04-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد چهارم – چاپ – قسمت دوم

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد چهارم – قسمت دوم

 

«* دروس جلد 4 صفحه 209 *»

درس دوازدهم

 

(دوشنبه 9 رجب‌المرجب سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 210 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:  و لما كان هو9 مظهر اسم اللّه الحي و به حيوة كل حي و هو عقل الكل المدبر لجميع ما سواه و به شعور الكل و عرفانهم بربهم و به يؤدون جميع ما كلفهم اللّه سبحانه و يعملون بمقتضي محبته و يتصفون بصفاته و يتخلقون باخلاقه و به يعبدون الرحمن و يكتسبون الجنان الي آخر.

مطالب حكمت تمامش از يك پستاست از اين جهت آسان است ياد گرفتنش، ولكن در هر جايي لازمه رتبه هست و حفظ آن لازمه رتبه را كسي كه نتواند بكند بسيار مشكل شده براش، از اين جهت است كه هم سهل است هم ممتنع. آسان است در نهايت آساني، مشكل است در نهايت اشكال. راه آسانيش اينكه خدايي كه بيرون است از جميع خلق و يك جور خلق مي‏كند، خدا عقل را آسانتر خلق نكرده كه جسم را مشكل‏تر خلق كند يا برعكس، خدا قدرتي دارد كه جسم را با عقل يك جور به يك آساني خلق مي‏كند كساني كه قدرتشان اندازه و نهايتي دارد كاري براشان آسان است كاري براشان مشكل، بسا ده من را مي‏تواند بردارد بيست من را نمي‏تواند بردارد. اين به جهت اندازه قوت است اما وقتي قدرت بي‏اندازه شد ديگر كاه و كوه و ظاهر و باطن، جميع پيشش علي السوي مي‏شود. حالا فكر كنيد كه چنين قدرتي معني مصدري نيست و چنين قدرتي چيزي عرضي

«* دروس جلد 4 صفحه 211 *»

نيست و چنين قدرتي البته بسته است به قادر خودش.

ان‏شاء اللّه اگر بنا بگذاريد كه همين لفظ نشنويد و بنا باشد توي معني برويد همين كه بنا شد لفظ بشنويد، نشنويد هم نقلي نيست حديث تدريه خير من الف ترويه اين الف ترويه را هم ملتفت باشيد هيچ مرادشان نيست كه بخصوص هزار حديث را بگويي و نفهمي معنيش را يك حديث را معنيش را بداني اين يكي بهتر است از آن هزار حديث كه معنيش را نداني، صدهزار هم بداني و معنيش را نفهمي اين يك حديث بهتر است.

پس در لفظ بدانيد كه هيچ نيست لفظ را خدا خلق كرده بالتبَع، وقتي درست فكر كنيد كه از خواب بيدار شويد مي‏دانيد كه لفظ بالتبع خلق شده. اگر مراد خدا معاني الفاظ نبود الفاظ را خلق نمي‏كرد. آب بيار كه مي‏گويند هيچ كس الف و باء خيال نمي‏كند. در دنيا كسي بگويد آب بيار الف و باء دستش بدهند ريشخند مي‏كنند. تمام معاملات دنيايي آن قدر مسلم شده كه يادتان نيامده در الفاظش فكر كنيد، وضع لفظ براي اين است كه معني را از آن بفهمند در همه جا چنين است، حالا اگر خدا حجت كند كه شما تمام معاملات دنياييتان جميع معاشراتتان جميع الفاظتان معني داشت و هيچ يادتان نبود لفظ، و معني مقصودتان بود، چطور شد پيش خدا كه مي‏آييد بايد الفاظ معني نداشته باشد؟ اين معاني در آن الفاظ هست، اگر پي ببري.

و باز از مشكلات اين شده كه معني را از لفظ بايد فهميد بي‏لفظ. حكما گفته‏اند بيا بشنو و از لفظ بي‏لفظ بفهم،  و اين خيلي گران است بر اين نيمچه ملاها. و اين نيمچه حكيمها مي‏گويند كه اگر لفظ ثمر ندارد چرا مي‏گويي از لفظ بفهم؟ اگر ثمر دارد چرا مي‏گويي بي‏لفظ بفهم؟ تو فكر كن اين الف و باء چه شباهت دارد به آب؟ هيچ شباهت ندارد، حالا آب مگو و اين لفظ را مگو، مردم چه مي‏دانند تو

«* دروس جلد 4 صفحه 212 *»

آب مي‏خواهي. پس بايد لفظ آب را گفت اما بي‏لفظ، بي‏الف و بي‏باء. پس مرادات را از پيَش برويد.

حالا از جمله مراداتي كه بايد از پيش رفت اين است كه تمام اسماء اللّه آنچه مي‏شنويد جميعش از باب اشتقاق است ملتفت باشيد كه اگر اشتقاق توش نباشد لفظي مي‏شود بي‏معني، مثل اينكه زيدي را اسم مي‏گذاري براي آن جثه خارجي هيچ در معني زا و ياء و دال نيست، مردم به معني بناشان نيست نگاه كنند مردم يك لفظي را بي‏معني اسم مي‏گذارند مي‏خواهد معني داشته باشد مي‏خواهد نداشته باشد. اسم پسرش را يا دخترش را سلطان مي‏گذارد مي‏خواهد معني داشته باشد مي‏خواهد نداشته باشد و شما بدانيد اسماءاللّه اين جور نيست.

فلان كس اسم پسرش را قادر گذاشت اين چون جاهل بوده هيچ مناسبتي ملاحظه نكرده، اسماء اشتقاقي مثل اين است كه بگويي زرد، آن چيزي است كه زرد باشد سرخ آن چيزي است كه سرخ باشد گرم آن چيزي است كه گرم باشد سرد آن است كه سرد باشد، اينها اسمهاي مشتقي است كه معني دارد، طويل است قصير است اينها اسمهاي اشتقاقي است. تمام اسماء اللّه بايد اسماء مشتقه باشند و اسم جامدي براي خدا نيست. حالا كه بنا شد اسماء مشتقه باشند پس اسم خدا قادر است پس قدرت بايد داشته باشد اگر نتواند همه كاري بكند بي‏معني مي‏شود، مي‏فرمايند الاسم ما انبأ عن المسمي اسم حقيقتش اشتقاق است، اسم آن چيزي است كه خبر مي‏دهد از مسمي، بسا اسم ظاهري خبر از مسمي ندهد مگر بعد از علم به وضع، اين علم به وضع باز يك جور اشتقاقي توش افتاده است، لكن حالا برخلاف آن معاني مشتقه مردم اسم مي‏گذارند، شما بدانيد اسم بايد تمامش از اين مقوله باشد.

اسم آن چيزي است كه انباء از مسمي كند. پس اين اسمي كه خبر مي‏دهد از

«* دروس جلد 4 صفحه 213 *»

مسمي اگر از مسمي چيزي پيش اسم نباشد پس اين خبرش هم بايد دروغ باشد، ملتفت باشيد. چه فايده مردم بناشان نيست فكر كنند و الا تمام حقايق را از آسمان آوردند و ريختند در ميان مردم، و همه آنها در ميان مردم افتاده و هست، لكن از پي معنيش نمي‏روند، از اين جهت مي‏بيني اين اسمائي را كه مي‏گويند و روايت مي‏كنند و خبر از معني آن ندارند، ثمري كه دارد حجت براشان تمام شده و سحقاً لمن يروي ما لايدري و اغلب مردم، و اين اغلب يعني «تمام كساني كه نمي‏دانند نسبت ميان اسم و مسمي را» داخل اين طايفه افتاده‏اند كه يروي ما لايدري و سحقاً لمن يروي ما لايدري.

پس اسم آن چيزي است كه خبر بدهد از مسمي، اگر از مسمي هيچ پيشش نيست البته كسيكه خبر ندارد از جايي چطور مي‏تواند خبر از آنجا بدهد؟ خبرش لامحاله دروغ مي‏شود، ببينيد زيد خودش خبر مي‏دهد از خودش به شرطي كه بفهميد ان‏شاء اللّه. باز در اينجاها وحشتي ندارد لكن بدانيد اين حرفها حجت است، آنجا نمي‏بريش باز سحقاً لمن يروي ما لايدري پس زيد خودش خبر مي‏دهد از خودش، به اسم خود خبر مي‏دهد از خود. پس زيد مي‏ايستد و مي‏گويد من ايستاده‏ام حالا فكر كنيد زيد اگر بنشيند و بگويد من ايستاده‏ام دروغ است. پس زيد بايد بايستد و بگويد من ايستاده‏ام تا حرفش راست باشد. پس زيدِ ايستاده، ايستاده است. حالا مي‏خواهي بگو زيد خودش ايستاد و خبر داد كه من ايستاده‏ام، مي‏خواهي بگو ايستاد اسم زيد است يا بگوييد اين قائم اين ايستاده. در معاملات دنياييتان هم اصطلاح جميع صاحبان لغات است پس اين زيد ايستاده و اين ايستاده اصطلاح تمام عقلاي عالم و تمام اهل لغات است كه اين ايستاده زيد است عمرو نيست بكر نيست. حالا اين ايستاده اسم زيد است خود زيد نيست، چرا كه زيد مي‏نشيند و ايستاده فاني مي‏شود و زيد فاني نمي‏شود.

«* دروس جلد 4 صفحه 214 *»

اين را ببينيد كه مي‏بينيدش و مي‏توانيد بفهميد مشكل كه نيست فهم اين مطلب، خدا كه هيچ بناش نيست كه چيزي را كه به تو نگفته و به تو ننموده از تو خواسته باشد. لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و لايكلف اللّه نفساً الا ما آتاها ما آتاي خلق چه چيز است آن چيزي است كه در عرصه شما آمده. پس نشسته اسم شماست نه ذات شما به جهتي كه اين را خرابش مي‏كني مي‏ايستي. و ايستاده اسم شماست نه ذات شما به جهتي كه اين را خراب مي‏كني و مي‏نشيني شما اگر همه همين نشسته بوديد نشسته كه خراب مي‏شد شما بايد خراب شويد. پس همه مردم اسماء مشتقه دارند و اين اسماء نماينده مسمي هستند، و هيچ يك نيستند كه بدون اسم خبر بدهند از جايي.

و از اين بيان ان‏شاء اللّه سرّ اين به دستتان باشد كه چرا خدا ارسال رسل كرده؟ بعينه مثل اين مي‏شود كه چرا زيد ايستاده يا نشسته، حتم است و حكم كه زيد يا ايستاده باشد يا نشسته. وضع عالم اين است كه هرچه موجود است يا متحرك باشد يا ساكن، واجب و حتم است چنين باشد و خدا محال قرار نمي‏دهد. پس جسم در عالم وجود پا گذاشته يا متحرك است يا ساكن. ديگر جسمي باشد كه نه متحرك باشد نه ساكن داخل محالات است. پس جسم يا متحرك است يا ساكن. اگر متحرك شد آيا ذات جسم متحرك شده است؟ نه، چرا كه ذات جسم ساكن هم مي‏شود. مي‏بيني جايي متحرك است جايي ساكن و اين دو غير يكديگرند. به همين‏طور در جسم كه نگاه مي‏كني اگر چه يك چيز به نظر مي‏آيد لكن وقتي متحرك است وقتي ساكن است، پس متحرك و ساكن دو چيزند. همين جور كه پهلوي هم كه هستند دو چيزند گاهي هم كه متحرك شوند گاهي ساكن باز دو چيزند. باز عوام الناس كه عقلشان به چشمشان است نمي‏فهمند و شما سعي كنيد چشمتان همراه عقلتان ببيند نه عقلتان همراه چشمتان بفهمد. انسان عاقل

«* دروس جلد 4 صفحه 215 *»

چشمش همراه عقلش بايد بيايد. آنهايي كه عارفند به همين زمين و به همين آسمان نگاه مي‏كنند، و همان‏جور چيزهايي كه جهال نگاه مي‏كنند نگاه مي‏كنند و خدا حكمت را ريخته روي هم. اين است كه فرمايش مي‏كند و كأيّن من آية في السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون روش راه مي‏روند و نمي‏دانند كجا راه مي‏روند، تقصيرشان اين است كه اينها عقلشان را تابع چشم مي‏كنند، چشم را همراه عقل ببريد آيات را مي‏بينيد در آسمان و زمين، حالا فكر كنيد كه اگر دو چيز را پهلوي هم بگذاري يكي متحرك يكي ساكن و بگويي اين متحرك غير اين ساكن است، مردم اين را زود قبول مي‏كنند، به جهتي كه عقلشان تابع چشمشان است و همين‏طور هم هست البته اين غير آن است و واضح است كه غير آن است. اما چيزي كه وقتي متحرك باشد و وقتي ساكن اين متحرك و اين ساكن را نمي‏گويند دو چيز است.

چه كنم از بس مطالب اينجور واضح است آدم خجالت مي‏كشد بگويد، مي‏گويند خوب حالا اين درس شد علم شد كه آدم بنشيند و معطل كند مردم را كه دو چيز را پهلوي هم كه گذاردي دو تاست، همه وضع حكيم اين است. پس اين مردم همين كه دو چيز را پهلوي هم ديدند يكي متحرك يكي ساكن، زود قبول مي‏كنند كه اين دو تاست، آسمان مي‏گردد زمين ساكن است قبول مي‏كنند كه اين دو تاست، اما چيزي باشد گاهي متحرك گاهي ساكن مي‏گويند اين متحرك و اين ساكن يك چيز است، و اين به جهت اين است كه عقلشان را تابع چشمشان كرده‏اند حالا شما چشمتان را تابع عقلتان كنيد كه در جايي كه مي‏خواهد مخفي شود فريب چشمتان را مخوريد.

پس شخص واحد اگر گاهي متحرك شود گاهي ساكن ساكنش غير متحرك است متحركش غير ساكن است. حالا نيمچه ملا هم كه هست مي‏گويد «ذات زيد

«* دروس جلد 4 صفحه 216 *»

متحرك است ذات زيد ساكن است» چطور شد آن دو تا كه پهلوي هم بود دوتا بود؟ بله ماده‏اش دوتا است. اين، يك ماده است. شما ملتفت باشيد اين به محضي كه متحرك شد ديگر ساكن اسمش نيست باز ساكن ماده‏ايست كه در سكون در آمده به محضي كه ساكن شد ديگر متحرك نيست. پس ساكن و متحرك هميشه نقيض يكديگرند. ديگر ضدين آن چيزي است كه افتراقشان شايد اما جمعشان نشايد. نقيضين آن است كه نه جمعشان شايد نه افتراقشان. اگر دو ماده را خيال كني يكيش گرم يكيش سرد اينها ضدين مي‏شود اما ماده واحده لامحاله وقتي كه متحرك است سكونش بايد به عالم فنا رود، نباشد و وقتي ساكن است حركتش بايد به عالم فنا رود، نباشد. بسياري از ضدين در منظر در ماده واحده‏شان كه آوردي نقيضين مي‏شوند. پس هرچه پا به عالم وجود گذارده در ميانه نقيضين واقع است و نمي‏شود در ميانه نقيضين واقعش نكرد. نظم خلقت بر اين است، از اين است كه مي‏فرمايند بمضادته بين الاشياء علم ان لا ضد له حالا اين را مي‏شنوند كتابها كه پيشتان است شرحهاش را كه كرده‏اند برداريد ببينيد. واللّه بوش را نبرده‏اند. كان و يكون را هم كه مي‏دانند مبتدا و خبرش را مي‏دانند فصيح و غير فصيحش را هم خيال مي‏كنند مي‏دانند و بويي نبرده‏اند.

حرفها توي هم ريخته مي‏شود، كلام فصيح يا كلام بليغ را مردم نمي‏دانند كدام است، مردم تمامشان توي لفظ گيرند. كلام فصيح آن است كه مطلب را به طوري بگويند كه تمام مطلب گفته شده باشد، بليغ آن است كه طوري بگويند كه مطلب را برساند. نه كلام فصيح اين است كه مسجع و مقفا بگويند. تمام كساني كه در معاني وبيان فرو رفته‏اند از اينها غافل شده‏اند از اين جهت فصاحت قرآن را هنوز نفهميده‏اند، در الم اعهد مي‏گويند ركاكت دارد به جهتي كه الف حرف حلق است عين حرف حلق است هاء حرف حلق در گفتنش مشكلتر است پس فصيح نيست

«* دروس جلد 4 صفحه 217 *»

بليغ نيست، گفتنش اشكالي دارد ركاكت دارد فصيح نيست.

فصيح كدام است مثل يا ارض ابلعي ماءك اين فصيح است اما الم اعهد فصيح نيست، اين فصيح است به جهتي كه قافش از كجاست ياءش از كجاست لامش از كجا انسان آسانش است بگويد، پس قيل يا ارض ابلعي ماءك فصيح است اما الم اعهد فصيح نيست. حالا چه عذر مي‏خواهند، بله در تمام قرآن يك كلام غير فصيح باشد نقلي نيست، شما ان‏شاء اللّه فكر كنيد هيج نبوده‏اند توي معني. كلام فصيح آن است كه مطلب را به طوري بگويند كه تمام مطلب گفته شده باشد، و كلام بليغ آن است كه مطلب را برساند دخلي به اينكه الف از حروف حلق است باش شفوي است ندارد.

خلاصه برويم بر سر مطلب، مطلب اين است كه اسم بايد انباء كند از مسمي، وضع خلق بر اين است كه تمام جاها چنين قرار داده كه ـ بمضادته بين الاشياء همه جا چنين است كه ـ اسماء بايد دلالت كنند بر مشتقات. و همچنين اسماء چون متعددند داد مي‏زنند كه ما متعدديم و مسمي چون واحد است فرياد مي‏زند كه من واحدم، و واحد متعدد نيست و متعدد واحد نيست. خدا داد مي‌كند للّه الاسماء الحسني فادعوه بها چون اسماء متعدده دارد واحد است. اگر اسماء متعدده نداشت واحد نبود.

اگر نباشد چيزي كه گاهي متحرك باشد گاهي ساكن، نيست در جسم. فكر كن كه آسان است جسم تا هست يا متحرك است يا ساكن، نمي‏شود جسمي خيالش كني موجود باشد و نه بجنبد و نه نجنبد. پس دليل اينكه جسم نه متحرك است نه ساكن همين كه هم متحرك است هم ساكن دليل اينكه خدا واحد است همين كه اسماء متعدده دارد. اسماء جامده معني توش نيست، اسماء مشتقه معني توش است. باز اين يك نصيحتي است كه عرض مي‏كنم اگر فراموش نكنيد ان‏شاء

«* دروس جلد 4 صفحه 218 *»

اللّه من حرفها را خيلي پوست كنده مي‏گويم اما خاطرجمعم كه كم ضبط مي‏شود. كسي كه اهلش بوده او ضبط مي‏كند همه را بر سر جاش مي‏گذارد كسي كه اهلش نبوده همين جور حالت از براش هست، الف و باء براي آب از اسماء جامده است. الفش رطب نيست باش سيال نيست آب آن جسم رطب سيال است. آن رطوبت آب نماينده آب است و سيلان آب نماينده آب است. نه آب كه مي‏گويم الف و باء را مي‏خواهم، و نه سيلان كه مي‏گويم سين و ياء و لام و نون را مي‏خواهم. همچنين متحركي كه مي‏گويم و ساكني كه مي‏گويم. يك خورده بگيريدش تا مغرور نشويد به آن الفاظ كه بسم اللّه بايد هر كار را كرد وقتي معني توش هست بسم اللّه گفته‏اي. مي‏گويي فلان چيز متحرك است فلان ساكن است ميم و تاء و حاء و راء و كاف كه متحرك نيست سين و الف و كاف و نون كه ساكن نيست، بدانيد اينها از جوامدند كه تو اسم گذارده‏اي. مشتق كدام است؟ متحرك آن است كه راه مي‏رود ساكن آن است كه نمي‏جنبد، اين اسم است اسم واقعي حقيقي، اسم مشتق است. اسم جامد فعلي از او ناشي نيست ايني كه توي كاغذ مي‏نويسي و توي هوا مي‏اندازي نه متحرك است نه ساكن. الفاظ نه متحركند نه ساكن.

حالا به همين جور خدا تمام اسمائش مشتقه است، بله وقتي اين اسماء مشتقه را خواستند به تو برسانند به علمِ به وضع، به يكپاره الفاظ اين متحرك را هم گفتند اين شرطش علم به وضع است، بدانيد اينها اسماء جامده هستند، اسماء جامده، مي‏خواهي مكرر بگو، مي‏خواهي مگو فايده‏اي ندارد. اينهمه مردم زور مي‏زنند كه يا اللّه را بلند بگو مكرر بگو، بيشتر بگو اي خدا، چه خبر است مگر خدا كر است كه فرياد مي‏كني؟ مگر خدا در عرش نشسته كه بايد فرياد كرد بايد هي زور زد و نفس زد؟ مگر در خانه خدا در خانه پادشاه است كه بايد داد زد؟ فكر كنيد ببينيد كه مردم هيچ دستشان نيست.

«* دروس جلد 4 صفحه 219 *»

تمامشان در اسماء جامده گيرند، نگوييد خدا را خوانديم به همين كه گفتيم يا اللّه يا رحمن يا رحيم، به گفتن تنها نيست اينها اسماء مشتقه است فلان كس سلطان اسمش است سلطان آن است كه سلطنت داشته باشد قوت داشته باشد پول داشته باشد زور داشته باشد. كسي كه اسمش سلطان است و كاري از او نمي‏آيد رعيت است اسماء سميتموها انتم و آباؤكم فلان شكلي كه از طلا يا نقره ساخته‏اند به هميني كه اسمش خداست، آيا حالا خدا شد؟ همين كه تو اسمش را خدا گذاردي خدا نمي‏شود، اسمي گذاردي جامد فكر كن ببين اين گوش دارد؟! صدات را مي‏شنود؟ نه. آيا مي‏فهمد مطلب تو را؟ نه. اي احمق فرضاً اگر هم بشنود و فرضاً اگر بفهمد مطلب تو را مثل اينكه اتفاق اگر انساني را خدا گرفته باشي اينجور بتها گوش هم دارند و مطلبت را هم مي‏فهمند، مي‏خواهند كه يك كاري برات بكنند آيا مي‏توانند؟ خوب حالا خواست يك كاري هم برات بكند حالا كه نمي‏تواند چه كند؟ خوب حالا تو اسمش را گذاشتي خدا رفتي پيشش حاجاتت را هم گفتي صدات را كه نشنيد مطلبت را كه نفهميد، يا خير فهميد و دلش هم خواست به تو بدهد، ندارد كه بدهد، نمي‏تواند بدهد. و اگر از اين راه برآيي و فكر كني خيلي از غلوها از سرت مي‏رود، مي‏فهمي كه خيلي از عرفانها بجز بخار معده هيچ نيست.

يكي را مي‏بيني مي‏گويد فلان مرشد را كه توجه كني كارت درست مي‏شود. و اگر توجه كردي خدا رحم كند كه كارت درست نشود كه بلكه پشيمان شوي و برگردي و گمراه نشوي. و اگر شيطان پنبه گذارد كه توجهي كردي و اتفاق كارت هم درست شد مي‏روي و گمراه هم مي‏شوي. قرار اين مردم اين است كه مي‏روند امامزاده طاقچه‏اي براي خودشان درست مي‏كنند درختي را جل مي‏بندند كه اين درخت پير است، اينجا پير دارد. پير دارد يعني چه؟ كوهها خيلي پيرترند خيلي پيرترند خيلي پير دارند. هرچه عمرش خيلي شد حالا پير دارد. پس بدانيد اينها

«* دروس جلد 4 صفحه 220 *»

نيست مگر اسماء سميتموها انتم و آباؤكم. آخر تو عاقلي ببين اين بت چشم دارد؟ نه. گوش دارد؟ نه. كاري از او مي‏آيد؟ نه، مي‏روند روش تغوط مي‏كنند كاري نمي‏كند نمي‏فهمد، بتي داشتند در زمانهاي قديم شغالي روي كله‏اش رفته بود تغوط كرده بود وقتي آمدند ديدند نذرها و نيازها كردند كه حالا خداي ما بر ما غضب مي‏كند كه با او چنين كرده‏اند. بابا خدايي كه روي كله‏اش تغوط مي‏كنند خدا نيست، چرا تو بايد آن را خدا بداني. سنگ خدا نيست درخت خدا نيست.

از همين قبيل است اتخاذ حيوانات را آلهه، مي‏روند گاو مي‏پرستند گاو را حرمت مي‏كنند و اين گاو در ميان حيوانات ضرب المثل است كه به هر كس طعن مي‏خواهند بزنند مي‏گويند مثل گاو است، از بس سفيه و نافهم و گه خور است ضرب المثل شده. گاو را چرا بايد بپرستيد؟ ديگر آنكه هندو است و گبر است اين فكر را نمي‏كند و گاو را مي‏پرستد و حرمت مي‏كند. خير، گاو نباشد ستاره باشد، ستاره را چرا بايد پرستيد؟ اين ستاره خالقي دارد آن خالق چراغي است روشن كرده براي تو، تو خالقش را بپرست كه اين روشني را براي تو قرار داده.

ديگر بخصوص شمس را سجده كردن و قمر را سجده كردن براي چه؟ پس سجده مكن براي شمس و براي قمر، تو او را بپرست كه آنها را مي‏سازد، چرا براي اينها سجده مي‏كني. به همين انسانهايي كه خيلي چيزها را راه مي‏برند لكن خودشان عاجزند حالا آدم خوبي است برو التماس دعا از او بكن. ديگر بخصوص خودت بيا بده به من نمي‏تواند بدهد، ديگر اگر ندادي مي‏رنجد. و چقدرها كه خيال مي‏كنند كه آدم خداست، از او مي‏خواهند كه بيا بده، چند مرتبه كه گفت ندادي مي‏بيني پس فردا بر مي‏گردد، مي‏گويد اين هيچ كار از او نمي‏آيد اين خدا نيست. خوب مگر يك وقتي ادعا كرده بود اين كه من خدايم؟ نه آن وقت خدا بود نه حالا نه بعد. و اغلب اغلب رنجشها همه‏اش از همين راهها است توقعات زياد از آدم دارند. توي

«* دروس جلد 4 صفحه 221 *»

دلش نيت مي‏كند چيزي را، و از قضا همانطور هم مي‏شود يكدفعه مي‏بيني شد خدا. يكدفعه كه نشد ديگر آن وقت اين كافر است اين نجس است. اين كاري از او نمي‏آيد اين خدا نيست. بابا اين خدا نيست، مسلمان كه هست چرا بايد كافر باشد؟ پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بدانيد كه خدا اسمش مشتق است اينها همه اسماء جامده‏اند، هيچ ندارند مگر علم به وضعي پيدا كني آن وقت اسماء جامده دلالت كنند.

پس المتحركي كه روي كاغذ مي‏نويسي متحرك نيست، اين اسمِ آني است كه راه مي‏رود و هكذا ساكنش. به همين جور بدانيد حقيقت تمام اسماء اللّه جميعش اسماء مشتقه است، و تمام اسماء خدا اگر مشتق نباشند و اسماء جامده باشند كاري نمي‏توانند بكنند تأثيري براي آنها نيست.

آب يعني جسم رطب و بارد و سيال، الف و باء رفع عطش نمي‏كند گياه نمي‏روياند، پس آب واقعاً داخل اسماء مشتقه خداست. آب جسم حي خدا و اسم محيي خدا است و به حيوة كل شي‏ء خدا نازل مي‏كند آب را ليحيي به بلدة ميتا پس اين اسم مشتق خداست، ديگر از اين راه فكر كني مي‏فهمي كه آتش خارجي اسم مشتق خداست، خداست گرم‌كننده اطاق تو وقتي آتش توش ببري. آتش همه جا بد نيست بلكه آتش چيز خوبي است، و حرفها توي هم ريخته مي‏شود اما هر گوشه‏ايش براي جايي خوب است. جهنم تمامش عبد مطيع خداست فرمان بردار، تمام جهنم مثل يك شتري است، شتر بنيه‏اش بسيار قوي است اما سر ريسمانش را به دست بچه بدهي هر جا آن بچه او را بكشد مي‏رود و مطيع است. همين‏طور تمام جهنم را مهار مي‏كنند و به دست ملائكه مي‏دهند و مي‏كشند آن را ملائكه. و مطيع است معصوم است جهنم، هر كه را مي‏گويد بگير جلدي مي‏گيرد هر كه را مي‏گويد بسوزان مي‏سوزاند هر كه را مي‏گويد واگذار وامي‏گذارد. پس جهنم مطيع است و منقاد لكن حالا عذاب است به جان كفار افتاده، كفار اين عذاب را به جان خود

«* دروس جلد 4 صفحه 222 *»

خريده‏اند. خلاصه آتش بد نيست خدا بد نيافريده، آتش اگر نبود ربع كارهاي دنيا بر زمين بود. چرت اگر نمي‏زنيد مي‏دانيد همه حرفها است كه گفتم. آتش يعني آن حرارتي كه در عالم بايد كارها بكند، يكي از اسماء اللّه همين است كه ظاهر شده و اِنباء كرده كه خداي تو كارهاي حرارتي مي‏كند. حالا ببين ربع كارهاي دنيا از چيز حار درست مي‏شود اين همه معادن از آتش به عمل مي‏آيد، از حار به عمل مي‏آيد حار كه گفتي شمس و هر چيز گرمي آتش است. پس ربع كارهاي دنيا به اسم الحار خدا درست مي‏شود اين اسم كوني خداست. لكن اسماء توقيفيه است به جهت آنكه يكپاره اسماء را چون خير در مردم نيست برداشته‏اند، نگفته‏اند يكپاره را هم گفته‏اند.

پس حقيقتا اللّه نور السموات و الارض هيچ اغراق نكرده خدا حقيقتاً خداست وحده لاشريك له نور آسمان و زمين است. اما اين زمين و اين آسمان را كه خدا مي‏خواهد روشن كند همين آفتاب اسم النور خداست، اسم مشتق خداست. اين نوري كه نون و واو و راء باشد نور نيست هرچه دعوت كني يا نور يا نور در اطاق تاريك هيچ روشن نمي‏شود، به جهتي كه اين اسم جامد است، اسم جامد نور ندارد جايي را روشن نمي‏كند. اسم مشتق آفتاب است، ملتفت باش نمي‏خواهم آفتاب پرستت كنم مي‏خواهم هوشيار شوي و الا بسا همين حرفها را ياد مي‏گيري بسا خيال كني آفتاب پرستي را.

لكن تو بدان آفتاب خدا نيست و نمي‏گويم آفتاب بپرست، لكن بپرست كسي را كه آفتاب اسم اوست آفتاب را كه مي‏بيني حرمت كن چنانكه دستورالعملت داده‏اند كه رو به آفتاب بول و غايط مكن، بي‏حرمتي مكن چرا كه آفتاب اسم اللّه است كه اگر بايستي رو به آفتاب بول كني آن را مكروه قرار داده‏اند، بسا بعضي از فقها حرام دانسته‏اند. پس اسم اللّه است اما اللّه نيست اسم اللّه مشتق است. حالا كه مي‏خواهي روشن شوي برو در آفتاب جلدي روشن مي‏شوي، اين دعاي مستجاب

«* دروس جلد 4 صفحه 223 *»

است اگر دعوت مي‏كني اسم مشتق را اجابت همراهش است، آن اسم را هر كه بخواند خدا اجابت مي‏كند. اما اينجا هي بگو آفتاب آفتاب اجابتي توش نيست، اين اسم جامد است. تو بگذار اسم جامد را روي اسم مشتق و دعوت كن ببين چطور اجابت مي‏كند.

پس مغرور مشويد به اسماء جامده كه اينها اسم اسمند، و آن اسماء در تمام عوالم هست ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس آفتاب واللّه نور آسمان و زمين است و اسم خداست. اسم است و اسم غير از مسمي است. پس اگر كسي بگويد اين آفتاب خودش خداست كافر است. كسي بگويد اين آفتاب يك خداي ما است و خدا هم خداي ما است. آفتاب خداي كوچك و خدا خداي بزرگ است مشرك شده.

اگر اسم را دعوت كني بي‏مسمي كافري، مسمي را بي‏اسم دعوت كني كافري، مسمي را با اسم دعوت كني مشركي، اما اسم را بخوان و مسمي را بخوان چرا كه بي‏اسم رو به مسمي نمي‏تواني بروي، خيال مكن به اسم جامد رو به مسمي مي‏تواني بروي. چرا در اطاقت كه نشسته‏اي زيد را نمي‏بيني؟ هرچه زيد زيد بگويي به زيد نمي‏رسي. اين به جهت آن است كه به اسم جامد نگفته‏اند كه به مسمي برس، پس اسم مشتق اسم زيد است. اسم مشتق زيد كدام است. برو ببين زيد ايستاده است اين ايستاده اسم زيد است اين زيد نيست چرا كه مي‏نشيند. پس به اسم مشتق اگر رفتي پيش زيد، پيش زيد رفته‏اي.

و اگر اسم را نخواستي و گفتي من چكار دارم به قائم، من مي‏روم پيش خود زيد، مي‏گويم همچو زيدي خدا خلق نكرده كه نه متحرك باشد نه ساكن، بلكه تو خيالي كرده‏اي و اسم آن خيال را آن هواي خودت را يا زيد گذارده‌اي يا خدا يا پير يا پيغمبر، اين خيال تو كاري از او نمي‏آيد. فرضاً اگر دلش هم بخواهد بدهد

«* دروس جلد 4 صفحه 224 *»

نمي‏تواند بدهد.

پس اين اسم آفتاب اسم خداست، مستقلاً بخواني او را كافري، خدا را به اين اسم نخواني باز كافري، هيچ دعوت نكرده‏اي خدا را. لكن برو برابر آفتاب و بدان آفتاب اسم‌اللّه است و خدا را آنجا بخوان، آن وقت خدا را خوانده‏اي. و نه اين است كه آفتاب و خدا با هم كار مي‏كنند بلكه خداست وحده لاشريك له نوراني كننده آسمان و زمين. اما همين‌جور روشن‌كننده است كه آفتاب را مي‏آفريند و آسمان و زمين را روشن مي‏كند، وقتي چراغ روشن شد خداست روشن كننده اطاق ما، خداست رفع كننده حاجت ما وحده لاشريك له، هيچ كس شريك او نيست وكيل او نيست وزير او نيست بلكه داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء.

پس اسماء تمامشان اشتقاق دارند، دقت كه مي‏كني اسم المحيي ظاهرِ خدا، اسمي كه محيي است و در عالم جسم ظاهر شده از براي جميع صاحبان حيات، اين آب است. و اين آب اسم مشتق خداست و چون اين اسمِ مشتق خداست، اين را استعمالش كن همان جوري كه گفته‏اند همه‏اش نعمت است و راحت است و حيات. همين را بيجا به كارش ببر غرقت مي‏كند، و به سوء اختيار خودت نعمت خدا را عذاب كرده‏اي براي خودت، نه آتش تنها عذاب مي‏شود. بلكه آب را هم مسلط كني بر خانه‏ات خراب مي‏كند اموالت را ضايع مي‏كند، و زراعت را فاسد مي‏كند. به اندازه بدهي به زراعت نعمت خدا است و اسم المحيي خداست و جعلنا من الماء كل شي‏ء حيّ همين‏طور آفتاب اسم النور خداست همه جا در هر عالمي اين آفتاب اسم النور خداست، نهايت در عالم جسم آفتاب جسماني مي‏آرند در قيامت هم آفتابي مي‏آرند. در آن عالم پيغمبر است آفتاب، آفتاب است و دارد راه مي‏رود، و آن عالم را روشن مي‏كند. خلاصه پس تمام آنچه مي‏بينيد يك اسم

«* دروس جلد 4 صفحه 225 *»

جامدي دارند يك اسم مشتقي، اسم جامدشان به كار نمي‏آيد طلب هم نكنيد. طلب كن براي اينكه به اسم مشتق برسي، آن وقت برو پيشش في‏الفور حاجت تو را روا مي‏كند، همين‏طور ربع كارها به خاك مي‏گذرد اگر اسم مشتق به دست آوردي. اما اين خاك اسم جامد است خاء و الف و كاف است. همچنين ربع كارها به آب مي‏گذرد اگر اسم مشتق بخواني، همچنين ربع كارها به هوا مي‏گذرد اين هوا ترويح مي‏كند بدن مردم را، بدن حيوانات را. اين درختها اگر توي هوا سر بيرون نيارند زير خاك كه بزرگ نمي‏شوند. پس ببين كه باز ربع كارها به اين اسم مشتق درست مي‏شود. پس به اين نظر تمام آنچه خلق شده اگر درست نگاه كني مي‏بيني اسماء اللهند و همه اسماء مشتقه هستند، و تمام ابوابند اما از هر بابي فيضي مي‏دهند. از يكجا سرد مي‏كنند از يكجا گرم مي‏كنند. تو ببين طالب چه هستي پيش آن باب برو و حاجت خود را بگير، حتي آنكه به سوء اختيار خودت اگر طالب شر شدي منعي نمي‏كنند مي‏خواهي غرق كني خودت را در آب كه انداختي غرق مي‏شوي تقصير از خدا نيست كه دريا خلق كرده، اگر خلق نكرده بود ربع كارهاي دنيا به زمين بود.

حالا خداي عالم حكيم علي‌الاطلاق تابع عقل فلان خر بشود و آب خلق نكند كه فلان خر كه مي‏خواهد خود را بيندازد غرق نشود، اين خيال خام است. خدا چشمت داده گوشت داده عقلت داده خود را مينداز در دريا تا غرق نشوي و هلاك نشوي. بله اگر نبود من هلاك نمي‏شدم، اگر آب نبود تو هم نبودي كه هلاك شوي.

از اين راه بيابيد كه شيطان اگر نبود من هلاك نمي‏شدم، نه شيطان هم بايد باشد او هم جني بود در روز اول معصيت خدا را كرد شيطان شد، تو مي‏خواهي هلاك نشوي اطاعتش را مكن تا هلاك نشوي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين

 

 

دروس

 

اصول فقه

 

«* دروس جلد 4 صفحه 227 *»

درس اول

 

(دوشنبه 14 ربيع‌الثاني سنه 1296)

 

«* دروس جلد 4 صفحه 228 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

اصل علم فقه و علم اصول را مردم تعريف‏ها كرده‏اند. مشايخ هم ـ شيخ و سيد – جاي بخصوص نايستاده‏اند در جرح و تعديل آن، لكن آقاي مرحوم خودشان تعريفي براي علم فقه و اصول كرده‏اند و موافق عقل و نقل همه جا درست مي‏آيد.

مي‏فرمايند «علم فقه علمي است به كيفيت معاملات عبد با رب» ديگر اين علم فقه در عالم حقايق است همين فقه مي‏شود علم حكمت، در اخبار هم كه فقيه مي‏گويند يعني فهيم. فقه را آن جوري كه آنها تعريف كرده‏اند آنست كه تنطق در افعال مكلفين مي‏كند، و اين تعريفشان جامع نيست كه همه جا را بگيرد. چون آقاي مرحوم ديدند تعريف جامعي نيست چنانكه خودشان هم بر اين تعريف ايرادات كرده‏اند چون تعريف ناقصي بوده از آن اعراض كرده‏اند. پس خودشان اينجور تعريف كرده‏اند كه علم فقه تمامش همين است كه شخص مكلف بداند چه جور با خداي خود سلوك كند، و اين تعريف اعم مي‏شود از فقه ظاهري. پس اين اگر در عالم حقايق واقع شد علم حكمت مي‏شود، و اگر در عالم خيالات و عالم برزخ واقع شد علم طريقت مي‏شود، و اگر در عالم ظاهر واقع شد علم شريعت مي‏شود.

«* دروس جلد 4 صفحه 229 *»

علم طريقت فقه است علم حقيقت فقه است مثل اين علم شريعت.

پس تعريف جامع اينكه «فقه علمي است به كيفيت معامله عبد با رب» ديگر اين تعلق به ذات بگيرد يا به فعل يا به شي‏ء خارجي، اين تعريف صادق است. حالا از اين گرده تعريف علم اصول هم معلوم مي‏شود. پس «علم اصول هم علمي است به كيفيت معامله رب با عبد» آن هم اگر در آخرت است علم حكمت مي‏شود، در برزخ است علم طريقت مي‏شود، در عالم ظاهر است علم اصول و شريعت ظاهري مي‏شود. همه علم اصول اين است كه بدانيد خداي شما به شما چه امر كرده و علم فقه اين است كه به آنها عمل كنيد كأنه يك علم است آن سرش كه به خدا بسته است اصول است آن سرش كه به ما بسته فقه است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 230 *»

درس دوم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 231 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

بعد از اينكه معلوم شد كه علم فقه علمي است به كيفيت معامله عبد مر امر رب را معلوم است عبد بايد امر رب را بداند كه عمل كند و علم اصول علم به كيفيت معامله رب است با عبد. حالا علم اصول اقسام مختلف مي‏شود به حسب ظاهر، پس مي‏گوييم در علم اصول از جمله ادله واضحه اين است كه خداوند عالم است به آنچه اراده كند و همچنين قادر است بر هر كاري حالا ديگر در نفس علم اصول اثبات توحيد و اثبات قدرت و اثبات علم مي‏شود، اينجا محلش نيست وقتي است كه ما خدايي فهميده باشيم.

پس مي‏گوييم خداي ما داناست به جميع ماسواي خودش كائناً ماكان و بالغاً مابلغ و قادر هم هست بر هرچه اراده كند. پس چنين خدايي اگر چيزي را از عباد خود خواست – و حالا مي‏آيد توي علم اصول – هرچه را از هركه خواست مي‏تواند به او برساند. پس از جمله چيزهايي را كه بايد برساند به خلق – از اعلي درجات بگيريد كه جمله خلق داخل شوند –  بخواهد چيزي بگويد به نبيي از انبياء بايد ملكي بفرستد و طوري بكند كه آن نبي بفهمد از جانب خداست. باز اين از بديهيات علم اصول است كه چون ملك پيش ما نمي‏آيد ما محتاجيم به بشري مثل

«* دروس جلد 4 صفحه 232 *»

ما كه با ما تكلم كند. خوب دقت كنيد كه خيلي چيزها به دست مي‏آيد. جميع علوم مشايخ هر پستايي كه برمي‏دارند خيلي بابها را كه از خدا نبوده مي‏خواهند خراب كنند. حالا ما محتاجيم به بشري كه با ما تكلم كند و مرادات خدا را براي ما بگويد. ما به چه چيزش محتاجيم؟ به جسم يك ذرع و نيمش كه محتاج نيستيم، ما محتاجيم كه براي ما بيان كند مراد خدا را، گنگ نباشد پس ما محتاجيم به بشري همزبان خودمان كه بتواند به ما تعليم كند. پس به علم اصول ما اثبات انبياء را مي‏كنيم، نبي را اثبات مي‏كنيم به جهت احتياج به قولش، هيچ محتاج به ذاتش نيستيم، ذاتش كه اثبات شد. حالا اين قائل كه قول جزئش است رفع احتياج ما را مي‏كند پس ما محتاج نيستيم به شخص جوهري در خارج، ما محتاجيم به قول قائلي من عند اللّه. حالا كه به قولش محتاجيم آيا معقول است خود اين قائل يا قولش معلوم نباشد كه از جانب خداست و ما احتمال بدهيم از جانب شيطان است و نمي‏توانيم يقين كنيم؟ پس ما محتاجيم به قائل و معقول نيست اين خدا بخواهد نبي براي ما بفرستد و بداند نبي به كار ما بايد بخورد و ما او را نبينيم و در آسمان باشد يا به زبان و لغت ما نباشد يا ما او را نشناسيم. پس بايد ما يقين داشته باشيم كه اين نبي از جانب او آمده باز همه اين حرفها براي همين است كه به قولش خاطرجمع باشيم و اوامرش را امتثال كنيم و از نواهيش اجتناب كنيم.

و اگر يقين نداشته باشيم كه از جانب خداست، احتمال مي‏دهيم آمده باشد براي هلاكت ما – و در احتمال ضرر، احتمال قوي و ضعيف فرق نمي‏كند – آن شي‏ء خارجي، مضر يا نافع باشد نفع و ضررِ خودش را در استعمال ما به ما خواهد رساند، خواه معلوم ما باشد يا مظنون ما، يا موهوم ما يا مشكوك ما. پس نه اين است كه با قطع نظر از علم، مظنه كفايت ما را بكند. اگر در خارج سم باشد و من مظنه داشته باشم كه سم در اين غذا هست يا شك داشته باشم يا جاهل باشم يا

«* دروس جلد 4 صفحه 233 *»

احتمال ضعيف بدهم تأثير خود را مي‏كند. چنانكه در حال علم تأثير خود را مي‏كند.

پس نبي بايد معصوم مطهر من عند اللّه يقيني باشد، تا آنچه را مي‏گويد نافع است يا ضار ما يقين كنيم كه راست مي‏گويد، و اينها همه مقدمه قولش است و اينها همه مقدمه اين است كه ما هلاك نشويم. پس نبي مشكوك نبي مظنون نبي مجهول نبي موهوم به كار ما نمي‏آيد. ديگر چه فرق مي‏كند خود جوهرش مشكوك باشد يا قولش مشكوك باشد پس قول مجهول نبي به كار ما نمي‏آيد همچنين قول مظنون نبي همچنين قول موهوم نبي و قول مشكوك نبي هيچ به كار ما نمي‏آيد. پس به همان دليلي كه توحيد را اثبات مي‏كنيم و نبي و امام و حجت را اثبات مي‏كنيم به همان ادله قول آن جماعت را اثبات مي‏كنيم. پس اصل مقصود بالذات نجات خودمان است كه خدا خواسته و نجاتمان در دانستنمان قول آنها است، و قول بايد يقيني باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 234 *»

درس سوم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 235 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و ببينيد اينها حرفهايي است كه هيچ تقليد و انس درش نيست، و واقعاً بايد انسان فكر كند و حقيقت امر را بفهمد. ببينيد اگر خدا در بند اينهايي كه خلق كرده نبود كه اينها به طريقه مخصوصي بروند، و همچو مقدر كرده بود كه هرجور راه بروند ممضي باشد مثل مباحات، اگر بناي خدا اين بود و چنين مقدر كرده بود كه هرچه را مردم بالطبع بپسندند يا نپسندند همان ممضي باشد، هيچ ارسال رسل و انزال كتب ضرور نبود. پس ارسال رسل و انزال كتب كه كرد و شريعت آورد پس پي مي‏بريم كه يقيناً بالقطع و الجزم آن كسي كه اينها را خلق كرده راضي نبوده اينها پسند خودشان يا ناپسند خودشان ممضي باشد براشان. باز اگر مي‏خواست اينها طبيعتشان ممضي باشد براي خودشان قادر بود چنين خلقشان كند. چنانكه بسياري از حيوانات را جوري خلق كرده كه هر علفي خوردند همان براشان خوب باشد، اگر طبيعت آنها را ممضي داشته بود براي خودشان بايستي طبيعت اينها مثل طبيعت آن حيوانات باشد هرچه بخورند و بياشامند سازگارشان باشد، هرجا بخوابند صلاحشان باشد و مي‏بينيم كه اينطور نيست، خيلي چيزها هست كه ضرر مي‏كند. مي‏بينيد که انسان از پي هرجور مشتهيات خود

«* دروس جلد 4 صفحه 236 *»

مي‏رود و بسا نهايت ميل را دارد پي آنها مي‏رود و صدمه‏اش هم مي‏زند. پس معلوم است طبيعتشان براشان ممضي نيست. حالا كه چنين كرده آيا بايد باز همين‏طور باشد كه پسند بكنيم چيزهايي را و ميل بكنيم و ضرر هم بكند؟ و چيزهايي چند را نپسنديم و نفع داشته باشد؟ اگر اينطور بود باز بايست ارسال رسل و انزال كتب نكند. پس اين ارسال رسل دليل اين است كه مختارات خودشان را خدا ممضي نداشته.

باز دقت كنيد كه همين محض حرف نباشد، ديگر از كجا رسولان جلددستي نكرده باشند اين در علم اصول نيست لكن حكمت اين‏قدر داريم، به طور اختصار و اشاره اينكه هرچه هست، خلقِ اين صانع است. پس اگر روز شد مي‏دانيم او روز را آورده، شب شد مي‏دانيم او آورده چرا كه ما نداريم كاركني غير از او. پس اگرچه ملكي بر ما نازل نشود كه وحي بياورد براي ما كه اين روز را خدا روز كرده و شب را خدا شب كرده، و چنين اراده كرده است، لكن اين‏قدر را بايد بدانيم ما خدايي داريم كه تمام مخلوقات را او خلق كرده، پس اگر شب شد مي‏دانيم او شب را شب كرده، و اگر روز شد مي‏دانيم او روز را روز كرده. دليل تقرير و تصديق مي‏آيد روش اگر نمي‏خواست، مي‏خواست بردارد. جاي دليل تقرير را پس بدان كجاست، آنجاست كه حالا كه روز است تو احتمال عقلي بدهي كه شب است يا برعكس، دليل تصديق و تقرير مي‏آيد اين احتمال را برمي‏دارد. مي‏گويم اگر خدا راضي است اين حالت روز ما باشد و راضي است اين وجدان را ما داشته باشيم كه اين است كه داريم، اگر آن صانع نمي‏خواهد ما اين وجدان را داشته باشم، مي‏خواست اين حالت را بردارد، و همچنين شب.

همين كه غرض و مرض نباشد و الآن من واجد روزم، آن روزي را كه خدا خواسته من واجد باشم و در آن تكاليفي قرار داده همين است و بس، و همچنين

«* دروس جلد 4 صفحه 237 *»

شب كه همين جا كه نشسته‏اي بدون جبرئيل ظاهري يقين مي‏كني. و اين هم يك جور راه تحديث است بسا راه تحديث را به دست بياريد از اين بيانها.

باري پس جبرئيل ظاهري لازم نيست نازل شود، و هميني را كه واجدي اگر نگيري مؤاخذه مي‏كنند از تو، چرا كه حجتش تمام است بدون اينكه پيغمبري بيايد يا حجت ظاهري بيايد و بگويد. پس ملتفت باشيد كه دليل تقرير و تصديق ديگر احتمالات را از ميان برمي‏دارد. خداست اگر مي‏خواهد اين وجدان نباشد برمي‏دارد، مي‏خواهد باشد باقي مي‏گذارد. پس الآن يقيناً شب نيست در خارج واقع و همچنين الآن يقيناً روز است. آنچه را كه خدا خواسته من در آن عمل كنم هميني است كه توش هستم، كارهاي شبي را حالا از من نخواسته.

پس نگاه كه مي‏كنيد مي‏بينيد تمام آنچه را امضا نكرده در اعمالتان بايد به شما برساند ممضيات خود را، و به همين جوري كه شب را شب مي‏كند و روز را روز، و شما واجديد بايد قطع كنيد كه انبيا آمدند، اين راه را محكم كنيد كه به غير از اين راه يقيني نيست و به هيچ راه ديگر يقين نمي‏توان كرد. پس همين‏جورِ روز و شب، يقين داريم وجود انبيا را كه از جانب خداست. به جهتي كه برخاستند جمعي از اين خلق و گفتند طبايع شما ممضي نيست براي شما، و ديديم و فهميديم كه اين را راست مي‏گويند. آن وقت گفتند ما منافع و مضار شما را مي‏دانيم بايد شما از ما ياد بگيريد، برخداست كه راست و دروغ آنها را بر ما ظاهر كند و واضح و ظاهر مي‏كند از روز روشن‏تر. حالا ببينيد امر انبيا را واضح كردن براي شما اهم از واضح كردن روز هست يا نيست؟ كه اگر حال نمي‏خواست شما واجد روز باشيد يك كاري مي‏كرد كه شما واجد نباشيد حالا روز است. و اگر هم يك كاري كرده بود كه شما واجد روز نمي‏شديد چندان ضرري بر شما وارد نمي‏آمد، به خلاف آن جماعت كه آمدند گفتند طباع شما ممضي نيست و تمام اختيار شما بايد به اختيار ما باشد؛ چنين

«* دروس جلد 4 صفحه 238 *»

اشخاص را اگر راضي نبود اول خلقشان نمي‏كرد، يا كرد می‌خواست نگذارد حرف بزنند يا حرفهاي غيبشان را نگذارد واقع شود، نگذارد حرفهاشان راست باشد، خارق عادات را نگذارد بر دستشان جاري شود.

پس ما همين جوري كه خاطرجمعيم كه خودمان خود را نساخته‏ايم، و امثال ما خود را نساخته‏اند و ما را نساخته‏اند، يك كسي ديگر ساخته. حالا آن كسي كه اينها را ساخته اگر نمي‏خواست اينها برخيزند، مي‏خواست اينها را نگذارد برخيزند. پس چون گذارد خاطرجمع مي‏شويم كه آنها از جانب خدا هستند. پس آنچه را او مي‏خواهد از ما همه را در زبان اينها گذارده. اينها آن امري را كه اول آوردند اين بود كه «شما هيچ از رضاي او مطلع نيستيد» و اين ابتداي ادعاي نبوتشان بود. نبي هيچ نمي‏خواهد شخص خودش را من حيث الشخصيه بشناساند، نبوتش را مي‏خواهد بشناساند و نبوت معنيش اين است كه تو خير و شر خود را نمي‏داني، و من هرچه مي‏گويم بايد اطاعت كني. معني امام هرجا امام مي‏شنويد اين است كه تو خير و شر خود را نمي‏داني و من مي‏دانم. هرجا كامل مي‏شنويد معني آن اين است كه تو خير و شر خود را نمي‏داني. ديگر در خانه خودش بنشيند از تأثير نفس كه همتي بكند كه من پول پيدا كنم، اگر اين بنا بود ارسال رسل و انزال كتب نمي‏شد.

پس حرف اولي كه انبيا زدند ادعاي اول اولشان اين بود كه ما مي‏دانيم خيرها و شرهاي شما را، خيرات را بايد به عمل بياريد كه نافع است براي شما و شرور را بايد ترك كنيد كه ضرر دارد براي شما. پس نفس دعوتشان براي نجات خلق است حرفشان اين است كه خدا ما را فرستاده شما را نجات بدهيم، ديديم به غير از اين‏جور جماعت نيامدند جماعتي كه بگويند ما از جانب صانع آمده‏ايم و از جانب او مي‏گوييم خير شما چيست و شر شما چيست و شما بايد اطاعت كنيد. هيچ كدام خود را نبستند به خدا كه بگويند عقل ما چنين مي‏رسد – و عقلشان براي خودشان

«* دروس جلد 4 صفحه 239 *»

هم ممضي نيست – پس اينها كه برخاستند گفتند: چون شما خير و شر خود را نمي‏دانيد و ما مي‏دانيم ما از جانب خدا آمده‏ايم.

پس وقتي درست فكر مي‏كنيد مي‏يابيد كه جميع رضا و غضب خدا در الفاظ و اقوال است، و جميع آنچه حجج به ما مي‏نمايانند از اقوال و افعال و سكوتشان رضاي خدا را او بايد ابراز بدهد، و طبايع ما را به آمدن آنها مجبول كرده. پس دليل فقه ما چيست؟ فقه ما چيست؟ احكام اللّه، پس دليل اينها هم بايد از جانب خدا بيايد، آنها چه چيز است؟ اقوال انبيا و افعال و تقرير آنها است. حالا ديگر دليل فقه چيست؟ قول خدا، و هرکه از جانب او حرف بزند. ديگر هيچ كس نگفته كتاب حجت نيست، سنت حجت نيست. پس در اين‏جور بيان مي‏يابيد امر منحصر است به كتاب و سنت، و ديگر عقل هم هست و اجماع هم هست آنها را نمي‏فهميم.

پس عجالةً دليل فقهِ ما اقوال انبيا است. ديگر در غير چيزهاي منسوب به انبيا ما كاري نداريم. ديگر اجماع حجت است يا دليل عقل حجت است؛ فكر كنيد اگر معني اجماع، اجماع و اتفاق بر قول معصومي يا فعل معصومي يا رضاي معصومي است، چنين اجماعي نمي‏شود قول معصوم توش نباشد. و اجماع اگر اجماعي است كه قول معصوم توش است پس قول معصوم حجت است. و اگر اجماعي است که فعل معصوم توش است، فعل معصوم حجت است. اين موصل بوده. و اگر اجماعي است كه تقرير معصوم توش است تقرير حجت است. و ما نداريم در ميانه كسي را كه بگويد قول معصوم حجت نيست يا فعل معصوم حجت نيست يا بگويد سكوت معصوم حجت نيست. حالا كه قولش يا فعلش يا سكوتش حجت است و يك اجماعي آن را به ما رساند، اين اجماع خالي از قول و فعل و تقرير نيست. پس اگر اجماعي باشد كه نه قول معصوم توش باشد نه فعل معصوم نه سكوتش، حجت نيست. ما اجماع كنيم فلان كس كدخدا باشد، كدخدا نمي‏شود به اجماع ما، كسي

«* دروس جلد 4 صفحه 240 *»

كه روايت نكرده راوي نمي‏شود به اجماع ما، كسي كه پيغمبر نباشد پيغمبر نمي‏شود به اجماع ما، كسي كه امام نباشد امام نمي‏شود به اجماع ما. اما آن اجماعي كه قول و فعل و تقرير معصوم توش هست حق است. اجماع بي‏آيه و حديث بدانيد اجماع نيست. و هرجا كه حق است هم آيه دارد هم حديث دارد، اين‏جور اجماعات متبع است. و نفس اجماع هيچ حجت نيست. چرا كه اگر مصلحت خودمان را ما خودمان مي‏دانستيم روز اول ارسال رسل نمي‏كرد. پس اين دليل منفرداً كه چيزي از معصوم توش نباشد بلاشك حجت نيست. اما اجماعي كه قولي و فعلي توش باشد اَخباري هم نمي‏تواند وازند. پس اگر اخباري گفت دليل من كتاب و سنت است حرف درستي زده، نهايت موصل به او اتفاق بوده، نفس خود اتفاق حجت نيست. مثل اينكه راوي موصل است به قول معصوم و نفس راوي حجت نيست. پس اگر اخباري گفت دليل فقه همان قول و فعل و سكوت حجت است اين اجماع را وانزده اين اجماع موصل است. بعينه مثل اينكه راوي من حيث الروايه حجت خداست در ميان شما اگر نگفته بود شما نمي‏دانستيد. پس چنانكه نفس راوي حجت نيست و روايتش حجت است، همين‏طور نفس اتفاق و اجتماع حجت نيست لكن آن ايصالش حجت است، ديگر دليل عقل آيا حجت است يا نه؟ باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 241 *»

درس چهارم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 242 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

يكپاره عبارات حكمي است اينجاها نبايد ايستاد و شرح كرد. مثل اينكه اين‏جور عبارات كه كسي كه از جماديت و نباتيت و حيوانيت ترقي كرده باشد و انسان شده باشد ظاهرش درست نمي‏آيد. منظور اين است كه اينهايي كه تازه سر از خاك بيرون مي‏آورند طبعشان طبع اين خاك است، ديگر فكر نمي‏كنند خدايي داريم و آن خدا ديني دارد هرچه صفراء و سوداء و دم و بلغمشان حكم كند مي‏كنند، و اينها اسمشان جماد است.

و پاره‏اي تمام همّشان اين است كه چيزي از حلقشان فرو رود و دفع كنند اينها از خواص نباتات است، همّشان اكل است و شرب، حرف با اينها هم نيست. از اينجا كه بالاتر آمدند و كم است و هنوز آحادي از مردم حيوان شده‏اند، هنوز همه‏شان نباتند و اينها همه همّشان خوردن و آشاميدن است تك تكي از آنها حيوان شده‏اند، كم است كسي كه از ديدن و شنيدن و سبزه و بيابان و اينها حظ كند.

چنانكه هر حيواني بر طبع خودش است حيوان دوپا هم بر طبع خودش است، هر كدام به مقتضاي هريك از اخلاط عمل مي‏كنند و اين حيوانش مرتبط است به آن نباتش و نباتش مرتبط است به جمادش كأنه همه نوكر آن جمادند كه

«* دروس جلد 4 صفحه 243 *»

آن صفرا و سودا و دم و بلغم باشد. و حرف با اينها نيست و همّ عقلا هدايت اين‏جور جماعت نيست. و پر همّتان درباره اين‏جور جماعت نباشد. زحمت مي‏كشي رفاقت مي‏كني آخرش بلغم است و دم است و صفرا است و سودا است. يك خورده كه خلاف توقعش شد مي‏رود. همچنين كسي كه همّش خصال نباتي است نبايد زحمت كشيد آن را آورد پيش خودش يك دفعه كه شكمش سير نشد مي‏رود. و همچنين حيوانش.

لكن كساني كه انسانند و شعوري دارند فكر مي‏كنند كه ما اكل كنيم براي چه؟ شرب كنيم براي چه؟ ما خدايي داريم پيغمبري داريم اين خدا ديني دارد. اگر همه اينها حق است چرا همه مي‏گويند همه حق نيست مگر دين خودمان؟! اگر همه اينها باطل است چرا همه مي‏گويند همه باطل است و دين ما حق است؟ با اين‏جور جماعت كه زحمت مي‏كشد و حرف مي‏زند زحمت هدر نمي‏رود.

باري، برويم بر سر مطلب، بعد از اينكه ما خدايي داريم كه مملكت خود را مهمل نمي‏گذارد و اعتنا به آن دارد، و اين خلق جاهلي كه هستند تقريرشان نكرده بر اعمالشان و بر طبايع حيوانيت و نباتيت و جماديت اگر اكتفا كرده بود ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد، و اين كارها را كه كرده و ملك هم كه صانع دارد اگر اين نيست از جانب او مي‏بايست نيارد. پس ارسال رسل و انزال كتب ردع خداوند عالم است جميع طبايعي را كه اينها دارا هستند. لكن اينها اگر مجموعشان مركب از اين طبايع بود و عقلي در ايشان خلق نشده بود باز ارسال رسل و انزال كتب بي‏حاصل بود. پس آن عقولي كه خلق كرده در اين مردم كه بعد از اينكه انبيا گفتند شما خودتان نمي‏توانيد خود را بسازيد، اينها فكر كه مي‏كنند مي‏بينند راست است. آني كه جفت ما است ما را نساخته آن هم كه مثل ما است، خودش هم كه خودش نشده، حالا كه چنين است يك كسي شما را ساخته، جماعت مخصوصي را قاصد

«* دروس جلد 4 صفحه 244 *»

كرده فرستاده كه شماها همه مملوك منيد، هر طوري من دستورالعمل مي‏دهم شما بايد آن‏طور راه برويد. و آنها را هم براي منفعت خود شما مي‏گويم نه براي خودم. و دليل اعتناي او به خلق خلق كردنشان است. پس هلاكشان را نخواسته و اينها را جاهل قرار داده و عقلي در ايشان گذارده كه رجوع كنند به آن و تصديق انبيا بكنند. پس جميع مرضيات خدا آنهايي است كه انبيا آورده‏اند، جميع مسخوطات خدا آنهايي است كه انبيا آورده‏اند. حالا در پيش خود فكر كنيم كه چه چيز مسخوط خداست و چه چيز محبوب خداست؟ چه چيز حلال است و چه چيز حرام است؟ به رنگ چيزي نمي‏توان تميز داد كه نافع است يا ضار؟ و همچنين به بوي چيزها حليت و حرمتش معلوم نمي‏شود. و همچنين به طعم چيزي حليت و حرمت آن را نمي‏توان فهميد، خواه موافق طبع باشد خواه نباشد. و هكذا از لمسش معلوم نمي‏شود. پس تمام محسوسات ظاهره از هيچ محسوسي استدلال منافع و مضار را نمي‏توان كرد. همين‏جور است خيالات و آرزوها و صفات باطنه نافع و ضارش معلوم نمي‏شود.

پس اين عقول اگر در يك چيز مي‏توانست بفهمد حليت و حرمت او را در آن يك چيز محتاج به پيغمبر نبود و خدا در اين ارسال رسل نمي‏كرد و خود او را پيغمبر در آن يك چيز مي‏كرد، و مي‏بينيد كه عقول نمي‏توانند استدلال كنند. وقتي گفتند شراب بد است و حرام و دليل و برهان آوردند كه آدم مست مي‏شود و فحش مي‏دهد پس مي‏دهند، زخم مي‏زند زخم مي‏زنند، بعد از گفتن فهميدند مسكر بد چيزي است. انسان دستي خود را مست كند اين حرام است و اين قدرش هم حجت نيست. خوب چه عيب دارد كم بخوريم كه مست نشويم به آن‏قدري مي‏خوريم كه نشاط بياورد و مست نكند، پس اين‏قدرش بايد حلال باشد بلكه مستحسن باشد، اين‏جور، عقول بشري تحسين مي‏كند. فرق نمي‏كند چايي و

«* دروس جلد 4 صفحه 245 *»

دارچيني و آب انگور بله زيادش حرام است. مگر غذاي زياد خوردن حرام نيست؟ هر جدواري را زياد بخوري سم مي‏شود و حرام. پس مي‏يابيد كه بعد از تذكر هم باز اين عقول استدلال نمي‏توانند بكنند كه آن‏قدر كه مسكر نيست حرام نيست. پس آن كسي كه حرام مي‏كند شراب را، مي‏گويد يك ذره‏اش حرام است يك منش هم حرام است. گوشت خنزير اثري دارد كه حرام است. پس حلالها را كه حلال كرده‏اند قرار داده‏اند كه تمامش حلال باشد، و حرامها را خدا چنين قرار داده كه تمامش حرام باشد. پس ممكن نيست اين عقول به فكر و رياضت و كشف استدلال كنند كه يك قطره شراب كه سكر نيارد يا يك نخود گوشت خنزير حلال است، اما اگر سكر بيارد يا گوشت خنزير زيادش حرام است.

يك بوسه كه هيچ چيزش كم نيامد، هيچ عقول نمي‏فهمد حرام است. كسي فرض كند كه بذي‏المقدمه هم نمي‏رسد حالا آيا بوسه‏اش حلال مي‏شود؟ نه. و همچنين نظر به نامحرم حرام است؛ چرا؟ به جهتي كه شهوت به هيجان مي‏آيد و خوب نيست. حالا اگر ما نظر كنيم به زني و قصد كنيم كه كاري با او نكنيم حلال نمي‏شود. اين عقول حكم مي‏كند كه به زني كه نگاه كردي و ضرري به او نرسيد چه عيب دارد؟ اين عقول نمي‏توانند حكم كنند.

پس راه احكام را هيچ كس نمي‏داند غير از خدا و او وحي مي‌كند به پيغمبران. پس عقول حليت و حرمت را نمي‏توانند به دست بيارند خواه يك عقل باشد يا چند عقل. پس نه عقول حجت است نه اتفاقات، نه يك عقل مي‏تواند بفهمد حليت و حرمت را نه ده عقل نه هزار عقل، كه اگر صد هزار عقل با هم جمع شوند كه فكر كنند بفهمند چه ضرر دارد يك قطره شراب كه مثل يك منش است. پس چون عقول وجه حليت و حرمت و مراضي و مساخط خدا را نه جزئي و نه كلي نمي‏توانستند پي ببرند، از اين جهت ارسال رسل كرده. لكن عقول اين را مي‏توانند

«* دروس جلد 4 صفحه 246 *»

بفهمند كه اينها يا نافع است يا ضار، اما كدام نافع است يا ضار؟ نمي‏فهمند. اما خدا محتاج به اينها نيست. مي‏فهمند، عقل ما اين را مي‏فهمد تنها باشد مي‏فهمد اتفاق عقول باشد مي‏فهمد. پس آنچه خدا خواسته از خلق به واسطه انبيا رسانيده هيچ عقول به هيچ وجه در هيچ كاري نمي‏توانند حكم كنند.

پس دليل منحصر مي‏شود به كتاب و سنت بعد وقتي كتاب و سنت را ملتفت مي‏شويد حجت در فعل معصوم است و در قول معصوم و در تقرير معصوم.

قول معصوم به قول بايد به تو برسد، تقريرش هم بايد به قول به تو برسد، فعل معصوم هم به قول بايد به تو برسد. پس قول و فعل و تقرير معصوم همه‏اش مي‏آيد در قول، پس منحصر مي‏شود جميع آنچه مي‏خواهيم در قول معصوم. حالا اگر اتفاقي شد در قول معصوم قول معصوم حجت است.

دليل عقلش را بدانيد دليل نيست و خدا مي‏داند و بس، و بعد پيغمبر مي‏داند و بس، و بعد حججش مي‏دانند و بس. ديگر اختلاف از جانب آنها آمده حجت است، اتفاق است از جانب آنها آمده حجت است، ديگر ما نداريم دليلي به غير از كتاب و سنت.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 247 *»

درس پنجم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 248 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

بعد از اينكه ان‏شاءاللّه انسان از روي بصيرت ملتفت شد كه رعيت هيچ راهي به رضاي خدا و سخطش ندارند مگر از راه انبيا، و انبيا آن را نرسانيده‏اند مگر به لفظ، و به فعل خودشان. و اين خلق به هيچ وجه من الوجوه نمي‏توانند خودشان پي ببرند به رضاي خدا و سخط خدا به عقل خودشان. اينها چيزهايي است كه در هيچ ديني نمي‏توانند وازنند. پس اولاً عقل به هيچ وجه رضاي خدا را نمي‏داند. از براي اين ايجاب مي‏كند كه نوعاً واسطه ميان ما و خدا ضرور است، كه رضاي او را به ما بفهماند به هر طوري باشد. و عقل ما اگر مي‏رسيد به يك رضايي از رضاهاي خدا يا سخطي، در آن قدر واسطه و نبي نمي‏خواستيم.

حالا كه چنين است پس عقل نه از طعم چيزي نه از رنگ چيزي نه از بوي چيزي نه از گرمي و سردي چيزي، نه حليتي مي‏فهمد نه حرمتي. حليت و حرمت نه شيريني است نه تلخي نه سفيدي است نه سياهي و هكذا. و چون چنين بوده محتاج شدند به واسطه.

پس اين عقل حاكم است، و خودش از خودش چون قادر نيست از حال خود خبر مي‏دهد كه من نمي‏توانم رضاي خدا را در رنگ سفيد و سياه بفهمم، يا در

«* دروس جلد 4 صفحه 249 *»

طعم بفهمم پس عقل حاكم است كه من در شرايع به هيچ وجه حجت نيستم. و فرق نمي‏كند اين عقل، عقل يك نفر باشد يا ده نفر يا صد نفر، متفرق باشند يا مجتمع همه جمع شوند كه بفهمند طعم شيرين حلال است يا حرام نمي‏توانند بفهمند، و هكذا چيزهاي ديگر را. پس تمام عقول قاصرند از فهم حليت و حرمت و خدا مطلع است بر آنها و آنها را مي‏داند الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و خدا وحي مي‏كند به واسطه، و واسطه به ما مي‏فهماند و ما مي‏فهميم. پس اشيائي كه در خارجند ديگر يا حلالند يا حرام يا مكروه يا مستحب يا مباح. چيزهايي است كه خدا مي‏داند منافعشان چيست و مضارشان چيست آثارشان چيست، اينها در خارج به اعتقاد ما تغيير نمي‏كند. آتش در خارج گرم است خواه ما اعتقادمان باشد گرم است خواه اعتقادمان باشد كه سرد است فرق نمي‏كند. مكلفين لابدند و مضطر در استعمال اشياء، و تأثير اين اشياء به اتفاق ما بسته نيست، چنانكه به اقتران ما بسته نيست.

پس آتش در خارج گرم است. يك نفر بگويد گرم است يا سرد، يا اتفاق كنيم يا اجتماع كنيم، آن چيزي كه در خارج است سرد است يا گرم فرق نمي‏كند. به افتراق و اجتماع جمعي حالت او تغيير نمي‏كند.

پس چيزهايي كه خدا مي‏داند آثاري براي آنها هست تأثيراتي در اشياء هست آنها به اختيار خلق نيست. پس اگر كسي عالم هست يا نيست، به اجتماع و افتراق ما عالم نمي‏شود و جاهل نمي‏شود، و همچنين كسي طبيب باشد يا نباشد به اجتماع و افتراق ما طبيب نمي‏شود يا جاهل نمي‏شود. درست تعمق كنيد كه حاق مسأله اجماع را بيابيد كجاش حجت است. پس اتفاق جماعتي بر امري تأثير چيزي را برنمي‏دارد چنانكه اگر اتفاق كنند كه فلان كس پيغمبر ما باشد يا امام ما باشد، حجت نيست. همين‏جور اگر اتفاق كنند كه فلان قول، قول حجج ما باشد اگر

«* دروس جلد 4 صفحه 250 *»

هست هست، نيست نيست. اتفاق كنند جماعت بسياري كه معني قول اين حجت ما اين است؛ اگر آن معني مراد آن حجت بوده هست خواه افتراق كنند خواه اجتماع، اگر هم مرادش نبوده به افتراق و اجتماع جمعي آن معني به آن لفظ نخواهد افتاد. پس نفس اجماع و اجتماع و افتراق جمعي بر چيزي هيچ دخلي به رضا و غضب خدا ندارد.

پس اگر از معصوم، قولي در ميان باشد و آن قول يقيناً صادر شده باشد و ما اتفاق كنيم كه آن قول را عمل نكنيم ببينيد كارش به كجا مي‏رسد. حتي اينكه اگر فعل معصوم حجت است حالا عجالةً آن فعل قول شده كه به ما رسيده، اگر سكوتي از معصوم و تقريري به ما رسيده باز قول شده كه به ما رسيده. پس هر اتفاقي كه قول معصوم توش نيست نفس اتفاق حجت نيست به هيچ وجه من الوجوه. پس اولاً هر اجماعي كائناً ماكان خصوص در اين زمانها هر اجماعي كه قول معصوم در آن نيست هيچ حجت نيست و هرجا هست جمعيتش زياد باشد بهتر، اطمينان بيشتر، كمتر باشد باز يقين است. حتي اگر يك ثقه اميني روايت كند ما يقين مي‏كنيم.

پس حجت تمامش در اين زمان قول معصوم است. و آنچه گفته شده «فعلش و سكوتش حجت است» محض تشقيقات علميه است. لكن در زماني كه به روايت بايد برسد قول حجت است. پس نفس اجماع به هيچ وجه حجت نيست. پس سني‏ها كه اجماع مي‏كنند و غير سني‏ها سرزنش مي‏كنند آنها را، خود شيعه هم اگر رعايت كند خواهد فهميد كه به هيچ وجه نفس اجماع حجت نيست. حتي آنهايي هم كه به اجماع خليفه درست كردند دست و پايي خواستند بكنند و قول معصوم را داخلش كردند و گفتند كه پيغمبر گفته لاتجتمع امتي علي ضلالة. پس هر اجماعي كه قول معصوم درش نيست حجت نيست. حالا اگر همه امت روايت مي‏كنند

«* دروس جلد 4 صفحه 251 *»

مي‏شود داخل ضروريات، ديگر اين را هيچ اخباري و هيچ اصولي نمي‏تواند وازند. اگر لفظي باشد كه حكما خبر داشته باشند از آن و ديگران خبر نداشته باشند براي آنها حجت است براي ديگران نيست. لفظي باشد كه علما خبر داشته باشند ديگران خبر نداشته باشند آنها كه خبر ندارند براشان حجت نيست، تا برسد به آنكه يك كسي حديثي از ثقه گرفته و يقين كرده براي او حجت است. پس اگر لفظي در ميان باشد و اتفاق كرده باشند كه عمل نكنيم به آن چنانكه مي‏گويند بالاتفاق هست احاديث صحاح كه منطوقش اين است كه «آب قليل به ملاقات نجاست نجس نمي‏شود» و احاديثي كه نجس مي‏شود به طور مفهوم است، و باز اتفاق دارند كه اگر مفهوم و منطوق تعارضي كردند قوت منطوق بيشتر است، اما چرا آن راه را بگيريم اين راه را نگيريم مي‏گويند به جهت اينكه اجماع شده. پس اگر قول معصوم در ميان هست حالا ديگر اتفاق بر اينكه به قول معصوم عمل نكنيم معني ندارد، به اتفاق كل عقول كل كتاب كل سنت فكر كنيد ببينيد آيا جايز است اجماع كنند قوم، بر فرضي كه قوم و امت شنيده باشند از پيغمبر خودشان كه شماها اجتماع بر ضلالت نخواهيد كرد، آيا اينها مي‏توانند اجماع كنند بر اينكه امري كه آن نبي از جانب خدا مي‏آورد كه عمل نكنند به آن؟ مثل اين است كه به پيغمبر بگويند كه تو پيشتر گفتي كه ما اجتماع بر ضلالت نمي‏كنيم حالا ما اجتماع كرديم بر ترك صلوة حالا اجتماع ما حجت است، اين نمي‏شود. پس نماز نمي‏كنيم معقول نيست.

پس اگر قولي از معصوم در ميان هست به اينكه جمعي به آن عمل نكرده‏اند، عمل نكردن آن جمع حجت نيست. اين آب قليل به ملاقات نجس منطوقاً نجس نمي‏شود هست بله، چرا عمل نمي‏كني؟ اجماع است، اين اجماع است كه معني ندارد. پس در هيچ قومي نيست كه اگر پيغمبر گفت لاتجتمع امتي علي ضلالة و امت بگويند تو پيغمبر نيستي و ما اجماع كرده‏ايم، يا امري جزئي را اجتماع كنند.

«* دروس جلد 4 صفحه 252 *»

حالا چه فرق مي‏كند قول نبي در زمان نبي يا حالا؟ آيا در زمان نبي اگر نبي منطوقاً بگويد آب قليل به ملاقات نجاست نجس نمي‏شود آيا صد نفر ده نفر همه مي‏توانند اجتماع كنند كه ما اجماع كرده‏ايم به مفهوم حديثي ديگر كه نجس مي‏شود؟ جايز نيست، پس نفس اجماع حجت نيست. حجت است اجماع در چيزي كه مفهومش معلوم باشد كه از معصوم است، ديگر هرچه در آن جمعيت باشد عقل انسان مجبول بر اين است كه چيزي را كه بشنود و يقين كند اگر دو دفعه و سه دفعه بشنود و از دو نفر و سه نفر و بيشتر بشنود يقينش زيادتر و ثباتش زيادتر بشود. زيادتي ايماني بر ايماني نه اين است كه ايمان اول مظنون بوده حالا يقين شده. حالا كه چنين است پس نفس اجماع و اجتماع مانند افتراق است بدون تفاوت. و تمام حجت در امروز قول است كه حاكي رضاي معصوم است. رضا را ما به ابهام كه نمي‏فهميم. حالا اجتماع، اجتماع جماعتي است كه كاشف از رضاي معصوم است. اگر معصوم به قول نگويد يا به فعل يا به تقرير حالي ما نكند ما چطور رضاي معصوم را بفهميم؟ پس هر اجتماعي كه قول معصوم درش نيست حجت نيست. و اجتماعي كه قول معصوم در آن هست حجت است. و اين اجماع دواير دارد دايره‏اي كه وسيعتر است آن ضرورت اسلام اسمش است، دايره‏اي كه يك خورده از آن تنگتر است ضرورت مذهب اسمش است، از آن تنگتر ضرورت علما اسمش است، از آن تنگتر … تا اينكه برسد به جايي به كسي كه يك حديث رسيده باشد و يقين كرده باشد. پس نفس اجماع كه حجت نشد شهرت ديگر پيش پا افتاده كه حجت نيست. و حضرات داخل هم كرده‏اند اينها را.

اين هم هست كه سؤال كرده‏اند از معصوم فرموده‏اند آني را كه كل روايت مي‏كنند بگيريد، آني را كه بعض روايت مي‏كنند مگيريد. معلوم است البته اطمينان به آني كه كل روايت مي‏كنند بيشتر است البته بلاشك بيشتر خواهد بود. و اين‏جور،

«* دروس جلد 4 صفحه 253 *»

اجماعي است كه قول معصوم لامحاله بايد در آن باشد. و هر اجماعي كه قول معصوم در آن نباشد حجت نيست. و اجماع، كتاب دارد و من يتبع غير سبيل المؤمنين نولّه ما تولي سنت دارد در اخبار هست كه مي‏فرمايند ما اجتمع عليه الامة آيه دارد حديث دارد. پس جاهايي كه انسان مي‏لغزد داشته باشيد. بسا لفظي در كتاب باشد يا در سنت باشد و مفاد آن چيزي باشد و ما اتفاق داشته باشيم كه مفاد لغوي هيچ مراد خدا نبوده. مثلاً لفظ عصيان براي انبياء هست و ما اتفاق داريم كه اين‏جور الفاظ به آن‏جور لغات به آن‏جور تبادرات هيچ منظور خدا نبوده. باز همين‏جور اجماع باز دارد که آيه مخالف آن را تو بايد بگيري آيه مخالف كه هست، آيه هست كه لاتطع منهم آثماً او كفورا آيه هست كه لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا آيه هست كه كونوا مع الصادقين و هركه صادق نيست نبايد با او بود. پس اجماعي كه اتفاق مي‏كنيم كه مراد خدا اين نيست و احاديث مخالف آن هست آيه مخالف آن هست آن مخالف را مي‏گيريم. پس باز نفس اتفاق حجت نشد اتفاق جماعتي كه لفظ و قول معصوم توش نباشد حجت نيست. لكن هر جايي كه قول باشد، نه اخباري مي‏تواند وازند نه كسي ديگر مي‏تواند وازند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 254 *»

درس ششم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 255 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

از طورهايي كه عرض كردم و معروف هم هست معلوم شد كه نفس خود هيئت اجماع حجت نيست، كأنه هيچ كس نگفته حجت است. تمام شيعه كه استدلال به اجماع مي‏كنند و آنهايي كه اجماع را حجت مي‏دانند احدي از اهل تشيع نگفته نفس هيئت اجماع حجت خدا است. آنچه گفته‏اند اين است كه اجماعي كه حجت است اين است كه كاشف باشد از قول معصوم يا فعلش يا رضايش. در ميان سني‏ها هم كه بروي سنيان هم نگفته‏اند كه محض هيئت اجتماع ما براي ما حجت است، آنها هم متمسك شدند كه چون پيغمبر9 فرموده لاتجتمع امتي علي الضلالة پس اگر اجتماع كردند، بر ضلالت نيست. پس آنها هم اگرچه اين‏جور لفظ كه شيعه استعمال كرده‏اند كه اجماع بايد كاشف از قول معصوم باشد و فعل معصوم و رضاي معصوم، آنها چون معصوم ندارند و پيغمبر را جايز الخطاء مي‏دانند اين لفظ را نمي‏گويند. لكن استدلالشان اين است كه چون پيغمبر9 گفته لاتجتمع امتي علي ضلالة ما اجماع كرديم، پس نفس هيئت اجتماع را هيچ عاقلي نگفته حجت است، و شرطش همين است كه شيعه شرط كرده‏اند.

حالا بعد از آني كه يك قولي از معصوم باشد – اين قول معصوم مثل قول

«* دروس جلد 4 صفحه 256 *»

پيغمبري كه گفته لاتجتمع امتي علي ضلالة- در ميان شيعه هم قولي از معصوم باشد فرضاً همچو مضموني باشد، ببينيم اين معنيش چه چيز است؟ آيا اين اِخباري است كه حجت داده كه تمام امت من گمراه نخواهند شد؟! اين يك جور معني است. و يا اين است كه نهي به صورت نفي باشد، مثل لارفث و لافسوق و لاجدال في الحج يعني امت من اجماع بر ضلالت نكنند اين هم يكي از احتمالات است. يعني لاتجتمعوا علي الضلالة. پس نهي كرده يا خبر داده كه تمام امت من گمراه نخواهند شد؟ يا معنيش اين است كه هرجا دو نفر اجتماع كنند بر امري آن امر حق خواهد بود؟ هر اجتماعي بر امري اگر حق است، پس دزدها هم كه دزدي مي‏كنند بر دزدي اجتماع كرده‏اند بايد بر ضلالت نباشند. بر هر فسق و فجوري كه اجتماع كردند بايد ضلالت نباشد. و سني اين‏جور هم كه نمي‏گويد هيچ كس نمي‏گويد. اگر صد نفر با هم دزدي يا قتل نفس كردند حلال مي‏شود؟! اين جور ادعا كه ندارند، پس اين قسمش كه برود. پس پيغمبر اذن نداده كه اجتماع كنند بر خلاف شرعي. پس به اتفاق شيعه و سني اين منظور پيغمبر نبوده. پس اجتماع بر ترك قول معصوم هم مثل اجتماع بر دزدي است، و هيچ معني اين نيست كه اجتماع كنيم بر فسقي و اين فسق مأمورٌبه بشود. پس به اتفاق كل كه اين منظور نيست پس اتفاق بر ترك قول معصوم هم منظور نيست.

پس اگر ما يك حديثي يقيناً داشته باشيم و اجماع كنيم كه به آن عمل نكنيم حجت نيست. اصل اجتماع كه حجت نيست شاهد اينكه، در زمان پيغمبر به اتفاق شيعه و سني يكي از ادله فقاهت اهل آن زمان اجتماع نبود، همه حجتشان فرمايش پيغمبر بود. و در دليل عملشان در فعل يا ترك به اجماع نمي‏چسبيدند در زمان ائمه هم بلاشك اين روات هيچ اخذ احكام را از راه اجماع نمي‏كردند پس اجماعي و هيئت اجتماعي در آن زمان كه نبود. پس در زمان پيغمبر كه نبوده بلاشك در شيعه

«* دروس جلد 4 صفحه 257 *»

هم در زمان ائمه نبوده، تمام شيعه اتفاق دارند، پس اين دليل از خدا نيست. حالا كه از خدا نيست و به پيغمبر نازل نشده و پيغمبر پيش ائمه نسپرده و آنها قاعده براي ما نگذارده‏اند، پس هركس آورده تازه آورده. پس در زمان ائمه اجماع داخل ادله نبوده ابداّ.

بله بعد از اينكه در ميان سني‏ها اجماع شد و غصب خلافت كردند و در فقاهتشان آمد، تك تكي لفظ اجماع در اخبار به اين جهت پيدا شد حضرت كاظم مي‏فرمايند امور الاديان امران سيّمي معقول نيست يا امري است كه هيچ خلافي در آن نيست يا هست. امري كه هيچ اختلاف درش نيست آن است كه كتاب مستجمع علي تأويله داشته باشد، و سنت جامعه داشته باشد كه لااختلاف فيها باشد. پس كتابي بايد باشد مستجمع علي تأويله، كتاب باشد و متفق باشند كه اين آيه معنيش چنين است. اين را كسي نمي‏تواند رد كند و همچنين سنت جامعه‏اي كه لااختلاف فيها باشد ما اجتمع عليه الامة و لا اختلاف فيها باشد كه همه امت اجتماع كرده باشند كه قول معصوم اين است، البته تخلف از اين نبايد كرد. پس نفس هيئت اجتماع حجت نيست يا كتاب بايد داشته باشد يا سنت.

اما آن چيزي كه محل اختلاف هست آن را اگر منتهي كردي به كتاب مستجمع علي تأويله يا به سنتي كه لااختلاف فيها؛ بايد عرضه كنيم هرچه محل خلافمان است اگر مطابق اين ميزانمان است حجت است اگر مطابق نيست مي‏فرمايند وسع خاص الامة و عامها الشك فيه و الانكار له پس نه شيعه نه سني هيچ يك نگفته نفس هيئت اجتماع حجت است. قول معصوم و فعل معصوم و رضاي معصوم را شيعه حجت مي‏دانند. سني هم قول پيغمبر9 را كه مااجتمع امتي علي الضلالة حجت مي‏دانند. حالا كه چنين است اگر ما احياناً حديثي داشته باشيم بالاتفاق و معناي آن حديث بالاتفاق پيش ما معلوم باشد، حديثي در ميان باشد يا مفهومش يا منطوقش را مسلماً همه بدانند اين است. حالا اگر جمع كثيري

«* دروس جلد 4 صفحه 258 *»

به اين حديث عمل نكنند به جهت اجماع اين خلاف است، و از اين قبيل بسيار است. مي‏گويند احاديث آب قليل بيشتر است از احاديث آب كر شك نيست، و به اصطلاح خودشان احاديث صحاح هم هست شك نيست، و در اين‏كه احاديث صحاح منطوقش دلالت مي‏كند كه آب قليل به ملاقات نجس نجس نمي‏شود شك نيست، لكن چه ما را واداشته كه به اين احاديث عمل نكنيم و به مفهوم آن احاديث ديگر عمل كنيم؟ اجماع واداشته، اجماع بر ترك حديث يعني چه؟! و غافلند و مسلمي‏شان شده و هي خلف از سلف گرفته و به قبحش برنخورده‏اند.

اين چطور اجماعي است؟ اگر مي‏گويي حديث ندارد مربوط، مي‌گويي حديث متشابه است مربوط، بگويي حديث ضعيف است مربوط، وقتي كه حديث دارد منطوقش هم دلالت دارد. شما كه مي‏گويي آب قليل به ملاقات نجس نجس مي‏شود به مفهوم حديث مي‏گوييد اذا بلغ الماء قدر كر لم‏ينجسه شي‏ء كه مفهومش اين مي‏شود كه اذا لم‏يبلغ ينجسه، و هرجا دو حديث باشد يكي مفهومش چيزي باشد يكي منطوقش چيزي باشد عادت فقه‏مان اينكه منطوق اقوي است از مفهوم. و جميع عقلاي عالم منطوق را اقوي مي‏دانند. و در اين هم شك نيست چرا چسبيده‏ايم به آن طرف؟ بله اجماع كرده‏ايم. پس اجماع كرده‏ايد كه اقوي اضعف باشد و اجماع كرده‏ايد بر ترك حديث؟ بعينه مثل اين است كه اجماع كنيم كه معصوم فرضاً اذن داده باشد كه اجماع حجت است اما معنيش اين است كه اجماع كنيد قول مرا وازنيد يا خود مرا وازنيد؟!. پس اجماع بر ترك قول معصوم را كه خودت نمي‏گويي جايز است. پس چرا اينجا قول معصوم كه هست منطوق هم كه هست اقوي از مفهوم هم كه هست آن را ترك مي‏كني؟ پس بدانيد اين كارها شده و لاعن شعور هم شده به جهتي كه خلف از سلف گرفتند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 259 *»

درس هفتم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 260 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

كليات مسائل اجماع را اشاره كنم. اصل اجماع اتفاق سني و شيعه است هريك به طور خودشان، كه در زمان پيغمبر و ائمه بناي اجماع نبوده و يكي از ادله نبوده، پس خيلي واضح است كه اين يكي از ادله نيست كه اگر بود فرموده بودند خودشان، حالا كه نفرموده‏اند پس اين يكي از ادله نبوده. چنانكه نقل مي‏كنند از سيد مرتضي عليه الرحمه كه از او پرسيده بودند كه ادله چند تا است و مي‏شمرد، تا اينكه گفت در پيش ما شيعه اجماعي نبود و نداشتيم همچه بابي، لكن چون در مقابل شما سني‏ها بوديم و چون شما استدلال به اجماع مي‏كرديد ما هم كرديم، و خواستيم درستش هم بكنيم از اين جهت گفتيم دخول معصوم شرطش است، و خيلي حرف پخته‏اي است.

پس اجماع و نفس اجتماع را سني هم نتوانسته بگويد حجت است خيلي فسق و فجورها به اجتماع كرده مي‏شود، اينها را كسي نگفته حجت است. پس قول معصومي بايد توش باشد.

حالا اين اجماع چه جور چيزي است؟ هر يكي، يك جوري بيان كرده‏اند. پس اخباري‏ها اصلاً اسمي از اجماع نبرده‏اند، عمل كرده‏اند به روايت. آنهايي كه

«* دروس جلد 4 صفحه 261 *»

گفتند اجماع حجت است بعضي از آنها گفتند اجماع حجت است وقتي كه در ميان جماعت معروفين يك مجهول النسبي داخل باشد كه احتمال داشته باشد كه آن امام است. راه اين را هم نمونه تسديدي آورده و قرار داده‏اند، گفته‏اند به جهتي كه حق بايد لامحاله در روي زمين باشد به مسلميِ سني و شيعه. پس اگر امام ديد جميع جماعت شيعه جمع شدند بر قولي و اين قول حق نيست، بايد لامحاله يك طوري خود را در آن ميانه بيندازد و بگويد حق نيست. و اگر آن قول حق است بايد يك طوري خود را بيندازد در آن جماعت لاعلي التعيين كه تصديقشان كند. وجود امام براي همين است كه كيما ان زاد المؤمنون شيـئاً ردهم و ان نقصوا اتمه لهم.

اخباري كه وحشت زياد دارد از اجماع از اين چيزها است. در اينجا اخباري حرفها دارند كه خوب اولاً اصلش چنين چيز تازه كي واقع شد كه كل شيعه به راهي روند؟ اگرچه عادت ملك نيست جمع كثيري اجماع كنند بر قول واحدي لكن امكان عقلي دارد. حالا شما بگوييد كه كدام عصر تمام شيعه جمع شدند بر قول واحدي و يكي مجهول النسب باشد؟ خوب چيزي كه شما محض خيال خيالش كرده‏ايد و وقوعش در دنيا اتفاق نيفتاده چه مصرف دارد حرف زدن در آن ؟ و همچنين وقتي جماعتي همه معلوم النسب باشند و بدانم اينهايي كه مي‏شناسم امام نيستند، يكي آمد داخل شد و قولي گفت چون مجهول النسب است، همان معلوم النسب مي‏شود! وقتي مجلسي آراسته شد جماعت معلومينش معلوم و مي‏دانم اينها امام نيستند، و مي‏دانم امام بايد خود را در اين مجلس بيندازد پس يقيناً آن امام است. پس حجت در قول اوست نه در اجتماع ما.

اولاً كه چنين مجلسي كي اتفاق افتاد؟ بعد مسامحه مي‏كنيم اقوال جمعي را در مسأله متفق مي‏بينيم و همه اينها معلوم النسب‏اند، در اين ميانه فرضاً كتابي ببينيم معلوم نباشد مال كيست درست نمي‏آيد. در اين ميانه معلوم النسبها كه معلوم شدند،

«* دروس جلد 4 صفحه 262 *»

البته مجهول النسبش معلوم است پس آن كتاب كه نمي‏دانيم مال كيست مال امام است. و اگر شخص است باز همان قول امام را مي‏گيريم عمل مي‏كنيم و هيئت اجتماع حجت نيست. و خرابي اين قول را شيعه پي بردند كه چنين چيزي صورت وقوع نيافته و اگر بيابد مجهول النسبش معلوم النسب مي‏شود. گفتند اجماع آن است كه كاشف از رضاي معصوم باشد يا از معناي قول معصوم، گفتند اين واقع شده اتفاق افتاده. بسا ما از حديث خاصي نفهميديم لكن از احاديث متعدده و اقوال علما روي هم رفته رضاي معصوم را فهميديم. پس دست و پا كردند محققين اين اواخر، و چون مشايخ ما نخواستند وازنند اين اجماع را، اين‏طور فرمايش كردند كه اين‏جور تعريف بهتر است براي اجماع. لكن وقتي فقيهي تتبع نكند در كتب، و اقوال متتبعين را ببيند و احاديث متعدده ببيند كه بر مطلب واحدي وارد شده از اين هيئت اجماعش اين قول حاصل شده، پس چنين چيزي حجت شده و اگر از اين قراين اقوال و استدلال بر احاديث، باطل بود بر امام است رد او، پس اگر رد نكرد پس اين اجماع را ما حجت مي‏دانيم. حالا چنين جور اجماعي كه از احاديث متعدده و اقوال متعدده مطلب واحدي را انسان استدلال كند پس تعريف صادق است كه اجتماع جماعتي است از اين اقوال مختلفه و شخص ادعاي اجماع مي‏تواند بكند به تقرير امام، كه چون امام رد نكرد ردع نكرد حجت است. حالا چنين جور اجماعي وقوع هم دارد اتفاق مي‏افتد كه انسان از احاديث متعدده و اقوال مختلفه چيزي به دستش بيايد اين ممكن الوقوع هست و حجت هم هست. اما آيا چنين اجماعي مخالفش كافر هست يا نه؟ چنين جور اجماعي ممكن است اجماعي بر خلاف اجماعي شود، و در عصري اجماعي شود در عصري اجماعي ديگر يا در يك عصر واقع شود پس اجماعات مركبه مي‏شود در يك عصر باشد، مي‏شود در دو عصر باشد. مثل نزح بئر كه علماي متقدمين به محض ملاقات نجاست آب چاه را نجس

«* دروس جلد 4 صفحه 263 *»

مي‏دانستند، و علماي متأخرين نجس نمي‏دانند و نزح بئر را سنت مي‏دانند. حالا هيچ يك از اهل اجماع خارج از اجماع نيستند كه به حد كفر باشد. باز آنچه در ميان خود صاحبان اجماع معروف است. و بدانيد قول حقي در آن نيست مگر قول مشايخ خودمان. پس اجماعاتي كه پيدا مي‏شود كه بسا اول كتاب ادعاي اجماعي شده و آخر كتاب اجماع بر خلاف آن شده، چنين اجماعاتي كه مخالف دارد يا اجماع مي‏كني كه در آن دو قول يا سه قول باشد و با هم جمع نشوند، حرف خود اهل اجماع اين است كه در واقع في علم اللّه يكي از اينها حق است، از آن باب كه حق از روي زمين برداشته نمي‏شود. و آن يكي ديگرش لامحاله در واقع في علم اللّه باطل است.

اما حالا چون ما نمي‏دانيم باطلش كدام است معيناً حقش كدام است معيناً  لاعلي التعين، حقش يا داخل اين است يا داخل اين است، يكي را بايد بگيريم، اين حرف اهل اجماع است. و اين‏جور حرف بدانيد اصلش در مذهب شيعه نيست، خودشان هم نفهميده‏اند. اين‏جور اجماع بر فرضي كه شد و واقعاً از ادله چند، فقيهي مطلبي را فهميد و فقيهي ديگر از ادله چند، مطلب را بر خلاف آن فهميد يا اجماعات مختلفه با يكديگر بر فرضي كه از ادله‌اي باشد كه از احاديث و اقوال علما برداشته شده باشد، ما اين‏جور نمي‏گوييم كه يقيناً حق لاعلي التعيين در ميان آنها هست و چون حق لامحاله هست در روي زمين چون مجهول النسبي در ميان نيست پس حق است.

ما مي‏گوييم اين اجماع؛ در چنين جايي يقيناً اجماعي كه در مقابل ضروريات باشد و بخواهد ضرورتي را بردارد كه ما اجماع نمي‏گوييم. پس ما اجماعي نداريم كه بتواند ضرورتي را بردارد، و ما خلاف ضرورت نمي‏توانيم بكنيم. پس هرچه ضرورت دارد كه مختلف‌فيه نيست، پس اجماعاتي كه خلاف دارد نظري است.

«* دروس جلد 4 صفحه 264 *»

حالا كه نظري شد ما نمي‏گوييم حق لاعلي التعيين توي اينها هست. حق لاعلي التعيين باطل است. داخل اين بشوي، شايد في علم اللّه باطل باشد. داخل آن بشوي، شايد في علم اللّه باطل باشد. و همچنين داخل اين بشوي، شايد في علم اللّه حق باشد. داخل آن بشوي، شايد في علم اللّه حق باشد. پس حق لاعلي التعيين و باطل لاعلي التعيين هر دو باطلند. پس تمسك به اين، معني ندارد. پس اختلاف در اجماعات مختلفه كه مي‏شود هر دو حقند. و اين از آن بابي است كه فرموده‏اند: نحن اوقعنا الخلاف بينكم هرچه صلاح دانند مي‏اندازند. مجتهدي صلاح او و مقلدينش اين بود كه نماز جمعه را واجب بداند، مجتهدي ديگر صلاح او و مقلدينش اين بود كه واجب نداند و حرام بداند، شما هر كدام را مي‏خواهيد اختيار كنيد هر دو درست است.

پس اين دو جور اجماع خواه اجماع مركب خواه اجماعات مختلفه، مثل احاديث متضاده است كه به ما برسد و راه ترجيحي براي ما نرسد، و اينها را صحيح ببينيم. راهي ائمه: به دست ما داده‏اند كه بايهما اخذت من باب التسليم وسعك نه من او را وا‌مي‏زنم نه او مرا. به همين‏جور اگر اجماعي اتفاق افتاد و مخالف هم شد تمامش درست است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 265 *»

درس هشتم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 266 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

بعد از اينكه واضح شد كه نفس هيئت اجتماع را هيچ كس نگفته حجت است بلكه حجتي كه هست در اجماع كاشف از رضاي معصوم است، يا از قولش يا از فعلش. بلاشك بلاريب چنين چيزي را به اين‏طور تعريف كني براي اخباري، اخباري هم نمي‏تواند وازند، بلاشك حجت است. حالا كه چنين شد خيلي كار در فقه آسان مي‏شود برايمان. حالا كه چنين است و در زمان غيبت ما فعل امامي نداريم، و سكوت امامي هم نداريم بر هيئت اجتماعمان. هيئت اجتماعي كه قول معصوم توش نيست حجت خدا نيست. مثل اجتماع بر دزدي است، اين را خدا تقرير نكرده.

پس رأيهاي مختلفه جمع شوند بر مطلبي مقرر نيست از معصوم. پس حالا سكوت معصومي را كه ما نداريم فعل معصومي هم كه در ميان ما نيست، چيزي كه دستمان بند است همين كه ما بايد روايتي در چنگمان باشد. حالا يا اين روايت را خودشان نقل مي‏كنند كه اجماعمان براي اين حديث است، يا جماعتي روايت كرده‏اند كه كاشف باشد.

حالا ديگر راه شهرت هم به دست مي‏آيد. آنچه حرف در اجماع مي‏زديد

«* دروس جلد 4 صفحه 267 *»

ببريد در شهرت بزنيد. شهرت اين است كه جمعيتي باشد و به حد اجماع نرسد. پس نفس كثرت كه حجت نيست، و رب مشهور لا اصل له حديث است. باز در شهرت هم اگر از قول معصومي است متبع است. پس اگر مسأله‏اي مشهور شد و مجمع‌عليه شد نظرمان به كثرت و اجتماع نبايد باشد، نظرمان به آن روايت بايد باشد. پس مد نظرمان و سعيمان در حديث است. و اگر فتاوي است، و فتاوي را مي‏دانيم لامحاله نقل به معني است. اگر حديث است كه كار ما آسان مي‏شود. چنانكه در ساير اخبار خودمان فرو مي‏رويم و معني مي‏فهميم، در اين حديث هم فرو مي‏رويم و مي‏فهميم. وقتي بنا شد به نفس هيئت اجتماع اعتنا نكنيم و از پي آني كه حجت است مي‌گرديم. و آن يا لفظ حديثي است، و ما هم همان‏جور فهميديم كه آنها فهميدند بهتر قوتمان بيشتر. و ما مي‏توانيم مخالفت اين‏جور اجماعات بكنيم. مثل اينكه از حديثي دست برمي‏داريم به حديثي ديگر مي‏چسبيم.

اما فتوي نقل به معني است فتوي كاشف است از قول معصوم و قول دستمان نيست، ديگر اين دست و پا را نمي‏توانيم بكنيم. پس او از چه باب حجت مي‏شود از اين باب كه ائمه طاهرين اذن داده‏اند كه احاديثشان نقل به معني بشود. و اغلب احاديث نقل به معني است. پس فهم آن فقيهي كه بناش عمل به قول معصوم است و بناش نيست به قواعدي ديگر عمل كند فهم اين مقرر و مسدد است. ديگر قرآن ظني الدلاله است يا نيست يا احاديث ظني است، بايد به دليل تقرير تمام شود.

پس مي‏گوييم فهم ما از براي ما حجت است چرا كه تقرير معصوم روش است. چرا كه اگر آنچه را ما مي‌فهميم حجت نباشد بر ما، و خدا مي‏داند من از فلان لفظ چنين فهميده‏ام، اگر اين منظورش نيست، فهم مرا برگرداند. من يقين دارم خدا همين را از من خواسته، اگر نخواسته بود يا فهم مرا تغيير مي‏داد يا حديثي ديگر پيش من مي‏آورد. و  از پيش خدا مي‏آيد يا پيش حجج. چرا كه آن اعتنائي كه خدا

«* دروس جلد 4 صفحه 268 *»

دارد به شما مي‏آيد و شخصيت پيدا مي‏كند.

دقت كنيد كه دليل تقرير به واسطه حجج بايد برسد. اعتناي بسيط كه نمي‏آيد شخص بشود. غير از بسيط به واسطه آلات و اسباب و مسببات پيدا مي‏شود. همين جوري كه خلقمان مي‏كنند همين جور فهممان مي‏دهند. پس از جانب آنها هم مقرريم و هم مسدد. و هيچ كس نه اصولي نه اخباري اين را نمي‏تواند وازند، من از اين حديث چنين مي‏فهمم و غير از اين نمي‏فهمم، هيچ كس نمي‏گويد غير از اين بفهم. و اگر غير از اين باشد خدا دينش را مخفي كرده و به من تكليف كرده برو پيدا كن.

و اگر خدا دينش را مخفي كند و تو سعي كني، و سعي تو ممضي باشد خواه مطابق اتفاق افتد خواه مخالف، اگر خدا راضي باشد دينش مخفي باشد از مكلفين، و خواسته – از همان بابي كه عبادت خواسته – كه مجتهدين هم جدي و جهدي كنند عملي كنند كه ثوابشان بدهد، ديگر خواه مطابق باشد يا نباشد ان اصاب فله اجران و ان اخطأ فله اجر واحد اگر چنين بود ديگر هيچ ضرور داشت ديني را قايم كنند و اينها را سر بهم بدهند كه جد و جهد كنند، ديگر مطابق بفهمند يا مخالف. بلكه چنين چيزي بي‏حاصل است مخفي داشتنش كه امر را از اول وهله واگذارند به فهمهاي خودشان. و اگر واگذارده بودند ارسال رسل و انزال كتب و ديني نمي‏خواستند، هوي و هوسشان بايد ممضي باشد. پس ارسال رسل و انزال كتب ردع اين را مي‏كند.

پس ديني كه يك جايي مخفي است دين اسمش نيست و امر متعلق به ما نيست. مخطّئه معنيش اين است كه من به جد و جهد خود چنين فهميده‏ام ديگر يا از اجماع بوده يا از كتاب يا از سنت يا از عقل، بتّ هم نمي‏كنم كه اين دين خداست آني هم كه خلاف من گفته بتّ نمي‏كنم دين خداست، هر دو مي‏شود

«* دروس جلد 4 صفحه 269 *»

راست گويند هر دو مي‏شود بر خطا باشند. حالا ان اصاب فله اجران و ان اخطأ فله اجر واحد. مصوّبه مي‏گويد حكمي براي خدا نيست حكم خدا تابع ميل مجتهد است. پس مخطئه بايد تصويب كنند مصوبه را، مخطئه بايد حق بدانند مذهب مصوبه را. اگر مصوبه خطا كرده له اجر واحد و اگر خطا نكرده له اجران اينها بايد نزاع نداشته باشند. و هر دو لاعن شعور نزاع دارند.

خلاصه از مطلب بيرون نرويد چرا كه دليل محكمشان اجماع است. پس نفس هيئت اجتماع را كه خودشان هم نگفته‏اند حجت است، اجماعي را گفته‏اند حجت است كه كاشف باشد از رضاي معصوم. حالا كشف از رضاي معصوم از كجا بايد باشد، منحصر است به قول. پس ما در قول فرو مي‏رويم و هرچه فهميديم فهم ما مقرر است از جانب خدا. اگر نمي‏خواست برگرداند فهم مرا، پس ما مسدديم و مقرر. پس پر تحقيق زيادي در جمعيت و عدم جمعيت زياد نمي‏خواهد كه فلان طايفه بيشترند يا كمتر، همين كه اجماعي شد، اگر دارد قول معصوم مي‏گيريم آن را، اگر ندارد اعتنائي نمي‏كنيم. و همچنين به شهرت، كار نداريم به تحقيق اينكه شهرت ضيق است يا وسيع. اگر حديث دارد مي‏گيريم ندارد كار نداريم.

پس بناي اجماع خيلي سهل و آسان شد. خواه اجماع منقول باشد يا مركب يا محصل عام باشد، واقعاً حقيقتاً هر جوري كه هست دامنه‏اش را ببرند تا ضرورت. ضرورت بي‏حديث و بي‏آيه و بي‏دليل نمي‏شود تا اجماع مركب و يا شهرت. مد نظر حديث است. در حديث بايد فكر كرد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 270 *»

درس نهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 271 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

بعد از آني كه انسان يقين كرد خدايي دارد به دليل عقل و يقين كرد حجتي ضرور است – و لو يك نبيي ثابت كند – تمام چيزها ثابت مي‏شود به دليل عقل خالص. بعد از اينكه كسي غافل نباشد خدايي داريم يقيناً كه هيچ شكي و شبهه‏اي در آن نيست، و نبي مبعوثي از جانب او ضرور داريم كه رضا و غضب او را براي ما بگويد، به همين دليل عقل كه اثبات مي‏كند نبي مبيّن رضا و غضبي، دليل عقل و نقل نمي‏توانند مقابل هم بايستند. پس به دليل عقلي كه خدا و نبي اثبات مي‏كنند اگر دليل عقلي بر قولي اقامه شد و نقلي بر خلاف آن شد، ملتفت باشيد كه بابي است كه اگر به دست گرفتيد خيلي چيزها به دست مي‏آيد. پس خداي يقيني نبي يقيني بايد بفرستد. حالا كار نبي چيست يا جثه او چطور است و اِبن كيست و اَب كيست كار نداريم. نبي يعني رضا و غضب خدا را بگويد. حالا اگر قولي را گفت و عقل ما چيزي را بر خلاف فهميد حالا عقل ما اقوي است يا آن نقل؟ بله ما دليل عقل را از دست نمي‏دهيم. چرا كه دليل عقل يقيني است و نقل ظني است. يا خير ظني هم نباشد فرضاً، باز لفظ است. و تحقيق ببينيد اينها چقدر غافل شده‏اند. تو  به عقل، خدا ثابت كردي. اين عقل مي‏گويد من رضا و غضب نمي‏دانم پس واسطه

«* دروس جلد 4 صفحه 272 *»

مي‏خواهد.

هرگز دليل عقل با دليل نقل مقابلي نمي‏تواند بكند. و به دليل عقل و نقل، نقل اقوي است از عقل. حالا كه اين شخصِ واسطه آمده رضا و غضب حالي ما كند، اگر دليل عقل ما در يك جزئي از جزئيات كفايت ما را مي‏كرد، باز ايني كه آمده كه رضا و غضب خدا را بيارد اگر راضي بود او آورده بود.

اگر جايي دليل عقل حجت باشد بايد به نقل باشد. پس دليل عقلي كه بي‏نقل است و ناقل نياورده حجت نيست. و هرچه منتهي به قول و فعل و تقرير آن شخص حجت نيست، آن حجت نيست از براي ما. اينها را كه حكم مي‏كند؟ عقل. پس دليل عقل حجت نيست. چرا كه به طعم، حليت و حرمت چيزي را نمي‏توان فهميد. و هكذا به رنگش و به بويش و به گرميش و به سرديش. انبيا آمدند و رد كردند و ردع كردند بر ما جميع مدركات ما را عسي ان‏تحبوا شيئاً و هو شر لكم و عسي ان‏تكرهوا شيئاً و هو خير لكم پس ارسال رسل و انزال كتب را كه عقل حكم مي‏كند، همان عقل حكم مي‏كند كه هرچه منتسب به اين انبيا نيست حجت نيست. پس هيئت اجتماع حجت نيست. شهرت حجت نيست. هر چه از جانب حجت نيست حجت نيست، از جانب خداي ما نيست. پس عقل را وازنيد در شرع، و نفس هيئت اجتماع و شهرت را حجت ندانيد. از كثرت اُنس و از قلت آن مطمئن نشويد. برسانيد امر را به حجت. حالا از شئون و شعب آن اين است كه آنچه مايحتاج ما هست كه ما بايد يا تحصيل علمش را بكنيم، يا تحصيل كسبش را يا تحصيل اعتقادش را يا عملش را بكنيم بايد منسوب به حجت باشد.

پس هر قاعده را كه شارع نياورده حجت نيست. ديگر اصل هرچه هست باشد ما كار نداريم، هر قاعده‏اي كه او نياورده تحصيل او از دين ما نيست. پس اصول يكجا خراب مي‏شود به اين دو كلمه، تمام قواعد اصول به قول كلي از

«* دروس جلد 4 صفحه 273 *»

دليل عقل از اجماعات از ضروريات از اينكه اصل فلان است اصل فلان است تمامش بايد منتسب باشد به حجت. هرچه نيست حجت نيست براي ما. اگر كسي مدعي شد – يا در اعتقاد و يا در عمل يا در هر چيزي – اگر حديث دارد يا آيه كه خيلي خوب.

اما آن اصولي را كه اخبار حجج را به آن بايد فهميد، آن اصول نيست. اگر چنين اصولي ضرور بود كه فهم كلام حجت به اين ده اصل باشد كه بهم متصل باشد، اگر لازم بود چرا نبي نياورد؟ كدام نبي مبعوث شد اولاً اصول درس بدهد به امتش؟ هيچ نيامدند بگويند كه قول ما را كه مي‏خواهي بفهمي بايد فلان اصل را بداني، تسلسل هم لازم مي‏آيد همين حرف را هم بايد به اصلي بفهميم. خدا سبقت مي‏كند به خلقت چشم، چشم را خلق مي‏كند، آيا چطور مي‏بيند تو نمي‏داني، حالا مي‏گويند ببين مي‏بيند. همين‏جور افهام مردم را خلق كرده. بيا كه مي‏گويي مي‏فهمند. حتمش را بايد برساند، اگر حتم است. اگر حتم نيست، بايد برساند.

پس تمام اصول در اين دو كلمه خراب مي‏شود. پس امر براي وجوب است يا براي ندب يا حقيقت است يا مجاز يا فور است يا تراخي؟ ببينيد آن حجتي كه آمده از جانب خدا، اگر اين اصول اصولي است كه فهم كلام آن شخص موقوف به اين است، كه بايد اصول را پيش بيندازد و بعد احكام را بياورد. باز همان اصولش الفاظ بود و تسلسل مي‏شد. خدا فهمي داده كه در آن حدي كه دارد بتواند بفهمد اگر فهم ندارد و مستضعف است كه تكليفي ندارد و اگر فهم دارد وقتي مي‏گويي بيا مي‏فهمد، فور است يا تراخي مي‏فهمد. فور است، طوري مي‏گويد كه فور را برساند، تراخي خواسته بايد برساند، تكرار را خواسته بايد برساند اين را حجت بايد براي ما بيان كند.

جميع آنچه كه ضرور داريم در دين و مذهب خواه در اعتقاد خواه در عمل،

«* دروس جلد 4 صفحه 274 *»

فور مي‏خواهد بايد بگويد، تراخي است بايد بگويد. تكرارش را، حرمتش را، حليتش را بايد برساند. امر براي وجوب است، وجوبش را بايد بيان كند. براي اباحه است، بايد بيان كند. براي حرمت است بايد بيان كند. براي كراهت است بايد بيان كند. معقول نيست از چيزي مؤاخذه شود که نرسانيده باشد و آن چيزي كه مي‏ترسيم صانع ما از ما مؤاخذه كند كه چرا چنين كردي. آيا اين دين است؟ پس تمام را واسطه بايد براي ما بيان كند. پس تمام آنچه منتهي به حجت شد به ضرورت به اتفاق، به كتاب، به سنت، به اجماعات، به شهرت، به ادله آفاق و انفس آن از دين است. آنچه منتسب به غير حجت است آن از دين ما نيست. ديگر يا مكروه بوده يا حرام بوده.

منظور اينكه تمام مكلف به، به قول اعم منتسب به حجت بايد باشد. پس هرچه دليل از جانب او ندارد آن نيست دين ما، اين يقين است براي ما به همان عقلي كه حجت ثابت مي‏كند. يقين است به تقرير، يقين است به كتاب، يقين است به سنت، يقين است به اتفاقيات. پس تمام آنچه منتسب به غير حجت است حجت نيست. امروز اگر حجتي ظاهر نباشد كه خودش فعلي را بكند و خودش تقريري بكند، منحصر مي‏شود امر ما به قول او. پس تمام آنچه ما داريم قول مي‏خواهيم از حجت، و قول بايد يا در كتاب باشد يا در سنت.([1])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 275 *»

درس دهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 276 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه در هر علمي كه بخواهيد نزديك شويد به نقطه آن علم؛ و اين مشقي باشد، به فصل فصل كتابها بخواهد كسي نگاه كند و به جزئيات، عمر بسيار طويلي مي‏خواهد. يك علم انسان همين كه مي‏خواهد از علمي كه نوعش را طالب هست از خارج بايستد نگاه كند، تمام علم كأنه مجملش مي‏آيد پيش آدم. ديگر تفاصيل هر كدام مطابق اين است حق است هر كدام نيست نيست.

پس علم اصول براي اين است كه مي‏خواهيم فقاهت كنيم، شك نيست كه فقاهت كه مي‏خواهيم بكنيم احكام خدا را مي‏خواهيم ببينيم چطور است، واجبش يا مستحبش يا مكروهش يا مباحش يا حرامش. اهل اديان تكلمي كه مي‏كنند آيا رضا و غضب خدا را مي‏خواهند بفهمند و عمل كنند يا چيزي ديگر را؟ به خصوص اسلام به خصوص شيعه. پس ما احكام خدا را مي‏خواهيم بفهميم واجبش كدام است مستحبش كدام است مكروهش كدام است حرامش كدام است مباحش كدام است. اينها است دين خدا، و دين خدا آني است كه از پيش انبيا آمده و از پيغمبر آخرالزمان براي ما آمده. پس ماسواي آنچه از پيش نبي مي‏آيد، عقل است خوبست اتفاق است خوب است قاعده است خوب است، ما طالب آن نيستيم.

«* دروس جلد 4 صفحه 277 *»

پس دليل عقل حجت نيست در حلال و حرام. همچنين هيئت اجتماع كثيري حجت نيست. قدر كمتري كه شهرت باشد حجت نيست. در هر ديني بپرس كه شما طالبيد احكام خدا را بفهميد يا چيز ديگر را، مي‏گويند احكام خدا را. پس ماسواي آنچه از جانب پيغمبر است براي ما حجت نيست. يكي از آنها دليل عقلي است كه حضرات گرفته‏اند، كه گفته‏اند دليل فقه: كتاب است و سنت و عقل و اجماع. عقل كه برود پي كار خودش، اجماع را هم هيچ كس نگفته نفس هيئت اجتماع حجت است، حتي سني ادعاش اين نيست كه نفس هيئت كثرت حجت است. اهل هيچ ديني اين ادعا را نمي‏كنند. بر فرض كه جاهل احمقي بگيرد همان دليل رد خودش است.

پس سني كه مي‏چسبد به اجماع باز معصومي را در كار مي‏آورد. مي‏گويد چون پيغمبر گفته لاتجتمع امتي علي ضلالة ديگر اين را بهانه كرده‏اند راست است حالا در اين حديث لاتجتمع امتي علي ضلالة هيچ دلالت ندارد كه دو نفر كه متفق بر امري شدند حق باشد يا سه نفر كه شدند حق باشد. جميع فساق و فجار اتفاق بر امري مي‏كنند و هيچ كس نمي‏گويد آن حق است. پس مفاد حديث اين نيست كه سني‏ها رفته‏اند. بله تمام امت اجتماع بر ضلالت نمي‏كنند راست است، نوعاً حق در ميان اسلام است و برداشته نخواهد شد. اگر تمام امت اجتماع بر امري كردند حق است. و اينها را عرض مي‏كنم بخصوصه به جهت آنكه تاتوره خيلي به هواست، مي‏بايد سعي كرد حق را حفظ كرد. پس هيئت اجتماع را هيچ كس نگفته حجت است نه سني نه يهود نه نصاري.

عقل حجت نيست، و بعضي فريب خوردند. لكن دليل عقل حجت است براي اينكه خدا را اثبات كند. بعد اثبات مي‏كند كه من خودم پيغمبر نيستم پس من پيغمبر مي‏خواهم. بعد اثبات مي‏كند كه جميع احكام خمسه‌ مرا نبي بايد بياورد و

«* دروس جلد 4 صفحه 278 *»

من نمي‏فهمم خودم. و اين احكام خمسه همه‏اش مثل هم است فرق نمي‏كند. حلالي را حرام، يا حلالي را مكروه، يا مباحي را مكروه، يا مباحي را مستحب، يا مباحي را واجب، يا مباحي را حرام كند. هريك از اين افراد خمسه را هيچ يك را ما نمي‏توانيم كاريش كنيم. حالا اگر آمده باشد و صريح گفته باشد ماكان لهم الخيرة من امرهم يعني نه در واجباتشان نه در مستحباتشان نه در محرماتشان نه در مكروهاتشان نه در مباحاتشان، اگر تمام اين را برداشته به اين لفظ، ديگر نمي‏شود تمسك به اين جست كه عقل حجت است. عقل ما وقتي مي‏تواند استنباط كند چيزي را كه نفعش را ضررش را وجهش را بتواند بفهمد. و تمام اناسي اگر جمع شوند وجه يك حكم جزئي را بفهمند نمي‏توانند. «از راه دسته سبو آب مخور» اين چه وجه دارد عقل هيچ كس نمي‏رسد. ظرفي كه مو دارد مكروه است چرا؟ تو راهش را نمي‏فهمي اگر تو مي‏توانستي راهش را پيدا كني، در آن‏قدر احتياج به نبي و حجت نداشتي. حالا كه چنين شد جميع قواعد اصولي كه اصلش از احاديث نيست جميعش مردود است. جميع ادله عقليه مردود است.

كساني كه مستبد به عقل و رأي خود شده‏اند و اَتباع هوي و هوس گشته‏اند و اصحاب رأي شده‏اند، خداوند ردشان كرده. صاحبان هوي كسانيند كه ديني اختراع مي‏كنند، نه كساني كه معصيت مي‏كنند. خودِ فاعل مي‏داند كه كار بد مي‏كند، تمام مردم هم مي‏دانند بد مي‏كنند. اين ‏كه دين را خراب نمي‏كند. بلكه عمل به هواي خود كردن و مستبدّ به عقل شدن و به رأي خود گرفتن اينجا است كه دين تمام مي‏شود و از ميان مي‏رود به كلي. پس تمام آنچه غير كتاب و غير سنت شد هباء منثور شد. پس اصول ما و فروع ما همه‏اش در كتاب و سنت بايد باشد.

حالا در خارج كه نگاه مي‏كنيم ما هيچ مكلف نيستيم مگر به آنچه از پيش رسول آمده. از پيش رسول كتابي آمده و سنتي. حالا اگر كتاب شرح نشود كه

«* دروس جلد 4 صفحه 279 *»

حلالش كدام است حرامش كدام است واجبش كدام است مستحبش كدام است مكروهش كدام مباحش كدام، اگر شرح نكنند آيا مي‏شود فهميد؟ حتي ضروريات را از كثرت كردن ضروري كردند اغسلوا وجوهكم و ايديكم الي المرافق و امسحوا برءوسكم و ارجلكم الي الكعبين. فان لم‏تجدوا ماءاً فتيمموا صعيداً طيباً اينها را وقتي آدم خودش بايد بفهمد البته نمي‏تواند. همين‏طور خرغلط مي‏زنند، البته شرح مي‏خواهد.

پس تمام قرآن قبل از شرح داخل مجملات است. بله لغتش لغت عرب است، اما حالا مطلب چيست؟ تا پيغمبر شرح نكند ما نمي‏توانيم بدانيم. پس حالا عجالةً اگر بعضي آيات به شما رسيده و ضروريات چند به شما رسيده، و به آن واسطه آيه مجمل نيست، خيال نكنيد آيه كفايت كرده. حتي آيه كدام مجمل است كدام مفصل نمي‏دانم. كدام محكم است كدام متشابه نمي‏دانم. كدام ناسخ است كدام منسوخ نمي‏دانم. ناسخ و منسوخ و محكم و متشابهش را از قول معصوم فهميديم. پس دقت كه مي‏كنيد قرآن به اول وحيش كه نظر مي‏كنيد تمامش مبين مي‏خواهد، پيغمبر است مبين او و مبيني ديگر كه قرار داده‏اند وصي و عترت است. پس كتاب خودش مغني ما نيست. اگر كتاب كفايت مي‏كرد كتابي از آسمان مي‏آمد و نبي ديگر نمي‏خواستيم. پس كتاب شارح مي‏خواهد و احاديث نبوي شارح او است. بعد احاديث ائمه، شرح آن را تمام كرده است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 280 *»

درس يازدهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 281 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

از آنچه عرض كردم ان‏شاء اللّه با فكر كه بياييد در كار، هيچ احتياجي به تقليد نيست. امر منحصر مي‏شود كأنه در استدلالات به اقوال حجت، ديگر آن حجت يا نبي است يا وصي نبي است. و در هر زماني حجتي مي‏خواهد. حالت آن مبين در صفاتش همان جوري كه از توحيد برداشتيد پايين آمديد، همان‏جور بايد بدانيد چنانكه خدا آنچه را مي‏خواست پايين مي‏آورد هرچه را نمي‏خواست پايين نمي‏آورد، همين‏جور مبين هم يك سر مويي از آن طوري كه خدا خواسته پيش و پس نمي‏افتد. اگر بيفتد خواه از عصيان باشد يا جهل يا سهو يا نسيان هريك باشد دليل اول ضايع مي‏شود، هيچ بايد پيش و پس نكند، همچو كسي اسمش پيش ما معصوم است. پس شارع معصوم هرچه را بيان كرد براي ما از اقوالي كه مراد خداست حجت است براي ما.

پس كأنه احاديث حجج ما را مستغني مي‏كند از هر چيزي، و امر ما منحصر است در هر دليلي چه در عقايد چه در اعمال به رواياتي كه از حجج است. حالا هرچه را كه اثبات مي‏كند اين اخبار، او است مثبت و هرچه را اين اخبار ما نفي مي‏كند آن منفي ما است در دين. حالا هر اصلي را اين اخبار ما اثبات كرد، ديگر ما

«* دروس جلد 4 صفحه 282 *»

آن را نمي‏گوييم دليل عقلي. هرچه غير روايت باشد ما آن را حجت نمي‏گوييم. حالا آن رواياتشان رواياتي است كه اصول است و علينا ان‏نلقي اليكم الاصول و عليكم ان تفرّعوا و اين يكي از اصلهاشان است.

پس ببينيد كه هيچ كس مأمور نيست به عقل خود قاعده درست كند. اشاره كنم كه ملتفت شويد. باز دليل عقلي است كه با نقل و با همه جا مي‏سازد. اگر كسي در خانه خودش اصطلاحاتي چند داشته باشد در الفاظي، و هر چيزي كه در خانه‏اش است يك اسمي بگذارد. آفتابه را اسمي بگذارد، چيز ديگر را اسمي ديگر، هر اطاقي را اسمي و اصطلاحات داشته باشد. اين اصطلاحات را كسي كه بيرون اين خانه است و لو با صاحب خانه يك لغت داشته باشد نمي‏تواند اصطلاحات او را به چنگ بياورد. بايد از خودش بپرسد كدام اسم فلان چيز است. يا می‌توانند كسان بيرون خانه و لو لغتشان لغت صاحب خانه باشد كه قاعده بگذارد كه بگويد فلان كس امرش براي وجوب است يا براي ندب هر چيزيش چه اسمي دارد؟ نمي‏تواند. پس وقتي در خانه خودش يك امر واجبي دارد يك امر مستحبي دارد يك امر مكروهي دارد يك امر مباحي دارد يك امر حرامي‏، هر كسي هم در خانه‏اش يكپاره چيزهاي بتّي دارد مي‏طلبد، يكپاره چيزهاي مستحبش هم هست، يكپاره چيزها هم اذن است، يكپاره چيزها هم بتّي است كه بايد كرد يا نبايد كرد. پس مرادات صاحبخانه كه تو از ضماير او مطلع نيستي و لو لغتش با لغت تو يكي باشد، تو به قاعده كه وضع كني، مرادات او را برنخواهي خورد. پس به اين قاعده مي‏داني اگر امر براي وجوب است هر جايي كه هست براي وجوب است. حالا اگر كسي قائل شد و قاعده قرار داد كه امر براي استحباب است، امرش براي استحباب نمي‏شود، مگر تمام امرها براي وجوب است حقيقتش؟ يا تمام امرها حقيقتش حد مشترك باشد هيچ نيست، حقيقتش اذن باشد هيچ نيست، حقيقتش استحباب باشد

«* دروس جلد 4 صفحه 283 *»

هيچ نيست. حالا كه چنين شد يك كسي به زعم خودش كه چنين گمان كرد كه حقيقت در امر وجوب است پس ما اگر قرينه نداشته باشيم و به يك امري برسيم حمل بر حقيقتش مي‏كنيم، آن صاحبخانه اگر براي وجوب گفته واجب است، اگر براي اذن گفته واجب نمي‏شود. يا به قاعده ديگر حمل بر ندب نمي‏توان كرد. و اين قاعده در امر و نهي همه جا جاري است. حالا ببينيد چقدرها قال قال كرده‏اند كه امر براي وجوب است يا ندب يا حد مشترك. بعد از قال قال‏ها باز گفته‏اند امر براي مرّه است يا براي تكرار؟ من چه مي‏دانم كسي در خانه خودش امري كرده به زن خودش كه بيا. آيا اين امر را ناقلي نقل مي‏كند، تو چه مي‏داني بايد هي سرهم بيايد يا يك دفعه بيايد. مگر يك پستا است و يك نسق كه حقيقت امر مرّه است يا تكرار؟ هيچ جا نبوده. آنچه در امر و نهي گفته شده تمامش قواعدي است كه خارج است از اصطلاح صاحبخانه. آن قواعد نمي‏رساند مراد صاحبخانه را مگر خود صاحبخانه قاعده به دست شما بدهد و مرادش را حالي شما بكند. شما به قاعده ساختن در خارج هيچ علمي هيچ ظني به مراد آمر پيدا نمي‏كنيد كه امرش براي وجوب است يا ندب يا حد مشترك يا استحباب، يا براي فور است يا براي تراخي است. مگر همه امرها براي فور است، يا همه براي تراخي است؟ اينها را از خارج هيچ نمي‏شود به چنگ آورد. خدايي كه از من خواسته فور را، فور را بايد بگويد، تراخي خواسته بايد بگويد، نماز خواسته بايد بگويد. حالا خواسته بايد بگويد فوراً خواسته بايد بگويد تراخي خواسته بايد بگويد. به همين قاعده ببينيد كه اين قواعد اصول هيچ مفيد مظنه نيست به جز جهل محض، كه يحتمل وجوب باشد يحتمل ندب باشد. به همين‏طور از جهل مي‏آييد به شك هيچ مفيد مظنه نيست. و در قاعده خودشان رد خودشان مي‏شود. پس چيزي كه مفيد مظنه نيست فايده‏اش چيست؟ پس قاعده‏اي كه رسم كردي كه به آن وجوب و ندبِ حكم خدا را بفهميم مفيد

«* دروس جلد 4 صفحه 284 *»

مظنه نمي‏شود. دليل اينكه از پيش خود درست كرده‏اند اينكه به اقرار خودتان اين قواعد خارجيه كشف از ضمير آمر نمي‏كند، آمر خودش بايد برساند.

و هكذا از همين قبيل است كه اگر شخصي در خانه خودش بود و شما در خانه او را ديديد و رفتيد از خانه بيرون، همان جوري كه شما رفتيد احتمال هست آن هم رفته باشد، احتمال هم هست در خانه باشد. حالا در خانه بود و حالا نمي‏دانيم هست يا نيست قاعده مي‏خواهيم رسم كنيم كه به آن قاعده بدانيم هست يا نيست؟ به قاعده كه رسم كنيم هيچ نمي‏توانيم بدانيم.

ببينيد مردم چقدر احمقند بله اصل عدم تغيير موضوع است. حالا اين اصل را و اين كلمه را كه گفتي و در كتاب نوشتي و براي شاگردت گفتي آيا به اين اصلِ تو اين شخص در خانه ماند؟ همان‏جور احتمالي كه پيش از قاعده رسم‌كردن مي‏دادي حالا هم احتمال مي‏دهي آن روز شك داشتي باز هم شك داري، اگر مظنه داشتي كه هست حالا هم مظنه داري و هكذا. پس به قاعده رسم‌كردن كه اصل اين است او متغير نشده باشد از حالت خودش به جهت آنكه تغير حالت خلاف حالت اولي است بايد اثبات شود خير اثبات نشد، اين قاعده دل تو را نمي‏برد به راه مظنه و مظنه حاصل نمي‏شود براي تو. چيزي كه مظنه براي تو تحصيل نكرد تو نبايد به آن عمل كني. پس به ايني كه اصل اين است كه فلان زنده بود، يا اصل اين است كه نمرده باشد، تو چه مي‏داني فلان در فلان شهر بود حالا هم هست. تو چه مي‏داني مرده است يا زنده، هيچ مورث مظنه نيست. بله اگر قرايني باشد كه وقتي ما پيش زيد بوديم قرايني بود كه نمي‏رود بيرون و حدسي زديم، اين از قراين لفظيه و حاليه پيدا شد. آن حدس را پيش از اين قاعده هم جاري مي‏كردي. پس نفس قاعده تراشي هيچ مفيد مظنه نيست. پس اصل عدم تغيير اشياء است، اصل تأخر حادث است و هكذا اين اصول عشره‏اي كه دارند تمام آنچه از اخبار نيست موجب مظنه نيست. و

«* دروس جلد 4 صفحه 285 *»

به اصطلاح خودت تو نبايد عاملش باشي.

و ما حرف سر مظنه هم داريم حالا اگر كسي بگويد لاتنقض اليقين الا بيقين مثله هم كه حالتش حالت همين قاعده است كه شخصي در خانه بود و زنده بود لاتنقض اليقين را خواستيم جاري كنيم ديروز مالش دست ما بود آيا حالا بايد به وارثش بدهيم؟ نه به خودش بايد بدهيم. معنيش اين است كه به حكم شارع بايد مال را به خود او بدهي. حالا به اين حكم مظنه براي تو حاصل نشد حكمي است از شارع براي تو، تو برو سلوك كن هيچ هم نمي‏داني زنده است يا زنده نيست. پس شكي نمي‏شكند يقين را، يعني شكي كه تو مي‏كني وقتي مي‏روي بيرون و مالش دست تو بود ناخوش هم بود، اول توهّم كردي كه مرده است يا زنده بعد شك كردي بعد مظنه كردي كه مرده، باز مال مال خودش است تا وقتي يقين كني كه مرده است آن وقت به وارثش بايد بدهي. پس ما حكم يقيني داريم كه مالش را به خودش بايد بدهيم. نه كه حالت وهم در ذهن ما نيست، هست گفته است اعتنا مكن به اين وهم. نه اين است كه حالت شك در ما نيست. اين حالت را كه شارع نفي نكرده اين شك واقع بوده، اين شك واقع را گفته از پي آن مرو همان حكم اوليش را كه مالش را نمي‏دادي به غير حالا هم مده. بعد اگر مظنه هم كردي كه مرده است باز مالش را بايد داشته باشي نبايد از دست بدهي اگرچه قراين سرجاش هست و مظنه هست، به اين مظنه حكم يقين را از دست مده. حالا ببينيد كه همان قواعد منصوبه از جانب خدا و حجج، وهم و شك و ظن را برنمي‏دارند از دل و نگفته‏اند بردارند.

يقين داري كه وضوئي ساخته بودي بعد از مدتي گاهي توهم مي‏كني حدثي صادر شده گاهي شك مي‏كني گاهي مظنه مي‏كني. نمي‏گويند اين حالات را از دل خود بردار. اين حالات مملوك من نيست كه من بردارم. اينها را من نمي‏توانم نقض

«* دروس جلد 4 صفحه 286 *»

كنم. پس مي‏گويد حكم شك و ظن و وهم را اينجا جاري مكن، همان حكم يقين اولي را جاري كن.

پس ما اصولي چند داريم كه آن اصول در نفس اخبار و در نفس آيات هست مثل ان اللّه لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم و واقعاً اين اصل تأخر حادث است. پس اصولي هست و اين قواعدي كه رسم كرده‏اند خدا و رسول براي اين رسم نكرده‏اند كه چون تو يقين داشتي به وضو يقين كن كه حدثي صادر نشده. مگر حالت وهم را يا شك را مي‏توان برداشت؟ پس خيلي از وساوس و فقاهتها از اين است كه مي‏بيند در دلش چيزي هست كه خيال مي‏كند زيرجامه‏اش‏ تر است، در دلش هم چيزي هست پس مي‏رويم اين را مي‏شوييم. نه كه گفته؟ وقتي كه يقين كردي بول است يا مني است برو بشوي تطهير كن يا غسل كن، تا يقين نكرده‏اي نبايد بشويي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 287 *»

درس دوازدهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 288 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

بعد از اينكه ملتفت شديد از روي تحقيق مِن غير تقليد كه آنچه را خداي ما از ما خواسته كائناً ماكان بالغاً مابلغ چه در عقايد چه در افعال تمام را از رسول و از حجت بايد بگيريم. هيچ چيز نيست كه خدا خواسته باشد از ما خصوص در مسائل عمليه و احكام حلال و حرام كه خود ما را نبي كرده باشد براي ما، و طوري كرده اين مطلب را در جميع اديان از هر صاحب ديني كه خود را به نبيي يا وصي نبيي ببندد. تمام سخنشان اين است كه تمام آنچه را كه خدا از ما خواسته ما بايد از زبان رسول بگيريم از زبان حجت بگيريم.

بعد از اينكه اين را يافتيم مي‏دانيم كه در هيچ چيز عقل ما حجت نيست، و بعد از اثبات حجت، عقل ايجاب مي‏كند كه آنچه اين نبي مي‏گويد بايد اطاعت كرد. و هر رسولي را خدا مطاع قرار داده. پس عقل ما ايجاب مي‏كند كه قول نبي را بايد بگيريم. و همچنين اجماعي كه نبي يكي از اجزاش نيست يا قول نبي هيچ کس نگفته حجت است، حتي سني‏ها. و همچنين به همين پستا هر قاعده كه منتسب نيست به حجت آن قاعده از جانب خداي ما نيست. اين قواعدي كه گذارده شده كه ندارد حديثي يا آيه‏اي اينها هيچ يكش قواعد دين ما نيست. پس امر منحصر

«* دروس جلد 4 صفحه 289 *»

مي‏شود به فرمايشات حجت.

حالا فرمايشات حجت يكيش قرآن اسمش است، يكي احاديث. اولاً تمام قرآن مجملات است كه هيچ نمي‏دانيم چه اراده كرده‏اند. درست دقت كنيد كه چه عرض مي‏كنم. اصوليين اغلبشان مي‏گويند كه قرآن حجت است اگر حجت نيست قرآني كه پيغمبر تحدي مي‏كند كه مثل آن را بياوريد و اگر نمي‏توانيد ايمان به من بياوريد، اگر نمي‏فهمند عرب قرآن را چطور تحدي مي‏كند و اگر مي‏فهمند چطور حجت نيست؟ اخباري از طرف مقابل اغلبشان مي‏گويند ما هيچ از قرآن نمي‏دانيم، حتي يك حرفش را مگر آنچه را كه ائمه ما بگويند براي ما. شما ببينيد و هر حرفي را سرجاش بگذاريد. آيا به قرآن نمي‏توان تحدي كرد و حق به جانب اصولي‏ها است. به جهتي كه عرب لغت عربي را كه مي‏فهمند.

پس تحدي پيغمبر از اين باب است كه عرب همان قواعدي كه داشتند به قواعد خود عرب تركيب كرد كلامي ‏را كه عرب عاجز شدند. حالا پيغمبر چه اراده كرده از اين قول نمي‏دانيم. هماني است كه خودمان مي‏فهميم از آن، يحتمل اراده خاصي داشته باشد، و شرح داشته باشد كه ايني كه مي‏گويد كه اقيموا الصلوة اين صلوة كه مي‏گويم دعا را نخواسته‏ام، همين طوري كه من مي‏كنم از شما خواسته‏اند. در پيش ما صوم به معني امساك است. ديگر كي بايد امساك كرد چقدر امساك كرد از چه چيز امساك كرد؟ اينها را نمي‏دانيم. حالا ديگر تمام قرآن از اول تا آخرش قبل از بيان پيغمبر مجملات است. يحتمل يحتمل مجمل است مجمل غير از متشابه و محكم است.

پس تمام قرآن قبل از بيان نبي مجملات است كه آنچه را اراده كرده و آورده مجمل است و ما هيچ نمي‏دانيم معنيش را. چرا كه آنچه را كه داشتيم كه نياورده تحصيل حاصل كه نخواسته، پس آن مراداتي كه متداول ميان خودمان است كه

«* دروس جلد 4 صفحه 290 *»

مبعوث نشده بياورد. چيزهايي كه خودش مي‏داند مبعوث بر آنها است. بعد كه بيان مي‏كند محكم و متشابه پيدا مي‏شود و بعد از بيان نبي محكم و متشابهش معلوم مي‏شود. متشابهات را همين‏قدر مي‏دانيم كه ظاهرش با محكمات منافات دارد. پس محكم و متشابه قرآن و ناسخ و منسوخ قرآن، تعيين تمام اينها با حجت است. پس به اين اعتبار حق به جانب اخباري است اگر اخباري اين‏جور مي‏گويد درست است. اما «قالَ» به معني «تكلّم» است و پيغمبر غير از اين نخواسته يقيناً.

پس مرادات يك حرفش پيش غير آل‌محمد و پيش غير حجت نيست. پس حجت بايد آن مرادات را بيان كند. پس بي‏ناطق و بي‏شارح هيچ قرآن را حجت نكرده. پس تمام كار شما كأنه رفت در اخبار و شما بايد اخبار را ببينيد چطور وارد شده. اگر خبر هست كه فلان آيه محكم است، مي‏دانيم محكم است. اگر خبر هست كه فلان آيه متشابه است مي‏دانيم متشابه است. خبر هست كه ناسخ است مي‏دانيم ناسخ است. خبر هست كه منسوخ است مي‏دانيم كه منسوخ است.

حالا اگر قواعدي چند هم شما محتاج باشيد كه آن قواعد را بيان كند بايد منسوب به او باشد. و هرچه غير از او است ما كار نداريم. شارع لابد و ناچار است كه احكام كليه چند قرار بدهد. چرا كه جزئيات را در يك زمان هم نمي‏شود همه را گفت. پس جزئيات غيرمتناهي است. چاره اين، اينكه كليات متناهيه به دست بدهند كه در تحت آن، جزئيات افتاده باشد. هركس به هرجاش رسيد آن فرع را بر آن اصل متفرع كند. پس علينا ان‏نلقي اليكم الاصول از پيغمبر يا باقي حجج و عليكم ان‏تفرعوا. پس بر خداست بيان و القاي اصول و بر حجج است القاي اصول، بر ما القاي اصول نيست بر ما تفريع است. اصول گذاردن در ميان جماعتي كار رئيس و حجت است. پس علينا يعني يجب عليهم القاء اصول. بر ما چه چيز است؟ تابع شدن و تفريع كردن. پس خودمان نمي‏توانيم اصولي بگذاريم و تفريعات بر آن بكنيم.

«* دروس جلد 4 صفحه 291 *»

يكي از قواعد اصولي كه گذارده‏اند اين است كه علينا ان‏نلقي اليكم الاصول پس اين اصلي است دست ما داده‏اند، كه تمام قواعد بايد از پيش حجج باشد. پس هيئت اجتماع را هرجا او گفته حجت است حجت است. حالتي داشتيم و بعد به حالت وهم افتاديم حکمش با او است. طوري شد به ظن افتاديم حكمش با او است. شك كرديم حكمش با او است. تأسيسات را او بايد بكند. پس خودمان هيچ قاعده نمي‏توانيم اختراع كنيم، اين يكي از اصول فقه ما است، بلكه اصول حكمت ما است.

يكي ديگر – ديگر من پس و پيش هم بگويم بگويم، شما در وقت نوشتن هر كدام دايره‏اش وسيعتر است پيشتر اندازيد – يكي ديگر از قواعد اصولشان اين است كه حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة پس اگر كسي مسأله‏اي پرسيد و جواب گفتند، ديگر قال قال برنمي‏دارد، ديگر گفته نخواهد شد. فلان پرسيد بلكه حكم شخصي ديگر حكمي ديگر باشد. اگرچه اين يكي از اصول است. اگرچه حكم زن غير از حكم مرد است، حكم شهري غير از حكم شهري ديگر است اتفاق مي‏افتد، حكم قرني غير حكم قرني ديگر اتفاق مي‏افتد. جاي حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة جاش را پيدا كنيد. چه بسيار احكام مخصوصه پيدا مي‏شود كه نمي‏شود جاي ديگر برد. و اين اصلي است كه فرموده‏اند. پس اين قاعده قاعده‏اي است كه شباهت دارد به آن قول تنقيح مناط مناط اينكه سؤال كرد رجوليت بود يا مناطش نماز بود بر همه مكلفين است. حالا هركه آن‏جور است بر او هم جاري است. حالا اين اصلي كه حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة اين نمي‏ماند چيزي كه مخفي باشد. پس محل اجتماع كل خواهد شد حالا هر جايي كه يافت شود چنين مسأله‏اي كه محل اتفاق كل باشد البته حجت است همچه جايي كه احدي مخالفت نكرده باشد. شراب حرام است، براي همه كس حرام است.

«* دروس جلد 4 صفحه 292 *»

سركه حلال است براي همه كس حلال است.

پس حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة است كه به هركس گفته باشند ما نظر مي‏كنيم كه اگر تكليف تكليف عام است و سؤال كرده، حكم بر كل خواهد شد. اما زن سؤال كرده از حيض خودش، معلوم است براي زن است و جميع حائضين داخل مي‏شوند. ناخوش سؤال كرده جماعت ناخوشها داخل اين مسأله افتاده‏اند. پس اين يكي از اصول كليه‏اي است كه داده‏اند به دست ما كه هي ما تفريعات مي‏توانيم بكنيم كه هرچه مسمي به اين اسم باشد داخل در تحت اين مي‏شود.

باز يكي از اصولي كه چاره‏اي نيست مگر اينكه قاعده كليه رسم شود، چرا كه اوامر غيرمتناهي است نواهي غيرمتناهي است. حالا از آن قواعد يكي اينكه كل شي‏ء لك مطلق حتي يرد فيه نص اين يكي از كليات است. حالا آدم همچه كلي داشته باشد ديگر غيرمنصوص باقي نمي‏ماند. و تعجب اينكه اين‏جور اصول را كه مي‏فرمودند بخصوص سؤال مي‏شد هذا اصل؟ مي‏فرمودند هذا اصل. در لاتنقض اليقين هم فرمودند هذا اصل. پس يكي از كليات كل شي‏ء لك مطلق است. پس هرجا امري دارد مي‏گيريم. واجبي است مي‏گوييم واجب است، حرام است مي‏گوييم حرام است، مستحب است مي‏گوييم مستحب است، مكروه است مي‏گوييم مكروه است. باقيش كه نص ندارد چه كنيم؟ بي‏نصمان پس مباح است براي ما. كل شي‏ء لك مطلق حتي يرد فيه نص اين اصل را به اين‏طور هم مي‏فرمايد كل شي‏ء لك مطلق حتي يرد فيه امر او نهي مطلقِ ما آن مباح مي‏شود، امر ما اعم از وجوب و استحباب و نهي ما اعم از حرمت و كراهت است. پس احكام اوليه را در امر و نهي گذارده‏اند، مطلق آن مباح است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 293 *»

درس سيزدهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 294 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

بعد از اينكه معلوم شد ان‏شاء اللّه كه جميع دليل ما تمامش بايد از روي كتاب و سنت باشد، و بايد از آن حججي كه از جانب خدا آمده‏اند هيچ جا تخلف نداشته باشيم پس معلوم شد به قول كلي كه تمام قواعد، و تمام آنچه غير اين قاعده هست از ميان مؤمنين بايد برداشته شود. پس از جمله قواعد كليه كه لا بد منه بود و از روي حكمت بود و شارعين گذارده‏اند يكي اين است كه لاتنقض اليقين الا بيقين مثله اين يكي از كليات است، كه وقتي اين را فرمودند راوي عرض كرد اين اصل است فرمودند اصل است. پس به اين قاعده در هر حالي كه هستيد تا ضد آن واقع نشود حكم شما اين است كه در آن حال باشيد. در هر وقتي كه هستيد تا در وقتي ديگر در ضد اين داخل نشديد حكم شما همان است. و همچنين مكان مثلاً در حال حضريم، مادام كه يقين نداشته باشيم هشت فرسخ رفته‏ايم حكم حاضر براي خود جاري مي‏كنيم، و لو اينكه يك قدري كه رفتيم در دلمان خلجان بكند كه شايد هشت فرسخ شده باشد. نمي‏شود خلجان را برداشت، جهل و شك و ظن و وهم و علم را به اختيار نمي‏شود برداشت. و تكاليف تماماً در مقدورات انسان واقع شده در غير مقدور تكليف واقع نيست اصلاً.

«* دروس جلد 4 صفحه 295 *»

پس تا حالت جهل است نمي‏داني هشت فرسخ شده اين را نمي‏تواني توهمش كني. توهم داري نمي‏تواني شكش كني شك داري نمي‏تواني ظنش كني. مادام كه در ضد اين حالت واقع نشده‏اند با آن شكها و ظنها و وهمها خود را حاضر مي‏دانند، گفتند شما وقتي حاضريد نماز را تمام كنيد. تا نمي‏داني تمام كن، تا ظن داري تمام كن، تا شك داري تمام كن. باز وقتي برگردي مادام كه در سفري مسافري. حالا جايي مي‏رسي كه احتمال مي‏دهي به وطن رسيده‏اي تا نمي‏داني، مسافري. اگر توهم مي‏كني مسافري، اگر شك مي‏كني باز مسافري، مظنه مي‏كني ضم به علم مي‏کنی باز مسافري، تا يقين كني. از اين قبيل است اوقات، از اين قبيل است امكنه.

اوقات هم بعينه همين‏طور، در ماه واقعيم اين ماه ما است. شايد به قواعد نجوم به قواعد حساب از حدسها شايد امشب شب اول ماه است. ما تا يقين نكنيم، ماه رمضانِ ما نيست. اين از جمله همان اصول است لاتنقض اليقين الا بيقين مثله پس واقعيد در ماه شعبان. و احتمال دارد بيست و نه باشد احتمال دارد سي باشد. احتمال در وقتش هست باشد. اين محل تكليف ما نيست كه برداريم اين وهم را يا شك را يا اين ظن را. حالا توهم كردي به اخبار منجمي به حسابي بگويد كه شايد شب اول رمضان باشد، داخل رمضان نيستي. حالا در واقع هم كسي ديده ماه را رمضان او است، ماه رمضان تو نيست. تا ماه را خودت ببيني، يا دو عادل شهادت بدهد، يا به شياع برسد آن وقت داخل رمضان است. حالا توي دلم نزديك به اين باشد كه ماه را ديده‏اند باشد، ماه رمضان شما نيست، ماه شعبان است. اگر حالا به نيت رمضان روزه بگيري حساب نمي‏كنند، به نيت شعبان بگير. اگر بعد شهادت دادند و معلوم شد حساب مي‏شود. آخر ماه هم مظنه پيدا كني شك و وهمي پيدا كنيد كه ماه ديده شده باز در ماه رمضانيد تا يقين پيدا كنيد.

«* دروس جلد 4 صفحه 296 *»

همچنين است شب، و شما نبايد نماز كنيد تا مؤذن اميني اذان بگويد، يا خودتان ببينيد صبح است. تا يقين نكنيد نمي‏توانيد نماز كنيد. روز است حدس مي‏زنيم غروب شده تا يقين نكني نماز مغرب را نمي‏تواني بكني. پس اين يكي از اصول بزرگي است كه به دست داده‏اند. در حالي در مكاني در وقتي باشيد و يقين داريد، تا يقين بر خلاف آن پيدا نكنيد، حكمتان همان يقين اولي است.

يك چيزي پاك بود، يقيناً اين پاك است. چرا كه يقين است پاكي او تا اينكه نجس يقيني توش افتاد، آن وقت نجس است. و اگر يقينت نيست پاك است. حالا اين قاعده لاتنقض اليقين الا بيقين مثله بعينه مي‏ماند مثل استصحاب، به طوري كه خود اصوليين براشان مشتبه است. حتي استادان كه كتاب تصنيف مي‏كنند و اجازه مي‏دهند نفهميده‏اند اين را. بر همين نسقِ شما جاري مي‏شوند در تمام معاملات، و خيلي شبيه است به استصحاب. يك كسي شما را وكيل مي‏كند كه كارها بكنيد و مي‏رود به سفر اگر زنده بود حكم وكالتش باقي است تا يقين كنيد كه مرده است. شما ده سال اگر تصرف بكنيد ورثه نمي‏توانند گريبان شما را بگيرند.

اغلب اغلب احكامي كه نص خاص ندارد بر اين جاري است. و حضرات هم استصحاب را براي خود تراشيدند. مي‏گويند تو حاضر بودي تا حالتي غير حالت حضر بر تو وارد نيايد مستصحب است. حالا فرقش را ملتفت باشيد فرقش به قدر شرع و غير شرع است. استصحابي كه اصلش بنا شد روز اول چون ديدند يكپاره حوادث واقع مي‏شود و اينها هم حكمشان مجهول ما است، ما يك حالت معلومه داريم و يك حالت مجهوله و حكم مجهولي هم داريم. آمدند تعريف كردند استصحاب را كه جاري كردن حكم حالت معلومه است در حالت مجهوله، پس در مثالها مطابق با ما شدند. ماها اگر وضو داشتيم اين حالت معلومه است بعد قدري گذشت يحتمل حدثي صادر شده باشد آن حالتي كه يقين داري كه وضو داري غير

«* دروس جلد 4 صفحه 297 *»

از حالتي است كه شك داري اين حالت را حكمش را نمي‏دانيم حكم اولي را مي‏دانيم وضو داريم بعد شك مي‏كنيم حدثي صادر شد يا نه؟ يا اينكه حدث داريم يادمان نيست وضو گرفتيم يا نه؟ يا متطهر بوديم يادمان نيست جنب شديم يا نه؟ جنب بوديم يادمان نيست غسل كرده‏ايم يا نه؟ ما اين همه حالات مجهول الحكم را چه كنيم. لابديم پيش خود قاعده بتراشيم قاعده اينكه حكم حالت معلومه را مي‏كشيم و مي‏آوريم تا روي حالت مجهول الحكمي، تا حالت معلوم الحكمي وارد شد آن وقت مي‏رويم آن را مي‏گيريم. ببينيد كه صورتش با لاتنقض اليقين مثل هم است.

حالت مجهول الحكمي ما داشته باشيم و حالت معلوم الحكمي. و آن حكم را بكشيم بياوريم در حالت مجهول الحكم جاري كنيم. اين غير از اين است كه بگوييم ما حالت مجهول الحكم نداريم. شارع من گفته وضو بساز ساختم. گفته مادامي‏كه يقين به حدث نداري در حالت وهمت يا ظنت يا شكت يا جهلت به صادر شدن حدث وضو مساز، و همه اين حالات معلوم الحكم است. پس لاتنقض اليقين الا بيقين مثله حالتي است كه روي حالت موهومه و مظنونه مي‏آيد، پس حكمي را از جايي به جايي نكشيديم. پس ما موضوعي داشتيم حالتي داشتيم كه يقين به وضو داشتيم، حالتي ديگر آمد كه توهمي آمد كه حدثي صادر شده يا نه اين حالت حكمي دارد از شارع كه تو متطهري، حكمي را از جايي به جايي نكشيديم. يا اينكه شكي آمد كه حدثي صادر شده يا نه حكمي دارد از شارع كه تو متطهري حكمي را از جايي به جايي نكشيديم. همچنين اگر ظني آمد كه حدث صادر شده يا نه حكمي دارد از شارع كه تو متطهري حكمي را از جايي به جايي نكشيديم.

و شما كه استصحاب مي‏گوييد، حكم حالت معلومه را مي‏كشيد مي‏آوريد روي حالت مجهوله و اين قياس است آنهايي كه سني هستند و قياس را در دين

«* دروس جلد 4 صفحه 298 *»

جايز مي‏دانند مي‏گويند قياس باشد اما شيعه قياس را قائل نيستند. پس قياس است و قياس حالت معلومه با حالت مجهوله است. آنهايي هم كه قياس را جايز مي‏دانند مي‏گويند قياس در جايي است كه دو حالت معلوم باشد و حالت مجهوله با معلومه دو حالت است. پس قياس مع الفارق است و متبع نيست. پس استصحاب در اصل وضع حكم است. مي‏گويد چون اين حالت من حكم ندارد مي‏گردم حكمي براش پيدا كنم، پس حكمي را از آن جايي كه معلوم است به قياس مي‏كشيم مي‏آريم روي جايي كه معلوم نيست. پس اصل استصحاب، استصحاب در حكم است و لاتنقض اليقين الا بيقين مثله در موضوعات است. و موضوعات احكام دارند، و شما كه استصحاب را جاري مي‏كنيد حكم وضع كرده‏ايد و شما نمي‏توانيد حكم وضع كنيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 299 *»

درس چهاردهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 300 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

بعد از اينكه يافتيد ان‏شاء اللّه كه جميع آنچه خدا از ما خواسته حجج بايد بيارند و بيان بر خداست مر خلق را. ديگر اين كتاب دارد سنت دارد دليل عقل دارد اجماع دارد اديان شاهدند. پس بر خداست بيان ان علينا للهدي ان علينا بيانه خدا در ذاتش بيان نمي‏كند، بيان مي‏كند براي خلق كه ببينند و بشنوند. بيان آن است كه برسد به مكلف و تمام آنچه را كه لازم است مكلفين بدانند حجت بايد بگويد. يكي از آنها اصول است و قواعد بايد قرار بدهد.

باز مي‏فهميم به عقل و به كتاب و به سنت و به اجماع كه جزئيات غيرمتناهيند، پس محتاجند به اصول، آن را بايد القاء كنند. تمام اين اصول عشره معروفه ميان اصوليين در اخبار هست. اصل عدم تغيير است، در اخبار هست. اصل عدم تأخر حادث است، در اخبار هست. حالا كه هست پس ما چه احتياج داريم به اصول؟ شخص در خانه است، تو قواعد را جاري كني كه حالا كه در خانه هست، پس اصل عدم تغيير است. نه چنين نيست، پس به وضع قواعد نمي‏تواني بفهمي. اهل بيت خودش بايد قواعد را بيان كنند.

حالا از جمله اصول اين است كه حلال بيّن و حرام بيّن و شبهات بين ذلك

«* دروس جلد 4 صفحه 301 *»

فمن اقتحم الشبهات وقع في الهلكات هر چيزي بيّن نيست حليتش تو هم توقف كن هرچه بيّن نيست حرمتش تو هم توقف كن. حرام بيّني است و حلال بيّني و شبهات بين آن دو تا، اين را همچه فهميده‏اند كه حلال بيّن مثل مال خودت و حرام بيّن مثل مال مردم، پس حالا چيزي پيدا شد كه نمي‏دانيم پس احتياط بايد كرد. تمام اخباري‏ها مي‏گويند مالي را كه نمي‏داني حلال است يا حرام احتياط بايد كرد. و همچنين چيزي را نمي‏داني طيب است يا خبيث احتياط كن، طاهر است يا نجس احتياط كن، حلال است يا حرام احتياط كن، و به اين خيلي تنگ مي‏شود امر براشان.

ببينيد اين اصولي كه شارع وضع مي‏كند، شارع نيست مثل مردم كه وضع  قاعده‌ای كند كه چيزي در تحتش نباشد، يا اصلي قرار بدهد كه افراد داشته باشد و با اصلي ديگر منافات داشته باشد و معارض باشد. حالا اين اصل كه كل شي‏ء لك مطلق حتي يرد فيه نص، كل شي‏ء لك مطلق حتي يرد فيه امر او نهي، كل شي‏ء طاهر حتي تعلم انه قذر اينها همه يك جورند. كل شي‏ء لك مطلق حتي يرد فيه نص نص كه منافات با امر و نهي ندارد. از اين‏جور احاديث چنين معلوم مي‏شود كه هرجا امري نيست يا نهيي نيست، مباح است براي ما و مطلق است براي ما. اين‏جور احاديث كه حلال بين و حرام بين و شبهات بين ذلك فمن اقتحم الشبهات وقع في الهلكات آن جوري كه آنها مي‏فهمند كه جايي كه نمي‏دانيم بايد احتياط كرد متناقض و متعارض مي‏شود. هر دو اصل است، و دو اصل متعارض قرار نمي‏دهند كه هريك را بگيريم خلاف ديگري شده باشد. نمي‏خواهند ما را به گير بگذارند.

پس بدانيد حديث حلال بين و حرام بين و شبهات بين ذلك فمن اقتحم الشبهات وقع في الهلكات در احتياط واقع نشده. ملتفت باشيد كه معني حديث احتياط نيست جاي احتياط نيست. يك چيزي وارد شده كه حليتش را مي‏داني يك

«* دروس جلد 4 صفحه 302 *»

چيزي وارد شده كه حرمتش را مي‏داني يك امر ثالثي است كه بيان نشده و تو نمي‏داني. چون نمي‏داني و بيان نشده ابهموا ما ابهمه اللّه. امر ثالث را نه در طرف حلال بيّن بينداز نه در طرف حرام بيّن، خواسته مبهم باشد حالا ديگر در امر ثالث پس چه كنيم قاعده ديگر مي‏خواهد. مورد حديث مورد احتياط نيست، اگر احتياطي هم خواسته‏اند جايش را نشان داده‏اند. اين موردش حتم است كه چيزي كه امر ثالثي است و به طور ابهام قرار داده‏اند تو نه حرام بيّنش بگو نه حلال بيّن. كه اگر كسي گفت مقتحم در شبهات شده بايد آن را بر ابهام خود باقي بگذارد.

حالا چه بايد كرد؟ به اصل ديگري كه اگر نتوانستيم تميز بدهيم ميان دو حديث، و نمي‏توانيم تناقض را رفع كنيم بايهما اخذت من باب التسليم وسعك. پس هرجايي كه امري نيست و نهيي نيست احتياط بايد بكني، حديث در اين احتياط نيست. حديث در اين است كه جايي را كه به طور ابهام گفته‏اند و تعمد كرده‏اند كه مبهم گفته‏اند مبهم بداني يكپاره چيزهاش به حلال بيّن مي‏ماند يكپاره چيزهاش به حرام بيّن در عمل به طور وسعت، مي‏خواهي ترك كن به حكم شارع مي‏خواهي عمل كن به حكم شارع. مثلاً اگر شما طفلي در دامنتان نشسته و آبي بدهيد بخورد در اين بينها آبي هم بريزد. بچه را كه برمي‏داري احتمال هست كه آب باشد، احتمال هست بول باشد، احتمال هست هردو باشد. حالا آن جوري كه از شارع رسيده است مي‏گيرد. ديگر اين نه نجس بيّن است نه طاهر بيّن حكمش چه چيز است؟ احتياط است و واجب است احتياط، كه اگر نكنيم واقع در هلكه شده‏ايم؟ پس حكمش مثل حكم نجس معين است؟ وقتي رطوبتي پيدا شد كه احتمال بدهد بول باشد و احتمال بدهد آب باشد مي‏فرمايد لاابالي اذا لم‏اعلمه أ بول اصابني ام ماء. كل شي‏ء لك طاهر حتي تعلم انه قذر. كل شي‏ء لك مطلق حتي يرد فيه امر او نهي. حالا اين رطوبتي كه اينجا هست و احتمال آب و بول هر

«* دروس جلد 4 صفحه 303 *»

دو مي‏رود باشد و نه نجس بيّن است و نه حرام بيّن است پس بايد احتياط كرد؟ جاي حديث را تو بگو نمي‏دانم. حكم شرعي چه چيز است؟ حكم شرعي اين است كه مادامي كه ندانستي بول است يا آب است و لو آنكه در خارج در علم مطلعين به غيوب بول باشد من كاري ندارم. و همچنين يك چيزي مي‏بيني همين كه يقين نداري حرام است يا حلال است. دين يهود دين تنگ بوده و دين اسلام دين سمحه سهله است. يك وقتي است مي‏گويند تا نداني حلال است استعمال نكن. تا نداني آب است استعمال مكن. يك دفعه عكسش است كه تا نداني حرام است حلال است. تا نداني بول است، تا نداني نجس است پاكش بدان. حال يهود به هر رطوبتي كه رسيد بايد اجتناب كند تا چشمش ببيند آب بود آن وقت احتراز نكند. پس حديث حلال بيّن و حرام بيّن و شبهات بين ذلك فمن اقتحم الشبهات وقع في الهلكات را در جاي احتياط كه مي‏گيري تنگ مي‏شود در دين، و هيچ تنگي در دين نيست، و جاي عسر نيست و خدا دين را يسر قرار داده يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر. دو قاعده كه هر دو اصلند نمي‏شود متضاد باشند. پس اين اصلش جاي احتياط نيست. يقيناً كه نجس نيست، پس پاك است.

خلاصه تمام اصول عشره هست در اخبار اصل عدم تغيير است هست. اصل تأخر حادث است هست. مي‏پرسند آبي بود غذائي بود خميري بود استعمال مي‏كرديم. يك وقتي ديديم فضله موش توش هست. مي‏فرمودند حكم تو پيش از آنكه آن را ببيني اين است كه آنچه استعمال كرده‏اي پيش از اين طاهر است. و اين به جهت اين است كه شايد اين در آن اول نيفتاده بود در آخر افتاده. پس يحتمل آخر افتاده باشد. و اين دخلي به اصل تأخر حادث ندارد. اگر اصل تأخر حادث باشد و شارع به من نگفته باشد و احتمال برود آخر افتاده باشد نمي‏توانم آن پيشيها را طاهر بدانم. پيش اخباري‏ها اصل اشتغال ذمه است، و اصل حرمت است. و اصل

«* دروس جلد 4 صفحه 304 *»

اين است كه تمام حلالها مبين است پيش شارع و تمام حرامها هرچه نرسيده جاي احتياط است. پس اصل اشتغال ذمه است و اين اصل بي‏پستا است به جهت آنكه كل شي‏ء لك مطلق حتي يرد فيه امر او نهي اين هم كه حديث است نبايد مقيدش كرد پس اصل برائت ذمه است چنانكه اصوليين مي‏گويند چرا به جهتي كه من كه شارعي داشته باشم و ذمه مرا بري كند كه تو مختاري تا امري برسد يا نهيي، همين كه امري يا نهيي نيست مرخصي، اين برائت ذمه است.

و باز بدانيد كه اين ده قاعده و اصل اصولي، جميع اصول عشره در اخبار هست و يافت مي‏شود، و اخباري هم هستم و عمل مي‏كنم. پس اصل برائت ذمه است به ابراء الحجة و به ابراء اللّه كه او گفته بر من است بيان پس هرچه او بيان كرد بر من است گرفتن و هرچه را بيان نكرد ذمه مرا بري كرده. پس تمام اصول در اخبار بهم مي‏رسد و اين اصول را بايد گرفت و جاش را بايد پيدا كرد كه به احتياط نيفتيد، مگر مواضع خاصه كه گفته‏اند احتياط كنيد.

بعد از اين اصل باز يك اصل بسيار محكم بسيار محكمي است كه هم كتاب دارد هم سنت دارد هم عقل دارد، و آن اصل اين است كه جميع مكلفٌ‌به كائناً ماكان خواه در عقايد خواه در اعمال مكلف‌ٌبه ما، شيء معلوم ما است و اين يك كلمه است و اين اصل خيلي بزرگي است. مكلف‌به شيء معلوم ما است نه شيء مجهول ما. پس ما هرچه را نمي‏دانيم مكلف‌به ما نيست. آيه خيلي دارد حديث دارد لايكلف اللّه نفساً الا ماآتاها ماآتي مجهول نيست. لايكلف اللّه نفساً الا وسعها مجهول در وسع نيست. ان علينا للهدي. ان علينا بيانه. ان حجة اللّه هي الحجة الواضحة. للّه الحجة البالغة اي الواضحة. پس اين يكي از اصلهاي بزرگ است كه مكلف‌به آن شي‏ء مفهوم من است. پس هرچه مكلف‌به است همان جوري كه مي‏فهمي مكلف‌به است كه اگر غير از اين‌جور باشد بسا كسي بگويد من كه معصوم

«* دروس جلد 4 صفحه 305 *»

نيستم از خطا و سهو و نسيان، بسا چيزي فهميدم حكم اللّه خارجي خلاف آن باشد و اشتباه كرده باشم. آيا خدا چيزي را بيان نكرده باشد براي من و من مي‏فهمم؟ معقول نيست. پس چيزي را كه خدا بيان كرده براي من، آنست مكلف‌به من. آنچه را كه مجهول من است كاري دستش ندارم. آنچه را خطا كرده‏ام كه كاري دستش ندارم. آنچه منسيٌ‌عنه ما است كار ندارم. آنچه غافليم كار ندارم. آنچه را متذكرم مكلفم. او، هرچه  را که غافلم و هرچه را كه نمي‏دانم از من نخواسته. پس مجهول و منسيٌ‌عنه و آنچه را كه غافلم هيچ مكلف‌به نيست. مكلف‌به مفهوم شخص است. اين مفهوم هم مي‏شود مطابق خارج باشد مي‏شود نباشد. حالا چون بسيار اتفاق مي‏افتد كه مفهوم ما با خارج مطابقه نمي‏كند حالا چون چنين است، پس اين مفهوم من مظنه است و من يقين ندارم. پس من مضطرم پس من بايد به مظنه عمل كنم، اينها ديگر باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 306 *»

درس پانزدهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 307 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

از جمله اصول محكمه كه مطابق كتاب و سنت و عقل و عرف و همه جا است اين اصل است، كه احكام هرچه باشد جميعش آنچه مفهوم ما است حجت است براي ما، نه غيرمفهوم. به جهت اينكه لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها و غيرمفهوم غير ماآتاي ما است. مجهول كسي دخلي به او ندارد. پس جميع آنچه بايد به ما برسد مفهومات ما است. پس مفهومات ما كه از شارع به ما مي‏رسد، حجت خداست بر ما. ملتفت باشيد كه اگر چنين مفهومي حجت نباشد هيچ حجتي از جانب خدا، هيچ نمي‏تواند ابلاغ كند. چه فايده حرفها جميعاً هدر مي‏رود.

باري اين اصل را محكم كنيد قايم بگيريدش، كه حتي كساني كه هزار مرتبه بسا اين اصل را از مشايخ شنيده‏اند و در كتابهاشان ديده‏اند، مع‏ذلك خلافش رفته‏اند. به اين شبهه كه خوب فهم معصوم حجت است فهم ما كه معصوم نيستيم حجت نيست. ما معصوم را مي‏گوييم بايد معصوم باشد براي آنكه آنچه از جانب خدا مي‏آورد، عصيان نكند سهو نكند يادش نرود. ما خودمان هم آيا معصوميم از سهو از خطا از نسيان از كج فهميدن؟ به اينجور چيزها تمسك كرده‏اند و در كتابهاشان هم مي‏نويسند خصوص در اين كتابهاي تازه.

«* دروس جلد 4 صفحه 308 *»

ان‏شاء اللّه شما ملتفت باشيد ايرادي است كه علماي بسيار بزرگ آورده‏اند و حاقش را كسي جواب نداده.

مثل اينكه فخر رازي بحث مي‏كند كه شما مي‏گوييد پيغمبر بايد معصوم باشد تا احكام يقيني باشد، و اگر خاطرجمع نباشيم نبايد تصديق كسي را بكنيم، اصل دليل را وانمي‏زند. اما مي‏گويد اين دليل اگر دليل است و محكم، پس بايد راوي هم عصمت داشته باشد، تا اينكه نقل که مي‏كند براي كسي او هم خاطرجمع باشد که راست مي‏گويد. پس راوي هم بايد سهو نداشته باشد، خطا نداشته باشد. او هم براي كسي ديگر روايت مي‏كند او هم بايد معصوم باشد، تا برسد به آن پيرزن او هم بايد معصوم باشد. و شما كه شيعه‏ايد نمي‏گوييد بايد معصوم باشد. اين حرف را زده و كسي هم نتوانسته جوابش را بگويد به جز مشايخ. و اصرار كردند مشايخ لكن مانده شبهه. فخر رازي مي‏گويد عقل تو يقين مي‏كند كه ميان من و خدا حجتي لازم دارم، اما اين شخص بخصوص حجت است اين را عقل نمي‏فهمد پس تكليف چيست؟ اين است كه معرفت شخص حجت را از راه عادت بايد خاطرجمع بشويم. حالا ديگر اگر خلجاني در عقل ما آمد كه شايد اين حجت نباشد اگرچه احتمال عقلي هست لكن ما مكلف نيستيم اين خلجان را برداريم در شرع و در عادت. وساوس عقلاني محل اعتماد و اعتنا نبايد باشد. كه اگر كسي اعتنا كند اهل عرف اين را مجنون مي‏گويند. از اينجور شبهات مي‏اندازند و مي‏نويسند.

حالا شما دقت كنيد پس عرض مي‏كنم اگر مفهوم رعيت حجت نباشد مفهومي كه از قول حجت باشد حجت نباشد پس به چه عمل كنند؟ عقلاً كه مي‏بيني نمي‏تواني، نقلاً هم لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها. للّه الحجة البالغة بالغ اعم از اين است كه به طور وضوح برسد يا به طور اجمال. از اين جهت بالغ را تفسير مي‏كند امام7 كه حجت بالغ يعني حجت واضح. حالا كه چنين است تكليف ما

«* دروس جلد 4 صفحه 309 *»

مفهومات ما است. تمام مفهومات ما خواه از راه نقل بيايد يا از راه فعل يا از راه تقرير مفهوم ما حجت است. و مصاديق تمام اين مفهومات ما صور خارجيه‏اند. پس اگر گفت كلب نجس است در ميان حيوانات هرچه مفهوم من است آن نجس است. و اگر اين كلبي كه ما مي‏فهميم منظورش نباشد بايد به ما بگويد. وقتي ما را تقرير كرد به مفهوم ما، پس وقتي گفت كلب نجس است و مي‏دانست ما همين صورت را كلب مي‏دانيم، و مي‏داند از كلب متبادر است همين به ذهن ما و نگفت چيزي ديگر است كلب، پس اين مقرر است از جانب خداوند عالم. چرا كه خدا مي‏داند كلب را و ذهن ما را و اينكه ما اين را كلب مي‏دانيم. پس مادام كه اين صورت را روي جايي ديديم حكم نجاست را بر او جاري مي‏كنيم. اگر اين كلب صورت كلبي از او گرفته شد و در ملاحه ملح شد، باز حكم دايرمدار صورت است ملح است و طيب است و طاهر. پس اصل حجت مفهومات ما است، و مفهومات مصاديق خارجيه دارد، آن صور خارجيه است موضوعات ما. و مفهوم ما حجت است. همين ملح را بخورد كلبي و برود در بدن كلب، حكم كلب جاري است. كلب برود در ملاحه ملح شود حكم ملح جاري است.

پس كأنه اين، دو اصل است. اصل موضوعات احكام، اشياء بالفعل است نه امكان. پس امكاني كه در كلب هست كه يمكن ان‏يصير ملحاً، موضوع حكم الطيب نيست. و همچنين امکان ملح که يمکن ان يصير کلباً، موضوع حکم النجس نيست. اسم الطيب روي ملح گذارده، ملح آن شي‏ء بالفعل است كه روي عنصر گذارده. و حال كه چنين شد در اينجا به اين ما اكتفا نمي‏توانيم بكنيم كه كلب نجس است و ملح طيب، باز بايد صورت بيايد پيش مفهوم ما نه كلب خارجي. پس دو اصل است يكي اينكه موضوع احكام ما، تمامش صور خارجي است كه بالفعل باشد نه امكان. و يكي اينكه مفهومي كه پيش ما مي‏آيد حجت است. اينها كه متعارض شد مناقشه

«* دروس جلد 4 صفحه 310 *»

مي‏آيد كه حالا كه مفهوم ما حجت شد پس اگر ما كلبي را ببينيم آمد ولوغ در ظرف كرد و به نظر ما كلب آمد و در واقع في علم اللّه گرگ يا شغال بوده يا گوسفند بوده، يا برعكس سگي بوده و ما گوسفند ديده‏ايم، حالا اين چطور مي‏شود با آن قاعده ديگري كه داريم كه احكام متعلق بر صورند و صور موضوعات احكام است، و چون يا نافع بوده اثر آن صور يا ضار، نافعهاش را خدا امر كرده ضارهاش را خدا نهي كرده.

يك اصل خارج ديگري داريم كه حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي قال‌قالش افتاده در سني‏ها تا شيعه هم آمده. آيا وقتي مي‏گويند كلب نجس است يك ضرري هست در استعمال آن با رطوبت براي مكلف؟ يا خداست مجاناً يكپاره را گفت بخوريد و نفعي ندارد، و يكپاره را گفت مخوريد و ضرري هم ندارد، براي امتحان اين را گفت. پس بعضي از سني‏ها مثل اشاعره گفتند حسن و قبح اشياء شرعي است. يعني چون شارع گفته استعمال مكن، بر ما حرام شده ديگر نفع و ضرري نداشته.

در همان زمان خيلي از معتزله اين را وازدند كه اين عمل لغوي است كه چيزي نه نفع داشته باشد نه ضرر خدا محض امتحان اين را حلال كند يا حرام. و خدا هم كه در ذاتش اقتضائي نيست كه امتحان بيجايي بكند پس حسن و قبح اشياء به جهت آن منافع و مضارشان است، و الا خدا محتاج به امتحان نبود، معتزله از اينجورها جواب گفتند. شيعه همه‏شان كمك معتزلي كردند واقعاً هم همين‏طور است. در ايني كه اقتضائي و احتياجي در ذات خدا نيست كه از چيزي منع كند و به چيزي امر كند. اين چيز هم به خدا ضرري نمي‏رساند به خدا نفعي نمي‏رساند كه امري كند يا نهيي كند. پس لامحاله يك نفعي و ضرري بايد در اين باشد تا معقول باشد امر و نهي به آن تعلق بگيرد، تا معقول باشد امر و نهي.

«* دروس جلد 4 صفحه 311 *»

پس امرهاي خدا به جهت مصالح خود عباد است مثل نهي‏هاش. و احاديث هم بر اين داريم، آيات هم داريم ان اللّه لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم خدا غني است. پس نفع و ضرري در آنها هست. استدلال عقلي بر آن هم موافق كتاب و سنت است پس امر و نهي به جهت مصالح عباد است اين يكي از اصلهاست.

حالا اين با آن اصل ديگر نمي‏سازد، و آن اين بود كه آنچه حجت است براي ما مفهومات ما است نه اشياء خارجي. پس ما اگر سگي را ديديم به ظرفي لق زد بايد آب را بريزيم و ظرف را بشوييم، و لو في علم اللّه بز بوده و برعكس. پس اين دو اصل چطور با هم مي‏سازد اگر مفهوم ما حجت است و تأثير در مفهومات ما است، پس اشياء خارجه بايد هيچ اثر نداشته باشد و تعلقي به احكام ما نداشته باشد كه شبيه مي‏شود اين حرف به حرف اشاعره. و ما غير از اين هم كه نمي‏توانيم راه برويم، در همه جاي شريعت در حلال و حرام و در معاملات و در عبادات و در اوقات عبادات و در افعال عبادات مي‏آيد اين قاعده، وقت نماز صبح كي است آن وقتي است كه سفيده را ببيني. اما در واقع بسا ابر سفيدي است چه كار داريم به خارج واقع، ما نمي‏توانيم پي ببريم به خارج واقع.

پس اين دو اصل كأنه با هم تناقض دارند هر دوي اين اصلها هم اصلي است كه نمي‏شود خدشه گرفت. در اشياء آثار نباشد و احكام محض امتحان باشد – و حال آنكه در ذات خدا هيچ اقتضائي نيست – كه لغو است اصلي كه خيلي محكم و عقل و كتاب و سنت به آن ناطق است، اين را كه نمي‏شود وازد. از آن طرف هم كه ما نمي‏توانيم علم به حقيقت شي‏ء پيدا كنيم. در تمام حلالهامان حلال آن است كه مفهوم ما باشد، چه مي‏دانيم نانوا دزدي كرده يا نكرده، يا زارع دزدي كرده يا نكرده، صاحب ملك غصب كرده يا نكرده؟ اين ملك از آباء و اجداد رسيده آنها هم هيچ غصب نكرده‏اند، نمي‏شود چنين علمي پيدا كرد، محال است علمش بيايد پيش

«* دروس جلد 4 صفحه 312 *»

رعيت. و چون محال بود اين علوم پيش رعيت بيايد از اين جهت محتاج شدند به ارسال رسل و انزال كتب و وضع قواعد و قوانين. پس اين علم مرفوع است از تمام رعيت چرا كه علم غيب است. و علم غيب ماآتاي رعيت نيست و خدا تكليف رعيت قرار نداده. پس اگر نديدي كسي ناني را دزديده حلال است. همين‏قدر كه نمي‏داني حرام است اين حلال تو است، و لو اينكه در واقع دزديده باشد. مثل اينكه رطوبت را مادامي‏كه نمي‏داني كه نجس است آب است. تكليف تو مفهومات و معلومات تو است.

تمام تكليف را در مفهومات وضع كرده‏اند. و آنچه وضع شده قاعده‌اي در آن، اين قاعده موضوعه در خارج كشف از واقع نمي‏كند، به جهتي كه نخواسته‏اند بكند. حالا كه چنين شد اين دو اصل كه يكي آنكه آنچه حجت است براي ما مفهومات ما است نه اشياء خارجيه كه غيب است براي ما. پس اگر ديدي سگي آمد، نه سگي را مي‏خواهي كه في علم اللّه سگ باشد. تو سگ مفهوم خودت را مي‏خواهي نه سگ في علم اللّه را. كسي هم پهلوي تو باشد و سگ نبيند گرك ببيند مكلفٌ‌به او اين است كه پاك بداند.

پس اين دو اصل تناقض پيدا مي‏كند، رفع تناقض اين است كه در اشياء در ايني كه آثار بوده و امر و نهي تعلق گرفته به اين آثار، و حسن و قبح اشياء عقلي است، به اين معني كه ما اراده مي‏كنيم. لكن اين نافعها و ضارها آنچه در غيب است در تصرف ما نيست، و عقل ما به آن نمي‏رسد و جهل و سهو و غفلت ما مانع است كه به آن برسيم. حفظ جميع اين غيوب پاي آن كسي است كه مي‏تواند تصرف كند. حالا ديگر او خداست خدا باشد. يا بگو له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر اللّه براي حفظ نافعها و ضارهايي كه ما نمي‏دانيم ملائكه چندند كه نگذارند ضارها به عباد برسد، نافعها را برسانند. اولش جميع نافعها و ضارها بايد

«* دروس جلد 4 صفحه 313 *»

از خدا برسد و خدا اسباب دارد. و از جمله آنها حجج است بايد بيارند. نافعي مي‏آورد كه تو بسا نداني نافع است. بلكه بسا خيال كني ضار است و داد بزني، تو ايمان به او داشته باش او نافع را مي‏آورد و لو به صورت ضار باشد. و ضار را دفع مي‏كند و لو تو به سر و كله‏ات بزني كه بچه‏ام مرد. و آنهايي را كه نمي‏داني تكفلش با خداست و متصرفين جميع ملائكه معقباتند بين يدي هر مؤمن مكلفي، كه هي نافعها را بياورند هي ضارها را ببرند. ديگر طول كشيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 314 *»

درس شانزدهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 315 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

عرض كردم از جمله اصولي كه از مذهب حق است اين است كه آثار اشياء همراه اشياء است و شي‏ء بي‏اثر خداي ما نيافريده في الجمله اشاره به حكمتش بكنم.

اثر هر چيزي فايده او است اگر چيزي اثر نداشته باشد فايده ندارد. صانع لغوكار نيست. تمام فوايدي كه شنيده‏ايد اثر شي‏ء است، پس علت غائي اثر شي‌ء است و شيء بي‏اثر خدا نيافريده. پس تمام اشياء فايده‌اي دارند لفظ ديگرش اينكه اثر دارند اشياء، و شي‏ء بي‏فايده بي‏حاصلِ محض، معقول نيست خدا خلق كند. پس تمام اشياء اثر دارند حالا اگر اين اثرها همه نافع بودند براي خلق، ارسال رسل نمي‏كرد. و رأي العين مي‏بينيم چنين نيست آبش دشمن آتش است، باد دشمن هر دو. پس آثار اشياء همه نافع نيستند بلاشك بالمشاهدة و العيان به دليل عقل و كتاب و سنت. و همچنين همه ضار نيستند بالمشاهدة و العيان به دليل عقل و كتاب و سنت. پس آثار اشياء يا نافعند يا ضار. پس حسن و قبح اشياء عقلي است به اين جوري كه خودمان مي‏گوييم.

اين را هم بدانيد كه حق را بايد ايشان بيان كنند به جوري كه هركس مثلش بگويد داخل شود. پس حسن و قبح اشياء عقلي است به اين‏جور كه اشياء آثار

«* دروس جلد 4 صفحه 316 *»

دارند، به چشم و به عقل. آب نفعي دارد ضرري دارد. آتش نفعي دارد ضرري دارد. همه‏اش نفع نيست همه‏اش ضرر نيست. پس آثار اشياء همراه اشياء است، هيچ طرف خيرش يك سمت نيست كه ما بگريزيم برويم توي آن سمت، هيچ طرف شرش يك سمت نيست كه ما بگريزيم از آنجا. تمام اشياء تمام خير توشان هست، تمام اشياء تمام شر توشان هست. جهنم يك گودال يك سمتي نيست بهشت يك سمت نيست. اگر اينطور باشد همين‏قدر كه چشم داشته باشد و لو الاغ باشد همين كه مي‏بيند اين سمت گرمي است فرار مي‏كند. پس همچه نيست بلكه تمام آنچه خلق كرده خير است اگر به اندازه عمل كني و شر است اگر بي‏اندازه عمل كني. حالا اين اندازه‏ها را كي مي‏داند خدا به پيغمبران وحي مي‏كند. پس پيغمبران خير و شر را به وحي مي‏دانند. و كسي كه نبي نيست يا از قول اين نبي بايد بگيرد يا ديگر هرجا رفت شر است. ماذا بعد الحق الا الضلال.

پس اين است راه ما و هيچ كس نمي‏تواند ردش كند. خدايي داريم حكيم هيچ چيز لغو و بي‏حاصل نيست، چه ما بدانيم چه ندانيم. همين كه ندانيم فايده‏اش چه چيز است فرنگي متنصري بگويد فلان گياه را ما چه مي‏دانيم فايده‏اش چه چيز است؟ من اگر فايده همه چيزها را مي‏دانستم خدا بودم. من مي‏دانم خداي من حكيم است چيزها را بي‏فايده خلق نمي‏كند. و اگر حكيم نبود چيزهاش را سرجاش نمي‏گذاشت. حالا كه اين ساعت دارد كار مي‏كند حالا ديگر فلان ميخ را چرا فلان جا گذارده‏اند يا فلان پيچ را فلان جا يا فلان چرخ را فلان جا؟ اگر من همه را مي‏دانستم كه ساعت‏ساز بودم. پس مي‏شود كه شخص ساعت‏ساز نباشد و سررشته هم از ساعت نداشته باشد و اقرار كند كه صانع صانع مدبري است.

حالا به همين پستا مي‏دانيم شي‏ء بي‏فايده خلق نشده در ملك، بله بعضي را فايده‏اش را مي‏دانيم بعضي را نمي‏دانيم. آنهايي را هم كه مي‏دانيم از انبياء گرفته‏ايم.

«* دروس جلد 4 صفحه 317 *»

هيچ سمي به محض خوردن نمي‏كشد. حالا بسيار از چيزهايي كه ما مي‏پسنديم، مثل اينكه شراب را مي‏پسندند لكن خدا عاقبتش را مي‏داند. پس ما به عقل مي‏فهميم كه خداي ما حكيم است و كار لغو نمي‏كند، پس هرچه خلق كرده اثري دارد اثرش هم يا نافع است يا ضار. ما هم نفع و ضررش را در تمام حالات نمي‏توانيم بدانيم. و اين نفع و ضرر را خدا مي‏داند اولاً بعد انبياء هرچه وحي شده مي‏دانند. پشت سر آنها هيچ كس خبر ندارد مگر اوصياء، بعد هيچ كس خبر ندارد مگر به طور روايت و تقليد از آنها. پس حسن و قبح اشياء عقلي است به اين معني. پس حالا كه حسن و قبح اشياء عقلي شد به اين معني، ما مي‏بينيم در بعضي شرايع بعضي چيزها را قرار داده‏اند به مفهومات نه به حكم واقع. اصل مطلب اين است كه آثار ضار و نافع در اشياء هست.

اين آثار ضار و نافع اثر خود را دارند. ضار را به طور علم بدانيم ضرر دارد و استعمال كنيم ضرر خودش را مي‏كند. ندانيم و به طور توهم ضررش را بدانيم ضرر خودش را مي‏كند. متردد باشي باز اثر خودش را مي‏كند. يا مظنه داشته باشي باز اثر خود را مي‏كند. يا جهل محض داشته باشي سم كار خود را مي‏كند، در اين هم شخص شكي شبهه‏اي ريبي نمي‏تواند پيدا كند. پس موافق اين قاعده خدا هر امري كه مي‏كند به جهت مصالح عباد است و به جهت انتفاع آنها است. پس بايد تمام امرهاي او مطابق نافعها واقع شود. و تمام نهيها بايد واقع شود در مقابل جميع ضارها. پس بايد مؤمن از روي ناداني يا شك يا ظن بايد هيچ شي‏ء ضار را استعمال نكند، و ما مي‏بينيم اين شرع به اين‏طور برپا نشده.

دقت كن بر فرضي كه تمام منافع و مضار كه وارد شد بر پيغمبر ما و اوصياي او و همه آنها را مي‏دانند گيرم همه را هم بيان كردند، آيا ما مي‏توانيم حفظ كنيم؟ نمي‏توانيم. حالا كه نمي‏توانيم ما را خلق نكرده‏اند براي اينكه تمام احكام را حفظ

«* دروس جلد 4 صفحه 318 *»

كنيم. حالا كه چنين نيست بالبداهه مي‏بينيم ما به غيوب، كائناً ماكان مطلع نيستيم. و تمام درجات منافع و مضار بالبداهه داخل غيوب است. حتي آن‏قدر نفعي هم كه بالفعل محتاجي، مي‏بيني نمي‏داني. و ساعت ديگر چه بر سر آدم مي‏آورد؟ حسن و قبح را عقل ما مستقلاً بدون حجت نمي‏فهمد. اگر مي‏فهميد حجت اثبات نمي‏كرد حجتي ضرور نبود. نگويي عقل مي‏فهمد! عقل هيچ هيچ نمي‏فهميد مگر از ايشان بگيرد. حالا اين عقل هرچه‏اش مطابق است با قول آن حجت كه نافع است يا ضار درست است. آيا نه اين است كه مردم در تجربه‏هاي خود، خود را ناخوش مي‏كنند؟ پس اين خلق چون از غيوب بالمره منقطعند چون از غيوب منقطعند، تكليف اين خلق را غيوب نمي‏شد قرار بدهي محال بود. از اين جهت تكليف اين خلق قرار ندادند كه به حاق واقع نفع يا به حاق واقع ضرر برسند. پس چه كرده خدا؟ هرچه منافع مهتدين باشد که در حيطه تصرف آنها نيست آن را خودش متكفل است. ديگر خودش متكفل است را مسامحه مي‏كني و مي‏گويي خودش يا مي‏گويي به اسباب مي‏كند ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الا باسبابها خدا همه جا ملَك مي‏فرستد كارها مي‏كند. ملك پيش انبياء مي‏آمدند. پس به اسباب غيبيه مي‏كند ديگر بعضي از آن اسباب ملائكه‏اند، بعضي آمرين ملائكه‏اند كه حججند. خلاصه خداست و متكفل است كه جميع امور مؤمنين را آنچه محتاجند برساند به ايشان. همچنين جميع مضار لاتعد و لاتحصي را كه ما نمي‏توانيم خودمان بفهميم فاللّه اولي بالعذر خودش متكفل است كه رفع كند. اگر در بند مردم نبود ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد. پس ما مي‏بينيم در بند مملكت خود هست به دليل ارسال رسل و انزال كتب. چون در بند اينها است و اينها اطلاع بر غيوب نمي‏توانند پيدا كنند پس منافع را خودش بايد برساند مضار را خودش بايد متكفل شود كه دفع كند. ديگر اگر خاطرجمع نيستي فبأيّ حديث بعداللّه و آياته يؤمنون و حال آنكه هيچ

«* دروس جلد 4 صفحه 319 *»

كس مالك خود نيست هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه پس اگر انبات نبات مي‏خواهد، عرش مي‏خواهد درست كرده كرسي مي‏خواهد درست كرده افلاك كواكب گرمي سردي همه را درست كرده، هيچ چيزش هم دست تو نيست.

و بدانيد اين حرفها هيچ دخلي به وحدت و بي‏نهايتي ندارد. صاحبي داريم اين كارها را مي‏كند او خداوند است. پس هرچه را كه ما نمي‏دانيم و محتاجيم بي‏زحمت و بي‏دعا و بي‏انتظار درست كرده. همين‏جور انسان به پشت خوابيده خبر از غيوب ندارد. غيوب كار خداست كه درست كند. پس منافع غيبيه را او مي‏رساند مضار غيبيه را او دفع مي‏كند. مگر من مي‏توانم دفع كنم مضار را؟ پس خدايي است متكفل اگر خواست انبات نبات كند اسبابش را ساخته هيچ احتياج هم به دعاي ماها نيست. پس در حفظ تمام غيوب بچسبانيد خود را به خدا تا منافع را به شما برساند و مضار را دور كند. مي‏گويي اللّهم ارزقني رزق را عموم بده از علم و دين و دنيا و آخرت. مي‏گويي اللّهم ارزقني من حيث احتسب و من حيث لااحتسب و احرسني من حيث احترس و من حيث لااحترس بسا آنجاهايي كه خيال مي‏كردم دوست من است و اميد‏ها داشتم، بعد ديدم كه اميدم قطع شد مي‏فرمايند كن لما لاترجو ارجي منک لما ترجو و اين حكمت است كه بيان شده است. بسيار از ارجوهاي ما مصلحتمان نيست و بسيار از لاترجوهاي ما مصلحت ما است، تو به خاطرجمعي خدا بهتر راه برو. بسا همين ضار است براي تو، تو اميد به خدا داشته باش بسا همين نافع است براي تو. پس ما متصدي منافعي كه بايد برسد و مضاري كه بايد دفع شود نيستيم. از اين راه بياييد ببينيد كه تمام آن منافع و مضار را نه از راه علم نه از راه شك نه از راه وهم نه از راه ظن نمي‏رسيم، و كار نداريم.

ما بايد فكر تكليف خودمان را بكنيم كه كجا گفته‏اند چه كنيم. اول بايد بگويند بكن بعد قادر كنند بر كردنِ آن، بعد ميسور كنند. يا اول بگويند مكن بعد

«* دروس جلد 4 صفحه 320 *»

قادر كنند بر ترك آن و ميسور قرار دهند. و هرچه را قادر نيستي مكلف نيستي. پس شرع ما را جوري قرار داده كه ما آنچه در مفهومات خود ما است آنها با ما است كه به چنگ بياوريم نفع مفهومي خود را. و همچنين ضار مفهومي خودمان را اجتناب كنيم نه ضار خارجي را. من چه مي‏دانم كه در جميع اوقات سم الفار در جميع استعمالات ضار است، به چه اندازه ضار است. و هكذا چيزهاي نافع را من چه مي‏دانم اوقات استعمالات و اندازه‏هايش را. پس قرار بر اين دادند در هر ديني، شرع را بر مفهومات اهل آن دين قرار دادند. و در دين ما هم شرع را بر مفهومات قرار دادند تو آن را بگير و راه برو.

نگاه به افق مي‏كني همچه مي‏فهمي صبح است ديگر سحري نمي‏خوري نماز صبح را هم مي‏كني، و همين تكليف تو است. يك كسي ديگر نگاه مي‏كند به افق و همچو مي‏فهمد كه صبح نشده هرچه مي‏خواهد مي‏خورد و نماز هم نمي‏تواند بكند. تكليف او همين است و در واقع يا صبح بوده يا نبوده مكلف‌به مفهوم تو است. اين شرع با آن شرع اولي مناقضه ندارد. ديگر احكام اوليه و ثانويه را اينجا پيدا كنيد. احكام ثانويه مناقضه با احكام اوليه ندارد. مثل علم به صبح براي دو نفر به طور اختلاف. حالا حكمتش چيست حكمتش را ما چه مي‏دانيم چيست.

پس مفهومات ما ماآتاي ما است و اين مناقضه با شرع اول ما ندارد. در شرع ثاني حلالي داريم و حرامي و واجبي و مستحبي و مكروهي و مباحي همه‏اش هم مفهومات ما است ديگر حكمتش چيست، بسا گربه را به نظر تو سگ آوردند كه اجتناب كني از آنجايي كه دهن زده، به جهت آنكه دهانش سمي بوده، به چيزي خورده كه سم بوده. پس حرامي كه اگر تو متذكر حرمتش باشي نبايد به كار ببري مثل خمر كه آن را نبايد بخوري كه حرام است. چون نيست چيزي كه تمامش شر باشد. شراب را هم بجايي بمالي خلاف شرع نيست. پس بسا در شرع اول كه نظر

«* دروس جلد 4 صفحه 321 *»

كنند به بدن كسي بگويند برايش نافع است. حالا چون برايش نافع است اين را به غفلت مي‏اندازند كه خيال كند سكنجبين است بردارد آن را بخورد. پس خطاي او در شرع اول صواب بود، در شرع دويم خطاست. و باز از شرع است در قيد چنين چيزها بودن كه حفظ كنيم شرع خداي خود را و دين خداي خود را.

همين جور توجه، باز چون خداي من براي همه چيز اثر قرار داده از جمله آثار يكي همين توجه است. پس من اگر متوجهاً الي اللّه به اشتباهي افتادم اثر توجه كه نرفته و آن چيز همه‏اش نافع مي‏شود. بسا كسي راهتان مي‏اندازد كه از اين راه برويد به طريق مستقيم و در واقع راه دور بوده، و راه گم مي‏شده. لكن اگر آن راه را درست نشان مي‏داد بسا آنكه در عرض راه دزد مي‏آمد و تو غافل بودي، و مي‏خواهند در شرع اول تو را نجات بدهند، تدبيرش اينكه تو را از راه مستقيم دور اندازند و به اشتباه بيندازند تا بعد معلوم شود يا نشود كه سر راه دزد بوده. پس از اينجا بيابيد كه سهوهاي علما صوابست. بسا مجتهدي اشتباه كرده باشد. خودت ملتفت اشتباه خود مي‏شوي، كتابت رفته در مكه و عمل مي‌كنند. چون مفهومات ما در شرع ثانوي حجت است، و خاطي در حال خطا مفهومش خطا نيست صواب است، پس اين مفهومات و لو مطابقه خارجي نداشته باشد همين‏جور است. خطاهاي مجتهدين هم بر خودشان و هم بر مقلدينشان مجزي است. وقتي برخورد به اشتباه خود برگردد و مقلدين را خبر كند كه برگردند. خبر هم نكرد بر آنها مجزي است.

پس تمام سهوها و نسيانها و خطاها و جهلها در شرع مجزي است و ممضي و هيچ مطابق واقع هم نيست. چنانكه نفس خود حديث ممضي است اينها هم ممضي است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 322 *»

درس هفدهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 323 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

ملتفت باشيد اصلي را كه كأنه تمام مظنه و شك و امثال آن را همه را برمي‏دارد. مجملاً عرض مي‏كنم اولاً معقول نيست چنانكه منقول نيست از هيچ كتابي از هيچ نبيي از هيچ سنتي، و عقل و نقل كه با همه جمع شدند آن بيست و هفت دليل و نود دليل توش مي‏آيد، معقول نيست چنانكه منقول نيست كه خدا بداند من نمي‏دانم مراد او را و بداند كه اگر نگويد مراد خود را به من، من مراد او را طوري كه او اراده كرده نمي‏فهمم و او مرادات خود را به عقل خود من واگذارده، و اگر به متبادرات خودم بفهمم يا هيچ نفهمم معقول نيست خدا بداند كه ما مراد او را هيچ نمي‏دانيم آن وقت ما را بگيرد كه چرا نمي‏دانيد. و هيچ فرق نمي‏كند كه ارسال رسل بكند يا اينكه نكند. و آن مرادي را كه اراده كرده، بداند كه ما نمي‏دانيم و از اين لفظ هر چه مي‏فهميم مي‏فهميم، معقول نيست ما را بگيرد كه چرا مراد ما را ندانستيد؟ پس معقول نيست مراد خدا مجهول باشد مطلقا، كه نگفته باشد يا گفته باشد و معلوم نباشد.

پس مراد خدا را اولاً خدا بايد تعريف كند و تفهيم كند كه ما بفهميم. اگر ضرور است ملك بيايد، بشر بيايد، صدايي بيايد هر جوري تفهيم است تفهيم كند.

«* دروس جلد 4 صفحه 324 *»

اگر بداند كه ما از لفظ او آنچه اراده كرده ما نمي‏فهميم، آمد گفت صلّوا و صلوة در لغت عربي به معني دعا و خواندن بود، بايد شرح كند كه مراد من چيست و پيغمبر آمد و شرح كرد كه اين صلوة معنيش اين است كه چنين كني، صلّوا يعني اين. و هكذا گفتند صوموا باز صوم در لغت به معني امساك است، آمد تعليم كرد كه بايد شب باشد روز نباشد از چه بايد پرهيز كرد از چه نبايد پرهيز كرد، هيچ معلوم نبود آمد بيان كرد كه صوموا يعني امساك كنيد از اكل و شرب از جماع از استمناء. همچنين گفت حجّوا يعني قصد كنيد قصد چه بكنم خودش بايد بيان كند. مراد خدا غيرمعلوم باشد و خدا تعليم نكرده باشد به پيغمبرش كه چه جور صلّوا من خواسته‏ام معقول نيست.

پس جبرئيل مي‏داند چه جور صلّوا آورده پيغمبر هم مي‏داند. نص خاص دارد كه جبرئيل نازل شد كه نماز كن، چطور نماز كنم، روش را گرداند به سمتي گشت. گفت چه بخوانم؟ گفت بخوان خواند. گفت ركوع كن ركوع كرد. گفت سربردار برداشت. گفت سجود كن سجود كرد. و در ركوع و سجود چه بگو گفت. در مابين دو سجده سربردار. تا اينكه يك ركعت را گفت بعد يك ركعت ديگر پيغمبر خودش به عمل آورد او هم نهيش نكرد و آن سنت شد. ملتفت اصل مطلب باشيد و هيچ بار معترضات را اعتنا نكنيد. پس بر خداست بيان ان علينا جمعه و قرءانه بر خداست تعريف، بر خلق است امتثال.

پس اگر متبادرات عرف خودشان مراد نباشد تصريح مي‏كند، و اگر همانها است هيچ نمي‏گويد. خيلي متبادرات را شرح نكرد همانها را خواسته بود. و هريك از معاني و مرادات كه آنچه در دستشان بود بود. بر خداست بيان.. اين اصل را خيلي محكم كنيد آيات عديده دارد اخبار عديده دارد ادله عقلي از راههاي مختلف دارد، غير از اين هم ظلم است و لغو است. اولاً كه ظلم لازم نيست، بعد گيرم كه ظلم هم

«* دروس جلد 4 صفحه 325 *»

كرد چه حاصلي كرد كه هي مرادش را ما نفهميم هي او توي كله ما بزند آخرش لغو مي‏شود. پس اينها اموري نيست تقليدي بايد ياد گرفت آدم خودش بايد مجتهد شود. پس بر خداست بيان و تعريف و بر ما است امتثال.

حالا از اين اصل نتيجه بگيريد. پس اگر امري را به طور حتم خواست او بايد بگويد حتم است. اگر امري را به طور استحباب خواست او بايد بگويد مستحب است. ديگر امر براي وجوب است يا ندب يا حد مشترك يا حقيقت يا مجاز تمام اصول به اين اصل يقيني بايد برداشته شود. انسان هرچه فكر كند مي‏بيند غير از اين نيست. پس چيزي را كه حتم خواسته او بايد بگويد حتم است چيزي را كه ندب خواسته او بايد بگويد ندب است.

ديگر خدا به واسطه نبي بايد بگويد به واسطه وصي نبي بايد بگويد به واسطه روات بگويد. مگر در زمان حياتشان جميع خلق مكلف بودند كه از زبان پيغمبر بشنوند؟ هيچ همچو تكليفي نبوده. پس در زمان معصوم و غيرمعصوم هميشه به روات هم اكتفا مي‏كرده‏اند و ايمان مي‏آورده‏اند و كافر مي‏شده‏اند. پس بر خداست بيان و لو به واسطه روات كه معصوم هم نيستند. بر خداست كه بيان امر را بكند.

حالا من به اعتقاد خود و جد و جهد خود سعي كنم و امر را به فهم خود براي وجوب بدانم، ديگر استحباب و حد مشترك را مجاز بدانم، اين قاعده حكم خدا را تغيير نمي‏دهد. او بسا مجاز خواسته بسا حقيقت خواسته بسا ندب خواسته، بسا او وجوب خواسته من ندب بفهمم، وجوبش را بايد برساند و لو به واسطه‌ وسائط باشد كه رسانده و مي‏رساند. ندب خواسته ندبش را بايد برساند. كراهت دارد از امري كراهتش را بايد برساند. اباحه و اطلاق خواسته او بايد بيان كند. پس تمام بيانها با خداست و لو به واسطه  وسائط باشد. پس هرچه ضرور دارد از راه تفهيم در چنگ خدا است، مي‏داند چه جور بگويد چه جور قرينه نصب كند. قراين

«* دروس جلد 4 صفحه 326 *»

حالت او است، طور تفهيم او است. پس هرچه را خواسته پس تفهيم كرد. پس امر اگر براي مرّه است بايد بيان كند. حج را گفت يك بار كن نماز را بايد پنج دفعه در هر شبانه روزي كرد، بيان كرد. روزه را هر سالي سي روز بايد گرفت او بيان كرد. پس تمام تعريف با خدا است و لو به وسايط باشد مع نصب قراين.

ديگر لفظ تنهاي بي‏قرينه به ما رسيده و قرايني كه در زمان معصوم بوده حالا از ما سلب شده، اگر بايد نصب كرد خدا نصب مي‏كند نبايد نصب كرد نمي‏كند. پس امر مرّه است يا تكرار وجوب است يا ندب فور است يا تراخي با خدا است. اگر فور است بگويد اگر تراخي است بگويد. و اين يك اصل است لكن خيلي بسطش مي‏توان داد، همه‏اش هم دليل يقيني است. پس دقت كنيد و هيچ تقليد نكنيد كه مردم را تقليد به باد داده، شما بناتان بر اجتهاد و جد و جهد باشد كه خود بفهميد.  قاعده‏اي كه من نصب كنم براي خود كه مفاهيم آيا حجت هست يا نيست، حالا جد و جهد كردم مفهوم شرط را حجت  دانستم يا ندانستم، يا مفهوم مخالف را حجت دانستم يا ندانستم، و همچنين مفهوم وصف و مفهوم عدد. و در اصول خيلي گفتگو هست. نيست مستدلي مگر آيه مي‏خواهد و حديث و دليل عقل، و مي‏بيني همه خلاف دارند.

حالا اين جوري كه من مي‏گويم هيچ كس نمي‏تواند ردش كند. مي‏گويم من بعد از آني كه سعي خود را كردم و فهميدم مفهوم شرط حجت است، آيه هم برايش آوردم حديثي هم خواندم، يك كسي هم بر خلافش اين‏جور حرفها را زد حالا آن امر خدا كه من عند اللّه است تابع رأي من است يا رأي او؟ دقت كنيد. پس هر جايي كه مفهوم را خواسته از ما، بيان كرده. و چه بسيار جاها كه مفهوم را نخواسته از ما. مثل لاتكرهوا فتياتكم علي البغاء ان اردن تحصناً مفهوم شرط يك جايي حجت است يك جايي نيست. مثلاً آيه من شهد منكم الشهر فليصمه من

«* دروس جلد 4 صفحه 327 *»

مي‏بينم اينجا خدا مفهوم شرط را حجت كرده ائمه ما آيه را هم معني مي‏كنند و مفهوم شرط را حجت مي‏گيرند مي‏فرمايند كه من لم‏يشهد لم‏يصم من مي‏بينم كه امام استدلال كرده اينجا مي‏بينم مفهوم شرط حجت است. آنجا مي‏بينم آيه نازل شده لاتكرهوا فتياتكم علي البغاء ان اردن تحصناً مفهوم مخالفش اين مي‏شود كه ان لم‌يردن تحصناً به زناشان بداريد. اين هم يكي از مباحث اصول است كه اولاً آيا مفاهيم هست يا نيست؟ آيا شرط مفهوم دارد يا نه؟ اگر دارد حجت است يا نه؟ آيا لقب مفهوم دارد يا نه اگر دارد حجت است يا نيست؟ و همچنين مفهوم عدد و همچنين مفهوم موافق مفهوم مخالف ساير مفاهيم.

مفهوم شرط يك جا حجت هست مثل آيه صيام، يك جا نيست مثل آيه لاتكرهوا. مفهوم عدد يك جا حجت هست يك جا نيست. پيغمبر براي طايفه‏اي استغفار كردند آيه نازل شد كه ان تستغفر لهم سبعين مرة لن‏يغفر اللّه لهم حضرت زياد كردند و خدا قبول كرد. يك جاي ديگري از سبعين گذراندند باز قبول نكرد. و هكذا مفهوم لقب بغير عمد ترونها يعني عمد غيرمرئي هست. حالا مفهوم لقب حجت است يا نيست كه هرجا لقبي باشد حجت باشد، كليت ندارد. اكرم العالم مفهوم مخالفش اينكه لاتكرم الجاهل مفهوم را دارد. مفهوم لغوي را جميع امرها و نهيها دارد. جميع اوامر لغتاً البته مفهوم دارد همچنين نواهي، جميع شروط البته مفهوم دارد، جميع القاب البته مفهوم دارد لغتاً. تمام اين مفاهيم را آنجايي كه خدا اراده كرده كه بگيري بايد بگيري آنجايي كه نخواسته بگيري مثل آيه لاتكرهوا كه به ضرورت اسلام انداخته كه مگير، بايد نگيري. مفهوم لغوي دارد لكن اين مفهوم را خدا اراده نكرده. چرا كه اين خدا بعضي جاها منطوق را هم در كلامش اراده نمي‏كند، مثل عصي آدم ربه فغوي مي‏دانيم به ضرورت شيعه كه خدا اين معصيت و غوايت را اراده نكرده.

«* دروس جلد 4 صفحه 328 *»

پس اصل مطلب همين كه بر خداست تعريف و لو به وسايط – از جبرئيل گرفته تا راوي – بايد برسد به شما. پس بعضي جاها مفهوم موافق حجت هست بعضي جاها نيست. بعضي جاها مفهوم مخالف حجت هست بعضي جاها نيست. و همچنين باقي مفاهيم. تمام بيان و تمام تعريف پاي خدا است. پس هر جوري اراده كرده بر او است كه اراده خود را برساند، نه بر من است كه خودم به آن برسم. پس تمام بيانات از آن سمت بايد بيايد پيش ما نه ما بايد برويم به آن برسيم. و از جمله سمتهايي كه قرار داده يكي سمت وارثان است. فرموده فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون ديگر بر خدا است بيان. نقض نمي‏كند اين را كه ما طلب علم نكنيم گفته فاسئلوا پس تمام بيان با خدا است. پس مفهوم شرط حجت است يا نيست ما نداريم. بله شرط مفهومي دارد در لغت يك جاييش حجت است يك جا نيست. يك جايي مفهوم را بخصوص خواسته به طور وجوب يك جا خواسته به طور استحباب. ما نداريم خدايي كه لفظ بي قرينه براي ما بفرستد، هر قرايني كه براي آنها بوده پاي آنها بوده، قراين ما بايد پيش ما باشد. پس اين اصلي باشد براي تو. پس به اين اصل تمام اصولي كه از جانب خدا نيست وا بزن.

پس امر را براي مرّه بايد گرفت يا تكرار يا تراخي يا فور يا حد مشترك يا حقيقت يا مجاز هيچ كدامش را مگير، مگر هرچه او اراده كرده و به تو رسانده. بسا مجاز اراده كرده بسا حقيقت اراده كرده. مفهوم شرط را ما حجت مي‏دانيم يا نه؟ هيچ كدامش معني ندارد. بله در لغت معني دارد اگر خدا لغت ما را وانزده ما مي‏گوييم، وازده نمي‏گيريم. مفهوم لقب حجت هست يا نيست؟ او بايد بيان كند و قرينه بگذارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 329 *»

درس هجدهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 330 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

از جمله اصولي كه از براي حضرات هست و ميانشان خيلي معروف است كه كأنه هيچ يك منكر نشده‏اند و اختلاف در حقيتش نكرده‏اند، حتي اينكه آنقدر مسلّم ميانشان شده كه اخباري‏ها هم وانزده‏اند اين است كه خبري اگر واقع شد يا آيه‏اي، ما بايد تفحص كنيم از آن خبر ببينيم اگر خبر عام است ما از پي خاصش بگرديم. اگر خاصش پيدا شد ما به آن خاص عمل كنيم و به عام عمل نكنيم، و اگر نه به همان عام عمل كنيم. يا خبري واقع شود مطلق بايد تفحص كرد كه اين مقيدي دارد يا نه؟ اگر دارد حديث را حمل مي‏كنيم بر مقيد، اگر ندارد به مطلق عمل مي‏كنيم، اين هم آنقدر واضح و مسلّم است پيششان كه ابداً ايرادي و تكلمي كه محل حرف باشد پيششان نيست، و تعدي به اخباري‏ها هم كرده.

و آقاي مرحوم در اينجا مي‏فرمودند شما ببينيد بسا خبر خاصي پيش باشد بسا عامي بعد واقع شود، آيا نمي‏شود امام سابقي اول خبر خاصي بگويد بعد امام لاحقي خبر عامي بگويد؟ امام سابقي بسا خبر مقيدي بگويد، مطلقش بسا از امام لاحق باشد. بسا هم به عكس باشد خبر عامي است از امام سابق خاصش از امام لاحق. پس دو حديث اگر يكيش خاص باشد يكيش عام اقلش اين است كه اين دو در

«* دروس جلد 4 صفحه 331 *»

يك مجلس كه گفته نشده مي‏شود در دو مجلس و در زماني ديگر تا ايام سابق و لاحق گفته باشند. حالا اين قاعده كه شما گذارده‏ايد كه “خبري كه به ما مي‏رسد ما اول بايد ببينيم عام است و مطلق يا نه، و اگر عام است و مطلق، تفحص كنيم خاصش را پيدا كنيم” اين اصل را شما از كجا آورده‏ايد؟ آنچه كه مكلف‌به ما است از خدا بايد به ما برسد و از رسول و از حجج. و از آن جمله قواعد كليه است.

پس قواعدي كه از اخبار نيست ما وازديم. و ايني كه ما مي‏گوييم يا اين است هر دو حديث از يك امام است در دو زمان، يا از دو امام در دو زمان. لازم هم نيست عامها پيش باشد و خاصها بعد و برعكس. آيا آن وقتي كه عامي شنيدند مكلفين، مكلف بودند به آن عام عمل كنند يا بايد صبر كنند كه خاصي براشان برسد؟ يا نه، مكلف بوده‏اند كه هرچه مي‏شنوند عمل كنند، خاص باشد يا عام؟ پس اين حرف اگرچه مسلم شده لكن حرفي است بسيار نامربوط. پس اگر امام گفت حرفي را به طور عموم، بر مكلفين واجب است عمل كنند قبل از تفحص مخصص، كه خاص است يا عام. پس اگر اتفاقاً ما رجوع كرديم به بابي از ابواب خبر و در آن باب هم حديث خاص داريم هم حديث عام مثلاً هم اعتق رقبة ديديم هم اعتق رقبة المؤمن ديديم، و بنامان هم اين نيست كه عام را حمل بر خاص كنيم مطلق را حمل بر مقيد كنيم، چه خواهد شد؟

فكر كنيد كه تكليف ما با تكليف مكلفين در حضور يكي است. آنها كه قاعده‏شان نبود كه تفحص كنند ما هم نمي‏كنيم. حالا اتفاق دو خبر ديديم به خاصش عمل كنيم يا به عامش، به مطلقش يا مقيدش؟ آنچه خودشان اختيار فرمودند اين بود كه اينها مثل دو خبر متعارضند. پس اگر دو خبر متعارض رسيد هر جور علاجي كه در آنها دستور العمل داده‏اند در اينجا مي‏كنيم.

تمام اخباري كه صادر شده از روات ثقات اينها صحيح ما و معمول ما باشد و

«* دروس جلد 4 صفحه 332 *»

يكي از اصلهايي كه لازم است انسان بداند اينكه چطور ما تصحيح اخبار مي‏كنيم، به دليل تسديد بايد تصحيح كرد. ديگر به علم رجال نمي‏شود تصحيح كرد كه اگر روات تمامشان شيعي هستند حديث صحيح است اگر تمامشان امينند اين موثق است، اما اگر تمام شيعه باشند و بعضي موثق نباشند اين را حسن مي‏گويند، و اگر تمامشان شيعي و موثق نيستند ضعيف مي‏گويند. حالا در اين نمي‌افتيم، شما خاطرتان باشد متذكر كنيد يك وقتي بگوييم.

پس ايني كه به ما رسيده، ما دو خاص را چه مي‏كرديم؟ خاص و عام را همان‏طور مي‏كنيم. اگر مي‏توانيم به قواعدي كه در اخبار هست ترجيح بدهيم بعضي را كه به آن قاعده عمل مي‏كنيم. منظور اينكه دو خبر يكي خاص يكي عام، دو خبرِ متعارض است. اگر از جميع انحاء تراجيح خواستيم ترجيح بدهيم اينجا همان‏جور دستورالعملي كه خودشان داده‏اند مي‏كنيم. اقسام ترجيح را گفتند ما خالف القوم را بگير، ما هُم اليه اميل را مگير، از افقه را بگير، و احدث را بگير و هكذا. تا آن آخر هر دو مثل همند چه كنيم. مي‏فرمايند بايهما اخذت من باب التسليم وسعك.

مطلب اينكه اگر عامي باشد و خاصي متعارضين‏اند، و بايهما اخذت من باب التسليم وسعك. و بر اين مضمون بخصوص حديث داريم كه سؤال كردند كه وقتي ما نشسته‏ايم تشهد مي‏خوانيم و مي‏خواهيم برخيزيم بگوييم بحول اللّه و قوته اقوم و اقعد يا تكبير بگوييم؟ حضرت صاحب صلوات اللّه عليه مي‏فرمايند – و مي‏خواهند قاعده تعليم كنند – مي‏فرمايند در اينجا دو روايت شده يكي اينكه بعد از تشهد اول كه مي‏خواهي برخيزي بحول اللّه بگو، يكي ديگر اينكه در نماز كه از حالتي به حالتي مي‏خواهي منتقل شوي تكبير بگو حديث عام است، حديث خاص اينكه بحول اللّه بگو بايهما اخذت من باب التسليم وسعك. پس مي‏خواهي به خاصش عمل كن مي‏خواهي به عامش.

«* دروس جلد 4 صفحه 333 *»

پس لامحاله عام و خاص زمانشان دو تا است اهل زمان سابق بايد به عام عمل كنند، نبايد تفحص كنند كه خاص را پيدا كنيم آن وقت عمل كنيم. يا اگر خاص در زمان سابق بوده بايد به خاص عمل كنند. اينها خلاصه فرمايشات آقاي مرحوم است و مي‏بينيد كه حق هم هست و به غير از اين هم راه ندارد.

اين اصل كه قبل از تفحص خاص به عام نبايد عمل كرد، نه در آيات هست و نه در اخبار هست. اصلي است اختراعي و حجت نيست. بعد كه مي‏آييم مي‏بينيم كه لازم است امتثال قول معصوم تا رسيد، خواه عام باشد خواه خاص بايد عمل كرد. حالا شكي و شبهه‏اي و ريبي در اين نيست و نمي‏شود ردش كرد. لكن چيزي را كه بايد ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد اين است كه بسا خبري مجمل باشد شبيه به عام و بسا خبري مفصل و مبين آن خبر مجمل باشد. چنين جاها را توي هم نكنيد. بسا فقيه فرمايشات امام را مي‏شنود و آن قاعده را وامي‏زند. و يك جايي وامي‏زند كه نبايد وازد. بسا خبر عامي به طور اجمال است و خبر خاصي مفصل او و مفسر او است، در اينجا به مجمل نبايد عمل بكنند. مجمل آن است كه مرادش معلوم نباشد. و در اخبار داريم كه به مجمل نمي‏شود عمل كرد فذروها في سنبله، ابهموا ما ابهمه اللّه. پس مجمل هرجا تفصيلي داشته باشد در حديثي ديگر، آن شرح اين است. حديثي حديثي را مي‏شود شرح كند آيه‏اي آيه‏اي را شرح مي‏كند. پس در عمل خيلي انسان شبيه مي‏شود به آن قاعده و دخلي ندارد.

و همچنين در اين عنوان باز چيزي ديگر را بايد ملتفت شد كه عموماتي را كه ما مي‏گوييم قبل از تفحص خاص به آن عمل مي‏كنيم. باز ملتفت باشيد كه هرجا ائمه سلام اللّه عليهم تكلم كرده‏اند از روي استعمال و اصطلاح مردم، و آنچه كه در دستمان است و مرادشان نبوده بايد تصريح كند. پس هرجا مراد را بيان نكرده ما مصطلحات را بايد بگيريم. حالا عامي كه در مصطلحات است غير از عام لغوي

«* دروس جلد 4 صفحه 334 *»

است، عام مستعمل را بايد گرفت. مثل اينكه حديثي باشد كه صبح كه مي‏خواهي از خانه بيرون روي چيزي بخور و برو يعني چيزي مستعمل. حال عموم بدهي يعني چوب بخور كه چيز است! خاك بخور كه چيز است شراب بخور كه چيز است. پس چيزي بخور عمومش مخصص است به عرف، عرف كه آمد مثل اين است كه تصريح كرده باشد. پس چيزي بخور يعني چيز حلالي. پس عمومات بعيده را نبايد گرفت و عمل كرد، مگر درجه به درجه برويد تا ببينيد عامي است كه مي‏شود عمل كرد. پس اطلاقات منصرف مي‏شود به فرد شايع به فرد اغلب. پس اين عموماتي كه ما به اعمش عمل مي‏كنيم اعم را آن اعم بالاي بالاي بعيد نبايد بگيريم. باز وقتي در اخبار دقت مي‏كني مي‏بيني به عموم بعيده هم عمل كرده‏اند. كسي عمل كرده به آيه فاستبقوا الخيرات.

اصل مطلب اين است كه آنچه را خواسته‏اند شما بدانيد بر آنها است تعريف مكلف‌به شما. و دايرمدار علم شما است. علمتان را بنا بگذاريد از ايشان بگيريد هرجا علمتان به آنجا رسيد كه از آن اعم اعلي بگيريد، بگيريد. هرجا علمتان رسيد كه به اعم وسط بگيريد بگيريد. هرجا علمتان به خاص رسيد بگيريد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 335 *»

درس نوزدهم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 336 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

راه يقين را ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه از چه راه بايد به دست آورد. مردم هرچه به چشم مي‏بينند و به گوش مي‏شنوند كه ظاهراً شكي در آن ندارند خيال مي‏كنند يقين است. از اين جهت كه به عاداتشان سلوك مي‏كنند تمام امور عاديه به نظرشان بديهي مي‏آيد و آنها را يقين خيال مي‏كنند، و انس به آن عادات دارند. پس اين بديهيات است پيش آنها و تعريف بديهي را اين‏جور كرده‏اند كه احتياج به فكر نداشته باشد. چشم بي‏فكر روشنايي را مي‏بيند. و همچنين گوش و ذائقه و شامه و لامسه بي‏فكر مدركات خود را درك مي‏كنند، و واقعاً احتياج به فكر هم ندارد اينها. چرا كه حيوانات هم مي‏فهمند اينها را و فكر هم ندارند. حالا اينها را بديهي مي‏گويند، و نظرياتشان را منتهي مي‏كنند به اين بديهيات. حالا از اين باب است كه خيال مي‏كنند مردم در زمان معصوم بر يقين بودند، چرا كه او را مي‏ديدند صداش را مي‏شنيدند. اما حالا بعد از هزار سال قولي كه به ما مي‏رسد ما چه مي‏دانيم اين كم و زياد نشده سهو نشده؟ و حال آنكه روات، معصوم از خطا و سهو و نسيان نبودند، پس راه يقين ما بسته است، چنانكه اصوليين مي‏گويند.

اما اخباريين مي‏گويند ما همين‏جوري كه در زمان معصوم خاطرجمع بوديم از

«* دروس جلد 4 صفحه 337 *»

روات حالا هم خاطرجمعيم. وقتي روات از ائمه روايت مي‏كردند ما مي‏دانستيم هماني است كه شنيده‏اند، آنها چيزي كه يادشان رفته كه نمي‏گويند و چيزهايي را كه مي‏گويند از راه عصيان نمي‏گويند، پس ما يقين داريم آن روات متصل به ائمه دين و مذهبشان اين بود كه افترا بستن به امام جايز نيست. پس يقين مي‏دانيم افترا نمي‏بستند. و همچنين طبقه بعد و طبقه بعد براي طبقه بعد تا به ما رسيده ما مي‏بينيم از آن كسي كه مي‏گيريم مرد متقي است و دروغ بستن بر امام را جايز نمي‏داند، يقين مي‏كنيم و مي‏گيريم. او هم از هركه گرفت يقين مي‏كند كه افترا نمي‏بندد آن كس به امام. همان كتاب طبقه پيش را ببينيد كه آنها هم همين‏جور روايتهايي را كه من مي‏كنم مي‏كنند، پيشترش هم همين‏جور. و به همين‏طور روايتها را مي‏كنند تا زمان ائمه‏شان همه كتابهاشان هست و منسوب است به مصنفينشان. پس ما يقين مي‏كنيم.

اما اصوليين مي‏گويند شايد در كتابشان كسي چيزي كم و زياد كرده باشد. بله در كتابشان تعمد نكرده‏اند كم و زياد كنند ولكن شايد بعض حديث يادشان نبوده، بسا نقل به معني كرده‏اند و به اعتقاد خودشان درست واقع شده، ما بسا جوري ديگر بفهميم. پس از كجا يقين حاصل مي‏كنيم! پس از اين حرفهايي كه شما مي‏زنيد كه اينها مردماني بودند چنين و چنان مظنه حاصل مي‏شود، اما يقين حاصل نمي‏شود. آيا اين روات چگونه رواتي بوده‏اند، اين هم دَيدَن علماء بوده كه روات را در كتابشان مي‏نوشته‏اند. پس در حال روات كه فكر مي‏كنيم حاصل مي‏شود مظنه براي ما. و اخباريين گفتند حاصل مي‏شود علم براي ما. پس اين احاديث مكلف‌به ما است. و ملتفت باشيد كه حال كه اين احاديث مكلف‌به ما است، اخباري نبايد تنويع اخبار بكند بعضي را ضعيف و بعضي را حسن و بعضي را موثق كند. همان‏جوري كه در كتاب پيش ديده كه روايت كرده. و اگر اخباري به طور اصولي در جايي تنطق كرده باشد خواسته بگويد من خبر از علم شما دارم. لكن اصوليين مي‏گويند ما

«* دروس جلد 4 صفحه 338 *»

مي‏بينيم ديدن علماء بر اين بوده كه رجالشان را ذكر مي‏كرده‏اند، پس اعتنائي به اين علم رجال هست.

پس نگاه مي‏كنيم به روات و اصطلاحي مي‏كنيم ضعيف و حسن و صحيح و موثق مي‏گوييم. و آن اين است كه اين روات اگر تمامشان شيعي و تمامشان ثقه‏اند، اين‏جور احاديث را ما صحاح اسم گذارديم. و همين اصطلاح سني‏ها است، ديگر اينها هم گفتند. و هر كدام كه تمامشان شيعي نباشند اما تمامشان ثقه باشند اين خبر موثق است. و هر كدام تمام شيعه باشند لكن تمامشان ثقه نباشند بلكه بعضي ثقه باشند و بعضي مجهول الحال اين خبر را حسن مي‏گويند. و اگر در ميان روات پيدا شود كسي که ثقه نباشد يا شيعه نباشد اين ضعيف است.

ديگر باز از اقسام اخباري كه دو قسم كرده‏اند يا متواتر است يا آحاد. آحاد مي‏شود ضعيف باشد يا حسن يا موثق يا صحيح. متواتر هم همين‏طور. متواتر آنست كه يك مضمون به سه جور سلسله به ما رسيده باشد. ديگر اگر آن مضمون يا لفظش يكي است يا لفظش مختلف است فرق نمي‏كند. پس متواترات از سه رشته بايد به ما برسد. و باز اين اصلش از سني‏ها است چرا كه اقل جمعيت ثلاثه است، اگر مضمونش به يك رشته رسيده آحاد است به دو رشته هم آحاد است به سه رشته كه رسيد متواتر است، زياده از سه رشته ضرورت مي‏شود. پس حديث يا متواتر است يا آحاد. ديگر بعضي گفته‏اند به متواتر بايد عمل كرد. احاديث آحاد مورث مظنه است. ديگر متأخرين اصرار دارند كه به آحاد مي‏توان عمل كرد. آن متقدمين مثل سيد مرتضي و امثالش گفتند تا خبر متواتر نباشد نمي‏توان عمل كرد. پس از اين قاعده جميع اخباري را كه مثل سيد مرتضي الي متأخرين نقل كند معلوم است متواتر مي‏شود. و باز معلوم است كه سيد مرتضي از شيخ مفيد مي‏گيرد، پس معلوم است او هم بناش همين‏طورها بوده پس حديث معتبرتر مي‏شود. مي‏شود

«* دروس جلد 4 صفحه 339 *»

هريك از اين چهار قسم همه آحاد باشند مي‏شود داخل متواترات باشند. ديگر اين حرفها حجت هست يا نيست دليل دارد يا ندارد؟ فكر كنيد ببينيد اين اصطلاحات اگر داخل ما جاء به النبي است حجت است. اين اگر سه رشته شد متواتر است و حجت است كه گفته؟ به محض اينكه اقل جمع ثلاثه است حجت نمي‏شود كه گفته؟ پس اين قال قالها هست كه اين اخبار آيا بايد متواتر باشد يا نه، آنها كه به اخبار آحاد افتاده‏اند آيا به احاديث صحاح بايد عمل كرد و به باقي نمي‏توان عمل كرد يا مي‏توان عمل كرد؟ شما بدانيد اين حرفها نه دليلي از كتاب دارد نه از سنت. عقل خاطرجمع مي‏شود به محض گفتن سه نفر چيزي را؟ عقل چطور خاطرجمع مي‏شود! چه بسيار دو نفر كه دروغ گفتند، بسيار سه نفر دروغ گفتند، بسيار چهار نفر دروغ گفتند. نه دليل از كتاب داريم كه سه نفر كه شدند دروغ نمي‏گويند، نه دليلي از سنت داريم. شهادت عدلين‏مان يقين حاصل نمي‏شود، و اگر ديديد خاطرجمعيد بدانيد انس است.

پس راه يقين را فكر كنيد تا به دست بيايد. و راه يقين اينكه هر شخصي كه جزئي شد و مقيد، باقي جزئيات كائناً ماكانوا اين داخل آنها نيست، اين احاطه به آنها ندارد، چنانكه آنهايي كه جزئيند احاطه به اين ندارند. چون اين پيش آنها نرفته و آنها پيش اين نيامده‏اند، پس احاطه ندارند. پس از غيوب، شخص جزئي نمي‏تواند مطلع باشد.. حالا شخصي روايتي كرده از كجا بدانيم راست گفته؟ نهايت مي‏گويي متقي است، بسا ريا كرده خود را متقي قلم داده. پس هرچه را شخص جزئي روايت كرد انسان نمي‏توان يقين بكند كه امر در واقع خارج همان‏طور است يا نه، خبر محتمل صدق و كذب هر دو هست. اگر يك امر كلي باشد، كلي چون در جزئي هست جزئي از كلي خبر دارد. لكن آنچه را خبر مي‏دهند جزئيين كائناً ماكانوا آن جزئي‏ها بيرونند از ايشان، چون بيرونند نه اين محيط بر آنها است نه آنها محيط بر اين، پس

«* دروس جلد 4 صفحه 340 *»

نمي‏شود خبر بشود. پس راه علم به اشياء مسدود است.

حتي آن جوري كه اصوليين مي‏گويند كه مظنه حاصل مي‏شود، از كجا حاصل مي‏شود؟ بله ما هرگز دروغ از او نشنيده‏ايم، بسا ريا كرده هميشه. پس ملتفت باشيد كه راه يقين به جزئيات هيچ نيست مگر اينكه متكفل آن جزئيات را يك كسي داشته باشد. اگر معترف به خدايي كه دانا به غيب است و به شهود، و به آن چيزهايي كه آن خدا مي‏فرستد پيش تو، رسول جزئي را مي‏فرستد. هيچ بار رسول كلي هيچ جا نفرستاده. آدم رجلي بود از رجال و احتمالها در آن مي‏رفت. نوح رجل بود و هكذا ابراهيم رجل، موسي رجل، عيسي رجل، از اينها هيچ مظنه حاصل نمي‏شود. مگر انسي بيايد و گمان كند مظنه حاصل شده.

عقل نمي‏تواند حكم كند كه حالا روز است، نمي‏تواند. و اگر انس هم دارد كسي، بسا به قول كسي كه شبهه كند مشوش بشود. پس از راه چشم هيچ يقين حاصل نمي‏شود براي انسان. از راه گوش هيچ يقين حاصل نمي‏شود. بسا خواب ببينيم و حالا هم خواب ديده باشيم. عقل از كجا بفهمد؟ نمي‏فهمد. و به اين شدت _ كه اين مشاعر و اين بديهيات موجب يقين نيست _ كسي غير از مشايخ تكلم نكرده. آنها به همان انسي كه داشتند گرفتند. لكن محسوسات ظاهره را عقل باتّ بر آن نيست كه مطابق خارج واقع است يا نه. چه بسيار خلافش ظاهر شده، احتمالها مي‏رود.

و همچنين تمام آنچه را خيالات خيال مي‏كنند، از كجا اين خيال مطابق آن شي‏ء خارجي باشد. خيال درك نمي‏كند مگر صور منتزعه از محسوسات را.. محسوسات هم كه يقيني نشد، پس عقل يقين نمي‏كند. پس گفتند در امور عاديه همين‏قدر كه نفس خاطرجمع شد و لو عقل خاطرجمع نباشد ما وساوس عقلانيه را مكلف نيستيم كه از پيش برداريم، پس وسوسه‏ها باشد.

«* دروس جلد 4 صفحه 341 *»

اما در عاديات حالا عادتمان اين است كه حالا را روز بفهميم. حالا بسا خواب باشيم وقتي بيدار مي‏شويم مي‏فهميم خواب بوده‏ايم. به همين‏جور اشخاص را تميز مي‏دهيم و خاطرجمع هستيم و قسم هم مي‏توانيم ياد كنيم. همين‏جوري كه الآن قسم مي‏تواني ياد كني كه حالا روز است. با كسي هم كه معاشرت كرديم مي‏توانيم قسم ياد كنيم، دروغ نمي‏گويد. حال وسوسه‏هاي عقلاني هم هست باشد سرجاش، تو تكليفت غير از اين نيست. ديگر امور بعضيش عقلي است، بعضيش عادي است، بعضيش شرعي است، كه اقوال بعضي را بايد گرفت. و در اصول اين‏جور فرمايشات را مشايخ فرموده‏اند و مردم ظواهر اينها را مي‏گيرند. و بعينه مثل حرفهاي اصوليين و اخباري‏ها مي‏شود. اگر چنين باشد و تو مي‏بيني فلان روايت كرد و تو انسي داري به او و خاطرجمعي درست روايت كرد، اين هم خاطرجمع است از آن كسي كه از او روايت كرده، او هم خاطرجمع است از آن كسي كه از او روايت كرده، و هكذا و اينطور ترائي هم مي‏كند. حالا فكر كن ببين اگر اين‏جور ترائي كرد، بگو ببينم به چه دليل اين رشته كه الآن در آن هستي قبول كرده‏اي؟ سني‏ها هم كه همين‏جور رفته‏اند. در هر ديني و مذهبي كه داخل مي‏شوي هيچ كدام نمي‏گويند قول فساق و فجار را بايد شنيد. در هر ديني هم متدين و بي‏دين هردو پيدا مي‏شوند.

پس نوع مذاهب و ملل را فكر كنيد ببينيد اگر اين است تكليف، كه وساوس عقليه را اعتنا نبايد كرد، لكن شخص جزئي آمده ما دروغ از او نديده‏ايم وساوس عقلاني كه نباشد انسان به عاديات خاطرجمع مي‏شود. كدام دين و مذهب است كه رشته خود را منتهي نمي‏كند به يك شخص صاحب خارق عادتي؟ پس تمام ادياني كه هست مي‏گويند اعتنا به عقلي مكن كه وسوسه مي‏آورد، كه مجنون مي‏شوي. شما دقت كنيد اگر هيچ اعتنا به وساوس عقلانيه نبايد كرد، اگر از كسي دروغ نشنيده‏ايم بايد بگوييم دروغ نگفته اگر چنين است تمام مذاهب مذهب خود را

«* دروس جلد 4 صفحه 342 *»

منتهي مي‏كنند به يك شخص صاحب خارق عادتي كه تو قبول داري، پس تو هيچ دين و مذهبي را نمي‏تواني از روي بصيرت باطل كني يا اختيار كني.

ملتفت باشيد كه در كتابهاي تازه يكپاره خرافات را مي‏بينم نوشته كه: «عقل هيچ نمي‏فهمد نبي جزئي را. پيغمبر آخرالزمان را مثلاً بايد به عادت شناخت به علم عادي بايد شناخت. بخواهي به عقل بشناسي وساوس عقليه پيدا مي‏شود اگر پيدا شد فلان ذكر را بگو يا اعتنا مكن كه خوب منهمك شوي در آن عادت». فكر كنيد اگر اين‏جور دليل و برهان دليل و برهان مذهب صحيح است، كه تمام طوايف اين حرف را مي‏توانند بزنند. و اگر چنين است هيچ حقي نبايد توي دنيا باشد چنانكه هيچ باطلي نبايد توي دنيا باشد. شما بدانيد كه راه يقين راه تسديد و تأييد است. باز هم گمان مكنيد كه اين تسديد مخصوص حكما است اين تأييد و تسديد حجت خدا است. اين حجت خدا مخصوص انبياء نيست _ با وجودي كه رئيس تمام مردمند _ كه آنها بفهمند ملك بوده نازل شده شيطان نبوده. ديگر آن نبي هم بسا آن جبرئيلي كه بر او نازل شده چون جزئي است و بر نبي جزئي نازل شده مطمئن هست. اما به عقلش كه رجوع كند بسا احتمال بدهد شيطان باشد. مي‏بينيد كه اين با دين و مذهب نمي‏سازد.

پس بدانيد تقرير و تسديد از پيش ملائكه بايد بيايد تا پيش انبياء بايد بيايد، تا پيش عقلا تا پيش مكلفين بيايد كه مستضعف نيستند. مستضعفين كه تكليف ندارند. پس اين دليل تقرير و تسديد، اوست حجت اصل واقع واضح، كه برمي‏دارد شك و شبهه را از قلوب، و اين دليل تقرير و تأييد مي‏آيد از پيش ملائكه تا پيش انبياء تا پيش حجج تا پيش مكلفين.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 343 *»

درس بيستم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 344 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه ملتفت شديد، و اين هم قاعده كليه‏اي است كه همه جا جاري است كه هر مقيدي چون نافذ در مقيدي ديگر نيست، هر محدودي نافذ در محدودي ديگر نيست، از اين جهت محال است بداند آن محدود آنچه را كه دارا است محدودي ديگر. اين دليلي هست كه هيچ جاش را نمي‏شود خدشه گرفت. پس هر چيزي كه محدود به حدي شد محال و ممتنع است در حد محدودي ديگر داخل شود. حالا كه نمي‏تواند چه مي‏داند در آن حد چه هست.

پس هركس مي‏خواهد خبر بدهد از ما في الضمير خودش چيزي كه به گوش شما مي‏خورد صوت اوست. حالا اين صوت راست است يا دروغ ما چه مي‏دانيم؟ پس از اندرون خود خبري داده و خبر محتمل صدق و كذب است. ديگر ما از راهي به دست مي‏آوريم؛ از هيچ راه نمي‏توانيم. بله عادت قياس مي‏كند حالت بعد را به حالت سابق و اضطراب برداشته مي‏شود. كسي را كه هيچ دروغ از او نشنيده انسان، مطمئن مي‏شود نفسش كه اين دروغگو نيست، لكن عقل بتّ نمي‏تواند بكند كه دروغگو نيست. مي‏گويد شايد اين منافق است.

دقت كنيد خلق محدود چنان بي‌خبرند از محدودي ديگر كه امام7 استدلال

«* دروس جلد 4 صفحه 345 *»

مي‏كند كه اگر اختيار شخصي كردند و فكر كردند، بر فاسد افسد واقع مي‏شود امرشان چرا كه كسي كه گاهي راست مي‏گويد و گاهي دروغ، و نفاق نمي‏كند، اين امر را ضايع نمي‏كند چنداني. اما كسي كه هميشه نفاق مي‏كند و به نفاق راست مي‏گويد، اين البته خرابيش بيشتر است. و خلق البته اين را اختيار مي‏كنند، نه آن كسي كه گاهي راست مي‏گويد گاهي دروغ. و معلوم است نفسِ اين هم خيلي قوي است كه خود را نگاه داشته. پس اگر عاقلي بخواهد انتخاب كند، افسد را اختيار مي‏كند. حضرت موسي خواست انتخاب كند از قوم خود، تمام قوم را طرح كرد خاطرجمع به هفتاد نفر شد مقدس بودند عالم بودند، و آخر معلوم شد آنها منافقترين و كافرترين قوم بودند، و حيله با موسي كرده بودند، و تمام را خدا هلاك كرد. و اين اشاره به اين است كه تعيين حجت با خدا است وحده لاشريك له. هيچ كس ديگر نمي‏تواند حجت تعيين كند.

حالا از براي اينكه تمام اين حججي كه آمده‏اند همه اشخاصند و همه محدودند، و خدا مي‏داند در اندرون محدودات چيست و ما نمي‏توانيم بدانيم، از اين جهت وضع تسديد را كرده خدا. پس محال و ممتنع بوده كه نبي بيايد در حضور شما و حاضر باشد و صد هزار خارق عادت هم بياورد اگرچه نفس خاطرجمع بشود كه نبي است، عقل هيچ حكم نمي‏كند كه اين اندرونش همين است كه مي‏گويد. مي‏گويد خيلي زرنگ است خيلي حيله‌باز است سحر است كه كرده. و از همين راه است شبهات اهل باطل كه ما از كجا بدانيم خارق عادات سحر نيست؟ نه اين است كه در قلبشان خلجاني نباشد و واقعاً بيابند اينها حقند و عمداً انكار كنند. همه كفار اين‏جور نيستند.

اغلب اغلب كفار از اين راه گمراه مي‏شوند چون دليل تسديد را نگرفتند. ديدند همين كه ممكن است كسي يك دفعه دروغ بگويد ممكن است دو دفعه و ده

«* دروس جلد 4 صفحه 346 *»

دفعه و صد دفعه هم بگويد. همين كه ممكن است يك خارق عادتي كسي بكند ممكن است دو تا و ده تا و صد تا هم بكند. استاد هر فني در هر فني كه خدا استادش كرده تمام خلق عاجزند مثل آن فن را بياورند. مثل خط مير و همچنين شعر سعدي. حالا اگر فرضاً در تمام اشعار سعدي يك شعر بد پيدا شود سعدي از شاعريت نمي‏افتد. يك شعر مكتبي هم به از شعر سعدي شده باشد باز مكتبي مكتبي است سعدي سعدي. استاد استاد است كه عاجز باشند از اتيان به مثل او. مير در خط استاد شد، ماني در نقش استاد شد. استادهاي مسلّمي اين‌جورند كه مردم عاجزند از اتيان به مثل آنها.

حالا كه چنين شد وقتي به عقل مستبد شدي و راه تسديد را ياد نگرفتي مي‏گويي چه مي‏شود يكي سحر كند؟ علم سحر در دنيا هست حيله در دنيا هست. خيلي چيزها بازي است و شعبده و جلددستي و علم هم نيست. حالا چه مي‏شود خيلي از حيله‏ها را اهل شرع ياد گرفته باشند؟ از اين چيزها عقل ابا ندارد. حالا كه چنين است پس راه يقين كجا است؟ راه منحصر است به اينكه خدا است دانا به غيب و شهاده و اين خداي دانا قادر است بر تصرف در غيب و شهاده. اگر اين كس را مهلت داد در ادعاي خودش و كذبش را ظاهر نكرد، به خاطرجمعيِ او مي‏فهميم كه صادق است، نه به خاطرجمعي خودش.

پس جاي تسديد از براي تصديق محدودات است چنانكه جاي تسديد در پيش محدوداتي است كه محدوداتي را مي‏خواهند باطل كنند. و اگر تو خاطرجمع به خدا نشوي كه او احقاق حق مي‏كند و او ابطال باطل مي‏كند، بسم اللّه بگرد و پيدا كن كسي را غير از او كه خاطرجمع به او بشوي. آيا كسي هست در ملك كه علمش بيش از او، و قدرتش بيش از او، و حكمتش بيش از او، و اعتنايش به شما بيش از او باشد؟ هيچ كس پيدا نخواهد شد. اوست ارحم الراحمين. پس تمام

«* دروس جلد 4 صفحه 347 *»

اين‏جور كارها را بايد به او واگذاشت. ديگر اين را مگو من يقين ندارم. مگو بسا من خيال كنم او تسديد مرا كرده و او در واقع تسديد مرا نكرده.

و اينها را من عمداً عرض مي‏كنم از بس اصرار داشتند آقاي مرحوم و تا حال ابداً كسي نتوانسته خدشه بر تسديد وارد بياورد. به جهت آنكه به هيچ دليلي و برهاني غير از اين انسان خاطرجمع نمي‏شود الا بذكر اللّه تطمئن القلوب و اگر به او خاطرجمع نشدي بدان خاطرجمعيهاي ديگر عادتي بوده انسي بوده، در غفلت جماديت و نباتيت و حيوانيت انسي است خيال مي‏كني مطمئني و خدا هم قبول نمي‏كند. از اين‏جور اطمينانها در هر طايفه‏اي يافت مي‏شود. پس بايد تمام آنها مثاب باشند و هيچ كدام معاقب نباشند. پس تمام بايد بر حق باشند. و به اتفاق كل اين مذهب باطل است و بايد وازد. از اين جهت چون محدودي نمي‏تواند مطلع شود بر محدودي ديگر، اين را خدا پاي خودش گذارده. پس احقاق حق با او است ابطال باطل با او است.

پس اگر احقاق كرد كسي را خدا، ديگر شايد نكرده باشد من چه مي‏فهمم، بدانيد كه اين حرفهايي است كه نوشته شده. بسا ترائي كرده باشد براي من كه اين مسدد است و در واقع مسدد نباشد، از كجا بدانيم من مسددم من مقررم؟ خدا بايد تقرير كند كرده. و تعجب است كه كلماتشان هيچ بهم نمي‏چسبد بله خدا بايد تقرير كند كرده، اين امري است كلي از كجا مرا تقرير كرده؟ شايد فلان كس كه ادعا كرده خدا باطلش كرده من خبر نشده‏ام. من كه معصوم نيستم چه كنم از كجا بفهمم؟ پس اگر ابطال باطلي كرد من از كجا كج نفهميده باشم؟ عقل من چيزي فهميد مگر عقل من حجت است براي من؟ پس ان‏شاءاللّه سعي كنيد اگر دليل تسديد به دست آمد راه حجيت عقل را مي‏فهمي، غرض را كنار بينداز. اگر اين حجت نباشد خدا به چه چيز حجت را تمام مي‏كند براي خلق؟ و همچه عقلي آفريده براي من كه سفيد را

«* دروس جلد 4 صفحه 348 *»

سفيد ديده سياه را سياه، حق را حق باطل را باطل. و اگر اين حجت نيست آيا يك مشعري ديگر خلق مي‏كند خدا كه به آن مشعر تعريف مي‏كند حق را و باطل را؟ آنجا هم كه تو خدا نشده‏اي آنجا هم كه يقيناً بايد احقاق حق بكند. ديگر اين را مي‏خواهي براي خودت قرار بده. مي‏خواهد آن مشعر براي شخص عامي باشد يا عالم يا حكيم يا نبي. چه جور كرده خدا كه آن نبي فهميده اين تعريف خدا است؟ نبي از كجا مي‏فهميد آنچه خدا گفته حق است؟ نبي خدا كه نشد به يك مشعر خلقي فهميد. پس بر خدا است احقاق حق. عقل را اين‏جور خلق مي‏كند كه اگر غرض و مرض خود را بيندازد كناري حق را بفهمد، احقاق حق با خدا است ابطال باطل بر خدا است اينها كه دليل عقلي.

اما دليل نقل از كتاب و سنت كه چقدر است! ان علينا للهدي، ان علينا بيانه، كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم، و لو تقوّل علينا بعض الاقاويل اگر كسي بناش باشد كه افترائي بر خدا ببندد و من اظلم ممن افتري علي اللّه كذبا معلوم است كسي كه با مادر خود زنا كند البته با ديگران چه‌ها كند. پس مفتري اظلم ناس است. اظلم ناس را خدا چه بكند؟ لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين ديگر يك دفعه مي‏بندد خود را به خدا در امر جزئي، باز اين محل مسامحه است. لكن اگر ببندد افترائي كه من حاكمم بر شما، معلوم است اين تمام ملك را مي‏خواهد خراب كند. اين را چه جور بايد اخذ به يمين كند؟

سعي كنيد سرّ تسديد را به دست بياوريد. سرّ تسديد اينكه انسان مي‏داند همين جوري كه خدا اعتنا كرده به خلقت او و اين فهم و اين شعور و اين چشم و اين خيال را به او داده، پس چشمش مي‏بيند چيزي را، حالا دروغ است و در واقع روشنايي نيست، اگر او راضي نيست اين را بردارد. به گوشش صوتي مي‏خورد حالا دروغ است و صوتي نيست، اگر خدا راضي نيست اين را بردارد. آيا نمي‏خواهد

«* دروس جلد 4 صفحه 349 *»

خداي تو اين‏جور بفهمي او را بردارد. اگر مي‏خواهد كه همين است كه تو فهميده‏اي. خيال تو به جايي رفت يا خوب رفته يا بد رفته، اين اگر در واقع چنين نيست تو كه نمي‏داني او كه مي‏داند، اگر راضي نيست مي‏تواند بردارد يا نه؟ اگر نمي‏تواند كه خدا نيست، اگر مي‏تواند و برنمي‏دارد باز خدا نيست. خدايي كه خلق را مهمل بگذارد و سُدي بلا راع خدا نيست.

پس اگر كسي در حضور خدا ايستاد ادعا كرد كه من حاكم بر كل شما هستم و اگر كسي اطاعت مرا نكند از شماها، تمام را از زير شمشير بيرون مي‏كنم. خدايي كه اعتنا دارد به خلق آنها آيا اعتنا ندارد كه مي‏گذارد بكشد آنها را و مهلتش هم مي‏دهد؟ البته اعتنا دارد و مهلت نمي‏دهد. و اگر ديدي هلاكش نمي‏كند لامحاله دروغش را واضح مي‏كند.

پس هريك از حجج كه آمدند و ادعايي كردند و خدا رد نكرد به طوري که بفهمند. ديگر شايد او رد كرده من نفهميده‏ام اين يكي از وساوس است، و دين و مذهب اين پستاش نشده. اگر چنين باشد كه خدا رد كرده شايد من نفهميده باشم، پس مي‏شود او هم نفهميده باشد، آن يكي هم همچنين شايد نفهميده باشد و هكذا. پس مي‏شود نبي مبعوث شود و تمام امت شايد نفهميده باشند نبي است! آن مردم خارج بايد مسدد باشند. بله آن نبي بايد مسدد باشد اما حالا من هم نفهمم مسدد است، نمي‏توانم. همه اينها هم از حكمت بيرونست هم از فقه.

بله نبي بايد مؤيد من‌عنداللّه و مسدد باشد من كه نبايد باشم؛ اين حرف يكي از نامربوطهاي صرف بي‏معني است. معنيش اين است كه او رجلي است بسيار خوب، و عبادت خوب مي‏كند و علوم خوبي پيشش هست و براي من ظاهر نكرده. پس او نبي من نيست، شخصي است عابد عالم حكيم، ارسالي براي من ندارد تبليغي براي من نكرده. اگر بنا شد حجت تبليغ كند براي من، من اگر تسديد نداشته

«* دروس جلد 4 صفحه 350 *»

باشم من چه مي‏فهمم تبليغ كرده يا نه؟ در لفظ حجت و نبي و امام افتاده كه آمده حجت بر من تمام كند. حالا من دليل ندارم، عقلم كه معصوم نيست و همچنين نفسم و مشاعر ظاهره‏ام معصوم نيستند. پس من از كجا بفهمم كه مسددم و مؤيدم؟

عرض كردم اصل لفظ حجت از كلمات متضايفه است. يك سرش به ما بسته است يك سرش به خدا بسته. چنانكه لفظ امام از كلمات متضايفه است يك سرش به ما بسته يك سرش به خدا بسته. نبي منذر معنيش اين است كه يك سرش به خدا بسته يك سرش به ما بسته است. پس هر كسي در حد خودش بايد بيابد كه بالاتر از دليل تسديد دليلي نيست. و تمام كفار و منافقين شبهه براشان آمده، به جهتي كه تسديد را نداشتند. وقتي چشم از خدا بپوشي فبأيّ حديث بعد اللّه و آياته يؤمنون به كدام سلطان به كدام مسلط به كدام مبيّن؟ ديگر خسته شدم مطلبها هر وقت عظيم مي‏شود من بيشتر خسته مي‏شوم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 351 *»

درس بيست‌ويکم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 352 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : اعلم ايها الموفق . . . 

از طوري كه عرض كردم ان‏شاءاللّه ملتفت شديد چون هيچ محدودي داخل محدودي ديگر نيست، از اين جهت از اندرون محدودي ديگر نمي‏تواند خبر بدهد. محال است خبر بدهد. يك كلمه‏اي است يك كلي است كأنه تمام عالم در اين كلي غرق است. چون هيچ محدودي كائناً ماكان داخل محدودي ديگر نيست، پس آنچه در اندرون محدودي ديگر است به اين نمي‏تواند خبر بدهد.

پس بسا محدودي اظهار كند از ما في الضمير خودش مطلبي را، ما كه خبر از اندرونش نداريم شايد راست گفته باشد شايد دروغ. ادعا مي‏كند كه من در خارج حجتم بر شما، شما كه از اندرونش خبر نداريد كه بدانيد راست مي‏گويد يا دروغ، يحتمل راست بگويد يحتمل دروغ. پس چون معقول نبود محدودي از اندرون محدودي ديگر خبر بدهد اگر بايد خبر بشود چه بايد كرد؟ اين امر با كسي است كه از اندرون محدودي ديگر خبر داشته باشد. پس چون محدودات خبر از محدودات ندارند، هيچ خدا تكليف مالايطاق نكرده كه از اندرونش كسي خبر بشود.

حالا از اندرونها خبر نشويم. نگاه مي‏كنيم مي‏بينيم تكليف شده‌ و ما مكلفيم كه انبيائي كه مي‏آيند و ادعاي امر غيبي مي‏كنند، و همين كه مي‏گويد من حجتم اين امر

«* دروس جلد 4 صفحه 353 *»

غيبي است ادعا مي‏كند، بعد هرچه مي‏گويد امر غيبي است. از آن‏طرف چون محدودي خبر از اندرون محدودي ديگر نمي‏شود خدا هم كه تكليف مالايطاق نمي‏كند كه خبر شوند و اگر بكند هم لغو است و ظلم است و بي‏فايده است. از آن طرف امر كرده كه از اندرون آنها خبر شويم، اين هم كه محال است. تمام مرسلين ادعاشان اين است كه بياييد از غيب خبر شويد. تمام ارسال رسل براي همين است. پس اين قاعده را داشته باشيد كه آنچه را كه ما علم آن را نداريم آن را خود خدا متكفل است. و هركس ادعا كند و بيجا باشد بايد خدا آن را به ما بفهماند و رسواش كند. و اگر به حق ادعا كند خدا تقريرش كند و به ما بفهماند كه حق است.

باز بايد ملتفت باشيد و خيلي ملتفت باشيد. و من خيلي اصرار مي‏كنم شما بيشتر بايد ملتفت باشيد. اگر كسي بگويد ما مي‏بينيم چه بسيار ادعاها شد و خدا رسوا نكرده مثل بسياري از مرافعات. و اگر امر يك روز مشتبه ماند چنگ بند مي‏شود، و حال آنكه بسا يك عمر مشتبه مي‏ماند و خدا مي‏داند و عالمين به غيوب، ديگر كسي نمي‏داند. پس چه بسيار امري بر باطل بود و خدا اظهار نكرد براي مردم. چه بسيار حقها پامال شد چه بسيار باطلها مجري شد. و اگر خدا كارش احقاق حق و ابطال باطل است هر باطلي را بايد بطلانش را روي دايره ريخته باشد، مهلتي هم كه ندارد.

خدايي كه احقاق حق و ابطال باطل با او است معني ندارد بگذارد يك روز باطلي به طور حق جلوه كند، يا يك حقي معلوم نباشد. چرا كه اگر يك روز بنا بود بشود يك هفته هم جايز بايد باشد. اعتقاد كرديم فلان كس حق است بعد از يك هفته فهميديم باطل است. يا حق بوده عنداللّه و يك هفته بعد فهميديم حق است. اگر چنين شبهه آمد؛ و من هنوز كسي كه ملتفت اين مسأله شده باشد هيچ جا نديده‏ام. ان‏شاء اللّه خودتان فكر كنيد ببينيد امر واقعي هست كه عرض مي‏كنم يا نه؟

و همچنين اگر ممكن باشد يك روز حق حق نباشد و امرش به باطل مشتبه

«* دروس جلد 4 صفحه 354 *»

باشد يك هفته هم جايز است. اگر يك هفته جايز شد يك ماه هم جايز است، به همين‏طور يك سال هم جايز است، يك عمر هم جايز است. و شاهد بر اين كه اينها هيچ جا نيست اينكه برويد بگرديد هرجا مي‏خواهيد، نخواهيد يافت حتي در كتب مشايخ، اگرچه همه را گفته‏اند. اما نوعش را فرمايش كرده‏اند. اما اين نكاتش و دقايقش در هيچ كتابي نيست، حتي رمزش را هم نفرموده‏اند. پس عقل چنين شاهد است كه احقاق حق با خداست و ابطال باطل با خداست. كتاب و آيه هم كه دارد و كفي باللّه شهيدا. پس اگر يك روز جايز باشد كه حق مشتبه به باطل باشد يا باطل مشتبه به حق باشد، جايز است كه يك عمر هم مشتبه باشد. يك عمر كه جايز شد پس مي‏شود به طبقات عديده رفت، دو پشت سه پشت هم جايز باشد، مي‏شود ده پشت يك كسي حق باشد بعد از ده پشت معلوم شود اين باطل بوده، مرد جعلقي بوده و بيجا ادعا كرده و مقرر شده. و اگر چنين باشد پس ما از كجا بدانيم كه آدم بر حق بوده؟ شايد يك وقتي معلوم شود كه بر حق نبوده. هر نبيي بسا اشتباه شده بعد معلوم بشود، و هكذا به همين‏طور تا حالا براي ما آمده. دليل عقلي كه اقامه نشد – كه آن كسي كه آن روز ادعا كرد و از ما في الضمير خود خبر داد – بر راستي قول او و عقل ما نمي‏فهمد كه او راست مي‏گويد. نهايت ما به حكم عادت خاطرجمع شديم اما دليل عقلي بر احقاق حق نداريم. چنانكه همين‏جور معروف و مشهور است.

حتي در كلمات مشايخمان از بس مي‏ترسيده‏اند جرأت نمي‏كرده‏اند كه بگويند شخص را به عقل مي‏توان اثبات كرد. گاه‏گاهي جسته جسته در زواياي بيانشان مي‏گويند، آن هم باز پوست كنده نمي‏گويند. پس ببينيد كه چطور معروف و مشهور شده كه عقل مدرك جزئيات نيست. پس عقل از جزئيات در شك محض است. حالا مي‏گويند اعتنا مكن به شك عقل، نفست كه خاطرجمع است و قسم هم

«* دروس جلد 4 صفحه 355 *»

مي‏خورد كه اين امري كه عادت به او نموده‏اند چنين است. ديگر حالا دليل عقلي نداريم نداشته باشيم. جمع كثيري خبر دادند سلاطيني بوده‌اند آدم يقين مي‏كند، اما عقل شك مي‏كند كه بوده‏اند يا نه. حالا كه شك كرده اين وسوسه است اعتنا به آن مكن. تو تكليفت نيست اعتنا كني، آن وسوسه و شكِ عقلاني باشد بر جاي خودش، تكليف تو عادت است، به عادت راه برو. به اين عادت اگر راه نروي خدا مؤاخذه مي‏كند كه تو نفست خاطرجمع بود چرا از پي وساوس رفتي. از عقل هم مؤاخذه نمي‏كند كه چرا شك داشتي و لايكلف اللّه نفساً الا وسعها فلايكلف عقلاً الا ادراك الكليات، و به غير از كليات در وسعش نيست. تكليفش اين است كه در جزئيات شك كند. و ببينيد كه چقدر ترائي مي‏كند كه همين است مطلب. آيه كه مي‏توان خواند، دليل عقل هم بخواهي براي حكما هم بگويي، مي‏گويند مسلماً عقل نمي‏تواند مدرك جزئيات باشد. خوب اين اشخاصي كه آمدند جزئي نبودند؟ چرا، پس عقل چه اثبات مي‏كند؟ اثبات مي‌کند كه من خدايي دارم. و اثبات مي‏كند كه اين خدا اگر مي‏خواهد مراضي و مسخوطاتش را به من برساند يك عالمي ضرور دارد. باز كلي اثبات مي‏كند، اما فلان شخص است عقل نمي‏فهمد. به عادت مي‏فهمد عادت آنست كه عقل هميشه شاك در آن باشد.

پس عقل در جزئيات نمي‏تواند يقين پيدا كند مسلماً. حتي اينكه عقل مظنه هم نمي‏تواند پيدا كند كه اين جزئي در خارج اين‏طور هست يا نه؟ حتي مبصري را كه تو الآن مي‏بيني الآن روز است، عقل در آن در شك محض است و هيچ ظن براش حاصل نمي‏شود. مي‏گويد تو آيا خواب نديده‏اي شب را و يقين نداشته‏اي روز است؟ و اضطراب هم نداشته‏اي و قسم هم مي‌خوردي كه روز است وقتي بيدار شدي ديدي شب است. پس در بديهيات عقل شاك محض است. در بديهيات هيچ نمي‏تواند حكم كند. پس نمي‏تواند حكم كند كه لامحاله حالا روز است. مرئيات

«* دروس جلد 4 صفحه 356 *»

اين‏جور مسموعات اصوات هم همين جور است. آيا نشده آيا خواب نديده‏ايد كسي سخن مي‏گفت و صوتي به گوش شما مي‏خورد؟ و به دليل عقلي نمي‏شود اين حرفها را رد كرد. و در آن وقت آيا يقين نداشتي صوت به گوش شما خورده است بعد كه بيدار شدي مي‏بيني صوتي نبوده.

ديگر اين صوت را ببر به زمان ماضي چقدر خراب مي‏شود. در زمان ماضي يك صاحب صوتي يك حرفي براي يك كسي زد، عقل هيچ نمي‏تواند بتّ كند كه همچو صوتي بوده. عقل در آن صوت الآن بالفعل مظنه هم ندارد و در شك محض است. پس چطور از اصوات ماضيه مي‏تواند بتّ كند؟ اين‏جور ادله را كه نمي‏شود رد كرد. پس حاصلش بسا اينها مي‏شود كه مي‏شود حقي به صورت باطل باشد و تا مدتهاي مديد مردم چنين خيال كنند باطل است بعد معلوم شود حق است. و مي‏شود باطلي به صورت حق باشد و تا مدتها مردم خيال كنند حق است و بعد معلوم شود باطل است. و خيلي بايد اينها را محكم كنيد كه در اين تاتوره‏هايي كه به هوا است ثابت بمانيد. و اگر محكم نكنيد هركس محكم نكند مي‏افتد در اين تاتوره‏ها و مي‏رود آنجاهايي كه آنها رفتند. اگرچه من اينها را اصرار مي‏كنم و كسي ضبط نمي‏كند.

نمونه اينها را اگر كسي بخواهد به دست بياورد شاهد از كتاب و سنت و دليل عقل مي‏شود آورد هست در اخبار ما كه بسا علمائي هستند نواصب، و مي‏خواهند اظهار نصب خود را بكنند. و فكر مي‏كنند كه اگر اظهار كنند عدوات ما را، مردم به آنها اعتنا نمي‏كنند و پيش آنها نمي‏روند. پس از اين جهت عداوت ما را مخفي مي‏دارند و به نفاق اظهار محبتي با ما پيش دوستان ما مي‏كنند تا آنها را به دام اندازند. بعد از اينكه به دام آوردند حالا ديگر هر جايي كه بتوانند كمالي را مخفي بدارند، آنجاها را هي دليل و برهان مي‏آورند كه آن كمال را از ما سلب كنند. و اضعاف

«* دروس جلد 4 صفحه 357 *»

اضعاف بر آنها مي‏افزايند و جمع كثيري را به جهنم مي‏برند. و چنين ناصب كافري كه اين‏طور مي‏كند ضررش بر ضعفاي شيعيان ما بيشتر است از جيش يزيد بر حسين و اصحابش. به جهت آنكه اينها مردم را به جهنم مي‏برند. اينها ضررشان بيش از ضرر قشون يزيد است بر امام حسين و اصحاب امام حسين. تا اينكه آن آخر حديث مي‏فرمايد – خبري كه مضمونش اين است – كه لابد است و در حكمت خدا چنين قرار داده، كه خدا از قلب كسي كه بداند او غرض و مرض ندارد و طالب حق هست، او را از دست اين كافر ناصب نجات بدهد و خواهد داد به واسطه عالمي كه برمي‏انگيزاند و او انتحال آن را مي‏رساند و نصب او را خواهد رساند و اين شخص را از دست آن كافر ملحد نجات خواهد داد. پس اين‏جور احاديث هم كه هست. حالا اگر اين جورها را بگيريم كه چنين گمان كنيد كه جايز است خداوند در طرفة العيني حقي را به صورت باطلي جلوه دهد، و مردم آن را باطل بدانند و در واقع خارج في علم اللّه حق باشد. يا باطلي به صورت حقي ظاهر شود و مردم آن را حق بدانند و در واقع خارج في علم اللّه باطل باشد. از اين راه هم كه برمي‏آيي مي‏بيني اگر يك طرفة العين جايز باشد، يك روز هم جايز است يك هفته هم جايز است يك ماه يك سال هم جايز است تا يك عمر تا اينكه در طبقات جايز باشد. و اگر اين جايز شد جايز است تمام كساني كه آمده‏اند دعوت كرده‏اند همه بر باطل باشند و به ما نرسيده بطلانشان. بخصوص كه خبرش به عادت به ما رسيده و گاهي خلاف عاداتمان را ديده‏ايم. عادت چنين است كه اين بنيان الآن خراب نشود و ما زير اين سقف بنشينيم، اين كه خلافش اتفاق افتاده و سقفي خراب شده. عادت هم در توي عادت خلافش واقع شده. پس عاديات كه خلافش هم در توي عادت واقع شده. حالا عقل بيچاره ابتداءً كه نظر مي‏كند در عاديات ابتداءً در شك است. علاوه بر اين خلافش را هم كه مي‏بيند از آن طرف مظنه

«* دروس جلد 4 صفحه 358 *»

حاصل مي‏كند كه اينها بر باطلند.

فكر كنيد ببينيد آيا اين‏جور ارسال رسل شده انزال كتب شده؟ اصل دليل را از دست ندهيد حرفهايي كه طرف مقابلِ حرفهاي من است دخلي به اين حرفها ندارد. اينها را اگر اهل فن گفته‏اند كه كار نداريم اما مشايخ هم مطلب را گفته‏اند لكن در زواياي كلماتشان و بروز نداده‏اند تمامش را از ترس. پس معقول نيست خدا يك طرفة العيني باطلي را به صورت حق جلوه دهد يا برعكس. فرموده كفي باللّه شهيدا و بر اين مطلب عقل حاكم است نقل شاهد است. مي‏فرمايد لو تقوّل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين و اگر مشايخ هم مي‏گويند كه در عاديات عقل را نبايد استعمال كرد، باز ملتفت باشيد تا دليل تسديد را روي عادت نگذارند نمي‏گويند به عادت عمل كن. نهي شده از عمل به عادت. عادات همه هوي است كه به رأي خود بگويند و اين را همه وامي‏زنند. حتي آنكه اهل اهواء و آراء هم نمي‏گويند رأي ما چنين است. بلكه مي‏گويند ما چنين فهميده‏ايم. اگر از عالم عادت آمدي تا عقل را روش نگذاري نمي‏توان به عادت راه رفت، عقل حاكم است. مي‏گويد خداي من خدايي است عادل و تكليف مرا در عالم عادت من قرار داده، چون عادت را گذارد و ابطالش نكرد من به خاطرجمعي او خاطرجمعم. و اين تسديد در شرع هم مي‏آيد حتي در شك ميان دو و سه اين‏طور است. باز حتي اين حركت دست من مباح است يا نه؟ اين اگر منهي‏عنه بود بايد خدا به من برساند. حالا كه نرسانده پس مباح است يا مستحب است كه من اين مسأله را تعليم مي‏كنم. پس عاديات حجت است هرجايي كه دليل تقرير روش بيايد.

و همچنين شرعيات تا عقل حاكم نباشد هيچ يقين حاصل نمي‏شود. و از اين طرف مي‏بينيم كه شرع قول اشخاص است اشخاص خودشان كه به عقل اثبات نشوند ما چطور اعتماد به قول اشخاص بكنيم وانگهي هزار سال پيشتر كسي حرفي

«* دروس جلد 4 صفحه 359 *»

زده باشد. پس هيچ شرعي حجت نيست مگر خدا آن را حجت بكند. و هيچ شخصي حجت نيست مگر آن را خدا تقرير و تسديد بكند. چون ما محدود بوديم داخل محدودي ديگر نمي‏توانستيم بشويم. خبر دادن از آن پاي خود خدا است.

پس هرچه باطل است او بايد ابطال كرده باشد و ابطال بكند، و هرچه حق است او بايد احقاق كرده باشد و بكند. چرا كه مي‏دانيم او مغري باطل نيست پس كسي كه يقيناً باطلي از او ظاهر نشده يقين مي‏دانيم كه حق است. و آن كسي كه باطلي يقيني از او ظاهر شده ما يقين مي‏دانيم باطل است. و در بطلانش كفايت مي‏كند يك راه باطل. اما اهل حق تمام ادله حق را بايد داشته باشند. اما اهل باطل نبايد تمام حق را وازند تا باطل باشد. بلكه اهل باطل هرجا صرفه‏شان است قايم مي‌گيرند حق را آنجا كه صرفه‏شان نيست آن يكي را وامي‏زنند. تو بايد بداني راههاي حق كدام است، پس اگر ديدي كسي به قدر بلعم باعور علم دارد و به قدر دجال تصرف دارد، و اين هيچ از شرايع را وانزند و عامل به همه هم باشد، لكن بگويد مسح را كف پا بايد كشيد كفايت مي‏كند در بطلان او. وقتي امر به ضرورت رسيد همين كه كسي يك ضرورت مسلّمي را وازند شراب را بگويد حلال است بس است باقي اعمالش و مجاهداتش همه بي‏مصرف است. و شما چنين كسي را اگر مؤمنيد بايد باطلش بدانيد، و اهل جهنم و مخلد در جهنم.

پس فرق است ميان اين مطلب با آن مطلب كه چه بسيار در معاملات كه ادعاي باطل كردند همچنين در مرافعات و خدا باطلشان نكرد بعد معلوم شد. چه بسيار سالها كسي پيشنمازي ‏كرد بعد فهميديم يهودي بوده. چنانكه در اخبار هست كه اگر يهودي بود و نفاق مي‏كرد و اظهار اسلام مي‏كرد و پيشنمازي مي‏كرد، نماز تو درست است. در شرع همين‏جور امرها هم هست. پس فرق ميان دو مقام را بايد فكر كرد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 360 *»

درس بيست‌ودوم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 361 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و فكر كنيد و هيچ تقليد هم نكنيد. هرچه را بخواهيد بيابيد، يك چيزي را اول نيت نبايد كرد كه فلان را مي‏خواهم بيابم فكر كنم تا آن‏جور بيابم. بلكه بايد ديد كه او را چه جور خدا وضع كرده همان‏طور بگوييد. اگر هر چيزي را اول بسازي بعد پي ادله‏اش بگردي به حاق مطلب نمي‏رسي. پس هيچ چيز را نخواسته باشيد زوركي ثابت كنيد. ببينيد خدايي كه داريد چيزي كه از شما مي‏خواهد بايد برساند به شما يا نه؟ ببينيد هيچ شكي در اين مي‏رود، خدا امري خواسته باشد از من و به من نرسانده باشد؟ ببينيد آيا معقول است بعد از آني كه خواست پيش خودش و به من هم نرساند و من خبر نشدم، حالا ديگر بعد انتقام بكشد؟ ببينيد هي خراب مي‏شود.

اول دفعه خدا عالم است بر احوال ما و قادر است بر همه كار. عالم علي الاطلاق است و قادر علي الاطلاق است – به شرطي كه خيالاتتان نرود در بسيط و آن حرفها – خدايي داريم دانا و ضد اين دانايي جهل است و اين خدا جهل ندارد. خدايي داريم قادر و ضد اين قدرت عجز است و اين خداي ما عجز ندارد. ببينيد آيا معقول است اين خداي عالم قادر چيزي را اراده كند از من و به من

«* دروس جلد 4 صفحه 362 *»

نرساند و از من مؤاخذه بكند؟ معقول نيست. بعد يك درجه پيش مي‏آييم، بعد آيا معقول است اين خداي عالم قادر كه چيزي را كه مي‏داند و از من خواسته و نرسانده به من، از من مؤاخذه كند؟ معقول نيست. اينها را كه انسان مي‏گيرد بابصيرت توي راه مي‏افتد. و اگر بر فرضِ دروغ كسي چنين كاري بكند آيا ظالم نيست؟ بزند توي سر كسي كه چرا تو به خيال من راه نرفتي. آيا ظلم از اين بالاتر مي‏شود؟ مثلاً اين ظالمين ظلماً مي‏زنند توي سر كسي كه مالت را بده مثلاً، پس اراده‏اش را بيان مي‏كند. حالا اگر خدا امرش را نرساند و بخواهد، آيا بدتر از همه ظالمها نيست؟ علاوه بر اينها كه ظلام للعبيد هم شد. خوب حالا چه حاصل از اين كار. امر لغوي كه چيزي را به من نرسانيده و حالا توي سر من مي‏زند كه چرا نكردي آيا لغو نيست؟ اين ظالمين مرادشان را مي‏گويند و ظلم مي‏كنند و مراد خودشان حاصل مي‏شود. اما اگر مراد حاصل نشود از لغوِ جميع لاغيها لغوتر است. لغو لاغيها و بچه‏ها لغو صرف نيست براي پول گرفتن است. براي بزرگ شدن بچه‏ها است. پس لغو صرف صرف در ملك بهم نمي‏رسد. حالا آيا خدا مي‏آيد لغو كند؟

پس فكر كنيد و چيزي را كه آدم خودش فكر كرد و آمد براش هي از اطراف ادله‏اش مي‏آيد. اما فكر نكرده همين‏طور امر خدا همه جا ظاهر است اين را همه اهل اديان مي‏گويند لكن رعايت نمي‏كنند شما رعايت كنيد. پس امر خداي عالم خداي عادل علاوه بر عدل، خداي متفضل و رءوف و رحيم هم هست، حكيمي است كه هيچ لغو هم نمي‏كند. چه حاصل لغو كند؟ بازي بچه‏ها و بازيگرها ثمر دارد، او براي چه بازي كند. پس معقول نيست امر خدا به هيچ وجه من الوجوه امري باشد غيرمعلوم.

حالا كه امر خدا معقول نيست كه غيرمعلوم باشد، اين خدا مي‏فرستد پيش ما

«* دروس جلد 4 صفحه 363 *»

رسولي بايد معلوم باشد اين رسولش كيست. حتي توي راهش كه بيفتي سستيِ يكپاره سخنهاي معروف ميان حكما و علما و عقلا را مي‏فهمي. ميان حكما معروف است شخص جزئي پيش عقل حاضر نمي‏شود. پس شخص نبي و حجت را بايد به عادت اثبات كرد. اين حرفي است گفته شده پي‏جويي كه مي‏كني سراب محض بي‏آب است.

ببينيد عقل ايجاب مي‏كند كه خداي ما رضايي دارد و غضبي دارد. رضا و غضب هم مي‏خواهي نگويي مگو. عقل ايجاب مي‏كند كه اين خدا اگر احياناً بخواهد چيزي به ما برساند آن را مي‏داند و مي‏داند پيش از رساندن نرسيده و مي‏تواند برساند. معلوم است كسي كه خواست برساند و مي‏تواند البته مي‏رساند. پس خدا البته امرها و نهيهاش را رسانده. پس معقول نيست خدا چيزي را نه از انبياء نه از اوصياء نه از حكماء نه از علماء نه از عوام مخفي بدارد و از ايشان مؤاخذه كند. تمام كساني كه در حد استضعاف واقع نباشند بچه و مجنون و پيرخرف شده را خدا هم كاريشان ندارد. پس ببينيد معقول نيست كه امر خدا طرفة العيني نرسيده باشد. چرا كه طرفة العيني نيست كه خدا عالم نباشد. طرفة العيني نيست كه خدا قادر نباشد. طرفة العيني نيست كه خدا عادل نباشد. طرفة العيني نيست كه رءوف و رحيم نباشد. چون چنين است دين اين خدا بايست امر واضح آشكاري باشد كه هيچ شك و شبهه و ريبي در آن نباشد.

حالا از جمله اموري كه از ما خواسته ابتداء ابتدائش وجود انبياء است. ما كه خبر نداشتيم خدا چه خواسته از ما. ما به عادات خود راه مي‏رفتيم چه مي‏دانستيم نمازي هست روزه‏اي هست خدايي هست. پس ابتدا آن چيزي كه خبردار شديم وجود انبياء است. حالا آيا معقول است اين به طور مغشوش بيايد پيش ما و احتمال بدهيم از پيش غير خدا آمده باشد، و بگويد خدا مرا فرستاده؟ و اين خدا

«* دروس جلد 4 صفحه 364 *»

هم مي‏داند كه اين اين را مي‏گويد و مي‏تواند زبان او را ببندد و مهلتش ندهد.

درست دقت كنيد كسي آمد گفت من از پيش خدا آمده‏ام، حالا اگرچه ما محدوديم اگرچه او هم محدود است. اگرچه ما از اندرون او خبر نداريم خودش را بخواهيم بدانيم راست مي‏گويد يا دروغ، علم عقلي در عاديات براي ما حاصل نمي‏شود، معلوم نمي‏شود راست مي‏گويند يا دروغ، حقند يا باطل. اما تو خدايي داري كه راست را خبر دارد دروغ را هم خبر دارد.

فكر كنيد كه فرضاً شخصِ پادشاه عاقلي نشسته باشد جايي با عقل با هوش با چشم با گوش، و بداني كه دوست تو است و ضرر تو را نمي‏خواهد نفع تو را مي‏خواهد، او را بشناسي باقي را نشناسي، نداني دوستند يا دشمن حق مي‏گويند يا باطل. كسي برخيزد در حضور اين شخص بگويد اين شخص مرا مأمور كرده بعضي چيزها را به شما امر كنم بعضي را نهي، و مي‏بيني او سكوت كرد، و اقلاً چشم و روش را توي هم نكشيد. آيا تو يقين نمي‏كني اين راستگو است؟ البته يقين مي‏كني، اگرچه خودش را احتمال مي‏دادي راستگو است يا دروغگو.

حالا آيا خدا نمي‏داند راستگو را از دروغگو؟ آيا نمي‏داند صلاح و فساد شما را؟ آيا در بند شما نيست؟ و حال آنكه مي‏دانيد در بند شما از خود شما بيشتر است. حالا كه ما را از خود ما بيشتر دوست مي‏دارد، پس اگر دروغگويي ادعا كند كه من از جانب اويم دروغش را بايد واضح كند. پس جاي دليل تسديد را پيدا كنيد. جاي دليل تسديد هيچ نيست آنجايي كه اثر ظهور مؤثر است. اثر ظهور مؤثر باشد تسديدي نمي‏خواهد. آنجايي كه دليل بايد آورد خواه عقلي باشد يا جور ديگر، جاي دليل تسديد جايي است كه محدودي باشد و محدودي و اين محيط به آن نباشد و او ادعايي كرد و خدا هم او را تسديد كرد و تقرير

«* دروس جلد 4 صفحه 365 *»

كرد، و او را وانزد ما يقين مي‏كنيم كه او راست گفته. و اگر خدا او را وازد يقين مي‏كنيم كه اين دروغ گفته.

پس اگر در حضور اين خدا ايستاد نبيي و گفت من از جانب اين خدا آمده‏ام و شما نمي‏دانيد ما راست مي‏گوييم يا دروغ، دليل و برهان مي‏آوريم براي راستي خود. و شما بدانيد ان‏شاءاللّه كه انبياء با دليل و برهان حرف زدند و نيامدند كه شما بي‏دليل و برهان از ما بپذيريد. گفتند بي‏دليل و برهان حرف از ما قبول نكنيد. چرا كه اگر آنها بناش را اين‏جور مي‏گذاشتند كه بگويند بي‏دليل از ما بپذيريد نمي‏توانستند دعوت كنند. قول بي‏دليل و برهان اگر حجت باشد قول مخالفينشان هم بايد حجت باشد. پس ابتدائي كه مي‏آيد مي‏گويد من از جانب خداي شما آمده‏ام، و اين ادعايي كه مي‏كنم يحتمل راست بگويم يحتمل دروغ بگويم ببين غير از اين مي‏شود. حالا كه غير از اين نمي‏شود پس حق است و صدق حالا علامت اينكه از جانب خداي شما آمده‏ام اينكه خداي شما كارهايي چند كرده كه شما نمي‏توانيد بكنيد، من هم آن كارها را مي‏كنم. او سر به شما داده چشم داده و هكذا اين از عادت تمام شماها بيرون است كه اين‏جور خلقت را بكنيد. ببينيد آيا اين راست نيست؟ پس مي‏گويد خداي شما كسي است غير شما و اينها را ساخته، و شما نمي‏توانيد بسازيد. من اگر از جانب او نيامده بودم من هم مثل شما عاجز بودم. علامت اينكه من از جانب او آمده‏ام اينكه كارهايي كه شما مسلم داريد كار اوست و كسي ديگر نمي‏تواند بكند، حتي كار ملك نيست ملائكه هم نمي‏توانند، ما مي‏كنيم. پس مي‏ايستند مي‏گويند يك كسي است، يك خدايي است كه اين وضعي كه هست همه آيات اوست آثار او است. پس به اينها فهميديد خداي شما قادر بوده عالم بوده. حالا آن خدا ما را فرستاده علامتش اينكه همان كارها را همراه سخن ما مي‏كند. مرده را زنده مي‏كند كوهي

«* دروس جلد 4 صفحه 366 *»

را مي‏آورد. از آن‏جور كاري كه محل حرف نيست نمونه مي‏آورم تا بدانيد كه او مرا فرستاده است.

باز ديگر دقت كنيد علوم غريبه در عالم هست. اگرچه به نظر مي‏توان رساند كه مرده برخاست زنده شد، به رمل و به جفر مي‏توان جلددستي كرد و به چشم كسي داد كه كوهي آمد و نيامد، حالا ما از كجا بدانيم اين مال بازيها و جلددستي‏ها نيست؟ تا دليل تسديد نيايد نمي‏فهميم. اگر اين چشم‏بندي بوده خداي من كه مي‏دانست و خداي من مي‏دانست اين ضرر مرا خواسته، به جهتي كه اين از پيش او نيامده و مي‏گويد آمده‏ام. پس بايد نگذارد بشود، يا در همان مجلس كسي ديگر را برانگيزاند بردارد آنها را. مثل اينكه در همان مجلس اگر سحره عصاها را انداخته بودند و نيامده بود عصاي موسي سحره نبودند انبياء بودند. پس تميز سحر از معجزه بدهيد نه همه‌ سحر آنست كه به چشم بيايد و واقعيت نداشته باشد. خيلي سحرها واقعيت دارد. خوب، به چشم هم بيايد من چه كنم؟ پس اين به چشم من آمد و خدا برنداشت از چشم من. مي‏دانم كه مي‏داند به چشم من آمده و برنداشت، مي‏دانم خواست. چرا كه كارهاي خدا همه عمدي است. باز اين خداي قادر ما قادر علي الاتفاق كه نيست. آنچه مي‏كند از روي اراده است. پس اگر چيزي در چشم من پيدا شد اتفاقي نيست همين كه برنداشت معلوم است راضي بوده. كسي سحر كرد و او راضي نيست، كسي را بيارد اين را بردارد. پس خداي عالم قادر متعمد غيرظالم غيرمهمِل رءوف رحيم چيزي را كه از عباد مي‏خواهد بايد آشكار و واضح كند. حالا ما اين را از كجا فهميديم؟ از تقرير او. چيزي را كه ثابت گذارد مي‏دانيم راضي بوده، و اگر به غير از اين باشد كسي كه خارق عادت را ديد قطع نظر از تسديد ثابت نخواهد شد. و به اين بيان راه نفاق منافقين به دست مي‏آيد. مگر خارق عادتي كه به سحر مي‏توان كرد مكرر

«* دروس جلد 4 صفحه 367 *»

نمي‏توان كرد چرا مكرر مي‏شود كرد. مگر سحرهاي مختلف نمي‏توان كرد؟ چرا مي‏شود كرد. پس يك شخصي هزار خارق عادت بياورد و هزار سحر بياورد ما از كجا بفهميم كه راست مي‏گويد، و حالا كه نمي‏فهميم آيا حجت خدا تمام نيست؟ فكر كنيد ببينيد در هيچ دين و مذهبي اين هست كسي هزار خارق عادت آورد و ما احتمال بدهيم همه‏اش سحر است؟ حالا اگر خدا را پشت سر مي‏اندازي همه اين احتمالات مي‏رود. پس كفار چون اعتمادي به خدا نكردند فبأيّ حديث بعد اللّه و آياته يؤمنون پس واقعاً متزلزلند واقعاً در شكند از اين قبيل لايعلمون و لايوقنون و لايعقلون در كتاب اللّه خودمان و در كتابهاي سلف هست. معقول نيست به غيرعاقل طعن بزنند كه تو عاقل نيستي، به الاغ طعن بزنند كه تو عالم نيستي. پس اين لايعلمون‏ها و لايعقلون‏ها اين شاكين و اين ظانين باللّه ظن السوء جاش آنجا است كه به تقرير نظر نكردند پس متزلزل شدند. پس او مي‏گويد چرا به من خاطرجمع نشدي چرا عقل نداري كه به من مطمئن شوي و الا بذكر اللّه تطمئن القلوب أليس اللّه بكاف عبده پس آن خدايي كه خلق را خلق كرده، چرا عقل نداري كه بداني اعتنا دارد، چرا نمي‏داني قادر هست عالم هست. قادر و عالم كه هست، حالا باز هم خاطرجمع نيستي؟ طعنت مي‏زنند كه چرا خاطرجمع نيستي. اگر خاطرجمع هستي پس چرا تصديق نمي‏كني كسي را كه در حضور او ايستاد، ادعا كرد دليل آورد خارق عادت كرد. اين اگر سحر بود او نمي‏گذاشت. و اينكه مي‏گفت هركه ايمان نياورد من فردا چنين و چنان مي‏كنم دروغش را ظاهر كند و نگذارد چنين و چنان كند.

پس جاي دليل تسديد همچه جايي است كه شخص محدودي بايستد كه احتمال در قول او باشد كه راست مي‏گويد يا دروغ، و اين تسديد كه بيايد روش بنشيند بدانيم راست مي‏گويد. و تسديد كه آمد بدانيم ابطال باطل كرد و يحق

«* دروس جلد 4 صفحه 368 *»

 اللّه الحق بكلماته و يبطل الباطل و لو كره المجرمون پس احقاق حق و ابطال باطل اولاً با خود اوست أولم‏يكف بربك انه علي كل شي‏ء شهيد أليس اللّه بكاف عبده و اينها نيست محض نقل، بلكه عقل همراه مي‏آيد. پس ادله كتابي ادله عقلي است اگر خدا كافي نيست، آيا خلق كافي مي‏توانند بشوند؟ اگر به خدا مطمئن نشوي به خلق مي‌تواني مطمئن شوي؟ حالا بعد از اين حرفها ببينيد چقدر عاديات دليل عقلي مي‏شود. پس مي‏گويند عقل اثبات مي‏كند شخص نبي من عند اللّهي را. خوب اين نبي بايد معروف باشد يا مجهول؟ اين را عقل اثبات مي‏كند كه بايد معروف باشد. خوب اين نبي بايد به زبان ما با ما حرف بزند يا به لغتي ديگر؟ عقل اثبات مي‏كند كه بايد به لغت ما با ما حرف بزند. خوب اين عقل اثبات مي‏كند كه اين نبي بايد بفهماند مراد خودش را به ما يا نفهماند؟

ملتفت باشيد حكمتش را كه مي‏خواهم او را مشخص كنم. ملتفت باشيد خوب اين نبي بايد بي‏برهان حرف بزند يا با برهان؟ اين نبي بايد برهانش خارق عادت باشد يا محض زبان؟ خير خارق عادت بايد داشته باشد. آنهايي كه برهان نياوردند آيا احتمال مي‏رود كه آنها نبي باشند نه هيچ احتمال نمي‏رود. پس اگر ديديم كسي آمد و ادعا كرد كه من از جانب خدا آمده‏ام و به خارق عادت هم برخاست و آن خدا هم ردش نكرد ردعش نكرد، آيا تو يقين نمي‏كني از جانب خدا است؟ پس اينكه مسلم كل شده كه واسطه كلي ما ضرور داريم. مي‏گويم تو پي حرف اگر مي‏روي اين شخص كلي آيا بايد در آسمان باشد در سرانديب هند باشد؟ ملك باشد جن باشد؟ مراداتش را بايد ما بفهميم يا نبايد بفهميم؟ پس عقل حكم مي‏كند كه بايد شخص باشد. پس اين شخص كه با برهان برخاست و خدا ردش نكرد آيا به عقل صرف يقين نمي‏كني اين از جانب خداست و راست

«* دروس جلد 4 صفحه 369 *»

مي‏گويد؟ ديگر شايد دروغ باشد برنمي‏دارد. عقل ما تا شايد مي‏گويد نمي‏گذارد ما تصديق خدا را بكنيم و بشنويم و متدين شويم.([2])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 370 *»

درس بيست‌وسوم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 371 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه ملتفت شديد كه جاي مسأله تسديد كجا است، جاي دليل تسديد كجا است؟ در اثر و مؤثر دليل و مدلولي نيست امري نيست نهيي نيست. اثر اثر يك مؤثري است اگر هست هست نيست نيست. ديگر نه مؤثر حرفي مي‏زند به اثر، نه اثر حرفي بايد بزند، نه كاري بايد بكند، نه جايي بايد برود. پس جاي دليل و برهان و حرف و گفتگو در محدودات است. انسان چون عالم به غيب نيست نمي‏تواند غيب را بفهمد و معقول نيست بفهمد، و كتابهاي آسماني هم همين‏جور تنطق مي‏كنند كه امر خدا امر بيّن واضحي بايد باشد. و امر غيب واضح نيست. از اين جهت آن‏جور اموري كه محدودين نداشتند خبري از آنها، آنها را خودش متكفل است. و چنين قرار داد كه هرچه را قرار داد در ملك و واضح نكرد بطلان او را، اين باطل نيست. حالا اين را هم عقل مي‏فهمد، هم كتاب گواهي مي‏دهد.

پس احقاق حق با خداست مطلقا ابطال باطل با خدا است مطلقا. و مراد از اين حرف اين است و هر كه اين را مي‏گويد مرادش اين است كه بلامهلت احقاق حق و ابطال باطل مي‏كند. و معقول نيست چنانكه منقول نيست به جميع دليلهاي عقلي

«* دروس جلد 4 صفحه 372 *»

و به جميع دليلهاي نقلي كه حجتي از جانب خدا باشد و بالغ نباشد. حجت بالغ واضح بايد باشد نه چيز مبهمي بيارند اسمش را واضح بگذارند. پس حجت خدا بالغه و واضحه است. از اين جهت آن كسي كه حق است از ابتداء حق است تا انتهاء. ممكن نيست چند صباحي ترائي كند يك سال دو سال، يك ساعت يك طرفة العين ترائي كند كه كسي باطل است بعد معلوم شود حق بوده.

حالا براي اينكه خوب متنبه باشيد عرض مي‏كنم كه مي‏گويند چه بسياري را مي‏بينيم حقي را مي‏شنوند اول وحشت مي‏كنند. خورده خورده كه گوش داد وحشتش تمام مي‏شود مي‏آيد امر را اختيار مي‏كند. پس مدتي حق از براي اين ظاهر نيست. حق ظاهر است معنيش اين نيست كه يك كسي در مغاره كوهي علمي دارد كه كسي خبر از آن ندارد. ظاهر است يعني مكلفين او را بشناسند. يك كسي قابل است براي اينكه بيايد حرف بزند و هنوز حرف نزده اسم اين نبي نيست، اسم اين حجت نيست.

پس اتفاق مي‏افتد واقعاً حقيقتاً، حق با وجودي كه نقصي درش نيست لكن يك كسي شنيد و وحشتي كرد همچو فهميد باطل است، بعد از مدتي فهميد حق است. همچنين باطلي را شنيد و همچو فهميد حق است آخر كار معلوم شد باطل است. ببينيد اين‏جور كارها وضع الهي است يا وضع خلقي؟ وضع الهي همان جوري است كه عرض كردم. حالا كسي در اول درجه انسي دارد به چيزي و چيزي مي‏شنود وحشتي مي‏كند، به جهت اين است كه خودش در بيراهه افتاده كه متحير شده. آن كسي كه باطل را حق گمان مي‏كند باز اين راهش اين است كه او راه خدا را پيدا نكرده كه بداند خدا ابطال باطل كرده. انس به چيزي گرفته وقتي مي‏شنود اين باطل است وحشت مي‏كند. به جهت آنكه خودش در بيراهه افتاده متحير شده. ديگر دقت كنيد سعي كنيد اطراف مسأله را اگر گيري داريد بپرسيد

«* دروس جلد 4 صفحه 373 *»

خودتان نتوانيد رفع كنيد من رفع كنم تا در شبهه نمانيد.

پس اگر ابطال باطل با خداست و احقاق حق با خداست حالا خيلي چيزها راهش به دست نمي‏آيد و فريب مي‏دهد و آن اين است كه در شريعت مي‏بيني هيچ قرار نداده خدا كه احقاق حق بشود، و هيچ قرار نداده كه ابطال باطل بشود. مثل اينكه گفتند اگر از كسي فسق نديدي بگو عادل است. حالا احتمال هم بدهي كه اين در خانه‏اش رقاصي مي‏كند، احتمال بده مع‏ذلك تو نبايد بگويي يحتمل اين فاسق باشد. و معلوم است كسي كه مطلع بر غيوب نيست چه مي‏داند اين در خانه‏اش فسق مي‏كند يا نماز شب؟ احتمال هر دو را مي‏دهد. احتمال را كه نمي‏شود برداشت، به جهتي كه امري كه وارد بر عقل و نفس يا مشعري از مشاعر مي‏شود اضطراراً وارد مي‏آيد نمي‏شود برش داشت. جهل حالتي است اضطراري نمي‏شود برش داشت. ترديد، مظنه، علم، وهم جميع اينها اضطراراً وارد مي‏شود آنها را نمي‏شود برداشت. چيزي را كه نمي‏شود برداشت خدا محل تكليف قرار نمي‏دهد كه لامحاله تو يقين كن كه اين در خلوت نمي‏رقصد. حالا احتمال مي‏دهي در خلوت مي‏رقصد برقصد، تو اگر فسق و فجور از او نديدي با او نماز كن. ديدي يك كسي از كسي قرض كرده، ديگر حالا آيا احتمال نمي‏رود نصف شب برده باشد داده باشد؟ چرا. ديدم كه مجتهد جامع الشرايط بودند، ريش شاهد را مي‏گرفتند كه بيا شهادت بده كه احتمال مي‏رود اين طلبكار نباشد. و بدانيد چنين شهادتي اگر كسي داد از بي‏دينيش است. حتي آن اول وهله كه ديدي كسي پولي به كسي داد شايد طلب داشته، نهايت گفته بده به قرض من، شايد خجالت مي‏كشيده كه بگويد طلب مرا بده گفته به قرض من بده. تو از كجا شهادت مي‏دهي كه او طلب دارد؟ نمي‏شود شهادت داد، كسي كه مطلع بر غيب نيست احتمالات مي‏دهد يحتمل اين طلب داشته يحتمل بخشيده. حالا احتمالات باشد و بگو قرض داده،

«* دروس جلد 4 صفحه 374 *»

خير ديدي قرض داده از كجا ديشب نصف شب نبرده پس نداده، يا در خانه خودش ابراء ذمه او را نكرده؟ پس نمي‏شود همچه شهادتي داد. پس چون نمي‏شد همچه شهادتي بدهند غيرمطلعين به غيوب، حالا اگر قاعده و دستور العملي براي اين غيرمطلع به غيب بخواهيم دست بدهيم چه بكنيم لايكلف اللّه نفساً الا ماآتيها، لايكلف اللّه نفساً الا وسعها عقل نمي‏تواند بتّ بكند كه در خارج چطور است. عقل بايد همه احتمالات را بدهد. وارد شده احتمالات بدون اختيارات و تو نمي‏تواني برداري. تكليف تو اين است كه همين كه او گفت قرض دادم او گفت قرض كردم تو شهادت بدهي به اين، اگرچه احتمال بدهي كه در واقع شايد او به قرض نداده باشد. پس عدالتش ثابت مي‏شود به هميني كه ما نديده‏ايم فسقي، و لو يحتمل در خانه‏اش فسق كند. و همچنين شاهد از اين قبيل است. حاكم شرعي كه حكم مي‏كند باز از همين قبيل است.

حالا كه چنين شد نوعش همه جا هست در بيع و شري بشنوي بعت و اشتريت را آيا نمي‏شود احتمالات بدهي؟ چرا. همچنين صلح، هبه، نكاح اين معامله‏هايي كه مي‏شود در تمام معاملات همه احتمالات مي‏رود. چرا كه اينها علم به غيب نمي‏توانند پيدا كنند به اين جهت همه احتمالات را مي‌دهند، پس تكليفشان هم نكرده‏اند علم به واقع را. معقول نيست تكليف مالايطاق كنند. پس امر شرع را قرار نداده‏اند كه مطابقه خارجي داشته باشد. پس در خارج هر طور هست باشد. آن طوري كه شارع گفته تو راه برو. قيامت كه شد، روز قيامت وضعش براي چاره اين دغلها است. در دنيا نمي‏شود كاريش كرد كه معلوم شود، در دنيا بايد شرع جاري شود به همين نسق.

پس درست دقت كنيد فكر كنيد كسي كه دليل عقلي ندارد كه حالا روز است نمي‏آيند تكليف كنند كه احتمال مده شب است احتمال بده. لكن تو را تكليف

«* دروس جلد 4 صفحه 375 *»

كردند كه آنچه را واجدي عمل كني. واجدي روز است، بايد روز باشد. احتمال عقلي هم مي‏دهي كه روز نباشد. مي‏خواهي نماز كني ببين سفيده صبح هست، بايست نماز كن. حالا در واقع لكه ابري بوده، بوده باشد دخلي به تكليف تو ندارد.

پس در تمام عبادات در تمام اوقات عبادات در تمام چيزهايي كه پاك است يا نجس در تمام شرع قرار داده‏اند كه تو آن مفهوم خودت را بگيري هيچ كاري به خارج نداشته باشي. پس مفهوم تو و معلوم تو اگر چنين شد كه كلبي لق زده آبش را بريز و بشوي به طوري كه بايد بشويي، در واقع هرچه بوده بوده. و اگر مفهوم تو و معلوم تو چنين شد كه شغالي بوده مثلاً تو آن را پاك بدان. در واقع سگ هم بوده بوده. در تمام شرع قرار دادند معلومات مكلفين مكلفٌ‏به ايشان باشد نه اشياء خارجي.

حالا كه چنين شد چند جا آدم گير مي‏كند. يك جا آنجايي كه حسن و قبح اشياء عقلي است، چرا كه تأثيرات هست ما خواه جهلاً بكنيم كاري را يا شكاً يا سهواً يا عمداً پس اثر برداشته نخواهد شد. به محض اينكه ما به معلوم خود عمل كنيم هرچه هر اثري دارد خواهد كرد. پس ملتفت اين قاعده كه مي‏شوي خيال مي‏كني آن قاعده با اين قاعده سازگاري ندارند، و هر يك را كه بگيري از يك طرف بام مي‏افتي. بلكه بايد اين را رعايت كني كه ما چه كار داريم به دست خارج واقع، ما معلوم خودمان مكلفٌ‌به ما است. مثلاً حالا معلوم ما چنين شد كه فلان شخص بر حق است بايد او را حق بدانيم. حالا در واقع خلجاني مي‏آيد كه شايد نباشد اين وارد آمده را ما كه نمي‏توانيم برداريم، اينجا تكليف ما مفهوم خود ماست. يا اينكه حقي را باطل خيال كرديم باز معلوم ما مكلفٌ‌به ما است. حالا اين در واقع حق است من كار به واقع ندارم، آنچه مفهوم من است مكلف‌ٌبه من است. انسان توي اين راه كه افتاد اين را مي‏بردش تا پيش انبياء و ائمه. حالا بر طبق اين مطلب حديث هست آيه هست كه معقول نيست غيرمعلوم ما مكلف‌ٌبه ما باشد. حديث مي‏خواهي

«* دروس جلد 4 صفحه 376 *»

حديثش اينكه اگر كسي للّه و في اللّه رجلي را بد دانست و اين عند اللّه از اهل جنت باشد خدا او را ثواب مي‏دهد. و اگر كسي للّه و في اللّه كسي را خوب دانست و اين عند اللّه در واقع از اهل نار باشد خدا او را باز ثواب مي‏دهد. چرا كه به هرچه دانسته عمل كرده حديث خاص هم هست از حضرت سجاد هم هست صحيح هم هست. پس شبهه راهش پيدا مي‏شود در كتاب و سنت كه چنين است، دليل عقل هم كه ترائي مي‏كند. حالا كه چنين است پس يحتمل همه انبياء متقلبين‏اند. لكن حالا به نظر ما چنين آمده‏اند. يحتمل موسي چنين باشد باقي ديگر چنين نباشند و هكذا. احتمالات درباره هريك هريك مي‏رود. لكن ما چنين فهميده‌ايم كه اين پيغمبر بر حق است و اين معلوم ما شده تكليف ما هم همين است. پس معلوم هركس مال او است اگر معلوم من اسلام است و در دل خود اضطرابي از اسلام ندارم پس همين است مكلف‌ٌبه من. يهودي هم معلوم او يهودي‏گري است و در دل خود اضطرابي از آن ندارد و همان هم مكلفٌ‌به او است.

فكر كنيد ببينيد همين است دين خدا؟ كه مسلمان فهميد اسلام بر حق است تكليفش اسلام است، يهودي فهميده يهودي‏گري بر حق است و همان تكليفش است. و هيچ ارسال رسلي و انزال كتبي هم ضرور نيست. و در پيش خدا هر دو هم مجري و ممضي باشيم و با هم جنگ زرگري كرده باشيم. آيا اين است دين خدا؟ پس اين قاعده با آن قاعده نمي‏سازد.

حالا ان‏شاءاللّه بدانيد كه احقاق حق با خداست. بر خداست هركه حق است خدا بايد مقررش كند. ابطال باطل همين‏طور با خداست بر خداست كه او را رسوا كند. و اگر اين مطلب حق است و درست است پس ديگر حاكم شرع چه ضرور است؟ اگر كسي گفت من طلب دارم از تو و راست بگويد و آن يكي بگويد نه، جلدي به پيشانيش نوشته شود و دلش درد بگيرد و رسوا شود. خدا كه قادر است

«* دروس جلد 4 صفحه 377 *»

رسواش كند، اين از اين طرف. و اگر آن سمتش را هم بگيري بايد تمام شرايع را برداري. شرايع و معاملات را انبياء آوردند براي چه؟ گفتند صبح نماز كن، اگر مي‏خواستند صبح واقعي نماز كنند بايستي چشم درستي بدهند، ابر نيارند مشتبه نكنند. بلكه احتياج به اينها نيست همين كه فهميدي صبح است نماز كن. مفهوم تو را تكليف تو قرار داده‏اند. آنها را چرا قرار ندادند؟ پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه در جمع ميانه اين دو. ببينيد اگر حجتِ از جانب خدا در واقعِ خارج از جانب خدا نباشد لكن ترائي كرده باشد براي ما كه از جانب خداست، آيا نه اين است كه در واقع از جانب غير خدا آمده، يا از جانب شيطان است يا نفس اماره. و كسي كه از جانب شيطان و نفس اماره آمده باشد ما را هلاك خواهد كرد. پس او اگر متقلب باشد و ترائي كرده باشد كه از جانب خداست كارها را فاسد مي‏كند. و اين خدا اگر به فساد كار ما راضي بود هيچ ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد، هيچ حقي قرار نمي‏داد. اين از اين راه، و از آن راه اگر در همه جا احقاق حق و ابطال باطل مي‏كرد ابداً هيچ دروغگويي را مهلت نمي‏داد. و مي‏بيني همچه نكرده، بلكه رسوا نكرده همه دروغگويان را تا آن كاري كه مي‏خواهند بتوانند بكنند. پس ارسال رسول را و نصب امام را و حافظين دين را بر اين قرار نداده كه كسي كه در خانه خودش رقاصي مي‏كند لكن در حضور تو اظهار تقدس كند اين حجت باشد و از جانب خدا باشد. چرا كه اين واقعاً در خانه‏اش در بند دين خدا نيست جميع شيطنتش در خلوات است، برمي‏دارد در كتابهايش دين خدا را خراب مي‏كند. اگر چنين باشد اين مخرب دين است، مخرب دين را خدا آيا حامل دين قرار مي‏دهد؟ پس كساني كه از جانب خدا براي حفظ دينند جوري بايد باشند كه اگر توي خانه‏اش رقاصي مي‏كند تو بايد آن را ببيني. و احقاق حق با خداست و ابطال باطل با خداست، و آنها لامحاله بايد عمداً رقاصي نكنند در خانه خودشان.

«* دروس جلد 4 صفحه 378 *»

ديگر بعضيشان معصومند و سهو و نسيان ندارند سر جاي خودش بعضي دارند سر جاي خودش. لكن اين طبقه تمامشان بايد محفوظ باشند. اگرچه معصوم هم نباشند خدا حفظشان مي‏كند. و اگر احياناً عقل بگويد شايد اين باطل باشد؛ و اگر گفتي شايد، شايد امامش هم باطل باشد، شايد نبيش هم باطل باشد. و اگر باطل باشد خدا بايد رسواش كند و خدا بايد باطلش كند چرا كه ان اللّه لايصلح عمل المفسدين. پس اينها بايد مسدد و مؤيد باشند تا ما به خاطرجمعي اين خدا خاطرجمع باشيم.

پس بدانيد كه اين‏جور جماعت در خانه‏شان هم دلسوزانند و نمي‏خواهند دين را خراب كنند. حالا اينها دستور العملي بدهند به تو خودشان در خانه‏شان هم بايد آن‏طور كنند. اما در امور شرعيه خودشان هم چون مي‏خواهند بياموزند به تو خودشان هم همين‏جور حكم مي‏كنند. پس به شاهد حكم مي‏كنند، و بسا بدانند كه شاهد دروغ مي‏گويد. پس اين‏جور شرايع را قرار دادند چرا كه چيزي كه در قوه كساني است كه عالم به غيوب نيستند همين بود و لاغير، و نمي‏توانستند غير از اين‏طور راه روند و لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و وسعشان همين است. حالا آن اشياء در خارج يك جور اثري دارند و آن اثر خواهد شد. در خارجِ واقع اشياء ضار ضار است نافع نافع، خواه از روي علم به كار رفته باشد يا جهل. آن كسي كه حامل دين است و حجت خدايي است بايد كه متصرف باشد و مشية اللّه كه متصرف است. جميع حجج مي‏بينند در حالات تو تغييراتي است و تو نمي‏داني چه بكني در هر حالتي كه هستي تو گربه را سگ خيال كني كه آمد در ظرفي دهن زد. عمداً گربه را به نظر تو سگ مي‏آرند، بسا در آن آب سمي بوده و الآن صلاح تو نبوده به كار ببري به اين جهت به چشم تو آن را سگ نموده. پس حاملين غيوب جميعاً بايد متصرف باشند. انبياء واقعاً بايد متصرف باشند. ائمه بايد متصرف باشند. حكم

«* دروس جلد 4 صفحه 379 *»

ظاهرشان سر جاي خودش لكن در باطن كه تغيير مي‏كند امزجه مردم، حالا مثلاً مزاجي جوري شد كه مصلحتش شرب خمر است آن وقت چيزي را ديد خيال كرد سركه شيره است برداشت خورد و در واقع شراب بود، آن كاري كه منظور بود شد. حالا آن را با علم نمي‏توانست بكند و صلاحش هم در اين بود اين‏طور به خيال او آورد.

پس مي‏شود چيزي نهي ظاهري داشته باشد و در باطن مصلحت باشد و در ظاهر هيچ دليل و برهان ندارد و مصلحت چنين است كه اين واقع بشود و خودش هم نداند، آن كسي كه هادي است هم مي‏داند هم متصرف است. و هادي مي‏برد به سر مي‏رساند بدون اطلاع تو. مثلاً از راه مستقيمي بايد بروي تا به مطلوب خود برسي او اگر بداند تو از اين راه مستقيم كه بروي دزد بر سر تو مي‏ريزد و مال و جان تو در معرض تلف خواهد بود. حالا نخواهد تو تلف شوي لامحاله تو را مي‏اندازد به راه اشتباهي كه راه را گم كني و معطل بشوي. بسا هزار تأسف هم بخوري كه چرا چنين شد و بسا آخرش هم نفهمي در راه دزد بوده و صلاح تو بوده كه راه را گم كني.

پس آن نقضها كه وارد مي‏آيد كه حسن و قبح اشياء عقلي است راست است اينها آثار دارند. تكليف ما را هم معلومات قرار داده‏اند، و بتّ هم نكرده‏اند كه مطابق خارج باشد. حكمي قرار داده‏اند كه تو بايد به آن حكم راه روي. در واقع اگر حدثي صادر شده باشد، اما نه اين است كه اثر خاص كوني رفته، آن اثر هست لكن شارع مي‏تواند تدارك كند اين حالت را به چيزي ديگر. شارع مي‏گويد كه تو در هر هفته غسلي بكن در روز جمعه كه نقصهايي كه در وضوي ايام هفته بوده تدارك مي‏كند. نقصهايي كه در نماز واجبي بهم مي‏رسد به نافله تدارك مي‏شود.

پس آنچه منافي مي‏بينيد، معلومِ مكلف را معلوم كرده كه مكلفٌ‌به او است با

«* دروس جلد 4 صفحه 380 *»

اينكه تأثير در اشياء خارج هست. اگر بخواهند مطابق كنند با خارج اين را عالمين به غيوب مي‏دانند. صلاح ما را در هرچه مي‏دانند مي‏كنند. مصلحت را در سهو ما مي‏دانند به سهومان مي‏اندازند. مصلحت را در امر واقع مي‏دانند، مصلحت را در اين مي‏دانند كه پيش و پس مي‏اندازند تحسبهم ايقاظاً تمام رعيت اين است حالتشان. آيا گمان مي‏كني اينها براي خود مي‏كنند آنچه مي‏كنند در شرع؟ هيچ دخلي به كون ندارد؟ سهو در شرع انتقام ندارد، نسيان ندارد غفلت ندارد خطا ندارد. نهايت حالت بعدي شما داريد كه بعد متذكر مي‏شويد غفلت خود را سهو خود را نسيان خود را خطاي خود را. ملتفت كه شديد يا قرار داده شارع تداركي براي اين كار يا قرار نداده، شما به دستور العمل شارع بايد راه رويد. آن كسي كه نقلّبهم ذات اليمين و ذات الشمال قلب شيعه و فهم شيعه در دست امام است. اين جوري هم كه عرض مي‏كنم و ايني كه حجت بايد اين‏طور باشد، مكلف، بايد درباره حجت اعتقادش اين باشد كه قلبش در بين اصبعي امام است. ديگر يا اين را رأسي از رءوس مشيت مي‏گيري و مي‏گويي خدا خواسته، يا مي‏گويي امام اين را تسديد كرده. لامحاله اگر مصلحت ما سهو است به سهومان مي‏اندازد، به نسيان است از يادمان مي‏برد. فكر كنيد دو قاعده‏اند هر يك در جاي خودشان و هيچ منافات هم ندارد. اين را در آن يكي بيندازي آن خراب مي‏شود آن را در اين بيندازي اين خراب مي‏شود. هر كدام را سر جاي خودش بايد گذاشت.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 381 *»

درس بيست‌وچهارم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 382 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

از قرارهايي كه مكررها عرض كرده‏ام انسان مي‏تواند بعد از توحيد به تمام مسائل دينش با بصيرت باشد و بر يقين، اگر توحيد داشته باشد. و اگر توحيد نيست كه نمي‏داند خدايي هست يا نه، عالم است يا نه، اسمائش را نمي‏داند، در شك است و شبهه. همين كه يقين كرد خدايي هست و خودش شخص پيغمبر هم نيست، لكن چون خدا دارد و مي‏داند خداست خالق اشياء، پس مي‏داند كه حالا كه روشن است خدا روشن كرده آن را. تاريك كه شد خدا تاريك كرده آن را. و حال آنكه هيچ ملَكي هم نازل نكرده. پس راهي دارد يقين كه انسان يقين بتواند بكند كه الآن اين روشني كار خدا است، و يقين هم بكند. اگرچه نبي هم نباشد ولي هم نباشد كامل هم نباشد.

همين‏جور است دليل تقرير. باز شما غير از روشنايي هستيد اين روشنايي را واجد هستيد. حالا اگر شك كنيد در روشنايي مي‏دانيد خداست خالق آن. جاي دليل تقرير در ميان محدودات و كساني است كه ما از ضماير آنها مطلع نيستيم. و تكليف ما به اطلاع از آن ضماير عقلاً و نقلاً بيجا است. غيوب پاي خدا است اگر غيبي باشد كه خدا نخواهد به ما برسد بايد او نگذارد. و هر غيبي كه خواسته به ما برسد

«* دروس جلد 4 صفحه 383 *»

او رسانده. دقت كنيد كه بابصيرت شويد، كه در مسأله تسديد با بصيرت داخل شويد تا نلغزيد. معلوم است هر كفري فسقي هذياني در ملك خدا هست. پس خدا خلق كرده پس راضي است كه باشد. ملتفت باشيد كه توي هم نيفتد. پس ارسال رسل با خداست انزال كتب با خداست. اين بازيچه‏ها چشمتان را نگيرد راهش را به دست بياريد، واش زنيد.

فكر كنيد فسق، كار بدكاران است كه اين بداند خدا امري كرده و خلافش مي‏كند. پس بعد از اقامه حجت است. پس وقتي شما به تقريري ثابت مي‏كنيد نبي را، و او مي‏گويد شراب حرام است و فاسق هم شنيده و مي‏رود مي‏خورد، حالا اين را خدا راضي است؟ بله اينجا راضي است كه بخورد، و حد بخورد و به جهنم هم برود. و هكذا دقت كنيد كه توي هم نريزيد. كفر كافر كجا پيدا مي‏شود وقتي اقامه حجتي شده باشد و نبي مبعوث شده باشد و اين هم فهميده باشد كه اين نبي است و ايمان نياورد. حالا اين نبي را خدا خلق كرده، كافر را و كفر را خدا خلق كرده، كجا؟ آنجا كه خدا اقامه حجت كرد و اين كافر شد. پس راضي است، كجا؟ آنجا كه به اختيار خود رفته كافر شده.

پس ملتفت باشيد اصل دليل تقرير را محكم بگيريد. و مكرر عرض كرده‏ام دليل تقرير دليلي است كه اثبات مي‏كند معجزات تمام انبياء را كه اگر چشم از اين دليل تقرير بپوشيد، و خاطرجمع از خدا نباشيد كه عمل مفسد را وامي‏زند و باطل مي‏كند، و عمل مصلح را اصلاح مي‏كند، اگر كسي يك خارق عادت كرد احتمال سحر مي‏رود، دو تا كرد احتمال سحر مي‏رود، سه تا كرد احتمال سحر مي‏رود، صد هزار هم بكند احتمال سحر مي‏رود. پس اگر يك خارق عادت از كسي سر زد و خدا واش نزد و ابطالش نكرد ما به خاطرجمعي خدا مي‏دانيم راست مي‏گويد. كسي نيامد در مقابل اين كاري بيارد كه كار اين را باطل كند. سحره انداختند عصاها را و

«* دروس جلد 4 صفحه 384 *»

جنبيدند، در همان مجلس بايد كسي باشد عصا را بيندازد كه آنها را ببلعد. به اين معجزه است كه حقيت موسي ثابت شد. ديگر بعدش هم اگر عصا انداختند و اژدها شد ديگر احتياج نيست كه دوباره موسي عصاش را بيندازد كه آنها را ببلعد. حالا ديگر معلوم است اين سحري است مثل سحر اول. چه بسيار اتفاق افتاده در دنيا كه نبيي ادعاي نبوت كرده و كسي در اول وهله ايمان نياورد، چند صباحي كه گذشت بعد ايمان آورد. پس ظاهراً اين شخص مي‏گويد كه در اول وهله حجت خدا تمام نبود بر من بعد تمام شد و فهميدم. خوب ملتفت باشيد رخنه‏هاي شيطان را كه خيلي دست دارد در رخنه كردن، شما هم مترسيد و در مقابل بايستيد و سد كنيد رخنه‏هاش را.

اصل مطلب اينكه خدا آن حجتي كه مي‏فرستد اگر در حضور خدا ايستاد و ادعايي كرد و اين خدا ردش نكرد يا خارق عادتي آورد و حجيت خود را اثبات كرد معقول نيست اين حجت ظاهر نباشد، و بعد از يك ماه معلوم شود حجت است. يا يك ماه باطل باشد، معقول نيست باطل باشد، و آني خدا مهلت دهد كه امر را مشتبه كنند بر ديگران و لاعن شعور ايمان بيارند.

و همچنين معقول نيست كه يك كسي از جانب خداوند عالم باشد و يك آني حجت او را وقتي ايستاد و دعوت كرد ظاهر نكند و بعد از مدتها بيابند مردم كه اين حق بوده. اتفاق افتاده كه در اول وهله كه پيغمبر ادعا كرد و خارق عادت آورد بعضي همان ساعت گرويدند و بعضي يك سال دو سال بعد. از اينها هم كه مي‏پرسيدي چرا ايمان نياوردي عذري مي‏آوردند. و همچنين ممكن است جمعي تصديق اهل باطلي را بكنند بعد از مدتي بفهمند باطل بوده، و اينها همه شباك ابليس است. و اين رخنه‏ها را بايد سد كرد. پس در اصل اقامه حجت ممكن نيست يك آني حق باشد و امرش به باطل مشتبه باشد. يا باطل باشد و امرش به حق مشتبه

«* دروس جلد 4 صفحه 385 *»

باشد. در واقع چنين است.

حالا اگر بعضي ايمان آوردند و بعضي ايمان نياوردند راه ايمان نياوردن آنها يا عادتي است يا طبيعتي است يك عرضي يك مرضي است عرض هم مي‏شود محض عادت باشد راست است. مي‏شود بالعرض شخصي مدتي كافر باشد بعد از مدتي ايمان آورد. برعكس هم مي‏شود، مدتي شخص مؤمن بود بالعرض، بعد از مدتي كافر شد. حالا نه اين است كه اين مؤمن ذاتي و كافر بالعرض اينها هر دو معذور بوده و حجت خدا تمام نبوده، خير معذور نبود و حجت خدا تمام بود، ولي غرضي داشت مرضي داشت آن را كه برداشت ايمان آورد. و همچنين كسي دعوتي كرد و واقعاً از جانب شيطان بود و جمعي را گمراه كرد، باز نه اين است كه آنهايي كه اول وهله ايمان به او آوردند حجت خدا بر آنها تمام نبوده، و واقعاً اينها مقصر نبوده‏اند و غرضي نداشته‏اند، چنين نيست. در همان وقت حجت خدا تمام است. و در همان وقت اگر غرض و مرض را دور انداخته بودند گمراه نمي‏شدند. حالا كسي گول خورده، بله اين چيزها واقع شده كه مي‏گويند چرا گول خوردي؟

پس دليل تقرير را محكم كنيد وقتي محكم شد و يافتيد يك آن حق نبايد مشتبه به باطل باشد، و لو ادعا كنند كه مشتبه است. و باطل يك آن نبايد مشتبه باشد به حق. حالا اول در خيال خود و فكر خود محكم كنيد بعد در نوشته‏جات خود. آن وقت ببينيد در كجا است كه خدا پاي خود گذارده احقاق حق را و ابطال باطل را؟ آنجايي كه خدا احقاق حق را پاي خود گذارده در آنجايي است كه كسي بايستد در حضور او ادعا كند و خارق عادت بياورد، در چنين جايي خدا بايد احقاق حق كند و ابطال باطل كند. اگرچه ما نسبت به خودمان همه احتمالات را در او مي‏دهيم، لكن او مي‏آيد و ادعاش را مي‏كند و خدا باطلش نمي‏كند و مهلتش مي‌دهد كه حرفهاش را بزند، پس مي‏دانم حق است و از جانب خداست و راست مي‏گويد. و

«* دروس جلد 4 صفحه 386 *»

چنان بايد احقاق حق كند كه شخص طالب احتمال بطلان در او ندهد. جاي احقاق حق همچو جايي است. اما بعد از آني كه حجيت حجتي ثابت شد و آني نگذشت كه خدا احقاق كرد، حالا ديگر هرچه تكليف است اين حجت مي‏گويد. ديگر اين مسأله تا عدول مي‏آيد يا نمي‏آيد، بيانش اين است كه مي‏گويم شما خودتان فكر كنيد.

پس بعد از آني كه حجتي و نبيي ثابت شد از جانب خدا و جاي تقرير را دانستيد كجا است، حالا كه در شريعت كه مي‏خواهي داخل شوي در اقامه نفس حجت كه اگر تو احتمال بدهي كه اين از جانب خدا نيست پس از جانب غير خداست. از جانب غير خدا كه شد ماذا بعد الحق الا الضلال. پس ‌از اينكه حجت ثابت شد – و حجت اعم از اين است كه نبي باشد يا وصي باشد يا حامل دين باشد –  هرجاش مي‏خواهيد چنگ بيندازيد بيندازيد تا سد شود سوراخش. نفْس حجت به قول مطلق نبي يا امام يا حافظ دين، بعد از آني كه حجت ثابت شد كه از جانب خدا است به خاطرجمعي خدا اگر شبهه آمد كه اين نبي نيست و ادعاي نبوت مي‏كند، بگو ببينم كه خدا كجا باطلش كرد؟ فكر كه مي‏كني خودت مي‏گويي باطل نكرد. پس همين كه آمد و ادعا كرد و خارق عادتي آورد و لو كار جزئي بكند و خدا باطلش نكرد تو مي‏داني راست مي‏گويد و لو اينكه كسي بيايد بعد از اثبات او يك ماه يا يك سال بعد كار بزرگتري بكند و بگويد آن اولي از جانب خدا نبوده و دروغ گفته، به همين مي‏فهمي كه همان اولي كه كار جزئي كرد و خدا باطلش نكرد، از جانب خدا بوده و اين دويمي باطل است و از جانب شيطان است.

خوب ملتفت باشيد و اينها را خوب ضبط كنيد چرا كه اينها كم در گوش مردم مي‏رود و كم دلي است كه ايمان بخواهد. و تا ايمان در قلب نوشته نشده ايمان عاريه است. پس دقت كنيد و خبر كنيد قلب خود را. پس در اين صورت دقت

«* دروس جلد 4 صفحه 387 *»

كنيد ببينيد فرق نمي‏كند حجتِ اول كه يك خارق عادت جزئي بكند و فرض كنيد كه يك كسي يك پشه به خرق عادت درست كرد، و به اين خرق عادت، شما به خاطرجمعي خدا مي‏دانيد كه پشه نمي‏شود ساخت، و مادامي‏كه احتمال حيله در آن مي‏دهي حجت خدا تمام نيست. حجتي كه ريبه، حيله در آن مي‏رود كه مثلاً مگسي قايم كرده بود و پراند نمي‏آرند چنين حجتي را. تا احتمال حيله هست حجت تمام نيست. پس اگر كسي بيايد يك معجز كوچكي اظهار كند، و كسي بعد بيايد و خارق عادت بسيار بزرگي از او سر بزند و دويمي مخالف اولي بگويد دويمي باطل است يقيناً. پس اگر كسي خارق عادت جزئي كرد و ريبه جلددستي در آن نرفت و خدا هم رسواش نكرد، شما بايد بدانيد حق است و از جانب خداست. بعد اگر دجالي آمد و خارق عادات بسيار بزرگ بزرگ آورد، و خري به آن بزرگي آورد و آن كارها را كرد و مخالف اولي گفت باطل است و كافر است. و همان اولي حق است و از جانب خداست و راستگو است. و اين كم در ذهنها مي‏رود.

شما فكر كنيد ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حالا بعد از آني كه حجتي ظاهر شد؛ و نفس حجت به اين‏جور تقرير بايد اثبات شود كه ريبه جلددستي در آن نرود، به هيچ وجه من الوجوه و به طور يقين وجود حجت ظاهر باشد. حالا كه چنين شد حالا اينها در شرعشان چنين قرار دادند كه اگر كسي مال كسي را خورد و شاهدي در ميان نباشد و بيايد قسم بخورد كه نخورده‏ام، حكمش را چنين قرار داده اين پول به او ندهد. حالا آيا اينجا هم احقاق حق با خداست؟ و اگر خواست ندهد جلدي بايد بميرد يا خدا جلدي رسواش كند؟! پس اينجا نياريدش. اگر اينجا احقاق حق با خدا بود شاهدي و قسمي ضرور نبود. جلدي جبرئيلي را مي‏فرستاد پيش آن حجت كه بفرست از خانه‏اش بيارند. هر ادعائي هر كسي بكند جلدي راست و دروغش واضح شود. هركس هر كاري بكند رسوا شود.

«* دروس جلد 4 صفحه 388 *»

پس ان‏شاءاللّه بدانيد كه بعد از احقاق حق و ابطال باطل اول خدا شرع را وضع كرده براي غيرعالمين به غيوب، كه به اين قاعده راه روند. پس قرار نداده كه مفتضح كند كسي را كه مال مردم را خورده و اغلب اين است كه به چاپ مي‏گذرانند. فكر كنيد ببينيد آيا نه اين است كه رسل آمده‏اند و عمده مطلبشان اينكه ما احقاق حق و ابطال باطل را در قيامت مي‏كنيم. پس بعد از اثبات خود حجت ديگر حالا حاقشان چيست؟ حاقش آنست كه روز قيامت معلوم مي‏شود. يوم يكشف عن ساق معلوم مي‏شود. حتم نيست اينجا معلوم شود. ديگر يك كسي اگر از اندازه بيرون برد و رسواش كردند، از يك گل بهار نمي‏شود.

پس اصل دليل تقرير براي اين نيست كه ادعاهاي بيجا را اينجا معلوم كند. يكپاره جاهاش قيامت است يكپاره جاهاش برزخ است. پس نه هر ادعاي بيجايي را خدا بايد اظهار كند كه اين ادعا بيجا است. خيلي محل لغزش است، و اين را پيرامونش نگشته‏اند چه جاي تحقيقش. معروف و مشهور است ميان ملاها كه خارق عادت با غير خارق عادت فرقش اين است – و نمونه تسديد آمده‏اند كه بيارند باز اين نمونه را درست نتوانسته‏اند بنمايند – گفته‏اند نمونه‏اش همين كه اگر اين سحر باشد در واقع خدا اين سحر را نمي‏گذارد جاري شود. پس اگر كسي خارق عادتي بر دستش جاري شد و خدا گذاشت اين جاري كند اين معجز است. اما صاحب خارق عادت بايد تحدي كند و بگويد اين سحر نيست و خارق عادت است و از جانب خدا است، اگر چنين گفت و با تحدي امر جاري شد، يقين مي‌كني كه از جانب خدا است. و اگر گفت من خارق عادت مي‏كنم اما خارق عادتم سحر است، ديگر اين بر خدا نيست كه ابطال باطل كند. چرا كه اين خودش مي‏گويد كه از جانب خدا نيست و خلاف شرع است، و به فلان حيله مي‏كنم، اين ديگر بر خدا نيست ابطالش.

«* دروس جلد 4 صفحه 389 *»

پس آن تحدي را فرق ميان معجز و سحر قرار داده‏اند كه كسي اگر تحدي كرد و گفت اين از جانب خداست آورده‏ام و اين سحر نيست، خارق عادت آورده‏ام و مي‏خواهم اثبات كنم كه حاكمم بر شما، اگر كرد حكمت با لطف اقتضاء مي‏كند اين را رسوا كند. حالا شما ملتفت باشيد كه كجاي اين حرف ناقص است. يكپاره جاهاش ترائي مي‏كند كه خوب گفته‏اند. يكپاره جاهاش هم هست كه حق است واقعاً. حالا شما اگر درست دقت كنيد ببينيد جميع اهل باطلي كه مي‏خواهند رئيس قومي باشند – به اسم دين و مذهب نه به اسم سلطنت – كدامشان تحدي نكرده‏اند و اينها مختصراتش است كه عرض مي‏كنم و خيلي كسل هم هستم شما هم چرت مي‏زنيد من بيشتر كسل مي‏شوم.

پس جميع اهل باطل آنهايي كه داد مي‏كنند كه ما اهل باطليم كه ديني نمي‏خواهند باطل كنند. بازيگرها نمي‏گويند ما ديني آورده‏ايم. سلاطين نمي‏گويند ما ديني آورده‏ايم. پس هركس رئيس شده و خواسته ادعائي كند ادعاش را به طور حق كرده نه به طور باطل. پس ادعا را به طور حق مي‏كنند و تحدي مي‏كنند. پس جميع اهل باطل تحدي مي‏كنند و مع‏ذلك خدا مهلتشان مي‏دهد. دليلش اينكه اين همه باطل در دنيا هست به اتفاق كل كه همه اينها حق نيست و همه اينها باطل نيست. حالا بگوييد ببينم خدا ابطال باطل كرده يا نكرده؟ بي‏فكر كه انسان برود در كار مي‏بيند اينها همه ادعا مي‏كنند كه ما در حضور خدا ايستاده‏ايم و دعوت مي‏كنيم. ديگر يا دعوتشان اين است كه برو خواب ببين فال بگير نيت كن، يا دعوتشان اين است كه ما دليل عقلي مي‏آوريم برهان مي‏آوريم. پس همه‏شان هم دعوت مي‏كنند و همه‏شان هم تحدي مي‏كنند، و مي‏بينيد كه باز همه متحيرند كه حق كدام است؟

شما بدانيد اين تحيرات براي اين است كه راه تسديد و جاي تسديد به دست نيامده. جاي تسديد آنجا است كه آن كسي كه روز اول ادعاي نبوت مي‏كند خدا

«* دروس جلد 4 صفحه 390 *»

آنجا را بايد تقرير كند تسديد كند، و تسديد و تقرير كرد و امر او را ثابت كرد. حالا بعد از آني كه اثبات كرد نبوتش را و قواعدي چند گذارد، حالا ديگر اگر كسي علانيه خلاف اين قاعده را كرد، اين علانيه خلاف كردنش رد و ردع خدا است. حالا اگر آمد و خارق عادتي آورد و گفت من از جانب خدايم و اين است خارق عادت من، اين تحدي كرده لكن تحديش همه بيجا است. چرا كه در شرع قواعده مسلمه گذارده‏اند كه هركس از آنها تجاوز كند تقرير خدا روش نيست. بلكه تقرير خدا روش هست كه باطلش كرده است. پس اگر كسي بعد از پيغمبر بيايد و خارق عادتي نعوذ باللّه بيش از پيغمبر بياورد، و بگويد كه من پيغمبر هستم و آن پيغمبر دروغ بوده كه خبر داده كه نمي‏آيد پيغمبري بعد از من، حالا ديگر اين را خدا مي‏خواهد مهلتش بدهد يا ندهد تقرير روش نيست. اين رد و ردع خدا روش است. پس ملتفت باشيد تقرير را در شرع نيندازيد. حالا كسي مال كسي را بخورد و رسوا شود؟ خدا كه ستار العيوب است نخواسته رسواش كند، در خلوت فاحشه كرده خدا نخواسته اشاعه فاحشه بشود، تا ديگران نفهمند و عظمش هم كم نشود به اين جهت رسواش نكرده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 4 صفحه 391 *»

درس بيست‌وپنجم

 

 

«* دروس جلد 4 صفحه 392 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه : . . . . . 

از قراري كه عرض كردم ان‏شاءاللّه ملتفت شديد كه اگر بنا شد انسان اعتنا بكند به خدا ممكن است خاطرجمع بشود، و اگر نكند محال است. پس هرچه در نفس خود انسان نيست انسان احاطه به آن ندارد هرچه بيرون از او است خبر از آن ندارد، پس از ضماير مردم خبر ندارد. فرض كن شخصي بينا عالم حكيم از جانب خدا مأمور من عند اللّه كه انكار كند منكَر را و حق را اثبات كند امر به معروف كند، و اين در مجلس باشد و باقي مردم را ندانيم چه كاره‏اند راستگو يا دروغگو، در حضور چنين شخصي برخيزد كسي كه احتمال دارد راست بگويد و احتمال دارد دروغ بگويد. و بگويد شما حاضر نبوديد يك ساعت پيش از اين، اين شخص مرا بر شما حاكم كرده و شما مرخص نيستيد هيچ كاري بي‏اذن من بكنيد. و اين شخص سكوت كرده و اين شخص عالم هست حكيم هست آمده امر به معروف كند آمده نهي از منكر كند. فرض هم اين باشد كه اين از هيچ كس نمي‏ترسد. حالا اينجاها محض مثل است و گاهي ائمه مي‏ترسيدند و اينها جوابها دارد. بسا كسي بگويد ائمه مي‏ترسيدند. بسا از راه تقيه تقرير مي‏كردند. تقيه در قولشان هست در فعلشان هم هست. روزه ماه مبارك را در حضور خليفه مي‏خوردند به جهت تقيه.

«* دروس جلد 4 صفحه 393 *»

پس جاي تقيه را پيدا كنيد. حالا فرض مي‏كند جايي باشد كه معصوم نترسد به همان‏طوري كه در قولش نترسد در فعلش هم نترسد، در تقريرشان هم همين‏طور. حالا چنين كسي را خيال كنند و وقوع هم يافته، معصومين در حضورشان اگر كسي كاري مي‏كرد اگر خوب بود تعريف مي‏كردند بد بود مي‏گفتند بد است، و تقرير معصوم به اتفاق اصولي و اخباري و همه شيعه حجت است. حالا چنين شخصي در مَثَلمان به جهت مصلحتي حرف مي‏زند و كسي در حضورش برمي‏خيزد مي‏گويد من از جانب اين شخص عالم حكيم آمر به معروف و ناهي از منكر حاكمم بر شما، و آن شخص هيچ حرف نمي‏زند. آن شخص مدعي اگر در حضور اين حرف نمي‏زد احتمال راست و دروغ در حرفش مي‏رفت. حالا كه در حضور اين اين حرف را زد اگر دروغ مي‏گفت بايد او نهي از منكر كند بگويد دروغ مگو. وانگهي دروغي باشد كه بخواهد مملكت را تصرف كند مي‏آيد مي‏گويد اختيار همه شما با من است هيچ كس هيچ كار نبايد بكند مگر به اذن من، مگر به امر و نهي من و او ساكت مي‏شود؛ آيا انسان يقين نمي‏كند كه اين راضي است به اين حرفها و كارها؟ چرا كه مي‏داند اين امر و نهي مي‏كند و مي‏بيند و قادر هم هست و سكوت كرد. چنين كسي شك در او نمي‏توان كرد هرچه شك كني در امر آن مدعي شك برمي‏گردد مي‏آيد پيش آن شخص اول كه يا كور است نمي‏بيند يا صداش را نمي‏شنود يا عالم نيست يا حكيم نيست يا آمر به معروف و ناهي از منكر نيست. پس همين كه اين خود را بست به آن اول يقيني مي‏شود. و هكذا دويمي و سيمي و چهارمي هم همين‏طور. حالا آيا ممكن است اين برخيزد در حضور چنين شخصي ادعا بكند و اين يك روز مهلت بدهد و روز دويم بگويد اين دروغ مي‏گفت؟ مي‏گويند اگر دروغگو است چرا اول نگفتي اگر دروغگو است همان ساعت اول بايد بگويد اين دروغ مي‏گويد، و او را رسوا كند.

«* دروس جلد 4 صفحه 394 *»

حالا از همين پستا فكر كنيد كه حالا خدا مي‏بيند كسي برمي‏خيزد ادعاي نبوت مي‏كند خدا مي‏شنود صداي او را، و خدا مغري به باطل نيست و تصديق باطل نمي‏كند، و خداست كه حق و باطل را بايد ظاهر كند. حالا در حضور اين خدا كسي برخاست و ادعا كرد اگر او تصديقش كرد و هيچ راه انكاري براي اين ظاهر نكرد، آيا ما يقين نمي‏كنيم كه اين راست مي‏گويد؟ خدا كه هم چشمش بهتر مي‏بيند هم گوشش بهتر مي‏شنود هم مي‏تواند رسواش كند، هم به بندگان خود مهربان هست.

ان‏شاءاللّه دقت كنيد و اينها را حلقه گوش خود كنيد. من اين همه اصرار دارم بر اين دليل به جهتي كه هيچ دليلي محكمتر از اين خلق نشده و هيچ دليلي بي اين دليل دليل نيست. و مي‏دانم خدا بعد از اين هم دليلي محكمتر از اين خلق نمي‏كند. خدا به اين دليل ثابت كرده خارق عادت انبياء را كه معجز بوده جلددستي نبوده، چنانكه سحره فرعون را چون عملشان سحر بود فرموده ما جئتم به السحر ان اللّه سيبطله ان اللّه لايصلح عمل المفسدين و باطلشان كرد و معلوم شد موسي از جانب او است. پس ملتفت باشيد كه اگر موسي هم ساحري است به همان جوري كه فرعون گفت – كه حالا هم اگر براي خيلي از مردم بگويي مي‏گويند يحتمل اين‏طور باشد – فرعون گفت انه لكبيركم الذي علّمكم السحر شما با هم ساخته‏ايد كه ملك مرا خراب كنيد. شما شاگرد اين بوديد و اين استاد شما بود. و به اين جهت شما تمكين كرديد اين شبهه را انداخت و راست است. اگر خدايي نيست يحتمل اين بزرگ سحره باشد. و اگر خدا هست اگر اين بزرگ سحره است اين را بيشتر بايد باطلش كرد چرا كه فسادش از همه سحره بيشتر است. پس چون ديديم موسي عصا انداخت و همه را بلعيد و كسي ديگر نيامد عصاي موسي را ببلعد، ما يقين كرديم موسي حق است. و اگر موسي باطل بود در همان مجلس هم بايد كسي

«* دروس جلد 4 صفحه 395 *»

باشد كه عصاي موسي را ببلعد اگر سحر باشد. ديگر نمي‏شود گفت شايد در سرانديب هند كسي هست كه اگر او باشد عصاش عصاي موسي را مي‏بلعد. اگر كسي بود خدا بايد او را حاضر كند تا نگذارد كه مردم اين را ببينند و گمراه شوند. پس ما به خاطرجمعي خدا يقين مي‏كنيم كه هيچ كس در هيچ جا نيست، نه در سرانديب هند نه در جاي ديگر كه بتواند عصاي او عصاي موسي را ببلعد. همين كه نيامد و خدا اين را باقي گذارد اين حق است. من ديده‏ام در مجلسي برخاست ادعائي كرد ما هم كه علم غيب نداريم شما در اين مجلس نشسته‏ايد گوش به حرفهاي من مي‏دهيد و مي‏بينيد راست است و حق است از كجا مي‏دانيد در اين شهر مجلسي ديگر نيست كه همه اين حرفها را باطل كند؟ آدم اگر فكر نكند همچو چيزها در اول ترائي مي‏كند. مي‏گويد آيا نشده يك كسي حرفي بزند كه ابتداء كه گفت ما يقين داشتيم راست مي‏گويد بعد معلوم شد دروغ بوده؟ آيا نشده بعد از مدتي بفهميم دروغ بوده؟ اين راه ترائي است.

لكن حالا ملتفت باشيد پس چنانكه صدق بسياري را در حالي ما شنيديم و صدقها را كذب يافتيم در بسياري از حالات، خوب حالا از اين‏جور حرفهايي كه در اين مجلس هست و مي‏بيني راست است از كجا يقين داري كه مجلسي ديگر نيست كه آنجا هم علمي است و دليلي و برهاني كه اين حرفها را باطل مي‏كند، و مقدماتي دارند مي‏گويند كه باطل مي‏كند اين حرفها را، چه مي‏دانيد كه كسي باشد باطل نكند. عرض مي‏كنم تا دليل تسديد محكم نشود اين حرفها همه راست است. تا خدا نيست اين حرفها همه راست است. اين احتمالات هست. چه بسيار حرفها كه پيش ما راست بود و ما يقين داشتيم راست است و عصبيت‏ها مي‏كشيديم اگر كسي مي‏گفت دروغ است بعد از چندي معلوم شد كه آن حرفها دروغ بوده. اين احتمال‏ها مي‏رود. پس احتمال مي‏دهد كه دروغگويي است دروغي را مي‏گويد به

«* دروس جلد 4 صفحه 396 *»

شكل راست، و مردم باور كنند بعد از يك سال دو سال ده سال معلوم شود دروغ است. پس تا دليل تسديد به دست نيايد به هيچ چيز نمي‏شود يقين كرد.

اگر خدا نداري نمي‏تواني اقرار به نبي بكني. چرا كه مي‏بيني كسي برخاست گفت من از جانب خدا آمده‏ام، تو اگر خدا نداري و مي‏گويي يحتمل خدايي باشد و اين راستگو باشد و اين را فرستاده باشد، يحتمل خدا نباشد و اين را نفرستاده باشد. يا خدايي باشد و اين دروغ بگويد از جانب خدا نيامده باشد. دقت كنيد ان‏شاءاللّه اگر خدا هست لامحاله، اگر اين دروغگو است بايد رسواش كند اگر راستگو است بايد خدا تصديقش كند، و حرفهاش را برقرار بگذارد. حالا خيال كن شخصي است نشسته عالم حكيم رءوف رحيم آمر به معروف ناهي از منكر از كسي هم نمي‏ترسد. همچه كسي را خيال كن، در حضور اين شخص خيالي كسي برخاست و گفت يكپاره حرفها را. اگر شخص دروغگويي باشد و برخيزد و در حضور خدا حرفي بزند خدا البته رد و طرد و ردعش مي‏كند. حالا رد و ردعش چطور مي‏كند؟ صوتي است كه بايد احداث كند؟ صدايي از آسمان يا از نخل طور بايد بيايد كه موسي راست مي‏گويد. اگر صوتي باشد خوب من چه مي‏دانم در نخل طور جني نيست و اين صدا از جن نيست، يا هاتفي از جانب آسمان صدا بدهد. مگر صداي شيطان از آسمان نمي‏آيد؟ و همين‏جورها در اخبار هست كه شيطان در ميان زمين و آسمان صدا مي‏كند. پس هاتفي هم اگر صدا داد، كه چون خدا منزه است و مبرا است از اينكه خودش حرف بزند، ملكي را وادارد حرف بزند سنگي را وادارد حرف بزند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

 

 

نگاهي گذرا به متن دروس

 

مجلد چهارم

 

 

درس اول

r فاعل در نزد فعل، فاعل است. فعل و فاعل متلازمان و متضايفان هستند.

r فاعليت فاعل در اعلي درجات خود فعل است و ذات فاعل منزه از فعل خودش است.

r بيان ارتباط فعل با فاعل و اينكه فعل هرچه مي‌خواهد فاعل به او داده.

r فعل و مفعول هرچه دارند از فاعل دارند و اگر در اين مطلق مشق كنيد ديگر فقط فاعل ديده مي‌شود.

r حالتي كه دعا مستجاب مي‌شود، از خود فراموش كني و الا مگر ترحم كنند و مستجاب فرمايند.

r وقتي نبوده كه خدا فعل نداشته باشد، زبان حال فعل او اين است: انا ازلي انا ابدي.

r فاعل را بي‌فعل نمي‌توان ديد آن فعل كه فاعلش را نمي‌بيني نه فاعلش فاعل است نه فعلش فعل است.

r شرك در عبادت عفو مي‌شود اما شرك در اعتقاد را مؤاخذه مي‌كنند.

r فعل از عرصه فاعل آمده اما لوازم رتبه فاعل را همراه خود نمي‌آورد.

r احد و حمد و احمد هر يك اشاره به چه امري از مراتب فعل و فاعل دارند.

r مقام مفعول مقام ماينطق عن الهوي . . . اگر يك هوي و هوسي غير حق داشته باشد مفعول او نيست.

r كسي كه خير درش باشد او را مي‌گيرند به زور بالاش مي‌برند. معاذ الله ان‌نأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده.

r شخص مغرض خودش مي‌فهمد كه صاحب غرض است.

r راه اخلاص اين است كه از راهي كه خدا خواسته بايد پيش رفت.

r فعل متعلق به تو بايد همين‌طور سر و صورت داشته باشد، گرچه گاهي فعل را نمي‌بيني فاعل را مي‌بيني.

 

درس دوم

r خداوند آنچه را خواسته به خلق برسد رسانيده و معقول نيست كه نتواند برساند.

r بيان اينكه تمام اسماء‌الله اسماء مشتقه هستند حتي اسم الله و اين مشتقات ابواب فيض هستند تمام ملك خدا چنينند گرم باب گرمي است.

r اين ابواب فيض را كه نسبت بدهي به چيزي كه قيد براش نيست همه مفعول‌مطلق او مي‌شوند.

r بيان بعضي راهها كه بابيها از آن طريقها مزخرفات بافتند و گفتند و راه بطلان آنها.

r مي‌فرمايند: مي‌خواهيد نجات بيابيد درِ تأويل را ببنديد، دور مزخرف‌گو نرويد.

r بعضي تأويلات درباره امامت امام زمان و ربوبيت پروردگار.

r بيان اينكه آنچه در ظاهر جريان مي‌يابد از نظر باطن صاحب‌الامر بخصوص اراده فرموده كه به همين صورت جاري شود.

r اگر چيزي از كليات حكمت مي‌شنويد و مي‌توانيد سر جايش بگذاريد كه چيزي از دين خراب نشود بگوييد و الا نفس نكشيد.

r جميع ملك ابواب فيض هستند بعضي ابواب عامه بعضي ابواب خاصه.

r اگر اولادي از خدا طلب مي‏كنيد دعا نكنيد كه ناصر دين خدا باشد، از خدا بخواهيد كه مؤمن باشد.

r راه حق منتهي مي‌شود به ضروريات اگر اينها را نگيري دليل عقلت هم سست‌تر از بيت عنكبوت است.

 

درس سوم

r همه مكلفين موظفند متشابه را بفهمند و آن را به محكمات رد كنند و اهل باطل به عكس عمل مي‌كنند.

r اهل باطن از سنيها و مزخرفاتي كه درباره حقيقت محمديه معتقد مي‌باشند.

r حقيقت محمديه را مثل حقيقت انسانيت يكي از مراتب بلكه نهايي‌ترين مرتبه سير مي‌دانند.

r مي‌گويند كساني كه به مقام حقيقت محمديه نرسيده‌اند بايد يك محمدي را پيدا كنند تا به واسطه او ترقي نمايند.

r بيان مزخرفاتي كه صوفيه در بين شيعه به آنها معتقدند.

r حكايت صوفي ملعوني كه مولاي بزرگوار او را با چوب زدند.

r مزخرفاتي كه بابيه در ترتيب ادعاهاي باب ملعون مي‌گويند و تأويل و توجيهاتي كه دارند.

r تأويلاتي كه بابيه درباره ظهور امام7 و علائم ظهور دارند.

r ادعاهايي كه به مراحل يكي پس از ديگري اظهار نمودند و مزخرفاتي كه در هر مقام بافتند.

r معني آيه شريفه ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين در تأويلات بابيها.

r در همه جا ما موظف هستيم متمسك به محكمات باشيم و متشابهات را رها كنيم.

 

درس چهارم

r ارتباط روح و بدن و سوء‌ استفاده از قواعد حكمت طبيعي در معارف.

r بيان سر اينكه صوفيه صلح كل مي‌باشند.

r تأويل اول ماخلق الله بودن و خاتم‌الانبياء بودن رسول‌الله9.

r صوفيهاي شيعه مقام ولايت را قبل از مقام نبوت بر مقامات كاملين اضافه كردند اما صوفيهاي سني فقط مقام نبوت را مطرح مي‌كنند و از مقام ولايت بحث نمي‌كنند.

r بيان امامت نوعيه كه اعتقاد صوفيه متشيع مي‌باشد.

r دفع شبهات درباره اعتقاد به امامت نوعيه و بيان حقيقت امر.

r تنها راه نجات از شبهات متمسك‌شدن به محكمات و ضروريات است.

r بيان بعضي از محكمات و ضروريات در امر نبوت و امامت.

 

درس پنجم

r بيان اينكه ضروريات از تمام معجزات اعظم است حتي پيغمبر نبوت خود را به ضروريات ثابت مي‌كند.

r اشاره به اينكه بابيها مقام محمديه را مقام نوعي مي‌دانند و رد آنها به وسيله ضروريات.

r فرق نسبت چهل نفر انسان به انسان مطلق و نسبت چهل بدني كه اميرالمؤمنين7 براي خود گرفتند به خود آن حضرت.

r در هيچ زماني هيچ امتي مأمور به اعتقاد به نبوت نوعي نبودند.

r خداوند كارهاش از روي حكمت است اگر ظالمي را مسلط كرده بر مردم و به تو آزار مي‌رساند تو براي خود دعا كن كه تو را ببخشد و نجات دهد نه اينكه ظالم را نفرين كني چرا كه شايد صلاح در بودن اوست.

r امام كه مطلع بر همه چيز است و متصرف در همه چيز آنچه كه صلاح رعيت است در اسباب جريان مي‌دهد.

r مولاي كريم و عنوان‌نمودن مباحثي در درس كه در مباحثه رفقا مطرح مي‌شد و مي‌فرمودند من از موضوع مباحثه بي‌خبرم ولي خدا مي‌خواهد چنين شود.

 

درس ششم

r اصل مطلب: هر چيزي در شرع و كون به اثرش ظاهر است در ملك خدا نه به ذاتش.

r بيان اينكه هر چيزي به فعلش ظاهر است و فعل دو مقام دارد كلي و جزئي هر دو هم با هم بايد موجود باشند.

r بيان ارتباط بين ذات هر چيزي و فعل او.

r بيان اينكه يعرف الاشياء باضدادها اشتباه است بلكه يعرف الاشياء بنفس الاشياء.

r اجزاء هر چيزي كه به هم چسبيده آب سبب آن است و عمل آتش ضد آب است.

r مثال براي بعضي تأويلات حكما كه جهال انكار مي‌كنند و به جهالت نسبت دروغ به حكما مي‌دهند.

r بيان مقام حمد و حامد و محمود و محمد در مراتب فعل و فاعل و مفعول مطلق.

r بعضي شبهات راجع به مقام نبوت و خاتميت و بيان رد آنها.

r خداوند اگر ايمان در شخصي باشد به زور هم باشد آن ايمان را بيرونش مي‌آورد و همچنين اگر كفري باشد.

 

درس هفتم

r هر مطلبي كه يحتمل يحتمل است از جانب شيطان و القاء اوست؛ القي الشيطان في امنيته.

r خداوند امري را كه مي‌خواهد به رسولش يا به امت برساند يقيناً مي‌رساند و همه اسباب را مهيا مي‌فرمايد.

r چون ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي قاعده كلي است پس اگر نبي مي‌گويد مي‌ترسم ابلاغ كنم يا ابراهيم مي‌گويد ليطمئن قلبي اين هم به وحي خداست كه مي‌گويد.

r آناني كه شيطان در ايشان راه ندارد همان ميل ايشان حكم خداست براي ايشان.

r آنچه از راه عرض باشد، تا طول روش نباشد ثابت نمي‏شود كه از جانب خداست و اعتباري به آن نيست.

r انبياء مسلميات خود مردم را مي‌گيرند و به خود ايشان مي‌دهند.

 

درس هشتم

r هركس كار خودش را خودش بايد بكند اينها حكمتهايي است كه صاحب آن، حكماء اصطلاحي را در مكتبخانه خود راه نمي‌دهد.

r مردم از قرآن هيچ ندارند مگر همان كان يكون.

r معني رفتن به بهشت و رفتن به جهنم ـ هركس كار هر يك را كرد او الآن در همان مقام هست.

r آنچه از كارهاي عالم كه كار تو نيست نه غصه‌اش را بخور و نه هم به فكرش باش.

r حجج چون افعال صادر از ذات هستند ظهورات اويند لذا توي گوش ايشان خدا مي‌شنود و توي دست ايشان خدا كارها را انجام مي‌دهد ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون.

r فرق رسول فرستادن خدا و خلق او ـ خدا از رسولش جدا نيست مي‌فرمايد: اني معكما.

r همان‌طور كه خدا نسبت به حجج خود همراه ايشان است محمد و آل‌محمد: نسبت به اولياءشان چنينند.

r روح‌الله شيء مبايني با خدا نيست آن روح من امر الله است فعل الله است تا در كسي نباشد حجت خدا نمي‌شود و اين روح را در فساق و فجار و جهال نمي‌گذارد.

 

درس نهم

r هرچه عدالت بيشتر حاكم شود زور و اجبار بر مردم بيشتر وارد مي‌شود.

r هرچه افراد نزديكتر به حق مي‌شوند و بعد بيرون مي‌روند خرتر و احمق‌تر مي‌شوند.

r خداوند كارهاي ملك را به تدبير خلقش قرار نداده تا معلوم شود كه لاحول و لاقوة الا بالله.

r اشاره‌اي به بطلان جبر و تفويض در صدور فعل از هر فاعلي.

r تا نسبت ميان فعل و فاعل را نفهمي نمي‌تواني از غلو و تقصير نجات يابي.

r هر حقي در هر مقام به تصديق خداوند ثابت مي‌شود.

r بهترين قائم‌مقام براي هر كسي فعل او و ظهور اوست.

r در ميان اهل حق همه اسماء مشتقند و با معني، اسم جامد بي‌معني براي اهل باطل است.

 

r شما پوست تنهاييد و نبي مغزش پر است كه همان روح من امر الله است آمده در شما مغز بگذارد اگر اطاعتش مي‌كني و الا مغز نداري، مرده‌اي.

 

درس دهم

r فعل در برابر فاعل خودش معصوم است هيچ مخالفت او را ندارد.

r صنع صانع هم مثل صانع جوهر است معني مصدري نيست فرقشان همين كه او مستقل است اين محتاج.

r بيان شدت اضمحلال فعل و صفت در نزد فاعل و موصوف ـ قائم در نزد زيد.

r مشيت كه مي‌شنويد پي معاني مصدري نرويد مشيت يعني كاركن آن قدرت لايتناهي كه همه كار مي‌تواند بكند.

r اگر اضمحلالش را اراده كردي در نزد صانع الفاظ مصدري تعبير بياور.

r سرّ معصوم بودن حجتهاي الهي.

r امر خدا امر يقيني است همراه دليل و برهان واضح و روشن بدون شك و ريب.

r نهايت كار شيطان سر و صداكردن و تنبك‌زدن است دليل ندارد.

 

درس يازدهم

r جهت من رب نمي‌شود جهت من نفس نداشته باشد و بالعكس مثل كسر و انكسار.

r ماده جهت اشتراك است و صورت جهت امتياز و جهت اشتراك جهت وحدت است و جهت امتياز جهت كثرت اگرچه از نظر ديگر بالعكس است.

r ماده نسبت آن به صورتها يكسان است ولي صورتها نسبت به يكديگر متفاوت هستند بعضي با هم موافق هستند و بعضي با هم مخالفت دارند.

r آني كه مي‌تواند امر كند آمر اسم او نيست آمر كسي است كه امر مي‌كند شارع كسي است كه شرع آورد.

لكل نبأ‌ مستقر : هر كاري را كننده آن كار بايد بكند دزدي را دزد، حيزي را حيز بايد بكند، راست را راستگو و دروغ را دروغگو بگويد.

r مراد از جمله تدلج بين يدي المدلج من خلقه.

r كسي كه به كعبه حقيقي برسد عبادتش از جميع جهات است.

 

درس دوازدهم

r الفاظ مقصود بالتبع و معني اصل است و معني قول حكما: بيا از لفظ بي‌لفظ بفهم.

سحقاً لمن يروي ما لايدري در شأن كسي است كه نسبت بين اسم و مسمي را نمي‌داند.

r شخص واحد اگر گاهي متحرك شد گاهي ساكن ساكنش غير متحرك است و متحركش غير ساكن.

r معني جامد بودن اسم جامد و مشتق‌بودن اسم مشتق.

r اعتقادات مردم راجع به شخصيتهاي ديني بر اساس خيالات و خرافات است.

r آتش يكي از اسماء خداست انباء مي‌كند كه خداي تو كارهاي حرارتي مي‌كند.

r راه رسيدن به مسمي اسم اوست و مراد اسم مشتق است نه اسم جامد.

 

درس اول                                  «اصول فقه»

r تعريف علم فقه و نسبت علم اصول و فقه با يكديگر.

 

درس دوم                                  «اصول فقه»

r از بديهيات علم اصول است كه بايد پيغمبر همزبان ما براي ما باشد و نبي مظنون و مشكوك به كار خلق نمي‌آيد.

r قول نبي هم اگر مشكوك يا مظنون باشد مثل همان است كه خود نبي چنين باشد پس هم خود حجت بايد يقيني باشد و هم قول او.

 

درس سوم                                 «اصول فقه»

r ارسال رسل و انزال كتب دليل آن است كه مختارات خود خلق را خدا براشان ممضي نداشته.

r ادعاي رسولان به دليل تقرير و تسديد در حد يقين براي ما ثابت مي‌شود.

r تمام ادعاي انبياء اين است كه خير و شر شما را مي‌دانيم و بايد مطيع ما باشيد.

r فقه احكام الله است و دليل آن از جانب خدا آمده كه اقوال و افعال و تقرير انبياست.

r امر ادله منحصر است به كتاب و سنت اما اجماع و عقل بنفسهما بدون كتاب و سنت حجت نيست.

r چنان‌كه نفس راوي حجت نيست ولي از حيث روايت حجت است نفس اجماع هم حجت نيست ولي از حيث ايصال به قول يا فعل يا تقرير معصوم حجت است.

 

درس چهارم                              «اصول فقه»

r بيان انواع روحيات انسانها كه بعضي جمادند بعضي نباتند و بعضي هم حيوانند.

r خداوند اضافه بر جماديت و نباتيت و حيوانيت عقلي را هم در انسانها قرار داده كه انبياء را تصديق مي‌كنند.

r به حواس نباتي و طبايع حيواني و مشاعر انساني نمي‌توان حليت و حرمت امور را درك كرد و فقط راه شناختن اين امر حجتهاي خدايند.

 

درس پنجم                                 «اصول فقه»

r درك عقلهاي ما در احكام شرع حجت نيست براي احدي.

r در اين زمانها هر اجماعي كه قول معصوم در آن نيست هيچ حجت نيست.

r اجماع اگرچه در آيه قرآن يا حديث حجت شمرده شده ولي مراد هر اجماعي نيست.

 

درس ششم

r بيان اينكه مراد از حجيت اجماع نفس هيئت اجماع نيست چرا كه در زمان ائمه اجماع داخل ادله نبوده.

r شيعه قول و فعل و رضاي معصوم را حجت مي‌داند، سني هم قول پيغمبر را حجت مي‌داند.

r ديگران چنان حجيت به اجماع داده‌اند كه حتي قول معصوم را هم به اجماع رد مي‌كنند.

 

درس هفتم                                 «اصول فقه»

r نظر سيد مرتضي و اخباريها درباره اجماع كه در ميان اصحاب ائمه: مطرح نبوده و اعتباري ندارد.

r بيان بطلان اجماع مركب و اينكه چنين اجماعي از ادله نمي‌باشد.

 

درس هشتم                                «اصول فقه»

r نظر ما در اجماع و جمعيت قول امام7 است.

r اگر دين بخواهد مخفي باشد، در اين صورت اگر نباشد بهتر است و الا بايد واضح و آشكار باشد.

r بيان اعتقاد مخطئه و مصوبه.

r كم و زياد بودن تعداد جمعيت در اجماع مطرح نيست لكن بودن قول معصوم در اجماع ملاك است كه اگر قول معصوم باشد در اجماع فبها و الا اعتباري ندارد.

 

درس نهم                                   «اصول فقه»

r دليل عقل در صورتي حجت است كه منتهي به قول يا فعل يا تقرير حجت7 باشد.

r همان عقل كه ارسال رسل و انزال كتب را لازم مي‌شمارد همان عقل حكم مي‌كند كه هرچه منتسب به انبياء نيست حجت نيست.

r اگر علم اصول مشهور لازم بود بايد انبياء اين علم را به امت خود تعليم مي‌فرمودند.

r جميع آنچه لازم داريم در دين حجت بايد بيان كند حال امر براي فور است يا تراخي يا براي تكرار است يا مرة همه را او به مكلفين بايد بفهماند هرچه از طرف او دليل ندارد از دين ما نيست.

 

درس دهم                                  «اصول فقه»

r عقل و اجماع به طور مطلق حجت نيست.

r عقل در اينكه خدايي داريم و پيغمبر در ميان امت لازم است و امثال اينها در اين مسائل حجت است.

r جميع مسائل اصولي كه اصلش از احاديث نيست جميعش مردود است.

r آيات قرآن محكم و متشابه، ناسخ و منسوخ دارد و شارح مي‌خواهد و شارح آن حجج: هستند.

 

درس يازدهم                                         «اصول فقه»

r اصول براي استنباط احكام بايد اصولي باشد كه خود معصوم7 قاعده و اصل قرار داده.

r بيان اينكه ديگران نمي‌توانند براي صاحب شريعت در شرع او مراد از اصطلاحاتش را اظهار كنند.

r اصول و قواعد اصوليين مفيد مظنه هم براي رسيدن به مرادات الهي نمي‌باشد.

r فرق قواعد و اصولي كه شارع وضع كرده با اصولي كه اصوليين وضع كرده‌اند.

r قواعدي كه براي حالت شك و وهم بيان شد براي بيان وظيفه مكلف است نه اينكه بخواهند اصل شك و يا وهم را برطرف فرمايند.

 

درس دوازدهم                                      «اصول فقه»

r اين قواعدي كه وضع شده و حديث ندارد يا آيه ندارد هيچ يكش قواعد دين ما نيست.

r قرآن بدون حديث همه‌اش مجملات است و مراد خدا حتي در يك حرفش پيش غير آل‌محمد: نيست.

r اصول گذاردن در ميان جماعتي كار رئيس و حجت است.

r بيان اينكه يكي از اصول اين است كه فرمودند: حكمي علي الواحد حكمي علي الجماعة حكمي كه براي يك نفر گفته شده براي همه خواهد بود.

 

درس سيزدهم                                       «اصول فقه»

r بيان اينكه يكي از اصولي كه ائمه: قرار دادند اين است: لاتنقض اليقين الا بيقين مثله و بيان مصاديق آن.

r اصل استصحاب چيست؟ و بيان بطلان اين اصل.

r استصحاب قياس حالت مجهول است به حالت معلوم.

 

درس چهاردهم                                      «اصول فقه»

r بيان اينكه يكي از اصولي را كه ائمه: وضع فرمودند اين است: حلال بين و حرام بين و شبهات بين ذلك فمن اقتحم في الشبهات وقع في الهلكات.

r شارع7 اصولي را كه قرار مي‌دهد با يكديگر منافات و تعارض ندارد.

r آنچه از اصول كه از روايات اخذ شده ما امتثال فرمان حجت را داريم نه رعايت اصول وضع شده در علم اصول و آنچه هم كه در روايات نيست  كه اعتباري براي آنها نمي‌باشد.

r يكي از اصول مهم اين است كه مكلف به شئ معلوم بايد باشد لايكلف الله نفساً . . .

 

درس پانزدهم                                        «اصول فقه»

r از جمله اصول محكمه اينست كه احكام هرچه باشد جميع مفهومها حجت است براي ما.

r شبهه‌اي كه فخررازي درباره عصمت حجتها عنوان مي‌كند.

r از جمله اصول، اصل موضوعات احكام، اشياء بالفعل است نه آنچه در امكان است.

r حسن و قبح اشياء شرعي است يا عقلي؟ بيان نظريه علماء شيعه و سني و نظر اهل حق.

r از جمله اسباب اوليه رسيدن نافعها به انسان حجج: هستند به شرطي كه ايمان به ايشان داشته باشي.

 

درس شانزدهم                                      «اصول فقه»

r حسن و قبح اشياء عقلي است اما لازم نيست كه همه‌اش را ما بدانيم خدا مي‌داند و به خلق تعليم مي‌كند.

r حسن و قبح اشياء اگرچه عقلي است و مطابق واقع است ولي اوامر و نواهي شرعي بر اساس مفاهيم مكلفين است و الا بايد مكلفين علم غيب داشته باشند كه مطابق حاق واقع عمل كنند.

r شرع چنين قرار داده كه نفع مفهومي خود را به چنگ آوريم و ضار مفهومي خود را اجتناب كنيم.

r خطاي مجتهد درباره خودش و مقلدش ممضي است و چون متوجه شد برمي‌گردد.

 

درس هفدهم                                         «اصول فقه»

r معقول نيست مرادات خدا مجهول باشد مطلقاً. ان علينا بيانه؛ اين يكي از اصول است.

r بر خداست تفهيم اوامر و نواهيش پس اگر از امر وجوب اراده كرده يا ندب بايد او بفهماند.

r حجت بودن مفهوم شرط يا عدد يا موافق و غيره همه را بايد شارع با قرائن بفهماند تا حجت باشد.

r بيان احكام در همه جا با خداست و وظيفه ما اين است كه فقط از ايشان اخذ كنيم.

 

درس هجدهم                                        «اصول فقه»

r از جمله اصول متفق‌عليه بين اصوليين و اخباريين اين است كه اگر خبر يا آيه‌اي ببينيم عام است از خاصش بايد تفحص كرد اگر خاصش پيدا شد به آن عمل كنيم و الا به همان عام عمل كنيم و بيان بطلان اين اصل.

r حكم شرع درباره دو خبر يكي عام يكي خاص مثل حكم دو خبر متعارض است كه به آن دستورالعمل يكي را بر ديگري ترجيح مي‌دهيم.

r حكم خبر مجمل و مفصل غير عام و خاص است پس در اين صورت بايد به خبر مفصل كه مفسِّر مجمل است عمل كنيم.

 

درس نوزدهم                                        «اصول فقه»

r اخباريين و اعتقاد ايشان درباره مسدود نبودن راه يقين نسبت به احكام شرعيه.

r اعتقاد اصوليين در مسدود بودن راه يقين نسبت به احكام شرعيه.

r وجه دسته‌بندي اخبار به موثق و حسن و ضعيف و قبيح و . . . .

 

درس بيستم                                «اصول فقه»

r هر محدودي كه نافذ در محدود ديگر نيست محال است بداند آنچه را كه محدود ديگر داراست.

r راه يقين منحصر است به اينكه خداي دانا به غيب و شهاده اگر شخصي را مهلت داد در ادعايش و كذبش را ظاهر نكرد به خاطرجمعي او مي‌فهميم كه صادق است.

r خداوند عقل را اين‌جور خلق فرموده كه اگر غرض و مرض خود را بيندازد كناري حق را بفهمد ـ احقاق حق و ابطال باطل كار خداست.

r بيان بعضي وسوسه‌ها كه در دليل تسديد مي‌شود.

r لفظ حجت و نبي و امام يك سرش به خدا بسته است و يك سرش به مردم.

 

درس بيست‌ويكم                         «اصول فقه»

r آنچه را كه ما علم آن را نداريم خود خدا متكفل است مدعي دروغين را رسوا مي‌كند مدعي به حق را تسديد و تقرير مي‌نمايد.

كفي بالله شهيداً اگر يك روز جايز باشد حق مشتبه به باطل باشد يا بالعكس يك عمر هم جايز است مشتبه باشد.

r ديگران مي‌گويند عقل در جزئيات نمي‌تواند يقين پيدا كند اما بزرگان در كلامشان اشاره دارند به اينكه مي‌شود در جزئيات هم عقل يقين اكتساب نمايد و دفع شبهات اين موضوع.

r در ابطال باطل كفايت مي‌كند ابطال آنها از يك راه ولي اهل حق تمام ادله خود را بايد داشته باشند.

 

درس بيست‌ودوم                        «اصول فقه»

r خداوند اگر اراده خود را به خلق نرساند و ايشان را مؤاخذه كند به ترك فرمانش اين زشت‌ترين ظلم است و البته خداوند منزه است از هر ظلمي.

r بيان اينكه نبوت شخصيه را به دليل عقل مي‌شود اثبات كرد، اما ديگران به عادت حقانيتش را اثبات مي‌كنند.

r جملات قرآني لايعلمون، لايوقنون، لايعقلون طعنه به كساني است كه به تقرير خداوند نظر نكردند و متزلزل شدند.

 

درس بيست‌وسوم                        «اصول فقه»

r دليل تسديد بين اثر و مؤثر نيست بلكه همه دليل و برهانها بين محدودات است كه از اندرون و باطن يكديگر خبر ندارند.

r در تمام عبارات و در تمام شرع قرار داده‌اند كه تو آن مفهوم خودت را بگيري هيچ كاري به خارج نداشته باشي و دفع شبهاتي كه بر اين اصل وارد مي‌آيد.

r درباره امور معاملات و افراد عادي هرچه در ظاهر واضح شده ما هم به همان مأمور هستيم و لازم نيست حاق موضوع يقيني باشد ولي حجتهاي خدا بايد ظاهر و باطنشان براي ما يقيني باشد كه بر حق هستند و خلاف رضاي خدا در ايشان راه ندارد و اين به تأييد و تسديد خداوند معلوم مي‌شود.

r تفسير آيه شريفه در اجراي مصالح بندگان به طوري كه خود خبر ندارند: تحسبهم ايقاظاً و هم رقود و نقلبهم ذات اليمين و ذات الشمال.

 

درس بيست‌وچهارم                    «اصول فقه»

r خداوند فاسق را رسوا كرده به همين كه عملش مخالف قول پيغمبري است كه نبوت او ثابت شده.

r اگر نبي هزار معجزه بياورد و تسديد خدا همراه او نباشد احتمال سحر در كار او مي‌رود اما اگر تسديد خدا همراه او باشد يك معجزه هم او را كفايت مي‌كند.

r اصل اقامه حجت ممكن نيست حق باشد و يك آني با باطل مشتبه شود اما ممكن است بعضي به حجت بر حق ايمان نياورند به جهت عرضي يا مرضي و بعد از رفع مانع ايمان بياورند.

r اگر حجتي كه حقانيت او ثابت شده معجزه كوچكي انجام داد و بعد نفر ديگري معجزه بزرگي اظهار كند و بگويد حجت قبلي دروغ گفته اينجا معلوم است نفر دوم درغگوست چرا كه حقانيت نفر اول ثابت شده بود.

 

درس بيست‌وپنجم                       «اصول فقه»

r مثال براي دليل تقرير و تسديد خداوند به مدعي در نزد حاكم و سكوت حاكم در هر ادعايي كه آن مدعي دارد دليل تصديق ادعاي اوست.

r خداوند محكمتر از دليل تسديد خلق نكرده و نخواهد كرد و بيان كيفيت تقرير و تسديد خداوند.

([1]) بعد فرمودند خيلي درس بود خيلي تفصيل داشت، تمام هرچه غير دين است خراب مي‏شود به اين درس.

([2]) بعد از درس فرمودند: اينها را اگر محكم كنيد آن وقت تاتوره‏ها را مي‏بينيد به هوا، اگر محكم نكنيد حرفهای مرا اغراق خيال مي‏كنيد، از غرض خيال می‏كنيد، بابا آيا می‏شود امر خدا هزار سال معلوم نباشد و بعد از هزار سال معلوم شود. اگر مي‏شود پس چرا دو طايفه‏ايم؟ امر خدايي نيامده كه ما مثاب باشيم يا معاقب؟ اينها را مي‏نويسند اما تاتوره است خيال مي‏كند كتاب نوشته.