دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد چهارم – قسمت دوم
«* دروس جلد 4 صفحه 209 *»
درس دوازدهم
(دوشنبه 9 رجبالمرجب سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 210 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما كان هو9 مظهر اسم اللّه الحي و به حيوة كل حي و هو عقل الكل المدبر لجميع ما سواه و به شعور الكل و عرفانهم بربهم و به يؤدون جميع ما كلفهم اللّه سبحانه و يعملون بمقتضي محبته و يتصفون بصفاته و يتخلقون باخلاقه و به يعبدون الرحمن و يكتسبون الجنان الي آخر.
مطالب حكمت تمامش از يك پستاست از اين جهت آسان است ياد گرفتنش، ولكن در هر جايي لازمه رتبه هست و حفظ آن لازمه رتبه را كسي كه نتواند بكند بسيار مشكل شده براش، از اين جهت است كه هم سهل است هم ممتنع. آسان است در نهايت آساني، مشكل است در نهايت اشكال. راه آسانيش اينكه خدايي كه بيرون است از جميع خلق و يك جور خلق ميكند، خدا عقل را آسانتر خلق نكرده كه جسم را مشكلتر خلق كند يا برعكس، خدا قدرتي دارد كه جسم را با عقل يك جور به يك آساني خلق ميكند كساني كه قدرتشان اندازه و نهايتي دارد كاري براشان آسان است كاري براشان مشكل، بسا ده من را ميتواند بردارد بيست من را نميتواند بردارد. اين به جهت اندازه قوت است اما وقتي قدرت بياندازه شد ديگر كاه و كوه و ظاهر و باطن، جميع پيشش علي السوي ميشود. حالا فكر كنيد كه چنين قدرتي معني مصدري نيست و چنين قدرتي چيزي عرضي
«* دروس جلد 4 صفحه 211 *»
نيست و چنين قدرتي البته بسته است به قادر خودش.
انشاء اللّه اگر بنا بگذاريد كه همين لفظ نشنويد و بنا باشد توي معني برويد همين كه بنا شد لفظ بشنويد، نشنويد هم نقلي نيست حديث تدريه خير من الف ترويه اين الف ترويه را هم ملتفت باشيد هيچ مرادشان نيست كه بخصوص هزار حديث را بگويي و نفهمي معنيش را يك حديث را معنيش را بداني اين يكي بهتر است از آن هزار حديث كه معنيش را نداني، صدهزار هم بداني و معنيش را نفهمي اين يك حديث بهتر است.
پس در لفظ بدانيد كه هيچ نيست لفظ را خدا خلق كرده بالتبَع، وقتي درست فكر كنيد كه از خواب بيدار شويد ميدانيد كه لفظ بالتبع خلق شده. اگر مراد خدا معاني الفاظ نبود الفاظ را خلق نميكرد. آب بيار كه ميگويند هيچ كس الف و باء خيال نميكند. در دنيا كسي بگويد آب بيار الف و باء دستش بدهند ريشخند ميكنند. تمام معاملات دنيايي آن قدر مسلم شده كه يادتان نيامده در الفاظش فكر كنيد، وضع لفظ براي اين است كه معني را از آن بفهمند در همه جا چنين است، حالا اگر خدا حجت كند كه شما تمام معاملات دنياييتان جميع معاشراتتان جميع الفاظتان معني داشت و هيچ يادتان نبود لفظ، و معني مقصودتان بود، چطور شد پيش خدا كه ميآييد بايد الفاظ معني نداشته باشد؟ اين معاني در آن الفاظ هست، اگر پي ببري.
و باز از مشكلات اين شده كه معني را از لفظ بايد فهميد بيلفظ. حكما گفتهاند بيا بشنو و از لفظ بيلفظ بفهم، و اين خيلي گران است بر اين نيمچه ملاها. و اين نيمچه حكيمها ميگويند كه اگر لفظ ثمر ندارد چرا ميگويي از لفظ بفهم؟ اگر ثمر دارد چرا ميگويي بيلفظ بفهم؟ تو فكر كن اين الف و باء چه شباهت دارد به آب؟ هيچ شباهت ندارد، حالا آب مگو و اين لفظ را مگو، مردم چه ميدانند تو
«* دروس جلد 4 صفحه 212 *»
آب ميخواهي. پس بايد لفظ آب را گفت اما بيلفظ، بيالف و بيباء. پس مرادات را از پيَش برويد.
حالا از جمله مراداتي كه بايد از پيش رفت اين است كه تمام اسماء اللّه آنچه ميشنويد جميعش از باب اشتقاق است ملتفت باشيد كه اگر اشتقاق توش نباشد لفظي ميشود بيمعني، مثل اينكه زيدي را اسم ميگذاري براي آن جثه خارجي هيچ در معني زا و ياء و دال نيست، مردم به معني بناشان نيست نگاه كنند مردم يك لفظي را بيمعني اسم ميگذارند ميخواهد معني داشته باشد ميخواهد نداشته باشد. اسم پسرش را يا دخترش را سلطان ميگذارد ميخواهد معني داشته باشد ميخواهد نداشته باشد و شما بدانيد اسماءاللّه اين جور نيست.
فلان كس اسم پسرش را قادر گذاشت اين چون جاهل بوده هيچ مناسبتي ملاحظه نكرده، اسماء اشتقاقي مثل اين است كه بگويي زرد، آن چيزي است كه زرد باشد سرخ آن چيزي است كه سرخ باشد گرم آن چيزي است كه گرم باشد سرد آن است كه سرد باشد، اينها اسمهاي مشتقي است كه معني دارد، طويل است قصير است اينها اسمهاي اشتقاقي است. تمام اسماء اللّه بايد اسماء مشتقه باشند و اسم جامدي براي خدا نيست. حالا كه بنا شد اسماء مشتقه باشند پس اسم خدا قادر است پس قدرت بايد داشته باشد اگر نتواند همه كاري بكند بيمعني ميشود، ميفرمايند الاسم ما انبأ عن المسمي اسم حقيقتش اشتقاق است، اسم آن چيزي است كه خبر ميدهد از مسمي، بسا اسم ظاهري خبر از مسمي ندهد مگر بعد از علم به وضع، اين علم به وضع باز يك جور اشتقاقي توش افتاده است، لكن حالا برخلاف آن معاني مشتقه مردم اسم ميگذارند، شما بدانيد اسم بايد تمامش از اين مقوله باشد.
اسم آن چيزي است كه انباء از مسمي كند. پس اين اسمي كه خبر ميدهد از
«* دروس جلد 4 صفحه 213 *»
مسمي اگر از مسمي چيزي پيش اسم نباشد پس اين خبرش هم بايد دروغ باشد، ملتفت باشيد. چه فايده مردم بناشان نيست فكر كنند و الا تمام حقايق را از آسمان آوردند و ريختند در ميان مردم، و همه آنها در ميان مردم افتاده و هست، لكن از پي معنيش نميروند، از اين جهت ميبيني اين اسمائي را كه ميگويند و روايت ميكنند و خبر از معني آن ندارند، ثمري كه دارد حجت براشان تمام شده و سحقاً لمن يروي ما لايدري و اغلب مردم، و اين اغلب يعني «تمام كساني كه نميدانند نسبت ميان اسم و مسمي را» داخل اين طايفه افتادهاند كه يروي ما لايدري و سحقاً لمن يروي ما لايدري.
پس اسم آن چيزي است كه خبر بدهد از مسمي، اگر از مسمي هيچ پيشش نيست البته كسيكه خبر ندارد از جايي چطور ميتواند خبر از آنجا بدهد؟ خبرش لامحاله دروغ ميشود، ببينيد زيد خودش خبر ميدهد از خودش به شرطي كه بفهميد انشاء اللّه. باز در اينجاها وحشتي ندارد لكن بدانيد اين حرفها حجت است، آنجا نميبريش باز سحقاً لمن يروي ما لايدري پس زيد خودش خبر ميدهد از خودش، به اسم خود خبر ميدهد از خود. پس زيد ميايستد و ميگويد من ايستادهام حالا فكر كنيد زيد اگر بنشيند و بگويد من ايستادهام دروغ است. پس زيد بايد بايستد و بگويد من ايستادهام تا حرفش راست باشد. پس زيدِ ايستاده، ايستاده است. حالا ميخواهي بگو زيد خودش ايستاد و خبر داد كه من ايستادهام، ميخواهي بگو ايستاد اسم زيد است يا بگوييد اين قائم اين ايستاده. در معاملات دنياييتان هم اصطلاح جميع صاحبان لغات است پس اين زيد ايستاده و اين ايستاده اصطلاح تمام عقلاي عالم و تمام اهل لغات است كه اين ايستاده زيد است عمرو نيست بكر نيست. حالا اين ايستاده اسم زيد است خود زيد نيست، چرا كه زيد مينشيند و ايستاده فاني ميشود و زيد فاني نميشود.
«* دروس جلد 4 صفحه 214 *»
اين را ببينيد كه ميبينيدش و ميتوانيد بفهميد مشكل كه نيست فهم اين مطلب، خدا كه هيچ بناش نيست كه چيزي را كه به تو نگفته و به تو ننموده از تو خواسته باشد. لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و لايكلف اللّه نفساً الا ما آتاها ما آتاي خلق چه چيز است آن چيزي است كه در عرصه شما آمده. پس نشسته اسم شماست نه ذات شما به جهتي كه اين را خرابش ميكني ميايستي. و ايستاده اسم شماست نه ذات شما به جهتي كه اين را خراب ميكني و مينشيني شما اگر همه همين نشسته بوديد نشسته كه خراب ميشد شما بايد خراب شويد. پس همه مردم اسماء مشتقه دارند و اين اسماء نماينده مسمي هستند، و هيچ يك نيستند كه بدون اسم خبر بدهند از جايي.
و از اين بيان انشاء اللّه سرّ اين به دستتان باشد كه چرا خدا ارسال رسل كرده؟ بعينه مثل اين ميشود كه چرا زيد ايستاده يا نشسته، حتم است و حكم كه زيد يا ايستاده باشد يا نشسته. وضع عالم اين است كه هرچه موجود است يا متحرك باشد يا ساكن، واجب و حتم است چنين باشد و خدا محال قرار نميدهد. پس جسم در عالم وجود پا گذاشته يا متحرك است يا ساكن. ديگر جسمي باشد كه نه متحرك باشد نه ساكن داخل محالات است. پس جسم يا متحرك است يا ساكن. اگر متحرك شد آيا ذات جسم متحرك شده است؟ نه، چرا كه ذات جسم ساكن هم ميشود. ميبيني جايي متحرك است جايي ساكن و اين دو غير يكديگرند. به همينطور در جسم كه نگاه ميكني اگر چه يك چيز به نظر ميآيد لكن وقتي متحرك است وقتي ساكن است، پس متحرك و ساكن دو چيزند. همين جور كه پهلوي هم كه هستند دو چيزند گاهي هم كه متحرك شوند گاهي ساكن باز دو چيزند. باز عوام الناس كه عقلشان به چشمشان است نميفهمند و شما سعي كنيد چشمتان همراه عقلتان ببيند نه عقلتان همراه چشمتان بفهمد. انسان عاقل
«* دروس جلد 4 صفحه 215 *»
چشمش همراه عقلش بايد بيايد. آنهايي كه عارفند به همين زمين و به همين آسمان نگاه ميكنند، و همانجور چيزهايي كه جهال نگاه ميكنند نگاه ميكنند و خدا حكمت را ريخته روي هم. اين است كه فرمايش ميكند و كأيّن من آية في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون روش راه ميروند و نميدانند كجا راه ميروند، تقصيرشان اين است كه اينها عقلشان را تابع چشم ميكنند، چشم را همراه عقل ببريد آيات را ميبينيد در آسمان و زمين، حالا فكر كنيد كه اگر دو چيز را پهلوي هم بگذاري يكي متحرك يكي ساكن و بگويي اين متحرك غير اين ساكن است، مردم اين را زود قبول ميكنند، به جهتي كه عقلشان تابع چشمشان است و همينطور هم هست البته اين غير آن است و واضح است كه غير آن است. اما چيزي كه وقتي متحرك باشد و وقتي ساكن اين متحرك و اين ساكن را نميگويند دو چيز است.
چه كنم از بس مطالب اينجور واضح است آدم خجالت ميكشد بگويد، ميگويند خوب حالا اين درس شد علم شد كه آدم بنشيند و معطل كند مردم را كه دو چيز را پهلوي هم كه گذاردي دو تاست، همه وضع حكيم اين است. پس اين مردم همين كه دو چيز را پهلوي هم ديدند يكي متحرك يكي ساكن، زود قبول ميكنند كه اين دو تاست، آسمان ميگردد زمين ساكن است قبول ميكنند كه اين دو تاست، اما چيزي باشد گاهي متحرك گاهي ساكن ميگويند اين متحرك و اين ساكن يك چيز است، و اين به جهت اين است كه عقلشان را تابع چشمشان كردهاند حالا شما چشمتان را تابع عقلتان كنيد كه در جايي كه ميخواهد مخفي شود فريب چشمتان را مخوريد.
پس شخص واحد اگر گاهي متحرك شود گاهي ساكن ساكنش غير متحرك است متحركش غير ساكن است. حالا نيمچه ملا هم كه هست ميگويد «ذات زيد
«* دروس جلد 4 صفحه 216 *»
متحرك است ذات زيد ساكن است» چطور شد آن دو تا كه پهلوي هم بود دوتا بود؟ بله مادهاش دوتا است. اين، يك ماده است. شما ملتفت باشيد اين به محضي كه متحرك شد ديگر ساكن اسمش نيست باز ساكن مادهايست كه در سكون در آمده به محضي كه ساكن شد ديگر متحرك نيست. پس ساكن و متحرك هميشه نقيض يكديگرند. ديگر ضدين آن چيزي است كه افتراقشان شايد اما جمعشان نشايد. نقيضين آن است كه نه جمعشان شايد نه افتراقشان. اگر دو ماده را خيال كني يكيش گرم يكيش سرد اينها ضدين ميشود اما ماده واحده لامحاله وقتي كه متحرك است سكونش بايد به عالم فنا رود، نباشد و وقتي ساكن است حركتش بايد به عالم فنا رود، نباشد. بسياري از ضدين در منظر در ماده واحدهشان كه آوردي نقيضين ميشوند. پس هرچه پا به عالم وجود گذارده در ميانه نقيضين واقع است و نميشود در ميانه نقيضين واقعش نكرد. نظم خلقت بر اين است، از اين است كه ميفرمايند بمضادته بين الاشياء علم ان لا ضد له حالا اين را ميشنوند كتابها كه پيشتان است شرحهاش را كه كردهاند برداريد ببينيد. واللّه بوش را نبردهاند. كان و يكون را هم كه ميدانند مبتدا و خبرش را ميدانند فصيح و غير فصيحش را هم خيال ميكنند ميدانند و بويي نبردهاند.
حرفها توي هم ريخته ميشود، كلام فصيح يا كلام بليغ را مردم نميدانند كدام است، مردم تمامشان توي لفظ گيرند. كلام فصيح آن است كه مطلب را به طوري بگويند كه تمام مطلب گفته شده باشد، بليغ آن است كه طوري بگويند كه مطلب را برساند. نه كلام فصيح اين است كه مسجع و مقفا بگويند. تمام كساني كه در معاني وبيان فرو رفتهاند از اينها غافل شدهاند از اين جهت فصاحت قرآن را هنوز نفهميدهاند، در الم اعهد ميگويند ركاكت دارد به جهتي كه الف حرف حلق است عين حرف حلق است هاء حرف حلق در گفتنش مشكلتر است پس فصيح نيست
«* دروس جلد 4 صفحه 217 *»
بليغ نيست، گفتنش اشكالي دارد ركاكت دارد فصيح نيست.
فصيح كدام است مثل يا ارض ابلعي ماءك اين فصيح است اما الم اعهد فصيح نيست، اين فصيح است به جهتي كه قافش از كجاست ياءش از كجاست لامش از كجا انسان آسانش است بگويد، پس قيل يا ارض ابلعي ماءك فصيح است اما الم اعهد فصيح نيست. حالا چه عذر ميخواهند، بله در تمام قرآن يك كلام غير فصيح باشد نقلي نيست، شما انشاء اللّه فكر كنيد هيج نبودهاند توي معني. كلام فصيح آن است كه مطلب را به طوري بگويند كه تمام مطلب گفته شده باشد، و كلام بليغ آن است كه مطلب را برساند دخلي به اينكه الف از حروف حلق است باش شفوي است ندارد.
خلاصه برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه اسم بايد انباء كند از مسمي، وضع خلق بر اين است كه تمام جاها چنين قرار داده كه ـ بمضادته بين الاشياء همه جا چنين است كه ـ اسماء بايد دلالت كنند بر مشتقات. و همچنين اسماء چون متعددند داد ميزنند كه ما متعدديم و مسمي چون واحد است فرياد ميزند كه من واحدم، و واحد متعدد نيست و متعدد واحد نيست. خدا داد ميكند للّه الاسماء الحسني فادعوه بها چون اسماء متعدده دارد واحد است. اگر اسماء متعدده نداشت واحد نبود.
اگر نباشد چيزي كه گاهي متحرك باشد گاهي ساكن، نيست در جسم. فكر كن كه آسان است جسم تا هست يا متحرك است يا ساكن، نميشود جسمي خيالش كني موجود باشد و نه بجنبد و نه نجنبد. پس دليل اينكه جسم نه متحرك است نه ساكن همين كه هم متحرك است هم ساكن دليل اينكه خدا واحد است همين كه اسماء متعدده دارد. اسماء جامده معني توش نيست، اسماء مشتقه معني توش است. باز اين يك نصيحتي است كه عرض ميكنم اگر فراموش نكنيد انشاء
«* دروس جلد 4 صفحه 218 *»
اللّه من حرفها را خيلي پوست كنده ميگويم اما خاطرجمعم كه كم ضبط ميشود. كسي كه اهلش بوده او ضبط ميكند همه را بر سر جاش ميگذارد كسي كه اهلش نبوده همين جور حالت از براش هست، الف و باء براي آب از اسماء جامده است. الفش رطب نيست باش سيال نيست آب آن جسم رطب سيال است. آن رطوبت آب نماينده آب است و سيلان آب نماينده آب است. نه آب كه ميگويم الف و باء را ميخواهم، و نه سيلان كه ميگويم سين و ياء و لام و نون را ميخواهم. همچنين متحركي كه ميگويم و ساكني كه ميگويم. يك خورده بگيريدش تا مغرور نشويد به آن الفاظ كه بسم اللّه بايد هر كار را كرد وقتي معني توش هست بسم اللّه گفتهاي. ميگويي فلان چيز متحرك است فلان ساكن است ميم و تاء و حاء و راء و كاف كه متحرك نيست سين و الف و كاف و نون كه ساكن نيست، بدانيد اينها از جوامدند كه تو اسم گذاردهاي. مشتق كدام است؟ متحرك آن است كه راه ميرود ساكن آن است كه نميجنبد، اين اسم است اسم واقعي حقيقي، اسم مشتق است. اسم جامد فعلي از او ناشي نيست ايني كه توي كاغذ مينويسي و توي هوا مياندازي نه متحرك است نه ساكن. الفاظ نه متحركند نه ساكن.
حالا به همين جور خدا تمام اسمائش مشتقه است، بله وقتي اين اسماء مشتقه را خواستند به تو برسانند به علمِ به وضع، به يكپاره الفاظ اين متحرك را هم گفتند اين شرطش علم به وضع است، بدانيد اينها اسماء جامده هستند، اسماء جامده، ميخواهي مكرر بگو، ميخواهي مگو فايدهاي ندارد. اينهمه مردم زور ميزنند كه يا اللّه را بلند بگو مكرر بگو، بيشتر بگو اي خدا، چه خبر است مگر خدا كر است كه فرياد ميكني؟ مگر خدا در عرش نشسته كه بايد فرياد كرد بايد هي زور زد و نفس زد؟ مگر در خانه خدا در خانه پادشاه است كه بايد داد زد؟ فكر كنيد ببينيد كه مردم هيچ دستشان نيست.
«* دروس جلد 4 صفحه 219 *»
تمامشان در اسماء جامده گيرند، نگوييد خدا را خوانديم به همين كه گفتيم يا اللّه يا رحمن يا رحيم، به گفتن تنها نيست اينها اسماء مشتقه است فلان كس سلطان اسمش است سلطان آن است كه سلطنت داشته باشد قوت داشته باشد پول داشته باشد زور داشته باشد. كسي كه اسمش سلطان است و كاري از او نميآيد رعيت است اسماء سميتموها انتم و آباؤكم فلان شكلي كه از طلا يا نقره ساختهاند به هميني كه اسمش خداست، آيا حالا خدا شد؟ همين كه تو اسمش را خدا گذاردي خدا نميشود، اسمي گذاردي جامد فكر كن ببين اين گوش دارد؟! صدات را ميشنود؟ نه. آيا ميفهمد مطلب تو را؟ نه. اي احمق فرضاً اگر هم بشنود و فرضاً اگر بفهمد مطلب تو را مثل اينكه اتفاق اگر انساني را خدا گرفته باشي اينجور بتها گوش هم دارند و مطلبت را هم ميفهمند، ميخواهند كه يك كاري برات بكنند آيا ميتوانند؟ خوب حالا خواست يك كاري هم برات بكند حالا كه نميتواند چه كند؟ خوب حالا تو اسمش را گذاشتي خدا رفتي پيشش حاجاتت را هم گفتي صدات را كه نشنيد مطلبت را كه نفهميد، يا خير فهميد و دلش هم خواست به تو بدهد، ندارد كه بدهد، نميتواند بدهد. و اگر از اين راه برآيي و فكر كني خيلي از غلوها از سرت ميرود، ميفهمي كه خيلي از عرفانها بجز بخار معده هيچ نيست.
يكي را ميبيني ميگويد فلان مرشد را كه توجه كني كارت درست ميشود. و اگر توجه كردي خدا رحم كند كه كارت درست نشود كه بلكه پشيمان شوي و برگردي و گمراه نشوي. و اگر شيطان پنبه گذارد كه توجهي كردي و اتفاق كارت هم درست شد ميروي و گمراه هم ميشوي. قرار اين مردم اين است كه ميروند امامزاده طاقچهاي براي خودشان درست ميكنند درختي را جل ميبندند كه اين درخت پير است، اينجا پير دارد. پير دارد يعني چه؟ كوهها خيلي پيرترند خيلي پيرترند خيلي پير دارند. هرچه عمرش خيلي شد حالا پير دارد. پس بدانيد اينها
«* دروس جلد 4 صفحه 220 *»
نيست مگر اسماء سميتموها انتم و آباؤكم. آخر تو عاقلي ببين اين بت چشم دارد؟ نه. گوش دارد؟ نه. كاري از او ميآيد؟ نه، ميروند روش تغوط ميكنند كاري نميكند نميفهمد، بتي داشتند در زمانهاي قديم شغالي روي كلهاش رفته بود تغوط كرده بود وقتي آمدند ديدند نذرها و نيازها كردند كه حالا خداي ما بر ما غضب ميكند كه با او چنين كردهاند. بابا خدايي كه روي كلهاش تغوط ميكنند خدا نيست، چرا تو بايد آن را خدا بداني. سنگ خدا نيست درخت خدا نيست.
از همين قبيل است اتخاذ حيوانات را آلهه، ميروند گاو ميپرستند گاو را حرمت ميكنند و اين گاو در ميان حيوانات ضرب المثل است كه به هر كس طعن ميخواهند بزنند ميگويند مثل گاو است، از بس سفيه و نافهم و گه خور است ضرب المثل شده. گاو را چرا بايد بپرستيد؟ ديگر آنكه هندو است و گبر است اين فكر را نميكند و گاو را ميپرستد و حرمت ميكند. خير، گاو نباشد ستاره باشد، ستاره را چرا بايد پرستيد؟ اين ستاره خالقي دارد آن خالق چراغي است روشن كرده براي تو، تو خالقش را بپرست كه اين روشني را براي تو قرار داده.
ديگر بخصوص شمس را سجده كردن و قمر را سجده كردن براي چه؟ پس سجده مكن براي شمس و براي قمر، تو او را بپرست كه آنها را ميسازد، چرا براي اينها سجده ميكني. به همين انسانهايي كه خيلي چيزها را راه ميبرند لكن خودشان عاجزند حالا آدم خوبي است برو التماس دعا از او بكن. ديگر بخصوص خودت بيا بده به من نميتواند بدهد، ديگر اگر ندادي ميرنجد. و چقدرها كه خيال ميكنند كه آدم خداست، از او ميخواهند كه بيا بده، چند مرتبه كه گفت ندادي ميبيني پس فردا بر ميگردد، ميگويد اين هيچ كار از او نميآيد اين خدا نيست. خوب مگر يك وقتي ادعا كرده بود اين كه من خدايم؟ نه آن وقت خدا بود نه حالا نه بعد. و اغلب اغلب رنجشها همهاش از همين راهها است توقعات زياد از آدم دارند. توي
«* دروس جلد 4 صفحه 221 *»
دلش نيت ميكند چيزي را، و از قضا همانطور هم ميشود يكدفعه ميبيني شد خدا. يكدفعه كه نشد ديگر آن وقت اين كافر است اين نجس است. اين كاري از او نميآيد اين خدا نيست. بابا اين خدا نيست، مسلمان كه هست چرا بايد كافر باشد؟ پس ملتفت باشيد انشاء اللّه و بدانيد كه خدا اسمش مشتق است اينها همه اسماء جامدهاند، هيچ ندارند مگر علم به وضعي پيدا كني آن وقت اسماء جامده دلالت كنند.
پس المتحركي كه روي كاغذ مينويسي متحرك نيست، اين اسمِ آني است كه راه ميرود و هكذا ساكنش. به همين جور بدانيد حقيقت تمام اسماء اللّه جميعش اسماء مشتقه است، و تمام اسماء خدا اگر مشتق نباشند و اسماء جامده باشند كاري نميتوانند بكنند تأثيري براي آنها نيست.
آب يعني جسم رطب و بارد و سيال، الف و باء رفع عطش نميكند گياه نميروياند، پس آب واقعاً داخل اسماء مشتقه خداست. آب جسم حي خدا و اسم محيي خدا است و به حيوة كل شيء خدا نازل ميكند آب را ليحيي به بلدة ميتا پس اين اسم مشتق خداست، ديگر از اين راه فكر كني ميفهمي كه آتش خارجي اسم مشتق خداست، خداست گرمكننده اطاق تو وقتي آتش توش ببري. آتش همه جا بد نيست بلكه آتش چيز خوبي است، و حرفها توي هم ريخته ميشود اما هر گوشهايش براي جايي خوب است. جهنم تمامش عبد مطيع خداست فرمان بردار، تمام جهنم مثل يك شتري است، شتر بنيهاش بسيار قوي است اما سر ريسمانش را به دست بچه بدهي هر جا آن بچه او را بكشد ميرود و مطيع است. همينطور تمام جهنم را مهار ميكنند و به دست ملائكه ميدهند و ميكشند آن را ملائكه. و مطيع است معصوم است جهنم، هر كه را ميگويد بگير جلدي ميگيرد هر كه را ميگويد بسوزان ميسوزاند هر كه را ميگويد واگذار واميگذارد. پس جهنم مطيع است و منقاد لكن حالا عذاب است به جان كفار افتاده، كفار اين عذاب را به جان خود
«* دروس جلد 4 صفحه 222 *»
خريدهاند. خلاصه آتش بد نيست خدا بد نيافريده، آتش اگر نبود ربع كارهاي دنيا بر زمين بود. چرت اگر نميزنيد ميدانيد همه حرفها است كه گفتم. آتش يعني آن حرارتي كه در عالم بايد كارها بكند، يكي از اسماء اللّه همين است كه ظاهر شده و اِنباء كرده كه خداي تو كارهاي حرارتي ميكند. حالا ببين ربع كارهاي دنيا از چيز حار درست ميشود اين همه معادن از آتش به عمل ميآيد، از حار به عمل ميآيد حار كه گفتي شمس و هر چيز گرمي آتش است. پس ربع كارهاي دنيا به اسم الحار خدا درست ميشود اين اسم كوني خداست. لكن اسماء توقيفيه است به جهت آنكه يكپاره اسماء را چون خير در مردم نيست برداشتهاند، نگفتهاند يكپاره را هم گفتهاند.
پس حقيقتا اللّه نور السموات و الارض هيچ اغراق نكرده خدا حقيقتاً خداست وحده لاشريك له نور آسمان و زمين است. اما اين زمين و اين آسمان را كه خدا ميخواهد روشن كند همين آفتاب اسم النور خداست، اسم مشتق خداست. اين نوري كه نون و واو و راء باشد نور نيست هرچه دعوت كني يا نور يا نور در اطاق تاريك هيچ روشن نميشود، به جهتي كه اين اسم جامد است، اسم جامد نور ندارد جايي را روشن نميكند. اسم مشتق آفتاب است، ملتفت باش نميخواهم آفتاب پرستت كنم ميخواهم هوشيار شوي و الا بسا همين حرفها را ياد ميگيري بسا خيال كني آفتاب پرستي را.
لكن تو بدان آفتاب خدا نيست و نميگويم آفتاب بپرست، لكن بپرست كسي را كه آفتاب اسم اوست آفتاب را كه ميبيني حرمت كن چنانكه دستورالعملت دادهاند كه رو به آفتاب بول و غايط مكن، بيحرمتي مكن چرا كه آفتاب اسم اللّه است كه اگر بايستي رو به آفتاب بول كني آن را مكروه قرار دادهاند، بسا بعضي از فقها حرام دانستهاند. پس اسم اللّه است اما اللّه نيست اسم اللّه مشتق است. حالا كه ميخواهي روشن شوي برو در آفتاب جلدي روشن ميشوي، اين دعاي مستجاب
«* دروس جلد 4 صفحه 223 *»
است اگر دعوت ميكني اسم مشتق را اجابت همراهش است، آن اسم را هر كه بخواند خدا اجابت ميكند. اما اينجا هي بگو آفتاب آفتاب اجابتي توش نيست، اين اسم جامد است. تو بگذار اسم جامد را روي اسم مشتق و دعوت كن ببين چطور اجابت ميكند.
پس مغرور مشويد به اسماء جامده كه اينها اسم اسمند، و آن اسماء در تمام عوالم هست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس آفتاب واللّه نور آسمان و زمين است و اسم خداست. اسم است و اسم غير از مسمي است. پس اگر كسي بگويد اين آفتاب خودش خداست كافر است. كسي بگويد اين آفتاب يك خداي ما است و خدا هم خداي ما است. آفتاب خداي كوچك و خدا خداي بزرگ است مشرك شده.
اگر اسم را دعوت كني بيمسمي كافري، مسمي را بياسم دعوت كني كافري، مسمي را با اسم دعوت كني مشركي، اما اسم را بخوان و مسمي را بخوان چرا كه بياسم رو به مسمي نميتواني بروي، خيال مكن به اسم جامد رو به مسمي ميتواني بروي. چرا در اطاقت كه نشستهاي زيد را نميبيني؟ هرچه زيد زيد بگويي به زيد نميرسي. اين به جهت آن است كه به اسم جامد نگفتهاند كه به مسمي برس، پس اسم مشتق اسم زيد است. اسم مشتق زيد كدام است. برو ببين زيد ايستاده است اين ايستاده اسم زيد است اين زيد نيست چرا كه مينشيند. پس به اسم مشتق اگر رفتي پيش زيد، پيش زيد رفتهاي.
و اگر اسم را نخواستي و گفتي من چكار دارم به قائم، من ميروم پيش خود زيد، ميگويم همچو زيدي خدا خلق نكرده كه نه متحرك باشد نه ساكن، بلكه تو خيالي كردهاي و اسم آن خيال را آن هواي خودت را يا زيد گذاردهاي يا خدا يا پير يا پيغمبر، اين خيال تو كاري از او نميآيد. فرضاً اگر دلش هم بخواهد بدهد
«* دروس جلد 4 صفحه 224 *»
نميتواند بدهد.
پس اين اسم آفتاب اسم خداست، مستقلاً بخواني او را كافري، خدا را به اين اسم نخواني باز كافري، هيچ دعوت نكردهاي خدا را. لكن برو برابر آفتاب و بدان آفتاب اسماللّه است و خدا را آنجا بخوان، آن وقت خدا را خواندهاي. و نه اين است كه آفتاب و خدا با هم كار ميكنند بلكه خداست وحده لاشريك له نوراني كننده آسمان و زمين. اما همينجور روشنكننده است كه آفتاب را ميآفريند و آسمان و زمين را روشن ميكند، وقتي چراغ روشن شد خداست روشن كننده اطاق ما، خداست رفع كننده حاجت ما وحده لاشريك له، هيچ كس شريك او نيست وكيل او نيست وزير او نيست بلكه داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء.
پس اسماء تمامشان اشتقاق دارند، دقت كه ميكني اسم المحيي ظاهرِ خدا، اسمي كه محيي است و در عالم جسم ظاهر شده از براي جميع صاحبان حيات، اين آب است. و اين آب اسم مشتق خداست و چون اين اسمِ مشتق خداست، اين را استعمالش كن همان جوري كه گفتهاند همهاش نعمت است و راحت است و حيات. همين را بيجا به كارش ببر غرقت ميكند، و به سوء اختيار خودت نعمت خدا را عذاب كردهاي براي خودت، نه آتش تنها عذاب ميشود. بلكه آب را هم مسلط كني بر خانهات خراب ميكند اموالت را ضايع ميكند، و زراعت را فاسد ميكند. به اندازه بدهي به زراعت نعمت خدا است و اسم المحيي خداست و جعلنا من الماء كل شيء حيّ همينطور آفتاب اسم النور خداست همه جا در هر عالمي اين آفتاب اسم النور خداست، نهايت در عالم جسم آفتاب جسماني ميآرند در قيامت هم آفتابي ميآرند. در آن عالم پيغمبر است آفتاب، آفتاب است و دارد راه ميرود، و آن عالم را روشن ميكند. خلاصه پس تمام آنچه ميبينيد يك اسم
«* دروس جلد 4 صفحه 225 *»
جامدي دارند يك اسم مشتقي، اسم جامدشان به كار نميآيد طلب هم نكنيد. طلب كن براي اينكه به اسم مشتق برسي، آن وقت برو پيشش فيالفور حاجت تو را روا ميكند، همينطور ربع كارها به خاك ميگذرد اگر اسم مشتق به دست آوردي. اما اين خاك اسم جامد است خاء و الف و كاف است. همچنين ربع كارها به آب ميگذرد اگر اسم مشتق بخواني، همچنين ربع كارها به هوا ميگذرد اين هوا ترويح ميكند بدن مردم را، بدن حيوانات را. اين درختها اگر توي هوا سر بيرون نيارند زير خاك كه بزرگ نميشوند. پس ببين كه باز ربع كارها به اين اسم مشتق درست ميشود. پس به اين نظر تمام آنچه خلق شده اگر درست نگاه كني ميبيني اسماء اللهند و همه اسماء مشتقه هستند، و تمام ابوابند اما از هر بابي فيضي ميدهند. از يكجا سرد ميكنند از يكجا گرم ميكنند. تو ببين طالب چه هستي پيش آن باب برو و حاجت خود را بگير، حتي آنكه به سوء اختيار خودت اگر طالب شر شدي منعي نميكنند ميخواهي غرق كني خودت را در آب كه انداختي غرق ميشوي تقصير از خدا نيست كه دريا خلق كرده، اگر خلق نكرده بود ربع كارهاي دنيا به زمين بود.
حالا خداي عالم حكيم عليالاطلاق تابع عقل فلان خر بشود و آب خلق نكند كه فلان خر كه ميخواهد خود را بيندازد غرق نشود، اين خيال خام است. خدا چشمت داده گوشت داده عقلت داده خود را مينداز در دريا تا غرق نشوي و هلاك نشوي. بله اگر نبود من هلاك نميشدم، اگر آب نبود تو هم نبودي كه هلاك شوي.
از اين راه بيابيد كه شيطان اگر نبود من هلاك نميشدم، نه شيطان هم بايد باشد او هم جني بود در روز اول معصيت خدا را كرد شيطان شد، تو ميخواهي هلاك نشوي اطاعتش را مكن تا هلاك نشوي.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين
دروس
اصول فقه
«* دروس جلد 4 صفحه 227 *»
درس اول
(دوشنبه 14 ربيعالثاني سنه 1296)
«* دروس جلد 4 صفحه 228 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
اصل علم فقه و علم اصول را مردم تعريفها كردهاند. مشايخ هم ـ شيخ و سيد – جاي بخصوص نايستادهاند در جرح و تعديل آن، لكن آقاي مرحوم خودشان تعريفي براي علم فقه و اصول كردهاند و موافق عقل و نقل همه جا درست ميآيد.
ميفرمايند «علم فقه علمي است به كيفيت معاملات عبد با رب» ديگر اين علم فقه در عالم حقايق است همين فقه ميشود علم حكمت، در اخبار هم كه فقيه ميگويند يعني فهيم. فقه را آن جوري كه آنها تعريف كردهاند آنست كه تنطق در افعال مكلفين ميكند، و اين تعريفشان جامع نيست كه همه جا را بگيرد. چون آقاي مرحوم ديدند تعريف جامعي نيست چنانكه خودشان هم بر اين تعريف ايرادات كردهاند چون تعريف ناقصي بوده از آن اعراض كردهاند. پس خودشان اينجور تعريف كردهاند كه علم فقه تمامش همين است كه شخص مكلف بداند چه جور با خداي خود سلوك كند، و اين تعريف اعم ميشود از فقه ظاهري. پس اين اگر در عالم حقايق واقع شد علم حكمت ميشود، و اگر در عالم خيالات و عالم برزخ واقع شد علم طريقت ميشود، و اگر در عالم ظاهر واقع شد علم شريعت ميشود.
«* دروس جلد 4 صفحه 229 *»
علم طريقت فقه است علم حقيقت فقه است مثل اين علم شريعت.
پس تعريف جامع اينكه «فقه علمي است به كيفيت معامله عبد با رب» ديگر اين تعلق به ذات بگيرد يا به فعل يا به شيء خارجي، اين تعريف صادق است. حالا از اين گرده تعريف علم اصول هم معلوم ميشود. پس «علم اصول هم علمي است به كيفيت معامله رب با عبد» آن هم اگر در آخرت است علم حكمت ميشود، در برزخ است علم طريقت ميشود، در عالم ظاهر است علم اصول و شريعت ظاهري ميشود. همه علم اصول اين است كه بدانيد خداي شما به شما چه امر كرده و علم فقه اين است كه به آنها عمل كنيد كأنه يك علم است آن سرش كه به خدا بسته است اصول است آن سرش كه به ما بسته فقه است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 230 *»
درس دوم
«* دروس جلد 4 صفحه 231 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
بعد از اينكه معلوم شد كه علم فقه علمي است به كيفيت معامله عبد مر امر رب را معلوم است عبد بايد امر رب را بداند كه عمل كند و علم اصول علم به كيفيت معامله رب است با عبد. حالا علم اصول اقسام مختلف ميشود به حسب ظاهر، پس ميگوييم در علم اصول از جمله ادله واضحه اين است كه خداوند عالم است به آنچه اراده كند و همچنين قادر است بر هر كاري حالا ديگر در نفس علم اصول اثبات توحيد و اثبات قدرت و اثبات علم ميشود، اينجا محلش نيست وقتي است كه ما خدايي فهميده باشيم.
پس ميگوييم خداي ما داناست به جميع ماسواي خودش كائناً ماكان و بالغاً مابلغ و قادر هم هست بر هرچه اراده كند. پس چنين خدايي اگر چيزي را از عباد خود خواست – و حالا ميآيد توي علم اصول – هرچه را از هركه خواست ميتواند به او برساند. پس از جمله چيزهايي را كه بايد برساند به خلق – از اعلي درجات بگيريد كه جمله خلق داخل شوند – بخواهد چيزي بگويد به نبيي از انبياء بايد ملكي بفرستد و طوري بكند كه آن نبي بفهمد از جانب خداست. باز اين از بديهيات علم اصول است كه چون ملك پيش ما نميآيد ما محتاجيم به بشري مثل
«* دروس جلد 4 صفحه 232 *»
ما كه با ما تكلم كند. خوب دقت كنيد كه خيلي چيزها به دست ميآيد. جميع علوم مشايخ هر پستايي كه برميدارند خيلي بابها را كه از خدا نبوده ميخواهند خراب كنند. حالا ما محتاجيم به بشري كه با ما تكلم كند و مرادات خدا را براي ما بگويد. ما به چه چيزش محتاجيم؟ به جسم يك ذرع و نيمش كه محتاج نيستيم، ما محتاجيم كه براي ما بيان كند مراد خدا را، گنگ نباشد پس ما محتاجيم به بشري همزبان خودمان كه بتواند به ما تعليم كند. پس به علم اصول ما اثبات انبياء را ميكنيم، نبي را اثبات ميكنيم به جهت احتياج به قولش، هيچ محتاج به ذاتش نيستيم، ذاتش كه اثبات شد. حالا اين قائل كه قول جزئش است رفع احتياج ما را ميكند پس ما محتاج نيستيم به شخص جوهري در خارج، ما محتاجيم به قول قائلي من عند اللّه. حالا كه به قولش محتاجيم آيا معقول است خود اين قائل يا قولش معلوم نباشد كه از جانب خداست و ما احتمال بدهيم از جانب شيطان است و نميتوانيم يقين كنيم؟ پس ما محتاجيم به قائل و معقول نيست اين خدا بخواهد نبي براي ما بفرستد و بداند نبي به كار ما بايد بخورد و ما او را نبينيم و در آسمان باشد يا به زبان و لغت ما نباشد يا ما او را نشناسيم. پس بايد ما يقين داشته باشيم كه اين نبي از جانب او آمده باز همه اين حرفها براي همين است كه به قولش خاطرجمع باشيم و اوامرش را امتثال كنيم و از نواهيش اجتناب كنيم.
و اگر يقين نداشته باشيم كه از جانب خداست، احتمال ميدهيم آمده باشد براي هلاكت ما – و در احتمال ضرر، احتمال قوي و ضعيف فرق نميكند – آن شيء خارجي، مضر يا نافع باشد نفع و ضررِ خودش را در استعمال ما به ما خواهد رساند، خواه معلوم ما باشد يا مظنون ما، يا موهوم ما يا مشكوك ما. پس نه اين است كه با قطع نظر از علم، مظنه كفايت ما را بكند. اگر در خارج سم باشد و من مظنه داشته باشم كه سم در اين غذا هست يا شك داشته باشم يا جاهل باشم يا
«* دروس جلد 4 صفحه 233 *»
احتمال ضعيف بدهم تأثير خود را ميكند. چنانكه در حال علم تأثير خود را ميكند.
پس نبي بايد معصوم مطهر من عند اللّه يقيني باشد، تا آنچه را ميگويد نافع است يا ضار ما يقين كنيم كه راست ميگويد، و اينها همه مقدمه قولش است و اينها همه مقدمه اين است كه ما هلاك نشويم. پس نبي مشكوك نبي مظنون نبي مجهول نبي موهوم به كار ما نميآيد. ديگر چه فرق ميكند خود جوهرش مشكوك باشد يا قولش مشكوك باشد پس قول مجهول نبي به كار ما نميآيد همچنين قول مظنون نبي همچنين قول موهوم نبي و قول مشكوك نبي هيچ به كار ما نميآيد. پس به همان دليلي كه توحيد را اثبات ميكنيم و نبي و امام و حجت را اثبات ميكنيم به همان ادله قول آن جماعت را اثبات ميكنيم. پس اصل مقصود بالذات نجات خودمان است كه خدا خواسته و نجاتمان در دانستنمان قول آنها است، و قول بايد يقيني باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 234 *»
درس سوم
«* دروس جلد 4 صفحه 235 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
ملتفت باشيد انشاء اللّه و ببينيد اينها حرفهايي است كه هيچ تقليد و انس درش نيست، و واقعاً بايد انسان فكر كند و حقيقت امر را بفهمد. ببينيد اگر خدا در بند اينهايي كه خلق كرده نبود كه اينها به طريقه مخصوصي بروند، و همچو مقدر كرده بود كه هرجور راه بروند ممضي باشد مثل مباحات، اگر بناي خدا اين بود و چنين مقدر كرده بود كه هرچه را مردم بالطبع بپسندند يا نپسندند همان ممضي باشد، هيچ ارسال رسل و انزال كتب ضرور نبود. پس ارسال رسل و انزال كتب كه كرد و شريعت آورد پس پي ميبريم كه يقيناً بالقطع و الجزم آن كسي كه اينها را خلق كرده راضي نبوده اينها پسند خودشان يا ناپسند خودشان ممضي باشد براشان. باز اگر ميخواست اينها طبيعتشان ممضي باشد براي خودشان قادر بود چنين خلقشان كند. چنانكه بسياري از حيوانات را جوري خلق كرده كه هر علفي خوردند همان براشان خوب باشد، اگر طبيعت آنها را ممضي داشته بود براي خودشان بايستي طبيعت اينها مثل طبيعت آن حيوانات باشد هرچه بخورند و بياشامند سازگارشان باشد، هرجا بخوابند صلاحشان باشد و ميبينيم كه اينطور نيست، خيلي چيزها هست كه ضرر ميكند. ميبينيد که انسان از پي هرجور مشتهيات خود
«* دروس جلد 4 صفحه 236 *»
ميرود و بسا نهايت ميل را دارد پي آنها ميرود و صدمهاش هم ميزند. پس معلوم است طبيعتشان براشان ممضي نيست. حالا كه چنين كرده آيا بايد باز همينطور باشد كه پسند بكنيم چيزهايي را و ميل بكنيم و ضرر هم بكند؟ و چيزهايي چند را نپسنديم و نفع داشته باشد؟ اگر اينطور بود باز بايست ارسال رسل و انزال كتب نكند. پس اين ارسال رسل دليل اين است كه مختارات خودشان را خدا ممضي نداشته.
باز دقت كنيد كه همين محض حرف نباشد، ديگر از كجا رسولان جلددستي نكرده باشند اين در علم اصول نيست لكن حكمت اينقدر داريم، به طور اختصار و اشاره اينكه هرچه هست، خلقِ اين صانع است. پس اگر روز شد ميدانيم او روز را آورده، شب شد ميدانيم او آورده چرا كه ما نداريم كاركني غير از او. پس اگرچه ملكي بر ما نازل نشود كه وحي بياورد براي ما كه اين روز را خدا روز كرده و شب را خدا شب كرده، و چنين اراده كرده است، لكن اينقدر را بايد بدانيم ما خدايي داريم كه تمام مخلوقات را او خلق كرده، پس اگر شب شد ميدانيم او شب را شب كرده، و اگر روز شد ميدانيم او روز را روز كرده. دليل تقرير و تصديق ميآيد روش اگر نميخواست، ميخواست بردارد. جاي دليل تقرير را پس بدان كجاست، آنجاست كه حالا كه روز است تو احتمال عقلي بدهي كه شب است يا برعكس، دليل تصديق و تقرير ميآيد اين احتمال را برميدارد. ميگويم اگر خدا راضي است اين حالت روز ما باشد و راضي است اين وجدان را ما داشته باشيم كه اين است كه داريم، اگر آن صانع نميخواهد ما اين وجدان را داشته باشم، ميخواست اين حالت را بردارد، و همچنين شب.
همين كه غرض و مرض نباشد و الآن من واجد روزم، آن روزي را كه خدا خواسته من واجد باشم و در آن تكاليفي قرار داده همين است و بس، و همچنين
«* دروس جلد 4 صفحه 237 *»
شب كه همين جا كه نشستهاي بدون جبرئيل ظاهري يقين ميكني. و اين هم يك جور راه تحديث است بسا راه تحديث را به دست بياريد از اين بيانها.
باري پس جبرئيل ظاهري لازم نيست نازل شود، و هميني را كه واجدي اگر نگيري مؤاخذه ميكنند از تو، چرا كه حجتش تمام است بدون اينكه پيغمبري بيايد يا حجت ظاهري بيايد و بگويد. پس ملتفت باشيد كه دليل تقرير و تصديق ديگر احتمالات را از ميان برميدارد. خداست اگر ميخواهد اين وجدان نباشد برميدارد، ميخواهد باشد باقي ميگذارد. پس الآن يقيناً شب نيست در خارج واقع و همچنين الآن يقيناً روز است. آنچه را كه خدا خواسته من در آن عمل كنم هميني است كه توش هستم، كارهاي شبي را حالا از من نخواسته.
پس نگاه كه ميكنيد ميبينيد تمام آنچه را امضا نكرده در اعمالتان بايد به شما برساند ممضيات خود را، و به همين جوري كه شب را شب ميكند و روز را روز، و شما واجديد بايد قطع كنيد كه انبيا آمدند، اين راه را محكم كنيد كه به غير از اين راه يقيني نيست و به هيچ راه ديگر يقين نميتوان كرد. پس همينجورِ روز و شب، يقين داريم وجود انبيا را كه از جانب خداست. به جهتي كه برخاستند جمعي از اين خلق و گفتند طبايع شما ممضي نيست براي شما، و ديديم و فهميديم كه اين را راست ميگويند. آن وقت گفتند ما منافع و مضار شما را ميدانيم بايد شما از ما ياد بگيريد، برخداست كه راست و دروغ آنها را بر ما ظاهر كند و واضح و ظاهر ميكند از روز روشنتر. حالا ببينيد امر انبيا را واضح كردن براي شما اهم از واضح كردن روز هست يا نيست؟ كه اگر حال نميخواست شما واجد روز باشيد يك كاري ميكرد كه شما واجد نباشيد حالا روز است. و اگر هم يك كاري كرده بود كه شما واجد روز نميشديد چندان ضرري بر شما وارد نميآمد، به خلاف آن جماعت كه آمدند گفتند طباع شما ممضي نيست و تمام اختيار شما بايد به اختيار ما باشد؛ چنين
«* دروس جلد 4 صفحه 238 *»
اشخاص را اگر راضي نبود اول خلقشان نميكرد، يا كرد میخواست نگذارد حرف بزنند يا حرفهاي غيبشان را نگذارد واقع شود، نگذارد حرفهاشان راست باشد، خارق عادات را نگذارد بر دستشان جاري شود.
پس ما همين جوري كه خاطرجمعيم كه خودمان خود را نساختهايم، و امثال ما خود را نساختهاند و ما را نساختهاند، يك كسي ديگر ساخته. حالا آن كسي كه اينها را ساخته اگر نميخواست اينها برخيزند، ميخواست اينها را نگذارد برخيزند. پس چون گذارد خاطرجمع ميشويم كه آنها از جانب خدا هستند. پس آنچه را او ميخواهد از ما همه را در زبان اينها گذارده. اينها آن امري را كه اول آوردند اين بود كه «شما هيچ از رضاي او مطلع نيستيد» و اين ابتداي ادعاي نبوتشان بود. نبي هيچ نميخواهد شخص خودش را من حيث الشخصيه بشناساند، نبوتش را ميخواهد بشناساند و نبوت معنيش اين است كه تو خير و شر خود را نميداني، و من هرچه ميگويم بايد اطاعت كني. معني امام هرجا امام ميشنويد اين است كه تو خير و شر خود را نميداني و من ميدانم. هرجا كامل ميشنويد معني آن اين است كه تو خير و شر خود را نميداني. ديگر در خانه خودش بنشيند از تأثير نفس كه همتي بكند كه من پول پيدا كنم، اگر اين بنا بود ارسال رسل و انزال كتب نميشد.
پس حرف اولي كه انبيا زدند ادعاي اول اولشان اين بود كه ما ميدانيم خيرها و شرهاي شما را، خيرات را بايد به عمل بياريد كه نافع است براي شما و شرور را بايد ترك كنيد كه ضرر دارد براي شما. پس نفس دعوتشان براي نجات خلق است حرفشان اين است كه خدا ما را فرستاده شما را نجات بدهيم، ديديم به غير از اينجور جماعت نيامدند جماعتي كه بگويند ما از جانب صانع آمدهايم و از جانب او ميگوييم خير شما چيست و شر شما چيست و شما بايد اطاعت كنيد. هيچ كدام خود را نبستند به خدا كه بگويند عقل ما چنين ميرسد – و عقلشان براي خودشان
«* دروس جلد 4 صفحه 239 *»
هم ممضي نيست – پس اينها كه برخاستند گفتند: چون شما خير و شر خود را نميدانيد و ما ميدانيم ما از جانب خدا آمدهايم.
پس وقتي درست فكر ميكنيد مييابيد كه جميع رضا و غضب خدا در الفاظ و اقوال است، و جميع آنچه حجج به ما مينمايانند از اقوال و افعال و سكوتشان رضاي خدا را او بايد ابراز بدهد، و طبايع ما را به آمدن آنها مجبول كرده. پس دليل فقه ما چيست؟ فقه ما چيست؟ احكام اللّه، پس دليل اينها هم بايد از جانب خدا بيايد، آنها چه چيز است؟ اقوال انبيا و افعال و تقرير آنها است. حالا ديگر دليل فقه چيست؟ قول خدا، و هرکه از جانب او حرف بزند. ديگر هيچ كس نگفته كتاب حجت نيست، سنت حجت نيست. پس در اينجور بيان مييابيد امر منحصر است به كتاب و سنت، و ديگر عقل هم هست و اجماع هم هست آنها را نميفهميم.
پس عجالةً دليل فقهِ ما اقوال انبيا است. ديگر در غير چيزهاي منسوب به انبيا ما كاري نداريم. ديگر اجماع حجت است يا دليل عقل حجت است؛ فكر كنيد اگر معني اجماع، اجماع و اتفاق بر قول معصومي يا فعل معصومي يا رضاي معصومي است، چنين اجماعي نميشود قول معصوم توش نباشد. و اجماع اگر اجماعي است كه قول معصوم توش است پس قول معصوم حجت است. و اگر اجماعي است که فعل معصوم توش است، فعل معصوم حجت است. اين موصل بوده. و اگر اجماعي است كه تقرير معصوم توش است تقرير حجت است. و ما نداريم در ميانه كسي را كه بگويد قول معصوم حجت نيست يا فعل معصوم حجت نيست يا بگويد سكوت معصوم حجت نيست. حالا كه قولش يا فعلش يا سكوتش حجت است و يك اجماعي آن را به ما رساند، اين اجماع خالي از قول و فعل و تقرير نيست. پس اگر اجماعي باشد كه نه قول معصوم توش باشد نه فعل معصوم نه سكوتش، حجت نيست. ما اجماع كنيم فلان كس كدخدا باشد، كدخدا نميشود به اجماع ما، كسي
«* دروس جلد 4 صفحه 240 *»
كه روايت نكرده راوي نميشود به اجماع ما، كسي كه پيغمبر نباشد پيغمبر نميشود به اجماع ما، كسي كه امام نباشد امام نميشود به اجماع ما. اما آن اجماعي كه قول و فعل و تقرير معصوم توش هست حق است. اجماع بيآيه و حديث بدانيد اجماع نيست. و هرجا كه حق است هم آيه دارد هم حديث دارد، اينجور اجماعات متبع است. و نفس اجماع هيچ حجت نيست. چرا كه اگر مصلحت خودمان را ما خودمان ميدانستيم روز اول ارسال رسل نميكرد. پس اين دليل منفرداً كه چيزي از معصوم توش نباشد بلاشك حجت نيست. اما اجماعي كه قولي و فعلي توش باشد اَخباري هم نميتواند وازند. پس اگر اخباري گفت دليل من كتاب و سنت است حرف درستي زده، نهايت موصل به او اتفاق بوده، نفس خود اتفاق حجت نيست. مثل اينكه راوي موصل است به قول معصوم و نفس راوي حجت نيست. پس اگر اخباري گفت دليل فقه همان قول و فعل و سكوت حجت است اين اجماع را وانزده اين اجماع موصل است. بعينه مثل اينكه راوي من حيث الروايه حجت خداست در ميان شما اگر نگفته بود شما نميدانستيد. پس چنانكه نفس راوي حجت نيست و روايتش حجت است، همينطور نفس اتفاق و اجتماع حجت نيست لكن آن ايصالش حجت است، ديگر دليل عقل آيا حجت است يا نه؟ باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 241 *»
درس چهارم
«* دروس جلد 4 صفحه 242 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
يكپاره عبارات حكمي است اينجاها نبايد ايستاد و شرح كرد. مثل اينكه اينجور عبارات كه كسي كه از جماديت و نباتيت و حيوانيت ترقي كرده باشد و انسان شده باشد ظاهرش درست نميآيد. منظور اين است كه اينهايي كه تازه سر از خاك بيرون ميآورند طبعشان طبع اين خاك است، ديگر فكر نميكنند خدايي داريم و آن خدا ديني دارد هرچه صفراء و سوداء و دم و بلغمشان حكم كند ميكنند، و اينها اسمشان جماد است.
و پارهاي تمام همّشان اين است كه چيزي از حلقشان فرو رود و دفع كنند اينها از خواص نباتات است، همّشان اكل است و شرب، حرف با اينها هم نيست. از اينجا كه بالاتر آمدند و كم است و هنوز آحادي از مردم حيوان شدهاند، هنوز همهشان نباتند و اينها همه همّشان خوردن و آشاميدن است تك تكي از آنها حيوان شدهاند، كم است كسي كه از ديدن و شنيدن و سبزه و بيابان و اينها حظ كند.
چنانكه هر حيواني بر طبع خودش است حيوان دوپا هم بر طبع خودش است، هر كدام به مقتضاي هريك از اخلاط عمل ميكنند و اين حيوانش مرتبط است به آن نباتش و نباتش مرتبط است به جمادش كأنه همه نوكر آن جمادند كه
«* دروس جلد 4 صفحه 243 *»
آن صفرا و سودا و دم و بلغم باشد. و حرف با اينها نيست و همّ عقلا هدايت اينجور جماعت نيست. و پر همّتان درباره اينجور جماعت نباشد. زحمت ميكشي رفاقت ميكني آخرش بلغم است و دم است و صفرا است و سودا است. يك خورده كه خلاف توقعش شد ميرود. همچنين كسي كه همّش خصال نباتي است نبايد زحمت كشيد آن را آورد پيش خودش يك دفعه كه شكمش سير نشد ميرود. و همچنين حيوانش.
لكن كساني كه انسانند و شعوري دارند فكر ميكنند كه ما اكل كنيم براي چه؟ شرب كنيم براي چه؟ ما خدايي داريم پيغمبري داريم اين خدا ديني دارد. اگر همه اينها حق است چرا همه ميگويند همه حق نيست مگر دين خودمان؟! اگر همه اينها باطل است چرا همه ميگويند همه باطل است و دين ما حق است؟ با اينجور جماعت كه زحمت ميكشد و حرف ميزند زحمت هدر نميرود.
باري، برويم بر سر مطلب، بعد از اينكه ما خدايي داريم كه مملكت خود را مهمل نميگذارد و اعتنا به آن دارد، و اين خلق جاهلي كه هستند تقريرشان نكرده بر اعمالشان و بر طبايع حيوانيت و نباتيت و جماديت اگر اكتفا كرده بود ارسال رسل و انزال كتب نميكرد، و اين كارها را كه كرده و ملك هم كه صانع دارد اگر اين نيست از جانب او ميبايست نيارد. پس ارسال رسل و انزال كتب ردع خداوند عالم است جميع طبايعي را كه اينها دارا هستند. لكن اينها اگر مجموعشان مركب از اين طبايع بود و عقلي در ايشان خلق نشده بود باز ارسال رسل و انزال كتب بيحاصل بود. پس آن عقولي كه خلق كرده در اين مردم كه بعد از اينكه انبيا گفتند شما خودتان نميتوانيد خود را بسازيد، اينها فكر كه ميكنند ميبينند راست است. آني كه جفت ما است ما را نساخته آن هم كه مثل ما است، خودش هم كه خودش نشده، حالا كه چنين است يك كسي شما را ساخته، جماعت مخصوصي را قاصد
«* دروس جلد 4 صفحه 244 *»
كرده فرستاده كه شماها همه مملوك منيد، هر طوري من دستورالعمل ميدهم شما بايد آنطور راه برويد. و آنها را هم براي منفعت خود شما ميگويم نه براي خودم. و دليل اعتناي او به خلق خلق كردنشان است. پس هلاكشان را نخواسته و اينها را جاهل قرار داده و عقلي در ايشان گذارده كه رجوع كنند به آن و تصديق انبيا بكنند. پس جميع مرضيات خدا آنهايي است كه انبيا آوردهاند، جميع مسخوطات خدا آنهايي است كه انبيا آوردهاند. حالا در پيش خود فكر كنيم كه چه چيز مسخوط خداست و چه چيز محبوب خداست؟ چه چيز حلال است و چه چيز حرام است؟ به رنگ چيزي نميتوان تميز داد كه نافع است يا ضار؟ و همچنين به بوي چيزها حليت و حرمتش معلوم نميشود. و همچنين به طعم چيزي حليت و حرمت آن را نميتوان فهميد، خواه موافق طبع باشد خواه نباشد. و هكذا از لمسش معلوم نميشود. پس تمام محسوسات ظاهره از هيچ محسوسي استدلال منافع و مضار را نميتوان كرد. همينجور است خيالات و آرزوها و صفات باطنه نافع و ضارش معلوم نميشود.
پس اين عقول اگر در يك چيز ميتوانست بفهمد حليت و حرمت او را در آن يك چيز محتاج به پيغمبر نبود و خدا در اين ارسال رسل نميكرد و خود او را پيغمبر در آن يك چيز ميكرد، و ميبينيد كه عقول نميتوانند استدلال كنند. وقتي گفتند شراب بد است و حرام و دليل و برهان آوردند كه آدم مست ميشود و فحش ميدهد پس ميدهند، زخم ميزند زخم ميزنند، بعد از گفتن فهميدند مسكر بد چيزي است. انسان دستي خود را مست كند اين حرام است و اين قدرش هم حجت نيست. خوب چه عيب دارد كم بخوريم كه مست نشويم به آنقدري ميخوريم كه نشاط بياورد و مست نكند، پس اينقدرش بايد حلال باشد بلكه مستحسن باشد، اينجور، عقول بشري تحسين ميكند. فرق نميكند چايي و
«* دروس جلد 4 صفحه 245 *»
دارچيني و آب انگور بله زيادش حرام است. مگر غذاي زياد خوردن حرام نيست؟ هر جدواري را زياد بخوري سم ميشود و حرام. پس مييابيد كه بعد از تذكر هم باز اين عقول استدلال نميتوانند بكنند كه آنقدر كه مسكر نيست حرام نيست. پس آن كسي كه حرام ميكند شراب را، ميگويد يك ذرهاش حرام است يك منش هم حرام است. گوشت خنزير اثري دارد كه حرام است. پس حلالها را كه حلال كردهاند قرار دادهاند كه تمامش حلال باشد، و حرامها را خدا چنين قرار داده كه تمامش حرام باشد. پس ممكن نيست اين عقول به فكر و رياضت و كشف استدلال كنند كه يك قطره شراب كه سكر نيارد يا يك نخود گوشت خنزير حلال است، اما اگر سكر بيارد يا گوشت خنزير زيادش حرام است.
يك بوسه كه هيچ چيزش كم نيامد، هيچ عقول نميفهمد حرام است. كسي فرض كند كه بذيالمقدمه هم نميرسد حالا آيا بوسهاش حلال ميشود؟ نه. و همچنين نظر به نامحرم حرام است؛ چرا؟ به جهتي كه شهوت به هيجان ميآيد و خوب نيست. حالا اگر ما نظر كنيم به زني و قصد كنيم كه كاري با او نكنيم حلال نميشود. اين عقول حكم ميكند كه به زني كه نگاه كردي و ضرري به او نرسيد چه عيب دارد؟ اين عقول نميتوانند حكم كنند.
پس راه احكام را هيچ كس نميداند غير از خدا و او وحي ميكند به پيغمبران. پس عقول حليت و حرمت را نميتوانند به دست بيارند خواه يك عقل باشد يا چند عقل. پس نه عقول حجت است نه اتفاقات، نه يك عقل ميتواند بفهمد حليت و حرمت را نه ده عقل نه هزار عقل، كه اگر صد هزار عقل با هم جمع شوند كه فكر كنند بفهمند چه ضرر دارد يك قطره شراب كه مثل يك منش است. پس چون عقول وجه حليت و حرمت و مراضي و مساخط خدا را نه جزئي و نه كلي نميتوانستند پي ببرند، از اين جهت ارسال رسل كرده. لكن عقول اين را ميتوانند
«* دروس جلد 4 صفحه 246 *»
بفهمند كه اينها يا نافع است يا ضار، اما كدام نافع است يا ضار؟ نميفهمند. اما خدا محتاج به اينها نيست. ميفهمند، عقل ما اين را ميفهمد تنها باشد ميفهمد اتفاق عقول باشد ميفهمد. پس آنچه خدا خواسته از خلق به واسطه انبيا رسانيده هيچ عقول به هيچ وجه در هيچ كاري نميتوانند حكم كنند.
پس دليل منحصر ميشود به كتاب و سنت بعد وقتي كتاب و سنت را ملتفت ميشويد حجت در فعل معصوم است و در قول معصوم و در تقرير معصوم.
قول معصوم به قول بايد به تو برسد، تقريرش هم بايد به قول به تو برسد، فعل معصوم هم به قول بايد به تو برسد. پس قول و فعل و تقرير معصوم همهاش ميآيد در قول، پس منحصر ميشود جميع آنچه ميخواهيم در قول معصوم. حالا اگر اتفاقي شد در قول معصوم قول معصوم حجت است.
دليل عقلش را بدانيد دليل نيست و خدا ميداند و بس، و بعد پيغمبر ميداند و بس، و بعد حججش ميدانند و بس. ديگر اختلاف از جانب آنها آمده حجت است، اتفاق است از جانب آنها آمده حجت است، ديگر ما نداريم دليلي به غير از كتاب و سنت.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 247 *»
درس پنجم
«* دروس جلد 4 صفحه 248 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
بعد از اينكه انشاءاللّه انسان از روي بصيرت ملتفت شد كه رعيت هيچ راهي به رضاي خدا و سخطش ندارند مگر از راه انبيا، و انبيا آن را نرسانيدهاند مگر به لفظ، و به فعل خودشان. و اين خلق به هيچ وجه من الوجوه نميتوانند خودشان پي ببرند به رضاي خدا و سخط خدا به عقل خودشان. اينها چيزهايي است كه در هيچ ديني نميتوانند وازنند. پس اولاً عقل به هيچ وجه رضاي خدا را نميداند. از براي اين ايجاب ميكند كه نوعاً واسطه ميان ما و خدا ضرور است، كه رضاي او را به ما بفهماند به هر طوري باشد. و عقل ما اگر ميرسيد به يك رضايي از رضاهاي خدا يا سخطي، در آن قدر واسطه و نبي نميخواستيم.
حالا كه چنين است پس عقل نه از طعم چيزي نه از رنگ چيزي نه از بوي چيزي نه از گرمي و سردي چيزي، نه حليتي ميفهمد نه حرمتي. حليت و حرمت نه شيريني است نه تلخي نه سفيدي است نه سياهي و هكذا. و چون چنين بوده محتاج شدند به واسطه.
پس اين عقل حاكم است، و خودش از خودش چون قادر نيست از حال خود خبر ميدهد كه من نميتوانم رضاي خدا را در رنگ سفيد و سياه بفهمم، يا در
«* دروس جلد 4 صفحه 249 *»
طعم بفهمم پس عقل حاكم است كه من در شرايع به هيچ وجه حجت نيستم. و فرق نميكند اين عقل، عقل يك نفر باشد يا ده نفر يا صد نفر، متفرق باشند يا مجتمع همه جمع شوند كه بفهمند طعم شيرين حلال است يا حرام نميتوانند بفهمند، و هكذا چيزهاي ديگر را. پس تمام عقول قاصرند از فهم حليت و حرمت و خدا مطلع است بر آنها و آنها را ميداند الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و خدا وحي ميكند به واسطه، و واسطه به ما ميفهماند و ما ميفهميم. پس اشيائي كه در خارجند ديگر يا حلالند يا حرام يا مكروه يا مستحب يا مباح. چيزهايي است كه خدا ميداند منافعشان چيست و مضارشان چيست آثارشان چيست، اينها در خارج به اعتقاد ما تغيير نميكند. آتش در خارج گرم است خواه ما اعتقادمان باشد گرم است خواه اعتقادمان باشد كه سرد است فرق نميكند. مكلفين لابدند و مضطر در استعمال اشياء، و تأثير اين اشياء به اتفاق ما بسته نيست، چنانكه به اقتران ما بسته نيست.
پس آتش در خارج گرم است. يك نفر بگويد گرم است يا سرد، يا اتفاق كنيم يا اجتماع كنيم، آن چيزي كه در خارج است سرد است يا گرم فرق نميكند. به افتراق و اجتماع جمعي حالت او تغيير نميكند.
پس چيزهايي كه خدا ميداند آثاري براي آنها هست تأثيراتي در اشياء هست آنها به اختيار خلق نيست. پس اگر كسي عالم هست يا نيست، به اجتماع و افتراق ما عالم نميشود و جاهل نميشود، و همچنين كسي طبيب باشد يا نباشد به اجتماع و افتراق ما طبيب نميشود يا جاهل نميشود. درست تعمق كنيد كه حاق مسأله اجماع را بيابيد كجاش حجت است. پس اتفاق جماعتي بر امري تأثير چيزي را برنميدارد چنانكه اگر اتفاق كنند كه فلان كس پيغمبر ما باشد يا امام ما باشد، حجت نيست. همينجور اگر اتفاق كنند كه فلان قول، قول حجج ما باشد اگر
«* دروس جلد 4 صفحه 250 *»
هست هست، نيست نيست. اتفاق كنند جماعت بسياري كه معني قول اين حجت ما اين است؛ اگر آن معني مراد آن حجت بوده هست خواه افتراق كنند خواه اجتماع، اگر هم مرادش نبوده به افتراق و اجتماع جمعي آن معني به آن لفظ نخواهد افتاد. پس نفس اجماع و اجتماع و افتراق جمعي بر چيزي هيچ دخلي به رضا و غضب خدا ندارد.
پس اگر از معصوم، قولي در ميان باشد و آن قول يقيناً صادر شده باشد و ما اتفاق كنيم كه آن قول را عمل نكنيم ببينيد كارش به كجا ميرسد. حتي اينكه اگر فعل معصوم حجت است حالا عجالةً آن فعل قول شده كه به ما رسيده، اگر سكوتي از معصوم و تقريري به ما رسيده باز قول شده كه به ما رسيده. پس هر اتفاقي كه قول معصوم توش نيست نفس اتفاق حجت نيست به هيچ وجه من الوجوه. پس اولاً هر اجماعي كائناً ماكان خصوص در اين زمانها هر اجماعي كه قول معصوم در آن نيست هيچ حجت نيست و هرجا هست جمعيتش زياد باشد بهتر، اطمينان بيشتر، كمتر باشد باز يقين است. حتي اگر يك ثقه اميني روايت كند ما يقين ميكنيم.
پس حجت تمامش در اين زمان قول معصوم است. و آنچه گفته شده «فعلش و سكوتش حجت است» محض تشقيقات علميه است. لكن در زماني كه به روايت بايد برسد قول حجت است. پس نفس اجماع به هيچ وجه حجت نيست. پس سنيها كه اجماع ميكنند و غير سنيها سرزنش ميكنند آنها را، خود شيعه هم اگر رعايت كند خواهد فهميد كه به هيچ وجه نفس اجماع حجت نيست. حتي آنهايي هم كه به اجماع خليفه درست كردند دست و پايي خواستند بكنند و قول معصوم را داخلش كردند و گفتند كه پيغمبر گفته لاتجتمع امتي علي ضلالة. پس هر اجماعي كه قول معصوم درش نيست حجت نيست. حالا اگر همه امت روايت ميكنند
«* دروس جلد 4 صفحه 251 *»
ميشود داخل ضروريات، ديگر اين را هيچ اخباري و هيچ اصولي نميتواند وازند. اگر لفظي باشد كه حكما خبر داشته باشند از آن و ديگران خبر نداشته باشند براي آنها حجت است براي ديگران نيست. لفظي باشد كه علما خبر داشته باشند ديگران خبر نداشته باشند آنها كه خبر ندارند براشان حجت نيست، تا برسد به آنكه يك كسي حديثي از ثقه گرفته و يقين كرده براي او حجت است. پس اگر لفظي در ميان باشد و اتفاق كرده باشند كه عمل نكنيم به آن چنانكه ميگويند بالاتفاق هست احاديث صحاح كه منطوقش اين است كه «آب قليل به ملاقات نجاست نجس نميشود» و احاديثي كه نجس ميشود به طور مفهوم است، و باز اتفاق دارند كه اگر مفهوم و منطوق تعارضي كردند قوت منطوق بيشتر است، اما چرا آن راه را بگيريم اين راه را نگيريم ميگويند به جهت اينكه اجماع شده. پس اگر قول معصوم در ميان هست حالا ديگر اتفاق بر اينكه به قول معصوم عمل نكنيم معني ندارد، به اتفاق كل عقول كل كتاب كل سنت فكر كنيد ببينيد آيا جايز است اجماع كنند قوم، بر فرضي كه قوم و امت شنيده باشند از پيغمبر خودشان كه شماها اجتماع بر ضلالت نخواهيد كرد، آيا اينها ميتوانند اجماع كنند بر اينكه امري كه آن نبي از جانب خدا ميآورد كه عمل نكنند به آن؟ مثل اين است كه به پيغمبر بگويند كه تو پيشتر گفتي كه ما اجتماع بر ضلالت نميكنيم حالا ما اجتماع كرديم بر ترك صلوة حالا اجتماع ما حجت است، اين نميشود. پس نماز نميكنيم معقول نيست.
پس اگر قولي از معصوم در ميان هست به اينكه جمعي به آن عمل نكردهاند، عمل نكردن آن جمع حجت نيست. اين آب قليل به ملاقات نجس منطوقاً نجس نميشود هست بله، چرا عمل نميكني؟ اجماع است، اين اجماع است كه معني ندارد. پس در هيچ قومي نيست كه اگر پيغمبر گفت لاتجتمع امتي علي ضلالة و امت بگويند تو پيغمبر نيستي و ما اجماع كردهايم، يا امري جزئي را اجتماع كنند.
«* دروس جلد 4 صفحه 252 *»
حالا چه فرق ميكند قول نبي در زمان نبي يا حالا؟ آيا در زمان نبي اگر نبي منطوقاً بگويد آب قليل به ملاقات نجاست نجس نميشود آيا صد نفر ده نفر همه ميتوانند اجتماع كنند كه ما اجماع كردهايم به مفهوم حديثي ديگر كه نجس ميشود؟ جايز نيست، پس نفس اجماع حجت نيست. حجت است اجماع در چيزي كه مفهومش معلوم باشد كه از معصوم است، ديگر هرچه در آن جمعيت باشد عقل انسان مجبول بر اين است كه چيزي را كه بشنود و يقين كند اگر دو دفعه و سه دفعه بشنود و از دو نفر و سه نفر و بيشتر بشنود يقينش زيادتر و ثباتش زيادتر بشود. زيادتي ايماني بر ايماني نه اين است كه ايمان اول مظنون بوده حالا يقين شده. حالا كه چنين است پس نفس اجماع و اجتماع مانند افتراق است بدون تفاوت. و تمام حجت در امروز قول است كه حاكي رضاي معصوم است. رضا را ما به ابهام كه نميفهميم. حالا اجتماع، اجتماع جماعتي است كه كاشف از رضاي معصوم است. اگر معصوم به قول نگويد يا به فعل يا به تقرير حالي ما نكند ما چطور رضاي معصوم را بفهميم؟ پس هر اجتماعي كه قول معصوم درش نيست حجت نيست. و اجتماعي كه قول معصوم در آن هست حجت است. و اين اجماع دواير دارد دايرهاي كه وسيعتر است آن ضرورت اسلام اسمش است، دايرهاي كه يك خورده از آن تنگتر است ضرورت مذهب اسمش است، از آن تنگتر ضرورت علما اسمش است، از آن تنگتر … تا اينكه برسد به جايي به كسي كه يك حديث رسيده باشد و يقين كرده باشد. پس نفس اجماع كه حجت نشد شهرت ديگر پيش پا افتاده كه حجت نيست. و حضرات داخل هم كردهاند اينها را.
اين هم هست كه سؤال كردهاند از معصوم فرمودهاند آني را كه كل روايت ميكنند بگيريد، آني را كه بعض روايت ميكنند مگيريد. معلوم است البته اطمينان به آني كه كل روايت ميكنند بيشتر است البته بلاشك بيشتر خواهد بود. و اينجور،
«* دروس جلد 4 صفحه 253 *»
اجماعي است كه قول معصوم لامحاله بايد در آن باشد. و هر اجماعي كه قول معصوم در آن نباشد حجت نيست. و اجماع، كتاب دارد و من يتبع غير سبيل المؤمنين نولّه ما تولي سنت دارد در اخبار هست كه ميفرمايند ما اجتمع عليه الامة آيه دارد حديث دارد. پس جاهايي كه انسان ميلغزد داشته باشيد. بسا لفظي در كتاب باشد يا در سنت باشد و مفاد آن چيزي باشد و ما اتفاق داشته باشيم كه مفاد لغوي هيچ مراد خدا نبوده. مثلاً لفظ عصيان براي انبياء هست و ما اتفاق داريم كه اينجور الفاظ به آنجور لغات به آنجور تبادرات هيچ منظور خدا نبوده. باز همينجور اجماع باز دارد که آيه مخالف آن را تو بايد بگيري آيه مخالف كه هست، آيه هست كه لاتطع منهم آثماً او كفورا آيه هست كه لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا آيه هست كه كونوا مع الصادقين و هركه صادق نيست نبايد با او بود. پس اجماعي كه اتفاق ميكنيم كه مراد خدا اين نيست و احاديث مخالف آن هست آيه مخالف آن هست آن مخالف را ميگيريم. پس باز نفس اتفاق حجت نشد اتفاق جماعتي كه لفظ و قول معصوم توش نباشد حجت نيست. لكن هر جايي كه قول باشد، نه اخباري ميتواند وازند نه كسي ديگر ميتواند وازند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 254 *»
درس ششم
«* دروس جلد 4 صفحه 255 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
از طورهايي كه عرض كردم و معروف هم هست معلوم شد كه نفس خود هيئت اجماع حجت نيست، كأنه هيچ كس نگفته حجت است. تمام شيعه كه استدلال به اجماع ميكنند و آنهايي كه اجماع را حجت ميدانند احدي از اهل تشيع نگفته نفس هيئت اجماع حجت خدا است. آنچه گفتهاند اين است كه اجماعي كه حجت است اين است كه كاشف باشد از قول معصوم يا فعلش يا رضايش. در ميان سنيها هم كه بروي سنيان هم نگفتهاند كه محض هيئت اجتماع ما براي ما حجت است، آنها هم متمسك شدند كه چون پيغمبر9 فرموده لاتجتمع امتي علي الضلالة پس اگر اجتماع كردند، بر ضلالت نيست. پس آنها هم اگرچه اينجور لفظ كه شيعه استعمال كردهاند كه اجماع بايد كاشف از قول معصوم باشد و فعل معصوم و رضاي معصوم، آنها چون معصوم ندارند و پيغمبر را جايز الخطاء ميدانند اين لفظ را نميگويند. لكن استدلالشان اين است كه چون پيغمبر9 گفته لاتجتمع امتي علي ضلالة ما اجماع كرديم، پس نفس هيئت اجتماع را هيچ عاقلي نگفته حجت است، و شرطش همين است كه شيعه شرط كردهاند.
حالا بعد از آني كه يك قولي از معصوم باشد – اين قول معصوم مثل قول
«* دروس جلد 4 صفحه 256 *»
پيغمبري كه گفته لاتجتمع امتي علي ضلالة- در ميان شيعه هم قولي از معصوم باشد فرضاً همچو مضموني باشد، ببينيم اين معنيش چه چيز است؟ آيا اين اِخباري است كه حجت داده كه تمام امت من گمراه نخواهند شد؟! اين يك جور معني است. و يا اين است كه نهي به صورت نفي باشد، مثل لارفث و لافسوق و لاجدال في الحج يعني امت من اجماع بر ضلالت نكنند اين هم يكي از احتمالات است. يعني لاتجتمعوا علي الضلالة. پس نهي كرده يا خبر داده كه تمام امت من گمراه نخواهند شد؟ يا معنيش اين است كه هرجا دو نفر اجتماع كنند بر امري آن امر حق خواهد بود؟ هر اجتماعي بر امري اگر حق است، پس دزدها هم كه دزدي ميكنند بر دزدي اجتماع كردهاند بايد بر ضلالت نباشند. بر هر فسق و فجوري كه اجتماع كردند بايد ضلالت نباشد. و سني اينجور هم كه نميگويد هيچ كس نميگويد. اگر صد نفر با هم دزدي يا قتل نفس كردند حلال ميشود؟! اين جور ادعا كه ندارند، پس اين قسمش كه برود. پس پيغمبر اذن نداده كه اجتماع كنند بر خلاف شرعي. پس به اتفاق شيعه و سني اين منظور پيغمبر نبوده. پس اجتماع بر ترك قول معصوم هم مثل اجتماع بر دزدي است، و هيچ معني اين نيست كه اجتماع كنيم بر فسقي و اين فسق مأمورٌبه بشود. پس به اتفاق كل كه اين منظور نيست پس اتفاق بر ترك قول معصوم هم منظور نيست.
پس اگر ما يك حديثي يقيناً داشته باشيم و اجماع كنيم كه به آن عمل نكنيم حجت نيست. اصل اجتماع كه حجت نيست شاهد اينكه، در زمان پيغمبر به اتفاق شيعه و سني يكي از ادله فقاهت اهل آن زمان اجتماع نبود، همه حجتشان فرمايش پيغمبر بود. و در دليل عملشان در فعل يا ترك به اجماع نميچسبيدند در زمان ائمه هم بلاشك اين روات هيچ اخذ احكام را از راه اجماع نميكردند پس اجماعي و هيئت اجتماعي در آن زمان كه نبود. پس در زمان پيغمبر كه نبوده بلاشك در شيعه
«* دروس جلد 4 صفحه 257 *»
هم در زمان ائمه نبوده، تمام شيعه اتفاق دارند، پس اين دليل از خدا نيست. حالا كه از خدا نيست و به پيغمبر نازل نشده و پيغمبر پيش ائمه نسپرده و آنها قاعده براي ما نگذاردهاند، پس هركس آورده تازه آورده. پس در زمان ائمه اجماع داخل ادله نبوده ابداّ.
بله بعد از اينكه در ميان سنيها اجماع شد و غصب خلافت كردند و در فقاهتشان آمد، تك تكي لفظ اجماع در اخبار به اين جهت پيدا شد حضرت كاظم ميفرمايند امور الاديان امران سيّمي معقول نيست يا امري است كه هيچ خلافي در آن نيست يا هست. امري كه هيچ اختلاف درش نيست آن است كه كتاب مستجمع علي تأويله داشته باشد، و سنت جامعه داشته باشد كه لااختلاف فيها باشد. پس كتابي بايد باشد مستجمع علي تأويله، كتاب باشد و متفق باشند كه اين آيه معنيش چنين است. اين را كسي نميتواند رد كند و همچنين سنت جامعهاي كه لااختلاف فيها باشد ما اجتمع عليه الامة و لا اختلاف فيها باشد كه همه امت اجتماع كرده باشند كه قول معصوم اين است، البته تخلف از اين نبايد كرد. پس نفس هيئت اجتماع حجت نيست يا كتاب بايد داشته باشد يا سنت.
اما آن چيزي كه محل اختلاف هست آن را اگر منتهي كردي به كتاب مستجمع علي تأويله يا به سنتي كه لااختلاف فيها؛ بايد عرضه كنيم هرچه محل خلافمان است اگر مطابق اين ميزانمان است حجت است اگر مطابق نيست ميفرمايند وسع خاص الامة و عامها الشك فيه و الانكار له پس نه شيعه نه سني هيچ يك نگفته نفس هيئت اجتماع حجت است. قول معصوم و فعل معصوم و رضاي معصوم را شيعه حجت ميدانند. سني هم قول پيغمبر9 را كه مااجتمع امتي علي الضلالة حجت ميدانند. حالا كه چنين است اگر ما احياناً حديثي داشته باشيم بالاتفاق و معناي آن حديث بالاتفاق پيش ما معلوم باشد، حديثي در ميان باشد يا مفهومش يا منطوقش را مسلماً همه بدانند اين است. حالا اگر جمع كثيري
«* دروس جلد 4 صفحه 258 *»
به اين حديث عمل نكنند به جهت اجماع اين خلاف است، و از اين قبيل بسيار است. ميگويند احاديث آب قليل بيشتر است از احاديث آب كر شك نيست، و به اصطلاح خودشان احاديث صحاح هم هست شك نيست، و در اينكه احاديث صحاح منطوقش دلالت ميكند كه آب قليل به ملاقات نجس نجس نميشود شك نيست، لكن چه ما را واداشته كه به اين احاديث عمل نكنيم و به مفهوم آن احاديث ديگر عمل كنيم؟ اجماع واداشته، اجماع بر ترك حديث يعني چه؟! و غافلند و مسلميشان شده و هي خلف از سلف گرفته و به قبحش برنخوردهاند.
اين چطور اجماعي است؟ اگر ميگويي حديث ندارد مربوط، ميگويي حديث متشابه است مربوط، بگويي حديث ضعيف است مربوط، وقتي كه حديث دارد منطوقش هم دلالت دارد. شما كه ميگويي آب قليل به ملاقات نجس نجس ميشود به مفهوم حديث ميگوييد اذا بلغ الماء قدر كر لمينجسه شيء كه مفهومش اين ميشود كه اذا لميبلغ ينجسه، و هرجا دو حديث باشد يكي مفهومش چيزي باشد يكي منطوقش چيزي باشد عادت فقهمان اينكه منطوق اقوي است از مفهوم. و جميع عقلاي عالم منطوق را اقوي ميدانند. و در اين هم شك نيست چرا چسبيدهايم به آن طرف؟ بله اجماع كردهايم. پس اجماع كردهايد كه اقوي اضعف باشد و اجماع كردهايد بر ترك حديث؟ بعينه مثل اين است كه اجماع كنيم كه معصوم فرضاً اذن داده باشد كه اجماع حجت است اما معنيش اين است كه اجماع كنيد قول مرا وازنيد يا خود مرا وازنيد؟!. پس اجماع بر ترك قول معصوم را كه خودت نميگويي جايز است. پس چرا اينجا قول معصوم كه هست منطوق هم كه هست اقوي از مفهوم هم كه هست آن را ترك ميكني؟ پس بدانيد اين كارها شده و لاعن شعور هم شده به جهتي كه خلف از سلف گرفتند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 259 *»
درس هفتم
«* دروس جلد 4 صفحه 260 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
كليات مسائل اجماع را اشاره كنم. اصل اجماع اتفاق سني و شيعه است هريك به طور خودشان، كه در زمان پيغمبر و ائمه بناي اجماع نبوده و يكي از ادله نبوده، پس خيلي واضح است كه اين يكي از ادله نيست كه اگر بود فرموده بودند خودشان، حالا كه نفرمودهاند پس اين يكي از ادله نبوده. چنانكه نقل ميكنند از سيد مرتضي عليه الرحمه كه از او پرسيده بودند كه ادله چند تا است و ميشمرد، تا اينكه گفت در پيش ما شيعه اجماعي نبود و نداشتيم همچه بابي، لكن چون در مقابل شما سنيها بوديم و چون شما استدلال به اجماع ميكرديد ما هم كرديم، و خواستيم درستش هم بكنيم از اين جهت گفتيم دخول معصوم شرطش است، و خيلي حرف پختهاي است.
پس اجماع و نفس اجتماع را سني هم نتوانسته بگويد حجت است خيلي فسق و فجورها به اجتماع كرده ميشود، اينها را كسي نگفته حجت است. پس قول معصومي بايد توش باشد.
حالا اين اجماع چه جور چيزي است؟ هر يكي، يك جوري بيان كردهاند. پس اخباريها اصلاً اسمي از اجماع نبردهاند، عمل كردهاند به روايت. آنهايي كه
«* دروس جلد 4 صفحه 261 *»
گفتند اجماع حجت است بعضي از آنها گفتند اجماع حجت است وقتي كه در ميان جماعت معروفين يك مجهول النسبي داخل باشد كه احتمال داشته باشد كه آن امام است. راه اين را هم نمونه تسديدي آورده و قرار دادهاند، گفتهاند به جهتي كه حق بايد لامحاله در روي زمين باشد به مسلميِ سني و شيعه. پس اگر امام ديد جميع جماعت شيعه جمع شدند بر قولي و اين قول حق نيست، بايد لامحاله يك طوري خود را در آن ميانه بيندازد و بگويد حق نيست. و اگر آن قول حق است بايد يك طوري خود را بيندازد در آن جماعت لاعلي التعيين كه تصديقشان كند. وجود امام براي همين است كه كيما ان زاد المؤمنون شيـئاً ردهم و ان نقصوا اتمه لهم.
اخباري كه وحشت زياد دارد از اجماع از اين چيزها است. در اينجا اخباري حرفها دارند كه خوب اولاً اصلش چنين چيز تازه كي واقع شد كه كل شيعه به راهي روند؟ اگرچه عادت ملك نيست جمع كثيري اجماع كنند بر قول واحدي لكن امكان عقلي دارد. حالا شما بگوييد كه كدام عصر تمام شيعه جمع شدند بر قول واحدي و يكي مجهول النسب باشد؟ خوب چيزي كه شما محض خيال خيالش كردهايد و وقوعش در دنيا اتفاق نيفتاده چه مصرف دارد حرف زدن در آن ؟ و همچنين وقتي جماعتي همه معلوم النسب باشند و بدانم اينهايي كه ميشناسم امام نيستند، يكي آمد داخل شد و قولي گفت چون مجهول النسب است، همان معلوم النسب ميشود! وقتي مجلسي آراسته شد جماعت معلومينش معلوم و ميدانم اينها امام نيستند، و ميدانم امام بايد خود را در اين مجلس بيندازد پس يقيناً آن امام است. پس حجت در قول اوست نه در اجتماع ما.
اولاً كه چنين مجلسي كي اتفاق افتاد؟ بعد مسامحه ميكنيم اقوال جمعي را در مسأله متفق ميبينيم و همه اينها معلوم النسباند، در اين ميانه فرضاً كتابي ببينيم معلوم نباشد مال كيست درست نميآيد. در اين ميانه معلوم النسبها كه معلوم شدند،
«* دروس جلد 4 صفحه 262 *»
البته مجهول النسبش معلوم است پس آن كتاب كه نميدانيم مال كيست مال امام است. و اگر شخص است باز همان قول امام را ميگيريم عمل ميكنيم و هيئت اجتماع حجت نيست. و خرابي اين قول را شيعه پي بردند كه چنين چيزي صورت وقوع نيافته و اگر بيابد مجهول النسبش معلوم النسب ميشود. گفتند اجماع آن است كه كاشف از رضاي معصوم باشد يا از معناي قول معصوم، گفتند اين واقع شده اتفاق افتاده. بسا ما از حديث خاصي نفهميديم لكن از احاديث متعدده و اقوال علما روي هم رفته رضاي معصوم را فهميديم. پس دست و پا كردند محققين اين اواخر، و چون مشايخ ما نخواستند وازنند اين اجماع را، اينطور فرمايش كردند كه اينجور تعريف بهتر است براي اجماع. لكن وقتي فقيهي تتبع نكند در كتب، و اقوال متتبعين را ببيند و احاديث متعدده ببيند كه بر مطلب واحدي وارد شده از اين هيئت اجماعش اين قول حاصل شده، پس چنين چيزي حجت شده و اگر از اين قراين اقوال و استدلال بر احاديث، باطل بود بر امام است رد او، پس اگر رد نكرد پس اين اجماع را ما حجت ميدانيم. حالا چنين جور اجماعي كه از احاديث متعدده و اقوال متعدده مطلب واحدي را انسان استدلال كند پس تعريف صادق است كه اجتماع جماعتي است از اين اقوال مختلفه و شخص ادعاي اجماع ميتواند بكند به تقرير امام، كه چون امام رد نكرد ردع نكرد حجت است. حالا چنين جور اجماعي وقوع هم دارد اتفاق ميافتد كه انسان از احاديث متعدده و اقوال مختلفه چيزي به دستش بيايد اين ممكن الوقوع هست و حجت هم هست. اما آيا چنين اجماعي مخالفش كافر هست يا نه؟ چنين جور اجماعي ممكن است اجماعي بر خلاف اجماعي شود، و در عصري اجماعي شود در عصري اجماعي ديگر يا در يك عصر واقع شود پس اجماعات مركبه ميشود در يك عصر باشد، ميشود در دو عصر باشد. مثل نزح بئر كه علماي متقدمين به محض ملاقات نجاست آب چاه را نجس
«* دروس جلد 4 صفحه 263 *»
ميدانستند، و علماي متأخرين نجس نميدانند و نزح بئر را سنت ميدانند. حالا هيچ يك از اهل اجماع خارج از اجماع نيستند كه به حد كفر باشد. باز آنچه در ميان خود صاحبان اجماع معروف است. و بدانيد قول حقي در آن نيست مگر قول مشايخ خودمان. پس اجماعاتي كه پيدا ميشود كه بسا اول كتاب ادعاي اجماعي شده و آخر كتاب اجماع بر خلاف آن شده، چنين اجماعاتي كه مخالف دارد يا اجماع ميكني كه در آن دو قول يا سه قول باشد و با هم جمع نشوند، حرف خود اهل اجماع اين است كه در واقع في علم اللّه يكي از اينها حق است، از آن باب كه حق از روي زمين برداشته نميشود. و آن يكي ديگرش لامحاله در واقع في علم اللّه باطل است.
اما حالا چون ما نميدانيم باطلش كدام است معيناً حقش كدام است معيناً لاعلي التعين، حقش يا داخل اين است يا داخل اين است، يكي را بايد بگيريم، اين حرف اهل اجماع است. و اينجور حرف بدانيد اصلش در مذهب شيعه نيست، خودشان هم نفهميدهاند. اينجور اجماع بر فرضي كه شد و واقعاً از ادله چند، فقيهي مطلبي را فهميد و فقيهي ديگر از ادله چند، مطلب را بر خلاف آن فهميد يا اجماعات مختلفه با يكديگر بر فرضي كه از ادلهاي باشد كه از احاديث و اقوال علما برداشته شده باشد، ما اينجور نميگوييم كه يقيناً حق لاعلي التعيين در ميان آنها هست و چون حق لامحاله هست در روي زمين چون مجهول النسبي در ميان نيست پس حق است.
ما ميگوييم اين اجماع؛ در چنين جايي يقيناً اجماعي كه در مقابل ضروريات باشد و بخواهد ضرورتي را بردارد كه ما اجماع نميگوييم. پس ما اجماعي نداريم كه بتواند ضرورتي را بردارد، و ما خلاف ضرورت نميتوانيم بكنيم. پس هرچه ضرورت دارد كه مختلففيه نيست، پس اجماعاتي كه خلاف دارد نظري است.
«* دروس جلد 4 صفحه 264 *»
حالا كه نظري شد ما نميگوييم حق لاعلي التعيين توي اينها هست. حق لاعلي التعيين باطل است. داخل اين بشوي، شايد في علم اللّه باطل باشد. داخل آن بشوي، شايد في علم اللّه باطل باشد. و همچنين داخل اين بشوي، شايد في علم اللّه حق باشد. داخل آن بشوي، شايد في علم اللّه حق باشد. پس حق لاعلي التعيين و باطل لاعلي التعيين هر دو باطلند. پس تمسك به اين، معني ندارد. پس اختلاف در اجماعات مختلفه كه ميشود هر دو حقند. و اين از آن بابي است كه فرمودهاند: نحن اوقعنا الخلاف بينكم هرچه صلاح دانند مياندازند. مجتهدي صلاح او و مقلدينش اين بود كه نماز جمعه را واجب بداند، مجتهدي ديگر صلاح او و مقلدينش اين بود كه واجب نداند و حرام بداند، شما هر كدام را ميخواهيد اختيار كنيد هر دو درست است.
پس اين دو جور اجماع خواه اجماع مركب خواه اجماعات مختلفه، مثل احاديث متضاده است كه به ما برسد و راه ترجيحي براي ما نرسد، و اينها را صحيح ببينيم. راهي ائمه: به دست ما دادهاند كه بايهما اخذت من باب التسليم وسعك نه من او را واميزنم نه او مرا. به همينجور اگر اجماعي اتفاق افتاد و مخالف هم شد تمامش درست است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 265 *»
درس هشتم
«* دروس جلد 4 صفحه 266 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
بعد از اينكه واضح شد كه نفس هيئت اجتماع را هيچ كس نگفته حجت است بلكه حجتي كه هست در اجماع كاشف از رضاي معصوم است، يا از قولش يا از فعلش. بلاشك بلاريب چنين چيزي را به اينطور تعريف كني براي اخباري، اخباري هم نميتواند وازند، بلاشك حجت است. حالا كه چنين شد خيلي كار در فقه آسان ميشود برايمان. حالا كه چنين است و در زمان غيبت ما فعل امامي نداريم، و سكوت امامي هم نداريم بر هيئت اجتماعمان. هيئت اجتماعي كه قول معصوم توش نيست حجت خدا نيست. مثل اجتماع بر دزدي است، اين را خدا تقرير نكرده.
پس رأيهاي مختلفه جمع شوند بر مطلبي مقرر نيست از معصوم. پس حالا سكوت معصومي را كه ما نداريم فعل معصومي هم كه در ميان ما نيست، چيزي كه دستمان بند است همين كه ما بايد روايتي در چنگمان باشد. حالا يا اين روايت را خودشان نقل ميكنند كه اجماعمان براي اين حديث است، يا جماعتي روايت كردهاند كه كاشف باشد.
حالا ديگر راه شهرت هم به دست ميآيد. آنچه حرف در اجماع ميزديد
«* دروس جلد 4 صفحه 267 *»
ببريد در شهرت بزنيد. شهرت اين است كه جمعيتي باشد و به حد اجماع نرسد. پس نفس كثرت كه حجت نيست، و رب مشهور لا اصل له حديث است. باز در شهرت هم اگر از قول معصومي است متبع است. پس اگر مسألهاي مشهور شد و مجمععليه شد نظرمان به كثرت و اجتماع نبايد باشد، نظرمان به آن روايت بايد باشد. پس مد نظرمان و سعيمان در حديث است. و اگر فتاوي است، و فتاوي را ميدانيم لامحاله نقل به معني است. اگر حديث است كه كار ما آسان ميشود. چنانكه در ساير اخبار خودمان فرو ميرويم و معني ميفهميم، در اين حديث هم فرو ميرويم و ميفهميم. وقتي بنا شد به نفس هيئت اجتماع اعتنا نكنيم و از پي آني كه حجت است ميگرديم. و آن يا لفظ حديثي است، و ما هم همانجور فهميديم كه آنها فهميدند بهتر قوتمان بيشتر. و ما ميتوانيم مخالفت اينجور اجماعات بكنيم. مثل اينكه از حديثي دست برميداريم به حديثي ديگر ميچسبيم.
اما فتوي نقل به معني است فتوي كاشف است از قول معصوم و قول دستمان نيست، ديگر اين دست و پا را نميتوانيم بكنيم. پس او از چه باب حجت ميشود از اين باب كه ائمه طاهرين اذن دادهاند كه احاديثشان نقل به معني بشود. و اغلب احاديث نقل به معني است. پس فهم آن فقيهي كه بناش عمل به قول معصوم است و بناش نيست به قواعدي ديگر عمل كند فهم اين مقرر و مسدد است. ديگر قرآن ظني الدلاله است يا نيست يا احاديث ظني است، بايد به دليل تقرير تمام شود.
پس ميگوييم فهم ما از براي ما حجت است چرا كه تقرير معصوم روش است. چرا كه اگر آنچه را ما ميفهميم حجت نباشد بر ما، و خدا ميداند من از فلان لفظ چنين فهميدهام، اگر اين منظورش نيست، فهم مرا برگرداند. من يقين دارم خدا همين را از من خواسته، اگر نخواسته بود يا فهم مرا تغيير ميداد يا حديثي ديگر پيش من ميآورد. و از پيش خدا ميآيد يا پيش حجج. چرا كه آن اعتنائي كه خدا
«* دروس جلد 4 صفحه 268 *»
دارد به شما ميآيد و شخصيت پيدا ميكند.
دقت كنيد كه دليل تقرير به واسطه حجج بايد برسد. اعتناي بسيط كه نميآيد شخص بشود. غير از بسيط به واسطه آلات و اسباب و مسببات پيدا ميشود. همين جوري كه خلقمان ميكنند همين جور فهممان ميدهند. پس از جانب آنها هم مقرريم و هم مسدد. و هيچ كس نه اصولي نه اخباري اين را نميتواند وازند، من از اين حديث چنين ميفهمم و غير از اين نميفهمم، هيچ كس نميگويد غير از اين بفهم. و اگر غير از اين باشد خدا دينش را مخفي كرده و به من تكليف كرده برو پيدا كن.
و اگر خدا دينش را مخفي كند و تو سعي كني، و سعي تو ممضي باشد خواه مطابق اتفاق افتد خواه مخالف، اگر خدا راضي باشد دينش مخفي باشد از مكلفين، و خواسته – از همان بابي كه عبادت خواسته – كه مجتهدين هم جدي و جهدي كنند عملي كنند كه ثوابشان بدهد، ديگر خواه مطابق باشد يا نباشد ان اصاب فله اجران و ان اخطأ فله اجر واحد اگر چنين بود ديگر هيچ ضرور داشت ديني را قايم كنند و اينها را سر بهم بدهند كه جد و جهد كنند، ديگر مطابق بفهمند يا مخالف. بلكه چنين چيزي بيحاصل است مخفي داشتنش كه امر را از اول وهله واگذارند به فهمهاي خودشان. و اگر واگذارده بودند ارسال رسل و انزال كتب و ديني نميخواستند، هوي و هوسشان بايد ممضي باشد. پس ارسال رسل و انزال كتب ردع اين را ميكند.
پس ديني كه يك جايي مخفي است دين اسمش نيست و امر متعلق به ما نيست. مخطّئه معنيش اين است كه من به جد و جهد خود چنين فهميدهام ديگر يا از اجماع بوده يا از كتاب يا از سنت يا از عقل، بتّ هم نميكنم كه اين دين خداست آني هم كه خلاف من گفته بتّ نميكنم دين خداست، هر دو ميشود
«* دروس جلد 4 صفحه 269 *»
راست گويند هر دو ميشود بر خطا باشند. حالا ان اصاب فله اجران و ان اخطأ فله اجر واحد. مصوّبه ميگويد حكمي براي خدا نيست حكم خدا تابع ميل مجتهد است. پس مخطئه بايد تصويب كنند مصوبه را، مخطئه بايد حق بدانند مذهب مصوبه را. اگر مصوبه خطا كرده له اجر واحد و اگر خطا نكرده له اجران اينها بايد نزاع نداشته باشند. و هر دو لاعن شعور نزاع دارند.
خلاصه از مطلب بيرون نرويد چرا كه دليل محكمشان اجماع است. پس نفس هيئت اجتماع را كه خودشان هم نگفتهاند حجت است، اجماعي را گفتهاند حجت است كه كاشف باشد از رضاي معصوم. حالا كشف از رضاي معصوم از كجا بايد باشد، منحصر است به قول. پس ما در قول فرو ميرويم و هرچه فهميديم فهم ما مقرر است از جانب خدا. اگر نميخواست برگرداند فهم مرا، پس ما مسدديم و مقرر. پس پر تحقيق زيادي در جمعيت و عدم جمعيت زياد نميخواهد كه فلان طايفه بيشترند يا كمتر، همين كه اجماعي شد، اگر دارد قول معصوم ميگيريم آن را، اگر ندارد اعتنائي نميكنيم. و همچنين به شهرت، كار نداريم به تحقيق اينكه شهرت ضيق است يا وسيع. اگر حديث دارد ميگيريم ندارد كار نداريم.
پس بناي اجماع خيلي سهل و آسان شد. خواه اجماع منقول باشد يا مركب يا محصل عام باشد، واقعاً حقيقتاً هر جوري كه هست دامنهاش را ببرند تا ضرورت. ضرورت بيحديث و بيآيه و بيدليل نميشود تا اجماع مركب و يا شهرت. مد نظر حديث است. در حديث بايد فكر كرد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 270 *»
درس نهم
«* دروس جلد 4 صفحه 271 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
بعد از آني كه انسان يقين كرد خدايي دارد به دليل عقل و يقين كرد حجتي ضرور است – و لو يك نبيي ثابت كند – تمام چيزها ثابت ميشود به دليل عقل خالص. بعد از اينكه كسي غافل نباشد خدايي داريم يقيناً كه هيچ شكي و شبههاي در آن نيست، و نبي مبعوثي از جانب او ضرور داريم كه رضا و غضب او را براي ما بگويد، به همين دليل عقل كه اثبات ميكند نبي مبيّن رضا و غضبي، دليل عقل و نقل نميتوانند مقابل هم بايستند. پس به دليل عقلي كه خدا و نبي اثبات ميكنند اگر دليل عقلي بر قولي اقامه شد و نقلي بر خلاف آن شد، ملتفت باشيد كه بابي است كه اگر به دست گرفتيد خيلي چيزها به دست ميآيد. پس خداي يقيني نبي يقيني بايد بفرستد. حالا كار نبي چيست يا جثه او چطور است و اِبن كيست و اَب كيست كار نداريم. نبي يعني رضا و غضب خدا را بگويد. حالا اگر قولي را گفت و عقل ما چيزي را بر خلاف فهميد حالا عقل ما اقوي است يا آن نقل؟ بله ما دليل عقل را از دست نميدهيم. چرا كه دليل عقل يقيني است و نقل ظني است. يا خير ظني هم نباشد فرضاً، باز لفظ است. و تحقيق ببينيد اينها چقدر غافل شدهاند. تو به عقل، خدا ثابت كردي. اين عقل ميگويد من رضا و غضب نميدانم پس واسطه
«* دروس جلد 4 صفحه 272 *»
ميخواهد.
هرگز دليل عقل با دليل نقل مقابلي نميتواند بكند. و به دليل عقل و نقل، نقل اقوي است از عقل. حالا كه اين شخصِ واسطه آمده رضا و غضب حالي ما كند، اگر دليل عقل ما در يك جزئي از جزئيات كفايت ما را ميكرد، باز ايني كه آمده كه رضا و غضب خدا را بيارد اگر راضي بود او آورده بود.
اگر جايي دليل عقل حجت باشد بايد به نقل باشد. پس دليل عقلي كه بينقل است و ناقل نياورده حجت نيست. و هرچه منتهي به قول و فعل و تقرير آن شخص حجت نيست، آن حجت نيست از براي ما. اينها را كه حكم ميكند؟ عقل. پس دليل عقل حجت نيست. چرا كه به طعم، حليت و حرمت چيزي را نميتوان فهميد. و هكذا به رنگش و به بويش و به گرميش و به سرديش. انبيا آمدند و رد كردند و ردع كردند بر ما جميع مدركات ما را عسي انتحبوا شيئاً و هو شر لكم و عسي انتكرهوا شيئاً و هو خير لكم پس ارسال رسل و انزال كتب را كه عقل حكم ميكند، همان عقل حكم ميكند كه هرچه منتسب به اين انبيا نيست حجت نيست. پس هيئت اجتماع حجت نيست. شهرت حجت نيست. هر چه از جانب حجت نيست حجت نيست، از جانب خداي ما نيست. پس عقل را وازنيد در شرع، و نفس هيئت اجتماع و شهرت را حجت ندانيد. از كثرت اُنس و از قلت آن مطمئن نشويد. برسانيد امر را به حجت. حالا از شئون و شعب آن اين است كه آنچه مايحتاج ما هست كه ما بايد يا تحصيل علمش را بكنيم، يا تحصيل كسبش را يا تحصيل اعتقادش را يا عملش را بكنيم بايد منسوب به حجت باشد.
پس هر قاعده را كه شارع نياورده حجت نيست. ديگر اصل هرچه هست باشد ما كار نداريم، هر قاعدهاي كه او نياورده تحصيل او از دين ما نيست. پس اصول يكجا خراب ميشود به اين دو كلمه، تمام قواعد اصول به قول كلي از
«* دروس جلد 4 صفحه 273 *»
دليل عقل از اجماعات از ضروريات از اينكه اصل فلان است اصل فلان است تمامش بايد منتسب باشد به حجت. هرچه نيست حجت نيست براي ما. اگر كسي مدعي شد – يا در اعتقاد و يا در عمل يا در هر چيزي – اگر حديث دارد يا آيه كه خيلي خوب.
اما آن اصولي را كه اخبار حجج را به آن بايد فهميد، آن اصول نيست. اگر چنين اصولي ضرور بود كه فهم كلام حجت به اين ده اصل باشد كه بهم متصل باشد، اگر لازم بود چرا نبي نياورد؟ كدام نبي مبعوث شد اولاً اصول درس بدهد به امتش؟ هيچ نيامدند بگويند كه قول ما را كه ميخواهي بفهمي بايد فلان اصل را بداني، تسلسل هم لازم ميآيد همين حرف را هم بايد به اصلي بفهميم. خدا سبقت ميكند به خلقت چشم، چشم را خلق ميكند، آيا چطور ميبيند تو نميداني، حالا ميگويند ببين ميبيند. همينجور افهام مردم را خلق كرده. بيا كه ميگويي ميفهمند. حتمش را بايد برساند، اگر حتم است. اگر حتم نيست، بايد برساند.
پس تمام اصول در اين دو كلمه خراب ميشود. پس امر براي وجوب است يا براي ندب يا حقيقت است يا مجاز يا فور است يا تراخي؟ ببينيد آن حجتي كه آمده از جانب خدا، اگر اين اصول اصولي است كه فهم كلام آن شخص موقوف به اين است، كه بايد اصول را پيش بيندازد و بعد احكام را بياورد. باز همان اصولش الفاظ بود و تسلسل ميشد. خدا فهمي داده كه در آن حدي كه دارد بتواند بفهمد اگر فهم ندارد و مستضعف است كه تكليفي ندارد و اگر فهم دارد وقتي ميگويي بيا ميفهمد، فور است يا تراخي ميفهمد. فور است، طوري ميگويد كه فور را برساند، تراخي خواسته بايد برساند، تكرار را خواسته بايد برساند اين را حجت بايد براي ما بيان كند.
جميع آنچه كه ضرور داريم در دين و مذهب خواه در اعتقاد خواه در عمل،
«* دروس جلد 4 صفحه 274 *»
فور ميخواهد بايد بگويد، تراخي است بايد بگويد. تكرارش را، حرمتش را، حليتش را بايد برساند. امر براي وجوب است، وجوبش را بايد بيان كند. براي اباحه است، بايد بيان كند. براي حرمت است بايد بيان كند. براي كراهت است بايد بيان كند. معقول نيست از چيزي مؤاخذه شود که نرسانيده باشد و آن چيزي كه ميترسيم صانع ما از ما مؤاخذه كند كه چرا چنين كردي. آيا اين دين است؟ پس تمام را واسطه بايد براي ما بيان كند. پس تمام آنچه منتهي به حجت شد به ضرورت به اتفاق، به كتاب، به سنت، به اجماعات، به شهرت، به ادله آفاق و انفس آن از دين است. آنچه منتسب به غير حجت است آن از دين ما نيست. ديگر يا مكروه بوده يا حرام بوده.
منظور اينكه تمام مكلف به، به قول اعم منتسب به حجت بايد باشد. پس هرچه دليل از جانب او ندارد آن نيست دين ما، اين يقين است براي ما به همان عقلي كه حجت ثابت ميكند. يقين است به تقرير، يقين است به كتاب، يقين است به سنت، يقين است به اتفاقيات. پس تمام آنچه منتسب به غير حجت است حجت نيست. امروز اگر حجتي ظاهر نباشد كه خودش فعلي را بكند و خودش تقريري بكند، منحصر ميشود امر ما به قول او. پس تمام آنچه ما داريم قول ميخواهيم از حجت، و قول بايد يا در كتاب باشد يا در سنت.([1])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 275 *»
درس دهم
«* دروس جلد 4 صفحه 276 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
ملتفت باشيد انشاء اللّه در هر علمي كه بخواهيد نزديك شويد به نقطه آن علم؛ و اين مشقي باشد، به فصل فصل كتابها بخواهد كسي نگاه كند و به جزئيات، عمر بسيار طويلي ميخواهد. يك علم انسان همين كه ميخواهد از علمي كه نوعش را طالب هست از خارج بايستد نگاه كند، تمام علم كأنه مجملش ميآيد پيش آدم. ديگر تفاصيل هر كدام مطابق اين است حق است هر كدام نيست نيست.
پس علم اصول براي اين است كه ميخواهيم فقاهت كنيم، شك نيست كه فقاهت كه ميخواهيم بكنيم احكام خدا را ميخواهيم ببينيم چطور است، واجبش يا مستحبش يا مكروهش يا مباحش يا حرامش. اهل اديان تكلمي كه ميكنند آيا رضا و غضب خدا را ميخواهند بفهمند و عمل كنند يا چيزي ديگر را؟ به خصوص اسلام به خصوص شيعه. پس ما احكام خدا را ميخواهيم بفهميم واجبش كدام است مستحبش كدام است مكروهش كدام است حرامش كدام است مباحش كدام است. اينها است دين خدا، و دين خدا آني است كه از پيش انبيا آمده و از پيغمبر آخرالزمان براي ما آمده. پس ماسواي آنچه از پيش نبي ميآيد، عقل است خوبست اتفاق است خوب است قاعده است خوب است، ما طالب آن نيستيم.
«* دروس جلد 4 صفحه 277 *»
پس دليل عقل حجت نيست در حلال و حرام. همچنين هيئت اجتماع كثيري حجت نيست. قدر كمتري كه شهرت باشد حجت نيست. در هر ديني بپرس كه شما طالبيد احكام خدا را بفهميد يا چيز ديگر را، ميگويند احكام خدا را. پس ماسواي آنچه از جانب پيغمبر است براي ما حجت نيست. يكي از آنها دليل عقلي است كه حضرات گرفتهاند، كه گفتهاند دليل فقه: كتاب است و سنت و عقل و اجماع. عقل كه برود پي كار خودش، اجماع را هم هيچ كس نگفته نفس هيئت اجتماع حجت است، حتي سني ادعاش اين نيست كه نفس هيئت كثرت حجت است. اهل هيچ ديني اين ادعا را نميكنند. بر فرض كه جاهل احمقي بگيرد همان دليل رد خودش است.
پس سني كه ميچسبد به اجماع باز معصومي را در كار ميآورد. ميگويد چون پيغمبر گفته لاتجتمع امتي علي ضلالة ديگر اين را بهانه كردهاند راست است حالا در اين حديث لاتجتمع امتي علي ضلالة هيچ دلالت ندارد كه دو نفر كه متفق بر امري شدند حق باشد يا سه نفر كه شدند حق باشد. جميع فساق و فجار اتفاق بر امري ميكنند و هيچ كس نميگويد آن حق است. پس مفاد حديث اين نيست كه سنيها رفتهاند. بله تمام امت اجتماع بر ضلالت نميكنند راست است، نوعاً حق در ميان اسلام است و برداشته نخواهد شد. اگر تمام امت اجتماع بر امري كردند حق است. و اينها را عرض ميكنم بخصوصه به جهت آنكه تاتوره خيلي به هواست، ميبايد سعي كرد حق را حفظ كرد. پس هيئت اجتماع را هيچ كس نگفته حجت است نه سني نه يهود نه نصاري.
عقل حجت نيست، و بعضي فريب خوردند. لكن دليل عقل حجت است براي اينكه خدا را اثبات كند. بعد اثبات ميكند كه من خودم پيغمبر نيستم پس من پيغمبر ميخواهم. بعد اثبات ميكند كه جميع احكام خمسه مرا نبي بايد بياورد و
«* دروس جلد 4 صفحه 278 *»
من نميفهمم خودم. و اين احكام خمسه همهاش مثل هم است فرق نميكند. حلالي را حرام، يا حلالي را مكروه، يا مباحي را مكروه، يا مباحي را مستحب، يا مباحي را واجب، يا مباحي را حرام كند. هريك از اين افراد خمسه را هيچ يك را ما نميتوانيم كاريش كنيم. حالا اگر آمده باشد و صريح گفته باشد ماكان لهم الخيرة من امرهم يعني نه در واجباتشان نه در مستحباتشان نه در محرماتشان نه در مكروهاتشان نه در مباحاتشان، اگر تمام اين را برداشته به اين لفظ، ديگر نميشود تمسك به اين جست كه عقل حجت است. عقل ما وقتي ميتواند استنباط كند چيزي را كه نفعش را ضررش را وجهش را بتواند بفهمد. و تمام اناسي اگر جمع شوند وجه يك حكم جزئي را بفهمند نميتوانند. «از راه دسته سبو آب مخور» اين چه وجه دارد عقل هيچ كس نميرسد. ظرفي كه مو دارد مكروه است چرا؟ تو راهش را نميفهمي اگر تو ميتوانستي راهش را پيدا كني، در آنقدر احتياج به نبي و حجت نداشتي. حالا كه چنين شد جميع قواعد اصولي كه اصلش از احاديث نيست جميعش مردود است. جميع ادله عقليه مردود است.
كساني كه مستبد به عقل و رأي خود شدهاند و اَتباع هوي و هوس گشتهاند و اصحاب رأي شدهاند، خداوند ردشان كرده. صاحبان هوي كسانيند كه ديني اختراع ميكنند، نه كساني كه معصيت ميكنند. خودِ فاعل ميداند كه كار بد ميكند، تمام مردم هم ميدانند بد ميكنند. اين كه دين را خراب نميكند. بلكه عمل به هواي خود كردن و مستبدّ به عقل شدن و به رأي خود گرفتن اينجا است كه دين تمام ميشود و از ميان ميرود به كلي. پس تمام آنچه غير كتاب و غير سنت شد هباء منثور شد. پس اصول ما و فروع ما همهاش در كتاب و سنت بايد باشد.
حالا در خارج كه نگاه ميكنيم ما هيچ مكلف نيستيم مگر به آنچه از پيش رسول آمده. از پيش رسول كتابي آمده و سنتي. حالا اگر كتاب شرح نشود كه
«* دروس جلد 4 صفحه 279 *»
حلالش كدام است حرامش كدام است واجبش كدام است مستحبش كدام است مكروهش كدام مباحش كدام، اگر شرح نكنند آيا ميشود فهميد؟ حتي ضروريات را از كثرت كردن ضروري كردند اغسلوا وجوهكم و ايديكم الي المرافق و امسحوا برءوسكم و ارجلكم الي الكعبين. فان لمتجدوا ماءاً فتيمموا صعيداً طيباً اينها را وقتي آدم خودش بايد بفهمد البته نميتواند. همينطور خرغلط ميزنند، البته شرح ميخواهد.
پس تمام قرآن قبل از شرح داخل مجملات است. بله لغتش لغت عرب است، اما حالا مطلب چيست؟ تا پيغمبر شرح نكند ما نميتوانيم بدانيم. پس حالا عجالةً اگر بعضي آيات به شما رسيده و ضروريات چند به شما رسيده، و به آن واسطه آيه مجمل نيست، خيال نكنيد آيه كفايت كرده. حتي آيه كدام مجمل است كدام مفصل نميدانم. كدام محكم است كدام متشابه نميدانم. كدام ناسخ است كدام منسوخ نميدانم. ناسخ و منسوخ و محكم و متشابهش را از قول معصوم فهميديم. پس دقت كه ميكنيد قرآن به اول وحيش كه نظر ميكنيد تمامش مبين ميخواهد، پيغمبر است مبين او و مبيني ديگر كه قرار دادهاند وصي و عترت است. پس كتاب خودش مغني ما نيست. اگر كتاب كفايت ميكرد كتابي از آسمان ميآمد و نبي ديگر نميخواستيم. پس كتاب شارح ميخواهد و احاديث نبوي شارح او است. بعد احاديث ائمه، شرح آن را تمام كرده است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 280 *»
درس يازدهم
«* دروس جلد 4 صفحه 281 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
از آنچه عرض كردم انشاء اللّه با فكر كه بياييد در كار، هيچ احتياجي به تقليد نيست. امر منحصر ميشود كأنه در استدلالات به اقوال حجت، ديگر آن حجت يا نبي است يا وصي نبي است. و در هر زماني حجتي ميخواهد. حالت آن مبين در صفاتش همان جوري كه از توحيد برداشتيد پايين آمديد، همانجور بايد بدانيد چنانكه خدا آنچه را ميخواست پايين ميآورد هرچه را نميخواست پايين نميآورد، همينجور مبين هم يك سر مويي از آن طوري كه خدا خواسته پيش و پس نميافتد. اگر بيفتد خواه از عصيان باشد يا جهل يا سهو يا نسيان هريك باشد دليل اول ضايع ميشود، هيچ بايد پيش و پس نكند، همچو كسي اسمش پيش ما معصوم است. پس شارع معصوم هرچه را بيان كرد براي ما از اقوالي كه مراد خداست حجت است براي ما.
پس كأنه احاديث حجج ما را مستغني ميكند از هر چيزي، و امر ما منحصر است در هر دليلي چه در عقايد چه در اعمال به رواياتي كه از حجج است. حالا هرچه را كه اثبات ميكند اين اخبار، او است مثبت و هرچه را اين اخبار ما نفي ميكند آن منفي ما است در دين. حالا هر اصلي را اين اخبار ما اثبات كرد، ديگر ما
«* دروس جلد 4 صفحه 282 *»
آن را نميگوييم دليل عقلي. هرچه غير روايت باشد ما آن را حجت نميگوييم. حالا آن رواياتشان رواياتي است كه اصول است و علينا اننلقي اليكم الاصول و عليكم ان تفرّعوا و اين يكي از اصلهاشان است.
پس ببينيد كه هيچ كس مأمور نيست به عقل خود قاعده درست كند. اشاره كنم كه ملتفت شويد. باز دليل عقلي است كه با نقل و با همه جا ميسازد. اگر كسي در خانه خودش اصطلاحاتي چند داشته باشد در الفاظي، و هر چيزي كه در خانهاش است يك اسمي بگذارد. آفتابه را اسمي بگذارد، چيز ديگر را اسمي ديگر، هر اطاقي را اسمي و اصطلاحات داشته باشد. اين اصطلاحات را كسي كه بيرون اين خانه است و لو با صاحب خانه يك لغت داشته باشد نميتواند اصطلاحات او را به چنگ بياورد. بايد از خودش بپرسد كدام اسم فلان چيز است. يا میتوانند كسان بيرون خانه و لو لغتشان لغت صاحب خانه باشد كه قاعده بگذارد كه بگويد فلان كس امرش براي وجوب است يا براي ندب هر چيزيش چه اسمي دارد؟ نميتواند. پس وقتي در خانه خودش يك امر واجبي دارد يك امر مستحبي دارد يك امر مكروهي دارد يك امر مباحي دارد يك امر حرامي، هر كسي هم در خانهاش يكپاره چيزهاي بتّي دارد ميطلبد، يكپاره چيزهاي مستحبش هم هست، يكپاره چيزها هم اذن است، يكپاره چيزها هم بتّي است كه بايد كرد يا نبايد كرد. پس مرادات صاحبخانه كه تو از ضماير او مطلع نيستي و لو لغتش با لغت تو يكي باشد، تو به قاعده كه وضع كني، مرادات او را برنخواهي خورد. پس به اين قاعده ميداني اگر امر براي وجوب است هر جايي كه هست براي وجوب است. حالا اگر كسي قائل شد و قاعده قرار داد كه امر براي استحباب است، امرش براي استحباب نميشود، مگر تمام امرها براي وجوب است حقيقتش؟ يا تمام امرها حقيقتش حد مشترك باشد هيچ نيست، حقيقتش اذن باشد هيچ نيست، حقيقتش استحباب باشد
«* دروس جلد 4 صفحه 283 *»
هيچ نيست. حالا كه چنين شد يك كسي به زعم خودش كه چنين گمان كرد كه حقيقت در امر وجوب است پس ما اگر قرينه نداشته باشيم و به يك امري برسيم حمل بر حقيقتش ميكنيم، آن صاحبخانه اگر براي وجوب گفته واجب است، اگر براي اذن گفته واجب نميشود. يا به قاعده ديگر حمل بر ندب نميتوان كرد. و اين قاعده در امر و نهي همه جا جاري است. حالا ببينيد چقدرها قال قال كردهاند كه امر براي وجوب است يا ندب يا حد مشترك. بعد از قال قالها باز گفتهاند امر براي مرّه است يا براي تكرار؟ من چه ميدانم كسي در خانه خودش امري كرده به زن خودش كه بيا. آيا اين امر را ناقلي نقل ميكند، تو چه ميداني بايد هي سرهم بيايد يا يك دفعه بيايد. مگر يك پستا است و يك نسق كه حقيقت امر مرّه است يا تكرار؟ هيچ جا نبوده. آنچه در امر و نهي گفته شده تمامش قواعدي است كه خارج است از اصطلاح صاحبخانه. آن قواعد نميرساند مراد صاحبخانه را مگر خود صاحبخانه قاعده به دست شما بدهد و مرادش را حالي شما بكند. شما به قاعده ساختن در خارج هيچ علمي هيچ ظني به مراد آمر پيدا نميكنيد كه امرش براي وجوب است يا ندب يا حد مشترك يا استحباب، يا براي فور است يا براي تراخي است. مگر همه امرها براي فور است، يا همه براي تراخي است؟ اينها را از خارج هيچ نميشود به چنگ آورد. خدايي كه از من خواسته فور را، فور را بايد بگويد، تراخي خواسته بايد بگويد، نماز خواسته بايد بگويد. حالا خواسته بايد بگويد فوراً خواسته بايد بگويد تراخي خواسته بايد بگويد. به همين قاعده ببينيد كه اين قواعد اصول هيچ مفيد مظنه نيست به جز جهل محض، كه يحتمل وجوب باشد يحتمل ندب باشد. به همينطور از جهل ميآييد به شك هيچ مفيد مظنه نيست. و در قاعده خودشان رد خودشان ميشود. پس چيزي كه مفيد مظنه نيست فايدهاش چيست؟ پس قاعدهاي كه رسم كردي كه به آن وجوب و ندبِ حكم خدا را بفهميم مفيد
«* دروس جلد 4 صفحه 284 *»
مظنه نميشود. دليل اينكه از پيش خود درست كردهاند اينكه به اقرار خودتان اين قواعد خارجيه كشف از ضمير آمر نميكند، آمر خودش بايد برساند.
و هكذا از همين قبيل است كه اگر شخصي در خانه خودش بود و شما در خانه او را ديديد و رفتيد از خانه بيرون، همان جوري كه شما رفتيد احتمال هست آن هم رفته باشد، احتمال هم هست در خانه باشد. حالا در خانه بود و حالا نميدانيم هست يا نيست قاعده ميخواهيم رسم كنيم كه به آن قاعده بدانيم هست يا نيست؟ به قاعده كه رسم كنيم هيچ نميتوانيم بدانيم.
ببينيد مردم چقدر احمقند بله اصل عدم تغيير موضوع است. حالا اين اصل را و اين كلمه را كه گفتي و در كتاب نوشتي و براي شاگردت گفتي آيا به اين اصلِ تو اين شخص در خانه ماند؟ همانجور احتمالي كه پيش از قاعده رسمكردن ميدادي حالا هم احتمال ميدهي آن روز شك داشتي باز هم شك داري، اگر مظنه داشتي كه هست حالا هم مظنه داري و هكذا. پس به قاعده رسمكردن كه اصل اين است او متغير نشده باشد از حالت خودش به جهت آنكه تغير حالت خلاف حالت اولي است بايد اثبات شود خير اثبات نشد، اين قاعده دل تو را نميبرد به راه مظنه و مظنه حاصل نميشود براي تو. چيزي كه مظنه براي تو تحصيل نكرد تو نبايد به آن عمل كني. پس به ايني كه اصل اين است كه فلان زنده بود، يا اصل اين است كه نمرده باشد، تو چه ميداني فلان در فلان شهر بود حالا هم هست. تو چه ميداني مرده است يا زنده، هيچ مورث مظنه نيست. بله اگر قرايني باشد كه وقتي ما پيش زيد بوديم قرايني بود كه نميرود بيرون و حدسي زديم، اين از قراين لفظيه و حاليه پيدا شد. آن حدس را پيش از اين قاعده هم جاري ميكردي. پس نفس قاعده تراشي هيچ مفيد مظنه نيست. پس اصل عدم تغيير اشياء است، اصل تأخر حادث است و هكذا اين اصول عشرهاي كه دارند تمام آنچه از اخبار نيست موجب مظنه نيست. و
«* دروس جلد 4 صفحه 285 *»
به اصطلاح خودت تو نبايد عاملش باشي.
و ما حرف سر مظنه هم داريم حالا اگر كسي بگويد لاتنقض اليقين الا بيقين مثله هم كه حالتش حالت همين قاعده است كه شخصي در خانه بود و زنده بود لاتنقض اليقين را خواستيم جاري كنيم ديروز مالش دست ما بود آيا حالا بايد به وارثش بدهيم؟ نه به خودش بايد بدهيم. معنيش اين است كه به حكم شارع بايد مال را به خود او بدهي. حالا به اين حكم مظنه براي تو حاصل نشد حكمي است از شارع براي تو، تو برو سلوك كن هيچ هم نميداني زنده است يا زنده نيست. پس شكي نميشكند يقين را، يعني شكي كه تو ميكني وقتي ميروي بيرون و مالش دست تو بود ناخوش هم بود، اول توهّم كردي كه مرده است يا زنده بعد شك كردي بعد مظنه كردي كه مرده، باز مال مال خودش است تا وقتي يقين كني كه مرده است آن وقت به وارثش بايد بدهي. پس ما حكم يقيني داريم كه مالش را به خودش بايد بدهيم. نه كه حالت وهم در ذهن ما نيست، هست گفته است اعتنا مكن به اين وهم. نه اين است كه حالت شك در ما نيست. اين حالت را كه شارع نفي نكرده اين شك واقع بوده، اين شك واقع را گفته از پي آن مرو همان حكم اوليش را كه مالش را نميدادي به غير حالا هم مده. بعد اگر مظنه هم كردي كه مرده است باز مالش را بايد داشته باشي نبايد از دست بدهي اگرچه قراين سرجاش هست و مظنه هست، به اين مظنه حكم يقين را از دست مده. حالا ببينيد كه همان قواعد منصوبه از جانب خدا و حجج، وهم و شك و ظن را برنميدارند از دل و نگفتهاند بردارند.
يقين داري كه وضوئي ساخته بودي بعد از مدتي گاهي توهم ميكني حدثي صادر شده گاهي شك ميكني گاهي مظنه ميكني. نميگويند اين حالات را از دل خود بردار. اين حالات مملوك من نيست كه من بردارم. اينها را من نميتوانم نقض
«* دروس جلد 4 صفحه 286 *»
كنم. پس ميگويد حكم شك و ظن و وهم را اينجا جاري مكن، همان حكم يقين اولي را جاري كن.
پس ما اصولي چند داريم كه آن اصول در نفس اخبار و در نفس آيات هست مثل ان اللّه لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم و واقعاً اين اصل تأخر حادث است. پس اصولي هست و اين قواعدي كه رسم كردهاند خدا و رسول براي اين رسم نكردهاند كه چون تو يقين داشتي به وضو يقين كن كه حدثي صادر نشده. مگر حالت وهم را يا شك را ميتوان برداشت؟ پس خيلي از وساوس و فقاهتها از اين است كه ميبيند در دلش چيزي هست كه خيال ميكند زيرجامهاش تر است، در دلش هم چيزي هست پس ميرويم اين را ميشوييم. نه كه گفته؟ وقتي كه يقين كردي بول است يا مني است برو بشوي تطهير كن يا غسل كن، تا يقين نكردهاي نبايد بشويي.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 287 *»
درس دوازدهم
«* دروس جلد 4 صفحه 288 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
بعد از اينكه ملتفت شديد از روي تحقيق مِن غير تقليد كه آنچه را خداي ما از ما خواسته كائناً ماكان بالغاً مابلغ چه در عقايد چه در افعال تمام را از رسول و از حجت بايد بگيريم. هيچ چيز نيست كه خدا خواسته باشد از ما خصوص در مسائل عمليه و احكام حلال و حرام كه خود ما را نبي كرده باشد براي ما، و طوري كرده اين مطلب را در جميع اديان از هر صاحب ديني كه خود را به نبيي يا وصي نبيي ببندد. تمام سخنشان اين است كه تمام آنچه را كه خدا از ما خواسته ما بايد از زبان رسول بگيريم از زبان حجت بگيريم.
بعد از اينكه اين را يافتيم ميدانيم كه در هيچ چيز عقل ما حجت نيست، و بعد از اثبات حجت، عقل ايجاب ميكند كه آنچه اين نبي ميگويد بايد اطاعت كرد. و هر رسولي را خدا مطاع قرار داده. پس عقل ما ايجاب ميكند كه قول نبي را بايد بگيريم. و همچنين اجماعي كه نبي يكي از اجزاش نيست يا قول نبي هيچ کس نگفته حجت است، حتي سنيها. و همچنين به همين پستا هر قاعده كه منتسب نيست به حجت آن قاعده از جانب خداي ما نيست. اين قواعدي كه گذارده شده كه ندارد حديثي يا آيهاي اينها هيچ يكش قواعد دين ما نيست. پس امر منحصر
«* دروس جلد 4 صفحه 289 *»
ميشود به فرمايشات حجت.
حالا فرمايشات حجت يكيش قرآن اسمش است، يكي احاديث. اولاً تمام قرآن مجملات است كه هيچ نميدانيم چه اراده كردهاند. درست دقت كنيد كه چه عرض ميكنم. اصوليين اغلبشان ميگويند كه قرآن حجت است اگر حجت نيست قرآني كه پيغمبر تحدي ميكند كه مثل آن را بياوريد و اگر نميتوانيد ايمان به من بياوريد، اگر نميفهمند عرب قرآن را چطور تحدي ميكند و اگر ميفهمند چطور حجت نيست؟ اخباري از طرف مقابل اغلبشان ميگويند ما هيچ از قرآن نميدانيم، حتي يك حرفش را مگر آنچه را كه ائمه ما بگويند براي ما. شما ببينيد و هر حرفي را سرجاش بگذاريد. آيا به قرآن نميتوان تحدي كرد و حق به جانب اصوليها است. به جهتي كه عرب لغت عربي را كه ميفهمند.
پس تحدي پيغمبر از اين باب است كه عرب همان قواعدي كه داشتند به قواعد خود عرب تركيب كرد كلامي را كه عرب عاجز شدند. حالا پيغمبر چه اراده كرده از اين قول نميدانيم. هماني است كه خودمان ميفهميم از آن، يحتمل اراده خاصي داشته باشد، و شرح داشته باشد كه ايني كه ميگويد كه اقيموا الصلوة اين صلوة كه ميگويم دعا را نخواستهام، همين طوري كه من ميكنم از شما خواستهاند. در پيش ما صوم به معني امساك است. ديگر كي بايد امساك كرد چقدر امساك كرد از چه چيز امساك كرد؟ اينها را نميدانيم. حالا ديگر تمام قرآن از اول تا آخرش قبل از بيان پيغمبر مجملات است. يحتمل يحتمل مجمل است مجمل غير از متشابه و محكم است.
پس تمام قرآن قبل از بيان نبي مجملات است كه آنچه را اراده كرده و آورده مجمل است و ما هيچ نميدانيم معنيش را. چرا كه آنچه را كه داشتيم كه نياورده تحصيل حاصل كه نخواسته، پس آن مراداتي كه متداول ميان خودمان است كه
«* دروس جلد 4 صفحه 290 *»
مبعوث نشده بياورد. چيزهايي كه خودش ميداند مبعوث بر آنها است. بعد كه بيان ميكند محكم و متشابه پيدا ميشود و بعد از بيان نبي محكم و متشابهش معلوم ميشود. متشابهات را همينقدر ميدانيم كه ظاهرش با محكمات منافات دارد. پس محكم و متشابه قرآن و ناسخ و منسوخ قرآن، تعيين تمام اينها با حجت است. پس به اين اعتبار حق به جانب اخباري است اگر اخباري اينجور ميگويد درست است. اما «قالَ» به معني «تكلّم» است و پيغمبر غير از اين نخواسته يقيناً.
پس مرادات يك حرفش پيش غير آلمحمد و پيش غير حجت نيست. پس حجت بايد آن مرادات را بيان كند. پس بيناطق و بيشارح هيچ قرآن را حجت نكرده. پس تمام كار شما كأنه رفت در اخبار و شما بايد اخبار را ببينيد چطور وارد شده. اگر خبر هست كه فلان آيه محكم است، ميدانيم محكم است. اگر خبر هست كه فلان آيه متشابه است ميدانيم متشابه است. خبر هست كه ناسخ است ميدانيم ناسخ است. خبر هست كه منسوخ است ميدانيم كه منسوخ است.
حالا اگر قواعدي چند هم شما محتاج باشيد كه آن قواعد را بيان كند بايد منسوب به او باشد. و هرچه غير از او است ما كار نداريم. شارع لابد و ناچار است كه احكام كليه چند قرار بدهد. چرا كه جزئيات را در يك زمان هم نميشود همه را گفت. پس جزئيات غيرمتناهي است. چاره اين، اينكه كليات متناهيه به دست بدهند كه در تحت آن، جزئيات افتاده باشد. هركس به هرجاش رسيد آن فرع را بر آن اصل متفرع كند. پس علينا اننلقي اليكم الاصول از پيغمبر يا باقي حجج و عليكم انتفرعوا. پس بر خداست بيان و القاي اصول و بر حجج است القاي اصول، بر ما القاي اصول نيست بر ما تفريع است. اصول گذاردن در ميان جماعتي كار رئيس و حجت است. پس علينا يعني يجب عليهم القاء اصول. بر ما چه چيز است؟ تابع شدن و تفريع كردن. پس خودمان نميتوانيم اصولي بگذاريم و تفريعات بر آن بكنيم.
«* دروس جلد 4 صفحه 291 *»
يكي از قواعد اصولي كه گذاردهاند اين است كه علينا اننلقي اليكم الاصول پس اين اصلي است دست ما دادهاند، كه تمام قواعد بايد از پيش حجج باشد. پس هيئت اجتماع را هرجا او گفته حجت است حجت است. حالتي داشتيم و بعد به حالت وهم افتاديم حکمش با او است. طوري شد به ظن افتاديم حكمش با او است. شك كرديم حكمش با او است. تأسيسات را او بايد بكند. پس خودمان هيچ قاعده نميتوانيم اختراع كنيم، اين يكي از اصول فقه ما است، بلكه اصول حكمت ما است.
يكي ديگر – ديگر من پس و پيش هم بگويم بگويم، شما در وقت نوشتن هر كدام دايرهاش وسيعتر است پيشتر اندازيد – يكي ديگر از قواعد اصولشان اين است كه حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة پس اگر كسي مسألهاي پرسيد و جواب گفتند، ديگر قال قال برنميدارد، ديگر گفته نخواهد شد. فلان پرسيد بلكه حكم شخصي ديگر حكمي ديگر باشد. اگرچه اين يكي از اصول است. اگرچه حكم زن غير از حكم مرد است، حكم شهري غير از حكم شهري ديگر است اتفاق ميافتد، حكم قرني غير حكم قرني ديگر اتفاق ميافتد. جاي حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة جاش را پيدا كنيد. چه بسيار احكام مخصوصه پيدا ميشود كه نميشود جاي ديگر برد. و اين اصلي است كه فرمودهاند. پس اين قاعده قاعدهاي است كه شباهت دارد به آن قول تنقيح مناط مناط اينكه سؤال كرد رجوليت بود يا مناطش نماز بود بر همه مكلفين است. حالا هركه آنجور است بر او هم جاري است. حالا اين اصلي كه حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة اين نميماند چيزي كه مخفي باشد. پس محل اجتماع كل خواهد شد حالا هر جايي كه يافت شود چنين مسألهاي كه محل اتفاق كل باشد البته حجت است همچه جايي كه احدي مخالفت نكرده باشد. شراب حرام است، براي همه كس حرام است.
«* دروس جلد 4 صفحه 292 *»
سركه حلال است براي همه كس حلال است.
پس حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة است كه به هركس گفته باشند ما نظر ميكنيم كه اگر تكليف تكليف عام است و سؤال كرده، حكم بر كل خواهد شد. اما زن سؤال كرده از حيض خودش، معلوم است براي زن است و جميع حائضين داخل ميشوند. ناخوش سؤال كرده جماعت ناخوشها داخل اين مسأله افتادهاند. پس اين يكي از اصول كليهاي است كه دادهاند به دست ما كه هي ما تفريعات ميتوانيم بكنيم كه هرچه مسمي به اين اسم باشد داخل در تحت اين ميشود.
باز يكي از اصولي كه چارهاي نيست مگر اينكه قاعده كليه رسم شود، چرا كه اوامر غيرمتناهي است نواهي غيرمتناهي است. حالا از آن قواعد يكي اينكه كل شيء لك مطلق حتي يرد فيه نص اين يكي از كليات است. حالا آدم همچه كلي داشته باشد ديگر غيرمنصوص باقي نميماند. و تعجب اينكه اينجور اصول را كه ميفرمودند بخصوص سؤال ميشد هذا اصل؟ ميفرمودند هذا اصل. در لاتنقض اليقين هم فرمودند هذا اصل. پس يكي از كليات كل شيء لك مطلق است. پس هرجا امري دارد ميگيريم. واجبي است ميگوييم واجب است، حرام است ميگوييم حرام است، مستحب است ميگوييم مستحب است، مكروه است ميگوييم مكروه است. باقيش كه نص ندارد چه كنيم؟ بينصمان پس مباح است براي ما. كل شيء لك مطلق حتي يرد فيه نص اين اصل را به اينطور هم ميفرمايد كل شيء لك مطلق حتي يرد فيه امر او نهي مطلقِ ما آن مباح ميشود، امر ما اعم از وجوب و استحباب و نهي ما اعم از حرمت و كراهت است. پس احكام اوليه را در امر و نهي گذاردهاند، مطلق آن مباح است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 293 *»
درس سيزدهم
«* دروس جلد 4 صفحه 294 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
بعد از اينكه معلوم شد انشاء اللّه كه جميع دليل ما تمامش بايد از روي كتاب و سنت باشد، و بايد از آن حججي كه از جانب خدا آمدهاند هيچ جا تخلف نداشته باشيم پس معلوم شد به قول كلي كه تمام قواعد، و تمام آنچه غير اين قاعده هست از ميان مؤمنين بايد برداشته شود. پس از جمله قواعد كليه كه لا بد منه بود و از روي حكمت بود و شارعين گذاردهاند يكي اين است كه لاتنقض اليقين الا بيقين مثله اين يكي از كليات است، كه وقتي اين را فرمودند راوي عرض كرد اين اصل است فرمودند اصل است. پس به اين قاعده در هر حالي كه هستيد تا ضد آن واقع نشود حكم شما اين است كه در آن حال باشيد. در هر وقتي كه هستيد تا در وقتي ديگر در ضد اين داخل نشديد حكم شما همان است. و همچنين مكان مثلاً در حال حضريم، مادام كه يقين نداشته باشيم هشت فرسخ رفتهايم حكم حاضر براي خود جاري ميكنيم، و لو اينكه يك قدري كه رفتيم در دلمان خلجان بكند كه شايد هشت فرسخ شده باشد. نميشود خلجان را برداشت، جهل و شك و ظن و وهم و علم را به اختيار نميشود برداشت. و تكاليف تماماً در مقدورات انسان واقع شده در غير مقدور تكليف واقع نيست اصلاً.
«* دروس جلد 4 صفحه 295 *»
پس تا حالت جهل است نميداني هشت فرسخ شده اين را نميتواني توهمش كني. توهم داري نميتواني شكش كني شك داري نميتواني ظنش كني. مادام كه در ضد اين حالت واقع نشدهاند با آن شكها و ظنها و وهمها خود را حاضر ميدانند، گفتند شما وقتي حاضريد نماز را تمام كنيد. تا نميداني تمام كن، تا ظن داري تمام كن، تا شك داري تمام كن. باز وقتي برگردي مادام كه در سفري مسافري. حالا جايي ميرسي كه احتمال ميدهي به وطن رسيدهاي تا نميداني، مسافري. اگر توهم ميكني مسافري، اگر شك ميكني باز مسافري، مظنه ميكني ضم به علم ميکنی باز مسافري، تا يقين كني. از اين قبيل است اوقات، از اين قبيل است امكنه.
اوقات هم بعينه همينطور، در ماه واقعيم اين ماه ما است. شايد به قواعد نجوم به قواعد حساب از حدسها شايد امشب شب اول ماه است. ما تا يقين نكنيم، ماه رمضانِ ما نيست. اين از جمله همان اصول است لاتنقض اليقين الا بيقين مثله پس واقعيد در ماه شعبان. و احتمال دارد بيست و نه باشد احتمال دارد سي باشد. احتمال در وقتش هست باشد. اين محل تكليف ما نيست كه برداريم اين وهم را يا شك را يا اين ظن را. حالا توهم كردي به اخبار منجمي به حسابي بگويد كه شايد شب اول رمضان باشد، داخل رمضان نيستي. حالا در واقع هم كسي ديده ماه را رمضان او است، ماه رمضان تو نيست. تا ماه را خودت ببيني، يا دو عادل شهادت بدهد، يا به شياع برسد آن وقت داخل رمضان است. حالا توي دلم نزديك به اين باشد كه ماه را ديدهاند باشد، ماه رمضان شما نيست، ماه شعبان است. اگر حالا به نيت رمضان روزه بگيري حساب نميكنند، به نيت شعبان بگير. اگر بعد شهادت دادند و معلوم شد حساب ميشود. آخر ماه هم مظنه پيدا كني شك و وهمي پيدا كنيد كه ماه ديده شده باز در ماه رمضانيد تا يقين پيدا كنيد.
«* دروس جلد 4 صفحه 296 *»
همچنين است شب، و شما نبايد نماز كنيد تا مؤذن اميني اذان بگويد، يا خودتان ببينيد صبح است. تا يقين نكنيد نميتوانيد نماز كنيد. روز است حدس ميزنيم غروب شده تا يقين نكني نماز مغرب را نميتواني بكني. پس اين يكي از اصول بزرگي است كه به دست دادهاند. در حالي در مكاني در وقتي باشيد و يقين داريد، تا يقين بر خلاف آن پيدا نكنيد، حكمتان همان يقين اولي است.
يك چيزي پاك بود، يقيناً اين پاك است. چرا كه يقين است پاكي او تا اينكه نجس يقيني توش افتاد، آن وقت نجس است. و اگر يقينت نيست پاك است. حالا اين قاعده لاتنقض اليقين الا بيقين مثله بعينه ميماند مثل استصحاب، به طوري كه خود اصوليين براشان مشتبه است. حتي استادان كه كتاب تصنيف ميكنند و اجازه ميدهند نفهميدهاند اين را. بر همين نسقِ شما جاري ميشوند در تمام معاملات، و خيلي شبيه است به استصحاب. يك كسي شما را وكيل ميكند كه كارها بكنيد و ميرود به سفر اگر زنده بود حكم وكالتش باقي است تا يقين كنيد كه مرده است. شما ده سال اگر تصرف بكنيد ورثه نميتوانند گريبان شما را بگيرند.
اغلب اغلب احكامي كه نص خاص ندارد بر اين جاري است. و حضرات هم استصحاب را براي خود تراشيدند. ميگويند تو حاضر بودي تا حالتي غير حالت حضر بر تو وارد نيايد مستصحب است. حالا فرقش را ملتفت باشيد فرقش به قدر شرع و غير شرع است. استصحابي كه اصلش بنا شد روز اول چون ديدند يكپاره حوادث واقع ميشود و اينها هم حكمشان مجهول ما است، ما يك حالت معلومه داريم و يك حالت مجهوله و حكم مجهولي هم داريم. آمدند تعريف كردند استصحاب را كه جاري كردن حكم حالت معلومه است در حالت مجهوله، پس در مثالها مطابق با ما شدند. ماها اگر وضو داشتيم اين حالت معلومه است بعد قدري گذشت يحتمل حدثي صادر شده باشد آن حالتي كه يقين داري كه وضو داري غير
«* دروس جلد 4 صفحه 297 *»
از حالتي است كه شك داري اين حالت را حكمش را نميدانيم حكم اولي را ميدانيم وضو داريم بعد شك ميكنيم حدثي صادر شد يا نه؟ يا اينكه حدث داريم يادمان نيست وضو گرفتيم يا نه؟ يا متطهر بوديم يادمان نيست جنب شديم يا نه؟ جنب بوديم يادمان نيست غسل كردهايم يا نه؟ ما اين همه حالات مجهول الحكم را چه كنيم. لابديم پيش خود قاعده بتراشيم قاعده اينكه حكم حالت معلومه را ميكشيم و ميآوريم تا روي حالت مجهول الحكمي، تا حالت معلوم الحكمي وارد شد آن وقت ميرويم آن را ميگيريم. ببينيد كه صورتش با لاتنقض اليقين مثل هم است.
حالت مجهول الحكمي ما داشته باشيم و حالت معلوم الحكمي. و آن حكم را بكشيم بياوريم در حالت مجهول الحكم جاري كنيم. اين غير از اين است كه بگوييم ما حالت مجهول الحكم نداريم. شارع من گفته وضو بساز ساختم. گفته ماداميكه يقين به حدث نداري در حالت وهمت يا ظنت يا شكت يا جهلت به صادر شدن حدث وضو مساز، و همه اين حالات معلوم الحكم است. پس لاتنقض اليقين الا بيقين مثله حالتي است كه روي حالت موهومه و مظنونه ميآيد، پس حكمي را از جايي به جايي نكشيديم. پس ما موضوعي داشتيم حالتي داشتيم كه يقين به وضو داشتيم، حالتي ديگر آمد كه توهمي آمد كه حدثي صادر شده يا نه اين حالت حكمي دارد از شارع كه تو متطهري، حكمي را از جايي به جايي نكشيديم. يا اينكه شكي آمد كه حدثي صادر شده يا نه حكمي دارد از شارع كه تو متطهري حكمي را از جايي به جايي نكشيديم. همچنين اگر ظني آمد كه حدث صادر شده يا نه حكمي دارد از شارع كه تو متطهري حكمي را از جايي به جايي نكشيديم.
و شما كه استصحاب ميگوييد، حكم حالت معلومه را ميكشيد ميآوريد روي حالت مجهوله و اين قياس است آنهايي كه سني هستند و قياس را در دين
«* دروس جلد 4 صفحه 298 *»
جايز ميدانند ميگويند قياس باشد اما شيعه قياس را قائل نيستند. پس قياس است و قياس حالت معلومه با حالت مجهوله است. آنهايي هم كه قياس را جايز ميدانند ميگويند قياس در جايي است كه دو حالت معلوم باشد و حالت مجهوله با معلومه دو حالت است. پس قياس مع الفارق است و متبع نيست. پس استصحاب در اصل وضع حكم است. ميگويد چون اين حالت من حكم ندارد ميگردم حكمي براش پيدا كنم، پس حكمي را از آن جايي كه معلوم است به قياس ميكشيم ميآريم روي جايي كه معلوم نيست. پس اصل استصحاب، استصحاب در حكم است و لاتنقض اليقين الا بيقين مثله در موضوعات است. و موضوعات احكام دارند، و شما كه استصحاب را جاري ميكنيد حكم وضع كردهايد و شما نميتوانيد حكم وضع كنيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 299 *»
درس چهاردهم
«* دروس جلد 4 صفحه 300 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
بعد از اينكه يافتيد انشاء اللّه كه جميع آنچه خدا از ما خواسته حجج بايد بيارند و بيان بر خداست مر خلق را. ديگر اين كتاب دارد سنت دارد دليل عقل دارد اجماع دارد اديان شاهدند. پس بر خداست بيان ان علينا للهدي ان علينا بيانه خدا در ذاتش بيان نميكند، بيان ميكند براي خلق كه ببينند و بشنوند. بيان آن است كه برسد به مكلف و تمام آنچه را كه لازم است مكلفين بدانند حجت بايد بگويد. يكي از آنها اصول است و قواعد بايد قرار بدهد.
باز ميفهميم به عقل و به كتاب و به سنت و به اجماع كه جزئيات غيرمتناهيند، پس محتاجند به اصول، آن را بايد القاء كنند. تمام اين اصول عشره معروفه ميان اصوليين در اخبار هست. اصل عدم تغيير است، در اخبار هست. اصل عدم تأخر حادث است، در اخبار هست. حالا كه هست پس ما چه احتياج داريم به اصول؟ شخص در خانه است، تو قواعد را جاري كني كه حالا كه در خانه هست، پس اصل عدم تغيير است. نه چنين نيست، پس به وضع قواعد نميتواني بفهمي. اهل بيت خودش بايد قواعد را بيان كنند.
حالا از جمله اصول اين است كه حلال بيّن و حرام بيّن و شبهات بين ذلك
«* دروس جلد 4 صفحه 301 *»
فمن اقتحم الشبهات وقع في الهلكات هر چيزي بيّن نيست حليتش تو هم توقف كن هرچه بيّن نيست حرمتش تو هم توقف كن. حرام بيّني است و حلال بيّني و شبهات بين آن دو تا، اين را همچه فهميدهاند كه حلال بيّن مثل مال خودت و حرام بيّن مثل مال مردم، پس حالا چيزي پيدا شد كه نميدانيم پس احتياط بايد كرد. تمام اخباريها ميگويند مالي را كه نميداني حلال است يا حرام احتياط بايد كرد. و همچنين چيزي را نميداني طيب است يا خبيث احتياط كن، طاهر است يا نجس احتياط كن، حلال است يا حرام احتياط كن، و به اين خيلي تنگ ميشود امر براشان.
ببينيد اين اصولي كه شارع وضع ميكند، شارع نيست مثل مردم كه وضع قاعدهای كند كه چيزي در تحتش نباشد، يا اصلي قرار بدهد كه افراد داشته باشد و با اصلي ديگر منافات داشته باشد و معارض باشد. حالا اين اصل كه كل شيء لك مطلق حتي يرد فيه نص، كل شيء لك مطلق حتي يرد فيه امر او نهي، كل شيء طاهر حتي تعلم انه قذر اينها همه يك جورند. كل شيء لك مطلق حتي يرد فيه نص نص كه منافات با امر و نهي ندارد. از اينجور احاديث چنين معلوم ميشود كه هرجا امري نيست يا نهيي نيست، مباح است براي ما و مطلق است براي ما. اينجور احاديث كه حلال بين و حرام بين و شبهات بين ذلك فمن اقتحم الشبهات وقع في الهلكات آن جوري كه آنها ميفهمند كه جايي كه نميدانيم بايد احتياط كرد متناقض و متعارض ميشود. هر دو اصل است، و دو اصل متعارض قرار نميدهند كه هريك را بگيريم خلاف ديگري شده باشد. نميخواهند ما را به گير بگذارند.
پس بدانيد حديث حلال بين و حرام بين و شبهات بين ذلك فمن اقتحم الشبهات وقع في الهلكات در احتياط واقع نشده. ملتفت باشيد كه معني حديث احتياط نيست جاي احتياط نيست. يك چيزي وارد شده كه حليتش را ميداني يك
«* دروس جلد 4 صفحه 302 *»
چيزي وارد شده كه حرمتش را ميداني يك امر ثالثي است كه بيان نشده و تو نميداني. چون نميداني و بيان نشده ابهموا ما ابهمه اللّه. امر ثالث را نه در طرف حلال بيّن بينداز نه در طرف حرام بيّن، خواسته مبهم باشد حالا ديگر در امر ثالث پس چه كنيم قاعده ديگر ميخواهد. مورد حديث مورد احتياط نيست، اگر احتياطي هم خواستهاند جايش را نشان دادهاند. اين موردش حتم است كه چيزي كه امر ثالثي است و به طور ابهام قرار دادهاند تو نه حرام بيّنش بگو نه حلال بيّن. كه اگر كسي گفت مقتحم در شبهات شده بايد آن را بر ابهام خود باقي بگذارد.
حالا چه بايد كرد؟ به اصل ديگري كه اگر نتوانستيم تميز بدهيم ميان دو حديث، و نميتوانيم تناقض را رفع كنيم بايهما اخذت من باب التسليم وسعك. پس هرجايي كه امري نيست و نهيي نيست احتياط بايد بكني، حديث در اين احتياط نيست. حديث در اين است كه جايي را كه به طور ابهام گفتهاند و تعمد كردهاند كه مبهم گفتهاند مبهم بداني يكپاره چيزهاش به حلال بيّن ميماند يكپاره چيزهاش به حرام بيّن در عمل به طور وسعت، ميخواهي ترك كن به حكم شارع ميخواهي عمل كن به حكم شارع. مثلاً اگر شما طفلي در دامنتان نشسته و آبي بدهيد بخورد در اين بينها آبي هم بريزد. بچه را كه برميداري احتمال هست كه آب باشد، احتمال هست بول باشد، احتمال هست هردو باشد. حالا آن جوري كه از شارع رسيده است ميگيرد. ديگر اين نه نجس بيّن است نه طاهر بيّن حكمش چه چيز است؟ احتياط است و واجب است احتياط، كه اگر نكنيم واقع در هلكه شدهايم؟ پس حكمش مثل حكم نجس معين است؟ وقتي رطوبتي پيدا شد كه احتمال بدهد بول باشد و احتمال بدهد آب باشد ميفرمايد لاابالي اذا لماعلمه أ بول اصابني ام ماء. كل شيء لك طاهر حتي تعلم انه قذر. كل شيء لك مطلق حتي يرد فيه امر او نهي. حالا اين رطوبتي كه اينجا هست و احتمال آب و بول هر
«* دروس جلد 4 صفحه 303 *»
دو ميرود باشد و نه نجس بيّن است و نه حرام بيّن است پس بايد احتياط كرد؟ جاي حديث را تو بگو نميدانم. حكم شرعي چه چيز است؟ حكم شرعي اين است كه مادامي كه ندانستي بول است يا آب است و لو آنكه در خارج در علم مطلعين به غيوب بول باشد من كاري ندارم. و همچنين يك چيزي ميبيني همين كه يقين نداري حرام است يا حلال است. دين يهود دين تنگ بوده و دين اسلام دين سمحه سهله است. يك وقتي است ميگويند تا نداني حلال است استعمال نكن. تا نداني آب است استعمال مكن. يك دفعه عكسش است كه تا نداني حرام است حلال است. تا نداني بول است، تا نداني نجس است پاكش بدان. حال يهود به هر رطوبتي كه رسيد بايد اجتناب كند تا چشمش ببيند آب بود آن وقت احتراز نكند. پس حديث حلال بيّن و حرام بيّن و شبهات بين ذلك فمن اقتحم الشبهات وقع في الهلكات را در جاي احتياط كه ميگيري تنگ ميشود در دين، و هيچ تنگي در دين نيست، و جاي عسر نيست و خدا دين را يسر قرار داده يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر. دو قاعده كه هر دو اصلند نميشود متضاد باشند. پس اين اصلش جاي احتياط نيست. يقيناً كه نجس نيست، پس پاك است.
خلاصه تمام اصول عشره هست در اخبار اصل عدم تغيير است هست. اصل تأخر حادث است هست. ميپرسند آبي بود غذائي بود خميري بود استعمال ميكرديم. يك وقتي ديديم فضله موش توش هست. ميفرمودند حكم تو پيش از آنكه آن را ببيني اين است كه آنچه استعمال كردهاي پيش از اين طاهر است. و اين به جهت اين است كه شايد اين در آن اول نيفتاده بود در آخر افتاده. پس يحتمل آخر افتاده باشد. و اين دخلي به اصل تأخر حادث ندارد. اگر اصل تأخر حادث باشد و شارع به من نگفته باشد و احتمال برود آخر افتاده باشد نميتوانم آن پيشيها را طاهر بدانم. پيش اخباريها اصل اشتغال ذمه است، و اصل حرمت است. و اصل
«* دروس جلد 4 صفحه 304 *»
اين است كه تمام حلالها مبين است پيش شارع و تمام حرامها هرچه نرسيده جاي احتياط است. پس اصل اشتغال ذمه است و اين اصل بيپستا است به جهت آنكه كل شيء لك مطلق حتي يرد فيه امر او نهي اين هم كه حديث است نبايد مقيدش كرد پس اصل برائت ذمه است چنانكه اصوليين ميگويند چرا به جهتي كه من كه شارعي داشته باشم و ذمه مرا بري كند كه تو مختاري تا امري برسد يا نهيي، همين كه امري يا نهيي نيست مرخصي، اين برائت ذمه است.
و باز بدانيد كه اين ده قاعده و اصل اصولي، جميع اصول عشره در اخبار هست و يافت ميشود، و اخباري هم هستم و عمل ميكنم. پس اصل برائت ذمه است به ابراء الحجة و به ابراء اللّه كه او گفته بر من است بيان پس هرچه او بيان كرد بر من است گرفتن و هرچه را بيان نكرد ذمه مرا بري كرده. پس تمام اصول در اخبار بهم ميرسد و اين اصول را بايد گرفت و جاش را بايد پيدا كرد كه به احتياط نيفتيد، مگر مواضع خاصه كه گفتهاند احتياط كنيد.
بعد از اين اصل باز يك اصل بسيار محكم بسيار محكمي است كه هم كتاب دارد هم سنت دارد هم عقل دارد، و آن اصل اين است كه جميع مكلفٌبه كائناً ماكان خواه در عقايد خواه در اعمال مكلفٌبه ما، شيء معلوم ما است و اين يك كلمه است و اين اصل خيلي بزرگي است. مكلفبه شيء معلوم ما است نه شيء مجهول ما. پس ما هرچه را نميدانيم مكلفبه ما نيست. آيه خيلي دارد حديث دارد لايكلف اللّه نفساً الا ماآتاها ماآتي مجهول نيست. لايكلف اللّه نفساً الا وسعها مجهول در وسع نيست. ان علينا للهدي. ان علينا بيانه. ان حجة اللّه هي الحجة الواضحة. للّه الحجة البالغة اي الواضحة. پس اين يكي از اصلهاي بزرگ است كه مكلفبه آن شيء مفهوم من است. پس هرچه مكلفبه است همان جوري كه ميفهمي مكلفبه است كه اگر غير از اينجور باشد بسا كسي بگويد من كه معصوم
«* دروس جلد 4 صفحه 305 *»
نيستم از خطا و سهو و نسيان، بسا چيزي فهميدم حكم اللّه خارجي خلاف آن باشد و اشتباه كرده باشم. آيا خدا چيزي را بيان نكرده باشد براي من و من ميفهمم؟ معقول نيست. پس چيزي را كه خدا بيان كرده براي من، آنست مكلفبه من. آنچه را كه مجهول من است كاري دستش ندارم. آنچه را خطا كردهام كه كاري دستش ندارم. آنچه منسيٌعنه ما است كار ندارم. آنچه غافليم كار ندارم. آنچه را متذكرم مكلفم. او، هرچه را که غافلم و هرچه را كه نميدانم از من نخواسته. پس مجهول و منسيٌعنه و آنچه را كه غافلم هيچ مكلفبه نيست. مكلفبه مفهوم شخص است. اين مفهوم هم ميشود مطابق خارج باشد ميشود نباشد. حالا چون بسيار اتفاق ميافتد كه مفهوم ما با خارج مطابقه نميكند حالا چون چنين است، پس اين مفهوم من مظنه است و من يقين ندارم. پس من مضطرم پس من بايد به مظنه عمل كنم، اينها ديگر باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 306 *»
درس پانزدهم
«* دروس جلد 4 صفحه 307 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
از جمله اصول محكمه كه مطابق كتاب و سنت و عقل و عرف و همه جا است اين اصل است، كه احكام هرچه باشد جميعش آنچه مفهوم ما است حجت است براي ما، نه غيرمفهوم. به جهت اينكه لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها و غيرمفهوم غير ماآتاي ما است. مجهول كسي دخلي به او ندارد. پس جميع آنچه بايد به ما برسد مفهومات ما است. پس مفهومات ما كه از شارع به ما ميرسد، حجت خداست بر ما. ملتفت باشيد كه اگر چنين مفهومي حجت نباشد هيچ حجتي از جانب خدا، هيچ نميتواند ابلاغ كند. چه فايده حرفها جميعاً هدر ميرود.
باري اين اصل را محكم كنيد قايم بگيريدش، كه حتي كساني كه هزار مرتبه بسا اين اصل را از مشايخ شنيدهاند و در كتابهاشان ديدهاند، معذلك خلافش رفتهاند. به اين شبهه كه خوب فهم معصوم حجت است فهم ما كه معصوم نيستيم حجت نيست. ما معصوم را ميگوييم بايد معصوم باشد براي آنكه آنچه از جانب خدا ميآورد، عصيان نكند سهو نكند يادش نرود. ما خودمان هم آيا معصوميم از سهو از خطا از نسيان از كج فهميدن؟ به اينجور چيزها تمسك كردهاند و در كتابهاشان هم مينويسند خصوص در اين كتابهاي تازه.
«* دروس جلد 4 صفحه 308 *»
انشاء اللّه شما ملتفت باشيد ايرادي است كه علماي بسيار بزرگ آوردهاند و حاقش را كسي جواب نداده.
مثل اينكه فخر رازي بحث ميكند كه شما ميگوييد پيغمبر بايد معصوم باشد تا احكام يقيني باشد، و اگر خاطرجمع نباشيم نبايد تصديق كسي را بكنيم، اصل دليل را وانميزند. اما ميگويد اين دليل اگر دليل است و محكم، پس بايد راوي هم عصمت داشته باشد، تا اينكه نقل که ميكند براي كسي او هم خاطرجمع باشد که راست ميگويد. پس راوي هم بايد سهو نداشته باشد، خطا نداشته باشد. او هم براي كسي ديگر روايت ميكند او هم بايد معصوم باشد، تا برسد به آن پيرزن او هم بايد معصوم باشد. و شما كه شيعهايد نميگوييد بايد معصوم باشد. اين حرف را زده و كسي هم نتوانسته جوابش را بگويد به جز مشايخ. و اصرار كردند مشايخ لكن مانده شبهه. فخر رازي ميگويد عقل تو يقين ميكند كه ميان من و خدا حجتي لازم دارم، اما اين شخص بخصوص حجت است اين را عقل نميفهمد پس تكليف چيست؟ اين است كه معرفت شخص حجت را از راه عادت بايد خاطرجمع بشويم. حالا ديگر اگر خلجاني در عقل ما آمد كه شايد اين حجت نباشد اگرچه احتمال عقلي هست لكن ما مكلف نيستيم اين خلجان را برداريم در شرع و در عادت. وساوس عقلاني محل اعتماد و اعتنا نبايد باشد. كه اگر كسي اعتنا كند اهل عرف اين را مجنون ميگويند. از اينجور شبهات مياندازند و مينويسند.
حالا شما دقت كنيد پس عرض ميكنم اگر مفهوم رعيت حجت نباشد مفهومي كه از قول حجت باشد حجت نباشد پس به چه عمل كنند؟ عقلاً كه ميبيني نميتواني، نقلاً هم لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها. للّه الحجة البالغة بالغ اعم از اين است كه به طور وضوح برسد يا به طور اجمال. از اين جهت بالغ را تفسير ميكند امام7 كه حجت بالغ يعني حجت واضح. حالا كه چنين است تكليف ما
«* دروس جلد 4 صفحه 309 *»
مفهومات ما است. تمام مفهومات ما خواه از راه نقل بيايد يا از راه فعل يا از راه تقرير مفهوم ما حجت است. و مصاديق تمام اين مفهومات ما صور خارجيهاند. پس اگر گفت كلب نجس است در ميان حيوانات هرچه مفهوم من است آن نجس است. و اگر اين كلبي كه ما ميفهميم منظورش نباشد بايد به ما بگويد. وقتي ما را تقرير كرد به مفهوم ما، پس وقتي گفت كلب نجس است و ميدانست ما همين صورت را كلب ميدانيم، و ميداند از كلب متبادر است همين به ذهن ما و نگفت چيزي ديگر است كلب، پس اين مقرر است از جانب خداوند عالم. چرا كه خدا ميداند كلب را و ذهن ما را و اينكه ما اين را كلب ميدانيم. پس مادام كه اين صورت را روي جايي ديديم حكم نجاست را بر او جاري ميكنيم. اگر اين كلب صورت كلبي از او گرفته شد و در ملاحه ملح شد، باز حكم دايرمدار صورت است ملح است و طيب است و طاهر. پس اصل حجت مفهومات ما است، و مفهومات مصاديق خارجيه دارد، آن صور خارجيه است موضوعات ما. و مفهوم ما حجت است. همين ملح را بخورد كلبي و برود در بدن كلب، حكم كلب جاري است. كلب برود در ملاحه ملح شود حكم ملح جاري است.
پس كأنه اين، دو اصل است. اصل موضوعات احكام، اشياء بالفعل است نه امكان. پس امكاني كه در كلب هست كه يمكن انيصير ملحاً، موضوع حكم الطيب نيست. و همچنين امکان ملح که يمکن ان يصير کلباً، موضوع حکم النجس نيست. اسم الطيب روي ملح گذارده، ملح آن شيء بالفعل است كه روي عنصر گذارده. و حال كه چنين شد در اينجا به اين ما اكتفا نميتوانيم بكنيم كه كلب نجس است و ملح طيب، باز بايد صورت بيايد پيش مفهوم ما نه كلب خارجي. پس دو اصل است يكي اينكه موضوع احكام ما، تمامش صور خارجي است كه بالفعل باشد نه امكان. و يكي اينكه مفهومي كه پيش ما ميآيد حجت است. اينها كه متعارض شد مناقشه
«* دروس جلد 4 صفحه 310 *»
ميآيد كه حالا كه مفهوم ما حجت شد پس اگر ما كلبي را ببينيم آمد ولوغ در ظرف كرد و به نظر ما كلب آمد و در واقع في علم اللّه گرگ يا شغال بوده يا گوسفند بوده، يا برعكس سگي بوده و ما گوسفند ديدهايم، حالا اين چطور ميشود با آن قاعده ديگري كه داريم كه احكام متعلق بر صورند و صور موضوعات احكام است، و چون يا نافع بوده اثر آن صور يا ضار، نافعهاش را خدا امر كرده ضارهاش را خدا نهي كرده.
يك اصل خارج ديگري داريم كه حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي قالقالش افتاده در سنيها تا شيعه هم آمده. آيا وقتي ميگويند كلب نجس است يك ضرري هست در استعمال آن با رطوبت براي مكلف؟ يا خداست مجاناً يكپاره را گفت بخوريد و نفعي ندارد، و يكپاره را گفت مخوريد و ضرري هم ندارد، براي امتحان اين را گفت. پس بعضي از سنيها مثل اشاعره گفتند حسن و قبح اشياء شرعي است. يعني چون شارع گفته استعمال مكن، بر ما حرام شده ديگر نفع و ضرري نداشته.
در همان زمان خيلي از معتزله اين را وازدند كه اين عمل لغوي است كه چيزي نه نفع داشته باشد نه ضرر خدا محض امتحان اين را حلال كند يا حرام. و خدا هم كه در ذاتش اقتضائي نيست كه امتحان بيجايي بكند پس حسن و قبح اشياء به جهت آن منافع و مضارشان است، و الا خدا محتاج به امتحان نبود، معتزله از اينجورها جواب گفتند. شيعه همهشان كمك معتزلي كردند واقعاً هم همينطور است. در ايني كه اقتضائي و احتياجي در ذات خدا نيست كه از چيزي منع كند و به چيزي امر كند. اين چيز هم به خدا ضرري نميرساند به خدا نفعي نميرساند كه امري كند يا نهيي كند. پس لامحاله يك نفعي و ضرري بايد در اين باشد تا معقول باشد امر و نهي به آن تعلق بگيرد، تا معقول باشد امر و نهي.
«* دروس جلد 4 صفحه 311 *»
پس امرهاي خدا به جهت مصالح خود عباد است مثل نهيهاش. و احاديث هم بر اين داريم، آيات هم داريم ان اللّه لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم خدا غني است. پس نفع و ضرري در آنها هست. استدلال عقلي بر آن هم موافق كتاب و سنت است پس امر و نهي به جهت مصالح عباد است اين يكي از اصلهاست.
حالا اين با آن اصل ديگر نميسازد، و آن اين بود كه آنچه حجت است براي ما مفهومات ما است نه اشياء خارجي. پس ما اگر سگي را ديديم به ظرفي لق زد بايد آب را بريزيم و ظرف را بشوييم، و لو في علم اللّه بز بوده و برعكس. پس اين دو اصل چطور با هم ميسازد اگر مفهوم ما حجت است و تأثير در مفهومات ما است، پس اشياء خارجه بايد هيچ اثر نداشته باشد و تعلقي به احكام ما نداشته باشد كه شبيه ميشود اين حرف به حرف اشاعره. و ما غير از اين هم كه نميتوانيم راه برويم، در همه جاي شريعت در حلال و حرام و در معاملات و در عبادات و در اوقات عبادات و در افعال عبادات ميآيد اين قاعده، وقت نماز صبح كي است آن وقتي است كه سفيده را ببيني. اما در واقع بسا ابر سفيدي است چه كار داريم به خارج واقع، ما نميتوانيم پي ببريم به خارج واقع.
پس اين دو اصل كأنه با هم تناقض دارند هر دوي اين اصلها هم اصلي است كه نميشود خدشه گرفت. در اشياء آثار نباشد و احكام محض امتحان باشد – و حال آنكه در ذات خدا هيچ اقتضائي نيست – كه لغو است اصلي كه خيلي محكم و عقل و كتاب و سنت به آن ناطق است، اين را كه نميشود وازد. از آن طرف هم كه ما نميتوانيم علم به حقيقت شيء پيدا كنيم. در تمام حلالهامان حلال آن است كه مفهوم ما باشد، چه ميدانيم نانوا دزدي كرده يا نكرده، يا زارع دزدي كرده يا نكرده، صاحب ملك غصب كرده يا نكرده؟ اين ملك از آباء و اجداد رسيده آنها هم هيچ غصب نكردهاند، نميشود چنين علمي پيدا كرد، محال است علمش بيايد پيش
«* دروس جلد 4 صفحه 312 *»
رعيت. و چون محال بود اين علوم پيش رعيت بيايد از اين جهت محتاج شدند به ارسال رسل و انزال كتب و وضع قواعد و قوانين. پس اين علم مرفوع است از تمام رعيت چرا كه علم غيب است. و علم غيب ماآتاي رعيت نيست و خدا تكليف رعيت قرار نداده. پس اگر نديدي كسي ناني را دزديده حلال است. همينقدر كه نميداني حرام است اين حلال تو است، و لو اينكه در واقع دزديده باشد. مثل اينكه رطوبت را ماداميكه نميداني كه نجس است آب است. تكليف تو مفهومات و معلومات تو است.
تمام تكليف را در مفهومات وضع كردهاند. و آنچه وضع شده قاعدهاي در آن، اين قاعده موضوعه در خارج كشف از واقع نميكند، به جهتي كه نخواستهاند بكند. حالا كه چنين شد اين دو اصل كه يكي آنكه آنچه حجت است براي ما مفهومات ما است نه اشياء خارجيه كه غيب است براي ما. پس اگر ديدي سگي آمد، نه سگي را ميخواهي كه في علم اللّه سگ باشد. تو سگ مفهوم خودت را ميخواهي نه سگ في علم اللّه را. كسي هم پهلوي تو باشد و سگ نبيند گرك ببيند مكلفٌبه او اين است كه پاك بداند.
پس اين دو اصل تناقض پيدا ميكند، رفع تناقض اين است كه در اشياء در ايني كه آثار بوده و امر و نهي تعلق گرفته به اين آثار، و حسن و قبح اشياء عقلي است، به اين معني كه ما اراده ميكنيم. لكن اين نافعها و ضارها آنچه در غيب است در تصرف ما نيست، و عقل ما به آن نميرسد و جهل و سهو و غفلت ما مانع است كه به آن برسيم. حفظ جميع اين غيوب پاي آن كسي است كه ميتواند تصرف كند. حالا ديگر او خداست خدا باشد. يا بگو له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر اللّه براي حفظ نافعها و ضارهايي كه ما نميدانيم ملائكه چندند كه نگذارند ضارها به عباد برسد، نافعها را برسانند. اولش جميع نافعها و ضارها بايد
«* دروس جلد 4 صفحه 313 *»
از خدا برسد و خدا اسباب دارد. و از جمله آنها حجج است بايد بيارند. نافعي ميآورد كه تو بسا نداني نافع است. بلكه بسا خيال كني ضار است و داد بزني، تو ايمان به او داشته باش او نافع را ميآورد و لو به صورت ضار باشد. و ضار را دفع ميكند و لو تو به سر و كلهات بزني كه بچهام مرد. و آنهايي را كه نميداني تكفلش با خداست و متصرفين جميع ملائكه معقباتند بين يدي هر مؤمن مكلفي، كه هي نافعها را بياورند هي ضارها را ببرند. ديگر طول كشيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 314 *»
درس شانزدهم
«* دروس جلد 4 صفحه 315 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
عرض كردم از جمله اصولي كه از مذهب حق است اين است كه آثار اشياء همراه اشياء است و شيء بياثر خداي ما نيافريده في الجمله اشاره به حكمتش بكنم.
اثر هر چيزي فايده او است اگر چيزي اثر نداشته باشد فايده ندارد. صانع لغوكار نيست. تمام فوايدي كه شنيدهايد اثر شيء است، پس علت غائي اثر شيء است و شيء بياثر خدا نيافريده. پس تمام اشياء فايدهاي دارند لفظ ديگرش اينكه اثر دارند اشياء، و شيء بيفايده بيحاصلِ محض، معقول نيست خدا خلق كند. پس تمام اشياء اثر دارند حالا اگر اين اثرها همه نافع بودند براي خلق، ارسال رسل نميكرد. و رأي العين ميبينيم چنين نيست آبش دشمن آتش است، باد دشمن هر دو. پس آثار اشياء همه نافع نيستند بلاشك بالمشاهدة و العيان به دليل عقل و كتاب و سنت. و همچنين همه ضار نيستند بالمشاهدة و العيان به دليل عقل و كتاب و سنت. پس آثار اشياء يا نافعند يا ضار. پس حسن و قبح اشياء عقلي است به اين جوري كه خودمان ميگوييم.
اين را هم بدانيد كه حق را بايد ايشان بيان كنند به جوري كه هركس مثلش بگويد داخل شود. پس حسن و قبح اشياء عقلي است به اينجور كه اشياء آثار
«* دروس جلد 4 صفحه 316 *»
دارند، به چشم و به عقل. آب نفعي دارد ضرري دارد. آتش نفعي دارد ضرري دارد. همهاش نفع نيست همهاش ضرر نيست. پس آثار اشياء همراه اشياء است، هيچ طرف خيرش يك سمت نيست كه ما بگريزيم برويم توي آن سمت، هيچ طرف شرش يك سمت نيست كه ما بگريزيم از آنجا. تمام اشياء تمام خير توشان هست، تمام اشياء تمام شر توشان هست. جهنم يك گودال يك سمتي نيست بهشت يك سمت نيست. اگر اينطور باشد همينقدر كه چشم داشته باشد و لو الاغ باشد همين كه ميبيند اين سمت گرمي است فرار ميكند. پس همچه نيست بلكه تمام آنچه خلق كرده خير است اگر به اندازه عمل كني و شر است اگر بياندازه عمل كني. حالا اين اندازهها را كي ميداند خدا به پيغمبران وحي ميكند. پس پيغمبران خير و شر را به وحي ميدانند. و كسي كه نبي نيست يا از قول اين نبي بايد بگيرد يا ديگر هرجا رفت شر است. ماذا بعد الحق الا الضلال.
پس اين است راه ما و هيچ كس نميتواند ردش كند. خدايي داريم حكيم هيچ چيز لغو و بيحاصل نيست، چه ما بدانيم چه ندانيم. همين كه ندانيم فايدهاش چه چيز است فرنگي متنصري بگويد فلان گياه را ما چه ميدانيم فايدهاش چه چيز است؟ من اگر فايده همه چيزها را ميدانستم خدا بودم. من ميدانم خداي من حكيم است چيزها را بيفايده خلق نميكند. و اگر حكيم نبود چيزهاش را سرجاش نميگذاشت. حالا كه اين ساعت دارد كار ميكند حالا ديگر فلان ميخ را چرا فلان جا گذاردهاند يا فلان پيچ را فلان جا يا فلان چرخ را فلان جا؟ اگر من همه را ميدانستم كه ساعتساز بودم. پس ميشود كه شخص ساعتساز نباشد و سررشته هم از ساعت نداشته باشد و اقرار كند كه صانع صانع مدبري است.
حالا به همين پستا ميدانيم شيء بيفايده خلق نشده در ملك، بله بعضي را فايدهاش را ميدانيم بعضي را نميدانيم. آنهايي را هم كه ميدانيم از انبياء گرفتهايم.
«* دروس جلد 4 صفحه 317 *»
هيچ سمي به محض خوردن نميكشد. حالا بسيار از چيزهايي كه ما ميپسنديم، مثل اينكه شراب را ميپسندند لكن خدا عاقبتش را ميداند. پس ما به عقل ميفهميم كه خداي ما حكيم است و كار لغو نميكند، پس هرچه خلق كرده اثري دارد اثرش هم يا نافع است يا ضار. ما هم نفع و ضررش را در تمام حالات نميتوانيم بدانيم. و اين نفع و ضرر را خدا ميداند اولاً بعد انبياء هرچه وحي شده ميدانند. پشت سر آنها هيچ كس خبر ندارد مگر اوصياء، بعد هيچ كس خبر ندارد مگر به طور روايت و تقليد از آنها. پس حسن و قبح اشياء عقلي است به اين معني. پس حالا كه حسن و قبح اشياء عقلي شد به اين معني، ما ميبينيم در بعضي شرايع بعضي چيزها را قرار دادهاند به مفهومات نه به حكم واقع. اصل مطلب اين است كه آثار ضار و نافع در اشياء هست.
اين آثار ضار و نافع اثر خود را دارند. ضار را به طور علم بدانيم ضرر دارد و استعمال كنيم ضرر خودش را ميكند. ندانيم و به طور توهم ضررش را بدانيم ضرر خودش را ميكند. متردد باشي باز اثر خودش را ميكند. يا مظنه داشته باشي باز اثر خود را ميكند. يا جهل محض داشته باشي سم كار خود را ميكند، در اين هم شخص شكي شبههاي ريبي نميتواند پيدا كند. پس موافق اين قاعده خدا هر امري كه ميكند به جهت مصالح عباد است و به جهت انتفاع آنها است. پس بايد تمام امرهاي او مطابق نافعها واقع شود. و تمام نهيها بايد واقع شود در مقابل جميع ضارها. پس بايد مؤمن از روي ناداني يا شك يا ظن بايد هيچ شيء ضار را استعمال نكند، و ما ميبينيم اين شرع به اينطور برپا نشده.
دقت كن بر فرضي كه تمام منافع و مضار كه وارد شد بر پيغمبر ما و اوصياي او و همه آنها را ميدانند گيرم همه را هم بيان كردند، آيا ما ميتوانيم حفظ كنيم؟ نميتوانيم. حالا كه نميتوانيم ما را خلق نكردهاند براي اينكه تمام احكام را حفظ
«* دروس جلد 4 صفحه 318 *»
كنيم. حالا كه چنين نيست بالبداهه ميبينيم ما به غيوب، كائناً ماكان مطلع نيستيم. و تمام درجات منافع و مضار بالبداهه داخل غيوب است. حتي آنقدر نفعي هم كه بالفعل محتاجي، ميبيني نميداني. و ساعت ديگر چه بر سر آدم ميآورد؟ حسن و قبح را عقل ما مستقلاً بدون حجت نميفهمد. اگر ميفهميد حجت اثبات نميكرد حجتي ضرور نبود. نگويي عقل ميفهمد! عقل هيچ هيچ نميفهميد مگر از ايشان بگيرد. حالا اين عقل هرچهاش مطابق است با قول آن حجت كه نافع است يا ضار درست است. آيا نه اين است كه مردم در تجربههاي خود، خود را ناخوش ميكنند؟ پس اين خلق چون از غيوب بالمره منقطعند چون از غيوب منقطعند، تكليف اين خلق را غيوب نميشد قرار بدهي محال بود. از اين جهت تكليف اين خلق قرار ندادند كه به حاق واقع نفع يا به حاق واقع ضرر برسند. پس چه كرده خدا؟ هرچه منافع مهتدين باشد که در حيطه تصرف آنها نيست آن را خودش متكفل است. ديگر خودش متكفل است را مسامحه ميكني و ميگويي خودش يا ميگويي به اسباب ميكند ابي اللّه انيجري الاشياء الا باسبابها خدا همه جا ملَك ميفرستد كارها ميكند. ملك پيش انبياء ميآمدند. پس به اسباب غيبيه ميكند ديگر بعضي از آن اسباب ملائكهاند، بعضي آمرين ملائكهاند كه حججند. خلاصه خداست و متكفل است كه جميع امور مؤمنين را آنچه محتاجند برساند به ايشان. همچنين جميع مضار لاتعد و لاتحصي را كه ما نميتوانيم خودمان بفهميم فاللّه اولي بالعذر خودش متكفل است كه رفع كند. اگر در بند مردم نبود ارسال رسل و انزال كتب نميكرد. پس ما ميبينيم در بند مملكت خود هست به دليل ارسال رسل و انزال كتب. چون در بند اينها است و اينها اطلاع بر غيوب نميتوانند پيدا كنند پس منافع را خودش بايد برساند مضار را خودش بايد متكفل شود كه دفع كند. ديگر اگر خاطرجمع نيستي فبأيّ حديث بعداللّه و آياته يؤمنون و حال آنكه هيچ
«* دروس جلد 4 صفحه 319 *»
كس مالك خود نيست هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه پس اگر انبات نبات ميخواهد، عرش ميخواهد درست كرده كرسي ميخواهد درست كرده افلاك كواكب گرمي سردي همه را درست كرده، هيچ چيزش هم دست تو نيست.
و بدانيد اين حرفها هيچ دخلي به وحدت و بينهايتي ندارد. صاحبي داريم اين كارها را ميكند او خداوند است. پس هرچه را كه ما نميدانيم و محتاجيم بيزحمت و بيدعا و بيانتظار درست كرده. همينجور انسان به پشت خوابيده خبر از غيوب ندارد. غيوب كار خداست كه درست كند. پس منافع غيبيه را او ميرساند مضار غيبيه را او دفع ميكند. مگر من ميتوانم دفع كنم مضار را؟ پس خدايي است متكفل اگر خواست انبات نبات كند اسبابش را ساخته هيچ احتياج هم به دعاي ماها نيست. پس در حفظ تمام غيوب بچسبانيد خود را به خدا تا منافع را به شما برساند و مضار را دور كند. ميگويي اللّهم ارزقني رزق را عموم بده از علم و دين و دنيا و آخرت. ميگويي اللّهم ارزقني من حيث احتسب و من حيث لااحتسب و احرسني من حيث احترس و من حيث لااحترس بسا آنجاهايي كه خيال ميكردم دوست من است و اميدها داشتم، بعد ديدم كه اميدم قطع شد ميفرمايند كن لما لاترجو ارجي منک لما ترجو و اين حكمت است كه بيان شده است. بسيار از ارجوهاي ما مصلحتمان نيست و بسيار از لاترجوهاي ما مصلحت ما است، تو به خاطرجمعي خدا بهتر راه برو. بسا همين ضار است براي تو، تو اميد به خدا داشته باش بسا همين نافع است براي تو. پس ما متصدي منافعي كه بايد برسد و مضاري كه بايد دفع شود نيستيم. از اين راه بياييد ببينيد كه تمام آن منافع و مضار را نه از راه علم نه از راه شك نه از راه وهم نه از راه ظن نميرسيم، و كار نداريم.
ما بايد فكر تكليف خودمان را بكنيم كه كجا گفتهاند چه كنيم. اول بايد بگويند بكن بعد قادر كنند بر كردنِ آن، بعد ميسور كنند. يا اول بگويند مكن بعد
«* دروس جلد 4 صفحه 320 *»
قادر كنند بر ترك آن و ميسور قرار دهند. و هرچه را قادر نيستي مكلف نيستي. پس شرع ما را جوري قرار داده كه ما آنچه در مفهومات خود ما است آنها با ما است كه به چنگ بياوريم نفع مفهومي خود را. و همچنين ضار مفهومي خودمان را اجتناب كنيم نه ضار خارجي را. من چه ميدانم كه در جميع اوقات سم الفار در جميع استعمالات ضار است، به چه اندازه ضار است. و هكذا چيزهاي نافع را من چه ميدانم اوقات استعمالات و اندازههايش را. پس قرار بر اين دادند در هر ديني، شرع را بر مفهومات اهل آن دين قرار دادند. و در دين ما هم شرع را بر مفهومات قرار دادند تو آن را بگير و راه برو.
نگاه به افق ميكني همچه ميفهمي صبح است ديگر سحري نميخوري نماز صبح را هم ميكني، و همين تكليف تو است. يك كسي ديگر نگاه ميكند به افق و همچو ميفهمد كه صبح نشده هرچه ميخواهد ميخورد و نماز هم نميتواند بكند. تكليف او همين است و در واقع يا صبح بوده يا نبوده مكلفبه مفهوم تو است. اين شرع با آن شرع اولي مناقضه ندارد. ديگر احكام اوليه و ثانويه را اينجا پيدا كنيد. احكام ثانويه مناقضه با احكام اوليه ندارد. مثل علم به صبح براي دو نفر به طور اختلاف. حالا حكمتش چيست حكمتش را ما چه ميدانيم چيست.
پس مفهومات ما ماآتاي ما است و اين مناقضه با شرع اول ما ندارد. در شرع ثاني حلالي داريم و حرامي و واجبي و مستحبي و مكروهي و مباحي همهاش هم مفهومات ما است ديگر حكمتش چيست، بسا گربه را به نظر تو سگ آوردند كه اجتناب كني از آنجايي كه دهن زده، به جهت آنكه دهانش سمي بوده، به چيزي خورده كه سم بوده. پس حرامي كه اگر تو متذكر حرمتش باشي نبايد به كار ببري مثل خمر كه آن را نبايد بخوري كه حرام است. چون نيست چيزي كه تمامش شر باشد. شراب را هم بجايي بمالي خلاف شرع نيست. پس بسا در شرع اول كه نظر
«* دروس جلد 4 صفحه 321 *»
كنند به بدن كسي بگويند برايش نافع است. حالا چون برايش نافع است اين را به غفلت مياندازند كه خيال كند سكنجبين است بردارد آن را بخورد. پس خطاي او در شرع اول صواب بود، در شرع دويم خطاست. و باز از شرع است در قيد چنين چيزها بودن كه حفظ كنيم شرع خداي خود را و دين خداي خود را.
همين جور توجه، باز چون خداي من براي همه چيز اثر قرار داده از جمله آثار يكي همين توجه است. پس من اگر متوجهاً الي اللّه به اشتباهي افتادم اثر توجه كه نرفته و آن چيز همهاش نافع ميشود. بسا كسي راهتان مياندازد كه از اين راه برويد به طريق مستقيم و در واقع راه دور بوده، و راه گم ميشده. لكن اگر آن راه را درست نشان ميداد بسا آنكه در عرض راه دزد ميآمد و تو غافل بودي، و ميخواهند در شرع اول تو را نجات بدهند، تدبيرش اينكه تو را از راه مستقيم دور اندازند و به اشتباه بيندازند تا بعد معلوم شود يا نشود كه سر راه دزد بوده. پس از اينجا بيابيد كه سهوهاي علما صوابست. بسا مجتهدي اشتباه كرده باشد. خودت ملتفت اشتباه خود ميشوي، كتابت رفته در مكه و عمل ميكنند. چون مفهومات ما در شرع ثانوي حجت است، و خاطي در حال خطا مفهومش خطا نيست صواب است، پس اين مفهومات و لو مطابقه خارجي نداشته باشد همينجور است. خطاهاي مجتهدين هم بر خودشان و هم بر مقلدينشان مجزي است. وقتي برخورد به اشتباه خود برگردد و مقلدين را خبر كند كه برگردند. خبر هم نكرد بر آنها مجزي است.
پس تمام سهوها و نسيانها و خطاها و جهلها در شرع مجزي است و ممضي و هيچ مطابق واقع هم نيست. چنانكه نفس خود حديث ممضي است اينها هم ممضي است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 322 *»
درس هفدهم
«* دروس جلد 4 صفحه 323 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
ملتفت باشيد اصلي را كه كأنه تمام مظنه و شك و امثال آن را همه را برميدارد. مجملاً عرض ميكنم اولاً معقول نيست چنانكه منقول نيست از هيچ كتابي از هيچ نبيي از هيچ سنتي، و عقل و نقل كه با همه جمع شدند آن بيست و هفت دليل و نود دليل توش ميآيد، معقول نيست چنانكه منقول نيست كه خدا بداند من نميدانم مراد او را و بداند كه اگر نگويد مراد خود را به من، من مراد او را طوري كه او اراده كرده نميفهمم و او مرادات خود را به عقل خود من واگذارده، و اگر به متبادرات خودم بفهمم يا هيچ نفهمم معقول نيست خدا بداند كه ما مراد او را هيچ نميدانيم آن وقت ما را بگيرد كه چرا نميدانيد. و هيچ فرق نميكند كه ارسال رسل بكند يا اينكه نكند. و آن مرادي را كه اراده كرده، بداند كه ما نميدانيم و از اين لفظ هر چه ميفهميم ميفهميم، معقول نيست ما را بگيرد كه چرا مراد ما را ندانستيد؟ پس معقول نيست مراد خدا مجهول باشد مطلقا، كه نگفته باشد يا گفته باشد و معلوم نباشد.
پس مراد خدا را اولاً خدا بايد تعريف كند و تفهيم كند كه ما بفهميم. اگر ضرور است ملك بيايد، بشر بيايد، صدايي بيايد هر جوري تفهيم است تفهيم كند.
«* دروس جلد 4 صفحه 324 *»
اگر بداند كه ما از لفظ او آنچه اراده كرده ما نميفهميم، آمد گفت صلّوا و صلوة در لغت عربي به معني دعا و خواندن بود، بايد شرح كند كه مراد من چيست و پيغمبر آمد و شرح كرد كه اين صلوة معنيش اين است كه چنين كني، صلّوا يعني اين. و هكذا گفتند صوموا باز صوم در لغت به معني امساك است، آمد تعليم كرد كه بايد شب باشد روز نباشد از چه بايد پرهيز كرد از چه نبايد پرهيز كرد، هيچ معلوم نبود آمد بيان كرد كه صوموا يعني امساك كنيد از اكل و شرب از جماع از استمناء. همچنين گفت حجّوا يعني قصد كنيد قصد چه بكنم خودش بايد بيان كند. مراد خدا غيرمعلوم باشد و خدا تعليم نكرده باشد به پيغمبرش كه چه جور صلّوا من خواستهام معقول نيست.
پس جبرئيل ميداند چه جور صلّوا آورده پيغمبر هم ميداند. نص خاص دارد كه جبرئيل نازل شد كه نماز كن، چطور نماز كنم، روش را گرداند به سمتي گشت. گفت چه بخوانم؟ گفت بخوان خواند. گفت ركوع كن ركوع كرد. گفت سربردار برداشت. گفت سجود كن سجود كرد. و در ركوع و سجود چه بگو گفت. در مابين دو سجده سربردار. تا اينكه يك ركعت را گفت بعد يك ركعت ديگر پيغمبر خودش به عمل آورد او هم نهيش نكرد و آن سنت شد. ملتفت اصل مطلب باشيد و هيچ بار معترضات را اعتنا نكنيد. پس بر خداست بيان ان علينا جمعه و قرءانه بر خداست تعريف، بر خلق است امتثال.
پس اگر متبادرات عرف خودشان مراد نباشد تصريح ميكند، و اگر همانها است هيچ نميگويد. خيلي متبادرات را شرح نكرد همانها را خواسته بود. و هريك از معاني و مرادات كه آنچه در دستشان بود بود. بر خداست بيان.. اين اصل را خيلي محكم كنيد آيات عديده دارد اخبار عديده دارد ادله عقلي از راههاي مختلف دارد، غير از اين هم ظلم است و لغو است. اولاً كه ظلم لازم نيست، بعد گيرم كه ظلم هم
«* دروس جلد 4 صفحه 325 *»
كرد چه حاصلي كرد كه هي مرادش را ما نفهميم هي او توي كله ما بزند آخرش لغو ميشود. پس اينها اموري نيست تقليدي بايد ياد گرفت آدم خودش بايد مجتهد شود. پس بر خداست بيان و تعريف و بر ما است امتثال.
حالا از اين اصل نتيجه بگيريد. پس اگر امري را به طور حتم خواست او بايد بگويد حتم است. اگر امري را به طور استحباب خواست او بايد بگويد مستحب است. ديگر امر براي وجوب است يا ندب يا حد مشترك يا حقيقت يا مجاز تمام اصول به اين اصل يقيني بايد برداشته شود. انسان هرچه فكر كند ميبيند غير از اين نيست. پس چيزي را كه حتم خواسته او بايد بگويد حتم است چيزي را كه ندب خواسته او بايد بگويد ندب است.
ديگر خدا به واسطه نبي بايد بگويد به واسطه وصي نبي بايد بگويد به واسطه روات بگويد. مگر در زمان حياتشان جميع خلق مكلف بودند كه از زبان پيغمبر بشنوند؟ هيچ همچو تكليفي نبوده. پس در زمان معصوم و غيرمعصوم هميشه به روات هم اكتفا ميكردهاند و ايمان ميآوردهاند و كافر ميشدهاند. پس بر خداست بيان و لو به واسطه روات كه معصوم هم نيستند. بر خداست كه بيان امر را بكند.
حالا من به اعتقاد خود و جد و جهد خود سعي كنم و امر را به فهم خود براي وجوب بدانم، ديگر استحباب و حد مشترك را مجاز بدانم، اين قاعده حكم خدا را تغيير نميدهد. او بسا مجاز خواسته بسا حقيقت خواسته بسا ندب خواسته، بسا او وجوب خواسته من ندب بفهمم، وجوبش را بايد برساند و لو به واسطه وسائط باشد كه رسانده و ميرساند. ندب خواسته ندبش را بايد برساند. كراهت دارد از امري كراهتش را بايد برساند. اباحه و اطلاق خواسته او بايد بيان كند. پس تمام بيانها با خداست و لو به واسطه وسائط باشد. پس هرچه ضرور دارد از راه تفهيم در چنگ خدا است، ميداند چه جور بگويد چه جور قرينه نصب كند. قراين
«* دروس جلد 4 صفحه 326 *»
حالت او است، طور تفهيم او است. پس هرچه را خواسته پس تفهيم كرد. پس امر اگر براي مرّه است بايد بيان كند. حج را گفت يك بار كن نماز را بايد پنج دفعه در هر شبانه روزي كرد، بيان كرد. روزه را هر سالي سي روز بايد گرفت او بيان كرد. پس تمام تعريف با خدا است و لو به وسايط باشد مع نصب قراين.
ديگر لفظ تنهاي بيقرينه به ما رسيده و قرايني كه در زمان معصوم بوده حالا از ما سلب شده، اگر بايد نصب كرد خدا نصب ميكند نبايد نصب كرد نميكند. پس امر مرّه است يا تكرار وجوب است يا ندب فور است يا تراخي با خدا است. اگر فور است بگويد اگر تراخي است بگويد. و اين يك اصل است لكن خيلي بسطش ميتوان داد، همهاش هم دليل يقيني است. پس دقت كنيد و هيچ تقليد نكنيد كه مردم را تقليد به باد داده، شما بناتان بر اجتهاد و جد و جهد باشد كه خود بفهميد. قاعدهاي كه من نصب كنم براي خود كه مفاهيم آيا حجت هست يا نيست، حالا جد و جهد كردم مفهوم شرط را حجت دانستم يا ندانستم، يا مفهوم مخالف را حجت دانستم يا ندانستم، و همچنين مفهوم وصف و مفهوم عدد. و در اصول خيلي گفتگو هست. نيست مستدلي مگر آيه ميخواهد و حديث و دليل عقل، و ميبيني همه خلاف دارند.
حالا اين جوري كه من ميگويم هيچ كس نميتواند ردش كند. ميگويم من بعد از آني كه سعي خود را كردم و فهميدم مفهوم شرط حجت است، آيه هم برايش آوردم حديثي هم خواندم، يك كسي هم بر خلافش اينجور حرفها را زد حالا آن امر خدا كه من عند اللّه است تابع رأي من است يا رأي او؟ دقت كنيد. پس هر جايي كه مفهوم را خواسته از ما، بيان كرده. و چه بسيار جاها كه مفهوم را نخواسته از ما. مثل لاتكرهوا فتياتكم علي البغاء ان اردن تحصناً مفهوم شرط يك جايي حجت است يك جايي نيست. مثلاً آيه من شهد منكم الشهر فليصمه من
«* دروس جلد 4 صفحه 327 *»
ميبينم اينجا خدا مفهوم شرط را حجت كرده ائمه ما آيه را هم معني ميكنند و مفهوم شرط را حجت ميگيرند ميفرمايند كه من لميشهد لميصم من ميبينم كه امام استدلال كرده اينجا ميبينم مفهوم شرط حجت است. آنجا ميبينم آيه نازل شده لاتكرهوا فتياتكم علي البغاء ان اردن تحصناً مفهوم مخالفش اين ميشود كه ان لميردن تحصناً به زناشان بداريد. اين هم يكي از مباحث اصول است كه اولاً آيا مفاهيم هست يا نيست؟ آيا شرط مفهوم دارد يا نه؟ اگر دارد حجت است يا نه؟ آيا لقب مفهوم دارد يا نه اگر دارد حجت است يا نيست؟ و همچنين مفهوم عدد و همچنين مفهوم موافق مفهوم مخالف ساير مفاهيم.
مفهوم شرط يك جا حجت هست مثل آيه صيام، يك جا نيست مثل آيه لاتكرهوا. مفهوم عدد يك جا حجت هست يك جا نيست. پيغمبر براي طايفهاي استغفار كردند آيه نازل شد كه ان تستغفر لهم سبعين مرة لنيغفر اللّه لهم حضرت زياد كردند و خدا قبول كرد. يك جاي ديگري از سبعين گذراندند باز قبول نكرد. و هكذا مفهوم لقب بغير عمد ترونها يعني عمد غيرمرئي هست. حالا مفهوم لقب حجت است يا نيست كه هرجا لقبي باشد حجت باشد، كليت ندارد. اكرم العالم مفهوم مخالفش اينكه لاتكرم الجاهل مفهوم را دارد. مفهوم لغوي را جميع امرها و نهيها دارد. جميع اوامر لغتاً البته مفهوم دارد همچنين نواهي، جميع شروط البته مفهوم دارد، جميع القاب البته مفهوم دارد لغتاً. تمام اين مفاهيم را آنجايي كه خدا اراده كرده كه بگيري بايد بگيري آنجايي كه نخواسته بگيري مثل آيه لاتكرهوا كه به ضرورت اسلام انداخته كه مگير، بايد نگيري. مفهوم لغوي دارد لكن اين مفهوم را خدا اراده نكرده. چرا كه اين خدا بعضي جاها منطوق را هم در كلامش اراده نميكند، مثل عصي آدم ربه فغوي ميدانيم به ضرورت شيعه كه خدا اين معصيت و غوايت را اراده نكرده.
«* دروس جلد 4 صفحه 328 *»
پس اصل مطلب همين كه بر خداست تعريف و لو به وسايط – از جبرئيل گرفته تا راوي – بايد برسد به شما. پس بعضي جاها مفهوم موافق حجت هست بعضي جاها نيست. بعضي جاها مفهوم مخالف حجت هست بعضي جاها نيست. و همچنين باقي مفاهيم. تمام بيان و تمام تعريف پاي خدا است. پس هر جوري اراده كرده بر او است كه اراده خود را برساند، نه بر من است كه خودم به آن برسم. پس تمام بيانات از آن سمت بايد بيايد پيش ما نه ما بايد برويم به آن برسيم. و از جمله سمتهايي كه قرار داده يكي سمت وارثان است. فرموده فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون ديگر بر خدا است بيان. نقض نميكند اين را كه ما طلب علم نكنيم گفته فاسئلوا پس تمام بيان با خدا است. پس مفهوم شرط حجت است يا نيست ما نداريم. بله شرط مفهومي دارد در لغت يك جاييش حجت است يك جا نيست. يك جايي مفهوم را بخصوص خواسته به طور وجوب يك جا خواسته به طور استحباب. ما نداريم خدايي كه لفظ بي قرينه براي ما بفرستد، هر قرايني كه براي آنها بوده پاي آنها بوده، قراين ما بايد پيش ما باشد. پس اين اصلي باشد براي تو. پس به اين اصل تمام اصولي كه از جانب خدا نيست وا بزن.
پس امر را براي مرّه بايد گرفت يا تكرار يا تراخي يا فور يا حد مشترك يا حقيقت يا مجاز هيچ كدامش را مگير، مگر هرچه او اراده كرده و به تو رسانده. بسا مجاز اراده كرده بسا حقيقت اراده كرده. مفهوم شرط را ما حجت ميدانيم يا نه؟ هيچ كدامش معني ندارد. بله در لغت معني دارد اگر خدا لغت ما را وانزده ما ميگوييم، وازده نميگيريم. مفهوم لقب حجت هست يا نيست؟ او بايد بيان كند و قرينه بگذارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 329 *»
درس هجدهم
«* دروس جلد 4 صفحه 330 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
از جمله اصولي كه از براي حضرات هست و ميانشان خيلي معروف است كه كأنه هيچ يك منكر نشدهاند و اختلاف در حقيتش نكردهاند، حتي اينكه آنقدر مسلّم ميانشان شده كه اخباريها هم وانزدهاند اين است كه خبري اگر واقع شد يا آيهاي، ما بايد تفحص كنيم از آن خبر ببينيم اگر خبر عام است ما از پي خاصش بگرديم. اگر خاصش پيدا شد ما به آن خاص عمل كنيم و به عام عمل نكنيم، و اگر نه به همان عام عمل كنيم. يا خبري واقع شود مطلق بايد تفحص كرد كه اين مقيدي دارد يا نه؟ اگر دارد حديث را حمل ميكنيم بر مقيد، اگر ندارد به مطلق عمل ميكنيم، اين هم آنقدر واضح و مسلّم است پيششان كه ابداً ايرادي و تكلمي كه محل حرف باشد پيششان نيست، و تعدي به اخباريها هم كرده.
و آقاي مرحوم در اينجا ميفرمودند شما ببينيد بسا خبر خاصي پيش باشد بسا عامي بعد واقع شود، آيا نميشود امام سابقي اول خبر خاصي بگويد بعد امام لاحقي خبر عامي بگويد؟ امام سابقي بسا خبر مقيدي بگويد، مطلقش بسا از امام لاحق باشد. بسا هم به عكس باشد خبر عامي است از امام سابق خاصش از امام لاحق. پس دو حديث اگر يكيش خاص باشد يكيش عام اقلش اين است كه اين دو در
«* دروس جلد 4 صفحه 331 *»
يك مجلس كه گفته نشده ميشود در دو مجلس و در زماني ديگر تا ايام سابق و لاحق گفته باشند. حالا اين قاعده كه شما گذاردهايد كه “خبري كه به ما ميرسد ما اول بايد ببينيم عام است و مطلق يا نه، و اگر عام است و مطلق، تفحص كنيم خاصش را پيدا كنيم” اين اصل را شما از كجا آوردهايد؟ آنچه كه مكلفبه ما است از خدا بايد به ما برسد و از رسول و از حجج. و از آن جمله قواعد كليه است.
پس قواعدي كه از اخبار نيست ما وازديم. و ايني كه ما ميگوييم يا اين است هر دو حديث از يك امام است در دو زمان، يا از دو امام در دو زمان. لازم هم نيست عامها پيش باشد و خاصها بعد و برعكس. آيا آن وقتي كه عامي شنيدند مكلفين، مكلف بودند به آن عام عمل كنند يا بايد صبر كنند كه خاصي براشان برسد؟ يا نه، مكلف بودهاند كه هرچه ميشنوند عمل كنند، خاص باشد يا عام؟ پس اين حرف اگرچه مسلم شده لكن حرفي است بسيار نامربوط. پس اگر امام گفت حرفي را به طور عموم، بر مكلفين واجب است عمل كنند قبل از تفحص مخصص، كه خاص است يا عام. پس اگر اتفاقاً ما رجوع كرديم به بابي از ابواب خبر و در آن باب هم حديث خاص داريم هم حديث عام مثلاً هم اعتق رقبة ديديم هم اعتق رقبة المؤمن ديديم، و بنامان هم اين نيست كه عام را حمل بر خاص كنيم مطلق را حمل بر مقيد كنيم، چه خواهد شد؟
فكر كنيد كه تكليف ما با تكليف مكلفين در حضور يكي است. آنها كه قاعدهشان نبود كه تفحص كنند ما هم نميكنيم. حالا اتفاق دو خبر ديديم به خاصش عمل كنيم يا به عامش، به مطلقش يا مقيدش؟ آنچه خودشان اختيار فرمودند اين بود كه اينها مثل دو خبر متعارضند. پس اگر دو خبر متعارض رسيد هر جور علاجي كه در آنها دستور العمل دادهاند در اينجا ميكنيم.
تمام اخباري كه صادر شده از روات ثقات اينها صحيح ما و معمول ما باشد و
«* دروس جلد 4 صفحه 332 *»
يكي از اصلهايي كه لازم است انسان بداند اينكه چطور ما تصحيح اخبار ميكنيم، به دليل تسديد بايد تصحيح كرد. ديگر به علم رجال نميشود تصحيح كرد كه اگر روات تمامشان شيعي هستند حديث صحيح است اگر تمامشان امينند اين موثق است، اما اگر تمام شيعه باشند و بعضي موثق نباشند اين را حسن ميگويند، و اگر تمامشان شيعي و موثق نيستند ضعيف ميگويند. حالا در اين نميافتيم، شما خاطرتان باشد متذكر كنيد يك وقتي بگوييم.
پس ايني كه به ما رسيده، ما دو خاص را چه ميكرديم؟ خاص و عام را همانطور ميكنيم. اگر ميتوانيم به قواعدي كه در اخبار هست ترجيح بدهيم بعضي را كه به آن قاعده عمل ميكنيم. منظور اينكه دو خبر يكي خاص يكي عام، دو خبرِ متعارض است. اگر از جميع انحاء تراجيح خواستيم ترجيح بدهيم اينجا همانجور دستورالعملي كه خودشان دادهاند ميكنيم. اقسام ترجيح را گفتند ما خالف القوم را بگير، ما هُم اليه اميل را مگير، از افقه را بگير، و احدث را بگير و هكذا. تا آن آخر هر دو مثل همند چه كنيم. ميفرمايند بايهما اخذت من باب التسليم وسعك.
مطلب اينكه اگر عامي باشد و خاصي متعارضيناند، و بايهما اخذت من باب التسليم وسعك. و بر اين مضمون بخصوص حديث داريم كه سؤال كردند كه وقتي ما نشستهايم تشهد ميخوانيم و ميخواهيم برخيزيم بگوييم بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد يا تكبير بگوييم؟ حضرت صاحب صلوات اللّه عليه ميفرمايند – و ميخواهند قاعده تعليم كنند – ميفرمايند در اينجا دو روايت شده يكي اينكه بعد از تشهد اول كه ميخواهي برخيزي بحول اللّه بگو، يكي ديگر اينكه در نماز كه از حالتي به حالتي ميخواهي منتقل شوي تكبير بگو حديث عام است، حديث خاص اينكه بحول اللّه بگو بايهما اخذت من باب التسليم وسعك. پس ميخواهي به خاصش عمل كن ميخواهي به عامش.
«* دروس جلد 4 صفحه 333 *»
پس لامحاله عام و خاص زمانشان دو تا است اهل زمان سابق بايد به عام عمل كنند، نبايد تفحص كنند كه خاص را پيدا كنيم آن وقت عمل كنيم. يا اگر خاص در زمان سابق بوده بايد به خاص عمل كنند. اينها خلاصه فرمايشات آقاي مرحوم است و ميبينيد كه حق هم هست و به غير از اين هم راه ندارد.
اين اصل كه قبل از تفحص خاص به عام نبايد عمل كرد، نه در آيات هست و نه در اخبار هست. اصلي است اختراعي و حجت نيست. بعد كه ميآييم ميبينيم كه لازم است امتثال قول معصوم تا رسيد، خواه عام باشد خواه خاص بايد عمل كرد. حالا شكي و شبههاي و ريبي در اين نيست و نميشود ردش كرد. لكن چيزي را كه بايد انشاء اللّه ملتفت باشيد اين است كه بسا خبري مجمل باشد شبيه به عام و بسا خبري مفصل و مبين آن خبر مجمل باشد. چنين جاها را توي هم نكنيد. بسا فقيه فرمايشات امام را ميشنود و آن قاعده را واميزند. و يك جايي واميزند كه نبايد وازد. بسا خبر عامي به طور اجمال است و خبر خاصي مفصل او و مفسر او است، در اينجا به مجمل نبايد عمل بكنند. مجمل آن است كه مرادش معلوم نباشد. و در اخبار داريم كه به مجمل نميشود عمل كرد فذروها في سنبله، ابهموا ما ابهمه اللّه. پس مجمل هرجا تفصيلي داشته باشد در حديثي ديگر، آن شرح اين است. حديثي حديثي را ميشود شرح كند آيهاي آيهاي را شرح ميكند. پس در عمل خيلي انسان شبيه ميشود به آن قاعده و دخلي ندارد.
و همچنين در اين عنوان باز چيزي ديگر را بايد ملتفت شد كه عموماتي را كه ما ميگوييم قبل از تفحص خاص به آن عمل ميكنيم. باز ملتفت باشيد كه هرجا ائمه سلام اللّه عليهم تكلم كردهاند از روي استعمال و اصطلاح مردم، و آنچه كه در دستمان است و مرادشان نبوده بايد تصريح كند. پس هرجا مراد را بيان نكرده ما مصطلحات را بايد بگيريم. حالا عامي كه در مصطلحات است غير از عام لغوي
«* دروس جلد 4 صفحه 334 *»
است، عام مستعمل را بايد گرفت. مثل اينكه حديثي باشد كه صبح كه ميخواهي از خانه بيرون روي چيزي بخور و برو يعني چيزي مستعمل. حال عموم بدهي يعني چوب بخور كه چيز است! خاك بخور كه چيز است شراب بخور كه چيز است. پس چيزي بخور عمومش مخصص است به عرف، عرف كه آمد مثل اين است كه تصريح كرده باشد. پس چيزي بخور يعني چيز حلالي. پس عمومات بعيده را نبايد گرفت و عمل كرد، مگر درجه به درجه برويد تا ببينيد عامي است كه ميشود عمل كرد. پس اطلاقات منصرف ميشود به فرد شايع به فرد اغلب. پس اين عموماتي كه ما به اعمش عمل ميكنيم اعم را آن اعم بالاي بالاي بعيد نبايد بگيريم. باز وقتي در اخبار دقت ميكني ميبيني به عموم بعيده هم عمل كردهاند. كسي عمل كرده به آيه فاستبقوا الخيرات.
اصل مطلب اين است كه آنچه را خواستهاند شما بدانيد بر آنها است تعريف مكلفبه شما. و دايرمدار علم شما است. علمتان را بنا بگذاريد از ايشان بگيريد هرجا علمتان به آنجا رسيد كه از آن اعم اعلي بگيريد، بگيريد. هرجا علمتان رسيد كه به اعم وسط بگيريد بگيريد. هرجا علمتان به خاص رسيد بگيريد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 335 *»
درس نوزدهم
«* دروس جلد 4 صفحه 336 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
راه يقين را انشاء اللّه فكر كنيد كه از چه راه بايد به دست آورد. مردم هرچه به چشم ميبينند و به گوش ميشنوند كه ظاهراً شكي در آن ندارند خيال ميكنند يقين است. از اين جهت كه به عاداتشان سلوك ميكنند تمام امور عاديه به نظرشان بديهي ميآيد و آنها را يقين خيال ميكنند، و انس به آن عادات دارند. پس اين بديهيات است پيش آنها و تعريف بديهي را اينجور كردهاند كه احتياج به فكر نداشته باشد. چشم بيفكر روشنايي را ميبيند. و همچنين گوش و ذائقه و شامه و لامسه بيفكر مدركات خود را درك ميكنند، و واقعاً احتياج به فكر هم ندارد اينها. چرا كه حيوانات هم ميفهمند اينها را و فكر هم ندارند. حالا اينها را بديهي ميگويند، و نظرياتشان را منتهي ميكنند به اين بديهيات. حالا از اين باب است كه خيال ميكنند مردم در زمان معصوم بر يقين بودند، چرا كه او را ميديدند صداش را ميشنيدند. اما حالا بعد از هزار سال قولي كه به ما ميرسد ما چه ميدانيم اين كم و زياد نشده سهو نشده؟ و حال آنكه روات، معصوم از خطا و سهو و نسيان نبودند، پس راه يقين ما بسته است، چنانكه اصوليين ميگويند.
اما اخباريين ميگويند ما همينجوري كه در زمان معصوم خاطرجمع بوديم از
«* دروس جلد 4 صفحه 337 *»
روات حالا هم خاطرجمعيم. وقتي روات از ائمه روايت ميكردند ما ميدانستيم هماني است كه شنيدهاند، آنها چيزي كه يادشان رفته كه نميگويند و چيزهايي را كه ميگويند از راه عصيان نميگويند، پس ما يقين داريم آن روات متصل به ائمه دين و مذهبشان اين بود كه افترا بستن به امام جايز نيست. پس يقين ميدانيم افترا نميبستند. و همچنين طبقه بعد و طبقه بعد براي طبقه بعد تا به ما رسيده ما ميبينيم از آن كسي كه ميگيريم مرد متقي است و دروغ بستن بر امام را جايز نميداند، يقين ميكنيم و ميگيريم. او هم از هركه گرفت يقين ميكند كه افترا نميبندد آن كس به امام. همان كتاب طبقه پيش را ببينيد كه آنها هم همينجور روايتهايي را كه من ميكنم ميكنند، پيشترش هم همينجور. و به همينطور روايتها را ميكنند تا زمان ائمهشان همه كتابهاشان هست و منسوب است به مصنفينشان. پس ما يقين ميكنيم.
اما اصوليين ميگويند شايد در كتابشان كسي چيزي كم و زياد كرده باشد. بله در كتابشان تعمد نكردهاند كم و زياد كنند ولكن شايد بعض حديث يادشان نبوده، بسا نقل به معني كردهاند و به اعتقاد خودشان درست واقع شده، ما بسا جوري ديگر بفهميم. پس از كجا يقين حاصل ميكنيم! پس از اين حرفهايي كه شما ميزنيد كه اينها مردماني بودند چنين و چنان مظنه حاصل ميشود، اما يقين حاصل نميشود. آيا اين روات چگونه رواتي بودهاند، اين هم دَيدَن علماء بوده كه روات را در كتابشان مينوشتهاند. پس در حال روات كه فكر ميكنيم حاصل ميشود مظنه براي ما. و اخباريين گفتند حاصل ميشود علم براي ما. پس اين احاديث مكلفبه ما است. و ملتفت باشيد كه حال كه اين احاديث مكلفبه ما است، اخباري نبايد تنويع اخبار بكند بعضي را ضعيف و بعضي را حسن و بعضي را موثق كند. همانجوري كه در كتاب پيش ديده كه روايت كرده. و اگر اخباري به طور اصولي در جايي تنطق كرده باشد خواسته بگويد من خبر از علم شما دارم. لكن اصوليين ميگويند ما
«* دروس جلد 4 صفحه 338 *»
ميبينيم ديدن علماء بر اين بوده كه رجالشان را ذكر ميكردهاند، پس اعتنائي به اين علم رجال هست.
پس نگاه ميكنيم به روات و اصطلاحي ميكنيم ضعيف و حسن و صحيح و موثق ميگوييم. و آن اين است كه اين روات اگر تمامشان شيعي و تمامشان ثقهاند، اينجور احاديث را ما صحاح اسم گذارديم. و همين اصطلاح سنيها است، ديگر اينها هم گفتند. و هر كدام كه تمامشان شيعي نباشند اما تمامشان ثقه باشند اين خبر موثق است. و هر كدام تمام شيعه باشند لكن تمامشان ثقه نباشند بلكه بعضي ثقه باشند و بعضي مجهول الحال اين خبر را حسن ميگويند. و اگر در ميان روات پيدا شود كسي که ثقه نباشد يا شيعه نباشد اين ضعيف است.
ديگر باز از اقسام اخباري كه دو قسم كردهاند يا متواتر است يا آحاد. آحاد ميشود ضعيف باشد يا حسن يا موثق يا صحيح. متواتر هم همينطور. متواتر آنست كه يك مضمون به سه جور سلسله به ما رسيده باشد. ديگر اگر آن مضمون يا لفظش يكي است يا لفظش مختلف است فرق نميكند. پس متواترات از سه رشته بايد به ما برسد. و باز اين اصلش از سنيها است چرا كه اقل جمعيت ثلاثه است، اگر مضمونش به يك رشته رسيده آحاد است به دو رشته هم آحاد است به سه رشته كه رسيد متواتر است، زياده از سه رشته ضرورت ميشود. پس حديث يا متواتر است يا آحاد. ديگر بعضي گفتهاند به متواتر بايد عمل كرد. احاديث آحاد مورث مظنه است. ديگر متأخرين اصرار دارند كه به آحاد ميتوان عمل كرد. آن متقدمين مثل سيد مرتضي و امثالش گفتند تا خبر متواتر نباشد نميتوان عمل كرد. پس از اين قاعده جميع اخباري را كه مثل سيد مرتضي الي متأخرين نقل كند معلوم است متواتر ميشود. و باز معلوم است كه سيد مرتضي از شيخ مفيد ميگيرد، پس معلوم است او هم بناش همينطورها بوده پس حديث معتبرتر ميشود. ميشود
«* دروس جلد 4 صفحه 339 *»
هريك از اين چهار قسم همه آحاد باشند ميشود داخل متواترات باشند. ديگر اين حرفها حجت هست يا نيست دليل دارد يا ندارد؟ فكر كنيد ببينيد اين اصطلاحات اگر داخل ما جاء به النبي است حجت است. اين اگر سه رشته شد متواتر است و حجت است كه گفته؟ به محض اينكه اقل جمع ثلاثه است حجت نميشود كه گفته؟ پس اين قال قالها هست كه اين اخبار آيا بايد متواتر باشد يا نه، آنها كه به اخبار آحاد افتادهاند آيا به احاديث صحاح بايد عمل كرد و به باقي نميتوان عمل كرد يا ميتوان عمل كرد؟ شما بدانيد اين حرفها نه دليلي از كتاب دارد نه از سنت. عقل خاطرجمع ميشود به محض گفتن سه نفر چيزي را؟ عقل چطور خاطرجمع ميشود! چه بسيار دو نفر كه دروغ گفتند، بسيار سه نفر دروغ گفتند، بسيار چهار نفر دروغ گفتند. نه دليل از كتاب داريم كه سه نفر كه شدند دروغ نميگويند، نه دليلي از سنت داريم. شهادت عدلينمان يقين حاصل نميشود، و اگر ديديد خاطرجمعيد بدانيد انس است.
پس راه يقين را فكر كنيد تا به دست بيايد. و راه يقين اينكه هر شخصي كه جزئي شد و مقيد، باقي جزئيات كائناً ماكانوا اين داخل آنها نيست، اين احاطه به آنها ندارد، چنانكه آنهايي كه جزئيند احاطه به اين ندارند. چون اين پيش آنها نرفته و آنها پيش اين نيامدهاند، پس احاطه ندارند. پس از غيوب، شخص جزئي نميتواند مطلع باشد.. حالا شخصي روايتي كرده از كجا بدانيم راست گفته؟ نهايت ميگويي متقي است، بسا ريا كرده خود را متقي قلم داده. پس هرچه را شخص جزئي روايت كرد انسان نميتوان يقين بكند كه امر در واقع خارج همانطور است يا نه، خبر محتمل صدق و كذب هر دو هست. اگر يك امر كلي باشد، كلي چون در جزئي هست جزئي از كلي خبر دارد. لكن آنچه را خبر ميدهند جزئيين كائناً ماكانوا آن جزئيها بيرونند از ايشان، چون بيرونند نه اين محيط بر آنها است نه آنها محيط بر اين، پس
«* دروس جلد 4 صفحه 340 *»
نميشود خبر بشود. پس راه علم به اشياء مسدود است.
حتي آن جوري كه اصوليين ميگويند كه مظنه حاصل ميشود، از كجا حاصل ميشود؟ بله ما هرگز دروغ از او نشنيدهايم، بسا ريا كرده هميشه. پس ملتفت باشيد كه راه يقين به جزئيات هيچ نيست مگر اينكه متكفل آن جزئيات را يك كسي داشته باشد. اگر معترف به خدايي كه دانا به غيب است و به شهود، و به آن چيزهايي كه آن خدا ميفرستد پيش تو، رسول جزئي را ميفرستد. هيچ بار رسول كلي هيچ جا نفرستاده. آدم رجلي بود از رجال و احتمالها در آن ميرفت. نوح رجل بود و هكذا ابراهيم رجل، موسي رجل، عيسي رجل، از اينها هيچ مظنه حاصل نميشود. مگر انسي بيايد و گمان كند مظنه حاصل شده.
عقل نميتواند حكم كند كه حالا روز است، نميتواند. و اگر انس هم دارد كسي، بسا به قول كسي كه شبهه كند مشوش بشود. پس از راه چشم هيچ يقين حاصل نميشود براي انسان. از راه گوش هيچ يقين حاصل نميشود. بسا خواب ببينيم و حالا هم خواب ديده باشيم. عقل از كجا بفهمد؟ نميفهمد. و به اين شدت _ كه اين مشاعر و اين بديهيات موجب يقين نيست _ كسي غير از مشايخ تكلم نكرده. آنها به همان انسي كه داشتند گرفتند. لكن محسوسات ظاهره را عقل باتّ بر آن نيست كه مطابق خارج واقع است يا نه. چه بسيار خلافش ظاهر شده، احتمالها ميرود.
و همچنين تمام آنچه را خيالات خيال ميكنند، از كجا اين خيال مطابق آن شيء خارجي باشد. خيال درك نميكند مگر صور منتزعه از محسوسات را.. محسوسات هم كه يقيني نشد، پس عقل يقين نميكند. پس گفتند در امور عاديه همينقدر كه نفس خاطرجمع شد و لو عقل خاطرجمع نباشد ما وساوس عقلانيه را مكلف نيستيم كه از پيش برداريم، پس وسوسهها باشد.
«* دروس جلد 4 صفحه 341 *»
اما در عاديات حالا عادتمان اين است كه حالا را روز بفهميم. حالا بسا خواب باشيم وقتي بيدار ميشويم ميفهميم خواب بودهايم. به همينجور اشخاص را تميز ميدهيم و خاطرجمع هستيم و قسم هم ميتوانيم ياد كنيم. همينجوري كه الآن قسم ميتواني ياد كني كه حالا روز است. با كسي هم كه معاشرت كرديم ميتوانيم قسم ياد كنيم، دروغ نميگويد. حال وسوسههاي عقلاني هم هست باشد سرجاش، تو تكليفت غير از اين نيست. ديگر امور بعضيش عقلي است، بعضيش عادي است، بعضيش شرعي است، كه اقوال بعضي را بايد گرفت. و در اصول اينجور فرمايشات را مشايخ فرمودهاند و مردم ظواهر اينها را ميگيرند. و بعينه مثل حرفهاي اصوليين و اخباريها ميشود. اگر چنين باشد و تو ميبيني فلان روايت كرد و تو انسي داري به او و خاطرجمعي درست روايت كرد، اين هم خاطرجمع است از آن كسي كه از او روايت كرده، او هم خاطرجمع است از آن كسي كه از او روايت كرده، و هكذا و اينطور ترائي هم ميكند. حالا فكر كن ببين اگر اينجور ترائي كرد، بگو ببينم به چه دليل اين رشته كه الآن در آن هستي قبول كردهاي؟ سنيها هم كه همينجور رفتهاند. در هر ديني و مذهبي كه داخل ميشوي هيچ كدام نميگويند قول فساق و فجار را بايد شنيد. در هر ديني هم متدين و بيدين هردو پيدا ميشوند.
پس نوع مذاهب و ملل را فكر كنيد ببينيد اگر اين است تكليف، كه وساوس عقليه را اعتنا نبايد كرد، لكن شخص جزئي آمده ما دروغ از او نديدهايم وساوس عقلاني كه نباشد انسان به عاديات خاطرجمع ميشود. كدام دين و مذهب است كه رشته خود را منتهي نميكند به يك شخص صاحب خارق عادتي؟ پس تمام ادياني كه هست ميگويند اعتنا به عقلي مكن كه وسوسه ميآورد، كه مجنون ميشوي. شما دقت كنيد اگر هيچ اعتنا به وساوس عقلانيه نبايد كرد، اگر از كسي دروغ نشنيدهايم بايد بگوييم دروغ نگفته اگر چنين است تمام مذاهب مذهب خود را
«* دروس جلد 4 صفحه 342 *»
منتهي ميكنند به يك شخص صاحب خارق عادتي كه تو قبول داري، پس تو هيچ دين و مذهبي را نميتواني از روي بصيرت باطل كني يا اختيار كني.
ملتفت باشيد كه در كتابهاي تازه يكپاره خرافات را ميبينم نوشته كه: «عقل هيچ نميفهمد نبي جزئي را. پيغمبر آخرالزمان را مثلاً بايد به عادت شناخت به علم عادي بايد شناخت. بخواهي به عقل بشناسي وساوس عقليه پيدا ميشود اگر پيدا شد فلان ذكر را بگو يا اعتنا مكن كه خوب منهمك شوي در آن عادت». فكر كنيد اگر اينجور دليل و برهان دليل و برهان مذهب صحيح است، كه تمام طوايف اين حرف را ميتوانند بزنند. و اگر چنين است هيچ حقي نبايد توي دنيا باشد چنانكه هيچ باطلي نبايد توي دنيا باشد. شما بدانيد كه راه يقين راه تسديد و تأييد است. باز هم گمان مكنيد كه اين تسديد مخصوص حكما است اين تأييد و تسديد حجت خدا است. اين حجت خدا مخصوص انبياء نيست _ با وجودي كه رئيس تمام مردمند _ كه آنها بفهمند ملك بوده نازل شده شيطان نبوده. ديگر آن نبي هم بسا آن جبرئيلي كه بر او نازل شده چون جزئي است و بر نبي جزئي نازل شده مطمئن هست. اما به عقلش كه رجوع كند بسا احتمال بدهد شيطان باشد. ميبينيد كه اين با دين و مذهب نميسازد.
پس بدانيد تقرير و تسديد از پيش ملائكه بايد بيايد تا پيش انبياء بايد بيايد، تا پيش عقلا تا پيش مكلفين بيايد كه مستضعف نيستند. مستضعفين كه تكليف ندارند. پس اين دليل تقرير و تسديد، اوست حجت اصل واقع واضح، كه برميدارد شك و شبهه را از قلوب، و اين دليل تقرير و تأييد ميآيد از پيش ملائكه تا پيش انبياء تا پيش حجج تا پيش مكلفين.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 343 *»
درس بيستم
«* دروس جلد 4 صفحه 344 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
از طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه ملتفت شديد، و اين هم قاعده كليهاي است كه همه جا جاري است كه هر مقيدي چون نافذ در مقيدي ديگر نيست، هر محدودي نافذ در محدودي ديگر نيست، از اين جهت محال است بداند آن محدود آنچه را كه دارا است محدودي ديگر. اين دليلي هست كه هيچ جاش را نميشود خدشه گرفت. پس هر چيزي كه محدود به حدي شد محال و ممتنع است در حد محدودي ديگر داخل شود. حالا كه نميتواند چه ميداند در آن حد چه هست.
پس هركس ميخواهد خبر بدهد از ما في الضمير خودش چيزي كه به گوش شما ميخورد صوت اوست. حالا اين صوت راست است يا دروغ ما چه ميدانيم؟ پس از اندرون خود خبري داده و خبر محتمل صدق و كذب است. ديگر ما از راهي به دست ميآوريم؛ از هيچ راه نميتوانيم. بله عادت قياس ميكند حالت بعد را به حالت سابق و اضطراب برداشته ميشود. كسي را كه هيچ دروغ از او نشنيده انسان، مطمئن ميشود نفسش كه اين دروغگو نيست، لكن عقل بتّ نميتواند بكند كه دروغگو نيست. ميگويد شايد اين منافق است.
دقت كنيد خلق محدود چنان بيخبرند از محدودي ديگر كه امام7 استدلال
«* دروس جلد 4 صفحه 345 *»
ميكند كه اگر اختيار شخصي كردند و فكر كردند، بر فاسد افسد واقع ميشود امرشان چرا كه كسي كه گاهي راست ميگويد و گاهي دروغ، و نفاق نميكند، اين امر را ضايع نميكند چنداني. اما كسي كه هميشه نفاق ميكند و به نفاق راست ميگويد، اين البته خرابيش بيشتر است. و خلق البته اين را اختيار ميكنند، نه آن كسي كه گاهي راست ميگويد گاهي دروغ. و معلوم است نفسِ اين هم خيلي قوي است كه خود را نگاه داشته. پس اگر عاقلي بخواهد انتخاب كند، افسد را اختيار ميكند. حضرت موسي خواست انتخاب كند از قوم خود، تمام قوم را طرح كرد خاطرجمع به هفتاد نفر شد مقدس بودند عالم بودند، و آخر معلوم شد آنها منافقترين و كافرترين قوم بودند، و حيله با موسي كرده بودند، و تمام را خدا هلاك كرد. و اين اشاره به اين است كه تعيين حجت با خدا است وحده لاشريك له. هيچ كس ديگر نميتواند حجت تعيين كند.
حالا از براي اينكه تمام اين حججي كه آمدهاند همه اشخاصند و همه محدودند، و خدا ميداند در اندرون محدودات چيست و ما نميتوانيم بدانيم، از اين جهت وضع تسديد را كرده خدا. پس محال و ممتنع بوده كه نبي بيايد در حضور شما و حاضر باشد و صد هزار خارق عادت هم بياورد اگرچه نفس خاطرجمع بشود كه نبي است، عقل هيچ حكم نميكند كه اين اندرونش همين است كه ميگويد. ميگويد خيلي زرنگ است خيلي حيلهباز است سحر است كه كرده. و از همين راه است شبهات اهل باطل كه ما از كجا بدانيم خارق عادات سحر نيست؟ نه اين است كه در قلبشان خلجاني نباشد و واقعاً بيابند اينها حقند و عمداً انكار كنند. همه كفار اينجور نيستند.
اغلب اغلب كفار از اين راه گمراه ميشوند چون دليل تسديد را نگرفتند. ديدند همين كه ممكن است كسي يك دفعه دروغ بگويد ممكن است دو دفعه و ده
«* دروس جلد 4 صفحه 346 *»
دفعه و صد دفعه هم بگويد. همين كه ممكن است يك خارق عادتي كسي بكند ممكن است دو تا و ده تا و صد تا هم بكند. استاد هر فني در هر فني كه خدا استادش كرده تمام خلق عاجزند مثل آن فن را بياورند. مثل خط مير و همچنين شعر سعدي. حالا اگر فرضاً در تمام اشعار سعدي يك شعر بد پيدا شود سعدي از شاعريت نميافتد. يك شعر مكتبي هم به از شعر سعدي شده باشد باز مكتبي مكتبي است سعدي سعدي. استاد استاد است كه عاجز باشند از اتيان به مثل او. مير در خط استاد شد، ماني در نقش استاد شد. استادهاي مسلّمي اينجورند كه مردم عاجزند از اتيان به مثل آنها.
حالا كه چنين شد وقتي به عقل مستبد شدي و راه تسديد را ياد نگرفتي ميگويي چه ميشود يكي سحر كند؟ علم سحر در دنيا هست حيله در دنيا هست. خيلي چيزها بازي است و شعبده و جلددستي و علم هم نيست. حالا چه ميشود خيلي از حيلهها را اهل شرع ياد گرفته باشند؟ از اين چيزها عقل ابا ندارد. حالا كه چنين است پس راه يقين كجا است؟ راه منحصر است به اينكه خدا است دانا به غيب و شهاده و اين خداي دانا قادر است بر تصرف در غيب و شهاده. اگر اين كس را مهلت داد در ادعاي خودش و كذبش را ظاهر نكرد، به خاطرجمعيِ او ميفهميم كه صادق است، نه به خاطرجمعي خودش.
پس جاي تسديد از براي تصديق محدودات است چنانكه جاي تسديد در پيش محدوداتي است كه محدوداتي را ميخواهند باطل كنند. و اگر تو خاطرجمع به خدا نشوي كه او احقاق حق ميكند و او ابطال باطل ميكند، بسم اللّه بگرد و پيدا كن كسي را غير از او كه خاطرجمع به او بشوي. آيا كسي هست در ملك كه علمش بيش از او، و قدرتش بيش از او، و حكمتش بيش از او، و اعتنايش به شما بيش از او باشد؟ هيچ كس پيدا نخواهد شد. اوست ارحم الراحمين. پس تمام
«* دروس جلد 4 صفحه 347 *»
اينجور كارها را بايد به او واگذاشت. ديگر اين را مگو من يقين ندارم. مگو بسا من خيال كنم او تسديد مرا كرده و او در واقع تسديد مرا نكرده.
و اينها را من عمداً عرض ميكنم از بس اصرار داشتند آقاي مرحوم و تا حال ابداً كسي نتوانسته خدشه بر تسديد وارد بياورد. به جهت آنكه به هيچ دليلي و برهاني غير از اين انسان خاطرجمع نميشود الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و اگر به او خاطرجمع نشدي بدان خاطرجمعيهاي ديگر عادتي بوده انسي بوده، در غفلت جماديت و نباتيت و حيوانيت انسي است خيال ميكني مطمئني و خدا هم قبول نميكند. از اينجور اطمينانها در هر طايفهاي يافت ميشود. پس بايد تمام آنها مثاب باشند و هيچ كدام معاقب نباشند. پس تمام بايد بر حق باشند. و به اتفاق كل اين مذهب باطل است و بايد وازد. از اين جهت چون محدودي نميتواند مطلع شود بر محدودي ديگر، اين را خدا پاي خودش گذارده. پس احقاق حق با او است ابطال باطل با او است.
پس اگر احقاق كرد كسي را خدا، ديگر شايد نكرده باشد من چه ميفهمم، بدانيد كه اين حرفهايي است كه نوشته شده. بسا ترائي كرده باشد براي من كه اين مسدد است و در واقع مسدد نباشد، از كجا بدانيم من مسددم من مقررم؟ خدا بايد تقرير كند كرده. و تعجب است كه كلماتشان هيچ بهم نميچسبد بله خدا بايد تقرير كند كرده، اين امري است كلي از كجا مرا تقرير كرده؟ شايد فلان كس كه ادعا كرده خدا باطلش كرده من خبر نشدهام. من كه معصوم نيستم چه كنم از كجا بفهمم؟ پس اگر ابطال باطلي كرد من از كجا كج نفهميده باشم؟ عقل من چيزي فهميد مگر عقل من حجت است براي من؟ پس انشاءاللّه سعي كنيد اگر دليل تسديد به دست آمد راه حجيت عقل را ميفهمي، غرض را كنار بينداز. اگر اين حجت نباشد خدا به چه چيز حجت را تمام ميكند براي خلق؟ و همچه عقلي آفريده براي من كه سفيد را
«* دروس جلد 4 صفحه 348 *»
سفيد ديده سياه را سياه، حق را حق باطل را باطل. و اگر اين حجت نيست آيا يك مشعري ديگر خلق ميكند خدا كه به آن مشعر تعريف ميكند حق را و باطل را؟ آنجا هم كه تو خدا نشدهاي آنجا هم كه يقيناً بايد احقاق حق بكند. ديگر اين را ميخواهي براي خودت قرار بده. ميخواهد آن مشعر براي شخص عامي باشد يا عالم يا حكيم يا نبي. چه جور كرده خدا كه آن نبي فهميده اين تعريف خدا است؟ نبي از كجا ميفهميد آنچه خدا گفته حق است؟ نبي خدا كه نشد به يك مشعر خلقي فهميد. پس بر خدا است احقاق حق. عقل را اينجور خلق ميكند كه اگر غرض و مرض خود را بيندازد كناري حق را بفهمد، احقاق حق با خدا است ابطال باطل بر خدا است اينها كه دليل عقلي.
اما دليل نقل از كتاب و سنت كه چقدر است! ان علينا للهدي، ان علينا بيانه، كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم، و لو تقوّل علينا بعض الاقاويل اگر كسي بناش باشد كه افترائي بر خدا ببندد و من اظلم ممن افتري علي اللّه كذبا معلوم است كسي كه با مادر خود زنا كند البته با ديگران چهها كند. پس مفتري اظلم ناس است. اظلم ناس را خدا چه بكند؟ لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين ديگر يك دفعه ميبندد خود را به خدا در امر جزئي، باز اين محل مسامحه است. لكن اگر ببندد افترائي كه من حاكمم بر شما، معلوم است اين تمام ملك را ميخواهد خراب كند. اين را چه جور بايد اخذ به يمين كند؟
سعي كنيد سرّ تسديد را به دست بياوريد. سرّ تسديد اينكه انسان ميداند همين جوري كه خدا اعتنا كرده به خلقت او و اين فهم و اين شعور و اين چشم و اين خيال را به او داده، پس چشمش ميبيند چيزي را، حالا دروغ است و در واقع روشنايي نيست، اگر او راضي نيست اين را بردارد. به گوشش صوتي ميخورد حالا دروغ است و صوتي نيست، اگر خدا راضي نيست اين را بردارد. آيا نميخواهد
«* دروس جلد 4 صفحه 349 *»
خداي تو اينجور بفهمي او را بردارد. اگر ميخواهد كه همين است كه تو فهميدهاي. خيال تو به جايي رفت يا خوب رفته يا بد رفته، اين اگر در واقع چنين نيست تو كه نميداني او كه ميداند، اگر راضي نيست ميتواند بردارد يا نه؟ اگر نميتواند كه خدا نيست، اگر ميتواند و برنميدارد باز خدا نيست. خدايي كه خلق را مهمل بگذارد و سُدي بلا راع خدا نيست.
پس اگر كسي در حضور خدا ايستاد ادعا كرد كه من حاكم بر كل شما هستم و اگر كسي اطاعت مرا نكند از شماها، تمام را از زير شمشير بيرون ميكنم. خدايي كه اعتنا دارد به خلق آنها آيا اعتنا ندارد كه ميگذارد بكشد آنها را و مهلتش هم ميدهد؟ البته اعتنا دارد و مهلت نميدهد. و اگر ديدي هلاكش نميكند لامحاله دروغش را واضح ميكند.
پس هريك از حجج كه آمدند و ادعايي كردند و خدا رد نكرد به طوري که بفهمند. ديگر شايد او رد كرده من نفهميدهام اين يكي از وساوس است، و دين و مذهب اين پستاش نشده. اگر چنين باشد كه خدا رد كرده شايد من نفهميده باشم، پس ميشود او هم نفهميده باشد، آن يكي هم همچنين شايد نفهميده باشد و هكذا. پس ميشود نبي مبعوث شود و تمام امت شايد نفهميده باشند نبي است! آن مردم خارج بايد مسدد باشند. بله آن نبي بايد مسدد باشد اما حالا من هم نفهمم مسدد است، نميتوانم. همه اينها هم از حكمت بيرونست هم از فقه.
بله نبي بايد مؤيد منعنداللّه و مسدد باشد من كه نبايد باشم؛ اين حرف يكي از نامربوطهاي صرف بيمعني است. معنيش اين است كه او رجلي است بسيار خوب، و عبادت خوب ميكند و علوم خوبي پيشش هست و براي من ظاهر نكرده. پس او نبي من نيست، شخصي است عابد عالم حكيم، ارسالي براي من ندارد تبليغي براي من نكرده. اگر بنا شد حجت تبليغ كند براي من، من اگر تسديد نداشته
«* دروس جلد 4 صفحه 350 *»
باشم من چه ميفهمم تبليغ كرده يا نه؟ در لفظ حجت و نبي و امام افتاده كه آمده حجت بر من تمام كند. حالا من دليل ندارم، عقلم كه معصوم نيست و همچنين نفسم و مشاعر ظاهرهام معصوم نيستند. پس من از كجا بفهمم كه مسددم و مؤيدم؟
عرض كردم اصل لفظ حجت از كلمات متضايفه است. يك سرش به ما بسته است يك سرش به خدا بسته. چنانكه لفظ امام از كلمات متضايفه است يك سرش به ما بسته يك سرش به خدا بسته. نبي منذر معنيش اين است كه يك سرش به خدا بسته يك سرش به ما بسته است. پس هر كسي در حد خودش بايد بيابد كه بالاتر از دليل تسديد دليلي نيست. و تمام كفار و منافقين شبهه براشان آمده، به جهتي كه تسديد را نداشتند. وقتي چشم از خدا بپوشي فبأيّ حديث بعد اللّه و آياته يؤمنون به كدام سلطان به كدام مسلط به كدام مبيّن؟ ديگر خسته شدم مطلبها هر وقت عظيم ميشود من بيشتر خسته ميشوم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 351 *»
درس بيستويکم
«* دروس جلد 4 صفحه 352 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : اعلم ايها الموفق . . .
از طوري كه عرض كردم انشاءاللّه ملتفت شديد چون هيچ محدودي داخل محدودي ديگر نيست، از اين جهت از اندرون محدودي ديگر نميتواند خبر بدهد. محال است خبر بدهد. يك كلمهاي است يك كلي است كأنه تمام عالم در اين كلي غرق است. چون هيچ محدودي كائناً ماكان داخل محدودي ديگر نيست، پس آنچه در اندرون محدودي ديگر است به اين نميتواند خبر بدهد.
پس بسا محدودي اظهار كند از ما في الضمير خودش مطلبي را، ما كه خبر از اندرونش نداريم شايد راست گفته باشد شايد دروغ. ادعا ميكند كه من در خارج حجتم بر شما، شما كه از اندرونش خبر نداريد كه بدانيد راست ميگويد يا دروغ، يحتمل راست بگويد يحتمل دروغ. پس چون معقول نبود محدودي از اندرون محدودي ديگر خبر بدهد اگر بايد خبر بشود چه بايد كرد؟ اين امر با كسي است كه از اندرون محدودي ديگر خبر داشته باشد. پس چون محدودات خبر از محدودات ندارند، هيچ خدا تكليف مالايطاق نكرده كه از اندرونش كسي خبر بشود.
حالا از اندرونها خبر نشويم. نگاه ميكنيم ميبينيم تكليف شده و ما مكلفيم كه انبيائي كه ميآيند و ادعاي امر غيبي ميكنند، و همين كه ميگويد من حجتم اين امر
«* دروس جلد 4 صفحه 353 *»
غيبي است ادعا ميكند، بعد هرچه ميگويد امر غيبي است. از آنطرف چون محدودي خبر از اندرون محدودي ديگر نميشود خدا هم كه تكليف مالايطاق نميكند كه خبر شوند و اگر بكند هم لغو است و ظلم است و بيفايده است. از آن طرف امر كرده كه از اندرون آنها خبر شويم، اين هم كه محال است. تمام مرسلين ادعاشان اين است كه بياييد از غيب خبر شويد. تمام ارسال رسل براي همين است. پس اين قاعده را داشته باشيد كه آنچه را كه ما علم آن را نداريم آن را خود خدا متكفل است. و هركس ادعا كند و بيجا باشد بايد خدا آن را به ما بفهماند و رسواش كند. و اگر به حق ادعا كند خدا تقريرش كند و به ما بفهماند كه حق است.
باز بايد ملتفت باشيد و خيلي ملتفت باشيد. و من خيلي اصرار ميكنم شما بيشتر بايد ملتفت باشيد. اگر كسي بگويد ما ميبينيم چه بسيار ادعاها شد و خدا رسوا نكرده مثل بسياري از مرافعات. و اگر امر يك روز مشتبه ماند چنگ بند ميشود، و حال آنكه بسا يك عمر مشتبه ميماند و خدا ميداند و عالمين به غيوب، ديگر كسي نميداند. پس چه بسيار امري بر باطل بود و خدا اظهار نكرد براي مردم. چه بسيار حقها پامال شد چه بسيار باطلها مجري شد. و اگر خدا كارش احقاق حق و ابطال باطل است هر باطلي را بايد بطلانش را روي دايره ريخته باشد، مهلتي هم كه ندارد.
خدايي كه احقاق حق و ابطال باطل با او است معني ندارد بگذارد يك روز باطلي به طور حق جلوه كند، يا يك حقي معلوم نباشد. چرا كه اگر يك روز بنا بود بشود يك هفته هم جايز بايد باشد. اعتقاد كرديم فلان كس حق است بعد از يك هفته فهميديم باطل است. يا حق بوده عنداللّه و يك هفته بعد فهميديم حق است. اگر چنين شبهه آمد؛ و من هنوز كسي كه ملتفت اين مسأله شده باشد هيچ جا نديدهام. انشاء اللّه خودتان فكر كنيد ببينيد امر واقعي هست كه عرض ميكنم يا نه؟
و همچنين اگر ممكن باشد يك روز حق حق نباشد و امرش به باطل مشتبه
«* دروس جلد 4 صفحه 354 *»
باشد يك هفته هم جايز است. اگر يك هفته جايز شد يك ماه هم جايز است، به همينطور يك سال هم جايز است، يك عمر هم جايز است. و شاهد بر اين كه اينها هيچ جا نيست اينكه برويد بگرديد هرجا ميخواهيد، نخواهيد يافت حتي در كتب مشايخ، اگرچه همه را گفتهاند. اما نوعش را فرمايش كردهاند. اما اين نكاتش و دقايقش در هيچ كتابي نيست، حتي رمزش را هم نفرمودهاند. پس عقل چنين شاهد است كه احقاق حق با خداست و ابطال باطل با خداست. كتاب و آيه هم كه دارد و كفي باللّه شهيدا. پس اگر يك روز جايز باشد كه حق مشتبه به باطل باشد يا باطل مشتبه به حق باشد، جايز است كه يك عمر هم مشتبه باشد. يك عمر كه جايز شد پس ميشود به طبقات عديده رفت، دو پشت سه پشت هم جايز باشد، ميشود ده پشت يك كسي حق باشد بعد از ده پشت معلوم شود اين باطل بوده، مرد جعلقي بوده و بيجا ادعا كرده و مقرر شده. و اگر چنين باشد پس ما از كجا بدانيم كه آدم بر حق بوده؟ شايد يك وقتي معلوم شود كه بر حق نبوده. هر نبيي بسا اشتباه شده بعد معلوم بشود، و هكذا به همينطور تا حالا براي ما آمده. دليل عقلي كه اقامه نشد – كه آن كسي كه آن روز ادعا كرد و از ما في الضمير خود خبر داد – بر راستي قول او و عقل ما نميفهمد كه او راست ميگويد. نهايت ما به حكم عادت خاطرجمع شديم اما دليل عقلي بر احقاق حق نداريم. چنانكه همينجور معروف و مشهور است.
حتي در كلمات مشايخمان از بس ميترسيدهاند جرأت نميكردهاند كه بگويند شخص را به عقل ميتوان اثبات كرد. گاهگاهي جسته جسته در زواياي بيانشان ميگويند، آن هم باز پوست كنده نميگويند. پس ببينيد كه چطور معروف و مشهور شده كه عقل مدرك جزئيات نيست. پس عقل از جزئيات در شك محض است. حالا ميگويند اعتنا مكن به شك عقل، نفست كه خاطرجمع است و قسم هم
«* دروس جلد 4 صفحه 355 *»
ميخورد كه اين امري كه عادت به او نمودهاند چنين است. ديگر حالا دليل عقلي نداريم نداشته باشيم. جمع كثيري خبر دادند سلاطيني بودهاند آدم يقين ميكند، اما عقل شك ميكند كه بودهاند يا نه. حالا كه شك كرده اين وسوسه است اعتنا به آن مكن. تو تكليفت نيست اعتنا كني، آن وسوسه و شكِ عقلاني باشد بر جاي خودش، تكليف تو عادت است، به عادت راه برو. به اين عادت اگر راه نروي خدا مؤاخذه ميكند كه تو نفست خاطرجمع بود چرا از پي وساوس رفتي. از عقل هم مؤاخذه نميكند كه چرا شك داشتي و لايكلف اللّه نفساً الا وسعها فلايكلف عقلاً الا ادراك الكليات، و به غير از كليات در وسعش نيست. تكليفش اين است كه در جزئيات شك كند. و ببينيد كه چقدر ترائي ميكند كه همين است مطلب. آيه كه ميتوان خواند، دليل عقل هم بخواهي براي حكما هم بگويي، ميگويند مسلماً عقل نميتواند مدرك جزئيات باشد. خوب اين اشخاصي كه آمدند جزئي نبودند؟ چرا، پس عقل چه اثبات ميكند؟ اثبات ميکند كه من خدايي دارم. و اثبات ميكند كه اين خدا اگر ميخواهد مراضي و مسخوطاتش را به من برساند يك عالمي ضرور دارد. باز كلي اثبات ميكند، اما فلان شخص است عقل نميفهمد. به عادت ميفهمد عادت آنست كه عقل هميشه شاك در آن باشد.
پس عقل در جزئيات نميتواند يقين پيدا كند مسلماً. حتي اينكه عقل مظنه هم نميتواند پيدا كند كه اين جزئي در خارج اينطور هست يا نه؟ حتي مبصري را كه تو الآن ميبيني الآن روز است، عقل در آن در شك محض است و هيچ ظن براش حاصل نميشود. ميگويد تو آيا خواب نديدهاي شب را و يقين نداشتهاي روز است؟ و اضطراب هم نداشتهاي و قسم هم ميخوردي كه روز است وقتي بيدار شدي ديدي شب است. پس در بديهيات عقل شاك محض است. در بديهيات هيچ نميتواند حكم كند. پس نميتواند حكم كند كه لامحاله حالا روز است. مرئيات
«* دروس جلد 4 صفحه 356 *»
اينجور مسموعات اصوات هم همين جور است. آيا نشده آيا خواب نديدهايد كسي سخن ميگفت و صوتي به گوش شما ميخورد؟ و به دليل عقلي نميشود اين حرفها را رد كرد. و در آن وقت آيا يقين نداشتي صوت به گوش شما خورده است بعد كه بيدار شدي ميبيني صوتي نبوده.
ديگر اين صوت را ببر به زمان ماضي چقدر خراب ميشود. در زمان ماضي يك صاحب صوتي يك حرفي براي يك كسي زد، عقل هيچ نميتواند بتّ كند كه همچو صوتي بوده. عقل در آن صوت الآن بالفعل مظنه هم ندارد و در شك محض است. پس چطور از اصوات ماضيه ميتواند بتّ كند؟ اينجور ادله را كه نميشود رد كرد. پس حاصلش بسا اينها ميشود كه ميشود حقي به صورت باطل باشد و تا مدتهاي مديد مردم چنين خيال كنند باطل است بعد معلوم شود حق است. و ميشود باطلي به صورت حق باشد و تا مدتها مردم خيال كنند حق است و بعد معلوم شود باطل است. و خيلي بايد اينها را محكم كنيد كه در اين تاتورههايي كه به هوا است ثابت بمانيد. و اگر محكم نكنيد هركس محكم نكند ميافتد در اين تاتورهها و ميرود آنجاهايي كه آنها رفتند. اگرچه من اينها را اصرار ميكنم و كسي ضبط نميكند.
نمونه اينها را اگر كسي بخواهد به دست بياورد شاهد از كتاب و سنت و دليل عقل ميشود آورد هست در اخبار ما كه بسا علمائي هستند نواصب، و ميخواهند اظهار نصب خود را بكنند. و فكر ميكنند كه اگر اظهار كنند عدوات ما را، مردم به آنها اعتنا نميكنند و پيش آنها نميروند. پس از اين جهت عداوت ما را مخفي ميدارند و به نفاق اظهار محبتي با ما پيش دوستان ما ميكنند تا آنها را به دام اندازند. بعد از اينكه به دام آوردند حالا ديگر هر جايي كه بتوانند كمالي را مخفي بدارند، آنجاها را هي دليل و برهان ميآورند كه آن كمال را از ما سلب كنند. و اضعاف
«* دروس جلد 4 صفحه 357 *»
اضعاف بر آنها ميافزايند و جمع كثيري را به جهنم ميبرند. و چنين ناصب كافري كه اينطور ميكند ضررش بر ضعفاي شيعيان ما بيشتر است از جيش يزيد بر حسين و اصحابش. به جهت آنكه اينها مردم را به جهنم ميبرند. اينها ضررشان بيش از ضرر قشون يزيد است بر امام حسين و اصحاب امام حسين. تا اينكه آن آخر حديث ميفرمايد – خبري كه مضمونش اين است – كه لابد است و در حكمت خدا چنين قرار داده، كه خدا از قلب كسي كه بداند او غرض و مرض ندارد و طالب حق هست، او را از دست اين كافر ناصب نجات بدهد و خواهد داد به واسطه عالمي كه برميانگيزاند و او انتحال آن را ميرساند و نصب او را خواهد رساند و اين شخص را از دست آن كافر ملحد نجات خواهد داد. پس اينجور احاديث هم كه هست. حالا اگر اين جورها را بگيريم كه چنين گمان كنيد كه جايز است خداوند در طرفة العيني حقي را به صورت باطلي جلوه دهد، و مردم آن را باطل بدانند و در واقع خارج في علم اللّه حق باشد. يا باطلي به صورت حقي ظاهر شود و مردم آن را حق بدانند و در واقع خارج في علم اللّه باطل باشد. از اين راه هم كه برميآيي ميبيني اگر يك طرفة العين جايز باشد، يك روز هم جايز است يك هفته هم جايز است يك ماه يك سال هم جايز است تا يك عمر تا اينكه در طبقات جايز باشد. و اگر اين جايز شد جايز است تمام كساني كه آمدهاند دعوت كردهاند همه بر باطل باشند و به ما نرسيده بطلانشان. بخصوص كه خبرش به عادت به ما رسيده و گاهي خلاف عاداتمان را ديدهايم. عادت چنين است كه اين بنيان الآن خراب نشود و ما زير اين سقف بنشينيم، اين كه خلافش اتفاق افتاده و سقفي خراب شده. عادت هم در توي عادت خلافش واقع شده. پس عاديات كه خلافش هم در توي عادت واقع شده. حالا عقل بيچاره ابتداءً كه نظر ميكند در عاديات ابتداءً در شك است. علاوه بر اين خلافش را هم كه ميبيند از آن طرف مظنه
«* دروس جلد 4 صفحه 358 *»
حاصل ميكند كه اينها بر باطلند.
فكر كنيد ببينيد آيا اينجور ارسال رسل شده انزال كتب شده؟ اصل دليل را از دست ندهيد حرفهايي كه طرف مقابلِ حرفهاي من است دخلي به اين حرفها ندارد. اينها را اگر اهل فن گفتهاند كه كار نداريم اما مشايخ هم مطلب را گفتهاند لكن در زواياي كلماتشان و بروز ندادهاند تمامش را از ترس. پس معقول نيست خدا يك طرفة العيني باطلي را به صورت حق جلوه دهد يا برعكس. فرموده كفي باللّه شهيدا و بر اين مطلب عقل حاكم است نقل شاهد است. ميفرمايد لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين و اگر مشايخ هم ميگويند كه در عاديات عقل را نبايد استعمال كرد، باز ملتفت باشيد تا دليل تسديد را روي عادت نگذارند نميگويند به عادت عمل كن. نهي شده از عمل به عادت. عادات همه هوي است كه به رأي خود بگويند و اين را همه واميزنند. حتي آنكه اهل اهواء و آراء هم نميگويند رأي ما چنين است. بلكه ميگويند ما چنين فهميدهايم. اگر از عالم عادت آمدي تا عقل را روش نگذاري نميتوان به عادت راه رفت، عقل حاكم است. ميگويد خداي من خدايي است عادل و تكليف مرا در عالم عادت من قرار داده، چون عادت را گذارد و ابطالش نكرد من به خاطرجمعي او خاطرجمعم. و اين تسديد در شرع هم ميآيد حتي در شك ميان دو و سه اينطور است. باز حتي اين حركت دست من مباح است يا نه؟ اين اگر منهيعنه بود بايد خدا به من برساند. حالا كه نرسانده پس مباح است يا مستحب است كه من اين مسأله را تعليم ميكنم. پس عاديات حجت است هرجايي كه دليل تقرير روش بيايد.
و همچنين شرعيات تا عقل حاكم نباشد هيچ يقين حاصل نميشود. و از اين طرف ميبينيم كه شرع قول اشخاص است اشخاص خودشان كه به عقل اثبات نشوند ما چطور اعتماد به قول اشخاص بكنيم وانگهي هزار سال پيشتر كسي حرفي
«* دروس جلد 4 صفحه 359 *»
زده باشد. پس هيچ شرعي حجت نيست مگر خدا آن را حجت بكند. و هيچ شخصي حجت نيست مگر آن را خدا تقرير و تسديد بكند. چون ما محدود بوديم داخل محدودي ديگر نميتوانستيم بشويم. خبر دادن از آن پاي خود خدا است.
پس هرچه باطل است او بايد ابطال كرده باشد و ابطال بكند، و هرچه حق است او بايد احقاق كرده باشد و بكند. چرا كه ميدانيم او مغري باطل نيست پس كسي كه يقيناً باطلي از او ظاهر نشده يقين ميدانيم كه حق است. و آن كسي كه باطلي يقيني از او ظاهر شده ما يقين ميدانيم باطل است. و در بطلانش كفايت ميكند يك راه باطل. اما اهل حق تمام ادله حق را بايد داشته باشند. اما اهل باطل نبايد تمام حق را وازند تا باطل باشد. بلكه اهل باطل هرجا صرفهشان است قايم ميگيرند حق را آنجا كه صرفهشان نيست آن يكي را واميزنند. تو بايد بداني راههاي حق كدام است، پس اگر ديدي كسي به قدر بلعم باعور علم دارد و به قدر دجال تصرف دارد، و اين هيچ از شرايع را وانزند و عامل به همه هم باشد، لكن بگويد مسح را كف پا بايد كشيد كفايت ميكند در بطلان او. وقتي امر به ضرورت رسيد همين كه كسي يك ضرورت مسلّمي را وازند شراب را بگويد حلال است بس است باقي اعمالش و مجاهداتش همه بيمصرف است. و شما چنين كسي را اگر مؤمنيد بايد باطلش بدانيد، و اهل جهنم و مخلد در جهنم.
پس فرق است ميان اين مطلب با آن مطلب كه چه بسيار در معاملات كه ادعاي باطل كردند همچنين در مرافعات و خدا باطلشان نكرد بعد معلوم شد. چه بسيار سالها كسي پيشنمازي كرد بعد فهميديم يهودي بوده. چنانكه در اخبار هست كه اگر يهودي بود و نفاق ميكرد و اظهار اسلام ميكرد و پيشنمازي ميكرد، نماز تو درست است. در شرع همينجور امرها هم هست. پس فرق ميان دو مقام را بايد فكر كرد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 360 *»
درس بيستودوم
«* دروس جلد 4 صفحه 361 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
ملتفت باشيد انشاء اللّه و فكر كنيد و هيچ تقليد هم نكنيد. هرچه را بخواهيد بيابيد، يك چيزي را اول نيت نبايد كرد كه فلان را ميخواهم بيابم فكر كنم تا آنجور بيابم. بلكه بايد ديد كه او را چه جور خدا وضع كرده همانطور بگوييد. اگر هر چيزي را اول بسازي بعد پي ادلهاش بگردي به حاق مطلب نميرسي. پس هيچ چيز را نخواسته باشيد زوركي ثابت كنيد. ببينيد خدايي كه داريد چيزي كه از شما ميخواهد بايد برساند به شما يا نه؟ ببينيد هيچ شكي در اين ميرود، خدا امري خواسته باشد از من و به من نرسانده باشد؟ ببينيد آيا معقول است بعد از آني كه خواست پيش خودش و به من هم نرساند و من خبر نشدم، حالا ديگر بعد انتقام بكشد؟ ببينيد هي خراب ميشود.
اول دفعه خدا عالم است بر احوال ما و قادر است بر همه كار. عالم علي الاطلاق است و قادر علي الاطلاق است – به شرطي كه خيالاتتان نرود در بسيط و آن حرفها – خدايي داريم دانا و ضد اين دانايي جهل است و اين خدا جهل ندارد. خدايي داريم قادر و ضد اين قدرت عجز است و اين خداي ما عجز ندارد. ببينيد آيا معقول است اين خداي عالم قادر چيزي را اراده كند از من و به من
«* دروس جلد 4 صفحه 362 *»
نرساند و از من مؤاخذه بكند؟ معقول نيست. بعد يك درجه پيش ميآييم، بعد آيا معقول است اين خداي عالم قادر كه چيزي را كه ميداند و از من خواسته و نرسانده به من، از من مؤاخذه كند؟ معقول نيست. اينها را كه انسان ميگيرد بابصيرت توي راه ميافتد. و اگر بر فرضِ دروغ كسي چنين كاري بكند آيا ظالم نيست؟ بزند توي سر كسي كه چرا تو به خيال من راه نرفتي. آيا ظلم از اين بالاتر ميشود؟ مثلاً اين ظالمين ظلماً ميزنند توي سر كسي كه مالت را بده مثلاً، پس ارادهاش را بيان ميكند. حالا اگر خدا امرش را نرساند و بخواهد، آيا بدتر از همه ظالمها نيست؟ علاوه بر اينها كه ظلام للعبيد هم شد. خوب حالا چه حاصل از اين كار. امر لغوي كه چيزي را به من نرسانيده و حالا توي سر من ميزند كه چرا نكردي آيا لغو نيست؟ اين ظالمين مرادشان را ميگويند و ظلم ميكنند و مراد خودشان حاصل ميشود. اما اگر مراد حاصل نشود از لغوِ جميع لاغيها لغوتر است. لغو لاغيها و بچهها لغو صرف نيست براي پول گرفتن است. براي بزرگ شدن بچهها است. پس لغو صرف صرف در ملك بهم نميرسد. حالا آيا خدا ميآيد لغو كند؟
پس فكر كنيد و چيزي را كه آدم خودش فكر كرد و آمد براش هي از اطراف ادلهاش ميآيد. اما فكر نكرده همينطور امر خدا همه جا ظاهر است اين را همه اهل اديان ميگويند لكن رعايت نميكنند شما رعايت كنيد. پس امر خداي عالم خداي عادل علاوه بر عدل، خداي متفضل و رءوف و رحيم هم هست، حكيمي است كه هيچ لغو هم نميكند. چه حاصل لغو كند؟ بازي بچهها و بازيگرها ثمر دارد، او براي چه بازي كند. پس معقول نيست امر خدا به هيچ وجه من الوجوه امري باشد غيرمعلوم.
حالا كه امر خدا معقول نيست كه غيرمعلوم باشد، اين خدا ميفرستد پيش ما
«* دروس جلد 4 صفحه 363 *»
رسولي بايد معلوم باشد اين رسولش كيست. حتي توي راهش كه بيفتي سستيِ يكپاره سخنهاي معروف ميان حكما و علما و عقلا را ميفهمي. ميان حكما معروف است شخص جزئي پيش عقل حاضر نميشود. پس شخص نبي و حجت را بايد به عادت اثبات كرد. اين حرفي است گفته شده پيجويي كه ميكني سراب محض بيآب است.
ببينيد عقل ايجاب ميكند كه خداي ما رضايي دارد و غضبي دارد. رضا و غضب هم ميخواهي نگويي مگو. عقل ايجاب ميكند كه اين خدا اگر احياناً بخواهد چيزي به ما برساند آن را ميداند و ميداند پيش از رساندن نرسيده و ميتواند برساند. معلوم است كسي كه خواست برساند و ميتواند البته ميرساند. پس خدا البته امرها و نهيهاش را رسانده. پس معقول نيست خدا چيزي را نه از انبياء نه از اوصياء نه از حكماء نه از علماء نه از عوام مخفي بدارد و از ايشان مؤاخذه كند. تمام كساني كه در حد استضعاف واقع نباشند بچه و مجنون و پيرخرف شده را خدا هم كاريشان ندارد. پس ببينيد معقول نيست كه امر خدا طرفة العيني نرسيده باشد. چرا كه طرفة العيني نيست كه خدا عالم نباشد. طرفة العيني نيست كه خدا قادر نباشد. طرفة العيني نيست كه خدا عادل نباشد. طرفة العيني نيست كه رءوف و رحيم نباشد. چون چنين است دين اين خدا بايست امر واضح آشكاري باشد كه هيچ شك و شبهه و ريبي در آن نباشد.
حالا از جمله اموري كه از ما خواسته ابتداء ابتدائش وجود انبياء است. ما كه خبر نداشتيم خدا چه خواسته از ما. ما به عادات خود راه ميرفتيم چه ميدانستيم نمازي هست روزهاي هست خدايي هست. پس ابتدا آن چيزي كه خبردار شديم وجود انبياء است. حالا آيا معقول است اين به طور مغشوش بيايد پيش ما و احتمال بدهيم از پيش غير خدا آمده باشد، و بگويد خدا مرا فرستاده؟ و اين خدا
«* دروس جلد 4 صفحه 364 *»
هم ميداند كه اين اين را ميگويد و ميتواند زبان او را ببندد و مهلتش ندهد.
درست دقت كنيد كسي آمد گفت من از پيش خدا آمدهام، حالا اگرچه ما محدوديم اگرچه او هم محدود است. اگرچه ما از اندرون او خبر نداريم خودش را بخواهيم بدانيم راست ميگويد يا دروغ، علم عقلي در عاديات براي ما حاصل نميشود، معلوم نميشود راست ميگويند يا دروغ، حقند يا باطل. اما تو خدايي داري كه راست را خبر دارد دروغ را هم خبر دارد.
فكر كنيد كه فرضاً شخصِ پادشاه عاقلي نشسته باشد جايي با عقل با هوش با چشم با گوش، و بداني كه دوست تو است و ضرر تو را نميخواهد نفع تو را ميخواهد، او را بشناسي باقي را نشناسي، نداني دوستند يا دشمن حق ميگويند يا باطل. كسي برخيزد در حضور اين شخص بگويد اين شخص مرا مأمور كرده بعضي چيزها را به شما امر كنم بعضي را نهي، و ميبيني او سكوت كرد، و اقلاً چشم و روش را توي هم نكشيد. آيا تو يقين نميكني اين راستگو است؟ البته يقين ميكني، اگرچه خودش را احتمال ميدادي راستگو است يا دروغگو.
حالا آيا خدا نميداند راستگو را از دروغگو؟ آيا نميداند صلاح و فساد شما را؟ آيا در بند شما نيست؟ و حال آنكه ميدانيد در بند شما از خود شما بيشتر است. حالا كه ما را از خود ما بيشتر دوست ميدارد، پس اگر دروغگويي ادعا كند كه من از جانب اويم دروغش را بايد واضح كند. پس جاي دليل تسديد را پيدا كنيد. جاي دليل تسديد هيچ نيست آنجايي كه اثر ظهور مؤثر است. اثر ظهور مؤثر باشد تسديدي نميخواهد. آنجايي كه دليل بايد آورد خواه عقلي باشد يا جور ديگر، جاي دليل تسديد جايي است كه محدودي باشد و محدودي و اين محيط به آن نباشد و او ادعايي كرد و خدا هم او را تسديد كرد و تقرير
«* دروس جلد 4 صفحه 365 *»
كرد، و او را وانزد ما يقين ميكنيم كه او راست گفته. و اگر خدا او را وازد يقين ميكنيم كه اين دروغ گفته.
پس اگر در حضور اين خدا ايستاد نبيي و گفت من از جانب اين خدا آمدهام و شما نميدانيد ما راست ميگوييم يا دروغ، دليل و برهان ميآوريم براي راستي خود. و شما بدانيد انشاءاللّه كه انبياء با دليل و برهان حرف زدند و نيامدند كه شما بيدليل و برهان از ما بپذيريد. گفتند بيدليل و برهان حرف از ما قبول نكنيد. چرا كه اگر آنها بناش را اينجور ميگذاشتند كه بگويند بيدليل از ما بپذيريد نميتوانستند دعوت كنند. قول بيدليل و برهان اگر حجت باشد قول مخالفينشان هم بايد حجت باشد. پس ابتدائي كه ميآيد ميگويد من از جانب خداي شما آمدهام، و اين ادعايي كه ميكنم يحتمل راست بگويم يحتمل دروغ بگويم ببين غير از اين ميشود. حالا كه غير از اين نميشود پس حق است و صدق حالا علامت اينكه از جانب خداي شما آمدهام اينكه خداي شما كارهايي چند كرده كه شما نميتوانيد بكنيد، من هم آن كارها را ميكنم. او سر به شما داده چشم داده و هكذا اين از عادت تمام شماها بيرون است كه اينجور خلقت را بكنيد. ببينيد آيا اين راست نيست؟ پس ميگويد خداي شما كسي است غير شما و اينها را ساخته، و شما نميتوانيد بسازيد. من اگر از جانب او نيامده بودم من هم مثل شما عاجز بودم. علامت اينكه من از جانب او آمدهام اينكه كارهايي كه شما مسلم داريد كار اوست و كسي ديگر نميتواند بكند، حتي كار ملك نيست ملائكه هم نميتوانند، ما ميكنيم. پس ميايستند ميگويند يك كسي است، يك خدايي است كه اين وضعي كه هست همه آيات اوست آثار او است. پس به اينها فهميديد خداي شما قادر بوده عالم بوده. حالا آن خدا ما را فرستاده علامتش اينكه همان كارها را همراه سخن ما ميكند. مرده را زنده ميكند كوهي
«* دروس جلد 4 صفحه 366 *»
را ميآورد. از آنجور كاري كه محل حرف نيست نمونه ميآورم تا بدانيد كه او مرا فرستاده است.
باز ديگر دقت كنيد علوم غريبه در عالم هست. اگرچه به نظر ميتوان رساند كه مرده برخاست زنده شد، به رمل و به جفر ميتوان جلددستي كرد و به چشم كسي داد كه كوهي آمد و نيامد، حالا ما از كجا بدانيم اين مال بازيها و جلددستيها نيست؟ تا دليل تسديد نيايد نميفهميم. اگر اين چشمبندي بوده خداي من كه ميدانست و خداي من ميدانست اين ضرر مرا خواسته، به جهتي كه اين از پيش او نيامده و ميگويد آمدهام. پس بايد نگذارد بشود، يا در همان مجلس كسي ديگر را برانگيزاند بردارد آنها را. مثل اينكه در همان مجلس اگر سحره عصاها را انداخته بودند و نيامده بود عصاي موسي سحره نبودند انبياء بودند. پس تميز سحر از معجزه بدهيد نه همه سحر آنست كه به چشم بيايد و واقعيت نداشته باشد. خيلي سحرها واقعيت دارد. خوب، به چشم هم بيايد من چه كنم؟ پس اين به چشم من آمد و خدا برنداشت از چشم من. ميدانم كه ميداند به چشم من آمده و برنداشت، ميدانم خواست. چرا كه كارهاي خدا همه عمدي است. باز اين خداي قادر ما قادر علي الاتفاق كه نيست. آنچه ميكند از روي اراده است. پس اگر چيزي در چشم من پيدا شد اتفاقي نيست همين كه برنداشت معلوم است راضي بوده. كسي سحر كرد و او راضي نيست، كسي را بيارد اين را بردارد. پس خداي عالم قادر متعمد غيرظالم غيرمهمِل رءوف رحيم چيزي را كه از عباد ميخواهد بايد آشكار و واضح كند. حالا ما اين را از كجا فهميديم؟ از تقرير او. چيزي را كه ثابت گذارد ميدانيم راضي بوده، و اگر به غير از اين باشد كسي كه خارق عادت را ديد قطع نظر از تسديد ثابت نخواهد شد. و به اين بيان راه نفاق منافقين به دست ميآيد. مگر خارق عادتي كه به سحر ميتوان كرد مكرر
«* دروس جلد 4 صفحه 367 *»
نميتوان كرد چرا مكرر ميشود كرد. مگر سحرهاي مختلف نميتوان كرد؟ چرا ميشود كرد. پس يك شخصي هزار خارق عادت بياورد و هزار سحر بياورد ما از كجا بفهميم كه راست ميگويد، و حالا كه نميفهميم آيا حجت خدا تمام نيست؟ فكر كنيد ببينيد در هيچ دين و مذهبي اين هست كسي هزار خارق عادت آورد و ما احتمال بدهيم همهاش سحر است؟ حالا اگر خدا را پشت سر مياندازي همه اين احتمالات ميرود. پس كفار چون اعتمادي به خدا نكردند فبأيّ حديث بعد اللّه و آياته يؤمنون پس واقعاً متزلزلند واقعاً در شكند از اين قبيل لايعلمون و لايوقنون و لايعقلون در كتاب اللّه خودمان و در كتابهاي سلف هست. معقول نيست به غيرعاقل طعن بزنند كه تو عاقل نيستي، به الاغ طعن بزنند كه تو عالم نيستي. پس اين لايعلمونها و لايعقلونها اين شاكين و اين ظانين باللّه ظن السوء جاش آنجا است كه به تقرير نظر نكردند پس متزلزل شدند. پس او ميگويد چرا به من خاطرجمع نشدي چرا عقل نداري كه به من مطمئن شوي و الا بذكر اللّه تطمئن القلوب أليس اللّه بكاف عبده پس آن خدايي كه خلق را خلق كرده، چرا عقل نداري كه بداني اعتنا دارد، چرا نميداني قادر هست عالم هست. قادر و عالم كه هست، حالا باز هم خاطرجمع نيستي؟ طعنت ميزنند كه چرا خاطرجمع نيستي. اگر خاطرجمع هستي پس چرا تصديق نميكني كسي را كه در حضور او ايستاد، ادعا كرد دليل آورد خارق عادت كرد. اين اگر سحر بود او نميگذاشت. و اينكه ميگفت هركه ايمان نياورد من فردا چنين و چنان ميكنم دروغش را ظاهر كند و نگذارد چنين و چنان كند.
پس جاي دليل تسديد همچه جايي است كه شخص محدودي بايستد كه احتمال در قول او باشد كه راست ميگويد يا دروغ، و اين تسديد كه بيايد روش بنشيند بدانيم راست ميگويد. و تسديد كه آمد بدانيم ابطال باطل كرد و يحق
«* دروس جلد 4 صفحه 368 *»
اللّه الحق بكلماته و يبطل الباطل و لو كره المجرمون پس احقاق حق و ابطال باطل اولاً با خود اوست أولميكف بربك انه علي كل شيء شهيد أليس اللّه بكاف عبده و اينها نيست محض نقل، بلكه عقل همراه ميآيد. پس ادله كتابي ادله عقلي است اگر خدا كافي نيست، آيا خلق كافي ميتوانند بشوند؟ اگر به خدا مطمئن نشوي به خلق ميتواني مطمئن شوي؟ حالا بعد از اين حرفها ببينيد چقدر عاديات دليل عقلي ميشود. پس ميگويند عقل اثبات ميكند شخص نبي من عند اللّهي را. خوب اين نبي بايد معروف باشد يا مجهول؟ اين را عقل اثبات ميكند كه بايد معروف باشد. خوب اين نبي بايد به زبان ما با ما حرف بزند يا به لغتي ديگر؟ عقل اثبات ميكند كه بايد به لغت ما با ما حرف بزند. خوب اين عقل اثبات ميكند كه اين نبي بايد بفهماند مراد خودش را به ما يا نفهماند؟
ملتفت باشيد حكمتش را كه ميخواهم او را مشخص كنم. ملتفت باشيد خوب اين نبي بايد بيبرهان حرف بزند يا با برهان؟ اين نبي بايد برهانش خارق عادت باشد يا محض زبان؟ خير خارق عادت بايد داشته باشد. آنهايي كه برهان نياوردند آيا احتمال ميرود كه آنها نبي باشند نه هيچ احتمال نميرود. پس اگر ديديم كسي آمد و ادعا كرد كه من از جانب خدا آمدهام و به خارق عادت هم برخاست و آن خدا هم ردش نكرد ردعش نكرد، آيا تو يقين نميكني از جانب خدا است؟ پس اينكه مسلم كل شده كه واسطه كلي ما ضرور داريم. ميگويم تو پي حرف اگر ميروي اين شخص كلي آيا بايد در آسمان باشد در سرانديب هند باشد؟ ملك باشد جن باشد؟ مراداتش را بايد ما بفهميم يا نبايد بفهميم؟ پس عقل حكم ميكند كه بايد شخص باشد. پس اين شخص كه با برهان برخاست و خدا ردش نكرد آيا به عقل صرف يقين نميكني اين از جانب خداست و راست
«* دروس جلد 4 صفحه 369 *»
ميگويد؟ ديگر شايد دروغ باشد برنميدارد. عقل ما تا شايد ميگويد نميگذارد ما تصديق خدا را بكنيم و بشنويم و متدين شويم.([2])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 370 *»
درس بيستوسوم
«* دروس جلد 4 صفحه 371 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
از طورهايي كه عرض كردم انشاءاللّه ملتفت شديد كه جاي مسأله تسديد كجا است، جاي دليل تسديد كجا است؟ در اثر و مؤثر دليل و مدلولي نيست امري نيست نهيي نيست. اثر اثر يك مؤثري است اگر هست هست نيست نيست. ديگر نه مؤثر حرفي ميزند به اثر، نه اثر حرفي بايد بزند، نه كاري بايد بكند، نه جايي بايد برود. پس جاي دليل و برهان و حرف و گفتگو در محدودات است. انسان چون عالم به غيب نيست نميتواند غيب را بفهمد و معقول نيست بفهمد، و كتابهاي آسماني هم همينجور تنطق ميكنند كه امر خدا امر بيّن واضحي بايد باشد. و امر غيب واضح نيست. از اين جهت آنجور اموري كه محدودين نداشتند خبري از آنها، آنها را خودش متكفل است. و چنين قرار داد كه هرچه را قرار داد در ملك و واضح نكرد بطلان او را، اين باطل نيست. حالا اين را هم عقل ميفهمد، هم كتاب گواهي ميدهد.
پس احقاق حق با خداست مطلقا ابطال باطل با خدا است مطلقا. و مراد از اين حرف اين است و هر كه اين را ميگويد مرادش اين است كه بلامهلت احقاق حق و ابطال باطل ميكند. و معقول نيست چنانكه منقول نيست به جميع دليلهاي عقلي
«* دروس جلد 4 صفحه 372 *»
و به جميع دليلهاي نقلي كه حجتي از جانب خدا باشد و بالغ نباشد. حجت بالغ واضح بايد باشد نه چيز مبهمي بيارند اسمش را واضح بگذارند. پس حجت خدا بالغه و واضحه است. از اين جهت آن كسي كه حق است از ابتداء حق است تا انتهاء. ممكن نيست چند صباحي ترائي كند يك سال دو سال، يك ساعت يك طرفة العين ترائي كند كه كسي باطل است بعد معلوم شود حق بوده.
حالا براي اينكه خوب متنبه باشيد عرض ميكنم كه ميگويند چه بسياري را ميبينيم حقي را ميشنوند اول وحشت ميكنند. خورده خورده كه گوش داد وحشتش تمام ميشود ميآيد امر را اختيار ميكند. پس مدتي حق از براي اين ظاهر نيست. حق ظاهر است معنيش اين نيست كه يك كسي در مغاره كوهي علمي دارد كه كسي خبر از آن ندارد. ظاهر است يعني مكلفين او را بشناسند. يك كسي قابل است براي اينكه بيايد حرف بزند و هنوز حرف نزده اسم اين نبي نيست، اسم اين حجت نيست.
پس اتفاق ميافتد واقعاً حقيقتاً، حق با وجودي كه نقصي درش نيست لكن يك كسي شنيد و وحشتي كرد همچو فهميد باطل است، بعد از مدتي فهميد حق است. همچنين باطلي را شنيد و همچو فهميد حق است آخر كار معلوم شد باطل است. ببينيد اينجور كارها وضع الهي است يا وضع خلقي؟ وضع الهي همان جوري است كه عرض كردم. حالا كسي در اول درجه انسي دارد به چيزي و چيزي ميشنود وحشتي ميكند، به جهت اين است كه خودش در بيراهه افتاده كه متحير شده. آن كسي كه باطل را حق گمان ميكند باز اين راهش اين است كه او راه خدا را پيدا نكرده كه بداند خدا ابطال باطل كرده. انس به چيزي گرفته وقتي ميشنود اين باطل است وحشت ميكند. به جهت آنكه خودش در بيراهه افتاده متحير شده. ديگر دقت كنيد سعي كنيد اطراف مسأله را اگر گيري داريد بپرسيد
«* دروس جلد 4 صفحه 373 *»
خودتان نتوانيد رفع كنيد من رفع كنم تا در شبهه نمانيد.
پس اگر ابطال باطل با خداست و احقاق حق با خداست حالا خيلي چيزها راهش به دست نميآيد و فريب ميدهد و آن اين است كه در شريعت ميبيني هيچ قرار نداده خدا كه احقاق حق بشود، و هيچ قرار نداده كه ابطال باطل بشود. مثل اينكه گفتند اگر از كسي فسق نديدي بگو عادل است. حالا احتمال هم بدهي كه اين در خانهاش رقاصي ميكند، احتمال بده معذلك تو نبايد بگويي يحتمل اين فاسق باشد. و معلوم است كسي كه مطلع بر غيوب نيست چه ميداند اين در خانهاش فسق ميكند يا نماز شب؟ احتمال هر دو را ميدهد. احتمال را كه نميشود برداشت، به جهتي كه امري كه وارد بر عقل و نفس يا مشعري از مشاعر ميشود اضطراراً وارد ميآيد نميشود برش داشت. جهل حالتي است اضطراري نميشود برش داشت. ترديد، مظنه، علم، وهم جميع اينها اضطراراً وارد ميشود آنها را نميشود برداشت. چيزي را كه نميشود برداشت خدا محل تكليف قرار نميدهد كه لامحاله تو يقين كن كه اين در خلوت نميرقصد. حالا احتمال ميدهي در خلوت ميرقصد برقصد، تو اگر فسق و فجور از او نديدي با او نماز كن. ديدي يك كسي از كسي قرض كرده، ديگر حالا آيا احتمال نميرود نصف شب برده باشد داده باشد؟ چرا. ديدم كه مجتهد جامع الشرايط بودند، ريش شاهد را ميگرفتند كه بيا شهادت بده كه احتمال ميرود اين طلبكار نباشد. و بدانيد چنين شهادتي اگر كسي داد از بيدينيش است. حتي آن اول وهله كه ديدي كسي پولي به كسي داد شايد طلب داشته، نهايت گفته بده به قرض من، شايد خجالت ميكشيده كه بگويد طلب مرا بده گفته به قرض من بده. تو از كجا شهادت ميدهي كه او طلب دارد؟ نميشود شهادت داد، كسي كه مطلع بر غيب نيست احتمالات ميدهد يحتمل اين طلب داشته يحتمل بخشيده. حالا احتمالات باشد و بگو قرض داده،
«* دروس جلد 4 صفحه 374 *»
خير ديدي قرض داده از كجا ديشب نصف شب نبرده پس نداده، يا در خانه خودش ابراء ذمه او را نكرده؟ پس نميشود همچه شهادتي داد. پس چون نميشد همچه شهادتي بدهند غيرمطلعين به غيوب، حالا اگر قاعده و دستور العملي براي اين غيرمطلع به غيب بخواهيم دست بدهيم چه بكنيم لايكلف اللّه نفساً الا ماآتيها، لايكلف اللّه نفساً الا وسعها عقل نميتواند بتّ بكند كه در خارج چطور است. عقل بايد همه احتمالات را بدهد. وارد شده احتمالات بدون اختيارات و تو نميتواني برداري. تكليف تو اين است كه همين كه او گفت قرض دادم او گفت قرض كردم تو شهادت بدهي به اين، اگرچه احتمال بدهي كه در واقع شايد او به قرض نداده باشد. پس عدالتش ثابت ميشود به هميني كه ما نديدهايم فسقي، و لو يحتمل در خانهاش فسق كند. و همچنين شاهد از اين قبيل است. حاكم شرعي كه حكم ميكند باز از همين قبيل است.
حالا كه چنين شد نوعش همه جا هست در بيع و شري بشنوي بعت و اشتريت را آيا نميشود احتمالات بدهي؟ چرا. همچنين صلح، هبه، نكاح اين معاملههايي كه ميشود در تمام معاملات همه احتمالات ميرود. چرا كه اينها علم به غيب نميتوانند پيدا كنند به اين جهت همه احتمالات را ميدهند، پس تكليفشان هم نكردهاند علم به واقع را. معقول نيست تكليف مالايطاق كنند. پس امر شرع را قرار ندادهاند كه مطابقه خارجي داشته باشد. پس در خارج هر طور هست باشد. آن طوري كه شارع گفته تو راه برو. قيامت كه شد، روز قيامت وضعش براي چاره اين دغلها است. در دنيا نميشود كاريش كرد كه معلوم شود، در دنيا بايد شرع جاري شود به همين نسق.
پس درست دقت كنيد فكر كنيد كسي كه دليل عقلي ندارد كه حالا روز است نميآيند تكليف كنند كه احتمال مده شب است احتمال بده. لكن تو را تكليف
«* دروس جلد 4 صفحه 375 *»
كردند كه آنچه را واجدي عمل كني. واجدي روز است، بايد روز باشد. احتمال عقلي هم ميدهي كه روز نباشد. ميخواهي نماز كني ببين سفيده صبح هست، بايست نماز كن. حالا در واقع لكه ابري بوده، بوده باشد دخلي به تكليف تو ندارد.
پس در تمام عبادات در تمام اوقات عبادات در تمام چيزهايي كه پاك است يا نجس در تمام شرع قرار دادهاند كه تو آن مفهوم خودت را بگيري هيچ كاري به خارج نداشته باشي. پس مفهوم تو و معلوم تو اگر چنين شد كه كلبي لق زده آبش را بريز و بشوي به طوري كه بايد بشويي، در واقع هرچه بوده بوده. و اگر مفهوم تو و معلوم تو چنين شد كه شغالي بوده مثلاً تو آن را پاك بدان. در واقع سگ هم بوده بوده. در تمام شرع قرار دادند معلومات مكلفين مكلفٌبه ايشان باشد نه اشياء خارجي.
حالا كه چنين شد چند جا آدم گير ميكند. يك جا آنجايي كه حسن و قبح اشياء عقلي است، چرا كه تأثيرات هست ما خواه جهلاً بكنيم كاري را يا شكاً يا سهواً يا عمداً پس اثر برداشته نخواهد شد. به محض اينكه ما به معلوم خود عمل كنيم هرچه هر اثري دارد خواهد كرد. پس ملتفت اين قاعده كه ميشوي خيال ميكني آن قاعده با اين قاعده سازگاري ندارند، و هر يك را كه بگيري از يك طرف بام ميافتي. بلكه بايد اين را رعايت كني كه ما چه كار داريم به دست خارج واقع، ما معلوم خودمان مكلفٌبه ما است. مثلاً حالا معلوم ما چنين شد كه فلان شخص بر حق است بايد او را حق بدانيم. حالا در واقع خلجاني ميآيد كه شايد نباشد اين وارد آمده را ما كه نميتوانيم برداريم، اينجا تكليف ما مفهوم خود ماست. يا اينكه حقي را باطل خيال كرديم باز معلوم ما مكلفٌبه ما است. حالا اين در واقع حق است من كار به واقع ندارم، آنچه مفهوم من است مكلفٌبه من است. انسان توي اين راه كه افتاد اين را ميبردش تا پيش انبياء و ائمه. حالا بر طبق اين مطلب حديث هست آيه هست كه معقول نيست غيرمعلوم ما مكلفٌبه ما باشد. حديث ميخواهي
«* دروس جلد 4 صفحه 376 *»
حديثش اينكه اگر كسي للّه و في اللّه رجلي را بد دانست و اين عند اللّه از اهل جنت باشد خدا او را ثواب ميدهد. و اگر كسي للّه و في اللّه كسي را خوب دانست و اين عند اللّه در واقع از اهل نار باشد خدا او را باز ثواب ميدهد. چرا كه به هرچه دانسته عمل كرده حديث خاص هم هست از حضرت سجاد هم هست صحيح هم هست. پس شبهه راهش پيدا ميشود در كتاب و سنت كه چنين است، دليل عقل هم كه ترائي ميكند. حالا كه چنين است پس يحتمل همه انبياء متقلبيناند. لكن حالا به نظر ما چنين آمدهاند. يحتمل موسي چنين باشد باقي ديگر چنين نباشند و هكذا. احتمالات درباره هريك هريك ميرود. لكن ما چنين فهميدهايم كه اين پيغمبر بر حق است و اين معلوم ما شده تكليف ما هم همين است. پس معلوم هركس مال او است اگر معلوم من اسلام است و در دل خود اضطرابي از اسلام ندارم پس همين است مكلفٌبه من. يهودي هم معلوم او يهوديگري است و در دل خود اضطرابي از آن ندارد و همان هم مكلفٌبه او است.
فكر كنيد ببينيد همين است دين خدا؟ كه مسلمان فهميد اسلام بر حق است تكليفش اسلام است، يهودي فهميده يهوديگري بر حق است و همان تكليفش است. و هيچ ارسال رسلي و انزال كتبي هم ضرور نيست. و در پيش خدا هر دو هم مجري و ممضي باشيم و با هم جنگ زرگري كرده باشيم. آيا اين است دين خدا؟ پس اين قاعده با آن قاعده نميسازد.
حالا انشاءاللّه بدانيد كه احقاق حق با خداست. بر خداست هركه حق است خدا بايد مقررش كند. ابطال باطل همينطور با خداست بر خداست كه او را رسوا كند. و اگر اين مطلب حق است و درست است پس ديگر حاكم شرع چه ضرور است؟ اگر كسي گفت من طلب دارم از تو و راست بگويد و آن يكي بگويد نه، جلدي به پيشانيش نوشته شود و دلش درد بگيرد و رسوا شود. خدا كه قادر است
«* دروس جلد 4 صفحه 377 *»
رسواش كند، اين از اين طرف. و اگر آن سمتش را هم بگيري بايد تمام شرايع را برداري. شرايع و معاملات را انبياء آوردند براي چه؟ گفتند صبح نماز كن، اگر ميخواستند صبح واقعي نماز كنند بايستي چشم درستي بدهند، ابر نيارند مشتبه نكنند. بلكه احتياج به اينها نيست همين كه فهميدي صبح است نماز كن. مفهوم تو را تكليف تو قرار دادهاند. آنها را چرا قرار ندادند؟ پس ملتفت باشيد انشاءاللّه در جمع ميانه اين دو. ببينيد اگر حجتِ از جانب خدا در واقعِ خارج از جانب خدا نباشد لكن ترائي كرده باشد براي ما كه از جانب خداست، آيا نه اين است كه در واقع از جانب غير خدا آمده، يا از جانب شيطان است يا نفس اماره. و كسي كه از جانب شيطان و نفس اماره آمده باشد ما را هلاك خواهد كرد. پس او اگر متقلب باشد و ترائي كرده باشد كه از جانب خداست كارها را فاسد ميكند. و اين خدا اگر به فساد كار ما راضي بود هيچ ارسال رسل و انزال كتب نميكرد، هيچ حقي قرار نميداد. اين از اين راه، و از آن راه اگر در همه جا احقاق حق و ابطال باطل ميكرد ابداً هيچ دروغگويي را مهلت نميداد. و ميبيني همچه نكرده، بلكه رسوا نكرده همه دروغگويان را تا آن كاري كه ميخواهند بتوانند بكنند. پس ارسال رسول را و نصب امام را و حافظين دين را بر اين قرار نداده كه كسي كه در خانه خودش رقاصي ميكند لكن در حضور تو اظهار تقدس كند اين حجت باشد و از جانب خدا باشد. چرا كه اين واقعاً در خانهاش در بند دين خدا نيست جميع شيطنتش در خلوات است، برميدارد در كتابهايش دين خدا را خراب ميكند. اگر چنين باشد اين مخرب دين است، مخرب دين را خدا آيا حامل دين قرار ميدهد؟ پس كساني كه از جانب خدا براي حفظ دينند جوري بايد باشند كه اگر توي خانهاش رقاصي ميكند تو بايد آن را ببيني. و احقاق حق با خداست و ابطال باطل با خداست، و آنها لامحاله بايد عمداً رقاصي نكنند در خانه خودشان.
«* دروس جلد 4 صفحه 378 *»
ديگر بعضيشان معصومند و سهو و نسيان ندارند سر جاي خودش بعضي دارند سر جاي خودش. لكن اين طبقه تمامشان بايد محفوظ باشند. اگرچه معصوم هم نباشند خدا حفظشان ميكند. و اگر احياناً عقل بگويد شايد اين باطل باشد؛ و اگر گفتي شايد، شايد امامش هم باطل باشد، شايد نبيش هم باطل باشد. و اگر باطل باشد خدا بايد رسواش كند و خدا بايد باطلش كند چرا كه ان اللّه لايصلح عمل المفسدين. پس اينها بايد مسدد و مؤيد باشند تا ما به خاطرجمعي اين خدا خاطرجمع باشيم.
پس بدانيد كه اينجور جماعت در خانهشان هم دلسوزانند و نميخواهند دين را خراب كنند. حالا اينها دستور العملي بدهند به تو خودشان در خانهشان هم بايد آنطور كنند. اما در امور شرعيه خودشان هم چون ميخواهند بياموزند به تو خودشان هم همينجور حكم ميكنند. پس به شاهد حكم ميكنند، و بسا بدانند كه شاهد دروغ ميگويد. پس اينجور شرايع را قرار دادند چرا كه چيزي كه در قوه كساني است كه عالم به غيوب نيستند همين بود و لاغير، و نميتوانستند غير از اينطور راه روند و لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و وسعشان همين است. حالا آن اشياء در خارج يك جور اثري دارند و آن اثر خواهد شد. در خارجِ واقع اشياء ضار ضار است نافع نافع، خواه از روي علم به كار رفته باشد يا جهل. آن كسي كه حامل دين است و حجت خدايي است بايد كه متصرف باشد و مشية اللّه كه متصرف است. جميع حجج ميبينند در حالات تو تغييراتي است و تو نميداني چه بكني در هر حالتي كه هستي تو گربه را سگ خيال كني كه آمد در ظرفي دهن زد. عمداً گربه را به نظر تو سگ ميآرند، بسا در آن آب سمي بوده و الآن صلاح تو نبوده به كار ببري به اين جهت به چشم تو آن را سگ نموده. پس حاملين غيوب جميعاً بايد متصرف باشند. انبياء واقعاً بايد متصرف باشند. ائمه بايد متصرف باشند. حكم
«* دروس جلد 4 صفحه 379 *»
ظاهرشان سر جاي خودش لكن در باطن كه تغيير ميكند امزجه مردم، حالا مثلاً مزاجي جوري شد كه مصلحتش شرب خمر است آن وقت چيزي را ديد خيال كرد سركه شيره است برداشت خورد و در واقع شراب بود، آن كاري كه منظور بود شد. حالا آن را با علم نميتوانست بكند و صلاحش هم در اين بود اينطور به خيال او آورد.
پس ميشود چيزي نهي ظاهري داشته باشد و در باطن مصلحت باشد و در ظاهر هيچ دليل و برهان ندارد و مصلحت چنين است كه اين واقع بشود و خودش هم نداند، آن كسي كه هادي است هم ميداند هم متصرف است. و هادي ميبرد به سر ميرساند بدون اطلاع تو. مثلاً از راه مستقيمي بايد بروي تا به مطلوب خود برسي او اگر بداند تو از اين راه مستقيم كه بروي دزد بر سر تو ميريزد و مال و جان تو در معرض تلف خواهد بود. حالا نخواهد تو تلف شوي لامحاله تو را مياندازد به راه اشتباهي كه راه را گم كني و معطل بشوي. بسا هزار تأسف هم بخوري كه چرا چنين شد و بسا آخرش هم نفهمي در راه دزد بوده و صلاح تو بوده كه راه را گم كني.
پس آن نقضها كه وارد ميآيد كه حسن و قبح اشياء عقلي است راست است اينها آثار دارند. تكليف ما را هم معلومات قرار دادهاند، و بتّ هم نكردهاند كه مطابق خارج باشد. حكمي قرار دادهاند كه تو بايد به آن حكم راه روي. در واقع اگر حدثي صادر شده باشد، اما نه اين است كه اثر خاص كوني رفته، آن اثر هست لكن شارع ميتواند تدارك كند اين حالت را به چيزي ديگر. شارع ميگويد كه تو در هر هفته غسلي بكن در روز جمعه كه نقصهايي كه در وضوي ايام هفته بوده تدارك ميكند. نقصهايي كه در نماز واجبي بهم ميرسد به نافله تدارك ميشود.
پس آنچه منافي ميبينيد، معلومِ مكلف را معلوم كرده كه مكلفٌبه او است با
«* دروس جلد 4 صفحه 380 *»
اينكه تأثير در اشياء خارج هست. اگر بخواهند مطابق كنند با خارج اين را عالمين به غيوب ميدانند. صلاح ما را در هرچه ميدانند ميكنند. مصلحت را در سهو ما ميدانند به سهومان مياندازند. مصلحت را در امر واقع ميدانند، مصلحت را در اين ميدانند كه پيش و پس مياندازند تحسبهم ايقاظاً تمام رعيت اين است حالتشان. آيا گمان ميكني اينها براي خود ميكنند آنچه ميكنند در شرع؟ هيچ دخلي به كون ندارد؟ سهو در شرع انتقام ندارد، نسيان ندارد غفلت ندارد خطا ندارد. نهايت حالت بعدي شما داريد كه بعد متذكر ميشويد غفلت خود را سهو خود را نسيان خود را خطاي خود را. ملتفت كه شديد يا قرار داده شارع تداركي براي اين كار يا قرار نداده، شما به دستور العمل شارع بايد راه رويد. آن كسي كه نقلّبهم ذات اليمين و ذات الشمال قلب شيعه و فهم شيعه در دست امام است. اين جوري هم كه عرض ميكنم و ايني كه حجت بايد اينطور باشد، مكلف، بايد درباره حجت اعتقادش اين باشد كه قلبش در بين اصبعي امام است. ديگر يا اين را رأسي از رءوس مشيت ميگيري و ميگويي خدا خواسته، يا ميگويي امام اين را تسديد كرده. لامحاله اگر مصلحت ما سهو است به سهومان مياندازد، به نسيان است از يادمان ميبرد. فكر كنيد دو قاعدهاند هر يك در جاي خودشان و هيچ منافات هم ندارد. اين را در آن يكي بيندازي آن خراب ميشود آن را در اين بيندازي اين خراب ميشود. هر كدام را سر جاي خودش بايد گذاشت.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 381 *»
درس بيستوچهارم
«* دروس جلد 4 صفحه 382 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
از قرارهايي كه مكررها عرض كردهام انسان ميتواند بعد از توحيد به تمام مسائل دينش با بصيرت باشد و بر يقين، اگر توحيد داشته باشد. و اگر توحيد نيست كه نميداند خدايي هست يا نه، عالم است يا نه، اسمائش را نميداند، در شك است و شبهه. همين كه يقين كرد خدايي هست و خودش شخص پيغمبر هم نيست، لكن چون خدا دارد و ميداند خداست خالق اشياء، پس ميداند كه حالا كه روشن است خدا روشن كرده آن را. تاريك كه شد خدا تاريك كرده آن را. و حال آنكه هيچ ملَكي هم نازل نكرده. پس راهي دارد يقين كه انسان يقين بتواند بكند كه الآن اين روشني كار خدا است، و يقين هم بكند. اگرچه نبي هم نباشد ولي هم نباشد كامل هم نباشد.
همينجور است دليل تقرير. باز شما غير از روشنايي هستيد اين روشنايي را واجد هستيد. حالا اگر شك كنيد در روشنايي ميدانيد خداست خالق آن. جاي دليل تقرير در ميان محدودات و كساني است كه ما از ضماير آنها مطلع نيستيم. و تكليف ما به اطلاع از آن ضماير عقلاً و نقلاً بيجا است. غيوب پاي خدا است اگر غيبي باشد كه خدا نخواهد به ما برسد بايد او نگذارد. و هر غيبي كه خواسته به ما برسد
«* دروس جلد 4 صفحه 383 *»
او رسانده. دقت كنيد كه بابصيرت شويد، كه در مسأله تسديد با بصيرت داخل شويد تا نلغزيد. معلوم است هر كفري فسقي هذياني در ملك خدا هست. پس خدا خلق كرده پس راضي است كه باشد. ملتفت باشيد كه توي هم نيفتد. پس ارسال رسل با خداست انزال كتب با خداست. اين بازيچهها چشمتان را نگيرد راهش را به دست بياريد، واش زنيد.
فكر كنيد فسق، كار بدكاران است كه اين بداند خدا امري كرده و خلافش ميكند. پس بعد از اقامه حجت است. پس وقتي شما به تقريري ثابت ميكنيد نبي را، و او ميگويد شراب حرام است و فاسق هم شنيده و ميرود ميخورد، حالا اين را خدا راضي است؟ بله اينجا راضي است كه بخورد، و حد بخورد و به جهنم هم برود. و هكذا دقت كنيد كه توي هم نريزيد. كفر كافر كجا پيدا ميشود وقتي اقامه حجتي شده باشد و نبي مبعوث شده باشد و اين هم فهميده باشد كه اين نبي است و ايمان نياورد. حالا اين نبي را خدا خلق كرده، كافر را و كفر را خدا خلق كرده، كجا؟ آنجا كه خدا اقامه حجت كرد و اين كافر شد. پس راضي است، كجا؟ آنجا كه به اختيار خود رفته كافر شده.
پس ملتفت باشيد اصل دليل تقرير را محكم بگيريد. و مكرر عرض كردهام دليل تقرير دليلي است كه اثبات ميكند معجزات تمام انبياء را كه اگر چشم از اين دليل تقرير بپوشيد، و خاطرجمع از خدا نباشيد كه عمل مفسد را واميزند و باطل ميكند، و عمل مصلح را اصلاح ميكند، اگر كسي يك خارق عادت كرد احتمال سحر ميرود، دو تا كرد احتمال سحر ميرود، سه تا كرد احتمال سحر ميرود، صد هزار هم بكند احتمال سحر ميرود. پس اگر يك خارق عادت از كسي سر زد و خدا واش نزد و ابطالش نكرد ما به خاطرجمعي خدا ميدانيم راست ميگويد. كسي نيامد در مقابل اين كاري بيارد كه كار اين را باطل كند. سحره انداختند عصاها را و
«* دروس جلد 4 صفحه 384 *»
جنبيدند، در همان مجلس بايد كسي باشد عصا را بيندازد كه آنها را ببلعد. به اين معجزه است كه حقيت موسي ثابت شد. ديگر بعدش هم اگر عصا انداختند و اژدها شد ديگر احتياج نيست كه دوباره موسي عصاش را بيندازد كه آنها را ببلعد. حالا ديگر معلوم است اين سحري است مثل سحر اول. چه بسيار اتفاق افتاده در دنيا كه نبيي ادعاي نبوت كرده و كسي در اول وهله ايمان نياورد، چند صباحي كه گذشت بعد ايمان آورد. پس ظاهراً اين شخص ميگويد كه در اول وهله حجت خدا تمام نبود بر من بعد تمام شد و فهميدم. خوب ملتفت باشيد رخنههاي شيطان را كه خيلي دست دارد در رخنه كردن، شما هم مترسيد و در مقابل بايستيد و سد كنيد رخنههاش را.
اصل مطلب اينكه خدا آن حجتي كه ميفرستد اگر در حضور خدا ايستاد و ادعايي كرد و اين خدا ردش نكرد يا خارق عادتي آورد و حجيت خود را اثبات كرد معقول نيست اين حجت ظاهر نباشد، و بعد از يك ماه معلوم شود حجت است. يا يك ماه باطل باشد، معقول نيست باطل باشد، و آني خدا مهلت دهد كه امر را مشتبه كنند بر ديگران و لاعن شعور ايمان بيارند.
و همچنين معقول نيست كه يك كسي از جانب خداوند عالم باشد و يك آني حجت او را وقتي ايستاد و دعوت كرد ظاهر نكند و بعد از مدتها بيابند مردم كه اين حق بوده. اتفاق افتاده كه در اول وهله كه پيغمبر ادعا كرد و خارق عادت آورد بعضي همان ساعت گرويدند و بعضي يك سال دو سال بعد. از اينها هم كه ميپرسيدي چرا ايمان نياوردي عذري ميآوردند. و همچنين ممكن است جمعي تصديق اهل باطلي را بكنند بعد از مدتي بفهمند باطل بوده، و اينها همه شباك ابليس است. و اين رخنهها را بايد سد كرد. پس در اصل اقامه حجت ممكن نيست يك آني حق باشد و امرش به باطل مشتبه باشد. يا باطل باشد و امرش به حق مشتبه
«* دروس جلد 4 صفحه 385 *»
باشد. در واقع چنين است.
حالا اگر بعضي ايمان آوردند و بعضي ايمان نياوردند راه ايمان نياوردن آنها يا عادتي است يا طبيعتي است يك عرضي يك مرضي است عرض هم ميشود محض عادت باشد راست است. ميشود بالعرض شخصي مدتي كافر باشد بعد از مدتي ايمان آورد. برعكس هم ميشود، مدتي شخص مؤمن بود بالعرض، بعد از مدتي كافر شد. حالا نه اين است كه اين مؤمن ذاتي و كافر بالعرض اينها هر دو معذور بوده و حجت خدا تمام نبوده، خير معذور نبود و حجت خدا تمام بود، ولي غرضي داشت مرضي داشت آن را كه برداشت ايمان آورد. و همچنين كسي دعوتي كرد و واقعاً از جانب شيطان بود و جمعي را گمراه كرد، باز نه اين است كه آنهايي كه اول وهله ايمان به او آوردند حجت خدا بر آنها تمام نبوده، و واقعاً اينها مقصر نبودهاند و غرضي نداشتهاند، چنين نيست. در همان وقت حجت خدا تمام است. و در همان وقت اگر غرض و مرض را دور انداخته بودند گمراه نميشدند. حالا كسي گول خورده، بله اين چيزها واقع شده كه ميگويند چرا گول خوردي؟
پس دليل تقرير را محكم كنيد وقتي محكم شد و يافتيد يك آن حق نبايد مشتبه به باطل باشد، و لو ادعا كنند كه مشتبه است. و باطل يك آن نبايد مشتبه باشد به حق. حالا اول در خيال خود و فكر خود محكم كنيد بعد در نوشتهجات خود. آن وقت ببينيد در كجا است كه خدا پاي خود گذارده احقاق حق را و ابطال باطل را؟ آنجايي كه خدا احقاق حق را پاي خود گذارده در آنجايي است كه كسي بايستد در حضور او ادعا كند و خارق عادت بياورد، در چنين جايي خدا بايد احقاق حق كند و ابطال باطل كند. اگرچه ما نسبت به خودمان همه احتمالات را در او ميدهيم، لكن او ميآيد و ادعاش را ميكند و خدا باطلش نميكند و مهلتش ميدهد كه حرفهاش را بزند، پس ميدانم حق است و از جانب خداست و راست ميگويد. و
«* دروس جلد 4 صفحه 386 *»
چنان بايد احقاق حق كند كه شخص طالب احتمال بطلان در او ندهد. جاي احقاق حق همچو جايي است. اما بعد از آني كه حجيت حجتي ثابت شد و آني نگذشت كه خدا احقاق كرد، حالا ديگر هرچه تكليف است اين حجت ميگويد. ديگر اين مسأله تا عدول ميآيد يا نميآيد، بيانش اين است كه ميگويم شما خودتان فكر كنيد.
پس بعد از آني كه حجتي و نبيي ثابت شد از جانب خدا و جاي تقرير را دانستيد كجا است، حالا كه در شريعت كه ميخواهي داخل شوي در اقامه نفس حجت كه اگر تو احتمال بدهي كه اين از جانب خدا نيست پس از جانب غير خداست. از جانب غير خدا كه شد ماذا بعد الحق الا الضلال. پس از اينكه حجت ثابت شد – و حجت اعم از اين است كه نبي باشد يا وصي باشد يا حامل دين باشد – هرجاش ميخواهيد چنگ بيندازيد بيندازيد تا سد شود سوراخش. نفْس حجت به قول مطلق نبي يا امام يا حافظ دين، بعد از آني كه حجت ثابت شد كه از جانب خدا است به خاطرجمعي خدا اگر شبهه آمد كه اين نبي نيست و ادعاي نبوت ميكند، بگو ببينم كه خدا كجا باطلش كرد؟ فكر كه ميكني خودت ميگويي باطل نكرد. پس همين كه آمد و ادعا كرد و خارق عادتي آورد و لو كار جزئي بكند و خدا باطلش نكرد تو ميداني راست ميگويد و لو اينكه كسي بيايد بعد از اثبات او يك ماه يا يك سال بعد كار بزرگتري بكند و بگويد آن اولي از جانب خدا نبوده و دروغ گفته، به همين ميفهمي كه همان اولي كه كار جزئي كرد و خدا باطلش نكرد، از جانب خدا بوده و اين دويمي باطل است و از جانب شيطان است.
خوب ملتفت باشيد و اينها را خوب ضبط كنيد چرا كه اينها كم در گوش مردم ميرود و كم دلي است كه ايمان بخواهد. و تا ايمان در قلب نوشته نشده ايمان عاريه است. پس دقت كنيد و خبر كنيد قلب خود را. پس در اين صورت دقت
«* دروس جلد 4 صفحه 387 *»
كنيد ببينيد فرق نميكند حجتِ اول كه يك خارق عادت جزئي بكند و فرض كنيد كه يك كسي يك پشه به خرق عادت درست كرد، و به اين خرق عادت، شما به خاطرجمعي خدا ميدانيد كه پشه نميشود ساخت، و ماداميكه احتمال حيله در آن ميدهي حجت خدا تمام نيست. حجتي كه ريبه، حيله در آن ميرود كه مثلاً مگسي قايم كرده بود و پراند نميآرند چنين حجتي را. تا احتمال حيله هست حجت تمام نيست. پس اگر كسي بيايد يك معجز كوچكي اظهار كند، و كسي بعد بيايد و خارق عادت بسيار بزرگي از او سر بزند و دويمي مخالف اولي بگويد دويمي باطل است يقيناً. پس اگر كسي خارق عادت جزئي كرد و ريبه جلددستي در آن نرفت و خدا هم رسواش نكرد، شما بايد بدانيد حق است و از جانب خداست. بعد اگر دجالي آمد و خارق عادات بسيار بزرگ بزرگ آورد، و خري به آن بزرگي آورد و آن كارها را كرد و مخالف اولي گفت باطل است و كافر است. و همان اولي حق است و از جانب خداست و راستگو است. و اين كم در ذهنها ميرود.
شما فكر كنيد ملتفت باشيد انشاء اللّه حالا بعد از آني كه حجتي ظاهر شد؛ و نفس حجت به اينجور تقرير بايد اثبات شود كه ريبه جلددستي در آن نرود، به هيچ وجه من الوجوه و به طور يقين وجود حجت ظاهر باشد. حالا كه چنين شد حالا اينها در شرعشان چنين قرار دادند كه اگر كسي مال كسي را خورد و شاهدي در ميان نباشد و بيايد قسم بخورد كه نخوردهام، حكمش را چنين قرار داده اين پول به او ندهد. حالا آيا اينجا هم احقاق حق با خداست؟ و اگر خواست ندهد جلدي بايد بميرد يا خدا جلدي رسواش كند؟! پس اينجا نياريدش. اگر اينجا احقاق حق با خدا بود شاهدي و قسمي ضرور نبود. جلدي جبرئيلي را ميفرستاد پيش آن حجت كه بفرست از خانهاش بيارند. هر ادعائي هر كسي بكند جلدي راست و دروغش واضح شود. هركس هر كاري بكند رسوا شود.
«* دروس جلد 4 صفحه 388 *»
پس انشاءاللّه بدانيد كه بعد از احقاق حق و ابطال باطل اول خدا شرع را وضع كرده براي غيرعالمين به غيوب، كه به اين قاعده راه روند. پس قرار نداده كه مفتضح كند كسي را كه مال مردم را خورده و اغلب اين است كه به چاپ ميگذرانند. فكر كنيد ببينيد آيا نه اين است كه رسل آمدهاند و عمده مطلبشان اينكه ما احقاق حق و ابطال باطل را در قيامت ميكنيم. پس بعد از اثبات خود حجت ديگر حالا حاقشان چيست؟ حاقش آنست كه روز قيامت معلوم ميشود. يوم يكشف عن ساق معلوم ميشود. حتم نيست اينجا معلوم شود. ديگر يك كسي اگر از اندازه بيرون برد و رسواش كردند، از يك گل بهار نميشود.
پس اصل دليل تقرير براي اين نيست كه ادعاهاي بيجا را اينجا معلوم كند. يكپاره جاهاش قيامت است يكپاره جاهاش برزخ است. پس نه هر ادعاي بيجايي را خدا بايد اظهار كند كه اين ادعا بيجا است. خيلي محل لغزش است، و اين را پيرامونش نگشتهاند چه جاي تحقيقش. معروف و مشهور است ميان ملاها كه خارق عادت با غير خارق عادت فرقش اين است – و نمونه تسديد آمدهاند كه بيارند باز اين نمونه را درست نتوانستهاند بنمايند – گفتهاند نمونهاش همين كه اگر اين سحر باشد در واقع خدا اين سحر را نميگذارد جاري شود. پس اگر كسي خارق عادتي بر دستش جاري شد و خدا گذاشت اين جاري كند اين معجز است. اما صاحب خارق عادت بايد تحدي كند و بگويد اين سحر نيست و خارق عادت است و از جانب خدا است، اگر چنين گفت و با تحدي امر جاري شد، يقين ميكني كه از جانب خدا است. و اگر گفت من خارق عادت ميكنم اما خارق عادتم سحر است، ديگر اين بر خدا نيست كه ابطال باطل كند. چرا كه اين خودش ميگويد كه از جانب خدا نيست و خلاف شرع است، و به فلان حيله ميكنم، اين ديگر بر خدا نيست ابطالش.
«* دروس جلد 4 صفحه 389 *»
پس آن تحدي را فرق ميان معجز و سحر قرار دادهاند كه كسي اگر تحدي كرد و گفت اين از جانب خداست آوردهام و اين سحر نيست، خارق عادت آوردهام و ميخواهم اثبات كنم كه حاكمم بر شما، اگر كرد حكمت با لطف اقتضاء ميكند اين را رسوا كند. حالا شما ملتفت باشيد كه كجاي اين حرف ناقص است. يكپاره جاهاش ترائي ميكند كه خوب گفتهاند. يكپاره جاهاش هم هست كه حق است واقعاً. حالا شما اگر درست دقت كنيد ببينيد جميع اهل باطلي كه ميخواهند رئيس قومي باشند – به اسم دين و مذهب نه به اسم سلطنت – كدامشان تحدي نكردهاند و اينها مختصراتش است كه عرض ميكنم و خيلي كسل هم هستم شما هم چرت ميزنيد من بيشتر كسل ميشوم.
پس جميع اهل باطل آنهايي كه داد ميكنند كه ما اهل باطليم كه ديني نميخواهند باطل كنند. بازيگرها نميگويند ما ديني آوردهايم. سلاطين نميگويند ما ديني آوردهايم. پس هركس رئيس شده و خواسته ادعائي كند ادعاش را به طور حق كرده نه به طور باطل. پس ادعا را به طور حق ميكنند و تحدي ميكنند. پس جميع اهل باطل تحدي ميكنند و معذلك خدا مهلتشان ميدهد. دليلش اينكه اين همه باطل در دنيا هست به اتفاق كل كه همه اينها حق نيست و همه اينها باطل نيست. حالا بگوييد ببينم خدا ابطال باطل كرده يا نكرده؟ بيفكر كه انسان برود در كار ميبيند اينها همه ادعا ميكنند كه ما در حضور خدا ايستادهايم و دعوت ميكنيم. ديگر يا دعوتشان اين است كه برو خواب ببين فال بگير نيت كن، يا دعوتشان اين است كه ما دليل عقلي ميآوريم برهان ميآوريم. پس همهشان هم دعوت ميكنند و همهشان هم تحدي ميكنند، و ميبينيد كه باز همه متحيرند كه حق كدام است؟
شما بدانيد اين تحيرات براي اين است كه راه تسديد و جاي تسديد به دست نيامده. جاي تسديد آنجا است كه آن كسي كه روز اول ادعاي نبوت ميكند خدا
«* دروس جلد 4 صفحه 390 *»
آنجا را بايد تقرير كند تسديد كند، و تسديد و تقرير كرد و امر او را ثابت كرد. حالا بعد از آني كه اثبات كرد نبوتش را و قواعدي چند گذارد، حالا ديگر اگر كسي علانيه خلاف اين قاعده را كرد، اين علانيه خلاف كردنش رد و ردع خدا است. حالا اگر آمد و خارق عادتي آورد و گفت من از جانب خدايم و اين است خارق عادت من، اين تحدي كرده لكن تحديش همه بيجا است. چرا كه در شرع قواعده مسلمه گذاردهاند كه هركس از آنها تجاوز كند تقرير خدا روش نيست. بلكه تقرير خدا روش هست كه باطلش كرده است. پس اگر كسي بعد از پيغمبر بيايد و خارق عادتي نعوذ باللّه بيش از پيغمبر بياورد، و بگويد كه من پيغمبر هستم و آن پيغمبر دروغ بوده كه خبر داده كه نميآيد پيغمبري بعد از من، حالا ديگر اين را خدا ميخواهد مهلتش بدهد يا ندهد تقرير روش نيست. اين رد و ردع خدا روش است. پس ملتفت باشيد تقرير را در شرع نيندازيد. حالا كسي مال كسي را بخورد و رسوا شود؟ خدا كه ستار العيوب است نخواسته رسواش كند، در خلوت فاحشه كرده خدا نخواسته اشاعه فاحشه بشود، تا ديگران نفهمند و عظمش هم كم نشود به اين جهت رسواش نكرده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 4 صفحه 391 *»
درس بيستوپنجم
«* دروس جلد 4 صفحه 392 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . .
از قراري كه عرض كردم انشاءاللّه ملتفت شديد كه اگر بنا شد انسان اعتنا بكند به خدا ممكن است خاطرجمع بشود، و اگر نكند محال است. پس هرچه در نفس خود انسان نيست انسان احاطه به آن ندارد هرچه بيرون از او است خبر از آن ندارد، پس از ضماير مردم خبر ندارد. فرض كن شخصي بينا عالم حكيم از جانب خدا مأمور من عند اللّه كه انكار كند منكَر را و حق را اثبات كند امر به معروف كند، و اين در مجلس باشد و باقي مردم را ندانيم چه كارهاند راستگو يا دروغگو، در حضور چنين شخصي برخيزد كسي كه احتمال دارد راست بگويد و احتمال دارد دروغ بگويد. و بگويد شما حاضر نبوديد يك ساعت پيش از اين، اين شخص مرا بر شما حاكم كرده و شما مرخص نيستيد هيچ كاري بياذن من بكنيد. و اين شخص سكوت كرده و اين شخص عالم هست حكيم هست آمده امر به معروف كند آمده نهي از منكر كند. فرض هم اين باشد كه اين از هيچ كس نميترسد. حالا اينجاها محض مثل است و گاهي ائمه ميترسيدند و اينها جوابها دارد. بسا كسي بگويد ائمه ميترسيدند. بسا از راه تقيه تقرير ميكردند. تقيه در قولشان هست در فعلشان هم هست. روزه ماه مبارك را در حضور خليفه ميخوردند به جهت تقيه.
«* دروس جلد 4 صفحه 393 *»
پس جاي تقيه را پيدا كنيد. حالا فرض ميكند جايي باشد كه معصوم نترسد به همانطوري كه در قولش نترسد در فعلش هم نترسد، در تقريرشان هم همينطور. حالا چنين كسي را خيال كنند و وقوع هم يافته، معصومين در حضورشان اگر كسي كاري ميكرد اگر خوب بود تعريف ميكردند بد بود ميگفتند بد است، و تقرير معصوم به اتفاق اصولي و اخباري و همه شيعه حجت است. حالا چنين شخصي در مَثَلمان به جهت مصلحتي حرف ميزند و كسي در حضورش برميخيزد ميگويد من از جانب اين شخص عالم حكيم آمر به معروف و ناهي از منكر حاكمم بر شما، و آن شخص هيچ حرف نميزند. آن شخص مدعي اگر در حضور اين حرف نميزد احتمال راست و دروغ در حرفش ميرفت. حالا كه در حضور اين اين حرف را زد اگر دروغ ميگفت بايد او نهي از منكر كند بگويد دروغ مگو. وانگهي دروغي باشد كه بخواهد مملكت را تصرف كند ميآيد ميگويد اختيار همه شما با من است هيچ كس هيچ كار نبايد بكند مگر به اذن من، مگر به امر و نهي من و او ساكت ميشود؛ آيا انسان يقين نميكند كه اين راضي است به اين حرفها و كارها؟ چرا كه ميداند اين امر و نهي ميكند و ميبيند و قادر هم هست و سكوت كرد. چنين كسي شك در او نميتوان كرد هرچه شك كني در امر آن مدعي شك برميگردد ميآيد پيش آن شخص اول كه يا كور است نميبيند يا صداش را نميشنود يا عالم نيست يا حكيم نيست يا آمر به معروف و ناهي از منكر نيست. پس همين كه اين خود را بست به آن اول يقيني ميشود. و هكذا دويمي و سيمي و چهارمي هم همينطور. حالا آيا ممكن است اين برخيزد در حضور چنين شخصي ادعا بكند و اين يك روز مهلت بدهد و روز دويم بگويد اين دروغ ميگفت؟ ميگويند اگر دروغگو است چرا اول نگفتي اگر دروغگو است همان ساعت اول بايد بگويد اين دروغ ميگويد، و او را رسوا كند.
«* دروس جلد 4 صفحه 394 *»
حالا از همين پستا فكر كنيد كه حالا خدا ميبيند كسي برميخيزد ادعاي نبوت ميكند خدا ميشنود صداي او را، و خدا مغري به باطل نيست و تصديق باطل نميكند، و خداست كه حق و باطل را بايد ظاهر كند. حالا در حضور اين خدا كسي برخاست و ادعا كرد اگر او تصديقش كرد و هيچ راه انكاري براي اين ظاهر نكرد، آيا ما يقين نميكنيم كه اين راست ميگويد؟ خدا كه هم چشمش بهتر ميبيند هم گوشش بهتر ميشنود هم ميتواند رسواش كند، هم به بندگان خود مهربان هست.
انشاءاللّه دقت كنيد و اينها را حلقه گوش خود كنيد. من اين همه اصرار دارم بر اين دليل به جهتي كه هيچ دليلي محكمتر از اين خلق نشده و هيچ دليلي بي اين دليل دليل نيست. و ميدانم خدا بعد از اين هم دليلي محكمتر از اين خلق نميكند. خدا به اين دليل ثابت كرده خارق عادت انبياء را كه معجز بوده جلددستي نبوده، چنانكه سحره فرعون را چون عملشان سحر بود فرموده ما جئتم به السحر ان اللّه سيبطله ان اللّه لايصلح عمل المفسدين و باطلشان كرد و معلوم شد موسي از جانب او است. پس ملتفت باشيد كه اگر موسي هم ساحري است به همان جوري كه فرعون گفت – كه حالا هم اگر براي خيلي از مردم بگويي ميگويند يحتمل اينطور باشد – فرعون گفت انه لكبيركم الذي علّمكم السحر شما با هم ساختهايد كه ملك مرا خراب كنيد. شما شاگرد اين بوديد و اين استاد شما بود. و به اين جهت شما تمكين كرديد اين شبهه را انداخت و راست است. اگر خدايي نيست يحتمل اين بزرگ سحره باشد. و اگر خدا هست اگر اين بزرگ سحره است اين را بيشتر بايد باطلش كرد چرا كه فسادش از همه سحره بيشتر است. پس چون ديديم موسي عصا انداخت و همه را بلعيد و كسي ديگر نيامد عصاي موسي را ببلعد، ما يقين كرديم موسي حق است. و اگر موسي باطل بود در همان مجلس هم بايد كسي
«* دروس جلد 4 صفحه 395 *»
باشد كه عصاي موسي را ببلعد اگر سحر باشد. ديگر نميشود گفت شايد در سرانديب هند كسي هست كه اگر او باشد عصاش عصاي موسي را ميبلعد. اگر كسي بود خدا بايد او را حاضر كند تا نگذارد كه مردم اين را ببينند و گمراه شوند. پس ما به خاطرجمعي خدا يقين ميكنيم كه هيچ كس در هيچ جا نيست، نه در سرانديب هند نه در جاي ديگر كه بتواند عصاي او عصاي موسي را ببلعد. همين كه نيامد و خدا اين را باقي گذارد اين حق است. من ديدهام در مجلسي برخاست ادعائي كرد ما هم كه علم غيب نداريم شما در اين مجلس نشستهايد گوش به حرفهاي من ميدهيد و ميبينيد راست است و حق است از كجا ميدانيد در اين شهر مجلسي ديگر نيست كه همه اين حرفها را باطل كند؟ آدم اگر فكر نكند همچو چيزها در اول ترائي ميكند. ميگويد آيا نشده يك كسي حرفي بزند كه ابتداء كه گفت ما يقين داشتيم راست ميگويد بعد معلوم شد دروغ بوده؟ آيا نشده بعد از مدتي بفهميم دروغ بوده؟ اين راه ترائي است.
لكن حالا ملتفت باشيد پس چنانكه صدق بسياري را در حالي ما شنيديم و صدقها را كذب يافتيم در بسياري از حالات، خوب حالا از اينجور حرفهايي كه در اين مجلس هست و ميبيني راست است از كجا يقين داري كه مجلسي ديگر نيست كه آنجا هم علمي است و دليلي و برهاني كه اين حرفها را باطل ميكند، و مقدماتي دارند ميگويند كه باطل ميكند اين حرفها را، چه ميدانيد كه كسي باشد باطل نكند. عرض ميكنم تا دليل تسديد محكم نشود اين حرفها همه راست است. تا خدا نيست اين حرفها همه راست است. اين احتمالات هست. چه بسيار حرفها كه پيش ما راست بود و ما يقين داشتيم راست است و عصبيتها ميكشيديم اگر كسي ميگفت دروغ است بعد از چندي معلوم شد كه آن حرفها دروغ بوده. اين احتمالها ميرود. پس احتمال ميدهد كه دروغگويي است دروغي را ميگويد به
«* دروس جلد 4 صفحه 396 *»
شكل راست، و مردم باور كنند بعد از يك سال دو سال ده سال معلوم شود دروغ است. پس تا دليل تسديد به دست نيايد به هيچ چيز نميشود يقين كرد.
اگر خدا نداري نميتواني اقرار به نبي بكني. چرا كه ميبيني كسي برخاست گفت من از جانب خدا آمدهام، تو اگر خدا نداري و ميگويي يحتمل خدايي باشد و اين راستگو باشد و اين را فرستاده باشد، يحتمل خدا نباشد و اين را نفرستاده باشد. يا خدايي باشد و اين دروغ بگويد از جانب خدا نيامده باشد. دقت كنيد انشاءاللّه اگر خدا هست لامحاله، اگر اين دروغگو است بايد رسواش كند اگر راستگو است بايد خدا تصديقش كند، و حرفهاش را برقرار بگذارد. حالا خيال كن شخصي است نشسته عالم حكيم رءوف رحيم آمر به معروف ناهي از منكر از كسي هم نميترسد. همچه كسي را خيال كن، در حضور اين شخص خيالي كسي برخاست و گفت يكپاره حرفها را. اگر شخص دروغگويي باشد و برخيزد و در حضور خدا حرفي بزند خدا البته رد و طرد و ردعش ميكند. حالا رد و ردعش چطور ميكند؟ صوتي است كه بايد احداث كند؟ صدايي از آسمان يا از نخل طور بايد بيايد كه موسي راست ميگويد. اگر صوتي باشد خوب من چه ميدانم در نخل طور جني نيست و اين صدا از جن نيست، يا هاتفي از جانب آسمان صدا بدهد. مگر صداي شيطان از آسمان نميآيد؟ و همينجورها در اخبار هست كه شيطان در ميان زمين و آسمان صدا ميكند. پس هاتفي هم اگر صدا داد، كه چون خدا منزه است و مبرا است از اينكه خودش حرف بزند، ملكي را وادارد حرف بزند سنگي را وادارد حرف بزند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
نگاهي گذرا به متن دروس
مجلد چهارم
درس اول
r فاعل در نزد فعل، فاعل است. فعل و فاعل متلازمان و متضايفان هستند.
r فاعليت فاعل در اعلي درجات خود فعل است و ذات فاعل منزه از فعل خودش است.
r بيان ارتباط فعل با فاعل و اينكه فعل هرچه ميخواهد فاعل به او داده.
r فعل و مفعول هرچه دارند از فاعل دارند و اگر در اين مطلق مشق كنيد ديگر فقط فاعل ديده ميشود.
r حالتي كه دعا مستجاب ميشود، از خود فراموش كني و الا مگر ترحم كنند و مستجاب فرمايند.
r وقتي نبوده كه خدا فعل نداشته باشد، زبان حال فعل او اين است: انا ازلي انا ابدي.
r فاعل را بيفعل نميتوان ديد آن فعل كه فاعلش را نميبيني نه فاعلش فاعل است نه فعلش فعل است.
r شرك در عبادت عفو ميشود اما شرك در اعتقاد را مؤاخذه ميكنند.
r فعل از عرصه فاعل آمده اما لوازم رتبه فاعل را همراه خود نميآورد.
r احد و حمد و احمد هر يك اشاره به چه امري از مراتب فعل و فاعل دارند.
r مقام مفعول مقام ماينطق عن الهوي . . . اگر يك هوي و هوسي غير حق داشته باشد مفعول او نيست.
r كسي كه خير درش باشد او را ميگيرند به زور بالاش ميبرند. معاذ الله اننأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده.
r شخص مغرض خودش ميفهمد كه صاحب غرض است.
r راه اخلاص اين است كه از راهي كه خدا خواسته بايد پيش رفت.
r فعل متعلق به تو بايد همينطور سر و صورت داشته باشد، گرچه گاهي فعل را نميبيني فاعل را ميبيني.
درس دوم
r خداوند آنچه را خواسته به خلق برسد رسانيده و معقول نيست كه نتواند برساند.
r بيان اينكه تمام اسماءالله اسماء مشتقه هستند حتي اسم الله و اين مشتقات ابواب فيض هستند تمام ملك خدا چنينند گرم باب گرمي است.
r اين ابواب فيض را كه نسبت بدهي به چيزي كه قيد براش نيست همه مفعولمطلق او ميشوند.
r بيان بعضي راهها كه بابيها از آن طريقها مزخرفات بافتند و گفتند و راه بطلان آنها.
r ميفرمايند: ميخواهيد نجات بيابيد درِ تأويل را ببنديد، دور مزخرفگو نرويد.
r بعضي تأويلات درباره امامت امام زمان و ربوبيت پروردگار.
r بيان اينكه آنچه در ظاهر جريان مييابد از نظر باطن صاحبالامر بخصوص اراده فرموده كه به همين صورت جاري شود.
r اگر چيزي از كليات حكمت ميشنويد و ميتوانيد سر جايش بگذاريد كه چيزي از دين خراب نشود بگوييد و الا نفس نكشيد.
r جميع ملك ابواب فيض هستند بعضي ابواب عامه بعضي ابواب خاصه.
r اگر اولادي از خدا طلب ميكنيد دعا نكنيد كه ناصر دين خدا باشد، از خدا بخواهيد كه مؤمن باشد.
r راه حق منتهي ميشود به ضروريات اگر اينها را نگيري دليل عقلت هم سستتر از بيت عنكبوت است.
درس سوم
r همه مكلفين موظفند متشابه را بفهمند و آن را به محكمات رد كنند و اهل باطل به عكس عمل ميكنند.
r اهل باطن از سنيها و مزخرفاتي كه درباره حقيقت محمديه معتقد ميباشند.
r حقيقت محمديه را مثل حقيقت انسانيت يكي از مراتب بلكه نهاييترين مرتبه سير ميدانند.
r ميگويند كساني كه به مقام حقيقت محمديه نرسيدهاند بايد يك محمدي را پيدا كنند تا به واسطه او ترقي نمايند.
r بيان مزخرفاتي كه صوفيه در بين شيعه به آنها معتقدند.
r حكايت صوفي ملعوني كه مولاي بزرگوار او را با چوب زدند.
r مزخرفاتي كه بابيه در ترتيب ادعاهاي باب ملعون ميگويند و تأويل و توجيهاتي كه دارند.
r تأويلاتي كه بابيه درباره ظهور امام7 و علائم ظهور دارند.
r ادعاهايي كه به مراحل يكي پس از ديگري اظهار نمودند و مزخرفاتي كه در هر مقام بافتند.
r معني آيه شريفه ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين در تأويلات بابيها.
r در همه جا ما موظف هستيم متمسك به محكمات باشيم و متشابهات را رها كنيم.
درس چهارم
r ارتباط روح و بدن و سوء استفاده از قواعد حكمت طبيعي در معارف.
r بيان سر اينكه صوفيه صلح كل ميباشند.
r تأويل اول ماخلق الله بودن و خاتمالانبياء بودن رسولالله9.
r صوفيهاي شيعه مقام ولايت را قبل از مقام نبوت بر مقامات كاملين اضافه كردند اما صوفيهاي سني فقط مقام نبوت را مطرح ميكنند و از مقام ولايت بحث نميكنند.
r بيان امامت نوعيه كه اعتقاد صوفيه متشيع ميباشد.
r دفع شبهات درباره اعتقاد به امامت نوعيه و بيان حقيقت امر.
r تنها راه نجات از شبهات متمسكشدن به محكمات و ضروريات است.
r بيان بعضي از محكمات و ضروريات در امر نبوت و امامت.
درس پنجم
r بيان اينكه ضروريات از تمام معجزات اعظم است حتي پيغمبر نبوت خود را به ضروريات ثابت ميكند.
r اشاره به اينكه بابيها مقام محمديه را مقام نوعي ميدانند و رد آنها به وسيله ضروريات.
r فرق نسبت چهل نفر انسان به انسان مطلق و نسبت چهل بدني كه اميرالمؤمنين7 براي خود گرفتند به خود آن حضرت.
r در هيچ زماني هيچ امتي مأمور به اعتقاد به نبوت نوعي نبودند.
r خداوند كارهاش از روي حكمت است اگر ظالمي را مسلط كرده بر مردم و به تو آزار ميرساند تو براي خود دعا كن كه تو را ببخشد و نجات دهد نه اينكه ظالم را نفرين كني چرا كه شايد صلاح در بودن اوست.
r امام كه مطلع بر همه چيز است و متصرف در همه چيز آنچه كه صلاح رعيت است در اسباب جريان ميدهد.
r مولاي كريم و عنواننمودن مباحثي در درس كه در مباحثه رفقا مطرح ميشد و ميفرمودند من از موضوع مباحثه بيخبرم ولي خدا ميخواهد چنين شود.
درس ششم
r اصل مطلب: هر چيزي در شرع و كون به اثرش ظاهر است در ملك خدا نه به ذاتش.
r بيان اينكه هر چيزي به فعلش ظاهر است و فعل دو مقام دارد كلي و جزئي هر دو هم با هم بايد موجود باشند.
r بيان ارتباط بين ذات هر چيزي و فعل او.
r بيان اينكه يعرف الاشياء باضدادها اشتباه است بلكه يعرف الاشياء بنفس الاشياء.
r اجزاء هر چيزي كه به هم چسبيده آب سبب آن است و عمل آتش ضد آب است.
r مثال براي بعضي تأويلات حكما كه جهال انكار ميكنند و به جهالت نسبت دروغ به حكما ميدهند.
r بيان مقام حمد و حامد و محمود و محمد در مراتب فعل و فاعل و مفعول مطلق.
r بعضي شبهات راجع به مقام نبوت و خاتميت و بيان رد آنها.
r خداوند اگر ايمان در شخصي باشد به زور هم باشد آن ايمان را بيرونش ميآورد و همچنين اگر كفري باشد.
درس هفتم
r هر مطلبي كه يحتمل يحتمل است از جانب شيطان و القاء اوست؛ القي الشيطان في امنيته.
r خداوند امري را كه ميخواهد به رسولش يا به امت برساند يقيناً ميرساند و همه اسباب را مهيا ميفرمايد.
r چون ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي قاعده كلي است پس اگر نبي ميگويد ميترسم ابلاغ كنم يا ابراهيم ميگويد ليطمئن قلبي اين هم به وحي خداست كه ميگويد.
r آناني كه شيطان در ايشان راه ندارد همان ميل ايشان حكم خداست براي ايشان.
r آنچه از راه عرض باشد، تا طول روش نباشد ثابت نميشود كه از جانب خداست و اعتباري به آن نيست.
r انبياء مسلميات خود مردم را ميگيرند و به خود ايشان ميدهند.
درس هشتم
r هركس كار خودش را خودش بايد بكند اينها حكمتهايي است كه صاحب آن، حكماء اصطلاحي را در مكتبخانه خود راه نميدهد.
r مردم از قرآن هيچ ندارند مگر همان كان يكون.
r معني رفتن به بهشت و رفتن به جهنم ـ هركس كار هر يك را كرد او الآن در همان مقام هست.
r آنچه از كارهاي عالم كه كار تو نيست نه غصهاش را بخور و نه هم به فكرش باش.
r حجج چون افعال صادر از ذات هستند ظهورات اويند لذا توي گوش ايشان خدا ميشنود و توي دست ايشان خدا كارها را انجام ميدهد ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون.
r فرق رسول فرستادن خدا و خلق او ـ خدا از رسولش جدا نيست ميفرمايد: اني معكما.
r همانطور كه خدا نسبت به حجج خود همراه ايشان است محمد و آلمحمد: نسبت به اولياءشان چنينند.
r روحالله شيء مبايني با خدا نيست آن روح من امر الله است فعل الله است تا در كسي نباشد حجت خدا نميشود و اين روح را در فساق و فجار و جهال نميگذارد.
درس نهم
r هرچه عدالت بيشتر حاكم شود زور و اجبار بر مردم بيشتر وارد ميشود.
r هرچه افراد نزديكتر به حق ميشوند و بعد بيرون ميروند خرتر و احمقتر ميشوند.
r خداوند كارهاي ملك را به تدبير خلقش قرار نداده تا معلوم شود كه لاحول و لاقوة الا بالله.
r اشارهاي به بطلان جبر و تفويض در صدور فعل از هر فاعلي.
r تا نسبت ميان فعل و فاعل را نفهمي نميتواني از غلو و تقصير نجات يابي.
r هر حقي در هر مقام به تصديق خداوند ثابت ميشود.
r بهترين قائممقام براي هر كسي فعل او و ظهور اوست.
r در ميان اهل حق همه اسماء مشتقند و با معني، اسم جامد بيمعني براي اهل باطل است.
r شما پوست تنهاييد و نبي مغزش پر است كه همان روح من امر الله است آمده در شما مغز بگذارد اگر اطاعتش ميكني و الا مغز نداري، مردهاي.
درس دهم
r فعل در برابر فاعل خودش معصوم است هيچ مخالفت او را ندارد.
r صنع صانع هم مثل صانع جوهر است معني مصدري نيست فرقشان همين كه او مستقل است اين محتاج.
r بيان شدت اضمحلال فعل و صفت در نزد فاعل و موصوف ـ قائم در نزد زيد.
r مشيت كه ميشنويد پي معاني مصدري نرويد مشيت يعني كاركن آن قدرت لايتناهي كه همه كار ميتواند بكند.
r اگر اضمحلالش را اراده كردي در نزد صانع الفاظ مصدري تعبير بياور.
r سرّ معصوم بودن حجتهاي الهي.
r امر خدا امر يقيني است همراه دليل و برهان واضح و روشن بدون شك و ريب.
r نهايت كار شيطان سر و صداكردن و تنبكزدن است دليل ندارد.
درس يازدهم
r جهت من رب نميشود جهت من نفس نداشته باشد و بالعكس مثل كسر و انكسار.
r ماده جهت اشتراك است و صورت جهت امتياز و جهت اشتراك جهت وحدت است و جهت امتياز جهت كثرت اگرچه از نظر ديگر بالعكس است.
r ماده نسبت آن به صورتها يكسان است ولي صورتها نسبت به يكديگر متفاوت هستند بعضي با هم موافق هستند و بعضي با هم مخالفت دارند.
r آني كه ميتواند امر كند آمر اسم او نيست آمر كسي است كه امر ميكند شارع كسي است كه شرع آورد.
r لكل نبأ مستقر : هر كاري را كننده آن كار بايد بكند دزدي را دزد، حيزي را حيز بايد بكند، راست را راستگو و دروغ را دروغگو بگويد.
r مراد از جمله تدلج بين يدي المدلج من خلقه.
r كسي كه به كعبه حقيقي برسد عبادتش از جميع جهات است.
درس دوازدهم
r الفاظ مقصود بالتبع و معني اصل است و معني قول حكما: بيا از لفظ بيلفظ بفهم.
r سحقاً لمن يروي ما لايدري در شأن كسي است كه نسبت بين اسم و مسمي را نميداند.
r شخص واحد اگر گاهي متحرك شد گاهي ساكن ساكنش غير متحرك است و متحركش غير ساكن.
r معني جامد بودن اسم جامد و مشتقبودن اسم مشتق.
r اعتقادات مردم راجع به شخصيتهاي ديني بر اساس خيالات و خرافات است.
r آتش يكي از اسماء خداست انباء ميكند كه خداي تو كارهاي حرارتي ميكند.
r راه رسيدن به مسمي اسم اوست و مراد اسم مشتق است نه اسم جامد.
درس اول «اصول فقه»
r تعريف علم فقه و نسبت علم اصول و فقه با يكديگر.
درس دوم «اصول فقه»
r از بديهيات علم اصول است كه بايد پيغمبر همزبان ما براي ما باشد و نبي مظنون و مشكوك به كار خلق نميآيد.
r قول نبي هم اگر مشكوك يا مظنون باشد مثل همان است كه خود نبي چنين باشد پس هم خود حجت بايد يقيني باشد و هم قول او.
درس سوم «اصول فقه»
r ارسال رسل و انزال كتب دليل آن است كه مختارات خود خلق را خدا براشان ممضي نداشته.
r ادعاي رسولان به دليل تقرير و تسديد در حد يقين براي ما ثابت ميشود.
r تمام ادعاي انبياء اين است كه خير و شر شما را ميدانيم و بايد مطيع ما باشيد.
r فقه احكام الله است و دليل آن از جانب خدا آمده كه اقوال و افعال و تقرير انبياست.
r امر ادله منحصر است به كتاب و سنت اما اجماع و عقل بنفسهما بدون كتاب و سنت حجت نيست.
r چنانكه نفس راوي حجت نيست ولي از حيث روايت حجت است نفس اجماع هم حجت نيست ولي از حيث ايصال به قول يا فعل يا تقرير معصوم حجت است.
درس چهارم «اصول فقه»
r بيان انواع روحيات انسانها كه بعضي جمادند بعضي نباتند و بعضي هم حيوانند.
r خداوند اضافه بر جماديت و نباتيت و حيوانيت عقلي را هم در انسانها قرار داده كه انبياء را تصديق ميكنند.
r به حواس نباتي و طبايع حيواني و مشاعر انساني نميتوان حليت و حرمت امور را درك كرد و فقط راه شناختن اين امر حجتهاي خدايند.
درس پنجم «اصول فقه»
r درك عقلهاي ما در احكام شرع حجت نيست براي احدي.
r در اين زمانها هر اجماعي كه قول معصوم در آن نيست هيچ حجت نيست.
r اجماع اگرچه در آيه قرآن يا حديث حجت شمرده شده ولي مراد هر اجماعي نيست.
درس ششم
r بيان اينكه مراد از حجيت اجماع نفس هيئت اجماع نيست چرا كه در زمان ائمه اجماع داخل ادله نبوده.
r شيعه قول و فعل و رضاي معصوم را حجت ميداند، سني هم قول پيغمبر را حجت ميداند.
r ديگران چنان حجيت به اجماع دادهاند كه حتي قول معصوم را هم به اجماع رد ميكنند.
درس هفتم «اصول فقه»
r نظر سيد مرتضي و اخباريها درباره اجماع كه در ميان اصحاب ائمه: مطرح نبوده و اعتباري ندارد.
r بيان بطلان اجماع مركب و اينكه چنين اجماعي از ادله نميباشد.
درس هشتم «اصول فقه»
r نظر ما در اجماع و جمعيت قول امام7 است.
r اگر دين بخواهد مخفي باشد، در اين صورت اگر نباشد بهتر است و الا بايد واضح و آشكار باشد.
r بيان اعتقاد مخطئه و مصوبه.
r كم و زياد بودن تعداد جمعيت در اجماع مطرح نيست لكن بودن قول معصوم در اجماع ملاك است كه اگر قول معصوم باشد در اجماع فبها و الا اعتباري ندارد.
درس نهم «اصول فقه»
r دليل عقل در صورتي حجت است كه منتهي به قول يا فعل يا تقرير حجت7 باشد.
r همان عقل كه ارسال رسل و انزال كتب را لازم ميشمارد همان عقل حكم ميكند كه هرچه منتسب به انبياء نيست حجت نيست.
r اگر علم اصول مشهور لازم بود بايد انبياء اين علم را به امت خود تعليم ميفرمودند.
r جميع آنچه لازم داريم در دين حجت بايد بيان كند حال امر براي فور است يا تراخي يا براي تكرار است يا مرة همه را او به مكلفين بايد بفهماند هرچه از طرف او دليل ندارد از دين ما نيست.
درس دهم «اصول فقه»
r عقل و اجماع به طور مطلق حجت نيست.
r عقل در اينكه خدايي داريم و پيغمبر در ميان امت لازم است و امثال اينها در اين مسائل حجت است.
r جميع مسائل اصولي كه اصلش از احاديث نيست جميعش مردود است.
r آيات قرآن محكم و متشابه، ناسخ و منسوخ دارد و شارح ميخواهد و شارح آن حجج: هستند.
درس يازدهم «اصول فقه»
r اصول براي استنباط احكام بايد اصولي باشد كه خود معصوم7 قاعده و اصل قرار داده.
r بيان اينكه ديگران نميتوانند براي صاحب شريعت در شرع او مراد از اصطلاحاتش را اظهار كنند.
r اصول و قواعد اصوليين مفيد مظنه هم براي رسيدن به مرادات الهي نميباشد.
r فرق قواعد و اصولي كه شارع وضع كرده با اصولي كه اصوليين وضع كردهاند.
r قواعدي كه براي حالت شك و وهم بيان شد براي بيان وظيفه مكلف است نه اينكه بخواهند اصل شك و يا وهم را برطرف فرمايند.
درس دوازدهم «اصول فقه»
r اين قواعدي كه وضع شده و حديث ندارد يا آيه ندارد هيچ يكش قواعد دين ما نيست.
r قرآن بدون حديث همهاش مجملات است و مراد خدا حتي در يك حرفش پيش غير آلمحمد: نيست.
r اصول گذاردن در ميان جماعتي كار رئيس و حجت است.
r بيان اينكه يكي از اصول اين است كه فرمودند: حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة حكمي كه براي يك نفر گفته شده براي همه خواهد بود.
درس سيزدهم «اصول فقه»
r بيان اينكه يكي از اصولي كه ائمه: قرار دادند اين است: لاتنقض اليقين الا بيقين مثله و بيان مصاديق آن.
r اصل استصحاب چيست؟ و بيان بطلان اين اصل.
r استصحاب قياس حالت مجهول است به حالت معلوم.
درس چهاردهم «اصول فقه»
r بيان اينكه يكي از اصولي را كه ائمه: وضع فرمودند اين است: حلال بين و حرام بين و شبهات بين ذلك فمن اقتحم في الشبهات وقع في الهلكات.
r شارع7 اصولي را كه قرار ميدهد با يكديگر منافات و تعارض ندارد.
r آنچه از اصول كه از روايات اخذ شده ما امتثال فرمان حجت را داريم نه رعايت اصول وضع شده در علم اصول و آنچه هم كه در روايات نيست كه اعتباري براي آنها نميباشد.
r يكي از اصول مهم اين است كه مكلف به شئ معلوم بايد باشد لايكلف الله نفساً . . .
درس پانزدهم «اصول فقه»
r از جمله اصول محكمه اينست كه احكام هرچه باشد جميع مفهومها حجت است براي ما.
r شبههاي كه فخررازي درباره عصمت حجتها عنوان ميكند.
r از جمله اصول، اصل موضوعات احكام، اشياء بالفعل است نه آنچه در امكان است.
r حسن و قبح اشياء شرعي است يا عقلي؟ بيان نظريه علماء شيعه و سني و نظر اهل حق.
r از جمله اسباب اوليه رسيدن نافعها به انسان حجج: هستند به شرطي كه ايمان به ايشان داشته باشي.
درس شانزدهم «اصول فقه»
r حسن و قبح اشياء عقلي است اما لازم نيست كه همهاش را ما بدانيم خدا ميداند و به خلق تعليم ميكند.
r حسن و قبح اشياء اگرچه عقلي است و مطابق واقع است ولي اوامر و نواهي شرعي بر اساس مفاهيم مكلفين است و الا بايد مكلفين علم غيب داشته باشند كه مطابق حاق واقع عمل كنند.
r شرع چنين قرار داده كه نفع مفهومي خود را به چنگ آوريم و ضار مفهومي خود را اجتناب كنيم.
r خطاي مجتهد درباره خودش و مقلدش ممضي است و چون متوجه شد برميگردد.
درس هفدهم «اصول فقه»
r معقول نيست مرادات خدا مجهول باشد مطلقاً. ان علينا بيانه؛ اين يكي از اصول است.
r بر خداست تفهيم اوامر و نواهيش پس اگر از امر وجوب اراده كرده يا ندب بايد او بفهماند.
r حجت بودن مفهوم شرط يا عدد يا موافق و غيره همه را بايد شارع با قرائن بفهماند تا حجت باشد.
r بيان احكام در همه جا با خداست و وظيفه ما اين است كه فقط از ايشان اخذ كنيم.
درس هجدهم «اصول فقه»
r از جمله اصول متفقعليه بين اصوليين و اخباريين اين است كه اگر خبر يا آيهاي ببينيم عام است از خاصش بايد تفحص كرد اگر خاصش پيدا شد به آن عمل كنيم و الا به همان عام عمل كنيم و بيان بطلان اين اصل.
r حكم شرع درباره دو خبر يكي عام يكي خاص مثل حكم دو خبر متعارض است كه به آن دستورالعمل يكي را بر ديگري ترجيح ميدهيم.
r حكم خبر مجمل و مفصل غير عام و خاص است پس در اين صورت بايد به خبر مفصل كه مفسِّر مجمل است عمل كنيم.
درس نوزدهم «اصول فقه»
r اخباريين و اعتقاد ايشان درباره مسدود نبودن راه يقين نسبت به احكام شرعيه.
r اعتقاد اصوليين در مسدود بودن راه يقين نسبت به احكام شرعيه.
r وجه دستهبندي اخبار به موثق و حسن و ضعيف و قبيح و . . . .
درس بيستم «اصول فقه»
r هر محدودي كه نافذ در محدود ديگر نيست محال است بداند آنچه را كه محدود ديگر داراست.
r راه يقين منحصر است به اينكه خداي دانا به غيب و شهاده اگر شخصي را مهلت داد در ادعايش و كذبش را ظاهر نكرد به خاطرجمعي او ميفهميم كه صادق است.
r خداوند عقل را اينجور خلق فرموده كه اگر غرض و مرض خود را بيندازد كناري حق را بفهمد ـ احقاق حق و ابطال باطل كار خداست.
r بيان بعضي وسوسهها كه در دليل تسديد ميشود.
r لفظ حجت و نبي و امام يك سرش به خدا بسته است و يك سرش به مردم.
درس بيستويكم «اصول فقه»
r آنچه را كه ما علم آن را نداريم خود خدا متكفل است مدعي دروغين را رسوا ميكند مدعي به حق را تسديد و تقرير مينمايد.
r كفي بالله شهيداً اگر يك روز جايز باشد حق مشتبه به باطل باشد يا بالعكس يك عمر هم جايز است مشتبه باشد.
r ديگران ميگويند عقل در جزئيات نميتواند يقين پيدا كند اما بزرگان در كلامشان اشاره دارند به اينكه ميشود در جزئيات هم عقل يقين اكتساب نمايد و دفع شبهات اين موضوع.
r در ابطال باطل كفايت ميكند ابطال آنها از يك راه ولي اهل حق تمام ادله خود را بايد داشته باشند.
درس بيستودوم «اصول فقه»
r خداوند اگر اراده خود را به خلق نرساند و ايشان را مؤاخذه كند به ترك فرمانش اين زشتترين ظلم است و البته خداوند منزه است از هر ظلمي.
r بيان اينكه نبوت شخصيه را به دليل عقل ميشود اثبات كرد، اما ديگران به عادت حقانيتش را اثبات ميكنند.
r جملات قرآني لايعلمون، لايوقنون، لايعقلون طعنه به كساني است كه به تقرير خداوند نظر نكردند و متزلزل شدند.
درس بيستوسوم «اصول فقه»
r دليل تسديد بين اثر و مؤثر نيست بلكه همه دليل و برهانها بين محدودات است كه از اندرون و باطن يكديگر خبر ندارند.
r در تمام عبارات و در تمام شرع قرار دادهاند كه تو آن مفهوم خودت را بگيري هيچ كاري به خارج نداشته باشي و دفع شبهاتي كه بر اين اصل وارد ميآيد.
r درباره امور معاملات و افراد عادي هرچه در ظاهر واضح شده ما هم به همان مأمور هستيم و لازم نيست حاق موضوع يقيني باشد ولي حجتهاي خدا بايد ظاهر و باطنشان براي ما يقيني باشد كه بر حق هستند و خلاف رضاي خدا در ايشان راه ندارد و اين به تأييد و تسديد خداوند معلوم ميشود.
r تفسير آيه شريفه در اجراي مصالح بندگان به طوري كه خود خبر ندارند: تحسبهم ايقاظاً و هم رقود و نقلبهم ذات اليمين و ذات الشمال.
درس بيستوچهارم «اصول فقه»
r خداوند فاسق را رسوا كرده به همين كه عملش مخالف قول پيغمبري است كه نبوت او ثابت شده.
r اگر نبي هزار معجزه بياورد و تسديد خدا همراه او نباشد احتمال سحر در كار او ميرود اما اگر تسديد خدا همراه او باشد يك معجزه هم او را كفايت ميكند.
r اصل اقامه حجت ممكن نيست حق باشد و يك آني با باطل مشتبه شود اما ممكن است بعضي به حجت بر حق ايمان نياورند به جهت عرضي يا مرضي و بعد از رفع مانع ايمان بياورند.
r اگر حجتي كه حقانيت او ثابت شده معجزه كوچكي انجام داد و بعد نفر ديگري معجزه بزرگي اظهار كند و بگويد حجت قبلي دروغ گفته اينجا معلوم است نفر دوم درغگوست چرا كه حقانيت نفر اول ثابت شده بود.
درس بيستوپنجم «اصول فقه»
r مثال براي دليل تقرير و تسديد خداوند به مدعي در نزد حاكم و سكوت حاكم در هر ادعايي كه آن مدعي دارد دليل تصديق ادعاي اوست.
r خداوند محكمتر از دليل تسديد خلق نكرده و نخواهد كرد و بيان كيفيت تقرير و تسديد خداوند.
([1]) بعد فرمودند خيلي درس بود خيلي تفصيل داشت، تمام هرچه غير دين است خراب ميشود به اين درس.
([2]) بعد از درس فرمودند: اينها را اگر محكم كنيد آن وقت تاتورهها را ميبينيد به هوا، اگر محكم نكنيد حرفهای مرا اغراق خيال ميكنيد، از غرض خيال میكنيد، بابا آيا میشود امر خدا هزار سال معلوم نباشد و بعد از هزار سال معلوم شود. اگر ميشود پس چرا دو طايفهايم؟ امر خدايي نيامده كه ما مثاب باشيم يا معاقب؟ اينها را مينويسند اما تاتوره است خيال ميكند كتاب نوشته.