً  قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم و اين كفي باللّه شهيداً در حقيقت دليل عقلي است كه خدا اقامه كرده اگرچه ظاهراً به نظر اين مردم دليل نيست و اثبات رسالت نمي‏كند ولكن در حقيقت كه ملاحظه بكني يك دليلي است كه محكم‏تر از او دليلي خدا خلق نكرده و اگر اين دليل را كه به اصطلاح دليل تقريرش مي‏گويند كسي نگيرد و به اين دليل راه نرود به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 142 *»

هيچ‏طور نمي‏شود يقين به نبوت پيغمبر بكند و آنهايي كه به معجزات ايمان مي‏آورند در حقيقت ايمان ندارند اين است كه يك‏وقتي هم برمي‏گردند و مرتد مي‏شوند اما كسي كه پيش خدا برود و به اطمينان او تصديق پيغمبر بكند او مؤمن حقيقي است و ايمان در دل او نوشته شده است و چنين كسي ديگر معقول نيست ايمان از او زائل بشود.

باري، بعد از آنكه پيغمبر به تقرير خدا و تصديق او ثابت كرد حقّيت خود را و حجت را بر مردم تمام كرد آن‏وقت به مردم امر كرد كه بگوييد محمّد رسول‏اللّه، شهادت بدهيد كه من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا آمده‏ام و تا چندي هم به مردم امر مي‏كرد به گفتن محمّد رسول‏اللّه و اكتفا به همين مي‏كرد ديگر هنوز نماز و روزه‏اي در ميان نبود و مردم همين‏كه لااله الاّاللّه محمّد رسول‏اللّه مي‏گفتند و مي‏مردند ناجي بودند و داخل زمره مؤمنين بودند و حال اينكه هنوز نمازي نكرده بودند و روزه‏اي نگرفته بودند و خمس و زكوتي نداده بودند و هيچ عملي از ايشان صادر نشده بود. پس در اول امر شرع همان لااله الاّاللّه بود و بعد محمّد رسول‏اللّه هم منضم به او شد. بعد از اين كم‏كم احكام و تفاصيل شرع ظاهر شد و اگر حكيم باشي مي‏فهمي كه مقتضاي حكمت همين است كه شرايع خورده خورده ظاهر بشود و قدريش را در اول بيان بكنند بعد كه او را ضبط كردند قدري بيشتر بيان بكنند وهكذا و گو اينكه نبي در اول امر تمام شريعت را من اولها الي آخرها بيان بفرمايد اما آن كسي كه ضبط بكند و ياد بگيرد كيست؟ پس در حكمت لابد و ناچار است كه شرع را صاحب شرع به تدريج خورده خورده ظاهر بكند و در ميان مردم منتشر سازد و غير از اين طور خلاف حكمت و لغو و بي‏حاصل خواهد بود اين است كه پيغمبر9 اول كه آمد نگفت بياييد اقرار به رسالت من كنيد يا بياييد نماز بخوانيد و روزه بگيريد و حج برويد و خمس بدهيد و زكوة بدهيد وهكذا چراكه مردم همه بت‏پرست بودند اعتقاد به خدا نداشتند چطور اين حرفها را قبول مي‏كردند و اين حرفها چه ثمر داشت براي آنها كه اعتقاد به خدا نداشتند؟ پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 143 *»

لابد بود كه اول بيايد و توحيد ياد مردم بدهد كه بياييد اقرار بكنيد كه الهي نيست مگر خدا، بعد از چندي كه با زحمتهاي زياد اين را به دوش مردم گذاشت آن‏وقت آمد كه بياييد اقرار به رسالت من بكنيد كه من رسول اين خدايم و اين خدا مرا بسوي شما فرستاده و اين را هم زحمتها كشيد تا به گردن مردم گذاشت و هر طوري بود بعضي از روي اراده و بعضي از روي خوف و بعضي از روي طمع قبول كردند و بعد از لااله الاّاللّه محمّد رسول‏اللّه هم گفتند بعد كه اين امر را مسجّل كرد كم‏كم بنا كرد تفاصيل شرايع را بيان كردن پس بنا كرد مردم را امر كردن به نماز كه بايد نماز كنيد، بعد كه نماز را ياد گرفتند و عادت كردند ايشان را امر به روزه كرد كه بياييد و روزه بگيريد بعد كه روزه را هم ياد گرفتند و عادت كردند ايشان را امر به خمس و زكوة نمود وهكذا تا آنكه كليات شريعت را از نماز و روزه و حج و جهاد و خمس و زكوة به مردم رسانيد و برايشان بيان فرمود. بعد كه همه اينها را بيان كرد و به مردم رسانيد در آن آخر كار بنا شد كه امر ولايت را بر مردم آشكار كند پس جبرئيل نازل شد كه يا رسول‏اللّه بلّغ ماانزل اليك من ربك حالا كه ظاهر شرع به اتمام رسيد ولايت علي را بر مردم عرضه دار و به ايشان برسان كه علي ولي و خليفه و وصي بعد از من است. پيغمبر هم معلوم است كه مي‏شناخت امت خود را كه اغلبشان منافقند و زير اين بار نخواهند رفت و لابد او را صدمه و آزار خواهند رسانيد پس از خوف آن منافقين جرأت نكرد كه امر ولايت علي را اظهار كند تا آنكه جبرئيل آمد و عرض كرد خدا مي‏فرمايد ان لم‏تفعل فمابلّغت رسالته مقصود من از ارسال تو اظهار امر ولايت بود و تنها شهادت به توحيد و نبوت تو و نماز و روزه و حج و جهاد و خمس و زكوة مقصود من نبود، تو اگر امر ولايت را به مردم نرساني هيچ تبليغ رسالت مرا نكرده‏اي و آنها در حقيقت تبليغ رسالت من نبود. باز پيغمبر جرأت نكرد و عرض كرد خدايا تو مي‏داني كه امت همه منافقند من از ايشان خوف دارم و از شرشان ايمن نيستم، جبرئيل نازل شد كه خدا مي‏فرمايد و اللّه يعصمك من الناس اگر از مردم مي‏ترسي نواصي همه به دست من است من شرّ آنها را از تو رفع مي‏كنم كه آسيبي به تو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 144 *»

نرسد پس آن‏وقت پيغمبر منبري از جهاز شتر ترتيب داد و امر ولايت را براي مردم بيان كرد كه بايد بعد از اينكه اقرار به وحدانيت خدا و رسالت من كرديد و نماز كرديد و روزه گرفتيد و حج كرديد و جهاد نموديد و خمس و زكوة داديد بايد علي را خليفه من و وصي من و اولي به تصرف در امور خود بدانيد تا دين شما كامل بشود.

و كسي نگويد كه پيغمبر بايد خاطرجمع به خداي خود باشد بعد از آنكه خدايش او را امر به چيزي كرد ديگر ترسيدن از مردم معني ندارد، اگر خاطرجمع به خداي خود هست بدون تأمّل بايد او را به مردم برساند و كوتاهي و مسامحه‏كردن در رساندن آن امر معني ندارد چراكه راست است پيغمبر بيشتر از همه‏كس خاطرجمع به خداي خود است لكن اين خوفي كه گاهي اظهار مي‏كنند از جانب خودشان نيست و از پيش خود خوف ندارند چراكه ماينطقون عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي پس اين خوفشان هم از جانب خدا است و خدا بخصوص به انبياي خود امر فرموده كه هر وقت از اظهار امري خوف داشته باشند كه صدمه به ايشان يا اتباع ايشان وارد بيايد، يا ثمري در اظهار آن امر نباشد آن امر را اظهار نكنند. پس پيغمبر آن خوفي كه از مردم داشت و به واسطه آن خوف امر ولايت را ظاهر نمي‏كرد از جانب خدا بود و بخصوص مأمور بود كه در مقام خوف امري را ظاهر نكند بعد كه خدا وعده داد كه اگرچه خوف داري از مردم و در حالت خوف امر كردم كه نبايد امري را اظهار كني لكن اينجا بخصوص بايد امر ولايت را اظهار كني و اگرچه جاي خوف هست و خوف از مردم داري لكن من شرّ ايشان را از سر تو رفع مي‏كنم و تو را محافظت مي‏نمايم. پيغمبر هم ايستاد و به خاطرجمعي خدا امر ولايت را اظهار نمود و ندا در داد كه الا من كنت مولاه فهذا علي مولاه اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه پس چون ولايت مقصود اصلي و اهمّ از تمام شرع بود پس از همه ظاهر شد و پيغمبر اول آنها را پيش انداخت بعد ولايت را پشت سرشان اظهار كرد اين است كه مي‏فرمايند ولايت در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 145 *»

و همچنين پس از ولايت دوستي دوستان آل‏محمّد است سلام‏اللّه عليهم و اين از متممات توحيد و نبوت و ولايت است و معقول نيست كسي توحيد داشته باشد و خدا را دوست داشته باشد ولكن كسي كه دوست خدا است او را دوست نداشته باشد چطور مي‏شود شخص ادعاي دوستي خدا بكند و دوست خدا را دشمن داشته باشد؟ و همچنين معقول نيست كسي اقرار به نبوت داشته باشد و نبي را دوست داشته باشد ولكن كسي كه دوست پيغمبر است او را دوست نداشته باشد، و كذلك معقول نيست كسي اقرار به ولايت ائمه داشته باشد و كسي كه دوست ايشان است او را دوست نداشته باشد، و همچنين معقول نيست كسي دوست خدا باشد و دشمن خدا را دوست داشته باشد و دوست رسول باشد و دشمن رسول را دوست داشته باشد و دوست ائمه باشد و دشمن ائمه را دوست داشته باشد و آن‏كه دوست دشمن خدا يا دشمن رسول يا دشمن ائمه است چنين كسي نه دوست خدا است و نه دوست رسول و نه دوست ائمه است خدا مي‏فرمايد لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله ولو كانوا  اباءهم او ابناءهم در اين آيه خدا امر طبيعي بيان مي‏كند كه طبيعت ايمان اين است كه دوستي با دشمنان خدا و رسول با او جمع نمي‏شود و مقتضاي ايمان همين است كه دوستي نكند با دشمنان خدا اگرچه اقوام و عشيره ايشان باشند و هركس چنين نيست ايمان درستي ندارد و ايمان در قلبش جا نگرفته و آن كسي كه ايمانش مستحكم است و ايمان در دلش نوشته شده محال است كه دشمنان خدا و رسول و ائمه را دوست بدارد اين است كه بعد از يكي از جنگها يكي از اصحاب كبار در خدمت حضرت پيغمبر بودند و جمعي از قبيله او را دستگير كردند آوردند حضرت رو به آن شخص كردند و فرمودند كه اختيار ايشان به دست تو است و به واسطه اينكه شايد رقّت به حالشان بكند و دلش بسوزد چنين فرمايش فرمودند. آن شخص عرض كرد اگر اختيارشان به دست من است من احدي از ايشان را باقي نمي‏گذارم و همه را به قتل مي‏رسانم و از دم شمشير بيرون مي‏كنم و ايمان لازمه‏اش اين است كه شخص را به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 146 *»

اين مثابه مي‏رساند كه بر پدر و برادر خود رحم نمي‏كند اگر دستش برسد و مانعي نداشته باشد همه را به قتل مي‏رساند. و اما اينكه وارد شده است كه بعد از جنگ جمل و جنگ صفين و نهروان بعضي مي‏آمدند خدمت آن بزرگوار عرض مي‏كردند كه بعضي از خويشان و آشنايان و رفقاي ما گاهي به خاطر ما خطور مي‏كنند و بي‏اختيار گريه عارض مي‏شود آيا اين ضرر به ايمان ما دارد؟ فرمودند خير ضرر به ايمان شما ندارد، بدان‏كه از بابت مدارا است والاّ ايمان حقيقي با اين چيزها جمع نمي‏شود و مؤمن مؤمن نيست مگر دوست خدا و رسول و ائمه باشد و دوست ايشان نيست كسي كه دوست ايشان را دوست ندارد يا دشمن ايشان را دشمن ندارد بلكه دشمنشان را دوست بدارد و دوستشان را دشمن بدارد. چطور مي‏شود شخص مؤمن به حضرت امير مثلاً باشد و دوستش را دشمن داشته باشد؟ و اين حرف سني‏ها است كه در مناقب مرتضوي مي‏گويند كه سرّ اينكه اهل سنت با رفضه عداوت دارند و حال اينكه رفضه هم دوست اميرالمؤمنين‏اند اين است كه كسي كه كسي را خيلي دوست داشته باشد بخل مي‏كند به دوستي او و همي مي‏خواهد خودش به تنهايي او را دوست داشته باشد و اين هووها كه با هم عداوت دارند راهش همين است كه اين هوو از بس محبت به شوهر دارد مي‏خواهد همه‏اش خودش او را دوست داشته باشد و دوست او باشد و ديگري او را دوست نداشته باشد و آن هوو هم همين‏طور است اين است كه اين هوو او را بد دارد و او هم اين را بد دارد و دارند با يكديگر عداوت مي‏كنند. و جواب اين حرف اين است كه اگر اين عداوتها به واسطه كثرت محبت است پس چرا اهل سنت با يكديگر عداوت نمي‏كنند و هووگري به كار نمي‏برند؟ اگر راست مي‏گويند پس بايد هريك از خودشان هم با ديگري عداوت بكند وانگهي در هيچ ديني و مذهبي نيست كه مؤمنين با يكديگر بد باشند اگر ايمان به حجت خدا آوردند همه با يكديگر دوستند و در تمام دينها امر بدين منوال است كه همه روي هم رفته بايد حجت خدا را دوست داشته باشند و هيچ‏بار هووگري در هيچ ديني و مذهبي متعارف نبود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 147 *»

باري، دوستان خدا را يكجا بايد دوست داشت و دشمنان خدا را يكجا بايد دشمن داشت و اين دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا از متممات توحيد و نبوت و ولايت است، آنها هيچ‏يك بدون اين يكي مثمر ثمر نيستند و ثمري به حال صاحبش ندارند اين است كه گاهي فرمايش مي‏كنند كه ولايت اولياءاللّه و برائت از اعداءاللّه هم در وجود مقدم بود و در ظهور مؤخر شد ولكن اين‏جور فرمايشات يك‏نظري است و يك ملاحظه‏اي است و اين طورها نيست كه مردم خيال مي‏كنند و متبادر به ذهن ايشان است چراكه واضح است كه دوستي دوستان كجا و ولايت ائمه كجا! اگر كسي برفرض دوستان ايشان را دوست بدارد ولكن به امامتشان قائل نباشد ثمري به حالش ندارد و مخلد در آتش جهنم خواهد بود و چنين نيست كه دوستي دوستان في‏نفسه اشرف باشد از ولايت ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم و حال اينكه ولايت اصل است و دوستي دوستان فرع ولايت است و كجا فرع اشرف از اصل مي‏باشد؟ و همچنين ولايت اگرچه پس از نبوت ظاهر شد لكن في‏نفسه اشرف از نبوت نيست چراكه نبوت اصل است و ولايت فرع او است و چطور مي‏شود ولايت كه فرع است اشرف از نبوت باشد نبوت كه اصل شد البته اشرف مي‏باشد از ولايت دليلش اينكه نبي اشرف از ولي است و ولي نسبت به نبي عرض مي‏كند كه انا عبد من عبيد محمّد و شرافت نبي براي همين است كه نبوت دارد و ولي نبوت ندارد. پس اگر نبوت اشرف از ولايت نبود چطور حامل نبوت بواسطه نبوت اشرف مي‏شد از حامل ولايت؟ و همچنين رسالت كجا و توحيد كجا! رسالت فرع توحيد است توحيد به مراتب شتّي اشرف است از رسالت بلكه نسبت به رسالت ندارد همان‏طوري كه خدا نسبت به رسول ندارد. راست است رسالت پس از توحيد ظاهر شد اما دلالت نمي‏كند كه رسالت بايد حقيقتاً اشرف از توحيد باشد وهكذا ولايت بعد از رسالت ظاهر شد لكن دلالت نمي‏كند كه ولايت بايد اشرف از رسالت باشد اگر چنين باشد بايد نماز و روزه هم اشرف از توحيد و رسالت باشند چراكه بعد از توحيد و رسالت ظاهر شدند و اول كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 148 *»

پيغمبر آمد «قولوا لااله الاّاللّه» فرمود بعد از چندي «قولوا محمّد رسول‏اللّه» مي‏گفت تا آنكه مدتي كه گذشت نماز و روزه را بيان كرد و حال اينكه هيچ‏كس نمي‏تواند بگويد نماز و روزه اشرف از توحيد و رسالت است و بلا شك نماز و روزه اشرف از توحيد و رسالت نيست چراكه نماز و روزه از فروع دين است و توحيد و رسالت از اصول دين است و اصول دين كجا و فروع دين كجا بلا شك اصول دين اشرف و اعلي است از فروع دين با اينكه در مقام ظهور فروع پس از اصول ظاهر شده. پس از اين‏جور تأخرها نمي‏شود حكم كرد كه متأخر اشرف است حقيقتاً از مقدم. پس رسالت اگرچه پس از توحيد ظاهر شد و امامت اگرچه پس از رسالت ظاهر شد و ولايت اولياء اگرچه پس از امامت ظاهر شد لكن دلالت نمي‏كند كه رسالت في‏نفسه بايد اشرف از نبوت باشد و امامت في‏نفسه اشرف از رسالت باشد و ولايت اولياء في‏نفسه اشرف از امامت باشد اگرچه به يك ملاحظه‏اي و به يك نحوي يك نوع اشرفيتي داشته باشند نسبت به يكديگر و حكماء آن جهت را ملاحظه مي‏كنند و پاره‏اي فرمايشات مي‏فرمايند مردم ديگر كه آن حرفها را مي‏شنوند پيش خود مي‏نشينند و خيالها مي‏بافند و استنتاجها مي‏كنند و سببش همان است كه به مراد حكما برنمي‏خورند و راه نظرشان را نمي‏فهمند. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اين فرمايش كه مي‏فرمايند هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است جاش در جايي است كه چيزي از عالمي نباشد و در عالم ديگر منزل داشته باشد و بيايد در آن عالم ظاهر بشود مثل اينكه نبات روحي است و در عالم ديگر منزل دارد و جاش در اين عالم نيست پس بخواهد در اين عالم ظاهر بشود به جمادي بايد تعلق بگيرد و ظاهر بشود و تا از عناصر اين عالم جمادي درست نشود نبات تعلق نمي‏گيرد و ظاهر نمي‏شود. پس چون بايد به جماد تعلق بگيرد لابد بايد جماد پيش باشد كه نبات در او ظاهر بشود پس نباتي كه در وجود مقدم است بر جماد و جاش بالاتر از جماد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 149 *»

است در ظهور مؤخر شد البته جماد در عالم خودش پيش از نبات ظاهر بود و نبات بعد از آن در او ظاهر شد و اصل تقدم در وجود و تأخر در ظهور در همه‏جا در همچه جاها است. و اين حرفها هيچ در اثر و مؤثر ـ  به آن اصطلاح كه يك مطلقي هست و مقيدات چندي هم هستند آن مطلق در تمام آن مقيدات ساري و جاري است آن مطلق را مؤثر مي‏گوييم و آن مقيدات را آثار ـ  گفته نمي‏شود و آنهايي كه اين‏جور فرمايشات كرده‏اند اينجاها مقصودشان نبوده و در اثر و مؤثر فرمايش نكرده‏اند كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است چراكه اين حرفها جاش در اثر و مؤثر نيست و هيچ نمي‏توان در آنجاها جاري كرد چراكه مؤثر جاي ديگر نيست كه بيايد در مقيدات ظاهر بشود و مقيدات هرگز خالي از مطلق نيستند و مطلق هيچ‏بار در غيب مقيدات نيست كه بعد بيايد در ايشان ظاهر بشود بلكه اگر مطلق مطلق مقيدات است بايد در تمام مقيدات ظاهر باشد و اگر در اين مقيدات ظاهر نباشد مطلق آنها نخواهد بود و ما هم كه اينها را مقيدات او گفتيم براي همين است كه او را در اينها ظاهر مي‏بينيم و اگر در اين مقيدات او را ظاهر و آشكار نمي‏ديديم اينها را مقيدات او و او را مطلق اينها نمي‏ناميديم و مناط اطلاق و تقييد همين است كه مطلقي در تمام مقيدات ظاهر و آشكار باشد و مقيدات تمامشان ظهور آن مطلق باشند و همه نماينده او باشند پس در مقيدات هميشه مطلق ظاهر و آشكار است و تا مقيدات مقيدات بوده‏اند مطلقشان در ايشان ظاهر بوده بلكه از خودشان در ايشان ظاهرتر بوده بطوري‏كه بسا در مقيدات مطلق ديده مي‏شود و خود مقيدات ديده نمي‏شوند. پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است دخلي به مطلق و مقيد و اثر و مؤثر ندارد مطلق و مؤثر مقدم در وجود و مؤخر در ظهور و مقيد و اثر هم مؤخر در وجود و مقدم در ظهور نيست آن‏كه مقدم است در وجود و مؤخر مي‏شود در ظهور و آن‏كه مؤخر است در وجود و مقدم است در ظهور مؤثر و اثر نيستند مثلاً نباتي كه دانستي مقدم است در وجود بر جماد و پس از ظهور جماد در اين عالم ظاهر مي‏شود مؤثر جماد نيست و جماد اثر او نيست چراكه مي‏بيني جماد هست و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 150 *»

نبات در او ظاهر نيست بعد مي‏آيد در او ظاهر مي‏شود و بعد از چندي هم از او فرار مي‏كند و به عالم خود برمي‏گردد و جماد بر حال خودش باقي است و پيش از آمدن نبات و بعد از آمدن او و بعد از فرار كردن او جماد همان جمادي كه بوده هست نه چيزي از او كم مي‏شود و نه چيزي بر او افزوده مي‏شود همان جماديت خود را دارد پس چطور اثري است كه پيش از آمدن مؤثر موجود است و بعد از فراركردن مؤثر هم به حال خودش باقي است و چيزي از او كم نمي‏شود و صورت جماديتش از هم نمي‏پاشد و خراب نمي‏شود وانگهي جماد چيزي است كه ديده مي‏شود و رنگي و شكلي و هيئتي دارد و نبات هيچ ديده نمي‏شود و او رنگ و شكل ندارد و اما اين رنگ و شكلي كه مي‏بيني بواسطه تعلق نبات پيدا مي‏شود و اگر نبات تعلق نگيرد اينها هيچ‏يك نيستند دخلي به رنگ و شكل نبات ندارد و اينها اگرچه بواسطه نبات پيدا مي‏شوند لكن دخلي به خود نبات ندارند اين رنگها و شكلها كه در گياهها مي‏بيني همه‏اش از رنگ و شكل جماد است و نبات آن روح بخاري و بخار لزجي است كه در اندرون اينها منزل دارد و او از بس لطيف است ديده نمي‏شود چه جاي آنكه رنگش را كسي ببيند بلكه اين رنگها مال چيزي است كه يك نوع غلظتي داشته باشد و چيزي كه لطيف است نمي‏شود او را رنگ كرد و قبول رنگ نمي‏كند. پس نبات اين‏جور رنگ كه در گياهها هست ندارد و اين‏جور شكل كه در اينها هست ندارد اگرچه تا نبات به جماد تعلق نگيرد اين رنگها و شكلها هم در جماد پيدا نمي‏شود ولكن همه اينها مال جماد است و نبات اين چيزها را ندارد بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه اين جذب ظاهري و هضم ظاهري و دفع ظاهري هم كه مي‏بيني كه يك چيزي را بسوي خودش مي‏كشد و يك چيزي را مستحيل به خودش مي‏كند و يك چيزي را از خود دفع مي‏كند دخلي به جاذبه و هاضمه و دافعه ندارد نهايت تو جمادي را ديدي كه پيش جمادي آمد و جمادي را ديدي مستحيل به جمادي شد و جمادي را ديدي از جمادي دور شد و آن روحي كه جذب مي‏كند آن جماد را بسوي اين جماد و روحي كه مستحيل مي‏كند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 151 *»

جمادي را به جمادي و آن روحي كه دفع مي‏كند جمادي را از جمادي تو هيچ‏يك از آنها را نمي‏بيني و هرچه مي‏بيني همه‏اش جماد است. پس چيزي كه با اينكه در جماد آمده و ظاهر شده تو هيچ چيزش را نمي‏بيني و هيچ چيزش دخلي به جماد ندارد و همه چيزش مخالف جماد است چطور مؤثر جمادش مي‏توان گفت؟ و چطور جمادي را كه همه‏اش مخالف او است و هيچ چيزش دخلي به او ندارد اثر او مي‏توان گفت؟ و حال اينكه جماد جماد است و نبات نبات، نبات هيچ شباهتي به جماد ندارد جماد هم هيچ شباهتي به نبات ندارد پس چطور اثر و مؤثري هستند كه همه‏اش برخلاف يكديگرند و در هيچ چيز مانند هم نيستند؟ پس جماد اثر نبات نيست و نبات هم مؤثر او نيست كه مي‏گوييم نبات مقدم بود در وجود مؤخر شد در ظهور و اگر اثر و مؤثر بودند اين حرف غلط بود و هيچ معني نداشت و تمام چيزهايي كه در يك جايي نيستند بعد ظاهر مي‏شوند هيچ‏يك اثريت و مؤثريت ندارند و آن‏كه در جايي نيست و از لوازم عالمي نيست بعد در آنجا و در آن عالم ظاهر مي‏شود مؤثري نيست كه در اثرش ظاهر شده باشد بلكه يك غيبي است خارجي مي‏آيد در عالم شهاده ظاهر مي‏شود و به شهاده‏اي از شهاديات تعلق مي‏گيرد و هر چيزي كه در عالمي ظاهر مي‏شود و از آن عالم نيست غيبي است از غيوب كه منزلش در عالم غيب است و مي‏آيد در شهاده ظاهر مي‏شود.

ولكن اين را بدان كه عالم غيب مراتب دارد و اعلي و وسط و اسفلي دارد بعينه مانند اين عالم كه اعلي دارد وسط دارد و اسفل دارد. اعلاش عرش است و وسطش كرسي و افلاك و عناصر است و اسفلش زمين است غيب هم بعينه اين طورها اعلي و وسط و اسفلي دارد و اين امر از لوازم جميع عوالم است در جميع عوالم اين درجات هست و همان‏طوري كه درجات اين عالم از اعلاش گرفته تا ادناش همه‏اش شهادي است و در شهاده بودن هيچ فرقي با هم ندارند عرشش شهادي است زمينش هم شهادي است همان‏طور درجات عالم غيب از اعلاش گرفته تا ادناش همه‏اش غيبي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 152 *»

است ديگر چنين نيست كه اعالي و اواسطش غيبي باشد و ادانيش قدري شهادي باشد بلكه همان‏طور كه اعالي و اواسطش غيبي است ادانيش هم غيبي است و در غيب بودن هيچ فرقي با هم ندارند و هر چيزي از غيب هم كه داراي مراتب عديده باشد آن هم همين‏طور است از مرتبه اعلاش گرفته تا مرتبه ادناش تمامش غيبي است و هيچ رايحه‏اي از شهاديت در ايشان نيست. پس چيزي كه غيب است لابد همه‏اش غيبي است و عالمي كه غيب است تمام اجزاش غيبي است ولكن اين غيوب با اينكه غيبي هستند گاهي مي‏آيند و به شهاده‏اي از شهادات تعلق مي‏گيرند و آثار و افعال چندي از دست آن شهاده جاري مي‏كنند و معلوم است تا شهاده‏اي نباشد نمي‏شود غيب تعلق بگيرد و ظاهر بشود. پس شهاده هميشه پيش است با اينكه وقتي كه در سلسله مراتب نگاه مي‏كني شهاده را زير پاي غيب مي‏بيني و غيب را بالاي شهاده مي‏بيني پس خوب مي‏فهمي كه وجود غيب قبل از شهاده است و شهاده رتبه‏اش پست‏تر از غيب است ولكن چون عالمش عالم شهاده است لابد در عالم خودش ظاهر و هويدا است و غيب اگرچه بالاتر از او ايستاده ولكن چون عالمش عالم شهاده نيست لابد در شهاده ظاهر نيست و ظهوري در عالم شهاده ندارد و براي خودش در عالم غيب موجود و ظاهر است پس گاهي مي‏آيد و سر از گريبان شهاده‏اي بيرون مي‏آورد و در شهاده‏اي از شهادات ظاهر مي‏شود و آثار خود را از دست او ظاهر مي‏كند پس مي‏گوييم در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد و تقدم در وجود كه مستلزم تأخر در ظهور است مراد همين است و آنهايي كه گفته‏اند همين را اراده كردند.

و اين هم قاعده‏اي است كلي در همه جاها جاري است و به هيچ‏وجه تخصيص‏بردار نيست و البته غيبي كه در شهاده ظاهر مي‏شود شهاده‏اي هست و غيبي كه در شهاده نيست مي‏آيد در آن شهاده ظاهر مي‏شود پس مي‏گويي مقدم در وجود مؤخر شد در ظهور و اگر غيبي باشد كه صاحب مراتب باشد آن هم كه مي‏خواهد در عالم شهاده ظاهر بشود يكدفعه تمام مراتبش ظاهر نمي‏شود بلكه آن مرتبه‏اي كه ادني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 153 *»

است اول ظاهر مي‏شود و به شهاده‏اي از شهادات تعلق مي‏گيرد بعد مرتبه‏اي بالاتر از او ظاهر مي‏شود و به آن شهاده تعلق مي‏گيرد بعد مرتبه‏اي بالاتر ظاهر مي‏شود وهكذا هر مرتبه‏اي كه بالاتر است بعدتر ظاهر مي‏شود. پس آن‏كه رتبه‏اش بالاتر است بعد از رتبه پست‏تر ظاهر مي‏شود. مثلاً روح نباتي يكي از غيوب است و خودش بخواهد در اين عالم ظاهر بشود اول جماد را پيش مي‏اندازد و بعد از آنكه جماد درست شد خودش مي‏آيد و به آن جماد تعلق مي‏گيرد و در آنجا ظاهر مي‏شود و تعلق‏گرفتن خودش كه اين‏طور است با اينكه رتبه‏اش بالاتر از جماد است مع‏ذلك بعد از جماد در اين عالم ظاهر مي‏شود و در خود اين روح كه ملاحظه كردي مي‏بيني مراتب دارد از جذب و هضم و دفع و امساك و اينها هم به همين‏طور دارند در اين عالم ظاهر مي‏شوند و خيال نكن تا روح نباتي تعلق گرفت تمام اين جذب و هضم و دفع و امساك همراهش هستند و تا روح نباتي در بدن جمادي از جمادات ظاهر شد هم جاذبه پيدا مي‏شود و هم هاضمه و هم ماسكه و هم دافعه و همه‏جا هم همين‏طور است هيچ غيبي نيست كه به محض تعلق‏گرفتن به شهاده تمام مراتبش يكدفعه در او ظاهر بشود و هر غيب صاحب مراتبي كه بايد مراتبش ظاهر بشود درجه به درجه ظاهر مي‏شود اول آن درجه ادناش ظاهر مي‏شود بعد درجه بالاترش بعد درجه بالاتر از او وهكذا و همان‏طوري كه نمي‏شود مراتبش يكجا ظاهر بشود همان‏طور نمي‏شود مرتبه ادناش ظاهر نشده مرتبه اعلاش ظاهر بشود و محال است كه مرتبه اعلاي غيب قبل از مرتبه ادني ظاهر بشود و هرگاه مرتبه ادني در شهاده ظاهر نشود مرتبه اعلي در شهاده ظاهر نخواهد شد پس هر غيب صاحب مراتبي كه تعلق مي‏گيرد به شهاده‏اي از شهادات اول آن مرتبه ادناش در او ظاهر مي‏شود بعد مرتبه بالاترش در او ظاهر مي‏شود پس روح نباتي كه صاحب جذب و دفع و هضم و امساك است مرتبه ادناش همين جذب است و ادني مراتب نبات جذب است پس روح نباتي كه به چيزي تعلق گرفت اول بلااول جذب پيدا مي‏شود و آن چيز بنا مي‏كند جذب كردن و هنوز هضمي و دفعي ندارد بعد از آنكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 154 *»

جذب در او پيدا شد آن‏وقت بنا مي‏كند هضم نمودن ولكن دفعي ندارد و دفع در او ظاهر نشده است كه فضولات را از خود دور كند بعد از چندي دفع در او ظاهر مي‏شود و بنا مي‏كند فضولات را از خود دفع‏كردن و اما امساك به منزله طبيعت خامسه است كه ساري در همه است و همراه همه هست از ابتدائي كه جذب پيدا مي‏شود امساك همراه هست تا آنكه دفع بيايد تا جذب كرد امساك پيدا مي‏شود كه نگه مي‏دارد تا آنكه هضم پيدا بشود باز نگه مي‏دارد تا آنكه غذا را درست هضم بكند باز نگه مي‏دارد تا آنكه لطائف را بدل مايتحلل بكند و غلائظي كه به كارش نمي‏خورد از خود دور نمايد امساك كه در همه حال هست باقي ديگر هم به آن ترتيب ظاهر مي‏شود اول جذب پيدا مي‏شود بعد هضم پيدا مي‏شود بعد دفع پيدا مي‏شود و اين مطلب را در حبوبات([4]) به طور وضوح مي‏بيني كه دانه گندم را مثلاً توي آب گذاردي اول كاري كه مي‏كند آب را به خود جذب مي‏كند و داخل در اعماق خود مي‏كند و هنوز هضم ندارد و آن آب جزئش نشده است اين است كه تا او را بيرون از آب گذاشتي و حرارتي بر او وارد بيايد آبهاش يكجا بيرون بيرود به حالت اول خود برمي‏گردد پس اول كه آب را جذب كرد همان ساعت هضم نمي‏كند و آن آبها را مستحيل به خود نمي‏كند تا بعد از چندي كه گذشت كم‏كم هضم در او پيدا مي‏شود و بنا مي‏كند آن آبها را مستحيل به خود كردن و جزء خودش نمودن ولكن هنوز دفع ندارد و چيزي را دفع نمي‏كند از خود بعد كه هضم در او قوت گرفت و آب و خاك را خيلي مستحيل به خود كرد و غذاي خود قرار داد آن‏وقت جاش بر او تنگ مي‏شود و در آن پوست نمي‏گنجد پس زور مي‏زند آن پوست را مي‏تركاند و قدريش رو به پايين مي‏رود و ريشه مي‏كند و قدريش رو به بالا مي‏آيد و شاخ و برگ مي‏كند و بعد كه به اين سرحد رسيد آن پوستي كه در اول داشت از خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 155 *»

دور مي‏كند چراكه ديگر حاجت به او ندارد و به كارش نمي‏خورد پس مي‏زند او را و از خود دفع مي‏كند و حالا دافعه در او پيدا شده است كه آن فضول را از خود دفع مي‏كند. پس مي‏بيني كه دافعه بعد از هاضمه پيدا شد و هاضمه هم بعد از جاذبه پيدا شد و جاذبه كه پست‏تر از همه بود اول ظاهر شد و هاضمه كه بالاتر از او بود بعد ظاهر شد و دافعه كه بالاتر از همه بود بعدتر از همه ظاهر شد و آنها را پيش انداخت خودش پشت سر آنها ظاهر شد ٭ پس فتد آن بز كه پيشاهنگ بود ٭ پس باز آنچه در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد. و همچنين در حيات كه صاحب مراتب عديده است وقتي كه تعلق گرفت به جايي اول آن مرتبه‏اي كه پست‏تر از همه است او ظاهر مي‏شود بعد آن مراتب ديگري كه بالاتر از او هستند آنها به تدريج ظاهر مي‏شوند. پس لمس چون ادني مراتب حيات است اول در حيوان ظاهر مي‏شود بعد از او ذوق كه بالاتر از او است ظاهر مي‏شود بعد شمّ كه بالاتر از او است ظاهر مي‏شود بعد بصر كه بالاتر از او است ظاهر مي‏شود تا آنكه آن آخر كار سمع كه بالاتر از همه است آخرتر از همه ظاهر مي‏شود و هر غيبي كه صاحب مراتب عديده باشد وقتي كه تعلق مي‏گيرد به همين‏طور مراتبش تا آخر ظاهر مي‏شود. و خود غيوب هم نوعاً حالتشان همين‏طور است كه تا غيب ادني ظاهر نشود غيب اعلي ظاهر نمي‏شود تا جماد ظاهر نشود نبات ظاهر نمي‏شود و تا نبات ظاهر نشود حيات ظاهر نمي‏شود و تا حيات ظاهر نشود خيال ظاهر نمي‏شود وهكذا و محال است كه حيات ظاهر نشده خيال ظاهر بشود و نبات ظاهر نشده حيات ظاهر بشود و جماد ظاهر نشده حيات ظاهر بشود و خدا محال را خلق نكرده و نخواهد كرد.

و اگر ايراد كني كه چطور بود سنگ و ريگ حرف مي‏زدند و سخن مي‏گفتند و شهادت به رسالت مي‏دادند با اينكه اين چيزها كار حيات است بلكه كار انسان است جماد اين چيزها را ندارد و معلوم است كه سنگ آن‏وقتي كه حرف مي‏زد و شهادت به رسالت مي‏داد جماد بود و هيچ نباتيت نداشت پس چطور شد كه بدون اينكه نباتيت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 156 *»

در او ظاهر بشود حيات بلكه بالاتر از حيات در او ظاهر شد كه حرف زد و سخن گفت، عرض مي‏كنم كه اگرچه ظاهراً چنين ترائي مي‏كند كه سنگي كه حرف زد نباتيت در او ظاهر نشده حيات و بالاتر از حيات در او ظاهر شد به دليل اينكه جذب و دفع و هضم و امساكي در او مشاهده نمي‏شود و نموي نمي‏كند ولكن چنين نيست در او هم نباتيتي ظاهر شده كه حيات و بالاتر از حيات در او ظاهر شده ولكن ظهور نباتيت در او نه مانند ظهور نباتيت بود در ساير نباتات چراكه نباتيت ساير نباتات به طور عادت در ايشان ظاهر شده و زمانها گذشته كه در يك چيز نبات ظاهر شده ولكن آن كسي كه همه‏كاره ملك است او به يك آني بدون اسباب ظاهره نبات را در او ظاهر مي‏كند و در يك آني او را به مقام نباتي مي‏رساند چنانكه مي‏بيني كه قرنها بايد بگذرد تا آنكه يك معدني مستحيل به طلا بشود و اهل اكسير در يك آني هر معدني را مستحيل به طلا مي‏كنند چراكه يك اكسيري دارند كه مي‏زنند به هر معدني همان ساعت او را طلا مي‏كنند و همچنين شير را اگر بگذاري كه اجزاي ارضيه‏اش و پنيرش يك طرف بايستد و آبهاش يك طرف، پنيرش از آبش جدا بشود مدتي طول مي‏كشد و آن آخر كار پنير خوبي به دست نمي‏آيد ولكن مي‏آيند مايه توش مي‏ريزند به اندك زماني پنير خوب صحيحي پيدا مي‏شود. حال آن شخصي كه سنگ را به حرف مي‏آورد يك مايه‏اي دارد كه آن مايه را مي‏زند هر چيزي را كه مي‏خواهد ظاهر مي‏كند و مايه اسماءاللّه است كه پيش او وديعه گذارده شده است و به آن اسماءاللّه هر كاري را مي‏خواهد مي‏كند. پس اين سنگ كه حرف مي‏زند به امر آن كسي كه او را به حرف مي‏آورد طوري مي‏شود كه نبات در او ظاهر مي‏شود و در ساير نباتات كه فكر كني مي‏يابي كه در جوف نباتات يك صمغي هست كه به آن صمغ نبات تعلق مي‏گيرد و در اندرون هر نباتي يك فضائي هست كه آن صمغ در آن فضا منزل دارد و اگر آن صمغ در ميان نباشد هرگز نبات به او تعلق نخواهد گرفت. حال شك نيست كه در سنگ هم يك رطوبت متعلّكه‏اي هست كه به واسطه آن رطوبت اجزاي سنگ به هم متصل شده و هرگاه در جوف سنگ رطوبت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 157 *»

متعلّكه نبود اجزاي سنگ به يكديگر پيوست نمي‏شد اين است كه وقتي كه آتش زياد بر سنگ وارد آوردي خاك مي‏شود. در اين سنگهاي آهكي كه مي‏بيني سنگ را در كوره مي‏پزند آهك مي‏شود و اجزاش از هم جدا مي‏شود و تخصيصي هم به سنگ آهك ندارد تمام سنگها را كه بپزي و خيلي آتش بر آنها وارد بسازي همه‏شان آن آخر كار آهك مي‏شوند نهايت اين سنگهاي آهكي زودتر آهك مي‏شوند به واسطه اينكه رطوبتشان كمتر و علكيت آن رطوبت كمتر است و ساير سنگها ديرتر آهك مي‏شوند به واسطه اينكه رطوبتشان بيشتر و علكيت آن رطوبت بيشتر است و سرّ اينكه سنگ را مي‏پزند آهك مي‏شود اين است كه وقتي كه حرارت بر سنگ وارد شد آن رطوبات را آب مي‏كند تا آنكه از كثرت حرارت آن رطوبات بخار مي‏كنند و از جوف سنگ بيرون مي‏آيند بعد از آنكه از جوف سنگ بيرون آمدند اجزاي سنگ از هم مي‏پاشد و از يكديگر جدا مي‏شود پس مانند خاكستري به نظر مي‏آيد پس بلاشك در جوف سنگ رطوبت علكيه هست كه باعث اتصال اجزاش بهم شده است و چون آن رطوبت علكيه در او هست كسي كه مي‏خواهد سنگ را به حرف بياورد اول به واسطه آن مايه‏اي كه در دست دارد حرارتي وارد مي‏سازد بر او و آن رطوبت علكيه را آب مي‏كند پس لطائفش بالا مي‏ايستد و غلائظش پائين پس نبات را به آن لطائف متعلق مي‏سازد و در آنجا ظاهر مي‏كند و اما اينكه نبات در او ظاهر مي‏شود و آثار نباتي از سنگ ظاهر نمي‏شود و نمو نمي‏كند و شاخ و برگ نمي‏آورد براي اين است كه بدن مناسبي ندارد كه قابل نمو كردن و شاخ و برگ درآوردن باشد اين است كه اين آثار از او ظاهر نمي‏شود و آن كسي هم كه مي‏خواهد سنگ را به حرف بياورد مقصودش از اظهار نبات در او اين بود كه نبات را در او ظاهر بكند براي اينكه بتواند مراتب ديگر را در او ظاهر بكند تا بتواند حرف بزند و مقصودش اين نبود كه سنگ درخت بشود و نمو بكند و شاخ و برگ بيرون بياورد اين است كه تدبيري به كار نبرد كه سنگ را طوري بكند نمو بكند و شاخ و برگ بياورد پس همان‏قدر تدبيري به كار برد كه آن رطوبت علكيه او را طوري كرد كه قابل از براي نبات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 158 *»

شد آن‏وقت نبات به او تعلق گرفت بعد به آن مايه‏اي كه در دست داشت به او زد و طوري كرد كه او را قابل حيات كرد پس حيات و بالاتر از حيات به او تعلق گرفت و به حدي رسيد كه به نطق آمد مانند اناسي بنا كرد حرف‏زدن و اقرار به رسالت و ولايت نمودن. پس باز حيات به جماد تعلق نگرفته بلكه نباتي به جماد تعلق گرفته بعد حيات به آن نبات تعلق گرفته بعد بالاتر از حيات به آن حيات تعلق گرفته. پس باز آنچه در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد و نبات اول ظاهر شد بعد حيات ظاهر شد بعد بالاتر از حيات ظاهر شد و هرجا كه اين مراتب بايد ظاهر بشود به همين ترتيب ظاهر مي‏شوند نهايت در ساير جاها بحسب عادت ظاهر مي‏شوند و در بعض مقامات برخلاف عادت ظاهر مي‏شوند در پاره‏اي جاها مدتي بايد طول بكشد تا اين مراتب ظاهر بشود و در بعض جاها هست كه در يك آن همه اين مراتب ظاهر مي‏شوند ولكن آن ترتيبي كه ذكر شد بهم نمي‏خورد باز به همان ترتيب ظاهر مي‏شوند نهايت در يك آن ظاهر مي‏شوند و مانند ساير جاها ظهورشان طولي نمي‏كشد. پس سنگ را بخواهند به حرف بياورند در يك آن هم نباتيت را و هم حيات را و هم خيال را و هم نفس را در او ظاهر مي‏سازند پس در همان آن بنا مي‏كند حرف‏زدن و سخن‏گفتن ولكن يك انساني در خارج بخواهند درست بكنند مدتها بايد طول بكشد تا نفس در او پيدا بشود و انسانيت در او ظاهر بشود پس وقتي كه مي‏خواهند بحسب عادت ملكي انساني خلق بكنند اول مي‏گيرند از آب و خاك به تدبيرهاي چندي او را نطفه مي‏سازند بعد به تدبيرات ديگر او را در رحم مادر مي‏ريزند، در رحم كه ريخته شد و چندي در آنجا زيست كرد نباتيت در او ظاهر مي‏شود پس كم‏كم بنا مي‏كند از اطراف خون جذب‏كردن و خون را جذب مي‏كند و جزء خودش مي‏كند تا آنكه رنگش تغيير مي‏كند و مانند خون بسته‏اي مي‏شود بعد از چندي مانند گوشت جويده‏اي مي‏شود و اين گوشت جويده بالاتر از خون بسته بود كه بعد از او ظاهر شد اين است كه تا به مقام علقه نمي‏رسيد به مقام مضغه نمي‏رسيد چنانكه تا به مقام نطفه نمي‏رسيد به مقام علقه نمي‏رسيد وهكذا بعد از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 159 *»

مضغه به مقام عظام رسيد و استخوان پيدا شد و اين هم مقدم بود بر مضغه كه بعد از او ظاهر شد و بعد از عظام به مقام اكتساء لحم رسيد و گوشت بر او روييده شد و اين هم مقدم بود بر عظام كه بعد از عظام ظاهر شد و چون كه رحم خودش حرارت دارد و قاعده است كه حرارت به ظاهر هر چيزي بيشتر تأثير مي‏كند از باطن او چنانكه مي‏بيني نان را به تنور مي‏زني و حرارت تنور در ظاهر نان اثر مي‏كند و ظاهرش را خشك مي‏كند و بسا باطنش خمير محض است و هيچ خشك نشده پس آن چيزي كه در رحم پيدا شده است چون رحم حرارت دارد حرارت رحم به اطراف او تأثير مي‏كند پس اطراف او را خشك مي‏كند و يك نوع انجمادي در اطراف او پديدار مي‏شود و سببش هم اين است كه اطراف چون اقرب است به رحم حرارت رحم در آنها بيشتر تأثير مي‏كند پس بيشتر رطوبتش را دفع مي‏كند معلوم است كه رطوبت را بعد از آنكه از اطراف بيشتر دفع كرد اطراف از باطن خشك‏تر مي‏شود و انجمادش از باطن بيشتر مي‏شود پس به اين واسطه پوست پيدا مي‏شود پس پوستي روي گوشتها و استخوانها كشيده مي‏شود بعد رحم كه سوراخها و منافذ چندي دارد و اطرافش خيلي نازك است آن چيزي كه در رحم است از آن راهها خون جذب نمي‏كند مگر از آن راهي كه قدري صلابت دارد و صلابتش از ساير اطراف بيشتر است پس از يك سوراخ بخصوصي خون مي‏مكد و آن خون را مستحيل به خود مي‏كند و كم‏كم حجمش زياد مي‏شود و اعضا و جوارحي برايش درست مي‏شود ولكن در همه اين حالات نبات است و غير از نبات چيزي در او ظاهر نيست و بعينه مانند درختي است كه نمو مي‏كند و شاخ و برگ مي‏آورد آن هم در رحم نمو مي‏كند و شاخ و برگ مي‏آورد و شاخ و برگش همان دست و پا و سر و اعضا و جوارح است.

باري، بعد از آنكه به اين حد رسيد چون در جوف او خالي است اين خوني كه مي‏خورد كم‏كم در جوف او به واسطه حرارتي كه در او پيدا شده بخار مي‏كند و بخار كه پيدا شد و به اندازه‏اي رسيد كه قابل شد از براي ظهور حيات آن‏وقت حيات به او تعلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 160 *»

مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود پس زنده مي‏شود و مي‏بيند و مي‏شنود و ذوق مي‏كند وهكذا اين كارها همه از او برمي‏آيد ولكن هنوز خيال و شعور به او تعلق نگرفته و خيال و شعوري ندارد تا آنكه متولد بشود آن‏وقت خيال در او ظاهر مي‏شود و بعض صورتها را مي‏تواند خيال كند اما ديگر تركيب از او برنمي‏آيد و نمي‏تواند صورتي را با صورتي ديگر تركيب كند و يك چيزي بفهمد پس فكر ندارد و هنوز فكر در او ظاهر نشده بعد از چندي كم‏كم قادر مي‏شود بر اينكه بعض صور را با بعضي تركيب بكند و چيزي بفهمد پس فكر در او ظاهر مي‏شود و تا چندي هم همين‏طور است ولكن محبت و عداوت را نمي‏فهمد و مي‏بيند مادر خود را كه او را به طوري برمي‏دارد و به طور رفق و ملايمت با او سلوك مي‏كند لكن نمي‏تواند از اين حركت استنباط محبت بكند. بعد از چندي از كثرت اين كارها استنباط محبت مي‏كند و مي‏فهمد كه آن جور كارها از روي دوستي است پس واهمه در او ظاهر مي‏شود وهكذا بعد از چندي عالمه در او ظاهر مي‏شود ولكن هنوز عاقله ندارد كه ادراك كليات بكند و بعد از مدتي عاقله در او ظاهر مي‏شود كه قابل مي‏شود از براي ادراك كليات و بسا كه مردي ريشش درآمده است مع‏ذلك هنوز عاقله بلكه عالمه به او تعلق نگرفته و ظاهر نشده و اين خيال تا عالمه و عاقله همه از يك عالمند و به تدريج ظاهر مي‏شوند بعد از آنكه اين مراتب ظاهر شدند آن‏وقت نفس ظاهر مي‏شود در مولود و درجات نفس هم به همين‏طور در او ظاهر مي‏شوند و بعد از او عقل ظاهر مي‏شود و درجات او هم به اين تدريجات در او ظاهر مي‏شوند. پس هم خود نوع غيوب به تدريج ظاهر مي‏شوند و هركدام پست‏تر است اول ظاهر مي‏شود و هم مراتبِ هريك از اينها. پس بگو كه هرچه در وجود مقدم است لابد در ظهور بايد مؤخر باشد. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. پس همين‏كه چيزي را ديديم كه پس از چيزي ظاهر مي‏شود حكم مي‏كنيم كه در وجود مقدم بوده كه در ظهور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 161 *»

مؤخر شده بعد از آنكه يك وقتي در جايي ظاهر نبود بعد ظاهر شد يقيناً از لوازم خود اينجا نيست پس از جاي ديگر آمده پس لابد يك جايي هست كه اين چيز در آنجا بوده بعد از آنجا آمده و در اينجا ظاهر شده و همين است مراد از تقدم در وجود و تأخر در ظهور. البته در عالم خودش كه بوده و در عالم ديگر نبوده پس وجود داشته قبل از اين عالم ولكن اين عالم در سر جاش بوده و او آمده و در اين عالم ظاهر شده پس وجودش مقدم بوده ظهورش مؤخر شده يعني پس از اهل عالم داني در اين عالم ظاهر شده و هر چيزي كه يك وقتي در عالم نيست بعد در آنجا ظاهر مي‏شود و مي‏فهمي كه از لوازم آن عالم نيست حكمش همين است كه رتبه‏اش بالاتر از آن عالم است و در عالم بالاتر منزل دارد و گاهي از آن عالم نزول مي‏كند و سر از گريبان اين عالمي كه زير پاش افتاده است بيرون مي‏آورد. پس وقتي كه نظر به رتبه و مقامش مي‏كني مي‏بيني كه بالاتر از اين عالم است و فوق اين عالم منزل دارد، مي‏گويي در وجود مقدم است ولكن وقتي كه نظر به ظهورش در اين عالم مي‏كني كه يك‏وقتي نبود و بعد پيدا شد مي‏گويي در ظهور مؤخر است و تأخر در ظهورش همين است كه اين عالم بود و اهل اين عالم در سر جاشان بودند ولكن او در اين عالم ظاهر و آشكار نبود، بعد آمد و در اين عالم ظهور بهم‏رسانيد و آثارش را در بعض اجزاي اين عالم ظاهر نمود و افعالش را از دست او جاري كرد. پس تمام چيزهايي كه در عالم مي‏بيني كه از اين عالم نيستند و از لوازم اين عالم نمي‏باشند غيوبي هستند كه جاشان در عوالم ديگر است و هيچ از اهل اين عالم نيستند و در عوالم ديگر منزل دارند و از عوالم ديگر آمده‏اند و پا در اين عالم گذارده‏اند. و دليل اينكه از اهل اين عالم نيستند اين است كه مي‏آيند روي قبضات اين عالم مي‏نشينند چيزي بر آنها افزوده نمي‏شود و از قبضات اين عالم برمي‏خيزند چيزي از آنها كاهيده نمي‏شود. مي‏بيني رنگ روي جسم مي‏آيد و جسم رنگ مي‏شود و چيزي بر خود جسم نمي‏افزايد و جسميت جسم زياد نمي‏شود بعد هم كه رنگ از روي او پريد چيزي از جسم نمي‏كاهد و كم نمي‏شود همان جسمي كه بوده هست. در كرباس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 162 *»

ملاحظه كن و ببين كه كرباس را هر رنگي بكني باز كرباس است خواه رنگش بكني و خواه رنگش را زائل كني نه چيزي از كرباس كم مي‏شود و نه چيزي بر كرباس مي‏افزايد و كرباس همان كرباسي كه بوده هست وهكذا جسم را به هر شكلي دربياوري درازش بكني كوتاهش بكني گِردش بكني باز نه چيزي از جسميت جسم كم مي‏شود و نه زياد وهكذا حرارت مي‏آيد روي جسم مي‏نشيند جسم زياد نمي‏شود و همان اجزائي كه داشته دارد و بر اجزاش چيزي افزوده نشده بعد هم فرار مي‏كند و از توي جسم بيرون مي‏رود باز جسم به حال خود باقي است و از اجزاش چيزي كم نشده است، باز طول دارد عرض دارد عمق دارد و هيچ‏يك از اين حدود از او زائل نشده وهكذا برودت مي‏آيد روي جسم مي‏نشيند بعد هم فرار مي‏كند و مي‏رود نه چيزي از جسم كم مي‏شود و نه زياد، هماني كه بوده هست اگرچه ببيني وقتي كه چيزي گرم شد سبك‏تر مي‏شود و وقتي كه چيزي سرد شد سنگين‏تر مي‏شود، محسوس است كه نان گرم سبك‏تر است و وزنش كمتر است از نان سرد و روغن گرم سبك‏تر است از روغن سرد و هر چيز گرمي سبك‏تر است از چيز سرد و اين چيزها مردم را گول مي‏زند و خيال مي‏كنند چيزي از جسم كم شده است يا بر او افزوده شده است اين است كه سبك و سنگين شده است ولكن چنين نيست اگر چيزي كه از غيب مي‏آمد مزاحمت با جسم داشت و به اين واسطه چيزي بر جسم افزوده مي‏شد حرارت هم كه يك چيزي است از غيب آمده روي جسم نشسته پس چطور شد كه با اينكه حرارت روي جسم مي‏آيد جسم سبك‏تر مي‏شود؟ و به واسطه حرارت سنگين‏تر نمي‏شود با اينكه روي جسم آمده و به حسب قاعده چيزي كه روي چيزي آمد بايد وزنش زيادتر بشود و سنگين‏تر بشود پس چرا به واسطه حرارت وزن جسم زياد نمي‏شود و سنگين‏تر نمي‏شود بلكه سبك‏تر مي‏شود؟ وانگهي مي‏بيني كه خواه حرارت و برودت بيايند روي جسم بنشينند و خواه فرار بكنند هيچ از اجزاي جسم كم نمي‏شود و هيچ بر اجزاي جسم نمي‏افزايد هماني كه بوده هست و همان اجزائي كه داشته دارد. پس معلوم مي‏شود كه اين سنگيني و سبكي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 163 *»

جسم به واسطه آمدن برودت و حرارت به واسطه زياد شدن و كم شدن اجزاي جسم نيست بايد رفت راه سنگيني و سبكيش را فهميد كه از چه راه است كه جسم به واسطه حرارت سبك مي‏شود و به واسطه برودت سنگين مي‏شود. و راهش اين است كه حرارت بالطبع رو به بالا مي‏رود و برودت بالطبع رو به پايين مي‏آيد و حرارت كه وارد بر جسمي شد خاصيتش اين است كه اجزاي او را متخلخل مي‏كند مانند پنبه و خودش هم كه دارد رو به بالا مي‏رود پس جسم را هم كه متخلخل كرد او را برمي‏دارد رو به بالا مي‏برد و قدري پاش را از آنجايي كه ايستاده بالا برمي‏دارد اين است كه سبك به نظر مي‏آيد بعينه مانند سنگي كه ريسماني به او بسته باشند و آهسته آهسته او را بكشند و تو وقتي مي‏آيي آن سنگ را به بالا بكشي مي‏بيني چندان سنگين نيست و برداشتن او چندان بر تو دشوار نيست و بسا آنكه سابق بر اين هرچند زور مي‏زدي نمي‏توانستي حركتش بدهي و همين‏طور است حالت حرارت به منزله ريسماني است كه بسته شده است به جسم و او را رو به بالا مي‏كشد اين است كه او را در ترازو مي‏گذاري آن كفه بالاتر مي‏ايستد و به ظاهر سبك به نظر مي‏آيد و بعد از آنكه برودت آمد خاصيتش اين است كه اجزاي جسم را درهم مي‏كوبد و او را متكاثف مي‏كند و خودش هم كه بالطبع رو به پايين مي‏آيد پس آن جسم را به پايين مي‏كشاند اين است كه سنگين به نظر مي‏آيد بعينه مانند سنگي كه كسي ريسماني به او بسته باشد و از پايين او را بكشد بسوي خود و تو اگر بخواهي او را رو به بالا ببري خيلي سنگين مي‏نمايد و بسا آنكه خود سنگ چندان سنگيني نداشته باشد و تو بدون اين ريسمان به آساني مي‏توانستي او را برداري و اين برودت هم يك نوع ريسماني است كه به جسم بسته مي‏شود و او را از آن طرف مي‏كشد اين است كه در ترازو مي‏گذاري كفه ترازو ميل به پايين مي‏كند و سنگين به نظر مي‏آيد و اين جور سنگيني و سبكي هيچ دخلي به آن جور سنگيني و سبكي ندارد كه جسمي را روي جسمي بگذاري سنگين‏تر بشود و جسمي را از روي جسمي برداري سبك‏تر بشود مثلاً يك مثقال نقره روي ده مثقال نقره بگذاري آن ده مثقال يازده مثقال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 164 *»

بشود بعد آن يك مثقال را برداري باز ده مثقال بشود و سنگيني و سبكي كه به واسطه حرارت و برودت در جسم پيدا مي‏شود دخلي به اين‏جور سنگيني‏ها و سبكي‏ها ندارد و برودت كه مي‏آيد جسم سنگين مي‏شود نه اجزاي جسم زياد مي‏شود و نه خود برودت چيزي است كه روي جسم بيايد او را زياد بكند اگر برودت چنين چيزي بود حرارت هم مي‏خواست وقتي كه روي جسم بيايد وزنش را زياد بكند چراكه آن هم چيزي است كه آمده و روي كلّه جسم نشسته پس چرا وزنش را زياد نمي‏كند سهل است كه مي‏آيد وزنش را سبك‏تر مي‏كند، پس راهش همان است كه حرارت ميل به بالا دارد جسم را به بالا مي‏كشد سبك به نظر مي‏آيد و برودت ميل به پايين دارد جسم را به پايين مي‏كشد سنگين به نظر مي‏آيد والاّ نه حرارت مزاحمت با جسم دارد و نه برودت، نه حرارت جا را بر جسم تنگ مي‏كند و نه برودت، نه برودت چيزي بر جسم مي‏افزايد و نه حرارت چيزي از جسم مي‏كاهد. جسم هماني كه بوده هست همان‏قدر اجزائي كه داشته هم در حال حرارت دارد و هم در حال برودت، نه در حال حرارت چيزي از آن اجزاء كم مي‏شود و نه در حال برودت چيزي بر آن اجزاء مي‏افزايد نهايت يك دفعه حرارت اين اجزاء را برمي‏دارد و مي‏برد به بالا پس سبكي پيدا مي‏شود و يك دفعه برودت اين اجزاء را مي‏كشاند و مي‏آورد پايين پس سنگيني پيدا مي‏شود. پس صحيح است كه حرارت و برودت وارد بر جسم مي‏شود و نه چيزي بر او مي‏افزايد و نه چيزي از او مي‏كاهد اگرچه در حال حرارت جسم سبك بشود و در حال برودت جسم سنگين بشود. و چنين است حال تمام غيوب و سرّش همان است كه غيب مزاحمتي با جسم ندارد و مي‏آيد و مي‏رود و جسم به حال خودش باقي است و اگر مزاحمت داشت نمي‏توانست در اجسام ظاهر بشود همان‏طوري كه خود اجسام كه با هم مزاحمت دارند نمي‏تواند يكي از ايشان در ديگري ظاهر بشود و هر جسمي خودش خودش است و غير از جسم ديگر است و داخل در جسم ديگر نمي‏تواند بشود آن‏طوري كه غيب داخل در جسم مي‏شود و به واسطه اين مزاحمت است كه اگر جسمي را روي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 165 *»

جسم ديگر بگذاري چيزي بر او افزوده مي‏شود و اگر آن جسم را از او برداري چيزي از او كم مي‏شود ولكن اگر صد هزار غيوب را بياوري روي جسم بريزي هيچ بر جسم چيزي نمي‏افزايد و بعد تمام اين صد هزار غيوب را از روي جسم برداري هيچ از جسم كم نمي‏شود و هماني كه بوده هست مي‏بيني كه حيات و خيال و نفس و عقل همه مي‏آيند روي بدني مي‏نشينند هيچ چيز بر آن بدن نمي‏افزايد، بعد يك‏وقتي همه اينها از بدن فرار مي‏كنند و هريك به عالم خود برمي‏گردند باز بدن به حال خود باقي است و هيچ خردلي از او نمي‏كاهد همان بدني كه قبل از حيات و بعد از تعلق حيات بود الآن هم همان بدن است و تفاوتي نكرده و چيزي از او نكاهيده اگرچه ببيني كه بدن مادامي كه حيات توش خوابيده سبك است و چندان سنگيني ندارد و بعد از آنكه حيات از توش فرار كرد سنگين مي‏شود و امر بر تو مشكل بشود و اين را منافي آن مطلب بداني ولكن چنين نيست و به واسطه آمدن و رفتن حيات بدن زياده و كم نمي‏شود و اگر زياد و كم مي‏شد بايست امر به عكس باشد يعني وقتي كه حيات مي‏آيد بدن سنگين‏تر بشود و وقتي كه حيات مي‏رود بدن سبك‏تر باشد چراكه خود حيات يك چيزي است غير از جسم، هيچ دخلي به جسم ندارد و مغايرتش با جسم بسي واضح و آشكار است و به حسب قاعده بايد وقتي كه حيات روي جسم بيايد جسم سنگين‏تر بشود چراكه چيزي غير از جسم مي‏آيد روي جسم مي‏نشيند و بعد كه حيات از روي جسم برخيزد جسم سبك‏تر بشود چراكه چيزي از او كم شده و برداشته شده پس چطور است كه حيات مي‏آيد به بدن تعلق مي‏گيرد و بدن سبك‏تر مي‏شود بعد فرار مي‏كند و مي‏رود بدن سنگين‏تر مي‏شود؟ پس اگر كسي اين مطلب را ملتفت شود مي‏يابد كه از آمدن حيات و رفتن، جسم زياد و كم نمي‏شود و خواه حيات بيايد و خواه برود بدن به حال خودش باقي است و هيچ چيز از او كم نمي‏شود و هيچ چيز هم بر او نمي‏افزايد. پس اينكه بدن در حال حيات سبك‏تر است و بعد از ممات سنگين‏تر مي‏شود راهش اين است كه بدن براي خود وزن بخصوصي دارد و حيات كه در بدن آمد همه‏كاره در بدن است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 166 *»

هر تصرفي بخواهد در بدن مي‏كند و معلوم است كه از خود قدرت و قوتي دارد كه در بدن تصرف مي‏كند و بدن را به كارها مي‏دارد. پس به آن قوت خود گاهي بدن را سبك مي‏كند و گاهي بدن را سنگين مي‏كند و راهش هم همان است كه يك‏وقتي مي‏خواهد بدن را بالا مي‏كشد بدن سبك به نظر مي‏آيد و اين سبكيش از روح است كه روح او را بالا نگاه داشته و يك‏وقتي مي‏خواهد زور به بدن مي‏آورد و بدن را به زير مي‏آورد بدن سنگين به نظر مي‏آيد اين است كه در حالت حيات گاهي بدن را برمي‏دارد و از جايي به جايي حركت مي‏دهد از اين جهت بدن بسا دو ذرع سه ذرع مي‏جهد و اين جستن از روح است كه روح او را برمي‏دارد از جايي به جايي مي‏برد و طي‏الارض كه كاملين دارند يك نوعش همين است كه روح بدن را برمي‏دارد و در طرفة العيني از بلدي به بلدي مي‏برد و گاهي چنان زور به بدن مي‏آورد و بدن را سنگين مي‏كند كه هرچند سعي مي‏كنند نمي‏توانند بدن را حركت دهند. پس اينكه مي‏بيني بدن در حال حيات سبك است به واسطه آن حياتي است كه در او ظاهر است و آن حيات است كه او را نگاه مي‏دارد و به جانب خود مي‏كشد و به اين سبب سبك به نظر مي‏آيد و اما بعد از آنكه مُرد حياتي در او نيست كه او را به بالا بكشد پس به همان سنگيني خودش باقي مي‏ماند و سنگينيش ظاهر مي‏شود وانگهي بعد از آنكه حيات از او فرار كرد و حرارتها به فرار كردن حيات از او فرار كردند برودت بر او غالب مي‏شود و دانستي كه برودت ميل به سفلي دارد پس بدن به واسطه برودت ميل به سفلي مي‏كند اين است كه سنگين به نظر مي‏آيد.

پس چون به نظر دقت ملاحظه كني بدن يك بدن است و در همه حال به حال خود باقي است خواه حيات به او تعلق بگيرد و خواه نگيرد، نه از بدن چيزي كاهيده مي‏شود و نه چيزي بر او مي‏افزايد و تمام غيوب حالشان اين است مي‏آيند روي اجسام مي‏نشينند چيزي بر اجسام نمي‏افزايد بعد برمي‏خيزند و مي‏روند هيچ چيز از ايشان كم نمي‏شود ولكن اين را بدان كه غيوب وقتي كه در اين عالم ظاهر مي‏شوند به طور وصفيت ظاهر مي‏شوند مي‏بيني كه حرارت در چيزي ظاهر مي‏شود آن‏وقت اسم آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 167 *»

چيز را حارّ مي‏گذارند و مي‏گويند كه فلان چيز حارّ است و حارّ معنيش ذاتٌ ثبت له الحرارة است پس ذات موصوف است و حرارت صفت او است.

و همچنين حيات در چيزي ظاهر مي‏شود اسمش حي مي‏شود و حي يعني ذات ثبت لها الحياة و ذات موصوف است و حيات صفت و تمام غيوب حالشان اين است كه چون بناي ظهور در اين عالم گذاردند به طور وصفيت ظاهر مي‏شوند چراكه غيب نمي‏تواند در اين عالم مستقلاً در يك گوشه‏اي ظاهر بشود به جهت اينكه اين عالم عالم غيب نيست او براي خودش عالم ديگري دارد پس مستقلاً نمي‏شود در اين عالم ظاهر باشد و هركجا باشد غيب است ظاهر نيست و غيب هميشه غيب است هيچ‏بار شهاده نمي‏شود كه اهل عالم شهاده او را ببينند و ظهورش در شهاده همين است كه تعلق به جايي مي‏گيرد و آثار و افعالش را از دست او جاري مي‏كند و بغير از اين‏طور ظهوري ندارد. بعد از آنكه ظهورش عبارت از اين است پس علي‏حده معقول نيست ظاهر بشود بلكه ظهورش بايد در يكي از اجزاي اين عالم باشد. پس هميشه چيزي بايد باشد كه از غيب يك چيزي بيايد و به او تعلق بگيرد و معلوم است كه اجزاي اين عالم جاشان در اين عالم است و مال اين عالمند و در ذاتيت خود حاجت به غيوب ندارند. پس تأصّلي در اين عالم دارند و اما غيوب كه جاشان در اين عالم نيست و اهل اين عالم نيستند در اين عالم بطور عروض ظاهر مي‏شوند و عارض مي‏شوند اجزاي اين عالم را و ظاهراً به تبعيت بروز مي‏كنند و به اين واسطه ظاهراً  كه نگاه مي‏كني تمام غيوب را صفات اجزاي اين عالم مي‏بيني و همه را به طور وصفيت مشاهده مي‏كني و معلوم است كه موصوف هميشه اصل است و صفت فرع او است و غيوب هم كه به وصفيت ظاهر مي‏شوند چنين ترائي مي‏كند كه اينها فرعند و آن چيزها كه اين غيوب در او ظاهر مي‏شوند اصلند بخصوص بعضي چيزها هم ديده مي‏شود كه واقعاً همين‏طور است شبهه قوي‏تر مي‏شود. مثلاً جمره آتش يك طول و عرض و عمقي دارد و يك ناريتي دارد و هردو هم داخل در صفات او هستند پس مي‏گويي اين جمره طول دارد عرض

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 168 *»

دارد و عمق دارد و ناريت دارد همان‏طوري كه طول و عرض و عمق صورت و صفت جمره است همان‏طور ناريت صورت و صفت جمره است پس اشتباه مي‏شود اين صفت به آن صفت و چنين گمان مي‏رود كه هردو مانند همند و همان‏طوري كه طول و عرض و عمق فرع جمره است همان‏طور ناريت هم فرع جمره است ولكن چنين نيست اينها را قياس به يكديگر نمي‏شود كرد اگرچه ظاهراً طول و عرض و عمق صفت جمره است و ناريت هم صفت جمره است ولكن فرق اين است كه طول و عرض و عمق جاش در اين عالم است و از اهل اين عالم است و جاي ديگري ندارد و وجودش بسته به جسم است و اگر جسم نباشد اينها هيچ‏يك نيستند نه طولي هست و نه عرضي هست و نه عمقي هست طول و عرض و عمق موقوف به وجود جسم است و بدون جسم وجود ندارد پس او فرعيت حقيقيه دارد نسبت به جسم اما ناريت از اهل اين عالم نيست و بسته به جسم نيست و عالم علي‏حده‏اي دارد نه وجودش بسته به وجود جسم است و نه عدمش بسته به عدم جسم است، جسم باشد يا نباشد او در عالم خودش هست پس فرعيت ندارد نسبت به جسمي كه در او ظاهر شده مانند جمره آتش اگرچه به طور وصفيت در او ظاهر شده باشد و اگر فكر كني مي‏يابي كه هر چيزي كه بايد از عالم ديگر در اين عالم ظاهر بشود لابد است كه به طور وصفيت ظاهر بشود و چاره‏اي بجز ظهور به طور وصفيت نيست والاّ ظهور معني ندارد. پس غيوب اگرچه در اين عالم به طور وصفيت و عرضيت ظاهر مي‏شوند لكن هيچ‏يك فرع قبضات اين عالم نيستند بلكه اگر به نظر دقت نگاه كني آنها را اصل مي‏يابي نسبت به اين قبضات چراكه مي‏بيني كه آثار تمامش از آن غيوب است و تأثيراتي كه در اين عالم مي‏بيني همه‏اش از پيش آن غيوب و فعليات مي‏آيد و تا غيوب و فعليات در عالم نباشند هيچ اثري در عالم نيست و هيچ تأثيري در عالم يافت نمي‏شود و تا فعليتي از غيب نيايد در جايي ظاهر نشود اثري از او به ظهور نمي‏رسد و اين چيزها و اين آثار كه در اين عالم مي‏بيني همه‏اش به واسطه آن فعليات است والاّ اين عالم از خودش هيچ ندارد و داراي چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 169 *»

نيست و از خودش نه لطافت دارد و نه كثافت دارد و نه بلندي دارد و نه پستي دارد و نه حركت دارد و نه سكون دارد و نه حيات دارد و نه شعور دارد و نه ادراك دارد وهكذا و اينها هم به واسطه فعليات غيبيه در اجسام پيدا شده و اگر قطع نظر از فعليات بكني اين عالم يك كومه جسم متشاكل‏الاجزائي است كه همه قبضاتش مانند همند و بغير از حدود جسمي چيز ديگري ندارند و چه مصرف دارد كومه‏اي كه هيچ نداشته باشد و هيچ اثري در او ظاهر نباشد مگر آنكه از غيب فعليات بيايد به واسطه آن فعليات آثار در اين كومه پيدا بشود و در هر عالمي امر بدين منوال است خود آن عالم بجز يك كومه‏اي بيش نيست و از خود هيچ ندارد مگر اينكه از خارج فعليات بيايد و در آن عالم ظاهر بشود آثار عديده در آن عالم پيدا بشود. پس در تمام عوالم تمام آثار از فعليات خارجه است و هيچ عالمي از خودش اثري ندارد و شك نيست كه چيزي كه هيچ اثري ندارد هيچ مصرف ندارد و امر پست و حقير است همه چيزها در آثار است و از آثار برخاسته مي‏شود و چيزي كه منشأ اثري نيست البته قدر و منزلتي ندارد اما چيزي كه منشأ آثار عديده است قدر و منزلت و مقامش بسيار است.

پس وقتي كه اين جهت را ملاحظه كردي نظرت بعكس مي‏شود و اين فعلياتي را كه فرع خيال مي‏كردي اصل مي‏بيني و اصالتشان را نسبت به اجزاي عالم به طور وضوح مي‏بيني و انسان همين‏كه دقت نكرد ظاهرشان را ملاحظه كرد كه به طور وصفيت ظاهر مي‏شوند زودي حكم مي‏كند كه ايشان فرع اجزاي اين عالمند و فرعيت دارند نسبت به اين اجزاء ولكن وقتي كه بناي دقت گذارد و ديد كه آثار تمامش از اين فعليات است و اجزاي اين عالم از خود هيچ اثري ندارند و اگر فعليات پا به اين عالم نگذارند هيچ اثري در اين عالم نخواهد بود مي‏فهمد كه اصل فعليات است و آنها اصالت حقيقيه دارند كه آثار اين عالم همه‏اش از آن فعليات است و آن فعلياتند كه اصالت دارند نسبت به اين اجزاء اصالت حقيقيه، اگرچه به  ظاهر به طور وصفيت در اين عالم ظاهر باشند و كفايت مي‏كند در اصالتشان نسبت به اين عالم كه تمام آثار اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 170 *»

عالم از پيش آنها آمده و اين عالم از خود اثري ندارد. پس فرق است بين حياتي كه صفت جسم است با طول و عرض و عمقي كه صفات جسمند. طول و عرض و عمق از لوازم جسمند و از جاي ديگر نيامده‏اند. تا جسم جسم بوده اين طول و عرض و عمق را داشته و اينها همه اطراف جسمند و بديهي است كه تا صاحب طرف نباشد طرف نيست. پس اطراف هميشه فرع و تابع صاحب اطرافند و وجودشان بسته به آن صاحب اطراف است. حال طول و عرض و عمق هم كه اطراف جسمند واضح است كه از خود وجودي ندارند وجودشان بسته به جسم است و از پيش جسم آمده‏اند و جاي ديگر هم وجود ندارند ولكن حيات از لوازم جسم نيست براي خودش عالم ديگر دارد و هيچ بسته به جسم نيست خواه به جسم تعلق بگيرد و خواه تعلق نگيرد براي خودش در عالم غيب وجود دارد و مي‏بيني كه تا حيات نيامده به جسم تعلق نگرفته كارهاي حياتي از جسم صادر نمي‏شود و هيچ‏يك از آن كارها را نمي‏تواند بكند اما بعد از آنكه حيات آمد و به جسم تعلق گرفت كارها از دست او ظاهر مي‏كند و آثار عجيبه از او آشكار مي‏سازد كه هيچ‏يك از آنها را پيش از تعلق حيات نداشت اگرچه ظاهراً هم به طور وصفيت ظاهر شده كه مي‏گويي فلان جسم ذات ثبت لها الحياة است.

حال انصاف بده كه آن جسمي كه هيچ‏كار از او بر نمي‏آيد مادامي كه حيات نيامده اصل است يا حياتي كه در او ظاهر مي‏شود و كارها و اثرها از او بروز مي‏دهد اصل است؟ هر عاقلي مي‏فهمد كه چيزي كه از خود هيچ اثري ندارد اصالتي ندارد نسبت به آن چيزي كه داراي همه آثار است. بلكه اصالت از آن طرف است و چگونه اصالت نداشته باشد و حال اينكه وقتي مي‏آيد روي جسم مي‏نشيند تمام وجود جسم را مسخر مي‏كند و فرمانرواي مملكت جسم مي‏شود و هر كاري كه مي‏داند بر سر جسم مي‏آورد و جسم همه را مطاوعه مي‏كند و سرپيچي از فرمان حيات نمي‏كند و تمام فعليات و غيوب حالشان اين است كه مي‏آيند روي مواد مي‏نشينند و مواد را تسخير مي‏كنند و مواد هم مطاوعه مي‏كنند آن‏وقت آثاري كه دارند از دست اين مواد آشكار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 171 *»

مي‏كنند. پس مواد مسخَّرند از براي فعليات و فعليات مسخِّر موادند و شك نيست كه مسخِّر اصل است نسبت به مسخَّر و اصالتش همين‏كه مي‏آيد او را مسخر و منقاد خود مي‏كند وانگهي از خود آثاري در او ظاهر مي‏كند كه او خود هيچ‏يك از آن آثار را ندارد. پس تعريف و كمال همه براي فعليات است و مواد هيچ تعريفي ندارند بلي اين‏قدر تعريف را دارند كه مسخر فعليات مي‏شوند و مطيع و منقاد ايشان مي‏باشند و اين تعريف هم دلالت بر اصالت فعليات دارد كه همه آثار ظاهره در مواد از آن فعليات است و مواد از خود هيچ اثري ندارند و اگر فعليات در عالم مواد پا نگذارند هيچ چيز در عالم مواد پيدا نمي‏شود نهايت كومه‏هاي بي‏مصرفي بودند كه هيچ‏كاري از ايشان بر نمي‏آمد و هيچ اثري از ايشان ناشي نمي‏شد و اين هم تخصيص به عالم جسم ندارد تمام عوالم همين‏طور است در هر عالمي تا فعليات خارجه نيايد چيزي و اثري در آن عالم پيدا نمي‏شود تمام آثار و تأثيراتي كه در تمام عوالم است از فعليات خارجه است و هيچ عالمي از خود هيچ ندارد بجز يك كومه بي‏مصرف متشاكل‏الاجزاي هيچ‏كاره صرف و اين عوالم آن چيزهايي كه از خود دارند همان كومه‏هاي بي‏مصرف است و تعريف كومه‏ها همه همين است كه مسخر از براي فعلياتند و مطيع و منقاد آنها مي‏باشند اگرچه در هريك از اين عوالم هم يك نوع فعليتي هست كه لازم آن عالم است. در جسم مثلاً يك فعليتي هست كه جسميت باشد كه به آن فعليت ممتاز است از مثال و روح و نفس و عقل و در مثال يك فعليتي هست كه مثاليت آن باشد كه به آن فعليت ممتاز است از جسم و نفس و روح و عقل وهكذا پس باز اينها ماده صرف نيستند و ماديت حقيقيه ندارند چراكه هريك به حسب خود يك نوع فعليتي دارند و يك نوع اثري دارند كه ذاتي ايشان است جسم اثر جسماني دارد و مثال اثر مثالي دارد و روح اثر روحاني دارد و نفس اثر نفساني دارد وهكذا پس اينها هم از يك جايي آمده‏اند و يك كسي اينها را از يك جايي ساخته كه يكي جسم شده و يكي مثال و يكي نفس و يكي روح و يكي عقل و يكي فؤاد. پس بلاشك يك ماده‏اي هست كه هيچ فعليتي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 172 *»

ندارد و اينها از پيش آن ماده آمده‏اند و آن مادة المواد و بحر امكان است كه قابليت صرفه است از خود هيچ ندارد و او چون ماديتش از همه بيشتر است مسخريتش براي فعل فاعل از همه بيشتر است و مسخر محض و منقاد صرف است. و خيال نكن همين‏كه خيلي مسخر شد از براي فعل فاعل خيلي تعريف دارد و منشأ آثار است، حاشا چون مسخرتر است از همه مواد بي‏مصرف‏تر است و هيچ چيز ندارد. باز ماده جسمي يك جسميتي دارد و ماده مثالي يك مثاليتي دارد وهكذا، او هيچ از خود ندارد. پس اگر اينها به واسطه اينكه داراي آثار و افعال نيستند بي‏مصرفند او به مراتب از اينها بي‏مصرف‏تر است كه هيچ فعليتي ندارد پس مسخرتر است از همه و بي‏مصرف‏تر از همه است و فاعل است كه فعليات را در او ظاهر كرده و به اين واسطه چيزها پيدا شده. پس اول كاري كه فاعل كرد مواد ثمانيه را از اين مادة المواد ساخته و قبضه‏اي را گرفته جسم ساخته و قبضه‏اي را مثال و قبضه‏اي را نفس وهكذا ولكن نبوده وقتي كه اينها را ساخته نداشته باشد. تا فاعل بوده اين مواد را ساخته داشته و همه در تحت تصرف او بودند بعد فعليات از خارج مي‏آورد و در اين مواد ظاهر مي‏كند آن‏وقت چيزها در اين مواد احداث مي‏كند و صنعت مي‏نمايد و آثار و افعال عديده از اين مواد ظاهر مي‏سازد و كار فاعل هميشه اين است كه در اين مواد تصرف مي‏كند و اينها را زير و رو مي‏كند و به تدريج فعليات در ايشان ظاهر مي‏سازد و به واسطه آن فعليات چيزهاي تازه و اثرهاي عجيبه از ايشان بروز مي‏كند و به اين جهت در هر عالمي كه ملاحظه مي‏كني چيزهاي تازه كه هيچ دخلي به آن عالم ندارد و آثار عجيبه كه هيچ يكش از آن عالم نيست مشاهده مي‏كني و همه از تأثير تصرف فاعل است و تصرف فاعل هم همه‏اش اين است كه فعليات مي‏آورد در هر عالمي به اجزاي آن عالم متعلق مي‏سازد چيزها مي‏سازد و اثرها از آنها بروز مي‏دهد. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، يعني مراتب غيوبي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 173 *»

هستند بخواهند ظاهر بشوند اول آن ادني درجات غيوب ظاهر مي‏شود بعد بالاتر از او ظاهر مي‏شود و بعد بالاتر از او ظاهر مي‏شود وهكذا. و تا ادني درجات غيوب ظاهر نشود بالاتر از او در عالم ظاهر نمي‏شود و همين‏كه چيزي بالاتر از چيزي است بايد پس از او در عالم ظاهر بشود و اين است كه مي‏گويند آنچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است و اين حرف هيچ دخلي به اثر و مؤثر ندارد و در اثر و مؤثر گفته نمي‏شود مؤثر هيچ وقتي غايب نيست از اثر كه بعد بيايد توي اثر ظاهر بشود، تا اثر هست مؤثر در او از خود او ظاهرتر است و اگر مؤثر نيامده باشد ذكري از اثر نيست و نخواهد بود و عدم صرف امتناع محض است و تو مي‏بيني كه جسم هست و جمادي نيست بعد جماد پيدا مي‏شود و جماد هم هست و نباتي نيست بعد نبات پيدا مي‏شود و نبات هم هست و حياتي نيست بعد حيات پيدا مي‏شود. پس خوب واضح است كه جماد اثر نبات نيست و نبات اثر حيات نيست جماد براي خود چيز ديگر است و نبات چيز ديگر، نبات براي خود چيز ديگر است و حيات براي خودش چيز ديگر نهايت نبات مي‏آيد روي جماد مي‏نشيند و آثار چندي از جماد ظاهر مي‏سازد كه آن آثار هيچ دخلي به جماد ندارد و مال خود جماد نيست و همچنين حيات مي‏آيد روي نبات مي‏نشيند و آثار چندي از او ظاهر مي‏سازد كه آن آثار دخلي به نبات ندارد مي‏بيني كه بدن مادامي كه روح ندارد حركات ارادي از او ظاهر نمي‏شود و ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن و لمس‏كردن در او نيست. وقتي كه روح حيات به او تعلق گرفت حركات ارادي از او ظاهر مي‏شود و مي‏بيند و مي‏شنود و مي‏چشد و مي‏بويد و لمس مي‏كند همه اينها در بدن پيدا مي‏شود و اينها آن مثالي است كه حيات در بدن القا كرده و افعالي است كه از بدن ظاهر كرده و مي‏بيني كه بدن هيچ دخلي به حيات ندارد، خواه حيات در او ظاهر بشود و خواه ظاهر نشود بدن به حال خودش باقي است و هيچ از او كم نمي‏شود ولكن فرق همين‏قدر است كه اگر حيات در بدن ظاهر بشود آثار و افعال چندي از او بروز مي‏كند و اگر حيات در بدن ظاهر نشود آن آثار و افعال از او بروز نمي‏كند و آن افعال و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 174 *»

آثار را مي‏شود گفت آثار حيات است و يك نوع اثريتي نسبت به حيات دارد چراكه مي‏بيني اگر حيات نباشد نه چشم مي‏بيند و نه گوش مي‏شنود و نه زبان حرف مي‏زند و نه دست حركت مي‏كند ولكن بعد از آنكه حيات آمد و توي چشم نشست چشم مي‏بيند و توي گوش نشست گوش مي‏شنود و توي زبان نشست زبان حرف مي‏زند و توي دست نشست دست حركت مي‏كند وهكذا و مادامي كه حيات توي اينها هست چشمش مي‏بيند و گوشش مي‏شنود و زبانش حرف مي‏زند و دستش حركت مي‏كند، بعد كه حيات از اينها فرار كرد نه چشم مي‏بيند و نه گوش مي‏شنود و نه زبان حرف مي‏زند و نه دست حركت مي‏كند. پس خيلي واضح است كه اين ديدن و شنيدن و حرف‏زدن و حركت‏كردن به اراده از اثر حيات است و به حيات بسته است و به واسطه حيات پيدا مي‏شود. پس انتساب اين چيزها همه‏اش به حيات است و اينها را كسي نسبت به حيات بدهد درست نسبت داده و راست گفته به جهت اينكه منشأشان از حيات است و كسي هم اينها را نسبت به خود اينها بدهد باز درست است چراكه چشم يك نوع اختصاصي به ديدن دارد كه ديدن از او ظاهر مي‏شود و گوش يك نوع اختصاصي به شنيدن دارد كه شنيدن از او ظاهر مي‏شود و زبان يك نوع اختصاصي به حرف‏زدن دارد كه حرف‏زدن از او ظاهر مي‏شود وهكذا و از اين جهت است كه حيات از گوش نمي‏بيند و از چشم نمي‏شنود و از زبان بو نمي‏فهمد و حال اينكه حيات در همه‏جا هست. پس اگرچه حيات مي‏شنود لكن گوش بايد باشد كه حيات از گوش بشنود و حيات مي‏بيند لكن چشم بايد باشد كه حيات از چشم ببيند و حيات حرف مي‏زند لكن زبان بايد باشد كه حيات در زبان حرف بزند. پس ديدن يك خصوصيتي به چشم دارد و شنيدن يك خصوصيتي به گوش دارد و حرف‏زدن يك خصوصيتي به زبان دارد وهكذا. پس صحيح است اينكه بگوييم چشم مي‏بيند و گوش مي‏شنود و زبان حرف مي‏زند و تعبيري است راست و درست. پس خواه بگويي حيات مي‏بيند و خواه بگويي چشم مي‏بيند و خواه بگويي حيات مي‏شنود و خواه بگويي گوش مي‏شنود فرق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 175 *»

نمي‏كند هردو راست است و تعبير صحيحي است. پس به يك نظر مي‏شود گفت ديدن و شنيدن فعل چشم و گوش است و به يك نظر مي‏شود گفت ديدن و شنيدن فعل حيات است. پس كارهايي كه به واسطه حيات در بدن جمادي پيدا مي‏شود اگرچه كارهاي بدن است و تعلق به بدن دارد و از بدن صادر مي‏شود لكن چون منشأش از حيات است و به واسطه حيات در بدن پيدا مي‏شود مي‏توان گفت كه آنها آثار حيات است ولكن وقتي كه دقت مي‏كني مي‏بيني كه اثريتي كه در اينجاها گفته مي‏شود اثر تأثيري نيست بلكه اثر تكميلي است. چراكه چشم مثلاً يك مرآتي است كه به محض مقابله با چيزي عكس او در مردمك چشم مي‏افتد و بعد از آنكه در مردمك افتاد از همان عكس يك عكس توي حيات مي‏افتد و آن عكس هم كه مطابق با شي‏ء خارجي است پس مي‏گويند آن شي‏ء را ديده. پس اگر بگوييم ديدن و شنيدن و حرف‏زدن اثر حيات است يا اثر بدن است، اثر تكميلي است و اثر تأثيري نيست. و تمام غيوب كه ظاهر مي‏شوند در اين عالم حالشان اين است كه اين‏جور اثر تكميلي دارند. هر غيبي در هر جايي كه ظاهر شد آنجا خودش اثر آن غيب نيست لكن چيزهايي كه به واسطه آن غيب در آنجا ظاهر مي‏شود آنها به آن‏طور اثر آن غيبند و يك نوع اثريت دارند چراكه وجودشان بسته به آن غيب است اگر آن غيب نباشد هيچ‏يك از آن آثار نيستند. پس تا جماد در آب و خاك ظاهر نشده آثار جمادي از آب و خاك ظاهر نيست بعد كه جماد ظاهر شد آن‏وقت آثار جمادي از ايشان مشاهده مي‏كني و تا نبات در جماد ظاهر نشده آثار نباتي از جماد ظاهر نيست بعد كه نبات ظاهر شد آن‏وقت آثار نباتي كه جذب و دفع و هضم و امساك باشد در جماد مشاهده مي‏كني كه جذب مي‏كند و امساك مي‏كند و هضم مي‏كند و دفع مي‏كند و تا حيات در نبات ظاهر نشده آثار حياتي از نبات ظاهر نيست بعد كه حيات ظاهر شد آثار حياتي كه سمع و بصر و شمّ و ذوق و لمس باشد در نبات مي‏بيني كه غير از كارهاي نباتي اين‏جور كارها هم از او بروز مي‏كند. و تا خيال و شعور در حيات ظاهر نشده آثار خيال و  شعور در حيات ظاهر نيست بعد كه خيال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 176 *»

ظاهر شد آن‏وقت آثار خيالي از حيات ظاهر مي‏شود وهكذا. پس جماد بالاتر است بعد از آب و خاك ظاهر مي‏شود و نبات بالاتر از جماد است بعد از جماد ظاهر مي‏شود و آثار نبات هم بعد از آثار جماد ظاهر مي‏شود و حيات بالاتر از نبات است بعد از نبات ظاهر مي‏شود و آثار حيات هم بعد از آثار نبات ظاهر مي‏شود و خيال بالاتر از حيات است بعد از حيات ظاهر مي‏شود و آثار خيال هم بعد از آثار حيات ظاهر مي‏شود. مي‏بيني كه اول بدن جماد است و هنوز نموّي ندارد و همان اثر جمادي تنها دارد و اثر نباتي ندارد بعد نبات در او ظاهر مي‏شود و اثر نباتي از او بروز مي‏كند و بعد حيات در او ظاهر مي‏شود و اثر حياتي از او ظاهر مي‏شود و بعد خيال در او ظاهر مي‏شود و اثر خيالي از او ظاهر مي‏شود و در ميان مواليد نظر مي‏كني مي‏بيني كه بعضي از مواليد هستند كه بجز جماديت در ايشان ظاهر نيست و بالاتر از جماديت در ايشان به ظهور نرسيده و بعضي هستند كه به غير از جماديت نباتيت در ايشان ظاهر است و بالاتر از نباتيت در ايشان ظاهر نشده مانند نباتات كه جماديت و نباتيت در ايشان ظاهر است و علاوه بر اينكه جمادند آثار نباتي هم از ايشان به ظهور مي‏رسد و بعضي هستند كه به غير از جماديت و نباتيت حيات در ايشان ظاهر است ديگر مرتبه بالاتر در ايشان ظاهر نشده مانند حيوانات كه علاوه بر اينكه جماديت و نباتيت دارند حيات هم در ايشان ظاهر است و آثار حياتي از ايشان بروز مي‏كند ديگر خيال و شعور ندارند و آثار خيالي در ايشان موجود و ظاهر نيست. و بعضي هستند كه به غير از جماديت و نباتيت و حيات خيال و شعور هم دارند و علاوه بر آنها آثار خيالي از ايشان آشكار مي‏شود و از روي فكر و شعور كارها مي‏كنند. پس اگر به قول حضرات منطقيين بخواهي جماد را تعريف بكني كه حد تام يا رسم تامش باشد بايد گفت كه جماد جسمي است عنصري كه حاصل شده است از آب و خاك و به عبارت اخري «الجماد جسم منجمد» و نبات را بخواهي تعريف كني تعريفش اين است كه «النبات هو الجسم النامي» و حيوان را بخواهي تعريف كني تعريفش اين است كه «الحيوان جسم نامٍ حساس متحرك بالارادة»

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 177 *»

و انسان را بخواهي تعريف بكني تعريفش اين است كه «الانسان جسم نامٍ حساس متحرك بالارادة ناطق» حال وقتي كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه نامي صفت جسم واقع شده و حساس و متحرك بالاراده صفت نامي واقع شده و ناطق صفت حساس و متحرك بالاراده واقع شده و شك نيست كه بعد از آنكه صفتيت درست شد مي‏توان گفت «الجسم نامٍ» كه جسم مبتدا باشد و نامي خبرش و «النامي حساس» كه نامي مبتدا باشد و حساس خبرش و «الحساس ناطق» كه حساس مبتدا باشد و ناطق خبرش. پس نامي هرچه هست يا صفت جسم است و يا خبر جسم است و يا محمول جسم است به هر لحاظي كه مي‏خواهي بگويي و حساس هم صفت يا خبر يا محمول نامي است و ناطق هم صفت يا خبر يا محمول حساس است و آنچه كه ميان اين مردم متعارف است و مسلّمي ايشان است اين است كه موصوف اشرف است از صفت و صفت فرع موصوف است و مبتدا اشرف است از خبر و خبر فرع مبتدا است و موضوع اشرف است از محمول و محمول فرع موضوع است و ظاهراً هم همين‏طور ترائي مي‏كند كه جسمي هست و وجود دارد براي خودش بعد نموّ در او ظاهر مي‏شود. بعد كه نموّ در او ظاهر شد و جسم نامي شد احساس در او ظاهر مي‏شود، بعد كه احساس در او ظاهر شد و جسم حساس شد نطق در او ظاهر مي‏شود پس ناطق مي‏شود. ولكن آن‏طوري كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند امر به عكس است و شرافت و اصالت از طرف ديگر است. جسم اصل نيست نسبت به نامي بلكه نامي اصل است نسبت به جسم و نامي اصل نيست نسبت به حساس بلكه حساس اصل است نسبت به نامي و نامي اصل نيست و ناطق اصل است نسبت به حساس و حساس اصل نيست چراكه نامي مي‏آيد و جسم را مسخّر خود مي‏كند و هر نوع تصرفي مي‏خواهد در جسم مي‏كند و كارهايي كه دارد از دست جسم بروز مي‏دهد جسم هم هر بلايي بر سرش مي‏آورد دم نمي‏زند بلكه نمي‏تواند دم بزند و نمي‏تواند سرپيچي از فرمان نامي بكند. حساس هم همين‏طور مي‏آيد و نامي را مسخر خود مي‏كند و هر نوع تصرفي كه بخواهد در او مي‏كند و او هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 178 *»

نمي‏تواند سرپيچي از امر حساس بكند. پس لابد هر كاري كه بر سرش بياورند قبول مي‏كند و مطاوعه مي‏نمايد ناطق هم اگرچه پشت سر همه مي‏آيد لكن او مي‏آيد حساس را كه بالاتر از آنها است مسخر خود مي‏كند پس يقلّبه كيف شاء. پس به اين نظر بلا شك نامي اشرف است از جسم و حساس اشرف است از نامي و ناطق اشرف است از همه اگرچه پس از همه ظاهر مي‏شود. پس اينها را كه روي هم بريزي همه‏شان اشرف از جسمند و اصالت دارند نسبت به جسم اگرچه در جسم به طور وصفيت ظاهر مي‏شوند و چون از اهل اين عالم نيستند چاره‏اي نيست بجز اينكه به طور وصفيت در اين عالم بروز بكنند و همين‏كه به طور وصفيت ظاهر شدند دلالت نمي‏كند كه جسم بايد اصل باشد و اينها فرع، جسم اشرف باشد و اينها اخسّ. جسم چطور اشرفي است كه از خود هيچ اثر ندارد و هيچ تأثيري در او نيست؟! و چيزهايي كه در جسم ظاهر مي‏شوند چطور اخسي هستند كه همه اثرها و تأثيرات از ايشان است؟! اگر جسم اصل است چرا از خود اثري ندارد و اگر چيزهايي كه در او ظاهر مي‏شوند فرعند چرا اين‏همه آثار از اينها ظاهر است؟ و چرا اين‏همه تأثيرات در جسم دارند؟ وانگهي جسم چطور اصلي است كه هر چيزي مي‏آيد او را مسخر مي‏كند و او را به اين طرف و آن طرف مي‏كشد او هم بدون سرپيچي بهمراه او مي‏رود و آن چيزها چطور فرعي هستند كه تا آمدند روي جسم نشستند تمام مملكت وجود جسم را مسخر مي‏كنند بطوري كه جسم نمي‏تواند سرپيچي از امرشان بكند پس هريك هرقدر تأثيري كه دارند در او مي‏كنند و هر قدر آثاري كه دارند از او بروز مي‏دهند. پس خطاي حضرات كه جسم را اصل گفته‏اند و اينها را فرع، خيلي واضح و آشكار است و حق همان است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايد. جسم اصل نيست، چيزهايي كه در جسم ظاهر مي‏شوند آنها اصلند چراكه تأثير جسم از آنها است و آنها هم هريك كه بالاترند تأثيرشان در جسم بيشتر است و به اين واسطه اصالتشان هم بيشتر است. پس حساس كه بلا شك تأثيراتش در جسم بيشتر است اصالتش از نامي بيشتر است و ناطق كه تأثيراتش در جسم بيشتر است اصالتش از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 179 *»

حساس بيشتر است پس ناطق اصالت دارد نسبت به حساس اگرچه پس از او ظاهر مي‏شود و حساس هم اصالت دارد نسبت به نامي اگرچه پس از او ظاهر مي‏شود چنانكه نامي اصالت دارد نسبت به جسم با اينكه پس از او ظاهر مي‏شود و تا مدتي جسم هست و نامي نيست بعد نمو در او ظاهر مي‏شود و نامي مي‏شود و از همين راه است كه آن بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه مي‏فرمايد جماد اثر نبات است و نبات اثر حيات است و حيات اثر خيال است و خيال اثر نفس است وهكذا و مي‏فرمايد كه اين جماداتي كه هستند اثر نباتاتند و نباتات اثر حيواناتند و حيوانات اثر ملائكه‏اند و ملائكه اثر اجنّه‏اند و اجنّه اثر اناسيند و اناسي اثر انبيايند و انبيا هم اثر ائمه‏اند و در اين مقام اثريت و مؤثريت خيلي استعمال مي‏كنند و بسا آنكه در مطلق و مقيد كه اثر و مؤثر حقيقي هستند اين‏قدر اثر و مؤثر استعمال نكنند و در آنجا به لفظ ديگر تعبير مي‏آورند و اين هم از راه تعمد است كه مطلق و مقيد و كلي و فرد و اثر و مؤثر نمي‏گويند به جهت اينكه اينها چيزهايي بود كه مردم داشتند مي‏گفتند و آن بزرگوار را چون خدا محل امتحان قرار داده بود بخصوص آمد كه ترويع قلوب بكند و چيزهاي تازه بگويد كه ظاهراً مأنوس مردم نباشد پس وحشت بكنند و گوش بدهند كه چه مي‏گويد تا تصديق كند آن‏كه طالب حق است و غرض و مرض ندارد و نجات بيابد و اعراض كند آن‏كه صاحب غرض و مرض است و هلاك شود. پس از اين جهت سبك بيان را تغيير داد و مطلق و مقيد و كلي و فرد و اثر و مؤثر نگفت بلكه ظاهر و ظهور و ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است فرمود ولكن حكيم كه به آن كلام برمي‏خورد مي‏بيند مقصود همان است نهايت به تعبير ديگر فرمايش كردند و ظاهر همان مؤثر است و ظهور اثر او است و ظاهر همان مطلق است و ظهور مقيد او است و ظاهر كلي است و ظهور فرد او است و آن بزرگوار مطلق و مقيد و كلي و فرد نگفت ظاهر و ظهور گفت و حالت اثر و مؤثر را به اين‏طورها و به اين زبانها بيان كرد كه ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است و همچنين از براي مشيت رؤسي است به عدد ذرات مخلوقات و هر رأسي متعلق به چيزي است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 180 *»

و آن رأس مخصوص است به آن چيز و به آن رأس آن چيز خلق شده و نمي‏شود به آن رأس چيز ديگر را خلق كرد حتي مي‏فرمايند رأسي كه متعلق به بنصر زيد است نمي‏شود به آن رأس خنصر زيد را خلق كرد و بالعكس و رأسي كه متعلق به جوهر است غير از آن رأسي است كه متعلق به عرض است و به آن رأس عرض را نمي‏شود خلق كرد و بالعكس چراكه رأس متعلق به جوهر جوهريت دارد و رأس متعلق به عرض عرضيت دارد پس از آن رأس هرچه خلق بشود همه‏اش جوهر است و از اين رأس هرچه خلق بشود همه‏اش عرض است وهكذا هر رأسي مخصوص يك شي‏ء خاصي است كه ماسواي او را نمي‏شود به او خلق كرد و اين رؤس هم غير اشياء و مباين اشياء نيستند كه منفصل از هم باشند و اگر چنين بود به هيچ رأسي چيزي خلق نمي‏شد. پس ميانه رؤس مشيت و اشياء بينونت عزلت نيست، اگر بينونت باشد بينونت صفت است. پس به اين نظر تمام اشياء آثار مشيتند و ظهورات او مي‏باشند.

باري، در باب مطلق و مقيد از اين قبيل فرمايشات دارند و اگرچه اسم مطلق و مقيدي نمي‏برند لكن چون شخص در بحر اين فرمايشات غوطه‏ور شد مي‏بيند كه امر امر اطلاق و تقييد است و غير از آن منظور نيست و اطلاق و تقييد را مي‏خواهند بيان كنند به آن‏طورها بيان مي‏كنند.

و كلام در اين است كه بايد دانست كه اثري و مؤثري كه در طبقات استعمال مي‏كنند غير از مطلق و مقيد و ظاهر و ظهور است و اين‏جور اثر و مؤثر مرادشان نيست چراكه بالمشاهده ديده مي‏شود كه طبقه بالا نسبت به طبقه پايين چنين نيستند. نبات مطلق جمادات نيست و جمادات مقيدات او نيستند و حيات مطلق نباتات نيست و نباتات مقيدات او نيستند وهكذا نبات ظاهر نيست كه جمادات ظهورات او باشند و حيات ظاهر نيست كه نباتات ظهورات او باشند بلي مطلق جمادات جماد مطلق است كه ظاهر است در اين جمادها و اين جمادها مقيدات و ظهورات او هستند و مطلق نباتات نبات مطلق است كه ظاهر است در تمام اين نباتها و اين نباتها همه مقيدات و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 181 *»

ظهورات او هستند وهكذا پس جمادات را بگويي ظهورات و مقيدات جماد مطلقند و نباتات را بگويي ظهورات و مقيدات نبات مطلقند راست است. اما جمادات مقيدات و ظهورات نباتند و نباتات مقيدات و ظهورات حياتند چنين نيست چراكه مي‏بيني جمادي هست و هيچ نبات در او ظاهر نيست مانند سنگ و كلوخ و معادن كه جماديت دارند و در جماديت ايشان نقصي نيست ولكن هرچند در خلال ديارشان تجسس مي‏كني اثري از آثار نبات نمي‏بيني پس اگر نبات مؤثر اينها بود مي‏خواست كه در ايشان از خود ايشان ظاهرتر باشد و مي‏خواست كه اسم و حدّ نبات بر ايشان صادق باشد چطور شده است كه نه اسم و حدّش بر اينها صادق است و نه خودش در اينها ظهور دارد مع‏ذلك اينها اثر او هستند و چه جور اثري هستند كه نه مؤثر را به يك طوري در ايشان مي‏شود ديد و نه مؤثر صدق مي‏كند بر ايشان بلكه آنچه صدق نمي‏كند بر ايشان نبات است و آنچه در ايشان ديده نمي‏شود نبات است پس چطور مي‏شود نبات مؤثر اينها است و اينها آثار اويند و كذلك مي‏بيني نباتات هستند و هيچ حيات در ايشان ظاهر نيست مانند گياهها و درختها كه جماديت و نباتيت دارند و در جماديت و نباتيتشان نقصي و خللي نيست ولكن در هريك كه ملاحظه مي‏كني آثار حيات را نمي‏بيني و هرگاه به آن قاعده حيات مؤثر اينها بود مي‏خواست كه در ايشان از خود ايشان ظاهرتر باشد پس چرا به هيچ وجهي نمي‏شود حيات را در ايشان ديد و هرگاه حيات مؤثرشان بود مي‏خواست اسم و حدش بر اينها صادق باشد پس چرا به هيچ‏وجه هيچ‏يك از اينها را نمي‏شود گفت حيوان؟ پس اگر درست از پي مطلب بيايد خيلي به طور وضوح مي‏بيند كه نبات مؤثر جمادات نيست و حيات مؤثر نباتات نيست و جمادات اثر نبات نيستند و نباتات هم اثر حيات نيستند و اينها هيچ دخلي به هم ندارند. جماد براي خود يك چيز علي‏حده‏اي است نبات هم يك چيز علي‏حده‏اي است حيات هم يك چيز علي‏حده‏اي است و دخلي به هم ندارند. خواه نبات بيايد در جماد ظاهر بشود و خواه ظاهر نشود جماد جماد است و بر حال خودش باقي است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 182 *»

خواه حيات بيايد و در نبات ظاهر بشود و يا نيايد و ظاهر نشود نبات نبات است و بر حال خودش باقي است وهكذا. بلي جمادات اثر جماد مطلقند و جماد مطلق مؤثر اينها است كه ساري و جاري در همه است و در همه ظاهر و آشكار است و اسم و حدّ به همه داده و نباتات اثر نبات مطلقند و نبات مطلق مؤثرشان است كه ساري و جاري در همه است و در همه ظاهر است و اسم و حدّ به همه داده و حيوانات اثر حيوان مطلقند و حيوان مطلق مؤثرشان است كه ساري و جاري و ظاهر در تمام است و اسم و حدّ به تمام داده و همچنين تمام اين جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي را روي هم بريزي آثار يك جايي هستند و يك مشيت كليه‏اي هست كه همه اينها آثار و ظهورات اويند راست است نسبت به آن مشيت اثريت دارند و رؤس مشيت به ايشان تعلق گرفته لكن هيچ دخلي ندارد كه خودشان هم اثر يكديگر باشند بلكه اگر آن‏طوري كه در رؤس مشيت فرمايش مي‏كنند ملاحظه كني مي‏بيني كه نمي‏شود اينها اثر يكديگر باشند چراكه رأس متعلق به هر چيزي مناسب او و مخصوص به او است پس رأس متعلق به جماد جمادي است و رأس متعلق به نبات نباتي است و رأس متعلق به حيوان حيواني است پس به رأس جمادي بايد جماد خلق بشود نبات و حيوان از او خلق نمي‏شود چراكه ندارد نباتيت و حيوانيت را و به رأس نباتي بايد نبات خلق بشود جماد و حيوان از او خلق نمي‏شود به جهت اينكه جماديت و حيوانيت را ندارد وهكذا. بعد از آنكه امر چنين است جماد يك رأس خاصي دارد كه نبات آن رأس را ندارد و نبات يك رأس خاصي دارد كه جماد آن رأس را ندارد و حيات يك رأس خاصي دارد كه نبات آن رأس را ندارد وهكذا چطور مي‏شود كه جماد اثر نبات باشد و نبات اثر حيات باشد؟ گو اينكه تمام اين جماد و نبات و حيات اثر يك جايي باشند و اين‏كه محل حرف نيست و كسي انكارش را ندارد ولكن اينكه جماد اثر نبات است و نبات اثر حيات است از اين مطلب بيرون نمي‏آيد چراكه همين‏كه اينها آثار يك جايي شدند لازم نمي‏آيد كه در ميان خودشان هم اثريت در ميان باشد كه بعضي اثر آن ديگر باشند و مقيدات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 183 *»

مؤثري نسبت به آن مؤثر آثارند اما بعضي اثر بعضي ديگر باشد هيچ لازم نكرده است؛ مي‏شود كه همه مباين و معزول از يكديگر باشند چنانكه مي‏بيني تمام اين آسمان و زمين و عناصر آثار جسمند ولكن در ميان خودشان كه نگاه كردي هيچ‏يك اثر آن ديگر نيستند نه كرسي اثر عرش است و نه آسمانها اثر كرسي است و نه زمين اثر آسمانها است وهكذا بلكه همه مباين و منفصل از هم هستند و دخلي به يكديگر ندارند. عرشش جداست كرسيش جداست آسمانهاش جداست عناصرش جداست زمينش جداست و هيچ‏كدام دخلي به هم ندارند و همچنين زيد مؤثر قيام و قعود است و قيام و قعود هردو اثر زيدند لكن قيام اثر قعود نيست و قعود اثر قيام نيست قيام براي خودش جدا است قعود هم براي خود جدا، نه اين اثر اوست و نه او اثر اين است با اينكه هردو هم اثر زيدند. پس جمادات و نباتات و حيوانات هم آثار يك مشيتي هستند ولكن اثريتشان نسبت به او است اما در ميان خودشان نه جمادش اثر نبات است و نه نباتش اثر حيات است و نه حياتش اثر انسان است و هيچ دخلي به هم ندارند. جمادش غير نبات است و نباتش غير حيات است و حياتش غير انسان است نهايت يك نحو مغايرتي دارند كه گاه گاه بعضي در بعضي ظاهر مي‏شوند، يعني بعضي به بعضي تعلق مي‏گيرند و آثار خود را از دست او جاري مي‏كنند و چنين مغايرتي ندارند كه هيچ‏بار اتصالشان به يكديگر ممكن نباشد و ظهور بعضي صحيح نباشد بلكه مي‏آيند در يكديگر ظاهر مي‏شوند و پاره‏اي تصرفات مي‏كنند بعد هم يك‏وقتي فرار مي‏كنند و به عالم خود برمي‏گردند. نبات نسبت به جماد همين‏طور است حيات هم نسبت به نبات همين‏طور است انسان هم نسبت به حيات همين‏طور است وهكذا و حالا اگر ملتفت باشي راه نظر شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه را كه مي‏فرمايند جماد اثر نبات و نبات اثر حيوان و حيوان اثر انسان است وهكذا خواهي فهميد كه از چه راه است. اينها را به اسم اثر مي‏نامد و حال اينكه ديدي كه اثريت ندارند و اثريت حقيقيه در ميان نيست. و راهش اين است كه اگرچه جماد ظهور نبات و نبات ظهور حيوان و حيوان ظهور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 184 *»

انسان نيست بلكه جماد غير نبات و نبات غير حيوان و حيوان غير انسان است لكن آن‏طور غيري نيستند كه هيچ دخلي به هم نداشته باشند و هيچ‏بار مقترن با يكديگر نشوند و اتصال پيدا نكنند بلكه گاهي يك نوع اقتران و اتصالي با هم پيدا مي‏كنند. پس نبات در جماد ظاهر مي‏شود و حيوان در نبات ظاهر مي‏شود و انسان در حيوان ظاهر مي‏شود و نبات كه در جماد ظاهر شد جماد را مسخر مي‏كند و هرگونه تصرفي كه مي‏خواهد در او مي‏كند و هرگونه تأثيري كه مي‏خواهد در او مي‏كند و حيوان كه در نبات ظاهر شد نبات را مسخر خود مي‏كند و هرگونه تصرفي كه مي‏خواهد در او مي‏كند و هر اثري مي‏خواهد از او بروز مي‏دهد وهكذا. وانگهي علاوه بر اين مي‏بيني كه انسان در حيوانات خارجي تصرف مي‏كند و هر كاري كه مي‏خواهد بر سرشان مي‏آورد و آنها مسخر و منقاد انسانند و انسان يك نوع سلطنتي بر آنها دارد و حيوانات هم در نباتات خارجي تصرف مي‏كنند و آنها را مي‏خورند و غذاي خود قرار مي‏دهند و آنها مسخرند براي حيوانات و حيوانات يك نوع سلطنتي بر آنها دارند وهكذا. پس به اين ملاحظات فرمايش مي‏كنند كه جماد اثر نبات است و نبات اثر حيوان است و حيوان اثر انسان است و اثريتي كه در اين مقام مي‏فرمايند همان است كه در تحت تصرف بالايي واقع شده‏اند و مسخر و منقادند از براي او و او هرگونه تصرفي مي‏خواهد در ايشان مي‏كند و چون جماد نسبت به نبات چنين است مي‏فرمايند كه جماد اثر نبات است و نبات هم نسبت به حيوان چنين است مي‏فرمايند نبات اثر حيوان است وهكذا و آن‏طور اثريتي كه ظهور يك ظاهري و مقيد يك مطلقي باشند مقصودشان نيست و آن‏طور اثريت را در اين مقام اراده نكرده‏اند چراكه به طور وضوح مي‏بيني كه آن‏طور اثريت در ميان نيست و همه اين را مي‏بينند كه جماد ظهور نبات و مقيد نبات و فرد نبات نيست و نبات ظهور حيوان و مقيد حيوان و فرد حيوان نيست وهكذا. پس چطور مي‏شود گفت كه جماد به آن اصطلاح اثر نبات و نبات اثر حيوان است و امر به اين واضحي را چگونه مثل شيخي غافل مي‏شود؟! و چگونه با آن دقت و شقّ شعر، امري مي‏گويد كه برخلاف حسّ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 185 *»

است؟ پس بايد مرادشان را برخورد و راه نظرشان را فهميد كه از چه راه فرمايش كرده‏اند كه جماد اثر نبات و نبات اثر حيوان است و مرادشان از اثريت چيست و راه نظرشان را بيان كرديم كه راه نظرشان چه بود و مرادشان از اثريت در اين مقام چيست، فافهم. و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه چنين ترائي مي‏كند كه غيوب در اين عالم بطور تبعيت ظاهر مي‏شوند حتي عقل كه بالاتر از همه است مي‏بيني كه ظاهر مي‏شود در شخص و شخص را مي‏گويند عاقل و عاقل صفت آن شخص است. پس عقل بطور وصفيت ظاهر مي‏شود و مراتبي كه زير پاي عقل افتاده‏اند همه حالتشان اين است كه طوري در اين عالم ظاهر مي‏شوند كه ترائي مي‏كند تابعند از براي اهل اين عالم و بطور تبعيت بروز مي‏كنند و از اين جهت جسم را اصل مي‏دانند و اينها را فرع و جسم را بالاتر مي‏دانند و اينها را پست‏تر ولكن چنين نيست، امر به عكس است. جسم تنزل اينها و فرع اينها است و تأثيرات جسم همه‏اش از اينها است و اگر اينها نباشند تأثيري در جسم يافت نخواهد شد و منشأ اثري نخواهد بود و تمام مراتبي كه در جسم ظاهر مي‏شوند مقامشان بالاتر از جسم است كه پس از جسم در جسم ظاهر مي‏شوند و مملكت وجود جسم را مسخر مي‏كنند و هريك براي خود عالمي دارند غير از اين عالم كه فوق اين عالم است و در عالم خود منزل دارند بعد از آن عالم خود نزول مي‏كنند و مي‏آيند در اين عالم ظاهر مي‏شوند و آنها هم اگرچه كليةً در فوق اين عالم منزل دارند لكن در ميان خودشان هم يك بالا و پاييني هست و همه در يك عالم منزل ندارند بلكه بعضي فوق بعضي هستند و يكي پايين است و يكي بالا و يكي بالاتر از او وهكذا. و چون حالتشان اين است پس آن‏كه از همه پايين‏تر است اول در اين عالم ظاهر مي‏شود و آن‏كه بالاتر است بعد از او ظاهر مي‏شود وهكذا. مثلاً جماديت اقرب است به اين عالم و پايين‏تر است از ساير مراتب، اول ظاهر مي‏شود بعد نباتيت كه بالاتر از او است پس از او ظاهر مي‏شود بعد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 186 *»

حيات كه بالاتر از او است پس از او ظاهر مي‏شود بعد نفس كه بالاتر از همه است پس از همه ظاهر مي‏شود. پس اگر بايد نباتي در اين عالم پيدا بشود تا جماد نشود نبات نمي‏شود و اگر بايد حيواني در اين عالم پيدا بشود تا جماد و نبات نشود حيوان نمي‏شود و اگر بايد انساني در اين عالم پيدا بشود تا جماد و نبات و حيوان نشود انسان نمي‏شود. بعد از آنكه قبضه‏اي از اين عالم به مرتبه جماديت رسيد ممكن است در او نباتيت ظاهر بشود اگر يك‏جور جمادي باشد كه قابل باشد از براي ظهور نباتيت والاّ انجماد صرف داشته باشد و نتواند مظهر آثار روح نباتي بشود نباتيت هم در او ظاهر نمي‏شود و به همان جماديت خود باقي مي‏ماند مانند سنگها و ريگها و معدنها. و بعد از آنكه در جمادي كه توانست مظهر آثار روح نباتي بشود نباتيت ظاهر شد ممكن است كه در او حيات ظاهر بشود و حيوان بشود اگر يك‏جور نباتي باشد كه قابل باشد از براي ظهور آثار حيات والاّ اگر منجمد در نباتيت باشد و نتواند مظهر آثار حيات واقع شود حيات هم در او ظاهر نمي‏شود پس به همان نباتيت خود باقي مي‏ماند مانند نجوم و اشجار كه بدنشان يك‏نوع انجمادي دارند كه بجز از براي روح نباتي قابل روح ديگر نيستند و نمي‏توانند مظهر آثار حيات بشوند اين است كه حيات هرگز در ايشان ظاهر نمي‏شود. وهكذا بعد از آنكه در نباتي كه توانست مظهر آثار حيات بشود حيات ظاهر شد ممكن است كه در او نفس ظاهر بشود لكن به شرطي كه يك‏جور حيواني باشد كه منجمد در حيوانيت نباشد و طوري باشد كه قابل باشد از براي ظهور آثار نفس در او و هرگاه منجمد در حيوانيت باشد به همان حيوانيت خود باقي مي‏ماند و ابدالدهر بجز حيوانيت چيزي در او ظاهر نمي‏شود مانند حيواناتي كه مي‏بيني اينها همه اگرچه تا به اين حد رسيده‏اند كه نباتيت و حيات در ايشان ظاهر شده است لكن قابل از براي ظهور خيال و شعور و نفس و عقل نيستند اين است كه ممتاز شده‏اند از اناسي و درجه ايشان پست‏تر است از اناسي و در تحت رتبه ايشان واقعند. پس مواليدي كه در اين عالم مي‏بيني به اين‏طور كه ذكر شد در عالم پيدا شدند و جمادات و نباتات و حيوانات و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 187 *»

اناسي كه در عالم مي‏بيني به اين‏طورها موجود شدند و حالا كه نگاه مي‏كني جماداتي مي‏بيني و نباتاتي مي‏بيني و حيواناتي مي‏بيني و اناسي مي‏بيني كه اناسيش غير حيوانات است و حيواناتش غير نباتات است و نباتاتش غير جمادات است و جماداتش غير عناصر است و چون اين مراتب غيبيه به تدريج در اين عالم ظاهر مي‏شوند و هر كدام كه پست‏تر است اول ظاهر مي‏شود بعد آن‏كه بالاتر است پس از او ظاهر مي‏شود و تا آن مرتبه پست‏تر ظاهر نشود مرتبه بالاتر ظاهر نمي‏شود پس مرتبه بالا هر كجا ظاهر شد مرتبه پست هم لابد در آنجا ظاهر هست چنانكه مي‏بيني نباتات جماديت دارند و نباتيت هم دارند و حيوانات جماديت و نباتيت دارند حيوانيت هم دارند و اناسي جماديت و نباتيت و حيوانيت دارند انسانيت هم دارند ظاهراً هم نباتات در جماديت با ساير جمادات شريكند و حيوانات در جماديت با جمادات شريكند و در نباتيت با نباتات شريكند و اناسي در جماديت با جمادات شريكند و در نباتيت با نباتات شريكند و در حيوانيت با حيوانات شريكند.

پس امر بر حضرات مشتبه شده و آمده‏اند پيش خود خيال كرده‏اند كه در ميان اينها يك جنس اعمّي هست كه همه در آن جنس اعمّ شريكند و او مابه‏الاشتراك همه است و او جسم است كه مابه‏الاشتراك جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي است و بعد از جسم اجناس ديگري هستند كه نسبت به اين جسم انواعند ولكن نسبت به مابه‏الاشتراكات خودشان اجناسند و ابتداشان نامي است كه جمادات را بيرون مي‏كند لكن مابه‏الاشتراك تمام نباتات و حيوانات و اناسي است و همه در اين نامي بودن شريكند و امتيازاتشان در جاي ديگر است كه يكي حيات دارد و يكي حيات ندارد و يكي نفس دارد و يكي نفس ندارد و بعد از نامي حيوان است كه علاوه بر جمادات نباتات را بيرون مي‏كند لكن مابه‏الاشتراك تمام حيوانات و اناسي است و همه در اين حيوانيت با هم شريكند و در اين باب امتيازي ندارند امتيازشان در چيز ديگر است كه بعضي نفس دارند و بعضي نفس ندارند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 188 *»

باري، اين‏جور حرفها مي‏زنند و ظاهراً هم حق با آنها است به جهت اينكه چنين ترائي مي‏كند كه امر همين‏طور است به جهت اينكه مي‏بينند جمادي است كه يكدفعه نبات در او ظاهر مي‏شود و گياه پيدا مي‏شود و نباتي است كه يكدفعه حيات در او ظاهر مي‏شود و حيوان پيدا مي‏شود و حيواني است كه يكدفعه نفس در او ظاهر مي‏شود و انسان پيدا مي‏شود. پس اين را كه ديدند خيال كردند كه يك ماده‏اي هست كه مشترك است بين اينها و به اين صور ظاهر مي‏شود و ماده اعلي جسم است كه مشترك است بين جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي كه هر قبضه‏اي از او به يكي از اين صورتها ظاهر شده و همه در اين ماده شريكند چراكه جمادات جسمند و نباتات جسمند و حيوانات جسمند و اناسي هم جسمند در جسميت با هم فرقي ندارند. بعد از جسم كه گذشتي ماده ديگر نبات است كه ماده است نسبت به تمام نجوم و اشجار و حيوانات و اناسي و مشترك است بين اينها كه همان ماده نباتي است كه به صورت گياه و حيوان و انسان درآمده. بعد از نبات كه گذشتي ماده ديگر است كه حيات باشد و اين حيات ماده است نسبت به تمام حيوانات و اناسي و مابه‏الاشتراك اينها است و صورت حيوانات و اناسي همه بر روي اين ماده پوشانده شده است و ظاهراً هم نظر مي‏كنند و اين‏جور مواد در عالم مي‏بينند كه يك ماده‏اي است و به صورتهاي عديده ظاهر مي‏شود و آن صورتها در آن ماده با هم شريكند اگر آن صورتها را از آن ماده بگيرند همان ماده باقي مي‏ماند مانند كومه گِلي كه قبضه‏اي از او را بردارند خشت سه گوش درست بكنند و قبضه‏اي از او را بردارند خشت چهار گوش درست بكنند حال اين خشت سه گوش با آن خشت چهار گوش غير همند و فرق با هم دارند و ممتاز از يكديگرند و بسا هريك منشأ اثري باشند چراكه مي‏بيني آنجا كه خشت مثلث به كار مي‏آيد خشت مربع به كار نمي‏آيد و آنجا كه خشت مربع به كار مي‏آيد خشت مثلث به كار نمي‏آيد وهكذا بسا در خشت مثلث يك تأثيري هست كه در خشت مربع آن تأثير نيست و در خشت مربع يك تأثيري هست كه در خشت مثلث آن تأثير نيست پس اين چيزها همه هست لكن اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 189 *»

خشت مثلث گل است و آن خشت مربع هم گل است، در گل بودن فرقي با هم ندارند و گل مابه‏الاشتراك اينها است كه هم در اين مثلث هست و هم در اين مربع و خشت مثلث گل است و خشت مربع هم گل است، خشت مثلث را مي‏شود خراب كرد خشت مربع ساخت و خشت مربع را هم مي‏شود خراب كرد خشت مثلث ساخت و هردو را هم مي‏شود خراب كرد كه گل تنها باشد و نه خشت مثلثي باشد و نه خشت مربعي و اينجا هم درست است ولكن عيب از اين است كه يكجا را مي‏بينند كه چيزي هست و صورتي بر او پوشانده مي‏شود يك حالتي دارد و جاهاي ديگر را هم كه ظاهراً مي‏بينند صورتي نيست يكدفعه پيدا مي‏شود قياس مي‏كنند و همه را بر يك نسق جاري مي‏كنند و اين قياس كارشان را خراب كرده و ايشان را در باطل انداخته پس مي‏گويند چيزي را كه تعقلش نمي‏كنند.

باري، در اين عالم پاره‏اي جاها هست كه همين‏طور است كه چيزهاي عديده‏اي هستند كه در يك ماده مشتركند و آن ماده در همه ايشان هست و اگر صورتهاي آنها را بگيري همان ماده يكدست متشاكل‏الاجزاء باقي مي‏ماند ولكن در مراتب تنزليه و در سلسله طوليه نمي‏شود اين را جاري كرد و آنجاها امر چنين نيست و هيچ مابه‏الاشتراكي بين اين مراتب نيست كه ماده‏شان يكي باشد و صورتهاشان غير هم باشد و به واسطه صورتها امتياز از يكديگر پيدا كرده باشند و اگرچه تمام مراتب در اين عالم بر جسم وارد مي‏شوند و سر از گريبان جسم بيرون مي‏آورند ولكن ماده هيچ‏يك جسم نيست و آنها صوري نيستند كه عارض اين ماده شده باشند بلكه هريك از آنها براي خود ماده‏اي دارند و صورتي. ماده‏شان و صورتشان از عالم خودشان است نه از اين عالم است و نه از عالم ديگر و هر عالمي كه بالا است ماده‏اش و صورتش هم بالا است نه ماده‏اش از عالم پايين است و نه صورتش از عالم پايين و براي خود در عالم بالا ماده‏اي دارد و صورتي دارد و با آن ماده و صورت خودش مي‏آيد در عالم پايين ظاهر مي‏شود و عالم پايين هيچ ماده نيست از براي او. و اين مراتب كه مي‏گوييم بعضي بالاي بعضي است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 190 *»

اين جور بالايي‏ها خيال نكن كه در اين عالم مي‏بيني مانند بالايي آب نسبت به زمين و هوا نسبت به آب و نار نسبت به هوا و آسمان نسبت به نار و كرسي نسبت به افلاك و عرش نسبت به كرسي، عوالم اين‏جور بعضي فوق بعضي نيستند چراكه اولاً  اگر اين‏جور بالايي و پاييني داشتند اولاً عوالم متعدده نبودند و همه اهل يك عالم بودند وانگهي اين‏جور بالايي و پاييني در هر كجا كه هست مي‏شود پاييني را برد بالا و بالايي را آورد پايين چنانكه مي‏بيني كه آب است و جاش پايين است حرارت بر او وارد مي‏آيد يكدفعه بخار مي‏شود و مي‏رود بالا، بعد حرارت بيشتر كه بر او وارد آمد هوا مي‏شود و مي‏رود بالاتر و حرارت بيشتر آمد نار مي‏شود و مي‏رود بالاتر وهكذا تا آنكه كار به جايي مي‏رسد كه مي‏رود عرش و بالاي همه مي‏ايستد. بعد هم به همين تدبير مي‏شود كاري كرد كه از عرش بيايد به كرسي و از كرسي بيايد به افلاك و از افلاك بيايد به كره نار و از كره نار بيايد به كره هوا و از كره هوا به واسطه برودت غلظتي پيدا كند و پايين‏تر بيايد بعد به واسطه برودت زيادتري آب بشود و بيايد به مركز خودش قرار بگيرد ولكن مراتب تنزليه چنين نيستند هيچ‏يك را نمي‏شود كاري كرد كه از مقام خود پايين بيايد يا بالا برود هر كدام مقام و منزلي كه دارند از آن مقام و منزل تجاوز نمي‏كنند و به قدر ذره‏اي پس و پيش نمي‏روند و اگر كيفيت مراتب را فهميده باشي مي‏داني كه نزول و صعودشان داخل در محالات است و محال است كه مرتبه اعلي بيايد مرتبه ادني بشود يا مرتبه ادني برود مرتبه اعلي بشود، مرتبه ادني هميشه ادني است و مرتبه اعلي هم هميشه اعلي است.

اگر ساير مراتب و ساير جواهر غيبيه را نمي‏بيني در جوهر جسماني فكر كن و ببين كه مي‏توان كاري كرد و تدبيري به كار برد كه جسميت را از قبضه‏اي از قبضات جسم زائل كرد؟ و زور كسي مي‏رسد كه جسم را مثال كند؟ مي‏بيني كه هر كاري بر سر قبضات جسم بياوري باز جسمند و جوهري هستند صاحب طول و عرض و عمق، هيچ‏يك را نمي‏شود از جسميت انداخت و مثالشان كرد بلكه طوري است كه يكي از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 191 *»

اين طول و عرض و عمق را نمي‏شود از او گرفت و اگر تمام خلق خدا جمع بشوند نمي‏توانند طول تنها را از يك جسمي بگيرند چه جاي ساير حدود و لوازم او را و اين را هر كس به طور وضوح مي‏بيند و مي‏فهمد كه حدود جسمي را از هيچ جسمي نمي‏شود گرفت. پس جسم را هر كاري بكني باز جسم است مثال نمي‏شود و همچنين مثال را نمي‏شود جسم كرد و حدود جسمي را نمي‏شود بر او وارد آورد مثال هميشه مثال است و در حدود مثالي واقف است، جسم هم هميشه جسم است و در حدود جسمي واقع است نه جسم بالا مي‏رود كه مثال بشود و نه مثال پايين مي‏آيد كه جسم بشود، جسم جسم است و مثال مثال نه جسم مثال مي‏شود و نه مثال جسم مي‏شود و داخل در محالات است كه جسم مثال بشود يا مثال جسم بشود چراكه مي‏بيني جسم هميشه در حال واقع است و محبوس در حال است و خيال كه از عالم مثال است در حال واقع نيست دليلش اينكه مي‏بيني بدن كه در حال واقع است نه به ماضي مي‏تواند برود و نه به مستقبل لكن خيال در حالي كه بدن در حال است هم مي‏رود به ماضي و گذشته‏ها را خيال مي‏كند و هم مي‏رود به مستقبل و آينده‏ها را خيال مي‏كند. پس اگر محبوس در حال بود بايست نتواند امورات گذشته و آينده را خيال بكند بلكه تنها امورات حاليه را خيال بكند چنانكه بدن كه در حال محبوس است امورات حاليه را تنها احساس مي‏كند و امورات ماضويّه و استقباليّه را نمي‏تواند احساس بكند و همچنين بدن هميشه در يك مكان بخصوصي است و در آن مكان هم كه هست محبوس در آن مكان است و در آن حال در مكان ديگر نيست و اگر بخواهد در مكان ديگر برود بايد برخيزد و به طور تدريج راه بيفتد و برود تا به آن مكان برسد مي‏بيني كه بدن مادامي كه در حجره است در بيرون حجره نيست و اگر بخواهد بيرون حجره برود بايد راه بيفتد و برود تا به بيرون برسد و اگر حجره راهي نداشته باشد به بيرون، بدن بخواهد بيرون برود نمي‏تواند مگر اينكه يك جاي حجره را سوراخ بكند و از آن سوراخ از حجره بيرون بيرود و خيال چنين نيست بلكه در توي حجره يكدفعه مي‏رود بيرون حجره و آنجا را تصور مي‏كند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 192 *»

مي‏رود جاهاي دور و دراز آنجاها را تصور مي‏كند و هيچ حاجت ندارد كه حجره را سوراخ كند و از راه آن سوراخ بيرون برود بلكه بدون اينكه حجره را سوراخ بكند از حجره بيرون مي‏رود و هيچ ديوارها و سقف حجره مانع رفتن او نمي‏شود بلكه طوري است كه اگر سقف حجره مثلاً سوراخ باشد براي خيال بيرون‏رفتن از حجره آسان‏تر نيست از اينكه هيچ سوراخ نداشته باشد و پيش او فرق نمي‏كند حجره سوراخ داشته باشد يا هيچ منفذ نداشته باشد و در هر دو صورت به يك نحو و به يك آساني از حجره بيرون مي‏رود و آن بيرونها را تصور مي‏كند. وانگهي بدن اگر بخواهد جايي برود به طور طفره نمي‏تواند لكن خيال به طور طفره به هركجا مي‏خواهد مي‏رود پس الآن كه در همدان است يكدفعه مي‏رود هند و آنجا را تصور مي‏كند بدون اينكه در ولاياتي كه در بين است قدم بگذارد ولكن بدن اگر بخواهد به هند برود بايد به مرور ايام خورده‏ـ خورده سير كند و اين راهها را به تدريج سلوك نمايد تا آنكه آن آخر كار به هند برسد و تمام اجسام اين عالم محبوسند در زمان و مكان و اصل زمان و مكان را نمي‏شود از ايشان گرفت اگرچه اين زمانها و مكانهاي عرضي را مي‏شود از ايشان گرفت ولكن اصل خود زمان ذاتي و مكان ذاتي را نمي‏شود از جسم گرفت و هر جسمي هميشه در زمان بوده و هميشه خواهد بود و هميشه در مكان بوده و هميشه خواهد بود و نبوده وقتي كه در زمان نباشد يا در مكان نباشد. اما خيال را مي‏بيني كه نه در زمان اين عالم است و نه در مكان اين عالم است، نه زمان اين عالم به او محيط است و نه مكان اين عالم. پس خيلي واضح است كه مثال دخلي به جسم ندارد و هيچ مانند هم نيستند و اصلاً شباهتي به يكديگر ندارند، هريك عالمي دارند جدا اين است كه جسم را هر كاري بكني مثال نمي‏شود و مثال را هر كاري بكني جسم نمي‏شود، جسم هميشه محبوس در زمان و مكان است و هميشه در حال واقع است و هر كاريش بكني از زمان و مكان بيرون نمي‏رود و از حال خارج نمي‏شود و از تدريجات خود دست برنمي‏دارد و مثال هم هميشه بيرون از زمان و مكان است و محبوس در حال نيست و اين‏جور تدريجات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 193 *»

را ندارد و هر كاريش بكني همان‏طوري است كه هست، نمي‏شود كاري كرد كه جسم از زمان و مكان بيرون برود و مثال محبوس در زمان و مكان بشود. جسم همه چيزش غير مثال است و مثال هم همه چيزش غير جسم است، نه رنگ دارد و نه شكل دارد و نه گرم است و نه سرد است و نه شيرين است و نه ترش و نه دراز است و نه كوتاه وهكذا و اينها همه مال جسم است جسم رنگ دارد و شكل دارد و گرم مي‏شود و سرد مي‏شود، شيرين است يا ترش است، دراز است يا كوتاه هيچ‏يك از اينها در مثال راه ندارد. مي‏بيني كه خيال تو نه گرم است و نه سرد است و نه دراز است و نه كوتاه است و نه گرد است؛ ترش نيست شيرين نيست بو ندارد طعم ندارد اين‏جور شكلها ندارد و سبز نيست و سرخ نيست و زرد نيست وهكذا جسم را مي‏شود رنگ كرد چنانكه مي‏بيني كرباس را مي‏زني توي خم نيل آبي مي‏شود ولكن خيال را نمي‏شود رنگ كرد و او رنگ‏شدني نيست بلكه اگر هزار سال پهلوي خم نيل بنشيني و خيالت را در خم نيل فروببري و پيوسته در خم نيل فكر كني آن آخر كار كه خيال از آنجا منصرف مي‏شود و به خيال جاهاي ديگر مي‏افتد مي‏بيني به همان حالت خودش باقي است و هيچ رنگ نشده اگرچه بسا ببيني كه اين نيل را به جايي از اعضا مي‏مالند او قوت مي‏گيرد راست است بعضي از اعضا را مانند بند دست نيل بمالي باعث قوت او مي‏شود و قوتش زيادتر مي‏شود لكن باز رنگ نشده است به اين نيل و آبي نشده است نهايت به بدن ماليدي پاره‏اي رطوبات را جذب كرد قوت او زياد شد و تأثيرش در بدن بيشتر شد و آثارش از بدن آشكارتر شد.

باري، امر جسم و روح خيلي واضح است كه هيچ دخلي به هم ندارند و بينونت كليه با هم دارند، جسم هيچ چيزش شبيه به روح نيست و روح هم هيچ چيزش شبيه به جسم نيست. روح همه چيزش غير جسم است و جسم همه چيزش غير روح است و روح هميشه در عالم غيب است و جسم هميشه در عالم شهاده، هيچ بار جسم از عالم شهاده بيرون نمي‏رود و روح هم از عالم غيب به زير نمي‏آيد. روح غيبي است هميشه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 194 *»

جاش در غيب است و جسم شهادي است و هميشه جاش در شهاده است نمي‏شود كاري كرد كه جسم برود غيبي بشود و پا به عالم غيب بگذارد يا روح بيايد شهاده بشود و پا به عالم شهاده بگذارد و جسم هميشه در شهاده نشسته و روح هم هميشه در غيب نشسته. بلي گاهي كه از اين اجسام بدني مناسب درست شد روح مي‏آيد و به آن بدن تعلق مي‏گيرد پس كارهاي خود را از دست آن بدن جاري مي‏كند و آن‏وقت مي‏بيني كه آثار و افعال عجيبه از بدن ظاهر مي‏شود و اين آثار و افعال منشأش از روح است و هرگاه روح تعلق نگيرد به بدن هيچ‏يك از آنها از بدن بروز نخواهد كرد ولكن اين چيزهايي كه از بدن بروز مي‏كند مال خود بدن است و بدن اين جور كارها ندارد اگرچه ديدن و شنيدن و حرف‏زدن و راه‏رفتن و حركت‏كردن بدن به واسطه روح است لكن هيچ‏يك از اينها كار خود روح نيست و روح اين‏طور نمي‏بيند و اين‏طور نمي‏شنود و اين‏طور حركت نمي‏كند و اين‏طور راه نمي‏رود و آن هم يك طور ديدني و يك طور شنيدني و يك طور حركت و سكوني دارد. اي بسا بدن در سر جاي خود ساكن است و روح به اين طرف و آن طرف جولان مي‏كند و بسا بدن در حركت است و روح در سر جاي خودش ساكن است. بلي اين قدر است كه چون بدن از خودش هيچ حركت و سكوني ندارد و از خودش في‏نفسه كاري برنمي‏آيد و در تحت تصرف روح واقع شده روح هر نوع تصرفي مي‏خواهد در او مي‏كند. پس همين‏كه نظر كرديم چيزي در بدن ديديم كه دخلي به خود بدن ندارد مي‏دانيم كه روح خواسته آن چيز در بدن پيدا شده پس اگر بدن حركت كرد يقين مي‏كنيم كه روح خواسته بدن را حركت داده و اگر بدن ساكن شد يقين مي‏كنيم كه روح خواسته بدن را ساكن كرده و اگر بدن حرف زد يقين مي‏كنيم كه روح خواسته بدن را به حرف درآورده و اين حرفهايي كه از بدن ظاهر مي‏شود همه‏اش مرادات روح است كه در بدن ظاهر كرده و به اين‏طور مرادات خود را به مردم مي‏رساند. پس اگر بخواهيم مرادات روح را بفهميم در بدن ملاحظه مي‏كنيم كه چه جور حرف مي‏زند، هر جور حرفي كه از بدن ظاهر مي‏شود از همان‏جا مرادات روح را استنباط مي‏كنيم كه روح

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 195 *»

مقصودش چيست وهكذا ما چون در اين عالم شهاده منزل داريم نمي‏توانيم روح غيبي را ببينيم و بر مرادات و خواهشها و رضاها و غضبهاي او اطلاع بهم‏برسانيم پس آنچه مي‏بينيم همه‏اش همين بدن شهادي است با آن چيزهايي كه در اين بدن يافت مي‏شود و از اين بدن بروز مي‏كند و چون از خارج مي‏دانيم كه بدن از خود هيچ ندارد و تمام اينها از روح است و اگر روح در بدن نيايد هيچ چيزي از بدن ظاهر نمي‏شود پس هر چيزي كه در بدن ببينيم استدلال مي‏كنيم كه روح خواسته آن چيز را در بدن ظاهر كرده. پس بدن حركت كرد روح خواسته كه بدن حركت بكند و بدن جايي مي‏رود روح خواسته كه بدن آنجا برود و روح هم كه بخواهد به جايي برود همين‏طور مي‏رود كه بدن را برمي‏دارد و مي‏برد آنجا و روح بخواهد چيزي به كسي بدهد با دست اين بدن چيزي به آن كس مي‏دهد و روح بخواهد با كسي حرف بزند با زبان اين بدن با آن كس حرف مي‏زند و چيزي را مي‏خواهد ببيند با چشم اين بدن مي‏بيند و چيزي را مي‏خواهد بشنود با گوش اين بدن مي‏شنود و مي‏خواهد از كسي اعراض بكند به واسطه اين بدن اعراض مي‏كند و بدن كه از چيزي اعراض كرد مي‏گوييم روح اعراض كرده و بدن كه اقبال به چيزي كرد مي‏گوييم روح اقبال كرده و صورت كه شكفته و منبسط شد مي‏گوييم روح راضي شده صورت كه منقبض شد و برافروخته گرديد مي‏گوييم روح غضب كرده و حال اينكه اعراض و اقبال و رضا و غضب روح اين طورها نيست و اعراض خود روح و اقبال خود روح و رضا و غضب او دخلي به اعراض و اقبال و رضا و غضبي كه از بدن ظاهر مي‏شود ندارد اگرچه تمام اينها به واسطه روح در بدن ظاهر مي‏شود و هرگاه روح نباشد بدن نه اقبالي دارد و نه اعراضي و نه انبساطي و نه انقباضي، نه مي‏تواند رو به چيزي برود و نه مي‏تواند اعراض از چيزي بكند و نه مي‏تواند منبسط بشود و نه مي‏تواند منقبض بشود لكن باز هرچه هست اينها از بدن ظاهر مي‏شود و مال خود بدن است دخلي به روح ندارد چراكه خود روح دخلي به بدن ندارد و كارهاي او هم مانند خودش است هيچ دخلي به كارهاي بدن ندارد اگرچه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 196 *»

چون روح سرش به اين بدن بسته است و اين بدن پابند او است پس او كه در عالم خودش كاهلي مي‏كند اثر آن كارش در بدن ظاهر مي‏شود و بدن هم يك طوري مي‏شود كه به مناسبت پي مي‏بريم كه روح فلان كار را كرده. پس روح كه از كسي اعراض كرد ما اعراض او را نمي‏فهميم و نمي‏دانيم كه اعراض كرده لكن روح كه اعراض كرد به واسطه اعراض روح بدن هم اعراض مي‏كند و پشت مي‏كند پس اعراض بدن را كه مي‏بينيم پي مي‏بريم روح اعراض كرده و همچنين روح كه اقبال بسوي كسي نمود ما اقبال او را نمي‏فهميم و هيچ نمي‏دانيم كه اقبال كرده يا نه لكن روح كه اقبال كرد بدن هم به واسطه اقبال روح و از فضل و شعاع اقبال روح اقبال مي‏كند و بنا مي‏كند رو به آن كس رفتن پس بدن را كه ديديم رو به كسي مي‏رود پي مي‏بريم روح اقبال به آن كس كرده والاّ بدن رو به او نمي‏رفت وهكذا روح كه راضي شد كسي نمي‏داند روح راضي شده و همان طوري كه خود روح ديده نمي‏شود رضاي او هم ديده نمي‏شود ولكن روح كه راضي شد چون اختيار بدن در دست روح است و يتصرف فيه كيف يشاء پس بدن را شكفته و منبسط مي‏كند و ما كه انبساط و شكفتگي بدن را مي‏بينيم پي مي‏بريم كه روح راضي شد وهكذا روح كه غضب كرد كسي نمي‏داند غضب كرد ولكن چون او غضب كرد بدن را در هم مي‏كشد و او را منقبض مي‏كند و ما انقباض و درهم‏كشيدگي بدن را كه مي‏بينيم پي مي‏بريم به غضب روح كه روح غضب كرده و اگر روح غضب نمي‏كرد اين طور انقباض و گرفتگي در بدن پيدا نمي‏شد. پس اصل رضا و غضب كار خود روح است و دخلي به بدن ندارد ولكن چون روح تعلق به بدن دارد در حالت رضا بدن يك طوري مي‏شود و در حال غضب بدن يك طوري ديگر مي‏شود و اين طورهايي كه در بدن مي‏بيني مال بدن است و دخلي به رضا و غضب روح ندارد. رضا رنگ ندارد و غضب رنگ ندارد و رنگ مال بدن است، بدن در حال رضا يك رنگي پيدا مي‏كند و در حال غضب يك رنگي پيدا مي‏كند و اما اينكه مي‏گويند «صفرة الوجل و حمرة الخجل» صفرت را نسبت به ترس مي‏دهند و حمرت را نسبت به خجالت، اگرچه تنها حمرت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 197 *»

مال خجالت نيست گاهي صفرت هم پيدا مي‏شود در حال خجالت؛ من باب المسامحه است. ترس و خجالت كار روح است و في‏نفسه نه حمرت دارد و نه صفرت، نهايت وقتي كه روح ترسيد اثر ترسش در بدن ظاهر مي‏شود پس بدن زرد مي‏شود و وقتي كه روح خجالت كشيد اثر خجالتش در بدن ظاهر مي‏شود پس گاهي بدن سرخ مي‏شود و گاهي زرد و راه سرخ و زردي بدن هم اين است كه روح بعد از آنكه خجالت كشيد گاهي اقبال مي‏كند و مي‏خواهد معذرت بخواهد رنگ بدن سرخ مي‏شود بعد خجالت مي‏كشد و به عقب مي‏رود رنگ بدن زرد مي‏شود و چون‏كه زردي در حالت ترس و سرخي مثلاً در حالت خجالت در بدن پيدا مي‏شود به اين ملاحظه مي‏گويند «صفرة الوجل و حمرة الخجل» و انتساب زردي و سرخي به ترس و خجالت از اين باب است كه اين دو رنگ به واسطه ترس و خجالت در بدن پيدا مي‏شوند و از اينها استنباط مي‏شود كه روح ترسيد يا خجالت كشيد والاّ خود ترس و خجالت هيچ رنگي ندارند و به قول كلي تمام چيزهايي كه در بدن ديده مي‏شود همه‏اش مال بدن است و مخصوص بدن است و از بدن تجاوز نمي‏كند و هيچ‏يك از روح نيست و كار خود روح نيست اگرچه به واسطه روح در بدن پيدا شده اما اين‏قدر است كه از اين چيزها مي‏توانيم حالات روح را استنباط كنيم و بدانيم كه چه حالت دارد و چه حالت بر او روي داده. پس اعراض بدن را مي‏بينيم مي‏فهميم روح اعراض كرده و اقبال بدن را مي‏بينيم مي‏فهميم روح اقبال كرده، بشاشت و شكفتگي صورت را مي‏بينيم مي‏فهميم روح راضي شده گرفتگي و انقباض صورت را مي‏بينيم مي‏فهميم روح غضب كرده و زردي صورت را مي‏بينيم مي‏فهميم روح ترسيده و سرخي صورت را مي‏بينيم مي‏فهميم روح خجالت كشيده وهكذا. و اگر اين چيزها را در بدن نبينيم و از بدن مشاهده نكنيم هيچ پي به حالات روح نمي‏بريم و خبر از روح نمي‏شويم، اينها را كه در بدن مي‏بينيم پي به حالات روح مي‏بريم و خبر از روح مي‏شويم و بر مرادات او آگاه مي‏شويم و بر رضا و غضب او مطلع مي‏شويم و اگر كاري دست روح داشته باشيم به خدمتش مي‏رسيم و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 198 *»

كارمان را انجام مي‏دهيم و اگر حرفي با روح داشته باشيم پيشش مي‏رويم و با او حرف مي‏زنيم.

و از اينجا بياب كه اگر انبيا نيامده بودند هيچ‏كس به هيچ‏وجه خبر از خدا نداشت و بر مرادات او اطلاع بهم نمي‏رسانيد گو اينكه خدا پيش خودش چيزي را اراده بكند نهايت خودش از اراده خود خبر دارد ديگران كه از اراده او خبر ندارند و چه فايده‏اي دارد كه چيزي را خدا پيش خودش اراده كند و هيچ‏كس خبر نشود از اراده او بلكه اين اراده‏كردن با اراده‏نكردن مساوي است. پس ما در وقتي خبر از اراده او مي‏شويم كه بدني بگيرد مانند ساير ابدان و از آنجا اراده‏اش را به ما برساند و ابداني كه خدا گرفته و روح خود را در آنها گذارده انبيا هستند كه از خود هيچ حركت و سكوني ندارند و متصرف در وجودشان او است وحده لاشريك له پس هر طوري كه حركت مي‏كنند او حركتشان مي‏دهد و هر چيزي كه مي‏خواهد از ايشان بروز مي‏دهد و از ايشان كه بروز داد مي‏فهميم او خواسته همان‏طوري كه در روح و بدن دانستي. پس اگر چيزي خواسته از ايشان بايد بروز كند و چون ما راهي به سوي خدا نداريم به غير از اين ابدان پس هرچه را كه ايشان بيان كردند از براي ما مي‏دانيم كه او خواسته به ما برسد و هرچه را كه ايشان بيان نكردند مي‏دانيم كه او نخواسته به ما برساند دليلش همين‏كه اگر مي‏خواست ايشان براي ما بيان مي‏كردند پس بيان نكردند او هم نخواسته ما هم كاري دستش نداريم و همچنين ايشان را كه مي‏بينيم غضب مي‏كنند مي‏دانيم خدا غضب كرده و ايشان را مي‏بينيم كه راضي شدند مي‏دانيم خدا راضي شده، ايشان كه چيزي دادند مي‏دانيم كه خدا آن چيز را داده وهكذا و دادن خدا و حرف‏زدن خدا دادن ايشان و حرف‏زدن ايشان است و رضا و غضب خدا رضا و غضب ايشان والاّ خدا پيش خود اين‏جور دادن و حرف‏زدن و رضا و غضب ندارد اين است كه در شرح آيه فلمّا آسفونا انتقمنا منهم مي‏فرمايند ان اللّه لايأسف كاسفنا ولكنه خلق اولياء لنفسه فجعل اسفهم اسفه پس ايشان كه غضب كردند خدا غضب كرده و ايشان كه راضي شدند خدا راضي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 199 *»

شده، ايشان كه حرف زدند خدا حرف زده ايشان كه چيزي را بيان كردند خدا بيان كرده و همچنين ايشان را كه محزون كردي خدا را محزون كردي ايشان را كه اذيت كردي خدا را اذيت كردي ايشان را كه انكار كردي خدا را انكار كردي به ايشان كه ظلم كردي به خدا ظلم كردي وهكذا اين است كه مي‏فرمايند اذا بكي اليتيم اهتزّ العرش و يتيم در حقيقت كاملينند كه همتا ندارند و عرش خدا كه محل استوا و استيلاي او است قلب مؤمن است پس ايشان را كه اذيت كردي و ايشان محزون شدند عرش خدا و محل استواي خدا به لرزه مي‏آيد البته محل استواي خدا را كه به لرزه آوردند خدا را اذيت كردند و اذيت خدا همان است كه كاري بكنند عرشش به لرزه بيايد.

بالجمله كارهاي بدن منشأش از روح است و به واسطه روح در بدن پيدا مي‏شود و از اين كارها مي‏شود استدلال بر كارهاي روح و حالات او كرد و از اين جهت مي‏توان كارهاي بدن را نسبت به روح داد و گفت روح دارد اين كارها را مي‏كند ولكن بايد دانست كه اين كارها كار خود روح نيست اگرچه به واسطه روح پيدا مي‏شوند و كارهاي روح مانند خود روح است و ديده نمي‏شود نهايت از كارهاي بدن استدلال مي‏كنيم و پي مي‏بريم به كارهاي روح. پس روح با اينكه آمده در توي بدن باز نيامده و باز در سر جاي خودش در عالم خودش نشسته و هيچ از مقام خودش پايين نيامده مگر اينكه از تعلق او به اين بدن تعبير بياوري كه نزول كرده در اين عالم والاّ همان‏طوري كه پيش از تعلق به بدن در عالم غيب بود بعد از تعلق هم در عالم غيب است و خردلي از غيبيتش كم نشده همان حالتي كه داشت دارد. پس به اين نظر با اينكه تعلق گرفته به بدن نيامده در بدن و تعلق گرفتن و تعلق نگرفتن او مساوي است و فرقي به حالش نكرده هماني‏كه بوده هست. پس بگو آمده و نيامده. پس روح اگرچه آمده و به بدن تعلق گرفته لكن باز روح است و بدن نشده، بدن هم اگرچه مظهر روح شده لكن روح نشده باز روح روح است و بدن بدن، بدن را نمي‏شود روح كرد و روح را هم نمي‏شود بدن كرد. پس روح و بدني كه حالشان اين است چطور مي‏شود گفت در يك ماده‏اي مشتركند و يك ماده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 200 *»

مشتركه‏اي دارند و اين‏دو صورتهايي هستند كه وارد بر آن ماده شده‏اند؟ و اين ارواحي كه هستند هر روح ادني نسبت به روح اعلي بدن است و نسبتشان به يكديگر مانند همين بدن ظاهري و روحي است كه در آنها است.([5]) پس آنها هم هيچ‏يك مستحيل به يكديگر نمي‏شوند و هيچ‏يك را نمي‏شود در عالم ديگري ظاهر ساخت، هريك براي خود عالمي دارند و در آن عالم خود منزل دارند و در عالم ديگر راه ندارند و هريك براي خود ماده علي‏حده‏اي دارند و صورت علي‏حده‏اي دارند و در ماده هم شراكت با يكديگر ندارند چنانكه در صورت شراكت با يكديگر ندارند و اصلاً ماده مشتركه در ميان نيست كه مابه‏الاشتراك ايشان باشد جسم ماده‏اش جدا است صورتش هم جدا مثال هم ماده‏اش جدا است و صورتش هم جدا، نفس هم ماده‏اش جدا است و صورتش هم جدا، نه مثال با جسم در ماده شريك است و نه مثال با نفس و نه نفس با جسم و نه هيچ مرتبه‏اي از مراتب طول با مرتبه ديگر در ماده شريكند. دليلش همين‏كه هيچ مرتبه‏اي از اين مراتب را نمي‏شود به يك تدبيري مستحيل به مرتبه ديگر كرد يا آن صورتي كه دارد از او زائل كرد و هر مرتبه‏اي ماده‏اش و صورتش هيچ‏يك دخلي به ماده و صورت ديگري ندارد. جسم ماده‏اش جسماني است و صورتش هم جسماني و مثال ماده‏اش مثالي است صورتش هم مثالي است، نفس ماده‏اش نفساني است صورتش هم نفساني است وهكذا.

بلي به يك اعتباري مي‏توان گفت كه اين مراتب يك ماده مشتركه‏اي دارند كه همه در آن ماده شريكند با هم و آن وجود مقيد است كه در همه ساري است و همه حصه‏اي از او دارند و تمامشان به منزله قبضات او هستند ولكن اين حرف دخلي به مطلب حضرات ندارد كه جسم را ماده مشتركه بين جمادات و نباتات و حيوانات و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 201 *»

اناسي مي‏گيرند و نامي را ماده مشتركه بين نباتات و حيوانات واناسي مي‏گيرند و حساس را ماده مشتركه بين حيوانات و اناسي مي‏گيرند و اين طوري كه آنها مي‏گويند درست نيست و مطلب آنها را ردّ مي‏كنيم كه اين‏چنين نيست نبات و حيوان و انسان هيچ با جماد شريك نيستند و در هيچ چيز اشتراك ندارند و حيوان و انسان هيچ با نبات شريك نيستند و در هيچ چيز اشتراك ندارند و انسان هيچ با حيوان شريك نيست و در هيچ چيز اشتراك ندارد. بلي بدن نباتي كه نباتيت در او ظاهر شده است با بدن جمادي كه جماديت تنها در او ظاهر شده است يك نوع شراكتي دارند كه در اين بدن جماديت ظاهر شده است و در بدن نباتي هم جماديت ظاهر شده است و بدن حيواني كه حيات در او ظاهر شده است با بدن نباتي يك نوع شراكتي دارند كه در اين بدن نباتيت ظاهر شده است و در بدن حيواني هم نباتيت ظاهر شده است و بدن انساني كه نفس در او ظاهر شده است با بدن حيواني يك نوع شراكتي دارند كه در اين بدن حيات ظاهر شده است و در بدن انساني هم حيات ظاهر شده است. پس ابدان اين دنيا با هم اشتراكي دارند ولكن مراتبي كه در اين ابدان ظاهر است با هم هيچ اشتراك ندارند و اصلاً ماده مشتركه ندارند بدن انساني يك نوع شراكتي با بدن حيواني و بدن نباتي و بدن جمادي دارد و بدن حيواني با بدن نباتي و بدن جمادي يك نوع شراكتي دارد و بدن نباتي با بدن جمادي يك نوع شراكتي دارد، لكن انسان با حيوان هيچ نوع شراكت ندارد و حيوان با نبات هيچ نوع شراكت ندارد و نبات با جماد هيچ نوع شراكت ندارد و هيچ ماده مشتركه‏اي در ميان ايشان نيست. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه عالي در داني كه ظاهر مي‏شود به طور تابعيت ظاهر مي‏شود و به طور وصفيت بروز مي‏كند و معلوم است كه داني در عالم خودش منزل دارد و عالي منزلش در اين عالم نيست، منزلش در عالم ديگر است و از عالم خودش مي‏آيد و در عالم داني كه عالم او نيست ظاهر مي‏شود معلوم است كه چون در اين عالم ظاهر شد غريب در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 202 *»

ميان اهل اين عالم خواهد بود چراكه وطنش نيست مانند اهل اين عالم كه وطنشان در اين عالم است. پس نسبت به اين عالم كه نظر بكني اهل اين عالم را اصول و آنها را توابع مي‏بيني و اصليتشان همين است كه ايشان اهل اين عالمند و منزل و مقامشان در اين عالم است و آنها كه در اين عالم ظاهر مي‏شوند تابعند به جهت اينكه اهل اين عالم نيستند و منزلشان در عالم ديگر است و از آن عالم آمده‏اند و به اين عالم ظاهر شدند. پس به اين نظر مي‏شود گفت كه اهل عالم داني نسبت به اهل عالم عالي كه در اين عالم ظاهر مي‏شوند اصولند و آنها نسبت به اهل عالم داني فروعند و اين هم يك نظري است كه از يك راهي درست است و بسا حكماي اهل حق اين نظر را گاهي به كار مي‏برند و به اين نظر در پاره‏اي جاها بعضي فرمايشات مي‏كنند ولكن اين نظر نظر ظاهري است و نظر حكمتي نيست و حكيم به نظر حكمتي كه نظر كرد چنين نمي‏گويد كه داني اصل است و عالي كه در او ظاهر مي‏شود فرع است بلكه امر در نزد او به عكس است ولكن اين نظر مخصوص اهل حق است و اهل حق اين نظر را دارند و نظر حكمتيشان همين نظر است و آن نظر اول نظر ظاهريشان است و ساير حكما و منطقيين هيچ‏يك اين نظر را ندارند و اصلاً اين چيزها را برنخوردند كه عالي در وجود مقدم است و در ظهور مؤخر مي‏شود و تأخر در ظهورش دليل اين است كه در وجود مقدم است. پس چون در وجود مقدم است اصل و اشرف است نسبت به داني كه زير پاش افتاده و همان نظرشان مقصور بر آن نظر ظاهري است و ظاهراً چون مي‏بينند كه داني در عالم خودش هست و يك نوع اصالتي دارد به واسطه اينكه اين عالم وطن او است و در وطن خود منزل دارد ولكن عالي از جاي ديگر مي‏آيد و در عالم داني به طور وصفيت ظاهر مي‏شود پس داني را مطلقاً اصل مي‏دانند و عالي را فرع، و داني را ماده خيال مي‏كنند و عالي را صورت. پس انسان را كه مثلاً مي‏خواهند تعريف بكنند چنين تعريف مي‏كنند كه «جسمٌ نامٍ حساسٌ ناطقٌ». جسم را مي‏گويند جنس عالي است كه جنسي است كه بالاتر از او جنسي نيست و او اصل است نسبت به تمام جمادات و نباتات و حيوانات و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 203 *»

اناسي و بعد از او نامي است و اين نامي اگرچه يك نوع جنسيتي دارد كه شامل نباتات و حيوانات و اناسي است لكن نسبت به جسم يك نوع نوعيتي دارد كه تنويع مي‏كند جسم را و جمادات را بيرون مي‏كند. و بعد از او حساس است كه نسبت به نامي نوع است كه نباتات را بيرون مي‏كند ولكن نسبت به حيوانات و اناسي جنس است كه شامل تمام حيوانات و اناسي است. و بعد از او ناطق است كه نوع صرف است و مخصوص به اناسي است و به هيچ‏وجه جنسيتي ندارد. پس جسم كه جنس صرف صرف است اصل است نسبت به سايرين و يك نوع ماديت دارد براي آنها و نامي چون يك نحو نوعيتي دارد نسبت به جسم صوريت دارد كه عارض مي‏شود آن ماده را لكن نسبت به مادون خود يك نحو ماديت دارد كه آنها نسبت به او صوريت دارند و صورتهايي هستند كه بر روي اين ماده پوشانده مي‏شوند. و حساس هم نسبت به نامي صوريّت دارد و صورتي هست كه عارض مي‏شود نامي را ولكن نسبت به مادون خود ماديت دارد و يك ماده‏اي است كه آن صورتها بر روي او پوشانده مي‏شوند و ناطق ديگر ماديت ندارد و همه‏اش صورت صرف است كه عارض شده است حساس را. پس جسم اصل همه است و ماديت دارد نسبت به همه و بعد از او اصل نامي است كه ماديت دارد براي نباتات و حيوانات و اناسي و بعد از او اصل حساس است كه ماديت دارد براي حيوانات و اناسي و ليس كمازعموا.

جسم اصل همه نيست و نامي اصل نباتات و حيوانات و اناسي نيست و حساس اصل حيوانات و اناسي نيست و نباتات هيچ دخلي به جمادات ندارند و حيوانات هيچ دخلي به نباتات ندارند و اناسي هيچ دخلي به حيوانات ندارند هريك براي خود عالم علي‏حده‏اي دارند كه دخلي به عالم ديگري ندارد و هيچ‏يك راهي به عالم ديگري ندارند. اناسي در عالم نفس منزل دارند و حيوانات در عالم حيات كه غيب اين عالم است منزل دارند و در عالم بالاتر راه ندارند و نباتات جاشان در اين عالم است و در عالم بالاتر راه ندارند و بدئشان در اين عالم و عودشان به سوي اين عالم است. ديگر از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 204 *»

اين عالم گذشته در غيب اين عالم راه ندارند چراكه نبات نيست مگر صوافي عناصر اين عالم، كه صوافي عناصر اين عالم كه با هم جمع شدند نبات پيدا مي‏شود و نبات غير از صوافي اين عناصر چيزي نيست و خدا كه مي‏خواهد درختي خلق بكند در عالم، اول اراده مي‏كند و اراده‏اش از پيش او مي‏آيد در فؤاد پس در آنجا درخت فؤادي پيدا مي‏شود بعد از آنجا مي‏آيد در عالم عقل و در آنجا درخت عقلاني پيدا مي‏شود بعد از آنجا مي‏آيد در نفس و در آنجا درخت نفساني پيدا مي‏شود بعد از آنجا مي‏آيد در مثال و در آنجا درخت مثالي پيدا مي‏شود بعد از آنجا مي‏آيد در عرش اين عالم و از آنجا مي‏آيد به كرسي و از كرسي مي‏آيد به افلاك و از افلاك مي‏آيد به شعلات كواكب تا آنكه مي‏آيد روي زمين و از آنجا سر بيرون مي‏آورد پس درخت پيدا مي‏شود و اين است كه مي‏فرمايد و ان من شي‏ء الاّ عندنا خزائنه و ماننزّله الاّ بقدر معلوم پس اين درخت كه در اينجا روييده مي‏شود خزائنش پيش خدا بود و از آنجاها آمد تا آنكه در فلان وقت در فلان مكان ظاهر شد و آن خزائن الآن تمامش در غيب اين درختي است كه پيدا شده و خزائنش همانهايي است كه ذكر شد كه ارادة اللّه از عالمي به عالمي آمد تا آنكه در ارض اين عالم آن درخت پيدا شد و حديثي كه وارد شده است كه از براي خداوند هزار هزار عالم و هزار هزار آدم است و شما آخري آن عالمها و آدمها هستيد مي‏شود به همين‏طورها معني كرد.

باري، اگرچه مي‏گوييم كه نباتي كه در اينجا پيدا شده خزائنش از بالا آمده ولكن به يك ملاحظه‏اي است كه اين جور تعبيرات آورده مي‏شود و به نظر حقيقت كه ملاحظه بكني نبات در غير اين عالم وجود ندارد و جاش در همين عالم است چراكه نبات نيست مگر بخار غليظي كه از آب و خاك پيدا مي‏شود. آن بخار كه پيدا شد نباتيت در او ظاهر مي‏شود و حياتي و روحي به او تعلق مي‏گيرد ولكن آن بخار دخلي به اين بخارها ندارد كه اجزاي مائي تنها باشد و اين بخارهايي كه در خارج مي‏بيني همه‏اش اجزاي مائي است و آب وقتي گرم شد اجزاش از هم جدا مي‏شود و رو به بالا مي‏رود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 205 *»

بخار نيست مگر آب لطيف‏شده و رقيق‏شده. آب است وقتي رقيق شد بخار مي‏شود. ببين كه نمك خاصيتش اين است كه گرم شد مي‏بندد حال آب شور را كه آتش مي‏كني نمكش باقي مي‏ماند در ظرف و مي‏بندد و آن آبهاش بخار مي‏شود و مي‏رود بالا و بعضي كه توي دريا مبتلا مي‏شوند و آب شيرين ندارند همين‏طورها مي‏كنند. از آب دريا برمي‏دارند عرق مي‏كشند و آن آب بخار مي‏كند بالا مي‏رود بعد به واسطه برودت خارجي متقاطر مي‏شود بعد كه متقاطر شد شيرين مي‏شود و اصلاً شوري ندارد. و راهش همان است كه اجزاي ملحي در توي ظرف آب باقي مي‏ماند و آن اجزاي مائي تنها بالا مي‏رود و بخار مي‏شود. پس بعد كه متقاطر شد شيرين مي‏شود و شور نيست به جهت اينكه اجزاي مائي تنها است و اجزاي ملحي همراه خودش ندارد.

باري، بخار همان آب است و چيزي غير از آب نيست پس همان‏طوري كه آب قابل از براي حيات نيست بخار هم قابل از براي حيات نيست و همان‏طور كه حيات به آب عبيط خارجي تعلق نمي‏گيرد به بخار عبيط خارجي هم تعلق نمي‏گيرد وانگهي علاوه بر اينكه خود بخار في‏نفسه قابل حيات نيست اجزاي بخار منفصل و جدا از هم است چراكه آب وقتي كه حرارت وارد بر او شد او را منبسط مي‏كند و اجزايش را متفتّت مي‏كند پس به هر جزئي از آب جزئي از هوا متصل مي‏شود و بين اجزاي آب اجزاي هوا متخلل مي‏شود و اين‏طور كه شد بخار پيدا مي‏شود و بخار همان ذرات مائيه‏اي است كه ذرات هوا ميانشان متخلل شده و ظاهراً  كه نگاه مي‏كني چيز يكدستي به نظر مي‏آيد و آن اجزاء از بس كوچكند به نظر نمي‏آيند ولكن اگر شيشه‏اي را قدري آب بريزي و سر آتش بگذاري در توي آفتاب آن‏وقت مي‏بيني كه هي از توي آب اجزاي مائي از هم جدا مي‏شود و مي‏آيد بالا و در ميان آفتاب خوب مي‏شود اجزاي آن بخار را منفصلاً از هم مشاهده كرد اگرچه در ساير جاها نتوان آن را ديد چنانكه در توي اين هوا ذرات بسياري هست كه همه جدا از يكديگر هستند ولكن به چشم ديده نمي‏شوند مگر در روزنه‏ها آن‏وقتي كه آفتاب بر آنها مي‏تابد آن‏وقت مي‏بيني كه اجزاي هبائيه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 206 *»

بسياري بر گرد هم جمعند و تمامشان هم منفصل از يكديگرند و هر ذره‏اي غير ذره ديگر است و بين اين ذرات اجزاي هوا فاصله است و در غير روزنه‏ها اين ذرات به طور انفصال ديده نمي‏شوند. بخار هم همين‏طور است اجزاي مائيه چندي است كه اجزاي هوائيه ميانشان فاصله شده است و جدا از يكديگر ايستاده‏اند نهايت در اغلب جاها انفصال اجزائش مشاهده نمي‏شود و به نظر نمي‏آيد و در بعضي جاها كه تدبيري به كار مي‏برند انفصال اجزاش از يكديگر هم ديده مي‏شود پس بخار اهبيه‏اي است مائيه و همان ماء است كه به واسطه حرارت خارجي اهبيه شده اين است كه به واسطه برودت خارجي همين بخار كه عبارت از آن اهبيه باشد دوباره مي‏رود آب مي‏شود و راهش هم اين است كه برودت چون به اين بخار رسيد و اين بخار را سرد كرد پس اجزائش سنگين مي‏شوند و ميل به پايين مي‏كنند پس آن جزء بالائيش مي‏آيد به جزء پائين‏ترش متصل مي‏شود و آن جزء هم به جزء ديگر متصل مي‏شود وهكذا اجزاء كه به هم متصل شدند دوباره آب مي‏شوند و به صورت اولي خود برمي‏گردند. پس چون اجزاي بخار منفصل از يكديگرند و تفتّت دارند نمي‏شود حيات به بخار تعلق بگيرد چراكه اگر به جزئي تعلق بگيرد هوا كه فاصله است ميان او و ميان جزء ديگر پس به آن جزء ديگر تعلق نمي‏گيرد و آن جزء ديگر خبردار نمي‏شود از حيات پس به حيات آن جزء زنده نمي‏شود و اگر به هر جزء هر جزء علي‏حده حيات تعلق بگيرد باز چون منفصل از همند اين يكي را دست بزني آن يكي خبر نمي‏شود و آن يكي را دست بزني اين يكي خبر نمي‏شود باز حيات منشأ اثري نخواهد بود و از اين جهت است كه حيات به خاك هم تعلق نمي‏گيرد به واسطه آن تفتّتي كه در اجزاش هست. پس علاوه بر اينكه خود بخار في‏نفسه قابل حيات نيست و نمي‏تواند مظهر آثار و افعال حيات بشود تفتّت اجزايش هم مانع است از اينكه حيات در او ظاهر بشود و بخار معده هم از همين قبيل است و بعينه مانند اين بخارهاي ظاهري است اين است كه حيات به او تعلق نمي‏گيرد و جز براي خارج شدن از بدن براي چيزي خوب نيست.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 207 *»

و اين‏جور بخارها كه لطيف آبند مركب حيات واقع نمي‏شوند و هيچ‏بار حيات در همچو بخارها ظاهر نمي‏شود و آن بخاري كه حيات در او ظاهر مي‏شود اين طورها نيست و مانند اين بخارها اجزاي مائي تنها نيست بلكه اجزاي ترابي هم همراهش هست و اين اجزاي ترابي با آن اجزاي مائي با هم تركيب شدند و آن بخار پيدا شد و صوافي آب و خاك كه مي‏شنوي مراد همين است كه آبي داخل خاكي بشود و خاكي ممزوج با آبي بشود به طوري كه در يكديگر حل و عقد شوند و يك چيز يكدستي پيدا بشود و اين بخاري كه حيات به او تعلق مي‏گيرد به همين‏طورها پيدا مي‏شود آب و خاكي داخل هم مي‏شود و اجزاي مائي با اجزاي ترابي با هم ممزوج مي‏شوند و در يكديگر حل و عقد مي‏شوند و از حل و عقدشان يك بخار يكدست متشاكل‏الاجزائي پيدا مي‏شود كه اجزاش منفصل از يكديگر نيست و تفتّتي ندارد و نه آب تنها است و نه خاك تنها، هم خاك دارد و هم آب لكن چه آبي كه عقد شده است در خاك و چه خاكي كه حل شده است در آب و حالا نه آبش پيدا است و نه خاكش هويدا است. اجزاي مائيش منفصل از اجزاي ترابيش نيست و اجزاي ترابيش منفصل از اجزاي مائيش نيست به طوري داخل هم شدند كه جدا كردنشان از يكديگر ممكن نيست و يك چيز يكدست متصل‏الاجزاء هستند و اين بخار چون از آب تنها پيدا نشده بلكه از خاك هم پيدا شده و آب و خاكش هم از يكديگر جدا نيستند بلكه حل و عقد در يكديگر شدند اين است كه اجزاش كمال اتصال به يكديگر را دارند و هيچ چيز بين ايشان فاصله نيست لهذا حيات به اين جور بخار تعلق مي‏گيرد و چون يكدست و متصل‏الاجزاء است تا به يك جزئش حيات تعلق گرفت سرايت به جزء ديگر مي‏كند در او هم حيات در مي‏گيرد و تا به يك جزئش چيزي برخورد اجزاي ديگر خبر مي‏شوند و اين بخار در هر جا كه پيدا شد حيات به او تعلق مي‏گيرد نهايت در يكجا حيات نباتي تعلق مي‏گيرد و آثار نباتي از او بروز مي‏كند مانند نباتات و در يكجا حيات حيواني تعلق مي‏گيرد و آثار حيواني از او بروز مي‏كند مانند حيوانات و اين بخار هم در نباتات هست و هم در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 208 *»

حيوانات اگر اين بخار نباشد نه حيات نباتي در نباتات پيدا مي‏شود و نه حيات حيواني در حيوانات پيدا مي‏شود نهايت بخاري كه در نباتات است يك‏طوري است و يك نوع انجماد و غلظتي دارد اين است كه بيشتر از حيات نباتي چيزي در او ظاهر نشده است و بخاري كه در حيوانات است يك طور ديگر است و يك نوع ذوبان و رقّتي دارد اين است كه حيات حيواني كه حيات بالاتري است در او ظاهر شده و اين بخار تا در بدن حيوان پيدا شد حيات حيواني به او تعلق مي‏گيرد چنانكه آن بخار متعلّك([6]) تا در بدن نبات پيدا شد حيات نباتي به او تعلق مي‏گيرد و اين بخار كه در بدن حيوان پيدا مي‏شود مقدمه است از براي ظهور مراتب غيبيه ولكن اول چيزي كه در او ظاهر مي‏شود حيات حيواني است. بعد اگر بدن قلبي دارد و فضواتي([7]) از برايش هست كم‏كم صعود مي‏كند و از آن فضوات بالا مي‏رود خيال و شعور به او تعلق مي‏گيرد و تا چنين قلب و فضواتي از برايش نباشد خيال و شعور به او تعلق نمي‏گيرد و اول كه بخار در قلب پيدا مي‏شود حيات به او تعلق مي‏گيرد بعد كه از آن فضوات صعود كرد و بالا رفت شعور به او تعلق مي‏گيرد و اين شعور اولاً و بالذات در اناسي است و در حيوانات قويّه هم يك نوع شعور ظلّي هست اما در حيوانات ضعيفه شعور ظلّي هم نيست به جهت اينكه حيوانات قويّه مانند اناسي قلب دارند و فضواتي از براي بدنشان هست مانند اناسي كه از تمام بدنشان بخاري در آن قلب پيدا مي‏شود و در آنجا حيات به او تعلق مي‏گيرد بعد از آنجا اين بخار مي‏پيچد در تمام اعضا و جوارح پس تمام اعضا و جوارح زنده مي‏شوند و به حركت در مي‏آيند ولكن در حشرات قلب بخصوص در بدنشان نيست كه اول حيات در بخار قلب پيدا بشود بعد از آنجا سرايت بكند به ساير اعضا بلكه تمام بدنشان قلب است و در تمام بدنشان بخاري پيدا مي‏شود و به تمام آن بخار حيات تعلق مي‏گيرد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 209 *»

و اگر ملتفت باشي مي‏يابي كه از همين راه است كه اناسي و حيوانات قويّه همين‏كه سرشان را بريدي يا يك صدمه‏اي به ايشان رسيد حيات يكجا از بدنشان بيرون مي‏رود و ديگر هيچ عضوي حيات ندارد و حركت نمي‏كند و حركت بالمرة از تمام اعضا بيرون مي‏رود ولكن حشرات چنين نيستند سرشان را كه بريدي حيات زودي از بدنشان فرار نمي‏كند بلكه تا مدتي سرشان مي‏جنبد و تا مدتي دُم و ساير اعضاش حركت مي‏كند بخصوص در مار كه اين مطلب را واضح‏تر مي‏بيني كه بدنش را اگر ريز ريز بكني باز تمام آن ريزه‏ها تا چندي حركت مي‏كنند و مي‏جنبند و بزودي حيات از آنها بيرون نمي‏رود چنانكه نقل مي‏كنند كه يك وقتي افعي را كشتند و بدنش را ريز ريز كردند و اجراش را از همديگر جدا كردند بعد كه آفتاب بر آن اجزاي ريزه ريزه تابيد تمام آنها بنا كردند حركت‏كردن و بر گرد هم جمع‏شدن و هيچ استبعادي هم ندارد و ظاهراً اين‏جور چيزها چنين ترائي مي‏كند كه حيات مار خيلي قوي است كه بعد از كشتن او تا مدتي حيات از اجزاي بدنش بيرون نمي‏رود و به همين نظر است كه از حيات اشتقاق اسمي برايش كردند و حيّه‏اش ناميدند ولكن حكيم مي‏بيند كه حيات در حيّه و امثال او از حشرات بسيار ضعيف است و از ضعف حيات است كه حالتشان اين است و راهش هم همان است كه اينها مانند حيوانات قويّه قلب بخصوص ندارند كه منشأ حياتشان باشد قلبشان در تمام بدنشان هست و تمام بدنشان قلب است و در هر جزئي از بدنشان يك بخاري هست و به آن بخار حيات تعلق مي‏گيرد و كأنّ حياتهاي عديده در بدن ايشان هست اين است كه هر جاي بدنشان را كه ببُري جاي ديگرش براي خود زنده است و حركت مي‏كند. سر مار را ببُري دمش تا مدتي براي خود حركت مي‏كند و دمش را ببري سرش تا مدتي براي خود حركت مي‏كند و بسا هست در آن اوائلي كه جدا شده است اگر چيزي را دندان بگيرد زهرش در او اثر بكند و اين نيست مگر از اين بابت كه حيات در بدنشان منشأ بخصوصي ندارد كه از آنجا به ساير اعضا ناشي شده باشد بلكه در تمام اعضاش بخارات هست و به تمام آن بخارها حيات تعلق مي‏گيرد. پس يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 210 *»

عضوي كه جدا شد از عضو ديگر هم در اين عضو يك بخاري هست و هم در آن عضو و آن بخار هم همچه بخاري است كه قابل است از براي ظهور حيات پس هم در آن بخار حيات هست و هم در اين بخار پس هم آن عضو به واسطه آن بخار حيّي كه در اوست زنده مي‏شود و هم اين عضو به واسطه آن بخار حيّي كه در اين است زنده مي‏شود اين است كه آن عضو براي خودش علي‏حده حركت مي‏كند و اين عضو هم براي خود علي‏حده حركت مي‏كند و مادامي كه آن بخار در اينها باقي است حركت مي‏كنند بعد كه به واسطه برودت خارجي يخ كرد حركت نمي‏كند و بسا كه آن بخار چندان يخ نكند و فاسد نشود ولكن به واسطه برودت خارجي حيات از او بيرون برود و حركت نداشته باشد بعد كه حرارت به او رسيد و آن بخار را گرم كرد و آب شد و به حالت اوّلش برگشت دوباره حيات به او تعلق بگيرد و حركت بكند چنانكه ديده شده است در مار زنده كه برودت زياد به او مي‏رسد بخاري كه در اندرونش هست يخ مي‏كند پس سست و پژمرده مي‏شود به طوري كه گويا حس و حركتي ندارد بعد كه آفتاب بر او مي‏تابد و گرم مي‏شود بنا مي‏كند حركت‏كردن و به اين طرف و آن طرف رفتن و همچنين تجربه شده است مگس را كه بكشند لكن بطوري كه اعضاش از همديگر جدا نشود و عضوي از اعضاش عيب نكند بعد كه ساعتي او را توي مشت نگاه داشتند يا در توي خاكستر گرمي گذاردند زنده مي‏شود و به حركت مي‏آيد آنگاه يكدفعه پرواز مي‏كند و مي‏رود و سرّش همان است كه آن بخار در بدن ايشان يخ مي‏كند حيات از آن بخار فرار مي‏كند دوباره به واسطه حرارت به سرحد اول مي‏رسد حيات عود مي‏كند و اعضاي اينها را هم كه از يكديگر جدا كردي چون آن بخار در تمام اينها هست و اجزاي آن بخار در تمام اينها ساري است و بخارش هم يك بخار متعلّك غليظي است كه فرو رفته است در بدن ايشان و خيلي شباهت تامه به بدنشان دارد اين است كه با اينكه اعضا از يكديگر جدا شدند مع‏ذلك هريك هريك از اعضا براي خود حركت مي‏كنند و چنين نيست كه بمحض جداشدنشان از يكديگر از حركت بيفتند بلكه بسا آنكه بعد از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 211 *»

جداشدن مدت زماني همين‏طور حركت بكنند به جهت اينكه آن بخار غليظ كه مركب حيات بود در تمام اين اعضا باقي است و چون غلظت دارد بمحض جدا شدن اعضا از يكديگر از جوف اين اعضا بيرون نمي‏رود و قلبي هم ندارند كه منشأ حياتشان باشد تا آنكه به واسطه جدا شدن از آن قلب قطع فيض حيات از ايشان بشود پس اعضايشان را با اينكه از هم جدا مي‏كني آن بخار متعلّك از ايشان بيرون نمي‏رود و در هر عضوي همان‏قدر بخاري كه بوده هست و به واسطه آن بخار حيات تعلق دارد اين است كه حركت مي‏كند و مي‏جنبد و مادامي كه آن بخار توش هست حركت مي‏كند بعد كه آن بخار به واسطه حرارت زيادِ خارجِ از عضوِ جدا شده بيرون رفت يا به واسطه برودت زياد از خارج در آنجا يخ كرد و فاسد شد حيات از توش بيرون مي‏رود حيات كه بيرون رفت از حركت مي‏افتد و اين طول مكث حيات در اجزاي بدن حشرات بعد از انفصال و جدا شدنشان از يكديگر به واسطه آن بخار غليظ متعلّكي است كه در ايشان است و آن بخار از بسياري غلظتي كه دارد چنان در اعماق ايشان فرو رفته و پاش را در مغز اين اجزا فرو برده كه عبث عبث از ايشان جدا نمي‏شود و تا مدتي همان‏جا هست و به واسطه ماندن او هم حيات به او تعلق دارد.

پس بنابراين هر چند آن بخار غليظتر و قوامش بيشتر و تجسّدش زيادتر باشد بيشتر در اجزاي منفصله بدن مكث مي‏كند پس آن اجزاء ديرتر از حركات باز مي‏مانند و هرچند غلظت و تجسّدش كمتر است كمتر در آن اجزاء مكث مي‏كند پس آن اجزاء زودتر از حركت باز مي‏مانند و اينكه مي‏بيني بدن حيّه بعد از انفصال اجزايش بيشتر از بدن حشرات زنده است و حركت مي‏كند و از اين جهت هم حيّه‏اش ناميدند به واسطه اين است كه بخاري كه در بدن حيّه است غلظتش و قوامش بيش از غلظت و قوام بخارهاي ابدان حشرات است از اين جهت بيشتر در اجزاي بدن حيّه مكث مي‏كند و در آنها كه مكث كرد تا هر قدري كه مكث دارد حيات هم به او تعلق دارد اين است كه تا مدت زماني همين‏طور حركت مي‏كنند و اما حيوانات قويّه اولاً بخاري كه در ايشان پيدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 212 *»

مي‏شود كه مَركب حيات است بسيار لطيف و رقيق است و شباهت به اجزاي بدنشان ندارد اين است كه بعد از انفصال اعضاء دوامي ندارند و در آن اعضاء باقي نمي‏مانند زودي از ميان اعضاء بيرون مي‏روند او كه بيرون رفت اعضاء از حس و حركت باز مي‏مانند و ثانياً تا اين بخار در قلب پيدا نشود حيات تعلق نمي‏گيرد و چنين نيست كه يك بخاري در تمام بدنشان پيدا بشود و يكدفعه حيات به تمام آن بخار تعلق بگيرد بلكه اول بايد در قلب پيدا بشود و به يك سرحدي برسد كه در آنجا حيات به او تعلق بگيرد بعد در آنجا كه حيات به او تعلق گرفت آن وقت به واسطه امدادات خارجي آن بخار زياد مي‏شود و سرريز مي‏كند و مي‏رسد به تمام اعضاء و جوارح و چون آن بخار يكدست است و تفتتي در اجزاش نيست و اجزاش هم تمامشان سرشان بسته است به آن بخاري كه در قلب است حيات به او كه تعلق گرفت از آنجا سرايت مي‏كند به تمام بخاراتي كه در اعضاء هست پس تمام اعضاء زنده مي‏شوند و به حركت مي‏آيند و اين بخار هميشه بايد در توي قلب باشد كه حيات تعلق داشته باشد و تعلقش را از بدن برندارد اين است كه اگر كسي گرسنگي زيادي بخورد آن بخار كم‏كم به تحليل مي‏رود و بدل مايتحللش هم كه نمي‏آيد پس كار به جايي مي‏رسد كه بالمرة آن بخار تمام مي‏شود پس حيات هم بالمرة از بدن فرار مي‏كند و بدن مرده مي‏افتد.

پس چون در حيوانات قويه منشأ حيات همان بخار قلب و حيات ساير اعضا به واسطه حيات آن بخار است اين است كه تا عضوي را از بدن جدا كردي حيات از او بيرون مي‏رود و هيچ حس و حركت ندارد و تا قلب را گرفتي خفه كردي تمام اعضا از حس و حركت مي‏افتند و مي‏ميرند و تا سر را بريدي يا يك كاري كردي كه آن بخار از قلب بيرون برود تمام اعضا از حس و حركت مي‏افتند و اين از قوت و لطافت حياتشان است و حشرات كه برخلاف اينند از ضعف و غلظت حياتشان است.

باري، مقصود اين بود كه آب تنها قابل نيست از براي ظهور حيات و خاك تنها هم همين‏طور تا اين آب و خاك در يكديگر حل و عقد نشوند و يك بخار يكدستي پيدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 213 *»

نشود حيات به او تعلق نمي‏گيرد خواه حيات نباتي باشد و خواه حيات حيواني. حيات حيواني كه خيلي واضح است كه تا چنين بخاري پيدا نشود حيات حيواني تعلق نمي‏گيرد حيات نباتي و روح نباتي هم همين‏طور است تا چنين بخار يكدست متشاكل‏الاجزائي پيدا نشود روح نباتي هم تعلق نمي‏گيرد. نمي‏بيني كه از آب تنها نبات بعمل نمي‏آيد و از خاك تنها نبات بعمل نمي‏آيد. نه آب، نبات مي‏شود و نه خاك. اگر آب تنها و خاك تنها قابل بودند از براي روح نباتي مي‏خواست در تمام اين آبها و خاكها روح نباتي ظاهر باشد و حال اينكه هرچند در خلال ديار ايشان تجسس مي‏كني اثري از نبات نمي‏بيني پس نبات وقتي پيدا مي‏شود كه صوافي اين آب و خاك با هم جمع بشوند و صوافيشان همان بخاري است كه از اين‏دو به عمل مي‏آيد و او نه آب صرف است و نه خاك صرف ولكن هم حصه‏اي از آب دارد و هم حصه‏اي از خاك ولكن آبش از خاكش جدا و خاكش از آبش جدا نيست بلكه آبش در خاك عقد شده و خاكش در آب حل شده و حالا طوري شده كه اگر آبش بالا برود خاكش هم بهمراه او بالا مي‏رود و اگر خاكش پايين بيايد آبش هم بهمراه او پايين مي‏آيد و مختصراً اگر بالا برود تمامش بالا مي‏رود و اگر پايين بيايد تمامش پايين مي‏آيد و چنين نيست كه آبهاش بالا برود و خاكهاش بماند و اين بخاري كه پيدا مي‏شود از اين آب و خاك خيال نكن كه تنها از اين آب و خاك پيدا شده بلكه از هوا و نار هم پيدا شده نهايت تو آب و خاك را مي‏بيني و هوا و نار را نمي‏بيني و اين بخار صوافي عناصر است و عناصر آب است و خاك است و هواست و نار و هريك از اين عناصر لطائف و غلائظي دارند و هيچ‏كدام يكدست نيستند لطيف و غليظي دارند و الآن چون داخل همند درست معلوم نمي‏شود و اگر كسي تدبيري بكار ببرد و لطائفش را از غلائظش جدا بكند آن‏وقت معلوم مي‏شود كه يكدست نبودند چنانكه مي‏گويند اهل فرنگ تدبيري كرده‏اند و دو شيشه مي‏گذارند و هوا را تلطيف مي‏كنند و كأنّ هوا را جوهركش مي‏كنند و لطائف هوا مي‏آيد توي يك شيشه و آن غلائظش در شيشه ديگر مي‏ماند و او را ذغال اسم گذارده‏اند و بي‏مناسبت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 214 *»

هم نيست او را ذغال بگويند چراكه ذغال طبعش ضد حيات است اين است كه اگر كسي زير كرسي ذغال بريزد بعد سرش را زير كرسي ببرد بخار آن ذغال كه از راه دماغ به جوف او رفت حياتش ضعيف مي‏شود به طوري كه سست مي‏شود و بي‏هوش مي‏شود و بسا آنكه همان‏طور بميرد و آن غلائظ هوا هم تأثيرش اين است كه حيات را ضعيف مي‏كند و برعكس آن لطائف هوا كه در شيشه ديگر است تقويت مي‏كند حيات را اين است كه گنجشكي را مثلاً اگر توي آن شيشه ذغال بيندازند في‏الفور مي‏ميرد ولكن گنجشك پژمرده نيم‏نفس را كه توي آن شيشه ديگر انداختند زود قوت مي‏يابد و به نشاط و انبساط مي‏آيد و آن غلائظي كه جدا كردند و ذغالش مي‏گويند همان اجزاي ارضيه‏اي است كه در توي هواست. و حالا كه مي‏بيني آن جور اثرها در هوا نيست براي اين است كه هوا مخلوط شده است از اجزاي هوائي و اجزاي ارضي و اينها داخل هم شده‏اند اين است كه نه آن اجزاي هوائي اثر هوائي دارد و نه آن اجزاي ارضي اثر ارضي دارد پس نه حيواني توي اين هوا  كه مي‏بيني مي‏ميرد و نه حياتش قوي‏تر مي‏شود ولكن وقتي كه به يك تدبيري آن اجزاي هوائي را از اجزاي ارضي جدا كردي كه اجزاي هوائي در يك شيشه رفت و اجزاي ارضي در شيشه ديگر باقي ماند آن‏وقت آن اجزاي هوائي حيات را تقويت مي‏كند و حيواني را كه توش بيندازي به نشاطش مي‏آورد و آن اجزاي ارضي حيات را برطرف مي‏كند و حيواني را كه توش بيندازي في‏الفور هلاكش مي‏كند و اين نيست مگر از آن اجزاي ارضيه‏اي كه در هواست و آنها ديگر بيش از اين عقلشان نرسيد والاّ اگر كسي تدبيري به كار ببرد هوا را در سه شيشه بلكه چهار شيشه هم قرار بدهد و از همين هوا بگيرد داخل شيشه‏اي بكند جوهر هوا بشود و تقويت حيات نمايد و از همين هوا بگيرد و داخل شيشه‏اي ديگر كند كه همه‏اش اجزاي ارضيه هوائيه باشد و از همين هوا بگيرد و داخل شيشه‏اي ديگر بكند كه همه‏اش اجزاي مائيه هوائيه باشد و از همين هوا بگيرد و داخل شيشه‏اي ديگر بكند كه همه‏اش اجزاي ناريه هوائيه باشد چراكه در همين هوائي كه مي‏بيني بغير از هوا هم نار هست و هم آب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 215 *»

هست و هم خاك ولكن همه‏اش هوائي است آبش مانند اين آبها و خاكش مانند اين خاكها و نارش مانند اين نارها نيست پس اگر كسي تدبير درستي داشته باشد هواش را مي‏تواند از خاكش جدا بكند و خاكش را مي‏تواند از آبش جدا بكند و آبش را مي‏تواند از آتشش جدا بكند و از هوا گذشته نار هم همين‏طور است آب هم همين‏طور است خاك هم همين‏طور است و همين نار كه خودش يكي از عناصر است بغير از ناريت هم هوائيت دارد و هم مائيت دارد و هم ترابيت و در توي نار هم هوا هست و هم آب هست و هم خاك لكن همه‏اش ناري است آبش مانند اين آبهاي عبيط و خاكش مانند اين خاكهاي عبيط و هواش مانند اين هواهاي عبيط نيست وهكذا در توي آب هم خاك هست و هم هوا هست و هم نار هست لكن همه‏اش مائي است نه هواش مانند هواي عبيط خارجي است و نه نارش مانند نار عبيط خارجي است و نه خاكش مانند خاك عبيط خارجي است و در توي خاك هم نار هست و هم هوا هست و هم آب هست اگر آب نبود اجزاش به همديگر نمي‏چسبيد و مانند خاكستر متفتّت‏الاجزاء بود. پس بلا شك آب توش هست هوا هم هست نار هم هست نهايت همه‏شان ترابي است نه آبش مانند آب عبيط خارجي است و نه نارش مانند نار عبيط خارجي است و نه هواش مانند هواي عبيط خارجي است. حتي توي اين خاك كه ادني از جميع عناصر است عرش هست كرسي هست فلك هست اما همه‏اش ترابي است، عرشش عرش ترابي است و كرسيش كرسي ترابي است و فلكش فلك ترابي است وهكذا در هريك از عناصر اين چيزها هست نهايت در هريك اين چيزها از جور خودش است. و مقصود اين است كه در توي خاك هوا و نار و آب خوابيده و در توي آب خاك و هوا و نار خوابيده و در توي هوا آب و خاك و نار خوابيده و در توي نار آب و خاك و هوا خوابيده اين است كه حلّ و عقد مي‏شوند در يكديگر و ممزوج مي‏شوند با هم به طوري كه يك چيز يكدست پيدا مي‏شود و اگر چنين نبودند حل و عقدشان ممكن نبود و ممزوج ـ شدنشان به آن طور كه چيز يكدست از ايشان به عمل بيايد صورت نمي‏گرفت و آب و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 216 *»

خاك كه حالا مي‏بيني با هم ممزوج مي‏شوند و در يكديگر حلّ و عقد مي‏شوند به واسطه اين است كه اين آب آب صرف نيست و اين خاك هم خاك صرف نيست بلكه اين آب يك آبي است كه خاك هم دارد و اين خاك هم يك خاكي است كه آب هم دارد. پس لطائف اين آب آب است و غلائظش خاك و لطائف اين خاك آب است و غلائظش خاك و چون چنين است پس وقتي كه اين آب و خاك را داخل هم كردي اول آن خاكي كه در آب است به واسطه مجانستي كه با تراب دارد در تراب اثر مي‏كند بعد او كه اثر كرد آبش هم به واسطه خاكش در تراب اثر مي‏كند و تراب هم همين‏طور اول آن مائي كه در او است به واسطه مجانستي كه با آب دارد در آب اثر مي‏كند بعد او كه اثر كرد خاكش هم به واسطه آبش در آب اثر مي‏كند پس در يكديگر فعل و انفعال مي‏كنند. و همچنين است حال هوا و نار، اول هوائي كه در نار است در هوا اثر مي‏كند بعد نارش در هوا اثر مي‏كند، و هوا هم اول ناري كه در او است در نار اثر مي‏كند بعد هواش در نار اثر مي‏كند، وهكذا اول مائي كه در هوا است در آب اثر مي‏كند بعد هواش در آب اثر مي‏كند و آب هم اول هوائي كه در او است در هوا اثر مي‏كند بعد آبش در هوا اثر مي‏كند و اول ترابي كه در هواست در تراب اثر مي‏كند بعد هواش در او اثر مي‏كند و تراب هم اول هوائي كه در او است در هوا اثر مي‏كند بعد ترابش در او اثر مي‏كند و اول ترابي كه در نار است در تراب اثر مي‏كند بعد نارش در او اثر مي‏كند و تراب هم اول ناري كه در او است در نار اثر مي‏كند بعد ترابش در او اثر مي‏كند و اول مائي كه در نار است در آب اثر مي‏كند بعد نارش در او اثر مي‏كند و ماء هم اول ناري كه در او است در نار اثر مي‏كند بعد مائش در او اثر مي‏كند بعد از آنكه تمام اين عناصر به واسطه آن مجانستي كه با هم دارند در يكديگر فعل و انفعال كردند و تأثير كردند در يكديگر به طوري كه هريك متطبّع شدند به طبع ديگري و غلائظ و كثافات را از خود دور كردند يك بخار غليظ يكدستي پيدا مي‏شود كه ظاهراً يكدست و متشاكل‏الاجزاء است ولكن هم ناريت دارد و هم هوائيت دارد و هم مائيت دارد و هم ترابيت دارد اما عجب در اين است كه نه مانند آب است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 217 *»

نه مانند خاك است و نه مانند هوا است و نه مانند نار، مثل هيچ‏يك نيست اما خالي از هيچ‏يك نيست ظاهراً نه مثل آب است و نه مثل خاك است و نه مثل هوا است و نه مثل نار است اما هم نار دارد و هم هوا دارد و هم آب دارد و هم خاك ولكن آبش جدا از خاك و خاكش جدا از آب و هواش جدا از آب و خاك و نارش جدا از هواش نيست بلكه در تمام اجزاي آن بخار متعلّك هم آب هست و هم خاك هست و هم هوا هست و هم نار، جايي در آن بخار يافت نمي‏شود كه يكي از اين چهار در آنجا نباشد پس تمامش آب و تمامش خاك و تمامش هوا و تمامش نار است و چون به اين سرحد رسيد نبات به او تعلق مي‏گيرد و آثار نباتيت از او بروز مي‏كند و حالا طوري است كه مي‏تواند مظهر آن آثار واقع شود. آب عبيط و خاك عبيط و هواي عبيط و نار عبيط هيچ‏يك نمي‏توانستند مظهر آثار نبات واقع بشوند و آثار نباتي نمي‏شد از ايشان بروز كند به جهت اينكه هريك از اينها يك جهت در او قوت دارد و باقي جهات در او مضمحل است پس نمي‏تواند متحمل تمام كارهاي نبات بشود اما آن بخار حالتش چنين نيست يك جهت ندارد بلكه تمام جهات در او به طور قوت است هم ناريتش قوي است و هم هوائيتش قوي است و هم مائيتش قوي است و هم ترابيتش قوي است و چون چنين است مي‏تواند متحمل كارهاي نباتي بالتمام بشود و كارهاي نباتي جذب و امساك و هضم و دفع است اين هم جذب مي‏كند و امساك مي‏كند و هضم مي‏كند و دفع مي‏كند به ناريتي كه در او هست جذب مي‏كند و به ترابيتي كه در او هست امساك مي‏كند و به هوائيتي كه در او هست هضم مي‏كند و به مائيتي كه در او هست دفع مي‏كند فضولات را از خود و هرگاه ناريت نداشت نمي‏توانست جذب بكند و هرگاه ترابيت نداشت نمي‏توانست امساك بكند و هرگاه هوائيت نداشت نمي‏توانست هضم بكند و هرگاه مائيت نداشت نمي‏توانست فضولات را از خود دفع كند و چون ناريت و ترابيت و هوائيت و مائيت در تمام اجزاي اين بخار متعلّك هست و جايي از او نيست كه يكي از اينها در آنجا نباشد اين است كه جذبش يا امساكش يا هضمش يا دفعش در جاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 218 *»

بخصوص نيست كه در جاهاي ديگرش نباشد بلكه در تمام جاهاش جذب هست و امساك هست و هضم هست و دفع هست از همه‏جا هم جذب مي‏كند و هم هضم مي‏كند و هم امساك مي‏كند و هم دفع مي‏كند و چنين نيست كه يك جاش جذب بكند و يك جاش امساك بكند و يك جاش هضم بكند و يك جاش دفع بكند و هرگاه چنين بود نبات بعمل نمي‏آمد و در عالم موجود نمي‏شد پس در همه‏جاش قوه جاذبه هست و در همه‏جاش قوه ماسكه هست و در همه‏جاش قوه هاضمه هست و در همه‏جاش قوه دافعه هست و از همه راه جذب مي‏كند و از همه راه امساك مي‏كند و از همه راه هضم مي‏كند و از همه راه دفع مي‏كند. پس درختي كه مي‏بيني جاي بخصوصش جاذب نيست و جاي بخصوصش ماسك نيست و جاي بخصوصش هاضم و دافع نيست بلكه از تمام جاهاش از آن شاخه‏هاي بالاش گرفته تا آن منتهي‏اليه ريشه‏هاش جذب مي‏كند غذا را و از تمام جاهاش نگاه مي‏دارد غذا را و از تمام جاهاش هضم مي‏كند لطائف آن غذا را و از تمام جاهاش دفع مي‏كند فضولات او را از خود و آن بخار متعلّك چون در همه‏جا هست در همه‏جا كارهاي خودش را دارد. پس سر درخت جذب مي‏كند و امساك مي‏كند و هضم مي‏كند و دفع مي‏كند، وسط درخت هم همين‏طور ريشه درخت هم همين‏طور اين است كه هم ريشه درخت نمو مي‏كند و حجمش زياد مي‏شود و قد و پهناش زياد مي‏شود و فضولات از او دفع مي‏شود و هم وسط درخت نمو مي‏كند و حجم و قد و پهناش زياد مي‏شود و فضولات از او دفع مي‏شود و هم سر درخت. پس خيال نكن كه تنها ريشه درخت ميل به سفل مي‏كند تمام اجزاي درخت به يك جهت ميل به سفل دارند و رو به پايين زور ميزنند پس اگر درست نظر كني همه‏جاي درخت ريشه است چراكه اين ميل به سفل نمودن به واسطه ترابيت است و دانستي كه ترابيت در يك جاي بخصوصي نيست بلكه در تمام جاهاش هست پس تمام جاهاش از سرش گرفته تا ريشه‏اش به واسطه ترابيتي كه در ايشان است ميل به سفل دارند پس تمام جاهاي درخت ريشه است و از همين راه است كه شاخه‏اي را مي‏بري توي زمين نمناك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 219 *»

فرو مي‏بري بنا مي‏كند در آنجا ريشه‏كردن و الآن هم تمام اين شاخه‏ها و ساقه‏ها ريشه كرده‏اند در يكديگر و ريشه ايشان از آن بالاي درخت گرفته آمده است تا آن منتهي‏اليه درخت نهايت تو آن ريشه‏ها را نمي‏بيني. همچنين چون در تمام جاهاش ناريت هست و ناريت اقتضاش ميل به علوّ نمودن است پس از همه‏جاش ميل به بالا مي‏كند از آن ريشه‏اش گرفته تا شاخه‏هاي بالايي([8]) و هي جذب مي‏كند آب و خاك و هواي خارجي را و آنها را مستحيل به خود مي‏كند و رو به بالا مي‏رود. و مردم خيال مي‏كنند كه شاخه‏هاي درخت تنها ميل به بالا دارند و ريشه‏هاش تنها ميل به پايين دارند ولكن بعد از آنكه دانستي كه ميل به علوّ به واسطه ناريت است و ميل به سفل به واسطه ترابيت؛ و ترابيت و ناريت در تمام اجزاي اين درخت هست و نيست جزئي كه هم ناريت و هم ترابيت نداشته باشد پس مي‏يابي كه درخت از همه‏جا ميل به پايين دارد و از همه‏جا ميل به بالا دارد و شاخه‏هاش همين‏طور است و ريشه‏هاش هم همين‏طور و ناريت در همه‏جاي درخت هست كه از همه‏جا جذب مي‏كند و ترابيت در همه‏جاي درخت هست كه از همه‏جا امساك مي‏كند و هوائيت در همه‏جاي درخت هست كه از همه‏جا هضم مي‏كند و مائيت در همه‏جاي درخت هست كه از همه‏جا دفع مي‏كند فضولات را از خود و اينها نيست مگر از آن بخار متعلّكي كه پيدا شده و اجزاش در يكديگر حل و عقد شده. آن بخار چون مركّب از عناصر است و عناصرش هم جدا از يكديگر نيستند و طوري داخل همند كه هيچ‏كدام از يكديگر جدا نيستند بلكه به طوري داخل هم شدند كه آبش داخل خاك است و هواش داخل آب و خاك است و نارش داخل آب و هوا و خاك است و امتيازشان از يكديگر ممكن نيست بلكه طوري است كه آبش مانند خاك است و خاكش مانند آب و هواش مانند آب است و آبش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 220 *»

مانند هوا و هواش مانند نار است و نارش هم مانند هواست وهكذا و اين بخار هم كه در تمام اجزاي درخت ساري و جاري است لذا آثار نباتي از تمام اجزاي درخت ظاهر مي‏شود و هر كجاي درخت را كه نگاه مي‏كني يك جذبي و يك امساكي و يك هضمي و يك دفعي هست و اين بخار هم بعد از آنكه پيدا شد يك خميره‏اي است كه هرچند غذا به او از خارج مي‏رسد زودي او را مستحيل به خود مي‏كند چه از آب و خاك خارجي كه به ريشه‏اش مي‏رسد و چه از هواي خارجي كه شاخه‏ها و ساقه‏اش به خود مي‏كشد.

و خيال نكن كه مدد نبات تنها از آب و خاك است از هوا هم هست و اين هوا كه به درخت مي‏خورد لطائفش را درخت به آن قوه جذبي كه دارد به خود مي‏كشد و زودي مستحيل به خود مي‏كند و بدل مايتحلل خودش قرار مي‏دهد و از طرف ريشه هم لطائف آب و خاك را جذب مي‏كند و آنها را نيز مستحيل به خود مي‏كند و بدل مايتحلل خودش قرار مي‏دهد و بلغم و سودا و صفرا و خوني كه در بدن نباتي حيوان پيدا مي‏شود همين‏طورند خميرهايي هستند كه هر چيز به هر رنگي و به هر شكلي و به هر طبعي و به هر خاصيتي و به هر اثري كه باشد به هر كدام از اينها كه متصل شد مستحيل به او مي‏شود و متلون به لون او و متشكل به شكل او و متطبع به طبع او مي‏شود و بلغم يك خميره‏اي است كه هرچه به او برسد او را مستحيل به بلغم مي‏كند و صفرا هم يك خميره‏اي است كه هرچه به او برسد او را مستحيل به صفرا مي‏كند وهكذا و هريك از اين اخلاط در بدن نباتي حيوان يك خاصيت بخصوصي دارند و يك كار بخصوصي از ايشان برمي‏آيد. بعد از تمام اين اخلاط يك بخاري متصاعد مي‏شود از قلب كه آن بخار نه بلغم صرف است و نه صفراي صرف است و نه خون صرف است و نه سوداي صرف است بلكه هم بلغم دارد و هم صفرا و هم خون و هم سودا؛ و بلغمش هم جدا از صفراش نيست و صفراش جدا از سوداش نيست وهكذا بلكه در تمام اجزاي آن بخار هم بلغم هست و هم صفرا هست و هم سودا هست و هم خون و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 221 *»

از اين جهت آن بخار هم كار بلغمي مي‏كند و هم كار صفرائي و هم كار سودائي و هم كار خوني.

و چون به نظر دقت ملاحظه كني تمام اين بخاري كه در بدن حيوان و بدن نبات پيدا مي‏شود از همين عناصر است و همين عناصر است كه يك طوري در يكديگر حل و عقد مي‏شوند نبات پيدا مي‏شود و يك طور ديگر حل و عقد مي‏شوند حيوان پيدا مي‏شود وهكذا پس در اين عناصر تمام چيزها ريخته شده و در هريك از اينها اجزاي فلكي و اجزاي نبات و اجزاي حيات وهكذا ريخته شده است و از بس اين اجزاء داخل يكديگر شده‏اند هيچ‏يك ظاهر نيستند و ظهوري ندارند و منشأ اثري نمي‏باشند و چون اينها را مخض مي‏كنند كم‏كم اجزاي هر چيزي بهم متصل مي‏شود تا آنكه آن چيز در او ظاهر مي‏شود و منشأ اثر مي‏شود و مخضها هم مختلف است از براي اتصال اجزاي هر چيزي يك نوع مخض بايد كرد تا آن اجزاء بهم متصل شوند و آن چيز پيدا بشود و بعينه حالت عناصر مانند حالت شير است كه ظاهراً هرچه نگاه مي‏كني بجز آب سفيد غليظي نمي‏بيني لكن مي‏داني كه توي اين شير روغن هست و دوغ هست و پنير هست و ماست هست و كشك هست و قارا هم هست، تمام اينها توي شير خوابيده است و حالا هيچ‏يكشان ظاهر نيستند و با اينكه در همين شير اجزاي روغن هست مع‏ذلك انگشت را كه توش فرو مي‏كني چرب نمي‏كند به جهت اينكه اجزاي روغن منتشر است در اين شير و اجزاي كشك هم منتشر است در او پس هر جزئي از روغن كه در شير هست يك جزئي از كشك همراهش هست و كشك چون تيزابيت دارد اگر آن جزء روغني دست را چرب بكند آن جزء كشكي چربي او را از دست دور مي‏كند اين است كه هرچند دست را توي شير فرو ببري چرب نمي‏شود. حال ظاهراً كه نگاه مي‏كني در شير نه اثري از روغن مي‏بيني و نه از پنير و نه از ماست و نه از دوغ و نه از كشك و نه از قارا ولكن وقتي كه بناي مخض گذاردي و اين شير را مخض كردي كم‏كم آن چيزها از شكم شير بيرون مي‏آيند و چون كه آنها اشياء مختلفه هستند و هيچ‏يك دخلي به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 222 *»

ديگري ندارند طبع و خاصيت علي‏حده‏اي دارند همه به يك مخض از شير پيدا نمي‏شوند بلكه مخضهاي مختلف بايد توي كار بيايد تا به هر مخضي چيزي از شير پيدا بشود و هر مخضي هم مخصوص به چيزي است كه غير آن چيز را به آن مخض نمي‏شود استخراج نمود. مثلاً مخضي كه روغن از شير بعمل مي‏آيد و اجزاي روغني بهم متصل مي‏شود به آن مخض كشك و پنير و قارا و ماست از شير به عمل نمي‏آيد و مخضي كه كشك از شير بعمل مي‏آيد به آن مخض ساير چيزها از شير بعمل نمي‏آيد وهكذا و همين‏طور است بعينه حالت اين آب و خاك كه تمام چيزها در ايشان ريخته شده است ولكن مخض مي‏خواهد كه آن چيزها از اين آب و خاك بيرون بيايند و ظاهر بشوند و مخضش هم به انواع مختلفه بايد بشود تا به هر مخضي چيز بخصوصي از ايشان ظاهر بشود پس به يك مخض جماد پيدا بشود و به يك مخض نبات پيدا بشود و به يك مخض حيوان پيدا بشود وهكذا و اين مخضها همه كار صانع است و او مي‏داند كه چطور بايد مخض كرد تا فلان چيز بخصوص از ايشان به عمل بيايد و غير او كسي نمي‏داند. پس او هر چيزي كه مي‏خواهد از اين آب و خاك بيرون بياورد يك نوع مخضي به كار مي‏برد كه به آن مخض آن چيز از آب و خاك ظاهر مي‏شود و سر از گريبان آب و خاك بيرون مي‏آورد اين است كه مي‏فرمايد و كنتم امواتاً فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم و تخصيص به انسان ندارد تمام چيزهايي كه مي‏بيني همين‏طور مرده بودند خدا احياشان كرد و مردنشان همين بود كه اجزائشان در اجزاي اين آب و خاك منتشر بودند و پهلوي هر جزئي اجزاي غريبه چندي بودند كه مانع بود از تأثيرشان، پس منشأ اثري نبودند و ظهوري نداشتند و اموات بودند و هيچ حس و حراك و اثر و خاصيتي نداشتند و احياشان اين است كه خدا آب و خاك را مخض كرد و آن اجزاء را بهم متصل كرد پس قوت گرفتند و منشأ اثر شدند و ظهوري پيدا كردند. پس تمام آنچه را كه در اين عالم مي‏بيني همه مرده بودند خدا تمامشان را زنده كرد بعد هم بيايد وقتي كه تمام اينها را اماته كند و به حالت اولشان برگرداند. و فرق اين است كه ساير چيزها بعد از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 223 *»

آنكه خدا اماته‏شان كرد دوباره احياشان نمي‏كند اما اناسي را بعد از آنكه اماته كرد دوباره احياشان مي‏كند پس اناسي با آنها در موته اولي و در حيات بعد از آن موته و در موته ثانيه شريكند و فرقي با هم ندارند و فرق در اينجا است كه آنها بعد از موته ثانيه زنده نمي‏شوند و اناسي بعد از موته ثانيه زنده مي‏شوند و خطاب اذ كنتم امواتاً فاحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم هم مخصوص به اناسي است و غير از اناسي چيزي مخاطب به اين خطاب نيستند.

و آنهايي كه انكار معاد را كرده‏اند و مي‏گويند اناسي هم بعد از مردن عود نمي‏كنند و زنده نمي‏شوند سببش اين است كه معني مردن را نفهميده‏اند اين است كه استدلال مي‏كنند كه اعاده معدوم داخل در محالات است و چيزي كه معدوم شد محال است همان را عود بدهند نهايت كاري كه مي‏كنند مثل آن را عود مي‏دهند و مثل او هم كه خود او نيست پس او اعاده نشده چيز ديگر از نو ساخته شده و اين را هم كسي اعاده نمي‏گويد و اعاده گفتنش بيجا است مثلاً خشتي را كه خراب كردي بعد دوباره از همان گل برداشتي به همان اندازه خشت ساختي اين خشت اگرچه از همان گل است و مثل آن خشت اول است لكن باز آن خشت نيست نهايت خشتي است به جور آن خشت اول. پس آن خشت اول دوباره ساخته نشده بلكه از نو خشت تازه‏اي ساخته شده و دخلي به آن خشت ندارد و اينجاهاش درست است و حرفي است متين و محكم، خشتي را خراب بكني دوباره از گلِ آن خشت خشت ديگري بسازي آن خشت عود نكرده و آن خشت ساخته نشده بلكه خشت ديگري از نو ساخته شده و آن خشت همين‏كه خراب شد معدوم شد و پي كار خود رفت اعاده دادنش معقول نيست و داخل در محالات است و او را هيچ‏كس نمي‏تواند اعاده بدهد و هر چيزي كه معدوم شد حالش اين است و اعاده معدوم به دليل عقلي و دليل حسي محال است و خود اين كليه مسلّم است لكن استدلال به او در انكار معاد درست نيست و به واسطه اينكه اعاده معدوم محال است نمي‏شود انكار معاد كرد كه معادي نيست. بلي اگر معاد هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 224 *»

اعاده معدوم بود حق به جانب آنها بود ولكن معاد كه اعاده معدوم نيست چراكه مردن به معني معدوم شدن نيست تا معاد اعاده معدوم باشد و آنها معني مردن را نفهميدند خيال كردند كه هر چيزي كه مرد معدوم مي‏شود، بعد نشستند پيش خود استدلال كردند كه بعد از آنكه چيزي مرد و معدوم شد اعاده معدوم كه داخل در محالات است پس اعاده اموات محال است پس معادي نيست و نمي‏دانند كه مردن دخلي به معدوم‏شدن ندارد و چيزي كه مي‏ميرد معدوم نمي‏شود نهايت اجزاش از هم متفرق مي‏شوند و منشأ اثري نمي‏گردند و ظهوري ندارند و اين جور مردن كه پيش از حيات هم هست چطور شد پيش از حيات مرده بودند و خدا زنده‏شان كرد و بعد از حيات كه مردند نمي‏شود زنده‏شان كرد و حال اينكه متصل دارند به چشم مي‏بينند كه خدا دارد مرده‏ها را زنده مي‏كند و بدون تفاوت معاد هم همين‏طور است و مرده‏ها را خدا همين‏طور عود مي‏دهد افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون اين است كه خدا در بسياري از جاها به آنهايي كه مي‏گويند مات فات است طعن مي‏زند كه آيا نمي‏بينيد كه زمين مرده را زنده مي‏كنيم و گياههاي عجيب و غريب از او بيرون مي‏آوريم؟ و آيا نمي‏بينيد كه شما مرده بوديد و شما را زنده كرديم و به اين طورها بسياري از جاها استدلال مي‏فرمايد و راهش همان است كه همان‏طوري كه در زمين گياهها امواتند و هيچ اثري از ايشان و ظهوري از برايشان نيست بعد خدا ايشان را زنده مي‏كند همان‏طور اناسي هم بعد از مردن اثري از ايشان نيست و ظهوري ندارند و اجزايشان منتشر مي‏شود در خاك همان‏طوري كه اجزاي نبات در خاك منتشر است و خدا ايشان را زنده مي‏كند و زنده‏كردنشان اين است كه آن اجزاي منتشره را جمع مي‏كند بعد از آنكه جمع شدند قوت مي‏يابند و منشأ اثر مي‏شوند و ظهور پيدا مي‏كنند و به حالت اول خود برمي‏گردند و هيچ استبعادي ندارد معاد و اعاده اموات و حال اينكه كار خدا هميشه اين است كه اموات را اعاده مي‏دهد و زنده مي‏كند و پيوسته پيش چشم مردم دارد اموات را زنده مي‏كند مع‏ذلك دارند انكار معاد مي‏كنند. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

([1]) اين است كه مي‏فرمايند هر چيزي در نزد مؤثر قريب خود مخلوق به نفس است. منـه

([2]) غلظـت.

([3]) اين بود كه از خواص انبيا اين بود كه پا بر هر سنگي مي‏گذاشتند پايشان به آن سنگ فرو مي‏رفت ولكن در زمين نرم و ريگ راه مي‏رفتند اثر پايشان معلوم نبود. منـه

([4]) تمام حبوبات جذب در ايشان بالفعل است اين است كه تا آب ريختي به خود مي‏كشد و مي‏خيسد. منـه

([5]) اين است كه تا روح ادني ظاهر نشود روح اعلي ظاهر نمي‏شود همان طوري كه تا اين بدن درست نشود روحي در او ظاهر نمي‏شود. منـه

([6]) چسبناك.

([7]) سوراخها، رخنه‏ها.

([8]) اگر آتش در ريشه پيدا شد و غلبه كرد مانند زنجبيل خاصيتش اين است كه در اسافل بدن تأثير مي‏كند بخلاف دارچين كه در اعلا است و آتش در او هست و در اعالي بدن تأثير مي‏كند. منـه